عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

جلد 1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

سرشناسه: کمره ای، خلیل، 1278-1363. عنوان و نام پدیدآور: عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای. ویرایش و تحقیق: محسن فیض پور 1353. مشخصات نشر: قم: دارالعرفان، 1389. مشخصات ظاهری: 7 ج. شابک: 500000 ریال، دوره: 3-76-2939-964-978؛ ج. 0:1-77-2939-964-978 وضعیت فهرست نویسی: فیپاموضوع: حسین بن علی علیه السلام، امام سوم، 4-61 ق. موضوع: واقعه کربلا، 61 ق. موضوع: واقعه کربلا، 61 ق. - فلسفه موضوع: عاشورا. رده بندی کنگره: 9 1389 ع 84 ک/ 41/5 BP رده بندی دیویی: 9534/297 شماره کتابشناسی ملی: 2167344 عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

مؤلف: آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای

ویرایش و تحقیق: واحد تحقیقات دارالعرفان الشیعی با نظارت هیئت علمی

سرگروه پژوهشی: محسن فیض پور

زیر نظر: استاد حسین انصاریان

ناشر: دارالعرفان

لیتوگرافی و چاپ: نگین

نوبت چاپ: اوّل / زمستان 1389

شمارگان: 2000 دوره قیمت دوره: 500/000 ریال

شابک دوره: 3-76-2939-964-978

شابک ج / 0:1-77-2939-964-978

مرکز نشر: قم - خیابان شهید فاطمی (دورشهر) کوچۀ 19 - پلاک 27

تلفن: 7735357-7736390(0251) نمابر: 7830570 (0251)

www.erfan.ir www.ansarian.ir

Email : info @ erfan.ir

کلیه حقوق محفوظ و در انحصار ناشر است

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه

و مبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل

افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا

برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا

به سوی ولایت اهل بیت علیهم السلام

و از آنجا به آمال اهل بیت علیهم السلام

به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد

حاج میرزا خلیل کمره ای

عفی عنه

ص:5

ص:6

«فهرست مطالب»

مقدمه 17

کتاب و نویسندۀ آن 23

مختصری از شرح حال مؤلف 31

ندای آسمانی 39

حبیب بن مظاهر و یاران 54

گزارشی از جنگ کربلا و جنگجویان آن 55

دیباچه 59

شهدا و مقیاس کلی در شخصیت رجال 59

سخن کوتاه 69

افلاطون و انتخاب جوانان 76

شرایط انتخاب حکام در نظر افلاطون 77

امتحان و آزمایش 78

آغاز سخن 97

تطبیق و شخصیت شهدا 97

شهدا و طبقاتشان 105

طبقه نخستین شهدا 105

ص:7

رجال طبقۀ اول که به مکه آمدند 108

یزید بن ثبیط عبقسی (مخفف عبد قیسی 109 (

الف - ابن ثبیط 109

امیر بصراوی از بیراهه ها به مکه می آید 111

پیام من به تو 114

ب - عبدالله بصراوی 117

ج - عبیدالله بصراوی 117

ادهم بن امیه 118

د - ادهم ابن امیه عبدی بصراوی 118

به مکه آمد 118

عامر و سالم و سیف 119

ه -- عامر عبدی بصراوی 119

و - سالم غلام عامر 120

ز - سیف بن مالک عبدی بصراوی 120

جعفیها، حجاج جعفی 121

ح - حجاج بن مسروق جعفی 121

1 - حجاج بن مسروق بن جعف بن سعد العشیره مذحجی جعفی 122 2 - به اذانش امام نماز می خواند 122 3 - به سفارت از امام به قصر می رود 123 برمی گردد ولی باز با امام می آید 127

امام خودش قدم زنان به قصر می رود 127

شمایل و لباس امام علیه السلام در قصر 128

امام علیه السلام برای مذاکرات روبرو در قصر 129

روایت دیگر در این گفتگو یا دنبالۀ سخن 131

ص:8

حماسۀ عجیب از امام 132

خاتمه حجاج و روسفیدیش 150

پیام من به تو 151

یزید بن مغفل 153

ط - یزید بن مغفل بن سعد العشیره جعفی مذحجی 153

پیام من به تو 155

حنفی ها 157

ی - سعید بن عبدالله حنفی 157

سعید به نمایندگی مردم کوفه به مکه می رود 157.

نفرین به دشمن و نظری هم به دوست 166

نظر آخر به حسین کرد 166

پیام من به تو 168

عبدالرحمن خزرجی 170

یا - عبدالرحمن بن عبد رب انصاری خزرجی 170

پیام من به تو 173

شاکری ها 175

یب - شوذب بن عبدالله همدانی شاکری مولی آل شاکر 175

شوذب بنده و غلام نیست 176

شوذب و مکه 176

از مکه تا کربلا آمد و شهید شد 176

مفاوضات عجیب 177

پیام من به تو 177

عابس شاکری 179

نطق عابس در مجمع شیعه در کوفه برابر مسلم 180

ص:9

موقعیت این نطق و این ناطق 180

عابس و مکه 182

عابس در کربلا 182

مبارزه و ابراز وجود 185

داد الا رجل؟ الا رجل؟ 185

با سرش چه کردند؟ 188

عرصه سنگباران بود اینکه سرباران شد 189

پیام من به تو 190

ید - عمار بن حسان طائی 192

عمار و مکه 193

پیام من به تو 193

یه - زاهر بن عمرو کندی 194

پیام من به تو 197

یو - بریر بن خضیر همدانی 198

بریر سیصد فرسخ به مکه آمده 199

بریر بین راه 200

نص سخنانش 201

بریر در آستانه مرگ، حسن عقیده و لبخند به روی مرگ 202

بریر و شب عاشورا و دعوت از بیگانگان 204

بریر و ملاقات با ابن سعد 206

بریر و خطابه برای دفاع 211

نصّ خطابه 212

جبهۀ جنگ محراب بریر است 213

پیام من به تو 219

ص:10

یز - قیس بن مسهر صیداوی 221

قیس از کوفه به مکه می آمد 222

قیس به کوفه برمی گردد 222

هشتاد فرسخ بین مکه و مدینه یا بیشتر باز برمی گردد 223

قیس باز به مکه می رود کارش رفت و آمد است 224

قیس پیشرو امام است برای کوفه 224

قیس بر فراز منبر 228

قیس از فراز منبر به فراز قصر 228

دو چشم امام پر اشک شد 231

سخنان امام علیه السلام دربارۀ قیس 231

پیام من به تو 232

یح - عبدالرحمن ارحبی 235

سابقه اش 236

عبدالرحمن و هفتصد فرخ از کوفه به مکه و از مکه به کوفه 236

از مکه باز به کوفه 300 فرسخ 236

پیام من به تو 237

یط - جناده بن حرث انصاری خزرجی 238

کشته شد ولی 239

ک - عمر بن جناده 239

در آن بیابان هولناک سرباران شد 240

پیام من به تو 241

زن جناده و پسر او 242

طبقۀ دومین 245

اسامی این رجال 247

ص:11

کاروان مکه 249

چرا در آن روز پرجنجال کوچ کرد؟ 250

در آسمان چه خبر است؟ 253

در زمین چه خبر است؟ 255

آن اجتماعی هنگفت در آن هامون چیست؟ 256

ندای وجدان 257

همسفران و نوای کاروان 259

صدای فریاد خواهی از کوفه 259

جدش صلی الله علیه و آله نوید می دهد 259

سالار فداکاران در سخنرانی 261

نص سخنان امام علیه السلام 264

صورت نامه 268

آنان که خود را از عقب رسانیده اند 280

کا - عون زادۀ زینب علیها السلام 281

کب - محمد پسر عبدالله جعفر 288

پیام ما به جوانان 292

کج - مجمع بن زیاد بن عمرو جهنی 294

کد - عباد بن مهاجر بن ابی مهاجر جهنی 295

که - عقبه بن صلت جهنی 296

پیام ما به همسفران 297

دو تن سردار 300

کو - زهیر بن قین بن قیس انماری بجیلی 301

نخستین نطق زهیر در ذی حُسم 307

زهیر و حبیب عصر نهم برابر لشکر به نطقشان، دشمن را از شورش و ستیزه باز می دارند 315

ص:12

زهیر در انجمن درخشنده شب عاشورا 318

نصّ سخنش 322

زهیر با پرچم راست در میدان جنگ 324

زهیر و خطابۀ دفاعیه در آن هنگامۀ پرهیاهو 324

نص خطابه 327

زهیر در جبهۀ جنگ یا مجلس سخنرانی 340

مداخلۀ اراذل و اوباش 342

زهیر و احضار امام و تصدیق تبلیغات او که به منزلۀ صحۀ ملوکانه است 344

زهیر به فریاد امام علیه السلام رسید و سنگر خود را خالی نمود 344

به پشتیبانی حرّ می جنگد 345

پیامی از کوی سالاری 347

کز - (2) سلمان ابن مضارب ابن قیس انماری بجیلی 354

سلمان هم بین راه به امام علیه السلام پیوست 354

پیامی به نیکنامی 354

استقبال کنندگانی که از کوفه پیاپی به کاروان امام علیه السلام می رسند 356

یزید بن زیاد بن مهاصر ابوشعثاء کندی بهدلی 357

ابوشعثاء در نکوهش بد کنش 357

صورت نامۀ ابن زیاد به حرّ 359

شیوۀ کارزار 360

پیامی از این کوی 362

کط - (2) حباب بن عامر بن کعب بن تیم الله بن ثعلبه تیمی 364

پیامم 364

کی - (3) جندب بن حجیر کندی خولانی 366

پیامی از کوی نیکنامی 367

ص:13

ل - (4) نافع بن هلال جملی 369

کجا به امام علیه السلام رسید؟ 370

سرداری که مرگ به همراهی او بر امام علیه السلام گوارا است 370

نص سخنان نافع 374

نافع پیشرو پنجاه سوار و پیاده به سرکردگی عباس علیه السلام به فرات می رود 376

شیوۀ کارزار 377

باز شیوۀ کارزار 381

نافع با دست شکسته اما به سرخ روئی با دشمن روبرو می شود 382

پیامی از کوی نیکنامی 383

لا - (5) ابوثمامه صائدی 389

ابوثمامه و غمخواری و کشمکش 391

نماز ابوثمامه، شیوۀ بندگان خدا 393

اظهار احساسات و شیوۀ کارزار 394

پیامی از کوی نیکنامی 395

لب (1) عمرو ابن خالد صیداوی 401

امام علیه السلام به حمایت اینان با حرّ در کشمکش است 403

شیوۀ کارزار 404

لج (2) سعد، مولای عمرو ابن خالد 406

لد (3) مجمع عائذی 407

مجمع، گزارشی از کوفه می دهد 408

شیوۀ کارزار 409

له (4) عائذ بن مجمع عائذی 409

لو (5) جنادۀ ابن الحرث سلمانی کوفی 410

لز (6) واضح ترک، مولی حرث مذحجی سلمانی 411

ص:14

لح (7) طرماح بن عدی - دلیل راه 412

پیشنهادی 413

وداع طرماح 415

آخرین سخن امام علیه السلام 415

پایان کار او 415

لط - (1) مسلم ابن کثیر اعرج ازدی از دشنوه کوفی 417

م - (2) رافع ابن عبدالله، مولی مسلم ازدی 418

پیامی سراسر حکمت و نیکنامی 418

حدود کوفه 421

«اقتباس از کتاب تاریخ کوفه براقی» 421

تعدیل عشائر و قبائل 421

تجدید عرافۀ (شناسایی مردم 422 (

حمراء در کوفه 423

اسب های یدکی و فوق العاده 424

مجله «الاعتدال» گوید 426

دولت امیرالمؤمنین 429

علی علیه السلام طرز را تغییر داد 429

جبانه ها 432

صحاری 433

اقطاع - یاطیول 433

اقطاع ارضی 434

یعقوبی و گفتار او 435

ساختمان کوفه 438

قصر سعد 443

ص:15

حوزه کوفه و سرحدات جنگی آن 445

تمرکز در کوفه به انتخاب سلمان و حذیفه 446

عمار و کوفه 447

گزارش سلمان و حذیفه 448

عرافه و حریق 449

کوفه مرکز پخش قوی است 450

نصرانی در کوفه 451

علی علیه السلام و دادرسی 453

موقعیت جغرافیایی و محصول 453

حالت اقتصادی و اثر مال در کوفه 456

کناسۀ کوفه 458

کوفه در تاریخ 460

منازل بین کوفه تا مکه و بصره و دمشق 464

منازل در نظر یعقوبی 466

کوفه تحت السلاح است 467

مدارک ما و مصادر نخستین 467

سران کوفه و سپاه کوفه که در نصوص صحیح آمده 477

طلیعه کوفه در برابر امام علیه السلام 479

کوفه به سوی جنگ 481

فرماندهی ابن سعد و امیر لشکری او 483

ص:16

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمه

خون وجود مبارک حضرت سید الشهدا حسین بن علی علیهم السلام پس از هزار و چند صد سال نه تنها سرد نشده که همچنان گرمابخش انسان هایی است که روح آزادشان و روان سرگشته شان جز با هم سخنی با وی و یادکردی از او آرام نمی گیرد. این خونِ خدا «ثار الله» همچنان بانگ می زند و آزادگان را به خویش می خواند و به یاری خویش برمی انگیزد. اما این یاری خواهی، نه به قصد ستیز مسلحانه و قصاص دشمنان، بلکه برای رساندن پیام حسینی به سراسر جهان و سرتاسر تاریخ است؛ پیامی که در نهایت، مرگ عزیزانه را به زیستِ ذلیلانه ترجیح می دهد و زندگی کوتاه اما شیرانه را بر زندگی بلند میشانه بر می گزیند و مرگ را چون گردن بندی بر گردن دختی جوان، زیور زندگی می شمارد. هم سخنی با کسی که مرگ را به بازی می گیرد و پاکبازانه از سر دولت و فرزند می گذرد و در پایان راه همچنان از انتخاب خویش خشنود و به قضای خدا راضی است، در طول تاریخ برای کسان بی شماری مغتنم بوده است. به همین سبب شاهد آن هستیم

ص:17

که فیلسوف و جامعه شناس، ادیب و مورخ، فقیه و سیاست مدار، به یکسان شیفته وی می شوند و هر یک از آنان می کوشد به فراخور حال خویش با وجود مبارک حضرت سیدالشهدا حسین بن علی علیهم السلام، هر چند دمی هم سخن شود و آن را برای دیگران به یادگار گذارد.

وسوسۀ نوشتن و گفتن از اباعبدالله الحسین علیه السلام، در جان و دل آزادگان، از هر صنفی که باشند، خوابشان را آشفته و دلشان را دریایی می کند و حاصل آن نیز در قالب شعر، مقاله و کتاب جلوه می کند. از این رو هنگامی می بینیم فقیهی وارسته، در کنار منبر و محراب خویش، کتابی مفصل در هفت جلد به یاد وجود مبارک امام حسین علیه السلام می نگارد، باید آن را بازتاب همان شوری دانست که کمتر مسلمان شیعی از آن در امان می ماند. شوری که گاه خود را در شکل شعر نشان می دهد و گاه در قالب کتابی محققانه از آن گونه که مرحوم آیت الله میرزا خلیل کمره ای در پی هم سخنی با وجود مبارک حضرت سیدالشهداء حسین بن علی علیهم السلام است.

کتاب «عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن»، نمونه ای از این دغدغه های جانی، آزاده است که جز با نوشتن در باب سرور آزادگان آرام نمی گیرد. چنین شوری، این عالم فرزانه را برمی انگیزد تا با بررسی و تحلیل منابع تاریخی، قصه نامکرر عشق حسینی را بازگو کند و با غور در آثار تاریخی، کتابی قریب به 4000 صفحه بنگارد که برای زمان خود، یعنی پنجاه سال پیش، شاید بی نظیر به شمار می رود. چنین کار بلندپروازانه و دلیرانه ای، قوت ها و ضعف های خویش را دارد؛ که به درستی گفته اند: «اِنَّ الجواد قد یکبو»؛ اسب راهوار نیز،

ص:18

گاه سکندری می خورد.

اهمیت عمده این کتاب را باید با توجه به زمان نگارش آن ارزیابی کرد. در حالی که غالب نوشته های این عرصه، فاقد دقت و تتبع تاریخی و سرشار از کلی گویی و بی مدرک نویسی است، آیت الله کمره ای در پی دقت و تتبع برمی آید و منابع گوناگون تاریخی، ادبی، روایی و رجالی را می کاود تا ابعاد شخصیت وجود مبارک امام حسین علیه السلام و یارانش را آشکارتر سازد. در کنار این قوت و گسترۀ کار، چه بسا خواننده با نثر یا تعابیری رویاروی شود که دور از بلاغت به نظر آید. یا با قضاوتی مواجه گردد که به مذاق متعارف شیعی، چندان خوش نیاید. این جاست که باید نوشته های میرزا خلیل کمره ای را در بستر زمینه و زمانه اش دریافت و تفسیر کرد. از سویی نویسندۀ کتاب، شخصیتی اجتماعی دارد و در کنار کار علمی به فعالیت عمومی و تبلیغ دینی از جمله منبر رفتن اشتغال دارد و این نگرش، به طور طبیعی بر نگارش او اثر می گذارد و او گاه ناخواسته مقام تحقیق را با مقام تبلیغ یکی می گیرد. وجود برخی تعبیرهای بیانی و بلاغی، زادۀ این مسئله است که خواننده باید با توجه به نکته فوق آن را دریابد.

همچنین نویسنده در کنار درد و دغدغه شیعه بودن، دردِ مسلمان بودن نیز دارد و در زمانی به سر می برد که شاهد اقدامات ستوده ای از سوی عالمان بزرگ اهل سنت، به خصوص مرحوم شیخ محمود شلتوت، رئیس دانشگاه الازهر است که در آن با شجاعت، مذهب شیعه را به رسمیت می شناسد و عمل به فقه شیعی را مُجزی اعلام می دارد. چنین اقدامی، به حدی ستودنی است که آیت الله العظمی بروجردی، رئیس حوزه علمیه قم، آیت الله میرزا خلیل و آیت الله طالقانی را برای

ص:19

تشکر نزد وی می فرستد. این دغدغه مسلمانی مایۀ آن گشت که میرزا خلیل به ریاست مؤتمر عالم اسلامی انتخاب گردد. چنین موقعیتی و جایگاهی به شخص، وسعت نظری می دهد که به طور طبیعی در نوشته های وی نیز اثر می گذارد و چه بسا ناخواسته برخی داوری ها، او را از مرز دقت دور می سازد. ممکن است خواننده با نمونه هایی اندک از این نوع داوری در کتاب مواجه گردد که باید با توجه به مسئله بالا، تحلیل گردد. سخن کوتاه، آیت الله میرزا خلیل در کنار عشق جان بخش حسینی و شور شیعی، درد زمانه و دغدغه همدلی همه مسلمانان را نیز دارد و این دو را کوشیده است به شکلی که درست می دانسته، کنار هم بگذارد و آن ها را در هم بتند. حاصل آن کاری است سترگ که از برخی مسائل سبکی و نگارش و داوری آن که بگذریم، همچنان خواندنی و آموزنده است.

از این رو، با توجه به اهمیت کتاب عنصر شجاعت و نایابی آن در بازار و همچنین برخی ضعف های نگارشی کتاب، اندیشمند محقق حضرت علامه استاد حسین انصاریان با عنایتی خاص به این اثر گرانبها، به مناسبت برگزاری گردهمایی بزرگ حماسه حسینی که توسط موسسۀ دارالمعارف الشیعی برگزار می شود؛ تصمیم گرفتند تا این کتاب توسط محققان این مرکز، تحقیق و تصحیح و در آستانه این همایش ارجمند منتشر گردد. با این هدف محققان این مؤسسه به شکل دقیقی منابع و مصادر احادیث و اقوال نقل شده در این کتاب را استخراج و اغلاط را برطرف کردند، معانی لغات مغلق و مشکل را آورده و ابهامات متنی را زدودند و متن را ویراستند و سرانجام با تهیۀ فهرستی مفصل و دقیق، کتاب را، بی آن که در متن آن تصرفی کرده باشند، برای خوانندگان نکته سنج و دقیق امروزی

ص:20

آماده کردند و کوشیدند تصحیحی از این کتاب به دست دهند که شایسته تقدیم به پیشگاه وجود مبارک حضرت سیدالشهدا حسین بن علی علیهم السلام باشد و مقبول صاحب نظران افتد.

چنین کار سنگینی بدون همکاری و همدلی محققان متعدد گروه های مختلف مؤسسه شدنی نبود، که در این جا از اعضای محترم هیئت علمی مرکز، آقایان: دکتر سید حسن اسلامی، استاد محمدجواد صاحبی، دکتر قاسم جوادی، استاد مهدی مهریزی، استاد علی اوسط ناطقی و محققان فاضل و ارجمند مرکز، حجج الاسلام: شیخ علی تقدیری، شیخ محمد حسین امیدوار، شیخ عبدالرضا محی الدینی، شیخ محمدجواد نبی نژاد سپاسگزاری می شود.

تا که قبول افتد و چه در نظر آید.

واحد تحقیقاتی

مرکز علمی تحقیقاتی دارالمعارف الشیعی

ص:21

ص:22

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب و نویسندۀ آن

حادثه با عظمت کربلا، که نظیر آن در تاریخ حیات اتفاق نیفتاده و همانند آن اتفاق نخواهد افتاد، به محوریت امام معصوم، معدن دانش و بصیرت و بینش و کرامت، حضرت ابوعبدالله الحسین علیه السلام، که در حقیقت جنگ حق بر ضد باطل، و نبرد نور علیه ظلمت و درگیری ایمان با کفر و مبارزه انسانیت با ابلیس و جهادی پاک و مقدس در برابر خباثت و شرارت و هیجانات هوای نفس و رویارویی فرهنگ الهی با آیین جاهلی فرعونی؛ و مخالفت شدید علوی مسلکان با دست پروردگان مدرسه سفیانی و اموی بود، به حق در اخلاص و نتیجه بخشی و اثرگذاری بدون مثل و مانند است.

بر اساس معارف الهیه و روایات ثبت شده در کتاب های مهم و با ارزش، همه پیامبران و اوصیای آنان و اولیای خاصّ الهی و ملکوتیان، از این حادثه پیش از وقوع آن خبر داشتند، و به دیگران خبر دادند و در مناسبت های گوناگون بر آن حادثه گریستند.

ص:23

نفاق مدینه، با هم دستی یهود عنود و نصرانیت ضد حق با نقشه قبلی، پس از رحلت نبی اکرم صلی الله علیه و آله، که سخت ترین شدائد را برای تبلیغ اسلام ناب و هدایت بشریت تحمل کرد، و نهایتاً مشعل اسلام و بیداری و آزادی و زدودن فرهنگ جاهلیت را برافراشت، قصد کردند که با طرح ریخته شده، و اجرای آن و به کارگیری همه امکانات و بهره گیری از تعصّبات ناروای قومی و عربی، مشعل دین را خاموش کنند، و صدای آسمانی توحید را خفته نمایند و زحمات همه پیامبران را بر باد دهند، تا جایی که جز باطل در میدان زندگی انسان جولانی نداشته باشد و فرهنگ ابلیسی بر مردم حکومت کند.

طرح و نقشه به اجراگذارده شد، حکومت عربی به جای حکومت اسلامی تشکیل شد، بیت المال و خلافتِ به حق، از اهل بیت پیامبر به غارت رفت، قدرت ظاهری ایمان که پس از پیامبر انگشت شمار بودند از دستشان گرفته شد، احکام و اصول اسلام به وسیله سردمداران حکومت عربی در معرض تغییر قرار گرفت، آیات قرآن در تأویلات ناروا افتاد، مسائل الهی و معارف دینی برابر میل کارگردانان حکومت تفسیر شد، عالمان درباری و وعاظ السلاطین با گرفتن درهم و دینار، عقاید مردم را به انحراف و گمراهی کشیدند، امر به معروف و نهی از منکر را تعطیل، و مجریان آن را به شدت تهدید کرده، نوشتن روایات پیامبر اکیداً ممنوع شد.

«حسبنا کتاب الله» بدون سنت پیامبر و فرهنگ اهل بیت علیهم السلام که آگاهان به حقایق قرآن بودند و بدون آنان شناخت معارف قرآن ممکن نبود، بر مردم تحمیل شد و پس از چندی به خصوص در زمان حکومت عثمان که معرکه گردان

ص:24

حکومتش بنی امیه و آل بوسفیان، این دشمن قسمت خورده اسلام بوده و به ویژه در روزگار معاویه و سپس فرزند شراب خوار و میمون باز و مخالف با وحی و بازیگرش یزید می رفت که فاتحه اسلام خوانده شد و ریشه دین قطع گردد و چراغ توحید به خاموشی گراید و به فرمودۀ حضرت سیدالشهدا، با حاکمی چون یزید

«و علی الاسلام السلام»(1).

ولی حرکت و هجرت حضرت حسین از مدینه به کربلا، و جهاد خالصانه اش و اتفاق افتادن حادثه عاشورا، سبب شد که درختِ نزدیک به خشک شدن اسلام با خون پاک و الهی او و یاران باوفایش، که از نظر اخلاق و وفاداری به دین و رهبرشان حضرت حسین علیه السلام در همه جهان بی نمونه بودند آبیاری شد و به رشد دوباره نشست و بقا و دوامش تا قیامت تضمین شد و صدای توحید رساتر گردید و نبوت پیامبران و امامت امام جلوۀ دیگر پیدا کرده و کفر را در سراشیبی سقوط قرار داد و باطل روز به روز چنان که امروز مشاهده می شود در عرصه گیتی ضعیف تر و نهایتاً در آیندۀ نه چندان دور نابود می شود و همه روی زمین به برکت حادثه کربلا و قیام حسینی، به دست بندگان شایسته و صالح خداوند خواهد افتاد.

در حقیقت حادثه با عظمت و بی نظیر عاشورا در سرزمین کربلا که قبله عاشقان با معرفت است، پشتوانه توحید، بازوی توانمند دین، ضامن بقا و تداوم اسلام، سند قرآن و عامل تحرک انسان های آزادی خواه و حیات عقل و نور قلب است.

ص:25


1- (1) اللهوف: 24؛ مثیر الاحزان: 25؛ بحار الأنوار: 326/44، باب 37.

پیامبر اسلام و همه امامان معصوم که جز با تکیه بر وحی و الهامات الهیه سخن نمی گفتند، هر یک به زبانی و به مقتضای زمان، دقایق و ظرایف و آثار و کاربرد ابدی این واقعه محیر العقول را بیان کردند و برپا نمودن مجالس عمومی برای توضیح و تشریح و فلسفه عاشورا را از اعظم عبادات و قربات به سوی حق برشمردند؛ و از عاشقان مدرسه توحید و دست پرورده های مکتب نبوت و امامت و حامیان ولایت خواستند که برای حفظ این حادثه و آثار و نتایجش، از بذل مال و هزینه نمودن عمر در طول سال نه فقط در ایام عاشورا، دریغ نکنند.

برپا کردن مجالس عزا برای حضرت اباعبدالله الحسین و توضیح عالمانه در اطراف آن برای مستمعان کار بسیار پرارزشی است، که همواره مورد توجه پیامبر و امامان و اولیا و عالمان دین بوده است، در این زمینه روایات بسیار مهمی در معتبرترین کتاب ها نقل شده و احادیث عجیبی در رابطه با گریه بر آن حضرت و مصائب آن جناب و اهل بیت و اصحابش، از پیامبر تا امام عصر وارد شده است، تا جایی که یک محقق از آن همه روایات و سبک ادبی آن، بوی وجوب گریه را نسبت به حادثه عاشورا استشمام می نماید.

امام رضا علیه السلام در این باره خطاب به پسر شبیب فرمود:

«و علی مثل الحسین فلیبک الباکون»(1)

بر مانند حسین لازم است گریه کنندگان گریه کنند.

برپا کردن مجالس در ماه محرم و صفر و دیگر اوقات به نام حضرت

ص:26


1- (1) الأمالی، شیخ صدوق: 128، مجلس 27، حدیث 2؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 86/4.

حسین علیه السلام فرصت گرانبهایی است که اگر به دست اهل معرفت و با کارگردانی عالمی اندیشمند و خطیبی دانشمند و دلسوز و آگاه با اوضاع زمان صورت بگیرد، وسیله ای با ارزش برای نشر مفاهیم قرآن، نهج البلاغه، صحیفه سجادیه، روایات و دعاها و در نتیجه تقویت ایمان مردم و بالابردن معرفت آنان و پشتوانه بی نظیر و مهمی برای تقویت حوزه های علمیه و تربیت فقیهان، حکیمان، عارفان واقعی و خطیبان اثرگذار و نویسندگان دین مدار است.

در این مجالس و محافل است که اصول اسلام و فروع دین و حقایق مذهب و معارف الهیه و مسائل اخلاقی و حلال و حرام برای مردم بیان می شود و مردم در برابر هجوم فرهنگی دشمن و وسوسه ها و خنّاس گری او، مصون و محفوظ می مانند.

در زمینه حیات معنوی و شخصیتی و کار عظیم و عمل فوق العاده مخلصانه این هفتاد و دو تن و در رأس آنان حضرت حسین سیدالشهدا علیه السلام، کتاب های زیادی در چند قرن گذشته نگاشته یافته و مقالات فراوانی به رشته تحریر کشیده شده، ولی با نگاه منصفانه و به دور از تعصّب باید اقرار کرد و اعلام نمود که: کتابی به محتوا و پرمطلبی و به کیفیت و معنویت و به لطافت و ظرافت هفت جلدی «عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن» نوشته نشده، کتابی که از ابعاد گوناگون، رهبر حادثه و اهل بیت و یاران باوفایش را به امت شناسانده، و تنها پیام هایش از کوی شهیدان به امت محمد، کتابی پندآموز و نوشته ای حیات بخش و پرتوی از عظمت و شخصیت آن کِرام ناس است.

حق این بوده که: این کتاب نورانی و دیگر کتاب های نویسنده، از قلم پاک و ولائی او جاری شود؛ زیرا مؤلف عنصر شجاعت علامه جلیل، عالم نبیل، حکیم

ص:27

عارف، فیلسوف خبیر آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای، انسان والایی است که در رشته های علوم مختلف اسلام و پاره ای از علوم روز، بر کرسی اجتهاد و جایگاه استادی حوزه و دانشگاه، و منبر خطابه، و موقف بیان معارف الهیه برای توده مردم به زبان مردم و به اندازه فهم مردم قرار داشت.

او در عشق به پیامبر و اهل بیت، پس از کتاب خدا که دو ثقل اکبرِ بر جای مانده از پیامبر است و اقامه عزا برای حضرت صدیقه کبری و به ویژه حضرت حسین علیه السلام سر از پا نمی شناخت، و با همه عظمت علمی اش و با این که در مقام مرجعیت و فتوا مسند داشت، چون فردی از اهل منبر، برای مردم چه در مسجدش که هم مسجد و هم مدرسه تدریس او بود، منبر می رفت و به هنگام ذکر مصیبت، متخصصانه مصائب اهل بیت و حضرت زهرا و حضرت حسین علیهم السلام را به صورت ویژه می خواند و چنان که خود شاهد بودم چون مادر داغدیده با صدای بلند نوحه می کرد و به شدت گریه می نمود و محکم با دستش به سر و صورت و سینه می زد و گاهی به دشمنان حمله کننده به خانۀ زهرای مرضیه و صدیقه شهیده و امویان جمع شده در کربلا خطاب می کرد: مگر زهرا چه جرمی و گناهی داشت که آتش به در خا نه اش آوردید، و ضربات سنگین به پهلوی او زدید، و میان در و دیوار او را به شدت آزردید و مگر جگر گوشه اش چه گناهی داشت که بدنش را قطعه قطعه و سر از تنش جدا کردید؛ می گفت و می گریست و محاسن خود را می کند و به سر و صورت زنان فریاد می کشید و گلوگیر اشک می ریخت.

او شخصیت کم نظیری بود که از نزدیک، حضرتش را بارها زیارت کردم، در

ص:28

مسجدش ده شب ده شب در ایام جوانی منبر رفتم، روز اربعین حسینی در منزلش سخنرانی کردم، به وقت ذکر مصیبت، همه مستمعان صدای گریه اش را می شنیدند و با دیدن حال او، حالی متغیر و چشمی گریان پیدا می کردند.

اینجانب محبت و ارادت خاصی به او داشتم، او هم متقابلاً به من در حالی که در ایام جوانی به سر می بردم و در حوزه قم تحصیل می کردم و شاگرد کوچکی برای او به شمار می آمدم عنایت و لطف داشت، و در آن زمان مرا از نظر علمی امتحان و پس از آن در هفت صفحه بزرگ اجازه علمی و روایتی به من مرحمت فرمود، که آن رابطه و این اجازه از افتخارات معنوی من است.

درگذشت او ثلمه جبران ناپذیری برای علم، اهل علم، اهل قلم، اهل خطابه و حوزه های شیعه و ملت اسلام بوده؛ فکر می کردم پس از او کتاب هایش که بدون استثنا از بار علمی و معنوی فراوانی برخوردار است، به ویژه هفت جلد عنصر شجاعتش که چشم و چراغ تألیفات اوست به کرّات چاپ شود، ولی متأسفانه چاپ نشد و خوف این بود که به فراموشی سپرده شد و برای همیشه از دسترس اهلش خارج گردد و آن مقدار که موجود است در کنج کتاب خانه ها حبس بماند.

من که در سخنرانی های دهه عاشورا از شروع منبر تا کنون از این کتاب بهره ها بردم و برای مستعمان با شرح و توضیح نقل کردم، به قصد جلب رضای حق و خوشحالی پیامبر و ائمه: و برای این که این گنجینه گران بها در دسترس گویندگان عالم، مداحان با تقوا، نویسندگان دلسوز قرار گیرد؛ همت بر چاپ آن گذاردم و در عین گرانی کاغذ و چاپ و صحافی به لطف خدا مصمّم بر این کار شدم، مطلب را با دو نفر در میان گذاشتم، ابتدا فرزند فرزانه آن عالم

ص:29

بزرگ حضرت حجۀ الاسلام ناصرالدین کمره ای که با استقبال پرشور و عاشقانه او روبرو شد؛ تا جایی که در ضمن یک نامه، اجازۀ نشر همۀ آثار آن چهرۀ ملکوتی را به اینجانب واگذار کرد، که از حضرت حق خاضعانه درخواست می کنم توفیق چاپ همه آن آثار را به این بنده ناچیزش عنایت فرماید و دوم: در یکی از روزهای دهۀ عاشورا که در حسینیه حضرت آیت الله حاج سید محمدرضا علوی تهرانی بودم، با فرزند برومندش، جناب حجت الاسلام حاج سید محمدباقر علوی درباره کتاب هفت جلدی عنصر شجاعت و ارزش آن، سخن به میان آوردم و ایشان در همان روز با چهره ای باز و با دلی مشتاق خواستار به عهده گرفتن بخش عمده ای از مخارج چاپ این اثر نفیس شدند.

اینجانب تحقیق و مدرک شناسی و جایی که لازم است پاورقی زدن به این منبع اسلامی و آنچه را در زیباسازی کتاب، از نظر حروف چاپی، صحافی و جلد مؤثر است به محققان مرکز دارالمعارف الشیعی که به لطف و احسان حق زیر نظر خودم تأسیس شده واگذار کردم و انصافاً محققان مرکز آنچه را لازم بود نسبت به این کتاب انجام دادند، اکنون به خواست خداوند مهربان این کتاب و این شما، که امیدوارم برای دنیا و آخرت خود از آن بهره کافی ببرید، و آن را نیز به دیگران جهت نشر معارف آسمانی حادثه عاشورا معرفی نمائید.

حسین انصاریان

17/7/1389

حوزه مقدسه قم، مطابق با روز ولادت

کریمه اهل بیت حضرت معصومه علیها السلام

ص:30

بسم الله الرحمن الرحیم

مختصری از شرح حال مؤلف

حضرت آیت الله العظمی حاج میرزا خلیل کمره ای

فقیه، مفسر، محقق و... در سال 1277 هجری شمسی در کمره از توابع خمین به دنیا آمد و پس از کسب علوم مقدماتی در جاپلق، به خوانسار رفت و در محضر آخوند ملا محمد بیدهندی و سیدعلی اکبر بیدهندی و آقای سید احمد جاده ای تلمذ کرد. در سال 1337 قمری به سلطان آباد (اراک) رفت و از شاگردان نخست آیت الله حایری گشت و علم فقه و اصول را در خدمت حاج شیخ عبدالغنی و حاج شیخ عباس ادریس آبادی آموخت و در نزد سایر اساتید، علوم عقلی و ریاضی و اخلاق را فرا گرفت.

در سال 1340 قمری در محضر مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم یزدی تلمذ نموده و در نوروز همان سال که آن مرحوم به قم مهاجرت و تشکیل حوزه دادند بنابر دعوت ایشان با قافله ای از طلاب، کاروانی تشکیل و با وسایل آن روز رهسپار قم شدند و به افاده و و استفاده مشغول گشت و از درس میزرا علی

ص:31

اکبر حکمی یزدی بهره گرفت و اسفار را نزد آیت الله رفیعی قزوینی و حدیث را از محدث قمی و شیخ آقا بزرگ تهرانی و آیت الله شیخ محمدرضا مسجد شاهی اصفهانی و آیت الله سید محسن جبل عاملی و اخلاق و عرفان را نزد آیت الله حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی تکمیل کرد و نیز دو دوره درس اصول و یک دوره درس خارج فقه را در حوزه مرحوم آیت الله حایری یزدی تلمذ کرد و این دورس بالغ بر چهارده سال که در قم اقامت داشتند ادامه داشت و طرز اصول اصحاب سامرا را به وسیله آیت الله حایری و اصول نجف را به وسیله دیگران مانند آیت الله میرزا سیدعلی یثربی کاشانی فرا گرفته و از مقایسه بین دو طرز اصول و تکمیل فلسفه و غور در مباحث عقلی که پیش آمده بود لذت وافری می بردند و اجازه اجتهاد و نقل حدیث از استادان خود گرفت و از این زمان به حاج میرزا خلیل مجتهد معروف شد و خود به تدریس کفایه، مکاسب، اصول فقه، معقول، هیأت و هندسه پرداخت.

او از مدرسان معقول و منقول حوزه و دانشگاه بود و مدت ها به تدریس «تفسیری» که به قرآن نوشته بود اشتغال داشت. دکتر خزائلی، آیت الله طالقانی، آیت الله کاظم گلپایگانی، حجت الاسلام انصاری قمی، و حجت الاسلام تربتی از شاگردان وی بودند. در سال 1354 قمری در رابطه با مسأله کشف حجاب دستگیر و زندانی و پس از یک ماه به قید توقف در تهران آزاد شد.

آیت الله کمره ای در سال 1371 قمری به همراه آیت الله سید محمود طالقانی و آیت الله سیدرضا زنجانی و سید صدرالدین بلاغی به پاکستان دعوت و در کراچی

ص:32

به ریاست مؤتمر عالم اسلامی انتخاب شد، در سال 1379 با همین سمت به بیت المقدس رفت.

آیت ا... کمره ای بار دیگر در سال 1379 در مؤتمر اسلامی اردن شرکت کرد. در پایان مؤتمر به اشاره مرجع بزرگ آیت الله العظمی بروجردی، همراه آیت الله سید محمود طالقانی برای تشکر از شیخ محمود شلتوت مفتی اهل سنت و رئیس جامع الازهر، درباره فتوای ایشان در به رسمیت شناختن مذهب تشیع به قاهره رفت و با شیخ شلتوت دیدار و گفتگو کرد. در سال 1385 قمری در مکه در مؤتمر عالم اسلامی شرکت کرد و بار دیگر به ریاست مؤتمر برگزیده شد. آیت الله کمره ای در سال 1349 شمسی در هزاره شیخ طوسی درباره مقام علمی شیخ طوسی سخنان مهمی ایراد کردند. (متن این سخنرانی در سایت کاتبان موجود است.)

در سال 1395 قمری پاپ ژان پل ششم پیشوای کاتولیکهای جهان توسط سفارت واتیکان در تهران دوازده مشکل کلامی را از وی استعلام نمود و پاسخ ایشان به زبان فرانسوی ترجمه و ارسال شد.

آیت الله کمره ای در شروع انقلاب اسلامی همگام با مردم حرکت نمود و در راهپیمایی تاسوعای 1357 به اتفاق آیت ا... طالقانی شرکت جست، پس از حمله عراق به ایران با نوشتن مقاله «عرب این ننگ را به کجا می بری؟» در روزنامه «اطلاعات» به حمایت از موضع به حق ایران برخاست. آیت الله کمره ای در دوره دکترای دانشکده الهیات دانشگاه تهران تدریس می نمود. معظم له دارای فرزندان برومندی می باشند که در میان آنان دانشمند فرزانه جناب آقای حاج ناصرالدین

ص:33

کمره ای به فضل و تقوا و اطلاعات عمیقی موصوف و بیشتر امور والد ماجدش به دست با کفایت و نظر صائب ایشان انجام می گیرد، از آیت الله کمره ای آثار فراوانی به شرح زیر به جای مانده است:

1. کتاب افق وحی، در دو جلد 2. افق اعلی نگاهی به چهره محمد و علی علیهم السلام، در دو جلد 3. علی و زهرا سرچشمه آب حیات، در دو جلد 4. ملکه اسلام فاطمه زهرا علیها السلام 5. ترجمه قصیدۀ النبی محمد صلی الله علیه و آله 6. شرح نهج البلاغه، در دو جلد 7. نهج البلاغه و جنگ 8. پیام میلاد امیرالمؤمنین علیه السلام به سلاطین اهل قبله 9. کتابی به قلم امیرالمؤمنین علیه السلام 10. نامه کودک در مسجد 11. محنت اسلام 12. عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن، در هفت جلد 13. چند مرحله از زندگانی امام حسین علیه السلام 14. تاج مأمون الرشید 15. مجلس مباحثه امام رضا علیه السلام با عمران صابی 16. فلسفه غیبت امام زمان عجل الله فرجه الشریف 17. امام زاده عبدالله علیه السلام در ری 18. شرح حال محمد بن ابی بکر 19. پیام ایران به نجد، حجاز و مصر 20. امنای الهی در کتاب سلمان فارسی و ابوذر غفاری 21. خواب دیدن ائمه اطهار: 22. قبله اسلام کعبه یا مسجد الحرام، در دو جلد 23. بیت المقدس و تحول قبله 24. پنج رساله در حج و قبله 25. نهیب پیغمبر صلی الله علیه و آله به ملوک و أمرا و فقها و علما 26. کلید امن جهان 27. رساله مناسک و مسائل حج و عمره 28. ندایی از سرزمین بیت المقدس 29. اجتماع پیرامون خانه تقدیس 30. اسرار حج 31. تفسیر تعدادی از سور قرآن 31. ندای اذان و ثواب آن 32. دروس متون احادیث 33. الحدیث عند الشیعه یا تاریخ تدوین حدیث 34. تصحیح تفسیر دانشگاه (به فارسی) 35. غروب آفتاب در اندلس 36.

ص:34

کتاب مادر 43. مقدمه مواقع النجوم 44. تحشیه رساله لقاء الله 45. تصحیح و تحشیه مراقبات السنه 46. من روح الفرج بعد الشده (به عربی) 47. مقاله در سالنامه نور دانش سال 1326 تحت عنوان اسرار موت و حیات 48. آثار مقدس احادیث و اخبار اسلام 49. علی علیه السلام و آل محمد: 50. آل رسول الله 51. رابطه عالم اسلامی به زبان فارسی در جواب علمای کردستان 52. رابطه عالم اسلامی، قبس من ولاء علی علیه السلام، به زبان عربی 53. آراء ائمه الشیعۀ الامامیۀ فی الغلاۀ 54. ترجمه کتاب الاسلام علی مفترق الطرق.

برگرفته از پایگاه الراسخون

ص:35

ص:36

تمثال مبارک علامه کبیر، محدث خبیر، آیت الله میرزا خلیل کمره ای

ص:37

حضرت آیت الله کمره ای و شیخ محمود شلتوت مفتی اعظم و رئیس دانشگاه الازهر مصر

تمثال مبارک علامه محقق حضرت آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای (اعلی الله مقامه الشریف)

ص:38

ندای آسمانی

(خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّهٍ)

(قرآن کریم)

سئل علیه السلام بقوۀ من القلوب؟!

ام بقوۀ من الابدان؟!

قال علیه السلام :

بقوّه من القلوب و قوّه من الابدان.

* **

انّی تارک فیکم الثقلین: «کِتابَ اللهَ و عِتْرَتی أهْل بَیْتی»

(رسول خدا صلی الله علیه و آله )

* **

«لاتَرْجِعُوا بَعْدی کُفّاراً یضرب بعضکم رقاب بعض(1)

فانِّی قد ترکتُ فیکم ما إنْ تمسکتم به لَنْ تضلُّوا،

کِتابَ اللهَ وَ عِتْرَتی أهلَ بَیْتی»

(رسول خدا صلی الله علیه و آله)

ص:39


1- (1) اعلام الوری: 31.

در این بخش

که نخستین بخش این کتاب و حامل پیام بیست تن از شهدای عظیم است سخن از تراجم آن طبقه از شهدای کربلا است که قبل از دیگران رهسپار کوی حسین علیه السلام شدند و به هوای کوی حسین علیه السلام از عراق تا حجاز آمده و در موطن وحی یعنی «مکه» به امام علیه السلام پیوستند و از آنجا وحی گرفته و در موکب سالار شهیدان به کربلا آمدند.

با تراجم این طبقه از شهداء سرمقالۀ کتاب شهادت افتتاح می شود.

و ابجد کتاب فداکاری به چشم می خورد

دیده باز کنید و با ابجد این مکتب آشنا شوید

هر مکتبی ابجدی دارد

ص:40

بسم الله الرحمن الرحیم

أثْنِی عَلیَ اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلیَ السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ ألّلهُمَّ إنّی أحْمَدُکَ عَلی أن أکْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّۀِ وَ عَلَّمتَنا الْقُرآن وفقَّهْتَنا فی الدِّین وَ جَعَلْتَ لَنا أسْماعاً و أبْصاراً وَ أفئِدَۀً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاکِرینَ...

أمَّا بَعْد فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکُمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء.(1)

(قطعه ای از خطبۀ شب عاشورا) «یا پرتوی از أشعۀ «حسین شهید» ارواحنا فداه»

ص:41


1- (1) بحارالأنوار: 392/44، باب 37.

ای خدای محمد صلی الله علیه و آله از ستارگان فروزان این کوی به جهان ما پرتوی، و از نور این درخشندگان اخترهای تابناک کوی حسین علیه السلام، به رهروان و پیش پای آنان تابشی.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به سیر این سیارگان نظر دارد که فرمود: او (یعنی حسین من) در آن روز میان یک دسته غیرتمندان با عصبیت است، اختران کویش تو گویی ستارگان آسمانند. در فداکاری و هدیۀ جان، پیشی بر یکدیگر می گیرند، انگار اکنون من لشگرگاه آنان و جای بنه آنان و تربت خاک آن را می بینم.(1)

(محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله)

مهیمنا از فروغ این سبکباران کلبۀ ما را برافروز پیش پای ما را! روشنی

ص:42


1- (1) کان الحسین علیه السلام مع أمّه تَحْملُه و أخذه النَّبی صلی الله علیه و آله فقال: لَعَنَ الله قاتِلَک و لَعَنَ الله سالِبک و لَعَنَ الله المُتوازرین عَلَیْکَ و حکم الله بینی و بینَ مَنْ أعانَ عَلیک، قالت فاطمۀ الزَّهرا سلام الله علیها: یا أبَه! أیَّ شئ تقول؟ قال صلی الله علیه و آله: یا بنتاه ذَکَرْتُ ما یُصیبُه بعدی و بعدک مِنَ الأذی و الظُّلم و الغَدْر و البَغی (و هو یومئذ فی عصْبَۀٍ کَأنَّهُم نجُومُ السَّماءَ یَتَهادَوْنَ إلی القتل و کَأنِّی أنْظُرُ إلی مُعَسْکَرِهِمْ و إلی مَوْضِع رِحالِهِمْ و تُرْبَتِهِمْ) حسین علیه السلام مادرش او را در آغوش گرفته بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله او را برگرفت و گفت: خدای لعنت کند کشندگانت را، خدای لعنت کند غارت گرانت را، خدای لعنت کند همدستانی که به زیان تواند، خدا حکم کند بین من و آنان که یاری به زیان تو کنند، فاطمه زهرا سلام الله علیها گفت: پدرجان چه می گویی؟ فرمود: دخترکم یادآور شدم: آن آزار و ستم و بی وفائی و روزی که (بعد از من و بعد از تو) به او می رسد «حسین من» در آن روز - تا آخر.«بحارالأنوار: 264/44، باب 31، حدیث 22»

ده، ایزدا پیش از آنکه پوسیده شویم به تابش انوار محمدی صلی الله علیه و آله، کالبد فرسودۀ ما را روان تازه ای ده، ما را از خطر تاریکی های دو جهان برهان.

ما را ز جام بادۀ هستی نشاط ده

زان پیشتر که عالم هستی شود خراب

جدش به شهیدان کویش می بالد.

حسین من بعد از آوارگی به سرزمین قتلگاه و آرامگاه خود کوچ می کند در آنجا گروهی فداکار از غیرتمندان مسلمان، پیرامون او را دارند و به او یاری می دهند. اینان روز رستاخیز «بزرگان شهدای امّت» منند.(1)

(محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله)

ص:43


1- (1) و ذَکَرْتُ ما یُصْنَعُ بِهذا ولدی الحسین کَأنِّی به و قَدِ اسْتَجارَ بحرمی وَ قبری فَلا یُجارُ و یَرْتَحِلُ إلی أرض مَقْتَلِهِ وَ مَصْرَعِه أرض کَرْبٍ وَ بَلاء فَتَنْصُرُهُ عُصابۀٌ مِنَ المُسْلِمین أولئک سادَۀُ شُهَدآءِ أمَّتی یومَ القِیامَۀ. «شیخ ابن نما»فرمود: یادآور شدم که به این پسرم «حسین» چه خواهد رسید. انگار من او را می بینم که به حرم من و قبر من پناهنده شده، پناهندگی او را نخواهند امضاء کرد. سپس «حسین من» بعد از آوارگی به سرزمین قتلگاه - تا آخر -(می نگرید که جدش محمد صلی الله علیه و آله به شهیدان این کوی می بالد. به آنان چنان می نگرد که همه از سیدالشهداء و همه چون خود سیدالشهدا هستند.)«مثیر الاحزان: 22، مولد الحسین»

ایرانیان از خود رهروی به آن کوی دارند. شما ایرانیان هر گاه «سلمان فارسی» را استقبال کنید تا کوی شهیدان شما را خواهد برد و در آنجا اسرار آن جایگاه را به شما خواهد گفت.

مُسَیبْ بن نَجَبَه فِزاری می گوید:(1)

ص:44


1- (1) مُسَیَّب بن نَجَبَۀِ الفِزاری قال: لَمّا أتانا «سلمان الفارسی» قادِماً تَلَقَّیْناه فی مَن تَلَقّاه، فَسار حتّی انتهی الی کَربلا فقال ماتسمّون هذه: هذه مصارِعُ أخوانی، هذه مَوضِعُ رِحالِهِمْ، وَ هذه مَناخ رِکابِهِمْ، وَ هذه مِهْراقُ دِمائِهِم، یُقْتَلُ بِها إیْنُ خَیرِ النَّبِییِّن الاوّلین و یُقْتَلُ بِها خَیر الآخرین. «اعیان الشیعه: 285/7»مسیب در جنگ یرموک جزء «شصت نفری» است که داوطلبانه به جنگ «شصت هزار عرب نصاری رفتند و نیز در دولت حقۀ علی علیه السلام نام او «جزء امراء عراق» نفر زیاد ذکر می شود. و یکی از دختران او زن عبدالله جعفر است. او بعد از شهادت حضرت مجتبی علیه السلام به نمایندگی شیعه با چند تن از امرای شیعه به مدینه رفتند و حسین علیه السلام را برای نقض با معاویه دعوت کردند، او نپذیرفت که تا معاویه زنده است من سخن برادرم را پایدار می دارم و بعد از معاویه شما رأی خود را و ما هم رأی خود را خواهیم دید؛ و نیز در امرای شیعه که حسین علیه السلام را به کوفه طلبیدند نام مسیب و نامۀ او هست و در نامه ای که حسین علیه السلام در آغاز پیاده شدن به کربلا به اهل کوفه نوشت نیز نام او هست. و در توبه کاران «توابین» خونخواهان شیعه که به سرداری پنج امیر به جنگ عبیدالله زیاد رفتند و در «عین الورده» با او جنگیده، شهید شدند «نام او هست».او در این قیام در درجۀ دوم امراء و نخست سخنوران و مهین جنگی سلحشور بود. خطیب نخستین خونخواهان و توبه کاران او است. سلیمان بن صرد مهین سردار خونخواهان حسین علیه السلام را یاری داد.او در راهی که به سوی ابن زیاد می پیمودند همین که به قلعۀ زفر بن حارث گذر کردند به سبب خصوصیتی که با زفر داشت به دیدار او رفت، زفر به پسر خود که او را در پشت قلعه دیدار کرده بود معرفی اش کرد که وی مسیب است، از اشراف عرب است، اگر در عرب مضرالحمراء، ده تن

هنگامی که «سلمان فارسی» به دیار ما (یعنی عراق) آمد (ظاهراً موقع نقشه ریزی کوفه و طرح شهری آن بوده) در زمرۀ استقبالیان او، ما نیز به استقبال او رفتیم، سپس به سوی کربلا رهسپار شد و در آنجا گفت: این قتلگاه برادران من است، این جای زمین نهادن بنُۀ آنان است و این خوابگاه سواران آنان است، شتران خود را در آن برای ابد خواهند خوابانید. این محل ریزش خون آنان است، در این سرزمین پسر بهترین پیغمبران کشته می شود. در این زمین بهترین بازماندگان کشته می شود.

«سلمان فارسی محمدی»

ص:45

شنیدستم که مجنون دل افکار

چه شد از مردن لیلی خبر دار

گریبان چاک زد با آه و افغان

به سوی تربت لیلی شتابان

در آنجا کودکی دید ایستاده

به سر عمامۀ مشکین نهاده

نشان مرقد لیلی از او جست پس آن کودک برآشفت و بدو گفت

که ای مجنون تو را گر عشق بودی ز من کی این تمنا می نمودی؟!

برو در این بیابان جستجو کن ز هر خاکی کفی بردار و بو کن

ز هر خاکی که بوی عشق برخاست یقین کن تربت لیلی در آنجاست

ص:46

علی علیه السلام به بوئیدن خاک کوی شهیدان، احترام از آنان می کند.

علی علیه السلام کفی از خاک کربلا بوئید، به جای تعقیب نماز ذکری گفت، گفت:

وه شگفتا! از تو ای خاک اسرار آمیز! از توئی در رستاخیز گروه گروه برمی خیزند که بی حساب داخل بهشت خواهند شد.(1)

(امام علی علیه السلام)

ص:47


1- (1) هرثمۀ بن أبی مسلم قال: غَزَوْنا مَعَ عَلیّ بن ابی طالب صفیّن فلَمَّا انْصَرَفْنا نَزَلَ بِکَرْبَلاء وَ صَلّی بِها الغَداۀ، ثُمَّ رَفَعَ إلیه من تُرْبَتِها فَشَمَّها ثُمَّ قال: واهاً لکِ أیَّتُها التُّرْبَۀ لیُحْشَرَنَّ منکِ أقوامٌ یَدخُلُونَ الجَنَّۀَ بِغیر حِساب. هرثمۀ بن ابی مسلم گفت: در جنگ صفین در رکاب علی بن ابی طالب علیه السلام کارزار کردیم، هنگامی که از آنجا بازگشتیم، به سرزمین کربلا پیاده شده فرود آمدیم. نماز صبح را در آنجا خواند، از خاک آنجا کفی برداشت بوئید. گویی در تعقیب نماز خاک شهیدان را باید بوئید. سپس گفت: وه شگفتا!«الأمالی، شیخ صدوق: 136، مجلس 28، حدیث 6»

علی علیه السلام در کوی شهیدان تو گویی خاک آنان را بررسی می کند، تا خطوط و نقوش آرامگاه خفتگان آن کوی را آشکار و رموز فداکاری را هویدا نماید.

علی علیه السلام به کربلا گذر کرد و فرمود:

آنان شتر خود را در این خاک برای همیشه می خوابانند و پا از رکاب خالی کرده، خود تا ابد در اینجا خواهند خوابید. سر از پا نشناخته به خون می تپند، در این خاک عشق پاکی دفن می کنند، یک جهان عشق نهان است اینجا.

خوابگاهی است از سوارانی! قتلگاهی است از عشاقی!

این کوی، کوی شهیدانی است که گذشتگان از آنان پیشی ندارند و آیندگان به آنان نمی رسند.(1)

(امام محمد باقر علیه السلام)

ص:48


1- (1) مَرَّ عَلیٌّ علیه السلام بِکَربلاء فقال: مناخُ رُکاب، مصارعُ عُشّاقٍ، شُهداءُ لایَسبقُهُمْ مَنْ کانَ قَبْلَهُمْ وَ لا یَلحَقُهُمْ مَنْ بعدهم. «الخرائج و الجرایح: 183/1، باب 2 (با کمی اختلاف)»

علی علیه السلام با دو تن از یاران خود رهگذر کوی کربلا است، با آنان بر فراز تربت هفتاد و دو تن ایستاده با چشم اشک آلود، تو گویی به آن دو تن دستور می دهد که:

«قِفا نَبْکِ مِنْ ذِکریَ حَبیبٍ وَ منْزلٍ وَقَفَ و اسْتَوْقَفَ و بکی و استبکی.»

علی علیه السلام با دو تن از یاران خود به کربلا گذشت، هنگامی که به آن سرزمین گذر کرد چشمانش پر از اشک شده و گفت:

این خوابگاهی از سواران آنها است، این بار اندازی برای بنۀ آنها است، در این جایگاه خون آنان به زمین ریخته می شود، خوشا به تو پاکیزه خاکی که در فراز تو خون احبّا خواهد ریخت.(1)

(امام محمدباقر علیه السلام)

ص:49


1- (1) عن محمَّد بن علیّ الباقر علیه السلام قال: مَرَّ علیّ علیه السلام بکربلاء فی إثنین مِنْ أصحابه، فلمّا مَرَّ بها تَرَقْرَقَتْ عَیْناه بالبُکاء ثُمَّ قال: هذا مَناخُ رُکّابهمْ، وَ هذا مُلْقی رِحالِهِمْ، وَهیهنُا تُهْراقُ دِمائُهُمْ، طُوبی لک مِنْ تُرْبَۀٍ عَلَیْکِ تُراقُ دِماءُ الأِحبَّۀِ. «بحارالأنوار: 258/44، باب 31، حدیث 8»

تو گویی امیرالمؤمنین علیه السلام در کربلا همواره برابر دیدۀ رهروانی که به آن کوی می گذرند همی گذرد و شهیدان آن کوی را به نیکی یاد می کند.

به کربلا گذر کرد و فرمود:

خوابگاهی است از سوارانی! قتلگاهی است از شهیدانی! گذشتگان از آنان پیشی ندارند. آیندگان خود را به آنان نمی رسانند.(1)

(امام جعفر صادق علیه السلام)

ص:50


1- (1) مَرَّ عَلیٌّ علیه السلام بِکَربلاء فقال: مناخُ رُکابٍ وَ مصارِعُ شُهداءُ لایَسبقُهُمْ مَنْ کانَ قَبْلَهُمْ وَ لا یَلحَقُهُمْ مَنْ کانَ بعدهم. «التهذیب: 73/6، حدیث 138»

ربیع بن خُثَیمْ یکی از «زهاد ثمانیه» (هشتگانه) است از نظر حفظ زبان از ناروا، بیست سال درنگ کرده سخن نمی گفت، خاموش بود تا حسین علیه السلام شهید شد، از او یک جمله شنیده شده باز به سکوت خود برگشت تا مرد.

کلمه ای است که ربیع بن خثیم بعد از بیست سال خاموشی گفت، و بعد هم تا زنده بود به خاموشی گرائید.

آنها را (یعنی سرها را) به سنان نیزه زده و آوردید، به خدا سوگند! گزیدگانی را کشته اید که اگر پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله خود را به آنان می رسانید، البته دهان آنان را می بوسید و آنان را در دامن و در کنار خود می نشاند. بار خدایا تو سرشت آسمان و زمین را پدید آورده ای، آگاه به نهان و آشکاری، تو به دادگری بین بندگان خود در اختلافات حکم خواهی کرد.(1)

(خواجه ربیع)

ص:51


1- (1) قال الرَّبیع بن خُثَیم لبعض من شهد قتل الحسین علیه السلام: جِئْتُم بها - أیْ بالرُّؤس. و الله لقَدْ قَتَلْتُمْ صَفْوۀً لَوْ أدْرَکَهُمْ رَسولُ الله صلی الله علیه و آله لَقَبَّل أفواهَهُم وَ لأجلسهُم فی حِجره، الّلهُمَّ أنت فاطِرُ السَّمواتِ وَ الأرْض، عالِمُ الغَیبِ وَ الشَّهادَۀِ تَحْکُمُ بَینَ عِبادِکَ فیما کانوا فیهِ یَخْتَلِفُون. «المناقب، ابن شهر آشوب: 156/3؛ بحارالأنوار: 283/43، باب 12» خواجه ربیع که (در خراسان) «مزار معروفی» دارد به نظر من «ربیع بن زیاد حارثی» است، نه ربیع بن خثیم که در مرز آذربایجان بوده.

کعب الاحبار از دانشمندانی است که به او خوش بین نیستیم و با این وضع این جملۀ زیر را می گفته، گویا این نغمه را از حنجرۀ دیگران آموخته بود.

سالم بن ابی جعدۀ می گوید: من از کعب الاحبار شنیدم که می گفت:

مردی از اولاد رسول خدا صلی الله علیه و آله کشته می شود و هنوز عرق اسبهای یاران او خشک نشده داخل بهشت خواهند شد و با حور العین دست به گردن خواهند بود. می گوید: در این گفتگو بودیم که حسین علیه السلام بر ما گذر کرد. گفتیم: او همین است؟ گفت: آری!(1)

(کعب الاحبار)

ص:52


1- (1) سَمِعتُ کعب الأحبار یقول: إنَّ فی کتابنا انَّ رجلاً من وُلد محمَّد صلی الله علیه و آله رسول الله یُقْتَلُ و لایُجَفُّ عرقُ دوّابِ أصحابه حتّی یَدخلُوا الجنَّۀَ فیما نِقُوْا الحور العین، فَمَرَّ بِنا الحُسین علیه السلام فقلنا هو هذا؟ فقال: نعم! «الأمالی، شیخ صدوق: 140، مجلس 29؛ بحارالأنوار: 224/44، باب 30، حدیث 2»

لو کان دینُ مُحمَّد صلی الله علیه و آله لم یَستقم إلاّ بقتلی، یا سیوف خُذینی(1)

اگر آئین محمد صلی الله علیه و آله به کشته شدن من برپا بماند، ای شمشیرها مرا بگیرید.

سخن هر غیرتمند حسین شناس

لو لا صَوارِمُهُم و وُقْعُ نِبالِهِم لم یَسْمع الآذانُ صوت مُکَبِّر(2)

در اندلس نماز جماعت شود بپا جائی که قادسیه به خونها وضو کنند

یکی از بانوان: نیمتاج

لهم نفوسٌ علی الرَّمضاءِ مُهْمَلۀٌ و أنفُسُ فی جوار الله یُقْریها

کأنَّ قاصدَها بالضَّ ِّر نافِعُها و أنَّ قاتِلَها بالسَّیف مُحییها(3)

تن «این شهیدان» اگر چه بر فراز خاک گرم مورد بی اعتنایی است ولکن روان و جان آنان در بارگاه خدایی است (خدا مهماندار آنها است) و از آنان پذیرایی می کند.

آنکه اندیشه زیان داشت تو گویی به سود آنان کوشید و آنکه شمشیر آنان را کشت به زندگانی آنان کوشید.

علم الهدی - سید مرتضی

ص:53


1- (1) معالم المدرستین: 303/3؛ اعیان الشیعه: 581/1.
2- (2) نفثۀ المصدور: 629.
3- (3) اللّهوف: 6؛ المصباح، الکفعمی: 740.

حبیب بن مظاهر و یاران

«حبیب» از آن هفتاد و دو تن مردانی بود که حسین علیه السلام را یاری دادند و به کوه کوه آهن برخورد کردند و به استقبال سرنیزه ها با سینه و شمشیرها با رخسار رفتند.

بر آنان پیشنهاد امان و مال و منال می شد و زیر بار نمی رفتند و می گفتند:

عذری پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله برای ما نیست، اگر حسین علیه السلام او کشته شود و از ما مژگانی به هم بخورد. تا در پیرامون او تمام کشته شدند.(1)

(شیخ کشی)

ص:54


1- (1) کان «حبیب» من السّبِعین الرِّجال الَّذین نَصَروا الحسین علیه السلام و لَقَوا جبالَ الحدید و استقبَلوا الرِّماح بصدُروهم و السُّیوف بوجوهِهِم و هم یُعْرَضُ عَلیهمُ الامان و الاموال فَیَأبُونَ و یقُولون: لاعُذْرَ لَنا عِند رسول الله صلی الله علیه و آله إن قُتِلَ الحسینُ و مِنّا عَینٌ تَطْرِفُ حَتّی قُتِلُوا حَوْلَه. «رجال کشی: 79، حدیث 133؛ بحارالأنوار: 93/45، باب 37، حدیث 33»

گزارشی از جنگ کربلا و جنگجویان آن

به مردی که در طف (قضیۀ کربلا) به همراه «عمر سعد» حاضر شده بود به سرزنش گفتند: چرا برای کشتن ذریۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله حاضر شدی؟ خدا با تو چه خواهد کرد؟

به پاسخ گفت: خاموش. اگر تو هم به چشم خود دیده بودی آنچه ما دیدیم، تو هم بی شک همان کار را می کردی که ما کردیم:

یک دستۀ نیرومند با عصبیت و غیرت (شهدای کربلا) دست به قبضۀ شمشیر برده چون شیران درنده بر ما حمله می بردند، سواران را از چپ و راست پایمال و نابود می کردند، خود را در آغوش مرگ می انداختند، امان قبول نمی کردند، رشوه نمی پذیرفتند، به مال و منال رغبت نمی نمودند، برای افکندن خود در دریای مرگ و غوطه ور شدن هیچ گونه حائلی برای خود تصوّر نمی کردند، می گفتند: یا مرگ یا پیروزی و استیلای بر ملک، اگر اندکی ما دست نگه داشته بودیم لشکر ما را نابود می ساختند. بنابراین چه می شد کرد؟ چه می توانستیم بکنیم؟!(1)

ص:55


1- (1) قیل لرجُل شَهِدَ مَع عمر بن سعد یوم الطَّفِّ، ویحَکَ اقتَلْتَ ذُرِّیَّۀ رسول الله صلی الله علیه و آله قال: غَضَضتَ بالجَنْدل انَّک لو شَهِدْتَ ما شَهِدنا لفَعَلتَ ما فَعَلنا، ثارَت علیْنا عُصابَۀ أیدیها فی مَقابض سیُوِفها کالاُسود الضّاریۀ تَحْطِمُ الفُرسان یمیناً و شمالاً و تُلقی أنفُسَها علی الموت لاتقْبل الأمانَ و لاتَرْغَبُ فی المال و لایحول حائل بینها و بین الورود علی حِیاضِ المَنیَّۀ أو الإستیلاء علی المُلک فلو کفَفْنا عنهم رُوَیداً لأتَتْ علی نفوس العسکر بحَذافیرها فماذا کنا فاعلین لا أمَّ لک. «شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 263/3»

هی الطفوف فطف سبعا لمغناها فما لمکۀ معنی مثل معناها

ارض ولکنما السبع الشدادلها دانت و طأطأ اعلاها لادناها

و کیفی لاوهی ضمنت جثثا ما کان ذلک لا والله لولاها

فیها الحسین و فتیان له بذلوا فی الله ای نفوس کان زکاها

ترجمه:

1 - هشدار! اینجا کوی شهیدان و وادی خون است، هفت مرتبه به گرد سر منزل آن طواف می کن،(1) برای مکه آن معنویتی نیست که برای این سرمنزل هست.

2 - زمین است لکن هفت سپهر برین برای آن متواضع است و گردون بلند با

ص:56


1- (1) طواف هفتگانه که مطابق است با «یک واحد» از عمر (هفته) رمز از پشت کار بی اندازه، در پیرامون «حقیقت» است که مکه مدرسۀ آموزش آن و باقی «ازمان» و جمیع «بقعه های روی زمین» موقع انجام آن است، یعنی هرجا که حقی باشد باید دور آن گشت، خدا در سرزمینی نیست ولی هر زمین که در آن حقی و حقیقتی است مرکز توجه خدا است، فلک با پشت کار مخصوص به خود، به همین هوا می چرخد که در هر بقعه از زمین، از دریا، از جنگل، از صحرا، از دشت، از هامون، از کهنه، از نور، سایۀ حق افتاده باشد آن را پاسبانی کند، در آن سرزمینی که حسین علیه السلام و جوانمردان او علیه السلام این کار برازنده را کردند، یعنی در راه خدا آن نفوس پاکروان را بخشیدند، فلک با آنان هم نواز و خدا در آنجا دمساز بود، ما اگر بخواهیم سر از کار فلک درآوریم، و به هدف او و سرسویدای او برسیم، باید به کوی این شهیدان برویم، در آنجا می نگریم بدن هایی به زیر خاک رفته که نخواسته اند زیر بار وظیفه کمر خم کنند.«رجوع کنید به رسالۀ «اسرار حج» تألیف دیگر مؤلف»

آنکه به بالا سرکشیده برای این خاک افتاده سرتعظیم فرود می آورد.

3 - چرا چنین نکند، که این تربت پاک، پیکرهائی را در آغوش گرفته که اگر آنها نبودند، نه به خدا سوگند! این گنبد والا نبود.

4 - در این آرامگاه «حسین و جوانمردانش» با تن کوبیده و خسته خوابیده و آرمیده اند آنان نفوسی را در راه خدا بذل کردند که خد ا گواهی به قدس آنان داده است.

ص:57

ص:58

دیباچه

شهدا و مقیاس کلی در شخصیت رجال

«جوّ جهان» قطعاتی دارد و هر قطعه از «جوّ» که در آن امواجی پخش است یا قوّه ای جریان دارد یا اشعّه ای در اهتزاز یا به واسطۀ ریزش باران، نمناک و مرطوب، یا برق زا است. آن را به نام آنچه در آن پخش است می خوانند: مثل جوّ الکتریک، جوّ جاذبه، جو نمناک، جوّ برق زا، جو بارش دیده، و این نامگذاری اسم بی مسمی نیست؛ زیرا در حوزۀ مخصوص آن هر چه واقع شود محکوم حکم آن چیزی است که در آن جوّ پخش باشد و آن امواج بر هر چیزی که بگذرد تأثیری می کند، اعصاب انسان کم یا بیش در تحت تأثیر آن جوّ و آن قوّه و اشعّه و نم و برق، خواهد بود چنانکه در میان انجمن هر گاه یک تن دهن درّه کند اندک اندک همگی در تحت تأثیر آن جوّ واقع می شود و بالاخره امواجی که در آن جو پخش شده همه را به دهن درّه وا می دارد و گاهی از شدّت تأثّری که رخ می دهد، آثار طبیعت، خود، به کلی، منقلب می شود، مثلاً در (جوّ برق زا) از برقی که میان ابر و زمین همی در جریان است با وجود فاصلۀ فیما بین، گاهی برق به

ص:59

سراغ انسان می آید و به شرطی که آهن همراه داشته باشد برق به طرف او راه خود را کج کرده، او را می گیرد و از شدت تأثیر خود، طبیعت را از کار باز می دارد، واضح است که به محض ورود در هر جوّی (با استعداد مخصوص) انسان حکم مقتضیات طبیعت خود را از دست می دهد و محکوم حکم آن محیط خواهد شد.

ما اگر معنویات را تشبیه به این محسوسات کنیم و تذکراتی را که به وسیلۀ تاریخ از گذشتگان داریم و تأثراتی را که از مطالعۀ حالات رجال «عبقری» به ما دست می دهد، آن تذکرات و تأثرات پیاپی را که به مانند پیامی از آنان به سوی ما در جریان است و از نیاکان به آیندگان پیاپی همی رسد، اثر «جوّ معانی» بگیریم دور نرفته ایم، و به وسیلۀ تاریخ می توان بین اشخاص «عصر حاضر» با «عظمای دوران گذشته» جوی از معنویات به وجود آورد.

آری، با وجود فاصلۀ میان، توان جوّی از شجاعت، از خیر، از فضیلت، بلکه از تمام اسرار عظمت و معانی اندوختۀ در «روان آدمیت» مانند منطق، اراده، قوت عزیمت، انتظام، حکومت بر نفس، تعدیل رغبات، و امثال آن پخشیاب کرد که هر کس در حوزۀ آن واقع شود متأثر از آن و محکوم منطقۀ آن گردد. و با وسایل انتقالیه «پیام» هر چه در گریبان آن عظمای بوده بیرون بتابد و در جوّ زندگانی ما پخش شود و از شعاع خود، باشندگان و آیندگان را تحت تأثیر بگیرد و مسافت مانع نشود.

تاریخ نویسی برای این است که: به قانون «تعادل مایعات از ظروف مرتبطه» هر چه در گذشتگان بوده در آنها محبوس و مدفون نماند و این رابطۀ فیمابین

ص:60

(یعنی تاریخ) هر چه را می باید و می شاید از آنها بردارد و به جهان پخش کند، که افکار هر کس در حوزۀ آن واقع گردد از آن منطقه بهره مند شود و بر حسنات خود و حسن جهان بیافزاید.

ما معتقدیم تاریخ به رسیدگی و تفتیش و کاوش در روحیه و روش «عظمای جهان پیش» باید جوّی در میان موجود کند که هر کس در آن جوّ بایستد، خویشتن را ببیند که با سابق تفاوت کرده و به وسیلۀ این جوّ تازه آثاری از «عظماء» بدو منتقل و آن جوّ واسطۀ سرایت عظمت و نفوذ آن معنویات در دل وی شده است.

بالحقیقه تاریخ قوای از کار افتاده رفتگان را از تربت آنان به وسیلۀ احتکاک بیرون می آورد و به قوای از کار افتادۀ ما اتصال می دهد و نزعات ما را تحریک و قوای ما را به کار وامی دارد و راهها و فاصله ها را کوتاه می کند و اگر کوتاهی مسافت ممکن نباشد (چنانکه نیست) خود در رساندن آن آثار گرانبها و معانی گرانمایه و منطق آن روحیات و توضیحات آن، واسطۀ ارتباط و به منزلۀ پیام باشد.

اینگونه جوّ را از هر گونه حوادث و هر گونه اشخاص نمی توان تهیه کرد، فقط از حوادثی که در پیرامون «عظماء» و از رجال تاریخی که بهرۀ آنان از عظمت وافر و زیاد بوده می توان مهیا ساخت، گاهی آن مقدار انوار عظمت که عدۀ معدودی از عظما و پیش آمد ناگوار آنان دارد در توده های انبوه و لشکرکشی های زیاد دنیای گذشته نیست، ما چه عشقی داریم به دنیای گذشته و انبوهی لشکرهای تاریخی، ما در گرو انوار عظمت هستیم که در پرتوی آن جوّی

ص:61

از فضیلت موجود شود و شعبه ای از عظمت و فروغ عظمت گذشتگان متصل به نزعات روحیۀ اشخاص عصر حاضر گردد و اینگونه ارتباط را، گاهی انبوه انبوه از گذشتگان نمی توانند ایجاد و تکوین کنند:

یا به واسطۀ آنکه اخبار آنان تاریک است و یا آنقدر که واضح و روشن است راجع است به ظاهر جهانگیری و شکست و زد و خوردی فقط، و یا به واسطۀ آنکه زندگانی آنها به مکرمت و فضیلت بارور نبوده است.

***

و شهدای کربلا عبارتند از: عدۀ معدودی که از این چند جهت یعنی روشنی تاریخ و شجاعت و جنگجوئی با معنویت رجال برای تولید جوّ معنویات و منطقۀ حسنات شایسته اند. کاوش از روش آنان (که کانون حسناتند، کانون اخلاقند، آکنده اند از حیات اخلاقی) می تواند جوّ ما را تغییر دهد؟ به شرط اینکه سرسری به تاریخ آنان ننگریم و کاوشی کنیم که از همۀ نواحی به تربت آنان راه یابیم و هر چه در آن تربت مدفون است، که رابطۀ با عظمت آنان و عظمت جوئی ما دارد بیابیم و پیام اخلاقی آنان را (که پیاپی می رسد) در نیوشیم، چه از منطقه های آتشین ادب آمیز، چه از ابراز حقیقت دوستی و حق پرستی، چه از اقدام به خدمت در مواقع خطیر، و چه از مردانگی و پشتیبانی از مظلوم، و چه از پیشروی در بین همسران، چه از استقبال و قدردانی از فرد عظمت و قهرمان آن، چه از نلرزیدن در ایستگاههای خطرناک، چه از فرزانگی و یک تنه تقویت از حق کردن، و چه از فداکاری و قربانی دادن، خلاصه جانفشانی و رجولیت و پاکروانی و نیک نهادی و کارهای برازنده ای که اثر پرمایگی روان و جان آنها

ص:62

است، همه این امواج روحی و اشعۀ معنوی را به وسیلۀ احتکاک می توان به اهتزاز آورد و خود را در جوّ حیات تازه فنا ناپذیری کشانید و به اندازۀ تغییرات جوی و تأثرات خویش (ما که از جهان خود رسته و به جهان آنان آشنا و پیوسته شده ایم) به منطقۀ بقا و جوار خدا نزدیکتر شده ایم و معنی حسنات و منشأ ثوابهای موعود همین است.

اگر گفتۀ فیلسوف دربارۀ «قوّه و مادّه» که گوید: (هر ذرۀ مادّه عبارت است از قوّه های غیر متناهیه که مانند انجماد آب به یخ بسته شده است و اگر بتوان آن ذره را بشکنیم، همان قوای غیرمتناهیه را استخراج خواهیم کرد و مورد استفاده قرار خواهیم داد) اغراق به نظر آید. (چون جسم و جسمانیات متناهی التأثیر و التأثر است)

دربارۀ «جان و روان» که قوای خود را در پیکر انسان تمرکز داده و فوج فوج بیرون همی فرستد اغراق نیست و دربارۀ عدۀ معدودی از مردان عبقری مانند شهیدان کوی حسین علیه السلام قابل تصدیق است که از آثار عظمت مالامالند، و از گریبان فعالیت آنان منطقه هائی، ابرازاتی، پر از عاطفه و پر از حماسه، پر از رشادت، و پر از تسلیت، با لطافت می جوشد و مانند آب روان روی هم می غلتد.

بنگرید: از درون پیرهن آنان بروزات آثار «توحید، تقوا و اخلاق» چنان سرشار به عالم منتشر و پراکنده شده و می شود که اگر توحید هیکلی داشت همین طور آثار بروز می داد، هزاران دشمن به قصد جان، هزاران آرزوهای تقوا سوز، هزاران ازدحام اخلاق شکن، نتوانست فعالیت اخلاقی آنان را تعطیل کند، یا دامن تقوای آنها را لکه دار نماید یا به نیروی اخلاقی آنان چیره شود.

ص:63

پس تراکم قوای غیرمتناهیه تا اندازه ای قابل تصدیق است. اگر در شکستن ذرات و استخراج قوه های غیرمتناهیه هنوز امتحانی به عمل نیامده، در تحلیل شخصیت اینان و آثار نفسیاتشان تا اندازه ای رسیدگی شده، و دیده شده که از بنیۀ آنان، هم آزادی و هم ضبط نفس، هم روانی و هم حکومت بر نفس، هم شجاعت و هم قانون، هم محبت و هم صلابت، هم لطف و دلسوزی و هم قهرمانی و رزم آوری، هم خودداری و خود نباختن در منطقۀ قدرت و نفوذ معاویه و هم خود باختن در برابر مرد حقیقت و فضیلت (این اضداد یا شبیه اضداد) به حد کامل سرشار توأماً بیرون می ریزد.

پس نامتناهی بودن جان و روان یا انجماد قوای غیرمتناهیه را «در جهان جان» تصدیق می کنیم و برای تولیدات «جوّ معنویت» و بزرگ کردن خیال شنونده و عظمت روح خواننده، تاریخ و پیام این مهین مردان مرا کافی است.

کتابچه ای که به اندازۀ کفایت چند تن معدودی را از عظمای تاریخ بررسی کند و به اسلوب صحیحی، آن منابع ثروت عقلی را سرشکاف کند بهتر و بارورتر است از کتابهای قطور بلکه کتابخانه هائی که در تاریخ وقایع باشد و وقایع تاریخ را بی مغز نگاشته باشد.

کتاب «الابطال» از نویسندۀ خویش، قهرمان شناس مهین، بیش از هفت یا هشت تن از عظمای را حاوی نیست ولیکن به تنهایی در بزرگ کردن خیال و عظمت روح خواننده کار چندین «روضۀ الصفا و حبیب السیر» را می کند.

روح سخن اینکه آن بزرگی که انسان برای خویشتن طالب است و از جو معنویات و وارد شدن در آن و نزدیک شدن به کانون حسنات انتظار دارد،

ص:64

می باید به مهین مردانی نزدیک شود که از عظمت، «دهر» را در «یک ساعت» و «بشر» را در «یک تن» و اقطار زمین را در «یک خانه» ببیند و به واسطۀ ورود در جو معنویت و در جریان قوای روحانی و پخش امواج عظمت و اشعۀ «حسنات» خود منقلب شود و از جهانی به جهان نوین دیگری خود را ببیند، در شخص خویشتن و در برهۀ عمر خویشتن و در خانۀ خود که محتوی بر ذات او است، همۀ زمانها و همۀ مردم و همۀ اقطار را گرد آورد، چنین بزرگی را کتاب تاریخ وقایع تهیه نمی کند؛ زیرا وقایع یک سلسله امور متشابه و مشابه به یکدیگرند و از تعاقب آنها بیش از مکرراتی انسان نمی بیند، اما اگر احتکاک(1) و رسیدگی در بین باشد، می توان چنان عظمت بی پایان را در پیرهن یک یا چند شخص بیابد و از یک یا چند بطل و قهرمان تاریخ، اسرار عظمت و اشعۀ حیات بی نهایت بجوشد.

***

احتکاک به رجال تاریخ از دو رشته انسان را به اوج معالی می برد، یعنی انسان محدود را به جهان غیر محدودی وارد می کند، که در یکجا «نوامیس کلیه» و در جای دیگر «سنن آلهیه» را با عظمت مخصوص آنها در می یابد، رشتۀ نخست انسان را راهی می برد که از نوامیس کون و محیط آلهی سر در می آورد، و رشتۀ دیگرش از راهی دیگر می برد و به جایی دیگر که آن نیز محیط و ربانی است انسان را می کشاند.

ص:65


1- (1) احتکاک: خراشیدن، ساییدن، کاویدن.

1 - رشتۀ اول انسان را از وقایع تاریخ، به فلسفۀ وقایع سلوک می دهد و از فلسفۀ «وقایع» به «علم الاجتماع» می برد، که در آنجا نوامیس منتظمۀ «بقا و فنا» و «انحطاط و ارتقا» قبایل و امم را به طور دائم و مستمر و به قانون لایتخلف در می یابد، ادراک این نوامیس که محدود به مکان و زمان و نژاد نیستند، مانند سرکشیدن به آسمان و بالحقیقه رسیدن به آستان ملکوت جهان و حکومت خدای یزدان است.

2 - و در رشتۀ دوم انسان را از تاریخ وقایع (به وسیلۀ جستجوی عظمت و معیار فضیلت)، به مبادی عظمت و معیار حسنات، و از آنجا به سنن الهیه آشنا می کند، این سنن به منزلۀ آداب انسانی و احکام آسمانی و ترجمۀ اراده و مراد یزدان جهان است.

دستورهایی است به فرزند بشر که برای رسیدن به عظمت، داده می شود.

***

رشتۀ نخستین شباهت دارد به علوم نظریۀ محض و حکمت و هندسۀ غیرعملی.

و رشتۀ دوم شباهت دارد به علوم عملی و قضایای علم اخلاق و هندسۀ عملیه.

1 - از رشتۀ اول ما منتهی می شویم به نوامیس منظمه تغییر ناپذیری مانند ناموس «بقای انسب، و بقای اصلح، و از بین رفتن امم بی مانع ثروت، و انقراض امم منحطۀ الاخلاق و ناموس استرخای امم ثروتمند، و سستی ملل عیاش و ضعف نسل و تقلیل زایش آنان و مانند ناموس، اینکه سعادت زائیده شدۀ مصائب است، و امم در زحمت باقی می مانند، ولی در نعمت خود را تلف می کنند، و از فشار

ص:66

طولانی، ذلت تولید می شود، «استعباد» «هوای سربلندی» (ارْیحیّۀ) را می کشد، طبقات ضعیف به طول مذلت از خاری سرشته و تخمیر می شوند، در اثر عصبیت می توان دولت تشکیل داد، و در عقب دولت تنعم و آسایش فراهم می شود، و در پی تنعم ضعف تولید می شود و ضعف به فنای می کشد و انقراض رخ می دهد. که همۀ این قضایا قضایای علمیه است و مانند درک اشکال هندسۀ غیرعملی است، نهایت آنکه این هندسه، هندسۀ نژاد آدم و زیر و بم جنس امم است و چنانکه سه زاویه مثلث مساوی است با دو زاویه قائمه، به کار و کردار و اقدام و ترک اقدام ما مربوط نیست، همچنین این قضایای نامبرده نیز مربوط به عمل و کار ما نیست و هیچ یک را با اراده نتوان تغییر داد. آری، می توان خود را تغییر داد که در یکی از آن قضایا داخل کرد، اما نمی توان خود آن قضیه را تغییر داد.

2 - و از رشتۀ دوم: اگر دنبال کنیم می رسیم به سنن و آداب و سر در می آوریم به وظیفۀ عملیه، مانند آنکه از قهرمان عظمت (این جمله را به طور دستور و مشورت یا پیام) می گیریم که «از راه حق به واسطۀ اندک بودن یاران هراسی و وحشتی نکنید» نه می گوییم: او لفظاً به این منظور سفارش می کند بلکه می گوییم: از طرز رفتار او که یک تنه در راه حق تا آخر نفس پافشاری می کرد در می یابیم که: معیار عظمت این است که با وجود قلّت یاران از پافشاری و پیشرفت در راه مقصود نکاهیم، و به خود هراس و وحشت راه ندهیم، و مانند آنکه: از بی نظری او به جمع و ذخیره و از حقیر شمردن لذات جسدانیه اش این دستور را می گیریم که: انسان هر گاه به کفاف معیشت دست یافت باید به فضیلت و تحصیل آن بپردازد، و مانند آنکه چیزی از امور دنیا لایق افسوس نیست اگر از دست رفت، و

ص:67

مانند آنکه نباید در راه آرزوئی از گرسنه چشمی و بیتابی و شتاب زدگی دست به خیانت یا جرم بزنیم که راه آرزو را سخت تر و محکم تر بر خود می بندیم و مانند آنکه به رأی توده و مخالفت آنها در مقام قیمت گذاری به حیات و فضیلت و ترجیح آن ها بر یکدیگر اعتبار نیست و اعتنائی نباید کرد، و مانند آنکه زندگی را «انسان» می باید بخواهد که فاضل و زیبا شود نه برای آنکه انسان باقی بماند، جمله اینها و سایر قضایای عملی نظیر دستورهای هندسۀ عملی است (از قبیل دستور عمود کردن خط مستقیمی بر سطح افقی) نهایت آنکه: این هندسۀ اخلاق و جان و برای ساختمان روح و تعدیل و تقویم روان است.

ص:68

سخن کوتاه

تاریخ فلسفی که جستجوی رابطۀ وقایع است با یکدیگر و تاریخ بزرگ شناسی که کشف رابطۀ وقایع است با روحیات و مبادی، یک زمینه دارند که وقایع گذشته و گذشتگان باشد، آن گذشتگان خود به خود ارتباطی با حیات ما ندارند و این زمینه هم مانند خصوصیات اقلیمی است که خود به خود به اقلیم دیگر مربوط نیست و غیرقابل اعتبار است و به این ملاحظه در حدیث نبوی صلی الله علیه و آله تاریخ و انساب را علمی شمرده که آموختن آن سودی ندارد و ندانستنش زیانی نمی زند، ولی اگر بازرسی و کنجکاوی شد و آنگونه معانی علم اجتماع یا اینگونه انوار «عظمت شناسی» به وسیلۀ کاوش از سطح وقایع برانگیخته شود بی تأثیر در زندگانی ما نیست، مستقیماً در زندگانی ما تأثیر نموده و آن را تغییر می دهد و جوّ آن بر ما و اعصاب ما حکم فرمائی دارد. و از این رو «قرآن» به امم گذشته و تاریخ نیک و بد آنان شدیداً اعتنا کرده است.

جلگه ای که در زمین پستی واقع شده خود در اوضاع جلگه های مجاور به طور مستقیم تأثیر ندارد، اما توده های انبوه دودی که از دودکشهای آن تنوره

ص:69

می کشد یا نسیم های روح بخشی که از شاخسارهای آن برمی خیزد و می وزد، به جوّ بالا صعود، و به واسطۀ ارتفاع خود در جلگه های دیگر وارد و به آفاق دور دست نیز سرایت می کند، هر چه ارتفاع ستون های دود یا امواج نسیم برتر باشد، دامنۀ سرایت آن به جلگه های دورتر و اقلیم های دیگر بیشتر است.

بدینگونه: از تاریخ وقایع نیز «نوامیس» و «سننی» بر می خیزد که آن «نوامیس» با حیات و بقا و فنای ما حکم گرماسنج (ترمومتر) دارد و آن «سنن» با مجرای افکار ما سر و کار دارد و وظایف ما را تعیین می کند.

آن «نوامیس» ما را هم یک دانه مهره ای می کند که در رشتۀ ممتدی می کشد و ضمیمه و جزو هزاران دانه های دیگرش می کند که همه را با پراکندگی به هم پیوسته و خود در بین آنها دویده است.

و آن «سنن و آداب» که از روح پرعظمت یک تن «قائد مهین» یا چند تن «عظماء» تابیده و جوّ ما را تغییر داده و مملو از اهتزازات مکرمت آمیز و نبالت و حکومت بر نفس و امواج مجد و عظمت کرده، ما را از حضیض پستی می رهاند و دست ما را می گیرد و بلند می کند که به سطح حیات فرومایه قانع نشویم و به جوّ مشترکی که با آن «عظماء» پیدا کرده ایم داخل شویم و نفس دیگر بکشیم.

تاریخ وقایع و وقایع تاریخ ببافۀ خصیلی ماند که اگر حیوان «شیرده» آن را بخورد و هضم کند، عصارۀ آن (با تبدیل صورت) قُوت آدمی می شود و به صورت «شیر و روغن و کره» درمی آید.

ما از این نظر تاریخ، آن رجال و وقایعی را باید اهمیت دهیم که از آن بیشتر و بهتر استنتاج می کنیم، از این جهت سطح تاریخ یکسان نیست قطعه هائی از آن با

ص:70

وجود طول و عرض فراوان و توده های انبوه قبائل و کثرت لشگر، اندوختۀ زیادی برای ما ندارد.

برعکس: برعکس قطعه های دیگر آن با محدود بودن موضوع و اندک بودن زمان آن و کمی نفرات آن، اندوخته های هنگفتی برای ما دارد، و از نواحی گوناگون با حیات ما رابطه پیدا می کند.

مانند آنکه از ابطال (طفّ) «جوّ ما» به چندین گونه امواج و اشعه معطر و متأثر است و در فضای فیمابین (ما و آنان) چند گونه اهتزازات و امواج جوّی حادث می شود که هر یک سلسله جنبانی به شمار می رود و هر یک به ناحیۀ پرعظمتی ما را آشنا بلکه وارد می کند؛ زیرا جوّ عظمت البته عظمت و جوّ فضیلت فضیلت، جوّ شجاعت شجاعت و جوّ حماسه حماسه تولید می کند.

و هر چه انتظار داریم که در وجود خود داشته باشیم، می توانیم از آن ناحیه بگیریم و نباید به ملاحظۀ آنکه نفرات آن محدود و معدود بوده اند موضوع را حقیر شمرد؛ زیرا حقیر آن کسانی هستند که اسباب بزرگی برای آنها بسی جمع بوده و وسایل ظاهری آنان بیش از همه کس بوده (مانند جیش مقابل)؛ و از (شتابزدگی خود و بیتابی و آرمان و آز) بی جا نتوانست جز ننگ برای خود و کسان خود به خانه ببرند.

رئیس لشگر مخالف پسر سعد وقاص بود که شخصیت پدری، سابقۀ فاتحیت عجم در قادسیه، سابقۀ بنا گذاری کوفه را با تمکن، ثروت، قبیله، رعایا گماشتگان، کارکنان و خدمتگزاران جملگی را با هم داشت و اگر به وضعیت خود اکتفا می کرد، در جهان خود پادشاهی بود و حکومت شهرستانی برای او

ص:71

نسبت به وضع موجودش بیش از تفننی نبود، ولی هلع و گرسنه چشمی، او را کشاند تا آلت دست یک تن بی سابقه، بی خانواده، بدنام (پسر زیاد) شد و از سفر برگشت و ره آورد او جز لباس ننگین غیرقابل تطهیر چیزی نبود، سوغات امیر لشگری وی همین (غضب خدا) بود و بس، و بعد از سه روز کارش به جائی رسید که در کوچه ها عبور نمی کرد و بعد از یک هفته خانه نشین شد.

از او بگذریم، ما از کاوش در زندگی خلفائی از بنی العباس چیزی که وسیلۀ رابطۀ ما با آنها باشد پیدا نمی کنیم، نه جو بارش زدۀ نمناکی که قابلیت جریان برق فضیلت، نه جاذبه ای که زنده بخواهند برای ادامۀ زندگی به دنبال آنها و نقشه آنها برود، تنها شاهکاری ارزش آن ها آن است که برای مثل آوردن «امم قابل انقراض» (در بیان نوامیس انحطاط و انقراض) آنها یکی از حلقات این رشته بوده اند. نظیر قوم نوح، عاد، ثمود و تواریخ بنی اسرائیل و... که قرآن مجید (برای اعتبار) نمونه قرار داده، و حشمت دربار خلافت، امتلای خزاین و هیاهوی رجال بلکه عظمت مقام نتوانسته به آن ها عظمتی بدهد، لذا آنان، (هم در ایام زندگی و هم بعد از مردن) به اسم و به نام خلافت و شئون دربار شناخته می شدند، نه دربار به نام آن ها، ولیکن کار هر تن از شهدا نه تنها رهبران توحید و زعما مانند عیسی بن مریم علیه السلام به قول نصاری؛ و حسین بن علی علیه السلام بلکه پیروان آنان از نامی و گمنام برومندتر و بهتر و روح آنان نیرومندتر از آن خلیفه بوده، بلکه چندین برابر بزرگتر؛ زیرا قوای آنان به علاوه از آنکه ضمائم نداشت دچار مقاومت شدید هم بوده، تودۀ معاصر جمله برخلاف آنان بوده، معنویت آنان به هیچ چیز از دست نرفت، آن معنی هر چه بوده باید به عظمت آن اعتراف کرد، چه خدا

ص:72

پرستی بوده و چه عشق فطری به فضیلت وفا و صفا، و چه حمیت و غیرت، باید آن را با احترام و بزرگی نام برد.

الله الله! مبادا گمان کنید که اعتبار آنان از این راه شد که به شخص بزرگی مانند حسین علیه السلام ضمیمه گردیده و کسب اعتبار از او کرده باشند. (حاشا و کلا) بلکه اعتبار آنها از آن راهست که در آن موقع خطیر تشخیص دادند که باید حسین علیه السلام را قدردانی کرد و بعد از تشخیص توانستند تشخیص های خود را پایۀ عمل و زمینۀ اقدام قرار دهند؛ روی این پایه ساختمان کردند و حوادث محیط غیرمساعد آن ها را نپیچاند و کلافه نکرد، بلکه همین که توانستند ایمان خود را زیر خروار خروار انقاضی(1) که بر پیکر آنان فرو ریخته و دیوارهائی که بر سر آنها خراب شده بود بیرون آورند و بعد از بیست سال که معاویه (کابوس وار) بر اعصاب آنها فشار وارد آورده بود باز برخاستند، همین از ادلۀ ما است بر بزرگی آنها به خود، و نیز از اینکه در برابری کردن با تصمیمات ناحق «ابن زیاد» خانمان و سامان خود را به باد فنا می دادند و در هواداری حق، جان نثاری و فداکاری، خود را ناچیز و مایۀ خجلت می شمردند، معلوم می شود که آنان خود به خود بزرگند نه آنکه به سایۀ عظمت حسین علیه السلام کسب عظمت کرده اند، بلکه می توان گفت:

چشمهای ما چون عظمت آن ها را در پرتو عظمت حسین علیه السلام می دیده و از عظمت حسینی علیه السلام و شدت نور و نورانیت آن نیر قوی و چیرگی آن (بر انوار این

ص:73


1- (1) انقاض: ساختمانی که ویران کرده باشند.

همقطاران) خیره شده و نگاه درستی به آنان نکرده است.

یا نَیِّراً راقَ مَْرءاه و مَخْبَره(1) فَکانَ لِلدَّهْرِ مِلاءَ السَمْعِ وَ البَصَرِ

قَدْ کُنْتَ فی مَشْرِقِ الدُّنْیا وَ مَغْرِبِها کَالْحَمْدِ لَمْ تُغْنِ عَنْها سائِر السُوَرِ(2)

من مقهور طرفداران آنان نشده ام که این سخنان را می گویم. حاشا! من خشنود از آن هستم که آنان هنگامی این مردانگی را ابراز داشتند که هیاهوی وقت، مساعد با اندیشۀ آنان نبود، من آنها را (و هر دسته که نظیر آنها باشند) بزرگ می دانم، شهداء سورۀ بروج را نیز که در آتش می رفتند، سربازان یونان را هم که با شمار اندک در برابر سپاه انبوه خشایار شاه ایستادگی کردند تا تلّ نعشی شده و قبری از خود گذاشتند که در نظر مردم مدفن مردگان و به نظر زنده دلان مملو از زندگی است نیز بزرگ می دانم.

چه مانع دارد که دشمن ما هم بزرگ باشد؟! بزرگی او از بزرگی ما نمی کاهد، بزرگی شهدای (بروج) که از ادیان سابق بوده اند منافاتی با بزرگی شهدای اسلام ندارد، پس خوب است درست رسیدگی کنیم که معیار بزرگی چیست و بزرگ کیست؟

ص:74


1- (1) دیوان الأزری الکبیر: 32.
2- (2) دیوان الأزری الکبیر: 298.

به نظر من: حقیقت و فضیلت که در شخصی باشد و آثاری بیرون فرستد و جوّی موجود کند، و ببینیم این آثار از نفسیت او برمی خیزد و ثانیاً ببینیم هر چه نزدیکتر به او می شویم و محیط او را در نظر می گیریم، کارهائی که از او صورت گرفته مشکل بلکه مشکل تر از مشکل است. آن شخصیت را بزرگ می دانیم به شرط آنکه اقدامات او از توّلعات نفسانیه نبوده و از روی اراده و رویۀ انجام شده باشد.

دیگری می گفت: کلمۀ جامع و مانع در تعریف «شخص بزرگ» این است که: اگر او را برداریم کسی دیگر نتوان به جای او گذاشت: پس بنابراین تعریف: هر یک از آن چند تن از خلفا را برمی داشتند به جای او دیگری و دیگری می توان بگذارند، ولی به جای هیچ یک از شهیدان کوی حسین علیه السلام همچون حبیب و نافع و... این عناصر رشادت؛ ممکن نیست کسی دیگری گذاشت. اگر چه زمانه فرصت نداد که این شهدا به تشکیل دولتی موفق شوند تا بهای فضیلت و فضلای اسلام مشهود عموم گردد و جهانیان از دولت حق کامیاب شوند، و اگر چه عدۀ آنان بسی اندک بود، ولی باکی نیست. چه آن که جوهر حیاتی آنان و روش عادلانۀ دولت علی علیه السلام (که اینها کارکنان و بقایای آن بودند) از آتیه ای آگهی می داد که جهان به انتظار آن آتیۀ نیک بوده، هدف آنان گواهی می داد که دولت آنان همان بوده که بشر در آرزوی آن هستند و فلاسفه در آرزوی آن مردند، و کمی عدّه هم مانعی ندارد؛ زیرا هر دولتی که تشکیل شود هستۀ مرکزی آن بیش از عدۀ معدودی نیستند، پس عناصر دیگری به آنها ضمیمه می شوند که آن را تنومند می دارند.

ص:75

اساس بدن هر زنده از ابتدا بیش از یک نقطۀ جوهری نیست؛ ولی چون آن نقطه که «آن را واحد نخستین حیاتی» گویند زنده است و در عمل اغتذا و ازدیاد اندر است، به فعالیت خود از عناصر دیگر و اجسام غیرمشابه ضمیمه می گردد و به خود نزدیک کرده غذای خود می کند تا تنومند می شود، پس بالحقیقه: قیمت تن تنومند به همان هستۀ مرکزی و نقطۀ جوهری زندۀ اوست و همۀ ارج و بهای «امّت» که پیکر بزرگی است؛ از اثر فعالیت آن عدّۀ معدود است که پایه و اساس و به منزلۀ آن نقطۀ زنده است. شما هر گاه توده ای را نیز به تمام در رشتۀ تهذیب درآورید در پایان، آن عده ای را که برای حکومت باید از میان آنان گلچین کنید بیش از عدۀ معدودی نخواهند بود و حتماً بر حسب انتخاب و تهذیب، مدینه فاضله بیش از شهیدان این کوی نخواهند بود.

افلاطون و انتخاب جوانان

می دانید که: افلاطون برای حکام مدینۀ فاضله، یقین زنده و روحیۀ ثابتی مخصوص لازم می داند و برای تهیۀ آن، تهذیب پنجاه ساله ای قائل است که بعد از گلچین کردن افراد ممتاز از میان توده، آنان را در رشتۀ تهذیب درمی آورد و امتحاناتی عملا و علمیاً مقرر می دارد و بعد از امتحان، منتخبانی از میان آنان برمی گزیند که جوانانشان را برای معاونت و پیران را برای حکومت انتخاب می کند، و برای آنها نیز بعد از دورۀ تهذیب پنجاه ساله، امتحان نهایی قائل است.

ص:76

شرایط انتخاب حکام در نظر افلاطون

می گوید: افضل این «شیوخ» باید برای حکومت انتخاب شوند ولی معیار افضلیت این است:

افضل کشاورزان آن است که: میلش به کشت و زراعت و کشاورزی بیش باشد، پس باید با فضلیت حکام از این رو «داوری» کرد که حکام هر کدام در هوشیاری بر آئین و بیداری بر مصالح دولت ممتاز باشند و توانایی و حرص او بر مصالح خلق بیش آید باید «حاکم» باشد و ما می دانیم که انسان به آن چیزی بیشتر حرص دارد که به آن محبت دارد و به ناچار اینچنین کس که حرص بر مصالح خلایق و دولت دارد، محبت فوق العاده ای به آنان دارد، چون معتقد است مصلحت آنان با مصلحت او یکی و روش او به نیکی و بدی و خوشی و ناخوشی آنان مربوط است، پس بنابراین لازم است که: از میان تمام فارغ التحصیل ها افرادی را انتخاب کنیم که در سراسر عمر در قیام به هر کاری که برای دولت خود مفید می دانند به غیرت ممتاز باشند و آنچه را به زیان دولت می دانند کنار افکنند و از این قرار لازم است که ما آن ها را در تمام اطوار حیات تحت مراقبت قرار دهیم که ببینیم آنان چنانکه می خواهیم بر این یقین و اعتقاد ثابتند به طوری که هیچ نیرو و افسونی آنها را تکان نمی دهد که این اعتقاد را به پشت سر افکنند؛ بلکه هماره خود را در برابر هر نیرو و افسونی به آن اقناع می کنند که بر آنان واجب است. آنچه برای دولت افضل است انجام دهند و به این یقین خود ثابت می باشند.

ص:77

امتحان و آزمایش

و چون ربودن این اعتقاد (اگر صورت بگیرد و هر جا صورت بگیرد) البته به علل مرموزی است.

بنابراین امتحانی از آنان باید به وسیلۀ همان علل و عوامل تعریه به عمل آورد، اگر توانستند از امتحان بیرون آیند، آنها را به تاج افتخار متوج یا تاج را به آنان مفتخر می داریم.

و «یقین و اعتقاد» با آن که «بضاعتی» است (در نهاد انسان) نهفته، ولی با این وصف قابل ربودن است و مقدمتاً باید دانست که جدا شدن آرا و عقاید از عقل یا به ناچاری است یا به اختیار.

آرای فاسد (خود به خود) خواهد رفت، (هرگاه خداوند آن به خطای خود پی برد) اما «رأی سدید» تنها (به اضطرار) از عقل به کنار می رود، به طور کلی مردم چیزهای نیکو را بدون اختیار کنار می نهند و اما چیزهای ردی را به اختیار و رغبت خود کنار می گذارند.

پشت پا زدن به عقاید و کنار گذاشتن آرا، که به اضطرار صورت می یابد: 1 - یا به سرقت عقیده است. 2 - یا به افسون آن 3 - یا به زور و تو سری زدن به عقیده، انجام می گیرد.

1 - سرقت عقیده: در مورد آنان است که به واسطۀ تبلیغات دشمن و عوامل ضلال و مغلطه کاری یقین خود را گم کرده؛ یا به واسطۀ مرور زمان وقت، به آنان خیانت کرده که یقین خود را فراموش کرده اند.

2 - و منظور از افسون شدگان: کسانی اند که شادی و سرور آن ها را از خود

ص:78

بی خود کرده یا مخاوف رأی و عزیمت آنان را از هم بگسلیده؛ زیرا هر چیزی که ما را می فریبد توان گفت: ما را افسون کرده است.

3 - و مقصود از تو سری زدن به عقیده، رنج بیماری ها است که زور آور شود و رأی و مزاج را تغییر می دهد.

پس بنابراین افضل حکام را که خود را اقناع کرده اند که بر آنان حفظ آئین و انتخاب مصلحت افضل، برای دولت واجب است، از آغاز نوباوگی آنان را تحت مراقبت می گیریم و کارهائی برای امتحان آنان می کنیم، یعنی: اولاً: اعمالی که عادتاً مردم را «سِحْر» می کند و آنها را به نسیان می کشاند، بر آنان می گماریم، سپس عده ای از آنان را که کمال مطلوبشان بر عوامل گمراهی غلبه کند و یادشان بر اسباب نسیان چیره آید برای حکومت انتخاب می کنیم؛ و کسانی که اینطور نباشند آنان را دور می افکنیم.

و ثانیاً: آنها را به انواع لذات و مخاوف فریبنده دلربا امتحان می کنیم و از آنان مراقبت می کنیم که چگونه در آن تصرف می کنند؟ و از سراب پر امواج آن خود داری می نمایند؟

و ثالثاً: آنان را به دردها و بیماریها و شکنجه ها امتحان می کنیم و برای آنکه نمایش صفات آنها را ببینیم مراقبتی از آنان می کنیم که از این دریا چگونه بیرون می آیند:

سخن کوتاه: چنانکه کرّه اسبها را مخصوصاً در معرض ضجه و صیحه درمی آورند که جبن آنها را معلوم کنند و ترس آنها را بریزند، همینطور جوانان منتخب را باید به چیزهای وحشت زا و سپس به چیزهای شادی خیز امتحان کنیم

ص:79

(و باز امتحان کنیم) (نه مختصر بلکه چون امتحان زر به آذر) تا ببینیم آیا پشت آنها در هر حال محکم است و دجال های ماجراجو در آنان تأثیر نمی کند، تا زیرکی آنان را به حسن اراده خود و حفظ هدف خود دریابیم و از هر حادثه ای برهانی به دست آوریم که نظم و اعتدال خود را هیچگاه از دست نمی دهند و به تمام قوه کوشش دارند که بزرگترین خدمتگزار برای خود و دولت باشند، سپس آن کسانی را که در نوباوگی و جوانی و کهولت از امتحان گذشته و بارها از بوتۀ امتحان سالم به در آمده اند به حکومت و مدیریت بر می گزینیم و آنان را در حیات و ممات و زندگی و مردگی گرامی می داریم و بزرگترین امتیازات را در مراسم جنازه و ذکریات بعد از مرگ به آنان می بخشیم و آنها را در «جزیرۀ ابرار» دفن می کنیم.

اینک برای تطبیق مدینه فاضله به طرف «شهیدان این کوی» برگردیم:

این گزیدگان در بیست سال معاویه به دورۀ پرانقلاب خونین خطر خیزی گرفتار بودند که «تبلیغات معاویه و غارتگری و سرقت عقیده اش» از یک طرف «و سحر و افسونها» و «نیرنگهای وی» از دیگر سو و «دماغ سوختگی خود» از ناحیۀ دیگر، همی بر آنان هجوم می آورد.

معاویه برای سرقت رأی آنان در منبرها «ناطقانی مزدور» و «محدّثانی مزوّر» و جاعل تهیه کرده بود که در آن روزگار که «اخبار» «حُکمْ مُطْلَقْ» به جای هر حجت و برهان می بود، اخبار موضوعه ای را جعل می کردند و برای سرقت شیعیان آل علی علیه السلام به سان راهزن سر راه آنها می گذاشتند و به قوت و حجت مردم را غافلگیر می نمودند و رأی آنها را از آنها می گرفتند.

ص:80

و نیز طول زمان جهانداری «معاویه» بیست سال می بود که از جهت مرور زمان، فرصتی برای فراموشی و از یاد بردن خاطرات مردم یافت، بنگرید؛ با آنکه این دسته از کارکنان او 20 سال بر سر این مردان عزیز مسلط بودند، آنها از این طلسم نیکو بیرون آمدند. کلمۀ طلسم مغلوب مسلط است، یعنی همان رشته ای که از طرف فاعل زورگو مسلط خوانده می شود از طرف ستمدیدۀ منفعل طلسمی دیده می شود، و نیز از سحرآمیزی کارهای معاویه غافل می باشید، معاویه به عسل و نخودهای زرین، ذائقه ها را شیرین می کرد و به منصب ها و رشوه ها وسایل شادمانی و عوامل مسرت را ایجاد می نمود؛ به طوری که مردم از یاد زن و فرزند خود می رفتند.

***

قضیۀ عبدالله سلام که به وعدۀ کابین بستن دختر موهوم خود با وی، او عیال نجیب جمیل خود را (ارینب) طلاق داد، نمونه ای از افسونهای لذات است، و نیز تهدیدات و مخاوفی به وسیلۀ نامه ها و گماشتگان خود داشت، بسی مؤثر که برای مضمحل کردن رأی و عقیدۀ مردم به هجوم هراسها و ترسها مردم را افسون می کرد، این دو گونه عوامل او دائماً در کار و به کارگیری خود هر پهلوانی را از پا می افکند و عامل سومی در کار بود، فشار درد و شکنجه در این بیست سال بر پیروان حق به سختی هجوم داشت، چنانکه از افتتاح بیانیه «سلیمان بن صُرد» رئیس خون خواهان امام علیه السلام در انجمن توبه کاران و از توبه شان این قضیۀ روشن می شود که گفت:

«فَإنّی وَ اللهِ لخائِفٌ أنْ لایَکونُ آخِرُنا إلی هذَا الدَّهرِ الَّذی نَکَدَتْ

ص:81

فِیهِ الْمَعیشَۀُ وَ عَظُمَتْ فیهِ الرَّزِیَّۀُ وَ شَمِلَ فیهِ الْجُوْرُ أولی الْفَضْلِ مِنْ هذِهِ الشیعَۀِ لِما هُوَ خَیرٌ»(1)

این خطبه بسی قطعات شور افزا و آتشین دارد که ما برای اختصار از آن می گذریم. و با آنکه هر یک از این اضداد ایمان برای خاموش کردن نور رأی اگرچه مختصرش باشد کافی است، این گزیدگان در رأی سدید و یقین به آیین چنان صلابتی نمایش دادند که با تسلط عوامل سه گانه و استمرار فعالیت آنها در 20 سال از آرای خود نایستاده، بلکه از انجام وظیفه و عمل به مقتضی آن درنگی نکردند.

« تِلْکَ احدی المعجزات»

بانوئی از شیعه از قبیله همدان به نام «سُوْدَه» به معاویه گفت:

یا مُعاویَۀ! إنَّ اللهَ مُسائِلُکَ عَنْ أمْرِنا وَ ما افْتَرَضَ عَلَیْکَ فِینا وَ لا یَزالُ یَقْدمُ عَلَینا مِنْ قَبلِکَ مَنْ یَسْمُوْ بِمَکانِکَ وَ یَبْطِشُ بِقُوَّۀِ سُلْطانِکَ فَیَحْصُدُنا حَصْدَ السُّنْبُل وَ یَدُوسْنَا دَوْسَ الْحُرْمل یَسُومُنا الْخَسْفَ. هذا بُسْرُ بْنُ أرطاۀٍ قَدِمَ عَلَینا فَقَتَلَ رِجالَنا وَ أخَذَ أمْوالَنا وَ لَولا الطّاعَۀُ لَکانَ فینا عِزٌّ وَ مَنْعَۀٌ فَإنْ عَزَلْتَهُ عَنّا شَکَرْناکَ وَ إلاّ کَفَرْناکَ.

فَقالَ مُعاویۀُ: إیّای تُهَدِّدینَ یا سُوْدَۀ! لَقَدْ هَمَمْتُ أنْ أحمِلَکَ عَلی قَتَبِ أشْوَسٍ فَأرُدُّکَ إلَیْهِ فَیَنْفَذ فیکَ حُکْمَهُ. فَأطْرَقَتْ سُودَۀٌ ساعۀً

ص:82


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 251؛ تاریخ الطبری: 428/4.

ثُمَّ قالَتْ:

صَلَّی الإلهُ عَلی روحٍ تَضَمَّنَها قَبْرٌ فَأصْبَحَ فیهِ الْعَدْل مَدفُوناً

قَدْ حالَفَ الْحَقَّ لایَبْغی بِه بَدَلاً فَصارَ بِالْعَدَلِ وَ الإیمانِ مَقْرُوناً

فَقالَ مُعاویۀُ: مَنْ هذا؟ یا سُودَۀُ! قالَتْ هُوَ وَاللهِ امیرُالْمُؤمُنینُ (علی بن ابیطالب) وَاللهِ لَقَد جِئتُه فی رجلٍ کانَ.(1)

شما تا تجزیه عمرانه نکنید، مقدار قوت تأثیر اینگونه کارگرهای فعال را در بنیۀ فکر و عقیده انسان نمی یابید.

بیشتر مردم صعوبت مقاومت با این سه دسته عامل را نمی فهمند. مردم توده که همی زندگانی با آرامشی داشته اند و برخوردی بین عقیده شان با این مؤثرات پیش نیامده، از رشادت این شهیدان گزیده که قیامت به خدمت و فدویت کردند بی خبرند، همه کس دیده که مقاومت با مخاوف هولناک و تهدیدات، هر اعتقادی را از فعالیت باز می دارد، ولی مقاومت با عوامل تدریجی که اندک اندک (اما با استمرار) به کار باشد و همچنین راهزن عقیده ای که دزدی است به صورت خیر اندیش و آرام آرام رأی را از انسان می رباید که اشدّ از آن مخاوف است آسان به نظر می آید، با آنکه آسان نیست.

برای اهمیت خطر این عوامل به حسن ختام قرآن مجید بنگرید که: اختتام خود را اختصاص داده به خطرهائی که بعد از «کمال قرآن» از نو تصور می رود،

ص:83


1- (1) کشف الغمۀ: 173/1.

دو سورۀ معوذتین را خاتمه قرار داده که بفهماند برای کمال جامع قرآنی نیز خطرها تصور می رود، انسانی که همچون وجود اقدس خاتم صلی الله علیه و آله آراسته به کمال «قرآنی» باشد نیز در معرض سه گونه «خطر» هست که اضداد بشریت و انسانیتند و ممکن است بعد از احراز قرآن آنها بارها حمله آرند و بنیان روحی «انسان» از هم متلاشی کنند.

دو عامل مهم در یک سوره و عامل خطرناک دیگری را در سورۀ دیگر توجه فرمایید: آن دو عامل را (غاسق اذا وقب - نفاثات فی العقد) به تفاوت تأثیرشان یاد فرموده و برای اشعار به تفاوت تأثیر آن دو، آنها را یکی به صیغۀ مذکر و دیگری را به صیغۀ مؤنث آورده. نخست را به قهر و فشار دفعی که کار مردانه است و دوم را به دمیدن دمادم که کار زنانه است اهمیت داده، نخست را به «وقب» که دخول قهری ورود با فشار دفعی باشد و به رغم صاحب ایمان بر او وارد می شود توصیف کرده و دومین را به خاصیت استمرار عمل ملایمت آمیز و دمیدن نرم نرم، نام برده است.

این «عامل خطرناک» به علاوه از خطر «استمرار» که مدافع را بیچاره می کند و با دمیدن دمادم خود، هر گره ای را باز و هر عزیمت را منحل و هر مردی را زن می کند. خطر دیگری هم دارد که از ملایم بودن و نرمک نرمک آمدن و دمیدن، انسان را به حال غفلت می آورد تا دفاع را به کنار می نهد.

محیط فاسد و افسانۀ «مادر وطن» و منظره های نامتناسب، همگی از این قبیل و از این جنس اند، بنیان روحی آدمی هر چند مستحکم و محکم باشد به واسطۀ حملۀ آن قسم زورمند با فشار و این مؤثرات خفیف غفلت آور ویران می شود، آن

ص:84

یک از قوت خود و این یک از استمرار خود و از غفلت صاحبدل افواج بیگانه را با خود وارد مملکت دل می کنند. نخستین «به نیرو و زور» و دومین با «اُنس و کنار انداختن اسلحه» هر چه در ویرانی به انسان (باید و نباید) می کنند و معمورترین مملکت را و اگر چه به معماری قرآن تعمیر شده باشند ویران می کنند.

قرآن مجید که از عمران دل و تهذیب نفس هیچ نکته ای را فروگذار نکرده و نمی کند برای حفظ معمورۀ خود و ساخته خویش در پایان به پناهگاه خدای (سپیدۀ صبح) اشاره می کند که در پایان شب تار به سپیده اش ظلمات شب را می شکافد و به روی تیره بخت ها خنده می کند و نوازش نور را با نوید نسیم حمل می دهد، قرار این پناهگاه را به جای پاسبان معرفی می کند تا که از دخول دشمن قهار جلوگیری کند و برابر دمیدن تدریجی محیط هوشیاری دهد، قرآن به اختتام خود اشعار داشته، هیچ کاملی را اطمینان به دارائی خود و بقای آن نباشد. و چون این نکته را خاتمۀ قرآن قرار داده «حسنی بر حسن قرآن» افزوده و سپس در سورۀ آخر یعنی معوّذه، دو یمین به خطر دیگری توجه داده که عبارت از «خوف و رجوع» باشد؛ زیرا (خناس) یعنی همنشین و همدم بد به دل انسان سر می کشد و اسرار دل را در می یابد و انسان را تحریک می کند که دل به او بدهد و او را در این حال خود، پس می کشد و انسان بالطبع برمی گردد یا می ایستد که به او نظری کند و به هرحال کمترین ضرر متیقن و بزرگترین ضرر هم نزدیک شده؛ زیرا به جای پیش رفتن چندین قدم، توقف؛ زیانی است و جبران آن مشکل و اگر به

ص:85

علاوه از توقف، اندکی راه را نیز برگردد البته مشکل تر از مشکل خواهد شد. به ویژه اگر بعد از برگشتن باز به پس برگردد، یعنی: همان جنس خناس مجدداً به دل او سربکشد و به عقب برگردد و انسان هم مجدداً باز به پس برگردد و این کار مکرّر در مکرر واقع شود و انسان همی به هوای او برگردد، بالاخره تمامی راهی را که پیموده خواهد واپیمود، دیده اید که بزغاله یا برّه ای را فریب می دهند بافه خصیلی را به دست گرفته به او می نمایانند و جلو می روند، همین که گوسفند حس کرد که بافۀ علف دورتر شده به دنبال می آید و به همین ترتیب آن بی گناه را به پای خود تا «قصابخانه» می برد. «وگرچه فاصلۀ انسان با «خناس» و فاصلۀ گوسفند با آن «بافۀ خصیل» بیش از یک متر و دو متر نیست، ولی چون یک طرف متحرک و همیشه نسبت محفوظ، کار پس رفتن قهقری پایان نمی پذیرد مگر به مرگ و کفر»

قرآن به این پایان معجز آسا خواسته اهمیت حسن ختام را تذکر دهد، خواسته آگهی دهد که «ربانیین» با آنکه پیراهنشان انباشته از مکرمت است؛ اگر در آخرین «بندر عمر» آن را گذرانده و ثروت عقلی خود را به همراه خود بردند، آن را از خود بدانند وگرنه نه، ایمان آوردن سهل است و ایمان به همراه بردن بسی مشکل، اندوختن ثروت عقلی هر چه زحمت دارد نگهداری آن چندین برابر آن مشقت دارد. «لَوْلاَ الْمَشَقَّۀُ سادَ النّاسُ کُلُّهُمْ»

این شهیدان گرامی با خون خود حسن ختام را نگاشتند و با آخرین نفس خود پیام دادند که:

ص:86

قَدْ غَیَّرَ الطَّعْنُ مِنّا کُلَّ جارِحَۀ سِویَ الْمَکارِمِ فی أمْنٍ مِنَ الْغِیَر(1)

سر نیزه و شمشیر برنده و تیغ تیز «بند از بند» ما را از هم جدا کرد، ولی رخنۀ به روحیۀ ما نکرد، روان گرامی ما با «جلباب انوار» و «تاج مکرمت» در وادی ایمن است و ایمن از هر دست بردی می زید.

ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

اینک که شرحی از قوت یقین که معیار حکومت افاضل است بیان کردیم نیکو می دانم که سطری چند از «شجاعت» و اعتبار آن در حوزۀ فضیلت بنگارم؛ چه در ترکیب معدلت، شجاعت یکی از عناصر برجسته است وبالحقیقه این دو عنصر (عنصر یقین و عنصر شجاعت) خاصۀ ممتاز حکام مدینۀ فاضله و شهیدان این کوی است. بلکه تمام مزایای دیگرشان از ظهور این دو است، افعال، اقدامات، منطق ها، مجاری اعمال، مسیر نظریات، جملگی مظاهری هستند برای این دو نقطۀ نور و دو ستارۀ سیاره.

تا چندی جهان معتقد بود که شجاعت همان زورمندی و قوّت بازو است، و بعد از امتحان ها بدن هایی تنومند دیده شد که با وجود قوت عضله و زورمندی در موقع های لزوم، از خود سست عنصری بروز دادند، از این جهت رأی برگشت و فضلا معتقد شدند که شجاعت امری است نفسانی؛ ولی اینان که بیرون از حوزۀ

ص:87


1- (1) دیوان الأزری الکبیر: 301.

بدن از او سراغی گرفتند، جز به کلمات ابهام آمیز نشانی از آن ندادند.

از قبیل آنکه «قوه ای است نفسانی»

و معلوم هم نکردند که آیا آن قوّه با بدن ارتباطی دارد یا نه؟ و تکوین آن چگونه خواهد بود؟ آیا از مجرای بدن تکوین می شود یا نه؟ آیا طبیعی است یا اکتسابی؟ و به هر حال راه صحیح برای هر معرفتی حل و تجزیه است، ما به حل و تجزیه، سه امتیاز می یابیم: یکی در ناحیۀ بدن و دو دیگر در روان آن که نیز یکی در نفس و دیگری برتر از او در فکر است. هر گاه این سه به هم پیوستگی و اتصال یافتند و هر کدام پشتیبان آن دو دیگر شد از مجموع آنها شجاعت صورت می گیرد.

نخست: قوت بازو، دوم: ارادۀ ثابت که از آن به قوت دل تعبیر می کنند، سوم: رأی شدیدی که در فکر ذخیره شده باشد که از چه باید «هراسید» و از چه نباید. و هر گاه در کسی این سه (یا یکی از آنها) به طور طبیعی موجود نباشد، می توان به اکتساب در او تکوین کرد. و ایجاد و تکوین هر کدام، راه مخصوص و پرورش و آموزش مخصوصی لازم دارد، مثلاً از حرکات متناوب طبی و صحراگردی و کوهنوردی و ورزش، صلابت عضله تولید می شود، ولی حماسه تولید نمی شود و از محیط «حماسه خیز» مانند تیراندازی، مسابقه های اسب تازی و قلعه گیری های ساختگی و مانورها، قوت مقاومت و ضبط؛ و غیرت حاصل می شود، ولی رأی سدیدی که از همه لازم تر است به دست نمی آید؛ رأی سدید را باید (از شرایع آسمانی و حکمت اعلی) تحصیل کرد و از فهم هدف ایجاد و نظم وجود به دست آورد؛ زیرا تا ماهیت «حیات این دنیا» و نشئه بعد مکشوف نشود معلوم نخواهد

ص:88

شد که از چه بهراسیم و از چه نهراسیم و به چه رأی بدهیم.

آیا از کفر بترسیم یا از تکفیر؛ از مرگ بترسیم یا از غفلت، از جهاد بترسیم یا از جبن، از رنج بهراسیم یا از تنعم و آسایش.

به هرحال: افلاطون الهی برای «شجاعت» که رکنی از ارکان مدینۀ فاضله است تصویر زیبائی کرده، ما مختصراً آن را درج می کنیم:

حکیم می گوید: قسمتی از نفس انسان که آن را قوّۀ (غضب) می نامند و قسمتی از دولت که آن را (لشکر) می نامند، هر گاه دارای ارادۀ ثابتی شد و به وسیلۀ آن توانا شد، که آرائی که اتخاذ شده (راجع به آنچه باید از آن هراسید و از آنچه نباید) لاینقطع به سلامت نگهدارد، آن را شجاعت نفس و شجاعت دولت می نامیم، و می گوید: در حقیقت شجاعت یک نوع تأمین بر نفس است، چه آنکه هر گاه مرد افکنی و زورمندی توأم گشت به قوّت اراده و جرأت و به وسیلۀ آن، آرای سدیدی که اتخاذ شده که از چه باید هراسید و از چه نباید، نگهداری شد، بضاعت داخلۀ نفس نگهداری شده، این شجاعت نگهدار او بوده، اینگونه شجاعت که اعمال نیرو و صرف قوّت در پای نتایج فکر صحیح است شجاعت قانونی است، تفکیک هر کدام از دو دیگر، شجاعت قانونی را لکه دار می کند، آرای عقلانی سدید هر گاه تکیه به غیرت ممتاز نداشته باشد، خیال بعید و شبحی دورنما از شجاعت خواهد بود، و هر گاه صلابت اراده از آرای عقلانی صحیح خالی باشد زور و خودرأیی بروز دارد، به ویژه اگر تکیه به قوت عضله داشته باشد که چموشی و استبداد او از حد می گذرد و ماجراجوئی او جهان را فرسوده می کند؛ و اگر صلابت اراده و آرای سدید هر دو با هم باشند ولی قوّت عضله در بین نباشد،

ص:89

از پیش بردن اراده و از تحکیم آن رأی بر سایر اهل جهان عاجز و دست کوتاه خواهد بود، ولی با این حال این دو که بضاعت روانند به حقیقت شجاعت نزدیکند و از اینجا معلوم می شود که قیمت بدن در بازار فضایل کم است.

به هرحال: تا به وسیلۀ حرکات و ورزش، بدن و عضلات تقویت نشود و به وسیلۀ مانورها و قلعه گیری های شورافزا اراده قوتی نیابد (که به مقاومت و چیرگی عادت بکند) در نفس غیرت کافی برقرار نخواهد شد.

پس تقویت «بازو» مساعدتی به تشدید غیرت دارد و با غیرت هر دو تشبث به آرای سدید (راجع به آنچه باید هراسید و آنچه نباید)، دارند که از آن پاسبانی کنند و مجموع این سه، پاسبان یقین و خدمتگزار وی هستند، برای تکوین آرای شرایع معلمند که در مغز نفرات آرای صحیحه ای راجع به آنچه باید از آن ترسید و آنچه نباید، استوار می دارند.

از قبیل آنکه: «در راه آئین نباید از کشته شدن ترسید، برای نیل به شرف نباید از رنج سفر هراسید، از قبرستان نباید اندیشناک بود، از مرده نباید بیم داشت؛ و به عکس باید از تساهل و تغافل ترسید، باید از آسایش و تنعم ترسید، باید از نکبت کردار ترسید.»

و این آرا اگر بخواهند در مقابل پیشامدهای گوناگون سالم و بی انقطاع بمانند مقاومتی لازم دارد که آن آرای سدید را دربارۀ هراسیدنی ها و ناهراسیدنی ها یکنواخت محفوظ بدارد، و شخص و اجتماع را لاینقطع به این آرا حفظ کند، و مقصود از آنکه این آرا را لاینقطع سالم نگهدارد آن است که: در برابر لذت و درد و در مقابل رغبت و نفرت او را یکنواخت بدارد که هرگز نیافتد و یکسان

ص:90

بماند و هیاهوی دشمن، تیرگی اوضاع، آن آرا را از او نگیرد، رأی گرچه بسان لباس نیست که توان از تن درآورد، ولی این جامۀ نهان نیز که نهفته در روان است گاهی گرفته خواهد شد، پس مقاومت نیاز به نیروئی دارد، و آن نیروئی که سخت در نگهداری این آرا بکوشد و محکم به این آرا تشبث نماید که در نشیب و فراز آنها را یکنواخت حکومت دهد همانا «شجاعت قانونی» است و برای فهمیدن اهمیت این قوه باید «محلّلات روحیه» را در نظر گرفت تا مقدار مقاومت این «نیرو» و صعوبت آن را دانست وگرنه فهمیدن قیمت شجاعت مشکل است.

حکیمان مثلی زده اند، گفته اند: روحیات، بسان رنگ آمیزی پارچه ها ثابت و غیرثابت دارند، مثلاً هرگاه پارچۀ پشمی را به رنگ (ارغوانی ثابت) بخواهیم از میانۀ پشم ها پشم سفید را برمی گزینیم سپس با عملیات چند او را برای پذیرایی آن رنگ طوری مهیا و آماده می کنیم که آن رنگ را به وجه اتم بگیرد و بعد از اعداد و استعداد آن را رنگ می دهیم، و هر گاه پشم به ترتیب مذکور رنگین شد رنگ او ثابت بوده و زائل نخواهد شد، و اگر چه به صابون و اشنان و غیر آن، آن را بشویند که باز رنگش نمی رود، و نقش زائل نمی شود.

حکیم گوید: در تهذیب افراد ممتاز بشر و تربیت لشگر که (مستقر شجاعت) است ما باید بدن و عقل را تقویت کنیم و از تقویت «بدن» به تقویت «حماسه» نظر داشته باشیم، پس به جای جملۀ نخستین باید گفت: عنصر حماسه و عنصر فکر را تقویت کنیم و برای تقویت حماسه حرکات مخصوصی از قبیل: مسابقه و تیراندازی و مانورها؛ و شاهنامه خوانی لازم و برای تقویت عقل و تعدیل فکر

ص:91

تلقینات صحیحه و تعلیمات نیکو باید، و در این دو «وادی» ما باید همین راه را که در رنگ آمیزی پشم گفتیم برویم، یعنی اطاعت اوامر و تزریق شرایع محبوبه را (آنطور که رنگ را به خورد پارچۀ پشمی می دهند) به بهترین صورت در آنان ایجاد کنیم و دربارۀ آنچه هراس از آن باید و آنچه نباید، رأی سدیدی را در آنان استوار داشت و از جنس نیروی فطری که به وسیلۀ تربیت «نیرو بر نیرو» افزوده؛ پاسبانی برای «شرایع محبوبه و اوامر مطاعه» بر آن گمارد که محلّلات زورمند نتواند رنگ آمیزی فکری آنها را بگرداند و لذّت که صابون «فکر» است نتواند آن را حل کند، می دانید که برای تحلیل روحیات از جملۀ عوامل سخت (لذّت) است که در حلّ رنگ آمیزی روحی بسی قوی و از فعالیت (قلیا و پطاس) در حل رنگ ها شدیدتر است و از جمله (خوف و ترس) است و نیز (رغبت) است که فعالترین محلّلات در دنیا می باشد.

افلاطون برای تشکیل سپاه مدینه فاضله، مردانی را که سرشت مخصوصی داشته باشند گلچین می کند و برای تهذیب آنها «بدن و حماسه» را به وسیلۀ «ورزش» (به معنی اعم) یعنی جملۀ حرکات جنگی و پرورش سلحشوری تقویت نموده و فکر و عقل را به وسیلۀ «موسیقی به معنی اعم» (یعنی صداهای فضیلت زا) رشد می دهد، می کوشد (و آنقدر که بخواهی در این دو کار عنایت مبذول می دارد) که مانند پارچه ای که رنگهای ثابته را به خود می گیرد آنان «مقررات شرایع» را در نیوشند و با جان و دل خود آمیخته کنند و رأی آنان برای اطاعت اوامر در هراسیدنی ها و ناهراسیدنی ها متکّی به «نیروی فطری و به نیروی تهذیب قانونی» باشد و به واسطۀ انضمام آمیختگی این دو نیرو، سدید و استوار بوده و

ص:92

لاینقطع سالم باشد و شدیدترین «محلّلات روحیه» نتواند بر آنها چیره شود و نتواند رخنه ای به پاسبانی این «قوه» (که شجاعتش می نامیم) وارد کند، و آرای مقدسه ای که سرمایه فکری و صبغۀ روحی آنان است از هر تطاولی محفوظ ماند، و لذت و خوف و رغبت، هیچ یک دستبردی به آنان نزند و بر آن آرا چیره نشود، بلکه این قوه به قدری فعال باشد که بر همۀ آنها غالب گردد.

پس قوتی را که ما شجاعت می نامیم آن است که آرای متین اساسی را دربارۀ هراسیدنی ها و ناهراسیدنی ها محفوظ نگهدارد و چنان به آنها تشبث داشته باشد که به هرحال آن آرا را پیش ببرد، حتی تا پای ویرانی تن (کشته شدن) و این «چنین قوه» هر گاه در نفسی که تهذیب اساسی نداشته باشد نشو نماید، آن را «شجاعت غیرقانونی» می نامیم (یعنی زورمندی و تهوّر و استبداد) و فرقی که با «شجاع عدالت پیشه» دارد آن است که «شجاع قانونی» هر گاه ببیند خود خطائی کرده تن به قصاص در می دهد و در هنگام قصاص آرامش روح او به قیاس کرامت اخلاقی او است، تبعات اعمال خود را خود تحمل می کند و مکافات کردار خود را با گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما، و با اعتقاد به آنکه به جزای عادلانۀ خود می رسد بر خود هموار می کند و غضب او را وانمی دارد که در برابر آن کس که او را به مکافات شکنجه می دهد قیام کند، در عین آنکه هنگامی که ببیند به ظلم و عدوان ستمی به او می رسد اخگر خشمش برای انتقام فروزان و خود را به آئین عدالت سان می دهد و سخت ترین گرسنگی و سرما و مانند آن را در راه جهاد متحمل می شود که: یا فیروزه ای؟ یا مرگ؟!!

به هرحال دارای «بضاعت نفسی کامل» از قبیل فضایل و آرا و معتقدات، هر

ص:93

گاه پاسبانی به این متانت نداشته باشد بدان ماند که اندوخته های هنگفتی از «زر و جواهرات» در «صندوق سربازخانۀ بی در، مملکت بی سپاه» نهاده باشد که راهزنان (هر گاه و بیگاه که بخواهند) بتوانند آن را ببرند.

بالحقیقه: صاحب آن را دارای ثروتی نباید گفت، و تکوین این «شجاعت» بسی مشکل است، می باید به عواملی (از قبیل حرکات ورزش و کار بدن) عضلات را تقویت کرد، و سپس به عواملی (از قبیل مانورها و قلعه گیری های ساختگی و سایر وسایل تحمیس غیرت زاد از قبیل داستان های شجاعان) شعلۀ حماسه را فروزان کرد که برای زور بازو، تکیه گاهی (از مقاومت و نیرومندی روح) موجود باشد، و به عواملی (از قبیل آئین و حکمت) در هراسیدنی ها و ناهراسیدنی ها رأی سدید گرفت که پافشاری اراده استبداد نباشد، و هر گاه این شجاعت اساسی با یقین مستحکم، و با عفت نفس که دو عنصر دیگرند در نفس هم وزن شدند و در نفس انسان سه قوه هم آهنگ شدند آن را به نامی جز ملوک فردوس، پادشاهان مدینه فاضله یا شهیدان این کوی نتوان نامید، ز ماه هر نامی حتی نام پهلوان، شاعر، قهرمان، ننگ او است، و عارف، صوفی، فقیه عابد؛ کمتر از لیاقت او است، و آنان را پسر قبیله ای نمی توان خواند و در معرفی آنان به نام قبیله نمی توان اکتفا کرد؛ زیرا در هر فردی از آنان دولتی مصغّر دارای حاکم و مساعد و محکوم از جنس دولت بهشت و از روی نقشۀ نبوت مندرج است (مدینه و دولت عینا همین فرد است که چندین برابر بزرگ شده) شهیدان این کوی را باید علیهذا در پیرهن یک دولت دید نه در گریبان کفن، آنان به جلالت قدر پسران عرب و قبائل نیستند؛ بلکه تو گویی ابنای زمینی اند، زادۀ صفا و وفا و پسران قرآنند، آنان از خود

ص:94

گذشته و از سر آرزوی خود برخاسته اند که دیگران را برای کار بزرگی بیدار کنند.

وَ مِمّا شَجانی انَّنی کُنْتُ نائِماً اُعلِلُّ مِنْ بَرْدٍ بِطیب التَّنَسُّم

إلی أنْ دَعَتْ و رقاءُ مِنْ فَوقِ أیکَۀٍ تَفَرَّدَ مَبْکاها بِحُسْنِ التَّرَنُّم

فَلَوْ قَبْلَ مَبْکاها بَکَیْتُ صَبابَۀً بِسُعْدی شَفَیْتُ النَّفْسَ قَبلَ التَندُّم

وَلکِنْ بَکَتْ قَبلی فَهیَّجَ لی البْکاءَ بَکَیتُ وَ قُلْتُ الْفَضْلُ للْمُتَقدَّم(1)

ص:95


1- (1) الوافی بالوفیات: 351/19.

ص:96

آغاز سخن

تطبیق و شخصیت شهدا

به جای یک تن سرباز گمنام، هفتاد و دو تن شهید با نام و به جای قهرمانان افسانه ای یکصد تن از مردان حقیقت در دیار ما وجود دارد.

فداکاری فداکارانی که به جهان فهماندند عدۀ اندک با فداکاری، هر کار بزرگ را می توانند به عهده بگیرند، ولی عدۀ افزون با داشتن هر گونه وسایل و تمکن از هر پایۀ علم و ثروت بی روح فداکاری، نمی توانند کار رشید شایسته ای بکنند، به فداکاری خود پیام دادند که شما آیندگان که با یک جهان وسایل هم آغوش ولی از ما عقب هستید برای این است که از فداکاری کسری دارید، و فداکاری و آخرین پایۀ نضحیه(1) را به آموزش جویان آموختند.

اقدام در اقدام به خدمت (در غیاب و حضور، نهفته و آشکار) هر گونه خدمت را به موقع خود انجام دادند. از دوندگی و داد بردن و مدد خواستن از خویش و بیگانه و دعوت از کسان خود و از یاران و از تبلیغ و سفارش به

ص:97


1- (1) نضیحه: کمان تیر دورانداز.

دمسازان قدمی فروگذار نکردند.

مقاومت با خطر و در مقاومت با خطر گرفتار تهدید جان و ویرانی خانمان و راه بی آب و آبادانی و جادّه های میان کوه و کمر و بیراهه رفتن و جانفشانی بر فراز «منبر و قصر» شدند و مقاومت کردند، برابری با کوه کوه آهن اندکی از مقاومت آنها نکاست.

سربازانی که با نیک نامی در پای نیک نامی در لُجۀ گرداب خطر اقدام کردند.

وفاداری از وفاداری به نام سابقۀ پیامبر خود و سابقۀ پیمان خویش کلمۀ وفا را به قیمت جان قیمت نهادند.

سلحشوری و آئین از روح نظامی گری و نیروی جنگی بهترین نمونۀ نظامیان صدر اول اسلام اند، برجسته ترین سلحشور با آئین اند، که روح سلحشوری را با نیروی دین چنان به هم آمیخته دارند که گویی همه آئین است و سلحشوری نیست؛ یا همه سلحشوری است و آئین در سایۀ آن پیدا نیست.

ادب از ادب، نگذاشتند در ناملایمات و در مرگ عزیز و فرزند، امام آنها منتی احساس کند یا ملالتی در خاطر راه دهد بلکه گفتند: ما را به مشرق ببر یا به مغرب، با کمال سربلندی، برای ما و تو درد سری و هیچ سرافکندگی در کار نیست.

دلداری از دلداری در دل سردار خود و هر شنونده ای نشاطی به ودیعه می گذاشتند که مرگ در ذایقۀ او شیرین و گوارا می نمود.

ص:98

سخنوری سخنورانی که سخن بافی را به دیگران واگذاردند، گفتارشان به کردار آمیخته چنان که تو گویی کردار آنان گفتاری است مجسم و گفتار آنان رفتاری یا روانی است اندک اندک رخ می نماید، گفتار گوهربارشان گاهی تسیلت درمانده بود، و گاهی دلداری به افسرده می داد، روح تازه می دمید.

در راه حقیقت شجاعت و فداکاری می آموخت، در رساندن پیغام فضیلت از عهدۀ مجسم کردن فضایل کاملاً بر می آمد، می نمود که در تبلیغ پیامهای پروردگار بیم و هراس از احدی ندارند، در پند و اندرز برای دشمن نیز بسان دوست غمخواری می کردند، از آسمان فضیلت زبان آنان برای ترجمان وحی گویی انتخاب شده، زبان زبان انبیا، پیام پیام انبیا.

اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله خود را به آنان رسانیده بود دهان آنان را می بوسید، از گریبان آنان، ناطقۀ انسان نیروی خود را آشکارا و محسوس می کرد، که نفس ناطقه سپهبد و مهیمن نیروهای دیگر انسان است، و گاهی این سپهبد توانا برای ابراز منویات، گذشته از زبان و منطق تمام اعضا و جوارح را استخدام می کرد و پیام فضیلت را در سر چهار سوی و بازار دنیا می رساند، به آوازی رسا این صدا را بلند می کرد که به هیچ جنجالی نتوان آن را نهفته کرد، و سخنوری آن است که در دیگران به حسّ اعتماد و حسن اعتقاد بیافزاید و امور جوهری در ذوات و نفوس بیافریند، با آنکه آواز خود صدا یعنی تموج هوائی بیش نیست.

سرباز گمنام جهان ضامن است سرباز فداکار را نگذارد فراموش شود، هر چند گمنام باشد، نام فداکاری را باید از خاک گمنام هم زنده کرد. این نام از سایر نام های جهان کافی است؛ پس با وجود این چنین سربازان خوشنام و شهیدان

ص:99

نیک نام و نیز سربازان گمنام، چه درنگی داریم که به کوی آنان گذری کنیم.

آری، این شهیدان خوشنام ما هم، گمند و هم کم مانند، گمند اما در فضایل و مکارم که خود را باخته و نام و اثری در کوی آنان از خود آنها نمی بینی و سر تا پا فضائلی به چشم می نگری.

تستَّرت عن دهری بِظِلّ جناحه فعینی تری دهری و لیس یرانی

فَلو تَسْئَلُ الایّام ما اسمی ما دَرَتْ واَیْن مکانی ما دَرَیْن مکانی(1)

در آن وادی که اینانند دیگران کم هستند.

والمکرمات قلیلۀ العشاق(2)

وظیفۀ ما اگر به این زندگان ابد عشق بورزیم جا دارد؛ چه از این زندگان تا ابد شعاع حیات به سان سرچشمۀ آب حیات روان است، اگر نام آن را تجدید کنیم روان خود را از رنج و فشار نجات داده ایم.

اگر روش اقدام و کردار و روحیۀ آن را تجدید کنیم به روح سلحشوری و وظیفه نظامی گری خدمت کرده ایم.

اگر به جنبۀ خداپرستی آنان آئین را تقویت کنیم سزد که آنان را ذکر خدا خواهیم یافت؛ ما اگر همه فضایل را بخواهیم در یک جا بیابیم در میهن یعنی قبّه و بارگاه جان و روان اینان خواهیم یافت.

اگر وظیفه شناس باشیم تذکّر اشخاص و کردار و رفتار و گفتار آنان به عهدۀ

ص:100


1- (1) شرح فصوص الحکم: 142؛ مصباح الأنس بین المعقول و المشهود: 614.
2- (2) الکنی و الألقاب: 259/3؛ تاریخ بغداد: 475/12.

ما و انبار ذخیره ای برای اولیای تربیت است.

علمای اخلاق ما اگر اخلاق را در پیرهن اینان ببینند.

امیر لشگران ما اگر برای تهیۀ روح نظام و رویۀ سلحشوری پیام آنان را بشنوند و بشنوانند، هر دوان به سپاه صلاح و سلاح خود ذخیره فناناپذیر رسانده اند.

اگر عرفا تن در دهند که از ادّعا به وادی حقیقت و عمل یک قدم بردارند، طرز گشودن درهای آمد و شد را به جهان ملکوت یاد خواهند گرفت. مردانی را خواهند دید که شوق پیاپی آنان را چنان کشانده که چون دیدند بقا با لقا سازگار نیست. لباس بقا را کندند تا در لقا را کوبیدند.

حجت خدای بر خلائق اگر اینان باشند کار ما به رسوائی است؛ معلوم می شود عارف عذری ندارد که سلحشور نیست. سلحشور سخنی پابرجا ندارد که مرد آئین نیست و شاعر زبان آور معذور نیست که پشت کار ندارد.

ولی تذکر آنان چنانکه مایۀ سرافکندگی ما است. چه که به وزن واقعی خود پی می بریم، سبب شور و جوش و خروش پاسبانان وظیفۀ مقدس است.

ما از این راه در این صددیم که شخصیت آنان را رسیدگی کنیم و پیامی که از بنیان مقدس آنان می فهمیم در این کتاب بازگو کنیم.

این بزرگان در کالبد هر کیش به منزلۀ روح جدّ و روان حقیقت آن است و مانند این بزرگان استوانهای کاخ این کیش اند و سبب قدر و منزلت و سربلندی آنند.

اینانند که عزت و سربلندی و ارجمندی به او می بخشایند، ایشان همواره از

ص:101

آبرو و شرف و حوزۀ آئین خود دفاع می کنند.

از وجود اینان است که امتی یا نژادی یا کیشی غرق عظمت و مستغرق در بزرگواری اند، و به واسطۀ کردار و اخلاقی که برای آنان به جا گذاشته و مورد اقتدای آنان است آنها را از عظمت پوشیده است.

یک تن از بلغا می گوید: یادآوری عظما و نام آنان حقی است برای امت، غیر قابل زوال و برای اهل آئین ملکی مقدس؛ و دارائی بی آلایشی است برای هم میهنان و هم کیشان، این ملک همواره پایدار است، این ملک را از آنان نمی توان سلب کرد، به واسطۀ فقد مردان خود آن را از دست نمی دهند، و نسخه برداری از آن، آن را ضایع و بی ارج نمی کند و بردگی و بندگی امت این دوشیزۀ مکرمت را به خاک دفن نمی کند، تا گاهی که حیات قومیت بخواهد به نهضت بپردازد.

این بزرگان از خوابگاه خود برخواهند خواست و در خاطر مردان و یاد آنان با شبح نورانی ایستاده پیاپی فرمان خواهند داد. زندگان آنان را در میان خود ایستاده می نگرند، گویا مراقب کارهای شرافتمندانۀ آنانند، کارهای خود را گویی از تو به دست می گیرند و هم کیشان خود را به کار نیک تحسین می کنند و مرحبا می گویند.

هرگز کیش و امتی که در هوش خود شعور و متجدد نوبنوی از این ارجمندان راه دهد، و بالای سر خود از وجود اینان مراقبی ببیند ضایع و بی ارج نخواهد ماند، تو گویی اینان زنده و مرده شان مصلح زمین و مجدد آئین اند.

پسران آنان را سزد و به جا است که به رفتار این پدران گذشته خود بنگرند و کار آنان را از سرگیرند و به دنبال آنان قدم بردارند.

ص:102

اینان در شهرستان خود به مانند یک تن مردِ پشت کار است که سستی او را فرا نمی گیرد، و برای هر کس که در بنیۀ او روان و خونی باشد که او را وابدارد به روش آنان قدم بردارد، خیال اینان به منزلۀ یک تن سپهبد است که به استمرار روحیه می دمد، ولی خود مانده نخواهد شد.

اینک ما به یاری خداوند در چهار بخش، این شهدای فضیلت را با پیامی که آنان از کوی فضیلت داده اند در این کتاب خواهیم نگاشت:

بخش نخستین: آنانند که سرمقاله را افتتاح و ابتدائاً در مکه به کوی حسین علیه السلام رهسپار شدند.

بخش دوم: آنان که بین راه مکه و کربلا به پیشگاه او خود را رساندند و به کاروان او ضمیمه شدند.

بخش سوم: آنان که در کربلا رسیدند و به حضرت او پیوستند.

بخش چهارم یک شب و روز از عاشورا، آن شب و روزی که این نجیب زادگان همه با یکدیگر بوده و به کار فداکاری خود پرداختند.

اکنون که ما آنچه در نظر گرفته ایم شروع می کنیم و شرح می دهیم خواهیم دید که از بصره و کوفه، از عراق تا حجاز، در این راه دور و دراز، دسته دسته، یکان یکان در پی یکدیگر خود را به حضرت حسین علیه السلام می رسانند. گویی ذرّات آب را مانند که به صورت ابر و بخار در می آیند، و پی در پی خود را به طرف آسمان می کشند، از زمین بریده به دنبال هم برمی خیزند، تا در پیشگاه آسمان یک صف بایستند، همانا عشقی به آستانۀ آسمان دارند، یا صورت آفتاب را دیده حرارت و گرمی از او در دل ذخیره کرده اند. برای او است که به جنبش افتاده،

ص:103

سر بالا می کشند که به آفتاب نزدیک شوند و از بلندی به خورشید نظری کنند و اگر قرص آن در حال غروب است به سمت او با رخ زرد نگران و از فراق او گریان باشند. گریه ای مناسب با فراق. انصاف را آسمان آستانه ای بس بلند دارد، در این آستانه خاکیان را سزد که صف کشیده و سر بر خاک نهند.

ص:104

شهدا و طبقاتشان

طبقه نخستین شهدا

اینکه شروع می کنیم به طبقۀ نخستین که از کوفه و بصره، حرکت کردند و پیش از آنکه حسین علیه السلام از مکه بیرون آمده باشد خود را تا مکه رسانیدند، چون اینان بیشتر از دیگران آمده اند باید جلوتر در نظر بیایند، گو اینکه همۀ اینها از سابقینند یعنی در خریداری حق و در قدرشناسی ودیعۀ حق پیش قدمند. آری، همه یگانۀ عصر خود بودند ولی آنان که تا مکه که کانون نور بوده پیش آمدند و زودتر خود را به دامن امام علیه السلام انداختند حق تقدم دارند. آنان اظهار ادب بیشتر کرده و راهی زیاد پیموده اند و پیش از دیگران چشمشان به حضرت علیه السلام و چشم حضرت علیه السلام به آنان افتاده است. این رشادت شایان را که به منزلۀ تعلیم اشتیاق بود، مردمان دو منطقه (منطقه حجاز و منطقه عراق) هر دو دیدند.

این گروه شنیدند که امام علیه السلام از خانه پای بیرون نهاده، آنها هم بیرون دویدند، خبردار شدند که به مکه آمده به آنجا شتافتند و حقاً باید به دنبال امام رفت، چنانکه ناخدا قبلۀ توجه کشتی نشینان است. و قطب نما قبلۀ توجه

ص:105

ناخداست و سمت مقصد قبلۀ هر دو است، امام با خلائق و مقصد خلقت همین حال را دارد، به نظر من کلمۀ (امام) را جز این معنی نیست، مقصد شناس و به سمت مقصد متوجه.

خود را از آن حضرت علیه السلام ارجمندتر ندانسته و جان خود را از آن حضرت عزیزتر ندیده اند، گویا قرآن کردار آنان را دیده، تشنگی و گرسنگی و خستگی آنان را خریدار شده، و به دیدۀ قبول به آنها نگریسته است، این کتاب آسمانی در هنگام گذر آنان از هر کوه و درّه و عبور به هر دشت و بیابان، به آنان آفرین می گوید، سواری و پیادگی و خواب و بیداری آنان را جداگانه نام می برد.(1) این دسته با آن حضرت به انصاف رفتار کردند، جائی که فرزند پیغمبر به قصد کناره گیری از بیعتی چنان ننگین، از مدینه و خانۀ خویش بیرون رود، سزد که همه مسلمین در اقطار ممالک اسلامی از جای بجنبند و از آسایش کناره گیرند. تنفر خود را از بیعتی چنین نمایان کنند، شرط تقوا این نیست که امام ترک میهن خود گوید و کسان دیگر در خانه آسوده بخسبند.

ص:106


1- (1) (ما کانَ لِأَهْلِ الْمَدِینَهِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللّهِ وَ لا یَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَهٌ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ لا یَطَؤُنَ مَوْطِئاً یَغِیظُ الْکُفّارَ وَ لا یَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَیْلاً إِلاّ کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ * وَ لا یُنْفِقُونَ نَفَقَهً صَغِیرَهً وَ لا کَبِیرَهً وَ لا یَقْطَعُونَ وادِیاً إِلاّ کُتِبَ لَهُمْ لِیَجْزِیَهُمُ اللّهُ أَحْسَنَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ)«توبه (9):120-121»

خوشنودی حق و خرسندی حسین علیه السلام به اینگونه مردم حق شناس فداکار است که از خانه بیرون جسته، به سبک خیزی خود سنگینی حق را ثابت کردند، آگهی دادند که حق، نیاز ندارد به سوی کس رود حق، مرکز ثقل است، حق شناس باید خود را به او برساند، زهی مردانی که کفّۀ حق را سنگین تر کنند، با آنکه حق خود به خود از هر چیز سنگین تر است.

بنگرید: این رادمردان از کجا آمده و به کجا رسیده اند؟ از سرزمین سبز عراق، بهشت دنیا، سرزمینی که سبزۀ آن به سیاهی می زد، گذشته و به منطقه ای رسیدند که جز نور خدا، چیزی نداشت یعنی وادی غیر ذی ذرع بود. الحق جز خدا در نظر نداشته، تنها خود را به آستان تقوا می کشانیدند.(1)

وَ احَبُّ آفاقِ البلادِ الی الفَتی ارضٌ یَنال بها کریمَ الْمَطلب(2)

مختصر اینکه اینان پیش از همه قدم پیش گذاشتند، و این کار مختصر نیست. به مکه آمدند خواستند که همرنگ و همقدم با مجاهدین صدر اول اسلام گردند. با علمداران آئین توحید ابراهیم، اسماعیل، محمد صلی الله علیه و آله هم عنان شوند از مدرسۀ ابراهیم (آن عمل پراسرار حج) درس تعاون آموخته و فارغ التحصیل بیرون بیایند و با قائدین پیشرو و همقدم شوند، پیش از شهادت و پیش از آنکه مرگ به سراغ آنها آید به سوی مرگ شتافتند، تا در دل حق آرام گیرند.

آری، یزدان پاک اول نظر به کسانی می افکند که پیش از همه نظر به او و به

ص:107


1- (1) (لَنْ یَنالَ اللّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لکِنْ یَنالُهُ التَّقْوی مِنْکُمْ) «حج (22):37»
2- (2) دلائل الاعجاز، جرجانی: 3/1.

خانۀ او دوخته و به پاسبانی خانۀ او برخیزند. و نور خدا را در کانون آن دیده، آن را کاشانۀ ابدی خود سازند. کاشانۀ آنان به این فروغ درخشان به جهان نورپاشی کند.

رجال طبقۀ اول که به مکه آمدند

:

1 - یزید بن ثبیط 11 - عابس

2 - پسر او عبدالله 12 - شوذب

3 - پسر دیگرش عبیدالله 13 - عمار طائی

4 - عامر 14 - زاهر گندی

5 - سالم غلام عامر 15 - بریر بن خضیر

6 - سیف ابن مالک 16 - قیس بن مسهر صیداوی

7 - ادهم بن امیه 17 - عبدالرحمن همدانی

8 - حجاج ابن مسروق جعفی 18 - جنادۀ بن کعب خزرجی

9 - یزید بن مغفل جعفی 19 - عمر بن جناده

10 - عبدالرحمن خزرجی

ص:108

(ذلِکَ بِأَنَّهُمْ لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَهٌ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ لا یَطَؤُنَ مَوْطِئاً یَغِیظُ الْکُفّارَ وَ لا یَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَیْلاً إِلاّ کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ * وَ لا یُنْفِقُونَ نَفَقَهً صَغِیرَهً وَ لا کَبِیرَهً وَ لا یَقْطَعُونَ وادِیاً إِلاّ کُتِبَ لَهُمْ لِیَجْزِیَهُمُ اللّهُ أَحْسَنَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ)1

یزید بن ثبیط عبقسی (مخفف عبد قیسی)

الف - ابن ثبیط
اشاره

(1)

عبدی بصراوی از عبد قیس است.

از شیعیان و از اصحاب ابوالاسود دئلی بوده و در قبیله خود از اشراف بوده است.(2) در قائمیات سلامی دارد: السلام علی یزید بن ثبیط العبقسی.

ص:109


1- (2) ثُبَیط به ثاء مثلَّثه و باء مفرده و یاء مثنّاۀ تحت و الطاء المهلمه. علم مصغَّر است. و در پاره ای از کتب تبیت و نبیط آمده، ولی تصحیف است.
2- (3) در رجال ابوعلی به نشانۀ (جخ) کنایه از رجال شیخ دارد که یزید بن بسیط (سین) یعنی از اصحاب حسین است. ظاهراً بسیط غلط نسخه باشد. با او در کربلا کشته شد و علمای سیر، دربارۀ او و دو پسرش عبدالله و عبیدالله ذکر کرده اند که برای آنها در حروب و مغازی ذکر و نامی هست، و عسقلانی در اصابه می گوید: یزید بن ثبیط از شیعه و از اصحاب ابوالاسود دئلی است. این مرد در میان قوم خود از شرافتمندان است. (ابوجعفر طبری) از ابو مخنف بازگو کرده او از ابومخارق راسبی که: مردمانی از شیعه در بصره در منزل زنی از عبد قیس گرد آمدند و در میان آنها یزید بن ثبیط تصمیم گرفت که به سوی حسین حرکت کند.

ابوجعفر می گوید: ماریه سعدیه یا عبدیه (عبد قیس) دختر سعد یا منقذ در بصره از شیعیانی بود که در تشیع سخت و استوار بود. همواره خانۀ او مجمعی بود برای شیعه که در آن گرد آمده الفت می گرفتند و حدیث بازگو می کردند، سخن می شنودند و می سرودند. به پسر زیاد در کوفه خبر رسید که حسین علیه السلام آهنگ عراق دارد و اهالی عراق با او مکاتبه دارند.

به کارگزار خود در بصره فرمان داد که دیده بانان بگمارد و راه را به راینده و رونده بگیرد. پس ابن ثبیط عبدی تصمیم گرفت که به قصد حسین علیه السلام از بصره بیرون بیاید. ده پسر داشت و آنها را دعوت کرد که همراه او شوند و فرمود: آیا کدام از شما با من پیشاپیش بیرون خواهید آمد؟ دو نفر از آنها (عبدالله و عبیدالله) دعوت او را پذیرفتند، پس با یاران و همگنان خود که با او در خانه آن زن بودند. گفت: من عزم جزم کرده ام و خواهم رفت، از شما که با من خواهد آمد؟ آنان گفتند: ما از اصحاب پسر زیاد هراس داریم. این مرد بزرگ به آنان فرمود:(1) اما

ص:110


1- (1) فقال: انّی و الله ان لَوْ قد استَوَت اخْفافُها بالْجَدَد لهانَ عَلیَّ طلبُ مَنْ طلبنی الجدد صلب الارض و فی المثل من سَلَکَ الجَدَد امِنَ العِثار. «اعیان الشیعه: 305/10؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 190»

من به خدا قسم همین که ببینم پای شترم به سرزمینی سخت (یعنی جادّه یا بلاد کوهستانی) استوار و آشنا شود دیگر باکی از تعقیب نخواهم داشت، هر که خواهد کو مرا دنبال کند.(1)

این بزرگ با ادهم ابن امیه و بلند همتان دیگر که به او همراهی کردند از بصره بیرون شتافتند.

امیر بصراوی از بیراهه ها به مکه می آید

(2)

از مکه بیرون آمد راه بیابانهای دور دست را پیش گرفت تا خود را به حسین علیه السلام رسانید.

(آری، راه بی سر و سامانی را پیمود تا به سامان رسید.)

حسین علیه السلام در مکه در قسمت ابطح منزل گرفته بود.

(جلگه مکه چون سیل گیر شعاب و دره های آن می شود و ریگزار و شن زار است، آن را

ص:111


1- (1) می خواست بگوید: اگر در پیرامون بصره و در این نزدیکی ها گیر نیافتم، دیگر مطلبی نیست و خود را به جائی خواهم رساند. آری، بیرون رفتن از بصره به چند جهت مشکل شده بود. اولاً: به واسطۀ شدت سخت گیری بر عموم. ثانیاً: تضییق خصوصی از اشراف. در این گونه مواقع از اشراف در اجتماعات مانند نماز جمعه، جماعت سخت مراقبت می شد و اشراف در آن روزگار به ویژه در آن هنگامه سخت تحت نظر بودند. و چون رسیدن به کوهستان یا جاده و شاهراه را کاری صعب می دید، کلمه امتناع (لو) گفت و بعد آن را آسان شمرد، اگر چه به کوه گردی یا بیابان نوردی یا به در به دری یا خانه خرابی بکشد.
2- (2) ثم خرج و ابناه... و قوّی فی الطریق. ای تتبعَ الطریق القواء ای القفر الخالی.«اعیان الشیعه: 305/10؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 190»هوای کعبه چنان می دواندم به نشاط که خارهای مغیلان حریر می آید

بطحاء گویند. اصلا مکه دو قسمت است بطحا و شعبها)

وی پس از استراحت در بنۀ خویش آهنگ دیدار امام علیه السلام کرد. به قصد حضرت او بیرون آمده به کوی حسین علیه السلام روان شد. از طرف دیگر امام علیه السلام هم از آمدن او خبر یافته بود و به جستجوی او رفته تا در بنه و آسایشگاه او وارد شده و آنجا به انتظار او نزول اجلال کرده، به عرض او رسانده شده که وی به سوی منزل شما رفته، امام علیه السلام در بنه او نشسته بود. (زهی مهر و یگانگی، زهی بزرگی و بزرگواری) باری ابن ثبیط عبدی به منزل حضرت که رسید و شنید که آن حضرت به سراغ او بیرون رفته است، به منزل خود بازگشت و خطّ سیر امام علیه السلام را گرفت تا وقتی که رسیده دید که امام علیه السلام در منزل اوست. گفت:

(بِفَضْلِ اللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا)1

خواندن این آیه بدان ماند که به خود بگوید: من و این دولت؟

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمۀ سلطنت آنگاه سرای درویش

انَّ بیتاً انْت ساکنه غَیرَ محتاج الی السُّرج

وَجْهُکَ المأمُول حُجَّتُنا یوم یاتی النّاسُ بالحُجَج(1)

ترجمه آیه به فارسی چنین است: به فضل خدا و از رحمت اوست یعنی نه از استحقاق می باید به این گونه فضل رحمت خشنود بود. خلاصه آنکه این نه از بخت ماست، بلکه فقط

ص:112


1- (2) معجم البلدان: 322/3.

از فضل خداست که یار در منزل ماست.

پس از قرائت آن آیه گفت: السلام علیک یابن رسول الله. پس از آن بر امام سلام کرد و روبروی حضرت او نشست، بعد به قصد خویش که برای آن آمده بود امام را خبر داد. حسین علیه السلام دربارۀ او دعای خیر کرد. سپس بنه و خرگاهش را ضمیمۀ خرگاه حضرت کرد.

چون حسین علیه السلام دعای خیر دربارۀ او کرد، الحق خونش و کلیۀ شئونش به آن حضرت پیوسته شد.

همیشه با آن حضرت بود تا به کربلا آمده و در برابر چشم امام علیه السلام کشته شد، خودش به مبارزه و دو پسرش در حمله اول که لشگر امام علیه السلام صورت دفاع به خود گرفتند شهید شدند، ساروی چنین ذکر کرده، در سوگواری ایشان و سوگواری دو پسرش بعد از قضیۀ طفّ پسر دیگرش عامر بن یزید مرثیۀ سوزناکی گفته، ابوالعباس حمیری و دیگر مورخان ابیاتش را ضبط کرده اند.

1 - یا فروه قومی فاندبی خیر البریۀ فی القبور

2 - وابکی الشهید بعبرۀ من فیض دمع ذی درور

3 - وارثی الحسین مع التفجع و التاوه و الزفیر

4 - قتلوا الحرام من الائمۀ فی الحرام من الشهور

5 - و ابکی یزید مجدلا وابنیه فی حر الهجیر

6 - متزملین دمائهم تجری علی لبب النحور

ص:113

7 - یا لهف نفسی لم تفز معهم بجنات و حور(1)

1 - ای فروه! بپای خیز و ندبه آغاز کن، برای آن بهترین خلایق «حسین علیه السلام» که در قبر آرمیده.

2 - گریه کن برای آن شهید گریه ای که اشکش از سرچشمۀ دیدگان مانند سیلاب از رخسار بریزد.

3 - حسین را مرثیه بسرای ولیکن مرثیه ای که با درد و آه و فغان و ناله همراه باشد.

4 - این امام محترم را کشتند، در این ماه محرّم محترم.

5 - گریه کن برای ابن ثبیط عبدی به خون آغشته و برای دو پسرش که در گرمای سوزان روبروی خاک افتاده اند.

6 - گریه کن بر آغشته گانی که به جامۀ خون خود را پوشانیده اند، خون از ایشان بر سینه و گردن حمایل وار روانست.

7 - فسوسا دریغا! بر خودم که به همراه آنان به جنات و بهشت و حور دست نیافتم.

پیام من به تو

این مرد شرافتمند از دعوتی که در ابتدا از همقطاران کرد، و از پافشاری خود و سربرنتافتن از کوی حقیقت، و از سفر دور و دراز به سوی حسین علیه السلام و

ص:114


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 190؛ مثیر الاحزان: 61 (با کمی اختلاف).

از تربت آرام خود پیامی می دهد که من چون منش اشرافیت را در پای حقیقت انداختم، به دولت همقطاری با شهیدان کوی حسین رسیدم، در اقدامات خود به نهفته و آرامی می گوید: در راه قدردانی از (مرد آئین و فرد فضیلت) من آنقدر کوشیدم که هفت نفر را به همراه خود به توفیق دولت رساندم، رمزی می آموزد که هراس و وحشت جلوگیر راه مقصد، نباید بشود، پیمودن بیابان دور و دراز و بی آب و بی آبادانی را در راه حقیقت بزرگ مشمارید و به مانند سروشی می گوید: برای موقع شناسی موقعی بهتر از فداکاری و صدق در راه (فرد حقیقت) نیست.

در این مرثیۀ گذشته بنگرید یک لطیفۀ ادبی خواهید دید شاهکاری از نمونه های اخلاص و قریحۀ سادۀ عرب را در عصر اول خواهید دید. این مرثیه اگر چه از تزیینات و حسن تصرف شاعرانه عصر عباسی و اموی عقب باشد، ولی از جهت صفای قریحه و آرزوی مکارم از هیچ شعری عقب نمی ماند.

بفروه که از زنان قبیله اش بوده یا منادای خیالی است، هنگامی که دستور شیون می دهد، از راه ادب و اخلاص نخست در چهار شعر، سبط شهید را بر کشتگان خود مقدم می دارد و در دو شعر بعد از پدر و برادران خود یادی می کند و برای نشانۀ آنکه وابستگی دل را به سیدالشهدا به هر گونه احساسات بشود، باید

ص:115

اظهار داشت، خودداری نکرد هر چند بیشتر بهتر، ندبه، بکا، رثای همه را با ضمایم تفجع، تاوُّه زفیر توأم می کند، دربارۀ این جرم بزرگ امت، افسردگی و تنفّر اظهار می دارد و دربارۀ کسان خودش فقط به یک لفظ که بکا باشد اکتفا می کند و در آخر حسرت می خورد برعقب ماندن خویش از دولت همراهی آنان، که دولت معاد است.

ص:116

ب - عبدالله بصراوی
ج - عبیدالله بصراوی

پسران یزید بن ثبیط عبدی بصراویند. «طبری» ابوجعفر می گوید: به همراهی پدر بزرگوارشان با همراهان دیگر تا مکه آمدند و به حضرت ضمیمه شدند و بعد تا کربلا آمدند نخست خودشان در حملۀ اول کشته شدند و سپس پدرشان به مبارزه شهید و به آنها پیوست.

برادر دیگرشان عامر در مرثیه این دو برادر و پدرشان اشعاری به رثاء گفته که نهایت جگر سوز است، در ترجمه خود امیربصراوی دارد که وی از بصره تصمیم گرفت به خیال حضرت علیه السلام بیرون بیاید و برای ایشان ده پسر بود، آنها را دعوت کرد که به همراه او بیایند و به آنان فرمود:

کدام یک از شما با من و به همراهی من پیشاپیش خواهید بیرون آمد دو نفر از آن ده پسر دعوت او را پذیرفتند، عبدالله و عبیدالله، در قائمیات از این دو شهید رشید نامبری شده است.

ص:117

ادهم بن امیه

د - ادهم ابن امیه عبدی بصراوی

این ادهم از طبقۀ شیعیان بصره(1) و از آن دستۀ نگهداران حق بودند که در بصره در منزل ماریۀ سعدیه اجتماع می کردند. (ماریه زنی بود از شیعه که خانۀ او در بصره پناهگاه و مرجع شیعه بود سالها پس از حضرت امیرمؤمنان علیه السلام در ایام تقیه خانه خود را پناهگاه قرار داده بود که شیعیان یکدیگر را آنجا ببینند و همدیگر را بشناسند، شیعه در آن خانه الفت می گرفتند و حدیث می سرودند.

به مکه آمد

ادهم رئیس قبیلۀ خویش را تنها نگذاشت، از بصره با دیگر همراهان آن بزرگ، روی به مکه به خیال حسین علیه السلام بیرون آمد. صاحب حدائق الوردیه(2) گفته با حسین علیه السلام کشته شد، بیشتر از این از او ذکری نمی کند. دیگران گفته اند: که در حمله او با گروهی دیگر که در آن حمله به خاک افتادند کشته شد. این سوخته را جان شد و آواز نیامد.

ص:118


1- (1) ابن حجر عسقلانی در اصابه گفته: او ادهم بن امیۀ بن ابی عبیدۀ بن حارث بن بکر بن زید بن مالک بن حنظلۀ بن مالک زید عبدی است و پدر او امیه از صحابۀ پیغمبر بود، سپس در بصره ساکن شده، اعقاب در بصره گذاشت. می گوید: علی بن سعد در طبقات خود او را ذکر کرده. بخاری و ابن سکن گفته اند: برای وی شرف صحبت و یک حدیث هست. ابو داود و نسائی و حاکم از طریق جابر از او روایت کرده اند که گفت: پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله چنان بود که هر گاه می خورد نام خدا می برد و هرگاه به آخرین لقمه خود می رسید می گفت: «بسم الله علی اوله و آخره» و او از صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله است.
2- (2) یکی از ائمه زیدیه است.

عامر و سالم و سیف

ه -- عامر عبدی بصراوی

این عامر از شیعیان بصره است، از بصره با غلامش «سالم» همراه شهید عبدی و همراهانش به خیال حسین علیه السلام به مکه آمدند تا در مکه منضّم به حضرت او شدند.(1) بودند تا رسیدند به کربلا و جنگ پیش آمد. خود و سالم غلامش هر دو در برابر چشم حسین علیه السلام سبط پیغمبر صلی الله علیه و آله کشته شدند. در ابیات فضل بن ربیعه نامی از ایشان هست:

(ارْجعوا عامراً وَ رُدّوا زُهیراً)(2)

در مناقب چنین گفته ولی حدائق الوردیه گفته که در حملۀ اول کشته شدند. (عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست)

ص:119


1- (1) ابوعلی در رجال خود می گوید: عامر بن مسلم عبدی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام در کربلا به همراه او کشته شد، ابوالعباس نجاشی در رجال خود می گوید: او عامر بن مسلم بن حسان بن شریح بن سعد بن حارثه بن لام بن عمر بن طریف بن عمر بن بشمامه بن زهل بن جدعان بن سعد بن قطره. سعدی بصراوی از اصحاب حسین است، به همراه او کنار فرات کشته شد.علامه در «ایضاح الاشتباه» می گوید: عامر پسر مسلم است که در صفین به همراه امیرمؤمنان علیه السلام کشته شده و از احفاد او احمد نامی است. مکنی به ابوالجعد بن سلیمان بن صالح بن وهب بن عامر، نجاشی می گوید: امام رضا علیه السلام را به سال 154 درک کرده و چندین تألیف دارد، از جمله: کتاب اخبار بصره و کتاب مقتل امیر المؤمنین علیه السلام و کتاب سقیفه و به سال 174 بگذشت.
2- (2) اعیان الشیعه: 70/7؛ الکنی و الالقاب: 233/1.
و - سالم غلام عامر

این سالم از شیعیانی است که در بصره بودند، ابن حجر عسقلانی در اصابه می گوید: سالم ابن ابوالجعد از ثقات تابعین و نیز مولا عامر بن مسلم است، از شیعه بصره بوده و صاحب حدائق می گوید: سالم مولا عامر با یزید بن ثبیط و کسانی که به همراه او بودند به سوی حسین علیه السلام روانه شده، در ابطح مکه به او پیوسته، همیشه با او بود تا به کربلا رسید. هنگامی که جنگ برافروخته شد، پیش آمده جلو حضرت او علیه السلام پیکار می کرد و در حملۀ اولی با عدۀ دیگر کشته شد، از کشتگان جلو روی حسین است.

«ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز»

ز - سیف بن مالک عبدی بصراوی

این سیف از شیعیان است و از کسانی است که اجتماع در نزد ماریه داشته اند، از بصره به همراهی شهید عبدی روی به حضرت حسین علیه السلام آورده بیرون آمد و در مکه به حضرت او منضّم گردید. همواره با امام علیه السلام بود تا در کربلا پیش روی پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله کشته شد. بعد از نماز ظهر به مبارزه اقدام کرد و در مبارزه شهید شد.

ص:120

والحمد الله الَّذی رَکَّبَ فینا آلاتِ البَسْط وَ جَعَل لنا ادَوَاتِ القَبْضِ وَ مَتَّعْنا باَرْواحِ الحیوۀ و اثبَتَ فینا جَوارِحَ الاعمال... حَمْداً نَسْعَدُ بِهِ فی السُّعداء مِن اوْلیائه و نَصیرُ بِهِ فی نَظْم الشُّهداء بسُیوف اعْدائه انَّهُ وَلیٌّ حمید.(1)

جعفیها، حجاج جعفی

ح - حجاج بن مسروق جعفی
اشاره

(2)

ترجمه اش تا مکه آمدنش - به اذانش امام علیه السلام نماز می خواند - از امام علیه السلام به سفارت به قصر بنی مقاتل می رود - شمایل امام علیه السلام در قصر - امام قدم زنان و پیاه به قصر می رود - مذاکرات امام علیه السلام با عبیدالله جعفی - خاتمه حجاج و سرفرازی او.

ص:121


1- (1) صحیفۀ سجادیه: دعای 1.
2- (2) در رجال ابوعلی به نشانه ج. خ کنایه از رجال شیخ دارد. حجاج بن المرزوق سین. یعنی از اصحاب حسین علیه السلام است.
1 - حجاج بن مسروق بن جعف بن سعد العشیره مذحجی جعفی

(1)

این پرآوازه حجاج بن مسروق از شیعه بوده. در کوفه از اصحاب امیرالمؤمین علیه السلام گشت (یعنی دولت صحبت و ملاقات علی علیه السلام در کوفه برایش دست داد) وقتی که سبط دوم او حسین علیه السلام از مدینه بیرون آمد و به مکه نزول فرمود، او هم از کوفه برای دیدار حضرت او علیه السلام رو به مکه بیرون آمد و پس از ورود به مکه و دیدار امام علیه السلام خود را همراه او کرد و همواره مؤذّن امام علیه السلام بود در پنج وقت نماز.

2 - به اذانش امام نماز می خواند

در این سفر که حجاج شهید به همراه امام علیه السلام به کوفه برمی گشت «ابومخنف» در برخورد اول امام علیه السلام با لشکر مبهم کوفه ذکر کرده، لشکر از دور هویدا شد، سراپرده امام علیه السلام را در بیابان زدند، لشکر آمدند (حرّ است با هزار سوار) در آن گرمای ظهر مقابل امام ایستادند. امام علیه السلام با همه همراهان با عمامه و شمشیرهای بسته و آویخته جلوی خرگاه برابر این لشکر ایستادند، بعد امام امر فرمود: آبشان بدهند وقتی که از آب دادن فارغ شدند و وقت نماز رسید، امام علیه السلام به حجاج بن مسروق امر فرمود که: اذان بگوید، اذان گفت، در بین اذان و اقامۀ امام، با پیراهن و شلوار و عبا و نعلین برای نماز از چادر بیرون آمده، خطبه خواند، لشکر در جواب به سکوت گذراندند. وقت اقامه رسید به مؤذن

ص:122


1- (1) در رجال ابوعلی به نشانه ج. خ کنایه از رجال شیخ دارد. حجاج بن المرزوق. سین، یعنی از اصحاب حسین علیه السلام است.

فرمود: اقامه بگو، اقامه را گفت، نماز را به جماعت خواندند. لشکر حرّ با خود حرّ اقتدا به حضرت علیه السلام کردند.

3 - به سفارت از امام به قصر می رود

صاحب خزانه الادب الکبری(1) گفته: وقتی که حسین علیه السلام وارد قصر بنی مقاتل شد در آنجا نزول کرد.

(قصر بنی مقاتل بعد از ذی حُسَم و تقریباً یک منزل بیش از کربلا است و این قضیه که ذکر خواهد شد بعد از برخورد با حر و محاصرۀ امام است، همۀ منازل بین راه را قافله امام علیه السلام بار نمی انداختند، بلکه غالباً دو منزل یکی می آمدند، ولی یکی از منازلی که فرود آمدند و شب تا نیمه در آنجا اقامت کردند همین قصر است.)

حسین علیه السلام ناگهان دید سراپردۀ در قصر زده اند و اسبی بر در سراپرده بسته اند و نیزه ای به زمین استوار است. امام علیه السلام پرسید:

این سراپرده از کیست؟ گفتند: از عبیدالله بن حرّ جعفی. فرمان داد که او را دعوت کنید پیش من، برای این کار، از همراهان اصحاب مردی که اسمش حجاج بن مسروق جعفی بود با یزید بن مغفل جعفی تعیین شد. پس حسین علیه السلام حجاج بن مسروق را با یزید بن مغفل به سفارت پیش او فرستاد. این دو نفر رو به سراپردۀ او روان شدند، پیش آمده وارد شدند، و بر او سلام کردند. عبیدالله پرسید:(2)

ص:123


1- (1) شیخ عبدالقادر بن عمر بغدادی.
2- (2) ثُمَّ قال ما وَرائَکَ یابْنَ مَسْروق فَقال: وَرائی یَابْن الحُرّ. انَّ الله قَدْ اهدی الَیْکَ کِرامَۀَ ان قَبِلتها. فقال و ما تِلْکَ الکرامَهُ؟ فقال هذا الحسین بن علی علیه السلام یَدْعوکَ الی نَصْره فَاِن قاتَلْتَ بَیْن یَدَیْه اجِرْتَ وَ ان قُتِلْتَ بَین یَدَیْه اسْتشهدت. «نفس المهموم: 104»

ای پسر مسروق! چه در عقب داری؟ حجاج فرمود: هان! حضرت ابی عبدالله تو را دعوت فرموده این ابی عبدالله است ای پسر حرّ.

اهل قصر از این کاروان تازه واردی که از سمت حجاز آمده انتظار خبر مهمی دارند، به ویژه با اوضاع دگرگون شهر کوفه بلکه کلیۀ عراقین و مراقبت سپاه کوفه از این کاروان معلوم است، انقلاب عراقین در اثر انتظار آمدن حسین است. و اینک نمایندۀ این کاروان رسیده بنابراین مقدمات، خبری که آورده تازه و با اهمیت است.

خبر تازه ام این است که: خدا یک کرامت و بزرگی را به طور هدیه برایت فرستاده، اگر قبول کنی یا اگر استقبال کنی و رد نکنی (دولتی که از جای دور خدا بفرستد دولت است، دولت آن است که بی خون دل آید به کنار)

این حسین بن علی علیه السلام است «یعنی امیر این کاروان تازه وارد» تو را به یاری خود دعوت می کند، اگر در رکاب او جنگ کنی اجر خواهی برد «یعنی اگر فتح پیش آمد آبرو، حق، رتبه و هر خواستۀ دیگری در برابر هست» و اگر کشته شوی در حضورش به شهادت رسیده ای.

عبیدالله می گوید: انّا الله و انّا الیه راجعون «و الله ای حجاج! من از کوفه که بیرون آمده ام فقط از ترس آن که مبادا حسین علیه السلام داخل شود و من در کوفه باشم و یاریش نکنم. برای آنکه در کوفه برای حسین علیه السلام یار و پیروی که منحرف به دنیا نشده باشد دیگر باقی نمانده است، مگر آن کس که خدا از لغزش

ص:124

نگاهداشته است.»(1) «من به ملاحظۀ لشکر زیادی که دیدم برای جنگ با او بیرون آمده و به ملاحظۀ انحراف شیعه و دست تنهایی او از ناحیۀ پیروانش که او را بی کس گذاشته اند، از کوفه کناره گرفتم، دانستم که او به کشتن خواهد رفت و من به یاری او قادر نیستم.»(2)

این مذاکره ای است که با حجاج از ضمیر خود در میان می نهد، ولی حجاج راجع به دعوت دیدار ابی عبدالله شاید منتظر نتیجۀ بهتری باشد، به اعتبار آنکه اینگونه خیال های پیشین ممکن است در پیش آمد تازه بگردد. اگر چه از دهان سردش بوی بی وفائی می آمد، دهان گشوده راجع به دیدار گفت. بنابراین من خواهان دیدار او نیستم. به خدا قسم! مایل نیستم نه من او را ببینم و نه او مرا ببیند.

دنبالۀ پاسخ یا روایت دیگر در پاسخ:

حجاج شاید در حیرت رفته که این مطالب را آیا به امام علیه السلام به همین جور که جریان یافته می باید گفت یا نه؟! در فکر است این پاسخ را چگونه برساند. عبیدالله از قیافه حجاج فهمید که او در حیرت است،

ص:125


1- (1) والله یا حجاج ما خَرَجْتُ من الکوفه الاّ مَخافَۀ انْ یَدْخُلَها الحسین و انا فیها و لا انْصُرُه لاَنَّه لیس فی الکوفه شیعه و لا انصار الاّ ما لوالی الدُّنیا الاّ مَنْ عَصَم الله منهم فَارْجَع الیه فَاَخْبره بذلک.
2- (2) قال الدّیْنوری: قال عبیدالله و الله ما خَرَجْتُ من الکوفۀ الا لِکَثْرۀِ مَنْ رَأیْتُه خَرَج لِمُحارَبَته و خذلان شیعته فَعَلمْتُ انَّه مقتول و لا اقْدر علی نَصْر فَلَسْتُ احِبٌّ انْ یَرانی و لا اراه.

خود جواب را برای ابلاغ خلاصه کرد و گفت(1)

به حسین علیه السلام از من این پیغام را برسانید که چیزی که مرا وادار کرده از کوفه بیایم، آن هنگام که خبر شدم تو خیال کوفه داری جز کناره گیری از خون تو و فرار از خون کسان خانواده ات امری نبود. نخواستم در خون تو و کسان خانواده ات آلوده و گرفتار شوم و نخواستم دیگری را در صدمۀ تو کمک کرده باشم، من با خود گفتم: اگر با او جنگ کنم این جنگ هم بر من ناگوار و سخت و هم پیش خدا کار بزرگی است و اگر به همراهی او جنگ کنم و خود را در رکاب او به کشتن ندهم به او ارجی ننهاده ام، و من مردی هستم که حمیت دماغم،(2) بیش از این است که دشمن مرا بی ثمر بکشد و خونم هدر رود؛ زیرا حسین علیه السلام در کوفه یاوری و پیروی که به وسیلۀ آن بتواند جنگ کند ندارد. برگرد پیش او و خبردارش کن.

ص:126


1- (1) ابْلغا الحسین علیه السلام انَّه انما دَعانی الی الخروج من الکوفۀ حین بَلَغنی انَّک تُریدُها فرارٌ مِنْ دَمِک و دِماءِ اهل بیتک و لَئِلاّ اعین عَلَیْکَ و قُلْتُ: ان قاتَلْتُه کان عَلَیَّ کبیراً و عند الله عظیما و ان قاتَلْتُ مَعَه اقْتَلْ بَین یَدَیْه کنْتُ قد ضیَّعْتُه وَ انا رَجُلٌ احْمی انْفا مِن انْ أمکّنَ عَدُوّی فَیَقْتُلُنی ضِیْعَۀَ وَ الحسین لَیْس لَهُ ناصر بالکوفه و لاشیعۀ یُقاتِل بهم.«ابصار العین فی انصار الحسین: 151»
2- (2) مراد از دماغ در اینجا مغز است، نه بینی و مراد از حمیت غیرت است، یعنی فکر من نمی تواند این را تحمل کند و نفس من زیر این بار نمی رود، شأن خود را اجلّ از این می دانم که بی ثمر کشته شوم.
برمی گردد ولی باز با امام می آید

فرستادگان حجاج و رفیقش یزید بن مغفل برگشتند و پیغام را ابلاغ کردند، این پیغام به امام علیه السلام سنگین افتاد، نعلین خواست و پوشید «گویا لباس سفر را به لباس حضر تبدیل کرد» برخواست در میان عده ای از برادرها و اهل بیت خود به راه افتاد، و خواهی شنید که آن دو نفر یار باوفا هم همراه هستند.

امام خودش قدم زنان به قصر می رود

ثیموستوگلیس اولین شخص آتن، دشمن دیرینۀ ایران از ترس آتنی ها هموطنان خود به پادشاه ایران پناه برد، اردشیر او را پذیرفت و فرمود: دویست تالان نقره به تو مدیونم. او تعجب کرد، شاه به سخن خود ادامه داده گفت: من امر کرده بودم هر کس تو را زنده حاضر نماید دویست تالان نقره به او انعام بدهم، حالیا که تو به پای خود آمده ای باید به خود تو بپردازم، امر فرمود: آن وجه را به او تسلیم کردند. بعد به تدریج حکومت پنج شهر را به او داد.

قُبَیصه نام عرب صحرانشینی است که آهوئی در چادرش از دست صیاد که بهرام گور ولیعهد ایران بود پناهنده شد. (در آن هنگام بهرام را در پیش نعمان بن منذر برای آموزش و پرورش صحرایی عربی سپرده بودند) عرب به حمایت آهو از خیمه بیرون آمد و به سوار ناشناس که دنبال شکار آمده بود گفت: چون آهو به پناه چادر من آمده، من باید او را پناه دهم اگر چه خود را به کشتن بدهم، بهرام را خوش آمده، بعد که به سلطنت رسید او را خواست و انعام خلعت داد.

او را لقب (حامی الذمار) داد، چون سینه را جلوی تیر صیاد برای

ص:127

نگهداری پناهنده خود سپر کرد. اسمش تا دنیا است باقی ماند.

رفتن امام علیه السلام با آهوان حرم در خیمۀ عبیدالله حرّ جعفی اگر برای اتمام حجت بوده، به بدبختی عبیدالله باید گریست و اگر جهت آن بوده که در ایلات معمول است، صاحب سراپرده باید مهمان خود را پناه بدهد. به حال آهوان حرم پیغمبر صلی الله علیه و آله باید رقّت کرد، و ناحیۀ حضرت حسین علیه السلام رقّت آور خواهد بود و باید به صیادها نفرین کرد، و شاید امام علیه السلام نظری هم در بردن اطفال نداشته، اطفال از راه انس به همراه او و برادرها برای اجلال موکب رفته باشند و عبیدالله رقّت خود را به ملاحظۀ پیش بینی از آیندۀ قضیه می گفته، به هرحال سر دو راهی و نقطۀ لغزندۀ برای عبیدالله شد و بر دو باختش در دو طرف به حساب در نمی آید. طرز جواب بلکه کلمه به کلمه آن، قدم به قدم در اینگونه مواقع لغزنده است، چه در این مواقع باریک سقوط انسان یا عروج او پیش می آید، با یک کلمه در نفی و اثبات به اوج عزت می رسد یا به چاه ذلت می افتد، فی الحقیقه اعتبار انسان و قیمت فکر و ادب و موقع شناسی او است که در این مواقع بالا و پایین می رود.

شمایل و لباس امام علیه السلام در قصر

یزید بن مرّه می گوید: بعدها عبیدالله بن حرّ این پیش آمد را که بازگو می کرد می گفت: «وقتی که حسین علیه السلام داخل شد دیدمش با محاسنی چون مشک سیاه. هرگز دیده ام زیباتر از او و حسنی گیراتر از او ندیده، به چشم چنان بزرگ آمد که جایی برای غیر نگذاشت. دل و دیده را فراگرفت، و هرگز دلم بر کسی آن سان نسوخت که به حال او سوخت، دیدمش پیاده می آید و اطفالش در پیرامون

ص:128

وی به همراهش می آمدند.»(1)

امام علیه السلام برای مذاکرات روبرو در قصر

حسین علیه السلام سلام کرده در سراپردۀ عبیدالله وارد شد. عبیدالله از جا پریده به تجلیل استقبال کرد. دو دست و پای حضرت را بوسید، در صدر مجلس جا باز کرد و امام را آورده در بالا نشاند. چشم به شمایل حسین علیه السلام دوخته که بعدها می گفت: داخل شد، مویش سیاه، حسنش بی نظیر، مهابتش کم مانند، و قدری هم به همراهان و بچه هایش چشم دوخته که می گوید: بر کسی آنقدر رقّت نکردمی که دلم برای او سوخت که بچه هایش را به گردش دیدم.

از کجا شروع به سخن می کند.

امام علیه السلام زبان به سخن گشوده «لابد حضار مجلس همه متوجه سخن بوده اند» حمد خدای را کرده، ثنا خوانی زیادی فرمود، سپس فرمود: «ای پسر حرّ! اهل شهر شما «این شهر» به من نوشته و خبر داده بودند که: همه به یاری من اتفاق دارند و نامه ها فرستادند که تصمیم قطعی به یاری من گرفته اند و از من درخواست کرده

ص:129


1- (1) قال یزید: قال عبیدالله: دَخَلَ علیَّ الحسین علیه السلام و لِحْیَتُه کَاَنَّها جَناحُ غُراب فما رَاَیْتُ احداً قَطُّ احْسَنَ وَ لا امْلَأ العین منه و لا رَقَقْتُ علی احَد رِقَّتی علیه إذ رَاَیتُهُ یَمْشی و صِبیانُهُ حَوْلَهُ: (یا نَبرّاً رواقَ مَرْآهُ وَ مَنْظَرُهُ فَکان لِلدَّهر ملأ السَّمْع و البصر)قد کنت فی مشرق الدنیا و مغربها کالحمد لایغن عنها سائر السُّوران یقتلوک فلا عن فقد معرفۀ الشمس معروفۀ بالعین و الاثر «شیخ ارزی»

بودند که من بر آنها وارد شوم. اینک من آمده ام ولی اکنون کار بدان سان که نوشته بودند نیست، و به آن قراری که خیال می کردند پابرجا نیستند. حالیا من تو را به یاری خویش «که خود ما کسان پیغمبریم» دعوت می کنم که اگر حق ما به ما واگذار شود، خدای را ستایش می کنیم و می پذیریم و اگر ما را از حق خود باز دارند و بار ستم به دوش ما افتاد، باز تو در راه گرفتن حق از یاوران ما بوده ای.»(1)

عبیدالله به پاسخ شروع کرد، مثل اینکه از فقرۀ آخر که دعوت بود نخواست صریحاً پاسخ بگوید و از جواب قسمت اول خواست جواب دعوت را هم ضمناً گفته باشد.

عبیدالله: ای پسر پیغمبر! اگر در شهر کوفه برای شما پیرو و یاوری بود که به همراه شما جنگ کنند، بی شبهه شدت من از همۀ اصحابت در این کار بیشتر بود. لیکن من خودم دیدم شیعیان کوفه ات از هراس شمشیر بنی امیه از خانه های خود کناره گیری کرده بودند.(2)

می خواست بگوید کسی نداری و شاید هم اشاره باشد به اینکه آنان که

ص:130


1- (1) ثُمَّ قال یابن الحُرّ. انَّ اهل مِصرکُمْ هذا کَتَبوا الیَّ و اخْبَرُونی انَّهُم مُجْمعون علی نُصْرَتی وَ سَئلُونی القُدُوم الَیْهم و قَدِمتُ و لَیْسَ الاَمْرُ علی ما زَعَموا وَ انَا ادْعُوکَ الی نُصْرتِنا اهل البیت فَاِن اوتینا حقَّنَا حَمِدنا الله تعالی علی ذلک و قَبِلناه و ان مُنْعنا حقَّنا و رُکبنا الظُّلم کُنْتَ من اعوانی علی طلب الحقّ.
2- (2) فقال عبیدالله یابن رسول الله! لو کان لک فی الکوفه شیعۀٌ و انصارٌ یُقاتِلون معک لکُنْت مِنْ اشَدِّهِم علی ذلک و لکنِّی رَأیْتُ شیعَتَک بالکوفه و قد فارَقُوا منازلَهُم خَوْفاً مِن سُیُوف بنی امیه.

تو را دعوت کرده اند گریزانند، آنها چه کردند که من بکنم.

روایت دیگر در این گفتگو یا دنبالۀ سخن

:

«امام علیه السلام ای پسر حرّ تو چه مانع داری که با من و به همراه من بیرون بیائی؟ «یعنی کوفه به هرحال است باشد» عبیدالله به پاسخ می گوید: اگر من می خواستم که با یکی از این دو فرقه باشم، البته به همراه تو بوده و در میانه اصحاب تو دربارۀ دشمن از همه شدیدتر بودم، اما دوست دارم که مرا معاف داری از اینکه با تو بیرون بیایم. ولیکن این اسبهای من مهیا و آماده است و راه شناس هائی از همراهان من هستند و نیز این بادپای بلند پرواز «اسب خاصۀ» من است که به خدا سوگند! برای طلب هر چیز بر آن سوار بوده ام، جز این هرگز پیش نیامده که به مطلبم رسیده ام و نیز هر کس در تعقیب و دنبال من برآمده من با این اسب خود را رهانده ام. کس به گرد من نرسیده، جز این هرگز نبوده و نشده است. سوار آن شو؛ بلکه خود را به پناهگاه خود برسانی. و من برایت ضامن عیالاتت خواهم بود، تا آنان را به تو برسانم یا در راه نگهداری آنان خودم و همراهانم تا نفر آخر پیش از آنکه دست کسی به آنها برسد بمیریم. و من «شما می دانید» هرگاه داخل امری شوم، کسی ضامن من نمی شود.»(1)

ص:131


1- (1) فقال الحسین علیه السلام: یابن الحُرّ ما یَمْنَعُک انْ تَخْرُجَ مَعی فقال ابن الحُرّ: لَوْ کُنْتُ کائِناً مع احَدِ الفَریقَیْن لَکُنْتُ معک. ثُمَّ کُنْتُ مِن اشَدِّ اصْحابِک علی عَدُوِّک فَاَنا احِبُّ انْ تُعْفینی مِن الخُروج مَعَک ولکن هذه خَیْلٌ لی مُعَدَّۀٌ وَ ادلاّء من اصحابی و هذه فَرَسی المُحَلَّقَهُ فَوَ الله ما طَلِبْتُ عَلیها شیئاً قَطُّ الاّ ادْرَکْتُهُ وَ لاطَلِبَنی احَدٌ الاّ فتُّه فَارْکَبْها حتّی تَلْحَقُ بمَأمنک و انَا

این جواب را گفته و ساکت شد، یا منتظر پاسخ بود.

حماسۀ عجیب از امام

«امام علیه السلام: آیا این نصیحتی است که به گمانت از تو داریم ای پسر حرّ؟(1)

عبیدالله: آری، قسم به خدا که فوق آن چیزی نیست.

امام علیه السلام می خواهم من در برابر به تو نصیحتی بی پرده بگویم چنانچه تو بی پرده سخن گفتی.

به این نصیحت هر کس گوش بدهد مو بر بدنش برمی خیزد، این حماسۀ شدید از آن کلمه زشتی بود که آن مردک به گوش امام گفت، گفت: فرار کن با آنکه در حریم برازندگی آزادگان به ویژه امامی چون حسین علیه السلام نباید کلمه فرار پیش بیاید. مرگ بگو و خواری اینکار مگو. اینجا از این حماسه که به صورت نصیحت گفته شد. عبیدالله بیدار شد دریافت بد فهمیده. نفهمیده که امام از آمدن و استعانت، دستگیری او را

ص:132


1- (1) قال الحسین علیه السلام: افهذه نصیحۀٌ لنا منک یابن الحُرّ. قال نعم؛ و الله الَّذی لا شیئ فوقه. فقال له الحسین: انّی سَاَنْصَحُ لَکَ کما نَصَحْتَ لی ان اسْتَعَطْت انْ لا تَسْمَعَ صراخُنا و لا تَشْهَدَ واعِیتَنَا فَافْعَلْ فَوَالله لا یَسْمَعَ واعیتَنا احَدٌ ثُمَّ لایَنْصُرُنا الاّ اکَبَّهُ الله فی نار جَهنَّم. ثُمَّ خرج الحسین علیه السلام من عنده و علیه جُبَّۀٌ خَزّ وَ کَساء وَ قَلَنْسَوۀُ موَرَدَّۀٌ و معه صاحباهُ (الحُجّاج و یزید) و حَوْلَه صِبیانُهُ فقُمْتُ مُشَیِّعا له واَعَدْتُ النَّظر الی لِحْیَته فقُلْتُ: اسَوادٌ ما اراهُ امْ خضاب فقال علیه السلام: یابن الحُرّ! عجلَّ علی الشیبُ فَعَرَفْتُ انَّه خضاب فَودَّعْتُه.

در نظر دارد نه نجات خود را. برای جبران بی ادبی خود، خود را جمع آوری کرده و به نصیحت امام گوش فرا می دهد.

امام علیه السلام اگر می خواهی فریاد یاری خواهی و داد کشیدن ما را نه بشنوی و نه ببینی و نه مشاهده کنی؛ یا نه بانگ ما را و نه صدای لشکر دشمن را ببینی و بشنوی، اینکار را بکن، برای اینکه هر کس نالۀ بی کسی (واعیۀ) ما را بشنود و ما را یاری نکند، به خدا قسم! خدای او را سرنگون در آتش جهنم خواهد انداخت.

گفت و ساکت شد، آن سخن حماسه را بیشتر کرد و خواست عبیدالله تو دهنی خورد. اثر این سخن بعد از ده روز او را آتش زده می سوزاند.

از این مذاکره روبرو امام غمنده برمی گردد.

بعد از آن امام علیه السلام با همان وضع لباس (بالا پوشش جبۀ خز و کسا و قلنسوه گلگون) با آن دو رفیق باوفا حجاج بن مسروق و یزید بن مغفل (که البته هم آزرده اند و هم شرمنده و هم مملوّ از خشمند) و اطفال خود که به گردش بودند از پیش آن مردک بیرون آمدند.(1)

ص:133


1- (1) از دو جا می توان حکم داد که: این قضیه را در خصوص آمدن امام علیه السلام به خیمۀ این شخص نباید تصدیق کرد، شرح حال خود عبیدالله می فهماند که گفتار عبیدالله راجع به آمدن حسین علیه السلام به منزل او بی اصل بوده و امام علیه السلام به منزل او قدم نگذاشته و اگر هم گذاشته به این صورت نبوده.نخست: یکی آنکه از ساختمان دماغ اینگونه آدم که طموحی (اشرافی است) لاف و گزاف بسیار تراوش می کند، خصوصاً دروغی را که به نظر خود سبب افتخار و مباهات خود می دانند و به لوازم مثبتۀ آن که در نظر دارند گول می خورند و لوازم خفیۀ آن را در نظر نمی گیرند، چنانکه روحیۀ مردم سرمایه پرست (مانند یهودی ها) هر دروغ را در راه تحصیل مال روا می دارند، بلکه واجب -

ص:134

ص:135

ص:136

ص:137

ص:138

ص:139

ص:140

ص:141

ص:142

ص:143

ص:144

ص:145

ص:146

ص:147

عبیدالله گوید: من برای مشایعت و بدرقۀ حسین علیه السلام بر پا خواستم دیدگان را برای دیدار محاسن عزیزش بازبرگردانده گفتم. آنچه می بینم خضاب است یا

ص:148

سیاهی مو؟ آیا امام علیه السلام در جواب این پرسش بی جا چه باید بگوید؟ آیا اینگونه برخوردها انسان را در هم نمی شکند؟ آیا این پیش آمدها موی سیاه را سفید نمی کند؟

بعد از پدرش علی علیه السلام در این بیست سال زمان حکومت معاویه صدها بلکه هزارها از این قبیل پیش آمدها داشت مثل آواره گی پیروانش از وطن چون عمرو بن حمق که از کوفه فراری بود و خرابی خانمان شیعه چون خانه حجر بن عدئی که بعد از خرابی آن و کشتن حجر از ترس معاویه و زیاد نمی توانستند آن را بسازند تا زمان مختار که از خرابی خانه همین عبیدالله جعفی مختار او را ساخت و مانند مداخله معاویه در خاندان برادرش حضرت مجتبی علیه السلام و مسموم کردن او به وسیلۀ محرم های خانوادگی و از قبیل منابر و مجامع اسلامی آن روز و... که روزانه از طرف دشمن یا دوست برای او پیش می آمد و به خود او برخورد داشت یا به ناحیۀ حق یا خلق با ملاحظه اینکه در نظر این زمرۀ افراد یعنی انبیا و اولیا: خلق وابستۀ به حقند آنان در پاسبانی اینان بی قرارند. نیز در آن بحبوبه گرفتاری کنونی آیا برای امام علیه السلام حوصلۀ این رسیدگی ها بازمانده و لکن از جواب هم چاره ای نیست، چون سکوت او خاطر همراهان و بستگانش را بیشتر می شکند؛ زیرا گمان می کنند تأثر خاطر امام علیه السلام زبانش را از حرکت بازداشته... به علاوه رفع اشتباهی راجع به قدر و قیمت زندگانی دنیا از آن مردک می شد که گمان نکند زندگانی و ماندن در دنیای آن روز ارزش دارد که انسان از خدای خود مضایقه اش کند. زندگی، آش دهن سوزی نیست.

ص:149

امام علیه السلام در جواب پرسش از سیاهی مو فرمود: ای پسر حر! پیری با شتاب به سر من هجوم آورد و به سر من ریخت.(1)

می گوید: شناختم که خضاب است، با او وداع کرد. حسین از آن طرف روان شد و عبیدالله جعفی از قصر به اطراف فرات حرکت کرد و حجاج بن مسروق در موکب حسین علیه السلام به کوی شهیدان رهسپار شد تا از شرمندگی این قضیه و پیشآمد قصر خود را بیرون بیارود و به خون خود، خود را آبرومند و رنگین کند.»

خاتمه حجاج و روسفیدیش

ساروی و غیر او گفته اند که: حجاج همواره مؤذن و هم نفس و هم قدم بود تا در آن هنگام که روز عاشورا رسیده جنگ اتفاق افتاد و حجاج بن مسروق پیش آمده تا نزدیک امام علیه السلام ایستاد و برای جنگ اذن خواست. حسین علیه السلام او را اذن داد و بعد از برهه ای و فاصله ای از میدان پیش حضرت او برگشت با وضعی که سربلند و سرفراز شده از خون خود سر تا پا در خضاب رفته بود و در برابر امام آمده احساسات عجیبی ابراز داشته، می خواند.

1 - فَدَتْکَ نفسی هادیاً مهدیّا الیوم الْقَی جَدَّک النَّبیّا

2 - ثُمَّ اباک ذَا لنّدی علیّا ذاکَ الَّذی نَعْرِفُهُ الوَصیّا(2)

1 - فدایت جان من، ای راه یافته و راهنمامان، امروز است که جد تو پیغمبر را

ص:150


1- (1) فقال: یا بن الحر! عجِّل علی الشیب.
2- (2) اعیان الشیعه: 568/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 153.

بیدار کنم.

2 - و بعد از آن پدرت علی را زیارت کنم که دریای بخشش بود، بخشش ها به ما داشت، علی همان بزرگ است که او را وصی می شناسیم.

چون عبیدالله جعفی گفته بود مبادا خون من هدر رود. این سربلند حجاج وقتی از میدان برگشت که سرخ رو و از خون خود خویشتن را خضاب و رنگین کرده بود، در اظهار احساسات خود اظهار دلخوشی می کرد. که در این راه خون و جانم بیهوده به هدر نرفته، بلکه به راهنمایی تو راه را جسته ام.

وقت است که با سربلندان جهان (محمد صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام) همدوش شوم به خواری آن مرد که گفت: حمیت دماغ من بیش از این است که دشمن مرا بی ثمر کند. (ببین تفاوت راه از کجا است تا به کجا)

حجاج می گوید: به علاوه از این سربلندی های تازه، بخشش هائی از پدرت علی علیه السلام نزد ماها است حقوقی برای تو از پیشینیان تو در گردن ماها است، علی علیه السلام همان است که ما او را وصی پیغمبر صلی الله علیه و آله می شناسیم و اگر این سوابق هم نبود ما را همین کافی بود که در پایان این جان فشانی به آنها می پیوندیم. امام علیه السلام به پاسخ فرمود: آری و من نیز به دنبال تو به دیدار آنها خواهم شتافت، وی برگشته جنگ کرد تا کشته شد. (خدای او از او خشنود باد) و ظاهراً پیش از ظهر شهید شده است.

پیام من به تو

این کشته از تن خون آغشتۀ خود پیغام می دهد که جان گرامی را بهترین مصرف آن است که در پای هدایت و

ص:151

راهنمایی و رهبری خلق فدا کنند. ولی آگهی می دهد که اگر در این راه روح و روان ببخشاید هم بزم سرافرازان جهان و خدمتگزاران عالم خواهند بود. تناسب شرط هر اجتماعی است. تاجری که در شهری تازه وارد شود، شاهزاده ای که به جهان گردی در مملکتی وارد شود، صنعتگر نامی، هنرور پرآوازه ای که در شهرستانی ورود کنند، بیشتر جمعیتی که به دیدار آنان رایگان و به استقبال آنان روانند، طبقۀ هم شأن و هم آهنگ و هم پیشه اند. این شهید به خون آغشته از این رو به خود نوید می دهد که در انجمن انبیا و فداکاران که خدمتگزاران خلقند حق ورود داشته و آنان او را بپذیرند وگرنه چه مناسبت دارد که جعفر طیار و پیغمبر خدمتگزار یک تن بیگانه از کیش را در ردیف خود داخل کنند. یا آنان که حسین علیه السلام را تنها گذاشتند تا به دست تنها قیام کرد و کشته شد، در انجمن خود بپذیرند.

حجاج می گوید: من امروز که سرخ رویم، امید دیدار و روی ملاقات آنان را دارم و البته این سخن منطقی او را امام علیه السلام هم امضا می کند.

صحیفه سجادیه به این آرزوی معقول دست به دعا دارد که می گوید:

حمداً نَسْعَدُ به فی السُّعَداء من اولیائک و نصیر به فی نَظْم الشُّهداء بسُیوف اعدائه.(1)

ص:152


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 1.

یزید بن مغفل

ط - یزید بن مغفل بن سعد العشیره جعفی مذحجی

(1)

یزید ین مغفل از شجاعان شیعه و از شعرای هنرور خوش بیان بود، از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بود، در صفین در رکاب آن حضرت جنگ کرده سپس از طرف حضرت علی علیه السلام برای جنگ با خوارج و خرّیت رئیس خوارج(2) مأمور و

ص:153


1- (2) عسقلانی در اصابه می گوید: این شخص یزید بن مغفل بن عوف بن عمیر بن کلب بن ذهب بن سیار بن لبه بن دئول بن سعد بن مناۀ بن عامر بن جعف بن سعد العشیرۀ مذحجی جعفی است، این بزرگ از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله ادراکی دارد و در جنگ قادسیه در عهد عمر بن الخطاب خود و برادرش زهیر بن مغفل حضور داشته اند. «الاصابۀ: 554/6»
2- (3) بن راشد ناجی از بنی ناجیه بود. به علاوه از خوارج نهروان شاخه هایی از خوارج برای امیرالمؤمنین علیه السلام زحمت فراهم کردند. از جمله این شخص بود، خودش با مردان قبیله اش خروج کرده و سپاه علی علیه السلام در سه مرحله او را تعقیب کردند. نخست یکصد و سی نفر به سرداری زیاد بن حفصه مأمور تعقیب آنها شدند، در دیر ابو موسی منتظر فرمان امیرالمؤمنین علیه السلام بودند تا مکان این خارجی معین شد، بعد از تحقیق به نامۀ قرظۀ بن کعب که از عمال علی علیه السلام بود معلوم شد در نواحی بصره اند، عبدالله وال تیمی فرمان تعقیب از علی علیه السلام برای زیاد آورد و زیاد بن حفصه به قصد آنها حرکت کرد و در اطراف مدائن با آنها جنگید، آنها بعد از جنگ به سختی شبانه گریختند و به اهواز رفتند و در اهواز عده آنها به دویست تن رسید. زیاد بن حفصه بعد از توقفی در بصره برای معالجه زخم های خود به فرمان (علی) به کوفه برگشت. مجدداً معقل بن قیس با دو هزار نفر از کوفه مأمور آنها شد. یزید بن مغفل هم با او بود و به ابن عباس در بصره دستوری رسید که او نیز دو هزار نفر از بصره بفرستد و معقل بن قیس امیر هر دو سپاه باشد، راشد هم در ناحیۀ از اهواز بود، گروهی از راهزنان و از مختلسین خراج و کُردها و از مردم خود اهواز به او ضمیمه شده بودند،

فرستاده شد، در هنگامۀ کشتن خرّیت در لشکر علی علیه السلام که معقل بن قیس رئیس آنها بود، فرمانده ستون راست بود.

طبری چنین گفته: (و مرزبانی) در معجم الشعراء گفته: یزید بن مغفل پدرش از صحابۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله است، خودش از تابعین است، یعنی صحابه را درک کرده و صاحب خزانۀ الادب الکبری روایت کرده که: این مرد بزرگ از مکه با امام علیه السلام همراه بود، در این راهی که از مکه به کربلا می آمدند حسین علیه السلام او را به عنوان سفارت در قصر بنی مقاتل به همراه حجاج بن مسروق جعفی پیش عبیدالله جعفی فرستاد و در ترجمه حجاج این قضیه ذکر شد. مورخان صاحب مقاتل و سیر ذکر کرده اند: در هنگامۀ روز دهم محرم که تنور جنگ گرم شده دو لشکر به هم جوشیدند. یزید بن مغفل از حسین علیه السلام برای مبارزه اذن خواست.

مبارزه این است که یکه و تنها پیش رفته پیکار کند. امام علیه السلام نیز اذن داده

ص:154

پس به میدان آمده می گفت:

1 - انا یزیدٌ و انا بن مُغْفِلِ و فی یمینی فَصْلُ سیف مُنْجَل

2 - اعلَوْبه الهامات وُسْط القَسْطَل عن الحسین الماجِد المُفَضَّل(1)

1 - منم یزید پسر مغفل، حالیا در کف راست من تیغه شمشیر نمایانی است.

2 - در میان این گرد و غبار سرها را می پرانم، دشمن را از حسین علیه السلام دور می کنم. حسین بزرگ منش و برتر از همه است.

سپس جنگ کرد تا کشته شد. ()

مورخ مرزبانی در معجم خود ذکر کرده: در آن هنگام که جنگ صورت جدّ به خود گرفت، یزید بن مغفل پیش آمد و می گفت:

1 - ان تُنْکِرونی فانا بن مُغْفِلِ شاکٍ لدی الهَیْجاء غیرُ اعْزل

2 - وفی یمینی نَصْلُ سَیْف مُنْصَل اَعْلو به الفارِس وَسْطَ القَسْطَل(2)

1 - اگر نمی شناسیدم، من پسر مغفل و غرق اسلحه در هنگامۀ جنگ پر شور دست بسته نیستم، در کف راست من قبضۀ شمشیری است با تیغه ای که در میان این گرد و غبار بر سر سوار فرود می آورم.

پیام من به تو

قیمت این رجزها از این است که در یک بیابان پر از لشکر که همه حسین را محکوم به اعدام می دانستند

ص:155


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 153.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 154.

صدای این گروه مغلوب آن همه جنجال و هیاهو نبود، بلکه به آوازی رسا فریاد می زدند که به جدیت طرفدار حسینیم، ما را بشناسید و آواز ما را بشنوید که شنیدنی است. بالحقیقه پیامی است که عظمت فرد به آن است که رأی او از خود او باشد و جنجال و هیاهو در رأی او تأثیر نداشته باشد و حقیقت را برای خود حقیقت بخواهد.

می گوید: جنگی کرد که مانند نداشت، جمعی را کشت و کشته شد (خدایش خشنود باد) ظاهراً پیش از ظهر شهید شده در زیارت قائمیات آمده (السَّلامُ عَلی یزیدِ بْنِ مُغْفل، السَّلامُ عَلی حجاج بن مَسْروقِ الْجَعفی)

ص:156

اللّهم صلّ علی محمَّد... امامِ الرَّحمۀ و قائِد الخَیْر و مِفْتاح الْبَرَکۀ کما نصب لامرک نَفْسَه وَ عرَّض فیک للمکروه بَدَنه و کاشَفَ فی الدُّعاءَ الیک حامَّته و حارب فی رضاک اسْرَتَهُ و قطع فی احیاءِ دینک رحِمَهُ و اقصی الادنینِ علی جحودهم و قرَّب الاقصینِ علی استجابتهم لک.(1)

حنفی ها

ی - سعید بن عبدالله حنفی

این سعید نیکبخت از شیعیان با وجاهت کوفه است که روی و آبروی شیعه به آنها است و از آن طبقه ای است که در میان شیعه هم صاحب شجاعت و هم مرد عبادت است.

سعید به نمایندگی مردم کوفه به مکه می رود.

سیره نویسان گفته اند: خبر مرگ معاویه هنگامی که به کوفه رسید، طایفه

ص:157


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 2.

شیعه جمع شده نوشته هایی به حسین علیه السلام نوشتند. اولاً به همراه عبدالله بن وال و عبدالله سبع و ثانیاً به همراه قیس بن مسهر و عبدالرحمن بن عبدالله و ثالثاً به همراه سعید بن عبدالله حنفی و هانی بن هانی فرستادند.

این بزرگان(1) فقط حامل نوشته نبودند، بلکه سه دسته نمایندگان بزرگی از طرف بزرگان شیعه و فی الحقیقه سفرای آبرومندی بودند، انتخاب اینها به امید آن بود که وجاهت اینها امام علیه السلام را قانع کند. بلکه به آبرو و وجاهت این سفرا امام علیه السلام را به جانب خود بیاورند. نوشته ای که آخر سعید آورد از آن طبقه سرکردگان عرب بود که در کوفه امام علیه السلام از ناحیۀ آنها نگرانی داشت. و اگر از رؤسای کوفه مانعی تصور می شد از طرف اینها بود؛ زیرا نفوذ شهری و نفاق اینها دل را می رماند و این طبقه شاید چون دیدند شیعیان مخلص، کار را انجام خواهند داد و در دولت حسین علیه السلام کامیاب می شوند خواستند عقب نمانند و چون این نوشته به تلافی از عقب افتادگی بود، گرم تر نوشتند.

گروهی که سعید را فرستادند از این قرارند:

1 - شبث بن ربعی(2)

ص:158


1- (1) محقق استرابادی در رجال کبیر خود می گوید: سعید بن عبدالله حنفی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام با او در طف کشته شد.
2- (2) شبث با شین معجمه و باء مفرده مفتوح و در آخرش ثاء، (ربعی) راء ربعی مکسور است. دار قطنی می گوید: مؤذن سجاح آن زن بود که به دروغ مدعی نبوت شد، شبث بعداً اسلام آورد و از اصحاب امیرالمؤمنین گشت، بعد از صفین برگشت و خارجی شد. - پسرش عبدالقدوس معروف به ابی الهندی است - شاعری است زندیق مست، شرابی و پسر پسرش صالح بن عبدالقدوس آن زندیقی است که مهدی عباسی او را به سبب زندقه اش کشت و بالای جسر بغداد به دار آویخت. ابن ندیم می گوید: پسری از صالح مرد، او جزع زیاد می کرد، ابوالهذیل علاف شیخ معتزاء به او برخورد، دیدش که درد و سوزی بی اندازه دارد. گفت: وقتی که مردم نزد تو مثل زراعت باشند، برای غصه و حزن تو جهت صحیحی نیست، صالح می گوید: من از آن می سوزم که او کتاب شکوک را نخوانده، مرد پرسید: این کتاب چیست؟ گفت: کتابی است که من ساخته ام هر کس آن را بخواند در هر چه بوده شک می کند که شاید نبوده و در هر چه نبوده شک می کند که شاید بوده، ابوالهذیل گفت: بنابراین تو خود شک کن که در مرگ پسر و رفتار را بر نمردنش بگذار، اگر چه مرده و باز شک کن در اینکه کتاب شکوک را خوانده اگر چه نخوانده باشد.

2 - حجار بن ابجر(1)

ص:159


1- (1) حجار با حاء مهمله و جیم مشدده و راء بی نقطه ابجر با باء و جیم و راء مهمله، ابن جابر عجلی. حجار اسم و آوازه ای دارد. پدرش ابجر نصرانی بود، به دین نصرانیت مرد. مسلمانهای کوفه به احترام پسر و نصاراء به احترام خودش تشیع مفصلی از جنازه اش کردند، در راه جبانه (گورستان) عبدالرحمن بن ملجم مرادی اشقی الاولین و الاخرین به آنها گذشت. پرسید: چه خبر است؟ قضیه به او گفته شد گفت:1 - لَئِن کان حجّارُ بنُ ابْجَرَ مُسْلما لَقد بوُعِدَتْ منه جنازۀُ ابْجَْر 2 - و ان کان حجّارُ بنُ ابْجَرَ کافراً فَما مثل هذا من کُفور بمنکر 3 - فلولا الَّذی اَنْوی لَفَرَّقْتُ جمعهم بِاَبْیَضَ مَصْقول الغَرارَیْن مُشْهَر «ابصار العین فی انصار الحسین: 39؛ تاریخ الطبری: 112/4 (با کمی اختلاف)»1 - اگر حجار پسر ابجر مسلمان باشد باید از جنازۀ ابجر دوری کند.2 - و اگر حجار بن ابجر کافر باشد اینگونه اقدام از یک کافر دور نیست.3 - اگر آن نیتی که دارم در بین نبود، جمعیتشان را با تیغ خود پراکنده می کردم.وی در این وقت عازم کشتن حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بود و آن شمشیر را که ضربت به حضرت زد، همراه داشت.

3 - یزید بن حرث

4 - یزید بن رویم(1)

5 - عزرۀ بن قیس(2)

6 - عمرو بن حجاج

7 - محمد بن عمیر(3)

8 - قیس ابن اشعث

ص:160


1- (1) یزید بن رویم با یزید بن حرث به ضم راء و فتحۀ و اورویم شیبانی است و پدرش از حرث از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است، مریض شده بود، علی علیه السلام عیادتش کرده فرمود: کنیزکی نزد ما داری، یعنی به تو خواهیم بخشید که در بیماری تو لطیف الخدمت باشد، بخشید، او هم اسمش را لطیفه گذاشت، این پسر از او به وجود آمد و به او می گفتند (ابن لطیفه) در کشمکش خوانخواهی عثمان، عثمانی مشرب بود، به بنی امیه مودت می ورزید، در زمان مصعب در ری کشته شد.
2- (2) عزرۀ بن قیس به فتح عین مهمله و سکون زاء معجمه و راء مهمله. کسانی که عروۀ بن قیس ضبط کرده اند، تصحیف کرده اند.
3- (3) محمد بن عمیر بن عطارد بن حاجب بن زراره تمیمی است و حاجب صاحب آن تیر و کمانی است که پیش انوشیروان به گرو گذاشته، خراج عرب را به عهده گرفت. در کتاب رهن، در حدائق شیخ یوسف از حضرت سجاد علیه السلام دارد که از یکی وامی خواست، او گرو مطالبه کرد امام علیه السلام ریشۀ تاری از لباس خود جدا کرد و به گرو داد، بعد از انقضای مدت که خواست پول را بدهد، آن ریشه را مطالبه فرمود و آن مرد عرض کرد: گم شده. امام علیه السلام فرمود: به خدا قسم! تا من گرو خود را پس نگیرم وجه را نخواهم داد. آن مرد صندوقچه ای آورد از میان دستمالی که در آن بود آن ریشه را بیرون آورده تقدیم کرد، امام علیه السلام گرفت و پول را داد، سپس آن ریشه را به دور انداخته، فرمود: عربی کمانی را نزد انوشیروان به گرو گذاشت و پس گرفت. ریشه و تار عبای من از کمان عرب محترم تر است.

صورت نامه این طبقه که سعید وهانی آوردند این است:

بسم الله الرّحمن الرّحیم هر سوی این کشور و هر پهلوی این سرزمین سبز است، میوه ها رسیده، کیل ها پر و لبریز شده، هر زمان بخواهی تو وارد می شوی، بالای سرلشگری از خودت که از همه جهت مهیا و آماده است.(1)

یعنی ذخیرۀ لشکر و آذوقه و تجهیزات از هر جهت فراهم است از میوه های رسیده و زراعات و محصولات این سرزمین حاصلخیر انبارها پر است، حوصله ها لبریز شده، ستم از حد گذشته، برای ما ستم زدگان چه سود از سبزه زار از ثروت خود، ذخیره و از اشخاص خود، نفرات می دهیم.

ص:161


1- (1) اما بعد فقد اخضَرَّ الجناب و ایْنَعَتِ الثّمار و طَمَّت الجَمامُ فاِذا شِئْتَ فَاقْدم علی جُنْد لَکَ مُجَنَّدٍ. «تاریخ الطبری: 262/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 16» بسم الله: من الحسین بن علی علیه السلام الی الماء من المسلمین و المؤمنین، اما بعد فَاِنَّ سعیداً وهانیاً قد ما عَلَیَّ بِکُتُبِکُمْ وَ کانا آخِرا مَنْ قَدَمَ عَلَیَّ مِن رُسُلِکُمْ وَ قد فَهَمْتُ کُلَّ الَّذی اقْتَصَصْتُمْ وَ ذَکَرْتُم و مَقَالَۀُ جُلُّکُمْ انَّه لَیْسَ عَلینا امامٌ فَاَقْبَلُ، لعل الله انْ یجمعنا بکَ علی الهدی و الحقّ و قَدْ بَعَثْتُ الیکم اخی و ابن عمّی وثقتی من اهل بیتی مسلم بن عقیل و امَرْتُهُ ان یَکْتُبَ الَیَّ بحالکُمْ وَ امْرکُمْ و رأیکم فان بَعَثَ الَیَّ انَّه قد اجْمَعَ رَأیُ مَلَئِکُمْ و ذوی الفضل و الحجی منکم علی مثل ما قَدِمَتْ به علی رسلکم و قرئت فی کتبکم اقْدَمُ علیکم وشیکا انشاء الله فَلَعَمْری ما الامام الاّ العامل بالکتاب و الاخِذُ بالقسط و الدّائن بالحقِ و الحابسٌ نفسَه عَلی ذات الله والسلام. «تاریخ الطبری: 262/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 17»

سعید و هانی به مکه آمدند، امام علیه السلام برای جواب نامۀ این طبقه، سعید و هانی را به کوفه پس فرستاد، به اشخاص نامبرده نامه نوشت، صورت نامه این است: بسم الله الرّحمن الرّحیم اما بعد همانا سعید و هانی با نامه های شما بر من وارد شدند، از نمایندگان شما این دو تن آخرین کسی هستند که بر من ورود کردند، مقصود شما را از آنچه مشروحاً یادداشت و ذکر کرده بودید فهمیدم، سخن و گفتگوی بیشتر شما این است که بر سر ما امامی نیست، بنابراین به سوی ما بیا، بلکه به وجود تو خدا ما را بر هدی و حق گرد آورد. من هم وادار کردم پسر عمم، برادرم. مورد وثوقم از میان کسان خانواده ام، مسلم بن عقیل را که به شهر شما بیاید، به او دستور دادم که از حال شما و کار شما و رأی به شما برای من بنویسد، بنابراین اگر او در مراسلۀ خود به من آگهی دهد که رأی اشراف شما و فضلای خردمندان شما قطعی است، راجع به این سخن که برای آن نمایندگان شما پیش من اعزام شده بودند و من در نامه های شما قرائت کرده ام، با خواست خدا زود خواهم آمد؛ زیرا قسم به حیات و زندگانیم که امام جز آن کس نیست که فقط و فقط عامل به کتاب خدا، پیرو عدالت و یا بند حق باشد، محدود کند نظر خود را و حبس کند دلخواه خود را به ذات اقدس خدا، جز خدا کسی را در نظر نداشته باشد و این نامه را دینوری به صورت زیر ضبط کرده، از حسین بن علی علیه السلام به هر کسی از پیروان و دوستداران او که در کوفه اند و این نامه به او برسد.

اما بعد: نامه های شما به من رسید، محبت و اشتیاقی را که راجع به ورودم بر شما اظهار کرده بودید آگاه شدم، آنچه یادآوری و ذکر کرده بودید فهمیدم، من

ص:162

اکنون برادرم و پسر عمم و مورد وثوقم از خانواده ام را مسلم عقیل و امیدوارم که به سوی شما می آید تا از حقیقت مقصود شما برای من آگاه شود و آنچه از اجتماع شما بر او آشکار شود برای من بنویسد. در صورتی که امور شما به همان قرار باشد که در نامۀ خویش مراسله کرده اید و فرستادگان شما به من خبر دادند من خودم در ورود بر شما شتاب خواهم کرد به خواست خدا.

سعید 300 فرسخ دیگر به کوفه برمی گردد.

این دو نفر حق گذار را (یعنی سعید و هانی) پیشاپیش مسلم فرستاد و بعد مسلم را به همراهی قیس و عبدالرحمن روانه راه کرد. سعید در کوفه به مسلم دلگرمی می دهد.

طبری ابوجعفر می گوید: وقتی که به مسلم در کوفه حاضر و در خانه مختار پیاده شد با جمعیت شیعه روبرو گشت مردم از شوق گریه می کردند، مسلم نامۀ امام علیه السلام را بر آنها می خواند خطبای آنها برخواستند خطابه رشیدی خواند.

پس از او حبیب، بعد از آنها این سعید شهید برای خطابه به پا خواست بعد از حمد و ثنای خدا قسم یاد کرد که تصمیم دارد و دل بر آن نهاده که به حسین یاری کند و نفس و جان خود را و نفیس دارائی خود را فدایش خواهد کرد.(1)

مسلم او را سیصد فرسخ دیگر برمی گرداند.

پس از آن به فاصلۀ مسلم او را با مراسله ای پیش امام علیه السلام تا مکه فرستاد و در

ص:163


1- (1) ثُمَّ قامَ سعیدُ بَعْدَهُما فَحَلَفَ انَّهُ مُوَطَّنٌ نَفْسه علی نُصْرۀ الحسین فاِدِ لَهُ بنفسه.«ابصار العین فی انصار الحسین: 217»

مکه بود تا نوبۀ چهارم باز این راه دور و دراز را، تا کربلا به همراه امام علیه السلام پیمود و با امام علیه السلام باقی ماند تا کشته شد.

سعید چون درآمد و رفت گرم گرفته بود، شب عاشورا هم به گرمی سخن گفت.

ابومخنف گفته: در شب عاشورا امام علیه السلام اصحابش را خطبه ای خواند و در خطبه خود فرمود: این شب تاریک شما را فرو پوشیده. از تاریکیش استفاده کنید. جان خود را از این وادی پرخطر برهانید بروید، پیش از همه کسان خانوادگیش به پا خواستند و هر چه می باید بگویند گفتند؛ پس از آن به فاصله ای سعید بن عبدالله حنفی برای سخنرانی برپا ایستاد و آنقدر گرم گفت که همه را فروزان کرد، گفت: به ذات خداوندی قسم واگذارت نمی کنیم تا خدا بداند و ببیند که احترام پیغمبرش محمد را ما دربارۀ تو حفظ کرده ایم، به خدا سوگند! اگر خویشتن را بدانم که محققاً کشته می شوم، پس زنده شده و بعد از آن زنده زنده سوخته و پس از آن خاکسترم به باد داده می شود و این کار را هفتاد مرتبه به سرم بیاورند که از تو جدا شوم، من از تو جدا نخواهم شد، تا مگر مرگ بین ما جدایی بیاندازد، آن هم من پیش از تو و در جلوی روی تو مرگم را دیدار خواهم کرد و پس اینکار را چرا الحال نکنم، با اینکه جز یک کشته شدن بیش نیست و دنبال آن ارجمندی و سربلندی است که هرگز پایان ندارد.(1) بعد از ایشان زهیر

ص:164


1- (2) ثُمَّ قام سعید بن عبدالله فقال: و الله لانُخَلّیک حتی یعلم الله انّا قد حَفِظْنا نَبیَّه محمَّدا فیک و الله لَوْ عَلمْتُ انّی اقْتَلُ ثمَّ احیی ثَمَّ احْرَقُ، ثُمَّ اذَّرُ یُفْعَلُ بی ذلک سبعین مَرَّۀ ما فَارقْتُکَ

برخواست:

دایما عادت من گوشه نشستن بودی

تا تو برخاسته ای از طلبت ننشستم(1)

***

تو مپندارکه از خاک سرکوی تو من

به جفای فلک و جور زمان برخیزم(2)

برنخیزم ز سر کوی تو تا جان دارم

گر رسدکار به جان از سر جان برخیزم

کارش در روز عاشورا گرم تر از گفتارش در شب عاشورا بوده؛ باز ابومخنف روایت کرده: هنگامی که حسین علیه السلام در روز عاشورا نماز ظهر را خواند (نماز را به خوف گزاردند) بعد از ظهر جنگ شدت گرفت، یاران جانفشانی کردند، جنگ سختی شد، دشمن نزدیک به حسین علیه السلام رسید. در این هنگامه که دشمن نزدیک و وجود اقدس او در جای خود ایستاده بود، سعید حنفی پیش دویده جلوی روی امام علیه السلام ایستاد، خود را آماجگاه دشمن ساخت از چپ و از راست تیر می بارید، او هم برابر حسین علیه السلام برپا ایستاد بود. امام علیه السلام را از تیرها

ص:165


1- (1) سعدی شیرازی.
2- (2) سلمان ساوجی. حتّی القَیْ حمامی دونک فکیف لااَفْعَلُ ذلک و انَّما هی قَتَلۀٌ واحدۀ ثُمَّ هی الکَرامۀُ الَّتی لا انقضاء لها ابداً.«ابصار العین فی انصار الحسین: 217؛ بحارالأنوار: 393/44، باب 37»

نگهداری می کرد، به جان و تنش تیر می آمد، نوبتی صورت، دیگر نوبت سینه اش یک نوبت دستها و یکبار پهلوها را سپر بلا می کرد. از نگهبانی و پاسبانی کار را به اینجا رسانید که تیری به حسین علیه السلام نمی رسید تا در آخر شهید حنفی به زمین افتاد(1) و زمزمۀ عشق را با نغمۀ خوشی می گفت، گفته اش شنیدنی است آری، به کسی می گفت که می شنید بار خدایا! لعنت و دور باشی که به عاد و ثمود فرستاده و هستی آنها را به باد فنا دادی، بر این مردم بفرست؛ فرمان ده که خانمانشان به باد فنا رود آنها را ریشه کن کن و از بیخ و بن برافکن.

نفرین به دشمن و نظری هم به دوست

بار خدایا! به پیامبرت سلام از من برسان و برسانش که از این جراحتهای پر درد من امروز چه ها کشیدم، چه ها دیدم، چه به سرم آمد، چون مراد و مقصود من در یاری پیامبرت ثواب تو بود (پس تو هم وسیله برای من فراهم فرما که پیامبرت مرا و خدمات مرا بشناسد)

نظر آخر به حسین کرد

همۀ کارها مقدمۀ این نظر بود، عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن، دوست با دوست به یک چشم زدن می گوید، نگاهی به طرف حسین علیه السلام کرد و

ص:166


1- (1) حتّی سَقَط الحَنَفی و هو یقول: اللّهم العنهم لعن عاد و ثمود اللهم ابلَغْ نَبیُّک عنّی السَّلام و ابْلغه ما لَقَیْتُه من الَم الجراح، فَاِنّی ارَدْتُ ثوابک فی نُصْرَۀ نبیّک، ثُمَّ الْتَفَتْ الی الحسین علیه السلام فقال: أَوَفَیْتُ یابن رسول الله؟ قال: نَعَمْ انْت امامی فی الجنۀ.«ابصار العین فی انصار الحسین: 218»

گفت: ای فرزند رسول خدا! آیا وفا کردم؟ آیا وفاداری کردم؟ سخن هر چه می باید پیش گفته بود. کار هر چه می باید کرده بود، در دم آخر می خواست بفهمد که چه بهره از وجودش برداشته، تنها یک کلمه داشت و یک کار باقیمانده بود، در بهره برداری از وجودش، به یک کلمه قانع بود، آن کلمه را شنید و خاموش شد، در دنبال این کلمه آیا وفا کردم، شنید که امامش علیه السلام فرمود: آری، تو پیشاپیش منی در بهشت، سپس آن همراه با وفا همسفرهایش را تنها گذاشته به دیدار خدا شتافت. سفارشی است که این شهید را فراموش نکنید. (بُدّی) دربارۀ سعید گفته:

1 - سعید بن عبدالله لاتَنْسِینَّهُ و لا الحُر اذ آسی زُهیراًعلی قَسْرٍ

2 - فَلووَقَف الصُمُّ الجبال مکانهم لمارَتْ علی سهل ودُکَّت علی وَعْر

3 - فمن قائم یَسْتَعْرِضُ النَّبْلَ وجهه و من مُقْدِمِ یَلقیَ الاَسِنَّۀَ بالصَّدر(1)

1 - مبادا سعید بن عبدالله را فراموش کنی و نه آن حرّ ریاحی را در آن هنگامه که به کمک زهیر به بی رمقی خود را می کشاند.

2 - از آنکه اگر در جای آنان کوه پرسنگ ایستاده بود، البته به لرزش می افتاد بالای دشت می ریخت و بر فراز هامون ریز ریز می شد، لایق هیچ یک فراموشی نیست.

3 - چه آن یک تن که سر پا در برابر پیکان صورتش را عرضه می کرد و چه

ص:167


1- (1) اعیان الشیعه: 72/7؛ مثیر الاحزان: 45.

آن یک نفر پیشروی که با سینه به ملاقات سر نیزه می رفت.(1)

پیام من به تو

آرامگاه این سعید گویا یکسره زبان است که به هم کیشان ما بگویید: سعادت را از آن نیک بختان بیاموزید که در حفظ الغیب پیامبرشان چنان استقامتی کردند که در برابر تیر باران امضای وفا گرفتند، تو گویی وجدان آنان پیامبری یا تمثال پیامبری از خود در داخلۀ آنان بر تخت نشانده پیامبر آنان گویا همواره خود را زنده می دارد و فرمان خود را به موقع اجرا می گذارد، از نیک بختی به سعی و استقامت این جهان حشری در آن جهان با همبازانی آنچنان در ملک جنان برای خود تأمین کردند. حشر کسی در آن جهان و این جهان جز با همباز خود نخواهد بود.

می گویند: پیام ما به هم کیشان این است که اگر هزار

ص:168


1- (1) در زیارت ناحیه است: السلام علی سعید بن عبدالله الحنفی القائل للحسین علیه السلام و قد اذِن له فی الانصِراف، لا والله لانُخَلّیک حتی یَعْلَمَ الله انا قد حَفظنا فیک غیبۀ رسول الله و الله لو اعْلَمُ انّی اقْتَلُ ثُمَّ احْیی ثُمَّ احْرَقُ ثُمَّ اذَّر و یَفْعل بی ذلک سبعین مرَّۀ ما فارَقتُکَ حتّی الْقی حمامی دونک و کیفی لا افْعل ذلک و انَّما هی موتۀٌ او قتلۀٌ واحدۀٌ ثُمَّ بعدها الکرامۀ الَّتی لا انقضاءَ لها ابداً فقد لَقَیْتَ حمامک و واسَیْتَ امامک و لَقَیْتَ من الله الکرامۀ فی الدّار المُقامۀ حشرنا الله معکم فی المستشهدین. «الإرشاد، شیخ مفید: 92/2؛ بحارالأنوار: 70/45، باب 37»

بار هم تن پاره پاره و سوخته شود، این روحیه را نباید از خود جدا کنند، قد غیَّر الطَّعنْ مِنّا کُلَّ جارِحَۀ سِوی المکارم فی امن من الغیر.

سر نیزه هر عضو و جارحه ما را پاره پاره کرد، ولی روحیۀ ما ایمن از تغییر و به حال خود بود. تا چنین روحیۀ برای خویشتن احراز نکنید. اطمینان به تملک حوزه خویشتن نداشته باشید. (أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ)1

ص:169

اللهم صل علی محمد... کما... و والی فیک الأَبعدین و عادی فیک الاقربین و أداب نفسه فی تبلیغ رسالتک و اتعبها بالدعاء الی ملتک.(1)

عبدالرحمن خزرجی

یا - عبدالرحمن بن عبد رب انصاری خزرجی

عبدالرحمن، این فرد پیشقدم صحابی است که درک فیض حضور پیغمبر علیه السلام را در شصت سال پیش کرده، برای خود هم ترجمه دارد و هم روایت و نیز از مخلصان اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است.

ابن عقده در کتاب موالات می گوید: محمد بن اسماعیل بن اسحاق راشدی حدیثی از محمد بن جعفر نمیری و او از علی بن حسن عبدی. او از اصبغ بن نباته به من آموخت. اصابۀ ابن حجر از ابن عقده این قضیه را ضبط کرده است.

اصبغ گفت: حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در رحبۀ کوفه مردم را قسم داد

ص:170


1- (1) صحیفۀ سجادیه: دعای 2.

که هر کس از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیده است روز غدیر، فرمود آنچه فرمود برخیزد و جز آنکه برخیزد من از او به چیزی قانع نیستم و نباید برخیزد مگر آن کس که به گوش خود شنیده از رسول خدا صلی الله علیه و آله آنچه گفته. پس بیش از ده نفر بلند شدند که در میان آن ها این دوازده نفر بودند.

1 - ابوایوب انصاری 2 - ابوعمرۀ بن عمرو بن محصن 3 - ابو زینب 4 - سهل بن حنیف 5 - خزیمۀ بن ثابت 6 - عبدالله بن ثابت 7 - حبشی بن جناده سلولی 8 - عبید بن عازب 9 - نعمان بن عجلان انصاری 10 - ثابت بن ودیعه انصاری 11 - ابوفضاله انصاری 12 - عبدالرحمن بن عبد رب انصاری

بلند شده گفتند: ما شهادت می دهیم که به گوش خود از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدیم که فرمود: هان بدانید: خدای ولی من است و من ولی مؤمنین هستم پس آگاه باشید: هر کس که من مولای او هستم علی مولای او است، بار خدایا! دوستی کن با آن کس که با او دوستی کند، دشمنی کن با آن کسی که با او دشمنی کند، محبت کن آن را که با او محبت کند، بغض بورز با آن کسی که با او بغض ورزی کند، اعانت کن آن را که او را اعانت کند.

در کتاب اسد الغابه که این شیران بیشه (اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله) را ترجمه کرده، این پیش آمد را در نام هر یک از این نفرات ذکر کرده و در محلی که این کسان را از صحابه نام برده قضیه بلند شدن اینان را برای جواب علی علیه السلام تکرار کرده است.

در کتاب حدائق الوردیه گفته: خود علی بن ابی طالب علیه السلام این عبدالرحمن را

ص:171

تعلیم قرآن داد. قرآن را به او آموخته و او را تربیت کرده بود.(1) عبدالرحمن از مکه همراهی کرد با حسین علیه السلام آمد.

عبدالرحمن از مکه همراهی کرد. جان، سر گفته اش گذاشت، گفته خود را نکول نکرد. نطق در رحبۀ کوفه جا داشت و سکوت در کربلا.

قضیه تنظیف نهم را غلام او روایت کرده:

عمرو بن مره جملی از ابوصالح حنفی از غلام عبدالرحمن بن عبد رب انصاری به گفتۀ طبری بازگو می کند که گفت: من به همراه مولایم وقتی لشگر حاضر شد بودم (غلام عبدالرحمن در کربلا بوده ولی گریخته، خود او می گوید: وقتی روز عاشورا شهدا را کشته و به خاک افتاده دیدم، آنها را گذاشتم و خود جستم)

ابومخنف از این غلام روایت می کند که: روز نهم محرم حسین علیه السلام امر داد سراپرده جداگانه ای برای تنظیف زدند و فرمود: در قدحی بزرگ قدری مشک برای نوره در آب حل کردند و نوره مالیدند در آن بین بریر و عبدالرحمن دو نفری بر در آن سراپرده با یکدیگر مزاحمت داشتند که کدام پیش بیفتند، شانه شان به هم می خورد یکدیگر را عقب می زدند که به دنبال امام علیه السلام نوره بکشند، بریر با عبدالرحمن که یادگار عهد پیامبر است بنای شوخی را گذاشت و او را به خنده وا می داشت، عبدالرحمن گفت: ما را واگذار زیرا به خدا این فرصت جای بیهوده کاری نیست، بریر گفت: به خدا من هرگز بیهودگی را دوست نداشتم، قوم من دانسته و می دانند که من نه در دوره جوانی و نه در دوره

ص:172


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 157.

پیری بیهودگی را دوست نمی داشتم، ولکن خوشی و لبخند من به سبب این است که این پیش آمد پیک بشارتی است، مژده سعادتی بزرگ به من می دهد من نوید بشارتی از خود یافته ام، آنچه از این پیش آمد به ما می رسد مصیبتی نیست که به ما برخورد می کند، به خدا قسم! بین ما و حورالعین بیش از اینقدر نیست که این از خدا برگشتگان با شمشیرهایشان به سر ما ریخته، بر ما بتازند و به جانت قسم من بسیار دوست دارم که همین ساعت رو به ما کنند و دست به شمشیر به سر ما بریزند.

این عبدالرحمن به همراه امام علیه السلام از مکه با همراهان دیگری که به همراهش آمدند به کربلا آمد و کشته شد. در حملۀ نخستین جلو روی حسین علیه السلام شهید گشته، ساروی گفته به جنگ آمد کشته شد.(1)

پیام من به تو

این هم زبان علی علیه السلام و همقطار حسین علیه السلام گواهی و تصدیقش در رحبه کوفه و جان فشانیش در کربلای کوفه، از آنکه جان را سر حریف خود گذاشته و نکول نکرد، در هر محکمه سخنش مقبول است، این گونه اشخاص که سخن را به قیمت جان می گویند. سخن آنان راست و صحیح است، اینگونه سخن را مردمان گیتی می پذیرند. پیام این رجال این است که اگر مبدأ مقدس داری سری به زیر مباش، میان یک

ص:173


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 157.

جهان گواهی ده، عبدالرحمن می گوید: با آنکه یک نفس از عمر خود را برای یک دم بیهودگی و یک کلمه شوخی حاضر نبودم صرف کنم و در شوخی، خود و همباز خود را ملامت زده می دیدیم، در پای حق بی مضایقه جانفشانی کردم.

در گریبان خود جز جدّ و اقدام هر چه راه دهید بیهوده است، روزگار به جد می گذرد، فلک به جد می چرخد، جوانان به جد رو به پیری می برند، بکوش که مگر تو به جد از آنها عقب نمانی، و به آنها برسی، ورنه چون بنگری از قافله بیرون باشی.

ص:174

اللهم صل علی محمد... کما... اداب نفسه فی تبلیغ رسالتک واتعبها بالدعاء الی ملتک و شغلها بالنصح لاهل دعوتک و هاجر الی بلاد الغربۀ و محل النای عن موطن رحله و موضع رجله و مسقط رأسه و مأنس نفسه ارادۀ منه لاعزاز دینک و استنصاراً علی اهل الکفر بک.(1)

شاکری ها

یب - شوذب بن عبدالله همدانی شاکری مولی آل شاکر

(سماوی) در ترجمه اش می گوید: این شوذب از رجال شیعه است، از آن رجالی که در میان شیعه وجیه و آبرومند است و نیز از یکّه سوارانی است که انگشت شمارند و نیز از حفّاظ حدیث است که از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام تحمل حدیث کرده و نیز می گوید: صاحب حدائق گفته این شوذب مجلسی داشت که برای شیعیان جلوس می فرمود و برای گرفتن حدیث پیش او می آمدند وی در میان آنان وجیه بود.

ص:175


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 2؛ اعیان الشیعه: 645/1.
شوذب بنده و غلام نیست

نزیل کوفه را در هر طایفه که نازل می شد مولی آن طایفه می گفتند بی آنکه غلامشان باشد (کوفه نوساز بود و به محله محله تقسیم بود در لشکر کشی های عرب، اعراب در آنجا منزل اختیار می کردند) و این یکی از معانی مولی است. زیرا دیدیم که در ترجمۀ این شخص پنج کلمه گفته اند که منافات با بردگی و بندگی دارد.(1) یکه: سواری که به انگشت شمرده می شوند. دوّم: با وجاهت، سوّم: محدث، چهارم: صاحب مجلس، پنجم: از رجالش شمرده اند، بدین واسطه است که جزو نمایندگانی است که از کوفه به مکه فرستاده اند.

شوذب و مکه

ابومخنف می گوید: شوذب با عابس مولایش همراهی کرد بعد از ورود مسلم به کوفه آن نامه ای را که مسلم برای امام علیه السلام فرستاد، وی به مصاحبت عابس برای آوردن آن نامه و برای آنکه از اهل کوفه نماینده باشند به مکه آمد.(2)

از مکه تا کربلا آمد و شهید شد

(ابصار) می گوید: در دنبال خیال خود باقی ماند به همراه امام تا اینکه به صحرای کوفه آمد و هنگامی که جنگ مانند آتش درگرفت و آتش جنگ هم را به هم پیوست، شوذب در این هنگامه نخست جنگ کرد، سپس عابس او را دعوت کرده از او پرسشی عجیب نمود جوابی شگفت شنید.

ص:176


1- (1) محقق استرآبادی در رجال خود می گوید: (شوذب بن عبدالله همدانی شاکری مولی شاکر).
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 126.

رَکْبٌ تَساقوا علی الاَکْوارِ بَیْنَهُم کاس الکِری فانْتَشَی المَسْقیُّ والسّاقی(1)

مفاوضات عجیب

عابس: ای شوذب! امروز می خواهی چه کنی، خیال داری چه بسازی؟ سؤالی است مرد آفرین، شوذب: چه می سازم؟! جنگ می کنم به همراهت در جلوی پسر دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله تا کشته شوم. عابس: گمان من هم به تو همین بود، حالیا که تکلیف معلوم شد قدم جلو بگذار در پیش رویش تا به داغ تو از خدا اجر بخواهد و من هم به داغت اجر بخواهم؛ زیرا اگر امروز از تو کسی پیشتر داشتم خوش داشتم، که جلو برود تا داغ او را من ببینم چون امروز جا دارد که به هر وسیله باشد مزد از خدا بخواهم؛ زیرا بعد از امروز دیگر عملی نیست بلکه حساب است و بس.

پس از خاتمه گفتگو آن سر پرشور با سر اطاعت رو به جنگ آمده و همی گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله و رحمۀ الله و برکاته استودعک الله» جنگی مانند قهرمانان کرد تا آخر الامر کشته شده (رضوان الله علیه) شهادتش بعد از نماز ظهر و بعد از شهادت حنظلۀ بن اسعد شبامی بود.

پیام من به تو

آبرومندی این مرد بزرگ چه در میدان، چه در مکه رفتن، و چه در آن حماسه به وجاهت ها خاتمه داده. اگر از آرامگاه شوذب بپرسی که اگر تو باشی چه

ص:177


1- (1) دلائل الاعجاز: 3/1.

می سازی؟ می گوید: در موقع آسایش به مجلس حدیث و در موقع رزم به جنگ می پردازم، آرامگاه او پیام می دهد که تقویت حکمت و هوش. و تقویت شوکت حق فرض ذمه یک تن شهید بوده که در این خاک خوابیده است، محصول عمر انسان می باید یا به وسیله مجلس علمی، ایمان و دمادم افزونی روشنی انسان باشد، یا تأیید سلطان و اقدام به تقویت شوکت دولت خود باشد. در قائمیات است. (السلام علی شوذب مولی شاکر)

ص:178

عابس شاکری

اشاره

(بج 13) این شهید: عابس بن ابی شبیب بن شاکر بن ربیعۀ بن مالک بن صعب بن معاویۀ بن کثیر بن مالک بن جشم بن حاشد(1) همدانی شاکری است پسران شاکر قبیله و بطنی از همدانند. این عابس رشید از رجال شیعه و رئیس قبیله و شجاع به معنی الکلمه و خطیب و پارسا و شب زنده دار است و عموماً بنو شاکر در دوستی امیرالمؤمنین علیه السلام از مخلصان بودند دربارۀ آنها علی علیه السلام در صفین فرمود:(2) اگر عدۀ آنها به هزار نفر می رسید خدای هر آینه پرستش می شد چنان که سزاوار و شایسته بود، از شجاعان عرب بودند و نیز از حمات عربند که به پناه آنها می آمدند. آنها را (فتیان الصباح) لقب داده بودند، یعنی جوانمردانی که طلعتشان چون صبح روشن است. در بنی وادعه همدان نزول کرده بودند این سبب شد که آن طایفه را هم فتیان الصباح می گفتند. و عابس را هم شاکری می گفتند. و هم وادعی.

(ابوجعفر طبری) گفته است: مسلم بن عقیل وارد کوفه شد به جهت ملاقات او شیعه در خانۀ مختار اجتماع کرده، به دور او گرد آمده او هم نوشته امام علیه السلام را بر آنها قرائت کرد (هر گاه جمعی از آنان جمع می شدند آن نامه را قرائت می کرد) آنان از شوق به گریه افتادند به این سبب عابس بلند شده آن نطق عجیب

ص:179


1- (1) عزالدین الجزری در اسد الغابه چنین گفته، محقق استرآبادی در رجال کبیر می گوید: عابس بن ابی شبیب شاکری از اصحاب حسین ابن علی علیه السلام است. با او در کربلا کشته شد.
2- (2) نصر بن مزاحم منقری در کتاب صفین.

را کرد، خلاصه مضمونش با آن منطق نیرومند این بود که نوبت گریه مردان نه؛ و فرصت گریه نیست نخست به زبان، سپس به دست و بازو، اقدام، اقدام.

نطق عابس در مجمع شیعه در کوفه برابر مسلم

عابس به پا خواسته حمد خدای را کرد و ثنا بر او خواند، بعد از آن گفت: اما بعد، راستی را من نه از این مردان خبرت می دهم و نه از اندیشه شان آگاهی دارم، و نه از طرف آنها وعدۀ فریب آمیزت می دهم. ولی به خدا قسم! من خبری که از خودم می دهم و می گویم بر آن دل نهاده ام و آخرین تصمیم را گرفته ام (به خدا قسم) هر گاه و بیگاه که مرا صدا زنید اجابتتان می کنم. به همراهتان با دشمنتان می جنگم، برای آنکه هیچ گونه صدمه ای را نگذارم به شما نزدیک شود، جلو رویتان شمشیر می زنم تا دم مرگ و نفس آخر که باید خدا را دیدار کنم و مراد و مقصودی هم از این کار ندارم و چیزی نمی جویم جز آنچه پیش خدا است.(1)

موقعیت این نطق و این ناطق

این طرز سخنرانی عابس در برابر مسلم در آن انجمن هم خدمت به مافوق است و هم به مادون و هم بهمگنان وظیفه می آموزد، و زبان به دهان آنان می گذارد، دستور به آنها می دهد، حرارت به آنان می دهد، برای مافوق هم اینگونه

ص:180


1- (1) امّا بعد فاِنّی اخْبرکَ عَن النّاس و لااَعْلَمُ ما فی انفسهم و ما اغُرُّکَ منهم ولکن و الله اخْبرُکَ بما انا مُوَطَّن نفسی علیه و الله لاُجیبَنَّکُمْ اذا دَعَوْتُم و لاُقاتلنَّ معکم عَدوَّکم وَ لَاضْربنَّ بسیفی دونکم حتی القی الله لا ارید بذلک الاّ ما عندالله.«تاریخ الطبری: 264/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 127»

سخن کار چندین داعی و مُبلّغ را انجام می هد. معلوم است خطیب لشکر بلکه کشور، اگر اعتماد به نفس را به پایه ای رساند که گفت: با تنهایی هم باید پیش رفت و اکتفا به حقیقت را به پایه ای رسانید که گفت: اینگونه هدف برای جان نثاری کافی است در منطقۀ مردانگی و برازندگی جوّ اعتماد به نفس را ایجاد می کند و به اهتزاز این جوّ از امواج شجاعت و هنر و رشادت دیگران و خود را در عالم زندگی جدیدی وارد می کند بر حس اعتماد می افزاید. گوینده را در فداکاری پیشرو خواهد کرد، یعنی کم یا بیش مردم را به دنبال خود می کشاند و اگر چه خود او نظری به اینگونه اغراض نداشته باشد، به ناچاری آنها را وادار می کند که آنان نیز به رشادت برخیزند، سخن بگویند، اقدام بکنند نظیر آنکه پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله در حمراء الاسد خبر کرد که (لو لم یکن معی احد لخرجت بسیفی وحدی) در اینجا چون عابس تکیه به حقیقت داشت، برای اقدام خود جز اعتماد به نفس را لازم نشمرده گفت: اعتماد به دیگری در مقام خدمت به حقیقت نیست و لازم نیست و نباید هم باشد برای اقدام در آغاز اعتماد به نفس باید و بس و در بهره برداری از وجود در انجام اکتفای به احراز حقیقت باید و بس رشیدانه گفت: نه در اقدام کمکی لازم است جز نفس و نه در بهره برداری از عمر جز به فضیلت نظری باید داشت.

وَ انَّما رَجُلٌ الدُّنْیا وَ واحِدُها مَنْ لایُعَوّلُ فِی الدُّنیا عَلی رَجُل(1)

بنابراین دنبال نطقش نطق دیگران شروع شد، بعد از آنکه عابس از سخن فارغ

ص:181


1- (1) وفیات الاعیان: 187/2؛ الکنی و الألقاب: 450/2.

شد و نشست حبیب بن مظاهر و بعد از حبیب سعید بن عبدالله نطقی، در آن زمینه کردند که در ترجمه حبیب و سعید خواهد آمد.

عابس و مکه

طبری می گوید: مسلم بن عقیل وقتی مردم با او بیعت کردند و بعد از آنکه از خانه مختار به خانۀ هانی منتقل شد. نامه ای برای حسین علیه السلام در مکه نوشت (در تاریخ دهم ذی القعده) در آن نوشته به عرض رسانده بود. بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد رائد محققاً بکسان خود خبر دروغ نمی گوید، این خبر راست این است که: از اهل کوفه هیجده هزار نفر با من بیعت کردند، بنابراین هنگامی که نوشته ام به شما رسید بشتاب، بشتاب، عجله، عجله، این مراسله را با عابس فرستاد و شوذب هم که مولای اوست با او همراهی کرد.

عابس در کربلا

ابومخنف روایت کرده: «آن هنگام که جنگ پرتلفات روز عاشورا گرم شد چنانکه گویا دو دسته به هم جوشیده اند و بعضی از اصحاب حسین علیه السلام کشته شدند، عابس شاکری آمد و شوذب همراهش بود، با شوذب گفتاری دارد.

در آتش فشان جنگ تو گویی انفجار آتش فشانی از حکمت است. در میان جنگ های هوایی و دریایی و خشکی سواره، پیاده، توپخانه، مهندس، جنگ تن به تن از همه خطرناک تر است و آن هنگامی رخ می دهد که کار به استخوان رسیده باشد و در آن موقع عقل از سرها می پرد و ضبط نفس و حکومت داخلی از بین می رود و اگر حکمی مختصر در نفرات باقی بماند از دائره حفظ جان بیرون نیست، ولی اصالت رای باقی نخواهد ماند. اینک بنگریم گوینده یک نفر حکیم

ص:182

است در پیرهن سلحشور؟ یا سلحشوری در پیرهن حکمت؟ گوئیا کوه حکمت منفجر شد. عابس فرمود: ای شوذب! امروز می خواهی چه بسازی؟ به پاسخ گفت: چه می سازم؟ به همراه تو پیش روی پسر دختر پغمبر جنگ می کنم تا کشته شوم. عابس گفت: اینگونه هم گمانم به تو بود، حالیا که تکلیف معلوم شد پیش افتاده در جلو روی ابی عبدالله علیه السلام فداکاری کن تا به کشته دادن چون تو احتساب کند، همچنانکه به جان نثاران دیگرش احتساب کرده و نیز من هم به کشته دادن چون تو احتساب کنم.

(احتساب یعنی چه؟) مرگ عزیزی را ببیند و داغ او را در حساب خدا آورد و از خدا عوض بگیرد. از آنکه اگر در این ساعت کسی همراهم بود از تو به من پیشتر شاد از آن بودم که جلو روی من پیش برود تا مصیبت او را در حساب خدا بگذارم؛ زیرا امروز روزی است که به هر کاری که مقدور ما باشد می سزد، اجر و مزد در آن بطلبیم چون بعد از این روز دیگر عملی نیست، تنها همان حساب است و بس.»(1)

سعد با هر که ندارد سر جان افشانی مرد آن نیست که در حلقۀ عشاق آید

ص:183


1- (1) امّا الان فَتَقَدَّمَ بین یدی ابی عبدالله حتی یحتَسْبک کما احْتَسَب غیرک من اصحابه و حتّی احْتَسَبک انا فانَّه لو کان معی السّاعۀ احد انا اولی به منّی بک لَسَرَّنی ان یَتَقَدَّم بین یَدَیَّ حتّی احْتَسبه فان هذا یوم ینبغی لنا ان نَطْلُبَ الاجر فیه بکُلّ ما نَقْدر علیه فانَّه لا عمل بعد الیوم و انما هو الحساب.«مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 154؛ بحارالأنوار: 29/45»

خواجه برخیز برون آی ز خود گامی چند

.

من نمی دانم اجر راهش یا گفتارش یا کردارش کدام پیش خدا بیشتر است؟

سومین گفتارش که برابر حسین به وداع سردار خود گفت.(1)

ابومخنف روایت می کند، می گوید: پس عابس بعد از آن گفتگویی که با شوذب کرده بود رو به امام علیه السلام آمده پیش رویش ایستاده و به قصد وداع سلام کرد و با جوشش وفا در این وداع گفت و در حقیقت تسلیتی داد گفت:

«ای ابی عبدالله! آگاه باش به حق خدا در پشت زمین نه خویش و نه بیگانه نه دور و نه نزدیکی دارم که در پایان روز ببینم عزیزتر از تو یا محبوب تر از تو باشد و نه سراغ دارم و اگرم مقدور بود که برای دفع ظلم و دفاع از این ستم و زبونی و جلوگیری از کشتنت چیزی عزیزتر از جان و خونم صرف کنم البته می کردم. (السلام علیک یا ابا عبدالله) شاهد باش که من همانا بر هدایت تو و هدایت پدرت استوارم و بر آن رفتم. سپس پیاده با شمشیر برهنه به جانب آن مردم رفت، اما پیشانیش ضربتی داشت خون می ریخت، از آن مردم مبارزه خواست.» (

الاَ رُجل، الاَ رُجل )

ص:184


1- (1) و قال: یا اباعبدالله! اما و الله ما مشی علی ظهر الارض قریب و لابعید اعزَّ علیَّ و لا احبَّ الیَّ منک و لو قدرتُ علی ان ادفَعَ عنک الضیم و القتل بشیء اعزُّ علیَّ من نفسی و دمی لفَعَلَتْ. السلام علیک یا اباعبدالله اشهد انّی علی هداک و هدی ابیک. ثمَّ مشی بالسَّیف مُصْلتا نحو القوم و به ضربۀ علی جبینه.«بحارالأنوار: 29/45؛ تاریخ الطبری: 338/4»
مبارزه و ابراز وجود

در جنگ های سهمگین تن به تن برای نفرات ایستادن در خط زنجیر، سبب دلگرمی به همقطاران و موجب اطمینان خاطر است و بیرون آمدن از صف و خط زنجیر یک تنه در صحنه باز معنی مبارزه است و پر خطرناک است و از چنین عدۀ اندک در برابر چنین دشمن، نهایت ابراز وجود است، اعلان است که این عدۀ کم هضم نشده و خورده این لشکر بی پایان نیست. شکستی در خود و در زعیم خود نمی بیند.

علاوه بر اینکه سنگر خود و موقف خویش را محفوظ می دارند، مبارز و جنگی بیرون می فرستند، بنابراین رموز در مغز پر باد دشمن، سخن تأثیر کرد، معلوم است در نظر آن دشمن که به فراوانی و افزونی و نیروی خود مغرور و از مغز پرباد خود صبحانه داد زد که حسین و عدۀ کمش بیش از یک لقمه نیست، بیرون آمدن جنگجو از جبهه وصف و موقف و عرض وجود کردن عابس چه تأثیری دارد؟ آیا از این مبارز خواستن، عمر سعد رئیس قوای دشمن با موقف پلنگ منشی خود چه در نظر گرفت؟ و جبهۀ دشمن آن را چگونه تلقی کرد؟ و خود این مبارزه قهرمان چه کرد؟ این مبارزه بعد از آن حمله اول است که بیشتر همراهان عابس به زمین افتاده اند و دشمن مثل گرگ دندانش به خون آلوده چیرگی خود را دیده به چنگال خونین خود می بالد.

داد الا رجل؟ الا رجل؟

ابومخنف از ربیع بن تمیم همدانی روایت می کند که او گفت: «وقتی دیدم عابس رو به ما می آید شناختمش و پیشتر از این در مغازی و فتوحات اسلام

ص:185

جنگهایش را دیده و خودش را مشاهده کرده و فهمیده بودم او شجاع ترین مردم است، پس صیحه زدم که ایها الناس، این شیر شیران است، این پسر ابی شبیب شاکری است، مبادا احدی از شما به سوی او بیرون رود. و عابس داشت فریاد می کشید «الا رجل؟ الا رجل؟» مردی نیست؟ مردی نیست؟ و کسی رو به عابس قدم برنداشت.

عمر سعد فرمانده کل نیروی دشمن این ابراز وجود را برخود سنگین می دید، ناگوارش بود که این عده آنقدر جسور باشد که ازچنین حمله ای مبارز بخواهد و عقب نکشد و علاوه بر آنکه زبون نیست که جا خالی کند، آنقدر ابراز قدرت می دارد، پس برای خورد کردن این شهامت و اظهار شوکت قوای خود و اینکه به صاحب صدا اعتنائی نیست، فرمان سنگ بارانش داد، عمر سعد فریاد کشید: وای به شما! سنگ بارانش کنید و به سنگ بدنش را خورد کنید. پس از این فرمان از هر جانب سنگ بارانش کردند، در آن فضای پرخطر مانند لشکر ملخ با دستهای مرغان که به عقب هم پر می زنند، سنگ پر می زد و به هر پهلویش می ریخت، سنگ از جبهۀ دشمن بالا می آمد و بالای سرش فرو می ریخت.

آوخ! چه بیابان هولناکی؟!

او در برابر چه کرد، وقتی که این کار را از این مردم دید، زره را از تن و کلاخود را از سر به عقب سر انداخت (شاید نظیر کار جعفر طیار که اسب خود را پی کرد که دشمن آن را نگیرد، عابس زره و کلاخود را به عقب سر پرتاب

ص:186

کرد که دشمن آن را مورد استفاده نکند) و سپس حمله کرد بر آن مردم.»(1)

از آن سنگباران سر نپیچید، چه این مرد بزرگ هر چه دشمن به او و مبدأ او بی اعتنایی می کرد در تثبیت زعیمش از راه دیگری قدردانی را بهتر و کاملتر ابراز می کرد نمی توان گفت که این کار را محضاً برای جوش حماسه کرده، چون گفتگویی که با شوذب داشت معلوم می کرد که جوش حماسه او را بی اختیار نمی کرده، بلکه مقصودش مقابله با اقدام دشمن بود که ارزش زعیمش را اعلان نماید؛ زیرا از یک سو کشته شدن را به هرحال می دید و از سوی دیگر (غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را) پس در این زمینه اگر بتواند در برابر کار خصم طوری آگهی دهد که هر چه از آن سخت تر نباشد من حاضرم و اعلام به اهل کوفه کند که ای هم بیعتان! با مسلم باید بهتر از این استقبال کرد و برای این پیش آمدها باید بغل باز کرده و آنها را به جان خرید، پس نیکو اقدامی است.

به هرحال عابس زیبا برابری با عمر سعد کرد. اگر این نکته ها منظورش بوده انصاف را عزیزتر از جانی که در وداع گفت ندارم فراهمش شده، پیش همقطاران کوفه که دیروز در بیعت با مسلم با هم بودند و آنها گریه می کردند، سر و صورتی به وفا داده است.

شستم از اشک و ز خون رنگ و جلایش دادم صورت عشق نبد ورنه بدین زیبایی

ص:187


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 128.

به وسیلۀ این منظورات دقیق قدردانی از حسین را به جایی رسانید که فهمانید: اگر خصم مرا کم و کوچک بداند و به بی اعتنایی مطلب ما را کوچک بشمارد ما با بدن بی زره و سر بی کلاه، خود پای مقصد و اراده برابر سنگ می ایستیم.

خلاصه سخن آنکه: علاوه بر زد و خورد اسلحه در طرز اقدامات بین طرفین، عمر سعد و عابس، زد و خوردی پیش آمده و رمز عابس عبارت از این است که ما با جان دادن خورد نشدیم. به قول یکی از بزرگان در حال اسیری شما مسلط بر روح ما و رأی ما نیستید اگر هستید به پیکر ما هستید.

ای رهگذر! از ما به محمدیان هم کیش بگو ما در این خاک خفته ایم که به دودمان و قرآنش وفادار باشیم.

باری راوی می گوید: پس از آن سنگباران هولناک با تن برهنه بر آن مردم حمله کرد. به خداوندی خدا دیدمش که بیشتر از دویست نفر از این مردم را در جلوی شمشیرش پراکنده می کرد، می تاراند و بعد از زد و خوردهایی آنها از حول و حوش برگشتند و از کنارها به دورش پیچیدند، در میانه اش گرفتند جنگ سختی درگرفت تا او را کشتند و سرش را از تن بریدند.

با سرش چه کردند؟

با سری که برابر مسلم با رشادت، آن سخن گفت و یاد داد و به شوذب، آن حرارت دمید و به حسین علیه السلام در پایان آن تسلیت داد، این سه نطق عجیب را کرد، آن سه کار شگفت را یعنی مکه رفتن، در مبارزه عرض وجود کردن، در

ص:188

سنگباران بی کلا خود و بی زره میدان را گرم کردن، کرد آیا به این سر پرشور چه باید بکنند؟ البته کاری که به سربلندیش بیفزاید. راوی می گوید: «پس سرش را در دست مردمی بی شمار دیدم، آن می گفت: من او را کشتم، دیگری می گفت: من کشتمش، پیش عمر سعد آمدند، او گفت: این مرد را یک تن انسان به تنهایی نکشته، بلکه کل شما به جمعیت او را کشته اید، به این گفتار آنها را پراکنده کرد.»(1)

عرصه سنگباران بود اینکه سرباران شد

آن سند معتبر را دست به دست گردانیدند پس از آن تو گویی چون او را از حسین علیه السلام صاحبش دانستند به خودش برگرداندند. با آنکه آن سند پاره پاره بود، اعتبارش برای صاحبش ثابت بود و بیشتر شد. من عاشقم گواه من این قلب چاک چاک، در دست من به جز سند پاره پاره نیست. سر مبارک عابس پرتاب شد، پیش پای حسین و شاید خود عابس دوست می داشت که سرش جلوی پای امام علیه السلام بیفتد، معلوم است آن هنگام که آن عرصه سر باران شود پیش حسینیان هنگامۀ دیگری برپا خواهد شد. وی در وداع گفت: اگر عزیزتر از جان داشتم آه اینک من می گویم یا افتادن این سر عزیز نزد اهل دل از جان عزیزتر است.

محدث سماوی می گوید: فائدۀ: از سرهای اصحاب حسین علیه السلام و سرهایی که پیش پای او پرتاب کردند از سه نفر بود.

ص:189


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 128.

اول: سر عبدالله بن عمیر بود، آن سر پرتاب شد به سوی حسین علیه السلام مادرش او را برگرفت، جز مادر کی سر فرزند را از خاک بردارد؟

دوم: سر عمر ابن جناده، چون آن طفل سرش به سوی حسین علیه السلام پرتاب شد مادرش آن را برگرفت و گفت: احسنت ای میوه دلم.

سوم: سر سربلند عابس بن شبیب چون آن هنگام که کشته شد، سرش از تن بریده شد، جمعی گرد سرش با هم منازعه کردند و عمر سعد کشمکش آنها را فیصل داد، سپس سر به نزد حسین علیه السلام پرتاب شد، چه نیکو عرصه ای است.

پیام من به تو

چه نیکو عرصه ای است عرصۀ وفاداران که فضای آن سر باران است بهتر ز کدویی نباشد آن سر، کو فضل و هنر را مقر نباشد. عابس به روی کسی خندان است که از هر موقع خود بهره کافی بردارد، دنیای عبوس به روی این چنین کس خندان خواهد شد عابقت نیکو به آنها خواهد داد، عابس به هم کیشان خود پیام می دهد که استقبال من تا مکه از حسین علیه السلام چون در حساب بود و جان نثاری من در دشت به اندازۀ توانایی بود، سخن من و سخنگویی و خدمت به زبان در موقع خود بود، در نتیجه در کوی شهیدان حسین علیه السلام بودم، آرمیدم، و برای این عاقبت نیکو فرقی نداشت که حسین به دولت می رسید و می رسیدیم یا در این تربت می خفتیم که به نیک نامی رمز وفا را به جهان پیام دهیم.

ص:190

کسی کاملتر از من در پاسخ این سؤال که سعادت خلق در چیست؟ نگفته است. سعادت مردم در این است که: با حساب آشنا شوند، اگر با حساب جان ببخشایی و به جان فشانی خون خود را در صحرا بریزی بجا است و گم نخواهد شد و اگر نابهنگام اشکی بریزی و بی موقع گریه ای کنی، وقت را ضایع نموده ای. کشته شدن با حساب، تن انسان را در تربت شهدا و روان انسان را در آستانه عرش آرامگاه می دهد، ولی دارایی با غفلت، ثروت بی نظم انسان زنده را با مواهب بی پایان به خاکستر می نشاند، روزگار عبوس و گیتی ترش رو و خلائق عبوس، ممکن است به روی کسی به نان جوی و انفاق آن در موقعی خندان شود، چون در حساب است جهان جهان به او سلام دهند، ولی ثروت و دولت گاهی نمی تواند جهان را به انسان خندان کند بلکه از بی حسابی کسان را خشم آلود می کند و روز به روز به خشم و عبوس آنها می افزاید، تا به روز عبوس قمطریر خاتمه یابد.

ص:191

اللهم و اتباعُ الرسُّل و مصدَّقوهم من اهل الارض بالغیب عند معارضۀ المعاندین لهم بالتکذیب و الاشتیاق الی المرسلین بحقایق الایمان فی کل دهر و زمان ارسلت فیه رسولا و اقمت لاهله دلیلا من لدن آدم الی محمد صلی الله علیه و آله من ائمۀ الهدی و قادۀ اهل التقی علی جمیعهم السلام فاذکرهم منک بمغفرۀ و رضوان.(1)

ید - عمار بن حسان طائی

عمّار بن حسان بن شریح بن سعد بن حارثۀ بن لام بن عمرو بن ظریف بن عمرو بن ثمامه بن ذهل بن جذعان بن سعد بن طی طائی؛ (سماوی محدّث می گوید): عمار از شیعیان خالص الولاء بود و از شجاعان معروف، پدرش حسان از کسانی است که در جنگ جمل و صفین در جلوی روی امیرالمؤمنین علیه السلام قتال کرده و در صفین کشته شد، از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است.

ص:192


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 4.
عمار و مکه

هم ایشان می گوید: این عمار در مکه از اصحاب حسین علیه السلام شده و به مصاحبت آن حضرت تا کربلا آمد و ملازم حضرت او بود و جدا نشد تا در برابر چشم حسین علیه السلام کشته شد. ساروی می گوید: در حملۀ اولی کشته شد و از نبیره های این عمار، عبدالله بن احمد بن عامر بن سلیمان بن صالح بن وهب بن عمار است که یکی از علمای ما و از روات ما است. صاحب کتاب قضاوتهای امیرالمؤمنین علیه السلام که آن را به واسطه پدرش از حضرت رضا علیه السلام روایت می کند:

«کذلک تَنْشَأ لینۀٌ هو عِرقُها و حسن نبات الارض من کرم البذر»

پیام من به تو

عمار پیام می دهد که به وراثت، مودّت و محبّت اهل بیت را در خانوادۀ خود محفوظ بدارید، برای محافظت مودّت در دودمان قوانینی است مانند قوانین و نظامات تمام عالم.

ص:193

اللهم و اصحاب محمد خاصۀ الذین احسنوا الصحابه و الذین ابلوا البلاء الحسن فی نصره و کانفوه و اسرعوا الی وفادته و سابقوا الی دعوته و استجابوا له حیث اسمعهم حجۀ رسالاته و فارقوا الازواج و الاولاد فی اظهار کلمته و قاتلوا الاباءَ و الابناء فی تثبیت نبوته و انتصروا به.(1)

یه - زاهر بن عمرو کندی

(سماوی) می گوید: این زاهر پهلوانی است تجربه دار و شجاعی است مشهور؛ و در محبت این خاندان معروف «صاحبان سیر» گفته اند که: عمرو بن حمق شهید معروف، وقتی که در کوفه قیام کرد در مقابل زیاد بن ابیه، زاهر هم به همراهی او قیام کرد. در گفتار و کردار همدوش و همقطار او بود و هنگامی که معاویه عمرو شهید را تعقیب و جستجو می کرد، زاهر را هم تحت تعقیب گرفته، سپس عمرو بن حمق را معاویه کشت، ولی زاهر از دستشان جست و در سال 60 برای

ص:194


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 4.

اعمال حج به مکه آمد و با امام علیه السلام ملاقاتش افتاد، خود را از اصحاب حسین علیه السلام کرد و با آن حضرت به کربلا حاضر شد، ساروی می گوید: در حملۀ اول کشته شد (شیخ طوسی) و دیگران می فرمایند که: از نبیره هایش محمد بن سنان زاهری است که صاحب روایت است، از حضرت رضا و حضرت جواد علیه السلام، وفاتش در سال 220 است در زیارت ناحیه و در زیارت رجب که در مصباح روایت شده هست. (1)

(السلام علی زاهر بن عمرو)

قاضی نعمان مصری در دعائم الاسلام می گوید: از جمله کسانی از صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله که از مهاجرین عرب و تابعین است که رسول خدا بهشت را بر آنان واجب شمرده و به این امر آنان را نامبرده است عمرو بن حمق است، که بعد از علی علیه السلام باقی ماند و معاویه او را تحت تعقیب گرفته بود و کوی به کوی او را جستجو می کرد، چون جزو جمعیت حجر بن عدی کندی بود که در زمان حکومت زیاد بن ابیه به طرفداری نام علی علیه السلام مجمع بزرگی در مسجد داشتند و احادیث آن حضرت را مذاکره می کردند و زیاد بن ابیه آنها را پراکنده کرده بود. وی از معاویه گریخته به سوی جزیره رفت و به همراه وی مردی از اصحاب علی بود که اسمش را زاهر می گفتند، تا وقتی که در وادی نزول کردند در دل شب ماری عمرو را گزید و صبح که شد، ورم در بدنش هویدا شد. به زاهر فرمود: تو از من کناره بگیر و خود را از من دور کن؛ زیرا عزیزم رسول خدا صلی الله علیه و آله به من

ص:195


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 174.

خبر داده که در خون من جن(1) و هم انس شرکت کنند. بنابراین ناچار من کشته می شوم یعنی چون از نشانۀ زهر معلوم می شود آخر عمر من است و من مردنی هستم، پس دشمن هم می رسد، باید دشمن همین ساعت برسد، در بین گفتگو ناگهان سر و گوش اسب و پیشانی سوار که در تعقیب و طلب او به جستجو بودند هویدا شد. عمرو گفت: ای زاهر! فوری خود را پنهان کن تا هنگامی که من کشته شدم و آنها البته سر مرا خواهند برید و برد. وقتی که رفتند سراغ جسد من بیا و آن را در خاک دفن کرده پنهان کن. زاهر به انکار گفت: نی، بلکه تیرهایم را هر چه دارم از ترکش به زمین می ریزم و به وسیلۀ تیر با آنها نبرد می کنم آنگاه که تیرم تمام شد با تو کشته می شوم. آن شهید گفت: نه، این کار را نکن. به آنچه من از تو خواهان و خواستارم اقدام کن که خدای به آن منفعتت خواهد داد.

شاید این منفعت آن بود که به همراه حسین علیه السلام طلوع کرد و به دولت ابد رسید.

زاهر پنهان شد و سپاه رسیدند و عمرو بن حمق را شهید کردند و سرش را قطع کرده، به همراه خود حمل کردند و آن سر اولین سری بود در اسلام که بریده شده و به جائی بردند.

سر زاهر اگر چه از سر مبارک عمرو بن حمق عقب ماند، ولی با سر سروران

ص:196


1- (1) به مار خانگی و جانورانی که در گوشه سوراخ های خانه ها یا زیرزمین پنهانند، جنان البیوت می گویند و جن در اینجا نام این جانوران موذی است.

دیگر هم سری کرد، سر زاهر در میان شهدای کربلا یکی از ستاره هایی بود که به دنبال قمر منیر شهر به شهر می رفت.

محدث معاصر قمی می گوید: از این قرار ظاهر شد که زاهر از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بود و تخصصی به متابعت عمرو بن حمق یافت و به واسطۀ آن موفق شد به دفن و پوشیدن بدن آن بزرگوار، سپس توفیق او را کشاند تا آنجایی که در یاری حسین علیه السلام شهادت روزیش شد.

پیام من به تو

زاهر مانند ستارۀ روشن از آرامگاه خود پیامی از نور می فرستد که پای مبدأ مقدس خود با تبلیغ و انعقاد مجلس ذکر و یاد و شمشیر و دست و بازو باید استقامت کرد، تنی را پوشانید، دنبال سری رفت تا به سروری رسید.

ص:197

اللهم و... و من کانوا منطوین علی محبته یرجون تجارۀ لن تبور فی مودته و الذین هجرتهم العشائر اذ تعلّقوا بعروته و انتفت منهم القرابات اذ سکنوا فی ظلّ قرابته فلا تنس لهم اللهم ما ترکوا لک و فیک و ارضهم معن رضوانک.(1)

یو - بریر بن خضیر همدانی

(2)

بریر همدانی مشرقی است، بنو مشرق قبیله ای اند از همدان، سماوی می گوید: ابن بریر شیخ یعنی رئیس قبیله و معظم و محترم بود، از تابعین است. یعنی اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده، پارسا و قاری قرآن و قرائت آموز بود. وی از مشایخ قرّاء است و از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام و از اشراف اهل کوفه و از همدانیان است. این معظم خال ابو اسحق همدانی سبیعی است.(3)

ص:198


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 4.
2- (2) کامل ابن اثیر بریر را بر وزن تصغیر به ضم باء موحده و راء مفتوحه و یاء ساکن و راء آخر، و همچنین خضیر با خاء معجمه و ضاد معجمه ضبط کرده است.
3- (3) سبیع. تصغیر سبع، بطنی است از همدان. ملاخلیل قزوینی در شرح اصول کافی و علامه در
بریر سیصد فرسخ به مکه آمده

در سال شصتم که مدینه و مکه قضایای پرهیاهویی داشت و از مرگ معاویه

ص:199

همه بلاد اسلام پرانقلاب بود (سیره نویسان(1)) گفته اند: وقتی اوضاع مکه و مدینه و خبر قضایای حسین علیه السلام به بریر رسید، از کوفه به راه افتاد که خود را به مکه برساند، تنها به هوای آنکه در آن موقع تنگ پیرامون حضرت او علیه السلام باشد تا در مکه بود جزو جمعیتش شد و بعد رو به کوفه به همراه امام علیه السلام آمد تا شهادت را به دلخواه خود گرفت.

بریر بین راه

بریر در دامنه کوه ذی حُسم یا در اول ورود کربلا به نطق خود امام را دلداری می دهد، در آن کنگرۀ کم جمیعت پرمعنی که افسردگی و ملال بر خاطر امام چیره و افق حیات تیره شده، بریر در میان همراهان برابر امام علیه السلام بلند می شود و گفتاری بس شنیدنی اظهار می دارد. گفتاری که زنگ غبار را از خاطر امام علیه السلام می زداید، گفتاری که آزاد مردان را سربلند می کند.

ساروی می گوید: وقتی که حرّ کار را بر حسین علیه السلام تنگ گرفت امام علیه السلام اصحابش را جمع کرده، گرد آورد و خطابه ای خواند. آن خطبه ای را که در آن فرمود اما بعد؛ این دنیا است که تغییر کرد تا در پایان فرمود: من مرگ را سعادت می دانم و بس، زندگی با این ظالمان را خستگی می دانم و بس. پس زهیر و نافع بلند شدند و در پاسخ به دلداری امام علیه السلام آنچه می باید بگویند گفتند و جواب را بسی مناسب گفتند. سپس بریر برای جواب برخاست.

چون از پایان سخن او علیه السلام چنان دستگیرشان شد که امام علیه السلام برای اقدام از

ص:200


1- (1) از آن جمله حمید بن احمد در کتاب حدائق الوردیه.

آنان استمزاج می کند، نهایت نه به صراحت، بلکه به آن صورت تو گویی امام از آنان می پرسد که طعم مرگ آیا در ذائقۀ شما چسان است، آیا به همراه من تا چه اندازه حاضرید و آیا تا پای مرگ هم مرا می خواهید؟ زهیر و نافع روی این زمینه پاسخ خود را گفتند، سپس بریر بلافاصله بلند شد.

نص سخنانش

گفت: به ذات خدا سوگند ای فرزند رسول خدا! بی پیرایه خدا به وجود تو منتی بر ما گذاشته که پیش روی همچون توئی به قصد جان با این گروه نبرد کنیم و در راه تو اعضای ما پاره پاره شود. تا در روز رستاخیز جدت صلی الله علیه و آله جلوی ما افتاده، نزد خدا شفیع ما باشد. روی رستگاری نبینند آن مردمی که پسر دختر پیامبرشان را بی ارج و بی قدر کنند، تنها شیون به آن می سزد. به چه آبرو پیش خدا می روند؟ آیا چه دارند، دیگر که به سرفرازی آن خدا را دیدار کنند؟ گفت: اف بر آنها باد، روزی که در آتش جهنم فریادشان به شیون بلند خواهد بود.(1)

اگر چون موم صد صورت پذیرم به هر صورت به دل نقش تو گیرم

تو تا بخت منی هرگز نخوابم تو تا عهد منی هرگز نمیرم

ص:201


1- (1) ثُمَّ قام بریر فقال: والله یابن رسول الله صلی الله علیه و آله! لقد منَّ الله بک علینا انْ نقاتل بین یَدَیْکَ: تقطع فیک اعضائنا حتّی یکون جدُّک بین ایدینا یوم القیمۀ شفیعاً لنا. فلا افلح قوم ضیَّعوا ابن بنت نبیّهم. و ویل لهم ماذا یلقون به الله، و افّ لهم یوم ینادون بالویل و الثبُّور فی نار جهنم.«ابصار العین فی انصار الحسین: 121»
بریر در آستانه مرگ، حسن عقیده و لبخند به روی مرگ

بریر در برابر این همه شمشیر و سرنیزه در روز نهم عاشورا خندان است و مانند ایام فرصت به تنظیف می پردازد. با آنکه کم کسانی اند که در موقع هجوم دشمن خود را نبازند و تنظیف را اهمیت داده به آن بپردازند، در این قضیه (تنظیف نهم) بنگرید و نظافت اسلام را و اهمیت آن را مقایسه کنید با زمانی که در تمام پاریس دو حمام بود، بلکه پیش از آن اصلاً حمام نبود. در اسپانیا محکمۀ تفتیش نصاری، حمام رفتن را نشانی مسلمانی می دانستند. لوی چهاردهم می گویند: در تمام عمر دراز دو مرتبه حمام رفت و از زیادی چرک و عرق بدنش عفونت داشت که محبور بود به وسیلۀ عطر زیاد با مردم ملاقات کند اکنون نظافت و اهمیت آن را در اسلام بنگرید.

ابومخنف می گوید: «در روز نهم از محرم حسین علیه السلام امر داد که سراپرده ای جداگانه برای تنظیف زدند و فرمود: در قدحی بزرگ قدری مشک در آب برای نوره حل کردند و نوره به تن مالید و در آن بین بر، در آن سراپرده دو نفر عبدالرحمن بن عبدربه و بریر با یکدیگر مزاحمت داشتند که کدام یک جلو بیافتند، شانه هاشان به هم می خورد، یکدیگر را عقب می زدند که به دنبال امام علیه السلام نوره بکشند. بریر شروع کرد که عبدالرحمن را به شوخی وادارد و بخنداند. عبدالرحمن گفت: ما را واگذار؛ زیرا این ساعت به خدا ساعت بیهوده کاری نیست. بریر گفت: به خدا سوگند! من بیهوده کاری را هرگز دوست نداشته ام، قوم من دانسته اند و می دانند که من نه در جوانی و نه در پیری بیهوده کاری را دوست نمی داشتم ولیکن خوشی و لبخند من به سبب این است که این

ص:202

پیش آمد پیش بشارتی است، مژده سعادتی بزرگ به من می دهد، آنچه از این پیش آمد به ما می رسد مصیبتی نیست که به ما برخورد کند، بلکه نویدی است. بشارتی از برای خود یافته ام.»(1)

به خدا سوگند! بین ما و حورالعین بیش از اینقدر فاصله نیست که ما به اینها حمله کنیم و آنها کجروی کنند، با شمشیرهای خود به سر ما بتازند، من به جانت قسم! بسیار دوست می دارم که همین ساعت رو به ما کنند و دست به شمشیر به سر ما ریزند.(2)

مرگ که تلخ است، با حسن عقیده می توان او را گوارا و شیرین کرد، کمترین اثر ایمان خوشگواری مرگ و بسیاری از ناملایمات است، قوت ایمان را بنگرید، روز مرگ سقراط که پر است از عجایب یکی از عجایبش غسل سقراط است، او از قوت ایمان هنگام عصر به رفقا و شاگردان گفت: مذاکره را تعطیل می کنم و به من اجازه دهید برای اینکه زحمت نعش به گردن دیگران نیافتد من خودم بدنم را شتسشو کنم.

مبارزه های انبیا و اولیا تماماً روی این زمینه استحکام ایمان، آسان بوده،

ص:203


1- (1) اعیان الشیعه: 561/3؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 115؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 121.
2- (2) فقال عبدالرَّحمن دعنا فوالله ما هذه بساعۀ باطل، فقال بریر و الله لقد علم قومی انّی ما احْبَبْتُ الباطل شاباً و لاکهلا ولکنّی والله لمُسْتَبْشر بما نحن لاقون والله انْ بیننا و بین الحور العین الاّ انْ نَحمِلَ علی هؤلاءَ فیمیلون علینا باسیافهم و لوددت انْ مالوا بها (السّاعۀ).«ابصار العین فی انصار الحسین: 121؛ تاریخ الطبری: 321/4»

بریر در دم مرگ شادمانی می کند و به تنظیف می پردازد، تو گویی می خواند، آزمودم مرگ من در زندگی است.

اقتلونی اقتلونی یا ثقات انَّ فی قتلی حیاۀً فی حیات

اقتلونی اقتلونی لائماً ان فی قتلی حیاتی دائماً

دربارۀ مسیح انجیل را تصدیق نکنید که شبی که لشگر به سرش می ریخت می گفت: ایلی ایلی لماذا ترکتنی. خدا خدا چرا تو مرا ترک کرده ای.

بریر و شب عاشورا و دعوت از بیگانگان

ابومخنف گفته: «از ضحاک بن قیس مشرقی(1) روایت شده گفت: شب عاشورا شبی گذرانیدیم؛ زیرا حسین علیه السلام خودش و اصحابش جملگی به عبادت برخاستند، نماز می خواندند، استغفار می کردند، دعا می کردند، تضرع داشتند. از پاسبانان عمر سعد عده ای سواران در موقعی که حسین علیه السلام قرائت قرآن می کرد بر ما گذشتند، امام علیه السلام این آیه را قرائت می کرد:

(وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ * ما کانَ اللّهُ لِیَذَرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلی ما أَنْتُمْ عَلَیْهِ حَتّی یَمِیزَ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ)2

ص:204


1- (1) این شخص مرد عجیبی است و در روزگار عاشورا کار عجیبی کرد. وی در بین راه در قصر بنی مقاتل به حسین علیه السلام برخورد و بیعت کرد. به شرط آنکه حسین علیه السلام را حمایت کند، اما تا هنگامی که حمایت او از امام خطری را دفع کند و روز عاشورا دو نفر دیگر از شهدا بودند که این شخص اجازه گرفته راه خود را گرفته و رفت.

ترجمه آیه فوق: آنان که کافرند دربارۀ ثروتی که به آنها می دهیم گمان نکنند که به سود آنان است و خیر خود بدانند، بلکه به آنها زیاد می دهیم که گناهشان را افزون کنند و بس و برای آنها عذابی است خوار کننده، این چنین نیست که خدای بگذارد مؤمنان را بر این حال که شما دارید تا اینکه ناپاک را از پاک جدا و ممیز نکند.

مردی از آن سواران آیه را که شنید گفت: مائیم پاکان، به پروردگار کعبه که جدا و ممیز شده ایم از شما، می گوید: من شناختمش و به بریر گفتم: آیا می شناسی که کیست؟ گفت: نه، گفتم: ابوحریث عبدالله بن شهر سبیعی است، مردی بود مسخره و هرزه درا و بیهوده کار، بسیار می شد که سعید بن قیس همدانی سید همدان(1) او را برای جنایتی حبس می کرد، بریر شناختش و بنا به شناسایی به پاسخ او گفت: اما تو را، خدا هرگز در طیبین و پاکان قرار نخواهد داد. آن مرد گفت: کیستی تو؟ فرمود: بریرم. او شناخت و گفت: انا لله. کار من سخت شد، اوخ تباه شدم به خدا، تباه شدم به خدا. بریر فرمودش: آیا میل داری توبه کنی و به سوی خدا بیایی؟ از گناهان بزرگت خلاص شوی، برای اینکه به خدا ماییم که طیب و پاکیم و شمایید که خبیثید. گفت: من هم به خدا بر این مطلب گواهی می دهم. بریر گفت: خدات چه کند، آیا از این معرفت نباید نفعی ببری؟ گفت: قربانت

ص:205


1- (1) رئیس شرطه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و رئیس همدان و از سرداران لشکر حضرت مجتبی علیه السلام است. در مقدمه لشگری که امام حسن به جنگ معاویه فرستاد، عبیدالله و قیس بن سعد و سعید بن قیس فرماندهان آن لشکر بودند و از شعراست و بعد از صفین در گذشت.

پس بایزید بن عذره عنزی کی مونس و همدم باشد، اینک ایشانند که به همراه منند، بریر نفرینش کرد که رایت زشت باد که به هر حال سفیه هستی، می گوید: پس از آن از نزد ما رخ برتافته رفتند.»(1)

بنگرید روح هرزه درائی فرصت را در موقعهای جدّی خطری هم به هرزه و شوخی از دست می دهد، خطر تربیت بد در همین گونه مواقع طلوع می کند.

بریر و ملاقات با ابن سعد

محمد بن طلحه و علی بن عیسی اربلی می گویند: هنگامی که عطش به آنان زور آور شد، یک تن از اصحاب حسین نام او بریر بن خضیر(2) همدانی که مردی بود زاهد و انسان به تمام معنی با امام علیه السلام عرض کرد: به من اجازه بده ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله که بروم پیش عمر سعد و دربارۀ آب با او گفتگو کنم، شاید از این کار ناروا منصرف شود. حسین علیه السلام فرمود: این اختیار واگذار به تو. آن یکه مرد همدانی به پیش عمر سعد آمده بر او داخل شد و سلام نکرد. عمر گفت: برادر همدانی چه مانع از سلام شد؟ آیا من مسلمان نیستم که خدا و پیامبر را می شناسم؟! آن مرد همدانی فرمود: اگر مسلمان بودی چنانکه می گویی البته به

ص:206


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 122.
2- (2) در این دو کتاب و پارۀ کتب نام او را یزید بن حصین همدانی نوشته اند و در رجال ابوعلی به نشانۀ (ج خ) دارد یزید بن حصین مشرقی سلام الله علیها یعنی از اصحاب حسین علیه السلام است ولی اصح بریر است. قمقام از رجز میدانش که خواهد آمد حکم می کند که بریر است و بعضی می گویند دو تن بوده اند. این قضیه مذاکره آب از یک تن و قضایای دیگر از دیگری است.

سوی عترت رسول خدا به صدد کشتنشان بیرون نمی آمدی و از این گذشته این آب فرات است که در سراسر این سرزمین سواد درندگان اهلی و وحشی (یا سگها و خوکهای آن) از آن می آشامند و این حسین بن علی علیه السلام است با برادران و زنان و خانواده و کسان خانواده اش که از تشنگی کار آنان به مردن کشیده و تو حائل شده ای بین آنها و این آب فرات که مبادا از آن بنوشند و با این وضع گمان هم می کنی که خدا و پیامبرش را می شناسی. پس از این مذاکره عمر سعد سر به زیر انداخت.

حقاً باید از جواب بیچاره باشد؛ زیرا تمام زندانیان و مجرمان حتی آنان که محکوم اند به اعدام در وقت شام و نهار غذای آنان را می دهند و اگر پاسبانان خیانت کنند دزدی نمایند و آنها را بی غذا بگذارند به بهانه آنکه فردا اعدام خواهند شد، مؤاخذه های سخت خواهند شد.

به هرحال ابن سعد بعد سر بلند کرد و گفت: ای برادر همدانی، به خدا قسم! من می دانم که آزار آنها حرام است ولیکن... ای برادر همدانی، از دل خود نمی بینم که دست از این دلخواه بردارد و از من بپذیرد و ملک ری را به دیگری واگذار کند.

البته این جواب مستقیماً پاسخ قضیه آب نیست ولیکن او برای تأمین رضایت ابن زیاد که در راه بخشش حکومت ری لازم داشت از قضیه آب نامی نبرد، همین قدر گفت: ری... ری...

پس بریر بن خضیر همدانی مراجعت کرد و به حسین علیه السلام عرض کرد: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله عمر سعد برای حکومت ری درست و حسابی رضایت داده که تو

ص:207

را بکشد.(1)

بریر مذاکراتی در جبهه جنگ دارد بسی آتشین. هنگامی است که خود حسین علیه السلام با یک کتبیه از همراهان و یاران خود برابر لشکر ایستاده اند و بریر جلو امام علیه السلام پیشاپیش می آید و صفوف دشمن هم بسان سیلاب روی هم می غلطید و سیاهی می زنند. این دریای آهن با غرش و نهیب به نظر امام علیه السلام پیش می آید.

بحار: از محمد بن ابی طالب روایت می کند که:(2) «اصحاب عمر سعد سوار

ص:208


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 123.
2- (2) لَمّا رکِب اصحاب عمر سعد قُرِّبَ الی الحسین علیه السلام فَرَسُهُ فاستوی علیه فَتَقَدَّمَ نحو القوم فی نَفَر من اصحابه و بین یدیه بریر بن خضیر فقال له الحسین علیه السلام: کَلَّم القوم فتقدَّم بریر فقال: یا قوم اتَّقوا الله فانَّ ثَقلَ مُحمَّد صلی الله علیه و آله اصْبَحَتْ بین اظْهرُکم هؤلاء ذُرّیتُه و عترته و بناتُهُ و حَرَمُه. فهاتوا ما عندکم و ما الَّذی تُریدون ان تصنعوه بهم.فقالوا نرید انْ نُمَکّن منهم الامیر عبیدالله بن زیاد فَیَری رَأیَهُ فیهم، فقال لهم بریر: افلا تَقْبلون منهم ان یرجعوا الی المکان الَّذی جائوا منه. وَیْلَکُم یا اهل الکوفۀ! انسیتم کُتُبَکُم و عُهُودَکُم الَّتی اعطیتموها و اشهدتم الله علیها یا وَیْلَکُم ادْعُوْتُمْ اهل بیت نبیّکم و زَعَمْتُم انَّکُم تَقْتُلُونَ انْفُسَکُم دونَهم حتّی اذا اتَوکُم اسْلَمْتُمُوهُم الی ابن زیاد و حَلَأتمُوهم عَن ماءِ الفُرات بِئسَ ما خَلَّفْتُم نبیّکم فی ذریَّته ما لکم؟ لَأسَقَاکُمُ الله یومَ القیامۀ فَبِئسَ الْقَوْم أنْتُم.فقال له نَفَرٌ منهم یا هذَا ما نَدْری مَا تَقُول. فَقالَ بُرَیرٌ: الحمد لله الَّذی زَادَنی فیکم بصیرۀً اللّهم انّی ابْرَءُ الیک مِنْ فِعالِ هؤلاءِ القَوم. اللّهُمَّ الْقِ بَاْسَهُم بینهم حتّی یَلْقَوکَ و انْتَ عَلَیهم غَضْبَانَ. فَجَعَلَ القَوْمُ یَرْمُونَهُ بالسَّهامِ. «لواعج الأشجان: 124؛ بحارالأنوار: 5/45، باب 37»

شدند. اسب سواری حسین علیه السلام را هم نزدیک آوردند، سوار شده بر اسب قرار گرفت و به همراه یاران و میان چند تن از اصحابش به جانب آن مردم پیش رفت و بریر بن خضیر پیش روی امام علیه السلام بود به بریر فرمود: برو سخن بگو با این مردم. بنابراین فرمان، بریر پیش آمده و گفت: ای قوم که به هر کار مردانه می توان قیام کنید.

خدا را بپرهیزید؛ زیرا ثقل محمد صلی الله علیه و آله یعنی بهترین سرمایۀ قیمتی و پربهاترین چیز نفیسی که محمد صلی الله علیه و آله در خانه داشته روزی رسیده که به دست شما رسیده، میان شما افتاده، اینان که هستند ذریۀ او، عترت او، دختران او، حرم او هستند، پس هر چه دارید بیاورید.

چه نزد شما هست چه خدمت و چه تصمیم؟ بگویید هر خدمتی که درباره شان منظور داشتید به میدان بیاورید.

آن خیال و اندیشه ای که اراده دارید عملی کنید دربارۀ آنان، چیست؟ آن کاری که می خواهید با آنان بسازید، چیست؟ گفتند: ما اندیشه آن داریم کاری کنیم که امیر عبیدالله زیاد آنها را در تمکین خود ببیند که ممکنش باشد هر کار خواهد بکند و هر رأی و خیالی دربارۀ ایشان دارد انجام دهد.

بریر فرمود: آیا قبول نمی کنید از ایشان که مراجعت کنند به آن مکانی که از آنجا آمده اند؟ وای به شما ای اهل کوفه! آیا فراموش کردید نوشته های خود و پیمانهای خود را که شما خود با او معاهده کرده و قول هائی که به او دادید و خدای را بر آن شاهد گرفتید؟ ای وای به شما! آیا دعوت کردید خانوادۀ پیغمبر خود را و گمانتان بود که اراده و تصمیم دارید، پیش قدمشان خودکشی کنید،

ص:209

جلوی پایشان جان فشانی کنید، تا حال که به دیدار شما آمده اند اینک آنها را واگذار می کنید و به دست خود آنان را به پسر زیاد تسلیم می کنید؟ و مانع شده اید و آنان را باز گرفته اید از آب این فرات، بد است این رفتاری که بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله دربارۀ دودمانش می کنید. بد به جاه مانده اید از محمد پیغمبرتان صلی الله علیه و آله دربارۀ ذریه اش. آیا چه برایتان دیگر می ماند؟ خدا روز رستاخیز سیرابتان نکند، چون شما بد مردمی و بد قومی هستید.

چند نفرشان به او گفتند: یا هذا. یعنی ای مرد قابل اشاره، نمی فهمیم تو چه می گویی؟

بریر فرمود: حمد خدا را که بصیرتم را دربارۀ شما زیادتر کرد، بار خدایا! من بیزام از رفتار آنان و بیزاری خود از رفتار این قوم را پیش تو ادا می کنم. بار خدایا! اینان را به جان یکدیگر بینداز که نیروی خود را به جان همدیگر به کار برند تا هنگامی که تو را ملاقات می کنند تو بر آنان خشمگین باشی.

پس از آن، آن گروه شروع کردند به او تیراندازی کردن و بنا کردند به او خندیدن. پس بریر به عقب مراجعت کرد و خود حسین علیه السلام پیش آمد تا اینکه در برابر آن قوم ایستاد و قدری نگاه به صفوفشان کرد که مانند سیلاب به دیده می آمد و نگاهی به پسر سعد کرد که در میان صنادید کوفه ایستاده بود، پس به نطق آمده آن خطبه ای را خواند که می فرمود:

الحمد لله الذی جعل الدنیا دار فناء و زوال. »

ص:210

بریر و خطابه برای دفاع

بریر در این جبهۀ جنگ، خطابۀ بس مختصر و آتشین می خواند و از این خطبۀ بریر ننگ عرب اگر پذیرفته بودند پوشیده می شد (بعضی از مورخان(1) روایت کرده اند که: وقتی عطش حسین علیه السلام بالا گرفت و به آن پایه و حدّی که خدا می داند رسید، بریر از امام علیه السلام اجازه برای گفتگو کردن با آن مردم خواست حضرت او علیه السلام اذنش داد، نزدیک لشکر ایستاد و به لفظ معاشر الناس فریاد زد:

آن گروه از مردم که معاشرت کرده و به رسم معاشرت و معمول آن آشنا هستند آداب و رسوم دارند. و چون معاشرت کرده اند به وظایف و حقوق آشنا هستند. در برابر مردمان بیابان گرد آنها را می توان معاشر گفت و ازحقوق اجتماعیات که عموم ملل قائل اند. حق آن خاندانی است که ملتی را از خطری رهانده یا به دولتی رسانده یا علمی که سبب روشنی افکار است به جای گذاشته یا آنها را دعوتی کرده که به

ص:211


1- (1) روی بعض المورخین أنّه: لمّا بلغ من الحسین العطش ما شاء الله انْ یَبْلُغَ، استأذن بریر بن الخضیر الحسین فی انْ یُکلّم القوم فَاذِنَ له فَوَقف قریبا منهم و نادی یا مَعْشَرَ النّاس ان الله بعث بالحقّ محمداً صلی الله علیه و آله بشیراً و نذیراً و داعیاً الی الله باذنه و سراجاً منیراً و هذا ماء الفرات تَقَعُ فیهِ خَنازِیرُ السَّواد و کلابُها و قد حِیلَ بَینَهُ و بَیْنَ ابن رسول الله افَجزاء محمد صلی الله علیه و آله هذا؟ فقالوا یا بریر! قد اکْثَرَتْ الکلام فَاکْفُفْ فوالله لَیْعطشَنَّ الحسین کما عَطَش من قبله، فقال الحسین: اکْفُفْ یا بُریر ثُمَّ وَثَب متوکّیاً علی سیفه فَخَطَبَهُمْ هو علیه السلام بخطبته التی یقول فیها: فقال انْشدکم الله.«ابصار العین فی انصار الحسین: 123؛ بحارالأنوار: 318/44، باب 37 (با کمی اختلاف)»

سرفرازی رسیده اند به ویژه در ملت عرب که وسایل مخابره کمیاب بود معمول بود که اگر کسی بشارتی یعنی خبر خوشی را پیش از دیگران می آورد به آن بشیر مژدگانی ها می دادند و اگر آگهی از خطری می آورد که به قافله و یا رمه و یا قبیلۀ آنها متوجه بود، باز به او پاداش ها می دادند و اگر در تاریکی های تپه و ماهور راهنمایی رهبر آنان می شد که آنها را از بیابان به سرمنزلی می رساند کار او را منظور می داشتند. و باز اگر آنها را به عروسی و جشنی دعوت می کردند جیب و دامن دعوت کننده را پر می کردند.

نصّ خطابه

فریاد زد: ای معاشر مردم! شما که بیابانی نیستید که آشنا به وظیفه نباشید.

جای شک و تردید نیست که خدا محمد صلی الله علیه و آله را آراسته به حق برانگیخت که بشیر باشد و نذیر باشد. و دعوت کن باشد به سوی او به اذن خودش و چراغی باشد نور ده.

از خوشی ها که بی خبر بودیم خبرها و آگهی ها آورد که سابقه نداشت.

از خطرها که به جان ما متوجه و به دنیا و آخرت ما رو آورده بود آگاهی داد.

که شرف این دعوت از هر بزمی بیشتر و برتر بود.

به روشنایی آن حاضر و آینده را دیدیم.

و این آب فرات است که در این سرزمین سبزه زار، سرزمینی که از سبزه میل به سیاهی می زند، خنزیرهای این سرزمین و سگهایش همه بی مضایقه بر آن می افتند. بین این فرات و پسر رسول خدا حائل افتاده شده، آیا پس پاداش

ص:212

محمد صلی الله علیه و آله همین است.

ادب محاوره همین بود که گفت حائل افتاده و نگفت حائل شده اید.

آنها گفتند: ای بریر! گفتارت زیاد شد، سخن به زیادی گفتی. بس کن به خدا سوگن! باید حسین علیه السلام تشنگی بکشد چنانکه دیگری پیش از او کشید.

مقصودشان عثمان بود. گفتگو که به اینجا رسید خود حسین علیه السلام فرمود: ای بریر! سخنت را نگه دار و خویشتن از جا پریده تکیه به شمشیر ایستاد و خطابه ای رو به لشکر خواند و فرمود: خدا را خاطر نشان شما می کنم آیا مرا می شناسید.

جبهۀ جنگ محراب بریر است

ابومخنف از یوسف بن یزید او از عفیف بن زهیر بن ابی الاخنس که شاهد قضایای حسین علیه السلام بوده و روایت کرده که گفت: در هنگامۀ روز عاشورا یزید بن معقل که از طایفه بنی عمیر بن ربیعه است، از لشکر پسر عمر سعد بیرون آمده و به سرزنش صدا زد. ای بریر بن خضیر! چسان می بینی اینکاری را که خدای برایت فراهم ساخته؟! بریر به پاسخ فرمود: خدای برای من به ذات خود خیری فراهم ساخته و برای تو شرّی فراهم ساخته. او گفتش دروغ گفتی و پیش از امروز هم در این باره اتفاق افتاد که دروغ گفتی. آیا خاطر داری؟ که به من می گفتی آن روزی که در کوچۀ بنی ذوذان من و تو با هم راه می رفتیم و من با تو راه می آمدم، تو می گفتی: عثمان چنین و چنان بود، اسراف به جان خود کرد و معاویه گمراه است و گمراه کن. و علی بن ابی طالب امام به حق و امام هدی است. بریر فرمود: گواهی می دهم که این است رأی من و این گفته گفته من است. یزید گفت: و من حالیا گواهی می دهم که تو از گمراهانی و در اشتباه بوده و

ص:213

هستی، بریر فرمودش:

در میدان جنگ فرصت برای رسیدگی مطالب نیست، مگر به طریق زیر که بریر پیشنهاد کند.

آیا اکنون میل داری که با هم مباهله کنیم و جزماً بخواهیم از خدا که هم در این دنیا دروغگو را لعنت کند و از خود دور دارد و از ما دو نفر حق دار نابحق را بکشد به حول خدا و سپس بعد از مباهله در این عرصه تو از صف بیرون بیایی. من باشم و تنها با تو نبرد کنم.

صورت مباهله این است که دو نفر به ابتهال و تضرع و زاری، بندگی خود را به خدا معرفی می کنند و از خدا می خواهند که هم در این دنیا قبول و ناقبول را اعلان کند و صورت مبارزه هم این است که دو نفر از سنگر و از میان لشگر به قصد آنکه یکدیگر را بکشند خود را بیرون به میان عرصه باز بکشند که مورد نظر دوست و دشمن قرار گیرند.

می گوید: هر دو نفر برای دعا بیرون آمدند و دستهای خود را به مباهله به سوی خدا بلند کردند، دعا کردند که خدا دروغگو را لعنت کند و از خدا می خواستند که به دست حق نابحق را بکشد. می گوید: بعد از آن هر یک به قصد جان حریف بیرون آمد و دو ضربت رد و بدل کردند، ضربتی یزید به جناب بریر زد که کاری نبود و زیانی نرسانید ولیکن بریر ضربتی سخت و کاری به یزید زد که کله خود او را راست شکافت و به مغز رسید و سوار مانند مرغی که به چرخیدن بیافتد به زمین سرازیر شد با وضعی که هنوز دم شمشیر بریر در سر او و قبضه اش در دست بریر جای گیر بود. بریر می خواست که شمشیر را بیرون

ص:214

بیاورد ولی از استخوان بیرون نمی آمد. عفیف راوی می گوید: گوئیا الان است که من دارم نگاه می کنم که شمشیر را پس و پیش می کرد و تکان می داد که از سرش بیرون بیاورد و در آن هیاهو با شور حماسه رجز می خواند.

انا بریر و ابی خضیر و کلُّ خیر فله بریر

من بریرم پدرم خضیر است. هر خیری برای آن بریر هست هم دعا و هم محراب و هم جنگ.

بعد از آن به فاصله ای(1) به جنگ پرداخت و تنها بر همۀ آن قوم به مبارزه پیش رفت و همی نبرد می کرد تا رضی بن منقذ عبدی به او حمله کرد و دست به گریبان شدند و به هم آویختند و آن معرکه به قدر یک ساعت زیر پای آن دو دلاور پایمال بود. سپس جناب بریر او را به زمین انداخت و بر سینه اش نشست ولیکن رضی بنا کرد به صیحه زدن، به همراهانش فریاد کرد که کجایند جنگی های حمایت کش؟ کجایند آنان که در زد و خورد بزرگ شده اند؟ کعب بن جابر بن عمر ازدی به این هوا رفت که به بریر حمله کند، من گفتمش: این شخص همان بریر بن خضیر است که قرائت قرآن در مسجد به ما می آموخت، لیکن او به سرزنش من نگاهی نکرد و با نیزه به بریر حمله کرد به وضعی که سر نیزه را در پشت کمر بریر گذاشت.

بریر وقتی دریافت که سر نیزه به بدنش خورده خود را روی رضی خواباند و

ص:215


1- (1) ساروی می گوید: بعد از حر ریاحی، و وی از بندگان صالح بود و رجز می خواند و می گفت: انا بریر و ابی خضیر، لیث یروع الاسد عند الزئر، یعرف فینا الخیر اهل الخیر.

دماغ او را به دندان گرفت و قطع کرد، ولی کعب نیزه را فرو برد تا بریر را از روی او انداخت اما به وضع اسفناکی که سر نیزه و سنان نیزه را در کمر آن پاک به حدّی فرو کرده که پاک پنهان شده بود و بعد از این کار که با نیزه کرد به شمشیر پرداخت و به بدن آن شهید آنقدر شمشیر زد که بدنش سرد و ریز ریز شد. می گوید: گوئیا من نگاه می کنم به سوی رضی که از خاک برخاسته خاک از خودش می تکانید ولیکن دستش را روی دماغش گرفته بود همی گفت که: ای برادر ازد! نعمتی را که هرگز فراموش شدنی نیست به من انعام کردی. یوسف راوی می گوید: به عفیف گفتم: تو خودت دیدی؟ این پیش آمد را مشاهده کردی؟ گفت: آری، چشمم دید، گوشم شنید. به واسطه این قضیه وقتی کعب بن جابر از این سفر به کوفه مراجعت کرد، خواهرش (نوار بنت جابر) به طور اعراض به او گفت: به صدمه و آزار پسر فاطمه کمک و اعانت کرده و سید قرّاء را کشته ای، قسم است که کار بزرگی را تو کرده و گناه بزرگی را به ارمغان از سفر آورده. ای به خدا قسم! تحقیقاً بر آن سرم که با تو دیگر سخن نگویم و با تو دیگر هرگز سخن نخواهم گفت، اگر چه یک کلمه باشد.

و انّی لو تعادنی شمالی عنادک ما وَصَلْتُ بها یمینی

کعب وادار شد برای عذر خود در این باره اشعاری می سرود و می گفت:

1 - سَلی تُخْبَری عنّی و انت ذمیمۀٌ غَداۀَ حسین و الرِّماح شَوارعُ

2 - الم آت اقصی ماکَرهْتُ ولم یخل عَلیّ غداۀ الرَّوع ما انا صانعٌ

3 - مَعی یَزنیُّ لَمْ یَخُنْهُ کُعوبه و ابیض مَخْشوب العزارین قاطعٌ

4 - فَجَرَّدْتُه فی عَصْبَۀ لیس دینهم بدینی و انّی بابن حرب لقانعٌ

ص:216

5 - ولَمْ تَرَ عَیْنی مثلهم فی زمانهم ولا قبلهم فی النّاس اذا انَا یافعٌ

6 - اشدّ قراعاًبالسیُّوف لَدَی الوَغی الا کُلُّ مَنْ یَحْمی الذّمار مُقارعٌ

7 - وَقدصَبَروا لطَّعن والضَّرب حُسَّراً و قد نازلوا لو انَّ ذلک نافعٌ

8 - فأبلغ عبیدالله اما لقُیتهُ بأنی مطیع للخلیفۀ سامعٌ

9 - قَتَلْتُ بریراً ثُمَّ حملت نعمَۀً ابا منقذ لمَّا دعا مَنْ یُماصع(1)

ترجمه آنجه به خواهرش می گوید:

1 - برای رسیدگی ای خواهر! تو بپرس و بخواه که آگاه و خبردار شوی با سرزنشی که داری آن صبحانۀ ناگوار حسین را که نیزه ها سر داده شده بود.

2 - آیا به جا نیاورده ام این کاری را که نهایت از آن کراهت داشتم، خیال نمی رفت بر من که صبح جنگ پر وحشت این کاره باشم.

3 - ولی به همراهم نیزه ای بود که بند بندش محکم و کج نمی رفت و شمشیری با تیغۀ درخشان و صیقلی و دم برنده.

4 - من هم بنابراین برهنه کردمش، به جان آن دستۀ غیرتمندانی که دینشان جز دین من بود.

5 - چشمم مانندشان را در میان مردم ندیده، نه در زمانشان و نه در روزگار گذشته، از آن زمان که جوان بودم تا کنون.

6 - هنگام جنگ شدیدترین جنگی بودند، در شمشیر زدن به شدت هر چه تمام تر شمشیر می زدند. آری، هر کس پناهگاه شد، شمشیر زن خواهد بود.

ص:217


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 123.

7 - راستی در برابر سر نیزه و شمشیر عریان و برهنه پایداری کردند و حقاً در انداختن سوار و پیاده کوشیدند اگر چه سودی نداشت.

8 - به ابن زیاد پیام مرا برسانید، اگر او را ملاقات کردید که من برای خلیفه مطیع و شنوایم.

9 - بریر را کشتم و نعمتی به دوش ابن منقذ در آن هیاهو که داد می کشید حمایت کشان کجایند؟ بار کردم.

ما از وجهۀ شعر و شاعری به اشعار نظری نداریم و اما از وجهۀ گزارش جنگ در شعر 3 و 4 و 5 و 6 و 7 استفاده های قیمتی از آن می کنیم. از اینها معلوم می شود که دشمن در نهایت تجهیزات و تکمیل اسلحه بوده و مطامع غیر مشروعه بی اندازه داشته اند، ولی آن جماعت نجبای از تجهیزات و اسلحه تکمیل نبوده، بلکه به گفتۀ خود او برهنه بوده اند، ولی قوۀ ایمان آنان که ذخیرۀ اصلی نظامی و پشتیبان روحیۀ جنگجوئی است که اساس نیرو است تکمیل بوده و در آن هنگامۀ هولناک بروزهای کاملی داشته که دشمن به اعتراف خود هرگز مانند آن را ندیده، نه مانند آن رجال دیده، نه مانند کارهای آنان نگریسته در نیرو با شمشیرشان شدیدترین ضرب دست را داشته و در نجابت حامی الذمار بودند و برای حمایت کشیدن از مهمان و پناهنده خود دست به شمشیر بودند، در پایداری برابر سرنیزه و شمشیر با بدن برهنه و لخت به گفته او ایستادگی داشتند. نباید تردید کرد که نبرد کردند و در فرود آوردن و در انداختن دشمن سواره و پیاده کوشیدند. خلاصه 3 و 4 و 5 و 6 و 7 همین است می گوید: ابیات او به گوش رضی بن منقذ رسید، او برای ردّش به پاسخ گفت:

ص:218

1 - فلو شاء رَبّی ما شهدْتُ قتالهم و لاجعل النعماء عند ابن جابر

2 - لقد کان ذاک الیوم عاراً و سُبَّۀ تَُعَیّره الابناء بعد المعاشر

3 - فیا لیت انّی کنت من قبل قتله ویوم حسین کنت فی رَمْس قابر(1)

جواب پرافسوس این مرد به اظهار پشیمانی این است.

1 - عطف بر سخن او، اگر پروردگارم خواسته بود، نه من حاضر به جنگ آنان می شدم و نه ابن جابر نعمتی به گردن من بار می کرد.

2 - دریغا؟! راستی را قسم است آن روز گذشته ننگی بود که هماره فحش از آن می زاید، پسران و نواده ها هم سرزنشش را بعد از عصر حاضر می شنوند.

3 - ای کاش که من پیش از کشتن او (یعنی بریر) و پیش از آن روز ناگوار، حسین زیر خاک قبر پوشیده و پوسیده شده بود.

پیام من به تو

باید از این جواب دانست که مطامع ناپختۀ انسان پشیمانی عمرانه و ندامتهای جان سوز برای انسان اندوخته می کند. تاریخ این مردم را عموماً رجال تاریخ و تاریخ رجال درس عبرتی است برای استحکام اندیشه و استقلال رای و پختگی و خودداری و خویشتن داری این دروس را باید خواند و نگذاشت فراموش شود. از لغزش دیگران شما حکمت اندوخته کنید.

ص:219


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 125.

مَنْ وَسَّخَتْهُ غَدْرَۀٌ او فَجْرۀ

لَمْ یُنْقِه بالرَّخص ماءُ الْقُلزُم(1)

کسی که جامه اش به قطره ای از بی وفایی یا بزه کاری چرکین شود، دریای قلزم به آسانی او را پاک و پاکیزه نمی کند. این است پیام بزهکاران و اما در برابر پیام بریر شهید این است که آن مشکلی که عقول فلاسفه آن را حل نکرد، منحصراً روش ما او را حل می کند. مشکل مرگ به فکر ریاضی خیام که می گفت: «کردم همه مشکلات عالم را حل» حل نخواهد شد، حل نخواهد شد، این طلسم بزرگ مهیب و این لغز لاینحل جز به روش ما شهدا راه حلی ندارد. بریر می گوید: اگر می خواهی از مرگ هراس نداشته باشی، به نیکی و نیکوکاری بیفزا، بریر می گوید: برّ و نیکی کار، مرگ را آسان می کند.

ترسیدن مردم ز مرگ دردی است

کاو را بجز از درد دین دوا نیست

بریر به عموم امت می گوید: ای هم کیشان من، وفا داری به دودمان محمد صلی الله علیه و آله از همه چیز بیشتر حائز اهمیت است.

ص:220


1- (1) فهرست منتجب الدین ابن بابویه: 345.

اللهم و اصحاب محمد... و بما حاشوا الخلق علیک و کانوا مع رسولک دعاۀ لک الیک و اشکرهم علی هجرهم فیک دیار قومهم و خروجهم من سعۀ المعاش الی ضیقه و من کثرت فی اعزاز دینک من مظلومهم.(1)

یز - قیس بن مسهر صیداوی

(2)

این مرد که دو ما پیش از شهادتش بین مکه و کوفه 300 فرسخ راه را بارها با رنج پیموده، مکرر در مکرر رفت و آمدها کرده، قیس بن مسهر صیداوی است. صیدا بطنی و قبیله ای از بنی اسد است.

قیس مردی است از اشراف بنی صیدا و نیز شجاع و مخلص صمیمی در محبت اهل بیت است.

ص:221


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 4.
2- (2) ابوعلی در رجال خود گوید: قیس بن مسهر صیداوی (سین) از اصحاب حسین است. عسقلانی در اصابه گوید: وی قیس بن مسهر (بر وزن محسن) بن خالد بن جندب بن منقذ بن عمرو بن قعین بن حرث بن ثعلبۀ بن دودان بن اسد خزیمۀ اسدی صیداوی است. و صیدا تیره ای از همدان است.
قیس از کوفه به مکه می آمد

ابومخنف از حجاج بن علی، او از محمد بن بشر همدانی روایت می کند که: «شیعه در کوفه بعد از مردن معاویه در منزل سلیمان بن صرد خزاعی اجتماع کردند و ما هم بودیم برای حسین علیه السلام نامه هایی نوشتند و در همۀ آن مراسلات امام علیه السلام را برای بیعت دعوت کرده و به همراه عبدالله سبع و عبدالله وال نامه ها را روانه نمودند و پس از آن دو روز دیگر درنگ کرده و به همراه قیس بن مسهر صیداوی و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی و عمارۀ بن عبیدالله سلولی باز نامه ها نوشته و فرستادند و بعد از آن دو روز دیگر درنگ کرده، باز به همراه سعید بن عبدالله حنفی شهید وهانی بن هانی سبیعی نوشتند نیمۀ رجب معاویه مرده و در آخر رمضان قیس مراسلات اهل کوفه را به مکه آورده است.

صورت نامه ها و مراسلات این است:

به پیشگاه حسین بن علی علیه السلام از شیعیان مؤمنینش، اما بعد شتاب کن، شتاب برای اینکه مردم انتظار تو را دارند و رأیشان با غیر تو نیست. بنابراین عجله کن، والسلام.»(1)

در آخر رمضان است که همه سفرا در مکه جمع اند و همدیگر را می بینند.

قیس به کوفه برمی گردد

پس از این نامه ها و ورود سفرا، امام حسین علیه السلام مسلم بن عقیل را خواست، به جانب کوفه فرستاد و به همراهش قیس بن مسهر و عبدالرحمن را روانه کرد با

ص:222


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 112.

مسلم آمدند، به مدینه وارد شدند و از مدینه حرکت کردند می آمدند تا رسیدند به مضیق بطن خبت (مضیق تنگه ای است و خبت وادی پردامنه ای است، به این تنگه می رسد در هر قطعۀ آن وادی یکی از طوائف عرب منزل می گزیده اند و در خود این تنگه سرآبی است از طایفه کنده و اصلاً خبت و خبیت حوالی مدینه در طرف مکه است) در این جا دو راهنما راه را کج رفتند و راه را گم کردند و همگی گم شدند کارشان از تشنگی به سختی کشید تشنه مانده، عطش از کارشان انداخت، آن دو دلیل راه از تشنگی افتاده و مردند و به اشاره راه را به مسلم و همراهان از دور نشان دادند و بعد از آن مسلم با همراهان با خون دل خود را به راه رسانده، میان راه افتادند.

چنان معمول است در موقع شتاب مسافر از جاده و پیچاپیچ راه عدول می کند و به طمع آن که زود به مقصد برسد راه را به دره و ماهور می اندازد که بلکه خط مستقیمی و راه کوتاهی را به میان بری بجوید، شاید از این راه جهت دلیل راه لازم بوده و از این جهت گم شده باشند وگرنه بطن خبت در طرف مکه است، به نظر می رسد که دلیل ها راه را گم کرده و رو به مکه برگشته بوده اند و شاید راه بین مکه و نجف آن زمان اساساً روشن نبوده، به اندازۀ کوره بوده که دلیل راه لازم داشته.

هشتاد فرسخ بین مکه و مدینه یا بیشتر باز برمی گردد

به واسطۀ این پیش آمد و تفألّی که به بدی زدند، مسلم برای پیشگاه حسین علیه السلام قیس را با نامه ای به مکه پس فرستاد که امام علیه السلام را به آنچه شده خبردار کند و وقتی قیس نامۀ مسلم را به حضرت رساند، امام علیه السلام جواب را باز

ص:223

به همراه این شخص شریف فرستاد مجدداً قیس به مسلم رسیده و به همراه مسلم آن راه را تا کوفه آمد.

مکرر گفته ام که این سفرا نمایندگان شیعه و از اشراف بوده اند نه نامه رسان مزدور. افْعالُهُ نَسَبٌ لَوْ لَمْ یقُل معها جَدّی الخَصیب عَرَفنا العرق بالغُصنْ.

قیس باز به مکه می رود کارش رفت و آمد است

ابومخنف می گوید: وقتی که مسلم مردم را در کوفه دید که بر بیعت امام علیه السلام متفقند و اجتماع دارند، خدمت حسین علیه السلام نامه ای نوشت و به همراه قیس و عابس شاکری با شوذب مولی آل شاکر حدود یازدهم ذیقعده که 27 روز پیش از شهادتش باشد فرستاد و مطلع آن نامه این بود، اما بعد رائد به کسان خود دروغ نمی گوید، قیس مجدداً به مکه آمده خود را خدمت امام علیه السلام رسانده و با یاران ماندند تا امام علیه السلام را در هشتم ذی الحجه حرکت دادند.

قیس پیشرو امام است برای کوفه

ابومخنف می گوید: بعد از این قضایا کاروان حسین از مکه به سوی کوفه روان شد و وقتی رسید به «حاجر بطن الرّمه» که یک ثلث راه را آمده و دو ثلث مانده، امام علیه السلام برای مسلم و برای شیعیان کوفه نامه ای نوشت و این مراسله را باز به همراه قیس پیشاپیش فرستاد. قیس می آمد تا در قادسیه یا در نزدیکی های کوفه دچار پاسبانان راه شد که در عرض راه به او برخوردند.

قیس 8 ذیحجه در رکاب امام علیه السلام از مکه بیرون آمده، وضع کوفه در همان وقت در هنگام بحران و در فردای آن روز مسلم کشته شد. ولیکن

ص:224

بین مدینه و کوفه و نجف آن راه دور و دراز جز آسمان و تپه و ماهوری که در این دویست فرسخ پیش پا می آید چیزی نبود و خبری به گوش راه رو از هیچ طرف نمی رسد و قیس نه از کوفه و مسلم و جلوی راه و نه از مدینه و نه امام علیه السلام و عقب سر آگاهی داشت. او راه می آمد، راهرو چه سواره و چه پیاده در این 20 روز جز خیالات کوفه و همقطاران و مهمان عزیز چیزی که می دید تنها باد و گرد و غبار، گرمی روز، رنج سفر، پای خسته، آفاق آسمان.

تا در قادسیه حصین بن تمیم تمیمی او را گرفته، دستور داد او را تفتیش کردند.

عبیدالله از پیش منظماً با سواران خود مابین خفان را تا قادسیه(1) و از قادسیه تا قطقطانیه و از قطقطانیه تا لعلع(2) را گرفته بود و راه را بسته و بالای سر این سلسله استحکامات حصین بن تمیم را قرار داده بود. قیس گرفتار شد، ولی نامه مفقود شد. صورت نامه امام علیه السلام این بود:

«از حسین بن علی علیه السلام به سوی برادرانش از مؤمنان و مسلمانان سلام علیکم - من همانا خدایی را که جز او خدایی نیست، در این نامه ای که برای شما می فرستم ستایش می کنم، اما بعد نامه ای که مسلم مراسله کرده بود برایم آمده و به من رسید، مسلم در این نامه خبرم داده به حسن رأی شما و اجتماع اشرافتان بر یاری ما و طلب حق ما، من هم از خدا خواستم که برای ما نیکو بسازد و نیکو

ص:225


1- (1) خفان با تشدید فاء موضعی است بالای کوفه نزدیک قادسیه قطقطانیه موضعی است بالای قادسیه در راه کسی که از کوفه به قصد شام می رود، و بعد از آنجا بعین تمر کوچ می کند.
2- (2) لعلع کوهی است بالای کوفه که میان آن و سلمان بیست میل است.

پیش آورد و شما را بر این اقدام به بهترین ثواب اجر دهد، روز 3 شنبه که هشتمین روز از ذی الحجه است، در روز ترویه من از جا برخواسته و رو به شما حرکت کرده و چشم به شما دارم. بنابراین هنگامی که فرستاده ام نزد شما وارد شود کار خود را جمع آوری کنید و دامنه کار را گرد آورده مجدّانه به کار وارد شوید؛ زیرا من هم در همین روزها بر شما وارد خواهم شد. انشاء الله، السلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته.»(1)

راوی گفت: وقتی که حصین بن تمیم قیس را گرفت، او را خواست برای عبیدالله بفرستد پس او را در بند کرده کسانی را تعیین کرد که او را نزد عبیدالله بردند، پس از دیدار عبیدالله از نامه اش پرسید و بین آنان این پرسش و پاسخ به ترتیب زیر رخ داد:

عبیدالله: نامه را چه کردی؟ قیس: پاره اش کردم!

ع: چرا؟ قیس: برای آنکه تو ندانی در آن چیست!

ص:226


1- (1) من الحسین بن علی الی اخوانه من المؤمنین و المسلمین: سلام علیکم. فانّی احْمِدُ الیکم الله الذی لا اله الا هو، اما بعد: فان کتابَ مسلم جائنی یُخْبرنی فیه بحسن رَأیکم و اجتماع مَلَئکم علی نصرنا و الطَّلَب بحقّنا، فسئلتُ الله انْ یُحْسن لنا الصُّنع. ان یصیبَکم علی ذلک احْسن الاجر و قد شَخَصْتُ الیکم من مَکَّۀ یوم الثَلْثا، لثمان مضین من ذی الحجۀ یوم التَّرویه. فاذا قدم رسولی علیکم فانکمشوا فی امرکم و جدّوا: فانّی قادم علیکم فی ایامی هذه انشاء الله و السلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته. «ابصار العین فی انصار الحسین: 113؛ تاریخ الطبری: 297/4؛ بحارالأنوار: 369/44؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 72»

ع: به سوی کیست؟ قیس: به سوی مردمانی که اسم آنان را نمی شناسم.

عبیدالله در خشم شده گفت: به خدا سوگند از چنگال من رهایی نداری مگر از این اسمها آگهیم دهی یا به منبر بروی و از حسین تبرّی کنی وگرنه بند از بندت جدا می کنم. اگر مرا خبر نمی دهی به منبر برو و کذّاب بن کذّاب را (مقصودش حسین بن علی علیه السلام است سب و دشنام گو) قیس این راه را برگزید، بعد از اینکه قرار بر این شد به بالای منبر صعود کرد. بنگرید که بر فراز منبر چه گفت و چه می گوید!

ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

البته در این هنگامه نمونه های بزرگی از تیرگی اوضاع جلو نظر قیس می آید آگهی می دهد که اوضاع واژگون شده و احوال برگشته در این وقت به سر مسلم چه آمده، نمی داند؟ به شیعیان هم آواز آسن خبر می رسد یا نمی رسد نمی داند؟ از کشتن مسلم و پراکندگی شیعه شاید خبر روشن نداشته ولی شاید از مستمعین زیر منبر کسانی را در این حال می بیند که به چشمش آشنا بلکه از همقطاران پیش هستند. بسیاری از این اشخاصی که دگرگون و واژگون شده اند در آن مجمع بوده اند. آنان نظری تازه به قیس می کنند قیس هم به آنها می نگرد، باری در این پیش آمد گویی آنکه در چنگال مرگ و در دهان اژدها گرفتار است ولی برای ادای آن پیغام که به عهدۀ او است مجالی یافته، اگر به شیعیان و پیروان این پیام برسد تا نبضش می زند در این راه کوشش می کند، اما آیا فرصتی می دهند که سخنی گوید، مهلتش می دهند که پیغام را به گوش خویش و بیگانه بگوید؟ و آیا مردم کوفه که یکماه هست منتظر حسین

ص:227

هستند و از ناحیۀ مکه خبر ندارند این طلوع قیس را در کوفه غنیمت می شمرند که گرد آمده از انتظار بیرون آیند و از آن ناحیه ای که خبر می خواهند آگهی بگیرند و اگر کسی شنید آیا به دیگران می رساند یا نه؟ به هرحال آن اندازه خدمتی که روزگارش فرصت داد، همان بود که کرد و جان را هم روی آن گذاشت.

قیس بر فراز منبر

گفت: «به راستی ایها الناس حسین بن علی علیه السلام که بهترین خلق خدا و پسر فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله است، منم فرستاده اش به سوی شما، با هم بوده و آمده ایم و من در حاجر بطن الرمه(1) از او جدا شدم و برای پیام به سوی شما آمدم، خود را به او برسانید، به ندای او جواب دهید، بی جوابش مگذارید، پس از پیام لعنت بر عبیدالله و پدرش کرد و صلوات بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرستاد.»(2)

قیس از فراز منبر به فراز قصر

بهره از وقتش، بلکه از وجودش به قدر فرصت زمانه گرفت و اینکه که اندکی نبضش می زند برای آگهی ثانوی و اعلام عمومی بر فراز قصرش می برند.

پس از این جرئت و جسارت به خشم ابن زیاد افزود، ابن زیاد خواست برای

ص:228


1- (1) حاجر سنگ چینی است که لب وادی را نگه می دارد، بطن الرمه بیابانی است وسیع در راه مکه که در دل آن وادی بنوکلاب و بعد بنو اسد و بعد بنو عبس منزل می گیرند.
2- (2) فقال: ایُّها النّاس، انَّ الحسین بن علی خیر خلق الله و ابن فاطمه بنت رسول الله، انا رسوله الیکم و قد فارَقْتُهُ بالحاجر فَاَجیبوه. ثُمَّ لعن عبیدالله بن زیاد و اباه و صلّی علی علیّ علیه السلام.

جسارت آشکارای او تأدیبی آشکارا از او بکند. درباره اش حکم داد که به فراز قصر و طمار قصر که بلندترین نقطۀ قصر است او را بردند که پرتابش کنند.

عُلُوٌّ فی الحیات و فی الممات لَحَقٌّ تلک احدی الممجزات

فراز کاخ بلند و قصر دارالاماره منظره ای است، چشم ها به آن دوخته و وسیلۀ یک نوع آگهی ثانوی برای قیس فراهم شده برای دوران که سخنان و پیام قیس را در منبر نشنیده اند، وسیلۀ تازه ای به دست آمد، بیشتر مردم کوفه، در میان میدان، در خیابانها، راههای نزدیک و دور، او را بالای قصر می دیدند، بلکه ابن زیاد او را برای ترساندن مردم بر مناره کرد، او هم دوست می داشت که اینک که کشته می شود بالای مناره باشد که در چشم انداز همگانی باشد و اهل کوچه و بازار او را بهتر ببینند. هر یک از شیعیان که خود او را ندیده و پیام او را نشنیده، بعد از اینکه صدا در شهر پیچید خبردار شود، اگر چه خطر این فداکاری از بیننده دل می رماند و عبیدالله گمان می کرد که این قساوت دوستان را از خیال فداکاری می گریزاند ولیکن آن مقاومت، آن اعلان فداکاری، دماغ بی خردان و بی خبران را خبر می کرد.

به هر حال از طمار قصر به زیر پرتابش کردند، به زیر آمده بدنش قطعه قطعه شد.(1) (مرده آن است که نامش به نکویی نبرند)

بعد از دویست فرسخ که امام علیه السلام آمده، خبر مرگش به امام رسید.

ص:229


1- (1) تاریخ الطبری: 297/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 113؛ بحارالأنوار: 369/44 (با کمی اختلاف).

طبری می گوید: «کاروان حسین علیه السلام می آمد تا رسید به عُذیب الهجانات که نزدیک کوفه است و در این موقع به حرّ و لشگر او برخورده اند. حسین علیه السلام در آنجا نزول کرد(1) در بحبوحه کشاکش با حرّ چهار تن از شهدای کربلا از کوفه در این سرمنزل آمدند و رسیدند و به همراهشان دلیل راهشان طرماح بن عدی بود. در آن راه با آن وضعیت برای راهروانی که به سوی حسین می آمدند، البته دلیل راه لازم بوده و بین حسین علیه السلام و حر راجع به این عده فداکاری کشمکش پیش آمد، حرّ می خواست از آنها جلوگیری کند و امام علیه السلام از آنها حمایت کشید تا آنها را از دست حر رهایی داد، آن چهار نفر آمدند. دلیل راه پنجم آنها است، آنها اسب نافع مرادی را که پیش آمده بود به جنیبت «یدک» می کشیدند، پس از کشمکش هائی که برای رهایی آنها بین حسین علیه السلام و حرّ پیش آمد به حضرت او رسیدند. امام علیه السلام از آنان پرسش هایی دارد.

پرسید: حال مردم چگونه است؟ از فرستاده من چه خبر؟

از وضع مردم جواب گفتند و بعد پرسیدند، فرستادۀ شما کی بود؟

حسین علیه السلام: قیس بود، مجمع بن عائذ به پاسخ گفت: حصین بن تمیم گرفتش و عده ای مأمور برانگیخت که او را پیش عبیدالله آوردند، او امرش کرد که تو را و پدرت را لعن کند، لیکن او صلوات بر تو و پدرت فرستاد و پسر زیاد و پدرش را لعن کرد و ما را به یاری تو دعوت کرده، از آمدن تو آگهی داد، بعد از این

ص:230


1- (1) عذیب الهجانات در نزدیک کوفه چشمه زاری بود، دارای اندکی آب شیرین که شتران واسبان نعمان بن منذر در آنجا چراگاه داشتند. عذیب به وزن تصغیر است.

پیش آمد، ابن زیاد درباره اش امر صادر کرد و از طمار قطر (بالاترین نقطه) به زیر افکنده شده و درگذشت، خدایش خشنود باد.

دو چشم امام پر اشک شد

از شنیدن این خبر دو چشم حسین علیه السلام برای قیس پر اشک شد، اشک را نتوانست نگه دارد، بی اختیار اشک سرازیر شد و گفت: (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ)1

سخنان امام علیه السلام دربارۀ قیس

یک دسته شان پیش آمد ناگوار خود را به عهده داشتند انجام دادند و دستۀ دیگرشان به انتظار، بار خدایا! برای ما و آنها بهشت را فرودگاه و آرامگاه قرار بده و بین ما و آنان را در قرارگاه رحمتت و ذخیره های مرغوب از ثوابت جمع آور.»(1)

یعنی اگر این تفرقه بین ما و قیس پیش آمد ما در جای دیگر بهتر از اینجا به دور هم گرد آور.

کمیت بن زید اسدی درباره قیس می گوید: «و شیخ بنی الصَّیدا قد فاظ قبلهم»(2) یعنی بزرگ بنی صیدا در فداکاری پیش مرگ آنان شد و روایت شده که:

ص:231


1- (2) اللّهم اجعل لنا و لهم الجنَّۀ و اجمع بیننا و بینهم فی مسَّتقر رحمتک و رغائب مذخور ثوابک. «ابصار العین فی انصار الحسین: 114؛ تاریخ الطبری: 306/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 88»
2- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 114.

با دست بسته به زمین افتاد و استخوان هایش خرد شد، ولی رمقی در او باقی بود. مردی که نامش عبدالملک بن عمیر لُخمی است (قاضی کوفه و فقیه کوفه است) با کاردی آمده و ذبحش کرد، بعدها که گفتگو در این باره می شد او را ملامت می کردند. جواب می داد قصدم این بود که راحتش کنم.

بنگرید: خیانتهای دست سیاست را که فقیهی را به جنایتی وا می دارد و بعدها عذری بدتر از گناه برای خود می تراشد و بهتر از آن به پیام این مرد رشید گوش فرا دهید.

پیام من به تو

این راد مرد بزرگ به رفتار و گفتار و کردار خود چهار گونه پیام برای اولیای تربیت تنظیم کرد. چهار خوی نیک را که ارکان کاخ عظمت است، به ما آموخت.

نخست به آمد و رفت از کوفه به مکه و از مکه به کوفه به اولیای تربیت پیامی فرمود که: برای خدمت به آئین و میهن اسلام و به هر چه بخواهید، نفرات خود را به تکرار و استمرار و پشت کار عادت دهید و فرماندهی برای این پشت کار شگفت آور بالای سر افراد بگذارید و بگمارید که در سرّ و نهان یکسان فرمان دهد اگر یقین فرمانده شد در دل بیابانها و در نشیب و فراز، فرمان را خود به خود و یکنواخت اجرا می دارد. یقین لازم است که بارها را سبک

ص:232

نمائید، در نشیب و فراز هراس به سراغ انسان نیاید. آن روز در فراز منبر به کوفیان و خلاصه مقال آن روز را امروز از ته قبر به جهانیان می گوید که: افرادی با عظمت اند که یگانه و یکنواخت باشند و در راه حقیقت به حق اتکا داشته باشند.

دوم: آموخت که به رازداری و سرّ نگه داری آنان را بیارایید. و سپس اسرار را به امانت به آنان بسپارید. آنان را خزانه دار اسرار کنید که هرگز دشمن نتواند از آنها استفاده ای کند، همان جور که خود سر داد و سرّ خود را به دشمن (ابن زیاد) نگفت.

سوم: به ما یاد داد که تا دم مرگ لازم است به آیین و میهن اسلام و هم کیشان و جامعه وفادار ماند و شکیبا بود و به دودمان اولیا و خدمت گزاران به حق هماره باید تشکر داشت، ما هم به همین عمل از خود او آموخته و از او تشکر می کنیم و روان پاک او را درود می فرستیم.

(رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا)1

چهارم: با اینکه در چنگال دشمن گرفتار و اژدهای مرگ دهان گشوده بود، نگذاشت که مرگ او دو مرگ شود و عجز و خواری که مرگ فضایل است بر

ص:233

مرگ تن افزوده شود و پیام داد.

و اذا لم یکن من الموت بُدُّ

فمن العجز ان نموت جبانا(1)

از مرگ نترسید بلکه از این پیش آمد استفاده نموده و بر منبر رفت و به آوازی جهان رسا که هنوز به گوش ما می رسد، پیام امام را به مردم کوفه و پیام فضیلت را به مردم جهان رسانید، پیام داد که از موقع استفاده کنید حتی در دم مرگ و فرصت تنگ، از وقت خود بهره گیری کنید با هر گونه سختی و دشواری روبرو هستید، فرصت اندک را اندک نشمارید.

ص:234


1- (1) مستدرکات اعیان الشیعه: 30/2؛ شرح نهج البلاغه، ابن الحدید: 406/18؛ سیر اعلام النبلاء: 564/19.

اللّهم و أوصل الی التّابعین لهم باحسان الَّذین یقولون ربَّنَا اغفر لنا و لاخواننا الَّذین سبقونا بالایمان خیر جزائک الذین قصدوا سمتهم و تحرَّوا وجَهَتهم و مضوا علی شاکلتهم، لم یُثنهم ریب فی بصیرتهم و لم یختلجهم شک فی قفو آثارهم و الایتمام بهدایۀ منارهم، مکانفین و موازرین لهم یدینون بدینهم و یهتدون بهدیهم، یتفقون علیهم و لا یتهمونهم فیما ادّوا الیهم.(1)

یح - عبدالرحمن ارحبی

این مرد پدر دار عبدالرحمن، پسر عبدالله پسر کدن پسر ارحب پسر دعام پسر مالک پسر معاویه پسر سعد پسر رومان پسر بکیر همدانی ارحبی است(2) و

ص:235


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 4.
2- (2) عسقلانی در اصابه می گوید: عبدالله بن کدن پدر او، صحابی است از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، هجرت داشت، در دین داری امتیاز و فضیلت داشت. قبیلۀ همدان نزد او گرد آمدند او گفت: ای معاشر همدان! شما محمد صلی الله علیه و آله را عبادت نمی کردید، شما خدای محمد صلی الله علیه و آله را که زنده است و نخواهد مرد می پرستید. چیزی که بود، شما رسول خدا را به طاعت خدا اطاعت می کردید و بدانید که وجود مقدس او شما را دستگیری کرده، از آتش بیرون کشید.

بنوارحب بطنی از همدانند.

سابقه اش

:

عبدالرحمن خود مردی است، آبرومند، تابعی، شجاع، پیشرو و با اقدام.

عبدالرحمن و هفتصد فرخ از کوفه به مکه و از مکه به کوفه

(ارباب سیر گفته اند): برای وفادت و سفادت، اهل کوفه، او را در مکه به همراه قیس ابن مسهر به پیشگاه حسین علیه السلام فرستادند و به همراهش نامه هایی ارسال داشتند. (نزدیک پنجاه و سه صحیفه) که در آنها از حسین علیه السلام دعوت کرده بودند، هر صحیفه ای از جماعتی بود، ورود او به سفارت دوم وفودها است؛ زیرا وفود(1) عبدالله بن سبع و عبدالله بن وال نخستین بود و وفاده قیس و عبدالرحمن دومی بود، و وفادۀ سعید ابن عبدالله حنفی و هانی ابن هانی سومی بود، می گوید: عبدالرحمن دوازده روز از رمضان گذشته داخل مکه شد و در مکه این فرستادگان یکدیگر را ملاقات کردند.

از مکه باز به کوفه 300 فرسخ

ابومخنف گفته: «هنگامی که حسین علیه السلام مسلم را پیش خوانده، پیشاپیش او را به کوفه روانه داشت، به همراه او قیس و عبدالرحمن را با عمارۀ بن عبید سلولی که او نیز از جمله وفود بود، روانه کرد. به کوفه آمدند، این راه دور و دراز را پیمودند، سپس بعد از کشتن مسلم، عبدالرحمن پیش حضرت او علیه السلام معاودت کرده، از همراهان و یارانش بود تا آنکه روز عاشورا شد و آن هنگامه را دید، از

ص:236


1- (1) وفود، وفاده: به رسولی آمدن نزد کسی.

برای جنگ اذن خواست، حسین علیه السلام اذنش داده، پیش آمده و در میان آن مردمان شمشیر می زد و می گفت:

صَبْراً علی الاَسیاف و الاَسِنَّۀِ صَبْراً علیها لِدُخولِ الجنَّۀِ

به خود می گفت: علاوه از آن صبرهایی که در رنج سفر کشیدی در برابر سر نیزه و تیغ هم باید صبر کنی، بر همه اینها برای داخل شدن بهشت باید شکیبائی کرد، و همواره جنگ می کرد تا کشته شد.»(1)

پیام من به تو

زبان خود این شهید پیام او را ترجمه کرد، پیام او این بود: رنج راحت دان چه شد مطلب بزرگ. می گفت: در طرز آفرینش، دولت و موهبت علیا با رنج فراوان خواهد به دست آمد، آن کس که به رنج فراوان تن ندهد، به برازندگی شایان و بهشت جانان نخواهد رسید.

انَّ العلی حدَّثَتنی و هی صادقۀٌ فیما تُحدّثُ انّ العزَ فی النُقُل.

ص:237


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 19-20؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 132.

اللّهم و صلّ علی التّابعین من یومنا هذا الی یوم الدین و علی ازواجهم و ذریّاتهم و علی من اطاعک منهم صلوۀ تعصمهم من معصیتک و تفسح لهم فی ریاض جنَّتک... و تعینهم بها علی ما استعانوک علیه من برّ.(1)

یط - جناده بن حرث انصاری خزرجی

(2)

جناده از آن بزرگانی است که از مکه به صحبت حسین علیه السلام مفتخر شد، احمد ابن حمید در کتاب حدائق گفته. خودش با اهل بیت و طفل جوانش به همراه امام علیه السلام از مکه آمده بودند.

از مکه آمد و به همراه امام بود تا هنگام، آن هنگامۀ طف که نائرۀ جنگ برافروخت و سپاه کوفه بر اردوی حسین علیه السلام حمله کردند. جناده پیش روی

ص:238


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 4.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود می گوید: جنادۀ بن کعب بن حارث انصاری خزرجی از اصحاب حسین علیه السلام است، با او به کربلا کشته شد، در زیارت ناحیه آمده: السلام علی جنادۀ بن کعب بن الحرث الانصاری الخزرجی و ابنه عمرو بن جنادۀ.

امام علیه السلام برای جنگ آمده و به جنگ پرداخت تا در حمله اولی کشته شد.

کشته شد ولی

:

از کشته او و شور خانواده اش، زنان عالم سربلندند، می آموزند که چگونه در دامن خود اطفال را به مردی برسانند!

زنان را همین بس بود در هنر نشینند و زایند شیران نر، زنان عالم از ترجمه زیر از این جوان رشید شهید تماشا کنند که زن جناده مادر این جوان، پس از کشته شدن شوهرش چه می کند؟

ک - عمر بن جناده

این عزیز پسرکی است و به همراه پدرش همین جناده شهید نام برده و مادرش از مکه آمده بود و بعد از آنکه پدرش شهید شد، مادرش مردانگی کرد فرمان جنگش داد، لباس جنگ به او پوشانید. بنابراین این پسرک عزیز برابر حسین علیه السلام آمده ایستاده. از امام علیه السلام اذن می گیرد، لکن امام علیه السلام اذنش نداد. باز تکرار کرد، استیذان خود را از سر گرفت.

(ابومخنف گفته) بعد از این آمد و رفتش امام علیه السلام فرمود: «این پسرک، در این معرکه پدرش کشته شده، شاید به مادرش سخت باشد. خود پسر گفت: راست مطلب این است که مادرم خود این چنین خواسته و او مرا امر داده، بنابراین امام علیه السلام اذن داد، آن پسرک پیش آمده روی به جنگ آورده و بعد کشته شد. مالک ابن نسر کندی سرش را از تن برید و پرتاب کرد به سوی حسین علیه السلام، بلافاصله مادرش (بحرّیه بنت مسعود خزرجی) آن سر را گرفت و گفت: احسنت یا ثمرۀ فؤادی، نیکو، ای میوه دلم، و آن سر را مانند گوئی به مردی زد و او را

ص:239

کشت و خود زن به چادر برگشت و عمودی را برداشته که بیاید و با آن نبرد کند، لیکن خود امام علیه السلام آمد و جلو او را گرفت.»(1)

در آن بیابان هولناک سرباران شد

ابصار می گوید: «دو زن به همراه حسین علیه السلام به جنگ پرداخت و آن دو تن یکی مادر عبدالله بن عُمیر کلبی است. بعد از کشتن پسر رشیدش، عمود خیمه را گرفت و با آن عمود از چادر بیرون آمده و از پرده آشکارا شد، رو به دشمن روان شد تا اینکه حسین علیه السلام آمده او را برگرداند و فرمود: مراجعت کن (مشمول رحمت خدا باشی)؛ زیرا جهاد را خدای از تو برداشته و دیگری مادر عمر ابن جناده؛ برای اینکه این زن (بنابر آنچه روایت شده) بعد از کشتن پسر عزیزش، اول سر او را برگرفت، و به میدان برگرداند.

سر ما و در این خانه که طرف بامش

به فلک بر شده دیوار به این کوتاهی

و چنان به مردی زد که او را کشت و بعد شمشیر برگرفت و به حماسه سرایی رجز می خواند:

1 - انا عجوز فی النساء ضعیفۀ بالیۀ خاویۀ نحیفۀ

2 - اضربکم بضربۀ عنیفۀ دون بنی فاطمۀ الشریفۀ

1 - من پیر شکسته ای هستم ناتوان، پوسیده و از کار افتاده و لاغر اندام.

2 - با این حال در پیش پسران فاطمه شریف، شما را با ضرب دست جلوگیری

ص:240


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 159؛ اعیان الشیعه: 224/4.

می کنم.

لیکن خود امام علیه السلام به سراغ او آمده، او را به خیمه برگرداند، بنابراین آنچه گروهی از ارباب مقاتل گفته اند.»(1)

پیام من به تو

مگو بازار با یوسف میسر نیست زالی را قدم در نه در این ره همت مردانه بایستی نبودی هر نظر شایستۀ نظّارۀ لیلی وگرنه در جهان هر عاقلی دیوانه بایستی

ص:241


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 180؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 104/4؛ بحار الأنوار: 28/45، بقیۀ الباب: 37؛ معالم المدرستین: 121/3؛ اعیان الشیعه: 607/1.

زن جناده و پسر او

دربارۀ این زن و این جوان و این جوانمردان باید این بخش را به مقالۀ ذیل خاتمه داد.

امثال هؤلاء الَّذین ذَکَرْنا، هم الرّوح الحقَّۀ فی الاُمم، اولئک دعائمُ امَمهم و الرّافعون من شأنها هم مُعزّوها و الذّابّون عنها، هم غامروها بالعظمۀ بما تَرَکوا لها من اعمالهم و اخلاقهم الَّتی یُقْتدی بها، قال احَدُ البُلَغاء انَّ ذکری الْعُظَماء و اسمائهم حقُّ لامَّتهم و ملک لها مُقَدَّسٌ لایَسْلُبُها ایّاه فقد رجالها و لایُضَیّعه انتساخُها و لایودّی به استعبادها حتّی اذا ما اخَذْت حیاتها القومیّۀ فی النُّهوض، هَبَّ اولئک العُظَماء من مراقدهم و قفوا فی ذاکرۀ رجالها فخالهم الاحیاء وُقوفاً بینهم مُشرفین علیهم، یُزاولون اعمالهم و یَسْتحسنون فعالهم و لن تُضَیَّع امَّۀٌ تَشْعُرُ بِانَّ علیها رقیباً من هؤلاء فهم مصلحوا الارض احیائاً و امواتاً، لابنائهم الحقّ فی انْ یأتوا بما اتی به آبائُهُم الاَقْدمون، و مثالهم فی بلدهم حاثٌّ لاینی و مُشجعٌ لایَکلُّ لمن له روح تَدْفَعُه الی انْ یَحْذو حَذْوَهُمْ.

ص:242

بخش دومین

اشاره

رهروانید، یا بگو شهیدانی که از مکه تا کربلا

به کاروان نیک بختان پیوستند.

پیامی از کوی شهیدان:

ای رهگذر! از ما به محمدی ها هم کیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد وفادار باشیم.

ص:243

ص:244

وکان من دعائه علیه السَّلام لاهل الثُّغور، اللهمّ صلّ علی محمَّدٍ وَ آل محمَّد و حصّن ثُغُور الْمسلمین بعزتکَ و ایَّد حُماتها بقُوَّتکَ و اسبغ عطایاهم من جِدَتِک، اللهمّ صلِّ علی محمد و آله و کثّر عدتَّهم و اشحِذ اسلِحَتُهم و احرُس حوزتهُمْ و امنع حُومتْهم و الَّف جمعهم و دبّر امرهم و واتر بین میرهم و توحد بکفایۀ مؤنهم و اعضدهم بالنّصر و اعنهم بالصّبر و الطُف لهم فی المکر.(1)

طبقۀ دومین

دسته دوم از شهدا، فداکارانی هستند که بین راه به حسین علیه السلام پیوستند، اینان بعد از بیرون آمدن امام از مکه و پیش از پیاده شدن به کربلا یکان یکان یا دسته دسته به حضرت او رسیدند، بیشتر از عراق به استقبال آمده و عده ای از منزل های بین راه بپیوستند. چند تن نیز در بین راه برخورده و عده ای هم از دنبال سر رسیدند. بیشتر این طبقه کسانی هستند که از عراق، به خصوص کوفه آمدند.

ص:245


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 27.

آن عده ای که از عقب آمدند و با آن سر پیوند شدند دو نفر عزیزاند، اگر چه این دو تن از عقب آمدند ولی در حقیقت دو پیشوایند.

آن عده ای که از سرمنزل های بین راه ضمیمه شدند کسانی اند که از حوالی مدینه از سرابهای جُهینه آمدند، چون در جوار مدینه بزرگ شده بودند، بزرگ مدینه را می شناختند.

از مشایعت این چند تن شهید بزرگ و ایستادگیشان با امام تا پای جان و خون خود، قدردانی آنان معلوم می شود.

و آن عده ای که بین راه برخوردند و میل آنها هم آهنگ میل امام علیه السلام شد دو پسر عمو و دو سردار بزرگند.

و آن عده ای که از کوفه آمدند و از راه و بیراهه پی در پی می رسیدند، بیشتر این طبقه را تشکیل می دادند. انصاف را اینان به قدر شایسته حقیقت را فهمیده، حق را استقبال نموده و به سزا مقدم حسین علیه السلام را قدردانی کردند، من از تصور برخوردهای آنان بین راه و دیدار قافلۀ امام علیه السلام و برخورد آن کاروان و کاروان سالار به این نفرات برجسته و رسیدن اینان بعد از خستگی با گرد راه به کاروان امام علیه السلام نقش بهجت آوری در پیشگاه خیال مشاهده و خرّمی احساس می کنم، عواطفی از خود احساس می کنم که از عواطف آن دو دسته بدرقه و مشایعت می کند، آن عواطف شورآمیزی که در موقع دیدار هم از آنان ظهور می کرد.

ص:246

اسامی این رجال

1 - عون پسر عبدالله جعفر طیار، زادۀ زینب علیها السلام عقیله قریش

2 - محمد پسر عبدالله جعفر طیار زادۀ حوصاء

3 - مجمع بن زیاد جهنی

4 - عباد بن مهاجر بن ابی المهاجر جُهنی

5 - عقبه بن صلت جهنی

6 - زهیر بن قیس انماری بحیلی

7 - سلیمان بن مضارب بن قیس انماری بجیلی

8 - یزید بن زیاد بن مهاصر ابوشعثاء کندی بهدلی

9 - جندب بن حُجیر کندی

10 - حباب بن عامر بن کعب تیمی

11 - نافع بن هلال جملی

12 - ابوثمامه صائدی

و عده ای از این استقبال کنندگان بعد از برخورد امام علیه السلام به لشکر دشمن و پیش از پیاده شدن به کربلا رسیدند.

13 - مسلم بن کثیر اعرج ازدی

14 - رافع مولی مسلم

15 - عمرو بن خالد صیداوی

16 - سعد مولی عمرو بن خالد

17 - مجمع بن عبدالله عائذی

ص:247

18 - عائذ بن مجمع

19 - جنادۀ بن الحرث مذحجی مرادی

20 - واضح ترکی مولی حرث

21 - دلیل راه، طرّماح بن عدی طائی

ص:248

ما پیش از آنکه ترجمه این مردان فرزانه را بنگاریم، از حرکت کردن موکب حسین علیه السلام و بیرون آمدن از مکه صورتی در این مقدمه ذکر می کنیم که هویدا باشد، این عده به استقبال چه کاروان خجسته و چه کاروان سالاری می روند.

کاروان مکه

در روز ترویه در مکه و مسجد الحرام غلغله و جنجالی برپا است از انبوهی مرکب از یکصد، تا دویست هزار تن و بیشتر حاجیانی که در آن روز نوبه احرام و تلبیه و روز حرکت آنان به جانب منی است، غلغله ای برپا است.

در آن سال به علت اضطراب محور خلافت جنجال بیشتری در آنجا دیده می شود، سیاسیون با حواشی خود به آنجا آمده و به رفتار حسین علیه السلام نظر دارند.

خود اعضای کاروانی که در رکاب حسین علیه السلام اند، شاید بی صدا نباشند چون بی شخصیت نیستند (به بخش پیش مراجعه فرمائید) و بودن 19 تن آل ابی طالب و 8 تن موالی و حرم و خانواده پیغمبر صلی الله علیه و آله نیز در مکه و حرکت آنان از آن موطن وحی بی هیاهو نیست، به ویژه در موقع جدایی از خویشان و بستگان در چنین روز که بیداران دنیای آن روز به مکه آمده اند. هر یک را آشنایان و کسان زیاد است، و در موقع جدائی هیاهو و فغان و یا بهت و حیرت دارند، و نیز از جنجالی که در موقع برخورد اعضاء این قافله به سایر نظاره گان رخ می دهد غافل مباشید.

حسین علیه السلام در روزی چنین یاران خود را که تصمیم حرکت داشتند به مساوات و مواسات تجهیز کرده به آنان که عازم بودند رو به عراق به همراهش بیایند هر یک ده دینار که برای 300 و یا 400 فرسخ راه کمترین ذخیره است و

ص:249

یک شتر باربر (جمل) که بار و بنه و توشه خود را بر آن بار کند بخشید، و ظاهراً خودشان بیشتر اسب سوار بودند. در شب پیش از حرکت در انجمن آشنایان خطبۀ آتشینی خواند، و بامدادان خود با زن و بچه و کسان دودمان و اولاد خود و کسانی که از شیعیانش به او ضمیمه شده بودند از مکه رو به عراق با شتاب بیرون آمدند، از پیروان و دوستان و موالیان و اهل بیتش هشتاد و دو تن پیرامون وی بودند که عدّه ای را ماریز دادیم ولی عدّۀ دیگر تا کنون معلوم نشده اند.

و چنان نبود که خبر مسلم به سمع مبارک او رسیده باشد برای آنکه روز بیرون آمدن امام همان روز نهضت و یا شهادت مسلم بود و مسلم یک روز بعد از نهضت خود شهید شد، باری روز سه شنبه هشتم ذیحجه، آن روز پرجنجال، امام علیه السلام کوچ کرد، صدای حرکت او آمیخته با صوت خطابۀ آتشین شبش هنوز به گوش جهانیان می رسد.

چرا در آن روز پرجنجال کوچ کرد؟

برای آنکه صداهایی که او را بی قرار داشته بود آن روز شدیدتر بود، و تصوّر می رفت از این صدای مخصوصی که از حرکت او بلند می شود، شاید عموم مسلمین از خواب بیدار و به حرکت وادار شوند، در آن روز که مردم مُهیای تجدید حیاتند، ممکن بود آن صداهای محسوس و آوازهای دیگر مرموز را بشنوند. مردم آن روز برای شنیدن مهیایند، از مشاغل خویش کناره گرفته اند، آن روز سدّهای آهنین مشاغل در جلو گوش نیست، آن روز برای تغییر فکر آماده اند، صداهای بیدار کن از در و دیوار برمی خیزد و بشر را بی قرار می کند، برای تکان

ص:250

دادن بشر عوامل مؤثری از آسمانی، از زمینی، از انقلاب عادات عمرانه در بین است، پس در آن روز که قضیۀ خلافت بین موت و حیات اسلام آمد و رفت می کرد؛ می باید خداپرستان را خبردار کرد، می باید حاجیان را به موت و حیات اسلام متوجه کرد، گر چه حاجیان به امضای حیات و ممات اسلام ننگریستند و جز خبری از این کاروان از آنان به آیندگان نرسید وگرنه یکصد هزار نفر به استطاعات و تمکن از جان گذشتگی و ذبح و قربانی یعنی مشق و فداکاری اگر به وضع حسین علیه السلام و به کاروان و مقصد او اعتنا نموده بودند، چه کاری نمی توانستند بکنند؟

روز ترویه حرکت کرد که بلکه غوغای آشکارا و صداهای محسوس مردم را هوشیار کند و به آن صداهای مرموزی که خودش تنها می شنید آشنا شوند، این صداهای مرموز وحی آسا و آن آوازهای محسوس آشکارا، از هر ناحیه به تغییر فکر مردم متوجه بود و به اندازه ای بر تحریک توانا بود که خدا تغییر فکر عموم را بر آن تضمین کرده، در جوّ مکه در آن روز صداهای مرموز محسوب و صداهای محسوس رسا و بلند گردیده بود، به پایه ای بود که از عهده تغییر روحیه بشر می باید برآید، ولی افسوس که هیچ عاملی تا کنون به حد کافی از عهده تغییر روحیه بشر می باید برآید، ولی افسوس که هیچ عاملی تا کنون به حد کافی از عهده تغییر روحیه عموم برنیامده است، اهل فکر و سیاست تا فداکاری و مرحلۀ عمل فاصله ها و دینداران تا مرحلۀ فکر فاصله ها دارند و به هرحال، هزار سال دیگر تا به شهر انسانی.

فکر مشاوران عظمای اسلام در آن روز چنانکه از آمد و رفتشان به حضور

ص:251

حسین علیه السلام معلوم می شود، متوجه قضیۀ خلافت بود ولی همان فکر بود و به فداکاری یک قدم نزدیک نشد.

دینداران با غوغای بزرگی نعرۀ لبیک می زدند و به دور خانه طواف می کردند، احرام بسته، به صدای بلند، لبیک گویان، رو به عرفات برای مقصد خداشناسی بیرون می رفتند.

افکار از آنان و صداها از اینان در مسامع و گوش ها طنین انداز می شد، ولی باز از فداکاری به همراه حسین علیه السلام اثری و خبری در بین نبود.

از ناحیۀ حکومت مکه «عمرو بن سعید» به نام جلوگیری از آشوب و در نهان برای غافلگیری و قتل امام علیه السلام، پاسبانی علاوه شده که اسلحه پوشیده، زیر لباس احرام، اسلحه داشتند و به ناچار اوضاع دارالاماره و رفت و آمد رجال حکومت نیز با هیاهو بوده است.

از خود قافله و اعضای مقدّس آن که در حالت تودیع بودند، هیاهویی پرسوز برپا بود و از شعف نمایندگان گرامی که از کوفه آمده و کوفه را به انتظار گذاشته بودند نیز هیاهویی بر آن می افزود، اما همۀ این عامل از تعدیل بشر عاجز شده و فداکاری را به یک عده خجسته گانی که در این کاروان بودند واگذار نمودند.

وقتی که افلاطون از تشکیل مدینۀ فاضله در روی زمین عاجز شد، گفت: اگر نتوان در زمین آن را ساخت، باید باور کرد که این نقشه در آسمان است و اگر در عمل نیست در فکر است و نام آن را فرضیه نهاد، دیگری نقشۀ مدینه فاضله را نوشته و نام آن را مجمع دیوانگان نهاده و دیگری نقشۀ اصول عدالت را تصویر

ص:252

کرده و به اسم (اتوبی) یعنی مملکت هیچ جا نامیده، که این کلمه امروز به معنی مملکت موهوم است.

شما به فرضیه (طماس مور) در کتاب سیر حکمت در اروپا صفحه 133 بنگرید: الحق وجود عدالت و ایجاد مدینه فاضله با وضع حاضر بشر و نبودن فداکاری در طبقۀ اهل فکر و غفلت و بی فکری در طبقۀ دینداران، مملکت موهوم است، ولی وجود این کاروان مکه برهان امکان و به منزله میوۀ پیش رسیده باغستان کیهان است. پس هلّا دوستان از این باغ نباید دست کشید، باید کوشید و خون جگر چشید، تا به مقصد حج و مؤسس آن خدمت کرده و به آرزو نزدیک تر شد و شاید حسین علیه السلام هم به این امید که در آینده دنیا را برای این مقصد آماده کند می کوشید وگرنه این مقصد برای دنیای آن روز زیاده بود و گوش مردم به شنیدن آواز حق آشنا نبود.

اسلام کوشیده که مردم را از شغل های عمرانه، سالی یک نوبت باز گیرد و از اطراف آفاق آن را به مکه ای که موطن وحی است گرد آورد و زبان به دهان آنان گذاشته که صدا بلند کنند، و کارهایی دست آنان داده که آن را مشق کنند، تا باشد که مردم آماده شوند و در آن سرزمین بی آلایش بود که راز جهان و آواز خداوند آن و اسرار زمین و آسمان را درنپوشند. حسین علیه السلام می کوشید که یا این آواز را نزدیکتر کند، یا مردم را کاملتر کند، کوشش او هم نفسی با آسمان بود.

در آسمان چه خبر است ؟

از آسمان برای همیشه به گوش هوشیاران صداهای مرموز طنین انداز است و در آسمان مکه که مردم از آلایش پاکند، آن صدا بهتر مسموع است. آری، بنیان

ص:253

جهان به یک نظر آوازی است ابدی، برای تعبیر و اظهار منوّیاتی خدایی، گیتی بنیانش بر این استوار است که کُرات کُرات را و ذرات ذرات را نگه می دارند، و هر دو جسم، با فاصله های کم یا زیاد گویی به هم پیام می فرستند و یکدیگر را به واسطه شناسایی در آغوش مهر می گیرند و با جاذبه ای که ناشی از شناسائی است می گویند: باید هم دیگر را نگهداری کرد، ذرات با حرص شدید به مرکز هجوم آورده و مرکز هم به جانب آنها جنب و جوئی داشته و بیشتر از آنکه در یک عمارت اجزای آن همدیگر را خواهان و سقف به کف و دیوار به دیوار دیگر پیام حمایت می فرستند. اجزای جهان به همدیگر وابسته و دلبسته و خواهان یکدیگرند، در جهان بی جان ذرات با ذرات، کرات با کرات با آنکه بی جان می نمایند، همدیگر را خواهان و نگهدارند، از این وضع گیتی به گوش زعمای رشید بشر پیامی و آوازی است که هان! در این خانه کمتر از اجسام بی جان که در ساختمان زمین و آسمان است نباید بود، آنان یکدیگر را می شناسند و به حمایت حقوق یکدیگر برمی خیزند، و حظوظ هیچ ضعیف را پایمال نمی کنند، پیغمبران این راز جهان را از آسمان می شنوند و آن را پیام خدا می دانند. جهان خود، اسرار جهان بانی را به فاتحان و کشورگُشایان آن روزکه کشورهای تازه و بینوایان بی اندازه در زیر بال داشتند می گوید: و می گفت، می گفت که هیچ کُرۀ بزرگی به بهانۀ سترگی خود کرۀ کوچک را نمی بلعد، بلکه او را در زیر سایۀ مهر خود نگاهداری می کند، حرارت می دهد، روشنی می بخشد، هان! این خورشید است که به همسایگان و بینوایان، جهان جهان مهر و نوازش دارد. ای زعمای اسلام و حکمای پیشوایان از خشت و گل جهان عدالت را در نیوشید، برای

ص:254

ترجمۀ نوامیس کون و وحی خدا صداهای اسرار آمیز ما را بشنوید و دریابید و پیروی کنید.

انَّ فی السَّماء لَخَبَرا و انَّ فی الارضِ لَعِبَراً(1) بَیْتٌ بَنَتْهُ حُکَماء الوَری فهو الی الحکمۀ(2)

منسوب از هر آسمانی این صدا می آید ولی آیا؟

در زمین چه خبر است ؟

از آسمان مکه این صدا بی انگل می رسد، و از زمین مکه هم صدایی به همین، تو را به گوش حسین علیه السلام و بیداران می رسد، یعنی از ساختمان کعبه آوازهایی هویدا یا رازهایی به طور زیر گوشی همیشه می آید. گویی ابراهیم علیه السلام و اسمعیل علیه السلام و بانیان کعبه بر فراز بنا یا در پشت پرده ای ایستاده و به آواز رمزآمیزی می گویند: سخن ما را از این بیت معدلت، بنیۀ کعبه از مقامات، احرام، میقات، منی، مشعر، عرفات، ذبح، رمی جمره، بشنوید که همه یکصدا می گویند: باید به سازمان معدلت کمک کرد.

ص:255


1- (1) الأمالی، شیخ مفید: 342، مجلس 40؛ بحارالأنوار: 227/15، باب 2.
2- (2) این شعر دربارۀ خانه زنبور گفته شده و زنبورهای کارگر را حکمای وری دانسته، این خانه منظم در زیر و خانه گیتی در زبر، انسان را به حکمت و نظم می خوانند. جامعۀ انسانی از کندوی عسل کوچکتر و از خانه جهان بزرگتر نیست، حیف آید که آن با بزرگی در زبر و این با کوچکی در زیر، هر دو منظم باشند و جامعه انسانی بین بین قرار داشته و از نظم عادلانه برکنار باشد، جایی که کوچک و بزرگ جهان به عدالت و تعاون تن در دهند. میانه را که ژاژ خواهی کند از میان برمی دارند.

آن اجتماعی هنگفت در آن هامون چیست ؟

به علاوه از این آوای آسمان و نوای زمین، از اجتماع مردم در آن سرزمین آوازی اسرار آمیز به همراه صوت حاجیان است، آنان به دور خانه می گردند و از خانه رو به منی لبیک گویان می روند، این صوت آشکارا به همراه خود، صوت نهفتۀ دیگری دارد که حسین علیه السلام آن را می شنید، ولی خود آن مردم نمی شنیدند، آری، مردم همان صوت بیت القصید را می خوانند، ولی موسیقی آن را نمی یابند بلکه نمی شنوند و آن موسیقی موزون که عصارۀ آن همه هیاهو و جنجال است؛ این که ما پاسبانان عدلیم، دیده بانان حقیم، ما خدا را می جوئیم، هزاران بار می گوییم مطیعیم.

حج همانان کنگرۀ الهی است برای تجدید نظر در وسایل حیات اسلام، آن روز در حیات اسلام موضوعی از موضوع خلافت بزرگتر نبود که بر تقدیری حیات اسلام و بر تقدیر دیگر امضای اعدام آن بود، برای اصلاحات حال بشر و اجرای مقررات اسلامی، وسیله ای مؤثرتر از خلافت که نیروی حامل عدالت است نیست، او به اندازه ای فراخور اهتمام است که محصولش مهم است، بار و محصول آن حفظ حیات مسلمین و تجدید آن و تأمین حیات باشندگان و آیندگان و تنظیم امور داخلی و ارتباطات خارجی، چه از جنبۀ مادی و چه از جنبۀ ادبی است. خلافت باید همۀ اینها را تأمین کند و در دنبال، حیات معنوی را ایجاد نماید و در پایان لیاقت دیدار خدا بدهد، این محصول پرقیمت بار سنگین خلافت است، اجتماع در حج برای تأمین این امانات الهی است وگرنه آن اجتماع هنگفت در آن هامون چیست؟

ص:256

اسرار آن اجتماع به گوش هر که برسد چه آهسته و به نحوی و چه آشکارا و هویدا او را دیوانۀ خدا می کند، اجتماع در حج با آن هیاهو به منزلۀ بلندگو برای اسرار آسمان و رازهای زمین است. آن رازها که گفتیم.

ولی جمعیت حاج از این صدا جز صورتی نگرفتند و به موت و حیات اسلام اعتنا نکردند، و به حرکت موکب حسینی کاملاً برخورد نکردند و فقط به حج پرداختند. از اینجاست که می توان گفت: این کنگرۀ بزرگ بسیار پرمغز و بس پرمعنی است، ولی از آن مجامعی است که به حسب محصول لایق خود در حقیقت بایر افتاده، من این پرخاش را نه از احساسات مذهبی می کنم، گرچه حسین علیه السلام هم شایسته است که درباره اش همه عواطف و احساسات خود را به بدرقه بفرستیم، لیکن نظم به اوضاع واژگون شدۀ این کنگرۀ بزرگ است. (به کتاب اسرار حج مراجعه کنید.) و به دو جمله از نهج البلاغه که فرمود (

والحج تشییداً للدّین(1) ، و الحج تقویۀ للدّین ) بنگرید، و به قضیۀ غدیرخم که در پی حج و به دنبال آن آمد، به نظر دقت بنگرید، از همۀ اینها خواهید یافت که این آواز پرهیاهوی محسوس به منزلۀ بلندگویی است از آن آواز مرموز آسمان.

ندای وجدان

و این هر دو با وجدان انسان و سرّ سُویدای آن ارتباط مستقیم دارند، بلکه خود وجدان انسان با این نوا هم آواز است، از وجدان آوازی همیشه به دل می رسد که غلغلۀ آن کمتر از جنجال حاجیان نی و از اخبار آسمان و زمین دور نیست، از

ص:257


1- (1) وسائل الشیعه: 14/1، باب وجوب العبادۀ.

ناحیۀ مرموزی یعنی از حنجرۀ روان ها آوازی می آید که در ابتدا آهسته و آرام ولی هر چه نزدیک به آن می شویم بلندتر و روشن تر است، و آن را ما ابتدا به نام (غریزه عدل جوئی و حب نظم) می نامیم، ولی این تعبیر برای این تقاضای وجدان کافی نیست، گویی تعبیر بی جائی است، چون این غریزۀ مقدسه شعاع یا فروغ شعاع ربوبیت است و پیامی است از صمیم حقیقت به سرّ سُویدای دل که انسان ناطق باید آن را ترجمه کند. آن هم بعد از مدتی که با آن صدا آشنا شود به صوب دیگری پنهان از این جهان و از این جهات گوش فرا دهد تا آن را بشنود و به حسّ ششم که نام آن وجدان است متوجه باشد، زیرا این صوت وجدان از آسمان دیگری و اقلیم دیگری می آید و به ناحیۀ دیگر و گوش های شنوای دیگر کار دارد، با آلودگی ما آلودگان و به وجدان ما مردگان سر و کاری ندارد، این پیام مستقیماً به گوش حسین علیه السلام و عدۀ اندکی یعنی کاروانیان وی در آن زمان می آمد و نظم را با سروشی می گفت و دل را به محبت آن وادار می کرد و سرشت عواطف آن را با این کلمه خمیر می کرد.

(من بات غیر مهتمّ بامور المسلمین فلیس منهم)(1) و به گوش نابغه های اسلام در آینده و زعمای فکر در اسلام امروز می آید، ولی به گوش حاجیان با وضعی که دارند و با اینکه از غلاف شغل های عمرانه بیرون آمده اند و با وجود نزدیکی آنها به خانۀ خدا نمی آید، این صدا در گوش امام علیه السلام ضمیمه می شد به آن صداهای مُترامی آسمان و زمین، کعبه، و بانیان، و حاجیان که حسین علیه السلام را بی قرار می کرد.

ص:258


1- (1) الکافی: 164/2، حدیث 5؛ بحارالأنوار: 339/71، باب 20، حدیث 120.

همسفران و نوای کاروان

و علاوه بر این، از آن همراهان که از عراق آمده بودند مانند عابس، قیس،

شوذب، عبدالرحمن، امیر بصراوی و شش تن همراهان وی، عمار طائی پدر کشته در صفین، زاهر کندی همقطار عمرو بن حمق شهید بنی امیه، و یزید بن مغفل جعفی رئیس ستون راست سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ خوارج، و بریر سید القراء، و حجاج بن مسروق جعفی مؤذنش، حسین علیه السلام زمزمه هایی می شنید، تقاضاهایی می دید.

صدای فریاد خواهی از کوفه

و نیز از نامه های کوفه و از شیعیان ستمدیدۀ آن مرز و بوم صداهای دلخراش می شنید.

جدش صلی الله علیه و آله نوید می دهد

و از نقشۀ کار و روش جدش محمد صلی الله علیه و آله و پیش آمدهای 13 ساله او در این مکه و شدّت ها و آوارگی های خودش به طرف طائف و همراهانش به طرف حبشه و گشایشی که بعد از آن سختی ها از بیرون آمدن مکه و آمدن به مدینه برایش پیش آمد نویدهائی می شنید، از سوابق اول اسلام، و روش پدرش علی علیه السلام و جنگ های صفین هم زمزمه و آوازهایی به گوشش بود.

حسین علیه السلام چهار ماه که در مکه بود چه می شنید؟ و چه می دید؟ پاسخ این پرسش سهل نیست، ولی اجمالاً جملۀ این آوازها را حسین علیه السلام می گرفت و به دو لب مملو از حکمت به عالم پس می داد و پیاپی فرمان های الهی برای نظم جامعه بشر و اجرای نظام نامه الهی در جامعه انسان به او می رسید و مانعی از اجرای این

ص:259

فرمان های پیاپی نمی دید، و حیات و حُبّ حیات را هم بعد از رسیدگی به وضع عمر بشر و خاتمۀ آن مانع نمی دانست، بلکه پایان پذیری عمر بشر را مؤید این مُدّعا می دید.

عمر را ترجمه می کرد و اسراری که از موت و حیات و از خلقت شگفت آمیز بشر می شنید بر ترجمه آن اسرار پیشین می افزود، این اسرار نیز او را تشویق می کرد و به فداکاری دعوت می نمود، او را در راه رسیدن به اسلافش، محمد صلی الله علیه و آله و ابراهیم علیه السلام و اسماعیل علیه السلام، علی علیه السلام جعفر علیه السلام و حمزه علیه السلام شیدا می کرد. برای ترجمۀ این آوازها به ویژه آخرین که اسرار وجود بشر و رمز موت و حیات باشد، آن خطابه آتشین را خواند که «خطّ الموت» و آن فرمان های پیاپی را که می رسید و از ناحیۀ آسمان و زمین در آن منطقه استوایی مانند نسیم حیات بخش می وزید و از شش جهت به هم آمیخته به گوش شنونده می ریخت، عملاً اجرا کرد. و برای اجرای آن، آن خطبۀ آتشین را خواند و بامدادان کوچ کرد.

آن خطبه و مطالب و مشتملات آن را پیش از قضیۀ کربلا پیشگویی نمی دانستند و خبر از غیبش نمی پنداشتند. شاید آن را محض حماسه و خطابه شورآمیزی می پنداشتند، تا بعد که قضیه واقع شد، آشکارا شد که آن سخنان پیشگویی بوده، ولی مانعی ندارد که آن را حماسه دانسته باشند. ما این خطبه را به لحن حماسه اش تفسیر می کنیم و در هشت قسمت مقاصد آن امام شهید علیه السلام را

ص:260

خواهید دید.(1)

سالار فداکاران در سخنرانی

1 - اولاد آدم که به طبیعت می میرند، در آنگاه می میرند که زندگی آنان بی فروغ است از فرسودگی در هنگام پیری پر از دلتنگی و خستگی است، به اندازه ای که خط مرگ بر تن فرسودۀ بی مایۀ بی فروغشان در آخر عمر زینت است، تنی می میرد که در آخر مانند مشک پوسیده خشکیده شده، نه به چشم برقی، نه به گونه رونق و نه به قامت استقلالی، نه به پا رفتاری و نه به دست کاری است، نه به غذا میلی و نه به اعضا نرمی یا گرمی یا زیبایی باقی است خط مرگ بر این تن فرسودۀ کهن مانند زر و زیوری است بر گردن زن جوان.

دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد گردش دی و بهمن

2 - از چنین پایان چه می خیزد که انسان از جانفشانی برمد و به سرفرازان عالم نپیوندد، و از کشتن بترسد، حسن قضاوت دربارۀ عمر و پایان آن به ما

ص:261


1- (1) فقال الحمد لله و ما شاء الله و لا قوۀ الا بالله، خطُّ الموتُ علی وُلد آدم مخَّطَ القَلادۀ علی جید الفتاۀ، و ما اولَهَنی الی اسلافی اشتیاق یعقوب الی یوسف و خبر لی مَصْرعٌ انَا لاقیه فکَاَنَّی بِاَوصالِی تَتَقَّطَعُها عَسُلانُ الفَلَوات بین النَوّاویس و کربلاء فیأملأنَ منّی اکْراشاً جوفا و اجْرِبَۀَ سُغْباً، لامحیص عن یومِ خطُّ بالْقلمِ، رضی الله رضانا اهل البیت نصیرُ علی بلائه و یُوَفِّینا اجُورَ الصّابرین، لَنْ تَشذُّ عن رسول الله لُحْمَتُه و هِیَ مجموعۀٌ له فی حظیرَۀِ القدس، تَقَرُّبهم عینه و تُنْجَزبُهم وَعْدُهُ فَمَنْ کان فینا باذلا مُهْجَتَهُ و مُوَطّنا علی لقاء الله نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنا فإنّی راحلٌ مُصْبِحاً انشاءالله. «کشف الغمۀ: 29/2؛ بحارالأنوار: 366/44، باب 37»

می گوید، چرا آنچه را مرگ زیور اوست، پیش از آنکه از کار و از قیمت بیافتد، انسان خود به قیمت ندهد و به کشته شدن از بنیۀ خود خرسندی خدا را بهره نگیرد، آیا به مضایقۀ از شهادت چه اندوخته می کند؟ جز تنی که در پایان از بس بی فروغ است، مرگ برای او عروسی است.

نَحْنُ بَنو الموتِ فَما بالُنا نَعافُ ما لابُدَّ من شربه

یَبْخلُ ایدینا بارواحِنا علی زمانٍ و هی من کسبِه

در صورتی که برای پیوند با سرفرازان عالم و نیاکان خود جا دارد انسان هر چه پربها است تقدیم کند و به اشتیاق به آنان بپیوندد و به شیدایی راه آنان را تعقیب کند، من به نیاکان پاک خویش شیفته ام.

3 - برای من آرامگاهی گزیده شده که در آن به خاک خواهم خفت، من به دیدار آن ناچارم و از آن گزیری نیست. من در این راه تا آنجا حاضرم که بدنم در بیابان بیافتد و خوراک گرگان بیابان شود، من در خود عزیمت تا این درجه را هم می بینم که ایستادگی کنم، کار پدر و جنگ صفین را از سر گیرم، خطی که علی علیه السلام رفت تعقیب کنم وگرچه خود در این میان کشته شوم، از کوفه بیرون آمده باشم، پیش از رسیدن به شام و صفین در سر حدّات نزدیک به کوفه، بلکه در پهلوی کوفه در نواویس (آنجا قبرستانی بوده برای نصاری) یا بین آن و بین کربلا افتاده باشم (به هرحال سر راه جنگ صفین است)، باید سر راه جنگ صفین به خاک افتاد، اگر پهلوی قبر نصارا هم هست، باشد چه باک؟

گر من و دل در سر کو جا کنیم دیگر از این ره چه تمنا کنیم

4 - اگر من به دنبال علی علیه السلام پدر نازنینم بروم و خدا را خرسند کنم و به این

ص:262

آرزو برسم، بگو تنم را هر چه می خواهد بخورد، من که به جانفشانی خدا را از خود خشنود گردانم، آن دیگر پاره ام که تنم باشد، اگر هم در بیابان بیافتد چه باک است. بگو: گرگ ها شکمهای خالی خود را از تنم پر کنند و قحطی زدگان دنیا، انبان خود را از پاره پاره های تنم بیاگنند، دیگران قحطی جستۀ دنیایند باشند من نیستم، بلکه از دنیا سیرم به آن اندازه که حاضرم بعد از بهره گیری از رضوان، تنم خوراک آنها شود.

5 - از آنچه سرنوشت است و قلم آن را نوشته گزیری نیست، این اوضاع ناپایدار دنیا و آن جوار پرمهر خدا، این کشاکش این دنیا و آرامش آن دنیا گوئیا دارد آن خطوط ناپیدا را هویدا، و آن سر قلم را آشکارا می نمایاند.

6 - رضای خدا و خرسندی وی خرسندی و خشنودی ماست، هر کس به چیزی رغبت دارد، آرزوی خانوادۀ ما خدا بوده، هر کس در پی آرزو و رغبت خود، اقدام کند نمی توان او را ملامت کرد، (با شیر اندرون شد و با جان بدر رود) ما بر بلای او صابر و شکیبائیم، او هم تمام و کمال اجر صبر کنندگان و پاداش شکیبایان را به ما می دهد.

7 - بالاخره خدا برای این در بدری و آوارگی ما کاری می کند، پراکندگی ما را البته جمع آوری می کند، اگر تار و پود ما را باد هم ببرد، پیغمبر خدا از گردآوری آن صرف نظر نمی کند، وقتی مثل پیغمبری به فکر ما و در صدد جمع آوری ما باشد که تار و پود خود اوست. معلوم است هیچ تار و هیچ پودی از نظر او نمی افتد و به ناچار آنجا که خیمه و خرگاه قدس او زده شده است نزدش گردآوری خواهد شد، تا به چنین فرزندانی که سبب روشنی چشم اند چشمش

ص:263

روشن شود و به کار آنان وعده هایش انجام قطعی بگیرد.

8 - بنابراین هر کس حاضر است خون دل را در راه ما بذل کند و پایان را بر دیدار خدا دل نهاده و خود را مهیا کرده است. بامداد را در صدد کوچ باشد؛ زیرا من همین که شب را به صبح برسانم کوچ می کنم انشاء الله.

به وسیلۀ این خطبۀ آتشین حسین علیه السلام تمام آن آوازها را ترجمه کرد و ترجمۀ آن را به عالم پس داد، آری، چون بشر آنقدر رشید نیست که خود این آوازها را بشنود، امامی باید که آن را بگوید،

بر سماع راست هر تن چیر(1) نیست طعمۀ هر مرغکی انجیر نیست

بنابراین راز سربستۀ جهان را آن گوش شنوا از جهان گرفت و آن دل دانا با دو لب گویا به جهانیان پس داد، ولی تو گویی جهانیان گنگند که هنوز این آواز دمساز را سربسته می گویند و بی شرح و توضیح سخن را در نمی پوشند و لذا ما برای کلام امام علی علیه السلام شرح و توضیحی افزودیم و اینکه لازم می دانیم که نصّ سخنان امام را هم برای حفظ امانت ضبط کنیم.

نص سخنان امام علیه السلام

خط مرگ بر اولاد آدم بدانسان حتم بنوشته شده که گردن بند و زیور به گردن دختر جوان (این تعبیر برای آن است که برای پیران ستمدیده بعد از مردنشان می گویند مرگ برای او عروسی بوده است) من از چه؟ آنقدر واله و شیدای نیاکان پاک خویشتنم؟ شگفتا! به پایه ای که یعقوب اشتیاق به یوسف خود

ص:264


1- (1) چیر: چیره، غالب، مظفر، پیروز، مسلّط.

داشت، من واله و شیدای نیاکان خویشتن ام.

خوابگاه ابدی من در آرامگاهی گزیده شده است، من آن را دیدار خواهم کرد، من خود گویا می بینم که بین نواویس و کربلا، پاره های تنم را گرگ های هامون قطعه قطعه می کنند، از تن من شکم های میان خالی خود و انبانهای گرسنگی دیده خویشتن را پر می کنند، راه چاره ای از روز تلخی که او به قلم بنوشته نیست، خرسندی خدا خرسندی ماست، ما صابر و شکیبا بر بلای اوییم و او اجر و پاداش شکیبایان را تمام و کمال به ما خواهد داد، از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله تار و پودش دور هرگز نخواهد بود، بلکه تمام جمع آوری شده و برای پیغمبر صلی الله علیه و آله در حظیره قدس گردآوری خواهد شد، که چشم پیغمبر صلی الله علیه و آله به آنان روشن شده و وعده هایش به آنان انجام گیرد. بنابراین هر کس در راه ما به فداکاری حاضر است و خون دل خویشتن را بذل کرده و به دیدار خدا دل نهاده، باید فردا بامداد را با ما کوچ کند؛ زیرا ما بامدادان که روز کردیم کوچ خواهیم کرد با خواست خدا انشاء الله.

این گونه آواز را آیا آن گروه انبوه حج گزاران می شنیدند. هرگز؛ و آیا امروز می شنوند؟ حاشا و کلّا، مانند این سخنان در گوششان صدای بال مگس است (یُنادَوْنَ مِنْ مَکانٍ بَعِیدٍ)1 آیا سخن پرحرارت شهیدان حق را تودۀ آنان کاملا می نیوشید یا می پذیرفت حاشا، کلا، همه وقت دینداران گرفتار یک کریه(1)

ص:265


1- (2) کریه: شیر بیشه، وحشی، ناپسند، ناخوشایند.

هستند،

«شَغَلَهُمُ الحُبُّ عَن الْمَحْبوبِ شَغَلَهُمُ القرائۀُ عَنِ الْقرآن» ، اگر توده سخن شهیدان را در می یافتند و به فکر آنان نزدیک می شدند و اگر اهل فکر به دریافتهای خود اعتنا می کردند و فداکاری می کردند، چرا شهدای حقیقت کشته می شدند. اشعیای(1) شهید با شیرین زبانی مخصوصی پیش از شهادت، بنی اسرائیل را می آگاهانید و از خطر بنوکدّ نصر (بخت النصر) که متوجه بنی اسرائیل بود، آنان را آگاه می کرد، ولی ثمر نداشت چون دینداران فقط شیفتۀ وظایف مقدّماتی و زعما و اهل فکر در بند خودخواهی بودند.

دینداران فقط به فکر سوختن پیه و دنبه و بُخور و مذبح و قربانی بیت المقدس، و زعما در کار ضعیف کشی و افزایش اندوخته های خود مستغرق بودند.

اشعیای شهید پیش از شهادت پیغام حقیقت را چنین ادا می کرد: ای پسران سردار خدا (بنی اسرائیل) خدای می گوید: من از بوی بخور پیه و دنبه سیر شدم، من از گوشت قربانی که در مذبح بیت المقدس می کشید و کشته اید سیرم، اگر هم گرسنه بوده ام سیر شده ام، بروید داد مظلومان را بدهید، بروید بینوایان را از بینوایی بیرون بیاورید، چرا داد مظلومان پیش شماست. اشعیاء این پیام را رساند و کشته شد، ولی بنی اسرائیل از خواب بیدار نشدند تا قصاب مرگ به خانۀ آنان به خواستگاری آمد.

آیا حجاج بیت الله از مذبح منی و قربانگاه با ابهت، با خرج هنگفت خود اسرار آن را می شنوند، آیا می فهمیدند که ذبح قربانی با آن وضع مهیب و هزینۀ

ص:266


1- (1) اشعیا: نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل، شعیاء نیز گفته می شود.

گزاف برای تشکیلات حج فقط از نظر تقویت نیروی دین است؟ هرگز! اگر امروز می شنوند آن روز هم می شنیدند. حسین علیه السلام و کاروان او نمونه ای هستند از حکومت افاضل، نهایت این نمونه، نمونۀ اعلی است، نمونه ای هستند از آنچه در اسرار حج گفتیم، نمونه ای هستند از قضیۀ غدیر خم، و حفظ عدالت و اوضاع الهی تنها محصول حج است و بس، و نگهبانی آن جز به وسیلۀ حکام مدینه فاضله نخواهد بود و حاکم اعلی که نمونه کامل اصلاح کنندگان حال بشر است، آن روز حسین علیه السلام بود، چنانکه زیاد و پسر زیاد و یزید (لعنۀ الله علیهم) از نمونه های ممتاز زنبور نرند که در کندوی مگس به گفته افلاطون اندوخته های مگس کارگر را بی جهت صرف می کند و به وجود بی ثمر خود کندوی مگس را که خانمان منظم طبیعی است دچار مرگ و فنا می کند. اینگونه زنبور تا نیش در نیاورده، فناء و بعد از نیش آوردن، زخم و فنا می آورد.

اگر مقصد حسین علیه السلام و نظام عادلانه و حکومت افاضل تا اندازۀ به نظر نشدنی می آید و به گفته (طماس مور) آن را مملکت (اتوبی) باید نامید، یعنی مملکت موهوم، نقشۀ دولت بنی امیه نیز نقشه فنای حکم و حکم امضای مرگ برای تودۀ عالی و دانی می بود، اگر آن موهوم به نظر می آید، این حتماً راه وادی عدم و کار جمعیت معدوم و محکوم به فنا است.

بیداران و دینداران اگر رو به نقشۀ حسین علیه السلام قدم برندارند به عذر اینکه دولت آل علی علیه السلام و حکومت افاضل به مانند کیمیا، نشدنی است و به نظر موهوم می آید، حتماً باید برخود بنهد که رو به نقشۀ بنی امیه کنند و به سوی وادی عدم و دیار فنا روان شده یا به انتظار قصاب مرگ که به خواستگاری آنان

ص:267

خواهد آمد بنشینند، آن یک مشکل، ولی بالمآل شدنی است، اگر چه به نظر عوام نتیجۀ آن قطعی و شدن آن یقینی نیاید، ولی این یک خطرناک و نتیجۀ آن حتمی و قطعی است.

شما نامه ای را که معاویه به حاکم کوفه اش (زیاد بن ابیه پدر عبیدالله برای دستور سلوک با نیک و بد و عرب و عجب نگاشته، بنگرید مشتمل بر 22 دستور است در آن حکم فناء و امضای اعدام همۀ بیداران و دینداران نوشته شده، تا بیداران بدانند به فداکاری باید قدم بردارند و دینداران بفهمند که باید خود را به پایۀ فکر و بیداری برسانند.)

صورت آن نامه را در اینجا به طور لزوم از کتاب سُلیم ابن قیس هلالی معاصر معاویه ذکر می کنیم.

صورت نامه

اما تو در نامه خود نوشته بودی و راجع به عرب پرسش کرده ای که کدام یک را گرامی و کدام را خوار داری، کدام را نزدیک و کدام را دور نمایی، از کدام ایمن باشی و از کدام برحذر (و در روایت دیگر آمده: که کدام را ایمنی دهم و کدام را بیم) من ای برادر! آگاه ترین مردمم به عرب، بنابراین دستور می دهم:

1 - این قبیله یعنی (یمن) را در نظر آر و آنان را در آشکارا گرامی و در نهان خواردار، من رفتار خود را با آنان بر این پایه قرار داده ام.

2 - آنان را در مجالسشان گرامی و در خلوت توهین می کنم، آنها نزد من از همه مردم بدحالترند.

3 - می باید بخشش و عطای خود را پنهان از آنان برای دیگران قرار دهی.

ص:268

4 - قبیله ربیعه بن نزار را تیز در نظر گیر، سرکردگان آنان را گرامی دار و تودۀ آن را خوار؛ زیرا توده آنان تابع اشراف و سادات خود هستند.

5 - به قبیلۀ مضر نظر انداز، آنها را به جان یکدیگر انداز؛ زیرا در آنان درشت خوئی و تکبر و نخوت و سختی هست، هر گاه تو این کار را انجام دادی و آنان را به جان یکدیگر انداختی، هر کدام در برابر دیگری خواهد ایستاد و تو آسوده خواهی بود.

6 - به گفتار ایشان تا کردار نبینی و به گمان تا اطمینان نیابی از آنان قانع مباش.

7 - موالی و کسانی که از عجم اسلام آورده اند در نظر گیر، روش عمر بن خطاب را دربارۀ ایشان مجری کن، در این کار سرکوبی و رسوایی و خواری آنان هست.

8 - می باید به عرب زن بدهند و از عرب زن نگیرند.

9 - عرب از آنان ارث ببرد، ولی از عرب ارث نبرند.

10 - عطایا و ارزاق ایشان را کم بدهند.

11 - در غزوات و جنگ ها آنان را مقدم و پیش دارند که راهها را آماده و درختان را قطع نمایند.

12 - احدی از آنان در نماز بر عرب پیشوایی نکند.

13 - احدی از آنان در صف اوّل مادامی که عرب هست نباید بایستد، مگر برای تکمیل صفّ.

14 - به احدی از آنان ایالت سرحدّی از سرحدّات مسلمین یا شهری از

ص:269

شهرستان ها را ندهند.

15 - احدی از آنان مباشر قضاوت مسلمین و احکام ایشان نباید باشد، زیرا روش عمر و سیرۀ او دربارۀ ایشان همین بود، خدایش از امت محمد صلی الله علیه و آله و به ویژه از بنی امیه به نیکوترین جزا پاداش دهد، چه که به جانم قسم! اگر وضعی که او و رفیقش ساخته اند در بین نیامده و آن قوت و صلابت این دو تن در دین خدا نبود، ما و جمیع این امت هر آینه بندگان بنی هاشم بودیم، خلافت را یکی بعد از دیگری چنانکه خاندان کسری و قیصر ارث می برند ارث می بردند ولیکن خدای خلافت را از بنی هاشم بیرون برد و آن را در (بنی تیم بن مره) گرداند و از آنها نیز بیرون برده به (بنی عدی بن کعب) داد، با آنکه در قریش قبیله ای پست تر و بی ارجح تر از این دو قبیله نبوده و نیست و از این رو ما در آن طمع بردیم و الحق: ما از آن دو تن و اعقاب آنان سزاوارتر بودیم؛ زیرا در خاندان ما ثروت و ارجمندی توأم و بعلاوه ما به پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله از جهت خویشاوندی نزدیکتر از آن دو تن بودیم، صاحب ما عثمان، آن را به شورا و پسند عمومی بعد از شورای سه روزه آن شش تن برد، با آنکه آن کس که پیش از عثمان به خلافت رسید آن را نه به شورا داشت، و هنگامی که صاحب ما عثمان مظلوم و ستمدیده کشته شد ما به واسطۀ او به خلافت رسیدیم.

16 - به جانم قسم، ای برادر! اگر عمر دیۀ بنده را نیم دیۀ مولی سنت کرده بود به تقوا نزدیک تر بود و اگر من راهی به این کار داشتم و امیدوار بودم که توده آن را می پذیرند، اینکار را هر آینه می کردم ولیکن چه کنم که من ازجنگ و پیکار تازه فارغ شده ام یا چه کنم که زادۀ حربم. بنابراین از تفرقه مردم و

ص:270

اختلاف ایشان بر خود بیم دارم ولیکن آنچه عمر درباره آنها سنت کرده تو را بس است، که هم رسوایی و هم بی ارجی آنان را در بردارد، و در روایت دیگر وارد شده: ای برادر! اگر عمر سنت کرده بود که دیه موالی به قرار نیم دیه عربی باشد، البته به تقوا نزدیکتر بود؛ زیرا برای عرب فضل و برتری بر عجم می بود پس هر گاه این نامه ام به تو رسید...

17 - عجم را زبون دار.

18 - و توهین نما.

19 - دورتر دار و به جاهای دور پرت کن.

20 - یاری از احدی از آنان مخواه.

21 - و حاجت احدی را از آنان برمیار؛ زیرا به خدا سوگند! تو پسر ابوسفیانی و از پشت او بیرون آمده ای و تو خود بودی که برای من بازگو کردی (و تو نزد من ای برادر بسیار راستگویی) که تو نامه ای را که عمر به شخص اشعری یعنی (ابوموسی) در بصره نگاشته بود قرائت کردی (تو در آن روزگار نویسنده او بودی و او خود حاکم و کارگزار بصره بود و تو نزد او بس بی ارج می زیستی و بی مقدارترین مردم بودی، تو آنروز زبون خوی بودی، گمان می کردی که خود غلامی از ثقیف هستی و بس، و اگر آگاه بودی و به یقین علم می داشتی مانند یقینی که امروز داری که پسر ابوسفیانی، البته به بزرگی نفس خود پی می بردی و به دماغ درنمی آوردی، یک تن نویسنده برای بی پدر اشعری ها باشی و تو خود به یقین آگاهی که ابوسفیان یا به پای امیه ابن عبدالشمس می آمد) و ابن ابی معیط برای من بازگو کرد که تو به او خبر داده ای که تو خود نامه ای را که عمر به ابوموسی

ص:271

اشعری نگاشته بود قرائت کردی، در آن این دستور بود.

22 - وی ریسمانی به درازی پنج وجب برای او فرستاده بود و به او دستور داده بود که لشگر را سان ببیند و کسانی از اهل بصره که نزد او هستند از رژه بگذراند و هر کس از موالی و از عجم هائی که اسلام آورده اند قامت او به پنج وجب برسد او را پیش کشیده گردن بزند.

ابوموسی در این خصوص با تو مشورت نمود. تو او را از این کار نهی کردی و از او خواستی که در این باره (به مرکز خلافت) مراجعه کند و او نیز مراجعه کرد و تو خود نامه ای را که وی در پاسخ به عمر نگاشته بود بردی، تو اینکار را فقط و فقط از نظر تعصب کشیدن از موالی نمودی و تو آن روز گمان می کردی که خود پسر عبید ثقفی هستی و همی به عمر التماس کردی تا او را از رأی خویش برگردانیدی، او را به تفرقۀ مردم تهدید کردی تا برگشت، و آن هنگام به او گفتی (و دشمنی با این خانواده یعنی خاندان پیامبر را همان روز کردی) که من ترس آن دارم که مردم شورش کنند و به سوی علی علیه السلام بروند و علی علیه السلام با دست مردم نهضت کند، وی از این رو منویات خود را ترک گفت و دست از آن برداشته خودداری کرد، و من ای برادر! هنوز مولودی که زادۀ ابوسفیان باشد و همچون تو شومی برای خانمان ابوسفیان داشته باشد ندیده ام که عمر را از رأیش بازداشتی و او را از آن نهی کردی، و او (ابن ابی معیط) مرا خبر داد که: چیزی که او را (یعنی عمر را) از رأی خود و کشتن آنان بازداشت، این بود که تو به او گفتی، خودم از علی ابن ابی طالب علیه السلام شنیده ام که می گفت:

همانا در پایان که کار برمی گردد عجم به طرفداری دین، با شما عرب ها

ص:272

خواهد جنگید، چنانکه شما در آغاز بر سر این دین با آنان جنگیدید، و نیز فرمود: هر آینه خدا دستگاههای شما را از عجمان پر خواهد کرد، آنان شیرانی خواهند شد که فرار نکنند و البته گردن شما را خواهند زد و بر اموال شما مسلط خواهند شد، او بعد از این سخنان به تو گفت (و خودش هم این سخنان را از علی علیه السلام شنیده بود که وی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آن را روایت می کند) همین مطلب بود که: مرا وادار کرد که دربارۀ کشتن آنان به صاحب تو آن نامه را نوشتم، من عزم داشتم که به عمال خود در سایر ولایات نیز بنویسم، پس تو به عمر گفتی: این کار را مکن یا امیرالمؤمنین، برای آنکه من ایمن نیستم. مبادا، علی علیه السلام آن را به یاری خود بخواند و آنان هم زیاد و فراوانند و تو خود از شجاعت علی علیه السلام و خاندان وی و از دشمنی ایشان با تو و رفیقت آگاهی، پس او را از این کار برگرداندی، و پس از آن تو خود به من خبر دادی که تو او را از این اقدام فقط برای تعصب بازداشتی (تو ترسو نیستی که روایتی را که خود کرده باشی منکر بشوی و از آن برگردی) و تو خود برای من بازگو کردی که این پیش آمد را در زمان خلافت عثمان برای علی علیه السلام مذاکره کردی، وی بر آن افزوده کرد و به تو خبر داد. (و در روایت دیگری: تو به من خبر دادی که تو خود از علی علیه السلام در ایام عثمان شنیدی) که می گفت: صاحبان پرچم های سیاه که از خراسان رو به این دیار خواهند آمد، آنان عجم هایند و همان کسانند که بر بنی امیه در جهانداریشان چیره خواهند شد و آنها را زیر هر ستاره که باشند خواهند کشت، و اگر تو عمر را از این کار همی باز نمی داشتی، ای برادر! اینکار درباره عجم سنت جاریه می شد و خدا ریشۀ آنان را قطع کرده بود، و بعد از او خلفا به این کار دشنام و ناسزا

ص:273

نمی شنیدند، تا آنکه از آنان سرجنبانی زنده باقی نمی ماند، دیگر سری که موی داشته باشد و دستی که ناخنی داشته باشد و آتش افروزی که بتواند آتشی روشن کند باقی نمی ماند، چون آنان آفت دین اند، در این امت چقدر عمر سنتهای زیادی بر خلاف سنت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله قرار داد و مردم وی را پیروی کردند و آن را اتخاذ کردند. این هم یکی مانند آنها می بود، از جمله آنها، آنکه مقام را از موضعی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گذاشته بود انتقال داد، و کیل و وزنه ای که رسول خدا صلی الله علیه و آله داشت تغییر داده بر آن بیافزود و جُنب را از تیمم نهی نمود و بسیار چیزهای دیگر که شمارۀ آن به هزار باب می رسد و بزرگتر و محبوب تر و چشم روشن کن ما، همانا فرود آوردن خلافت از بنی هاشم و اهل و معدن آن بود با آن که فی الحقیقه خلافت برای آنان و آنان برای خلافت صالح و شایسته اند.

وقتی زیاد این نامه را خواند، آن را به زمین انداخت و رو به نویسندۀ خود نموده گفت: وای بر من، از آنچه خارج شدم و به آنچه داخل شدم، در پیروان کسی داخل شدم که به من مثل این نامه را می نویسد.(1)

سُلیم از اصحاب علی علیه السلام و حسن و حسین و علی ابن الحسین و باقر علیه السلام است، ارباب رجال: مانند کشی، نجاشی، خلاصه، فهرست طوسی، تعلیقه، مجلسی، ملاصالح، شارح کافی، سید داماد، طس، او را تعدیل کرده اند و غضایری از مجهول بودن وی سخنی ذکر کرده، ولی به هر حال این نقشه، نقشه خلافت بنی امیه بود، به شهادت تاریخ و مراجعه به مظالم بنی امیه در دورۀ آخرشان، مطلب روشن

ص:274


1- (1) کتاب سلیم بن قیس: 281-286.

می شود، خواه این نامه را از معاویه باور کنیم، خواه نکنیم، خواه کتاب سُلیم و خود سُلیم را تصدیق کنیم، خواه نکنیم.(1)

اینک حاجیان، و دینداران و بیداران مسلمین به این دو نمونه اگر وقعی نگذارند، چنانکه نگذاشتند و نخواهند گذاشت، از آن آرزوی شیرین نقشۀ عدالت باید رو به دیار عدم روان شده، از دروازۀ عدم به وادی بی خبران رهسپار شوند، با آنکه مقصد حسین علیه السلام و نقشۀ حکومت شیعه که حکومت افاضل باشد عملی و قابل تحقق است و اگر فرضاً تحقق آن دیر یا زود صورت پذیر باشد به آن می ارزد که در هوای آن و به عشق آن، دینداران و بیداران بکوشند.

امانیَّ انْ یَحْصُلْ تَکْنْ غایَۀَ الْمُنی و الاّ فَقَدْ عِشنا بها زَمَناً رَغْداً(2)

و اگر ما این را خوابی بپنداریم باز شیرین است و کمترین ثواب آن این است که موجود به وجود حاضر خود باقی خواهد ماند و به مراتب ما فوق نیز نزدیکتر، و امیدوار خواهد زیست، و اگر بمیرد در راه آرزوی بلند و خرسندی خدا با نیک نامی خواهد بود، ولی بالعکس از سهل انگاری و تعقیب نکردن این مقصد نه دینداران و نه بیداران به هستی حاضر و موهبت های موجوده نیز باقی نخواهند ماند، و به تدریج لاغر و بیمار و سرسنگین و بالاخره با ننگ خواهند مرد، پایان دولت بنی امیه همین بود، هنگام دولت بنی امیه در آغاز رنجبران زیر دست نابود شدند، سپس به حکام دست تعدی دراز شد و بعد از آن به والی های ایالات

ص:275


1- (1) ناسخ حسینی ابان بن ابی عیاش را به اشتباه ابان بن عثمان کرده.
2- (2) الحکمۀ المتعالیه فی الأسفار العقلیه الاربعۀ: 132/1.

شکست وارد آمد، به اندازه ای که خالد ابن عبدالله قسری والی بزرگ بنی امیه فروخته شد و طارق ابن زیاد لشکر کش عرب و موسی بن نصیر فاتح آفریقا و صدها مانند آنان در حبس و زندان مردند و یا در زیر شکنجه زندانیان برای استخراج اندوخته های خود جان سپردند، و در پایان خود بنی امیه و سران خانواده، آن روز بدی را دیدند که کسی مبیناد، خلاصه همه طبقات به دیار عدم رفتند، نهایت آنکه آغاز از زیردستان و رنجبران و در پایان به سران خانواده و شهر یاران کار کشید آن هم با تفاوت که طبقه رنجبران تنها مال، ولی طبقه حکام جان و مال و طبقه والیان جان و مال و دین، و سران و شهریاران بنی امیه جان و مال و دین و نام، همه با آلودگی رخت بربست.

از این ستم که دریای آتش بود تنها جرّقه ای به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و از آنان نه دین، نه نام، نه مال، از بین برد، تنها تنی آن هم با کوشش و نام نیک، به عمر طبیعی نرسید، ولی این آتش سوزان باقی طبقات امت را حتی شهریاران بنی امیه را چنان سوزاند که خاکستری از آنان هم برای باد نگذاشت، برای خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله تظلم و نوحه سرایی می کنند، این نه از آن است که به آنان بیشتر از دیگران ستم شد، چون ستمگر به خود بیشتر از همه کس ستم می کند؛ فقط این هیاهو و شیون مُحزن برای این است که بهترین نقطه حساس که: باید آن را مفصل گرفت و از آن، کار را شروع کرد، چه برای اصلاح و چه برای دفع فساد همین نقطه است بالحقیقه امت اسلام بر تلف شده های همگانی و موهبت های پاینده خود که از دست داده شیون می کنند...

گر چه دینداران اگر این مقصد را برای کار عزاداری بشنوند تا مدتی نخواهند

ص:276

پذیرفت و بعد از آنکه دریافتند و فهمیدند وارد طبقه بیداران و اهل فکر شده و از کارهای پیشین خود می ایستند و به کارهای رشید دیگر و فداکاری هم نخواهند دست یازید، بالاخره تا کاری را انجام می دهند از فکر و بیداری برکنارند و هنگامی که به فکر آشنا شده و بیدار شدند از آن کارها می ایستند؛ زیرا به آن صورت اعمال قانع نیستند و به کاری هم فداکاری نمی کنند، و درد بی درمان همین است که بیداران فداکاری ندارند و دینداران که عملی را می کنند تا به بیداری فاصله ها دارند، و از سوء بخت وقتی که این فاصله را طی کردند، یعنی بیدار شدند تازه از کار کناره گیری می کنند، به کارهای پیشین قانع نیستند و به کارهای بلندتری همت از خود گذشتگی ندارند. ولی باید بدانند که در هر یک از این دو مرحله تقصیر کنند راه وادی عدم می پیمایند و دیر یا زود با ننگ و بی نامی و گمنامی، به روز بد خواهند گرفتار شد، مگر آنکه راهی را که حسین علیه السلام رفت بروند و در پای آن مقصد عالی با سرمایۀ امیدواری جانفشانی کنند و مقصد را در نظر بگیرند و بکوشند که مدینه فاضله را که پیش دنیاطلبان موهوم به نظر می آید محقق کنند، تا در این کوشش یا به خود مقصد برسند یا اقلاً موهبت های موجودی حاضر را بتوانند باقی نگهدارند وگرنه: «

گاو نر پروار را کس، به جز قصاب ناید خواستگاری

»

اگر دینداران به این اقدامات فداکاری شهیدان و نمونه کاروان عدالت، وقعی نگذارند؛ آیا از خانه خدا چه فهمیده اند، از دیدن بنای ابراهیم و شنیدن زندگانی ابراهیم علیه السلام و به آتش رفتنش، و از اسماعیل علیه السلام و قربان شدنش، از اینان که بانیان کعبه اند و از محمد صلی الله علیه و آله و خطابه های چهارگانه اش در عرفات و منی و

ص:277

مسجد چه بهره ای برده اند. خطابه های چهارگانه محمد صلی الله علیه و آله در مواقف حج، نقطه به نقطه برای توضیح مقصد و مقصود کنگره حج بود، به این مقالات و خطابه ها مراجعه کنید، در کتاب حج این مقالات پرشکوه را بنگرید، اگر خطابه های محمد صلی الله علیه و آله که مؤسس حج است، توضیح مقاصد حج را نکند پس چه نطقی و چه ناطقی بکند؟ و چگونه بکند؟

آیا اعمال حج اسراری ندارد؟ و اگر دارد راه فهمیدن آن جز گفته مؤسس وی است! آیا اعمال حج با سخنرانی هایی که مؤسس مدرسه اش در نقطه به نقطه آن کرده، ارتباطی ندارد؟!

به هرحال چه مردم در آن کنگره پرشکوه به نطقی که حسین علیه السلام کرده گوشی داده باشند یا نه، و به وضع کاروان عدالتش نظری کرده باشند یا نه، و مطلع شده باشند که هر نفر را یک شتر بارکش و ده دینار خرجی داد یا نه، از رفتار عادلانه او خبر شده باشند یا نه، رفتار معدلتش جلوه حکومت افاضله را می داد، و در برابر تجمل بنی امیه، نقشه مدینه فاضله را ترسیم می کرد و دستور

می داد.

کاروان حسین علیه السلام کاروان مکه است، یعنی این قافله ای که بامداد هشتم ترویه از مکه بیرون آمد، بالحقیقه: فارغ التحصیل های این مدرسه عالی خدا بودند، محرکات با امانت این کاروان را همان به مقصد عالی ایجاد و هدف وجود برد، از این رو کاروان مکه هر چه داشت بالسویه تقسیم کرد، تجهیزات هر چه بود بین جمعیت تقسیم شد، قوت قلب از این منطق و ناطق، بین گوینده و شنونده هر چه بود توزیع شد، بلکه گویی خواب و بیداری را نیز بالای جهاز شتر و زین اسب

ص:278

با هم به نوبت تقسیم کردند.

رَکْبٌ تَساقَوْا عَلی الاکوار بَیْنَهُمْ کاس الکِری فانتشی المَسقّی والسّاقی(1)

آنان سخنان خود را به امام علیه السلام خود گفتند و او شنید او هم سخنان خود و خدا را به آنان گفت و آنان شنیدند.

ما این شعر زیر را به بدرقۀ کاروان مکه درج و سخن را ختم می کنیم:

مِلکُهُ ملکُ رأفِۀِ لیس فِیه جَبَروتٌ منه و لا کبریاءٌ(2)

یَتَّقی الله فی الاُمُور و قَد افْلَحَ مَنْ کان همَّهُ الاِتّقاء(3)

خلیل صیمری کمرۀ

عفی الله عنه

ص:279


1- (1) دلائل الاعجاز، جرجانی: 3.
2- (2) تفسیر بحرالمحیط: 181/5.
3- (3) سیر أعلام النبلاء: 141/4؛ البدایۀ و النهایۀ: 352/8.

کان من دعائه علیه السلام لاهل الثغور

اللهمّ صلّ علی محمَّدٍ وَ آل محمَّد و عرَّفهَمْ ما یَجْهلون و علِّمهم ما لایعلمون و بصِّرهم ما لایُبْصرون. اللهمّ صلّ علی محمَّدٍ وَ آله و انْسهم عند لقائهم العُدّو ذکر دنیاهُمُ الخدّاعۀ الغرور و امْحُ عن قلوبهم خطرات المال الفتون و اجعل الجَنَّۀ نصبَ اعْیُنِهِم و لَوِّح منها لاَبْصارهم ما اعددَتْ فیها من مساکن الخلد و منازل الکرامۀ و الحور الحِسان والانهار المُطَّرَدۀ بانواع الاشربۀ و الاشجار المُتَدلَّیۀ بصنوف الثَّمر، حتّی لایهمَّ احَدٌ منهم بالادبار و لایُحَدِّث نفسه عن قرنِهِ بفرار.(1)

آنان که خود را از عقب رسانیده اند

پسران عبدالله جعفر طیار «عون و محمد» زادۀ زینب کبری عقیلۀ قریش علیها السلام و حوصاء.

ص:280


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 27، دعاؤهُ لأهل الثغور.

چون این دو عزیز در پناه مهر عقیله قریش، یعنی سر آمد زنان و بانوان قریش می زیسته اند و محمد نیز به زبان برادرش (عون) شاید زینب را مادر می گفته و مشمول مهر مادری آن دختر فاطمه علیها السلام بوده و از حسین هم که سر و سرور خانوادۀ (ثمال بیت) ابیطالب بود، مهری مانند مهر خال می دیده و شاید هم افتخاراً به زبان برادرش آن حضرت را خال می خوانده و مشمول مهر امومت و دل سوزی خئولت سران آن خانواده بوده، از این رو به زبانها جریان یافته که دو طفلان زینب اند. زیرا حسین علیه السلام و زینب، سران آن خانواده به این دو نفر به یک چشم نگاه می کردند.

کا - عون زادۀ زینب علیها السلام

1 - عون زادۀ زینب پسر عبدالله بن جعفر طیار، مادرش زینب عقیله کبری دختر امیرالمؤمنین علیه السلام و مادر او فاطمه زهرا دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است.

صاحبان سیر گفته اند: هنگامی که حسین علیه السلام از مکه بیرون آمد، عبدالله جعفر نامه ای به حضرت او نوشت و به توسط پسران خویش با شتاب ارسال داشت، در آن مراسله خواهش کرده بود که از عزم خود برگردد و دو پسرش را (عون و محمد) با آن نامه به دنبال پسر عم گرامی روانه کرد، آن دو تن خود را در وادی عقیق بیش از آنکه حسین علیه السلام محاذی مدینه برسد، به حضرت او رساندند و خود عبدالله به شتاب پیش والی مدینه، عمرو بن سعید بن عاص رفت و از او امان نامه ای برای حسین علیه السلام خواستار شد، او نوشت و آن مراسله را به همراه برادر خود یحیی ابن سعید فرستاد که نماینده خودش باشد و عبدالله هم به

ص:281

همراه او آمده، هر دو تن آمدند تا در ذاتِ عرق (موضعی است متصل به کوهی که بین تهامه و نجد است، و حسین علیه السلام بعد از عبور از محاذات مدینه به جایی درنگ نکرده بود تا در این منزلگاه پیاده شده بود) حضرت علیه السلام او را ملاقات کردند و آن نامه را از نظر حسین علیه السلام گذرانیدند. امام زیر بار منت و خواهش آنان نرفت و فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیده ام، او مرا به پیمودن این راه امر فرموده است و آنچه اوامر فرموده نهایت اقدام من خواهد بود و پاسخ نامه را نوشت و برای عمرو ابن سعید باز پس فرستاد، پس آن دو تن از حضرت او جدا شده و برگشتند، ولی عبدالله به دو نفر فرزند خویش توصیه کرده و دستور داد که در رکاب امام علیه السلام باشند و از هیچگونه جانفشانی در راه او خودداری نکنند و خودش از حسین علیه السلام عذر خواسته بازگشت،

«آزاد بنده که رود در رکاب تو»

گفته اند: هنگامی که در مدینه خبر شهادت حسین علیه السلام و خبر آن دو جوان را آوردند، عبدالله در خانه نشست و به رسم معمول در عزا، مردم دسته دسته داخل می شدند او را تعزیت می دادند و سرسلامتی می گفتند. غلامش ابواللسلاس(1) از راه دلسوزی گفت: این مصیبتی است که از ناحیۀ حسین علیه السلام ما گرفتار آن شدیم و به سر ما آمد.

عبدالله شنید، نعلینش را به جانب او پرتاب کرد و گفت: ای بی مادر! به مثل حسینی این سخن را می گویی، به خدایم قسم! اگر من خودم در قضیه وی حاضر

ص:282


1- (1) بعضی نام وی را به تصحیف ابوالسلاسل نوشته اند. ولی صحیح ابواللسلاس است.

بودم از او مفارقت نمی کردم تا به همراهش کشته شوم. به خدایم سوگند! در راه حسین علیه السلام از این دو جوان به جان و دل بی دریغ می گذرم و مصیبتم بر این دو جوان از این رو آسان شده که این دو جوان به همراه برادرم و پسر عمم با آن وضع کشته شدند، به مواساتش کوشیدند، در گرفتاریش به صدمات شکیبایی و بردباری کردند.

بعد از آن رو به حضار و همنشین ها کرده گفت: خدا را سپاس گزارم که به سرم عزت گذاشت، در این قضیه که حسین علیه السلام به زمین افتاد و ما متأسفیم اگر خود نبودم به جان با حسین علیه السلام مواسات کنم و به دست خود دفاع از او نکرده ام، لیکن به دو پسرم با او مواسات کرده ام.

(ساروی) می گوید: (عون) ابن عبدالله به مبارزه آن مردم بیرون آمد و در سپاه شام رجز خوانی می کرد و می گفت:

اِن تُنْکرونی فاَنَا ابْنُ جعفرٍ شهیدُ صدقٍ فی الجَنان ازْهرٍ

یَطیرُ فیها بجناحٍ اخْضرٍ کَفی بهذا شَرَفاً فی المَحْشرٍ(1)

1 - اگر نمی شناسیدم و نمی خواهیدم بشناسید، من پسر جعفر طیارم، آن شهید راستی که در فردوس از هر ستاره ای درخشنده تر است.

2 - با بالهای سبز به هر ناحیه پرواز می کند، این شرف برای افتخار در محشر که سربلندان گرد همند ما را بس است.

بنگرید: این جوان رشید با اینکه از ناحیه مادری افتخارات زیادی دارد،

ص:283


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 76؛ بحارالأنوار: 34/45، باب 37.

با این وصف داد و فریادش در میدان از نام جد والا تبار شهید است که بر حماسه می افزاید و بوی شیر و لوازم بچگی و آوای جوانی را فراموش می کند و به آهنگ رجولیت و مردانگی خود، خاطر مادر و اهل حرم را از عواطف مادری منصرف می کند، رجزش به شور همسری با آن شهید نامی می افزاید، به تجدید فداکاری یادآوری می کند، وی به نام جعفر طیار و افتخارات خانوادۀ عصمت، در تقدیم او در موته به حقیقت به مادر و خال گرامی خود تسلیت می داد، در زندگی قبائلی و در جوانان آن خانواده، هوای سران قبیله و سرورانی که به از خودگذشتگی و به تقدیم جامعۀ اسلامی کشته داده اند از هوای امتیازات جانب مادر بیشتر می بود در قبائل، غریزۀ حماسه به اندازه ای کارگر است که از روی سجیه بی رویه در رجز به پدرها می بالند، می توان گفت: عون از این رویه به پدر می بالید، به ملاحظه آنکه نام سلسله مادر و افتخارات مادری سبب انگیزش عواطف اهل حرم می شد، کار پرافتخار پدربزرگش بعد از قضیه موته، حدیث شب، و زبان زد قصه سرایان مسلمین شده بود، سپاه اسلام در میدان های جنگ، برای شب هنگام، قصه سرایانی داشتند که آنان قصه های شهدای اولین را برای رفع خستگی جنگجویان در مجالس مخصوص و انجمن های سپاه می سرودند، و بهترین شاهکار قصه سرایان قضیه فداکاری جعفر طیار و جنگ موته بود. از همان آغاز آوازۀ آن جنگ پرشکوه در محافل و مجالس داستان سرایان شب پیچیده بود، در سرحدات روم و داخل آن و در داخله جزیرۀ العرب آن لشگرکشی نخستین پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به روم از

ص:284

خاطرها نمی رفت، مردم به گوش اطفالشان آن را همی خواندند، که قوت و نیروی نوباوگان باشد و عنصر حماسه را در آنان پرورش بدهند(1) ،

ص:285


1- (1) به قضیۀ زیر بنگرید که: قطعه ای است از وضع شهادت جعفر طیار علیه السلام و بالحقیقه انگارۀ ایمان و شهامت، و هندسۀ تقوی و فضیلت است، در کتاب سیرۀ نبویه احمد زینی دحلان، از عبدالله عمر قضیۀ حال احتضار جعفر طیار علیه السلام در هنگام شهادت مضبوط است، می گوید: سه هزار جنگجویان اسلام برای جهاد به سرداری چهار تن سردار: جعفر طیار، عبدالله رواحه، زید ابن حارثه، خالد ابن ولید با سی هزار یا ده هزار یا پنجاه هزار یا صد و پنجاه هزار سوار روم روبرو شدند. آن سه امیر نخستین از اسب پیاده کارزار کردند، بعد از آن جعفر طیار پرچم را گرفت و بر فراز اسب پیکار می کرد تا اینکه پیکار او را خسته کرده، دشمن وی را در میان گرفت، از همه طرف با او می جنگیدند از اسب (شقراء) پیاده شد و برای آنکه مبادا کفار اسبش را بگیرند سوار شده بالای آن با مسلمین بجنگند، اسب خود را پی کرد، جنگ سختی کرد تا دست راستش قطع شد. پرچم را به دست چپ گرفت، دست چپش هم قطع شد، نوید بهشت را نزدیک می دید و نسیم بهشت را برای فرونشاندن گرمی کارزار و حرارت جنگ و افشاندن گرد و غبار میدان انتظار داشت، جنگ می کرد و می خواند:یا حبَّذَا الجنَّۀُ و اقْترابُها طیّبَۀ وَ باردٌ و شرابُهاای خوشا بهشت و نزدیک شدن آن، پاکیزه و خنک است آبهای آن.به قوّت یقین بنگرید که آهنگ رزم را به نغمه و آواز بزم آمیخته می کرد.تو گویی آن مجلس به بزم بهشتی را در پشت این میدان رزم اکنون به چشم می نگرد، باز بنگرید از آن مرغ بهشتی زمزمۀ نیکوتری بشنوید، از عبدالله [عبدالله در این وقت کمتر از 20 سال داشته؛ زیرا در جنگ احد که سال 3 ه - واقع شده نابالغ بوده و او را با جمعی از بچه های نابالغ از میدان جنگ برگرداندند و موته در سال 8 ه - واقع شد. گویا در این جنگها جوانان برای خدمات خارج از صف مانند بستن زخم و آب دادن به جنگجویان می رفته اند.] عمر رسیده که گفت: تنش را با آن زخم فراوان در آسایشگاهی خوابانده بودیم، در آخر روز من در حال احتضارش بالین سرش آمدم،

خالد ابن یزید در مقام مباهات گفته:

و لو انَّ قوماً لارتفاع قبیلۀ

دخلوا السَّماء خَلَتْها لااُحْجَبُ (1)

ولی اینگونه افتخارات حق بنی هاشم بود که:

عریقونَ فی الافضال یُؤْتَنَفُ النّدی

لِناشِئهم من حَیْثُ یُؤْتَنَفُ العُمْر(2)

به ویژه این جوان برومند که:

حَدَثٌ یُوَقّره الحجی فَکَأنَّهُ

اخَذَ الْوَقار من المَشْیب الکامل

این جوان با فتوت، پدرش عبدالله جعفر از سخاوتمندان عرب و زعمای اسلام بود و جدش جعفر طیار (ابوالمساکین) و مادرش زینب عقیله

ص:286


1- (1) اضواء البیان، شنقیطی: 71/4.
2- (2) دلائل الاعجاز، جرجانی: 345/1.

قریش و مادر مادرش فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله برترین خانواده های جهان بود، و به علاوه از مفاخر عمومی بنی هاشم، گویی ابوالطیب او و خانواده اش را در نظر داشته که می گوید:

فیوماً بخِیلٍ یَطْرُدُ الرّوم عنهم

و یوماً بجودٍ یَطْرُدُ الفقرَ فالجَدْبا

بَنُوهاشِمِ فی کلّ شَرْقٍ و مغربٍ

کرامُ بنی الدُّنیا و انت کرِیمها(1)

این جوان برومند با اینکه جا داشت به مادر و مادر مادر افتخار کند، نکرد و به قبیلۀ خود و به شرف قبیله ای هم نپرداخت، این جوان نمونه ای از تربیت خانوادگی آنان بود که جوانانشان مانند مردان قهرمان، حماسه را با عقل توأم کرده اند، مانند استوارترین رهبران توحید نیروی شجاعت را با متانت و رزانت(2) آمیخته و جوش و خروش را با حکمت همدوش دارند، از این رو در معرفی خود به جدش جعفر طیار اکتفا کرده و از مظاهر حیاتی او نمایش پرشکوه میدان موته را و آن فرجام خوش، یعنی انتقال بهجت بخش او را با آن وضع شادمانی از این دنیای فانی به نشأه پرجلال ملکوت به یاد آورده، فریاد می زد و می گفت: اگر به انکار و نشناختن ما اصرار دارید کوههای سرحدی موته حاضر است که ما را بشناسد. آن هامون و آن پیش قدمی در نشر اسلام، به

ص:287


1- (1) دلائل الاعجاز، جرجانی: 3/1.
2- (2) رزانت: با وقار بودن، سنگین بودن.

حقیقت ما شهادت می دهد، موته و سرحدات او شهادت می دهند که ما بودیم که پیش قدم بودیم، آن وقتی که یزید اسلام را نمی شناخت و پدر یزید تازه مسلمان بود، ما پرچم دار اسلام بودیم، از خاطرها هنوز میدان موته فراموش نشده، آن منطقه ای که پایتخت یزید است (شام) به شمشیر پدر من گرفته شد و به پرچم پدر من فتح باب اسلام در آن شد، افتتاح اسلام در آن ناحیه از پایان عمر پدرم شروع شد، آن هم بعد از آن حضانت هایی که پدرم در حبشه از مسلمین کرد. مسلمین را از مکه گردآوری کرد و به آن مرز و بوم برد، و نگهداری کرد و در آنجا سرپرستی کرد و برگرداند. ساروی می گوید: با آن رجز می جنگید، در میان لشکر شمشیر می زد و می گشت تا سه سوار و هیجده پیاده کشت، بعد از آن عبدالله بن قطّه طائی نبهانی، به شمشیر او را ضربتی زد و شهیدش کرده، مادرش را به داغش سرفراز کرد.(1)

کب - محمد پسر عبدالله جعفر

2 - محمد بن عبدالله ابن جعفر طیار، زاده حوصاء، دختر حفصۀ بن ثقیف بن ربیعۀ بن عائذ بن ثعلبه بن عکابۀ بن صعب بن علی بن بکر بن وائل، و مادر حوصاء، هند دختر سالم بن عبدالعزیز بن محروم بن سنان بن مولۀ بن عامر بن مالک بن تیم اللات بن ثعلبه، و مادر هند، میمونه دختر بشر بن عمر بن حرث بن ذهل بن شیبان بن ثعلبۀ بن حصین بن عکابۀ بن صعب بن علی.

ص:288


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 76؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 167 (پاورقی).

ساروی می گوید: محمد پیش از عون رو به جنگ آورده و به مبارزه و رزم پرداخته جنگ می کرد و می گفت:

1 - اشکوا الی الله من العدوانِ فِعالَ قَوْمِ فی الرَّدی عُمْیانٍ

2 - قد بدَّلوا معالِم القرآنِ و محکَمَ التَّنْزیلِ و التّبیانِ (1)

1 - به سوی خدا شکایت می کنم از این تعدّی و از رفتارهای این مردم که کورکورانه در پستی اند و به پستی جایگزینند.

2 - راه های قرآن را با آن نشانه های واضح و آشکارش و حکم محکم تنزیل آسمانی را با تبیانش به راستی تبدیل کرده اند.

من از ارجوزۀ این جوان به راستی در شگفتم که در آن سن از عدالت و اجتناب از تعدی دم می زند و می گوید: چرا مردم در نفرت از تعدی تأمل دارند؟ و بر تحمل تعدی شکیبایی دارند؟ آیا منتظر چه اند؟ وی نقشۀ عدالت را به طور کلی و قانونی قرآن می شمرد، می گوید: قرآن است، باید با آن نشانه های واضح و توضیحات کافیه اش، آن را عمل کند و محکم بگیرند؛ زیرا در آیات محکمات راه تعبیر و تغییر و رأی و شبهه نیست و جای تشکیک و اعتذار نیست، نقشه نقشۀ واضح، کور کوری هم روا نیست، پس آیا بعد از این، نمونۀ اعلی عدالت را که آل علی: باشند نمی شناسند و نمونه جامع تعدی را که آل امیه و زیاد (لعنۀ الله علیهم) باشند نمی نگرند. آیا این بی خبری و خود باختگی

ص:289


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 106/4؛ بحارالأنوار: 34/45، بقیۀ الباب: 37.

مردم ازچه شده؟ آیا این شکایت را جز به پیشگاه قرآن و خدای فرستندۀ قرآن می باید کرد؟ این جوان به علاوه از معدلت های آل علی؛ البته از حسین علیه السلام به ویژه نسبت به خود معدلت هائی در داخله دیده بود؛ از قبیل اینکه با تفاوت این دو برادر از ناحیۀ مادری که مادر آن برادر از خودشان و از این برادر بیگانه بود، با این حال در همۀ مراحل حسین علیه السلام هر دو را به یک چشم می دیده و از بنی امیه خودخواهی و تعدی معلوم و مشهود عموم شده بود. خصوص در این 20 سال معاویه، به ویژه بر اهل کوفه، نقشه قرآن که از آسمان برای تعیین فرمانفرما نازل شده، تنها بر آل علی و به ویژه بر حسین علیه السلام منطبق است و تعدی دشمن برای اهل کوفه از اندازه بیرون شده بود و برای دودمان پیامبر صلی الله علیه و آله نیز از حد گذشته بود؛ زیرا با فرضیه ادعای خودشان جز بیعت طلبی نداشتند، و به هیچ وجه راهی برای تقاضاهای آنها نبود که نزول بر حکم را بخواهند، شگفتا! این برادر که از زینب نبود و تا اندازه ای بیگانه و از غیر خاندان خودشان بود، فداکاری به نام معدلت اینان و تعدی دشمن می کرد و آن برادر که از پاره جگرش بود، به نام پیش قدمی پدرش در راه دین نه به اسم مادر و بستگی حسین علیه السلام فداکاری می کرد. خلاصه آنکه: هر دو تن شیفته حقیقت و شیدای عظمت آن بودند، نه آلوده به تعصب و غفلت و اگر چه سن هر دو کم و اندک بود ولکن کسی که شور فضیلت او را به جوش آورد و جوانی که عشق به حقیقت او را به میدان آورد، نمی باید کوچک شمرده شود، می باید او را در فضل صاحب افسر و تاجور دانست.

ص:290

این جوان جنگجو در رزم، ده نفر را کشته، سپس لشکر به اطرافش احاطه کرده و برگشته او را دوره کردند، عامر بن نهشل تمیمی او را شهید کرد، سلیمان بن قطه در قصیده اش دربارۀ او و برادرش می گوید:

1 - عَیْنی جودی بعبْرۀٍ وَ عَویلٍ و اندُبی ان بَکَیْتَ آل الرَّسُول

2 - ستَّۀٌ کلُّهم لصُلْب علی قد اصیبوا و سَبْعۀٌ لعقیل

3 - واندُبی ان نَدَبْتَ عوناً اخاهم لیس فیما یَنوبُهُم بخَذول

4 - فلَعَمْریَ لَقد اصیب ذَوو القُربی فَاَبْکی عن المُصاب الطَّویل

5 - وَ سمَّی النَّبیّ غُوْدر فیهم قد عَلَوه بصارم مَصْقُول

6 - فاذا ما بَکَیْت عینی فَجودی بدُمُوع تَسیلُ کُلَّ مَسیل(1)

1 - ای دیده کرم کن، سرشکی با ناله بیفشان، بر آل پیغمبر صلی الله علیه و آله ندبه کن.

2 - شش تنشان همه از نسل علی علیه السلام و هفت نفرشان از عقیل کشته شدند.

3 - ندبه کن، اگر ندبه میدانی بر عون برادرشان که در نوائبشان تنها نمی گذاشت.

4 - زیرا به جانم قسم به ذوی القربی از این مصیبت بس صدمه وارد شد.

5 - همنام پیامبر محمد صلی الله علیه و آله در میان از پا درآمد، با تیغ برّان به سرش ریختند.

6 - هرگاه گریه داری ای چشم سرشگی بریز که سیل آسا به هر سو روان باشد.

ص:291


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 76؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 168، پاورقی.

پیام ما به جوانان

ای دو جوان به نوباوگان و عقب ماندگان از کاروان بخت جوان می بخشند، پیام می دهند که به پیشروان شایسته بنگرید و آنان را هدف قرار داده و بسان دویدن افراد نظام به سمت مقصد (دیریکسیون) نظر به آنان داشته باشید، به سمت آنان بدوید و در چپ و راست معطل چیزی نایستید، بزرگان و نیاکان را بسان پرچمی از نور با شبح نورانی بین زمین و آسمان برابر رو انگارید، و فرمانی که برای حرکت به سمت حقیقت می دهند اجرا نمائید تا به آنان برسید و البته دیر یا زود با آنان همقطار و هم عنان خواهید شد، عون در ارجوزه و میدان داری خود می گوید: که با جدم جعفر طیار علیه السلام فاصله ام هم در سن و هم در رتبه زیاد بود، ولی در میدان کارزار به کار او نظر داشتم و به تکاپوی در راه آئین و هدف وی از این سر میدان پرفاصله به آن سر میدان خود را به پهلوی او رساندم، از این است که اینک در آرامگاه شهیدان خوابیده ام، تو نیز هر بامداد که چشم از خواب برمی داری آن سپیده صبح و روز نوین را مطلع بخت نو و اقبال جدید بگیر، اما به شرط آنکه دیده به هدف داشته باشی و چشم از آن برنگیری و به واسطۀ عقب افتادگی و نوباوگی خویش، یأس به خود راه ندهی و رخ برنتابی.

ص:292

محمد برادرش پیام می دهد که نظم قرآن برای راهروی که به سمت هدف می رود لازم است، باید به قرآن روشن باشد و با تبهکاران در گودال نکبت کورکورانه دمساز نشود، اگر دو نیرو یکی اراده یا بهتر بگویم دیده از هدف برنگرفتن و دیگر نظم قرآن که نقشۀ صحیح باشد اگر با هم توأم شدند، همانا پیر خرد هم عنان بخت جوان شده، در بنیۀ هر کس، در هر سن، در هر حال که باشد او را به کمال مطلوب می رساند، این دو جوان با کمال متانت و نظم با اطاعت پدر، به سمت سران قبیله و سروران آئین روان شده می گویند: در هر کیشی، در هر طایفه ای، برای هر میهنی، خدای چندین تن برجسته بسان پرچمی برافراشته و در خیال بازماندگان گذاشته، این پرچم نور بخش به جای پرچمی است که نظامیان به آن فرمان می دهند و به بازماندگان خسته و افسران افسرده دلداری و نیروی تازه می دهند، از خطر مهاجمه دشمن می رهانند، به سرمنزل دولت می رسانند، ای نونهالان! می باید برای هر چه باشد چشم از آنان برندارید.

ص:293

گفت پیغمبر که نفحتهای حق

اندرین ایام می آرد سبق

گوش هُش دارید این اوقات را

در ربایید این چنین نفحات را

نفحه ای آمد شما را دید و رفت

هر که را می خواست جان بخشید ورفت

نفحه ای دیگر رسید آگاه باش

تا از این هم وانمانی خواجه تاش(1)

(مولوی)

«انَّ لِرَبّکم فی ایَّامِ دَهرِکُمْ نَفَحاتٍ الا فَتَعرَّضُوا لها.»(2)

«محمد - رسول خدا صلی الله علیه و آله»

کج - مجمع بن زیاد بن عمرو جهنی

به گفته (حدائق الوردیه) مجمع ابن زیاد(3) در سرمنزل های جُهینه در حوالی مدینه بود، چون در خط سیر حسین علیه السلام واقع بود، وقتی که کاروان حضرت او علیه السلام از آنجا عبور کرد، او نیز در جملۀ اعرابی که تبعیت از امام علیه السلام کردند همراه امام علیه السلام آمد و هنگامی که حسین علیه السلام به زباله رسید و پیاده شد، خبر

ص:294


1- (1) تاش: ادات شرکت و مصاحبت، به معنی «هم» آید: خواجه تاش، یکتاش.
2- (2) بحارالأنوار: 221/68، باب 62، حدیث 30؛ کنزالعمال: 769/7، حدیث 21324.
3- (3) در اصابه گفته: وی مجمع بن زیاد بن عمرو بن کعب بن عمرو بن عدی بن عمرو بن رفاعه بن کلب بن مودعه جهنی است. (ابن عبدالبر) در استیعاب گوید: وی بدر واحد را دیده بود.

مسلم ابن عقیل و هانی بن عروه برایش آمد، بسیاری از اعراب (اعرابی که در بین راه خود را به او رسانیده بودند رفتند) هنگامی که آنان از پیرامون امام علیه السلام پراکنده شدند وی برجا مانده با او اقامت کرد، و به همراهی او در جلوی روی حضرت او در کربلا کشته شد.

صاحب حدائق و غیره ذکر کرده اند که: وقتی هنگامه روز طفّ واقع شد و آتش جنگ درگرفت، برابر روی حسین علیه السلام پیش آمده و کارزار می کرد، تا از آن قوم جماعت فراوانی کشت، سپس مردم از هر سو بر سر او گرد آمدند و وی را در حومۀ جنگ بعد از آن که اسب او را کشته بودند شهید کردند.(1)

کد - عباد بن مهاجر بن ابی مهاجر جهنی

عباد، نیز در میان آن کسان بود که از سراب های جهینه(2) به دنبال حسین علیه السلام روان شدند، ولی بعد معلوم شد که در میان آنان بود و از آنان نبود، یعنی آنها رفتند و او ماند، آنها گریختند و او فدا شد.

(حدائق الوردیه) گوید: وقتی که حسین علیه السلام به زباله رسید، اعراب از پیرامون وی پراکنده شدند، و عباد ابن مهاجر با او ماند ملازم او بود تا به کربلا آمد، و روز دهم شد و آتش جنگ درگرفت، برابر دیدگان حسین علیه السلام پیش آمده در حمله اولی با کسانی که کشته شدند شهید شد. ابصار گوید: «به همراه حسین علیه السلام

ص:295


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 201.
2- (2) گفته اند: وادی الصفراء وادی نخلستانی است و زراعت آن زیاد و آب آن جملگی از چشمه زار است و خود بالای ینبع از طرف مدینه است و آب آن به سوی ینبع جریان دارد و از جهینه و انصار و بنی فِهر و بنی نهد است.

در طفّ فرات کشته شد.»(1)

که - عقبه بن صلت جهنی

در اصابه گوید: وی عقبه بن صلت بن مالک جهنی است، ابن قانع نام او را ذکر کرده است، و از طریق عبدالحمید بن بهرام از شهر بن حوشب حدیث او را اخراج کرده، شهر بن حوشب گفت: از مردی شنیدم می گفت از عقبه ابن صلت بن مالک شنیدم می گفت: از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: نیست مردی که بمیرد و در دل او به قدر یک دانه خردل تکبر باشد و بهشت بر او حلال باشد.

(ابصار) می گوید: «عقبه از آن کسانی بود که از منازل جهینه که اطراف مدینه است از حسین علیه السلام تبعیت کرده و به همراه او آمدند، ملازمت وی را داشت و در زباله هنگامی که خبر مسلم ابن عقیل و هانی ابن عروه را برای امام علیه السلام آوردند و اعراب از پیرامون وی پراکنده شدند، او به همراه آنان که پراکنده شدند نرفت، اوّه! چقدر کسان با معاشران خود شبیه و مشابه می نمایند. با آنان هم شکلند، ولی در موقع اصطکاک ممتاز و جدا خواهند شد.

(حدائق الوردیه) می گوید: به همراه امام علیه السلام بود تا به کربلا رسید. هنگامه روز طف که پیش آمد و آتش جنگ درگرفت، پیش روی حسین علیه السلام به جنگ پیش آمده و به مبارزه پیکار کرد تا کشته شد. و در روایت دیگر است که: در حمله اولی با کسانی که کشته شدند شهید گشت.»(2)

ص:296


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 201.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 201.

پیام ما به همسفران

این عده ای که بخت آنها یاری داده و در عبور امام علیه السلام قدردانی از او کردند و به همراه وی آمدند؛ این نیکبختان که از آب جهینه گذشته و در خاک کربلا خوابیدند. پیامی به رهروان دارند که ما با آنکه دیگران پراکنده شدند باز نگشتیم، با آنکه هم مطامع و آمال دیگران و هم ضرر و خانه خرابی دیگران جملگی برای ما نیز بود، به علاوه در طوفان تمایلات و انحراف همقطاران واقع شدیم، ثابت ماندیم و بسی مشکل است که کسی همقطاران را ببیند از خریداری چیزی منصرف شوند و او بی رغبت نشود، این سه تن دو معنی قیمتی را در پیام خود ادا می کنند. نخست فداکاری در راه حقیقت با بروز بی رغبتی از جانب دیگران. دیگر، مقاومت در برابر جاذبۀ محاکات و حس تقلید با حفظ استقلال اراده، جاذبه محاکات و سرایت امراض روحی که آن را عدوان نفسی دانند؛ بسان محاکات دهان دره سبب می شود که انسان از فرمان عقل سرپیچیده و از عقیده خود دست برداشته، کورکورانه در پی دیگران برود.

ولی این سه تن آگهی دادند که چون به فرمان آئین و عقل، حقیقتی روشن شد، نبایست به پیروی مردم نادان

ص:297

از حق و حقیقت گذشت (قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ)1 گویی می گویند که: در برابر حقیقت دم از وجود خود و هستی نباید زد، تا در کوی حقیقت توان گذر کرد، انصاف را این هنرمندان جان دادند و دم نزدند که ما زنده هستیم و این معنویت آنان پرقیمت تر از هر چیزی است، آنان خود نگفتند ما هستیم، به کوی کربلا رفتند که رفته باشند، لکن باد صبا نام آن را منتشر کرد، اینان با سکوت جان دادند، گویی از تفرقۀ همراهان دیگر شرمنده هستند، ولی چنین نیست.

آنجا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهروی که نظر بر مجاز کرد

اینان نگفتند، نگویند، ولی دانایان جهان نگفته می دانند و می فهمند که این سه نفر در برابر یک طوفان شورافزا مقاومت کردند، همه کس دیده که در موقع مسافرت همقطاران و هم میهنان و وداع همسفران، شور تازه ای در انسان احساس می شود و نیز همه دیده اند که: هرگاه یک عده از همراهان از بیم و هراس از پیش آمد خطری فرار کردند، در دل دیگران نیز بیم تازه ای افزوده خواهد شد، اقبال جمعی به وطن در تحریک عواطف انسان هنگامه ای می کند، اعراب

ص:298

که از بین راه به همراه حسین علیه السلام آمده بودند، یا هموطن اینان بودند که گریختند و یا همسفر؛ به هرحال گریختن آنان در برابر چشم این سه تن پایدار طبعاً به رغبت اینان به وطن و بر بیمشان می افزود و هر قدر خود انسان از احساس خطری بیمناک است، همانقدر از گریختن دیگران به بیم او افزوده می شود و هر اندازه در غربت به یاد وطن دل می تپد، در دیدن گروهی دیگر که به وطن رو آورده اند بر اشتیاق او افزوده خواهد شد.

از مجموع اشتیاق ها و ترغیبات و بیم و هراس که از چندین سو بر این سه مرد پایدار هجوم آورد، یک طوفان عظیم بر روحیات و عواطف و خیال آنان می پیچید و با تمام قوه می خواست آنان را تکان بدهد ولی آنان استقامت کردند، معلوم است: خودداری کردن در این طوفان برابر است با استقامت در میدان جنگ، وگرچه از نطق و اظهار احساسات ایشان اثری دیده نشده، لیکن مانع از جلالت قدر و عظمت روحی آنان نخواهد بود. شاید برای جبران فرار اعراف قبیله به سکوت و خدمت و فعالیت پرداختند که بلکه به این اخلاص و صمیمیت از آن خجلت و سرافکندگی بیرون بیایند.

جمعی متحدثان حسنش، جمعی متحیران خاموش.

ص:299

کان من دعائه علیه السلام لاهل الثُّغور

اللّهم و ایَّما غازٍ غزاهم من اهل ملَّتک او مُجاهد جاهَدَهم من اتْباع سُنَّتک لیکون دینک الاعلی و حزبکُ الاقوی و حظُّک الاوفی، فَلقَّه الیسر و هیّئ لَهُ الامر و تولَّه بالنُجح و افرغ علیه الصَّبر و سَهّل له النَّصر و تخیَّر له الاصحاب و استَقْوِ له الظّهر و اسبغ علیه فی النَّفقه و متّعْهُ بالنشاط واطفِ عَنْه حرارَۀَ الشَّوْقِ و اجْرُه من غمَّ الوَحْشۀ و انسه ذکر الاهل والوَلَد.(1)

دو تن سردار

این دو تن سردار نامی که بین راه ضمیمه شده و هم آهنگ با حسین علیه السلام شدند و در کوی شهیدان خوابیدند دو نفر پسر عمویند، دو نفر بزرگ مردند که در بین راه، امام علیه السلام به آنان برخورد و به همراه خود برد:

1 - زهیر

2 - سلمان

ص:300


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 27، دعاؤه لاهل الثغور.

کو - زهیر بن قین بن قیس انماری بجیلی

سردار ستون راست در لشکر حسین علیه السلام، شخصیت او را در این ترجمه از هر جهت در نظر بگیرید، زُهیر است؟

زهیر مردی است به تمام معنی الکلمه، در میان قبیله خود از شرفا، در کوفه میان آنان فرود آمده، شجاعی است که در کارزارهای اسلامی (مغازی) برای خود ایستگاه های نامی و موطن های دیدنی دارد.

در آغاز طرفدار خون عثمان بود، در سال شصت که به حج رفت و با کسان خانواده به انجام حجّ پرداخت به قصد کوفه بازگشت، در راه با حسین علیه السلام موافق گردید، خدای او را هدایت کرده برگشت و علوی (طرفداری آل علی علیه السلام) شد.

طبری(1) به وسیلۀ ابی مخنف از یک عده فراری ها به توسط سُدّی روایت کرده، می گوید: «در زمان حجاج بن یوسف، ما در سرای حارث بن ابی ربیعه که در خرما فروشان است و بعد از زهیر بن القین به بنی عمرو بن یشکر از بجیله واگذار بود، حکومت به آنان اقطاع کرده بود، جماعتی انجمن کرده بودیم، چون اهل شام در آن خانه داخل نمی شدند، ما در آن خانه پنهان بودیم، من به آن فراری و فراریان گفتم داستان خود را که به همراه حسین علیه السلام آمدید بازگوئید:

این شخص فراری گفت و آنان گفتند: ما با زهیر بودیم، هنگامی که از مکه بیرون آمد و روی به کوفه می آمدیم، با قافلۀ امام علیه السلام همدوش پیش می آمدیم. بیشتر از همه چیز از این بدمان می آمد که ما و کاروان امام علیه السلام با هم راه بیافتیم

ص:301


1- (1) تاریخ الطبری: 299/4.

که مبادا با یکدیگر در یک منزل پیاده شویم. بنابراین وقتی که حسین علیه السلام به راه می افتاد زهیر عقب می ماند و هرگاه حسین علیه السلام فرود می آمد، زهیر پیش می رفت؛ تا یک روز که در یک منزلی(1) با هم پیاده شدیم در این منزل چاره نبود، جز آنکه با امام علیه السلام با هم فرود آئیم ولکن حسین علیه السلام در یک جانب پیاده شد و ما در جانب دیگر، پس از درنگی در بین آنکه ما از توشه و غذای سفری که همراه داشتیم می خوردیم، به ناگهان نماینده و فرستادۀ حسین علیه السلام رو به سوی ما آمده سلام کرد و داخل شد و پیام او را ابلاغ کرد: ای زهیر! حسین بن علی علیه السلام مرا پیش تو برانگیخته و تو را به حضور خواسته.

برانگیخته (مبعوث) آن کسی است که خود بزرگ است نه بسان پیشخدمت و غلام که معمولاً برای فرمان فرستاده می شود، در موقع لزوم کسانی را که وزینند و حق آنان آن اندازه فرمانبری نیست که به دنبال هر فرمانی فرستاده شوند برانگیخته می کنند.

ص:302


1- (1) این منزل زرود است. شاید زهیر از سال پیش به زرود برگشته و در اینجا می بوده و این هنگام با کاروان امام علیه السلام به راه افتاده و شاید از جهت اهمیت قضایای عراق در موقع. با شتاب از عقب امام بعد از انجام حج دو منزل یکی می آمد. ولی به هرحال امام به سرعت سیر می کرده از شتاب امام علیه السلام که در راه دو منزل یکی می آمده است و از اینکه وی در ترویه بیرون آمده و حاجیان تا روز 13 گرفتار اعمالند؛ این روایت مستبعد می نماید که به واسطۀ اهمیت حرکت حسین علیه السلام به سمت عراق بسیاری از اهل عراق که در مکه بودند شتاب داشتند که خود را از عقب برسانند و ببینند قضیه به کجا می انجامد. و طبری در روایت دیگری گوید: و ذکر کرده اند که: زهیر بن قین؛ حسین علیه السلام را در حالی که حاج بود ملاقات کرد و به همراه او آمده، و ظاهر این عبارت این است که در مکه ملاقات رخ داده است.

می گوید: لقمه به دست، همه از حرکت ایستادیم. گویی دست ما خشک شده، هر کس هر چه در دست داشت انداخت، بهت زده و بی حرکت ماندیم، تو گویی پرنده بر سر ما نشسته است.

(ابومخنف) می گوید: دلهم دختر عمرو (زن زهیر) این حدیث و پیش آمد را پس از قضیه کربلا برای من بازگو می کرد. گفت: من گفتمش پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله مبعوث پیش تو می فرستد که دیداری از او بکنی، تو با این حال پیش نمی روی؟ سبحان الله! اگر بروی و سخنش را بشنوی و برگردی چه خواهد شد.

یعنی تو خود می باید پیش از اینکه او بفرستد به دیدار او، بشتابی.

راوی گفت: پس زهیر نزد امام علیه السلام رفت و درنگی نشد که برگشته آمد، گویی خبری با نوید آورده، با رخی روشن مانند آفتاب از پیش شاه برگشته می خواهد بشارتی بدهد، این بشارت لایق مژدگانی است، نخست فرمان داد که سراپرده اش را از زمین کندند، خیمه را خواباندند و اثاثیه و بنه او را رو به خرگاه حسین علیه السلام بردند، بعد به من گفت: تو طلاقی، خود را به قبیله ات برسان؛ زیرا من دوست ندارم که از من جز خیر به تو برسد.

اذا ترک الانسانُ اهلا ورائۀ و یمَّمَ کافوراً فما یَتَغَرُّب

«ابوطیب»

بعد به یاران و همراهانش گفت: از شماها، هر آنکس دوست دارد به دنبال من بیاید، بیاید، وگرنه این آخرین دیدار است، می خواهم حدیثی را برای شما

ص:303

بازگویم. ما در فتوحات اسلام به غزوه و جنگ (بَلَنْجَرْ)(1) رفتیم، خدا فتح و

ص:304


1- (1) بلنجر به وزن سمندر، شهرستانی است در ولایت خزر پشت باب الابواب، به سال 32 در زمان عثمان به دست عبدالرحمن ابن ربیعه باهلی و سلمان فارسی فتح شد.(بلاذری گوید) سلمان ابن ربیعه آن را فتح کرد و از آن گذر کرد، خاقان چین در آن طرف بلنجر با سپاه خود از او جلوگیری کرد، وی با چهار هزار یاران خود شهید شد، در آغاز ترکها از آنان بسی بیم برداشته بودند و می گفتند: اینان ملائکه اند، اسلحه در آنان کارگر نیست، تا اتفاق افتاد که ترکی در میان بیشه نیزاری یا جلگۀ پردرختی پنهان شد و به یک تن عرب مسلمان تیر انداخت. تیر کارگر شد و وی را کشت، او برگشته در میان قبیلۀ خویش صدا کشید که اینان نیز می میرند. چنانکه شما؛ برای چه از آنان می ترسید. پس جرأت کردند و با آنان پیکار کردند تا عبدالرحمن شهید شد، و سلمان بن ربیعه پرچم را برگرفت و همواره جنگ کرد تا توانست برادرش عبدالرحمن را در نواحی بلنجر دفن کرد و با بقیۀ جنگجویان مسلمین که سلمان فارسی و ابوهریره نیز در میان آنان بودند از راه گیلان برگشتند و گفتار زهیر، که سلمان به ما گفت: می توان تصور کرد که سلمان باهلی باشد که رئیس لشگر بود، و شاید سلمان فارسی باشد؛ زیرا به گفته طبری در تاریخ و ابن اثیر در کامل، وی نیز در میان این لشگر بوده، یکی از شعرای باهلی عبدالرحمن ابن جمانه باهلی گفته:و انَّ لنا قبرین قبر بلنجر و قبراً بارض الصّین یا لک من قبرفهذا الّذی بالصین عمَّت فتوحه و هذا الّذی یسقی به سُبُل القطرمنظورش از این دو کشته و دو قبر که از افتخارات خود می شمارد، یکی قبر همین سلمان باهلی است و دیگری قبر قتیبۀ بن مسلم است که در چین آرامگاه دارد.در این شعر اشاره دارد به قضیۀ معروف که راجع به تابوت سلمان در ترکستان رخ داد. گویند: سپاه ترک، جنگجویان عبدالرحمن یا سلمان باهلی را کشتند، ولی هر شب در آرامگاه آنان نوری می دیدند، به این واسطه بدن سلمان را برداشته در میان تابوتی گذاشتند و در سال قحط به وسیلۀ آن استسقا می نمودند.

فیروزی به ما داد، غنیمت هایی به ما رسید، پس سلمان به ما گفت: آیا خرّم و شاد مانید به این فیروزی که خدا داده و غنیمت هایی که به شما رسیده؟

گفتیم: آری. او به ما گفت: این شادی به جا. ولی آنگاه که جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله را درک کردید سزد، برای اینکه به آنان همراهی کرده آنها را مدد دهید، بیشتر از این غنیمت که به شما رسیده شاد و خرّم باشید. از آن شاد باشید که به همراه آنان و به یاری ایشان جنگ می کنید، بنابراین من با شما وداع می کنم، همه شما را به خدا سپردم (یعنی شما اینک تکلیف خود دانید لکن من...)

می گوید: بعد از این پیوستگی به خدایم سوگند! همواره سردسته و اول آن انعصابه بود تا به همراهش کشته شد و شدند.»(1)

قواصدُ کافور تَوارکُ غیره

و من قصد الْبَحر استَقَلَّ السَّواقیا

و جائت بنا انسانٌ عین زمانه

و خَلْتَ بیاضا خَلْفها و مأقیاً(2)

«ابوطیب»

آری، اول بود در هر کاری. در سخنوری، در فرزانگی در تسلیت و دلداری دادن، در جنگجوئی و بهادری، در صلح اندیشی، در رأی و شورا، در پرچم داری، در فرمان جنگ و سرلشگری، نه تنها در جنگ فرمانده

ص:305


1- (1) تاریخ الطبری: 299/4؛ اعیان الشیعه: 595/1؛ روضۀ الواعظین: 178.
2- (2) الکنی و الالقاب: 141/3؛ اعیان الشیعه: 526/2؛ سیر اعلام النبلاء: 191/16.

ستون راست لشگر در هنگامۀ کربلا بود، بلکه در مراحل ادب و حسن منطق نیز او را خداوندِ سخن باید گفت. از جمله سه سخنرانی او که در زیر به آن برمی خورید معلوم می شد: مقتضیات مقام همیشه در خاطر او حاضر و سخن رسا در آستینش بوده، توانایی قریحه و سجیه صالحه اش هر گفتار بهنجار را در موقع خود در خور آن مقام ادا می کرد، وی در سخنرانی مانند موسیقاری بود که قدرت و سرعت او بیش از مقتضیات مقام باشد، و مقتضیات را عاجز کند، برابر دشمن بسان پیغمبر نیکخواه، و برای همراهان بسان امیر لشکر توانا، و برابر مهین سرور آئین بسان فداکار شیدا می بود، در سخنرانی از عهدۀ همۀ این مقتضیات برمی آمد، به مناسب این مقامات گوناگون سخن می راند، در برابر شورش روحیۀ یک تن بزرگ را نشان می داد که هیچ حادثه ای از حوادث بزرگ او را هراسان نمی کند، بلکه اشباع هم نمی کند، فوران روحیه او بیش از هر حادثه ای است. آری، حوادث او را کوچک نمی کرد، ولی به عکس او با زبان گویای خود، همه گونه مواقع را اشباع می کند، از کثرت و قدرت دشمن نمی هراسد، به نهیب خود موقعیت نظامی خود را حفظ و به حفظ موقعیت خود فزونی بر نیروی دشمن می کند. دشمن را کوچک می کند خود را بزرگ می نمایاند، و دشمن را تحقیر می کند، از جنگجویی کسری ندارد، ولی در عین حال از مصلحت اندیشی برای فرقه ای از مسلمین که در آن پیش آمد حیات اسلام و آبروی آن را در معرض خطر انداخته اند فروگذار نمی کند، گویی تنها یک نفر پیامبر مصلحت اندیشی است که با نیروی عقل بر هیاهوی اراذل و اوباش

ص:306

چیرگی خواهد، در عین حال در موقع سخنرانی گویی یک نفر شاعری است که به سر فرصت نشسته و میدان جنگ را فراموش کرده، اینک با هندسه قریحه فروزان خود، جملات سخن را یک یک پر از معنی می کند و به ترتیب می چیند. الفاظ را کوتاه می گیرد چنانکه گویی فرصت اندک است و وی برای ادای پیامی به سوی جهان آمده، پیام خود را می رساند و می رود. دو قطعه سخنرانی در برابر امام علیه السلام دارد که به اخلاص و صمیمت در تسلیت خاطر او گفته، و دو خطابه دفاعیه در برابر لشکر دارد، که عصر تاسوعا و بامداد عاشورا روبروی لشگر ایستاده و آنها را از آیندۀ ننگین اقدامشان با خبر و تهدید می کند. آن دو در وادی ادب با اختصار و کوتاهی، و این دو در اصرار بر رهبری قابل ملاحظه اند، منتظر باشید که هر یک را به دقت بنگرید.

نخستین نطق زهیر در ذی حُسم

در افتتاح پاسخ برای خطبه(1) شورآمیز امام علیه السلام ابومخنف می گوید: وقتی که حرّ ابن یزید ریاحی با حسین علیه السلام دربارۀ خط راه و مسیر او به جلوگیری برخواست، جلو راه آمده به خیال آنکه امام علیه السلام را آنجا که خود می خواست پیاده کند. امام علیه السلام از او نپذیرفت، بعد از دلتنگی هایی کار به آنجا انجامید که او نیز راه امام علیه السلام را گرفته و با نظر پاسبانی و مراقبت پیش می آمد. تا وقتی که

ص:307


1- (1) خطابه سه گونه است: یا برای تحبیب است یا برای تنفیر یا برای شور و خطبۀ امام که ذکر خواهد شد، به ظاهر برای تنفیر از دنیای دون و تحبیب به جوار یزدان پاک است، ولی بعد از دقت معلوم می شود که برای شوری در جنگ آینده و برای استمزاج از همقطاران و یاران بوده است.

امام علیه السلام به ذی حُسم رسید. «کوهی است در دست چپ کسی که از حجاز به عراق می آید» کاروان امام در دامنۀ آن کوه بار انداخت، در آن فرصت اندک امام علیه السلام در آن سرمنزل درنگ کرد، و برای یاران و همراهان خویش در آنجا خطبه ای خواند و گفته اند که: این خطبه را در هنگام پیاده شدن در کربلاگفت: به هرحال آن خطبه ای است که در آن می فرمود، اما بعد، پیش آمد کار این است که پیش آمده و می بینید دنیا خود را به ناشناسایی زده، و این ناشناسایی خود را ادامه خواهد داد، از عمر ما نیز چیز زیادی نمانده، پیمانه نزدیک است پر شود، از معیشت دنیا هم چیز صحیحی به دست نیست، از دنیا معیشت با خفتی و خستی و چراگاه پر وزر و وبالی باقی مانده، نمی ارزد که انسان برای آن، تن به خواری دهد، آیا نمی بینید که به حق عمل نمی شوید، و از باطل جلوگیری نمی توان کرد. بنابراین، مؤمن چون خود را به حق می داند، باید به مرگ که وسیله دیدار خدا است رغبت داشته باشد، من خود، مرگ را سعادت می دانم و بس، زندگانی با این ستمگران را خستگی و فرسودگی می دانم و بس.(1)

این تفسیر مضمون آن خطبه و خلاصه ای از خود خطبه بود و از این تنفیر زندگانی دنیا و تحبیب به جوار خدا، مطلب دیگری در پس پرده استنباط می شود و البته همراهان هم استنباط کرده اند، استفاده می شود که این خطبه برای استمزاج رأی همراهان است در باب صلح و جنگ، و در این سخن پیشنهاد جنگ است، اگرچه به طور روشن، این مطلب را

ص:308


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 86؛ بحارالأنوار: 192/44، باب 26.

نمی بینید، ولی بعد از دقت و بررسی از پرده سخن بیرون می آید، به هرحال برای کشف منویات امام علیه السلام این سخن کافی بود، همقطاران آنچه می باید بشنوند، شنیدند و آنچه لازم به گفتن نیست فهمیدند، فهمیدند که گوینده از فرط بزرگی به آنان روشن نمی گوید که رأی شما چیست؟ آیا با من حاضرید و به دنبال من تا هر جا خواهید آمد؟ ولی ناگفته می خواهد، همراهان خود آخرین درجه همراهی خود را بگویند، بنابراین هر کدام نیت حسنه ای دارند، اکنون می باید اراده و تصمیم خود را بگویند، فداکاری و جان نثاری خود را به عرض برسانند و آیا به چه صورت بگویند؟ و آیا روی این زمینه که امام علیه السلام معرفی کرد و فرمود: دنیا به ناشناسائی خود خواهد ادامه داد، و به کام انسان نخواهد شد، از عمر هم هر چه می باید گذشته، از معیشت و زندگانی هم جز پشیزی پست باقی نمانده است.

چراگاهی است زهرآگین، به اندازه ای که نمی ارزد برای آن تن به خواری دهد، برای امام علیه السلام خستگی آور است به پایه ای که مرگ سعادت است، چه پاسخ باید داد؟

معلوم است تکلیف جواب روی این زمینه آسان است و مشکل، همه همراهان از گویندۀ نخستین خود منتظر پاسخ اند، جواب او را سرمشق خود قرار خواهند داد و اگر نقصی در جواب او باشد آنان جبران خواهند کرد، ولی مهین گویندۀ اول (زهیر) به قدری در جواب رشادت کرد و با تناسب و اختصار قدردانی بروز داد که مافوق نداشت، وی فرصت وقت را در جواب از دیگران نگرفت و بر آنان تنگ نکرد:

ص:309

نخست با همراهان مراعات ادب کرده برای جلو افتادن از آنان اجازه خواست، و بعد با چند جمله مختصر هر که هر چه بخواهد ابراز داشت. در عین اختصار تفانی و فداکاری و انکار ذات و لذات را در برابر حقیقت، به اعلای درجه اظهار کرد، در ضمن حریت از حب مال و جان، دلبستگی خود را به حق و آیت حق به نهایت درجه نشان داد، گوینده نخستین فهمید که مقصود امام علیه السلام از این عرض نیت خود و پیشنهاد مرگ برای خود و همراهان. اسمتزاج است که مذاق آنان را به دست آورد. بنابراین مذاق خود را گفت:

ابومخنف می گوید: پس از ختم سخن امام علیه السلام، زهیر با همت بلند برپا خاست و رو به همراهان خود کرد و گفت: آیا شما تکلم می کنید یا من بکنم؟ شما حرف می زنید یا من بزنم؟ شما به پاسخ سخن می گویید یا من بگویم؟ آنان گفتند: خیر، تو سخن بگو.

پس در خطابه جوابیه، راه بسیار صحیحی رفت که عقده دل پرجوش دیگران شکفته شد و زبان به دهان بعضی گذاشته شد، و امام علیه السلام را به همان اندازه که توقع داشت، بلکه با بهترین نقشه و فرضیه ای که می شود اجابت کرد اجابت کرده و جواب عرض کرد. و چون با منطق قیمتی گرانبهای خود افتتاح رشادت نمود و برای یاران موقعیت معلمی داشت، از امام علیه السلام احسنت گرفت که دعایش کرده سپس فرمود «خیراً» خیر ببینی.(1)

ص:310


1- (1) فقام زهیر فقال لاصحابه: اتَتَکَلَّمون امْ أتکلم. قالوا. بل تَکَلَّم. فحمد الله و اثنی علیه

زهیر برابر امام علیه السلام ایستاده سخن می راند و همقطاران می شنوند

پس از اجازه خواستن از همقطاران و اجازه دادن آن هم آهنگان، حمد و ثنای سبحان را کرده، سپس گفت:

ای برگزیدۀ ما، فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله، مقاله و گفته ات را درست شنیدیم یعنی فهمیدیم، خدایت در این پیش آمد تاریک، راهی بنماید و دری به رویت بگشاید، خدا رهبرت باد، به ذات خدا سوگند! اگر ممکن بود که دنیا برای ما باقی بماند و ما در این دنیا به حکم خلود جاوید باشیم، و جدایی از چنین دنیائی فقط و فقط به یاری و مواسات تو رخ می داد، البته ما نهضت(1) به همراه تو را، بر اقامت در چنین دنیا برمی گزیدیم. «یعنی تا چه رسد به اکنون و دنیای حاضر که خود به خود منقطع است.»

غم عشقت ز گنج رایگان به وصال تو ز عمر جاودان به

کفی از خاک کویت در حقیقت خدا دونه که از کون و مکان به(2)

پس حسین علیه السلام دعایش کرد که (خیراً) یعنی خیر ببینی، ای مرد با فتوت.

ص:311


1- (1) باید از جهات عدیده نهضت را با شورش و آشوب فرق گذاشت. هم از جهت اشخاصی که به آن قیام می کنند، هم از جهت مبدأ آنان، هم از جهت غایت منظور.
2- (2) باباطاهر همدانی.

این دعای امام بر این جواب افتتاحیه و افتتاح جواب همسفران، به منزلۀ این است که فرموده باشد: زنده باد، و این شکرانه و زنده باد بسی به موقع بود چرا؟ برای اینکه در برابر آن پیشنهادش که فرمود: رغبت به مرگ برای مؤمن و برای ما بجا است که بخواهیم بیعت نکنیم و اگر جنگیدند بجنگیم، پس با این حال، آیا شما مایلید که به همراه من باشید و نهضت کنید. این مرد فرزانه برخاست و بالاتر و برتر از آن پایه، در راه او ایستادگی کرد. امام علیه السلام روی آن پایه که از عمر و از پیمانه آن چیزی باقی نمانده و از معیشتش اندکی آن هم زهرآگین و پر وزر و وبال بیش نیست، به آنان پیشنهاد اقدام کرد. و این راد مرد در پاسخ گفت: تو ارزش داری که برای نهضت با تو از دنیا، دنیا عمر اگر فراهم بود بگذریم، استمزاج فرمودی و رأی و مذاق ما را خواستی. رأی و مذاق ما این است که نمی گوییم مرگ خوب است یا زندگی؛ تنها می گوییم با تو بودن خوب است، زندگی و حقیقت عمر همان است که تو گفتی، عمر کوتاه و اندک است.

اگر با این ستمکاران بخواهیم در این عمر اندک بسازیم و شریک ظلم باشیم، می توان اندکی چرید ولی آن اندک هم زهرآگین و پر از وزر و وبال و اگر بخواهیم نسازیم و کنار بکشیم این زندگی با گمنامی به پایان می رسد و با تو سری خوردن می گذرد.

پس بالحقیقه: برای دیدار خدا از چنین متاع غیرقابلی گذشته ایم. تو مبارزی که چیزهای قابل برای تو فدا کنیم و به راه تو بگذریم.

لعلَّ الَّذی خوَّفْتنَا فی امامنا یُصادفه فی اهله المُتَخَّوَف

ص:312

نحن بنوالموتی فمابالُنا نعافُ ما لابدَّ من شربه

تبخلُ ایدینا بارواحنا علی زمانٍ و هِی من کَسْبه

فهذه الارواحُ من جوَّه و هذه الاجسامُ من تُرْبه(1)

زهی فتوت که عمر و جان را جلو پای پیشوا و برگزیده خود می اندازد و می گوید: ناقابل است. با شیفتگی و دلباختگی اظهار آخرین درجه دلدادگی و شیدایی را می دارد، اما به نام نهضت و به اسم حرکت و سربلندی که حماسه را می افزاید و رغبت ملوکی و شور سروری می دهد و سر را از شور شاهانه پر از جنب و جوش می کند، نه به مانند هوس شاعرانه که برای خط و خالی همه چیز را از دست می دهد.

در سالهای 1340-1350 در هنگام تحصیل در زاویه قم شبی، قریحۀ خاموش من گویا شد. آن شب تاریک از اثر مطالعۀ این کلمات درخشنده بسان آسمان پرستاره ای بود، در عین حال اشکم می ریخت و بسان جوّ بارش ابری پر ریزش در چشم و دیدۀ من بود از اثر حرارت و گرمی این سخنوران و این سخنان بسی متأثر شدم. سرم داغ شد، دلم به جوش آمد. به ویژه از سخنان زهیر و به یاد آوردن طلاق زنش و شور حماسه بی پایان و بی تابی او در جواب: با آنکه هیچگاه سابقه به شعر و شاعری نداشتم، از اثر گویایی آنان من هم گویا و با زهیر هم زبان شدم و این چند شعر را که فی البدیهۀ گفتم ترانه ساختم. سخنان زهیر را تکرار می کردم و هر نوبت در بدرقۀ آن، سرشک روان و اشک می فرستادم و

ص:313


1- (1) اعیان الشیعه: 538/2 (المتنبی)؛ یتیمۀ الدّهر: 156/1.

می گفتم.

ما به تو دل بستگان نه نفس پرستیم

بندۀ شاهیم و دلخوشیم که هستیم

خار ملامت به پای دل بخلیدیم

تیر بلای تو تا به سینه شکستیم

طایر قدسیم و ز آشیانه رمیده

کوی تو را آشیانه دیده نشستیم

عارف و عامی فکار فکر پریشند

ما به غم تو ز دام غم هله رستیم

« خلیل صیمری کمرۀ عفی الله عنه»

زهیر رأی می دهد به جنگ با حرّ.

ابومخنف می گوید: «وقتی حرّ ریاحی در کربلا برای پیاده کردن و فرود آوردن بر امام علیه السلام تنگ گرفت، در صدد توقیف و نگاه داشتن او افتاد و امر ابن زیاد برایش آمده بود که حسین علیه السلام را در سرزمین بی آب و سبزه و بی قوت فرود آور. جایی که قریه و ده و دیوار نباشد که بتوان سنگر کرد، حسین علیه السلام به حُرّ فرمود: ما را بگذار که در این قریه پیاده شویم. یعنی «نینوا» یا این قریه دیگر یعنی (غاضریه) یا این قریه یعنی (شُفیه) حر نپذیرفت و گفت: نه، به خدا قسم! این کار در قوّه و استطاعت من نیست، این مرد را برانگیخته و برای تفتیش و دیده بانی بر من گماشته اند.

در این پیش آمد، زهیر به امامش علیه السلام پیشنهاد داده گفت: ای پسر رسول خدا! کارزار با این مردم بر ما آسان تر است از جنگ با کسانی که بعداً خواهند آمد،

ص:314

به جانم قسم! بعد از اینها عدّه ای به سر ما می ریزند و به هوای ما و به سراغ ما خواهند آمد که برابری با آنان برای ما میسور نیست، زعیمش فرمود: من نمی خواهم چنین شناخته شوم که من به جنگ ابتدا کنم.(1)

باز زهیر عرض کرد: پس ما را به این قریه حرکت بده که دارای برج و بارو است و مانند دژ محفوظ است و به علاوه بر لب فرات است که به آب دسترسی داریم و اگر جلوگیری کردند اقدام به جنگ می کنیم؛ زیرا جنگ با اینان بر ما سهل تر است از جنگ آنان که بعد از این خواهند آمد، حسین علیه السلام فرمود: کدام قریه؟ عرض کرد: آن قریه عقر (نام آن قریه بوده) امام علیه السلام فرمود:

«اعوذُ بالله مِنَ الْعَقْرْ» پس در همان مکان که کربلا باشد پیاده شد.»(2)

زهیر و حبیب عصر نهم برابر لشکر به نطقشان، دشمن را از شورش و ستیزه باز می دارند

ابومخنف می گوید: «هنگامی که عمر سعد دل بر جنگ یک جهت کرد شمر بن ذوالجوشن (لعین) به لشکرش فریاد زد که: سواران خدایی سوار شوید مژده

ص:315


1- (1) از اینجا معلوم می شود امام علیه السلام از اقدامی که به ظاهر به صورت آشوب طلبی و شورش و خروج باشد پرهیز می کرده است. معلوم است نمونۀ آشوب طلبی حملۀ ابتدائی است. امام علیه السلام نهضت خود را متکی به رغبت مردم و دعوت توده می فرمود که نشانۀ آن مصلحت جویی و خیرخواهی و قیام برای اصلاح است و برای این مدعا می باید گذشته از استحقاق خود، سبب قیام خود را تقاضای مردم و دعوت توده و رغبت آنان معرفی کند به طوری که اگر آنان از دعوت خود برگردند من نیز بر می گردم.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 94؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 163.

بهشت دارید. در این حال حسین علیه السلام در پیشگاه سراپرده اش نشسته، به شمشیرش تکیه زده و از پینکی سرش را بالای زانوها گذارده و به طور (احتباء) عبا را به خود پیچیده و زانوها را در بغل گرفته، در این حال شمشیرش بر کمر است. لشگر که جنبیدند از هیاهوی آنان، خواهرش زینب نزدیک آمده می گفت: ای برادر! دشمن نزدیک آمد (و این پیش آمد روز پنجشنبه نهم محرم بعد از عصر است)

البته در آن لشکرکشی عصرانه، که آفتاب رو به رفتن و وداع، ظلمت شب رو به آمدن بود، صدای هیاهوی دشمن خونخوار برای زینب علیها السلام و هر کسی که در دیار غریبی دستش از آسمان و زمین بریده، وحشت افزا خواهد بود.

و عباس نیز پیش آمد که برادرم، این مردم خود را به تو رساندند. حسین علیه السلام از جا بلند شد فرمود: عباس! سوار شو (جانم به فدایت ای برادر) و نزدشان برو. سبب پیش آمدنشان را بپرس، پس عباس به سرداری 20 تن از همراهان سوار شد که از جملۀ آنها حبیب بن مظاهر و از جمله زهیر است. جلوی لشکر آمدند، آنگاه عباس از سبب اقدام پرسید، گفتند: فرمان امیر آمده به سر فرود آوردن، یا جنگ کردن و کشته به خاک افتادن. عباس فرمود: پس شتاب نکنید تا من نزد ابی عبدالله علیه السلام برگردم و سخنان شما را بگویم. بنابراین لشگر ایستاده گفتند: ملاقاتش کن و اطلاع بده بعد بیا و ما را ملاقات کن و گفته اش را به ما بازگو، عباس علیه السلام برگشته و رفت به هوای اینکه بازگردد و یاران و همراهانش برابر لشگر ایستادند، در این موقع حبیب به زهیر پیشنهاد کرده گفت: با این مردم

ص:316

سخنی بگو اگر بخواهی تو؛ و اگر تو نمی خواهی من گفتگو کنم؟ زهیر گفت: تو چون آغاز کرده ای پس تو بگو، پس حبیب شروع به سخن کرده گفت: ای قوم!... تا آنجا که گفت: ای قوم! مبادا خون بندگان خوب خدا و پارسایان این شهر شما که در سحرگاهان کارشان به اجتهاد و کوشش است و همی به ذکر خدایند به گردنتان باشد. اینجا عزرۀ بن قیس کلامش را قطع کرده و گفت: ای حبیب! تو هر چه می توانی خودستایی و تزکیه نفس می کنی. زهیر در برابر آن بی ادبی به پاسخ عزره گفت: خدایش او را تزکیه کرده و هدایت نموده بدون شک، بدون شبهه. ای عزره! از خدا بترس و از غضب خدا بپرهیز، این را بدان که من از ناصحان تو هستم. حقیقت را بی لفافه، چون خیرخواه توام به تو می گویم. ای عزره! تو را به خدا مبادا از آنان باشی که بر کشتن نفوس پاک بی گناه معین شوی و یار کجروان و یاور گمراهان باشی.

مکن کاری که بر پا سنگت آیو جهان با این فراخی تنگت آیو

چوفردا نومه خونون نومه خونند تورا از نومه خوندن ننگت آیو(1)

عزره گفت: ای زهیر! تو پیش از این (به عقیدۀ ما) از شیعیان این خانواده نبودی تو طرفدار عثمان بودی و بس.

زهیر گفت: از این ایستگاهم آیا پی نمی بری که من از ایشانم، اکنون که این مذاکره شد. آگاه باش به خدا قسم! من هرگز نامه و نوشته ای برای او به سوی او ننگاشتم، هرگز فرستاده نزد او نفرستاده ام. هرگز به یاری کردنش وعده ای ندادم،

ص:317


1- (1) باباطاهر همدانی.

ولیکن من و او را، فقط راه به هم پیوست و وقتی دیدمش، به واسطه او به یاد پیغمبر خدا افتادم، و آن مکان و منزلتی که پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله دارد به خاطر آوردم و شناسا و بینا بودم که از دشمنانش و از حزب شما (که نامه فرستاده و دعوتش کرده اید) چه بر سرش خواهد آمد. از این رو تصمیم من این شد که یاریش کنم و در حزبش داخل باشم، جانم را فدای جانش قرار دهم تا حقوق خدا و رسولش صلی الله علیه و آله را که شما ضایع گذاشته، تضییع کردید حفظ کنم. راوی می گوید: صحبت که به اینجا رسید عباس برگشته و رو به ما آمد و از آنان مهلت یک شبه خواست. لشگر در این باره با هم گفتگو کردند، بعد رضا داده و برگشتند.»(1)

زهیر در انجمن درخشنده شب عاشورا

«شب مردان خدا روز جهان افروز است»

ابومخنف از ضحاک بن عبدالله مشرقی روایت کرده گفت: «وقتی که شب دهم شد، در آن شب خطر خیز حسین علیه السلام با یاران و اهل بیت خویش باز تجدید

ص:318


1- (1) فقال له زُهیرٌ، انَّ الله قد زکّاها و هداها فاتّقِ الله یا عَزْرۀ، فانّی لک من النّاصحین انْشدَکَ الله یا عَزْرۀُ ان تکون ممَّن یُعینُ الضَّلالَ علی قتل النُّفوس الزَّکیَّۀ، فقال عزرۀُ: یا زُهیر ما کنت عندنا من شیعۀ هذا البیت، انَّما کُنْت عثمانیاً، قال افلا تَسْتَدلُّ بمَوْقفی هذا علی انَّی منهم اما و الله، ما کَتَبْتُ الیه کتابا قط، و لا ارسلت الیه رسولا قَطٌّ و لا وعدته نصرتی قَطٌّ، ولکنَّ الطَّریق جَمَعَ بینی و بینه، فلمّا رأیته ذَکَرْتُ به رسول الله صلی الله علیه و آله و مکانه منه و عَرَفْتُ ما یقدم علیه من عدوُّه و حزبکم، فرأیْتُ انْ انصره و ان اکون فی حزبه و ان اجعَلَ نفسی دون نفسه، حفظاً لما ضَیَّعْتُمْ من حقّ الله و حقّ رسوله.«مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 105؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 163؛ اعیان الشیعه: 71/7»

مذاکره کرده، آن خطبه شگفت انگیز را خوانده به آنان اجازه رفتن داد.

گر چه معنای آن دور باش و آن انکار و گفتار بسی مشکل است و بر هر یک از اصحاب و اهل بیتش شنیدن فقرات خطبه سنگین و گران آمده و مستمعان آن خطبه هیچ یک انتظار شنیدن آن را نداشتند. ولی هر کلمۀ آن به شگفت آنان می افزود، آنان را به فکر می انداخت که جمله بعد و کلمۀ بعد چه خواهد بود؟ برای شنیدن کلمه بعد و فهمیدن مقصود اصلی امام علیه السلام تشنه تر می شدند ولیکن حاضر نبودند به واسطۀ حمیت و غیرت و از خودگذشتگی که در خود سراغ داشتند، آن سخنان را تحمل کنند، از گوش خودشان بار نمی داشتند که آن سخنان را بشنوند و آن خطبه به گوششان بخورد، به ویژه پایان سخن، گرچه از علو همت و ابای نفس آن امام بزرگوار این دور باش مستبعد نبود، که مبادا احساس شود کسان و بستگانش منتی در وقت تنگ بر آن یگانه دارند که او را تنها نگذاشته، بروند.

باری امام علیه السلام به سخن شروع نموده فرمود: این سخنان که می خواهم بگویم از بدی شما و بی مهری و یا بی وفایی شما نیست؛ از آن نیست که بوی بی وفایی از شما احساس شده باشد، حاشا، بلکه بهتر از شما در وادی وفا سراغ ندارم، و نیکوتر از شما ندیده ام، ولی چون این مردم مرا می جویند و بس، و اگر مرا بیابند با دیگری کاری ندارند، بنابراین شما بروید، جان خود را از این مهلکه برهانید، وسایل فراهم شده، هان! این شب است، تاریکی همه را فرا گرفته است، به تاریکی تا صبح نشده می توانید به هر جا برسید، شب، کار مرکب زیر پا را می کند، می تواند انسان را به جایی برساند، در تاریکی خود انسان را از وادی خطرناک برهاند،

ص:319

شما بروید ولی هر مردی از شما، دست یک تن از جوانان خانواده مرا بگیرد و در این سیاهی شب پراکنده شوید.

خطبۀ مبارکه این مضمون را می پروراند، ولی آیا مراد از این سخن امر و فرمان بود یا رفع تکلیف، یا هیچ یک از اینها نبود، زیرا نه این فرمان واجب الاطاعه بود و نه هم تکلیف مرتفع می شد، شاید واگذاری به تکلیف خود و اختیار خودشان بود که مبادا به رو درمانده باشند یا حضرت وی را در فداکاری نیازمند به مساعدت خود ببینند، با آنکه حسین علیه السلام حجتش در تنهایی روشن تر می بود؛ زیرا معلوم بود و معلوم می شد که آمدن به کوفه از روی دعوت و رغبت توده بوده که تهیه و تدارک کافی با خود برنداشته، به علاوه حسین علیه السلام و جمیع ابطال در سعادت و راه رسیدن به آن نیازمند به کسی جز ذات خویش نیستند، در نفس خود به خود از ضروریاتی که خدا برای درک سعادت موهبت فرموده نصیب وافری دارند، اختلاف و تفاوتی که چنین رجال با مردم دیگر دارند این است که: برای انجام وظیفه از مصادر خارجیه و اعتماد و تکیه به آنها و تشویق و ترغیب و تحریک دیگران استقلال خاصی دارند، و حقّاً از دست دادن ثروت یا رفتن پسر و برادر و همراهان، آنان را کمتر مرعوب می کند، از تنهایی هراسی ندارند، شیون و ناله شان کمتر است؛ پیش آنها آسان است که با کمال آرامش و شکیبایی و بردباری سخت ترین پیش آمدها را تحمل کنند، شیوه پیامبرزادگان است. آنان از همه چیز حتی از فتح و پیروزی و دولت، به حق و حقیقت اکتفا می کنند، و اعتماد به خدای خود و به نفس خود و به کفیل خلقت

ص:320

می کنند، برای بهره برداری از عمر در نظر آنان همین بس است که انسان حقیقت را احراز کند و همین که از احراز او فارغ شد بمیرد و نماند. بعد از احراز فضیلت، پیش آنان غوغا و تنهایی هر دو یکسان است و آیا انسان از زندگانی چه ثمره ای جز احراز حقیقت باید بخواهد؟ و اگر آن را داشت دیگر چه نیازی به یار و یاور و یا درازی عمر دارد؟

بنابراین اگر مرگ در ذائقۀ همراهان تلخ است آنان به نامرادی نرسند، از این رو امام علیه السلام می گوید: نامرادی من یا مراد، هر چه باشد پیش آمده، هر کس این پیش آمد را نامرادی خود می بیند برود، من حاضرم به کشته شدن خود و به سلامت رفتن کسان و خویشان و یاران و نزدیکانم.

پس از این بیان پیش از همه عباس ابوالفضل علیه السلام به جواب برخواست و باقی کسان خانواده اش به دنبال وی، هر یک به نوبۀ خود پاسخ گفتند؛ و بعد از آن اهل بیت مسلم بن عوسجه جواب گفت، و بعد از او سعید ابن عبدالله پاسخ مساعدی داد:

هر یک دوست دارند که هم خودشان بگویند و هم جواب سایرین و سخن ناطقان آن انجمن را بشنوند، دوست دارند بشنوند اما جوابی لایق این مجلس و این خطیب و این مقام، از صدق، از وفا، از فداکاری، همی دوست می دارند سخن بشنوند و بگویند، هر یک بهتر از دیگری گفت و نیکوتر از گفته خود هم در میدان عمل انجام داد.

نوبت به زهیر رسید آن «مهین سخنور و رشید» برپا ایستاد، جوابی خلاصه کرده ادا کرد، مفاد سخنش این بود: که من مایلم، اگر به کشته شدن من مرگ از تو و از این جوانان خاندانت بگردد، هزاران بار کشته شوم.

ص:321

نصّ سخنش

گفت: «به خداوندم سوگند! برای اینکه کشته شدن از تو و این جوانان خانواده ات بگردد حاضرم، بلکه دوست دارم کشته شوم، و بعد از قبر برخیزم و باز کشته شوم تا هزاران بار و بیشتر که مگر خدای به کشته شدن من، کشته شدن را از جان تو و جان این جوانان اهل بیت تو دفع کند.»(1)

انصاف را به این رشادت و موقع شناسی می باید تهنیت گفت و به این سخن و سخنور می باید درود فرستاد، در زیارت قائمیه، به مقام سخنوری زهیر در این مقام نظر انداخته و به چنین سخن پردازی، او را ستوده و سلام گفته، گرچه مضمون آن سخن که در زیارت ذکر شده با این سخن که از تاریخ ذکر کردیم تفاوتی دارد.

مضمون جواب در زیارت ناحیه این است: درود و تحیت بر زهیر ابن قین بجیلی که به حسین علیه السلام در موقعی که وی را به انصراف و برگشتن اذن داد گفت: نه به خدا؛ اینکار هرگز نخواهد شد، آیا من پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در دست دشمن ترک کنم و خود نجات یابم، خدایم این روز را ننمایاند.

من به جای درود و تحیت بر این سخن سرایی، این 3 شعر را به بدرقۀ سخنش گفته ام، اگر لایق افتد و در نظر آید، زهی دولت:

ص:322


1- (1) ثُمَّ قامُ زهیرٌ فقال، و الله لَوَدَدْتُ انّی قُتلتُ ثُمَّ نُشرتُ ثم قُتلتُ حتی اقْتل کذا الف مرۀ، و انَّ الله یدفع بذلک القَتْل عن نفسک و عن انفُس هؤلاء الفتیۀ من اهل بَیْتک.«ارشاد مفید: 92/2؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 164؛ بحارالأنوار: 393/4، باب 30»

عدوی حسن تو دنیا پرستد ای ملک حسن

چسان تو را نپرستیم اگر خدای پرستیم

رقیب دور تو هشیار و چشم مست تو بیدار

چگونه ترک تو گوئیم ما که مست الستیم

چرا نه خاک رهت ازسُم ستور شود دوست

که از پس دو سه روزی غبار تیره پستیم

« خلیل صیمری کمرۀ عفی الله عنه»

ص:323

زهیر با پرچم راست در میدان جنگ

سیره نویسان گفته اند: وقتی حسین علیه السلام یاران و همراهان را صف آرایی کرده، و برای جنگ آماده شد، عدّه و شمارشان به حدود هفتاد نفر می رسید، زُهیر را بر ستون راست امیر کرده پرچم آن را داد، حبیب را فرمانده ستون چپ کرده و پرچم آن را داد، خودش در قلب لشگر ایستاده بیرق بزرگ را به برادرش عباس علیه السلام داد.

زهیر و خطابۀ دفاعیه در آن هنگامۀ پرهیاهو

قبلاً بگوییم: موقعیت خطیب و خطابه در سخنرانی تفاوت می کند، بعضی موقعیت ها برای خطابه منافی است و کار سخنرانی را بر خطیب مشکل می دارد، از این رو برای خطابه اطاق های صدا رسان می سازند که هر گاه سطح دیوار یا سقف که صدا به آن می خورد و از آنجا به قاعدۀ انعکاس برمی گردد نزدیک با صاحب آواز باشد، آوازی که از او برمی گردد، به صوت اصلی ضمیمه و متحد می شود، و او را قوت می دهد، و سخن بهتر شنیده می شود این آواز برگشته را (واتاب) و به عربی (دوّی) می نامند و از مثال هائی که برای آن می زنند آن است که: کسی که در میان خانه گفتگو می کند صوت او شدیدتر و سخن و گفتار او واضح تر است از آنکه در بیرون گفتگو کند؛ زیرا دیوارهای خانه آواز او را به او برمی گرداند و در هنگام خوردن منعکس می کند و به آوازی که می باید در گوش شنونده داخل شود ضمیمه می کند و بعد از اتحاد آن قوت می دهد. نهایت در صورتی که فاصله بین آواز و سطح انعکاس بیش از 113 متر نباشد وگرنه واتاب صدا جدا و ممتاز خواهد شد و آن کلمه

ص:324

دو مرتبه یا بیشتر به گوش شنونده خواهد برگشت. و نیز کسی که در خانۀ تهی راه برود برای صدای پای او و اگر در حمام سخن بگوید برای سخن او از جهت این واتاب آواز او رساتر و صدای او شدیدتر خواهد بود و نیز کسی که گوش خود را به دهانه بوق بگذارد واتاب آوازها را خواهد شنید؛ زیرا بوق آوازهای متفرقه ای را که در هوا پراکنده است جمع آوری می کند و آنها را منعکس می دارد، و نیز در داخل خانه های مفروش که از ساکنان و از اثاثیه پر است چون سطح قابل واتاب ندارد، آواز برای نداشتن واتاب و عدم تقویت آن، ضعیف خواهد بود، خلاصۀ سخن آنکه: اطاقهایی می سازند که در برگشتن آواز به گوینده کمک کند، و هر چه اطراف مجمع بیشتر باز باشد کار خطابه مشکل تر است و جمع آوری انجمن سخت خواهد بود تا برسد به بیابان که اطراف مجمع از شش جهت باز است، اینطور انجام که در آن هامون برای سخنرانی زهیر فراهم بود به کلی با خطابه منافات داشت؛ زیرا هر گاه بیابان بی پایان در جلو، اطراف مجمع به کلی باز باشد صدای خطیب پرتاب می شود به چند جهت، ضعف پیدا می کند به شنوند نمی رسد، بالاخره خطیب عاجز می شود.

باز از منافیات خطابه هر تق تقی است که با صدای خطیب آمیخته شود و شنونده و گوینده را از جمعیت خاطر بیاندازد، اینگونه منافی نیز خطابه را مشکل می کند و تق تق انبوه لشکر به کلی با خطابه منافات دارد؛ زیرا صدای مردان و اسبان و لجام و پس و پیش رفتن قدم ها با هم آمیخته جنجالی فراهم می کند، و نیز از منافیات خطابه این است که:

ص:325

شنونده با نظر بدبینی به سخن گوش دهد، حسن استماع به گوینده کمک می کند و به عکس سوء نظر و ردّ عقیده گوینده دست و پای خطیب را گم می کند، به ویژه مداخله اراذل و اوباش که محفل را به هوچی گری مشوش کنند و راه خطیب را در هم و بر هم کنند.

این منافیات خطابه تماما در بامداد عاشورا برای سخنرانی زهیر فراهم بود و با این حال از قدرت نفس خطیب و قوت بیان زهیر جبهۀ جنگ و آن هنگامه پرهیاهو در آن بیابان پرلشگر وجهۀ مجلس خطابه را به خود گرفت، در برابر این ناطق نیرومند جبهۀ جنگ با آن جوّ غوغا و ضوضا(1) از هیاهو افتاد.

زهیر پشت زین اسب را مانند کرسی خطابه خود قرار داده، اسب آرام است، تو گویی برای این کار او را ساخته اند. خطیب از قلت خود و کثرت دشمن خود را نباخته و هراسان نیست.

استیلای روح پرنیروی او، بر جملۀ آن حمله، آن خطۀ دفاع شگفت را بر او آسان کرد، دفاع زهیر خط سیر بس شگفت آوری داشت، خط سیرش این بود که با بیان توانا.

(أ) نخست به صلاح اندیشی کوشیده، خود را به خیرخواهی و صلاح اندیشی معرفی می کند، دیگر برای آنکه مردم از مغلطه بیرون آیند، متقلب را یعنی زیاد و عبیدالله زیاد را پیش می کشد و چنانکه شرط تنفیر است، بدی های آن را یک به یک هویدا و آشکارا کرده

ص:326


1- (1) ضوضا: شور و غوغا، هیاهو، بانگ.

می نمایاند و به این بهانه راه پیدا می کند که مردم را به همقدمی خود و پیوستن به امام خویش و برگشتن به روی عبیدالله دعوت می کند، این دعوت به خیر از طرف زهیر در طلیعه جنگ با آن مهلت گرفتن دیشب که لشگر انتظار داشتند و گمان کردند که حسین علیه السلام از نیت خود می گذرد و به بیعت تن در می دهد، ابراز وجودی است با نهایت مقاومت و قدرت و آگهی از استحکام رأی خود و زعیمش و سستی ناپذیری از عزم آهنین فرمانده بزرگش حسین علیه السلام و دیگر زهیر بعد از فرود آوردن سخن از این مقام و گذشتن از این خیال و این آرزوی بلند محضاً به دفاع می پردازد و مردم را معقولانه به خودداری از اینکار بدفرجام می خواند و دیگر، بعد از جنجال اراذل و اوباش سفارش رویه می کند که در کار بزرگ تأمل زیاد و فکر بسیار لازم است، و در خاتمۀ سخن، پایان آن اقدام ننگین و عمل زشت و پر وخامت و خجلت آور را به آنان خاطر نشان می کند.

ما نص آن خطابه را در زیر ذکر می کنیم خواهید دید که در فکر آرام شما انقلاب و تلاطمی ایجاد می کند، و به همین قیاس تصدیق می کنید که توانست آن تراکم و غوغا را موقتاً تحت تأثیر خود گیرد.

نص خطابه

ابومخنف از علی پسر حنظلۀ بن اسعد شبامی روایت کرده:

خود حنظله از شهدای کربلا و این پسرش علی از مورخان است.

که او از کثیر بن عبدالله شعبی بجلی روایت می کند (او خود قاتل زهیر است)

ص:327

می گوید:(1) وقتی که در آن لشکر کشی ها لشکر را به سوی حسین علیه السلام به

ص:328


1- (1) قال لمّا زَحفنا قِبَلَ الحسین علیه السلام خرج الینا زُهیرُ بْنُ القین، علی فَرَسٍ له ذَنوبٍ، و هُوَ شاکٍ فی السَّلاح فقال: یا اهل الکوفۀ، نذارِ لکم من عذاب الله نذارِ، انَّ حقّا علَی المسلم نصیحۀُ اخیه المسلم، و نحن حتی الأن اخوۀٌ و علی دین واحدٍ و ملّۀ واحدۀ ما لم یَقَعْ بیننا و بینکمُ السَّیف، فاذا وَقَع السَّیفُ انقطَعت العصمۀ و کُنّا امَّۀً و کنتم امۀً انَّ الله قد ابتلانا و ایّاکم بذریَّۀ نبیّه لیَنْظُرَ ما نحن و انتم عاملون، انّا ندعوکم الی نصرهم و خذلان الطّاغیۀ عُبیدالله بن زیادٍ فانَّکم لاتدرکون منهما الا السّوءَ عمر سلطانِهِما کله، انَّهما یسمِلان اعینکُم و یقطعان ایدِیکم و ارجُلَکم و یُمَثِّلان بکم و یرفعانکم علی جذوع النَّخل و یقتُلان اماثلکُم و قُرّائکم امثال حجر بن عدیٍّ و اصحابه و هانی بن عُرْوۀٍ و اشْباهه.قال: فسبَّوَه و اثنَوْا علی عُبَیْدالله و ابیه و قالوا و الله لانبرُح حتی نقتُلَ صاحبک و مَنْ معه او نبعثُ به و باصحابه الی الامیر فقال لهم زُهَیْرٌ عباد الله أنَّ ولد فاطمه سلام الله علیها احَقُّ بالوُدّ و النَّصر من ابن سُمَیَّۀٍ فان لم تنصروهم فاعیذُکُم بالله ان تقتلُوهم فخلُّوا بین هذا الرَّجُلِ و بین یزید فلعَمْری انه لیَرضی من طاعتکم بدون قتل الحسین علیه السلام.قال فَرَماه شمرٌ (لعین) بسهمٍ و قال له: اسْکُتْ اسْکَتَ الله نامَتَکَ فقد ابْرَمْتنا بکثرۀ کلامک فقال زُهیر: یابن البوَّالِ علی عقبیه؛ ما ایّاک اخاطِب، انَّما انت بهیمۀٌ و اللهِ ما اظُنُّک تُحْکِم من کتاب الله آیتَیْن، فابْشر بالخزی یوم القیمۀ و العذاب الالیم، فقال له شمرٌ (لعین) ان الله قاتِلک و صاحبک عن ساعۀ قال زهیر؛ افبِا الموت تُخَّوِفُنی، و الله لَلْموت معه احبٌّ الیَّ من الخلد معکم، قال: ثمَّ اقبل علی النّاس رافعاً صوته و صاح بهم، عبادَ الله لایَغُرَّنکم عن دینکم هذا الجلفُ الْجافی و اشباهه فَوَالله لاینال شفاعۀُ محمَّد صلی الله علیه و آله قوماً هراقُوْ دماءَ ذریَّته و اهل بیته و قتلوا مَنْ نصَرَهَم و ذبَّ عن حریمهم، فناداه رَجُل من خلفه یا زهیرٌ! انَّ اباعبدالله علیه السلام

ص:329

ص:330

ص:331

ص:332

ص:333

ص:334

ص:335

ص:336

ص:337

ص:338

ص:339

جنبش آوردیم، زهیر به سوی ما بیرون آمد، سوار بر اسب مخصوصی که داشت، اسبش با یال فراوان و دم بلند، خودش غرق اسلحه، به سخن ایستاد.

زهیر در جبهۀ جنگ یا مجلس سخنرانی

گفت: ای اهل کوفه! زنهار از عذاب خدا بر شما، زنهار، راستی به گردن مسلمان واجب است که برادر مسلمان خود را نصیحت کند،

هر حرفی که خیر اوست بی پیرایه و بی خوش آیند بگوید و از او نپوشد.

ماها تا کنون برادریم، بر یک دینیم و بر یک ملتیم، مادامی که بین ما و شما شمشیر نیامده، ولی هنگامی که شمشیر به روی هم کشیدیم، رشتۀ عصمت بریده خواهد گشت، ما یک امت خواهیم شد، شما یک امت،

یعنی به ناچار یک دسته از این دین یگانه و ملت یگانه بیرون رفته و هر کدام کافر شده، سایه خدا پاسبان خود او نخواهد بود، رشته برادری دیگر گسیخته و برای حفظ خون ما نایستاده است.

راستی، خدای ما را و شما را به ذریۀ پیامبرش در معرض آزمایش درآورده تا

ص:340

امتحان کند و ببیند که ما و شما چکار خواهیم کرد،

بنابراین دست از آستین برآرید و خطه ای که من می گویم سیر کنید.

ما شما را دعوت می کنیم به یاری ذریۀ پیامبر صلی الله علیه و آله که آنان یاری نموده و این یاغی طاغی، عبیدالله پسر زیاد را واگذارید که برای آنکه از طرف او و پدرش «به سراسر روزگار جهانداری آنان» جز بدی و بدرفتاری به شما عائد نشده و نمی شود، آنانند که چشمهای شما را به میل سرخ از گودی چشم بیرون کرده و می کنند، آنانند که دست ها و پاهای شما را قطع کرده و می کنند، آنانند که شما را به مثله گوش و دماغ می برند، آنانند که بر فراز دار، شما را کشیده به شاخه های بلند خرما آویزان می کنند، آنانند که خوبانتان که باید سرمشق توده باشند و قُرّاء قرآنتان را که نگهداران قرآنند می کشند، مانند حجر ابن عدی و اصحابش و هانی ابن عروه و اشباهش.

گویی این شعر را در این مورد گفته اند:

لَعَمْری لقد هانت علی الله امَّۀٌ یُدَبِّر سیفٌ امرها و لَقیطٌ

آری، هر امتی که قوۀ شمشیر و بیم تازیانه آنها را اداره کند، آن هم از دست یک بچه سر راهی که پدری برای او نیست نزد خدا خوار است، واقعاً برای خواری و بی ارجی امتی بهتر از این چه گواه که شمشیر آنها را اداره کند.

چون سخن به اینجا رسید لشگر، دشنامش دادند و بر عبیدالله و پدرش «فرزند بی پدری» ثناخوانی کرده گفتند: ما دست برنمی داریم تا صاحبت را با همه همراهانش بکشیم، یا او را با همه همراهانش پیش امیر بفرستیم.

ص:341

لکن زهیر با کمال حلم همچون انبیای دلسوز با طرز نیکخواهی و خیراندیشی خالی از آثار هیجان و عصمت به سخن شروع کرده، گویی از مقاومت و جسارت آنان خسته نشده، آری، او اینکه در دفاع خود به کار بزرگی برخواسته، برای نجات امت و حفظ خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله می کشد.

از این رو ثانیاً به سخن شروع کرده و گفت:

ای بندگان خدا! اولاد فاطمه علیها السلام به مودت و دوستی و یاری از پسر سُمیه «زنی که خاندان او به گردن ما حقی ندارند، و خاندانی که مادران آنها نام نیکی برای اعقاب ما به ارث نمی گذارند» سزاوارترند.

اگر یاریشان نمی کنید، پناه بر خدا از اینکه به کشتن شان حاضر باشید، پس راه باز کنید و کار این مرد مهین را با یزید به خودشان واگذارید؛ زیرا قسم می خورم که او از شما بدون کشتن حسین علیه السلام هم راضی می شود.

مداخلۀ اراذل و اوباش

سخن که به این پایه محکم رسید، جز مداخله اراذل و اوباش کار را آشفته نمی کند، از این رو شمر (لعین) مداخله کرد و هیمنت این سخن استوار را از خاطره سپاه جنگجو در هم شکست.

راوی می گوید: شمر بن ذوالجوشن، تیری به طرف رها کرد و گفت: ساکت شو، خدا نفست را بگیرد ما را به پرگویی خویش خسته کردی.

زهیر برای آنکه مبادا پیش افتادگی او خاطرها را از اثر سخن منصرف کند و باز به اشتباه مردم بیافزاید، خود را مجبور دید که قدر او را پیش

ص:342

خاطرها معلوم کند و مردم را بیاگاهند که اشتباه نخستین شما این است که مثل او را در اینگونه مخاطرات عمومی که به زیان وجاهت و آبروی یک ملت ختم می شود مداخله دهید، زهیر کوشش کرد که بلکه مردم را از اشتباه بیرون آورد و اصرار کرد که مصالح یک ملت بلکه حیات و ممات یک امت را تا ابد، نباید به قطع و فصل هر کس و ناکس واگذار کرد.

بنابراین سخن خود را گرداند و در پاسخ شمر گفت: ای کرّه شتر که تا چشم باز کرده ای پدری برای خود جز آن چهارپا که به عقب می شاشد ندیده ای، با تو من گفتگویی ندارم، تو بیش از یک حیوان زبان بسته ای نیستی، به خدای سوگند! گمان نمی کنم که از کتاب خدا دو آیه را درست و پابرجا بدانی و یا بخوانی، بشارت و نویدت بدهم به رسوائی روز رستاخیز و شکنجه های دردناکش.

شمر (لعین) باز گفت: خدا تو را و صاحبت را بعد از یک ساعت دیگر خواهد کشت.

زهیرش فرمود: آیا از مرگ می ترسانی؟ به خدایم سوگند: مردن به همراه او و در رکاب وی را، گواراتر و محبوب تر دارم از زندگانی جاوید به همراه شما.

راوی می گوید: بعد از آن رو به مردم کرده با صدای رسا داد زد که ای بندگان خدا! شما را از دینتان این دیوانه وش گستاخ و همراهانش گول نزنند؛ زیرا والله به شفاعت محمد صلی الله علیه و آله نخواهند رسید، آن مردمی که خون ذرّیه و اهل بیتش را بریزند، و حاضر باشند به کشتن آن کس که یاریش می کند، و از حرم و حریمش دفاع می نمایند.

ص:343

زهیر و احضار امام و تصدیق تبلیغات او که به منزلۀ صحۀ ملوکانه است

راوی می گوید: «پس از اینکه سخن به اینجا رسید، کسی از پشت سر صدایش زد که ای زهیر! حضرت ابوعبدالله علیه السلام می گوید: البته برگرد رو به ما بیا، دعوت و سخن تو کم و کسری نداشت، اگر مؤمن آل فرعون، قوم خود را نصیحت نمود و دعوت خود را ابلاغ کرد، به جانم سوگند! تو هم به این قوم نصیحت کردی و ابلاغ نمودی و رساندی. اگر نصح و ابلاغ نفعی داشت.»(1)

پس از این پیام و احضار زهیر برگشت، و رو به آنها رفت.

زهیر به فریاد امام علیه السلام رسید و سنگر خود را خالی نمود

(ابومخنف) از حُمید ابن مسلم روایت کرده که گفت: «شمر ابن ذی الجوشن (لعنۀ الله علیه) فرمانده ستون چپ با لشگرش حمله کردند و به اندازه ای پیش آمدند که نزدیک سراپردۀ امام علیه السلام رسیدند، شمر نیزه به خیمه زد و گفت: برای من آتش بیاورید تا این خانه را بر سر اهل خانه اش آتش بزنم.

زنها از هراس و وحشت فریاد کشیدند و از ترس ولوله لشکر از میان سراپرده بیرون آمدند، خود امام علیه السلام فریاد زد: پسر ذی الجوشن! تو آتش می طلبی که خانه مرا بر سر اهل بیتم آتش بزنی؟ خدا تو را به آتش بسوزاند، زهیر هم برای استقبال دشمن با همراهان حمله کردند به سرداری ده تن از یاران خویش تاخت آوردند، آن غیرتمند چنان بر سر شمر و همراهانش تاخت که آن دشمن و آن گروه انبوه را از گرد خیمه ها دور کرده و در هم شکافتند، شرّشان را از خیمه گیان

ص:344


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 120؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 164؛ تاریخ الطبری: 324/4.

بازداشتند، ولی جنگ درگرفت و زهیر شخصاً ابا عزّه ضبابی را که از اصحاب شمر و از خویشاوندان او بود کشت و همراهان زهیر، باقی را دنبال و تعقیب کردند ولکن ثانیاً مردم به دور آنها برگشتند و آنان را در میان گرفتند، شمارۀ دشمن افزوده شد و بر آنان چیره شدند و بیشتر از آن ده نفر را کشتند، ولی زهیر سالم ماند.»(1)

و ثَبَّتَ رُکْناً منه لمّا یُهدَّمُ له فی العادی حملَۀٌ یَعرفونها

و اکبر منها حملۀ فی التَّکَرُّم

به پشتیبانی حرّ می جنگد

ابومخنف گفته: «بعد از کشته شدن حبیب که برای مهلت گرفتن نماز پیش آمده بود، جنگ حرارت سختی به خود گرفت، زهیر به پشتیبانی و همراهی حرّ در این موقع نبرد سختی کرد چنان شد که هر گاه یکیشان می تاخت و در دریای لشگر غوطه می خورد و با دشمن در می آویخت، آن دیگر می تاخت و او را خلاص می کرد. یک ساعت به اینطور جنگ کردند تا آنکه حر کشته شد.

سپس حسین علیه السلام نماز خواند و هنگامی که از نماز خوف فارغ شدند زهیر پیش آمده به جنگ پرداخت. جنگی می کرد که مانند آن دیده و مثل آن شنیده نشده، به آن قوم حمله می کرد و می گفت:

اَنَا زهیرٌ و انا ابن القَیْن اذُودهُمُ بالسَّیْف عن حُسَیْن

منم زهیر و منم پسر قین، با دم شمشیر همی شما را از حسین برکنار می کنم.

ص:345


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 165؛ تاریخ الطبری: 334/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 141.

بعد از آن کارزار سخت بازگشته، و روبروی امام علیه السلام ایستاد، به اظهار احساسات و عرض فدویت پرداخت، تو گویی دلداری به او می داد و می گفت:

أقدم هدیت هادیاً مهدیّا الیوم القی جدَّکَ النَّبیا

و حسناً و المرتضی علیّاً وذَا الْجناحَیْن الشَّهیدالکمیا(1)

1 - جان من به فدای تو ای رهبرم، مهدی آل محمد صلی الله علیه و آله امروز است که با جدت ملاقات می کنم.

2 - و با حسین مجتبی و با علی مرتضی و با جعفر طیار علیه السلام آن شهید زنده و پایبند، دیدار تازه کنم.

گویا به این سخن حسین علیه السلام را وداع می کند:

من می گویم در وداع آخرین، ملاقات نیاکان او را، از آن نظر می گوید که قصد برگشتن ندارد، تو گویی به خود دلداری می دهد که اینک که به دیدار حسین علیه السلام دیگر باز نمی گردد، و گردنۀ مرگ فاصله خواهد شد، به دیدار نیاکان بزرگ او سعادتمند خواهد شد، و شاید هم اشاره دارد به آنکه بعد از دیدار، آثار انجمن ما کسری ندارد جز تو، من از آنان بهره مندم و دیده به دنبال تو دارم،

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

وداع کرده و به جنگ برگشت و به کارزار پرداخت.

ص:346


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 147-148.

طبری گوید: «دوش به دوش امام علیه السلام جنگ می کرد تا عاقبت دو بد کیش، کثیر بن عبدالله شعبی و مهاجر بن اوس بر او تاخت آورده، او را کشتند.»(1)

ساروی در مناقب می گوید: «هنگامی که به زمین افتاد حسین علیه السلام بر سر او آمد، بالای سرش ایستاد و گفت: خدا تو را در نکند، «یعنی از ما» و کشندگانت را لعنت کند، آنچنانی که آنان را مسخ کند مانند دور افتادگانی که خدا به صورت میمون و خوک مسخ کرده است.»(2)

گویی سخن امام علیه السلام که فرمود: خدا تو را دور نکند استقبال از آن تقاضای آخرین این شهید بود و این سخن به منزله این است که بفرماید:

علی الصباح قیامت که سر ز خاک برآریم

به جستجوی تو خیزم به گفتگوی تو باشم

پیامی از کوی سالاری

زهیر شهید شد، یک تن دیگر هم از یاران کم و از پیش چشم ناپدید شد، ولی از جلوی چشم حقیقت یکصد بلکه یکهزار تن کم شد، در ترجمه اش باز برگردیم تا بنگریم که در پیراهن او برای هر خدمتی، هر حمله ای، هر نطقی، هر تسلیتی، گویی یک تن نیرومند بود؛ ما او را به سخن رودکی که درباره شهید دیگری گفته بدرقه می کنیم:

ص:347


1- (1) تاریخ الطبری: 336/4.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 102/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 166.

کاروان شهید رفت از پیش آن مارفته گیر و می اندیش

از شمار دو چشم یکتن کم وز شمار خرد هزاران بیش

از پرچمی که حسین علیه السلام به دستش داد تو گویی عرفای حق کلمۀ بقای بعد از فنا را آموخته اند، این نوازش امام در این پرچم دادن و نوازشی که نسیم از آن پرچم می کرد تصدیق حکمای مدینه فاضله است که گفته اند: اگر قوای نفسانی به حکومت قوای عالیه تن دردهند و نیز طبقات شهر سرمایه دار کارگر، ثروتمند، اشرافی برای فضلا تواضع کنند و به حکومت آنان تسلیم شوند حظوظ و بهرۀ خود آنها نیز تأمین خواهد بود و به علاوه بقای آنها دچار خطر تلاشی و تنازع بقا نخواهد شد، زهیر تا تواضع کرد و حسینی شد، در دولت علوی و در تاریخ پرچم دار شد، و تا در دامنۀ کوه ذی حسم به سخنرانی ایستاد، آن کوه را نامی کرد، و به پایۀ قلۀ هیمالیا و جبال آلپ و کوه دماوند آن کوه کوچک را برافراشت و آن مکان را برای سربلندی نامزد کرد و همچون کوه طور که نورستان موسی بود، کوه ذی حسم را در تاریخ مکان نورافشانی قرار داد، کوه را سربلند کرد، آری به همت مردان بزرگ، مکانها، شهرستان ها، مدرسه ها سربلند خواهند شد، همت مردان بلند اگر موقع شناس باشند از

ص:348

بلندی کوهساران عقب نمی ماند، به شرط آنکه در موقع شناسی بدانند که نهضت با امام علیه السلام از دنیا دنیا عمر برتر و بهتر و پاینده تر است، بنگرید برای کوهساران هزاران خطر رخ می دهد و عوامل فنا، سیل، طوفان، بارش، باد، زلزله آنها را از هم فرو می ریزد، و در دامنه کوهساران دولتهایی برپا شده و بگذشته اند و جای پایی از آنان در آن کهساران باقی نیست، ولی اثر سخنان این سخنور در کوه ذی حسم هنوز باقی است، کوهساران با ارتفاع قلۀ خود یا محو شده و اثری از آنان در برابر چشم نمایان نیست و یا با بودن خود به اندکی دوری نظاره گان، در برابر چشم کوچک می شود، ولی کوه ذی حسم برای هماره در دامنۀ خود زهیری ایستاده دارد که می گوید: برای نهضت در راه سعادت و صلاح ملک و میهن و ملت از دنیا دنیا عمر بگذر، این را بنه و آن را برگزین که نیکو گزیده ای داری؛ تو از این کوه پاینده تر و سربلندتر خواهی زیست، اگر در زندگانی دوم یعنی به صفحه تاریخ وارد بشوی پرچمت برای ابد در اهتزاز است، هرگز نخواهید خوابید و برای همیشه پرچم داری تو در خاطرها زنده است، در خیال هر صاحبدلی صورت نورانی از رشادت تو هست که این صورت نورانی پرچم تو را به دست فرا دارد، و روزگاران به مرور و کرور خود این پرچم را نمی خوابانند، هر موقع تو

ص:349

اخلاصی شایان و رأی و عرفان و مبانی خیرخواهی و عمر آن را فراهم دیدی از فداکاری کوتاهی مکن که نخواهی باخت و به عذر اینکه حسینی حاضر نیست که من برای او فداکاری کنم مگریز، اگر حسین علیه السلام نیست مقصد او هست، هر موقع تو این مبانی را که ذکر کردیم دیدی، به قوت آن را بگیر که از اثر محکم گرفتن، به همین پایه خواهی رسید، از انبوه دشمن در راه حق مترس که آن سپاه که همره تو و پشتیبان تو است گرچه ناپیداست، ولی بالحقیقه: بیش از دشمن است و به حمایت تو نظر دارد، از تو فداکاری و از خودگذشتگی، و به قوت دل و قوت بدن آن را گرفتن و نگهدرای کردن، و از خدای تتمیم عمل (خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّهٍ) سورۀ 2 آیه 63، باز آیۀ 88؛ در تفسیر این جمله از امام اسلام جعفر ابن محمد علیه السلام پرسیدند که: این قوت که خدای فرموده آئین مرا به قوت بگیرید چیست؟ آیا مقصود قوت دل است یا قوت بدن، به پاسخ فرمود: هم قوت دل ها و هم قوت بدن ها یعنی به هر دو، از دل به شوق، به عشق، به جرأت، به جسارت، به خوشی، به خرمی، و از بدن به زبان، به دست، به پا، به مال، اگر بدن از تحریکات وامانده از آن است که دل نتوانسته قوه خود را به یک جهت متوجه کند چون قوۀ او تقسیم شده، نیم آن صرف تعلقات دیگری است که دل از آنها آبستن

ص:350

است، دنیا و تعلقات آن در خانۀ دل منزل دارد و چنانکه زن آبستن از حرکت عاجز است، دل تا این زن در خانه است از حرکت دادن هر عضوی عاجز است، زبان برای حرکت از همه اعضا رام تر است، ولی گاهی که دل به تعلقاتی وابسته است، آن از سخن پردازی عاجز و از خدمتگزاری لال و بسته است، وگرنه کار زبان کم نیست، نیروی سخن کمتر از دست و بازو نیست، زبان می تواند دلداری به افسردگان دهد، فداکاری به همکاران بیاموزد، دورافتادگان را به تهدیدات خود تبلیغ کند، به آرامی بگوید یا به زبری، گاهی به نرمی، گاهی به درشتی؛ تو دل را از معنویات پر کن و زبان را به حال خود واگذار که زبان مرغ و ماهی می داند، دست معطل اخلاص دل است وگرنه وی برای برافراشتن پرچم ارادت کیشی و شکافتن دل دشمن آماده است؛ چنانکه ماکیان در حفظ جوجه ها از شر درندگان بال و پر خود را با منقار و دست، چنگال می کند و عاجز نیست، پا از هر اقدامی و ایستادگی و پاسبانی عاجز نیست؛ و حاضر است به منزله امنیه آئین و پاسبان دین باشد؛ اما اگر تو بخواهی و دل فرمان دهد؛ پس پیام زهیر این است که همه اعضا را، راه به جهان بقا باز است؛ بال و پر نیست...

«ورنه دیری است که بگشوده قفس را صیاد»

ص:351

خلاصه اینکه مجاهدان و اهل کوشش هر زمانی؛ و تمثال بی همال(1) آنان تا ابد در دولت علیا و در مملکت قلوب، پرچم دار افواجی از فضلای بشر خواهند شد، تن آنان نخواهد پوسیده ماند یا در کفن پوشیده شد؛ دربارۀ تن زهیر و کفن کردن آن (سبط ابن جوزی در تذکره) روایت کرده که: بعد از قضیه کربلا وقتی که زهیر به همراه حسین علیه السلام کشته شد، زنش در کوفه از راه وفاداری کفنی به غلامش داد که ببر در کربلا و به تن آقایت بپوشان، غلام آمد و نپوشاند و برگشت. به خود گفت: مولای خود را کفن کنم و حسین علیه السلام را واگذارم، و نیز حسین علیه السلام سردار زهیر وقتی که به کربلا پیاده شد به زهیر سخنی از سر خود در میان آورد؛(2) نخست پیش آمدهایی که در آن سرزمین انتظار می داشت به زهیر فرمود، و بعد راجع به سر مقدس خودش که به طور هدیه به شام خواهند برد و برندۀ آن به جایزه نخواهد رسید، نیز سخنی فرمود؛ فرمود:

ص:352


1- (1) همال: قرین، نظیر، همتا.
2- (2) ابوجعفر الطبری محمد بن جریر در کتاب دلائل الامامه از ابوعبدالله بن محمد بلوی، او از عمارۀ بن زید او از ابراهیم بن سعید بازگو کرده، گوید: خبرم داد که خود با زهیر بن قین بودم هنگامی که مصاحب و هم آهنگ حسین علیه السلام شد و حسین علیه السلام به او فرمود: ای زهیر! آگاه باش که این جایگاه مشهد من است، زجر بن قیس از تن من این را (یعنی سر را) خواهد حمل کرد و به یزید رسانید به امید بخشش او؛ ولی چیزی به او نخواهد داد.

ای زهیر! آگاه باش که: این جایگاه مشهد من است، و زجر بن قیس از جسد من این را یعنی سر را خواهد حمل کرد و به یزید رسانید به امید بخشش او، ولی به او چیزی نخواهد داد، منظور این بود که: با آنکه ناکسان تا این اندازه مرا بی قدر و بی ارج خواهند نمود؛ من سر از این راه نخواهم برتافت، از حسین سر و از زهیر تن باید پوشیده نماند، تا رمزی باشد از اینکه: مردان کوشش در دنیا پوشیده و مستور نخواهند ماند.

ص:353

کز - (2) سلمان ابن مضارب ابن قیس انماری بجیلی

سلمان پسر عموی بلاواسطه زهیر است، زیرا قین که پدر زهیر باشد برادر مضارب است و پدر هر دو قیس است.

سلمان هم بین راه به امام علیه السلام پیوست

سلمان در سال 60 به همراه پسر عمویش به حج بیت الله رفته بود، وقتی که پسر عمویش زهیر در بین راه به حضرت حسین علیه السلام پیوست و بار و بنه اش به خرگاه امام علیه السلام ضمیمه شد، او هم به امام علیه السلام مایل شده و در سراپرده او جا گرفت.

«صاحب حدائق گوید»: سلمان در ضمن شهدا بعد از ظهر کشته شد، گویا پیش از زهیر شهید شده باشد.(1)

پیامی به نیکنامی

پیام این شهید را هم نفسی او با سالار کاروان و همقطاری او با کاروان شهیدان به طور واضح و

ص:354


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 169؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 102/4.

آشکارا می گوید.

می گوید: متی ما تلق من تهوی، دع الدنیا و اهملها.

برای تخفیف رنج های مجاهدت و سبک کردن زحمات جهاد با نفس در جرگۀ ابرار درآی، تا نای کاروان تو را سرمست کند و طبیعت و غرایز پست از مزاحمت خود بکاهد: «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»

هر که او از هم نوایی شد جدا

بینوا شد گر چه دارد صد نوا

پیغمبر صلی الله علیه و آله نخست کوشید تا برادر تهیه کرد، و سپس به کارهای دیگر قیام کرد، باز می بینیم واحد نخستین حیاتی (یاخته) اول که شروع به حرکات حیاتی می کند خود را دو برابر می کند.

ص:355

کان من دعائه علیه السلام لاهل الثغور

اللهمَّ و ایَّمَا غاز غزاهم «الی» و أثُرْ له حُسْنَ النیَّۀ و تولَّه بالعافیۀ و اصْحَبْهُ السَّلامۀ و اعْفِه من الجُبْنِ و ألهِمْهُ الْجُرْئَۀَ وَ ارزقْهُ الشدَّۀ و ایّدْهُ بِالنُصْرۀ و علِّمْه السِّیَرَ وَ السُّنَنَ و سَدِّدْهُ فی الحکم و اعْزَلْ عنه الرّیا و خلّصْهُ من السُّمْعَۀ و اجْعَلْ فِکْرهُ و ذکْرَه و ظَعْنه و اقامته فیک و لک فاذا صافَّ عدوَّک و عدوُّه فقللّهم فی عَیْنه.(1)

استقبال کنندگانی که از کوفه پیاپی به کاروان امام علیه السلام می رسند

اینان از خانه و از کاشانه خود بیرون آمده و از هستی خود گذشته رو به امام علیه السلام می روند و چشم به سوی او دارند، در صورتی که امام آنان نیز به سوی آنان می آید و چشم به سمت آنان و ناحیۀ آنان دارد، تو گویی منتظر است که مخلصان به استقبال او، او را خوشنود کنند، و او نیز آنان را نوازش کند، اینان یکان یکان یا دسته دسته تا پیش از پیاده شدن به کربلا رسیدند، و به طور روشن

ص:356


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 27، دعاءه لأهل الثغور.

معلوم نیست کدام یک پیش آمده و کدام یک از پس، ولی ما تا اندازه ای که به تتبع یافته ایم مراعات ترتیب را می کنیم، هر کدام زودتر رسیده اند یعنی راه بیشتر آمده اند، به پاس خدمات آنان، آنان را زودتر یاد می کنیم، به نظر ما مقدم ابوشعثاء و بعد از آن حباب و بعد از آن جندب و بعد از آن نافع و ابوثمامه و بعد از آن، هفت تن شهید در عُذیب الحجانات رسیدند؛

در صف رندان حدیث پیش وپسی نیست

پیشتر آن کو به صدق پیشتر آمد

یزید بن زیاد بن مهاصر ابوشعثاء کندی بهدلی

ابوشعثاء از رجال، و از مردان نامی، از طبقه اشراف و جنگجو و بهادر و بی باک است.

البته مانند اویی که به استقبال برسد، حسین علیه السلام و همراهان را نور امید فروزان تر خواهد شد.

ابصار می گوید: از کوفه روی به حسین علیه السلام بیرون آمده و پیش از آنکه حُرّ به حضرت او برسد رسید.

ابوشعثاء در نکوهش بد کنش

ابومخنف می گوید: نامه ای از ابن زیاد برای حرّ آمد که بر حسین تنگ بگیر، آورنده نامه پیک مرگی بود، نام وی مالک ابن نسر کندی بُدّی است، حرّ با سپاه خود به نظر مراقبت همراه حسین علیه السلام راه را می پیمود، از قصر بنی مقاتل سحرگاهان حرکت کرده بودند، قدری از روز برآمده بود به نزدیک کربلا رسیده بودند، کاروان حسین علیه السلام هم تند می رفت که ناگهان از طرف کوفه پیک

ص:357

مرگ رسید،(1) سواری هویدا شد، کمان خود را به پشت انداخته، بر اسب نجیب عربی سوار خود را رساند و بر حسین علیه السلام سلام نکرد و به حرّ سلام کرده، نامه ابن زیاد را داد، حرّ او را با نامه همراه برداشته برای ابلاغ مأموریت خود نزد حسین علیه السلام آورد و حکم را ابلاغ نمود؛ امام علیه السلام فرمود: در این دهستان؛ بگذار در این ده یا آن ده، یا آن ده دیگر پیاده شویم نپذیرفت.

این نامه دماغ را افسرده می کرد و برخلاف انتظار همراهان امام علیه السلام بود، و البته بعد از رسیدن آن یا به وسیلۀ مذاکرات فیما بین که امام علیه السلام با حُرّ داشتند یا به وسیلۀ نقل از یکدیگر، همگی مضمون آن را فهمیده بودند و افسردگی در همه سرایت کرده و نور امل همگی خاموش شده بود، از جمله جناب ابوشعثاء که عاقبت کار را درست دریافت و فهمید که دنبالۀ این دستور بسیار تاریک است، کنیه داشتن وی شهادت می دهد که از طبقۀ اشراف عرب است و از مردانی بوده که از اوضاع زمانه و طرز تصمیمات حکومت وقت مستحضر بوده، چون مردان طبقۀ علیا بیشتر محیط به اوضاع هستند و بهتر می توانند منویات سوء سران بدکنش را دریابند.

ص:358


1- (1) کاروان شهدا نیمه شبی از قصر بنی مقاتل حرکت کردند. هنگام سحر در بین راه، خواب اندکی به چشم حسین علیه السلام آمد، در خواب دید سواری از جلوی چشمش گذشت که گفت: اینان می روند ولی مرگ آنان را می برد. روز بالا آمد کاروان همی می رفت، به کربلا رسیدند، پیک مرگ یعنی مالک بن نسر آمد و آن خواب تعبیر شد.

صورت نامۀ ابن زیاد به حرّ

هنگامی که نامه من رسید کار را بر حسین علیه السلام تنگ بگیر و او را پیاده مکن مگر در بیابان خشک که نه پناهگاه و حصار و نه آب داشته باشد. به فرستاده ام امر داده ام که از تو جدا نشود تا ببیند که کار را انجام داده ای.

در این بین با آن وضع افسردگی که مهیای پیاده شدن بودند و یا پیاده شده بودند، در عرض راه مالک بن نسر کندی به جانب ابوشعثاء برخورد کرده جلوی نظر وی آمد، ابوشعثاء به او فرمود: آیا تو مالک ابن نسری؟ گفت: آری! گفتش: خدا مرگت دهد، «ثکلتک امک» این چه خبر بود که آوردی؟ گفت: چه آوردمی؟! امامم را اطاعت کرده و بیعتم وفا کردم. «این سخن تعریضی داشت، یعنی تو از بیعت خود تخلف کرده ای» ابوشعثاء فرمود: پروردگارت را معصیت کرده و امامت را در تباهی نفست اطاعت کردی و به دست خود ننگ و نیز آتش برای خود اندوختی، آیا گفتۀ خدای سبحان را نشنیدی؟ (وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّهً یَدْعُونَ إِلَی النّارِ وَ یَوْمَ الْقِیامَهِ لا یُنْصَرُونَ)1 ترجمۀ آیه: از پیشوایانشان یک دسته قرار داده ایم که آنان را به سوی آتش همی دعوت کنند و روز رستاخیر یاری نخواهند شد، آن ناکس در جواب سخنان، بسی زشت و ناپسند گفت: هر دو بهم بد گفتند و از هم گذشتند.

علامه معاصر سید محسن عاملی از کامل ابن اثیر تبعیت نموده و ابوشعثاء را از کسانی دانسته که از لشگر عمر سعد جدا شده و به امام علیه السلام پیوستند. ولی از

ص:359

اینجا معلوم می شود که پیش از ورود ابن سعد به کربلا به امام پیوسته بود و شاید که درسان نخیله با ابن سعد بوده، ولی خود را به شتاب به امام علیه السلام رسانده باشد، اگر چه این هم مستبعد است و نیز علامه معاصر می گوید: وی اول شهید است، با آنکه چنانکه طبری تشخیص داده، مسلم بن عوسجه شهید نخستین است.

شیوۀ کارزار

ابوشعثاء زمانی سواره می جنگد و زمانی پیاده تیراندازی می کند. امام علیه السلام به دست او دعا می کند.

ابومخنف می گوید: ابوشعثاء سواره جنگ کرد، وقتی که اسبش از زیادی تیر و زخم کاری افتاد پیاده شد، به سر زانو نشست، پیش روی امام علیه السلام کمان به تیراندازی کشید، وی کماندار قابلی بود، یکصد چوبه تیر انداخت که پنج عددش به خطا رفت و به زمین افتاد، هر وقت صدای پَرش تیر بلند می شد، آن مرد پرجوش را نیز صدا به رجز برمی خواست:

1 - انا ابن بهُدلۀ فُرْسان العرجَلَۀ

(1

- من پسری از قبیلۀ بهدله ام که در سپاه پیاده و در تیپ سوار یکه سوارانند) و امامش علیه السلام که بالای سرش ایستاده بود، دعایش می کرد و همی گفت:

«اللهمَّ سَدّد رَمْیَتَه واجعل ثوابه الجنَّۀ»(1) حسین علیه السلام گویی با موسیقی رزم او هم نفسی می کرد، از خدا می خواست که بار خدایا! دستش را محکم دار که این تیرها را

ص:360


1- (1) بحارالأنوار: 30/45، بقیۀ باب 37.

محکم بزند، دستش را ملرزان، تیرش را به نشانه برسان، و ثوابش را بهشت قرار بده.

همچنان تیر می انداخت تا وقتی که تیرش تمام شده و تیراندازیش به پایان رسید، برپا خاست و از روی شعف همی گفت: خوشم که جز پنج عددش به زمین نیفتاد، سپس دست به شمشیر زده و با شمشیر به آن گروه حمله کرده و همی گفت:

1 - انَا یزید و ابی مهاصر کَانَّنی لیثٌ بَغیل حاذرٌ

2 - یا ربّ انی للحسَیْنِ ناصرٌ و لابن سعدٍ تارک ٌ و هاجر

1 - منم یزید و پدرم مهاصر، چون شیری قوی پنجه ام در بیشۀ خود با اینکه در بحبوحۀ دشمنم، بیدار پیش آمدم.

2 - بار خدایا! من برای حسین علیه السلام یاورم و از ابن سعد کناره گیر و دوری جو هستم.

پس همواره حمله بعد از حمله می آورد و نبرد می کرد تا کشته شد. «رضوان الله علیه»

کمیت بن زید دربارۀ او گوید:

1 - و مال ابُوالشعثا اشعَثَ دامیا و انْ َ اباحَجْل قتیلٌ مُرَمَّلٌ (1)

1 - ابوشعثاء از پشت زین به روی زمین کج شد و غبارآلوده با خون روان به

ص:361


1- (1) در بعضی نسخه ها «محجل» آمده است.

خاک افتاد و ابوحجل «مسلم بن عوسجه» کشته شده و به خون آغشته افتاده است.(1)

پیامی از این کوی

به افسران ارشد بگویید: خدمات نفرات خود را به نظر نیک بینی در نظر آرید و به وسیلۀ تقدیر نامه ها آنان را تشویق کنید، بلکه هر دم نفسی به نفس آنان برسانید که هماهنگی شما را احساس کنند، هم آهنگی شما دست آنان را محکم تر می دارد، دل آنها را قوی تر می نماید. ابوشعثا که به سان شیر می جنگید، از آن بود که خود را دست تنها نمی نگریست به همراه صدای تیر خود صدای سالار خود را هم می شنود، گویند: نادرشاه در جنگ با افغان چشمش به یک تن از جنگجویان خود افتاد که نیکو پیکار می کرد، او را به عقب صف طلبید، نامش را پرسید و گفت: عجب دارم که در سپاه ایران همچون تویی می بود و سپاه ایران از افغان ها شکست خورد؟ گفت: آری، من بودم ولی تو نبودی، پشت گرمی به تو نبود، هله، سروران من! اگر نفرات شما در نیروی دل هر کدام شیری باشند باز به پشت گرمی شما محتاجند تا خود را در بیشه خود بنگرند و دست تنها خود را نبینند. گوی این شهید به

ص:362


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 172؛ بحارالأنوار: 31/45، بقیۀ الباب 37.

علمای بزرگ پیامی می دهد که امام علیه السلام شما یک تن جنگجو را با تیراندازی او چنان تحت نظر مراقبت داشت که با صد چوبه تیرش صد احسنت و دعا به بدرقه فرستاد، شما برای تشویق طلاب کار کن، به فکری باشید، از تشویق نامه های شما جهان اهل آئین باید دریابند که هر تن از حوزۀ شما چه کار برجسته ای کرده. من از افسردگی های خود در حوزۀ تحصیل آگاهم که بی نشاطی اهل علم خاک آنان را به باد فنا می دهد، این کوی به هر سر و سرداری می گوید که: اگر بخواهی کارگران تو حوزۀ دیگران را ترک گویند و با رنج و اندوه تو بسازند و حمایت از تو بکشند، خدمات آنان را منظور دارید، به حسین علیه السلام بنگرید که: معاویه پولی برای وی تقدیم کرد، آن را به فوری برداشت و به سراغ یتیم های جنگ صفین و بیوه زنان آنها برد.

ص:363

الحسین علیه السلام مصباح الهُدی و سفینۀ النجّاۀ.(1)

«محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله»

کط - (2) حباب بن عامر بن کعب بن تیم الله بن ثعلبه تیمی

حباب در کوفه و از شیعه بود؛ از کسانی است که با مسلم بیعت کرده وقتی که مردم مسلم را تنها گذاشتند، وی از چنگال دشمن جسته و نزد قبیله خویش پنهان گردیده بود، تا وقتی که آمدن حسین علیه السلام را شنید بیرون آمده، پنهانی رو به جانب حسین علیه السلام رفت، در راه به موکب امام علیه السلام برخورد، ملازم حضرت او شد، تا پیش چشم امام علیه السلام کشته شد، ساروی گفته که: در حملۀ اولی شهید گشته است.(2)

پیامم

حبیبا! هر عقب افتادگی یک جانفشانی طاقت فرسائی از دنبال به تلافی خواهد. آنکه از مسلم بن عقیل در

ص:364


1- (1) مدینۀ المعاجز، سیدهاشم بحرانی: 52/4.
2- (2) مستدرکات علم رجال الحدیث، نمازی: 289/2.

شهادت عقب بماند باید در جبهۀ جنگ پیش بایستد. آنکه در موقفی پنهان شود، باید در حمله اول برابر سر نیزه رود تا تلافی کند و تازه تلافی نخواهد شد. چه آنکه اگر گناه آمرزیده شود، کامیابی دولت از دست رفته. جانا! از کار امروز به فردا مگریز که اگر امروز از رنجی آسوده باشی فردا به چندین برابر گرفتاری.

امام جهان علی علیه السلام به یکی از حکام خود نگاشت:

لاتُؤَخّر عمل الیوم لغد فتدال علیک الاعمال(1) و انَّ للنّاس نَبْوَۀَ عن سلطانهم او نفرۀ اعوذ بالله انْ تدرکنی و ایّاکم ضغائن محمولۀ.(2)

ص:365


1- (1) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 92/12.
2- (2) کنزالعمال: 778/5، حدیث 14360.

کی - (3) جندب بن حجیر کندی خولانی

(1)

جندب از وجوه شیعه است. پیش از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بوده، از کوفه بیرون شده و به جانب حسین علیه السلام رفت. در راه به موکب آن حضرت برخورد، پیش از رسیدن حُرّ به کاروان امام علیه السلام گویند در حاجر بطن الرّمه برخورد، پس به همراه او تا کربلا آمد در حملۀ اولی شهید شد.

ارباب سیر گفته اند: این رادمرد، کارزار کرد و در اول جنگ کشته شد.

صاحب حدائق گفته: خود با پسرش حجیر بن جندب در اول جنگ کشته شده است.

سماوی گوید: هنوز صحت اینکه پسرش همراه او کشته شده باشد پیش من معلوم نیست، در قائمیات هم نامی از پسرش برده نشده،(2) از این راه او را با پدرش در ترجمه نیاوردیم، ولی در زیارت قائمیات دربارۀ خود وی آمده:

«السلام علی جندب بن حجیر الکندی» .

ص:366


1- (1) این عساکر در تاریخ خود گوید: وی جندب بن حجیر بن جندب بن زهیر بن حارث بن کبیر بن جشم بن حجیر کندی خولانی کوفی است، گفته اند: برای وی شرف صحابکی بود، او از اهل کوفه است و به همراه امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ صفین حاضر بود و فرماندهی کنده و ازد را داشت، و علامه در ایضاح الاشتباه گوید: جندب با ضم جیم و سکون نون و فتح دال مهمله و باء موحده تحتانی است.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 174.

پیامی از کوی نیکنامی

شامی چند در طلب به صبح بردند، گامی چند از خود بیرون نهادند. کار بدانجا رسید که سلامی از جهان می شنوند و شما کلامی چند از خبرشان می شنوید، چون جندب در حاجر بطن الرمه به کاروان امام علیه السلام رسیده، پس وقتی از کوفه بیرون آمده بوده که مسلم بوده، جندب خبری از حرکت کردن قافله امام علیه السلام از مکه نداشته، پیش از انقلاب از خانه بیرون آمده، این رشادت عقلی و رشد معنوی نمونه تربیت دولت علی علیه السلام است که دنیا مانند آن یاد ندارد. دولتی دارای آنقدر رجال رشید باشد، از اصبغ بن نباته پرسیدند: که شما شرطۀ الخمیس امیرالمؤمنین علیه السلام (پادگان مخصوص) چند تن بودید؟ گفت: شش هزار تن که سوگند خورده بودیم تا کار معاویه را خاتمه ندهیم شمشیر به زمین ننهیم. علی علیه السلام در برابر برای ما بهشت را شرط کرده بود. اینان در دولتی که مرتع دنیا نبود و مطمع آمال و آز نبود، به یاری علی علیه السلام برخواسته بودند. هم نفسی با علی علیه السلام بسیار سنگین بود، معهذا در محیط کوفه شش هزار مرد رشید بود که با او هماهنگ بودند و به استقبال پسرش می آمدند؛ باور ندارم که هیچ دولتی در حوزۀ خود شش هزار تن کارگر با اخلاص بی نظیر داشته. اینان

ص:367

میراث جهانداری با اخلاصی بود که علی علیه السلام کرد، به جهانداران پیام می دهند که این چنین میراث برای اولیای عهد خود بگذارید که تاراج پذیر نباشد، نیکوترین میراث ها آن است که دزدبر نباشد و به یغما و غارت نتوانش برد.

ص:368

کان من دعائه علیه السلام لاهل الثغور

اللهم اسلک بی الطریقۀ المُثْلی و اجعلنی عَلی مِلَّتِک امُوتُ و احیی، اللهم صل علی محمّد و آل محمَّد و مَتِّعْنی بالاقتصاد و اجعلنی من اهل السِّداد و من ادلَّه الرَّشاد و من صالح العباد وَ ارزُقنی فَوْزَ المعاد و سَلاَمَۀ المِرْصاد.(1)

ل - (4) نافع بن هلال جملی

(2)

نافع، آقا، از اشراف، سردار، شجاع، قاری، نویسنده، از جمله حدیث، از اصحاف امیرالمؤمنین علیه السلام بود، به همراه او در جنگهای سه گانه اش در عراق حاضر بود.(3)

ص:369


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 27، دعائه لأهل الثغور.
2- (2) در رجال ابوعلی است نافع بن هلال جملی (سین) (خج) عزالدین جزری در اسد الغابه گوید: این بزرگزادۀ نجیب، نافع بن هلال بن نافع بن جمل بن سعد العشیره بن مذحج مذحجی جملی است.
3- (3) مستدرکات علم رجال: 58/8، شماره 15503؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 147.

کجا به امام علیه السلام رسید؟

از کوفه رو به حسین علیه السلام بیرون آمده در راه ملاقاتش کرد. این پیش آمد پیش از کشته شدن مسلم بن عقیل بود. سفارش کرده بود که اسبش را که نام «کامل» داشت به دنبال بیاورند. غلام وی این اسب را از عقب وی به همراه عمرو بن خالد و همراهانش که خواهیم نام برد آورد، نافع چندین فرسخ پیاده به استقبال آمده تا به امام علیه السلام رسید و به همراه او برگشته تا به کربلا آمد.(1)

سرداری که مرگ به همراهی او بر امام علیه السلام گوارا است

ابن شهر آشوب می گوید: وقتی که حرّ کار را بر حسین علیه السلام تنگ گرفت، آن حضرت اصحابش را خواسته و به خطابه ای خطبه کرد، آن خطبه ای است که در آن فرمود: اما بعد، پیش آمد کار این شد که می بینید. با آنکه باور شدنی نبود، دنیا خود را به ناشناسایی زده، رو گرداند و این روش ناستودۀ خود، ادامه خواهد داد، از عمر ما هم چیزی باقی نمانده، زندگانی جز پشیزی نمی ماند یا جز چراگاهی پر وزر و وبال و زهرآگین نیست، آیا نمی بینید حق را، که به آن عمل نمی شود، و باطل را که از آن جلوگیری نمی شود، پس مؤمن باید به دیدار خدا رغبت داشته باشد، من خود مرگ را سعادت می دانم و بس، و زندگی با ستمگران را خستگی می دانم و بس.

این نطق که حاکی از تصمیم حسین علیه السلام بود و استمزاج از همراهان می نمود، اندکی بوی افسردگی از آن می آمد، همراهان در جواب علاوه

ص:370


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 147.

بر آنکه مذاق خود را در فداکاری و قدردانی از وجود او عرض کردند، کوشیدند که آن افسردگی و ملالی را که به خاطر امام است جبران کنند، در جواب جان خود را تقدیم کردند و خواستند به قیافۀ شیرین آن را تقدیم کرده باشند که بر سردارشان منتی و سنگینی نباشد، کوشیدند بلکه در آن گیر و دار خاطر او را شاد و از آن افسردگی منصرف کنند، جواب همراهان انصافاً هر یک از عمر شیرین تر بود، پیش از همه زهیر برابر حضرت او به پا ایستاد و گفت: آنچه می باید بگوید، و در ترجمه اش گذشت، پس از او نافع قیام کرد، نافع برای نطق آن سخنوران بیت القصیدی از خود انشا کرد، نطقی کرد که در موقع شناسی و رسایی پهلو به پهلوی تحدی می زند، نطقی که خطیبی با فرصت سالیانه نمی تواند صورت آن را بسازد یا شاعری به آستانه معنی و معنویت آن اندیشه خود را برساند. ارزش این نطق از وجهه اخلاص کمتر از وجهه انشائش نیست، و از این هر دو وجهه گذشته برای دلداری و رفع افسردگی خاطر امام علیه السلام کمتر از شکست دشمن نیست، برای امام علیه السلام فاتحیت کوفه در آن روز لذتش بیش از احساسات این اخلاصمندان فداکار نیست که به سردارشان می گویند، ما را ببر و بفروش و جز جان که نثاروار می افشانند به صد زبان می گویند، ارزش تو بیش از این جان است و اکنون آن صد زبان جمله یک زبان شده و به لحن محبت و لهجۀ حماسه، نافع آن را ترجمه می کند آن سردار شجاع، بزرگ زاده، قرآنی، نویسنده، ادیب، آن احساسات را بیان می کند و در ترجمه آن سخنی می پردازد که شعاعی مانند برق از او می جهد. تیرگی ها و کدورت هایی

ص:371

را که در آن هامون هولناک (کربلا) زندگی همراهان را احاطه نموده از بین می برد، راه و روش بزرگان جهان و خط سیر آزادمردان را می نمایاند و می گوید، باید این راه را بی دغدغه پیش گرفت و رفت، من در این نطق بالبدیهه گوینده بی نظیری می بینم، آیا در این مورد و مقام از گفتۀ او بهتر می توان گفت؟ حاشا و کلا! آری، چون معنی و معنویت در بنیان آن شخص شریف کامل بود، در ابراز و پرداخت سخن او را در درجه اول قرار می داد، برای تسلیت دل سردار از ناحیه یک تن فداکار تنها این گونه گفتار می باید که کدورتها را از خاطر محو کند و اطمینان بدهد، و در عین آنکه رشادت و شجاعت به درجۀ خلاقیت در آن یافت شود لطافت نیز از آن قطره قطره بچکد و مهر و عاطفه در آن موج زند، آری همین نطق بود که نافع کرد بهتر از آن، از هر سخنوری هر کس سراغ دارد بیاورد.

نافع تشخیص داد که برای رفع افسردگی امام علیه السلام که از آغاز خطبه اش فهمیده می شد که از ناپایداری دنیا آغاز سخن فرمود: می باید بزرگانی را که دنیا با آنها ناسازگار بوده ابتدا در پاسخ خود از نظر امام علیه السلام بگذراند و تذکر دهد که شخصیت های بزرگ همگی اینگونه گرفتاری ها داشته اند. باید به امام علیه السلام تذکر بدهد که این گونه خطرها لازمۀ شخصیت تو است، نافع تشخیص نیکی داد که تذکر پیشینیان و بزرگان نیاکان، دلداری هر افسرده ای خواهد بود، به ویژه پیشینیانی که نیاکان پاک والا گهر حسین علیه السلام باشند. از این راه در برابر هجوم دنیا و ناسازگاری های دنیا، به این تسلیت شروع کرد و روشن کرد که همه

ص:372

بزرگان با کمی یار و یاور و اندک بودن همنفس و هم آهنگ راه خود را گرفتند و رفتند، نافع این دلداری حکیمانه را نیز به زبان ادب ادا کرد که گفت: تو خود آگاهی.

نافع تشخیص داد که در درجۀ دوم باید از نظر امام بگذراند که کسانی ضرر کرده اند که با تو پایداری نکرده اند. اینگونه سخن به حس اعتماد می افزاید و به حسن اعتقاد دلالت می کند و برای تعبیر از این مدعا بهتر از آن جمله که نافع گفت نمی توان گفت، نافع تشخیص داد، که در درجۀ سوم ترانه ای و نغمه ای از نغمات جذبه با موسیقی مخصوصی برای عرض فداکاری در آن انجمن بگوید و اختیار موت و حیات خود و همراهان را به امام علیه السلام واگذارد تا دغدغه در خاطر فرماندهش نباشد. و به هر طرف بخواهد تصمیم بگیرد بی ملاحظه بتواند، در این موضوع نافع سخنی گفت که هر انسانی را سرمست می کند و راهروان را از خستگی بیرون می آورد و رهگذران کوی شهیدان را به آسمان می برد، در درجۀ چهارم برای تشویق و جرأت دادن بر غوطه وری در دریای مرگ سخنی گفت که یاران و سردار آنان را به روی مرگ چیره کرد و طلسم هولناک مرگ را در هم شکست. همان طلسمی که هیچ دوا و درمانی ندارد و در پایان گفت: ما برای آزمایش حاضریم و پای تو به اتمام دنیا می جنگیم و با سرخ روئی امتحان می دهیم، و انصافاً این چنین سخن، آن چنان فداکاری و جان نثاری و سرخ روئی لازم داشت که او کرد.

ص:373

نص سخنان نافع

نافع به پاسخ ایستاده به سخن شروع کرده، گفت(1): ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله تو خود آگاهی و می دانی که جد تو رسول خدا صلی الله علیه و آله مقدورش نشد شهد محبتش را به این مردم بنوشاند و به آن پایه که دوست داشت به امر و فرمان او برگشت کنند، تحقیقاً کسانی از این مردم دو دل و دورو بودند که به یاری وعده اش می دادند، و در دل خیال غدر و مکر می داشتند، پیش رو می آمدند با سخنانی و قیافه ای شیرین تر از عسل و در عقب سر به رفتاری می پرداختند تلخ تر از حنظل، تا اینکه خدای او را از میان ما برای خویش برگرفت و برد، و باز میدانی و آگاهی که پدر تو علی علیه السلام «که ما در رکابش بودیم» تا بود در گرفتاری هایی به مانند این، گرفتار بود، به همان تفصیل که مردمانی جدّاً به یاریش برخاسته، به اتفاق،

ص:374


1- (1) ثم قام نافعٌ فقال یابن رسولَ الله: انت تعلم انَّ جدّک رسول الله صلی الله علیه و آله لم یقدر ان یُشْرِب الناس مَحَبَّتَه و لا ان یرجعوا الی امره ما احبَّ و قد کان منهم منافِقون یعدونه بالنَّصر و یضمرون له الغدر، یَلْقونه باحلی من العسل و یُخَلّفُونَه بأمر من الحنظل حتی قَبَضَهَ الله الیه، و انَّ اباک علیّا قد کان فی مثل ذلک، فقوم قد اجمعوا علی نَصْره و قاتلوا معه النّاکثین و القاسطین و المارقین، و قوم خالفوه حتی اتاه اجلُهُ و مضی الی رحمۀ الله و رضوانه و انت الیوم عندنا فی مثل تلک الحالۀ، فمن نکث عهده و خلع نیَّتَه فلن یَضُرَّ الا نفسه و الله مُغْنِ عنه فَسربِنا راشداً معافی، مُشرَّقاً ان شِئت و ان شئت مغرّبا فوالله ما اشفقنا من قَدَر الله و لاکرهنا لقاء ربّنا، فانا علی نیّاتنا و بصائرنا نُوالی من والاک و نُعادی من عاداک، ثُمَّ قام بُریر، فقال: ما تقدَّم فی ترجمته.«ابصار العین فی انصار الحسین: 147؛ بحارالأنوار: 382/44، باب 37»

یک دل و یک جهت شدند، و به همراهش با پیمان شکنان جمل «ناکثین» و کجروان صفین «قاسطین» و از دین بیرون شدگان نهروان «مارقین» جنگیدند(1) و مردم دیگری خلاف ورزیدند تا اینکه اجل به سراغش آمد و به سوی رحمت و رضوان خدا رفت، و تو امروز نزد ما به چنان وضع گرفتاری، لکن هر کس پیمان خود را شکست و نیت و اراده را (که لباس مردانگی است) از خود دور کرده و از قامت خود کنده است، با جان خود دشمنی کرده، و جز به نفس خود ضرر نمی زند و خدا ما را از او بی نیاز می کند، تو (با چنین کس، کاری نداری و به مانند او نیازمند نیستی) اینک ما را بردار، و با رشد و سربلندی، بی دردسر و منت، بی سنگینی و زحمت ببر، اگر خواستی به مشرق، و اگر هم خواستی به مغرب.

زیرا به خداوندی خدا، ما از مقدرات خدا هراسی نداریم و از دیدار خدا روگردان نیستیم «بد نکرده ایم که روی دیدار نداشته باشیم» بنابراین بر سر نیات خود ایستاده و به پای بینش خود استواریم. طرح دوستی می ریزیم با هر که با تو سر دوستی داشته باشد، دشمنی می کنیم با هر که با تو دشمنی کند. یعنی هر چه باشد هر که باشد، گو دشتی پر از سپاه باشد.

ص:375


1- (1) زهی ادب که خدمتگزاران علی علیه السلام را برشمرد با آنکه خود از آنان بود اشاره ای به خود نکرد و سخن خود را آمیخته به خودستایی و منت نفرمود، همینقدر به طور کلی و سربسته گفت: گروهی بر یاریش تصمیم گرفتند و به اتفاق تصمیم خود را عملی کردند، ولی جمعیت آن انجمن همه می دانستند که خود او یکی از آنان بوده است.

نافع پیشرو پنجاه سوار و پیاده به سرکردگی عباس علیه السلام به فرات می رود

طبری می گوید: در (طفّ) کنار فرات از حسین علیه السلام آب جلوگیری شد. امام علیه السلام؛ عباس علیه السلام را خواست برای آب، او را به سرداری 30 نفر سواره و 20 نفر پیاده روانه فرات داشت و 20 عدد مشک همراه آنان کرد. آنها شبانه آمدند تا نزدیک به آب رسیدند، نافع ابن هلال پیشاپیش پرچم را می کشید، عمرو ابن حجاج زُبیدی که از آن طرف با لشگرش پاسبان آب بود، آمدن نفراتی را از فوج حق، حس کرد گفت: کیست؟ نافع در جواب گفت: از قبیله ات، از پسر عموهایت، گفت: تو کیستی؟ گفت: نافع ابن هلال! گفت: برای چه آمده ای؟ گفت: آمده ایم از این آب که ما را از آن بازداشته اید بنوشیم. گفت: بنوش گوارا، گفت: نه به خدا من قطره ای از آن را نخواهم آشامید، با این وضع که حسین علیه السلام تشنه باشد، این کسانی که می بینی از اصحاب حسین علیه السلام اند، سخن که به اینجا رسید، سواران از پشت تپه ها پدیدار شده فرا رسیدند، چون عمرو ابن حجاج آن را دید گفت: راهی برای نوشیدن اینان نیست، ما در این مکان گمارده شده ایم که آب را باز گیریم.

همراهان نافع نزدیک رسیدند، نافع گفت: مشک های خود را پر کنید، آنان پیاده شدند، مشک های خود را پر کردند و خواستند که برگردند، عمرو ابن حجاج و لشکرش به جنبش درآمدند، به روی آنها شوریدند، لکن عباس ابن علی علیه السلام و نافع ابن هلال حمله کرده، همراهان خود را از آنها باز گرفتند و به خیمه و خرگاه خویش بازگشتند، در صورتی که از دشمن مردانی کشته بودند، از اصحاب عمرو ابن حجاج مردی از (صُدا) طعن نیزه خورد «نافع او را زده بود»

ص:376

گمان می شد باکی بر او نیست، ولی آن زخم بعد ناسور کرد و آن زخمی مرد.(1)

شیوۀ کارزار

ابوجعفر طبری می گوید: هنگامی که عمرو ابن قرظه انصاری شهید شد، برادرش علی ابن قرظه که به همراه عمر سعد بود، آمد که خونخواهی کند، به روی حسین علیه السلام داد کشید که برادرم را تو فریفته و به کشتنش دادی «در ترجمه عمرو شهید خواهد آمد» و سپس به امام علیه السلام حمله کرد و گفت: خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم، نافع ابن هلال پیشواز او رفته و به او حمله کرد: با شمشیر ضربتی به او زد که از اسب افتاد، همراهانش او را گرفتند و در بردند، بعدها معالجه شد و بهبودی یافت، بعد از آن دسته سواری که علی علیه السلام را از دست نافع رهانیدند، به جولان و تاخت و تاز درآمده حمله کردند، نافع رشید آنان را از همراهان خود عقب زد و جمعیت آنها را پراکنده کرد، از جلو چشم و دیده اصحاب خود برداشت، یحین پسر هانی ابن عُروه مرادی حدیث این رزم آزمایی نافع را با آن دلاوری بازگو کرده می گوید: در آن هنگام که سوارها بعد از ضربتی که نافع به علی علیه السلام زد، به تاخت و تاز درآمدند، نافع به آن تیپ سوار حمله کرده بنا کرد شمشیر زدن، پیش می رفت و می شکافت و همی گفت:

ان تُنْکُرونی فاَنَا بن الجُمَلی دینی علی دین حسین ابن علی

اگر نمی شناسیدم پس منم پسران جملی(2) که دینم دین حسین ابن علی علیه السلام است.

ص:377


1- (1) تاریخ الطبری: 312/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 148.
2- (2) در زبان ها و در پاره ای کتاب ها به جای جملی، بجلی گفته می شود ولی غلط واضحی است

ص:378

ص:379

ص:380

مزاحم بن حریث در آن کرّوفر جوابش داد که: دین من دین فلان است، نافع گفت: تو بر دین شیطانی، بعد با شمشیر به او حمله کرد، او خواست فرار کند و گریخت، اما شمشیر پیشی گرفته و مزاحم کشته شد، پس عمرو بن حجاج فریاد زد: آیا می دانید با چه کسی جنگ می کنید؟ زنهار احدی از شما به مبارزه با آنان بیرون نرود.

باز شیوۀ کارزار

ابومخنف گفته که: «نافع از پیش بر فواق چوبه تیرهایش (جائی که به زه کمان می گذارند) نام خود را کنده بود، پس شروع به تیراندازی کرده کمان را کشید، پیکان های تیر را به زهر آب داده بود تیر می انداخت و همی گفت:

1 - ارمی بها مُعْلَمَۀ افواقُها مسمومۀ تجری بها اخفاقُها

2 - لَیَمْلانَّ ارضهار شاقُها و النَّفس لاینفعها اشفاقُها

1 - تیراندازی می کنم به این تیرهای نشاندار زهرآلود که کشتگان مانند

ص:381

خودش پیاپی جریان دارد.

2 - این سرزمین را از این تیرهای دلشکاف پر می کنم، نفس از کناره جوئی و بیم نفعی نمی برد.

علاوه از عده ای مجروح کرده بود، 12 تن از مردان عمر سعد کشته به زمین انداخت، آنگاه که تیرها به آخر رسید شمشیر از میان برآورده بر آنان حمله کرد و همی خواند:

اَنَا الْهُزَبْرُ الجَمَلی انَا عَلی دین علی

منم آن شیر جملی، منم بر دین علی علیه السلام لکن لشکر به قصد جان او از جا جستند، بر سرش ریختند، به دورش چرخیدند، سنگ اندازها سنگباران و تیراندازها تیربارانش کردند، تا آنکه دو بازوی او را شکستند، پس از آن، او را دستگیر کرده اسیر گرفتند.

نافع با دست شکسته اما به سرخ روئی با دشمن روبرو می شود

شمر ابن ذی الجوشن او را نگاهداشت و با همراهان خویش که با وی بودند او را خواهی نخواهی بردند، و تا نزد عمر سعد آوردند، عمر سعد به او گفت: ای نافع! خدایت به فریاد رسد، چه وادارت کرده که با خود چنین کردی؟ به چه خیال و برای چه؟ این وضع به روزگار خویشتن آوردی، نافع با رشادت گفت: پروردگار می داند که چه مراد و مقصودی داشتم، مرد دیگری از همراهان عمر سعد چون نگاه کرد به خونهایی که سیل آسا بر صورت و موی نافع روان بود به طور دلسوزی گفت: آیا خودت نمی بینی که چه به سرت آمده؟ نافع آن مرد رشید، گویی عجز نمی فهمید و رقت دشمن را به خود نمی خرید، غیرتمندانه به

ص:382

پاسخ او گفت: به خدایم قسم! کوشش خودم را کرده ام، 12 مرد از شما کشته ام به جز آنان که زخمی کرده ام، خود را در کوشش ملامت نمی کنم. اگر بازو و دست برایم باقی مانده بود، اسیرم نمی گرفتند(1) شمر به ابن سعد گفت: «اصلحک الله» او را بکش، عمر گفت: تو او را آورده ای، اگر می خواهی تو بکش.

نافع چون در کوفه از اشراف برجسته بود البته عمر سعد نمی خواست خونی او باشد.

شمر شمشیر از غلاف کشید نافع به او گفت: هان به خدا قسم! اگر تو از مسلمانان بودی، البته بر تو بزرگ می آمد که نزد خدا خونی ما باشی، حمد خدای را که مرگ ما را به دست اشرار خلقش قرار داد، سپس نافع کشته شد، شمر (لعین) او را کشت.»(2)

پیامی از کوی نیکنامی

بهترین پیام را از این شهید بزرگوار می باید اندوخته کرد، سرخ روئی را در بر دشمن از او باید آموخت،

ص:383


1- (1) برای سرخ روئی در برابر دشمن قضیه نافع در پایان شهادت شبیه است به قضیۀ بابک خرمی، وقتی بابک را در حضور خلیفه آورده و اعضا و دست و پای او را یکان یکان، یکی بعد از دیگری می بریدند، او خون اعضای خود را به سر و رو می مالید به عذر اینکه در دم مردنم؛ دشمن سرخ رویم ببینند و مبادا به واسطۀ رفتن خون زیاد از تنم که اسباب زردی بشره و رخساره است نامردان مرا زردرو ببینند.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 150-151؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 148؛ تاریخ الطبری: 324/3.

کمر بستن برای هر گونه خدمت را از او باید آموخت، قدم به قدم باید به یاد او همچون نی آواز داد، چه خوش گفته اند:

بَرِ شهیدان کوی عشقش به سرخ روئی علم نگردد، کسی که هر دم به نالۀ نی چون بهر قدم کمر نبندد - آری وقتی می توانیم به دشمن صدمه و یا به دوست نفعی برسانیم که سرتاپا بیداری و حماسه و جوش و خروش و احتیاط کاری و وفا و صفا و انضباط کامل و کوشش باشیم وگرنه:

«کو زهر بهر دشمن و کوه مهره بهر دوست»

اینچنین کس می تواند از سخنوری به سخنوران آینده همیشه مایه و مدد بدهد؛ اینچنین دلاور می تواند به پاسبانان و لشگر فداکاری در راه میهن اسلام و قرآن بیاموزد، تاریخ مردانی را باید خواند که به انسان بیاموزد که حق هر شخص شخیص و هر مقام را چه سان ادا کنی، آن حقیقتی که به تو رسیده باید پیام آن را به جهانیان و هواداران و زنده و مردۀ آنان برسانی، بیاموزد که برای تسلیت خاطر یک تن بزرگ که با مرگ شرافتمندانه روبرو شده باشد و تنها به یک کس مانده باشد، باید گفت: جملۀ بزرگان چون تو گرفتار بوده اند، مبادا خود را ببازی؛ آری بهتر از سخن پردازی نافع برای این مقام نمی توان تصور کرد، تو گویی می گفت:

ص:384

قل للَّذی بصروف الدَّهر عیَّرنا

هل حاربَ الدَّهر الا من له خطرٌ

و فی السَّماء نجومٌ لاعداد لها

و لیس یُکْسَفْ الا الشمسُ والقمر

اما تری البحر تَطْفو فَوْقه الجَیفُ

و تستقرُّ بأقصی قعره الدُّرَر(1)

آری، برای اینچنین مواقع بهتر از این تسلیتی نیست که گذشتگانی را بس بزرگ انتخاب کنیم و از نظر بگذرانیم و بنمایانیم که آنان نیز به نوبت خود، گرفتار بودند، و با پشت کار مخصوص خود از راه خود برنگشته بهتر از این جمله «انَّ جدَّک و اباک» نمی توان تصور کرد. چه آنکه بزرگی از این نیاکان پاک حسین علیه السلام (محمد صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام) بزرگتر نیست و زندگانی هر یک از این دو تن بیشتر از همۀ شهدای فضلیت، پر از رنج و شکنج می بود؛ و در عین حال شاهکار استقامت و پایداری هم بود؛ و باز بهتر از این جمله «فَمَنْ نَکَثَ عهده و خَلَعَ نیتَه»

برای تکوین حس اعتماد به نفس، نمی توان گفت: نافع انسان را از وهلۀ اتکا و اتکال به دیگران بیرون می آورد. انسان در آغاز، طفل است به طفیل دیگران

ص:385


1- (1) اعیان الشیعه: 421/8.

زنده و برپا است، ولی اندک اندک باید صاحب اراده شود تا به پایه ای برسد که در صلاح با هر مشکلی روبرو شود اراده و روحیۀ راه خود را به هیچ وجه از دست ندهد، و باز بهتر از این جمله «سربنا راشداً» برای اطاعت نمی توان تصور کرد، در جنگ های پیامبر خدا نظیر این سخن را برای افتتاح جنگ بدر در بیابان بدر، مقداد برابر پیامبر ایستاد و گفت: و بعد از مقداد، سعد ابن معاذ برخاست و گفت: یا رسول الله! ما اینک که تو را شناخته ایم، مال و جان خود را از خود نمی دانیم، از مال ما هر چه می خواهی برگیر و هر چه می خواهی بنه و آنچه برگیری نزد ما محبوب تر است از آنچه بنهی، دست ما را بگیر و به دریا انداز.(1) اولیای تربیت برای اطاعت ثابت می باید

ص:386


1- (1) هنگامی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با صحابه ارجمند خود برای جنگ از مدینه بیرون آمدند و در (ماء صفراء) پیاده شدند، خواست که یاران خود را آزمایش کند؛ زیرا وعده داده بودند که در خانۀ خویش او را حمایت کنند و اینک در بیابان و بیرون از خانه اند، بنابراین آنان را از آمدن سپاه قریش خبر داد.اصحاب از این برابری هراسان شدند و سخت ترسیدند، چون به خیال جنگ از مدینه نیامده بودند، تنها به قصد کاروان قریش که به قصاص مالهای تاراج شده خود که در مکه از آنان گرفته بودند آمده بودند، پیامبر فرمود: به شورا رأی به من بدهید؛ ابوبکر برخاست و گفت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! این قریش است با آن تکبر و باد دماغ خود، از آن روزی که عزت و ارجمندی به خود دیده خواری ندیده و ما به تهیه جنگ بیرون نیامده ایم، پیامبر فرمود: تو بنشین، وی نشست باز فرمود: به

زمینۀ ایمان نفرات را به خود محکم کنند و گرنه اطاعت قهری و کورکورانه پاینده نخواهد بود، و باز برای شکستن طلسم مرگ بهتر از این جمله «فانّا ما کرهنا لقاءَ ربَّنا و ما اشفَقْنا من قَدَره» نمی توان گفت: طلسم مرگ افسون پذیر نیست، برای شکستن این طلسم هیچ وسیله و درمان؛ هیچ فلسفه و برهان

ص:387

جز عرفان و ایمان کارگر نیست، ترسیدن مردم ز مرگ دردی است که او را به جز از درد دین دوا نیست، درمانی نیکوتر از امیدواری به مبدأ خیر و حسن ظن به مقدرات الهی و حسن اطمینان به پذیرایی خداوندگاری در روز قیامت به واسطه حسن سلوک عمرانه نیست؛ که بهترین شکننده هراس از مرگ است، نافع چه خوش درمان کرد که گفت: مرگ فنا نیست، دیدار خدا است که نام آن را مرگ نامیده اند، نافع گفت: بالاخره معیار فداکاری و اطاعت، ادعای آئین نیست، میزان این است که پای دشمنی و دوستی با نیت و بصیرت ایستادگی شود؛ به اینجا که ختم سخن است سخن را ختم کنیم. سرخ روئی را با وثیقه آنکه عمری جدیت و اخلاص باشد، نافع به وسیله دشمن و دوست برای ما همی به پیام می فرستد.(1)

ص:388


1- (1) بحارالأنوار: 382/44، باب 37؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 148.

کان من دعائه علیه السلام لمکارم الاخلاق

اللهم صل علی محمد و آل محمد و اجعل اوسع رزقک علیَّ اذا کَبِرْتُ و اقوی قوَّتک فیّ اذا نَصِبْتُ و لاتَبْتلینی بالکَسَل عن عبادتک و لا العَمَی عن سَبیلک و لا بالتعرُّض لخلاف محبَّتک و لا مجامَعَۀ مَنْ تَفرَّقَ عنک و لامفارقۀ من اجتمع الیک.(1)

لا - (5) ابوثمامه صائدی

از استقبال کنندگان یکی عمرو بن کعب ابوثمامه صائدی همدانی است.(2)

ص:389


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 20، من کان دعائه فی مکارم الأخلاق.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: عمرو ابن عبدالله صائدی، کنیۀ او ابوثمامه است. از اصحاب حسین علیه السلام است با او در کربلا کشته شد، ابن عساکر گوید: وی عمرو بن عبدالله بن سعد بن حنظله بن دارم بن عبدالله بن کعب بن صائد بن شرجیل بن عمرو بن جشم بن حاشد بن جشم بن حیزون بن عوف بن همدان، ابوثمامه همدانی صائدی است. عسقلانی در اصابه گوید: وی عمرو بن عبدالله بن کعب بن صائد بن شرجیل بن شراجیل بن عمرو بن جشم بن حاشد بن جشم بن حیزون بن عوف بن همدان - ابوثمامه همدانی صائدی.

ابوثمامه تابعی، از سواران عرب، از سران با آبروی شیعه است. از آن اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است که به همراه وی در لشکرکشی هایی که علی علیه السلام خود حضور داشته «جمل و صفین و نهروان» می بود، نصر ابن مزاحم منقری گوید: وی به همراه امیرالمؤمنین علیه السلام در صفین حاضر بود، سپس بعد از امیرالمؤمنین علیه السلام در اصحاب امام حسن علیه السلام وارد بود، تا حسن علیه السلام وفات کرد، سپس او در کوفه باقی ماند تا مرگ معاویه رسید از 40 تا 60.

طبری گوید: بعد از مرگ معاویه وی با جماعتی از شیعه اجتماع فراهم نمود و در خانه سلیمان بن صرد نامه به حسین علیه السلام نوشت و به مکه فرستاد، با حسین علیه السلام مکاتبات داشت.

ارشاد مفید گوید: وقتی که مسلم ابن عقیل رو به کوفه آمد به همراه او ابوثمامه قیام کرده، به امر مسلم، به کارهایی پرداخت، اموالی که برای بسیج لشگر به عنوان خیریه گردآوری می شد به امر مسلم، او از شیعیان تحویل می گرفت، با آن اسلحه خریداری می کرد، چون او در این کار بینا بود.

جزری گوید: وقتی که عبیدالله زیاد داخل کوفه شد، در آن نهضتی که شیعه بر علیه ابن زیاد کردند، مسلم ابن عقیل، ابوثمامه را در جملۀ سرکردها به سرکردگی یک ربع از ارباع کوفه(1) به سمت ابن زیاد روانه کرد، پرچمی به نام وی برای

ص:390


1- (1) لشکر کوفه چهاربخش بوده و برای جنگهای سرحدی، هر چهار سال نوبت به یک بخش می رسید، ولی بعدها شش یا هشت بخش شده بود و لشگر بصره پنج بخش بود، و البته در این موقع هر چهار بخش به خدمت تحت السلاح حاضر شده بودند.

او به فرماندهی ربع تمیم و همدان بست، عبیدالله را در قصرش محاصره کردند و هنگامه ای شد، ابوثمامه در جانفشانی پایدار بود، مردم از پیرامون مسلم پراکنده شدند و او را دست تنها گذاشتند، ابوثمامه به ناچار نزد قبیله خویش پنهان شد، ابن زیاد در جستجوی او به شدت اصرار ورزید، به ناچار از کوفه به سوی حسین علیه السلام بیرون شد و نافع ابن هلال جملی به همراه وی بود، در بین راه با حسین علیه السلام ملاقات کردند و به همراهش به کربلا آمدند، ما چون دیدیم اسب نافع را که از عقب سر آوردند، آورنده اش دچار کشمکش حرّ ریاحی شد، تشخیص دادیم که خود نافع و به ناچار ابوثمامه نیز پیش از رسیدن حر رسیده بودند.

ابوثمامه و غمخواری و کشمکش

طبری گوید: «هنگامی که عمر سعد نیز با سپاه خود به کربلا فرود آمد، در آغاز هیچ کس از سران سپاه و رؤسای قبائل که نامه به حسین علیه السلام یا نام نگاشته بودند حاضر نشد که از جانب عمر سعد بیاید و از حسین بپرسد برای چه آمدی؟ آغاز عزرۀ بن قیس را در نظر گرفتند که بفرستند او شرمش آمد و گفت: من خود به او نامه نوشته ام. کثیر بن عبدالله شعبی داوطلبانه برخاست که مرا برای پیام انتخاب کنید. وی مرد بی باک خونریزی بود، روگردان از چیزی نبود، عمر به او گفت: پس برو پیش حسین علیه السلام و از او بپرس که چه او را وادار کرده که به این سرزمین آمده؟ گفت: از او می پرسم و اگر هم بخواهی او را به غافلگیری می کشم! گفت: نمی خواهم که بی خبرش بکشی فقط و فقط می خواهم که از او

ص:391

پرسشی کنی. آن مردک رو به راه کرده و به سمت حسین علیه السلام روانه شد.»(1)

ابوثمامه صائدی وقتی که او را دید به حسین علیه السلام عرض کرده گفت: «خدا کارساز تو باشد اباعبدالله، همانا شریرترین اهل زمین است که آمده، از مردان روی زمین جری تر، بی باک تر، خون ریزتر است، سپس خود بلند شده به جلو او رفت و به او فرمود: شمشیرت را زمین بگذار و نزدیک بیا.

او گفت: نه به خدا سوگند هرگز، و احترامات دیگری جا ندارد و در بین نیست، من فقط پیام آورم؛ اگر از من می شنوید پیامم را به شما می رسانم و اگر شما به این وضع حاضر نیستید، من هم منصرف می شوم و برمی گردم.

ابوثمامه گفت: پس من قبضه شمشیر تو را می گیرم؛ بعد دربارۀ کاری که داری گفتگو کن؛ او گفت: نه به خدا، به شمشیر من نباید دست برسانی، باز ابوثمامه گفت: پس خبر را به من بگو و مرا آگاه کن که برای چه آمده ای؟ تا من از جانب تو ابلاغ کنم؛ من نخواهم گذاشت که تو نزدیک حسین علیه السلام بیائی؛ زیرا تو فاجری.

راوی گفت: پس به هم بد گفتند و کثیر ابن عبدالله، رو به عمر سعد برگشته و پیش آمد را به او خبر داد. عمر بعد از او قرۀ بن قیس تمیمی حنظلی را به جای او فرستاد و با حسین علیه السلام گفتگو کرد؛ وی آدم آرامی بود و با حبیب گفتگویی دارد که خواهد آمد.»(2)

ص:392


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 119؛ الإرشاد، شیخ مفید: 46/2؛ تاریخ الطبری: 311/3.
2- (2) قال للحسین علیه السلام اصلحک الله ابا عبدالله، قد جائک شَرُّ اهل الارض و اجْرَاُهُمْ علی

نماز ابوثمامه، شیوۀ بندگان خدا

ابومخنف، روایت کرده: در هنگامۀ عاشورا ابوثمامه وقتی که دید قرص آفتاب روز عاشورا از نصف النهار گذشته و هنوز جنگ سرپا است؛ به حسین علیه السلام پیشنهاد نماز داده، عرض کرد: «ای ابی عبدالله! جانم به فدای جانت، من می بینم اینان نزدیک به تو شده اند، ولی نه به خدایم سوگند تو کشته نخواهی شد، تا اینکه من جلوی تو کشته شوم، إنْ شاء الله! ولی دوست می دارم پروردگارم را که دیدار می کنم این نماز را که وقتش بسی نزدیک شده خوانده باشم.

به فداکاران حسین علیه السلام بنگرید که در دم مرگ، نماز بین دو لب آنان است

پس حسین علیه السلام سر خویش را به آسمان بلند کرده و به آفتاب نظری کرد فرمود: از نماز یاد کردی و یاد آوردی؟ خدا تو را از نمازگزاران و از یادآوران و یادداران قرار دهد، آری اکنون اول وقت آن است، بعد فرمود: از اینان بخواهید که از ما دست بردارند تا نماز بگزاریم، پس از آن خواهش کردند و مهلت نماز خواستند، حصین بن تمیم بی ادبی کرد و گفت: نماز از شما قبول نخواهد شد، یاران حسین علیه السلام این بی ادبی را پاسخ سخت دادند، بر سر این گفتگو جنگ سختی شد

ص:393

که حبیب شهید گشت، بلکه حرّ ریاحی هم شهید شد و بعد نماز را گزاردند. اما به نوبت که نیم آنان نماز می خواندند و نیمی به جنگ پرداختند.»(1)

اظهار احساسات و شیوۀ کارزار

ابومخنف گفته: «ابوثمامه برای اجازه جنگ بعد از اینکه نماز را گزارده بود به امام عرض کرد: اباعبدالله هان! بر آن سرم که خود را به همراهانم از دنبال برسانم، از آن اندیشناکم که مبادا عقب بمانم و تو را از اهل بیتت جدا و تنها دیده و یا شهید بنگرم. حسین علیه السلام به او فرمود: پیش برو ما نیز به دنبال بعد از یک ساعت خود را خواهیم رساند، ابوثمامه پیش آمده جنگ همی کرد تا آنکه غرق جراحت شد و جراحت او را از پا درآورد، قیس بن عبدالله که پسر عموی اوست او را کشت، وی از پیش دشمنی با او داشت، شهادت او بعد از کشته شدن حرّ ریاحی بود.»(2)

ص:394


1- (1) قال للحسین علیه السلام یا اباعبدالله نفسی لنفسک الفداءَ. انی اری هؤلاء قد اقتربوا منک؛ و لا و الله لاتُقْتَلُ حتی اقْتَلَ دونک ان شاء الله و احبُّ ان القی الله ربی و قد صلَّیْتُ هذه الصَّلوۀ التی دنا وقتُها، فرفع الحسین راسه ثُمَّ قال: ذکَرْت الصَّلوۀ، جعلک الله من المُصَلّین الذّاکرین؛ نعم هذا اوَّل وقتها ثم قال: سلُوهم ان یکفُّوا عنّا حتّی نُصلّی.«بحارالأنوار: 21/45، بقیۀ الباب 37؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 142»
2- (2) قال للحسین علیه السلام و قد صلّی یا ابا عبدالله انّی قد همَمْتُ ان الْحقُ باصحابی و کرهْتُ ان اتخلَّفَ و اراک وحیداً من اهلک قتیلا، فقال الحسین علیه السلام: تقدّم؛ فانّا لاحقون بک عن ساعۀ. «بحارالأنوار: 23/45، بقیۀ الباب 37؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 121»

پیامی از کوی نیکنامی

این خداوندگاران فضیلت، به رفتارشان و گفتارشان معنویات اسلام را مجسم می دارند و به سان سروشی آسمانی، حقایق اسلام را به جهان ما فرود می آورند؛ و ما را از شکوه وحی و عظمت سروش آسمانی که در مرتبه اول مغزها را به جوش آورده و دلها را از عظمت فرا گرفته بود، خبردار می کند، کردار اینان برای همکیشان در آماده کردن آنان برای توجه به خدای کائنات از سروشی کمتر نیست، انضباط اسلامی را در این افراد خردمند آئین شناس، به طور کامل توان دید، به ویژه این شهید خوشنام که رفتار وی در انضباط کامل و مراعات وقت، و نباختن خود به واسطۀ اغتشاش، و از دست ندادن حکومت بر نفس، و اهتمام به وظیفه به منزلۀ سروش آسمانی است، آری اینان به آسمان نظر داشتند و با ملکوت مراوده همی کردند، انصافاً باید اینان را پسران ملکوت دانست که برای تربیت هم کیشانشان، خدای آنان را همچون شهاب روشن به زمین فرستاده، ابوثمامه و نماز آن هنگامه اش، مغز انسان را به یک نکته متوجه می کند که نقطۀ حساس هر خطر و خطیر، و هر برد و باختی است. می گوید: فواصل عمر و مفاصل اوقات را نباید ببازی، در بحبوحه کار و خدمت به خلق، در حال

ص:395

دفاع از میهن اسلام، و هنگامۀ جنگ خانمان سوز، نظر به آسمان و حکم وقت داشته باش؛ وقت شناسی این است که بدانی، چشم ستاره که از افق برمی آید به منزلۀ پاسبان است و دیده خورشید و ماه با اشعه خود به تو نگران، آری نماز ما را انوار و اطوار آسمان به ما می آموزند، آسمان در مواقع نماز، گاهی به مانند طور و نورستان موسی از نور خود ما را بانگ می دهد و ما را به نماز وامی دارد، و گاهی از رنگ تاریک و تیرۀ خود ما را به هراس می اندازد؛ گاهی به نام زمزمۀ خواب، ما و هر جنبده ای را، بی اختیار معزول می کند و از منصب دارایی و مال و منال برکنار می دارد، و گاهی از افق سپیده صبحش بشارت تجدید می دهد، و بالاخره در پنج موقع رنگهای پنجگانه ای نمایش می دهد؛ و در این نمایش آگاهی می دهد که تغییر اساسی جهان، نشانۀ خداوندگاری خداوند و فرمانده عیان و نهان و نشانۀ بندگی دیگران است، و می فهماند که در این انقلاب اساسی کلی فرمان حاضر باش و حکم توجه و تواضع به سکان جاری است، هر که این پیام پنج وقت آسمانی را بهتر بشنود به جهان و سرّ جهان آشناتر است، نماز به واسطۀ فواصل وقت نیست، به واسطۀ این مفاصل وقت است.

دانشمندان می دانند که به طول جغرافیائی موقع هر نماز ما، وقت نماز دیگری است برای دیگران؛ پس از

ص:396

اینجا می توان فهمید که وظیفۀ نماز مخصوصی مانند مغرب از خاصیت تیرگی روی گیتی و روسیاهی اوست که روسیاهی لازمۀ امکان است، و در این وقت که فرمان عزل کارگران می رسد جهان خود را می بازد و امکان خود را اعلان و قیمومت یزدان را آگاهی می دهد؛ به این سبب باید متوجه نماز و عرض وظیفه بود، و باز دانشمندان آگاهند که فاصلۀ بین دو نماز مثلاً مغرب و صبح به واسطۀ اختلاف عرض جغرافیائی یکسان نیست، پس از اینجا می توان فهمید که: نماز مربوط به اندازۀ فاصله های اوقات نیست، در نتیجه نماز طرز پیشواز رفتن و پذیرفتن و استقبال کردن تجلیات نوازش آمیز، و نوازش های پیاپی نگهدارندۀ آسمان و زمین است که در این موقع بسی محسوس و آشکار است، گاهی به نشاطهای دمادم از تنگنای موحش جهان به گلستان بالا رهبری می کند، بلکه از رنج فراوان و بار گران، و جنگ و پیکار و مشاغل و کار درمانده شده، انسان را برهاند، و مانند گل خندان به آسمان و ستارگان و انوار اطوار آن رو آرد تا اگر غم و اندوهی این انسان ضعیف و ناتوان را فراگرفته و در خون جگر نشسته باشد، اندکی از آن اندوه های فراوان بکاهد و امیدواری به مرور زمان و نویدهای صبحگاهان و پیچ و خم دوران بدهد، زنگهای آسمان به هر اندوهگین می گوید که: بگذرد

ص:397

اینهم، و به هر زندانی می گوید که: من به مرور خود هر صبح و شام از مدت حبس تو کم می کنم و دلداری می دهم که اختیار زندان و زندانبان به دست دیگری است؛ هر چه را کسی در دست داشته باشد، جهانبان عالم اختیار گرداندن زمان را به دست خود گرفته و اختیار تغییر دادن هر اساسی از روی نمونه شبان و روزان و بامدادان و شامگاهان و روزگاران را به دست خود دارد و به دست کس نداده، به فضل او امیدوار باش و به آسمان همیشه نظری داشته باش. تو از این پیام پرمغز هر چه می خواهی بخوان.

مگر می کرد درویشی نگاهی به این دریای پر درّ الهی

کواکب دیدچون شمع شب افروز که شب از روی آنهاگشته چون روز

تو گویی اختران استاده اندی زبان با خاکیان بگشاده اندی

که هان ای غافلان بیدار باشید در این درگه دمی هشیار باشید

تو خوش خسبی و ما اندر ره او همی پوئیم راه درکۀ او

رُخ درویش مسکین ز این نظاره ز اشک دُر فشان شد پرستاره

که یارب بام زندانت چنین است توگویی خود نگارستان چنین است

ندانم بام ایوانت چه سان است؟ که زندان بام تو چون بوستان است

ص:398

کان من دعائه علیه السلام لاهل الثغور

اللهم وَ ایُّما مَسلمٍ اهمَّهُ امْرُ الاسلام و اهله و احْزَنَهُ تحزُّبُ اهلَ الشّرک علیهم فَنَوی غَزْواً أو هَمَّ بجَهادٍ فَقَعَد بِهِ ضَعْفٌ أو ابطَأت به فاقۀٌ اوْ اخَّره عنه حادثٌ او عَرَضَ له دون إرادتِهِ مانعٌ عارضٌ فَاکْتُبِ اسمَهُ فِی العابدین و اوْجِبْ له ثوابَ المجاهدین و اجْعَلْه فی نظام الشُّهداءَ و الصّالحین اللهمَّ صلّ علی مُحمَّد عبدک و رسولک و آل محمَّد.

«فاذا صافَّ عدوُّک و عدوُّه، فَقَلِّلْهُم فی عینه و صَغِّرْ شأنَهم فی قلبه و ادِلْ له منهم و لاتُدْلِ لهم منه.»(1)

آن عده ای که بعد از برخورد امام علیه السلام به دشمن و پیش از پیاده شدن به کربلا رسیدند، 9 نفرند. اینان بعد از رسیدن دشمن به حسین علیه السلام و مراقبت هزاران چشم و پاسبانی حرّ خود را به آستان حسین کشاندند و به آرزو رساندند، از منزل

ص:399


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 27، کان من دعائه لاهل الثغور.

«شراف» که برخوردگاه دو سپاه بود تا به کربلا سرگردانی هایی در بین بود، هم برای امام و هم برای این شوقمندان ارجمند، حسین علیه السلام بی اختیار بین جنوب کوفه «شراف» که از آنجا به لشکر برخورد و همی خواست برگردد و دشمنش مانع شد، و بین غرب شمالی کوفه و شمال غربی آن که جایگاه کربلا است سرگردان بود، نمی دانست دشمن او را به کجا می کشاند، به خط مستقیم نمی آمد ظاهراً به خط منحنی و قوسی از جنوب کوفه و سرمنزل تلاقی دو لشکر تا کربلا بی اختیار بوده، گاهی به حرّ می فرمود: مادرت به عزایت بنشیند. از جان ما چه می خواهی؟ این ارجمندان نیز از کوفه بیرون آمده و در عُذیب الهجانات رسیدند. در این مسافت چهل فرسخ به واسطۀ سرگردانی و تقیه، شاید بیشتر از پنجاه تا شصت فرسخ راه پیموده باشند؛ زیرا با پیچ و خم های بیابان و تپه و ماهوری که در راه بود، گاهی از آبادانی بریده و گاه گاهی به نخلستان ها و ده هایی گذر می کردند و با این وضع سراغ موکب امام علیه السلام می آمدند به واسطۀ ترس از دشمن و جلوگیری گماشتگان راه، از شاهراه نمی آمدند. عاشقانه راه را با پیچ و خم و چین و شکنجش شبانه می پیمودند، معلوم نبود که چقدر راه آمده اند، راه را نمی دانستند؛ دلیل راه به همراه برداشته بودند، با راهنمای خود چنان خود را رساندند که دشمن آنها را ندید، با آنکه جبهۀ کوفه از جنوب شرقی تا غرب شمالی تماماً گرفته شده بود، نخست هفت تن از آنان را که زودتر رسیدند ترجمه می کنیم بدین ترتیب:

1 - عمرو بن خالد 2 - سعد، غلامش 3 - مجمع بن عبدالله 4 - پسرش، عائذ

5 - جناده ابن حرث 6 - واضح ترک 7 - طرّماح بن عدی.

ص:400

لب (1) عمرو ابن خالد صیداوی

ابوخالد، عمرو صیداوی در کوفه از اشراف و اهل بیت را مخلص خالص است.(1)

این ارجمند همراه مسلم ابن عقیل قیام کرد، تا آن زمان که اهل کوفه به مسلم خیانت کردند، وی به جز پنهان شدن در وسع خود چاره ندید، تا خبر کشته شدن قیس ابن مسهر صیداوی را شنید؛ و شنید که او خبر داده که کاروان حسین علیه السلام تا حاجر بطن الرّمه یک ثلث راه را از 400 فرسخ آمده، از کوی به هوای امام علیه السلام بیرون آمد و غلامش سعد و مُجمع عائذی و پسر او و جنادۀ سلمانی، نیز به همراه او می آمدند و غلام نافع هم از اینان تبعیت می کرد و می خواست اسب نافع را که (کامل) نامیده می شد، به دنبال نافع بیاورد، اسب را به جنیبت(2) می کشیدند، برای خود دلیل راهی لازم داشتند، طرّماح بن عدی طائی را دلیل راه گرفتند؛ این مرد به کوفه آمده بود که برای اهل و کسانش قوت و غذا تهیه کند و ببرد، طرّماح آنان را از بیراهه سیر می داد و از ترس و بیم شبانه راه می آمدند، در اوقات سیر آنها را تند راه می برد؛ زیرا می دانستند که همه راهها گرفته است و دیده بان دارد. همواره شبانه می آمدند تا آنگاه که نزدیک شد به اردوگاه حسین علیه السلام برسند. هنگام سحر بود، در این نابهنگام شور راهبر افزون شده، برای آنکه از خستگی آن سیر

ص:401


1- (1) عسقلانی در اصابه گوید: وی عمر و بن خالد بن حکیم بن حزام اسدی صیداوی است.
2- (2) جنیبت: یدک، اسب کتل، جنیب هم می گویند.

عنیف بکاهد، صدای به حُدی(1) بلند کرد آنها را به صدای، حدی سرگرم همی کرد، می خواند: همقطاران من، سواران ارجمند، ملول نشوید، خستگی به شما اثر نکند؛ رسیدیم؛ دامن همت به کمر زده راه بیایید، بلکه پیش از اینکه آفتاب طلوع کند به جایی برسیم، او این مقصد را به زبان دیگری می گفت: صورتاً به مرکب ها خطاب می کرد؛ و می گفت: اگر شما خسته اید سواران گرامی هم مسافرند؛ راه آمده اند؛ بشتابید؛ بار ما را تا به منزل برسانید؛ و بخوابید شما بر در خیمه و سراپردۀ بزرگ زاده ای؛ بلند قدری؛ آزاد مردی؛ دریا دلی؛ خواهید خفت، او را خدای برای امر خیری آورده؛ شما ما را به آنجا که رسانیدید در آن دیار بمانید که آنجا جای آسایشگاه و پناهگاه همیشگی است.

پایم چه سوده شد به رهت بعد از آن چو گوی

غلطم به خاک و خون ز پی جستجوی تو

1 - یا ناقتی لاتَذْعَری لِزَجْری وَ شَمِّریْ قَبْلَ طُلُوعِ الْفَجْرِ

2 - بخیر رُکْبانٍ وَ خَیْرِ سَفر حَتّی تَحُلّی بکریمَ النَّجْرِ

3 - الماجِد الحُرّ رَحیب الصَّدر اتی به اللّهُ لِخَیرِ امرِ

4 - ثَمَّۀ ابقاءٌ بَقآءَ الدَّهرِ(2) ........

1 - ای ناقه من از خستگی و راه دراز و تازیانۀ من، آزرده آشفته و پریشان مباش، دامن همت به کمر زن، بشتاب که پیش از طلوع صبح کاری از پیش برده

ص:402


1- (1) حُدی: سرود و آوازی که ساربانان عرب خوانند تا شتران تیزتر روند.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 113؛ بحارالأنوار: 237/45، باب 41.

باشیم.

2 - سواران گرامی و مسافران خود را؛ در بارگاه بزرگ زاده ای، بزرگ منش، آزاد، دریادل، فرود آر.

3 - برای امر خیری خدای او را آورده، سپس آنجا که دیار آرامش و ایمنی است جای ماندن است.

می آمدند تا در عُذیب الهجانات که چهار میل از قادسیه می گذرد، در بالای کوفه و سرحد زمین سواد است، خود را به حسین علیه السلام و اردوگاه او رساندند. سلام کردند و زمزمه حُدی را برای امام علیه السلام تکرار کردند تا رسیدند به این مصراع اخیر که: خدای او را برای کار خیری آورده، امام علیه السلام فرمود: هان! من امیدوارم که آنچه او برای ما خواسته است خیر باشد چه کشتن باشد و چه ظفر.

امام علیه السلام به حمایت اینان با حرّ در کشمکش است

ابومخنف می گوید: وقتی حرّ این ارجمندان را دید، برای جلوگیری از امدادیان امام، به امام علیه السلام پیشنهاد داد و گفت: این چند تن از کوفه هستند، از آنانی نیستند که به همراه تو آمده باشند، من می باید آنان را حبس کنم یا به کوفه برگردانم؛ امام علیه السلام در جواب فرمود: من از آنان دفاع خواهم کرد؛ زیرا اینها یاران و یاوران منند؛ تو پیش تر قول به من داده بودی که به هیچ گونه تا نوشته ابن زیاد برایت نیاید، متعرض من نشوی. حرّ گفت: بلی، لکن اینان به همراه تو نیامده اند. فرمود: اینان یاران منند و به منزلۀ آنانند که به همراه من آمده اند، پس اگر بر همان قراری که بین من و تو بود به تمام و کمال، حاضر هستی که هستی و گرنه به

ص:403

طور حتم وارد جنگ می شویم؟ پس حرّ ریاحی، به ناچار از آن دست کشید.(1)

شیوۀ کارزار

ابومخنف می گوید: روز عاشورا هنگامی که جنگ بین حسین علیه السلام و بین اهل کوفه به نهایت گرمی رسید و دو دسته چنان به هم درآویختند که گویی به هم پیوند شده اند، این چند تن همراهان در آغاز جنگ، سخت تاخت کرده به دشمن حمله بردند، دست به شمشیر همی پیش می رفتند و می شکافتند تا به دریای لشکر فرو رفتند و در انبوه لشکر متوغل(2) شدند، سپاه دشمن سربرگرداندند و به دورشان پیچیدند و در صدد برآمدند که آنان را حیازت کنند، یعنی از دست اردو و قوی و نیروی خویشتن آنها را بگیرند و خط ارتباط آنان را از یاران خود قطع کنند و این کار را کردند، حسین علیه السلام نگاهی به این وضع کرد، همین که چنین دید؛ عباس علیه السلام را برای فریاد رسی این ارجمندان صدا زد و نام برد. عباس علیه السلام از جبهۀ جنگ و از سنگر خود به سمت آنان پیش آمده، رو به آنها همی تاخت و به تنهایی در آن مردم حمله کرده، همی می شکافت و همی شمشیر به کار برده پیش می آمد، تا به آنها رسیده، آنان را از آن ورطه دستگیری کرد. آنان هم باز آمدند، اما همه زخم برداشته، مجروح و خون آلود، درآمدن بودند، که در اثنای راه در صورتی که عباس علیه السلام از عقب سرشان آنها را می آورد، دیدند که باز مردم از همه طرف نزدیک می آیند که راه بر آنان ببرند، پس آنان خود را از چنگال

ص:404


1- (1) تاریخ الطبری: 330/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 115؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 87.
2- (2) متوغل: نیک مشغول شونده در کاری، دور رونده در شهرها.

عباس علیه السلام بیرون بردند و بار دیگر بر آن مردم حمله کردند، همه دست به شمشیر یکدل و یکدست و یکنواخت با آن همه جراحتها که در بدن داشتند به دشمن تاختند، و جنگ سختی کردند تا همگی در یک جایگاه و یک مکان کشته شدند.

از عمرو ابن خالد و جناده ارجوزه ای در جنگ این هفت تن ذکر کرده اند که ما آن را در بخش چهارم کتاب خواهیم آورد.

پس عباس علیه السلام به ناچار واگذارشان کرده، نزد امام علیه السلام مراجعت کرد، و از این پیش آمد خبر داد؛ امام علیه السلام از روی دلسوزی و رحمت برای آنان طلب رحمت همی کرد مکرر گفت:

«یرحمهم الله» همی این جمله را تکرار می کرد.(1)

ص:405


1- (1) تاریخ الطبری: 330/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 115؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 87.

لج (2) سعد، مولای عمرو ابن خالد

سعد ابن عبدالله؛ آقائی است دارای شرافت نفس و همت بلند، هنگامی که عمرو ابن خالد در کوفه کشته شدن قیس ابن مسهر، نماینده حسین علیه السلام را شنید و شنید که او خبر داده که حسین علیه السلام تا حاجر رسیده؛ این ارجمند از مولای خود عمرو صیداوی تبعیت کرده و به جانب حسین علیه السلام رهسپار شد، و نیز در جنگ جلوی روی امام علیه السلام با آقای خود همراهی کرد تا به شهادت رسید؛ خبرش همان بود که ذکر کردیم؛ چه سان آمدند و چه سان در کربلا کشته شدند نیازی نیست که از سرآغاز کنیم.(1)

محقق استرآبادی در رجال خود گوید: سعد بن عبدالله کوفی مولی عمرو ابن خالد اسدی صیداوی از اصحاب حسین علیه السلام است. با او در کربلا کشته شد، ابوعلی نیز در رجال خود چنین گوید.

ص:406


1- (1) تاریخ الطبری: 330/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 117.

لد (3) مجمع عائذی

(1)

این بلند نسب، مجمع ابن عبدالله ابن مجمع ابن مالک ابن ایاس ابن عبد منات ابن عبدالله ابن سعد العشیرۀ المذحجی العائذی، پدرش عبدالله ابن مجمع عائذی، صحابی است و خودش تابعی است.

مجمع و پسرش که بعد ذکر خواهد شد، هر دو تن هنگامی که در کوفه کشته شدن قیس ابن مسهر، فرستاده حسین علیه السلام را شنیدند و شنیدند که او خبر داده که حسین علیه السلام تا حاجر بطن الرّمه آمده، به همراه عمرو ابن خالد صیداوی و سعد غلامش که به همراهش بود و جناده بن حارث سلمانی به جانب حسین علیه السلام آمدند.

ابومخنف گفته: هنگامی که حرّ از مجمع و پسرش و عمرو و جناده، ممانعت کرد و امام علیه السلام بعد از کشمکش آنان را از او گرفت و از آنان دفاع کرد؛ از آنان حال مردم کوفه را پرسش کرد و خبردار شد.

ص:407


1- (1) ابن کلبی گوید: پدرش عبدالله بن مجمع عائذی از صحابه پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله است. رسول خدا را درک کرده و خودش تابعی و از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است، در صفین نامی دارد. عسقلانی در اصابه گوید: وی مجمع ابن عبدالله ابن مجمع ابن مالک ابن ایاس ابن عبد منات ابن سعد العشیره مذحجی عائذی است، با حسین ابن علی علیه السلام در کربلا کشته شد، او و پدرش را اهل انساب و طبقات ذکر کرده اند.

مجمع، گزارشی از کوفه می دهد

امام؛ خبر مردم چیست؟ پشت سر چه سان است؟ به من خبر دهید، مجمع ابن عبدالله که یکی از آن چهار تنی بود که خود را به حسین علیه السلام رسانیدند، خبر کوفه و وضع ناپسند اهالی کوفه را بدین قرار شرح داده گفت(1):

اما اشراف مردم رشوۀ آنان سترگ و غراره و جوالۀ(2) آنان پر شد، برای آنکه به این رشوه های گران از آنان دلجویی نموده باشند و دوستی و وداد آنان را رو به خود کرده باشند، که مشفقانه و با دلسوزی از روی صمیمیت بکوشند، بنابراین همگی آنان برای برابری تو و کینه جوئی و ظلم و عدوان پشتیبان هم و یکدل و یکدستند، و اما مردم پایین تر، دل آنان هواخواه تو است ولیکن دست نه، شمشیرشان فردا به جان تو کشیده خواهد شد.

امام علیه السلام باز پرسیدش: آیا از فرستادۀ من که به سوی شما فرستاده ام خبری دارید؟ مجمع گفت: او کی بود؟ فرمود: قیس ابن مسهر صیدوای. گفت: حصین ابن تمیم او را گرفت.

ص:408


1- (1) فقال: امّا اشرفُ الناس عَظُمَتْ رُشْوتهم و ملأت غرائرهم یسْتَمال بذلک وُدُّهم و تُسْتخلص به نصیحتهم؛ فهم البٌ واحد علیک و امّا سایر النّاس بعد؛ فانَّ افئدَتُهم تهوی الیک و سُیوفهم غداً مشهورۀ علیک.«ابصار العین فی انصار الحسین: 145»
2- (2) غراره و جواله: غافل شدن، غفلت ورزیدن، جوالی که آن را مانند دام از ریسمان بافته باشند و پشم و کاه و سرگین و مانند آن در وی کنند و از جایی به جایی برند.

شیوۀ کارزار

اهل سیر و مقاتل گفته اند: که مجمع با عمرو ابن خالد و همراهانش روز عاشورا در یک مکان کشته شدند، چنانچه در ترجمه عمرو گفته شد.

له (4) عائذ بن مجمع عائذی

این جوان عائذ ابن مجمع به همراه پدرش از کوفه به سمت حسین بیرون آمد تا در بین راه وی را ملاقات کرد، حرّ ریاحی از آنان و همراهانش ممانعت کرد و امام علیه السلام هم چنانکه پیش گفته شد دفاع کرد.

اهل سیر گفته اند که: اینان چهارتن بودند از این قرار: عمرو ابن خالد و جناد، و مجمع و پسرش، گویی دو تن غلام را که واضح و سعد باشد در شمار نیاورده اند، وگرنه اینان با دلیل راهشان هفت تن هستند.

صاحب حدائق گفته است که: عائذ در حمله اولی کشته شد و دیگران گفته اند که: به همراه پدرش در یکجا کشته شدند، چنانکه گذشت و این قضیه پش از حمله اولی در آغاز جنگ بود.(1)

ص:409


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 146.

لو (5) جنادۀ ابن الحرث سلمانی کوفی

(1)

جناده از مشاهیر شیعه و از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بود، در کتاب صفین نصر ابن مزاحم گوید: جناده ابن حرث روز صفین پیش روی امیرالمؤمنین علیه السلام جنگ می کرد، جناده نخست با مسلم ابن عقیل خروج کرده و هنگامی که خذلان مردم کوفه را دید؛ به ناچار نزد خویشان خود پنهان شد تا هنگامی که آمدن حسین علیه السلام را شنید به همراه عمرو ابن خالد صیداوی و جماعت مذکور به سمت حسین علیه السلام بیرون آمد و حرّ ریاحی به جلوگیری آنان برخاست و بعد از آن حسین علیه السلام با کشمکش آنان را باز پس گرفت، تا وقتی که هنگامه روز طفّ پیش آمد، خود پیش آمدند و در صفوف اهل کوفه فرو رفتند، تا لشکر بدانها احاطه کرد تا آنکه عباس ابوالفضل علیه السلام برای رهاندن و باز آوردن آنان مأمور

ص:410


1- (1) ابوعلی در رجال خود گوید: جنادۀ ابن الحرث سلمانی ازدی از اصحاب حسین ابن علی علیه السلام است. به همراهی او در کربلا کشته شد، ابن عساکر در تاریخ خود گوید: وی جناده بن حرث بن عوف بن امیه بن قلع بن عبادۀ بن حذیفه بن فقیم بن عدی بن زید بن عامر بن ثعلبه بن حارث بن حرث مذحجی مرادی سلمانی کوفی، برای وی ادراک و صحبت هست یعنی از صحابه رسول خدا است؛ ابن مسعود گوید: رسول خدا به جناده ابن حرث نامه ای نوشت بدین صورت:این نامه ای است از محمد صلی الله علیه و آله پیغمبر خدا به جناده و قبیلۀ وی و هر که از وی تبعیت نماید. دربارۀ برپاداشتن نماز و رساندن زکات و هر کس خدا و پیامبرش را اطاعت کند ذمه خداوند و ذمه محمد صلی الله علیه و آله برای وی خواهد بود (جناده را بعضی جبار و حیان تصحیف کرده اند ولکن در کتاب «ایضاح الاشتباه» علامه چنین ضبط شده و سلمانی منسوب است به سلمان که بطنی از مراد و مراد بطنی است از مذحج، اهل نسب چنین ذکر کرده اند و صاحب نهایۀ الارب فی انساب العرب نیز چنین گفته.)

شد و خود را از میان لشکر بیرون برد تا به آنان رسید و آنها را مستخلص کرد، ولیکن آنان نپذیرفتند که سالم برگردند و دشمن را ببینند، و در یک بقعه و یک مکان کشته شدند، اما بعد از آنکه مانند شیران پر یال و کوپال جنگ کردند؛ جناده می جنگید و رجز می خواند.(1)

اَنَا جُنادٌ و انَا ابنُ الحارِثِ لَسْتُ بِخَّوارٍ وَ لابِناکِثٍ

تتمۀ این ارجوزه با وضع جنگ این ارجمندان در جلد دوم در بخش چهارم خواهد آمد.

لز (6) واضح ترک، مولی حرث مذحجی سلمانی

این واضح؛ غلامی است ترکی نژاد، شجاع، قاری، و از حرث سلمانی، پدر جناده بود و به همراهی جنادۀ ابن حرث به کربلا آمد. (صاحب الحدائق الوردیه چنین ذکر کرده است)(2)

ابصار می گوید: آنچه من گمان می کنم این است که این واضح همان است که ارباب مقاتل ذکر کرده اند که: روز عاشورا به مبارزه به سمت دشمن بیرون آمد و پای پیاده به جنگ شروع کرد، دست به شمشیر همی می زد و همی گفت:

البحر من ضربی وطعنی یصطلی والجوُّ من عثیر نقعی یمتلی

اذا حسامی فی یمینی ینجلی ینشقُّ قلب الحاسد المبجَّلی(3)

ص:411


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 144.
2- (2) الحدائق الوردیۀ: 122.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 145؛ اعیان الشیعه: 303/3.

1 - دریا از آتش شمشیر من و سر نیزۀ من گرم و فروزان خواهد شد و فضا از غبار من آکنده و پُر خواهد شد.

2 - هر گاه تیغ در کف دست من عریان و آشکارا شود، قلب حسود هر چند بزرگش بدانند خواهد شکافت.

گفته اند: وقتی به زمین افتاد استغاثه کرد که بیا، یعنی امام علیه السلام را برای فریاد رسی صدا کرد.

ای آرزوی جان نظری کن به حال من

زان پیشتر که جان دهم از آرزوی تو

دیگران در آن هنگامۀ پر اغتشاش سختی حال حسین علیه السلام را ملاحظه می کردند و او را صدا نمی زدند و به فراق او در دم جان دادن می ساختند، ولی این ساده لوح ارادتمند، صدا زد.

حسین علیه السلام خود را مانند شاهباز به بالای سرش رسانید و در آغوشش کشید و دست به گردنش کرد، او جان می داد و همی گفت: کی مثل من است؟ که پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله صورتش را به رخسارم نهاده باشد و جان داد.(1)

لح (7) طرماح بن عدی - دلیل راه

طِرمّاح بر وزن سنمار، اسم مردی است، طائی پسر عدی نامی، نه عَدی ابن حاتم طائی.(2)

ص:412


1- (1) اعیان الشیعه: 303/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 145.
2- (2) عدی ابن حاتم طائی پسرهایش طرفات، طرفه، طریف و مطرف، هر سه تن در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام و به همراه وی کشته شدند و عدی که از اشراف کوفه بلکه عرب شمرده

پیشنهادی

ابصار می گوید: این هفت تن وقتی به حضور امام رسیدند و بین امام و مُجمع مذاکراتی شد و خبر قیس ابن مسهر به امام علیه السلام گفته شد؛ و امام اشک برایش ریخت و درباره اش دعا کرد، طرماح نزدیک شد و برای پیشنهادی به سخن آمده گفت: به خدا سوگند! عده ای را که به همراه تو هستند من زیاد نمی بینم و اگر جز این دشمن و این عده که ملازمتان می بینم به جنگ تو نیایند همین لشکر بس است و من به به یک روز پیش از بیرون آمدن از کوفه پشت کوفه را بازدید کردم، دیدم در آن دشت پهناور به اندازه ای انبوه مردم فزون است که هنوز این دو دیدۀ من در روی صحنۀ یک میدان پیش از آن ندیده، راجع به آنها پرسش کردم؛ گفته شد: اجتماع کرده اند که سان بدهند و بعد به سوی حسین علیه السلام بروند، بنابراین تو را به خدای قسم می دهم اگر می توانی که یک وجب رو به آنان پیش نروی، بکن و اگر بخواهی که در شهری پیاده شوی که به واسطۀ آن خدای از هجومت نگهدارد، تا بعد به سر فرصت تکلیف برایت روشن شود و رأی خود را ببینی که چه می باید کرد؛ من پیشنهاد می کنم که این خط را در نظر آر که من تو

ص:413

را در (اجاء) کوهستان خودمان پیاده کنم؛ زیرا آنجا کوهستانی است منیع که به خدایت سوگند! ما خود را به وسیلۀ آن کوهستان از شاهان غسان، و حمیر، و نعمان ابن منذر و از خطر احمر و اصفر، در پناه آنها نگه می داشته ایم و بدین سان به خدایم سوگند! هیچ نشده که زبونی و خاری کشیده و دیده باشیم. من هم به همراهت هستم این خط سیر را پیش گیر و با تو می آیم تا تو را در آنجا پیاده کنم، سپس نماینده می فرستی نزد مردانی از طایفۀ طی که در (اجاء و سلمی) هستند به خدا سوگند! به ده روز نمی گذرد که قبیله طی پیاده و سواره به سوی تو خواهند آمد و پیرامون تو را خواهند گرفت؛ بعد در بین ما هر چه خواهی اقامت کن؛ و اگر دشمنی برایت پیش آید که قصد سوئی به تو داشته باشد، من عهده دارم که بیست هزار نفر از طی فراهم کنم که پیش روی تو شمشیر زنند و دست کسی به تو نخواهد رسید تا یک مژگان در آنها زنده باشم که به هم بخورد.

پاسخ امام علیه السلام را با مفاوضات زندان سقراط در نظر بگیرید.

امام علیه السلام در پاسخ به طرماح فرمود: خدای به تو و قبیله ات جزای خیر بدهد، مطلب این است که بین ما و این مردم قول و وعده و سخنی است که با وجود آن قادر بر برگشت نیستم و نمی دانم هم که عاقبت بین ما و آنان به چه صورت کار خاتمه می یابد.

البته برای امام علیه السلام گریختن و چیزی که به صورت نمایش گریختن باشد صحیح نیست، به ویژه در جائی که مقصد او مقدس و نیز احتمال می دهد که کوفیان به حمایت غرقگاه او و حریم او بکوشند و اگر هم نکوشند

ص:414

شاید به مذاکرات معقولانه که صلاح و خیر خلق در آن باشد خاتمه یابد. در اینجا به زندان سقراط مراجعه شود.

وداع طرماح

ابومخنف می گوید: جمیل ابن مرثد گفت که: طرّماح این حدیث را خود برای من گفت، می گوید: من با حسین علیه السلام وداع کردم و گفتم: خدای شرّ جن و انس را از تو برگرداند، من برای خانواده ام آذوقه و قوتی را از کوفه می برم بنابراین ناچارم خود را به آنان برسانم که این بار را در آنجا بگذارم. سپس ان شاءالله برمی گردم و به قصد یاری تو می آیم، و اگر خودم را به تو رسانم به خدا سوگند از یاوران و یاران تو خواهم بود.

آخرین سخن امام علیه السلام

حسین علیه السلام فرمود: اگر این کاره هستی پس شتاب کن، خدا رحمتت کند.

پایان کار او

می گوید: من از این سخن دانستم که به مرد و مدد نیاز دارد، که به طور آشفتگی از من خواستگار تعجیل است؛ می گوید: وقتی به خانه ام رسیدم آنچه را وسایل لازم داشتند نزدشان گزاردم و وصیت خود را کردم، کسان من بدگمان شدند، بین کسان من گفتگو برخاست. گفتند: تو این نوبت ساخت و سازی می کنی که پیش از امروز هرگز اینگونه نمی ساختی، من آنها را از منویات خود خبر کردم و به راه افتادم و از راه (بنی ثعل) آمدم تا وقتی که نزدیک عذیب الهجانات رسیدم (سماعۀ ابن بدر) جلو آمده، خبر شهید شدن حسین علیه السلام را به من داد، من

ص:415

برگشتم.(1)

محدث قمی معاصر گوید: قضیۀ ساربان و شب یازدهم را از این طرماح روایت کرده اند و چون معلوم شد که وی برگشت و به کربلا نیامد، حتماً آن قضیه دروغ است.

حکیم گوید: این قضیه دروغ باشد، ولی قضیه دیگر از طرماح راست است که مانند شاگردان سقراط به ویژه (اقریطون) طرماح پیشنهاد رفتن از آن سرزمین را به حسین علیه السلام کرد و امام نیز پیام فضیلت را به گوش او نزدیک همراهان گفت، و راه استقامت و بلندی همت و ارجمندی را نشان داد، از صلاح اندیشی فروگذار نکرد و خواست که تودۀ امت او را به رشد عقلانی خود، خواهان باشند، مسلمین به حال اختیار عدل جو باشند، و او یا هیچ کس مجبور نباشد بی آذرمی بنی امیه را به صورت آشوب طلبی آشکارا کند، یعنی کار منکری را به کار ناستودۀ دیگری جلوگیری کنند، امام علیه السلام از این سرپیچی و نپذیرفتن پیشنهاد طرماح و پایداری، این درس را به ما آموخت که صلاح اندیشان نیکخواه نباید هیچگاه برای رفع باطلی به کار ناروایی چنگ زنند و برای رد باطل، باطل دیگری را دست آویز کنند.

ص:416


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 88؛ تاریخ الطبری: 306/4.

جان ز هجر عرش اندر فاقه ای تن زهجر خاربن چون ناقه ای

ایندو همره یکدیگر را راهزن گمره آن جان کاو فروماند زتن

همچون مجنونند و ان ناقه اش یقین می کشد این پیش وان وا پس زکین

میل ناقه جانب کره دوان میل مجنون ج» انب لیلی روان

گفت ای ناقه چه هردو عاشقیم ما دو ضد بس همره نالایقیم

تا تو با من باشی ای مرده وطن بس ز لیلی دور ماندی جان من

این بگفت و از شترخود را فکند گفت سوزیدم ز غم تا چند چند

آنچنان افکند خود را سوی پست کاندر آن صحرا یکی پایش شکست

پای من گر نیست گفتا گو شوم در خم چوگانش غلطان می روم

بس کند نفرین حکیم خوش دهن بر سواری کاو فرو نامد ز تن

عشق مولی کی کم از لیلی بود گوی کشتن در رهش اولی بود

لط - (1) مسلم ابن کثیر اعرج ازدی از دشنوه کوفی

جناب مسلم تابعی یعنی معلومات قرآن و حدیث را از صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله اخذ کرده کوفی است، با امیرالمؤمنین علیه السلام مصاحبت کرده، پای مبارکش در بعضی از جنگ های علی علیه السلام صدمه دیده است.(1)

ص:417


1- (1) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: مسلم ابن کثیر ازدی اعرج از اصحاب حسین ابن علی است که در کربلا به همراه او کشته شد - ابوعلی نیز در رجال خود چنین گوید عسقلانی در اصابه گوید: وی مسلم ابن کثیر ابن قلیب صدفی ازدی است، از دشنوه کوفی است، وی از صحابه ادراکی است، ابن یونس او را ذکر کرده، و گفته که او در فتح مصر حاضر بود. احمد ابن داود دینوری در کتاب اخبار الطوال گوید: مسلم ابن کثیر را پای در جنگ جمل صدمه دید، عمر ابن ضبه تمیمی تیری به ساق پایش زد و زخمی کرد.

اهل سیر گفته اند: «که این مرد نازنین از کوفه به قصد حسین علیه السلام بیرون آمد و به امام علیه السلام در نزدیکی پیاده شدن وی به کربلا رسید، ساروی می گوید: که این مرد فداکار در حملۀ اولی کشته شد.»(1)

م - (2) رافع ابن عبدالله، مولی مسلم ازدی

«رافع به همراه مولای خودش مسلم اعرج که پیش ذکر شد؛ از کوفه بیرون آمد «آزاد بنده ای که رود در رکاب تو» و به جنگ حاضر شد، بعد از مسلم نامور به مبارزه به میدان رفت و بعد از نماز ظهر شهید شد.»(2)

پیامی سراسر حکمت و نیکنامی

گفته شد که: این عده با پای لنگ و با دلیل، راه را آمدند ولی اگر به دقت بنگرید: رهبر اینان همان بود که با خودشان بود، آن شوق و اراده که توانست گریبان آنان را از دست خویش و بیگانه و دلسوزی و سرزنش باز بگیرد و توانست بیم و امید را یک سو نهد، و توانست بیابان بپیماید، بیش و پیش از هر رهنما رهبر انسان است.

«عشق در هر دل که باشد رهبری در کار نیست»

بنگرید که این هفت تن از اصرار خود چه پیامی می دهند دشمن از آنان جلوگیری کرد، طوفان حوادث کوفه، آنان را پیچاند، راه بسته افق را بر آنان تاریک داشت؛ ولی جدیت و پشت کار و داشتن هدف آنان را از هر پیچ و خم و چین و شنکجی گذراند و به رهروان کاروان حسینی رساند؛

ص:418


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 185؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 185.

آنان از آرامگاه خود همین فضایل عملی خود را به رهروان کوی شهیدان پیام می دهند؛ پیام می دهند که حرّ ریاحی از پیوستن ما به جمعیت امام علیه السلام جلوگیری کرد، ولی او غفلت کرد از اینکه کسی که از خانه گذشته و علاقه های کسان خانمان و محبت جان پاپیچ او نشده، این جلوگیری تصنعی در او تأثیری نخواهد داشت، باز پیام می دهند که از نوازش حسین علیه السلام و تعصب کشیدنش و حاضر شدنش تا پای جنگ، اطمینان داشته باشید که عطیات لاهوت همواره به مقدار رغبات ناسوت است، آن کس که رغبتش به حق و حقیقت به آن اندازه شد که غبار و ارزندگی خود را از هم پاشاند، و از پیرامون هستۀ مرکزی نور پراکنده نشد، و خود را مانند ذره به دامن او انداخت، از کانون حقیقت نیز به او توجه خواهد شد و کانون حقیقت هرچند بزرگتر از هر شخصیتی است، ولی جایی که کسی شخصیت خود را ندید و به سمت او بی سر و پا روان شد. می توان باور کرد که کانون حقیقت هم خود را به او نزدیکتر خواهد آورد. در علم طبیعی ثابت شده که کرۀ زمین و هر کره، ذرات پراکنده خود را به طرف خود می کشد، و از این رو هر سنگ از بالا به سمت مرکز فرود می آید، ولی به قانون جاذبه عمومی به نسبت مستقیم حجم آن سنگ با کرۀ زمین و به نسبت معکوس بعد فی ما بین هر دو همدیگر را می کشند، یعنی آن سنگ هم تمام کره زمین را به طرف خود تکان می دهد، باز دیده اید به اندازه ای که طفل خود را به پدر و بزرگتر خود وابسته می دارد، آنان نیز به طرف او رایگان خواهند بود، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل، و به تمام خدمات خود

ص:419

مطمئن باش؛ جدیت، شور، حرکت، توجه، دعا؛ همهمه هرچه از تو توجه زاید به همان پایه بر مبلغ قرب تو می افزاید و به نسبت خدای به طرف تو می آید، اگر تو به پای لنگ لنگان می روی او تعالی شانه،

با قدمهای جبار پیش می آید.

و صلی الله علی محمد و آله

جانا به شکرانۀ این که پیام شهیدان را که نامه اش را خود با خون نگاشتند، تو به آسانی در این اوراق می خوانی در آن تأمل کن و مکرر در مکرر آن پیامها را بخوان، باشد که فروزانت نمایند و به کوی شهیدان گذرت دهند و در آن هنگامۀ فروزان مرا یادی کنی که من هم به دست اخلاص، این نامه را از دست شهیدان گرفته به تو تقدیم می کنم. امید به دیدۀ اخلاص بنگری و به گوش ارادت در نپوشی.

تهران 2 شوال 1 آبان 1320 پایان جلد اول

(خلیل صیمری کمره عفی الله عنه)

ص:420

ما لازم دیدیم در طبع دوم، جبهه مخالف یعنی دشمن را نیز از حیث کثرت و قدرت تعیین کنیم، بنابراین محتاج شدیم شهر کوفه را که مرکز جنبش سپاه دشمن بود با وضع آن، از همه حیث رسیدگی کنیم، از این رهگذر یک جزوه بر کتاب افزودیم و آن این است:

حدود کوفه

«اقتباس از کتاب تاریخ کوفه براقی»

کوفه بسیار وسیع و بزرگ بود. «قراء و جبّانه های آن» تا «فرات اصلی» (یعنی عمود فرات) و قریه های «عذار» می رسید که بالغ بر شانزده میل و دو ثلث میل باشد.

یاقوت در معجم گوید: ذکر کرده اند که: در کوفه پنجاه هزار خانه (عمارت) مسکونی برای اعراب ربیعه و مضر و بیست و چهارهزار خانه برای سایر عرب و شش هزار خانه برای عرب یمن می بود. و گوید: مسافت بین کوفه و مدینه بیست مرحله است.

تعدیل عشائر و قبائل

طبری گوید: گفته اند که: عشائر بر یکدیگر فزونی بی حدی یافتند، سعد درباره

ص:421

تعدیل آنان به عمر نوشت او نوشت که آنها را تعدیل کند وی نیز به علمای انساب عربی و خردمندان و عقلا، از جمله سعید بن نمران و مشعله بن نعیم متوسل شد، آنان قبائل را تقسیم نموده به هفت قسم متساوی تعدیل نموده هریک را به نام «سُبع» می نامیدند.

1 - کنانه و حلفای آن از احابیش و غیر آن و جدیله که بنی عمرو بن قیس عیلان باشد؛ یک سبع

2 - قضاعه که از جمله آنها در آن روزگار غسان بن شبام باشد و بجیله و خثعم و کنده و حضر موت و ازد؛ سبع دیگر

3 - مذحج و حمیر و همدان و حلفای آنان؛ سبع دیگر

4 - تمیم و سائر رباب و هوازن؛ سبع دیگر

5 - اسد و غطفان و محارب و نمر و ضبیعه و تغلب؛ سبع دیگر

6 - ایاد و عک و عبد القیس و اهل هجر و حمراء؛ سبع دیگر

پس همواره در زمان عمر و عثمان و علی علیه السلام و امارت معاویه بر این تقسیم بود تا در زمان زیاد بن ابیه که آنها را ارباع نموده، تقسیم را چهارگانه قرار داد.(1)

تجدید عرافۀ (شناسایی مردم)

ارزاق آنها را به وسیله کدخدایان می رسانیدند. طبری گوید: هر عرافه ای را مبلغ یکصد هزار درهم می دادند. و هر عرافه ای را از قادسیه به خصوص را (ظاهراً مقصود مجاهدانی است که در قادسیه حضور داشته اند) چهل و سه مرد و

ص:422


1- (1) تاریخ الکوفه: 159؛ تاریخ الطبری: 151/3-152.

چهل و سه زن با پنجاه نفر عیال، بهره شان صدهزار درهم بود. و هر عرافه ای از اهل ایام (ظاهراً ایام عرب. کنایه از ایام جنگهای آنان بوده) (مانند یوم قادسیه و یوم جلولاء و یوم نهاوند. و ممکن است مانند روز مزد دوره ما بوده) بیست مرد را بر سه هزار. و بیست زن که هر کدام عیال وار باشند، بر یکصد هزاردرهم.

و هر عرافه ای از رادفۀ نخستین شصت مرد و شصت زن و چهل نفر عیال از آنان که رجال آنان ملحق شده بودند، بر هزار و پانصد، بر یکصد هزار درهم و به همین قیاس.

راجع به توضیح معنی رادفه از طبری کلمه ای خواهدآمد و همچنین راجع به این ارقام که در این حساب هست، اینها اصطلاحات لشکر نویسی بوده است.

عطیۀ بن حارث گوید: من صد عریف را درک کردم و اهل بصره نیز بر این منوال بودند.

عطایا به امرای اسباع و صاحبان پرچم واگذار می شد و صاحبان پرچم به ایادی عرب می داده و آنان به عرفا (کدخدایان) و نقبا و امنا می دادند و آنان به کسان و نفرات در خانه هایشان رد می کردند.(1)

حمراء در کوفه

بلاذری گوید: از همراهان رستم فرخ زاد در قادسیه، چهارهزارنفر که به نام

ص:423


1- (1) تاریخ الکوفه: 160.

(سپاه شاهنشاه) نامیده می شدند از سپاه اسلام خواستند که خود تسلیم شوند به شرط آنکه هرجا خودشان بپسندند فرود آیند و با هرکس خود بخواهند حلیف و هم پیمان شوند و در دیوان عطای عسکری اسلامی برای آنان نیز مقرری مقرر شود.

مسئول آنها از هر جهت پذیرفته شد، برای حلیف خود زهره بن حویه سعدی را از تمیم انتخاب کردند و سعد وقاص آنها را به جایی که خود اختیار کردند، منزل داد و مقرری آنها را هزار هزار قرار داد. آنان یک تن نقیب و سرپرست از خود داشتند که نام او دیلم بود. از این رو آنان را حمراء دیلم می نامیدند.

اسب های یدکی و فوق العاده

طبری گوید:(1) «در زمان عمر در کوفه به طور فوق العاده چهارهزار اسب در اصطبل دولتی اسلامی همواره بود - تا ذخیره ای باشد برای پیش آمد حادثه (اگر پیش آید) در زمستان آنها را به قبله قصر کوفه و دست چپ آن منتقل می کردند و از این جهت آن مکان را تا امروز (آری) می نامند و در بهاران رمۀ آنها را در اراضی میان فرات و خانه های کوفه که پهلوی اصطبل (عاقول) واقع می بود می بردند و عجمان بدین ملاحظه آن جا را (آخورشاهجان) یعنی علف چران امراء می نامیدند.

قیم بر این اسبان «سلمان بن ربیعه باهلی» بود، چند تن از کوفه زیردست او بودند، وی در مسابقه های اسب دوانی اسبهای «پیشرو» را به طور صحیح تربیت می کرد و هر سالی اسبان را «به مسابقه و دو» می برد و در بصره نیز مانند آن و به

ص:424


1- (1) تاریخ الطبری: 155/3.

مقدار آن مهیا بود و قیم بر آنها (جزء بن معاویه) بود و در هر شهری از شهرهای هشت گانه اسلامی ساخلوی(1) همچنین فراخور آن به نسبت موجود می بود که اگر حادثه ای پیش می آمد مردمانی به چابکی سوار شده، برای پش دستی می رفتند تا اینکه مردم استعداد و تهیه خود را ببینند.

از جمله در سال 17 هجری - قعقاع بن عمرو با چهار هزار نفر از کوفه استفاده از این اسبان کرده با شتاب خود را به حمص رسانیدند، فرمانی از مدینه برای سعد آمد که مردم را به همراهی قعقاع بن عمرو به جانب حمص حرکت بده، باید همان روزی که نامه من به تو می رسد آنها را روانه کنی؛ زیرا ابوعبیده در محاصره واقع شده و سفارش کن که جدیت و تأکید به خرج دهند. قعقاع به سرکردگی چهارهزار نفر همان روزی که نامه رسید به جانب حمص حرکت کرد، همین که وارد حمص شد، سپاه دشمن سه روز قبل شکست خورده بود. خبر فتح را با خبر ورود امدادی به مدینه نوشتند، دستور آمد که امدادیان را شرکت دهید. و تشکری از اهل کوفه کرده بود که خدا آنها را جزای خیر دهاد، آنان هم حوزه خود را از عهده برمی آیند و هم سایر شهرها را مدد می دهند.»

سرعت سوق الجیشی است که آن خبر و آن بسیج با هم پیوسته باشند.

طبری در روایت گوید: «امدادیان کوفه چهارهزار نفر بر قاطرها سوار بوده اسبان را به یدک و جنیبت می کشیدند.

این خبر بیشتر دلالت بر تکمیل تجهیزات می کند، گرچه بنا بر این روایت،

ص:425


1- (1) ساخلو: گروهی از سربازان که در مکانی اقامت کنند و به حفظ آن مأمورند؛ پادگان.

حرکت آنها فردای آن روز بود که نامه از مدینه رسیده بود.»

طبری گوید: «حکومت اسلام در هر شهری به قدر کفایت آن، خیل و اسب از فضول اموال مسلمین خریده بود و آنها را ذخیره حوادث کرده بود، در خصوص کوفه از این نوع چهارهزار اسب حاضر بود.»

کتاب البلدان - ابن فقیه احمدبن محمد معروف به ابن فقیه ابوبکر (طبع لیدن ص 163) گوید: عده اهل کوفه هشتاد هزار و جنگجویان آنجا چهل هزار بودند «زیاد همیشه می گفت: اهل کوفه را خواربار بیشتر و اهل بصره را دراهم.»

مجله «الاعتدال» گوید

محله های کوفه به نام قبایل معروف بود. در کوفه از آغاز کوچه بندی شوارع نبود، بلکه مجتمعی بود آمیخته و درهم و بر هم از هفت جمعیت انبوه فراهم آمده بود، هر مجموعه ای از چند عشیره که در سمتی فرود آمده بودند. کوفه مخیمی عظیم و یا دشتی پر از خیمه بود، عرب در آغاز فرود آمدن به عراق در دامنه لب آب بلاد ریف(1) و سواد شاطی فرات فرود می آمدند و به شکل هندسی از قرار دو خیمه دو خیمه شهری پر از جمعیت انبوه برپا بود و همین که نهر طغیان می کرد؛ از لب آب بر بلندی می آمد و التجای به دو خیمه سار کبیر خود (کوفه و بصره) می بردند. کوفه ابتدا، مدینه ای بود از کوخ، در عهد مغیره دیوارهای آن از خشت شد؛ ولی مستور از خیمه و چادر، در عهد زیاد با آجر ساختمان های محکم یافت، این پهن دشت وسیع از هفت فوج پوشیده شده، و بر حسب حوائج

ص:426


1- (1) ریف: زمین پر آب و علف، خاک پر نعمت.

عسکری تقسیم بندی شده بود؛ اینک تقسیمات هفت گانه کوفه از این قرار است.

نخست: کنانه و هم سوگندان و هم پیمانان آن و جدیله این قبایل از زمان سعد تا عهد اموی معتمد و کارگزار حکومت وقت بودند، به اهل «عالیه» معروفند، عددشان افزون از همه بود؛ ولی به تدریج ناچیز شدند و ظاهراً قریش هم از این طبقه بوده است.

قسم دوم: قضاعه و بجیله و غسان و خثعم و کنده و حضرموت و ازد.

سوم: مذحج و حمیر و همدان. این قسم در حوادث کوفه دور بزرگی بازی کردند و مواقف برجسته ای داشته اند.

چهارم: تمیم و رباب.

پنجم: بنواسد و محارب و نمر از بنی بکر و تغلب. اکثریت اینان از ربیعه است.

ششم: ایاد و بنوعبدقیس و اهل حجر و حمر (حمر عجمانی بودند از ایران) دو صنف اول از این قسم بقایای قبایلی بودند که از سابق در این سرزمین اقامت داشتند، اما بنی عبدالقیس از بحرین تحت سرپرستی زهره بن حویه به اینجا فرود آمدند - و حمر نیز حلفای زهره بودند و با او و به همراه او فرود آمدند. اینان ایرانی بوده شماره آنان چهارهزار، همه سپاهی و فارسی بودند و به نام «جندشاهنشاه» نامیده می شدند.

(بلاذری چنین ذکر کرده): روز قادسیه امان خواستند و بدان شرط تحت حمایت رفتند که هرجا را محبوب داشته فرود آیند و با هرکه خواستند هم پیمان باشند و در عطا برای آنان مقرری فرض گردد.

ص:427

آنچه خواستند به آنها عطا شد، برای آنها بازرسی (نقیبی) بود که به آن دیلم گفته می شد. اینان را «حمراء دیلم» می نامیدند و همین که دوران «زیاد» شد آنان را در شام و بصره و کوفه پراکنده کرد. این قسم ششم در دوره ثقافی یعنی ترتیبی کوفه و بصره، داخل و دخیل هستند.

هفتم: ململم بود، یعنی مجتمع انبوه کثیری بود که از جمله توده های زیادی فراهم آمده بود. نمایان تر آنها «طی» بود.

ص:428

دولت امیرالمؤمنین

علی علیه السلام طرز را تغییر داد

تشکیل این تجمعات را همین که علی علیه السلام به سرپرستی و فرماندهی سپاه کوفه رسید و کار به او واگذار شد، عوض کرد و تشکیلات کوفه از این قرار شد.

نخست: همدان و حمیر و «حمر» به نظر من محبت علی علیه السلام به ایرانیان و عموم ضعفا و باز به اهل فضیلت و معنویت مانند همدان و حمیر از اینجا معلوم می شود، طبقه زیرین را به فوق آورد.

دوم: مذحج و اشعر و طی. و پرچم این قسم را نصربن مزاحم حمل می کرد.

سوم: قیس و عبس و ذبیان و عبدالقیس

چهارم: کنده و حضرموت و قضاعه و مهره

پنجم: ازد و بجیله و خثعم و انصار

ششم: بکر و تغلب و بقیه ربیعه

هفتم: قریش و کنانه و اسد و تمیم و ضبه و رباب

زیر و رو کردن این طبقات از طرفی، کشف از قدرت نفسی امیرالمؤمنین علیه السلام و نیز از طرفی دیگر کشف از خراب شدن نفسیات این طبقه آخر

ص:429

می کند که اهل عالیه و کارگزاران حکومت سابق بوده اند.

و همین که شهر شدن کوفه صورت عمل گرفت، شاه کوچه های باز «خیابانها» در آن شهر شکافته شد و عرض کوچه های بزرگ پنجاه ذراع بود، این شاه کوچه ها هنگام شب به وسیله مشعلها روشن می بود، از این شاه کوچه ها آنچه که به نام «سُکّه» به ما رسیده. سُکّه برید و سکه علاء و سکه بنی محرز و سکه شبث و سکّه عمیره و سُکّه دار الرومیین است که نزدیک قصر اماره بود و بسیاری غیر آنها که به اسم سران و تجار شناخته می شده؛ از قبیل «سُکّه عنتره حجام». و اهم سُکّه های کوفه (سُکّه برید) بوده و مکان آن بین جسر که واقع در جانب جنوب شرقی است و بین قصر و کناسه واقع می بوده. و موقع قصر در جانب جنوب شرقی مسجد جامع بوده. اما مکان کناسه در شمال شرقی بین مسجد کوفه و مسجد سهله بوده و ارباع کوفه به پانزده خیابان منقسم می بود.

1 - خیابان های ربع اول که در شمال مسجد جامع واقع می شد، محله های سلیم و ثقیف و همدان و بجیله و تیم اللاۀ و تغلب می بود.

2 - و خیابانهای ربع دوم که در سمت قبله و جنوب بود، محله های بنی اسد و نخع و کنده وارد می بود.

3 - خیابانهای ربع سومین که شرقی مسجد جامع می بود، محله های انصار و مزینه و تمیم و محارب و اسد و عامر می بود.

4 - و خیابانهای ربع چهارم که در غربی جامع واقع می شد، محله های بجیله غطفان و بجیله قیس و جدیله و جهینه و غیر آن از چندین عشایر دیگر می بود.

برای کوفه باروئی نبود، فقط در ناحیه شمال شرقی. موضع خندق معروفی بود،

ص:430

و مسناۀ جابر (یعنی سد سیل گردان) در محله مزینه بود، و در جانب جنوب شرقی نهر بنی سلیم بود، از این نهر ساقیه هایی شکافته و حمام هائی آب می گرفت، منصور مردم را به حفر خندقی مجبور کرد که محیط بر کوفه بود از فرات آب می گرفت و عبور از آن به توسط قنطره هایی بود که درها بر آنها بود و بسته می شد و باز می شد و قایق ها در این خندق کار می کرد؛ برای تسهیل تجارت جریان می داشت و در خلال قرن اول در کوفه چاهی برای آب برداشتن نبود، فقط پاره قناتها می بود و بیشتر اعتماد مردم در آب بر سقاهایی بود که آب از شریعه می کشیدند و بعدها بئر علی معروف شد و مردم از آن آب کشیدند و ابن هبیره، قنطره کوفه را احداث کرده و شاید قنطره کوفه همین جایی است که امروز نزد عامه به نام «کنیدره» معروف است و موقع آن در جنوب شرقی از مسجد جامع بوده است.

سپس خالد قسری، قنطره کوفه را اصلاح کرد و بعد هم چندین مرتبه اصلاح شده و گویند: این قنطره پیش از اسلام می بود و ساقط شد و در مکان آن این جسر بنا شد سپس «زیاد و بعد ابن هبیره و بعد خالد قسری و بعد یزید بن عمر» هرکدام به نوبه خود آن را اصلاح کرد و بعد از بنی امیه هم چندین دفعه اصلاح شد.

از مکان های برجسته تاریخی کوفه که در وضع هندسی آن به نام است، جبانه ها و صحاری آنجاست. چنان معمول بوده که در هر خطه و در وسط هر محله قطعه وسیع پردامنه را باز می گذاشتند و امروز هم در شهرهای عربی مانند یثرب و نجف و کوفه و زبیر و شطره المنتفق مانند آن را می بینی و آن را به نام «صفا و صفاوه و فضوه و مناخه» می نامند و بر هر قطعه از این قطعات وسیع آن

ص:431

محله که مردگان را دفن می کردند، نام «جبانه» اطلاق می کردند و بر باقی نام «صحراء» استعمال می کردند، آن جا به خصوص جای اجتماعت عمومی و احتفالات عامه بود.

جبانه ها

1 - اهم آنها جبانه «ثویه» است که از ثقیف و قریش بود و در شعر متنبی زیاد ذکر شده و موقع آن بین نجف و کوفه، همانجایی است که نزد مردم معروف است به «کمیل» و قبر کمیل بن زیاد تابعی است. (که مدفون در ثویه است)

2 - و نزدیک به ثویه بسیطه است، آنجا همان محله جدید الاحداثی است از نجف که معروف است به محله «غازی» و متنبی درباره آن گوید:

بسیطۀ مهلا سقیت القطارا ترکت عیون عبیدی حیارا

3 - جبانه سبیع، این جا همان محله ای است که در شعر متنبی است:

4 - جبانۀ عرزم فزاری که از آن قیس است.

5 - جبانه بشر خثعمی از عشیرۀ طی

6 - جبانۀ مخنف از ازد.

7 - جبانۀ سالم از بنی عامر قیس

8 - جبانۀ مراد از مذحج.

9 - جبانۀ کنده از کنده و ربیعه و محله کنده در شعر متنبی ذکر شده است.

10 - جبانه صعیدیین از بنی اسدی که خود از قیس اند.

11 - جبانه عثیر اسدی که نخست از عبس بود و سپس برگشته از عشیره سکون شد. محله سکون در شعر متنبی ذکر شده است.

ص:432

12 - جبانه رهط زعیم همدان. این جایگاه معروف و مشهور عامه بوده. اجتماعات عامه در آنجا می شده. در اینجا حجاج کاخ خود را بنا کرد.

اما جبانه میمون و جبانه یشکر و جبانه یعقوب و جبانه بنی عامر هنوز درست شناخته نشده، مستشرق ماسنیون چنین گفته است.

صحاری

1 - صحرای عبدالقیس و صحرای عثیر و صحرای شبث و صحرای ام سلمه و صحرای سالم و صحرای بردخت منسوب به شاعر ضبی «بردخت» و صحرای عورم و صحرای بنی فرار و صحرای الیر بود.

اقطاع - یاطیول

در کوفه دو صنف از اقطاع بوده، یکی اقطاعی مربوط بر حبه هایی که در وسط خود خانه هایی در برداشت، دیگر اقطاعی که متعلق به اراضی زراعتی می بود.

یعنی یک نوع برای سکنی و نوعی دیگر برای کشت و کار بود، اما اقطاع سکنی بدین قرار بوده که در جنب رحبه هایی که نام صحرا بر آن اطلاق می شده، خانه هایی و ساختمان هایی بوده که در وسط صحنه های وسیع و ساختهای پهناوری واقع بوده. برای عده ای از مردان نامی تخصیص داده شده بود و همی بر نظام اقطاعی برقرار می بوده فقط از آنها نوزده دار از آن صحابی بوده و در عهد بنی امیه نیز به جماعتی خانه هایی از این قبیل اختصاص داده شد.

ص:433

اقطاع ارضی

اما اقطاع یا توزیع اراضی کشتزار بین فاتحین، اراضی کوفه و عموم سواد از مواقع مفتوح عنوۀ بود، اراضی آن خراجی حساب می شد و بر سه نوع بود:

1 - اراضی معموری که از عرب حیره صاحب داشت و بر اثر حوادث، فتح آنان به کنار رفته بودند.

این اراضی به مساحت خود معلوم و به نام صاحبانش مسجل بود، نظیر آنچه امروز آنرا «لزمه» می نامند.

2 - اراضی که به وضع جبایه ساسانیان باز نهاده بود، چنانچه نظیر آن را امروز امیریه می نامند.

3 - اراضی که ملک ساسانی ها بوده، نظیر آنچه امروز آن را طاپو می نامند.

همه این انواع به زعما و رجال نامی قریه به قریه، به عنوان اقطاع اعطا شد و ظاهر این است که: ابتدای آغاز اقطاع نه از عهد عثمان بوده گرچه چنین معروف شده بلکه می نماید که: بیشتر از آن هم بوده؛ زیرا ابوعبیده پهلوان بطل «قس ناطف» برای پسرش مختار نزدیک بابل طسوجی بجا گذارد که اقطاع او باشد و ابو عبیده عهد عثمان را درک نکرده است.

طبری ذکر کرده که: این اقطاع همین که دامنه اش وسیع شد و به ارض ملطاط که بین حیره و کوفه واقع است رسید، مسبب نزاعی بین اشراف کوفه شد و در عهد متنبی کوفه به نهایت عمران خود رسید. مساحت معموره آن شانزده میل و دو ثلث میل بود، در کوفه پنجاه هزار خانه برای ربیعه و مضر و 24000 خانه برای دیگران از عرب و 6000 خانه برای اهل یمن بود (به نظر می آید در شماره

ص:434

رقم آخر سقطی واقع شده؛ زیرا جای دیگر شماره یمن را 36000 ضبط کرده و در جای دیگر آمده که عرب یمن اکثر اهل کوفه بوده)

این وضع کوفه به سال 314 هجری است؛ به حسب آنچه بشر بن عبدالوهاب قرشی ذکر کرده است.

یعقوبی و گفتار او

احمدبن ابی یعقوب بن واضح نویسنده معروف یعقوبی در کتاب بلدان طبع لیدن گوید: عمربن خطاب به سعد بن وقاص همین که عراق فتح شد نوشته، امر داد که: در جای کوفه فرود آید و مردم را امر دهد که آن را خطکشی نماید.

پس هر قبیله ای با رئیس خود خطه را خواست، بنابر این عمر به اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله اقطاع(1) کرد. از این رهگذر، عبس به جانب مسجد جایگزین شد و بعدها قومی از آنان منتقل به اقصای کوفه شدند.

سلمان بن ربیعه باهلی و مسیب بن نجبه فزاری و مردمانی از قیس برابر خانۀ ابن مسعود را گزیدند.

عبدالله بن مسعود و طلحه بن عبیدالله و عمرو بن حریث خانه های پیرامون مسجد را (خطۀ) خود ساختند. عمر به جبیربن مطعم اقطاع کرد و او در آن خانه ای بنا نهاد و سپس آن را به موسی بن طلحه فروخت و در نزد خانه سلمان بن ربیعه به قیس بن سعد اقطاع کرد، بین آن دو راهی جاده بود و سعد وقاص برای

ص:435


1- (1) اقطاع: چیزی را از خود بریدن و به کسی دادن، بخشیدن ملک یا قطعه زمینی به کسی که از درآمد آن زندگانی گذراند.

خود خانه ای را که بعدها به نام خانه عمر سعد معروف شد به اقطاع خواست و به خالد بن عرفطه و خباب بن ارت و عمرو بن حرث بن ابی ضرار و عماره بن رویبه تمیمی به اقطاع داد و به ابو مسعود عقبه بن عمر انصاری به اقطاع داد و بنی شمج بن فزاره را اقطاعی در پهلوی جهینه داد.

و به هاشم بن عتبۀ بن ابی وقاص شهار سوج (چهارسوی) خنیس را اقطاع کرد و به شریح بن حارث طائی اقطاع داد، عمر با سامه بن زید خانه را بین مسجد تا خانه عمرو بن حارث بن ابی ضرار به اقطاع داد و به ابوموسی اشعری نصف آری را اقطاع کرد، آنجا فضائی بود که خیل مسلمین در آنجا می بود. و به عمرو بن میمون آوی رحبه را که به نام علی بن ابی طالب علیه السلام معروف است اقطاع کرد، و به ابوجبیره انصاری که دفتر ارتش را داشت، اقطاعی داد و به علی بن حاتم (ظاهراً به عدی بن حاتم باشد) و سایر طی ناحیه جبانه بشر را اقطاع کرد. به زبیر بن عوام اقطاعی داد.

و به جریربن عبدالله بجیلی و سایر بجیله، قطعه بزرگ واسعی اقطاع کرد و با شعث بن قیس کندی و کنده از ناحیه جهینه تابنی اود اقطاع کرد و قومی از ازد جدیداً آمدند و فرجه ای را بین بجیله و کنده یافتند و در آنجا منزل کردند.

و قبیله همدان در کوفه پراکنده شدند و تمیم و بکر و اسد آمدند و در اطراف منزل کردند و به ابو عبدالله جدلی در بجیله اقطاعی داد. جریر بن عبدالله گفت: این مرد همواره در میان ما است و از ما نیست. از این رهگذر عمر به او گفت: به هرجا که برای تو بهتر است منتقل شو، او به بصره منتقل شد و عموم احمس از جریر بن عبدالله گذشته به جبانه ای منتقل شدند - اساساً خطط تغییر یافته و به

ص:436

نام مردمانی که بعد از این، آنجا را خریدند و بنا نهادند معروف شد.

برای هرقبیله جبانه ای بود که به نام آنها و رؤسای آنها معروف بود. از جمله جبانه عرزم و جبانه کنده و جبانه کنده و جبانه صائدین و صحرای اثیر و صحرای بنی یشکر و صحرای بنی عامر است.

عمربن خطاب به سعد نوشت که: کوچه های بزرگ کوفه را (50) ذراع تمام و همه را مساوی بسازد. بازار (سوق) را از قصر و مسجد تا خانه ولید تا قلائین تا خانه های ثقیف و اشجع قرار داد و بر آنها سایبانها که آنها را می پوشانیده قرار داد، تا ایام خالد بن عبدالله قسری که وی بازارها را بنا نهاده، ساختمان کرد و برای اهل هر صنفی از فروشندگان (سرائی و طاقی) تخصیص داد و بهرۀ برداشت آن را به جند اختصاص داده و به طور معمول ده هزار جنگجو در آنجا منزل می کرد.

ص:437

سنجیدن گنجایش بازار را به مقاتله و جنگجویان نشان آن است که پیشه ور و پیله ور در این جمعیت نبوده و متصدیان کارهای پیله وری، همان نظامیان جنگجو بوده که برای مواقع غیرجنگ این کارها را به عهده داشته، آن هم نه به طور پیشه و پیله وری، بلکه به طور سرگرمی موقت و به قدر رفع حاجت.

ساختمان کوفه

طبری گوید: همین که تصمیم گرفتند بنیان کوفه را بگذارند، سعد کس نزد «ابوهیاج بن مالک اسدی» فرستاد و او را از نوشته عمر راجع به طرق و جاده ها و کوچه ها و به خیابانها مطلع کرد که امر کرده خیابان ها را (40 ذراع) و خیابان های پس از آن را (30 ذراع) و به خیابان های بین بین را (20 ذراع) و کوچه ها را (7 ذراع) قرار دهند و از آن کمتر نباشد و در قطایع (60 ذراع) باشد، مگر آنچه به بنی ضبه می رسد.

پس اهل رأی برای مساحت و تقدیر اجتماع کرده و همین که رأیشان بر چیزی پابرجا می شد، ابوهیاج تقسیم را در آن معمول می داشت همین که عزم به بنا نهادند؛ اولین چیزی که در کوفه بنا گشته و خط کشی شد مسجد بود، آن را

ص:438

در بازار در موضع اصحاب صابون و خرما فروشان قرار دادند، آن را خطکشی کردند بدین قرار که یک تن کماندار قابل در وسط ایستاد، سخت کمان کشید از راست تیری پرتاب نمود و امر نمود که هرکس بخواهد ساختمان کند از ماورای موقع تیر و محل سقوط آن بسازد و از جلوی رو و از پشت سر نیز تیر انداخت و امر داد که هرکس بنا بخواهد، باید از ماورای محل سقوط آن دو تیر بسازد و برای مسجد مربعی به قدر تیر پرتابی از هرسو و همه سو وا گذاردند. در مقدم و پیشخان آن سایبانی ساختند بدون آنکه برای آن مجنبات و مواخیر باشد (ظاهراً وصف ستونهای سایبان است که نه سر ستون داشته و نه ته ستون).

این مربع برای اجتماع مردم تخصیص داده شد که همدیگر را مزاحم نباشند، مسجدها همگی آن روز چنین بود جز مسجدالحرام، قرار بود که مساجد دیگر را برای تعظیم آن شبیه به آن نسازند، سایبان آن دویست ذراع بود و بر ستون های سنگ خارا برپا بود که از خسروان «اکاسره» به جا مانده بود.

ارتفاع قبه و آسمانۀ آن مانند آسمانه های کلیساهای رومی بود و بر فلکۀ صحنۀ آن از بیرون نشان خندقی نهادند تا کسی در بنیان ساختمان فراپیش نیاید و سرایی برای سعد در حیال آن بنا نهادند، بین آن دو طریقی منقب بود.

راه به قدر (200 ذراع) بود و در داخل آن بیوت اموال را قرار داد، امروز جای همان قصر کوفه است. بنای آن را روزبه از آجر بنیان، اکاسره که در حیره مانده بود نهاد. و در ودعه صحن یعنی در پیشگاه صحنه یا در حظیره صحنه - پنج خیابان راه دادند و در قبله آن چهار خیابان و در شرقی آن سه خیابان و در غربی آن نیز 3 خیابان؛ و آنها را نشان گذاشتند.

ص:439

1 - سلیم و ثقیف را در ودعه صحن از ماورای صحن منزل دادند، با دو جاده یعنی راهرو، و همدان را بر یک جاده یعنی راهروی دیگر و بجیله را و تیم اللات را به تمام با تغلب بر جاده دیگر.

2 - و در قبله، صحن بنی اسد را بر جاده ای و بین بنی اسد و نخع جاده ای و بین نخع و کنده جاده ای و بین کنده و ازد جاده ای کشیده شد.

3 - و در شرقی صحن نصارا و مزینه برجاده ای و تمیم و محارب بر جاده ای و اسد و عامر بر جاده ای.

4 - و در غربی صحن بجاله و بجیله بر جاده ای و جدیله با اخلاطی از مردم بر جاده ای و جهینه با اخلاطی دیگر از مردم بر جاده ای، اینان دسته هایی بودند که پیرامون صحن و در پهلو و پشت آن واقع می شدند و سایر مردم در میانه اینها و از ماوراء منزل گرفتند، سهم ها قسمت شد، اینها خیابان های عمده بود و خیابان هایی غیر از اینها به محاذی اینها شروع شد که با اینها پیوسته می شد و باز خیابان های دیگری که در پی آنها و دنباله آنها باز می شد و گشادگی آنها در ذرع و مساحت کمتر از اینها بود.

محله ها در مابین این خیابان ها و پشت اینها واقع می شد و راهروها و جاده ها را عموماً به پشت صحن قرار دادند.

اعشار از اهل ایام و قوادس در محله منزل کردند و اماکنی را برای سرحد داران «اهل ثغور» و اهل موصل غرق نمودند تا آنان خود را به موقع برسانند و همین که روادفی برای ساکنان محله ها آمد «یعنی مهاجرانی از قبیله به قبیله خود پیوست» و واردان تازه در ردیف آنها قرار گرفتند و نوبه به نوبه بر آنها

ص:440

افزوده شد به واسطه رادفه نخستین و رادفه در درجه بعد جمعیت زیاد فرا آمد، مردم محله ها را تنگ گرفتند، پس هرکس رادفه او خیلی زیاد بود، محله خود را ترک می گفت و خود کوچ می کرد و به آنها می پیوست.

و هرکس رادفه او اندک بود، آنها را (یعنی واردان تازه را) در منزل همسایگان خود جا می داد، همسایگانی که کوچ کرده بودند و به رادفه خود پیوسته بودند.

البته این ترتیب در صورتی بود که رادفشان اندک و کوچ کرده ها همسایه ها بودند وگرنه برخویشتن تضییق می کردند و به رادفه خود جا می دادند.

صحنه وسط در تمام دوره عمر به حال خود بود، قبائل به هیچ وجه در آن طمعی نمی داشتند و در آن صحنه وسیع جز مسجد و قصر و اسواق نبود. اسواق نیز نه ساختمان داشت و نه نشانه.

عمر گفته بود: بازار هم باید به روش مسجد باشد، هر کس هر روز به هر مکانی سبقت گرفت، آنجا به او حق اختصاص دارد تا مادامی که از آنجا برخیزد و به خانه رود یا از خرید و فروش خود فارغ شود.

و مناخی (یعنی باراندازی) تهیه کرده بودند. برای هرگونه وارد (رادف) که تازه وارد می شد که موقتاً در آنجا فرود آید تا ابو هیاج اسدی بیاید و به کارهای آنها رسیدگی کند و جایی را که دوست دارند به آنها اقطاع نماید. همه واردان در این مناخ مساوی بودند، سعد در همان قطعه ای که به نام قصر خط کشیدند قصری برابر محراب امروزی مسجد ساختمان کرد و آن را با بنیان رفیع و گچکاری بساخت و بیت المال تخصیص داد و خود در ناحیه آن منزل کرد.

ص:441

سپس پس از مدتی نقبی به آن زدند و از اموال بیت المال بردند، سعد قضیه را به مدینه نوشت و مکان «دار و بیوت اموال» را و وضع آن را با صحنه بازش از طرف پیشخان دار توصیف کرد.

از مدینه دستور آمد که مسجد را منتقل کن و جای آن را به جنب «دار» قرار بده و دار را قبله آن قرار ده؛ چه که مسجد شبان و روزان پر است از جمعیت و مردم خود پاسبان مال خود خواهند بود، بنابراین مسجد را منتقل کردند و بنیان آن را به هم زدند و به آنجا آوردند.

دهقانی از اهل همدان که به نام «روزبه بن بوذرجمهر» بود قول داد که من آن را بنا می کنم و برای تو هم قصری می سازم و آنها را با هم وصل می کنم تا ساختمان یکی باشد. بنابراین قصر کوفه را به همان خطه که دارد خطکشی کرده، سپس با پاره آجرهای کاخی که از کسری در ضواحی حیره بود و ویران شده بود بنا نهاد و وافی نبود و مسجد را برابر بیت المال قصر، از قبله به طرف دست راست تا منتهای قصر کشیدند، سپس مسجد توسعه داده شد و از سمت یمین تا آخرهای رحبه علی بن ابی طالب علیه السلام کشیده شد به طوری که رحبه، قبله مسجد شد.

باز در نوبه دیگر به مسجد توسعه داده شد تا حدی که قبله مسجد به سوی رحبه یمین قصر واقع شد و بنیان آن بر ستون هایی از سنگ خارا بود که از کسری و کنائس او باقی مانده بود - بدون مجنبات - و همواره بر این وضع بود تا زمان معاویه بن ابوسفیان که باز بنا شد و به دست زیاد به این وضع ساخته شد.

همین که زیاد، خواست ساختمان کند دو تن بنا از بناهای جاهلی را خواست و موضع مسجد و قدر آن و ارتفاع آسمانه را برای آنها وصف کرد و گفت: دلم

ص:442

چیزی را می خواهد که نمی توانم بگویم. بنائی که از معماران کسری بود گفت: این حد ارتفاع جز با ستون هایی که از سنگ های جبال اهواز تراشیده شود نخواهد شد، باید تراشیده و سپس سوراخ شده میان آن را از سرب و از میخ های آهنین پرنمایند در ارتفاع آن را تا (30 ذراع) بر آرند و سپس به سقف بپوشانند و برای آن مجنبات و مواخیر قرار دهند، تا آن را نیکو پایدار دارد.

قصر سعد

باب قصر بسته شد. بازارها در موقع خود و در جلوی روی قصر بود، غوغای مردم بازار، سعد را از گفت و شنود باز می داشت، همین که ساختمان کرد مردم سخنی به او نسبت دادند که او نگفته بود، گفتند: وی گفته این صدای منحوس را از گوش من بیندازید.

این سخن در مدینه به عمر رسید، شنید که مردم قصر را به نام قصر سعد می نامند. محمدبن مسلمه را به کوفه روانه کرده گفت: مستقیماً به قصر می روی و در را می سوزانی و سپس بدون توقف عودت می کنی. حرکت کرد تا به کوفه آمد. هیزم خرید و به باب قصر آورد و در را آتش زد. خبر به سعد رسید گفت: هرکس هست او را به خصوص برای این کار فرستاده اند و کس فرستاد که بنگرد کیست؟ یافت که وی محمد بن مسلمه است. کس نزد او فرستاد و او را دعوت کرد که فرود آید، او ابا کرد. سعد از قصر بیرون آمد از او تقاضای دخول و نزول کرد، باز ابا کرد، نفقه مخارج به او عرضه کرد نگرفت و نامه عمر را به او داد. به من رسیده که قصری بنا کرده ای در به روی مردم بسته، گویی در آن متحصنی و به نام قصر سعد نامیده می شود و بین خود و مردم دربان گذاشته ای، آن قصر

ص:443

قصر تو نیست ولیکن قصر خبال است جایی از قصر به پهلوی بیت المال منزل کن و آن را به روی هرکه می خواهی ببند و بر قصر دربانی مگذار که مردم را از دخول مانع شود و خلایق را از حقوق آنها به کنار مکن تا مجبور شوند موافقت با مجلس تو و دخول و خروج تو کنند و ببینند تو کی از منزل خارج می شوی؟

سعد برای او سوگند یاد کرد که من چنین نگفته ام.

گویند: محمدبن مسلمه فوری مراجعت کرد تا همین که نزدیک مدینه رسید زاد و توشه اش تمام شده، با پوست درخت خود را رسانید خسته و مانده شده بود، پس از ورود تمام خبر را بازگو کرد.

عمر گفت، چرا عذر سعد را قبول نکردی، گفت: چنین می خواستی خوب بود به من نوشته بودی یا اذن داده بودی!

عمر گفت: کامل ترین رجال رأی کسی است که هرگاه از سالار خود عهد معهودی در دست ندارد با ملاحظه و حزم عمل نماید یا بگوید و شکنجه نکنند. محمدبن مسلمه او را به سوگند سعد و گفتار سعد آگاه کرد، او سعد را تصدیق کرد یا گفت: او راستگوتر است از آنکه به او ادعا نموده و به من رسانیده.

طبری از عطاء ابی محمد مولای اسحق بن طلحه بازگو کرده گوید: «من پیش در مسجد اعظم کوفه می نشستم. (یعنی پیش از آنکه زیاد آن را ساختمان کند) برای آن نه مجنبات بود و نه مواخیر، از میان مسجد دیر هند و باب جسر را می دیدم.(1)

ص:444


1- (1) تاریخ الکوفه: 159.

ابن شبرمه از شعبی گوید: پیش. مرد در مسجد می نشست و باب جسر را از آنجا می دید.

روزبه بن بوذرجمهر بن ساسان همدانی بود و از طرف ایران به سرحدی از بندرها یا دربندهای روم گماشته بود، اسلحه زیادی به رومی ها داد و به خاک روم داخل کرد، کسراها از او بیم برداشتند، او هم به روم گریخت و ایمن نبود تا سعدبن مالک به دیار عراق وارد شدند و او قصر و مسجد را برای او ساخت. سپس او را نزد عمر با نامه ای فرستاد و شرح حالش را نیز نوشت، او اسلام آورد و عمر برای او عطایی مقرر کرد و او را با اکریای او نزد سعد بازفرستاد، اکریا در آن روزگار عبید بودند. آمدند تا به مکانی رسیدند که آنجا را قبر عبادی می نامند، مرد، قبر او را کندند و انتظار کشیدند تا راهگذران از راه بگذرند و گواه به مرگ او بگیرند تا قومی از اعراب گذر کردند، گودی را لب راه کنده دیدند و گواه شدند، آنجا معروف شد به قبر عبادی و گویند: قبر عبادی به جایگاه اکریاء گفته می شده است.»(1)

حوزه کوفه و سرحدات جنگی آن

طبری گوید: «کوفه و سواد آن و فروج آن از این قرار بود: حلوان و موصل و ماسبذان و قرقیسیاء، از چهارطرف، سرحدات و ثغور کوفه بوده، اینها هرکدام ساخلوی لشکر گاهی بودند.

گوید: عمرانها را نهی کرد که به ماورای این سرحدات بپردازند و اذن به

ص:445


1- (1) تاریخ الطبری: 151/3.

بیرون تاختن از این حدود نمی داد و تا سه سال و نصفی، سعد گذشته از آنچه در مدائن بود حاکم در کوفه بود، حوزه حکومتی سعد و عمال او همان مابین کوفه و حلوان و موصل و ماسبذان و قرقیساء بود.»

تمرکز در کوفه به انتخاب سلمان و حذیفه

طبری گوید: «عمر به سعد نوشت مرا خبر ده رنگ و روی عرب و گوشت و پوست عرب را چه تغییر داده، آنها را لاغر نموده؟ در جواب نوشت: آب و هوای مدائن (تیسفون) و دجله، عرب را از هم ریخته رنگ آنها را برده. عمر نوشت: آب و هوای بلدانی با طبیعت عرب سازگار است که با طبیعت شتر هم سازگار باشد.

سلمان را با حذیفه که رائد ارتش هستند به رائدی بفرست تا سرمنزلی را که هم برّی باشد و هم بحری و بین من و بین شما دریایی و جسری فاصله نباشد انتخاب کنند.

گوید: (هریک از شؤون لشکری به مردی واگذار بود) سعد حذیفه و سلمان را برانگیخت، سلمان از غرب فراتر گرفته به قصد انبار همی می پیمود و همه را زیر پا زده نمی پسندید تا به کوفه رسید و حذیفه بیرون آمده، جانب شرقی فرات را زیر پا می زد، جایی را نپسندید تا به کوفه رسید و کوفه توده ای بود از حصباء.

هر تپۀ رمل حمراء را سهله و هر حصباء و رمل مخلوطی را کوفه گویند. هر دو تن رائد به آنجا رسیدند. در آنجا سه دیر بود (دیر حرقه و دیر ام عمر و دیر سلسله) و در خلال و وسط آنها چندی خصاص (یعنی خانه هائی از نی یا پوشیده به چوب) بود، آن بقعه را پسندیدند، پیاده شدند و دو رکعت نماز خواندند و

ص:446

هرکدام این دعا را خواندند:

«اللهم رب السماء و ما اظلت و رب الارض و ما اقلت و الریح و ما ذرت و النجوم و ما هوت و البحار و ما جرت و الشیاطین و ما اضلت و الخصاص و ما اجنت، بارک لنا فی هذه الکوفۀ و اجعله منزل ثبات.»(1)

و به سعد خبر را نوشتند.

عمار و کوفه

طبری بازگو کرده گوید: «همین که مردم (یعنی فرس) روز جلولاء شکست خوردند، و سعد عرب را مراجعت داد، بودند تا همین که عمار وارد شد مردم را به سوی مدائن حرکت داد. مدائن را سازگار نیافتند، عمار فرمود: آیا به شتر سازگار است یا نه؟ گفتند: نه، پشه دارد، گفت: عمر می گوید: به طبیعت عرب زمینی سازگار نیست مگر سرزمینی که با طبیعت اشتران سازگار باشد. گوید: پس عمار مردم را کوچ به کوفه داد.

نیز طبری گوید: هنگامی که مسلمین مدائن را بد آب و هوا یافتند و از پس آنکه به آنجا منزل کردند و غبار و ذباب آنها را اذیت کرد و به سعد نامه ای نوشت که: رواد خود را برانگیزد و سرمنزلی را انتخاب کنند که هم بری باشد و هم بحری؛ زیرا برای عرب از بلدان صلاحیت ندارد مگر آنچه با شتران و گوسفندان صالح باشد، وی از کسانی که نزد او بودند مسئلت کرده، جایی که این صفت داشته باشد خواست، کسانی از سران عرب که عراق را دیده بودند، او را در

ص:447


1- (1) تاریخ الطبری: 146/3؛ تاریخ الکوفه: 142.

مشورت (بلسان) معرفی کردند. ظهر کوفه را لسان گویند که ما بین النهرین باشد تا عین بنی الحداء. عرب می گوید: بر لسان، خود را بیرون داده، به صورت ریف درآمده. پس آنچه از آن به جانب فرات واقع است آن را ملطاط گویند و آنچه به سمت گل و لجن دریاچۀ ملح واقع است آن را نجاف گویند. پس به سعد نوشته دستور همانجا را داد.»

گزارش سلمان و حذیفه

طبری از پنج تن روات، خود بازگو کرده که گویند: «همین که سلمان و حذیفه برگشتند و قضایا را راجع به کوفه به سعد گفتند و نامه عمر هم راجع به گزارشی که این دو تن داده اند از مدینه رسید، سعد به قعقاع ابن عمرو نوشت که برای جانشین خود در جلولاء قباذ را با کسانی دیگر از حمراء که به همراه او هستند بگذار و خود بیا، او نیز چنین کرد خود آمد و با سپاه خود بر سعد وارد شد.

سعد به عبدالله بن معتم نیز نوشت که برای جانشین خود در موصل مسلم بن عبدالله را بگذار (گوید: وی در روز قادسیه اسیر شده بود) وی را با اساوره ای که اسلام را پذیرفته اند و کسانی از آنان که با شما هستند به آنجا گمارده و خود بیا. او نیز با سپاه خود وارد شد، از آن پس در محرم سال (17) سعد مردم را از مدائن کوچانیده به کوفه منزل داده، لشگرگاه ساخت.

و بین واقعه مدائن و نزول به کوفه یک سال و دو ماه بود و بین قیام عمر به خلافت و تخطیط کوفه سه سال و هشت ماه بود، خطه بندی کوفه در سال چهار

ص:448

از فرمانروائی عمر در محرم سال 17 تاریخ بود، در محرم این سال پیش از آنکه کوچ کنند عطایای مرسومی خود را در مدائن گرفتند و در بَهُرَسیر(1) در محرم سال 16.

و اهل بصره پس از آنکه سه مرتبه قبل از آن، در آنجا نزول کرده بودند و هرسه دفعه هم باز کوچ کرده بودند، مجدداً در منزلگاه بصره کنونی قرار گرفتند و در ماه واحد به این استقراری که تا امروز هم هستند بقیه استقرار یافتند.

گویند: به سعد درکوفه و به عتبه بن غزوان در بصره نوشت که مردم را در هنگام ربیع در سرزمین های خوش آب و هوا به تربیع ببرد و امر داد که کمک خرج آنها را در بهاران از هر سال و عطایای آنها را در محرم هر سال و فئی آنها را هنگام طلوع شعری که هنگام رسیدن غلات باشد هرسال بدهد.

پیش از نزول به کوفه دو عطاء گرفتند.

عرافه و حریق

طبری از روات پنجگانه خود بازگو نموده گوید: همین که اهل کوفه به کوفه فرود آمدند و اهل بصره در سرمنزل خود قرار گرفتند.

مردم خود را شناساندند (عرافه برای خود قرار دادند) نشاط رفته به تنشان باز آمد، سپس اهل کوفه اجازه خواستند با قصب ساختمان کنند (معلوم می شود تا کنون در چادر و خیمه بوده اند) و اهل بصره نیز اجازه خواستند عمر گفت: عکرش شما را برای حرب چابک تر می دارد و پاپیچی کمتر دارد، شما را با نشاط

ص:449


1- (1) بَهُرَسیر: یکی از شهرهای عراق در غرب دجله می باشد.

و تر و تازه و چست و چالاک نگه می دارد. و جنگی به چابکی نیاز دارد و من دوست ندارم با شما مخالفت کنم. قصه چیست؟

گفتند: عکرش همین که کاملاً آب بخورد و برسد قصب گردد.

گفت: پس به کارتان پردازید.

پس بنابراین اهل این دو شهر با قصب ساختمان کردند. سپس حریقی در کوفه و نیز بصره واقع شد، حریق کوفه شدیدتر بود.

هشتاد عریش (کوخ) «در شوال» سوخته شد و در آن قصبه ای باقی نماند. مردم همواره آن را باز می گفتند. سعد چند نفر را از آنان به مدینه فرستاد که اجازه ساختمان با خشت بخواهند، رفتند و خبر حریق را و آنچه صدمه رسیده باز گفتند، چیزی را فروگذار نمی کردند که به او نمی رساندند. او گفت: بکنید و در ساختمان زیاد روی مکنید. سنت را ملازم باشید تا دولت ملازم شما باشد.

نمایندگان مردم به کوفه بازگشتند و اجازه را رساندند، عمر به بصره به عتبه بن غزوان نوشت، به نمایندگان دستور داد که بسازند، ولی بنیان را فوق قدر آن بالا نبرند. پرسیدند قدر چیست؟ گفت: چیزی که شما را به اسراف نزدیک نکند و از میانه روی بیرون نبرد.»(1)

کوفه مرکز پخش قوی است

در کتاب «حماه الاسلام» جزو اول (ص 99) گوید: مدائن تا زمانی کرسی و مرکز ایالتی و حکومتی عراق بود، تا عمر در رخسار عرب تغییری و در بدنشان

ص:450


1- (1) تاریخ الطبری: 146.

ضعفی دید، به سعد امر داد که سرزمینی را برای منزل دادن سپاه عرب بجوید او نیز کوفه را انتخاب کرد و خط کشی نمود و خانه ها با خشت بنا نهاده شد و راهرو و خیابان های عمده را (40 ذراع) و بین بین را (30 ذراع) و کوچه ها را هفت ذراع قرار داد و مسجد آن را تأسیس نمود و کوفه، عاصمه حکمرانی عراق شد و ایالتهای فرس: باب، آذربایگان، همدان، ری، اصفهان، ماه «ظاهراً کرمانشاه است»، موصل. و قرقیسیاء همه تابع آنجا بوده، کوفه مرجع همه این بلاد بود. این بلاد همه در سمت شمالی آن است.

نصرانی در کوفه

طبری گوید: «چهارتن نصرانی عرب، نماینده از بنی تغلب نصرانی کیش، به همراه نمایندگانی که بشارت فتح جلولاء و حلوان و تکریت و حصنین را به مدینه آورده بودند به مدینه وارد شدند که برای بنی تغلب قوم خود «اعراب منتصره» معاهده ای ببندند، عمر گفت: معاهده با آنها می بندیم که هرکس از آنها اسلام آورد آنچه به سود مسلمین است به سود او و آنچه برعهده مسلمین است بر عهده او باشد - و هرکس اسلام را نپذیرد جزیه بدهد و اجبار فقط بر اعراب ساکن جزیره است. (یعنی که اسلام آرند وگرنه شما نه).

آنها گفتند: در اینصورت می گریزند (یعنی بنی تغلب) و از عرب منقطع شده عجم گردند، پس نیکو آن است که به مدارا کاری جمیل بکنی و صدقه از آنها بگیری. گفت: جز جزیه نه.

گفتند: پس جزیه آنها را مثل صدقه مسلمانان قرار داده، این کار را قبول کرد به شرط آن که نوزادان را نصرانی نکنند، این تغلبی ها نیز با دیگر کسان از

ص:451

«ایادی ها و از نمری ها» به مدائن مهاجرت کرده و از آنجا به کوفه کوچ کردند.

و هرکس از آنان در بلاد خود اقامت گزید با ایشان نیز همین معامله می شد که در معاهده ملتزم بودند، چه مسلمانانشان و چه متنصرشان.

نیز طبری از ابوسیف تغلبی گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله خود با وفد بنی تغلب این معاهده را کرده بود که نوزادان را مسیحی نکنند و این معاهده فقط برای نمایندگانشان و آنانی که نمایندگان برای خود قرار داده اند، بود نه برای دیگران.

تا همین که زمان عمر شد، مسلمانان ایشان پیشنهاد کردند که آنها را رمیده مکنید (یعنی به گرفتن خراج) که بگریزند، ولی صدقه ای را که از اموالشان می گیرید مضاعف کنید تا برابر و مساوی با جزیه درآید، چه که از ذکر نام جزیه خشمگین شده می روند؛ به شرط آنکه موالید را که پدران آنها اسلام نیاورده، مسیحی نکنند.

نمایندگانشان به مدینه رفتند ولید بن عقبه که حکمران عرب جزیره بود رؤسای نصاری و زعمای دینی آنها را نزد عمر فرستاد؛ عمر به آنها گفت: جزیه بدهید. به عمر گفتند: ما را به مأمن مان برگردان، به خدا اگر بر ما جزیه بگذاری، داخل خاک روم خواهیم شد، چه به خدا ما را بین عرب رسوا نموده ای. عمر گفت: شما خود با امت خود خلاف ورزیده، خویشتن را رسوا کرده اید و جزو دسته اعراب اطراف «ضاحیه» شده اید که کنار رفته خلاف کرده اند و رسوا شده اند، به خدا سوگند! باید جزیه را بپردازید، با کمال خواری و بی مقداری، همانند خاکروبه و اگر به روم بگریزید، خواهم نوشت و شما را خواست و سپس شما را اسیر می کنم.

ص:452

گفتند: پس از ما چیزی بگیر و نام آن را جزیه مگذار.

گفت: ما آن را جزیه می نامیم، شما آن را هرچه می خواهید بنامید.

علی علیه السلام و دادرسی

علی بن ابی طالب علیه السلام به عمر فرمود: مگرنه سعد بن وقاص صدقه را بر آنان مضاعف کرده؟

گفت: چرا! قول علی را گوش داد و قبول کرد و به جای جزیه صدقه برایشان رضا داد، بدان قرار برگشتند؛ همواره در بنی تغلب عز و امتناع می بود و همیشه با ولید بن عقبه نزاع داشتند تا ولید قصد سوئی درباره آنها کرد و در شعر خود تلویحی کرده گفت:

اذاماعصبت الرأس منی بمشوذ فغیک منی تغلب ابنه وائل

این شعر از زبان او به عمر رسید، وی ترسید که مبادا ولید را به کاری وادار کنند و صبر ولید تمام شود و بر آنها بتازد، او را عزل کرده فرات بن حیان و هندوبن عمر جملی را بر آنها گمارد، ولید بیرون رفت و شترهایی داشت آنها را به ودیعه نزد حریث بن نعمان، یک تن از کنانه بن تیم از بنی تغلب گذارد، صد شتر بود، او بعد از آنکه ولید خارج شد به آنها خیانت کرد و آنها را خورد.»(1)

موقعیت جغرافیایی و محصول

حمدالله مستوفی، متوفی در (705) در نزهه القلوب گوید: اما بلاد کوفه پایتخت و مدفن امیرالمؤمنین علیه السلام است، از اقلیم سوم است، طول آن از جزائر

ص:453


1- (1) تاریخ الطبری: 158/3.

خالدات 99 درجه و 32 دقیقه و عرض آن از خط استوا (61 درجه) شمالی است.

و قدر طول و عرض آن به حسب (تجلیس: عط لب. لا. ل)

سپس گوید: هوشنک در قدیم زمان آن را ساخت و خراب شد و سعد بن مالک آن را مجدداً معمور ساخت، از بلاد اسلام است و طالع عمران آن برج دلو بوده است.

امیرالمؤمنین علیه السلام در پهلوی آن قریه هایی احداث کرد، منصور دوانیقی بنای آن را تتمیم کرد و ساختمانی برای دارالاماره آن بنا کرد، فلکه آن دارالأماره (18000) گام بود هوای با دمای آن گرمتر از هوای بغداد بود و بیشتر هوای شمالی و آب آن از نهر «تاجیه» است، که از فرات خارج می شود. (قنات های آنجا همه از فرات آب می گیرد) نخل بسیار دارد و مواشی آن نیکوتر و فربه تر از بقیه اماکن است - تا - گوید: کوفه سوم قرای هفتگانه است، برای آن توابع عظیم و ولایات بسیاری است.

و عوائد حکام آن از اموال و مقررات معروفه ای است، دیار عراق عرب و بساتین آن خراج بسیار می دهد، پاره ای مقرری معروفی است که از زمان قدیم بوده و پاره ای حادث شده. معمول بوده از زراعت شتوی وصیفی، ثلثی برای دیوان و ثلثی برای صاحب زراعت و ثلثی برای بذل مصارف و بذر بوده باشد.

از سمت طرف قبله به فاصله دو فرسخ از کوفه مشهد امیرالمؤمنین علیه السلام است و به نام مشهد غروی نامیده می شود. امیرالمؤمنین علیه السلام، هنگامی که مرادی ملعون، در مسجد کوفه ضربتش زد، وصیت کرد که جسد شریفش بعد از وفات به شتری حمل شود و فرمود: همین که مرا به پشت شتر نهادید، آن را بگذارید سر خود

ص:454

برود هرجا بعیر بایستد، مرا آنجا دفن کنید. این کار را کردند و بعیر در همین جای آرامگاهش (مشهد کنونی) خوابید. گوید: کوفه به حسب این زمان خرابه است. (از دست اعراب خفاجه) و اغلب اهالی آن شیعه اثنا عشری و زبانشان عربی است. امیرالمؤمنین در کوفه چاهی حفر کرد که آب شیرین داد، چاهای دیگر آن را، آب شور و تلخ است.

(اصطخری) در کتاب المسالک و الممالک گوید: و اما کوفه شهری است در بزرگی نزدیک به بصره، هوایش صحی تر و آبش گواراتر از بصره است، این شهر بر کنار فرات و ساختمان آن مثل ساختمان بصره است، سعد بن وقاص شهرش ساخت و آنجا نیز خططی است برای قبائل عرب، جز آنکه این بلد، بلدخراجی است به خلاف بصره؛ زیرا مزارع کوفه و ضیاع و عقار آن از دوره جاهلی است، ولی از بصره مستحدث و احیای موات است که در اثر اسلام شده، و قادسیه و حیره و خورنق همه در سمت مغرب و در بادیه است و سمت مشرق آن را نخل ها و نخلستان ها و نهرها و کشتزارها، گرفته بین آنها و کوفه کمتر از یک مرحله است و حیره شهری است جاهلی، خوش خاک، با بناها و سنگ فرش بزرگ، جز آن که از هنگامی که کوفه معمور شد، آنجا از اهل و سکنه خالی افتاده، هوای آنجا و خاکش از کوفه صحی تر است، بین آنجا و بین کوفه حدود یک فرسخ است.

یعقوبی احمد بن ابی یعقوب بن واضح - نویسنده، در کتاب البلدان گوید: کوفه، مدینه کبرای عراق و مصر اعظم و قبۀ الاسلام و دار هجرت مسلمین است، آنجا اولین شهری است که مسلمین آن را در عراق خطکشی کردند، در سال 14 ه -

ص:455

کوفه خطه عرب و بر عمود فرات و شرب اهالی از آنجا است، از اطیب بلدان و وسیع ترین و پرغذاترین و گشاده ترین بلاد است، خراج آن داخل خراج طسوج عراق است و طسوج های آن که بدان منسوب است، طسوج جبه طسوج بداۀ و فرات بادقلا و سالحین و نهر یوسف می باشد.

حیره بر سرسه میلی کوفه و بر کنار نجاف است و نجاف ساحل دریای شور (ملح) است.(1)

حالت اقتصادی و اثر مال در کوفه

تأثیر عمل مالی به طور قوی متقن ابتدا در حیره، و سپس در کوفه، سپس در مدائن، و سپس در بغداد ظهور کرد.

حیره محطۀ کبرای تجارتی بین بلاد فرس و هند و بین سوریه و بلاد روم و یونان بود. جنبش اقتصادی در آن شدت یافته، مال سرشار در آنجا ریخت تا کار بدانجا رسید که اهالی حیره از زیادی تمکن، معامله را بلا واسطه با وزنه های طلا می کردند. اوس بن قلام زمینی را به ایوب بن محروف برای ساختمان فروخت به سیصد وقیه طلا و دویست وقیه هم صرف ساختمان آن کرد.

از عبادیین «نصارای حیره» بسیاری صیرفی و تاجر بودند و همین که نوبت کوفه رسید در آن به گفته بلاذری مدینۀ الرزق - یا دار الرزق تأسیس شد؛ مسلمین در نهضت خود آن را در کوفه و مانند آن را در بصره و فسطاط برپا کردند، در این مدینه ابتدا امتعه جنگجویان جمع آوری می شد، سپس کار بالا

ص:456


1- (1) البلدان، الیعقوبی: 73، تاریخ الکوفه، البراقی: 147.

گرفت و مؤسسه زد و خورد اقتصادی شد، این مؤسسه در اثنای فتن، دور بزرگی را گذرانیده، محور امور شده، امور را به بازی گرفت. موقع این «دار» قریب به شارع یهود بین جسر در شرقی کوفه و بین محلی که به یونس نبی معروف است واقع بوده، و مقام یونس نبی امروز در قصبه کوفه معروف است. در وسط عماراتی از شمال غربی جامع بر لب نهر است و بنابراین موقع دارالرزق - یا - مدینه الرزق در محل بازاری است که معروف است به بازار «آل شمسه» یا قریب به آن است.

بازار کوفه سابقاً جزو توابع قصر اماره منتظم می بود و موقع آن در شرق مسجد جامع و به پهلوی آن بود تا دار ولید بن عقبه از سمتی و تا حد مساکن ثقیف و اشجع از سمتی دیگر بود - و موقع کنون آن مابین شرقی مسجد جامع تا حدود نزدیک مسجد سهیل «سهله» است؛ زیرا این اسواق به کناسه اتصال داشته و کناسه چنانکه خواهیم شناخت، در این مکان بوده، این اسواق به حصیر پوشیده بوده و در روزگار خالد بن عبدالله قسری، بُن آن با سنگ بسته شد در این اسواق «محکمه قضا» بود و محتسب در آن می نشست، در این اسواق صیارفه و تجار عمده می نشستند و دکانهای عبید و محل گروگان حیوانات کارگر که در کناسه گردآوری می شد نیز در آنجا بود.

صرافی در کوفه عمده و سود بخش بود. از این راه استفاده می شد؛ زیرا که به حکومت ها و احداث نوباوه با داد و ستدهای سودبخش مایه می داد. تجار سلف و صرافها از این رهگذر با این کارشان نواحی بلد را مالک می شدند. از این رهگذر صیرافی «ابن مقرن» در سال (145 ه -) برای منصور متعهد شد که با آسایش و اطمینان به کوفه هجرت کند.

ص:457

کوفه، عمل صرافی را به طور متقنی چون بانک های امروزی تنظیم کرده بود.

صرافی های یهود در بغداد امروز در کار خود مدیون کوفه هستند؛ زیرا کوفه با عمل صرافی خود، به مباشرت نزدیک، مدائن را اداره می کرد.

در مدائن اقلیت مسیحی در فن صرافی متفوق بود تا به حدی که یگانه واسطه مابین نقره فرس و طلای روم بود.

بزرگترین محله های صرافی در کوفه از مسیحیان بود که سابقاً در حیره بودند.

و در قرن دهم میلادی، جماعتی از یهود بغداد، فن صرافی را آموختند و آن را از مدائن گرفتند.

کناسۀ کوفه

کناسه در ابتدا به نام کناسۀ اسد نامیده می شد، سپس محله ای یا بگو بازاری یا بگو محطه تجارتی «محطه کبری» برای عرب شد. کناسه در کوفه مانند «مربد» در بصره است و موقع آن در مدخل غربی کوفه بوده، در این محل مشاغل تجارتی با بلاد عربی تمرکز داشت، موضعی بود برای باربری، چه بارها در آن فرود می آمد و از آن بار می شد، و صادر و وارد آن بی حد بود.

در یک ناحیه از نواحی کناسه بازارهای «براذبن» بود و در آنجا معاملات چهارپایان از قبیل قاطر و حمار و ابل خرید و فروش می شد و بردگان در آنجا فروش می رفت.

در کناسه محلی برای دار زدن بوده و جثمان زید شهید در آن چهار سال به دار آویخته بود.

مستشرق گوید: باید مواقع امروز کناسه بین مسجد سهله و مسجد کوفه باشد،

ص:458

چه که ساختمانی بین مسجد سهیل «سهله» و نزدیک به آن و بین مسجد کوفه هست که مردم بدانجا متوجه اند و به اسم «زید بن علی» معروف است و معتقدند آنجا بوده که جسد به دار آویخته شده.

«براقی» گوید: این سخن از مستشرق بسیار غریب است؛ زیرا ما بنائی بین مسجد کوفه و سهله که مردم بدان متوجه بوده و به نام «زید بن علی» باشد یاد نداریم تا معتقد شویم که محل دار آویختن «زید» باشد، بنائی که در آن حدود هست، مسجد زید بن صوحان، یار دمساز امیرالمؤمنین علیه السلام است، در آنجا مردم می روند و وظایف شرعی که دارند به جا می آورند.

«یاقوت حموی» در معجم بیش از این نمی گوید که کناسه (باضم) یوسف بن عمر ثقفی در آن محل زید بن علی علیه السلام را کشته به دار آویخت.

در کتاب زید شهید ص 153، علامه سید عبدالرزق گوید: کناسه با معروفیتش مجهول است، ما از قرائن چیزی به دست نیاورده ایم، جز آنچه در کتاب «فلک النجاه» علامه سید مهدی قزوینی گوید: مشهد معروف به نام زید که به زیارتش می روند و تبرک می جویند همان محل دار و احراق است.

سید با سعۀ علم و اطلاع آن را ارسال مسلم گرفته و به قرائن هم باید همین مشهد که در شرقی ذی الکفل است، در محل کناسه واقع باشد. و این موضع نزدیک است به نخیله که در کلام ابن نما، عباسیه و امروز عباسیات نامیده می شود. نخیله باب کوفه به خارج و به سوی شام و مدائن و کربلا بوده و چون منظورشان از آویختن به دار ارهاب و تهدید مردم بوده، به قاعده باید در محل اجتماعات انبوه و آمد و رفت عموم مردم باشد تا قوه و شدت سلطان را نیکو

ص:459

ممثل دارد.

از این میدان، مجتمع عظیم لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام سان داده به صفین رفت و حسن بن علی علیه السلام نیز هنگامی که به سوی معاویه رفت و ابن زیاد نیز هنگامی که لشکرها را بسیج کرده به جنگ حسین علیه السلام روانه داشت، از اینجا بوده است.

بنابراین مناسب می آید، که صلب در موضع عمومی یا نزدیک آن باشد تا غرض منظور از ارهاب و ارائه غلبه وقوه حکومت نیک تأمین شود و این اعتبار سخن سید را تأیید می کند و تحدید موضعی که قبل از نبش و اخراج در آنجا دفن بوده، به عهده تاریخ باقی ماند.

کوفه در تاریخ

هنوز تاریخ کوفه و موقعیت آن در پردۀ نهفته ای است و چون کوفه از امهات شهرهای عراق بوده است و جمع کثیری از صحابه و تابعین و تابعین تابعین و علما و صلحا و امرا و ولات و شعرا و دیگران در آن وارد شده و نیز مشاهد و آثار بزرگان در آن موجود است، باید جغرافیا دانان و مورخان موقعیت آن را اهمیت دهند.

ابن حوقل گوید: شهر کوفه بر کنار فرات، در بزرگی نزدیک به شهر بصره است. آب و هوای آن صحی و گواراتر است، بنای آن همانند بنای بصره و جمیع آن خطه و خطط برای قبائل عرب بوده، جز آنکه خرابه است به خلاف بصره؛ زیرا دهات و مزرعه های کوفه نهایت قدیمی است و ضیاع بصره به احیای موات در اسلام برپا شده.

ابن الوردی، سراج الدین عمر، در کتاب «خریدۀ العجایب» گوید: کوفه

ص:460

شهرستانی علوی است. علی بن ابی طالب علیه السلام آن را شهر و شهر پایتخت کرد، بزرگ و نیکو و بر لب فرات است، بنای آن نیکو و دارای بار و نخلستان های بسیار و میوه های پاکیزه است. این شهر به هیئت بنای بصره و بر شش میلی آن است.

شاید سقط عبارتی در اینجا باشد. و شش صد میل بوده. (زیرا اشتباه است و بین کوفه و بصره یکصد فرسخ فاصله است. واسط بین و در پنجاه فرسخی واقع شده.)

بلاذری - در فتوح البلدان گوید:(1) عمر بن خطاب به سعد وقاص نوشت و امر داد که برای مسلمین (جنگجویان عرب) سرمنزلی اتخاذ کند که دار هجرت آنها و قیروانشان یعنی لشکر گاه و ستاد ارتشی برای آنها باشد. دستور داد که این سرمنزل در جایی واقع باشد که بین عمر و بین آنان دریایی فاصله نباشد. سعد ابتداء به جای انبار آمد تا حراست آنجا را منزل اتخاذ کند، ولی پشه در آن سر زمین زیاد بر مردم زور آور شد. پس به موضع دیگری منتقل شد، آنجا هم صلاحیت نداشت. به جای کوفه منتقل شد، آنجا را خطکشی کرد و خطه بندی نمود و منازل آنجا را منزل به منزل به مردم (لشکر) اقطاع کرد و قبائل را یکان یکان در سرمنزل هایشان فرود آورد و مسجد آنجا را بنا گذاشت و این کارها به سال (17 ه -) شد و گوید: ساختمان مسجد و دارالاماره در مقام عالی و حوالی آن شد و برای نزار و اهل یمن دو سهم بدین قرار قرعه کشیدند که قرعه اول به نام هر طایفه درآمد جانب یسار که نیکوترین دو جنبه است از آن او باشد. سهم اهل

ص:461


1- (1) فتوح البلدان: 325/2-326.

یمن ابتدا درآمد، پس بنابراین خطط آنها در جانب شرقی شد و خطط نزار در جانب غربی از ماورای آن علامات شد و ماورای آن را برای بنای مسجد و دارالاماره واگذار کردند؛ سپس مغیره بن شعبه آن را توسعه داده و زیاد آن را ساختمان کرد و دارالاماره را بنیاد نهاد، زیاد همی گفت: من برای اسطوانه های مسجد کوفه هر اسطوانه ای یکصد و هیجده. صرف کردم و عمر و بن حریث مخزومی در آن بنائی نهاد. زیاد او را برای هنگامی که خود به بصره حرکت می کرد خلیفه می نمود. سپس عمال در آن بنا نهادند و رحبه ها و ساحت ها را مضیق کردند.

گوید: و از شعبی روایت شده که ما یعنی قبیله یمن در کوفه (12 هزار) بودیم و نزار (8 هزار) بودند؛ مگر نمی بینی که ما در کوفه اکثریت را داریم و سهم ما در قرعه کشی جانب ناحیه شرقی شد و از این رهگذر خطط ما همین جا شد که اکنون هست.

باز گوید: سبب القای ریگ در کف مسجد کوفه و مسجد بصره آن شد که مردم نماز می گزاردند و همین که دست خود را برمی داشتند چون خاک آلود شده بود برای نظافت می تکانیدند، زیاد می گفت، من خوف آن دارم که به مرور زمان مردم گمان برند که تکانیدن دستها سنتی است در نماز، پس بر مسجد افزوده، آن را توسعه داد و امر داد که ریگ جمع آوری شده را در کف مسجد بریزند، موکلان جمع ریگ، مردم را به فشار گرفته، ریگ های مخصوصی را بر مردم تحمیل می کردند، صنفهای ممتازی را خود برچیده، انتخاب کرده، از مردم مطالبه شبیه آن را می کردند. مالی از این رهگذر به دست آوردند از اینجا گویند:

ص:462

(زهی حکمروائی اگر چه بر سنگ ریزه باشد.) (حبذا الامارۀ و لوعلی الحجارۀ)

گوید: زیاد در مسجد کوفه، مقصوره اتخاذ کرد و سپس خالد بن عبدالله قسری هم آن را تجدید کرد گوید: مسلمین در مدائن اقامت نموده و آن را به خطه هایی بین خود تقسیم کردند و مساجد در آن بنا کردند، سپس مسلمین وخامت آب و هوای آنجا را یافتند و هوای آن را وبایی دیدند و سعد بن مالک به عمر نوشت. عمر دستور داد که آنها را به سرزمین غریب منزل ده، رائدان کویفۀ ابن عمرو وی را نظر گرفته انتخاب کردند، دیدند آنجا را آب از هر سو احاطه دارد، از آنجا خارج شدند تا به جایگاه کنونی کوفه برخوردند و به پشت کوفه که به نام «خد عذراء» نامیده می شد و از گیاه ها (خزامی و اقحران و شیح و قیصوم و شقائق) را می رویانید رسیده آنجا را خطه کشیدند، شیخی از کوفیان می گفت: مابین کوفه و خیره به نام ملطاط نامیده می شد.

گوید: جای خانه عبدالملک بن عمیر لخمی، مخصوص مهمانان بوده؛ چه عمر امر کرده بود برای واردان اطراف آفاق، دار ضیافتی اتخاذ شود از این رو واردان در آنجا پذیرائی می شدند.

و گوید: سعد برای قصر خود دربان گذاشت و دری چوبین ساخت و بر قصر خود خصی از قصب ریخت. ابن خطاب، محمدبن مسلمه انصاری را برانگیخت تا در را باخص سوزانید و سعد را در مسجد برپا داشت و سعد جز کلمه خیر چیزی نگفت.

ص:463

گوید: دار رومیین جای مزبله برای اهل کوفه بود، خار و خاشاک و خاکروبه در آن می افکندند تا عنبسۀ بن سعد بن عاص آن را به اقطاع از یزیدبن عبدالملک خواست و خاشاک آن را به یکصد و پنجاه هزار درهم بیرون کرد.

منازل بین کوفه تا مکه و بصره و دمشق

«ابن رسته» درکتاب «اعلاق نفیسه» طرقی را که مسافران از کوفه تا مکه و تا بصره رفته و پیموده اند ذکر کرده در (ص 175-176) گوید: از کوفه تا قادسیه (15) میل و از قادسیه تا عذیب (6 میل) «عذیب دوتاست، عذیب قادسیه و عذیب هجانات» این جایگاه ساخلوی فرس برای طریق بادیه بوده و بین عذیب و قادسیه از دو جانب، دو دیواره از نخیل «حائط» متصل بوده، گوید: همین که مسافر از آن خارج شد وارد بیابان می شود.

و از قادسیه تا مغیثه (30 میل) است، اینجا منزلی است که برکه ای از آب بارش دارد متعشی (میان منزل به سر 15 میلی آن در وادی السباع است).

و از مغیثه تا قرعاء 32 میل است و از قرعاء تا واقصه 24 میل است، اینجا منزلی است پرجمعیت، دارای خانه ها و قصرها، آب اینجا از برکه ها و چاهها است، و از واقصه تا عقبه 39 میل و از عقبه تا قاع 24 میل است و از قاع تا زبله 25 میل است. اینجا قریه ای است عظیم دارای بازارها - و از زبله تا شقوق 12 میل است و از شقوق تا بطان که قبر عبادی(1) در آنجا است 39 میل است و از بطان تا

ص:464


1- (1) مرا گمان این است که عبادی سرهنگی است از فرس که به واسطه نزدیکی با یعقوبیه نصاری به آیین آنها گرویده بود و چون یعقوبیه عیسی را عبد می دانند، از این رهگذر او و آنها را عبادی

ثعلبیه 39 میل است. اینجا شهری است دارای برج و بارو و چندین حمام و چندین بازار. اینجا ثلث راه است تا به مکه، در اینجا مسجدها و نیز مسجد جامع و منبر هست و آب اینجا از برکه ها است و از ثعلبیه تا خزیمیه 32 میل است، این منزل سابقاً زرود نامیده می شده و از خزیمیه تا اجفر 42 میل است و از اجفر تا فید (31 میل است).

و اما راه از کوفه تا بصره: ابن رسته در کتاب «اعلاق نفیسه» ص 180 گوید: و از کوفه تا قرعاء؛ و در آنجا مسجدی است به نام سعد و از آنجا تا مارق و از آنجا تا قلع، سپس تا سلمستان سپس تا اقر - سپس تا اخادید سپس تا عین صید سپس تا عین جمل سپس تا بصره. این طریق بین کوفه و بصره، راهی بوده که عمال ایام بنی امیه می پیموده اند و مسافت این طریق 85 فرسخ است. ابن هشام کلبی از پدرش چنین گفته است.

ابن بلال ابن ابی برده ذکر کرده که: من این مسافت را از بصره تا کوفه در ایام خالد بن عبدالله در یک شب و روز پیمودم.

و اما طریق از کوفه تا دمشق، ابن خرداذبه در کتاب المسالک و الممالک ص 99 گوید: از حیره تا قطقطانیه سپس تا بقعه سپس تا ابیض، ناحوشی، تا جمع تا خطیر، تا جبه، تا قلوفی الرواری سپس تا ساعده و بقیعه، پس اعناک، پس اذرعات، پس منزل، پس دمشق است.

ص:465

منازل در نظر یعقوبی

یعقوبی در کتاب بلدان در ذکر منازل از کوفه به مدینه و به مکه گوید: کسی که بخواهد از کوفه به حجاز برود؛ رو به سمت قبله بیرون می رود به منازل معمور و آبشخورهای آبادان می گذرد که در آنها قصرهائی از خلفای بنی هاشم است. نخستین منزل قادسیه، سپس مغیثه، سپس قرعاء، سپس واقصه، سپس عقبه، سپس قاع، سپس زباله، سپس شقوق، سپس بطان.

این چهار منزل دیار بنی اسد است. سپس ثعلبیه و آن شهری است. دارای برج و بارو و زرود و اجفر که منازل طی است، سپس مدینه فید و آن مدینه ای است که عمال طریق مکه در آن فرود می آیند و اهل آن از قبیله طی است.

و این شهر در دامن سفح جبل آنها است که معروف به سلمی است، و توز - و آن نیز از منازل قبیله طی است - و سمیراء و حاجز و اهل آن دو قیس و اکثرشان بنوعبس است، و نقره و معدن نقره و اهل این دو منزل مخلوطی از قیس و دیگران است و از آنجا هرکه قصد مدینه رسول الله دارد، به بطن نخله عطف عنان می کند و هرکس قصد مکه دارد. منزل پس از آن مغیث ماوان است که دیار بنی محارب است، سپس ربذه و بعد از آن سلیله و بعد از آن عمق و سپس معدن بنی سلیم و سپس افیعیه، سپس مسلح، سپس غمره است و از آنجا عمل حج شروع می شود، سپس ذات عرق و سپس بستان ابن عامر و سپس مکه است.

اصطخری در مسالک و ممالک گوید: از کوفه تا مدینه قریب به بیست مرحله است (و مرحله مسافتی است که مسافر در یک روز قطع می کند و به هشت فرسخ تقدیر می شده).

ص:466

و از مدینه تا مکه حدود ده مرحله است. و طریق جاده از کوفه تا مکه مستقیماً به قدر سه مرحله کوتاه تر از این است، همین که به معدن نقره می رسد از مدینه عدول می کند تا بر معدن بنی سلیم سر در می آورد تا به ذات عرق می رسد و سپس به مکه منتهی می شود.

اما راه بصره تا مدینه قریب 18 مرحله است و با طریق کوفه در حدود معدن النقره به هم می رسند.

کوفه تحت السلاح است

کوفه ای که حتی بازاریانش دوازده هزار عسکری است. کوفه ای که چهارهزار اسب فوق العاده برای بسیج سپاه می داشته، کوفه ای که دشت خیمه ساران جنود و بنگاه سپاهی است. کوفه ای که مانند دیگ پرجوشی سال های آغاز تأسیس و اوائل دور نوباوگی آن است، تحت السلاح درآمد. و به سوی حسین علیه السلام بسیج شد، مدارک ما را بنگرید:

مدارک ما و مصادر نخستین

ابو حنیفه احمد بن داود الدینوری که وفاتش در سال 281 هجری است و خود از تلامیذ ابن اسکیت که معاصر با متوکل عباسی است می باشد، در کتاب «اخبار الطوال» گوید: «عمربن سعد راجع به نپذیرفتن امام علیه السلام به ابن زیاد نوشت و همین که نامه رسید ابن زیاد غضب کرد.

با جمیع اصحاب خود (برای بسیج کوفه و تحریک عموم) خود از شهر خارج شده به نخلیه درآمد، سپس حصین بن نمیر و حجار بن ابجر و شبث بن ربعی و شمربن ذی الجوشن را روانه کرد تا ابن سعد را در کار معین و معاون باشند، اما

ص:467

شمر بی درنگ روانه شد، ولی شبث خود را مریض معرفی کرد، ابن زیاد به او گفت: آیا تمارض می کنی؟ اگر در طاعت مائی، پس به جنگ دشمن ما برو. همین که شبث این را شنید اقدام نموده حرکت کرد، و حارث بن رویم را نیز روانه نمود.

و گویند که: ابن زیاد همین که یک تن از رجال را با سرپرستی جمعی انبوه به قتال حسین علیه السلام روانه می کرد و چون به کربلا می رسیدند جز اندکی از آنان باقی نمی ماند، چه قتال با حسین را بس مکروه می داشتند، خود به خود سر می خوردند و عقب می کشیدند، از این رهگذر ابن زیاد مجبور شد سوید بن عبدالرحمن منقری را به سر کردگی خیل سواری به کوفه باز گردانید و امر داد که در محله ها طواف بزند، هرکس را یافت که تخلف کرده نزدش آورند. هنگام طواف زدن در قبایل کوفه ناگهان مردی را دید که از اهل شام و برای گرفتن میراثی به کوفه آمده بود، او را نزد ابن زیاد فرستاد، او هم امر داد گردنش را زدند، مردم همین که او را دیدند حرکت کردند.» انتهی.(1)

مرعبات منحصر به این نبوده، جنازه میثم تمار و ده تن یاران او شاید هنوز بر سر دار بوده. دارهای آن زمان تا چند روز سرپا می بود، جسد زید شهید چهارسال بر دار بود و بین صلب میثم تمار و ده نفر همسنگهای او با آمدن حسین علیه السلام به عراق فقط ده روز فاصله بوده، عبیدالله چون مترصد آمدن حسین علیه السلام و انقلاب اوضاع عراق بود، به هر بهانه ای می شد دارها بر سر پا می کرد و به وسیله دار

ص:468


1- (1) الأخبار الطوال: 227-228.

تقلیل مزاحم از خود می کرد، چه هم اشخاص نافذ را نابود می کرد و هم زهر چشم از باقی شیعه می گرفت.

سران یاران مسلم بن عقیل مانند (عباس بن جعده جدلی(1) و عبیدالله بن

عمرو بن عبدالعزیز بن کندی(2) و عبیدالله بن عبدالله بن حارث بن نوفل بن عمرو بن

ص:469


1- (1) عباس بن جعده جدلی از شیعیانی بود که در کوفه با مسلم بن عقیل بیعت کرده بود و برای اهل بیت مخلص الولاء بود و از مردم برای حسین علیه السلام بیعت می گرفت.عبدالله بن خازم گوید: همین که هانی را گرفتند من (به خدا) رسول ابن عقیل بودم که به قصر رفتم تا مراقب پیش آمد هانی باشم که به کجا می انجامد، همین که هانی را زدند و حبس کردند من سوار بر اسبم شدم و نخستین کسی بودم که در خانه به مسلم وارد شدم و خبر را ابلاغ کردم، مسلم به من امر کرد که در میان اصحابش ندا در دهم پس اجتماع نمودند و مسلم برای عباس بن جعده جدلی پرچمی به فرماندهی ربع مدینه بست و سپس به جانب قصر حرکت کرد و همین که آمدن مسلم به ابن زیاد رسید، در قصر متحصن شد و درها را بست و همین که مردم مسلم را واگذاشتند و عباس بن جعده را محمد بن اشعث دستگیر کرده به ابن زیاد تسلیم کرد، او هم وی را حبس کرد و همین که مسلم کشته شد، ابن زیاد او را احضار کرد و گفت: تو عباس بن جعده هستی که ابن عقیل پرچمی برای تو به سرکردگی ربع مدینه بسته بود؟گفت: بلی. ابن زیاد گفت: ببریدش و گردنش را بزنید، او را بردند و گردن بزدند. ()
2- (2) عبیدالله بن عمرو بن عبدالعزیز کندی، یکه سواری بود شجاع و از شیعیان کوفه است و با امیرالمؤمنین علیه السلام تمام مشاهدش را حاضر بوده، وی از کسانی بود که با مسلم بیعت کرده و به همراه مسلم بن عوسجه دو نفری از مردم برای حسین علیه السلام بیعت می گرفتند.همین که مسلم بن عقیل اجتماع مردم را دید برای مسلم بن عوسجه پرچمی به فرماندهی مذحج و اسد بست و برای عبیدالله بن عمرو بن عبدالعزیز کندی پرچمی دیگر به نام ربع کنده بست و همین که مردم مسلم را واگذاردند، حصین بن نمیر تمیمی او را دستگیر کرد و به عبیدالله بن زیاد تسلیم

حارث بن ربیعۀ بن هلال بن انس بن سعد همدانی(1) که هریک پرچمی برای یاری مسلم بن عقیل برافراشته بودند، هریک بر چوبه دار یا زیردست جلاد بودند و عمداً آنها را برای تهدید و ارعاب خلق، در محله خویشان و قبیله خودشان به خون می کشیدند. عبدالأعلی بن یزید کلبی علیمی از بنی علیم(2) و عماره بن صلخب

ص:470


1- (1) عبیدالله بن حارث بن نوفل بن عمرو بن حارث بن ربیعه بن هلال بن انس بن سعد همدانی، درک صحبت پیامبر را کرده و با امام علیه السلام در صفین حضور داشته و در کوفه برای حسین علیه السلام از مردم بیعت می گرفت و همین که مسلم نهضت کرد، وی با پرچمی جمراء با او بیرون آمد و خود نیز لباس حمراء پوشیده بود، بیدق را بر در سرای عمرو ابن حریث فرو کوبید و گفت: من خارج شده ام که عمرو را مانع شوم؛ زیرا ابن اشعث و قعقاع بن شور ذهلی و شبث بن ربعی در آن شامگاهی که مسلم به سوی قصر ابن زیاد حرکت کرد با مسلم و اصحابش قتال شدیدی کردند و یاران مسلم سخت جنگیدند و همین که مردم مسلم را واگذاردند، عبیدالله زیاد امر داد که عبیدالله بن حارث را باز جویند، کثیر بن شهاب او را دستگیر و به ابن زیاد تسلیم کرد، وی او را نیز با محبوسان دیگر حبس کرد و همین که مسلم کشته شد عبیدالله احضارش کرد و پرسید: تو کیستی؟ جواب نداد.گفت: تو هستی که با رایت حمراء بیرون آمدی و آن را بر در سرای عمرو بن حریث فرونشاندی و با مسلم بیعت کردی و برای حسین علیه السلام بیعت می گرفتی؟ باز ساکت ماند. ابن زیاد گفت: او را روانه کنید و در میان قوم و قبیله اش گردن بزنید، او را بردند و گردن زدند.
2- (2) عبدالاعلی بن یزید کلبی علیمی از بنی علیم بود. شهسوار، شجاع، قاری از شیعیان و کوفی بود. او به همراه حبیب بن مظاهر اسدی از اهل کوفه برای حسین علیه السلام بیعت می گرفت، سپس به همراه مسلم با کسانی که خروج کردند خروج کرد و همین که مردم مسلم را مخذول نمودند، کثیربن شهاب او

ازدی(1) ، هر دو تن از شجعان نامی شیعه و با مسلم بن عقیل بوده مقبوض شدند و از زندان، با دست بسته زیر تیغ جلاد رفتند. و دو یا سه روز بعد از شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه، میثم تمار گرفته شد نزد عبیدالله زیادش آوردند.

و گفتند: این شخص نزد علی بن ابی طالب امتیازی بیش از سایر مردم داشت. عبیدالله گفت: چه می گویید، این عجمی! گفتند: آری، عبیدالله از میثم به نظر تحقیر آمیز پرسید: آیا خدای تو کجاست؟ میثم فرمود: در کمین گاه ظلمه است که یکی از آنان تو هستی. گفت: تو با عجمی بودنت آنچه می خواهی می گویی؛

ص:471


1- (1) عماره بن صلخب ازدی یکه سوار و شجاع از شیعه علی بود و با مسلم بن عقیل بیعت کرد، وی همی از اهل کوفه برای حسین بیعت می گرفت، با مسلم برای نصرت او بیرون آمد و همین که مردم مسلم را دست تنها گذاشتند محمد بن اشعث با جمعیت تحت السلاح بیرون آمد و آمد تا نزدیک خانه های بنی عماره ایستاد، عماره بن صلخب مسلح بیرون آمد، مقبوض شد و او را نزد ابن زیادش فرستادند، او را حبس کرد تا همین که مسلم شهید شد، ابن زیاد او را احضارش کرده پرسید: از کدام قبیله ای؟ گفت: از ازدم، گفت: او را به قبیله اش ببرید و گردن بزنید، او را به قبیله ازد بردند و بین اجتماع قبیله گردن زدند.

بگو ببینم صاحبت چه خبرداده که من با تو می کنم؟ فرمود: خبرداده به من که تو مرا در ضمن ده نفر به دار می زنی و چوبه دار من از آن ده نفر دیگر کوتاه تر و به مطهره نزدیکتر است. گفت: من خلاف آن را خواهم کرد. فرمود: چگونه خلاف آن را می کنی؟ به خدا سوگند! مگر نه آنکه خبری که او به من داده از پیغمبر صلی الله علیه و آله و پیغمبر از جبرئیل و او از خدای گفته. هان! من آن موضع را که در آن به دار خواهم رفت می شناسم و من اولین کسی هستم از خلق خدا، که لجام به دهنم خواهد خورد.

از این رهگذر، عبیدالله او را حبس کرد و مختار بن ابوعبیده ثقفی را نیز با او حبس کرد. میثم به مختار گفت: تو از دست آنها می جهی و به خونخواهی حسین علیه السلام خروج خواهی کرد و این کس که می خواهد تو را بکشد می کشی.

همین که عبیدالله بن زیاد خواست مختار را بکشد بریدی از یزید رسید، امر داده بود که مختار را رها کنند، لذا مختار را رها کرده امر داد که میثم تمار را به دار بزنند، همین که بالای خشبه دار در باب خانه عمرو بن حریث بر شد؛ عمرو بن حریث گفت: به خدا سوگند! این مرد همواره به من می گفت که من همسایه تو خواهم بود.

میثم بنا کرد برای مردم فضایل علی علیه السلام و بنی هاشم را حدیث کردن، به ابن زیاد گفتند: این عبد شما را رسوا کرد. گفت: لجام به دهن او بزنید. تا همین که روز سوم از صلب شد، با حربه طعنه ای به او زدند. میثم تکبیری گفت، سپس در آخر روز دهان و دماغ او خون شکافت و این حادثه در عراق به سه روز قبل از مقدم حسین به عراق بود.

ص:472

و رشید هجری را که یک تن از ممتازان اصحاب علی علیه السلام بود، به روایت مفید، زیاد کشت، ولی به روایت «شیخ کشی» عبیدالله زیاد کشت. بنا به این روایت، ابوحیان بجلی بازگو کرده: «که از «قنوا» دختر رشید هجری پرسیدم که مرا خبر ده از پدرت چه شنیدی؟ گفت: از پدرم شنیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام مرا خبر داد و گفت: ای رشید! صبر و شکیبایی تو چون است؟ هنگامی که دعی آل امیه به سراغ تو بفرستد و دست ها و پاها و زبان تو را قطع کند. گفتم: یا امیرالمؤمنین! آیا پایان آن بهشت است؟ فرمود: ای رشید! تو با منی در دنیا و آخرت.

دختر گوید: به خدا سوگند! زمانه گذشت و عبیدالله بن زیاد، دعی بنی امیه او را طلبید و از او خواست که از امیرالمؤمنین علیه السلام تبری کند؛ از تبری ابا کرد. دعی گفت: به چگونه مرگی خبرت داده که می میری؟ گفت: حبیب من خبرم داده که تو مرا به برائت از او می خوانی و من برائت نمی جویم، پس دستها و پاها و زبان مرا می بری. گفت: به خدا گفته او را تکذیب می کنم، بعد گفت: او را به جلاد سپارید دو دست و دو پای او را قطع کردند و زبان او را گذاشتند. دختر گوید من اعضای بریده (اطراف دستها و پاها) را از زمین برچیدم و از پدر پرسیده گفتم: ای پدر! درد سختی در این صدمه می یابی؟ گفت: نه، ای دختر! بلکه مانند ازدحام بین مردم یعنی فشاری که می آورند. گوید: همین که او را به دوش برده و از قصر بیرون آوردیم، مردم پیرامون او اجتماع کردند. فرمود: برای من صحیفه و دواتی بیاورید تا برای شما از آنچه تا قیامت پیش آید بنویسم. پس حجام فرستادند تا زبان او را قطع کرد و در شبش مرد. (رضی الله عنه)

ص:473

قضایای برائت از امیرالمؤمنین بیشتر از زیاد بوده و ممکن است عبیدالله هم برای ارعاب کسانی را که در قضیه مسلم جرمی برایشان سراغ نداشته، به عنوان برائت از علی مواخذه می نموده. «این تشدیدها فوق تقاضاهای حکومت نظامی عرفی است.»

باز کشی از فضیل بن زبیر روایت کرده گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام روزی به بستانی از نخلستان برنی بیرون رفت، اصحاب با او بودند زیر درخت خرمایی نشست و امر فرمود: نخله ای را چیدند، خرمای تازه از آن برگرفتند و پیش روی آنان نهادند، رشید گفت: چه خرمای پاکیزه ای است یا امیرالمؤمنین علیه السلام!

فرمود: ای رشید! هشدار که بر آن به دار می روی.

رشید گوید: من بامداد و شام نزد آن درخت آمد و رفت می کردم و آن را آب می دادم، تا امیرالمؤمنین علیه السلام درگذشت. تا روزی آمدم و دیدم سعف آن را بریده اند، با خود گفتم: اجل من نزدیک شده. سپس روزی آمدم، عریف آمد و گفت: امیر را اجابت کن. من آمدم همین که داخل قصر شدم دیدم آن درخت افتاده سپس روز دیگر آمدم دیدم نصف دیگر را برای ذرنوق (لوله آب یا چوب چرخ چاه) ساخته اند، گفتم: خلیل من به من دروغ نگفته. تا آنکه عریف مجدداً آمد که امیر را اجابت کن، همین که رفتم و داخل قصر شدم، دیدم چوبه افتاده است و ذرنوق در آن است، آمدم و تیپائی به ذرنوق زدم و گفتم: مرا برای تو غذایم دادند و تو را برای من رویانیدند.

سپس بر عبیدالله زیاد داخل کردند. گفت: از دروغهای صاحبت بگو، گفتم. به خدا من دروغ پرداز نیستم و او هم دروغ نگفته، او علیه السلام به من خبر داده که تو

ص:474

دستها و پاها و لسان مرا می بری.

گفت: اینجاست که او را تکذیب کنم، دستها و پاههای او را قطع کنید، او را بیرون ببرید همین که او را به سوی اهل او حمل کردند شروع کرد مردم را به امور عظام (حوادث کبار) خبر دادن و همی گفت: از من سؤال کنید ای مردم! زیرا این قوم باز از من طلبی دارند که آن را وصول نکرده اند.

مردی بر ابن زیاد وارد شده و گفت: چه کردی؟ دست و پای او را قطع کردی و وی دارد همی به امور و حوادث کبار مردم را حدیث می کند.

گفت: او را باز آورید، با آنکه نعش او را تا در سرای وی برده بودند، پس امر کرد به قطع دستها و پاها و زبان او و امر به صلب او داد.

این خونریزی و سبعیت که نعش ها از قصر با دست و پای بریده بیرون می بردند تشدیداتی بود که نفس ها را گرفته باشند و برای آمدن حسین علیه السلام خطری به آنها متوجه نشود، بلکه با همه اینها باز کوفه مانند کشتی روی آب متلاطم بود.

شما گزارشی را که طرماح بن عدی راجع به کثرت سپاه که در سان پشت کوفه دیده و اطلاع آن را به امام علیه السلام داد بنگرید و به خبری که مجمع بن عبدالله عائذی از وضع رشوه اشراف و استخدام توده بر علیه امام داد نیز مراجعه ثانوی نمائید و به تحریکات شدید ابن زیاد و به نخیله آمدنش برای حرکت دادن قشون دقت کنید و از طرفی دیگر صلاحیت کوفه را برای سوق جیش بنگرید و 4000 اسب های یدکی را به یاد آرید و تهدیداتی که در نهضت مسلم به وسیله پرچمهای سرخ و سفیدی که در هر ناحیه محله های کوفه برپا شده بود و حکومت آل

ص:475

امیه را تهدید می کرد به نظر آرید، از همه اینها وضع کوفه و جبهه مخالف را نیکو می فهمید و سوء نظر نویسندگان مصری از قبیل شیخ محمد خضری در «تاریخ محاضرات امم» و ارزش معلومات تاریخی آنان را می یابید.

یکی از اینان می گوید: سپاه کوفه چهارصد نفر بودند که هشتاد هزار نفر آنان به دست یاران حسین علیه السلام کشته شد. اینان غفلت کرده اند که: کوفۀ الجند تاب سوق جیش بیش از این داشته و حکومت نوباوگان امیه هم غیر مرضی اهالی بود و با اقدام و نهضت حسین علیه السلام محبوب معظم ملت دنیای امیه متزلزل بود، خاصه در کوفه که از زمان تسلیم به معاویه این شهر پرشور همی می نشست و بر می خاست، آتشی از بغض با آل امیه در سراسر قلوب سکنه شانزده میل مسافت «شهرکوفه» همی مانند دیگ آن را به جوش می داشت.

بنابراین ابن زیاد قهار از برای یزید جوان، با هزاران مطامع در آینده برای تأمین حاضر و آینده خود از هیچ اقدامی فروگذار نکرده، سپاه کوفه را حرکت داد.

ص:476

سران کوفه و سپاه کوفه که در نصوص صحیح آمده

ابن زیاد بالغ بر (350000) تن را تجهیز نموده، بسیج کرد.

1 - حربن یزید ریاحی از قادسیه با 1000 سوار

2 - کعب بن طلحه با (3000) سوار

3 - عمرسعد با 4000 جنگجو

4 - شمربن ذی الجوشن سلولی با 4000 سوار پیاده از اهل شام (و ظاهراً کلمه شام، شبام است که قبیله ایست در کوفه)

5 - یزید بن رکاب کلبی با 2000 جنگجو.

6 - حصین بن نمیر تمیمی با 4000 جنگجو. (ظاهراً حصین بن تمیم تمیمی است.

7 - مضایر بن رهینه مازنی با (3000) جنگجو

8 - نصر بن حرشه با (2000) مقاتل

9 - شبث بن ربعی با (1000) جنگجو

10 - حجاربن ابجربا (1000) مقاتل

ص:477

مناقب ابن شهر آشوب پس از این احصائیه گوید: و جمیع اصحاب هشتاد و دوتن بودند که عده ای از آنان سوار بودند، 32 نفرشان سوار بود و از تجهیزات اسلحه کامل نبودند، چه جز شمشیر و نیزه در دستشان نبود. (من می گویم کمان هم داشته اند)

ص:478

طلیعه کوفه در برابر امام علیه السلام

علا «هبه الدین» گوید:(1) ابن زیاد پس از آنکه توانست جنبش حسینی را در حوزه داخلی کوفه متوقف کند و به قوه وعده و تهدید و زندان و تبعید و درندگی و هتاکی و اعمال مخوفات و تقدیم موظفات و استعمال آهن تیز و پرداخت نقدینه عمده و به شیز(2) و ممزوج کردن رعبات ضرب با سکه و ضرب داخله را به سود خود تأمین کرد.(3) و حتی از قلوب هم هوای خیر و شورش برای آن بیرون رفت، هواخواهان حقیقت را از خون گرمی انداخت؛ به اندازه ای که از داخله کوفه اطمینان حاصل کرده و کاملا خاطرش تأمین یافت.

متوجه به خارج کوفه شد و همین که خبر گرفت که حسین از ذات عرق گذشته و وارد خاک عراق شده، با تمام وسایل فعالیت خود را متوجه به دروازه عراق یعنی «شهر قادسیه» نموده و آنجا را تمرکز قوا داده و به ضد حسین علیه السلام سنگربندی نمود و به استحکامات پرداخت.

نیرویی را تحت فرمان حصین بن تمیم «رئیس نظمیه عبیدالله در کوفه» در قادسیه و اطراف آن پخش کرده، جاده ها را سانسور کرد و راه آمد و رفت را بر

ص:479


1- (1) معالی علامه شهرستانی (هبه الدین) دام ظله به نام نهضت الحسین کتابی دارد بسی گرانبها در «ص 71-77» جبهه مقابل را با اختصارش نیکو بیان فرموده. این کتاب با اختصارش در این موضوع بی نظیر است، همچنانکه وجود ایشان و آثار دیگرشان.
2- (2) شیز: آبنوس.
3- (3) به جلد سوم (ص 3-4) رجوع نمایید.

واردان و عابران حجاز قطع کرده، برای تأمین شورش ضواحی «حوزه های اطراف» تمام نواحی را حکومت نظامی کرد. و مواصلات بین کوفه و شام یعنی خطوط ارتباطی خود را با مرکز خود «شام و سرحدات شام» که تسلیم قوای بنی امیه است محفوظ داشته و رابطه را توسعه داد.

فرمان داد که خطوط طرق بین شهر قادسیه تا واقصه و تا بصره گرفته شود و نگذارند کسی داخل زنجیر گردد و نه خارج، و ناحیه قادسیه را نظامی کرده، حوزه کوفه را به خط نظامی به شکل قوسی محصور کرد، دائره این کمربند از جذعان «خفان» شروع شد تا به قطقطانیه از ناحیه شمال ختم می شد.

حصین با سپاه خود در آنجا وارد شده آنجا را حصار نظامی قرار داد؛ سپس بخشهایی از قشون خود را به سوی منازل بین راه حجاز و چاهها و برکه ها و چشمه های «بر» به هر سو بخش کرد، چه آنکه کاروانها هرچند بخواهند از راههای متعارف مسیر را منحرف کنند؛ ناچارند بر چاهها و برکه ها و چشمه ها فرود آیند تا رفع خستگی کنند و مرکب ها را آب دهند.

و از جمله دسته های سپاهی که به حراست «بر» فرستاده بوده، حربن یزید ریاحی بود که با کاروان حسین علیه السلام بعد از وصول به شراف و حرکت از آن ملاقات کردند.

و معلوم شد که این سرنیزه ها طلیعه حوزه مسلحی است و فرماندهی کل اموی آن را برای حفاظت صحرا (بر) فرستاده که هرجا به حسین برسند، راه را بر او ببندند و دست از او برندارند تا او را به نزدیکترین مرکز حکومتی تحویل دهند، تا همین که اطمینان به مسالمت و مبایعت او حاصل شد او را بر ابن زیاد وارد نمایند.

ص:480

کوفه به سوی جنگ

کوفه به دهاء ابن زیاد، خاضع سیاست شوم اموی شد و تمام رؤسای قبائل و شیوخ سر تسلیم فرود آوردند و مشکلات آن کاملاً ناخواه تسهیل و آسان شد ولی ابن زیاد با این وصف هنوز آسوده خاطر نبود، بلکه چون پایه تأثیر دعوت حسین علیه السلام را در عراق و در چشم و گوش و هوش مردم را می دانست و سابقه نیک او علیه السلام را آگاه بود و هواداران و طرفداران جدی او را با محبوبیت بی حد او می دانست، آرام از او بریده بود، عبیدالله حالت روحی عراق را به تجربه بررسی کرده بود و سرعت انقلاب روحیه مردم آنجا را مکرر دیده و می دانست که اولیای امور نباید به آرامش یا جنبش آنها مغرور شود.

پیش خود تجویز می کرد که توان حسین علیه السلام با سپاهی وارد شود که نیروی آنها نتواند برابر آن بایستد.

یا در شهر قادسیه تمرکز یابد و اعراب بادیه شام و اطراف فرات از عشایری که بین کوفه تا بصره هست پیرامون او را بگیرند.

یا از نزدیک شدنش صدا به صدا بپیچد، چنانکه انعکاس آن شورشی در احساسات و نفسیات مردم برانگیزد و توده بر ابن زیاد بشورند و رؤسای قبایل مردم را از میان زندان ها بیرون بیاورند، شامگاه تیر او را فرا گیرد و به ناچار یا کشته و یا دستگیر گردد.

و به هرحال آنچه با دست خود بنا کرده، بر سر او ویران شود و مسامحه و غفلت جز زیان برای او نخواهد داشت؛ بنابراین ابن زیاد به تمام قوه خود متوجه تأمین خارج و داخل شد و بعد از امنیت داخل به تأمین خارج و حدود سرحدی

ص:481

مشغول شد و کوشید که کوفیان را یک دست کند و برانگیزد و از این رهگذر بود که قادسیه را برای قبل از ورود حسین علیه السلام مرکز قوای ساخلوی خود کرد و همچنین جمیع نقاط سرحدی را که بر سر راه راهروان و کاروان و رهگذران حجاز است. درنگی نشد که نامه حر ریاحی و بشارت های پیاپی رسید بر اینکه حسین وارد شده و با عده اندک و خواص خاندان خود که همراه اویند، از سرحدات کوفه به طرف شمال غربی به مسافت دوری پرت شده و دیگر برای او ممکن نیست که به نواحی کوفه هم دست یابد؛ تا چه رسد به خط بین کوفه و بصره و قرای آن.

دیگر اطمینان یافت که سپاه ریاحی به طور کامل مراقبت از او دارد و جمعیت ریاحی تنها برای بازداشت یا رد او کافی است.

این وقت ابن زیاد شبش را آسوده خوابید و تمام پیش آمدها را به هیئت مرکزی شام برای یزید گزارش داد و حسن خدمت و فعالیت فوق حد خود را بر ارباب های خویش مسجل کرد و از شدت هراس، همین که بیدار شد که مبادا حر ریاحی خود نیز مجذوب حسین علیه السلام شود؛ زیرا جاذبه حسین علیه السلام قلوب را به هدایت و سخن خود آرام نخواهد گذاشت، دور نمی نمود که سپاه حر و خود حر مودت آشکار اعلان بکند و خبر سرپیچی حر به سرکردگان دیگر سرایت کند و کار و مرتبه از دست به در رود یا مبادا حسین علیه السلام شهر انبار را مرکز قرار دهد و راه فشار اقتصادی خواربار را برکوفه و بر ابن زیاد به دست آرد و ابن زیاد دیگر نتواند از جهت موقعیت جغرافی و پیچ و خم نهر فرات و رشته عشایری که در اطراف فرات هست و نزدیکی انبار به شهرهای مدائن کسری، مجدداً او را

ص:482

محاصره کند.

و معلوم بود که سبط رسول صلی الله علیه و آله هرجا منزل گزیند و به نشر دعوت خیر خود بپردازد، چه عراق باشد و چه ایران، البته به حسن قبول خواهد بر خورد و هوادارانی ایجاد خواهد کرد، پس از جا جست، ثانیاً به وعده های فریبنده و مجدداً به بخش کردن اموال میان قبایل و شیوخ پرداخت تا بدان وسیله از این قبایل سپاهی تألیف کند.

فرماندهی ابن سعد و امیر لشکری او

بیم ابن زیاد از سرایت دعوت حسین علیه السلام به ماورای فرات و حدود عجم کوتاه تر و کمتر از ترس ورود کوفه اش نبود؛ زیرا این دو قطر (عراق و ایران) با یکدیگر، همواره رشته متواصل و مصلحت متبادل داشت و از این رهگذر، اعزام پسر سعد وقاص که سردار جنگ قادسیه با عجم بود و انتخاب او به حکومت ری و نامزد کردن او یک فصل از فصول این واقعه حزن انگیز بود؛ زیرا ولایات ایران خاضع برای حکومت ابن زیاد نمی شد، با این وصف که حسین با اسلام به آن سمت متوجه شود و با دعوت سودمند و حجت رسا و غائله ای از خون پاک پیامبر صلی الله علیه و آله به ایران رود و به ملاحظه خویشاوندی که با خاندان سلطنتی سابق ایران دارد، عوامل قویه ای دعوت حسین را در بلاد کسری تنفیذ می کند. والی عراقین به خیال خود راهی برای جلوگیری از این اندیشه ها نداشت، جز آنکه عمر سعد را برای ولایت ری نامزد کند؛ زیرا پدرش سعد وقاص از قائدان جیش فاتح عجم بود، آنان از شهرت او مرعوب بوده و ری هم برای پسری نامجو و آوازه خواه مرغوب می بود؛ زیرا ولایت ری پر منفعت و پرآوازه بود و معلوم

ص:483

است حکومت ری آن روز پیوستگی شدیدی با تعطیل تحریک حسین علیه السلام داشت تا برای والی آزادی اداره و اراده فراهم آید. آری، ابن زیاد عمر را بهترین مردی برای این مأموریت یافت چه برای اخضاع و چه برای اقناع باشد؛ زیرا آن روز مساس او با حسین علیه السلام از جهت خویشاوندی بیش از همه بود و رائحه شرف قریش و نسبت به حرم مکه و مدینه نیز داشت، او را به خدعه و تطمیع به جنگ روانه کرد. آری، بیشتر عقلها گشتۀ نگاه افعی طمع است.

در پایان سفارش می کنیم که به جلد سوم رجوع نمایید.

و به دشمنی اهل عالیه و قریش با علی علیه السلام و سابقه رنجیدگی شمر و خوارج و دیگران، به نظر عبرت بنگرید.

{- پایان -}

ص:484

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

سرشناسه: کمره ای، خلیل 1278-1363.

عنوان و نام پدیدآور: عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/تالیف خلیل کمره ای.

ویرایش و تحقیق: محسن فیض پور، 1353.

مشخصات نشر: قم دارالعرفان، 1389.

مشخصات ظاهری: 7 ج.

شابک: 500000 ریال دوره: 3-76-2939-964-978؛ ج. 7:2-78-2939-964-978

وضعیت فهرست نویسی: فیپا

موضوع: حسین بت علی علیه السلام، امام سوم، 4-61 ق.

موضوع: واقعه کربلا، 61 ق.

موضوع: واقعه کربلا، 61 ق. -- فلسفه

موضوع: عاشورا.

رده بندی کنگره: 1389 9 ع ک/ 41/5 BP

رده بندی دیویی: 297/9534

کتابشناسی ملی: 2167334

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه و مبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا به سوی ولایت اهل بیت علیهم السلام و از آنجا به آمال اهل بیت علیهم السلام به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد حاج میرزا خلیل کمره ای عفی عنه

ص:5

ص:6

«فهرست مطالب»

(ما - 1) انس بن حرث 22

شیوۀ کارزار 24

پیام من ای رهگذر! 26

(مب - 2) حبیب بن مظاهر 43

حبیب در کوفه پایتخت دولت علی علیه السلام 44

حبیب از آتیه درخشان باخبر است 44

حبیب و سخنرانی وی برابر مسلم بن عقیل 46

کارگری حبیب در کوفه و در پیچ و خم راه کربلا 46

دیر آمده، ولی به دوندگی تلافی می کند 47

تأثیر سخن و حرکت بنی اسد 49

حبیب به هر راهی تلاش می زند، اکنون به راهنمائی دیگرش بنگرید 50

حبیب چرا این همه تلاش می زند؟ 51

حبیب و سخنرانی برابر سپاه و دفاع 52

حبیب خندان و گریان است! 53

حبیب در جبهۀ جنگ و حمایت از سخنرانی امام علیه السلام 54

حبیب در سپاه امام علیه السلام خداوند پرچمی است 54

حبیب هنگامی که بالای نعش مسلم بن عوسجه می آید افسرده است 55

ص:7

حبیب در سر نماز جنگ می کند تا کشته شود 56

حسین علیه السلام در اندوه آن سرور و دشمن به دور آن سر 57

پیامی از کوی حبیب 60

(مج - 3) مسلم بن عوسجه سعدی اسدی 73

مسلم و مراسلۀ با حسین علیه السلام 74

از حرص خدمت، اجنبی را پذیرفت 75

جهاندار با فقد نمونۀ شر گرفتار خطر است 76

بیچارگی و پنهانی 77

شب عاشورا، سخنرانی مسلم و نباختن بخت 77

نص سخنانش یا پرتوی از آن شب 83

خندق آتش و مسلم و شمر و امام علیه السلام 88

شتاب امروز برای تلافی عقب افتادگی دیروز 89

مسلم را میان غبار بجوئید، به پارۀ اخگری برمی خورید که بر او خاکستر و غبار نیست 90

اگر بخواهی مرا زنده کنی جلوی او بمیر 94

برای ما جان می دهد دشمن به شادی ما به شیون 94

پیامی از ثابتات الهیه 96

(مد - 4) جبلَّه بن علی شیبانی 117

سابقه اش 117

پیامی 118

(مه - 5) زیاد بن عُریب، ابوعمره همدانی صائدی 121

به کربلا آمد 122

شیوۀ کارزار 122

پیامی به شنوندگان 123

(مو - 6) حنظله بن اسعد شبامی 127

ص:8

حنظله در کربلا 128

سخنان آتشین او 129

حنظله دلسوزیش برای امام علیه السلام و بی پرواییش از دشمن، سخت در امام علیه السلام تأثیر می کند 130

پیامی از پروانه ای 132

(مز - 7) حبشی بن قیس بن سلمه، نهمی همدانی 153

کی به کربلا آمد؟ 154

پیامی به نیکنامی 154

(مح - 8) عمار بن ابی سلامه، دالانی همدانی 155

عمار در کاخ ابد و پیام به معماران دیگر 157

(ن - 9) سیف بن حرث بن سریع بن جابر همدانی جابری 159

(نا - 10) مالک بن عبد الله بن سریع بن جابر همدانی جابری 159

دو قطرۀ اشک پر بها 160

پیام دو تن جوانمرد 162

(لب - 11) شبیب مولای حرث بن سریع همدانی جابری 167

پیامی از گمنامی 168

(نج - 12) سُوار بن منعم 173

پیام یک تن اسیر 174

(ند - 13) عمرو بن عبد الله جندعی 183

سه تن از اصحاب حسین علیه السلام در آخرین مرحله 184

پیام یک تن عقب افتاده از کاروان 186

(نو - 14) عمرو بن قرظه انصاری خزرجی 193

پیامی از این سالار گرامی 199

(نو - 15) نعیم بن عجلان انصاری خزرجی 214

نعیم از کوفه می آید 220

ص:9

پیامی به ارباب نعمت 220

(نح - 16) بشر بن عمرو حضرمی 231

این مرد نازنین که پیک برایش آمده، بُشر است 233

بشر در عین گذشت از پسر، در راه خدا به فرزند اظهار دلبستگی می نماید 233

حسین علیه السلام در نوازش یک تن از یاران 236

نص جوابش به امام علیه السلام با بشارتی از کوی شهیدان 241

امام علیه السلام محمد بن بشر را به سراغ اسیری در ری و مازندران با پنج طاقه بُرد یمنی روانه می کند 247

اما خود بشر تا کی با امام علیه السلام هست؟ 248

پیامی از کوی بشر یا نوید و بشارت 248

(نط - 17) عبد الله بن عروه بن حراق غفاری 257

(س - 18) عبد الرحمن بن عروه بن حراق غفاری 257

با امام علیه السلام برادری می کنند و به کربلا می آیند 258

شیوۀ کارزار 258

امام علیه السلام و استقبال از تقاضای برادرانه 260

یک تنند یا دو؟ 260

شیوۀ کارزار 260

پیام دو تن به یک زبان 262

(سا - 19) عبد الله عمیر کلبی 273

شیوه کارزار 275

جنگ دیگرش 277

بهترین تاکتیک یا شیوه کارزار 289

کشته او در غبار دیگری پوشیده شد، زن او رفت که غبار از خونش پاک کند، خود در خون غلطید 289

ص:10

باید بی گناهش کشت 293

پیامی از رزم دو تن مرد و زن یا مختصری از سوره احسن القصص 295

(س - 20) سالم بن عمرو 313

پیامی از ارکان تنومند 314

(سأ - 22) قاسط بن عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی 327

(سب - 23) کردوس بن زهیر بن حرث تغلبی 327

(سج - 24) مقسط بن زهیر بن حرث تغلبی 327

پیامی در استحکام اخوت 329

(سد - 25) کنانه بن عتیق تغلبی 343

پیامی به قهرمانان شجاعت 344

(سه - 26) امیه بن سعد طائی 347

کی به کربلا آمد؟ 347

پیامی از مبدأ به معاد 348

(سو - 27) حجاج بن بدر سعدی 352

صورت آن نامه 359

(سز - 28) قعنب بن عمر نمری 361

پیامی از مهبط ملک یا آیین سخن و سخنوری 361

ص:11

ص:12

بسم الله الرحمن الرحیم

أثْنِی عَلیَ اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلیَ السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ ألّلهُمَّ إنّی أحْمَدُک عَلی أن أکرَمْتَنا بِالنُّبُوَّهِ وَ عَلَّمتَنا الْقُرآن وفقَّهْتَنا فی الدِّین وَ جَعَلْتَ لَنا أسْماعاً و أبْصاراً وَ أفئِدَهً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاکرینَ...

أمَّا بَعْد فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء.(1)

(قطعه ای از خطبۀ شب عاشورا) «یا پرتوی از أشعۀ «حسین شهید» ارواحنا فداه»

ص:13


1- (1) بحارالأنوار: 392/44، باب 37

سالار شهیدان شب عاشورا که در آخرین فصل زندگانی گذرا (دنیا) است در انجمن شهدا چه خوش فرمود: خطابۀ خود را در انجمن یاران به لطف شروع کرد؟! گویی برای افتتاح فصل اوّل از زندگانی ابدی و به شکرانه آن به یاران نیز کلید سعادتی می دهد، مردان حقیقت را همه وقت مقالید فوز در دست است، خود به آن سرخوشند، اگر چه در لجه خون غرق باشند؛ بنگرید برای ابراز آخرین تصمیم خود در آن پیش آمد تاریک از چه مطلع پرشکوهی به سخن شروع می کند!

خدا را به نیکوترین ثنا، هماره ثنا خوانم و او را در برابر پیش آمدهای خوش و ناخوش همیشه می ستایم.

ایزدا! تو را در برابر اینکه به نبوت، ما را گرامی داشته ای، و قرآن را به ما تعلیم داده ای و به رموز آیین ما را آشنا کرده ای می ستایم.

مهیمنا! در برابر اینکه برای ما گوش شنوا و چشم بینا و دل دانا قرار داده ای تو را حمد می کنم، ای ولی نعمت ما! پس لطف خود را اتمام نما و ما را در برابر این دولتهای به نهایت سرشار، از شکرگزاران قرار بده.

اما بعد، یاران من! من اصحابی را از اصحاب گزیده خود به وفاداری و نیکی کامل تر نمی دانم؛ خاندان من!! خانواده ای را نیکوکارتر و یگانه تر و برتر از خاندان خودم سراغ ندارم.

خدایم شما یاران گزیده و خاندان یگانه را به نیکوترین پاداش خیر از جانب من جزایتان دهد.

ص:14

وَ مِمّا شَجانی انَّنی کنْتُ نائِماً اعَلِّلُ مِنْ بَرْدٍ بِطَیبِ التَّنَسُّم

الی انْ دَعَتْ وَ رَقاءُ مِنْ فَوقِ ایکهٍ تَفَرَّدَ مَبْکاها بّحُسْنِ التَّرَنُّم

فَلَوْ قَبلَ مَبْکاها بَکیتُ صُبابَهً بِسُعْدی شَفَیتُ النَّفْس قَبْلَ التَّنَدُّم

وَلکنْ بَکتْ قَبْلی فَهَیجْ لِی الْبُکاءَ بَکیتُ وَ قُلْتُ الْفَضْلُ لِلْمُتَقَدِّمُ (1)

کبوتر طوق دار (حماسۀ مطوّقه) تا توانست از شاخساران نالید که بیدار باشید و هشیار - سپس خود در چنبر دام و تله آمد که از نزدیک به همقطاران راه خلاص بیاموزد؛ به کبوتران در میان تله درس اجتماع و تعاون آموخت باشد که به یک پرش دام و میخ های آن را از زمین برکنند.

افسوس که ما بعد از نالیدن و به خون غلطیدن به هوش آمدیم، اکنون صیاد ستمگر هر چه بخواهد با ما می کند.

ص:15


1- (1) الوافی بالوفیات: 351/19.

إِنَّهُمْ فِتْیَهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدیً وَ رَبَطْنا عَلی قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً... وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ إِلاَّ اللّهَ فَأْوُوا إِلَی الْکَهْفِ یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً1

در بخش سومین به سوی نیکوترین سرمنزلها می رویم به سرمنزل جوانمردانی می رویم که از راه نزدیک بدین کوی آمدند، از کوفه و پیرامون آن شهرستان به کربلا آمدند و وقتی رسیدند که امام علیه السلام مهمان گرامیشان به دیار آنها وارد شده بود.

مسافت راهشان بیش از دوازده فرسنگ راه نبود، ولی این راه کوتاه و نزدیک، در نظر دوراندیش بسی دراز است از پیچ و خم حب خانمان و مال و منال و از چین و شکن رُعب و هراس دشمن بد کنش، گذر کردند که در حقیقت از تپه و ماهور هامون و نشیب و فراز بیابان کارش درازتر و مسافتش پر اندازه تر است. و آنان که از بصره آمدند علاوه بر این گردنه های حیات و حب مال و منال - و سنگلاخ رعب و هراس - تشنگی و خستگی دوری راه بین بصره و کربلا را هم داشتند که صد فرسنگ و بیش است.

رجالی از دوران گذشته به نام (اصحاب کهف) تنها چند مرحله از مراحل

ص:16

بی شمار راه پرخار این جوانمردان را رفتند که از نباهت(1) شروع شد و به اعتزال و کناره گیری و پناهندگی به کهف و کوهستان ختم گردید ادیان آسمانی به قدردانی آنان زبان گشوده اند و امم، مسلمین، نصارای تواریخ دنیا دیده به سوی آنان دوختند و به سراغ آنان و به هوای کوهستانشان رفتند، از اینها گذشته خدای قرآن در این مصحف ابد (قرآن) به صورت تعظیم و تقدیر آنان را یاد فرمود و تلاوت قرآن را بر مسلمین الزام کرد که زبان خدا هیچ زمانی از یاد آنان خاموش نباشد، اگر در یک امت خاموش باشد در امت دیگر نباشد و اعتزال و قیام آن را به نام فتوت و جوانمردی یاد فرموده و قبول کرد.

حق سبحانه حق آنها را ادا کرد؛ زیرا کناره گیری آنان در دورۀ سختی رعب انجام گرفت. آنان ترس و لرزان سخنی از مقصد خود می گفتند، پنهانی از شهر بیرون می آمدند و به کوهستان می رفتند. کار آنان به نهایت بزرگ بود ولی تنها در حدود دائرۀ جنگ صامت یعنی جهاد با نفس بود، با رعب دشمن و حب دوست مبارزه ها کردند تا آن کار انجام گرفت، این بادیه بسی سهمگین است ولی شهیدان این کوی، این مرحلۀ پر طول و عرض را توأم کردند به مرحلۀ پر جزر و مدّی از جنگ و رزم و آتش که بین کوفه تا دامنۀ دشت کربلا دریای متلاطمش می غرّید و می خروشید.

در این بخش عدّه ای را می بینید که در این دریای پرطوفان شناوری می کردند.

آن عده ای که بعد از ورود امام علیه السلام به کربلا تا عصر عاشورا آمدند سه

ص:17


1- (1) نباهت: آگاهی، هوشیاری، زیرکی.

طبقه اند:

نخست آنان که: مستقیماً از کوفه به کوی شهیدان روان شدند.

دیگر: آنان که از لشکر عمر سعد تا پیش از جنگ به امام علیه السلام ملحق شدند.

سومین: آنان که از بامداد عاشورا تا عصر عاشورا آمدند.

اسامی طبقه نخستین:

1 - انس بن حرث کاهلی اسدی

2 - حبیب بن مظاهر اسدی

3 - مسلم بن عوسجه سعدی اسدی

4 - جبله بن علی شیبانی

5 - زیاد بن عریب حنظلی

6 - حنظله بن اسعد شبامی

7 - حبشی بن قیس نهمی

8 - عمار دالانی

9 - سیف بن حرث بن سریع

10 - مالک بن عبد الله بن سریع

11 - شیب مولی حرث

12 - سُوار بن منعم بن حارث

13 - عمرو بن عبد الله همدانی

14 - عمرو بن قرظه انصاری

15 - نعیم بن عجلان

ص:18

16 - بشر بن عمرو

17 - عبد الله بن عروه و برادرش

18 - عبد الرحمن بن عروه

19 - عبد الله بن عمیر کلبی

20 - سالم بن عمرو

21 - جابر بن حجاج

22 - قاسط بن زهیرو برادرش

23 - کردوس بن زهیر و برادرش

24 - مقسط بن زهیر

25 - کنانه بن عتیق

26 - امیه بن سعد طائی

27 - حجاج بن بدر سعدی

28 - قعنب بن عمرو نمری

ص:19

ص:20

یا سعدُ دَعْ عنک دعوی الحُبّ ناحیه و خلَّنی و سؤال الارسم الدَّثر

سل کربلاکم حَوْت منهم هلال دُجَی کاَّنها فلک للانجم الزَّهر

لله من فی فیا فی کربلاء ثووا و عندهم علم ما یجری من القدر

قد غَیرَ الطَّعن منهم کلَّ جارحهٍ سوَی المکارم فی امن من الغیر

جار الزَّمانُ علیهم غیر مُکترث و ای حُرّ علیه الدَّهر لم یجر

اما تری الدَّهر قد دارت دوائره علی الکرام فلم تُبْقَ و لم تذر (اذْری)(1)

ص:21


1- (1) دیوان الازری الکبیر: 296.

اسدی ها

(ما - 1) انس بن حرث

اشاره

(1)

وی انس بن حرث بن نبیه بن کاهلی بن عمرو بن صعب بن اسد بن خزیمه - اسدی کاهلی است.

انس صحابی ارجمند بلند پایه ای است. از کسانی است که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیده و از او حدیث شنیده، از جمله آنچه از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیده و آن را همی حدیث کرده، همین است که جمّ غفیر و گروه انبوهی از عامه(2)

ص:22


1- (1) نام وی را در پاره ای کتب به تصحیف مالک بن انس نوشته اند، علامه در خلاصه گوید: انس بن حرث بن نبیه کاهلی با حسین بن علی علیه السلام در کربلا کشته شد.ابوعلی در رجال خود گوید: انس بن حرث کاهلی روز طف به همراه حسین علیه السلام کشته شد.عسقلانی در اصابه گوید: انس بن حرث... اسدی کاهلی شمارۀ او در کوفیین است. (صحابه به واسطۀ جهاد اسلامی و نشر دین متفرق شده و به نواحی مختلف پراکنده شده بودند. بنابراین هر کدام به همان ناحیه معروفند که آنجا اقامت گزیدند.) یعنی از صحابۀ کوفه نشین است، ابن عساکر در تاریخ کبیر خود گوید انس بن حرث بن نبیه کاهلی، صحابی بزرگی بود از کسانی است که پیامبر صلی الله علیه و آله را دیده و حدیث از او شنیده، عبد الرحمن سلمی او را در عدد اصحاب (صفه) شمرده و روایت از او کرده، - جزری در (اسدالغابه) گوید: حرث بن نبیه پدر انس از صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله و نیز از اصحاب (صفه) است.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: سعید بن عبدالملک حرانی از عطاء بن مسلم او از اشعث بن سحیم او از پدرش او از انس بن حرث بازگو کرده که گفت: از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود: اِنَّ ابْنی هذا (یعنی الحسین علیه السلام) یُقْتَلُ بِاَرْضٍ یُقالُ لَها کربلاءُ فَمَنْ شَهِدَ ذلِک مِنْکمْ فَلْیَنْصُرْهُ. یحیی بن سعید شامی حاتمی که از مشایخ علامه است در کتاب (درّ النظیم) از اشعث بن عثمان -

و خاصه(1) از او روایت کرده اند که او گفت:

خودم از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود: در حالتی که حسین بن علی علیه السلام در کنارش نشسته بود، که این پسر من به سرزمینی از زمین های عراق کشته می شود، هان! هر کس در آن موقع حضور داشته باشد یاریش کند.(2)

این امر را جزری در (اسد الغابه) و ابن حجر در (اصابه) و دیگران ذکر کرده اند.(3)

وی هنگامی که حسین علیه السلام را در عراق دید، آمد، حاضر قضیه شد، او را یاری کرد و به همراهش کشته شد.

اهمیت قضیۀ این صحابی کبیر (انس) بنا به گفتۀ جزری و ارباب سیر، در آن است که وی مقارن فرود آمدن حسین علیه السلام به کربلا وارد شد و در میان آنان که

ص:23


1- (1) جعفر بن نما در (مثیر) از اشعث بن ابی سحیم او از پدرش او از انس بن حرث روایت می کند که گفت: از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم می گفت: اِنَّ ابْنی هذا (و اشارَ الی الحسین) یُقْتَلُ بِاَرْضِ العَراقِ فَمَنْ ادْرَکه منکم فَلْیَنْصُرْهُ. و در ذیل هر سه روایت ذکر شده که انس بنابراین حاضر شد و بهمراه حسین علیه السلام در کربلا کشته شد.
2- (2) مثیرالاحزان: 17، مولد الحسین؛ بحارالأنوار: 247/44، باب 3.
3- (3) اسدالغابه: 131/1 و 349؛ الإصابه: 271/1.

سعادت آنان را فرا گرفته، شبانه با حضرت وی ملاقات کرد.

آری، رهروان کوی حقیقت هنگام و نابهنگام ندارند، همین که سراغی از مقصد گرفتند چون اختران شبگرد رو به کوی مقصود روانند. رسول خدا صلی الله علیه و آله شهیدان این کوی را، شبروان یا ستارگان آسمان دانست که فرمود:

وَ هُوَ یَومَئِذٍ فی عُصْبَهٍ کاَنَّهُم نُجُومُ السَّماءِ)(1) در اعمال حج رمزی از این رشادت هست: حاجیان در اعمال خود موظفند که از عرفات به مشعر، شب هنگام پیش از خواندن نماز مغرب کوچ کنند تا بیاموزند که برای همیشه فاصله ای نباید بین معرفت که وقوف عرفات رمزی از آن است با حرکت باشد، حتی شب تار و حتی فریضۀ نماز.

شیوۀ کارزار

ابومخنف و اهل سیر روایت کرده اند که: «در هنگامۀ عاشورا وقتی که نوبت کارزار به این صحابی کبیر (انس) رسید از حضرت اباعبد الله برای جنگ اجازه خواست، امام اذنش داد، با آنکه این بزرگوار پیری کهن سال بود و با پیامبر صلی الله علیه و آله در جنگ اولین و در جنگ آخرین او (بدر و حنین) حاضر بود، به مبارزه بیرون آمد. برای کهنسالی ابروان خود را با دستمالی که خواست به پیشانی می بست و از جلوی دیدگان برمی افراشت و میان کمر را با عمامه ای می بست و در همین حال حسین علیه السلام به او نگاه می کرد و گریه می کرد.

ص:24


1- (1) کامل الزیارات: 68، باب 22؛ بحارالأنوار: 264/44، باب 31، حدیث 22.

اوخ؛ از این نگاه، حبذا از این اشک

عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن یار با یار یک چشم زدن می گوید

و با گریه می فرمود: خدای از تو و سعی و کوشش تو تشکر کند ای پیر بزرگ.»(1)

پس به مبارزه بیرون آمد و به لشگر حمله می برد و می گفت:

1 - قدعلَمْت مالکها والدودان والخندفُیون و قیس عَیلان

2 - بانَّ قومی آفهُ الاقران لَدَی الوغی و سادهُ الفُرْسان(2)

ترجمه:

1 - قبائل عرب از کاهل و دودان(3) و خندف و قیس عیلان همگی آگاهند و می دانند که مردان قبیلۀ من در آن هنگام نبرد آفت همسران و سران سوارانند و همی جنگ می کرد و حمله پشت حمله می برد، با شیر اوژنی(4) هیجده تن پیاده افکند، گذشته از زخمی ها.

و به گفتۀ مناقب، چهارده تن مرد کشت بعد شهید شد، در قائمیات آمده:

ص:25


1- (1) شکر الله لک، او سعیک یا شیخ. «اعیان الشیعه: 500/3؛ ابصار العین: 99-100»
2- (2) بحارالأنوار: 24/45، بقیه الباب 37؛ العوالم: 268؛ اعیان الشیعه: 500/3.
3- (3) کاهل و دودان که در شعر مذکور است هر دو تیره ای هستند از اسد بن خزیمه و دودان با دال مهمله مضمومه و واو، و نیز دال مهمله و الف و نون.
4- (4) اوژن: اسم در ترکیب به معنی (اوژننده) به معنی افکننده و اندازه آید: خنجر اوژن، شیر اوژن.

السَّلامُ عَلی انَسِ بنِ کاهِلِ الأسَدَی، و دربارۀ وی و حبیب بن مظهر اسدی کمیت بن زید اسدی که هر سه افتخار قبیله بنی اسد بودند گفته:

سوی عُصْبه فیها حبیبٌ معفَّرٌ قضی نحبه و الکاهلی مرمَّلٌ (1)

ترجمه:

گذشته از غیرتمندانی فداکار که در میان آنان حبیب محبوب به خاک آلوده مرگ را گذراند و کاهلی به خون خود غلطان افتاده است.

شاید شهیدی را که (شرح دیوان ابی فراس) به نام جابر بن عروه غفاری ذکر کرده؛ همین شخص شریف باشد؛ زیرا او می گوید: سپس جابر بن عروه غفاری به مبارزه آمد. وی شیخی کبیر و با رسول خدا صلی الله علیه و آله در جنگ بدر و احد حاضر بوده، با عمامه ای کمرش را همی بست و با دستمالی ابروان خود را به پیشانی می بست تا از جلوی دیدگان بلند شود. در همین حال امام علیه السلام به او نظاره می کرد و می گفت: «خدایت تشکر از این کوشش کند تا پایان».

پیام من ای رهگذر!

انس و مانندگان وی از شهیدان کهنسال از حضور خود به کربلا در آن میدان خون با فرسودگی پیری نظر مخصوصی داشتند؛ نظر داشتند که نه به زور بازو (تنها) بلکه به اهمیت مقام خود و اعتبار شخصی خویش از حق یاری نموده باشند.

ص:26


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 100؛ اعیان الشیعه: 500/3.

این پیران سالخورده که به واسطۀ فزونی سن از نیرو ناتوان و فرسوده شده بودند، در جامعۀ اسلامی آن روز به واسطۀ عنوان (صحابگی) بسی اهمیت داشتند، عموماً به نسبت طول عمر و پیری صحابه، بر اهمیت و اعتبار آنان هر چه پیش می رفت می افزود. اینان که باقی ماندگان حوزۀ نبوت بودند پیامی از این فداکاری خویش به خداوندان نفوذ کلمت و اولیای امر امت می دهند که هان! آگاهید بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله هر چه زمان می گذشت بر اعتبار صحابه می افزود و تا آخر سدۀ اول که به نسبت مرور زمان از عده باقیماندگان صحابه به تدریج کاسته شده بود، بر اهمیت آنان در جامعۀ اسلامی به طور روز افزون اضافه شده بود. به اندازه ای که در هر دهه بلکه هر سال، عده رفتگان صحابه و عدۀ باقیماندگان آنان به حساب بود و نام آنها از زن و مرد در خاطرها سپرده می شد و عدّۀ هر صقع(1) و هر ناحیه بلکه هر شخصی در هر شهری مشخص و معلوم بود و آخرین شخصی از آنان که در شهری می مرد، فوت او را از حوادث آن سال می شمردند و آخر اضافی و آخر مطلق را تعیین نمودند که فلان آخرین صحابی بود که در مصر یا افریقیه یا شام یا عراق از دنیا گذشت و بدین سان

ص:27


1- (1) صقع: ناحیه، کرانه، گوشۀ زمین.

گویند: (بَهْمَان) آخرین صحابی به قول مطلق بود که بعد از او روی زمین از صحابی خالی شد، این ضبط دقیق نشان اهمیت آنان است و بعدها نیز در دورۀ تابعین بیش از این برقدر صحابه و اهمیت صحابکی افزوده شده به اندازه ای که در مقام ضبط نام آنان برآمده و برای آن طبقاتی قائل شدند، مثل اینکه آنان را که به علاوه از درک صحبت پیغمبر صلی الله علیه و آله رسوم آیین، از او فرا گرفته و در جنگ هایش حاضر بوده طبقه ای گرفتند و آن را که فقط رسوم آیین یاد گرفته و در جنگهایش حاضر نبوده طبقۀ دیگر و آنان را که در جنگها حاضر ولی حدیثی نیاموخته طبقه ای شمردند و گذشته از این طبقات آنان که در صغر سن پیامبر صلی الله علیه و آله را دیده و سن آنان برای درک حدیث یا اقدام به جهاد سازگار نبوده طبقه جداگانه ای شمردند، اشخاص صحابه را معلوم کردند که در چه طبقه ای واقع بودند، این ضبط و رسیدگی شاهد اهمیت شأن آنان نزد جامعۀ اسلامی می بود و اهمیت پیغمبر صلی الله علیه و آله که به خاطر مسلمین همی افزده می شد اهمیت آنان را افزوده می کرد، اطفالی که در جنگ ها حاضر بودند همچون فضیل بن خدیج، و سمره بن جندب؛ در جنگ احد و قضیۀ کشتی گرفتنشان در سان سپاه و دیگر اطفال به نام و نشان مضبوط بود و برای هرکدام از طبقات در کتاب های مربوط به این فن ترجمۀ

ص:28

جداگانه و تاریخچۀ مخصوصی و برای خدمات او و اقدامات نیکش یادداشتی مضبوط می بود، برای احادیث و امتیازات وی در کتاب طبقات باب مخصوص و در دیوان دولتی اسلامی عنوان خاصی می بود که از روی آن امتیاز، رواتب و مقرری سالیانه برای خود و وُرّاثش مرتب بود.

در دیوان خلیفه دوم مهاجرین و انصار که دارای سابقه های پیشتری بودند به اندازۀ بیشتری موظف بودند، اصولاً رواتب از آنجا شروع شد، گواه اعتبار صحابه همین بس که در احصائیه عدد صحابه سخن ها راندند و از هشت تا دوازده هزار عدد را رساندند.

صدوق در خصال خود به حدیثی از امام جعفر صادق علیه السلام دوازده هزار دانسته و شهید در درایه به یکصد هزار و اندی گفته و محمد بن سعد تلمیذ واقدی معاصر مأمون از علمای سدۀ دوم کتاب طبقات را برای ضبط صحابه و طبقات آنان و تابعین و حالات آنان ساخته، عزالدین جزری کتاب معظم خود (اسدالغابه) را در تاریخچۀ صحابه نگاشت و همچنین ابن عقده.

ابن عبدالبرّ اندلسی کتابی به نام استیعاب در احوال اصحاب به جا گذاشت.

ابن حجر عسقلانی کتاب «اصابه» را به نام نامی صحابه اختصاص داد، این مقدار تألیف در این موضوع

ص:29

کاشف از اهمیت شأن صحابگی است که در جامعۀ اسلامی پیش آمده بود؛ شنیده اید هر گاه در شهری یک تن از آنان داد می کشید که ای مردم! من صحابی رسول خدایم، مردم به سوی او می شتافتند و برای اخذ حدیث و آموختن رسوم آیین، پیرامون وی را می گرفتند، این صحابه اسناد معتبر دین پیامبر صلی الله علیه و آله بودند و خود آگاهید که در آن روزگاران پرچم نام دین از همه پرچم ها برتر بود، مسلمانان شنیده بودند که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده: اصحاب من همچون ستارگانند، شما به هر کدام اقتدا کنید هدایت یافته اید، از اینجا اصل اقتدا و تقلید تأسیس شد و به صورت مراجعات روحانیت پیش آمد، مراجعات به صحابه، پایه مقام روحانیت کنونی بوده که به مرور زمان به صورت کنونی، مراجعه به مراجع تقلید در آمده، منظور از این توضیح فهمیدن پایه اعتبار و اهمیتی است که در آن روزگاران صحابه داشته اند و صحابگی داشت، هر لشگری که چند تن از صحابه در میان آنان به غزوه ای می رفتند مانند چراغ درخشان، در انظار دوست و دشمن نمایان بود. جنگجویان همی از همدیگر سراغ می گرفتند که در این سپاه چند تن از صحابه هستند، اعتماد و پشت گرمی لشگر به آنان، به درجه ای بود که هر گاه دو لشگر از مسلمین با یکدیگر برابر می شدند اعتبار از آن لشگری بود که

ص:30

عدد صحابه در آن زیادتر بود و آنکه از عده ای صحابه به همراهش برخاسته بودند، وزن او افزون و دعوت او بر حق شمرده می شد، انس و مانندگان او تا سال 61 هجری شش دهه از عقود سدۀ اول را گذرانیده و از دورۀ نبوت بسی دورتر رفته و بیش از پیش بر اعتبارشان در نظر مسلمین افزوده شده بود و از آمدن انس آن صحابی کبیر و حبیب و مسلم بن عوسجه و عبد الرحمن بن عبد ربه و... به کوی شهیدان همی اهمیت بر اهمیت حسین علیه السلام می افزود، گرچه حسین علیه السلام خود میزان حق بود و وزن حقیقی سپاهش به خود او بود، ولی به ملاحظۀ آنکه او را رقیب می شمردند و به ملاحظۀ نظری که جامعۀ آن روز به اصحاب محمد صلی الله علیه و آله داشتند، به آمدن آنان اهمیت و اعتبارش می افزود؛ هر چه بر عدۀ حسین علیه السلام از صحابه می افزود به ویژه صحابیان عراق مانند انس، حبیب، مسلم بر معنویت نهضت حسین علیه السلام افزوده می شد و اقدام او بیشتر به حق معرفی می شد و دعوت او قوی تر می گشت، در سپاه دشمن هیچ از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله نبود، ولی در عده اندک حسین علیه السلام چندین صحابی کبار بودند؛ مانند عبد الرحمن بن عبد ربه که از حجاز به همراه آمده بود و صحابیان عراق که همی بار سفر بسته و زی حسین علیه السلام راه می پیمودند و پیاده یا سواره شبانه به کوی فداکاری

ص:31

می پوئیدند و در اولین زمان امکان بهنگام و ناهنگام با شتاب خود را به آستان وی می رساندند، شگفتا! با این اعتبارات مذهبی و سندهای کیش و آیین، دشمن موقعیت او را ملاحظه نکرد، این بزرگان تا آخرین نفس خود کوشیدند که به طرز اقدام خویشتن و فداکردن تعین و شخصیت خویش، آن هم با وضع شتاب زدگی که کاشف از اهمیت قضیه است هر چه بیشتر اهمیت امر حسین علیه السلام را بفهمانند، خود را موظف می دیدند که برای آگهی دادن به خطورات موقع، به محض ورود حسین علیه السلام به خاک عراق بیایند و هماندم که پای او به خاک عراق آشنا شد، هروله کنان خود را به سرزمین قدمگاه او برسانند، پیامبر صلی الله علیه و آله دربارۀ آنها فرموده بود: اصحاب من ستارگانند، آنان اخترانی فروزان بودند که به هر خاکی وارد می شدند معلوم می شد آن عرصه مورد نظر خدا است، اینان به آمدن با شتاب آن هم با تعین مقام، آن هم با فرسودگی پیری اهمیت مقدم حسین را آگهی می دادند آشکارا داد می زدند که اهمیت موقع است که پیران سالخوردۀ متعین را با فرسودگی به میدان آورده وگرنه پیران به واسطۀ عمر از هوا و هوس و هیاهو و شور سر و جوش جوانی افتاده اند و شور سر آنان به متانت و پختگی تبدیل شده، پیران کهن سال متشخص که به تعین مقام محفوفند، همواره در خانه آرمیده اند،

ص:32

از خانه بیرون نمی آیند مگر در مواقع استثنائی، چنانکه در هند علمای متعین قدم بر زمین نمی نهند، اینگونه شخصیت ها تا اهمیت و خطورات امر، سترگ نباشد به دشت پرغوغا نمی آیند تا چه رسد به آنکه به دشت کربلا آیند و برای رفتن به آن دشت خونین منتظر اولین فرصت باشند و برای ملاقات کاروان سالار شهیدان نگذارند شب تار به روز بکشد، معلوم است اهمیت دادن اینگونه پیران پخته از خطورات امر است، نه از شور سر و جوش جوانی و شتاب زدگی، اینان با وجود پختگی مخصوص به پیران سالخورده از شتاب خود چنان اشعار می داشتند که تعجیل واجب و توقف حرام است.

یک ساعت توقف در این کار برابر یک ساعت مرگ است. این شعار، شعار حق مطلق است که حمایت کشان آن پای هیچگونه مانع نباید بایستند و نمی ایستند شب تار برای داخل شدن در سان و رساندن خود به موقع سان راه را می پیمایند که در اولین ساعت صبح (سپیده) و اولین بامداد زندگانی به اعلان شعار آن به پا برخیزند وظائف دیگر را تأخیر می اندازند؛ توقف در راه آن را هم عنان با مرگ می دانند.

رهروان کعبه را دیده اند که برای رساندن خویش به مشعر که محل اعلان شعار حق شناسی است، حرکت از عرفات را به عذر شب تأخیر نمی اندازند که شب

ص:33

بگذرد تا کاروان راه افتد، خیر! هر مقصدی که به سان کعبه حق مطلق شناخته شود، باید برای تسریع در آن خواب را ازچشم قدغن کرد، موانع طبیعی را مانع ندانست، ولی چون در دنیا هیچ یک از امور، چه راست آن و چه دروغین، حق مطلق نیست از این جهت سکون بر انسان حرام نشده و خواب و راحت و توقف تجویز شده؛ زیرا امور به صلاح و فساد آمیخته یا صلاح و فساد اضافی و نسبی است و اگر از امور اختیاری و اغراض زندگانی چیزی به سان کعبۀ حق مطلق باشد و حق مطلق شناخته شود آن را نیز مانند کعبه و به حکم مشعر باید گرفت و به شتاب شعار آن را اعلان کرد و در جرگۀ حمایت کشان آن، خود را از سان گذراند؛ موانع طبیعی و وظائف مقرره دیگر را دیگر مانع از تسریع در آن ندانست در آنجا هم توقف یک ساعت، برابر یک ساعت مرگ است، انسان هر گاه از زندگانی متعارف که اموری است مختلط و اضافی منتقل شود به تجدید حیات که به نام (حج) حق مطلق را خواهان باشد، باید توقف را اگر چه به خواب باشد نبیند؛ آگاهید که حاجیان مسافت بین عرفات و مشعر را باید شبانه طی کنند و برای ادای وظیفه مشعر که بالحقیقه یک نوع سان دادن است خود را شبانه به مشعر رسانده باشد: مشعر مکان شعار است، و شعار الهی که لباس احرام است به منزلۀ سایر

ص:34

شعارها و همچون نشان های عموم دول، لباس نظام خداوندی است، نظامیان بعد از پوشیدن لباس نظام باید عموماً سان بدهند و خود را با لباس از سان بگذرانند یعنی با لباس خود را معرفی کنند و برای هر سان موقع مخصوصی است.

برای سپاهیان خدا که حمایت کنان خانه خدایند موقع این سان سپیدۀ صبح مشعر است که مکان آن عرصۀ شعار و زمان آن هنگام سان عمومی زنده ها است، حاجیان از عرفات تا این عرصه برای سان و نمایش شعار خویش باید این مسافت طولانی (دو فرسخ) را شب هنگام آمده باشند، باید برای درک سپیدۀ صبح مشعر بعد از ختم روز عرفات بی توقف حرکت نموده باشند، گویی توقف آنان به اندازه ای ممنوع است که هر آن آن، یک آن مرگ است که باید از آن گریزان بود، موانع طبیعی را هر چه باشد مانع ندانست؛ حتی هنگامۀ شب را که مانع طبیعی هر حرکتی است برای رهسپاران کوی کعبه مانع نشمرد، بلکه موانع دیگر مانند وظائف وقت را همچون نماز مغرب مانع از تسریع آن ندانست.

نماز را که اهم فرائض است می باید عقب انداخت و کوچک کرد و گویی سرّ حیات و ممات در این جنبش و آرامش است و چنانکه کاروان حیات آنی وقفه در راه خود ندارد، در این راه نیز آنی نیز اگر چه

ص:35

برای نماز باشد نیست، باید برای موقع سان عمومی زندگان که مطلع آن سپیدۀ صبح است، خود را به لباس سان معرفی نمود و چنان شتاب کرد که جهانیان در متحرک وقفه نبینند و جز جنبش احساس نکنند، باید با کاروان وجود هم نوا گفت:

موجیم که آسودگی ما عدم ما است ما زنده به آنیم که آرام نگیریم(1)

توقف هر چه بوده فقط در بقعۀ عرفان برای احراز حقیقت و اطمینان به اهمیت آن جایز بوده، یا بگو لازم، ولی بعد از عرفان کعبه و سمت آن برای حرکت به سوی آن تسریع لازم است که در سپیدۀ نخستین از عمر نوین در عرصۀ سان با لباس خدمتگزاری حاضر بود؛ باید بین عرفان و اقدام پیوند داد و ختم روز عرفان و وقفۀ آن را متصل کرد به آغاز حرکت و چیزی را نگذاشت فاصله شود.

می دانید که حج مشق اعمال عمرانه است بهترین مصرف حقیقی آن، همین مورد بود که این صحابی عالی قدر کرد، این مهین صحابی که مرجع روحانی آیین بود برای آنکه به کردار خود پیامی به مقامهای ارجمند مراجع تقلید دهد و روحانیان را به وظیفۀ آنی آنان بیاگاهاند، با پیری و فرسودگی و تعین به پای

ص:36


1- (1) کلیم کاشانی.

خود آمد و برای آنکه به وجوب تسریع در اینگونه وظیفه اشعاری داشته باشد که به پایۀ قضایای حیاتی بدان اهمیت دهند و اعتنا فرمایند، همانگاه که پای حسین علیه السلام به خاک عراق آشنا شد خود را رسانید تا بگوید ای زعمای ارجمند آیین، هر جا پیامبری قدم نهاده یا از خون شهید قطره ای در آن چکیده که به نام آن مسجدی ساخته اند حق مطلق بدانید و خود را به آن برسانید و شبانه این راه را بپیمائید و تعین و اعتبار را صرف آن کنید، یک روز را در سال برای تشریف مساجد تعیین نمائید و تعظیم مخصوصی برای آن قائل شوید، اشخاص روحانی محبوب شخصاً با تعین خود کوچکی کنند و در آن روز به جاروب کشی مساجد اقدام فرمایند، تا مردم به مأمن اخلاقی خود که مسجد است رو آرند و از فساد اخلاق که خطر حیاتی دارد ملت اسلام را برهانند.

و بدانید که: برای حیات شما و حیات معنوی ملت این قضیه حق مطلق است و بدانید که: تعظیم شعائر بی صرف کردن تعین از اشخاص محبوب روحانی صورت پذیر نخواهد بود و برای این کار اکتفا کردن به پیش نماز هر مسجدی کافی نیست، باید بزرگترین اشخاص به آخرین درجه تواضع خود مردم را دعوت کند، و همچون رسول خدا صلی الله علیه و آله که خود شخصاً برای بنیان مسجد از کوه سنگ می کشید، امروز عظمای

ص:37

عصر گرد و غبار مسجد را به چشم بکشند تا سعد معاذ و رؤسای قبائل اوس و خزرج نیز بکنند، اینجا جایگاه حق مطلق و آرامگاه قطره ای از خون شهیدان است؛ جای شبهه نیست که مسجد مأمن اخلاقی و وادی ایمن عمومی است و احترام و بهای اخلاق را متخصصان آن می دانند، چنانکه مثل است: احترام امام زاده را متولی باید بدارد، اگر چه حسین علیه السلام در عصر ما نیست، خون او در جایگاه هر مسجدی است. مساجد کانون حق مطلق و جایگاه قطره های خون شهیدان است. معلوم است تا خونی ریخته نشده، حقی شناخته نشده و مسجدی ساخته نگردیده است.

و نیز در مساجد، قرآن هایی اوراق شده ریخته و انباشته شده در صورتی که پای هر حرفی از آن خون چندین شهید ریخته شده و چنانکه در آن زمان به اقدام اصحاب محمد صلی الله علیه و آله از قرآن تعظیم حقیقی شد، باید در این زمان به احترام مراجع تقلید بشود.

باید چنان قرآن را احترام کرد که مردم به آموختن آن از نو شروع کنند، در قرطبه شصت هزار زن حافظ قرآن بود، البته در دامن این زنان جوانان و مردان قرآنی به عمل می آمد که کارگزاران جهان می شدند و نیز از اقسام حق مطلق بیمارداری است، در بیمارستان ها برای پاره ای خدمات به وجود روحانیان نیازمندند، تسلیت های آیین برای تخفیف درد بیماران

ص:38

کمک کار است و پاره ای از حوائج مریض ها از قبیل پیام به کسان و ارسال نامه به دوستانشان از عهدۀ روحانیان برمی آید.

اینها همه حق مطلق است و شعائر دیگری نیز از قبیل اینها می توان جست که مانند قضایای حیاتی حائز اهمیت باشند:

نقطه عیش نمودم به تو هان سهو مکن ورنه چون بنگری از دائره بیرون باشی(1)

انس در پیام خود گوید: ای زعمای عصر؛ اسرار کار مرا در نظر آرید و فریضۀ مشعر را اعتنا فرمائید (چنانکه در کتاب اسرار حج به آن اشاره شده و پیشنهادهائی در آخر آن کتاب برای تعظیم شعائر نامبری شده) و برای تعین خویش مصرفی بهتری از این آیا هست؟ که روزی را در سالی از باب تشریف به جاروب کشی مساجد (مأمن های اخلاقی و وادی های ایمن عمومی) اختصاص دهید.

انس پیام می دهد که از ما پیران کهن سال جهاد با بازو ساخته نیست، ولی جهاد دیگری برمی آید، حفظ اهمیت مسجد که مرکز پخش امواج آواز خدا است به نفوذ کلمه نیازمند است مگر از باب تشریف روزی را نامزد کنید و در تمام حوزه های اسلامی اشخاص

ص:39


1- (1) حافظ شیرازی.

درجه اول به مباشرت، جاروب دست گیرید و برای تأمین اخلاق و تعمیر کانون آن و مرکزیت دادن آیین و انجمن های آن به این کار ساده از عموم دعوت به خیر نمائید، باشد که خون شهیدان را حفظ نموده باشید، حفظ خون شهیدان از همان اغراض صحیحی است که امل و آرزوی خیرخواهان و کعبۀ پویندگان است.

انس بن حرث و سایر صحابۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله که جذر مجذور شمایند با پیری و فرسودگی و سالخوردگی به سوی آن شبانه آن هم با شتاب می آمدند و دستمال برای بلند کردن ابروان از روی دیدگان به پیشانی می بستند، شما نیز ای آموختگان پیامبر صلی الله علیه و آله ابروان خود را از جلو دیده گاهی عقب زنید تا مفسدان اخلاق را ببینید، تمام نیکانی که در پیرامون شمایند، نیکانند ولی ابروان شمایند و اگر از بدکاران هم باشند تا نزد شما آیند موقتا شبلی و بایزید شوند؛ شما هم موقتاً مسیح وش(1) به محلۀ بدنامان مانند کمرکچی و زن نامی آنچنان که طبیب گاهی به سراغ بیمار می رود بروید و بدانید با پیچیدگی به این ابروان

ص:40


1- (1) در مجمع البحرین در کلمۀ (ومس) گوید: خرج عیسی علیه السلام مِنْ بَیتِ مُومِسَهٍ فَقیلَ لَهُ ما انْتَ وَ هذا فقال علیه السلام الطَّبیِبَ قَدْ یأتی المَرْضی. «شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 183/7»

و حجاب های تعین فسادهای اخلاقی توده و کانون های آتشین آن را نمی توانید ببینید و از انجمن های اخلاقی شکن و آیین ویران کن نخواهید خبر داشت؛ پس چگونه ممکن است به درمان آنها بکوشید یا در فکر آن باشید، همیشه فکر زادۀ دیدنی ها است؛ این شهیدان سالخورده رشیدانه همچون جوانان برمی خاستند و با عمامه کمر می بستند و با شور و نوا رجز می خواندند و حسین شهید؛ کاروان سالار رهروان این کوی به آنان نظر داشت، از آنان تشکر می نمود و بر آنان دعا می کرد (ای دعایش پشتیبان شما) بدانید:

بَرِ شهیدان کوی عشقش به سرخ روئی علم نگردد کسی که هر دم به ناله نی چون بهر قد کمر نبندد.

اگر احترام خون شهید حق مطلق نباشد و پرستاری بیمارها و جمع آوری مصحف ها، و... حق مطلق نباشد پس حق مطلق کجا و کدام است؟ و از آن بگذریم چه چیزی شایستۀ احترام است.

انس بن حرث همان صحابی نورانی گویی برای پیغام برفراز بلندی برآمده و از جانب مهین مربی خود (محمد) به این پیام ندا می دهد که هان! من شبانه آمدم، هان! من در اول ازمنۀ امکان آمدم، هان! من از جانب محمد صلی الله علیه و آله سفارشی داشتم که: هر کس توانست خون حسین علیه السلام را احترام کند؛ و اینک من در خاک کربلا خفته ام که پیام دهم ای رهگذر از ما

ص:41

به محمدی های هم کیش ما بگو ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

در این مکتب شما هم حقائق بیاموزید و پیش ادیب عشق، عشق و شور بیاندوزید تا شما زعمای عصر زعماءی دهر شوید و پس از مرگتان بسان انس و دیگر شهیدان جای پای شما را مسجد بسازند و برای هم آهنگی با پیامبر علیه السلام و شنیدن رازهای درون نهاد مقدسش رابطۀ فیمابین را حفظ فرمائید و دریچه های آن را هیچگاه مسدود مکنید و با او در این مزرعه کار بکنید.

ملت اسلام ضیعتی است مبارک کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان

برزگری کن دراین زمین و مترس ایچ(1) از شغب و گفتگو و غلغل خصمان

گرش بورزی به جای هیزم و گندم عود قماری بری و لؤلؤ عمان

ور متغافل شوی ز کشت ببرند بیخ درختان و ساق کشتت کرمان(2)

ص:42


1- (1) ایچ: هیچ، ناچیز، معدوم.
2- (2) ناصرخسرو.

وکم ذا؟ و این اولئک و الله الاقَلُّون عددا و الاعظمون قدرا یحفظ اللهُ بهم حُجَجَهَ وَ بیَّناته حتّی یودعوها نظرَاَئهُم وَ یزرعوها فی قلوب اشباهِهُمْ هَجَمَ بِهِم العلْم علی حقیقه البصیره و باشروا رَوْح الیقین و اسْتلانوا ما اسْتَوْعَرَهُ المترفون و انسُوْا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلَّقهٌ بالمُحَلّ الاعلی.(1)

(مب - 2) حبیب بن مظاهر

اشاره

(2)

وی ابوالقاسم حبیب بن مظهر بن رئاب بن اشتر بن جخوان بن فقعس بن طریف بن عمرو بن قیس بن حرث بن ثعلبه بن دودان بن اسد بن خزیمه اسدی فقعسی است. (پدر به پدر نامی است.)

حبیب صحابی است پیغمبر صلی الله علیه و آله را درک کرده، ابن کلبی او را ذکر کرده و

ص:43


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147؛ بحارالأنوار: 75/75، باب 16، حدیث 46.
2- (2) علامه در خلاصه و ابوعلی در رجال خود گویند: (تعبیر از علامه است که مناسب تر و زیباتر است) وی حبیب بن مظهر، بضم میم و فتح ظاء مشاله با تشدید هاء و راء آخر به وزن معظم و محمد و مظاهر نیز گفته شده، مشکور است با حسین علیه السلام در کربلا کشته شد.

پسر عموی ربیعه بن خوط بن رئاب ابا ثور است که شاعر هنرور و سوار نامی است.(1)

حبیب در کوفه پایتخت دولت علی علیه السلام

اهل سیر گفته اند: حبیب در کوفه نزول کرده منزل گزید. «جزء رزمجویان و مجاهدین اسلام است که در سر حد عجم به کوفه که لشکرگاه شرقی عرب وارد شدند و برای جهاد و آمادگی در راه آن آنجا را منزل گزیدند.»

حبیب با امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ هایش عموماً همراه بود از مخصوصان علی علیه السلام و از حاملان علوم وی بود.

حبیب از آتیه درخشان باخبر است

«کشی» از فضیل بن زبیر(2) روایت می کند که: میثم تمار بر اسب خود سوار بود

ص:44


1- (1) عسقلانی در اصابه و عزالدین جزری در اسد الغابه بعد از ذکر نسب حبیب گویند: (تعبیر از عسقلانی است) وی از صحابه است برای او ادراک پیامبر صلی الله علیه و آله دست داده، عمر کرد تا با حسین علیه السلام روز طف کشته شد با پسر عمش ربیعه بن خوط بن رئاب ابا ثور که شاعر و سوار نامی است.(اینکه گوید خوط شهید شد، از شگفتی ها است که اصابه از ابن کلبی ذکر کرده) و نیز از مرزبانی نقل شده که: ربیعه بن خوط بن رئاب حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله را درک کرد و در روز (ذیقار) نیز حاضر بود سپس در کوفه منزل گرفت، در آنجا همی بود تا حسین علیه السلام از مکه به عراق آمد و در کربلا پیاده شد، ربیعه بن خوط از کوفه بیرون آمد و به همراه پسر عمش حبیب نزد امام علیه السلام آمدند و حبیب با او می بود تا روز عاشورا با کشتگان دیگر از یاران حسین که در حملۀ اول شهید شدند، جلوی روی امام علیه السلام به خاک افتاد.
2- (2) در رجال کشی از جبرئیل بن احمد روایت می کند: وی از محمد بن عبد بن مهران و وی از احمد بن نظر و وی از عبد الله بن یزید اسدی و وی از فضیل بن زبیر بازگو می کند.

و می گذشت از پیشگاه مجلس بنی اسد عبور نمود، حبیب بن مظاهر هم سواره رو به او جلو می آمد تا نزدیک مجلس بنی اسد به همدیگر برخوردند و با یکدیگر به گفتگو پرداختند تا سر و گردن دو اسب از هم درگذشت، سپس حبیب گفت: «پیش آمد میثم را باز گفت»

درست گویا می بینم بزرگمردی که موی جلوی سرش ریخته، قدری شکمش پیش آمده است و در نزدیکی دار الرزق خربزه می فروشد، می بینمش که در راه محبت خاندان پیغمبرش صلی الله علیه و آله به دار آویخته شده و شکمش را بر فراز چوبۀ دار شکافته اند.

میثم در برابر گفت: من هم مردی را می شناسم سرخ پوست برای وی دو گیسوان است «ضفیرتان» برای یاری دختر پیامبرش نهضت نموده کشته می شود و سرش در کوفه جولان داده خواهد شد. سپس از یکدیگر جدا شدند، اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از این دو تن ندیده ایم.

راوی گوید: هنوز مجلس متفرق نشده بود که رُشید هجری بدان سو آمده و مطالبۀ آن دو را کرد، گفتند: از هم جدا شدند و ما شنیدیم چنان و چنین گفتند، رشید گفت: خدا میثم را رحمت کند که فراموش کرده که آن کس که سرش را می آورد در عطای وی صد درهم افزوده خواهد شد.

سپس وی هم از آن کوی گذر کرد مردم گفتند: این به خدا سوگند دروغگوترشان بود، راوی گوید: روزها و شبها نگذشت که میثم را دیدیم بر در سرای عمرو بن حریث به دار آویخته و سر حبیب هم به کوفه آمد، به همراه

ص:45

حسین علیه السلام کشته شده بود و دیدیم تمام آنچه را که گفته بودند.(1)

حبیب و سخنرانی وی برابر مسلم بن عقیل

اهل سیر ذکر کرده اند: «حبیب از کسانی بود که با حسین علیه السلام مکاتبه و مراسله داشت.

گفته اند: هنگامی که مسلم بن عقیل وارد کوفه شد و در خانۀ مختار منزل گرفت، جماعت شیعه بنای آمد و رفت نزد او گذاشتند در میان آنها گروهی از خطبا به سخن برخاستند، نخست عابس شاکری بر همه مقدم شد و آن خطبۀ آتشین شورانگیز را که در ترجمه اش گذشت خواند، پس از او حبیب برپا ایستاده رو به عابس کرد و گفت:

خدا تو را رحمت کند که آنچه به عهدۀ خود داشتی با گفتاری بسی مختصر انجام دادی، من هم به خدایی که جز او خدا نیست بر آن سرم که تو هستی، استوارم بر آنچه تو استوار هستی.»(2)

کارگری حبیب در کوفه و در پیچ و خم راه کربلا

گفته اند: حبیب بن مظهر و مسلم بن عوسجه در کوفه برای حسین علیه السلام همی بیعت می گرفتند تا زمانی که عبید الله زیاد داخل کوفه شد و اهل کوفه مسلم را

ص:46


1- (1) رجال الکشی: 78؛ بحارالأنوار: 92/45، بقیه الباب 37، حدیث 33.
2- (2) فَقَام حبیب و قال لعابس: رحمک الله قد قَضَیْتَ ما فی نفسک بواجز من القَوْل و انَا (ولله الَّذی لا اله الا هو) لعلَی مثل ما انت علیه. «ابصار العین فی انصار الحسین: 101-102؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 144، پاورقی»

واگذاشتند و یاوران او فرار کردند، عشائر و قبیله؛ آن دو تن را پنهان کردند و از بیرون آمدنشان جلوگیری نمودند تا وقتی که حسین علیه السلام به کربلا وارد شد. حبیب و مسلم از کوفه رو به سوی وی بیرون آمدند اما در پنهانی شبانه راه می آمدند و روز را در جائی پنهان می شدند تا به او رسیدند.

گویند در شب هفتم یا هشتم محرم رسیدند.

در صف رندان نشاط پیش و پسی نیست پیشتر آن کو به صدق بیشتر آمد(1)

دیر آمده، ولی به دوندگی تلافی می کند

محمد بن ابی طالب روایت می کند: «حبیب وقتی به حسین علیه السلام رسید و اندکی یاوران و فراوانی جمعیت دشمن جنگجویش را دید به حسین علیه السلام عرض کرد: در این نزدیکی قبیله ای از بنی اسد هستند، اگر اذن بدهی من به سراغ آنها می روم و آنها را به یاری تو دعوت می کنم، بلکه خدا آنها را هدایت کند و به واسطۀ آنها این پیش آمد را از تو بگرداند.

امام علیه السلام اذنش داد، حبیب به سوی آنها رفت تا آنها را دیدار کرد، پس در مجلس آنها نشست و آنها را موعظه کرد و در سخنان خود گفت: ای بنی اسد! من به سراغ شما آمده ام و نیکوترین چیزی را که رائد هر قوم برای قوم خود می آورد آورده ام.

این حسین علیه السلام است، فرزند امیرالمؤمنین پسر فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله، با

ص:47


1- (1) نشاط اصفهانی.

یک عده اندکی از مؤمنان غیرتمند با تعصب، پشت منزل شما یا در وسط شما یا بین انبوه شما پیاده شده است و اعدا و دشمنانش در پیرامون او می چرخند که او را بکشند، من آمده ام پیش شما که او را از شرّ اشرار نگهدارید.

دربارۀ او حرمت پیغمبر خدا را حفظ کنید؛ زیرا به خدا سوگند! اگر از او نصرت و یاری کنید، قطعاً خدا شرف دنیا و آخرت به شما عطا می کند؛ من شما را به خصوص به این سرفرازی و مکرمت از آن رو گرامی داشتم و از آن رو تخصیص دادم که تیره و تبار من هستید، پسران پدر من هستید، و از جهت خویشاوندی نزدیکترین مردم به من هستید.»(1)

امروز باید ار کرمی می کند سحاب فردا که تشنه مرده بود لای گور بخیز(2)

ص:48


1- (1) فقال فی کلامه: یا بنی اسد! قد جِئْتَکمْ بخیر ما اتی به رائد قَوْمَه هذا الحسین بن علی امیرالمؤمنین علیه السلام و این فاطمه بنت رسول الله صلی الله علیه و آله قد نَزَلَ بین ظَهْرانیکم فی عصابه من المؤمنین و قد اطافت به اعدائه لیقتلوه فاتیتکم لتمنعوه و تحفظوا حرمه رسول الله فیه، فوالله لئن نَصَرْتُموه لیُعطینَّکم الله شرف الدُّنیا و الآخره و قد خصَّصْتُکمْ بهذه المکرمه لانکم قومی و بنو ابی، و اقرَبْ الناس منّی رحماً. فقام عبد الله بن بشیر الاسدی و قال: شَکرَ الله سعیک یا اباالقاسم. فوالله لجئتنا بمَکرُمَه یستأثر بها المرء الاحبَّ و الاحب، امّا انا فاوَّلُ من اجاب و اجاب جماعه بنحو جوابه فنهدوا مَعَ حبیب. «ابصار العین فی انصار الحسین: 102؛ اعیان الشیعه: 554/4»
2- (2) سعدی شیرازی.

تأثیر سخن و حرکت بنی اسد

«عبد الله بن بشیر اسدی پس از این نطق به پا برخاست و گفت: ای حبیب! خدمت تو و سعی و کوشش تو را خدا توفیق شکرگزاری دهد که به خدا سوگند! برای ما کرامتی آورده ای که مرد، عزیزان خود را برای رساندن به آن برمی گزیند و با أحبّ فالاحبّ و به عزیز و عزیزترش آن را تخصیص می دهد، اما من اولین کسی هستم که می پذیرم.

گروهی مثل جواب او را پاسخ گفتند و به همراه وی برخاستند ولیکن مردی از خود آنها، خود را بیرون کشیده ابن سعد را خبردار کرد، او هم ارزق را (شبامی است از بنی شبام) به سرکردگی پانصد سوار فرستاد و شبانه در عرض راه به آنان رسیده از آنان ممانعت نمود، آنها دست برنداشتند، پس با آنان به جنگ پرداختند. وقتی که دانستند طاقت آن حمله را ندارند به ناچار در همان تاریکی شب مراجعت کردند و از منزلگاه خویشتن به دفاع پرداختند.»(1)

ص:49


1- (1) تا بدانی که کار حبیب بی اثر نماند، بنگر که بعد از فاصله ای این ندا صدائی باز آورد. ارشاد گوید: وقتی پسر سعد با سرها و اسیرها از کربلا کوچ کرد و آن بدنهای پاک را واگذاشت. قومی از بنی اسد که در غاضریه منزل گزیده بودند، آهنگ دفن آنان را کرده به سوی حسین علیه السلام و یارانش آمدند، نماز بر آنان خواندند و آنان را دفن کردند، ابونعیم در کتاب (حلیه الاولیاء) گوید: بنی اسد حبیب را نزد سر مقدس حسین علیه السلام همانجا که آرامگاه کنونی وی است دفن کردند، به شأن او را بسی اعتنا کردند؛ زیرا وی از تیره خودشان و رئیس ایشان می بود.آری نیکبختا! هیچ دعوتی بی اثر نیست، دیر یا زود اثر آن به صاحبش برمی گردد و اگر تو در زندگی اثر آن را نبینی بعد از رفتن تو او به سان زادۀ صالح به جای تو خواهد آمد و همچنین کار بد تو.فعل تو که زاید از جان و تنتهمچو فرزندت بگیرد دامنت «مولوی»

حبیب برگشت، به خدمت امام علیه السلام پیش آمد را خبر آورد. حسین علیه السلام فرمود: وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ و لا حول و لا قوه الا بالله(1)(2)

حبیب به هر راهی تلاش می زند، اکنون به راهنمائی دیگرش بنگرید

طبری ذکر کرده که: «ابن سعد وقتی در کربلا پیاده شد و کثیر بن عبد الله شعبی آن مردک بی باک را به رسالت پیش امام علیه السلام فرستاد و ابوثمامه او را شناخته و برگردانید.

قرّه بن قیس حنظلی را بعد از او فرستاد، وقتی امام علیه السلام وی را دید که می آید، فرمود: آیا این مرد را می شناسید؟

حبیب گفت: آری! این شخص مردی است تمیمی، حنظله مادرش از قبیلۀ ما است، پسر خواهر ما است، من او را پیشتر از این به حسن عقیده می شناختم، اینطورش نمی دیدم که به این مشهد حاضر شود. می گوید: پس آمد و بر حضرت علیه السلام او سلام کرد و رسالت عمر را ابلاغ نمود، حسین علیه السلام وی را پاسخ داد که اهل شهر شما به من نوشته، بعد حبیب به او گفت:(3) ای قرّه! خدایت

ص:50


1- (1) انسان (76):29.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 102؛ بحارالأنوار: 386/44، باب 37.
3- (3) قال ویحک، یا قرَّه! این ترجع؟ الی القوم الظّالمین؟ انْصُرْ هذا الرَّجل الَّذی بآبائه ایَّدَک الله بالکرامه و ایانا مَعَک.

رحمت کند کجا مراجعت می کنی؟ پیش قوم ظالمین؟ این مرد را یاری کن که به پدران او خدا ما را و تو را به کرامت رسانیده، تأیید کرد.

نقطه عیش نمودم به تو هان سهو مکن ورنه چون بنگری از دائره بیرون باشی(1)

قرّه گفت: پیش صاحبم مراجعت می کنم که جوابش را ابلاغ نمایم، بعد در این باب فکری می کنم.»(2)

من می گویم: قره یک وقت نگریست که از دائرۀ شهیدان بیرون بود و به نعش آن کشتگان نظاره می کرد، عصر عاشورا یا روز یازدهم محرم کبوتران حرم را دید که بالای آن پیکرهای پاک به آهنگ پرشوری نغمه می سرایند و زینب در آن میان می گوید: یا جدّاه صلّی علیک ملیک السَّماء.(3)

قضیه جگر خراش زنان اسیر بالای نعش شهیدان از این قره بن قیس مذکور است.

حبیب چرا این همه تلاش می زند؟

شیخ کشی می گوید: «حبیب از آن هفتاد تن مردانی بود که حسین علیه السلام را یاری کردند، با آنکه به کوه کوه آهن برخوردند و به استقبال سرنیزه ها و شمشیرها به

ص:51


1- (1) حافظ شیرازی.
2- (2) تاریخ الطبری: 311/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 103.
3- (3) حدیث نغمه سرائی اسیران بر سر نعش شهیدان به خصوص زینب علیها السلام از این قرّه روایت شده است.

سینه و صورت رفتند و بر آنان پیشنهاد امان و مال و منال می شد، زیر بار نمی رفتند و می گفتند: عذری برای ما نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله نیست، اگر حسین علیه السلام او کشته شود و هنوز از ما مژگانی به هم بخورد؛ تا در پیرامون وی تمام کشته شدند.»(1)

حبیب و سخنرانی برابر سپاه و دفاع

طبری ذکر کرده: «عصر نهم وقتی لشکر پیش آمده و به صدد جنگ با حسین علیه السلام از جا جنبش کردند و عباس به امام علیه السلام گفت: ای برادر! دشمن خود را رساند.

امام علیه السلام فرمود: برو نزدشان بپرس چه تازگی پیش آمده؟ عباس علیه السلام سوار شد و در این هنگام جماعتی از اصحاب هم که حبیب و زُهیر در میانشان بودند به دنبال وی سوار شدند و جلو آمدند.

عباس از لشگر پرسید: گفتند: امر امیر آمده یا تسلیم به حکم او یا جنگ.

عباس علیه السلام فرمود: عجله مکنید تا خبر را به ابوعبد الله علیه السلام برسانم بعد شما را دیدار کنم، پس به سوی حسین علیه السلام برگشت، همراهان برابر اردوی دشمن ایستادند، حبیب به زهیر گفت: با این مردم سخنی بگو اگر مایل باشی، و اگر هم صلاح بدانی من بگویم؟ زهیر فرمود: تو سخن را آغاز کرده ای پس خودت نیز به انجام رسان تو بگو، پس حبیب رو به آن مردم کرده گفت:

معاشر الناس! یعنی ای گروه معاشرت کرده! به وظیفه آشنا، هان، واقعاً به خدا

ص:52


1- (1) رجال الکشی: 79؛ بحارالأنوار: 93/45، بقیه الباب 37، حدیث 33.

سوگند! بد مردمی هستند، فردا پیش خدا مردمی که بر خدا وارد شوند و کشته باشند ذریۀ پیامبر و عترتش و خانواده اش و عباد و زهاد اهل این شهر را که از سحرگاهان همی به اجتهاد و کوشش برپا می ایستند و خدا را بسیار ذکر می گویند.»(1)

سخن که بدینجا رسید عزره بن قیس «یکی از سران دشمن است» گفت: ای حبیب! تو تا می توانی تزکیۀ نفس و خودستائی می کنی لیکن زهیر جوابی داد که در ترجمۀ زهیر در جلد اول گذشت.

حبیب خندان و گریان است!

شیخ کشی از کتاب مفاخره بصره و کوفه ذکر کرده که: حبیب بن مظاهر اسدی خندان بیرون آمد؛ همی می خندید، بریر بن خضیر سیدالقرّاء به او گفت: ای برادر! این ساعت ساعت خنده نیست، گفت: پس چه موقعی از این موقع برای شادمانی سزاوارتر است؟ به خدا سوگند! این پیش آمد چیزی نیست مگر اینکه این از خدا بی خبرها با شمشیرهای خود بر ما بتازند و ما با حورالعین دست به گردن کنیم.(2)

ص:53


1- (1) فقال معاشر القوم، انَّه و الله لبئس الْقوم عند الله غَدَاً قوم یقدمون علی الله و قد قتلوا ذریَّه نبیَّه، و عترته و اهل بیته و عُبّادَ اهل هذا المصر المُجْتهدین بالاسحار و الذّاکرین الله کثیراً. «ابصار العین فی انصار الحسین: 103؛ تاریخ الطبری: 316/4»
2- (2) رجال الکشی: 79؛ بحار الأنوار: 93/45، بقیه الباب 37، حدیث 33.

حبیب در جبه جنگ و حمایت از سخنرانی امام علیه السلام

ابومخنف گوید: «هنگامی که حسین علیه السلام در بامداد عاشورا موعظه می کرد و به کار نابخردانۀ ایشان اشاره می فرمود؛ و در آن جمله فرمود: «نسب مرا در نظر بگیرید و بعد بنگرید که آیا کشتن من به صلاح شما است.»

شمر سخن وی را قطع کرده گفت: پسر ذی الجوشن از خدا پرستی برکنار است، اگر بفهمد که تو چه می گویی...

حبیب گفت: اما من گواهی می دهم که تو هفتاد مرتبه از خداپرستی برکناری و راستی نمی فهمی که او چه می گوید؛ خدا دل تو را مهر نهاده.»(1)

سپس امام علیه السلام به سر سخن برگشت تا پایان.

حبیب در سپاه امام علیه السلام خداوند پرچمی است

طبری و دیگران همی گفته اند: «حبیب در سپاه حسین علیه السلام سردار ستون چپ بود و زهیر سردار ستون راست، و گفته اند: حبیب زود از جا بلند می شد برای جنگ و دعوت مبارز را آسان و سبک می پذیرفت.

سالم غلام زیاد ویسار غلام عبید الله در آغاز جنگ مبارز طلب کردند و یسار با «سرپرباد» پیشاپیش سالم می آمد گفتند: باید حبیب یا زهیر یا بُریر بیاید، حبیب و بریر به تندی و به سبکی به جانب او بلند شدند ولی امام علیه السلام آن دو تن را

ص:54


1- (1) فقال حبیب: اشهد انَّک تعبدَ الله علی سبعین حرفاً و انَّک لا تدری ما یقول طبع الله علی قلبک. «ابصار العین فی انصار الحسین: 104؛ الإرشاد، شیخ مفید: 98/2؛ تاریخ الطبری: 323/4»

نشانید، عبد الله بن عمیر بلند شد، امام علیه السلام اذنش داد.

حبیب هنگامی که بالای نعش مسلم بن عوسجه می آید افسرده است

گفته اند: وقتی مسلم بن عوسجه به زمین افتاد امام علیه السلام پیاده به بالین سرش آمد و حبیب به همراهش بود.

حبیب به آن افتادۀ نیم رمق گفت: ای مسلم! بر من سخت است به خاک افتادنت، لیکن مژده ات با به بهشت.

مسلم با صدای ضعیف ناتوانی گفت: خدا تو را مژده به خیر بدهد.

باز حبیب گفت: اگر من علم نداشتم که به دنبالت هستم و همین ساعت خود را به تو می رسانم، خیلی دوست داشتم وصیت کنی و هر چه اندیشناک آنی به من بگویی تا من دربارۀ آن حفظ حرمت تو را بکنم که تو ازجهت چه از جهت دین و چه از جهت خویشاوندی لایق آنی.

مسلم گفت: بلی، با این وصف باز وصیت دارم، وصیت می کنم به این شخص حاضر (و با دو دست اشاره به حسین علیه السلام کرد) خدایت رحمت کند، می خواهم که جلوی او بمیری.

حبیب گفت: خواهم کرد، قسم به خانۀ خدا و پروردگار کعبه.»(1)

ص:55


1- (1) فقال حبیب: عزَّ علیَّ مصرعُک، یا مسلم ابشر بالجنّه فقال له مسلم قولا ضعیفا: بشَّرک الله بخیر، فقال حبیب: لو لا انی اعلم فی اثرک لاحق بک من ساعتی هذه: لاَحْبَبْتُ ان توصی الیَّ بکلّ ما اهمَّک، حتی احفظک فی کلّ ذلک بما انت له اهل من القرابه و الدّین فقال: بلی، أوما بیده الی الحسین و قال اوصیک أن تقتل دونه، فقال أفعل و رب الکعبه. «ابصارالعین فی انصار الحسین: 104؛ اللهوف: 162؛ الإرشاد، شیخ مفید: 103/2؛ تاریخ الطبری: 331/4»

حبیب در سر نماز جنگ می کند تا کشته شود

گفته اند: آن هنگامی که حسین علیه السلام از آنان برای ادای نماز مهلت طلبید.

حصین بن تمیم به حضرت او علیه السلام جواب گفت که این نماز از تو قبول نمی شود.

حبیب در پاسخ آن بی ادبی گفت: آیا نماز از آل پیامبر خدا صلی الله علیه و آله (به گمان تو) قبول نمی شود و از تو قبول می شود؟ ای شراب خوار یا ای خر یا ای مکار! حصین بن تمیم برآشفت و حمله کرد، حبیب هم به او حمله نمود، ضربت شمشیر حبیب به رخسار اسب حصین آمد، اسب او را از جا کند از اسب افتاد، همراهانش او را برداشتند و از چنگال حبیب او را بیرون برده نجاتش دادند و حبیب بنا کرد به حمله آوردن که او را از دست آنان برباید، حمله می برد و می گفت:

اقسم لو کنّا لکم اعداداً او شطرکم ولّیتَمْ اکتادا

یا شرَّ قوم حسباً و اداً(1)

ترجمه قسم می خورم که اگر با عدۀ شما یک میزان بودیم یا به قدر یک حصۀ هم از شما بودیم شما روگردان بودید و میان دو شانۀ خویش را جلوی شمشیر می دادید، ای قومی که نام و نیروتان شرارت است؛ سپس نیز با آن مردم به پیکار و نبرد پرداخت و به حمله شروع کرده شمشیر می زد و می گفت:

1 - انا حبیب و ابی مظهَّرٌ فارسُ هیجاء و حرب تُسْعَرْ

2 - انتم اعَدُّ عدَّهُ و اکثَر و نحن او فی منکم و اصْبَرُ

ص:56


1- (1) بحار الأنوار: 26/45؛ باب 37؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 105.

3 - و نحن اعلی حجه واظهر حقاً واتقی منکم و اعْذَرُ(1)

ترجمه:

1 - منم حبیب و پدرم مُظهّر، سوار میدان پر شورش و جنگ پرآتش.

2 - شما به شماره بیشترید لیکن ما باوفاتریم و از شما بردبارتریم.

3 - ما دارای حجت برتر و نمایان تریم، از شما با تقواتر و معذورتریم.

این رجز را همی می خواند و از دستش صدای چکاچک شمشیر و از حنجره اش نعرۀ دلاوری طنین انداز می بود تا کشتار فراوانی از آن مردم کرد، لیکن بدیل بن صریم عقفانی تمیمی حمله به او کرده، شمشیری به سرش فرود آورد و دیگری از بنی تمیم به او حمله آورد با سر نیزه از کارش انداخت؛ حبیب افتاد، رفت که باز بلند شود، حصین بن تمیم تلافی کرد شمشیر به تارک سرش زد که باز افتاد و آن مرد تمیمی از اسب به زیر آمد، خود را بر سرش رساند و به شتاب سرش را از تن جدا کرد.

حسین علیه السلام در اندوه آن سرور و دشمن به دور آن سر

ابومخنف روایت کرده: «حبیب که کشته شد، حسین علیه السلام سخت تکان خورد و گفت:(2) نزد خدا احتساب می کنم خود و حامیان اصحابم را «از قرار این اظهار

ص:57


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 105.
2- (2) عندالله احتسب نفسی و حماه اصحابی و وجد فی المقاتل انه علیه السلام ایضاً قال الله درّک یا حبیب لقد کنت فاضلا تختم القرآن فی لیله واحده، یعنی خدای راست که بر تو همی رحمت پیاپی فرستد همانا فاضل بودی یک شبه قرآن را ختم می نمودی. «ابصار العین فی انصار الحسین: 106؛ تاریخ الطبری: 336/4؛ بحار الأنوار: 27/45»

به رفتن وی خود را نیز رفته دانست و تسلیت از دست رفته ها را به خود تذکر داد که جان خود و یاران با حمیت را که پشت و پناه سپاهند به پیشگاه خدا تقدیم و در حساب می کنم، از این سخن عظمت پیشامد و خطورات موقع را احساس توان کرد، به هر حال دو شمشیر دار با یک نیزه دار حبیب را افکندند ولی سر او باز بلند شد، قاتل سر را برید.»

حصین بن تمیم به او گفت: چون من هم در کشتنش با تو شرکت داشته ام، پس سر را به من بده که به یال اسبم آویزان کنم که مردم آن را ببینند و بدانند که من شریک تو بوده ام، بعد از من بگیر و تو نزد عبید الله ببر؛ من نیاز به جایزه ندارم و هر چه در برابر کشتن وی به تو می دهد من به آن نظری ندارم.

آن مرد قبول نکرد کشمکش پیش آمد.

آن سری که دشمن به کشته او می نازد، البته درست به فقد او خود را رفته می داند.

بنازم سر این سروران که کشته شان هم باعث سربلندی است، بهتر ز کدوئی نباشد آن سر، که او فضل و هنر را مقر نباشد.

قبیلۀ هر دو میان افتادند و به مطابق تقاضای «حصین» اصلاحشان دادند، بنابراین سر حبیب را به حصین رد کرد و او آن سر مکرم را با گیسوانش به گردن اسب خود معلق کرد «گفتیم که این سر دو ضفیره (طرّه گیسوان) داشت» در میان لشگر گرداند و سپس او را پس داد، قاتل آن را گرفت او نیز با دو گیسویش به یال اسب خود آویزان کرد و به کوفه آورد.

با آنکه در کوفه به هر تار مویش دلی آویزان بود.

ص:58

هنگامی که رو به قصر دارالاماره آن را برای عبید الله می آورد، پسر حبیب (قاسم) که آن روز سنش نزدیک به بلوغ بود چشمش به سر پدر افتاد، او نیز به همراه سوار به راه افتاد.

هر گاه داخل قصر می شد او هم داخل می شد و هر گاه بیرون می آمد از او جدا نمی شد، تا سوار به او شک برده گفت: پسرک چه کار داری که به دنبال من همی می آیی؟

گفت: نه چیزی نیست! گفت: آری، مرا خبر ده، گفت: راستش این است که این سر، سر پدر من است.

من نه به اختیار خود، می روم از قفای وی آن دو کمند عنبرین، می کشدم کشان کشان(1)

آیا به منش می دهی تا دفنش کنم؟ گفت: امیر رضایت نمی دهد که دفن شود و من هم امید دارم که امیر جایزۀ خوبی برای کشتن وی به من بدهد.

قاسم گفت: لیکن خدا بر این، جز بدترین پاداش ها به تو نمی دهد. هان! به خدا قسم، بهتر از خودت را کشته ای و به گریه افتاد، سپس از او جدا شد.

بخواهمت که ببینم کدام جرئت و یاری روم که بی تو نشینم کدام صبر و تحمل

قاسم درنگ کرد تا بالغ شد، برای خود کاری پیش نگرفت و در پی اندیشه ای نبود، مگر در خیال قاتل پدر که بلکه به غافلگیری او را دریابد و به خون پدر

ص:59


1- (1) شیخ کمال خجندی.

بکشد، تا زمان حکومت مصعب بن زبیر، در روزگاری که وی با عبدالمک مروان و سپاه شام در باجمیراء(1) می جنگید، قاسم داخل لشکر مصعب شد، ناگاه قاتل پدر را در سراپرده ای دید، او را دنبال کرد و آمد و رفت نمود، مترصد غفلتی از او بود، تا وقتی که او به خواب نصف النهار رفته بود بر او داخل شد و به شمشیر او را زد و ریز ریزش کرد، بدنش سرد شد.»(2)

پیامی از کوی حبیب

از زبان حبیب خبری از غیب شنیدید و نیز از او دوندگی و فداکاری بس عجیبی دیدید و ملاحظه کردید که این صحابی ارجمند برای یاری حق بسیار دوندگی کرد، در شهرستان کوفه و در آن پهن دشت با وقار مخصوص به هر برزن رفت و به هر کوچه دوید.

آیا کدام یک از این دو عجیب تر و رشیدتر است؟ غیب دانی، یا فداکاری؟

و آیا بین این دو ارتباطی وجود دارد یا نه؟ خبر دادن از غیب و آگهی از آینده بسی مشکل است، از مدعیان بی حقیقت که بگذرد به مصداق راستین آگاه از غیب، کم برمی خورید از جوکیان هند و ریاضت کشان سخنانی شنیده اید، ولی هیچکدام از آینده به طور

ص:60


1- (1) موضعی است از موصل نرسیده به تکریت، در جنگ هائی که مصعب با عبدالملک داشت لشکرگاه وی بود.
2- (2) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 71/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 106؛ تاریخ الطبری: 335/4.

صریح نخواهند گفت، وگرنه آتیۀ آشفتۀ خود را می دیدند، مدعی بی حقیقت به اندازه ای در هر برزن فراوان بوده که سبب شده عده ای اصلاً منکر آگهی از غیب شده اند؛ ولی تو هلّا که منکر نشوی، اگر چه به طور کلی نباشد که مختص به ذات اقدس الهی است که شعاع روان آدمیت هنگام تجرّد از آلایش و فراغت از غوغای خودپرستی کارها می کند و از خدا مددها می گیرد، مردمانِ راست روش خوابهای راست راجع به آینده بسی می بینند.

انسان به شرط آنکه شیوه اش در بیداری صدق مطلق شد خواب وی صدق مطلق خواهد بود.

به پیش بینی فکری بنگرید تا به وجود اشعۀ غیب نما در روان آدمیت اطمینان یابید؛ پیش بینی فکری که در بیداری و به طور متعارف خدای کمابیش به همه کس از آن بهره ای داده، یک نوع پرتوی از اشعه غیب نما است نه تنها رشید هجری بلکه همه کس می یابد که: سر یک تن فداکار را مانند حبیب دشمن زیاد ارزش می دهد. و نه تنها میثم، بلکه هر کس از اوضاع آشفتۀ عراق آگاه می بود و از فشار کارگران بنی امیه و گرفتاری شیعۀ حق در ایام معاویه و جهانداری پسر زیاد و خود زیاد و از نهضت و عزیمت مردان با عزم و طرفداران حق و شدت فداکاری ایشان اطلاع می داشت و از ارادۀ تزلزل ناپذیر خصیصین پیروان

ص:61

خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله گمان برمی بود به پیش بینی تا حدی و به مددهای انوار الهی تا آخرین حد آگاه می شد که آتیۀ همقطاران میثم و حبیب به گردن زدن و شکم پاره شدن و سر به هدیه بردن خواهد کشید. و گذشته از پیش بینی روان، هر کس گرفتار انقلاب و آشفتگی شد یا بتابید همم اولیای خدا روح او از تن و عادات و مأنوسات آن رخ برتافت، آیندگان به او نیم رخ می نمایند، کشتی نشینان که دچار طوفان و از جهت کشتی خود گرفتار انقلاب فکری باشند، مقدرات آتیه خود را در بیداری تا حدی و در هنگام خلسه و خواب تا حد بیشتری خواهند دید، به ویژه اگر خطری در پیش رو مقدر شده باشد و نیز انقلابات جنگی را در خواب یا خلسه می نمایانند و پایان جنگ را خواه فیروزی باشد خواه شکست، به واسطۀ مزعجات به رؤسا خبر می دهند، گویی مزعجاتی می رسد و در پی آن پیام آورانی خبر آینده را می آورند.

و نیز سفرهای مهمی که وضع خانواده یا مسافر را به هم می زند پیش از وقوع، روان را اشعۀ تازه ای می دهد که سفر و آتیۀ مسافر یا دیگران را می نمایاند.

کشتی شیعه در بیست سال حکومت معاویه در تلاطم بود و اگر گاه گاهی نبود یا در ظاهر هویدا نبود، در فکر زعما و پیشگاه خیال آنان همواره می بود و

ص:62

رؤسای شیعه مانند حبیب از آن تشویش و انقلاب بهرۀ کاملی داشتند و به پیش بینی هم شده، می توانستند همه چیز را ببینند. نهایت آنکه در پیش بینی فکری پرتو روان از مبادی کون و علل حوادث و ارتباطات سلسله علل و معلول به آثار به طور مبهم و سربسته فقط راه می دهد و نام و نشان حوادث را آشکار نمی نماید، ولی هر گاه مدد غیبی به اشعّۀ فکر کمک کرد و انوار الهی به این ناحیه تأیید نام و نشان را نیز به طور روشن خواهد گفت، مسیح گفت: وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ 1

فیض روح القدس اگر باز مدد فرماید، دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد.

آری، مشکلات انسان فقط در آلودگی های خود اوست و هر چه اشکال هست در تحصیل تجرد و بی آلایشی است، منظور از تجرد در اینجا، آن نیست که فلاسفه دربارۀ ذات نفس ناطقه گویند، بلکه تجرد همت و پاکی اراده است که از رأی (خودگزینی) به کنار رود تا محرم خدا شود، آنچه انسان خود پنداشته و به آن همت گذاشته پردۀ او است. معلم دوم (فارابی) گفته: تو در پرده ای هستی از پوشش خود تا چه رسد به

ص:63

انانیت.

حبیب می گوید: تو در پرده هستی از آنچه در همّ آن هستی، حبیب می گوید: راه این تجرد محضاً فداکاری است و منظور از فداکاری احترام ارادۀ خدا است که نیاز به از خود گذشتن دارد، اندک آن اندک و زیاد آن زیاد.

از صدق فداکاری چیزها برخاسته می شود که اهل جهان از آن بی خبرند، خدای در هر کس روّیۀ تضحیه و روح فداکاری ببیند، راههائی پیاپی بر او باز می کند و ارادۀ خود را در هر پیش آمد بر او روشن می دارد. تو آگاهی که از ارادۀ او تا ذات مقدس او فاصلۀ زیاد نیست و به ملازمه ای که بین اراده و ذات اقدس است، از نعمت قرب پر بهجت او را خرسند می دارد و به وظائف پیش پایش می آگاهاند، راه خدا ارادۀ او است که در تمام اقطار جهان پخش است و در تمام حالات انسان و برای هر پیش آمد یا به نفی یا به اثبات پیش پای رهروان است، چنانکه ذات اقدس او محیط است، ارادۀ او که کرسی فرمانفرمائی است در همه جا با هر وضع و به هر حال هست و از هر وضع که شخص انسان گرفتار آن است و ارادۀ وی با آن امر اصطکاک دارد، این راه آغاز می شود و مستقیماً از همان وضع و همان شخص به جوار خدا می رسد، انسان با هر وضعی روبرو است، از همانجا مستقیماً راهی از نو به خدا

ص:64

شروع می شود، چون هر امری و اصطکاک با آن به نحوی برخورد با ارادۀ خدا دارد و به نفی آن یا اثبات آن اراده خدا احترام و احراز می شود و احترام ارادۀ خدا راه مستقیم به سوی خدا است و پوئیدن راه خدا که آثار قرب به خدا و آگهی از غیب را دارد همانا به اصرار در فداکاری و به رام کردن عضلات برای تمکن از اجرای منویات الهی و به مبارزه کردن به امیول و عواطف است که برای هم آهنگی با مقصد خدایی رام و رایگان باشند و بگذارند دولت خدایی تخت و بارگاهی در حوزۀ آنها (بهر حالند) بزند؛ رفتار و سلوک شخص هر گاه چنین شد که با هر چه پیش آمد و با کاری که روبرو است می کوشد که محبوب خدا را انتخاب کند، خداپرستی از او و حکومت از دولت خدایی در او آغاز و از این احترام ارادۀ خدا که یک نوع از خودگذشتگی و فداکاری است، این راه باز شده و همی رو به تکمیل می رود، تا به جائی که رابطۀ خود را با خدا در تمام عمر (از جوانی تا پیری به هر دیار و شهرستان و دهکده و بیابان، و با هر گونه وضعی که روبرو می شود) یکسان نگه می دارد و مرکز وجود او پایتخت مستحکمی از خدا می شود که در این سر حد به ثابتات الهی نزدیک، احترام ارادۀ یزدان همیشه روبروی انسان می چرخد، چه آنکه در هر حال اراده ای هست و احترام آن نیاز

ص:65

به خودگذشتی دارد؛ وگرنه هر گاه کسی تمنا کند که کاش گوشۀ عزلتی فراهم می شد که به عبادت خدا بپردازد، یا انتظار بدارد که بعد از تأمین آتیه و فراغت مطلق راه خدا را پیش بگیرد، از راه خدا آنقدر دور است، که از فداکاری دور است آن تمنا ضد فداکاری است و این راه، راه راست به خدا نیست، راهی است بعد از طی راه خود پرستی، شگفتا! که انسان به اندازه ای در اشتباه است که راه خدا را در کوچه ای می جوید، پس از کوچه خودپرستی. دریغا! از این گمراهی، مثلاً راه او را در امکنۀ دوردستی می داند که اینک فراهم نیست، برای آنکه راه خودپرستی و نفع خود را ابتدا تأمین کند، راه خدا را به گوشۀ عزلت موقوف می دارد و برای آنکه به خود پرستی او لطمه ای نخورد کار خدایی را به جائی حواله می کند که قابل وصول نیست، به تمنای فراغت مطلق است یا به تمنای گذشته ها، مثلاً می گوید: اگر صفین بود و امام علیه السلام حاضر بود من در رکاب او جان فشانی می کردم با آنکه مبارزه کردن با دشمن کهنۀ پوسیده، راه به خدا نیست، چون اصطکاک با منافع و مزاحمت با اراده ندارد و چیزی که اصطکاک به فداکاری نکند راه خدا نیست؛ و همچنین اگر کسی عبادت را برای امید به تأمین آتیه و به قصد حفظ آسایش نفسی کند و استخدام عالی برای دانی نماید به کوچۀ خودپرستی

ص:66

نزدیکتر است تا خداپرستی:

خود بین خدای بیند اگر بیند اعمی سهیل را و ثریا را(1)

انسان تا روی به خویش است، به صورت جهنم افتاده برای آنکه از خودپرستی جز دود و خاکستر برنخواهد خواست و اگر از خود روگرداند و یکسره به ارادۀ خدا و احترام آن پردازد، چه فرق می کند فداکاری در زمان پیش یا روزگار کنونی و چه تفاوت می کند که به نماز بایستد یا به جهاد بپردازد، هر کدام را با خودگذشتی بکند، راه خداپرستی رفته است، معیار فداکاری است و معیار فداکاری احترام ارادۀ او است، این مقصد گاهی به ذکر است و گاهی به اغماض از کارها، گاهی به کشتن و گاهی به خود کشته شدن گاهی به اقدام و کار است و گاهی به ترک و کنار، بالاخره به هر چه مبارزه ای بین میل خود و ارادۀ خدا تشکیل دهد، از آنجا راه راست به خدا را باید سراغ گرفت و این مطلب برای هر کس به وضعی خواهد بود، یعنی به حسب پیش آمد او خواهد بود و باقی امکنه و ازمنه و سایر افعال و احوال، اگر راه خدا معرفی شده برای او بالقوه است.

ص:67


1- (1) صفا اصفهانی.

«اِنَّ الرّاحِلَ الَیک قَریبُ المَسافَهِ الاّ انْ یَحْجَبَهُمُ الامالُ دُونَک»؛(1)

راهرو خدا آن کسی است که در ناحیۀ دل یک نقطه را همیشه روشن بدارد، یعنی در هر پیش آمدی که با آن روبرو شده در حول و حوش ارادۀ خدا و در راه حفظ آن زد و خورد کند؛ به احترام عقیدۀ توحید با تمام نیرو به روشن داشتن ناحیۀ دل برای پایبندی به یاد خدا و حاکم کردن آن بکوشد، به یگانه شناسی استمرار دهد و تکیه گاهی همیشگی برای خود داشته باشد که ضامن ابقای رابطۀ وی با خدای متعال باشد و به واسطۀ آن داخلۀ نفس او ایمن از غوغا و شورش باشد (این پایه را ایمان می نامیم)، چنانکه هر ملکۀ نفسانی ضامن بقای خود و ضامن بقای فعالیت و استمرار عمل خویش است و بسان غریزه قوۀ تولید مثل برای موقع و غیر موقع به همراه خود دارد و بسان خاصیت جسم زنده در رفو کردن زخم خود، نیروی جبران هر نقصی که در فعالیت او رخ دهد دارد، ایمان هم بقای خود را ضامن و فعالیت خود را برای موقع سازگار و ناسازگار باقی می دارد، وی از جسم زنده (در مرمت کردن ناتوانی خویش) قوی تر است، جسم

ص:68


1- (1) إقبال الأعمال: 67.

زنده به خاصیت خود بدل ما به تحلل می گردد و زخم خود را به تراوش مخصوص رفو می کند و به واسطۀ نیروی حیاتی همی به زیست خویشتن مایه و مدد می رساند، جان پاک هم به پرتو نور توحید و بیدار داشتن اندیشۀ روشن. پیاپی به حفظ این یک نقطه؛ مایه و مدد می دهد و در اثر روشن نگهداشتن آن همیشه آتش جنگ های امیول و رغبتهای غیر فاضله را می نشاند و در مملکت داخلی تاج و تخت را تسلیم پیوستگان خدا می دارد و فرمان های خدا را بر عواطف و به دنبال عواطف بر عضلات اجراء می کند، و کم کم عواطف و عضلات و اعضا به اجرای منوّیات الهی رام و رایگان و آزمون خواهند بود، بعد از تأمین داخل به خارج نیز نور پاشی می کند و برای تیرگی های تودۀ اینگونه مردان به منزلۀ چراغ خدایی خواهند بود که از تیرگی های ملوک الطوائفی و طوفان هرج و مرج آنها را یعنی تودۀ امت خود را می رهانند، در این موقع خدا برای رهبری توده مدد می کند و نور ثابتی این مردان پابرجا را با ثابتات الهیه پیوند می دهد، مملکت داخلی نفسانی، آنان را از تیرگی ملوک الطوایفی حفظ، و به تبع محیط پیروان را هم (کم یا زیاد) از طوفان و گرد و باد حفظ می کند و امواج انوار فعال او با طوفان انحراف های توده مبارزه می کند، خدای آنان آنها را خلیفۀ خود معرفی

ص:69

می کند و نام و نشان کوی خود را به اشاره و دلالت آنها مرهون می داند، گویی شعاع نور خدا در آنجا منزل گزیده و روابط را روشن و راه را نزدیک کرده، اینان چراغ نورانی یک ملت خواهند بود و در میان جامعۀ خود به مبارزاتی که می کنند دمادم نور خدا را فروزان تر می کنند و در شهرستان خویش احساسات اهالی را برای حمایت حریم ارادۀ یزدان بیدار می دارند، وجود اینان در میان توده به منزلۀ نبض حیات است که به فاصله هائی پیاپی غفلت را به ذکر تبدیل می نمایند.

حبیب به شورشیان پیام می دهد که خودسری مکنید و هر چه می کنید به برانداختن این زمره زنده دلان اصرار مورزید. اینانند که خدا را یعنی خیر مطلق و احترام ارادۀ وی را به یاد جامعۀ خود همی آورند و مانند چراغ فروزان نوبه به نوبه درخشندگی خود و محیط خود را تجدید می کنند و تا آنان زنده اند در شبستان آن شهرستان ستارگان چشمک می زنند.

حبیب می گوید: به احترام آنان بکوشید که انوار ثابتی از این ثابتات الهیه تا جهان بالا شما را رهبری می کند، اینان به اطمینان و ثبات خویشتن لنگر قرارند برای مدینه فاضله، از اضطراب روح اجتماع (به واسطۀ تعدی فقر و غنی و طبقات ثروتمند و کارگر) همی جلوگیری می کنند، و به نور خود تاریکی هر طوفان

ص:70

انقلاب خیز را به روشنی تبدیل می نمایند.

حبیب آن چراغ شب افروز شهرستان مرکزی آن عصر، گویی با پرچمی که سالار محبوبش به دستش داده پیامی برای توده می دهد که: هان! مبارزه با اولیای دین در هر شهرستانی به ویرانی آن شهرستان می کشد و به تخلف از ارادۀ خدا می انجامد به خود سری و قلق و وحشت منتهی می شود و حرمت و حریمی منظور نخواهد ماند و بالاخره به ویرانی خواهد انجامید و پیامی هم برای روشنی بخشان هر کوی می دهد که هان ای روشنان! شما برای روشن نگهداشتن خاطره خدایی بکوشید و بیش از مردم و پیش از مردم برای تنظیم طبقات در تحت حکومت الهی یعنی تقدم افاضل که محبوب نخستین خداست دوندگی کنید که دوندگی در آن خداپرستی است، فداکاری در آن پای ارادۀ خداست به تو ای روشن دهندۀ هر شهر و دهکده می سپارم که به هر دوندگی اقدام کرده ای بر آن اصرار بورز که محبوب و معظم شوی و پرچم حبیب را برافراشته داری، حبیبا! به محبوبیت شهر خویشتن بکوش، مدینه پر از انبوه خلائق است در پیکر بزرگ آن، هوشی گذارده شده است، اشخاص نورانی هوش این تنند، باید آنان به محبوبیت شهرستان خویش و آرایش جمال و زیبایی معنوی آن نظر داشته باشند؛ زیرا همیشه هوش تن را آرایش می هد و

ص:71

مشاطگی می کند، پایان پیام را به پایان پیام راز کمیل به پایان می رسانیم. ای کمیل! ای رازدار من! سخن آخر را بشنو و برگرد:

«اولئک خلفاء الله فی ارضه و الدعاه الی دینه؛ آه آه شوقاً الی رؤیتهم»(1)

ص:72


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147.

چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذر و دست یار من گیر

دراین گفتن جهان بر وی برآشفت شنیدندش که جان می داد و می گفت

حدیث عشق از آن بطال می نوش که درسختی کند یاری فراموش

چنین کردند یاران زندگانی ز کار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی

دلارامی که داری دل در او بند دگرچشم از همه عالم فروبند

اگر مجنون و لیلی زنده گشتی حدیث عشق از این دفتر نوشتی(1)

(مج - 3) مسلم بن عوسجه سعدی اسدی

اشاره

(2)

ص:73


1- (1) سعدی شیرازی.
2- (2) ابن عبدالبر در استیعاب و ابن حجر در اصابه گوید:وی مسلم بن عوسجه بن سعد بن ثعلبه بن دردان بن اسد بن خزیمه ابوحجل سعدی اسدی است، مردی است شرافتمند، مهین، پربخشش و ریزش، عابد، قاری، پارسا، به همراهی حسین علیه السلام در طف -

مسلم رادمردی بود از اشراف، سردار، اهل عبادت، پارسا، محمد بن سعد در طبقات گوید: مسلم صحابی بود، پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را دیدار کرده، شعبی از او روایت دارد؛ وی سوار نامی بی مانند و شجاع بود. این نام آور در مغازی و فتوحات اسلامی برای خود ذکر و نامی دارد، دربارۀ وی گفتاری از شبث بن ربعی خواهد آمد.

مسلم و مراسله با حسین علیه السلام

اهل سیر گفته اند: «وی از کسانی است که از کوفه برای حسین علیه السلام مراسله فرستاد و با امام علیه السلام وفا کرد و او هم از کسانی است که برای حضرت وی هنگامی که مسلم بن عقیل به کوفه آمد بیعت می گرفت، یک بیرق در فرمان او بود.»(1)

گفته اند: هنگامی که عبید الله داخل کوفه شد و مسلم بن عقیل ورود او را شنید به جنگ او برخواست، و برای هر یک از چهار دستۀ کوفه، یک نفر سردار (فرمانده) معین کرد و برای سرداران خود بیرق هایی معین نمود:

1 - مسلم بن عوسجه را امیر رُبع مذحج و اسد کرد.

2 - ابوثمامه را بر رُبع تمیم و همدان

3 - عبد الله بن عمر بن عزیز(2) را بر ربع کنده و ربیعه

ص:74


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 108.
2- (2) به گفتۀ حدائق، وی سواری بود شجاع از شیعیان کوفه و در همه جنگ های علی علیه السلام حضور -

4 - عباس بن جعده جدلی(1) را بر اهل مدینه فرمانده کرد.

این چهار تن سالار را هر کدام فرمانده یک بیرق کرد.

همه با سپاهیان خود از جا کندند و به سوی عبید الله پیش آمدند، تا او را در قصر دارالاماره محاصره کردند، تا اینکه ابن زیاد مردم را وادار کرد که مسلم بن عقیل را تنها گذاشته، پراکنده شوند.

از حرص خدمت، اجنبی را پذیرفت

می گوید: «مسلم بن عقیل از خانۀ مختار که در آن پیاده شده بود، بیرون آمد و رفت به منزل هانی که شریک بن اعور(2) در آنجا نزول کرده بود (و تفصیل آن خواهد آمد)؛ عبید الله زیاد در صدد برآمد که جایگاه و موضع مسلم را بداند، معقل غلامش را برای این کار گمارد و سه هزار درهم به او داد که به وسیلۀ آن

ص:75


1- (1) وی به گفتۀ ابوجعفر، هنگام خذلان مسلم بن عقیل گرفتار محمد بن اشعث شد، او به ابن زیادش تسلیم کرد، وی هم زندانیش نمود و چون مسلم شهید شد او را احضار کرد و گردن زد.
2- (2) مهمان پسر زیاد بود در بصره، از خراسان معزول شده و نزد او وارد شده بود، از بصره به همراه او به کوفه آمد و در بین راه بیمار شد و چون شیعه بود و مایل بود که حسین علیه السلام زودتر به کوفه برسد، بیماری خود را سخت وانمود می کرد که بلکه عبید الله به هوای وی بماند، ولی عبید الله بر سر او نایستاد و پیش آمد، وی از عقب آمد، ولی به منزل هانی وارد شد، به آن بیماری مرد. (وی غیر حارث اعور است که حار همدان من یمت دربارۀ او آمده است.)

راهی به مسلم بن عقیل بیابد، غلام قبول کرده و داخل مسجد جامع شد، نزد مسلم بن عوسجه آمد، وی را دید که در پهلوی ستونی نماز می خواند، منتظر او ماند تا از کار نماز فارغ شد، سپس نزد مسلم آمد، سلام کرد و گفت: ای بندۀ گزیده، من مردی هستم از اهل شام، غلام ذی الکلاع، راستش این است که: خدا بر من منت نهاده به محبت اهل بیت و محبت هر که به آنها محبت دارد، از این رو سه هزار درهم دارم و خیال دارم آن را برسانم به دست مردی از آنان که به کوفه آمده و برای پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله بیعت می گیرد، بر آن سرم که او را ملاقات کنم ولی کسی مرا به او راهنمائی نکرد، قدری پیش در مسجد نشسته بودم از چند نفر شنیدم که تو را نشان دادند و گفتند: این مرد کسی است که وی را علم و آگاهی به اهل بیت هست، بنابراین من نزد تو آمدم که این مال را از من تحویل بگیری و مرا راهنمائی کنی بر سالار و صاحب خود که با او بیعت کنم، اگر هم بخواهی پیش از ملاقات او از من بیعت بگیر.»(1)

جهاندار با فقد نمون شر گرفتار خطر است

مسلم بن عوسجه به او گفت: حمد خدا را که مرا ملاقات کردی، من از این جهت مسرورم که تو به آنچه آرزو داری نائل خواهی شد و اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله را خدا به تو یاری خواهد داد، ولی خرّم نیستم که تو مرا به این کار شناختی، با این وضع که هنوز این کار نموّی به سزا نکرده، از بیم این خدا نشناس و سطوت او هراسانم.

ص:76


1- (1) بحار الأنوار: 342/44، باب 37؛ الإرشاد، شیخ مفید: 43/2؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 108.

پس در همانجا از او بیعت گرفت و او را پیش از آنکه از آنجا بیرون برود قسمهای سخت داد که صمیمیت به خرج بدهد و کتمان کند. او هم وعده های رضایت بخش داد آنقدر که او را راضی کرد، بعد مسلم به او گفت: تو چند روزی نزد من آمد و رفت کن تا برایت اجازه بخواهم، بنابراین او پیش مسلم آمد و شد می کرد تا اذن گرفت و نزد مسلم بن عقیل داخل شد و عبید الله زیاد را بر مکان او راهنمایی کرد. (این پیش آمد بعد از مردن شریک بود)

رفتم که خار از پا کشم، محمل نهان شد از نظر یک لحظه غافل گشتم و صد ساله راهم دور شد

بیچارگی و پنهانی

گفته اند: «مسلم بن عوسجه بعد از آنکه مسلم بن عقیل و هانی بن عروه دستگیر شده و کشته گشتند بیچاره شد، و مدتی پنهان گشت، سپس با زن و بچه اش به سوی حسین علیه السلام فرار کرد و در کربلا به کوی او رسید و جان را فدیۀ او کرد.»(1)

شب عاشورا، سخنرانی مسلم و نباختن بخت

ابومخنف از ضحاک بن عبد الله بن قیس همدانی بازگو می کند که: «شب عاشورا حسین علیه السلام خطبه ای برای یاران خویش خطابه کرد و در آن خطابۀ طوفان زا فرمود:

«این مردم فقط در جستجوی منند، اگر مرا بیابند از جستجوی دیگران دست

ص:77


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 109.

برمی دارند؛ و این شب است که شما را فرو گرفته، کار مرکب زیر پا می کند، انسان را تا سپیده دم به جائی می رساند بنابراین شما بروید و سپس گفت: هر مردی از شما دست یک مرد از اهل بیتم را بگیرد.»(1)

سخنی است شگفت، موقعی است عجیب، انجمنی است از راد مردان جهان، مردانی که هر چه کار سخت می شود آنان سخت تر می شوند، هر چه روزگار تیره می شود آنان درخشنده تر می شوند و با این درخشندگی جواب به امام علیه السلام می دهند، فروغ پاسخ ایشان نه تنها تیرگی را در شب عاشورا برداشت، بلکه آن شب را برای همیشه روشن ساخت.

مردان یگانه، در اشتداد کار رو به یگانگی می روند و در تیرگی آن فروزان تر می شوند، خورد و کلان آن انجمن از این خطبۀ امام علیه السلام جوش در سینه شان لبریز و حرارت آنان بیشتر شد، و مسلم به اندازه ای فروزان گردید که روشنی وی به همراهانش می تابید و حرارت او بر هر سنگ و کلوخی می دمید، مسلم بن عوسجه در ادای پاسخ پس از اهل بیت بر همه پیشی گرفت. و شاید مقدم داشتن اهل بیت از راه تأدب بوده، یا حرارت آنها آنها را بی تاب داشته مقدم کرده بود، وگرنه بر آنان نیز پیشی می گرفت، به هر حال مسلم با بی تابی چنانکه می نماید بر همه پیشی گرفت و اصحاب همگی به مسلم حق تقدم می دادند که از او به واسطۀ پیری و کارآگهی او وظیفۀ خود را بیاموزند.

ص:78


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 108-109؛ اللهوف: 55؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 31؛ الأمالی، شیخ صدوق: 220.

جملگی شاید انتظار، بلکه تمنا داشتند که اینگونه پیران صحابه و سران اسلام برای اینگونه مواقع پیش افتند و به آنها آنچه باید بیاموزند. چون جهان اسلام هر چیز را از صحابۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله آموخته بود، ولی مسلم بی تابی از آن می کند که می بیند جای درنگ نیست، چه که می بیند دعوت او، همراهان او، امام علیه السلام را به کوفه آورده و اصرار آنان امام علیه السلام را گرفتار و فرزند پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را به این روز رسانیده، اینک مبادا سستی در جواب و خونسردی اندکی همراهان را سست کند و مبادا مانند قضیۀ مسلم بن عقیل بشود که پس از جوشش های زیاد به پیرامونش، مردم کوفه تنهایش گذاشتند، تا وی رفت و همراهان زنده ماندند. مانده اند اما با یک جهان افسردگی و پژمردگی، زنده اند اما با کمال آزرم و یک دنیا شرمندگی، زمانه فرصت نداد که عذر این زنده ماندن را از مسلم شهید بخواهند.

ما عذر آنکه بی تو چرا زنده مانده ایم خواهیم از تو خواست اگر مرگ امان دهد

مسلم خواست به علاوه از ادای حق خود به هم نوایان سخنی بیاموزد، راه باز کند، مسلم در بین راه نبوده که انجمن ذی حسم را ببیند و بنگرد که یاران در پاسخ امام علیه السلام چه کردند و چه گفتند، ولی باز حق دارد که از قضیۀ کوفه هراسان باشد. مسلم به مانند زهیر ناطق نخستین در انجمن پیش مراعات آداب انجمن را نکرد، زهیر که در انجمن پیش از کربلا پیشرو کاروان شهیدان شد، از همراهان اجازۀ پیش آهنگی در جواب گرفت و مسلم نگرفت، گویا مسلم حق داشت، بی هرملاحظه

ص:79

پیشی گرفت، چون دیر رسیده بود و این هنگام کارد به استخوان رسیده بود. مسلم در کربلا هنگامی که کار بالا گرفته بود آمد، وقتی آمد که مهین سالار محبوبش را گرفتار خطر دید. در این بحران می خواست دست و پا بزند، مبادا یاران برگردند، بود که به ماندن آنان خطر برگردد و اگر نگردد، وی و آنان نیز با محبوب معظمشان بروند و گرفتار خطر زنده ماندن بی یار نشوند.

مسلم همیشه می خواست که عذر زنده ماندن یاران پس از مسلم بن عقیل را از امام علیه السلام بخواهد، ولی زمانه کج رفتار به این اندازه هم فرصت نداد که در این باره خاطر امام علیه السلام را از دلتنگی بیرون آورد، ولی از آن بابت همی در جوش و خروش می بود و هنوز آن نگذشته اینکه به گوش خود از امام علیه السلام این سخن غم انگیز آتش خیز را (با هر چه شدت) می شنود، البته با آن دل پرجوش و آتش خاموشی ناپذیر بر این بی تابی ملامت ندارد، گذشته از آنکه آن انجمن پیشین انجمنی بود با آرامش و سخنرانی امام علیه السلام در آنجا شبیه به رأی خواستن و به رأی گرفتن بود، ولی در اینجا آتشی دیگر شعله زد. از آغاز در این انجمن طوفان زا از گریبان سخن؛ شرارۀ حماسه و شعلۀ غیرت سر زد، از دنبالۀ سخن امام علیه السلام و از جواب برادران و جوانانش پیاپی آتش بر آتش افزود و به علاوه، از همان ساعت عصر و هنگامۀ پسین و پیشنهاد دشمن و شتاب و خیرگی او در عصر که به تاخت و تاز پرداخت؛ یاران خود به جوش آمده بودند، می خواستند با یک اشارۀ امام علیه السلام صد خون بریزند. اکنون حرارت این خطبه بر آن افزود و بر آن آتش دامنی زده شد، مسلم بی قرار

ص:80

گشته طومار آداب را در هم پیچید، یا رسم ادب را برای فرصت دیگر گذاشت؛ یا بگو ادب این انجمن همین بود «الصبر محمود الا عنک» و با کمال انکار به طور استفهام گفت: آقا تو می گویی ما برویم، مگر از آتش ما خبر نداری؟

ای جان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت

خواهم که شوم خاک کوی تو که تا روزی برخیزم و بنشینم چون گرد به دامانت(1)

مسلم؛ در این انجمن، نخستین گوینده بعد از اهل بیت است، از جوش و خروش سنگها را به فغان می آورد.

این مهین مربی سخنور می گوید: اگر دشمن از هر سو درآید، ما نیز از هر اسلحه استفاده می کنیم، این مهین جنگ آور در سخن خود رسم ارادت را می آموزد که می گوید: دشمن اگر دور ما را دائره وار بگیرد ما از او سینه و دل می شکافیم، اگر اسلحۀ جگر شکاف نباشد سنگ خارا هست؛ اگر چنین نکنیم در انجمن آزادگان چه عذری داریم؟؛ هیچ کاری ما را پریشان و پراکنده نمی کند مگر آن وقت که به آرزو برسیم و جلوی پای تو بمیریم، تا آزادگان که به کوی تو آیند از ما نیز گرد و غباری ببینند، تو می گویی برویم؟ چگونه برویم؟

مسلم می گوید: ای پرتو نور خدا! آتش و حرارت ما به اندازه ای است

ص:81


1- (1) سعدی شیرازی.

که سنگ را از هامون به جای اسلحه به کار می برد، ما از اسلحه بی نیازیم؛ ما از آتش تو چنانیم که فردا در میدان جنگ سنگ از دست ما به فغان خواهد آمد و حال رقت آور تو چنان است که ما را چنین برافروخته کجا برویم؟ و این آتش دل را جز به جان دشمن به کجا خاموش کنیم؟

جان در تب و دل در تف از آتش هجرانت دامن مزن آتش را دست من و دامانت

پروانه به وصل شمع می سوزد و می سازد می سوزم و می سازم من با غم حرمانت

این آتش در نهاد هر کس می بود به شتابش وامی داشت و هر کس کار آگاه می بود از این شتاب و از آن جواب که خواهد آمد می فهمید که: مسلم شتاب دیگری هم برای فردا در نظر دارد؛ این پیشروی، پیشروی دیگری فردا به دنبال می آورد؛ پیداست که این گوینده در پوست خویشتن نمی گنجد و شتابش او را نخستین شکار دشمن خواهد کرد، فردا که چنگال دشمن به او و چنگال او به دشمن بند شود، خود را به آخرین تلاش و اولین سر نیزه راحت می کند، نظیر این پیشروی را در تاریخ توّابین در انجمن خونخواهان امام علیه السلام که سلیمان بن صرد سردارشان سخنرانی می کرد، از یک تن فداکار غیور می بینید، سلیمان در سخنرانی خود گفت: هان! ای حضرات بنی اسرائیل برای توبه مأمور شدند که: به دست خود، خود را بکشند، خویشاوندان شمشیر کشیدند و مجرمان به اختیار خود گردن نهادند تا دوازده هزار تن از آنان کشته شد و توبه

ص:82

آنان پذیرفته گشت، هلّا! اگر شما برای توبه به خودکشی مأمور می شدید چکار می کردید؟

خالد بن سعد بن نفیل که خود و برادرش دو تن از سران خونخواهان امام علیه السلام هستند گفت: این توبه ای بود که خدای برای امم دیگری قرار داد، به خدا اگر توبۀ ما هم این بود، من اولین کسی بودم که خودکشی می کردم، ولی اینک مالم را در این راه دادم تا گاه جنگ فرار رسد.

سلیمان به همنشینان خود آهسته گفت: «هان! بدانید این برادر گرامی در هنگام جنگ فردا اولین شکار دشمن است.»

باری شتابزدگی مسلم بن عوسجه را خدا دوست می داشت، یاران هم، آن را سخن خود از حنجرۀ مسلم می دانستند، اینک نص سخنانش را می آوریم تا ببینید این سالار سخن با آن همه آتش، طبق آرزوی آن انجمن سخن می گوید و چنانکه مقتضی آن عرصه است دم از مهر و بهادری می زند.

نص سخنانش یا پرتوی از آن شب

راوی گوید: «کسان امام علیه السلام آنچه باید به پاسخ امام علیه السلام بگویند گفتند؛ عباس سر سخن را برداشت، و بعد از کسان خانوادگی مسلم بن عوسجه بلند شد، سرپا ایستاد و گفت: آیا ما دست از تو برمی داریم و در این وقت که این دشمن هنگفت به این وضع به تو احاطه کرده، یعنی مانند نگین انگشتر تو را فرا گرفته، پیرامون تو را رها می کنیم. با آنکه نزد خدا عذری برای ادای حق تو فراهم نکرده ایم.

هان! به خدا از این سرزمین نمی روم تا سر نیزه ام را در سینۀ دشمن بشکنم و به شمشیر خود تا قبضۀ آن در دستم است دل دشمن را بشکافم و از تو مفارقت

ص:83

نمی کنم؛ و اگر سلاح جنگی به همراهم نباشد که با آن بجنگم آنها را با سنگ می زنم و پروانه وار جلوی تو را دارم تا به همراه تو و پیش پای تو بمیرم.»(1)

و بعد از مسلم اصحاب و یاران به روش او سخن راندند:

به این سخن گرانمایه بنگرید، ببینید آیا مهر است و دلداری یا جنگ است و بهادری؟

مسلم بن عوسجه به استادی در سخن؛ شیوه کارزار، فردا را در ضمن اظهار فدویت به فداکاران نمایش می دهد. در ضمن اظهار مهر اشعار می دارد که باید فردا از هر اسلحه ای استفاده کرد، باید منتظر اسلحه نبود، می گوید، شیوۀ کارزار فردا این است که: باید هر چه را دم دست است اسلحه نمود و از آن برای دفاع استفاده نمود، رضا و خرسندی خدا را وگرنه عذر صحیحی را نزدش تأمین کرد. باید از جوش و خروش شما همقطاران سنگها به فقان آیند، به همراهان آگهی می دهد که باید به هر قوه و نیرو و به هر اسلحه و به هر پاره سنگ دسترس شد، او را سپر حفظ وجود اقدس سالار خود قرار داد، باید پروانه وار دور امام علیه السلام گشت، مسلم در سخن خویش از سنگ و کلوخ سخن راند که اگر

ص:84


1- (1) ثُمَّ قام مسلم بن عوسجه، فقال: انَحْنُ نخلّی عنک، و لم نَعْذر الی الله فی اداء حقّک ام و الله لااَبْرَحُ حتی اکسر فی صدورهم رُمْحی واضربَهم بسیفی ما ثبت قائمه بیَدی و لا افارقُک وَ لو لم یکن معی سلاحٌ اقاتلُهُم به لقذفتهم بالحجاره دونک حتّی اموت معک و فی اللهوف، انَحْنُ نخلّی عنک و نَنْصرفُ و قد احاط بک هذا العدوّ لا یرانی الله ابداً و انا افعل ذلک. «تاریخ الطبری: 318/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 109؛ اللهوف: 92؛ الإرشاد، شیخ مفید: 92/2»

اسلحه نباشد سنگ و کلوخ هست، در این سخن نظر او به خدمتگزاری بود ولی در ضمن هم فهمیده شد که مرد جنگجو از هر گونه اسلحه در موقع خود استفاده می کند و هر وقت از حماسه یکپارچه آتش شد، سنگ و کلوخ را نیز استعمال می کند، و این در وقتی است که شعلۀ غیرت او به هر چه می رسد آن را وسیله دفاع قرار می دهد و در این موقع همه چیز به دست او آلت و ابزار دفاع می شود.

زهی سخنور که در مقام ابراز مهر و دوستی شیوۀ بهادری را می آموزد و در عین آنکه از جنگجویی و رزم آوری سخن می راند، دلبستگی پروانه را که بی پروا می چرخد و از حریم دلدار بسی دور نمی رود، مشق می کند، مهر و کینی است به هم آمیخته، معلوم نشد که مهرش بیشتر است یا قهرش، و این سخن را باید در باب تشبیب و تغزل ذکر کرد یا در باب حماسه.

من اینقدر می دانم که مهر اگر مهر حقیقی باشد که از دل باشد نه از طراوات، زبان شاعرانه با قهر و کین توأم است؛ ماکیان در حفظ جوجگان خود مهر و عاطفۀ حقیقی دارد نه شاعرانه، از بال و پر خود برای دفاع اسلحه می سازد، منقار خود را به جای گرز به کار می برد؛ آواز خود را درشت می کند و به جای نعره به کار می برد، از کاکل گردن یال و کوپالی نمایش می دهد، بال و پر خود را افراشته می دارد و خود با یک نوع شیر اوژنی می فهماند که اطفال وی در پناه شیری هستند.

مسلم شبیه این وضعیت را نشان می دهد، به همراهان آن انجمن و به امام علیه السلام و سالار خود عرضه می دارد که ما هر چند ضعیف و اندکیم؛

ص:85

از آن پرندۀ ضعیف ناتوان تر نیستیم، چون مهر ما صادق است، پروانه وار در پیرامون تو می چرخیم و بی پروا بر دشمن می تازیم، مسلم قدرت ارادت را نشان می دهد و معلوم می کند این معنویت هر جا بار اندازد پرندۀ ضعیف را شیر اوژن می کند و پیر را حرارت جوانی می دهد و عدۀ اندک را دلاور می کند و انجمن آنان را منور می سازد، چنانکه به اشعۀ خود تیرگی اوضاع و تاریکی شب را روشن می دارند، چنان سرگرم دلدادگی خویششان می سازد که هموم دیگر جهان را فراموش می کنند، ولی در عین حال با این دلدادگی و سرگرمی همه به همدیگر سبک دفاع فردا را با طرز حملۀ به بدخواه می آموزند.

این سخن تا این زمان به همکیشان و محرمان حرارت می دهد و سنگدلان را به وادی ارادت نزدیک می کند، در تابلوهای جنگی باید وضعیت او را برابر دیدگان مدافعان میهن اسلام و نظامیان غیور نهاد و باید آن پاره سنگ هایی را که مسلم اشاره داشت، بالای آرامگاهش نصب کرد و بر آن این پیام را از کوی شهیدان نگاشت که: ای رهگذر از ما به محمدی های همکیش ما بگو، ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ای که بر آرامگاه «مسلم» می گذری بایست و بگو: ای مسلم، درود و تحیت بر روان پر شورت که از شتاب به موقع و تهییج به فداکاری، حرارت جوانی به تن پیر می دهد، حبذا گفتارت، آزادگان و آنان که خود در بدن دارند و از اخلاص دل، نهادی آکنده دارند، و بر این صدقت آفرین و درود سرشار دارند، که جنگ فردا را نمایش می دهد و از

ص:86

روزنۀ سخن، سخنور به خون آغشته ای را پیش از هر کس در بامداد فردا می نمایاند.

در زیارت قائمیه(1) بر این قیام و بر این سخن و بر پایان فداکاری وی که راه پرسنگلاخ را رفت و رأی خود را تبدیل نداد، درود و تحیت فرستاده است.

گوید: درود بر مسلم بن عوسجه اسدی باد که به حسین علیه السلام در موقعی که اذنش به انصراف داد گفت: «آیا ما از تو کناره بگیریم از ادای حق تو نزد خدا چه عذری آوریم؟ نه به خدا تا در سینۀ دشمن این نیزه ام را بشکنم و به شمشیرم تا ریز ریز شود، بر سر و مغز دشمن بزنم، مفارقت از تو نکنم و اگر به همراهم اسلحه ای نباشد که با آنان نبرد کنم به سنگشان می زنم و از تو جدا نمی شوم تا با تو بمیرم.»

بر روانت درود باد که تو اولین کسی بودی که جان دادی و خود را به

ص:87


1- (1) السَّلام علی مسلم بن عوسجه الاسدی القائل للحسین و قد اذن له فی الانصراف: انحن نخلّی عنک؟ و بمَ نَعْتذر عندالله من اداء حقّک لا و الله حتی اکسّر فی صدورهم رُمْحی هذا و اضربهم بسَیْفی ما ثبت قائمه فی یدی و لا افارقُک و لو لم یکن معی سلاح اقاتلُهم به لقذفتهم بالحجاره و لم افارقک حتی اموت معک، و کنت اول من شری نفسه و اول شهید (من شهداء الله) شهد الله و قضی نحبه ففزت و رب الکعبه شکر الله استقدامَک و مواساتک امامک اذ مشی الیک و انت صریعٌ فقال: رحمک الله یا مسلم! و قرء علیه السلام فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً. «إقبال الأعمال: 575؛ المزار: 491»

خدا فروختی، نخستین شهیدی بودی که خدایش گواه بود، مرگ را به قیافۀ پیش بازی و نوبۀ خطر خود را بسان پرداختن دین گذراندی تا کامیاب شدی، (به پروردگار کعبه سوگند) خدایت به شکرانۀ پیش روی و جان نثاری به امام علیه السلام بنوازد که تو به خاک افتاده بودی و امامت پیاده به سرت آمد و به امضای وفاداریت از قرآن آیۀ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ 1 را خواند و اشعار فرمود: تو را که نوبۀ خود را گذراندی و ما را که در انتظاریم و خواهیم گذراند، خدا به پایداری در نظر آورده و ستوده که فرموده گذشته و آینده شان جام پر از زهر را خوردند و سخن خود را تبدیل نکردند.

خندق آتش و مسلم و شمر و امام علیه السلام

مفید گوید: «بامداد عاشورا هنگامی که در خندق نی ها را آتش زدند (خندق پشت خیمه ها بوده) شمر سواره به تاخت گذر کرد و داد زد که ای حسین! شتاب کردی به آتش پیش از روز قیامت؟

امام علیه السلام در جواب فرمود: ای زادۀ بُز چران، تو شایسته تری که آن آتش، در تو بگیرد!

مسلم بن عوسجه در صدد برآمد که با تیرش بزند، لیکن امام علیه السلام او را از این اقدام منع کرد.

مسلم عرض کرد: این فاسق از دشمنان خدا است و از عظمای جبّاران

است،

ص:88

خدا ساخته که اکنون دست به او می رسد.

باز امام علیه السلام فرمود: تیر میانداز که من خوش ندارم و رو گردانم از آن که ابتدا شروع به جنگ کنم.»(1)

شتاب امروز برای تلافی عقب افتادگی دیروز

ابومخنف گوید: «بعد از جنگ های مختصر تن به تن، آتش جنگ درگرفت، ستون راست سپاه پسر سعد به فرماندهی عمرو بن حجاج حمله کرد «عمرو بن حجاج سردار ستون راست بود» (جنگ در جانب فرات واقع شد) و هر دو لشگر ساعتی در اضطراب بودند.

مسلم بن عوسجه در این جبهه بود «گفته اند: وی در میسره بود و زهیر فرمانده میسره بود، گر چه خالی از اشتباه نیست» و چنان به سختی می جنگید که مانند آن شنیده نشده بود، مسلم جنگ کرد و همگی کوشیدند؛ آری، اگر چابکی نمی کردند و تلاش بیش از جان نمی زدند، آن حملۀ قوی را نمی توانستند عقب بزنند؛ و زدند، آری، عقب زدند اما تلف پرخسارتی دادند که مسلم بن عوسجه باشد.

مسلم در آن هنگامه جنگ می کرد و رجز می خواند و با بهادری تیغ کشیده به دست راستش بالا و زیر می رفت.

1 - ان تسئلوا عنّی فانّی ذو لبد و انَّ بیتی فی ذُری بنی اسد

ص:89


1- (1) تاریخ الطبری: 322/4؛ الإرشاد، شیخ مفید: 96/2؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 109.

2 - فمن بغانی حائدٌ عن الرّشد و کافرٌ بدین جبّار صَمَد(1)

1 - اگر از من بپرسید نه من مسلمم، بلکه مسلم شیر اوژنم، شیری جنگجویم، خانواده ام در طبقۀ اعلی بنی اسد (یعنی پسران شیر) می باشد.

2 - آن کس که ستمگر من است، از راه رُشد بر کنار است و به آیین خدای جبار، کافر است.

پشت هم شمشیر می زد تا مسلم بن عبد الله ضبابی و عبد الرحمن بن ابی خشکاره بجلی هر دو عنان اسب به سوی او برتافتند و بر او تاختند، در کشتنش شرکت کردند و او اولین شهید از لشکر حسین علیه السلام است.

مسلم را میان غبار بجوئید، به پار اخگری برمی خورید که بر او خاکستر و غبار نیست

لشکر را از سنگرهای خود عقب زدند، اما برای سختی کارزار غبار عظیمی پیدا شد، وقتی غبار از هم بازگشت، ناگهان همه دیدند که مسلم بن عوسجه افتاده است.

سر در رهت نهاده ام ای یار پاگذار از پا درآمدم ز غم ای دوست دستگیر

حسین علیه السلام با پای پیاده بلافاصله بالای سرش روان شد، روبروی مسلم رسید، در مسلم نیم جانی دید، فرمود: به رحمت خدا اندر باشی ای مسلم، (ای همقطار ما، نیکو آیه ای دربارۀ تو به زبان امام علیه السلام آمده است) امام علیه السلام این آیه را خواند و

ص:90


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 251/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 110.

سپس به او نزدیک شد:

فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً

ترجمه:

یک عده وظیفۀ سنگین خود را انجام دادند و یک عده (که مائیم) انتظار دارند که هر دوگانه رأی خود را تبدیل ندادند.»(1)

قد غیرَ الطَّعْنُ منهم کلَّ جارحه الا المَکارم فی امن من الغَیر(2)

«حبیب هم خود را نزدیکش رسانده و گفت: ای مسلم! بسی سنگین است بر من به خاک و خون افتادنت؛ مژدگانیت به بهشت باد.

مسلم در بستر خون خوابیده به صدای ضعیف و نحیف جواب داد (متشکرم) خدا به تو بشارت خیر دهاد.(3)

حبیب باز گفت: اگر اینطور نبود که: من می دانم که من هم به دنبال تو همین ساعت می آیم و از عقب خود را به تو می رسانم، دوست داشتم که به من وصیت کنی دربارۀ هر کاری که در اندیشۀ آنی «یعنی در دل به فکر آنی» تا من به انجام آن پاس خاطر تو را داشته باشم؛ زیرا به واسطۀ خویشاوندی و به واسطۀ دینداری، اهلیت آن داری که پاس خاطر تو را داشته باشند ولیکن بقای من اندک است و

ص:91


1- (1) اللهوف: 64؛ مثیر الاحزان: 74؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 110.
2- (2) کاظم الأزری (دیوان الازری الکبیر).
3- (3) فقال مسلم قولا ضعیفاً، بشرک الله بخیر.«الإرشاد: 103/2»

معلوم نیست.»(1)

«مسلم با نیم رمق که داشت مطلب بسی مهمی را از تذکر نام وصیت یادآور شد که از بس اهمیتش می گذاشت احتیاط را لازم دید که به خود و به هر نیم رمقی هم آن را سفارش کند. گفت: با این وصف باز وصیتی دارم،(2) جای حیرت است که چه کاری آنقدر اهمیت دارد؟ که پیری زیر شمشیر از یاد آن بیرون نمی رود و به بازماندگان آنی خود، آن را وصیت می کند و با دو دست آن را دارد و چون دست خود را از آن کوتاه می بیند به آن اشاره می کند و برای اینکه مبادا به دلالت اشاره سهل انگاری شود به هر دو دست اشاره می دارد؛ حبیبا! به اینگونه مقصد مهم باید اهمیت داد که مهم یک تن شهید صادقی است آن هم در دم آخر، باید دو چشم به اشاره او دوخت و دو گوش به لب او داشت و چون او افتاده و آوای او جوهر ندارد، باید سرتا پا گوش و هوش بود که مبادا از دست در رود، ببین مسلم از ترس آنکه مبادا از دست در رود، دو دستی آن را ارائه می دهد؛ این فرصت تنگ است و عرصه عرصۀ جنگ است، پیر راه از گردنۀ بین دو جهان گذشته در سر پیچ است و اکنون از نظر غائب می شود، هان نیم قدم به آن سو گذاشته و در این سوی گردنه بیش از نیم نفسی از او نمی رسد و این نیم نفس را برای ادای پیامی مهم بدینجا مانده و برای آن پیام مهم است که نیمرخ را از جهان

ص:92


1- (1) تاریخ الطبری: 331/4؛ اللهوف: 64؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 104.
2- (2) فقال له: بلی اوْصِیْک بهذا رحِمَک الله (و اومی بیدیه الی الحسین علیه السلام) ان تَمُوت دونه.

بالا به جهان شما دارد، هر گاه مطمئن شد که این سخن به شما رسیده، خواهد یکسره رخت بربست و بدرود جهان گفت.»

ص:93

اگر بخواهی مرا زنده کنی جلوی او بمیر

مسلم به نیم رمق گفت: با این وصف باز هم وصیت دارم؛ این شخص را (و دو دستی به سوی حسین علیه السلام اشاره کرد) که بالای سرم ایستاده به تو سفارش می کنم (خدایت رحمت کند) سفارش دارم که پیش او بمیری.

حبیب گفت: می کنم به خانۀ خدا و خدای خانه سوگند.

چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی در افتادند با هم

چو ملّاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر(1)

برای ما جان می دهد دشمن به شادی ما به شیون

راوی گفت: «مسلم بن عوسجه برابر روی همه جان داد، صیحه کنیزش بلند شد که: «واسیداه، یابن عوسجتاه» ای آقای من، ای آقازادۀ من؛ در اثر آن شیون، لشگر عمر سعد به یکدیگر بشارت می دادند که: «مژده باد مسلم بن عوسجه کشته شد.»(2)

«شَبَث بن ربعی» به آنان گفت: خدا مرگتان بدهد، مادرتان به شیون شما بنشیند، خویشتن را به دست خودتان می کشید و خود را ذلیل دیگران می کنید.

آیا خرّمید که مانند مسلم بن عوسجه کشته شود؟ هلا بدانید به حق آن کسی که من به او اسلام آورده ام، برای مسلم میان مسلمین موقف های بسی گرامی من

ص:94


1- (1) سعدی شیرازی.
2- (2) تاریخ الطبری: 332/4.

دیده ام.

من در روز سَلق آذربایجان(1) در آن جبهۀ جنگ با کفار دیدم که این مرد

ص:95


1- (1) سلق به وزن شفق هر دشت پهن و زمین باز و بیابان پهناور است. آذربایجان ناحیۀ معروفی است، (به سال 20 هجری) حذیقه بن یمان آن را فتح نمود و به گفتۀ پاره ای تاریخ نگاران بعد از فتح نهاوند بود.احمد بن داود دینوری در کتاب اخبار الطوال و یاقوت حموی در معجم البلدان خود گویند: با حذیفه بسیاری از سپاه کوفه همراه بود که از جمله مسلم بن عوسجه و از جمله شبث بن ربعی بودند، چون جبهۀ جنگجویان کوفه در سر حد (ری و آذربایجان) بود، ده هزار جنگجو از اهل کوفه در این دو سر حد می بود، شش هزار در سر حد آذربایجان و چهار هزار در سر حد ری.کوفه در آن روزگاران چهل هزار جنگجو داشت، در هر سال ده هزار از آنان بدین میدانها گمارده می شدند که بنابراین هر مردی در چهار سال یک دفعه نوبت به او می رسید.طبری و دینوری گویند: این ناحیه در آغاز در روزگار خلیفۀ دوم فتح شد، خلیفه، مغیره بن شعبه ثقفی را والی کوفه کرد و فرستاد و به همراه وی خطی برای حذیفه بن یمان به نام والی گری آذربایجان روانه داشت، حذیفه در نهاوند بود که این خط به او رسید، با سپاه انبوهی از آنجا به سمت آذربایجان روانه شد تا به اردبیل رسید که در آن روزگار شهرستان مرکزی آذربایجان بود، و مرزبان آنجا برای جنگ با مسلمین جنگجویان را از اهل باجروان، میمند، ندّ، سرواو، شیز، میانج و دیگر بلاد جمع آوری کرده با مسلمین چند روز به سختی جنگید، سپس مرزبان با حذیفه به مبلغ 8000/000 (هشت میلیون) وزن درهم برای جمیع آذربایجان صلح کرد، به شرط آنکه حذیفه احدی از آنان را نکشد و اسیر نکند و هیچ آتشکده (خانۀ آتش) را ویران ننماید و به کردهای بلاد شیجان، سیلان و میان دووان تعرضی نکند و اهل شیز (در قدیم شهرستانی بود در آذربایجان در جنوب شرقی دریاچه ارومیه) را به خصوص از جنش ها (جای نزدیک، مکان جنبش یا آرزو) و از اظهار آنچه در آن مواقع اظهار می دارند ممانعت نکند.حذیفه بعد از آن با اهل موقان و گیلان جنگ کرد و به آنها تلفات وارد آوردند و با آنها نیز به -

بهادر شش تن کافر ماجراجو را پیش از آنکه سوارهای مسلمین تمامی سر صف آمده باشند کشته بود، آیا مانند اوئی از شما کشته می شود و شما خوشحالی می کنید؟»(1)

کمیت بن زید اسدی دربارۀ مسلم گوید: «و انَّ اباحجلٍ قتیلٌ مُجحل»(2)

پیامی از ثابتات الهیه

مسلم بن عوسجه که در گرداب دریای اعظم با یار خود غرق بود و به ملاح می گفت: (مرا بگذار و دست

ص:96


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 110؛ بحار الأنوار: 20/45، بقیه الباب 37؛ العوالم، الامام حسین علیه السلام: 263.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 111.

یار من گیر) همی گوید: در جهان پر حوادث که به امواج متلاطمی گرفتاریم؛ در سر دو راهۀ حیرت انگیزی هستیم، یک راه به دولت خدا است و دیگری به وادی فنا. دو راه شگفت انگیز برای این دو سفر بزرگ در پیش است، تو راه مرا بگیر و بیا، این دو راه یکی خطیر و دیگری خطری است، این دو راه غیر از جاده های کوتاهی است که برای مقصدهای کوچک دیده اید، از این دو یکی سفری است به سوی خدا و به سوی خیر مطلق که باید با پا و سر آن را رفت و به تمام عمر مبارک آن را پیمود و به شوق بی منتهی آن را جست، اشتیاق بی پایانی جز اشتیاق های موقتی که برای کمالات محدود اندوخته اید، لازم است و آن دیگر نقطۀ مقابل آن است که باید از آن گریزان بود، امواج فنای آن هر ناحیۀ انسان را بگیرد می برد، ما در دریای پرطوفانی از امواج غرایز و اشواق و موانع هستیم؛ اطواری برای رهرو عمر در پیش است، در هر طوری به چیزی رغبت دارد، چه که برای کمالی رغبتی گمارده شده و به غریزه یا اراده اشتیاقی در کار است و آن اشتیاق را چه موقت و چه دائم جاده برای رهرو آن کمال قرار داده اند، برای کمالات ثابت تر چون اولاد، علم، اخلاق، آوازه، نام، اشتیاقی فزونتر و جنبشی پایه دارتر و برای تحریک جوینده اش، مأموران بیشتری قرار داده اند؛ و برای کمالات مطلق و

ص:97

ثابتات الهیات اشتیاقی بی نهایت از دل و جنبشی عمرانه از انسان باید؛ وگرنه هر یک از آن امواج کشتی ما را به طرف دیگر می برد، مسلم به عملیات مستمر انقطاع ناپذیر خود پیام می دهد که برای پیوستن به این ساحل نجات که قرارگاه ثبات و دولت ثابتات است و برای فرار از تلاطم حادثه های طوفان خیز باید یکپارچۀ جنبش بود و یک قطعه حرکت و یک جهان هشیاری و یک دنیا بیداری، مسیح علیه السلام در درسی به حواریین می فرمود: زندگی در شهرستان به مانند اسفنج است گناهان را می مکد و به درون می آورد.

حواریین پرسیدند: پس در شهر چگونه باید زندگانی کرد؟ فرمود: مانند سپاهی دلیر که بر در قلعه ای به پاسبانی آن قلعه کمر بسته و دشمن از هر سو پیرامون قلعه را دارد؛ جویای رخنه ای به درون است و از داخلۀ آن دژ و دژنشینان نیز اطمینانی نیست که هر دم شورش می کنند و با دشمن بیرونی همدست می شوند، یا ناخدایی که دریا از بیرون و کشتی نشینان از داخل، در صدد کشتی ویند؛ این ناخدا و این پاسبان باید خواب نداشته باشند؛ یک چشم به بیرون و یک چشم به درون داشته، یک گوش به صداهای شورشیان داخلی و دیگری به هیاهوی غوغائیان خارجی داشته باشد، این سپاهی اگر از آشوب کلی و جزئی به کلی آسوده و مطمئن شود، برای او جایز است که بر تخت

ص:98

بنشیند و به راحت در دژ، خداوندگاری کند و اگر آشوب، رخنه در دژ کرد، نه دژ باقی می ماند نه او، او خود به حالت حاضر بین این فنا و آن بقا است، حالت حاضر او حالت بیداری و هوشیاری و پاسداری است و حفظ حالت حاضر برای او لازم که یک قدم فرار از ویرانی است، و فاتحیت در هر مبارزه ای با داخلیان و خارجیان نیز واجب که یک قدم به سوی استقرار است.

او اگر یک قدم بی جا بگذارد فتنه ای تحریک می شود و برای خاموش کردن آن فتنه، صد قدم از ایمنی دور می گردد و اگر یک قدم دیر بجنبد صد رخنه رخ می دهد.

هر زمانی صد بصر می بایدت هر بصر را صد نظر می بایدت(1)

مسلم در دم آخر و در هر نفس، سفارش به آن دارد که یک لحظه نباید پاسبان غافل بنشیند، پاسبانی است و هوشیاری پاسبانی است و بیداری.

مسلم می گوید: به پیری بنگرید که میان خون تپیده با صدای ضعیف، دمی را که در حال احتضار فرصت دارد صرف پاس آن می کند، آن پیر با نیم رمق در میان گرد و غبار با حرارتی تمام به دو دست اشاره می دارد

ص:99


1- (1) عطار نیشابوری.

و دیگران را به تکلیف هدایت می کند، آخرین حد هوشیاری پاسبان را نشان می دهد و آخرین حرارت خود را صرف تأمین روابط خود با این دولت الهی می کند.

مسلم می گوید: سرباز مدینه فاضله و شهرستان معدلت و فضیلت باید دل پرشورش نگذارد، قلبش در دم مردن از ضربان بیافتد، چنانکه گویی قلب او بعد از مردن همی می زند و حرارت می دهد و خدا مردمان خاص را به زیارت او امر می کند که بلکه به جوش آیند و خاموشان بلکه به خروش آیند.

مسلم می گوید: به آرامگاه سرباز گمنام از آن می روند که از حرارت وی و ضربان قلب او حرارتی بگیرند،(1) حبیب بر سر کشتۀ او می آید که پیام او را بشنود و به جهان بگوید: که هله ای فداکاران بدانید که سلطان جهان هم به دیدن اینگونه سرباز پرجوش می آید، و حسین علیه السلام سلطان دو دنیا را اگر فرصت دهند در آرامگاه مسلم بن عوسجه می ایستد، و از این پایداری او انگشت به دندان گرفته، گویی جهان را برای شرکت در حیرت می طلبد و از آمدن بر سرش گویی به آرامگاهش اشاره می کند که باید جهانیان به اینجا

ص:100


1- (1) من شنیده ام که در آرامگاه سرباز گمنام رمزی از این معنی هست، در نقطۀ قلبش چراغی به فواصل نبض و قرعات قلب چشمک می زند.

بیایند و از قلب پرنور و دل پرجوش این سرباز که در این آرامگاه خفته است. وسایل استقرار پرچم خود و روابط حسنه با پایتخت خدایی را بنگرند، هشدار که دشمن و دوست، زن و مرد بر سر کشتۀ او می آیند.

شبث بن ربعی می گوید: به ملتی باید گریست که از چنین سربازان فداکار محروم می شود.

کنیز مسلم بن عوسجه در صحرای پر از جمعیت و هامون پر از غوغا صدا کشیده و آه و فغانش با سکوت امام علیه السلام به امضا رسید که زنان قبیله باید نام اینچنین زنده دلان را زنده کنند.

زنان ایران از این رو هنوز برای این شهیدان خویش نوحه می سرایند، بود که ما در همگی، یعنی میهن اسلام چنین فرزندانی بیارند، بانوان کوفه در انجمن های سوگواری به یاد این فداکاران می گریستند که در خاطر پسرهای خویشتن نام آنان را جایگیر کنند و از خاطرات انباشته شان لبریز نمایند که در نسل و در عمل تراوش کند.

مسلم می گوید: قربانگاه من زیارتگاه امام جهان حسین علیه السلام بود، گویا امام علیه السلام به سراغ دل پرجوش من آمده بود که مانند جرقۀ آتش می درخشید.

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند که آتشی که نمیرد درون سینه ماست

گویی قرعات قلب من به حروف نور بر جبهه همی

ص:101

نوشت که فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً و این نوشته را امام علیه السلام می خواند و ترجمه می کرد؛ امام علیه السلام به نبض من نظر داشت و هر دم می گفت: به جای «زوّاران» همواره رحمت یزدان به زیارتگاه تو بیاید.

مسلم می گوید: این همه احترام از برکت کوی حق و کوشش من بود، من می گویم: آری، از عظمت دولت است که نشانۀ سربازان آن محترم است، ولی کوی حق بر عده ای گُم است، این دولت مجلل ترین دولت ها است، ولی کوشش جوینده اش پرپیچ و خم است، برای خدمتگزاران آن مجلل ترین بهجت ها است؛ ولی طرز خدمتگزاری به آن ناپیدا است؛ هر چه کارگزاران آن به خدمت بیشتر می کوشند، به شکوه آنان افزوده است، ولی نااهلی اهل سلوک برای مردم شکوکی بیش نیافزوده، هر افت و خیزی در این راه در آغوش کامیابی است، ولی کسانی به راه دانی برخاستند که بهرۀ پویندگان ناکامی درآمد، ولی به هر حال برابر بها و ارجمندی آن هر اندازه پوئیدن و پائیدن کم است.

مسلم برای جهاد از عربستان به کوفه و از کوفه به آذربایجان و از آنجا باز به شهرستان کوفه و انجمن های آن و از آنجا به کربلا و بیابان در تکاپو بود، گاهی شب هنگام و گاهی روز رهسپار آن

ص:102

می بود، به سر می دوید، به زبان دعوت و تبلیغ برای آن می نمود، دم احتضار را به سفارش و تأکید آن را می گذراند و برای آنکه ضعف صوت و نارسایی آواز خود را جبران کند، به دو دست به سمت آن اشاره می کرد و نشانی راه آن و کوی آن را می داد، دیگران نشانه های دیگری از این کوی داده اند، ولی این نشانی که مسلم داده از نشانه های آنها با کوی حق دمسازتر و سازگارتر است، دیگران نشانی کوی حق را هزاران گفته اند و نامها برای آن نهاده اند و کتابهای خود را به نام «سفر از خلق به حق» و به نام «در خود فرو رفتن» و به نام «محو تعین و رفع حجب» آغاز کرده اند.

(چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند)

اما مسلم، شهید نخستین، پیشرو کاروان شهیدان نشانی حقیقی را به یک جمله گفت. اما آن یک جمله را با آه پرشور در بستر خون در دم احتضار با توجه کاملی گفت: از بس توجه به راهنمایی این کوی و نشانه های آن داشت، اشاره دست را به آواز بی رمق خود هم ضمیمه کرد و دو دستی نشانی آن کوی را نمایاند که مبادا سهل انگاری شود و برای اینکه هر چه بیشتر آن را هویداتر نموده باشد گفت: (فداکاری است) و راست گفت و رفت.

هیاهوی میدان و گرد و غبارش در آن روز نگذاشت این کلمۀ درخشان، روشنی خود را نشان دهد و

ص:103

چنانکه هست بتابد، ولی این قدر فهمیده شد که این کلمه و معنی آن از مجهود عمرانۀ یک تن شهید رشید آگهی می دهد که برای آن به خون آغشته و پای آن افتاده است.

مسلم بن عوسجه از جوانی تا پیری این راه را رفته و به صورت جنگ در جهاد آذربایجان و به صورت دعوت در انجمن شهرستان کوفه و به تکاپو در راه کربلا و در دشت خون و به اشاره و دلالت در میان بستر خون و به راهنمایی با دست و بازو همی در تکاپو بوده، ولی البته راه و رسم منزلها را نیکوتر از اهل «دیر و کنشت» می داند.

این مرد خدا یکپارچۀ اشتیاق و جنبش و یک عمر در تلاش و کوشش بوده و سرتا پا هوشیاری و بیداری بود.

بنابراین نشانۀ این کوی را از عارف گوشه نشین بهتر می داند و نیکوتر ارائه می دهد.

سقراط و مسلم، این دو خردمند نورانی یا دو تن پیر فداکار، گویی با شبح نورانی هر دو «سر دو راهۀ» حیرت انگیز خطرخیزی برای همیشه ایستاده اند و همی گویند: یک قدم از این کوتاه آمدن روان نیست و یک قدم به سوی خلاف جایز نه.

این سقراط است که کوشش می کند تا دست جوانها را بگیرد و از راه پرپیچ و خم خلاف آنها را رو به راه توحید و معدلت بیاورد؛ کاسۀ زهر به دست گرفته و

ص:104

همی اشاره می کند که غفلت نکنید، با بی باکی مخصوصی از جان می گذرد و در راه حقیقت جانفشانی می کند و در عین حال از پرت شدن به پرتگاه خلاف حقیقت هراسان است، این مسلم بن عوسجه که از کوشش و تلاش بعد از تمام شدن اسلحه به سنگ و کلوخ دست می زند و با زن و بچه می آید، و آنچه را خود نتوانسته انجام دهد در دم احتضار به دیگران سفارش و وصیت می کند.

این دو تن پیر خرد با قیافۀ جد و شبح نورانی برای همیشه در سر دو راهۀ خطر خیز حیرت انگیز ایستاده اند و به آیندگان که از دنبال همی رسند می گویند:

این راه، راه قرب به آستانۀ دولت خدا و بهره مندی از خیر مطلق است و آن راه، راه دوری از خیر و سفر به دیار پراکندگی و رو به گمگشتگی است، این دو راه را به نشان بشناسید، چنانکه دو تن هر گاه در فصل گرما به دو جهت مخالف حرکت کنند؛ یکی به طرف کوهپایه و دیگری رو به کویر، بعد از جدا شدن از نقطۀ وسط هر چه دورتر می شوند، آثار پیش رو را بیشتر می بینند و نشانه های سمت سمت مقصد را نیکوتر می یابند. بهره مندتر و یا آسیب رسیده تر خواهند بود، آثاری از نسیم و هوای لطیف همی می وزد که از آن کوی خبر می آورد یا گرما و کثافت

ص:105

به استقبال می آید که همی خفقان می آورد، نزدیک شدن به هر منطقه ای آثار آن منطقه را کمابیش به انسان می رساند.

بنابراین حمای ذو الجلال و پیشگاه دولت (عزیز حمید) با رهروان کویش آیا چه می کند؟ معلوم است او از آن بهجت های پرشکوه که دارد به استقبال می فرستد، بهجت هایی که از آن کوی خبر می دهد، فراخور حرم اوست.

(ذات مقدس او مجلل ترین بهجت مندان است) و نفحات بهجت های او نسیم های جوار دربار الهی است، منطقه ای که حیات آن موت ندارد، عزت آن خواری، بقای آن فنا، علم آن جهل ندارد و یکسره حیات اندر حیات است، می باید آثار بهجت همچون نسیم از آن بوزد و از وزیدن آن فرح زاید و انبساط رخ دهد و قدرت فزاید و از کوهپایه کم اثرتر نباشد، بنابراین به این میزان باید سنجش کرد و نشانی هایی را که مسلم بن عوسجه شهید نخستین از این راه می دهد با نشانی هایی که اهل «دیر و خانقاه» می دهند، مقایسه کرده دید که آثار هدایت در کدام بیشتر است.

این شهید از راه فداکاری رفته و به راهروان آینده نیز توصیه نموده که از این راه برای آزمایش بیایید.

اینک در انجمنی که هستی به یک تن از همنشینان خود هر که باشد نظر افکن و یک قدم به فداکاری به

ص:106

سوی او نزدیکتر شو و در راه او نفعی را اراده کن، بلافاصله در این اولین قدم رو به فداکاری به نشان های کعبۀ کوی، باری برمی خوری و فوری از نفس خود احساس مسرتی می کنی و برای آنکه خیر خلق را خواسته ای؛ چون افاده غیر از جنس کمالات الهی است، خود را به افق اعلی نزدیکتر می بینی و در اثر این کمال خدایی، سایۀ ثابتی از خیر برای خود می نگری او را ساختۀ خود می دانی و (ساخته هر کس به طور ثبات از خود اوست)، آن بیگانه اکنون برادری است که در محبت تو تابع عرضی و غرضی نیست، معین نوائب تو و یار و غمگسارت خواهد بود و به هر حال تا آن خیال در اندیشه ات هست، گویی نسیم مسرت بخشی از آن انگیخته می شود و دماغ تو از آن (یعنی از خود تو) در عطر آغشته است و به واسطۀ حسن قیافۀ خودت و اقبال و خیال پاکت، از او نیز به حسن قیافه ای برمی خوری و پیش از انجام دادن نیت از «وجنات» او سرور و بهجتی به استقبال ارادۀ شریفه تو می شتابد، گویی او ناگفته عزم تو را که از جنس حب و شناسائی است و از کوی باری است شناخته، او و هر کس آشنای با خدا است و آشنا آشنا را می شناسد، کوی باری خیلی آشناتر از کوی های دیگر است با هر کس، این اولین قدم در این راه و برترین آثار و اولین بهرمندی و کامیابی است.

ص:107

من از همنشینی به واسطۀ پرگویی که در عین بی سوادی داشت، خسته و فراری بودم، روزی دنبال کارش فرستاده بودم، نیت خیری دربارۀ او کردم، دیدم حالت قلبی من فوری دگرگون گشت و از انزجار و ملامت به انس و مودت تبدیل شده، می دیدم تا شاهد آن خیال جلوی چشم من آمد و رفت می کند، خستگی بر من رخ نمی دهد، آیا این نیک بینی و حب از کجا آمده؟ پر واضح است که از کوی باری آمده است! و لذا در سایۀ آن سیادت بر نفس خویش و اطمینان به برادر، راه خدا و احراز معاون برای موقعی که نیاز به تفانی یاران هست، هر کدام به نوبۀ خود خواهد آمد، اثری از کوی باری آمده و همۀ این فرشتگان سعادت را به همراه آورده که هر کدام یک ناحیه را معمور می دارند، تا دولتی شبیه دولت خدایی تشکیل یا روابطی با او بدهند، دولت خدا طبعاً به بقا نوید می دهد، چون بقا خاصۀ ذات اقدس او و دولت او است.

در همین قدم بایستیم و بنگریم، آن کس که به راه خلاف رفته چه احساس کرده؛ به قاعده تقابل می باید از سمت مقابل تهدید به فنا، به دست آورده باشد.

او را فرض کن یک قدم از وسط دورتر رفته و به اهمال امر خلق یا به حسادت گرفتار است؛ اگر به اهمال امر خلق اندر است و به نظر محبت به آنها

ص:108

نمی نگرد، به سوء تحمل گرفتار خواهد بود و از آن به زود رنجی و خستگی و تضجر از مردم وارد و در دنبال آن به ناراحتی همیشگی و قلق دائمی گرفتار است و اگر راه حسادت رفته باشد، در قدم اول افواج اندوه به مانند راهزنان یغماگری که وارد راه شده یا قبائل وحشی تاراج گر که به شهر ریخته، از آتش اندوه و غصه و احتراق و سوزش دود و خاکستری برپا خواهد ساخت و هر چه پیش می رود پیاپی تفرقه و تباغض و رقابت و قطع رحم خواهد وارد شد، برای ویران کردن کشور دزدان و بیگانگان فوج فوج با هر بیدادگری و هر شدتی پیاده خواهند شد و از تارج و یغما فروگذار نخواهند کرد و برای آنکه دستشان به ویرانی باز و در کار خود آزاد باشند، پاسبان الهی را که بسان سپاهی در کشور زیست می کنند مجبور به جلای وطن می کنند.

آن خیرخواهی مانند سفارت، دو دولت را به هم ارتباط داده، نسیمی از «نجد» آورد که به هر سو وزید وجدی افزود، نشاط و حرکتی داد، به عزت و ارجمندی نوید داد و به ثبات و بقا پیوند نمود و در این ارتباط با دولت ثابتات، فرشتگان نیکبختی به استقبال همی آمدند و تاجور آن فضیلت را به الهیاتی آشنا کردند که همگی زندگی ده، بقا بخش، عمران آموز بوده و از نقشۀ دولت خدایی او را آگاه نموده،

ص:109

روحیۀ او را فراخور آن «دولت ابد مدت» ساختند، از تصرف هر کدام عمرانی نو و تجدید حیاتی می شد که بالحقیقه تجدید آشنایی با خدا بود.

آن چنگ زدن به دامان ثابتات جهان سبب تأمین بقا شد، ولی آن خودخواهی در مقابل راهی باز کرد و انسان را از طریقی پرسنگلاخ برد که به مثابۀ تپه و ماهور پشت همش اندوه ها و تهمت ها است و در پی آنها فساد، خیانت، کشتار، خواری، یکی پس از دیگری مانند گردنه های پشت هم، نمایان می شود و همیشه مقصد که راحتی نفس و خودخواهی باشد دور، و فقط از پشت چندین تپه و ماهور نادیدنی رخ می نماید.

این راه خلاف بسی سحرآسا و سراب وار است، به طلسمی ماند که به عمر هیچ سفری با مسافت اندکش طی نخواهد شد، همانا چنانکه راه خیر مطلق تمام شدنی نیست، سفر تشنه در بیابان سراب نیز غیر منقطع است، هر چه مسافر در امتداد مسافت پیش رود مسافت به حال خود باقی است، چون به همان نسبت که او پیش می رود مقصد عقب می رود، پس مسافر هر چه رفته از امتداد فاصلۀ فیمابین هیچ نکاسته، گویی راهرو یک قدم از مبدأ دورتر نرفته و در این جادۀ طلسم آسا هیچ به غایت نزدیکتر نگردیده، چون فاصله ای که در این راه فریبنده بین راهرو و مقصد است، تابع امتداد خط شعاعی بینش با نقطۀ انعکاس

ص:110

(واتاب است) تابع منظر و موقع دیدگان ناظر است و از آثار چشم انداز شخص است و این چشم انداز به انتقال مسافر جای خود را تغییر می دهد، یعنی هر چه مسافر پیش آید نقطۀ مقصد عقب می رود و در پیش و پس رفتن همیشه موازنه خویش را به یک نسبت محفوظ می دارد؛ بنابراین از زیر قوس قزح نمی توان گذشت و به سراب نمی توان رسید؛ زیرا تا شرایط منظر و ناظر در آن مسافت هست، فاصله هم در بین هست و وقتی فاصله از بین می رود که شرائط برداشته شود، ولی در این صورت مقصد هم از نظر پنهان شده است، این مقصد طلسم آسا را در عوالم محسوس گویی رمزی قرار داده اند از سرگشتگی که در خودپرستی و در کینه توزی و کفرورزی است که هر چه سرمایه در این سه مقصد صرف شود، صد در صد از دست دادن مایه است، بدون بهره گیری و بدون وصول به مقصد.

مسلم در رجزش می خواند:

فمن بَغانی حائدٌ عن الرَّشد و کافرٌ بدین جبار صمَد(1)

پیام می داد: ارمغان آن راه که من رفتم عزت و نوازش

ص:111


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 110.

بود و درد سر این راه خواری و آتش؛ و هر قدم رو به هر یک از این دو ناحیه از کانون اصلی آثاری است که راهرو را فرا می گرفت، آنکه کانون اصلی آن دولت علیای اله بود، راه آن نوید ثبات همی آورد که خاصه دولت الهی است و اطمینان به بقا می داد و استقرار نظم پایتخت دل و استحکام رشتۀ برادری و نیروی تعاون همراه داشت و در هر یک از این ثابتات ابدی وصول پیاپی می رسد، چه خدا و پرتو نور او قدم به قدم به استقبال هر راهروی در هر جا هست می رسد.

چنانکه در راه خلاف، تجزیه داخلی و منازعۀ وجدان با میل کارگر، و تفکیک آن به آن که پیاپی می رسند، مانع از رسیدن به آرزوی خود بین و راحت نفس او خواهند بود، بنگرید او به خدا همیشه می رسد و این به خود هرگز نمی رسد. نعمت نظم پایتخت دل هر گاه به حدی رسید که اعضا در پای دوستی و دشمنی ایستاد و عواطف و غرایز با اراده همنفسی کرد، دولت ثابتی دست خواهد داد که فرشتگان همی بر آن فرود آیند: إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ 1 ؛ فرشتگان همی گویند:

ص:112

دولت شما از تجزیۀ داخلی ایمن و از تفکیک دمادم و از منازعۀ اعمال با وجدان و وجدان با اعمال آسوده است، و خدا همی خواهد که وجود شما را به منزلۀ (باغ نمونه) قرار دهد و از وجود شما رشته های برادری با هم آهنگان پیوسته بدارد که حوزه ای از نمودۀ شما برای جهان و جهانیان در دسترس باشد، تا از روی آن در پیکر امت که بسی بزرگ است دولت ثابت و الهی برقرار کنند که از انحلال و هبوط ایمن و آسوده باشد، و (به عکس) در خودپرستی همه ویرانی و انحلال است و ارتباط با خدا مقطوع و فصل مشترک این دو راه همان مفصل «خودخواهی و فداکاری» است؛ یعنی خلق را به سود خود خواستن، یا برای همنفسی با امام علیه السلام کاروان سالار فداکاران و خیرخواهان خیر خلق را برگزیدن.

شهید نخستین با نیم نفس در دم احتضار توصیه به همین معنی داشت که: ای همقطاران! من از جهان یک کلمه فهمیدم و در دم آخر آن را به شما می گویم، ساعتی که جان بین لب و گلو است، ساعت توبه از بیهودگی ها، ساعت صدق و راستی، ساعت بازیافت از کار ثواب.

در چنین ساعتی من به تمام جد به شما می گویم: در راه خیر خلایق فداکاری کنید که دولت خیر مطلق و پرتو نور اعظم شما را فرا گیرد و به کاروان سالار

ص:113

خیرخواهان امام علیه السلام مدد دهید که ستون خیمۀ بارگاه عدل برپا شود و شما را به واسطۀ این دولت ثابت به جهان بالا و جوار خدا منتقل کنند و دولت شما هیچگاه هبوط نکند، بلکه همی رو به علو و برتری رود.

من می گویم: با تصدیق به اینکه مسلم بن عوسجه در مکتب نیکبختی از امام علیه السلام تصدیق گرفت و امام علیه السلام به تلاوت آیۀ مبارکۀ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً1 در بدرقۀ او امضا کرد که با شهیدان گذشته همچون حمزه و جعفر طیار و... شهیدان آینده همچون خودش علیه السلام همقطار است و تصدیق کرد که آنچه در او بود ثابت می بود و چون از جهان تغیر بیرون رفته و به گفتۀ سقراط به جهان لایتغیر وارد شده بود، امام علیه السلام عدم تبدیل او را به پایه اعلا امضا نمود.

قد غَیرَ الطَّعن منهم کلَّ جارحهٍ إلّا المکارم فی امِنِ من الغَیر(1)

و حق داد که در ثابتات غیر قابل زوال و فنا، نام او را وارد کنند، ولی با این حال به واسطۀ فقد نمونۀ شر و بی اطلاعی از لوازم جهانداری از دشمن بدخواه و جاسوس او غفلت نمود (او همه کس را چون خود عادل

ص:114


1- (2) دیوان الازری الکبیر: 301.

می دانست) و در آن موقع آشفته به جاسوسی و اهمیت آن اعتنایی ننمود، از این جهت سبب برهم خوردن نقشۀ مسلم بن عقیل و مافوق او شد و خود و مافوق را گرفتار هبوط کرد، آری هبوط انسان از دو راه است(1) یکی از بدی حال خود شخص که این پاکان از آن برکنارند، دیگری بدی اوضاع محیط، به ویژه اگر توأم شود با نقصان جهات اجتماعی و غفلت از آن، نگهدران آیین که جهانداران حقیقی اند، باید از جهات هبوط فردی و هبوط اجتماعی هر دو آگاه باشند، تا حوزۀ ایمان را بتوانند نگهداری نمایند.

زعمای دین در این زمان از مسلم بن عوسجه این پیام را در می نیوشند که همچنان که از اسباب هبوط فردی و گناهان ارادی باید انسان برحذر باشد.

همچنان به تلافی جهات اجتماعی نیز باید بکوشد وگرنه حوزۀ آیین متلاشی خواهد بود و یک تن مؤمن آن قدر قوی نیست که بتواند با نیروی عوامل محیط که دائم التأثیرند برابری کند.

مکن تغافل از این بیشتر که می ترسم گمان کنند که این بنده بی خداوند است

ص:115


1- (1) در قرآن مجید سورۀ 2 هبوط آدم ابوالبشر را دو مرتبه امر نموده، شاید به همین جهت باشد.

ص:116

دعائه فی مکارم الاخلاق

اللهم صل علی محمَّد و آل محمَّد و مَتعنی بهُدَی صالح لا اسْتَبْدل به و طریقه حقّ لا ازیغُ عنها و نیَّه رشد لا اشک فیها و عمَّرنی ما کان عُمْری بِذْلَهَ فی طاعتِک فاذا کان عُمْری مرتعاً للشَّیْطان فَاَقْبضنی الیک قَبْل ان یسبقَ مَقْتُک الیَّ او یستحکم غضبک علیَّ.(1)

(مد - 4) جبلَّه بن علی شیبانی

اشاره

(2)

جبله شجاعی بود از اهل کوفه

سابقه اش

در صفین حضور داشته؛ طبرانی و ابونعیم و دیگران از (مطین) به سند خود به «عبید الله بن ابی رافع» (وی کاتب امیرالمؤمنین علیه السلام بود) ذکر کرده اند که جبله بن علی شیبانی، از جمله کسانی است که به همراه امیرالمؤمنین علیه السلام در صفین حضور

ص:117


1- (1) صحیفۀ سجادیه: دعای 20.
2- (2) جبله بن علی بن سوید بن عمرو بن عرفطه بن ناقد بن تیم بن سعد بن کعب بن عمرو بن ربیعه شیبانی، در زیارت قائمیه نامی و سلامی دارد.

داشت.

جملۀ ارباب سیر و تراجم گویند: «جبله بن علی از شجاعان کوفه بود، نخست به همراه مسلم بن عقیل قیام کرد؛ تا وقتی که مسلم دست تنها مانده کشته شد، به ناچار گریخت و نزد قبیلۀ خویش پنهان شد.

سپس هنگامی که حسین علیه السلام به کربلا آمد، وی در ایام آرامش دو لشکر (هُدنه) به سوی حسین علیه السلام آمد و به حضرت او پیوست.

حدائق الوردیه(1) گوید: در هنگامۀ طف وقتی که آتش جنگ فروزان شد جبلۀ بن علی برابر روی امام علیه السلام به جنگ پیش رفت و به مبارزه پیکار کرد تا کشته شد.

ساروی گوید: از کشتگان وقعۀ طف در حملۀ اولی، جبله بن علی شیبانی است.»(2)

پیامی

اگر به یادگار این شهید جز شهادت چیزی دست نیامده نه نطقی، نه اقدام برجسته ای.

معلوم است از جلالت قدرش نمی کاهد، قدر او و گروه دیگر که نطقی ابراز نداشته اند و در حملۀ اولی پیش جنگ بوده اند، در این است که: مانند عضو بدن

ص:118


1- (1) حدائق الوردیه: 122.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 215.

بودند که برای اعضای دیگر به فداکاری اقدام می کند و «منتی» بر آنها اظهار نمی دارد، مانند دست که هنگام خطر جلوی چشم می آید و منتی بر او نمی گذارد، و پا که برای چشم می رود و رنج می کشد ولی ابرازی جز به همان عمل نمی کند.

بیرون آمدن از کوفه در آن بُحران رشادتی بوده است و آمدن آن راه از جهت خطر و رنج کم اشکال نبوده، تنها همان محافظت عقیده کردن و در برابر رأی عموم و هیاهوی عوامل خود را نباختن نهایت رشادت است و به علاوه فداکاری آخرین سنگر است در دولت فضیلت و حقیقت. «کلُّ الصَید فی جُوْف الفراء»

ص:119

ص:120

اللهمَّ انصُرْ جُیُوش المسلمین و سرایاهم و مرابطیهم حیث کانوا من مشارق الارض و مغاربها انَّک علی کلُّ شیء قدیر.(1)

«خطبۀ جمعه امیرالمؤمنین علیه السلام»

(مه - 5) زیاد بن عُریب، ابوعمره همدانی صائدی

اشاره

(2)

ابوعمره از صحابۀ ادراکی، شجاع، پارسا، معروف به عبادت بود، عُریب پدرش صحابی بوده است، جمله ای از صاحبان طبقات و تراجم مانند جزری در اسدالغابه و ابن حجر در اصابه و ابن عبدالبرّ در استیعاب او را ذکر کرده اند.

و این پسر ابوعمره به واسطۀ صغر سن از زمان پیغمبر صلی الله علیه و آله جز از دیدن رسول خدا صلی الله علیه و آله بهره اش نبود.

ص:121


1- (1) مصباح المتهجد: 383.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: وی زیاد بن عریب بن حنظله بن دارم بن عبد الله بن کعب الصائد بن شرجیل بن عمرو بن جشم بن حاشد بن جشم بن حیزون بن عوف بن همدان، همدانی صائدی است. بنوصائد تیره ای از همدانند.

به کربلا آمد

صاحب اصابه گوید: «ابوعمره در روز طفّ حاضر بود و به همراه حسین علیه السلام کشته شد.»(1)

شیوۀ کارزار

شیخ ابن نما گوید: «مهران کاهلی مولای آل کاهل می گوید: من در کربلا شاهد و حاضر و ناظر بودم و در آن جنگ و قتال هنگامی که کرّ و فرّ سخت بود، مردی را جنگجو دیدم که هر چه تمامتر به سختی نبرد می کرد؛ بر هیچ قومی حمله نمی برد مگر آنکه آنها را از هم می پاشید و بعد پیش حسین علیه السلام برمی گشت و به حضرت او می گفت:

ابشر هدایت الرّشد یابن احمدا فی جَنَّه الفردوس تعلوا صعداً

یعنی دلتنگ مباش ای پسر پیغمبر، مژدگانی بده ای فرزند احمد، رهنمون رُشد باشی که هر چه این راه را پیش می روی به بهشت فردوس برین بالا می روی.

من می گویم گویا به این اظهار احساسات امام علیه السلام را دلداری می داد.

من از آنها پرسیدم: که این مرد رزمی کیست؟

گفتند: ابوعمره حنظلی است و گفته اند: خثعمی، لیکن عامر بن نهشل از بنی تیم اللات بن ثعلبه در بین راه در اثنای آن کرّ و فرّ خود را به او رسانید و او را شهید کرد و سرش را از تن جدا نمود.

ص:122


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 134؛ الاصابه: 115/5؛ تاج العروس: 73/5.

راوی گفت: ابوعمره مرد شب زنده دار و نمازگزاری بود.»(1)

پیامی به شنوندگان

پیام این شهید از گوش و دیده به دل دشمن وارد شده، از زبان او سرزده به شنونده می رسد و به شنونده می گوید: که هر اثر از تو بروز کند، جهان ضامن حفظ آن است.

لوح خاطر دشمن و دوست، متون کتب و تواریخ، دل رنج دیدگان و رنجبران، همگی بایگانی اعمال مایند، اگر کوه صدای تو را بشنود پس می دهد؛ اگر دل سخت دشمن از دیده بنگرد که تو به درمانده ای دلداری می دهی یا از ستم رسیدۀ دشمن را دفع می کنی، خواهند خبر تو را به جهان رسانید.

علی علیه السلام گویی این دفتر بایگانی را می دید که باز شده و رقیب هایش که از پس او به دنیا آمده اند سخت آنها را تحت دقت گذارده اند که موضع مؤاخذه ای بر او بگیرند و به مسئولیتی بر علی راه یابند، آنان از مطالعۀ هر رقمی قیافۀ مخصوصی به خود می دهند، و علی علیه السلام از قیافۀ آنان متأثر می شود، در دنبال سخنان خود به عقیل، می گوید:

«به خدا سوگند! اگر روز رستاخیزی نبود و مکافات

ص:123


1- (1) مثیر الاحزان: 42؛ بحار الأنوار: 30/45؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 135.

خدایی از امم ساقط می شد و مردگان در خوابگاه خود با استخوانهای پوسیده به حال خویش واگذار می شدند، باز من شرمم می آمد از رقیب هایی که بعد در کنار من می نگرند و در دفتر افتضاحاتی که نسخه از روی نسخه نوشته خواهد شد رسیدگی خواهند کرد و در موقع کشف لغزشی از من؛ به نگاه خشم آلود به سوی من نظر خواهند انداخت، بنابراین صبر می کنم بر این روزگار که با پیچ و خمش همواره در گذر است، چنان که شب با خواب های آشفته اش می گذرد و در سپیدۀ صبح همه صورتهای موذیه اش از خاطر خواب آلود انسان می گریزد با آنکه چقدر فرق است بین آن کسی که در بهشت خود خیمه زده و غرق نعمت است و گناه.

کاری که در جهنم صیحه و فریاد دارد، تا آنجا که می فرماید: مگر نفوس حتی در برابر وزن یک دانه خردل مسئول نیستند؛ تا آنجا که می فرماید: بار خدایا! من از آن گریزانم (یعنی از رشوه) همچنان که کرۀ اسب از داغ می گریزد من به او سُهی را نشان می دهم او به من ماه را نشان می دهد (یعنی من که ریزترین ستاره ای را که به چشم دیده می شود می بینم و می نمایانم و دفتر بایگانی اعمال را مو به مو می نگرم، لاجرم از قرص ماه غافل نیستم.) من که از یک تار کرک که از کره شتر فرو افتاده امتناع می ورزم، آیا

ص:124

شتری را که در خوابگاه خویش بسته است ببلعم؟ آیا کژدم هایی را که به جنب و جوش افتاده اند از آشیانه شان التقاط کرده برگیرم؟ و مارهای کشنده را در خوابگاه خود ببندم؟؟!!»(1)

ص:125


1- (1) و الله لو سقطت المکافات عن الامم و ترکت فی مضاجعها بالیات فی الرَّمَم لاَسْتَحْیَیْتُ من مَقْتِ رقیبٍ یکشف عن فاضحاتٍ من الاوزار تُنْسَخُ؛ فَصْبراً علی دنیا تَمُرُّ بأوانها کلیلهٍ باحلامها تنسلخ کم بین نفسٍ فی خِیامِها ناعِمهَ و بین اثیمٍ فی جهیمٍ یَصْطَرِخُ الی... الَیْسَت النفوس عن مثقال حبَّه من خردل مسئوله، الی... اللهمَّ انّی نَفَرْتُ عنها نفار الْمُهْرَه من کیَها، اریه السُّهی ویرینی القمر؟ امتنعُ من وَبْره من قلوصها ساقطه؟ و ابْتلغُ ابلاً فی مبرکها رابطه؟ ادَبیبَ الْعقارب من وکرها الْتَقِطُ ام قواتل الرُّقش فی مبیتی ارْتَبِطُ؟؟ «الامالی، شیخ صدوق: 422»

ص:126

سید اهل نشاط و مراقبت (ابن طاووس) چه می گوید؟

و لولا امْتَثال امرُ السنَّهِ و الکتاب فی لَبس شعار الجَزَع و المُصاب لاَجْل ما طُمِسْ مَنْ اعلم الهدایه و اسِّسْ من ارکانِ الغوایه و تأسُّفاً علی ما فاتنا من السَّعاده و تلهُّفا علی امثال تلک الشَّهاده و الاّ لکنّا قد لَبِسْنا لِتلْک النَّعمه الکبری اثواب المسرَّه و البشری.(1)

«دیباچه لهوف ابن طاووس»

(مو - 6) حنظله بن اسعد شبامی

اشاره

(2)

ص:127


1- (1) اللهوف: 4، المقدمه.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: حنظله بن اسعد شبامی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است، با او در کربلا کشته شد.شهاب الدین عبد الله بن یاقوت حموی بغدادی در کتاب خود از ابن کلبی ذکر کرده گوید: وی حنظله بن اسعد بن جشم بن عبد الله بن راشد بن جشم بن حیزون بن نوف ابن همدان، همدانی شبامی است، بنوشبام تیره ای از همدانند، و شبام نام کویی است که حنظله در آن سکنی گزیده، به همراه حسین علیه السلام در طف کشته شد، و شبام به کسر شین در اصل چوبی است که به دهان بزغاله می نهند که شیر نخورد، در کوفه طایفه ای از شبام هست.

این مرد بزرگ، از وجوه شیعه، خداوند زبان، صاحب فصاحت، دارای شجاعت، معلم قرائت بود.

برای او پسری است به نام علی که در تاریخ و تاریخ نگاری نامی دارد.

حنظله در کربلا

ابومخنف گوید: «همین که حسین علیه السلام وارد اطراف فرات شده و در کربلا پیاده گردید، حنظله بن اسعد آمد و به شرف خدمت امام علیه السلام رسید.

این مرد ستوده از بس شایسته و لایق بود، امام علیه السلام او را برای پیغام و رسالت و برای مکاتبات فیمابین در آن چند روز آرامش (هُدنه) پیش عمر سعد می فرستاد.(1)

هنگامی که روز عاشورا کار بالا گرفت و از اثر جنگ های خونین گویند: بیش از دو تن از یاران امام علیه السلام زنده نبودند «سوید بن عمرو خثعمی، و بشر بن عمرو حضرمی» و لشکر دشمن نزدیک خیمه گاه رسیده بود و جنگ در پیرامون خرگاه امام علیه السلام بود، حنظله بعد از جنگهای خونین تمام روز در پیش روی امام علیه السلام ایستاد که از تیر و سر نیزه و شمشیر دشمن، امام علیه السلام را حفظ کند و در آن غوغای مرگبار داد می زد و به سخنان مؤمن آل فرعون لشگر را تذکر می داد و آن سخنان پیامبرانه را در آن هنگامۀ آتشین بر زبان می راند، چونان پیامبری به خون آغشته، انذارات خیرخواهانه را به آواز رسا ادای و تبلیغ می کرد.

رو به لشگر روان شده پیش روی امام علیه السلام قدم پیش گذاشت و لشگر را صدا زد:

ص:128


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 152-153؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 130.

ابومخنف گوید: حنظله هنگامی جلوی امام علیه السلام برای اذن رفت که دو تن برادران جابری به نام: سیف و مالک، با امام علیه السلام وداع می کردند و به حال امام علیه السلام گریان بودند.

ارشاد مفید گوید: شوذب و عابس بعد از حنظله شهید شدند.»

سخنان آتشین او

حنظله جلوی امام علیه السلام آمده اذن از او خواست و رو به لشگر رفته فریاد کرد:

«ای مردم من! من ترس دارم بر شما مانند روزهای تلخ حزب های «بد» را، مانند اسلوب قوم نوح، عاد، ثمود، و دسته هایی که بعد از آنان بودند.

خدا چنان نیست که به بندگان ظلم روا دارد.

این جهان کو هست و فعل ما ندا سوی ما آید همی از ما صدا

ای مردم من! من به علاوه از این روزهای تلخ بر شما از عذاب رستاخیز ترس دارم، آن روز «بد» که از عهدۀ عذاب برنیایید و از سختی عذاب رو به گریز دارید و گریزگاهی برای شما نیست که شما را از دست خدا نگهدارد!

هر کس گمراهی او را خدای امضا کند برای او راهنمایی نیست.

ای مردم من! مکشید حسین علیه السلام را که خدا شما را به عذابی دردناک نابود خواهد کرد، البته دست خالی خواهد بود و کامیاب نخواهد شد آن کس که در پی دروغ برود و آن را بسازد و تعقیب کند.»(1)

ص:129


1- (1) یا قوم؛ انّی اخاف علیکم مثل یَوْمِ الاحزاب مثلِ دَأب قوم نوحٍ و عادٍ و ثمودٍ و الَّذین من بعدهم و ما الله یرید ظلما للعباد، یا قومِ انّی اخافُ علیکم عذاب یوم التَّناد یوم تُوَلُّوْنَ -

حنظله دلسوزیش برای امام علیه السلام و بی پرواییش از دشمن، سخت در امام علیه السلام تأثیر می کند

حنظله پروانه بود و از دشمنش پروا نبود، حنظله چون بی پروا رو به سرنیزه می رفت کشته شدنی بود، ولی از بس در بند امام علیه السلام بود، سخن از کشته شدن امام علیه السلام می گفت نه از کشته شدن خود، امام علیه السلام آن پروانه را نواخت که آن کس که در دم کشته شدن، از کشته شدن خود نالان نباشد و از یاد کشته شدن من در فغان باشد، کشتن او کشتن من است، حرمت او حرمت من است، قصد جان او قصد جان من است.

امام علیه السلام در پیرامون دفاع او سخنان شگفت انگیزی فرمود:

امام علیه السلام آن پروانه را نواخت، و به سخنش جواب گفت، تو گویی امام علیه السلام ناظر به حال او بود و با صد افسوس دریغ می خورد که چرا اینچنین جوانمردان خونشان به زمین بریزد.

امام علیه السلام فرمود: «ای پسر اسعد! خدایت رحمت کند، اینان همان هنگام مستوجب عذاب شدند که دعوت تو را نپذیرفتند، همین که حق را نپذیرفتند و از جا برخاستند که خون تو و همراهان تو را مباح شمرند، همانگاه مستوجب عذاب شدند، تا چه رسد به کنون که برادران صالح تو را کشته اند.»(1)

ص:130


1- (1) فقال له الحسین علیه السلام یابن اسعد: رحمک الله انَّهم قد اسْتَوْجَبوا وَ العذاب حین ردُّوْا -

حنظله دریافت که امام علیه السلام تا چه پایه نظر به یاران خود دارد، فهمید که آنان در نظر امام علیه السلام آنقدر محترمند که بی حرمتی به آنان گناه کبیره و قاصد سوء به آنان مجرم است. فهمید که بعد از کشته شدن یاران صرف نظر کردن دشمن از کشتن امام علیه السلام به حال آن دورافتادگان ثمری ندارد و خون یاران امام علیه السلام خون امام علیه السلام است.

حنظله گفت: راست گفتی، ای پسر پیامبر صلی الله علیه و آله فدایت گردم، تو آگاه تری و به این مقام ارجمند شایسته تری «یعنی قاصد سوء به تو مستوجب عذاب باشد.»

بنابراین آیا به سوی خدا نرویم؟ و خود را به برادران صالح خود نرسانیم؟

امام علیه السلام فرمود: آری، به سوی نشأه ای که از دنیا و آنچه در او است نیک تر و بهتر و به ملک بی زوال و پادشاهی فناناپذیری که کهنگی و فرسودگی در آن نیست.

حنظله گفت: پس السلام علیک یا اباعبد الله، صلی الله علیک و علی اهل بیتک.

خدای بر تو و خاندانت صلوات و درود آورد و بین ما و تو را در بهشتش شناسایی دهد و ما را با هم گرد آورد.

حسین علیه السلام فرمود: آمین، آمین.»(1)

ص:131


1- (1) قال: صَدَقْت یابن رسول الله! جُعِلْتُ فداک، انت اعلم و احقٌّ بذلک افلا نروح الی ربِّنا و نلحَقْ باخوانِنا الصّالحین... قال علیه السلام بلی رح الی ما هو خیر من الدنیا و ما فیها و الی -

«سپس حنظله با شمشیر کشیده رو به آن مردم قدم پیش گذاشت و تیغ بر آنان آخت، می زد و می شکافت و پیش می آمد، تا به دور او پیچیدند و او را در حومۀ حرب «حوزۀ جنگ» کشتند.

ارشاد گوید: سپس حنظله بن اسعد شبامی پیش روی حسین پیش رفت و داد زد: ای اهل کوفه! ای مردم من! مکشید حسین را که خدا شما را به عذابی نابود خواهد کرد، و ناکام خواهد شد آنکه دروغی را تعقیب نماید؛ سپس جنگ کرد تا کشته شد.»(1) (رضوان الله علیه)

پیامی از پروانه ای

وحدت مرام اگر منتهی شود به از خودگذشتگی، به اتحادی از روان و نام و نشان نوید می دهد که در دنیا و عقبی یک سرانجام و فرجام خواهد داشت و در معاد به میعادی وعده می دهد که در بزم انس تخت ها برابر هم بزنند و در فراز آنها برابر هم بنشینند.

قرآن مجید از تکرار عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ خودداری نفرموده، آری از وحدت مرام کارها خواهد

ص:132


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 131؛ الإرشاد، شیخ مفید: 105/2؛ اللهوف: 164؛ تاریخ الطبری: 329/3؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 72/4.

برخاست. وحدت مرام که در این عدۀ نجبا جلوه گر شد، حنظله را با امام علیه السلام و امام علیه السلام را با وی اتحاد شگفت انگیزی داد که دیوانگان آن را دستاویز کردند و گفتند: حسین علیه السلام در کربلا کشته نگشته و شبه او به حنظله بن اسعد افتاد که به جای امام علیه السلام کشته شد و خودش مانند مسیح به آسمان بر شد.(1) گرچه

ص:133


1- (1) بحارالأنوار، از عیون الأخبار، از تمیم قرشی از پدرش از احمد بن علی انصاری از هروی روایت می کند که به امام رضا علیه السلام گفتم: در سواد کوفه مردمانی هستند که معتقدند برای پیغمبر صلی الله علیه و آله در نماز سهوی پیش نیامده، جواب داد.... گفتم: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله در میان آن گروهی هستند که معتقدند حسین علیه السلام شهید نگشته و شبه او به حنظله بن اسعد شبامی افتاده و خود امام علیه السلام به آسمان برده شده، چنانکه عیسی بن مریم به آسمان بر شد و به این آیه احتجاج می کنند: لَنْ یَجْعَلَ اللّهُ لِلْکافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلاً جواب داد: که دروغ گفتند؛ غضب و لعنت خدا بر آنان باد؛ کافر شدند که پیغمبر صلی الله علیه و آله را در اخباری که داد که حسین علیه السلام کشته می شود تکذیب کردند، به خدا سوگند، حسین علیه السلام کشته گشت و آن کس که از حسین علیه السلام بهتر بود نیز کشته گشت، یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام و امام حسن علیه السلام. «عیون اخبار الرضا علیه السلام: 204/2؛ بحار الأنوار: 272/44، باب 33، حدیث 4»و نیز از احتجاج، از اسحاق بن یعقوب روایت می کند: که توقیعی به خط مولایمان (صاحب الزمان) به دست محمد بن عثمان عمروی;، رسید که در ضمن آن نوشته بود: امام کسی که عقیده اش این باشد که حسین علیه السلام شهید نگشته، پس کفر است و تکذیب و گمراهی. «الاحتجاج: 469/2-470»و نیز از (علل الشرایع) از عبد الله بن فضل هاشمی روایت می کند که: به امام جعفر صادق علیه السلام -

غُلاه این نتیجه را به غلط گرفتند ولیکن اتحادی از وحدت مرام برمی خیزد. شگفت انگیز بعضی راه مبالغه در آن پیموده اند و گفته اند:

متحد جانهای شیران خدا است همچو آن یک نور خورشید سماء

صد بود نسبت به صحن خانه ها چون نماند خانه ها را قاعده

مؤمنان باشند و نفس واحده(1)

اما خالی از اغراق و مبالغه، مشاهده شد که تیغ جهان جنبید که حنظله را از امام علیه السلام یا امام علیه السلام را از وی

ص:134


1- (1) کشکول شیخ بهایی.

جدا کند و نشد، و بالاخره هر دو در یک کوی خوابیدند و مردم به یک نام و نشان به سراغ آنان می روند و در جهان آینده که از خواب گران این جهان برخیزیم خواهیم دید در بهشتی که از دنیا و آنچه در آن است نیکوتر است، هم بزمند و در پادشاهی بی زوال که هیچ کهنگی و فرسودگی در آن نیست، بر تخت های برابر هم می نشینند و چنانکه حنظله در پایان تمنا داشت، پیوستگی آنان در بهشت افزون تر از این جهان باشد. من مطمئنم دعائی که آمین امام علیه السلام پشتیبانش باشد به هدف نزدیک است، حنظله از وداع مجبور بود؛ ولی چون نمی توانست دیده از رخسار امام علیه السلام برگیرد با دل پر سوز ملاقات در میعادگاه، دیگری را تمنا می داشت، امام علیه السلام هم با دل پرمهر به دعایش آمین می گفت. و لامحاله جائی که جنگ و کین این جهان نتوانست آنان را از هم جدا کند، تنعم آن جهان نیز نخواهد کرد و وقتی که در سختی، همدیگر را فراموش نمی کردند البته در خوش هم نخواهند کرد؛ آگاهید که خوشی بیشتر موجب جوشش است؛ گر چه آن مهر فروزان خوش و ناخوشی نمی فهمد، رشته آشنائی حنظله را با امام علیه السلام هیچ جهانی نمی تواند برید.

ز راه نسبت هر روح با روح دری از آشنایی هست مفتوح

ص:135

میان آن دل کاین در اندر بود باز بود در راه دائم قاصد راز

اگر عالم همه گردند همدست گمان آن مبر کاین در توان بست(1)

انس حنظله و سایر شهیدان کوی حسین علیه السلام در آن جهان و نورستان جنان بسی برتر از تصور ماها است، همیشه نتیجه از مقدمات کامل تر است، میوه نیشکر از خود نیشکر شیرین تر است، چنانکه میوۀ حنظل نیز از حنظل تلخ تر است، معاد پایان حرکات است و راه این پایان خطری ندارد (ره عشقبازان خطری ندارد) به شرط آنکه با وجود وحدت مرام، هدف، مقصد الهی و حقیقت اساسی باشد، وحدت مرام این عدۀ نجبا و از خودگذشتگی حقیقیشان در راه یک مقصد خدایی به روی خلق دری از حقیقت باز کرده به شعرا و ترانه شمع و پروانه شان آبرو داد و به گفتار حکما دربارۀ معاد نفوس اعتبار بخشود.

به روی خلق دری از سعادت باز می کند که از فداکاری در پیشگاه اولیاء و فرمانبری از عظما و زعما به آنان و جهان آنان می پیوندند.

حکما گویند: نفس از مجاورت با بدن و ارتباط شدید با آن خود را عین بدن می داند و همت می گمارد که

ص:136


1- (1) وحشی بافقی.

فنای او را فنای خود بداند و شدیداً از آن جلوگیری کند و همواره این حالت برای نفوس از مجاورت و ارتباط شدید رخ می دهد؛ از مجاورت با اندوهگین خود را اندوهگین و از ارتباط با شادمان خود را شادمان می بیند.

پس در جهان در موقع معاد روحانی نفوس که ارتباطشان با جهان نور شدیدتر است و انوار قواهر اعلین و ادنین از هر ناحیه به آنها محیط خواهد بود و آنها خود را در میان آن نورستان پربهجت و فعالیت می یابند و با آن انوار قاهره دست به گردن و هم آغوش اند، این حالت اتحاد شدیدتر است، و آنچه در آنان هست نفوس آنان را در خود می بینند و به آن مبتهج و خرمند.

آیا نفس انسان از فناء در آنها چه بقائی احراز؟ و از سریرهای فعالیت آنان چه سریرهای متقابلی در برابر خواهد زد؟ خدا آگاه است، از پرتو اشعّۀ آن جهان نورستان که همی از شش جهت مترامی و پیاپی الی غیرالنهایه می رسد و در نفس، جهان هایی، و جهان هایی می آورد آیا چه بهجت و سرور می زاید، خدا دانا است.

در هندسه گویند: دو آینه متقابل صور خود را در یکدیگر مکرر در مکرر می اندازند، نورستان عقول به آیینۀ خانه ای ماند که آیینه های بی شمار در آن

ص:137

و همگی متقابل و در هر یک از آنان به تجلیات بی شمار از همه می آید و از آن یک در همه، فرقی که با عکس آیینه دارند آن است که اشعه آیینه زنده نیستند، ولی تجلیات آن محیط همگی زنده اند، همچنین از تفانی در جنب عقول صاعده در قوس صعوده، اتحادی رخ می دهد که آنچه در آنان هست انسان در خود می بیند، از جوار قهرمانان انسان در خود قدرتی باور می کند، از یادآوری شجاعان و خواندن شاهنامه از القائات هر روش، از همنشینی با هر هنروری، انسان در خود توانایی مخصوص آنان را کمابیش اگر چه آنی باشد می بیند از مطالعه هر ادبی و هر رفتار پسندیده یا گفتار موزون یا نقش ارژنگی نفس بهره کافی می گیرد، چنانچه از دیدن هر رنگی تا چند ثانیه آن رنگ در شبکیه چشم خواهد بود، به طوری که هر گاه چشم را به هم گذاری باز آن صفحۀ رنگین را در جلوی دیده خود می نگری، همچنین دیده بصیرت که به رخ امام علیه السلام یا به رخسار انوار نبوت یا به جبهۀ عقول فعاله گشوده شود تا اندازه ای محو آنان خواهد شد و آنچه در آنان هست چه انوار و برکات و چه زحمت و صدمات را در خود خواهد یافت و سپس در معاد که هنگام دولت آنان است در مقام فعالیت، خود را هم سنگ آنان خواهد دید. شطحیات عرفا و زیادروی در ادعا، از اثر

ص:138

این حالت نفس است.

این تفانی نفوس و عملیات عشق در هر جهانی نامی و نمایشی دارد گاهی «حسّ تقلید است و گاهی فرمان بری عظما و گاهی ارادت عشق نما و با این نمایش ها خود سرّی است پنهان، و رازی است از خدای جهان در روح و روان انسان».

گویی خدا خواسته که از دلدادگی به مظاهر زیبای طبیعت و از حسّ تقلید و از فرمانبری از قهرمانان انسان را به محاسن اساسی بکشاند و می خواهد وی از راه ظواهر کون رخنه به سرّ اصلی وجود نماید و با افلاک انوار خرد که محور گردش جهانند آشنا شود و به عبودیت حق از سایه های موقت نیمرخ که آغاز در منظر است رو بتابد و توجه به هدف اساسی وجود نماید و به تکرار عبادت بهره از دولت الهی یاید.

آن حالت شیوائی نفس شالوده ای است که خدا برای این مقصد بلند پایه ریخته و حسّ تقلید امری است اساسی به شرط اینکه این موهبت به سمت هدف اساسی و مقصد ایجاد متوجه شود و نیز زعما این موهبت را در نفرات به راه تربیت بگمارند و تعیین هدف را به خدا وابگذارند.

پیام حنظله به زعما این است که: وحدت مرام در نفوس کارها می کند و راه عشق و تفانی که از وحدت مرام شروع می شود به ارادت و اتحاد روان می انجامد،

ص:139

ولی چون این موهبت در اتباع شالوده ای است که خدا برای مقصدی بلند پایه در زمینۀ نفوس ریخته، از این موهبت نباید سوء استفاده کرد و در این امور اساسی نباید راه را به غلط رفت و این حالت شیوایی نفس و موهبت اتْباع را نباید صرف خودپرستی خویش نمود و این زمینۀ حاصلخیز را صرف بیهوده کرد؛ بلکه باید حسّ تقلید را صرف رشد الهی افراد کرد، این حس خداداد را راهی از روان آنان به خود و اخلاص به حقیقت ابدیه را، راهی از خود به خدا دانست تا بضاعت نفوس در راه تربیت خود آنها صرف شده و تعیین هدف از خدا شده باشد.

اما حقیقت حسین علیه السلام به شیوۀ شیوای اتحاد و وحدت نفرات خود را می نواخت و از آن فروگذار نمی کرد، ولی در عین حال خدا را برای آنان و برای خود هدف قرار می داد و یک مقصد برتر را هدف یگانه می شمرد، نخست برای تفادی و نوازش نفرات نقشۀ کامل و صحیحی به دست داد، و دیگر برای چشم پوشیدن از خود و دیگران در جستن راه هدف؛ هدف اساسی ایجاد را تعیین فرمود، اما نخست بنگرید که: در سرگذشت فداکاری این شهید و در شدت کارزار امام علیه السلام چه وحدت و اتحادی را مراعات می فرمود و به همان گرمی که در موقع خوشی دم از اتحاد می زد در این موقع ناخوش نیز آنان را به وحدت می نواخت،

ص:140

پیش از این روز سخت در دو مورد، یکی در نامه ای و دیگر در خطبه ای، با دوستانش به این نوای وحدت آنان را صدا زده فرا خواند:

اما آن نامه: هنگامی که به کربلا پیاده شد به دوستان در کوفه، از قبیل: حبیب و سلیمان بن صرد و مسیب و عبد الله وال نامه ای نگاشت(1) یک قطعه از آن این است: که من آمده ام شما هم بیایید...

نفسی مع انفسکم و اهلی مع اهلیکم(2)

یعنی اینک که کار بدین منوال است، بیایید که در خوشی و ناخوشی با یکدیگر باشیم، اگر زنده ماندیم با هم؛ و اگر کشته گشتیم نیز با هم باشیم، من حاضرم که زن و بچه ام که عزیزترین خانوادۀ نبوت است، با زن و بچه همگی در ناگواری ها شریک باشند و بالحقیقه یکی باشیم و عین این مضمون را در موقع دیگر به طور خطابه به جمعیت دیگرشان خطابه کرد.

در منزل (بیضه) چند منزل پیش از پیاده شدن به کربلا برای لشکر «حرّ و همراهان خود» خطبه ای خواند و در آن خطبه رو به اهل کوفه کرد که ای اهل کوفه!

ص:141


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 89/4.
2- (2) بحارالأنوار: 381/44، باب 37.

هان، به شما می گویم: شما نوشتید و من آمدم، اینک اگر بر سر سخن خویشتن هستید که من هم به راه شما مضایقه از هیچ چیز خود ندارم.

نفسی مع انفسکم و اهلی مع اهلیکم

در هر پیش آمد، جان من با جان شما، خود من با خود شما و کسان من با کسان شما همدوش خواهند بود.

در غوغای جنگ هم امام علیه السلام آن اتحاد را فراموش نفرمود و به حنظله فرمود: ای پسر اسعد! نه سخن من، سخن تو را رد کردند؛ گوئیا به حنظله این پیام را می فرمود که به جهان برسد و حنظله آن پیام را در می نیوشید که به جهانیان برساند.

بنگرید: آن آتش حرب جهنمی نتوانست از اتحاد اینان بکاهد، گوته نویسنده نامی آلمان در کتاب (فوست) رمزی از این سرگذشت را بیان کرده است.

حنظله با محبوبش از میان آتش داد می زد: که ساکنان این کوی را اگر شمشیر عالم از جا بجنبد رشتۀ محبت نگسلد، تیغ های برانی که از بامداد تا کنون در کار بوده نتوانسته است رشتۀ محبت آنان را قطع کند یا از اتحاد آنان بکاهد، در آن موقف سهمگین و وضع آشفته این هر دو تن بیش از اندازه به یکدیگر نظر دارند.

آن یک تن به محافظت سالار خود با کمال بی پروایی از سر نیزه و تیغ تیز که به او متوجه است به آن دگر

ص:142

متوجه است و پروانه وار به دور او می چرخد، رو به دشمن می دود و دست ها را از یکدیگر باز می کند که تیرها او را بگیرند و به حسین علیه السلام نرسند و همی داد می زند که: مرا بکشید و به او علیه السلام صدمه رسانید، این پروانه گویی از سوختن بال و پر خویش هیچ پروا ندارد.

امام علیه السلام از روی وحدت و یگانگی در آن هنگامه دعوت خود را از او می دانست و آمد و رفتی را که او برای اصلاح فیمابین نزد دشمن کرده بود، از خویشتن می دانست و سخن امام علیه السلام را که به سفارت برده بود به زبان هم نفسی از خود او می شمرد، چنانکه فرمود: ای پسر اسعد! همانگاه که بدخواه، دعوت تو را نپذیرفت مستوجب آتش شد تا چه رسد به کنون که برادرانت را کشته اند.

حنظله به محافظت وجود اقدس امام علیه السلام تلاش چنان می کرد، و امام علیه السلام به محافظت احترام حنظله می فرمود: دعوت تو.

تو خود آگاهی که تکیه این سخن به نکته های معنوی است تا نظر مهری به طرف نباشد و وحدت مرام و ناموس تکافل کاملاً منظور نباشد و گوینده و شنونده را اتحادی نداده باشد سخن را به این طراوت نمی گویند.

طراوت سخن از طراوت روح است، اگر طراوت روح

ص:143

و روان و نشاط و وجدان به زبان مدد نمی کرد، آن هنگامۀ پرسوز، می دانی برای زبان آوری نمی گذاشت به ویژه با این آهنگ و با این دم.

شعرا از شمع و پروانه سخن ها رانده اند، قصه شمع و پروانه ترانۀ آنها است، اما در موقع سوز و گداز خود سخن را فراموش می کنند، شعرا از مصالح سخن کاخ ها می سازند، اما هر گاه در را بزنی خودشان را در آن کاخ نمی جویی، و به هر حال قواعد بلاغت و استاد مجازی به پایه معنویت این مهر و عطوفت نمی رسد.

این سخن از این سخنور در این هنگامه به شعرا پیام است که چسان سخن بسرایید شعرا سخنی بگویند که در آن حقیقت و معنویت کم از سخن نباشد، و به زعما پیامی است که در راه وحدت بکوشند ولی به قصد هدف حقیقت.

باید سخن، و معنی آن و مرام و مرمی آن، همه فدای حقیقت علیا باشد، باید از سخن به معنی و از معنی به مرام و از مرام به هدف و از هدف به سوی هدف اصلی و حقیقت الهی نظر داشت، پله به پله قدم برداشت و به دنبال امام علیه السلام رفت.

چنانکه کشتی نشینان دیده را به ناخدا و ناخدا را دیده به قطب نما و قطب نما را توجه به سمت است، خلایق و امام و مرام، همگی به سمت هدف اساسی باشد؛ باید از حسین علیه السلام کاروان سالار شهیدان و

ص:144

سفینه نجات ناخدایی آموخت، و آنچه او علیه السلام در آستانۀ بارگاه خداوند جهان گفت، همواره در نظر داشت.

در عرفات، در روز عرفه در آستان حقیقت آنچه خود شناخته بود و جهان باید بشناسد اعتراف می فرماید نخست از ابتدای سیر قافلۀ وجود تا نوبت خود و از گذرگاه های خویش از بندرها و از پاسبانی های ناپیدا تا آخرین سرحد اقلیم وجود که آمده بود گزارش داده می گوید:

ابتَدَأتَنی بنعمتک قبل ان اکون شیئاً مذکوراً، خَلَقْتَنی من التُّراب ثمَّ اسْکنتنی الاصلاب امْناً لریب المنون و اخْتَلاف الدُّهور و السّنین...

فاَبْتَدَعْتَ خلقی من مَنیّ یُمْنی و اسْکنتْنی فی ظُلمات ثَلاث بین لحم و دم و جلد، لم تشهدنی خلقی و لم تجعل لی شیئاً من امری ثُمَّ اخْرَجْتَنی للَّذی سَبَقَ لی من الهدی الی الدُّنیا تامّا سویّا و حَفَظْتَنی فی المهد طفلا صبیّاً و رَزَقْتَنی من الغذاء لَبَناً مریّا و عَطَفْتَ علیَّ قلوب الحواضن و کفَّلتنی الاُمّهات و کلأتنی من طوارق الجانّ و سلَّمتنی من الزیّاده و النُّقصان حتّی اذا استَهْلَلْتُ ناطقاً بالکلام و اتْممت علیَّ سوابغ الانْعام و ربّیْتنی زائداً فی کل

ص:145

عام حتّی اذَا إکتَمَلْتَ فَطرتی و اعْتَدَلْتَ مرَّتی اوْجَبْتَ عَلَیَّ حجَّتَک بان الْهَمْتَنی معرفتک و روَّعْتَنی بعجائب حکمتک و ایْقَظْتَنی لما ذَرَأتَ فی سمائک و ارضک من بدایع خلقک و نَبَّهْتَنی لشکرک و ذکرک و اوْجَبْتَ علیَّ طاعتک و عبادتک و فَهَّمْتَنی ماجائت به رُسُلُک و یَسَّرْتَ لی تقبل مرضاتک...

ثُمَّ اذ خَلَقْتَنی من حُرّ الثَّری لم تَرْضَ لی بنعمه دون اخْری و رزَقْتَنی من انواع المعاش و صُنُوف الریّاش...

حتّی اذا اتْمَمْتَ علیَّ جمیع النّعم و صَرَفْتَ عنّی کلَّ النّقم، زلَلْتَنی الی ما یُقَرِّبنی الیک و وفَّقْتَنی لما یُزْلِفُنی لدیک... ثُمَّ ما صرفت و دَرَأتَ عنّی، اللهمَّ من الضُّر و الضَّرّاء اکثَرُ ممّا ظَهَرَ لی من العافیه و السَّرّاء...(1)

بعد از این مراحل برای گواهی از موهبت های حاضره در روح و پیکر تا حدی بنیان روح و بدن انسان را تشریح می کند و در روان از معنویات، ایمان را گواه آورده عزیمت تصمیم، توحید صریح، نهاد پر اسرار را

ص:146


1- (1) البلد الامین: 251 (دعای عرفه)؛ الاقبال: 339.

متذکر می شود و به ودایع پیکر می پردازد و از رشته های مجرای نور دیدگان که در هر ثانیه امواج آن هزاران هزار است شروع می فرماید و سر رشته را می کشد و گواه های خود را پیاپی می آورد، از قبیل رشته های مجرای نور دیدن، خطوط چین و شکن صفحۀ پیشانی، شکافهای راهروهای نفس که (180 ملیون حجره و راه و دهلیز ریه باشد) نرمه های لوله های دماغ، پیچ و واپیچ سوراخ های گوش، محتویات درون دهان و دو لب که دو لنگه در بچه آن است، حرکات تلفظات و ایجاد صوت، پیوندگاه فک اعلی و اسفل، رستگاه دندان و خود دندان ها، گذرگاه سهل آب و نان؛ بار سنگین مغز و سریر آن، رسایی طنابهای گردن که از تن بیرون آمده، مشتملات صندوقچۀ سینه؛ طنابهای چپ و راست رگهای قلب، آویختگی پردۀ دل، پاره های حواشی جگر که کارخانه های گوناگون در آن هست، اندوخته های زیرین استخوان سینه، جایگاه مفصل و بند و پیوند اندام ها، اعضای کار و فرمان قبض و بسط، انگشتان و سرانگشتان و سیم های دائم کار آن، گوشت و ماهیچه ها، خون و دوران، مو، بشره، عصب و جهازات آن، قلمه ها استخوان ها، مغز استخوان، لولۀ عروق، جمیع جوارح، نسوج و نمو دمادم در روزگار شیر خوارگی سنگینی بدن که زمین بار آن را می کشد،

ص:147

خواب رفتن، از خواب بیدار شدن، آرامش، حرکات خم شدن و سر به زمین نهادن را یکان یکان بر مذکورات پیش می افزاید؛ بعد اقرار می دارد که:

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن با همه کروبیان عالم بالا(1)

و سپس به تمنا و دعا می پردازد و سرانجامی را که لایق این تهیه و پیش اندوختگی تمنا می کند.

شما خوانندگان گرامی تا دعای عرفه را پیش رو نگذارید به هدف سخن آشنا نمی شوید.

نزدیک به هدف:

الهی انَّ اختلاف تدبیرک و سُرْعَه طواء مقادیرک مَنَعا عِبادک العارفین بِک عَنِ السُّکون الی عطآء و الیأسِ منک فی بلآء... الهی ما اقْرَبَک منّی و ما ابْعَدَنی منک و ما أرأفَک بی فما الَّذی یحجُبُنی عنک... الهی عَلمْتُ باختلاف الآثار و تَنَقُّلات الأطوار انَّ مُرادَک منّی ان تَتَعَرَّفَ الی فی کلِّ شَئٍ حتّی لا اجهَلَک فی شئٍ... الهی انَّک تَعْلَمُ انّی و ان لم تَدُم الطاعه منّی فعلا جزماً فقد دامت مَحَبَّهً و عَزْماً... الهی تَرَدُّدی فی الآثار یوجِبُ بُعْدَ

ص:148


1- (1) سعدی شیرازی.

الْمَزار... الهی امَرْتَ بالرُّجوع الی الآثار فَارْجِعنی الَیْک بِکسْوَه الانوار و هِدایه الاِسْتِبْصار حتّی ارْجَع الَیْک مِنها کما دَخَلْتُ الَیْک منها مصونَ السِّرِ عَنِ النَّظَر الیها و مرفوع الهمَّه عن الاعتماد علیها... الهی هذا ذُلّی ظاهرٌ بَیْنَ یَدَیْک، مِنْک اطْلُبُ الْوُصُولَ الیک و بِک اسْتَدِلُّ علیک فَاهْدِنی بنورِک الیک وَ اقِمْنی بصدقِ الْعُبُودیَّه بین یدیک، الهی علِّمْنی مِن علمک الْمَخْزُونَ وَ صُنِّی بِسِتْرِک الْمَصون؛ الهی حقّقی بحقائِقِ اهْلِ القُرْب وَ اسْلُک بی مسلَک اهْلَ الْجَذْب الهی اغْنِنِی بتدبیرک عن تدبیری و باختیارک عن اختیاری و اوْقِفْنی عن مراکز اضطراری... الهی انَّ القضاء و القَدَرِ یُمَنِّینی و انَّ الْهوی بوثائق الشَّهْوَه اسَرِنی، فَکنْ انت النَّصیر لی حتّی تَنْصُرَنی و تُبَصّرَنی و اغْنِنِی بفضلک حتّی اسْتَغْنِیَ بِک عن طلبی، انت الَّذی اشْرَقْتَ الانْوار فی قلوبِ اولیائک حتّی عَرَفوک وَ وَحَّدُوک وَ انت الَّذی ازَلْتَ الاَغیار عن قلوب احِبّائک حتّی لم یُحبُّوا سِواک وَ لم یلجَئوا الی غَیْرِک؛ انت المونِسُ لهم حیثُ اوْحَشَتْهُمُ الْعَوالِمُ و انت الَّذی هَدَیْتَهُمْ حَیثُ اسْتَبانت لَهُمُ الْمَعالمُ... ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَک وَ مَا الَّذی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک

ص:149

لَقد خاب من رَضِیَ دونک بَدَلاً و لقد خَسِرَ مَنْ بَغَی عَنْک مُتَحَوِّلاَ کیف یَرْجی سِواک و انت ما قَطَعْتَ الاِحسان... یا من اذاقَ احِبّائَهُ حَلاوه الْمُوانَسَهِ فَقاموا بین یدیه مُتَمَلِّقین و یا مَن البسَ اولِیائَهَ مَلابسَ هَیبته فقاموا بین یدیه مستغفرین؛ الهی اطْلُبْنی برَحْمتک حتّی اصِلَ الیک و اجْذُبْنی بِمَنِّک حتّی اقْبِلَ الیک... الهی انَّ رَجائی لا یَنْقَطِعُ عنک و انْ عَصَیْتُک کما انَّ خوفی لایُزایِلُنی و انْ اطَعْتُک فَقد دَفَعْتَنِی الْعَوالِمُ الیک... تَعَرَّفْتَ لِکلِّ شَئٍ فما جَهْلِک شئٌ و انت تَعَرَّفْتَ الَیَّ فی کلِّ شَئٍ فَرَأیْتُک ظاهراً فی کلِّ شَئٍ... یا من استوی برحمانیَّته فَصارَ الْعَرشُ غَیباً فی ذاتِه، مَحَقْتَ الآثار بالآثار و مَحَوْتَ الاَغْیار بمُحْیطاتِ افلاک الانوار.(1)

آن حالت شیوای نفس از یک طرف، و این اسناد معتبره از طرف دیگر، گواهی می دهد که هر زخمی که به تن امام علیه السلام می رسیده به بدن حنظله وارد می شده و به عکس هم، هر زخمی که به آنان می رسیده به امام علیه السلام هم می رسیده، به عدد شهیدان کویش که کشته شدند حسین علیه السلام کشته شد.

دیوانگان و بیگانگان که به غلو رفتند، مطلب را واژگون دیدند و نتیجۀ اتحاد را اینطور تصور کردند که حسین علیه السلام کشته نشد، با آنکه نتیجه اتحاد آن است که هر شخص از شهدا به عدد همگی کشته شده باشد.

ص:150


1- (1) الاقبال: 349 (دعای عرفه).

ص:151

انگشت به لب گرفت انگشت کاتش چه وجیه و من چنین زشت

خندید و جواب دادش آتش آورد ورا به رقص و رامش

خواهی بشوی اگر چه من نور نزدیک به من شو و ز خود دور

انگشت ز لب بدیده آورد پس مغبچه اش(1) به معبد آورد

«سید علیرضا ریحان (آیینه دانشوران)»

(مز - 7) حبشی بن قیس بن سلمه، نهمی همدانی

اشاره

(2)

سلمه جدّ این شهید صحابی است، شرف صحابگی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را داشت، جماعتی از اهل طبقات او را ذکر کرده اند و گفته اند که: در صفین با امیرالمؤمنین علیه السلام بود(3) و قیس پدرش تنها رؤیت پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده

ص:152


1- (1) مغبچه: بچه آتش پوست؛ پسرکی که در میکده ها خدمت کند.
2- (2) بنونهم بطنی، یعنی تیره ای از همدانند.
3- (3) ابن حجر عسقلانی در اصابه گوید: وی حبشه بن قیس بن سلمه بن طریف بن ابان بن سلمه بن حارثه بن نهم همدانی نهمی است و هم او گوید: جدش صحابی است و به همراه امیرالمؤمنین علیه السلام در صفین حضور داشته است.

و خود این شهید از کسانی است که در قضیۀ طفّ بوده است.

کی به کربلا آمد؟

وی جزء کسانی است که در ایام صلح موقت و آرامش به کربلا آمدند،

ابن حجر گفته: و به همراه حسین علیه السلام کشته شد و گوید: وی بعد از آمدن به کربلا و ضمیمه شدن به اردوی حسین علیه السلام ملازم امام علیه السلام بود تا هنگامۀ روز عاشورا شد و آتش جنگ درگرفت، حبشی برابر روی حسین علیه السلام پیش رفت و به جهاد پرداخت و در حملۀ اولی که عده ای از یاران کشته شده بودند شهید شد.(1)

پیامی به نیکنامی

این شهید جز یک کلمه پیام ندارد و آن کلمه کلمۀ (اطاعت) است که به جای هر عمل دیگر، ضامن سعادت است. می توان برای نیل به هر مقامی به همین کلمه یگانه اکتفا کرد:

«انَّ الله خلق الجنّه لمن اطاعه و لو کان عبداً حبشیاً»(2)

امام سجاد علیه السلام

ص:153


1- (1) اعیان الشیعه: 386/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 134.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 151/4.

وانّی لِمَنْ قومٌ لا تاخُذُهُمْ فی الله لومهُ لائِم سیماهم سیما الصّدّیقین و کلامهم کلامُ الابرار عُمّارُ اللّیل و مَنار النَّهار، مُتَمَسّکون بحبل القرآن یُحْیون سَنَنَ الله و سُنَنَ رَسوله لایستکبرون و لایَعْلون و لایَغْلون و لایفسدون، قلوبُهُمُ فی الجَنان و اجسادُهُمْ فی العمل.(1)

(مح - 8) عمار بن ابی سلامه، دالانی همدانی

اشاره

(2)

پدر ابوسلامه صحابی است.

ص:154


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 234 (قاصعه).
2- (2) در قائمیات سلامی دارد، ولی در لفظ عمار نسخه بدل ابوعمار است، عسقلانی در اصابه گوید: وی عماره بن ابی سلامه بن عبد الله بن عمران بن رأس بن دالانی همدانی دالانی است، بنی دالان تیره ای از همدانند.از رجال ابوعلی نقل کرده اند که گوید: عماره بن ابی سلامه دالانی همدانی از اصحاب حسین علیه السلام است. با او در کربلا کشته شد، ولی در نسخه ای که در دسترس مؤلف است کسی به این عنوان نیست و شاید عمرو بن ابی سلمه بن ام سلمه ربیب رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد که از صحابه است، یا عمرو بن ثمامه باشد که به نشانه (جخ) گوید (سین).

ابن کلبی و عسقلانی گفته اند: «رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده و این هر دو با طبری گفته اند که: نیز از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بوده است، به همراه او علیه السلام در جنگ های سه گانه اش «جمل، صفین، نهروان» حضور داشتند.

و دربارۀ عماره بن ابی سلامه دالانی، کامل ابن اثیر گوید: وی از خواص اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام و از مجاهدان پیش روی او علیه السلام در حروب سه گانه اش بوده است.

هم او بود که در جنگ جمل هنگامی که علی علیه السلام رو به بصره می رفت از حضرت او علیه السلام پرسشی کرد.

هنگامی که بسیج جنگ شد و امیرالمؤمنین علیه السلام از ذیقار به سوی بصره حرکت کرد وی پرسید: که یا امیرالمؤمنین! وقتی بر اینان وارد شوی «یعنی بر طلحه و زبیر و عایشه» چه خواهی ساخت؟

علی علیه السلام فرمود: آنها را دعوت می کنم به خدا و به طاعت او، اگر نپذیرفتند با آنان جنگ می کنم.

وی گفت: پس در این صورت آنها هرگز غلبه نخواهند کرد و بر داعی حق چیره نخواهند شد، این را در جملۀ سخنان خود گفت.

در اصابه ابن حجر گوید: عماره بن ابی سلامه دالانی در طفّ به نزد حسین علیه السلام آمد و نبرد کرد تا پیش رویش کشته شد، ابن کلبی همینطور ذکر کرده است.

حمید بن احمد در حدایق از ساروی گوید: عماره بن ابی سلامه دالانی در

ص:155

حمله اول که جمعی از اصحاب حسین علیه السلام کشته شدند، شهید شد.»(1)

عمار در کاخ ابد و پیام به معماران دیگر

عمار از مبانی جنگ جمل و مشاهدۀ پایۀ کارهای علی علیه السلام دریافت که در دنیا کاخ فناناپذیری هم هست، بنایی که معمارش طراز حق را همواره در نظر داشته باشد ویرانی ندارد، دیواری که مایل نباشد نمی افتد. هر چه از مائل به عمودی برود و طراز گیری وی به دقت بشود استحکام آن بیشتر و دوام آن زیادتر خواهد بود، تا جایی که اگر عدل از هر جهت در آن ملاحظه شود مثلاً در زمین غصب هم نباشد که دلی از آن مایل شود و به خرابی آن مائل گردد بقای ابدی آن امید می رود؛ اگر فنایی رخ می دهد به واسطۀ انحراف خود بنا است یا تمایلاتی که از باد و باران و رخنه جانوران و امثال آنان پیش می آید، عمارتی که از ویرانی به کلی برکنار و همواره سلامت است «حق است و دعوت به حق» که هرگز باد و بارش و عوامل تعریه رخنه به آن نمی کنند و مرور زمان و تغییر اوضاع به ویرانی آن نمی کوشند.

جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را

ص:156


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 133-134؛ الاصابه: 107/5.

عمار فهمید که معمار می تواند سلامت عمارت را تضمین کند به شرط آنکه: آنچه دیگران برای مرمت مایه می گذارند و برای جبران ریزش و تلافی ویرانی به کار می برند از آغاز صرف استقامت بنا کنند.

موسی علیه السلام برای فرعون ضامن شباب ابدی و حیات ابدی و صحت ابدی و شاهی ابدی شد، و لذا عمار تمام کشش و کوشش خود را در اینجا یعنی در استقامت مبنا صرف کرد، با علی علیه السلام این سخن را گفت و با حسین ابن علی علیه السلام در تکمیل آن به عمل پرداخت، وی آن بقایی را که می جست در کوی حق یافت،

جائی که خورده بود می آنجا نهاد سر

ما الحُبُّ الاّ لِلْحَبیبِ الاَوَّلِ الاَوَّلُ (1)

ص:157


1- (1) اعیان الشیعه: 167/4؛ بلاغات النساء: 119.

فَاِنْ کانَ لابُدَّ لِلْعَصَبه فَلیَکنْ تَعَصُّبُکمْ لِمَکارم الخصال و مَحامِدِ الاَفْعال وَ محاسِنِ الاُمُور الَّتی تَفاضَلْتَ فیهَا الْمُجَداءُ وَ النُّجداءِ مِن بُیوتاتِ الْعَزَب و یَعاسیب الْقَبائل بِالاخلاقِ الرَّغیبه و الاحلامِ الْعَظیمه و الاخطارِ الجلیله و الآثارِ المحمودهَ فَتَعَصَّبُوا لِخلالِ الحمد مِن الحفظ لِلجوارِ وَ الوفاءِ بالذَّمام و الطّاعَهِ لِلْبِرِّ وَ المعصیه للکبْر و الآخذ بالافضلِ و الکفِّ عَنِ البَغْیِ وَ الاعظامِ للقتلِ و الانصافِ لِلْخَلْق و اجتنابِ الفِساد فی الارض.(1)

دو تن برادر

(ن - 9) سیف بن حرث بن سریع بن جابر همدانی جابری

و برادرش

(نا - 10) مالک بن عبد الله بن سریع بن جابر همدانی جابری

اشاره

این دو تن از طرف مادر برادر بودند و از یک پستان شیر خورده اند، ولی از

ص:158


1- (1) نهج البلاغه: 234 (قاصعه).

طرف پدر پسر عمو بودند، این دو تن در موقع آمدن، شبیب مولای خویش را نیز با خود آوردند، همگی در کربلا پیاده شده و منضم به خیل فداکاران حسین علیه السلام گردیدند.

دو قطرۀ اشک پربها

گفته اند: «وقتی که حسین علیه السلام را در روز عاشورا با آن حال دیدند، هر دو تن گریه کنان پیش آمدند و اجازه جنگ خواستند.

این وقتی بوده که لشگر دشمن به خرگاه امام علیه السلام رسیده بودند، امام علیه السلام آستانۀ ابدیت را برای آنان تفسیری می کند که گوئیا شب زفافی است با صبح پادشاهی.

امام علیه السلام به آنها فرمود: ای پسران برادرانم! گریۀ شما برای چه؟ به حق خدا، من امید دارم که شما پس از یک ساعت دیگر چشم روشن باشید.

«هر چه خواهد دلت همان بینی»

گفتند: خدایمان به قربانت کند، نه (به حق خدا) نه بر جان خود گریه داریم ولیکن بر تو می گرییم، می بینیم که دشمن تو را فرا گرفته و ما به بیشتر از جان دسترس نداریم که از تو دفاع کنیم.

اشک را به بدرقۀ جان نثار کردند تا آگهی دهند که در این کوی هر چه بیفشانی کم است و نیز اطلاع دهند بذل خون دل در این راه اندک است، پس اشک را در این کوی بریز و سخن را نیز به عذرخواهی روانه کن که عذر قصور را بخواهد.

امام علیه السلام فرمود: ای فرزندان برادرانم! از خدای می خواهم که به این دلسوزی

ص:159

شما برای من و مواسات شما با من به نیکوترین جزایی که به پرهیزکاران می دهد پاداشتان دهد.»(1)

برای این خدمت فوق العاده امام علیه السلام دست به دعا است که خدا نعمتی فوق قره العین بدهد، قره العین را در آغاز امام علیه السلام خود اطمینان داد، ولی دید پیش این خدمت و این حُسن نیت آن کم است، چه این نیت از وادی دل است که جهان غیرمحدودی است پس نیکوترین جزا برای آنان از خدا خواست.

ابومخنف گوید: «این دو قرّه العین را در این حیص و بیص بودند که شهید دیگری «حنظله بن اسعد شبامی» پیش رفت و موعظه کرد و جنگ نمود و کشته گشت «چنانکه گذشت»

پس از او این دو تن رو به لشگر رفتند لیکن به شتاب مخصوصی هر کدام در آن صدد بودند که از آن دگر پیش بیافتد، می رفتند و می دویدند و برگشته نگاهی به سوی امام علیه السلام می کردند و به وداع می گفتند:

«السَّلام علیک یابن رسول الله»

ص:160


1- (1) جاء الفتیان الجابریان و هما یبکیان فقال لهما الحسین علیه السلام ای بنی اخویّ: ما یُبْکیکما؟ فَوَ الله انّی لاَرْجو انْ تکونا بعد ساعهٍ قریریَ العِین، فقالا: لا، والله ما علی انفسنا نبکی ولکی نبکی علیک نراک قد احیط بک و لا نقدر علی ان نمنعک باکثر من انفسنا، فقال الحسین علیه السلام: جزا کما الله یا ابنی اخویّ عن وَجْدِکما من ذلک و مواساتکما ایّای احسن جزاء المتَّقین. «معالم الفتن: 291/2؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 132، مقتل الحسین، ابومخنف: 151، تاریخ الطبری: 337/4»

و حضرت او علیه السلام جواب می داد که:

«و علیکمَا السَّلام و رحمه الله و بَرَکاته».

بعد هر دو به جنگ و نبرد پرداختند، پشت به پشت هم داده یکدیگر را

حمایت می کردند و به گوش خود فغان و شیون و صدای گریه زنان و اطفال اهل حرم را می شنیدند؛ زیرا لشگر دشمن نزدیک مخیم رسیده بودند؛ پیکار کردند تا هر دو کشته شدند، در قائمیات هر دو تن سلامی دارند.»(1)

پیام دو تن جوانمرد

من از مسابقه این دو تن جوانمرد پشتیبانی یافته ام که به فلسفه ملولان حمله آرم، دیدید که امام علیه السلام این دو تن گریان را دو قره العین خواند و قریر العین دید، یعنی به مرگ چشمشان به چیزهای دیگری دیدنی روشن خواهد شد.

و امام دیگری علیه السلام(2) به بالین بیماری از دوستان رفت و به او دلداری داد که: آیا کسی دیده اید که پیراهن چرکین را از او بکنند و پیرهن نوینی به او بپوشانند و او دلتنگ شود، مرگ جز این نیست که تن فرسوده را که پیراهن کهنه است از انسان می گیرد و تن نوینی به آن می دهد. ما امتحان کرده ایم جایی که از دل پرشور و عاطفه بجوشد و از عشق به فضیلت چشم اشک

ص:161


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 133؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 153.
2- (2) امام زین العابدین علیه السلام است، در کتاب اعتقادات صدوق;، در باب عقیده شیعه به موت.

بریزد تلخی مرگ در خلال آن جوش و خروش و در میان آن فغان و اشک ناپیدا و گم خواهد شد، به یاد فضیلت و به سوز دل هراس مرگ را از دل می توان بیرون کرد.

خیام ندانسته که قیافۀ مرگ در حوزۀ عقل و در منطقه اراده، بد و عبوس نیست و صورت عکس نمی اندازد و اگر هم در آن دو قطر عکس بیاندازد عکس بد نمی اندازد و فقط در محوطۀ عواطف خودپرستی آن هم گاهی که خیال به انگیزش بپردازد به تمام چهره یا نیمرخ این بدقیافه (مرگ) عکسی می اندازد، برای آنکه او عکس بد نیندازد و رخسار مهیب عبوس او در انسان نیافتد، باید کوشید که اشتباه نکرد، مرگ از دریچۀ اشتباه رخنه می کند و از اشتباه سوء استفاده کرده در حوزۀ گمان و خیال تصورش تمرکز می کند و به عواطف فرمان می دهد که همگی پیرامون او برانگیزند و در اطاق سیماب وشی عکس خود را همی مهیب تر و رخسار خویش را همی هولناک تر نشان می دهد و انسان به اشتباه دیگری به علاج او از راه تغافل می کوشد، می خواهد به وسیله می خوارگی چشم و دیده به هم نهد که بیهوش باشد بلکه منظره آن اطاق پر دود را نبیند.

خیام (منظور رباعیات است) عمر خود را به این دو اشتباه سراسر تیره کرد.

ص:162

با آنکه علاج افسردگی این است که: یا شور دل را به سوی فضیلت افزاید یا اندیشۀ فضیلت را راه دهد که در دل که (مرکز عواطف است) راه یابد و آنقدر انگیزش از عواطف کند که جائی و محلی برای خیال مرگ نباشد، بالحقیقه مرگ از راه افسردگی و یک نوع بیکاری و یک اندازه بی شوری فرصت پیدا می کند که خیال بد سهمگین خود را در فکر خیام وارد می کند و بعد ریشۀ خود را از تکرار اندیشه همی مستحکم تر می کند، تا جائی که جایگیر همه چیز دیگر می شود و روی زیبای زندگی و این جهان و آن جهان را تیره می کند، به جان عزیز سوگند! اگر خیام گرفتار آفات بیکاری و کابوس این خیال نمی شد، فراخنای جهان بر او تنگ نمی نمود و اگر محیط برای فضلای خیام منش کاری تهیه می کرد و آنان را از چُرت بیکاری بیرون می آورد، هیچ گاه نوبت ناله و فغان از ترس مرگ نمی داشتند (باز سوگند) که برای فضلا، بعد از دور فکر باید کار تهیه کرد و آنها را به نشاط کار از افسردگی بیرون آورد، زیرا در منطقه کار صورت مرگ نیست یا اگر هست خوش نما است و نیز در (منطقۀ فکر) صورت مرگ بدنما نیست و باز در حدود مملکت اراده طعم او تلخ نیست، فقط جایی که کار واگذار به عواطف باشد و سلطنت در حوزۀ آن، مفوّض به خیال باشد، و فکر و اراده از کار

ص:163

معزول باشد هر چه بخواهی اندیشۀ مرگ به سراغ انسان می آید و هر چه اصرار بورزی که رخسار مرگ را عبوس نبینی باز خواهی دید، هر چه بخواهی به دفاع از او اصرار کنی، رخسار او عبوس تر و قیافه بدش جاگیرتر می شود.

شور اهل عرفان نیکو علاجی برای تعدیل افسردگی و ملولی فلسفه می بود، اگر خود گرفتار زیاد روی نمی شد و دستاویز جُهال و طبقۀ ضد علم نمی گردید.

پیام این دو جوانمرد این است که دفتری از کار ما و رفتار و کردار ما تهیه کنید که در آن دفتر و به وسیلۀ آن به جای گوشۀ عزلت خیام، میدان نبرد ما را ببینید و در اثنای جنگ نوای سالار کاروان را برای سرگرمی بشنوید و در آینه اشک رخسار فردوس و تاجوران آن را بنگرید و در میان گرد و غبار، بزم انس و غمخواری بچینید و دفتر ملولان را در هم نوردید.

ملولان همه رفتند دَرِ خانه ببندید بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چه بر بام بلندید

تن تازه بپوشید چه این کهنه فکندید(1)

من از کار این پاکان و دفتر این رادمردان برای جوانان

ص:164


1- (1) مولوی.

بسی سرخوشم که یاد دفتر ملولان خیام نما را از بین می برد و به جای می خوارگی و شراب که آنان به علاج غصه های مرگ می کوشند و می نوشند، شربت نشاط جوان مردی را بنوشند و سخن خود را با موسیقی وقار و کار درنیوشند و به دنبال شهیدان این کوی بروند.

نونهالان بدانند که ما برای سرفرازی دنیا بسی کار و اندکی عمر داریم و بعد از آن از سرفرازی دنیا تا همسری با شهدا و علما و انبیا علیهم السلام، بیشتر از آن کار و کمتر از آن فرصت داریم.

کارلیل می گوید:

وَ لَیْسَ مَنْ امْنیَّه احْقَر الادَمیّین انْ یَأکلَ الْحلوی حتّی انَّ الْجُنْدیَّ الْجِلْفَ الَّذی یَبِیْعُ یَمینَهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ یَقول (و حقِّ شَرَفی)

فَلْیَعْمَد ایُّکمْ الی ابْلِدَ انسانٍ فَلْیُریه سَبیلَ الْمَکرُماتِ فَاذا یَتَأجُّحَ قلبُهُ ناراً.

ص:165

و انَّ الله سبحانه قد امتنّ علی جماعه هذه الاُمَّه فیما عَقَدَ بَیْنَهُمْ من حبل هذِه الاُلْفَهِ الَّتی یَنْتَقِلون فی ظلّها و یأوون الی کنفها بنعمهٍ لایعرف احدٌ من المخلوقین لها قیمهً لانّها ارحجُ مِن کلِّ ثَمَنٍ وَ اجَلُّ من کلّ خَطَرٍ.(1)

(لب - 11) شبیب مولای حرث بن سریع همدانی جابری

اشاره

(2)

شبیب بهادری است شجاع، به همراه پسران سریع (سیف و مالک) به کربلا آمد.

به گفته ابن کلبی، شبیب بن عبد الله صحابی بود، شرف صحابگی و صحبت رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده بود و به همراه علی بن ابی طالب علیه السلام تمام جنگها

ص:166


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعه).
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: شبیب بن عبد الله مولی حرث بن سریع همدانی جابری از اصحاب حسین علیه السلام است با او در کربلا کشته شد.عسقلانی در اصابه گوید: وی شبیب بن عبد الله بن شکل بن حیّ بن جدیه (به فتح جیم و سکون دال و یاء تحتانیه است) مولای حرث بن سریع همدانی جابری، و بنوجابر تیره ای از همدانند.

را که او علیه السلام حضور داشته بود، شمارۀ او در کوفیین است.

ابن شهر آشوب گوید: «شبیب بن عبد الله در حمله اول که جمله ای از اصحاب حسین علیه السلام کشته شدند پیش از ظهر روز عاشورا شهید شد.»(1)

پیامی از گمنامی

شبیب در پیام خود گوید: بهره برداری نه تنها از ثروت مادی خیزد و فوز و کامیابی نه مخصوص رجال فوق العاده است، ثروتهای اخلاقی هم بهره ها به انسان می دهد، ثروت هایی که از راه اخلاق، وفا، صفا، اخلاص، صمیمیت، تحمل برای پسر آدم در دسترس است برای کمال او کافی است و قیام به وظیفه نیز برای فوز و کامیابی وافی است. شباب و جوانی سرمایه ای است، صحت و تندرستی ثروتی است، امنیت و آسایش دارایی است، بهره گیری از آنها به وسیلۀ اخلاق و تحمل وظیفه برای هر انسان مقدر و مواریث آنان که افعال حکیمانه و عوائد خداپسندانه باشد ثابت تر است از مواریث شهرت و نامی که از عقل فوق العاده و عبقریت برمی خیزد؛ انسان اگر چه مولی و بنده باشد و به برجستگی نام آوران نرسیده باشد، هر گاه تمتع از موهبت های خدادادش برای

ص:167


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 77/4-78؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 133؛ مستدرکات علم رجال الحدیث: 199/4.

خودش باشد و بهره برداری از مسامع و ابصار و قوایش به خودش برگردد کامیاب خواهد بود؛ زیرا هر کس را خدایش به قدر کفایت از موهبت هائی که برای حیات و سعادت ضرورت دارد دارنده کرده، بی سعادتی اکثر از آن برمی خیزد که جهازات مسامع و مناظر و قوا از انسان است، ولی این قوا استخدام دیگران می شود و بهره برداری از آنها نصیب دیگران می گردد.

در دعای همیشگی رسول الله صلی الله علیه و آله است که:

اللهمَّ متِعنا باسماعِنا و ابْصارِنا و قوَّتِنا ما احْیَیْتَنا(1)

هر کس با هر درجه از قوا که باشد دو چیز را باید در نظر بگیرد، یکی وظیفه که تحمل کند، دیگری مقصد که هدف بلندی داشته باشد؛ زیرا هر کس با هر وضعی که روبرو است و در هر محیطی که هست تکلیفی دارد و لازم نیست که او خود از ابتدا نامی باشد یا فوق العادگی داشته باشد؛ بلکه لازم نیست که کار در ردیف کارهای خارق العاده باشد، همین که در کارهای پیشرو از تحمل وظیفه نگریخت و کارهای پیش پارا با دلگرمی و امانت به پایان رسانید از کرامت اخلاقی بهره مند می گردد و به برکت آن به

ص:168


1- (1) إقبال الأعمال: 699.

بالاترین مقام خود را می رساند.

می دانید که برای سواد اعظم مردم کارهای معمولی بسیار است، ولی موقع برای کارهای نمایان کمتر اتفاق می افتد که فوق العادگی داشته باشد.

واضح است که در میدان حیات؛ جلو برای همه باز نیست که فوق العادگی نشان دهند و از این جهت است که عظما اندکند، ولی همه می توانند خود را به کرامت اخلاقی برسانند و از آنجا به بالاترین مقام برآیند.

هر مردی قادر بر آن هست که نهایت جدیت را در راه اداء کردن ذمّۀ خود بذل کند.

هر مردی قادر است که به سعی خود به قدر استطاعت حیات خود را سودمند و سودبخش بگرداند.

هر مردی قادر است که راست و درست و امین و مخلص باشد، حتی در کارهای بسی کوچک، خلاصه قادر است قیام کند به واجباتی که خدا برای او اختیار کرده و در ضمن قیام به واجب اگر چه در کارهای عادی رائج و معمولی باشد، هم حیات سعادت آمیز و اخلاق فاضله تأمین و هم آمادگی برای کارهای نمایان مهیا می شود، آماده می شود برای عظمت، آماده می شود برای پذیرایی موقع های فوق العاده، می دانید ثروت اتفاقی نادراً اتفاق می افتد، نباید کسی به انتظار آن اتفاق بماند بلکه باید راههای متعارف که صد در صد

ص:169

خلائق از آنها می روند و می رسند رفت و راه متعارف آن اکتساب است و تدریج افزایش بر افزایش، همچنین عظمت از مهیایی و آمادگی که آن هم به تدریج و از انجام وظایف عادی حاصل می شود فراهم می گردد.

همان باهت و بیداری که برای کارهای عادی و مقتضیات زندگانی و لوازم حیات معمولی مساعد است، برای وظیفه ای که آدمی در اعظم مواقف به گردن می گیرد نیز معاون است، چیزی که هست مواقف عُظمی نادر است ولی اعمال عادی همیشگی است و انسان را در احاطه خود دارد، من سفارش به دوستان نمی کنم که کارهای فوق العاده بکنید، سفارش می کنم که کارهای دم دست را نیکو انجام دهید که شما را برای مواقع خطیر؛ بزرگ کرده اند، و اگر موقع خطیر پیش نیاید برای زندگی عادی و محیط آن شما را مطاع می گرداند.

شبیب از میان کوفه یعنی هیجده هزار شیعه و بالغ بر چهل هزار صنادید کوفه برخاسته و آنها را به ننگ و پستی خود گذاشته آمده و در کوی شهیدان آرمیده که ما را بیاگاهاند که یک تن مولا چه راهی باید برود که برتر از صنادید آید.

ص:170

ص:171

فارْعَوا عبادَ اللهِ ما برعایتِه یَفوزُ فائِزُکمْ و باضاعَتِه یَخْسَرُ مُبْطَلِکمْ و بادِرُوا آجالَکم وَ کان قَد نَزَلَ بِکمُ الْمَخُوفُ فَلا رَجْعَهً تُنالُونَ وَ لا عَثْرَهً تُقالُون (الی) الْزِمُوا الاَرْض و اصْبِرُوا عَلَی البلاء (الی) فَاِنَّهُ مَنْ ماتَ مِنْکمْ عَلی فِراشِه وَ هُوَ عَلی مَعرِفَهِ حَقِّ ربِّه وَ حَقَّ رَسوله وَ اهل بَیْتِهِ ماتَ شَهیداً و وَقَعَ اجْرُهُ عَلَی الله وَ اسْتَوْجَبَ ثَوابَ مَا نَوی مِنْ صالِح عَمَلِه وقامَت النّیَّه مقامَ اصْلاتِه لِسَیْفِه.(1)

(نج - 12) سُوار بن منعم

اشاره

سوار از اشخاصی است که در ایام (هدنه) صلح موقت و آرامش دو لشگر، از کوفه به سوی حسین علیه السلام آمد و با او باقی ماند تا هنگامۀ عاشورا پیش آمد، هنگامی که آتش جنگ در گرفت، در حمله اولی نبرد و پیکار کرد تا زخمدار شد و به خاک افتاد.(2)

ص:172


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 232.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: سوار بن منعم بن حابس بن ابی عمیر ابن نهم همدانی نهمی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است، به همراه او در کربلا کشته شد. -

در حدائق می گوید: «سوار جنگ کرد تا وقتی که به خاک افتاد او را اسیر آوردند نزد عمر سعد، عمر خواست او را بکشد قبیله اش و پسر عموهایش دربارۀ او شفاعت کردند، بنابراین نزد آنها زخم دار و مجروح می بود تا در سر شش ماه وفات کرد.»(1)

ولیکن بعضی از مورّخان روایت کرده اند که: همین طور که اسیر شد، اسیر ماند تا وفات کرد و شفاعت خویشانش تنها راجع به نکشتن بود.

قائمیات نیز به این معنی گواه می دهد؛ زیرا که در این زیارت آمده:

«السلامُ عَلَی الْجَرِیْحِ المأسُوْرِ سُوار بن ابی عُمَیْر النُهَمی».(2)

ترجمه:

سلام و درود بر روان پاک زخمی اسیر (سوار بن ابی عمیر) باد، چنانکه می نگرید، او را به اسیری نام برده و جهت اسیری او را در نظر گرفته است.

پیام یک تن اسیر

پیام او این است که پراکندگی اوضاع نگذاشت که من در آرامگاه شهیدان بخوابم ولی شما مرا از نظر دور مدارید که پراکندگی در مکان و زمان تغییر حقیقت

ص:173


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 135-136؛ الحدائق الوردیه: 122.
2- (2) إقبال الأعمال: 576 (زیارت ناحیه مقدسه)؛ معجم رجال الحدیث: 336/9 در بعضی نسخ «الفهمی» آمده است.

نمی دهد.

در کلام حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه اشاره به این است که: زخمی بستری که زخم از کربلا برداشته است آرامگاه او در کربلا است.

گو اینکه اکنون در خانۀ دشمن در زندان باشد ما به مبدأش می نگریم، هر کس بر سر هر مبدأ کشته شد آرامگاه او همانجا است.

آن خلیفه زادگان مقبلش زاده از عنصر جان و دلش

گر ز بغداد و هری یا از ری اند بی مزاج آب و گِل نسل وی اند(1)

جایگاه رجال در نظر من آرا و اهوای آنان است، نه منزل و مأوای آنان، انسان در منزلگاه رأی خود منزل دارد و در محلۀ رأی و مکان رأی رفت و آمد می کند با آنکه سوای آن محله هزاران کوی دیگر هست که می تواند انسان را جا بدهد، ولی چون رأی در آن سو نیست، انسان هم در آن سو نیست؛ رأی انسان به سوی مشرق باشد انسان بدان سو می رود، اگر به سوی مغرب باشد بدان سو می رود و به همراه خود تمام محمولات سبک و سنگین را بدان سو می کشد، رأی انسان را هر جا جستی، انسان را در آنجا جسته ای؛ هر گاه او به

ص:174


1- (1) مثنوی مولوی.

سوی خدا و رو به بالا باشد تمام ملابس و مساکن با پاکی مخصوص رو به ارتفاع به سوی بالا پیش می رود، و مطاعم و مشارب طعم طهارت و تعالی می چشند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود

: «اَبِیْتُ عِنْدَ رَبّی یُطْعِمُنی و یَسْقینی»(1) یعنی من شب را پیش پروردگارم تا صبح بودم به من می خورانید و می آشامانید.

رسول الله صلی الله علیه و آله تعیین نفرمود که در کجا بوده که یک شب پیش پروردگار به سر برده و پروردگار خود ساقی بوده و سفره می گسترانیده، ولی آنقدر معلوم است که نور رأی هر گاه ربوبی باشد و در آستان پروردگار بود، همه مدارک را آن سو فرا می کشد و مشاعر را جملگی به بالا می برد و گذشته از مشاعر پرتوی به جهازات بدن و پآیین تر از آن به لباس و مسکن و خوردنی ها و آشامیدنی ها می افکند و آنها را نیز به بالا فرا می برد.

این خورد گردد پلیدی زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا

این خورد زاید همه بُخل و حسد وان خورد زاید همه نور احد

هر دو نی خوردند از یک آب خور این یکی خالی و آن پر از شکر

ص:175


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 214/1.

هر دو گون زنبور خوردند از محل لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب آن یکی سرگین شد و آن مشک ناب(1)

آرامگاه سوار اسیر که معلوم نیست که در کجای کوفه است، به ما می گوید: قبر من با آنکه از شهیدان این کوی برکنار است مورد سلام حضرت حجت علیه السلام است، تا بدانید که: برای شما ممکن است بدون آنکه به آسمان بروید و به معراج درآیید، بلکه در خانه خویشتن باشید و با پروردگار باشید، او ساقی باشد و سفره بگستراند، به انوار قلوب آداب آسمانی را فرود آورد و سفره بچیند و به وسیلۀ خیال پاک و از مجرای طهارت لقمه، غذا را از حالی به حالی و از جهانی به جهانی بگرداند، چنانکه خیال پاک لقمه را در بیرون از حالی به حالی می گرداند همچنان در داخل بدن درست او را از جهانی به جهانی می گرداند.

هر خیالی تو گویی به سرپنجۀ خود گریبان، یک جزو از ماده را می گیرد و آن را زیر و بالا می کند.

خیال وادارت می کند که دست به سوی رفّ دراز کنی که ظرفی را از بالای آن برگیری، هر گاه قامت رسا نیست، نگاهی به اطراف خانه در پیرامون خود

ص:176


1- (1) مثنوی مولوی.

می کنی، هر چه را بتوان زیر پا گذاشت زیر پا می گذاری و گاهی برای زیر پا چندین چیز را روی هم می چینی تا به بالا برآیی، در این کار تو مختصر بالا رفته ای امام به دنبال خیال و به تبع تو سایر چیزهای پراکنده جای خود را عوض کرده و به ترتیبی روی یکدیگر چیده شده تا نردبان تو گشته است، پس هویدا است که خیال به سرپنجۀ خود از نهانخانۀ غیب دستی زی بدن و به سوی بیرون دارد و با انگشتان نادیدنیش همگی را منقلب می کند، در انسان ربانی همتی در تارک سر و رأی و علم و نظری در روح و روان است که به بالا همی نظر دارد و مادامی که او رو به بالا می رود و به آن صدد کار می کند، مدیران داخلی و سران لشگر آن اسپهبد و جهازات و سایر ظروف هم رو به این سمتند، تا او به کار باقی است آنها نیز باقی اند. هر گاه او بایستد آنان نیز از آن سوی می ایستند.

در زیارت شهیدان این کوی آمده

:السلام علیکم ایها الربانیون، آنان در آستانۀ ربوبیتند، در آن آستانی هستند که رأی خود را آنجا فرستادند.

من در محاکمۀ بین قدیسین و این کلمۀ لاهوتی آنان که اصل آدم از جهان بالا است از بهشت فرود آمده و هوای آنجا را همی دارد، با مادیین و کلمۀ هبوط آمیز

ص:177

شبلی شمیل که ما انسان را و اصل آن را در زمین جستجو کردیم و یافتیم و آنان در آسمان جستجو کردند و نیافتند.

تأملها کردم دیدم کلمۀ الهیین رمزی است اسرار آمیز که تصدیق به ظاهرش باید از راه مبادی مقدسۀ دین باشد و سخن مادیین به افکار پست نزدیک است که گویند انسان از موادی است ملاس و اقلیم و اطوار تغذیه و تعلیم و جملۀ مؤثرات محیط بر مشاعر او اثری می گذارند که روحیۀ او را می سازند، گویی انسان به گردبادی ماند که از تفاعل مجموع به دست آمده نه روحی است که دارای هویت مستقل باشد، بالاخره در محاکمه بین آن دو نزدیک بود عاجز شوم، تا راهی برای فصل قضا از اینجا یافتم که انسان را نباید در آسمان جست و نباید در زمین؛ بلکه باید در کوی آرا جستجو کرد و یافت.

ممکن است مدفن تنی در دیاری برتر از زمین باشد یعنی در آستان عرش باشد، آیا عرش پروردگار کجا است در درون هر هسته ای عرش از پروردگار هست، در تشکیل هر خانواده ای و در عقد هر زن و شوهری عرشی از پروردگار هست، در اساس تشکیل هر مجتمع عدالتی عرشی از خدای هست، فرشتگان در پیرامون آن عرش طواف می کنند و برای انجام فرامین

ص:178

غیبی آماده اند، مادامی که آن عرش نلرزد، آنها پرچم دولت را فرو می آورند و در آن دیار می دارند، پس اگر فرشتگان توانستند در افق عقیده تختی زدند و از افق عقیده به افق افکار و آرا و از آنجا به افق اراده پرچم الهی را فرود آورند و باز توانستند از افق اراده هم فروتر آوردند و در اقلیم ماده هم تخت خدایی را زدند، آن تن آرامگاهش در ظلّ عرش الهی است و برتر از این، اگر تربیت طفل در گهواره نبوت شد که به عکس فلسفه ایمان را از طبیعت به سوی قلب می برد و مقررات الهی از آغاز داخل در بنیۀ اعصاب او شد و ایمان مخالط با خون و گوشت و پوست او گردید، بدن او حیاً و میتاً در آستانۀ عرش آرامگاهی دارد.

سالار شهیدان این کوی را برای محافظت بر مقررات حق و عدل تن لگد کوب شد، پس شگفتی نیست اگر محرمان راز خبر دادند که بدنش بعد از کشته شدن به آستانۀ عرش رفت، یعنی در جلباب نور پوشیده و به هوای تبعیت روح و روان از وضع تکوین منقلب گردید ولیکن بعد از نوازش دربار به حال طبیعت برگشت که به هم زبانی خاکیان نزدیک باشد و در سر راه هر رهگذری باشد و به او پیغامی به اهل آیین دهد که:

ص:179

ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:180

ص:181

آخرین شهید در قائمیات ونمایشی از صفات و روحی همگی

السَّلامُ عَلَی الْجَریحِ الْمُرْتَثِّ مَعَهُ عَمْرِو بن عبد اللهِ الْجَنْدَعی السَّلامُ عَلَیْکمْ یا خیر انْصارٍ السَّلام علیکم بِما صَبَرْتُمْ فنِعْمُ عُقْبی الدّار بَوَّاُکم الله مُبَوَّءَ الاَبْرار اشْهَدُ لَقَدْ کشَفَ اللهُ لَکمُ الْغِطآء وَ مَهَّدَ لَکمُ الْوَطآءَ وَ اجْزَلَ لَکمُ الْعَطاءَ و کنْتُمْ عَنِ الْحَقّ غیر بطاءِ و انتم لنا فَرَطٌ وَ نحنُ لَکم خُلَطاءُ فی دار البقآء و السَّلام علیکم و رَحْمَهُ الله وَ بَرَکاته.(1) «اقبال ابن طاووس»

(ند - 13) عمرو بن عبد الله جندعی

اشاره

(2)

عمرو بن عبد الله جندعی از اشخاصی است که از کوفه به سوی حسین علیه السلام

ص:182


1- (1) المزار، محمد بن المشهدی: 495، جامع احادیث الشیعه: 499/12؛ بحار الأنوار: 272/98، باب 19.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: عمرو بن عبد الله جندعی همدانی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است و بنو جندع تیره ای از همدانند.

آمد، در ایام صلح و آرامش موقت (مهادنه) با کسانی که در طفّ فرات به امام علیه السلام پیوستند به حضرت او علیه السلام پیوست و با او بود تا هنگامۀ روز عاشورا.(1)

سه تن از اصحاب حسین علیه السلام در آخرین مرحله

حدائق الوردیه از ضحاک بن عمرو بن قیس بن عبد الله مستوفی روایت کرده(2)

ص:183


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 136.
2- (2) ضحاک یکی از منابع موثق قضایای تاریخی کربلا است، نیکو می دانم ترجمۀ او را در اینجا ذکر کنم که برای فهم استواری عهد، صراحت لهجه، جرأت و جسارت نمونه ای است و نیز برای اطمینان به وثاقت تاریخ کربلا لازم است؛ (علمای سیر) از جمله طبری از ابومخنف و از عبد الله بن عاصم روایت کرده گوید: ضحاک بن قیس همدانی مشرقی با مالک بن نسر ارحبی در قصر بنی مقاتل در ایام (هدنه) نزد حسین علیه السلام آمدند به قصد آنکه سلامی بدهند، حسین علیه السلام آنان را به یاری خود دعوت فرمود، مالک بن نسر به اظهار اینکه وام دار و صاحب عیال است اعتذار خواست، ولی ضحاک وی علیه السلام را اجابت کرد اما به این شرط که: اگر دید نصرت او برای امام علیه السلام فائده ای ندارد از بیعت امام علیه السلام آزاد باشد؛ حسین علیه السلام هم رضایت داد، ضحاک می گوید: روز عاشورا هنگامی که اصحاب امام علیه السلام همگی به خاک خوابیدند و با او غیر سوید و بشر حضرمی باقی نمانده بود، نزد امام علیه السلام آمدم و گفتم: یابن رسول الله! فدایت گردم، تو خود آگاهی که بین من و تو شرط و قرار چه بود؟ فرمود: بلی راست می گوئی؛ اما نجات برای تو چگونه تواند بود؟ اگر بر آن توانایی داری از بیعت من به حلّی.ضحاک می گوید: آمدم به سراغ اسبم، من وقتی که دیدم اسبهای یاران ما همگی از پا درآمده و در می آید، اسبم را آوردم و در فسطاطی که از یاران میان خیمه های مسکونی (بیوتات) بود داخل کردم.گوید: عدد بیوتات یکصد و سی و شش تا بود، هفتاد تای از آن، از حسین علیه السلام بود و باقی مال اصحابش، اسب را پنهان کردم و برگشتم پای پیاده به همراه امام علیه السلام کارزار کردم و آن روز در جلوی حضرت او علیه السلام دو مرد کشتم و دست مرد دیگری را قطع کردم، حسین علیه السلام چندین بار -

ص:184

ص:185

که: «عمرو جندعی در ایام هدنه از کوفه به سوی حسین علیه السلام آمد و در روز عاشورا آخرین کسی که از اصحاب امام علیه السلام با او باقی بود، سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی و عمرو بن عبد الله جندعی بود.»(1)

عمرو بن عبد الله به همراه امام علیه السلام جنگ کرد تا هنگامی که لشگر دشمن به خیمه گاه احاطه کردند، عمرو برای کارزار پیش رفت، دلیرانه نبرد می کرد تا غرق جراحت شد با تن پر از زخم به خاک افتاد، ضربتی به سرش آمده بود که کارش را ساخت، از آن ضربت مدهوش به زمین افتاد(2) لیکن خویشان و بنی اعمام او، او را به دوش گرفتند و از میدان بیرون بردند، گفته اند: و ارْتُثَّ بالجراحات.

در حدائق گوید: وی تا یکسال نزد خویشانش در بستر افتاده بیمار بود تا در سر سال وفات کرد.

پیام یک تن عقب افتاده از کاروان

عمرو جندعی آخرین شهیدی بود که از یاران در دم آخر به همراه امام علیه السلام بود، عمرو شهید کوشید که پیش از اهل بیت و پیش از امام علیه السلام کشته شود و بدان کوی آمده بود که با حسین علیه السلام باشد و با هم بروند، ولی بخت همراهی نکرد و کاروان به عقب افتاد، تن مرتث(3) او را به کوفه بردند، اما باکی نیست چون به

ص:186


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 169.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 136.
3- (3) مرتثّ: افتاده و سست.

تن زخم دار مدهوش باز از عقب آنان رفت، نالان به آنها رسید، دست تقدیر او را به یک سال عقب انداخت که در این یک سال از اثر ناله، کاروانی دیگر از پی شهیدان روانه کند و خود بعد یک سال به کاروان نیکبختان بپیوندد.

آری، به هر ناله ای که از بستر بیماری وی برمی خواست دلی از آل همدان جریحه دار می گشت، از هر زخمی که دهان می گشود خاطراتی بر قلب های جریحه دار وارد می شد، تجدید غم به دنبال می آورد و حس انتقام را تحریک می کرد، تحریکات در آل همدان و نخع و کهلان به اندازه ای مؤثر شده بود که بعد از رفتن یزید و اضطراب محور خلافت و انقلاب عراقین که در کوفه انجمن شورائی برای انتخاب حاکم موقت برپا گردید، از انتخاب عمر سعد زمزمه ای شد زنان آل همدان که سوگوار کربلا بودند، هنگامی که این خبر را شنیدند به مسجد جامع ریختند و شیون کنان پیرامون منبر را گرفتند، همی مویه می کردند که پسر سعد را همین بس نبود که پسر پیغمبر ما را کشته که اکنون باید امیر ما هم بشود، مردان آل همدان هم به تعصب زنان و بانوان خود شورش کرده با شمشیر کشیده به مسجد ریختند و پیرامون بانوان را گرفتند و سوگند ادا کردند که تا زنده اند نگذارند قاتل پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله قدم بر فراز منبر بنهد، از اجتماع زن و

ص:187

مرد آن روز هنگامه ای شد مردم به یاد شهدا سخت بگریستند، معلوم است بیماری که یک سال تمام در میان قبیله ای بنالد و جان بدهد خواهد توانست قبیله را به دنبال نالۀ خود ببرد و به سوی هدف خود بکشاند.

پیام این کوی این است که ارادۀ ثابت با تن رنجور از یک تن فداکار تن را افتان و خیزان و بعد از آن قبیله را به دنبال خود و به سمت مقصد می کشد و در محل خدمت خود، فعالیتی بروز می دهد.

دو تن برادر از جنگ احد زخم برداشته بودند، یکیشان با تن زخم دار در بستر خوابیده بود، خبر شدند که رسول خدا صلی الله علیه و آله مأمور جنگ دیگری به نام (حمراء الاسد) گردیده و با تن زخم دار برای جنگ رفته و به همراه خود جز زخمی های احد، از یاران نبرده، آن یکی که حالش بهتر بود آمد به بالین برادر بستری که برخیز، به دنبال پیغمبر صلی الله علیه و آله برویم، او از زخم و ناتوانی خود شکایت کرد، وی گفت: برخیز در گردنه های بین راه من تو را به دوش می برم، برخواستند و دومی در پیچ و خم گردنه های راه، یک گردنه را به پای خود می آمد و گردنۀ دیگر را اولی به دوشش می گرفت تا بعد از یک فرسخ خود را به اردوی پیغمبر صلی الله علیه و آله رساندند.

پیام کوی این شهید می گوید: مردان قبیله ام تن مرا از

ص:188

کربلا بردند که آنان مرا به خود ملحق کنند، ولی من با تن رنجور و اندوه بی پایان به دنبال ارادۀ خود به کوی شهیدان رفتم و بالاخره آنان را هم به دنبال به کوی شهیدان بردم، آری آن اراده ای که گریبان مرا در آغاز از دست علائق خویش و بیگانه و دلسوزی خویشان و نکوهش بد کنشان باز گرفت و به حدی در راه وفا پافشاری کرد که خویشان غمخوار نتوانستند جز تنی را از من از میدان کربلا به در ببرند، آن هم در موقعی که من مدهوش بودم می تواند در موقع رنجوری هم کار خود را انجام دهد و قبیله ای را تحریک کند.

خوانندۀ این کتاب حدس می زند که خویشانی که تن از دست رفته و از کار افتادۀ این شهید را از غوغا به در برده اند، قبلاً برای بازداشتن او از این مقصد بسی به او پیچیده و به نام خیراندیشی پاپیچ راه او شده اند و نتوانسته اند او را از راه باز دارند، در میدان کربلا هم از دور مواظب او بوده و به هوای او می کوشیده اند تا همین که مدهوش شده توانسته اند او را به دوش بیرون برده اند، من مستبعد می دانم که بی سابقه و اتفاقاً به او برخورده باشند و او را مدهوش یافته به درش برده باشند، این مقدمۀ فرضیه نیروی شوق را به گوش رهگذر می کشد که شوقی که با هزاران پاپیچ از کار باز نماند و اراده ای که راهی را پیش گیرد و از آن راه

ص:189

نتوان برگرداند و جز در موقع بیهوشی غمخواران نتوانند تنش را از دست او بگیرند و از سمت هدف بگردانند، به کوی او باید گذر کرد که نسیمی از این کوی به هر کس بخورد او را به نیکبختان ملحق خواهد کرد.

فصل آخر کتاب شهیدان را این شهید در کوفه آن هم در بستر بیماری تشکیل داد، یعنی همین که بستر او را از خانه ها برچیدند، دنبالۀ قافلۀ شهیدان تمام شد و چون با وجود فاصلۀ مدت یک سال و فاصلۀ مسافت کوفه و کربلا باز او را در قائمیات در سیاهۀ شهیدان کوی حسین علیه السلام ریز داده از اینجا معلوم می شود به روی ما کتاب سعادت همچنان باز است و تازه ما در فاتحۀ فصل تازه ای هستیم یعنی هر چه عقب باشیم باز هر گاه آثاری از آن کوی به همراه داشته باشیم با آنان هستیم؛ خاتمۀ فصل کتاب آنان از نو فاتحۀ فصل نخستین سعادت است و تن (مرتث) او این سروش را می رساند.

قاموس گوید: (ارتث) از معرکه بدن رثیث یعنی زخم دار پر جراحت او را با نیم رمقی به در بردند، بنگرید با اینکه او را بردند و با آنکه معنی کلمۀ (ارتثاث) این است، باز در زیارت قائمیه او را خطاب می کند که (معه) یعنی هر زخمی دهان می گشود، وردش این بود که با حسین علیه السلام و به همراه او علیه السلام

ص:190

بود و خود او می گوید: گر چه مرا به کوفه باز آوردند و از همراهان آن کوی جدا کردند، ولی باز در کوی شهیدانم گویی قبر من در کوفه نیست در جائی است که دل من است، در آنجا است که از آنجا این زخم های گلگون را آورده ام، هر زخمی اثری است که از کوی شهیدان به همراه دارم، ارمغانی که از کوی شهیدان آورده ام با خود و به همراه خود خواهم برد، این شهید را با تن خسته زنده بردند و ضحاک بن قیس هم زنده از کربلا رفت؛ او زبان نداشت که حال خود را بگوید، ولی ضحاک زبانی داشت که شرح ماجرای خود و سایر شهدا را می داد، این شهید صریع مدهوش بود، نه زبانی که محافل را پر کند و نه زمانی که از گزارش شرح حال متون تواریخ را فقط بسترش به ترجمۀ حالش برخاست (گرسنه را ناله بیش باشدش تأثیر)

تأثیر نالۀ او بیش از این است که از یاد برود، پس حاشا که از یاد اولیای خدا برود، آن کس که از یاد می رود که خود برود، ضحاک خود رفت؛ نامش از نامۀ شهیدان و یادش از خاطر قائم به خونخواهی آنان نیز رفت، او هر چند خودش خبر خود را می داد فراموش بود، ولی این شهید که بستر و خاک گزارش او را ترجمه می کرد در یادها هست و پیامش به وسیلۀ زیارت قائمیه به همۀ دوستان می رسد، پیام او

ص:191

این است که هر کس خود نرفت و گر چه تن او را به زور برده باشند باز در کوی شهیدان است و هر که به دنبال آید نام او در نامۀ نیکبختان و خاتمۀ نام ها است.

ص:192

فَلَقَدْ کنّا مَعَ رَسولِ الله صلی الله علیه و آله و انَّ الْقَتْلَ لَیُدُورُ عَلَی الآباء و الابنآء و الاخوان و الْقِرابات فَلا نَزْدادُ علی کلِّ مصیبهٍ و شدَّهِ الاّ ایماناً و مُضیّا عَلَی الحَقّ و تسلیما للاَمْر وَ صبراً علی مُضَضَ الجراح.(1)

(نو - 14) عمرو بن قرظه انصاری خزرجی

اشاره

(2)

عمرو شخصیتش بزرگ و شخصش نامی بود، پدرش قرظه بن کعب، ملک ری را به سال (34 ه) بنا به قولی به همراه ابوموسی فتح کرد.

ص:193


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 121.
2- (2) قرظه بن کعب بن عمر بن عائذ بن زید بن منات بن مالک بن ثعلبه بن کعب بن خزرج انصاری، ابن کلبی و دیگری چنین ضبط کرده اند.ولی عسقلانی در اصابه و جزری در اسدالغابه و ابن عبدالبر در استیعاب گویند: وی عمرو بن قرظه بن کعب بن ثعلبه بن عمرو بن کعب بن اطنانه؛ انصاری خزرجی است، قرظه با حرکات ثلاث در قاف و راء و ظاء معجمه.

قرظه از صحابۀ روات است(1) و از اصحاب امیرالمؤمنین است که با او از مدینه هجرت کرده؛ در کوفه منزل گزید و به همراه علی علیه السلام در جنگهایش جهاد کرد(2) امیرالمؤمنین علیه السلام او را در عین التمر(3) به جمع خراج منصوب کرد، نیز از طرف حضرت او علیه السلام والی ایالت فارس بود(4) ، در سنۀ پنجاه و یک وفات کرد،(5) اولین کسی است که در کوفه دربارۀ او نوحه گری شد، اولاد بسیاری به جا گذاشت که مشهورترین آنان این عمرو (شهید) است و دیگر علی (شقی).(6)

ص:194


1- (1) بخاری گوید: وی از صحابۀ روات بود، برای وی شرف صحابگی بود. «التاریخ الکبیر، بخاری: 193/7»
2- (2) کشی در رجال خود در احوال قرظه گوید: روزی که علی علیه السلام به سمت صفین حرکت کرد پرچم انصار را به قرظه بن کعب بن ثعلبه انصاری صحابی داد.
3- (3) عین التمر شهرستانی است در مغرب فرات، دارای قراء و مزارعی زیاد در زمانی که سپاهی از معاویه به سرکردگی نعمان بن بشیر بر آنجا تاخت، قرظه مأمور خراج آنجا بود؛ ابن ابی الحدید در ذیل خطبۀ 41 این قضیه را ذکر کرده است.
4- (4) محمد بن سعد در طبقات گوید: قرظه در جنگ احد و جنگ های بعد از آن با پیغمبر صلی الله علیه و آله حاضر بوده و از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بود و در کوفه فرود آمد.«طبقات: 17/6»در اصابه از بغوی بازگو کرده گوید: قرظه در کوفه مسکن گزید و خانه بنا کرد، ابو عمرو کنیه داشت، با علی علیه السلام در جنگ های سه گانه اش حاضر بود، علی علیه السلام او را والی فارس کرد، نصر بن مزاحم منقری گوید: در صفین از امرای علی علیه السلام بود.«الاصابه: 329/5»
5- (5) صحیح مسلم از طریق علی بن ربیعه روایت کرده که، اولین کسی که در کوفه بر او نوحه گری شد، قرظه بن کعب بود، قرظه اولادی به جا گذاشت که مشهورترین آنان همان عمرو است و علی.
6- (6) ابصار العین فی انصار الحسین: 155.

عمرو بن قرظه در ایام مهادنه که هنوز کار ستیزه بالا نگرفته بود پیش از

جلوگیری آب(1) از کوفه آمده خود را به حضرت اباعبد الله علیه السلام رسانید، نمایندۀ امام علیه السلام بود، در مذاکراتش با عمر سعد از لیاقت و شایستگی چنان بود که حضرت او علیه السلام، او را از طرف خود برای مکالماتی که ردّ و بدل می شد نزد عمر سعد می فرستاد، پیش از آمدن شمر ذی الجوشن می رفت و جواب می آورد تا به واسطۀ وصول شمر آمد و رفت بین آنها قطع شد.

طبری از طریق ابوجناب از هانی بن ثبیت حضرمی که خود در کربلا حاضر بوده بازگو کرده گوید:

«حسین علیه السلام عمرو بن قرظه را پیش عمر سعد مبعوث کرد که امشب مرا بین دو لشگر ملاقات کن، عمر سعد با بیست سوار آمد و امام علیه السلام هم تقریباً با بیست سوار بود، وقتی ملاقات کردند، حضرت علیه السلام امر به اصحابش داد کناره گرفتند، عمر هم به همراهان خویش چنین امر را کرد.

می گوید: ما چنان کنار کشیدیم که نه سخن آنان را شنیدیم و نه همهمۀ آنان را. آنها گفتگو کردند، طول دادند به اندازه ای که پاره ای از شب رفت، سپس هر دو با همراهان خود به لشگرگاه خویش بازگشتند، مردم روی اندیشۀ خود گفتند که حسین علیه السلام به عمر سعد گفت: بیا با من نزد یزید برویم و هر دو لشگر را به حال خود واگذاریم. عمر سعد گفت: در این صورت خانۀ من ویران خواهد شد، فرمود: من برایت می سازم، گفت: مزرعه ام گرفته خواهد شد. فرمود: در این

ص:195


1- (1) حدائق گوید: روز ششم محرم رسید.

صورت من بهتر از آن از مالم که به حجاز است به تو خواهم داد، عمر سعد باز قیافه ای به کراهت نشان داد.»(1)

گوید: مرد این شایعات را بی آنکه سخنان آنان را شنیده باشند، یا علم و اطلاعی از آن یافته باشند بازگو می کردند و شیوع می دادند، عمرو بن قرظه می بود تا روز دهم محرم پیش آمد و آن رستاخیز برپا شد، از امام علیه السلام برای جنگ استیذان کرد، بعد به مبارزه بیرون شد از لشگرگاه خود بیرون آمد و رجز می خواند:

1 - قد علمت کتائب الانصار انی ساحمی حوزه الذمار

2 - فعل غلام غیر نکس، شار دون حسین مهجتی و داری(2)

چون والی زادۀ فارس بود، جملۀ لشگر به شخصیت او معترف و از او و پدرش والی ایالت فارس اطلاع داشتند، همین بس که کوفه در ماتم پدر او یکپارچه شیون شده بود و چون در خاطر داشت که در رفت و آمدها و مذاکرات خلوتی عمر سعد گفت: ابن زیاد خانه ام را خراب کند از این جهت در رجزش نام از خانه برد و از (مهجه) و خون دل سخن گفت، و چون از دودمان انصار بود و انصار متعهد شده بودند که پیغمبر صلی الله علیه و آله و آل او را به ایواء و منعه و نصرت نگهداری کنند و این عهده را به مرحلۀ عمل هم آوردند، وی نامی از انصار و کتیبه های حمایت کش و متعهد آنان برد و گوش جهانیان را پر از این صدا کرد.

ص:196


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 99؛ تاریخ الطبری: 312/4.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 156، مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 130، پاورقی؛ تاریخ الطبری: 330/4؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 253/3.

ترجمه:

1 - کتیبه های افواج انصار از اوس و خزرج می دانند و آگاهند که من حمایت کش حوزۀ تعهد خویشم (چنانکه معمول انصار در نگهداری پیغمبر صلی الله علیه و آله بود.)

2 - مانند رفتار یک تن جوان رشید واژگون نشده، برای نگهداری حسین علیه السلام و در راه حسین علیه السلام خانه ام را می فروشم و خون حجرۀ قلبم را بذل می کنم.

شیخ ابن نما می گوید: در این رجز که گفت: (دون حسین مهجتی و داری) گوشه به پسر سعد ناجوانمرد زد؛ زیرا آن هنگام که حسین علیه السلام به او تکلیف کرد که برگرد، به همراه من باش، گفت: از خانه ام ترس دارم، فرمود: من به جای مالت از مال حجازم به تو عوض می دهم، باز او کراهت ابراز داشت.

بعد از این رجز به جنگ پرداخت، یک ساعت جنگ کرد، پس برگشت ایستاد جلوی روی حسین علیه السلام که او را از دشمن حفظ کند.

ابن طاووس گوید: در آغاز کارزار در ادای خدمت به پادشاه آسمان مبالغه کرد و بین سداد و جهاد جمع کرد، سپس برگشت پیش روی امام علیه السلام.

ابن نما گوید: «همی تیرها را که می آمد به پیشانی و به سینه می گرفت، از این رو نگذاشت که صدمه یا خدشه ای به حسین علیه السلام وارد شود، تا آخر که جراحت زیاد دید و بدنش سوراخ سوراخ شد، نگاهی به روی امام علیه السلام کرد.

آوخ از این نگاه و زهی جوانمردی و وفا

ص:197

و گفت:(1) ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله! آیا وفا کردم؟

امام علیه السلام فرمود: آری، تو پیش از من به سوی بهشت می روی، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله را سلام برسان!!

یعنی چون به بهشت پیش از من داخل می شوی پیغمبر صلی الله علیه و آله را پیش از من دیدار می کنی.

و آگاهی بده که من حتماً به دنبال تو می آیم.»(2)

«سپس عمرو بن قرظه به رو بر زمین افتاد (رضوان الله علیه) اما علی برادرش به همراه عمر سعد بود و کار نابهنجاری کرد.

محتمل است دست سیاست او را به این کار وادار کرده باشد؛ زیرا میدان داری آن انصاری زاده باوفای پر از تهییج بود و به یادآوری دوران پیغمبر صلی الله علیه و آله و اقدامات انصار تحریکات بی اندازه داشت، بنابراین بازیگران آن روز برای شکستن تأثیرات او؛ این برادر را به نقیض کارهای او وادار کردند و تذکر به لشکر دادند که مقتضیات آن اقدامات گذشته و مبادی و اصول دیگری الآن به کار آمده است.

علی شقی وقتی که برادرش «عمرو» شهید شد، از وسط صف خود را بیرون کشید و میان میدان رسید، آشکارا داد زد: ای حسین، ای کذاب بن کذاب! برادرم

ص:198


1- (1) )و قال: اوفیتُ یابن رسول الله صلی الله علیه و آله! فقال صلی الله علیه و آله: نعم، انت أمامی فی الجنه، فابلغ رسول الله عنی السلام و اعلمه انی علی اثر...!
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 131، پاورقی؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 156؛ مثیر الاحزان: 45؛ اللهوف: 64.

را گول زدی و به کشتن دادی؟

حضرت او علیه السلام در جواب فرمود: من برادرت را گول نزدم، لیکن خدا او را هدایت کرد و تو را گمراه!

علی گفت: خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم مگر پیش از آن بمیرم.

پس به سوی حضرت علیه السلام حمله کرد، نافع بن هلال جلو آمده با سر نیزه او را به زمین انداخت، همراهان او به نافع حمله کردند و علی را از آن ورطه به در بردند؛ بعد مداوا شد و بهبودی یافت.»(1)

شیخ سماوی به شگفت است که در کتب حضرات برای علی ترجمه و روایت و مدح دیده می شود، ولی برای عمرو شهید نامی نیست.(2)

من گمان دارم که برادران (جماعت) ما نه از بدخواهی چنین کرده باشند، بلکه یافته اند که دست سیاست، علی را به آن کار ناهنجار وادار کرده بود؛ یا علی بعد از قضیۀ کربلا توبه کرده و به حسن ظاهر و صلاح خود کوشیده و به هر حال:

ولِکلِّ غُرَّهِ مَعْشِر من قومه دَعِرٌ یهَجِّنُ رأیه و یعِیبُ

پیامی از این سالار گرامی

این صحابی زادۀ گرامی، پیام خود را ذکری و یاد مدینه در دوران طلائیش در 60 سال پیش قرار داد و از دوره ای که مهاجر و انصار در مدینه یثرب مدینۀ

ص:199


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 131؛ تاریخ الطبری: 330/4؛ قاموس الرجال: 339.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 156.

نوینی تشکیل دادند یادآوری کرده پیامی داد و از معاهده ای که در آغاز، انصار یعنی هفتاد و سه تن مرد و دو تن زن، نمایندگان مدینه در مکه با پیغمبر صلی الله علیه و آله کردند و برای ترویج آیین، پیغمبر صلی الله علیه و آله را با تعهداتی از مکه به مدینه آوردند و به تعهدات خود عمل کردند، تا مثل اعلی برای جهان و سرمشق برای آیندگان گذاردند، آوائی در گوش اسلامیان فرو خواند.

و از نغمه اتحادی که در شعب مکه بین عنصر وحی و الهام (محمد صلی الله علیه و آله) و بین مردان اولی اسلام برخواست، صفیری زد؛ در نیم شبی پیغمبر اقدس صلی الله علیه و آله خون خود را با آنها روی هم ریخت و یک خون در تن همگی جریان یافت و کلمۀ متحدۀ (الدم الدم الهدم الهدم) بر زبان نبی صلی الله علیه و آله وحی آسا گذشت.(1)

ص:200


1- (1) هفتاد و سه مرد و دو زن از انصار در موسم حج از یثرب به مکه آمدند، در خفیه و پنهان از قریش در عقبۀ منی شبانه گرد آمدند، بعد از انتظار کمی محبوبشان محمد پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به همراه عباس عمویش وارد شد، در این وقت که وحی مکه با نیروی مدینه یکی می شد و رجال آن به صدد انعقاد بیعت عقبه بودند، علی علیه السلام و حمزه در دهنه عقبه کشیک می دادند، عباس به سخن آمد که ای مردمان یثرب! بدانید محمد پسر برادر من صلی الله علیه و آله در میان بنی هاشم، قبیله خود از هر جهت محفوظ است. اگر شما نتوانید از عهدۀ نگهداری او برآیید از این کار بگذرید، اسعد بن زراره گفت: یا رسول الله! به دست دراز کن و از ما بیعت بگیر، عباس گفت: ای مردم! شما به کار بزرگی اقدام می کنید باید خود را آماده کنید که با عرب و عجم و روم و فرس بجنگید، اسعد بن زراره باز گفت: یا -

اکنون گویی همان صدای محمد صلی الله علیه و آله و آهنگ صوت در 72 تن پیش قدمان تأسیس اسلام با نوای این شهید جوان به هم آمیخته است و می گوید: در سرزمین کربلا در این هامون خشک هم می توان مدینه را ساخت، مدینه اولین مهبط فردوس آسمانی شد که واحد نخستین برای شهرستان های بی شمار اسلامی باشد و از روی او همه جا مجتمع بسازند. خدای قرآن نقشۀ مدینه را برداشت و در قرآن که سجل ابد است گذاشت و آب و گل مدینه را تحت نظر قرار داد و چنانکه متخصصان فنی شیمیائی به مواد و مصالح رسیدگی می کنند و آنچه را در ساختمان بناهائی محکم به کار می رود، سخت در تحت دقت می گذارند، خدای آگاه خصائص حوزۀ اولیه مدینه و

ص:201

روحیۀ آنان را بازرسی فرموده، نتیجه بازرسی را بیرون نویس کرده و هفت رقم امتیازات آنان بوده که سه آن را در یک ستون و چهار دیگر را در ستون دیگر درج فرموده و بدین قرار تمام شرائط تشکیل مدینه فاضله را تقریر فرمود.

شخصیت هایی را با سه گونه خصائص از بیرون به مدینه آورد و شخصیت های ممتازی را نیز از مدینه که دارای چهار گونۀ خصائص دیگر بود برگزید و از این فعل و انفعال، برای تکوین مولود جدیدی که روان زیست کردن به آخرین درجۀ فعالیت در آن بود اتحاد و یگانگی پدید آورد، تا آن مولود رشید به دنیا آمد و نامش را اسلام گذاردند.

پیام این جوانمرد شهید این است که: ای مردان رشید آیندۀ اسلام، آن خصائص را که بین شهرستان شما با فردوس اعلی رابطه اش محفوظ باشد از دست ندهید، این خصائص بود که آن تشکیلات داده شد و خصائص امم دیگر محکوم به تبعیت آنان گردید و آداب و رسوم نژادهای دیگر هضم در آن شد.(1)

ص:202


1- (1) در سورۀ حشر که خدا خار و خسک را از ساحت مدینه پاک کرد و یهودی ها را از پیرامون حوزۀ مدینه تبعید نمود، چون املاک آنها را واگذار به عناصر پاک قابل زیست می فرماید: به تشریح مبانی معنوی خود مدینه می پردازد که معلوم باشد آنان استحقاق بقا دارند و املاک دیگران باید تملیک آنان شود، به ویژه املاک یهود که پیکرشان مواد صالح بقا را به کلی فاقد است و -

ای آیندگان! شما مهاجر و انصار را به آن خصائصی که خدا پسندیده بشناسید، خصائص مهاجرین و رجالی که از بیرون به مدینه آورد از این قرار بود:

1 - نخست تن به مهاجرت دادند در راه مبدأ مقدس صرف نظر کلی از یار و دیار کردند، از خانه و لانه برای خاطر مبدأ خود که آیین باشد گذشتند.(1)

2 - با آن حال چشم از مال مردم بسته بودند و در پی جویایی رزق از خدا و به جستجوی راه رضوان ملک اکبر بودند.(2)

3 - به یاری خدا برخاسته و به نصرت رسول خدا صلی الله علیه و آله کمر بسته بودند، امتیازات رجال مدینه که به استقبال این مردان بغل گشودند از این قرار بود.(3)

4 - نخست خانه را آب و جاروب کردند و ایمان دل مهیا کردند که دو خانه پیشاپیش برای پذیرایی واردان

ص:203


1- (1) لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ «حشر (59):8»
2- (2) یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً «حشر (59):8»
3- (3) وَ یَنْصُرُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِکَ هُمُ الصّادِقُونَ «حشر (59):8»

این آیین مهیا باشد.(1)

5 - دیگر محبت می ورزیدند با این واردان مهاجرین و آنان که به سوی اینان می آیند.(2)

6 - و بی نظر شدند مطلقاً به آنچه خدا به واردان بدهد و خود را بی حاجت از آن دیدند.(3)

7 - لقمه را از دهان خود می گرفتند در حال تنگدستی و به هم کیشان می خوراندند و آنان را بر خویشتن مقدم می داشتند.(4)

عمرو بن قرظه روح مدینه در پیکرش بود و خون آن رجال در عروقش می گشت، نبضش به همان آرزو و آمال می زد و خاطرات آن دورۀ طلائی در پیش نظرش جلوه گری می کرد و تحریک می نمود که در این کوی باید مدینه را مجدداً ساخت و از هفتاد و دو تن شهیدان این کوی، هشتاد نفر مؤسسان اول را مکرر کرده، دعوت آنان را باز آغاز کرد؛ خلاصه آنکه: مدینه را با همان معنویت باید مکرر نمود، چه آنکه مصالح و مواد مدینه در هر جا به دست آید، در آنجا

ص:204


1- (1) وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ «حشر (59):9»
2- (2) یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ «حشر (59):9»
3- (3) ) وَ لا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حاجَهً مِمّا أُوتُوا «حشر (59):9»
4- (4) وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَهٌ «حشر (59):9»

می توان مدینه ای ساخت گرچه در بیرون منطقه حجاز باشد، عمران جهان و اصلاح انسان موقوف به آن است که خلق در مدینه ای گرد آیند که از مصالح مدینه رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را ساختمان کرده باشند، آگاهید که مصالح بنیان هر شهر یعنی مایۀ تشکیلات و اجتماعات و طرز حکومت آن، رجال آن است که نه خشت و گل؛ بلکه رجال هم نیست؛ زیرا رجال به گذشتنی اند، مردان مدینه رسول صلی الله علیه و آله بر اسبان خود نشستند و رفتند، اما تشکیلات و نظاماتی که از مصالح اخلاق و بنیان روحیۀ آنان بر پا بود ثابت و پایدار می بود و قابل تکرار و تجدد بود و به قدری قابلیت تکرار داشت که در هر اقلیمی از آن عناصر می شود مدینه ای از نو ساخت.

خدای قرآن در نقشه برداری مدینه پیغمبر صلی الله علیه و آله به حقائق اخلاقی مردان آن پرداخت، نه به نام اشخاص که رمزی باشد از اینکه مدینه قرآن مدرسه سیاری است و مؤسسۀ قابل تکرار؛ در هر سرزمین این مصالح به دست آمد مدینه را در آنجا بسازید، خدای مهربان برای سرّ بزرگی، مدینه را در زمان خلافت علی علیه السلام به کوفه منتقل کرد(1) و بعد از بیست سال از آنجا به

ص:205


1- (1) هنگامی که علی علیه السلام با نهصد تن از مهاجر و انصار از مدینه به سمت بصره حرکت می کرد می فرمود: قد قلعت دار الهجره باهلها.

کربلا نقل داد. از منطقه ای به منطقه دیگرش آورد و از نامی به نام دیگرش تحویل داد و از میان شهر به بیابان تجدیدش کرد و نام آن را (کوی شهیدان) گذاشت و بشر را به دورش گرد آورد تا او را از جمود و تصلب برهاند و برای تطور هوشیارش دارد؛ زیرا در نردبان ارتقا باید به همان نسبت که ثبات و دلبستگی به وضعی دارند صلاحیت انتقال و تطور هم داشته باشند و موازنه بین ثبات و تطور محفوظ باشد؛ هر گاه موازنه محفوظ نباشد بشر یا به ثبات می کوشد و تقلید و جمود و تصلب پیاپی هر کدام بعد از دیگری بر او زور آور می شود و مانند گچی که به کار برود و هوا بخورد، حالت تحجر به خود می گیرد و از مماشات با سیر اطوار طبیعت عاجز می شود و از ادامۀ زندگی محروم می گردد.(1)

و یا به تطوّر عجله می کند و قبل از نضج به سراسیمگی وضع خود را به هم می زند و خود را به نشیب و فراز می اندازد، تا سر و دستش بشکند و مغزش از هم بپاشد؛ بنابراین برای حفظ مسلمین از این دو خطر بزرگ شصت سال بعد از دوران مدینه در

ص:206


1- (1) گویند: از ملا نصرالدین پرسیدند: چندم ماه است؟ گفت: پنجم، بعد از یک هفته دیگر باز از او پرسیدند: اینک چندم ماه است؟ گفت: پنجم است، گفتند: ملا تو هفته پیش گفتی پنجم، گفت: مرد باید حرفش یکی باشد، مردی که به یک هفته سخنش بگردد مرد نیست.

بیابانی همان حوزه را باز تشکیل داده و پایان فتح و ظفر، او را تبدیل کرد به شهید شدن تا مسلمین بیاموزند که با حفظ کلیات اساسی و مطالب جوهری، مدینه به کربلا منتقل می شود.

هلا ای آیندگان! شما هم در زمان خود آن را به جای دیگر انتقال دهید و نظر شما محدود به یک طرز و یک محل نباشد و دیده به یک مکان و یک رنگ مدوزید و تاریخ عقب سر را بنگرید بلکه از تاریخ، دیده ای به جلو باز کنید و به مدینۀ تکرار پذیر رفت و آمد کنید.

علی علیه السلام می فرمود:

«دارالهجره قد قلعت باهلها»(1) مدینه دار هجرت با اهلش به همراه من از جا کنده شد، می خواست مدینه را در کوفه تجدید نماید ولی مسلمین به ثبات بیش از آنقدر که لازم است گرفتار بودند و نسبت تطورشان موازنه به اثباتشان نداشت، از این جهت در اواخر عمر خود مشهود او شد که سپاه او در کوفه نتوانستند محاکاتی از حوزۀ مدینه بنمایند تا در خطابه ای که آنها را تهییج می کرد که از مثل اعلی نباید عقب بمانید، صریحاً جواب منفی شنید و غلبۀ تحجر بر تطور آشکارا شد و حقاً برای قائدی

ص:207


1- (1) نهج البلاغه: نامه 1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 151/3.

همچون امیرالمؤمنین علیه السلام آن جواب ناشایسته بود.

در آن خطابه می فرمود:

نص خطابه:

در مدینه آن روزی که با رسول الله صلی الله علیه و آله معاهده بستند که او را با کسانی از مهاجرین که به همراه او هستند از شمشیر دنیا نگهدارند تا رسالت خدا را تبلیغ کند، بیش از دو قبیله نبود که زاد و بومشان قدمت نداشت، و شماره شان از سایر عرب افزون نبود (اوس و خزرج)؛ هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و آل او را مأوی دادند و خدا و دین خدا را نصرت کردند و پیمان با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بستند بر یاری او یکدل شدند به مشکلاتی برخوردند که کس ندیده، نخست عرب به تمامه به یک کمان تیر به سوی آنها گشاد، دیگر آنکه قبایل یهود بر علیه آنان هم سوگند شدند و دیگر قبائل، قبیله پس از قبیله، آنان را به غزوه گرفتند، آنان نیز همین که کار را چنین دیدند در برابر هر یک از این مشکلات تصمیماتی گرفتند.

نخست از برای دین تجرد کردند:

از همه چیز بیرون آمدند و از کارهای دیگر دست کشیدند.

دیگر آنکه: مابین خود و عرب هر رشته داشتند و بین خود و یهود هر پیمان بسته بودند بریدند و برابر اهل نجد و یمامه و اهل مکه و تهامه و اهل کوهستان و

ص:208

جلگه پرچم دین را برافراشتند.

دیگر آنکه: در زیر پلاس زد و خورد همی صبر ورزیدند تا عرب برای محمد صلی الله علیه و آله سر فرود آورد و محمد صلی الله علیه و آله پیش از آنکه دیده از این جهان بربندد چشمش روش نشد و قره العین خود را در آن دید.

اینک شما یاران من در این شهر و شمارتان در میان مردم دیگر، به نسبت بیش از آن دو قبیله است در میان عرب آن روز.

در این اثنا، مردی ناهنجار، دراز قد، گندم گون بلند شد و گفت: نه تو مثل محمد صلی الله علیه و آله و نه ما مثل آنانیم که ذکر کردی؛ ما را تکلیف بیش از طاقت تحمیل مکن.

فرمود: ای مرد درست استماع کن تا بتوانی درست جواب بدهی، خدایتان مرگ بدهد که جز اندوه بر اندوه نمی افزایید، آیا منظور من این بود که من مثل محمد صلی الله علیه و آله یا شما مثل انصار اوئید؟ من مثلی زدم و امیدوار بودم که تأسی به آنان کنید.

بنگرید: بشر به واسطۀ عدم موازنه بین ثبات و تطور و اصرار بر ثبات و تقلید تحجر آسا، چون معتقد است قائد به پایۀ محمد صلی الله علیه و آله نیست، با آنکه مثل علی علیه السلام توانا است از وظیفه و رشد کوتاه می آید و خود را هم معذور می داند، گاهی مسلمین داد می زدند که (یا اهل

ص:209

الاسلام قد غیرت سنه عمر)(1) بلکه در همین خطبه مردی از آن مفاوضه متأسف شد، به اظهار اسف برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام چقدر ما محتاج به اصحاب نهروان بودیم اگر زنده بودند.

از این سخن انجمن مسجد از هر ناحیه به سخن آمد، پس مردی برخاست و به آواز بلند داد زد که: اثر فقد (اشتر مالک) امروز بر مردم عراق آشکارا شد. اگر اشتر زنده بود هر کس می دانست چه بگوید، با او سخن کم بود. علی علیه السلام به خشم آمده فرود آمد و فرمود: ای مردم! آیا حق من بر شما بیشتر است یا حق اشتر؟ آیا اشتر حقی جز حق برادری بر شما داشت؟ با آنکه من حق امیری بر شما دارم.

بنگرید: مردم همیشه به عقب نگاه می کنند و به عذر نبودن اشخاص پیش و به صرف عدم مطابقۀ وضع حاضر با اوضاع گذشته از حرکت باز می مانند.

این شهید می گوید: رشید آن مردی است که با دوری صدها فرسخ از مدینه و مرور ده ها سال از آن دوره و برکنار بودن از آن رجال و تنها بودن خود را تنها نبیند و هم آهنگان خود را برای تجدید مدینۀ پرشکوهی مجلل تر از آن مدینه در هامون کربلا علم سازد و

ص:210


1- (1) الکافی: 59/8، خطبۀ امیرالمؤمنین: حدیث 21.

گوید:

ای رهگذر از ما به محمدی های همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قران و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:211

ص:212

فاطمه بنت الرسول صلی الله علیه و آله تخاطب معشر الفتیه واعضاد المله و حضنه الاسلام و تعلل تهاونهم بحقها فتقول علیها السلام

اَلا قَدْ اری انْ قد اخْلَدْتُمْ الَی الْخَفْض و ابْعَدْتُمْ من هُوَ احَقُّ بِالْبَسْطِ و الْقَبْضِ وَ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَه و نَجَوْتُمْ مِنَ الضَّیْقِ بالسَّعَهِ فَمَجَجْتُمْ ما وَعَیْتُمْ وَ دَسَعْتُمُ الَّذی تَسَوَّغْتُمْ - وَ قبل ذا - ایْهَاً بنی قَیْلَه ءَاُهْضَمُ تُراثَ ابی وَ انْتُم بمرائی منّی و مسمع و منتدی و مجمع تلبسکم الدعوه و تشملکم الجنده و انتم ذوو العدد و العده و الاداه و القوَّه و عنْدَکمُ السَّلاح و الجُنَّه و انْتُمْ مَوْصُوفُونَ بِالکفاحِ مَعْرُوفُونَ بالخیرِ وَ الصَّلاحِ و النُّخْبَهُ الَّتی انتخبت و الخیره الَّتی اختیرت، قاتلتم العرب و تحمّلتم الکدّ و التَّعب و ناطَحْتُمُ الاُمم و کافحتم البهم، فلا نبرح او تبرحون، نأمرکم فتأتمرون حتّی اذا دارت بنا رحی الاسلام و درّ حلب الایام و خضعت نعره الشرک و سکنت فوره الافک و خمدت نیران الکفر و هدأت دعوه الهرج و استوسق نظام

ص:213

الدین فانی حرتم بعد البیان.(1)

(نو - 15) نعیم بن عجلان انصاری خزرجی

اشاره

(2)

نعیم و نعمان و نضر، سه برادر از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بودند، برای ایشان در صفین مواقفی گزیده می بود که سبب آوازه و نام بود.

ایشان شجاع و شاعر بودند، نعیم از شهدای این کوی است و نعمان و نضر هم از گزیدگانند.(3)

نصر بن مزاحم منقری کوفی در کتاب صفین گوید: نصر بن عجلان انصاری علی علیه السلام را در صفین به ابیاتی مدح کرده، گوید:

1 - قَدْکنْتُ عَنْ صفَّین فیما قد خَلا و جُنود صفَّین لَعَمْری غافلاً

2 - قَدْ کنْتُ حَقّاً لا احاذرُ فتنهً و لَقَدْ اکونُ بذاک حقّاً جاهلاً

3 - فَرَاَیت فی جُمْهور ذلک مُعْظَماً وَ لَقَیتُ من لَهَوات(4) ذاک عیاطلاً(5)

4 - کیفَ التّفرُّق و الوصی امامنا لا کیف الاّ حیرهً و تخاذلاً

5 - لا تَغتبنَّ عقولکم لا خیر فی من لم یکن عند البلابل(6) عاقلاً

ص:214


1- (1) الاحتجاج: 103/1-104؛ بحار الأنوار: 228/29-229.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: وی نعیم بن عجلان بن نعمان بن عامر بن زریق انصاری زرقی خزرجی است.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 158.
4- (4) جمع لهاه - گلوگاه و زبان کوچک.
5- (5) عیطل - گردن دراز که با حسن اندام توأم باشد و نیز هر چه گردن آن دراز افتد.
6- (6) بلبله - اختلاط الاسنه و تفریق الآراء.

6 - وذروا معاویه الغوی وتابعوا دین الوصی تصادقوه عاجلاً(1)

ترجمه:

1 - من در گذشته (به حیاتم سوگند) به صفین و سپاه صفین و پیش آمد این قضیه گماندار نبودم.

2 - من حقاً از فتنه ای هراس نداشتم و می توان به من حق داد که بی گمان و غافل از فتنه باشم.

3 - لیکن در انبوه این فتن چیزهای بزرگی دیدم و از گلوگاه اژدهای فتنه به گردن بلند طویل برخوردم.

4 - تفرقه چه جا داشت و چگونه آمد؟ با آنکه وصی جلوی دیده ما است، سؤال و جوابی ندارد، منشأی برای آن، جز حیرت و واگذاری حق نیست.

5 - زنهار مبادا خرد از مغز شما روی نهفته دارد که خیری در آن کس نیست که هنگام به هم ریختن سرنیزه ها و تفرقه آرا، خردمند نباشد.

6 - و معاویه را که گمراه و گم رأی است واگذارید و به پیروی آیین وصی بیایید که همین زودی ها صدق آن را خواهید یافت.

و اما نعمان بن عجلان برادر نعیم و نضر، ارباب سیر گویند: لسان انصار بود، شاعرشان شمرده می شد، گویندۀ اشعار زیر، اوست که به خدمات انصار و فداکاریشان افتخار می کند و به جدیت خود و قبیله اش قریش را تهدید می کند:

ص:215


1- (1) وقعه صفین: 365؛ اعیان الشیعه: 221/10.

1 - فَقُلْ لِقُرَیش نحنُ اصحاب مکه و یوْمَ حُنَینٍ وَ الْفَوارِسُ فی بَدْرٍ

2 - نَصَرْنا و آوَینا النبی وَ لم نَخَفْ صُرُوف اللّیالی و الْعَظیمَ منَ الاَمْر

3 - وقُلْنا لقومٍ هاجَرُوا مرحباً بِکمْ وَ اهْلاً و سَهْلاً قد امِنْتُمْ مِنَ الْفَقْر

4 - نقاسمُکمْ اموالَنا و دِیارنا کقِسْمَهِ ایسار الْجُزُورِ عَلی الشَّطْر(1)

ظاهراً مقصود او از قریش که مخاطب کرده و تهدید نموده معاویه و حزب اموی است که علی علیه السلام همیشه از او و از آنان به نام قریش شکایت می کرده و مستبعد است که مقصود کفار قریش باشد، چه آنکه در تهدیدات خود به جنگ (حنین) اشاره می کند و معلوم است که از جنگ حنین به بعد تا زمان معاویه، با قریش بوده، پیش از جنگ حنین بود، و از اینکه وی (خوله دختر ابن قیس) را که زوجۀ حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام باشد بعد از کشته شدن حمزه تزویج کرده، تأیید می شود که وی در زمان حیات رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده و صحابی می باشد و از مباهاتش به آنکه ما اصحاب مکه ایم؛ معلوم می شود که شخصاً در بیعت عقبه بوده و این افتخارات روی اتحاد و یگانگی قومیت است و از

ص:216


1- (1) الاستیعاب: 1501/4؛ اسدالغابه: 26/5؛ الاصابه: 351/6؛ معجم رجال الحدیث: 182/20.

اینکه وی جزو گواه های امیرالمؤمنین علیه السلام بود در قضیه رحبۀ کوفه، محقق می شود که صحابی است به جلد اول رجوع شود.

اما راجع به نعیم برادر شهیدش، درست در دست نیست که صحابی رسول خدا علیه السلام بوده یا نه، ولی خون انصار در تن و خوی آنان در نهاد او بوده که به حمایت ذمه و تعهدات آنان برآمد، در کوی شهیدان آرمید.

ترجمه:

1 - به قریش بگو: ما همان اصحاب مکه ایم که بیعت و وحدت اسلامی را در مکه علی رغم شما بر پا داشتیم، ما اصحاب روز جنگ (حنین) و سواران روز «بدر» یم.

2 - پیامبر را نصرت کرده و مأوا دادیم و خوفی از گردش اختر شبگرد و پیش آمدهای بزرگ ننمودیم.

3 - در پذیرایی مهاجرین بغل گشودیم و آنها را با آغوش باز وارد کردیم و با روی گشاده خوش آمد گفتیم و از فقر تأمین به آنها دادیم.

4 - اموال و خانه مان را بسان شتر قربانی که پاره پاره می شود به قسمت میان نهادیم و پیش کش کردیم.

البته اینگونه حماسه سرایی، افکار معاویه را پریشان می کرد، چه آنکه تجدید یادی از خاطرات دوران کفر او می نمود و نیز یاران علی علیه السلام را به جانفشانی عهد رسول الله صلی الله علیه و آله تذکر می داد و تثبیت می کرد.

ابن سکن و ابن منده از طریق یزید بن هارون از عیسی بن میمون، از محمد بن کعب، از نعمان بن عجلان انصاری این حدیث را روایت کرده اند که: «رسول

ص:217

الله صلی الله علیه و آله بر من داخل شد در حالی که من تن داشتم، فرمود: حال خود را چگونه و خود را به چه حال می بینی ای نعمان؟ گوید: عرض کردم: می یابم که تب می کنم! فرمود:

الّلهُمَّ شفاءً عاجلاً؛ بار خدایا! شفای عاجلی.»(1)

مبرّد در کامل ذکر کرده که: «علی بن ابی طالب علیه السلام نعمان را بر بحرین به حکومت برگماشت او شروع به بخشش و ریزش کرد، هر کس از بنی زُریق نزدش می آمد به او عطا می داد.»(2)

نصر بن مزاحم منقری کوفی در کتاب خود گوید: نعمان بن عجلان انصاری برای هنگامۀ صفین شعری گفت به جنگجوئی خود در راه علی علیه السلام و بی باکی در راه حق تذکری داد، گفت:

1 - سائل بصفین عنّا عنْدَ وَقَعْتَنا و کیفَ کنّا غَداهَ الْمَجْد نبتدرُ

2 - واسئل غداه لقینَا الاُزُدَ قاطَبهً یوم البُصَیره لَمّا استجمَعَتْ مُضَرٌ

3 - لَوْلا الالهُ و عفوٌ مِنْ ابی حَسَنٍ عَنهم و ما زالَ عنهُ الْعَفْوُ ینْتَظرُ

4 - لَوْلا الالهُ و قوم قد عرفتهم فیهم عفافٌ و ما یأتی بِهِ الْقَدَرُ

5 - لَمّا تداعَتْ لهم بالْمِصْرِ داعیهٌ اِلاَّ الکلابُ و الاَّ الشّاهُ و الْحُمْرُ

6 - کمْ مُقْعِص قَد تَرَکناهُ بمقفرهٍ تَعْوِی السِّباعُ لدیه و هُوَ مُنْعَفرٌ

ص:218


1- (1) اسد الغابه: 26/5؛ الاصابه: 351/6.
2- (2) الاصابه: 352/6؛ معجم رجال الحدیث: 183/20؛ اعیان الشیعه: 225/10.

7 - ما انْ تَراهُ وَ لایبْکی علانیهً اِلی القیمه حتی تُنْفَخِ الصُّوَرُ(1)

ترجمه:

1 - راجع به ما از یکدیگر پرسش کن، از روز صفین، از هنگامۀ کارزار ما که چسان؟ برای بامدادان مجد شتابان و پیش قدم بودیم؟

2 - و پرسش کن از روز جمل از بامدادی که با قبیلۀ ازد قاطبه روبرو شدیم، در هنگامۀ هولناک بصره، در آن روز تیره که مضر خود را جمع آوری کرده بود.

3 - اگر به ملاحظۀ خدا و عفو ابوالحسن علیه السلام نبود که همیشه عفو از او انتظار می رود.

4 - اگر ملاحظۀ خدا و ملاحظۀ قومی که عفت در آنان است و می شناسی و پیش آمد مقدرات نبود.

5 - در آن شهر (یعنی بصره) صاحب نفسی که بانگی بردارد به غیر از سگها و گوسفندها و گاو و خرها باقی نمی ماند.

6 - بسیار اجل رسیده از آنان که دربیابان خشک او را گذاشتیم و درندگان در پیرامون وی به عوعوند و او به خون و خاک آلوده، تو او را نمی بینی.

7 - و بر او گریه و مویه به آشکارا نمی شود، تا روز قیامت تا نفخ صور بدمد...

باری نعمان و نضر گزیدگانی بودند در خلافت حسن بن علی علیه السلام مردند و برادر گزیده شان (نعیم) برای کار پربهایی باقی ماند.

ص:219


1- (1) وقعه صفین: 380.

نعیم از کوفه می آید

«نعیم در کوفه ماند تا هنگامی که حسین علیه السلام به سمت عراق حرکت کرد وی از کوفه به سوی او بیرون آمد و از یاران جان نثار او گردید و بود تا وقتی که روز عاشورا پیش آمد، به قتال پیش رفت و کارزار کرد تا در حمله اولی کشته شد، وی با جماعتی از گزیدگان در این حمله که یک ساعت قبل از ظهر بوده است شهید گشت.»(1) (رضوان الله علیه)

(آن همه گفتار بود و این همه کردار)

پیامی به ارباب نعمت

این کوی به ارباب نعمت پیام می دهد که کردار مشکل تر از گفتار است، گرچه گفتار سنجیده هم از اقسام کار است و ادامۀ هر یک از آن دو مشکل تر از خود او است، اما صبر تلخ است ولی میوۀ شیرین دارد.

فعالیت در کردار و گفتار، درختی است بارور که نعمت از شاخه های آن فرو می ریزد، ولی کسی از دولت آن همیشه برخوردار است که نعمت، او را سست نکند؛ زیرا نعمت بعد از تولد از فعالیت، عوارضی از قبیل رخاوت، آسایش و علل دیگر به همراه دارد که مضاد با فعالیتند.

مسلمین صدر اول از اثر فعالیت توانستند بساط نعمت

ص:220


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 158.

را بگسترانند، ولی گرفتار عوارض نعمت شدند و نتوانستند از آن بهره برگیرند جز عده معدودی، ناموس منظمی است که از عصبیت فعالیت و از فعالیت دولت زاید، و از دولت تنعم و از تنعم آسایش و از آسایش رخاوت عزیمت و از رخاوت عزائم ضعف اراده و از ضعف اراده انحطاط و از انحطاط فنا خیزد.

گویی حیای اجتماعی و ادبی هم مانند حیات طبیعی دور جوانی و دور پیری به دنبال هم دارد که حلقات آن سلسله وار به هم پیوسته اند و قوس نزول آن دست به کمر قوس صعود زده و در پی آن می آید، همه دانسته اند که متنعمان دول، چه اسلامی و چه قبل از اسلام، ساسانی ها، رومانی ها، بنی اسرائیل و در دول اسلامی خلافت اموی، عباسی، فاطمی، شرقی، غربی، از مرتفع ترین قله های مکنت سرازیر شدند و از آسایش بی کران رو به انحطاط نهادند؛ همان اممی که به واسطۀ عصبیت نژادی یا قبیلگی یا وطنی فعالیت هایی معجزآسا می داشتند و کوه را از جا می کندند، زوال آنها علتی جز عوارض نعمت نداشت، اتصال و تعاقب این حلقه ها چنان پیوسته است که فریبندۀ فکر است، نظام فکر را به هم می زند، حتی نظامی گوید:

ز هر جا آتش آنجا دود خیزد زیان آنجا است کانجا سود خیزد

ص:221

جهان چون گربه ماند بی کم و بیش که خود زاید، خورد خود، زاده خویش

ولی این حیرت از آنجا است که به گیتی نیک ننگریسته اند، باید گیتی را به نظر الهیین نگریست و باید دانست که فعالیت دو چیز به همراه خود می آورد، یکی در نهاد و نهان و دیگری در بیرون و آشکار و عیان و آن امر نهانی را به شیوۀ همه امور قیم و نگهبان بضاعت بیرون می کند نخست، اثر در نهاد می کند و سجیه را در آن جهان نهان تولید می کند و به همراه آن تأثیری دیگر در بیرون می کند که نعمت را بر و ثمر می دهد، این دو (یعنی سجیه در درون و نعمت در بیرون) زادۀ فعالیتند، ولی یکی را که پر بهاتر است در نهاد پنهان می کند که دسترس دزد و غارتگر نباشد و دیگری را که نعمت است در بیرون می چیند و چون همیشه صورت تابع معنی و پیکر قائم به روان است، بقای نعمت و تأمین آتیۀ آن را به سجیه حواله می کند و اگر در تولد این دو مولود قابله بداند و آگاه باشد که سجیه را قیم وش(1) و نیکو عمل آورد، چنانکه از عهده قیمومت برآید، او خود همواره و برای همیشه از عوارض سوء، نعمت جلوگیری می کند و سایۀ آسا نعمت را در زیر بال

ص:222


1- (1) قیم وش: مانند قیم و متوالی امر.

خود می آورد و تا نعمت در سایۀ سجیه و بسان زادۀ او باشد، شخص حکمفرما بر محیط بیرون است و دولت محکوم شخصیت، و در تصرف او است؛ ولی هر گاه سجیه نباشد یا صالح برای قیمومت نباشد شخصیت حکمفرما بر مال و ثروت نیست، بلکه محیطی که او را در برگرفته بر او حکمفرما است و او در تصرف محیط خواهد بود و از تصرفات محیط نعمت، اندک اندک خلل در بنیان فعالیت رخ می دهد و قوه فعاله را چه آیین باشد و چه عصبیت از پا در می آورد.

نیروی دین مصطفی صلی الله علیه و آله و فعالیت انصار او، تا هنگامی بود که به نعمت و عوارض آن برنخورده بود. این نیرو بسیار قوی و شدید بود، از تحمل هیچ زحمتی خسته نمی شد. کارهای محیر العقول کرد، در ظرف مدت کم، جزیرۀ پهناور عربستان را از عناصر فاسده به کلی پاک کرد، با قبائل بی حدمر، عرب قتال کرد، با امم ناهنجار زیر و درشت شاخ به شاخ زد، با دیوهای هولناک و اژدرهای دمان سرپنجه زد تحمل هر گونه رنج و تعب کرد و کرد، مصطفی صلی الله علیه و آله پیاپی فرمان می داد و آنها همی اجرا می کردند، دست برنداشتند تا آسیای اسلام به چرخیدن افتاد، پستان روزگار به شیر آمد؛ عربدۀ شرک آرام گرفت. دیگ بی حقیقتان از جوش افتاد، آتش کفر در آتشکده ها خاموش شد. دعوت هرج و مرج ساکن گردید. روی تلی از خاکستر

ص:223

فردوسی از بهشت برین به نام (مدنیت اسلام) فرود آمد، نظام عادلانه ای که فلاسفه در خواب نمی دید پابرجا شد؛ این همه از اثر فعالیت قوۀ پرشکوهش بود، قوه ای که آتش آتشکده و باد دماغ عرب، هوای جهانداری جهانداران؛ خاک وطن کشورداران، دیو و دد و زبر و درشت آن را از کار نیانداخت و با او مقاومت نتوانست تا آن قوه، آثار حیاتی گرانبهایی از خود در مدت کمی به خلایق داد هنگامی که به نعمت و حکومت رسید، عوارض نعمت او را در میان گرفت. به آسایش تن داد، آفتابش کم نور شد، نورش کم حرارت، شروع به ارتداد کرد، حیرت زده شد، دیگر نتوانست لقمه را فرود ببرد و آنچه خوشگوارش بود نتوانست گوارا بنوشد.

فاطمۀ زهرا، دختر نبوت، مادر حکمت علیها السلام انصار را به این درس حکمت اعلی و انحطاط اجتماعی تذکر داد و آنها را از دور انحطاط بیم داد که فرمود:

«اَلا قَدْ اری انْ قد اخْلَدْتُمْ الَی الْخَفْض و ابْعَدْتُمْ من هُوَ احَقُّ بِالْبَسْطِ و الْقَبْضِ وَ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَه و نَجَوْتُمْ مِنَ الضَّیْقِ بالسَّعَهِ فَمَجَجْتُمْ ما وَعَیْتُمْ وَ دَسَعْتُمُ الَّذی تَسَوَّغْتُمْ»(1)

ص:224


1- (1) بحار الأنوار: 296/29؛ الاحتجاج: 104/1.

پیغمبر که به هر دو مولود نظر داشت و به ترتیب سجیه و روحیه بیشتر از تنظیم دولت و تقسیم نعمت می کوشید، همیشه به صحابه خود می فرمود: من از چیزی که بر شما ترس دارم همان دنیای پر زر و زیوری است که در اثر فتوحات، درش به روی شما گشاده می شود.

صدق گفت و تیر هم به نشان خورد؛ سجیه مسلمین نُضج(1) نگرفته بود که بتواند نعمت را برای خود نگه دارد، نعمت فتوحات از اندازه بیرون شد و آسایش زور آور گشت و مملکت پر عوائد؛ مسلمین را از پا تا سینه به خود فرود برد، همم و فعالیت صدر اول از صدر فرود آمد، زمام شخصیت را به دست مؤثرات محیط سپرد، آن قوۀ مهیب تناور را از کار انداخت، جز تربیت شدگان مصطفی صلی الله علیه و آله صاحبان سجایای علیا مانند نعیم و برادرانش نتوانستد تا آخرین نفس با دودمان مصطفی صلی الله علیه و آله هم آهنگ باشند و از دولت آیین با حسین علیه السلام خاتمۀ اصحاب کساء بهره مند گردند و برای حفظ قرآن با اهل ارتداد افتان و خیزان این گونه مبارزه کنند.

متنعمان زیادند، ولی دارندگان نعمت کم و اندکند. نعیم شهید این کوی در پیام خود به ارباب نعمت گوید

ص:225


1- (1) نضج: پختگی و رسیدگی، پختن و رسیدن و قابل خوردن شدن میوه یا غیره.

که: پایبندی برای نعمت خود بجوئید، آن را پابند بزنید، از امتحاناتی که جهانیان تا کنون داده اند، به دست آمده: آن کسی متنعم است که سجایای صالحه اش همیشه به یک حال قیمومت می کند و از نهانخانۀ دل امور بیرون را موزون می دارد و نعمت و ملک را در تصرف خود همی دارد، نه خود را به تصرف آنها، نعمت و بقای آن سایه آسا به دنبال سجیه اوست و تا سجیه ثابت و ابدی نباشد، نعمت ابدی نخواهد بود؛ زیرا هر چیز سایه سجیه و زادۀ او باشد باقی است وگرنه زائل، از این جهت در آیۀ اَلرَّحْمنِ الرَّحِیمِ رحمت به صیغۀ رحیم تکرار شده تا اشعار داشته باشد که لطف بی چون به حکم اینکه صادر از سجیه است، بی چند و چون است و چون بنیان آن، سجیۀ الهیه است پس بی زوال است.(1)

بنگر که: از لطف بی چونش برای فعالیت که به منزلۀ مادر است دو گونه و دو رشته موالید مقرر کرده، یعنی همدوش نعمت که از او می زاید و در برون است بسان توأمان سجیه هم از این مادر یعنی فعالیت

ص:226


1- (1) گفته اند: صفت مشبهه دلالت بر ثبات می کند و وزن کریم، حلیم، رحیم، نعیم، اوزان صفات سجایا است، بعضی نکته تکرار را تعدد رحمت رحمانی و رحمت رحیمی می دانند و بعضی گفته اند: برای اشعار به وصول رحمت است به متعلقات که از کلمۀ (کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً) استفاده می شود، ولی نکته اصلی همین است که ما گفتیم.

می زاید و در درون است که نگهبان نعما بیرون باشد.

نگهبان همیشه باید در سنگری پنهان و محفوظ باشد اگر در تربیت موالید ما توانا باشیم خدا رشتۀ دولت را نخواهد برید، حقیقت چنان نیست که ظاهر فریبندۀ حیات ادبی گوید:

جهان چون گربه ماند بی کم و بیش که خود زاید، خورد خود، زادۀ خویش

بلکه در حیات ادبی چنانکه از فعالیت نعمت زاید سجیه هم می زاید، از این مادر که کار و کردار و جدیت و اقدام باشد دو مولود می زاید که یکی از آنها نعمت است، هر گاه قابله ای در کار نباشد یا توجه او تنها به نعمت (که یکی از توأمین است) معطوف شود آن مولود دیگر که عادت، سجیه باشد از بی توجهی می میرد یا از کار می ماند. دیده اید از دو دست هر کدام را از کار عاطل بگذارند لاغر و ترسو می شود و بیکاره بار می آید، به لطف ایزد بنگر مولود فناپذیر را توأم می فرماید به مولودی دیگر فناناپذیر تا اگر هر دو شیر خوردند و بر پا شدند آن یک نگه دارند، این یک باشد اگر آسایش از افنای امم کوتاه نیامده، لطف او هم از نوازش زندگان کوتاه نیامده که در تولید و توالد زمام امر فناپذیرها را به دست معنویات فناناپذیر داده:

ص:227

خبر شنیدم که لطف ایزد به روی جوینده در نبندد

دری که بگشود بر اهل عرفان زروی حکمت دیگر نبندد

روی کاروان حیات رو به فنا نیست.

اشتباه است که در حیات طبیعی هم دور جوانی و دور پیری را منتهی به نابود شدن می پندارند و فنا و مرگ را نهایت و پایان مسیر قافله زندگی می دانند؛ زیرا بعد از مرور عمر طبیعی روانی و جانی مجهز و صالح بقا یافته ایم که هر یک از ادوار عمر یک ناحیه ای او را ساخته است، از دور بلوغ استقامت عضلات زائیده، ولی عرفان پروردگار هم زائیده از دور کهولت نیز چنانچه ازدواج پیش آمده تجسم محبت هم پیش آمده، با هر یک از این امور طبیعی هر یک از آن امور الهی هم به دست آمده و بعد از این دو دور در دورۀ اواخر کهولت هم تلاش معاش اولاد آمده و هم قوت اراده و استحکام اندیشه و رأی و در پایان عمر که شهوت از کار افتاده، محبت آلوده، به شهوت جنسی تبدیل شده، به محبت بی آلایش اولاد، در این وقت که در بیرون، آثاری برای جهان به یادگار می گذارد، آثار فناناپذیری هم به همراه خود می برد، عرفانی آمیخته به محبت و محبتی همدوش اراده و عزیمت و خالی از هر گونه غبار و کدورت، خلاصه آنکه: حیات طبیعی و حیات ادبی هر دو رو به فنا

ص:228

نیستند، نهایت آنکه بقای موالید فناپذیر را خدا به موالید ثابتات محول فرموده، گویی لطف او عهده دار بوده که هر چه را داد، سبب بقای او را هم بدهد و خواسته است در سایۀ انعام بی زوال او ما نعیم و متنعم باشیم به شرط آنکه مانند خاندان نعیم شهید و نعمان حکومت بحرین و ادوار انقلابی اسلامی، نتواند عوائد روحی ما را خلل رساند.

خاندان (عجلان) انصاری به سجیه ثابتی بهره مند بودند که دوره های پرامتحان عهد رسول الله صلی الله علیه و آله و دوره های پرفتنه ارتداد و دوره ای جمل و صفین آنها را از کار نیانداخت و به واسطۀ حکومت خانوادۀ خود در بحرین و حکومت معاویه از روحیۀ خود نکاستند و به زبان و قدم همعنان با علی علیه السلام و فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله سبط شهید گواهی و فدایی دادند، آخرین نفرشان با آخرین کسی از هداه و دعاه همنفسی کرد باید به این خانواده و به این تربیت و اقدام، درود و تحیت فرستاد، در زیارت قائمیه آمده:

السلام علی نعیم بن العجلان الأنصاری،(1) نعیم در نعیم بهشت آرمیده و از کوی کربلا به ارباب نعمت همی گوید:

ص:229


1- (1) إقبال الأعمال: 78/3؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 338.

ای رهگذر از ما به دیگران بگوئید: ما در این تربت خوابیدیم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:230

به پیکی که در کربلا به کوی بشر می آید بگوئید:

با خبر بهتری بازگردد.

ما مسّه الخطب الا مس مختبر فما رأی منه الا اشرف الخبر

و واحد العصر اذ نابته نائبه من النوائب کانت عبره العبر

این الاولی؟ کان اشراق الزمان بهم اشراق ناحیه الآکام بالزهر(1)

(نح - 16) بشر بن عمرو حضرمی

اشاره

(2)

بشر، پایدار، با بصیرت، باوفا، یگانه؛ از حضرموت یمن است، عداد او در کنده

ص:231


1- (1) دیوان الازری الکبیر: 298.
2- (2) ابن عبدالبر در استیعاب گوید: وی بشر بن عمرو بن احدوث حضرمی کندی است، بشر از حضرموت و عداد او در کنده است؛ تابعی بود، اولادی داشت معروف در مغازی و حروب نامی.طبری وی را بشیر به صیغۀ تصغیر دانسته، ولی بشارت کوی او اثبات کرد که: تصغیر در مورد تفخیم است.

است، تابعی است، برای وی اولاد زیادی بوده که در مغازی و فتوحات اسلام معروفند.(1)

بشر به کربلا می آید، ولی پیکی در پی او به کوی او می آید و با خبری باز می گردد که از جهان فضیلت بشارتی به جهانیان برساند.

حدائق گوید: بشر از آنان است که در ایام صلح موقت، آرامش (مهادنه) به سوی حسین علیه السلام آمدند بشر بود و عظمت بر عظمت می افزود، تا هنگامۀ عاشورا پیش آمد و کشته شد.(2)

شب عاشورا برای بشر در آن هنگامۀ تاریک و تیره روزگار تیرگی دیگری آورد و گویی جهان می کوشید که بر تیرگی اوضاع بیفزاید، ولی شعاع دیگری در کار بود که پرتو بر پرتو می افزاد و شخصیت بشر را به تابش خود نمایان تر می کرد.

ارشاد و دیگران در تعقیب مذاکرات شب عاشورا گویند: «در این وقت پیکی از کوفه رسید و داخل اردوی حسین علیه السلام شد، آمد پیش مردی از اصحاب حسین علیه السلام و گفت: از فلان پسرت خبر رسیده که سپاه دیلم او را اسیر کرده اند، بیا به همراه من برگرد، تا در تهیه کردن فدیه برای او سعی کنیم.

گفت: که چه؟ یعنی پسرم را از بند رها کنم که بعد چه کنم؟

زنده ماندن خود و اجتماع اولاد برای آن است که همچو روزی بر پسر

ص:232


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 173؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 156، پاورقی.
2- (2) الحدائق الوردیه: 122؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 173؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 156، پاورقی.

پیغمبر صلی الله علیه و آله نبینم یا برای خود ببینم.

نه نه، بگذار او باشد، یعنی او در سر حد از دست برود و در اسیری بمیرد و من در اینجا کشته شود، هم او و هم خودم را در حساب خدا می گذاریم!»(1)

این مرد نازنین که پیک برایش آمده، بُشر است

سید داودی گوید: وقتی شب عاشورا رسید، حسین علیه السلام اصحاب خود را جمع کرد و در انجمن آنان به سخن ایستاد، ثنای خدا را نمود، پس رو به یاران کرد و فرمود: اما بعد: من اصحابی را شایسته تر از شما نمی دانم، تا اینجا که راوی گوید: به بشر بن عمرو حضرمی در این حال که از سوز محترق بود؛ گوینده ای گفت که: پسرت «عمر» در ثغور ری اسیر شده است.

بشر در عین گذشت از پسر، در راه خدا به فرزند اظهار دلبستگی می نماید

بشر گفت: «نزد خدا او را و نفس خویش را احتساب می کنم که هر دو صرف راه خدا شدیم، من دوست نداشتم که او اسیر باشد و من بعد از او باقی بمانم.»(2)

(یعنی خوش پیش آمده که اسیری او با مردن من نزدیک است، و من نمی مانم

ص:233


1- (1) فقال له: انَّ خبر ابنک (فلان) وافی انَّ الدَّیلم اسروه فتنصرف معی حتی نسعی فی فدائه فقال: حتی اصنع ماذا؟ عندالله احتسبه و نفسی. «مقاتل الطالبین: 78؛ اللهوف: 57»
2- (2) عندالله احتسبه و نفسی ما کنت احب ان یوسر و انا ابقی بعده. «ابصار العین فی انصار الحسین: 174؛ العوالم: 244؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 488»

که داغ و فراق او را ببینم).

کاش این سخن پر سوز و گداز به گوش حسین علیه السلام غمخوار دلسوختگان نرسیده بود، ولی چه باید کرد؟ راز محبت پوشیده نخواهد ماند، سوز فراق فرزند که از کوفه به دامنۀ دشت کربلا رسید، به سمع مبارک امام علیه السلام هم می رسید، این حسینی است که ناظر حال دلسوختگان بود، سوز قلب مادر و کسان این فرزند اسیر را احساس می فرمود، متوجه بود که خاندان بشر در کوفه از این خبر ناگوار به چه آشفتگی گرفتار شده اند.

حسین علیه السلام از مکه برای فریاد رسی دوستانش حرکت کرده، رنج و شکنج آنها او را بی قرار داشته که به کوفه آمده، حسین علیه السلام یکپارچه عاطفه است. هنگام پیاده شدن به کربلا به شیعیان کوفه اش نوشت شما بیایید که من هم آمده ام:

نفسی مع انفسکم اهلی مع اهلیکم(1)

این حسین، حسین مجد و بزرگواری است که بخشش های دیگران و بیگانگان را (اگر می پذیرفت) برمی داشت و به سراغ بیوه زنان جنگ صفین می رفت، امام مجد علیه السلام می بیند که بشر به هوای او آمده، البته از عواطف او بدرقه می کند بلکه برای بدرقۀ عواطف خاندان بشر و زن او که مادر این فرزند باشد بی تاب است.

ص:234


1- (1) تاریخ الطبری: 305/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 86؛ تحف العقول: 505، پاورقی؛ معالم المدرستین: 72؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 438.

همه کس از این قضیه در می یابد که گرفتاری هر یک از برجستگان شهدا از جهت تعلقات زن و فرزند چقدر بوده، بنگرید زن و کسان بشر که از خود او گذشته اند و گذاشته اند، به کربلا آمده متوجه خبرهای سر حد «ری» بوده اند و دیده به دنبال فرزند عزیز خود داشته اند و به محض اینکه خبر «بد» به ایشان رسیده، پیکی تهیه کرده و به دنبال «پدر» روانه کرده اند که او را باز آرند به گمان من این پیک از کسان خود بشر و از قبیله خود یا زنش بوده که علاقه مند به استخلاص (عمرو) آن فرزند اسیر شده بود.

به هر حال این خبر از چیزهای دیگر و ناملائم های پر خطر خبر می داد و این پیک که از اسیری یک تن خبر می داد، بالحقیقه از اسیران محبتی خبر می داد که در کنج کوفه به انتظار شهیدان کوی حسین علیه السلام که سفر کردگان آنان بوده اند نشسته بودند و برای پاره های جگرهاشان، دیده خونین به راه کربلا داشتند. واضح است، پسر حبیب بن مظاهر که در هنگام آوردن سرها و اسیرها به کوفه دنبال سر قاتل می رفت، از آغاز دیده به دنبال پدر می داشته؛ زنان آل همدان همگی در کنج خانه در کوفه نشسته و چشم به راه شهدای آل همدان، مانند عابس، بریر، حنظله و... دوخته بودند و به نظر من قلب حساس امام علیه السلام از همۀ آنان آگاه و از عواطف و جوش خاطرشان در تأثر بود و بر تأثرات و آتش دل و آه درونش هر یک کوهی از اندوه می افزود، به خصوص چنین پیکی که از شتاب اینکه شبانه آمده بود، در کربلا دل پاکان آن شب آب شده، روی هم ریخته و از اتصال قطره های آن دریای پرموجی از عواطف در جوش

ص:235

بود و فردا از خون آنان که روی هم می ریخت دریای خروشانی پدید می آمد، موجی به این شور و نوا که ناله اش از ناف کوفه به سوی بشر می آمده و به سمع امام می رسیده نبود؛ اگر چه امام علیه السلام در طوفانی بود که نباید علی القاعده به ناحیۀ دیگران بنگرد ولی امام است، با هر دلی هست بنگرید چه توجهی به سوی بشر و خاندان کوفه اش می کند.

حسین علیه السلام در نوازش یک تن از یاران

ارشاد گوید: آن گفتار به سمع امام علیه السلام رسید به او فرمود: تو برگرد و برو، از جهت بیعت من آسوده خاطر باش؛ از گردنت بیعت برداشتم و من به قدر فدیۀ پسرت برای رهایی و آزادی او به تو می بخشم.

سید گوید: حسین علیه السلام به او فرمود: خدایت رحمت فرستد، تو از بیعت من آزادی، پس برو و برای رهایی پسرت بکوش.(1)

بشر جواب امام علیه السلام را باید چه بگوید؟ باید جوابی بگوید که بتوان آن را در هر مجمعی گفت: بتوان صدای آن را در مجلسی بلند کرد، بشر اکنون در برابر امام علیه السلام و روبرو با امام است، سخنی که با دیگران توان گفت غیر از سخنی است که با شاهان توان گفت، معلوم است با هر کسی سخنی باید، انسان غیر از آن سخنان که با کسان دارد سخنی با

ص:236


1- (1) )فقال له الحسین صلی الله علیه و آله: انصرف و انت فی حل من بیعتی و انا اعطیک فداء ابنک. فسمع الحسین صلی الله علیه و آله مقالته فقال: رحمک الله انت فی حل من بیعتی فاذهب واعمل فی فکاک ابنک. «اللهوف: 57؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 156، پاورقی؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 174»

محرمان دارد و غیر از سخنی که با محرمان دارد سخنی با یار مهربان دارد، از اینها گذشته غیر از سخنانی که با دیگران دارد سخنی با خویشتن دارد که کسی جز خودش محرم آن نیست.

جوابی که اکنون بشر باید بدهد از مشکل ترین پاسخ ها است، برابر با کسی است که شاهان لایق روبرو شدن با او نیستند، باید جواب شاهانه داد و در عین حال از حدود صدق بیرون نرفت، چون روبرو با کسی است که آگاه از حال او و مطلع از سوز درون اوست، روبرو با کسی است که علاوه بر مکرمت های بی اندازه اش، تازه مکرمتی ابراز کرده که دریا از روی آن خجل است.

امام علیه السلام در این گوشه صحرای هول خیز، هر گوشۀ دامنش به دست دشمنی است و هر گوشۀ دلش گرفتار دلبندی است و معهذا از بزرگواری در فکر اوست که طفل او را آزاد کند و دل زن و فرزند او را شاد نماید و در پذیرایی مهمانش و بالحقیقه میزبانش حاضر است آنچه از حجاز آورده بدهد و در راه آزاد کردن اسیری؛ هم نوائی با مادر فراق دیده اش بکند و به همقدمی با پدر پیرش گامی بردارد، در عین آنکه زن و فرزند خودش گرفتار صحرایی هولناک و دشمنی خونریز است.

امام علیه السلام اصرار داد برای استخلاص نوباوگان اسلام که در سرحدات و ثغور برای جهاد به جنگ رفته و به چنگ دشمن افتاده اند کس بفرستد و فرستاده گسیل دارد در صورتی که نوباوگان خاندان خودش در ناف بلاد دشمن گرفتارند، گرفتار چنگال بی رحم ترین مردمند، این بزرگواری حسین علیه السلام به پایه ای است که چیزی با آن برابری نمی کند، جوابی که

ص:237

لایق این مکرمت باشد و برابری با این نوازش بکند، کو و کجا؟ اگر از گوینده ای سراغ آن را دارید با مژدگانی خبر بدهید بشارت آن را بیاورید.

انصاف را جز از کوی این شهید که اکنون با حسین علیه السلام روبرو است نتوان آن را یافت، فقط از کوی بشر بشارت آن می رسد و سر آنکه بشر توانست جواب لایقی داد، آن بود که بشر در صندوق سینه اش دل داشت؟ نفاقی به سراغ او نیامده بود تا او را تجزیه نموده باشد و اراده اش از هم آهنگی با دل جدا شده باشد، یا دست و زبانش جز پیغام دل را بدهد، گمان مکن که هر کسی دل دارد، آن کسان که سیاستمدارند و راه نفاق را رفته اند، اگر دست میان پوست آنان ببری دل آنها را کوچکترین اعضای آنان می یابی، همه چیز در میان پوست آنان هست و دل نیست.

بشر خوب تشخیص داد که در این هنگامۀ باریک باید دل را گرفت و روی دست گذاشت که گواه سخن با زبان همعنان باشد، باید پاسخ را به دل واگذار کرد که او را با جوشش عاطفه اش می توان نزد هر صاحبدلی نهاد برای برابر با امام علیه السلام، در این هنگام به ساخت و ساز زبان، نتوان جوابی شایسته پرداخت، آنچه سخن سازان (شعرا) گویند، گر چه مؤدبانه باشد، شاید نتوان برابر امام علیه السلام گذاشت، سخن سازان دل ندارند و سخن این مقام را باید دل بگوید اما دل پر سوز، دیگران از شهدا خطابی را از امام علیه السلام عموماً شنیدند، سخن امام علیه السلام به اشخاص آنان شخص به شخص نبود، ولی بشر اکنون شخصاً با امام روبرو است. بشر هم اگر دل پراخلاص اختیار از دستش نگرفته بود از جواب برازنده

ص:238

بیچاره می ماند؛ ولی خوشبختانه اختیار را به دل واگذار کرد چه که از او مطمئن بود که انباشته از ارادت است، جواب را به او واگذار کرد که او آنچه صریح منویات او است آزادانه بیرون بریزد.

الهی سینه ای ده آتش افروز در آن سینه دلی و آن دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست(1)

و انصاف را، سخنی از محبت و عاطفه گفت که نشان دار بود، خودش داد می زد که سخن اهل دل است، سخن کسی است که از عشق پاک در نالش و در سوزش است و فراق یار از همه چیز بر او سنگین است؛ سخن دل بی تاب است که اختیار از صاحب می گیرد و از کوی یار، به هیچ بهانه نمی رود که مبادا دچار سراغ گرفتن خبر یار از رهروان راه بشود، تصور می کند که اگر از کوی دوست جدا بشود آنقدر دل تاب ندارد که سر راه بنشیند و از رهگذر پیاده یا شتر سوار که از سمت کربلا می آید، سراغ خبر کاروان دوست را بگیرد دل از اینقدر ناتوان است تا چه رسد به آنکه خبر ناگوار تلخی بشنود، خصوص آنکه از صد نفر رهگذر یک نفرش ممکن است آگاه باشد و از صد نفر آگاه، یک تن از سپاه باشد و از هزاران نفر یک تن است که خیرخواه و راستگو باشد.

بشر می گوید: اگر من از این کوی بروم و سر راه بنشینم و قانع باشم که

ص:239


1- (1) وحشی بافقی.

از رهگذران آینده و رونده خبر بگیرم در سرتاسر بلاد، کی و کجا؟ به دوستی دست می یابم که خیرخواه باشد و دل پرسوز مرا بداند و دوست صمیمی شما باشد که از روی دلسوزی خبرهای نیک و بد را بدهد، اگر بروم باید صدها دشمن را پذیرایی کنم که بلکه دوستی در آن میان بیابم.

راه صد دشمنم از بهر تو می باید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت(1)

بشر امیدوار نیست که کسی مانند خودش بشارت از کوی حقیقت بدهد، بشر برای این بی تابی دل، در آستین گواه صادقی داشت، از او تقاضا می نمود که تو برخیز و گواهی بده، گواه او همان کس بود که از او استفهام می کرد، بشر از امام علیه السلام، خود استفهام می کرد؛ از خود او پرسید که آیا من می توانم بروم؟ خود تو بگو: که دل تو حال دل مرا بهتر از همه کس می داند، آنچه من بخواهم از دل خود اظهار دارم از دل تو می پرسم، از دل پرمهری که به فکر فرزند و زن و زن و فرزند من است.

ز راه نسبت هر روح با روح دری از آشنایی هست مفتوح

اگر عالم همه گردند همدست گمان آن مبر کاین در توان بست

میان آن دو دل کاین در بود باز بود در راه دائم قاصد راز(2)

ص:240


1- (1) سعدی شیرازی.
2- (2) وحشی بافقی.

نص جوابش به امام علیه السلام با بشارتی از کوی شهیدان

بشر گفت: هیهات که من از تو مفارقت کنم؛ از تو مفارقت کنم و بعد خبر تو را از شتر سواران و قافله هایی که عبور می کنند بگیرم؛ این به خدا هرگز شدنی نیست، و از آن گذشته از تو جدا نخواهم شد.(1)

سید در لهوف جواب را به طوری ذکر کرده که پرسوزتر است، و در آن جواب گویی بشر در پاسخ از عقل و خرد هم استمداد کرده، با روی باز گفت:

در این صورت درندگان صحرا مرا زنده زنده بخورند اگر من از تو مفارقت بکنم و سپس از آیندگان و روندگان و شترسواران و قافله هایی که عبور می کنند خبر از تو بگیرم، و تو را با این یاران اندک دستخوش بی کس بگذارم (یعنی که بی کسی هر چه خواهد بر سر تو آرد) این نخواهد شد هرگز، یا اباعبد الله.(2)

بنگرید: درختم سخن خود گفت یا اباعبد الله، گویی التماس می کند که یا اباعبد الله به فریادم برس، مرا از این لیاقت میانداز که از کوی شهیدان تو ساقط گردم، بگذار مفتخر باشم که بشارت وفا؛ فداکاری، غیرت، خرد را به همکیشان محبوبم برسانم.

آن جنجگویی که از میدان پرافتخاری چنین سر بپیچد، لایق او همین است که درندگان او را بخورند که نه ثوابی در ریختن خون او باشد و

ص:241


1- (1) فقال: هیهات ان افارقک ثم اسئل الرکبان عن خبرک لایکن و الله هذا ابداً و لا افارقک.
2- (2) فقال: اکلتنی اذن السباع حیاً ان انا فارقتک و اسئل عنک الرکبان و اخذ لک مع قلّه الاعوان، لا یکون هذا ابداً یا ابا عبد الله. «اللهوف: 57؛ إقبال الأعمال: 77/3؛ العوالم: 338؛ بحار الأنوار: 70/45»

نه انتقامی در پس داشته باشد، نه تنی یا خونی از او به زمین در جا بماند که کسان او بر سر قبرش آیند یا سراغ از قطعات تنش بگیرند - حاشا - خوردۀ درندگان از همه کس ناچیزتر می شود، چه که درندگان از پوست او هم نمی گذرند، خون او را از روی زمین با زبان پاک می کنند که نشانۀ معصومی درندۀ خورنده باشد و معلوم کند که او بی گناه است، چه که خونی هم از کشته اش به زمین نمانده که سراغ قاتل را توان گرفت، مأکول هر چه باشد آکل چون کار خود را به حکم فطرت انجام می دهد بی گناه است و شاهد آنکه به حکم فطرت انجام می دهد آنکه از مأکول خود چیزی باقی نمی گذارد، خونی که خون بها برای او نباشد، بس بی ارزش است و قابل قیام برای انتقام هم نیست، بی احترامی که درنده به تن و لاشه مأکول خود می کند و آن را برای دریدن به خاک می کشد لایق او است، انسان زنده خدایش قهرمان زمین آفریده و جهازات خداوندگاری برّ و بحر را به او داده، از توانایی خداداد در آن منطقه که وی پا می گذارد درندگان فرار می کنند و جنگلها از بین برداشته می شود، بلکه انسان، اسب تازی می کند و به شکار شیر و ببر و پلنگ می رود که از دورادور بوی انسان و نشانۀ خداوندگار خاک و جهان هویدا باشد، این چنین نایب خداوندگار را اگر خدای ببیند که نتواند درندگان را از دور پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله براند و از نمایندگان خدا نتواند دفاع کند، اگر او را به دست ننگ بدهد و به گرگ و پلنگ بسپارد که بی رحمانه با سرپنجۀ تیز درندۀ خود او را بدرانند، به عدالت خیانت نکرده آری، میدان های پرخون قبائلی عرب، که عادت عرب را

ص:242

به جنگ و رزم عهده دار بوده در ننگ خواهد رفت، اگر بشنود تعلیم شدگان او را گرگ خورده، جنگجویی که عرب بود می کوشید که هر روزی اولاد خود را برای افتخار تازه ای آماده کند و چه افتخاری برای بشر بهتر از این مهیا می شد که به شهیدان «احد و بدر» و به رزمجویان «یرموک و قادسیه» مباهات کند و بگوید که ما با عدّۀ اندک که وضع تجهیزمان به اسلوب تجهیزات جنگی نبود، جنگ سختی کردیم و در صحرای بی آبی از مهمان خویش چنان پذیرایی کردیم که برای افتخار باید نمایندگانی به بازرسی از جهان آیند که هر ناحیۀ این هنگامۀ پرغوغا را در تحت دقت بنهند و خبرش را تنظیم نمایند و در مدرسه های آموزش و پرورش در دسترس دانش آموزان بگذارند.

ما به کربلا آمده ایم که آن لقب افتخاری را از علی علیه السلام بگیریم که در صفین به «ابی ایوب» داد، آن شعری را که علی علیه السلام دربارۀ ضرب دست او گفت ما با نوک قلم شمشیر بر فراز دانشگاه جنگ بنگاریم:

وَ عَلَّمنا الضَّربَ آبائُنا وَ نَحنُ نُعَلِّمُ ایضاً بنینا(1)

گوئی بشر می گوید: ما پدران، پسر را می خواهیم که مشق جنگش بیاموزیم تا برای اینگونه افتخارات و اینگونه روزهای پر افتخار به میدانش بفرستیم. ما خود پسران چنین پدران بوده ایم. اگر پسر من اسیر است دلخوشم که به نام سر حد داری بلاد اسلام گرفتار شده، ما و مادر آن فرزند به او از این جهت علاقه مندیم که جنگجوی سر حد آیین

ص:243


1- (1) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 214/5؛ اعیان الشیعه: 489/1.

است و نگهدار مرز دین.

ما معتقدیم که بایدش از حبس رها کرد که از وجود او سر حدی مأمون باشد، تو که خود هستۀ مرکزی آیینی، پس چگونه دست از تو بداریم و به سراغ سرحدی برویم، ارادۀ ما چنین سست نیست که دنبال محبت هر چه باشد برویم، گر چه محبت من به فرزندم آن بود که به عرض رسیده که من گفته ام: «دوست نداشتم او اسیر شود و من زنده بمانم.» ولی ما فرزندانی را که به این محبت بزرگ کرده ایم و مادران آنان در اسیری آنان چنان بی تابند که به دشت کربلا کسی به سراغ من می فرستند، محضاً برای بزرگی و بزرگ منشی آنان، آنان را دوست داریم و کجا آن بزرگواری و این بزرگواری؟ اگر ما در تشخیص بی بصیرت بودیم یا از اراده ضعیف بودیم یا از عهد سست پیمان بودیم، هرگز به اینجا نمی آمدیم، کسانی که از کوفه آن شهر پرمحاصره و مخاطره توانسته اند خود را به این کوی تو آورند؛ سلاسل محبت را بگسلیده اند تا توانسته اند بیایند، اگر از این دشت باز گردم و نور بصیرت خود را کور کنم، یا به ارادۀ خود فتور آرم یا از افتخار و زمینۀ آن دور مانم؛ بایدم درندگان بخورند که چیزی ارزش ندارم، اباعبد الله مرا به این پستی مخواه، مرا از این کوی مردان؛ بگذار خبر مرا هم برای اهل و عیالم ببرند که این خبر خسارت آنها را تلافی کند و مرهمی به زخم درون آنان بنهد، گویی این پیک که اکنون به صحرای مرگ ما آمده فرشته ای است که خدای برای امتحان ما فرستاده و برای آنکه دل ما را بسوزاند باشد که بوی دل سوختۀ ما که خدا را خشنود می دارد بیشتر برخیزد، در

ص:244

این هنگامه پیغامی آورده که از آهن داغ سوزنده تر است، گویی مردمان کوفه به ما رشک می برند که در کوی توایم، از این جهت به جای نوازش به سوزش ما می افزایند، ولی هر چه می خواهند بکنند.(1)

ای فرشته نوازش اگر می خواهی بدانی که از دل سوختۀ ما چه بوی عطری برمی خیزد آتش را بیشتر کن و داغ را بیشتر بر آتش بنه.

(تا بر آتش ننهی، بوی نیاید ز عبیر)

از سخنان عطرآمیز و مشکبیز بشر، امام علیه السلام بشارت هایی شنید، از درون مردان کوی خود خبرهایی دید که قابل نشر به جهان است، حیف دید که چنین مردانی از کوی او بروند، باید اینان به دور او باشند و به همراه او به خاک روند که هر کس به سراغ حسین علیه السلام آید، مشامش از عطر و عبیر این مردان راه معطر شود.

دید اینان لایقند که پیرامون امام علیه السلام بخوابند، دید دوست دارد که برای

ص:245


1- (1) در زیارت قائمیه به این پاسخ بشر نظر انداخته و دیده که دماغ را معطر می کند، درود و تحیت بر سخنرانیش فرموده، گوید: السلام علی بشر بن عمرو الخضرمی شکر الله قولک للحسین 7 و قد اذن لک فی الانصراف، اکلتنی اذن السباع حیّاً ان فارقتک و اسئل عنک الرکبان و اخذ لک مع قله الاعوان لا یکون هذا ابداً. «إقبال الأعمال: 77/3؛ المزار: 493»من برای بدرقه، تقدیری نیکوتر از این شعر نمی دانم:و اذا اراد الله نشر فضیلهطویت اتاح لها لسان حسودلو لا اشتعال النار فیما جاورتما کان یعرف طیب عرف العود «اعیان الشیعه: 415/4؛ الکنی و الألقاب: 411/1؛ کشف الخفاء: 360/1»

همیشه خود در وسط آنان باشد و آنان برای هموار به پیرامون او باشند که حلقۀ اهل صفا دائره ای تمام باشد.

امام علیه السلام بنابراین او را اجازه ماندن داد، ولی از یاد اهل و عیال او که پیکی فرستاده اند بیرون نرفت و از یاد فرزند اسیرش که اسیر زندان سرحدات است، فارغ ننشست، خواست برای نوازش اهل و عیال او از خود چیزی فرستاده باشد، ولی پارچه ای باشد که رشتۀ محبت را محکم تر کند و آنها برای فرزند اسیرشان در زندان بفرستند و او را شاد خاطر کنند، پارچه های بُردی که در ظاهر او را از زندان دشمن و از خطر مرگ برهاند و در حقیقت از مرگ ابد رهایی بخشد و حیات ابد بدهد و از یاد خود و شهیدان در خاطر عاطر؛ آن اسیر انگیزش محبتی باشد؛ در زندان به او خبر دهند که امام علیه السلام برای رهائی تو چند پارچه قیمتی فرستاده اما در وقتی فرستاده که امید زندگی فردا را به خود نداشته، در وقتی فرستاده که ابرهای تیره و تاری، او و عزیزان او را فراگرفته و تهدید به خطر می کردند، در وقتی که شبانه با پدرت (بشر) روبرو بود و گفتگو از تو می کرد و هر دو به فکر تو بودند، او و پدر با وفایت بیش از امشب و فردا تا عصری زنده نیستند، عزیزا! اگر پارچه هایی که به تو می رسد ارزش حقیقی آن را بدانی که در بازار معرفت چه قیمتی دارد به هیچ بها، آن را از دست نخواهی داد، اگر اسرار این پارچه ها را به حروفی می نوشتند، تو از خواندن چند سطر آن در زندان به حال آنها منقلب می شدی، خصوص سطری که پدرت نوشته:

فرزند نامی من، من از محبت تو کسری نداشتم، به اندازه ای دل من از

ص:246

محبت تو انباشته بود که زندگی را بعد از اسیری تو آنی نمی خواستم، ولی دلم پایبند مهمان عزیز بود و مغناطیس محبت او توأم شده بود به حالت مظلومیت رقت آوری، خاندان او به وضع اسف آوری گرفتار بودند، فرزند من! اگر من به سراغ تو می آمدم و به خذلان او حاضر می شدم، تو خود مرا ملامت می کردی که چرا چنان عزیزی را با چنان عزیزان دستخوش بی کسی گذاشتی که بی کسی هر چه بخواهد به سر او و عزیزانش بیاورد. باری عزیزا! اگر بدانی که این پارچه ها در سرّ سرّ چه محبتی را در بردارند، زندان بر تو گوارا و فراخ خواهد بود، عزیزا! زندان آن نیست که تو در آنی، این است که به این دشت پنهاور من برای بی گناهان معصوم می بینم. عزیزا! این پارچه ها را امام علیه السلام در ذیل امضای سخنان من می فرستد.

در خاتمه برادرت را محمد اکنون از کربلا می فرستیم، او پیغام ما را و تفصیل ماجرا را به تو خواهد گفت...!

امام علیه السلام محمد بن بشر را به سراغ اسیری در ری و مازندران با پنج طاقه بُرد یمنی روانه می کند

سید گوید: امام علیه السلام به بشر فرمود: پس این پارچه های یمنی را از من به پسرت (محمد) بده. گوید: این پسر به همراهش بود که مگر دربارۀ فکاک برادرش، یا فدیۀ برادرش کمکی باشد. و امام علیه السلام پنج پارچه داد که قیمت آن

ص:247

هزار دینار می شد.(1)

اما خود بشر تا کی با امام علیه السلام هست ؟

ساروی ذکر کرده که در حمله اولی کشته شد.(2)

ولی طبری از عبد الله عاصم از ضحاک بن عبد الله حدیث کرده، گوید: «وقتی دیدم اصحاب حسین علیه السلام همگی به خاک افتاده اند و دشمن به خود و اهل بیتش راه یافته و با او به غیر از سوید بن عمرو بن ابی المطاع و بشیر ابن عمرو حضرمی باقی نمانده نزد امام علیه السلام آمدم و عذر خواستم و فرار کردم.

گوید: بشر هم برای جنگ پیش رفت و شهید شد.»(3) (رضوان الله علیه)

پیامی از کوی بشر یا نوید و بشارت

آرامگاه شهیدان را باید زیارت کرد که از آتش سوزان انقلاب و جنگ نیک بیرون آمده اند و هر ناحیه و هر عضو از اعضای آنان سوخته شده ولی بر نواحی عظمت خیز و فضیلت زا خاکستری هم ننشسته، بلکه درخشنده ترش نموده است، عظمت مرد از سه ناحیه است که عظمت را در خود برای خود و فضیلت را در زیارتگاه خود برای زائران تأمین می دارد:

ص:248


1- (1) تاریخ مدینه دمشق: 182/14؛ تهذیب الکمال: 407/6؛ اعیان الشیعه: 601/1؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 174.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.
3- (3) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 155؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 169؛ تاریخ الطبری: 339/4.

1 - ناحیۀ عواطف، 2 - ناحیۀ بصیرت، 3 - ناحیۀ اراده.

هر یک از این نواحی جهانی است که در گوشه ای از وجود یک تن مرد با عظمت گرد آمده، عاطفه با جهان خود از دل، و بصیرت با جهان مخصوص از مغز، اراده با جهان خاص به خود از روحیه طلوع می نماید.

این شهید که به زیارتگاه اوئیم، دل داشت و دل او یک عالم محبت بود، دیدید که حب فرزندش به پایه ای بود که گفت: دوست نداشتم فرزندم اسیر شود و من باقی بمانم. و دیدید که در هنگام پاسخ به امام علیه السلام و عذر از نرفتن از کوی شهیدان می گفت: من از تحمل دور شدن و خبر گرفتن از آینده و رونده عاجزم و این مطلب بالنسبه به حال من تصور شدنی نیست.

(این سخنان از دل و جوشش عواطف برمی خیزد.)

باز بنگرید: این شهید که در آرامگاه اوییم، بصیرت نافذه اش به اندازه ای کارگر بود که دور شدن از میدان پرافتخار را سقوط خود می دانست و برکنار شدن از کوی شهیدان را مساوق بی ارزشی می شمرد و باز به ارادۀ خلل ناپذیرش بنگرید که به دور افتادگان از کوی شهیدان اگر چه برای حفظ جان یا نجات عزیزان باشد به طور خشم نظر می افکند و حکم مبرم صادر می کند که باید او را به درندگان خورانید، ابرام

ص:249

حکم از شؤون اراده و قوه غضب است که منزع شجاعت و عهده دار ابرام حکم و انجاز فرمان است و در هنگام توافق بین محبت و حکمت و هم آهنگی آنان، اراده قوّۀ منفّذۀ هر دو است، ولی در هنگام معارضه حکمت با محبت این قوه منفذه طرفدار تنفیذ حکمت است و تعادل و هم آهنگی این سه گونه قوا که بنیۀ مردان یگانه را تشکیل می دهد، نغمۀ موزونی از روح و روان به همراه دارد که آن را نغمۀ (عدالت) می نامند و نقص در هر یک از این جهات مانند نقص در خلقت اعضا است، روح کامل باید محبتش جهانی باشد. دلی که علیل نباشد هواخواه هر موضوع جمیل زیبایی است. مشاعر حساس طفل انسان به همدستی هم، موضوعات جمیله را تفحص می کنند و صورت می گیرند و از برابر دل، سان داده به انگیزش دل می کوشند، تا دل را هواخواه هر نیک و زیبا کنند و در این هنگام برای اینکه ظاهر فریبندۀ موضوعات انسان را به اشتباه نیاندازد، بصیرت به قضاوت بر می خیزد و اراده نیز پهلو به پهلوی او برای اجرای قضا و حکم مبرم او همعنان می شود، در داخله انسان هر یک از این سه، جهانی جداگانه دارند که انگیزش جهان آن و اسباب توسعه و ازدیاد آن زیاد و موانع و علل آن هم یک دنیا است، معلوم است دنیا که هر روز خود را تجدید می کند و در فصول و مفاصل خود

ص:250

جهان های نوینی ابراز می دارد، از تمام اطوار خود نمونه می فرستد که انگیزش محبت کند و انسان را صاحبدل کند که خیر و زیبا را بپسندد و بطلبد، دنیا خود را نزدیک می آورد، احتیاجات هم انسان را حرکت می دهد و پیش می برد، تا از مقابلۀ تابلوهای زیبای عالم و آثار آن در مشاعر حساس انسان، عواطف او را تحریک و محبت او را برانگیزانند و جرم تن انسان را تبدیل کنند به اشعه گرم محبت و انس که اوائل راه بهشت و مقدمه تحول وجود جرمانی او است به عوالم لطیف روحانی؛ و چون در این اقتصاد باید حداکثر سود را از سرمایه گرفت در این مرحله نباید کوتاه آمد؛ زیرا هر گاه تولید کم شود و در هواخواهی تمام زیباهای جمیل کوتاهی آید، عیش او ناقص و بهشت او مکدر است و از آن طرف اگر محبت او صرف زیبایی های فریبنده شود یا زیبایی های موقت را اشتباه کند، به خیر دائم یا دنبال خیر دائم نرود، باز فقری آمیخته به حسرت و آتش و نکبت و وبال خواهد داشت و بالحقیقه تولیدی است با نبودن مصرف که نتیجۀ آن ضایع شدن سرمایه و کساد و فساد آن به صرف در زیادروی شهوت است؛ بنابراین بصیرت و خرد را بر آن گماشته اند که زیبا و جمیل را بازرسی کند و هر چه را خیر دید برگزیند وگرنه نه؛ و بصیرت را دارای یک جهان هوش فرمود که اقسام

ص:251

خیر را از یکدیگر جدا کند و آنچه هم در ذات خود هم برای نتایج خیر است با آنچه در ذرات خیر است و در نتائج نه و آنچه برای نتائج خیر است و در ذات خویشتن نه، هر کدام را به اندازه شایسته اش محبت دهد و اگر بصیرت کم آید و برابری نکند با انگیزه های محبت، محبت تبدیل می شود به شهوت و افراط آن عقوبت افزا می شود، پس برابر یک جهان مهر و یک جهان عقل باید که با یکدیگر تکافو کنند و در پهلوی این دو، جهان اراده را گذاشته اند که باید او هم در تنفیذ حکم توانا و در خوش و ناخوش و در رغبت و نفرت همواره حکم بصیرت را پیش ببرد و اگر اراده نقصانی داشته باشد و از برابری با آن دو کارگر کوتاه آید، تلف بیشتری و خسارت افزون تری وارد می آورد و خیانت به عقیده و نفاق و تجزیۀ داخل پیش می آید و حرمان و اندوه و اسف و دود و آه بی پایان برمی خیزد؛ شیعیان کوفه بصیرت داشتند، اما از جهت فتور اراده دچار شرمندگی چاره ناپذیری شدند.

پیامبران که میزان خلق و خُلق و روح و روان او تمایلات و حرکاتند، چون در هر سه جهان تکمیلند، وجود آنان موزون و نغمۀ عدالت از بنیان آنان متوازن است، پیغمبر اسلام که میزان الاعمال انسان است، اولاد را بسی دوست می داشت، در محبت آن بی تاب

ص:252

بود.

برای خنداندن اطفال خود را مهیا می کرد و می فرمود:

«من لا یرحم لا یرحم».(1)

برای فرزندانش حسین و ابراهیم می خندید و می گرئید و در فوت ابراهیم می فرمود:

«یحزن القلب و تدمع العین و لانقول ما یسخط الرب.»(2)

دختر زید بن حارثه را می نواخت و به یاد پدرش اشک می ریخت، زنها را دوست می داشت، می فرمود:

«قال احسنکم خلقاً و الینکم کنفاً و ابرکم بقرابته» (3) و محبت بی حد او چون به هماهنگی بصیرت و تکافوی اراده موزون بود، محبوب بود و از نزدیک شدن به او و حب پاک او و به بصیرت و همچنین به ارادۀ او، بهجت بیننده می افزود.

همچنین شهیدان این کوی از محبت کسری نداشتند، بلکه در درجه آخر و به شدت محبت آراسته بودند و چون توافق و هماهنگی بین محبتشان با اراده و بصیرتشان صورت وجود داشت، زنده و مرده شان

ص:253


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 155/3؛ الامالی، سیدمرتضی: 169/2.
2- (2) الاحتجاج: 215/1، به صورت روایت ذکر شده؛ من لایحضره الفقیه: 177/1.
3- (3) الکافی: 240/2، باب المؤمن و علاماته، حدیث 35.

معطر بود، این کشتگانند که از کشته شان بوی خون و از سوخته شان بوی دود نیاید؛ به رهگذر کویشان عطر می دهند و آهسته به گوش او می دمند که:

«کنْ کالصَّنَدلِ یُتعطّرُ مِنْهُ حَتّی الفاسُ».

بشر پیکی باز گرداند و از کربلا و کوی یاران بالحقیقه پیامی به جهان فرستاد که در هر رهگذر و به هر کس بگوید: برو مثل صندل باش که هر چه از تو بسابند عطر تو بیشتر و بوی مشک از تو بلندتر گردد، از تعادل اراده و محبت و وحدت آن دودم آتش برگردد و هر چه فشار امتحان شدیدتر و تراکم داغ و فراق و سوز و احتراق زورآور شود، عبقۀ همتت عبیر آسا، پاشیده تر گردد.

بشر در شب تیرۀ عاشورا بلاها از اطراف خود به سراغش می آمدند، یا پیکی از خود می فرستادند، ولی هر کدام دامن خود را از خبر خوش پر کرده و به بشارت به سوی جهانیان و زندانیان برمی گشتند و در فردای عاشورا، آن روز خونین هر چه روز برمی آمد و کار رزم و آتش بالا می گرفت از پایداری خود معنویت خود را آشکاراتر و نهاد پاک خویش را هویداتر می کرد و بر جهان ارادت و محبت توسعه می داد تا پایان کارزار که اشعه جان و روانش چشم دوربین آفتاب را پر کرد و فرا گرفت، آفتاب که تنش را می سوزانید بوی عطر ایمان و مردانگی وی را به

ص:254

همراه اشعه خود به اطراف جهان پراکنده می کرد و برای هر کس که نصیبش نبوده که خود به آرامگاه وی به زیارت آید آفتاب عهده دار بود که به منطقۀ تابش خویش، خود حامل پیام باشد، هر یک از اشعه آفتاب یک مخبری شد که در منطقۀ حکومتش خبر او و سخن وی را برساند و بگوید: هله، عشاق فضیلت بدانند که بُشر تنها از شخص خود دلی پر عاطفه داشت، که چون دل طفل ساده و بصیرتی نافذ داشت، که چون فیلسوف عاقل و ارادۀ قوی ثابتی داشت که چون اراده سلحشور از خطر بی باک بود و از توافق این سه ناحیه نغمۀ روان او موزون و آهنگ مرام او متوازن.

بُشر در این کوی ماند که این پیام ها را به جهان بدهد و بگوید: آن کس که بتواند از توازن قوا خبری به جهانیان برساند، چرا از این کوی بگریزد و خود را از سقوط به حدی رساند که از یک خط سیر محدودی به یک سمت رود که خیر کاروان شهیدان را از آینده و رونده بگیرد.

بَینا یری الانسان فیها مخبرا حتی یری خَبَرٌ منَ الاَخْبار

الْعَیشُ نَوْمٌ وَ الْمَنیه یقْظَهٌ وَ الْمَرْءُ بَینَهُمَا خیالٌ ساری

ص:255

وَلَدُ المعزی بعضه فاذا مضی بَعْضُ الْفَتی فَالْکلُّ فی الآثار(1)

ص:256


1- (1) نهج السعاده: 72/4؛ الکنی و الالقاب: 48/1-49.

در حمراء الاسد دو تن از پیروان پیامبر صلی الله علیه و آله

از زخم های احد افتان و خیزان به اردو می رسند.

اِنَّ رَجُلاً مِنْ اصْحابِ النَّبیّ مِنْ بَنی عَبْد الاَشْهِلَ کان شَهِدَ احُداً قال: شَهِدْتُ انَا وَ اخٌ لی فَرَجَعنا جَریحَیْن، فَلَمّا اذّنَ مُؤَذِّنُ رسول الله صلی الله علیه و آله بِالْخُرُوجِ فی طَلَبِ الْعَدُوِّ قُلْنا: لاتَفُوْتَنا غَزْوَهٌ مَعَ رسول الله صلی الله علیه و آله والله ما لَنا دابَّهٌ نَرْکبُها وَ ما منا الاّ جَریحٌ ثَقیلٌ فَخَرَجْنا مَعَ رسول الله صلی الله علیه و آله وکنْتُ ایْسَر جُرْحاً مِنْ اخی فَکنْتُ اذا غُلِبَ حَمَلْتُهُ عَقَبَهً وَ مَشی عَقَبهً حتّی بَلَغْنا مَعَ رَسول الله صلی الله علیه و آله حَمْراءَ الاَسَدْ.(1)

(نط - 17) عبد الله بن عروه بن حراق غفاری

و برادرش

(س - 18) عبد الرحمن بن عروه بن حراق غفاری

اشاره

(2)

ص:257


1- (1) بحار الأنوار: 39/20، باب 12؛ تاریخ الطبری: 212/2؛ تفسیر مجمع البیان: 447/2.
2- (2) در رجال ابوعلی به نشانۀ (جخ) گوید: عبد الرحمن بن عذره، (سین) و طبری در شهادت این دو جوانمرد گوید: ابن عزرۀ غفاریان.

عبد الله و عبد الرحمن غفاری دو برادرند؛ این دو برادر از اشراف کوفه، از شجاعان آنان، و از صاحبان موالاتند.

حدائق الوردیه در ترجمۀ این دو تن پس از معرّفی ایشان گوید: جدشان (حُرّاق) از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است، از کسانی است که به همراه حضرت او علیه السلام در جنگهای سه گانه اش جهاد کرد.

با امام علیه السلام برادری می کنند و به کربلا می آیند

سماوی در ابصار می گوید: عبد الله و عبدالرّحمن به طفّ فرات خدمت امام علیه السلام آمدند.(1)

شیوۀ کارزار

طبری گوید: «اصحاب حسین علیه السلام وقتی که دیدند دشمن بر آنان چیره شده و قادر نیستند جان او و جان خود را از آن حمله محفوظ نگهدارند، به رغبت بی اندازه به (تنافُس) بدانسان که خریداران بسر چیز نفیس بریزند، می کوشیدند که جلوی رویش کشته شوند، عبد الله و عبد الرحمن پسران عروه غفاری، این دو برادر رزم آور از این رو پیش آمدند و عرض کردند: یا اباعبد الله! علیک السلام، دشمن کار را از دست ما گرفت، نزدیک به تو شد، ما دوست داریم که پیش روی تو کشته شده باشیم و تا زنده ایم این حمله را از تو ممانعت و جلوگیری کنیم و

ص:258


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 175.

دفاع کنیم.»(1)

یا در قلب بوده اند یا در این هنگام وضع تشکیلات لشکری امام علیه السلام به هم خورده بود و ظاهراً بعد از حبیب وضع صف و میمنه و میسره به هم خورده بوده و تمام پیرامون امام علیه السلام بوده اند و نظرشان به حفظ وجود اقدس او بوده، با یک دیده به او می نگریسته و با دیدۀ دیگری به دشمن، و همه یک دست بوده اند که سنگری برای بنیۀ مقدس امام علیه السلام در پیش دشمن و در جلوی شمشیر و سر نیزه بسازند و کوشش آنان این بود که این نفس آخر را به یاد محافظت و حمایت باشند و اینک که چاره از دست رفته، اقلاً کشته شان پیش روی امام علیه السلام به خاک بیافتد، تنشان در جلوی نظر امام علیه السلام از حس و حرکت و از جنبش و نبض بماند، تا از خود مطمئن باشند که کوتاهی نکرده اند و گواهی و امضا از نمایندۀ خدا (عین الله الناظره) بر اختتام فصل اخلاص خود داشته باشند و در عین حال از کشتۀ خویش مانعی پیش پای دشمن و از تن خود در جلوی سم اسب او سنگری وگرنه سنگی فراهم نموده باشند و اگر این هم به دست نیامد، تا زنده اند به فراخور حال بیچارگی دفاع از امام علیه السلام ستمدیده کرده اند. انصاف را اقدام رشیدانه ای چنان، که از نیتی چنین برخیزد زخم درون سینه حسین علیه السلام را مرهم می گذارد و به یاد تحسین و تقدیر می اندازد

ص:259


1- (1) فقالا: یا اباعبد الله! علیک السلام حازنا العدو الیک فاحببنا ان نقتل بین یدیک، نمنعک و ندفع عنک. «تاریخ الطبری: 337/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 151»

که به برادری و اخوت، آن دو تن را بپذیرد و پهلوی خود بخواند و از وجود آن دو با خود سه برادر تشکیل دهد؛ والحق آن عشق ورزی با آن لطافت و رقت مهمان نوازش را می خواست که امام علیه السلام فرمود.

امام علیه السلام و استقبال از تقاضای برادرانه

حسین علیه السلام فرمود: «ترحیب می گویم، به آغوش باز می پذیرم، پس هر دو تن نزدیک من بایستید، هر دو تن آمدند نزدیک امام علیه السلام ایستادند و به جنگ پرداختند.(1)

یک تنند یا دو؟

یک روح نظامی از دو حنجره، نعرۀ کارزار می کشید، یک روان از دو زبان رجز می خواند؛ یک روحیه و یک خوی از دو دست و شمشیر دلاوری می کرد.

شیوۀ کارزار

یک تن رجز می خواند و می جنگید، آن دگر تتمۀ رجز را می خواند و می گفتند.

یکی می گفت:

1 - قَدْ عَلِمَتْ حَقَّاً بَنُو غِفارٍ (دیگری می گفت) و خَنْدَفُ بَعْدَ بَنی نَزارٍ

2 - لَنَضْرِبنَّ مَعْشَرَ الْفُجّارٍ (دیگری می گفت) بِکلِّ عَضْبٍ صارمٍ بَتّارٍ

ص:260


1- (1) فقال الامام صلی الله علیه و آله: مرحباً بِکما ادْنُوا منّی فَدَنوا منْهُ فجعلا یُقتلان قریباً منه.

3 - یا قَوْمِ ذُوْ ذُوْا عن بَنی الاَطْهار (دیگری می گفت) بِالْمُشْرفی وَ الْقَنَا الخطّار»

(1)

ترجمه:

1 - بنی غِفار درست شناخته و دانسته اند و قبیلۀ خندف و پس از آن «بنی نزار» هم آگاهند.

2 - الحق ما، بزه کاران را با دم تیغ و شمشیر برّان می زنیم.

3 - ای مردان کاری، دشمن را از پیرامون اولاد اطهار دور کنید با سر نیزۀ لرزان و شمشیر برّان.

پس مستمراً جنگ کردند تا هر دو تن کشته شدند.

از عوالم ذکر شده که گوید: سپس عبد الله و عبد الرحمن دو تن غفاری نزد او علیه السلام آمدند و گفتند: ای اباعبد الله (السلام علیک) ما آمده ایم که پیش روی تو کشته شویم و از تو دفاع کنیم.

امام علیه السلام گفت: مرحبا به شما، با من نزدیک باشید، آنها نزدیک آمدند، گوید: و گریه می کردند.

سپس دنبال ذکر گریه قضایای فتیان جابریان را به نام این دو تن غفاری ذکر کرده، و ظاهراً اشتباهی برای عوالم رخ داده و منشأ اشتباه تشابه قضایای این قربانیان حق است.

طبری پس از ترجمۀ غفاری ها گوید: «و جاء الفتیان الجابریان»

ساروی گفته: عبد الله در حمله اولی و عبد الرحمن به مبارزه شهید شد.

ص:261


1- (1) تاریخ الطبری: 337/4؛ معالم المدرستین: 115.

دیگران گفته اند: هر دو تن به مبارزه کشته شدند، ظاهراً ارجوزه هم همین است.(1)

پیام دو تن به یک زبان

از اموری که در جهان امروز به پایۀ مسائل ریاضی ثابت و محقق است و بدون استدلال معلوم همه است، حاجت به تعاون و همدستی است.

این قدر مسلم است، ولی تا چه اندازه و به چه معنی؟ هم نفسی این دو تن شهید در تمام مراحل حتی در سخن و حماسه حدی را معلوم می دارد که آن را سر حد حقیقی برای تحدید تعاون باید دانست و گذارد.

این دو تن می گویند: به این اندازه تعاون لازم است که حتی سخن و قصیده ای که از یک تن شروع می شود، دیگری باید آن را تمام کند و به نظر تتمم و به منظور تعاون، عمل نافع خود را به جا آورد و به قدر وسعت دائرۀ عمل، دائرۀ نظر هم وسعت داشته باشد، به قدری که عمل سرایت دارد و برکت می رساند نظر و اندیشه هم بزرگ باشد و خود را در تتمیم کار مردم سامان خویش به منزلۀ آنان و نایب آنان داند؛ کار کار آنان باشد که از بنیۀ من و تو و انسان دیگری صادر شده است.

دیگران به صور گوناگون این حقیقت عالی را تصور

ص:262


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 176؛ تاریخ الطبری: 337/4؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 273.

کرده اند، حکما کنجکاوی را عمیق تر کرده گفته اند: در پیراهن امکان جز ازدواج و ترکیب نیست، چنانکه هسته های دو لپه به هم لحیم و در آغوش همدیگر درآمده و در یک قشر جا گرفته و یک پیراهن پوشیده اند، همچنین هر ممکن زوج ترکیبی است و نکاحی در جمیع ذراری ساری است، از ادبا یک تن به شاگردان خود املا می کرد که: کوری شلی را دید که به واسطۀ فقدان پای از پا درآمده و در گرداب فاقه مستغرق گشته، بدو گفت: مرا چشم نیست و تو را پای نه و بدین واسطه هر دو از کسب و کار محرومیم، چه شود که از در مهر درآیی و پا بر دوش من نهی؟

یکی چشم و آن دیگری پا شویم به هر جا که باید بدانجا شویم

یک آئیم ما هر دو تن ز آن سپس به هر کار ما را بود دست رس

حکیمانه گفت و پذیرفت لنگ رهیدند آن هر دو از قید ننگ

به گیتی اگر بنگری فی المثل همه خلق در حکم کورند و شل

«اَینَ الإنسانُ» گوید: در دماغ افراد انسان همه گونه معدنی است، اما به اندازه ای که فراخور حاجت مجتمع انسانی باشد اندازه گیری شده، دماغ صنعت و

ص:263

کار را آفریدگار افزون و از دماغ فکر و علم خلق فرموده، چون نیاز مجتمع به فزونی آن و کمی این حکم می کرد، یک مفکر می تواند چنین کارگر را به کار وا دارد.

معدن طلا کم است و از آهن زیاد و به پایۀ کمی و زیادی آن دو، ضرورات حیاتی بیشتر به آهن است و کمتر به طلا نیاز به آهن فزون از حساب است، موارد برخورد به آتش، موارد خاک ورزی، کشاورزی، کارخانجات ابزار آنها آهن است، ابزار کتابت، دوخت و دوز آهن است، اسلحۀ جنگ؛ ابزار درویدن و صدها موارد دیگر از آهن است.

آهن که معدن آن زیاد و خودش در دسترس است، برای همۀ این موارد ضرور است و طلا که اندک است حاجت به آن نیز به همین قیاس در کارگاه آفرینش اندک است، کم و زیادی هر فلز را بسته به ازدیاد حاجت به آن و به مصرف آن قرار داده و آنچه مصرف آن کم است افزایش موالید آن عبث است.

بنابراین باید دماغ افراد را به طور آزاد در دسترس تربیت گذاشت و هر چه را به سرشت و طبع خود خواهانند در آنان تکمیل نمود که آنچه را طبیعت زیاد و کم بار آورد به همان نسبت برای صلاح و اصلاح حال بشر لازم است؛ مثلاً پیغمبر برای بشر یکی کافی است؛ باید همان اندازه که نیاز طبیعت

ص:264

است اسلحه ساخت و پرداخت و کم و زیادی گرچه در بازار معمول موجب عزت بعضی و منشأ أرج و بهای آن است ولی در نظر لزوم و در تشکیل و تألیف جامعۀ موزون متناسب، به یک نسق ضرورند و چنانکه یک تن در سرتاپای خود مستغرق عوائد مجموع است، دست های دور دست در پی هم درآمده، قماش ها را وصله به وصله و پارچه به پارچه از دست خیاط و سوزنی و چرخ ساز و چرخ کار گذرانده، و هر دستی به نوبۀ خود از جاهای بسی دور دراز شده، تا به قامت یک تن او جامه آراسته و همچنین در تهیۀ مسکن و مأوا و میوه و غذا و تجهیز و وسایل علم و آگاهی همی کوشیده اند، تا همه چیز را در دسترس همگی گذاشته اند و یک تن بالحقیقه با دست رنج یکصد هزاران می زید و صدها دیگران شانه و زانو زیر بار او نگاه داشته و زیر دست او را گرفته اند، تا چند گامی رو به سرمنزل مقصود پیش رفته، خلاصه آنکه همه با او متحد شده اند که او توانسته بهره مند از کار همگی شود او هم باید همت نموده با آنان متحد شود که بتوانند کار خود را تمام نمایند و منظور از اتحاد آن نیست که همگی یک فلز باشند و یک کار پیش گیرند؛ زیرا فلز قشونی و دل آهنین او برای جنگ سازگار و فلز قلب مادر برای پرورش طفل ضرور و این هر دو غیر از فلز مفکر عالمند و اینها مجموعاً غیر

ص:265

از فلز کشاورزی و درزی است، بلکه وحدت مطلوبه، عبارت از تشریک مساعی است، کاری را برگزیند که آنچه را مجتمع از نقصان آن لنگ است تلافی نماید و به منظور نفع مجتمع بکوشد، در این صورت هر چه عمل بیشتر در پیکر کلان مجتمع؛ مفید باشد و از دائره کوچک به دائره بزرگ و از بزرگ به بزرگتر در مجتمع انسانی پیش رود آن کار بزرگتر و صاحب آن معظم تر است. تا کار به جایی برسد که از نتیجۀ کار او عموم بشر بهره مند باشد و در عین حال نیتی فراخور آن عمل مفید در نهاد داشته و تا آنجا که عمل و اثرش رسیده، نیت و همت او نیز رسیده باشد.

بی بهرگی انسان غالب از قصور است، نه قصور عمل همه کس، کار می کند ولی همه کس به منظور این تبادل کار نمی کند وگرنه اغلب اعمال هر کس به سود دیگران است، و خود عمل و معظم آثار آن عائد دیگران و صرف راه آنان می شود، اغلب خود مردم به بیشتر از نیم اعمال خود بهره مند نیستند و نیم باقی خواهی نخواهی از دست آنان بیرون و صرف دیگران است.

بنایان، جز اندکی دست مزد از کار ساختمان ها که هزاران کس از آنها متمتع است؛ بهره مند نمی گردند، ولی اثر کار آنها عائد خلقی بی شمار از جهانیان می شود، خود در هنگام کار، گویی از انتفاع دیگران و

ص:266

دیگران در غفلتند و به منظور خیراندیشی آنان کار را نمی پردازند و چنانکه برکت کار توسعه دارد نظرشان توسعه ندارد ممکن است کار (فورد) به محیط جهان برسد، ولی همت نه، این اثر جهان گیر از (فورد) هر گاه با غفلت از اثر نیک و بدش باشد یا از غفلت گذشته به صدد خالی کردن جیب و دامن و غارت مال دیگران باشد یا اندیشۀ خیر باشد، ولی اندیشه اش رسا نباشد یا به اندازۀ نفوذ اثر رسا نباشد از ثواب نفع خلق و خیررسانی به آنان دور و شخص عامل از عظمت شخصیت مهجور خواهد بود. باید به همراه اثر جلیل اندیشۀ جلیل جمیلی در نهاد روان باشد و پشتیبان یک اثر با عظمت باید منویات تابنده ای باشد با عظمتی بیشتر، شاید عمدۀ تفاوت انبیا علیهم السلام با سایر خلق همین نکته اساسی باشد وگرنه در مدت عمر و در جوارح کارگر و در اوقات موزوعۀ بر خواب و خوراک، ارقام دو دسته فرق زیادی نمی کند و با این حال عظمت آنان قابل قیاس با عظمت دیگران نیست. منشأ آن عظمت غیر محدود به ناچار توسعۀ خیر اندیشی آنان است که از وسعت، جهانی را فرا می گیرد و به جهانیان می رسد و گرچه عمل نرسد و در اینجا است که همت دیگران از همت آنان کوتاه می آید اگر چه عمرشان کوتاه تر نیست و آنان که با انبیا همقدمی کردند و به مقصد انبیا و به منظور آنان که نجات

ص:267

خلق و خلاص اهل عالم و تثبیت قوانین فطرت باشد قدم برداشتند و نیت خیرشان تابع نیت انبیا و به همان صدد و به همان سمت متوجه است، از این نیت حسنه و سعۀ صدر به جهان بزرگی وارد هستند، به ویژه اگر مانند آنان متحد به اخلاق شده و به نظر اتحاد، تتمیم کار آنان را بخواهند، اگر چه به عمل ضعیف باشد در جنگ احد انصار همه زخمی و مجروح برگشته بودند، دو تن برادر که عبد الله بن سهل و رافع بن سهل از بنی عبد الاشهل باشند زخم های گران از جنگ داشتند، عصر جمعه از جنگ احد برگشته بودند، بامداد شنبه مجدداً فرمان بسیج برای جنگ (حمراء الاسد) به نام تعقیب از سپاه قریش آمد، رافع که جراحتش افزون بود به برادر گفت: «(به خدا سوگند)

اِنْ تَرَکنا غَزاهً مَعَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله لغبن وَ اللهِ ما عِنْدِنا دابَّهٌ نَرکبُها وَ لانَدری کیفَ نَصْنَعُ؟»(1) عبد الله گفت: برخیز که از این نعمت بزرگ بی بهره نمانیم. هر دو به راه افتادند، قدری رفتند، رافع از خود رفت و از پا درآمد نشست، عبد الله او را به دوش گرفت و بدین سان به آستان رسول الله صلی الله علیه و آله رسیدند، و در صف مجاهدان قرار گرفتند.

ص:268


1- (1) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 56/15.

تمام اهمیت تعاون، از نظر داشتن به اتحاد است و اتحاد موقوف به نظر داشتن به تتمیم وجود و حظوظ آفریدگان است، اگر چه عمل اندک باشد، در نهج البلاغه در حقوق والی به رعیت و حقوق رعیت به والی می فرماید:

«وَ لَیْسَ امْرُءٌ وَ انْ عَظُمَتْ فی الحَقّ مَنزِلَتُهُ وَ تَقَدَّمَتْ فی الدّینِ فَضیلَتُهُ بِفَوقٍ انْ یُعانَ عَلی ما حَمَله الله مِن حَقِّهِ و لا امرءٌ وَ انْ صَغَّرْتُه النُّفُوسُ وَ اقْتَحَمهُ العُیُونُ بِدُونِ انْ یُعینَ عَلی ذلِک اویُعانَ علیه.»(1)

اگر کار خود را تتمیم کار دیگران و به منظور تتمیم عمل آنان قرار دهد هر چه باشد بزرگ است؛ و اگر بزرگ هم نباشد کار بزرگ و اثر بزرگ تولید می کند، به تألیفی که آفریدگار در ترکیب نر و ماده و در طبیعت آنان به کار برده بنگر که: هر کدام بعد از ازدواج و در هنگام عمل اتحاد، چون تتمیم تقاضای دیگری را می دارد، مولود جدید بشر را پدید می آورند.

پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله که در بنیان کاخ تربیت اخلاقی آخرین خشت و خشت آخرین می بود، کار خود را متمم کار پیامبران پیشین می دانست، چون به نظر اتحاد به آنان می نگریست، از این جهت بزرگ جهان

ص:269


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 207.

بود، چه مانع دارد که در جامعۀ اسلامیان برای نیابت از (اولوالامر) هیئتی مرکب از متخصصان در هر جهت تشکیل دهند و همه به یکدیگر به نظر تتمیم و اتحاد نظر کنند.

عالم مجتهد، با دکتر طب، با عالم اقتصاد؛ با عالم به علم اجتماع، با زعیم سیاسی مجمعی داشته باشند.

و هیچ کدام خود و جامعه را مستغنی از دیگری ندانند و به آرای متبادل وظیفه یومیه مسلمین را که رساله عملیه باشد بنویسند و کار (وضع رساله را) تنها به عهده مجتهد آیین نگذارند که از جهت اسلوب یا ازجهت انشاء یا از جهت ترجمه یا از توجه به موضوعات مورد حاجت و غفلت از ابتلائات، نقصی در رساله رخ دهد و باب اعتراض شروع شود اینان به او کمک کنند و او هم اینان را بپذیرد.

این دو تن شهید همین که در برادری و برابری کار را به آخرین حد رساندند، هر دو تن به سوی سومین خود که اشرف خلائق بود رفتند. امام علیه السلام آنان را پذیرفت، نزدیک خود طلبید، به حمایت خود پسندید، خود را سوم آنان قرار داد؛ این کار معقول محبوب، پیامی به اولیای امور می دهد که به جهان بزرگتری وارد شوید و تتمیم عمل همکاران را بخواهید، نه امتیاز و تفوق خود را، گذشتگان هر چه کوتاه بوده اند در پلکان ارتقا، اولین پله بوده، کار از آنان شروع شده

ص:270

و بالا آمده، (شک نخستین، پایۀ فکر بوده) آنها بیشتر از این نتوانستند برآیند، تو بر آنان رحم آر و در فکر یا در عمل که برتر از آنان آمده ای خود را جزء متم آنان و آنان را جزء یا جذر متمم خویشتن گیر؛ زیرا بالحقیقه هم همین است، هر چه باشد تو نیم قصیده آنان را تمام می کنی، پس مغفرت برای آنها بطلب، غفاریان راه مغفرت را رفتند که به تمام معنی برادری کردند و با امام خلق علیه السلام در نیت خیر برای نجات خلق (از آینده و حاضر) همدردی و برابری کردند و با یکدیگر در پیمودن راه پرپیچ و خم این وادی به مانند ستاره دو پیکر در یک پیراهن و یک نام، تمام بام گردون را طی کردند و در ابراز منویات به یک کلام سخن پرداختند.

ص:271

ص:272

اُسْدٌ و لیس لها الاّ الوغی اجَمٌ و لا مَخالیبُ غیر البیض و السَّمَر

صالوا و لولا قضاءُ الله یمسکهم لم یترُکُوا من بنی سُفْیان من اثر

مااَوْ مَضَتْ فی الْوَغی منهم بروق ظبی الاّ وَفاض سحابُ الهام بالمَطَر

یسْطُوْ بمثل هلال کُلّ بدر دُجی فی جُنْحِ لیلٍ من الهَیجاء معتکرٍ(1)

(سا - 19) عبد الله عمیر کلبی

اشاره

(2)

ابصار سماوی گوید: عبد الله عمیر بطلی است، شجاع، از اشراف.

طبری، از ابومخنف او از ابوجناب حدیث کرده گوید: «از قبیله ما مردی بود

ص:273


1- (1) دیوان الأزری الکبیر: 297.
2- (2) ابن حجر عسقلانی در اصابه گوید: وی عبد الله بن عمیر بن عباس بن عبد قیس ابن علیم جناب ابووهب کلبی علیمی است به وزن تصغیر در علیم.

به نام عبد الله عمیر در کوفه نزول کرده بود، نزد (بئر الجعد) از همدان خانه برای خویشتن اتخاذ فرموده، در آن خانه با زوجه اش (امّ وهب) دختر (عبد) که از قبیله (بنی النمربن قاسط) است، منزل گزیده بود.»(1)

ابومخنف گوید: «این مرد بهادر سپاه کوفه را در نخیله دید سان می دهند که به جانب حسین علیه السلام بتازند، از آن ها و کار آن ها سؤال کرد، به او گفته شد که می خواهند بر حسین، فرزند فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله بتازند او با خود گفت(2): به خدای عمری بود که من بر جهاد اهل شرک حریص بودم و امیدوارم که جهاد با این مردم حق کش که می خواهند با پسر دختر پیامبرشان صلی الله علیه و آله بجنگند، ثوابش نزد خدا کمتر نباشد از ثوابی که خدا در جهاد مشرکان به من می دهد.

گوید: پس نزد زنش داخل شد و به او آنچه شنیده بود خبر داد و او را به آنچه اراده داشت آگهی داد.

زن به او گفت(3): زهی بخت، خوش به نشان زده ای، خدایت تو را به اینگونه کارهای رشیدانه برساند، این کار را بکن و مرا نیز به همراهت ببر، می گوید: این زن را شبانه برداشت و بیرون آمد و خود را به حسین علیه السلام رسانید و به پای

ص:274


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 179.
2- (2) فقال: و الله لقد کنت علی جهاد اهل الشرک حریصاً و انی لأرجو الا یکون جهاد هؤلاء الذین یغزون ابن بنت نبیهم ایسر ثواباً عندالله من ثوابه ایای فی جهاد المشرکین.
3- (3) فقالت: اصبت، اصاب الله بک ارشد امورک، افعل و اخرجنی معک.

حضرت او علیه السلام ایستادگی کرد تا کشته شد.»(1)

شیوۀ کارزار

ابومخنف گوید: «روز عاشورا عمر سعد نزدیک آمد و خود، جنگ را افتتاح کرد، خودش تیر انداخت و مردم از پس او تیر انداختند، پس از تیرباران یسار غلام زیاد و سالم غلام عبید الله به میدان آمدند. مبارز خواستند و گفتند: کیست به مبارزه آید؟ کسی از شما به نبرد بیاید حبیب و بریر از جا پریدند، لیکن حضرت علیه السلام فرمودشان شما بنشینید. عبد الله بن عمیر سرپا بلند شد و گفت(2): ابا عبد الله! مشمول رحمت خدا باشی، اذن به من رسیده که به سوی آنها بیرون آیم.

امام علیه السلام دید او مردی است بلندبالا، گندم گون، بازوها سطبر و محکم، بین دو شانه اش فراخ باز.

فرمود: من گمان می برم قتّال اقران باشد(3) (یعنی کشنده سرکشان) بیرون برو، اگر می خواهی، پس یک تنه بیرون آمد، برابر آن دو ایستاد، آن ها گفتند: تو کیستی؟ نسبت خود را با آنها گفت: آن ها گفتند: نمی شناسیمت، باید زهیربن قیس

ص:275


1- (1) معالم المدرستین: 103/3؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 123؛ تاریخ الطبری: 326/4.
2- (2) فقال: ابا عبد الله رحمک الله ائذن لی فلأخرج الیهما، فرأی حسین 7 رجلا آدم طویلا، شدیدالساعدین، بعید ما بین المنکبین، فقال حسین 7 انی لا حسبه للاقران قتالا اخرج ان شئت.
3- (3) موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 524؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 180.

یا حبیب بن مظاهر یا بریربن خضیر برای ما بیرون بیایند. (یسار(1) در این حال در جلوی سالم بود و خود را پیش می انداخت، مهیای زد و خورد بود) عبد الله به یسار نهیب زد که زنا زاده آیا از چون توئی رواست که از مبارزه کسی سر باز زند، مگر جز این هست که هرکس از آحاد مردم به مبارزه تو بیرون بیاید از تو بهتر است.(2)

سپس با شمشیر به او حمله کرد، زدش تا ریزریز شد، هنگامی که عبد الله خود را مشغول یسار کرده و همی شمشیرش می زد، ناگهان سالم از عقب سر «یسار» رسید حمله کرد؛ اصحاب ابوعبد الله بانک زدند که هشدار که آن غلام دیگر خود را رساند، لیکن آن نامور به خطر او اعتنا نکرد تا فرا رسید، آن غلام به پیش دستی ضربتی انداخت؛ عبد الله دست چپ را جلوی شمشیر گرفت، شمشیر فرود آمد و انگشتهای او را پراند، عبد الله بعد از این ضربتی که خورد به سوی او برگشت و شمشیر به او زد تا او را نیز کشت و پس رو به حسین علیه السلام برگشت با سرافرازی رجز می خواند و اظهار احساسات می کرد و از اینکه هر دو را جمعاً کشته، به امام علیه السلام و به بانوی خود (امّ وهب) دلداری می داد، می خواند:

1 - انْ تُنْکِرونی فَاَنَا بن کلبٍ حَسْبی بَیتی فی عُلَیمٍ حَسْبی

ص:276


1- (1) و یسار مستنتلَ امام سالم.
2- (2) فقال له الکلبی: یا بن الزانیه و بک رغبه عن مبارزه احد من الناس ویخرج الیک احد من الناس الا و هو خیر.

2 - انّی امرءٌ ذو مرّهٍ وَ عَصْبٍ و لستُ بالخَوّارِ عِنْدَ الْحَرْب

3 - انی زَعیمٌ لَکَ امَّ وَهَبٍ بالطَّعْنِ فیهم مُقْدِماً والضَّرَبِ

فعْلَ غُلامٍ مُؤمنٍ بالرَّب»(1)

ترجمه:

1 - اگر اصرار دارید که مرا نشناسید من بزرگ زاده ام، خود آن خانواده بزرگم (عُلیم) برای خانوادگیم بس است.

2 - من خود به خویشتن مردیم، توانا به مقصود صاحب غیرت، خداوند نیرو؛ و در هنگامه رزم پر بی صدا نیستم.

3 - ای بانویم (امّ وهب) من سالار توام، آنطور که بخواهی عهده دار نیزه در تن این بدخواهانم با پیشروی و شمشیر زدن چونان رفتار یک تن پسر که مؤمن به پروردگار است.

جنگ دیگرش

ابو مخنف می گوید: «امّ وهب (زنش) عمود خیمه ای را برگرفت رو به شوهرش می آمد و می گفت: پدر و مادرم به فدایت! جنگ کن، پیش روی ذریه پاک سرشت محمد صلی الله علیه و آله، آن غیرتمند آمد رو به جانب زن که او را پیش زنان به خیمه زن ها برگرداند؛ لیکن آن زن پرشفقت دامنش را گرفته و لباسش را می کشاند و می گفت: هرگز تو را رها نمی کنم، مگر اینکه همراه تو بمیرم.»(2)

ص:277


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 101/2؛ تاریخ الطبری: 326/4-327؛ مثیر الاحزان: 42.
2- (2) اقبلت نحو زوجها تَقُوْلُ له، فداک ابی و امّی قاتل دون الطَّیّبین ذُرّیَّه مُحَمَّدصلی الله علیه و آله... فَاخَذَتْ تجاذبْ ثوبه ثمَّ قالت انّی لن ادَعَک دون ان اموت معک. «العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 260؛ بحار الأنوار: 17/45؛ تاریخ الطبری: 327/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 65/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 180؛ اللهوف: 63»

بنگرید: جمال مردانگی هرگاه به وفا جلوه گر شد و روان مردان به استقامت و حمایت جلوه گری کرد، چه ها می کند؟ زن پردگی را از پرده بیرون می کشد، زنان نجیب به علاوه از سراپرده شرافت قومیت در پرده دیگریند از عفاف و هرچه قدر حب بر آنها زور آور شود مقدورشان نیست که با محبوب در میان میدان دست به دامن شوند مگر اینکه آفریدگار، محبت و انس و عاطفه را در درون و جمال طلعت را با لوازم آن در بیرون در جنس زنان از آن رو قرار داده که پله اولین تکوّن باشد و تکوین اجتماع را از محبت شروع فرموده باشد و سپس جمال برتری را به نام فضیلت حمایت و غیرت و حس تقدم و شرف در مظهر باشکوهی قرار داده و آن را مرد آفریده و آن را پله دومین ارتقای بشر به عالم بالا کرده، البته برای انتقال نسل بشر از وادی عدم به جهان جنبش، در آغاز منشأ لازم است که لایق تهیه و تکوین باشد و محبت اصل جنبشها است، از این جهت پایه تکوین و پله اولین را از این مظهر زیبا شروع کرده و ظواهر آن را گیرنده قرار داده که مردان را با همه جلال و شکوه فرود آورد تا در کار ایجاد رخنه ای رخ ندهد و برای صعود بشر به پله دومین بعد از دور تولید و توالد، مردان و زنان را شیفته مظهر باشکوه فضیلت و ظواهر آن قرار داده که بشر بعد از

ص:278

انگیزش تکوین وقفه نکند، زهی حکمت که مرد و زن را که دو مظهر ممتازند پهلوی هم آفریده و هر مظهری را بسان چشمه ای پر ریزش از معنویات قرار داده که از اتصال به هم دریایی از عواطف انس و محبت که با غیرت و شرافت و حمایت آمیخته، تشکیل می دهند که گوهر تکوین و سپس بقا را بیرون می دهد، امواج این دریا که بی چند و بی چون است، از نظر ایزد و از حساب و نظم بیرون نیست.

قطره ای کز جویباری می رود از پی انجام کاری می رود(1)

امواج این دو دریای (پر جذر و مد) باید به نسبت معینی از اکثریت و اقلیت اختلاط یابد، باید در آغاز، به حد اکثریت از حب جمال و اقلیت از حب فضایل، و در پایان به عکس؛ این یعنی به حد اکثریت از فضایل و اقلیت از حب جمال باشد و به علاوه از آنکه در دوران عمر نسبت مخصوص منظور است، در سرشت بنیه زن و مرد هم هر دو گونه عنصر به نسبت مخصوصی هست، در بنیه زنان از عنصر عاطفه به حد اکثریت و عنصر پاسبانی و غیرت و حمایت به حد اقلیت و در مردان به عکس این است؛ مردان و زنان باید با نظم فطرت با یکدیگر آمیزش کنند و از آمیزش تشویش آمیز این دو دریای متلاطم برحذر باشند و از افراط و تفریط جنون آمیزی که گاهی جهانیان گرفتار جنون مردانگی شده و به خواری زنان می کوشیدند و گاهی گرفتار جنون عشق شده، از فضایل بلکه از هستی ساقط می شدند برهند؛ و کشتی خود را از گرداب خطر

ص:279


1- (1) پروین اعتصامی

خیز بگذرانند، باید مطابق نظم فطرت گاهی دریای محبت امواج خود را چیره سازد که مردان را فرا گیرد و گاهی دریای فضیلت به جزر و مد خود بیافزاید و از امواج خروشان خود مرد و زن را از سرگرمی هوسهای دوره جوانی بترساند و برهاند و زنان را به دنبال فضیلت و به جهان مردان وارد نماید و به فضایل علیا بکشاند و از عواطف نفسانی سفلی به جهان مکرمت و بقا برساند؛ زیرا آن عواطف سفلی برای التیام و وحدت و سپس انگیزش و تکوین لازم بود، ولی برای احراز بقا، باید در طبقه علیا درآیند و چون بقا پس از تکوین است، وسایل آن نیز پس از آن به دست می آید و هنگامی که دور آن سپری شود دوران این می رسد، فعالیت وسایل هرکدام و اسباب آن در موقع هنگام به جا و ضرور و در نابهنگام بیهوده است؛ آفریدگار به هر کدام در موقع خود اعتنا فرموده و به پله فرودین که مرحله اول حیات و مملو است از عشق و عواطف چنان نظر فرموده که به پله زیرین؛ زیرا نسبت قیمومت و قیومیت حضرتش به همه آفریدگان و همه مراتب یکسان است، گرچه بین مراتب هریک خود با دیگری تفاوت است، از این جهت مردان را که شاهان فضیلتند مجبور می کند که با جهانداریشان در جهان غیرمحدود عظمت و در ممالک پهناور فضیلت خود، سر فرود آرند و به جاذبه محبت جنسی به سمت زنان روند تا در ساختمان پله فرودین رخنه ای رخ ندهد که بر زبر آن پله برترین بنا شود، رجال را اگرچه از انبیا باشند در تحت تأثیر قوه مجهولی گذارده که آنها را از مرتفع ترین قله افکار عالیه خواهی نخواهی در تحت فرمان جهازات خودکار فرود

ص:280

آورد، و مجذوب جهان محبت و انس و ظاهره عشق شوند و به میل دل فرود آیند. آری، فرود آیند که ثانیاً بالا روند یعنی در ظاهر، فرزندان ناتوان را از خاک برگیرند و در باطن به پدری و فرزند داری برسند در ظاهر از بستر عدم مولداتی را به پا دارند و در حقیقت خود خداوندگاری آموزند، هم در ظاهر جهان به عده جهانیان بیافزایند و هم در باطن خود، به کیفیت جهانیانی آشنا شوند و در عین انجذاب آنان، جنس زنان را هم پهلو به پهلوی مردان قرار داده که مقاصد آنان را به واسطه نمونه ای که در خود از فضایل علیا دارند دریابند؛ زیرا به نسبت معین (چند درصد) از عنصر مردانگی در آب و گل زنان آمیخته هر دو را از یک گل سرشته اند و لذا از زنان هم در مواقعی در صف فضیلت علیا قرار می گیرند و هنگامی که از تکوین اولاد که دور نخستین خدمتگزاری آنان است گذشتتند؛ در پله برتر از آن بر می آیند و هنگامی که مردان خود را به جلوه جمال معنوی و حمایت حرم و حریم و غیرت و نگهداری از ناتوان دیدند، آنان نیز به افق همت وارد می شوند و به پا می ایستند که استوانه خیمه عظمت را بر سر طبقات انام باز دارند و اولاد بشر را در سطح بام فضیلت نگه دارند و سایبانی برای بلا دیدگان و بیماران فضیلت بزنند و این هنگام وقتی خواهد بود که جمال روان در جلوه گری بر جمال انس چیره آید که زنان نیز در چشمه خورشید فضیلت بنگرند و در آن خیره شوند و خود و جهان خود را فراموش کنند گوینده ای گوید: اگر خدا مقرر کرده بود که زنان سرپرست مردان و تاج سر و نقطه هدف باشند گل آن ها را از مغز دماغ بر می داشت و

ص:281

اگر درباره آنها اراده کرده بود که بنده مردان باشند، گل آنان را از خاک قدم آنها برمی داشت و چون نظر داشت که هم رأی و همراه و جفت و هم شأنشان آنها باشند، گل آنها را از پهلوی مرد گرفت.

من می گویم: هر دو را پهلوی هم داشته و باز داشته و سرشان را رو به آسمان برافراشته که هردو با هم تعاون کنند، ولی هدف را بالاتر از یکدیگر بنگرند در دوران ازدواج و امتزاج، تعاون نمایند که از عهده برآیند و در آن کار قوی باشند و هنگام ازدواج و بعد از آن تا مدت اندکی از کوچه جاذبه جنسی از مرحله محبت جسمی بگذرند و وارد مرحله حس تعاون شوند، گویی عشق و شهوت جنسی دهلیزی است برای ساحت تعاون و لذا زن و شوهر بعد از سالیان اول ازدواج که برای جمال سر فرود می آورده اند، نظرشان از جمال یکدیگر منصرف به اخلاق و سلوک می شود و ملامح جمال، چیز عادی خواهد درآمد و از دوران تولید برای خود و اولاد بهره عمده ای تحصیل می کنند، یعنی برای آنها تکوین حیات و برای خود تکوین و تکمیل روحیه خداوندگاری، و بعد از این دور تولید هر دو سر به بالا دارند و به سمت بالا متوجه اند، طبیعت، آنها را چنان که باید به ترتیب بالا برده، نخست در تعمیر پله اولین و سپس به مرمت پله دومین و در پایان، آنها را به افق اعلی سوق داده و اگر روش زن و مرد و آمیزش آنان از این حدود بگذرد و غیر از این باشد، خود، طبیعت را از مجرای صحیح فطرت منحرف کرده اند و محیط و تلقینات سوء به انحراف آنها مدد کرده، نوازندگان بیش از اندازه آنها را سرگرم نموده و شعرا که از خطر تلقین سوء و تأثیر عقیده

ص:282

کج باکی ندارند و از زیاده روی در اغراق باز نمی ایستند، نوای عشق زنان را بر همت بلند مردان ترجیح داده اند، گفته اند:

به هوای مصر یوسف کف پای بر وطن زد دم واپسین زلیخا به همین ترانه تن زد

که به جذبه محبت پسر از پدر بریدم(1)

شاعر آتش را تندتر کرده گوید:

حبّذا جاذبه عشق زلیخا که نهشت پسر از چَه به دعای پدر آید بیرون

با آنکه زلیخا در پی یوسف می رفت، این گوینده همت یوسف و نزاهت و عفت او را با بلندی کاخ فضیلت چیزی نشمارده و اهمیت آن را در تربیت از نظر فرو هشته و آن هم زلیخا را در دور نخستین دیده نه در دور آخر، با آنکه بلقیس به آستان بوسی سلیمان می آمد، گوینده انحراف خود و دیگران را سپر کرده گوید:

ای سلیمان نگران باش که بلقیس آمد

آری، ما قبول داریم که در افراد به طور ندرت عشق جنونی رخ داده و آنها از شدت استغراق در حب کارشان به جنون کشیده، ولی حتماً این شاهکاری های عشق در افراد غیر منظم بوده با افسانه آنها ساخته، گویندگان بی نظم می بوده.

قیس عامری و مانندگان او بسان شش انگشت خارج از نظم و بی قاعده از

ص:283


1- (1) سیدای نسفی.

دست طبیعت جسته و از فلته های طبیعت بوده و همچنین بی اعتنایی به زن که از روی جنون مردانگی برای بعضی مردها رخ داده، از بی نظمی رجالی بوده؛ همچون ابومسلم خراسانی که می گفت: نزدیکی به زن جنونی است و مرا جنون یک بار در عمر کافی است.

گویند «بانوی» به یکی از «صدور» پیام فرستاد که اگر از فکرهای سیاسی قدری بکاهی، من به همسری با تو حاضرم او در جواب گفت: من از بس در افکار سیاسی غوطه ورم عنین شده ام، بعضی از اهل تجرید زن نمی گیرند و پاره از حکما نیز به واسطه انحراف اصلا نگرفتند، ولی راه حکیمانه همان راهی است که طبیعت می رود، راه حکیمانه همانست که انبیا رفته اند، کم شنیده اید که پیامبری زن نگرفته باشد (مگر عیسی علیه السلام) و هیچ نشده که در راه عشق آن، خود را باخته باشد، راه صحیح آمیزش و زبان راستین فطرت همان منطق و لهجه ای است که از این بانو در کوی شهیدان میان میدان گویا شد، این بانو به گفتار و کردارش، اسرار و اطوار منظم طبیعت را با نظم حقیقی خود ترجمه کرد و میل به علو فضیلت را سر آرزوها دانست و چنانکه در هر بدن سر آشکار است او این آرزو را آشکارا گفت و به سربلندی ادا کرد، ولی محبت به شوهر را در میان سخن و محاذی به امکان دل جا داد، چه دل در میان هرتن است، لذا مطلب دل را در پرتو انوار آن گنجانید و به روشنایی آن در نظر آورد، چه که عواطف دل باید در تحت انوار فکر و مغز منظم باشد، دل را در میان می دید، آن هم به رنگ و رویی آمیخته از دو گونه عاطفه، نخست عاطفه شریف ملکوتی به ملکات شوهر و

ص:284

دیگری بشری به شوهر، آری، دو محبت به او می دید. یکی عاطفه علیا به آنکه اینک در گریبان او مردانگی بسی جمیلی به تازگی دیده است و تا کنون شوهرش را به این جلوه نیکو ندیده بود، اینک که دید از وفا و حمایت حریم برای کشتن دشمن و بریدن دست خیانت کاری که بخواهد به سراپرده محبوبش دراز شود، انگشتان خود را به بریدن می دهد و با خون هر سر انگشت طومار وفا را امضا می کند و تعهد خود را به سر انگشتان خود اعتبار می دهد، شوهر را بزرگتر از آنکه می دیده دید؛ از بس بی تاب جمال همت و مردانگی او گردید، خواست با او هم آهنگی کند و به او بپیوندد، لذا او هم عمود خیمه برگرفت و پس از این عاطفه علیا از عاطفه زناشوئی و اتحاد آغاز و انجام دم زد.

به شوهر می گفت: من باید با تو بمیرم. در این گفتارش عاطفه زناشوئی به طور نیمرخ جلوه می کرد و این راز را مانند آن دو آشکارا به میان نمی نهاد می گفت: باید با هم باشیم ولی از راه مرگ؛ رمز از اینکه اتحاد زناشوئی مطلوبی است پآیین تر از آن دو و باید در پرتو آن دو باشد و پوشیده تر به میان آید.

قامت انسان را خدای بدین سان آفریده که مغز را بر سر نهاده و دل را در میان و جهاز تناسل را در پایان، تا رمزی باشد از آن که کار آن مقصد نهایی ایجاد نیست و نباید مقصد نهایی شما هم باشد، بلکه دل نیز با آنکه پای او در میان است، در وسط و میان است نه آنکه مقصد همان است؛ ببینید این بانوی با عفت، همسری را به چه صورت و از روی چه حقیقت و حکمت می دید می گفت: ارزش تو اکنون بیشتر بر من معلوم

ص:285

شد، اکنون که جمال حقیقت و حمایت تو را دیدم و دیدم تو همان آرزوهای «بلند منی» که تا حال به صورت شوهری، تو را می دیدم و اکنون از این زد و خورد، آرزوهای زناشویی از من فراموش گردید، آرزوهایی دیگر از قبیل حمیت، حمایت، خداوندگاری در دل نهفته بود، چون تو را در زد و خورد دید در من بیدار شد و سر برداشت و می بینم در این آرمانها نیز من ناقصم و تو کاملی؛ تو نماینده آمال منی و ممثل آیین وفا و ملجأ غیرت و دین و محبوب فریقین هستی، پس ملامتی ندارم که خواهان باشم که در جهان جاوید هم زیر سایه تو باشم، باید دست تو را ببوسم که برای تعبیر از آمال من آشکارا به میدان آمدی، و سجل حال نیکبختی را با نوک شمشیر به خون تسجیل کردی و برای من نگاشتی که چه بایدم کرد و برای تفسیر مبهمات راه سلوک با سر انگشتان افتاده ات اشاره کردی که بیا، من هم آمده ام، آمده ام که با هم برویم و به آیندگان نشان دهیم که هان! ما زنان و مردان به منظور این نهایت به دنیا آمده ایم، شما آیندگان مرام مرد و زن را در افق دیگری بنگرید، کوی شهیدان دریچه ای است رو به جهان جاوید، این کوی می نمایاند که مرد و زن به سمت فضیلت می روند، ذرات موالید بدان سوی رهسپارند، همه نظر دارند که از جمال و انس و محبت توشه برگیرند و در سایه عظمت و فضیلت زیست نموده و در جهانی بهتر از این جهان ایست کنند و هر زنده دستش از این مقصد کوتاه شود، باید لرزان و هراسان دست به دامان کسان شود.

این بانو، شوهر را نزدیک شهادت و مشرف به رفتن دید دست به دامن

ص:286

او شد، باشد که به دامن بقا دستی برساند و حاضر شد به قدری که لایق حب حیات جاوید است التماس کند، که مرا نیز آمال است:

1 - نخست آنکه از مقصد باز مگرد و سر از راه فداکاری برمتاب.

2 - دیگر آنکه من با بازوی ناتوان، زیر بازوی تو را می گیرم و به همراه تو نبرد می کنم.

3 - دیگر آنکه به امید آن شرکت می کنم که مرا همراه ببری.

شگفتا! از حب فضیلت که امروز چه ها بکند.

حب فضیلت است که آن ملکه عفت را به میدان می آورد.

آوخ، از این حب که آن بانوی بلند همت را با سر تکبر به التماس وا می دارد که من نه تنها از مبدأ حرکت به سوی این کوی با تو بوده و به این هوا آمده ام، از آغاز خدمت به خانه تو هم آهنگ تو بودم، تو مرا زن و زن را به صورتی جدا از خود می دیدی، نی نی زنان نیز در سرّ سرّ از سرشت می دانند از این جهت پسر می زایند، پسران راز دل مادرانند و معلوم می کنند که زیر پرده جمال، جلالی است و در تن هر زن از انسان، روانی است.

افسوس زبانی نیست که از امواج عواطف و احساسات مشاعر درون ما زنان حکایتی کند، همچنانکه نقاشی نیست که جمال مردانگی شوهر را که اینک من می نگرم بنگرد و از آن نقاشی بردارد.

آری، جز صفحه میدان و آفتابی شدن آن پردگی، زبانی به ترجمه این داستان پرشور در کار نبود، زبان خودش که توأم با عفت مخصوصی به دنیا آمده بود، برای ترجمه و تعبیر کافی نبود، بلکه می کوشید که در

ص:287

عین ابرازش پنهان کند و آنچه آفتابی شده نهفته دارد، ولی چه کند که اختیار از دست رفته بود و به میدان آمده بود؛ آن میدانش به جای صد زبان برای ترجمه می کوشید و گرچه خود در برابر خلق به پوشیدن.

ز دل مهر رخ تو رفتنی نی غم عشقت به هر کس گفتنی نی

ولیکن سوزش مهر و محبت میان مردمان بنهفتنی نی

طبری گوید: «زن چنین می گفت و مرد برای برگرداندنش چنان، دست چپش از مفصل انگشتان قطع شده بود و دست راستش از خون به قائمه شمشیر چسبیده بود،(1) به واسطه بی دستی از عهده برنمی آمد که آن بانو را برگرداند تا خود امام علیه السلام آن زن را صدا زده و فرمود: برگرد ای بانو، پاداش خیر باد شما خانواده را از جانب اهل بیت، ای بانو خدایت رحمت کناد، برگرد پیش زنان با آنها بنشین؛ نبرد به عهده زنها نیست.»(2)

ابصار گوید: «امام علیه السلام خود به سراغ او آمد و فرمود: آن زن آشفته به خیمه زنان دیگر برگشت.»(3)

ص:288


1- (1) و انَّ یمینه سدکت علی السَّیف.
2- (2) فناداها الحسین علیه السلام فقالَ: جُزیتم من اهل خیراً ارْجَعی رحمک الله الی النِّسآء فَاجْلسی مَعَهُنَّ، فانَّه لیس علی النّسآء قتالٌ فانصرفت الیهنّ. «تاریخ الطبری: 327/4؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 260؛ اللهوف: 63»
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 180.

امام علیه السلام نوازش فرمود، او هم ادب کرد، اما از عمرش یک ساعت بیشتر نمانده بود، و هرکس بالاخره به آرزوی خود می رسد.

بهترین تاکتیک یا شیوه کارزار

ابوجعفر طبری گوید: «عمروبن حجاج زبیدی که فرمانده بر ستون راست بود حمله کرد، یاران امام علیه السلام در برابر آنها ایستادگی کردند، با آن حمله سر جای خود ماندند و بر فراز زانو نشستند و نیزه ها را جلوی آنها سر دادند، لذا سواران دشمن نتوانستند جلو بیایند، بلکه یاران امام علیه السلام آنها را تعقیب نمودند ولی مسلم بن عوسجه را تلف دادند.

بعد لشکر ستون چپ به سرداری شمربن ذی الجوشن حمله برده و باز یاران امام علیه السلام سر جای خود و سنگر خود ماندند و با سرنیزه آنها و حمله آنها را عقب زدند، این شهید بی انگشت، در این موقع به سختی جنگ می کرد در میسره بود، این شیر اوژن به کردار مانند شیر می جنگید و به علاوه از آن کشتار آغاز جنگ از لشکر دشمن مردانی را کشت، لیکن در آخر. هانی بن ثبیت حضرمی و بکیربن حی تمیمی (از تیم الله بن ثعلبه) به او حمله برده، او را کشتند.»(1)

کشته او در غبار دیگری پوشیده شد، زن او رفت که غبار از خونش پاک کند، خود در خون غلطید

طبری گوید: «پس لشکر کوفه از همه سو حمله کردند، لشکر راست به سرکردگی عمروبن حجاج، لشگر چپ به سرکردگی شمر، سواره به سرکردگی

ص:289


1- (1) معالم المدرستین: 106/3؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 138.

عزره بن قیس، پیاده به سرکردگی حصین بن تمیم، تمام لشگر پیرامون اصحاب را گرفتند، اصحاب نیز همگی به دفاع پرداختند؛ سخت کارزار کردند و رزمی کردند بسیار هولناک و سخت، ولی بیشترشان به زمین افتادند، قلت و اندکی بر آنان هویدا شد، وقتی غوغا فرو نشست و گرد و غبار شکافت، زن عبد الله را دیدند که به سر نعش شوهرش می رفت.

گویا آن زن بعد از داغ شوهر در پی فرصت بوده و جنگهای پیاپی و منظره های خونین هم بر آتش او افزوده در این شورش که کسی مواظب او نبوده، مجالی پیدا کرده و میان گرد و غبار خود را به بالین شوهر رسانیده است.

زن او رفت که غبار و خون از روی شوهر بزداید، خود در خون رفت باری آن بانو هنگامی که به کشته رسید، پهلوی سرش نشست خاک و خون را از صورت آن کشته پاک می کرد و می گفت: بهشت بر تو گوارا باد؛ از آن خدا که به بهشت روزیت کرد من نیز مسئلت می کنم که مرا هم صحبتت کند.»(1)

عجیب نغمه ای است، خوش آهنگی، صدای شیون نوای زمزمه، حال رقت آور، آهنگ مظلومیت او از آینده تازه ای به او خبر می داد، حب

ص:290


1- (1) و خرجت امرأه الکلبی تمشی الی زوجها حتی جلست عند راسه تمسح عنه التراب و تقول: هنیئاً لک الجنه - قالوا - و تقول ایضاً - اسئل الله الذی رزقک الجنه ان یصحبنی معک. «تاریخ الطبری: 333/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 69/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 141؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 181»

ذات و لذات فراموش او شده، غریزه حب حیات او تبدیل گردیده، خون به سر متوجه شده، آشیانه دل ویران شده و غرایز یک به یک، یکی پس از دیگری از آشیان پریده احساس به خطر، بیم از دشمن به خاطر راه ندارد و به عکس دل، سر از شور سروری و همسری پر است، افکار علیا به امواج خود نزدیک است از سر لبریز شود و تا دیک جمجمه سر شکاف نشود معلوم نمی شود در تن زن چه خونی است، خون مردان است که در زیر پرده جنسیت پوشیده است و به نام زن او را نامیده و کم و کوچکش می بینند، با آنکه هرگاه مردان در آتش می سوزند، زنان بی پروا رو به آتش می روند و به دنبال مردان، گیسوان خود را می سوزانند و اگر جاذبه عواطف سفلی آنها را به کنار بکشد، باز تجدید همت نموده و با گیسوان سوخته در دل آتش می روند.

گویی کتاب عذرای قریش پایان سوختن «اسماء را» در سر نعش محمدبن ابی بکر شهید، از این بانو آموخته یا از آن حقیقت ثابت نموده که گفتیم: مردان در آغاز به سوی زنان می روند ولی در انجام زنان به سوی آنان و به سمت هدفشان می دوند و به کلی از جهان خود می گذرند و دل و امیال دل، فراموششان می شود با سر پرشوری بر می خیزند که با مردان همسری کنند، اولاد خود را به نکوهش و سرزنش تحریک می کنند که مردانه به کار بپردازند و سر فرازی تهیه کنند، خود به سر کوی شهیدان می روند و غبطه به مردان می خورند.

این بانوی بال و پر سوخته را بنگر که بعد از نشستن غبار که دید نفرات اردوی خودشان خسته اند و برگشته به فکر نگهداری سنگر خویشتن اند

ص:291

و مزاحم با او نیستند، با بال و پر سوخته دو مرتبه خود را درون آتش انداخت و سمندر وار این (مرغ ققنس) می نالید که اگر تو رفتی و دستم از دامن تو کوتاه شده، پس از (خدا) می خواهم که همیشه دامنش در دست است و چون رشته لطفش پیوسته است، می تواند بین هر دو گسسته را هم پیوست دهد، اگرچه بین آن دو جهانی فاصله باشد؛ لطف ایزد بر در است اگر ببیند که کس او را می خواند و افتاده ای به فریاد خواهی او نظر دارد، از در بسته به در می آید، من اینک که می بینم عمر تو سر آمده و از وفای تو چیزی کم نیامده، از لطف بی چون می خواهم که فاصله را بین من و تو کم کند، و مرا به جهان تو برساند، خدای یزدان شور سر مرا می داند من هم بر درش می نشینم تا کامم را روا کند.

در محل ریزش خون شهید، دری از لطف ایزد باز است که از آن در، خواستاران را محروم برنمی گردانند، جایی که یک قطره خون شهید چنین است، من که بر بالین سرت هزاران قطره خون می بینم، به جای سرت که پیش پای سالار ما انداختند، خونها روی هم می جوشد و از پایین پایت که بریدند تا از رفتار باز ماند، دری به بهشت باز است و از انگشتان خونین و زخم های تن نازنینت دلجویی هایی خدای ودود دارد، پس خدایم مرا که دیگر دل ماندن در دنیا را ندارم و سر همسری تو را دارم، به تو خواهد رسانید.

سری دارم ز سودای تو پرشور دلی در سینه ام چون مرده در گور

ص:292

همی خواهم به بالینت نشینم که باشم تا قیامت با تو محشور

باید بی گناهش کشت

شمر به غلامش «رستم» گفت: برو و سر این زن را به عمودی بزن.

می خواست مردم بفهمند باکی به این منظره های دل گداز نیست، اقدام شمر و غلامش باعث بی اعتنایی و بی باکی لشکر می شد؛ چنانکه صدای شیون، نوای زمزمه، حال رقت آور، آهنگ مظلومیت او باعث انقلاب دلها و هیجان هر سنگدل می گشت.

غلام آمد و عمودی به سر زن زد که فرق سر را شکافت و مغزش را پریشان کرد، در آن جایگاه مرد.(1)

سر آن بانوی نجیب هم لایق سربلندی بود.

سماواتی گوید: سه سر از اصحاب در قضیه (طف) پرتاب شد، پیش پای حسین علیه السلام:

1 - سر عبد الله بن عمیر که به جانب حسین علیه السلام پرتاب شد و مادرش او را برگرفت.

2 - سر عمر بن جناده.

3 - سر عابس شاکری.(2)

ص:293


1- (1) تاریخ الطبری: 334/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 181؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 141.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 227.

باز می گوید: اعضای سه تن از عزیزان حسین علیه السلام و انصار او در حال کشته شدن قطعه قطعه شد:

1 - عباس بن علی علیه السلام که دست راستش قطع شد، بعد دست چپش، بعد سرش.

2 - علی بن الحسین علیه السلام که سر مبارکش شکافت، بعد با شمشیرها او را پاره پاره کردند.

3 - عبد الله بن عمیر که دستش در منازله «یسار و سالم» افتاد، بعد ساق پایش و بعد هم سرش بریده شد، به جانب حسین علیه السلام پرتاب گشت.(1)

باز گوید: به همراه حسین علیه السلام در روز طفّ یک زن کشته شد و آن بانو امّ وهب نمری قاسطی زوجه عبد الله عمیر بود، برای آن که بر سر نعش شوهرش ایستاد، شوهر او کشته افتاده بود، آن بانو گفت: مسئلت دارم از آن خدایی که بهشت را روزی تو کرد که مرا هم صحبتت کند، رستم غلام شمر او را کشت.(2)

باز گوید: روز طف از خیمه گاه حسین علیه السلام پنج زن نمایان شدند، یکی جاریه مسلم بن عوسجه بود که هنگامی که مسلم به زمین افتاد، آن جاریه آمد و صیحه می زد که ای آقای، ای آقازاده ام.

دوم: مادر این شهید (عبد الله) که به همراه پسرش بیرون آمد و او را تشجیع می کرد و بعد از کشته شدن عبد الله نیز آمد که سوگواری کند و هم به جنگ بپردازد.

ص:294


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 226.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 227.

سوم: ام وهب زن عبد الله بن عمیر بود، بیرون آمد که به همراهش جنگ کند و بعد از کشته شدن شوهرش نیز آمد و کشته گشت.

چهارم: مادر عمر بن جناده که بعد از کشته شدن زاده اش آمد که جنگ کند.

پنجم: زینب کبری که بعد از کشته شدن علی بن الحسین علیه السلام آمد، در حالی که صیحه و فریاد می کشید که (یا حبیبا یابن اخا) آمد، تا خود را روی نعشش انداخت و امام علیه السلام آمد و بازش گرداند.(1)

و باز سماوی گوید: زنهای انصار حسین علیه السلام غیر از بانوان فاطمی نژاد و زنان آل ابوطالب علیه السلام در کوفه ماندند؛ زیرا که هنگام رسیدن به کوفه خویشاوندان آنان درباره آنان از هر قبیله نزد ابن زیاد شفاعت کردند و آنها را از میان اسیران جدا کردند و بانوان آل ابی طالب علیه السلام و خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله تا شام رفتند.(2)

پیامی از رزم دو تن مرد و زن یا مختصری از سوره احسن القصص

عشق و عفت هرگاه با یکدیگر جمع شوند بهای آدم را به پایه حقیقی بالا می برند و زن و مرد را هر دو در کوی شهیدان می خوابانند:

«مَنْ عَشَقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ مات شهیداً.»(3)

به امضای پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله است که در هر تنی این دو خصلت با هم اجتماع داشته باشند و شخص عمری با

ص:295


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 228.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 228.
3- (3) کنز العمال: 372/3، حدیث 6999؛ میزان الحکمه: 1988/3.

آنها بگذراند تا بمیرد شهید مرده است، ولی اشکالی که هست در دو جا است، یکی در طرز اجتماع و تصویر چگونگی این گردآوری است و دیگری در عملی کردن آن است گویند: زنجیر و سلسله نمی توانند جلوی عشق را نگه دارند، عشق آدمی سوز دل و شور سر به همراه دارد، سوز درون با پرده داری و ضبط نفس نمی سازد، تمام محاسن محبوب از مشاعر بیننده به داخل سر می کشند و تمام مشاعر برای تحریک اشتیاق همدستی می کنند و اشتیاق هم دل را به جنبش وادار می نماید، دل آدمی از این رو پر بها است که اشتیاق او را حرکت می دهد و اشتیاق های او آمیخته به سوز درون است.

دل عاشق مثال چوب تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه(1)

دل بی حال باید زیر پرتو عفت و در حدود انسانیت بماند و هیچ جوششی از آن بی اجازۀ سلطان فضیلت از سرحد خویش پای بیرون ننهد، این است که در تصویر آن اشکال و در تحصیل آن اشکال بیشتری است؛ راه تصویر و تحصیل آن را این شهید و بانویش آسان نشان دادند و گفتند: بهترین تصویر آن این است که مرد سپهبد فضیلت و آفریننده عفت و عبد الله مطلق باشد و

ص:296


1- (1) باباطاهر همدانی.

زن دل خود را به او بدهد، به این نضد و ترتیب اتحادی تصور می شود که مانند اتحاد شیمیاوی مولد کمال ثالثی می شود، این تطریز ایجاب می کند که هر سافل رو به عالی برود و هر عالی پرتو به سافل بیافکند، این طرح ریزی مطابق قوانین فطرت و ایجاد است، دو عنصر آب تا یکی نشوند، تولید طبیعت ثالثی نمی شود، کمال منظور از خلقت انسان که ولید وجود و مولود تحولات انسان است و همچنین اولاد، از پرده اتحاد زن و مرد بیرون آیند، بهترین طراحی در اعمال صناعی همان است که مطابق نقشه ایجاد و فطرت باشد، طراحی صحیح، راه عمل را سهل و عملی شدن آن را آسان می نماید، تصویر صحیح تحصیل صحیح را به همراه می دارد، خدایی که عمر و عمران داده، برای مولدات و مولدات عمران نیز راه تصویر صحیح و تحصیل صحیح باز گذاشته است.

گوئی عبد الله، زاده عمیر، با شوهر ام وهب سه «اسمند» که خدای برای حل رمزی به کوی شهیدان فرستاده، آری، حل رمزی بس مشکل، رمزی که هنوز بین دو جنس مشابه متشابه است.

حکمای قدیم و فلاسفه جدید برای حل عقده (زن در جامعه) در کشاکشند، آری، خدای این عقده را خواسته، طبیعت زن را از مرد آفریده و اعجازی در آفرینش و زندگی و زندگانی و معیشت آنان فرموده:

ص:297

که یکی را دو کرده و دو تن را باز یکی کرده که رو به هدف و سرمنزل مقصودشان که بیرون از هر دو و برتر از هردو باشد با تعاون بروند، از اتحاد اثنین و آمیزش آنان گره در کار افتاده که چگونه با هم بروند و رو به هم نروند؛ حقاً تلک معجزه المعجزات چسان و چگونه خود را در دیگری نبازند و در عین حال، یک آیند و به هم بگرایند و رو به هدف آرند به قول گوینده ای:

هرچه کرد آن دو زلف فره کرد کارم اندر گره در گره کرد

الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها(1)

برای باز کردن این گره بهترین وسیله، همان نوامیس خلقت است، در نوامیس خلقت باید عشق در میان باشد اما فقط در میان باشد نه آنکه سر بکشد و سر در آرد بلکه باید سرّی باشد و در زیر سر باشد، سر عضو بالای تن است، محصولش رأی نیک و همت زیبا است، پس باید از گریبان انسان تنها رأی نیک سر بکشد و به نظر آید و در منظر انسان نخست صورت و سر جلوه گری نماید که مرکز فکر و عقل و اراده است و سپس آنچه زیر سردارد رخ بنماید و به وسیله

ص:298


1- (1) حافظ شیرازی.

انس؛ اشتیاق های دل که سرّ دل است، از میان پرده ای پس از سر و صورت نمایان گردد تصویر اجتماع عشق و عفت به آن است که زن و مرد هر دو وجهه همت و اختیار حیات را به همت مردانه واگذار کنند که آنها به حسب ساختمان برای میل به علو بهتر مهیایند، یعنی به واسطه خلو از شهوت جنسی و مشاغل آن، اگرچه گاه به گاه باشد، صعود برای آنها آسان تر است، آنان به واسطه خلو گاه به گاه از ثقل امیال و عملیات تناسلی و تعطیل طبیعی جهازات تناسلیشان، فکرشان بیشتر مصروف جهان همت خواهد بود و به نسبت کمتر مصروف عالم شهوت یعنی تناسبی را که باید بین قسمتهای حیاتی باشد بهتر می توانند منظور دارند چه این تناسب برای مردم روشن نیست، ولی شما آگاهید که اعضای رئیسه در بدن سه اند که برای حفظ حیات زنده در کارند که قلب و دماغ و کبد باشد یعنی جهاز حیات و جهاز فکر و جهاز غذایند، این سه جهاز به ضمیمه چهارم، جهاز تناسل عهده دار حفظ شخص و حفظ نوع هستند، و البته اجتماع چهاردسته کارگر فعال با چهار دستگاه جهازات باید با تناسب مخصوص و تألیف موزونی باشد و اجمالا از این وضع به طور روشن به دست می آید که: فکر زن و مرد و کوشش آنان باید سه ربع صرف آن سه قسمت و یک ربع صرف این قسمت باشد، یعنی پای عشق جنسی

ص:299

به نسبت (4 و 1) در کار است، زن نمی تواند این نسبت را محفوظ بدارد؛ زیرا خدا او را چنان آفریده که همیشه آماده است برای عمل تلقیح، کار آمدی او را برای تناسل به حسب امیال قلبی او موکول نکرده و عمل تولید و پیشرفت آن را موکول به دو اراده نفرموده که توافق آن دو پیشرفت را دچار زحمت کند و با این حال قلب او را نیز بیشتر از مرد مملو از آمال جنسی و امیال نفسانی فرموده که کار تناسل و جنبه تجاذب تناسلی به مرکز ثقلی وابسته باشد، پس کار نسبت گیری و میزان سنجی را به عهده او نگذارده، بلکه او را با فعالیت مخصوصش در کار تولید گمارده و برای آنکه خللی در تولید که کار بغرنج پرزحمتی است رخ ندهد، او را به مانند جهازات خود کار بی اختیار به عمل خود نموده، پس گناهی بر او نیست اگر نظم و تعدیل که کار خدایی است از او نیاید، ولی برای جبران این ثقل و تعدیل تمایلات او به جهان پآیین، مردان را طوری آفریده که وجهه همتشان به اداره محیط متوجه است؛ یعنی از ثقل تسافد(1) نهاد آنها را گاه گاهی خالی نموده و آنان را چنان آفریده که گاهی کار تناسل، از آنان برآید و گاهی برنیاید و چنانکه جهاز عضو او را

ص:300


1- (1) تسافد: برجهیدن ددان به روی یکدیگر.

گاهی خالی از عمل نموده، میول او را نیز به مطابقت آن بین بین قرار داده که در هنگام خلو از کار تناسلی، از فکر آن نیز فارغ باشد و یک دل و یک جهت به سمت محیط فضایل، یعنی رو به بالا حرکت نماید و بتواند از نقطه مرکز خودپرستی و خودبینی برهد و به محیط اوسع برسد که هر حق و هر عدل و هر نظم را خواستار باشد حتی نظم و تألیف این چهار قوّه فعال و الفت شیماوی آنها را که موجب الفت زن و مرد باشد و بالحقیقه خدا را که عبارت اخری این محیط است بخواهد؛ زیرا کلمه خدا تعبیر جامعی است از هر حق و هر عدل و هر نظم، و مرد که به همت والای خود خویشتن را در آن فانی کرد، یا در راه جستجوی آن نفسانی نمود «بنده مطلق» و «عبد الله» (به تمام معنی کلمه) خواهد بود و چون از این معانی (عبد الله مطلق) نظم و عمران برمی آید؛ خداوند سبحان قیمومت زن را به مردان داده و فرمود: اَلرِّجالُ قَوّامُونَ 1. و پیامبر صلی الله علیه و آله رمزی از این حقیقت بیان کرد: که اگر سجده برای غیرخدا جایز بود، زنان را امر می دادیم که به مردان سجده کنند.

زنی که موهبت نظم و تألیف را خدا به او نموده

ص:301

باشد، اراده و کوشش خود را به شوهر خود هبه می نماید و بالحقیقه: خود موهبتی برای شوهر خواهد بود، و اگر زن از خود، دل و اراده و کوشش را به شوی ببخشاید، او و شوهر او، هر دو به موهبت های اساسی ایجاد می رسند، زن در تولد ثانوی انسان مؤثر، بلکه مادر محسوب است.

ام وهب رمزی بود از این روش، چه که در آغاز به شوهر خود، حق داد که رو به کوی شهیدان کند، و خود را به دنبال اراده او خواست که گفت: مرا نیز به همراه خود ببر.

«اِفْعَلْ وَ اخْرجْنی مَعَکْ» از خانه به این هوا آمد و از خیمه نیز به میدان رفت که ای یوسف من! راه همان است که رفتی بنازم شوهر گرامی، بکوش، در پای پاکی و پاکان جان فشانی کن که مردی است و جانفشانی، زندگی است و پاکی «قاتلَ دُوْن الطّیبین ذُرّیۀ مُحَمَّد صلی الله علیه و آله» کسی که در راه پاک سرشتان قربانی نشود گوهر سرشت او کی به پاکان می پیوندد و در میان گفت: من نیز می آیم مرا نیز به این سر منزل مقصود باید ببری. و در پایان هم بر سر نعش او نشست و غبار از بدن او می زدود و بالحقیقه: مانند آن گوهر؛ بی غبار هم باید بر سر او ماند و ماند تا جان فشاند حیاً و میتاً، زیر بال او نهان شد، در افتتاح سخن و

ص:302

اختتام حسن، پایان را به فعالیت شوهر خواست، انصاف را راه حل آن عقده، مشکل همان بود که او رفت و حقاً انجام آن تصویر به تأثیر و فعالیت مردان بسته است، یعنی نهفتن عشق در پرده عفاف باید از تأثیر مردانگی مردان باشد، باید نیروی نظم و اعتدال آنان از عهده خداوندگاری برآید و حفظ نسبت 4 و 1 یک در چهار را خود بکنند و عملاً به زیردستان هم بیاموزند و نصیب هر ربع یک انسان را استیفا نموده، زنان را نیز سرگرم آن کنند که به همکاری با همدیگر یک ربع فکر و کوشش را در پای همت بلند و فکر رسا صرف نمایند که توجه به خدا باشد و محصول جهاز فکری یعنی دماغ است و یک ربع را صرف آسایش حیاتی و ترویج خاطر و رفع خستگی نمایند که کمکی به تجدید حیات شود و بر محصول جهاز حیاتی که قلب است بیافزاید - و یک ربع را صرف تأمین معیشت نمایند که کار عضو رئیسی دیگر یعنی (کبد) که جهاز غذا است لنگ نماند، همین که همه جهازات و اعضای رئیسه به کار خود پرداخته و اوقات را مستغرق نمودند، ربع مخصوص به جهاز تناسلی که عضو دیگر رئیسی است و فعال در بقای نوع است، در زیر پرده نظم خواهد درآمد که ظل خداوند جهان است و پنهان و مستور خواهد زیست و این نقشه متین که مطابق با ریاست اعضا و کلیات

ص:303

جهازات است، نیز مطابق درجات قامت انسان است، زیرا اعضای رئیسه سه گانه در قامت تن فوق عضو تناسلی آفریده شده، کبد و قلب بر زبر جهاز تناسلی است تا چه رسد به مغز که فوق همه است و این نضد و ترتیب حکایت می کند از اسرار طبیعت و نظم و ترتیب اطوار خلقت و نیز جهاز تناسلی را که در دنباله همه نهاده پوشیده و مستورش داشته و به علاوه در آغاز عمر و در ثلث آخر عمر از این جهاز، کار نخواسته، با آنکه آن جهازات دیگر شدیداً مشغول کارند، در آغاز عمر جهاز تغذیه و جهاز حیات به شدت و جهاز فکر به کندی و به نسبت کمتر - و در خاتمه عمر این دو به کندی و ضعف و آن یک به شدت و در وسط عمر یعنی در بین اول و آخر جهاز تناسلی در کار است - آن هم، با اشتغال رقیبان و همسایگان به طوری که کارخانه آن سه آنی از کار خود تعطیل ندارند، ولی جهاز تناسلی در همان اثنا نیز گاهی از کار باز می ماند به خصوص در مرد که ابزار او (یاسیف) نیست که بتوان همیشه به یک نسق از او کار کشید، پس از این نقشه هایی که طبیعت به دست داده و فطرت و حکم داوری ربوبیت را در منظر نهاده، باید اطمینان کرد که این تقسیم مرضی خدا و حکم محکم جهان الوهیت است و برای اجرای این حکم مردی محکم و عزمی مستحکم باید تا

ص:304

خداوندگاری کند، یعنی تابع نظم مطلق باشد که صورت رأی خدا است و با عزم و همت خود را به خدا بپیوندد و از خدا جدا نشود. واضح است نظام مطلق عرش خدا است. خدا در آنجا است، نه تنها دماغ به فکر خدا است، هرگاه جهاز غذا هم در تحت نظم به کار خود بپردازد شخص در عبادت خدا است «الکادُّ علی عیاله کالمُجاهد فی سبیل الله»(1) این سخنان همه منطقی است، ولی مردی گو که منطق خود را گم نکند، به هیچ بیم و هراس خدا را از دست ندهد، اگر سپاه انبوهی را دید که بر علیه (قائم بر حق) سان می دهد، هراس او را نگیرد و خود را نبازد.

(عبد الله ابو وهب) در پشت کوفه سپاهی را دید که سان می دهند و در صدد جنگ با حسین علیه السلام اند، نه از کثرت آنها ترسید و نه از مهابت و شوکت آنها هراسید، از آرزوی خود که جهاد با مشرکان باشد یاد آورد،(2) و پرده مغالطه او را در اشتباه نیانداخت که اینان مسلمند و غیر از آرزوی منند، بلکه با رشادت فکر از استنباط عاجز نشد و از مقاومت با نفس، وا مانده نگردید و نفس نتوانست به گوش او بگوید در

ص:305


1- (1) الکافی: 88/5، باب من کد علی عیاله، حدیث 1.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 179.

این هنگام در ترک نصرت امام علیه السلام مجرم معلوم نیست، گناهی است که مجرم شناخته نمی شود، تو که اکنون بازپرس بالای سر نداری و صد عذر می توانی بیاری، از قبیل خبر نداشتم، نشنیدم، از نصرت مأیوس بودم.

او به خانه آمد و محبت خاندان و سامان با وجود این که بسیار نیرومند است نتوانست او را از اسب همت پایین آرد یا مجذوب کند و در فکر و اراده او رخنه اندازد؛ به لهجه نرم ولی با نیروی قوی خلل ناپذیر اراده حتمی خود را به بانوی خویش اطلاع داد؛ و هنگامی که زن از او تقاضا کرد که او را به همراه ببرد، از بار سنگین حمل عیال در میدان پرجنجال شانه خالی نکرد، اراده چنانش به بالا می کشید که هر ثقل دیگر را نیز به همراه خود صعود می داد، سپس در آغاز جنگ که هنوز سرها گرم نشده و خون ها از زد و خورد به جوش نیامده و دستها با بی باکی از آستین بیرون نشده بود، او قد علم کرد رشیدانه به پا خاست، حسین علیه السلام مرد رشیدی دید و انصافاً چنانکه به چشم حسین علیه السلام رشید آمد، رشید بود، نه بزم او را زمین گیر می کرد و نه رزم؛ بلند قامت، بلند همت بود، در پیش قدمی احتیاج به سابقه تحریکات نداشت، آگاهید آنکه دیگر آن را سرگرم کند و خود در سرگرمی به دیگری نیاز نداشته باشد، خود پیش افتد، و نیازی به

ص:306

پیش افتادگی دیگران نداشته باشد، دارای حس شریفی است که منبع احساسات گرامی دیگری است، این حس مانع از سرافکندگی است، این حس از گریبان هرکس سر بکشد خویش و تبار و زعیم و قائد را نیز سربلند می کند، بلکه اهل ملت و کیش و جماعت حزب و هم لباس را از سرافکندگی بیرون می آورد.

حسین علیه السلام چون خداوند این حس است، از برخاستن او مجدداً به نگاه خریدار نگاهی به او فرمود، به رشادت جسمش نگریست، دید با رشادت حسش مطابقه می کند. به جاذبه سنخیت که بین او و خود دید حبذا گفت، فرمود:

«اَحسَبَهُ لِلاَقرانِ قتّالاً»(1) یعنی کشنده همسران است، این همت والا بر هر رقیبی و هر دشمنی تفوق می جوید و جز به آستان حقیقت سر فرود نمی آورد، پس ما را سرافکنده نمی گذارد همچنان که نگذاشت، دیدگان به دنبال این سرند، دو لشگر را توجه به سمت او معطوف باید، آسان چون برافراشته تر از هر خیمه ای است، همگی چشم به او دوخته اند، بانویش که صد احسنت در دل به او گفته، دیده به راه او دارد که به چه حالت از میدان بر می گردد، برگشت و به افتخار آنکه کاری را خاتمه

ص:307


1- (1) معالم المدرستین: 103؛ موسوعه کلمات الامام الحسین: 524.

داده به بانو دلداری می داد که من زعیم توام، یعنی آن زعیمی که در تحت سرپرستی او، نوامیس خدا نظم را ادامه می دهند و به فعالیت آنها نسب تألیفی بین عناصر اجتماعی و کیان امت استوار گردیده، موزون می شود، نسبی که مؤدی به وحدت می شود و از وحدت و اتحاد موالید مبارکی پدید می گردد، تولد ثانوی انسان در جهان فضیلت به دست می آید، آن دو پیکر بهشتی یعنی زن و مرد را چون دو عنصر مختلف آب الفتی می دهد که مولد موجود دیگری از بین دو گردد و تولید دو مولود جدید شود که یکی علوی روحانی و دیگری اولاد جسدانی است، یکی همان هدف وجود کائن بشری است که «جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء» است و دیگری اولاد که وسیله تجدید بقا است، همه وقت ولید تازه از اتحاد پدید آید، اگر الفت صحیح مقدور و مقدر شود اتحاد حتمی است و از اتحاد ولید و زاده جدید پدید آید، هرچه به دست نیامده از عدم قدرت بر تألیف صحیح است، پیش از آنکه زن از مرد پدید آید او یگانه بوده، باید انجام هم چون آغاز به مبدأ خود معاد کنند و یکی گردند تا تکوین میسر گردد.

زهی قدرت که خدا به مردان داده که زعامت کنند و سرپرست خاندانها باشند و نظم خدایی و نسب تألیفی

ص:308

اعضای رئیسه را موزون بسازند و از حفظ آن نظام والا عشق را در پرده عفت بدارند، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که مترجم رموز فطرت است فرمود: هرگاه بخواهید زنان شما در عفت باشند، مردان شما باید عفت بورزند.

قرآن در سوره عشق و عفت (احسن القصص) سوره یوسف، یوسف را به همت عفت و مردانگی نام برده است که تمام قوا را از مراکز اعضای رئیسه برانگیخته و آن ها را به بدرقه قوه رئیسه ذکاء و هوش و به مشایعت مرکز این قوه که مغز دماغ باشد واداشته است، و آن هم همه قوای را به دنبال انداخته و به درگاه خدا بالا برده، خدا به او می بالد که در مجلس بزم، زلیخا را به دنبال خود کشانیده و به وادی فضیلت و آشنائی با خدا رسانیده است، یوسف را که از فکر غرایز جنسی خالی بوده به نیکنامی پیش داشته و زلیخا را بدون آنکه نامی از او ببرد به دنبال او دوانیده، گویی (قرآن) که کتاب اصول فضیلت است، دستور می دهد که: در مثل قرآن که دفتر آگاهی است، سخن از فضایل دیگر است و بهره ای از سخن بیش از این نصیب (عشق و عفت) نیست.

این یوسف فضیلت و شهامت که در میدان رزم بانوی مکرمت را به دنبال آورده در زیارت قائمیه سلامی

ص:309

دارد: (السلام علی عبد الله بن عمیر الکلبی)(1) و بانویش که صد مانند زلیخا مات اوست نام ندارد با آنکه او به دنبال خیال شوهر آمده و به فکر مکرمت که تاج سر است، با تاج سر خود یعنی شوهر خود به کوی شهیدان آمده، خود آن بانو هم چیزی نمی خواست مگر آنکه زیر سایه شوهر باشد و فدیه او شود بنگرید، نام این بانو را در زیارت نامها پنهان کرده اند که در کوی شهیدان جز ذکر مردانگی نباشد و جز نمایش مردان نامی برده نشود.

ملتی را که سعی و کوشش بیش از آن نیست (4 و 1) یک در چهار متوجه عشق و امیال جنسی باشد، باید سفله و منحط شمرد؛ امتی که مدفن افکارشان یعنی کتابخانه هایشان که ترجمان احساسات آنها است و مظهر فکر آنها و عکاسخانه دماغ و مغز است، پر از افسانه عشق ورزی باشد و سخن سرایان آنان (شعراء) کوشیده باشند، به دیوان لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و مانند آنان عشق را از پرده عفت بیرون آرند و به فطرت طبیعت ننگرند که عشق را در پرده عفت پیچیده است، باید کورشان انگاشت و به گورشان کرد و بر لوحه قبرشان جز یک کلمه (موت) ننگاشت.

ص:310


1- (1) إقبال الأعمال: 78/3؛ المزار: 493.

آیا به طبیعت نمی نگرند که در هنگام تولد مولود جدید، نخست سر جنین را نمایان می کند و در خاتمه عمر در هنگام پیری که دور پختگی است آب و رنگ، جمال و زیبائی را از گونه و رخسار زن و مرد هر دو باز می گیرد که به فراخور تبدلات دور جوانی، حب جمال هم به حب خیر تبدل یابد و رخسار پیر آگهی دهد که خاتمه کار بشر نمایشی است از تحول میل به جمال، به رشد و نیکی و انتقال آن به رغبت بر خیر و در میدان عمر بین فاتحه و خاتمه که میدان جهاد است، جهاد از دوش زنان برداشته شده است که زن زیر پرده فکر و غیرت و اراده مردان زیست کند و حب جنسی در افتتاح و در وسط و در اختتام، زیر انوار فکر و نظام عادلانه اش پوشیده باشد.

دوستان! نهفته و نگفته نماند که من از شعرهای شرم آور شاعر زبان فارسی خود(1) و از لوحه سر قبرش همیشه در خجلتی بودم و هروقت او را در پهلوی نویسنده عربی(2) می گذاردم که در کتاب افسانه های خود خصوص افسانه حجاج بن یوسف که یکی از حلقات اوست، با نزاکت مخصوصی عشق (جمیل و بثینه) را نمایش داده، غرق عرق می شدم تا این دوره

ص:311


1- (1) ایرج.
2- (2) جرجی زیدان.

که بانوئی از ایرانیان دیوان حکمتی برای پسران ادب آورد و رقم نفی و محو بر مردان جلف و گویندگان بی نظم کشید از خجلت بیرون آمدم، این بانو در دیوان خود یک سر مو از نزاکت پا بیرون ننهاده و به عکس شعرائی که با نوک زبان و نیش قلم می کوشند که پرده از عشق برگیرند و از پرده عفت بیرونش آرند، این بانو تسجیل کرده است که آنان را که در نمایشگاهی پایین تر از حدود مردانگی اند، در گودال مردگان بیاندازید و بر لوح قبرشان هیچ کلمه ای جز کلمه (موت) منویسید. آرامگاه آنان کوی شهیدان نیست که ساکنان آن سروش پیامبری صلی الله علیه و آله را به سان هاتفی برای همیشه بسرایند و به سان بزم (قرآن) که برای یوسف و زلیخا رخ داد و رزم میدان که برای عبد الله و ام وهب پیش آمد به آیندگان بیاموزد که وقت هنر و سرفرازی است، غافل منشین؛ نه وقت بازی است. و بگوید: ای رهگذر از ما به محمدی های همکیش ما بگو که ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:312

ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاستی

انّ الله تَبارک و تعالی ایّد المؤمن بروح مِنْهُ تحضره فی کُلّ وَقْتٍ یُحسنُ فیه و یتَّقی و تغیب عنه فی کُلّ وقتٍ یُذْنب فیه و یعتدی، فَهِیَ مَعَه تَهْتَزُّ سُرُوراً عندَ احْسانه و تَسیخُ فی الثَّری عِنْدَ أسائته، فتعاهدوا عباد الله نَعَمه باصلاح انفسکم تزدادوا یقیناً و تربحوا نفیساً ثمیناً - رَحِمَ الله امرؤاً هَمَّ بخیرٍ فعلمه اوْ هَمَّ بشرٍّ فارتدَعَ عنه، ثُمَّ قال علیه السلام نحن نؤیِّد الرّوح بالطّاعه لله و العمل له.(1)

«موسی بن جعفر علیه السلام در ذیل آیه وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ 2 در شرح حزب خدا»

(س - 20) سالم بن عمرو مولی بنی المدینه کلبی

اشاره

(2)

ص:313


1- (1) الکافی: 268/2، باب الروح الذی أید به، حدیث 1؛ بحار الأنوار: 194/66، باب 33، حدیث 10.
2- (3) عسقلانی در اصابه گوید: وی سالم بن عمرو بن عبد الله بن ثابت بن نعمان امیه بن امرء القیس بن ثعلبه مولی بنی المدینه کلبی است.

«سالم» در زیارت قائمیه ذکری و سلامی دارد(1) مولای بنی المدینه است که بطنی از قبیلۀ کلب باشد کوفی و از شیعه است.(2)

اهل سیر گویند: «سالم، سوار نامداری بود در آغاز به همراه مسلم بن عقیل برخاست و هنگامی که مردم مسلم را تنها گذاشتند؛ کثیربن شهاب تمیمی سالم را با جماعتی دیگر از شیعه دستگیر کرد و می خواست که وی را با همراهانش به عبید الله زیاد تسلیم کند، او از چنگ آنان گریخت و نزد قبیله خود پنهان شد تا در ایام مهادنه (صلح موقت) شنید که امام علیه السلام به کربلا پیاده شد، از کوفه به سوی حسین علیه السلام بیرون آمد و منضم به اصحاب او از کلبیین شد.

حدائق الوردیه می گوید: و همواره با حضرت او علیه السلام می بود تا کشته شد، ساروی گوید: در حمله اولی با دیگر از اصحاب که کشته شدند شهید گشت.»(3)

برای او در زیارت قائمیه ذکر و نام و سلام هست.(4)

پیامی از ارکان تنومند

زنجیر و زندان دشمن برای همت شخصی که ارکان خودش در داخله تندرست و سالم باشد، تأثیری ندارد

ص:314


1- (1) قال علیه السلام: السلام علی سالم مولی بنی المدینه الکلبی.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 182.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 182-183؛ الحدائق الوردیه: 121؛ مستدرکات علم رجال الحدیث: 9/4.
4- (4) بحار الأنوار: 273/98.

و اگر داشته باشد به اندازه ای نیست که او را درمانده کند، او مانند مردمانی نیست که اگر پایش به سنگی برخورد برگردد، یا اگر خون از انگشتش آمد از ضعف به زمین بنشیند، یا اگر جسمی دید اراده اش متزلزل شود، یا اگر خطری از او گذشت و لطمه ای یا طپانچه ای خورد یا نهیبی به او رسید نیرویش برود و دو مرتبه باز برنخیزد، آنکه ارکانش سالم باشد، از اینگونه تحمیلات، اعضایش خسته و وامانده نمی گردد و از زیر صدمه و فشار و از زیر بار آن مجدداً برمی خیزد و بالاخره نجات می یابد ولی کسانی که به واسطه ضعف نسل یا علل اعتیادات سوء به سست نهادی و یا استرخای عصب گرفتارند، زود اراده را از دست می دهند و آنکه به اعتیادات مضر عضلات او تاب تحمل حوادث گیتی ندارد، در راه فرو می ماند و چون هیچ راهی خالی از حوادث نیست، همه کس در بند حوادث می افتد، ولی نجات از آن برای کسی تصور می شود که بندی بر اعصاب و عضلاتش از داخل نباشد، ولی کسی که به واسطه اعتیادات مضر اعصاب و عضلاتش خسته است و خود به خود در بند است و غیر از سلسله حوادث بیرون، زنجیرهای نادیدنی دیگری قبلا از سست نهادی یا ناتوانی روان یا بیماری و نقاهت ایمان یا خستگی و نقاهت ابدان به دست و پای او است، به محض آنکه به حوادث برخورد کند،

ص:315

کند و بندش سنگین می شود، سنگین است و سنگین تر می شود و بالاخره نجات او از قید حوادث دور است.

هر تن از گرفتاران به اعتیادات مضر مانند این شهید رشید (سالم) گرفتار حبس عبید الله می شد توانایی تجدید عزیمت برای او بعد از حبس نمی ماند، بلکه بعد از غوغای کوفه و قضیه زد و خوردهای هولناکی که بین یاران مسلم بن عقیل و سیاه ابن زیاد رخ داد، همین که از معرکه می جست دیگر از نفس می افتاد و به گوشه ای می خزید و دلش مانند گنجشک می تپید و از ناتوانی و خستگی عصب دیگر، هوس بیرون آمدن از خلوتخانه نمی کرد، البته معلولان از اینگونه رشادتها عقب مانده اند، ولی عقب ماندگی منحصر به معلولان نبوده و نیست.

بسیاری از مردمان کوفه زنجیر و زندان ندیدند و اگر هم دیدند بیرون آمدند، ولی تجدید عزیمت نکردند و گرفتار فتور عزیمت بودند و با آنکه اعتیاد سوئی نداشتند به سست نهادی در کند و زنجیر بودند، از اینجا استنباط می شود که ارکان دیگری برای انسان هست که آن هم گاهی گرفتار اختلال می شود و روحی که باید جنبش و تحریک بدهد علاوه بر روح تن است، گاهی او به ضعف و استرخای مخاوف و هراس مبتلا می گردد و به واسطه ترس و بیم رخنه می بیند و نیروی مقاومت و قوه استقامت از او می رود،

ص:316

خصوص اگر وسایل تحمس و تحمیس یعنی وسایل جوش و خروش و غیرت و غلبه نداشته و یا بعلاوه از نداشتن این وسایل به واسطه موسیقی و اعتیاد به نغمه طبل و طنبور، به آفت سست نهادی که موسیقی نواز به آن مبتلا است گرفتار باشد که در موقع هر عمل ضروری به محض آنکه صدایی بشنود قوت استقامت اراده و برخاستن برای رفع حاجت از او سلب است و خوی سست نهادی و ضعف اراده و از دست دادن خود برای هر آوازی به او زور آور است چنانکه در هنگام مسموم شدن بدن به زغال یا الکل یا اعتیاد به افیون یا شیره، روح بدن از نگهداشتن خویش و حفظ نسوج تن عاجز است و از جذب غذا و نضج - و توزیع آن در مانده است و به تصلب شریان و فشار دم مبتلا است، همچنین مبتلایان به موسیقی و چیزهای دیگری که مانند آن تحمس و جوش و خروش را زائل می کنند، از حفظ اراده عاجزند و روح قوه را فاقدند، اختلال «روح قوه» غیر از اختلال «روح تن» است و علل این اختلال هم غیر از علل آن اختلال است، خود «روح قوه» هم غیر از روح تن است و غیر از این دو روح، سه روح دیگر در کار است که از اجتماع آنها در شخص ارکان تنومند این گونه اشخاص سالم از عهده هر افت و خیز برمی آیند و بالحقیقه: ارکان تنومند که پیام می دهند پس از هر افتادن باز برخیزید، عبارت از

ص:317

این پنج روحند که اگر سالم باشند و اختلالی در آنها نباشد از افتادن و سقوط درمانده نمی شوند و باز برمی خیزند و می کوشند تا بالاخره یا فاتح شوند یا در کوی شهیدان بیارامند و این پنج روح از این قرارند:

1 - روح تن - که نضج و توزیع غذا را به عهده دارد و نشاط اعضا را به وسیله جذب غذا می دارد.

2 - روح شهوت که اشتها و مبدأ ادراکی تخیلی را برای غذاهای ملائم و مناسب تحریک می کند و در مریض بستری که سدّه ای(1) در مجاری غذا دارد این اشتها اختلال می یابد، گاهی بیمار چندین روز در بستر خوابیده و به اشتها نمی آید و ادراک میل نمی کند، همچنین عنین دغدغه و میل شهوت جنسی نمی کند و این روح اشتها، غیر از روح تن است که او تنها مانند گیاهان غذا را جذب می کند اما احساس به اشتها ندارد و این روح احساس به اشتها می کند.

3 - روح قوت است که مقاومت می دهد و وا می دارد به چیرگی بر دشمن، وسایل تکوین آن غیر از وسایل تکوین اشتها است، وسایل تکوین آن، تحمیسات و تشجیعاتی است که غیرت را فزاید و علل اختلال آن هم غیر از علل اختلال آن دو است، موسیقی شدید که انسان را بی اراده می کند، خمول ها و انظلام ها و

ص:318


1- (1) سدّه: چیزی که در روده گیر کند و مانع خروج مدفوعات شود.

محیطهای بی شور و تربیت های اغراق آمیز تصوف، راجع به بی ارادگی و نفس کشی فلجهائی در این روح می آورند که از مقاومت او می کاهند به حدی که مقدور او نیست که در هیچ میدان جنگی برای دفاع از حرم و حریم قیام کند.

4 - روح ایمان، که تحریکات این محرکات سابق الذکر را متوجه به سمت مقصد معینی می نماید و تولید آن از مبادی عبرت و فکرت است، تحولات بزرگ جهان که قادر بر تحول فکر باشد، گویندگان توانا که منطقشان برای استبصار کافی باشد.

معجزات انبیا علیهم السلام و کرامات اولیا که در منظر باشند و سنگ های حوادث که انسان را به غیب ملجأ کند، همه اینها مبدأ زایش و افزایش روح ایمان است و این روح به منزله مهندس برق و مهندس بخار است که بخارهای پراکنده را نمی گذارد باد به هر طرف ببرد، آنها را در لوله های مخصوصی می دواند و میل آنها را متوجه به سمت مقصد معین می کند و خود مهندسی است که از قلب به بدرقه آنها در اعصاب می رود که به راه مخصوصشان ببرد و تحریکات آنها را در تحت نظر خود می گیرد، روح قوه و مقاومت های او را و همچنین روح شهوت و تمایلات او را به نظامات خود محدود می کند، هرجا باید حرکت روح قوه را تند کند و صرف آتش خشم کند و شور بدهد، به منزله

ص:319

مهندس برق همان جا را نقطه فروزان می کند وگرنه، نه.

و این روح هرگاه اختلالی یافت و از جهت نقص گویندگان، آسیب به استبصار و به او رسید، یا مبادی اعتبار و فکرت کم شد، یا بیننده حوادث انقلاب آمیزی از جهان ندید که به گرداننده نهانی متوجه شود، یا سرگرمی او به دنیا و افتتان او به مردم و خلل مجامع تثبت و استبصار مانع افروختن این روح مکرم شد، تحریکات محرکات سابق بی نظم می شود، و به علاوه به واسطه هر دم رائی به تقلید مردم دل می دهد.

قالُوا یا مُوسَی اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَهٌ 1

اگر صحیح و سالم باشد و ارکان زیردستان او نیز صحیح و سالم باشند، فتور و خستگی ها را از خود می زداید و همت می کند که بعد از افتادن باز برخیزد و به راه مقصود برود و اگر اشتباهاً راه مقصود را از دست داد و به نام گناه فلج و اختلاجی به او رسید باز برمی گردد، در موقع ارتکاب گناه برق او از جریان می افتد، ولی بعد به حال خود برمی گردد و به مانند سکته ای که به سیم برق بر بخورد و باز به حال خود برگردد، او نیز گرفتار اینطور حوادث می شود.

ص:320

امام صادق علیه السلام فرمود: زناکار که در کار زنا است، روح ایمان با او نیست،(1) اما تا او در روی سینه زن هست، ولی بعد برمی گردد.

5 - روح قدس است - که از مبدأهای مخصوصی تابش می یابد و به واسطه علل و عوارض مخصوصی غروب می نماید، از عمق وجودی انواری در گریبان انسان سر می کشد، گاهی در سیم عصب این پنج نور می دمد. نخست روی سطح عصب را روح بدن می پوشد و روی آن را روح شهوت می گیرد و روی آن را روح قوت و روی آن را روح ایمان و روی آن را روح قدس، این روح قدس از میان محیط نیکان و نیکی که اطراف انسان را فرا گرفته باشد، به سان برق به داخل اعصاب انسان می جهد و گاهی بیشتر از آن قدری است که اعصاب به خود گرفته اند، گویی زیاد می آید و در رخسار اهل ایمان از بشاشت، به طور خفیف نمایان می شود و گاهی به طور آشکارا از چشمان یا از پیشانی یا از مواضع وضو می تابد و این روح که بر زبر یا زیر چهار نور دیگر طلوع می کند و به نام «روح قدس» است، از دمیدن خود آن «چهار» را تأیید می کند که تحریک می پذیرند و هر زنجیری را پاره می کنند به این معنی که از لغزش هایی که روح ایمان

ص:321


1- (1) الخصال: 608/2.

را از کار می انداخت جلوگیری می کند و روح ایمان را مجبور می کند به بودن و فعالیت و پیاپی تحریک می کند و تحریکات خود را شدیدتر می سازد تا در مثل میدان (بدر) کار را به آخر می رساند و در «احد» می افتد و برمی خیزد و بعد از هفده مرتبه افتادن و برخاستن باز نمی گریزد و در جنگ احزاب واحد پیشقدم می شود و از جنگ (حنین) رخ نمی تابد و به مانند شهیدان این کوی خصوص سالم و همراهانش بعد از چندین وهله خطر در کوفه از قبیل حبس و دستگیری باز به کار برمی خیزد، یعنی سراپا سالم است، نه به روح ایمان او فتوری رخ داده، نه به روح قوّۀ او و نه به روح بدن او.

روح قدس به مانند برقی که از میان هوا و ابر به زمین و اعماق آن می جهد و زمین به وسیله درختان و سر نیزها و جنگلها و میله های برق گیر و قامت انسان و نوک گوش اسب ها و... و دائماً از هوا آن را می گیرد و می بلعد و فرو می کشد، همچنین از کارهای نیک و از محیط نیکان که نیکی در آن دست به دست داده، مغز و اعصاب انسان برای تأیید روح ایمان، نوری را فرا می کشد که او را هرچه بخواهی مقدس و پاک از آلایش ها می دارد.

یک تن از اصحاب امام صادق علیه السلام به او عرض کرد: ما در مجلس شما که هستیم، به روح دیگر و نشاط

ص:322

دیگری هستیم و وقتی بیرون می رویم آن حال و نشاط از ما زائل می شود.

فرمود: اگر به آن حال ادامه می دادید به آسمان طیران می کردید.(1)

گاهی کارهای نیک انسان زیاد است و نیکان در محیط انسان زیادند، در اینصورت این روح مقدس و نور متلألئی افزون از اعصاب نیکوکار می آید و به بیرون متوجه می شود و حال برق خفیفی را دارد که گاهی از زمین زیاد می آید و در هوای نمناک بارش زده که قوّۀ تولید برقش زیاد است، بر نوک شاخسارها به طور خفیف نمایان می شود و گاهی هم بر سر «نیزه ها» و گاهی بر سر گوش های «اسبان» و گاهی در «پر کاهی» که بر زمین نمناک است، از هر دو گوشه یا یک گوشه اش بیرون می تابد و به منزله چراغ بسیار کوچکی روشنی می دهد، این نقطه های روشن از برقی که زمین بلعیده افزون بوده و هرگاه زمین خشک شود آن نیز به زمین فرو می رود، روح قدس هم هرگاه پیرامون انسان، نیکی و نیکوکاری کم شود به زمین فرو می رود.

سالم شهید این کوی به محیط ما که مردمانش از همه این پنج روح عاری شده اند، می گوید: شما تا به پایه من

ص:323


1- (1) الکافی: 423/2، باب فی تنقل احوال القلب، حدیث 1.

به تجدید عزیمت قادر نباشید ارکان شما تنومند نیست، در محیط ناسالمی که به جای مؤیدات غیبی و به عوض آن که روحی به تأیید روح و نوری بالای نوری آمده باشد، بیماری بالای بیماری آمده و هوای مسمومی به میان هوای مسمومی داخل گردیده و برای هریک از این انوار مانع از جریان پدید آمده اند، روح قدس به واسطۀ نبودن نیک هایی تحریک زا - و روح ایمان به واسطۀ نقص گویندگان و خلل مجامع تثبت و استبصار و روح قوت به واسطه نداشتن وسایل تحمیس و زوال آنها و روح شهوت و روح بدن به واسطه اعتیادهای سوء و مسموم شدن به الکل و اعتیاد به افیون و شیره همه بدرود کرده و به عمق زمین، یا عمق عالم وجود که معدن و مخزن آنها است فرو رفته اند و سست نهادی و ضعف بدن را فرو گرفته و بند و پابندهای ناپیدا به جای زنجیر و سلسله از داخل به دست و پای آنان زده شده، مردم چنین محیط مگر درس حال ما را بخوانند و معیار یک تن سالم و ارکان نیرومند را بفهمند و پایه فعالیت آن را بنگرند، تا بلکه از خواب گران برخیزند، پیام این تن سالم پر جنب و جوش را در نیوشید و برای سلامت از بیماری ها و آفت های روح و تن رسیدگی کنید که در صد چند از شما به اختلال جهازات بدنی گرفتارید و صد چند به اختلال قوای محرکه روح قوه - و صدچند

ص:324

به اختلال روح ایمان و صد چند به فقد روح قدس -

مسیح علیه السلام در شهری آگهی داد که بامدادان از آنجا کوچ می کند، مردم بیماران خود را صبحگاهان بیاورند تا به دم مسیحائی خویش آنها را شفا دهد و برای آنها از خدا شفا طلبد، بامدادان که به سرکشی بیماران آمد، آنها را ده تن یافت، به طور تعجب گفت: آیا تمام این بیماران این قریه فقط همین ده تن اند؟ گفتند: آری، فرمود: کاش به قدر این ده تن تندرست در آنان بود.

ص:325

ص:326

امیرالمؤمنین علیه السلام از فراق برادر گذشته اش در ناله است و برادرانی را به برادری تربیت می کند.

کانَ لیْ فیما مَضی اخٌ فی الله و کان یُعظِمه فی عَیْنی صِغَرُ الدُّنیا فِی عَیْنه... و کان ضعیفاً مستضعفاً فَاِنْ جاء الجِدُّ فَهُوَ لَیث غادٍ و صِلّ وادٍ... و کان لا یَلْوم احَداً علی ما یَجِدُ الْعُذْرَ فی مِثْلِهِ حَتّی یَسمَعَ اعْتِذارَهُ... و کان اذا بَدَهَه امْرانِ نَظَرَ ایَّهُما اقرَبُ الَی الهوی فَیُخالِفُه فَعَلَیکُم بِهذِهِ الخَلائِقُ فَالزِمُوها و تَنافَسوا فیها.(1)

سه تن برادر تغلبی

(سأ - 22) قاسط بن عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی و برادرش

(سب - 23) کردوس بن زهیر بن حرث تغلبی و برادر دیگرش

(سج - 24) مقسط بن زهیر بن حرث تغلبی

اشاره

این سه برادر فرزندان عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی؛ هرسه تن از اصحاب

ص:327


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 289.

امیرالمؤمنین علیه السلام اند(1). از آنانند که پیشروی او در جنگهای سه گانه اش که خود حضور داشته جهاد کرده بودند، پس از علی علیه السلام با حسن علیه السلام مصاحبت کردند و بعد در کوفه باقی ماندند، در جنگها ذکر و نام و آوازه دارند به خصوص در صفین، وقتی که حسین علیه السلام وارد کربلا شد، این سه برادر از کوفه به سوی امام علیه السلام بیرون شده و در شب هنگام (گویند: شب عاشورا) به او علیه السلام رسیدند. در پیشگاه حضرت او علیه السلام شبی را صبح کردند و همین که بامداد شد و جنگ به شدت برپا گشت، برابر دیدگان او جهاد و کوشش کردند تا در حمله اولی با دیگر از اصحاب شهید شدند.(2)

ساروی گوید: قاسطبن زهیر تغلبی و کردوس بن زهیر برادرش هر دو پیش روی حسین علیه السلام کشته شدند.(3)

شاید معنی اینکه گویند: پیش روی امام علیه السلام کشته شدند، آن است که در قلب

ص:328


1- (1) ابوعلی در رجال خود گوید: قاسط بن عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی از اصحاب امیرالمؤمنین است - محقق استرآبادی در رجال خود گوید: کردوس بن عبد الله بن زهیر تغلبی از اصحاب علی بن ابی طالب علیه السلام است. نصربن مزاحم منقری کوفی در کتاب صفین گوید: علی علیه السلام هنگامی که برای قبائل پرچم بست و به اشخاص متعین از هر قبیله داد، همان ها را رئیس و فرمانده آنان قرار داد، بر قریش و اسد و کنانه عبد الله بن عباس را قرار داد و بر کنده حجربن عدی کندی را و بر قبیلۀ بکر بصره حصین بن منذر را و بر تمیم بصره احنف بن قیس و قاسط بن عبد الله بن زهیر بن حرث تغلبی را و بر حنظلۀ بصره، اعین بن ضبیع و کردوس بن عبد الله بن زهیر تغلبی را مقرر فرمود.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 200؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 267/4.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 200؛ معجم رجال الحدیث: 9/15.

سپاه بوده اند.

پیامی در استحکام اخوت

این سه تن شهید برای برادری جامعه اسلامی به هشیاران همی گویند: بر برادری و اخوت فطری، اخوت و برادری تربیتی را بیافزائید تا از عهده اینگونه وفا برآئید و در هنگام سخت هم به سان زمان سهل، با یکدیگر توأم باشید و هیچ حد از شدت، شما را از همدیگر نبرد، پا به پای همدیگر تا آخرین مراحل بپائید، اگر تربیت به استحکام روابط برادری نکوشد برادری فطری کافی نیست که تا آخرین مراحل همنفسی و همدستی را تکافل نماید.

گرچه برادری فطری نیکو پیوندی است، ولی جدائی دو پسر آدم ابوالبشر(1) از همدیگر و عقب ماندن یکی از آنان از وادی فضایل و از برادر دیگر به حدی که فقد تکیه گاه معنوی او را به ضعف و بی تابی وا داشت و دیگری به واسطه اتکای به حقیقت و فضیلت، به شجاعت و بردباری گرائید؛ آن یک به خشونت و درندگی افتاد و آن دگر به حلم و مروّت سر بر افراخت و در پایان آن یک گناه قتل عالمی به گردن گرفت و دیگری شهید راه خدا شد، گواهی می دهد

ص:329


1- (1) سورۀ مائده (5):28.

که تا پیوند طبیعی منضم به پیوند تربیتی نشود، وحدت آمال و وفای از آنها انتظار نمی رود.

امیرالمؤمنین علیه السلام در تربیت برادری این سه تن، بهترین راه را به زعما آموخت، نیکویی راه و روش تربیت از نتیجه مکشوف می گردد. برادری این سه تن و هم قدمی آنان تا نفس آخرین به وفا هویدا می کرد که به واسطه حوادث از همدیگر جدا نمی شدند و چونان سه شاخه ای که از یک اصل و تنه روئیده باشند، باد هرکدام را تکان می داد دیگری هم تکان می خورد و اگر می توانست صدمه باد و طوفان را هم به تن خود می خرید که صدمه برادر دیگرش را تخفیف دهد و آسیب را از مهین سالار و بالحقیقه از برادر بزرگترشان بگرداند، همچون برادری دو تن مؤسس اسلام اخ الرسول علیه السلام با خود رسول صلی الله علیه و آله که می فرمود:

«اَنَا مِنْ رَسُول الله کالصّنو من الصنو(1) و الذراع من العضد» (2) ، و اینگونه برادری از هر نعمتی ارجمندتر است.

نهج البلاغه گوید

: «و ان اللهُ سُبْحانه قد امتنّ علی جماعه هذه الاُمَّه فیما عَقَدَ بینهم من حَبْل هذه

ص:330


1- (1) در بعضی نسخ «کالضوء من الضوء» آمده است.
2- (2) نهج البلاغه: نامۀ 45.

الاُلْفَهِ الَّتی ینتقلون فی ظِلِّها و یأوُون الی کنفها بِنِعْمَه لا یَعْرِفْ احَدٌ من المخلوقینَ لَها قیمهً لاَنَّها ارْجَحُ مِنْ کُلِّ ثَمَنٍ وَ اجَلُّ مِنْ کُلِّ خَطَرٍ»(1) در قیمت و بهای آن هرچه می خواهی بگو - ولی سخن در پیدایش و تکوین آن است و اینقدر معلوم است که مبدأ تکوین آن باید یکی و یگانه باشد و فرق اسلامی که وحدت مبدأ خود را از دست داده اند به این دولت عظمی دست ندارند، بلکه فرق هر مذهب مانند شیعه با تنوعات اصنافی و مسلکی و تربیتی که مبدأ تکوین روحیه آنان متفرق است از این وحدت آمال برکنارند، باید کتابی که فکر می دهد یکی باشد و آن مبدأ فکری که ایمان به آنها تلقین می کند به امید دیگری در مؤسس توأم باشد، یعنی با عاطفه و رحمت مزدوج باشد تا هر توجه که از مبدأ فاعلی زائیده شود در رحم عواطف و رحمت؛ پروریده گردد و روشنائی عرفان با مولدات مهر و نوازش، روحیه ای به جمعیت بدهد که عواطف را با معرفت در نهاد سرشت مستحکم گردد و همواره توأم باشند و پرچم وفا را برپا دارند، به این سه تن بنگرید: گویی پرچم را از دست امیرالمؤمنین علیه السلام در صفین گرفته و تاکنون آن

ص:331


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعه)، لوم العصاه.

را نگهداری می کنند.

باید برای این گونه برداری مبدأ تولید روحیه، مانند بذور دو لپه باشد که تعاضدی بین روشنائی فکر با نوازش داشته باشد، آن هم نوازشی که با ریزش فکر توأم باشد و این مبدأ تولید دوگانه الفتی و اتحادی نظیر الفت شیماوی با هم داشته تا اخوتی بدهند که در هرجهانی ثابت باشد، از این سه تن برادر وفایی دیده شد که گویی هریک با دو دیگر و آن دو هم نیز با آن یک و با حسین علیه السلام و هر 4 تن با علی علیه السلام متحدند و در زندگی و مرگ یگانه اند، پرچمی را که از دوران سپری شده داشته تا کنون نگه داشته اند.

این اندازه وفا از آن است که فکری که به آنان داده شده در آنان با عواطف توأم شده و در روحیه آنان وحدت آمال ایجاد کرده است، تا فکر با عواطف آمیختگی نداشته باشد، اینگونه تخم وفا از مزرع وجود سبز نمی شود، استحکام ترکیب بین فکر و عواطف در آنان چنان قوت داشت که تابیده آنها را حوادث واتاب نمی کرد و تا وحدت آمال در روحیه آنان به تابیدگی خود هست آنان نیز با هم هستند، مبدأ ایجاد این اتحاد بین فکر و تمایل که چنین الفت به آنها داده و آن دو را به هم آویخته و آمیخته داشته فکر تنها نیست؛ فلاسفه که فکر به جهان می دادند کمتر توانستند کسی را با خود برادر نمایند، ناطقان

ص:332

زبردست در انجمن های دینی با آنکه هر فکر رشیدی به خلائق می دادند از ایجاد اخوت عاجز بودند - در فلاسفه، و علمای مراجع آیین، و مشایخ طریقت و مجامع مدرسان، و انجمن های ناطقان بنگرید: هرکدام بین این دو امر روحانی در خود بیشتر ازدواج داده یعنی هم فکر می داده و هم به ملاطفت راه دلها را به همدیگر باز می کرده اند، وحدت آمال بین مستفیدان و اقتران بین اراده و فکر خلائق بیشتر پدید آورده اند، ولی ناطقان انجمن ها که فکر می دادند ولی بذل و ایثار را با هوشیاری همدوش نمی کردند، از زعامت و همدستی و فداکاری خلائق بی بهره بودند و بعضی انجمن ها بذل و ایثار داشت، ولی چون فکر و روشنایی به مردم نمی داد چندقدمی بیش پیش نمی رفت، جمعیت به ساخت و ساز و به صرف صیغه اخوت هم آهنگ نمی گردند، به محض مواضعه و قرارداد اخوت موجود نمی شود، باید به علاوه از وضع و مواضعه «فکری» به جمعیت داده شود که پای آن قدم بردارند و آن را هدف سازند و بین مبدأ تا هدف هم روشن باشد و برای آنکه جمعیت تا هدف بروند و از راه نایستند باید هم ایمان در آنان تکوین شود و هم تعاون، ایمان از توأم بودن گفتار با کردار در مؤسس و از توافق و ازدواج فکر با عمل تکوین می گردد، اما تعاون که ایمان اجتماعی است به محض این تضمین نمی شود

ص:333

اخوتی که هرکدام از طرفداران یک مرام و آحاد نسبت به دیگران به سان دو شق مغز در «بدن» هر نیمه به تکمیل کار آن دگر برخیزد و از تعاضد آنها یک بدن فراهم آمده هر کار را انجام داده تکمیل کند، به ایمان فردی و مبدأ آن تکوین نخواهد شد، مبدأ ایمان فردی که اجتماع «فکر و عمل» در مؤسس باشد، در فعالیت کار شگرفی انجام می دهد و در مشاعر دیگران تصرف کرده و فکر آنها را با رأی و و رأی را با اراده و اراده را با عواطف ازدواج می دهد و در نتیجه برای همیشه ایمان تولید می کند، ولی کار تکوین اخوت بالاتر و مشکل تر از این است و به منشأ برتر از ازدواج گفتار و کردار نیاز دارد، در پیدایش اخوت اسلام که بنگرید می بینید: سبب ایجاد آن ازدواج دو امر معنوی بود که هرکدام معاضد آن دگر بوده و هیچکدام بدون آن دگر کارگر نبود، یکی قرآن که از بالا نور می داد و دیگری مهر و ملاطفت بود که هرکدام را به دل دیگر راه می داد، تابش پیاپی که از پرتوهای فروغ قرآن مجید می رسید، به آنها روشنایی فکر می داد و آغوش بازی که انصار اهل مدینه نسبت به پیغمبر و واردین و مهاجرین داشتند به آنها دل گرمی می داد، بین مهاجر و انصار برای ایجاد اخوت التزام سه شرط بود: ایواء و منعه - و ایراث.

یک تن از انصار که گویا سعدبن ربیع باشد بعد از

ص:334

التزام مأوی دادن و حمایت کشیدن و شریک میراث نمودن، دست برادر جدیدش عبد الرحمن بن عوف را گرفته، برد، انبارهای خرما و سایر دارایی خود را به او ارائه داده گفت: در نظر دارم برای تو تنصیف کنم حتی آنکه از «دو زن» یکی را طلاق گویم تا تو در حباله نکاح درآوری.

بلی شرط برادری همین است، گرچه او نپذیرفت و گفت: خدا برکت درمال و عیال به تو بدهد، فقط سرمایه ای به قرض به من بده، ولی آغوش باز او و این دو نیروی معنوی که در مؤسس و مؤسسان اسلام بود، در تکوین اخوت چه کرد، و چه وحدت آمالی داد؟

اخوت اسلامی نوزادی بود: پدرش نور، مادرش رحمت، پیغمبر صلی الله علیه و آله که می فرمود:

«المؤمنون اخوه ابوهم النور، و امهم الرحمه»؛ نظرش به همین بود که مبدأ تکوین روحیه شان مانند بذر دو لپه بین روشنائی فکر و نوازش و ریزش تعاضدی داشت.

شخص مؤسس و تشکیل دهنده جماعت باید برای تولید این روحیه در خود یک چنین مزدوج نهفته داشته باشد.

امیرالمؤمنین علیه السلام از آن به کوی شهیدان ارمغان می فرستاد که در هنگام دولت خویش از تعاضد این دو سرّ روحانی و از تربیتی که در تحت نظر خودش

ص:335

انجام می گرفت مقصد مشترکی ایجاد می کرد و از معارف بی پایان خود که نهج البلاغه، اندکی از آن است به یاران فکر می داد و در عین حال در صفین و جمل نیز به یاران پرچم می داد و نوازش می نمود و مهر و عطوفت می رساند تا مانند کردوس بن زهیر را با خود و اولاد اطهار، وحدت آمال می داد و برادر جانی می کرد و مانند قاسطبن زهیر را به برادری پایدار برپا می داشت.

از عرفان - این مبدأ فاعلی - آنان را به عقیده نورانی آشنا کرده، در خاطر آنان توجه زائیده و سپس آن خاطره را در دامن دایه عواطف و رحمت پروریده تا چنین روح مکرم به بار آورده که پیش از حسین علیه السلام در کوی شهیدان خوابید، از عواطف ابوالائمه امیرالمؤمنین علیه السلام که به آنها پرچم داد غافل مباشید، و از وفای آنان (وفای آن خصلت تابان و زاده فضیلت و پرورده رحمت) فراموش ننمایید که گویی پرچم را تا این موقع بعد از 20 سال نگهداری نموده است، در آرامگاه آنان که بروید و خون آنان را تجزیه کنید در آن خون، یک روحیه ای می یابید که اثر ثابت وراثتی عواطف و معرفت، تار و پود آن است از عواطف و معرفت، به وراثت خویی در این سه تن دارد، خفتگان آن آرامگاه آگهی از ازدواج دو خصلت برجسته در مؤسس می دهند و ما را از تعاون آن دو معنویت، خبر

ص:336

می کنند و می گویند: این مهر و وفا از آن روشنایی عرفان و نوازش به ارث در ما مانده که توانستیم در روز سختی نیز برادری خود را محفوظ داریم.

ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو ما در این خاک خفتیم که به قرآن و به خاندان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم، منشأ فتوحات اسلام نیز همین بود، از جانب سرسلسله دو مبدأ یعنی القاء معارف با نوازش توأم بود که یاران اسلام وفا را که نمایش امتزاج و اتحاد فکر با دل بود در جهان نمایش دادند، این کوی که نوازش و معارف علی علیه السلام را توأمان با هم داشته، سه برادر را در آرامگاه شهیدان با هم آورده، به مفکران پیام می دهد که سر پیش نرفتن افکار شما آن است که فکر را تنها و تنها به جمعیت می دهید، با آنکه باید نوازش و بذل هم در کار باشد تا فکر دماغ را روشن دارد و در معاضدت آن مهر نیز دل را از آنان هماهنگ فکر کند، باید این دو قوه در شما مقترن و مزدوج باشد تا به مانند دو عنصر آب با الفت شیماوی یا دو سیم مثبت و منفی برق، معجزه آسا سریعاً در دیگران دل و فکر با هم قرین کردند و در نتیجه به وحدت آمال، مردم همه با یکدیگر و با شما یکی گردند، به خدمتگزاران نیز پیام می دهد که تنها بذل خدمت، بدون توجه دادن افکار مانند راهرو بی چشم است، بنگرید: خدمتگزاری

ص:337

برای همه از دست بشر فعال تر نیست، به همه خدمت می کند و در همه نعمت ها و مولّدات دستی در کار دارد، ولی چون مردم در غفلتند و او زبانی ندارد که مردم را توجه به خدمات خود دهد، مردم نعمت را از او به دست می آورند، ولی او را می بُرند - به وسیله او از مزارع زراعت برمی دارند و از معادن، فلزات و ابزار می گیرند و از کارخانه ها ملابس می پوشند - و از آب و گل بنا می نهند و در سایه آن می نشینند و از پشت گوسفند و کرک شتر فرش و قالی می گیرند، مواد اولیه را از او می گیرند و سپس به کمک او به صناعات آنها را ساخته و آماده می کنند و هرکدام را برای یک گونه کارگشائی می گیرند، ولی در مکافات او اهمال می نمایند و به جای محبوبیت مطلق، این خدمتگزار مطلق را بی رمق می خواهند - به هرکس در هر گوشه ای بنگرید می بینید دست یک ربع از بشر به همدستی برخاسته تا جامه به تن او آراسته و دست یک ربع دیگر تا غذا به گلوی او رسانده و دست ربعی دیگر تا مسکن و مأوا به او داده و دست ربعی دیگر تا به تربیت او کوشیده و فکر به او بخشیده، بنابراین او می باید محبوب تر از بشر نداشته باشد، مگر آفریننده او لیکن شما به سرمایه داران بنگرید که نظری که به مال و میراث دارند به یتیم و به مسکین، خلاصه به جنس انسان ندارند، یتیم و مسکین را که دو فرد

ص:338

انسانند و مزایای انسانیت را عریان از نعمت مولدات دارند، قرآن مجید(1) برابر مال و میراث و محبوبیت آن قرار داده که آشکارا شود، نظر انسان ساقط است که بذر زنده را در پهلوی اثاث و متاع بی جان و مرده می گذارد آن را به زمین می نهد و این را برمی گزیند و خدا در آیه(2) دلیلی برای بی قیمتی انسان ذکر می کند که معیار سنجش گرامی بودن و خوار بودن خود را وضع امور نفسانی خود نمی داند، بلکه گرامی بودن و خواری در نزد پروردگار را به رفاهیت و افزایش نعمت می سنجد، در صورتی که بی قیمتی او از همین است که نظر او ارج ندارد، باری زبان حال این سه برادر شهید می گوید که: از دائره المعارف علی علیه السلام و زبان گویای او ما هم فکر با حسین علیه السلام شدیم و هم قدم او به کوی شهیدان آمدیم و اگر اهل جهان چنانکه خدمتشان به همدگر می رسد فکرشان نیز به این معنی می رسید و این فکر رسا در همه ایجاد می گردید، همگی برادر می شدند، یعنی اگر ارتفاع فکر همه، در این سطح مشترک می آمد که می فهمیدند قیمت و بهای انسان به تنهایی افزون از بهای مال و اندوخته است همگی قدر همدگر را می دانستند و

ص:339


1- (1) سورۀ فجر (89):16.
2- (2) سورۀ فجر (89):17.

اخوت اسلامی به دائره اخوت بشری تبدیل می یافت و ظلم از بین می رفت.

حکیمی، کودکانی را دید که در کویی خاکبازی می کنند گفت: اینان حکمای آینده و فلاسفه و مهندسان و مفکران شمایند که حالا با خاک بازی می کنند.

دکتری از ابرار، اطفال راهی را برگرفته بود و بزرگ نموده، به جای ثروت و مال به آنان انس می ورزید و می گفت: از کجا یک تن از اینان مثل نادرشاه نگردد، او نیز در طفولیت چنین مولودی بوده، یعنی مولود طبیعی او به اقتران تعاون، توانایی آن دارد که ارشد موجودات گردد؛ اقتران های برکت زا گواهی می دهد که سرّی ربوبی در تعاون هست، از قبیل اقتران تربیت صحیح با طبیعت فطرت هر امر فطری به انضمام تربیت صحیح، رشید می شود، حتی برادری فطری که آن نیز با اخوت تربیتی راه صحیح می رود، مرد و زن به ازدواج تشکیل خاندان می دهند، واحد نخستین حیاتی، با تکرر، به شکل حیات علیا می رسد، بذر دو لپه به تعاون نهال از خود بیرون می دهند، دو شق مغز سر و دو نیم تن به اتحاد یک بدن را تشکیل داده و کارها را صورت صحیح می دهند، توجه دادن فکرها به هدف و بذل و ایثار به ازدواج هم، مولود جدیدی

ص:340

آن هم مزدوج از فکر مغز و جان دل در دیگران می پرورانند که برادرانه یک مسلک را می پیمایند؛ می توان کلیه مقاصد قرآن را در دو کلمه مختصر کرد - یکی توجه به هدف وجود (توحید) که فکری است و اعتقادی، دویم: بذل و ایثار و انتظامات اقتصادی که بالحقیقه تضییع نکردن حقوق انسانیت دیگران است، یا بهتر بگوییم انسانیت را در حد خود دوست داشتن و ارج و بها دادن به آن بیش از مولدات دست او؛ که مایه برادری است و منشأ حب مبدأ ایجاد اوهم هست؛ موهبت ها را خدا از مزارع و ملابس و مساکن و نقود به وسیله سرپنجه دست به انسان می دهد، تا انسان بداند که موهبت عظمی به او، همان دست بشر است و سایر موهبت های خدایی پس از موهبت دست و به وسیله او به همه می رسد، خدا خواسته انسان را به محبوبیت بشر هوشیار کند که نعمت های دیگر، مواد اولیه، مصنوعات قیمتی، امتعه ضروری را از مخازن غیب با واسطه دست بشر بیرون نهاده، شهدای راه انسانیت در آستان این مقصد الهی رفتند که محبوبند و با این فکر مقدس و راز تعاون هم آواز بوده و به جهانیان می گویند که: اگر به این سرّ ربوبی آشنا شوید و اخوت اسلامی را درک کنید مولودهای بس مبارکی از تعاون و اخوت خواهید دید.

ص:341

روش دولت علی علیه السلام که منازعه با بنی امیه داشت یکی از جهات آن همین بود که علی علیه السلام قدر و بهای آدم، عجم، عرب، موالی را برتر از مال داشت، دست بشر را احترام می کرد، لذا به او اعتراض می کردند.

ص:342

کلمات قصار

اِفْعَلُوا الْخَیْر ولا تُحَقِّروا منه شیئاً فَاِنَّ صَغیره کبیرٌ وَ قَلیْلَهُ کَثیرٌ وَلا یَقُولَنَّ احَدَکُمْ انَّ احَدَاً اولی بِفِعْلِ الْخَیْرِ مِنّی فَیَکُوْنُ والله کَذلکَ انَّ لِلْخَیْر وَالشَّرِّ اهْلاً فَمْهما تَرَکْتُمُوه منْهُما کفا کُمُوْهُ اهله.(1)

(سد - 25) کنانه بن عتیق تغلبی

اشاره

(2)

کنانه از ابطال کوفه و از عباد و قرّای آن شهر بود.

در طف در (ایام مهادنه) به سوی حسین علیه السلام آمد و جلوی روی امام علیه السلام جهاد کرده، شهید گشت.

ص:343


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 422.
2- (2) ابوعلی در رجال خود گوید: کنانه بن عتیق تغلبی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است، (جخ) با او در کربلا کشته شد - عسقلانی در اصابه گید: وی کنانه بن عتیق بن معاویه بن صامت بن قیس تغلبی کوفی - او و پدرش عتیق (با تاء منقوط وقاف) «فارس رسول خدا صلی الله علیه و آله» در احد حضور داشتند - ابن منده او را در تاریخ خود ذکر کرده علامه در رجال خود گوید: کنانه بن عتیق بن معاویه بن صامت فارس رسول خدا صلی الله علیه و آله.

حدائق از احمدبن محمد سروری گوید: کنانه بن عتیق در حمله اولی با شهدای حمله اولی کشته شد.(1)

مناقب گوید: از کشتگان حمله اولی کنانه بن عتیق بود.(2)

دیگران گفته اند: بین حمله اولی و ظهر شهید شد، در زیارت قائمیه نامی و سلامی دارد.(3)

پیامی به قهرمانان شجاعت

کوی این شهید که خود از ابطال کوفه و پدرش فارس رسول خدا صلی الله علیه و آله بود به مردان با شهامت گوید: شجاعت که یکی از عناصر اساسی روح و روان است، باید به پایه تیر ترکشی باشد برای نبوت، چنان تمحض به اجرای فرمان حکمت داشته، تخصص به او یابد که مانند این ابطال پدر فارس رسول خدا صلی الله علیه و آله یابد - و پسر از قربانیانی باشد که سالار شهیدان حسین علیه السلام از بقایای دولت علی علیه السلام در کنانه داشته و در کویش مانند ستاره درخشیدن گرفتند - اینان گویند هرگاه قهرمانان شجاعت در فرمان فضیلت بوده و به سان تیر برای حکمت و هدایت در ترکش ذخیره باشند، از

ص:344


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 199.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.
3- (3) معجم رجال الحدیث: 133/15؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 199.

تأثیر غرایز پست خود آزادند و سبب عتق و آزادی کلی می شوند وگرنه وبال بزرگی برای جامعه خواهند بود.

در جنگهای پرغوغای داخله نفس و در جنگ های جهان خارج هرگاه قوای حماسه به طور کلی هم آهنگ با انوار هدایت شده این کار مشکل میسور گردد، بسیاری از مشکلات میسر خواهد گشت، چه قوای عقلی تقویت گشته فاتح شوند و چه شکست خورده کشته گردند، راه حقیقت متمیز و طریق نجات روشن است، چه در هنگام منازعه که شهوت با فرهنگ خرد دمساز نیاید و عقل از مشتهیاتی که تنها شهوت خواهان آنها است کنار بکشد، شجاعت در نفس و قهرمانان شجاعت در خارج به نام غیرت برخاسته و به حمایت خرد و آیین در پهلوی آنها و حزب آنها قرار می گیرند و برای اینکه مثل آیین عدالت باشند و به تنظیم مدینه فاضله بپردازند و به ارتش دستور وظیفه دهند، در کوی آنان به خاک می خوابند که به امت عادل محمدی بگویند: ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به دودمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ص:345

ص:346

کلمات قصار

ما کان الله لیفتح علی عبدٍ باب الشُّکر و یغلق عنه باب الزیاده و لا لیفتح علی عَبْد باب الدُّعاء و یغلق عنه بابَ الاِجابَه و لا لیفتح لِعَبْد بابَ التّوبه و یغلق عنه باب المغفره.(1)

(سه - 26) امیه بن سعد طائی

اشاره

(2)

امیه بن سعد، سواری نامی، شجاع؛ از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام است؛ تابعی است؛ در کوفه نزول کرده؛ برای وی در مغازی و حروب به خصوص در روز صفین نامی هست.

کی به کربلا آمد؟

هنگامی که قدوم حسین علیه السلام را به کربلا شنید، در ایام مهادنه با کسان دیگری که به کوی شهیدان آمدند؛ از کوفه خارج شده به سوی امام علیه السلام آمد، گویند: در

ص:347


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 435.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: وی امیه بن سعدبن زید طائی است.

شب هشتم از محرم رسید؛ ملازم امام علیه السلام بود تا روز عاشورا، هنگامی که آتش جنگ برافروخت در جلوی روی امام علیه السلام به جنگ پیش رفت تا کشته شد.

حدائق گوید: در حمله اولی در اول جنگ با کسانی دیگر از اصحاب حسین علیه السلام شهید گشت.(1)

پیامی از مبدأ به معاد

نیکبختان این کوی که زادگان سعادت بودند غالباً در ابتدا تربیت را از دولت علی علیه السلام گرفته بودند که در آخر در تربت شهیدان آرمیدند،

شود بلبل نخست از بوی گل مست ز گل دیدن به گل چیدن برد دست

مدار ستارگان را بنگرید که در آن مدار مطلع و مغیب آنها که دو نقطه اول و آخرند، محاذی یکدگرند، مدارات آفتاب که (360) اند (90) در شمال خط استوا و (90) در جنوب است همه جا؛ چه در آفاق مستقیمه و چه در آفاق مایله و چه در آفاق حمائلی بُعد و انحراف هر مدار در آغاز و انجام در مشرق و مغرب مساوی است، اگر مداری اصلا بعد سمت ندارد در هیچکدام یک از مشرق و مغرب یعنی مبدأ و منتهی ندارد و اگر در جنوب معدل النهار یا در شمال آن بعد داشته باشد در مطلع و مغیب به یک

ص:348


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 198؛ الحدائق الوردیه: 122؛ اعیان الشیعه: 498/3.

اندازه بعد سمت دارد - خلاصه آنکه ستاره از هر نقطه افق که طلوع می کند برابر همان نقطه از مغرب را در نظر گرفته، در همان جا غروب می کند، این ستارگان کوی حسین علیه السلام که غروب گاهی چنین بافر و بهی گرفتند، مبدأ حرکت را از دولت علی علیه السلام ابوالائمه گرفتند و به مانند نظامیان که در یک خط می روند و به سوی هدف می دوند، اینان از انسان اعلی راه و روش آموختند، اختروار در آسمانی به محاذات آسمان بالا برآمدند و بر فراز قبه فلک همت رفتند تا در رکاب سبط والا به زمین فرود آمدند، ولی چنانکه ستارگان به نظر می آید به زمین فرو می روند با آنکه به زمین نمی روند و بلندی و ارتفاع آنها از زمین در موقع سقوط و موضع آن عیناً به قدر بلندی و ارتفاع در سایر بقاع است، اینان هم فقط برای این که دم نظر ما باشند در زمین کربلا فرود آمدند وگرنه مدفن آنان در جهان ماوراء است، با امام علیه السلام در یکجا غروب کردند که در افق دیگر با هم طلوع نمایند آری، در جهانی دیگر زیبا طلوع کرده می درخشند، مقدرات آخر هرکس، غالباً همان است که از آن شروع می کند، معاد و مبدأ هرکار بلکه هرکس یکی است، آن کس طبیب می شود که در مدرسه طب وارد شده باشد، گزاف در کار عالم نیست. در جهان، نظامی متبع است که سعادت پایان، زاده مقدمات متناسب آن

ص:349

است، آیا هیچ شاگرد بنایی از گریبان طب و شیمی سر درآورده؟ هیچ یک از تربیت شدگان معاویه کار بزرگی در اسلام کرده اند؟

از این پیام متین، از این زاده سعادت (امیه) تو سررشته سعادت را بجو، و این رشته را محکم بگیر، پایه کار خود را محکم بردار، خاتمه نیک را به خدا واگذار. با سهل انگاری در مبدأ، انتظار خاتمه نیک از غفلت است. متصور نیست که ستاره ای از مدار جنوبی معدل برآید و در نقطه شمالی معدل فرود آید، یا راهروی به سمت ترکستان به راه افتد و در کعبه پیاده شود، آن را که در قمارخانه رود چاره ای نیست جز آنکه لیلاج(1) شود.

یکی میل است با هر ذره رقاص کشد هر ذره را تا مقصد خاص

غرض کاین میل چون گردد قوی پی شود عشق و در آید در رگ و پی(2)

شود بلبل نخست از بوی گل مست ز گل دیدن به گل چیدن برد دست

ص:350


1- (1) لیلاج یا لجلاج: کند زبان، کسی که سخن روان و درست نتواند بگوید.
2- (2) وحشی بافقی.

مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ1

قال علیه السلام یعنی مِمَّنْ تَرْضَوْنَ دینَه وَ امانَته و صلاحَه و عفَّتَه و تَیُقَّظه فیما یشهدُ بِه، و تحصیلَه و تمییزَه، فما کلّ صالحٍ مُمَیّز و لامحصّل و لا کلّ محصّل مُمَیّزٍ، صالح و انَّ مِنْ عِبادِ الله لَمَنْ هُوَ اهلٌ لصالحه و عفَّته لو شهد لم یُقْبل شهادتُه لقلّه تمیّزه فاذا کان صالحاً عفیفاً ممیزاً محصّلاً مجانباً للمعصیه و الهوی و المیل و التّحاملُ فذلِکَ الرُّجل الفاضل، فبِه فَتمسّکُوا و بِهُداهُ فاقتدوا و ان انقطع عنکم المطر فاستمطروا به و ان امتنع نباتٌ فاستخرِجوا به النّبات و ان تعذّر علیکم الرزق فَاسْتَدِرُّوا به الرّزق، فان ذلک ممن لایخیّب طلبه ولا ترُدُّ مسئلته.(1)

«امام رضا علیه السلام»

ص:351


1- (2) تفسیر الامام العسکری: 673، حدیث 375؛ وسائل الشیعه: 399/27، باب 41، حدیث 34054.

(سو - 27) حجاج بن بدر سعدی

اشاره

(1)

حجاج بصراوی، و از بنی سعد تمیم بود.

بنی سعد آنانند که در پاسخ یزید بن مسعود نهشلی که به یاری حسین علیه السلام دعوتشان نمود، استمهال و تعلل کردند.

حجاج از بصره به سوی حسین علیه السلام روانه شد و نامه ای را که یزیدبن مسعود نهشلی(2) به پاسخ امام علیه السلام نگاشته بود آورد، با امام علیه السلام باقی ماند و جلوی روی او علیه السلام کشته شد.(3)

ص:352


1- (1) در زیارت قائمیه، وی را حجاج بن زید سعدی دانسته؛ فرماید:«السلام علی الحجاج بن زید السعدی» عسقلانی در اصابه گوید: وی حجاج بن زید بن جبله بن مرداس بن بون بن عبد قیس بن مسلمه بن عامربن عبید سعدی بصراوی است. تمیمی و یکی از صحابه است، والدش زیدبن جبله از اشراف اسلام است، ابوالفرج اصفهانی از علاءبن فضل بازگو کرده که عمرو بن اهیم بر احنف بن قیس و حجاج بن زید و حارث بن بدر گذر کرده سلام کرد، جواب گفتند: متفکرانه ایستاد، گفتند: چیست؟ گفت: در روی زمین نجیب تر از پدران شما نبود، چگونه امثال شما را از مادرانتان به جا گذاردند؟ آنها خندیدند. ابن عساکر در تاریخ خود ذکر کرده که وی بر معاویه ورود نمود، گفتار زیادی بین آنها جاری شد که از آن معلوم می شود که وی در صفین با علی بن ابی طالب علیه السلام حضور داشته.
2- (2) این نامه نامه ای است عجیب، نمونه ای است از ادب عربی غیر مخضرمی، بلکه شاهکاری ادبی است از صدر اول - به نظر من آنچه در این کتاب از شهدا نطقی یا مقالی یا خطبه ای یا نامه ای ضبط شده، تمام سند پربهائیست برای عربیت و خصوص این نامه و نیز خطابه ای که مقدمهً از این شیعه رشید می بینید سند اخلاص و شهامت و منطق آدمیت و روش انسانیت و اسلامیت او است.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 212.

طبری از صقعب بن زهیر از ابی عثمان نهدی بازگو کرده که حسین علیه السلام نامه ای با (سلیمان بن رزین) به یک نسخه برای رؤسای اخماس بصره و برای اشراف آن نگاشت.

(ابن طاووس) سید داودی نیز این نامه را تأیید می کند(1) و می گوید: امام علیه السلام

نامه ای به بصره به منذر بن جارود عبدی؛ و یزیدبن مسعود نهشلی؛ و احنف بن قیس، و دیگر از رؤسای اخماس بصره و اشراف آن نگاشت، احنف جوابی به امام علیه السلام نوشت و به صبر و امید اشاره کرده بود، اما منذر فرستاده حضرت او را پیش عبد الله برد و او وی را کشت، اما یزید بن مسعود

به کار پرداخت و به زبان و منطق که چون بال فرشته است و مثل اثیر مرکب نور است قبائلی را از خود و جهانی را در آینده مهبط ملائک کرد.

یزید بن مسعود اقوام خود را از بنی تمیم؛ بنی حنظله؛ بنی سعد؛ بنی عامر را جمع آوری کرد.

در میان ایشان به خطابه ایستاد، شما در این ترجمه خطابه شگفتی که جامع جمیع شرایط خطابه است، از تنفیر و تحبیب و شورا می بینید، از حسن مطلع و حسن اختتام آن غافل مباشید، از یک تن عرب اسلامی که خون زنده اسلام در تن و منطق زندۀ ادب در زبان دارد، منتظر سخن و سخنرانی باشید.

ص:353


1- (1) العوالم، الامام الحسین: 187؛ مثیر الاحزان: 17.

گفت:(1) ای بنی تمیم! آیا مقام مرا در میان خویشتن و شأن مرا با خودتان چسان

ص:354


1- (1) فَخَطَبَهُمْ فقال: یا بنی تمیم! کَیْفَ تَرَوْنَ موضعی فیکم، و حَسَبی منکم، فقالوا: بخٍ بخٍ: انْتَ وَاللهِ فِقرَهُ الظَّهر، و رَأسُ الْفَخْر، حَلَلْتَ فِی الشَّرَفَ وسطاً، و تَقَدَّمْتَ فیه فَرَطاً، قال: فانّی قَدْجَمَعْتُکُمْ لِاَمْرٍ اریدُ انْ اشاوِرَکُمْ فیه؛ و اسْتَعینُ بِکم علیه. فقالوا: انّا و الله نمنُحک النَّصیحه، و نَجْهدُ لَک الرَّای، فَقُلْ حتّی نَسْمَعَ، فقال: انَّ معاویهَ قَدْ ماتَ: فَاَهْوِنْ به والله هالکاً و مفقوداً، الا و انَّه قد انکسر بابُ الْجُور وَالاِثْم، وَ تَضَعْضَعَتْ ارکانُ الظُّلم و قَدْ کان احْدَثَ بَیْعَهً؟ عَقَدَ بهَا امراً ظَنّ انَّه قَدْ احکمه، و هیهات الَّذی اراد؛ اجْتَهَدَ وَالله فَفَشَلَ و شاوَرَ فَخَذَلَ: وَ قد قام یزید شارِبُ الخُمور و رَأسُ الْفُجُور یَدَّعِی الخَلافهَ علی المسلمین و یَتَأمَّرُ عَلیهم بِغَیْرِ رَضیِّ منهم، مع قِصَر حِلْمٍ؛ وَ قِلَّهِ عِلْمٍ، لا یعرف من الحقّ مَوْطِیَ قَدَمَیْه، فَاُقْسِمُ بالله قسماً مَبْرُوْراً لجهاده علی الدّین افضل من جهادِ الْمُشرکین، و هذا الحسین بن علیّ امیرالمؤمنین، و ابن رسول الله صلی الله علیه و آله، ذو الشَّرَفِ الاَصیلِ، وَ الرَّأیِ الاَثیلِ، له فضلٌ لا یُوْصَفُ، و عِلْمٌ لایُنْزَفُ هُوَ اوْلی بِهذا الاَمْرِ، لسابقته وَ سنّه، و قِدمه و قرابته، یعطِف علی الصَّغیر و یَحْنُوْ عَلی الکبیر فَاَکْرِمْ بِه راعِیَ رَعیَّهٍ، و امامَ قوم، و حَبَبَتْ للهِ به الحجَّهُ، و بلغت به الموعِظَهُ، فلا تعشوا عن نورِ الحق، ولا تسکعُّوْا فی وَهْدِ الباطِل، فقد کان صخرُ بن قیس (یعنی الاحنف) انخزل بکم یوم الجمل فاغسلوا بخروجکم الی ابن رسول الله صلی الله علیه و آله و نصرته، والله لا یُقَصّرْ احَدٌ عن نصرته الاّ اورثه اللهُ الذُّلَ فی وُلِده وَ القلَّه فی عشیرته، و ها اناذا، قد لَبِسْتُ لِلْحَرْبِ لامَتَها وَ ادَّرَعْتَ لَها بدِرْعِها، من لم یُقْتَل یَمُتْ و من یَهْرِبْ لمَ یَفُتْ، فَاَحْسِنُوْا رَحمِکم الله رَدَّ الجَواب، فقالَتْ بنوحنظله: یا اباخالد! نحن نِبْلُ کنانتک و فُرْسانُ عَشیرتِک، ان رَمَیْتَ بنا اصَبْتَ و ان غزوتَ بنا فَتَحْتَ، لا تخوضُ واللهِ غمرهً الاّ خُضْناها و لا تلقی والله شِدَّهً الاّ لَقَبْناها، نَنْصُرُک باَسْیافِنا وَ نقیک بِاَبْدانِنا اذا شِئْتَ.و قالت بنوسعد، اباخالدٍ انَّ ابْغَضْ الاشیاء الینا خلافُک، وَالخُرُوجُ مِنْ رَایکَ و قد کان -

می بینید؟

گفتند: به، به، زهی بر تو که تو (به خدا) مهره پشتی و بر سر تاج افتخاری، به شرافت در میان ما نقطه مرکزی، در قبیله سالار و پیشقدمی، تو نماینده آمال مائی.

گفت: پس بنا بر این راستش این است، من شما را برای امری بزرگ جمع آوری کرده ام، می خواهم با شما مشورت کنم و از شما در آن کار یاری و مدد بجویم، گفتند: ما از صمیمیت خودداری نمی کنیم بگو تا بشنویم. گفت: آگاهید که معاویه مرد. ابن فقید هلاکت رسیده را (به خدا) باید بسیار خوار و بی ارج - شمرد - هین دروازه جور و گناه ویران شده شکست برداشت و ارکان ظلم و ستون های ستم متزلزل و لرزان شد.

آن مردک، راستی را: بیعت نوظهوری احداث کرد، امری را به واسطه آن بدعت تازه به عهده مردم نهاد، کاری را به هم بست و به گمان خود آن را استوار و محکم کرد، هیهات، این که او اراده کرده شدنی نیست، کوشش کرد (به خدا) لیکن به آرزو نرسید، آن کار را به صورت شورا و صوابدید نمایش داد، در عین

ص:355

آنکه باعث خذلان شد؛ این یزید است؛ شراب خوار میگسار مست، سردسته گناهها، که به جور ادعای خلافت بر مسلمانان می کند، می خواهد بر آنان بی رضایت آنها فرمانروایی کند، با آن حوصله کوتاه، با آن علم اندک آن قدر در شناسایی حق کور است که از حق جای پای آن را هم نمی داند، از این رو من قسم می خورم به خدا قسمی مبرور (یعنی راست) که جهاد با او در راه دین افضل است از جهاد با مشرکان،

افسری کان نه دین نهد بر سر خواهش افسر شمار خواه افسار

بر خود آن را که پادشاهی نیست بر گیاهیش تو پادشا مشمار

ای هواهای تو خدا انگیز وی خدایان تو خدا آزار(1)

و اینک حسین علیه السلام است فرزند علی امیرالمؤمنین؛ پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله دارای شرفی اصیل؛ رأئی استوار؛ او را فضلی عظیم است که به توصیف نمی گنجد، و علمی شگرف است که تک آن در نمی آید، او به این امر (یعنی خلافت) اولی است از جهت سن و سابقه و دنیا دیدگی، و خویشاوندی که در او جمع است، بر کوچک دلسوز و بر بزرگ مهربان است.

بنابراین گرامی داریدش که نیکو چوپانی است برای رعیت، وی آن پیشوای قوم است که حجه خدا به وجود او تمام و لازم، و موعظه به او رسا خواهد بود؛ پس از نور حق کوری تا کی؟ و درنگ در گودال باطل تا چند؟ دیگر از نور حق کور ممانید و افتان و خیزان در گودال باطل سرگردان مگردید، صخربن قیس

ص:356


1- (1) سنایی غزنوی.

(احنف) در روز جمل، به واسطه تثاقل و عقب کشیدن و آن روش بی شور، شرف و سربلندی شما را از بین برد؛ بیایید به وسیله رفتن به سوی پسر پیامبرتان صلی الله علیه و آله و نصرت او، آن لکه ننگ را از دامن خود بشویید - به حق خدا؛ احدی از نصرت او کوتاهی نمی کند، مگر آنکه خدا در اولاد و ذریه او ذلت و خواری به میراث خواهد گذاشت و در عشیره و قبیله اش قلت خواهد داد؛ هان! این منم که برای جنگ آماده ام، اسلحه آن را پوشیده و زره در بر کرده ام، هرکس کشته شود می میرد و هرکس بگریزد جان در نمی برد، اینک جواب مرا درست بدهید خدای رحمتتان کناد.

پاسخهای نیکو و مؤدبی از قبیله به رئیس می رسد.

بنوحنظله به سخن آمده گفتند: ای اباخالد! ما تیر ترکش توایم و سواران عشیره تو، اگر ما را به هدفی روانه کنی نشان را خواهی زد و اگر به اتفاق ما به جنگ بپردازی فتح خواهی کرد، تو در هر ورطه فرو روی ما هم در آن ورطه خوض می کنیم و هر سختی را که تو رو به رو شوی، ما هم رو به رو می شویم، ما شمشیرها به نصرتت می کشیم؛ و با بدن هایمان از خطرها حفظت می کنیم.

بنوسعد جوابی آمیخته به تعلل می گویند:

بنوسعد پس از آنها به سخن آمده گفتند: ای اباخالد! مبغوض ترین کارها نزد ما مخالفت ورزیدن با تو و بیرون رفتن از رأی تو است و صخرابن قیس (یعنی احنف) هم که ما را به ترک قتال امر داد، در آخرهم فرمان او را محمود و ستوده دیدیم و عزت ما، در ما باقی ماند، پس ما را مهلت بده که مراجعه به مشورت کنیم و بعد رأی خود را نزد تو آوریم.

ص:357

بنوعامر پاسخ مساعد می دهند:

سپس بنوعامر تکلم کردند و گفتند: ای ابوخالد! ما نواده های پدرت و هم قسم و هم پیمان های خودت هستیم، البته خوشنود نخواهیم زیست، اگر تو در غضب باشی و به وطن نمی مانیم اگر تو کوچ کنی، ما را بخوان تا اجابت کنیم؛ فرمان بده تا اطاعت نماییم؛ امر واگذار به تو است هرگاه بخواهی امر کن.

در نسخه ای هست: امر از تو، اطاعت از ما.

بعد از این جوابها خطیب والا (یزید بن مسعود) نگاهی به بنی سعد کرده گفت: ای بنی سعد! اگر این کار را بکنید (یعنی کناره گیری)؛ دیگر هرگز خدا شمشیر از جانتان برنخواهد داشت و همیشه تیغ خودتان در میانتان خواهد بود.(1)

پس از آن، نامه ای برای حسین علیه السلام نگاشت،

بال دیگری از ملک قلم است، در سخن و خطابه و در قلم و نامه به ویژه در این خطابه گذشته و نامه ای که اینک از نظر می گذرد، رموزی از مقصد ملائک هست.

بعضی از ارباب مقاتل گویند: این مراسله را به همراه حجاج بن بدر سعدی به کوی حسین علیه السلام فرستاد.

این نامه که در پاسخ امام نوشته، در عین حال که اختصار و بلاغتی سرشار دارد، نمونه خوبی است از ادب آن.

ص:358


1- (1) اللهوف: 26-28؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 384-385؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 212.

صورت آن نامه

(1)

اما بعد: نامه تو به من رسید، آن امری که به من پیشنهاد فرموده و مرا به آن خوانده ای فهمیدم، آن امر بالحقیقه بخت و دولتی است که من برای خود به چنگ آرم و کامیابی از نصیبی است که به وسیله نصرت و یاری تو بدان برسم؛ روی زمین را خدا از عاملی برای خیر و دلیلی کافی برای نجات خالی نمی گذارد، و شما حجت خدایید بر خلقش و امانت اویید در زمینش؛ آن شاخسارید که از درخت زیتونه احمدیه برآمده، او اصل و تنه و شما شاخه آنید، پس به فال نیک و بخت همایون وارد شو به کار که من بنی تمیم را برای تو رام کرده و آنها را برای طاعت تو آماده کرده ام، چنانکه همگی از پی یکدیگر؛ در فرمان؛ شتابان ترند از شترانی که چهار روز تشنگی کشیده، برای روز پنجم رو به آب می آورند.

بنی سعد را هم برای تو رام کرده و شست و شویی از زنگار دل آنها کردم، به آبی چون باران تند که از ابر بهاری بریزد در حینی که برق از آن ابر، رخ، به

ص:359


1- (1) و کتب الی الحسین علیه السلام مع الحَجّاج زید السَّعدی (بسم الله الرَّحمن الرَّحیم) اما بعد: فقد وَصَلَ الیَّ کتابُک، و فَهِمْتُ ما نَدَبْتَنی الَیْه و دَعْوتنی له مِنَ الاَخْذ بِحَظّی مِنْ طاعَتِک وَ الْفَوْزِ بِنَصیْبی مِنْ نُصْرَتِکَ وَ انَّ الله لَمْ یُخْلِ الاَرْض قطُّ مِنْ عامل عَلَیْها بخیرٍ او دلیل علی سبیل نجاهٍ وَ انتُمْ حُجَّه الله علی خَلْقه وَ وَدیعَتُهُ فی ارضه، تَفَرَّعْتُمْ من زَیْتُوْنَهٍ احْمَدیَّهٍ هُوَ اصْلُها وَ انْتُمْ فَرْعُها فَاقدم سَعِدْتَ بِاسْعَدٍ طائرٍ فَقَدْ ذَلَّلْتُ لَکَ اعْناقَ بَنی تمیمٍ وَ ترکْتُهُمْ اشَدَّ تَتابعاً فی طاعَتِکَ مِنَ الاِبِلِ الظماء لورود الماء یوم خمسها و قَدْ ذَلَّلْتُ لَکَ بَنی سَعْدٍ وَ غَسَلْتُ دَرَن قُلُوبِها (و فی نسخه دَرَنَ صُدُورِها) بماء سَحابَهِ مُزْنٍ حینَ اسْتَهَلَّ بَرْقُها فَلَمِعَ.

خنده نماید و پس از آن بدرخشد.

این نامه را به همراه حجاج ارسال داشت و حجاج خود برای روانه شدن به آن راه با (قعنب عمر نمری) مهیا و آماده بود و در این هنگام جماعتی از عبدیین روانه کوی حسین علیه السلام شده بودند و در طف به پیشگاه امام علیه السلام رسیدند.(1)

ذخیره گوید: آنان هفت تن بودند که در کربلا نزد امام علیه السلام آمدند.

سید گوید: وقتی که امام علیه السلام نامه را قرائت کرد؛ فرمود: «ما لَکَ» زهی به همت تو؛ خدا تو را از هر هراس ایمن کند و عزتت بدهد و در روز عطش اکبر سیرابت کند.(2)

حجاج به همراه حسین علیه السلام باقی ماند تا جلوی روی امام علیه السلام کشته شد.

حدائق گوید: بعد از ظهر به مبارزه شهید شد - دیگران گفته اند: در حمله اولی پیش از ظهر کشته گشت.(3)

ص:360


1- (1) اللهوف: 28-29؛ مثیر الاحزان: 18؛ بحار الأنوار: 339/44؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 188؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 213.
2- (2) فَلَمّا قَرَءَ الحُسَیْن علیه السلام الکِتابَ قال: مالَکَ آمَنَکَ الله مِنَ الْخَوف و اعَزَّکَ وَ ارْواکَ یَوْمِ الْعَطَشِ الاَکْبَرْ. «حیاه الامام الحسین علیه السلام: 327/2»
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 214؛ الحدائق الوردیه: 122.

(سز - 28) قعنب بن عمر نمری

اشاره

قعنب از رجال و بصراوی است؛ در زیارت قائمیه با سلام نام برده شده.(1)

حدائق گوید: قعنب مردی از شیعیان بصره بود، همین که حجاج بن بدر تمیمی سعدی نامه مسعود بن عمرو نهشلی را برای حسین علیه السلام آورد، قعنب به همراه او نزد حسین علیه السلام آمد و تا روز طف نزد امام علیه السلام باقی ماند، هنگامی که آتش جنگ در گرفت پیش روی امام علیه السلام پیش رفته، نبرد کرد تا در حمله اولی با دیگر شهیدان کشته گشت.(2)

پیامی از مهبط ملک یا آیین سخن و سخنوری

به همراه این دو تن شهید نامه ای به کوی شهیدان آمد که به حسین علیه السلام در بحبوحه آزردگی نشاطی داد، و در ترجمه شان خطابه ای گوشزد شد که هواخواهی از دولت عدالت و نسیم تخلص از نکبات ستم از آن بر

ص:361


1- (1) إقبال الأعمال: 78/3.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 215؛ الحدائق الوردیه: 122.

می خاست و هر انسان را به مردانگی و برازندگی آشنا می نمود.

از سخن، این نوع آثار حمیده برمی خیزد و با آنکه لطف سخن بیش از لطافت حریر و پرنیان است خود در تأثیر، مرد آفرین است، با آنکه تار و پود او را باد از لطافت می برد، باز شدتی و قوتی به مردان می دهد که کوهها را از جا می کنند، سخن در هودج خود که از نسج نسیم و جنس امواج است، موجوداتی نهفته دارد که فاعل و کارگر بلکه فعال و کارآفرینند این موجوداتی که نهفته در سخنند تا از صماخ(1) گوش عبور ننموده اند، خود را در حریر نسیم چنان پیچیده دارند که ضعیف و ناتوان به نظر می آیند، بلکه هیچ به نظر نمی آیند، اما بعد از عبور از این معبر اسرارآمیز (صماخ گوش) در مشاعر انسان پخش می شوند و در هر دژی از این مملکت بی در، غوغا و هیاهوئی به پا می کنند و روح که افسرده در بن تن افتاده و خمود، به گوشه ای آرمیده خود را با قوا و غرایز (با عجله هرچه تمام تر) برای استقبال تازه واردها آماده می کند و بعد از (برخورد و اندکی زد و خورد و تأمل نهایی) هردو سپاه تسلیم یک حکم می شوند و افراد خود را سان داده برای قیام به هرکاری برمی خیزند.

ص:362


1- (1) صماخ گوش: داخل گوش.

این خطابه که ترجمه شد شاید در حرکت دادن این دو تن شهید رشید (صاحبان ترجمه) بی تأثیر نبوده، زهی قوت نیروی تبلیغات که از تأثیر خود دو تن یا هفت تن را به میدان کربلا می فرستد، وصفی بر صفوف شهیدان می افزاید، دو تن را بر می انگیزاند که از انبوه دشمنان نمی هراسند و از راه دوربین بصره و کربلا (116 فرسخ) و فشار زور جباران که دارها در بصره و کوفه بر سر پا نموده اند بیم ندارند و باشد که این خطابه و تبلیغ از کوی کربلا به سوی جهان و جهانیان برود و این نامه با خون شهیدان به دست آیندگان افتد و کارها بکند، عجب مدارید که این خطیب مبلغ در سخنرانی خود زبان از فرشته آموخته باشد و شهیدان در کار خود مؤید به ملک باشند - کار و کرداری که از استقامت برخیزد و میل قرب به خدا را بیافزاید از فرود آمدن ملک به سر منزل آگهی می دهد.

إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَهُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا1 و سخن و گفتاری که قلوب را با خدا رایگان کند هم دم و هم نوا با ملائکه است.

ص:363

زندگی سخن با زندگی ملک همسان است، سخن به مشرق و مغرب می رود بی آنکه پایش فرسوده شود، در عین آنکه در یک ناحیه لباس سفر را که نسج نسیم است از تن خود کنده و در مشاعر لباس نور به تن پوشیده، در ناحیه دیگری در سفر است و به شتاب باد از اقلیمی به اقلیم دیگر رهسپار است. مرور زمان و گذشت دوران او را پیر و کهنه نمی کند، برای دوران آینده به همان طراوت جوانی زیست می کند. این سخن که از دهان یک تن از یاران حسین علیه السلام به یاری حق برخاست مانند شهدا نیست که کشته شود، زنده ای است که هیچ گاه خونش ریخته نمی شود، عمرش محدود نیست، این خطابه به گوش هوش احرار می گوید: صدور احرار مدفن اسرار نیست، خلوت خانه ای است زنده برای فرشتۀ مهوشی، غوغا طلبی شورانگیزی که قرار نخواهد گرفت در آن جایگاه از جا برمی خیزد و بر از پردازی اسرار و رموز عدالت و ولایت الهی را با اهل دل می گوید و شوری بر می انگیزد از شور دل افواجی را هواخواه عدالت مطلق و هوادار کشتگان راه عدالت می نماید.

سخن از هر دری در می آید، به هر خانه ای که بخواهد وارد می شود، درب آهنین و سنگین به روی او نمی ایستد، هرجا خاطر زنده ای او را متوجه شود او بار می اندازد، در طرفه العین به نواحی مختلف پخش

ص:364

می شود و همیشه با دلهای زنده و زنده دلان دست در آغوش است و از خاطرهای زنده دیدن می کند و آنها را مشتاق خود می نماید، خاطرهای پاک پای او را بوسه می زنند، تا قدم بر صحنه مملکت دل می نهد، ساکنان کوی دل زمام امور را به دست او می دهند و او هم تا همه را نورانی و ملکوتی نکند و لباس انتظام و نور شوق ندهد و به فعالیت وا ندارد از خانه دل بیرون نمی آید، این سخن که از صحنه کربلا از کوی شهیدان به جهان پخش می شود با آیندگان و نوزادان انسان توجه دارد، همین که آنها به بلوغ رسیدند و سخن توانست در آنها راه یابد برای سعادت آنان دست به کار می زند، مانند فرشتگانی که منتظرند رخنه ای در خاک یابند تا او را حیات دهند؛ این حریرپوش در هر تن خاکی راه یابد از هودج حریر برآمده لباس نور می پوشد و به تنویر او می کوشد، چنان که نور به تمام جهات متقابله در پرواز است، هودج نشینان این سخن در شعور ارباب شعور به شش جهت روشنایی می دهند و به هر سو پر و بال می گشایند و غرایز و مشاعر نارسا را زیر بال خود می گیرند.

این سخن پروین نه از روی هواست هرکجا نوری است آن نور خداست

ملک اگر بخواهد وسیله ای را در زمین استخدام کند بهتر از سخن نیست؛ زیرا که تناسب راکب و مرکوب

ص:365

شرط راه مقصود است؛ اگر ملک مقصودی در زمین داشته و نظری به جهانیان و نفوس ناطقه انسان دارد باید از سخن که سیار، تندپای، متنفذی است نگذرد، باید به رشته های او درآید و خطوط ارتباطیه او را تا آخرین عمقی که از دلها در نفوذ خود دارد تحت نظر قرار داده تصرف نماید و بالاخره اگر بخواهد فعال در مجامع باشد باید المام و اعتنای به مجاری مخابرات نفس ناطقه بکند و از این مجاری امور که خدا در دسترس نفس ناطقه گذاشته به سهل و آسانی استفاده کند و تا هرجا رشته فعل دولت نفس کشیده شده، برای فعالیت خود مورد استفاده قرار دهد و نفس ناطقه را که بندری است معمور بین جهان آلهیت و جهان محسوس، فکرش به طرف بالا، نطقش به طرف زیر پخش است؛ فرودگاه خود قرار داده با فکرش از یک طرف و با نطقش از طرف دیگر مساعدت کند تا آنها را به هرجا که به تنهایی نمی توانند برسند برساند و مرمت راههای توجه عقل او را خود به عهده بگیرد و عقل نظری او هرچه را توانست از صورت نظم کون دریابد یا عقل عملی نتوانست نظم وجود را در عمل محاکات کند او دستگیری نموده او را توانا کند و هرچه را نطق نتواند ابلاغ نماید به او بیاموزد و اگر او خود توانا است، او را مبلغ خود شمرده و نظر به نطق او داشته باشد.

ص:366

این دو تن شهید، در ترجمه خود آن خطابه و به همراه خود آن نامه را آوردند که بگویند: اگر هودجی برای فرشته سعادت باشد همانا سخن است و اگر محملی بتواند این فرشته نیک پی را از بالا، سرمنزلی فرود آرد همان قلم است، تبلیغات قلم و سخن فرشته وش بر انسان وارد می شوند، هرگاه انشای نامه ای یا القای مقاله ای مبدأ تشکیل دولت اعلی آلهی گردید، نشانه های نزول ملک و نمونه های عنایت عقل فعال را می باید از آن دو جست؛ چنان که قله های کوهساران مرتفع، مطرح اشعه نور خورشید است. نفس ناطقه که عقل بالقوه است مهبط اول و اولین مهبط اشعه عقل فعال است، فرشتگان نطق ناطقان را استخدام می نمایند و آن را وسیله عبور قرار می دهند که از جهان نهان به در آیند و به مشاعر و مسامع نو آموزان سرکشیده، بال و پر بگشایند و به اهتراز امواج عرفان، سخن تقدیس بیاموزند و روابط حسنه «باخیر اعظم» تعلیم کنند، هر هودجی از سخن بر انسان وارد گردید و آرای خدا پسندی در مسامع و مشاعر و جهان فکر به رهروان فکر داد، حتماً آن هودج محمل ملائکه بوده، نهایت آنکه آنها در جمل و عبارات به لباس سفر بوده اند و از این رو به نظر کوچک می آمده اند، ولی هنگامی که در داخله انسان وارد شدند و محیط را محیط مشاعر دیدند، چنانکه ماهی در آب

ص:367

حیات را از سر می گیرد؛ آنان نیز لباس سفر را از تن بیرون کرده و شعور محیط را متناسب با فعالیت خود دیده، برای زندگی دادن به اهل منزل به کار پرداخته همگی را حرکت می دهند، جای پای ملک باید سبزه و زنده شود و به عکس دیگران که بر سر هرچیز پا نهند آن را خسته و فرسوده می کنند، نور به جای پای خود توانایی و نشاط و خرمی می دهد و آن را از جا برمی انگیزد یا بر سر هرچیز نهاد او سنگینی را احساس نمی کند - قرآن مجید که ظاهرش پرده ای از سخن است چون محمل ملک بوده، به جهان این همه سبزی و خرمی داده است.

از این مقاله ای که در بصره برای یاری امام علیه السلام در انجمن اسلامی خوانده شد مگذرید و از آن نامه ای که به کربلا آمد غافل مباشید که به نظر من در آن میان، زبان ملک در کار است - از جملات آغازش من منطق ملائکه را می شنوم، یعنی جملاتی که فرمان زهوق(1) به باطل داد و بافته های معاویه را وانمود و معلوم کرد که بافته مرد باطل هرچند قهرمان هم باشد باطل است، عقد و بیعت معاویه و پیمان نوظهورش نوزادی بود که تا زاد گودال قبرش نیز در همان حال کنده شد، ولیعهدی یزید با خودش رفتنی

ص:368


1- (1) زهوق: نابودن شدن، هلاک شدن.

است، و رأیی که در مؤسس چنین سست باشد پایمال شدنی است، حکومت تحمیلی بر خاطرهای مسلمین چونان لباس بزرگها بر تن کودک است؛ که موقتاً کودکی هوس می کند، ولی عدم تناسب و گشادگی آستین و تنه، او را ناراحت و مجبور به خلع می کند، عدم تناسب آن رأی هم با آرای عمومی اسلامی و افکاری که هنوز نضج خود را از دست نداده اند سبب طبیعی است که پایدار نماند.

و باز آن جمله ای که منافیات مقام را برای گزیدۀ او گوشزد کرد پر از حکمت است؛ گفت: کوتاهی حلم؛ اندک بودن علم، بی خبری از حق و حقوق رعیت که هریک جدا جدا منافی مقامند؛ در یزید و به علاوه می گساری و فجور که طغیان شهوات است و حقوق رعیت را پایمال می کند، همین که در یک تن باشند باید دست او را بست که تعدی او اسباب زحمت خلائق است، به جای شرائط انتخاب والی و ممیزات شخص اول، این همه منافیات در یک تن یزید که سردسته فجور است گردآمده؛ هشدارید که از این جملات پرمعنی خطبای آلهی بر می خیزند که کم از ملائکه نیستند، سنائی گوید:

ای هواهای تو خدا انگیز وی خدایان تو خدا آزار

من نشانه های پای جبرائیل را در جمله دیگرش می نگرم که گفت: ما به شخصیتی عظیم و مقدس

ص:369

دسترس داریم (حسین ابن علی علیه السلام) که سراپا بزرگواری و مجد و یک دنیا پختگی و رأی و یک جهان سابقه نیک و امتحان است، مجتمعی است از شرائط رعیت پروری، بر بزرگ ها با عطوفت؛ به کوچک ها نوازش کن؛ چوپانی خلائق کمتر از چوپانی گوسفندان نیست، پیشوای قومی که آیین اسلام، دینشان باشد باید مثل حسین باشد که بسی بیش از مقاصد قومیت را بداند باید حجت خدا به او تمام و سخن و مرامش رسا؛ او یک سر به مقصد عالی بلند ایجاد متوجه باشد.

ابن عباس می گوید: در مکه دست جبرائیل در دست حسین علیه السلام بود و همی گفت:

«هَلُّمُوا الی بیعِ الله»(1)

واضح است پرچم هر حقی، امام عادل است. برای نظامات الهی اگر دولتی است پرچم آن را جبرائیل می داند و نشان می دهد و بشر را می آگاهاند.

در سخن این سخنور کسری نمانده بود، به جز آنکه در راه این حقائق راهنه و در پای این نظامنامه جامعه بشری، مردانگی و ایستادگی بشود و برای حفظ پرچم حق تا پای مرگ بر سر آن بایستند، از جملات اواخر مقاله اش دم اسرافیلی و نشانه های حیات ابدی نمودار

ص:370


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 52/4، بحار الأنوار: 185/44، باب 25.

بود؛ حیات اراده را نفخ کرد و گفت: هان! هرکس کشته نشود می میرد، عمری که چنین است پس چرا پای این مقصد سامی به پایان نرسد، کسی که مقصدش سامی و عالی و آلهی نباشد یا پای آن جانفشانی نکند جانش با خواری قرین است.

بعد از این تحریکات شدید آن شدید القوی (یزیدبن مسعود نهشلی) خود را برافراشت و گفت: من که شاخص این دعوتم، خود لباس جنگ به تن کرده و زره پوشیده ام، و از شما منتظر جواب مردانه ام.

آیا در این پایان و حسن اختتام که جهاد را پیشنهاد نموده و از خطر کشته شدن نترسید، اسرافیل با نیمرخ جلوه گر نشده که به حیات دیگر تسلیت و اطمینان و امیدواری و افراد را بر نشاط و جنبش و وقار افراشته دارد.

در هر سرمنزلی یا میان هر خانواده ای که این فرماندهان خیر و صلاح وارد گردند چه از آسمان فرود آیند و چه از هودج سخن به در آیند، مردم را از شب کوری و بی نوری نجات می دهند و از گودال باطل بیرون می آورند، نقصان مردم غالباً به سبب یکی از این دو آفت است یا بی نوری و بی بصری که از تشخیص نظامات الهی در جامعه بشری کورند، یا گرفتاری به گودال باطل که از جهت خوی گرفتن به آن. توانایی بیرون آمدن از آن را ندارند، جبران این دو آسیب

ص:371

منوط است به فعالیت جبرائیل که چراغ علم و اسرافیل که سلطان حیات و حرکت است و این هر دو فعالیت در این مقاله پرشور و خطابه این سخنور بود، چه بهتر آنکه نامه ای از او به کربلا آید که این سخنان از کوی شهیدان که محل نشر انوار است(1) به جهات جهان پخش شود و به دست هر زنده دلی برسد، باشد که اسلامیان مراوده با عقل فعال را از سر گیرند، عقل فعال یا ملک از همین گونه سخنان در دل وارد می شود، مهبط اولین برای طبقۀ علیای ملائک همانا خود نفس ناطقه است و در رتبۀ ثانی که از آن کانون فروتر آمده به جهان و جهانیان بخش می شود و چنانکه فرودگاه خود آن جانان، جان انسان است که الطف از پرنیان است، بال آنان هم از جنس شعاع حماسه و موج اینگونه هیجان است.

محمل و محمل نشین هر دو از لطافت چنانند که به حس در نمی آیند و در عین حال، به نهایت؛ در جهان فعالند؛ لطافت حریر را به این می سنجد که آن را بین دو انگشت فشار می دهند، لطافت ابر و بخار به

ص:372


1- (1) چنانکه بؤره عدسه که آن را حفره النار گویند، مجتمع خطوط اشعه است، برای صوت هم مجتمعی است و چنانکه هر اثری که در نور گذرندۀ از عدسه هست؛ مجتمع آن در (بؤره عدسه) بیش از آن هست؛ همچنین در مجتمع صوت هم که غلظه خیز است هر خبری هست، و به این منظور است که حقایق را باید در کوی شهیدان جست.

اندازه ای است که برای سنجش نتوان آن را بین دو انگشت نهاده فشار داد، بلکه باید آن را با دو چشم سنجید و لطافت نور که بیش از آن است به محاصرۀ دیدگان هم سنجیدنی نیست، لطافت جان انسان از اینها بالاتر و لطافت فرشتگان از همه برتر است و از این جهت است که از نظر پنهانند.

تفاوت در مراتب لطافت همدوش با تفاوت در فعالیت است، هر آنچه لطیف تر باشد فعال تر خواهد بود و آنکه از نظر پنهان است فعالیت او بیشتر است به اندازه ای که آنچه در سنجش لطافت چنان است که محصور در محوطۀ ما نیست و منفعل از ما نیست، ما به اندازۀ تأثر خویشتن از او، فعالیت و لطافت او را میزان گیری می کنیم، گرماسنج میزانی است که او از گرما متأثر می شود، بخار در دیگ فعالیتی می کند و به وسیلۀ آن تحریکاتی در کارخانجات و چرخ های سنگین وزن آنها می آورد که می چرخند. ما قوۀ او را از تأثیر اینها می سنجیم. نور و حرارت که بامدادان به همراه خورشید سر از مشرق برمی کشند دو جنس لطیفند که جهان را در تمام اقطار شرق و غرب و بالا و زیر به حرکت در می آورند، منظومۀ شمسی را اداره می کنند. خورشید (عروس جهان) که با چادر آتشین سر از مشرق درمی آورد نخست پرتو می افکند، اقطار هوا را می شکافد و فرود می آید، هر ناحیۀ از هوا را

ص:373

که رخنه نمود سبک تر و لطیف تر از هوای مجاور می نماید و در اثر آن به تحریکات شروع می کند، آنچه را خفیف و سبک وزن نمود فرمان حرکت می دهد. آنها طبق فرمان او به بالا می جهند، هوای اطراف برای جای گیری آنها می شتابند و از نتیجۀ آن بادها وزیدن می گیرد، کشتی ها، دریاها، بخارها، گازها، نباتات به حرکت برمی آیند، حرارت لطیف و نور و طیف تا هر جا از طبقات مواج هوا و مسالک و جلگه ها و اقیانوس های ژرف و دریاها بروند فعالیت می کنند، کانون جهان بشریت دل بی آرام انسان است که باید عشق و شور و حرارت و نور بدهد، باید در پرده از پردگیان مهوشی سخن فرا بگیرد که آن را به جهانیان برساند، ملک که پنهان از نظر است، لطیف تر از نسیم رهگذر است، سبک خرامتر از نسیمی است که بر چمن می گذرد. سنگینی پا ندارد و جای پای او را کسی احساس نمی کند، تا انسان رفته خبر شود که رهروی با موج سخن هست و به پی جویی او برخاسته، او به آرامی در میان نسیم از پردۀ سخن بیرون آمده از گوش به هوش سرمی کشد؛ گاهی دل هشیار نمی بیند، ولی در هر سرمنزلی که دل هشیاری سراغ دارد فرود می آید و به هر جا فرود آمد در مشاعر و مسامع اهل آن منزل تأثیر نیکی می کند، آن فرستاده خدایی در بن گوش هوش برای تنفیر از باطل و تحبیب حق به سخن

ص:374

ایستاده به معرفی قیام می کند، هر چه ملک بیشتر پرتو به نفوس زمینی بدهد تنفر از باطل مستحکم تر و هر چه عقل فعال عنایت را بیشتر نماید، نفس به دولت مُثلی شیفته تر می گردد.

مبدأ دولت الهی (مدینه فاضله) همین است که ملک آمد و رفت را مکرر کند تا آشنایی و شناسایی زیادتر شده در ساحت دل از آب و گل خود شخصی ملکوتی نورانی فعال برپا دارد که برای همیشه نمایندۀ ملک باشد. برابر همۀ مزاحمات ایستادگی کند، از بنیان کوهها بلکه از بنیان جهان نیز استوارتر باشد و همواره در برابر باطل عرض اندام کند تا از نفوذ او جلوگیری نماید. این ملکه ملکوتی همان نهفته ای است که خود را در لباس حریری (نسج نسیم) پیچیده بود و تا در نهانخانه دل درنیامده بود کارکنان خود را مستور داشته بود. اگر این اشخاص ملکوتی در هودج سخن نهفته نبودند، پس چگونه بارز گردیدند؟ و اگر این نهفته ها از فرشتۀ سعادت زبان نیاموخته اند پس چسان این ملکوتیت را انجام می دهند؟ گویند ملک جز بر پیامبران صلی الله علیه و آله نازل نمی شود با آنکه پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

ص:375

«لابن آدم لُمَّتان لُمَّه الملک و لمه من الشیطان»(1)

نفس ناطقه بین جهان الهیت و جهان محسوس بندرگاهی است معمور که در آن و به خصوص در مورد خطبا و مبلغان ملائکه آهسته و آرام المامی یعنی اعتنایی می کنند که از اثر آن تحریکات شروع می شود و نفس ناطقه سرشار به کار می پردازد، فکر را به تکاپو در تحت سرپرستی عقل نظری به اطراف وجود می جهاند و پس از درک صورت نظامنامۀ الهی در کون مجدداً به کار پرداخته، در تحت سرپرستی عقل عملی به تشکیل دولت الهی می پردازد، به نطق می ایستد که در جامعۀ بشری هم فراخور ارادۀ الهی نظامنامه ای تنظیم نماید، پس کارهای پر بها می کند، نطق های آتشین می نماید، معرفی از حق می کند، تحبیب وجهه او را انجام می دهد، این کارها بسی پربها است. ادراک صورت خیر اعظم که به فکر و عقل نظری نموده و تشبه به او که در فکر و عقل عملی می کند و نطق هایی که برای دیگران این راه را آسان می کند، همۀ اینها مجاری کار ملکند. دست جبرائیل در میان دست حسین علیه السلام بود که می گفت:

ص:376


1- (1) بحار الأنوار: 389/70، باب 145، و در روایت دیگر به این مضمون در الکافی: 330/2، باب القسوه، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 39/67، باب 44 آمده است.

«هَلُمُّوا الی بیعه الله»؛ حسین علیه السلام به همان تحریکات به بصره نامه نگاشت که یزید بن مسعود را به آن سخن پر حرارت وا داشت.

آن نامه بال ملک بود یا نسیمی از بال ملک که به کوی شهیدان وزید، به جهتی برای خسته دلان آورد، صورت انسان را که محل پخش افکار و انوار است نباید از میدان جولان ملک به کنار انگاشت و نطق را در (حد انسان) تأویل به فکر کرد، گویند معنی «الانسان حیوان ناطق» آن است که مفکر است. آری، نفس ناطقه را، فکر، خود نخستین فرودگاه فرشتگان بالا است، اما صوت انسان وسیلۀ پخش فکر است و مجاری آن که امواج را پخش می کند راه و رشتۀ نفوذ ملک است، ملک محمل ها از انشا، سخن می گیرد و هودجها، از بال و پر قلم می سازد که گفتۀ خدا را به جهان و جهانیان می فرستد و در طرفه العین به چپ و راست و جنوب و شمال، آنها را می رساند.

طفلی پرسید که ملک موت وقتی که در مشرق هست آیا در عین حال در مغرب هم هست؟ چسان یک تن در دو مکان تواند بود؟ پرتو آفتاب در میان حجره تابیده بود گفتم: فکر تو خود آیتی است روشن، ولی به مَثَل، چنانکه آفتاب در حجرۀ ما تابیده و در عین حال در تمام حجرات شهر و تمام سکنۀ روی زمین بلکه

ص:377

در عوالم دیگر نیز هست، با آنکه قرص آفتاب در مرکز واحد است، همچنان ملک موت و نیز ملک حیات؛ افکار شما آیندگان هم اگر از روی سجایای صالحه برخیزد، برای پرتو ملائکه آسمان با افکار ناطقان کربلا همعنان است، چه آنکه صحنۀ تابش انوار آن مهوشان، جان و روان هر انسان است، هر نطقی، هر نامه ای از شما به مقصد خیر جهان باشد، ملائک اطراف آن را می گیرند (دست خداوندگار باغ دراز است) تا هر جا زندگی و هوش ساری است از زیر ثری تا ثریا، از عمق ارحام تا روی زمین تا تک دریای ژرف، املاک کارفرمای حیات و رزق و علم یعنی اسرافیل و میکائیل و جبرائیل همگی پرتو می افکنند، با آنکه پرتو آنها لطیف تر از نسیم و حریر است و با آنکه خود در جهان خود استوارند، با بال و پری نازکتر از بال و پر پرندگان و برتر از نسیم هوا و موج نور می توانند در میان سخنان ما باشند و چنانکه از ظواهر هر هودجی می توان فهمید که هودج نشینان آن، از چه طبقه اند، از درباریانند یا از دیگران، از ظواهر قرآن هم مثلاً توان فهمید که در هودج این سخن کیانند.

تو از این دو تن شهید که با نامه ای به کوی شهیدان آمدند و هودجی از پرنیان سخن برای تبلیغ همیشگی در آنجا فرود آوردند که با خوابیدن خویشتن، آن

ص:378

پردگیان هیچگاه از تبلیغات باز نمی مانند و از کار نمی افتند و اقدام آنان مستمر و برقرار است، به گوش خود بشنو و به هوش درنیوش که می گویند: جانا تو هم برخیز و سخنی بگو و بخواب که سخن تو با نامۀ ما هر چند ما و تو خفته باشیم، بیدار و در کار خواهد بود.

گاهی مردی از گریبان تن بیرون می دهند که سلحشور و جنگی است برای دفاع، شمشیر به دست او می دهند و گاهی ملکی برمی انگیزند که به داد تیره بختان می رسد، قرآن مجید که در دست ها و زبانها می چرخد کارهایی دارد که کامها را شیرین می کند؛ و هر بامداد مانند مهوش، هر هفت جلوه خود را می نمایاند.

حریفی نغمۀ او را دید گفت:

اِنَّ لَهُ لَحَلاوَهً وَ انَّ عَلَیْهِ لَطَلاوَهً وَ انَّ اعْلاهُ لَمُثْمرٌ وَ انَّ اسْفَلَهُ لَمُعْذِقٌ و انَّهُ یَعْلُوْ وَ لا یُعلی عَلَیه.(1)

باز گفت:

ما هذا قَوْلُ الْبَشَرُ، انْ هذا الاّ سِحْرٌ یُؤْثَرُ.

ترجمه:

برای وی وه چه حلاوتی است؟ و بر او چه آب و رنگی است؟ باغستان های او در پایین، نهرها جاری دارد و بر شاخ، میوه ها، یعنی باغ ها، کاخ ها، دولت ها،

ص:379


1- (1) بحار الأنوار: 168/18، باب 1؛ اعلام الوری: 42.

خواهد داد که اسفل و اعلی آن همدگر را نگهدار است، همیشه برتری جوید و هیچ چیز بر او برتر نشود.

این گفتار بشر نیست، سحری است که داستان شود به زبان ها و زمان ها و انجمن ها روایت شود و زبان زد گردد.

از الف تا یا است در قوه مداد کاتبی کو تا نویسد صاد و ضاد

سیف و سکین و سنان و سلسله خفته در آهن چون در هامون گنه

«پایان جلد دوم»

آرزومندانی که تمنای تشریک مساعی با شهیدان این کوی دارند و آن را جزو آرزوهای ایمانی خود می دانند، سعی در مقصد مشترک را از این کتاب و از پیام خفتگان آن کوی بیاموزند.

«یا لَیْتَنا کنّا مَعَکمْ فَنَفُوْزَ فَوزَاً عَظیْماً»

ص:380

جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

مؤلف: آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای

ویرایش و تحقیق: واحد تحقیقات دارالعرفان الشیعی با نظارت هیئت علمی

سرگروه پژوهشی: محسن فیض پور

زیر نظر: استاد حسین انصاریان

ناشر: دارالعرفان

لیتوگرافی و چاپ: نگین

نوبت چاپ: اوّل / زمستان 1389

شمارگان: 2000 دوره قیمت دوره: 500/000 ریال

شابک دوره: 3-76-2939-964-978

شابک ج / 4:3-79-2939-964-978

مرکز نشر: قم - خیابان شهید فاطمی (دورشهر) کوچۀ 19 - پلاک 27

تلفن: 7735357-7736390(0251) نمابر: 7830570 (0251)

www.erfan.ir www.ansarian.ir

Email: info @ erfan.ir

کلیه حقوق محفوظ و در انحصار ناشر است

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه

و مبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل

افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا

برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا

به سوی ولایت اهل بیت علیهم السلام

و از آنجا به آمال اهل بیت علیهم السلام

به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد

حاج میرزا خلیل کمره ای

عفی عنه

ص:5

ص:6

«فهرست مطالب»

طبقه ای که از لشکر عمر سعد آمدند 19

(سح - 1) نعمان بن عمرو راسبی 26

(سط - 2) حلاس بن عمرو راسبی 26

پیام راهروان به درماندگان 28

(ع - 3) مسعود بن حجاج تیمی تیم اللاه بن ثعلبه 29

(عا - 4) عبدالرحمن بن مسعود تیمی تیم اللاه بن ثعلبه 29

پیامی از رستگاران به گرفتاران 30

(عب - 5) ضرغامه بن مالک تغلبی 33

پیامی که به افت و خیز برخیز 34

(عج - 6) جوین بن مالک تیمی 35

پیامی به درماندگان 36

(عد - 7) عمرو بن ضبیعه تمیمی 39

پیامی 40

(عه - 8) زهیر بن سلیم ازدی 41

پیامی به وجدان زنده 46

(عو - 9) قاسم بن حبیب ازدی 47

پیامی به دلیل کاروان 48

(عز - 10) الحارث بن امرء القیس کندی 49

ص:7

پیامی از دهقان سالخورده 50

(عح - 11) عبدالله بن بشر خثعمی 52

پیام مردان بشارت است 54

(عط - 12) موقّع بن ثمامه اسدی صیداوی 56

پیامی از زندان 58

(ف - 13) جابر بن حجاج تیمی 63

پیامی مگر این پنج روزه دریابی 64

طبقه ای که از بامداد تا عصر عاشورا به کوی شهدا آمدند 67

(فا - 1) بکر بن حَی بن تیم اللّاه بن ثعلبه تمیمی 69

پیامی به یقظان از ابکار بامدادان 70

(فب - 2) حرّ بن یزید ریاحی 75

نخستین سخنی که حرّ می شنود 81

حرّ و ادب 81

آخرین سخن وارد گرامی 82

انکار حرّ و کشف راز 83

آغاز ستیزه 84

به روی هم سرخ شدند 85

راه محبس 86

حر پیامی از پیامبر صلی الله علیه و آله می شنود و اصرار امام علیه السلام را بر بیدار کردن خلق می بیند 86

تأثیر سخن در حر و فکر تخلص 88

دلسوزی 88

جوابی برتر از طوق فکر می شنود 89

حرّ و آزادگان اسلوب حمایت را از امام علیه السلام مشاهده می کنند 91

پیک مرگ 93

تضییقات حر بر نفس مقدس 94

ص:8

تقاضای راه به دهات 95

از میان تاریکی و فشار، در دیگری باز شد 97

حر کار خود را کرد 98

هر دو، برابر هم پیاده شدند 101

روز عاشورا؛ تنظیم فرماندهان و ترفیع مقام حر 104

حر از سخت دلی عمر سعد دو دل می شود 104

حر راه خود را پیش گرفت 109

حر در آستان حسین علیه السلام 113

سخن ناصح مشفق 116

حر در خطابه آتشین 116

نص سخن 139

حر در آغوش جنگ 141

سواره بود، پیاده شد 142

حر پس از تقاضای نماز 143

جنگ حر با یاد شرافت عرب 144

آیین شجاعت و پیامی از یک تن فرمانده آزاده اسلام با امضای (انت حُرّ فی الدنیا) 146

(فج - 3) سعد بن حرث انصاری 220

(فد - 4) ابوالحتوف بن حرث انصاری عجلانی 220

پیامی به مبلغان اسلامی در عصر نکبت 221

(فه - 5) هفهاف بن مهند راسبی بصراوی 227

پیامی از فرمانده غایب به اسلامیان 229

(فو - 6) زنی از آل بکر بن وائل 238

پیامی به بانوان 240

گزارش حال آخرین کشته، گزارش حال قتل فردی یکتا 245

(فز) سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی انماری 247

ص:9

سوید چگونه می جنگد؟ 249

مدهوش و افاقه 250

پیامی به خفته روزگار که برخیز 252

پیوستگانی که از آغاز تا انجام به همراه بودند 255

نخست: غلامها یا ریزه های طلا 255

(فح - 1) نصر بن ابی نیزر مولی علی علیه السلام 261

ابونیزر در کشتزار یا نخلستان 262

علی در حفر قنات 264

وقفنامه یا تحبیس 265

فرزندش نصر است 268

شیوۀ کارزار 268

پیامی از علی به شاهزادگان 269

(فط - 2) سعد بن حرث خزاعی مولای علی علیه السلام 271

سعد و پاسبانی 272

علی به زبان سعد سخنرانی می کند 272

سعد تا کجا سخن را تعقیب می کند؟ 274

پیامی از کوکب سعد 274

(فی - 3) منجح بن سهم مولی حسن و حسین و علی بن الحسین علیه السلام 276

شیوۀ کارزار 277

پیامی و نشانی از راه کامیابی 278

(ص - 4) قارب بن عبدالله مولی حسین علیه السلام 279

همسفری 280

پیامی با کتاب؛ چرا از مرگ بترسم؟ 280

(صا - 5) اسلم بن عمرو غلام حسین علیه السلام 284

همسفری 284

ص:10

شیوۀ کارزار 285

بالین کشته و یک دنیا بزرگواری 286

پیام «عَلَّمَ بالْقَلَم» و رابطه نویسنده غیر مباشر با قلم 287

(صب - 6) سلیمان بن رزین مولای حسین علیه السلام 289

سلیمان در راه بصره 291

نامه 292

سلیمان در دهان مرگ 292

پیامی به مبلغان 293

(صج - 7) حرث مولای حمزه سیدالشهدا 295

همسفری از آغاز 296

پیامی از دربان باب السلام 296

(صد - 8) جون بن حوّی مولای ابی ذر غفاری یا غلام سیاه 297

همسفری از آغاز 298

شب عاشورا در خزینه اسلحه 298

آیا جون جای دیگر هم این رجز را شنید؟ 306

در آغاز جنگ 308

همت بلند یا درک شرف شمشیر 309

حسین و اسلام به بردگی چه نظر دارند؟ 309

در قلۀ فضیلت 310

کار خواجه منش و نص سخن 313

نعرۀ سرفرازی 317

حسین به احترام بر بالینش 318

تغییر ماهیت همین جا شد 318

بوی خوش او در مشام بنی اسد است 319

پیامی به خواجگان 319

ص:11

ایستگاه شهدای اهل بیت علیهم السلام 331

دو مصدر انبعاث 333

مدرسه ای 340

مصدر دومین برای انبعاث 347

اهل بیت برای جهان بزرگتر 364

در پرتو عصمت 369

از مبدأ 372

نقصان در همگی 379

بیت المعمور 381

جدول دول اسلامی از آغاز ظهور اسلام تا کنون 383

مدینۀ اسلام و خانه اول 390

به خانه بالانظری 392

سورۀ والنجم 399

عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی 404

فَاسْتَوی 404

وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی 405

فدنی 405

فتدّلی 406

فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی 407

فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی 407

وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْری 408

إِذْ یَغْشَی السِّدْرَهَ 409

ره آورد آسمانی 410

دفع اشکالی 435

مدن منحطه شهرستان های واژگون کدامند؟ 440

افتتاح تعلیم ما آخرین نظر فیلسوف است 442

ص:12

شهر واژگون شدنی 446

کوفه در واژگونی 447

ص:13

ص:14

أثْنِی عَلی اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلی السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ ألّلهُمَّ إنّی أحْمَدُکَ عَلی أن أکْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّهِ وَ عَلَّمتَنا الْقُرآن وفقَّهْتَنا فی الدِّین وَ جَعَلْتَ لَنا أسْماعاً و أبْصاراً وَ أفئِدَهً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاکِرینَ...

أمَّا بَعْد فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکُمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء الا و انّی و اظُنُّ یَوْمَنا من هؤُلاء الاَعْدآء غداً و انّی قَدْ رَأیْتُ لَکُمْ فَانْطَلقُوا جمیعاً فی حلّ لَیْسَ عَلَیْکُم منّی ذَمامٌ هذا لیلٌ قَد غَشیکُمْ فَاتَّخذُوه جَمَلا.(1)

(قطعه ای از خطبۀ شب عاشورا)

«یا پرتوی از أشعۀ «حسین شهید» ارواحنا فداه»

ص:15


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 91/2؛ تاریخ الطبری: 317/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 107.

«لله دَرَّ التائبات فانَّها صَدْأُ اللَّئام و صیقل الاَحْرار»(1)

پیشقدم در کوی فداکاری یک است، هر چند در میان جمع باشد. تکیه او به جمع و اجتماع نیست، سر حد فداکاری همین بند است، از جبهۀ سخن و اشعۀ آن می بینید که سالار شهیدان خطرهای شب تصمیم را با روی خندان و زبان شکرگزاری از خود دفع می کند و در سخنرانی خود می گوید: مرا که در سایۀ چتر قرآن هستم و هر کس را که به سایۀ آیین یزدان است هفتاد و دو تن بودن و یک تن بودن فرقی نمی کند. (از خود گذشته را به مدد احتیاج نیست)

«به هوش باشید امام علیه السلام خطبه می خواند.»

ثنا می خوانم بر خدا به نیکوترین ثناها و ستایش می کنم او را بر خوشی ها و ناخوشی ها، بار خدایا! تو را حمد می کنم که به نبوت ما را گرامی داشتی و قرآن را به ما تعلیم دادی و به رموز آیین ما را آشنا کردی و گوش های شنوا و چشم های بینا و دل های دانا برای ما قرار دادی، پس ما را از شکرگزاران قرار بده، اما بعد: من یارانی را با وفاتر و گزیده تر از یاران خود نمی دانم و خاندانی را از خویش و تبار خودم خدمتگزارتر و پیوندجوتر و برازنده تر نمی شناسم. خدایم شما را از طرف من جمیعاً جزای خیر دهاد. هان! ای یاران من! من گمان می دارم از این دشمنان روز ما فردا فرارسیده، هلا! من برای شما معتقد شده ام که راهتان باز باشد، تمام بروید از پیمان من به حلّ و آسوده باشید، ذمّۀ پیمانی نسبت به من به عهدۀ شما نباشد. این شب است،

ص:16


1- (1) اعیان الشیعه: 45/8؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 587/9؛ تفسیر الآلوسی: 103/4.

تاریکی آن شما را فرا گرفته از پشت و گردۀ آن کار بکشید. شب کار مرکب زیر پا را می کند.

خطبه را باید اینان بخوانند که باید خطبه به نامشان خواند، خطۀ مردانگی و عظمت را باید اینان بروند، خطۀ آنان را این کتاب روشن می کند و راه و روش آنان را می آموزد، بخوانید تا به عظمت راه یابید.

فَلَوْ لا کانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِکُمْ أُولُوا بَقِیَّهٍ یَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسادِ فِی الْأَرْضِ (1)

راهی که مردان با عظمت رفته اند به آسانی نمی توان، رفت مگر آنچه آنان می دیدند راهروان دیگر هم ببینند، از دولت توحید خود را همواره و هر جا در آغوش لطف ایزد ببینند و به آیین نبوت هماره خود را به تاج و کمر در خلعت نگرند و به بصیرت هدایت کاملاً به چشم و گوش و دل خود را بینا و شنوا و دانای به قرآن بیابند، تا همه وقت حتی در حال تنهایی هم خود را غرق جلال و شکوهی دیده و هراس و شکوه ای از تنهایی نداشته باشند، بلکه از توجه به این معانی و معالی، عزّ و شکوهی برای خویشتن محرز بدارند. سالار فداکاران برای اینکه این راه را افتتاح کند، افتتاح تصمیم خود را به چهار قطعۀ درخشنده کرد.

1 - اکرمتنا بالنبوه 2 - علمتنا القرآن 3 - فقهتنا فی الدین 4 - جعلت لنا اسماعاً و ابصاراً و افئده فاجعلنا من الشاکرین.(2)

ص:17


1- (1) هود (11):116.
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 91/2.

گفتگوی امام با انجمن اصحاب و یاران در شب تاریک، تصمیم همه از تصمیم افتتاح، این راه به راهروان بود.

که ما رفتیم جای قدم ما پیداست، این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند - یاران رفته با قلم پا نوشته اند.

اگر بخواهید از سرحد فداکاری نیکو بگذرید و از گردنۀ مرگ به سرفرازی بگذرید، مشاعر را حساس کنید که هماره مرا با آنچه من می بینم ببینید و چتری که بسان سایبان بر سر کاروانیان من بود و به دیده نمی آمد، بر سر دارید.

تا نبیند کودکی که سیب هست کی پیاز گنده را بدهد ز دست

ص:18

و من کلام له علیه السلام لابی ذرّ لما خرج الی الرَبَذَه

یَا أَبَاذَرٍّ إنَّکَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوکَ عَلَی دُنْیَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَی دِینِکَ فَاتْرُکْ فِی أَیْدِیهِمْ مَا خَافُوکَ عَلَیْهِ وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَیْهِ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَی مَا مَنَعْتَهُمْ وَ مَا أَغْنَاکَ عَمَّا مَنَعُوکَ وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الأکْثَرُ حُسَّداً وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الارَضین کَانَتَا عَلَی عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَی اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً لَا یُؤْنِسَنَّکَ إِلَّا الْحَقُّ وَ لَا یُوحِشَنَّکَ إِلَّا الْبَاطِلُ.(1)

طبقه ای که از لشکر عمر سعد آمدند

در این بخش دسته ای از برجستگان را می بینید که نهفته به کوی شهیدان می آیند؛ با آشفتگی اوضاع و شوریدگی حال، خود را از لشکر عمر سعد بیرون کشیده به آستان معدلت می رسانند و اشاره به ما می کنند که شما تیره بختان هم از این راه بیایید؛ از زیر هزاران خروار آوار بیرون آمدند و از روزنه ای که در

ص:19


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 127.

اعماق ظلمت راه داشت، سررشته نور را گرفتند و در پی آن برآمدند تا از تنگنای ظلمت رهیدند و در محیط نور وارد شدند، سپس شتابان تلاش کردند تا پیش مرگ شهدا شدند، گریختگان از ظلمت بیشتر قدر نور را می دانند، عقب ماندگی چنان آنها را ترسانده بود که به پیش تقدمی زود در بستر شهدا آرمیدند.

نیک تمیز دادند که اقامت در جهان مختلط (دنیا) به پرتگاه اشتباه نزدیک است؛ هر چه زودتر از تنگنای این جهان «دار اشتباه» خود را به فراخنای جهان بالا رساندند، تکلیف را برای دیگران و کار را برای خود روشن کردند.

همه اینان از شیعیان حق بودند که دچار اشتباهی گردیده بودند، ولی از اشتباه نیک بیرون آمدند و نیکو دیگران را از اشتباه بیرون آوردند و فهماندند که هر ثانیه ای ممکن است از پشت پردۀ ابهام طبقه ای در ظهور آیند.

اشتباه اینان نه در آن بود که حسین علیه السلام را نمی شناختند یا نمی دانستند که او (و تنها او) قائم بر حق است و تیپ مخاصم و حزب اموی بهره ای از حق ندارند، اشتباه اینان در امور جوهری نبود در اساس آیین و آیین اساسی دین روشن بودند، فقط گمان می کردند امام علیه السلام مجبور به صلح با بنی امیه است، نظیر برادر مهینش امام مجتبی علیه السلام، حتی عده ای از اینان این اشتباه را هم نداشتند، آمدن در آن سپاه را وسیلۀ رسیدن به امام علیه السلام قرار داده بودند.(1) مردان صاحب شخصیتی از آنان

ص:20


1- (1) طبری به طریق خود از ابووداک بازگو کرده که گوید: هنگامی که عبیدالله در دارالاماره فرود آمد، مردم را برای نماز جامعه بانگ زدند، مردم اجتماع کردند. گوید: عبیدالله بیرون آمد و خطابه تهدیدآمیزی خواند، در آن خطابه گفت: امیرالمؤمنین یزید (خدا در اصلاح کارش باشد) مرا به ایالت شهر شما و سر حدات شما - یعنی کشوری و لشکری گمارده و امر داده به ستمدیدگان

مانند دو برادر ازدی - نعمان و حلاّس - و پدر و پسری مسعود و پسرش

ص:21

عبدالرحمن - و ضرغامه و چند تن دیگر از کوفه تا کربلا به لباس دشمن درآمدند که بدان وسیله خود را به کوی شهیدان برسانند؛ اگر به این لباس در نمی آمدند تخلصی از گرفت و گیر دشمن بد کُنش نداشتند، مراقبت دشمن سخت بود، راهها همه بسته بود؛ حتی کوچه راه ها بر اشخاص متشخص مسدود بود، این جوانمردان در میان سلسله ای از استحکامات گیر افتاده بودند که زنجیروار آنها را در وسط حلقۀ خود محدود نموده بود، در یک دائره ای محصور بودند که از هر سو در برخ آنها بسته بود، روزنه ای نبود که بتوانند خود را از آن بیرون کشیده به محبوب معظمشان حسین علیه السلام برسانند، مگر آنکه حیله ای کنند و از راه بیچارگی در زمرۀ دشمنان و به لباس آنان درآیند تا بلکه خود را به صحنۀ باز و فراخی بکشانند و از آنجا اسب همت بتازند و به نجبای امت بپیوندند، درست تشخیص دادند که اگر نزدیک بشوند دیگر به هر وسیله باشد اگر چه «شبانه» خود را به در خواهند برد، چند نفر دیگرشان که از آغاز ضمیمه شدن به دشمن را بدین قصد نکرده بودند؛ به ظاهر جزو دشمن بودند اما به انتظار آن بودند که تبادل آراء و مبادلۀ سخن کار را درز گیرد و طرفین را دژم(1) نگذارند، اینان وسیلۀ پیوستنشان به حزب حق ضعیف بود، فقط رشتۀ باریکی ولی حساس از نزعۀ عدالت جوئی در سرشت آنان می بود، سر این رشته را گرفتند و رفتند تا به سررشتۀ دولت سعادت رسیدند، مادام که ناروایی دشمن بد اندیش از حد نگذشته بود و آنان روزنۀ امیدی به سوی صلح و مصالحه می دیدند در زیر پرچم دشمن

ص:22


1- (1) دژم: افسرده، غمگین، اندوهناک، خشمگین، غضبناک.

بودند، ولی همین که ناروایی مخالفان بر طبل ستم نوای دیگر نواخت و به اتکای قوه به اعمال زور پرداخت، دیدن این نغمه با تاری که از عدل در سرشت آنان هست سازگار نیست به فریاد آمدند. بنازم نزعۀ عدلی را که صاحبان آن به لگد کوب شدن خودشان حاضر و به تضییع آن حاضر نیستند؛ از تضییع عدالت می هراسند و از مهابت دشمن؛ چنگال خونین، بازوی آهنین او نمی ترسند؛ طلیعۀ قدرت دشمن هر دم بر خونخواری و نمایش دادن شکوه خود می افزود، شدیدترین مُرعبات یعنی اسلحۀ برّان دشمن در منظر بود، لشکرکشی او با هیاهوی عربده اش که دل شیر را می شکافت زیر گوش بود، دارهای کوفه که هنوز تن میثم و ده تن یارانش، وهانی بن عروه و اشباهش بر فراز آن جلوه گر می بود از تیغ برنده خونریزتر به نظر می آمد؛ از این درندگی نو به نو، می باید اگر عقیده و رأی آنان از ابتدا هم یک طرفی بود سست شود و به واسطۀ تماس با سرپنجۀ این درندۀ قوی، آن عقیده و رأی فراموش شود تا چه رسد به آنکه تازه نهضت نماید و به تجدید همت بکوشد که برای برابری با او از در ستیزه درآید و برخیزد و خود را در صف مقابل آرد و در هنگام زد و خورد درست برابری کند، اینان که دیر آمده اند هیچگونه کسری از آنان که زود رسیده اند ندارند. اگرچه آنان که قدم به قدم به همراه امام آمده راهشان دور و رنجشان بیشتر بوده؛ اما در برابر، با دم مسیحایی امام علیه السلام تقویت شده بودند.

ولی اینان قوت دشمن خونخوار را با دیباچۀ خونریزی دیده بودند، دچار مرعبات نو به نو و شکوه بی پروایی از خون بوده اند.

اگر آنان راه دور و دراز پیموده بودند اینان از تضییق و سخت گیری دشمن

ص:23

میان دائره هایی که سلسله وار محیط بر هم بوده محدود و گرفتار بودند، سیاهی لشکر جرّار را پیش دیده می دیدند، عربده های جگر شکاف را از نزدیک می شنیدند، در صحنۀ افق تیرگی پشت هم را می نگریستند و جز روی زیبای عدالت را در جنبۀ دولتخواهی امام علیه السلام نمی دیدند.

اگر حق شناس باشیم رسیدگی به تذکرۀ این رجال از حق شناسی است و شناساندن اشخاص این طبقه و طبقات دیگر از وظایف قدردانی است، این عمل در پیر و برنای ما خالی از تأثیر نیست، سبب نشاط و انتعاش در همت جوانان - یا - مورث انفعال پیر و برنای ما که کسر آورده ایم خواهد شد، آن نشاط و این انفعال منشأ ثواب خواهد بود. آری، اگر جا دارد که مردم به رفتار بلند همتان محبت بورزند شرط مردمی این است که در مورد اینان عشق ورزی کنند، معشوقی برای آدمی بهتر و زیباتر از همم و آداب و شمایل اخلاقی انسان نیست.

زهی سعادت این طبقه که در جنگ پیش قدم شدند، چون آخر آمدند به تلافی آن اول کشته شدند.

ص:24

«

نفرات آنها

اشاره

»

(سح) 1 - نعمان بن عمرو ازدی راسبی و برادرش

(سط) 2 - حلاس بن عمرو ازدی راسبی

(ع) 3 - مسعود بن حجاج تیمی تیم الله بن ثعلبه و پسرش

(عا) 4 - عبدالرحمن بن مسعود - تیمی تیم اللاه بن ثعلبه

(عب) 5 - ضرغامه بن مالک تغلبی

(عج) 6 - جُوین بن مالک بن قیس بن ثعلبه تیمی و مولی او

(عد) 7 - عمرو بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه

(عه) 8 - زهیر بن سلیم ازدی

(عو) 9 - قاسم بن حبیب بن ابی بشیر

(عز) 10 - حارث بن امرء القیس کندی

(عح) 11 - عبدالله بن بشر خثعمی

(عط) 12 - موقع بن ثمامه اسدی

(ف) 13 - جابر بن حجاج تیمی تیم اللاه بن ثعلبه

ص:25

گفت سازنده سبب را آن نفس ای خدا تو رحمتی کن بر عسس

نا شناسا تو سببها کرده ای از در دوزخ بهشتم برده ای

بهر آن کردی سبب این کار را تا ندارم خوار من یک خار را

در شکست پای بخشد حق پری هم ز قعر چاه بگشاید دری

بر همه زهر و بر او تریاق بود آن عوان پیوند آن مشتاق بود

پس بد مطلق نباشد در جهان بد به نسبت باشداین را هم بدان

«مثنوی»

(سح - 1) نعمان بن عمرو راسبی

(1)

(برادرش)

(سط - 2) حلاس بن عمرو راسبی

اشاره

نعمان و حلاس پسران عمرو راسبی، از اهل کوفه و از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بودند و با او در جنگ صفین حضور داشتند؛ حلاس رئیس شُرطۀ علی علیه السلام بود در کوفه.(2)

صاحب حدائق الوردیّه گوید: این دو برادر نخست به همراه عمر سعد از کوفه بیرون آمدند تا به کربلا رسیدند، همین که عمر سعد شروط مصالحه را ردّ کرد(3)

ص:26


1- (1) محمد سماواتی گوید: نعمان و حلاس پسران عمرو راسبی اند. و از اهل کوفه، ابوجعفر طبری گوید: برای این دو تن در مغازی و حروب ذکری و نامی هست، منسوبند به راسب که تیره ای از ازد.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 186.
3- (3) شروط مصالحه از این قرار بود - عمر سعد صورت قرارداد را برای ابن زیاد چنین نوشت:خدا آتش جنگ را خاموش ساخت، سخن را یکی کرد، امر این امت را اصلاح نمود، این حسین

به جانب حسین علیه السلام آمدند، از جمله کسانی بودند که (شبانه) آمدند و از دور امام علیه السلام دور نرفتند تا برابر چشمش کشته شدند.(1)

ساروی گوید: حمله اولی کشته شدند(2) ؛ گویند: شب هشتم محرم از جملۀ کسانی که نزد امام علیه السلام آمدند این دو برادر بودند، منضم به او علیه السلام شدند و همواره با او بودند تا روز دهم، همین که آتش جنگ برافروخت، حلاّس پیش روی حسین علیه السلام به نبرد آمد، جهاد کرد تا در حمله اوّلی با کشتگان دیگر از اصحاب حسین علیه السلام شهید شد و برادرش نعمان به مبارزه مابین حمله اولی و ظهر در حومه کارزار بعد از آنکه اسبش را از پا درآوردند شهید گشت.(3) (رضوان الله علیه)

ص:27


1- (1) الحدائق الوردیه: 122.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 187.
پیام راهروان به درماندگان

این دو تن به ما درماندگان گویند: بسا کسان چون ما آلوده اند، چارۀ آنها این است که راه خلاصی را که ما آلودگان پیموده ایم بپویند هر چند مرضی و دلخواه ما نبود که آلوده شویم، اما در این آلوده شدن و بیرون آمدن از آن به شما خدمت بزرگی نموده ایم، آمده ایم که تعلیم جدیت به شما نمائیم، راه نمایان هدایت پاکانند، اما پاکان کمند که شما از آنان راه و روش بیاموزید، بیشتر شما مثل مائید، بنگرید ما که چون شما بوده ایم چسان رهیده ایم، راه به روی پاکان ناآلوده همیشه باز است اما؛ ما دورافتادگان باید مثل یوسف که به چاه افتاده بود به رسنی دست بزنیم و از چاه برآئیم؛ راه این است که هر رشته و نخی در تار و پود خویشتن بیابیم که آفت ندیده باشد از قبیل وفا، صدق، حب عدل، جود، جدیت، آن رشته را بگیریم و در پی آن رشته برآئیم تا به کاروان نزدیک شویم.

ص:28

دعائه فی الاعتذار من تبعات العباد ومن التقصیر فی اداء حقوقهم

اشاره

اللَّهُمَّ إِنِّی أَعْتَذِرُ إِلَیْکَ مِنْ مَظْلُومٍ ظُلِمَ بِحَضْرَتِی فَلَمْ أَنْصُرْهُ، وَ مِنْ مَعْرُوفٍ أُسْدِی إِلَی فَلَمْ أَشْکُرْهُ، وَ مِنْ مُسییءٍ اعْتَذَرَ إِلَی فَلَمْ أَعْذِرْهُ، مِنْ حَقِّ ذِی حَقٍّ لَزِمَنِی لِمُؤْمِنٍ فَلَمْ أُوَفِّرْهُ،... أَعْتَذِرُ إِلَیْکَ مِنْهُنَّ وَ مِنْ نَظَائِرِهِنَّ اعْتِذَارَ نَدَامَهٍ یَکُونُ وَاعِظاً لِمَا بَیْنَ یَدَی مِنْ أَشْبَاهِهِنَّ. وَ اجْعَلْ نَدَامَتِی عَلَی مَا وَقَعْتُ فِیهِ من الزّلات وَ عَزْمِی عَلَی تَرْکِ مَا یَعْرِضُ لِی مِنَ السَّیِّئَاتِ، تَوْبَهً تُوجِبُ لِی مَحَبَّتَکَ، یَا مُحِبَّ التَّوَّابِینَ.(1)

(ع - 3) مسعود بن حجاج تیمی تیم اللاه بن ثعلبه

(2)

(و پسرش)

(عا - 4) عبدالرحمن بن مسعود تیمی تیم اللاه بن ثعلبه

مسعود و پسرش از شیعه اند و از معروفین، برای مسعود در مغازی و فتوحات ذکر و نامی هست خود و پسرش شجاع و مشهور بوده اند.(3)

ص:29


1- (1) صحیفۀ سجادیه: 167، دعای 38؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 193.
2- (2) ابوعلی در رجال خود گوید: مسعود بن حجاج تیمی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام با او به کربلا کشته شد، محقق استرآبادی در رجال خود گوید: عبدالرحمن بن مسعود بن حجاج تیمی از اصحاب حسین بن علی است با او در کربلا کشته شد.
3- (3) مستدرکات علم رجال الحدیث: 421/4، باب العین.

حدائق الوردیه گوید: مسعود بن حجاج تیمی و پسرش عبدالرحمن بن مسعود تیمی از کوفه با ابن سعد از کوفه بیرون آمدند تا به کربلا رسیدند، همین که در ایام مهادنه(1) فرصتی به دست آوردند به سوی حسین علیه السلام آمدند.(2)

ذخیره گوید: روز هفتم آمدند؛ حدائق گوید: سلام به حضرت او علیه السلام کرده و نزد او علیه السلام باقی ماندند و وقتی که جنگ برپا شد، جلوی روی حسین علیه السلام پیش رفتند و در حمله اولی کشته شدند.(3) احمد بن محمد سروی چنین ذکر کرده - و نیز در مناقب آمده که از کشتگان روز طف در حملۀ اولی مسعود بن حجاج تیمی و پسرش عبدالرحمن ابن مسعود تیمی هستند(4) - در زیارت قائمیه خود و پسرش سلامی و نامی دارند: «السلام علی مسعود بن حجاج و ابنه عبدالرحمن بن مسعود»(5)

پیامی از رستگاران به گرفتاران

به آنان که گرفتار عصر نامساعدند و می گویند ما در مخمصه محیط هستیم، نمی توانیم دینداری نمائیم یا به دین یاری کنیم، از هر سو در فشار احاطۀ مزاحم و

ص:30


1- (1) مهادنه: آشتی با یکدیگر، صلح.
2- (2) الفصول المهمه: 2 /پاورقی 823.
3- (3) معجم رجال الحدیث: 157/19.
4- (4) المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.
5- (5) اقبال الاعمال: 79/3.

مضاده هستیم، در میان جمعی ناملائم واقع شده ایم که همنفس و همقطار ما نیستند. صدای بانگ گلبانگ محمدی در کوی ما بلند نتواند بود. بخت مسعود و زاده او پیام می دهند که به هر وضع باشید سخت تر از ما در فشار نیستید، وضع کوفه به ما اجازه نمی داد که سر از کوچه بیرون کنیم. همقطاران ما از بس رخ نهفته بودند ما را به اشکالاتی غیرقابل حل گرفتار کرده بودند، مقدور ما نبود با دشمن در خط مقابل باشیم، راه ناهموار و پرسنگلاخ شده بود اما چون راه جو بودیم، برای ما به کوی شهیدان راهی در لباس دشمن فراهم گردید.

ابراهیم علیه السلام به بتخانه درآمد اما بیرون شد و باز به آنها آلوده نبود، اگر جرمی کرد که به بهانۀ شفا خواستن در بتخانه ماند و سبب اشتباه و توهم دیگران شد، ابراز جرأت و جسارتی هم نمود که بتها را شکست و به لباس همدردی از آنان سراغ گرفت که مسئولیت متوجه شما بتها است که از خود دفاع نمی کنید، یعنی مسئولیت در همه جا متوجه خود توده است، زادۀ زیاد را آنقدر زیاد پیرایه می بندند که خود مجبورند تواضع کنند، مسعود و پسر او گویند: ای گرفتاران! اگر خدای ببیند که ما و شما از راه ناچاری به لباس دشمن درآمده ایم البته خدایی می کند، راهی

ص:31

باز می کند، توفیقی می دهد تا که بالاخره از سنگلاخ بگذریم، اما به شرط آنکه هر وقت به صحرای باز رسیدیم از صف دشمن کنار بکشیم.

ص:32

در جبهۀ جنگ احد رسول اسلام علیه السلام

برای سپاه خود به خطبه ایستاد

ایُّهَا النّاس انَّهُ قُذِفَ فی قَلْبی انَّ مَنْ کانَ عَلی حَرامٍ فَرَغِبَ عَنْهُ ابْتِغاءَ ما عِنْدَ الله غَفَرَ اللهُ لَهُ ذَنْبَهُ وَ مَنْ احْسَنَ مِنْ مُسْلِمٍ اوْ کافر وَقَعَ اجْرُهُ عَلی اللهِ فی عاجِلٍ دُنْیاهُ اوْ آجِلِ آخِرَتِهِ.(1)

«محمد رسول الله صلی الله علیه و آله»

(عب - 5) ضرغامه بن مالک تغلبی

(2)

ضرغام مانند نامش ضرغامی بود و از شیعۀ کوفه بود؛ از کسانی بود که با مسلم بن عقیل بیعت کرده بودند. همین که مسلم مخذول شد و او را تنها گذاشتند، ضرغام از کوفه جزء کسانی که با عمر سعد آمده بودند بیرون آمد، در کربلا عنان به سوی حسین علیه السلام برگرداند.

گویی لباس دشمن را عاریت کرده بود که به وسیلۀ آن به دوست برسد.

به حسین علیه السلام پیوست و به همراه او قتال کرد، بعد از نماز ظهر جلوی دیدگان امام علیه السلام مبارزه کرد تا کشته شد،(3) در زیارت قائمیه به او سلامی داده، گوید:

ص:33


1- (1) شرح نهج البلاغه: 232/14؛ بحار الأنوار: 126/20، باب 12؛ غزوه احد.
2- (2) ابوعلی در رجال خود گوید: ضرغامه بن مالک تغلبی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است، با او در کربلا کشته شد. «معجم الرجال الحدیث: 160/10»
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 199؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.

«السلام علی ضرغامه بن مالک»(1)

پیامی که به افت و خیز برخیز

این شیر اوژن گوید: آن کس که نیفتد اندک است، ولی پدر ما ابوالبشر پس از سقوط برخاست تا به فرزندان خود بگوید: که به سقوط و افتادن از کار باز نایستید، تا نبض می زند، حب فضیلت را در دل بدارید و افتان و خیزان به سوی خیر برگردید، شیر آن نیست که حمله های سخت آرد؛ آن است که پس از سقوطها برخیزد و بکوشد.

ص:34


1- (1) اقبال الاعمال: 78/3.

خطابه رسول خدا علیه السلام در جبهۀ جنگ احد

ایُّهَا النّاس اوْصیکُمْ بِما اوْصانی بِهِ اللهُ فی کِتابِه مِنَ الْعَمَل بطاعَتِه وَ التَّناهی عَنْ مَعْصِیَتِه. ثُمَّ انَّکُمْ الْیَوْمَ بِمَنْزِل اجْرٍ وَ ذِکْرٍ لِمَنْ ذَکَرَ الَّذی عَلَیْهِ ثُمَّ وَطَّنَ نَفْسَهُ عَلی الصَّبرِ وَ الْیَقینِ وَ الْحِدِّ وَ النِّشاطِ فَاِنَّ جِهادَ الْعَدُوِّ شَدیدُ کَریْهٌ قَلیلٌ مَنْ یَصْبِرُ عَلَیْهِ الاّ مَنْ عَزَمَ لَهُ عَلی رُشْدِه.(1)

«محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله»

(عج - 6) جوین بن مالک تیمی

(2)

جوین در میان بنی تمیم در کوفه فرود آمده بود و بعد به همراه آنها از کوفه برای جنگ با حسین علیه السلام بیرون شد.

وی از جماعت شیعه بود؛ جوین همین که دید شروط مصالحه را(3) ابن زیاد ردّ کرد با عشیرۀ خویش از عمر سعد سر پیچید.(4)

ارباب مقاتل گویند: جواب ابن زیاد راجع به شروط مصالحه چنین بود،

ص:35


1- (1) بحار الأنوار: 126/20، باب 12، غزوه احد؛ شرح نهج البلاغه: 232/14.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: جوین بن مالک تیمی از اصحاب حسین بن علی است با او در کربلا کشته شد.«معجم رجال الحدیث: 150/5»ابن عساکر در تاریخ خود گوید: وی جوین ابن مالک بن قیس بن ثعلبه تمیمی، برای او در مغازی و حروب ذکری هست، نام او و نسب او را تصحیف کرده اند و سیف نمری گفته اند.
3- (3) در بخش چهارم خواهد آمد.
4- (4) ابصار العین فی انصار الحسین: 194؛ اعیان الشیعه: 299/4.

اما بعد: من تو را نفرستاده ام نزد حسین علیه السلام که از او دفاع کنی. تا اینکه گوید: پس در نظر گیر که اگر حسین علیه السلام و اصحابش بر حکم من فرود آمدند و سر تسلیم فرود آوردند، آنها را روی سِلم و سلامت روانه دار نزد من و اگر امتناع کردند پس لشکر بر آنها بِکِشْ و بِکُشْ.(1)

جوین که ناروایی را به این حد دید، شبانه با کسانی دیگر بار و بنۀ خود را بستند و کوچ کردند و به طرف حسین علیه السلام آمدند.

ذخیره گوید: عدۀ آنها هفت تن بودند از بنی تمیم، ترجمۀ پاره ای از آنان گذشت و ترجمه دیگران هم خواهد آمد، جلوی روی امام علیه السلام کشته شد.

حدائق از سروی بازگو کرده گوید: جوین بن مالک بن قیس در حملۀ اولی با کسانی دیگر از اصحاب حسین علیه السلام شهید شد.(2) در قائمیات سلامی دارد.(3)

پیامی به درماندگان

جوین و یاران که از محیط سفلگان برآمدند، به ما آموختند که اگر با دشمن فرسخ ها رفتید و فقط یک قدم باقی مانده، در آن یک قدم هر گاه از راه خلاف برگردید ممکن است در صعود به اشخاص درجۀ اول برسید، گرچه درماندگی هایی از همقطاری با اشرار برای راهرو پیش می آید. سرعت حرکت مکتسبه

ص:36


1- (1) موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 471؛ تاریخ الطبری: 314/4.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 194؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 113/4.
3- (3) المزار: 494؛ اقبال الاعمال: 78/3.

فرصت برای برگشتن نمی دهد. جذبه محیط سفله گان در همقدمی با آنان هر قدم افزون می گردد، خوف مخالفت با آنان مانند لجۀ گرداب، انسان را فرو می گیرد، مساعدت نیمراه با آنان به قدرت و جرأت آنان می افزاید و راه و روزنه فرار را بر انسان می بندد، پس زنهار به غرور نجات در آخر کار یک قدم با آنان مرو ولی هر گاه گرفتار شدی باید یأس به خود راه ندهی و به خود نوید دهی که از آخرین درجه سقوط می توانی خود را برآری و مورد اسلام و تحیت قائم بر حق شوی.

در قائمیات به این بازگشتگان سلام می دهد: «السلام علی جوین ابن مالک التمیمی»(1) ، هنگامی که سقوط تو از حد گذشت، شبی بر کنار رو و شبانه در فکر کار خود و خدا باش، و به هر حقیقتی در وجدان اعتراف داری بگرای و به هر خدمتی در وجدان متمایل گردی بچسب، از هر شر که تنفر نمودی برگرد و به هر ادراکی که برای تو روشن گردیده رو آر؛ هر نبضی از فضیلت در تو باقی مانده بزن و در این راه چنان جدی باش که این راهروان شبانه (همین شهیدان) بودند مثل اینان به شمایل و همم انسانی

ص:37


1- (1) اقبال الاعمال: 78/3؛ المزار: 494.

خواهی رسید، اینان که شبهای آخر آمدند در روز عاشورا در ساعت اول کشته شدند، پیشقدمی آنان نمونه جدیت انسان است.

ص:38

جبهۀ جنگ احد و خطیب الهی صلی الله علیه و آله

انَّهُ قَدْ نَفَثَ الرُّوْحُ الاَمیْنُ فی رُوْعِی انَّهُ لَنْ تَمُوْتَ نَفْسٌ حَتّی تَسْتَوْفِی اقْصی رِزْقها لایَنْقُصْ مِنْهُ شَیْ ءٌ وَ انْ ابْطَأ عَنْهُ فَاتَّقُواللهَ رَبَّکُمْ وَ اجْملُوْا فی طَلَبِ الرِّزْقِ وَ لایَحْمِلَنَّکُمْ اسْتِبْطائُهُ عَلی انْ تَطْلُبُوهُ بِمَعْصِیَهِ رَبِّکُمْ فَاِنَّهُ لایَقْدَرُ عَلی ما عِنْدَهُ الاّ بِطاعَتِه.(1)

«محمد رسول الله صلی الله علیه و آله»

(عد - علیه السلام) عمرو بن ضبیعه تمیمی

(2)

عمرو سواری بود پر دل، بهادر؛ ابومخنف گوید: فُضیل بن خدیج کندی برای من بازگو کرده گفت: عمرو بن ضبیعه بن قیس از کسانی بود که از کوفه به همراه عمر سعد به جنگ حسین علیه السلام رفته بودند و همین که شروط (پیشنهادهای) امام علیه السلام را ردّ کردند، رو به حسین علیه السلام شد.

یاران دیگر در حلقه یاوران او داخل شد؛ سپس پیش روی امام علیه السلام کارزار نمود تا در حمله اولی با یاران دیگری که کشته شدند شهید گشت.(3) در زیارت

ص:39


1- (1) بحار الأنوار: 126/2-127، باب 12، غزوه احد؛ شرح نهج البلاغه: 233/14.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: عمرو بن ضبیعه ضبعی از اصحاب حسین بن علی علیه السلام است، با او در طف کشته شد.عسقلانی در اصابه گوید: وی عمرو بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه ضبعی تمیمی است، برای او در مغازی و حروب ذکری است، وی سواری نامی، شجاع بود، برای او ادراکی از رسول خدا صلی الله علیه و آله بود.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 194.

قائمیه سلامی دارد.(1)

پیامی

این نیکبختان استفادۀ سروش آسمانی از عربده بداندیش نمودند و اجری که همی پیاپی بر انسانی هی می زنند، همان نوائبند، اگر استفادۀ از آنها به موقع خود از دست نرود، خود مواهبی اند برای نیکبختان.

ان النوائب حیه رقطاء فی انیابها السلم الزعاف الساری

لکن فی فبها جواهر اخفیت تزهو علی التیجان یوم فخار

فتتابعت نوب الحوادث خلفه فالصیف یتلوه الشتاء العاری

و الثلج عض بنابه و الرایح تزجرنا ببطش الصروالاعصار

عریت عن الملق الذمیم وانما آیات وعظ فصلت للمقاری

فأظل مرتعداً و تنذرنی فما ذاکم سوی التعلیم و التذکار

ص:40


1- (1) اقبال الاعمال: 78/3.

در میان سرنیزه و شمشیر، رسول خدا صلی الله علیه و آله

به جنگجویان خود در احد می فرماید:

قَدْ بُیّنَ لَکُمُ الْحَلالُ وَ الْحَرام غَیْرُ انَّ بَیْنها شُبَهًا مِنَ الاَمْرِ لَمْ یعلمها کثیر مِنَ النّاس الاّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَکَها حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دیْنَهُ وَ مَنْ وَقَعَ فیها کان کَالرّاعی الی جَنْبِ الْحِمی اوْشَکَ انْ یَقَعَ فیه وَ لَیْسَ مَلَکٌ الاّ وَ لَهُ حِمی الا و إنَّ حِمی اللهِ مَحارِمُهُ.(1)

«صادع(2) اسلام صلی الله علیه و آله»

(عه - 8) زهیر بن سلیم ازدی

(3)

زهیر از سران سپاه اسلام بوده است، خود و خانواده اش از یاران علی علیه السلام بوده اند.

در مغازی و فتوحات اسلامی از زهیر شاهکارهایی برجسته و دلاوری هایی نمایان به یاد تاریخ است.

«دینوری» در اخبار الطوال در دنبال جنگ قادسیه گوید: پس از شکست قادسیه و کشته شدن رستم فرّخ زاد، همین که شکست خوردگان عجم به دیر کعب رسیدند آنجا فرود آمدند، سرکردۀ عجم (نخارجان) که به سرکردگی

ص:41


1- (1) بحار الأنوار: 127/20، باب 12، غزوه احد؛ شرح نهج البلاغه: 233/14.
2- (2) صادع: آنکه در میان مردم قضاوت کند؛ «صبح صادع»: روز روشن؛ «جبل صادع»: کوه بلند.
3- (3) عسقلانی در اصابه گوید: وی زهیر بن سلیم بن عمرو ازدی، در قائمیات آمده، السلام علی زهیر بن سلیم بن عمرو الازدی. «اقبال الاعمال: 79/3»

سپاهی از نو اعزام شده بود در اینجا با آنها ملاقات کرده، فراریان را نگه می داشت؛ یزدگرد وی را برای امداد رستم روانه کرده بود، وی در دیر کعب اقامت کرده و لشکر خود را تعبیه کرده، گردانها را جا داده موقف گرفتند؛ تا عرب «سپاه اسلام» خود را رسانید، نخارجان به مبارزه آمده داد می کشید: مرد و مرد. گوید: زهیر بن سَلیم ازدی برادر مخنف بن سلیم ازدی برابر او بیرون آمد؛ نخارجان، تنومند، فربه، درشت بود، زهیر مردی چهارشانه دارای بازوان محکم بود، نخارجان از بالای مرکب خود را بر زبر او پرانده با یکدیگر دست به گریبان شدند، نخارجان او را افکند، بر سینه او نشست، خنجر کشید که سر او را ببرد، انگشت ابهام نخارجان در دهان زهیر افتاد، زهیر انگشت ابهام را جویده تا نخارجان سست شد؛ زهیر به رو آمد، خنجر نخارجان را از وی گرفته دست در زیر زرۀ او برده شکم او را درید، اسب نخارجان را چون آزموده بود همی بر جا بود. زهیر بر آن سوار شده دو بازوبندهای او (سوارین) که شاید نشان افسری یا نشان جدیت بوده و قبا وکمربند و زره او را برگرفت، نزد سردار اسلامی خود (سعد وقاص) آورد، وی نیز آنها را به خود او واگذارد، و به او امر داد که خود را به لباس و زی او بیاراید و به حضورش برود.

گوید: زهیر بن سلیم اولین عربی بود که بازوبند افسری بست وسپس در اثر کشتن سردار دشمن و حمله های پیاپی سپاه اسلام، عجم مجدداً شکست خورد، قیس بن هبیره بر «جیلوس» که فرمانده عده فدائیان از جان گذشته بود حمله

ص:42

برده، او را کشت. مسلمانان نیز از هر سو حمله برده سدّ سپاه را از بین برداشتند.(1)

اما مخنف بن سلیم ازدی برادر زهیر در دولت حقه امیرالمؤمنین علیه السلام جزو سرداران ساخلوی امیرالمؤمنین علیه السلام بود، در حمله ای که نعمان بن بشیر به سرکردگی دو هزار اموی به شهرستان (عین التمرّ) کرد نامی دارد؛ مالک بن کعب ارحبی از طرف امیرالمؤمنین علیه السلام در این مرز نگهبان لشکری این شهرستان بود و درموقع این حمله از عدّه هزار نفری وی، جز حدود یکصد تن در نزد او حضور نداشتند.

نعمان بن بشیر به سرکردگی دو هزار نفر غارتگران شام به ناگهانی بر سر مالک بن کعب ریختند، مالک خود را با زبردستی برای جلوگیری مهیا کرده، به عده یکصد تن خود گفت: در داخل قریه به جنگ بپردازید، دیوارها را پشت سر قرار دهید و بدانید که خدا ده را بر صد، صد را بر هزار، اندک را بر بسیار؛ نصرت می دهد، سپس زبردستی کرده کس به دادخواهی به کوفه به حضور امیرالمؤمنین اعزام کرد، و نیز به حوزه های نزدیک که از یاران امیرالمؤمنین علیه السلام در دسترس بود، مانند قرظه ابن کعب که مأمور کشوری بود، و مخنف بن سلیم ازدی کس به دادرسی فرستاد، به عبدالله بن حوزه ازدی گفت: بشتاب و از آنان یاری بخواه و آنها را از حال ما خبردار کن و بگو هر قدر در استطاعت دارند به ما یاری دهند.

وی گوید: من اسب تازان رفتم و سردار خود را به حالی گذاشتم که با دشمن،

ص:43


1- (1) الأخبار الطوال: 123؛ فتوح البلدان: 322/2.

یکدیگر را تیرباران می کردند؛ به قرظه گذر کردم. او به عذر اینکه کشوری هستم و کس زیر فرمان ندارم کاری نکرد؛ ولی مخنف ابن سلیم پسر رشید خود عبدالرحمن را، با پنجاه تن شهسوار به همراه من فرستاد، وقتی ما خود را رساندیم که فرمانده ما مالک با یاران دست از جان شسته؛ غلاف شمشیرها را شکسته بودند، هنگام عصری که خود را برای مرگ مهیا کرده بودند ما رسیدیم؛ اگر ما دیر کرده بودیم حتماً کسی از آنان زنده نمی ماند؛ از آن طرف نماینده مالک خود را به امیرالمؤمنین علیه السلام رسانید. گزارش نامه را از طرف مالک تقدیم کرد.

«شرح این نامه را، با شرح اقدامات امیرالمؤمنین علیه السلام و ابلاغیه آتشین او، و سردی مردم، و احضار ثانوی از سران عرب برای اعزام، و سستی دوباره آنان، و خطبۀ نکوهش امام مجدداً و افسرده به خانه برگشتن او، و قیام عدی پسر حاتم طائی با طائفه طی به نصرت، و افزودن امام بودجه علاوه برای داوطلبان، را جملگی در کتاب نهج البلاغه و جنگ که تألیف دیگری است از مؤلف و یک جزو از دائره المعارف علوی است. بخوانید...»

امدادیان مخنف بن سلیم خود را رساندند، چنان نمایشی از خود دادند که سپاه شام آن هنگام عقب نشینی کرده، گمان کردند امدادی به دنبال امدادی می رسد، شبانه میدان را خالی کردند. فردا صبح نامۀ فاتحانه یک صد و پنجاه نفر سرباز جسور در برابر دو هزار دشمن به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید. در آن نامه تشکر شایانی از مخنف بن سلیم نموده بود که اولاد خود را به یاری فرستاد و آنان نیز جوانمردانه جانفشانی کردند تا خدا فتح و ظفر داد؛ در پایان نوشته بود حمد خدا

ص:44

را و سلام به پیشگاه امیرالمؤمنین علیه السلام باد.(1)

امیرالمؤمنین علیه السلام نامه را عیناً بر اهل کوفه خوانده و فرمود: به لطف خدا و به نکوهیدگی بیشتر شما...

زهیر از کسانی است که در شب عاشورا به سوی حسین علیه السلام آمدند، وی هنگامی که دید آن قوم بر قتال او علیه السلام تصمیم دارند از لشکر بدخواه بیرون آمد و منضم به اصحاب حضرت او علیه السلام از ازدیها که با امام علیه السلام بودند گشت و در حملۀ اولی شهید گشت.(2) حدائق چنین گفته و گوید: نام وی در قصیده ای که فضل بن عباس بن ربیعه بن حرث بن عبدالمطلب گفته و بر بنی امیه کردار زشت آنها را می شمرد هست، در آن قصیده می گوید:

ارجعوا عامراً وردوا زهیراً ثم عثمان فارجعوا غارمینا

وارجعوا الحروابن قیس وقوماً قتلوا حین جاوروا صفینا

أین عمرو و أین بشر و قتلی منهم بالعری ما یدفنونا(3)

مقصودش از عامر عبدی است، و از زهیر همین شخص است، و از عثمان برادر امام علیه السلام، و از عمرو صیداوی، و از بشر، حضرمی است.

ص:45


1- (1) قاموس الرجال: 20/10؛ شرح نهج البلاغه: 304/2؛ الغارات: 449/2.
2- (2) معالم المدرستین: 94/3؛ تاریخ الطبری: 320/4؛ اعیان الشیعه: 70/7؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 177؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 186.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 186؛ اعیان الشیعه: 70/7؛ الکنی و الالقاب: 233/1.

پیامی به وجدان زنده

این درخشندگان نمایندۀ وجدان زنده پاکند. به ما آگهی می دهند که به یک حرکت معقولانه از زیر بارها و خروارها آوار توان درآمد، و به حسین علیه السلام نوید می دادند که وجدان در هر دلی به حرکت معقولانه تو آرزومند است دل خوش دار.

قضیه زهیر بن سلیم در دیر کعب پیام می دهد که در هیچ حالی نباید از ظفر به مراد مأیوس بود، با تلاش و روح امید ممکن است از چنگال دشمن رهید به کار کوچکی، با انگشتی در انقلاب وضع دو لشکر کاری کرد. کار او در کربلا اشاره می دارد که در دنیا که میدان مبارزه است اگر با روح امیدواری وارد کار شوی یا بازوبند دشمن یا لباس خونین شهیدان را در عوض داری هر کدام باشد درخشنده است، روح امید را در میدان مبارزه وجود و حیات فعالیت را باید از ما آموخت، سلام حضرت حجت عجل الله فرجه مانند شکوفه ای است از کار ما.

ص:46

سخنرانی رسول خدا صلی الله علیه و آله در جبهۀ احد

به این قطعه به پایان رسید.

وَ الْمُؤْمن مِنَ الْمُؤْمِنین کَالرَّأسِ مِنَ الْجَسَدِ اذا اشتکی تداعی عَلَیْهِ سائِرُ جَسَدِه بالسَّهرَ وَ الْحُمّی وَ السَّلامُ عَلَیْکُمْ.(1)

«پیامبر اسلام»

(عو - صلی الله علیه و آله) قاسم بن حبیب ازدی

(2)

قاسم بن حبیب ازدی سواری معروف، بهادری نامی؛ شجاعی نامور؛ از شیعیان کوفه بود، حدائق بعد از این ترجمه گوید:

نخست با عمر سعد از کوفه بیرون آمد و همین که به کربلا رسید کج کرد (در ایام مهادنه) به طرف حسین علیه السلام رفت و همواره با او بود تا روز طفّ که آتش جنگ برافروخت و لشکر پسر سعد بر سپاه امام علیه السلام حمله ور شد. قاسم جلوی دیدگان حسین علیه السلام به نبرد پرداخت و در حمله اولی با کشتگان دیگر کشته شد.(3)

ص:47


1- (1) بحار الأنوار: 127/20، باب 12، غزوه احد؛ شرح نهج البلاغه: 233/14.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: قاسم بن حبیب بن ابی بشر ازدی از اصحاب حسین علیه السلام است. با او در کربلا کشته شد، و در زیارت ناحیه است: السلام علی قاسم بن حبیب الازدی.«اقبال الاعمال: 79/3»
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 286.

پیامی به دلیل کاروان

اینان ستارگانی اند که از پس ابر درآمدند و سپیده ای هستند که در پایان شب تاریک بردمیدند. اینان خبر می دادند که در پس این تیره شب و در میان این سپاه بسا همچو ما هست، ولی اکنون دل آنها بیمار است. پس از برخاستن ما برای یاری حق آن وجدان ها، دوران نقاهت خود را گذرانیده در پی ما برمی خیزند.

جانا! تو هم در هر زمان و مکان هستی، به یاری حق برخیز و منتظر باش که حاضران، حال، همنفس با تو شدند، تو که پیش افتی نسیمی از سیر سریع تو بر آنان می وزد و سپیده ای بر آنان می دمد. به روشنی آن برمی خیزند و به هوای کاروان می دوند.

ص:48

جبهۀ جنگ بدر و سخنرانی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در آن هامون:

امَّا بعد فَاِنّی احِثُّکُمْ عَلی ما حَثَّکُمُ اللهَ عَلَیهِ وَ انْهاکُمْ عَمّا نَهیکُمُ اللهُ عَنْهُ فَاِنَّ اللهَ (عظیم شأنه) یَأمُرُ بِالْحَقِّ وَ یُحِبُّ الصِّدْقَ وَ یُعْطی عَلَی الْخَیْرِ اهْلَهُ اعْلی مَنازِلِهمْ عِنْدَهُ بِهِ یُذْکَرُونَ وَ بِهِ یَتَفاضَنُونَ.(1)

«ابن الفلوات(2) صلی الله علیه و آله»

(عز - 10) الحارث بن امرء القیس کندی

(3)

سماواتی گوید: حرث از شجاعان و از عباد است و برای خود ذکری و نامی در

ص:49


1- (1) بحار الأنوار: 333/19، باب 10، غزوه بدر؛ شرح نهج البلاغه: 120/14، الفصل الثالث.
2- (2) دشت بی آب و گیاه یا بیابان بی آب و یا صحرای وسیع و فراخ، پیامبر گرامی اسلام را بدانجهت که فرزند بیابان است ابن الفلوات می گفتند.
3- (3) در اصابه گوید: وی حرث بن امرء القیس بن عابس بن منذر بن امرء القیس ابن عمرو بن معاویه، الاکرمین، کندی است، اما پدرش امرء القیس (الاصابه: 263/1)، در کتاب (الفتوح) سیف بن عمرو از مرزبانی بازگو کرده گوید: وی از کسانی بود که در محاصرۀ (مجبر) حضور داشت. همین که مرتدین را بیرون آوردند که بکشند، وی بر عم خود آویخت که او را بکشد، عم او گفت: ای وای! آیا مرا که عموی تو هستم می کشی، گفت: تو عموی منی و خدا پروردگار من است، پس او را کشت، ابن سکن گوید: وی بر اسلام خود ثابت ماند و بر اشعث بن قیس اعتراض داشت که مرتد گردیده بود، ابن اسحاق از وی شعری که بر قوم خویش تعریض دارد، دربارۀ عدم ثبات بر اسلام روایت کرده:قف بالدیار وقوف حابس و تأن انه غیرآِیسلعیت بهن العاصفات الرائحات من الروامس «اعیان الشیعه: 474/3؛ الاصابه: 263/1؛ الاستیعاب: 104/1»

مغازی دارد.

هنگام بیرون آمدن از کوفه به کربلا در لشکر عمر سعد بود و همین که شروط و قرارها را از امام علیه السلام قبول نکردند و رد کردند، به جانب امام علیه السلام روان شده و به نزد امام علیه السلام آمده سلام کرد و منضم به کندیین از اصحاب او علیه السلام شد که چهارتن بودند؛ و همواره بود تا هنگامی که نائرۀ جنگ برافروخت، در جلوی حسین علیه السلام با دیگران پیش رفت و در حمله اولی با کشتگان از انصار شهید گشت.(1)

پیامی از دهقان سالخورده

حرث، پیام پدر پیر کشاورز را به ما یادآوری می کند:

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور دیدگان به جز از کشته ندروی

حرث از بنیۀ پدر میراث صمیمیت گرفته بود از سجایای او و اقدامات بارز او نیز میراث کافی برده بود. وراثت خون این مواریث را از پدران به آنها داده، وراثت اعمال نیز باید از آنان به مواریثی مشابه آن بدهد، ولی هیچ حبه بی کشت و کار بر و ثمر نمی دهد. ایمان از منبع بیش از دانه نیست، فداکاری شهیدان نیز بذری بیش نیست به آبیاری آن دانه و شیار زدن زمین، کشت زار دانه سرشکاف می شود، وگرنه اگر در هر

ص:50


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 173؛ الحدائق الوردیه: 122؛ اعیان الشیعه: 302/4.

دانه ای از این بذر خزانه ها هم موجود باشد، باز تا مبلغان صمیمی به کشت کردن آن مطابق اسلوب زراعتی جدید نیکو کشت نکنند، امید بهره برداری از خرمن ایمان نداشته باشند.

«فان الله یعطی علی الخیر اهله اعلی منازلهم عنده به یذکرون و به یتفاضلون»(1). (ابن الفلوات)

ص:51


1- (1) بحار الأنوار: 333/19، باب 10، غزوه بدر؛ شرح نهج البلاغه: 120/14، الفصل الثالث.

هنگامی که جنگجویان بدر در دهان مرگند از فرمانده خدایی چه می شنوند؟

وَ انَّکُمْ قَدْ اصْبَحْتُمْ بمنزل مِنَ الْحَقّ لایقبل الله فیه مِنْ احَدٍ الاّ مَا ابْتَغی وَجْهَهُ وَ انَّ الصَّبر فی مواطن البأسِ مِمّا یُفَرِّجُ اللهُ بِهِ الْهَمّ وَ یُنَجِّی بِه مِنَ الْغَمِّ تُدْرکُونَ به النَّجاه فِی الآخِرَهِ، فیکُمْ نَبی الله یُحَذِّرُکُم وَ یأمُرْکُمْ فَاسْتَحْیُوا الْیَومَ انّ یطلّع اللهُ عَلی شیءِ مِنْ امْرِکُمْ یَمْقَتْکُمْ عَلَیه فَانَّهُ تَعالی یقول لَمَقْتُ اللّهِ أَکْبَرُ مِنْ مَقْتِکُمْ أَنْفُسَکُمْ .(1)

«رسول مدنی صلی الله علیه و آله»

(عح - 11) عبدالله بن بشر خثعمی

(2)

عبدالله بن بشر از مشهورترین دلیران نامور، و جنگجویان بهادر و حمایت کشان حقایق است.

برای خود و پدرش در مغازی در حروب ذکر و نامی هست، محمد ابن هشام بن سائب کلبی گوید: بشر بن ربیعه خثعمی، خطه ای را در کوفه به خود اختصاص داد. وی همان است که در کوفه صاحب خطه ای است که به نام «جبانه بشر» نامیده می شود.(3)

جبانه به معنی گورستان نیز آمده، ولی اینجا مراد خطه است.

ص:52


1- (1) بحار الأنوار: 333/19، باب 10، غزوه بدر؛ شرح نهج البلاغه: 120/14، الفصل الثالث.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: وی عبدالله بن بشر بن ربیعه بن عمرو بن مناه بن قمیر بن عامر بن رائسه بن مالک بن واهب بن جلیحه بن کلب بن ربیعه بن عفرس بن خلف بن اقبل بن انمار، انماری خثعمی است. «الاصابه: 466/1»
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 170.

و در جنگ قادسیه حضور داشته و در فتح قادسیه قصیده ای گفته که این شعر از آن است:

انخت بباب القادسیه ناقتی(1) و سعد بن وقاص علی امیر(2)

ص:53


1- (1) در فتح قادسیه گوید: و بعد از آن مصراع این است:1 - تذکر هداک الله وقع سیوفنا بباب قدیس و المکر ضریر 2 - عشیه ودا القوم لوان بعضهم یعار جناحی طائر فیطیر 3 - اذا برزت منهم الینا کتیبه اتونا باخری کالجبال تمور 4 - فضاربتهم حتی تفرق جمعهم و طاعنت انی بالطعان مهیر «الاصابه: 467/1؛ تاج العروس: 409/8»تذکری از وضع آن جنگ خونین می دهد:1 - از وضع آن جنگ خونین به یاد آر که دم دروازۀ قدیس شمشیرها به هم ریخت و از شدت تیرباران، مرد حمله ور نابینا می شد.2 - شامگان که مردم دوست داشتند بال در آرند و بپرند.3 - هرگاه گروهانی از آنان به ما حمله ور می شد در پی آن گروهان دیگری مانند کوه کوه به موج بود.4 - تیغ در آنان آختیم تا جمعیت آنان را پراکنده کنیم و ما کارآزمودگان نیزه به کار بردیم، مداینی گوید: قادسیه قدیس نامیده می شد، و مطلع قصیده این است:الم خیال من امیمه موهنا و قد جعلت اولی النجور تغورو نحن بصحراء العذیب و دوننا حجازیه ان المحل شطیرفزارت غریباً نازحاً جل ماله جواد و مفتوق الغرار طریر «فتوح البلدان: 321/2؛ الوافی بالوفیات: 92/10؛ معجم البلدان: 292/4»
2- (2) الاصابه: 467/1.

منظورش افتخار و مباهات است به آنکه: اینک عرب در تحت فرماندهی فرماندهان خود شتر خویشتن را در پشت دروازه قادسیه خوابانید؛ ملک عجم را فتح کرد، در پایتخت آنها قدم نهاد. (اشعار در آن روز زیاد گفته شد.)(1)

حدائق گوید: این پسرش عبدالله از کسانی است که با لشکر عمر سعد از کوفه بیرون آمده به کربلا وارد شد، بعداً از عمر سعد برگشت و در میان کسانی که از لشکر عمر به جانب حسین علیه السلام بیرون آمدند در ایام صلح موقت (مهادنه) به حسین علیه السلام پیوست. همین که نائره جنگ افروخته شد، پیش روی امام علیه السلام برای پیکار قدم پیش گذاشت و در حمله اولی پیش از ظهر با کشتگان دیگر شهید گشت.(2) در زیارت قائمیه سلامی دارد.

پیام مردان بشارت است

نیکبختان از گردنه های سخت با هر سختی می گذرند، با دلاوری به آن سو سری می کشند، تا از آنجا بشارت می دهند و شوربختان بعد از احراز بشارت هم باز به جا هستند و حتی از نغمه ای که با شور و نوا از کاروان شهیدان بلند است شوری نمی گیرند. نوازش ها با زواجر همی با تلاطم می رسند، حق و باطل همواره در زد و خورد است، نوای بشارت برای همیشه از این

کتاب به گوش اهل دل یعنی مردان دلیر می رسد تا که

ص:54


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 170.
2- (2) الحدائق الوردیه: 122؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 170.

مقبل باشد و مقبول افتد.

پند مردان به گوش دل بشنو ره چنین است مرد باش و برو

نشانی گذشتن از گردنه و دیدن شهرستان و اطمینان به وصول، فروریختن ته سفره بر واماندگان بین راه و سوا کردن از پا افتادگان است. فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَهَ * وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَهُ * فَکُّ رَقَبَهٍ * أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَهٍ * یَتِیماً ذا مَقْرَبَهٍ * أَوْ مِسْکِیناً ذا مَتْرَبَهٍ (1)

ص:55


1- (1) بلد (90):11-16.

رسول مکی صلی الله علیه و آله به بدریان تذکر می دهد

که توقع نوازش پس از ابتلا است:

انْظِرُوا الی الَّذی امرکم به من کتابه و اریکُمْ مِنْ آیاته و مَا اعزَّکُمْ بِه بَعْدَ الذّلَّه فَاسْتَمْسِکُوا بِه یَرْضَ رَبّکُمْ عَنْکُمْ وَ ابلَوا رَبَّکُمْ فی هذه الْمَواطِن امراً تَسْتوجبُوا بِهِ الَّذی وَعَدَکُمْ مِنْ رَحْمَتِه وَ مَغْفِرَته فَانَّ وَعْدَهُ حَقٌّ وَ قوله صِدْقٌ و عِقابَه شَدیدٌ وَ انَّما انَا وَ انْتُمْ لله الْحَی الْقَیُّوم؛ الیه الجأنا ظُهُوْرَنا و بِه اعتَصَمَنا و علیه توکَّلْنا و الیه المصیر یغفِر الله لی و لِلمسلمین.(1)

«میدان بدر»

(عط - 12) موقّع بن ثمامه اسدی صیداوی

(2)

موقع، از تابعین؛ از کسانی است که در لشکر عمر سعد بود. در طفّ فرات نزد حسین علیه السلام آمد، هنگامی که شروط را در کردند، وی شبانه از لشکر عمر سعد با کسانی که خویشتن را در بردند، خود را خلاص کرد.(3)

ابومخنف گوید: موقّع در جنگ عاشورا بیهوش به زمین خورد، خویشان وی،

ص:56


1- (1) بحار الأنوار: 334/19، باب 10، غزوه بدر؛ شرح نهج البلاغه: 121/14، الفصل الثالث.
2- (2) عسقلانی در اصابه گوید: وی موقع بن ثمامه بن اثال بن نعمان بن سلمه بن عتیبه ابن ثعلبه بن یربوع بن ثعلبه بن ثمامه از تابعین است. گوید: ابن کلبی گفته: کنیۀ او ابوموسی است. اسدی، صیداوی است. گویند: موقع به وزن معظم در لغت مبتلا به محنت است.
3- (3) مستدرکات علم رجال الحدیث: 37/8؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 117.

او را از چنگال قاتل به در برده و از آن ورطه نجات دادند، به کوفه برده پنهانش کردند. به ابن زیاد خبرش رسید، جلاد فرستاد که بکشندش، لیکن به شفاعت جمعی از بنی اسد از کشتنش درگذشت، ولیکن به زنجیرش کشیده دست و گردن او را به آهن بست و به زاره تبعیدش نمود.(1)

زاره موضعی است در عمان، تبعیدگاه زیاد و عبیدالله بود.

همواره از جراحت ها و زخم هایی که داشت مریض بود و تا یکسال در زاره به همین حال زیر زنجیر با بدن پر از زخم می بود و بعد از یک سال مرد.

طبری و جزری گویند: وی در روز جنگ (عاشورا) تیرهای خود را از ترکش برآورده و جلوی خود به زمین ریخته بود، به سر زانو نشسته جنگ می کرد تا تیرهایش تمام شد و زخم زیادی برداشت، از خود دفاع می کرد تا از زیادی زخم از پا درآمد. چند تن از قبیله اش خود را به او رسانیده گفتند: تو ایمن هستی، با ما بیا؛ او را با خود بردند و مخفی کرده، هنگامی که عمر سعد، آنها را نزد پسر زیاد آورد، ابن زیاد او را به زاره تبعید کرد.(2)

بین این دو نقل تنافی نیست، ممکن است در آخر کار که از جنگ و زخم بیهوش شده بوده و او را از ورطه به در برده اند، وعدۀ تأمین می داده اند.

و به گفته (دینوری) ابن زیاد او را به ربذه تبعید کرد و در آنجا بود تا یزید

ص:57


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 202.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 347/4؛ تاریخ الطبری: 347/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 80/4.

هلاک شد و عبیدالله به واسطه شورش عراقین به شام گریخت، موقّع به کوفه برگشت.(1)

من می گویم: تعدد تبعیدگاه مستبعد نیست، چنانکه کار سیاستمداری اقتضاء می کند که جهت و سمت زندان بر مردم آشکارا نباشد و هر کسی در آن زمینه حدسی بزند و نیز کشته شدن به زخم های آن کارزار، بعد از آمدن به کوفه هم دور نیست.

کمیت بن اسدی گوید: «و انَّ اباموسی اسیرٌ مُکَبّلٌ.»(2)

پیامی از زندان

موقّع اطمینان دارد که گرچه او را از کوی شهیدان به زندان می برند، حشر او را باز با شهیدان آوی می کنند. تمایلات انسان، حشر او را یک جهت می دارد، حشر انسان همیشه با مقصدی است که به بال همت هوای پرواز به سوی آن دارد، پر همت، انسان را تا آشیان مقصد می برد،

پر انسان، همت است ای مردان

هوای دل، عموم حرکات را با خود سازگان و رو به جانب مقصد منظور تنظیم و تشکیلات سایر امور را فراخور خود و سازگار با هدف خود می سازد و پس از آن دیر یا زود خود را با هدف می رساند. فاصلۀ

ص:58


1- (1) قاموس الرجال: 33/10.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 117.

زمان و حیلولۀ مکان مانع از آن نیست و اگر بدن را با قوۀ فشار زنجیر بکشند، باز هر وقت قسر و فشار و عارضی برداشته شد به هوای دل باز می گردد. اگر اعتبار به تن بود، هیچگاه حاضر نبود که خود را در میدان معرکه ببیند. به زخم خوردن خود مایل نیست، بلکه گریزان است.

هوی نافتی خلفی و قدّ امی الهوی و انی و ایاها لمختلقان

سقراط در بستر، زهر پا را برداشت و روی پا گذاشت، اشاره به همان پا که زهرش از کار انداخت بود کرده به شاگردش گفت: اگر ما از این پا خواسته بودیم که در فرار بار ما را بکشد اکنون کجا بودیم و چند فرسنگ رفته بودیم؟ به پاسخ گفت: فلان مقدار، سقراط گفت: پس چرا از کاری چنین بی بهره ماند؟ گفت: چون ما نخواستیم. گفت: پس تن مأمور است و ما آمر و هیچگاه آمر با مأمور یک تن نخواهد بود.

در نهج البلاغه (خطبه 13) بخشی از گفتار وی علیه السلام این است: هنگامی که از جمل، مظفرانه فارغ شد یک تن از اصحاب گفت: من دوست داشتم که بردارم (فلان) در این جنگ حاضر بود و فتح خداداد و فیروزی ما را می دید. علی علیه السلام فرمود: از تو می پرسم، آیا میل دلش با ما بود؟

ص:59

گفت: آری، فرمود: پس با ما بوده، بلکه کسانی دیگر که اکنون در پشت پدر و ارحام مادرانند و پس از این از مغز زمین و زمان سرازیر خواهند شد و ایمان به آنان تقویت خواهد شد، با ما در این جنگ شریک بوده اند.

محبوس جزیرۀ سنت هلن شش سال در آن دیار به یاد غربت خود متأثر بود. در وصیت نامۀ خویش به یاد وطن نامی از نهر (سن) می برد و می گوید: جنازۀ مرا در کنار آن، پهلوی هموطنانم دفن کنید، او مرد، بعد از سالیان دراز بالاخره استخوان های وی را به میهنش بردند، جائی که بدن را منتقل به جای دلخواه می کنند. عجب نیست همت و روان را به دلخواه خود برسانند، محبوسی که به قوۀ فشار او را از کوی شهیدان باز آرند و به قوۀ زنجیر از کاروان کربلا باز گیرند و از کربلا بیرون بکشند، در جهان دیگر حال او و حشر او دگرگون نخواهد بود، حال او به ما می گوید که: به نیروی زور است که مرا از کوی یار و آرامگاه دل می کشانند. کسی که با زنجیر او را از جایگاه دلخواه ببرند حتی صدای دانه های زنجیر او می گوید:

مبریدم که در این کوی مرا کاری هست آخر این قافله را قافله سالاری هست

از بسترش آه و نالۀ بیماری به مانند مرغ شباهنگ، خود و پرستاران را به یاد جانفشانی فداکارانی

ص:60

می اندازد. دانه های زنجیرش بسان آوای بال فرشتگان، هر یک زمزمۀ یکی از مرغان آن کوی را باز از سر می گیرد، قدسیان به حال او رحم آرند و الفت او را با آنان در جهان آینده فراهم سازند. نالۀ دردمندانۀ او از صدای زنجیر او دامن گیرتر است و از شب زنده داری و آه شبانگاه با تأثیرتر، گویی از خاک زندان وی این زمزمه همی بلند است که: ای رهگذر! از ما به عقب ماندگان کاروان بگو، ما در این کوی خفته ایم که به خاندان محمد صلی الله علیه و سلم و قرآن او وفادار باشیم.

و به پاسخ جویندگان که می پرسند، چرا موقّع از کربلا به کنار است؟ بگوئید: در پیشگاه حقیقت یکسان است که در کربلا باشی یا در راه آن، اگر هدف و مرام را گم نکنی. ابو ایوب انصاری در محاصرۀ چهارسالۀ قسطنطنیه شرکت کرد. همین که مرگش فرا رسید، به سران سپاه اسلام وصیت کرد که فردا جنازۀ مرا بر شتر گذارید و رو به پشت دیوار شهر قسطنطنیه تا آنجا که توانستید پیش ببرید و همین که به مانع برخوردید فرود آرید و در زیر پای خود دفن کنید.

گویا از اینکه تمنا نکرد جنازۀ او را به مدینه حمل نمایند و در جوار پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم دفن کنند، خواست به فرزندان اسلام بیاموزد که هر گاه در پی فرمان الهی رفته باشید، هر جا به خاک روید؛ در پهلوی

ص:61

پیغمبر صلی الله علیه و سلم و در برابر دیدگان حق هستید. او خواست در جبهه خط پیشرفت کرده باشد، اگر به زنده نشد به مرده.

او چون به این نظر پاک در آن خاک آرمید، آرامگاهش پیوسته نورباران می شد تا به جایی که اهالی قسطنطنیۀ نصرانی دریافتند که در این خاک، شهید حقیقت نهفته است. به زیارت او می رفتند، مزارش را بوسه می دادند، تبرک می جستند، نذورات برده، نیاز می خواستند.

خدا را، از این واقعه، مقصد را دریابید:

موسی شنیدی و شجر و وادی وآن آتش و تکلم و اصغا را

از سوز سینۀ دل انسان بین نار و درخت سینه سینا را

انسان نه چند صورت بی معنی انبان بلغم و دم و صفرا را

دل مرکب خدای بود زین کن آن رهنورد بادیه پیما را(1)

ص:62


1- (1) صفا اصفهانی.

من دعائه علیه السلام اذا ذکر الموت

وَ اجْعَلْ لَنَا مِنْ صَالِحِ الْأَعْمَالِ عَمَلًا نَسْتَبْطِئُ مَعَهُ الْمَصِیرَ إِلَیْکَ، وَ نَحْرِصُ لَهُ عَلَی وَشْکِ اللُّحَوقِ بِکَ حَتَّی یَکُونَ الْمَوْتُ مَأْنَسَنَا الَّذِی نَأْنَسُ بِهِ، وَ مَأْلَفَنَا الَّذِی نَشْتَاقُ إِلَیْهِ، وَ حَامَّتَنَا الَّتِی نُحِبُّ الدُّنُوَّ مِنْهَا. فَإِذَا أَوْرَدْتَهُ عَلَیْنَا وَ أَنْزَلْتَهُ بِنَا فَأَسْعِدْنَا بِهِ زَائِراً وَ آنِسْنابِه قَادِماً، وَ لَا تُشْقِنَا بِضِیَافَتِهِ، وَ لَا تُخْزِنَا بِزِیَارَتِهِ.(1)

(ف - 13) جابر بن حجاج تیمی

(2)

«از تیم اللاه بن ثعلبه»

جابر، سوارکاری شجاع بود و کوفی بود، حدائق گوید: وی از کسانی بود که بیعت و تبعیت از مسلم بن عقیل کردند تا هنگامی که مردم مسلم را واگذار نمودند و مسلم گرفتار شد. وی نزد قبیله خویش پنهان گردید و همین که مقدم حسین علیه السلام را به کربلا شنید، از کوفه به همراه عمر سعد بیرون آمد تا وقتی که برای خود در ایام مهادنه (صلح و آرامش موقت) فرصتی دید به سوی حسین علیه السلام آمد و سلام کرده، نزد او باقی ماند تا هنگامه طف. همین که آتش جنگ درگرفت، پیش آمد و جلو روی امام علیه السلام به نبرد پرداخت و جنگ کرد تا کشته شد.

ص:63


1- (1) صحیفه سجادیه: دعای 40.
2- (2) ذهبی در تجرید گوید: وی جابر بن حجاج بن عبدالله بن رئاب بن نعمان بن سنان بن عبید بن عدی مولی عامر بن نهشل تبعی از تیم الله بن ثعلبه است.

شهادت وی پیش از ظهر در حمله اولی با گروهی از اصحاب حسین علیه السلام بود.(1)

پیامی مگر این پنج روزه دریابی

برای جبران فرار و کنار باید به کاری پرداخت که در دیدگان اهل حق با فرار و کنار برابری کند و خدمت با وحشت سابق تکافؤ کند و به جای هر قدم پس رفتن باید چندین قدم پیش رفت تا به حسن ختام رسید.

جنین هنگامی که نواقص خود را جبران نمود انتقال از قرار رحم، طبیعی اوست: میوه هر هنگام رسید، جدا شدن از شاخ طبیعی اوست، مرگ که مقدمۀ دیدار خداست برای آدم، هنگام تولد ثانوی و به منزلۀ افتادن میوه از شاخ است؛ هجرت از رحم جنین را به دیدار جهان نوین و پدر و مادر علاقه مندان می رساند، مرگ نیز آدمی را به دیدار خدای مهربان و دوستان می رساند، اگر آدمی رسیده شده باشد و نواقص خود را جبران شده ببیند، تمنای مرگ برای او طبیعی خواهد بود. شایستگی برای لحوق به نشأه بزرگ آن جهان از اعمال صالحه به دست می آید، صحیفۀ سجادیه کار و کرداری از تمنا دارد که از اثر آن، مسیر به سوی خدا

ص:64


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 193؛ الحدائق الوردیه: 122؛ مستدرکات علم رجال الحدیث: 97/2؛ اعیان الشیعه: 56/4.

را خواهان باشد، به وجهی که هر چه زود آید دیرش پندارد، حریص به آن باشد چنانکه از اثر انتظار پیوستن به دربار الهی، مرگ با تلخی هایش گوارا گردد و به مانند کابین بستن عروس مورد انس و اشتیاق گردد و به منزلۀ رسیدن به غرقگاه خویشاوندان باشد که نزدیک شدن به آن را دوست دارد. هر چه به دیوار خانه محبوب نزدیکتر گردد شوق افزون گردد، مگر این پنج روزه دریابی.

ص:65

ص:66

طبقه ای که از بامداد تا عصر عاشورا به کوی شهدا آمدند

این طبقۀ عقب افتاده به آن برهۀ اندک و فرصت کم کاری را انجام دادند که انجام آن با عمری مشکل است، این عدۀ برجسته آنقدر دیر رسیدند که افق اقبالشان در شرف تاریک شدن بود. تشخیص دادند که بعد از سقوط قرص آفتاب، افق همی تاریک و تاریک تر خواهد شد و اگر در این آخرین نفس روی آفتاب از آنها فوت شود، تیره بخت ابد خواهند بود، لذا از ترس آنکه مبادا بخت هم خیانت کند و آفتاب پیش از رسیدن آنها سقوط کند، این مردان خجسته با بخت بد مبارزه کردند و از بخت جلو افتادند تا با آفتاب با هم غروب کردند، به امید آنکه در افق عالم دیگر با هم طلوع کنند.

بشر مدت عمرش هر چه بوده، راه تکمیل و ارتقا پیموده است، خالی از سکون و وقفه بوده؛ از نشو و ارتقا. آنی نایستاده مسافتی که از دور همجیت(1) رو به تکامل طی کرده، به سوی حق بوده و هنوز بشر خود را به آخرین هدف

ص:67


1- (1) همجیت: مردم فرودست و پست.

نرسانده که از همه چیز خود برای فدای حق بگذرد. آیا چقدر زمان گذشته؟ خدا داناست! و آیا چه اندازه تحولات برای طرز دول و تشکیلات گوناگون آن شده؟ تا برای حق قانونی باشد کس آگاه نیست؛ ولی بهر حامل تکامل رو به سمت عدالت رفته و می رود تا مگر سایر آرزوها را مردم قربان حق کنند. این بزرگان از این سر سلسله را تا آن سر به یک نیمروز رفتند. چنانکه به اطمینان می گوئید دو بعلاوه دو = چهار (4 = 2 + 2)؛ به اطمینان می گوییم یک روز این ستارگان سریع السیر مساوی است با کل عمر بشر.

بنازم این همت والا را که برق آن جهنده و سیاره آن سریع است. مرحبا به آن همت علیا و واخجلتا از عقب ماندن ما، و آوخ، اگر اینان را مقیاس برای سنجش ما همشکلان قرار دهند؛

آه، اگر از پی امروز بود فردایی

«نام این مردان»

اشاره

(فا - 1) بکر بن حی بن تیم اللاه بن ثعلبه

(فب - 2) حرّ بن یزید ریاحی یربوعی

(فج - 3) سعد بن حرث انصاری

برادرش

(فد - 4) ابوالحتوف بن حرث انصاری

(فه - 5) هفهاف بن مُهَنَّد راسبی بصراوی

(فو - 6) زنی از آل بکر بن وائل.

ص:68

کلمات قصار

الا حُرٌّ یَدَعُ هذِهِ اللُّماظَه(1) لِاَهْلها انَّهُ لَیْسَ لاَنْفُسِکُمْ ثَمَنٌ الاَّ الْجَنَّهَ فَلا تَبیعُوها الاَّ بِها.(2)

(فا - 1) بکر بن حَی بن تیم اللّاه بن ثعلبه تمیمی

اشاره

(3)

بکر، سواری بود نامی، شجاع، برای وی ادراکی از رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده، بکر از کسانی است که با عمر سعد به جنگ حسین علیه السلام بیرون آمده بودند؛ همین که روز طف جنگ به پا خاست و پیکار در کار آمد، به طرف امام علیه السلام برگشت، در برابر با ابن سعد پافشاری کرد تا جلوی امام علیه السلام بعد از حملۀ اولی شهید گشت.(4) حدائق و دیگران نام او را ذکر کرده اند.(5)

ص:69


1- (1) اللماظه بالضم، بقیسه الطعام فی الفم، یرید بها الدنیا ای لایوجد حر یترک هذا الشیء الدنیئی لاهله.
2- (2) نهج البلاغه: حکمت 456.
3- (3) عسقلانی در اصابه گوید: وی بکر بن حی بن علی بن تیم اللاه بن ثعلبه بن شهاب بن لام تیمی از بنی تیم اللاه بن ثعلبه است.برای خود او ادراک رسول خدا صلی الله علیه و آله حاصل است و برای پسرش (مسعود) در کوفه ذکری در زمان حجاج بن یوسف هست، گوید: وی سواری شجاع بود، ابن کلبی او را ذکر کرده.
4- (4) اعیان الشیعه: 592/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 194؛ مستدرکات علم رجال الحدیث: 51/2.
5- (5) الحدائق الوردیه: 122.
پیامی به یقظان از ابکار بامدادان

بکر در پیام خود گوید: پس از دوران تیره بختی و ظلمات شب تاری من، از یک سپیدۀ صبح رو به دولت آوردم، کار من به اصلاح رفت. بامداد هر روز را قطعه ای است که آن را ابکار گویند. صحنۀ طبیعت به واسطۀ نور نوین، تازه نقاب از چهره برمی دارد، آن هنگام که هنوز دست نخورده است. لطافت مخصوصی دارد؛ حس انسان را بیشتر از ساعات دیگر بیدار می کند، اگر روح را حیات و نبعانی باشد، از آن هنگام بر و ثمر تازه و نیکویی می چیند، تو هر صبحگاه را آغاز بخت نو بدان و از سابقۀ کار مرنج و مأیوس مباش. در دولت را در یک صبحگاهی به روی انسان باز می کنند، ممکن است همان صبح، همین امروز نو باشد، هلا! تو مهیا باش که با خاطر تازه ای با جهان روبرو شوی، حکما که معقتدند: این گیتی جهان پراسراری است، گویند: (حی بن یقظانی) برای روبرو شدن با این جهان پرغلغله لازم است و این دو کلمه را (حی - یقظان) برای معرفی آن شخصیتی برمی گزینند که جز معنی این دو واژه از مشخصات در پیراهن او نباشد و حیات او مقرون باشد به یقظه؛ چنانکه گویی زادۀ هوشیاری باشد؛ می خواهند اشعار داشته باشند که اگر کسی روح او آلودۀ عادات و

ص:70

مأنوسات نباشد و جز یقظه و بیداری در کیان روح او در کار نباشد، از این سترگ جهان بهره های بزرگ برمی گیرد، چنانکه یکپارچه حیات خواهد شد. این انسان، انسان حکما است، اما انبیاء علیهم السلام زبان آنها زبان خود جهان است.

جهان خود گوید: من همیشه نو، تازه ام، هر وقتم را برسی برهی، عروس گیتی برای شب زنده داران چهره ای دارد که از پشت پردۀ تاریکی آن را با ستارگان نشان می دهد و سخنان نغز پرمغز را از زبان مرغ شباهنگ و از چشمک ستارگان نهفته می گوید.

یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ * قُمِ اللَّیْلَ 1 ... إِنّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلاً ثَقِیلاً * إِنَّ ناشِئَهَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِیلاً (1) ؛ هر صبحگاهی مشاطۀ عالم، دوشیزه بکری از خود برای خواستگاران در جلوی نظر نهاده و هر شامگاهی که بیند خاطر انسان خسته شده و از دیدن مکررات به جان آمده، او را به خواب می کند و بامدادان او را پس از رفع خستگی برمی انگیزاند، او را با نفس تازه و جهان را با زیبایی بی اندازه با همدگر

روبرو می کند و منظر در و دشت و کوه و صحرا را به

ص:71


1- (2) مزمل (73):5-6.

واسطۀ نسیم ملایم؛ آرامش شبانه، شبنم سحرگاهی، نفس صبح، نمایش باشکوهی می دهد و چون تقابل اضداد بیشتر موجب هوشیاری حس است، انسان را در سر مفصل ظلمت و نور و در پی تاری شب دیجور راکدی به سپیدۀ صبح پرامواج، با هوشیاری مخصوص برابر می کند.

این همه طنازی برای آن است که به انسان بفهماند هم اصل جهان حی را یقظان و یقظان را حی و زنده می دارد و هم اطوار جهان. هر روز که سر از خواب بر می داری می توانی میوۀ دست نخورده ای از جهان بچینی، تو از بستر خواب با قوۀ نوینی برخاسته ای، با سابقه های تیره بختی نظر نداشته باش؛

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید گفت با این همه از سابقه، نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چون مسیحا بفلک از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو

جهان خود و اطوارش به ترجمۀ مقصد خود می پردازد، می گوید: تو به کردار بکر بن حی مهیا باش که با خاطر تازه ای به رخ جهان بنگری، سابقۀ بد تو تاریک تر از شب و صبح عاشورای او نیست، وی صبح

تیرۀ آن روز را اول خواستگاری خود از دوشیزۀ

ص:72

سعادت قرار داد و برای کابین آن جز خواستگاری به کف نداشت و به کامرانی دو جهان کامیاب شد.

صبحی از صبح عاشورا خونریزتر و مبهم تر نبود، ولی زادۀ آن حی که قدر نفس را می دانست قدر وقت را دانست، با آلودگی ها خود را نباخت، از روز جنگ که روز هراس است و همه کس خود را می بازد او استفاده کرد تا او هم با جهان بکر هم صدا بگوید: جانا، جهان و اطوار زیبای آن با طنازی همه وقت گوید: من عروسی هستم شوخ و بدپسند، با آن کس کابین می بندم که حی و زادۀ یقظان باشد و هر سپیدۀ صبح جهان در هر روز گوید: من دوشیزۀ تازه هستم، آن کس از من بهره برمی گیرد که هر صبحگاهان، بکر بوده و زادۀ حی باشد با همت نوین و حیات تازه با من رخ به رخ شود و پیش از همه کس به کوی و بام و برزن و در و دشت آید و همنفس با اشعه اولین آفتاب پرده از رخسار مناظر کوه و در و دشت و کوچه و دیوار برگیرد، با نظر تیز چنانکه طفل به جهان دست نخورده می نگرد، وی به اطوار جهان بنگرد به ویژه طور صبحگاهان؛

در آن ساعت که باشد نشو جانها گل تسبیح روید بر زبانها

زبان هر که او باشد تنومند شود گویا به تسبیح خداوند

ص:73

اگر مرغ زبان تسبیح خوان است چه خواند آنکه او خود بی زبانست

درآن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند

بکر می گوید: برای زنده شدن منتظر مباش که پیش آمد تو عیناً مثل پیش آمد من باشد، اقدام خود را به عقب میانداز که مثل روز عاشورا برای تو فراهم شود.

آن روز بکر بود و دیگر نخواهد مکرر شد، تو فکر روز خود باش. هر روز بکر است و هر عصر و زمانی مقتضیاتی به نوبۀ خود برای خدمتگزاری به آیین دارد، و اسلحه ای به میدان می آورد که آن هم بکر است؛ حاجیان در منی سنگریزه های بکری باید برای رمی جمره تهیه نمایند. جانا! هش دار که تو در چه وقتی؟ بنگر که نفس صبح عاشورا چسان بر من تابید؟

ص:74

(فَصّ آدمی)

دعائه علیه السلام فی الصلوه علی آدم

اللّهُمَّ و آدَمُ بَدیعُ فطْرَتکَ وَ اوَّلُ مُعْتَرفٍ مِنَ الطّینِ بِرُبُوبیَّتک و بِکْرُ حُجَّتِکَ عَلی عِبادکَ و الدَّلیْلُ علی الاستجاره بعفوکَ مِنْ عقابِک و النّاهِجُ سُبُلَ تَوْبَتکَ وَ الْمُوَسَّلُ بَیْنَ الْخَلْقِ وَ بَیْنَ مَعْرِفَتک و الَّذی لَقَّیْتَهُ ما رضِیتَ عَنْهُ بِمَنّکَ عَلَیْه وَ رحمتک لَهُ وَ الْمُنیْبُ الَّذی لَمْ یُصِرَّ عَلی مَعْصِیَتِکَ وَ سابقُ الْمُتذَلّلین بِحَلْق رَأسِه فی حَرَمکَ وَ الْمُتَوَسّلُ بَعد الْمَعْصِیَه بِالطّاعَه إلی عَفْوِکَ وَ أبُو الْأنْبیاءِ الَّذیْنَ أوْذُوْا فی جَنْبِکَ وَ أکْثَرُ سُکّانَ الأرْضِ سَعیاً فی طاعَتِکَ فَصَلِّ عَلَیْهِ أنتَ یا رَحْمانُ وَ مَلائِکَتُکَ وَ سُکَّانُ سَماواتِکَ وَ أرْضِکَ کَما عَظَّمَ حُرُماتِکَ وَ دَلَّنا عَلی سَبیل مَرْضاتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمینَ.(1)

(فب - 2) حرّ بن یزید ریاحی

اشاره

(2)

این آزاد مرد، حر بن یزید؛ تمیمی یربوعی؛ ریاحی است.

ص:75


1- (1) بحار الأنوار: 292/97، باب 4؛ (این دعا مروی از حضرت زین العابدین علیه السلام می باشد و در بعضی از نسخ صحیفه است.)
2- (2) عزالدین در اسد الغابه گوید: وی حر بن یزید بن ناجیه بن قعنب بن عتاب بن هرمی بن ریاح بن یربوع بن حنظله بن مالک زید بن مناه بن تمیم تمیمی یربوعی ریاحی و گفته اند که: حر بن یزید بن ناجیه بن سعد از بنی ریاح بن یربوع از بنی تمیم است از این رو به او تمیمی و ریاحی و یربوعی گویند. «رجال الطوسی: 100»

حرّ خود و اجدادش در میان قبیلۀ خویش هم در جاهلیت و هم در اسلام از اشراف بودند، جدّ او عتّاب ردیف نعمان بن منذر بوده است.

پس از نعمان در هر انجمن و هر موکب مقدم بر شاهان عرب و از حیث مقام پس از او شخص اول بود و نیز ردیف جلیس دست راست سلطان است که پس از وی می آشامد و در جنگ خلیفۀ او است.

عتّاب دو پسر از خود به جا گذاشت (قیس و قعنب) پس از او قیس که عموی حرّ می شود، در ردیف نعمان درآمد؛ شیبانی ها در سر این کار با او ستیزه و کشمکش کردند و بدان سبب جنگ (یوم الطخفه) بر پا شد.(1)

ص:76


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 203؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: پاورقی 132.کتاب «سبائک الذهب فی معرفه قبائل و انساب و تاریخ عرب» گوید: یکی از ایام عرب یوم طخفه است، سبب آن این شد که: ردافت که به منزلۀ وزارت است (زیرا ردیف در دست راست ملک می نشست) از آنِ بنی یربوع بنی تمیم می بود، آن را کوچک از بزرگ به ارث می بردند تا در روزگار نعمان، حاجب بن زراره دارمی تمیمی از او خواستار شد که ردافت را به حرث از بنی مجاشع تمیمی بدهد. نعمان خواهش آنها را به بنی یربوع گفت و از آنها خواست که اجابت کنند. آنان سر باز زدند، منزلگاه آنان در اسفل طخفه بود. گوید: طخفه به کسر و به فتح کوهی است سرخ طولانی، برابر آن چاه ها و آبشخوری است، بنی یربوع در دامنۀ این کوه بر قابوس بن منذر بن ماء السماء ظفر یافتند، همین که بنی یربوع امتناع کردند، نعمان سپاه انبوهی از لشکر خود به سرداری دو تن برادر خود (قابوس و حسان پسران منذر) به سرکوبی آنها روانه کرد. قابوس را بر فرماندهی لشکر و حسان را بر مقدمه قرار داد و اقوامی از بنی تمیم و دیگران نیز با آنها بودند همراهی کردند. لشکر رو به طخفه رهسپار شد تا با یربوع ملاقات کردند و جنگ درگرفت. یربوع سخت پایداری کردند تا قابوس و همراهان او شکست خوردند، ابوعمیره اسب قابوس را زد و پی کرد و خود او

حرّ پس عم «اخوص» همان صحابی شاعر است که زید بن عمرو ابن قیس بن عتاب باشد.(1)

حرّ در کوفه رئیس بود، ابن زیاد او را در نظر گرفته، برای گرفتن راه بر حسین علیه السلام برگزید، پس او با هزار سوار از کوفه بیرون آمد.(2)

فرمانده هزار نفر را شخصیتی باید که قوۀ معادل هزار برابر قوۀ فردی را در خود مجتمع و در زیر فرمان بدارد، چنین فرماندهی فرد نیست، خود به تنهایی جماعت است.

ص:77


1- (1) ابن حجر عسقلانی در اصابه او را از مرزبانی ذکر کرده و گوید: وی مخضرم بوده و اشعاری برایش در رثای دو تن از بنی تمیم که در هنگامۀ مقتل عثمان کشته شدند ذکر کرده:لتبک النساء المرضعات بسحره وکیعاً و مسعوداً قتیلا الحناتمکلا اخوینا کان فرعا دعامه و لا بد للبیت انقاض الدعائم «الاصابه: 533/2-534؛ تاج العروس: 5/14»
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 77/2؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 226؛ تاریخ الطبری: 302/4.

در علم الاجتماع مبحثی منعقد است به نام «تحول روح فرد در جماعت» فردی که در ضمن اجتماع درآید، روحیۀ او متحول به روح اجتماع یعنی روحیه تازه می گردد و به حرکت جامعه متحرک خواهد شد، مگر شخصی که روح او قوی و شخصیتش فائق بر جماعت باشد. حر فرمانده هزار نفر و شخصیتی برای خود می بیند که قوۀ هزار برابر قوۀ خود را زیر فرمان خود و بالحقیقه در حیطۀ خود جمع دیده، او البته در پیش خیال خود به حال فردی باقی نیست. خیال او چندین برابر یک فرد است، خود را در فکر خود جماعت می بیند، خیال او یک جمع نهفته ای است، در قیمت اقدامات او و در تسلطش بر خیال یا تسلط خیال بر او باید همواره این وضعیت اجتماعی را در نظر گرفت.

حر را به هر حال به نظر دیگری بنگرید، چه او به روح اجتماع آراسته شده باشد و چه خود از بزرگی، روح جماعت را در ضمن فکر خود گرفته باشد. ترجمۀ او مثل ترجمۀ حال یک فرد نیست، هر چه را در این ترجمه می بینید به علاوه از جنبه فردی متوجه جنبۀ اجتماعی آن هم باشید؛ اگر برابر امام و بر رخ او می ایستد، اجتماع هزار نفر را در نظر بگیرید و اگر به حمایت امام علیه السلام با دشمن سخنی دارد، مجتمع هزاران تن شیعه است که در یک تن گرد آمده.

(شیخ ابن نما) روایت کرده که: «حرّ همین که از طرف ابن زیاد به سوی حسین علیه السلام روانه شد و از قصر بیرون آمد، ندایی از عقب سر شنید که بشارت بادت ای حرّ به بهشت، گوید: پس نگاهی به عقب سر کرده احدی را ندید. با خود گفت: به خدا این بشارت نیست، در صورتی که به سوی جنگ با

ص:78

حسین علیه السلام روانه ام، پیش نفس خود خیال بهشت را نمی کرد؛ تا وقتی که به طرف حسین علیه السلام برگشت این خبر را به حضرت وی باز گفت. امام علیه السلام فرمود: «اصبت اجراً و خیراً»، اجر و خیر را نیک تشخیص دادی و خود را به آن خوش رساندی.»(1)

ابومخنف از ابوجناب او از عدی بن حرمله، او از دو تن از بنی اسد (عبدالله بن سلیم و مذری بن مشمعلّ اسدی) روایت می کند گفتند: «ما پس از پیوستن به کاروان حسین علیه السلام با حسین و کاروان او هم عنان، شده با هم راه می پیمودیم تا آنکه در شُراف پیاده شد. جوانان خود را سحرگاهی به برداشتن و اندوختن آب زیاد امر داد. سپس صبحگاهان از آنجا به راه افتادند و اول روز را به طور (رسیم) «که اثر پای ستوران به واسطۀ شدت حرکت بر جای می ماند» راه آمدند تا همین که روز نصف شد، مردی از آنان تکبیر گفت، حسین علیه السلام هم گفت: الله اکبر، و از او پرسید: برای چه تکبیر گفتی؟ گفت: نخلستان دیدم؛ می گوید: ما دو تن گفتیم در این مکان هرگز نخلی ندیده ایم، امام علیه السلام فرمود: پس به عقیدۀ شما او چه دیده؟ گفتیم: سر و گردن اسبهای سواران اکتشافی دیده، فرمود: من هم «به خدا» همین را می بینم؛ بعد حسین علیه السلام فرمود: آیا برای ما پناهگاهی نیست؟ که آن را در پشت سر خویش قرار دهیم که از یک رو با این مردم روبرو شویم؟ گفتیم: چرا این ذی حُسم است (کوهی است در دست چپ کسی که از حجاز به عراق آید) رو به آنجا کج می کنی، اگر پیش از این مردم به آنجای برسی، آنجا همانطور

ص:79


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 132، پاورقی؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 203؛ مثیر الاحزان: 44.

است که می خواهی؛ پس امام علیه السلام راه را به طرف دست چپ پیش گرفت. گوید: ما هم به همراهش روان شدیم؛ درنگی نشد که دیدیم سر و گردن اسب و سوار طلوع کرد، به طوری که ما آن را خوب تشخیص دادیم و از آنها منحرف شدیم، آنها نیز همین که دیدند ما از راه عدول کرده ایم به سوی ما منحرف شدند، چنان به شتاب می آمدند که سر نیزه هاشان گویی انبوه زنبور؛ پرچم هاشان گویی بال پرنده بود؛ لیکن ما به ذی حُسم پیشی گرفتیم، سراپرده و خیمه و خرگاه حسین علیه السلام زده شد و آن مردم آمدند، معلوم شد حرّ است با هزار سوار، با افواجِ خود در آن گرمای ظهر برابر حسین علیه السلام ایستاد، امام علیه السلام خود و اصحاب عمامه بسته، شمشیرها به خود آویخته، بر در خرگاه برپا ایستاده بودند؛ حسین علیه السلام به جوانانش فرمان داد، مردم را آب بدهید؛ و دم دهان اسب ها آب بدارید و نگهدارید که اندک اندک بنوشند تا سیراب شوند، همین که آب دادند و اسبان را سیراب کردند و فارغ شدند، هنگام نماز رسید، حسین علیه السلام به حجاج بن مسروق که همراه او بود، امر داد که اذان بگوید. اذان را گفت و پیش از آنکه اقامه را بگوید امام علیه السلام با ازار و عبا و نعلین از میان پردۀ خیمه بیرون آمد (بنابر ظاهر از لباس سفر بیرون آمده بوده) وقت اقامه رسید، بین اذان و اقامه امام علیه السلام به نطق ایستاد، آن نطقی را کرد که طلیعۀ استیناس و استخبار از آن مردم بود، حمد خدا را کرد و ثنا خواند.»(1)

ص:80


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 46/6.
نخستین سخنی که حرّ می شنود

و بعد فرمود:(1) «ایها الناس! تقدیم معذرتی است: من، اکنون معذرت خود را در پیشگاه خدا و پیش شما تقدیم کنم؛ من به سوی شما و به سر زمین شما نیامدم مگر پس از آنکه نوشته ها و مراسلات شما برای من آمد که بر ما وارد شو؛ زیرا بر سر ما سایۀ امامی نیست، امیدواریم خدا به واسطۀ تو ما را به راه حق و هدایت جمع آورد. پس اگر بر سر سخن خود و بر آن قصد باقی هستید باز هم به من اطمینان بدهید و با من معاهده کنید و پیمان و میثاق ببندید که اسباب اطمینان من باشد؛ اگر نمی کنید و از ورود من و آمدنم کراهت دارید و ناخرسندید، من هم منصرف می شوم و از شما می گذرم، به آن مکان که از آنجا به سوی شما آمده ام باز می گردم.

حرّ و ادب

مردم در جواب ساکت ماندند، پس به مؤذن فرمود: اقامه بگو، اقامه را گفت، حسین علیه السلام خود به حرّ فرمود: نمازت را آیا به همراه اصحاب خود خواهی خواند؟ حرّ گفت: نه، بلکه نماز را با تو می خوانم؛

این ادب از یک تن فرمانده نیرو می نماید که قوه اراده او، حیثیت افراد را در حیطۀ خود داشته، به هر حال با هزار گونه ملاحظات و حیثیات مبارزه می باید تا خود و هزار نفر را به اینگونه تواضع توان واداشت، این

ص:81


1- (1) در اینجا چون نظر مستقیم به ترجمه حرّ است نه امام علیه السلام؛ لازم نیست ما متن سخن امام علیه السلام را به عربی ضبط کنیم تا در محل خود إن شاء الله بیاید.

ادب بارقه ای است از توفیق، منشأ توفیق نیز خواهد شد. چیرگی بر نفس توانایی هایی تازه به تازه به او خواهد داد و به اندازه ای او را نیرومند می دارد که هنگامی که در بحران انقلاب است و سی هزار برابر قوه خود را بر زَبر خود و در مافوق خود می بیند توانا باشد، حیثیت خود را نبازد و به توانایی اراده چیره بر قوای خارج و ثقل و فشار آنها گردد.

گویی در وجود حرّ دو حوزه یکی از قدرت و ادب و دیگری از توانایی قوه فراهم است که هر یک جامع جهان خود و هر یک به تنهایی صاحب خود را مجتمع و خداوندگار آن جهان می کند و از اجتماع مجموع؛ محیطی قهار و زورمند به نظر می آید.

پس امام علیه السلام نماز را به هر دو لشکر امامت کرده خواند و داخل سراپرده اش شد، اصحاب پیشش جمع آمدند، حرّ نیز داخل خیمه ای شد که برایش برپا شده بود؛ اصحاب مخصوصش بر او گرد آمدند و باقی لشکر به محل صف خود معاودت نموده، هر کدام عنان مرکب خود را به دست گرفته؛ در سایۀ آن نشستند تا هنگام عصر شد، امام علیه السلام برای آنکه تا از نماز عصر فارغ می شوند آمادۀ حرکت باشند فرمان داد برای رحیل مهیا باشند، سپس منادی به نماز عصر صدا بلند کرد؛ نماز عصر را نیز امام علیه السلام بر فریقین امامت کرد و بعد از نماز کنار کشیده، رو به جانب مردم کرد و به نطق ایستاد.

آخرین سخن وارد گرامی

حمد خدا را کرد و ثنا خواند و فرمود: ایها الناس! شما اگر خدا ترس باشید و حق را برای خداوند حق بشناسید، خدا از شما بهتر خشنود خواهد بود؛ ما که

ص:82

اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله هستیم، به ولایت این امر اولی می باشیم از مردم دیگر که ادعا می کنند آنچه را حق ندارند و در میان شما به گناه و به جور و تعدّی رفتار می کنند، لیکن معهذا اگر حاضر نیستید جز به کراهت و بی میلی از ما و به جهالت حق ما و رأیتان، اکنون غیر از آن است که فرستادگان شما به من رساندند و نامه ها و مراسلات شما برای من آمد، من منصرف می شوم و از پیش شما برمی گردم.»(1)

انکار حرّ و کشف راز

«حرّ گفت:(2) به خدا ما نمی دانیم این مراسلات که ذکر می کنی چیست؟!

حسین علیه السلام فرمود: ای عقبه بن سمعان، آن خورجین را که نامه ها و مراسلاتشان میان آن است بیرون آر، او رفت و خورجین را بیرون آورد، مملوّ بود از صحف (نامه ها) و آنها را از خورجین جلوی رویشان پراکنده کرد.

حرّ عرض کرد:(3) ما از آنها نیستیم که مراسله به تو نوشته اند، ما امر داریم که همین که تو را ملاقات کردیم از تو مفارقت نکنیم تا تو را به کوفه برده؛ نزد عبیدالله وارد کنیم.

ص:83


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 78/2-79؛ تاریخ الطبری: 303/4؛ اعیان الشیعه: 612/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 83.
2- (2) فقال له الحرّ: ما نَدْری ما هذِهِ الْکُتُبُ الَّتی تَذْکُرُ؟!
3- (3) فقال الحرّ: فَاِنّا لَسْنا مِنْ هؤلاءِ الَّذینَ کَتَبُوْا الَیْکَ وَ قَدْ امِرْنا اذا نَحْنُ لَقیْناکَ انْ لا نُفارِقَکَ حَتّی نُقْدِمَکَ عَلی عُبَیْدِالله بْنِ زِیادٍ (لعنه الله علیه).

امام علیه السلام فرمود: «مرگ نزدیکتر است به تو از این آرزو.» و بعد از آن رو به اصحاب کرده فرمود: سوار شوید، آنها سوار شدند، و منتظر ماندند تا زن ها نیز سوار شدند، فرمود: برگردانید، رفتند که برگردند، سپاه حرّ جلو آمده مانع از انصراف گردیدند.

آغاز ستیزه

حسین علیه السلام به حرّ گفت: مادرت به عزایت بنشیند، چه می خواهی؟

حرّ گفت: هان! به خدا اگر دیگری از عرب این کلمه را به من می گفت و او در چنین گرفتاری بود که تو هستی، من واگذار نمی کردم و مادرش را به شیون و فرزند مردگی نام می بردم.(1)

معلوم می شود این کلمه که ظاهرش در نفرین به فرزند است، اشعاری به نقص مادر دارد از جهت آنکه مادر به واسطه نقص خود نتوانسته فرزند برومند آرد، لذا سزاوار شیون بر او است نه سزاوار چشم روشنی، یعنی همچون مادری که فرزند غیر قابل زیست آرد مباد و این ادب حرّ در حضور هزار نفر قوای مسلح و به علاوه با اریحیه(2) فرماندهی او و اتکای به کوفه و ماورای کوفه و شرف بیت او یک دنیا تماشا دارد.

ص:84


1- (1) قال: اما و اللهِ لَوْ غَیْرُکَ مِنَ الْعَرَبِ یَقُوْلُها لی وَ هُوَ عَلی مِثْلِ تِلْکَ الْحالَهِ الَّتی انْتَ عَلَیْها ما تَرَکْتُ ذُکْرَ امِّه بالثَّکْلِ انْ اقُولَها کائِنا ما کان ولکِنْ وَ اللهِ مالی الی ذِکْرِ امِّکَ مِنْ سَبیلٍ الا بِاَحْسَنِ ما یَقْدَرُ عَلَیه.
2- (2) اریحیه: بخشندگی، مرادنگی، هر نوع خوی پسندیده در آدمی.

و حتماً به او پاسخ می دادم هر چه بادا باد؛ ولیکن به خدا من حق ندارم که مادر تو را ذکر کنم مگر به نیکوترین وجه که مقدور باشد.

حسین علیه السلام فرمود: پس چه می خواهی؟

گفت: می خواهم تو را بی مضایقه نزد عبیدالله روانه کنم.(1)

امام علیه السلام فرمود: اگر مقصود این است تو را، من تبعیت نمی کنم.

به روی هم سرخ شدند

حرّ گفت: در این صورت من هم تو را واگذار نمی کنم.(2) تا این گفتار را سه بار بین هم ردّ و بدل کردند، همین که سخن بینشان زیاد شد، حرّ گفت: راستش این است که من امر ندارم به جنگ با تو، فقط مأمورم که از تو مفارقت نکنم تا تو را وارد کوفه کنم؛ هین! اگر تو حاضر به آن نیستی و ابا داری، پس راهی را پیش گیر که به کوفه داخلت نکند، ولی به مدینه هم باز نگردد که انصاف و میانه ای بین من و تو باشد تا من به عبیدالله بنویسم و تو نیز اگر بخواهی به یزید بنویسی یا به ابن زیاد، من امیدوارم که کار طوری پیش آید که خدا در آن عافیت به من ارزانی کند تا در گرفتاری تو، من به چیزی مبتلا نشوم.»(3)

ص:85


1- (1) قال: اریدُ انْ انْطَلِقَ بِکَ الی عُبَیْدِاللهِ بن زِیادٍ.
2- (2) فقال: اذاً و الله لا ادَعُکَ.
3- (3) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 84-85؛ تاریخ الطبری: 304/4؛ الإرشاد، شیخ مفید: 80/2؛ بحار الأنوار: 377/44.
راه محبس

راوی می گوید: پس از آن، از جادۀ عُذیب و قادسیه منصرف شده و رو به دست چپ آوردند.

مسافت تا عذیب سی و هشت میل بود، در دست چپ جز بیابان و تپه و ماهور که آفتاب بر آنها غروب می کند هیچ نیست. بنابراین، راه رو به خطر می رفت.

کاروان حجاز به راه افتاد، اردوی حرّ نیز همعنان او، راه می پیمود، می آمدند تا در سرمنزل (بیضه) مجدداً امام علیه السلام بر اصحاب خود و اصحاب حرّ خطبه ای خواند.

حر پیامی از پیامبر صلی الله علیه و آله می شنود و اصرار امام علیه السلام
را بر بیدار کردن خلق می بیند

طبری می گوید: «ابومخنف از عقبه بن ابی عیزار بازگو کرده گوید: حسین علیه السلام در (بیضه) بر اصحاب خود و اصحاب حرّ خطبه ای خواند آنها را مخاطب کرده، حمد خدا را کرد و ثنا خواند و بعد فرمود: ایها الناس، رسول خدا صلی الله علیه و آله گفت: هر کس سلطانی را دید که به جای جهانداری، جورپرور است، حریم خدای دادار را هتک می کند. پیمان خدای را می شکند با روش رسول خدا صلی الله علیه و آله خلاف می ورزد؛ در میان بندگان خدا به گناه و تعدی رفتار می نماید و با این وصف او را تغییر ندهد، در تغییر و تعییر او نه به گفتار و نه به کردار بکوشد؛ بر خدا لازم است

ص:86

که وی را هم در آن مغاک(1) داخل کند که او را داخل می کند و هان این مردمند که از طاعت شیطان آنی جدا نشدند؛ طاعت رحمان را ترک گفتند، فساد را آشکارا کردند، کار حدود را به تعطیل کشاندند؛ حقوق را به خود اختصاص دادند، محرمات را حلال دانستند، محللاّت را حرام شمردند؛ و من شایسته ترین کسی هستم که باید در تغییر وضع بکوشم. شما هم مراسله ها برای من فرستادید، و نمایندگان اعزام کردید که مرا واگذار نمی کنید و دست تنهایم نمی گذارید. تبعیت خود را آگهی دادید، پس اینک اگر به بیعت خویشتن تمامیت بدهید رُشد خود را یافته اید؛ چه من حسینم؛ فرزند علی؛ زادۀ فاطمه دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله و جان من با جان شما یکی و اهل من با اهل شما یکی خواهد بود و شما را شاید و باید که از من پیروی کنید؛ اگر نمی کنید و عهد خود را شکسته اید و بیعت مرا از گردن برداشته اید (و این از شما تازگی ندارد، برای شما ناشناس نیست. این کار را با پدرم کردید، با برادرم کردید؛ با پسرعمویم مسلم کردید) «گول خورده، آن کسی است که مغرور شما شود.»

پس بخت خود را گم کرده اید و بهرۀ خود را ضایع نموده و از دست داده اید. هر که پیمان بشکند بداند که خود زیان کرده و تنها به زیان خود کوشیده، مرا هم البته و حتماً خدا از شما بی نیاز می کند. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته، سپس سوار شد و حرّ نیز به همراه می آمد.»(2)

ص:87


1- (1) مغاک: سوراخ، غار، جای فرو رفته و گود، گودال.
2- (2) تاریخ الطبری: 304/4-305؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 48/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 85.
تأثیر سخن در حر و فکر تخلص

گویا حرّ از خطبۀ شُراف و از این خطبه بیضه چنانکه اصرار امام علیه السلام را بر مسلک فهمید، اندکی هم هوشیار شد و برای تخلص خود به فکر چاره جویی کار برآمده و نظرش رسید که بلکه امام علیه السلام را از اصرار خود باز دارد. حرّ ظاهراً تخلص را منحصر به همین می دانست که در دلسوزی خود به عرض رسانید.

دلسوزی

اربلی گوید: «پس از شب و روزی که رفتند، مجدداً اردوی حرّ طلوع کرد.

از اینجا معلوم می شود حر از دور به مراقبت امام علیه السلام می آمده و اینکه به صدد دلسوزی است که به صلاح اندیشی باز آمده است. زیرا نظر به اطلاعاتی که خود داشته، ناروایی بنی امیه را چاره ناپذیر می دیده و از اینگونه اصرار نیز که از صراحت لهجۀ امام علیه السلام شنیده، باب سازش را به کلی منسدّ و آتیه را بر خودش تاریک می دید. این است که فکرش در چاره جویی به اینجا رسیده که به امام علیه السلام تذکری دهد، بلکه تخلصی نیابد و جز از این روزنه نور امید ندید.

حرّ خود را نزدیک آورد و گفت:(1) یا اباعبدالله! خدا را دربارۀ نفس عزیزت در نظر آر، برای آنکه من هویدا می بینم که اگر به جنگ بپردازی، با تو می جنگند و اگر با تو جنگ شود تو کشته خواهی شد. بنابر آنچه من می بینم.

ص:88


1- (1) و اقبل الحرّ یسایره و هو یقول له: یا حسین؛ اذَکِّرُکَ اللهَ فی نَفْسِکَ فَاِنّی اشْهَدُ لَئِنْ قاتَلْتَ لَتُقاتَلَنَّ وَ لَئِنْ قُوْتِلْتَ لِتَهْلِکَنَّ فیما اری.

یعنی ببین خدا راضی هست که نفست را به کشتن بدهی؟

جوابی برتر از طوق فکر می شنود

حسین علیه السلام فرمود: آیا مرا به مرگ می ترسانی؟ آیا امر به قدری در نظر شما بزرگ است که حاضرید مرا بکشید؟ من نمی دانم به تو چه بگویم؟!

ولیکن من سربسته به تو آن سخنی را می گویم که پیش از این یک تن از انصار از طایفۀ اوس به پسر عمویش گفت: در هنگامی که بین راه به او برخورد و آن انصاری نازنین به هوای نصرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و یاران به احد می رفت، گفتش: کجا می روی؟ کشته می شوی، او گفت:

1 - سَاَمْضی فَما بالْمَوتِ عارٌ عَلَی الْفَتی اِذا ما نَوی حقّاً و جاهد مُغْرِماً

2 - وَآسی الرِّجال الصّالِحینَ بِنَفْسِهِ وَ فَارقَ مَثْبُوراً و باعَدَ مُجْرِماً

3 - فَاِنْ عَشْتُ لَمْ انْدَمْ وَ إنْ مَتّ لَمْ الَمْ کَفی بِکَ ذُلَّا انْ تَعیش و تُرْغَماً»(1)

ترجمه:

«اگر کشت خواهد تو را روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار»

1 - من به دنبال این نیت خود حتماً خواهم رفت و مرگ بر جوانمرد ننگ

ص:89


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 87؛ اعیان الشیعه: 596/1؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 48/4؛ تاریخ الطبری: 305/4.

نیست، مرگی که در راه حق و نیت خیر برسد، مرگی که به مجاهد دلباخته در راه مسلمانی، آن هم هنگام جهاد و کوشش برسد.

2 - مرگی که در راه مواسات با رجال صالح باشد، مرگی که در راه مفارقت از تبهکار و برکناری از بزهکار برسد.

3 - پس اگر زنده ماندم دیگر ندامت نبینم و اگر مُردم سرزنش ندارم، ولی تو بمان «تو برای خواری و خواری برای تو» که برای تو کفایت می کند که زنده بمانی با دماغی به خاک مالیده.

حر دید زهی شهامت؛ دید خود با همه سرداری به این پایه نمی رسد، دید خود با فرماندهی، در آستان مرگ زبون است؛ از این حماسۀ غیرت زا، دماغ حر تازه شد، در حس نهفته و عقل نهان او ذخیره های سرشاری از عبقریت، اندوخته شد که اکنون به واسطۀ مغلوب بودن برای مقام و مقهور بودن از عوامل بی شمار هشیار آن نیست، هشیار نیست که ترس از مرگ است که او را از رجال صلحای سربلند مانند مهاجر و انصار و رجال اشراف مانند اجدادش باز داشته و به فرمانگذاری عبیدالله یک تن بی بیخ و بن کشانده است؛ در عقل نهفته اش رازی نهفته شد که بعد ازهشیاری سر به سلطنت نیز برای پاگذاشتن روی حق فرود نمی آورد. بگذار این کلمات آتشین در سرّ سویدایش هر گرمی را ایجاد کند و فقط قشعریره(1) و لرزشی از خود به جای منطق واضح احداث نماید. روزی فرا

ص:90


1- (1) قشعریره: لرز، لرزه، تغییر حالت پوست بدن و جمع شدن آن در اثر سرما یا علت دیگر، راست شدن مو در بدن.

خواهد رسید که منطق خود را به او آشکارا کند و آدمیت را از میان آب و گل پدید آرد و رخسار زیبای عقل و آزادگی را از میان آب و گل پدید آرد و رخسار زیبای عقل و آزادگی را هویدا نماید. آن روز آزاد مرد از این بذری که در خاطرش کِشته شد، بهره ها برمی گیرد و از نهایت امتنان دست باغبان را می بوسد که تخم شرف و آزادگی در او بار آورد؛ اینک بگذار به کنار رود.

«همین که حرّ این را شنید کناره کشید و با همراهان خود از یک ناحیه راه می پیمود و حسین علیه السلام با یاران خود از ناحیۀ دیگر تا در آخر به عُذیب الهجانات رسیدند.

اینک سی و هشت میل یا فزونتر با هم راه آمدند.

که ناگهان همگی متوجه شده، چهارتن را مشاهده کردند که ازکوفه رو آورده، بر شتران کوه پیکر خود برنشسته اسبی را به یدک (جنیبت(1)) می کشیدند.

این اسب از نافع بن هلال جملی است و این چهارتن بالحقیقه هفت تنند و از یاران حسینند که به استقبال کاروان امام آمده اند.

و به همراهشان، دلیل راهشان (طرمّاح بن عدی) است از دور هویدا شدند؛ به سوی حسین آمدند و بر او سلام کردند.

حرّ و آزادگان اسلوب حمایت را از امام علیه السلام مشاهده می کنند

پس حرّ پیش آمده گفت: این چند نفری که اکنون آمدند از اهل کوفه اند، از

ص:91


1- (1) جنیبت: اسب یا شتری که صاحبش همراه خود آن را می کشد، یدک.

آنان نیستند که به همراه تو آمده باشند، من آنها را حبس می کنم یا برمی گردانم.

حسین علیه السلام فرمود: من همانطور که از خود دفاع می کنم، از آنان نیز دفاع می کنم. (از هر چه خودم را محافظت می کنم اینها را هم محافظت می کنم) اینها انصار من و اعوان منند؛ تو پیش با من معاهده کردی که متعرض من نشوی تا جواب عبیدالله برایت بیاید؟

حرّ گفت: آری، لیکن اینها به همراه تو نیامده اند!

فرمود: اینان اصحاب من و به منزلۀ کسانی اند که به همراهم آمده اند، پس اگر بر همان قرار و معاهده ای که بین من و تو بوده باقی هستی که بسیار خوب وگرنه قطعاً به جنگ می پردازم.

می گوید: پس حرّ از آنان دست برداشت.»(1)

«بعد از آن کاروان امام علیه السلام و اردوی حرّ از عُذیب الهجانات حرکت کردند و به قصر بنی مقاتل وارد شدند، شب در آنجا ماندند، بعد از نیمه شب حرکت کردند. امام علیه السلام می خواست خط سیر خود را به مدینه برگرداند، به چپ گشت حرّ آنها را برمی گرداند، حضرت او علیه السلام نظر داشت که جمعیت خود را متفرق کند، در اینجا سخت زد و خورد پیش آمد، همین که سپیدۀ صبح طلوع کرد، امام علیه السلام برای نماز پیاده شد، نماز را خوانده به عجله سوار شد و باز به راه افتاد. در آن پگاه مجدداً راه را به دست چپ پیچید، حرّ پیش آمده امام علیه السلام و اصحاب را برمی گرداند. هر وقت آنها را زیاد به سمت کوفه متوجه می کرد، آنها از تحکّم

ص:92


1- (1) تاریخ الطبری: 305/4-306؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 49/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 88.

حرّ و فشار او سرباز زده سرپیچی می کردند و مسیر خود را ادامه می دادند. به همین طور راه را پیش می آمدند تا به نینوا رسیدند؛ در اینجا فرمان پیاده کردن برای حرّ آمد.

پیک مرگ

ناگهان سواری نمودار شد، اسب عربی نجیبی به زیر پا داشت، اسلحۀ تمام پوشیده، کمانش را به پشت سر انداخته بود از کوفه می آمد، پس همه به انتظار او ایستادند تا سوار به آنها رسید و بر حر و همراهان سلام کرد. ولی به امام علیه السلام سلام نکرد و گذشت: این مرد همان مالک بن نسر کندی بُدّی است، نامه ای از جانب عبیدالله به حر داد.

نامه این بود: به محض آنکه این نوشته و فرستاده ام به تو رسید بر حسین علیه السلام سخت بگیر و او را پیاده مکن، مگر در بیابان خشک و لُخت، جایی که قلعه و بارو نباشد، در زمینی که آب نداشته باشد و من به فرستاده ام امر کرده ام که ملازم تو باشد و از تو جدا نشود، مگر هنگامی که خبر انفاذ و اجرای فرمان را برای من بیاورد. والسلام.

حرّ همین که نامه را خواند، خدمت حضرت علیه السلام آورد و فرستاده را نیز همراه خود داشت و حکم را ابلاغ کرد و گفت: این نوشته امیر است، امر کرده که من بر شما تنگ بگیرم و در همانجا که این نوشته اش به من برسد شما را فرود آرم، این هم گماشته و فرستادۀ او است که امر داده از من جدا نشود تا رأی

و امر او را انجام دهم.»(1)

ص:93


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 346/3؛ روضه الواعظین: 180؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 93.
تضییقات حر بر نفس مقدس

این سخت گیری، برای امام علیه السلام تحدید اراده بود. تحدید حریت او بود، سلب مصونیت از او و از عزیزان و از حریم و حرم او می نمود، امام علیه السلام در تحت فشار فکری و فشار دشمن و خستگی راه و گرد و غبار آن، آیا پیاده شود؟!! آیا حرّیت نفس زیر بار می رود که به حکم دشمن و بر طبق دلخواه او که البته به صلاح دشمن است و به صلاح خود او نیست پیاده شود؟ این پیاده شدن، پیاده کردن است نه پیاده شدن؛ معلوم است مطابق آخرین صلاح دشمن و قوت تحکم او است و مساوق با ضعف جانب امام و استضعاف او است، این پیاده شدن چون به حکم دشمن است، لابد دشمن تمام صلاح بینی خود و بیچارگی او را دیده که او را پیاده می کند. مانند آن است که حضرت او علیه السلام را از آسمان به زمین فرود می آورد. حرکت خود را می بیند که دیگر خاتمه پیدا می کند، آخرین سواری است که به اطراف آفاق ممکن است و به دنبال خاتمۀ حرکت، خاتمۀ حیات است. دیگر از خطوط حیات و لوازم حفظ حیات، دست او به یک معنی کوتاه خواهد شد. دید و بازدید هواخواهان خاتمه پیدا خواهدکرد، باز بودن دست برای تصریف و تصرف در امور برای حفظ مصالح خاتمه پیدا خواهد یافت. (ناپلئون وقتی از کشتی چشمش به جزیرۀ سنت هلن افتاد و دید که یک تخته آتش فشان است، گفت: این

سرزمین بوی مرگ می دهد، پسران پیت خوب می دانند که ما را کجا پیاده کنند.)

ص:94

تقاضای راه به دهات

امام علیه السلام فرمود: «(ای دشمن زورمند) ما را بگذار که در این قریه پیاده شویم (یعنی نینوا) یا این قریه (یعنی غاضریه) یا این قریه (یعنی شُفیه)

بر حسین ستم ناپذیر (اباه الضیم) نه آنقدر سنگین است که بتوان گفت: از دشمن بخواهد که پنج قدم آنطرف تر او را پیاده کنند یعنی دفن کنند، کسی که با همت بلندی تا پای مرگ ایستاده و در راه حق از تمام حیثیات حیاتی چشم می پوشد، بعد از این پس و پیش بودن فرودگاه جز تغییر مدفن او نیست و اثری دیگر ندارد. او چگونه بر چنین همتی تواند تحمیل کرد که برای پس از مرگ خویش از دشمن تقاضایی بکند، ولی برای ملاحظه حال زن و بچه و اطفال و اصحاب نه برای جان خویشتن مجبور است که به حر تقاضا بدهد؛ اگر چه حرّ نپذیرفت و بر ملالت خاطر حضرت او علیه السلام افزود و خطر را چنانکه بود نشان داد. نشان داد که تاریکی پشت تاریکی است، نیروی هولناکی در پی این هزار است.

حرّ گفت: نه، به خدا در وسع من نیست(1) این شخص مردی است که برای بازرسی بر من گمارده شده است.»(2)

قدری که ممکن است حسین علیه السلام بکوشد که جلو باز شود، همان آخرین تقاضایی است که از حر می کند و آن سردار خود باخته (حر)، راه برای آخرین تقاضای آن آخرین فرد دودمان پیامبر صلی الله علیه و آله نمی دهد، حسین علیه السلام

ص:95


1- (1) فقال: لا والله، لا استطیع ذلک هذا رجل قد بعث علی عیناً.
2- (2) تاریخ الطبری: 308/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 51/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 206.

باقیمانده و خاتمۀ پنج نفر مؤسس قدس اسلام است. خاتمه حیات او به سعادت اسلامیان خاتمه می دهد، امان از روی زمین می رود، و چیزی که حیات او را خاتمه می دهد همین ابرام و اصرار بر پیاده کردن و خاتمه دادن به سواری او است و همین نپذیرفتن آخرین تقاضای او، البته اگر حر می دانست که چه حبسی را بر آن نفس قدسی تحمیل می کند از آن بیزار می شد.

البته حبس، حبس اراده است نه حبس مکان، فضای باز بیابان در نظر آن محبوس عزیز و اسیر گرامی مانند حصاری سخت و محکم است، عزت نفس مساعد نیست که به حکم دشمن از اسب فرود آید، گرچه فشار قوۀ معادل هزار نفر، کم نیست.

انسان در موقع ارغام که فکر و اراده اش از او سلب شود و ناگهان اختیارش برود، به طوری که هیچ کارش ارادی نباشد، در حرکاتش فتوری رخ می دهد و وقفه ای در او احساس می گردد، به حدی که گاهی نمی تواند سوار شود، بلکه نمی تواند اگر سوار است پیاده شود یا از نردبانی به زیر آید، چیزی که هست. آن انسان کامل نه مانند بشر عادی است که آن زخم از کارش بیندازد و از دماغ سوختگی که به واسطه تحدید اراده و تحدید حریت و سلب مصونیت پیش آمده از کار بیفتد و نتوانند پیاده شود؛ لیکن هر چه باشد این زخم کاری که به ارادۀ او، و به

حریت او و به مصونیت او وارد گردید تأثیری در لهجه و در زبان و ابرازش دارد؛ لذا اسب را نگهداشته، در پیاده شدن توقف دارد. آری، بزرگی نفس نه آنقدر است که از دشمن به آسانی فشار پذیرد، بزرگان

ص:96

همراهانش تعلل حضرت را درمی یابند.

زهیر پیش می آید و برای رفع غصه حضرت او علیه السلام اذن جنگ می خواهد: که افسرده مباشید، فرمان جنگ بدهید هنوز ما دست بسته نیستیم، این پیشنهاد اندکی به رفع فشار فکری کمک می کند، مرگ با همراهانی چنین غصه ندارد ولی صلاح را به جنگ نمی داند.

او پیشنهاد جنگ را باز به نام دیگر می کند که جنگ کنیم تا راه بشکافیم و خود را به سنگر برسانیم و سنگر را معرفی می کند، باز امام علیه السلام را از اسم آن ده که «عقر» باشد دل می رمد و جنگ را به هر حال، گرچه برای بهانۀ پناهگاه باشد امضا نمی کند. چه حرف و سند دست دشمنان نباید داد، و باز اندکی تأمل می کند و در آن هنگامِ ننگ، نام زمین را می پرسد، می گویند: کربلا است.

از میان تاریکی و فشار، در دیگری باز شد

گذشته و آینده در این موقع ها مانند طومار به عجله از نظر انسان می گذرد و اگر کسی به خصوص در پیراهن خود باشد همه را مطالعه می کند، در طومارهایی که در خیال حضرت او علیه السلام پیچیده می شد و در می گذشت حدیث ام سلمه را(1) یاد آورد.

ص:97


1- (1) فی تذکره السبط، ثم قال الحسین علیه السلام ما یقال لهذه الارض؟ فقالوا: کربلاء و یقال له: ارض نینوی «قریه بها» فبکی علیه السلام فقال کرب و بلاء، اخبرتنی ام سلمه قالت: کان جبرئیل عند رسول الله صلی الله علیه و آله و انت معی، فبکیت، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: دع ابنی، فترکتک فاخذک و وضعک فی حجره، فقال جبرئیل علیه السلام اتحبه؟ قال: نعم. قال: فان امتک ستقتله ثم قال: و

درب تفریح باز شد از میان تاریکی های گوناگون فشار که موجب ابهام وظیفه بود، باب نجات دو لنگه گشوده شد، حدیث ام سلمه را بازگو کرد و اشک به دور چشم های نازنین مخلوط با یاد عزیزش نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله گشت، پا از رکاب خالی کرد که با قضاء نباید مبارزه کرد و رو به یاران کرد و آن کلمۀ شکایت آمیز را گفت که در بخش چهارم بیاید. إن شاء الله.

و باز اسم زمین را پرسید؛

امام علیه السلام: آیا این زمین کربلا است؟

بلی، یابن رسول الله صلی الله علیه و آله.

حر کار خود را کرد

امام علیه السلام فرمود: «اینجا است که من برای ابد پیاده می شوم و برای همیشه رکابم خالی می شود، چیزهای دیگری هم بر سر ما خواهد آمد، سرنوشت های

دیگری هم داریم، مقدرات ما به آخر رسید و به پایان عمر به سرانجام پیوست.»(1)

ص:98


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 247/3؛ بحار الأنوار: 383/44؛ فی نزوله علیه السلام بکربلاء؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 234.

گفت نطقم چون شتر زین پس بخفت نیستش با هیچ کس تا حشر گفت

همچو اشتر ناطقه اینجا بخفت

به علاوه از آن سروش غیبی که حدیث ام سلمه و حدیث دیگری را نیز که شفاهاً خود از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیده بود، به خاطرش آورد از مطالعه زمینۀ کار و نبودن قوۀ کافی برای دفاع و استیلای دشمن زورمند و بی آبرویی کارکنان آن و قانع نبودن به هیچ حد و اندازه و ابقا نکردن بر شرف و حیثیت او و تحمیلات غیرقابل تحمل آنها و طبیعت حق پرستی خود آشکار دید که هیچ راه سازگاری و محافظت هویدا نیست؛ بالنتیجه جان او و عزیزان او مصون نیست و حرمت و حریم او مصون نخواهد ماند بنابراین حر؛ آری حر کار خود را کرد!!

معلوم بود از آن وقت که حر برخورده و او را تحت نظر گرفته و قضیه را به مرکز خویشتن ابلاغ کرده و در حدود پنجاه فرسنگ راه او را پیچانیده، در این فرصت کافی، در این پیچ و خم دشمن بدکنش، هر نقشه ای داشته تکمیل کرده و اینک نقشۀ کامل خود را در مجرای عمل قرار داده و البته قضیه را به صلاح خود خاتمه داده و می دهد و به ناچار در این تحکم تازه برای پیاده کردنش، موقع را برای انجام منویات خود مناسب دیده و تشخیص داده که همین نقطه و مکان مفصلی نازکی است که او با کارد خونریز خود آن را به آسان از هم جدا خواهد کرد. و تشخیص داده که در این بیابان هیچ مانعی و هیچ دستی جلوی دست او نخواهد آمد که او را از نیت سوء خود باز دارد. پس حتماً او نیت سوء

ص:99

خود را چنانکه می خواهد می تواند انجام دهد، تمام کارهای آینده، هر چه باشد، همه زائیده همین کار است، یعنی (به میل خود پیاده کردن) هر چه پیش آید و آمد، همان اجرای نیاتی است که بعد همی از پرده رخ می نماید.

بینش بینا، از آن زمینه همۀ آثار و مقتضیات آن را پیشاپیش می دید، هر کس از نیت طرفین مستحضر بود می توانست سختی موقت حسین را دریابد، حسین علیه السلام خود بهتر از هر کس عزت نفس خود و پایۀ بلند آن را می دانست و از طرف مقابل خود وقاحت و گرسنگی نابجا و کینه های انباشته را مستحضر بود و وظیفۀ مقدسه و تکلیف حتمی الهی خود را با حدود و قیود و به اندازۀ آن می دانست و می دانست که وظیفه اش اجازه نمی دهد تن به خواری دهد، یا به سکوت از امر به معروف و نهی از منکر بگذراند و باز در برابر؛ می دانست که دشمن نمی خواهد حتی سایۀ او را در بیداری یا شبح او را در خواب هم ببیند، که مبادا مانع از انجام آرزوهای بچگانه اش یا تعدیات خودسرانه اش گردد، در نتیجه التیامی متصور نیست و راه خلاصی نخواهد بود و از طرفی اینک که دشمن در پیاده کردن بر او سخت گرفته شتاب می ورزد، ناچار اوضاع را با پیشرفت خود موافق کرده.

هر چه در آینه جوان بیند پیر در خشت پخته آن بیند(1)

و از ناحیۀ میزبانان نیز اثری هویدا نشد، اگر پیام او و جز ورود او را

ص:100


1- (1) سدید الدین عوفی.

به آنان رسانیده باشند و با این وصف به استقبال نیامده اند، به ناچار باید از ارادۀ خود منصرف شده باشند و اگر پیغام را نرسانده اند پس راه رساندن نداشته اند. بنابراین راه ها چنان بر آنان بسته است که خبر ما نمی تواند در حلقۀ محاصره آنها وارد شود، پس آنها چگونه می توانند از حلقۀ محاصره بیرون آیند؛ به هر حال اکنون با نبودن قوۀ مدافع به حد کافی و استیلای دشمن زورمند و بی آبرویی کارکنان آن و قانع نبودن به هیچ حد و اندازه و ابقا نکردن بر حیثیت او، و تحمیلات غیرقابل تحمل آنها و طبیعت حق پرستی خویشتن، نتیجه آن خواهد شد که هیچ حقی از حقوق او مصون نخواهد ماند و هیچ راه سازگاری هویدا نیست؛ از روی این مقدمات، گذشته از موازین دیگر همین که قرار پیاده شدن را امضا کرد از لوازم حتمیه آن نیز آگهی داد، زمینۀ عزیمت خود را با زمینۀ ناروایی دشمن، زورمندی او را با ضعف جانب خود دیده از آتیۀ کار با آن دشمن، پیش گوئی کرد و به این چند کلمه عزیمت خود و فضیلت و عزت نفس را با حد ناروایی دشمن زورمند افشا کرد که فرمود: اینجا خوابگاه شتران ما است و ریزشگاه خون ما است، یعنی اینک حرّ به ظاهر ما را پیاده می کند اما من چنین می بینم که کار خود را کرد و کار ما را خاتمه دارد، مقدرات ما به آخر رسید.

هر دو، برابر هم پیاده شدند

حرّ ریاحی با هزار سوار و روبروی حضرت او علیه السلام فرود آمد و اسیر خود را در نظر گرفت.

ص:101

زادۀ مصطفی علیه السلام هم پیاده شد «روز پنج شنبه، دو محرم از سال (61 ه -)»(1) همین که امام علیه السلام فرود آمد نامه ای به کوفه نوشت، و سپس یاران را طلبید و در انجمن آن همرازان خطابه ای فرمود و بعد در خیمۀ اولاد و برادران به هم نوایی آنان دعایی خواند.(2)

این هر سه قسمت کاشف است که از سخت گیری حر ریاحی فشاری بر نفس قدسی او احساس شده!

اما نامه، «مناقب» گوید: دوات با کاغذ سفید خواست و اول ورود خود را چنانکه رسم بزرگی است به اسم میزبانان کوفه و هواخواهان دست کوتاه خود اخبار فرمود:

و گرچه اطمینان نباشد به رسیدن نامه ولی برای رفع اندوه یا تکلیف دل می خواهد با محرم های عقیدۀ خود که شیعیان خالص باشند با محرم های خیالی که میزبانان باشند غافل از حال همدیگر نباشند، شرح نامه در بخش مختص خواهد آمد.

و نامه ای هم به محمد حنفیه نگاشت:

از آن نامه هم معلوم می شود که امام علیه السلام خود را در عتبۀ ابدیت و در آستان مرگ می دیده، آن نامه نیز در بخش مختص بیاید.(3)

ص:102


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 247/3.
2- (2) اعیان الشیعه: 597/1-598؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 231؛ بحار الأنوار: 381/44، باب 37.
3- (3) المناقب، ابن شهر آشوب: 88/4-89؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 234؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 442.

و بعد از آن اصحاب را جمع آورد و آن خطبۀ حزن آور(1) را خواند و تسلیم به قضا را تا پای مرگ آگهی داد، تصمیم مردان خود را خواست،(2) به حسب مضمون آن خطبه، پیش آمد ناگوار و آیندۀ تلخ را از یک طرف و زندگی ملال آور از طرف دیگری به آنان تذکر داد، و زیبایی مرگ را در راه خدا با زشتی دنیا و کجروی آن خاطر نشانشان کرد و آنان به دلداری او علیه السلام جواب هایی بس خداپسند گفتند؛ و پاسخ هر یک در ترجمه نام او گذشت.

بعد در خیمۀ دیگری از حرمسرا، اولاد و برادران و اهل بیت رنج کشیدۀ خود را جمع آوری کرده و نظری به آنها نمود و گریست و به شکایت از کجروان عصر، عرض حال را به خدا کرد، آن دعا نیز در بخش مختص بیاید.

آن گریه و آن دعا که التجای به قوۀ مقتدر عزیز منتقم است و نطق اصحاب قدری تأثرات را سبک کرد. منظور ما از ذکر این قطعات که بخشی از حیات امام علیه السلام و جریان کار او علیه السلام است، فهماندن اهمیت صدمۀ کار حر و سختی فشار او بر حیات خاندان پیامبر و نشان دادن اندازۀ تأثری است که بر خاطر امام علیه السلام از سختگیری حر وارد شد. حر فرمانده هزار سوار بود، یعنی به هزار برابر قوه خود بر هدم اساس اسلام کوشید، واضح است قوۀ انسان به تنهایی غیر از قوۀ مجتمع است، به

ص:103


1- (1) کشف الغمه گوید: این خطبه را برای اصحاب بعد از آمدن لشکر عمر سعد که فردای آن روز باشد خواند.«کشف الغمه: 32/2»
2- (2) العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 232.

نسبت ازدیاد عدد اجتماع قوۀ مجتمع افزون از قوه فرد است، حر مرکز آن قوه هولناک بود.

روز عاشورا؛ تنظیم فرماندهان و ترفیع مقام حر

ابومخنف گوید: «همین که آن چند لشکر بیکران در کربلا پیاده شد، پس از اجتماع، عمر سعد برای جنگ با حسین علیه السلام فرماندهان را چنین تنظیم کرد:

عبدالله بن زهیر بن سلیم ازدی را امیر بر ربع مدینه و عبدالرحمن ابن سُبره جعفی را بر ربع مذحج و اسد و قیس بن اشعث را بر ربع کنده و ربیعه و حرّ بن یزید ریاحی را بر ربع تمیم و همدان، فرمانده قرار داد.

بر لشکر راست عمرو بن حجاج را؛ بر لشکر چپ شمر بن ذی الجوشن را، بر سوارها عزره بن قیس را، بر پیاده ها شبث بن ربعی را امیر کرد و رایت را به غلامش درید (طبری گوید: زُوَید) سپرد و همه اینها به جنگ با حسین علیه السلام اقدام کردند، مگر حرّ که به جانب حسین علیه السلام عدول کرد و به همراهش شهید شد.»(1)

حر از سخت دلی عمر سعد دو دل می شود

ابومخنف می گوید: «بعد از این تنظیم و ترتیب همین که حر دید عمر سعد همه لشکرها را از جا جنبش داد به سخن درآمد:

پر واضح است حوادث بزرگ تازیانه های همند، در آن موقع که لشکر از آرامگاه به جنبش افتاده و از راحتگاه به جبهۀ جنگ حاضر می شوند و سوار و پیاده را پس و پیش می کنند معلوم است چه جنجالی برپا

ص:104


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 177؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 60؛ تاریخ الطبری: 320/4.

می شود، حس انسان به فریاد می آید.

حرّ پس از دیدار این وضع به عمر گفت:(1) کار امیر به صلاح باشد، آیا تو تصمیم به جنگ با این مرد داری؟؟ عمر گفت: آری «به خدا» جنگی که آسانترین صورش آن است که سرها بیافتد، دست ها بریده شود،

طرز جواب عمر مانند تهییجی است، فرماندهان همین که افسران خود را آتشین خواهند. دم از تشدد می زنند.

گرچه در مزاج حر به عکس تأثیر کرد، شعور حر را خبردار کرد، سرآغاز طلوع پشیمانی شد، ندای فطرت به گوش می رسید و جرقه هایی می جهید، حر را وادار کرد که به زبان ملایم محاکمه ای از فرمانده کرد تا تکلیف خود را یکسره بیند و تصمیم قطعی خود را بگیرد.

حرّ گفت:(2) آیا به هیچ یک از این پیشنهادهایی که به شما کرده، رضایت نمی دهید و خرسند نیستید؟؟

این اعتراض متین به جا که لحن فرمانگذاری از حکومت را به لحن محاکمه تبدیل کرد، عمر را به فکر آستان عدالت انداخت، در پیشگاه این فکر عمر پیچیده بود، لذا مستشعر بیچارگی خود شد؛ کلمۀ تیره بختی را اعتراف کرد، خواست برائت خود را برساند و جنایت را به

ص:105


1- (1) اصْلَحَکَ اللهَ ءَاَمُقاتِلٌ انْتَ هذَا الرَّجَلٌ، فَقالَ ای وَ اللهِ قِتالاً ایْسَرهُ انْ تَُسْقَطَ الرُّؤُسُ وَ تَطَیْحَ الْاَیْدی.
2- (2) فَقال: افَما لَکَ فی واحِدَهٍ مِنَ الْخِصالِ الَّتی عَرَضَ عَلَیْکُمْ رِضًی؟ فَقال عمر بن سعدٍ: اما وَاللهِ لَوْ کانَ الاَمْرُ الَی لَفَعَلْتُ وَ لکنْ امیرُکَ عُبَیدالله قَدْ ابی ذلکَ.

عهده غیر بگذارد، دم از تحمیل زد.

عمر گفت: همانا به خدا اگر کار به من واگذار بود می کردم ولیکن امیر تو ابا دارد!(1)

ندای فطرت به حر گفت: آزادگان، کارگر غیر نیستند، همیشه کار آنها به خود آنها واگذار است. آلت استعمال دیگری نخواهند شد، ای حر، ای آزادمرد، بنگر اینک فرمانده خود اعتراف می کند که کاری است بد که به دست او از مبدأ دیگری انجام می گیرد وگرنه خود او معترف است که کار، کار تحمیلی است، طبیعت حر از آن برکنار است.

حرّ برگشت، در میان مردم در ایستگاهی ایستاد،

یعنی ایستگاهی که تقاضای اقدامی عجالتاً ندارد، چنانکه انتظار می رفت بر سر نفرات خود به فرمانفرمایی نرفت، برای آنکه مبادا، مقام، بر او حکومت کند و بر حکومت نفس او خللی بیاورد، تا در آن فرصت اندک علاجی بیاندیشد و به پشیمانی خود و به بیچارگی نفس چاره ای کند.

قره بن قیس ریاحی با او بود، حر به او گفت: ای قرّه! اسبت را امروز آب داده ای؟(2)

این سخن بهانه بود که بگوید برو آب بده، کنار برو، در اینگونه

ص:106


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 99/2؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 64/4؛ اعیان الشیعه: 603/1؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 207.
2- (2) فقال: یا قرّه هَلْ سَقَیْتَ فَرَسَکَ الْیَوْمَ، قال: لا، قال: اما تُریْدُ انْ تَسْقَیه.

پیچیدگی ها هر چه اسباب تشویش فکر است مزاحم است، نهایت آنکه مرد اراده هر چه جز استقلال اراده باشد کنار می نهد و مرد سست بنیاد دیگری را شرکت می دهد که بلکه برای راه خطای خود شریک رأی بیابد که بعد گناه را به گردن غیر بنهد، و استراحت وجدان بیابد، ولی مردان مرد به اقناع موقت و صورت امتناع نمی یابند، بنابراین نزدیک بودن یک نفر هم اسباب تشویش فکر است، هر اندازه او محرم هم باشد آزاد مرد دوست نمی دارد، راز دل را با او به میان نهد که مبادا رأی او دچار تشویش شود و به بیچارگی او علاوه شود، مثل آنکه سبب اعلام و گزارش خیر به مافوق فراهم شود. بنابراین مایل است کسانی را که نزدیکند از پیرامون خود بپراکند، می خواهد به قره بن قیس بگوید: کنار برو، بهانه ای نیست، به نظرش آمد بگوید: برو اسبت را آب بده، ولی به زبان استفهام که آیا آب داده ای؟

قره بن قیس گفت: نه.

گفت: آیا نمی خواهی که آب بدهی؟

قرّه می گوید: من ظنین شدم، گمان بردم که می خواهد من عقب بروم او کاری

بکند، «به خدا» گمان من فقط بر آن رفت که خیال دارد کنار بکشد که حاضر جنگ نباشد و کراهت دارد که من در آن هنگام به آن کار ببینمش، مبادا مطلب را به مقامات بالاتر اطلاع دهم.

گفتم: من برای آب دادن اسب می روم، قره می گوید: من از آن مکان که حرّ در آنجا بود کناره گرفتم و به خدا گر مطلعم کرده بود بر آنچه اراده داشت، من به

ص:107

همراهش می رفتم.»(1)

او برکنار رفت و حر به راه خود رفت، راهی را پیش گرفت که لشکرش محرم آن نیستند، او اکنون اندیشه ای دارد که زن و فرزندش نیز هم رازدار آن اندیشه نیستند، دنبال راهی می رود که اگر لشکرش بفهمند صد دیوار جلو مقصود او می کشند. باید وقتی پرده از روی مقصود بردارد که به آستان مقصد رسیده باشد، اگر پیش از کشف قضیه کاری بکند کرده است وگرنه به هزار مانع ممکن است برخورد، وی با هزار برابر قوه خود بر امام علیه السلام حبس را تحمیل کرده بود. اینک باید برای رهایی خود از هزار برابر آن قوه بیاندیشد، هزاران قوه به کار ببرد، هزاران تدبیر بکند، هزاران گذشت بنماید تا بلکه مضری به دست آید ولو آلت دست بیگانه شد و شد تا چرخ های بزرگ به گردش افتاد. اینک چرخ های بزرگ در هر ثانیه به سرعت چندین برابر می چرخد، نیروی

او بی حد شد و فشار می دهد، سنگینی فشار بر حر نه چنان است که بر شبروان کوی امام که شبانه از لشکر عمر سعد به لشکر امام پیوستند می بود. آنان زود رهیدند، دشمن را شبگیر کردند، اما حر باقی مانده تا گرفتار شوکت قوای دشمن «فُرس ماژور» شده، چگونه از این معدن آهن تیز، تنور آتش آتش فشانی اسلحه برهد.

ص:108


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 208؛ اعیان الشیعه: 603/1؛ تاریخ الطبری: 325/4؛ الإرشاد، شیخ مفید: 99/2.
حر راه خود را پیش گرفت

می گوید: «پس از دور شدن رقیب، حر بنا کرد اندک اندک رو به سوی حسین علیه السلام آمدن و مانند خورشید سر از مکمن افراشتن:

نظر دارد که هر چه بتواند خود را از لشکر و حوزۀ قدرت آنها آرام آرام بیرون بکشد و قدم به قدم از میدان نفوذ آنها دورتر دارد، چنان نمایش می داد که خود ستونی از لشکر است که پیش می رود.

مهاجر بن اوس ریاحی به وی گفت: چه خیال داری؟ ای پسر ریاحی! آیا خیال حمله داری؟

استفسار از اینکه آیا قصد حمله دارد؟ می فهماند که حر برای نکته ای به زی و وضع حمله وری بوده، بعد هم خواهیم دید، همین که نزدیک سپاه امام علیه السلام رسید، سپر را واژگون کرد، معلوم می شود تا آن وقت به هیئت حمله وری بوده. باری جواب نداد؛ به سکوت گذراند، چه بگوید: هر چه بگوید به هر کلمه یک قدم عقب مانده، به علاوه شاید ابراز راز دل، پرده ای بشود بر پیش روی مقصود؛ ایمن از جاذبۀ رقابت سایر افراد قبیلۀ خود حتی از قره بن قیس ریاحی و مهاجر ابن اوس ریاحی نیست؛

چشم اختر شبگرد اگر فتنه انگیزد و برای پرده برداری از راز او غمازی کند یا حریفی به نام دلسوزی او را بغل بگیرد و نگذارد برود؛ به نام آنکه مبادا خود را به آغوش مرگ بیاندازد و خود را به مقصود برساند، یا برای خوش آیند امرا و برای ابراز حسن خدمت او را به تبر بزند، او چه کند، او مرگ را برای خود راحتی می داند، اما مرگی پس از ساعتی دیگر که خود را در ساحت حریم محبوب برساند و آنچه می خواهد

ص:109

عذرها از یار گرامی بخواهد. جاذبۀ کوی مقصود نیز از آن طرف سخت می کشد، بیچارگی خود را بین زمین و آسمان می بیند.

در پاسخ مهاجر لرزی گرفتش شدید، بدنش از لرز مرتعش بود،

ندامت از گذشته، امید آینده، خوف و رجا، در اعصاب کورانی آورده، جزر و مدی از زیر جمجمه تا نهایت عصب در جریان است.

مهاجر باز گفت: ای ریاحی! کار تو شبهه ناک است، هرگز در هیچ موقفی مانند آنچه الان از تو می بینم ندیده ام. اگر گفته می شد شجاع ترین مردم کوفه کیست؟ من از تو نمی گذشتم، پس این چیست که از تو می بینم؟!

جواب نخواهید، ملامتش مکنید، ندای فطرت و وجدان است.

در اندرون من خسته دل ندانم کیست؟ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

گفت: راستش این است که من خود را مخیر می بینم بین جنت و نار (بهشت و دوزخ)،

اهل دل آگاهند که صددار شوری در یک لحظه در دل تشکیل می شود و گویندگانی از هر گوشۀ دل برمی خیزند و سخن مناسب خود را

می گویند، آن وقت قهرمان می خواهد که حکم قطعی صادر کند و در راه اجرا بگذارد و در اجرا هم چنان حکیمانه برود که پیش از هشیار کردن موانع، خود را از آنها گذرانده باشد؛ ابراهیم بت شکن تنها سربازی است که یک تنه به دشمن تاخته چونان که پس از درهم شکستن هدف دشمن، دشمن از نیتش آگاه شد. حر برای فصل و قضا، راه دو طرف را روشن می دید، چیزی جز عملی کردن و عمل کردن به عهده

ص:110

باقی ندارد و انصاف را او هم برای انجام عمل از قوت اراده کسری نداشت. عزیمت او فقط بال و پری می خواست برای سمندش تا بتواند او را از تیررس صیادان تیرانداز آن دشت بگذراند.

اسرب القطا هل من یعیر جناحه لعلی الی من قد هویت اطیر

اکنون چنانکه چند قدم از حومۀ نفوذ دشمن گذشته، از میدان جاذبه دنیا هم رد شده لذت ترفیع مقام، حب ریاست، شرف رقابت، همه عقب مانده اند. اینک اگر اندکی توسن زیر پایش مدد کند، از حلقۀ آفات هم به در می آید، گذشته از آنکه به یادش آمد که این راه آفت ندارد. همین که مجاهد از خانه بیرون آمد اگر چه مرگ در بین راه به او برخورد و پیش از رسیدن به مقصد او را در رباید، لطف ایزد به استقبال می رسد و او را از چنگال مرگ می رباید، بالاخره خدا او را از دست مرگ می گیرد نه آنکه مرگ او را از دست خدا بگیرد و هر کس خدا را برگزیند و خدا او را باز گیرد بهشت است، آن آزاد اکنون از سه مرحلۀ گذشته که هر یک طلسمی است از حومه استخدام و نفوذ دشمن، از جاذبۀ دنیا، از حلقۀ آفات، اینک جذبۀ حق و حقیقت قوی شده، اگر او را ریز ریز کنند نمی توانند از مینوی حقیقت و بهشت ابد منصرف کنند؛ پس از آنکه در جواب به مهاجر بن اوس گفت: که خود را بین بهشت و آتش، آری جنت و نار، مخیر می بیند به سخن ادامه داده گفت:

و به خدا سوگند! چیزی را بر مینوی بهشت اختیار نمی کنم و برنمی گزینم اگر

ص:111

چه قطعه قطعه شوم، اگر چه سوخته شوم.(1)

چاه است و راه و دیده بینا و آفتاب

تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

گویی خیال آمد که مبادا مهاجر مداخله در رأی من بخواهد و بگوید: ای ریاحی! در این طرف کشته شدن هست، خود جواب گفت: اگر چه کشته و قطعه قطعه شوم، باز گفت: اگر چه سوخته شوم، آری، شعله هیچ آتشی به اندازۀ شعله درون سینۀ پرسوز من نیست، این آتش مرا می سوزاند تا خاکسترم را از کجا سراغ بگیرند.

بعد تازیانه به اسب زد، سمند بادپا، رو به سپاه حسین علیه السلام پرواز کرد. همین که نزدیک آنها رسید، سپر را واژگون کرد، همراهان حسین علیه السلام گفتند: این سوار هر که هست ایمنی می طلبد.»(2)

البته همراهان امام علیه السلام مراقب میدان بوده اند که هر کس با سوء قصدی پیش بیاید، آنها با تیر خدنگ چشمش را بیرون آرند، از دور نمای حر تا نشناخته بودندش، همین قدر فهمیدند که به سرصلح آمده و به هیئت و زی ایمنی طلبان می آید، گویی می گوید: امانم بدهید تا خود را برسانم و حقیقت را بگویم.

ابن طاوس گوید: «بسان آن کس که روی به وادی ایمن برود می رفت و می نالید و می بالید.

ص:112


1- (1) قال: انّی وَاللهِ اخَیِّرُ نَفْسی بَیْنَ الْجَنَّهِ وَ النّار فَوَ اللهِ لا اخْتارُ عَلَی الْجَنَّهِ شَیْئاً وَ لَوْ قُطِّعْتُ وَ حُرّقْتُ؟
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 99/2-100؛ تاریخ الطبری: 325/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 121.

ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس موسی اینجا به امید قبسی می آید

قصد حسین علیه السلام داشت، و دست به تارک سر نهاده و می گفت: بار خدایا! به سوی تو انابه دارم، دست توبه بر سر من بگذار که من دل اولیای تو و اولاد دختر پیغمبر تو را صلی الله علیه و آله آزردم.»(1)

حر در آستان حسین علیه السلام

طبری گوید: «همین که نزدیک تر شد و شناختندش، بر حسین علیه السلام سلام کرد.

دیده اید که عرب ها از فاصلۀ بسی دور سلام می پرانند با تمدید صوت مخصوصی همین که صدا رس شدند، اعلان سلام و سلامت جویی خود را می کنند، حر مانند آزادگان خجل پیش از ورود در ساحت حریم، معرفی خود و اعتراف به سابقۀ خویش را لازم دید.

و گفت: خدا مرا به قربانت کند؛ ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله! من آن همراهت هستم که تو را حبس کرده از مراجعت مانعت شدم، در راه پا به پای تو آمدم تا

ص:113


1- (1) «یده علی رأسه و هو یقول: الّلهُمَّ الیکَ انَبْتُ فَتُبْ عَلَی فَقَدْ ارْعَیتُ قُلُوبَ اوْلیائِکَ وَ اوْلادَ بِنْتَ نَبِیِّکَ. فَلَمّا دنی مِنَ الْحُسَیْن وَ اصْحابِهِ قَلّب تُرْسَهُ وَ سَلَّمْ عَلَیْهمْ»، طبری و در روایت ابن طاووس گوید: حر از پس اعتذارش گفت: «فَاِذا کُنْتُ اوَّلَ مَنْ خَرَجَ عَلَیْکَ فَاْذَنْ لی انْ اکُونَ اوَّلَ قَتیل بَیْنَ یَدَیْکَ لَعَلّی اکُونَ مِمَّنْ یُصافِحُ جَدَّکَ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله غَداً فی القیمه». ابن طاوس گوید: مقصود او اولین کشته از حالا به بعد است؛ زیرا جماعتی پیش از او کشته شده بودند، چنانکه وارد شده.«اللهوف: 62؛ الامالی، شیخ صدوق: 223»

خود را به پناهگاهی نرسانی و بعد به تو سخت گرفتم تا پیاده ات کردم و در این مکان هم به تو ننگ گرفتم؛ اما به حق خدایی که جز او خدا نیست، گمان نمی کردم که این مردم سخن و پیشنهادهای تو را ردّ کنند و کار را با مثل تویی به این پایه برسانند.

من در بدو امر با خود گفتم: باکی نیست که من با این مردم در یکپاره از اقدامشان سازش کنم تا گمان نکنند من از اطاعتشان بیرون رفته ام ولیکن آنها خود البته این پیشنهادها را که به آنها می شود از حسین علیه السلام قبول خواهند کرد؛ و به خدا اگر گمان به آنها می بردم که از تو قبول نمی کنند مرتکب این کارها دربارۀ تو نمی شدم و اکنون به راستی آمده ام پیش خودت، توبه کار و فداکار.

نزد خدا از آن کارها توبه نمایم و جانم را هم با تو به میان بگذارم.

تا پیش رویت بمیرم، حالیا آیا این کار را برای من توبه می بینید؟

امام: آری، خدا توبه پذیر است؛ توبه ات را می پذیرد و می آمرزدت، نامت چیست؟ گفت: من حرّ بن یزیدم؛ امام علیه السلام فرمود: تو همان حرّی چنانکه مادرت نامت نهاده، تو حرّی در دنیا و آخرت اینکه پیاده شو،

جملۀ اخیر را در مقام خوش آمدی، یا بفرما ایراد فرمود بالاخره یک نوع پذیرایی است.(1)

ص:114


1- (1) و قال جعلنی الله فداک، یابن رسول الله صلی الله علیه و آله انا صاحبک الذی حبستک عن الرجوع و سایرتک فی الطریق و جعجعت بک فی هذا المکان و الله الذی لا اله الا هو ما ظننت ان القوم یردون علیک ما عرضت علیهم ابداً و یبلغون منک هذه المنزله، فقلت فی نفسی

حرّ گفت: من سوار باشم برای تو لازم تر و سودمندتر تا پیاده شوم؛

یعنی اکنون من باید به فکر تو باشم.

بر زیر این توسن ساعتی با اینها جنگ می کنم و کارم به پیاده شدن خواهد کشید.

اما زمانی که دیگر نبض و نفس نداشته باشم.

امام علیه السلام فرمود: پس چنان کن که به نظرت می رسد.»(1)

حرّ از پس این سرفرازی برای منقلب کردن سپاه برگشت، برابر سپاه اسب

تاخت و تا جلوی همراهان سابق و اصحاب عمر سعد خود را پیش آورد و بعد به سخن آمد.(2)

ص:115


1- (1) قال: انا لک فارساً خیر منی راجلا؛ اقاتلهم علی فرسی ساعه و الی النزول ما یصیر آخر امری.«تاریخ الطبری: 325/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 122»
2- (2) فاستقدم أمام اصحابه، ثم قال، ایها القوم؛ الا تقبلون من حسین علیه السلام خصله من هذه الخصال التی عرض علیکم، فیعافیکم الله من حربه و قتاله.
سخن ناصح مشفق

گفت: ای قوم!

که به کارهای مردانه باید قیام کنید.

آیا قبول نمی کنید از حسین علیه السلام هیچ یک از این چند خصالی را که به شما پیشنهاد کرده است تا خدا شما را از تبعات جنگ با او عافیت دهد؟

کلمۀ خصال در اینجا به معنی پیشنهاد است.

گفتند:(1) با امیر «عمر سعد» گفتگو کن، پس حرّ مجدداً با عمر گفتگو را از سر گرفت و مر آن گفتار خود را که پیش به او گفته بود، باز گفت. عمر در جواب گفت: من به این کار حرص زدم و اصرار خود را کردم و اگر به آن راهی یافته بودم، کرده بودم!!»(2)

حر در خطابه آتشین

شما می دانید در میان سرنیزه و قوۀ غیر قابل مقاومت مهلت سخن و سخنرانی نیست، مخالف این سپاه از هر طرف بغلتد سر نیزه ای به پهلوی او فرو می رود، ولی حر یک تن شهسواری است که مرعوب از اظهار شوکت قوا نیست، خود، فرمانده این سپاهی بوده که اکنون برای ارعاب حسین خود را در مظهر قوت و شوکت می نماید.

همان فرماندهی که واجد شرایط نظامی عرب و در سطح اعلی از نظام

ص:116


1- (1) فکلّمه الحر بمثل ما کلّمه به قبل و بمثل ما کلّم به اصحابه.
2- (2) تاریخ الطبری: 325/4-326؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 122.

سلحشوری است، او به تمام معنی یک تن نظامی اسلامی است؛ در ظاهر گویی یکپارچه فلز آهن است که جرأت می کند برابر سرنیزه های افراشته و اسلحه ای که در مظهر قوۀ نظامی نهاده اند جسورانه بایستد. اراده خود را با صلابت و خشونت روح که خاصیت نظامی است تحکیم کند و در باطن با یک انقلاب درونی در آغوش است. همین که لب به سخن می گشاید یک دریا عاطفه از سرّ صمیم او نمایان شده موج می زند.

شرط نظامی اسلام همین است؛ مانند کوهساران که همه جا سنگ خارا است و در کمر و دامن آنها سرچشمه روانی می جوشد و می نماید که سرّ دل کوه و سنگ خارا هم آب روان است، نیروی آهنین سپاه اسلام هم باید در زیر آهن حامل سرچشمۀ مهر بوده، قاصد خدمت به جهان باشد، سپاهی هر چند باید دارای دل فولادین باشد، اما در دل جز مهر به جهان و عشق به خیر و خدمت نباید داشته باشد. این سخنور یک تن نظامی است که ظاهر پر صلابت او با باطن پر رحمت او هر کدام جداگانه می خواهد بر ارعاب افواج دشمن غالب گردد. ظاهر او چون سلحشوران، به صلابت تا آخرین حد آراسته است.

نیروی توحید خود لازم دارند که از هیچ شوکتی نترسند، از مقابله هر نیرویی رو گردان نباشند، از رستم قادسیه و هامان ارمن و نظام روم و سپاه یرموک پروا ننمایند، برابر شاهان سخنان حق را بگویند. این ظاهرۀ قساوت که حد اعلی قوت ارادۀ فرماندهی است در او توأم شده با نبعانی از عواطف که چشمه ساران را خجل می کند - نبعان عجیبی که از برخورد به حوزۀ تشنگان و سر چشمه نبوت صد چندان شده بود -

ص:117

عواطف در او اساساً به حسب خلقت سرشار بود، ولی نه چندان که شباهت به رحمت نبوت داشته باشد، اینک که از سرچشمۀ معنویات منبع می گیرد، به قدری سرشار شده که همۀ جویباران وجود را فرا می گیرد. غریزۀ اکرام مهمان، غریزه واگذار ننمودن پناهنده که به سرمنزل انسان می آید، غریزه ایستادگی در پای وعده نصرت، غریزه التزام به دفاع از مهمان موعود، غریزۀ ترحم بر تشنگان، رویه با دوستان، مروت با دشمنان، مدارا از او اکتساب کرده است.

این غرایز و عواطف پر ارج و بها همه رشته ها و روابطی هستند با کمالات انسانی که روحیۀ عربی تا اندازۀ واجد آن بوده، به واسطۀ آن زمینۀ پذیرفتن نبوت داشت، قابل تشریف نظامات آسمانی شد.

از همین رشته های غرایز طبیعی مخبوء(1) است که روابط مخلوق با خالق شروع می شود. اگر این رشته غرایز توأم شود با نظامات مقدس آسمانی، عرب باید در هر یک از اینها برای سایر ملل مشرق و مغرب نمایندۀ پیامبر باشد چه که جمعیت عرب در پیرامون پیامبر آسمانی به منزله دست و پای اویند و او خود با خانواده در وسط به منزلۀ هستۀ مرکزی حقیقت بوده، آن غرایز پرارج و پرمیمنت همه در عرب موجود و در حر تکمیل بود و از برکات نبوت و ذات اقدس رسالت آنقدر سرشار گشت که عرب لایق شد عنوان دیگرش، سپاه مسلمین یا نایب مناب نبوت اسلامی گردد.

ص:118


1- (1) مخبوء: مخفی، پنهان.

حرّ که در این غرایز به واسطۀ قدس نهاد و شرافت خانواده به حد اعلی بود، در سطحی بلندتر از سطح وجود توده عرب قرار داشت. از توبه و سرخوش بودن، از اتکای به حقیقت محض، قوی تر شده از اتصال به حوزۀ حسین «ینبوع تقوا» نبعان نوینی در خود دید، اتکای به حقیقت او را فوق تصور قوی و نیرومند نمود؛ چه اتکای به حقیقت هر گوینده را قوی تر می کند، گوینده هر چند قوۀ بهادری داشته باشد هنگام اتکای به حقیقت قوت او صد چندان فزون گردد.

در این سطح بلند رشادت غرایز عاطفی او با مقدسات عواطف نیز که از سرچشمۀ فوق می رسد نزدیک شده، جوشش عواطف او در این وقت شبیه به جوشش عواطف انبیا بود که جهان را فرا می گیرد. آری، غرایزی که عهده دار روابط حسنه بین بشر است همین که با مقدسات آسمانی هم آهنگ شد و در حد متقارب به نبوت درآمد می تواند شخص را نمایندۀ آمال محمد صلی الله علیه و آله نموده و معرف نظام و نظامی اسلام در صدر اول گرداند، برای سایر اهالی جهان در شرق و غرب به منزلۀ پیامبر و در درجۀ دوم پیامبر دومین جهان گرداند، بلکه محمد در پیکر امت در مظهر اعظم بود؛ یعنی مجموع عرب که محمد در وسط و باقی در پیرامون او و قائم به دعوت او بود، یک شخص تنومند بود که باید گفت محمدی بود، در مظهر اعظم خود جلوه گر شده که بدین وسیله راز الهی را بلند بگوید.

سپاهی که حامل رأی و روح محمد صلی الله علیه و آله به سوی جهان باید چه سپاه عرب باشد و چه غیر عرب، باید آمیختگی اسلحه او با مهر سرشار به

ص:119

اندازه ای باشد که مردم در جنب انگیزش مهر وذره پروری او قوه و اعمال قوه را چیزی نبینند، بهادری را چنان با عاطفه مزدوج نموده باشد که نمایش دل یک تن مادر و قهر یک تن پدر را بدهد که گویی دو تن متحد شده اند. پدر که مظهر مهابت است با مادر که مظهر محبت است از اتحاد خود مجموعاً یک تن شخص بزرگتر را که جامع دو جهت است فراهم آورده، آن شخص واحد که مکبر انسان است همانا روح بزرگ محمد است در تن امت اسلام که پیکر سترگی است، اگر بخواهد حامل روح اعظم باشد. تن آن به فراخور روح آن تنومند باید.

پیکر امت اسلام که آن روزگاران جامعه عرب بود با تنومندی خود توانایی داشت که حامل روح محمد به جهان و مبلغ پیام و مرام او به سوی جهانیان باشد. باید این شخص مکبر که خدا خواسته بلندگوی محمد به جهان و برای جهان و جهانیان باشد و بزرگ جهان گردد، روابط اجتماع را که به وسیلۀ غرایز و رشته های آن محکم می گردد کاملاً نگه دارد، پدری به جهانیان نماید. مادوی به مردم یعنی به اطفال زمین نماید هر جا افتاده ای را دید، به تشنه ای رسید بالای سر او بایستد، آب به او برساند، نماز استسقا بخواند، به آبروی خود بارش از آسمان بگیرد، آب فرود آرد(1) و به آب و نان اهل عالم کاری نداشته باشد، به

ص:120


1- (1) خدیجۀ ام المؤمنین دلداری پیغبمر خدا صلی الله علیه و آله می داد که خدا تو را هرگز واگذار نخواهد کرد. چنین می گفت: کلّا لا یَخْذُلُکَ الله. فَاِنَّک تقری الضَّیْف وَ تَصِل الرَّحم وَ تَحْمِلُ الکَلَّ و تُکْسِبُ الْمعدمَ وَ تُعینُ عَلی نَوائِبِ الْحَقّ - ای الدهر.«المناقب، ابن شهر آشوب: 44/1؛ بحار الأنوار: 195/18، باب 1»

جهان بفهماند که من درکشورگیری خود به آب و نان کاری ندارم. من ایمان از شما می خواهم، دادن آب و نان را در گرو ایمان نمی گذارم، من به سان دجله و فراتم که دو سرچشمه طبیعتند و با لرزش امواج پیاپی خود، منطق رحمت را به زندگان می رسانند.

منابع طبیعت هم منطقی دارند، منطقشان این است که آب به هر تشنه ای باید داد، اگرچه هم عقیده نباشید. گویند به دلیل آنکه جریان طبیعی ما به هر سو و به سوی هر کس می رود، اگر چه مسلمان نباشد، ما از آن همه ایم. مهمانخانۀ خدای همه ایم، آب می گوید جریان تدافعی من رشتۀ رابطی است متصل بین منبع حیات با احیای دیگر، این رابطه با افتادگان بیشتر است و هر زمین گودتر است به همان نسبت رابطۀ آب با آن بیشتر است، این رابطه باید هر چه محکم تر گردد.

نهرهای عظیم که از سرچشمه تا دریا، راه دور و دراز می پیمایند هر جا می روند پیامی هستند از مبدأ وجود به ذرات خاک، آنجا که خبردار باشید خدای شما حیات بخش است، فیضان دارد، شما برخیزید حیات از او بگیرید، پیام ما را بپذیرید و رشتۀ خود را با او محکم تر کنید.

اسلام که به جنگجویان خود دستور می داد آب را به روی دشمن مبندید می گوید: من این منابع رحمت های عمومی را به حال خود می گذارم، من با منبع ایمان و نبعان دل و جان کار دارم، می خواهم نبعان غرایز وجدان

ص:121

نیز دوش به دوش ینابیع و سرچشمه ها بیاید و جریان آنها نیز بر منابع طبیعت افزوده گردد تا آب به همه برسد و آدمیان ناروایی نکنند، از ستم جمعی نارواست که آب و معادن طبیعی و مراتع عمومی به بعضی می رسد و به بعض نمی رسد. باید آن ستم و بغی و عدوان از بین برود تا آب به همگی برسد. برعکس کشورگیران جهان که می خواهند منابع رحمت را به حیازت درآورند، به خود اختصاص دهند، زمام حیات و زیست موالید را خود به دست گیرند، دست غیب از گریبان انبیا و سپاه آنها بیرون آمده تا آن منابع را از ظالم بگیرد و به حال طبیعی خود باز آرد و به همه برساند و چونان که آب خود بالطبع به همه جا روان است و همه را می رسد و به قدر کفایت همه خلق شده، این جریان را نشانه و نمونۀ ارادۀ یزدان و مراد او از آب و نان بدانند. مردم نیز مردمی کنند، لطف خود را جریان دهند و با آن یک صدا سازند تا بسان آب و به همنفسی آن به همه جا برود، جلو آن را نگیرند که به خود اختصاص دهند تا از چشم تنگی آن را نیز به رنگ خود درآورند.

به تفسیر ارادۀ ایزد و به جریان امر بر طبق این ترجمه چون ستمگران حاضر نیستند، انبیا مجبور شده اند اعمال نیرو نموده، اسلحه به کار برند اعمال قوه نمایند، انبیا می کوشند که به جای خیال بغی و عدوان اندیشه خیر و احسان را عمومی کنند، نبعان دل و روان را نیز به لطافت منابع عمومی و ینابیع طبیعی درآورند، دل را به همراه ینبوع روان نمایند که خیرات عمومی را همه برای همه بخواهند، چنانکه زمین «مادر همه» منابع طبیعی را به قدر کفایت انام تهیه کرده و هر سرزمینی جداگانه به

ص:122

قدر کفایت اهل آن اقلیم و تمام اولاد خود که موالید بشری باشد خود از آب، هوا؛ نور فیضان دارد، پستان زمین انتظار دارد که اولاد او همین که از فیضان او پیام او را شنیدند عواطف آنان نیز به فیضان آمده و از فیضان خود هر سدّ و هرحدّ بی منطقی را که تطابق با منطق طبیعت صادق ندارد و حسن تفاهم بین آنها نیست از بین بردارند، اختصاص جز روی امتیاز عمل منطقی صحیحی ندارد. هر کس عملی در زمینی کرد که آن را زنده نمود، هر کس آبی را به حفاری و نقب جریان داد، البته نتیجه عمل او که کشته دست خود اوست اختصاص به او دارد، اینگونه منطق حسن تفاهم با مجرای طبیعت دارد و اما منابع عمومی، به عرق جبین کس نیامده، خود آمده تا هیچکس آن را از خود تنها نداند، مقاصد الهی در مادۀ آن چنان است که آن خود به جهان می رسد.

دستوری که آب را به روی قلعۀ دشمن نبندند، همانا تطبیق دادن نیروست به مقصد ایجاد که از خود جریان نظام وجود معلوم می شود.

در اقتصادیات و مادیات هر جا مقاصد الهی صریح است لهجۀ تعبیر آن باید روشن باشد، یعنی محتاج به استدلال نباشد و چنان در دست و دهان خلق افتد که نفوس قبل از فکر به آن اعتراف کنند، چون مطالبی که درک آن نیاز به فکر دارد قبل از مدرسه فکر، نفوس به آن خاضع نیستند و قضایای راجع به آن نزد اکثریت گنگ است و روشن نیست و قضایایی از این قبیل که: آب را نباید از تشنه بازداشت، مهمان را باید گرامی داشت، و عدۀ نصرت شده را باید یاری داد، مدارا لازم و احتکار حرام است، غریزه وار در خاطرها نهاده است که عالم و امّی بومی و

ص:123

بدوی، زود آن را دریابند، خدا نفوس عموم را به آنها زودتر از رفتن به مدرسۀ فکر آگاهانیده و به اعتراف واداشته و شنوندگان را برای تثبیت و اثبات آنها خاضع نموده، قضایای آنها را قضایای محموده و پسندیده قرار داده، قلوب را در پسند آنها اتفاق داده قضایای مشهوره محموده را بدون سمه استدلال مقبول عموم قرار داده، منطق این قضایا را غیر از منطق فلسفه و قبل از منطق فلسفه در نهاد نهاده؛ زیرا قضایای مشهوره محموده غالباً در موارد اخلاقی و برای معالجۀ ابتلائات عمومی است، بسان معالجاتی که طبیعت بدن قبل از طبیب خود به خود می کند که اگر موقوف به تشخیص طبیب و مدرسۀ طب و دورۀ طب می گردید خلق اکثر می مردند.

این قضایای اخلاقی را نیز به طبیعت نزدیکتر کرده و محتاج به فکر فلسفی نکرده و بسان حوائج طبیعی جوع و عطش، منطقی خاص برای آنها قرار داده است. آیا مادران به منطق استدلال، پستان به دهان کودکان می نهند؟ واقعاً اگر شیر دادن را موکول به مدرسۀ فلسفۀ علیا یا مدرسۀ قابلگی یا مدرسۀ طب و طبیعت می کردند قیمت حقیقی عاطفه و بی ارجی این مدرسه ها آشکار می شد؛ زیرا احدی زنده نمی زیست، و هر چند اینگونه قضایای محموده مشهوره را در منطق فلسفه کم اعتبارتر از قضایای برهانی می شمردند، ولی حیات اکثریت خلق و جنبۀ اکثریت حیات به این قضایای اخلاقی اداره شده و می شود. با وصف آنکه هنوز به قضایای فلسفیه راه نیافته اند؛ هر قضیۀ اخلاقی که اثر وجودی می دهد حقّیت آن و حقیقت آن ثابت است. مثلاً به واسطۀ غریزۀ اکرام میهمان

ص:124

که قضیۀ آن مورد اعتقاد عموم نفوس است و آن را محموده می شمرند دو نیم خلایق استفاده می برند به رابطۀ این قضیه نیم خلائق که مهمانند و نیم دیگر که میزبانند روی اطمینان به رشتۀ آن به منزل یکدیگر می روند و می رسند، اطمینان به رشته اش از یک طرف باعث انگیزش دل مدعوین شده که از جا برمی خیزند و به سوی میزبان می روند و نیز اطمینان میزبان را به تهیه و تدارک وامی دارد، چون رشته اش اطمینان بخش است نه در تحریک کوتاهی می شود و نه در حرکت سستی می کنند و چون غرایز را برای ضمانت خود ضامن می دهند، خسارتی هم به طرفین وارد نمی گردد. ضمانت این غرایز گر چه از جنس محاسبات ریاضی و هندسه نیست، ولی صیانت آن که به ضمانت غرایز است محکم تر از قضایای هندسه است.

خلق قبل از تطبیق آن با هندسه به آن اقدام می کنند بلکه این هم هندسه ای است، هندسه حیات بشر و هندسه امی که حیات بشر روی آن اداره می شود، ریشه دارتر است از هندسه آب و گل. حب ازدواج در دوشیزگان، غریزۀ حب خانه داری در آنان، غریزۀ تربیت اولاد که هندسه های ایجادند از فنون ریاضی در حیات بشر کارگرتر هستند باید، آنها را هر چه بیشتر محکم تر کرد، وای به آنان که این غرایز را می کشند و آن فنون را زنده می کنند.

انبیاء که شاگردان حقند، دست حق را بهتر در طرح ریزی شالده حیات می بینند.

ص:125

«اَقْرَبُکُمْ مِنَ الله ابَرَّکُمْ لِأهْلِه» «جِهادُ الْمرْأهِ حُسْنُ التَّبَعُّل»(1)

«مکارم الاخلاق»

مدرسه ریاضیات هنوز به دنیا نیامده بود که اینگونه استادان و بنایان و مهندسان حیات بشری در کار بودند و در آخر هم آن فنون و مدارس خواهد رفت و کار این مهندسان عالی مقام ادامه خواهد داشت، کار غرایز بالحقیقه از فرشتگانی است که تأثیر آنها عمیق و عریق و ریشه دارتر از اصول هندسی است.

محمد صلی الله علیه و آله که روح نظامات آسمانی برای زمین بود به ترجمۀ همین پیام های ربانی برخاست تا فیض رحمات را در این خاکدان روان کند، مهر و عاطفه را که سرچشمه های پرجوشش است و رشته های وصل با خداست تأکید نماید.(2) در سپاهیان اسلام روح ربانیت را دمید که

ص:126


1- (1) الکافی: 507/5، باب حق الزوج، حدیث 4.
2- (2) پرگار و ابزاری را که باید بشر برای ترسیم نظامنامه حیات از مادۀ غرایز اولیه به کار برد، افسوس که به کار نمی برد و بی پرگار هیچ شکل هندسی را به طور صحیح نمی توان کشید. آن کسان که می گویند: کار این جهان از اولین حد طبیعت تا آخرین سر حد ریاضیات نظامنامۀ آن روشن است، ولی از این سرحد به بالا یعنی از نظامات بشری تا فلسفۀ علیا ناحیۀ تاریکی است، و همواره معرض تغییر و هرج و مرج است، غفلت از آن کرده اند که اگر پرگار و ابزار را شخص مهندس در ترسیم به کار نبرد، شکل هندسیه هم صورت ریاضی به خود نمی گیرد. غرایز که ماده حیاتند بسان مصالح بنیان اجتماع اند، نقض خود غرایز یا به کار بردن آنها بی پرگار مخصوص و ابزار خاص به آن سبب است که هرج و مرج می آید. آیین ها و دول عالم هر چه در نقض این غرایز بکوشند و

ص:127

اقتصادیات را از انحصار در حوزه ای درآورند و با اعمال اسلحه ستمگران را که از ظلم و بغی و عدوان سدّی پیش راه نیکخواهی نفوس از یک طرف و پیش راه منابع از طرفی دیگر کشیده اند از بین بردارند، خون ستمگران را بریزند، دست آنها را ببرند، تا موانع و مزاحمات مقاصد الهی را از بین بردارند و در نسل پاکی نفوس خیّری بار آرند که مجتمعات آنها منافیات مقاصد رب کائنات را نداشته به تکثیر نسل بیفزایند و برهان نو به نو به خلاقیت حق ادامه شود، یعنی از باغ وجود با حد اکثر از حیثیت کمیت و انفع از حیثیت کیفیت خلائق پدید آیند و عواطف با نبعانی از سرچشمه دل بجوشد که اقتصادیات را هم به فشار خود و به تدافع پی در پی ساری و جاری کنند. چشمه ساران اگر آبهای راکدشان به یکدیگر راه یابند، آب آنها لطافتی تازه به خود می گیرد و

ص:128

به واسطه جریان هر یک در دیگری خود نیز از گندیدگی وامی رهند، تحصیل این نتایج برجسته موکول به قوه بهادری نظامیانی است که خود غرق زره و آهن بوده ولی روان آنها غرقۀ رحمت و بزرگ منشی و شرافت باشد.

یکی از نویسندگان بیگانه در باب امپراطوری اسلام در کتاب خود می نویسد: احکام و قوانین اجتماعی و مملکتی در این امپراطوری از قرآن و تفاسیر قرآن مأخوذ بوده تا گوید: اعراب از نظر علمی در درجۀ اول قرار گرفته، مسلمین اندلس را از نظر علمی و مالی به کلی منقلب کرده و آن را تاج سر اروپا درست کرده بودند و این تغییر و انقلاب نه در مسائل علمی و مالی تنها، بلکه در اخلاق نیز بوده. آنها یکی از خصائل ذی قیمت و عالی شأن انسانی را به دنیا آموختند یا کوشش داشتند که بیاموزند که مروت و انصاف یا تساهل و مدارای مذهبی نسبت به ادیان مخالف بوده باشد، سلوک آنان با اقوام مغلوبه تا اینقدر نرم و ملایم بوده که کلیسا و اساقفه زیر سایه آنها محترم می زیستند تا گوید علاوه بر تساهل مذهبی سلوک بهادرانه و جوانمردی آنها هم به درجۀ کمال بوده و آن اصول سپاهیگری از قبیل نظر داشتن به عاجز و ضعیف، شفقت و مهربانی با طرف مغلوب، ثبات و پایداری در عهد و پیمان و غیره که ملل نصاری بعداً آموخته و در دماغ آنان صفات مذکوره، رنگ مذهبی به خود گرفته و کاملاً به آن علاقمند بودند تمام اینها به وسیلۀ اعراب اسلام در اروپا شایع گردید.

برای سپاهی تا وقتی که این ده صفت یعنی: نیکی، شجاعت، خوش

ص:129

اخلاقی، سخنوری، فصاحت، قوت جسمانی، شهسواری، نیزه بازی، شمشیر زنی، تیراندازی جمع نبود، لقب «فتی» جوانمردی به او داده نمی شد و حق نداشت خود را جوانمرد نامد.

تاریخ اندلس پر است از قصص و حکایاتی که از مطالعۀ آنها می توان فهمید: این خصائص و صفات در عرب ساکن آنجا تا چه درجه اشاعت داشته است.

مثلاً والی اسلامی در قرطبه به سال 1139 طلیطله را محاصره کرد، سلطان آنجا که زنی از شاهزادگان نصاری بود به نام (برنژر) و گرفتار محاصره و مضیقه بود، پیکی نزد والی مزبور فرستاده پیغام داد که حمله بردن به زن خلاف آیین جوانمردی است.

سپهسالار اسلام فوراً دست از محاصره کشیده لشکرش را مرخص کرد و فقط ملاقات شاهزادۀ طلیطله را درخواست نمود. تا گوید: و بالاخره اصول مزبوره سپاهیگری پیش نصارای اندلس هم رواج یافته ولی خیلی به تدریج دیگری(1) از بیگانگان در کتاب تاریخ عمومی خود نظام فروسیت را در شوالیه های فرانسه و نبلاء ستوده و گوید: اروپا آن را از مردم جنوبی فرانسه و آنها از عرب مغرب زمین فرا گرفتند.

گوید: فروسیت یعنی شهسواری نظامی عسگری بوده است که اعضا و

ص:130


1- (1) فیلیپ فان نس میر آمریکایی، در بخش آینده سرگذشت اقطاع و فروسیت در تاریخ اروپا را خواهید دید، حدّ فروسیت، تمرین فارس، مشهد فروسیت، نمایش مبارزه، تأخر فروسیت، محاسن فروسیت؛ هر یک را در چند سطر خواهید خواند.

نفرات آن را فرسان لقب می دادند. آنان با قسم متعهد می شدند که کار خود را حمایت از مقدسات قرار دهند و یکسره در دفاع از ضعیف و مظلوم باشند گوید: هسته جرثومه این نظام فروسیت در اروپا ظاهراً همان فرسانی بودند که شارل مارتل برای جلوگیری از غزوات مسلمین در اکباتانیا بعد از معرکه توروس تنظیم کرد. در این جنگ ها علی القاعده فرنگ از عرب مغرب آموخته به اسب و جنگ بر بالای اسب شدیداً اعتناء کردند و این نظام عسکری برای اروپا جدید بود، سواران زره پوش در پشت سر پیاده نظام واقع می شد، تعمیم یافت؛ تمام اروپا را فرا گرفت، منشأ آن جنوب فرانسه شد در آغاز، اتصال زیادی به نبلای(1) صاحبان اقطاع داشت و کم کم از او جدا شده و محضاً جنبۀ قدس به خود گرفت؛ اقطاع ایالات که تیول(2) اشراف بود آنها را وظیفه دار می کرد که بر پشت اسب این خدمت عسکری را انجام دهند و از این رو اندک اندک جنگ بر پشت اسب قاعدۀ اصلی شد و تا قرونی دوام داشت، سپس این نظام حربی متحول شد و تدریجاً از صورتی به صورت دیگر درآمد و حق این خدمت و فروسیت برای هر نجیب مهذب ثابت گشت و از نظام اقطاعی نبلا و اشراف جدا شده و از وابستگی به اراضی تفکیک گردید، بسیاری از فرسان متأخران بودند که ابنا و اولاد نبلا

ص:131


1- (1) نبلا: فضل و بزرگی، صاحب فضل، فاضل.
2- (2) تیول: ملک و آب و زمینی که در قدیم از اطراف پادشاه به کسی واگذار می شد که از درآمد آن زندگانی کند.

نبودند، در این اثنا روح دینی در این طبقه دمیده شد و فروسیت یک نوع اخاء و برادری دینی شده و تا اندازه ای مشابهت با نظام کهنوتی(1) یعنی: تمحض در خدمت به مقدسات داشت.

تهذیب فروسیت را در اولاد، از سن هفت شروع می کردند و آن نوباوه را غلام می نامیدند و به سن چهارده او را تابع می نامیدند، در تربیت غلام ها نبیل خود و فرسان او، آنها را برای جنگ و بهادری تمرین می دادند و سیّدات، واجبات دینی و آداب فروسیت را تعلیم می دادند و تا به درجۀ تابع ترفیع نمی یافت فرائض خود را در داخل قلعۀ می آموخت و همین که تابع می شد باید به همراه فارس خود به بیرون قدم بگذارد و در میدان جنگ اسلحه فارس را حمل نماید، و در موقع ضرورت نورد کند و همین که به سن بیست و یک می رسید فارس می شد و او را با تشریفات مخصوص و شعائر و آداب مؤثری در رتبۀ فروسیت داخل می کردند، ابتداء شخص نامزد شده روزۀ کاملی طولانی می گرفت و شبانگاهی به نماز بیداری می کشید، سپس برای اصغای موعظه ای که متضمن واجبات فروسیتش بود حاضر در مشهد مبایعه که انجمنی بود می شد، زانو برابر نبیل به زمین می زد و نذر می کرد که از مقدسات دین و از بانوان حرم حمایت کند و هر کس را که در تنگنا است فریادرسی کند و همواره امین بوده به همقطاران فرسان نیکخواه باشد. پس از سوگند، اسحله به او عطا و شمشیر به او حمایل می شد و نبیل با شمشیر

ص:132


1- (1) کهنوتی: شغل و کار کاهن، مقام کاهن.

شانۀ او را مصافحه می کرد و به او تلقین می نمود می گفت: به نام خدا و قدّیس... و قدیس... تو را لقب بطل، بهادر دادم، شجاع، پیشرو، امین باش.

این نظام و این معنی از عرب به اروپا و به قرون وسطی راه یافت و از بطن حجاز به سایر عرب رسیده بود، منشأ اول این امتیاز بشری همان اسلام بود، آری حلف الفضول پیش از اسلام بود. پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرمود: اگر الان می بود من در آن داخل می شدم، منشیء آن همان چند تن فضل نام بودند که در ریگزار حجاز در مکه متعاهد شدند و قسم یاد نمودند که در حوزۀ مکه، ظالم قرار نگیرد و بر این عهد میثاق بستند که همسایگان و عموم عابران از آزار به سلامت باشند.

انَّ الفُضُولَ تَحالفُوا و تعاقدوا ان لا یَقرَّ ببطن مکه ظالمٌ

امر علیه تعاهدوا و تواثقوا فالجار و المعتر فیهم سالمٌ (1)

حر ریاحی را در جبهۀ جنگ بنگرید که به خطابه ایستاده، به نمایندگی احرار از همۀ این نظامات محبوبه تذکر می دهد. ظاهر او نظامی است ولی نمایندۀ محمد صلی الله علیه و آله در نظام عرب و رب النوع عاطفه است، همۀ مکرمات سپاه عرب را در میدانهای پرافتخار تنها در داخل پیرهن خویش با قوه هزاران برابر خود مجتمع نموده اجتماع قوا او را مهیمن بر سپاه قرار داده به آنها نهیب می زند، این سپهبد بی سپاه سلحشوری خود را فقط در جنب عواطف درونی و لبریز و در پهلوی رسالت از این نظامات محبوب خود گم کرده، نظاماتی که در حلف

ص:133


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 41/2.

مکه و جاهلیت آن، و در قرون وسطی و ظلمت آن بهترین چراغ بود، نظاماتی که زبان عرب باید گویای آن بوده با زبان طبیعت هم آهنگ باشد تا رسالت محمد صلی الله علیه و آله را ترجمه و تبلیغ نماید. دلاوری و حماسه پای آن مردانگی است، هر چند کار برازنده اش سرآمد حماسه ها بود، پای بر زبر یکصد الی هزار کلاه خود جنگجویان عربی نهاده آنها را پامال نموده تا آمده و به نظر بی باکی تیپائی به ارکان حرب آنها زده و به ترفیع رتبه و نشان و منصب نگاهی نیافکنده تا آنها را انداخته؛ این حماسه سرآمد حماسه ها است که در یک تن مهیمن بطل حریت جلوه گر شده و در کردار و رفتار او پدید آید، ولی با وجود این کار برازنده اش زبانش بیش از همه چیز جالب توجه است که راز آفریدگار را در حسن روابط و رشته های غرایز و عادات نیکوکاران در ضمن لحن تنقید از دشمن بیان می کند. حسناتی را که باید عرب مجتمع آن باشد؛ خصوص از آن وقت که نبوت آسمانی از دریچۀ آسمانشان بر آنها پرتو افکنده و نسمۀ هر ذی نفسی را روحی تازه داده، عرب باید آنچه از روح محمد صلی الله علیه و آله بهره مند شده، خلیفه او شده به جهان برساند تا در سایۀ شجره طوبی و در مملکت اتوبی مقصد نهایی وجود را به بشر بنماید و معلوم دارد که مدینۀ فاضلۀ اسلام فوق نظام شوالیه و نبلا و فرسان قرون وسطی و فوق حلف الفضول مکیان و فوق منطق هر منبع رحمت و هر ینبوع طبیعت است، شیواتر از دیبای تار و پود غرایز اولیه است، نتایج هر نظام و هر عدل و هر فطرت است؛ کمال نهایی غرایز است که البته از خود آنها زیباتر است، صورتهای هر گونه نقاشی به رنگ و روغن

ص:134

آخرین از خواب برمی خیزد، ثمر هر شاخۀ شیرین از خود آن شیرین تر است.

حرّ در تحت عنوان نکوهش و سرکوبی سران سپاه مدلل می کند که کار ناهنجار امروز شما با هیچ یک از آن نظامات محبوب جور نمی آید، تا چه رسد به خلافت از رسالت محمدی صلی الله علیه و آله. طلوع این نظامات از عرب شد و تکمیل رشد آن نیز به تربیت در دامن نبوت عربی محول شد، این نظامات چه از گریبان انسان سر زده باشد و چه از مجرای فطرت و منابع عمومی طبیعت از دور حجری شروع شده باشد یا از ظلمتکده دور جاهلیت یا وحشیگری قرون وسطی یا از بیابان و صحرا مادر طفل نوزاد آن سربلند است که چنین طفلی زاده با آنکه نوزاد آن تا مرحلۀ کمال آخر که نظام اسلام و رشد آن است، مراحلی دارد، هر گونه مادری از انتساب شما سرافکنده است، افعال و آثار شما که طفلی است مشوّه الخلقه زادۀ قوۀ اجتماعی شما است. به کدام جامعه این طفل را می سپارید که بزرگش کند، یک یک از کارهای شما را اگر به نکوهیدگی به جامعه ای نسبت دهند گرزی است که بر مغز و هوش آنها وارد شده که تا ابد مغزشان پریشان است از تذلل و تملق و خودباختگی، چنین کاری از دست انسان نمی تواند برآید.

چو تو خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم نیک اختری را(1)

ص:135


1- (1) ناصر خسرو.

شما نکوهیده اید از کار خودتان نه از اجبار، نه از چرخ، دعوت را خود کرده اید، واگذاری هم از خودتان است، مبتدا را چسان شروع کردید؟ و خبر اینک چسان به دنبال است؟! وعده آن جانفشانی که خود پیش مرگ او شوید چه تناسب دارد با این تاخت و تاز و محاصره و کشتن، درآمد کار از خود شما شد بدرقه بد نیز از خود شما، به دست شما احترام مقرراتی نقض می شود که معمول و متداول هر بشر و رشته مواصلات فطرت است. شما که انحطاط را تا به اینجا رسانیده اید چگونه نماینده قدس اسلام یا خوی عرب خواهید بود.

کدام زادۀ بشر، دعوت از عزیزانی از خانواده محبوبی کرده و همین که میهمان محبوب به سرمنزل آنها آمده است اینگونه سرافکندگی از خود بروز داده است.

شما مخالف رابطۀ نظام وجود، مخالف عادات عرب، مخالف شرافت قومیت، کاری می کنید که نقصان اعضاء نقصان قوا، نقصان مشاعر بدتر از این شرمساری بار نمی آورد.

عربیت سرافکنده است اگر شما را زاده و پروریده خویشتن محسوب دارد، جامعه از تحویل دادن شما به جهان در ننگ است.

در تاخت و تازتان بنگرید، از کنار بلاد شما آمده بگذرد و هنوز به سرزمین شما نیامده شما تاخته اید که خود را به او برساند، نگذارید جان به در ببرد. به او درآویخته با شدیدتر از زنجیر نگهش داشته اید، بیخ گلوی او را گرفته در بندها را به روی او بسته اید که مبادا به بلاد وسیع و زمین پهناور رو آورد ویران باد خانه شما! بلاد خدا آنقدر وسیع است

ص:136

که هرگز جا بر کسی تنگ نیست. دور باد کلبۀ شما!! هیچ پذیرایی از کاشانۀ ویرانه شما در انتظار نیست، گم باد کلبه شما!! از پذیرایی خانۀ خراب شما صرف نظر، بگذارید به دیار دیگر برگردد. ما توقع نداریم که پذیرایی کنید. نی نی مکنید. شما بمانید و خانه تان ویرانه تان!! این خرابه ها به این جغدها مبارکباد. مردمان دیار دیگر نمی گویم پذیرایی می کنند، می گویم جا تنگ نیست بلاد خدا عریض و طویل است، دیاری که در آنجا ایمنی برای او دربارۀ جان و جوانانش باشد یافت می شود. اگر چه هیچ چیز دیگر نباشد با آنکه قطعاً مردم هر سرزمین جان قربان مقدمش می کنند، بکنند یا نکنند؛ فرض می کنیم نکنند، همین که ایمن بر نفس عزیز خود و بر جان جوانان محبوب خویش در آنجا می تواند باشد کافی است. امروز میان این حلقه محاصره شما کارش به اسیری ماند که به زنجیر درآمده راه جنبیدن ندارد، در بندها را چنان گرفته اید که گلوگاه در فشار آید و راه نفس کشیدن نیست، به اسیران از دادن آب مضایقه نیست، گیرم شما به مأموریت زندان جهان انتخاب شده بودید.

«ای امت وسط عادل که باید عدالت دیگران به امضا و تصدیق شما باشد» به کدام آیین از دادن آب به کسانی که در زنجیرند خودداری باید کرد.

به دست شما چه رحمت هایی به روی اهل عالم بسته می شود، آب آسمان که بر سر همه می ریزد، شاه نهرهای طبیعی، سبزه زارهای صحنۀ طبیعت که منابع رزق حیوانات علیا و قبایل گوناگون است، هیزم صحرا و سوخت هامون و جنگل که جنبه عمومیت آن را خدا خود به دستی که

ص:137

مجری آنهاست تضمین نموده و نیز بطون اودیه که مربوط به شخص شخص نیست، اینک به دست شما به روی عالم بسته می شود.

اینان نَک(1): از عطش بیهوش به خاک افتاده اند، اینان گرچه هر چه می خواهند تنها همان دفاع است و بس، اما اگر قوۀ مقتدری به دست پیامبری یا نیکخواهی بود و مبارزۀ خونینی با اقدام شما شروع می کرد، تازه عمل او را می باید تبریر(2) کرد. گذشته از سابقه هر نیک و بد بر حسین و هر کس خلیفۀ محمد صلی الله علیه و آله شود، ابدای جنگ با شما و داوطلب شدن برای نبرد با شما در این موقع لازم و متحتم می بود، تا معلوم گردد که قوۀ ویران کن بنیان اسلام و هدّام آدمیت مساسی با روح اسلام ندارد.

عملیات شما در دورترین نقطه های دنیا اگر چنین می شد انعکاسش حوزۀ نبوت را ناراضی و خشمگین می کرد تا چه رسد به آنکه شما با بقایای حوزه نبوت، مستقیماً این کار را می کنید.

آب رحمت اگر جهان را فرا گیرد به شما نخواهد رسید، اهل عدوان همانقدر از تشنگی روز عطش اکبر می چشند که رحمت را از دیگران باز گرفته اند.

نَک، این گناه بزرگ یک تحول بزرگ به تلافی می خواهد بدون تعلل، بدون تأخیر، حتی روز، حتی ساعتی کار را به توبه تحول دهید. هشدارید! هشدارید! آنی درنگ در لب این چاه و یل به پرتگاهی سقوط

ص:138


1- (1) نک: اینک.
2- (2) تبریر: هلاک کردن، شکستن.

می آرد که اعقاب ما هم روی نجات را دیگر نخواهند دید.

خلاصۀ سخن آن مدافع بهادر را در نص سخنش بخوانید، روح توانایی را در یک تن مهیمن بنگرید که چگونه تلاش می کند که از چنبر دیو بدخو، دیگران را بسان خود بیرون آرد، بالحقیقه: او فقط یک تن نیست. نمایندۀ هزاران پیروان حسین است که زبان آنها اکنون نگشوده.

هان! بگذارید حرّ سخن بگوید که روح رأفت را مردم کوفه از نظامی تمام عیار اسلامی ببینند و راه نردبان توبه را از راهروی یاد گیرند که برای پیام به جمع انبوه اسلامیان گویی همیشه ایستاده و می گوید:

ای رهگذر! از ما به محمدیان هم کیش ما بگو، ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به خانمان محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم، چرا از تار غیرت صدایی برنمی خیزد، نه درمان دلی، نه درد دینی!!

پس حر برای سخن رو را به مردم برگردانید و با شکوهی که یک تن نماینده حق دارد و قدرتی که مرد حقیقت به خود می بیند، برای آن خطابه دفاعیه مر آنها را خطاب کرده است.

نص سخن

گفت:(1) «ای اهل کوفه! مادری که مثل شما فرزندان بزاد، رود، رودش بهتر،

ص:139


1- (1) فالتفت الحر الی القوم و قال: یا اهل الکوفه! لأمّکم الهبل و العبر اذ دعوتم هذا العبد الصالح ابن رسول الله صلی الله علیه و آله حتی اذا اتاکم اسلمتموه و زعمتم أنّکم قاتلوا انفسکم دونَه ثم عدوتم علیه لتقتلوه امْسَکتْم بنفسه و أخذتم بکظمه و أحطتم من کل جانب فمنعتموه التوجه الی بلاد الله العریضه حتی یأمن و یأمن اهل بیته فأصبح فی أیدیکم کالأسیر لایملک

اشک عزایش به سزاتر، او را دعوت کرده اید تا همین که بر شما وارد شده، نک او را واگذاشته اید، خیال داشتید (به گمان خود) که خود را در راهش به کشتن دهید و اینک بر او تاخته اید که بکشیدش، خودش را گرفته محکم نگهداشته اید و راه دربندها را بر او بسته اید، دورش را از هر سو فرا گرفته مانع شده اید که به بلاد عریض وسیع خدا رو آرد، تا بلکه به پناهگاهی خود را برساند که به جان خود ایمن و به جان اهل بیتش ایمن شود، تا کارش امروز به اینجا رسیده که در دست شما مثل اسیر به هیچ وجه مالک نفع خود نیست. و هیچ ضرری را از خود نمی تواند دفع کند. و خودش، زنانش، بچه هایش، اصحاب و همراهانش را از آب این فرات روان جلوگیری کرده اید، فراتی که از آب آن، یهودی، نصرانی، می نوشند خنزیرهای سواد و سگهای آن در آن می غلتند.

سواد یعنی سرزمین سبزه زار که سبزه چنان آن را فرا گرفته که از دور میل به سیاهی می زند و مراد جلگه اطراف فرات و ارض عراق است.

هان! اینانند که عطش هوش از سر آنها برده، از عطش افتاده و غش کرده اند. بسیار بد رفتار کردید با محمد صلی الله علیه و آله دربارۀ ذریه اش. خدا روز تشنگی موعود سیرابتان نکناد، اگر به توبه نپردازید و از این کاری که به آن اصرار دارید دست

ص:140

برندارید. از همین امروزتان!! از همین ساعتتان!!

از لشکر عمر کمانداران پیاده شان (رجاله) به او حمله کردند و تیر به رویش انداختند. او هم برگشته، باز آمد تا در جلوی حسین علیه السلام ایستاد.»(1)

موقعیت حرّ و آتش درون او و خطابه آتش فشان او می توانست کارها بکند و جهانی را منقلب کند خود انقلاب او نمونه ای بود از پشیمانی آیندۀ دیگران، ولی اراذل و اوباش و پیش افتادگی آنها کار را آشفته می کند و کرد، کارهای فکر را درهم و برهم نمود.

حر در آغوش جنگ

بهادری بنگر که در پای آن سخن کار به چه جنگ خونینی می کشد!!

ابومخنف گوید: «یزید بن سفیان شَقری (از بنی حرث بن تمیم است) در پیش آمد. حرّ گفته بود: به خدا سوگند! اگر حر را در آن وقت که بیرون رفت دیده بودم سر نیزه به بدرقه اش می فرستادم.

راوی گفت: در غوغای جنگ در بین آنکه مردم جولان می کردند، جنگ می کرده همدگر را می کشتند، حرّ بن یزید همی بر مردم حمله می کرد، می شکافت، پیش می رفت و به شعر عنتره تمثل می کرد که:

مازلت ارمیهم بثغره نحره ولبانه حتی تسربل بالدم(2)

ترجمه: همواره اسب پیلتن را در دریای دشمن تاخته و با سینه و گلوگاه در

ص:141


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 100/2؛ تاریخ الطبری: 326/4.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 131؛ تاریخ الطبری: 330/4.

میان سرنیزه شنا می دادم تا پیرهن خون به جای خفتان(1) و گستوان(2) پوشید.

اسبش ضربت سخت به دو گوش و ابروان خورده بود، خونها از سینۀ اسب سیل آسا سرازیر بود. حصین بن تمیم تمیمی به یزید بن سفیان گفت: این همان حرّ است که تمنا و آرزو داشتی. او گفت: آری، و به سوی حرّ بیرون رفت و گفت: آیا میل داری به مبارزه، ای حرّ؟ حرّ گفت: بلی جداً خواهانم؛ حرّ هم یکسره به او روبرو شد. حصین بن تمیم می گوید: من ناظر قضیه بودم و نگاه به او می کردم که به خدا گوئیا مثل اینکه جان او در قبضۀ دست حر بود، فقط بیرون رفتن او را دیدم و درنگی نکرد که حرّ او را کشت.»(3)

سواره بود، پیاده شد

«ابوجعفر از نمیر بن وعله او از ایوب بن مشرح خیوانی روایت کرده، گوید: که وی می گفت: حر بر فراز سمند جولانی کرد، من اسبش را از پا درآوردم، تیری به او انداختم و به درون دل اسب فرو کردم. اسب درنگی نکرد که به رعده و لرزش افتاد لرزید، بی قرار شد، به سر افتاد، پس حر از سر زین به زمین برجست، گفتی شیری است شمشیر در دستش و همی گوید:

اِنْ تَعْقِروا بی فاَنَا بْنَ الحُرّ اشْجَع مِنْ ذی لَبَد هُزبرٍ

ترجمه: اگر از اسب افتاده ام از نسب نیفتاده ام، اگر اسبم را به زخم از پا

ص:142


1- (1) خفتان: جامۀ جنگ، نوعی جامه که در قدیم هنگام جنگ بر تن می کردند.
2- (2) گستوان: پشت و پهلو، بر پشت آن.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 209؛ تاریخ الطبری: 330/4.

درآورید، من به پدر جوانمردم می نگرم، مردانگی ما به خونی است که از پدران در تن ماست، مردانگی ما به خود ماست نه به مرکب زیر پا است.

می گوید: پس ندیدم هرگز کسی مانند او ببرد و بشکافد.»(1)

حر پس از تقاضای نماز

«ابومخنف» از محمد بن قیس بازگو کرده گوید: «همین که حبیب کشته شد حر پیاده به جنگ پرداخت و همی گفت:

1 - آلَیْتُ لا اقْتَلُ حتّی اقْتُلا وَ لَنْ اصابَ الیوم الّا مُقبْلاً

2 - اضْرِبهُمُ بالسَّیْف ضَرْبا مُفْصِلاً لا ناکِلاً فیهِم و لا مُهَلِّلاً

ترجمه:

1 - بر آن سرم که کشته نشوم تا کشتار نکنم و امروز صدمه نخورم، مگر ازجانب جلو (یعنی به هیچ وجه رو گردان نباشم)

2 - شمشیری می زنم که بند از بند را جدا کنم. این مردم را سزاوار کشتن می دانم، نه از ریختن خونشان نکولی دارم و نه هراسی و بیمی می فهمم.»(2)

معلوم است کشته شدن حبیب جوشی بر سرها افزوده بود و چون بر سر نماز و مهلت خواستن برای ادای فریضه شده بود، بر غیرت این غیرتمندان دین و تعصب از آیین بیشتر از پیش هیجان آورد، بر اثر گفتگوی نماز و استمهال، حصین بن تمیم حمله کرده بود، لذا این مردان رشید برای دفاع

ص:143


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 210؛ الإرشاد، شیخ مفید: 104/2؛ تاریخ الطبری: 333/4.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 147؛ تاریخ الطبری: 336/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 210.

از دین و حمایت از شرف نماز، بسی به شدت نبرد می کردند.

جنگ حر با یاد شرافت عرب

و باز در میانشان شمشیر می زد و می گفت:

1 - انّی انَا الحُرُّ و مأوی الضَّیْفِ اضْرِبُ فی اعْراضِکُمْ بالسّیفِ

2 - عَنْ خَیْر مَنْ حَلَّ بِاَرْضِ الْخَیْفِ (1)

ترجمه:

1 - منم حرّ، منم آن آزاد که مأوای مهمان بوده، تا بوده بارانداز مهمان بوده ام، مهمانداری کرده ام، رسم مهمانداری و پذیرایی را می دانم، پاس مهمان را همچون من می داند، خصوص این مهمان عزیز، این مهمانی که در مکه و منی در بین مهمانان خدا گرامی ترین مهمان است، این چنین مهمان بر هر که وارد شود، دفاع از او بر صاحب خانه لازم است. پس شمشیرم به هر کس بخورد باکی ندارم، آنچه شما محافظت می کنید من به دم شمشیر می دهم.

2 - برای جلوگیری از شما و دفاع از جان این مهمان عزیز که در هر دیاری مکرم است با لشکر انبوهی می جنگم، من آن مهماندارم که در راه پاس احترام مهمانم شمشیر می زنم، در راه نگهداری مهمانم از یک دنیا شمشیر و سر نیزه باکی ندارم.

گوییا این حماسه و رجز در اثر تذکری بوده که از دعوت ها و نامه های اهل کوفه به خاطر آورده، در بین راه اوراق دعوتی را امام علیه السلام از میان

ص:144


1- (1) تاریخ الطبری: 327/3، المناقب، ابن شهر آشوب: 250/3.

خورجین بیرون آورده به او اراده داد، یاد آنها حرّ آزاد را آتش زده است و در بامداد امروز نیز در خطبۀ دفاعیه، امام سخنش به اینجا رسید که فرمود: ای اهل کوفه! شما به من ننوشتید که بیا؟!

همین که آنها گفتند ما نکردیم، همانگاه حرّ از کذب آنها برآشفت و به تعریض گفت: آری، یابن رسول الله، ما به تو نوشته بودیم، ما تو را به این سرزمین آوردیم. به خدا چیزی را بر بهشت مقدم نمی دارم، خدا باطل را دور کند.

همان زمزمه ها مقدمات وثبه(1) بود، حرّ آن وقت جزء افسران کوفه به شمار می رفت.

و سپس حرّ با همراهی زهیر به جنگ پرداخته، جنگ سختی کردند طرز جنگشان چنین بود که: هر گاه یکی از آنها حمله می کرد و میان لشکر فرو می رفت آن دیگر حمله می کرد تا او را از مخمصه خلاص و مستخلص می کرد. «در این حال هر دو پیاده بودند» یک ساعت در کار این پیکار بودند. بعد رجاله به حرّ حمله بردند و او را کشتند.(2)

همین که به زمین افتاد در همان حال یاران حسین او را از زمین برداشته در پیشگاه امام زمین گذاشتند. امام همی به رخسار او دست می کشید، غبار از چهره اش می زدود، خون از تن حرّ می جست، حسین علیه السلام بالین سرش ایستاده می گفت: ای حرّ! تو را باید آزاد مرد نامید، چنانکه مادرت نامت نهاده، آزادی در

ص:145


1- (1) وثبه: دلیری، جرأت، یکبار جستن.
2- (2) تاریخ الطبری: 336/4.

دنیا، نیکبختی در آخرت.(1)

از یاران حسین «گویند علی بن الحسین» به ذکر خیر او سرود:

لَنِعْمَ الحُرّ حرُّ بنی ریاح صبورٌ عند مختلف الرّماح(2)

دربارۀ حر و سعید حنفی، عبیدالله بن عمر کندی بدّی گوید:

سعید بن عبدالله لاتَنْسِینَّه وَ لا الحُرّ اذا واسی زهیراً علی قَسْرٍ(3)

مبادا سعید بن عبدالله را فراموش کنی و نه حرّ ریاحی را که مواسات با زهیر داشت، با زهیر با هر خستگی همکاری داشت.

آیین شجاعت و پیامی از یک تن
فرمانده آزاده اسلام با امضای (انت حُرّ فی الدنیا)

شما آزادگان! ای کسانی که به تربیت نظام نظر و علاقه دارید، روحیۀ نظامی اسلام - هدف نظام اسلام - آزادی روح آزادگان را در این کوی بنگرید، سالار شهیدان بر سر نعش حر، از خون های تنش منظری می بیند. آوخ! چه منظری! خون بیرون می جهد تا از

امام عذرخواهی کند یا در صفحۀ خاک نامه ای

ص:146


1- (1) یقول علیه السلام: انت الحُرّ کما سمَّتْکَ امّک. حرّ فی الدُّنیا و سعیدٌ فی الاخره.«اعیان الشیعه: 614/4»
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 100/2.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 210؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 149، پاورقی؛ مثیر الاحزان: 45.

بنگارد و شرح حال آزادگی را با امضای امام به جهان برساند؟

سالار این کوی در بالای کشته این شهید، سخنی دارد شنیدنی تا نگوید از جا برنمی خیزد(1) گویی باید امام دفتر مردان خود را امضا کند و برای تربیت بگذارد.

نشستی بر سر نعش شهیدان آه از آن ساعت

که برخیزی و همراهت هزاران کشته برخیزد

می گوید: خونی که از پیکر آزاد روان است خبرها می دهد!! از بقعۀ آزاد خبرها برمی خیزد! آیا چه تازه از خبر این کشته عجیب تر!

با پیکر چاک چاک این دلاور می گوید: خونی که از

تن من می جهد خبر از رازهایی می دهد که اشعۀ انوار

ص:147


1- (1) فلما صرع. وقف علیه الحسین علیه السلام و قال له: انت الحُرّ کما سمَّتْکَ امّک. حرّ فی الدُّنیا و سعیدٌ فی الآخره. «اعیان الشیعه: 614؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 210»امام زین العابدین علیه السلام در تعقیب این کلام، سخن پدر را بعدها دنبال کرده فرمود:لَنَعْمَ الحُرّ حرُّ بنی ریاح صبورٌ عند مختلف الرّماحفیاربّ اضِفهُ فی الجنان و زَوِّجْهُ مع الحورِ الملاح «الإرشاد، شیخ مفید: 100/2؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 258»هر چند گویند: امام شهید «ارواحنا فداه» خود سروده، ما در بخش چهارم سخنی در این باره می گوییم. و به هر حال پذیرایی این چنین آزادگان را همه کس مهیا و هر خاطری آرزومند است. جا دارد که حسین بفرماید خدایا، حرّ مهمان من بود تو از او پذیرایی کن.

حسین در چندین مرحله درخاطر من جای داده، خبر از سرّ دلیری می دهد، خبر از روح آزادگی می هد، خبر اقامتگاه روح آزادگی را از بن(1) این تن بگیرد. آزادی از

ص:148


1- (1) کلمۀ بن که به معنی پایه دیوار ساختمان است، در پایۀ هر ساختمان استعمال می شود، مانند بن دندان، خون آباء، اصل نژاد، که می گویند بی بیخ و بن و گاهی استعمال می شود در هر امر بدی که در پای آن ایستادگی بشود. بنابراین هر معنی چه آزادی خواهی و چه غیر آن هرگاه مبدئی از ریشه تربیت خانوادگی داشته باشد که اعصاب از آغاز متأثر به آن بوده، البته صورت جد به خود خواهد گرفت تا پای خون در آن ایستادگی می شود، عارضی و تقلیدی نیست که به آسانی زوال پذیرد گواهی امام را بر سر نعش حر به حریت و آزادگی مادری او هر چند به سرشت و خوی مادرزادی یا به معنی خوی طبیعی تفسیر کنیم، باز اشعار دارد به آنکه سعادت و نکبت عمرانه سرچشمه از دامن مادر و تربیت بیت می گیرد. حقاً اگر پدر و مادر بخواهند فرزندانشان اسیر نباشند و آزاد منش بار آیند، باید آنها را از تاریکی ها نترسانند و به القای نام جن و غول و دیو شاخدار، اعصاب و دماغ طفل خود را متأثر نکنند که بعدها هیولای مهیب مخوفی برای همیشه اعصاب آنها را فشار دهد، همین که قیافه بدی در نسوج اعصاب به یادگار ماند، نمی توانند مقدرتی از خود بروز دهند. نامگذاری طفل، افسانه هایی که به گوش طفل می خورد، تأثیری در ترفیع همت و هوس بلند پروازی و در شکستن بال همت و سرافکندگی طفل دارد، هر چند به طور ضعیف و خفیف باشد، امر اسلام به انتخاب نام نیکو برای اولاد از آن است که نام القای مستمری است به گوش از دوست و دشمن، گاهی سبب احساس نفس به ترفیع قدر خویش و به سرفرازی است و گاهی در اعصاب فشاری می آورد. امام علیه السلام در سر نعش حر در آن جمله کوتاه آشکار کرد که باید مادر و سجیه مادر این سرّ ناگفتنی را در خون اولاد خود بنهد تا مقدرت به او بدهد که در آینده مرد آینده گردد.فکر و بدن هر دو در آغاز خردند و در آینده بزرگ، نام طفل و القائات اولی در خاطر طفل هر چند در آن هنگام خرد است، ولی به تناسب بزرگ می شود و کار بزرگ می کند. پدر و مادر نباید به تمنیات خود بر عقل طفل تحمیلاتی بکنند که حریت عقل او را تحدید کنند، در خون حر

سلاسل را در من بنگرید من در آغاز جبهه دشمن بودم، نمای اول برابر نظارگیان و رقیبان شدم. همین که من شمشیر به خود آویختم و از کوفه بیرون آمدم، سپاه کوفه در پی من قدمی در این راه نهادند.

من پیشوای سپاه بودم، چشم ها به پرچم من بود، دلها از من جرأت می افزود، سربازان خود مستقیم و افراد دیگران غیر مستقیم متوجه اشاره پیشروی من بودند، من با شخصیت فرماندهی در جبهۀ جمعیت دیده می شدم. هوس اینگونه اعتبارات مانع راه حق می شود، تا چه رسد به موجودی آن.

من آیا به آزادی روح، آزادی دل و فکر آزاد رهیدم یا القائات امام نفخ اسرافیلی بود و مرا فکر و رشادت

ص:149

داد؟ دل آزاد من از اقتدار و ترفیع رتبه و لذت فرمانروائی فریب برنمی داشت، اما در بحبوحۀ ملذّات مسرت انگیز تلقینات رشادت بخش خطب و اقدامات امام هم بسی قوی بود. در درون من انقلابی برپا کرد. آیا او به داد من رسید؟ مرا از جهانی به جهانی برد یا دل آزاد به فریاد من رسید؟ اگر این کار را دل آزاد کرد، مرحبا به دل آزاد، اگر کار فکر آزاد بود، مرحبا به فکر آزاد. و اگر از روح توانا بود به آن مرحبا، اگر از ایمان برخاست زهی قوت ایمان.

یارانی که از لشکر عمر سعد به آستان شهیدان پیوستند قبل از هنگامۀ لشکرکشی رفته بودند، هنوز سرنیزه از هر سو چشم را نشان نکرده بود، بیشه زار اسلحۀ برّان انسان را فرا نگرفته بود، بسیج سپاه را با آن وضع مرعب ندیده بودند، این شرنگ(1) را و شهد ملذات ترفیع رتبه، لذت مرحبا شنیدن، کامیابی از اقتدار و فرمانروائی را نچشیده بودند، این شهد و شرنک هر کدام جداگانه قدرت دشمن را در فکر انسان نفوذ می دهد.

این مؤثرات محلل روحیه اند، شخصیت فکری آدمی را از استقلال می اندازند. از میان همه این عوامل مؤثره تنها احتیاط و میانه روی و مردم داری، مرا از آغاز

ص:150


1- (1) شرنگ: سم، زهر، هر چیز تلخ.

چندان به اشتباه پیش برد که تا به سر راه شهیدان آمدم، سر راه بگرفتم. در بامداد آن روز خونین مؤثرات تازه بر عوامل پیش علاوه شد، از قبیل عربده جنگجویان، قیافه خشمگین جنگ، دندان های خونریز پلنگان درنده که در هر زاویه این سپاه خوابیده و گلوگاه گشاده با لب هایی که از خشم بر زبر دندان های خونریز می جنبید و با چشم هایی که شراره اش چون سوزن بر دل بیننده فرو می نشست. این عوامل چگونه نتوانست اراده ام را ضعیف سازد. حیثیت و شخصیتم را خرد نماید، روحیه ام را تحلیل کند و من با این وصف چرا آمدم؟ چسان آمدم؟ همت امام به من گفت: «سامضی فما بالموت عار» یعنی چرا در اشتباهی؟ مرگ ننگی ندارد.

در خون من و هر نظامی اصیل سرشتی از حریت فطرت و گریز از ننگ بود تا برای همیشه خواری پذیر نباشم، حس فشار ناپذیری از آزادی خواهی در گریبان وجودم همیشه بود، دلاورانه امام فرمود که: «اَلْمَوْتُ وَ لاذُلُّ الاستعباد» باید از ننگ گریزان بود امام فرمود: از ننگ نه از مرگ.(1)

ص:151


1- (1) در طبیعت بشر فرار از ننگ برابر فرار از مرگ است، در خاطر اشراف، گریز از ننگ مؤثرتر از هر گونه عاملی است. در این باره مطلق انسان از اشرافند، شرافت دوستند. در زمان ما (1362 ه -) در شهر ما - تهران - کلمه ای در میان بانوان القاء شد که از چوب قانون بیشتر مؤثر بود به

به ویژه مرگ شرافتمندانه راست است که اگر از آسمان و زمین مرگ ببارد، نباید لکه ننگی به دامن شرافت نظامی بیافتد یا روح آزاد او از کار بیافتد اما مرگ در این راه ننگی ندارد.

از آنگاه که امام حقیقت شناس هشیارم کرده و بسان سروشی به گوشم گفت: کَفَی بِک ذُلاّ انْ تَعیْشَ وَ تُرْغَما.(1) گفت: باش که دیگر آزاد نخواهی زیست، این راه و روش رو به بندگی است، من که امام شمایم برای فرار از ننگ این زندگی در پیکارم و ننگی برای خود نمی بینم؛ زیرا ننگی در مرگ و کشته شدن نیست، تو و امت تو از این پس رو به بندگی و زندگی پر از ننگ می روید، این سخن در گوش من سخت صدا کرد و طنین افکند، سخن امام رمز آگاهی بود، در عقل بیدار من کار می کرد و مرا درست آگاه نمود.

ص:152


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 219؛ الإرشاد، شیخ مفید: 81/2.

تشخیص دادم نفوذ آل معاویه در بیرون و رخنۀ او در درون، ما را تا به اینجا کشانیده که این کار ناهنجار را به دست ما داده و البته از این پس که میدانش از حریف خالی شد، مقتدرتر می شود و همدوش با نفوذ رخنه، خود را در درون دمادم عمیق تر می کند تا کاری به سر اسلامیان می آورد که شیطان با آدم نکرد.(1)

ص:153


1- (1) محیط به طور کلی بسیار مقتدر است و مقتدرتر از همه انواع آن، محیط، دربار شاهان است که القاآت پیاپی و شکوه مظهر، نفسیات درباریان را تبدیل می کند.در تنویم مغناطیسی ذات شخص تحلیل رفته فراموش می شود، نام عوض می شود. نفسیت ثانوی می آید، نفوذ آل معاویه و آل زیاد اگر این کار را با اسلامیان نکرده بود چگونه کارهای (نرن) وحشی از آنها سرمی زد.سلوک معاویه با مصریان در اخضاع نفوس، نمونه از محیط سوء و سلطان سوء است. برای نمونه واقعه ای را که صحت آن معلوم است در زیر ذکر می کنیم:طبری از سلیمان بازگو کرده گوید: نزد عبدالله بن فلیح این حدیث را خواندم که عمرو عاص با همراهان خود از اهالی مصر به شام ورود کردند. عمرو عاص به همراهان سپرده گفت: زمانی که بر پسر هند «معاویه» وارد شدید، در نظر بگیرید بر او سلام به نام خلافت ندهید که در دیدۀ او بزرگ آیید، هر چه بتوانید در تحقیر او بکوشید. معاویه نیز به پرده دار خود گفت: به گمانم پسر نابغه اهمیت مرا در نظر این قوم کوچک کرده، من پسر نابغه را می شناسم، شما واردان مصر را ابتداء برای ورود تواضع بیاموزید و مؤدب کنید و تا می توانید آنها را زیر و زبر نمائید، به وجهی که هنگام ورود بر من از هر یک، نیم جانی مانده باشد، چنین کردند. در اثر آن چه شد؟! گوید: نخستین مردی از مصریان که او را «ابن الخیاط» می نامیدند بر معاویه داخل شد، چون زهر چشمی از او گرفته بود به محضی که چشمش به معاویه افتاد گفت: السلام علیک یا رسول الله، و بقیۀ آن قوم نیز پیاپی آمده همین طور سلام دادند. چون بیرون رفتند عمرو عاص به آنها گفت: خدایتان

ص:154

ص:155

هشیار شدم که دشمن اگر ترفیع رتبه می دهد، مرحبا به گوش انسان می گوید، شهدی است می چشاند که انسان را سرمست کند تا به زیان جان خود و بهتر از جان خود بکوشد. دشمن ما را استخدام کرده در هدم قرآن و هتک بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله پس از فیروزی به نسبت یک بر صد قوی تر شده، ما را محض آلت می کند، با سلب اراده در هر کار نابرازنده به کار می برد، امروز آبی را چون سرچشمه فرات بر رخ نجیب ترین خاندان عرب می بندد، فردا به قوه ما نظامیان حظوظ و حقوق همه رعایا را هضم می کند. او که در جنب آروزی خویشتن از هیچ چیز پروا ندارد، هیچگونه مسئولیتی در برابر هیچ قوۀ قضائی برای خود قائل نیست، ما را در هر روشی که هدام قرآن باشد استعمال می کند و در ضمن نوازشی هم از ما نظامیان می کند، البته این شهد شیرین مر آزادگان را قانع نمی کند که اینها دوست شناخته شوند و حسین

ص:156

دشمن، تشخیص دشمن و دوست حقیقی کار آسانی نیست، ولی نشانی روشنی برای آن داریم. ما در تشخیص دوست و دشمن به شهد و شرنگ نمی نگریم، معیار را ترفیع رتبه و مرحبا گفتن نمی گیرم، در نظر ما نظامیان هشیار اسلام روشن است: دادن اقتدار عاریتی، نام امیری و وزیری موقت برای کشتن احساسات به کار می رود، شیرین کردن کام برای گرفتن احساسات طفل خوب است.

مردان در تشخیص دوست و دشمن فقط به دو نشان می نگرند: 1 - قرآن 2 - خاندان محمد صلی الله علیه و آله. مسجل کردن این دو اساس با وظیفۀ سپاهی اسلام ارتباط دارد و کار ما با روح مؤسس آیین که به منزلۀ مغز و دماغ این سپاه است رابطه دارد. این سپاه «سپاه کوفه» با اسلحۀ آهن به قطع این رابطه می کوشد، ارتباط خود را با مغز نبوت و نظامات مافوق متزلزل می کند، آن ندای آسمانی از جملات: «مَنْ رَای سلطاناً جائراً... الا و انَّ هؤُلاء الْقَوم قَد اسْتَأثرُوا بالفیء و احَلّوا ما حرَّم الله»(1) هنوز در بقعۀ فکر من طنین انداز بود که ناهنجاری کار سپاه کوفه مرا متزلزل کرد،

خاکستر غفلت از خاطرم زدوده شد، افکاری اسرار

ص:157


1- (1) تحف العقول: 505، پاورقی؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 232.

وش در ضمیرم مدفون بود، آن اسرار ضمیر را از خطابۀ مجلل حسین علیه السلام نیز سر شکاف دیدم؛ یا اگر خود را گم نکنم من آن افکار را از حسین دارا شدم اما گویی خاکی بر سر آنها ریخته بود. این تصادمات قیامتی بود که آنها را در خاطر برانگیخت تا به مؤاخذه بپرسند که آیا چه دولتی دوست با ما است؟ دولتی که تاج دیهیم(1) را تابع فضیلت و تقوا می داند، سایۀ لیاقت و شایستگی می شمرد، همه طبقات در حد خود بهره می برند، افراد چون آلت بی اراده در راه منظور شهوانی فدا نمی شوند، هضم حقوق نمی کنند. نشان های شجرۀ طوبی و مملکت اتوبی(2) در آن یافت می شود. آری چنین دولتی دوست همه و همه باید با او دوست باشند. ما دست کم باید با نقطۀ مقابل آن دوست نبوده، رابطه نداشته باشیم. ما با دولتی که تاج ودیهبم را برای نقطه مقابل فضیلت قرار دهد و شاخص فضیلت را دست بسته برابر تخت متعدی جنایتکار بدارد، دوست نبوده رابطه نداریم.

پای در سلسله سجاد و به سر تاج یزید خاک عالم به سر افسر ودیهیم و قصور(3)

ص:158


1- (1) دیهیم: نواری مخصوص که گرد تاج پادشاه ایران می شد؛ تاج پادشاهی.
2- (2) اتوبی: شهر آرمانی، مدینۀ فاضله.
3- (3) میرزا محمدتقی حجه الاسلام (نیر).

چه چنین دولتی با هیچ حقی مساس ندارد، حتی حقی که طبیعت از جنبۀ الهی آگهی می دهد.

منابع ثروت با نبوت مرموزی که خود از طرف اراده یزدان پاک دارند عمومی بودن خویش را خود آگهی می دهند. نور، حرارت، آب که ساری و جاری اند، پیغام لطف ایزد را با جریان خود به زندگان می رسانند. خود گویند: ما باید در تقسیم عموم باشیم و خبر به عالمیان برسانیم که ایزد دانا به هر ذره ای که در دسترس آب جاری و نور ساری است نظر دارد و حیات می بخشاید، قطعات زنده آن خطبه که خود مهندس دولت الهی بود و اسرافیل دهر علیه السلام می سرودش، این نبوت مرموز طبیعت را هم آهنگ نبوت انبیا می دانست.

می فرمود: نبوت باید قوه خود را روی این قوه بگذارد به توسعۀ منابع رزق و تکوین بکوشد. به وسیلۀ نیروی انتظام نور حیات را بیشتر از بیش پخش کند. انبیاء که گماشتگان خدایند ترغیبشان به ایجاد رابطه های بین بین (سراسر) مبادی تکوین و مجاری ادامۀ حیاتند، ترغیب به زواج و تکثیر نسل معلوم می کند کارکنان خدایی نظر استفاده به مادۀ جهان دارند، هر چه بیشتر بهتر. از نظر خوبی که به ازدیاد نفوس و به اصلاح نژاد می دهند برمی آید که مطلوب موجد گیتی از هر ماده، هر زمین، هر نطفه، هر مزرعه، استفاده به حد

ص:159

اکثریت و حد اکثریت استفاده است، گویی انبیا مقاصد طبیعت و قابلیت او را ترجمه می کنند.

مقال طبیعت چون ارادۀ ذات کبریایی این است که بسیط زمین باید مملو از عمران و بلاد مغمور از احسان باشند.

این آب فرات که از فیضان مرسل خود تمام این سرزمین را سبز و خرم و شاداب نموده، نمایندۀ مقصد و مقصود آفریدگار است که در سایۀ تعمیم حیوانات، راحتی خزندگان و پرندگان را در کنار جویباران خود به آغوش گرفته تا خوش بغنوند. جوشش منابع آب و ینبوع لطف ایزدی در پی یکدیگر می رسند تا با لطف و نوازش، رابطه با هر جویبار و هر مزرعه و هر ذره ای داشته باشند.

قطره ای کز جویباری می رود از پی انجام کاری می رود(1)

جوشیدن چشمه ساران در کوهساران و سرازیری آبها در جویباران از اینکه پیاپی تدافع می کنند موج

می زنند، روی هم می غلتند، پیش می رانند که خود را به هم برسانند و به همگی برسانند. قطعاً با نظامات قاهره آسمانی و اراده سبحانی رابطه دارد، هر چند ستمگران این را انکار دارند، دست ستمگران می کوشد

ص:160


1- (1) پروین اعتصامی.

که این رابطه ها را قطع کند.

الا و انَّ هؤُلاء الْقَوم قَد اسْتَأثرُوا بالفیء - الی آخره

اسلحۀ نظام برای آن است که دست ستمگران را ببرد تا زندگان به آزادی موهومی برگردند. استعمال اسلحه را باید تصدیق عمومی امضا کند، محکمۀ عمومی حکم آن را تسجیل کند، حرمان از حقوق اجتماعی را محکمۀ عموم لازم است. خدا در نفوس بشر یک تصدیق عمومی برابر جوشش منابع عمومی گذارده. به منزلۀ تابلویی در خاطرها رخ به رخ بیرون نهاده، که زمین مسکن همه نهرهای بزرگ دریاهای آزاد از همه است، این اعتراف عمومی سرآغازی است برای قضایای قانونی راجع به تعمیم و تخصیص منابع ثروت و استفاده. این حس اذعان را خدا در همه نفوس پخش کرده که پایه ای باشد برای قانون گذاری، حکم یقینی نفوس در آن باره با منبع نظامات که مافوق هوس هاست قطعاً رابطه دارد. فکر اشتراک منابع عمومی چون مورد اعتراف عموم است با خدای عموم رابطه دارد، خاطر نورانی بشر را با خدا رابطه هائی است جز اینکه در ستمگران این رابطه ها تیره و تاریک است:

«مَنْ رَای سلطاناً جائراً یَعْمَل فی عباد الله بالاثم و

ص:161

العدوان... فَلَمْ یُغیّر علیه ادْخلَه الله مدخله»

در صورتی که جهان با نوامیس ثابتی از هر سو می کوشد که استحقاق بدهد، ستمگران به استخدام اسلحۀ ما نظامیان می کوشند که حقوق را هم باز گیرند، البته تا سلب اراده از ما نظامیان نکنند و ما را استعباد ننمایند به مبارزه با نوامیس جهان وانمی دارند، مرد اگر دولتخواه عدالت نباشد، دست کم باید کم طبیعت را به طبیعت وابگذارد کدخدایی برای جابر نکند. مواهب خداداد طبیعی، نور، آب، حرارت خود عاجز از بسط و انبساط نیستند.

اگر سفرۀ طبیعت را مرد برچیند و برای ستمگری بگسترد افرادی که عزاده شان لنگ است، او را از پیشرفت باز می دارند و با عقب ماندن جهانی؛ پیشرفت مقدور ستمگری نخواهد شد، نوامیس جهان که به تسویه حقوق و حظوظ می کوشند او را و روش او را به پرتگاه سوق می دهند. نیروی نظام برای پاسبانی و نگهبانی حقوق است، باید با توانایی خود مقاومت در برابر ستمگران کند و در نگهبانی نیت خیر به قوۀ آهن بکوشد تا امام جهان باشد. «وَ انَا احَقُّ من غَیَّر فَاَنَا حسینُ بنُ علی بن فاطمه بنت رسول الله - الی قوله - نفسی مع انفسکم و اهلی

ص:162

مع اهلیکم»(1) این سخنان در خون من آمیخته و با خون از تن من بیرون می جهد که راز حسین را با احرار بگوید. شاید بی بصران گمان کنند سخنان امام والا در گوش من به هر رفت و ارتباط بین تعلیمات رشیده او با فداکاری من نیست، بی بصران همه چیز عالم را صدقه می پندارند.

آن بذری که در نهاد من کشته شد و من به خون دل آن را نهالی کردم همین سخنان بود. اگر بخواهید در خاطر احرار نهالی بار آرید، سخنان این مکتب را مکرر در مکرر بخوانید. امام در تشخیص آرای سدیدی که به قوۀ آهن باید نگهداری شود، مرا مدد کرده فرمود:

سأمضی فمابالموت عارٌ علی الفتی اذا ما نوی خیراً و جاهد مسلماً

و واسی الرّجالَ الصّالحین بنفسه و فارق مثبوراً و خالف مُجْرماً(2)

آیین شجاعت این است که آرای سدیدی اتخاذ شود در اینکه از چه باید ترسید؟ و از چه نباید! و پس از تشخیص با عزم آهنین پای آنها ایستادگی کرده با

ص:163


1- (1) تحف العقول: 505، پاورقی؛ تاریخ الطبری: 304/4.
2- (2) کامل الزیارات: 194؛ الامالی، شیخ صدوق: 219؛ الإرشاد، شیخ مفید: 81/2.

دنیائی برابری کرد.

امام والا مرا قانع کرد که بهادری بدون این تشخیص و در راهی جز آن فداکاری نبوده، نوعی تهوّر و خویشتن رایگان دادن است، دلبری آن است که در حمایت آرای صحیح و سدید به اراده فولادین چون کوه آهن ایستادگی نمود، یک تنه از جهانی سپاه نهراسید و از تحمل رنج و شکنج جزع و بی تابی ننمود. آرائی که از امام شهید فرا گرفتم بدین قرار بود: حیاتی که در پای نیت خیر، در راه غرام به جهاد و سربلندی، در راه مواسات با رجال اعاظم و صدور جهان، در راه مخالفت با تبهکاران و کناره گیری از بزهکاران فدا گردد، ننگ نبوده بل آدمی را از ننگ می رهاند.

کسانی به ننگ اندرند که به حیات بیش از فضایل دلبستگی داشته باشند، کالبدهایی چنین دون، به حیات گرچه چون پارکین ننگین و چرکین باشد دل می دهند؛ به خواری رضا می دهند، بارها به دوششان گذاشته می شود و می کشند، اف بر تو ای حیات ننگین و تفو بر تو ای خواهندۀ او!

روحیۀ پاک نظامی مرگ را استقبال می کند که روی این ناملایمات را نبیند. مرگ ترسی ندارد و ننگی نیزنه، اما آنچنان حیات یعنی زندگی با بندگی و بردگی پر از ننگ را کنده از هراس است، سباع را دیده اند چون در حبس شدند و آزادی شان سلب گشت، قوۀ

ص:164

تولیدشان ضیعف شده، زادۀ جدید و مولود رشید نمی دهند. مرغ صحرا را همین که در قفس می کنند و حس می کنند که آزادی را از او گرفته اند، نغمۀ خوش را فراموش و اغلب به سکوت و خاموشی حزن آمیزی به سر می برد، «همت» آن مرغ بلند پرواز در اسارت ماکیانی می شود. تحمیلات ارغام آمیز لطمه غیرقابل جبرانی وارد می کند، سبب ضعف نسل شده، سرشت بندگی و مردگی به نژاد می دهد. مللی که مورد تاخت و تاز بیگانگان و تطاول این و آن بوده اعقابشان نیز از قدرت ابداع عاجز و از تطور و ابتکار دست کوتاهند. گویی خاک مرده بر سر آنها ریخته شده، پاییخته گردیده. رشتۀ ذلتشان کشیده تر است از عمر این سخن:

«کَفی بک ذُلاّ انْ تَعیشَ وَ تُرْغَما»(1)

دولتی که مقهور دیگری می شود به همان اندازه که آزادی را در بیرون از دست می دهند، بر حس بندگی خود در درون می افزاید و همانقدر که در تجدید حیات و تحصیل استقلال سست می جنبد از حقوق حیاتی خود محروم می ماند تا به جایی که حیات او به ممات منجر شود.

مرگی که نکبت ها و ننگ ها را از صحنۀ حیات آدمی

ص:165


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 219؛ الإرشاد، شیخ مفید: 81/2؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 67.

بزداید، مرگی که به پای جان نثاری و همسری با انبیا باشد، مرگی که در راه مواسات با عظمای مصلحان پیش آید، مرگی که در طریق نجات عالم و خلاصی امم باشد، مرگی که برای پراکندن خلق از پیرامون تبهکاری بیاید، مردن نبوده، منت و احسانی است بر دوش انسان و آرزوی آزادگانی است، چنین مرگی که پس از خفتن انسانی هزاران مولود رشید بزاید و هر کدام جداگانه ضامن حیات ثانوی انسان باشد و دور ثانی را درخشنده تر از دور اولش بنماید استقبال کردنی است، اگر بخت یاری نماید و مرگی چنین نصیب گردد؛ زهی دولت و سعادت!

اگر کشت خواهد تو را روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار

امام آزادگان علیه السلام این سخنان به من گفت، رأی سدید و آرای صحیح آموخت و از پافشاری خویشتن قوت اراده به من داد که این آرای سدید را با دل - یا - ارادۀ فولادین و بازو - یا - تن روئین، تحکیم کنم.

نمایاند که: آهن بر انسان می پوشند تا به قوۀ لایتناهی با مزاحمات مبارزه کند و رابطۀ خود را با این آرای سدید محفوظ نگهدارد و به وسیلۀ آن با نظامات محیط پیوسته دارد، همان نظاماتی که هندسۀ محمدی است برای امت اسلام، همان هندسه ای که مهندس آن را به لباس حسین علیه السلام در خطبۀ بین راه در سر منزل

ص:166

بیضه آن سرمنزل درخشنده می نگرید، همان نظاماتی که خطۀ آن را خون حسین پرگار بود و می فرمود:

«فَاَنا احَقُّ مَنْ غَیَّرَ»

حریت وجدان به من می گفت: به بندگی تن در می دهی، پس نخست رابطه ات را با همه مبادی قطع کن، سپس این کار را تعقیب بکن، نیرویی با محمد صلی الله علیه و آله رابطه دارد که طاهرش اسلحۀ آهن ولی از مغز این اسلحه همان جوشش رحمتی آید که در جوشیدن چشمه ساران منظور است و در پخش نور و باران و سبزه زاران و سوخت به بیابان منظور است، همان جوشش رحمتی که از فیضان روح عمومی خیرات خیزد، همان خیراتی که از کلمۀ مختصر امام علیه السلام «اذا ما نَوی خَیْراً» می جوشد و انگیزش آن از جوشش رحمت و دلسوزی به ناتوان است.

تحکیم این روابط با بازوی روئین و اراده سستی ناپذیر لازم است و اگر بازوی آدمی خود از عهده بر نیاید، باید آهن بر خود بپوشد تا جبران کند. ولی باید دانست به قدری که قوه سر نیزه و اعمال قدرت برای این آرای سدید لازم است و مقاومت با عوامل مسرت و مشقت خیز برای استحکام آنها نیکو و به موقع و خطیر است، اعمال نیروی نظامی در غیر راه آن، مضر و بی موقع و خطرناک است. شجاعت که عنصر

ص:167

لشکری را تشکیل می دهد، برای حفظ اراده یزدانی و استحکام روابط انسان با عنایت لایتناهی است، عنایت خدای یزدان و ارادۀ رحمت او از منابع پرجوشش زمین زیر پا و از دریچۀ فکر انسان و هم از وحی آسمان بر انسان فرو می ریزد. خدای نهان وحی خود را به توسط این ظاهرات وجود از همه طرف می فرستد.(1) نیروی اسلام به عهده دارد که همه را با هم پیوسته دارد و خود را با آنها پیوسته نماید. این قوه باید دارای فکری بس بزرگ باشد، ادراکش رشید بوده به بالای جهان برسد، حامل پیغام خدا به زمین باشد، فکر او باید فکر عموم باشد. قوه ای که این کار بزرگ را به عهده دارد باید آهنین و روئین باشد، حیات را در پای این نیت والا به چیزی نشمرد، از ملذات مسرت بخش در پای آن باز نگردد، ارادۀ او از مقاومت با جهانی سر نیزه و شمشیر نایستد، از غوغا و هیاهو و جنجال او را رعب نگیرد و تمام مبانی شجاعت را از قوۀ عضله و روحیه و رأی سدید به کار برد.

ص:168


1- (1) خطبۀ بیضه و پیام پیامبر صلی الله علیه و آله مشتمل همین مضامین بود، فرمود: «انَّ هؤلاء الْقَوْم قَد اسْتَأثَرُوا بالفَیْ ء... وَ انَا احَقُّ مَنْ غَیَّرَ» «تحف العقول: 505، پاورقی؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 232؛ تاریخ الطبری: 302/4»ما بزرگی امام را در سعۀ نظرش می نگریم که وسعت معنایش جهان را فرا می گیرد، نه در پیکر مقدسش که در چند وجب جا می گنجد.

خلاصه باید پیکر روح محمد باشد و شجاعت مقدسی در بنیه داشته باشد که بتواند حامل فیضان روح محمد صلی الله علیه و آله به جهان باشد.(1)

ص:169


1- (1) از مضمون خطبه ای که حر در پرتو آن واقع شد غفلت می کنید که خلاصۀ پیام پیامبر صلی الله علیه و آله و شرح روحیۀ حسین علیه السلام و اشعۀ رخسار معنوی او و شارح مقصد بلند اوست. اشعۀ آن که صدای آسمانی بود در صفحۀ ادراک آن سردار بلند همت منعکس شد، که آن صدا را در میدان کربلا بلند کرد و به نام خطبۀ حر در جبهۀ جنگ کربلا دیدید - پیکر روح محمد همان حسین است که راز دل پیامبر را بازگو می کند.نویسندۀ بی فکری در کتابی که به نام الحسین از مصر منتشر کرده یک باب کتاب را به احادیثی تخصیص داده که حسین علیه السلام از جدش روایت کرده و در آن باب جز یکی دو حدیث نیاورده، آن حدیث هم همین کلمۀ مختصری است که هر کس را مصیبتی رسید، هر گاه متذکر آن گردد و بگوید: «انا لله و انا الیه راجعون» خدا ثواب آن مصیبت را مجدداً به او می دهد. سپس خود اجتهادی در باب عزاداری امام علیه السلام کرده گوید: ما هم باید در عزاداری حضرت او به همین حدیث عمل کنیم و فقط بگوییم: «انا لله و انا الیه راجعون».این مردگان، گویا پیغام حسین را از زبان پیغمبر در این خطبه نشنیده اند، با آنکه از آرامگاه قبر، حسین با تن خسته و کوبیده همی گوید: باید در تحت لوای اسم من شما جهانی را پرغوغا کنید تا ستمگر را بلرزانید و کاخش را ویران کنید وسازمان آن را به انقلاب اصلاحی تغییر دهید برای همیشه من پیشوای تغییر دهندگانم - لکم فی اسوه حسنه -«صحیح مسلم: 169/2؛ کنز العمال: 540/7، حدیث 20158»به دنبال نام من بیایید و جهان را بر ستمگران تاریک کنید، اگر کشته شدید، دست کم بدنامی آنان در کشتن ابرار آنها را بلرزاند، به نظر من صدای انبیاء که عالم را لرزانیده و می لرزاند از نای این خطبه بلند است، بلندگوی کوی شهیدان به نظر من همین خطبه است، من صاحبنظران را به تفکر در این قطعات نورانی و جمله های آتشین آن دعوت می کنم، تا اندازه ای که معتقدم آواز محمد صلی الله علیه و آله

سپاه ما در میدان های بزرگ دنیا می بالیدند که برخاسته اند تا ستمدیدگان را آزاد کنند و ذلیلان را به عز اسلام آشنا سازند.

«انّا بُعثْنا لَنُخْرجَ الاُمَمَ من ذلّ الادیان الی عزّ الاسلام»

من حر را می ستایم که برای نمایندگی این قوه والا و این نظام محبوب یک تنه با جهانی سپاه و اسلحه و سر نیزه مرگ بار برابری می کند و نمی هراسد، گویی آهن روی آهن پوشیده از درون دل تا برون تن روئین است. پیش افسری بوده برای پیشوایی نیروی هولناکی که با آن قوۀ هدّامه در هدم نظام اسلام بکوشد و در این کار بیش از هزار برابر قوه فردی خود فرماندهی می کرده، اینک مستشعر به خطای خود شده، زبونی را برای خود و خطری را برای امت اسلام احساس فرموده یک تنه به پرخاش آمده از تنهایی خود وحشت نمی کند. گویی حامل همان روح بزرگ و ادراک بزرگ است و خود جسم بزرگی است - یا - واحد مصغری است از آن جسم کل.

به فرماندهان امروز اسلام می گوید: نظامی را

ص:170

وظیفه ای هست که رابطه دارد با مغز دماغ نبوت و تشریع. رابطه دارد با قلب پر عطوفت سرشار، رابطه دارد با فیضان نهرهای جاری، رابطه دارد با افکار تابانی که در سرمنزل درخشنده «بیضه» در آن خطابه حر می شنید و می نیوشید، رابطه دارد با شرف روح نظامی، آن روح نظامی که عمل خود را همواره با مقصود نهایی از اعمال قوه و پوشیدن لباس نظام و استعمال آهن و آتش تطبیق می دهد و معلوم می دارد که رساندن خیر به سایر جهانیان است وگرنه چرا آهن، چرا آتش؟!!

گوید: ای افسران ارشد که منتظر پیغام منید، هر تشکیلاتی که به قوۀ شما افسران این منظور را بر رعایا و جهانیان تاریک کند و رابطه ها را قطع کند، شرف نظامی شما را لکه دار کرده، در این صورت شما و مردم شما رو به زبونی می روید، اگر چه در ظاهر نشان افسری به شما بدهند، سردوشی ببخشند.

از قطع این رابطه ها رخنه ها در حیات انسان وارد می کنند که شیطان به آدم وارد نکرد. شیطان و آدم را بخوانید، معصیت آدم ابوالبشر فقط بی نظمی بود در داخل نفس، راجع به انضباط فردی و راجع به حقوق بین خود و خدا فقط جنبۀ نفسانی داشت، به تحریک خفیفی از مداخلۀ دشمنی ضعیف و غیر محسوس مخفی انجام گرفت. کسی در جهان نبود که معصیت

ص:171

آدم تأثیری در او داشته باشد، ولی در جهان پر جمعیت که هر تن در مختصر اقدام و پس و پیش رفتن تأثیری در روابط دیگران دارد، روابط خود را با آنها و روابط آنها را با یکدیگر و با خدا و با نظامات آسمانی تیره می کند یا روشن می کند، زنجیر به پای مستمندان در بیرون و در خیال آنها می نهد، پا بر می گیرد، با انبیاء و مصلحان مواسات را تضمین می کند، مفارقت با مجرمان می آرد، یا حوزۀ آنها را سرد و اینها را گرم می کند، در میان این جمعیت انبوه.

یک تن با نشان افسری و لباس فعالیت در تمام افراد خود تأثیر دارد و نیز در ترغیب و پشت گرمی و اطمینان نفوس دیگران که چشمشان به افسر و افتخارات آن می افتد، بی نهایت تأثیر دارد.

آب را دیده ا ید که از تأثیر نسیم جوشن به تن می پوشد، هر بیننده ای از دیدار رخسار نیکان و بدان اینچنین تحریک می شود و از دیدار دلیران حتی از استماع داستان دلیران زره بر تن می پوشد، اگر در مظهر بیرون نپوشیده، در سرّ روان و در گریبان می پوشد.

هر کس به عدد رشته هایی که از یک نفس و نفوس به او بسته و وابسته است و از حرکت آنها به تکان می آیند مسئولیت، کمترین تأثیر در نفوس که اختلالی در انضباط داخلی آنها ایجاد کند، یا بی نظمی در امور

ص:172

معیشت آنها احداث نماید، او را به سیۀ آدم ابوالبشر و هبوط از بهشت مبتلا می کند و امت را در پرتگاه عمیقی می افکند، سران عالم هر روزی و بالاخص امروز به تکان دادن این رشته ها در هر آنی، در هر زاویه ای صدها آدم ابوالبشر را با خود هبوط می دهند و از بهشت سعادت به درکات شقاوت می افکنند و سلب اختیارات و آزادی از افراد می کنند و به همان نسبت بر اختیارات مافوق و نفوذ او می افزایند.

علمای آیین نیز در رتبۀ خود تاچشم ها بدان هاست و آنها را با نشان های بارز برجسته در جبهۀ روحانیت می نگرند، در هر آن برای بی نظمی یا نظمی که در نفوس دیگران ایجاد می کنند بر انضباط نفوس با بی انضباطی آنها می افزایند، هبوط از بهشت را و گاهی موجبات بهشت را تکرار می کنند، هر نفی و اثبات یک تن صاحب منصب درسعادت و نیک بختی یک امتی یا افواجی یا دست کم یک نفسی بی تأثیر نیست. چشم هائی که از دور و نزدیک به نشانه های افسری دوخته مثلاً: نفوس کوفیان که پرچشمی را می نگریستند که اول بلا اول حرکت کرد، تحریکی در خاطر آنها داخل شده به مسابقت تشویق می شدند،

خواه ناخواه به تأثیرات عمیقی که این پرچم در فرد فرد نموده، در تقویت دولتی و ضعیف کردن دولتی کمک شده بود. کمترین اثرش آنکه رخنه ای در

ص:173

روحیۀ جمعیت شده، رشته های قلبی با آل محمد ضعیف شده، با آل امیه تقویت شده، اشتباه محکم تر و یقین سست تر گردیده، و رخنه در انضباط داخلی نفسانی مردم، موجب بی نظمی در امور بیرون گشته، همچنانکه اختلال امور معیشت و ظواهر بیرونی رخنه به انضباط داخلی نفسانی می آورد، گاهی حلقۀ امور چنان به هم پیوسته است که تا سر حلقه را فرمانده تکان می دهد، زنجیروار همۀ معاش و معاد مردم تکان می خورد.

افسران عالی که اکثر دیدگان توده، به آنها و به تماشای آنها است، گویی قدم بر زمین نمی گذارند، هر اقدام و متارکه که آنها قدمی است بر زبر، یک دریا شعور و هوش توده که در تمایلات و عواطف و انحرافات آنها مؤثر است، خاطرها از اثر آن به موج آمده و موج ها متلاطم شده، در فرمانبران خود جزر و مدی ایجاد می کنند. عواطف دیگران هم سیلاب وار به عقب آن روان می شوند. بنابراین آنان و شاهان در ثواب و گناه امت خود و امم دیگر تأثیر دارند.

نامۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله به امپراطوری روم «هراکلبوس» این بود:

«اَسْلِمْ تُسْلَمْ و اسلم یُؤْتک الله اجْرَکَ

ص:174

مَرَّتَین وَ و إن تولّیتَ اثِمَ الاریسیین یعنی الاکابر»(1) و خطابه پسرش، پسر ارشدش هم این بود که «مَنْ رأی سلطاناً جائراً مستحلا لحرم الله ناکثا لعهد الله مخالفا لسنه رسول الله صلی الله علیه و آله یَعمل فی عباد الله بالاثم و العُدْوان فلَم یُغیّر علیه بفعل و لاقول کان حقا علی الله ان یدخله مدخله...»(2)

وضع نظام دنیای امروز می کوشد که اراده را در افراد بکشد و استقلال رأی را به نام «دیسیپلین» محو می کنند که در جنب مافوق بی اراده و بی بصیرت و ترسو؛ و بالنسبه به رعیت خشن و زبر و اهل تحکم بار آیند. ولی به نظر آزادگان باید نظام را به وضعی قرار دهند که از بصیرت نظامی نکاهد، بلکه بر بصیرت او بیافزاید و به واسطۀ تعلیمی از مبادی قرآن به عقیدۀ ما و از مبادی فلسفۀ اعلی در نظر افلاطون و مدینۀ فاضله به مافوق مطلق آشنا شوند و برای حفظ روابط، آرای سدید اتخاذ کنند، آن آرای سدید را مافوق خود بشناسند تا در جنب آنها با هر قوه روبرو شوند، مقاومت بکنند به واسطۀ همان مبادی علمی عالی بالنسبه به عموم، خشونت آنها تعدیل شده تحکم

ص:175


1- (1) مسند احمد بن حنبل: 263/1؛ صحیح البخاری: 4/4.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 85؛ تحف العقول: 505 (پاورقی)؛ بحار الأنوار: 382/44، باب 37.

آنها تبدیل به پختگی گردد و صلابت سلحشوری بالنسبه به رعیت مبدأ و سرچشمۀ رحمت گردد، از فعالیت آنها کارهای یک تن حر آزاد دیده شود، چون فعال ترین طبقات در سعادت و شقاوت مردم، نظام و مدرسه نظام است. باید افسران متخرجین آنجا آزادگان و نجیب زادگان باشند که مردم از شرارت آنها زیان نبینند و آنها از قوه و قدرت خود سوء استفاده نکنند. قوۀ نظام اگر مؤدب باشد؛ زهی دولت وگرنه به زیان جامعۀ خود ختم می شود.

حریت نظام - ساختمان روحی نظام - قوۀ نظام امروز باید بیش از اینها مورد دقت قرار گیرد. امروز اصرار به تربیت کورکورانه دارند، کشتن اراده را رکن تربیت نظام می دانند، تمنا دارند این قوه را آلت شهوات ظالمانۀ خود کنند و کورکورانه به مقصد خود روان دارند، ورنه اگر هدف آنها مانند مقصد انبیاء آزادی جهان باشد، این مقصد با تربیت بنده و روح بندگی و استعباد انجام نمی گیرد.

انبیا و زادگان انبیاء علیهم السلام که نظر عالی در استعمال آهن و اعمال نیرو دارند البته در هر سرمنزلی آنها را به مبادی خود آگاه می کنند و برای آنکه رسید بار آیند آنها را آزاد می گذارند در این خبطه که حر در پرتو آن واقع شده بود امام بعد از ذکر مبادی خود

ص:176

تذکر داد که «اَصَبْتُمْ رُشْدَکُمْ»(1) ملت رشید باید در سایۀ تعلیم رشید بار آید نه تحمیل رشید، انبیاء باید حریت به جنگجویان خود بدهند و قید بندگی را از فکر آنها بردارند. ابتدا آگاهشان کنند، سپس در پرچمشان بنویسند «اَلْمَوْت و لا ذُلّ الاستعباد» رئیس و مافوق آنها را همان علم و آگاهی به روابط قرار دهند و اعتقاد به سود و زیان خلق را معدل آنها و ایمان به آرای سدیدی که باید در هر حال نگهداری شود، قوت استحکام آنها قرار دهند.

راز امام به گوش من می گفت: کسی که در جمعیتی سرو سرور شد، باید بصیرتش کافی به درک انحطاط و ارتقای همۀ جمعیت بوده و رشادتش وافی به تأمین شرافت آن جماعت و خودش باشد، پس قوتی را ما شجاعت می نامیم که آرای متین اساسی را دربارۀ هراسیدنی ها و ناهراسیدنی ها محفوظ نگهدارد و چنان به آنها تشبث داشته باشد که به هر حال آن آراء را پیش ببرد حتی تا پای ویرانی کاخ تن (کشته شدن) و این چنین قوه هر گاه در نفسی نشو نماید که تهذیب اساسی نداشته باشد، آن را شجاعت غیرقانونی می نامیم. یعنی زورمندی، تهور، استبداد، فرقی که او با شجاع

ص:177


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 184؛ بحارالأنوار: 430/32، باب 11.

عدالت پیشه دارد آن است که: شجاع قانونی هر گاه ببیند که خود خطا کرده تن به قصاص درمی دهد و در هنگام قصاص آرامش روح او به قیاس کرامت اخلاقی او زیاد است، تبعات اعمال خود را خود تحمل می کند، مکافات کردار خویش را با گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و با اعتقاد به آنکه به جزای عادلانه خود می رسد، بر خود هموار می کند. غضب او را وادار نمی کند که در برابر آن کس که او را به مکافات شکنجه می دهد قیام کند، در عین آنکه همین که ببیند به ظلم و عدوان ستمی به او می رسد، اخگر خشمش برای انتقام فروزان شده، خود را در برابر آیین عدالت سان می دهد و سخت ترین گرسنگی و سرما و مانند آن را در راه جهاد متحمل می شود که «یا فیروزی یا مرگ»(1)

حر آن شجاع مؤدب گوید: راز امام به گوش من می گفت: باز مکرر بگویم کسی که در جمعیتی سرو سرور شد باید بصیرتش وافی به درک انحطاط و ارتقای آن جمعیت بوده، رشادتش کافی به تأمین

ص:178


1- (1) هر گاه بضاعت نفوس، پاسبانی به این متانت نداشته باشد، بدان ماند که اندوخته های هنگفتی از زر و جواهرات در خانه بی در و صندوق سرگشاده و مملکت بی سپاه نهاده باشد، راهزنان هرگاه و بی گاه بخواهند بتوانند آنها را برد و بالحقیقه: صاحب آن را دارای ثروتی نباید گفت، تکوین این شجاعت بسی مشکل است. (رجوع کنید به دیباچه جلد اول)

شرافت آن جماعت و خودش باشد، چرا هشیار نیستی؟ «مَنْ رَای سلطاناً جائراً یَعْمَل فی عباد الله بالاثم و العدوان فَلَمْ یُغیّر علیه»

گوید: چون وظیفۀ یک تن فرماندهی شجاع مؤدب را دانستم و روابط خود را با جهان و بد اختران فهمیدم و از طرفی آزادگی را از دست نداده بودم، به تلافی کوشیدم برای تلافی اقداماتم موظف بودم به قدر سرایت عمل سوء از عمل نیکم تأثیر بگیرم و تطوری در تمام اطوار خود و قوۀ تطوری در تابعین و شناسایان و نزدیکان(1) و دوران بدهم تا هر جا دسترس بود

ص:179


1- (1) برای حر پاره ای کتب، پسری به نام «بکیر» و غلامی ضبط کرده اند - از کتاب جوهر الثمین تألیف شیخ حسین بن علی بغدادی که در تاریخ 1019 تألیف شده، روایت شده از امام صادق ابوعبدالله علیه السلام روایت کرده که فرمود: همین که حر بن یزید جواب مهاجر بن اوس را داد، به توسن نهیب داد و به هر دو پا مهمیز به اسب زد و اشاره به پسرش «بکیر» کرد که در پی من باش - تا آنجا که امام فرمود: خدا توبۀ تو را می پذیرد - گوید: امام فرمود: این پسر کیست؟ گفت: زادۀ من است. فرمود: خدای جزای خیر از من به شما بدهد - تا بعد از خطابه دفاعیه حر - گوید: پدر با وضع دلاوری به پسر، فرمان حمله داده گفت: حمله کن بر این قوم «بارک الله فیک» که من نیز در پی توأم، پسر رشیدش پس از آنکه دست و پای امام را بوسیده، تودیع نمود، حمله کرد. پدرش از او تشکر و از خدا شکرگزاری می نمود که ما را از میان قوم ظالمان برآورده تطهیر کرد. پسر در حملۀ خود کشتاری کرد و سپس پیش پدر مراجعت کرده، آب طلبید. پدر گفت: صبر و شکیبایی آر، برگرد. وی مجدداً فرمان حمله گرفت، حمله کرد تا شهید افتاد، حر به کشتۀ او نظر کرده می گفت: خدا را حمد که بر تو منت نهاده، شهید پیش روی امام خود شدی و در کوی شهیدان آرمیدی.

انقلابی برپا کردم به شتاب و هیاهو به رئیس و مافوق پرخاش کردم به تبلیغات و تحریکات همقطاران را هشیار کردم و به نکوهش و سرزنش از ترغیبات عملی قبل جبران کردم در راه اصلاح خرابی های نفوس با عجله غلغله و انقلابی در افکار و اطوار و مشاعر و میول سپاهیان انداختم، کوشیدم که آن دریای شگرف

ص:180

را بلرزانم تا جماعت مردم در تطور هم همانقدر پیش روند که در تدحور فرو رفته بودند، سبب هبوط خود و آن جماعات که سررشتۀ قلوب آنها به دست من بود، من شده بودم. سرحلقۀ آنها را من جنبانیده بودم، همیشه هبوط هر فرد موجب هبوط جماعت محیط او و جماعت آیندگان بعد از او خواهد گردید، به صاحب منصبان ارشد بگوئید: جنایات هر گاه اجتماعی شد به تلافی آن خدمتی باید که آن هم جنبۀ اجتماعی داشته باشد، واقعاً اگر توبه این کار را عزلت و گوشه نشینی قرار می داد چه می شد؟ زیرا که به اعمال فردی و ورع انفرادی خرابی های اجتماعی جبران نخواهد شد.

کتاب حر پیام به کسانی است که اعمال اجتماعی در دست آنها است و در رأس جامعه هستند به آنان می گوید: ای زعما! ای امرای لشکر! ای نواب! ای شما که هبوط جماعات مسبب از هبوط شما است، بدون یک شجاعت ادبی، بدون یک انقلاب کلی حال شما تغییر پذیر نخواهد بود، بدون توبۀ اجتماعی شما - قلوبی که با شما رابطه دارد اصلاح نخواهد شد.

مگوئید حسین علیه السلام در حال حاضر نیست که ملجأ باشد، حسین علیه السلام همان جبهه ای بود که در آنجا قرآن و خاندان محمد صلی الله علیه و آله بود. اکنون هم همان جبهه حسین است، حسین همان است که در آن سخنان عالی

ص:181

مدفون است و توبۀ اجتماعی آن است که تمام قوای خود را در راه زنده کردن این دو بگمارید. پناهگاهی بهتر از این نیست، در جبهۀ خلاف هم جز کارهایی که عمر سعد می کرد نبود، کار آن جبهه همین بود که آب را بر روی پائین دست ها و زیردست ها ببندند. منابع خیرات عمومی را انحصار به طبقات علیا دهند. صفایای معیشت برای دسته ای رایگان، ولی دسته دیگری را از حیات معمولی هم محروم گردانند. حریت را از افراد بردارند و یوغ بندگی به گردن آنها بگذارند.

مرد حر آزاد در اینگونه جاها کارها دارد! گفتارها دارد! او می گوید: تا وضع یک تن از طبقات ضعیف یا اکثریت ضعفاء در فشار است، وضع جبهۀ خلاف قرآن روشن و وضع جبهۀ دولت قرآن در انتظار است تا سرّ حریت در نهاد شما موجود باشد، می توانید از زیر لگد و فشار بیگانگان هر چند شدید باشد و قوی باشند به درآیید، البته ما زادگان آدمیم و می توانیم تطور داشته باشیم و ابتکار تازه بنماییم، هر چند حریت در امتی از بین رفته باشد، باز عشق حریت در آنها هست و ابتکار زادۀ فکر حر است.

حر می گوید: ای خوانندۀ گرامی! من نمی دانم تو در چه وضعی؟ و در چه جمعیتی حکمروا هستی؟ آیا وضع تو هم مثل حر است؟ و به مشکلات من

ص:182

گرفتاری؟ ولی می دانم با هر گونه خطری مواجه و به هر گونه ناملایماتی محاط هستی، اگر حر و آزاد مردی و آبستن به مطامع ناروا نیستی، نور ابتکار را به همراه داری و می توانی نقشه ای را ابتکار کنی - اگر نقشۀ تو نباشد ابتکار همراه تو هست و می گوید: خود چه باید بکنی - آدمی از قوۀ تطور خود همواره در اولین سر حد از ابتکار است، به فراخور عصر خود هر کس می تواند مبتکر سرآغاز فصل نوین و تدبیر نوین در ترویج آیین رستگاری و دین خدا باشد، آدم سلسلۀ وجودی است که هر فرد آن سرآغاز سلسله ای است، از نو می تواند با ابتکار وضعی سلسلۀ خود را شروع کند. اگر آزاد باشد حتماً به تطور قادر است و ابتکار راه نجات مقدور اوست. اگر نام آدم را از من بپرسند من می گویم: خداوند تطور نه نطق - اگر از فلاسفه، حد انسان را بخواهند گویند: حیوان ناطق - اما اگر از من معرفی انسان را به کلمۀ جامع مانع بجویند یکی از این دو لفظ را (متطور - مبتکر) می گویم، مگر انسانی که آزادی او به استعباد متبدل شده باشد. لازمۀ استعباد عجز از تطور، عدم فرار از نکبت، بیچاره شدن از ابتکار است، بنده که طلسم ارادۀ غیری بر او مسلط است، تطور خود را محال می پندارد و اگر کسی بندۀ غیر نیست و معهذا عاجز است، بندۀ محیط است، محیط او را تحت قید کشیده اگر مزاحمت محیط هم

ص:183

نیست و معهذا ابتکار ندارد به ناچار دچار تقلید است، تلقینات پیشین سلطنتش قوی بوده و بیرون آمدن از حدود بقعۀ آن را خیال نمی کند اگر تلقینات پیشین هم در کار نیست و معهذا نور ابتکار در او خاموش است به ناچار سایۀ عادات سابقه اعمال او را گرفته، آثار نیات و ملکات بد، اعصاب و افکار او را تخدیر نموده و اگر اینها هم در کار نباشد و با وجود این از ابتکار بازمانده باشد به دست سرعت سیر مکتسبه یا توهم ننگ گرفتار است، خجلت می کشد از کاری که کرده باز گردد، رودرماندگی او را زنجیر کرده می برد و او را از تطور و حس به تطور باز داشته است وگرنه محال است انسانی آزاد مطلق باشد، کردار بد؛ آثار ملکات بد، افکار ناروا، سابقه عمل سوء، سایۀ عادات، عقاید کج محیط سوء؛ سرعت سیر مکتسبه؛ توهم ننگ بر او مسلط نباشد و معهذا از ابتکار عاجز باشد، بلکه آدمی پس از همۀ اینها و تسلط همه این عوامل گوناگون، باز با اندکی دوری از ظروف تأثیر اینها، به آزادی خود برمی گردد و از تطور، راه مقاومت تازه ای به روی خود باز می کند، و با هجوم همۀ این عوامل زندان، به آن ملک خویشتن اقتداری دارد که از عهده بر می آید برگردد و میول و غرایز و جهازات را هم آهنگ خود کند. این عوامل به اضافه یک دسته عوامل مرگبار مهیب، محیط بر حر ریاحی بود و باز

ص:184

او آن اقتدار عجیب را بروز داد، این اثر اقتدار نفسانی است و کار این اقتدار امر مختصری نیست، اگر دشمن این قوه را از کار نیندازد، بیمی از آن نیست که خرمن انسانی به باد فنا برود. اگر این اقتدار نفسانی به حال خود باقی باشد به آنی که از آن استفاده کند تمام این مؤثرات را با طول فعالیتشان جواب می گوید.

خطری که هست از اینجا است که: انسان به واسطۀ استرسال و نسیان خود را به تصرف محیط سوء می دهد و محیط سوء او را اندک اندک تسلیم بیگانگان می کند. آنان نیز وی را رو به هبوط می برند و به تدریج دشمن نفوذ خود را عمیق تر می کند تا در حیات داخلی نقطۀ زندۀ اریحیت و قوۀ حس سرفرازی را از داخل می گیرند و همین که دشمن این قوه را بی کار کرد، کار آدمی به بندگی و استعباد می رسد، اریحیت او رفته، تطور او مطلقاً مشکل می شود، دشمن وسایل اقتدار بیرون را هم می گیرد، او را به حبس منابع عمومی و بیچارگی مطلق می کشد تا به ناچار بنده گردد؛ مرغ همت آن بلند پرواز ماکیان اهلی می شود، زاده جدید و مولود رشید نمی دهد.

حر به هر یک از افسران بزرگ اسلامی؛ صاحب منصبان و زعمای ایمان همی خطاب دارد که شما و امت در گلوگاه مرگید، چرا از مرگ می ترسید؟ مگر ننگی از استعباد و کشتن حس سرفرازی و مرگی از

ص:185

گرفتن منابع عمومی بدتر هست، فداکاری و کشته شدن اگر مرگ است، بندگی به این وضع مرگ ها است،

فرصتی دادن که ز لب تا به دهان اینهمه نیست

یک شجاعت ادبی می خواهد که گریبان خود را از دست این مؤثرات برهانید؛ خجلت و رو درماندگی و سرعت سیر مکتسبه را کنار نهید، مگر شما را به تنویم مغناطیسی خوابانده اند؟ که ذات خود را فراموش کرده و نام خود را عوض کرده اید، شغل و کار و قدرت را برخلاف تعبیر می کنید. اعصاب در تحت اختیار نفس دیگری درآمده «خواب هیپنوتیزم اعصاب را در تحت اختیار نفس تازه در می آورد.»

هله ای بخت مردد! شما انقلابی به پا کنید تا بتوانید وضع بد را منقلب کنید، خود را منقلب کنید تا ارزش قوۀ نظامی، نظامی مؤدب را بیابید و لایق باشید وظیفه یک تن فرمانده محمدی صلی الله علیه و آله را انجام دهید و در خور آن باشید که از ابر رحمت سیراب شوید، تا روح بندگی و رویه بندگی در کار است، منابع عمومی به دست بیگانگان است، امت ضعیف، شما را دست از منابع حیاتی کوتاه است و تا از فقد قدرت شما و عدم ابتکار شما حال مجتمع اسلامی بدین سان است، عذاب خدا بر شما حتمی است.

قدرت یک تن نظامی مؤدب، یک تن فرمانده شجاع

ص:186

این است که هواهای شرارت آمیز؛ منفعت های سفلگی خیز را هر ساعت بخواهد بتواند از خود بریزد. این فرمانده غضوب معرفی می کند که یک تن سرباز اسلامی باید مهیمن بر نفس خویشتن و بر هوی و هوس و بر عموم حیثیات باشد، حکومت او بر نفس بتواند مطامع نفسانی و ترفیعات اعتباری را در هم خرد کند؛ ارادۀ او قاهر بر ملاحظات باشد، با اراده قوی بتواند نفع بی شرفی را دور بریزد، مالک بر خویشتن بوده نفس را از شرارت باز گیرد و به همان نسبت آزاد بوده، از بندگی دیگران سرباز زند، دشمن به هر اندازه در داخلۀ نفس، آزادی انسان را به هم زند، به همان اندازه دائرۀ تصرف انسان را در مرز سرحدی ملک او محدود می کند و به عکس هم چنین است، هر گاه بیرون را بر آدم بشوراند رخنه در انضباط داخلی نموده داخله نفس را مشوش می نماید. هر گاه شما را به سهل انگاری در حدی از حدود نظامنامۀ الهی در بیرون وادارد، البته تشویشی در خاطر شما احداث می کند و از مشوش کردن نفس در سرحدات داخله رخنه نموده، خود نفس را برای سلب باقی اختیارات استخدام می کند و هر اندازه در داخل، روحیه شما را به بندگی نزدیک تر کند، در بیرون هم فراخنای متصرفی را به مضیقه تبدیل می نماید. گناه آدم ابوالبشر که جنبه فردی داشت و فقط بی نظمی در

ص:187

انضباط نفس بود، آدم را از جهانی به جهانی منتقل کرد، از بهشت به زمین آورد چندین نواحی را از قبیل محبوبیت، مسجودیت، علم و... از او گرفت. شیطان خود ضعیف بود، تصرفش در آدم نیز ضعیف بود، وسایل دستاویزش نیز ضعیف بود، اساساً شیطان به همان قدر که پنهان و نادیدنی است ضعیف است، قدرت او و علم او هم ضعیف است و به همین نسبت هم کم نفوذ است، به همان نسبت که یک تن آدم عادی در جامعه ای کم نفوذتر از یک فرمانده کل قواست، به نسبت بیشتری شیطان خود به خود ضعیف تر از آن آدم عادی است. مثلاً قوای آدم عادی را اگر تنزل بدهید به اندازه ای که علمش از زیادی ضعف نادیدنی، قدرتش نادیدنی، تدبیرش نادیدنی گردد. آن علم و قدرت و تدبیر در آن نقطۀ اجتماع و حالت غیرمرئی بودن همان شیطان است. نخ های ضعیفی را فرض کنید که هر چه رو به سر رشته می روند ضعیف تر می شوند، تا در آخرین نقطه سر رشته های آن، نقطه لا یُری یا گرۀ لاغری تشکیل می دهند. آن گرۀ لاغر، آن نقطۀ ضعیف به مثل سرفساد و شیطان آدم است. اینچنین دشمن ضعیف چه تأثیری می توانست در آدم بکند، جز گناه صغیره بلکه صغیره هم نه، ترک اولی و بس. ولی دلخوش نباید بود که او خود ضعیف است، «انگل ها» را دیده اید که تخم و بذر

ص:188

نمایان ندارد ولی همین که به درخت آویخت، اندک اندک نمایان تر شده، قوی تر و مؤثرتر خواهد گردید. شیطان نیز همین که به آدم آویخت و وجود محسوس به خود گرفت، جنبۀ عملی و وجود نمایان می باید و سپس به کثرت اولاد آدم و آمیختگی روابط، رشته هائی به دست او می آید و همین که رشته ها به یکدیگر دست انداختند، شیطان دست آویز قوی می باید و از رابطه های زیادی که بالضروره بین افراد موجود می شود. راه دسترسی او زیادتر و قوی تر می شود هر رابطه ای دستاویزی است به حدی که فردی گاهی تأثیر عمیقی در روابط عموم می نماید و برجستگان یک جامعه به نسبت مضاعف جامعه را تحت تأثیر می گیرند و رخنه هایی در جامعه باز می کنند که آسان آسان به هم نمی آید و اعقاب و آیندگان هم از تأثیر خرابی آنها ایمن نمی مانند. گذشته از خرابی دیگران که خود به نسبت مضاعفی در تحکیم خطر می کوشند و شیطان نیز نافذتر می گردد و عوامل دیگری هم به علاوه از رخنه شیطنت از دوران سلف به خلف منتقل شده؛ آثار وراثت، تقلید سوء، تلقینات بی حقیقت، رقابت قبایل و امم، خونریزی های پیشین، بدآموزی های واگیر، سابقه های کینه، مزاحمت های تنگنای دنیا، فکر تأمین آتیه، تهوسات امیال غرایز پست، که همه زنجیروار به هم پیوسته و اتصال به سر رشته فساد

ص:189

«شیطان» دارند. اینها همه به مرور زمان مضاعف شده، دستاویزهای شیطان گردیده اند، سر از این زنجیرها برتافتن و گسستن این سلسله ها مشکل است.

وین محالی است که تعبیر به مشکل برود

مسیح در درسی می فرمود: مدینه و زندگانی در آن به مثابۀ ابری «یعنی اسفنج که جسم متخلخلی است و در حمام ها استعمال می کنند» است که گناه را به خود می کشد، ظاهر او آلوده نیست، ولی داخل او پر است از چرک و آب کثیف.

حواریون گفتند: پس در شهر چسان باید زندگی کرد؟ فرمود: چونان سپاه دلیری که بر در قلعه به پاسبانی آن قلعه کمر بسته و دشمن از هر سو پیرامون قلعه را دارد، جویای رخنۀ به درون است و از داخلۀ آن دژ نیز اطمینانی نیست. دژنشینان هر دم شورش می کنند و با دشمن بیرونی همدست می شوند. آن جندی مسلح به دو گونه مهاجم محاط است و به دفاع مکلف، برای او خواب جایز نیست. این پاسبان باید خواب نداشته باشد، یک چشم به بیرون، یک چشم به درون داشته، یک گوش به صداهای شورشیان داخلی و دیگری به هیاهوی غوغائیان خارجی داشته باشد، او اگر یک قدم بی جا بگذارد فتنه ای تحریک می شود و خاموش کردن آن فتنه، او را صد قدم از ایمنی دور می کند و اگر یک قدم دیر بجنبد صد رخنه رخ می دهد.

ص:190

هر زمانی صد بصر می بایدت هر بصر را صد نظر می بایدت(1)

مختصر کلام، نفوذ بیگانه کمش کم، زیادش زیاد، در امور نفسانی فردی یا جماعتی نسبت مستقیمی با پریشانی امور خارج دارد، آدم که بیش از نمونۀ ضعیفی از گناه «ترک اولی» نداشت، برای تلافی آن بی قرار بود. فقط آفت اندکی در داخله نفس رخنه کرده بود، ولی آگاهش کردند که همین آفت اندک کم کم همۀ هستی تو را به باد فنا می دهد، به گناه اندک ابوالبشر آن درجه شکنج عریانی و سقوط از نظر و هبوط از معالی را به او چشاندند و بیش از استحقاق به او نمایاندند تا آدم بداند که با بی نظمی هیچ خواجگی در آدم نمی ماند. عمداً آدم را از همه چیز عریان نموده و جز یک نقطه که در اصلاح کارها حتمی است برای او باقی نگذاردند که به آن چیزها مطمئن نباشد و از آن یک نقطه «توبه» غافل نباشد.

گویا به غیر این وسیله یعنی برهنه کردن او و گرفتن سایر مزایا، هوشیار به اهمیت این یک نقطه و بی تأثیری سایر امور نمی گردید. در هنگام اصلاح ماشینی که یک قسمت او خراب شده باشد، قطعات

ص:191


1- (1) عطار نیشابوری.

دیگر را نیز با پیچ های آنها از هم می گسلند و به کنار می افکنند، به عضوی که آفت می رسد و درد می گیرد تمام عضوها متوجه می شوند و تا هنگامی که آن عضو درد می کند آنها از کار خود بی کار می شوند، او مقصد عمده می شود و دیگر اعضا در قبض و بسط خود، تابع اجازه او می شوند. یک تن که در دودمان مریض شود تا سختی حال او دیگران را به خود متوجه می کند، دیگران اعتبار خود را تابع نیکی و بدی حال او می دانند. همچنین یک تن از اعضای خانواده گناهکار هم باید سایر اعتبارات خود را از نظر دور افکند و چنان فرض کند که نه مال دارد و نه علم و نه اعتبار و سایر جهات را بر خود تاریک کند. در تاریکی بنشیند که چشمش به آنها مشغول نباشد، فقط نقطه سیاه گناه را بنگرد. امت گناهکار نیز به جهات دیگری که واجد است مغرور نباشد؛ دول نیز توجه خود را به هر نقطه ای می کنند که معرض ویرانی است، به مرزی که معرض تعدی است.

آدم از هبوط به زمین، خود را به وضعی دید که از وحشت خود را باخت، از خرمن خرمن هستی فقط یک حبه برای او باقی مانده بود. آنچه در بهشت داشت گذاشت. هبوط از بهشت از هر جهت و از همه جهت بود، نه تنها لباس بهشتی را از تن او باز گرفتند، به همین نسبت همه چیز را گرفتند فقط

ص:192

تطور یعنی قابلیت تطور - از طوری به طور دیگر گردیدن - را برای او گذاشتند.

1 - علوم علم الاسماء، یا از یاد او رفت، یا اقلّاً کاری نکرد که در بهشتش باقی گذارند.

2 - مقرب حضرت بودن نیز کاری نکرد که او را به مقام خود بازدارند.

3 - مسجود ملائک بودن و همنشینی آنها نیز کاری نکرد که دولت را باز دارد، بلکه سجده تبدیل شد به کناره گیری و بی اعتنائی.

4 - لباس بهشتی، شکوه مظاهر، حیثیت او را ابقا نکرد بلکه لباس را از تن او کندند.

5 - قامت موزون؛ تناسب اندام؛ اعتدال مزاج نتوانست پایۀ دولت را نگهدارد، نتوانست عدم توازن روحی را اصلاح نماید، جوانان زیبا و خوش قد و قامت زیادند که به اخلاق بد گرفتارند و دولت پدر را از دست می دهند.

حر می گوید: از گرفتن همۀ موهوبات آدم و ابقای قابلیت تطور، من فهمیدم که با وجود گناه باید به تطور کوشید که توبه علاجی از آن گناه بکند، هیچ یک از مواهب دیگر، کار را اصلاح نمی کند، در ابوالبشر آن تجرید شدید آن اهباط و اعمال انحطاط آمیز برای این بود که بفهمانند آنچه غیر از توبه در آدم هست همگی لباس انسان و پوشش بیرونی اوست

ص:193

و سرّ ذات آدمی نیست، سرّ ذات انسان همان قابلیت تطور اوست - آنچه دیگران در تحدیدات آدم گویند کاملاً درست نیست وگرچه از وجهۀ صحیح باشد.

1 - نطق را که در حد انسان گفته اند: بیان و تفکر را که در تصویر انسان نهاده اند نمی توان آنها را صرفاً حقیقت آدمی دانست، با آنکه در حد انسان هستند سرّ ذات انسان نیستند.

2 - ثروت زی و لباس و قامت و اتزان(1) قوا و اعضاء که در حدود آدم دیده می شود، آنها نیز در حدود انسان هست و نیست.

3 - جهت جامعیت بین صورت حق و خلق را که امتیاز آدم شمرده اند(2) تا درجۀ این هم درست هست و

ص:194


1- (1) اتزان: وزین بودن، همسنگ شدن.
2- (2) اشاره به شیخ اکبر محیی الدین عربی و فص آدمی کتاب فصوص اوست. به نظر ما اگر شیخ در فص آدمی ذکری از توبۀ آدم می کرد و آدم آسمانی و جهان لاهوت و صورت علم را کنار می گذاشت و آدم های معمولی را هدایت نموده، آدم زمینی را در نظر می گرفت. مردم بهتر فص حقیقی آدمیت «توبه» را می یافتند - و نه تنها ما توبه را حقیقت فص آدمی و نقش نگین آن گرفته ایم، صحیفه سجادیه نیز در فص آدمی، خود در تحت عنوان «دعائه علیه السلام لآدم ابی البشر»«بحار الأنوار: 292/97، باب 4 (این دعا مروی از حضرت زین العابدین علیه السلام می باشد و در بعضی از نسخ صحیفه است.)»آدم زمینی را با فصل توبه او والد اکبر دانسته - فرماید: و آدم آن شاهکار آفرینش تو؛ و اولین معترف از آب و گل به ربوبیت تو، بکر حجتت بر بندگانت و راهنمای پناهندگی از عقابت به

ص:195

ص:196

نیست.

هیچ یک از اینها اصل آدمیت نیستند، فقط نمایش های سرّ ذات انسانند، همگی به تاراج می روند و فص جامع ذات انسان به حال خود باقی است، این نهایت خوشبختی انسان است که یک حبه تنها «قابلیت تطور» از هستی او بماند و از آن یکدانه تمام آنچه از خرمنش به باد فنا رفته باز آید، آن حبه مبارک، آن شاهکار عجیب، همان حس به توبه، عمل توبه - تطور است.

توبه تطوری است از جنبه ای به جنبه ای، از پهلویی به پهلویی، بازگشتی است از جنبۀ خلاف به سوی حق و به جهان حقیقت، توبه و تطور از خرمن هستی، آدم یک حبه بیش نبود ولی قدرت بی منتهایی در این نقطه نهفته بود. آدم به وسیلۀ آن و به اقتدار آن کارها کرد.

ص:197

1 - علومی را که از دست داده بود اعاده داد، با این فرق که معارف نوین او از تلقی کلمات شروع شد و به مانند اطفال که به تدریج سخن می آموزند، آدم به تلقی کلمات شروع کرد و معارف را از این سرآغاز بازگردانید.

2 - قرب جوار دربار الهی را که منشأ مقدرت بود، از اثر توبه و محبوبیت توبه کاران بازگردانید. اقتدار محبوبیت را یافت که از همۀ اقتدارها برتر است.

3 - ملک بهشت را نیز به وسیلۀ همین مقدرت باز گردانید، با این فرق که ملک او در آغاز ملک بود و اینک تملک و تدریجی است. سخن کوتاه هر چه را به علم بسیط سابقاً داشت اینک به علم مرکب باز یافت.

پدر همه چیز را از برکت توبه و تطور باز پس گرفت و از دنیا رفت، ترکه او فقط برای اولاد ماند به میراث. نمی توانست تمام دارایی علمی و خلقی و وهبی خود را برای اولاد بگذارد او نیز به جای همه اینها، تنها همین فص نهفته «قابلیت تطور و حس توبه» را برای اولاد خود به میراث گذاشت بدان امید که مواریث را به وسیلۀ آن یکی پس از دیگری باز خواهند گرفت و حقاً زادۀ آدم اگر حریت خود را از دست نداده باشد؛ می تواند به واسطۀ اقتدار آن در دنیا و عقبی بر تن و روان خود پرند و پرنیان و صفات و

ص:198

سجایای انسان بیاراید، لباس بهشتی ها را بدانسان که دانی به خود بگیرد.

حر در کوی شهیدان گوید: من سر خط پدر ابوالبشر را چنین قرائت کردم، راز دل پدر را فهمیدم، فهمیدم هر که را این حبۀ پر برکت «دانۀ آزادی» در ملک باشد، هر چند از خرمن هستی او چیزی باقی نمانده باشد، به شرط آنکه از این بقعۀ مبارک استفاده کند و اقتدار بر تحول را در مجرای عمل بگذارد، دارای موهبت های بی پایان خواهد شد و خداوند هستی شگرف بی کران خواهد بود.

گرفتن همه چیز و باقی گذاردن توبه و تطور رمزی است از آنکه اولاد آدم تا از خطۀ آزادی در تطور و آزادی در تغییر وضع بیرون نرفته باشند از ذنوب ظلمت خیز و ریختن بال و پر بر آنها باکی نیست و نباید از آنها مأیوس بود، تا این حبه مبارک بهشتی برای زرع نوین به همراه است نباید افسوس خورد که از ملک پدر جدا شده ایم. به همین حبه مبارک بهشتی، بهشت مجدد احداث می گردد، در نهایت بدبختی به همین که از تطور استفاده کرده خود را تغییر دهد، یکسره کتاب سجل خود را عوض می کند چون تغییر وضع را به دست خود او داده اند و نام آن را توبه و تطور نهاده اند با هجوم همه گونه آفات و یغما و تاراج تا قدرت بر تطور دارد، سرمایه ای دارد و

ص:199

سوابق سوء غرایزی است، سرشت حیوانی تحمیلات دربارها، هیچ کدام قدرت بر تطور را از او نمی گیرد و با وجود آن حیازت ارث پدر و تجدید تملک بهشت مانعی ندارد. عمده اقتدار آدمی قابلیت تطور او است و به واسطۀ آن خود را بعد از گم شدن باز می یابد و بعد از نابود شدن بود می کند. آدمی به واسطۀ توبه که یک نوع تطوری است قدرتی، حتی برای باز آوردن روحیه دارد.

آدم بعد از هبوط به زمین خود را باخت و همین که به تحول و امکان تطوّر هشیار شد، به تملک خویشتن امیدوار گشت، به ایجاد خویشتن پرداخت. عجب مدارید که ایجاد خویشتن را نسبت به آدم دادیم؛ زیرا مجموع عقیده و رأی و عزیمت و اراده روح و روان انسان را تشکیل می دهد و همین ها خود انسان است و اینها همگی خود و تغییرشان به قبضه قدرت انسان است، از اثر تغییر خویش خود را به اخلاق دیگر موجود می کند و آزادی در تغییر ذات و لوازم ذات از اثر این حس شریف است، یعنی حس به توبه و تطور که نقطۀ لایُری و سرّ پنهان و سرشت ذات انسان است. خدا هنگام سرشت گل آدم، این سرّ پنهان را در گل آدم نهفته بود و به مانند آنکه خدیوی نهفته از انظار، انگشتر خاص خود را به همراه ملک زاده نماید، دست غیب آمد و در خمیر آدم چیز مرموزی نهاد.

ص:200

ملائکه در هنگام اخراج از بهشت به گمان خود او را عریان کردند، همه چیز را از او گرفتند، ولی از آن سرّ پنهان که به همراه داشت در غفلت بودند. آدم هنگام خروج دید که از آن خرمن خرمن هستی جز آن شیء مرموز چیزی به همراه او باقی نمانده، سروشی تو گویی به گوشش گفت: «این سرّ مرموز به داد تو می رسد، این راز داشته باش اگر خود را هم گرم کردی آن را گم مکن که به آن خود را مجدد خواهی یافت.» آن چیز مرموز بسی بی نشان است.

البته قدرت بر تطور نقش مخصوص نشان داری ندارد، تطور قدرتی است که برای مقاومت با هجمات حوادث گوناگون، گذاشته شده که در برابر هر گونه فشاری راهی به کوچۀ آزادی باز کند و برای برابری با هر گونه عوامل تعریه ابتکاری کند و توبه لازم را اختراع نماید. البته باید نقش مخصوصی نداشته باشد، محدود به تعین خاصی نباشد، عایق هر گونه که باشد و پیش آید آزادی او را نابود نکرده و محدود ننماید و قدرت او را از بین نبرد؛ تا راه تازه ای را به روی شخص باز کند، باید نقش آن به خط مبهمی بنوشته باشد. قیمت آن در ابهام آن است، به واسطۀ ابهامش در تمام سلسلۀ حوادث نیازی به علاج دیگری غیر از آن نباشد و نیافتد.

آدم سلسله وجودی است که هر فرد از نو مورد هجوم

ص:201

حوادثی است نو به نو، که غیر مشابه با ابتلائات گذشتگان است. باید برای مقاومت با آنها ابتکارات نوین نماید و همانطور که حوادث به مرور زمان تغییر می پذیرد، انسان هم از اثر قوه تطور خود برای مقاومت با آنها همواره در ابتکارات تازه ای است. گناه و ابتلائات چون یکسان نیست، تطور و قابلیت تحول نیز محدود به نقشی مخصوص نبوده، خطه روشن یکنواختی ندارد، قابل معلوم شدن و معلوم کردن برای غیر ذات کبریائی نیست. در آفرینش آدم همین که ملائکه مصلحت ایجاد آدم خونریز و فتنه خیز را پرسیدند جواب آمد: إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ (1)

گناه امم همگی بسان گناه آدم نبود، بلکه امت موسی مبتلا به ذلت عبودیت فرعونیان مصر و رعب از جنگجویان شاهان ارض فلسطین بودند. تطور و توبه آنها همان بود که از ذل زبونی برهند و به قدرت استقلال بازآیند، ید بیضای موسوی آنها را دستگیری کرد و به وسیلۀ ید بیضا دست آنها را به آنها نشان داد، به آنها ارائه داد که اگر از خواب هیپنوتیزم که کابوس وار بر روی اعصاب و اعضای شما تسلط یافته و به شما القا کرده که شما را دست نیست تا برابر دشمن

ص:202


1- (1) بقره (2):30.

به درآید برخیزید و دست از آستین به در آرید، زبونی را از خود دور کنید و از آن ذلت که بسان خوی بر آنان چیره شده به درآیید.

موسی به ارائه ید بیضاء و به نفیر حماسه خیز شیپور و دمیدن «انتم شعب الله» همم را بیدار کرد، به سرفرازی آشنا کرد، توبه اجتماعی آموخت. این شور حماسه خیز، این تشویقات و القائات در مدت طولانی بر آنها مسلط بود تا عکس العملی پیدا کرد و کار آنها به تجبر و بی رحمی کشید، گناه تازه ای در اجتماع رخ داد. دم مسیحایی برای تحول دادن آنها لازم بود بر آنان دمید تا نرمشان کند که در مستمندان نیز خدای را بنگرند و سپس تواضع مسیحائی از یک طرف و خوارق عجیب آن از طرفی دیگر حیرتی بر جهان آورد.

در هنگام فجر اسلام حیرت بر جهان زورآور شده بود و پراکندگی نیز تار و پود جهان را به باد می داد، طور اخیر عالم پیش آمد، به هدایت نور خاتم صلی الله علیه و آله بشر به حقایق آشنا شد و از حیرت بیرون آمد و برای آنکه تاج افتخاری برای همیشه به سر داشته باشد وحدتی یافت و اطاعت اولوالامری آموخت، ولی از آنجا که گناهان تازه به تازه و نو به نو رخ می نماید و بشر فصل ذاتی خود را به برهه پس از برهه از دست می دهد، اطاعت اولو الامر به وضع حزن آوری کشید.

ص:203

تحجر بر امت اسلام زورآور شد، اطاعت کلمه ای شد که امرای سوء از آن سوء استفاده کردند، سپاه را به آن رام کرده آن را مانند اسلحه به کار می بردند. نیروی اسلام اطاعت می کرد اما نه از اولوالامر بلکه از هر کس خود را به لباس می آراست هر چند صورت محضی باشد بر ضد حقیقت بایستد، این وضع جگر خراش از لشکری گرفته تا رعایا تعمیم یافت و مفهوم حقیقی خود را از دست داده منقلب به اخضاع شد، به سرپنجۀ اخضاع عبقریت را از رعایای اسلام گرفت و آن را به زبونی و انحطاط تبدیل کرد. سپاه اسلام که باید قوای ایمان باشد، به انحطاطی رسیده بود که به هر پرتگاهی او را پرتاب می کردند سرازیر می شد، خواجگان عالم بندگان اشراف شدند، تکیه به حکم ناروا دادند.

عَلی شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِی نارِ جَهَنَّمَ (1)

توبه این امت بود که از اتکای به حکم ناروا باز گردند. تا به جای صورت اسلام به حقایق مقررات اسلامی کامیاب گردند و به جای صنم پرستی در سایۀ طوبی درآیند، به مردم مملکت اتوبی شبیه شوند، برای تعلیم این توبه و تطور نور خدا از مشعل حجاز تابید.

ص:204


1- (1) توبه (9):109.

امام - واحد عصر، فرد ابتکار - به قدرت خداداد از جا برخاست تا عبقریت رعایای اسلام و نیروی اسلام را به آنها مجدداً باز دهد، و کوشید تا کشته شد. نور ابتکار و تطور خاموش شد، حریت و آزادگی به تحجر رو آورد، حر ریاحی هم در خاموش کردن این نور به شرکت واداشته شد. می باید گناه او بی علاج باشد، سرمایه ابدی را برای نفوس تضییع کرده بود، به کشتن امام نور توبه و ابتکار را خفه کرده بود، ولی توبه خود او نیز انقلابی بود و ابتکاری بود، از سنخ تطور و ابراز مقدرت. به حرکت دفعی شدید خود چراغ هائی را در خاطرها روشن کرد و همی در آینده هم روشن می کند. آن آزاد مرد پای سخن امام ایستادگی کرده و می کند. سخن امام همین بود که تکیه به حکم ناروا پرتگاهی را ماند که عبور کاروان از حوالی گودال شکست خورده اش حتماً کاروان را به پرتگاه می افکند. مکنید! با هر قوه ای خود را کنار بکشید، هر چه از شما بماند بازیافتی است اگر تن و روان نماند دست کم ایمان بماند. اگر دشمن یک ناحیه را اندکی آفت زده کرد، شما هر گاه به درمان آن نقطه خرابی نکوشید، دارایی های دیگر را نیز از خود ندانید، گناهکار، هستی های دیگر خود را نباید ببیند، باید فقط همان نقطۀ سیاه را ببیند و بس؛ اگر فداکاری در پای فضیلت و ایمان نکنید و با تمام نیرو

ص:205

تا آخرین نفس با دشمن مبارزه نکنید، دشمن از کشتن مبادی فضیلت در شما رخنه به حیات مادی شما نیز هم می کند و به منابع حیات مادی هم دست می اندازد. شما را رو به بندگی می برد، از حیات عمومی هم محروم می سازد، کار معاویه با مصریان در آن روز و با آل پیامبر در امروز همان زخمه تاری است که آخرین نغمه آن این جمله است: «انتم خول یزید» دشمن تعدیات خود را به تدریج از ایمان که تاج سر روح و روان است تا به آخرین رمق حیاتی شما می کشاند، آخرین رمق حیاتی همان است که به طفیل منابع عمومی اداره می شود، آن را هم از شما مضایقه می کنند تا به بندگی تن در دهید. پست ترین طبقات حیات، حیاتی است که محضاً به تبع منابع عمومی اداره می شود و فوق آن مدارجی است عالی و اعلا. فشار جبار و بیگانه همجوار اگر روح آزادگی و اریحیت را در شما کشت، هیچ یک از مدارج حیات را برای شما باقی نمی گذارد؛ با آنکه شما افسران اسلام که تربیت دینی و رشادت ذاتی را با غیرت غرایز مادری با همدگر جمع دارید باید قانع به حیات طبیعی نباشید. شما می باید تاجوران فضیلت و عدل باشید، کسی بهره مند از حیات است که وجود او فریاد می زند: «الموت و لا ذل الاستعباد» نزد ما مرگ

ص:206

آری، ولی ننگ بندگی و خواری استعباد نه.

سخن امام همین بود که در خطبه بین راه فرمود، همان بود که در نقل اشعار، آن انصاری نازنین فرمود، همان بود که در کوی نیکنامی کربلا فرمود، اگر این صدا را دشمن از بام شما ضعیف بشنود هیچ حدی از حیات را برای شما باقی نمی گذارد. سخن سالار شهیدان اینها بود، حر با آزادگی پای اینها ایستادگی کرد و بعد از وفات هم در آرامگاهش نشسته تا به ما ایستادگی بیاموزد.

حر در آن روز انقلابی در دلها افکند، انقلاب حرّ کارها بکند. حر خوش بازگشت، اقبال هم به او روی آورد، چراغ توبه و تطور رد خاطرها روشن گردید، در توبه خود آرام ننشست در گوشه ای نخزید. انقلابی تا آنجا که نفسش می رسید برانگیخت، قولاً و عملاً به همگی آموخت که شما نظامیان رشید آینده در هر مملکت اسلامی که هستید. در حوزه های ایرانی، عربی، ترکی نباید در مقابل تحمیلات سنگین خاضع شوید و آزادگی خود را از دست بدهید، حر پای سخن امام جانفشانی کرد. حسین، امام آزادی گفت: معیشت با مذلّت از حیات پست هم پست تر است. جوانمردی که مادرش با شیر خود سجیۀ صحیحی و خون پاکی از آزادگی به او داده بر سر این راه کشته می شود. مادران باید این سرّ بنهفته را در نهاد مردان به ودیعت بنهند و مدیران دانشگاه و پدران نباید حریت عقل را در اولاد

ص:207

خود بکشند. وَ إِنْ جاهَداکَ لِتُشْرِکَ بِی ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما (1)

حر به ما و به زعمای ایمان می گوید: اکنون که با گناه عریان و برهنه تان کرده اند، نباید خود را به دست خواب یا چیزهائی که از خواب بدتر است بدهید، باید به عجله تمام تر و به مدد وجدان پاک از این خواب تنویم مغناطیسی برخیزید، از برهنگی و عریانی و از خروج از حدود عزت و حریم قرب ترس داشته باشید و بالاخره آزادمنشی خود را اعلان دهید. از قابلیت تطور دری به روی توبه باز کنید و با گناهکاری به خلعت ها و موهبت های خداداد دیگر متکی نباشید. آنها برای شما نخواهد ماند، مقاومت با عوامل سوء را شروع کنید. از قضیه پدر پیر آدم هشیار شوید، عمداً خود را از چیزهای دیگر هم عریان فرض کنید و جز یک دریچه که توبه باشد به روی خود باز مدانید. آیا حس نمی کنید که مطابقه با نظامات آسمانی و مسجود ملایک شدن نمی گذارد که کشتۀ شما پوسیده شود؟ مرور زمان و انقلاب جهان، کشتگان راه حقیقت را خاک نمی کند، بلکه همی آنها را برومندتر و نیرومندتر می نماید. به تمام وجدان

ص:208


1- (1) عنکبوت (29):8.

زنده شوید، به یک حرکت انقلابی معقولانه می توانید از طوری به طور دیگر درآیید و خود را به جهان دیگر برسانید.

چنانکه جهان پدیدۀ دیگر به شما بنگرد. به هر حالی کنون هستید، در سر مفصل دو راهی هستید که یا از مضیقه به فراخنا از خواری به ارجمندی می روید، یا از سر حد آزادگی رو به بندگی و بردگی و مرگ دارید. هر چه دیر بجنبید نفوذ دشمن در شما محسوس تر و از آزادگی شما کاسته گردد، از استقلال روحی محروم تر گردید و از تضییقات بیرونی در چنبر فشار دیگر روید.

سید آزادگان امیرمؤمنان علیه السلام گاهی به فغان، گاهی دلیرانه می گفت:

«یمکن عدوه من نفسه یعرُقُ لحمه و یهشم عَظْمَه وَ یفرِی جِلدَه لعظیمٌ عجزه ضعیف ما ضُمَّت علیه جوانح صدره انت فکن ذاک إن شئت، فاما انا فوالله دون ان اعطی ذلک ضرب بالمشرَفیه»(1)

ترجمه: هر کسی دشمن را تمکین دهد که استخوان او را در هم خورد کند و پوستش را بکند، عضوی از او ضعیف بوده که میان صندوق سینه اش نهاده اند. تو پس

ص:209


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 34.

آن باش و اما من پیش از آن که کار به اینجا بکشد شمشیر هندی را خسته می کنم، شرف شمشیر را حفظ می کنم.

دل داشته باشید خود را منقلب کنید تا ارزش قوه نظامی را بیابید، انقلاب شما کارها می کند!

آزادگانی که به جمعیت دشمن خود را نباخته و از کثرت مقهور نشده، گول نخورده، از تشخیص عاجز نبوده و برای عملی کردن تشخیص خود ترسو و عاجز نباشند، پیشرو بشر خواهند شد، در هر فرصتی شده در تهییج نهاد و تغییر افراد کار خود را می کنند، دور را تحول می دهند، فکر را عوض می کنند، ملائک را به سجده می آورند، از پیشروی اینان بشر از دور حجری تا دورۀ آهن و برق پیش رفته و از وحشیت تا دور عدالت هم خواهد رفت.

به همان دو حبّه ای که آدم از بهشت آورد (تطور و ابتکار) روی زمین را سبز می کنند، دیگران اگر موانعی برایشان باشد از قبیل ترس، خودباختگی، آشفتگی فکر، پریشانی نظم که فرصتی به آنها ندهد تا از پی این هوشمندان برخیزند، ناچار پس از به خود آمدن برخواهند خواست. زادگان اینان از هر نژادی باشند و هر چه باشند دیر یا زود برخیزند. شیعیان بلا دیده کوفه از فشار و اختناق دشمن مقتدر سرپوشی بر همم و سدی بر افکارشان نهاده بود و وهم و خیال هم آن

ص:210

را صد چندان مضاعف نشان داده بود. غرایز سفلی نیز راهی برای منادی فضیلت در مملکت دل نگذاشته بود، در آن چهار دیوار محاصره بانگی به دوستان نمی رسید، کار حر آن شخصیت عجیب، آن زادۀ آدم، مخزن قوۀ تطور، همان کار انقلاب خیز، سبب سرشکاف شدن فکرها، آزاد شدن همم از حب حیات دانی، سرکوبی غرایز سفلی شد. در مغز شیعیان کوفه هشیاری داد، نهیبی زد! که گله وار از حوالی گودال شکست خورده مروید که منتهی به پرتگاه عمیقی می شود، دور روید که اگر فرو افتید خود را با همه چیز تسلیم به فنا کرده اید.

چه است و راه و دیدۀ بینا و آفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

فکر در شیعیان به هوش آمد، غرایز علیا نیز به پشتیبانی برخاست، صدای حر ریاحی را از کوی شهیدان به نیک شنیدند و شنیدند که گاهی بلند و گاهی به آرامی می گوید: توبۀ انقلابی من؛ منِ پاکباخته را جزو نیکبختان کرد و آن نگین مرموز که به همراه من بود، به همراه هر حر آزاد هست، همان خط تطور بود که مرا از میان لشکر تیره بخت به در آورد و به کوی شهیدان آورد؛ همان که برای پدرم آدم دولت رفته را باز آورد. ما خفتگان این کوی، حدود حقیقت را به شما باز نمودیم، حدود وظیفه

ص:211

نظامی را نیز تعلیم کردیم، روابط شما را با جهانیان باز گفتیم، تا شما نیز آزاد شوید. ما بدان امید در این کوی خوابیده ایم که شما خود باختگان مسلمین در برابر بیگانگان درس آزادگی از ما بگیرید و در کوی نیکنامی با امضای «اَنْتَ حُرٌّ کما سمیت فی الدُّنیا»(1) بخوابید تا دیگران که به دیار ما بگذرند این نغمه را از خاک کوی شهیدان بشنوند که همی به گوش آید: «ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به خاندان محمد وفادار باشیم، ما مردگان نئیم، ما زندگان ابدیم بدان امید با شما سخن داریم که سخنوران شما تا به داستان ما سخن می سرایند در شرح راز ما همین دو کلمه - آزادی، تطور - بسرایند. در تشریح فصل آدمیت غیر از این دو کلمه نیاوردند، و به اولاد نونهال اسلامی و به خود و اولاد خود بفهمانند که آدمی شریف است تا تطور و ابتکار در کارش باشد، شرف نظامی باید مانند شرف ما کهنگی نیابد.»

حر می گوید: غلغلۀ شما زندگان نباید از صوت عمیق ما افتادگان کمتر باشد، هان! ای افسران با شرف، رتبه های ما و برتر از ما از همان منبع لیاقتی برخاسته

ص:212


1- (1) روضه الواعظین: 186/1؛ الامالی، شیخ صدوق: 160، مجلس 30.

که با شما نیز هست، آن قابلیت در اختیار شماست، هر چند محاط به دشمن باشید و مرگ از هر سو ببارد در اختیار شماست، نه در اختیار دشمن. از فشار مترسید، هر چند در محاصره چهار دیواری از آهن و فولاد باشید و زمین و زمان با شما بجنگد، فشار بد نیست. فشار نور برق را به جهش درمی آورد، فشار قوه را آتشین می کند. «السَّعاده بنْتُ المَصائب» هر قومی در هر حدی از پستی باشند، در موقع فشار تحریک می شوند سرّی است که خدا برای نجات در امم نهاده که در موقع مزاحمت به هیجان می آیند، روباه آنها شیر می شود. و از اثر آن دولت به آنها برمی گردد، اقبال به فرمان آنها می شود، به تطور و توبه محبوب خدا می گردند، خانۀ آنها سامان می گیرد، آن قوی ای که سامانی برای آنها باز می آورد، همان توبه و تطور است. خدای دادار از دستگیری خود دست نگهداشته به تطور شما نگاه می کند و منتظر اقبال شماست. ای اقبال با شما برگردید! هر چند پیشوای فساد هم بوده اید، راه بر خدا تنگ نیست، به سر صبر، تو را او به سر صدر نشاند. انصاف را تا مردم جهان امروز اسلام. به کوی شهیدان نگذرند نتوانند از دنیا امضاء بگیرند که ما آزادیم. لقب پر افتخار آزادگی را به کشته غرقه به خون می توان داد. (حسین هم به کشتۀ حر ریاحی داد) و به زندگان بی خبر از فداکاری

ص:213

نمی توان.

هله ای شنوندۀ گرامی! حر از کوی آزادگی پیامها داد! خبرها فرستاد! امام هم بر بالین کشته اش، خطی خونین که او می نوشت امضا می کرد. این خطها را قبلاً امام، خود در خون او نوشته بود، با قلم سخن برای اشخاصی که از کوی آزادگی گذر دارند پیغام فرستاد که در قدرت آدمی است که از زیر لگد و فشارهای بیگانگان به در آید. هر چند فشار قوی باشد و بیگانگان قوی باشند از زیر بار سنگین گناه برخیزد. هر چند به سنگینی کوه باشد و به یک حرکت، خود را از طوری به طوری دیگر آرد که از فشار آزاد گردد و تحمیل نپذیرد. گوید: «کار من هبوط آدم را تجدید کرد، ولی رجوع من راز دل مرا و حدود حقیقی آدمیت را بازگو کرد. فص آدمی را در پیام من بخوانید و بس.»

کارهای آدم در اولاد او که از او ریشه دارند تکرار می شود، بدانسان که در دانه های گندم قوا و خصائص دانۀ نخستین آنها تکرار می شود، آدمیزاد بی گناه نمی ماند، مگر استثنا ولی از اصلاح خود مأیوس نبایدش بود، گناه برای هر کسی به نوبۀ خود تجدید می شود، ولی غافل مباشید که قوه ای در آدمی هست که جبران می کند. ولی خطبای اسلامی نیز بدانند که فعلیت هر قوه به فعالیت مرّبی وابسته است، چیزی

ص:214

که هست روح مربی به نهان و نهفته آمیخته است، با فعالیتی که از شنوندگان قابل در تأثیر خود بروز می کند، گویند: افلاطون افلاطون بود؛ اما اگر به استادی مانند سقراط برنخورده بود و در زمان او به دنیا نیامده بود، آیا به این بزرگی بود؟ پیری از یونان سیفالیس به سقراط گفت: من نیز سخن پهلوان آتن تیموکلیس را می گویم، به او گفتند: شهرت تو مستند به کفایت شخصی تو نبوده، مستند به جنبۀ نژادی تو است. گفت: من تصدیق دارم که اگر آتنی نبودم به این آوازه نبودم، ولی تو هم اگر آتنی می شدی تیموتکلیس نمی شدی. هر چند حر برازنده بود اما در پرتوی واقع شد.

شما ای مربیان اسلام! کاری کنید که حسین و تنها حسین سخنگوی مجامع گردد، از قابلیت و ناقابلیت مردم سخن مرانید، احرار در میان مردم زیادند، اما تا سایبان سخن بر سر آنها سایه نیافکند برومند نخواهند شد و تا سر و سروری مانند حسین برای مردم هست به سقراط محتاج نیست.

حسین سرآمد تغییر دهندگان اوضاع ظلم است «وَ انَا احَقُّ مَنْ غَیَّر» حسین بهتر از همه کس معرفی می کند که ظالم کیست، «من رأی سلطاناً...» حسین به هر قائم بر حق می گوید: «نفسی مع انفسکم و اهلی مع

ص:215

اهلیکم» و به هر زنده دلی می گوید: «لَکُم فی اسْوَه حَسَنه» به کوشش کنندگان در تغییر ظلم می گوید: «اَصَبْتُمْ رُشْدَکُمْ»(1)

سخن کوتاه؛ دورۀ نهضت حسین را با جملۀ القائات و تعلیمات پر شورش به گوش احرار زنده کنید و به سخن روشن و قلم پاک خود، حسین را با مردم نزدیک کنید تا مراحلی چند به همراه فکر آنها پا به پا بیاید و رشادت را از قوه به فعلیت آرد و از نهاد پنهان روان، تا پیکر بیرون بر آنان زره بر زره و آهن بر آهن بپوشد.

در مراحلی که حر به همراه امام دوشادوش می آمد و در ظاهر ارتباطی در بین نبود یک سایبان نادیدنی از خُطب و مقالات و جدّیت و اقدامات امام مانند چتری از بال ملائک با فکر حر و به همراه او و بر سر او بود. فداکاری او از باب صدقه و انفاق نبود و از قابلیت و صلاح او به تنهایی هم نبود، برخوردهای او را با پایان فداکاری او قطعاتی غیرمرتبط به هم مدانید، هر سابقی به لاحق و لاحق به سابق مانند سلسله و زنجیر پیوسته است و همیشه حرکات بدن تابع حرکات روح و حرکات روح تابع تحریکات است، شما محرکی

ص:216


1- (1) الامالی، شیخ طوسی: 184؛ بحار الأنوار: 430/32، باب 11.

برای جنبش دادن عالم از حسین و از منطق های آتش فشان او و اصحابش نخواهید یافت، سردار آتن ثیموستکلیس معروف و شهید یونان سقراط فیلسوف هر چند بزرگ بودند اما در فکر و رشادت، آنها و همه شهدا کوچکتر از خفتگان کوی حسین، سالار شهیدانند و تمام فداکاری های اخلاقی از مقالات امام مستفاد می شود. شما اینها را به گوش احرار القا کنید و بگذارید و بگذرید. طوفان های انقلاب خواهد آمد، خیالات را ویران می کند و افکار پست را زیر و زبر می نماید، آن روز آنها را با حسین آشنا می کنند.

آزادگان همه ولید و زادۀ آزادگی اویند، گرچه در آغاز او یک واحد بود، ولی در مال هزاران هزار خواهد بود. حر این راز را شنید که به کوی شهیدان رفت، مطمئن باش در این دورۀ نهضت از بذری که او افشاند تنها در قطعه کوفه هزاران آدم چون حر برخاست که آدم وش استفاده از بقعۀ آزادی کردند. توبه کارانی پس از دور اول برخاستند، چندین هزاران تن حرکت کردند؛ شبی که چهار هزار تن از آنان به کوی شهیدان رسیدند، شبی بود پر ستاره از اشک چشم که بر خاک شهیدان می ریخت، اینان سوخته دلانی از شیعیان بلا دیده بودند که به سرداری سلیمان بن صرد خزاعی پس از سه سال دست از جان شسته و تصمیم مرگ گرفته به قصد خونخواهی امام

ص:217

شهید، با لباس فداکاری به جنگ پسر زیاد به حوالی موصل به عین الورده می رفتند. به دیار کوی شهیدان شبی پس از کوچیدن از کوفه گذر کردند، زمزمه توبه درای کاروانشان بود، تو گفتی به بدرقه حر از عقب آمده و در خاک آرامگاه حرّ آب از دیدگان می پاشیدید. نالۀ شبانه شان تا صبح حرکت همی گفت: «ای حر! ما و تو میزبانان حسین بودیم اما تو حقیقی و ما مجازی، تو راست و ما دروغ، تو اول و ما ثانی، تو پیشقدم و ما از پی روان، تو رفتی و ما از پی آمدیم، نک ما می رویم تا کی از عقب ما آید و کی آید؟

به سال نکشید که پس از آنها به همراه سردار «مختار» هزاران هزار کوفیان تحریک شده، دشمن بد کنش را از بین برداشتند، و هر چه زمان پیش رفت دائرۀ توبه و برگشت جهان به سمت حسین وسیع تر گردید تا امروز که جهان؛ جهانیان را، خصوص مسلمین را، به کوی شهادت نزدیک می کند و به سوی حسین سالار شهیدان برمی گرداند، حتی جماعت برادران اهل سنت ما، اندک اندک هشیار شده که مسلمین را باید که امروز فداکاری کنند و به بدرقۀ کاروان گذشتگان شهدا روان شوند به آرامگاه شهیدان آمده، تربت شهیدان را ببویند. برای مسلمین روزی فرا می رسد که همه به توبه و قابلیت تطور آگاه شوند. ببینند که پاکباخته ای به واسطه همین نگین مرموز

ص:218

دارای آن همه اعتبار شد، خود باختگان مسلمین از آدم ثانی درس آزادگی بگیرند و با امضای «انت حر فی الدنیا و سعید فی الاخره» در کوی نیکنامان و شهیدان بمیرند یا در آن دیار بگذرند و از تربت شهیدان بشنوند که همی گوید:

«ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو، ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به خاندان محمد وفادار باشیم.»

ص:219

(موسی است در طور سینا؛ یا حسین در عرفات؟)

الهی انَّ اختلاف تَدْبیرکَ و سُرْعَهَ طَوآء مَقادیرکَ قَدْ مَنَعا عبادَکَ العارفینَ بکَ عَن السُّکون الی عطاء او الیَأس منک فی بلآءَ.(1)

«سبط شهید روحی فداه»

(فج - 3) سعد بن حرث انصاری

(وبرادرش)

(فد - 4) ابوالحتوف بن حرث انصاری عجلانی

اشاره

این دو نفر از اهل کوفه و هر دو برادر از محکمیّه بودند.

قائل بودند به جملۀ «لاحکم الا لله» این جمله شعار ندای خوارج بود، بنابراین سابقۀ دشمنی با علی علیه السلام داشته اند؛ چه که از خوارج بوده اند.

به همراه عمر سعد برای جنگ با حسین علیه السلام آمده بودند،(2) صاحب حدائق الوردیه می گوید: «همین که روز عاشورا شد و در آن هنگامۀ خونین اصحاب کشته شدند و صدای حسین علیه السلام بلند شد که صدا می زد: «اَلا ناصرٌ یَنْصُرُنا امَا منْ ذابَّ یَذُبُّ عَنْ حَرَم رسول الله»(3)

ترجمه: آیا یاوری نیست که ما را یاری کند؟ آیا مدافعی نیست که از حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله دفاع کند.

ص:220


1- (1) موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 958.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 159.
3- (3) اللهوف: 61؛ کتاب الفتوح: 101/5.

گوید: این هنگام بعد از نماز ظهر بود و از یاران کسی جز دو تن یکی سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی ودیگری بشیر بن عمرو حضرمی به همراه او باقی نبود. و همین زنان و اطفال صدای حسین علیه السلام را شنیدند، صدا به گریه بلند کردند. سعد و برادرش ابوالحتوف چون این ندای دلخراش را با آن صرخه و شیون از عیالش شنیدند، عنان به طرف حسین علیه السلام برگرداندند، اینان در حومه نبرد بودند و با شمشیری که در دستشان بود به دشمنان او حمله کردند و به جنگ پرداختند. نزدیک امام علیه السلام همی نبرد می کردند، تا جماعتی را کشتند و در آخر هر دو مجروح شده زخم فراوان برداشتند، سپس هر دو در یک جایگاه با هم کشته شدند.»(1)

پیامی به مبلغان اسلامی در عصر نکبت

در این ترجمۀ حیرت آور باید پیام روح امیدواری را شنید، روح امید به نور خود سری می کشد و از پشت پردۀ غیب انتظار خبرهای تازه به تازه دارد. نویدهای غیر مترقبه برای انبیاء علیهم السلام می آورد - در حقیقت او نبی انبیاء علیهم السلام است - به واسطۀ خاصیت نور امید هر دم انبیاء به کشف تازه ای از پشت پرده های غیب امید می دارند، از دمیدن روح تازه یأس ندارند. حتی در دم آخر و نفس نزدیک به جرم با مجرم حساب جرم

ص:221


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 159؛ الحدائق الوردیه: 122؛ الکنی و الالقاب: 45/1؛ اعیان الشیعه: 319/2.

نمی کنند و تا عمل جرم به طور جزم انجام نگیرد، انتظار عنایت تازه ای به جا می دانند، چه عنایات مخصوص الهی مستور از همه است.

یعقوب پیغمبر علیه السلام فراق عجیبی کشید، سالیان درازی که چشم سفید می شد می گذشت و از یوسفش نشانی، بوئی، اثری، خبری نیامد، بلکه خبر خلاف آمد و مرور زمان با سکوت طویل خود آن را امضا می کرد. معذلک علیرغم زمزمۀ گرگ خوردگی، امیدواری به حیات و به بازگشت عزیزش داشت و گمگشتۀ خود را از روح الهی می طلبید.

انقلاب روحی این دو نفر جنگجو را (سعد و ابوالحتوف) در پاسخ روح امیدواری به حسین «ارواحنا فداه» جواب دادند که امید خود را به هدایت خلق به موقع بداند و معلوم شود که از دم شمشیر خونریز دشمن نیز ممکن است نور هدایت مخفیانه بجهد.

این ترجمه در انقلاب این دو نفر، غریب ترین نادره وجود را از این طرف و بلندترین روح امیدواری را در بنیۀ حسین «ارواحنا فداه» از آن طرف در پیش نظر مبلغان اسلامی می نهد و به نما می گذارد. فلتۀ(1) تحول، فلتۀ طبیعت هر چه بود پس از استحکام دشمنی و خارجی بودن بیست ساله و پافشاری در خلاف ستیزه

ص:222


1- (1) فلته: امر ناگهانی، پدیده.

تا دم آخر چون یوسفی از پشت پرده های نهانخانه غیب به در آمدند.

سرّی است که خدا در نهاد ذات بشر نهاده و مستورش داشته. همان مجهول بودن این سرّ است که امیدواری به مبلغان حق می دهد و می گوید: به هیچ حال از تبلیغ و تأثیر آن مأیوس مباشید، سرّ ذوات بر همه مأموران هدایت مستور است، هر آنی تحوّلی رخ می دهد از پشت پردۀ ابهام طبقه ای از نو به ظهور می آیند.

«الهی انَّ اختلاف تَدْبیرکَ و سُرْعَه طَوآء مَقادیرکَ قَدْ مَنَعا عبادَکَ العارفینَ بکَ عَن السُّکون الی عطاء او الیَأس منک فی بلآءَ»(1)

بدن که سایه ای است از روح، حجابی است بر فکر که رخسار آن را پوشیده و فکر خود حجابی است که غریزۀ عقل را در پشت خود نهفته و غریزۀ عقل نیز حجابی است بر روان که چهرۀ آن را پوشیده داشته و نهفته تر از همۀ نهفته ها، سرّی است در ذات انسان که در پشت پردۀ روان نهفته است. هیچ قوۀ علمیه به آنجا نافذ نیست و به کشف آن قادر نه. این نهفته های پشت پرده هر یک به قوه ای مکشوف می گردند، نهفتۀ نخستین را که فکر است قوۀ هوش

ص:223


1- (1) موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 958؛ بحار الأنوار: 225/95، الباب الثانی.

می باید. مردم هشیار فکر را قرائت می کنند؛ از پشت پرده قیافه و لهجه و خط. فکر را می خوانند و عقل پنهان را نور فراست و ایمان که قوه ای است فوق کاشف اول در می باید و مقام روح و روان را نور نبوت که بالاتر و برتر و نافذتر از همه است، تواند یافت؛ ولی از سرّ روان کس را خبری نیست. آنجا شعاع مخصوص ربوبی است و آن ناحیه ارتباط ذات موجود است با مقام کبریائی غیب الغیوب. در آنجا هیچ واسطه ای بین لطف ایزد با خلق او نیست. هر کس خود رابطۀ مخصوص با پروردگار خود دارد. این رابطه را با کس مکشوف نکرده تا وجوب تبلیغ و حکم آن همیشه ثابت و تأثیر آن همواره مترقب باشد. در هر حالی به امیدواری های تازه به تازه می نوازد. به رشد و هدایت مردم تحریض می کند، اسباب قلب و تحول را از بین اسباب مستور داشته.

تا ندارم خوار من یک خار را

بلندی پایۀ خداشناسی وابسته به توکل و امید و انتظار و روح امید است، هر چند خداشناسی عمیق تر باشد، روح امید را پایۀ ارتفاع بلندتر خواهد بود و هر چه روح امیدواری ارتفاعش بلندتر باشد، بیشتر به عمق وجود سرمی کشد و انتظار خیرها دارد و خبرهای تازه می گیرد، مرتفع ترین روح تا به عمیق ترین اسرار وجودی سری می کشد اسرار نو به نو می بیند، خبرهای

ص:224

تازه به تازه به او می رسد.

هله! ای مبلغان اسلام! روح امید را از شما نگیرند سختی اوضاع مأیوستان نکند. اوضاع زمان شما از اوضاع اول بعثت سخت تر نبوده و نیست.

گویند: شیخ محمد عبده در محضری گفت: من از اصلاح حال امت اسلامی مأیوسم. بانویی از حضار که از بیگانگان بود گفت: عجب دارم که این کلمۀ شوم «یأس» از دهان شیخ بیرون جست. شیخ هشیار شد، فوری استغفار کرد و تصدیق کرد: که حق می گویی.

حسین را جز از جدش صلی الله علیه و سلم از همۀ هداه، از همه انبیا، روح امیدواری بلندتر بود، شاهبازی بود تا به مرتفع ترین قله های امکان پرواز و به عمیق ترین اسرار وجود نظر داشت. پیام امیدواری را از زبان حسین «ارواحنا فداه» بشنوید که به شما روح بدهد. روحم فدای تو باد «یا حسین» که در هر وادی تو را باید صدا زد، تو مبلغان را تشویق می کنی، تو معیار پافشاری را با نیک بینی می آموزی، ما را به شیخ مصر و رئیس مصر کاری نیست. فداکاری را تو کردی و دیگران از تو آموختند، از زبان تو باید اسرار خدا را شنید، بلند پایگی روح تو حتی از انبیای دیگر هم برتر بود.

در کوی تو نسیم نوید و انتظار خیر حتی از دم شمشیر خونریز هم می وزد. اقدام تو در آغاز، در آن عصر تاریک موحش و به کوفه رو آوردنت با پیش آمدهای

ص:225

مراحل بین راهت و تذکّر «الامر ینزل من السماء... و کلُّ یوم هو فی شأن فان نزل القضاء فالحمدلله... و ان حال القضاء دون الرجاء»(1)

و برخورد به سدّهای بسته و گفتگوهای مهرآمیز یا شورانگیزت، هر کدام در مرحله ای و به نحوی اطواری بود که از انوار امید می تابید. و دعای عرفات را جلوه می داد که می گفتی:

«الهی انَّ اختلاف تَدْبیرکَ و سُرْعَه طَوآء مَقادیرکَ قَدْ مَنَعا عبادَکَ العارفینَ بکَ عَن السُّکون الی عطاء او الیَأس منک فی بلآءَ»(2)

و در آخر هم که چشم از جهان بربستی، بدان امید بودی که تربت شهیدان کویت، زنده دلان را هشیار کند، به تربت شهیدان کویت بگذرند تا نسیم حیات بر آنان بوزد، از آنجا زنده شوند و به تبلیغ قیام کنند و از خلق روگردان نباشند.

بارخدایا! یأس را از دل ما و دعاه و هداه بردار.

الهی انَّ اختلاف تَدْبیرکَ و سُرْعَه طَوآء مَقادیرکَ قَدْ مَنَعا عبادَکَ العارفینَ بکَ عَن السُّکون الی عطاء او الیَأس منک فی بلآءَ.

ص:226


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 66/2؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 95/4.
2- (2) موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 958.

(مقال حماسی یک تن از جنگجویان مسلمین در احد)

یا قوم! انْ کان محمَّد صلی الله علیه و آله قَدْ قُتلَ فانَّ رَبَّ محمَّد صلی الله علیه و آله لَمْ یُقْتَلْ؛ فما تَصْنَعُون بالحیاه بعده؟ فقاتلوا علی ما قاتل علیه رسول الله. فموتوا علی ما مات علیه.

(محمد ما همان است که مبدأ ماست نه آن است که می میرد. محمد صلی الله علیه و آله نمی میرد او در هر عقیده اینک وجود مکرر یافته)

ثُمَّ قال: اللّهمَّ انی اعْتَذرُ الیک ممّا یقول هؤلاء ثُمَّ قام وجالَدَ بسیفه حتّی قُتلَ.(1)

«شهید احد - نضر بن انس»

(فه - 5) هفهاف بن مهند راسبی بصراوی

اشاره

(2)

هفهاف مردی بطل شهسوار، شجاع بصراوی، از شیعه و از مخلصان است. در ولایش بی آلایش است، در مغازی و جنگ ها ذکر و نامی دارد، از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بود و با او درجنگهای سه گانه اش (جمل، صفین، نهروان) همراه بود. علی علیه السلام در جنگ صفین وی را بر ازد بصره فرماندهی داده بود، ملازم حضرت او علیه السلام بود تا علی علیه السلام شهید شد. از آن پس منضمّ به یاران حسن علیه السلام شد و سپس به حسین علیه السلام پیوست، تا همین که در بصره خبر به او رسید که حسین علیه السلام از مکه بیرون آمده به سمت عراق متوجه است، از بصره (موطن

ص:227


1- (1) بحار الأنوار: 26/20، باب 12، غزوه احد؛ مجموعه ورام: 269/2.
2- (2) تنقیح المقال، رجال مامقانی گوید: هفهاف بن مهند راسبی بصراوی، اهل سیر او را ذکر کرده اند.

خود) حرکت کرده، راه می آمد تا در پایان عاشورا، پس از خاتمۀ جنگ به کربلا و به لشکر رسید. در میان لشکر عمر سعد داخل شد و از مردم پرسید: «ماالخبرُ؟ وَ ایْنَ الْحُسَین؟»

تازه چیست؟ چه خبر است؟ حسین کجا است؟ گفتند: آیا تو کیستی؟

گفت: من هفهافم. برای نصرت و یاری حسین آمده ام. گفتند: آیا هجوم مردم را به خیمه گاه حسین نمی بینی؟! و دختران پیامبر را نمی نگری که یغماگران لباس آنها را می ربایند.

جنگجویان از انتشار خبر کشته شدن فرمانده چه حالی دارند؟ نظامیان بعد از کشته شدن فرماندهی چه آشفتگی حس می کنند؟

گویند: همین که این خبر جانگداز را شنید و آگهی از کشته شدن امام علیه السلام و تاراج خرگاهش یافت. شمشیر از غلام کشیده، بسان شیری که در بیشه باشد(1) احساس نکند که در بحبوحۀ دشمن است به لشکر حمله برده، شمشیر بر آن مردم نواخت. هر که را نزدش بود یا نزدیک می آمد پیاپی بر زمین می افکند، تا از آنها جمع کثیری کشت و بدنش از زخم فراوان آغشته به خون شد. سپس گروهی بر او حمله برده، دورش را گرفتند، شهیدش ساختند.(2)

ص:228


1- (1) انتضی سَیْفَهُ کلَیْث الْعَرین.
2- (2) مستدرکات علم رجال الحدیث: 162/8، شماره 15944 (هفهاف بن مهند الراسبی البصری).
پیامی از فرمانده غایب به اسلامیان

این کشته مبدئی(1) در کوی شهیدان آمد تا به ما بگوید: فقد فرمانده تشویش می آورد اما نه برای شخص مبدئی، مبدئی باشید تا از فقد فرمانده پریشان نشوید و تشویشی که از کشته شدن فرمانده رخ می دهد در نظامیان شما راه نیابد، مردان مبدئی چیره بر زمان و مقتضیات آنند.

همین نکته روشن می کند که: چگونه بود که مردان اوائل اسلام بر مقتضیان زمان چیره شدند و با سپاه اندک فاتح جهان گشتند، اسلام در آغاز سپاهیانی داشت که فرمانده مستمرّی از جنس عقیده به مبدأ خود بر سر داشتند، ولی عالم امروز اسلام با کثرت نفرات و فزونی وسایل از آن سپاهیان تهی دست است و عده اندک که فرمانده داخلی بر سر دارند مؤثرترند، از توده های انبوه بی مبدأ. مبدأ داخلی ایمانی در افزودن شور سر و قطع موانع از شمشیر هندی برنده تر و از اسلحۀ کامل و تجهیزات کارگشاتر است؛ نظامی که مبدأ او صاحب منصب او باشد، بسی فرق ها دارد با نظامی که مبدأ او منفصل از او و در

ص:229


1- (1) کلمه مبدئی جامع تر از کلمۀ «باپرنسیپ» و مقدس تر از آن است. زیرا اشعاری به انضباط و نظمی دارد که از عقیدۀ مقدسی برخاسته باشد.

فرمانده باشد، به نظر من قیمت تن خسته نیم جانی از یک تن مبدئی محتضر. بیش از یک امت سالم بی مبدأ است، بستر مرگ او مؤثرتر و آرامگاه خاموشش زنده تر و یابنده تر است.

در جنگ احد صدا برخاست که محمد صلی الله علیه و آله کشته شد، کار مسلمین جنگجو زار شد، آب از سر گذشت. فراریان مسلمین پهلوی سنگی به همراه عمر نشسته بودند که ناگهان نضر بن انس آن جنگجوی رشید اسلامی با اندام خونین و با شمشیر برهنه رسیده گفت: چرا نشسته اید، گفتند: رسول خدا صلی الله علیه و آله کشته شده. گفت: ای مردم! اگر محمد صلی الله علیه و آله کشته شده پروردگار محمد کشته نشده. از آن گذشته شما به زندگی بعد از محمد صلی الله علیه و آله چه علاقه دارید؟ و به زیست پس از او چه می سازید؟ شما هم بر سر آنچه رسول خدا می جنگید بجنگید و بر آن راه که او می رفت بروید. یعنی: محمد ما همان مبدأ ماست؛ نه آن است که می میرد. محمد صلی الله علیه و آله به کشته شدن خود و کشته شدن ما نمی میرد، مبدئی است که پس از رفتن ما نیز در وجود دیگران و عقیده مندان همی تکرار وجود می باید. ما سپاه آن مبدأ تکرار پذیریم. سپس گفت: بار خدایا! من اعتذار می جویم از آنچه اینان می گویند و برخاست و با شمشیر زد و خورد کرد تا شهید شد.

پس از انتشار خبر کشته شدن پیغمبر صلی الله علیه و آله در احد،

ص:230

مسلمین از نبودن فرمانده الهی، خود را باختند. مالک نامی از جنگجویان اسلامی که خود را سخت باخته بود بر دو تن از شهیدان احد در حال احتضار گذر کرد، در آنان ابتدا منظر خونین دهشتناکی دید، ولی همین که لب به سخن گشودند قوت اراده و روح ایمان و دل فرحناکی دید که در مظهر آن گویی محمد صلی الله علیه و آله ایستاده و با چهرۀ انتظار لبخندی به او می زند. این دو تن شهید خارجه بن زید و سعد بن ربیع بودند که اولی سیزده زخم و دومی دوازده زخم کاری به جانگاه خورده بودند. زخم ها تماماً به وضع حیاتی رسیده یعنی بر پرده دل وارد شده، احشا را دریده بود، دل آنها را تو گفتی بیرون آورده اند، ولی باز هر دو پر دل اند.

مالک بن دخشم به خارجه بن زید گذر کرده گفت: آیا آگاهی که محمد کشته شده؟ خارجه گفت: «إن کان مُحمَّد صلی الله علیه و آله قُتِلَ فَآله مُحَمَّد حی لایموت و انَّ مَحَمَّداً قد بَلَّغ فَاذْهَب انت و قاتل عن دینک.»(1)

اگر محمد کشته شده، خدای محمد زنده است او نمی میرد. محمد همانا تبلیغ کرد تو برو و حمایت از دین خویشتن کن یعنی نظامی مبدئی برای همیشه زنده است.

ص:231


1- (1) مجموعه ورام: 270/2؛ شرح نهج البلاغه: 276/4.

مالک از او گذشته به سعد بن ربیع گذر کرد که در خون می غلتید به اونیز گفت: آیا مطلع شده ای که محمد کشته شده؟

سعد گفت: اشْهَدُ انَّ محمَّداً قد بلَّغ رسالَه ربّه فقاتل عن دینک فانَّ الله حی لایموت.(1)

من شهادت می دهم که محمد صلی الله علیه و آله رسالت پروردگار خود را تبلیغ کرد. تو برو و حمایت از آیین خود کن چه که خدا زنده ای است که نمی میرد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به دنبالۀ موت زندگی است که از سرآغاز می شود صد هزاران زبان برمی خیزد که امید او را زنده کند. به دنبال موت ما مردانی برمی خیزند، یعنی نظامیان ما انصار، از انتشار مرگ رئیس، خود را نمی بازند. هان تو ای پسر دخشم! از بدن پاره پاره ما وظیفه مردان مبدئی با - پرنسیب - را یاد گیر و فرق نظامی را که حی لایموت در آستینش می دمد به آن دیگر که مبدأ حیاتش منفصل از خودش باشد بنگر!

هفهاف، این سردار شهید روی حسین را ندید که به رو درماندگی مأخوذ شود، و به بازماندگان آل محمد صلی الله علیه و آله نیز خود را نشان نداد که نمایشی از فدویت و خدمت خود دهد؛ زیرا چشم بینای دیگری

ص:232


1- (1) شرح نهج البلاغه: 276/14؛ بحار الأنوار: 136/20، باب 12.

را در عمق افق و بر زبر آستان آسمان می دید که با وجود آن دیدبان دیگری لازم نداشت.

فرمانده قبض و بسط و صلح و خشم او همان چشم بینا و ستارۀ ناپیدا بود، همین چشم بود که فرمانده محمد صلی الله علیه و آله از نخست و در روزگار حاضر (یعنی عاشورا) فرمانده حسین است؛ قائد بن بشر غیر از این چشم غایب، فرماندهی بر سر ندارند و شدت نفوذ آن در مزاج آنها بیش از نفوذ هر امیر لشکری در نفرات زیر دست است.

وه! که این چشم مستور از هیچ حالت سرباز خود غفلت ندارد، سرباز به هر نقطه می ایستد، به هر سمتی می رود، به هر پهلو می غلتد وی نگاهی به او دارد؛ حضور و غیاب ندارد، افراد را در همه حال یکسان می نگرد، موت و حیات کسی در طرز دیدبانی او تأثیری ندارد، به واردان هر شهری مکه باشد یا بصره یا کوفه، به رهگذران هر کوئی و دشتی، کربلا باشد یا میکده، این چشم تیزبین از بالا نظری دارد. اهالی هر شهر و هر ملتی که این چشم را ببینند روی نکبت و فساد را نمی بینند و تا به این دیدگان پاک می نگرند معصوم و پاک می زیند. مکیان این چشم را می بینند که مکه حرم خدا است، اهالی مکه در فوت رسول الله سخت خود را باختند، نزدیک بود خود را به لوث هرج و مرج و انحطاط بیالایند، تا بانگ هشیار باش!

ص:233

از یک تن بیدار شنیدند و همین که مجدداً این چشم را دیدند، به وقار عصمت خود برگشتند. مکیان تازه مسلمان بودند، قوۀ ارتجاعشان هنوز ار کار نیفتاده بود.

در رحلت محمدی صلی الله علیه و آله انقلابی برایشان رخ داد، هوای برگشت به فکر پدری و مادری بالا گرفت، ناگهان صدای خطیب را شنیدند که می گوید: مردم! به سوی من بیایید! مسجد الحرام مانند دریای متلاطم از مردم موج می زد، مردم به سوی او شتافتند، وی با دو لب «اعلم خود» افتتاح سخن کرده، پس از تذکری از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: ای مردم هر کس محمد را می پرستیده هم اکنون محمد صلی الله علیه و آله مرد و هر کس خدا را می پرستیده خدا زنده است، نمی میرد. آیا خود آگاه نیستید که خدا خود به محمد فرمود:

إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ (1) و نیز فرموده: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ (2)

آیات دیگری تلاوت نموده و گفت: ای مردم! من یقین دارم که این آیین به قدر آفتاب و ماه در طلوع و غروبشان امتداد خواهد یافت. ای اهل مکه! شما چون

ص:234


1- (1) زمر (39):30.
2- (2) آل عمران (3):144.

آخرین جمعیت عقب مانده در قبول دین اسلام بودید اولین جمعیت در هنگامۀ ارتداد می باشید.

«به خدا» چنانکه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله تذکر می داد، این آیین راه تمام گرفته و پیش می رود، من خود او را دیدم که به تنهایی بود و در همین مقامی که من اکنون ایستاده ام ایستاده بود و می گفت: «قولوا لا اله الا الله» این کلمه را بگوئید تا عرب یکسره برای شما خاضع شود و عجم جزیه بپردازد و خزانه های کسری و قیصر، به خدا سوگند در راه خدا انفاق شود و آن روز (مقصود او سالهای اوائل بعثت است) ما اهل مکه نیمی از مستهزئین و نیمی از مصدقین بودیم. شما خود دیدید که شد باقی نیز به خدا خواهد شد. هان! به خدا توکل کنید. چه دین خدا قائم و کلمۀ او تمام خواهد شد و خدا ناصر کسی است که او را نصرت و آیین او را تقویت نماید.

از کوی این شهید «هفهاف» باید شرایط رؤیت این ستاره ابدی الظهور را باز جست، چونانکه از علم مناظر و مرائا، شرایط رؤیت کوکب را توان یافت و نیز تفسیر مقالات شهدای اسلام را هم از کوی این شهید باید جست. تفسیر سخنان نمایندگان اسلام در برابر شاهان با شوکت را مانند عباده بن صامت در برابر مقومش پادشاه مصر، و زهره در برابر رستم،

ص:235

سپهبد عجم از عمل رشید این شهید باید خواست. فداکاری این شهید، آن مقالات را عملاً تثبیت کرد و به جرأت بی نظیری با خون امضا کرد، چیزی که هست او به جای گفتار به کردار پرداخت. اگر کار او زباندار بود و او به ترجمۀ مبدأ و روحیۀ خویشتن می پرداخت، مقاصد یک تن مبدئی را بهتر از گویندگان مکه و روشن تر از شهیدان احد گفت، می گفت: روش شخص مبدئی همه رشادت است و صراحت. او ترسو و بزدل نیست، هر جا باشد و هر جا برود معتمد او در نظر او است و تکیه گاه او در پشت سر او است. محاط به مبدأ خویشتن است و در غربت هم گویی در وطن و خانه و حوزۀ حزب خویشتن است. همه جا به همان جرأت و جسارتی است که شیر در بیشۀ خویش هست، در تاریخ این شهید آمده که پس از شنیدن خبر فوت سردار «انتضی سیفه کلیث العرین» یعنی با آنکه حسین علیه السلام سالار سرش بر سرش نبود و تکیه گاهی نداشت مانند شیران؛ دلیر و جسور بود. آن هم مانند شیری که در بیشۀ خود باشد، تو گفتی حوزه دشمن حوزۀ حزب او است، نرفت در خیمه گاه نزد بازماندگان نبوت صلی الله علیه و آله و به امام وقت علیه السلام آمدن خود را اطلاع نداد و خدمات خود را ارائه ننمود و با آنکه برای او ممکن بود تخفی

ص:236

کند؛ زیرا او به رهگذری می نمود رودربایستی در کارش نیامده بود، ولی می خواست به آن نیتی که از بصره بیرون آمده بود وفا کند و بفهماند که جز شجاع دلاور مبدئی نیست و جز مبدئی وفادارانی و بقعه اش رصدخانه ای باشد برای آن کوکب ابدی الظهور که اشعه اش می گوید: به ما بنگر نه به محمد، که زیر خاک است.

ای رهگذر! از ما به محمدیان همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و به خاندان محمد وفا کنیم.

پیامبر صلی الله علیه و آله به زن فرمود: ان لله عمالاً و هذه من عماله.

مردی رفتار زن خویش را برای پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: «هر گاه از بیرون به خانه وارد می شوم به استقبال من می آید و هر گاه از خانه به بیرون می روم به مشایعت من می آید. هر گاه مرا اندوهگین می بیند دلداری به من می دهد که: اگر برای رزق اندوهناکی؛ خدا تأمین داده و اگر برای دین اندوهناکی؛ افسردگی آنجا نیکو است، خدا افزون کند.»

پیامبر صلی الله علیه و آله خندان شد و فرمود: سلام مرا به آن زن برسان و بگو: ان لله عمالاً و هذه من عماله، لها نصف اجر الشهید.(1)

«محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله»

ص:237


1- (1) من لایحضره الفقیه: 389/3، باب ما یستحب و یحمد من اخلاق النساء، حدیث 4369؛ وسائل الشیعه: 32/20، باب 6، حدیث 24954.

(فو - 6) زنی از آل بکر بن وائل

اشاره

(1)

ص:238


1- (1) نفس المهموم محدث قمی و ابن طاوس (ره) ما این زن را جزو یاران این کوی آوردیم نه از آن نظر که از کشتگان باشد؛ زیرا وی کشته نشده، بلکه به ملاحظۀ آنکه در آن هامون هولناک برای نصرت خاندان محمد صلی الله علیه و آله و مقصد قرآن (که هر دو هدف این کتاب است) آوایی بلند کرد و گرچه صدای او درگلو گیر کرد و به واسطۀ اختناق مجبور به احتباس در درون شد، ولی چون دوی این صدا در ظرف درون یعنی سینۀ او وسینۀ همۀ شیعیان همی طنین داشت، بالاخره در موقع به جهان بیرون برگشت و منظور ما نیز از هفتاد و دو تن، نه تنها کشتگانند، بلکه جملۀ یاران این کویند که به پاسخ «انِّی تارک فیکم الثقلین»«عیون اخبار الرضا علیه السلام: 68/1؛ کمال الدین: 64»جواب مثبت دادند و نوای نصرت از خفته و بیدارشان همی بلند است، بالحقیقه از فداکاری حسین علیه السلام برای هر کاروانی جرسی است که او را به راه می اندازد، باید نگذشت که این جرس از صدا بیفتد. مصلحان اجتماعی هر کدام نقطۀ شروع به اصلاح جامعه ای را از چیزی گفته اند، عده ای تشخیص دادند که باید از اصلاح معارف و پاره ای از اصلاح امر اقتصاد و پاره ای از اصلاح زن که سرچشمۀ موالید بشر است و دامن او به جهان جهانی نوباوه بر و ثمر می دهد و به زمزمۀ افکارش گهواره بشر می جنبد و گوش بشر می شکفد.فداکاریت بنازم! ای حسین اسلام!! که کتاب تو از همۀ این جهات چهارگانه باب جدیت را باز می کند و از نقطۀ حساس مؤثری جلد دوم حیات تو افتتاح می شود و مبدأ شروع به احیای امر تو از زن می شود.معلوم است خاتمه جنگ عاشورا خاتمه حیات اول حسین اسلام بود و از آن پس حیات ثانوی او شروع می شود که سراسر غلغله ای است از حرکات رد الفعل و طلوع سرسلسله اش از ضعیف ترین فرد شده و از حنجرۀ زنی؛ آری، زنی که یکپارچه مهر است و دل. صدای خونخواهی تو و زنده کردن رأی تو برخاست، ما منتظریم از آن سه جهت دیگر هم سرسلسله ها برخیزند و آن سلسله را که تو جنباندی تعقیب کنند و نگذارند مقاصدی که در خطبۀ بین راه در سرمنزل بیضه برای شروع به

«حمید بن مسلم از هنگامۀ عصر عاشورا باز گوید که: زنی را از آل بکر بن وائل دیدم. «این زن به همراه شوهرش با اصحاب عمر بن سعد بود» همین که دید لشگر بی مهابا به سراپردۀ زنان اهل بیت ریختند و روپوش بانوان را تاراج می کنند، هستی حرمسرا را به یغما و غارت می برند، شمشیری برگرفت و به قصد حمایت اهل حرم، رو به سراپردۀ بانوان اهل بیت می دوید و داد می کشید و می گفت: ای آل بکر بن وائل! آیا دختران پیغمبر و یغما و غارت؟ خدایا! تو حکم

ص:239

کن، ای خونخواهان پیغمبر صلی الله علیه و آله کجائید؟ گوید: پس شوهرش آمده، او را گرفت و به منزلگاهش برگردانید.»(1)

پیامی به بانوان

در خاتمۀ کتاب شهدا نیک نظر کنید که آغاز حیات ثانوی امام علیه السلام است، در حیات ثانوی امام که سراسر غلغله و تحریک است، سر سلسله را از احساسات شروع نموده. آن کاری برومند است که در دوران نقاهت عقول - زمان بنی امیه - اثر به خود را در احساسات بگذارد، این تعلیم با بشر پا به پا خواهد آمد. پس از افتادن مردان شهدا به زنان می گوید: ما مردانه کوشیدیم و کشته افتادیم اینک کار از شما بانوان است، صدایی که در بدرقه شهیدان برخیزد این صدا هر چند ضعیف و نحیف باشد چون از عمق احساسات است همان صیحۀ عمیقی است که بعدها از عمق دل عالم برخواهد خاست و طبقۀ ستمگران را خواهد برانداخت. به آن منگرید که در آن میدان از حلقوم زنی که ضعیف می نمود بلند شد، ناله ای که از درون دل خسته برخیزد، فریادی است که غوغاها برپا خواهد کرد، همین از قدرت آن کافی است که در میان آهن و سرنیزه، آن هم از سپاهی به مانند کوه

ص:240


1- (1) العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 302؛ اللهوف: 77-78.

برخاست، صیحه ای که در کوه برکشی غیر از صیحه ای است که در وادی برآید و به هدر رود. آن صیحه از کوه برمی گردد، پا به گنبد گردنده فلک بر می شود و می چرخد و به زمین برمی گردد. کار این گنبد گردون همین است که هر صدا، هر دعا، هر آواز را بگیرد و به همراه خود بچرخاند تا برگرداند و به گوش صاحب صدا و دیگران برساند. صدائی که در سینۀ بانوئی از اختناق محتبس شود با شیر پستان در درون سینه سرشته گردد و در بنیۀ طفل وارد شود و به تدریج به همراه کودک بزرگ شود و نعره ای خواهد شد، اما هنگامی که کودک مرد شده توانا گردیده و بالاخره بانوی که گفت: «یا لَثارات محمَّد» و خاموش شد، آواز او خاموش نشده با آواز نبوت قرین و همدوش پیش می رود، هر جا آواز نبوت می رود این صدا هم می رود تا به گوش اهالی آنجا بگوید که: این پیغمبر محبوب و نبوت مقبول شما به کشتن حسین مقتول گردیده و به سکوت از تاریخ آل محمد خون او هدر می رود. صدای این بانو آرام نگرفت، او را شوهرش خاموش کرد. اما از زنان کوفه یعنی آل نخع و همدان بلند شد، بانوان کهلان به پیرامون منبر کوفه مویه کردند و کوفه را پر از غلغله کردند و اندک و اندک در مجامع سوگواری و مجالس زنانه همی زنده تر شد و نعره کشید که آنکه کشته شده عضوی

ص:241

از تن زنده ما است و تا مسلمین زنده اند البته بر عضوی که از آنان بریده شود ناله و فغان خواهند داشت.

گویی حالی که شوهر صدای او را خاموش کرد، دوی(1) آن داخل ظرف ذهن شد و طنین آن در دیوارهای داخلی همی امواج متعاکس می کرد که: ما باید به محمد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

ای بانوان ایرانی اسلامی! شما بانوانی را نظر افکنید که در حمایت از محمد صلی الله علیه و آله و دفاع از او همسر پیامبرانند. ام عماره زنی بود در احد که در آن موقع هولناک به دور پیغمبر صلی الله علیه و آله می گشت و دفاع از او می کرد، شوهرش عاصم با دو پسرش نیز در جبهۀ جنگ بودند، پیغمبر دعا کرد که خدا به خاندان تو برکت بدهد، عرض کرد: یا رسول الله! دعای بهتری برای من بکن. پیغمبر صلی الله علیه و آله دعا کرد که در بهشت و شوهرت همنشین من باشید. گفت: الان گوارا شد.(2)

شما بانوان! آری شما، شما مردان را صدا زنید که خونخواهان محمد صلی الله علیه و آله کجایند؟ نیمتاج بانویی است از ایرانیان که برای یاری اسلام و حمایت از نوامیس

ص:242


1- (1) دوی: شنیده شدن صدا.
2- (2) امتاع الاسماع: 162/1-163؛ بحار الأنوار: 134/20، باب 12، غزوه احد؛ الطبقات الکبری: 415/8.

محمدی صلی الله علیه و آله گوید: به اطفالتان در گهواره بیاموزید وگر آموختن ممکن نیست زمزمه کنید که:

در آندلس نماز جماعت شود به پا جائی که قادسیه به خون ها وضو کنند

بس کارها به قبضۀ شمشیر بسته است مردان همیشه تکیه خود را بدو کنند

خیرات حسان اسلامی را در کتابش بخوانید. زنان اندلس را که شصت هزار آنان حافظ قرآن بودند در نظر آرید.

سودۀ همدانیه را بنگرید که: به رخ معاویه ستمگر ایستاد در حالی که می خواهد چادر از سرش یا سرش را از تن بگیرد، او رو به قبر امیرالمؤمنین علیه السلام می کند که آرامگاه روح عدالت است، بانگ می زند تا بدن او را از تک قبر بلرزاند و کاخی را چنان بر سر معاویه فرود آورد که چشم معاویه تاریک شود.(1) سخن کوتاه بانوان اسلام! به شما بگویم: آن صدا که مردان قوی برداشتند آرام شد، همین که شهید شدند بعد از کشته شدنشان حنجرۀ نازک زنان، آن را بلند کرد و هنوز دوی آن برپاست. کار شما مهم است، خود را عبث ضعیف مشمرید و خویش را مختصر مبینید.

ص:243


1- (1) تاریخ مدینه دمشق: 224/69؛ اعیان الشیعه: 324/7؛ کشف الغمه: 173/1.

ص:244

گزارش حال آخرین کشته، گزارش حال قتل فردی یکتا «تِلکَ احدی المعجزات»

اشاره

ما در تراجم شهدا، مواقع پیوستشان را به کاروان امام علیه السلام در نظر گرفتیم و از این نقطه نظر هر چند تنشان را در بابی ذکر کردیم و چون دربارۀ این شهید هر چه فحص کردیم به دست نیاوردیم که در چه موقع به امام علیه السلام پیوسته، او را در ضمن ابواب سابق نیاوردیم و لازم دانستیم بابی را جداگانه به او اختصاص دهیم.

در کتب اصول حدیث معمول بوده بابی را به نام «باب النوادر» در خاتمه می آوردند و احادیثی را که مندرج در تحت عناوین کتاب نبود در آن می گنجانیدند.

در ترجمۀ این شهید رشید نیز که به دقت بنگرید، او را شایسته می بینید که از بزرگواری و خاتمۀ عجیب باب جداگانه به او اختصاص یابد؛ زیرا اعجوبۀ اعجاز را در فداکاری داشت! گویا در امم همواره افرادی هستند که فردند و حساب جداگانه باید برای آنها باز کرد و آن مردمان فرد گرچه تک هستند ولی پیشرو

ص:245

هستند. «سیروا فَقد سَبق المفردون»(1) سوید پیشرو است با آنکه آخرین قتیل است.

دربارۀ قُسّ بن ساعده ایادی حکیم عرب روایت شده که: خدا این گزیده را در قیامت به تنهایی، یک امت محشور می کند.(2)

ضرری نمی رساند اگر ما هنگام پیوستن این شهید را نشناخته باشیم. مبدأ توالدی توأمان در اینجا تنها معیت روحی است، حتی قومیت و نژادی هم در اینجا ضرور نیست، سوید این شهید فرد از اشراف عرب است، ولی اگر مبدأ نژادی او هم مانند مبدأ لحوق او مجهول بود مانعی نبود.

رسول خدا در فتح مکه به خطبه ایستاد و در آن خطبه از جمله فرمود:

ایُّها النّاس انَّکُم مِنْ آدم و آدم مِنْ طینٍ الا و انَّ خَیْرَکُمْ عِند الله وَ اکْرَمَکُمْ عَلیهِ الْیَوم اتْقاکُمْ لَهُ وَ اطْوَعَکُمْ لَهُ. الا و انَّ العَرَبیَّه لَیْسَتْ بَابٍ والد وَلکنَّها لِسانٌ ناطِقٌ فَمَنْ طَعَنَ بَیْنَکُمْ وَ عَلِمَ انَّهُ یُبَلِّغُهُ رضوانَ الله حسبه.(3)

«محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله»

ص:246


1- (1) شرح الاسماء الحسنی: 105/1.
2- (2) الغارات: 547/2، پاورقی؛ بحار الأنوار: 240/44، پاورقی.
3- (3) بحار الأنوار: 138/21، باب 26، حدیث 32؛ الزهد: 56، باب 10، حدیث 150.

زنده کدام است بر هوشیار آنکه بمیرد سر کوی یار

علوٌّ فی الحیاه و فی الممات لَحق تِلْکَ احدی المعجزات

أَیُّهَا النَّاسُ خُذُوهَا عَنْ خَاتَمِ النَّبِیِّینَ صلی الله علیه و آله إِنَّهُ یَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَیْسَ بِمَیِّتٍ وَ یَبْلَی مَنْ بَلِی مِنَّا وَ لَیْسَ بِبَالٍ - فاین یُتاه بکم بل کیف تعمهون و بینکم عتره نبیکم صلی الله علیه و آله و هم ازمه الحق و اعلام الدین و السنه الصدق فانزلوهم باحسن منازل القرآن - أَلَمْ أَعْمَلْ فِیکُمْ بِالثَّقَلِ الْأَکْبَرِ وَ أَتْرُکْ فِیکُمُ الثَّقَلَ الْأَصْغَرَ.(1)

(فز) سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی انماری

(2)

سُوید شیخ، از اشراف، عابد، بسیار نمازگزار، شجاع، تجربه دار و جنگ آزموده است.

سوید از صبح تا تنهایی امام علیه السلام می جنگد!(3)

معلوم ما نشد که کی و کجا به امام پیوسته ولی از یارانی است که از بامداد تا دم آخر جنگ می جنگد و به کشته شدن او جنگ خاتمه می یابد.

ابومخنف طبری از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن قیس مشرقی بازگو کرده،

ص:247


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 86.
2- (2) ابن طاووس و طبری: کان سوید شیخاً، شریفاً، عابداً، کثیر الصلوه، کان شجاعاً مجرباً فی الحروب.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 169؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 156، پاورقی.

گوید: «همین که دیدم به یاران حسین علیه السلام آنچه باید برسد رسیده و دشمن از زحمت محامی و مزاحمت او فارغ شده، به خود او و جوانان خانوادۀ او راه یافته و به همراه او غیر از سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی و بشیر بن عمرو باقی نمانده از حسین اذن گرفتم و رفتم.»(1)

شرح حال ضحاک را در جلد دوّم کتاب بخوانید و برابر گریز شگفت انگیز او پایداری محیر العقولی از سوید آن سید شریف تا هنگام تنهایی امام و تا بعد از آن هم یعنی تا هنگام کشته شدن امام و پس از آن نیز بنگرید که بر جریدۀ وقایع نگاری ضحاک بن عبدالله بن قیس یک سطر درخشان بیفزایید، بیشتر وقایع کربلا را همین ضحاک بن قیس بازگو کرده، ولی سطر آخر را که محل امضاء و مشهد اعتبار است و به امضای ابن سوید امضا می شود نخوانده. شما اگر تمام وقایع آن روز خونین را در صفحۀ خاک یا از تقریر ضحاک خوانده باشید، ولی از محل امضا آگاه نباشید چنان است که نامه را بی امضا یا نامۀ بی امضایی خوانده باشید. ضحاک در کوی وفا تا آخر نماند که صحیفه و جریدۀ وقایع نگاری خود را به امضای ذیل اعتبار دهد و به درج کلمۀ آخر قیمت دهد و بنگرد که این نامه به چه امضا شد و این چکامۀ فداکاری یاران به چه مقطع رسید و از چه کاری حسن مقطع یافت.

ارباب خرد امضاء نامه را هر چند ریز باشد بسی به دقت می نگرند، بلکه اصرار دارند که آن را و به خصوص همان را بنگرند و اگر خط

ص:248


1- (1) تاریخ الطبری: 339/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 169.

آن مشوش یا مهرش منقش یا کلمه اش مبهم و یا حروفش به هم باشد اصرار می ورزند که نهفته را آشکار و رمز خفته را بیدار کنند. من نامه را هر چند به حجم کتابی باشد برابر نمی دانم با آن کلمۀ امضای آن، هر چند آن را ریز ببینم و مختصرش بنگرم گویی پس از شهادت امام علیه السلام که کار خاتمه یافت خفته ای را از خود شهدا از خواب مرگ برانگیختند که برخیز کار تمام شده، کارنامۀ همراهان شهید شده را امضا کن. زیرا تا کار خاتمه نیابد امضا محل ندارد و سوید را پیرمردترین قبیله و محرم ترین خاندان و دنیا دیده ترین اشخاص دانسته بودند. به موقع بود که کار امضا را به او محول نموده، امر خاتم را به او وابگذارند.

او نیز پس از مردن نیک برخاست و از منظر مرموز خفتگان در خون که منبع الهام الهی بود اسرار آن دشت را باز شنید و خفتگان آن کوی را دید که همه به دور سالارشان و سالار در میان ایشان آرمیده اند. به ظاهر سکوت عمیقی بر پیکرشان حکمفرما است، ولی از الهام رموز خون غوغایی است. حبابها که در دریا فرو رفته اند از دل آن دریای پرجوش می گویند:

هر دشتی که لاله زاری بوده آن لاله ز خون شهریاری بوده

سوید چگونه می جنگد؟

ارباب سیر گفته اند: این دو تن همی با امام علیه السلام بودند، بشر حضرمی کشته شد.

ص:249

پس از آن سوید به تنهایی به نبرد پرداخت. پیش رفته بسان شیر غژمان(1) کارزار کرد و بر پیش آمد، سخت شکیبائی کرد تا در آخر غرق زخم و غرقۀ جراحت شد، میان کشتگان بروی در افتاد.

مدهوش و افاقه

ابومخنف طبری گوید: «زهیر بن عبدالرحمن خثعمی گفت که: سوید بن عمرو بن ابی المطاع به خاک افتاده مدهوش بود، توانش ناتوان شده بود، بین کشتگان ناتوان افتاده بود، مردم کشته اش پنداشتند، جنبشی نداشت، در آن غش می بود تا آنگاه که امام کشته شد و هیاهویی برخاست، لشکر صدا بلند کرد که حسین کشته شد، لشکر به یکدیگر بشارت می دادند و تکبیر می گفتند و عیالات حسین علیه السلام فغان و فریاد برداشته بودند.

ندائی است!! «ای خفته! برخیز»

نام لیلی به سر تربت مجنون مبرید بگذارید که بیچاره قراری گیرد

گوید: از زیادی هیاهوی بشارت ها و تکبیرها به هوش آمد، او را حالت افاقه دست داده در خود توانایی دید. از حال بازجوئی کرد، شمشیرش را گرفته بودند، خنجری با خود داشت، این خنجر را از پیش در میان چکمه نهفته بود، خنجر را برآورد.»(2)

نایب رئیسی باید که در حال فقد امام و رئیس محبوب بالای سر و

ص:250


1- (1) غژمان: خشمناک، غضبناک.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 156، پاورقی؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 170.

خاموشی پیکرهای چاک چاک همقطاران، طومار اوراق صدق و اخلاص را امضا کند و به بالین همقطاران نظر افکند. سوید به حال آرامش آنها در بستر خون غبطه خورد یا به تنهایی در آن هامون تاب نیاورد یا بین دو عالم مات بود، در حس مشترک و خیال هنوز شبح اشخاص جنگجو و همقطاران حاضر ولی اشباح در هم می شکند، در لابلای خونشان به صورت حبابی در دل دریا در تلاطم است و برابر دیدگان گویی زنده اند و جنبده و در صحنۀ هامون و دشت نیز از بقایای گرد و غبار کاروان رفتگان هنوز اثری محسوس است و معلوم می کند کاروانیان جز متاع اخلاص چیزی به همراه نداشته اند. از ریخت و پاش کاروان، اخلاص محض هویدا است، نمونۀ آنها همین شخص واحد باقی مانده، ببینید رنگ زرد مجدداً گلگون می گردد، خون در قلب جوش می زند، موج غیرت به حرکت می آید، آن مرد کهن سال نیم رمق، نفس های عمیق حال احتضارش فوراً تبدیل می شود به نفس های تند و شدید، نبض همت برمی گردد. در ساعت پیش از مدهوشی یارانی را کشته می دید اما شهریارانی از دودمان محمد صلی الله علیه و آله را بر سرپا که سایۀ آنها از سروری چتری بر سر کشتگان خود دارد، اما اینک چنان به نظر می رسد که یا کشتی به ساحل رسیده و ناخدا نیز فرود آمده و یا ناخدا و کشتی نشینان همه در لجه دریا فرو رفته اند و اندک اندک رخسار آنها را لجه خون فرو می گیرد تا از نظر غایب شوند و از کوس و فغان امواج دریا صدایی بلند است که هان ای شنونده! اگر زنده ای چرا آرامی؟

ص:251

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسایش ما در عدم ماست

زهیر خثعمی گوید: «خنجر را کشید و با آن دشنه باز به جنگ پرداخت، ساعتی با آنها کارزار کرد، تا آن مردم از اطراف گرد آمده و بر سر او برگشتند و عروه بن بکار(1) تغلبی و زید بن ورقاء جهنی(2) او را کشتند.»(3)

پیامی به خفته روزگار که برخیز

تمثال خیال سوید همی از تربت خاطر به نیم خیز برمی خیزد و به پا ایستاده که ما نمی میریم، ما با شما سخنی داریم به هوش باشید، ای خفته روزگار برخیز، او همی گوید.

همه کس از عهده تأثیر پیام ما برمی آید. هیچکس از من پیر خسته ناتوان تر نیست، به پای خیزید و پیامی برسانید، شما از ما به راهروان کوی شهیدان و آنان نیز به جهانیان برسانند که در بنیۀ هر انسان همتی نهفته است. تنهایی، زخم کاری، ضعف پیری مانع نیست که اگر شده لنگان لنگان هم از عقب کاروان برود، بکوشید تا به این همت برسید که اگر به آن رسیدید

ص:252


1- (1) در نسخه طبری: بطار.
2- (2) در نسخه طبری: جنبی.
3- (3) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: پاورقی 156؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 170؛ تاریخ الطبری: 346/4.

به آنان نیز رسیده اید و در غیاب و حضور امام علیه السلام و فرمانده رشته را گرفته، کار را دنبال خواهید کرد و یک نفس از وقت را، حتی نفس آخرین که نبض در اضطراب است آرام نخواهید بود.

سوید گوید: این چنین مردان کوشش که میدان کوشش و بستر آرامش برای آنان یکسان است و بیماری و زخم کاری، آنها را از مقصد اغفال نمی کند، در سویدای دل دیگران آرامگاهی دارند و برای ترجمۀ سرّ سویدای خود دیگران را بی قرار می دارند، تحریکات آنها خاتمه نخواهد یافت، هر چند حرکات آنها خاتمه یافته باشد.

بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی در سینه های مردم دانا مزار ماست

هنر این شهید، پیرمرد، نیم جان، را در تابلویی که یکی از بیگانگان برای ذکرای یاد عظما پر کرده بنگرید، گوید: گاهی که حیات قومیت قومی خواهد به نهضت بپردازد همانگاهی است که این بزرگان از خوابگاهی که در سینۀ احرار دارند برخیزند و با شبح نورانی در خاطر مردان به پا ایستاده، پیاپی فرمان دهند و زندگان قوم آنان را میان خود ایستاده بنگرند تا مراقب کارهای شرافتمندانه آنها باشند، تو گویی این عظما از نو کارهای خود را به دست می گیرند و هم کیشان خود را به کار نیک تحسین می کنند. کیش

ص:253

و امتی که در هوش خود، شعور متجدد نو به نوی از این ارجمندان راه دهد و مراقبی از اینان به بالای سر خود بیند هرگز ضایع و بی ارج نخواهد ماند، اینان زنده و مرده شان تو گویی مصلح زمین و مجدد آیین اند.

پسران آنان سزد که به رفتار این پدران و نیاکان گذشته خود بنگرند و کار آنان را از سر گیرند و به دنبال آنان قدم بردارند.

برای هر کس که در بنیۀ او روانی و خونی باشد شبح اینان به منزلۀ یک تن سپهبد است که به استمرار همی روحیه می دهد و خود درمانده نخواهد شد. هر مرد پشت کاری را سستی فرا می گیرد، جز این شبح خیال وش را که هیچ سستی او را نمی گیرد. اینان همواره از سویدای دل خاطره ای می انگیزند و هر وقت آن خاطره از بین رفت مجدداً از مخزن سویدای دل خاطرۀ دیگری برمی انگیزند تا تلمیذ را تکمیل کنند.

«یا کُمیل هلک خزّانُ الاموال وَ هُمْ احیاء و العلماءَ باقون مابَقی الدَّهر اعیانُهُم مفقوده و امْثالهم فی القلوب موجوده...»(1)

و مثالُهُم فی بلدهم حاثّ لاینی و مشَجَّعٌ لایکَلُّ لمَنْ له روحٌ تَدْفَعُه الی انْ یَحْذوا حذوهم.

ص:254


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147.

وَ لَیْسَ امْرُؤٌ وَ إِنْ عَظُمَتْ فِی الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ وَ تَقَدَّمَتْ فِی الدِّینِ فَضِیلَتُهُ بِفَوْقِ أَنْ یُعَانَ عَلَی مَا حَمَّلَهُ اللَّهُ مِنْ حَقِّهِ وَ لَا امْرُؤٌ وَ إِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ وَ اقْتَحَمَتْهُ الْعُیُونُ بِدُونِ أَنْ یُعِینَ عَلَی ذَلِکَ أَوْ یُعَانَ عَلَیْهِ.(1)

پیوستگانی که از آغاز تا انجام به همراه بودند

نخست: غلامها یا ریزه های طلا

به حمدالله فارغ شدیم از آنهایی که رسیدند، اینک کسانی را باید ببینید که با امام بودند در مرحلۀ اول به غلام ها برمی خورید. چه غلام ها!!

فُتات هر سفره و ریزه های هر توده، همان سفره و همان توده است به نسبت مصغر، آثار و مقتضیات همان سفره و احکام و احوال همان توده نیز بر آنها جاری است، ریزۀ طلا، طلا است.

در دولت عدالت طبقات عموماً بهره مندند و هر کدام از طبقات و افراد آنها

ص:255


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 207.

به حد خود، به نسبت، افزایش قیمت می یابند، گذشته از طبقات عالی طبقات دیگر نیز از قبیل اشراف و سرمایه دارها و زیردستان پیوستگی نسبی با ادارۀ حکومت دارند، حکم او را اجرا می کنند و تا حکم او را اجرا می کنند، از خود او و از جنس اویند و نام های جداگانه ندارند؛ این نام ها یعنی اشرافی و سرمایه داری و... پس از انفصال از آن حکومت و متشکل شدن به شکل مخصوص بر آنها تطبیق می کند وگرنه مادامی که ارتباط محفوظ است و منجذب به آن کانون حقیقت هستند؛ نام دیگری ندارند.

فتات و براده های آهن نیز مجذوب مغناطیس می شوند، نوک اعصاب انگشتان با آنکه در محیط بیرون گذاشته شده و آخرین سر حد به خارج هستند از جنس دماغ و مغزند و محکوم به همان حکمند. یک حکم از مغز جاری و یک کار از منبع ذرات محیط و ذرات مرکز برمی آید، همگی از یک زمره اند، از تیرۀ اعضای اراده و هوشند (برابر اعصاب خود کار بیهوش) نهایت چیزی که هست دوری و نزدیکی نسبت به محیط و مرکز برای آن است که کار منظم شود، ضرور نیست که هیئت حاکمه، دماغ برای هر ادراک جزئی شخصاً به مباشرت، کار انگشتان را بکند، نماینده ای از او که در نوک انگشت قرار می گیرد کافی است.

کوچک ساختن ذرات برای ایفاد به نواحی پرمزاحمت و تنگناهای محدود است، ذرات تجزیه شده از هر عنصر بهتر در کالبد کائنی از مولّدات نفوذ می کند.

ریز و درشت و بلند و کوتاه بشر برای تعادلی منظور شده و کار از همه برمی آید. کرۀ خاک، معدن آهن، معدن نمک کارهای بزرگ به عهده دارند، ولی ذرات محلول شدۀ عناصر، جزو بنیۀ روئیدنی ها می شود نه کرۀ خاک، نه معدن

ص:256

آهن، آری، سنگ های کوه پیکر نمی تواند به جای ذرات محلول سیلیس جزو بنیۀ بدن زنده گردد، بلکه برای این گونه کارها هر قدر ریزتر گردد بهتر رخنه در غیر می کند.

بنابراین هر گاه جوهر ایمان و اخلاص را نوکرها و غلام ها به حد کافی داشته باشند، بهتر و بیشتر نور آنها در داخل خلق راه نفوذ دارد؛ زیرا تشریفات ملاقاتی مانع از آنها نمی شود به عبارت دیگر تشریفاتی با همنشین خود ندارند، دنبال هر کار می روند با همه کس می نشینند با خلق دانی و متوسط محشورند.

به نظر ما غلامانی که علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام آزاد کرد و همچنین آزاد شدگان علی بن ابی طالب علیه السلام ابوالائمه که بالغ بر هزار بودند، حامل همان نور بودند که از منبع گرفته بودند.

ما نیکو می دانیم کتابی به نام انوار الائمه اسلام نوشته شود که مکتب تربیت علی بن الحسین علیه السلام و نفوذ نور آن و وسعت دائره و بلندی شعاع آن را در غلام ها و آزادشدگان یعنی در صورت مصغرش روشن کند.

و برای صحیفۀ سجادیه که مجتمع طیف انوار آسمانی است، صورت مکبری برای کُبَرای قوم بسازند که عالی و دانی همدگر را نگهدار باشند، چنانکه مغز و دماغ تعاون مشترکی با اعصاب نوک اعضا دارند.

واضح است آنچه بر عهدۀ حکام است بر عهدۀ لشکری نیست و از هیچکدام برعهدۀ بازاری نیست، تکالیف گوناگون لیاقت های گوناگون می خواهد. لیاقت ها، چون در آغاز مدفون در نهاد افرادند. حکیم الهی افلاطون اعظم عظمای حکمای اجناس بشر را در زیر پرده به عناصر مختلف تشبیه کرده حکام و معاونان حکام

ص:257

را عنصر طلائی جامعه و سپاهی جنگجو را عنصر آهن و بقیه را به همین قیاس: «الناس معادن کمعادن الذّهب و الفضّه»(1) ، شهدای ما بدین نظر، همگی عنصر ذهبی جامعه اند. از اولین شخص آنها که از بلندی نزدیک به مقام امامت است و به منزلۀ معاونی است برای ائمه که حکام مدینۀ فاضله اند مانند علی بن الحسین الشهید، که مرکز آمال امام و بدین معنی اولین قتیل شهدا است و حیثیت و شخصیت او با شخصیت پرعظمت امام به منزلۀ منتظر رتبه است (اگر این تعبیر صحیح باشد) با غلام ترک سلام الله علیه که حسین او را در حال احتضار بغل می گیرد که رنجیده خاطر نباشد و خود را پست نبیند و بوی خود و خون خود را از جنس دیگر نپندارد(2) همه عنصر طلائی اند، نهایت با حفظ نسبت.

گفتیم: ریزه های طلا هم طلا هستند.

همه به واسطۀ وجهۀ همت ممتازند و به صلاحیت آن هستند که در درجۀ دوم از امام و به منزلۀ معاون حکام و حاکم جهان باشند.

از مقام فکر بلند عابس گرفته که گوید: «ولکنّی اخْبِرُک بما انَا مُوَطّنٌ به نفسی و الله لاَضْربَنَّ بسیفی دونَکُم» تا آنجا که فرماید: «ولا اریدُ بذلک سوی ما عندالله»(3) تا آن غلامی که با عقیده پاکی معترف است که چون در رخا و آسایش مرا در غذا شرکت داده است، باید در زمان شدت و سختی هم خون من

ص:258


1- (1) الکافی: 177/8؛ حدیث 197.
2- (2) اعیان الشیعه: 303/3.
3- (3) کتاب الفتوح: 34/5؛ تاریخ الطبری: 264/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 20.

جزو خون شهدای کوی او گردد و بوی بد من در زمرۀ آنان آید. همه برای مقصد بلند «عدالت» کار گذارند، نهایت هر کدام در دائرۀ نفوذ خود، پس باید در جزیرۀ ابرار بدن آنان را دفن کرد. باید چنانکه از اولین سرمنزل «مدینه» تا مراحل بین راه «مکه» و تا مراحل آخرین همدم و همنفس با حاکم مطلق بودند، در مراسم تشییع و مشایعت و در رسوم ذکریات بعد از موت نیز هم درجه با آنان باشند. از این رهگذر قائمیات به آنان سلامی دارد.

حسین اسلام علیه السلام هم در تشییع همم آنان احساسات عجیبی بروز داد، نمایندگی خود از خدای پاک و از نظامات آسمانی که متروکات پیامبر اسلام «جدش صلی الله علیه و آله» بود، عملا هویدا کرد، معلوم کرد که در نظر حاکم عادل عرب «لافَضْلَ لعربی علی عَجَمی و لاعجمی علی عربی الاّ بالتَّقوی»(1)

از تحقیراتی که دول عربی از موالی و حمراء و ابناء می کردند و مضاد با مبادی، آیین جدید جدّش بود تحقیر کرد.

ما به نوشتن تذکرۀ آنان و اهتمام به نام نامی آنان، احترامی از آنها و از دولت متبوعۀ آنان می نمائیم و ابنای وطن خود را به تجدید روابط با اینچنین دولت بهیه ای سفارش می کنیم که از ذهب آسمانی گریبان و جیب پر کنند. گریبان هر کس انباشته از آن چیزی است که بالنسبه به او، نفسش حالت قبول و صفت قبول داشته از این جهت است که نفس بالنسبه به آنچه پذیرائی آن را داشته بارور است و آنچه نداشته همان است که بالنسبه به او حال و صفت پذیرائی نداشته و

ص:259


1- (1) معدن الجواهر: 21.

در سجده به پروردگار چون نفس در جنب کمالات ذات اقدس کبریائی حالت استقلال را از دست می دهد، انوار الهی را می گیرد، بنابراین خاطری که از انوار ولایت اشباع شود و از دور طفولیت تا آخرین مراحل عمر از در چشم و گوش و تمام مشاعرش شخصیت عظیم امام درآید، نهاد او شخصیت ثانوی ولی او خواهد بود. بنابراین غلام ها را نباید ما ریزه های طلا از عنصر طلائی بدانیم، بلکه آنها بزرگ و تمام نمای فکر و عمل امام اند و حقاً از جوار انسان کامل دولتی در گریبان انسان می آید که با دولت ذاتی ذات مقدّس مرّبی تطابق دارد؛ چنانکه هر سایه با شاخص تطابق دارد، فرقی که دارد آن بالعرض است و این بالذات، آن ثانوی و این ابتدا، اما سوی استفاده از این مراحل ما را به رؤسای طریقت و اتباع بدبین کرده است.

نام این پیوستگان از این قرار است:

1 - نخست - نصر مولای علی علیه السلام

2 - دوم - سعد مولای علی علیه السلام

3 - سوم - منجح مولای حسن علیه السلام

4 - چهارم - قارب مولای حسین علیه السلام

5 - پنجم - اسلم مولای حسین علیه السلام

6 - ششم - سلیمان مولای حسین علیه السلام

7 - هفتم - حرث مولای حمزه علیه السلام

8 - هشتم - جون مولای ابی ذر علیه السلام

ص:260

غلام نرگس چشم تو تاجدارانند خراب بادۀ مست تو هوشیارانند

(فح - 1) نصر بن ابی نیزر مولی علی علیه السلام

اشاره

(1)

ص:261


1- (1) عسقلانی در اصابه در باب کنی گوید: ابی نیزر از اولاد و نواد نجاشی است.«معجم البلدان: 175/4؛ الاصابه: 343/7»خود آمد و اسلام اختیار کرد و با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می بود. در بیوت او - یا - در مؤنه او می زیست. ذهبی نیز در تجرید چنین گفته.و ابوالعباس مبرّد در کتاب کامل گوید: ابومحلم محمد بن هشام در اسناد خود گوید که: ابونیزر از فرزندان پادشاهان عجم است.مبرَّد خود گوید: و نزد من بعدها به صحت پیوست که وی از اولاد نجاشی است، از دوران کودکی رغبت به اسلام داشت، خود نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و اسلام اختیار کرد. در خانۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله و در تحت تربیت حضرتش می زیست و همین که پیامبر خدا وفات یافت به فاطمه و فرزندانش پیوست.یونس از محمد بن اسحاق بن یسار روایت کرده که: ابونیزری که «عین ابونیزر» منسوب به اوست، مولای علی علیه السلام و پسر صلبی نجاشی پادشاه حبشه بود. همان نجاشی که مسلمین را در هجرت پذیرائی کرده بود، علی علیه السلام وی را نزد تاجر برده فروشی در مکه یافت. به مکافات خدمات پدرش به مسلمین وی را از او خریده آزاد کرد. و ذکر کرده اند که: در حبشه بعد از موت پدرش هرج و مرجی رخ داد و مجبور شدند نمایندگانی از خود به مدینه نزد ابی نیزر فرستادند و در آن وقت ابونیزر با علی علیه السلام بود. او را خواستند که بر خود پادشاهی دهند و تاج نهند و اختلافی دربارۀ او نکنند. وی نپذیرفت و گفت: من آن نیم که بعد از آنکه خدا منت به اسلام بر من نهاده، طالب ملک شاهی باشم.«معجم البلدان: 175/4؛ شرح احقاق الحق: 303/32، پاورقی»گوید: و ابونیزر شخصاً بسی بلند قامت و بسی خوش صورت بود. گوید: رنگ او رنگ حبشی نبود، هر گاه او را می دیدی می گفتی: مگر مرد عربی است.

نصر، یکه سوار وفادار، خود و پدرش از یادگارهای تربیت علی اند. ابونیزر پدرش از شاهزادگان است، گویند: از شاهزادگان «عجم» بود،(1) در کودکی به سایۀ تربیت رسول خدا صلی الله علیه و آله درآمد تا برومند شد و فرزند برومندی همچون نصر شهید داد. پیغمبر صلی الله علیه و آله به تربیت او عنایت داشت.

کامل مبرّد گوید: «نزد من به صحت پیوسته که ابونیزر از اولاد نجاشی است. خود از کودکی راغب به اسلام بود، نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و اسلام اختیار کرد و با رسول خدا صلی الله علیه و آله در خانۀ حضرت او در تربیت او می زیست تا همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله از جهان درگذشت، به فاطمه و فرزندانش پیوست.»(2)

ابونیزر در کشتزار یا نخلستان

پرتو انوار ولایت به او و عموم شاهزادگان هشیاری می دهد! و همت شاهانۀ او را به فوق قلۀ کوهساران فرا می برد.

ص:262


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 207/3؛ الکنی و الالقاب: 138/3.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 97؛ اعیان الشیعه: 450/2؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 207/3؛ معجم البلدان: 175/4.

علی علیه السلام این ملک زاده ابونیزر را بعد از پیوستن به او از گماشتگان مخصوص خویش نموده، به کار نخلستان گمارده بود. در نخلستان ها عامل علی علیه السلام بود برای او علیه السلام کار می کرد.

وی صاحب همان حدیث مشهوری است که آن را در باب استخراج چشمه و وقف آن از امیرالمؤمنین علیه السلام روایت می کنند و مختصر آن حدیث چنانکه ابوالعباس مبرّد در کامل نقل می کند این است:

ابونیزر گوید: «در اوقاتی که من سرپرست دو مزرعه «عین ابی نیزر و عین بُغیبغه»(1) بودم روزی امیرالمؤمنین علیه السلام به سرکشی مزرعه نزد من آمد، همین که وارد شد به من گفت: غذای خوردنی نزد شما هست؟ گفتم: غذائی هست، اما من آن را پسند امیرالمؤمنین علیه السلام نمی دانم و برای امیرالمؤمنین علیه السلام نمی پسندم. کدوئی است از خود مزرعه با روغن بد یا با پیه بریان شده و ساخته شده. فرمود: برای من همان را بیار. غذا حاضر شد. امیرالمؤمنین علیه السلام برای شستن دست برخاست، بر سر کرتوی آب «ربیع» آمد، دست مبارک را شست و از آن غذا خورد و باز سر جدول - آب کرتو «ربیع» برگشت، دستها را با یک ریگ نرم شستشو داد تا به نهایت پاک و پاکیزه کرد و سپس با دو کف بهم آورده پنج مشت از آب جدول

ص:263


1- (1) بغیبغه - قاموس گوید: بغبغ به وزن قنفذ چاهی که طناب نخورد و بغیبغ برای تصغیر آن و با هاء، مزرعه یا چشمه ای در مدینه پرجوشش و پرنخل از آل رسول الله صلی الله علیه و آله است. گویند: مأمون عباسی آن را غصب کرده از آنان باز گرفت. باری این ماده دلالت بر هیجان و جوشش و آواز آب و آوای کبوتر دارد؛ و نیز بر وزن صیقل نام شخص است.

نوشید و فرمود: ای ابانیزر، کفهای دست نظیف ترین اوانی است. سپس با رطوبت آن آب، دستی بالای شکم مبارک کشیده و فرمود: آن کس که شکم او را به آتش برد، خدایش دور دارد.»(1)

یعنی از نظر و از رحمت، آن دون همتی که به بلند همتان با کارهای پرافتخارشان نظر نیاندازد و پست همتی و شکم پرستی خود را به گودال آتش اندازد، البته شایستۀ جز آن نیست که خدا او را دور اندازد.

شکمی که به مختصر کدوئی سیر گردد نباید به بهانۀ آن، آنقدر پرداخت که انسان را به آتش افکند.

همت ابن یمین، شاعر ایرانی خراسانی در اشعار معروفش گویی از این سرچشمه و مزرعه آبخوری داشته و سقراط نیز که روز مرگ از صرف غذا صرف نظر کرد، همین رموز را می گفت.

علی در حفر قنات

گوید: سپس خود کلنگ را «معول»(2) برگرفت و به سرچشمه سرازیر شد، همی کلنگ می زد، آب دیر کرد، پس از قنات بیرون آمد، پیشانیش از عرق ریزش می کرد، با انگشتان عرق را از پیشانی فرو ریخت و باز معول را برگرفت و به کار بازگشت متصل کلنگ می زد و در شدت کار همهمه ای داشت «سخنی آهسته می گفت» ناگاه آب جوش زده سرشکاف شد و به مانند رگ گردن شتر جستن کرد، فوّاره زد به قوّه به بالا می جست و سر فرود می آورد.

ص:264


1- (1) معجم البلدان: 176/4؛ اعیان الشیعه: 434/1؛ الکنی و الالقاب: 138/3.
2- (2) معول: کلنگ.

می فهمانید که برای اجابت کارگر عناصر بشتابند، آب شتاب دارد و با این وصف در پایان خجل و سرافکنده است.

علی علیه السلام کارگر محترم، به شتاب از سرچشمه بیرون آمد و می گفت: خدا را شاهد می گیرم که این آب، این سرچشمه، صدقه است.

وقفنامه یا تحبیس

گوید: «پس سخن خود را ادامه داده فرمود: دوات و طوماری به من برسانید، ابونیزر گوید: من تعجیل کرده دوات و طومار آوردم. امام نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم - این سند وقفنامه راجع به چیزی است که بندۀ خدا علی امیرالمؤمنین علیه السلام به صدقه می دهد.

این دو مزرعه را که معروفند به عین ابی نیزر و بغیبغه، علی علیه السلام بر بینوایان اهل مدینه و رهگذران درمانده صدقه می دهد، به قصد آنکه خدا در روز رستاخیز از رخسارش حرارت و سوز آتش را باز گیرد، فروش نمی روند، بخشیده نمی شوند تا خدای وارث آسمان و زمین، آنها را ارث ببرد که او نیکوترین وارثان است، مگر آنکه حسن و حسین علیهما السلام نیازمند به آنها گردند که در این صورت آنها ملک طلق آنان خواهد بود و برای احدی غیر آنان حقی در بین نیست.»(1)

ص:265


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 97؛ الکنی و الالقاب: 138/3-139؛ معجم البلدان: 176/4؛ اعیان الشیعه: 434/1.حوادثی در پیرامون این املاک رخ داد که در مقتل امام بی تأثیر نبوده، ما ذکر آنها را مناسب می دانیم.از جمله مبرّد در آخر همان خبر وقف حبس گوید: حسین علیه السلام بعد از وفات برادرش، امام

ص:266

این سند محبتی است که علی علیه السلام تنظیم کرد، این سند را از دست مدهید و حدیث آن از ابونیزر نصرت و تقویتی است از حقیقت و نیکخواهی که کار علی بود، کار علی دلجویی از بینوا است تا از این مزرعه چه بروید؟ و شکوفۀ آن به چه رناک(1) برآید؟ و در پی آن چه حبه و دانه در خاطرهای پاک بپرورد؟ البته مزرعی که با همت شاهانه و زحمت رنجبرانه کشتی دهد، سراسر به سود مستفیدان بهره می دهد و بر شاخساران آن فرشتگان همچون پرندگان می نشینند و چون بلبلان شوریده بر برگ گل آن گلشن آیات و سُوَری برای عزیمت می خوانند: إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَهُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا (2)

ص:267


1- (1) رناک: به سختی، به رنج، دردناکی.
2- (2) فصلت (41):30.

و آیا طفلانی که پدران به خاطر آنان افسانه از حقیقت بسپارند و آنان را توانا و گویا کنند، چه کاری پیشه می کنند، البته با توانایی بی حدی به نصرت حق برمی خیزند و از تطاول زورگویان تا بتوانند جلوگیری می کنند.

فرزندش نصر است

نصر بن ابی نیزر که از شهدا است بعد از علی و حسن علیهما السلام به حسین علیه السلام پیوست و همی با او بود.

حدائق الوردیّه گوید: به همراه حسین علیه السلام از مدینه تا مکه آمد و سپس با او به سوی کربلا رهسپار شد و در کربلا کشته شد.(1)

شیوۀ کارزار

وی در روز عاشورا بر اسب سوار بود و خود یکه سوار و شجاع بود. حدائق گوید: این جنگجو جنگ کرد تا اسبش زخم کاری برداشته از پا درآمد، بعد خودش پیاده کارزار می کرد.(2)

در بخش جنگ «یک شب و روز عاشورا» که قسمتی از این کتاب است؛ خواهد آمد که سواران سپاه امام علیه السلام در برابر حملۀ عمومی لشکر کوفه به حمله متقابل پرداختند و لشکر را به ستوه آوردند. به هر سو حمله می آوردند، لشکر را از هم می پاشیدند تا فرمانده سوار عزره بن قیس

ص:268


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 90/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 98؛ الحدائق الوردیه: 120.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 98.

امدادی از فرمانده کل، عمر سعد خواست. نصر بزرگوار جزو این تیپ سواران حمله ور و بازوی سپاه مدافع بود. امام را رو سفید کردند، لشکر را همی از جلو نظرش بپراکندند، تا عمر سعد پانصد کماندار در جبهه فرستاد و اسبها از بارش تیر از پا درآمدند و سواران پیاده شدند.

نصر در حملۀ اولی با چند تن دیگر از یاران حسین کشته شد.(1) (رضوان الله علیه)

پیامی از علی به شاهزادگان

در این کوی علی علیه السلام به شاهزادگان ایران و سایر ممالک اسلامی همی گوید: خود را در مرز رنجبران بدارید تا مملکت ابدی به دست آرید، شکوه و شوکت پادشاهی زمانه با شکوفه ای بیش ندانید، اگر در بن این شکوفه ها حبه و دانه در نهانخانه قلوب یا شاخه های درخت منعقد نگردد، شکوفه دیری نمی پاید که می ریزد و می رود، شما به آن دلخوش مباشید. قرآن به انسان می فرماید: باغبان را به شکوفه زَهْرَهَ الْحَیاهِ الدُّنْیا (2) آن وقت دلبستگی باید که میوه و حبه را در پی آن سراغ بگیرد، شکوفه چون آن راز نهان دل شجر را سرشکاف می کند از آمال نویدی می دهد نه آنکه خود آن عین آمال است.

نصر، که در غیاب علی علیه السلام یاری از دولت او می کرد

ص:269


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 98.
2- (2) طه (20):131.

اثبات می کرد که: «الرحمه فوق العدل.» دولتخواهان پس از مرگ از رحمت برمی خیزند، میوه پس از شکوفه است.

آب آن سرچشمه که علی به فقرا واگذارد در هر دلی می نشیند؛ و با آنکه کم شکوفه ای از شکوفه های درختانش ماند که باد و طوفان حوادث آن را نریخته باشد، معهذا در بن شکوفه بی نهایت میوه هایی برآورد؛ دولت خواهانی در پی بیرون داد.

سلطانی که خود با رنج رنجبران همدردی و همقدمی کند و آبی برای آبیاری ظاهر نماید، دولت محبتش بیش از خودش می پاید شاهزادگان و احرار رعیت او خواهند شد.

شاه چو دل برکند ز بزم و گلستان آسان آرد به چنگ مملکت آسان

وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این کاو نشود هیچگونه بسته به انسان

بندش عدل است وچون به عدل ببندیش انسی گیرد همه دیگر شودش سان

ص:270

(فی عقیدتی)

انَّ علی بن ابیطالب اوَّل عربی لازَمَ الرَّوح الکُلیَّه و جاوَرَها و سامَرَها.

نهانی صحبت جانها به جانها عجب قفلی است محکم بر دهانها

و هو اوَل عربی تَناوَلَت شَفتَاه صدی اغَانیها فَرَدَّده علی مَسْمَعِ قومٍ لَمْ یَسْمَعوا مِثْلَها مَنْ ذی قَبْل فَتاهوا بین مَناهِج بلاغته و ظلمات ماضیهم.(1)

«جبران خلیل جبران»

(فط - 2) سعد بن حرث خزاعی مولای علی علیه السلام

اشاره

(2)

سعد، مولای علی و خزاعی است، برای وی ادراکی از رسول خدا صلی الله علیه و آله هست،

ص:271


1- (1) مدینه النجف، محمد علی جعفر التمیمی: 23.
2- (2) ذخیره گوید: وی سعد بن حرث بن ساریه بن مرّه بن عمران بن ریاح بن سالم بن غاضره بن حبشه بن کنجب خزاعی است، مولای علی است، برای وی ادراک رسول الله حاصل بود، و در کوفه بر شرطه علی بود، او را والی آذربایجان کرد، ابن کلبی او را ذکر کرده، مامقانی گوید: سعد مولای او، شیخ در رجال خود، او را در باب اصحاب علی علیه السلام شمرده. ظاهراً ضمیر مولاه اشاره به امیرالمؤمنین است و صریح علامه همین است؛ زیرا در آخر قسم اول از خلاصه جمعی را از خواص امیرالمؤمنین شمرده که از آن جمله سعد است. پس اینکه رجال کبیر گوید: «ل» که علامت اصحاب رسول است درست نیست. و مامقانی گوید: من دربارۀ این مرد جز به اینکه منادی امیرالمؤمنین بوده، برای هر چه علی می خواسته و نیز خطبه ای را راجع به جهاد به او محول فرمود، به چیزی برنخورده ام. گوید: و از واگذاری خطبه به او، حسن حال او استفاده می شود. من شأن او را برتر از آنچه وی فرموده می دانم.

در کوفه بر شرطۀ علی فرماندهی داشت، علی علیه السلام او را والی آذربایجان کرد، وجیه و معتمد او بود.(1)

سعد و پاسبانی

ابراهیم ثقفی در کتاب غارات گوید: «و از کسانی که از علی مفارقت کردند و به معاویه پیوستند، یزید بن حجیه تیمی بود، امیرالمؤمنین وی را عامل به ری قرار داده بود و خراجی که وی دریافت کرد فراوان بود، همه را اختلاس و برای خود پنهان نمود. علی علیه السلام او را حبس کرد و سعد مولای خود را بر او گماشت، یزید تدبیری کرده، همین که سعد به خواب بود، مرکبهای سواری خویش را نزدیک خوانده سوار شده و به معاویه ملحق گشت.»(2)

آنان که به دنبال نعمت رفتند و دست از خدمت کشیدند زیادند؛ ولی سعد همان ایاز محمود است که گفت: از خدمت به نعمت نپرداختم.

علی به زبان سعد سخنرانی می کند

سعد برای قرائت خطبۀ انبار انتخاب می شود:

محمد بن ابراهیم ثقفی گوید: «تاراج گران شام، شهرستان انبار را از نزدیک کوفه غارت کردند. علی به فراز منبر رفت و فرمود: ای مردم! غارتگران به حملۀ ناگهانی انبار را غافلگیر کرده و در شبیخون، برادر شما حسّان بکری (والی علی

ص:272


1- (1) مستدرکات علم الرجال الحدیث: 27/4، باب السین؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 97، پاورقی؛ اعیان الشیعه: 221/7.
2- (2) الغارات: 360/2؛ بحار الأنوار: 290/34، باب 34.

بوده) را کشته اند. شما کاری کنید که طمع عراق از دماغ شامیان بیرون رود.

کوفیان جنبشی نکردند. امام به زیر آمد و پیاده و خشم آلوده به راه نخیله به راه افتاد، تا در نخیله، سران کوفه او را متقاعد کردند که خود کار را تعقیب کنند و سعید بن قیس همدانی با هشت هزار تن به تعقیب سپاه شام رفتند و علی علیه السلام را پژمرده به منزل برگرداندند. علی علیه السلام بین انتظار و افسردگی بود تا سعید بن قیس از ادراک دشمن مأیوس شده برگشت. همین که وارد شد علی علیه السلام بیمار و ناتوان بود، توانایی سخنرانی نداشت با این وصف مردم را برای استماع سخن خواندند. در مسجد ازدحامی شد، علی علیه السلام همین سعد مولای گرامیش را پیش خواند و رونوشت خطابه را به او رد کرد و او را امر داد که به گوش مردم قرائت کند.

البته چنین کار به شخص معتمد موجه محول می شود.

و خودش با همراهانی از خاندانش در سُدّه مسجد بنشستند، فرزندانش حسن و حسین و نیز عبدالله بن جعفر به پیرامونش بودند، پس سعد به پا ایستاده رو به مردم کرد و به سخن پرداخت و خطبه را خواند؛ سرآغاز خطبه این بود: «اما بعد، فان الجهاد باب من ابواب الجنه.»(1)

سعد مخصوصاً جائی ایستاده بود که علی صدای او و جواب مردم را بشنود.(2)

در کتاب نهج البلاغه و جنگ ما، شرح این خطبه و تفصیل ماجرا را باز

ص:273


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 27.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 88/2؛ الغارات: 324/2-325.

جوئید.

سعد تا کجا سخن را تعقیب می کند؟

سماواتی گوید: سعد پس از امیرالمؤمنین علیه السلام به پسر بزرگش حسن علیه السلام ضمیمه بود و بعد از او به حسین علیه السلام پیوست و با حسین بود و با او از مدینه خارج شده به همراه او تا مکه و از آنجا به کوفه آمد و در کربلا کشته شد.(1)

ابن شهر آشوب و مورّخان دیگر او را ذکر کرده اند.

حدائق گوید: همین که روز عاشورا شد و آتش جنگ برافروخت در پیش روی امام برای رزم پیش رفت و نبرد کرد و کشته شد.(2)

مناقب گوید: با دیگران از شهدا که در حملۀ اولی کشته شدند، شهید شد.(3)

پیامی از کوکب سعد

سعد می گوید: هر روحی که سخنان علی علیه السلام از آن طلوع کند او در افق خود کوکب ابدی الظهوری دارد، اگر مردم درمانند و تاریکی سراسر عالم را فرا گیرد و خلق به تاریکی به سر برند و اگر کشتی های دریانورد به تاریکی گرفتار گردند او به ستارۀ درخشانی می نگرد و نشانی کوی دولت را می یابد.

سعد می گوید: ما خط سمتی کوکب را گم نکردیم،

ص:274


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 97.
2- (2) مستدرکات علم رجال الحدیث: 27/4.
3- (3) المناقب، ابن شهر آشوب: 260/3.

چشم از او برنداشتیم، او قطب نمای ما بود تا ما را به کوی شهیدان رسانید. ما هم جهت نمای شمائیم، مردم را دیده گان به ناخدا و ناخدا را دیده به قطب نما و قطب نما را دیده به جهت است. دولت علی علیه السلام کشتی ما و حسین علیه السلام ناخدای ما و هدف خدای ما بود. ما دیدگان برنداشتیم تا رسیدیم، صوت نور از این خطبۀ بس درخشان ما را صدا می زد که به من نگاه کنید، آن صدا ما را به صاحب صوت رسانید، آواز علی بود که در من منعکس می شد تا به حقیقت من صدای واتابی را از نغمه های روح کلی می گرفتم. علی با دو لب پر از حکمت، این آوازها را از او گرفته بود و به جهان و به سمع جهانیان پس می داد، هر که بخواهد آوازها و واتاب آنها را بشنود به کوی ما آید و از قبر ما بشنود. ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و خاندان محمد وفادار باشیم.

ص:275

(قاله علیه السلام فی صفین)

اِصْبِر علی تَعَبِ الاِدلاِج و السَّهَر و بالرَّواح علی الحاجات و البُکَر

لاتَضْجُرَنَّ وَ لایُعْجزْکَ مطلبها فالنُّجْح یَتْلُفُ بین العجز والضَّجَر

انّی وَجَدْتُ وَ فی الاَیّام تجربهٌ للصَّبر عاقبهٌ محموده الاثر(1)

(فی - 3) منجح بن سهم مولی حسن و حسین و علی بن الحسین علیه السلام

اشاره

(2)

منجح از موالی محبوب حسین علیه السلام و از غلامان حضرت مجتبی است، در زیارت قائمیه(3) سلامی دارد.

ص:276


1- (1) بحار الأنوار: 411/34، باب 26؛ دیوان امام علی علیه السلام: 185.
2- (2) محقق استرآبادی در رجال خود گوید: منجح بن سهم مولای حسین بن علی است، به همراه او در طف کشته شد.«معجم الرجال الحدیث: 355/19؛ مستدرکات علم الرجال الحدیث: 495/7»ابوعلی نیز گوید: مولای حسین است با او کشته شد. سین - د - ابن اثیر و حدائق نیز او را ذکر کرده اند، ولی ابن اثیر به نام مولای حسین و حدائق به نام مولای حسن و اولاد حسن 8 و ممکن است سهم پدرش غلام بوده و از حسن علیه السلام بوده، چنانکه مادرش «حسینه» مولاه حسین بوده است، بنابراین: این فرزند منجح از هر دو امام بوده و به امام سجاد جداگانه و به اولاد امام مجتبی علیه السلام جداگانه خدمت می کرده.
3- (3) الاقبال: 714؛ بحار الأنوار: 269/98، باب 19.

حدائق گوید: از مدینه به همراه آقازادگان خود (اولاد حضرت مجتبی علیه السلام و در سایه مصاحبت با حسین) بیرون آمده بود، تیرش به نشان سعادت رسید به شهادت فایز شد.(1)

و ذخیره از ربیع الابرار زمخشری بازگو کرده گوید: مادرش «حسینیه» کنیزکی بود از حسین بن علی علیهما السلام. او علیه السلام وی را از نوفل بن حارث بن عبدالمطلب خریده بود. پدرش سهم او را تزویج کرد، منجح را خدا به وی داد(2) گوید: وی یعنی منجح بنابراین مولای حسین است و مادرش همواره در منزل علی بن حسین زین العابدین علیه السلام خدمت می کرد؛ هنگامی که حسین سالار اهل بیت از مدینه به سوی عراق رهسپار شد، کنیزک نیکوکار به همراه امام و فرزندش منجح با امام گرامی بود تا به کربلا رسیدند.

شیوۀ کارزار

گوید: همین که دو لشکر در کربلا به پیکار پرداختند و مبارزه به کار آمد جوانمردانه با دشمن کارزار کرد مانند ابطال رزم می نمود. وی از فدائیانی است که حسین اول قتال داد، حسان بن بکر حنظلی عنان به سوی او تافت و او را کشت.(3)

ص:277


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 96؛ الحدائق الوردیه: 121.
2- (2) قاموس الرجال: 239/10؛ انصار الحسین علیه السلام: 109.
3- (3) حدائق الوردیه: 121؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 96.
پیامی و نشانی از راه کامیابی

این کامیاب «منجح» گوید: راه کامیابی دوام خدمت است.

کسی روی بر روی جانان نشیند که چون زلف عمری پریشان نشیند

از نشیب و فراز منزجر مشو با سوز و گداز بساز تا آخر اگر غلامی باشی به همنشینی شاهی کامیاب گردی. همه کس می تواند در کوی آزادگان گذر کند و به شهیدان بپیوندد، مورد سلام و احترام بقیه الله گردد و غالباً تلف شدن نجح و کامیابی در اثر بی صبری و منزجر شدن و گریختن از مبارزۀ حیاتی است، حیات صورتی است از مبارزه، زندگانی سراسر مبارزه است، هر چه قوی باشی و رخنه به خود راه ندهی، بیشتر بقا داری، سنگ حوادث اگر چه تو را آزرده کند از کامیابی باز نمی گیرد؛ مادامی که مثل تیر به طرف هدف روان باشی و روگردان نباشی، کامیابی برای کسی است که عجز نفهمد، زادۀ تصمیمی است که مانند سهم به نشان روانه باشد، اینگونه رجال اعضای حسین یا دربان حسین اند، یعنی در هر زمان باشند و به هر نحو کشته شوند، در دفتری نام آنان را می جوئی که سر آن دفتر نام حسین است.

ص:278

ومن وصیَّه له علیه السلام لما ضَرَبَهُ ابن مُلْجِم

مَا فَجَأَنِی مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ کَرِهْتُهُ وَ لَا طَالِعٌ أَنْکَرْتُهُ وَ مَا کُنْتُ إِلَّا کَقَارِبٍ وَرَدَ(1) وَ طَالِبٍ وَجَدَ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ لِلْأَبْرارِ.(2)

(ص - 4) قارب بن عبدالله مولی حسین علیه السلام

اشاره

(3)

قارب خود مولای حسین علیه السلام و پدرش عبدالله اریقط دلیل راه پیغمبر صلی الله علیه و آله در مهاجرت از مکه به مدینه بود. ذکر پدر او در آثار و سیر آمده.

ابوجعفر طبری و دیگر مورخان گویند: عبدالله بن اریقط دئلی همین که پیامبر صلی الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت کرد دلیل راه بود و سپس برگشت و خبر وصول پیامبر گرامی را به مکه باز آورد و به عبدالله پسر ابوبکر وصول پدر را به همراه پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه اطلاع داد، عبدالله نیز عیالات ابوبکر را به همراهی طلحه بن عبدالله حرکت داد تا وارد مدینه شدند.(4)

مادر قارب «فُکیهه» نام دارد. جاریۀ حسین بن علی علیه السلام بود(5) و در خانۀ رباب

ص:279


1- (1) القارب طالب الماء لیلا کما قال الخلیل و لایقال لطالبه نهاراً.«الصحاح، الجوهری: 199/1»
2- (2) نهج البلاغه: نامه 23.
3- (3) عسقلانی در اصابه گوید: قارب بن عبدالله بن اریقط. لیثی دئلی است. اریقط به صیغۀ تصغیر و قاف و طاء است و پارۀ اریقد با دال بدل طاء مهملتین دانسته اند. «الاصابه: 5/4»
4- (4) تاریخ الطبری: 118/2؛ بحار الأنوار: 129/19، باب 7.
5- (5) ابصار العین فی انصار الحسین: 96.

زوجۀ امام علیه السلام دختر امرء القیس خدمت می کرد، اهل سیر او را ذکر کرده اند.(1)

امام علیه السلام مادر قارب را به عبدالله اریقط تزویج کرد و قارب از او متولد شد، بنابراین مولای حسین علیه السلام است.

همسفری

قارب با امام علیه السلام از مدینه بیرون آمد تا مکه و سپس تا کربلا به همراه بود. گوید: مادرش نیز به همراهش بود. و همین که روز عاشورا شد و آتش جنگ برافروخت به جنگ پیشقدمی کرد و کشته شد.

شهادت وی یک ساعت پیش از ظهر در حملۀ اولی بود.(2) در قائمیات سلامی دارد. «السلام علی قارب مولی الحسین علیه السلام»(3)

پیامی با کتاب؛ چرا از مرگ بترسم؟

آیا همسفری با قارب شما را به کجا می کشد؟!

گاهی که غلامی مولای خود را به جستجوی آب می بیند آیا حس جویائی و جستجو و بازجوئی او را دیده اید که شدید می شود؟ مطلقاً کسی که تابع بزرگی است و می بیند که متبوع محبوبش تشنۀ مقصد و مقصودی است که حتی شبانگه و در تاریکی هم در پی او و پویا به سوی اوست. قهراً حس رغبت در او

ص:280


1- (1) از جمله حمید بن احمد در کتاب حدائق.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 96.
3- (3) الاقبال: 575.

تحریک می شود و میل تقرب به آن در وی سخت پدید می آید، غلامان خانوادۀ علی علیه السلام که از مولای بزرگشان علی علیه السلام حتی در بستر مرگ خنده به رخ مرگ می دیدند، اطمینانشان به جهان آینده بیش از بزرگترین فیلسوفان خواهد بود. مجلس زهر سقراط را، در روز وداع حیات آن استاد مراجعه کنید. هر چه استدلال و سخن برای بقای روح به میان می آمد تشکیک یاران باقی بود و همین که حس اطمینان استاد را در استقبال مرگ از قیافه و لهجه و لبخندش می دیدند منفعل می شدند و چون در محیط تربیت آن استاد احساسات سرشار هم آهنگ و توأم بود به قوه ادراک و قوت استدلال، آن مجلس تلخ را تبدیل به بزم انس شیرین کرده بود.

غلامان خاندان علی علیه السلام به جای یک روز مرگ سقراط، سه روز احتضار علی علیه السلام را برای ادراک و دریافت معانی حضور داشتند که هر ساعتش صد چندان بیش از یک روز مرگ سقراط از سردار جهان اسلام علی علیه السلام می نگریستند. قدرت بیان و علم صد چندان، قوت ایمان و احساس هزار چندان و از روز مجلس درس تا روز احتضار علی تا روز میدان کربلا و رزم حسین همی مستمراً در تحت تربیت شهامت ایمان بودند.

هر ملتی بخواهند از غلامی به آزادی برآیند و

ص:281

غلامشان آزادمنش گردد، خود را و محیط خود را در تحت تابش انوار حسین و علی در این روز بگذارند و اگر بخواهند غلامان آنها در هنگام مبارزه با ناملایمات به رخ مرگ دلبر باشند و بگویند: «الموت و لاذل الاستعباد» باید پیشخدمت بستر مرگ علی باشند تا جرأت کنند به رخ مرگ چیره شوند، مردم بعد از آنکه کتاب دوم یعنی مدینه سعیده و کتاب سوم یعنی دستور مدینه را از استاد پیشینیان سقراط الهی به قلم حکیم الهی افلاطون ببینند به سرّ آن پی می برند که چگونه غلامان حسین در دم خطر و در آستان مرگ آزادمنشی از خود بروز می دادند؟ با آنکه باید غلام به حیات مذلت آزمون باشد و به خواری و فرار از میدان جنگ رام و به ننگ دستگیر شدن به چنگ دشمن تن در دهد، مردمان دیگر چنینند، به اندازه ای جان دوستند که به ترس مرگ هر ننگ را می پذیرند، افسرانشان می گریزند، شاعرشان از میدان کارزار فرار می کند و همین که می پرسند چسان پشت به جنگ کرده ای؟ بی شرمانه می گوید: فرَّ لعنه الله خیرٌ من قتل رحمه الله.

این بی آزرمی را بیشتر خلق دارند ولی به زبان نمی آورند، از دلبستگی ها به جان آزادهاشان، چه شعرا و چه غیر شعرا، ننگی را که از آن گریزانند، در موقع

ص:282

تهدید به مرگ از ننگ آن سرباز نمی زنند، آنان که خوی نگرفته اند، چنین اند؛ تا چه رسد به آنان که خوی گرفته اند؛ ولی چسان بوده؟ که قارب غلامی بوده، خانه زاد، در آن بستر که حسین سر می نهد، سر می نهد. در آن بالین که سالار آزادگان آرمیده، میارامد. آیا جز از آن است که به حیات آینده آگاه است و حیات آینده را زیباتر و جهان آینده را شیواتر از این جهان فهمیده و دیده که تمزق اعضا را در راه آن کتاب دستور مدینه فاضله برای تربیت، در شخصیت زعیم آنان هویدا بود، از جمله ای که در هنگام مرگ علی شادان می فرمود: کشتی ما به ساحل رسید، به منزل رسیدیم و از دریا گذشتیم. «کمقاربٍ وَرد» حریت نفس و اسّ عظمت به آنان یعنی به غلامان داده می شد.

قارب علیه السلام به افسران ارشد می گوید: شما هم مدرسۀ نظامتان را بدینگونه بنا کنید تا نگریزید و من معتقدم افسران مدارس دیگرتان سلام دهند.

ص:283

روز فتح مکه

کُلّکُم مِنْ آدم و آدم من طین، لا فضلَ لعربی علی عجمی و لا لعجمی علی عربی إلاّ بالتقوی، ألا و أنّ العربیهَ لیست بأبٍ والدٍ ولکنّها لسانٌ ناطقٌ فَمَنْ طَعَنَ بینَکم و علم أنَّه یُبَلِّغُهُ رضوان الله، حسبه.(1)

«رسول خدا صلی الله علیه و آله»

(صا - 5) اسلم بن عمرو غلام حسین علیه السلام

اشاره

(2)

اسلم: قاری قرآن و نویسنده و دلاور، از موالی حسین علیه السلام بود و پدر او ترک بود، اسلم کاتب امام بود.

اهل سیر و تواریخ ذکر کرده اند: که اسلم از موالی حسین علیه السلام است و معروف آنکه امام علیه السلام اسلم را بعد از وفات برادرش حسن علیه السلام خرید و وی را به فرزند خویش علی بن حسین علیه السلام هبه کرد و پدر او «عمرو» ترک بود و اسلم نزد حسین نویسنده بود، پاره ای از نوشتجات با او بود.

همسفری

همین که حسین از مدینه به سوی مکه خارج شد، اسلم ملازم وی بود تا با او به کربلا آمد.

ص:284


1- (1) معانی الاخبار: 207، حدیث 1.
2- (2) ابوعبدالله محمد بن یوسف قرشی گنجی در کتاب کفایه الطالب و حافظ ابونعیم در کتاب حلیه الاولیاء و تنقیح المقال مامقانی و ابصار العین سماوی و ذخیره الدارین سید عبدالمجید.

ارباب مقاتل و سیر گویند: همین که روز دهم شد و نائره جنگ برافروخت، غلام ترکی که از حسین بود (در مناقب ابن شهر آشوب تصحیف گوید از حرّ بود و در ترجمه و پیام حرّ گذشت) و قاری قرآن جنگ خواست.

شیوۀ کارزار

همین که اذن گرفت نبرد می کرد و رجز می خواند و می گفت:

البحر منْ ضَرْبی و طَعْنی یَصْطَلی وَ الْجَوُّ منْ سَهْمی و نَبْلی یَمْتَلی

اذا حسامی فی یَمینی یَنْجَلی یَنْشَقُّ قَلْبُ الحاسد الْمُبَخَّلی(1)

ترجمه:

از برق شمشیر و آتش سرنیزه من میدان هر چند دریا باشد فروزان می شود و از تیر و پیکانم جوّ فضاء پر می شود.

هر گاه تیغه تیغ بران در کف راست من آشکارا شود دل حسود می شکافد.

از ارجوزه معلوم می شود وی تیرانداز و کماندار بوده و بعضی از ارباب سیر گویند: چون برای قتال بیرون شد می گفت:

1 - امیری حسین و نعم الامیر سرور فؤاد البشیر النذیر(2)

ترجمه: امیر من حسین است و نیکو امیری است، مایۀ سرور سویدای دل پیامبر بشیر نذیر است.

کشتار کرد تا کشته شد.

ص:285


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 145؛ اعیان الشیعه: 303/3.
2- (2) اعیان الشیعه: 303/3؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 253/3.
بالین کشته و یک دنیا بزرگواری

(به بالین این کشته بیایید که حسین اینجا است)

گویند: «همین که به خاک افتاد و در آخرین خوابگاه قرار گرفت حسین علیه السلام پیاده به بالینش آمد، دیداری از او کرد، باز رمقی داشت و به حسین اشاره ای می کرد.

(نیکو اشاره! و حبذا مشار الیه!)

خطهای خوب بسی نوشته بود، ولی هیچکدام به خوبی این اشاره مرموز نبود.

این جان عاریت که به ماها سپرده دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

حسین علیه السلام دست به گردن او کرد و اشک ریخت و رخساره به چهرۀ شهیدش نهاد. اسلم چشم ها را باز کرد و لبخندی زد و کلمه ای گفت و تسلیم کرد! گفت: کیست مانند من که پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله رخ به رخ من است؟ و جان تسلیم کرد.»(1)

شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حور العین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم(2)

ص:286


1- (1) و به رَمَقٌ و کان یومی الی الحسین علیه السلام فاعْتَنَقَهُ الحسین فَبَکی وَ وَضَع خَدَّهُ علی خَدّه فَفَتَحَ عَیْنَیْه فَتَبَسَّمَ و قال: مَنْ مثلی؟ و ابن رسول الله وَضَعَ خَدَّهُ علی خَدّی.«اعیان الشیعه: 303/3-304؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 96»
2- (2) حافظ شیرازی.

شاهدی از حق به رخ در دم رفتن، چه بهتر از این؟ چون امام بی نهایت بزرگواری کرده بود، او نیز به این زبان تشکر از مقدم وی کرد. ادیب و کاتب بوده.

پیام «عَلَّمَ بالْقَلَم» و رابطه نویسنده غیر مباشر با قلم

روابطی که بین زعیم و افراد صالح حزب است، الهاماتی است که بسان قلم نقاشی یکسرش به دست نقاش و دیگر سرش در طومار یعنی، در خاطر هشیار افراد نقش و نگاری مرموز پدید می آورد که هر گاه به ظهور و به روز آیند و قرائت شوند، همان اسرار دل زعیم و اطوار شخصیت او است.

امامی که نامه ای را املا می کند و دیگری می نویسد رابطۀ مخصوصی در آن حین با آن دگر دارد و اتصال محفوظی نادیدنی بین کلماتی است که زبان گوینده آن القا می کند و جارحۀ این می نویسد، اگر قرآن به او القا می کند و او می نویسد اتصال غیرمرئی با خدا دارد و اگر بیگانه او را تسخیر کرده اتصال با آن بیگانه دارد، هرگاه قلمی را به دست نویسنده ای بدهی و علمی به او القا کنی که بنویسد در سمع او و در نامه و در فکر او نسخه ای از رأی و روح تو نگاشته است.

اسلم شهیدی است که صدای حماسه اش این بود که: امیری حسین؛ و اشارۀ دم مرگش با امام این بود که: من از توأم، امام نیز تو گفتی نامه ای را از دست او

ص:287

گرفته و از سر قرائت کرده و یافته که عیناً همان است که خود به او املا کرده و به جای امضا و قبول و صحت او را در آغوش گرفته که: آری تو روح منی، هر نامه بالحقیقه روح مصنف و رأی اوست او هم به شکرانۀ این امضا لبخندی زد. یوحنا(1) فم الذهب گوید: ابرار در دم مردن لبخندی دارند که به جهان می ارزد.

ص:288


1- (1) یکی از دوازده حواری مسیح است که یکی از اناجیل اربعه به نام اوست.

صد نامه فرستادم راه نشان دادم یا نامه نمی خوانی یا راه نمی دانی

(صب - 6) سلیمان بن رزین مولای حسین علیه السلام

اشاره

(1)

سلیمان ابورزین از موالی حسین علیه السلام نمایندۀ معتمد امام علیه السلام و پیک نامۀ او برای بصره بود (اهل بیت به موالی خود شخصیت و کنیه می دادند) در آن هنگام که امام علیه السلام در مکه بود، وی را با نامه هایی به سوی بصره برای رؤسای اخماس بصره(2)

ص:289


1- (1) ابوعلی در رجال خود گوید: سلیمان مکنی به أبورزین مولای حسین است، با او کشته شد.محقق استرآبادی در رجال کبیر گوید: سلیمان بن ابی رزین مولای حسین به همراه او کشته شد و شاید منظور این باشد که در راه حسین و در نهضت حسین شهید شده؛ زیرا آنان که در این راه کشته شدند، هر چند دور دست از کربلا باشند با حسین اند.مامقانی گوید: مولی حسین است (بنابر نسخه ای) و مولای حسن است (بنابر نسخه ای) با حسین کشته شد و لذا شیخ در رجال خود او را از اصحاب حسین شمرده گوید: مولی حسین با او کشته شد و ابن داود او را در قسم اول شمرده گوید: مولی حسین (سین جخ) با او کشته شد «و کفی بذلک فخراً». و مامقانی تفصیل ترجمه را ذکر کرده.
2- (2) اخماس بصره از این قرارند: 1 - عالیه 2 - بکر بن وائل 3 - تمیم 4 - عبد قیس 5 - ازد، و رؤسای این دسته های پنجگانه اینانند: احنف بن قیس تیمی مشهور به حلم رئیس تمیم و مالک بن مسمع بکری رئیس بکر بن وائل و منذر بن جارد عبدی رئیس عبد قیس «پسر زیاد خواهر او را، بحریه به زنی داشت» از اشراف است. «تاریخ الطبری: 256/4»در مغازی و فتوحات ذکری دارد، مسعود بن عمرو ازدی فهمی رئیس ازد و به سبب قتل او، آشوب بصره بعد از هلاکت یزید برپا شد، وی عبیدالله زیاد را به پناه داد و مانع از قتل او شد و به حمایت او در بصره بر منبر رفت. مردم ریختند و او را ریز ریز کردند، کنیۀ او ابوقیس و جنبۀ اشرافی داشت و وی همان است که مردم را گرد آورد و برای نصرت حسین آنها را خطبه خواند و موفق نشد، ولی در کتب مقاتل خطابه به نام یزید بن مسعود نهشلی است. وی نیز تمیمی است و کنیۀ

روانه داشت،(1) مادرش کبشه کنیز حسین علیه السلام بود، امام او را به هزار

درهم خریده بود و او در خانۀ ام اسحاق «زوجۀ مکرمۀ امام علیه السلام بنت طلحه بن عبیدالله تیمی» خدمت می کرد.

از وصایای امام مجتبی به حسین علیه السلام یکی آن بود که فرمود: ای برادر! این بانوی گرامی «ام اسحاق» را مگذار از خانۀ من بیرون رود تو او را تزویج کن. از این قرار معلوم می شود ام اسحق محرم و محبوب خانوادۀ اهل بیت و بانوی هر دو امام علیه السلام بوده.

امام علیه السلام این جاریه را به ابو رزین تزویج کرد و خدا از او سلیمان را به وی داد بنابراین سلیمان مولای حسین است و در قائمیات نیز سلامی بدین عنوان دارد.

حضرت حجت عجل الله فرجه فرماید: السلام علی سلیمان مولی الحسین بن امیرالمؤمنین و لعن الله قاتله سلیمان بن عوف الحضرمی.(2)

ص:290


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 94؛ تاریخ الطبری: 265/4.
2- (2) الاقبال: 575.
سلیمان در راه بصره

سید داودی، ابن طاوس فرماید: حسین به جماعتی از اشراف بصره نامه ای نگاشت وبا مولای خویشتن که نامش سلیمان و کنیه اش ابورزین بود به سوی آنها فرستاد، آنها را در آن نامه به یاری خویشتن و لزوم طاعت شخص خود می خواند. اشخاص نامبرده زیر: یزید بن مسعود نهشلی و منذر بن جارود عبدی و احنف بن قیس و مالک بن مسمع بکری و قیس بن هشیم و دیگران از رؤسای اخماس و اشراف از جملۀ آنها بودند.

احنف بن قیس جوابی نوشت و امام علیه السلام را به شکیبایی و امیدواری خواند و اما منذر بن جارود نامه را با فرستاده برداشته، نزد عبیدالله زیاد برد، منذر بیم از آن داشت که مبادا نامه دسیسه ای از خود عبیدالله باشد و دختر منذر «بحریه» نیز زن عبیدالله بود. عبیدالله رسول را گرفت و به دار آویخت و سپس در منبر تهدیدی از مردم کرد.(1)

ابوجعفر طبری گوید: «نامه هایی که حسین علیه السلام با مولای خود سلیمان «ابورزین» به رؤسای اخماس به بصره و به اشراف آنجا فرستاد، مانند مالک بن مسمع بکری و احنف بن قیس تمیمی و منذر بن جارود عبدی و مسعود بن عمرو ازدی و قیس بن هشیم و عبیدالله بن معمر، نامه ها به یک نسخه پخش و به جمیع اشراف رسید.

ص:291


1- (1) تاریخ الطبری: 266/4.
نامه

اما بعد: پرمعلوم است. خداوند پاک محمد صلی الله علیه و آله را بر تمام خلق خویش برگزید و او را به پیغمبری خود گرامی و سرفراز داشت و برای رسالت خویش او را انتخاب فرمود: و سپس وی را پس از آنکه وی در مدت زندگانی به بندگانش به پاکی خدمت کرد و آنچه را مأمور تبلیغ آن بود کاملاً رسانید از نزد ما به سوی خویش باز گرفت.

و ما خاندان او و عزیزان او و وارثان او بودیم و هستیم و از هر کس در میان مردم به مقام او سزاوارتر بودیم و هستیم؛ لیکن قوم ما خودخواهی کردند و در این باره بر ما پیشی گرفتند. ما هم از آنجایی که تفرقه امت را خوش نداشتیم، چشم پوشی کردیم و راحتی را برای شما بهتر خواستیم با اینکه می دانستیم که ما احقّ به این حقیم که دیگران استحقاقش را بدون جهت بر ما ادّعا دارند و سزاوارتر به آن هستیم از کسانی که متصدی آن هستند و اینک من فرستاده ام را با این نامه به سوی شما مبعوث کرده، شما را به کتاب خدا و سنت پیغمبرش دعوت می کنم؛ زیرا بالحقیقه سنت در امروز مرده انگاشته شده و به جای آن بدعت کاملاً زنده شده، پس اگر گفته مرا بشنوید و امر مرا اطاعت کنید من شما را به راه رشاد هدایت می کنم. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

نامه را نامه رسان دانا به جمعیت رسانید.

سلیمان در دهان مرگ

هر کس از آنها این نامه را خواند کتمان کرد، جز بعضی که جواب را به عذرخواهی نگاشتند یا به وعده و نوید اطاعت گذرانیدند؛ ولی منذر بن جارود به

ص:292

گمان خود ترس کرد که مبادا دسیسه ای از قبل دامادش باشد؛ زیرا دختر منذر «بحریه» زن عبیدالله بود. بنابراین نامه را با نامه رسان «رسول» برگرفت در عصر همان روز عبیدالله برای سفر فردای آن به سوی کوفه تصمیم عزم داشت، آنها را برای عبیدالله فرستاد، همین که عبیدالله نامه را قرائت کرد و نامه رسان «رسول» را نگریست، سلیمان گرامی را پیش خواند و گردن بزد (سلیمان بن عوف حضرمی قاتل اوست) و فردا بامداد به منبر رفت و مردم را تهدید کرد و نوید داد و سپس برادرش عثمان بن زیاد را بر بصره والی کرده و برای اینکه بر حسین علیه السلام پیشی گیرد، به سوی کوفه روان شد.»(1)

پیامی به مبلغان

تبلیغ اسلام، قربانی ها از ما مسلمین داده، مبلغان عیسی به دهان مرگ می رفتند، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خود به طائف می رفت و یاران اسلام را به نواحی دور دست مانند دربار روم و ایران می فرستاد. بامدادی که به مأموریت تبلیغ موظف شد، بر صحابۀ گرامی خویش بیرون آمد و فرمود: اختلاف مکنید و بر من چنانکه حواریون بر عیسی اختلاف کردند. صحابه پرسیدند: اختلاف حواریون بر عیسی بر سر چه بود؟ فرمود: آنها را مأمور تبشیر کرد، هر کدام راهشان نزدیک بود پذیرفت و هر که دور بود عذر آورد، یاران

ص:293


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 94-95؛ تاریخ الطبری: 266/4.

محمدی صلی الله علیه و آله فهمیدند که تکلیف تازه ای پیش آمده، راه دوری در پیش دارند، به حسب مأموریت پراکنده شدند. بعضی شاد برگشتند و پاره ای برنگشتند: به نظر رسالات آن که بر سر تبلیغ رفته سعی او مشکور است. او مبارزه ها با مخاوف کرده، از آغاز قیمت رسالات را برتر از جان دانسته، اقدام به جان بازی کرد.

ص:294

ومن کلام له علیه السلام

وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ کَثِیرُ الْبَرْقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِیقَ وَ سَلَکَ بِهِ السَّبِیلَ وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَی بَابِ السَّلَامَهِ وَ دَارِ الْإِقَامَهِ وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِینَهِ بَدَنِهِ فِی قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَهِ بِما اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ ارضَی رَبَّهُ.(1)

(صج - علیه السلام) حرث مولای حمزه سیدالشهدا

حرث بن نَبهان غلام حمزه بن عبدالمطلب «اسدالله و اسد رسوله» سماوی گوید: نبهان پدرش غلام حمزه و شجاع وشهسوار بود، صاحب حدائق گوید: نبهان دو سال بعد از شهادت حمزه درگذشت، و حرث پسرش به علی بن ابی طالب علیه السلام ضمیمه شد. سپس بعد از او به فرزندش حسن و سپس به فرزندش حسین علیه السلام پیوست.(2)

تربیت او را دست به دست گردانید تا بذری که در او کشته شده بود به ثمر رسید، مشاعر حساس هر چه را التقاط می کنند آن را در خاطر زنده می کنند، به خصوص اگر از مظاهری باشد که خود به خود زنده و تحریک زا و جنبده باشد که بالاخره به عظمت نهاد و به شخصیت مبدأش می رساند. درباره شهدای این کوی رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: واجعله

ص:295


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 210.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 98؛ الحدائق الوردیه: 121.

من سادات شهداء،(1) یعنی بالمآل همه سیدالشهدایند.

همسفری از آغاز

گوید: همین که حسین علیه السلام از مدینه به سوی مکه بیرون آمد، حرث با او به مکه آمد و ملازم امام بود تا به همراه حضرت او علیه السلام به کربلا آمد و چون روز طف تنور جنگ تفته شد، در پیش چشم حسین به نبرد اقدام کرد و در حملۀ اولی با دیگران از اصحاب حسین که کشته شدند شهید گشت.(2) (رضوان الله علیه)

پیامی از دربان باب السلام

دوران و تحوّل بی قرارش او را از هر دری به در دیگر برد و انتقالش از هر بابی او را به برخورد شدیدی به شخصیت عظیمی می کشانید.

آن طائرم که چنگل شاهین عشق دوست

نگذاشت تا که سر زدم از بیضه پر زنم

جانا! تو هم بکوش که به اشخاص با عظمت به شخصیت های روحانیت نزدیک گردی و از هر مفصلی از عمر و برخورد به شخصیتی عظیم، فکر عظیمی بیابی.

ص:296


1- (1) اللهوف: 18؛ مثیر الاحزان: 19.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 98.

نامۀ تشکر آمیزی به قلم علی علیه السلام از پیامبر خاتم الرسل

برای پادشاهی بیگانه «در حبشه»

اما بعد فَکَانَّک من الرَّقَّه علینا منّا و کَاَنّا منَ الثّقَه بکَ منک لاَنّا لانَرْجو شیئاً منْکَ الاّ نلناه و لانخافُ منک امراً الاّ امنّاه و بالله التّوفیق.(1)

«محمد رسول الله صلی الله علیه و آله»

(صد - 8) جون بن حوّی مولای ابی ذر غفاری یا غلام سیاه

اشاره

(2)

جون مولای ابی ذر نوبی و غلامی سیاه بود. نزد ابی ذر می بود تا همین که ابوذر به ربذه تبیعید شد، جون هم به همراه وی و در خدمت وی بود، در آنجا

ص:297


1- (1) فلما قرأه علی رسول الله صلی الله علیه و آله قال صلی الله علیه و آله الحمدلله الذی جعل فی اهلی مثلک و شدّ أرزی بک. «بحار الأنوار: 397/20، باب 21، حدیث 10»
2- (2) ابوعلی در رجال گوید: جون مولی ابی ذر - سین - و گوید: من گویم از شهدای کربلا است. شیخ او را در رجال خود از اصحاب حسین شمرده گوید: اخبار طف ناطق است که در عسکر حسین شهید شد. «رجال الطوسی: 99»ابن داود هم او را ذکر کرده، مامقانی گوید: وی جون بن حوی بن قتاده بن اعور بن ساعده بن عوف بن کعب بن حوی مولای ابی ذرّ غفاری. در صحابگی وی اختلاف است، گوید: بسلام حجه عجل الله فرجه در قائمیات شرفی بر شرف شهادت و دعای حسین به طیب رائحه افزده دارد و با این وصف ابن داود از کشی استظهار کرده که وی در کربلا کشته شد، ولی مهمل است. مامقانی: من این تعبیر را شایسته کسی نمی دانم که خون دل را در یاری حسین روحی فداه بذل کرده کدام عدل عظمت رتبه و علو درجه اش به پایه او می رسد. باز تعبیر وجیزه نیکوتر است که فقط همین گوید. وی از شهدای کربلا است. «اعیان الشیعه: 297/4»

می بود تا اینکه ابوذر به سال 32 ه -- یا - 31 ه -، وفات کرد. جون به مدینه مراجعت نمود و به اهل بیت پیوست.

«علمای سیر» گویند: وی از آغاز غلام فضل بن عباس بن عبدالمطلب بود، امیرالمؤمنین وی را برای ابی ذر به صد و پنجاه دینار خرید و به ابوذر هبه کرد که خدمت کند. و وی با ابوذر می بود تا آنگاه که به علی علیه السلام پیوست و بعد از ابوالحسن علیه السلام به فرزندش حسن علیه السلام و بعد از او به حسین بن علی علیه السلام ضمیمه شد.(1)

ذخیره گوید: و در خانۀ علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام بود.

همسفری از آغاز

و همین که حسین علیه السلام از مدینه حرکت کرد، با او در این سفر از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق مصاحب و همسفر بود، همراه بود و همراهی می کرد.(2)

شب عاشورا در خزینه اسلحه

شب تصمیم منظره ای دارد عجیب!! گرچه آن منظره در پردۀ شب پوشیده است، اصلاح اسلحه در شب تصمیم مفرّح است و مرعب، به ستون های خیمه شمشیرها آویزان و در زاویه ها نیزه ها نهاده شده و مهتاب شب دهم برقی به اسلحه می دهد، آهن در دست اسلحه شناس با او سخن می گوید: کار پردازی اسلحه بیشتر از نیشتر زبان سخن دارد، با

ص:298


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 176؛ اعیان الشیعه: 297/4.
2- (2) اعیان الشیعه: 297/4.

لهجۀ گویائی با جنگجو حرف می زند. تصمیم را جدّی می کند خصوص اگر زمزمۀ رزم خیزی به آن ضمیمه شود، زمزمۀ رزم میان خزانۀ اسلحه با کارسازی و کارپردازی اسلحه به هم آهنگی هم، چه شور سری می آورد؟ سخن همگی همه از تصمیم است.

طنین آهن در دل شب یکی از مبادی فکری جون است و چکاچاک سوهان با شمشیر و پیکان را در خیمه های حسین سخن از تصمیم است، حسین همین که به خزانۀ اسلحه آید سکوتش تهییج است؛ تا چه رسد به آنکه دم از رزم زند و به گوش چون با همدمی آهن بکشد. که: «یا دَهْر افّ لَکَ» همدمی حسین با آهن، هرگاه از بیرون شنیده شود خفته را بیدار می کند؛ تا چه رسد به دل بیدار چون جونی آن هم در جوّ خزانه، جون برای راز شب گوش شنوا و دل دانا دارد.

ببینید جون شب عاشورا کجاست؟ و مبادی فکری از کجا می گیرد؟ غلام سیاه است و شب تاریک و خیمۀ اسلحه و برق شمشیر، آیا چه خاطره ها برای امام نظر به آنکه غلام غلام ابوذر مجاهد است برانگیخت؟ و از خاطره های امام و فکرهای بلند او چه تراوشی کرد؟ البته غلام کاملاً مراقب است ببیند چه تراوش از دو لب امام راجع به فردا می شود که تصمیم او را به طور صحیح و صریح بیابد.

ارباب سیر «طبری و دیگران» گفته اند: علی بن الحسین علیه السلام بازگو کرده فرماید: من در شام آن شبی که پدرم فردای آن کشته شد نشسته بودم و عمه ام نزد من بیماردار من بود، از من پرستاری می کرد. پدرم از همه کناره گیری کرده به خیمۀ مخصوصی رفت.

ص:299

به نظر می رسد که فقط خودش در آن خیمه می رفته و کاری در آن کناره گیری داشته که از همه کناره گیری کرده و ظاهراً این خیمه چادر کوچکی و خزانۀ اسلحه بوده و مانند زرادخانه(1) از دیگران قدغن بوده. محمولات اسلحۀ حسین زیاد و سنگین بوده، فرزدق گوید: به کاروان حسین در سر حد حرم برخوردم «وَ مَعَه سُیوفُه و اتْراسُه»

و فقط حَوی مولای ابوذر غفاری نزدش بود، شمشیرش را مرمّت می کرد و اصلاح می نمود.

«طبری و کامل» گویند: «وی اسلحه شناس بود و در اسلحه سازی استاد و در کار مرمّت آلات حرب آزموده، و در اصلاح اسلحه بینا و بصیر بود.

خلاصه آنکه به جنبه اطلاع فنی و روی آگاهی از ابزار امام علیه السلام او را به همکاری خواسته و شرف افتخار داده بوده.

وی به کار شمشیر مشغول بود و پدرم می گفت:

یا دهر افٍّ لَکَ مِنْ خَلیلٍ کَمْ لَکَ بِالاشراقِ وَ الاَصیل

منْ صاحبٍ اوْ طالبٍ قتیلٍ و الدَّهر لا یَقْنَعُ بالبَدیل

و انَّما الامر الی الجلیل و کلُّ حی سالکٌ سبیل(2)

ترجمه این زمزمۀ رزم خیز:

ص:300


1- (1) زرادخانه: محل اسلحه و ذخایر و مهمات نظامی، اسلحه خانه.
2- (2) تاریخ الطبری: 318/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 58/4؛ اعیان الشیعه: 601/1؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 111.

1 - روزگارا! تو ناپایدار را به اشتباه یار گرفته اند؛ اف از تو یاری، و تفو بر تو دلگساری! دوستی تو را چه می خواهم؟ تفو بر تو!! آنان که تو را خواستند و طرح دوستی با تو ریختند چه کردند؟ چه بردند؟ آنان که تو را گرفتند و از مقصد باز نشستند، اشتباه کردند.

2 - در تابش صبح و تیرگی شامت و در پیچ و خم ایامت از آنان که پی جوی تو بودند و با هم آغوش تو بودند کشته ها داری. من به دوستیت نگیرم و برای تو از مقصد باز نایستم، تو آنی که دوستدار هواخواه و یار شادکامت را کشته داده ای، من گول تو را نپذیرم و از تصمیم خود برنگردم، بی جهت تسلیم مقتضیات تو نخواهم شد، به هوای تو سر به مقتضیات زمانه و تقاضاهای تو فرونیارم، هر چند به ستیزه برخیزی.

3 - تو همواره با مردم بی بدیل بر سر ستیزه بودی، همیشه مردمانی را برابر داشته ای که ثانی نداشتند. اکنون با من هم همین معامله را خواهی کرد، با من هم ستیزه می کنی! بکن. جز آنان که با آنها ستیزه می کردی لایق ستیزه با تو نیستند.

قُلْ للَّذی بصُروف الدَّهر عیَّرنا هَلْ حارَبَ الدَّهر الاّ مَنْ له خَطَر(1)

4 - کار من و تو با محکمۀ بزرگتری است، من رام تو نخواهم شد هرچند تو پهلوانی، من که سرم پیش داوری اجلّ از تو است. اجلّ از توأم و اختیار امر نیز با داوری جلیل و اجلّ از تو است، پس به ستیز و به جنگ تا بجنگیم و چنگ در

ص:301


1- (1) الوافی بالوفیات: 79/24؛ اعیان الشیعه: 421/8.

چنگ هم افکنیم، ما را کار بزرگ است، داور بزرگ در این کارهای بزرگ اختیار امر با داور جلیلی است نه با تو، او همی همت بزرگ را بزرگتر خواهد کرد، هر چه کار بزرگتر شود و دشمن بزرگتری از جا خیزد، همت بزرگتری خواهد داد و حکومت بزرگتری خواهد کرد و جلالت بزرگتری خواهد داد. از مبارزۀ با مقتضیات تو مجلل شوم و بسی از انعام لطف ایزد بی چون، کسوت جلال بپوشم.

همین که رام تو نشوم و نگذارم تو چیره شوی و مقتضیات تو بر اراده ام حکمفرما شود، شایستۀ تجلی ها خواهم شد، پس از قطع با تو و پیوستن با جلیل به جلال ها سرافراز خواهم شد. جلالی پس از جلال، جلالی پایدار خواهم داشت. من در عقب، این جلالها را دارم.

5 - در صورتی که دیگران هم مبارزه بکنند یا نه، این راه مرا خواهند رفت، هر زنده خواه ناخواه این راه را خواهد پیمود و اگر چه از مبارزه هم بگریزد و تسلیم تقاضای تو شود.

تو را کشت خواهد اگر روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار

این حماسه جملگی به جون «همدم شب در خیمه اسلحه» روحی می دهد، فکر، جون را آتشین و هشیار می کند به خصوص چند جملۀ آن.

نخست: آنکه مردمان بی بدیل در محاربۀ روزگارند، او را به یاد ابوذر غفاری آن مجاهد بزرگ می اندازد. خاصه روزهای تبعید او به شام و مبارزه های تبلیغاتی او و سپس تبعید به ربذه تا روزگار ختم عمر او که

ص:302

همه را صابرانه گذراند و او یعنی جون به چشم خود دید، بلکه چیزهائی زیاد از محاربۀ با روزگار از این قبیل دیده، عمار یاسر را پس از چند سالی در میدان صفین غرقه خون دیده و امیرالمؤمنین علیه السلام را پس از چندی دیگر در بستر خون میان محراب دیده.

این جمله «والدهر لایقنع بالبدیل» یکان یکان این شهدا مجاهد صابر را از جلو او سان می داد و مطالعات او را تکمیل می کرد و طبعاً غلام های یک خانواده از سر گذشت های حساس برزگان یادداشتها دارند، بلکه قصه ها تنظیم می کند. قصاصین آنها که در خاندان ها پیر شده اند، از قصۀ گذشتگان سرگذشت ها دارند که به اطفال خانواده می آموزند و آن را وسیلۀ تحمیس و تربیت کودکان قرار می دهند. از این روز سخت قصه های سران اسلام و مجاهدان فداکاری همچون ابوذر که گاهی در سرحدات به تبلیغ و گاهی در بیابان ها به تبعید بوده و مانند جعفر طیار که گاهی در حبشه و گاهی در میدان موته می جنگیده، در خاطر جون زنده می شود و قتلگاه و آرامگاه آنها به مانند پرده ها از نظر او می گذرند و از منظر غلام ابوذر هم در خاطر حساس امام علیه السلام فداکاری های آن مجاهد بی بدیل و مبارزه های آن چگونه تلاش کرد و صابرانه گذشت. آری، منظرۀ جون خاطرۀ آن پیرمرد را تجدید می کند.

2 - دیگر آنکه در محکمۀ مجللی پیش آمد امروز قضاوت می شود و این مبارزه تنها با مبادی غلط طبقات اشرافی و مطامع بی شرفانه طبقات لشکری نیست، بلکه با دوران حاضر است که با تمام قوا راه غلط را پیش گرفته و می رود، شبیه مبارزۀ انبیا برای تحویل و برگرداندن جامعۀ

ص:303

جهانیان است و البته برای رسیدگی به آن داور جلیلی محکمۀ مجللی خواهد تأسیس کرد و به ناچار هرگاه از طرف داوری جلیل محکمۀ مجللی تأسیس شد، طرف های محاکمه و اشخاص طرفدار دو طرف و همراهان، هر دو مورد نظر خواهند بود، این قضیه به غلام وحی می کرد که جلال و شخصیت خواهی یافت، تو آن خواهی بود که می خواستی، جهان را بگردانی یا از آنان خواهی بود، غلام آشنا به جلال موکب شد و خطیر بودن مبدأ و منتهای این اقدام را فهمید، فهمید این اقدام بس بزرگ است و بزرگتر خواهد شد، برای محاکمۀ آن تمام خاطرها از جهانیان به تماشای محکمه خواهد بود.

3 - و دیگر آنکه راه زندگان دیگر هم که از مبارزۀ حیاتی بگریزند به فنا است؛ نهایت آنکه در برابر این جلال مجلل ما، فنای آن بلاشرط است روزگار آنها را بلاشرط فانی می کند و بدون بها انتحار می کند. فهمید غلام ها که در دنیای اشرافی بلاشرط فنا می شوند در این مورد مجلل می شوند. چنانکه در غیر این موقع هرچند مورد غبطه جهانیان باشند محو می شوند. چقدر درباری ها و خزانه دارها و انباردارها و اسلحه دارهای سلاطین هستید و بودند که روزگار آنهار ا محو کرده و می کند.

این رجزهای حکیمانه، این افکار عالی، این تأثیرات مرده انگیز، مبادی فکری جون بود؛ هر فکری به او داد، هر رشادتی به او آموخت، هر خاطره ای را در خاطر او زنده کرد. تو گفتی ابوذر غفاری مولای او زنده شده و آن دوندگی های خود و آن پای پرآبله خود و شترسواری بین شام

ص:304

و مدینه و آن جراحت های زیر ران و ورک خود آنچه را جون دیده و ندیده به او می نماید و از جور بنی امیه می نالد و به او می گوید: ای جون! ما دعاه اصلاح پیش از قیام علی رفتیم و تو خود دوران قیام دعاه مصلحین را مانند عمارها به همراه علی دیدی که نتوانست ضغطه و فشار را از موالی بردارد و پس از علی هم شدت فشار حکام بنی امیه را بر موالی دیدی و اگر بعد از حسین که پناهگاه ستمدیدگان است زنده بمانی، صد چندان خواهی دید، حیاتی برای تو و مانندگان تو نخواهد ماند، مگر آنقدر که عذاب و شکنجه بچشید. ای جون! بعد از حسین پناهگاه نداری و اگر با حسین هم نفس و همقدم باشی باز در آن محکمۀ مجلل، مراد عمار را و همۀ دعاه اصلاح را خواهی دیدار کرد، ای جون! آن نوازش ها که از حسین حتی در سر سفره ها هم می دیدی دیگر نخواهی دید، به دولتی گرفتار می گردی که به تحقیر موالی می کوشد و روی اصل نژادی عجم را به طور کلی و موالی را به طور خصوص تحقیر می کند، شما را به سرزنش از پستی نژاد داغ پیشانی می نهد و از نکبت های غالب و مغلوب سدّها برابر شما می کشد و تا رنگ سیاه به همراه شما هست و پستی سامان را به شما می بندد، گرزها از سرزنش بر سر شما می کوبد. خلاصه آنکه تا در این پوست هستی و هستید، نصیب عذاب و شکنجه امم غالبه یعنی بنی امیه هستید و اکنون در این پیش آمد، به وسیلۀ حسین دری از بهشت به روی تو باز می شود و گذشته از اینکه شرف شمشیر، جون را ندا می کرد و قدم گذاری حسین به خیمۀ اسلحه و قیافۀ جد خنجر و تیر به او وحی ها می کرد، امام آن

ص:305

رجز حکیمانه را تکرار می کرد.

علی بن الحسین علیه السلام فرماید: پدرم آن مقال را دو مرتبه یا سه مرتبه اعاده کرد تا من آنچه باید بفهمم فهمیدم و اشک و گریه مرا گرفت، به گلو فشار آمد، کوشیدم تا جوش دل را پس زدم و سکوت را از دست ندادم و آگاه شدم که بلا نازل شده، تصمیم قطعی است و اما عمه ام زینب همین که شنید «وی زن است، شأن زنان رقت و جزع است» نتوانست خودداری کند، بی تابانه از جا پرید، دامنش به زمین می کشید، پای برهنه آمد تا به امام علیه السلام رسیده گفت: واثکلاه...

برای جون بر بیدارباش های مذکور شیون جگر خراش علاوه شد، آیا این شیون ها از حرمسرای امام و آن مذاکره های غیرت افروز طرفین «امام و خواهرش» در مزاج غیرتمندی همچون جون چه تأثیری می کند؟ و آیا جون در این موقع نیز بوده یا به کنار رفته بوده؟ نمی دانم ولی به هرحال از ماجرا آگاه شده.

گوید: پدرم بعد از تسلیت، وی را آورد تا نزد من نشاند و برگشت و از خیمه های حرمسرا بیرون شد، نزد اصحاب رفت.»(1)

آیا جون جای دیگر هم این رجز را شنید؟

ابوالفرج گوید: علی بن الحسین علیه السلام فرمود: آن شب من بخدا!! با حالی که علیل بودم با پدرم نشسته بودم (یعنی از بیماری های برخاسته بودم) پدرم علیه السلام پیکان

ص:306


1- (1) تاریخ الطبری: 319/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 58/4؛ اعیان الشیعه: 601/1؛ الإرشاد، شیخ مفید: 93/2.

تیرهای خود را بجا نصب می کرد و مرمت می نمود و جون مولای ابوذر غفاری پیش دستش بود. (یعنی اسلحه را می داد، می گرفت و بازبین می کرد)

پدرم علیه السلام در آن حال می خواند: «یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق...»

ظاهر این نقل تعدد روایت است نه تعدد مورد، ولی از آنجا که خواب، شب تصمیم بر جنگجو حرام است و خیمۀ شب جای انجام کارهای تجهیزاتی است، باید تعدد روایت را به تعدد مورد حمل کرد که در یکجا به تبرها رسیدگی می کرد و پیکان به آنها گنجانده می شده و در جای دیگر به شمشیر و غلاف رسیدگی می شده، در یکجا به دست امام علیه السلام بوده و غلام پیش دست او بوده و در جای دیگر به دست جون بوده و امام علیه السلام رفع خستگی می نموده و در هر دو وضع، اصلاح اسلحه به تصورات جنگ کمک می کرده و افکار را تهییج می نموده و از باب تداعی معانی، معانی دیگری به قلب هشیار امام منصور علیه السلام هجوم می کرد و البته کار زرّادخانه «گرچه نمی توان آن خیمه را زراد خانه نامید» بسی اهمیت دارد. از اهمیت آن باید برای شب، تصمیم فرماندۀ کل خود به مباشرت رسیدگی نماید، شب تصمیم دست و بازوئی در آستین می رود که باید فردا با شمشیر از آستین برآید، بنابراین قسمت عمدۀ وظیفۀ شب، همان بازبین کردن و بازرسی اسلحه و سوهان کاری و راست کردن خمیدگی و گرفتن زنگ و کوبیدن میخ ها و محکم کردن دسته ها و جابه جا کردن شمشیر و زوبین و تیر است و به هر حال از اسلحه ای که به دست مرد جنگی بیفتد و از مرکب سواری که به زیر

ص:307

پای سوار آید و از دوات و قلمی که در پیش نظر خوش نویس باشد دعوتی از مرد کاری می شود و وحی آسا فکری به دماغ و اعصاب او می رسد و تحریکی می آرد، خصوص موقعی که برای آزمایش شمشیری را از غلاف می کشد و برای امتحان مرونت(1) او پیچ و خم گردنش حرکت می دهد.

رنّه(2) تیغ امام را ندا می کرد و امام نیز به همزبانی تیغ وجدان زنده را صدا می زد و چون جون زنده بود و این بانگ در گوش او سخت صدا می کرد، طنین کار به مانند طنین کارزار، خاتمه کار را گوشزد می کرد و سخن امام هم تکلیف قطعی فردا را به خویش و تبار گوشزد می کرد و در ضمن هم به جون مبادی فکری القا می کرد. جوّ صف آرایی به مرد کاری شجاعت می آموزد با آنکه جون خود به خود شجاع بود و از رجز میدانش معلوم می شود در اعمال شمشیر و بکار بردن سر نیزه بسی توانا بوده و از کشتاری که کرده و از به مبارزه آمدنش معلوم می شود مراحل مهمی را از جنگ به توانایی گذرانید.

در آغاز جنگ

مناقب ابن شهر آشوب گوید: «همین که جنگ در گرفت جون بن ابی مالک بن کعب بن حوی مولای ابوذر رجز خوان به مبارزه آمد می گفت:

کَیْفَ تَرَی الْفُجّار ضَرْب الاَسْوَدِ بالْمُشرفی القاطع المُهنَّد

ص:308


1- (1) مرونت: سبکی و نرمی در عین استواری.
2- (2) رنّه: صدا به طور مطلق یا صوت حزین، آواز تیر و کمان و مانند آن.

اَدُبُّ عَنْهُمْ باللّسان وَالْیَد ارْجو به الجَّنه یوم المَوْرد

ترجمه: سیه کاران ضرب دست یک تن فداکار سیاه را چسان می بینند؟ با این تیغ بران و این شمشیر شرف بخش (مشرفی منسوب است به مشارف شام) من با این زبان رزم آوری و با دست و بازو دفاع می کنم بدان امید که هنگام ورود به آستان معدلت مینوی بهشت یابم.»(1)

همت بلند یا درک شرف شمشیر

(مردان همیشه تکیه خود را بدو کنند)

سید رضی الدین بن طاوس داودی گوید: وقتی آتش قتال افروخته تر شد جون بن حوی مولای ابوذر آمد و برابر حسین علیه السلام ایستاد و برای جنگ استیذان می کرد. آیا کسی برابر امام آمده؟ اذن جنگ خواست (گوید: و وی غلام سیاهی بود)

حسین و اسلام به بردگی چه نظر دارند؟

نظر دارند که تا می توانند جزء نورانی افراد را تقویت کنند و آنگاه آزاد کنند و در هیچ موقع حتی موقع تنگ هم آنها را وسیلۀ استفاده قرار ندهند و حتی برای دفاع از خویشتن هم در موقع حاجت به کار نفرمایند بنابراین؛

حسین علیه السلام به او فرمود: «ای جون! تو ازجانب من اذن رفتن داری.

تو مجبور به تبعیت از ما نبودی، تو برای طلب عافیت و آسایش از رنج دیگران و آنکه در سایه ما آسوده باشی به ما پیوسته بودی و چونان پناهنده بودی،

ص:309


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 252/3؛ اعیان الشیعه: 297/4.

پس خود را در پیروی راه و روش ما مبتلا مساز.(1)

ما می خواهیم که کسان در سایۀ ما آسوده باشند نه به زحمت افتند.

در قلۀ فضیلت

جون در این مقام مرتفع مینوی، بهشت را زیر سایه شمشیر می نگرد، اکنون به قله ای برآمده که رجال بلند عالم تمنا و آرزوی آن را دارند. آلودگی نژادی، آلودگی کفر و هر آلودگی را پیش از رسیدن به این گردنه به چندین مرحله زیر پا گذاشته و برآمده تا اینک به آستان شمشیر که تاجوران در پی آنند رسیده، اینک اگر بخت مساعدت کند و سالار شهیدان نظر بلند، سیاه را به نظر آرد، غلام اسلام بیگانگان جهان و جهان بیگانگان را به نقطۀ درخشانی از عالم اسلام هدایت می کند. بهتر از جانشینان اسکندر در آفریقا و برتر از فاتحان بربر همچون طارق بن زیاد در فتح اسپانیا جهانگیری و جهانداری اسلام را تثبیت می کند و به نژاد سیاه پوست شرفی می دهد که مقدار صلاحیت رقای آنها را جهان امضا کنند.

خوش بینی نوبه و حبشه و بجاوه را به تربیت اسلام جلب می کند و از بدبینان به آیین اسلام تا ابد دفاع می کند، پس اگر به پای حسین بیفتد، اگر لابه کند ننگی نیست! برای راه کشته شدن است! از این افتادگی برمی خیزد و چنان قیامی می نماید که مقدور پادشاهان حبشه نیست،

ص:310


1- (1) فقال له الحسین یا جون! انت فی اذن منّی، فانما تبعتنا طلباً للعافیه فلا تبتل بطریقنا.«مثیر الاحزان: 47؛ اعیان الشیعه: 605/1؛ اللهوف: 64»

سربازی خواهد که در سر حد خاک آفریقا برای دفاع از شرف اسلام و شرف نژاد سپاه ایستاده و با جبهۀ روشنی معیار بردگی و بندگی را در اسلام می نماید و دستوری به دول مستعمراتی می دهد و از هجوم متمدن ها به تسخیر وحشی ها (یعنی جلده اش) جلوگیری می کند و به نویسندگان و مغرضان می گوید: نمونه نگهداری از زیر دست و بردگی را از بیت جهان دول بنی امیه و پادشاهان دیگر اسلام می گیرد، از بیت خالص صریح اسلام بنگرید نه از دولت عربی محض بنی امیه، و حملۀ مغرضانۀ به اسلام و به باب بردگی و بندگی نکنند و بردگی اسلام را چنان پرافتخار ببینند که در وقت حاجت حیاتی هر چند بنده را به آزادگی تهویس کنند که بگریز: وادی دعوت شاهان گاهی فتح و فیروزی و گاهی کشته شدن و خونریزی دارد، نگریزد. آزاد شدن با هوس آموزی گریز نتواند فکر شرف را از سر او به در کند و به پای سالار شهیدان افتد که مرا از لیاقت میانداز. گیرم من رفعت قدر شهادت و فخامت این موقعیت را نیافته و قدر عظمت این موقف رادرک نکرده باشم، وفا کجا رفت؟ اسلوب مهر و نوازش عمرانه تو چگونه آزادم بگذارد، مرغی که دانه از بامی چیده هر چند او را بتارانند، باز بام به بام به سوی آن بام می باید؛ شما که ما را به طناب و چنبر جبر نبسته بودید که اینک خود را یله و رها ببینیم، آن رشتۀ محبت که ما زیردستان را بسته بود گسستنی نیست، شما غلام را به چشم غلامی نمی دیدید، سر سفره می نشاندید تا دست او به سفره دراز نبود غذا نمی خوردید، درست است که شما غلام را برای آنکه در سایۀ آسایش باشد می خواستید نه برای

ص:311

آنکه به کشتن دهید و اعمال شما گواهی می داد که روش شما غیر از این مردم است که خواجگان را نیز به بندگی می خواهند. اما ما هم بر سفرۀ شما بی فکر نمی نشستیم، از سفرۀ شما معنویت محبت غذای ما بود، ما اینقدر کور نبودیم که نعمت را ببینیم و محبت را نبینیم، گیرم کسی آنقدر پست باشد که نعمت را ببیند نه محبت را، آن نعمت سرشار که دست ما در آن فرو می رفت پای ما هم در آن فرو رفته، اگر کسی منظورش نعمت و محضاً نعمت باشد و بس، از نعمت آنقدر منظور او تأمین بود که دیده اش پر می شد. پس چگونه دیده برگیرد؟ اگر نعمت پرست هم باشیم، پست ترین نعمت های شما ما را تا کمر فرو برده از شکرانه یک لقمه آن هم عاجزیم. ما را آنقدر نعمت پرست فرض مکن یا فرض هم می کنی فرض کن، ولی چه مانع دارد که ما پس از عمری پستی بخواهیم به یک ساعت زحمت جزو نیکنامان درآئیم. بگذار ما در راه وفای تو کشته شویم تا مردم هشیار شوند که شما غلامان را اینطور نگهداری می کردید که به هیچ وجه از شما جدا نمی شدند. تیغها، شمشیرها در ما بین ما فاصله می شد و نمی توانست آنها را از شما جدا کند. بگذار خواجگان از شما خواجگی را بیاموزند و غلامان از ما بندگی، بگذار بیگانگان هشیار شوند که اسلام بردگی را به این وضع امضا کرده تا دیگر قلم دست نگیرند و به اسلام ستم کنند، قدس اسلام را پامال ظلم کنند. ما خون خود را به خون پاک شما مخلوط می کنیم که وضع طرز خواجگی شما در تاریخ فداکاریتان محفوظ باشد، بدانند وضع رعیت داری شما نقصی نداشت و تا ما سیاه ها با اشراف بشریت در

ص:312

این کوی مخلوط نگردیم، مظلومیت شما معلوم نمی گردد. ما هم از اعلان مظلومیت شما بهره ها می گیریم که قیمت آن از خون ما بیشتر است. شأن ما شرف می باید، بوی ما عطر بیز(1) می شود، رنگ ما روشن می شود، نژاد ما گرامی و بالاخره ارزش ما معلوم می گردد و دول عالیه می فهمند که با نژاد ما باید چگونه سلوک کرد.

کار خواجه منش و نص سخن

«جون افتاد، بالای قدم های ابی عبدالله علیه السلام آنها را همی بوسه می داد و می گفت: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله!

مطلع سخن را به یابن رسول الله آغاز کرد که بگوید: تو پیغمبرانه رفتار کن نه شاهانه، ما را هم بپذیر. پیغمبر صلی الله علیه و آله به هر افتاده هم نظر می کرد.

من در وقت گشایش و آسایش در سایۀ شما، در رفاه و نعمت بودم انصاف نمی دانم که مرا در موقع آسایش هم غذای خود کنید. دستم را تا به آخر میان کاسۀ شما داشته باشم و لقمۀ ته کاسه را من در آخر بردارم و در این شدت شما را دست تنها بگذارم.

من در آسایش، بزرگواری ها از شما دیده ام، غلام را به دیدۀ غلامی نمی دیدید، سر سفره می نشانیدید، باید دست او در کاسه باشد تا غذا بخورید. ای ولی نعمت ما؛ ما از خوان کرامت شما بهره ها برده ایم، فهمیده ایم که فوق نعمت کرامت ها است.

درست است که خون من اصلاً بدبو است و شأن من اساساً پست است و رنگ

ص:313


1- (1) بیز: پراکندن، افشاندن.

من به راستی سیاه است، اما تا کی این دلتنگی ها باید با ما باشد؟ حسب و نژاد من قابل نیست، من از اوضاع نژادی و پستی متراکم، کوچۀ بن بستی برای خود نجات از نکبت خویش جلو آزادی خود می دیدم، اکنون نزدیک است دری از بهشت به روی من باز شود. این موجبات دلتنگی را مگر بهشت از ما بزداید و عقده های دل افسرده را بردارد.

از این خلعت و تاج کرامت که همراهان بردند، مرا باز مگیر، من در مسابقه به لیاقت نیامده ام، به جدیّت آمده ام.

بگذار ناکسی هم به نفیسی برسد و نفسی بی عقدۀ دل بکشد و به جهانی فارغ از دلتنگی برسد، باشد که به وسیلۀ آب و هوای بهشت بوی من طیب شود، شأن من شرف گیرد، رنگ من روشن شود، نه. به خدا دست از دامنت برنمی دارم و مفارقت از شما نمی کنم تا این خون سیاهم را با خون شما مخلوط نکنم.»(1)

یعنی اگر به تنهایی من و خونم قابل نیستیم، خون مرا با خون شما مخلوط می کنم که لایق و نالایق هر دو در هم و بر هم باشد و به طفیل لایق، نالایق را هم بپذیرد، این راه راهی است که عقدۀ دل من سیاه، عقدۀ دل پرخون، عقدۀ عقب

ص:314


1- (1) فَوَقَعَ جون علی قدَمی ابی عبدالله علیه السلام یُقَبّلُها و یقول: یابن رسول الله! انا فی الرَّخاء الْحَسُ قصاعکم و فی الشدَّه اخذلکم؟ و الله انَّ ریحی لَنتنٌ و انَّ حَسَبی لَلَئیمٌ و انَّ لونی لأسودٌ فَتَنَفَّسْ عَلَی بالجنَّه لیَطیبَ ریحی و یَشْرفُ حَسَبی و یَبْیَضَّ لونی. لا و الله لا افارقُکُم حتّی یَخْتَلط هذا الدَّم الاَسْود مع دمائکم.«ابصار العین فی انصار الحسین: 176؛ مثیر الاحزان: 47؛ اعیان الشیعه: 297/4؛ اللهوف: 65.»

ماندگی را می گشاید. کلمۀ مختصر تغییر وضعیت من، تغییر ماهیت من در این راه است، من از این رهگذر منصرف شدنی نیستم. بر ما بدبخت ها عمرها می گذرد و روزنۀ چاره ای به نظر نمی آید. مردم رنج ها می برند که از تیره رنگی برآیند، خرج های گزاف می کنند که سفید چهره گردند، آن رنج ها و آن خرج ها بی سود است، ای امام اخلاق و رحمت! از دریچۀ چشم من سیاه، به تقاضای من بنگر.

این سخنان گیرا خاصه کلمۀ «تنفس علی... الخ» آیا در دل حسین علیه السلام چه اثری و آثاری می گذرند؟ نمی دانم. آیا در دل شما چه تأثیری می کند؟ نمی دانم، افسردگانی این قبیل که نفوس خود را در میان خلق خدا کم بهره تر از سایر خلق خدا می فهمند، عقدۀ دلشان و افسردگی و رنجیدگی خاطرشان چقدر است؟ از تلاش و التماس و چسبیدن به دامن الطاف حسین علیه السلام معلوم می شود عقدۀ دل آنها و غصۀ خاطر آنها خیلی عمیق است که گفت: «تنفس علی» به انتقال از جهانی به جهان دیگر، فقط تغییر وضع خود را ممکن وگرنه نمی دانند گویی نفسی بی عقدۀ دل برای او تغییر ماهیت است که آن را حوالۀ به انتقال از این جهان به جهان دیگر می دهد که مگر در آنجا تنفسی بکند و به جهانی برآید که مقتضیات آن جهان جز این جهان باشد، چون در آن جهان رحمت الهی به مثل او هم اجازه تنفس می دهد وگرنه در این جهان، آنها بخت بد خود را آزموده اند. این جهان جز خفه کردن آرمان و خفگی و خفقان چیزی ندارد. این جهان و حکومت های آن از جنس همند و جز بر یأس نفوس آنها نمی کوشند، این افسردگان شاید حاضر باشند مرگ را تمنا کنند که به تغییر سرنوشت برسند یا دست کم از نکوهش مردم آسوده

ص:315

گردند.

من در مریض خانه ای جوانی را دیدم که برای علاج لوچی چشم، جهت رفع ملامت و تخلص از نکوهش مردم، خود را تسلیم کرده بود که چشم او را بیرون آورده بودند. آوخ! از اخگر فروزانی که از این کلمات، او در عمق دل حسین علیه السلام جای گرفت، امام علیه السلام به راهی دیگر او را آزاد کرد و اذن رفتن داد، انتظار نمی داشت که از اذن رفتن، او بیاید «انَّ ریحی لنتن» بیفتد و به تصور «انَّ حسبی للئیم» وا افتد و به سیاهی لون خود استشعاری نماید که این تصورات جانگزا از زخم سرنیزه در خاطر مؤثرترند. امام علیه السلام نمی خواست او را به این تصورات جانگزا مجبور کند و او را به یاد پستی سامان و نژاد بیاندازد و از استشعار به سیاهی پوست و امور نفرت انگیز، دل او را در احتراق دیگری وارد کند، خاطر حساس پرعاطفه امام علیه السلام از این تذکرات، البته به حالت او متأثر می شود و به مذاکرات حال وداع او، در خون اثری آتشین می کرد و شاید آزردگی حال اینگونه مرد با وفا، سبب آزردگی خاطر مولای او است، خصوص آزردگی که در راه جانفشانی در حال وداع به او هجوم کند و آن هم از ناحیۀ نپذیرفتن مولا آید. امام آیا حاضر است اینگونه وفادار را برنجاند، با آنکه او در این تقاضا و هر تقاضائی از هیچ جهت کسری ندارد و اختلاف الوان و السنه و نژاد مدخلیتی در کمال مطلوب ندارد، اگر اینک اذنش هم بدهد برای او متأثر است، برای او آتشی در دل دارد.

گوید: حسین علیه السلام اذنش داد به مبارزه بیرون رفت و می گفت:

ص:316

نعرۀ سرفرازی

1 - کَیْفَ تَرَی الفُجّار ضَرْبَ الاسود بالمُشْرفی وَ القنا الْمُسَدَّد

2 - یَذُبُّ عَنْ آل النبی احمد(1)

ترجمه: سیه کاران ضرب دست این سیاه را با این شمشیر شرف بخش چسان می بینند؟ و سر نیزۀ محکم سیاه را چسان می نگرند؟ سیاه مجاهدی که به دفاع از خانوادۀ پیامبر و حرم احمد صلی الله علیه و آله می کوشد.

من این شرف را با چه تعبیر کنم که دفاع از خاندان محمد صلی الله علیه و آله که به عهدۀ سران عرب است و نباید نوبه به من برسد، من امروز بدان مفتخرم. من امروز با سران عالم همسرم، تاج افتخار نمی خواهم، همین قدر که محمد صلی الله علیه و آله حرمش را در سایۀ شمشیر من محفوظ و محترم ببیند کافی است. خدای محمد صلی الله علیه و آله که رنج های پیامبرش را منظور دارد؛ به نظرم آرد، بس است.

مگر این نعرۀ سرفرازی تأثر و آتش دل حسین علیه السلام را بنشاند یعنی حسین آن را بشنود و ببیند که غلام از افسردگی بیرون آمده، ولی هر چند این صداها پرزور باشد آهنگ آن صدای پاس آمیز غلام، در هنگام وداع در گوش امام علیه السلام طنین دارد، مانند زنگی باز به گوشش می آید؛ تنفس علی...، حتی هنگامی که بالین سرش می آید باز همان زنگ و همان آهنگ صدا به گوش می آید و از رجزش معلوم می شود که به اعمال سر نیزه هم توانا بوده، همچنانکه شمشیر زن بوده.

ص:317


1- (1) اعیان الشیعه: 297/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 177.

گوید: بعد با صدای رزم جنگ کرد تا کشته شد.

شرح ابی فراس گوید: کشتاری کرد تا شهید شد. در زیارات قائمیه سلامی دارد؛ «السلام علی جون بن حوی مولی ابی ذر الغفاری»(1)

حسین به احترام بر بالینش

محمد بن ابی طالب گوید: حسین علیه السلام به بالین سرش آمده ایستاد، یعنی احترام کرد و گفت: بار خدایا! رو سفیدش دار، خوش بویش نما، با ابرار محشورش کن و در آن جهان بین او و بین محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله شناسائی افکن.(2)

تغییر ماهیت همین جا شد

(3)

آن آرزو که با دلباختگی بی حد و شیفتگی بی پایان به تغییر هویت داشت و آن دعای صمیمی از امام به بدرقه، تغییر و تحول را از همین جا شروع کرد، او به کلام گیرنده خود آتش در دل امام گذاشت و رفت چنانکه امام علیه السلام را تکان داد که از مشایعت او خوددار نبود. امام علیه السلام به دل شکستگی او در دل، انقلابی داشت و خود او هم انقلابی در درون داشت. دو انقلاب از دو قلب به قلب ماهیتی توجه داشت و خدای مهربان به هر سه، او در تصور قصور سپاهان، راهی را غیر از آنچه نظر امام بود رفته بود. در نظر امام مساواتی بود که رنگ و شکل او را تغییر نمی داد،

ص:318


1- (1) الاقبال: 713؛ بحار الأنوار: 272/98، باب 19.
2- (2) اعیان الشیعه: 297/4؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 177.
3- (3) البته استعمال این کلمه از نظر توسع ادبی است و به لحاظ حرکت جوهری، هم تحول در انسان به اعتبار نشآت او، رواست.

ولی او از دریچۀ تواضع، به پستی سامان و نژاد خود اعتراف کرد.

بوی خوش او در مشام بنی اسد است

بوی خوش او به بنی اسد همین را گوید: که لسان الغیب ما به ما گوید. گوید:

مرد خدا شناس که تقوا طلب کند خواهی سفید جامه و خواهی سیاه باش

علماء ما از حضرت باقر علیه السلام از پدر اکرمش زین العابدین علیه السلام روایت کرده اند: همین که بنی اسد در آن سرزمین به دفن شهدا آمدند، در عرصۀ جایگاه، پیکر جون را پس از چند روز که از کشتنش گذشته بود یافتند که بوی مشک از آن تن خونین برمی خاست.(1)

اَرادوا لِیُخْفوا قبرها عن عدوه و طیبُ تُراب القبر دلَّ علی القبر(2)

پیامی به خواجگان

خواجگانی که نظر دارند به آستان حسین علیه السلام وارد شوند، ابتدا قدمی به تربت ما غلامان آن آستان بنهند، این بوی مشک از دعای امام شد؟ و یا از همت بلند غلام؟ که به کمتر از همنشینی با سرفرازان و سربلندان قانع نبود، از عطر سفرۀ معدلت بود؟ یا از خلق وفا و عرفان حقوق؟ هر چه باشد به خواجگان همی گوید:

ص:319


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 177؛ نفس المهموم: 264؛ بحار الأنوار: 23/45، بقیه الباب 37.
2- (2) تاریخ الطبری: 222/7؛ اعیان الشیعه: 550/2.

مسئلۀ بردگی و بندگی را در اسلام از دول ظالمه ای که به اسلام منتسبند نگیرید، به دول عربی و اضطهاد(1) از موالی بنگرید، از خانواده ای که صریح نبوت و غیرمشوب با عصبیت عربیت است. ببینید دولت علی و آل علی بر سر کشته سرباز سیاه خود می رسد، می ایستد؛ یعنی احترام می کند، هر گریخته ای را که از جور خلفا و فشار حکام و اضطهاد آنها و زبونی در حکومت های سابق بر اسلام به ستوه آمده بود پناه می داد و از عافیت دین و دنیا بهره مند می کرد و این نگهداری ها را نه برای استفاده در موقع حاجت می کرد، بیگانگان و دول که دم از عیب بردگی اسلام می زنند به خانوادۀ خالص صریح نبی عربی صلی الله علیه و آله بنگرند که اولیای اسلام آقائی را برای آن نمی خواهند که ملتی را یا مللی را به نام اینکه وحشی هستد بردۀ خود کنند.

اسیران عجم به حکم برده بودند و در مدینه خواستند آنها را وقف در راه حمل و نقل زمین گیران برای اهل طواف کنند، علی علیه السلام فرمود: با قومی که در میان آنها حکما و کرما بوده این کنار را نباید کرد، یعنی ملتی راقی که در رقای(2) خود توانسته حکما و کرما بار آرد

ص:320


1- (1) اضطهاد: سرکوب کردن، خشونت به کار بردن و آزار رساندن.
2- (2) رقا: سربلند، سرافراز، برافراشته.

نباید اینگونه تو سری و خواری و زبونی ببینند. گفتند: پس با آنها چه کنیم؟ آیا بفروشیم؟ فرمود: نه، بلکه آزاد کنید، یعنی بگذارید رشتۀ محبت آنها را اسیر دارد، مولائی که با موالی خود از راه محبت و الفت پیوستگی ندهد و به اعمال جبر و تسخیر خواجگی خود را تثبیت کند، دیری نمی پاید که از ملت مغلوب و نسل آنها دشمن ستیزه جو برای خود تهیه می کند.

اینکه مغیره می گفت: علی به موالی مایل تر بود، ملاطفت بیشتر می کرد و عمر به عکس هر چه بیشتر از آنها دوری می جست، بلکه عمر نظر داشت که در جزیره العرب و به خصوص در حجاز کسی را از عجم نگذارد؛ روشن می کند که مقصد صریح خاندان نبوت و اعضا، صریح آن سایه افکندن بر سر افتادگان و ملل مغلوب بود، خاصه پس از افتادگی، عرب موالی را به نام حمراء می نامید و اعتراض به ملاطفت امیرالمؤمنین با حمراء داشت، علی در کوفه ساعتی از صبح را برای رعایا و موالی اختصاص می داد که رخ به رخ با خودش می نشستند و به عرایض آنها رسیدگی می کرد. این کار بر اشراف عرب که طبقه غالبه بودند سنگین می آمد، روزی اشعث در مسجد در هنگام خطبۀ علی علیه السلام به امیرالمؤمنین اعتراض کرد که این حمراء زور آور شده اند و پیرامون تو را گرفته اند، نمی گذارند ما روی تو را ببینیم. علی به خشم شد،

ص:321

فرمود: امروز من عرب را می دهم و طبقۀ اقویا را ارزش معلوم می کنم. سپس در خطابۀ عمومی فرمود:

«من یعذرنی الی هؤلاءَ الضیاطره یُقَلّبُ احَدُهُم عَلی حَشایاه و یُهجّر قومٌ لذکر الله»(1)

ترجمه: کیست که از این اقویای تنومند بی قواره و سطبر ضخیم «ضیطار» عذر مرا بخواهد، آنها بر بستر مخدّره میان پنبه و پر و پرنیان از پهلو به پهلو می غلتند، حالیا که مردمانی در گرمای سوزان روز، زیر آفتاب و به ذکر خدایند. یعنی همۀ جمعیت به شرط آنکه رقت از آن طرف و وثوق از این طرف باشد با ما متحد است. هرچه خدا در اولیای اسلام سرشار نهاده، باید در ظرف خاطر موالی و هوش آنها فرو بریزد تا ظرفیت نفوس مملو از تقوای با رشادت گردد و سیاه و سفید بشر وثوق به همدیگر و رقت به یکدیگر داشته باشد و از زیادی وثوق از هر طرف و رقت از طرفی دیگر پیامبر بشر صلی الله علیه و آله، اگر چه عربی باشد با شاه هر چند حبشی باشد. دم از اتحاد بزنند: «کَاَنَّکَ منّا و کاَنَّنا منک» و چنانکه پیامبر عربی با شاه حبشی خود را از همدگر بدانند، امیرالمؤمنین یعنی فرمانده کل قوا در سهمیۀ بیت المال با غلام

ص:322


1- (1) مستدرک سفینه البحار: 465/10؛ الغارات: 498/2.

نظامی خود یک اندازه بردارند و در نتیجۀ قضیۀ عادلانه ای تشکیل شود که در محضر «شریح قاضی» یک تن مدعی اهل ذمی یعنی یک تن تحت الحمایه با مانند امیرالمؤمنین به محاکمه بروند و رو به روی همدگر بنشینند و محکمۀ جداگانه ای برای نبلا(1) و لوردها(2) تأسیس نکنند و سخن آخر زعیم دولت در بستر مرگ توصیۀ به ضعیفان باشد، علی علیه السلام در بستر مرگ به حسن و حسین علیه السلام می فرمود: الله الله فی النساء و فیما ملکت ایمانکم فإنّ آخر ما تکلّم به نبیکم.(3)

حسین هم غلامی مدافع را که در نفس او دو عنصر رأفت و شهامت مانند خودش و پدرش باشد و در عین آنکه مملو از حماسۀ و نجدت و از رقت و عاطفه باشد هر دو عنصر را به سرپرستی معرفت نهاده و به عنصر ثالث محب حکمت، تسلیم باشد؛ از خود می شمرد و روز پایانی به شناسایی او با آل محمد صلی الله علیه و آله دعا دارد.

من دور نمی دانم که غلامی چون جون، بلکه سایر

ص:323


1- (1) نبلاء: فضل و بزرگی، صاحب فضل، فاضل.
2- (2) لوردها: این لقب به اشخاصی که دارای مقام عالی باشند داده می شود.
3- (3) الکافی: 52/7، باب صدقات النبی علیه السلام؛ تحف العقول: 199.

غلام های این خانواده استفاده های کاملی از دولت علی از جنبۀ معارف آن می نموده اند، یعنی از اشعۀ خطبه های امیرالمؤمنین علیه السلام انواری داشته اند.

در خطبۀ معروف به قاصعه که برای در هم شکستن تکبر عرب القا فرمود، معیار تسلیم را خود قرار می داد می فرمود: و لقد کنت اتَّبعه اتّباع الفصیل اثر امّه.(1)

ترجمه: من مانند طفل که به دنبال مادر می رود به دنبال پیامبر بودم با آنکه در حماسه و سلحشوری همان بود که در همان خطبه می فرمود:

«اَنَا وَضَعْتُ فی الصّغر بکلاکل العرب وَ کَسُرَت نواجم قرون رَبَیْعه و مُضَر.»(2)

من در کودکی سران و صدور عرب را، به جای خود نشانده فرود آوردم و شاخ سرکشان ربیعه و مضر را شکستم، ولی در اثر اینکه به دنبال پیامبر صلی الله علیه و آله سایه وار می رفتم، به کوه می رفت می رفتم، به خانه می آمد می آمدم، در کوه حرا هر سال یک نوبت گوشه گیری می رود و من در آن کنج عزلت او را می دیدم، در صورتی که هیچ کس او را نمی دید. من هم نور وحی و رسالت را به دیده می دیدم، بوی خوش

ص:324


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعه).
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعه).

نسیم نبوت را می شنیدم، حتی آنکه نالۀ شیطان را در هنگام نزول وحی شنیدم، گفتم: یا رسول الله! این چیست؟ فرمود: این شیطان است از عبادت شدن مأیوس شده، تو هم آنچه من می شنوم می شنوی و آنچه من می بینم می بینی؛ جز آنکه تو پیامبر نیستی ولیکن تو وزیری و مرکب خیر رام تو است.(1)

غلام سیاه گوید:

گرچه ز جور خلفا سوختیم ز آل علی تربیت آموختیم

دولت علی به پادشاه حبشه و به غلام حبشی هر دو اظهار نزدیکی می کرد و اعتبار را به عاطفه و مهر و رقت و به ثقه و وثوق و وفاء می گرفت نه به نژاد و سامان که به بهانۀ آن ملتی یا فردی را از خود پست تر داند و حیثیت او را هضم کند. حیثیت اخلاقی را کاملاً منظور می داشت، پیامبر صلی الله علیه و آله به جنازۀ پادشاه حبشه از مدینه نماز می خواند و در زندگی، به او آن نامه شفقت انگیز را می نگارد، به مرده او احترام می گذارد و پسرش بر سر کشتۀ غلامی می ایستد و...

این غلامان زیر دست بالحقیقه معرف حیثیت اخلاقی هیئت دولت اسلامی با ملل مغلوبه و سلوک آن با زیردستان است، چنانکه ملل هرچند افتاده تر می شدند

ص:325


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعه).

حیثیت آنها بیشتر منظور بود، خاصه در دولت علی علیه السلام و البته با چنین دولتی باید به حقیقت غلام بود و کوچکی کرده تسلیم بود، بلکه باید هر چه بیشتر در جنب آن از جنبۀ خود پرستی بگذشت و خودبینی را کنار نهاد. باید در جنب حقیقت از تواضع خودداری نکرد؛ زیرا حقیقت فوق هر چیز است و نماینده حقیقت آن کس و آن دولتی و آن بیتی است که او هم حقیقت را فوق رنگ سیاه و سفید بداند، ملابس را دون حقیقت بشمرد، هم در خود و هم در دیگران. اما در خود با وجود هر گونه تعین، خود را در جنب حقیقت ناچیز شمرد و در همه چیز خود حکومت مطلق به حق و حقیقت و نمایندۀ آن بدهد و تا اینقدر از خود تهی نشود حق را به تمام صورش یعنی به صغیر و کبیر نمی پذیرد؛ زیرا هر گاه به تعین اشرافی اگر چه اندکی مقید باشد حتماً از بعضی مظاهر حق تجافی می کند یعنی آن مظهری که تکافو نکند با مقداری که اعتبار به اشرافیت می دهد و همچنین در حب ثروت و...

عیسی مسیح دربارۀ رسول الله می فرمود: «من لایق نیستم بند نعلین رسول خدا صلی الله علیه و آله را ببندم.»

این سخن از جلالت عیسی است و همچنین کلمۀ خاصف النعل در موضوع علی علیه السلام از جلالت امیرالمؤمنین است، در تحت همین عنوان خاصف

ص:326

النعل. رسول خدا علی را به جای خود معرفی می کرد و می فرمود: متمم جنگ های مرا یک تن از یاران من بعد از من انجام می دهد. یاران به طمع افتادند پرسیدند: آن شخص کیست؟ فرمود: آن کس است که کفش مرا وصله می کند. (خاصف النعل)،(1) نظر کردند امیرالمؤمنین را دیدند که نعلین رسول خدا صلی الله علیه و آله را وصله می زد. پیامبر از شؤون بی شمار علی علیه السلام همین سمه را انتخاب فرمود، برای اشاره به همین که کسی مالامال از حقیقت می شود که در جنب نمایندۀ حق از خود تهی باشد، معلوم است کسی متحد با روح پیامبر است که تعینی برابر تعین او نداشته باشد. علی علیه السلام با آنکه از اشراف خاندان های قریش بود و از همه جهت در قلۀ شموخ(2) بود، در جنب نبوت نفس او یکسره تسلیم بود.

و اما در نظرش به دیگران نیز، همه تعینات آن دیگر به یک طرف و نصیب او از حقیقت به یک طرف، در عملی که حقیقت وجود داشته باشد یا در شخصی او را بدون ملاحظه رنگ سیاه و سفید و سایر ملابس اعتبار می دهد، اختلاف نژادی سامان و بی سامانی

ص:327


1- (1) الکافی: 12/5، باب وجوه الجهاد، حدیث 2؛ الإرشاد، شیخ مفید: 124/1؛ الامالی، شیخ طوسی: 254، مجلس 9، حدیث 458.
2- (2) شموخ: بلند، بلند مایه، بلند مرتبه.

تأثیری در احترام و تغییر آن ندارد. مردم را با اختلاف شعوب و قبایل و سیاه و سفید و اختلاف السنه و الوان و اختلاف سیاه وحشی آفریقایی با سفید پوست آسیایی و اروپایی به قدری که در گریبان آنها از حقیقت یا استحقاق پر بیاید یا در آنها بیابد، اعتنا و تقدیس و احترام می نماید. غلامی که آنقدر تفانی از خود بروز دهد که منتی در وفاداری و فداکاری به حق نگذارد، روان او مملو است از حقیقت که در پرده سیاه جلوه می کند، آن کس که جان و خون را با شیفتگی و دلباختگی فدای کوی شهادت می کند، باید به او بیشتر از هر افسری سلام داد. هر گاه ما را تمنا باشد که به آستان اسلام حقیقی وارد شویم، باید ابتدا در دم در «عتبه» به غلامان حسین بربخوریم و بعد از زیارت آنها و بررسی به سرّ نهاد مقدس آنها، انوار مدفون در آنها بتابد تا ما را به آستان و کاخ نشینان رهبری کند. به نظر من خصف نعل پیامبر صلی الله علیه و آله که نهایت خاکساری است همان دریچه ای بود که از علی علیه السلام انوار وحی را به دیدۀ خود می نگریست می فرمود: در کوه حرا من مجاور با پیامبر بودم، من در خلوتخانه او را می دیدم در صورتی که کسی او را نمی دید.

«وَ کُنْتُ اشُمُّ ریحَ النُّبوَّه وَ ارَی نور الرّساله و لقد

ص:328

سَمعتُ رَنَّه الشَّیطان، فقلت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! ما هذاه الرنَّه؟ قال صلی الله علیه و آله: رنه الشیطان، یا علی علیه السلام انَّک تَسْمَعُ ما اسمعُ و تری ما اری الاّ انَّک لست بنبی الاّ و انّک لوزیر و انَّک لعلی خیر.»(1)

ص:329


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعه).

ص:330

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُویً (1)

ایستگاه شهدای اهل بیت علیهم السلام

اشاره

و مطلع سورۀ والطور - و تفسیر بیت المعمور - و ره آور سورۀ والنجم - و مملکت اتوبی و سدره المنتهی - و آیات رشد شهرستان محمد صلی الله علیه و آله و آیۀ نور

اکنون به آستان قدس رسیده ایم که شهیدان این کوی از آل محمد صلی الله علیه و آله و اعضای خانوادگی امام علیه السلام را دیدار کنیم، این شهدا بالحقیقه اعضای تن خود امامند، اعضای یک پیکرۀ بزرگی هستند که آن را اهل بیت می نامیم. آنان از جنبۀ مشترک یک جبهۀ پر از افتخار برابر توده عصر تشکیل دادند، مشترکان عمومی آنها را باید پیش از مشخصات ممیزه در نظر گرفت، در این آستان تمنای توقف می کنیم که قبل از رسیدگی به شخص شخص، هستی مشترک اشخاص را تحلیل و تجلیل کنیم، هفده شخصیت مجلل اند که همه از یک مبدأ روئیده و در

ص:331


1- (1) طه (20):12.

یک آرامگاه خوابیده اند. بین مبدأ و منتها مسیرشان یکی و سیره شان یکی بود؛ یک کمال مطلوب در جلو نظر داشتند، چنان به هم پیوست بودند که اعضای یک تن به هم پیوسته است، نهایت یک تن پیکر بزرگ، باید از شدت اتصال آنها را یک واحد دانست، اما وحدتی بیرون از قیاس وحدت نفس اساساً بیرون از قیاس است، سر و سالارشان حسین ارواحنا فداه دربارۀ پیوستگیشان می گفت: پیوندی از خاندان خود پیوسته تر و آراسته تر و شایسته تر و برازنده تر ندیده ام.

فانی لا اعلم اصحاباً... و لا اهل بیت اوصل و لا ابرّ و لا افضل من اهل بیتی.(1)

و در عین اتصال و وحدت، هفده شخصیت فاطمی نژاد، محمدی منش بودند خون از یک مادر داشتند و تربیت از یک پدر.

به قدری که جنبه نژادی در تکوین صلاحیت مدخلیت دارد، صالح ترین نژاد در جنبۀ نژادیشان وجود داشت و به قدری که از وحدت مبدأ و وحدت فکر، اتحاد آمال برمی خیزد، نور محمد صلی الله علیه و آله که یک جهان انوار آسمانی بود در اینها برانگیخته بود، شخصیت به هر چه باشد چه به اجتماع منابع فضیلت و چه به عظمت نفسیت، شخص عظیم ابتدا آن را از دو مبدأ بیرونی می پذیرد تا در خود او مصدریتی تکوین می شود و بعد از تکوین به بیرون تراوش می کند و آثار آن از خود انسان شروع می شود و همین که مصدریت خود را تکمیل کرد عالم را کم و بیش تحت تأثیر می گیرد و عالم از او می پذیرد تا در پایان در سجل کون تسجیل

ص:332


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 91/2؛ اللهوف: 90.

می شود.

از عوائد آن دو مصدر، بنیۀ شخصیت شخص ثابت می شود و سپس از مصدریت نفسانی او، شخصیت او در جهان تأثیر می کند.

دو مصدر انبعاث

آن دو مصدر که ابتدا از آنها نشاط می گیرد؛ یکی ریشه خون و دیگری ریشۀ فکر است.

1 - نخست: ریشۀ خون است که عنصریت و نژاد نشاط از آن می گیرد، نژادها در ساختمان جهازات عصبی و مغز و آثار نشاط آنها مختلفند و این اختلاف را خون و عنصریت به آنها می دهد. ساختمان دماغی به یک تن بربر یا ترکمن به قدر تفاوت رخسار او با دیگران متفاوت است و نشاط عقلی او نیز متفاوت است، جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله از این جهت بهترین خون را از گرامی ترین خانواده داشتند، کرامت بیت و نیاکان پاک، بنیۀ نور به آنها داده بود، بهترین مادر و ارومه(1) را داشتند، همه فاطمی نژاد بودند، فاطمه بنت اسد آنها را از پدران گرفته بود و به دامن بزرگ کرده بود و بعضی را به فاطمه دختر پیغمبر و زینب، سرآمد بانوان بزرگ هاشمی سپرده بود که به آنها شیر داده بودند، اختلاف شخصیت ها تا درجه ای از اینجا است، ولی تا حد بیشتری از منشأ دومین است و اینک مصدر دومین.

ص:333


1- (1) ارومه: اصل، نژاد، تبار.

2 - دیگر ریشۀ فکر است که مبدأ روحی را شخص از آن می گیرد. بیئۀ(1) بیت و محیط و القائات و تلقینات و تقلید از مرئیات و مسموعات و جملۀ آنچه بر سر طفل سایه می اندازد و تفوّق بر خیال طفل دارد، ریشۀ فکر اوست، جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله همه از این جهت محمد منش بودند. بیت و محیط را محمد صلی الله علیه و آله تشکیل داده بود، القائات و تلقینات آنها از محمد صلی الله علیه و آله بوده، روش تقلید دیدنی ها و شنیدنی ها جز از روش محمد صلی الله علیه و آله پسند آنها نبود، بالاخره آنچه بر سر آنها سایه انداخته بود و تفوق بر خیال آنها داشت، همان محمد صلی الله علیه و آله عظیم، بیت عظیم عرب بود. محمد صلی الله علیه و آله و عظمت در خیال آنها از آغاز درآمد. آری، خیال و خیال نصف حقیقت است، خیال اول هسته ای است که عقل نهفته را می دهد، به قدری که مواد حاصله و خون سالم و ساختمان جهازات و تناسب بدنی در تکوین شخصیت مدخلیت دارد. اینها از سرآمد مادران گرفتند و باز به قدری که فعالیت مربّی در منش شخص تأثیر دارد از لیاقت محمد صلی الله علیه و آله گرفتند.

این دو چیز به هم دست داده تا به هفده تن شخص عظیم تفوق داد که در کربلا با یک جبهۀ هفتاد و دو تن، در برابر عصر، بلکه برابر عالم قیام کردند.

همگی عنصر بت و خون آنها از یک نژاد برومند عربی قرشی هاشمی است، چون مادر و بیت و بیئه تربیت خاطر در همه یکی بود، هر چه به هر کدام الهام می کرد به همه الهام می کرد، مادری به آنان شیر داده بود که به علی علیه السلام قهرمان فاتح داده بود، همه فرزندان مادر علی بودند، فاطمۀ بنت اسد مام گرامیشان بود،

ص:334


1- (1) بیئه: محیط، فضای اطراف.

یعنی همگی از ریشۀ امامت و از یک امومت برخاسته بودند، همه شاخه های یک نژاد و به منزلۀ هفده شاخه از یک ریشه بودند و شاخساران یک ریشه همه یک میوه می دهند، هر چند به قدر تفاوت سن، تفاوت صلاحیت هم داشته باشند. تفاوت صلاحیت به قدری نبود که از حدود بیئه هاشم و خاندان علی و اسلوب محمد دور بشوند، تفاوت صلاحیت اشخاص آنان از قبیل تفاوت صلاحیت بین حکام و معاونان مستعد است که قابلیت دارند پس از انتظاری تکمیل صلاحیت نموده به جای حکام کار بکنند. شاخه های درخت میوه دار بلند و کوتاه دارد، میوه های پیشرس بر زبر شاخه های زَبرین است که بهتر مواجه به آفتابند، ولی میوه هایی که بر شاخه های فرودین است یا در سایه برگ ها پیچیده اند با کم و بیش و کوچک و بزرگ به تدریج می رسند، ریشۀ خون جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله یک نواخت فاطمۀ بنت اسد «مادر همه» بود، فاطمه علیها السلام مادر عقیل بود، مادر جعفر بود، مادر علی علیه السلام بود و به یک سخن مادر همگی بود. فاطمه مادر عقیل بود و از این سمت هفت تن یا نه تن از شهدای اهل بیت به کوی شهیدان داده بود.

1 - عبدالله بن مسلم پسر بزرگ مسلم «شهید کوفه»

2 - محمد بن مسلم پسر دیگرش، این دو جوان غیر از محمد و ابراهیم طفلان مسلمند که در کوفه اند؛ زیرا این هر دو «عبدالله و محمد» از شهدای کربلایند.

3 و 4 - عبدالرحمن و جعفر برادران مسلم

5 - محمد بن ابی سعید پسر برادر مسلم

ص:335

6 - خود مسلم بن عقیل شهید راه این کوی

سلیمان بن قته تیمی در قصیدۀ رثای خود کشتگان عقیلی نژاد را هفت تن دانسته گوید:

ستَّهُ کلُّهم لصلب علی قد اصیبوا و سبعه لعقیل(1)

پس بنابر تذکر او و تذکرۀ مقاتل ابوالفرج، یک تن دیگر از شهیدان آل عقیل از شماره ای که ما ریز داده ایم به جا مانده و نیز بنا به گفتۀ کتاب معارف ابن قتیبه که گوید: تمام آل عقیل به همراه حسین بن علی علیه السلام نهضت کردند و نه نفر از آنان کشته شدند که مسلم شجاع ترین فرد آنان بود. دو تن دیگر نیز از شماره به جا مانده، این سه تن بنا به تذکرۀ ابوالفرج و به روایت محمد بن علی بن حمزه از این قرارند:

7 - عبدالله اکبر بن عقیل

8 - جعفر بن محمد بن عقیل

9 - علی بن عقیل(2)

باز؛ فاطمه بنت اسد مادر جعفر طیار بود و از این سمت نیز دو تن از عزیزان شهدا را به کوی کربلا فرستاده بود.

1 - عون بن عبدالله بن جعفر طیار، زادۀ زینب عقیلۀ قریش

ص:336


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 167، پاورقی؛ ینابیع الموده: 153/3؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 71.
2- (2) مقاتل الطالبین: 62.

2 - محمد بن عبدالله بن جعفر طیار

برای این دو تن یا برای یکی از آن دو، فاطمه دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله بانوی اسلام علیها السلام نیز از طرف زینب کبری علیها السلام سرآمد زنان قریش (عقیله قریش) مادری کرده بود، این دو پسر از این ناحیه طهارت حیات را بیشتر از بیش تکمیل و تأکید کرده اند و نیز فاطمۀ بنت اسد که مادربزرگ همگی است، یگانه مام امام اسلام علی امیرالمؤمنین علیه السلام بود. این کلمه کم نیست که برای علی مادری داشت و از این سوی یعنی از طرف علی علیه السلام در دو شاخۀ برومند ریشه داده بود.

نخست از دوحۀ علیائی که مجدداً پیوند با پیامبر صلی الله علیه و آله داشت و باز فاطمۀ زهرا و خدیجۀ کبری مانندی به مادری داشت. حسین واحد اسلام را با فرزندان گرامی او و نیز فرزند زادگان خود را از امام مجتبی علیه السلام به کوی شهیدان فرستاده بود.

و دیگری از شاخۀ برومند دیگری، فرزندان رشید توانایی فرستاده بود که محضاً از طرف خود و علی فرزند رشیدش بودند مانند:

1 - ابوالفضل العباس علیه السلام با سه برادر گرامیش

2 - عبدالله بن علی علیه السلام

3 - جعفر بن علی علیه السلام

4 - عثمان بن علی علیه السلام(1)

و پسر رشید دیگرش ابوبکر بن علی که نامش محمد اصغر - یا - عبدالله اصغر

ص:337


1- (1) مقاتل الطالبین: 53-55.

بود و از جهت شخصیت بارزش او را کنیه داده بودند و ابوبکر بن علی می نامیدند و جنبۀ مادری او نیز مانند جنبۀ مادری ابوالفضل و برادران کاملاً احراز صلاحیت نموده؛ زیرا جد مادریش مرد بزرگی بود به نام «سلمی بن جندل»(1) که شاعر عرب، مجد و بزرگواری او را ستوده گوید:

یُسْودَّ اقوامٌ و لیسوا بساده بل السیَّد المیمون سلمی بن جندل(2)

ترجمه: قومی سیادت می کنند با آنکه شایسته سیادت نیستند، فقط آقامنش و با میمنت همان سلمی بن جندل است.

از این مگذرید که مادر ابوالفضل علیه و علیها السلام «ام البنین» از بانوانی بود که با انتخاب امیرالمؤمنین به خانۀ امیر علیه السلام آمده بود. همین انتخاب دلیل بر مدخلیت مادر و ریشۀ خون در بنیۀ ساختمان دماغی و عصبی اولاد است و ثروت دماغ یکی از سرمایه های بزرگ است. اگر افلاطون در فرضیۀ انتخابیۀ خود، برای عدۀ حکام منتخب در یک منظره، طیفی خیالی به مانند پردۀ نمایش تخییلی فرض می کرد و برای نمایش کامل ترین حکام از معدن ذهبی مستور آسمانی، هفده شخصیت برجسته برمی گزید، بهتر از این پرده نمی توانست تخییل کند.

به مثل، برای نمونۀ ضبط نفس فرض می کرد که آنها را روزگارانی چند از رغایب ضروری نفس باز گیرند و بعد که

ص:338


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 186، پاورقی؛ مقاتل الطالبین: 56.
2- (2) اعیان الشیعه: 302/2.

تشنه شدند، آنها را برای امتحان به رغایب نفسی نه مطلق رغایب، بلکه رغایب ضروری آزمایش کنند مانند: آنکه تشنه را پس از سه روز تشنگی به آب نزدیک آرند یا آب را به او نزدیک کنند و جز احترام قانون مانعی برای استفاده از آب و سد رمق نگذارند، سپس ببینند آیا در همان حال هم ضبط نفس را از دست نمی دهند و ملاحظۀ احترام قانون را بر همه چیز مقدم می دارند؟ یا نه و نیز حاکم منتخب را آزمایش کنند که آیا بالای کشته صریح اهل بیتش و اعزّ عزیزانش جزع و بی تابی می کند یا نه؟ و همچنین اگر آزمایش های دیگری به ملذات و به مرعبات گوناگون از یک به یک تمثیل می کرد، هم دربارۀ خود و هم دربارۀ مادۀ پیوندانه دلبندش و خلاصۀ امتحان را بیرون نویس می کرد و برای همیشه به یادگار باقی می گذاشت که مدرسه و دانشگاه نظام، برای آزمایش بدان نظر کنند. بهتر از این پرده تخییل نمی کرد، با اینکه تخییل آسان است و وجود و عمل مشکل، حقاً کامل تر از منتخبان خیالی خود را در صریح قبیله و مخّ بیت نبوت برمی خورد، از خانۀ امیرالمؤمنین مانندی، جوانان، بیت او را برای ارائه دادن نمونۀ تربیت بیرون می دید و می دید که به دور حجراتی محدود از آن سوی مشرق اسلام تا این سوی مغرب بلا، ملوک و ممالک و دول و امم است که همی می جوشد و به وجود می آید. خاندانی را می دید که جذر مجذور این امم عظیم و انبوه است، خاصه که به دو تن برمی خورد که مؤسس و پیوند دولت اند، «علی علیه السلام و پیغمبر صلی الله علیه و آله» و به مادری از بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله و به خصوص از صریح خاندان پیغمبر مانند دختر محبوب بلافاصله اش برخورد می کرد و بسی حیرت می کرد که می دید اسلام حکام درجه اول را از سراپردۀ اختفا به امتحان بیرون کشیده و آنها را پس از آزمایش، نه چون امتحان زر به آزر به تاج یا تاج را به آنها مفتخر می گرداند و پس از

ص:339

درگذشت در جزیرۀ ابرار دفن می کند و به ذکریات پس از مرگ، همی تمثال وجود آنها را در خاطرها زنده می دارد. فیلسوف پس از دیدار این عجایب، البته به بحث و کاوش اصول تربیتی خانواده ایشان می پرداخت و برای بررسی به ریشه عنصریت آنان و چگونگی قوای تربیتی آنان مدرسه ای افتتاح می کرد و ما نیز با هر که بدین کوی گذر کند، باید برای تأسیس این مدرسه نظری بگیریم و امر را سرسری نگیریم و به کتب مؤلفۀ در مقاتل و طرز نظریه آنها ننگریم؛ زیرا غالب آنها به رنگ تهییج نبشته می شد و مانند مجالس ذکریات، آنها هم به صدد تحریک احساسات بود و امروز باید فوق تحریک احساسات به تحریک عقول کوشید، چنانکه در مدارس علیا شعبی برای نژاد شناسی هست و کتبی برای فهم نژاد انگلسکسون(1) یا خاندان برتون(2) هست.

مدرسه ای

و آنچه در این مدرسه باید مورد توجه قرار داد دو جهت مهم است هر چه این دو جهت را بهتر بفهمیم برای تربیت و فهم اسرار رجال متفرق آن آماده تر خواهیم بود و آنچه قدر متیقن به دست می آید این است که: تفوق این رجال از دو جنبه بود؛ بدین قرار که نخست ریشۀ خون آنها از جنبۀ بشریت کامل ترین خاندان بشریت بود و دیگر آنکه به زبر آن، قوای تربیتی محیر العقولی در کار بود. به اهمیت هر دو جهت باید اعتراف کرد و خصوص جهت دومین را بیشتر

ص:340


1- (1) نژاد انگلسکسون: شعبه ای از نژاد ژرمن ساکن بریتانیای کبیر انگل.
2- (2) خاندان برتون: قوم قدیم آموریک، قومی که به بریتانیای کبیر و ایرلند مهاجرت کردند.

مورد نظر داشت و گذشته از همۀ اینها تفوق شخصیت آنها را باید رهین ارادۀ نیرومند خودشان دانست و عظمت نفرات آنها را نباید تصور کرد که مستفاد از جوار امام است؛ زیرا مکرر گفته ایم که: بزرگی اینها از آن است که به قوۀ بصیرت امام علیه السلام را شناختند و با ارادۀ توانا و ایمان زورمند، همۀ حیثیات خود را صرف راه این شخصیت مرموز الهی کردند. ولی هر چند ما در توضیح استقلال اراده و عظمت نفسی آنان بگوییم، باز نباید غفلت از منبع تولید قوه کرد و نباید اثر وراثت و عنصریت و اثر قوت تربیت صحیح را از نظر دور داشت. به هر قدر که ما پافشاری کنیم و زیر بار سخن نژاد شناسان نرویم و تسلیم نکنیم که همۀ مقدرات را عنصریت و نژاد به افراد می دهد، باز باید اعتراف کنیم که سلامت خون و جنبۀ نژادی در ساختمان بدنی و کمال اعضا و جهازات مؤثر است، قطعاً دماغ کامل منظم فکر می کند و نظم فکری و فکر ادمغۀ بزرگ یکی از اقسام سرمایه ها است و این ثروت بهترین سرمایه ای است که اولاد از وراثت خون ارث می برند. کودکانی در یک مکتب و در پرتو یک اسلوب می روند، ولی به تفاوت این سرمایه متفاوت بیرون می آیند. سلامت خون، راه می دهد که نفس ملکوتی سلامت مزاج بدهد و سپس خود به طور منظم فکر کند و کارهای خود را خوب تنظیم کند و نیکو انجام دهد و اینها در تفوق شخصیت یک به یک کاملاً مؤثرند، اگر مؤثر نباشند دست کم صلاحیت می دهند و صلاحیت اگر از هزاران منبع بیاید یکی از آن منابع در همین ناحیه است. دست کم ریشۀ صلاحیت از اینجا است و به قدری که صلاحیت ماده ذی دخل است، باید به اهمیت این ناحیه اعتراف کرد، قطعاً در مادۀ صالح و خون پاک، فاعل مؤثر نیکوتر اثر می گذارد،

ص:341

چنانکه به عکس آن نفس قوی هر چند هم قوی باشد در بدن مریض نمی تواند فعالیت های خود را کاملاً انجام دهد.

متخصصان فنی «علم نژاد شناس» بر مدعای خود سخت پافشاری می کنند، همه صلاحیت ها را حتی بقا و قابلیت بقا را از اثر نژادی می دانند، نژادهایی را رو به انقراض می دانند و از اصلاح نژاد شواهدی می آورند. در سخنان آسمانی هم به نام اخبار طینت رمزی از مدعای آنها هست و از تأثیر استعداد خون مادر در سعادت و شقاوت اولاد اشعاری هست، مقدرات سعادت و شقای فرزند را ملائک از لوح پیشانی مادر رونویس می کنند. نهایت با قید تغییر پذیری و آزادی مشیت. و رموز نبوات که فرموده اند: بهشت زیر پای مادران است و سعید در بطن مادر سعید است، البته همه تعبیر از اهمیت صلاحیت و ریشۀ امور است نه از حتم امور تا پایۀ سلب اراده و اختیار؛ زیرا ایجاب از ناحیه فاعل است نه از قابل، از جنبۀ قابل فقط استعداد و صلاحیت است، ولی این هم کم نیست بلکه اصلاحات ما و تدابیر اصلاحی ما همه یا بیشتر، باید صرف راه تأمین استعداد اولاد و صلاحیت خون و شایستگی بنیه تکوینی اولاد گردد؛ زیرا ایجاد نفس از منبع تکوین تابع صلاحیت بدن است و فیضان بی دریغ است و با وجود شایستگی قوای موهوبی عوامل محیط سوء و نامساعدتی های تربیت، کودک را در انحراف بی اختیار نمی کند، بلکه کودک هشیار از کارهای بد هم استفاده نیک می برد، پس تهیأ طبیعی و تأثیر استعداد را نباید به نظر کم نگریست.

امیرالمؤمنین علیه السلام برای انتخاب مادر ابوالفضل و برادران، نظریه از عقیل

ص:342

خواست، انتخاب امیرالمؤمنین علیه السلام بانویی را برای مادری پسرانش(1) برای باب اهمیت مام و خون سالم و سجایای جانب تولید و والد و والده افتتاح مدرسه ای است، اگر امتی برای موفقیتشان در تهیه خون سالم باید عیدی بگیرند و اگر برای مادر و عنوان مادر برازنده عیدی باید اختصاص داد، حقاً برای وجود این مام بزرگ فاطمه بنت اسد و به نام او و به نام سایر مادرهای این سلاله برومند باید عیدی اختصاص داد، سالار شهیدان به این مادران می نازید. برای عذر تحمل نکردن تحمیلات ناروا، با یک جهان سرفرازی میان دو جبهه می گفت:

«و یَأبی الله ذلک لنا... و حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَت»(2)

ترجمه: مادرانی که در دامن های طیب و طاهر خویش، ما جوانان را پروردیده، نه چنان پروردیده که بتوان زیر بار تحمل تحمیل ناروا برویم، ما آزادگان زادگان آن مادرانیم. امام، جنگ، تصمیم جنگ را از همین جا آغاز کرد و به گوش جوانانش نام مادرانشان را برد و به حمیت و شور سر سروران افزود.

و بعد فرمود:

«الا و انّی زاحفٌ بهذه الاُسَرَه...»(3)

ترجمه: هان! چون شما جز سر رزم ندارید و لشکرکشی کرده اید، من هم به وجود این جوانان خانواده ام لشکرکشی دارم.

جوانانی که از یک سوی به امیرالمؤمنین پدری تکیه دارند و از دیگر سو با

ص:343


1- (1) عمده الطالب: 357؛ قاموس الرجال: 196/12؛ اعیان الشیعه: 429/7.
2- (2) اللهوف: 59؛ شرح نهج البلاغه: 250/3؛ اعیان الشیعه: 603/1.
3- (3) اللهوف: 59؛ اعیان الشیعه: 603/1.

پیامبر صلی الله علیه و آله پیوند دارند، علوی نژادهایی که از طرف امام مجتبی علیه السلام به فاطمه بنت اسد و فاطمۀ بانوی اسلام و مادری خدیجه سرفراز بودند و به تباری مانند عظمت محمد صلی الله علیه و آله و پدری پرافتخار چون علی علیه السلام نظر دارند، کجا روش حسین علیه السلام بر آنها سنگین است، خود چنانند که حسین علیه السلام آشکارا به آنها می نازید. آنان پیغمبر نیایند.

فاطمه بانوی اسلام از پیامبر صلی الله علیه و آله پدر بزرگوارش در بستر احتضار برای حسنین همانا میراثی تقاضا نمود. پیامبر صلی الله علیه و آله با کمال تأثر فرمود: در تن حسن از اثر سیادت و مجد من و در بنیه حسین از رشادت و شهامت من اثر و آثار مهمی است. یعنی ای دختر پیامبر نیا(1)! از طریق شیر تو و پستان پاک تو بنیۀ نبوت کاملاً با روحیۀ آنها آمیخته است. اینها پیامبر نیا هستند، خون من در تن آنها است، من به آنها از خون خویشتن سرمایه ها داده ام، من خود با همین سرمایه ها بالحقیقه تفوق بر جهان یافتم، کسان من دارایی نمی خواهند، کسان من که اول آنها تو هستی، به سرمایه های خداداد و مواهب سرشار طبیعی در طلاهای آسمانی که در گریبان دارند با من شریک و سهیمند. تو آن سهمشان را در نظر گیر، مرا به تذکر تهی دستی متأثر مکن. آوخ، از این تذکر مؤلم!! وزهی قدرت اعتماد!!

عصمت مریم که به نهایت قوی بود و با نهایت قوّت بی اعتنا به جنبۀ شهوانی بود کاری کرده بود که تعفّف از شهوات سرّ روان او شده بود و در مولود او همان سرّ روان آشکارا می شد، به خصوص همین که سرّ روان تقویتی نیز از قوّت اعمال

ص:344


1- (1) نیا: نیاک، جد، پدربزرگ.

پرهیزکارانه او همی گرفت. حتماً مولود او مانند عیسی مسیح آسمانی بود، روح مریم و سرّ او در او بود، دمیدن روح آسمانی به او حتماً ارتباط شدیدی با ضبط نفس او داشت. در علم امروز معلوم شده که ضبط نفس برای اختزان(1) قوا، کار باطری برق را می کند و هرچه قوه صرف نشود، مخزن قوی تر است.

قرآن مجید مبالغۀ مادر را در عفاف و شدت ضبط، مدخلیت در نفخ روی عیسوی و دمیدن روح الهی همی دهد، دربارۀ مریم آن مادر عفیف و مولود عجیب او همی فرماید: أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِیها مِنْ رُوحِنا .(2)

در نطفه روح پدر و مادر نیست، ولی مصوّرۀ تکوینی، همان ودیعه ای است که از شخص والدین به نطفه می رسد یا شبیه او است و میلی به تشیبه اعضای اولاد به والدین می دهد و مصوّره ای که مستفاده از شخص پدر و مادر است. به نظر ما منحصر به همان قوه طبیعی یا الهی مرموز نیست، بلکه نزعات روحی والدین و عادات و سجایا بلکه میول آنها نیز از شؤون قوۀ مصوره هستند، از این رهگذر در حجلۀ زفاف، قدس نهادی و نیت پاکی لازم است؛ زیرا تمام دقائق روحیات پدر و مادر در آن تاریکخانه، در مبدأ نشو آدمی نقش می بندد. نهایت آنکه رشته های خطوط آن از بس ریز است به دیده نمی آید، تا همین که صفحۀ نقش آن به دوای ظهور و ثبوت برخورد نمایان می شود و از اینجا به دست می آید که آنان که به توسعۀ منافیات عفت و نشر وسایل آن اصرار دارند تا چه حد جنایتکارند، اگر

ص:345


1- (1) اختزان: ذخیره کردن.
2- (2) انبیاء (21):91.

خنجری به دست پدران و مادران بدهند که بدن اولاد از پوست به در آرند، آنقدر صدمه ای نمی زنند که از مناظر ترک عفاف رخنه به نهاد پاک اولاد خود وارد می کنند. قدس نهاد امری است نادیدنی ولیکن طهارت حیات سلسله اعمالی است دیدنی، آن نادیدنی مبهم در این دیدنی های منظور نمایان می شود.

مبادا گمان کنید که نهاد روحی از مادۀ بدنی جداست و واردات بدنی کاری با نهاد ندارند، نی نی اختلاط و تزاوجی بین نهاد روان با بدن عیان هست، جملۀ افکار با ترشحات بدنی رابطه دارند، حتی تأثیر عادات سوء مکتسبه و افعال نیز به طور مبهم نهاد را مشوش می کند. جهان روح با جهان تن هر دو بهم آمیخته اند، سر حداتشان بسی به هم نزدیک است، وارد و صادرشان از یکدیگر تولید می شود و از خصایص والدین سرچشمه می گیرد و از سجایای شخص آباء و امهات، اولاد. آری، اولاد به هر دو ناحیه «یعنی نفس و روحیه و امیال و جمله ناحیۀ ابهام آمیز و نفس او بیشتر از تلقینات مستمره تأثیر دارد.

و به هر حال قدس نهاد یا خبث نهاد مام و نیا را مانند تلقینات ابتدائی باید جزو عوامل مؤثره، صورتگر و قوت بخش برای روان طفل دانست، نهایت آنکه: عوامل و مؤثراتی که در تربیت نیاهای صالحه مدخلیت دارند منحصر به این قسم نیستند که عهده دار جنبۀ صلاحیت و قبول است و بس؛ بلکه عمده مؤثرات و مؤثرات عمده همان است که جنبۀ تکوین و ایجاب دارد و برای اهل بیت به طور اکمل فراهم بود. اهل بیت از حسن قضا به این صلاحیت فوق العاده و همدوش آن فاعلیت فوق العاده ای از قوای مؤثره بر سر داشتند که برای سایر خاندان ها فراهم نبود، قوای تربیتی محیر العقولی در کار تربیت آنها بود. علی علیه السلام که یک مصدر

ص:346

از آن قوای مهیمن والا بود می فرمود: اگر عقل مرا بر جهانیان تقسیم کنند، دیوانگان آنها همه عاقل خواهند شد و اگر شجاعت مرا بر جهان قسمت نمایند، ترسویان شجاع گردند.(1)

مصدر دومین برای انبعاث

مصدری که ریشۀ به نجیب زادگان حجاز داده بود و می داد، قوای تربیتی آنها بود که سایه بر خیال آنها از آغاز انداخته بود. قوائی بر سر خیال آنها از نوباوگی وارد شده بود که جهان بزرگ را لرزانده بود. چنین قوا در تهییج خیال چه خواهد کرد؟! خیال اطفال، کل روح آنها است و قوای تربیتی محیر العقولی که از آسمان آنها به جهان دیگر رسیده بود، ابتدا در کار تربیت خود آنها بود.

عموماً بیئه و القائات محیط و منظره های عادات و اعتیادات و محاکات روش ها، تأثیر شدیدی در چشم نونهال دارد، آثار ثابتی در اعصاب او به ودیعه می گذارد و هر چه به دیده جدید آید بیشتر دیده را جلب می کند. نزول قرآن تازه بود و انقلابی که در حجاز ایجاد کرده و از آنجا به جاهای دیگر رسانده بود نیز تازگی داشت، چنانکه کارخانجاتی که از غرب به دنیای ما وارد شد از طرز ابتکار و سرعت کار و گردش چرخ های بزرگ مهیب، دیده و دل را فرا می گرفت و عقل ها را می فریفت و دوی صدای آنها در مغز بیننده مدتی و

ص:347


1- (1) ناسخ التواریخ در جلد رسول خدا صلی الله علیه و آله شب هجرت لیله المبیت، هنگامی که قوای مسلح قریش بر بستر علی هجوم آوردند و او را به جای پیامبر دیدند، ابوجهل گفت: دعوه فانه صبی فتن. فقال علی: انَّ لی عقلا.

مدت هایی تهییج می آورد. همچنان هرچه از دروازۀ مشاعر چشم و گوش نورس وارد شود، در انگیزش هوای دل و ایجاد نزعۀ مخصوص و تحریک همم به سمت معین و متوجه کردن روحیات به سوی هدف های منظور و در نظر گرفتن هدف های معین، مؤثراتی هستند که همه قوّه بخش اند و همگی تفوق بر ساختمان عضوی و صلاحیت آنها دارند و بالنسبه به صلاحیت آنها، اینها لیاقت می دهند، یعنی از فوق آنها درآمده و آنها را تحت تأثیر خود می گیرند. سپس اگر وجهه تأثیر اینها با سازمان بدنی توافق و تلایم و سازگاری داشته باشد، در پیشرفت منظور تسریع خواهد شد و اگر وجهه تأثیر اینها مخالف با مقتضیات ساختمان بدنی باشد، غرایز و اعصاب، مقاومت نشان می دهند و سیر تربیت بطیء و کند خواهد شد ولی بالاخره پس از مقاومت و زد و خوردی که خواهد رخ داد، مسیرهای تربیت طبیعت را همراه می کند و پیش می برد. خصوص اگر مسیرهای تربیت کتابی داشته باشند که عوامل تربیت جزاف کار نباشند و از روی نقشه منظمی نونهالان را بار آرند و بیگانگان را به نزدیک بخوانند.

اعضای بیت امام از شدت وابستگی به مصادر تربیتی، بیتی بالحقیقه همه اهل بیت بودند و اعضای معنوی امام علیه السلام بودند. در زمان آنها فعل و انفعال نوینی در اجتماعات با قوۀ شعاع قرآن شروع شده بود، مؤثر در جماعات قرآن بود و شخصیت ممثل قرآن یا بگو: محمد صلی الله علیه و آله و نمایندگان او به تربیت نزدیکتر و نزدیکتر، و در این تفاعل شدید که به دنیا رو آورده بود، اشخاصی که تحول می پذیرفتند به وضع اسلوب قرآن در می آمدند و از اسلوب سابق شعر و حماسه و افتخار متحول می شدند، جمعیت دنیا جمع و فرادی پیاپی تحول می پذیرفتند و به

ص:348

خلق محمد صلی الله علیه و آله که قرآن باشد در می آمدند، قرآن نه تنها خلق محمد صلی الله علیه و آله بود و بس، خلق فعال در همه، همان قرآن بود.

و خلاصه سخن آنکه: علم قرآن تازه بود و اقبال نفوس به هر تازه شدید است، از بالا با اشعۀ وحی فرود می آمد و مدفون در افکار می شد و از اعضا طلوع می کرد و در طبقۀ اطفال که فکرشان تاب ورود معانی و معالی قرآن نداشت و طاقت خیال داشت، تمثال محمد صلی الله علیه و آله به طور جد با هالۀ جمال او به خیال آنها وارد می شد و به همراه خود اشعۀ وحی را حمل نموده و در خاطر دفن می کرد و خیالی که از عظمت عظیمی در خاطر کسان دفن شود، هر گاه و بیگاه که در خاطر برانگیخته می شود آنها را وامی دارد که اسرار آن شخص عظیم را باز جویند وبه تسائل بپردازند که: منویات این عظیم چه بود؟ و معنویات او چه بود؟ خاطرۀ محمد عظیم صلی الله علیه و آله هر گاه به خاطری می گذشت به یاد اسرار محمد تسائل و غوغایی در خاطر برمی انگیخت که اسرار محمد صلی الله علیه و آله و عظمت او چه بود؟ اشعۀ قرآن که جهانی نور بود، فوری جواب می داد و در خاطر، شخصیت با عظمت او را مانند هاله به دور ماه می گرفت و یا مانند اشعۀ سرچشمۀ خورشید می تابید و به شرح عظمت محمدی صلی الله علیه و آله می پرداخت. نه هیچگاه خاطرۀ محمد صلی الله علیه و آله از خاطری دور می شد و نه هیچگاه در هنگام خطور خاطرۀ آن مجسمۀ نور، انوار قرآن پیرامون او را فرود می هشت. در هر پنج وقت نماز دست کم، محمد صلی الله علیه و آله با مبادی تعلیمات او و کارهای معجز آسای او مساجد و مجامع و انجمن ها را تجدید می کرد و ناطق و صامت محیط اسلامی با آثار توحید او به سخن می ایستاد و به مانند پرچم سپاه جهانگیرش، جهان فکر را پر از غلغله می کرد. هر زمانی

ص:349

پرچمی از اسلامیان به کشوری طلوع می کرد، شخصیت باعظمت محمدی با مبادی تعلیماتش نیز طلوع می کرد. با هر مناره ای که بر می آمد، با هر بانگی که از گلبانگ محمدی برمی خواست؛ تجدید مطلعی از قرآن محمد صلی الله علیه و آله می شد. در سران خلق زیاد می شد اگر در دوران ضعیف می شد، در نزدیکان شدید می شد اگر در بیگانگان با بی رغبتی می شد، در نزدیکان و علاقمندان با شدت اشتیاق می شد، بالاخره همه خلق در بحران تفاعل و فعل و انفعال شدیدی بودند و در فکر و در عمل، در جوارح افراد و در مجامع انجمن ها، همان انواری که دفن شده بود پیاپی طلوع می کرد، خاصیت امت فاتح و انتشار مبادی فاتحانۀ آن، همه وقت همین است که به خصوص برای مصادر ایجاد آن شوقمندی افزون و فعالیت شدیدی دمادم حاصل می شود و آنچه خرّمی در همه مصادر رخ می دهد برای مصدر اول رخ می دهد.

عرب که مصدر انتشار اسلام بود و مهاجر و انصار که مصدر قبل از آن مصدر بود و تیرۀ بنی هاشم که مصدر نخستین بود، از انتشار اسلام واجد هر خرّمی بودند که مجتمع بشری از آیین نوین خواهد بود، پس آنچه از قرآن به فکر دیگران راه می یافت. فکرش در مصادر انتشار، سابقه داشت و آنچه فکر و علوم و آیین قرآن بر خاطر ستمگران تحمیل بود، بر خاطر مصادر انتشارش محبوب بود، آنچه در بیگانگان قلب و عواطف از پذیرایی حکم عقل تأبی داشت در مصادر انتشار قلب و عواطف با حکم خرد هم آهنگ بود، پس قرآن در مصادر انتشار آمیخته به قلب و عواطف بود و اشخاص اهل بیت علیهم السلام به شیرۀ جان به آن معتقد بودند و خود را با قرآن مثل مصدر جوهری و مبدأ ذاتی یکدیگر می دانستند که

ص:350

از آنها به دیگران بر سبیل سرایت به مانند امر عرضی نشر کند و مصدر نخستین که عترت پیامبر باشد خود را مبدأ قرآن شناخته بود و حق داشت تمام آمال خود را و کمال مطلوب خود را در فکر و در عمل همان بث و انتشار مبدأ خود می دانست.

محمد را صمیم دل خود و قرآن را آرزوی دل محمد صلی الله علیه و آله می شناخت؛ پس آنچه به خود علاقه داشت به محمد داشت و در درجۀ دوم، بلکه در درجۀ اول به قرآن داشت. اگر مجتمع بشری را از تابش انوار قرآن، دریای پرجوش بدانیم، بیت اهل بیت نقطۀ ذؤبان(1) و بوره(2) نور آن بود، بلکه بیت آل محمد صلی الله علیه و آله مشرق و مطلع قرآن بود. پس بیش از آنکه بگوئیم به جان و دل، قرآن را دوست می داشت و قرآن با خون و پوست و اعضا و گوشت آنان آمیخته بود، می گوییم: نی نی مانند هر والد به اولاد و هر شاعر به دیوان و هر رنج برده به اندوخته اش، دیده به دنبال انتشار قرآن داشت.

قالوا ابوالصُّقر من شَیْبان قلت لهم کلا ولکن لعمری منه شیبانٌ (3)

هر فاتح دوست دارد ببیند آوازه اش تا کجا رفته و هر کجا نرفته بکوشد تا برساند، گذشته از آنکه معتقدات(4) به عکس آراء و به عکس معارف و به عکس

ص:351


1- (1) ذؤبان: آب شدن، گداختن.
2- (2) بوره: بورۀ ارمنی که مانند نمک است، ولی سفت نمی شود و زرگران به کار می برند.
3- (3) شرح نهج البلاغه: 23/7؛ الکنی و الالقاب: 294/2.
4- (4) کتاب آرا و معتقدات لوبون در فرق این چهار مفهوم نوشته شده و حکومت هر کدام را مخصوص به حوزۀ محدودی می داند.

علوم در ناحیۀ عقل نهان مرکزی دارد و به حکومت عقل لاشعوری بر هر مفهومی دیگر چیره است و هیچ دلیلی تاب مقاومت با آن را ندارد و اثر آن را از نفس نمی زداید. قرآن تطابق مخصوص با علم و با معرفت و با رأی صحیح و فکر صحیح دارد. قرآن کتابی است که امت خود را به فکر و دین فکر می خواند.

عموم عرب به همین دلیل انی، قرآن را پس از فتوحات بیش از پیش می خواست و بیت پیامبر صلی الله علیه و آله که خلاصۀ عرب بود از دلیلِ لم، نیز همواره قرآن را می خواست و مبادی انوار را که از بالا فرود می آمد و قرآن را دفن در خاطر می کرد می یافت و روح امینی را که قرآن را بر قلب پیامبر صلی الله علیه و آله نازل می کرد می دید و همان بذر و هستۀ وحی که در بنیۀ روان مدفون بود، بسان شاخسار درختی از اعضا و عضلات و مقالات سر بیرون می کرد و بر شاخساران همان جنس میوه را می داد که درخت از جنس هسته می دهد.

قرآن بروز فعالیت علم خدا است؛ یا بگو فکر خدا پنهان در زیر الفاظ آن است و از آن ظهور می کند (اگر کلمۀ فکر در اینجا صحیح باشد) و اگر کلمۀ فکر در اینجا صحیح نیست، کلمۀ نور صحیح است. قرآن نور خدا است که در زیر الفاظ پنهان است و از آن ظهور می کند. چنانکه معلومات مهندس در نفس او است و در هنگام بنائی در زیر آب و گل پنهان می شود و صورتی از مواد آب و گل به رخ خود می گیرد که در آن نهفته می گردد و پس از تمامی ساختمان، خود صورت آن آب و گل می شود و آب و گل را زیبایی می دهد و وضع تیره و مبهم ماده و آب و گل، رخسار خود را در زیر پردۀ آن نهفته می کند، مجموع فکر استاد مهندس یا ریاضی یا حقوقی یا جنگی همین که در مسامع شاگردان پنهان شد

ص:352

و دور نضج و پختگی خود را گذراند. در پایان، همان شاگرد فکر استاد را بروز می دهد و همان فکر استاد تکرار وجود پیدا می کند، خاندانی که فکر خدا یا بگو نور خدا و علم قرآن از بالا به آنها فرود آید و مبادی انگیزش آنها باشد، از آنها در پایان همان نهفته بروز می کند که در هوش آنها فرود آمده، در هوش اطفالشان تنها عظمت محمد و در اکابرشان محمد صلی الله علیه و آله با شعاع انوار قرآن یا بگو در کودکان، قرآن به اجمال و سربسته یعنی در ضمن تمثال قائم به دعوت و در کلان به تفصیل و بالجمله در خرد و کلانشان همان قوائی که در جهان فعال بود به مباشرت و از نزدیک فعالیت داشت، واضح است مبادی تربیتی فعالی در هوش آنها فرود آمده بود. همان مبادی تربیتی که جهان را لرزانید و آنان همچون جهان آلوده به خاطرات سوئی نبودند، لذا از مشرق تقوایشان قرآن به شدت طلوع کرد و اشخاص نبوت و ولایت ممثل مقاصد قرآن و نمایندۀ آن برای جهان عرب شدند، چنانکه عرب پس از آن برای جهان دیگر شد.

واضح است تمام شور و جوشی که لازمۀ دورۀ عصر طلوع قرآن بود و لازم و ملزوم گیرنده و دهنده قرآن بود و در افراد آن خانواده به حد کمال بوده که حرارت را به عرب می داد و از پس آن به امم دیگر و دیگر و دیگر.

و حرارت مودع در امم آنقدر بود که در فعل و انفعال و قلب و انقلاب آنها کافی بود، نهایت با یک فرق که طبقات دیگر مردم از جهت مبادی قدیم خود که با مبادی نوین قرآن در جریان فعل و انفعال تازه و تفاعل بود، در قلق(1) و اضطرابی

ص:353


1- (1) قلق: بی آرام شدن، بی تابی، ترس لرز.

بودند و طبعاً تردیدی در آنها بود که گاهی به تذبذب(1) می ماندند تا می مردند و گاهی پس از تفاعل طولانی متحول می شدند.

به عکس این خاندان که یک جهت قرآنی بودند، قرآن با شور تجدد خود در این خاندان بدون فعل و انفعال و زد و خورد وارد می شد. آن هم حجاب لغت اجنبی بر رخ نداشت، شاغل فکر از تفهم مقاصد در بین نبود. دوری و بیگانگی و طول مدت در بین نبود، با دل نوین(2) روبرو با تعلیمات گیتی ستانی شده بودند، موانع ایمان که در امم دور دست و اقوام بیگانه بود، در میان نبود تعلیمات دیگری مراکزی را از فکر یا دل یا دماغ آنها نگرفته بود و تعلیمات حاضر هم به طول زمان مبتلا نشده بود که حالت کهنگی یافته باشد حاشا. به خدا سوگند. به آهی که از سر سوزی برآید، به وردی که از نوآموزی برآید. تربیت قوای فعاله در مشاعر و هوش آنها از نزدیک وارد می شد و افکار آیین نوین از مسامع پاک آنها وارد حوزۀ فکرشان می شد و با هر اطمینان و وقار، هر شوری را به آنها می داد، سپس آنها به عرب و عرب به امم می دادند، چنانکه عرب که قرآن را به دنیای عجم و ملل بیگانه می رسانید به شناسایی کاملتری دهندۀ آن بود و آن ملل طبعاً با قلب ناآشنا و ناشناسی گیرندۀ آن بودند، حوزۀ نبوت نیز که به عرب می داد همچنین به شناسایی کاملتر از عرب و به حرارت و ایمان بیشتری می داد، اگر

ص:354


1- (1) تذبذب: دو دله شدن، مردد بودن.
2- (2) انجیل زیاد می گوید: چنانکه شما برای خمر جدید دنّ (خمره) جدید می نهید، برای حکمت جدید نیز باید قلب جدید بیارید. یعنی فرسوده نتواند حرارت این حکمتهای جدیده را دریابد.

حرارت آنها را یا ایمان آنها را تقسیم می کردند، به همۀ اممی که اکنون ایمان رسیده به حد کفایت می رسید.

رسول اکرم صلی الله علیه و آله می فرمود: من با امتم موازنه شدیم، من بر امت چربیدم. معلوم است همان، آنچه در آن حوزه بود به جهان پخش شد که مجتمع عظیم اسلام را تشکیل داد، نهایت آنچه در مجمع بشری پخش شد در حوزۀ نبوت جمع و انباشته بود و مانند طنین صدا که در حوزۀ محصوری بپیچد، دوی آن از جدران بیوت و حجرات به مسامع پاک می رسید و مجدداً از زبان های پاک به در و دیوار برمی گشت و اگر آن صدا با همان رجع و طنین با همان قوتی که از توارد و ترامی(1) می یافت، به جهان به همان قوه می رسید؛ سخت تر از این در گوش اهل عالم صدا می کرد.

معلومات مدرسه ریاضی مهندس بیرون می دهد و... تا معلومات خدا در مدرسۀ قرآن چه بیرون دهد؟

معلومات قرآن از جنبۀ تعلیماتی گذشته، در آن عصر جنبه مشق و عمل داشت، پس آشنایان به لغت ضاد همین قرآن را آموخته بودند، یک دوره جهانداری و جهانگیری اسلامی را حفظ کرده بودند؛ زیرا مدرسۀ قرآن مانند دانشگاه های نظام معمول امروز نبود که معلومات و افکار شاگردش یعنی نظامی محدود به امور لشکری محض باشد و دائرۀ عمل و اختیاراتش در امور کشوری محدود باشد به حدی که نباید مداخله در امور دیگر نماید، قرآن از جنبۀ تعلیم

ص:355


1- (1) ترامی: پی در پی، پشت سر هم آمدن.

مبادی، مبادی اخلاقی و نُظم(1) دولت و حقوق همگانی را تعلیم می داد و از جنبۀ تحریک احساس و تشویق و تهییج مانند کتابهای حماسه آتشین بود و ازجنبۀ متانت، مبانی قوی ترین عقل و خرد را رام خود می کرد و از جنبۀ غور امور و حقایق، از بس به عمق اسرار سر می کشید، نفوس را برای همیشه تشنه به امور ماورایش می داشت.

این سه جنبه در هیچ کتابی جمع نیست، در کتب فلسفه که به حقایق رسیدگی می شود و در کتب حقوق که نظامات را به عهده می گیرد؛ جنبۀ تبلیغ و تحمیس ضعیف است و از تشویق و تهییج و تحریک که با قلب و عواطف مساسی داشته باشد عاری است و از این جهت انتشار آنها در توده به خود آنها نیست؛ بلکه به قوۀ سلاطین نیرومند نیازمند است، اما قرآن خود از بس جنبه تبلیغ و تحمیس را تکمیل دارد، توده را در برابر سلاطین برانگیخت و شمشیر به دست توده داد و در کتب ادب هم که نفوذ در قلب را با خود دارد جنبۀ حقیقت شناسی نیست و یا نیز حقوق و نظام حقوق نیست؛ لذا هر چند از بلاغت، سرشار باشند عقول خردمند در امور حیاتی تکیه و اعتماد به آنها نمی کنند و کتب ادب و کتب حقوق و کتب فلسفه هر سه تشنگی نفوس را نمی نشانند و رابطه با مبادی آفرینش را استحکام نمی دهند و وجدان بشر و حس دین را سیراب نمی کنند. قرآن که مشتملات همه کتب را به رنگ دیگری در خود دارد و مبادی دیگر را از علوم زیر سایه خود گرفته و تفصیل معنویات محمد صلی الله علیه و آله است، سرچشمه امتیازات این

ص:356


1- (1) نُظم: آراستن، ترتیب دادن.

بیت جلیل بود.

در تمام عدۀ هفده تن شهدای اهل بیت آنچه تا آن زمان از قدرت قرآن بروز کرده بود فکر محقق آنها شده بود. تمام دورۀ فتوحات اسلامی تا آن روز و تفاعل امت فاتح با امم دیگر، شرح اقدامات آنها بود و تمام تاریخ حیات عظیم عرب، و عظیم عالم محمد صلی الله علیه و آله تاریخ حیات عظیم بیتشان بود، نهایت آنکه برای کودک خردسالشان به طور سماع و مسامره و حدیث شب و برای رجالشان که رجال درجۀ اول اسلام بودند به طور معاینه آنان را که رشد سنی داشتند مانند مسلم بن عقیل و ابوالفضل علیهما السلام که سنشان از سی برتر بود. شورش های دعاه اصلاح در زمان عثمان برای تجدید کردن عهد رسول الله به طور مشاهده و تاریخ ماسبق به طور مذاکره برابر دیده بود. نهضت مهاجر و انصار و قیام زعمای انصار مانند ابوذر و عمار که حامی حزب اهل بیت بودند، همه قرآن مجسم و به منزلۀ قوۀ تحریکی شدیدی بود.

گفتیم: در آن روز کار قرآن جنبۀ عمل داشت. تحریک همراهش بود، مبارزه های زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله را به طور شنیدنی شنیده بودند، نه چنانکه افسانه را کودکان می شنوند، بلکه هنوز از حرکت شدید آن، عهد جنبشی در هر متحرکی موجود بود. تازه اول صبح اسلام بود و انتشار آیین جدید با شتاب پیش می رفت. زد و خورد دین نوین محمدی با مبادی عرب و عجم هنوز گرم بود و فاتحیت علم آسمانی بر آنها روزانه می افزود، زیر پرچم این عَلم آسمانی، علمی بود که به همه قائمان به دعوت، آن را توأم با مشق عمل رایگان می داد و در درجۀ اول به حوزۀ خاندان نبوت داده بود، هر چه خاندان ها از خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله

ص:357

دورتر می شدند از پیغمبر دورتر بودند. در تمحض ضعیف و تخصص آنها خفیف می بود، چنانکه امم ترک در ترکستان و نظائر آن به کلی از علم و عمل قرآن برکنار بودند.

امم هر چه دورتر بودند و خاندان ها هر چه نزدیک تر بودند به نسبت مستقیم آنها دورتر از مبادی قرآن و اینها نزدیکتر به آنان بودند تا در بین، خاندان هایی وجود داشت که نیمی آشنا و نیمی متارکه و پنجاه درصد آنها اصول اسلام بود و خاندان های مؤلفه قلوبهم مانند معاویه، نیمِ غالب آنها اصول جاهلیت و نیمِ ضعیف آنها، آگاهی از قرآن بود و یزید که در بیت نصاری و در خیمه های قبائل عرب نصارای بیابان نشین بزرگ شده بود(1) و به نام تربیت صحرائی با مادرش میسون بنت بحدل کلابیه در قبیلۀ نصرانی وش بزرگ شده بود و یک نیم از آنجا گرفته بود و یک نیم دیگر از جاهلیت پدری و عصبیت قبیلگی که داشت؛ کمی با عناوین اسلامی مخلوط شده بود. نود درصد بیگانه و به قدر ده درصد آشنائی داشت و آن ده هم در هنگام تصادم و اصطکاک با مصلحت تاج و دیهیم به کلی از اثر خنثی بود. درخت همان را در سر شاخسار بر و ثمر می دهد که بذر و هسته آن بوده و در نهاد آن دفین شده. آن کس که اسلام در خاطر او

ص:358


1- (1) شیخ علائی از شعر یزید در عذر شرب خمرش که گفت: فخذها علی دین المسیح بن مریم (1) و از ندیم و مشاور و وزیر مخصوص او سرجون رومی که نصرانی و از معلم سرخانه نسطوری که برای پسرش آورد، بیگانگی روح او را اثبات کرد.(1): الانتصار: 414/8.

افسانه ای بیش نبوده، کجا و حوزۀ خاندانی که افسانه کودکانشان را از آغاز کیفیت جنگ های جدی اسلام بود، کجا؟

جنگ های جدّی اسلام در آغاز و زد و خورد با قبائل و اضطراب عرب در آن هنگامه ها به جای افسانه های بچگانه، برای مسامع اطفال مدینه ردّ و بدل می شد، استقرار اسلام در آن مرز و بوم پس از جنگ های خونین و انبساطش به سایر نواحی و فعل و انفعال های دیگر حدیث شب اهل مدینه بود. در شب نشینی ها مذاکرات مجلس شب و معلومات انجمن و سخن بزرگان به کوچکان، نقشۀ پیشرفت قرآن و محمد بود و طرز اجرای نقشه در میدان ها و ذکرای فداکاران و قربانیان راه آن «این حقیقت، تاریخی عجیب و آن جهانگیری محیر العقول افسانه نما» برای سرگرم کردن پیر و جوان، ورد زبان این و آن بود.

در و دیوار مدینه صدای آوازها و نعره های دلیران آغشتۀ به خون در احد و غیر احد را پس می داد، یا نوای قرآن را که اکنون در مسجد رسول تلاوت می شد و در گذشته در نقطه به نقطۀ مدینه نازل شده بود بازگو می کرد. موطن وحی از کوه و در و دشتش وحی آسا، سخنان هنگام تأسیس مسجد و هنگامۀ آن را به گوش می رسانید، وحی مکان انسان را بی قرار می کند. وحی الهی از شش جهت به گوش انبیاء علیهم السلام وارد می شود و چون از شش سو است آنها را بی قرار می کند. حوزۀ مدینه از کوه و دشت گرفته تا مسجد و منبر از شش سو دوی صدایی را به گوش متوطنان و راهگذاران آنجا همی رسانید که آن دوی سر سلسله ها و پیشقدمان را بی قرار کرده بود. مواقف رسول خدا صلی الله علیه و آله در احد، در قبا، در محلۀ قبائل، در مسجد و در همه اجسام بی جان و صامت را جان می داد و به زبان

ص:359

می آورد و هشیاران را که وحی مکان را می شنیدند بیچاره می کرد.

هیچ تنور گرمی از حوزۀ مدینه در تعلیم مبادی قرآن گرم تر و داغ تر نبود و چون محل نبعان حرارت به جامعه اسلامی مدینه بود؛ هرکس وارد حوزه مدینه بلکه حجاز می شد گرم می شد، گاهی که تلاوت می شد مردم در پرتوی می شدند که اشعه اش به عالم بالاشان می خواند، جز انوار الهی نبود و در پرتو آن انوار همه و همه تکمیل یک فرد اسلامی و تشکیل یک جامعۀ اسلامی به طور روشن هویدا بود و بس. فقط و فقط سخن مکرّر این بود؛ خدا را بشناسید خدمتگزار خلق باشید: اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ (1)

و همین که از پرتو انوار قرآن موقتاً بیرون می آمدند، حوزۀ مدینه یا جلگه زنده ای می دیدند که غلغلۀ حاضر و گذشته اش تاریخ خود را تجدید می کرد و چندین نوبه مانند مرجل و دیگری که بر سر آتش باشد به جوش و خروش بود (سال ورود رسول خدا صلی الله علیه و آله با عدۀ مهاجرین و سال بدر کبری، جنگ اول اسلام، سال جنگ احد، سال خندق و محاصره، سال خیبر، سال نهضت برای تبلیغ اسلام در بیرون جزیره العرب، بالجمله تمام هشتاد جنگی که در ظرف ده سال رسول خدا صلی الله علیه و آله شد تا نهضت برای فتح مکه و سال رحمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و انقلاب ارتداد و سال شورای و قتل عمر، بلکه تمام سال های دورۀ عمر که هنگامۀ فتوحات اسلامی بود و سال شورش و کشتن عثمان و تحول امر بر بنی امیه تا انتقال پایتخت از مدینه به کوفه که مدینه یکجا با مهاجر و انصار به همراه علی علیه السلام از

ص:360


1- (1) بقره (2):82.

جا کنده شده که با همت انصار محمد صلی الله علیه و آله و زعمای اصلاح، وضع وخیم بنی امیه را برگردانند) اینها تاریخ مدینه را تشکیل می دهد. این جنبش های شدید چنان می نمود که کوه های مدینه نیز در حرکتند؛ این حرکت قوی البته از رجال زندۀ متحرک آن بود و تحریک رجال از تحریکات آتشین قرآن بود و منزلگاه بیت قرآن همان منزلگاه که مشرق طلوع چشمۀ جوشان آن بود؛ بیت آل محمد صلی الله علیه و آله بود یا بیت آل محمد صلی الله علیه و آله در وسط و بقعۀ جوش آن بود.

هر کدام از این هفده نفر عظیم آل محمد صلی الله علیه و آله که به کوی شهیدان ما می روند، تاریخ اسلام و قرآن را از آنجا که خود بالغ شده بود به چشم دیده بود و پیش از آن را در مسامره های شب از زبان ها و در مساجد از انجمن ها شنیده بود یا در صفحۀ طومار سینه ها خوانده بود.

مسلم بن عقیل علیه السلام و بعضی از برادران شهیدش بنا به قول واقدی، فتوحات آفریقا را تا اندازه ای به دیده دیده بودند. مسلم علیه السلام از اواسط زمان عمر که حکومت شهر «بهنسا» پایتخت بطلیموس را داشت تا هنگام عزل در اول زمان عثمان در کار توسعۀ تشکیلات اسلامی بوده و در آن ناحیۀ دوردست در کار فعالیت فتوحات و تعمیر شهرستان ها به وفق مدنیت اسلامی بود؛ و سپس دورۀ عثمان را به تمام تا مفصل شورش و مقتل عثمان و تا هنگامۀ قیام انصار و مهاجر به پیرامون علی علیه السلام و نهضت دعاه اصلاح و انتقال دارالخلافه به کوفه و هنگامه های آن پایتخت و مقدرّات سوئی که پس از آن برای اهل بیت و عموم انصار پیش آمد و همه برخلاف انتظار مسلم بود دیده بود، در جنگ صفین پرشور، مسلم جزو فرماندهان میمنۀ امیرالمؤمنین علیه السلام بود.

ص:361

ابوالفضل عباس بن علی شهید علیه السلام بنابر آنکه در سال 61 ه - که تاریخ کربلا است به سن 34 بوده، از زمان عثمان را قدری و پنج سالۀ دولت حقۀ پدرش را بین 35-40 با بیست ساله معاویه به دیدۀ خود دیده بود، و به دیدۀ تیزبین که لازمۀ نورس است، به بیرق های سی هزار و نود هزار مسلمین که در رکاب پدرش بود نگریسته بود و نهصد و پنجاه نفر اصحاب محمد صلی الله علیه و آله را که به منزلۀ پرچم حق به دور پدرش بودند نگریسته و به کشتۀ پدر بزرگوارش در جزر و مدّ طوفان انقلاب به دقت نظر کرده بود. همۀ این مناظر، تهییج آور و شورانگیز بوده و در حوزۀ مشاعرش آثار ثابته ای نهاده و مادرش نیز گهواره برادرهای کوچک خردسالش را به همین سخنان جنبانیده بود.

علی بن الحسین علیه السلام شهید بنابر آنکه تولدش در اوائل زمان عثمان بود و از جدش امیرالمؤمنین علیه السلام روایت می کند: از دورۀ عثمان یادهایی و از دورۀ جدش صلی الله علیه و آله احادیث به یاد دارد و در ایام معاویه از این منظره های تحول انگیز زیاد دیده و از اقدامات فتنه خیز جوانان آل امیه غافل نبود، احداث جوانان امیه شام را به جای مدینه مرکزیت دادند و همین که از جهت مرکزیت قوا فارغ شدند؛ به فکر افتادند که از جهت معنویت نیز مدینه را خالی کنند و حیات مدینه را پر از مجون(1) و مسخرگی کنند، از این رهگذر در صدد افتادند شهر پیغمبر صلی الله علیه و آله و انصار پیغمبر را از حیثیت بیاندازند.

شهر پیغمبر صلی الله علیه و آله و دو پایتخت دینی یعنی مکه و مدینه را خواستند از

ص:362


1- (1) مجون: بی شرمی، بی باکی.

صلاحیت مجدد برای عاصمه شدن آیین محمد صلی الله علیه و آله بیاندازند. دسته دسته از شعرا و آوازه خوان ها و مخنث ها(1) که از جملۀ آنها عمر بن ابی ربیعه و ابن عایشه و طویس و از جملۀ اشعب طماع بودند، به مدینه روانه کردند.

و دربارۀ انصار نظرهای سخت گرفتند؛ زیرا توده منتخبان و منتخبان اسلام، همان انصار بودند که مکانت و اعتبارشان نزد مسلمین فوق حدّ بود، شخصیت دینی بدریّین در آن روز، آنها را مشیر و مشار مطلق کرده بود، همه طبقات به رأی آنها اعتبار می دادند و آنها هم در آخر فهمیدند؛ یعنی «در زمان عثمان و احداث بنی امیه» فهمیدند که آنها انصار دین و انصار محمد صلی الله علیه و آله و بالحقیقه انصار بیت اویند و تمایل و میل خود را یکسره به قائم آل بیت متوجه کردند و همین که حوزۀ مدینه با آل علی علیه السلام بودند انتقال و برگشت خلافت به آل علی علیه السلام آسان می نمود.

بنابراین معاویه به دست یزید پسرش شعرا را به هجو انصار تحریک می کرد تا اخطل شاعر نصرانی را به معرفی شاعری از مسلمین که خود عذر خواست برای این مبارزه برانگیخت و گذشته از تیغ زبان، تیغ بسر بن ارطاط را در آنها به کار گذاشت، این مبارزه ها و تفاعل های حزبی در خاطر حساس هشیاران به خصوص مانند علی بن الحسین روحی فداه، اشتعال افروز بود. علی بن الحسین علیه السلام با نشاط، همت قسمت عمده ای را از این تاریخ پرشور به رأی العین دیده و سنجیده بود.

همه جوانان آل بیت علیهم السلام تاریخ اسلام را از بدو طلوع کوکب نوین، یا شنیده

ص:363


1- (1) مخنث: کنایه از مرد بدکار، مرد زن نما.

بودند یا دیده بودند، آنچه دیده بودند با چشمان تیزبینی بدان نگریسته بودند که خاطر، آثار آن را ثابت نگاهداشته بود و آنچه شنیده بودند با گوشی شنیده بودند که شیفته تاریخ جنگ است، یعنی جوانان نورس قضایای تاریخی اسلام و زد و خوردهای حق و باطل را با چشم تیزبین و گوش و هوش طفل نورس دریافته بودند. طبقۀ خردسالان از شنیدن گذشته ها و دیدن قسمتی «اگر چه اندک» از موجودی بیش از بیش به مآثر اسلام، تشویق می شدند. خلاصه آنکه: قرآن آن روز معلمشان و میدان حیات مجاهدان آن روز مشوقشان بود، علمی آمیخته به عمل، عقلی مزدوج با تحریک احساس در گریبانشان بود و در هر دو قسمت از دریای پرجوش «بحر وراء» مدد می گرفتند و از عظمت سالار و تکیه گاه بیت و از مدینۀ زخّار مایه می افزودند.

اهل بیت برای جهان بزرگتر

شنیده اید: در مدارس دنیای دیگر محصلان، نیم روز را به درس و تدریس و نیم دیگر را به اجرای اعمالی در بیرون می گذرانند و پس از دوران تحصیل از هر دو جهت تکمیل اند.

در آسمان مدینه آن روز، مکتب قرآن بهتر از این اسلوب و بیشتر از این عمل را با علم و علم را با حرکت آمیخته بود، انجمن تلاوت که به منزلۀ گرفتن رأی بود با محراب عبادت و میدان جنگ به هم پیوسته بود و مردان هر کدام در آغوش آن دگر بودند. آری، دین مانند فلسفه نیست که فکر عقل از تحریک احساس جدا باشد. نه، این تعلیم با آن تربیت به تناوب روح زندگان را دست به دست می داد، هر کدام رها می کرد به دست آن دیگر می سپرد.

ص:364

آنچه را از عالم بالا و از جهان آسمان به القا می گرفتند و به وسیلۀ تربیت و تخمیر درمی یافتند؛ با آنچه از طبیعت بشری و جهان با فکر روشن و هوش سرشار و نشاط اعصاب و بنیه مهیا داشتند به هم دست می داد و یک روح الهی بشری توانا در گریبان هر فرد از اهل بیت به تحریک بود و اتصالی که ما بین تعقل لاهوت آنها با اعمال نبردشان بود، بیش از اتصال ساعد با عضد بود، خدای آن روز خدایی بود که در میدان آمده بود تا بت ها را ازمیدان به درکند. تقوای آن روز به گذشت از جان بود نه به کناره گیری، این پیوند عجیب به چیزی نمی ماند جز به درخت زنده که نور آسمانی را با عصارۀ زمینی با قوۀ زندگی با هم یکی می کند، درختان برای تهیۀ شیره نباتی، یک قسم صالح کافی را از زمین می گیرند و برای نضج، آن را تا سطح داخل برگ های بی حد می برند، برگ مخزن دیگ های زنده ای است و برگ ها نیز از نور و هوا به وسیلۀ حرارت و امواج به یک قسم کافی می گیرند و در موقع طبخ عصاره، شیره نباتی با لطافت نور و ازت، ترکیب شیمیایی می یابد و از فواعل آسمانی که حرارت می دهند و شیره زمینی که انفعال می پذیرند و تفاعل و فعل و انفعال مستمر لطیفه ای به دست می آید که از دیگ برگ و مجاری آن برمی گردد و از دکمۀ بن برگ تقسیم می شود. نیم آن شکوفه رنگین و میوۀ تلخ و ترش و شیرین می شود و نیمی دیگر از لوله های تنۀ درخت فرود می آید و جزو بنیۀ درخت می شود تا درخت تنومند گردد.

الوان میوه ها و شکوفه ها و طعم گوناگون دانه ها و حبه ها، از آمیزش نور و هوا با شیرۀ نباتی و مواد خاکی است و در درخت های مخصوصی به جای میوه های شیرین و غیر شیرین روغن قابل افروزش تهیه می نماید که نور فروزان آن

ص:365

بالحقیقه همان پرتو اشعه است که از طریق برگ ها و دهن های برگ «فوّهات»(1) داخل در بنیۀ درخت می شود و پس از دفن در مادۀ عصاره، او را پخته می کند و از برای اشتعال ثانوی خود و بیرون جستن شعاع خود او را هم آماده می کند و هنگامی که شاخۀ زیتون روغن لطیفی می دهد و به وسیلۀ آتش مشتعل می شود، همان نور مجدداً بیرون می جهد.

شاید انوار خورشید در معادن دیگر نیز که قابل فروزش هستند همین کار را می کند، تمام معادن و فلزات در حال احتراق، شعلۀ مخصوص به رنگ مخصوص دارند. برای پرتو انوار آفتاب در معدن ذغال سنگ و در هیزم های جنگل که می فروزند همین تنزل و صعود و نزول در کار است.

خلاصه آنکه: نور از آسمان است، ماهیت آن را ذرّات شعاعی بدانیم یا تموج اثیر(2) - بالاخره یا فائض از آسمان است یا به تحریک و تابش و واتاب آسمان است، انسان که در ابتداء برزخ بین مکان و لامکان است. بر روان او هر چه انوار تربیت از بالا فرود آید و در هوش سرشار او دفن شود، در خاتمه همان را بیرون می دهد. انسان و جهان یکسانند، گیتی بزرگ را نیز علمی شگرف و آلهی مبدأ و مایۀ پیش از بروز است. همان علم ایزدی و شعاع نور عقل فعال در آن نهان است و نهاده است، از آن مبتدا مبدأ گرفته، جهان هم همچون انسان باید خود آنچه در ابتدا در مایۀ آب و گل نهفته دارد در مختتم از خود بروز دهد. بسائط خود را به

ص:366


1- (1) فوّهات: نام گیاهی است، روناس.
2- (2) تموّج اثیر: موج دار شدن اجرامی سماوی از افلاک و غیر آن.

ترکیب وادارد، تا از مشرق ترکیب حیات را و از مشرق حیوان در خاتمه فکر و عقل برتابد.

واضح است: اگر کاری از پایۀ فکر شروع شده باشد، غایت فکری عقلائی دارد و اگر از روی هوس و خیال برانگیخته شده باشد پایان هوسناک و غایت خیالی دارد.

مدرسۀ ریاضی مهندس بیرون می هد و مدرسۀ جنگ نظامی، تعلیمات راهزنان قتل و غارت و تاراج، و اسلوب بازرگانی بازار سلیقه کسب و کار می دهد. انسان همان است که تربیت او را می سازد، تربیت مشوش، فکر را بی نظم بار می آورد و تربیت فائق تفوق می دهد، هر فردی بیش از آنچه به طبیعت وابسته است به تربیت بستگی دارد.

در خیاطخانه ها تنها تنومندی در شغل های خیاطی هستند یعنی با هیکل قوی، بیش از حامل سوزن و نخی نیستند و به عکس لاغر اندام هایی زیادند که مرد مبارزه و زد و خوردند.

بنابراین: بزرگی اهل بیت علیهم السلام به همان مقداری است که تربیت آنها را آماده کرده بود. تربیت محمدی صلی الله علیه و آله آنها را برای جهانی مهیا می کرد و تفوق می داد. مبادی تکوین آنها گواه است که تفوق بر جهان داشته اند، گذشته از آنکه قدرت عمل و قوت اقدامات آنها عظمت بی پایانی را نشان می دهد با عدد هفده نفری یک جبهه، هفتاد و دو تن برابر هجوم قوای مهیبی تشکیل دادند و هیچ عقب نرفتند و حتی یک قدم هم شکست برنداشتند؛ اینگونه قوا منبع تغییر عالم است. مجتمع بشری را که جهان جهان توده ها در آن هست تغییر می دهد، یعنی اصلاح جهان

ص:367

در عهدۀ نیروی او است، برای تغییر اصلاحی، همه توده ها به حد کفایت اندوخته در اینجاست. مجتمع اسلام را یک هسته مرکزی هست و بوده که القای مبادی این آیین قوی از آن مرکز می شده، عادات عرب و مبادی دیگر امم با آن مبارزه می کردند، ولی پی از تفاعل مغلوب آن شده و کار واگذار به فعالیت آن می بود، آن هستۀ مرکزی وسط، خانوادۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، ممالک اسلامی در شرق و غرب با امپراطوری های وسیع آن از اندلس گرفته تا چنین نور مبادی را از مملکت حجاز گرفت و آنچه از آن موطن وحی گرفت. بالحقیقه از یک خانواده در آن محیط یعنی در محیط مکه و مدینه گرفت، پس آن خاندان به حقیقت هستۀ مرکزی این ممالک بود. همیشه عنایت الهی کلی را از جزئی شروع می کند و کل را از جزء و مجتمع را از فرد، نهایت امر آنکه: فردی که مجتمع بزرگ را از آن و به آن می سازد تفوق بر فردها و جماعات دارد، پس اعتبار به آن فرد است و مبدأ و غایت هم فرد است، نه کلی ما می بینیم، شیوع و انتشار کمال از این خاندان شد نه از مدارس فلسفی و نه هم از طبیعت کلی؛ هر چند فیلسوف بگوید: غرض طبیعت کلی و نوع است، نه جزئی و فرد؛ زیرا خروج از قوه به فعل فی جانبی العلم و العمل، و همچنین: «الفلسفه هی التشبه بالاله فی الاحاطه بالمعلومات و التنزه عن الجسمانیات» جز مفاهیم نیست و تحقق آن در طبیعت از این فرد شد پس اعتبار وجود نوع و کمالات نوع به این فرد است که مبدأ تحقق کمال مطلوب و انتشار آن به سایر افراد است گویی رب النوع است، هم مبدأ نوع است و هم منتشر در نوع و هم نقطه کمال و هدف نوع.

دول اسلامی از سامانیه ماوراء النهر و مروانیۀ اندلس و زیاریۀ گرگان و

ص:368

حمدانیۀ بین النهرین و حلب و بویهیه عراق و فارس و مازندران و غزنویه افغانستان و هند و فاطمیۀ مصر و سایر دول بزرگتر مانند امپراطوری سلجوقی ترک و عثمانیه و صفویه، در حقیقت در پیرامون یک دولت عربی تشکیل یافت و آن دولت عربی در پیرامون یک شهر مدینه و آن شهر مدینه در پیرامون یک خانواده یعنی اهل بیت علم حیات و قوۀ اجتماع و رابطۀ وحدت را از آن منبع گرفتند، این بیت اسلام که خدا حب آن را بر جهانیان واجب کرد، برای جهان بزرگتری خلق شده بود و برای اینکه جهان را بزرگتر از آن کند که هست، آن را مهیمن بر جهان کرده، محیط و متصرف نمود.

در پرتو عصمت

اهل بیت را خدا می خواست واحد نخستین خاندان های انبوهی باشد که از ساختن آنها روی زمین معمور و رمزی از عمران گردد و در سایۀ عصمت آن طهارت حیات به همۀ مجتمع و خون سالم به همۀ ابدان بدهد و مادامی که پیوستگی بین عصمت و قدس آن هستۀ مرکزی با خانواده های امم محیط بر آن محرز بوده باشد، از خون سالم و طهارت و حیات گناهکاری وجود نداشته و جنایتکاری نباشد که به زندان برود، حتی سقطی برای هیچ جنینی پیش نیاید؛ چه که به واسطۀ نبودن خون سالم و نداشتن طهارت حیات است که زندان ها پر است و بیمارستان ها مشغول است، محکمه ها و دادگاه ها پر از غوغا است، رواج این بازارها از اثر خیانت و جنایت و به واسطۀ نبودن طهارت حیات مجتمع است. غالب عمرهای کوتاه، غالب قبرستان های جوانمرگ شده های فحشا، غالب سقطها از اثر نداشتن خون سالم است، صاحب نظری در گورستانی گفت: این چهل هزار

ص:369

قبر را، اشاره به گورها کرد، بازرسی کنید. سن بانوان بیست و دو سال است تا بیست و سه سال، تمام اینها واحدهائی هستندکه اگر سلامت خون داشتند و به سلامت تا آخر عمر طبیعی می زیستند خانوارهائی تشکیل می دادند و کمکی به کثرت جمعیت این مملکت لاغر اندام می شد و تقویتی از بازوی این ملت ضعیف می گردید.

این مملکت در روزگاری که دول و مردم به کثرت نفوس ودر صدد تکثیر شماره اند، این جمعیت را از دست داده و به زیر خاک پنهان کرده و با دفن اینها که ماده وجود افرادند به حقیقت هزاران برابر این جمعیت را به گور کرده و چهل هزار برابر چرخ زندگانی موالید باقی مانده را فلج یا کند کرده که رسیدگی به جزئیات آن میسور نیست.

آری، بیمارستان ها پر از وا افتادگان و جاماندگان این قافله است که خون سالم در بدن کس نگذاشته اند، از بیمارها اندکی به امراض موسمی و انتقال فصول مبتلا باشند، باقی به واسطه نبودن طهارت حیات و اعتیادهای مضر، اعضای معطل، اعضای بیکاره، اعضای مختل جامعه، برابر اصحاء و تندرست ها است، از عقب افتادن آنها چقدر چرخ ها از کار می افتد و افتاده است؟!! تنها از اثر اختلال فکری و انحراف جنون آمیز، چقدر خون ها ریخته می شود، زخم کاری ها می شود، محبس ها پر می شود و زندانی و زندانبان و زندان ساز از کارهای رشید و پیشرفت باز می مانند. (خدا دانا است)

گذشته از دیوانگان سیاسی که مدیر جهانند و نام دیوانگی به آنها نمی نهند، ولی انحراف فکری آنها باعث زحمت جهانی است و عرصه های خونین جنگ ها

ص:370

را پر کرده، جنگ های صلیبی از غرب و ویرانی طوفان مغول و تاتار از شرق و تلفات آنها جهان اسلام را عقب راند. قدر طهارت حیات را موقعی می دانستیم که به عدد آنچه را در مریض خانه ها خوابیده اند با کارگران و خدمتگزاران آنان و آنچه در محبس ها افتاده اند با کارگزاران زندان و کار فرمایان آن اصحا و صلحا داشتیم، تا به واسطۀ سلامت خون و طهارت حیات از جمعیت از کار مانده می کاستیم و بر جمعیت کارمند نافع می افزودیم و عرصه فلات پر از فلاح می شد و به کار گشائی و فلاح می رفت و به جای حبس و بستن دست خیانتکاران که به ناچار دست جمعیت بیشتری را بدون نام زندانی بسته اند دست همه باز می شد و به واسطۀ تکثیر نفوس، دست همه قوی شده و به جای عدۀ غیر موجود که چهره به خاک نهفته اند و یا نقاب از چهرۀ وجود برنداشته و به دنیا نیامده اند و پیش از تولد سقط شده، یا با مادرها و پدرها به گور رفته اند، موجودی آنها بود، پس صحنۀ وسیع فلات های کم جمعیت و بیابان های بایر، همه پر از سکنه و جنبنده بود و عواید برداشت از زمین بیشتر و بهره برداری از آب و خاک به حدّ کافی «اگر چنین شده بود» طهارت حیات را با آثار و برکاتش دیده بودیم، آن روز و فقط همان روز قیمت سلامت خون معلوم می شد، این ضررها که ما از فقد طهارت و از نداشتن خون سالم داریم غیر محسوس است و در حساب ما نمی آید؛ زیرا برای حساب کردن عدمیات یعنی آنچه نداریم و ندیده ایم حس تنبه هم نداریم، به سرپرستی یک عده معصوم و وجودهای فعال که نظر به ایجاد خون سالم داشتند و طهارت حیات از سرپرستی آنها تأمین می شد، تمام این چرخ های افتاده به کار می افتاد و تمام این خفتگان برمی خاستند و تمام این مردگان زنده

ص:371

می شدند و صد برابر همه شان از معدومان جزو موجودان بودند که اینک همه با حقوقشان و حظوظشان به وادی عدم رفته اند. طیب ولادت و حسن تربیت را به عالم بده، همه چیز داده ای و این دو را برگیر، همه چیز را گرفته ای.

از مبدأ

هر گاه برای ایجاد خون سالم در عموم و طهارت حیات در جامعه، راهی باشد هر آینه شروع آن از مبادی تکوین مجتمع خواهد بود و از مبدأ تأمین می شود، قبل از مبادی از مبدأ اول و خانوادۀ اول که واحد نخستین پیکر مجتمع است شروع می شود. باید طهارت حیات آنها کاملاً در نظر گرفته شده باشد و آلودگی هائی که سلامت خون را تهدید می کند از آنها برکنار باشد و کاملاً در این دو جهت مسلم باشند.

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)

ترجمه: ارادۀ ازلی تعلق دارد به آنکه، آنچه سلامت خون را تهدید می کند از شما برکنار، او خواسته شما را کاملاً تطهیر نماید.

و در پرتو عصمت آنها تمام پیکر مجتمع، دارای خون سالم و دارای طهارت حیات شوند، تلف شده های آنها موجود باشند و موجودان آنها کاملتر از این باشد که هست! معتقدیم گذشته از معدومان، موجودان حاضر نیز تقریباً مانند آفت زده هستند، آنچه به آفت از کمالات بالفعل آنها سلب شده در حساب نمی آورند؛ زیرا چنانکه گفتیم: برای عدمیات حس تنبه در وجود ما نیست و به طور تخمینی

ص:372


1- (1) احزاب (33):33.

هر فرد موجودی نیم خود را فاقد است. اگر مفقودان در مفقودی های بشر به پشت گرمی موجودان بودند، هر فردی به رشد دو برابر آنچه اکنون هست می بود و اگر خلائق به جای این وضع حاضر به سرپرستی وجودهای متفوق آل عصمت علیهم السلام، آن وضع طبیعی را به خود دیده بودند چندین برابر نفوسشان بزرگتر و اسباب رقای آنها آماده تر و وسایل علمی آنها فراهم تر بود، پس رجال روحانیان صد برابر بیشتر از این بودند که هستند و رجال سیاست صد چندان بزرگتر.

واضح است: به همان قدری که در حملۀ مغول، مدارک علمی از دست رفته، به روشنائی فکری دانشمندان لطمه وارد شده است. اگر به جای نهج البلاغه تمام مدارک آن در خزانۀ کتب موجود بود، روشنائی فکری هداه و دعاه بیش از این بود که اکنون هست و همچنین کوچه های بیشتری به شهر علم باز داشتند، واضح است ظفرمندی برای رجال سیاست به نشاط فکری آنها می افزاید، هر چه موجبات ظفرمندی از دست رفته، از نشاط رجال کاسته شده، فقد موجبات ظفرمندی از هر قبیل باشد چه فقد بازوی قوی که کثرت نفوس را و چه فقر اقتصادی که قدرت را محدود کرده و چه فقر اعتقادی که رشادت و فداکاری را از بین برده، هر کدام جداگانه یک رکن از نشاط را فروهشته اند، به نتیجه رشد هر یک از افراد این دو طبقه به نیم قدر مقدر آن بیش نیست. و از طبقات دیگر به نسبت بیشتر؛ زیرا نقص هر یک از این دو طبقه هر چه اندک باشد تأثیرش در طبقات زیر دست به مراتب پیش است و گذشته از این نقصی که از اثر مفقودان و فقد آنها در جامعه هست، نقصی دیگر نیز از اثر تیرگی روابط بین حاضران در

ص:373

پیش است، چنان که سوء دول ترک سلجوقی با نصارا بلای جنگ های صلیب را به مشرق کشاند و سوء سلوک آنها با بلاد اسلامی در رجال اسلامی تنفر آورد. سوء رفتار آن روز فاصلۀ بین شرق و غرب امروز را ایجاد کرد و درّه هولناکی در بین پدید آورد، حسن تفاهم و حسن تعاون به کلی از بین رفت و با یکدیگر خون آشام شدند.

با آنکه اگر دول سلجوقی به جای عصبانی کردن غرب دیوانه، به طهارت حیات و حسن نظر به رعایا و حسن سلوک با کلیسای نصارا روش نبوت را تعقیب کرده بودند و همچنین اگر عرب فاتح با رحمت نبوت به کشورگیری پرداخته بود، تجزیۀ عرب و فنای آنها به دست ملل مغلوبه رخ نمی داد، آنها از ملل مغلوبه عضو مساعد می ساختند و ملل مغلوبه نیز عضد مساعد آنها بودند و در نتیجۀ حسن مساعدت، بهره ها از آثار اجتماع با یکدیگر می بردند و اجتماع همگانی همه آنها در رشد هر یک تن فرد تأثیر داشت و از آن یک تن هم در رشد همۀ مجتمع و اکنون به قدری که یک تن از آثار آن اجتماع بی بهره است و همانقدر که مجتمع فاقد معاونت چند عدد از افرادی است که حسن نظر و حسن تفاهم و حسن مساعدت با آن ندارند، اجتماع و افراد فاقد اثر نیک یکدیگرند. حتماً اجتماع بشر به همدستی در مقدار رشد یک تن و از آن یک تن در رشد همه مجتمع تأثیری کافی دارد. هر فرد هر قدر بی بهره از آثار اجتماع با دیگران است و دیگران بی بهره از اجتماع با اویند، هر دو آن ناقصند پس استنسر(1) غرب و

ص:374


1- (1) استنسر: قدرتمندان، اهل تفکر و اندیشه.

سید جمال شرق هر دو ناقص اند. کمال منتظر هر کدام را نباید به مقدار تبرزّات خود او فقط تقدیر نمود، باید به مقدار ارتفاع حاصل ضرب هر یک در دیگری انگاره گرفت، مقدار سعادت آن فرض را که دو درخت پیوند می شد نمی توان اندازه گرفت. همین قدر سربسته اگر آمیختگی با الفت در دو محیط بود و کمالات اسلام زودتر به غرب می رفت و قرون وسطی را از تاریکی و لجاج و کینه ورزی می رهانید و محیط عظیم مختلط از شرق و غرب به تربیت رجال می کوشید و استنسر غرب و ابن سینای اسلامی و سید جمال شرق، محیط او سعی برای عظمت نفسی و نبوغ داشتند، نبوغ آنها سرشارتر و عقل و فکر آنها پخته تر از این بود. دست کم از اجتماع و تعاون یکی با دیگری هر کدام خود او بود با دیگری که در یک پیراهن آمده بودند.

و مردم نیز چندین برابر دست های کنونی دست هایی با آنها متحد بود و حسن مساعدت اروپا جایگیر جنگ های صلیبی برای ما بود و تخاصمی به میراث بین شرق و غرب نمی ماند، عقل غربی به حسن تفاهم با شرقی پیوند می شد (حتماً میوۀ پیوندی درشت تر است) و معنویت کامل شرقی به نفوس غربی راه داشت (نور و واتاب به هم می پیوست) و وسیلۀ رشدی از تربیت شرقی و وسایل مادی غربی دست به هم می داد، مردان جهان قامتشان بلندتر، و همتشان ارفع از این، آرزوی آنها پخته تر و نفوس آنها بزرگتر از این بود و چیزهائی می دیدند که اکنون نمی بینند، اکنون به قدری که از اجتماع کاسته و به تفرقه زور آورده اند کوتاه و ناقص اند. هر کدام دیدنی ها را به همان محدود می کند که با دیدگان کنونی می بیند، انسان آنچنان که می بینید همان چنان فکر می کند و برای آنچه ندیده

ص:375

حس نبه ندارد. گمان او از سرچشمه موجودی فقط و فقط آب می خورد، پس مقدار نقصی که در علو همت نفوس هست نمی بیند و بالطبع مقدار نقصی که در همم و در خرد و در معیشت هست تأثیر وزن آن محسوس نیست و طبعاً به علل آن نیز کمتر متوجه است. برای بنیان ناداشته و صحت نداشته و نشاط ناداشته، آرزوهای ناداشته خود را هم نمی تواند بفهمد. گذشته از آنکه برای آرزوهای موجودی هم به قدری که حسن ظن دیگران را فاقد است مزاحم دارد.

بگذریم از تباغض شرق و غرب، فقط تجزیه دول اسلامی را بنگریم و از آن هم بگذریم، فقط به تجزیه دولت و ملت واحد در عصر حاضر رسیدگی کنیم.

اگر دولتی همچنان که مرکز قدرت است محطّ ارادت رعیت نیز بود و از وجود لیاقت خود مجمع واحدی تشکیل می داد که مردم دولت را همچنان که مرکز نیرو و قوت می دانند ممثل آمال و عقیدۀ خود نیز می دانستند و هیئت دولت خود را مجاری خیرات عمومی خویش تشخیص می دادند و اطمینان کامل داشتند که اموالی که به دولت می پردازند صرف در مصالح عمومی خود آنها می شود و در اثر آن، قوۀ دولت صرف در راه اخضاع آنها نمی شد، یعنی خود به خود خاضع بودند و در اثر ایمان و عقیدت، دزدی را نسبت به او و در کار او بر خود حرام می دانستند. دولت کافی تر از این بود و بهتر به سرپرستی افراد توانا بود و بهتر هم به کار می پرداخت، افراد در تحت تأثیر عمران اجتماعی رشیدتر می بودند، وجوهی را که اکنون از پرداخت آن نیمی می گریزند به آن می پرداختند و گذشته از اموال، دولت دارای نفوسی می شد که تأثیر آنها کمتر از خزانه نبود و نیست، یعنی دو دسته نفوس کبیره به یاری خود داشت.

ص:376

1 - یک دسته نفوس پاک صالح علمای آیین و همراهان آنها، همراهانی که به آیین کاملاً سرفرود آورده اند.

2 - دستۀ دیگر نفوس کبیرۀ ژنیهای عبقری که موهبت های فطری آنها زیاد است و محیط کافی برای تربیت آنها کم است، در اثر آن خودکام برمی آیند و سر خود به دنبال فکر می روند، گاهی از کوچۀ دین سازی سر درمی آورند و موجی مزاحم امواج پدید می آورند، به جای خدمت و برکت زیان ها و صدمه ها وارد می آورند.

اگر این دو دسته با دولت توافق داشتند؛ هر فردی با رشد بیشتری به جامعه خدمت می کرد و خود او هم از جامعۀ بزرگتری استفاده می نمود. علل و امراض، بی فکری و بی عقیدتی در آن جامعه کمتر بود، طبعاً مردم تندرست تر از این بودند که هستند و عالم تر از اینکه این ساعت هستند. هر یک از دولت و ملت قوی تر و رشیدتر بود و نفوسشان از آرامش کاملتری بهره مندتر، اما امروز که تفکیک این دو قوه شده و دولت و مرکز قدرت را مردم متحد به آمال ایمان و عقیده خود نمی دانند، افراد خود را از دل تسلیم نفوذ و قدرت بی معنویت نمی کنند. (و حائزان قدرت هم نمی خواهند یا نمی توانند به شایستگی کامل خود را بیارایند که افراد به آنها دل بدهند.)

در اثر این مقدمات مردم تا بتوانند خیرات عمومی خود و اموال خود را در مجاری دیگر روانه می دارند و تا بتوانند از دادن کمک به دولت به نام مالیات خودداری و سرپیچی می کنند و به خود حق می دهند که از دادن کوتاهی کنند و از فرآورده آن دزدی کنند؛ زیرا گیرنده را ممثل آمال خود و عموم نمی دانند و

ص:377

حقاً هم نیست.

در این حال عدۀ دیگری را برابر اینها، دولت برای تسخیر اینها به کار می طلبد و آنان ارکان دولت می شوند، در مقابل، آنان به علمای آیین که مجمع ایمان و عقیدت خلق اند سر فرود نمی آورند و به نتیجه دل مردم یکجا و دست آنها جای دیگر است. در اثر آن مردم به طور عموم آن دو مرکز که مرجع خلق اند، به طور خصوص ضعیف و ناتوان خواهند بود؛ زیرا یکی دل ها را به همراه دارد اما بی دست و دیگری دست ها را با خود دارد اما بی دل. در این صورت وسایل رشد اشخاص ضمان ندارد، ولگردهای جامعه بیش از تربیت شده ها خواهند بود و چنان که ولگردها که تسلیم به تربیت نمی شوند مصرف صحیح ندارند. تربیت شده ها هم چون بازویی مساعد با فکر ندارند و فکرشان اجرا ندارد، مصرف صحیح ندارند.

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

گذشته از اینها، نفوس ژنی عبقری را نه علمای آیین می توانند تحت تربیت درآرند؛ زیرا در وسایل ضعیف هستند و نه اوضاع دولت آنها را قانع می کند که خود و مقدرات خود را تسلیم رجال حاضر کنند و آنان نیز چون موهبت خدادادشان زیاد است، به خودسری می روند و مربی کامل نمی یابند یا قانع به آن نمی شوند. از صغار علما نیز آن قدر معنویت و بلندی همت نمی بینند که خود را به اقناع وادارند و فکر خود را زیر بال آنها درآورند. به ناچار نفوس عبقری که بذر درشت یا بگو میوۀ درشتی اند بر درخت، از درخت می افتند و گندیده و فاسد شده، دنبال کار خود و کام خود و فکر خود می روند و گاهی از کوچه دین سازی

ص:378

سر درمی آورند و گذشته از اینها صغار فلاسفه نیز ولی کامل بالای سر ندارند که توانا باشد، فکر آنها را با عمل توأم کند، آنها نیز به فکر بی عملی خود سرخوش می شوند و از شرکت در اعمال مجامع اسلامی برکنار می روند و با نظر تحقیر به هیئت متعبدان می نگرند و در مقابل آنها صغار علمای آیین نیز برای تظاهر به تمحض در آیین اطلاعات علمی خود را تکمیل نمی کنند و مجبور می شوند مانند کشیش ها با گالیله حکیم، فکر را حرام معرفی کرده و با دیدۀ تباغض به علوم فکری و جمعیت اهل نظر نگاه کنند و از این نظر هر دو رو به مضاده می روند. فکر با عمل نیست و عمل هم با فکر نه؛ و هر دو ضعیف و لاغر خواهند بود، اهل فکر حتی در فکر هم لاغرند و در اجتماعیات از حسن نظر خلق و شرکت و مساعدت در عمل به کلی بی بهره اند، چنانکه اهل تعبد (مانند اخباریین اصحاب احمد بن حنبل) و متعبدهای محض حتی در عمل نیز لاغرند. آری، در عمل خود؛ هم چنانکه از علوم فکری و اسلحۀ علوم به کلی بی بهره اند.

نقصان در همگی

و بالاخره همگی نارشیدند و نفوس همگی نارس است و نقصان نفوس آنها نه تنها به قدری است که به واسطۀ تنافر و تباغض رو به انحطاط رفته و وسایل را از دست داده اند؛ زیرا رشد همدستی و همدردی را هم از دست داده اند که تباغض همچنانکه فاقد رشد مقدر است، موجب انحطاط غیرمنتظره هم هست، از استقامت می کاهد و عوارض سوئی بر عوارض می افزاید، پس نفوس عموماً به قدر فقد حسن مساعدت و نتایج حسنۀ آن و به قدر تباغض و تبعات آن ضرب در هم از رشد خود بازمانده اند و چون وسایل تکمیل ناقص بوده، عموماً ناقص اند و چون

ص:379

کامل و جامع را آنچنان که قرآن نشانی می دهد: رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ (1)حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ (2)

در سایۀ طوبی مفروض نه دیده اند، دولت الهی اهل بیت را عملی ندیده اند، به مقیاس نقص و کمال برنخورده اند، از نقصان خود غافل اند و نقصان افراد دیگر را مؤثر در نقصان خود نمی بینند، تصور نمی کنند که هر گاه افراد دیگر درست و کامل بودند خودشان نیز بزرگتر از این بودند که هستند و فاصلۀ اینگونه مدینۀ منحطه را با مدینۀ فاضله در نمی یابند و نمی توانند دریابند، نمی توانند درک کنند که هر چه مربی بهتر می بود مقدار بلندی و رشد آنها بیشتر بود. نفوس عظیمه ای را از عبقری ها که از دست داده اند، استعداد بی پایان آنها تلف و ضایعات گران بهایی به واسطۀ نداشتن مربی کافی متحمل شده اند (گلابی های درشتی بر درخت ناتوان و شاخۀ ضعیف بوده، از درخت بی قوت افتاده) این طبقه از نفوس مربی کامل تر و ظروف تربیت کافی تر نداشته اند که آنها را اقناع کنند.

مجتمع حاضر ما، اگر به جای همۀ این فقدها، اسباب وجود و وجدان و رشد را جمع داشت و در سه مرحله مقدرات او صورت عمل به خود گرفته بود:

1 - نخست: رشدهای مفروض و مقدری که در قوه و امکان و استطاعت افراد حاضر بوده و از حدّ امکان بیرون نیامده.

2 - دوم: نفوس کبیره ای را واجد بود که به واسطۀ عدم تناسب ظرف با

ص:380


1- (1) نور (24):37.
2- (2) حجرات (49):7.

استعداد از عهدۀ تربیت آنها برنیامده و آنها رو به خلاف می روند.

3 - سوم: فیض اسلام منبسط شده به اصقاع بلاد منتشر شده بود که وحدت عظیم و محیط اوسع تشکیل شده بود.

آن روز هر فرد زنده جداگانه و جهان جداگانه داشت و جهان جمله جهان دیگری بود و گذشته از این جهات، اگر مجتمع سلامت خون و طهارت حیات داشت و تمام اشخاصی که از دست داده برای او موجود بود و اشخاص زندانی محبوس از زندان ها بیرون می آمدند و بیمارهای مریض خانه ها تندرست بودند و هر دو گانه از افراد صالح نافع می بودند و تکثیر نفوس با فعالیت صحیح به هم دست می داد، عرصۀ زمین صحنۀ حیات بود و مادۀ عقول هر چه نهفته داشت بیرون می ریخت و مادۀ وجود هم هر چه داشت در دسترس می گذاشت.

جهان آن روز آرزویی را زمین نمی گذاشت، بلکه آرزوهای دیگری می داد که ما اکنون آن را تصور نمی کنیم، ما نمی دانیم اگر بر سر قلۀ فضیلت بر می شدیم چه آرزوی نوینی داشتیم، ما آنچه نداریم وسیلۀ انتباه به آن را نیز نداریم.

بیت المعمور

آن بیت معموری که باید مجتمع بشری، محاذی بیت معمور عالم وجود تشکیل می داد همین بود و خدای آفریدگار واحد، اول این بیت معمور را به وجود اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله به جامعه اعطا کرد، ولی البته واحد اول هر کائن و هر بنیه بسی مختصر است ولی چون زنده است و فعال، مختصر آن مختصر نیست...

از ما می پرسند که آیا اهل بیت علیهم السلام می توانستند این مقدرات را به جهان اعطا کنند؟ ما می گوییم: آری، اسلام در آغاز یک خانواده بود، به اندک مدتی یک

ص:381

مدینه شد و به مدتی بعد یک جزیره العرب شد و پس از اندکی خلافت جهانی شد و بعد از اندکی فاصله چندین خلاف شد که هر کدام امپراطوری تشکیل داد و قبایل و نژادهایی را جزو خود کرد که عرب در میان آن اندک و بالنسبه به قبایل ترک و دیلم و فرس و روم و قبط و قوم و چرکس و هندوس و بربر و ترکمن، دولت عرب حلقه ای بود در وسط و آنچه از آغاز تا انجام عربی محض بود، به نام وابستگی به پیامبر صلی الله علیه و آله از جنبۀ قرشیت بر جهان تحکم می کرد و بر خاندان پیامبر در داخل هر گونه فشار وارد می آورد، اما در برابر امم دیگر به نام عربیت مفتخر بود و در مقام عرب به نام قریش نیروی اسلام را در دست داشت تا هنگامی که امم و به خصوص فرس بر او خشمگین شدند و بنی عباس زمام امور را به دست گرفتند. آنان مستقیماً به نام آل محمد صلی الله علیه و آله بر نیروی جهانگیر اسلامی فرمانروایی می کردند، پس نیرویی که نفوذ آن به نام خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله به جهان شرق و غرب کشیده شد، هرگاه زمام آن به حقیقت با رجال حقیقی آن خاندان محبوب بود، صلاحیت را هم بسان نفوذ نیرو به جهان پخش می کرد، ولی چنین نشد، توده ها از آغاز تسلیم قوۀ خلافت می شدند، ولی بعد به واسطۀ کجروی اموی و ناروایی خلافت عباسی و تخطی آنها از آمال مردم سرباز می زدند.

ما نیکو می دانیم: برای توضیح سعه و نفوذ حکومت اسلامی، ملوک و ممالک اسلامی را در جدولی ذکر کنیم؛ زیرا به واسطۀ فهم سعۀ قطر و شعاع دایرۀ زورمندی، نیروی نفوذ به دست می آید و سپس معلوم می شود که به واسطۀ عدم صلاحیت حوزۀ خلافت، بلاد از دست می رفت.

ص:382

جدول دول اسلامی از آغاز ظهور اسلام تا کنون

ص:383

ص:384

ص:385

ص:386

عرب به طور کلی به تمام، به مثابه هسته مرکزی (پروتوپلاسما) شد، او به جهان می گفت: آنچه را بیت محمد صلی الله علیه و آله به او می گفت یا گفته بود در جهات

ص:387

جهان اسلام آنقدر جمعیت انبوه بود که برای رساندن صدا به آنها، عرب به تمام و یکجا بلندگوی محمد صلی الله علیه و آله شده بود و در درجه دوم پیغمبر و به مثابۀ پیامبر ثانی یا دست و پای محمد یا بگو نبوتی بود در مظهر اعظم خود؛ و باز صدای عرب به اطراف این جهان وسیع نمی رسید؛ لذا محدثانی از خود آن قبایل برانگیخت، بخاری را از سمرقند و بخارا و کلینی و ابوالفتوح رازی را از ری و همچنین از اندلس و آفریقا و جزیره، رجالی را برانگیخت که صدا را از عرب بگیرند و به دیگران و دوردستان برسانند، پس نیروی نفوذ و استحالۀ اسلام فوق العاده بود و اگر با نیروی توانای مبدئی خود عصمت نیز همراه داشت از عهدۀ همۀ آن تمنیات ما برمی آید؛ زیرا در پرتو عصمت مبدأ و طهارت حیات دو چیز می شد که همه چیز در این دو چیز می بود، برای همه کارگزاران و کارفرمایان طهارت حیات موجود می شد و برای مولدات و والدات سلامت خون تأمین می گشت، مدینه جز مجموع خانوارها نیست و تشکیل آن از واحد واحدها است، واحد نخستین آن صورت مصغری است از کل آن؛ باید معنویات آن در کل ساری باشد و کل از عناصر آن واحد اول تشکیل شود، این بیت پس از موفقیت به تأسیس مجتمع عظیم که هیکلی بزرگ خواهد شد. آثار عصمت عموم آن جهان مولد از همان واحد است که به منزله قطره و نطفۀ تکوین و هسته (پروتوپلاسما) حیاتی است یعنی در او بالذات و در باقی بالعرض خواهد بود مانند حیات هر زنده نسبت به اعضای آن که حیات اطراف تابع حیات مرکز است.

عصمت امام که بالحقیقه، آن نیّر بالذات و شخص الهی است به اشعۀ خود عصمتی در همگی می آورد، همۀ آنها که زیر سایۀ او هستند در جلباب عصمت

ص:388

هستند، با این فرق که از خود او بالذات و به تقاضای ذات، ولی از دیگران به پرتو او است، او را نیّر بالذات و بسان مرکز نور و کرۀ نیر فرض کنید و دیگران را تا در مجاورت او هستند به منزلۀ روز کرۀ دیگری که نور از خورشید می گیرد.

و بالحقیقه: مجاورت انسان کامل را از این رو بزرگترین سعادت باید دانست «اگر دستاویز واقع نمی شد و آن را وسیلۀ سوء استفاده نمی کرد و صورت های تصنعی برای خود پیشوا و وظایف تکلفی برای مسترشدان نمی داشت.»

به هر حال من به شیره جان معتقدم که مجتمع اسلامی، هر چند محیط دائره اش وسیع باشد، مادامی که در تمام اقطار دائرۀ شعاع ارتباط آن با بیت نخستین یا واحد نخستین «شخص امام» محفوظ باشد، تمام در عصمت است. خدا خاندان پیامبر را به جهان داد که عالم معصوم باشد وگر نتوانست اقلا واجد فردهای عصمت باشد و اگر آن هم نشد دست کم دارای خون سالم و طهارت حیات بوده، به وسیلۀ این دو، موجودیش بیش از معدومیش شود، یعنی در موجودیش عدم رخنه نکند، والدات و موالیدش به سقط جنین موجودی را معدوم نکنند، و به قدر مقدر و مقدور موالید صحیح داده، اکثر از حیث کمیت را با اصح از حیث کیفیت بیرون بدهد. این کمیت و آن کیفیت جز با خون سالم در بدن و طهارت حیات در نفس به دست نمی آید و وجود این دو موهبت در مجتمع به سایبانی عصمت اولیا تأمین می شود، نهایت هر چه به او نزدیکتر باشند این دو موهبت در آنها متوافر و فزون خواهد بود و هر چه دورتر افتد و روابط آن با مبدأ عصمت ضعیف تر افتد، این دو موهبت ضعیف تر خواهد بود ولی هر چه باشد

ص:389

از حد عدالت بیرون نمی رود. معنی حکومت عدالت این است و از این نظر اهل بیت جملگی تا در مجاورت امام هستند و اتصال عضوی مانند اعضای یک تن به رئیس آن خانواده و ثمال(1) آل علی علیه السلام داشته باشند، مغمور در نور عصمتند (هر چند این عصمت از تابش شعاع خودشان نیست) بلکه خاندان دیگران نیز همین که عضو آن خاندان شوند و به علم و عمل و به نقشه و تشکیلات به آنها بپیوندند، در پرتو شعاع عصمت قرار می گیرند، گر چه نور از دور به آنها می رسد و آنها نیز اگر خاندان های دیگری را در تحت سرپرستی خود آرند و آنها را با خود به محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله بپیوندند و همچنان خاندان های دیگر و دیگر هر چه زیر نظر بگیرند، عصمت را به آنها می رسانند.

مدینۀ اسلام و خانه اول

سخن کوتاه: بیت اهل بیت واحد، نخستین خاندان های انبوهی خواهد بود که جملۀ آنها را مدینۀ اسلام می گویند و مدینه در این مورد به معنی دولت و مملکت است نه شهر - یا - بگو شهرستان به معنی دیگر.

اسلام می خواست از روی آن واحد نخستین هر کسی آشیانه ای بسازد تا به معنی حجرات خانۀ زنبور عسل پهلوی این خانۀ اول مجتمع منظم بسازند و جامعه ای تشکیل بدهند، خانواده ای که پنج تن آنها زیر یک کساء بخوابند و طمع به دارایی همسایگان خود نکنند، هر چند خود جنگجو باشند و همسایگان یهودی. باغ نمونۀ اسلام بودکه باید مسلمین هر چه بیایند و هر مجتمع بزرگ

ص:390


1- (1) ثمال: فریاد رس، پشت پناه، آن که به کارهای کسان خود پردازد.

داشته باشند به منوال آن بسازند و به وتیرۀ آن تشکیل دهند و به طوری که اعضای دور از مرکز قلب یعنی اطراف بدن مقاصد قلب را انجام می دهند و تشکیل جهازات آنها به منظور مقصد بدن واحد است، آن مجتمع هم مقاصد قلب خود را انجام دهد و اگر ارتباط به این درجه شدید نباشد که مجتمع اسلام را یک بدن بیانگاریم، باید دست کم مجتمع را به منزله یک بیت بگیریم که امت اسلام ساکنان آن بیت اند و به این نظر که چهارصد میلیون را در یک خانه بگنجانیم و جمله را اعضای یک خانواده بیانگاریم اشخاص معدودی از آنها که عدۀ اهل بیت باشند، اعضای بدن پیامبرند و آنها در میان عرب گوشت و پوست پیامبرند. جایی که ما عرب را در میان امم اسلامی جهان، چنانکه گفتیم نزدیکتر پیغمبر صلی الله علیه و آله بدانیم، چنانکه صدای پیغمبر را می گیرند و به دیگران می رسانند و به منزلۀ بلندگوی محمدند، اعضای خانوادۀ او یعنی عدۀ معدود اهل بیت علیهم السلام را نزدیکتر از نزدیک می دانیم، چنانکه صدای پیامبر صلی الله علیه و آله از حنجرۀ آنها به مسامع عرب و عجم می رسد و در منزلت باید آنها را پیغمبر صلی الله علیه و آله در درجۀ اول یعنی متصلات به او بدانیم، عالم اسلامی به صورت مصغر درآید، این حکم را دارد و اهل بیت به صورت مکبر آن حکم را، خود پیغمبر صلی الله علیه و آله بدین منظور دختر نبوت و مادر حکمت، زهرا علیها السلام را می فرمود: پاره ای است از تن من،(1) روحی است میان پوست من.(2)

ص:391


1- (1) اعلام الوری: 149؛ الخصال: 572/2، حدیث 1.
2- (2) الامالی، شیخ صدوق: 113، مجلس 24، حدیث 2؛ کشف الغمه: 498/1.

دربارۀ علی علیه السلام همقدم اولش عناوینی نظیر این عناوین می فرمود: گاهی تنزیلش می کرد به هارون و موسی(1) و گاهی به گوش و پوست خود یعنی زبان من است،(2) حنجره و نای من است.

این دو تن را که حجر اساسی بیت و خانواده او بودند، از خود جدا نهاده و در معرض ازدیاد گذارده، انتظار داشت که ازدیاد متناسب آن، چنان باشد که بیت المعموری که دیده بود بدینوسیله بسازد و مشابه نقشه ای که استاد ازل در آسمان به او داده، تشکیل عمران اجتماعی دهد.

به خانه بالانظری

منظور از سفر معراج و ارائه دادن منظومه های بزرگ وجود، تشویق به مشاکلت آن در روش عمرانی است و تهدیدی است از آنکه بیت معمور را ببیند و در زمین به عمران نکوشد. خانه ای معمورتر از خانۀ گیتی نیست. اگر گیتی را از وجهۀ دیگرش بنگرند، نه به وجهه ای که چشم گاو و خر می بیند؛ البته چشم انسان پهلوی دیگری از گیتی را غیر از آن پهلو که چشم گاو و خر می یابد، بلکه چهار مرتبه بالاتر از آن هم خواهد یافت. در آن پهلو که نهان از چشم حیوانات است گیتی خانه ای است، همه چیزش به هم پیوسته گرچه این جنبه از چشم گاو و خر نهان است، نهانخانه ای است که از نهانخانه ای متاع آن را بیرون می نهد، نهانخانه ای است که از آن نهانخانه، امر این عالم بیرون را اداره می کنند، و آن

ص:392


1- (1) الکافی: 107/8، حدیث 80.
2- (2) بحار الأنوار: 254/37، باب 53، حدیث 3.

نهانخانه نسبت به این بیرون درون است و این خانه از آن دور است. در عین آنکه به آن نزدیک است.

قرآن مجید که سوگند می خورد بیت المعمور(1) به آن جنبه عمران خیر عالم معمور، تذکری می دهد که هر کس به آن جنبه توجه داشته باشد بیابد که عالم نه پراکنده است، بلکه یک خانه ای است که از همه جهات موافق آن منظور شده و پراکنده های آن که به نظر ظاهربین پراکنده است، چنان به هم مرتبط است که جمله را باید خانه گفت. و تعمیر از ارتباط شدید بین قطعات آن، با وجود فواصل جز به کلمۀ بیت نشاید، چه که بیت جمله چهار دیوار آن منتهی به دری می شود که کلید آن مانند نگین انگشتر نقطۀ جمع متفرقات است. از ذکر بیت معمور و سوگند به آن و سوگند به سایر امور مجللی که در سورۀ مبارک والطور هست، مرد هشیار و امت هشیار را بیدار می کنند که حتماً عذاب و شکنجه است برای کسی که تخلف از تقاضا و اقتضای این منظره های منظور کند، یعنی منظره هایی که در سوگندهای پنجگانه است: وَ الطُّورِ * وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ * فِی رَقٍّ مَنْشُورٍ * وَ الْبَیْتِ الْمَعْمُورِ * وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ * وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ (2)

1 - منظر کوه با اطوار پیج و خمش

ص:393


1- (1) طور (52):4.
2- (2) طور (52):1-6.تتمه آیات: إِنَّ عَذابَ رَبِّکَ لَواقِعٌ * ما لَهُ مِنْ دافِعٍ... فَوَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِینَ * اَلَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ

2 - منظر کتاب بنبشته ای که در کاغذ سرگشاده برابر دیدگان هر کس، چه رقیب و چه حبیب گذارده می شود.

3 - منظر خانۀ معمور گیتی

4 - منظر سقف بلند و طاق بلند کاخ سپهر

5 - منظر دریای دیوانه وش جوشان و خروشان و امواج متلاطمش

هر یک جداگانه و همه به اجتماع، همه کس را هشیار می کند که آن کس که خبرها و رازهایی که از این جهان به خانه نشینان می رسد تکذیب کند و غوطه ور در خودسری باشد و خود را بازی بگیرد و سرسری بپندارد در شکنجه اش خواهند کرد. پروردگار تو به شکنجه کردن او جداً ایستاده و برابر اقدام جبارانۀ پروردگار دفاعی نیست.

این منظره ها برای پیامبر صلی الله علیه و آله دریچۀ معراج بود، این منظره ها از ظاهر گیرنده شان، نفس پر شوق کنجکاو و پی جوی او را ندا می دادند و به خلوتخانه و عمق دعوت می کردند، کوه با اطوار پیچاپیچش می فهمانید که مخزن آبی است که تهیۀ آبش نیز به عهدۀ خود و وسایل حفظ آتش و ابزار شکافتن راهش نیز با خود آن است. مخزن آبی است شگفت، نه توده ای است ناهنجار از سنگهای نتراشیده و نخراشیده که از دست معمار در رفته باشد و رام دست تدبیر نبوده یا مانند ریزه های آجر و گچ و پاره سنگ های بی مصرف بنائی که باید آنها را به دم جاروب داد و در گوشه ای از بنا برای وقت فرصت و هنگام بیرون ریختن جمع آوری کرد و از این جهت در آن تودۀ بی مصرف ملاحظه هندسه و نظم نمی گردد.

ص:394

نی نی کوه ها و کوهستان ها برای اینکه مهبط اولین اشعه و فرودگاه ابرهای رحمت خیز باشد و نیز سربند تقسیم آب به زیردستان و جلگه نشینان باشد از این لحاظ ارتفاع دارند. و از جهت آنکه با استحکام برابر سیل ها و طوفان ها و امواج دریاها پایه های استوار و دژهای محکم باشد ریشه های عمیق دارند و برای زمین و زلزله ها لنگر نجاتند و نیز از جهت حفظ انباشته های برکات در دل خود، به منزلۀ انبار خوارباری برای ذخایر اولیه اند. اگر از برای هر یک از این چندین جهت، مهندسان عالی مقام استخدام می شد بهتر از این اسلوب نمی توانستند بسازند، چین و شکنج دره ها و ماهورها و نشیب و فرازها به ملاحظۀ تهیۀ سطوح بیشتری در مسافت کمتری، یکی از اعجازهای بنایی است و همه طور و اطوار است و لذا کلمۀ جبل نفرموده و طور فرمود.

اینها همه ارقام درشتی است که با چشم های درشت بین باید خواند و چون ارقام ریز و درشت، وجود همین وحی را می کنند. پس از ذکر آن رقم درشت، به رقم ریز توجه می دهد که نوشتۀ نامه و کتابی را هر چه باشد بنگر، که حرفی پس از حرفی و کلمه ای از پس کلمه ای و جمله ای پس از جمله ای و سطری پس از سطری تا محل امضا، در همه ملاحظۀ تقدم و تأخر و رویه و هندسه بوده تا فکر آنها را بدان ترتیب چیده. عناصر نودگانه را به منزلۀ حروف مطبعه انگار اگر هزاران بار مشتی از حروف را به بالا بپرانی و بیفشانی و صفحۀ کاغذی به زیر بگیری به انتظار آنکه خود به خود در فرود آمدن سطری منظم در روی سطح لوح پدید آید که قابل امضای مصنف باشد نخواهد شد، حتی نه یک نامۀ فکاهی (کتاب عبید زاکانی) خواهد بود و نه کتابی ابتدایی، نه نامه ای به دوست و نه

ص:395

حجتی بر رقیب نوشته هر نوشته ای باشد (برای حبیبی یا رقیبی) اگر در برگ قابل انتشار باشد همین که باز بینش نموده به نشرش می سپارند، داد می زند که رویه ای در چیدن حروف آن بوده، نامۀ کتاب تکوین (از عناصر نودگانه و حروف نودگانه باشد یا از عناصر چهارگانه) به هر حال ترتیب آنها با یکدیگر آن هم به جوری که به مفهوم صحیحی برسد و نتیجۀ درستی بفهماند کاشف از دست نویسنده است که سرانگشتان تدبیرش، تا مغز فکرش همه در کار بوده اند، تا این کتاب تکوین نقطه گذاری شده و مبتدای آن خیر گرفته و جمل آن اعتبار.

و سرّ ذکر کتاب با تنکیر آن است که: هر کتابی بدون اختصاص همین هدایت را می کند و پس از این منظر دقیق که منکّر آن(1) به پایۀ معرّف امور مجلل قبل و بعد از حکمت دم می زند، به منظر دلبندی از گیتی اشاره می کند.

خانه و خانه نشین در جنب کوچ نشین و چادرنشین مطلقاً هیکل حکمتی است، داد می زند که هر جای آن خانه به منظوری ساخته شده. خانه اگر ویران هم باشد دلالت بر فکر و تدبیری از سازنده می کند، تا چه رسد به آنکه خانه معمور باشد و در هر جهت از عمران آن عمرها صرف شده و استادی ها به کار رفته.

با آنکه هر چند خانۀ مصنوعی به انواع عمران آرایش شده باشد، باز به پایۀ خانۀ طبیعی گیتی نمی رسد که نورش در بالا و عمومی و به موقع و بادبزن های

ص:396


1- (1) کتاب مسطور نکره آورده شده، اما والطور معرفه؛ تا تذکر دهد که آنها به همان وجه که معروف خاطر آگاه است دلالت دارد، اما کتاب به هر وجه باشد.

دریاها و مرتفعات آن خودکار و فرش ها و گستراندن آنها در روئیدنی ها به موقع و پوشیدن پنبه بر شاخۀ درخت آن و پوشاندن بر انسان، روئیدن پشم بر بدن گوسفندان و پوشانیدن ثانوی آنها بر بدن انسان و فصول سال و منطقه های اقلیم ها و غله های مخصوص و انباشتن محصول تابستانی در مخزن های زمستانی که در خود سنبل تعبیه شده، همگی ندا می کنند که: این خانه صاحب خانه ای دارد.

جهان را صاحبی باشد خدا نام که از او آشفته دریا گیرد آرام

از آن پس که منظر خانه ای جلب توجه کرد، توجهی به کاخ رفیع و ایوان بلند و کنگره ها و شرفه های بام بلندش باید نمود، سقف بلند و آسمانه ارجمند آن خبر از کاخ نشینانی می دهد. کاخ نشینانی لایق که کاخ کاخ نشینانی که از نگاه تند آنها دریاها به تلاطم آیند، در ساحل هر دریا بایستی دریا را بی قرار می یابی، گویا دل پرجوش آن خبر می کند که غوغائی به سر دارد از خروش و فغانش به دیگ جوشان اَلْمَسْجُورِ ماند. جائی که دریاها و اقیانوس ها به دیگ جوشان مانند، عجیب آید که تا به این دل پرهوش اینقدر کم جوش باشی.

گر مرد خرد کور کر نباشد از کار فلک بی خبر نباشد

تو بار خدای جهان خویشی از ملک تو بهتر دگر نباشد

در مملکت خویشتن نظر کن زیرا که ملک بی نظر نباشد

درمملکت تودوگوش، چشم بینا درهاست ازاین به دودر نباشد

بنگرکه چومی بایدت همی کرد تا بر تو کسی را ظفر نباشد

اگر پس از این منظره ها و پس از استماع این نداها و رازها، باز به تکذیب بکوشی و نکوشی که به خیری برسی و خبری پس از خبری بگیری اَلْمُکَذِّبِینَ

ص:397

و به لعب و بازی بپردازی ودر لجۀ بلهوسی سرفرو بری فِی خَوْضٍ و سر برنیاری که به کار جدّ دیگران بنگری یَلْعَبُونَ (1) البته مورد عذاب و شکنجه ای واقع گردی که دفاع پذیر نیست، عذابی که به نیروی پروردگاری می رسد. این منظره ها و این نداها، پیامبر را به معراج دعوت می کرد، یعنی سرکشی به عمق این امور مجلل می خواند، روح اصرار آن شخص بیدار را بیشتر تحریک می کرد و آتشین می نمود. این دعوات پیاپی قلب او را بی تاب کرد «پیامبر همیشه شیفتۀ منظر آسمان بود» تا بالاخره او را به بیت المعمور بالا بردند و با دل پرحرارت، پرجوشی برگرداندند که مانند آن را در مجتمع بشری پدید آرد.

خانوادۀ محمد با مصغر بودن آن، مصغر بیت المعمور است. اینکه گفته اند: مکه محاذی بیت المعمور است از باب آن است که موطن وحی است. به بالا بر شد که امور را از بالا ببیند و مصادر امور را از مبدأ آنها بنگرد و درست علم و آگاهی به مبادی و نتایج بیابد، امور را از مبادی نگریست. آری، امور را باید از مبادی نگریست، مبدأ هم آنچه باید به او وحی کند و خلاصۀ سفرنامه و ارمغان را در سوره پس از این سوره یاد داشت فرمود:

وَ النَّجْمِ إِذا هَوی * ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی * وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی * عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی (2)

ظواهر گیرندۀ جهان، چنانکه گفتیم با مبدأ و مصدر آن فاصله بسی دارند.

ص:398


1- (1) طور (52):12.
2- (2) نجم (53):1-5.
سورۀ والنجم

گرچه آنچه از منظره ها به دیده می ریزد و از صداها به گوش می رسد نزدیک به شنونده است و خبر از جای نزدیک می دهد، ولی بالحقیقه صدا از عمق دور می رسد. دور نه مختصر دور، بلکه مانند ریزش انوار ستاره که از هر سو به چشمان باز می ریزد و نزدیک به نظر می رسد چنانکه گویی خود ستاره است فرو می ریزد. با آنکه فاصلۀ تابش ریزان آن نور تا خود اختر ریزنده بسی بیرون از حوصله مساحت و مسافت سنج است، سرآغاز سخن را در سفرنامه به سوگند «والنجم» آغاز کرد تا آگاهی دهد که از جای دوری خبر آورده، ولی با این دوری این قدر اطمینان هست که مبدأ همین امور و نجم این نور را دیده، اگر راهرو راه را درست برود. یعنی به هدایت او برود، گم نمی کند؛ زیرا نجم نور خود را به هر جان فرو ریخته و اهالی آنجا را به خود و مرکز خود آگاهانیده، به خطر مستقیم پیک شعاع را فرو فرستاده و به خط مستقیم مبدأ و منزلگاه خود را نشان داده، در اطراف کره اگر کسی از منزل خود حرکت می کرد و به سمت نجم و به قصد منزلگاه او بود ولی خط نور را که قاصد واسطه است در نظر نمی گرفت، حتماً به پیچ و خم راه گرفتار می شد. گاهی دور کره را می گشت و باز به منزل خود برمی گشت و رو به سرمنزل نجم قدمی پیش نگذاشته بود، ولی همین که به نور نجم نظر داشته باشد از اهالی هر جا باشد، در شرق کره یا در غرب، در آن طرف دریا یا این طرف دریا، هر جا باشد کوکب را بر صد نور مقابل خود دیده، کوکب اگر خود را در مشرق نشان دهد یا مغرب همانجاست که نشان داده و فاصله اش را تا مبدأ و مصدر هر چه باشد دیدگان به صدق قطع خواهند کرد، چنانکه

ص:399

دیدگان هر چشم هم قطع می کند راه معراج تا سرچشمه مصادر امور بسی دور و دراز بود.

خرد مومین(1) قدم این راه تفته خدا می داند و آنکس که رفته

ولی با دوری راه اطمینان داشته باشید که پیامبر صلی الله علیه و آله تا مبادی رسیده و خبر صحیحی از مصادر و مبادی امور آورده و برای تشکیلات هم از مبادی امور شروع می کند. بذری آورده که غرس کند. غرس آن تعلیمی است الهی تا طلوع آن چه باشد؟ معلم الهی سخت در این تعلیم و غرس کوشیده با تمام قوا، با شدت هر چه تمامتر مقاصد خود را در خاطر محمد صلی الله علیه و آله غرس کرده.

در این سورۀ مبارکه کیفیت تعلیم الهیات را به مبعوث الهی در ابتدا ارائه می دهد و سپس کیفیت نتیجه را در انجام به ابراز مظهر مجللی از شجرۀ طوبی و سدره المنتهی بیان می فرماید و اول و آخر را برای دلگرمی پیامبر صلی الله علیه و آله به او نمایانده و برای ما نیز بازگو می کند و بهترین تعلیم آن است که مبادی را بنماید و نتایج را نیز در بعث محمدی صلی الله علیه و آله، مبادی و نتایج را در سورۀ والنجم که سفرنامۀ پیامبر است، یکی را در یک نوبت و دیگری را در نوبۀ دیگر به نظر او می نهد و قرآن از نظر ما می گذراند.

نوبۀ او: ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی * أَ فَتُمارُونَهُ عَلی ما یَری (2) و قبل آن - عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی

ص:400


1- (1) مومین: مومی، ساخته شده از موم، منسوب به موم.
2- (2) نجم (53):11-12.

نوبۀ دوم: وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْری * عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهی * عِنْدَها جَنَّهُ الْمَأْوی (1)... لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری

در نوبۀ اول رؤیت مبادی اسلام برای مذاکره و تعلیم که به مثابۀ تعلیمی از غرس نهال است و لذا مذاکره و فقط در حدود تعلیم است و از شجر و ثمر و بر سخنی نیست، اما در نوبۀ دوم که نوبۀ دیدن نتایج است از مذاکره و تعلیم سخنی در بین نیست، به جای آن ارائۀ نهال سرسبز خرّمی است که از همان غرس اولی روئیده یا بگو ارائۀ معلومات است اما به صورت نهالی برومند و شاداب و تنومند که قاف تا قاف جهان را فرا گرفته و فوج فوج ملل را به زیر سایۀ خود جا داده که در سایۀ آن، به همه جهت ایمن می زیند.

1 - در نوبۀ اول که هنگام تعلم و تعلیم است، شرایط استحکام تعلیم را متضمن است، معلوم است هرچه استحکامات لازم است باید در مقدمات کار به خرج رود و به خصوص باید مقصد را معلم خوب به متعلم خود برساند، آنچه شادمانی در بروز نتایج توقع می رود باید برابر آن اتقان در مقدمات باشد. در این سوره سخن از استحکام مقدمات را بیشتر اهمیت داده و تذکر داده که القای این تعلیمات بسی استحکام داشت و تلقی آن نیز کاملاً استحکام داشت تا بدین وسیله معلومات و حقایق در خاطر پاک و روشن محمد صلی الله علیه و آله غرس شد، چنان غرسی که نهال داد و نهال آن را به او ارائه داد. باشد که او هم ارائه دهد، البته هر گاه تعلیمات حقایق باشد و در خاطر حقیقت پذیر هم نیکو وارد گردد و نیکو غرس

ص:401


1- (1) نجم (53):13-15.

شود.

شجرۀ اسلام را از خانۀ محمد صلی الله علیه و آله بار آرد، چنانکه ریشۀ آن کندنی نی و شاخسار آن همی برومند و تنومند شده و می شود. از بذردرشت هم درخت تنومند برمی آید که به شاخه های خود همی انبساط می دهد تا به نوع خود جهان را فرا می گیرد.

بذر اسلام اولین مبدأ صحیح بود و درخت آن در آخریت رشد خود سدره المنتهی خواهد بود، یعنی سدره ای که سرسبزترین درخت ها و شاداب ترین برگها را (مُورد)(1) دارد. منظومه ای دهد که شاداب ترین مدن و تمدن را دارد، مدینۀ فاضله ای که به کمال نظم و در منتهای رشد برآید و البته آنجا آستان بهشت جنه المأوی خواهد شد و امت آن آیت کبرای الهی خواهند بود.

سورۀ والنجم سورۀ معراج است و معراج به مقصد سیر عالم و سفر برای سیر حقایق از نزدیک است. او به بالا برآمد یا عالم با مبادی در او آمد که جهان وسیع با مبادی در محمد صلی الله علیه و آله بگنجد و از او در امت و از امت او در گریبان جماعت آید و در انجام مجدداً همان مبادی برآید. این سفرنامه کمال مطلوب بعث محمدی صلی الله علیه و آله را در دو مرحله بیان می کند، یکی مرحله تعلیم مبادی و دیگر مرحله بروز نتایج(2) و در هر دو مرحله معلم را دید، چنانکه تو گویی خدا را

ص:402


1- (1) مورد: گلگون، سرخ رنگ، گلرنگ.
2- (2) نزله اخری، از کلمۀ اخری می توان استنباط کرد که مرحلۀ دیگر برای بروز نتایج است، هر چند بین کلمۀ آخر به فتح و به کسر فرق است و در ترجمه یکی به دیگر و دیگر به پایان ترجمه

در مقام تنزل دید. تو گفتی خدا خود در جهان است چنانکه نجم فروزان خود در نور ریزان اوست.

برای اینکه به فهم مقصد نزدیک شویم، نیکو است ترجمۀ آیات این سوره را بنگرید و دقتی در ذکر استحکام مقدمات و متانت القا بکنید. باز می گویم: به متانت القای آن طرف و شدت تلقی این طرف، اندکی بیش از معمول عنایت کنید.

قرآن مجید: وَ النَّجْمِ إِذا هَوی * ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی * وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی * عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی * ذُو مِرَّهٍ فَاسْتَوی * وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی * ثُمَّ دَنا فَتَدَلّی * فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی * فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی

ترجمه: قسم به اختر فروزان، هنگامی که گویی خود را با ریزش شعاع فرو می ریزد. صاحب و سالار شما نه راهش گم شده که گمراه گردیده باشد و نه راه اشتباه را عمداً پیش گرفته. سخن را از روی هوا و هوس نمی گوید، وحیی است که به او شده، آن هم بدین قرار که معلم او سر تا پا(1) قوا بود و قوای او هم همه قوی بود.

ص:403


1- (1) رمزی دربارۀ چهار ملک اسرافیل و میکائیل و جبرئیل از کثرت قوای آنها در تفسیر برهان گوید: به اسرافیل قوۀ تمام جبال و تمام ریاح و تمام سباع داده شده و سر تا پا، مو به مو، دهن و زبان و بال است و به هر زبان، به هزار لغت سخن تسبیح می گوید که از آنها ملک خلق می شود و میکائیل از فرق سر تا قدم مو است و مو به مو زبان است، بر هر مو هزار هزار دهان و بر هر

عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی و آن معلم شدید القوی او را تعلیم کرده، با شدت قوا به تعلیم او پرداخته و با پشت کار در کار تعلیم او بود. آن فعال «ذومرّه» گویی از قوۀ استمرار خداوندگار کار و پشت کار بود - یا - آنکه محمد صلی الله علیه و آله خداوند نیروی پشت کار بود و خود را با پشت کار بی نظیری برای آموختن علم آماده کرد و همین که معلمش آن هم معلمی چنین بر سر کار شد و به کار تعلیم پرداخت، تمام قوای خود را برای تعلیم مستوی کرد، مزاحمات تعلیم را به کنار نهاد تا یکسره به تعلیم بپردازد.

فَاسْتَوی با آنکه معلم نیرومند، خود در استوای قوا و جهازات بود، معهذا چون در

ص:404

افتتاح این مدرسه مقصد بزرگ و مهمی در نظر داشت، خود و کارهای خود را مستوی کرد، تو گویی فارغ از هر کار شده و با تمام قوای در این کار است. یا آنکه محمد صلی الله علیه و آله که خود در استوا، اخلاقی مستوائی داشت و در استوای مزاجی نیز مستوایی داشت، اینک کاملاً برای پذیرایی تعلیمات تازه به مستوائی برآمد که لایق باشد، همه چیز را دریابد و به نظر صحیح بنگرد و بفهمد.

وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی معلمش از جهت احاطه و علم و یقین و بصیرت به معلومات در افق اعلا بود، از مبادی مشرف بر همه جهان و همۀ جهات و همۀ امور بود و از طرف بالا به آنها آگاه بود نه از طرف آثار - یا آنکه محمد صلی الله علیه و آله خود در افق اعلای از استعداد و هوش بود و حالیا که موجودی بود در افق اعلا برای تعلم هم خود را مستوی کرد، متفرقات قوا را جمع آوری نمود و تمرکز قوا به خود داد.

فدنی معلمش سپس خود را به او نزدیک کرد و نزدیک کردن معلم، خود را به متعلم و برداشتن حشمت از بین، به وصول علم کمک کرد یا آنکه محمد صلی الله علیه و آله نیز خود را پس از آن به معلم نزدیک کرد و به تمام معنی الکلمه در نزدیک او درآمد، یعنی به تمام جهات «به جهت صلاحیت، به جهت خبرویت، به جهت وجهۀ همت، و به جهت علوّ مشاعر، و به جهت دریافت مقاصد، و به جهت سعۀ نظر نزدیک او درآمد.

ص:405

فَتَدَلّی از بس معلم به او دل داد و دل گرفت، تو گفتی: عاشق دلباخته متعلم خود بود وچنان رو به او بود که گفتی: به موئی آویخته بود و صرفاً خود را متمحض در جنب تفهیم او نموده و به او آویخته گردیده بود، چنانکه دلباخته عاشقی، مات روی محبوب گردد و از خود و ثقل بدن و ثقل سایر محمولات غافل باشد یا آنکه: محمد خود به معلم دل داده بود چنانکه گویی به دامن او آویخته و از پس سراپا گوش شده بود، گویی ثقل بدن محو شده و خود یا بدن بدو آویزان شده، شیفتگی و شیدایی او بالا گرفته، هستی و نیستی او به تفهیم و دریافت مقصد و گرفتن سخن آویخته بود، همین که متعلم با تمام ذکا و هوش، کاملاً رو به هدف علمی خود داشته باشد و معلم نیز با کمال اقبال به او و به تفهیم او و رساندن مقصد بدو متوجه باشد و هر دو به همدیگر متوجه، چنانکه گویی هر یک دیگری را هدف خود قرار داده و چون دو کمانداری که به سوی همدگر کمان کشیده و هدف گیری کرده باشند، رساندن سخن و فهماندن آن را بخواهند، البته سخن را خواهند داد و خواهند گرفت. چنانکه کمانداری که نیک هدف گیری کرده باشد نیک به هدف می زند. خاصه اگر هر دو مترامی و برابر هم باشند و نیکو هدف گیری کنند که آنچه فرضاً خطائی در یکی از طرفین رخ داده باشد، هدف گیری آن دگران را تلافی کند، در این محفل تعلیم گوینده و شنونده از نزدیک به دل همدگر ابلاغ کردند و حقیقت علم را به یکدیگر رساندند، آنکه بخواهند القا کند و آنکه بخواهند تلقی کند همین که با هدف گیری، سخن پرتاب کنند در القای علمی از هدف خطا نمی کنند. معلم مغز مقصود را به دل متعلم خود

ص:406

جای می دهد، بهتر از آنکه نور شعاع خود را به خط مستقیم می فرستد و به هدف می رسد و هر چه به هم نزدیک تر باشند، بهتر تیر به دل هدف جای می گیرد.

فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی (1) معلم والای الهی که خطا نمی کند، همین که با متعلم هشیار و متوجه روبرو شد و متعلم تیزهوش تشنۀ علم با چشم و گوش باز رو به سمت معلم و به جهت و ناحیۀ علمی کرد، هر دو بسان دو کماندار که همدگر را نشان کرده باشند و به سمت یکدیگر کمان کشیده و هدف گیری نموده باشند به القای علمی پرداختند، مبادی را گفتند و مقاصد را بی کم و کاست معلم فهمانید و معلم فهمید.

فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی (2) روی همین زمینه، وحی به بندۀ خود کرد، آنچه می خواست (قرآن) را و راز مبادی و مقاصد را به او رسانید و تخم و بذر هدایت نبوت یعنی صلاح فرد و مجتمع را به صورت مصغرش که علم باشد، امام علم با هیجان در خاطر شخص گزیده (واحد نخستین مجتمع) غرس کرد. آن بذری کشته شد که اگر روزی دیگر غیر از باغبان به تماشای نهالش آید، تشخیص نمی دهد که این درخت تناور از همان هسته علمی روئیده شده، از برای رفع استبعاد لازم بود روز دیگر باغبان ازل برای تشویق مبعوث را بخواهد و آخرین نتایج غرس را به او نشان دهد ولکن این روز دیگر باید روز مخصوصی باشد، روز پایان عمل و ختم زحمت باشد، روز

ص:407


1- (1) نجم (53):9.
2- (2) نجم (53):10.

ختم زحمت مزرعه آن وقتی است که سنبل از آفت گذشته و از آبیاری مستغنی گردیده، مزرعه سر تا سر سبز و خرم شده باشد، همچنین روز آخر تاکستان و یا نخلستان برابر آن روزی است که روز آغاز کار و اوّل رنج است و باغبان و کارگر و مزدور برای نشاندن نشا با عرق جبین و رنج همی زمین شکافند و نشا غرس می کنند و درخت را سایه ای نیست و از آن اثری نی، و فقط دهقان سالخورده با پسران و کارگران در میان برّ و آفتاب به کار غرس اندرند. رفع خستگی آن روز را باید به بازگشت روز دیگری بر سر این باغ کرد.

وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْری (1) روز دیدار نتیجه خود باغبان و مهندس و صاحب کار همه با هم به دیدار باغ می آیند. و چنانکه فکر در عمل تنزلی دارد و عمر نیز در آثار، مبادی علیا نیز به معیت قیومیت تا مراحل فکر و سپس عمل و سپس آثار، همراهی دارند.

و از بس مبادی مناسب با آثارند، گویی مبادی خود فرود آمده و به صورت آثار درآمده اند. مبدأ المبادی نیز به جلالت و شوکت خود طلوعی در باغستان دارد، خود و شئون انوار خود او است که در اطوار جنان به طور فوق العاده جلوه گر شده.

آری، معیت او با آثار، معیت هر هویت و اتحاد نیست، بلکه معیت قیومیّت است، ولی معیت فیض او معیت هوهویت است و فیض او مانند فیض ستاره و نجم گویی خود اوست که فرو می آید و به هر حال روز دیدار نتایج همانطور که

ص:408


1- (1) نجم (53):13.

نتایج، امور تازه موجودی است عنایت تازه ای هم از پروردگار به معرض طلوع و بروز درمی آید و چنانکه گفتیم: روز دیدار نتیجه، باغبان و مهندس و صاحب امر همگی برای بازدید و برای ارائه دادن و تشویق کردن به دیدار باغ قدم رنجه می کنند. و معمولاً روز افتتاح کارخانه یا مؤسسه نیز گذشته از مهندس خود، صاحب امر هم برای ارائه دادن جزئیات منظوره در ساختمان حاضر می شود.

اینجا در این دیدار آخرین محمد صلی الله علیه و آله از رشد نهایی درخت، آیات کبرایی از عظمت دید. دید درخت به منتهای درجه سرسبز و شاداب و خرّم است، از سبزی به مانند مورد سبز است و از عظمت، تمام امم را در زیر برگها و شاخه و ساخسارهای خود گرفته.

إِذْ یَغْشَی السِّدْرَهَ (1) سدره را دید که اشعه و انوار از یک سو و ملائک حامل انوار او را از سوی دیگر احاطه کرده، چنانکه او خود به انبساط بی حدش، امم سایه نشین را به برگرفته و از میوه های کافی درشتش و برگ های پهن بی حدش، امم بی حد را فراگرفته، بر منظر پرجلالت و طراوت و مهابتش افزوده بود، چشم را خیره می نمود. او جز آیت خدا نیست و جز دست خدایی نتواند چنین نهالی به بر آرد که همه خلق را بهره مند کند و در زیر سایه گیرد. جلال معلم را نیز با شکوه بی نظیری در اینجا برای نوبۀ آخرین دید، در پیشگاه همین شاخساران هم چنان که هنگام نفوذ وحی در بن همین درخت (یعنی هنگام غرس آن) با انوار تعلیم

ص:409


1- (1) نجم (53):16.

دیدار کرده بود، اینکه با انوار مهابت دیدار کرد. امروز در نزد همین سدره المنتهی معلم وحی، آن روز را دید و اممی و اممی و اممی به پایان و به پایان نگریست، در زیر سایۀ هر برگی از آن، امتی از امم می زیستند. اما اممی که در آستان بهشت فرود آمده اند، اممی که بار خود را در نزدیک مأوی و منزلگاه فرو هشته و ترقیات و سیر را در مدارج طیب ولادت. صحت خون و سپس پاکی نیت، طهارت حیات، سپس تا منظوم عدالت و سپس تا سایۀ عصمت گذرانیده اند، به توسعه جهان را فرا گرفته اند و به تقدم تا سر منزل و مأوای جهت برآمده اند.

ره آورد آسمانی

همین سدرۀ سرسبز که پایان، در هیچ قطری از اقلیم های جهان نمی گنجد، از آغاز بقعۀ محدودی نه امت عرب یا مملکت حجاز، بلکه یک خاندان و یک بیت برآمد، رجالی از خاندان بر شد، برشد که سایه بر سر جهان افکند بدین قرار که خودشان تکرار وجود یک واحد الهی بودند و سپس در درجۀ دوم هستۀ مرکزی این نهال تناور شدند.

بیشتر هستۀ دو لپه را دیده اید که نهال از میان آن دو برمی آید، آن واحد الهی اول عدد است، سرشماره از او شروع می شود، او به عجله خود را پس از وحدت دو می کند و به دوم خود پشتیبان قوی از دو واحد یک جنس به دست می آورد و بعد به نسبت هندسی، دو را چهار و چهار را هشت. و همچنین و همچنین به خود افزوده می کند، این موجود شریف متحول می شود به بیت شریف و از بس قوی است با مجاورت قبایل و امم دیگر تفاعل شدیدی بین معنویت او با روحیات امم دیگر رخ می دهد، در اثر فعالیت شدید خود و فعل و انفعال شدید آنها را

ص:410

متحول می کند، به موجود صالح چنانکه گویی آنها خود اویند و از آنها خلیفه می گیرد و خلیفه او هم خلیفه ای می گیرد و همچنین و چون قوا را در راه اصلاح امور جوهری و جوهر امور صرف می کند، اعراض و تشریفاتی که جلوی پیشرفت حرکت جوهری را می گیرد در آنجا نمی بینی و چون غزارت ذخائر معنوی فراوان است و نفوس رعایا را اقناع می کند، به افزایش تشریفات سلطنتی و فخفخۀ(1) کاخ و دربار نیازی نیست. در آنجا به جای کاخ و درگاه، بیت نه بلکه حجرات می بینی و به جای چند اشکوبۀ(2) ایوان بام بلند، دیوار کوتاه حجراتی را.

سورۀ حجرات فصلی است از کتاب آسمانی برای نشان دادن سرمنزل این بیت و تشریفات درباری آنجا، در آنجا از خانه و ساختمان جز به نام حجرات نشانه ای نیست، ولی از جهت تأدب و گرفتن سخن و سکوت وقار برای اخذ دستور، آخرین حدّ الزام را دارد، صورت کم ولی معنی زیاد است، مختصر کلام.

صورت در آنجا قائم به معنی است؛ نه آنکه معنی حلّ در تشریفات و صورت و صور باشد. تکوین رجال به معنویت آسانتر است از تکوین تشریفات بدین معنی که رجال به تفاعل و تفاهم در علم و همم به فوری همجنس یکدیگر می شوند ولی کاخ سلطنتی برابر کاخ سلطنتی نمی توانند به آسانی بسازند و زنده و معنی زنده قابل تولید مثل است نه مرده.

پس باید به تقویت این معنی، یعنی به تکثیر حی مولّد کوشید که مشکلی در

ص:411


1- (1) فخفخه: بی دلیل فخر کردن، خودستایی، خودنمایی.
2- (2) اشکوبه: طبقه، مرتبۀ عمارت.

اینجا نیست، تشابه نفوس با همدیگر مزاحمتی ندارد. تزاحمی در مجردات نیست، اما در ساختن کاخ سلطنتی برابر کاخ سلطنتی که رقابت در مادیات را می افزاید و قوای زنده را صرف در راه تکثیر امور مرده می دارد، هزاران مشکلات هست. آری، صرف امور در غیر مجرای طبیعی، مولّد زادۀ صحیح نخواهد شد، مانند آنکه کسی اولاد بخواهد و از راه ادبار نساء آن را بجوید، این در دین جایز نیست. دین آیینی است وضع شده که با حداقلّ از حیثیت مادیت (یعنی هر چه ماده فراهم است) حداکثر از نتیجۀ معنویت را تولید نماید. بنابراین به وسیلۀ قرآن که جبرئیل ثانی و برای خلق وحی اول است، تولید مثل در درون ساختمانی حی و هیکل زنده انسان ممکن و سریع و در امور جوهری است، ولی در ساختن کاخ پهلوی، کاخ تولید مثل متعذر و بطئی و در امور غیر جوهری است. دین این را منع می کند و آن را ایجاب می کند.

خلاصه آنکه: در این سوره که برای ذکر رشد انسانی است و رشد شهرستان مدینۀ محمدی صلی الله علیه و آله(1) را در وسط سوره حجرات بیان می کند به تذکر منزلگاه مختصر پیامبر صلی الله علیه و آله و شنوائی کامل اطرافیان اشعاری است که دیوار خود را کوتاه گرفته تا بدانند سخن او باید فوق سخن ها باشد، او نمی خواهد به واسطۀ سخن خود دیوار خود را بلند کند و به واسطه بلندی دیوار روی آفتاب را از دیگران

ص:412


1- (1) وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لکِنَّ اللّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ أُولئِکَ هُمُ الرّاشِدُونَ حجرات (49):7.

بگیرد که از نموّ آنها بکاهد، پس به نموّ آنها علاقه دارد که احترامات و شئون از آن، آن سرمنزلی است که نام آن کاخ نیست و بارگاه نی و قصر و رسای و غمدان و خورق نیست، بلکه محضاً حجراتی است، اما از جهت معنویت به عکس این، آکنده از ذخایر معنوی است که از همه سو انتشار به اطرافیان دارد، ساختمان کردن پهلوی ساختمان های آن ممکن و بی زحمت و بی مزاحمت است. حجراتی چند به سرعت، تلو هم ساخته می شود و بیتی تشکیل می یابد و چند بیت پهلوی هم، مدینه و چندین مدینه مملکت و چندین مملکت پهلوی هم جهانی می شود اما جهانی که هستۀ مرکزی دارد و هستۀ مرکزی در حجرات ساکن است، دیوار آن حجرات بلندتر از دیوار حجرات رعایا نیست و رعایا از همه سو و همه جهت به پیرامون حجرات منزل گزیده اند و ناظر به نقطۀ تعظیم خودند که اخفض و کوتاه تر از همۀ دیوارهاست و به مثابۀ اطاق های تعلیم امروز است که موقف و ایستگاه استاد در وسط و فرود است و ایستگاه های شاگردان در اطراف حجره و بلندتر از آن است و هر طبقه بعدی مرتفع تر از طبقۀ پیشین است که به نتیجه شاگردان و دانش آموزان حلقه های پی در هم می زنند و استاد را در چشم انداز خود در وسط می گیرند و به او و به حرکات تعلیمی او می نگرند، از اشراف نظر به او، کتاب او را که باز کرده می بینند و عملیات او را می خوانند، منزل پیامبر صلی الله علیه و آله در مدینه بسان منزلگاه حکام مدینه فاضله پستوی نداشت و اطاق های توی در توی، نی هر کس وارد می شد اعماق زندگانی او را هر وقت و بی وقت می دید. سادگی و اخلاص مطاع متبع خود را از هر جهت می نگریست و به این جهات می فهمید که او باید از هر جهت مطاع و متبع باشد. اتباع او به رشدی

ص:413

رسیدند که خدا آن را یاد کرده و سردار محبوبی که آنها را به قوۀ الهی به آن رشد رسانیده تذکر داده، فرموده:

وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لکِنَّ اللّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ أُولئِکَ هُمُ الرّاشِدُونَ (1)

ترجمه: آگاه باشید که رسول الله صلی الله علیه و آله در میان شما است، باید او مطاع مطلق باشد و اگر در بسیاری از امور، شما متبع باشید، زحمت و شقا باز به شما رو می کند، مطاع بودن او است که کار را به اینجا رسانده و شما را به این حد از رشد رسانیده که (رشد نهایی بشر و رشد مجتمع عاقل و فوق آن است) رشد هیچ مجتمعی به این پایه نمی رسد که محبوب همه ایمان باشد و آن در قلبشان زیبا نماید. رشدی که جمال نفس را بیابد فوق رشدها است، مجتمعی که ایمان را با محبت و محبوبیت خواهان باشد، عامل قوی برای سوق به سمت آن دارند؛ زیرا محبوب کس را نمی توان به آسانی از او گرفت، او بدون قوۀ مجریه به سمت آن منجذب است. معیار رشد همین است که در تشخیص سود و زیان به خود اکتفا کند و بدون قیم بالای سر سود را بگیرد و از زیان گریزان باشد. مجتمع متصرف نیز از کفر یعنی ناسپاسی و فسوق و تجاوز به غیر و عصیان یعنی سرپیچی از نظم خود به خود گریزان است و چون حوزۀ محمدی صلی الله علیه و آله از برکت وجود واحد نخستین آن به حدّ نصاب رشد اجتماعی رسیده بود، عقل اجتماعی آن به پایۀ عقل

ص:414


1- (1) حجرات (49):7.

اقتصادی یک فرد بالغ رشید کارگر بود و این حدّ رشد از فعالیت آن شخص الهی بود و فوق فعالیت هر شخصی بود، خدای آن را از خود شمرده، ولی به ایما و اشاره تذکر داده که: آگاه باشید رسول الله در میان شما است. یعنی این فعالیت خدایی از اثر فعالیت او است. به همان اسلوب که وحی آسمانی او را منقلب کرده او نیز شما را منقلب کرده تأثیر عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی به شدت ما لاکلام به او رسیده، او را واحد نخستین کرده و از او سپس به مجتمع می رسد. به شدتی که گویی واسطه ای در بین نیست. و همانطور که محمد صلی الله علیه و آله وجود متواتر وحی است، مجتمع بیت او وجود مکرّر محمدند. قرآن می کوشد که در تهیۀ وجود مکرّر روحی و محمد صلی الله علیه و آله و آل بیت او باشد و به شدت تعلیمات سورۀ والنجم رشیدهایی در امت پدید آورد که صلاحیت دولت قرآن را داشته باشند و قرآن را معلمان کامل جامع با شدت قوا به آن مجتمع بیاموزند، چنانکه نور خدا در خاطر آنها از مشاعر و مدارک وارد شود و در حوزۀ فکری آنها تفاعل و فعل و انفعال صالح ایجاد کند تا حس تبدیل شود به حرکت و بالاخره از السنه و افواه و عضلات و اعضا بروز کند، مانند گلهای رنگین که از شاخساران می روید و به مانند ستاره از هر ناحیۀ شجر چشمک می زند و نور و شکوفۀ آن بالحقیقه از پیش نوری بوده که بر برگ تابیده و با عصارۀ نباتی مخلوط شده و در دیگ برگ امتزاج و نضج یافته و سپس از وسط برگ برگشته، در بن: برگ نزد دکمه بن نیمی از آن جزو بنیۀ درخت شده و نیم دیگر شکوفه شده و به رنگ های زیبای گوناگون خود کار نور را می کند، دیدگان را به جانب خویش متوجه و از خود به نهانخانه رموز ماوراء می برد، خود می نماید و می نمایاند یعنی از دولت

ص:415

منتظرۀ پشت سر خود «حبه و دانه و میوه» خبر می دهد که در نهانخانۀ شکوفه زیر پوست شاخه منتظر است، طلوع قرآن از سخن و بیان و جوارح و بنان، بسان آن شکوفه به دولت برتر و بالاتری که در نهاد روح و روان نهان است، آگهی می دهد قرآن که وحی اول و برای عمومی جبرئیل ثانی است همین که آمیخته با روح و فکر سایر بشر شد و تفاعل و زد و خورد عناصر نورانی آن با عناصر دیگر نفسانی تکامل یافت و پس از تفاعل نضج کامل به فکر داد، مبادی غلط را محو می کند و در افکار و السنه و اعمال و جوارح همان کار را می کند که نور اول در محمد کرد؛(1) عناصر دیگر نفسی را خاشع می کند، جوارح را به کار می گیرد و اعضا برای قرآن رام و متواضع و در سیما زینت قرآن جلوه گر می شود و بدان سبب خود شخص زیب بخش انجمن است. خلاصه آنکه گویی نبوتی در میان پوست دارد، جز آنکه وحی در کار او نیست، اما البته به همان شروط که مجمتع هم از محمد صلی الله علیه و آله چنانکه محمد صلی الله علیه و آله از خدا گرفت، بگیرد محمد آسا، متعلم

ص:416


1- (1) اشاره به مسند کافی در کتاب فضل قرآن، عن ابی عبدالله قال. قال رسول الله صلی الله علیه و آله: ان احق الناس بالتخشع فی السر و العلانیه لحامل القرآن. ثم نادی بأعلی صوته، یا حامل القرآن و انَّ احق الناس فی السرّ و العلانیه بالصلوه و الصوم لحامل القرآن، ثمّ نادی بأعلی صوته یا حامل القرآن - تواضع به یرفعک الله و لاتعزّز به فیذلّک الله. یا حامل القرآن - تزیّن به لله یزیّنک الله به و لا تزیّن به للناس فیشینک الله به. من ختم القرآن فکانّما ادرجت النبوه بین جنبیه ولکنه لایوحی الیه... و من اوتی القرآن فظنّ انَّ احدا من الناس اوتی افضل مما اوتی فقد عظم ما حقر الله و حقر ما عظم الله.«الکافی: 604/2، باب فضل حامل القرآن، حدیث 5»

علم قرآن بوده، همتش یکسره متوجه به قرائت و فهم باشد، چیزی را اعظم از آن نداند. از اول تا به آخر را تفهم کند و سپس از آخر به اول برگردد تا قوس صعود و نزول او و بدایت و نهایت او(1) بدایت و نهایت قرآن باشد و همی خود را نزدیکتر کند تا حدی که دلدادۀ فهم این علم و این کتاب باشد و معلم علم قرآن هم با شدت قوا به کار تعلیم پردازد، چنانکه جبرئیل با محمد صلی الله علیه و آله و محمد صلی الله علیه و آله به جای جبرئیل با امت بود که در ظرف بیست سال، یکصد و چهارده سورۀ قرآن را به کهان و مهان آموخت، آنقدر فعالیت به کار برد که پیران مانند طفلان نوآموز با شور مخصوصی به آموختن شروع کردند، عقل فعال مجتمع نوین

ص:417


1- (1) ایضاً فیه، عن الزهری قالت: قلت لعلی بن الحسین علیه السلام: ای الاعمال افضل؟ قال علیه السلام: الحالّ المرتحل. قلت: و ما الحالّ المرتحل؟ قال علیه السلام: فتح القرآن و ختمه کلما جاء باوَّ له ارتحل بآخره. و قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله من أعطاه الله القرآن فرأی انَّ رجلا اعطی افضل ممّا اعطی فقد صغر عظیماً و عظم صغیرا.«الکافی: 605/2، باب فضل حامل القرآن، حدیث 7؛ معانی الاخبار: 190، حدیث 1»ایضاً عنه قال: قال علی بن الحسین علیه السلام: لو مات من بین المشرق و المغرب لما استوحشت بعد ان یکون القرآن معی و کان اذا قرء مالک یوم الدین یکررها حتی کاد ان یموت.«الکافی: 602/2، کتاب فضل القرآن، حدیث 13»فیه عن ابی جعفر علیه السلام قال: قال رسول الله صلی الله علیه و آله: یا معاشر قرآء القرآن! اتقوا الله عز و جل فیما جعلکم من کتابه فانّی مسئول و انکم مسئولون. انی مسئول عن تبلیغ الرساله و اما انتم فتسألون عما حملتم من کتاب الله و سنتی. «الکافی: 606/2، باب فضل حامل القرآن، حدیث 9»

(محمد صلی الله علیه و آله) خود در هر موقفی از منی و عرفات و مواقف عبادات می ایستاد سخن خود و مبدأ خود را می گفت تا مبادی دیگر را بر عرب فراموشانید.

هر زمان علی علیه السلام ساکت بود او سرسخن را برمی داشت و هر زمان علی علیه السلام می پرسید، او به جواب می پرداخت، حتی در حال احتضار هم بازیافتی از عمر می جست، هزاران از ابواب علم به او تعلیم می کرد(1) و سپس به علی علیه السلام وصیت هم می کرد که تا قرآن را جمع آوری نکند، عبا به دوش نیاندازد.(2) علی علیه السلام هم با انتشار قرآن، همین را نخست در ذریۀ طاهره و در درجۀ بعد در مجتمع معمول می داشت، با ذریه و خاندان خود چنان به شدت قوا کار تعلیم را انجام می داد که کودکانشان از کودکی «قد زقّوا العلم زقّا»(3) چون جوجگان که دانه از منقار مام گیرند، علم را اینان از پدران و مادران فرا گرفته اند.

دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوۀ راه رفتن آموخت(4)

این نسبت به خاندان و (علی علیه السلام) با مجتمع هم، همچنان در کار انتشار قرآن بود. شدیدترین عامل فعال در مزاج مردم را برای تشویق به آنها مسلط کرده بود، برای عهده داران تعلیم و تعلم قرآن، رتبۀ بالاتر و حقوق و مزایای بیشتری قائل شد، در عطایای لشکری و کشوری از هیچ وجهۀ (سابقه، قرابت، تعین، ریاست)

ص:418


1- (1) اعلام الوری: 136؛ الامالی، شیخ صدوق: 638، مجلس 92، حدیث 6.
2- (2) بحار الأنوار: 249/23، باب 13، حدیث 23؛ تفسیر فرات: 398، حدیث 530.
3- (3) بحار الأنوار: 138/45، باب 39.
4- (4) ایرج میرزا.

میز و تفاوتی قائل نبود جز آنکه وجه امتیازی تنها برای جنبه تعلیم و قرائت در کار نهاد، به آنها دو هزار دو هزار می داد.(1) یعنی اهمیت معارفی در نظر او و دولت او افزون از اهمیت وزارت جنگش بود یا دو برابر آن بود، با شدت قوا در تکمیل قوای علمی اسلامیان می کوشید. تفاوت حقوق در زمان خلیفۀ دوم به ملاحظۀ سابقۀ اشخاص در جهاد بود که حس جنگجوئی را تشویق می کرد و در زمان علی علیه السلام به علم و قرآن که نضج فکری می دادند، کسر فرهنگی زمان قبل را ترمیم می کرد. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.

و آل علی علیهم السلام نیز به همین درجۀ به نشر قرآن اهمیت می دادند قرآن های خطی که از آنها به یادگار مانده و اخباری که به پیروان امر خود داده اند به جهان منتشر شده.

در درجۀ دوم، حوزۀ مدینه یعنی صحابه با سیر کندتری قرآن را ضمیمۀ روح و فکر خود می کردند و معلوم است قرآن کتاب طب و طبیعت و دندانسازی نبوده، بلکه کتاب هدایت و رشد و کتاب تشکیل دولت و تکمیل فرد و قانون اساسی امت و روابط متفرقات با آستان حضرت ربوبیت است.

اتقان از ابوعبدالرحمن سلمی که خود معلم علم قرآن برای مدینه و نوباوگان آنها بود نقل کرده گوید. آنان که به ما قرائت می آموختند مانند ابن مسعود و

ص:419


1- (1) عن سفیان بن عینیه عن عمار الدهنی عن سالم بن سالم بن ابی الجعد قال: فرض لمن قرء القرآن الفین الفین. قال و کان ابی ممن قرء القرآن.«الغارات: 78/1؛ بحار الأنوار: 352/34، باب 35»

دیگران چنین حدیث می کردند که معمول ما این بود که هر گاه از پیغمبر صلی الله علیه و آله قرآن فرا می گرفتیم، همین که به ده آیه می رسیدیم از آن نمی گذشتیم تا هر چه علم و عمل در آن ده آیه بود یاد می گرفتیم. گویند: ما قرآن را بدین ترتیب آموختیم یعنی با علم و عمل به آن، گوید: از این رهگذر برای حفظ هر یک سوره کار می کردیم.(1)

انس می گوید: هرگاه مردی از ما سورۀ بقره و آل عمران را می خواند (یعنی از حفظ) در چشم ما ارجمند می آمد.(2) (به روایت مسند احمد)

یکی از عبادله هشت سال در حفظ سورۀ بقره توقف کرد.(3) و از اصحاب امیرالمومنین علیه السلام یحیی بن وثاب قرآن را نزد عبید بن نضله هر روز یک آیه فرا گرفت تا در چهل و هفت سال از قرآن فارغ شد.(4)

در یکی از سوق الجیش ها رسول الله صلی الله علیه و آله برای انتخاب فرمانده، هر کس را پیش می خواند و می پرسید که از قرآن چه می دانی؟ آن چه می دانست می گفت: تا جوانی خردسال تر از همه گفت: من سورۀ بقره را می دانم. فرمود: امیر بر این سپاه تو هستی. گفتند: یا رسول الله! آیا جوانی را بر ما پیران فرماندهی می دهی؟ فرمود: «معه سوره بقره»، سوره بقره را به همراه دارد. یعنی فرماندهی سپاه ما با

ص:420


1- (1) الاتقان: 468/2.
2- (2) الاتقان: 468/2.
3- (3) الاتقان: 468/2.
4- (4) بحار الأنوار: 273/34، باب 34؛ الاختصاص: 5.

فکر است، هر که اطلاعش به فنون تشکیلاتی بیشتر باشد شایسته تر است و سورۀ بقره سورۀ تشکیلات وجنگ است.(1)

فراموش مکنید که: برای اعمال قوا به شدّت در اجرای تعلیم از کار معجزآسای خود پیغمبر اقدس، نمونه ای واضح تر نبوده و نیست، در هر موقفی می ایستاد، به سخن می ایستاد؛ در فتح مکه، در حجه الوداع، در جبهۀ جنگ ها، جبهۀ جنگ احد، بدر تا خلاصۀ فعالیت خود را در فتح مکه در خطابه ای مختصر کرد. به قریش با حضور 12 هزار تن جنگجویان اسلامی و دو برابر اینها از مردم مکه فرمود: هر مأثره ای وهر مفخره ای و هر ربا و خلاصه، اصول اشرافیت و اصول ثروت و سرمایه داری که در جاهلیت بود، زیر قدم من است.(2) یعنی دولت حق از این به بعد تعین های اشرافی شما را به چیزی نمی گیرد، از کشتن شما و گرفتن مال شما صرف نظر شد. گذشته های شما را عفو کردم، ولی غافل مباشید که تعین شما را هم به حال خود نخواهم گذاشت، در هم خرد خواهم کرد و کردم. اموال ربوی که بازارها را پرکرده به هدر است، به جای کشتن شما اصول اشرافی شما را زیر پا نهادم، محور دولت من روی این سرمایه داری رباخیز نمی گردد. هان! حساب خودتان را داشته باشید: هر مأثره و افتخار در جاهلیت زیر پای من است. مگر پرده داری حرم و سقایت حاج (محضاً از جنبۀ عبادت و خدمت) که به صاحبان آن واگذار است، سپس برای بالا آوردن

ص:421


1- (1) تفسیر مجمع البیان: 74/1، سورۀ بقره.
2- (2) الکافی: 246/8؛ حدیث القباب، حدیث 342.

طبقۀ دیگر فرمود: همه از آدم و آدم از گل آفریده شده. فضلی برای عرب بر عجم و برای عجم بر عرب نیست، مگر به تقوا یعنی عصبیت های نژادی از این به بعد منظور نخواهد بود.(1)

و گرامی ترین مردانتان پرهیزکارترین وفرمانبرترین شما است. هان! عربی بودن به زاد وتبار نیست، عربی نزد ما به زبان گویا است. (گویائی آن است که به نصرت اسلام گویا باشد) پس هرکس با سرنیزه در یاری دین خود کوشید و سینه، جلو سر نیزه سپر کرد تا مطمئن شد که خدا را خرسند داشته، او را کفایت می کند. یعنی کفایت می کند محمدی شمرده شود و جزو ما شناخته شود. زهی فعالیت که در نتیجۀ آن تحول اخلاقی بر مدار تعلیم و تربیت شوق آمیز در این مظهر پر شکوه جلوه گر شده و موفقیت هایی که جهان هنوز در انتظار آن نشسته، در مدت کمی برای دولت اسلام حاصل شد، و مبادی دیگر بکلی از کار افتاد در فعالیت او همین قدر کافی است که محور امور زمانه را بگرادنید به وضع طبیعی تسویۀ سطوح ایجاد کرده سطحی را به زیر آورد وسطحی دیگر را بالا برد تا تعادل برقرار گردید سرمایه دارهای مکه از این تحول آنچه باید بفهمند فهمیدند و اشراف آنچه باید حساب ببرند بردند.

از فعالیت شدیدش زبان ها به تلاوت قرآن گویا گردید، آن هم نه صدها و هزارها. مبادی دیگر زیر پا گذاشته شد، عرب اشعار و شعائر پیشین را فراموش

ص:422


1- (1) بحار الأنوار: 132/21، باب 26، فتح مکه.

کرد.(1)

پیران بسان دور بچگی به تعلم پرداختند تا یکصد و چهارده سورۀ کتاب را جملگی آموختند و بعدها که شاخسار این شجره شکفته شد، تخصص در کار آمد. فقها به آیات احکام و عرفا به آیات ولایت و توحید و علمای طبیعت شناس و فلکی به کشف فنون و رموز و اخلاقیون به آیات و زنان به تعلم سوره نور پرداختند، به نظر من نضج و تعلیم را تنور خیلی گرم بوده و تا هر جا شعاع

ص:423


1- (1) قضیۀ عمر و مراجعۀ او به اخذ تورات از حبر یهودی ناپسند رسول خدا صلی الله علیه و آله افتاد و نیز شعری که شاعر در ایوان مدائن خواند ناپسند امیرالمؤمنین افتاد. هر دو پیشوای اول از این مبادی غلط قدغن فرمودند و به قرآن ارجاع دادند. رسول خدا صلی الله علیه و آله به عمر گذر کرد، هنگامی که نزد مردی یهودی نشسته بود و از او خبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و صفت او را می پرسید و می نوشت. رسول الله صلی الله علیه و آله فرمود: دیدمت که از یهودی می نوشتی با آنکه خدا نهی فرموده، گفت: از او صفت تو را می نوشتم و شروع به خواندن کرد. رسول خدا خشمگین شد و فرمود: ای فلان! اگر فرضاً موسی بن عمران خود در میان آنان زنده بود و تو از وحی من رو به او می آوردی کافر بودی.«بحار الأنوار: 179/30، باب 20، حدیث 39؛ مسند احمد بن حنبل: 387/3»عمار ساباطی گوید: علی علیه السلام در مدائن آمد و به ایوان کسری نزول فرمود. دلف بن بحیر همراه او بود، امام ابتدا نمازی خواند، سپس به دلف فرمود: برخیز و با من باش. و جماعتی از اهل ساباط هم برای گردش به خدمت بودند. بر مواضع قصر گذر کرد و نشانی ها داد تا یکی از عبرت این شعر را خواند:جَرَت الریاح علی رُسوم دیارهم فَکَاَنَّهُمْ کانوا علی میعاد «کنزالعمال: 204/16؛ اعیان الشیعه: 478/1؛ الکنی و الالقاب: 170/3»امام فرمود: چرا نخواندی که: ترکوا من جنات و عیون (سورۀ دخان)

می تابیده، نور هدایت می رفته و قوۀ عدالت به کار می پرداخته و پاسبان عصمت راه پا می یافته، در هدایت نه تنها به خطرها آگهی و به نویدها بشارت می داده، به نظم و اصلاح، رهبری می نموده بلکه از تشویق نمودن و نشاط افزودن و رشد آموختن و تحبیب و تنفیر به هر چه لازم بوده عنایت می نموده و از نفوذ شعاع هدایت و عنایت به تدریج تحریکی به جانب عدالت می کرده تا قوۀ عدالت در عموم جریان یافته و آنها را مهیای سرپرستی عصمت ساخت، غلغله ای که در تلاوت رخ می داده محیط عربی را به تحول کشانیده، تفاعل مستمری در خیال و فکر و روحیه و آمال به آن محیط داده بود.

شیخ بلاغی ما، در تفسیر آلاء الرحمن خود فرماید:

همین که چیزی از قرآن نازل می شد یک آیه و دو آیه و بیشتر یک سوره یا بیشتر، دلهای مسلمین را از جا می کند، قلب ها دهان باز می کرد برای حفظ آن، با نیکوترین رغبت وشوق و کاملترین اقبال و شیفتگی به استقبال می شتافتند، با قیافه باز و بهجت و سرور آن را در آغوش می گرفتند و از زبان پیغمبر صلی الله علیه و آله عظیم آن را می ربودند.

غفلت مکنید که خود پیغمبر شدید القوی بود و از سرشکاف گردن امر خدا و از مسارعت به تبلیغ و دعوت به خدا و به قرآن او، آنی آرام نداشت (همان بی آرامی او بود که حوزۀ عربی مدینه را بی آرام کرده بود)(1)

عرب آنچه را از اصول پیشین زمین می هشت با حافظۀ ممتاز خود از قرآن به

ص:424


1- (1) آلاء الرحمن فی تفسیر القرآن: 17/1 (الفصل الثانی).

جای آن فرا می گرفت. عرب امتیازی در قوۀ حافظه خداداد دارد، با همچو قوۀ ممتازی دست به حفظ قرآن نهاد و در قلب خود، آن را بسان نقش در حجر جای داد، شعار آن روز اسلام و سمه و نشانی امتیاز مسلم در آن روزگار همین بود که به حفظ آیات نازلۀ قرآن خود را آرایش می داد و به آن کمال و جمال می یافت تا به حجج آن بصیرت خود را بیافزاید و به معارف قرآن، خود را روشن دارد و به مقررات شرایع و اخلاق فاضلۀ آن و به تاریخ پرشرف و حکمت دلنشین و ادبیت متفوق معجزآسای آن آگهی یابد. مسلمین تلاوت آن را برای خود همه چیز می شمرند، برای تأسیس جنگ های خود آن را سند و حجت دعوت و برای مدعای خود و سخن خود معجز بلاغت و برای خداشناسی زبان عبادت و لهجۀ ذکر حق و ترجمان مناجات، برای نفس خود آن را انیس خلوت و ترویح نفس و درس کمال و تربیت و تعلیم و تمرین و ورزش تهذیب و نردبان ترقی و پیشرفت تمدن و آیت موعظه و شعار اسلام و بیرق ایمان و پیش قدمی در فضیلت می دانستند.

مسلمین به فعالیت مستمری در این کار اساسی می بودند تا در زمان حیات رسول الله، حفاظ قرآن و حملۀ آن، به هزاران و ده هزاران و صد هزاران رسید که همه حامل قرآن و حافظ آن بودند، اگر چه تفاوتی در سابقه و فضیلت داشتند.

البته در این دیگ پرجوش، در این دریای پرخروش هر چه نزدیکتر به نطقۀ ذوبان بود، غلیان و جوش آن شدیدتر بود و خود آن نقطۀ ذوبان و تا اندازه ای در یک بقعۀ محدودی از حوالی آن جز فعالیت و عمل ایجاد حرارت، چیزی در بین

ص:425

نبود. خبرها در آن بقعه بود، آن قطعه می کوشید تا از غلیان و جوش، قطعه های مبدأ حرارتی در جوار خود به وجود آورد.

نهج البلاغه می فرماید:

«الَمْ اعْمل فیکم بالثّقل الاَ کْبر ولم اخَلّف فیکم الثَقلُ الاصغر.»(1)

ترجمه: آیا من با تمام توانایی، ثقل اکبر را (اندوخته نفیس بیت نبوت که قرآن باشد) در مجرای عمل ننهادم و برای پس از رفتن خویش ثقل اصغر (عترت پیغمبر علیهم السلام) را در میان شما به جای نگذاشتم. قرآن در وجود این مصحف عملی «آل محمد علیهم السلام» ابتدا تا آخرین درجه گرمی ایجاد می کرد و پس از آن در این دریای پرجوش حرارت می پراکند و پس از بیست و دو سال که امت بسان طفل نوآموز، ورد نوآموز را در سر زبان در سینه داشت، پیغمبر از دنیا رفت، وحی قطع شد. از روی هزاران هزار نسخه که در سینه ها و دماغ ها املا شده بود قرآن نوشته و مصحف تکوین قلوب به مصحف تدوین عکسی داد. وحی محمدی در قلب های مسلمین مجموعه ها داشت و همین که وحی منقطع شد تلاطم باز نایستاد، مسلمین همین که دیده از انتظار تتمه و نزول تتمه ای از آسمان برای قرآن برداشتند: رأی همگی بر آن قرار گرفت که قرآن را در یک مصحف جامع تسجیل کنند. تحت نظر هزارها از حفاظ با مراقبت هزاران مکتوب که بعضاً یا کلاً نزد رسول الله و نزد کتاب وحی و نزد سایر مسلمین موجود بود آن را نگاشته.

ص:426


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 86.

آری، ترتیب آن به حسب ترتیب نزول نبود، مثلاً ناسخ را پس از منسوخ در نیاوردند و مؤخر از آن نداشتند. قرآن در نسخۀ جامعی نگاشته شد و از آن پس مستمراً با یک همچو اقبال شدید مسلمین آن را دست به دست دادند واز دوره ای به دورۀ دیگر سپردند. در هر زمان و هر آن، هزاران مصحف متنوع، رقم می شد و هزارها حفاظ به پا می خواستند و همواره نسخه ها از روی نسخه ها برداشته می شد و یا مسلمین از یکدیگر فرا می گرفتند. هزارها مصحف رقیب بر حفاظ و هزاران حفاظ رقیب بر مصحف بود و هزارها از هر دو قسم رقیب بر نوآموزان و بر تازه نوشته ها بودند. ما می گوییم هزار با آنکه صد هزار و هزارها هزار بود.(1) دریای نوری بود که در مجتمع بشری موج می زد و جزر و مدّ آن در کرانه های فکر اثری می نهاد و در سر حدات ممالک از فعل و انفعال خود نبه و هشیاری می داد و در خصوص بقعۀ ذوبان این دریا، قطعه مرکزی بود که این دریای

ص:427


1- (1) اگر می خواهی جوش و فغان و کوس و نوا را از آن بقعه بشنوی به حدیث کافی نظری کن. مسند کافی از ابان فرزند میمون قداح از ابوجعفر علیه السلام روایت می کند که ابوجعفر به من فرمود: قرائت کن. من گفتم از چه قرائت کنم؟ فرمود: از سورۀ نهم. گوید: من همی گشتم آن سوره را نجستم. امام علیه السلام فرمود: پس از سورۀ یونس قرائت کن. گوید: من خواندم.لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنی وَ زِیادَهٌ وَ لا یَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّهٌ ترجمه: مر آنان را که به نکوکاری کاری انجام دادند برای آنها نکوتر از آن هست، با زیاده یعنی افزون تر از آن نکوتر نیز هست و به رخسار آنها غبار مذلت و تنگدستی نخواهد نشست.امام فرود: کفایت می کنم. سپس فرمود: رسول الله صلی الله علیه و سلم فرمود: من از خودم تعجب می کنم که همین که قرآن را می خوانم چسان پیر نمی شوم؟! (کافی باب قرآن)«الکافی: 632/2، باب النوادر، حدیث 19»

خروشان از آنجا جوشان می شد.

در این بقعه یعنی خاندان نبوت به عکس بقعه های دیگر تلاطم از قعر فکر شروع می شد، یعنی از عالم ماوراء و امواج متلاطم آن به کرانه های گفتار و کردار منتهی شده و از آنجا مجدداً با شدت قوا در اطراف و حواشی تحریک می آورد وتا سر حد ترکستان و تا ساحل بحر مغرب که مجتمع اسلامی آن روز بود می رسید، در متن خط استوا بسان اقیانوس ها که از برابری با خورشید به جوش هستند. قرآن مستقیم می تابید وآفاق مستقیمه را لبریز از نور می کرد. فرودگاه پای ملک جبرائیل به ساحل جهان طبع، بسان فرودگاه و جای پای اشعۀ آفتاب است که در برّ و بحر فرود آمده، غلغله ها بر پا می کند، ولی سنگینی به آنها ندارد. و جای پای اشعۀ آفتاب در منطقه های مستقیم چه هوا و چه دریا بسیار بیقرار و بی تابند، حتی دریای آن بقعه ها متلاطم و در جوش است با آنکه در منطقه های آفاق حمایلی و آفاق رجوی که با آفتاب محاذات کامل ندارند. غلیان نیست گرچه ذوبان هست تا اندک اندک دورتر شده انجماد در کار می آید. اثر تأثیر آفتاب هرچه هست کاملش درآن بقعه های استوائی است تبخیر در آنجا بیشتر است. نشر بادهای جهانگیر از آن جا بهتر است و افزونتر، بادهای تجاری و نسیم های روان بخش استوائی ازآن دریاها و اقیانوس ها به جهان پخش می شود. خبر آسمان پرستاره و اثر خورشید پر نور با پاهای نورانی لطیفش در آنجا است.

حسین اسلام علیه السلام در بین راه مکه تا کربلا عذر بی قراری خود را به همین می خواست که تحریکات آسمانی در سرمنزل ما اختیار را از ما برده، ما در برابر

ص:428

آفتاب، نور ریز به خط مستقیم و در سر حد استوا واقع شده ایم.(1)

یعنی آنچه در خانۀ مردم از آن دلوی است در خانۀ ما و در نزد ما از آن دریائی است که مایه و مدد آن از اقیانوس کبریائی است ما متصل به آن اقیانوسیم، ما دریای آزادیم. من می گویم: نه تنها آنان که خاندان محمد صلی الله علیه و آله اند، بلکه هر جا که همین قوای تعلیمی با شدت قوا به کار بپردازد و از دو جانب یعنی عالم ومتعلم شرائط تعلیمیه از قبیل استمرار، استوا، دنوّ، تدّلی، تقابل قاب قوسین در ناحیۀ عالم و متعلم موجود باشد، همان وحی محمدی تکرار می شود، غفلت از حدیث مسند کافی مفرمائید: که رسول الله صلی الله علیه و آله فرمود:

مَنْ خَتَم القرآن فَکَاَنَّما ادْرجَت النُّبُوَّه بین جَنْبَیْه ولکَّنه لا یوحی الیه.(2)

هر جا کسری درکار بوده یا در شدّت قوای تعلیمی نقصی بوده و یا در شرایط استمرار، یا استوا، یا دنوّ یا تدّلی یا تقابل کامل قاب قوسین، مفید و مستفید، اخلالی

ص:429


1- (1) مسند کافی. شیخ اجل ابوجعفر کلینی از حکم بن عتیبه روایت می کند که: در ثعلبه مردی حسین علیه السلام را دیدار کرد. هنگامی بود که وی علیه السلام ارادۀ کربلا داشت. داخل بر حضرت او علیه السلام شد و سلام کرد. امام به او فرمود: تو از کدام بلادی؟ گفت: از اهل کوفه ام.امام فرمود: هان! ای برادر کوفی! به خدا! اگر از مدینه من تو را دیدار کرده بودم. اثر پای جبرئیل را در خانمانمان و فرود آمدنش را به وحی بر جدم به تو ارائه می دادم. ای برادر کوفی! جائی که مستقای، علم نزد ما و دلوها از خانه ما به علم پر می شود، آیا می شود که مردم بدانند و ما جاهل باشیم. این هرگز نخواهد شد.«الکافی: 398/1-399، حدیث 2»
2- (2) الکافی: 604/2، باب فضل حامل القرآن، حدیث 5.

شده که عناصر نفسی دیگری در تفاعل نیامده و اصلاح نشده است. مواد غیر صالحه در نفوس و در فکرها باقی مانده، غلبۀ این نور در آنجا ضعیف بوده که ظلمت و تیرگی آنها را منحل نکرده مانند دوران صحرای ترکستان یا قاره های اروپا و آمریکا یا دوران نزدیک نما مانند بنی امیه و بیت متخاصم، تا برسد به جائی که به کلی نفوذی برای این نور در منطقه اغیار و آفاق غیرمستقیم نبوده، ولی هر جا این قوای تعلیمی به شدت می رسیده و شرائط تعلم وحی را اهل آن منطقه از هرجهت از قبیل دنوّ، تدلّی، قرب قاب قوسین را با جبرئیل ثانی (قرآن، معلم وحی محمدی) داشته، همان گوهر از امواج آن دریای نور برآمده که از نفس شاخص اول برآمده و اشخاصی از یاران محمد صلی الله علیه و آله به وجود آمدند که به همراه محمد صلی الله علیه و آله داخل بیت معمور شدند.

در کتب اصحاب روایات هست، از جمله محمد محسن فیض که در رؤیت معراج، بالای آسمان هفتم در بیت المعمور(1) داخل شدم و در این وقت از اصحاب من مردمانی به همراهم بودند که بر آنان لباس نو بود و دیگر کسانی از آنان بر آنها لباس کهنه بود، صاحبان جامۀ نور با من داخل شدند و دیگران که لباسشان

ص:430


1- (1) سورۀ بنی اسرائیل قال صلی الله علیه و آله: فمضیت مع جبرئیل فدخلت البیت المعمور فصلیت فیها رکعتین و معی اناس من اصحابی. علیهم ثیاب جدد و آخرین علیهم ثیاب خلقان فدخل اصحاب الجدد و حبس اصحاب الخلق.«تفسیر صافی: 174/3، سورۀ اسرا؛ تفسیر القمی: 10/2»کتاب الشیعه و فنون اسلام تألیف علامه سید حسن صدر، مخترعان فنون اسلام را در شیعه تعیین نموده.

کهنه بود ممنوع شدند.

آنان که مبدئشان یکی باشد منتهاشان نیز یکی خواهد بود. مبادی محمد صلی الله علیه و آله اکنون هست، هر چند جبرئیل نیست، عین وحی قرآن هست، وادی ایمن موسی اگر نیست به اعتبار شخص نیست، ولی به اعتبار نوع هست. مساجد که سخن خدا را نشر می کنند همان وادی ایمن اند برای عموم، آنان که خاندانشان در همان موطن وحی بوده و در شیوۀ عمل با پیامبر صلی الله علیه و آله شرکت داشتند از همان مطلع قرآن را می گرفتند و خود مطلع قرآن به جهان بودند.

علی خود شرکت خویش را در عمر با پیغمبر صلی الله علیه و آله چنین شرح می فرمود(1): من

ص:431


1- (1) ) وَ قَدْ أَمَرَنِی اللَّهُ بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْی وَ النَّکْثِ وَ الْفَسَادِ فِی الْأَرْضِ، فَأَمَّا النَّاکِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ وَ أَمَّا الْمَارِقَهُ فَقَدْ دَوَّخْتُ وَ أَمَّا شَیْطَانُ الرَّدْهَهِ فَقَدْ کُفِیتُهُ بِصَعْقَهٍ سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَهُ قَلْبِهِ وَ رَجَّهُ صَدْرِهِ وَ بَقِیَتْ بَقِیَّهٌ مِنْ أَهْلِ الْبَغْی وَ لَئِنْ أَذِنَ اللَّهُ فِی الْکَرَّهِ عَلَیْهِمْ لَأُدِیلَنَّ مِنْهُمْ إِلَّا مَا یَتَشَذَّرُ فِی أَطْرَافِ الْبِلَادِ تَشَذُّراً. أَنَا وَضَعْتُ فِی الصِّغَرِ بِکَلَاکِلِ الْعَرَبِ وَ کَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ رَبِیعَهَ وَ مُضَرَ وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِی مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله بِالْقَرَابَهِ الْقَرِیبَهِ وَ الْمَنْزِلَهِ الْخَصِیصَهِ وَضَعَنِی فِی حِجْرِهِ وَ أَنَا وَلَدٌ یَضُمُّنِی إِلَی صَدْرِهِ وَ یَکْنُفُنِی فِی فِرَاشِهِ وَ یُمِسُّنِی جَسَدَهُ وَ یُشِمُّنِی عَرْفَهُ وَ کَانَ یَمْضَغُ الشَّیءَ ثُمَّ یُلْقِمُنِیهِ وَ مَا وَجَدَ لِی کَذْبَهً فِی قَوْلٍ وَ لَا خَطْلَهً فِی فِعْلٍ وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلی الله علیه و آله مِنْ لَدُنْ أَنْ کَانَ فَطِیماً أَعْظَمَ مَلَکٍ مِنْ مَلَائِکَتِهِ یَسْلُکُ بِهِ طَرِیقَ الْمَکَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أَخْلَاقِ الْعَالَمِ لَیْلَهُ وَ نَهَارَهُ وَ لَقَدْ کُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِیلِ أَثَرَ أُمِّهِ یَرْفَعُ لِی فِی کُلِّ یَوْمٍ مِنْ أَخْلَاقِهِ عَلَماً وَ یَأْمُرُنِی بِالِاقْتِدَاءِ بِهِ وَ لَقَدْ کَانَ یُجَاوِرُ فِی کُلِّ سَنَهٍ بِحِرَاءَ فَأَرَاهُ وَ لَا یَرَاهُ غَیْرِی وَ لَمْ یَجْمَعْ بَیْتٌ وَاحِدٌ یَوْمَئِذٍ فِی الْإِسْلَامِ غَیْرَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ خَدِیجَهَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا أَرَی نُورَ الْوَحْی وَ الرِّسَالَهِ وَ

کودک نوزادی بودم، پیامبر صلی الله علیه و آله مرا در کنار خود می نهاد و به سینه خود می چسبانید و در کنف رختخواب خود جای می داد با تن پیغمبر مساس داشتم و بوی عطر از بدنش استشمام می کردم. پیغمبر صلی الله علیه و آله خود لقمه می جوید و سپس به دهان من می نهاد و هرگز نه در گفتاری از من دروغی و نه در کرداری از من لغزشی یا بی رویّگی بدید و خدا خود بر پیامبر صلی الله علیه و آله از آنگاه که از شیرش گرفته بودند، ملکی از اعظم ملائک موکل کرده بود که شبان و روزان وی را به راه مکرمت ها ببرد و به محاسن شیوای اخلاق عالمیان بیاراید، من در همانگاه چونان کودک از شیر گرفته به دنبال او روان بودم. او برای من هر روز به نوعی از مکارم سخن سر می کرد و مرا به آن امر می فرمود.

و هر سال معمولش بود که در حرا مجاورت می داشت؛ در آن اوان من او را می دیدم، حالیا که دیگر جز من او را نمی دید، آن روز نخستین خانواده ای که مجموع آن را یک خانه اسلامی فرا گیرد جز شخص رسول الله و خدیجه نبود و من سوم آنها بود و بس. من نور رسالت را می دیدم و رایحه نبوت را به مشام می شنیدم، من هم آن هنگامی که وحی بر او صلی الله علیه و آله نازل شد نالۀ شیطان را شنیدم. و گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله این ناله و فغان چیست؟

ص:432

فرمود: این شیطان است نالۀ یأس می کشد. تو می شنوی آنچه من می شنوم، تو می بینی آنچه من می بینم، جز آنکه تو پیغمبر صلی الله علیه و آله نیستی ولیکن تو وزیری و تو بر مرکب خیری.(1)

این مختصر بهترین شرحی است از استوای اخلاقی یک فرد که کاملاً فراهم نمی شود، مگر با عصمت عمرانه و هر گونه عمل بی انضباطی که سبب ادنی انحرافی باشد، حتی در اوان کودکی هم منافی با بروز این عصمت باشد و آن مستور را به هم زند، نکته عجیبی است!! باید هشیار بود تعادل دو کفه ترازو را نسیم مختصری بهم می زند، اگر چه اندک باشد، اندکی نم که بر دست باشد چون آب است وزن دارد، اگر چه فشار به قوه دست نیاید هر چیزی که بسیاری آن وزن دارد، اندک آن هم دارد و هر چیز که کل آن انحراف کلی می آورد جزو آن نیز انحراف جزوی می آورد، چنانکه اثر تب در اعصاب ضعفی آرد اگر چه اندک باشد و بیماری های واگیر اخلاقی اثری می گذارد اگر چه به وراثت باشد.

گنهکاری و سیه کاری و انحراف اعمال حتی اگر در اوائل عمر هم باشد مستوای اخلاقی را به هم می زند و تا شخص به مستوای اخلاقی بالا نیامده باشد مشرف بر بالا و زیر نخواهد شد، این وجود اقدسی که واحد اول آل محمد است در مستوای برین برآمده بود، آنچه محمد صلی الله علیه و آله می دید؛ می دید و آنچه می شنید؛ می شنید از مبادی می گرفت که محمد صلی الله علیه و آله می گرفت و در پی کاری بود که محمد در پی آن کار بود.

ص:433


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 234 (قاصعه).

همین سخن را که در ذکر مبادی خود گفت برای عذر از برنامۀ جنگی که در پیش داشت می گفت: عذر این را که چرا من آرام ننشستم و اینک هم نمی نشینم بیان می فرمود که: همان مبادی محمد صلی الله علیه و آله مرا به چنین کار و پیکار مأمور می دارد. مرا خدا با مبادی علیا مأمور می دارد و داشته که با جبهۀ عرب که زورگویان امروزند بجنگم و با سرکشان آنها و پیمان شکنان آنها و تباه کاری شان در روی زمین مباره کنم من هم کردم.

با پیمان شکنان آنها در جمل کار را خاتمه دادم، از سرکشان آنها در صفین زهر چشم گرفتم، بی دینان نهروان را زیر پا پامال کردم. شیطان ردهۀ(1) آنها را (ذوالثدیه - حرقوص بن زهیر بجیلی) با صاعقۀ برق شمشیر کفایتش کردم، چنانکه تپش قلبش و اضطراب سینه اش به گوش عالم شنیده شد، اینکه بقیه ای از بقایای اهل ستم باقی مانده، اگر خدایم به قلم تقدیر اذن دهد که حمله را بر آنان تجدید کنم، دولت را از ایشان گرفته و حکومت کنون آنها را به دیگران خواهم داد، مگر فراری هاشان که به اطراف بلاد بگریزند. من آنم که در کودکی سرسران و تاجوران عرب را فرود آوردم و شاخ های زورمندان برجستگان ربیعه و مضر را در هم شکستم.

جان فدای موج آن دریای نور که چنین گوهر بر آرد در ظهور

خلاصۀ سخن او اینکه من از مطلع بلوغ سنی، شرکت در عمر با پیامبر صلی الله علیه و آله داشته و در معنویاتش نیز شرکت داشتم باید آرام ننشینم تا مبادا او را تکمیل کنم،

ص:434


1- (1) رده: مرد استوار و نیرومند و شکست ناپذیر

اگر شده با زورمندان جهان مواجه شده با پهلوانان تهمتن نبرد کنم.

شرکت علی با محمد صلی الله علیه و آله مانند شرکت وزیر در کار امیر یا شرکت دوم اثنین با واحد اول است و سایر نفرات خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله هر کدام به قدری که در عمر بیشتر با پیامبر صلی الله علیه و آله یا با علی علیه السلام شرکت داشتند، در پای مقصد هم بیشتر، از خودگذشتگی کردند. هرچه بیشتر شرکت داشتند این نور زودتر در افکار و اطوار آنان نمایان بود و بیشتر و پیشتر در آنها جلوه گر شد و در دیگر شاخساران که نورس بودند و کشته شدند، گر چه هنوز نور محمد صلی الله علیه و آله در آن هنگام در آنها کاملاً طلوع نکرده بود، ولی شدیداً انتظار می رفت.

دفع اشکالی

خواهند از ما پرسید: که این سخنان یعنی چه؟

مگر محمد صلی الله علیه و آله تکرارپذیر است؟ و مگر غیر وجودات معصومان علیهم السلام باید به عصمت کسی قائل بود، یا معصومان به پایۀ مقام محمدی می رسند و اگر تعدد معصوم در یک زمان مجوز باشد به چه مناط یکی حجت باشد و دیگری نباشد. و مگر وحی باز هست؟

ما می گوییم: در ابتدا نشو هر نوع از موجودات ابداعی، دست قدرت یک فرد را مانند آدم ابوالبشر به طور خارق عادت می افزایند و در خود او جهازاتی برای تکوین مجدد همان نوع که سپس در ضمن افراد دیگر به وجود می آید به کار می نهد؛ که به طور منظم و مستمر پس از آن افراد بی حدی را در تحت ناموس (به عادت نه خارق عادت) بیافریند.

وادی ایمن موسی و وحی محمدی تکررپذیر نیستند، بدان بعضی که ابداع وحی

ص:435

تنها در آن شخص اول شده، ولی شده که در همه بشود، یعنی پس از ایجاد آن و پس از بلند شدن صدای وحی، همه جهان عین همان وحی را بشنوند که محمد صلی الله علیه و آله می شنید، بدین معنی که این قرآن عین همان وحی الهی است و مردم خود مستقیماً سخن پروردگار خود را می شنوند مثل آنکه از بلندگو عین سخن گوینده را می شنوند، هر چند از جای دور باشد و دور باشند. لطف قضیه این است که خلایق همه خود، سخن خدای خود را بشنوند. تمام اولاد آدم را همان خدای آفریده که آدم ابوالبشر را آفریده. بنابراین راه وحی باز است اما نه آنکه وحی دیگر؛ بلکه همان وحی محمد صلی الله علیه و آله با تکرار روحیه و منافات با خاتمیت محمد صلی الله علیه و آله ندارد که روحیۀ او تکرار پذیر باشد، برای آنکه نبی دیگری برای مطلب دیگری نیامده و سخن دیگر یعنی مدعای دیگر نیاورده که مخالف با نبوت یا مخالف با خاتمیت محمد صلی الله علیه و آله باشد. اما تکرار به معنی مبلغ مرام مانعی ندارد، هرگاه عین تعلیمات او را با شدت قوا تعلیم دهند و از طرفین یعنی معلم و متعلم برای اخذ مبادی محمدی هدف گیری گردد تا بسان قاب قوسین دو کماندار برابر هم آیند؛ تا وحیی که به دل محمد آمد به گوش دیگران آید. چه مانع دارد؟ که دیگران در اثر، خلفای او گردند؟ من در عصر خودم کسی را ندیدم که به تمام قرآن گوش فرا دهد که فقیه با تخصص به آیات احکام فرا می دهد و حکیم به الهیات آیات و اخلاقی به آیات اخلاق.

هر صنفی به هرچه تخصص دارد بیشتر در آن جهت به محمد صلی الله علیه و آله و راه و روش محمد نزدیکتر است و اگر در تمام جهات قرآن، با تخصص راه می داشتند و مبادی دیگر را فراموش می کردند، چه دور می نمود که به اخلاق محمد صلی الله علیه و آله

ص:436

نزدیک و با روح او پیوست و مانند تطابق نسخه با نسخه وجودی او تطابق داشته باشند، هر چند جهات شخصیه نیز فارق باشد با آنکه با اتحاد تعلیم و اتحاد آمال و اتحاد مبدأ، تشابه بر تمایز غالب می گردد.

تلامیذ مدرسۀ مشائی اشبه مردمند به فکر مؤسس حکمت مشائی، هر چند تمایزی هم داشته باشند.

جهان بسیار محتاج است که در هر زمانی هزاران تلامیذ محمد خوی برای نواحی دوردست در تهیه داشته باشد. اگر هزاران مهندس برای ساختمان، آب وگل به جهان می دهد باید هزاران و بیشتر مهندس برای هدایت و تقوا و به منظور نجات از خطرهای متوجه به فرد و به جامعه و برای تحبیب و تشویق به ایمان و تقویت فرد و برای تنفیر از ناسپاسی و تجاوز و سرپیچی از کفر و فسوق و عصیان که مخل تشکیل جامعه است، بیرون بدهد و چون مجتمع خود از تهیه قدر کافی محمد منش عاجز است؛ به دست فطرت در شجرۀ تکوین کوثر خانواده، افراد صلاحیت دار، به حد کفایت تهیه می شود و شده بود، باید به حسب حاجت اقطار وسیع و امم بی حد و حصر، شجرۀ نبوت تولید مثل کند تا جهان را کافی باشد.

طبیعت در نطفۀ مرد برای تولید مثل گویی رویۀ احتیاط دارد که بیش از شمار علق زنده «اسپرماتوزوئید» تهیه می کند. جهان بزرگ است و اقطارش وسیع و در عهدۀ اسلام و وسع آن بود که از حوزۀ مرکزی، عمال الله به همه سرزمین ها بفرستد تا در هر جا تشکیلاتی نظیر تشکیلات محمد صلی الله علیه و آله بدهد. به چین به قدر کفایت بفرستد، به آفریقا به قدر کفایت، در اندلس به قدر کفایت و همچنین و

ص:437

حوزه منحصر به حوزۀ مدینه و مکه نبود که وجود ده تن معصوم با دو عامل محمد صلی الله علیه و آله زیاده از حدّ لزوم باشد. بسط اسلام در اقطار جهان با سیر سریعش اقتضا داشت که به عجله افراد متناوبی که به منزلۀ معاونان حکام باشد داشته باشد و لذا به علاوه از آن قدر که شجرۀ خاندان بار در برمی داشت لازم بود عدۀ دیگری را هم به عجله با فعالیت شدید در علم و عمل به تعلیم محمدی صلی الله علیه و آله درآورد و مانند سلمان و عمار را، جزو منتخبان داشته باشد. یعنی آنها را به فوری جزو خود کند و صلاحیت بدهد که در درجۀ بعد حکام و منتظر حکم باشند که هر سرزمینی فتح شد به جای او بر آنجا بگمارد، مانند مسلم بن عقیل که به قول واقدی در سرزمین آفریقای شمالی در شهرستان های بطلیوس ها(1) به کار تنظیمات بلدی و نضج فکری مردم آن مرز و بوم یا در کوفه به جای حسین سبط ارواحنا فداه.

حسین در درجۀ دوم باشد و مانع ندارد که در هر زمان حجت یکی باشد، ولی هزاران هزار ولی واجد عصمت و دست کم واجد عدالت زیر دست او باشند که اگر واجد عصمت نیستند فوق واجد عدالت باشند تا افراد بشر در تحت سرپرستی عمال خدا به رشد مقدر برسند این قدر عملیات در جهان کفایت زیادی لازم دارد و لیاقت هایی فوق عدالت و گرچه دون عصمت باشد لازم می کند.

ما معتقدیم به وجود اهل بیت، منبع ذخایر بیت نبوت چنان کامل بود که همۀ امم را در همۀ اقطار، در همه ازمان کافی بود. در انتشار موالید و در تکثیر بذور

ص:438


1- (1) بطلیوس ها: ناحیه ای در اسپانیای غربی، شهری در اندلس که امروزه «بداخوز» نامیده می شود.

نظم کارگاه آفرینش چنان استوار است که از جنس یک نوع مولود، تمام نواحی روی زمین ممکن است پر شود. بشر باید به حد رشد معنوی افراد انبیاء علیهم السلام برسد، هر چند به تبع آنها و به تأثیر آنها باشد. چنانکه مواهب دیگر را به حد تساوی با پدر ابوالبشر دارند، همۀ سیاه و سفید عین جهازات هاضمه، جهازات مفکره و جهازات تناسلی او را دارند و همه از قرآن عیناً سخن خدای خود را می شنوند.

ما کاملاً می دانیم که: اگر سنگی در راه جهانگیری اسلام پیش پا نیامده بود و معاویه قوای فعال علی علیه السلام را تجزیه نکرده بود قرآن جهان را فرا می گرفت و در هر قطری شاخه ای از شاخساران نبوت کشیده می شد که به اخلاق قرآن و محمد صلی الله علیه و آله جهان را می آراست و عطایای آموزندگان قرآن باز دو هزار دو هزار می شد که همدوش با نفوذ قدرت، صلاحیت اخلاقی به جهان می داد. آن روز هر دهی قریه ای و هر قریه ای قصبه ای و هر قصبه ای شهرستانی بود. آن روز که مدن مشاطگی می شد، فعالیت افراد این خاندان عملی شده بروز می کرد و مانند غنچه هائی که پیاپی می شکفد و همه بسان گلبن گلهای پنج برگ و خوشبو و خوشرنگ و به شمایل آن می دهد، از اثر وجود این رجال تنظیمات و نظم مدن اسلام متفوق می شد و حالت مدن اسلام از وضع حاضر که نه زنده است و نه مرده بیرون می آمد و به جزیرۀ اتوبی(1) و به آرزوی فلاسفه «مدینه فاضله» می رسید. ولی امروز یا از قبیل مدینۀ متوسط است یا منحط، امروز مقدار تلفات

ص:439


1- (1) اتوبی: شهر خیالی آرمانی به معنای «مدینه فاضله».

و از دست رفته های شهرستان های ما معلوم نیست، امروز ما مدن اسلام، نه زنده ایم و نه مرده (لاحی فیرتجی و لامیت فیستراح منه) نه مانند شهرستان های امم ها لکه واژگون شدنی هستیم و نه هم برومندیم که قیام به وظیفه مردمان رشید بکنیم.

مدن منحطه شهرستان های واژگون کدامند؟

شهرها و مدن یا تشکیلات و ممالک به طور کلی بر سه حالند:

1 - واژگون شدنی 2 - نیمه حیات 3 - مدینۀ کامل.

رنگ تشکیلات هر چه باشد از این سه حال بیرون نیستند یعنی نظر به استحقاق حیات و بقاء و اندازه استعداد قبول مواهب الهی بر این سه گونه اند.

1 - واژگون شدنی، آن شهرستانی است که به واسطۀ فقد نظم و انتظام التیام عناصر آن از دست رفته، مواد بنای آن باید متلاشی شود آنچه صالح است و ساختمان دیگر گردد و به صورت دیگر آید.

2 - شهرستان نیمه حیات آنچه آثار حیات در آنها هست مشوب است به موت و به آثار موت، اگر قوای اصلاحی در آن هست که به اصلاح می کوشد قوای مهیب مرگ خیز هم هست که در کارند و پیکر جامعه درکشتی گرفتن عوامل موت با قوای حیات در تب و لرز است می لرزد. رخساری دارد اما چهرۀ آن زرد نه به کلی قوای شاعره و قوای حیات بخش مرده اند که جهانیان از فکر آن آسوده و از اندیشۀ آن راحت باشند و نه هم زنده اند که پیکر مجتمع رو به امیدواری برود و جهان به آن امیدی داشته باشد. (لاحی فیرتجی و لامیت فیستراح منه)

3 - مدینۀ کامل، شهرستانی است عالی و متفوق، پیوند بین مواد آن با قوای نظم

ص:440

ده صورتگرش محکم است. این شهرستان تفوق بر هر شهرستانی دارد اما نه به آنکه تنومندتر از آنها باشد، تفوق طفل بر پیر نه از آن است که پیکر آن از کالبد این جسیم تر است، بلکه به واسطۀ آن است که رو به رشد می رود، پیوست اعضا و ترکیبات آن قوی است، تضامن بین جهازات همکار و هم آهنگی آنها در راه مقصد رشد ثابت است و رو به رشد می رود. تصور رشد نهایی آن شهرستان برای ما بعید است، این قدر هست که از اوائل رشدش مشهد است که حیات اندر حیات است و همی رو به رشد معنوی می رود و به عمران اجتماعی سرسبز می شود تا مانند سرسبزی درخت سدر و مورد سبز است و سبزۀ آن به سیاهی می زند، اما باید دانست چیزی که هنوز برای ما دیدار نشده، متصور ما هم به طور کامل نیست، این شهرستان به خط مستقیم در مقابل شهرستان اول (واژگون شدنی) است. آن رو به تلاشی است و این رو به عمران، آن از اثر واژگونی، قوای نظم بخش را فدای ماده می کند و به انسانی ماند که واژگون راه رود، سر به زمین و پا به هوا کند و از اثر این واژگونی سر و مغز را که مرکز هوش و شعور و مشاعر است به جای پا استعمال و کار پا را از سر می کشد و مجبور است دست ها را از کارهای لازم باز گیرد و تکیه گاه این پای غیر طبیعی کند و به جای دفاع های لازم که کارهای دست است، دست ها را فقط به جای اهرام استعمال می کند. (حکومت بنی امیه همین بود که صحابه قوۀ عاقله حاشیه نشین برای قوۀ عامله بود)

و اما این سومین به مانند تن تندرستی است که اگر طفل خرد هم باشد به رشد می افزاید و از درون و برون به بالا سرمی کشد. آن واژگون حکومت فکر و ذکا و

ص:441

نمایندگان آن ضعیف و لاغر یا مضمحل در جنب مادیات و مظاهر آن است و این به عکس مادیات آن، در پرتو معنویات منظم است، مشایخ آن در آغاز و انجام به خود پرستی می کوشند و به تجزیه قوا می کشانند، ولی اطفال این، از عظمت القاآت روحی، جامعه را به منزله والد و والده خود می داند با آنکه نشو و نمای آنها در یک بیت مختصر خانوادگی بزرگ شده، روح و رأیشان به خیرخواهی بندگان خدا متحرک باشد، شالده تربیت در این از آغاز چنان است که نوآموزان گرچه در مجمع مختصر بیت بزرگ می شوند اما در جهان فکر و اراده بزرگند. القاآت آنها از آغاز فکر خیر جهان را می دهد بسان وضع شاخۀ درخت نور (شجره زیتونه) با میوۀ آن است که تا میوۀ آن از غلاف شاخ برنیامده مانند خود شاخه و تنه در یک مکان و یک خاندان است و همین که میوۀ نور طلوع کرد، پس از پخش شدن به جهات، یک جهان است. گویی نه در مکان است و نه محدود به خاندان، چون آغاز فکر آنان سرآغاز قرآن است، باقی مطالب را از عظمت به همین منوال گیر.

افتتاح تعلیم ما آخرین نظر فیلسوف است

مبدأ قرآن که افتتاح به آن می کند، همان مبحثی است که در فلسفه آخرین مبحث نهایی است. فلاسفه پس از ریاضیات (هندسه و حساب و موسیقی و علم فلک) به طبیعیات می پردازند و پس از هشت کتاب طبیعیات (سمع الکیان، عناصر، موالید، کائنات جوّی، معادن و فلزات، گیاه ها، حیوان، نفس) به مباحث الهیات شروع می کنند و پس از قسم اول الهیات (امور عامه) داخل مباحث الهیات به معنی اخص می شوند و در آنجا اثبات ذات واجب و صفات و شؤون واجب

ص:442

می کنند و پس از آن به الهیت ذات واجب یعنی فاعلیت او در عالم می پردازند و در این باب عنایت را ذکر می کنند و نظام احسن را اثبات می نمایند و خلاصه نظام احسن عالم وجود، آن است که به نظر نیک بینی به تربیت عالمین نظر افکنند و همین مدّعای بزرگ سرآغاز مطلع قرآن است، در آغاز گشایش فاتحۀ خود را همین آیه و همین نظر نموده «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ».

افتتاح: کارهای زیبائی که در تربت عالم ها از خود بیرون نهاده و به الهیت خود ترتیب داده و تربیت کرده، در آغاز تکلیف هر بالغ و در نمازهای پنجگانه اش در نظر او نهاده؛ مبدأ قرآن، مبدأ تکلیف، مبدأ فکر، فاتحۀ عالم وجود، آن هم از دریچۀ نیک بینی از دریچۀ چشم خالق و آفریدگار است و هر شبانه روزی پنج نوبت فاتحۀ قرآن را که رمزی از همه کتاب باشد به تکرار الزام کرده تا بلکه آمیخته به فکر مؤدب شود و پس از فکر، آمیخته به حس تهوس گردد و به قلب وارد شود و دل با جهازات اعصاب و میول و غرایز، هم آهنگی با این تلقین مستمر کنند.

افضلیت مدینۀ فاضلۀ قرآن بر مدینۀ فاضلۀ افلاطون از همین آغاز شروع می شود، به تأسیس همین پایه اسلام از آغاز تا انجام تفوق بر هر مدرسه و هر تربیتی دارد.

افلاطون در مدینۀ خود چون می خواهد اطفال و نوباوگانی که بعدها باید حاکم منتخب شوند با روح استحقاق به مقام ولایت برآیند، معتقد است که باید این اطفال در مهد خانواده های کوچک، کوچک نباشند، از آغاز در مهد جامعه بزرگ شوند گوید: پس باید آنها را از دامن مادر گرفت و در دامن عقل بزرگ،

ص:443

فیلسوف بزرگ کرد، جایی که همۀ جامعه را والد و والدۀ خود بداند و ببیند خلاصه آنکه: باید فکر بزرگ را از آغاز در خاطر طفل وارد آورد تا حب بزرگ به خیر بزرگ بار دهد.

قرآن عنایت به خیر خلق را از دریچه چشم آفریدگار به طفل بالغ تزریق می کند، ولی طفل را از دامن مادر نمی گیرد و از الفت خانوادگی بی بهره نمی گذارد. طفل را باید که به روش طبیعت بار آورد و از مجرای طبیعی برآورد، مهر خداداد والد و والده را برای طفل استغلال(1) کرد و در بهره برداری از مهر خانوادگی عواطف او را در زنده کرده بنیه بدن او را تقویت کرد، ولی به تدریج مهر و الفت او را از محوطۀ محدود به در آورد و با نموّ تدریجی بدن و فکر مهر ربوبیت را مانند شکر در شیر مخلوط کرد و به او داد، گرفتن طفل از دامن مادر هر چند او را به فکر بزرگ پیوند دهد، ولی از مهر و عواطف نیز می برد. و بدین ملاحظه ارسطالیس در کتاب ادب کبیر در تربیت طفل و مهد اولی او با استاد خود مخالف کرده گوید. به خانواده باید سپرد، یکی از موارد مخالفت بین رأیین یعنی رأی افلاطون و ارسطالیس همین جا است. آن وضع تربیت را شاگرداش ارسطالیس معلم اول چون خلاف روش طبیعت و مجرای طبیعی خلقت می داند، برخلاف استاد قیام می کند و رأی برخلاف می دهد.

ولی این خانواده برای احراز هر دو غرض «مهر به خلق جهان ناسوت و فکر مبادی ملکوتی» آیت معجزات اند. همچون انبیاء در عین حال که به خیر عمومی

ص:444


1- (1) استغلال: طلب غله کردن، غله گرفتن، کنایه از طلب غذا کردن طفل.

متوجه اند، ابناء آسمانند، افاضله خیر به دیگران را از فکر آسمانی آموخته اند، نجم آسمانی آنها آسمان همه است، یعنی عمومی و کلی اند، در همه آسمانی هستند، در آسمان عرب عربند، در آسمان عجم عجمند. پس دیدیم که سرآغاز قرآن از عجایب سرآغازهاست، مبحث نظام احسن را که در فلسفۀ الهی پس از مباحث دیگر می خوانند و درس نهایی است، قرآن از آغاز به فکر آشنایان خود می دهد در فاتحه؛ و گشایش کتاب دری از این باب باز می کند و منظر زیبای عنایت و علم عنائی و نظر تربیت عمومی را فاتحۀ فکر قرار می دهد. تعلیم این فاتحه را به جای همه کتاب بر هر فردی آشنا واجب می کند و آغاز بلوغ تکلیف را که بهترین ظرف تربیت است، از این افکار عالی خالی نمی گذارد. گشایش باب بلوغ را با گشایش باب اول کتاب تکلیف همدوش قرار می دهد و برای استمرار القا و تلقین نماز را که واجب عمرانه است، به فاتحۀ این کتاب افتتاح می کند و همواره شب و روزی پنج نوبت این کتاب را از دریچه فاتحه اش آمیخته با فکر، فکر را هم به تدریج رشد می دهد. فکر طفل و طفل فکر در سنّ بلوغ تازه متولد می شود، از آغازی که دیده باز می کند افتتاح آن را به عنایت یعنی مبحث تربیت و خداوندگاری خدا در عالم ها می کند؛ نه مانند فلاسفه به ریاضیات می کند که خاصیت تنگی نظر آرد و نه مانند یهود خدای را خدای قبیله می شمرد تا این افتتاح چه اختتامی داشته باشد؟ وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ (1)

حکماء گفته اند: «اول الفکر آخر العمل»

ص:445


1- (1) یونس (10):10.

البته میوۀ شاخسار این فکر، نور خواهد بود، در آیۀ نور شرح این شاخسار و این شجره را خواهیم داد. اینک برمی گردیم و شرحی از شهرستان و مدینه واژگون «مؤتفکه» می دهیم.

شهر واژگون شدنی

اینگونه شهرستان از همه جهت تجزیه و تفکیک به آن زور آور است عقیده دل با عمل دست از یکدیگر جدایند، به آن کس که به دل معتقدند به بازو یاری نمی دهند و به آن کس که در عمل با او مساعدت دارند به دل عقیده مند نیستند.

زمامداری شهوات نفوس را به سمتی می برد هر چند به فکر آن را اصلاح نمی دانند، اولیای امور در اینگونه شهرستان از تحمیل شهوات و آرزوهای خود رعیت را از خود جدا می دارند و به رنجش قلب آنها و به تهی دستیشان، آنها را از پیوند با خود باز می دارند تا در یک عده لاغری آنها را از کار باز بدارد و در یک عده دیگر که حالت جنبش دارند، چون به خودپرستی آلوده اند و از شهوت آکنده اند، به جمعیت فوضوی(1) مبدل گردند، مانند جمعیت عراق که قائد توانایی همچون علی علیه السلام را خسته کرد و در آخر سرپوش را برداشتند و قائد را کشتند و مانند دولت اموی که به تجزیه می کوشید سفله وار، اذل را مانند زیاد بن ابیه و حجاج بن یوسف به بالا برمی آوردند و اولیای طاهر را زیر لگد می نهاد.

اما تری البحر تعلو فوقه جیف و تستقر باقصی قعره الدّرد(2)

ص:446


1- (1) فوضوی: حکومت بی قانون، هرج مرج طلب.
2- (2) یتیمه الدهر: 69/4؛ الوافی بالوفیات: 79/24.

و همانطور که آدم واژگون دستها را اهرام سرمی کند و با سر راه می رود، آنها از سر استفاده پا را؛ از پا استفاده سر کردند، حوزۀ حجاز را به ویرانی و منطقه وحی را که شهر مکه و مدینه باشد و حومۀ قلب اسلامیان یعنی رعایا بود از حومۀ قدرت و نفوذ دولت اسلامی تفکیک کردند، تا کار تفکیک و تجزیه از حدّ گذشت و ابومسلم خراسانی و قائمین به نهضت انحراف قلوب را تحریک کردند و متوجه به نقطه تعظیم که آل محمد باشند ساختند و بنی امیه را از پوست درآوردند. در آغاز، بنی امیه از دست ها استفاده کردند و نقطه تعظیم قلوب امت را به دست خود امت ویران ساختند و در انجام، رقبا و نقبای قلب مردم را تحریک کردند و دست ها را بریدند، تفکیک و تجزیه تزلزل آورد و جامعۀ اسلامیان از اضطراب مانند مار به خود می پیچید، خود را می گزید آغاز به انجام نمی پیوست، به تناوب هر دو (یعنی دست و دل جامعۀ اسلامی) به همدگر ضربت می زدند، این جامعه آن نبود که اتحادی بین مرکز قدرتش با نقطۀ آمال و عقیده اش باشد، لاجرم این تزلزل و این اضطراب را داشت، ما از شرح این جامعه بزرگ اکنون می گذریم تا به نوبه به آن برسیم و فقط یک جامعه کوچک را در نظر می گیریم، یک مدینه را یعنی مدینه کوفه را از مدن این دولت، به تنهایی بازرسی می کنیم.

کوفه در واژگونی

کوفه در بحرانی افتاد که عقیده به هیچ وجه در آن مؤثر نبود، دل در یک ناحیه بود و دست و شمشیر در ناحیۀ دیگر، دشمن هر گونه می خواست آنها را استعمال می کرد. استخوان سینۀ دوست را می کوبیدند و از دشمن خلعت

ص:447

می خواستند، تمنا داشتند که دشمن در کشتن محبوب و مطاع، آنها را بنوازد و به بازوی آنها بازوبند طلا ببندد و تا رکاب آنها را پر از طلا و نقره نماید، نزد فرمانده نااهل خود می خواندند: «املاء رکابی فضه و ذهباً»(1)

می گفتند: ما از دوست استخوانی هم باقی نگذاشتیم.

نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بکل یعبوب شدید الاسر(2)

ترجمه: سینه دوست را با سم ستوران با اسب های پیلتن قوی بنیان، در هم کوبیدیم، ما سرآمد سروران را کشتیم که از بزرگ منشی در پس پردۀ صد حجاب بود و از حیث خاندان نیکوترین پدر و مادر جهانیان را داشت.

آیا کوفه نباید واژگون گردد، پایتخت شیعیان علی علیه السلام که از خودباختگی و فقد رشادت در عمل، خود آلت دست بیگانه شدند و با وجود عقیده به دست خود، عیالات پیغمبر را در شهر خود به اسیری بردند و آنقدر سستی از خود بروز دادند تا واژگونی به منت ها رسیده، زید بن ارقم پیرمرد کهن سال در مجلس عبیدالله زیاد گفت:

«ملک عبد عبداً فاتخذهم تلداً، انتم یا معشر العرب! العبید بعد الیوم، قتلتم ابن فاطمه و أمرتم ابن مرجانه فهو یقتل اخیارکم و یستعبد اشرارکم، فرضیتم بالذل فبعداً لمن رضی بالذل.»(3)

ص:448


1- (1) کشف الغمه: 262/2؛ روضه الواعظین: 190؛ ینابیع الموده: 92/3.
2- (2) اللهوف: 80؛ مثیر الاحزان: 60؛ اعیان الشیعه: 612/1.
3- (3) تاریخ الطبری: 349/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 204.

بنده ای بنده ای را حکمرانی داد و اختیار را بسان حق تملک به او واگذارد، او هم جماعت امت را ملک خانه زاد خود قرار داد. شما ای گروه عرب! بعد از امروز بنده و برده خواهید بود، پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را امیر بر خود کردید، وی نیز نیکان شما را خواهد کشت و اشرارتان را به بندگی خواهد گرفت، پس به خواری تن در دادید. دور باد آن کس که به خواری رضایت بدهد.

دور باد از رحمت، از حیثیت، از بقا، از صلاحیت.

1 - روزی که حجر بن عدی سردار رشید علی علیه السلام را کشتند و مردم ساکت ماندند.

2 - روزی که زیاد بن ابیه را معاویه از پدرش عبید ثقفی سلب کرده، پسر ابوسفیانش شناخت.

3 - روزی که حسین بن علی را کشتند.(1)

باری روزگار کوفه و حومۀ آن همی از سرسبزی می کاست و به ویرانی نزدیک می شد. کوفه ای که بر جهانی حکمروانی می کرد، پیاپی آشوب و فتنه داشت از فشار یزید که بیرون آمدند دو و سه دسته شدند و به رخ همدگر شمشیر کشیدند تا از ضعف قوا و تضارب، از سپاه بصره نیز شکست خورد، تسلیم قوای مصعب شد و سپس قوای آن تسلیم قوای شام شد و به فرمان حاکم حکومت شام، حجاج بن یوسف سپاه آن سه سال سه سال قوا را در سرحدات پراکنده می داشت، تا در فتنۀ ابن اشعث دیوان را به حریق سوزاندند و پس از آن همی رو به تلاشی

ص:449


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 487/3؛ اعیان الشیعه: 584/4.

داشت تا جز خرابه هایی از آن نماند.

شبث بن ربعی در ایام حکومت مصعب می گفت: خدا به اهل این شهر هرگز خیر نخواهد داد، ما مردم این شهر پنج سال به همراه علی علیه السلام با آل ابی سفیان جنگیدیم و بعد به همراه پسر بزرگش و سپس ما خود بر پسر دیگرش تاختیم و او را کشتیم؛ گمراهی!! وه از این گمراهی!!

ما در اینجا نظر نداریم که طرز واژگون شدن و ویران شدن را تعیین کنیم، فقط نظر داریم که نشانه های شهر واژگون و آثار تلاشی و ریزش را نشان دهیم، البته انهدام به غضب الهی است یا آنها را به دست زلزله ها می دهد که مانند شهرستان لوط زیر و رو شوند یا عوامل طوفان هوایی و آبی را که بر آنها مسلط می کند و مانند شهرستان عاد و ثمود آنها را به باد فنا می دهد، یا آنها را به طمع می سپارد که مانند سپاه فرعون و سپاه ناپلئون، میان آب و دریا و باران بروند و نتوانند بیرون بیایند و یا آنها را از نظر ولاه می اندازد مانند کوفه که اولیای امور به نظر بدبینی همیشه بدآنجا نظر می کنند(1) و به متلاشی کردن آنجا می کوشند، باری هر چه باشد. به نحوی آنها را به دست ویرانی می سپارد، اما نشانی تلاشی یک مجتمع و آثار واژگونی از واژگونی امورش معلوم می شود، مانند: ریزش بنا که به سقوط سقف انداز می کند. شهرستانی که به عقیده و معتقد خود خیانت کنند، دست و بازوی آنها و یاری و مددکاری آنجا صرف در پای عقیده نشود

ص:450


1- (1) نفرین امام علیه السلام: اللهم لاترض الولاه عنهم ابداً.«الإرشاد، شیخ مفید: 111/2؛ اعلام الوری: 249»

نشان می دهد که نقطۀ تعظیم قلوب شایستگی هایی دارد ولی به مقدار شایستگی کار به او رجوع نمی شود و ناچار توجه و دست و بازوی کار به نقطۀ مقابل آن خواهد متوجه بود که شایستگی کامل ندارد.

ناگزیر تقویت ناشایسته از طرفی و ضعیف کردن شایسته از طرفی، دیگران را رو به انهدام و ریزش می برد، مثل آنکه در جامعۀ ما به هواداری بیگانگان خیانت به داخله می شد. یا با وجود مردان، کار به زنان رجوع می گردد یا با وجود فضلا و علما کار آنها به صلحا واگذار باشد که در همۀ این صور یک جنبه لاغر و جنبه دیگر فربه، یک حزب ناتوان و حزبی دیگر توانا، یک شخصیت های استحقاق معزول و یک شخصیت های نالایق مباشر خواهد شد و تلاشی و تجزیه از اینجا شروع خواهد گردید: اینها منذرات به ویرانی است چنانکه بحران مریض منذراتی دارد، و اوضاع نجوم منذراتی دارد، پیکر مجتمع معتل نیز منذراتی دارد: خبر می کند که این مجتمع رو به ویرانی می رود و خدا آن را به دست عوامل واژگونی می دهد.

إِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ (1)

اقدام کوفه در قضیه پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله از آتیۀ بدان شهرستان خبر می داد؛ زیرا قومی که به مبدئی معتقد باشند، مثلاً به قرآن و به محمد صلی الله علیه و آله یا به هر چه می خواهی فرض کن و به هر که و سپس نمایندگان آن مبدأ را خوار کنند البته رو به تلاشی خواهند رفت. چنانکه اعتقاد به آن مبدأ ناچار از آن است که

ص:451


1- (1) رعد (13):11.

تشخیص داده اند: صلاح آنها در آن جنبه است، ولی همین که تشخیص خود را به مجرای عمل نمی گذارند و در عمل تابع قوه و تابع تقاضای زمانه و مطیع آرزوها یا رقابت ها می شوند، یا مغلوب هیاهوی تجمع شده و خود را می بازند و هدف را گم می کنند و به خواری مبدأ می کوشند و نمایندگان کامل قرآن (یا دودمان مؤسس) را کاملاً احترام نمی کنند، خیر از آنها رو می گرداند و هر کس و ناکس به طمع حکومت بر آنان می افتند و به وسایل و دسایسی متشبث شده، بر آنها و بر مصالح آنها غلبه می کنند، همین معنی از منذرات است. حسین اسلام همین که منظرۀ اجتماع سپاه را نگریست و دید صفوف مانند سیلاب و سیل پشت هم روانند و نیز به ابن سعد نظر کرد که در میان و صنادید کوفه پیرامون اویند، سپاه دید و بالحقیقه سیلاب های خطر را در پشت این تپه دید که پیاپی به این مجتمع و به این شهرستان هجوم آورده و می آورد و انذارات آن هشیار را خبردار می کند بدون آنکه تکیه گاهی برای آنها باشد و سدی جلوی این سیر خطرناک آن اجتماع فرمود و عمده آن تذکرها همان قطعه ای بود که تذکر تفکیک و تجزیه را در قوای معنوی به آنها داد فرمود:

«اقررتم بالطاعه و آمنتم بالرسول محمد صلی الله علیه و آله ثم انّکم زحفتم الی ذریته و عترته تریدون قتلهم...»(1)

ترجمه: حال بد و بدی حال شما از همین جا به شما رو می آورد که یکجا اقرار کردید به طاعت و ایمان آوردید به رسول الله صلی الله علیه و آله و سپس خود شمایید که

ص:452


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 100/4؛ اعیان الشیعه: 602/1.

اسب تازان به سوی ذریه او و عترت او آمده اید و مضطربانه با دست لرزان، کشتن آنها را می خواهید یعنی بدون تکیۀ به ایمان، به محض اراجیف به حادثه بزرگ اقدام کرده اید.

همین کارهاست که امم را به باد فنا می دهد و تازیانه سخط الهی بر امتی فرو می ریزد و خدای روی از آنها می گرداند و سپاه انتقام را به سرمنزل آنها حلول می دهد و رحمت را به کلی بر کنار می کند. من همه اینها را می بینم چنانکه این سپاه را می بینم که صف پشت صف پیش می آیند.

«و اریکم قد اجتمعتم علی أمر قد أسخطتم الله فیه علیکم و اعرض بوجهه الکریم عنکم و أحلّ بکم نقمته و جنّبکم رحمته. فنعم الرب ربنا و بئس العبد انتم، أقررتم بالطاعه و آمنتم بالرسول محمد صلی الله علیه و آله ثم إنّکم زحفتم الی ذریته و عترته تریدون قتلهم، لقد استحوذ علیکم الشیطان فأنساکم ذکر الله العظیم، فتبّاً لکم و لما تریدون انا لله و انا الیه راجعون هؤلاء قوم کفروا بعد ایمانهم فبعداً للقوم الظالمین»(1)

ترجمه: من می بینمتان که بر امری اجتماع کرده اید که خدا را در آن امر بر خود خشمگین کرده اید، خدا بر شما خشم آورده و روی مبارک از شما گردانده و نقمت را بر سرمنزل شما حلول خواهد داد و رحمت را از شما به کنار و شما را از رحمت به کنار خواهد کرد، چنانکه رحمت از شما اجتناب کند خوب

ص:453


1- (1) اعیان الشیعه: 602/1؛ بحار الأنوار: 6/45.

خدایی است خدای ما و بد بنده ای هستید شما؛ شما به طاعت اقرار کردید و به پیغمبرش محمد صلی الله علیه و آله ایمان آوردید و اینک شما تاخته...

باری عوامل ریزش و کیفیت انهدام پایتختی که گسیخت و جزو ابتدای ویران و کل نیز به دنبال آن ویران شد، در نظر بیداران خلق هویدا است و منحصر به مدینه کوفه نیست، منحصر به دولت بنی امیه نیست، دول معظم نیز به همین گونه عوامل زیر و زبر شده اند و می شوند. وسایل انهدام هم مختلف است و قدر جامع این که مردمی که نور عقیده را قائد اعمال خود قرار ندهند و قائدان آنها با حیثیت عقیده شان، جدا از یکدیگر باشند، نمایندگان عقیده شان به یک کنار و زمامداری امورشان به کنار دگر باشند، آنچه را به عقیده روشن می بینند در پی آن نباشند مقدرات حتمی آنها فنا است، شیطان بر آن مجتمع زورآور است، ذکر خدا را فراموششان می کند و به تبع خود را نیز فراموش می کنند، دستشان از آمال کوتاه خواهد شد این است سزای آن که از ایمان به کفر رود، سزای چشم بینایی که به دنبال روشنایی راه نرود، روشنی را بگذارد و به تاریکی رو آورد.

چاهست و راه ودیدۀ بینا وآفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

چندین چراغ دارد و بیراه می رود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش(1)

و بدتر از این مردم قومی اند که نور عقیده شان را اساساً روشن نکنند و در پیش ایشان حتی فکر هم تاریک باشد، زمامداران آنها تاریک و خود آنها نیز تاریک، در آن تاریکی یکدیگر را می کشند و نمی فهمند، خون آنها لوث است یا خون آنها

ص:454


1- (1) سعدی شیرازی.

به گردن آنان است که این تاریکی را بران آنها فراهم کرده اند، خون جهان غرب اروپا که قرون وسطی را به تاریکی گذرانید و خون شرق خاصه شرق اقصی که هنوز به بت پرستی مبتلا است، همه به گردن موانعی است که مانع پیشرفت اسلام شده، عایق انتشار نور به آن اقطار و آن نواحی شد. امم دور دست بعد از گذشتن هزار سال از انتشار اسلام باز هم به وضع تاریکی اند و از اسلام به طور صحیح آگاه نیستند، حتی اروپائیان باز هم به چشم انصاف به قرآن نظر نمی کنند و از دریچه چشم ما به مطالب و مقاصد انبیا نمی نگرند و هنوز از آثار بغض و کینۀ دوره های صلیبی در زمامداران دینی آنجا و حتی رجال سیاسی آنجا باقی است.

تاریکی هائی از اول در آنجا بود از القاآت تهمت آمیز کشیش های صلیبی تاریکی بر تاریکی افزود، تهمت های کشیش ها هزاران حجاب های غلیظ بین امم بیچاره، ملل غرب و مسیحیت با شرق و محمد صلی الله علیه و آله ایجاد کرد. در این تاریکی ها هر اختلالی به جهان رخ داده هنوز امور شرق و غرب به واسطۀ اختلال موازنه، دچار انحراف است. آری، آنان که عایق پیشرفت اسلام شدند، مسبب و مسئول این اوضاع اند.

یک تن از متعصبان اروپایی به استاد شیخ محمد عبده ره در سفری که به اروپا کرده بود در برلین می گفت: ما اروپایی ها باید از طلا مجسمه ای برای معاویه ریخته باشیم؛ زیرا وی در جلوی حمله اسلام ایستاد و نیروی علی را فلج کرد وگرنه اسلام با آن قوه هولناک در تحت فرمان زمامداری کافی مانند علی علیه السلام دنیا را گرفته بود. (الخلافه المحمدیه)

مقاومت با علی آن نیم جهان را به تاریکی باقی گذاشت و کشتن علی علیه السلام نیم

ص:455

روشن جهان یعنی حوزۀ اسلامی را دچار انحراف و اضطرابی کرد که مانند مار به خود می پیچد. همین که علی علیه السلام از مقاومت خسته شد و در بستر احتضار خوابید، در بین هوش و بیهوشی سه مرتبه فرمود: تا هفتاد تا هفتاد تا هفتاد

شرح این کلمه مرموز را از امام اسلام جعفر بن محمد علیه السلام پرسیدند، فرمود: رمز از این بود که فرج جهان و اسلام به مقدار هفتاد سال به واسطۀ کشتن من به عقب افتاد.

امام علیه السلام سپس فرمود: مقدر هم همان هفتاد بود، ولی همین که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، فرج باز به عقب افتاد و همین که شما راز ما را فاش کردید، خدا علم آن را از ما نیز مستور داشت.(1)

حوزۀ اسلام به واسطۀ کشتن حسین علیه السلام برگشت به انحراف و اضطراب لمحه هایی آرام می نشست و سپس مانند مار گزیده به هیجان برمی خاست به مقدار خون هایی که ریخته شد، بلکه هزار چندان انحراف ها و کجروی ها به کار آمد. چقدر سیاه ها سفید شد و سفیدها سیاه شد، چقدر قلم ها به لجاج، راه کج رفت و چقدر ناطقان منطق خود را گم کردند و سخنان ساختگی به گوش شنوندگان کردند و به جای خیوط (2) عصمت که باید از خاندان محمد صلی الله علیه و آله به نواحی امم و امت اسلام برسد خطوط آتش کشیده شد و خاکستری به جای آنها باقی ماند. این زد و خوردها به مقداری که انحراف و انحطاط آورده هزار چندان

ص:456


1- (1) بحار الأنوار: 106/56، باب 21، حدیث 11؛ الخرائج و الجرائح: 178/1، الباب الثانی.
2- (2) خیوط: نخ ها، رشته ها.

از رشد مقدر هم باز گرفته.

همه اینها مظالمی است که محاکمه تاریخی می خواهد، بلکه محاکمه تاریخی هم کافی نیست. هر کس، هر فرد، دو چندان که هست از دست داده باید از جنبۀ مدعی خصوصی ادعا نامه تنظیم کند؛ زیرا هر کس جنایتی به او رسید و ساکت ماند، حقوق او در محکمه از جنبۀ عمومی محاکمه، به کار آید.

از حوزۀ خاندان حسین علیه السلام و بالحقیقه خاندان محمد صلی الله علیه و آله قوه فعاله و نیروی فتح و غلبه به اقطار گیتی رسید؛ تا هر جا رسید و از معرفت و عقیدت سطح فکرها را بالا برد و همه را به یک سطح مشترک قرار داد و ارادت خلق با کم و بیش از جانب خلق و قدرت معنی از جانب بیت محمد صلی الله علیه و آله به طور متبادل منتشر می شد و با وجود رابطۀ مستمره ممکن بود. این ارادت و عقیدت و آن معنویت قدرت به سعی مشترک بکوشند و به رعیت قوت و به روان آنها رشادت دهند و از اثر آن نظم و انتظام معاش و معاد آید و سراسر حوزۀ اسلام عدالت پیشه گردند. عدالت از سجایایی است که به مزاولت و تمرین و تربیت ایجاد می شوند و سپس عدالت اعتقادی و اقتصادی جهانیان را به عصمت آشنا می کند.

اهل بیت عصمت از حیث عدّه و عُدّه به مقدار کفایت جهان و جهانیان بودند با آنکه جهان وسیع است و صدای هیچ طرف آن به طرفی دیگر نمی رسد. جهان هر چند پهناور است و امم و قبائل بی شمار؛ اما چنانکه قوه غلبه و نیروی جنگی اسلامی به شرق و غرب برسید، همچنین قوای معنوی اسلام می توانست برسد.

ما برای سنجش هیچ یک از این دو قوه، هنوز وسیله ای به دست نداریم. و اگر فرضاً برای قوه کشورگشایی داشته باشیم و از انتشار و سطح انتشار آن، اندازه ای

ص:457

برای آن بگیریم، برای اندوخته های معنویت در بنیۀ اولیای اسلام و غزارت ذخایر خداداد در منابع اسلام انکاره نداریم و از سنجش آن عاجزیم.

سربسته می دانیم هزار و ششصد سال امت بنی اسرائیل مشعل دار توحید جهان بودند، با آنکه بیش از شاخه ای از این شجره نبودند، تا عیسی علیه السلام آمد که وی نیز شاخه ای از این درخت بود و مشعل خداپرستی را در زاویه های تاریک غرب اروپا روشن کرد و شرق جهان نیز از یک شاخه دیگرش (اسمعیل)، به نور توحید خاتمیت آشنا شد و قبل از این همه و قبل از قبل، هنگامی که هنوز موسی به جهان نیامده بود به چهارصد سال، یوسف در مصر بود و جان جمعیت ممالک مصر را از قحط هفت سالگی نجات بخشید و به عفت و امانت متواضع کرد، پس از اسلام هم از واحدهای برجستۀ این بیت گاهی در یمن، گاهی در آفریقای غربی، گاهی در مصر، گاهی در چین، گاهی در ایران دولت اسلام با وضع با شکوه پرافتخاری با تمام معنویت درخشنده شده در یمن، سلسله ای از سادات ادارسه به تشکیل دولتی قیام کرد. در آفریقای غربی نیز سلسله ای از سادات ادارسه، دولتی پرافتخار، دولت تشیع را با مراسم آن شیوع دادند.

در ایران علویان طبرستان و سلاطین صفویه، پایۀ استقلال سیاسی و مذهبی را نهادند.

در چین سید اجل شمس الدین در طبقه لشگری، پرچم اسلام را پایدار کرد اینها و نظایر اینها شاخه های برومندی بودند که نوبه به نوبه و گاه پس از گاه از قطری از اقطار جهان طلوع کرده، خصایص و خصایل بیتی یعنی محمدی صلی الله علیه و آله را نشر دادند و به بسط ونشر شریعت خاتم کوشیدند. و بیشتر از آن که فیلسوفی

ص:458

الهی بتواند مبادی تعلیمی خود را در توده هایی تفهیم کند، آنان اجرا کردند.

مدارس فلسفی را شعاع نفوذ فکری محدود است، سعه هیچ کدام به مقدار سعه یک دولتی از این دول اسلامی نشد.

شما خواهید گفت که: تشکیل دولت های آل بیت، قوه خود را از سابقه انتشار اسلام استفاده کرده بود و معروفیت بیت آنها را مسلم داشته بود، نه آنکه آنها مؤثر بودند.

جواب، همان را می گوییم که شاخص یونان گفت: این سخن راست است که اگر من آتنی نبودم ثیموتکلیس نمی بودم و نه هم اگر تو در آتن بودی ثیموستوکلیس بودی. حسن تفاهم و رابطه در تشکیلات اینان تأثیر داشته، ولی تنها حسن رابطه اسلامیان با یکدیگر کافی نبوده، گذشته از آن که همان معروفیت و محبوبیت زمینه مساعدی بود برای قبول نفوس و همین که قبول کامل از نفوس و استقبال کافی از امم توأم می شد مبارزه و سرپیچی امم تقلیل می یافت.

اگر دولت علی علیه السلام به مانع معاویه برنخورده بود، جهان پهناور همه در زمره اسلام در می آمد و برای سرپرستی جهانیان در هر قطری یک تن مولود مبارک از خاندان آل علی علیه السلام، مؤسس عدل و توحید می بود و هر چند امام به معنی حجت در هر زمان، یک تن از آنان بود و در مرکز حجاز یا مرکز دیگری اقامت داشت، ولی امام به معنی پیشوا چندان از آنان در کار بود که هر زاویه زمین را اصلاح می نمود و آن قطر را با جهان بزرگ عالم اسلام و اقیانوس محیط پیوسته و متصل می کرد، هر کدام در ناحیه ای کار امام را می کرد و خود قریب به افق امامت بود، نواحی جهان هم زیاد است به حدی که هرگاه مولدات صالح این بیت

ص:459

را به جهان تقسیم می کردند هر قطری یک تن از رجال درجه اول و یک تن از معاونان حکام را واجد می بود و فاصله آن یک تن مدیر با امام از حیث عصمت زیاد نبود، بلکه فاصله عموم جهان با عصمت زیاد نمی بود.

اگر حسین علیه السلام کشته نشده بود و یا با یاران اهل بیتش به سرپرستی جهان می رسیدند و همه جوانان و نونهالان بیتش، به رشد مقدر خود رسیده بودند و هر کدام یک ناحیه و یک قطر را معمور می کردند آن هنگام بود که اهمیت نفوس نابغه های اسلام در زیردست آنها به دست می آمد و مقدار صلاحیت ما بروز می کرد، مردم نیز اگر به عوض این وضع حاضر آن، وضع مقدر را به خود می دیدند چندین برابر نفوسشان بزرگ تر و اسباب رقای آنها آماده تر و وسایل علمی آنها به دست تر بود، در مقتل امام علیه السلام نیمه حیات خلق را گرفتند جامعه ای نیم حیاتی بیشتر نمانده است.

ما به کشته این شهدا چنان متأثریم که گویی از خود کشته داده ایم و جداگانه به تلف شدن حیثیت هویت خودمان، از اثر آن در جهان می نالیم. به قدری که جهان از سرپرست کافی محروم بوده و وسایل تکمیل کمتر و نفوس توده لاغر شده، از سعادت هایی محرومیم و از آرزوهایی دست کوتاهیم، بلکه به همت کوتاهیم و از آرزو کردن همم عالیه وامانده ایم، ما برای هر یک از این جهات تظلّم داریم و به قدری که از علو همت و نقص معیشت کسر داریم، خود را در تظلم ذی حق می دانیم و به قدری که تفرقه به عالم و به امم زورآور است و بشر از اجتماع و هم دستی با هم بی نصیب اند، از آمال ما از دست رفته، باز به مقداری که تفکیک بین قدرت دولت با محل عقیده رعیت است و درهای خیرات بر

ص:460

روی ما بسته است، هر یک تن ما و اجتماع ما نیز نقص دارد. ما فقدان اولیای کافی را در نقص همم و نقص خرد و نقص معیشت جامعه مدخلیت می دهیم، مقدار سعادت را این نمی دانیم که اکنون هست، ارتفاع محصول زمین و ارتفاع محصول عقول را وابسته به ترابط بین اجناس بشر می دانیم ما مسلمین هر چه هم قطار بیشتر می داشتیم برای حال جهان اصلح بود و هر چه حال جهان اصلح بود حال ما هم اصلح از این بود حتی هر چیز کوچکی که ما از دست داده ایم و در اثر آن، اصلاح امر یک ناحیه جهان به عقب افتاده، ما آن را در تأخیر اصلاح خودمان مؤثر می دانیم، ما جهان را وسیع می دانیم و کمالات را بی پایان و تضامن و تکافل را معتقدیم. هر چه مربی بهتر و بیشتر می بود حال خود و اهل جهان را بهتر و بهتر از بهتر می توانستیم فرض بکنیم، ما این قدر صلاحیت رشد برای بشر معتقدیم که اولاد و احفاد امام علیه السلام اگر سه چندان و صد چندان بودند باز در تربیت بشر نیاز به آنها می بود، ما معتقدیم از وجود اولاد و احفادش امام علیه السلام مساعد برای مرام عالی الهی داشت و با مساعدت آنها مجتمع بشری و خود ما دو چندان می بودیم که اکنون هستیم.

ما در بریدن یک رگ و قطع یک شریان و یک خراش به رخ حاکم دولت علیا و معاونان و مساعدان قریب رتبه اش، قطع شریان خلایق یک قطر و یک ناحیه و قطع سیم حیات و نور برق از صد قبیله و هزار خانواده را معتقدیم، شما به قدری که طهارت حیات را در جامعه ای نمی یابید و به جای آن جنایات و خیانت ها و زندان ها و محبس ها و دادگاه ها ببینید، نور سداد را در آن جامعه خاموش یابید و به قدری که کاخ محکمه ها رفیع و ایوان محبس ها سربلند است

ص:461

و صحنه دادگاه ها از مردم پر است، نشانه های خیانتکاری و جنایتکاری را هویدا تر ببینید و بیشتر سر به زیر باشید.

آن چه بیمارستان ها معظم تر و اطبا محترم تر گردند، بیشتر دلالت بر ناسلامتی خون اهالی می کنند و به اختلال معیشت و بی نظمی در صحت و علل و اسباب سلب عافیت، بهتر راهنمائی می کند، از فقد طهارت حیات این آثار هولناک خطر خیز یعنی جنایات، خیانت ها، زندان ها، دادگاه ها، کارگران آنها، به ما رو آورده و ممکن است طلوع هیاهوی مهیب همۀ اینها، از کشتن یک طفل از خاندان نبوت و نبودن او باشد؛ زیرا فقد هستۀ مرکزی و ضعیف کردن آن اختلال همۀ جهازات را ایجاب می کند.

به قطع شریان یک طفل، ممکن است هزاران جنین سقط و هزاران هزار طفل بی گناه به قبر رفته باشد و ممکن است هر یک از آن مفقودی ها منشأ آثار دیگر بود و اگر بود موجب بود که موجودی ما بیشتر از مفقودی ما باشد، پس مقدار خسارت ما محسوس خود ما نیست.

کشته دادن هفده نفر از سرپرستان طهارت و عصمت جهان برای جهان زیاد است. کشته دادن یک تن از آنان، جهان و صاحب جهان را سوگوار می نمود تا چه رسد به هفده تن که «لو کان فی الدنیا یومئذٍ حیاً لکان هو المعزّی بهم»(1)

بریدن رگی یا شریانی یا عضوی از بدن امام یا خراشی به رخ او، بلکه پرانیدن سنگی به جانب او چترهایی را که سایه بر سر جامعه هایی می افکنده، از سر آنها

ص:462


1- (1) بحار الأنوار: 304/98، باب 24، حدیث 4؛ مصباح المتهجد: 782؛ زیاره اخری فی یوم عاشورا.

دور کرده و به ویرانی آن جامعه راهی باز کرده و همچنین زخم تن به هر شهیدی از آنان به انهدام جماعت و جماعات انجامیده، بیشتر نفوس به واسطۀ نداشتن دست توانایی به سرپرستی منحط شوند و بسیار یتیمان و نونهالان به واسطۀ فقد پدر بینوا می مانند و جامعۀ منحطی تشکیل می دهند و جامعۀ منحط را نیز اولاد و نسل و ذراری ضعیف و منحط خواهد بود که بیشتر به سرپرستی شخصی توانا و الهی نیازمندند.

ص:463

جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

سرشناسه: کمره ای، خلیل، 1278-1363.

عنوان و نام پدیدآور: عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

ویرایش و تحقیق: محسن فیض پور 1353.

مشخصات نشر: قم: دارالعرفان، 1389.

مشخصات ظاهری: 7 ج.

شابک: 500000 ریال، دوره: 3-76-2939-964-978؛ ج. 0:4-80-2939-964-978

وضعیت فهرست نویسی: فیپا

موضوع: حسین بن علی علیه السلام، امام سوم، 4-61 ق.

موضوع: واقعه کربلا، 61 ق.

موضوع: واقعه کربلا، 61 ق. - فلسفه

موضوع: عاشورا.

رده بندی کنگره: 9 1389 ع 84 ک/ 41/5) P

رده بندی دیویی: 9534/297

شماره کتابشناسی ملی: 2167344

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

مؤلف: آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای

ویرایش و تحقیق: واحد تحقیقات دارالعرفان الشیعی با نظارت هیئت علمی

سرگروه پژوهشی: محسن فیض پور

زیر نظر: استاد حسین انصاریان

ناشر: دارالعرفان

لیتوگرافی و چاپ: نگین

نوبت چاپ: اوّل / زمستان 1389

شمارگان: 2000 دوره قیمت دوره: 500/000 ریال

شابک دوره: 3-76-2939-964-978

شابک ج / 0:4-80-2939-964-978

مرکز نشر: قم - خیابان شهید فاطمی (دورشهر) کوچۀ 19 - پلاک 27

تلفن: 7735357-7736390(0251) نمابر: 7830570 (0251)

www.erfan.ir www.ansarian.ir

Email: info @ erfan.ir

کلیه حقوق محفوظ و در انحصار ناشر است

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه

ومبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل

افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا

برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا

به سوی ولایت اهل بیت علیهم السلام

واز آنجا به آمال اهل بیت علیهم السلام

به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد

حاج میرزا خلیل کمره ای

عفی عنه

ص:5

ص:6

«فهرست مطالب»

فاتحه الکتاب 12

ذکرای شهدا 13

فجر اسلام 17

ذهب آسمانی 61

کتاب معاونان حکام مسلم بن عقیل علیه السلام 62

مسلم بن عقیل بن ابی طالب علیه السلام 71

مسلم 71

مادرش 71

مسلم علیه السلام در دوران عم گرامیش امیرالمؤمنین علیه السلام 77

نص سخن او 77

عقیل با تعرّض عطیه معاویه را نزد او پرتاب کرد 94

افتراء 99

آهن تفتیده چه بود؟ 101

مسلم بن عقیل علیه السلام در زمان امام مجتبی علیه السلام 105

مسلم بن عقیل علیه السلام در زمان سید و سالار شهدا علیه السلام 107

در ده سال بین شهادت امام مجتبی علیه السلام و قضیۀ کربلا 107

ص:7

نهضت در عراق 123

مسلم علیه السلام به سوی کوفه با مأموریت 123

سند اعتبار و حدود مأموریت مسلم علیه السلام 124

دولت امیرالمؤمنین علیه السلام برای استحکام پایۀ تقوا و امانت، وضع را تغییر داد 139

خبری دیگر از وضع انقلابی عراق 239

آثار انقلاب و طوفان در نواحی دیگر عراق در بصره 242

بصره با امام علیه السلام بدخواه بود 252

فوارۀ نور 383

غلبۀ ندای وجدان - و تفوّق عنصر خیر 383

سخن کوتاه 403

حکماء ائمۀ اعلام - حُکَماء؟! ائمۀ؟! أعْلام؟! 410

مسلم علیه السلام بعد از عبور از مدینه 457

از پیچ و خم کوه (آره) رو به مکه بازگشته 457

مسلم علیه السلام بر سر آب قبیلۀ «طی» 493

رو به کوفه 493

مسلم علیه السلام در کوفه 497

آیا بعد از بیست سال تجدید دوران 497

امیرالمؤمنین علیه السلام ممکن است 497

قهرمانی بزرگ در برابر شهری بزرگ؟!! 500

ذکور النحل 515

عزل حاکم وقت و آمدن والی دیگر 515

لانۀ زنبور درشت 515

جانوری موحش تر از همه 557

یکصد و چهل هزار سر دارد 557

ص:8

تشکیل مجلس رسمی برای استلحاق زیاد به ابی سفیان 571

عبیدالله با مسلم بن عمرو باهلی 583

از بصره به کوفه 583

بانگ صبح 591

حکومت نظامی 591

سخن کوتاه 600

گفتگو دربارۀ ترور عبیدالله 605

مسلم علیه السلام می گوید: ترور - نه 605

دشمن دانا به از نادان دوست 625

رأی مخفی و پلیس مخفی 625

دو گونه جاسوس 641

از برون و درون دشمن در لباس دوست 641

به هانی بگویید: «انّ الَّذی تَحْذَرین قَدْ وَقَعا» 647

به قبیلۀ هانی بگویید: در دامن «برج خون» «هانی» حبس است 676

خروج مسلم علیه السلام 681

مسلم علیه السلام گهواره انقلاب را می جنباند 681

ثورۀ مقدس - کوفه گهوارۀ انقلاب 681

فجر خونین 723

(وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ) 723

محاکمۀ مسلم علیه السلام پیش از قتل 755

ساعات و دقایق پر افتخار 755

در آخرین دقائق عمر 763

متن محاکمۀ مسلم علیه السلام 763

طرز دفن مسلم علیه السلام و هانی 775

ص:9

خبرش به امام علیه السلام کجا رسید؟ 779

سر مسلم علیه السلام و هانی به راه شام 783

پیام مسلم علیه السلام به هر مسلم 787

لمُسلم کم حقّ علی کلّ مسلم 787

زیارت مسلم بن عقیل علیه السلام 819

ص:10

بسم الله الرحمن الرحیم

أثْنِی عَلیَ اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلیَ السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ ألّلهُمَّ إنّی أحْمَدُکَ عَلی أن أکْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّهِ وَ عَلَّمتَنا الْقُرآن وفَقَّهْتَنا فی الدِّین وَ جَعَلْتَ لَنا أسْماعاً و أبْصاراً وَ أفئِدَهً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاکِرینَ...

أمَّا بَعْد، فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکُمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء.(1)

(قطعه ای از خطبۀ شب عاشورا «یا پرتوی از أشعۀ «حسین شهید» ارواحنا فداه»

ص:11


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 91/2؛ العوالم: 243.

فاتحه الکتاب

(إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً)

طهارت و پاکی از خلط بیگانه شرط دوام و بقاء است، «آب پایدار» که از تغیر مصون است، همان آب است که پاک از هر آمیختگی و خلیط دیگر است و آب ناپاک پایدار نیست، بالاخره متغیر می شود.

طهارت برای «موجود حی» رمز سفر حیات و کلید بقا است.

طهارت در فقه اسلام، بابی است که درک آیین فقه جعفری علیه السلام آن را اول ذکر می کند.

بقای اسلام را که خدا اراده فرمود، پیشاپیش طهارت را در رجال اولیۀ آن تأمین کرد، چون در پیکر اسلام آن خاندان علیه السلام هستۀ اولین را تشکیل می دادند و با طهارت درون ندای وجدان که ندای ضمیر است نیکو شنیده شده امواج طفیلی داخل آن نمی شود.

در این کتاب مسلم بن عقیل علیه السلام را می بینید که نمونۀ کاملی از طهارت ضمیر و پاکی از آثار وراثت سوء و تقالید عقاید منحرف و طهارت از هر جهت می باشد، بنابراین این کتاب به شما راز بقا را می گوید.

سندی به دست شما می دهد که درب ابدیت را بکوبید، هر مکتبی «الفبای» مخصوصی دارد، این کتاب برای این مکتب درس خودآموزی است.

ص:12

إِنِّی آنَسْتُ ناراً)1

ذکرای شهدا

«ارحموا من فی الارض یرحمکم من فی السماء.»(1)

رسول خدا صلی الله علیه و آله

شرح تراجم شهدای اهل بیت علیهم السلام مستوجب جلب عنایت آسمان و جنبش عاطفه و جوشش رحمت از زمین است.

اهل بیت علیهم السلام چه همان پنج تن علیهم السلام که در زیر یک کساء بگنجد و چه با شاخه ها و اغصان که مانند شجرۀ «سدره المنتهی» جهان را فرا گیرند و در جهان نگنجند، مهبط ملائکه اند.

«ما ذُکِرَ خَبَرُنا «هذا» فی محفلٍ مِنْ محافِل اهل الاَرض وَ فیه جمعُ من

ص:13


1- (2) عوالی اللآلی: 361/1.

مُحبّینا و شیعتنا الّا و نزّلت علیهم الرّحمه وَ حُفَّت بهمُ الْملائکهُ».(1)

ملائکه هم خریدار عنصر طلائی انسانی و ذهب آسمانی اند، برای اکتشاف «معدن طلا» در هر سرزمین و هر کشوری مقامات نظامی به پاسبانی و اولیای امور به عنایت توجه دارند، در بنیۀ شهیدان «راه حق» فلزی از اخلاص و همت به کار رفته که از مذاکرۀ آن و سر شکاف کردن آن همت ها و عزیمت ها در افراد می روید، همین نشان نزول ملک و نشانۀ ملازمان موکب ملائکه است، که قوۀ مغیرۀ جهانند، هر کس به تغییر اصلاح جهان از جائی می کوشد و ما از اینجا؟ -(إِنِّی آنَسْتُ ناراً)2 وادی طور است؟!!

عشق می ورزم و امید که این فن شریف، چون هنرهای دگر، باعث حرمان نشود. ما از تذکر شهدای اهل بیت که خود فرشتگان و طهارت و تقدیسند، این امید را داریم و افتتاح آن را از شهید کوفه مسلم بن عقیل می کنیم که پیشاهنگ شهدا و سلسله جنبان نهضت همت ها است، او اولین کسی است که در جبهۀ شهدا دیده می شود.

فَتدَمعُ عَلیه عُیون الْمؤمنینَ.(2)

رسول خدا صلی الله علیه و آله در این کتاب که جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله را می بینید. فجر

ص:14


1- (1) موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 77 (حدیث کساء).
2- (3) الامالی، شیخ صدوق: 128، مجلس 27، حدیث 3.

اسلام را از افق دور می نگرید - آری، فجر اسلام!!؟ اسلام بزرگ و عظیم؟!!

همیشه فجر اصلاح از پیشانی یک عدۀ معدودی می تابد.

ص:15

ص:16

فجر اسلام

«بِنَا اهْتدیْتُمْ فی الظَّلْمآء وَ تسنّمتُم ذُروه العُلیآءَ و بنا افْجَرْتم عَن السِّرار»(1)

سپیدۀ صبح دولت از کجا طلوع می کند؟ از پیشانی مشعشع علی علیه السلام و مجموعۀ خاندانش فجر اسلام سر بر زد و دیگران تا روز بالا نیامد، به دور دائره دیده نشدند و به همراهی نیامدند.

عموماً دیباچۀ صبح تکوین دولت، همان وجود چند تن مثل اعلی است که در طلیعۀ امت از افق مبین طلوع می کنند.

پس از شکفتن این «فاتحۀ الکتاب» در قرآن وجود بقیۀ کتاب خدا در هیکل انسان بزرگ تألیف می شود، باید همۀ نفوس ناطقۀ عاقله فکر خود را که قرآنشان است از روی نسخۀ این کتاب اول و آیات این کتاب تکوینی تنظیم کنند تا بیت معموری محاذی بیت معمور جهان که «خانۀ زنده است» از خانواده های

ص:17


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 4.

بشر بسازند که سراپا شهری معمور باشد تا در و دیوار آن شهر هم گویی زنده و گویا می باشد و وحش و طیر آنجا از اثر توجه عدالت با مردم محشور گردند و نروند، ایمنی ببینند نرمند و خدا اذن دهد که بنیان بیوت آن بالا رود و بالا رود تا مؤسسات آن جهان را فرا گیرد.

در آیۀ (فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ)1

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: این بیوت، بیوت انبیا است.

ابوبکر پرسید: این خانه هم از آنهاست؟ و اشاره به خانۀ علی و فاطمه علیهما السلام کرد پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آری و از افاضل آنها است.(1)

خوانندۀ محترم: در این جلد چهارم «اوراق این قرآن را ورق ورق شده می بینی» اوراق این قرآنی را که امام مبین علی علیه السلام مصحح آن بوده و در گریبان نفوس قدسیۀ جوانانش، شهدای اهل بیت، اوراق آن را صحیح پهلوی هم چیده و طومار آن را پیچیده بود تا همه را قرآن ناطق کرده بود، زیر سم اسب ها می نگری.

جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله که از وجود خود دستگاه سروش خیرند، چون برای خلق به منزلۀ سربند تقسیم متساوی آب و شریان تقسیم عادلانۀ خون در تنند و نیز به منزلۀ قوای فرماندهی تحصیل مواد معیشت و مواد حیاتند و در عین حال هم دستگاه هوش جهانند و مرکز هوشمندی جهان را که دماغ و مغز پیکر انسان کبیر است می سازند. گنج دفین حیاتند که خدا در خانۀ علی علیه السلام دفن کرده است

ص:18


1- (2) تفسیر فرات: 286، حدیث 386؛ کشف الغمه: 319/1؛ بحار الأنوار: 325/23، باب 19، حدیث 1.

تا خویش و بیگانه وقتی به رشد خود رسیدند، گنج خود را استخراج کنند.

(فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَهِ وَ کانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُما وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما رَحْمَهً مِنْ رَبِّکَ)1

اولاً: دولت علی علیه السلام مواد معیشت و ارزاق را به تقسیم متساوی بر همه تقسیم می کرد، شما تقسیم عادلانۀ خون حیات را در پیکر امت آیا می دانید چیست؟! می دانید ارزش این تقسیم چیست؟!

تقسیم متساوی خون آن به آن در تمام نسوج بدن سر الاسرار توحید است.

در اهل بیت علیه السلام چون نبض هم آهنگی با قلب هست، تقسیم عادلانۀ رزق را بر پیکر بزرگ امت عهده دارند و تعادل قلب ضامن حیات همۀ امت است، این یک امتیاز در تربیت دولت علی علیه السلام و یک خصیصه در آل علی علیه السلام است که شهدای اهل بیت علیه السلام در آن میان به منزلۀ عضلات قلب اند.

ثانیاً: امتیاز دیگری که در دولت علی علیه السلام بود که آن هم بسیار مهم است: بعلاوه از آن که تقسیم را عادلانه عهده دار بود؛ مبادی تولید را در طبقات رعیت از زراعت وصنعت و تجارت کمال اهمیت می داد؛ (اگر تجارت را ما مولّد بدانیم.)

از این رو تحصیل مواد حیاتی را به عهدۀ ایادی و مبادی تولید قرار می داد، نه به عهدۀ فتوحات و غنایم و عوائد سلب و تاراج و غارت نظامی و عسگری تا فناپذیر باشد، بلکه به آب و خاک و مبادی تولید معیشت اعتنای حیاتی داشت،

ص:19

بدین مناسبت جامعه را همیشه زنده و سرسبز می داشته، قوای مثبت در جامعه را از رجال مفکر حیات بخش می ساخت.

همان رجال ذخیره هایی بود که این دولت درخشنده برای جهان بزرگ فراهم فرموده بود، قوای نامیۀ مجتمع اهم بود که برای امت، ارزش مهمی داشت، مرکز این قوۀ رئیسیه البته ارزش بی نهایتی دارد؛ زیرا عهده دار نمو و تغذیه و تولید در پیکر مجتمع است. ارزش حیاتی آن به قدر ارزش حیات همۀ انسان کبیر است. و آیا مرکز اصلی اولی این قوۀ رئیسه قلب است یا کبد! مبحثی است؟!. ولی خود قوه در این دولت، پخش است در طبقات رعیت و ضامن تولید معیشت از خود اوست، پس عهده دار استمرار بقا نیز هست، مانند عوائد باد آورد، لشکری نیست که به کوچۀ بن بست برسد.

انبعاث قوه از مرکز ولایت است که پدری بر امت دارد و سپس در سایر شعب و فروع می روید

انا و علی علیه السلام ابوا هذه الامه.(1)

اهل بیت علیهم السلام که به منزلۀ نیت دل و ضمیر پدر بودند، کانون مرکزی آن را در امت تشکیل می دادند و لذا وجود آن ها برای کیان امت پر قیمت بود؛ قیاس دولت آن ها به دول دیگر اسلامی غلط است که خود حامل فنای خود بودند. دول دیگر عربی تحصیل مواد حیات را تنها به عهدۀ فتوحات عسگری می نهاد و نهاده بود و به همین سبب، عرب را فانی کرد.

ثالثاً: امتیاز سومین دولت علی علیه السلام این بود که جنبۀ تربیت علمی آن نضج

ص:20


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 105/3.

فکری می داد و مراعات وجهۀ تقویت لاهوت و تقوا را می کرد، ایمان را غلبه بر سایر جنبه ها می داد. اهمیت و اهتمام به آن را دوشادوش (حیات طبیعی) قرار می داد، بلکه اهتمام به آن را بیشتر از اهتمام به حیات می دانست تا حکومت علی علیه السلام گویی حکومت یک فلسفه و قانون قضا بود، پس مرکز هوش و هوشمندی را می ساخت که دماغ و مغز پیکر انسان کبیر است. اهل بیت علیهم السلام همان مرکز هوش و هوشمندی جهان بودند. به کشتن اهل بیت علیهم السلام هوش را کشتند و پاکیزه تر از هوش را کشتند، چراغ هوشمندی امت بلکه جهان را برای همیشه خاموش کردند.

دولت عربی اموی و نظیر آن، تنها روح سلحشوری و تحکم نظامی می داد که عمل آن تنها همان چپاول و غارت است و لازمۀ آن بعد از افنای مواد صالحه، فنای خود دولت است؛ زیرا اینگونه دولت به دمیدن روح علمی در امت اصرار ندارد و نیز تأکید و کوشش به زراعت و اقتصادیات و تهیۀ مواد اولیه و تولید سرمایه ندارد، بلکه از سرمایه اندوختۀ دیگران می رباید و چون تنها فتوحات نظامی وجهۀ همت او است، امور تولید و اقتصادیات را راکد می گذارد و چون تمایل به علوم و افکار علمی را تعطیل می کند، دانشگاه و دانشکده و مدرسه و معهد تدریس و تنظیم قانون و تعلم و تعلیم فقه و معارف ناچیز خواهد بود و باز در اثر آن صنایع مستظرفه کم و اکتشافات نابود، اختراعات و ابتکارات ناچیز خواهد شد.

جهان دولتی می شود که افراد خشن آن تنها صاحب دماغ حرب و غارات و نکبات اند، حاصل آن که خود حامل فنای خود است.

ص:21

من در شرح نهج البلاغه «سماء و عالم» نکتۀ اصرار امیرالمؤمنین علیه السلام را به خطبه های علمی تذکر داده ام و سخنی در پیرامون این گونه سخنرانی های علمی از امام گفته ام که چسان با گرفتاری های شدید سیاسی امام علیه السلام باز از مباحث لاهوتی و معرفه الارض (ژیولوژی) و اجتماعی و فلسفی تا آن حد سخن می گوید، در خطبه ای ذکر ابتدای خلق عالم و آدم می کند و از خلق دریا و زمین و آسمان بار دیگر و از جنین و ملخ و طاوس و مورچگان و قلب، نوبۀ دیگر سخن می گوید؛ امام علیه السلام می کوشید که دماغ حروب و غارات را اصلاح نموده به نهضت علمی تبدیل نماید تا در اثر آن در هزاران شهرها و قصبات آلاف الوف مدارس برپا شود؛ امام علیه السلام می خواست از خوی خونریزی عرب بکاهد و روحیه اعراب و غارات آنها را تبدیل کند به روح علمی و فلسفی و تمایلات علمی و همت های علمی که بعدها فلسفه را ترجمه کرد؛ از همین رویۀ امام علیه السلام منبعث بود که به جای خوی بد خونریزی، روح اصلاح و تدبیر و علم و حکمت و آثار معنویت نبوّت و روحیۀ علمی به عرب داده بود و چون محبت و علم دوستی و جهان شناسی و توحید در میدان های جنگ فراموش عرب شده بود، تبدیل محیط جنگ خیزی عرب به القای این خطابه ها از زمامداران با کفایت لازم بود.

در اثر تربیت علی علیه السلام و زمامداری او و این منبرها و خطبه های علمی قضیۀ عرب عوض شد «عرب ایتالیای شرق است - یعنی در دزدی و بهادری» عوض شد و پایتخت کوفه «یونان شرق شد» - یعنی کانون پخش انوار معارف و علم شد.

در اثر زمامداری امام ما علیه السلام کوفه که مرکز یلان اسلام بود، یونان عرب هم شد. اهالی به انتظار سخنرانی ها و خطبه های علمی امام علیه السلام همی تو گفتی دائماً در

ص:22

مدرسه اند و با فرصت کامل و فراغت از جنگ های خونین نظر به عالم و توحید دارند، گویی سقراط وش و افلاطون آسا بحث از وجود و بود و نبود دارند، در اثر این تعلم و تعلیم و فقه و معهد درس فهمیده شد، اختراعات صنایع مستظرفه و ابتکارات به کار آمد، انشای خط کوفی که یکی از اختراعات است از کوفه شد، تغییر خط یکی از مشکلات است. ابتکار علم نحو برای تصحیح زبان از کوفه شد، اصلاح منطق و زبان یکی از شاهکارهای اصلاح بوده و هست؛ علم تفسیر از سدّۀ مسجد کوفه شروع شد، سدّی مفسر معروف اهل سدّه مسجد کوفه بوده، وی در تفسیر، شاگرد مع الواسطه ابن عباس بود؛ سیره نویسی از منشی امیرالمؤمنین علیه السلام عبیدالله بن ابورافع شد، ابورافع که خود مولی رسول الله صلی الله علیه و آله بود، از جانبی علی علیه السلام کلید دار خزانۀ بیت المال بود و پسرانش عبدالله و عبدالله، منشیان امیرالمؤمنین علیه السلام کلیددار خزانه علم و تاریخ شدند.

تمام فنون اسلام را در کتاب «شیعه و فنون اسلام» از این سرچشمه و مبدأ دانسته، تألیف کتب که یکی از نشانه های تمدن است از کوفه بود.

از این نشانی ها به دست می آید که به دست علی علیه السلام تبدّلاتی در خوی عرب شده بود که از جمله تبدیل خوی خونریزی آنها به تمایلات فلسفی است، اساساً تبدّل و تحرک روحیه همه از آثار نفس اصلاحی زمامداران است، همین ایجاد تمایلات علمی از علی علیه السلام موجب شد که عرب بعدها فلسفه یونان را با میل ترجمه کرد؛ این کار چه از حسنات آنها و چه از سیئات آنها؛ چه محض حقیقت جویی و به حس علم پروری بوده و چه برای مبارزۀ با حکمت آل بیت علیهم السلام بوده، چه دوست این کار را کرده باشد و چه دشمن، به هر حال از آثار

ص:23

تمایلات علمی است؛ زیرا اگر برای رقابت هم باشد کشف می کند که در ملت تمایلاتی به جانب علم ایجاد شده بوده و ایجاد این تمایلات از رویۀ زمامداران حقیقی اسلام مانند علی علیه السلام بوده، ضرار بن ضمره لیثی به معاویه در وصف امام علیه السلام گفت:

یَنْفَجِرُ العِلم مِن جَوانَبِه و تَنْطِقُ الحِکْمه علی لسانه(1)

دیگر زمامداران روح علمی را تقویت نمی کردند، فتوحات آنها را از این کار باز داشته بود، بلکه روح غلبه جوئی داده بود، یعنی همان روح جنگجویی که عرب را بالاخره تباه کرد؛ زمامداران مقابل و معاصر او مانند عمروعاص و معاویه، همان خوی شرارت را در خطابه های جمعه ها تقویت می کردند. از خطبه ای که عمروعاص در مصر در شهر فسطاط برای لشگر خواند، یکی دو قطعه پسندیده است و همان هم تحریکی از خوی بد غارتگری دارد:

می گفت: هر کدام از شما که از مصیف(2) نزد زن و بچه خود مراجعت می کند، باید به همراه خود برای زن و بچه ارمغان ببرید. باز می گفت: من به لاغری اسب های شما مؤاخذه می کنم و به فربهی آنها نظر دارم.

در تمام سخنرانی او بهتر از این دو سه قطعه نداشت و تحریک این دو سه قطعه واضح است.

ص:24


1- (1) حلیه الابرار، سید هاشم بحرانی: 212/2، باب 25؛ الروضه فی فضائل امیرالمؤمنین علیه السلام، شاذان بن جبرئیل: 32.
2- (2) مصیف: ییلاق.

در منطقه های معاویه و عمروعاص در مردم لشگری بلکه کشوری رشد علمی و تمایل فلسفی و ابتکار صنعتی نبود، ولی از اثر زمامداری امام ما علیه السلام سواران سلحشور جنگی کوفه، خود از سخنرانی های این خطیب زمامدار علیه السلام صاحب تألیف کتابی شده بودند.

از باب نمونه «عبید الله حرّ جُعفی» را بنگرید که با کمال بهادری و غارتگری برای او تألیف و کتاب بوده است.

گویند

: «لَهُ نُسخهُ یَرْوِیْها عن امیرالمؤمنین علیه السلام»(1) با اینکه وی شخص راهزنی بود ابتدا جزء خون خواهان عثمان بود، نزد معاویه بود، گریخت و به کوفه آمد، در زمان دولت امیرالمؤمنین علیه السلام هیچ متصدی امری از امور لشگری و کشوری علی علیه السلام نشد. همیشه تا زمان مختار و عبدالملک در کوه های «قرمنسین» کرمانشاهان با عدۀ سواران خود حدود دویست تن به چپاول و غارت می زیست با این وصف در ترجمۀ او گویند: کتابی دارد که اصل آن از خطب امیرالمؤمنین علیه السلام است.

راهزنان آنها اینانند، چنین فضیلت دوست شدند که از خطب امام زمامدار خود علیه السلام تألیف کتابی دارند تا چه رسد به امرای لشگری که خطبه ها را

ص:25


1- (1) رجال النجاشی: 9؛ معجم رجال الحدیث: 74/12.

می نوشتند.

مالک اشتر به حرث اعور همدانی که خود فقیه و از صاحبان اسرار علی علیه السلام است روزی که وی غایب از استماع خطبۀ جمعۀ امام علیه السلام بود، نوشتۀ آن را می داد که من آن را نوشته ام.

نویسندگان دیگر در هنگام خطبۀ امام قرطاس و دوات حاضر می کردند: حسن بصری در بصره کنار جمعیت انبوه مسجد با قلم و دوات خود مشغول بود، امیرالمؤمنین علیه السلام از بالای منبر او را صدا زد که: ای حسن؟ چه کار می کنی؟ گفت: کلام شما را می نویسیم که بعد روایت کنیم.

امام علیه السلام کلمه ای آمیخته از تحسین و توبیخ به او گفت فرمود: «هُوَ سامریُّ هذه الاُمْه»(1) وی سامری این امت است؛ اشاره دارد به آنکه قرآن فرمود: (فَقَبَضْتُ قَبْضَهً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ)2 یعنی قبضه ای از آثار رسول جبرئیل یا موسی برگرفت. یعنی وی هم قبضه ای و مشتی از آثار رسول برگرفت.

امام علیه السلام در دنبال سخن خود فرمود: ولیکن سامری می گفت «لامساس» و این سامری می گوید: «لا قتال».

کلام امام علیه السلام اشاره به خانه نشینی حسن بصری بود که به همراه امام علیه السلام قتال نکرد، امام علیه السلام اشعار

ص:26


1- (1) الاحتجاج: 251/1.

می دارد که «لا قتال» درست نیست، باید همچنان که مرد نویسندگی و علم هستی مرد قتال هم باشی، آن نیکوست که مرد علم هستی اما باید مرد جنگ هم باشی.

از این اسناد ذی قیمت و نظایر اینها، به دست می آید که عرب در دولت علی علیه السلام عرب غارتگر نبود، در عین شهسواری ملکۀ ضبّاط علم شدند، من برابر این استبعادها که می گویند: تمدن آن روز کوفه اجازه نمی داد که علی علیه السلام در سخنرانی های خود پایۀ سخن را در موضوعات علمی «ماورای طبیعت» و علم الحیاه و علم وظائف الاعضاء تا آن حدّ بالا برد که در نهج البلاغه مضبوط است.

می گویم: کوفه را مرکز تمدن معنوی عربی اسلام می دانست و از چهل هزار جنگجوی کوفه؛ ده ها هزار مستمع لشگری در هر جمعه داشت که راهزنان و غارتگران آنها مانند ارباب تصنیف و تألیف؛ کتب و تألیفات داشتند.

امام علیه السلام می دانست که از انقلابی که در عالم از سطوت اسلام شده لرزشی در جهان و فکر بشر آمده که در نفوس و مسامع و مشاعر امم دیگر هم حرکت اصلاحی آن به روزگاران دراز خواهد کشید و به دنبال خود دنیا را حرکت خواهد داد؛ پس فوق چهل هزار جمعیت را همیشه در نظر می گرفت و فوق عوام ها را به خود متوجه می دید؛ امام خطیب علیه السلام به نظر دوربین همۀ آیندۀ اسلام را بلکه دنیا را زیر منبر خود می دید، بدین نظر امام علیه السلام قیافه همه گونه مستمعان را از ادبا و خطبا و حکما در حالت استماع و انتظار سخن می دید؛ همۀ جهان آن روز را متوجه می دید که می خواهد بعلاوه از نمایش قوای جنگی سخن

ص:27

اسلام را از مؤسسان اول بشنود.

این؛ چه از نظر غیب دانی امام علیه السلام باشد و چه از نظر قیاس برداری و مقایسۀ پیشرفت نهضت، عرب.

نهضت عرب را تنها نهضت جهان گیری و لشگر کشی نمی دید، آن را نهضت علمی می دید و اصلاحی جهانی به نیروی نبوت می دانست؛ می دانست که در دنبال این نهضت باید کوفه پایتخت و بالمثل «بغداد دارالعلم و قرطبه دار الادب» شود و هزاران شهرها و قصبات دیگر و دیگر از این درس ها آلاف الوف مدارس بر پا کنند و باید از طنین صدای این نهضت انقلابی؛ دنیا بکوشند که از مبادی اسلام سخن بیاموزند؛ از آثار آن؛ دول معظم بسازند؛ امپراطوری ها و دول شاهنشاهی بر پا کنند که پرمایه و با مایه باشند. و امام علیه السلام خود از مؤسسان اول است. باید امام علیه السلام عوام را عوض کند، از خوی خونریزی عرب بکاهد، روحیه همین اعراب چپاول گر را به روح علمی عوض کند و کرد.

باید به اهتمام این گونه زمامداران تا به این حد و بدین سان روح علمی و فلسفی در امتی دمیده شود.

واقعاً قیام پیغمبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام قیامت بوده، موجب انقلاب همۀ طبقات بوده، جهان سیر تاریخی را در اثر آن عوض کرد؛ قیام عجیبی بود؟!! و سرزمین کوفه در زمان علی علیه السلام مانند ارض محشر، هشیار سرزمینی «ساهره» یعنی بیدار بوده، خواب از چشم همه ربوده بوده.

ص:28

واقعاً (یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ)1 ؛(یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ)2 ؛ از حنجره و نای علی علیه السلام به جهان صدا کرد، نقاره خانۀ علم کوفته شده:

(فَإِذا نُقِرَ فِی النّاقُورِ) ؛(1) گویی به کار آمد.

خیز و در دم تو به صور سهمناک تا هزاران مرده برخیزد ز خاک

هوشمندی می گفت: غرور من به فکر خودم چنان بود که ممکن بود مرا به کار دین سازی وا دارد، ولی وقتی به نهج البلاغه برخوردم و دیدم این همه حرف حسابی از یک تن به جا مانده، منصرف شدم چون رجال عبقری هر کدام بیش از یک حرف صحیح و دو کلمه و کلام، حرف حسابی ندارند.

باید دانست که: سرّ بقای نفوذ اسلام و بقای دولت قرآن در دنیا با وجود انقراض دولت آن، روزی عرب وجود همین مؤسسان والا و همین تمایلات علمی و مایه های علمی و مبانی علمی بود، من در فرصت های دیگر آثار تمدّن اسلامی را در کوفه خواهم گفت و جدولی برای ضبط نام اصحاب امام علیه السلام که جنبۀ علمی داشته یا تألیف کتاب داشته، مانند سلمان فارسی و میثم تمار و حارث اعور فقیه و... ساخته همه را در آن قائمه یاد خواهم کرد تا اثبات کنم که اینکه می گویند: عرب ایتالیای شرق است؛ یعنی در دزدی و بهادری، در اثر تربیت علی علیه السلام و زمامداری او و این خطابه ها تبدیل شد.

ص:29


1- (3) مدثر (74):8.

امام علیه السلام می دانست که توجه عرب به جنگ و غنیمت و غارت (بدانسان که بود) یکسره توجه به مادیات را ایجاب می کند، آن هم با حذف توجه به مقدمات تولیدی و این گونه توجه عالم را خراب می کند. تنها زمامداری که حکومت او فلسفی بود، همان امیرالمؤمنین علیه السلام بود که با ایجاد روح علمی در ملت می کوشید و مقدمات تولیدی را نیز برای حیات ملت غفلت نمی کرد.

همین رنگ ممتاز بود که حکومت علی علیه السلام را حتی از حکومت شیخین هم ممتاز کرده بود.

گذشته از این که معدلت این دو حکومت فرق داشت، حکومت علی علیه السلام عادلانه بود که حتی عجم را هم بهره می داد، ولی حکومت عمر تنها عرب را؛ این دو طرز حکومت را فاصله زیاد است، ولی بیشتر فرقی که بین این حکومت ها بود در سه جهت مهم بود که:

1 - یکی از آنها آن بود که حکومت علی علیه السلام چنان که گفتیم حکومت علم پروری بود تا گویی حکومت یک فلسفه ای بود و حکومت دیگران حکومت قوّه بود. این طرز حکومت که نضج فکری را تضمین می کرد، حکومت های دیگر اسلامی را حتی رقیب خود «معاویه» را مجبوراً وادار کرده بود که گاهی از آثار علمی امام علیه السلام بدزدد و به خود نسبت دهد. عهدنامه ای که امام علیه السلام برای محمد ابن ابی بکر شهید; نوشته بود، به کشتن او به دست معاویه افتاد. این عمل را با آن کرد.

ابراهیم ثقفی - از اصحاب خود بازگو کرده می گوید: که علی علیه السلام همین که کتاب عهدنامۀ محمد بن ابی

ص:30

بکر را برای او نوشت و فرستاد، محمد معمول خود قرار داد که در آن همی نظر می کرد و به آداب آن می پرداخت تا همین که عمرو عاص بر او غالب شد و او را کشت. کتب او را به تمامی برگرفت و برای معاویه فرستاد معاویه همی در آن کتاب «عهد نامه» نظر می کرد، از آن تعجب می نمود، اظهار شیفتگی می کرد. ولید بن عقبه همین که شیفتگی معاویه را بدان دید گفت: امر بده که این احادیث سوزانده شود معاویه گفت: خاموش، چون تو رأی نداری. ولید گفت: پس آیا این که مردم بدانند احادیث ابوتراب نزد تو هست و تو از آنها می آموزی این رأی است؟!!

معاویه گفت: جانم، آیا مرا امر می کنی علمی را مانند این بسوزانم، به خدا سوگند! من علمی را جامع تر از این و محکم تر و حکیمانه تر از این نشنیده ام.

ولید گفت: اگر تو از علم او و قوّۀ قضای او تعجب می کنی و به آن شیفتگی داری، پس بر سر چه با او می جنگی؟

معاویه گفت: اگر این نبود که ابوتراب عثمان را کشته، سپس ما را فتوا می داد از او اخذ می کردیم. بعد معاویه اندکی ساکت شد و سپس نگاهی به اهل مجلس کرده گفت: هان! هشدارید! ما نمی گوییم که این از کتاب های علی بن ابی طالب است، ولیکن می گوییم از کتاب های ابوبکر است که نزد پسرش

ص:31

محمد بوده، ما در آن نظر خواهیم نمود و اخذ خواهیم کرد.

گوید: این کتب در خزائن بنی امیه می بود تا عمر بن عبد العزیز والی شد؛ او بود که هویدا کرد که اینها از احادیث علی ابن ابی طالب علیه السلام است.

گوید: همین که به علی علیه السلام خبر رسید سخت بر آن اندوهگین شد. عبدالله بن مسلمه گوید: علی علیه السلام بعد از نماز جماعت که در عقبش خواندیم رو به ما کرده، شعری اندوهناک خواند. ما گفتیم: چه شده؟ فرمود: من محمد بن ابی بکر را والی مصر کردم، او برای من نوشت که من علم به سنت ندارم. پس من کتابی برای او نگاشتم که متضمن ادب و سنت بود، او کشته شده کتاب را ربوده اند.(1)

صحیفۀ سجادیه را پسر زید شهید حضرت یحیی شهید پیش از کشته شدن خود به مدینه برگردانید که مبادا بنی امیه آن را پس از کشته شدن او به دست آورند و در خزانه های خود پنهان کنند و سپس به خود نسبت دهند.

عرب فهمیده بود که غلغله ای که از فتوحات در جهان افکنده تنها به محض زورمندی نیست، بلکه سرچشمه از معنویت نبوت گرفته و همان نبوت

ص:32


1- (1) الغارات: 159/1-162.

غامض ترین اسرار خود را به مستحفظان مخصوصی از یاران محمد صلی الله علیه و آله داده، بنابراین همین که علی علیه السلام به علوم لب باز می کرد مانند تشنگان سخن را از او می گرفتند. همین القاآت از «زمامداران» از این «مستحفظان آثار» موقعیت قبولی به اینگونه توجهات داده بود؛ چون قرآن این بحث ها را مجملاً به فکر بشر آورده بوده، تمایل حس کنجکاوی داده و راسخان علم را به گواهی طلبیده بود؛ این کار به علی علیه السلام فرصت داده بود که سخنرانی از اسرار «لاهوت» بکند و گوش ها از او نرمند، می دانید که وجود اعتقادات و معتقدات در مردم طبعاً از مصادری بوده که آنها را مستحفظ علوم نبوّت می شمردند و خود، مؤسّسان عقیده بوده اند.

جوانان اهل بیت علیه السلام بهتر از هر کس و نزدیک تر از هر کس به مصدر اعتقادات و معتقدات یعنی علی علیه السلام که باب مدینۀ علم بود، بودند.

2 - امتیاز دیگری که حکومت علی علیه السلام داشت حکومت تولید و حکومت حیات بود. حکومت های سابق و لاحق او علیه السلام تنها حکومت نظامی بودند؛ به طوری که عرب حتی حق نداشت در «ساخلوهای عسگری» از قبیل «کوفه و بصره» خانه بسازد اگر چه از «نی»، بلکه می باید خیمه نشین باشند و وضع عسگری خود را حفظ کنند تا پس از تقاضای زیاد و اصرار؛ اجازۀ خانه های پوشالی یافتند؛ می بود تا حریق هایی در نی و دسته های نی خانه ها واقع شده تا اجازه یافتند که از گل بسازند، ولی باز به شرط آن که وضع سپاهی و عسگری داشته باشند که هر وقت حکم جهاد آمد دلبستگی به سرزمین نداشته باشند.

این وضع ناپسند آثار بدی در نفوس دارد؛ سجیه جنگجویی افراطی می دهد؛ اعدام فضیلت کار و صنعت و زراعت می آورد و افراط و تفریط در فقر و

ص:33

ثروت می دهد، تا جنگ ها و فتوحات باشد؛ دارایی و مال هست، ولی به افراط صرف می شود موجب خبط و شماس(1) است و همین که این باد بخوابد تنگدستی و گرسنگی میآورد که گاهی به ذلت می انجامد و گاهی به درندگی می کشد.

«مُنِیَ النّاسُ لَعَمْرُو اللّه بخَبطِ و شَماسِ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعتراضٍ»(2) یعنی مردم گرفتار و مبتلا شدند در زمان فتوحات پیاپی به خبط و چموشی و هر دم به رنگی و اعتراض»

ارنست در کتاب «بعد» گوید: ما بعد از جنگ به واسطۀ خوی جنگی که آموخته بودیم دیگر نمی توانستیم به زندگانی آرام بسازیم و به کار و وقار بپردازیم.

یکی از افراد ایلیات که طبعاً جنگجویند؛ پس از شنیدن صفای بهشت پرسید: آیا در بهشت جنگ هست؟ گفتند: نه. گفت: پس به چه درد اخوره، مرا سرّ آن نیست.

ولی دولت امیرالمؤمنین علیه السلام بر خلاف این تشویق، به عمران زمین و تشویق به توطن می کرد؛ زیرا عمران کردن زمین حب وطن می آورد، در عرب چون دست عمران در کار نداشتند، حبّ وطن در اشعار و آثارشان نیست، فقط از کوچ و ترحال(3) و خاکستر و اطلال(4) زمزمه می کرده اند.

ص:34


1- (1) شماس: سرپیچی، خودداری.
2- (2) الاحتجاج: 193/1؛ الإرشاد، شیخ مفید: 288/1.
3- (3) ترحال: کوچ کردن، به سفر بسیار رفتن، رحل.
4- (4) اطلال: ریختن خون کسی را مباح شمردن.

آن طرز حکومت عرب مادامی سودمند بود که عرب در کار فتوحات بوده دشمن در مقابل بود، ولی سپس به کار نمی آمد. آری، پس از جهانگیری هم تا چندی برای ادارۀ امور حکمرانی لازم بود که دست از کار کشیده به وضع نظامی باشد، ولی آن هم برای ادارۀ رعیت نه دریدن رعیت. لذا در زمان عثمان وقتی که جهانگیری کمتر شده بود و فتوحات متحول به سکونت شد، در انتخاب رجال برای حکمرانی هجوم می شد، مزاحمت فراهم می آمد، با یکدیگر کشمکش رخ می داد؛ زیرا همه تعوّد و عادت به کار حکمرانی یعنی کار غیر موّلد ثروت کرده بودند، همی به زندگانی سربازی که نوعی سرباری و آسایش خیالی دارد و کوشش در عمران زمین نمی خواهد خوی گرفته بودند و اگر چنان پیش می رفت عروبه در دار بوار بود.

موالی در زمان یکی از این دو حکومت شکایت نزد امیرالمؤمنین علیه السلام بردند که عرب ما را به بازی نمی گیرد، امیرالمؤمنین علیه السلام برای اصلاح بین طبقات و حمایت از رنجیدگان به حوزۀ مشاورۀ حکومت «مسجد النبی» تشریف برد. موالی در بیرون صف کشیده به انتظار مانده بودند که ببینند نتیجۀ مذاکرات چه خواهد شد؟. دیدند که کار سخن از طرفین بالا کشید، آنها به روی امیرالمؤمنین علیه السلام داد می زنند که ما ابا داریم از این پیشنهاد.

«قَدْ ابینا ذلِکَ یا ابا الحسن قَدْ ابینا ذلِکْ»

امیرالمؤمنین علیه السلام خشمگین از مسجد بیرون آمد و

ص:35

فرمود: هان ای موالی! اینان به هیچ وجه شما را به کارهای حکومت نمی نگرند، بر شما باد به تجارت؛ زیرا من از پسر عمم صلی الله علیه و آله شنیدم که نُه قسم رزق در تجارت و یک قسمت آن در حکومت و ولایت است.(1)

امام علیه السلام آنها را به سلطنت پایدار «اقتصادی» هدایت فرمود و نکتۀ آن که به زراعت امر نفرمود با آن که زراعت پایدارتر است، شاید از آن جهت بوده که در حکومت بنی امیه شرایط زراعت را برای آنها عملی نمی دیده، همان طور که بعدها در زمان «حجاج» معلوم شد که بنی امیه آفت زراعت اند حکومت آنها ریشۀ زراعت را می سوزاند؛ امروز سلطنت اقتصادی معتبرتر از سلطنت سیاسی است. امروز سیاست تابع اقتصاد است، دو امتیاز از جهت اقتصادیات در دولت علی علیه السلام بود که تأمین حیات جمعیت را برای همیشه می کرد.

- یکی تأمین ملاحظه کارهای مولد ثروت برای ملت.

- دیگری تأمین قسمت عادلانه و ملاحظه تقسیم ثروت.

هریک از این دو ضرورت حیاتی دارد؛ امر حیاتی است؛ در حکومت نظامی خلفاء و نظامیان عرب خلل به هر دو این ها وارد بود.

اما امتیاز اول: پیغمبر صلی الله علیه و آله که پدر اجتماعی بشر بود برای منقلب کردن عرب از وضع خانه به دوشی که منشأ تهیدستی، اولاد کشی، نهب و غارت قبایل بود هر

ص:36


1- (1) الکافی: 318/5، باب النوادر، حدیث 59؛ بحار الأنوار: 160/42، باب 124، حدیث 31.

کسی ره به حضورش معرفی می کردند می فرمود: «هَلْ لَهُ حِرْفَهُ» یا پیشه ای دارد یا نه؟: اگر می گفتند نه، می فرمود: «سَقَطَ مِنْ عَیْنی.»(1) یعنی از چشم من ساقط شد. بیشتر از صناعت، اصرار به زراعت داشت، به وضع کشاورزی که مایۀ آن آب و خاک است و مایۀ توانگری است تأکید می کرد می فرمود «گاوآهن تیز و گوسفند داری» خوب مالی است. می فرمود:

«خَیْرُ الْمالِ سُکْهُ مأبورَهُ و مهره مأموره»(2)

یعنی: بهترین مال ها گاو آهن تیز است و گوسفند بزا.

سکۀ: همان آهن خیش است که به دنبال گاو می بندند.

و مأبور از «ابره» تیز است. شاید ذکر خیش و سکوت از ذکر «گاو کار» برای اشعار به این حکمت است که شخم زمین منظور است، از هر طریق که باشد. منظور این است که افراد عاطل بشری را مانند اعراب خانه به دوش که تن به زحمت کشاورزی نمی دهند، به کار وا دارد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله پدر اجتماعی بشر بود، برای منقلب کردن عرب از وضع خانه به دوشی که منشأ تهیدستی، اولاد کشی، نهب و غارت قبایل بود به وضع کشاورزی بیش از این تأکید می کرد.

امام صادق علیه السلام از پدرش از آباء گرامیش روایت می کند که از رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسیده شد که کدام

ص:37


1- (1) جامع الاخبار: 139، الفصل 99؛ بحار الأنوار: 9/100، باب 1، حدیث 38.
2- (2) معانی الاخبار: 292، حدیث 1؛ بحار الأنوار: 65/100، باب 10، حدیث 9.

مال بهتر است؟

فرمود: زرعی است که صاحب آن نیک آن را زراعت کند، نیک عمل آورد و روز خرمن حق او را بدهد.

راوی پرسید: پس از زرع، چه مالی خیر و بهتر است؟ فرمود: مردی در سرپرستی گوسفندان خود باشد در جستجو باشد تا آنها را به مواضع باران ببرد نماز را بر پا می دارد و زکات خود را می دهد. گفته شد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله بعد از گوسفند، چه مالی خیر است؟

فرمود: گاو یعنی ماده گاو، صبحانه خیر خود را می دهد و بیرون می رود، شامگاهان هم پستان پر خیر را همراه می آورد «پیش ما ایرانیان» خرمن است که روزی دو مرتبه صاحب آن را برمی دارد.

گفتند: پس از گاو، چه مالی خیر است؟!

فرمود: درختان بارور که در گل دیگ و بر زده در جای خود خوراک می دهند، نیکو چیزی است درخت خرما؟! هر کس آن را بفروشد ثمن او چونان خاکستری که بر سر تل بلند باشد و باد طوفان سخت بر آن بوزد از دست می رود، مگر آن که به جای مکان آن خلفی بنهد.

گفتند: یا رسول الله صلی الله علیه و آله پس از نخل و خرما، چه مالی خیر است؟

حضرت او صلی الله علیه و آله ساکت شد. مردی گفت: پس شتر کجاست؟ یعنی نامی از او نبردی.

ص:38

فرمود: نه! شترداری همه شقاء، جفاء و رنج و بلا است، خانه به کولی دارد، بامدادان پشت به خانه دارد شامگاهان نیز؛ اقبال آن ادبار است و ادبار آن نیز، و خیر آن جز از جنبۀ شوم آن نمی آید، لیکن مردمی را بدبخت و بی تقوا می یابد.(1)

شترداری را که سخت نکوهیده البته نه از جنبۀ ذاتی شتر است، بلکه از جنبۀ تأثیر آن در طرز معیشت است؛ زیرا لازمۀ شترداری همانا خانه به دوشی عرب و بادیه نشینی؛ بادیه گردی و خانه به کولی است و تا این زندگانی خانه به کولی و لوازم و ملزومات آن در کار باشد پابند به زمین نخواهد شد؛ دست از تولید کوتاه است؛ تهیدستی بر در است و منشأ هر نکبت و هر گونه قتل و غارت بوده، تا فقر عمومی متفشی شده؛ منشأ اولادکشی می گردد، زندگانی نظامی و فتوحات هم همین خصیصۀ نکبت بار را دارد. در این دو طرز زندگی هم ریشۀ معاش از آب و خاک بیرون است؛ هم ریشۀ حب عمران از دل. و سرّ ویرانی دهکده ها در زمان بنی امیه و افراط در جمع آوری مالیات تا به حدی که دهکده ها را ویران می نهاد همین بود؛ همین که دست از تولید تهی شد، هستی از دست می رود حتی هستی اولاد؛ زیرا بیشتر منشأ اولاد کشی عرب ترس از تهیدستی بود، در سورۀ انعام که سورۀ اقتصادیات قرآن است تصریح به همین است (قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ قَتَلُوا

ص:39


1- (1) الکافی: 260/5، باب فضل الزراعه، حدیث 6؛ معانی الاخبار: 196، حدیث 3.

أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَیْرِ عِلْمٍ)1 باز می فرماید:(وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ مِنْ إِمْلاقٍ)2 اولاد خود را از تهیدستی مکشید.

خسارت های تنگدستی و تهیدستی زیاد است: یکی این است که اولاد خود را از دست می دهند. و چون همین که دست جامعه از تولید برید از ثروت هم می برد؛ اصرار رسول خدا صلی الله علیه و آله این بود که دست از تولید نبرد، می دید که ظواهر فریبندۀ فتوحات و غنیمت چشم و دل را می فریبد، نفوس را گول می زند و قانع به عوائد باد آورد آن می کند، تا به اندازه ای که وسایل تولید را سسست می گیرند، بلکه دست از آن می شویند به بی اعتنایی ملک و آب را رها می کنند تا ویران می گردد.

نهایت آن که عرب پیش از اسلام به یک نظر و بعد از اسلام به نظر دیگر این جنبۀ تولید را از دست می نهاد پیش از اسلام برای این که تن به زحمت نمی داد چشم به بارش داشت هر جا باریده؛ سبزۀ خودرو روئیده می دید، می دوید در اثر هجوم بر سرزمین های خودرو با یکدیگر بر سر آن زمین ها مزاحمت می کردند چون مواد خودرو در صحنۀ طبیعت کم است تنازع و تزاحم رخ می داد البته آن چیزها که موادّ خام آن بی مداخلۀ دست صنعت، مورد استفادۀ کامل گردد و کفاف جمعیت را بدهد کم است، هر درخت کوهی میوۀ آن لاغر است؛ به پیوند نیکو می شود، چون طبیعت هر میوه و دانه را خود به خود به قدر میزان حفظ

ص:40

نوع بیشتر مدد نمی دهد، مگر دست بشر به صنعت درکار آید تا بر محصول بیفزاید، به حقیقت افزودۀ دست خود را بشر بخورد.

و بعد از اسلام به واسطۀ غرور به زندگانی نظامی؛ اتفاقاً جمعیتی که به روح نظامی و رویۀ نظامی گری زندگی کرده باشند به عمل خود و به دست صنعت و تصرف خود چیزی را بر طبیعت نمی افزایند، پس مضیقه ایجاد می کنند این دسته مردم خوی به کمترین زحمت دارند. عموم خانه به دوشان از اعراب اولیه؛ لرها و ایلات بی سروسامان قوۀ استعمال دست برای تولید رزق ندارند که خوی سیادت، قهر و غلبه در آنها به حد افراط تولید می شود. عمل ملایم، کار ملایم، صنعت و زراعت مطابق میل آنها نخواهد بود طبعاً سر در پی کار نداشته. سکونت در راه عمران نخواهند داشت، بلکه عاجز از آن خواهند شد.

لذا عرب تا هنگامی که فتوحات بود سرزنده بود؛ سپس آن مقدار از آنان که در بلاد پخش شدند و به واسطۀ طبیعت بلاد به اعمال صنعت آزمون شدند نیکو ماندند و باقی منقرض و متلاشی شدند و قبل از انقراض و تلاشی در سر عوائد غنیمت خود را کشتند، طبقۀ عالی به تحمیل سیادت معتاد شده، به حکمرانی اجباری از خود قانع بود، عمل و عمران و کار را از سایر خلق می دانست و بهره آن را از خود و طبقۀ سافله به نحوی به درندگی و ربودن و بردن و خوردن معتاد و به تملق بی حدّ و جنایت شدید برای ارضای طبقه عالیۀ مجبور شدند، چون دست خودشان دست مولّد ثروت نبود و کلید ثروت در انگشتانشان نه و از طرفی به جای انگشت هنر و صنعت، بازوی شمشیر زنی و اعمال سرپنجه فعّال درندگی قوی داشتند و خوی سرکش و حس اشرافیت تقویت شده خطرناک شده بودند، در

ص:41

قضیۀ کربلا آن کارهای وحشیانه را کردند که از تصور آن، استخوان انسان می لرزد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله که پدر اصلاح بود برای این که از آن بکاهد و بر این بیفزاید؛ از آن زنهار می داد و به این تشویق می کرد؛ دربارۀ آن می فرمود.

می فرمود: از چیزی که بیشتر از هر چیز بر شما می ترسم فتوحاتی است که در آن غنچه دنیا به روی شما می شکفد.

و دربارۀ این فرمود: کسی که ملک مزروع خود را بفروشد، مبارک برای او مبادا.

عمر بن خطاب از خود درآوردی برای جهاد و به نام جهاد، عرب را از شهرنشینی و اتّخاذ وطن؛ مانع شده از علاقۀ به آب و خاک بازداشت مقصدش در اول خوب و نیکو بود، ولی مفاسدی در پی داشت که در ادامۀ مطلب معلوم شد؛ زیرا عرب همین که به روش زندگانی نظامی محض آموخته شده دستی به آب و خاک و تولید نداشت و کلید دیگری برای رزق خود نیافت به کارهای ناروا دست زد در دوران بنی امیه در دنبال این گونه زندگانی طبقه ای شدند که چشم به عوائد لشگری دوخته، در وقت خشکیدن این سرچشمه مجبور شدند به راهزنی و استخدام در راه تقرّب به حکم فرمایان و توسّل به اعمال کارهای خشن زشت؛ نظیر همان کارها که در دوران جاهلیت از تنگدستی دختر خود را می کشت. این نوبه چون دخترکشی حرام بود لاجرم برای تقرّب به مثل «حجاج بن یوسف» دختران خود را به تحفه می بردند.

و نیز در اثر اجحاف حجاج بن یوسف، وقتی حکومت عراق را به یزید بن

ص:42

مهلّب پیشنهاد کردند از قبول آن سر باز زد، به عذر اینکه چون حجاج بن یوسف بلاد را ویران کرده، از تحمیل خراج، هستی مردم را گرفته، اگر من بخواهم آنچه او می گرفته بگیرم، مردم را از پا درمی آورم و اهل ولایت خودم هستند و اگر بخواهم به کمتر اکتفا کنم، دولت قبول نمی کند.

از اثر فشار اجحاف حجاج بن یوسف؛ دهات و مزارع ویران شدند؛ زیرا ارباب دهات مهاجرت کرده، به شهرها و عاصمه ها و پایتخت کوفه و بصره پناه آورده بودند؛ ده ها و دهکده ها را به کسان خود واگذار کردند در ازای ثمن بخس. و آنها نیز در نوبۀ خود وقتی از هستی افتادند رها کردند و در برابر ارزش دهکده به همان قانع شدند که دهکده ها به نام کسی باشد که خراج را به عهده بگیرد. طبقۀ دیگری که تقبّل کردند باز به نوبۀ خود از پا درآمدند آنان نیز به شهرها رو آوردند، وقتی دهکده ها خالی شده بایر ماند و به خراج لطمۀ زیاد وارد آمد، حجاج مجبور شد، وادار کرد که مأموران مردم مهاجر را به زور از شهر به سوی ده برانند، مردم به جای دهکده ها رو به سوی بی سر و سامانی نهاده سر به صحرا گذاشته با زن و بچه در بیابان و هامون متواری شدند و همی فریاد «وا محمّدا وا محمّدا» به آسمان می رساندند.

معاویه سرسلسله اموی در آغاز خلافت خود در مواقع صلح با حضرت مجتبی علیه السلام در نخیله در خطابۀ خود گفت: من والی شدم نه برای این که نماز را بگذارید یا زکات بدهید یا حج بکنید، بلکه برای این که بر شما امر و فرمانروایی

ص:43

کنم.(1)

این سخن عجیب را در تلاقی در لشگر «عراق و شام» در آغاز صلح گفت و نخواست در پرده باشد. ضررها و زیان های تربیت نظامی محض و حکومت نظامیان که رنگ دولت عمر بود، اینجاها است.

اینجاست که گفتیم عمر از تهیۀ خیر و صلاح عاجز بود و اعمال او اعمال پدرانه نبود، فقط اعمال یک فرماندهی بود که در موقع قوّت نفوذ اسلام آن قوۀ ساحره را در دست گرفت. با آن که قوۀ ساحره از تحریک سابق «عصر نبوت» باز گرم و داغ بود، متحرک بود که به سرعت سیر مکتسبۀ خود پیش می رفت. و هر کس در رأس جمعیت قرار می گرفت، همین فتوحات خارق العاده را پیش می برد. عمر بهره ای از بازوی قوی و مشت آهنین سلحشوری برد؛ ولی کشور عرب را کشور نظامی کرد؛ صالح برای آن نبود که نقشۀ خیر همیشگی و خانه داری برای رعیت به دست بدهد. گرچه این بحث استطراد است، ولی بالاخره پدر نبود. پیغمبر صلی الله علیه و آله فقط می فرمود: من و علی پدران آسمانی این امت هستیم.(2) پدر تاجدار آن است که پافشاری زیادی به ازدیاد آب و نهال و وسایل تولید داشته باشد.

امیرالمؤمنین علیه السلام را دیدند که به همراهی عمله ها با بیل و کلنگ شترها را بار کرده، لنگه های هسته خرما را رو به صحرا می برد. راوی پرسید: چیست؟ یا امیرالمؤمنین، امام علیه السلام به جای این که بفرماید هستۀ خرماست؛ از آتیۀ آن خبر

ص:44


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 14/2، بحار الأنوار: 49/44، باب 19.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 105/3؛ معانی الاخبار: 52، حدیث 3.

داد. فرمود: صد هزار درخت خرما، ان شاء الله.(1)

معلوم می شود صد هزار دانۀ هسته بوده که به ملاحظه مآل آنها را در نخله و درخت شمرد.

امام باقر علیه السلام می فرمود: یکی از آنها خطا نرفت.

در روایت دیگر همین مذاکره هست اما نه در بین راه صحرا، بلکه راوی وارد بر منزل امام علیه السلام شد، دید که امام علیه السلام روی لنگۀ شتری نشسته است؛ پرسید و همین جریان مذاکره شد.

پدری که صد هزار درخت خرما «نخلۀ» تناور؛ در هسته ضعیف ببیند، راه توانگری می دهد.

امیرالمؤمنین علیه السلام پدر زمین و پدر ائمه اسلام، پس از احداث نخلستان ها و احداث قنوات وصیت نامه ای راجع به آنها نگاشته و به امام مجتبی علیه السلام سپرده، در جمله ای ذیلاً می نگارد:

هیچ فصیلی از این نخلستان ها نباید فروش برود بلکه باید به مصرف کشت نوین برسد تا زمین پر درخت و نهال گردد به حدی که مشکل گردد.

مقصود از فصیل پاجوش درختان است که قابل کشت جداگانه است. سفارش او علیه السلام راجع به فضایل درختان یعنی تج و نتاج و پیوند آن به این، تأکید عجیب است. کلمۀ «مشگل» را نهج البلاغه تفسیر کرده که زمین را

ص:45


1- (1) الکافی: 74/5، حدیث 6؛ بحار الأنوار: 58/41، باب 105، حدیث 9.

از زیادی نهال و غرس نشناسند. فرماید این عبارت از ابلغ عبارات است.

مبالغه ای بهتر از این و بیشتر از این در عمران تصور نمی شود؛ واقعاً امرای سخن و کلامند، سخن از آنها ریشۀ عمیق دارد و بر سر آنها شاخه اش سایه افکنده است؛ عجیب عبارتی است، عجیب عمران و عمارتی است، عملش بهترین وسیلۀ عمران را در کار درخت کاری به کار می برد که عمران ریشه از آب و زمین بگیرد و در اعماق آب و زمین دست داشته باشد، تا هیچ گاه ریشۀ ثروتش نخشکد. واقعاً باید سخن شیوا را در اینگونه موضوعات سودمند به کار برد که هم جبهۀ سر و صورت کلام شاداب بوده، هم غایت آن مثمر باشد.

ابوتراب علیه السلام پدر تاجدار خاک و آب است. می داند در این خاک چه اسرار ثروتی است و چقدر اصرار باید در این راه کرد، مبالغه را در عمل می کند و بی رغبتی را در تمتّع خود. فرق زهد او با زهد زاهدان در همین نکته عجیب است که در تمتّع از لذات بی رغبت و در عمل مبالغه کار است.

زهّاد زهد را به این می دانند که از عمل عمران و از تمتّع؛ از هر دو برکنارند، ولی امام علیه السلام از تمتّع برکنار است و در عمل به حدّ اعلی مبالغه کار است. عمل را می کند نه به منظور تمتّع.

از اینجاست که هم از زهاد ممتاز و هم از مردم دنیا عموماً ممتاز است؛ زیرا مردم دنیا هم به عمل فرو رفته و هم به لذات تمتّع نظری دارند، او علیه السلام نه چنین است و نه چنان؛ نه به لذات تمتّع نظری دارد، نه هم مثل زهاد است که چون نظری به لذات تمتّع ندارند از کار هم صرف نظر می کنند. بلکه در این خصیصه و

ص:46

امتیاز هیچ کس پهلوی او علیه السلام نمی نشیند، تنها در پدر نسبت به اولاد این خصیصه به طور غریزه هست که در راه راحت آنها کار می کند و در تمتّع، لذت بردن آنها را در نظر می گیرد و به همان خوش است، در همان موضوع که فصیل ها را در وصیتنامه توصیه می کند، همان جا همان نخلستان ها از صدقات امیرالمؤمنین اند؛ پدر تاجدار است در درجۀ ثانی پدری بر امت تالی تلو پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده، پدر تاجدار خاک است. ابوتراب است؟!! در راه راحت ملت کار می کند و در تمتّع، تمتّع را خود در نظر نمی گیرد و اگر این کار نیکو انجام بگیرد به آن خوش است.

در زمان دولت خود در کوفه نوبتی خرسندی در کلامش هویدا بود.

می فرمود: در سراسر عراق، رعیت من در نعمت اند، آبشان شیرین و گوارا، نانشان گندم و در زیر سایه اند(1) احدی نیست که چنین نباشد.

این زهد عجیب که شیوۀ پدرانه است. در حفر قنوات «ابی نیزر و صدقۀ آن» مشهود است دو عمل عجیب؟! از یکی حرص به کار هویدا می شود. و از دیگری زهد بی حساب. و جمع این دو کلمه در تحت واژه ای نمی شود مگر کلمۀ مخترع ما؛ زهد پدرانه و یا شیوۀ پدرانه.

نص حدیث را بنگرید:

ابونیزر را آزاد کرده بود با شرط پنج سال خدمت به نخلستان و برای سرپرستی مزارع و چشمه های خود گماشته بود، یکی از آن چشمه ها به نام «عین ابی

ص:47


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 99/2.

نیزر» است. گوید: روزی امیرالمؤمنین علیه السلام به سرکشی مزرعه آمد پیاده شد و فرمود: غذائی هست؟ گفتم: غذائی که برای امیرالمؤمنین علیه السلام نمی پسندم، کدوئی از همین مزرعه است با روغن پیه بریان شده.

فرمود: همان را بیاورید. آوردم. امام علیه السلام برخاسته دست ها را بر سر کرتوی آب برای صرف غذا شست و تناول فرمود، سپس بعد از صرف غذا مجدداً بر سر کرتو برخاسته، با ریگ نرم دست ها را کاملاً شست. چند مشت آب میل فرمود، دست را بر شکم مالید و فرمود: دور افتاده باد کسی که شکم او، او را داخل آتش کند.

سپس فرمود: کلنگ را بیاورید. کلنگ را گرفت و در قنات فرود آمد، بسیار کلنگ زد تا خسته شد برای رفع خستگی بیرون آمد حالیا که عرق می ریخت با انگشتان خود آن عرق را از پیشانی به زمین ریخت و باز به قنات فرود آمد، همی کلنگ می زد و همهمه می کرد تا ناگهان رگ آب بسان نهر گلوی شتر فواره به بالا زد. امام علیه السلام فوری بیرون آمد با آن که عرق می ریخت می گفت: صدقه است؟!! صدقه است؟!! دوات و کاغذ بیاورید.

گوید: بشتاب. دوات و کاغذ آوردم، به خط خودش نوشت: این وقفی است از بندۀ خدا علی امیرالمؤمنین علیه السلام بر فقرای مدینه.

ص:48

صدقه قرار داد این سرچشمه و عین بغیبغات را برای فقرای مدینه. صدقه ای که نه فروش می رود، نه هبه می شود، نه انتقال می پذیرد تا خدا «وارث آسمان ها و زمین» آنها را ارث ببرد مگر آن که حسنین به آن محتاج گردند که ملک طلق آنها خواهد شد.(1)

کامل مبرّد چنین روایت کرده است.

آیا شنیده اید که: علی علیه السلام مال زیاد داشت، ولی هیچ چیز نداشت، پنج حدیث در این باره بشنوید.

1 - دربارۀ کثرت مال امیرالمؤمنین علیه السلام (مناقب سروی) از تاریخ بلادری و فضایل احمد روایت کرده که: حالیا که غلّه علی علیه السلام فرمود: چهل هزار دینار بود، همه آن را صدقه قرار داده، سپس شمشیر خود را علی علیه السلام فروخت و فرمود: اگر نزد ما غذای شام (عشا) بود این شمشیر را نمی فروختم.(2)

2 - سید بن طاوس در کشف المحجه روایت کرده گوید: علی علیه السلام فرمود: من فاطمه علیه السلام را تزویج کردم؛ در حالی که رخت خواب «فراش» نداشتم و امروز صدقات من اگر بر همۀ بنی هاشم تقسیم گردد، هر آینه گنجایش و سعۀ همه را دارد.(3)

3 - در این کتاب گوید: علی علیه السلام اموال خود را وقف کرد در صورتی که غلۀ

ص:49


1- (1) مستدرک الوسائل: 62/14، باب 12، حدیث 16110.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 346/1.
3- (3) کشف المحجه: 124.

آن چهل هزار دینار بود.(1)

4 - «کافی» از عبدالاعلی مولا آل سام بازگو کرده گوید:

من به امام جعفر صادق علیه السلام گفتم: مردم معتقدند که تو دارایی بسیار داری. فرمود: از این سخن بدم نمی آید. امیرالمؤمنین علیه السلام روزی گزارش بر مردم مختلفی از قریش افتاد؛ پیراهنش شکاف خورده بود گفتند: روزگار؟!! علی مال ندارد؛ امیرالمؤمنین علیه السلام سخن آنها را شنید، به والی صدقات خود امر داد که محصول نخلستان را «خرما» را جمع نموده، برای مردم چیزی از آن نفرستد؛ بلکه آن را به درهم بفروشد؛ دراهم را در همان انبار خرما بنهد، سپس به سراغ یک یک از آنان فرستاده او را دعوت نمود، سپس خرما خواست همین که آن مرد بالا رفت که خرما فرو بریزد با پا زد دراهم پراکنده شد. گفتند: یا اباالحسن! این چیست؟ فرمود: این مال کسی است که مال ندارد، سپس امر فرمود: آن مال را برای کسانی که خرما می فرستادند بفرستند.(2)

5 - شیخ مفید در ذیل آیۀ (الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِیَهً)3 گوید: روایت مستفیضه آمده که مقصود به این آیه امیرالمؤمنین علیه السلام است و مخالف ندارد که امام علیه السلام از کدّ یمین خود جماعتی را آزاد کرد که از کثرت، احصا ندارد و اراضی بسیاری را وقف کرد که خود استخراج کرده بود و

ص:50


1- (1) کشف المحجه: 124.
2- (2) الکافی: 439/6، حدیث 8.

از موات آن را احیا فرموده بود.(1)

6 - تولیت صدقات رسول خدا صلی الله علیه و آله و تولیت صدقات امیرالمؤمنین علیه السلام و تولیت صدقات حضرت فاطمه علیها السلام محطّ نظر بود، بین زید بن الحسن السبط علیه السلام و عمر بن علی علیه السلام و علی بن الحسین علیه السلام.

این مبحث بسیار شیرین است که حوائط هفت گانه ای را «کافی» گوید: فاطمۀ زهرا علیها السلام وقف کرد و وصیت کرد: از متروکات خود زوجات پدر بزرگوارش را سهامی و زنان بنی عبدالمطلب را سهامی بدهند و دختران بنی عبد مناف را محروم نگذارند. و هفت حائط خود را وقف کرد.(2)

رنج خود و راحت یاران طلب سایۀ خورشید سواران طلب

تکمیل پدری است؟! در املاک عمومی هم در موقع خلافت خود دست عمران را علی علیه السلام به همین طور به کار داشت.

در فرمانی که راجع به املاک در ضمن عهد نامه «مالک اشتر» که او را والی کشور مصر نمود، فرماید:

تفقد کاملی از امر خراج و اصلاحات امور رعیت بکن چه آنکه صلاح امور دیگران در ضمن اصلاح خراج و خراج پرداز تضمین می شود. و به عکس کارهای دیگران بدون اصلاح اهل خراج اصلاح پذیر نیست؛ زیرا مردم همه عیال و نان خور خراج و خراج

ص:51


1- (1) الفصول المختاره: 140؛ بحار الأنوار: 421/35، باب 21.
2- (2) الکافی: 47/7، باب صدقات النبی صلی الله علیه و آله، حدیث 1.

پردازند. باید نظرت باشد که در عمران زمین بیشتر از وصول عوائد خراج مبالغه کنی؛ زیرا دسترسی به وصول خراج نیست، مگر با عمران، هر کس بدون معمور کردن، خراج بخواهد بلاد را خراب و ویران نموده و عباد را به هلاکت انداخته و امر او استقامت نخواهد یافت مگر اندکی، پس اگر اهالی شکایتی از سنگینی خراج، یا از آفت آسمانی، یا از ویرانی نهر، یا از نیامدن بارش، یا از تغییر احوال زمین نموده که به واسطۀ غرق در گل و لای فرو رفته یا زرع از تشنگی خشکیده تخفیفی به آنها بده به قدری که امیدوار باشی که کارشان اصلاح می شود. و مبادا تخفیفی که به آنها می دهی بر تو سنگین باشد، چه همان ذخیره ای خواهد بود برای تو، عائدی آن به تو برمی گردد بدین معنی که صرف عمران بلاد تو و آرامی و زینت ایالت تو گردیده، بعلاوه از آن که مؤثر در جلب حسن ثنای آنها و سرور و شادمانی تو به عدل سرشار در رعیت خواهد بود.

در عین حال برای خود تکیه گاه تهیه کرده ای از اثر نیرو و قوتی که به رعایای خود بخشیده ای.

می دانی که به وسیلۀ ذخایری که از اثر راحت گذاشتن در آنها فراهم می آید و ثقه و اطمینانی که به تو پیدا می کنند از اثر عدلی که آنها را بر آن نوازش کرده ای. لیاقت معتمد واقع شدن را خواهند داشت:

ص:52

برای روز مبادا، چون با حوادث خواهد رخ داد که از آن پس هر گاه به آنها تکیه کنی آن را به طیب نفس تحمل خواهند کرد؛ زیرا بلاد «با عمران» تاب تحمل هر تحمیلی که بخواهی، دارند و ویرانی از آنجا به سرزمینی روی می آورد که اهالی ندار باشند. و نداری اهالی از آنجاست که والی و کارگزاران او دیگر طعمشان بجوشد، این قوه به جمع آوری سر بلند کند و به بقای خود بدگمان باشند از عبرت ها پند نگیرند.(1)

این صفحه را اگر از روی کاغذ به روی زمین پیاده کنی، سراسر زمین گلستان می شود. فکر خود آن پدر علیه السلام هم همین بود، مالک اشتر دستی از او بود. دیدید که در عبارت همی زمزمه از دارایی و ندارایی رعایا یعنی فرزندان داشت، فرمود: نداری اهالی از طمع والی و کارگزاران است و ندارائی مسبب ویرانی است.

تربیت نظامی پیشین را مشاهده کرده بود که در مغز دماغ عرب جز چموشی و خبط و تلوّن و هر دم رنگی و اعتراض چیزی اثر نگذاشت.

در شقشقیه فرماید:

«فَصَیَّرها فِی حَوْزَهِ خشَناء یَخْشَن مَسَّهُا وَ یُغْلَظ کَلْمُها... فمُنِیَ النَّاسُ لَعَمرُ اللّه بِخَبْطِ وَ شِماسَ وَ تَلّون وَ اعتِراضِ»(2)

مردم مبتلا شدند به عرب فاتح، مغروری با دماغ پرباد که از غرور دستی از

ص:53


1- (1) نهج البلاغه: نامه 53.
2- (2) نهج البلاغه: خطبه 3 (شقشقیه).

آستین برای ایجاد و عمران برنمی آورد.

پدری برای جهان باید تا بشر را به دست هائی که دارد آگاه کند؛ آن پدر تا جدار و اهمیت سرپرستی او برای بشر به قدر قیمت همۀ بشر و منابع تکوین ارزش دارد؛ از جهت علم و تأسیس محیط علم ارزشی دارد و از جهت تأمین مواد معیشت و تغییر وجهۀ بشر از جنگ به سمت تولید و قوای تولید، ارزشی دیگر دارد و از جهت تقسیم عادلانه و اجرای قسمت متساوی اقتصادیات که به منزلۀ خون در تن جامعه است ارزشی دیگر دارد.

قرآن مجید در معرّفی این پدر گویی جهت وسط را بیشتر اختصاص به ذکر داده، برای بیان اهمیت این قسمت در معرّفی پدر اجتماعی توده در سورۀ «مائده» همین که اقتصادیات و منابع تولید را ذکر می کند، دنبال آن در غدیر خم (أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ)1 را ذکر می فرماید.

پدر بشر را آن شخص می داند چون علی علیه السلام و دولت علی علیه السلام که فرزندان بالغ را سر و سامان بدهد؛ اولاد را ازدواج دهد؛ راه توانگری را به آنها بیاموزد؛ اعراب کوچ نشین را ده نشینی بیاموزد که وسایل عمران را به دست بگیرند تا فنا نشوند و نسل را نیز فنا نکنند، خلاصه پدر آن است که این قطعه های قرآن آسمانی را از سورۀ «مائده» از روی کاغذ به روی ماده پیاده کند که سند پدری اوست اینها درس هجّی ولایت است که به اهل بیت علیهم السلام، خود می گوید.

آل علی علیهم السلام فرزندان آن پدر علیه السلام بودند، از جبین و پیشانی آنها همان نور

ص:54

سپیده هویدا بود. همین ارقام درشت در کودکی به طور حروف «هجّی - ریز» به کودک ارائه داده می شود تا با روح استحقاق به مقام ولایت برآمده، حاکم مدینه گردد. افلاطون چون می خواهد منتخبان در مدینۀ سعیده خود عظمت فکر را از جوانی داشته باشند، معتقد است که برای تهیۀ عظمت فکر باید آنها را از دوران کودکی در مهد و گهوارۀ بزرگ جامعه نشو و نما داد، لذا آنها را از آغاز از دامن مادر گرفت و به جامعه سپرد تا فکر در آنها کوچک نباشد؛ کودک باشند و کوچک نباشند.

و معلم اول «ارسطو» چون این وضع را خلاف اسلوب طبیعی می داند، رأی می دهد که همان اولی است که در دامن پر مهر مادر و پدر بزرگ شوند تا در دورۀ طفولیت از مهر و عاطفه پر بها درون آنان سرشار گردد و سپس تربیت ضامن عظمت فکری آنها باشد.

استاد ملاحظۀ عظمت فکر و اراده و روح را می کند؛ تلمیذ ملاحظۀ عاطفه و مهر و محبت را؛ ارزش هر یک از این دو معلوم است، هر دو معنی به طور کامل در جوانان این کتاب موجود بود.

مواهب طبیعت را از مادران پر مهر داشتند و برکات تربیت را از این پدر که سایه بر سرشان داشت و بال و پر به آنها داد؛ عظمت این پدر تاجدار که یک جهان بود چه مقدار در خیال اطفال اهل بیت علیهم السلام سایه می افکند تا اسرار ولایت را در خیال آنها دفن بکند، معلوم است!!!

اما ذخیره های مادری: مادر عموماً از نهاد خود ودایع فضیلت را در تحت ضبط چهار کلمه به طفل خود می دهد و این چهار کلمه امّهات فضائلند: یکی:

ص:55

«محبت» دیگر: «شکر» سوم: «ثقه» چهارم: «اطاعت»

شما می دانید که بهشت غنچه ای است، از این گلبن چهار برگ می شکفد. هرگاه مردم به مهر به یکدیگر نظر می کردند و از آثار وجود یکدیگر شکر می کردند و به یکدیگر نظر می کردند و از آثار وجود یکدیگر شکر می کردند و به یکدیگر ثقه و اعتماد داشتند و اطاعت از وظایف را به جای تمرّد می داشتند، جهان مینویی می گردید به شرط ضمیمۀ علم و تربیت.

این مبادی از جهت مادر به دامن طفل می ریزد.

از مراجعۀ مادر به طفل برای شیر دادن او حسّ محبّت در طفل بیدار می شود. به مراجعۀ پیاپی او کودک می فهمد که عنایت به او دارد؛ صدای پای مادر که رو به گهواره می رود آرامش دل به کودک می دهد، لبخندش دلداری به اوست، در وقتی که مادر را بالای گهوارۀ خود می بیند، صدای پای او را می شنود و قیافۀ بشّاش او را می نگرد؛ او را خیرخواه خود تشخیص می دهد، اندک اندک حسّ «نیک بینی و عاطفه حبّ» در دلش بیدار می شود؛ احتیاج به او و مشاهدۀ اهتمام او؛ حبّ او مستحکم تر می گردد، به اندازه ای که به هر کس دیگر هم که به شکل او باشد و به لباس مادری جلوه گر شود. محبت پیدا می کند؛ تا به همۀ بانوان که هم لباس مادر اویند به این نظر نگاه می نماید و به هر کس مادر اظهار علاقه کند و برادر و خواهر خود معرّفی نموده و گوید: باید به او علاقمند بود، او از خویشان من است؛ من به او علاقمندم، کودک نیز تسلیم محبت به او می شود، از اهتمام مادر محبت می زاید و از احساس به حاجت، حس شکر در وی تولید می گردد؛ و از غذا گرفتن از او ثقه و اعتماد و اطمینان حس می کند. و از قلق و

ص:56

بی تابی خود صبر؛ و از تصبّر کم کم اطاعت را می فهمد؛ این چهار خوی مانند آن که آب در گل می رود، در مشاعر از اینجا می دود؛ قیمت و ارزش اینها کمتر از ارزش عظمت فکر نیست و هر چند درگاه تولید تعلق اینها ابتداً نسبت به مادر است که فردی از بشر است، لیکن هر چه باشد اصل معنی طلوع می کند؛ غریزۀ پربهای اینها ظهور می کند و خیلی پربها است؛ زیرا هر یک به قیمت سعادت و بهشت ارزش دارد، راستی مگر بهشت بهتر از آن دوران کودکی است که انسان در آغوش این خوی های فرشته وش بال و پر می گشاید؛ راستی هر کس این چهار خصلت را که چهار گونه فرشتۀ بهشتی هستند همراه داشته باشد همواره در بهشت است، هر چند بهشت نه این است.

به حقیقت طفل مادر را بهشتی و دامان او را بهشت می فهمد، او را تشخیص می دهد که موجود طیب و سراپا خیر و برکت و خیرخواهی و خیراندیشی است و از او به هم شکل های او (عموم بانوان) حس نیک بینی تا این درجه در خود می یابد؛ زیرا در همه همین سراغ را می گیرد. همه را موجود طیب می داند و سرچشمۀ خیر و رحمت برای خود وگرنه امثال خود می داند.

احترام مادر در نظر انبیاء علیهم السلام از این است که هم بنیۀ کودک را بیرون می دهند و هم بنیان روح قدس را که محبّت و شکر و ثقۀ و صبر باشد در کودکان بنا می نهد؛ از همین جا محبت به ماورای طبیعت نیز شروع می شود؛ زیرا تا احساس به محبت نشود تعلّق آن به امر عالی و عالی تر مقدور نیست، پس به ربوبیت حس از راه محسوس اطمینان می یابد؛ اینها مبادی خداشناسی است کودک با این ثروت ها به دامن محیط می افتد لازم است در تعقیب آن تهیه های طبیعی

ص:57

تربیتی باشد که همین که بالای خیال او سایه می اندازد، سایه و خیال صور عالی و شبح اشخاص حقیقت باشد به طوری که وقتی آن شبح را بشکافی، حقیقت محض از میان آن بیرون آید.

و خود می دانید که خیال هر حقیقت هم خود، نصف آن حقیقت است.

زیرا اطفال پس از آن «الهۀ خیر» تسلیم به محیط می شوند و آیا محیط با آنها بازیگری نمی کند؟! چرا؟! طبعاً رشتۀ استحکامات این فضائل سست و ضعیف می گردد؛ زیرا حسّ احتیاج تبدیل می شود به حس استقلال و آن هم در دورۀ جوانی مستحکم تر خواهد شد؛ دنیا هم با وضع فریبنده ای آنها را که اینک جوان شده اند صدا می زند و از شهوات مستبدّانه آنها سوء استفاده می کند؛ نیروی جوانی که نیرومندی بنیه است با قوّت اشتها، که با حدّت و غیر محدود است، طبعاً روح شرارت و شر است و تحکم روح نظامی به آنها می دهد، مگر آن که ولایت عادلانه ای تمایل مخالفی برای جوان بتراشد و بتواند روح اطاعت را از راه عدالت در او نفوذ دهد، تا فکر خودپرستی او کاسته شده نیرومندی او نیروی بزرگ جهانداری گردد که زوال نداشته باشد.

پس تلقین کردن عظمت روح و ایجاد روح عظیم در افراد؛ تابع دولت و ولایت است که وجهۀ همت افراد را او تحویل و تحول می دهد؛ قوۀ تبدیل و تحول افکار اجتماعی جهان همان قوۀ مغیره است که در رحم فکر؛ نیروی نیت را می سازد و همت می دهد؛ سپس هرگاه امتیاز دیگری به این مشخصّات در جوانان علاوه گردد؛ جوانان ملوک فردوس را به دنیا و در دنیا خواهند تقدیم داشت بدین معنی که هرگاه رغبت به انجام این نیات بزرگ و اعمال رشید به حدّ «فداکاری» باشد،

ص:58

جوانان از زمرۀ «ملوک فردوس» خواهند بود. فلاسفه معانی عالی خیر را می فهمند اما انبیا علیهم السلام و طبقۀ ملوک فردوس فداکاری هم در پای اجرای آن می کنند.

اهل بیت علیهم السلام این چنین واحد نخستین حیاتی در خاندان های بشری اند. خاندانی که اسلام می خواست به وسیلۀ ثمرۀ آنها جهان را چنان تشکیل دهد و امم را به منوالی بسازد که «طوبی» گردد و مملکت ها را در دو جهان به وتیرۀ آن بار آرد، همان خاندان اهل بیت علیهم السلام بود پس قوۀ این تشکیل را خدای آفریدگار در آن هستۀ نخستین بنهفته داشت؛ فجر اسلام از گریبان آنها سر برزد؛ نسبت به نژادهای دیگر و سایر قبایل و طوایف، حامل دین اسلام شدند و دین را به سوی امم دیگر بردند، تا اکنون که نیم جهان آشنا به این آیین شده نمایندۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله شدند. فجر این اصلاح از پیشانی اهل بیت علیهم السلام روشن شد و سپس که اسلام جهان را گرفت اهل بیت علیهم السلام در آن میان مانند وحی ثانوی و دست و بازوی آن و زبان ترجمان آن و خلاصه پیغمبری در درجۀ دوم نبوّت یا بگو نبوّتی در مظهر اعظم می بود.

به کشتن اهل بیت علیهم السلام چراغ جهان را برای همیشه خاموش کردند، قرآن را پاره پاره کردند؛ و از زبان انداختند؛ خانۀ بیت المعمور را ویران نموده، کاشانۀ مصیبت زده اش کردند، مانند کاشانۀ مصیبت زدگان تیره نمودند، لذا جهان در جلوی دیدگان هر که آمال بلندی دارد تاریک است. بگو باش بهر ماتم زده کاشانه، چه ظلمات و چه نور.

اینک: من به جای لؤلؤ اشک دیده با نوک قلم و سرشکی که از مژگان قلمم

ص:59

می ریزد، این مقتل سوزناک؛ این قطع شریان حیات؛ این قلب مضطرب اسلام؛ این قطع کبد آل رسول صلی الله علیه و آله را از تن جامعۀ بشریت و امّت می نگارم مدّعی هر چه می خواهد بیانگارد:

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجائیم؟ و ملامتگر بیکار کجا است؟

میرزا خلیل کمره ای

ص:60

ذهب آسمانی

اشاره

اینک شروع به کتاب شهدای اهل بیت علیهم السلام می کنیم:

اول زاد و تبار مسلم علیه السلام و خود مسلم و آل عقیل و خود عقیل را در این رژه در نظر درمی آوریم و سپس زادگان پاک امام مجتبی علیه السلام را و دیگر پس اولاد والاگهر امیرالمؤمنین علی علیه السلام را و در آخر اولاد دلبند امام شهید را ارواحنا فداه...

اما اولاد جعفر علیه السلام را در جلد اول ببینید؛ مقصود ما از زاد و تبار مسلم علیه السلام پسران و برادران مسلم علیه السلام هستند که بین راه پیشرو قافلۀ شهیدان رو به گوی فداکاری شدند؛ ما از بین راه که وجود آنها منشأ اثر شد آنها را پیشرو قافله شمردیم:

(صد - 1) مسلم بن عقیل شهید کوفه و سرداران او عبیدالله بن عزیز کندی و عباس بن جعده جدلی و عبدالاعلی و عماره بن صلخب، شهدای کوفه در قضیۀ این ثورۀ اصلاحی

(صه - 2) هانی بن عروه، شهید کوفه

ص:61

(صو - 3) عبدالله بن یقطر، شهید کوفه

(صز - 4) عبدالله بن مسلم، شهید کربلا

(صح - 5) محمد بن مسلم، شهید کربلا

(صط - 6) جعفر بن عقیل برادر مسلم، شهید کربلا

(صی - 7) عبدالرحمن بن عقیل برادر مسلم، شهید کربلا

(ق - 8) محمد بن ابی سعید بن عقیل، برادرزادۀ مسلم

کتاب معاونان حکام مسلم بن عقیل علیه السلام

در این دفتر چهارم روبرو با شخصیت بزرگی هستیم، طرفدار عدالت مسلم بن عقیل است، عاقلۀ زمان است؟!! یک تنه برابر کوفه و تمام هیئت حاکمه ای است که در رأس آن، متعدی گستاخی است عبیدالله زیاد جبار و نمایندۀ کامل تعدی، وقتی که دشمن در برابر در مظهر فریبندۀ جلال است.

کتاب مسلم بن عقیل علیه السلام کتاب معاونان عدالت است، این کتاب از همه چیز بیشتر مربوط به حیات بشر است. اکبر قضایا در حیات بشری این است که:

آیا حیات سعیده کدام است؟!! آیا حیات عادل است یا حیات متعدی است؟!!

مسلم علیه السلام خود در این صحنه محامی و وکیل مدافع امانت والی و حیات عادل است، صحنۀ فداکاری مسلم علیه السلام و کوی او در حمایت از معدلت عجیب صحنه ای است و عجب مدارید نایب امام علیه السلام است و نایب نسخۀ فکر منوب عنه است. این صحنۀ فداکاری یک تن برابر یک شهر؛ کربلایی است در درون کوفه. در این دفتر باید اول قوت رأی بطل را برای عدالت رانی و سپس قوت دل و بازو و ارادۀ او را در برابر یک شهر واژگون مقلوب مقایسه کرده سنجید.

ص:62

الرأی قبل شجاعه هو اول و لها المکان الثانی(1)

قهرمان امانت «مسلم بن عقیل» برابر با عبیدالله است یعنی با یک شهر کوفه است که عبیدالله بر رأس آن و نمایندۀ تمایلات جبارانۀ آنها است و رخ به رخ با دشمنی است که قدرت در دست او است و با مغالطه و سفسطه، خود را به صورت فرماندۀ دین و حق به جانب جلوه می دهد. غوغا، هم با عربده وسیلۀ چیرگی او را پیاپی فراهم می کند، افکار عمومی مختنق بوده جمعیت مستسبع(2) شده در قبضۀ قدرت او آمده؛ امت ناخلف به حمایت ظالم می ایستد به قدری غوغا و صداهای درهم و برهم بلند نموده که اعلان عدالت و هر کلمۀ حقی در میان آن غوغا، حتی به وسیلۀ آژیر یا بانگ بلند هم میسر نیست و در برابر مسلم بن عقیل گویی عقل فعال است، برای طرفداری عدالت با آن که متین قدم برمی دارد، صدای غوغای عام را می شکافد و اعلان عدالت را از رأی متین به اسلوب متین خود با آخرین نفس می کند و در وصیت نامۀ آخرین به جای همۀ صداها و عربده ها و همهمۀ زورمندی ها کلمۀ حق را جایگزین می کند.

فتح عقلی به جای همۀ قوای جهانی و بهتر از فتح بازو است، عقلی که شمشیر به دست و کفن پوشیده با نیروی زبان و عمل و کار و اقدام و حمایت از حیات و عدالت می کند دیگر قوای، جای خود را به او می دهند، این دو شخص رب النوع «بطل عدالت و بطل تعدی» با هم می جنگند، یا بگو این دو اصل با هم می جنگند:

ص:63


1- (1) شرح نهج البلاغه: 237/18.
2- (2) مستسبع: وحشت زده.

اصل تعدی و اصل عدالت: جنگی است بین دو تن (رجل عدالت و رجل تعدی یا بین دو اصل).

تاریخ پس از محکمۀ «سقراط و آتن» در این پیشامد دو بطل «مسلم و کوفه» محاکمۀ عدالت و تعدی را تجدید کرد، نهایت آن که مسلمش بزرگ تر و محکمه اش ظالمانه تر و فتح نهایی آن پاینده تر؛ فتح عقل آخرین فتح و فتح الفتوح است، مهمترین مبارزه ای است در صحنۀ حیات بین طرفدار تعدی و طرفدار عدالت، همیشه این دو در میدان زد و خورد و عمل با یکدیگر رخ به رخ اند، ولی پس از ختم غائلۀ حیات هر دو نتیجه روشن می شود. ختم حیات عبیدالله و مسلم بزرگ شهید، همین که مقرون به یکدیگر از نظر بگذرد پنجمین رکن اسلام را که اصل ولایت است روشن می کند. ندای ولایت را مسلم نمایندۀ عدالت، یک تنه برابر کوفه پایتخت طوفانی «آتن اسلام» چنان می دهد که بهتر از این ندایی در اسلام بلند نشده.

«ولم یناد بِشئٍ مثْلَ ما نُودی بِالولِایَه»(1)

با غوغای کشته شدن که بانگ بلندی است با آن هم آهنگی می کند پنجمین رکن اسلام است!! قهرمان امانت با این غوغا و لهجۀ صدق اعلان می کند که باقی کاخ را به حفظ آن بر پا بدارد؛ یک تنه با رأی قوی و عقل فعال و قوت رأی و بازو بر پا ایستاده به ما می گوید:(خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّهٍ)2

ص:64


1- (1) الکافی: 21/2، باب دعائم الاسلام، حدیث 8.

موقعیت او علیه السلام در کوفه مشکل تر از موقعیت موسی بن عمران پیغمبر رشید علیه السلام برابر فرعون است.

در این دفتر که عرصۀ فداکاری او علیه السلام است، عرفان وظیفه تا پای نسیان ذات و لذّات نمایان است.

این کتاب روح، روح طومارهای حکمت است، کتاب حکمت عملی است و رئیس سیاست مُدُن را در بر دارد.

کوی مسلم علیه السلام معاونان حکام را معرفی می کند این ستارۀ سیاره به مسیر حیات خود کتابی را برای معاونان حکام ترسیم می کند که طالع دولت را به آنها نشان می دهد.

فعلاً قدرت در دست او علیه السلام است، افکار عامه هم متوجه به او است، شجرۀ ابوالبشر علیه السلام در این صحنه نمایان می شود و به طرز وسوسه آمیزی از پرتگاه «فنا و بقا» مسلم شهید را علیه السلام مرعوب می کند ولی به وسیلۀ پیوند با جنبۀ جنب الله تبدیل آن به شجره زیتونه لا شرقیه لا غربیه در آن تعلیم می شود، اینجا لبّ لباب هر مثنوی و حافظ است، از غلاف ادعا درآمده شرح هیاکل است، تحلیل شخصیت عظمای اسلام و سرسلسله های سلحشوری و علم و عرفان است، نور شجرۀ طور جلوه گر است، روح هیکل بزرگی است که مردان پر ادعا در برابر آن کوتاه

ص:65

می آیند، ما برابر با هیکل اسلام در یک پیکر بشریم که ولایت بر همۀ امت است نوع او عهده دار تدبیر همۀ امت است، آن معانی که در «بطل تاریخ» و در وجود «قدیس» به ندرت موجود می شود جمع آنها در این بطل است، معانی که هر یک مرکز ثقل فضیلت است از ما و هر که دل دارد دل می رباید یک یک آنها چنین است، فکیف بالمجموع؟. کربلای کوچکی است چون از اصطکاک مثبت و منفی نور عدالت می جهد، از جانب این وادی ایمن نور خدا را انس بگیرید، اینجا که طرفدار عدالت و طرفدار تعدی در برابر یکدیگر مبارزه می کنند از مقال و فعال و قتال بین آنها نور خدا بهتر برق می زند، عصارۀ تمام ده جلد کتاب افلاطون در جمهوریه اش برای برگزیدن حیات عدالت و حیات تعدی در برابر یکدیگر، در اینجاست. اما با این تفاوت که این دفتر خون که کوی مسلم است، روح روح حکمت و روان و جان حکمت است.

در کتاب افلاطون «عظیم فلاسفه» طرفداران رأی تعدی می گویند: اصل تعدی لذت بخش تر است، اگر انگشتر «جیجس» و خورۀ(1) «هادز» به دست متعدی می آمد که از دیده ها مخفی گردد و استاد اخلاق سقراط «شهید آتن» اثبات می کند که اصل عدالت،

ص:66


1- (1) خوره: موهبت ایزدی که به شاهان و پیامبران عطا شود و بدان بر مردم تسلط یابند.

لذت بخش تر است و کامیابی در آن پایدار است و متعدی زیانکار است هر چند انگشتر «جیجس» همراه داشته باشد.

و در پایان بحث سقراط با امضای رقیب جارچی می گیرد که در شهر ندا در دهند که حق با «اصل عدالت» است و با سقراط «جبار عقول» است.

مرور تاریخ زمان و تکرر آن، در اسلام نقشه ای را پیش آورد که دو بطل، بطل عدالت و بطل تعدی خود رخ به رخ شدند تا فهم معانی در این محاکمه آسان شود. بعد از سنگر میدان و سر نیزه و زد و خورد، شمشیر اجتماع دیگری نیز در کاخ با شکوه ستمگری به طور انجمن محاکمه تشکیل شد، آن یک بر بالای سریر و این دیگر لب و دندان غرق خون، از مبدأ خود سخن می گویند، برابر یکدیگر در ستیزند و در سخن با یکدیگر رخ به رخ اند، اگر تاریخ این دو را در یک انجمن در صحنۀ وجود نمی آورد محاکمه بین این دو اصل کار آسانی نبود، ولی چنان پیش آورد که این دو، رخ به رخ شدند و اصطکاک جدّی رخ داد، برق نوری زد از ترسیم اقدام و اقدامات خود این کتاب را نوشته اند، خط آن روشن تر از کتاب افلاطون است؛ ولی جارچی آن نه پس از انقضای انجمن بانگ فتح را در می دهد، بلکه پس از خاتمۀ حیات هر دو یعنی پس از ممات عبیدالله جار می زند و ندا در می دهد پس

ص:67

آنجا گوش به زنگ باشید؛ زیرا متون عمر این دو تن که میدان انجام عملشان باشد بحث و ادله و احتجاج آنها را روشن می کند در این دفتر آل عقیل می بینید که همای عدالت برفراز شهر کوفه سایه می افکند، ولی کوفه از بس طوفانی است آگاه نمی شود مگر با صفیر، جانفشانی این صفیری است که در گوش همه صدا می کند چون پنجمین رکن اسلام است، باید با این بانگ بلند او را اعلان کرد، اعلان آن همان گنبد و بارگاه مسلم است، قبر و آرامگاه مسلم که جزیرۀ ابرار شود و قبۀ آن به خون و به رنگ خونین در جلوه باشد همه کاخ اسلام را نگه می دارد، گلبانگ او بانگ می دهد که با خون باید این کاخ را نگهداری کرد، اما خونی که عقل، ثائر(1) آن باشد رأی متین و عقل فعال با قوت رأی و اراده و فداکاری دست و بازو و توأم باشد.

بارگاه مسلم می گوید: وحی مکان من این است که (خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّهٍ)2 این بانگ شهری را پر از خبر می کند می گوید: تنها و تنها موقعیت من فقط در کوفه این آیۀ آسمانی را تفسیر می کند.

ص:68


1- (1) ثائر: شخص انقلابی که علیه حکومت قیام کند، خونخواهی، آن که تا انتقال خود را نگیرد آرام ننشیند.

کوفه از جا در آمد و بارگاه من ماند، عدل را چنان قوی بگیر که طوفان آن را از جا نکند.

سؤال شد از امام صادق علیه السلام که آیا به چه قوۀ ای؟ قرآن نظر دارد که فرمود:(خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّهٍ) «أقوه فی الابدان ام قوه فی القلوب»

فرمود علیه السلام:

«قال فیهما جمیعاً.»(1)

یعنی: با قوتی آمیخته از قوّت قلوب و قوت ابدان ممکن است قرآن را گرفت و نگهداری کرد وگرنه نه.

این دفتر که عرصۀ فداکاری مسلم است عرفان حق و وظیفه تا پای نسیان ذات و لذات در آن نمایان است، آن درختی را نشان می دهد که همیشه سرسبز است پس در پای این درخت بنشین و از درخت ابوالبشر بگذر.

ترسم ای میوۀ درخت بلند که نیابی به دست کوتاهم

در ضمن نیز محاکمه ای از مورّخان در کار است.

در این کتاب دو تن مورّخ مانند مدائنی و ابوالفرج محاکمه می شوند و لکه های سیاهی که از سیاست شوم بنی امیه و شایعات بی اساس در رخسار تاریخ باقی

ص:69


1- (1) تفسیر العیاشی: 45/1، حدیث 52.

مانده و چند خالی از آن بر رخسار مسلم شهید بیرق دار عدالت پاشیده و تا این زمان در «تواریخ فریقین» مانده، در این کتاب رفع می شود.

شکر خدا را که من این لکۀ تاریخی را از رخسار تابناک مسلم شهید برگرفتم.

(خِتامُهُ مِسْکٌ وَ فِی ذلِکَ فَلْیَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ)1

ص:70

(وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَهِ رَجُلٌ یَسْعی قالَ یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ * اِتَّبِعُوا مَنْ لا یَسْئَلُکُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ)1

همای عقل و عدالت بر فراز پایتخت طوفانی کوفه سایه می افکند.

مسلم بن عقیل بن ابی طالب علیه السلام

مسلم:

پدرش عقیل بن ابی طالب، عقیل ده سال از برادرش طالب کوچکتر و همان قدر از جعفر طیار بزرگتر است و علی علیه السلام ده سال در سن از جعفر طیار کوچکتر بود؛ مسلم از فاطمۀ بنت اسد و ابوطالب آثار وراثت خون را ارث می برد. و اگر همۀ مردم زادۀ ابوطالب بودند شجاع می بودند.

(این سخن را پیغمبر صلی الله علیه و آله دربارۀ امّ هانی در فتح مکه فرمود.)

مادرش:

ابوالفرج در مقاتل الطالبین گوید: مسلم اولین کشته از اصحاب حسین است.

ص:71

مادر او «ام ولد» بود؛ نام او «علیه» بود، عقیل او را از شام خریده بود، مسلم را برای او آورد، مسلم بلا عقب است، نسلی از او نمانده است.(1)

گفتۀ ابوالفرج این است ولی تحقیق برخلاف این است؛ زیرا «ابن قتیبه» اعرف است و شخص او بهتر بی نظر است.

ابن قتیبه در «معارف» گوید: مادر مسلم بن عقیل از قبیله نبط و زاد و تبار نبطیه و از آل «فرزندا» بود گوید: اولاد عقیل به همراهی حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام خروج کردند، نه نفر از آنها کشته شدند؛ شجاع ترین آنها مسلم بود.(2)

ظاهر این ترجمه این است که مادر او از آزادگان و حرائر است؛ زیرا معرفی «آل فلان یا فلان» در کنیزها معمول نیست، بلکه ظاهراً این که گویند از «آل فلان» است اهمیت خانوادگی را می رساند، خانواده های غیر مهم را نمی گویند از «آل فلان» و تعیین بیت آنها را به عهده نمی گیرند و در لفظ «آل فرزندا» گواهی است که این واژه فارسی است، کلمۀ «نبط» هم گواهی می دهد؛ زیرا معاجم گویند: قومی اند از عجم که بین عراقین کوفه و بصره نازل می شوند، سپس استعمال شده در تودۀ مردم، این کلام اهل لغت بود.

خود شما می دانید قبیلۀ عجمی که بین بصره و کوفه

ص:72


1- (1) مقاتل الطالبین: 52.
2- (2) المعارف: 204.

فرود آیند همان ایرانیان خواهند بود؛ زیرا اینجا سرحد خاک ایران بوده در کنار خلیج فارس است، پس به این قرینه و نشانی از نژاد ایرانی بوده، کلمه «فرزندا» در این ترجمه که از «آل فرزندا» است نیکو گواهی است؛ زیرا این واژه فارسی است بنابراین به نظر ما به قدری که فاصله بین مشرق و مغرب است بین گفتار ابن قبیبه با گفتار ابوالفرج است؛ در نتیجه به نظر ابن قتیبه: مادر مسلم از فرزندان فارس و ایران بوده، از طایفه ای که در بین بصره و کوفه به جای شهر واسط و حدود آن در سرحد شرقی جزیره العرب فرود می آیند و نیز از آزادگان بوده، از طبقه گزیدگان است، ولی ابوالفرج به خط مستقیم مقابل آن، می گوید از مغرب بوده از «شام» و کنیز بوده، خریداری شده بوده، لابد از ماورای شام به شام آورده شده بود.

افعالُه نَسَبٌ لَوْ لَمْ یَقُل مَعَها جدّی الخصیبُ عَرَفْنا العِرْقَ بِالغُصُن(1)

و گذشته از این مدارک، ما گفته ابوالفرج و فکر ابوالفرج را در این باره، بلکه در قسمت های دیگر از تاریخ مسلم و زاد و تبار او علیه السلام آلوده می دانیم، کتاب «اغانی» او بسیار از مثالب و معایب آل ابی طالب

ص:73


1- (1) دلائل الاعجاز، الجرجانی: 345/1.

دربردارد، در ترجمه مسلم هم به خصوص بسیاری از مناقب (آل سفیان) دربردارد مکرمت هایی از بخشش معاویه و از تصدیق حسین علیه السلام به فضل آل ابی سفیان دربردارد که ما را باور نیست.

شخصیت مسلم علیه السلام

شخصیت اساساً از سه منبع فراهم می شود بدین قرار:

نیروی بدن که سلامتی ضامن آن است.

نیروی اراده که تربیت ضامن آن است.

نیروی مغز و دماغ که مقال و گفتار نشانه و گواه آن است.

این ها دارایی های نفسی است که گاهی در پیرامون آنها دارایی مال و منال و نفرات و رجال و دارایی نام نیک همراه است و گاهی نه.

پیشرفت کار گذشته از ارادۀ الهی و موافقت قضا مشروط به همه این ها و کوشش و جدّیت است و شرط اساسی زمامداری همان بضاعت های نفسانی است که تشکیل شخصیت شخص را می دهد، هرچند امور بیرونی هم در موفّقیت بی تأثیر نیستند، خصوص بیداری و هشیاری و کارگزاری همراهان قائد.

مسلم علیه السلام از همۀ این ها جز از نعمت کارکنان بیدار بهره ور بود، شخصیت کاملی از نیروی بدن و از نیروی اراده و نیرومندی مغز در او بود، ولی مغز نیروی او و نیروی مغز او همان قرآن بود و بس؛ مغز او همان نیت و قصد او بود، مادر و پدر و نژاد و خون و تربیت، از منابع ایجاد شخصیت هستند از ابوطالب علیه السلام و

ص:74

فاطمه بنت اسد که آن یک نیا و این یک مام امیرالمؤمنین علیه السلام اند خون در تنش آمده و از قرآن و دولت علی علیه السلام تربیت گرفته بود، تا روزگار او را برای مأموریت بزرگی بزرگ کند که با دست توانای خود تنهایی مُدُن بزرگ را مانند «کوفه» سبک و سنگین کند و کوفه را به دست او سبک و سنگین کنند؛ بنازم آن بازو را که کوفه سنگین را وزنه کند.

کوفه آن روز مگر نه به قدر جهانی بود؟ ریشۀ اصلی کشوری بود.

ص:75

ص:76

«وَ لا بُدِّ دوُنْ الشَّهِدْ مَنْ اّبِرَ انَّحلِ.»(1)

مسلم علیه السلام در دوران عم گرامیش امیرالمؤمنین علیه السلام

اشاره

پاره ای از نصوص تاریخی تصریح می کند که مسلم علیه السلام در زمان دولت امیرالمؤمنین علیه السلام (بین 36-40 هجری) شاخص بوده: متصدی مقامات لشگری از جانب امام علیه السلام شده و صهر و داماد امیرالمؤمنین علیه السلام عم گرامیش علیه السلام بر دخترش رقیه علیها السلام بوده.

(ساروی) گوید: مسلم بن عقیل در لشگر صفین در فرماندهی (میمنه یعنی - ستون راست) جا داشت.(2)

نص سخن او:

(3)

در ذی الحجه زد و خورد کردند، و در محرم دست از جنگ باز داشتند همین که هلال ماه صفر سال (37)

ص:77


1- (1) یتیمه الدهر، الثعالبی: 255/1.
2- (2) المفید من معجم الرجال الحدیث: 604.
3- (3) المناقب، ابن شهر آشوب: 168/3.

رو نمود علی علیه السلام امر داد: ندای اعذار و انذار به لشگر شام دادند، سپس لشگر خود را صف آرائی کرد. بر میمنۀ خود حسن و حسین علیه السلام و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقیل را - بر میسره خود محمد بن الحنفیه و محمد بن ابی بکر و هاشم بن عتبه «مرقال» را - بر قلب عبدالله بن عباس و عباس بن ربیعه بن حارث و اشتر و اشعث را بر جناح سعید بن قیس همدانی و بدیل بن ورقا خزاعی و رفاعه بن شداد بجلی و عدی بن حاتم را. و بر کمین عمار بن یاسر و عمرو بن الحمق و عامر بن وائله کنانی و قبیصه بن جابر اسدی را قرار داد.

هر چند کتاب «نصر بن مزاحم» در ذکر نام فرماندهان صفین هیچ یک از مسلم و عبدالله جعفر و حسن و حسین علیه السلام را نیاورده، ولی این اختلاف قابل حل است ممکن است نظر یکی از دو کتاب به فرماندهان کل و از دیگری به فرمانده زیر دست و جزء باشد و نیز از تتبع تاریخ به دست می آید که روزانه فرماندهان عوض می شده اند حتی خود نصر بن مزاحم دربارۀ یک تن از فرماندهان امام علیه السلام که «بدیل ابن ورقاء» جد ابوالفتوح رازی باشد روز اول گوید: برای فرماندهی افراد پیاده نظام (رجاله) «بدیل ابن ورقاء» را قرار داد و روز هفتم را که روز شهادت

ص:78

عبدالله بن بدیل است گوید: بر میمنۀ امام علیه السلام امروز «عبدالله بن بدیل» بود.

مجلسی در بحار الأنوار مطلب را بیان کرده است.(1)

فرماندهی مسلم بن عقیل را در صفین به همین قرار ذکر کرده. بنابراین باید به حسب سن مسلم شایستگی و برازندگی این مقام والا را داشته باشد، فرماندهی لشگر عموماً باید واگذار به مردمان لایق و مجرّب باشد. خصوص از جانب امیرالمؤمنین علیه السلام آن هم برای لشگری مثل صفین که از جنگ های مهیب تاریخ است.

در اینجا یک نکتۀ قابل توجه هست که در ترجمۀ عقیل گفته اند: خود و اولادش را امیرالمؤمنین علیه السلام برای حضور در جنگ ها نپذیرفت معاف داشت، نامه ای بین عقیل با امام علیه السلام در این خصوص رد و بدل شده که باید ملاحظه شود از قرار معلوم آن نامه در اواخر ایام خلافت امیرالمؤمنین علیه السلام در دوره ای که روزگار بر امیرالمؤمنین علیه السلام سخت بوده، نوشته شده از این نامه نیز معلوم می شود که عقیل در این وقت پسرها داشته یعنی قبل از رفتن به شام و آیا مسلم اکبر آنها بوده چنان که اشجع آنها بوده؟

از ازدواجی که اولاد عقیل با دخترها و بنات

ص:79


1- (1) بحار الأنوار: 573/32، باب 12؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 168/3.

امیرالمؤمنین علیه السلام داشته استنباط می شود که مسلم اکبر اولاد عقیل بوده.

اما نامه و جواب آن به قرار زیر است: نامه از مدینه که مقرّ عقیل بوده به کوفه نوشته شده که پایتخت امیرالمؤمنین علیه السلام است، هنگامی که به عقیل در مدینه خبر رسیده که اهل کوفه امام علیه السلام را وا گذارده اند و تقاعد ورزیده اند تا امام علیه السلام از افسردگی در خانه نشسته است، در این نامه عرضه می دارد که امام علیه السلام اجازه دهد تا با پسران خود و تمام پسران پدرش (ابوطالب)، به امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بیاید.

در آن نامه گوید: ای برادرم فرزند مادرم (این کلمه از باب تحریک عاطفه است) رأی خود را برای من بنویس (اگر تصمیم به مرگ گرفته ای) تا من برادرزاده هایت را (اشاره به اولاد خودش دارد) پسران پدرت را بردارم و بیایم که زنده باشیم با تو، تا تو زنده ای و بمیریم با تو، هر گاه تو بمیری، چه (به خدا) من دوست ندارم که بعد از تو در دنیا به قدر فواق ناقه ای(1) باقی بمانم؛ زیرا به ذات اقدس ذوالجلال زندگانی بعد از تو، نه شادمانی دارد نه خوشگواری و نه سودی.

والسلام علیک و رحمه الله و برکاته.

امیرالمؤمنین علیه السلام در جواب، نامه ای به او نگاشته بسی دلگداز و جگر خراش، و در آخر آن این است:

ص:80


1- (1) فواق ناقه: مهلت، مقدار از زمان میان دو دوشیدن، فاصله کم دوشیدن شتر، کنایه از فاصلۀ کم.

اما آنچه گفتی: که خود با تمام پسرانت و پسران پدرت به جانب من روان شوید. نه، نیازی بدان نیست، تو در وطن به طوری که ارجمند و قابل تمجیدی،(1) باش که به خدا سوگند من دوست ندارم با من هلاک شوید اگر من هلاک شوم. و گمان مدار به پسر مادرت که زبون زمانه گردد و گردن به زاری کج کند (هر چند مردم او را وا گذارند)

او چنان است که شاعر بنی سلیم گوید:

فَانْ تَسْئلینی کَیفَ انتَ فاَنَّنی صبُور علی رَیْب الزَّمانِ صلیبُ

یَعَّزُ عَلیَّ انْ یُری بی کَآبُه فَیَشْمِتَ عادٍ اوُ یُساء حَبیبُ (2)

از این قطعه استفاده می شود که امام علیه السلام او و اولاد او را معاف داشته ولی استفاده نمی شود که استثنائی در کار نبوده و مسلم به همراه امام علیه السلام نبوده، مسلم علیه السلام داماد امیرالمؤمنین علیه السلام بر دخترش رقیه بوده در زیر بال و کنف عنایت امیرالمؤمنین علیه السلام می بوده، چه مانع دارد که او خود با امیرالمؤمنین علیه السلام قبل از این که عقیل تقاضا کند می بوده؟ و این تقاضا راجع به سایر اولاد بوده که با خود عقیل می زیسته اند. در تعبیر نامه اش ذکر شده بود: که با تمام اولاد بیایم و معنی آن این است که

ص:81


1- (1) در توثیق رجال کلمه ای بهتر از این و بالاتر از این کم است.
2- (2) بحار الأنوار: 21/34-24، باب 31؛ نهج البلاغه: نامه 36.

هیچ بقیه ای از ما نماند، البته امیرالمؤمنین علیه السلام این را نمی پسندید که نسل ابوطالب از اولاد عقیل قطع شود خصوصاً که هفت دختر امیرالمؤمنین علیه السلام در خانۀ آل عقیل بوده، بیوه شدن دختران بر پدر سخت است. نیز استفاده نمی شود که عقیل از روی اعراض از امام علیه السلام در جنگ های امام علیه السلام به همراه نبوده، بلکه به عکس از این نامه استفاده می شود که بنا به مصالحی بر کنار بوده، در نامۀ امام علیه السلام دو کلمه داشت که اشعار به «رشد» او و مقام «مقام محمود» او می کرد، امام علیه السلام گوید:

«فَاَقِمْ راشداً محموداً»(1) ظاهر این جمله آن است که نظر به مأموریت محلی در وطن اقامت داشته کلمۀ توثیقی هم بهتر از این نیست.

مفسران تاریخ گفته اند: چون عقیل عالم به انساب بوده و از گفتن حرف خودداری نمی کرد (پتۀ همه را روی آب می انداخت) قریش و بنی امیه با او شدیداً بغض داشتند.

مبغوض قریش بود، پس شاید اگر امام علیه السلام مراجعاتی به او می کرد بیشتر از پیش قریش را بر

ص:82


1- (1) بحار الأنوار: 22/34، باب 31.

امام علیه السلام عصبانی می کرد و در آن روزگار تخفیف عداوت قریش برای امام علیه السلام لازم بوده.

من می گویم: بنا به تقریر فوق باید به مصالح عالی تری از شرکت در جنگ او را بر کنار می داشته، مثل آن که مأموریت های محلی به او رجوع بوده لذا دستور اقامت در وطن و فرمان آن را داشته است و شاید نابینایی او هم تا به اندازه ای عذر او بوده (اگر در آن زمان نابینا بوده)

و به هر حال: از مضمون دو نامه که رد و بدل شده، مهر و عاطفه می بارد خصوص از آن کلمۀ مهر انگیز (پسر مادرم)؟!!! از این کلمه مگذر که یاد مادر را علیه السلام در خاطر برادر زنده می کند، مادری که هر دو در دامن او شیر خورده اند و به نوازش او بزرگ شده اند.

به نظر من بسی به جاست که بقیۀ این نامه را در اینجا یادآور شویم؛ زیرا در قضاوت های آتی مورد استفاده خواهد شد. نامه در مصادر بسیار ضبط است.(1)

ابن ابی الحدید گوید: همین که به عقیل خبر رسید که اهل کوفه امام علیه السلام را دست تنها گذاشته اند تا در خانه نشسته به امام علیه السلام این نامه را نوشت.

... اما بعد: خدا پناه تو است از هر بدی و نگهدار تو است از هر گزندی. (و به

ص:83


1- (1) شرح نهج البلاغه: 119/2؛ الدرجات الرفیعه: 156؛ الأغانی: 289/16؛ الامامه و السیاسه: 74/1.

هر حال) من به قصد عمره به سوی مکه خارج شدم «عبدالله بن سعد بن ابی سرح» را دیدم که با چهل نفر از جوانان «زادگان طلقاء» همراه است از «قدید» می آمدند. از قیافۀ آنان بد فهمیدم. - گفتم: به کجا؟ ای پسران بدخواهان رسول صلی الله علیه و آله؟ آیا به معاویه می پیوندید؟ این دشمنی است که «به خدا» سابقه دارد و ناشناس نیست با این کار می خواهید نور خدا را خاموش کنید و امر خدا را تبدیل دهید. - آنها به من گفتند و من به آنها بد گفتم.

و همین که به مکه وارد شدم می شنوم اهل مکه با یکدیگر گفتگو می کنند که ضحاک بن قیس فهری، شهر «حیره» را تاراج کرده از اموال آن، هر چه خواسته به غارت برده سپس در برگشت به سلامت سر برگردانده، راستی زندگانی در روزگاری که مانند ضحاک چه ضحاک؟ بر تو جرأت کند طراوتی ندارد، برگی است که در صحرای سوزان روئیده باشد.

همین که این خبر را شنیدم ترسیدم که شیعیان تو و یاران تو مبادا تو را تنها گذاشته باشند. بنابراین: ای فرزند مادرم! اگر تصمیم مرگ داری برای من بنویس تا پسران برادرت و اولاد پدرت را بردارم و بیایم که اگر بناست زنده باشیم با تو و اگر بمیریم با تو؛ چه که به خدا دوست نمی دارم که در دنیا بعد از تو به قدر فواق ناقه ای باقی بمانم، سوگند می خورم به ذات اقدس ذوالجلال که زندگانی در حیاتی که بعد از تو ما زندگی کنیم، البته شادمانی و خوشگواری و سودی ندارد.

والسلام علیک و رحمه الله و برکاته

امیرالمؤمنین علیه السلام در جواب گوید: از عبدالله، امیرالمؤمنین علیه السلام به عقیل ابن ابوطالب.

ص:84

سلام علیک؛ اما بعد: خدا ما و شما را در پناه خود نگهبان بادا، به آن نگهبانی که خدا؛ از کسان خدا ترس دارد؛ خدا حمید مجید است. نامۀ تو با عبد الرحمن بن عبید ازدی به من رسید، در آن تذکر داده بودی که عبدالله بن ابی سرح را در سر منزل (قدید) دیده ای که با چهل تن سوار از ابنای طلقا رو به مغرب متوجه بوده اند. ابن ابی سرح تا بوده از دیر زمانی در کید با خدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله و کتاب خدا و بستن راه خدا بوده، راه خدا را کج می خواسته؛ ابن ابی سرح را بگذار از فکر قریش بگذر، بگذار در ضلال خود تاخت و تاز کنند و در ستیزه جولان دهند، امروز تمام عرب (سراسر قریش و غیر قریش) به جنگ برادرت اجتماع کرده، چونان اجتماعی که پیش از امروز بر جنگ پیغمبر صلی الله علیه و آله کرده بود حق برادرت را نشناخته؛ فضل او را انکار کرده؛ دشمنی را از پرده بیرون افکنده؛ به حرب او قامت برافراشته؛ بر «علیه» او همۀ کوشش های خود را به کار نهاده و لشگرهای احزاب را بر سر او کشیده است. بار خدایا! جزا و مکافات قریش را به عوامل جزابخش امر بده که رحم مرا قطع کرده بر «علیه» من یک دست قیام نموده، مرا از حق خودم بر کنار کردند و سلطنت محمد صلی الله علیه و آله را که پسر مادرم باشد به تاراج بردند(1) و به کسانی واگذار نمودند که به پایۀ من قرابت و خویشاوندی و سابقه در اسلام ندارند، مگر آن که چیزی را مدعی ادعا کند که من خبر نداشته باشم و گمان نمی کنم خدا هم خبر داشته باشد، به هر حال خدا

ص:85


1- (1) شارحان گفته اند: چون مادر ابوطالب و عبدالله پدر رسول خدا صلی الله علیه و آله یکی بوده، امام علیه السلام این تعبیر را فرموده است.

را حمد.

و اما آن که ذکر کرده بودی که ضحاک بن قیس غارت بر اهل حیره برده. او اقل و اذل از این است، ناچیزتر و ناکس تر از این است که به فکر آن جا بیفتد یا بدانجا نزدیک شود، لیکن با خیل جریده سوار خود؛ از راه «سماوه» پیش آمده و به واقصه، شراف، قطقطانیه و به نواحی آن دیار تا (صقع) گذر کرده بود.

من تودۀ سپاهی از مسلمین بر سرش فرستادم همین که اطلاع به او رسید رو به گریز نهاده فرار کرد؛ او را تعقیب کردند در بین راه دیر وقت خود را به او رساندند، آفتاب هنگام غروب زرد شده بود که جنگ اندکی (مثل این که باشد و نباشد) درگیر شد؛ او در برابر شمشیر مشرفی تاب نیاورده پشت به میدان، پا به فرار نهاده؛ کشته هایی حدود ده تن و بالاتر از لشگرش داده و بعد از اختناق خود را رهانیده، با پیچ و خم های زیاد نجات یافته.

و اما آن چه مسألت نموده و خواسته بودی که رأی خود را راجع به گرفتاری که در پیش دارم برای تو بنویسم؛ رأی من البته جهاد با خدا نشناس ها است تا مرگ در رسد و دیدار خدا فرا رسد؛ نه کثرت مردم به همراهم مرا مغرور می کند و نه تفرق آنها از پیرامون من مرا متوحش می کند. چون بر حقم و خدا با حق پرست است و من از مرگ در راه حق (به خدا) نگران نیستم؛ مگر نه آن که خیرات همگی برای پس از مرگ و بعد از مرگ است؟!! (برای هر کس محق باشد)؟!! و اما آن چه بر من عرضه کرده و پیشنهاد داده ای که با پسران خود و پسران پدرت به سوی من حرکت کنید نه مرا حاجتی به آن نیست تو همان طور که ارجمند و محبوبی در وطن باش؛ زیرا که به خدا من دوست ندارم که شما

ص:86

هلاک شوید با من اگر من هلاک شوم؛ و گمان مبر که پسر مادرت هر چند مردم او را واگذار کنند اهل گریه و زاری باشد(1) او چنان است که شاعر گوید. - شعر را ذکر کرده.

والسلام علیک و رحمه الله و برکاته

این نامه را «نهج البلاغه» مختصر کرده، قسمتی از آن را چنین ضبط فرموده: «مِنْ کتابٍ لهُ الی عقیلِ بن ابی طالب»

امام علیه السلام فرماید: من توده ای از سپاه مسلمین را به قصد او حرکت دادم همین که خبر به او رسید، دامن گریز به کمر زده با ندامت عقب نشینی کرده؛ از عقب در بین راه در حالی که خورشید در تنگنای غروب بوده به او رسیدند، زد و خوردی (مثل این که باشد و نباشد) کرده، از آن پس بیش از ساعتی توقفی نبوده تا بعد از آن که گلوی او در فشار آمده و جز رمقی از او باقی نبوده یا گرفتاری بسیاری به پیچ و خم زیاد، نجات یافته.

از فکر قریش هم بگذر؛ بگذار در ضلال پافشاری کند و در ستیزه جولان دهد و در باد تکبر خود چموشی نماید؛ برای آن که اجتماع آنها بر حرب من مانند اجماعشان بر حرب رسول الله صلی الله علیه و آله پیش از من است. جزای قریش را عوامل جزا از من بدهد. که رحم مرا قطع کرده و سلطنت پسر مادرم صلی الله علیه و آله را از من ربودند.

و اما آن چه پرسیده ای: راجع به رأی من دربارۀ قتال؟ رأی من قطعی است بر قتال خدا نشناس ها، تا خدا را دیدار کنم؛ مرا نه کثرت مردم به پیراهن من غرور

ص:87


1- (1) بحار الأنوار: 21/34-24، باب 31.

می افزاید و نه تفرق آنها از دور من وحشت. و گمان مبر که پسر پدرت مرد زاری بوده و لرزان، یا ستم پذیری را امضا کند یا سست باشد یا به دست کسی افسار بدهد یا گردۀ سواری بدهد ولیکن چنان است که شاعر بنی سلیم گوید: سپس دو بیت شعر را ذکر کرده است.(1)

از این نامه ظاهر است که در اواخر ایام خلافت امام علیه السلام بوده؛ زیرا قضیۀ ضحاک در اواخر بوده. از اینجا مسئله دیگری که مُعقَّد است از حیات عقیل معلوم می شود. و آن این است.

ابن ابی الحدید گوید: اختلاف کرده اند دربارۀ عقیل که آیا رفتن او به شام نزد معاویه در حیات امیرالمؤمنین علیه السلام بوده یا بعد از وفات امام علیه السلام.

قومی می گویند: قبل از وفات بوده به دلیل این که روایت کرده اند که معاویه روزی که عقیل نزد او بود گفت: این «ابا یزید» اگر علم نداشت که من برای او بهتر از برادرش هستم، اقامت نزد ما را و متارکۀ او را برنمی گزید.

عقیل گفت: برادرم بهتر بود برای دین من و تو بهتری برای دنیای من و من دنیا را برگزیده ام، و از خدا عاقبت به خیری می خواهم.(2)

این دلیل آنان است که گویند: قبل از وفات امام علیه السلام بوده است.

و قومی دیگر گویند: تا بعد از شهادت امام علیه السلام به شام نرفت و استدلال می کنند به نامه ایکه برای امام علیه السلام در اواخر ایام خلافتش فرستاده و جوابی که

ص:88


1- (1) نهج البلاغه: نامه 36.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 251/11.

امیرالمؤمنین علیه السلام به او داده. همین نامه است. ابن ابی الحدید سپس گوید: و این قول نزد من اظهر است.(1)

من می گویم: شاید تبلیغات اموی توقف او را در مدینه مخالفت با علی علیه السلام شمرده اند با آن که شاید از جانب امام علیه السلام سمت مأموریت محلی می داشته، بنابراین متارکه نبوده و کناره نکشیده بود. ولی سیاست تبلیغات از هر یک از این گونه امور بر علیه امام علیه السلام و خویشان امام علیه السلام استفاده می کرده، قضیۀ تبلیغات مسموم معاویه در مورد «قیس بن سعد» در حکومت مصر گواه ماست، جنایات تاریخ را می خواهید بدانید متوجه این نکته باشید که عقیل جز یک سفر و یک نوبه که به شام رفت دیگر نرفت و ابن ابی الحدید آن را در ترجمۀ عقیل و دوران عمر عقیل چنین یادآوری می کند.

می گوید: عقیل را به اکراه در بدر حاضر کردند؛ اسیر شد؛ فدیه داده به مکه بازگشت سپس به طوع اسلام آورده پیش از «حدیبیه» هجرت کرد، به مدینه آمد در غزوۀ «موته» با برادرش جعفر طیار حضور داشته خانه ای در مدینه داشت که معروف بوده به سوی مکه خارج شده سپس به شام رفت، بعد به مدینه برگشته بود تا مرد؛ با امیرالمؤمنین برادرش علیه السلام در ایام خلافتش در هیچ یک از

ص:89


1- (1) شرح نهج البلاغه: 251/11.

جنگ هایش حاضر نبوده خود را و اولاد خود را به او عرضه کرد امام علیه السلام نپذیرفت و مکلف به حضور در جنگ نکرد.

در سال 50 هجری در خلافت معاویه ده سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام در مدینه وفات یافت (سال شهادت امام مجتبی علیه السلام بوده) عمر او نود و شش سال بود.(1)

به هر حال مورّخان مغلوب سیاست عصر بوده اند؛ تأثیر شوم سیاست در تاریخ در آثار سیر آنها عکس می انداخته، چنان که دربارۀ مادر مسلم مغلوب سیاست شوم شده، او را از شام دانسته اند.

با آن که از نژاد ایرانی و افتخار ایران است.

عقیل به حسب سن در موقع جنگ های امیر علیه السلام پیرمردی بوده در حدود هشتاد ساله؛ نابینا؛ از یک همچون پیرمردی برای جنگ چه می آمده که امیرالمؤمنین علیه السلام او را زحمت داده از مدینه احضار فرماید. و پسرهایش (چه با کفایت و چه بی کفایت) دامادهای امیر علیه السلام بوده و برای سرپرستی دختران امیرالمؤمنین علیه السلام و حفظ اوضاع خانوادگی وجودشان در مدینه لازم تر بوده از حضور در جنگ، مگر امیر علیه السلام باید همۀ چیز را فدای جنگ ها بکند دخترهای امیرالمؤمنین علیه السلام که در خانۀ آل عقیل بوده از این قرارند:

(اعلام الوری) بعد از ذکر زینب کبری زوجۀ عبدالله جعفر و ام کلثوم بنات فاطمه علیها السلام گوید: اما (رقیه) دختر امام علیه السلام نزد مسلم بن عقیل بود، برای او

ص:90


1- (1) شرح نهج البلاغه: 250/11.

عبدالله مسلم را که شهید طف است و علی و محمد دو پسران مسلم را آورد؛ اما زینب صغری نزد محمد بن عقیل بود، برای او عبدالله را آورد؛ اعقاب آل عقیل از اوست. و اما امّ هانی نزد عبدالله اکبر بن عقیل بود برای او محمد و عبد الرحمن را آورد، محمدش شهید طف است. اما میمونه بنت علی علیه السلام نزد عبدالله اکبر بن عقیل بود و برای او عقیل را آورد. اما نفیسه بنت علی علیه السلام نزد عبدالله اکبر بن عقیل بود و برای او ام عقیل را آورد. اما زینب صغری نزد عبدالرحمن بن عقیل بود برای او سعد و عقیل را آورد. اما فاطمه بنت علی نزد ابو سعید بن عقیل بود، برای او حمیده را آورد.(1) فاطمه بنت علی علیه السلام عمر کرد تا امام جعفر صادق علیه السلام را دید.

ساروی گوید: هفت دخترش پیش از خودش وفات کرد و هشت دخترش را خود به ازدواج داد، میمونه را گوید: نزد عقیل بن عبدالله بن عقیل بود و فاطمه را گوید: نزد محمد بن عقیل بود. این اختلاف قابل حل است و عقیل بن عبدالله بن عقیل ظاهراً فرزند میمونه بوده نه شوهرش و غلط نسخه احتمال می رود این همه بانوان را بی سرپرست گذاشتن و احضار شوهران آنها برای جنگ، موجب به هم زدن اوضاع خانوادگی خواهد بود که بر امام علیه السلام لازم نیست؛ حفظ اوضاع خانوادگی هم تکلیف لازمی است و ظاهر وصلت آن است که امیر علیه السلام همه را می خواسته است.

و مسلم؛ مسّلم در این میان مشمول مهر امامت عمّ گرامی علیه السلام بوده داماد

ص:91


1- (1) اعلام الوری: 204.

امیرالمؤمنین علیه السلام بر دخترش رقیه بوده و گذشته از گواهی های سابق بر این که ازدواج رقیه در حیات امیر علیه السلام بوده. گواه تاریخی دیگر ممکن است شهادت دهد که رقیه دختر امام علیه السلام را از خود امام علیه السلام خطبه کرده بود و در حیات امام علیه السلام ازدواج کرده بود؛ زیرا «عبدالله بن مسلم» که شهید کربلاست زادۀ رقیه و مسلم است، در ترجمه اش گفته اند: هفتاد یا نود نفر را کشته و رجز خوانده.(1) پس باید بیشتر از بیست سال داشته باشد که فاصلۀ بین شهادت امام علیه السلام و قضیۀ (61 کربلا) است، پس تزویج مادرش در حیات امام علیه السلام صورت گرفته است.

از این وصلت ها و از تصدّی مقامات لشگری و از نامۀ متبادلۀ مهر انگیز برادرانۀ عقیل، اسراری از اخلاص و صمیمیت می فهمیم؟!! که دلیل بر تمرکز قوای آل عقیل در مرکز ولایت است و جمیع آن؛ چه در ترجمۀ عقیل در شام نزد معاویه تاریخ می گوید: همه از قبیل تفریح بوده و بنی امیه از آن به سود دولت خود بهره برداری کردند.

دفاع از آبرو و حیثیت عقیل را در اقدامش به سفر شام از کتاب «العباس» تألیف سید عبد الرزاق مقرم بخوانید، این کتاب را در سفر حج «بیت الله الحرام» محمد هاشم جواهری صاحب کتاب فروشی جواهری در بصره عشار، به من اهدا کرد، من این کتاب را از ارمغان سفر حج خود سنه 1367 ه - دارم.

گوید: روایات دربارۀ سفر عقیل به شام که آیا بعد از وفات امام علیه السلام بوده یا

ص:92


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 90.

در زمان حیات او علیه السلام؟ متناقض است ابن ابی الحدید استظهار کرده که بعد از شهادت امام علیه السلام بوده است.(1)

علامۀ جلیل سید علی خان در «درجات رفیعه» جزماً فرموده.(2)

از مجموع آثاری که در این باره وارد شده این نظر تقویت می شود بنابراین: وفود او به شام ورود معمولی بوده، همۀ رجال طرفدار اهل بیت علیه السلام هم در آن اوقات تاریک نزد معاویه می رفتند، اضطرار آنها را حاجتمند این کار می کرد چاره ای برای ابقای جان و جلوگیری از حمله های ناهنجار آن مردک جز این نداشتند، هیچ کدام هم به این اقدام ها ملامتی ندارند بلکه نزد خردمندان دین پرور هم ارجمندند؛ زیرا تقیه احکامی دارد متین و مضطرّ، ملامتی راجع به امری که بدان اضطرار دارد، ندارد.

گذشته از آن که از عقیل هنگام ورود بر معاویه اقراری راجع به امامت معاویه نبوده و خضوعی از او طبق مکافات احسان های وی دیده نشده، بلکه به عکس هر چه از عقیل رسیده، همه طعنه به او بوده؛ عیب در حسب و نسب او؛ و آبروریزی او و آفتابی کردن مطاعن او توأم با اشاره به فضل برادرش امیرالمؤمنین علیه السلام است.

از جمله معاویه به او گفت: ای ابا یزید! به نظر تو ارتش من با ارتش برادرت چون است؟!

ص:93


1- (1) شرح نهج البلاغه: 250/11.
2- (2) الدرجات الرفیعه فی طبقات الشیعه: 155.

عقیل گفت: من گذری به ارتش برادرم کردم دیدم شب آنها مثل شب رسول خدا صلی الله علیه و آله؛ روزشان مثل روز رسول خدا صلی الله علیه و آله بود جز آن که پیغمبر در آن میان نبود؛ جز نمازگذار در آنها ندیدم و جز قرائت قرآن از آنها نشنیدم.

و به لشگر تو گذر کردم؛ به استقبال من کسانی از منافقین پیش آمدند. که در «لیله العقبه» در سر گردنه تصمیم به خطر بر پیغمبر صلی الله علیه و آله گرفتند.(1)

یا گفت: جیشی که شب آنها مثل شب ابوسفیان و روزشان مثل روز ابوسفیان بود جز آن که ابوسفیان در میان آنها نبود.

عقیل با تعرّض عطیۀ معاویه را نزد او پرتاب کرد

معاویه روز ورود عقیل امر داده یک صد هزار درهم به او دادند، گفت: ای عقیل من بهترم برای تو یا علی؟ گفت: من علی علیه السلام را دیدم که راجع به خودش نیک تر نظر می داشت و تو برای من نیک تر نظر می داری تا نسبت به نفس خودت.

معاویه به عقیل گفت: علی علیه السلام رحم تو را قطع کرد و صله نکرد.

عقیل گفت: به خدا برادرم عطیه اش را بر من گران سنگ داشت و بزرگ گرفت؛ قرابت را وصل کرد و حفظ کرد؛ حسن ظنّی به خدا داشت حالیا که تو در برابر سوءظنی به او داری، او اهانت سپرده را نیکو حفظ کرد و رعیت را اصلاح کرد حالیا که شما خیانت کرده افساد کردید. بس کن (لا اباً لک) زیرا

ص:94


1- (1) الدرجات الرفیعه فی طبقات الشیعه: 160.

او علیه السلام از آن چه تو می گویی برکنار بود.(1)

سپس داد زد که ای اهل شام! من برادرم را یافتم که دین خود را جلوی دنیای خود قرار داده بود؛ خدا ترسی را بر نفس خود مستولی کرده و در راه خدا از هیچ سرزنشی باز نمی ایستاد و معاویه را یافتم که دنیای خود را ورای دین خود نهاده؛ مرکب ضلالت را سوار است و در پی هوا تعقیب می کند، از همین باب چیزی به من عطا کرد که به عرق پیشانی به دست نیاورده و به زحمت بازوی خود نیاورده، خدا آن را به دست وی جاری کرده، او باید حسابش را پس بدهد به من؛ نه تشکری از او باید و نه ستایشی، سپس رو به معاویه کرده گفت: ای پسر هند! همواره از تو احسان هایی می شود که فعل و قول دیگرت آن را تلخ می کند؛ باش که گوییم می بینیم تو را؛ از آنچه حذر می کنی تو را یک سره فرا گرفته.

معاویه سری به زیر انداخت سپس گفت: چه باید و که حق و حساب بنی هاشم را به دامنشان بنهد و شعری انشا کرد که مشتمل بر نکوهش بود.

اَزِیْدُهُم الْا کِرامَ کَیْ یشَعْبوا الْعَصا فَیَأبوا لدی الا کرام ان یُکَرّمَوا

اذ اعَطَفْتنی رِقَّتان عَلَیهم ناوا حسداً عنّی فکانوا هم هم...

وَ اعْطیهمْ صَفْوَ الْاخاء فَکَانَنی... معا وَ عَطَایایَ الْمباحه علقم

ص:95


1- (1) عقد الفرید: 136/2 در جواب های مسکت.

و اغضی عَن الذنبُ الَّذی لایُقْیلهُ من القوم إلا الهزیری المصم

حیا و اصطبار و انعطافاً و رقْهَ وَاَکْظِمُ غَیْظَ الْقلب اذْ لَیس یُکظَم(1)

هان! به خدا سوگند ای پسر ابو طالب! اگر نبود که مردم می گفتند معاویه تعجیل در کار کرد. (چون دلش سوخت و از جواب عاجز بود) می گذاشتم جمجمه ات روی دست رجال سبک تر از درون حنظل بچرخد. عقیل جواب گفت:

عَذْیرُک مِنهم مَنْ یَلْوم علیهُم

وَ مَنْ هُو مِنْهُم فِی الُمَقالهِ اظلَمُ

لَعمرکُ ما اعْطیتَهم مِنُکَ رأفَهَ

وَلکن لاسبابِ وَ حَولکْ عَلقمُ

ابی لَهُم انُ یَنْزِلَ الذُّل دارهُم

بنوحُرهِ زُهُرٌ وَ عَقْلٌ مُسَلّمُ

وَ انَّهُم لَم یقْبلُوْا الذُلّ عَنوَهَ

اذا ما طَغَی الجبّارُ کانوُا هُم هُم

فَدُونَکَ ما اسَدیَتَ فَاشْدُد به یداً

وَخَیْرکُمْ المَبْسُوطَ وَ الشرَّ فَالزَمُوا(2)

ص:96


1- (1) الدرجات الرفیعه: 163.
2- (2) الدرجات الرفیعه: 163.

1 - بنی هاشم را همان کس می تواند چاره بکند که ملامتگر آنهاست، آن کس که در گفت و شنود ظالمانه تر است یعنی هر چه می خواهی بکن، خودت می کنی حواله به دیگری مده.

2 - به جان خودت سوگند، عطایایی که می دهی از راه رأفت به آنها نیست، برای اسبابی است می دهی و پیرامون تو زهر است.

3 - آن مردمان «مادردار» که ستاره وار درخشندۀ زمانه اند و عقل کامل اند البته حاضر نخواهند شد که کلمۀ «ذلت» را به خانه ببرند.

4 - آری، آنان ذلت و زبونی را به زور نمی پذیرند هر گاه جابر طغیان کند آنها همانند که همانند.

5 - این تو و این بخششت، دست هایت را با طناب ببند با خیرات گسترده ات، دیگر از این به بعد ملازم شر باشید و از خیرات خودداری کنید.

سپس «صد هزار درهم» را پیش او پرتاب کرده و از مجلس بلند شد.(1)

معاویه برای او نوشت: اما بعد، ای پسر عبدالمطلب! شما به خدا سوگند شاخساران «قصی» و لب لباب «عبد مناف» و گزیدۀ نسل هاشم اید، خردهای شما راسخ و عمیق و عقول شما در خلعت پوشیده است، اوامر به حفظ شما رسیده و عشائر به شما محبت می ورزد، گذشت و صفا و عفو و وفا از آن شماست، مقرون

ص:97


1- (1) الدرجات الرفیعه فی طبقات الشیعه: 162-163.

به شرف نبوت و عزّ رسالت؛ راستی راستی به خدا بسیار ناراحتم از این جریانی که شد، من متعهد می شوم که عود به مثل آن نکنم؛ در خاک نهان گردم.

عقیل در جواب او نوشت:

صَدَقْتَ وَ قُلْتَ حقَا غَیر انّی

اری انْ لا اراکْ وَ لا تَرانی

وَ لَسْتُ اقُولُ سُوء فی صَدیقی

ولکنّی اصدّ اذا جفانی...

تو راست گفتی و حق می گویی غیر از آن که من چنین نظر ولکن هر گاه جفا ببینم فقط خودداری می کنم.

مطمئن باش که من بدگویی در دنبال صدیق ندارم و لکن هرگاه جفا ببینم فقط خودداری می کنم.

معاویه: باز نوشته، استعطاف کرد و او را برای عفو و گذشت سوگند داد و اصرار و الحاح کرد تا نزد او برگشت.(1)

معاویه به او گفت: چرا به ما جفا کردی ای ابایزید؟

عقل در جواب انشاد کرده گفت:

و انّی امروء منی التکرم شیمه

اذا صاحبی یوماً علی الهون اضمرا

من مردی هستم که شیوۀ و شیمۀ اخلاق من تکرّم است، هر گاه هم نشین من روزی در دل خیال خواری مرا داشته باشد و گفت: ای معاویه! اگر چه چنین شده

ص:98


1- (1) ربیع الابرار زمخشری.

که دنیا بسترهای خود را برای تو گسترده داشته و سایه از سراپرده های خود بر تو افکنده و بر سر تو طناب های سلطنت خود را به هر سو کشیده، اینها چیزی نیست که رغبت مرا به تو فزون کند یا از تو هراسی و خشوعی بدارم.

ای آن که به اقبال تو در عالم نیست

گیرم که غمت نیست غم ماهم نیست

* * *

شنیده اید که محمود غزنوی شب دی شراب خورد، و شبش جمله با سمور گذشته. گدای گوشه نشینی لب تنور خزید، لب تنور بر آن بینوای عور گذشت، علی الصباح بزد نعره ای که ای محمود! شب سمور گذشت و لب تنور گذشت.

معاویه گفت: ای ابایزید طوری از دنیا وصف کردی که برای آن دل مرا تکان دادی. سپس به او گفت: از ابایزید تو امروز بر ما گرامی هستی؛ نزد ما محبوب هستی و من در ضمیر خود قصد سوئی با تو ندارم.(1)

این رفتار عقیل با معاویه بود؛ آن هم حال تنگدستی و لب تنور او که طعنه بر شب سمور می زد. جور زمانه و گردش سپهر با آزادگان همین است.

روی زمانه سیاه؟! «ولکنّما وجه الزمان عبوسٌ»

افتراء

صفدی می گوید: عقیل از ذکر مثالب قریش و از بهره ای که از فضل و علم با

ص:99


1- (1) الدرجات الرفیعه فی طبقات الشیعه: 162-164.

نساب داشت و از سرعت جواب و حاضر جوابی مبغوض مردم شد تا دربارۀ او بیهوده سرودند و او را نسبت به حمق دادند و افترائاتی به او بستند که دور از او بود؛ از زبان امیرالمؤمنین علیه السلام کلماتی راجع به او جعل کردند که از قدر او بکاهد و از کرامت وی فرو بنهد، به خیال خود این خانواده را لکه دار کنند تا خانوادۀ ابوطالب را فروتر از سطح انسانیت گذشته از آیین آرند، چون نتوانستند لکّه ای به سید اوصیاء علیه السلام بزنند و از این افترائات ببافند؛ به خویشان او و حواشی و برادران و پدرش پرداختند، لکن این قبیلۀ پاک سرشت لکّه بردار نیستند و تا اندازه ای این نیت های خبیث از پرده بیرون آمده و همگی پی به ساختگی بودن این احادیث برده و دوری آنها را از صواب فهمیده اند. گفتند: روایت شده از امیرالمؤمنین علیه السلام که: من همیشه مظلوم بودم حتی از کودکی هم عقیل درد چشم می کرد، می گفت: دوا به چشم من مریزید تا به چشم علی علیه السلام بریزید، مرا دراز می کردند و به چشم من می ریختند در صورتی که به چشم من دردی نبود.(1)

هر وقت من این حدیث را می خوانم تعجب مرا می گیرد که چگونه به این افترا تن داده اند. برای این که امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی به دنیا آمد که عقیل بیست ساله بود و آیا می شود که انسانی به این سن و سال هر گاه صلاح او مداوا باشد از دوا خودداری می کند، مگر تا برادر چهار ساله اش را بخوابانند و دوا به حلق او بریزند؟ هرگز؛ هیچ کس این کار را نمی کند هر چند در منتهای پستی و ضعف هم باشد، تا چه رسد به عقیل که تربیت او در حجر «ابوطالب» و نشو و نمای او از

ص:100


1- (1) علل الشرایع: 45/1؛ الخرائج و الجرائح: 181/1.

پستان معرفت شده بود، خصوصاً نسبت به برادر کوچکش که واسطه در بین بوده. آری، کینه ها و بدبینی ها به این گونه ساخت و پرداخت ها می پردازد بدون فکر و قیاس برداری.

بلی، امیرالمؤمنین علیه السلام مکرّر می فرمود: «ما زلِتُ مظلوماً» یعنی همیشه من مظلوم بودم. بی این زیاده؛ و مقصود او گرفتن حق او بود که دیگران را بر او مقدّم داشتند؛ با آن که نه نصی از صاحب شرع داشتند نه فقه و علمی کافی، نه پیشروی در جنگ و نه مکرمتی پا برجا.

چون در کلمۀ شکوائیه امام علیه السلام برخوردی به دیگران می شده جای آن را عوض کردند و آن تمبر باطله را به این سید بزرگوار الصاق کردند.

آهن تفتیده چه بود؟

اما قضیۀ آهن تفتیده که امیرالمؤمنین علیه السلام به تن او نزدیک آورد؛ در آن هیچ گونه دلالتی نیست که عقیل مرتکب گناهی شده بوده یا از اطاعت وظیفه بیرون رفته بوده، بلکه امیرالمؤمنین علیه السلام در آن کار نظر به تهذیب او داشت که بایدش بهتر از تهذیب مردمان معمولی باشد و شایسته و برازندۀ عقیل مثال عقیل باشد.

امام علیه السلام به او فهمانید که بیچاره انسانی که از ضعف به این پایه است که از مختصر آهن تفتیده ای به آتش دنیا به ناله می آید و هنوز به بدنش نرسیده داد می کشد؛ چگونه تحمل آتش آخرت را دارد؟ آتش افروخته ای که به شدت پوست بدن را از هم می پاشد؛ انسان کامل را باید که از آن آتش خود را دور نگه دارد، از اشتهای زیادروی خودداری کند، تیزی و تندی هوا و هوس را در هم بشکند، با صدمه های سخت و تربیت انگیز جهان ریاضت بکشد که جلب رضای پروردگار

ص:101

را بکند و کسب غفران الهی را بنماید. اگر چه دیگر از افراد معمولی به محض ترک محرمات از این آتش محفوظ خواهد بود، ولی برازندۀ مثل عقیل که فرزند خاندان نبوت بوده و از رجال زمرۀ خلافت است، اجتناب است حتی از مکروهات و مباحاتی که لایق مقام او نیست، او نفس خود را به این تروک باید ریاضت دهد تا سایر طبقات پایین تر به قدر وسع خود به او اقتدا کنند و نفس خود را در شداید دنیا تسلیت به او بدهند؛ که هجوم فقر آنها را از جادۀ در نبرد؛ و تیرگی زمانه آنها را شکست ندهد.

با مباح که از مثل عقیل نقمت انگیز است و از مردم دیگر به ارتکاب آن ملامت ندارد؛ زیرا:

حسنات الابرار سیئات المقربین است.(1)

امیرالمؤمنین علیه السلام هم خواست که وی را به این خطر بیاگاهاند که او را فرا گرفته و در آن ساعت از آن غفلت نموده بود.

می گویم: تا در گوش دیگران بلکه صدا کند و صدای نقارۀ آن تا به شام هم برود و برابر نقارۀ بی باکی ارباب دنیا صدای آژیر آن شنیده شود.

ای کوفته نقارۀ بی باکی

فربه شده به جسم و به جان لاغر

در گردن جهان فریبنده...

کرده دو دست و بازوی خود چنبر

ای دون گمان مبری که گرفتستی

ص:102


1- (1) بحار الأنوار: 205/25، باب 6.

در بر به مهر خوب یکی دلبر...

و آگاه نیستی که یکی افعی،

داری گرفته تنگ خوش اندر بر

گر خویشتن کشی ز جهان ور نه

بر تو به کینه او بکشد خنجر...

ایزد بر آسمانت همی خواند

تو خویشتن چرا افکنی در حسر

از بهر بر شدن سوی علیین

ز علم بال ساز وز طاعت پر

بر نه به سر کلاه خرد و آنگه

برکن به شب یکی سوی گردون سر

چشمی همیت باید و گوش نو

از بهر دیدن ملک الاکبر

ص:103

ص:104

مسلم بن عقیل علیه السلام در زمان امام مجتبی علیه السلام

ابو علی در «منتهی المقال» رجال خود گوید: مسلم بن عقیل بن ابی طالب «ن» از رجال امام حسن بن علی علیه السلام سبط اکبر علیه السلام است.(1)

و از رجال «ابن داود» بازگو کرده که: از اصحاب «ن» و «سین» یعنی از اصحاب حسن و حسین علیه السلام است، «جخ» یعنی: رجال شیخ چنین گوید.(2)

و در تعلیقۀ استاد اکبر «آقای آقا باقر بهبهانی» است که صدوق در امالی خودپسند خود به ابن عباس از علی علیه السلام از پیغمبر صلی الله علیه و آله حدیثی در مدح عقیل ذکر کرده «انّی لا حبّه حُبّین حُبّاً له و حبّاً لحبّ ابی طالب» و در آخر آن هست که فرمود: فرزند او کشتۀ راه محبت فرزند تو خواهد بود. چشم مؤمنان بر او اشک می ریزد و ملائکه مقربان بر او صلوات می فرستند. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله گریست تا اشک هایش بر سینه اش جاری شد و فرمود: به سوی خدا شکایت

ص:105


1- (1) معجم رجال الحدیث: 165/19.
2- (2) رجال ابن داود: 189.

می برم، از آن چه عترتی بعد از من می بینند.(1)

ظاهر این حدیث این است که اولاد عقیل در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله موجود بوده اند و از زیادی مهر و عاطفه آثار فداکاری در سیمای آنان نسبت به ابنای رسول صلی الله علیه و آله مشهود بوده، حتی آن که رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را در قیافۀ آنان می دیده.

ساروی: در مناقب خود، در کتاب حسن بن علی: سبط، امام مجتبی علیه السلام گوید: و اما اصحاب خاص حسن بن علی علیه السلام مسلم بن عقیل و عبدالله بن جعفر طیار - عبیدالله عباس؛ حبّابه و البیه حذیقه بن اسید، جارود بن ابوبشر، جارود بن منذر، ابو مخنف لوط بن یحیی سفیان بن ابی لیلی و دیگران بودند.

فاصلۀ بین مقتل امیرالمؤمنین که با معاویه بیعت شد تا مقتل امام مجتبی علیه السلام ده سال است (40-50 هجری)

طبعاً باید مسلم بن عقیل به حسب سن، مقام کاملی و در بستگی به امام مجتبی علیه السلام مقام والایی داشته باشد که از اصحاب خاص شمرده شود.

ص:106


1- (1) بحار الأنوار: 288/44، باب 34، حدیث 27.

مسلم بن عقیل علیه السلام در زمان سید و سالار شهدا علیه السلام

اشاره

«

در ده سال بین شهادت امام مجتبی علیه السلام و قضیۀ کربلا

»

پاره ای مورّخان قضیۀ منکری را نسبت به مسلم علیه السلام و جریان امور زمانه اش در زمان امامت حضرت حسین بن علی علیه السلام ارواحنا فداه - با معاویه، در کتب خود آورده، به عمد و سهو غلطی را تسجیل کرده اند، سپس صحیفۀ نگاران ما که هر چه را در هر صحیفه ای دیدند حقیقت می پندارند آن را مثل یک حقیقت تاریخی در کتب حدیث اقتباس کرده، بازگو کرده اند.

راستی اوراق زمانه که در دست روزنامه نگارها و صحفی هاست، همیشه در هر عصر، مغلوب سیاست غالب بوده و خواهد بود، غلبۀ دولتی دروغ را بر آنها تسجیل می کند تا راست می انگارند از جمله این قضیه است، بشنوید:

مدائنی گوید: همین که سال هایی بر مسلم گذشت، پدرش عقیل مرده بود. به معاویه گفت: مرا زمینی است در فلان مکان از مدینه؛ من در بهای آن یک صد هزار داده ام، اکنون می خواهم آن را به تو بفروشم؛ ثمن آن را به من رد کن؛

ص:107

معاویه امر داد به قبض زمین و دفع ثمن. این خبر به گوش حسین علیه السلام رسید، به خاطر او ناپسند، آمد به معاویه نوشت:

اما بعد: تو جوانی را از بنی هاشم گول زده ای، زمینی را از او خریده ای که مالک آن نیست، بنابراین آن چه به او پرداخته ای از او باز پس بگیر و زمین ما را به ما پس برگردان.

معاویه کس نزد مسلم فرستاد و نامۀ امام علیه السلام را بر او قرائت کرده از نظر او گذرانید؛ و گفت: مال ما را به ما برگردان و زمین خود را برگیر، چون تو چیزی را فروخته ای که مالک نبوده ای.

مسلم گفت: اما پیش از آن که سرت را به شمشیر بزنم که نه.

معاویه از خنده به قفا افتاد، پاها به زمین می زد و می گفت: ای پسرک! این به خدا همان بود که پدرت در آن وقت که مادرت را برای او خریدم به من گفت.(1)

گفتگو بنا به قول مورّخ «مدائنی» این است که روزی معاویه به عقیل بن ابی طالب گفت: آیا حاجتی هست که برای تو برآورم.

گفت کنیزکی است از نظر من گذرانده اند، صاحبان آن به کمتر از چهل هزار حاضر نیستند او را بفروشند معاویه گفت: تو را چه به کنیزی که قیمت آن چهل هزار باشد؟ تو کور و نابینایی، می توانی اکتفا کنی به کنیزی که قیمت آن چهل درهم باشد. معاویه دوست می داشت که با او مزاح کند.

عقیل گفت: بدان امید که برای من پسری آرد که هر گاه تو او را به خشم

ص:108


1- (1) بحار الأنوار: 116/42-117، باب 121.

آوری گردنت را با شمشیر بزند. معاویه خندید و گفت: با تو مزاح کردیم، سپس امر داد همان جاریه را که مسلم را از او داشت برای او خریدند. گفتۀ معاویه اشاره به این داستان دارد.

معاویه راجع به ملک و واگذاری آن پس از آن گفتگو، به حسین علیه السلام نوشت که: زمین شما را برگرداندم و آن چه مسلم گرفته برای وی گوارا باد.(1)

این جا پایان سخن داستان نمای مدائنی است، خریداری این امّ ولد به نظر ما درست نیست، شما پیشاپیش متذکر شدید که سخن «ابن قتیبه» صحیح تر است که مادر مسلم از قبیله و زاد بوم «نبطْ» است از «آل فرزندا» و ظاهراً نژاد او ایرانی است، گذشته از آن، این حکایت با سایر اوضاع دیگر وفق نمی دهد، سن مسلم و سابقه های دیگر و سن اولاد مسلم با آن قضیه سازگار نیست. به خاطر بسپارید که پسر بزرگ مسلم «عبدالله بن مسلم که شهید کربلا است و اول قتیل و شهید از آل علی علیه السلام است در صحنۀ میدان کربلا رجز می خوانده:

اَلْیَوْم الْقی مسلماً و هو ابی

و فتیهً بادُوْا علی دین النّبیّ (2)

ص:109


1- (1) بحار الأنوار: 117/42، باب 121.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 105/4؛ بحار الأنوار: 32/45، بقیه الباب: 37.

رجزخوانی عموماً وخصوص این رجزخوانی باید از مردی باشد، وی به گفتۀ تاریخ کشتاری کرده، نود نفر را کشته. این کار از مردی ممکن است و نیز به خاطر بسپارید که در صحنۀ کربلا برادران شهید مسلم، عبدالرحمن و جعفر کارهای رشیدانه کرده اند، در میدان رزم رجزخوانی نموده اند و مسلم علیه السلام اکبر از آنها بود، ظاهراً پسر برادرش محمد بن ابو سعید بن عقیل که از کشتگان کربلا است، پسرکی بوده.

برای تعیین مبدأ سن مسلم این ها از سمت خانواده و از داخله نشانی هائی است.

گذشته از این ها مناقب از ابن شهر آشوب است که از فحول علم است گوید: در جنگ صفّین مسلم علیه السلام فرماندهی ستون راست لشگر امیر علیه السلام را داشت. جنگ صفین پنجاه سال پیش از دولت معاویه در شام بوده و عقیل بعد از شهادت امیر علیه السلام به شام رفته نه پیش از آن و از سال چهل هجری که امام علیه السلام شهید شد تا مرگ معاویه و قضیۀ کربلا بیش از بیست سال نیست.

بنابراین دروغ معاویه، خود مسلم باید کمتر از بیست سال و اولاد او طبعاًکمتر از (پنج سال) داشته باشند، در صورتی که شرکت جنگ کربلا به آن وضع از شهسواری ممکن است نه از کودکی؛ زیرا دشمن در کربلا از عرب جرار می بودند، عربی که کرّ و فرّ آنها دنیا را دچار اضطراب و حیرت و شکست کرده بود، کتب فتوحات را بخوانید تا زبردستی عرب را ببینید بعلاوه: دخترک مسلم علیه السلام در بین راه در منزل زباله به سرور گرامی خود امام علیه السلام در اثنای نوازشش گفت: ای عم گرامی! مگر پدر من کشته شده است؟ این گونه نوازش از یتیمان است. این هوش سرشار که از چنین معامله ای کشف رازی چنین کند از

ص:110

دخترکی کمتر از ده سال میسور نیست. گذشته از آن دو طفلان مسلم اگر از مسلم بوده اند، بنابر روایت صدوق «ابن بابویه» در دم آخر دو رکعت نماز خواندند باید ممیز باشند، پس جایی که اولاد وی کهترشان و مهترشان آن باشد؛ گواهند که سن مسلم بیش از این بوده که مادرش را معاویه خریده باشد.

و از اینها گذشته خود مسلم را به سنّ کمتر از بیست فرض کنید آیا این سن اینقدر اعتبار به شخص می دهد که امام علیه السلام او را به کوفه برای چنین مأموریتی اعزام دارد؟ مأموریتی مهم و کاری بس عجیب، کوفه عاصمه بود؛ پایتخت سپاه خیز بود!: طوفانی بود!: مگر نه مردان پر تجربۀ آموخته برای نمایندگی در راه چنین مقصد بزرگی لازم بود. مگر می شد که امام علیه السلام جوان بیست ساله ای را از خود جدا کند؟ و از اینها گذشته امام علیه السلام در سر خطّی که به مسلم علیه السلام عطا فرمود، نفرمود: قره العین نور دیدگان خود مسلم را فرستادم بلکه فرمود: برادرم مسلم را فرستادم، پس باید شخص تجربه آموخته و سرد و گرم روزگار دیده باشد؛ چنان که گویی هم وزن با زمامدار جهاندار بوده باشد. نهایت آن که به واسطۀ تفاوت رتبه باز زمامدار او را به تواضع برادر گوید. گذشته از آن: عبیدالله زیاد در هنگام شماتت بر مسلم علیه السلام اگر همچو قضیه ای حقیقت داشت آن را به رخ مسلم می کشید که ای مسلم! تو خانه زاد آل امیه هستی. از این دلیل اخیر به دست می آید که خریدی از مادر مسلم برای عقیل از معاویه نبوده چه در زمان دولت معاویه و چه در زمان حکومت او؛ با آن که کلمۀ کوری در زمان معاویه مناسب با اواخر ایام عمر عقیل است.

به نظر من در این قصۀ داستان نما؛ هم قضیۀ ابتیاع مادر مسلم دروغ است و هم

ص:111

قضیۀ معاملۀ ملک از جانب مسلم با معاویه.

جزماً قضیۀ خرید جاریه چون راوی آن معاویه است، اختلاق و جعلی بوده از معاویه برای درهم شکستن مسلم، رجال سیاسی از اختلاق و تراشیدن دروغی برای درهم شکستن حریف باز نمی مانند. اولاً خندۀ معاویه تصنّعی و ساختگی بوده؛ این خنده های مصنوعی برای علاج سورت و حدّت پرخاش یک تن بی باک بر شخص معاویه لازم بوده. جرأت و جسارت یک تن برابر یک جبار متکبر و جبروت او، او را به جعل یک داستان مزوّرانه ای وا داشت؛ تا بدان سبب مسلم را خفیف کند؛ از سمت نام مادر و به تذکر کوری پدر تا حدّی او را خفیف نماید؛ در این گفتار تلخ؛ هم وی را خفیف نموده هم سوابق احسان خویش را گوشزد نموده، تفوّق خود را به حسن اخلاق و به سابقۀ احسان مدلّل می نماید و چون در معاویه جعل و تزویر زیاد سراغ داریم، پس آن چه از دهان او بیرون آید مورد اتّهام ما است، خصوصاً راجع به بنی هاشم.

و سوء نیت او در این تذکر معلوم است؛ از ذکر این قضیه تذکر می دهد که پدرت در سابق از دیگران رنجیده بوده و به ما ملتجی شده بوده؛ این تذکر مُولم اگر فکر مسلم علیه السلام متین نبود، باید با فکر او بازی کند و خاطر مسلم علیه السلام زیرورو و درهم و برهم شود و نسبت به حسین علیه السلام دژم گردد و با حسین و آل علی علیه السلام رشتۀ پیوستگی او گسسته گردد.

انصافاً اگر غیر از مسلم علیه السلام بود، زبردستی آن بازیگر خود را می باخت، طرز بازیگری معاویه واقعاً هدّام و خانمان ویران کن بوده، از ذکر قضایایی چنین وانمود می کرد که نیاکان حسین علیه السلام پدر تو را رنجانیده اند تا نزد من آمد، نظر

ص:112

معاویه این بود که بین او و سالار محبوب او حسین علیه السلام تنفیر و تنفّری پدید آید. اگر اصل معامله ملک به راستی اتفاق افتاده باشد، دروغ آن در موضوع خرید مادر است.

ولی به نظر با اصل قضیه مجعول می آید؛ زیرا فقه حدیث گواه دروغ اوست؛ آیا ملک دیگران را مسلم می فروخت؟ آیا معاویه بی رسیدگی دقیق ملکی را می خرید؟ و اگر فرضاً سهمی هم داشته و مشاع بوده، باز همۀ معامله باطل نخواهد بود. - و اگر امام علیه السلام معامله را صلاح نمی دانست و ملک خود مسلم علیه السلام بوده، چسان می نوشته که پسرکی را از بنی هاشم اغفال کرده ای تا ملکی را که ملک خود او نیست از او خریده ای!

آیا این ملک مهر و کابین رقیه خواهر امام علیه السلام بوده که اذن در آن واگذار به امام علیه السلام برادر رقیه باشد؟ پس چگونه مسلم گفت: به صد هزار آن را خریده ام؟ یا مگر مسلم علیه السلام در اصل معامله گول خورده مغبون شده بود؟ بر فرض غبن باید خود مسلم معاویه را دعوت به فسخ کند نه دیگری و امام علیه السلام هم به غبن معامله او را تذکر دهد، تا خودش اقدام به فسخ کند وگرنه معامله فسخ نمی شده، مگر آن که مسلم قیم می خواسته و امام علیه السلام از باب قیمومیت بر صغار - اگر صغیر بوده - معامله را فسخ نموده در این صورت معاویه با صغیری معامله می کرد؟

سپس چیزهایی دیگر و دیگر در قصه هست که ناپسند می آید و مهم تر آن که مسلم نجیب علیه السلام آن نجیبی که از طوعه عذر خواهی می کند و حلالیت می طلبد، با ذکر کوری عقیل و آن که تناسبی با کنیز گران بها ندارد و خندیدن معاویه باز وجه را پس نداده باشد و بالا کشیده باشد.

ص:113

عجیب تر آن که عبیدالله زیاد از بابت بالا کشیدن این وجه چیزی در نکوهش مسلم نگوید و مسلم قرض هفتصد درهم خود را وصیت کند. عبیدالله برای تهمت به مسلم و سنگ پراندن به آبروی مسلم علیه السلام حتی از شرب مسکر نگذرد با آن که دروغ آن معلوم اهل انجمن بوده، ولی از بالا کشیدن این وجه و از خانه زادی به مسلم سرکوفتی نزد.

گوینده ای از کسی پرسید: آن امامی که گرگ دختران او را خورد، که بود؟ گفت: وی امام نبود، پیغمبر بود «یعقوب بود، دختر نبود پسر بود، گرگ هم نخورده بود تهمت بود.

گذشته از اینها کتاب «فتوحات شام» واقدی مورّخ شهیر قطعۀ مهمی از تاریخ حال مسلم در فتوحات «مصر و آفریقا و ارض صعید» در فتح شهری به نام «بهنساء» دارد که آن هم با این قضیه سازگار نیست.

1 - در آغاز که حرکت ارتش اسلام را به طرف ارض صعید گوید:

گوید: به قصد شهر اهناس و بهنساء رفتند. روزی را گوید: چهارصد تن از امرا و هزار و ششصد تن عرب درهم و برهم؛ به سوی دیر مسیح رفتند، از جملۀ اولاد صحابه و امرا؛ فضل بن عباس و برادرش عبدالله بن عباس و جعفر بن عقیل و دو برادرش علی و مسلم بن عقیل و سایرین بودند. آنجا جنگی خونین رخ داد، خون بر تن مسلم مثل جگر شتر لخته بسته بود.

2 - در محاصرۀ اهناس روزی را گوید:

آتش جنگ در گرفت، فضل بن عباس نیکو بردباری کرد، تنور آتش را

ص:114

به تنهایی گرم کرده بود، بیرق در دستش بود گاهی میمنه را به میسره می زد و میسره را بر میمنه زیر و و زبر می کرد، محمد بن مسلم گوید:

خدا خیر دهد به مسلم بن عقیل و برادرانش که جنگ کردند تا خون ها بر زره هاشان مانند کبد شتران لخته لخته شده بود.

3 - روز دیگری را گوید که: سران سپاه اسلام مانند خالد و عمر، به پا ایستاده قوم خود را برای قتال صف بندی می کردند و دلاورانی را که تاب و توان ضرب و طعن داشتند در قلب قرار دادند، مانند فضل بن عباس و پسر عموهای او از سادات بنی هاشم که جعفر و مسلم و علی، اولاد عقیل بن ابی طالب باشند.

4 - در روز دوم جنگ اهناس گوید:

آن روز مسلمین در برابر فیل های دشمن جنگ سختی داشتند، کشتگانی به شمارۀ دوازده هزار از ملوک سودان و حبشه از دشمن کشتند گوید: جنگ تن به تن بین قهرمانان مسلمین ضرار بن ازور و پطرک نصارا به طول کشید، امرای اسلام به حمایت مرد خود و کردوس سپاه روم به حمایت مرد خود اسب تاختند، چند تن از سران مسلمین که حمله ور شدند اینانند: فضل بن عبد المطلب و برادر او؛ و عبدالله بن جعفر و مسلم و علی اولاد عقیل، و... تا جنگ خونین به طور مغلوبه رخ داد، روزی عجیب و خونین گذشت.

5 - در آخرین هنگامی که جنگ پشت دروازۀ اهناس درگرفت و پس از آن، دشمن مجبور به تحصّن در شهر شد، گوید: فضل بن عباس در جنگ تن به تن حریف خود را که مردی تهمتن بود کشت، سپاه روم به

ص:115

حملۀ عمومی اقدام کردند، مسلمین هم به حملۀ عمومی پرداختند «ضرار بن ازور» حمله کرد و «مذعور بن غانم اشعری» هم حمله کرد. فضل بن عباس و محمد بن عقبه بن ابی معیط و مسلم و جعفر و علی پسران عقیل و سایر امرا حمله کردند و روز از گرد و غبار سیاه شد.

دیدید در همۀ اینجاها نام مسلم علیه السلام در کار بود.

6 - سپس در هنگامۀ لشگر کشی به سمت بهنساء گوید: فرماندهان پیاپی به نوبه روان شدند.

عیاض بن غانم به فرماندهی هزار سوار حرکت کرد، در این گردان فضل بن عباس و مسیب بن نجبه فزاری و ابوذر غفاری و مرزبان فارسی و همچنین پسران عقیل بن ابی طالب (جعفر و مسلم و علی) عبدالله بن مقداد و... همراه بودند.

7 - در وقتی که سپاه اسلام برابر با شهر بهنساء شدند و روبرو با شهر ایستادند از ابهّت و مهابت و زینت آن شهر خیره شدند گوید: سپاه پیاده شد، در آن میان امیر عیاض بن غانم با سپاه خود (بعد از مشورت با امرا برای پیاده کردند لشگر) از آن سوی شهر که رو به دریا بود گذر کرده، پرچمداران و امرا و پیش قراولانی که با او بودند، فضل بن عباس و برادرش عبیدالله بن عباس و شقران و صهیب و مسلم بن عقیل و جعفر و علی برادران مسلم بودند.

8 - در روزهای محاصرۀ بهنساء، روزی که عبور از دریا پیش آمد گوید: در ساحل دریا به مسلمین شبیخونی زده شده بود، برای حمایت آنها از این سو قعقاع بن عمرو؛ اسب در دریا رانده گفت: به نام خدا و به

ص:116

حرمت پیغمبرش صلی الله علیه و آله بار خدایا! تو می دانی که ما نزد تو افضل از بنی اسرائیل هستیم؟!! برای آنها دریا را شکافتی.

قعقاع از دریا گذر کرد و دست و پای او تر نشد؛ پشت سر او دو هزار شهسوار دیگر خود را به دریا زده برای امداد عبور کردند و به جانب قلعه سرازیر شدند گوید: از جمله کسانی که از دریا به این سوی برّ شرقی گذر کردند فضل بن عباس و زیاد بن ابوسفیان بن عبدالمطلب و مسلم بن عقیل بودند.

«بنگرید» نام مسلم در اینجاها؛ باز هست.

9 - در شبیخونی که مسلمین از دشمن خود، پادشاه بهنساء «بطلیوس» خوردند از مالک اشتر بازگو کرده گوید: ما آن شب پاسدار بودیم و بیدار بودیم، ولی سپاه ما از صدمۀ بیداری و سرما به خواب رفته بودند، دشمن به سرشان ریخت تا رفتند که اسلحه بپوشند در آن تاریکی شب؛ از آن یک؛ سر رفته و از این یک بازو افتاده، به سینۀ دیگری سرنیزه فرو رفته بود؛ این کمربند خود را می بست، آن یک یکتا پیرهن می دوید؛ سر و صدا زیاد بلند بود؛ امرا از جا جستند، ولی یکی اسب خود را عریان سوار شده، یکی با زین بوده ولی بی لجام، آن دگر پیاده می دوید؛ کشتار زیاد کردند؛ کشته هم زیاد دادند، خدا مزد نیکو به فضل بن عباس و پسر عمّ او فضل بن ابی لهب و عبدالله بن جعفر و زیاد بن ابوسفیان بن عبدالمطلب و قعقاع بن عمرو و مسیب بن نجبه فزاری و مسلم و ابوذر غفاری و ابو دجّانه و ابو امامه دهد که نیکو جنگیدند.

10 - در شبیخون دیگری که به مسلمین خورد گوید: تا طلوع صبح

ص:117

بیرون قلعه جنگیدند هنگام سپیده؛ مسلمین نماز صبح را گزاردند و به موضع معرکه باز آمده از کشتگان خود بازجویی و تفقد کردند؛ پانصد و بیست تن شهید یافتند، بیشتر شهدا از اعیان قریش و بنی هاشم و بنی عبدالمطلب و بنی نوفل و بنی عبد شمس بود، همین که مسلم بن عقیل معاینه کرد که چه بر سر برادرانش آمده و فضل بن عباس و عبدالله بن جعفر و سادات بنی هاشم دیدند که چه بر سر بنی اعمامشان آمده، از اسب پیاده شدند کشتگان خود را در آغوش کشیده و در مصیبت آنان استرجاع گفتند.

11 - در شبیخون دیگری که دشمن سخت به آنها زد، هر کدام از امرا در یک ناحیه و بر یک دروازه مورد مهاجمه شد و همه را فرا گرفت، گوید:

فرمانده کل سپاه اسلامی سراسیمه می دوید با سر بی «کلاه خود» آوازۀ عربدۀ جنگ او را از پوشیدن اسلحه بازداشت، دوید تا خود را به دروازۀ «توما» رسانید و پانصد تن از سران اسلام به همراهش بودند مثل: فضل بن عباس فضل بن ابی لهب، زیاد بن ابوسفیان بن عبدالمطلب، عبدالله بن جعفر، مقداد بن اسود، زید بن ثابت، عبدالله بن زید، مسلم بن عقیل، ابوذر غفاری، عباده بن صامت و مسبّب بن نجبه. - در اینجا نیز نام مسلم بود.

12 - در شبی که فداکاران اسلام از نقب راه آب تنگ به داخل شهر رفتند تا دروازه ها را گشودند - گوید:

فرمانده اسلامی گفت: یک صد نفر دلاور داوطلب می خواهم که هنگام

ص:118

غروب، خود را به خدا فروخته از میان راه آب، برود داخل نقب و داخل شهر شود. گوید: هشتاد نفر از آن صد نفر داوطلب با وضع مشکل و دشواری داخل شدند، با شلوار و شمشیر هر یک شمشیر و سپر خود را به همراه رفیقش می گذارد تا همین که داخل می شد برمی گرفت و بیست نفر به واسطۀ تنگی مجرای آب نتوانستند داخل شوند؛ در شمار داوطلبان نام مسلم هست. اینانند: عبدالرحمن بن ابوبکر، زید بن ثابت، عقبه بن عامر، مسلم بن عقیل، زیاد بن ابوسفیان بن عبدالمطلب و... تا آخر.

13 - نیز در شب فتح نهایی گوید: سران سپاه فاتحانه با سپاه خود وارد می شدند و ارجوزه می خواندند تا در نوبۀ مسلم گوید:

مسلم بن عقیل داخل شد و این ارجوزه را می خواند:

ضَنانی الحربُ وَ السَّهَرَ الطَّویلُ

و اقلقنی التَّسهد و العویل

ساقتلُ بالمهند کُلّ کَلب

عسی فی الحرب انْ یشفی الغلیل(1)

سپس بعد از او شرحبیل بن حسنه، سپس قعقاع بن عمرو تمیمی و بعد از او مالک اشتر و عباده بن صامت و بعد ابوذر غفاری و بعد و...(2)

14 - بعد از فتح بهنساء با خون دل بی حد و به دنبال جنگ های خونین آن گوید: پس از استقرار آرامش؛ خالد سرزمین بهنساء را واگذار کرد به

ص:119


1- (1) فتوح الشام، الواقدی: 304/2.
2- (2) فتوح الشام: 304/2.

مردمانی از صحابه از جمیع قبایل و خود با دو هزار سوار به طرف سرزمین صعید رفت؛ این قبایل از بنی هاشم، بنی مطلب، بنی مخزوم، بنی عبدالدار، بنی زهره، بنی نزار، بنی جهینه، بنی مزینه، بنی غفار، اوس، خزرج، مذحج، فهرطئی و خزاعه بودند.

امیر بر همۀ آنها مسلم بن عقیل علیه السلام بود؛ قبایل آسایشگاه های لشگری و کشوری را فرا گرفتند در شهر بازارها و خیابان ها قرار دادند، بیشتر صحابه در جانب شهر که به سوی دریای یوسف بود قرار گرفتند و یک خیابان عمومی از دیگر سو تا جانب غربی برای چهارپایانشان که به دریا نزدیک باشد واگذاردند. مسلم بن عقیل علیه السلام در آن دیار والی بود به والی گری اقامت کرد؛ تا زمان خلافت عثمان، بعد از او محمد بن جعفر بن ابی طالب والی شد مسلم خود رفت و برادران و فرزندان خود را در آن دیار به جا نهاد، خود در مدینه همی بود تا در ایام خلافت حسین علیه السلام در کوفه کشته شد.

عبادت کتاب خلافت حسن علیه السلام بود، ما گمان کنیم اشتباه مطبعه باشد.

گوید: محمد بن جعفر تا ایام خلافت علی علیه السلام در آن جا اقامت داشت؛ پایان نقل از واقدی.

این قضیه خصوصاً والی بودن مسلم چیز عجیبی است، منحصر به این کتاب است با آن که مسعودی می گوید: در ایام خلفاء به هیچ کدام از بنی هاشم حکومت شهری یا دیاری یا فرماندهی سپاهی ندادند. بنابراین ایالت مسلم علیه السلام بیشتر سبب تعجب است، اصل کتاب منسوب به واقدی هم چیز عجیبی است.

ص:120

شبیه تر است به کتب داستان سرایان، مصنفات ابوالفرج هم همین طور است، همچون اغانی و قطعاتی از مقاتل الطالبین او.

گویند: سال اسلام عقیل، مسلم علیه السلام متولد شد، او را بدین جهت مسلم نام نهادند.

ص:121

ص:122

نهضت در عراق

مسلم علیه السلام به سوی کوفه با مأموریت

«ابو مخنف» و دیگران روایت کرده اند: همین که اهل کوفه به سوی حسین علیه السلام نوشته ها فرستادند، مسلم علیه السلام را احضار فرمود، مأموریت کوفه داده به همراه وی علیه السلام قیس بن مسهر و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی و جماعتی از سفرا و نمایندگان کوفه را که به مکه آمده بود و از جمله آنها عماره بن عبید سلولی است، روانه کوفه نمود.(1)

سه دسته نمایندگان از کوفه به مکه آمدند، قیس و عبدالرحمن دومین دسته نمایندگانی بودند که به نمایندگی اهالی کوفه نزد امام علیه السلام وارد شدند.

شرح حال قیس و عبدالرحمن را در جلد اوّل بخوانید.

به همراه آنها پنجاه و سه صحیفه بود، هر صحیفه ای از جماعتی همه امام علیه السلام را دعوت کرده بودند. نمایندگی اولی از عبدالله بن سبع و عبدالله بن وال بود. و از

ص:123


1- (1) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 19؛ تاریخ الطبری: 263/4.

قیس و عبدالرحمن دومین، و از سعید بن عبدالله حنفی و هانی بن هانی سبیعی دسته سومین بود، فرستادگان و نمایندگان در مکه همدیگر را ملاقات کردند.

سند اعتبار و حدود مأموریت مسلم علیه السلام

مأموریت مسلم علیه السلام را قسمتی شفاهی و قسمتی در نامه ای که امام علیه السلام به کوفه نوشته ببینید امام علیه السلام او را در حدود همین چند کلمه شفاهی امر داد.

تقوا «پرهیزکاری» کتمان اقدامات؛ لطف و مدارا، تا اگر دید مردم بر اقدام اجتماع دارند، به عجله گزارش بدهد.

و کتباً: در نامه ای که از امام علیه السلام خطاب به کوفه است، نظیر همین مأموریت هست، چون این نامه سند اعتبار است و درجۀ اهمیت مسلم علیه السلام را نشان می دهد، از ذکر آن خودداری نمی کنیم اکنون متن نامه:(1)

ص:124


1- (1) بسم الله الرحمن الرحیم من الحسین بن علی علیه السلام الی الملأ من المؤمنین و المسلمین. اما بعد: فانّ سعیداً و هانیاً قدما عَلَیّ بکُتُبکمَ و کانا آخَر مَنْ قَدِمَ عَلَیّ مِنْ رُسُلِکُم وَ قَدْ فَهِمتَ کُلّ الّذَیْ اقْتَصصْتُمْ وَ ذَکَرتُمْ وَ مَقالَهُ جُلّکمُ انّه لَیس عَلَینا امامٌ فَاقْبَلْ لَعلَّ الله انْ یَجمَعْنا بکَ عَلَی الْهُدی وَ قَدْ بَعَثْتُ الَیکُم اخی و ابْنَ عَمّی وَ ثَقَتی منْ اهْل بَیْتی مُسلم بن عَقیل وَ امرته انْ یَکْتُبَ الی بحالکم وَ امْرکمْ وَ رَأیکم فَان بَعَثَ الیَّ انه قَدْ اجْمَعَ رَأیُ مَلَئکُمْ وَ ذَوی اْلفَضْل و الحجی منکم عَلَی مثل ما قَدَمتْ به عَلَیَّ رُسُلُکمْ وَ قَرأتُ فی کتُبکُم اقدمُ وَ شیکا انشاء الله فَلعمری مَا الامامُ الّا العامِلُ بالکتاب وَ الاخذ بالقسْط وَ الدّاین بِالحَقّ وَ الحابسُ نَفْسَه عَلَی ذات الله و السَّلام. «الإرشاد، شیخ مفید: 39/2؛ تاریخ الطبری: 262/4»

بسم الله الرحمن الرحیم؛ اما بعد: همانا سعید وهانی با نامه های شما بر من وارد شدند، مقصود را از آن چه یادداشت کرده بودید دانستم، سخن بیشتر شما این است که بر سر ما امامی نیست.

تو به سوی ما بیا، بلکه به وجود تو، خدا جامعۀ ما را به راه هدایت و به سوی حق راهنمائی کند. بنابراین من هم به سوی شما پسر عمّ و برادرم و مورد وثوقم از خاندانم «مسلم بن عقیل» را فرستادم و او را مأمور کرده ام که از حال شما و کار شما و رأی شما برای من بنویسد.

پس اگر وی در مراسلۀ خود به من آگهی دهد که رأی اشراف شما و صاحبان فضل و خرد شما بر این قرار قطعی است که نماینده فرستاده اید و نامه نوشته اید، من خود به سوی شما خواهم آمد؛ زیرا قسم به زندگانیم؛ امام جز آن کس نیست که حاکم و عامل به کتاب خدا، پیرو عدالت؛ پایبند حق بوده. دلخواه خود را حبس کند به ذات اقدس خدا؛ جان و تن خویش را برای خدا باز دارد.

برای شأن مسلم گذشته از تصریح متن ذیل نامه هم که شأن امام را معین می کند اعتباری است.

زیرا مسلم علیه السلام مبعوث از یک همچو مقامی است، مسلم علیه السلام در این چهار کلمه نصیبی دارد عامل به کتاب، آخذ به قسط، داین به حق، حابس نفس به ذات خدا، حدود مأموریت مسلم علیه السلام را در نظر داشته باشید تا در طرز رفتار و اقدام بعدی او دچار شک و تردید نگردید.

پس مسلم علیه السلام در اواخر رمضان از مکه بیرون شده به مدینه آمد. در مسجد

ص:125

رسول خدا صلی الله علیه و آله نماز گزارد. با اهل بیت خود وداع کرد و دو تن دلیل از «بنی قیس» اجیر کرده روانه شدند، آنها راه را بی راهه رفتند، از جادّه منحرف شدند و راه را گم کردند.

معلوم نیست چرا بی راهه رفته اند، آیا برای تعجیل که راه را میان بر رفته باشند یا برای تخفی یا آن که به عمد نبوده، به هر حال عطش بر آنها زورآور شد چیزی نگذشت که آن دو تن راهنما از تشنگی مردند و به دست و اشاره قبل از مردن؛ مسلم علیه السلام و همراهان را به آب راهنمایی کردند. آنها مردند، مسلم علیه السلام و همراهان به اشارۀ آن دو تن رفتند تا به آب رسیدند.

(البته جایی که همراهان از تشنگی بمیرند اینان جان به لب رسیده، به آب می رسیدند)

مسلم از «تنگه بطن «خَبت» نامه ای برای امام علیه السلام توسط قیس نوشت.

تنگه را مضیق می گویند «مضیق از بطن خَبت» سر آبی است از قبیله کلب، خبت از اصل در حوالی مدینه رو به مکه واقع است، مثل این که دلیل ها راه را گم کرده تا به طرف مکه مایل شده باشند.

نوشت اما بعد: من از مدینه بیرون شدم، دو تن راهنما همراه داشتم آنها از جادّه خارج شدند، تشنه شدیم، عطش به ما زورآور شد، چیزی نگذشت که آن دو تن مردند، ما رفتیم تا به آب رسیدیم، همین شد: نیمه جانی به در بردیم، من این پیش آمد را برای این کار که در پیش رو است برای خود به فال بد گرفته ام. -

ص:126

انتهی - والسلام -

حسین علیه السلام در جواب او نوشت:

اما بعد: من می ترسم که «جبن» تو را وادار به این امر کرده باشد، غیر از آن چه ذکر کرده ای، بنابراین به همان راهی که من تو را روانه کرده ام برو.

مسلم علیه السلام بعد از وصول فرمان روانه راه شد تا به کوفه آمد.(1)

این گفتگویی که بین مسلم و امام علیه السلام شد ایجاب می کند که اندکی به کوفه نظر کنیم، کوفه حوزۀ مأموریت مسلم علیه السلام بود تا ببینیم هراس از این شهر بجاست یا نه؟ واضح است که سنگلاخ راه یا طول مسافت یا گرد و غبار جادّه یا گردبادهای عجّه(2) و رمل مسلم علیه السلام را نمی لرزانید، از گرمای جانگداز بین راه و عطش کشنده اش مسلم علیه السلام نالان نبود، با این که مشکلات این راه منحصر به یکی دوتا نیست، خیلی از راهروان به اینگونه سنگلاخ های جاده از راه می مانند ولیکن موحش ترین چیزها برای راهرو تاریکی ناحیۀ مقصد است که پهلوانان اینجا می مانند، مقصد اینجا به درجه ای اشد تاریک بود به طوری که حیات اینگونه وارد که می باید به مأموریت وارد این شهر بشود، جداً در خطر است. مگر روبرو شدن با کوفه با اینگونه

ص:127


1- (1) تاریخ الطبری: 263/4؛ الإرشاد، شیخ مفید: 39/2.
2- (2) عجه: بادهای تند، گرد و غبار.

مأموریت کار آسانی بود؟!

با خاطره های تلخ ناگوار تاریخی که در نظر مسلم علیه السلام از این شهر هست منظرۀ کوفه کمتر از منظرۀ رعب آور پلنگ خشمگین نیست که برابر چشم انسان دندان بر هم می فشرد؛ قتل هواخواهان علی علیه السلام در این شهر به صرف تهمت شورش و انقلاب و به زنجیر کشیدن «حجر بن عدی» با همراهانش رو به معاویه و گردن زدن آنها در غوطۀ دمشق در نظر هست؛ قتل رشید هجری با بریدن دست و پاهای او که میان گلیم گذارده، از قصر دارالاماره بیرون آورده تا به مردم نشان دهند تا در دم قصر زبان او را نیز بریدند در جلو دیدگان است؛ حکومتی که قائم بر ارعاب و بر قوه «فورس ماژور» برپاست محاکمۀ حکومت نظامی صحرائی سخت تر است؛ به قول امروز حکومت عرفی است، خصوص نسبت به خصوم خود که طرفداران علی علیه السلام و آل علی علیه السلام باشند؛ جبهۀ مقصد این شهر بود که عبوس و تاریک بود.

کوفه که مقصد مسلم علیه السلام بود طوفانی بود، نه تنها امروز طوفانی شده بود؛ از زمان عثمان بارقه ها و برق انقلاب در آن همیشه می زد، کوفه حاکم عثمان «سعید بن عاص» را به خود راه نداد که حتی به شهر وارد شود، از زمان امیرالمؤمنین علیه السلام هم طوفانی بود، بلکه قبل از آن هم در دورۀ انقلاب قتل عثمان؛ از انقلاب بهره ور بود؛ کوفه سهم بزرگی از شورش و انقلاب بر «علیه» عثمان و هیئت حاکمه داشت. چهار هزار نفر از شورشی های قضیه عثمان از کوفه بود؛ تا مدینه به محاصره عثمان آمدند و بودند تا عثمان کشته شد، در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام گرچه به نظر می آمد که کوفه تسلیم عدالت شده آرام است،

ص:128

ولی آن قدر امواج مخالف با علی علیه السلام به ستیزه آمد که علی علیه السلام مانندی را خسته کرد.

اصول طبقاتی گاهی و اصول قبیلگی گاهی دیگر و موانع حزبی نوبۀ سوم و مزاحمات شخصی اشخاص در مرحلۀ چهارم همه با علی علیه السلام مبارزه می کرد؛ و گذشته از آن علی علیه السلام کشتۀ همین انقلاب شد؛ تا کوفه با انحراف تسلیم معاویه شد؛ در زمان معاویه هم کوفه آرامش نداشت، دائماً مبارزاتی با معاویه داشت؛ انجمن «حجر بن عدی» در مسجد کوفه برای مذاکرۀ احادیث امیرالمؤمنین علیه السلام بر پا می شد، دائماً نام علی را در برابر معاویه زنده می کرد. جمعیت این انجمن تا حدود پانصد نفر می رسید، مبارزه ای بود با هیئت حاکمه.

دیگران هم مانند خوارج دائماً مصارعاتی با حکومت داشتند.

این جزر و مدهای پیاپی جوّ کوفه را هم دائماً عبوس و درهم و برهم نشان می داد، از گردبادهای سیاسی انقلاب آور، دائماً طوفان عجّه اش به هم می پیچید؛ معاویه به همین ملاحظه ها در وصیت نامه اش به یزید می گوید: اگر اهل عراق هر روز عزل حاکم را از تو خواستند بکن، حاکم را عزل کن و دیگری را نصب کن؛ زیرا تبدیل روزانۀ حاکم آسان تر است که صد هزار شمشیر بر تو کشیده شود: یعنی کوفه صد هزار شمشیرزن دارد، ولی این صد هزار شمشیرزن تسلیم یک رأی و یک عقیده نبودند، هواهای احزابی قبیلگی؛ طبقاتی عوامل مؤثر در آن بودند. حزب آل علی علیه السلام حزب تشیع بر آن غالب بود، ولی حزب اموی هم قوی بوده بیدار منفعت خود بود؛ حزب خوارج با هر دو اینها مضادّ بود؛ همۀ اینها مثل طوفان گردباد به هم می پیچیدند و با یکدیگر کشتی می گرفتند مبدأ فکری

ص:129

خوارج به قدری تند و نیرومند بود که زنی از آنها توانست به کشتن علی علیه السلام تمام کوفه را زیرورو کرد.

فکر خوارج در کوفه طلوع کرد؛ با قتال نهروان و کشته شدن چهار هزار نفر از خوارج آن فکر قلع و قمع نشد دوازده هزار بودند. هشت هزار نفر آنها در پناه بیرق امان که امیرالمؤمنین علیه السلام به دست ابو ایوب برافراشته بود، آمدند و توبه کردند یعنی ندای توبه دادند و چهار هزار نفر آنها از دم شمشیر علی علیه السلام گذشتند؛ اینها همه از اهالی کوفه بودند؛ هر یک تن کشتۀ اینها ده ها نفر بسته و وابسته دارد؛ اینها با علی علیه السلام خونی شدند، قاتل علی علیه السلام تنها ابن ملجم نبود، دختری از «شحنه» که جزو خوارج کشته شده بود به نام «قطامه» شریک در کشتن علی علیه السلام بود، پدر و برادرش در جنگ خوارج کشته شده بودند؛ اینها از ایادی بودند که کوفه را به هم زدند؛ امام علیه السلام را شهید کردند، مبادی فکری اینها هنوز از تحریک نخوابیده بود، هر چند مبدأ فکری اینها غیر از مبدأ فکر آل امیه و مضادّ با آن هم بود.

مسلم علیه السلام روبرو با چنین شهری بودکه اجتماعات آن از خاصیت گردباد بهره مند بود.

ما از انقلابات قبل و بعد این شهر می گذریم، تنها دوران امیرالمؤمنین علیه السلام را در نظر می آوریم، مسلم علیه السلام هم سهیم در آنها بوده و به یاد دارد. آنها نشان می دهد که کوفه شهر معقّد و پیچیده ای بوده، معمّاها در قیافۀ کوفه دیده می شود، خاطراتی از دوران حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام در متون کتب ضبط است که هر کس حاضر بر آن بوده و کوفه را مشاهده کرده بود دیده بود که طوفانی است،

ص:130

گویی بادها از هر طرف می وزد، از یک طرف دوستان علی و آل علی علیه السلام در کوفه زیادند، کوفه مهد تشیع است و در ماه اخیر از عمر امیرالمؤمنین علیه السلام بیشتر از همه وقت گرد او علیه السلام فرا آمدند؛ حتی یک صد هزار شمشیر زن دور او را فرا گرفت. در همان وقت می فرمود: اینک که ماه آخر عمر من است! یعنی دیگر چه ثمر؟!

ابن ابی الحدید در شرح این جمله از «نهج البلاغه»

«فاذا انتمْ النتُم له رِقابَکم وَ اشرُتمْ الَیه بِاصابعکم جآئهُ الموتُ فذَهبَ به، فلَبثتم بعده بما شاء الله»(1)

گوید: اهل عراق هیچ وقت شدّت اجتماعشان به دور علی علیه السلام مانند ماه آخر که کشته شد؛ نبود؛ در این اجتماع صد هزار شمشیر به گرد او فراهم آمد مقدّمۀ لشگر را به طرف شام حرکت داد؛ لعین او را ضربت زد و آن جمعیت مانند گلۀ گوسفند بی چوپان، چوپان خود را از دست داد. از طرفی دیگر دشمنان کینه ورز هم هستند. طبقات متنفذ از یک سو؛ هیجان های حزبی از دیگر سو؛ مزاحمات قبیلگی از یک طرف؛ مصادمات اشخاص با شخصیت نفع پرست از طرفی دیگر، همه علی علیه السلام را در میان گرفته بود، دست علی علیه السلام به اینها بند بود،(2) کشورها از دست رفت، دشمن غارت به اطراف کشور برد و نیروی کوفه نتوانست قد علم کند، فغان های علی علیه السلام به گوش مسلم علیه السلام بود، کوفه با اصول طبقاتی و اصول

ص:131


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 99.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 93/7.

حزبی و اصول قبیلگی منظره های مختلفی نشان می داد، مثل کوه آتش فشان که دود و دمۀ آن به رنگ های گوناگون زرد و بنفش و سرخ و کبود در جوّ فضا به نظر می آید، روی نقشۀ کوفه شهر کوفه را با جوّ آن نظر کنید؛ این منظره ها را بنگرید:

«حسّان براقی» در تاریخ کوفه گوید: کوفه بسیار وسیع و بزرگ بود، قرای و جبّانه های آن تا فرات اصلی یعنی عمود فرات و قریه های «عذار» می رسیده که بالغ بر شانزده میل و دو ثلث میل باشد (هر سه میل یک فرسخ است)

«یاقوت» در معجم گوید: ذکر کرده اند که در کوفه پنجاه هزار خانه مسکونی برای اعراب «ربیعه - و مضر» و بیست و چهار هزار خانه برای سایر عرب و شش هزار خانه برای عرب یمن بود.(1)

از نظر جغرافیای طبیعی بیش از این دانستن لازم نیست، اما از نظر اجتماعی: اصول طبقاتی در کوفه از دیر زمانی حکم فرما بود و اصول قبیلگی هم موجب کشمکش و تجاذب بود، ولی اصول حزبی بیشتر از این دو جهت و زیادتر کشاکش می آورده، بدین قرار که همواره قبایل در عرب رقابت هایی داشتند سپس اصول حزبی از بنی امیه که خون عثمان را دستاویز کردند، آمد به کار خوارج هم علاوه شد.

از زمان عمر و خلفا متوالیاً تا زمان حکومت زیاد بن ابیه، کوفه هفت قسمت بودند با این تفاوت که دولت علی علیه السلام قبایلی را که از زمان سعد وقاص تا عهد

ص:132


1- (1) تاریخ الکوفه: 154-155؛ معجم البلدان: 492/4.

عثمان و بنی امیه کارگزار و معتمد حکومت وقت بودند از این مقام انداخت؛ لابد به واسطۀ خرابی و فساد اخلاق آنان بوده، این طبقۀ حاکمه معروف به اهل عالیه اند؛(1) طبقۀ حاکمه و درباریان بوده اند قبایل درباری و منتسب به دربار طبیعتاً فاسدترین مردم خواهند بود، عددشان افزون از قبایل دیگر بوده ادارۀ سیاست و قدرت حکومت را در دوران حکومت ها در دست می داشته و از اقتدار خود سوء استفاده می نموده اند طبعاً روحیۀ آنان تا زمان علی علیه السلام تباه و فاسد شده بود بر امیرالمؤمنین علیه السلام تغییر آنها لازم بوده، همین تغییر و تبدیل کشف از فساد روحیۀ آنها و قدرت نفسی و روحانی امیر علیه السلام می کند و معلوم است مأموریتی که به واسطۀ خرابی اخلاق عوض می شوند با همان اخلاق فاسد خود از هیچگونه افسادی کوتاهی نمی کنند و از تجدید دولت عادل هراسان بوده، کوشش می کنند که دولتی دیگر مطابق در خور منفعت خودشان بر سر کار آرند.

«مجلۀ اعتدال» می گوید: محلّه های کوفه به نام قبایل معروف بود در کوفه از آغاز خیابان بندی نبود، بلکه مجتمعی بود آمیخته و درهم و برهم که از هفت جمعیت انبوه فراهم آمده بود و هر مجموعه ای از چند عشیره که در سمتی فرود

ص:133


1- (1) صحاح گوید: عالیه: مافوق نجد است تا سرزمین تهامه و تا ماورای مکه که همان حجاز و اطراف آن خواهد بود، در حدیث لفظ عالیه و جمع آن عوالی آمده: قریه هایی است در اعلی سرزمین مدینه، نزدیک ترین آنها بر چهار میلی است و دورترین آنها از طرف نجد در هشت میلی است. مغرب گوید: عوالی موضعی است به نصف فرسخ از مدینه، این قبایل ممکن است از اهل این بلاد بوده اند، و قاموس گوید: عالیه اعلی و بالای قنات به معنی سرنیزه است یا سر سرنیزه یا نصفی که طرف سنان سرنیزه است.

آمده بودند.

کوفه مخیمی بود عظیم با دشتی پر از خیمه. عرب در آغاز فرود آمدن به عراق در دامنۀ آب بلاد «ریف» و سواد شاطی فرات فرود می آمدند و به شکل هندسی از قرار «دو خیمه دو خیمه» شهری پر از جمعیت انبوه برپا بود و همین که نهر طغیان می کرد، از لب آب بر بلندی برمی آمدند و پناه به دو خیمه سار بزرگ خود «کوفه و بصره» می بردند. کوفه ابتدا مدینه ای بود از کوخ در عهد «مغیره» دیوارهای آن از خشت شد، ولی مستور از خیمه و چادر؛ در عهد زیاد با آجر ساختمان های محکم یافت.

این پهن دشت وسیع از هفت فوج به نام «اسباع» که در آنجا سکنی گزیده بودند پوشیده شده بود و بر حسب حوایج عسگری تقسیم بندی به «هفت» شده بود تا زیاد بن ابیه آنها را چهار کرد، ارباع کوفه معروف شد.

اینک تقسیمات هفتگانه کوفه از این قرار است:(1)

سبع اول: کنانه و حلفاء و جدیله: حلفاء یعنی هم سوگندان و هم پیمانان آنان که احابیش باشند، احابیش سه قبیله بوده اند. بنی حرث بن عبد مناه بن کنانه و بنی هون بن خزیمه بن مدرکه، و بنی المصطلق از خزاعه، چون هم قسم شده بودند آنها را احابیش گفتند، در پیرامون مکه کوهی است حُبشی، در آنجا با قریش هم قسم شدند و گویند: طائفه هایی هستند از قبیلۀ «قاره» که منضم به بنی اللیث شدند! قاره قومی بودند تیرانداز به کمانداری معروف، چنان که این امر

ص:134


1- (1) تاریخ الکوفه: 162-163.

ضرب المثل شده «قَدْ انصَف القارَه مَنْ راماها».

و کنانه خود قبایلی بوده اند چون قریش و بنی اللیث و بنی عامر.

این قبایل از زمان سعد تا عهد اموی کارگزار و معتمد حکومت وقت در کوفه بوده اند، به «اهل عالیه» معروفند؛ عددشان افزون از همه بود، ولی به تدریج ناچیز شدند.

اینان از جنبۀ طبقاتی و اصول طبقاتی نارضایتی از حکومت علی علیه السلام داشته اند.

زیرا شؤون کارگزاری حکومت در دولت علی علیه السلام از اینها گرفته شده و به دیگران اعطا شده بود - و آیا از جنبۀ قبیلگی و یا حزبی هم نارضایتی داشته اند دور نیست، طوفان امواج کوفه بر علیه حکومت علی علیه السلام شاید قدری از فعالیت ایادی فعالۀ آنان بوده است.

2 - سُبع دوم: قضاعه، بجیله، غسان، خثعم، کنده، حضر موت و ازد.

3 - سبع سوم: مذحج و حمیر و همدان.

این قسم در حوادث کوفه دور بزرگی بازی کرده اند و مواقف برجسته ای داشته اند.(1)

از جهت امتیازات، فضیلت اینان را علی علیه السلام در حکومت عادلانۀ خود بالا برده به موقف طبقۀ عالیه و رجال کارگزار حکومت آورد، همدستی کامل با

ص:135


1- (1) تاریخ الکوفه: 162.

اجرای منویات علی علیه السلام داشته اند، سعید بن قیس همدانی رئیس همدان رئیس شرطۀ امیرالمؤمنین علیه السلام بود، علی علیه السلام می فرمود: اگر مرا بر در بهشت بدارند من قبیلۀ همدان را می گویم: ادخلوا بسلام.

4 - چهارم: تمیم و رباب.

5 - پنجم: بنو اسد و محارب و نمر از بنی بکر و تغلب؛ اکثریت اینان از ربیعه هستند، ابن عباس می گفت: قریش را ملک هلاک می کند و ربیعه را حمیت.

6 - ششم: ایاد و بنی عبد قیس و بقایای قبایلی بودند که از سابق در این سرزمین اقامت داشتند.

اما بنی عبد قیس از بحرین تحت سرپرستی «زهره بن حوّیه» به اینجا فرود آمدند و حمر نیز حلفای زهره بودند، با او و به همراه او به این سرزمین فرود آمدند؛ اینان ایرانی بوده شمارۀ آنان چهار هزار بود، همه سپاهی و فارسی بودند و به نام «جندشاهنشا» نامیده می شدند. بلاذری چنین ذکر کرده است، روز قادسیه امان می خواستند و به این شرط تحت حمایت رفتند که هر جا را محبوب داشتند فرود آیند و با هر که خواستند هم پیمان باشند و در عطا برای آنان مقرری فرض گردد، آن چه خواستند به ایشان عطا داده شد.

برای آنان بازرسی بود (نقیب) که به آن دیلم گفته می شد، اینان در زمان حکومت علی علیه السلام جزو طبقۀ عالیه شده یعنی جزو «سُبع نخستین» قرار گرفتند. لابد از این نظر بوده که علی علیه السلام به ایرانیان محبت داشته و لابد آنها هم از جنبۀ فضیلت و معنویت ممتاز بوده اند.

ص:136

در حکومت «زیاد بن ابیه» و دوران او آنان را در شام و بصره و کوفه پراکنده کرد. اینها قبل از حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام در عداد طبقۀ هشتمین و زیرین بودند؛ در حکومت علی علیه السلام از طبقۀ اول شدند، سپس در حکومت «زیاد» آنان را متلاشی کرد، به نظر من حُکام اموی برای استحکام زمینۀ کار خود و نفوذ معاویه آنان را که ممنونیت از علی علیه السلام داشته اند، تار و مار می کرده اند.

7 - هفتم: ململم بود، یعنی مجتمع کثیری بود که از جملۀ توده های زیادی فراهم آمده بود؛ نمایان ترین آنها «طی» بود.(1)

ص:137


1- (1) تاریخ الکوفه: 162-163.

ص:138

دولت امیرالمؤمنین علیه السلام برای استحکام پایۀ تقوا و امانت، وضع را تغییر داد

اشاره

علی علیه السلام تشکیل این تجمعات را همین که کارها واگذار به او شد و در کوفه وارد شد عوض کرد؛ تشکیلات کوفه از این قرار شد:

سبع نخستین: همدان و حمیر و «حمر» شدند. دومین: مذحج و اشعر وطی؛ پرچم این قسم را نصر بن مزاحم در صفین حمل می کرد. سومین: قیس و عبس و ذبیان و عبدالقیس. چهارم: کنده و حضرموت و قضاعه و مهره. پنجمین: ازد و بجیله و خثعم و انمار. ششمین: بکر و تغلب و بقیه ربیعه. هفتمین: قریش و کنانه و اسد و تمیم و ضبّه و رباب.

امام علیه السلام روی نظریه تناسب لیاقت و تقوا با کار و به هم زدن و مخالفت اصول طبقاتی طبقۀ قریش و کنانه را به زیر آورده و آخر قرارداد و «حمر و حمیر و همدان» را اول کرد.(1)

ص:139


1- (1) تاریخ الکوفه: 163.

محبت علی علیه السلام به ایرانیان و عموم ضعفا و به اهل فضل و فضیلت مانند (حمر و همدان و حمیر) از اینجا معلوم می شود شنیدید که این قسم در حوادث کوفه دور بزرگی بازی کردند و مواقف برجسته ای داشته اند با آن که «زیاد بن ابیه» در حکومت خود آنان را در شام و بصره و کوفه پراکنده کرد مع الوصف «صاحب مجلّه الاعتدال» گوید: این قسم در عراق در دورۀ ثقافی یعنی تربیتی کوفه و بصره ذی دخل هستند بسیار دخالت داشته اند.

احادیثی از ابن به بعد ذکر می شود که توجه علی علیه السلام را به تغییر وجهۀ اصول طبقاتی مدلل می کند و بدخواهانی که از این جهت بدخواه علی علیه السلام و دولت آل علی علیه السلام بودند می شناسید. از کتاب بحار الأنوار که بهترین مصدر معتبر است، بقیۀ شرح اوضاع اجتماعی کوفه را بنگرید، روایت کرده گوید:

مغیره می گفت: علی علیه السلام تمایلش به موالی بیشتر و لطفش به آنها کامل تر بود و عمر از آنان بیش از همه گریزان بود.(1) موالی همان عجمند.

کامل مُبرّد می گوید: عمر مائل به عرب بود، آنها را مقرّب می داشت و علی علیه السلام به عجم تمایل داشت، آنها را به خود مقرب می نمود.

به نظر من: این تفاوت از آن بود که عمر از نظر «تفوّق نژادی» عرب را بر عجم تفوق می داد و علی علیه السلام ذرّه پروری را نظر می داشت، چون عجم شکست خورده بود؛ محتاج بود که زمامدار عرب ذرّه پروری کند و دست او را بگیرد، بالا برده از سرافکندگی به در آورد، علی علیه السلام ذرّه پروری می کرد تا اسیران عجم

ص:140


1- (1) الغارات: 499/2.

آزادشدگان او سر از گریبان به در آرند، بعلاوه جنبۀ پرهیزکاری را در افراد کاملاً منظور می داشت.

بنابراین چون علی علیه السلام اصول طبقاتی را امضا نمی کرده، عمل او بدخواهانی از طبقۀ اول برای او تولید می کرد. ولات عرب آن روز طبقۀ اول بودند و عجم و موالی طبقۀ آخرین آنها باد غرور و تکبر در دماغشان زیاد شده بود و اینان از افتادگی کارشان به بی حالی کشیده می شد؛ این طبقۀ آخرین با آن که محراب و میدان را گرم می کردند. مع الوصف طبقۀ اول انتظار نداشتند که طبقۀ آخرین یعنی اینها روی شخص سلطان را ببینند یا کارهای حکومتی را تصدّی کنند، هر چه هم جانفشانی در میدان های جنگ و جهاد بکنند و هر چند در گرمای سوزان روز، روی ریگ داغ برای عبادت و نماز بایستند با آن که تشکیل صف خداپرستی را در موقع خود و تشکیل صف دشمن شکنی را در موقع دیگر بدهند. بیرون کردن باد دماغ بدآموزان و به هم زدن اصول طبقاتی کاری است بسیار دشوار و علی علیه السلام کاری کرده بود که دیدار روی شاه در هر صباح برای توانگر و گدا میسور بود.

زراره از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده گوید:

معمول علی علیه السلام بود که هر وقت نماز فجر را می خواند، همی در تعقیب نماز بود تا سر آفتاب؛ همین که آفتاب می زد بینوایان و ناتوانان و مردمان دیگر به دور او اجتماع می کردند، امام علیه السلام آنها را فقه و قرآن تعلیم می فرمود، وقت معینی

ص:141

داشت که از این مجلس برمی خاست.(1)

2 - در کتاب غارات از عباد بن عبدالله اسدی بازگو کرده گوید: من نشسته بودم روز جمعه و علی علیه السلام بر فراز منبر آخرین خطبه می خواند و ابن صوحان نیز نشسته بود. (معلوم نیست صعصعه بوده یا زید) اشعث آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام ابن حمراء غلبه کرده اند ما را نمی گذارند روی تو را ببینیم.(2)

معلوم می شود عجم ها اطراف منبر را گرفته بوده اند و پیرامون علی علیه السلام را رها نمی کرده اند و این خلاف انتظار طبقه اول بوده آنها دوست داشته اند که روی سلطان و توجه او منحصر و مختص به خود آنها باشد، سلطان روی از آنها به دیگران نگرداند، اشعث والی اسبق آذربایگان بود به خود هموار نمی کرد که با بینوایان ولو «مجاهد متقی» هم باشند در صف بایستند، لذا این تعرض را کرد.

علی علیه السلام غضب کرده و فرمود: امروز معلوم می کنم اموری از عرب آشکارا می کنم که تا حال همی نهفته بود، سپس فرمود: کیست که عذر مرا از این (ضیطارهای)(3) شکم گنده بخواهد؟!

آنان یک یک به خواب قیلوله می روند و روی مخدّه های خود می غلتند در

ص:142


1- (1) بحار الأنوار: 335/34، باب 35؛ شرح نهج البلاغه: 109/4.
2- (2) الغارات: 340/2.
3- (3) ظیطار: ضخیم و گنده که کاری از دست او نمی آید.

حالی که قومی در گرمای سوزان روز و حرّ «هاجره» موقع «جرنگۀ ظهر» برای ذکر خدا می روند. باز این مرا امر می کند که آنها را برانم و از ظالمان باشم. به حق آن کس که دانه را شکافته و جان را آفریده، من از محمد صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود:

همین موالی عجمیان در برگشت و عود روزی می رسد که برای دین بر سر شما شمشیر می زنند، چنان که شما آنها را در بدو امر به دم شمشیر دادید(1) من می گویم سرّ آن این است که موالی چون تن به تربیت می دهند روزی علمدار می گردند شاگردانی متواضع بودند؛ شاگردان خوب را استاد خوب می شناسد از قیافۀ قبول، از دل دادن به درس، از حاضر شدن سر صف وقت حضور، از دوست داشتن استاد و مانند اینها حال آتیۀ آنها را می فهمد.

نهایه جزری گوید: حمراء غلبه کردند مقصود او عجم و روم است عرب موالی را حمراء گوید.

باز گوید: در حدیث علی علیه السلام است. که فرمود: کیست عذر مرا بخواهد؟

از این «ضیطارها» یکی یکی از جنگ عقب می کشند و بر مخدّه های خود می غلتند.

گوید: ضیطار ضخیم و گنده منده است که کاری از دست او نمی آید.

یهجرّ - تفعیل از هاجره است که به معنی سیر در

ص:143


1- (1) الغارات: 340/2-341.

گرمای سوزان باشد.

در آخر می گوییم: همین طبقۀ عالیه به این پرخاش های اشعث و نظیر او اکتفا نمی کردند تا می توانستند لابد کارشکنی هم می کردند؛ از تقویت دولت علی علیه السلام کوتاهی می نمودند و برای هر وقت هم شده بود با طلوع دولت عدالت آنان مخالفت می کردند به نظر من محمد بن اشعث در گرفتاری مسلم، دستگیری مسلم، نه تنها امر امیر خود را اطاعت می کرد، بلکه چون بر حیثیت طبقاتی خود لرزان بودند لذا قبل از گرفتار شدن «مسلم» پیرامون عبیدالله را سخت گرفته بودند.

طبقات متنفّذ همان طبقات عالیه اند که پیرامون حکومت را همیشه می داشته اند، همان ها از زمان دولت علی علیه السلام و حکومت عادلانۀ او علیه السلام طرفی بر نبسته بودند کارها به حسب آرزوشان نبود، از مقام شامخ عالی که اول بودند به زیر آمدند؛ شدند هشتمین طبقه؛ به جای آنان طبقۀ هشتمین جامعه که حمراء و حمیر و آل همدان بودند از طبقۀ زیرین که هشتمین پایه بود به بالا بر شده طبقۀ اول شدند؛ روی کار آمدند و پیرامون حکومت را متصرف شدند. این انقلاب طبقاتی، تحول فکری به طبقات اشرافی داده، تکانی سخت به خود خورده بودند، تحول آنها را دژم نموده در زمان حکومت علی علیه السلام مانند مار به خود می پیچیدند.

معلوم است کسانی که لذّت حکومت و اقتدار را در طول سیزده سال عثمان، بلکه از زمان سعد وقاص تا آخر زمان عثمان چشیده و سپس در پنج سال دولت علی علیه السلام خشمگین می زیسته. و باز در بیست سال زمان معاویه تا هنگام آمدن مسلم علیه السلام به کوفه، لذت اقتدار زیر دندان آنها و نیز زیر دندان خانواده و کسان

ص:144

آنهاست و کارگزاران حکومتی هستند، بیدار زمانه خواهند بود، هوشیار مصلحت خود هستند؛ به محض آن که باد به گوش آنها برساند که طلوع طلیعۀ دولت آل علی علیه السلام است، مسلم آمده، آن خاطره های تلخ از یادگاری های دوران عدالت و حق که تلخ است به یاد آنها تجدید می شود.

می دانید: حق تلخ است!!! جز در دم مردن که آنجا شیرین خواهد شد، اینان یکدیگر را صدا می زنند، دور همدیگر را می گیرند مانند زنبور نیش دار که عسل را خورده بر سر مسلم علیه السلام می ریزند، زنبوران درشت هجوم و دفاع را شروع می کنند پیرامون هر کس و هر ناکس را می گیرند و حاضرند بگیرند که حکومت تلخ وش عدالت آل علی علیه السلام به کار نیاید، حتی حاضرند به هر فرد نالایقی هم بیعت کنند تا از فشار خیال پیش آمد حکومت آل علی علیه السلام آسوده شوند، منشأ قوت عبیدالله زیاد به نظر من این بود، دلاوری و بی باکی او از توجه جمعیت و احاطۀ به وضعیت؛ عاریه شده بوده نه ذاتی بود.

مگر نه این است مردم گاهی تقویت از فاسدی می کنند نه به عشق خود او، بلکه برای فرار از پیش آمدهای غیر منتظرۀ دیگری که در حکومت دیگران تصور می کنند.

مثلاً از طبقات اشراف کوفه جریر بن عبدالله بجلی بود از قبل عثمان، حاکم همدان بود، علی علیه السلام او را از حکومت همدان خواست و برای اولین سفارت پیش معاویه فرستاد، در ادای سفارت سهل انگاری کرد، وقتی برگشت مورد سوءظن شد، از علی علیه السلام کناره گرفت، امام علیه السلام هم خانۀ او را امر داده ویران کردند.

از فعل امام علیه السلام استفاده می شود که کارمند دولت اسلامی در صورت خیانت

ص:145

به اصل تشکیلات، کیفر او یکی ویران ساختن خانۀ او است که آشیانه میکرب فساد است، این آشیانه را دلّالان سوء و کارگران سیاست بیگانه نباید نشان کنند.

نیز از این طبقه اشعث بن قیس بود، حکومت آذربایگان را داشت، علی علیه السلام او را معزول کرده و به کوفه خواست. شبانه آن چه شیرینی برای علی علیه السلام فرستاده بود قبول نکرد و او را به حکومتی نصب نکرد. اینک بغض این دو نفر را می فهمیم روی چه پایه ای بوده.

کتاب غارات(1) گوید: روایت کرده اند که: اشعث بن قیس و جریر بن عبدالله بجیلی مبغض علی علیه السلام بودند.

گوید: وقتی جریر و اشعث به جبال و کوهستان های کوفه بیرون رفتند، در ظاهر به نام تفریح و تنزه بوده، اما در ضمن نقشه هایی که در مخیله شان بر علیه حکومت علی علیه السلام می کشیده اند. و ظاهر از کلمۀ خروج هم همین است.

در جائی که نشسته بودند و مذمت از علی علیه السلام می کردند، سوسماری جهید از این طرف به َآن طرف می دوید. از باب مسخره صدا زدند: ای ابا حسل! بیا دست بده با تو بیعت کنیم؛ این خبر به امام علیه السلام رسید، بسیار آزرده خاطر شد و فرمود: روز قیامت که هر کسی به امام خود خوانده می شود بعضی می آیند و امام آنها سوسمار است.(2)

در روایتی دیگر است که عمرو بن حریث هم همراه اینها بود، عمرو بن

ص:146


1- (1) بحار الأنوار: 288/34، باب 34.
2- (2) بحار الأنوار: 288/34، باب 34؛ شرح نهج البلاغه: 75/4.

حریث، عثمانی مشرب بود، مردی ضعیف و نحیف و جبان بود، همین که خود را از عقب به اردوی امام علیه السلام «در جنگ خوارج بوده» رساندند، در صف آخر به استماع خطبه امام علیه السلام رسیدند.(1)

همین سخن راجع به امامت «ضب» در زبان امام علیه السلام بود، عمرو بن حریث بسیار لرزید ترسید که این خبر به سمع امام علیه السلام رسیده باشد.

حکومت بر این جغدها همین ابتلاءات و تبعات را دارد. آن جریر است منطقۀ همدان را می چریده است،(2) ولی در حکومت علی علیه السلام به ترفیعی نائل نشد، بلکه ساقط شد حتی و خانه اش هم در کوفه ویران شده، معلوم است نوع او تا چند از حکومت از آل علی علیه السلام گریزانند، شما می دانید ویران کردن خانۀ کسی لطمۀ حیثیتی و لطمۀ مالی بی حدی برای او دارد و آثار بغض و کینه به یادگار در دل او خواهد گذاشت و همچنین اشعث که در زمان عثمان منطقۀ آذربایجان را می خورده(3) و در دولت علی علیه السلام طبقۀ حمراء او را راه ندهند که روی علی علیه السلام ببیند و عمرو بن حریث که نایب الحکومه زیاد و عبیدالله زیاد بر کوفه بود، حاضر نخواهند شد که به دولت عدالت تن در دهند بلکه برای فرار از دولت علی علیه السلام، حاضرند با هر دیگری بیعت کنند که علی علیه السلام نباشد، اگر چه فرد بی شخصیتی باشد این طبقۀ عالیه را که استفاده از حکومت می کرده اند اگر

ص:147


1- (1) ارشاد القلوب: 275/2.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 164/3.
3- (3) المناقب، ابن شهر آشوب: 164/3.

بخواهد علی علیه السلام بردارد مگر آسان است؟!

زنبورهای درشتی در دیوار خرابه ای لانه کرده اند، همین که صاحب خانه بخواهد خانه را از نو بنا کند مجبور است دیوار پوسیده را بخواباند، ولی همین که دم لانه به انگشت اشاره به خانۀ زنبوران و ویرانه نشینان می کنی، هجوم بر سر هر راهگذری می کنند حتی هر که از نزدیک می گذرد او را نیش می زنند؛ گاهی شده که راه عبور را برآیند و روند قطع می کنند حال مسلم علیه السلام با وضعیت کوفه همین بود.

طبقۀ دوستان آل علی علیه السلام طبقه ای بودند، ستم ها کشیده بودند در وسایل ضعیف شده بودند، لذا خود تکیه گاه می خواسته اند، ولی طبقۀ قوی و طبقۀ فعال کارگزار که از حکومت آل امیه و اقتدار خود استفاده می کرده اند، شیعیان گیرم هجده هزار نفر بودند، ولی آنها هم کم نبودند.

قریش که یک جزء از طبقۀ عالیه بودند و سپس فرود آمدند و از طبقۀ هفتمین شدند و به جای آنان حمراء و حمیر و همدان آمد. خود سیزده قبیله بودند، تمام اینان گذشته از جنبۀ رقابت قبایلی که با علی علیه السلام داشتند(1) از جنبۀ اصول طبقاتی هم بدخواه امیرالمؤمنین علیه السلام شده بوده اند. شیخ کشی در رجال خود گوید: عبدالله بن سنان می گفت: از ابو عبدالله امام جعفر صادق علیه السلام شنیدم: فقط پنج تن از قریش با امیرالمؤمنین علیه السلام بودند با آنکه قریش سیزده قبیله بودند که

ص:148


1- (1) الصوارم المهرقه: 74.

همه با معاویه بودند.(1)

آن پنج تن: محمد بن ابی بکر، هاشم «مرقال» جعده بن هبیره مخزومی و محمد بن ابی حذیفه و عاص بن ربیع.

اصول طبقاتی از جنبۀ اصول قبیلگی و جنبۀ اصول حزبی است، مربوط است به مراعات جنبۀ اشرفیت اشراف، باید تقدیمات لازمه به موقع به آنها برسد و در هر کاری آنها را مقدم بر دیگران بدارند، این طبقه بسیار از اجرای عدل گریزانند، اشراف از این جهات از عدل امام علیه السلام گریختند نزد معاویه رفتند.

در این خصوص گفتگو و درد دلی بین امیرالمؤمنین علیه السلام با یکی از محرمانش شد، او علت فرار اشراف را چنین گفت:

گوید: فضیل بن جعد از مولای اشتر بازگو کرده که:

علی علیه السلام به عنوان درد دل وقتی شکایت نزد اشتر از مردم داشت که فرار می کنند و نزد معاویه می روند.؟!!

در این باره مالک اشتر گفت: ما اهل بصره را با سپاه کوفه و بصره مان شکست دادیم، در آن حال رأی یکی بود، بعد اختلاف رخ داد، با یکدیگر دشمن شدند، نیت ها ضعیف شد، عدالت کم و گم شد.

و تو مردم را به عدل می گیری، در میان آنان به حق عمل می کنی، حق طبقات پائین تر را از اشراف می گیری، اشراف نزد تو امتیاز زیادتری از طبقات پائین تر ندارند، سر و صدای این طائفه از مردم درآمده همان هایی که برای حق قیام

ص:149


1- (1) رجال الکشی: 63، حدیث 111؛ الاختصاص: 70.

کرده اند اینک که بدون اختیارداری آنها حق پیش می رود نالانند، اینک که داخل عدل شده ای از عدل غمنده اند. و بخشش های معاویه یکسره متوجه توانگران و اشراف است، این سر و صداها باعث شده که نفوس مردم برای دنیا بی تاب شده؛ کمی از مردمند که یار دنیا نباشند، بیشترشان آنانند که هر چند کلمۀ حق را نشخوار می کنند اما باطل در هاضمه شان گوارا هضم می شوند و دنیا را اختیار می نمایند.

بنابراین اگر دست از جلوی این مال برداری یا امیرالمؤمنین علیه السلام! گردن مردم به تو مایل می شود، صمیمیت آنها برای تو خواهد بود و مودّت آنها را به دست خواهی آورد.

خدا کارساز تو باشد یا امیرالمؤمنین علیه السلام! بر دشمنت نکبت آرد، جمع آنها را متفرق کند، کید آنان را متلاشی نماید و امور آنها را درهم و برهم بنماید خدا به اعمال آنها خبیر است.

امام علیه السلام در جواب، چنین به او گفت: حمد و ثنای الهی را به جا آورد و فرمود:

اما آن چه ذکر کردی از عمل ما و روش ما راجع به عدل، درست است، از خدا مزد می طلبم. خدا می فرماید:(مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَیْها وَ ما رَبُّکَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِیدِ)1

و در عین حال: من از این که هنوز مقصر باشم در این خصوص بیشتر خائفم؛

ص:150

اما آن چه ذکر کردی از این که بر هاضمۀ مردم هضم کردن حق سنگین است و از این جهت از ما مفارقت کرده اند. خدا آگاه است که مفارقت از ما را به واسطۀ جوری از ما نکرده اند و به عدلی هم پناه نبرده اند و جز برای طلب دنیای زوال پذیری که به دست آورند نرفتند و البته در روز رستاخیز مسؤولیت آن را خواهند داشت که آیا دنیا را می طلبیده اند یا برای خدا عمل کرده اند.

و اما آن چه فرمودی راجع به بذل مال و فرا ساختن رجال ما را نمی رسد که از فئ «عوائد خزانۀ بیت المال» به هر مردی بیش از حق او به او بدهیم و امید می رود که مردان اندک ما، کار مردم بسیار را بکنند. خدا فرموده:(کَمْ مِنْ فِئَهٍ قَلِیلَهٍ غَلَبَتْ فِئَهً کَثِیرَهً بِإِذْنِ اللّهِ وَ اللّهُ مَعَ الصّابِرِینَ)1

خدا محمد صلی الله علیه و آله را تنها مبعوث گرداند، کمش را بسیار کرد؛ او را از پس قلّت کثرت داد؛ حزب او را بعد از ذلت عزت داد؛ اگر خدا اراده اش تعلق گرفته باشد که زمام این امر به دست ما باشد، چموش آن را برای ما رام می کند و سنگلاخ آن را هموار می نماید، من از آرای تو پیشنهادهای تو را قبول می کنم، آن چه را رضای خدا در آن باشد و تو از ارجمندترین یاران من و بیشتر از همه مورد وثوق من و صمیمی ترین آنها نسبت به من هستی.(1)

در این مذاکرات، دیدید سر بسته نامی از گریختن رجال و کم دادن یا ندادن مال به طبقات اشرافی شد، پیچیدگی کار کوفه تا حدی از این ناحیه بود.

ص:151


1- (2) بحار الأنوار: 163/34، باب 31، حدیث 973.

امیرالمؤمنین علیه السلام خود در جمله مذاکراتی که با عالم یهودی دارد و اندکی آمیخته به اظهار درد دل است فرمود: من شخص شاخص بجیله را (جریر بن عبدالله بجلی) را نوبه ای به رسالت فرستادم و شخص اشعریین را (ابو موسی اشعری) نوبۀ دیگر به کاری گماردم، هر دو تن به دنیا دل داده، دنبال دل بخواهی هوی رفتند، خواستند هوای نفس را راضی کنند تا ابن عاص او را خدعه زد؛ خدعه ای که در شرق و غرب زمین آشکارا شد.(1)

کتاب غارات ابراهیم بن محمد ثقفی گوید: یزید بن حجبه، وائل ابن حجر حضرمی، مصقله بن هبیره شیبانی، قعقاع بن شور، طارق بن عبدالله، نجّاشی شاعر، اینان از رجالی بودند که از علی علیه السلام گریختند و به معاویه ملحق شدند.(2)

باز گوید: اصحاب امام علیه السلام چون از دریچۀ دل زرق و برق دنیای معاویه را می دیدند، دلباخته و شیفتۀ دنیا می شده نقشه می کشیدند تا دست خیانت به اموال خراج دراز نموده، برداشته به سوی معاویه می گریختند.

از اعمش بازگو کرده گوید: امام علیه السلام آنها را والی ایالات و مأمور و عامل حوزه های خراج می نمود؛ آنها اختلاس می کردند و به سوی معاویه می گریختند، از جمله «منذر بن جارود عبدی» بود که شیک پوش معروف بود امام علیه السلام او را والی ایالت «فارس» نمود، مالی را از اموال خراج خیانت کرد. گوید: این مال چهار صد هزار درهم بود، علی علیه السلام او را حبس کرد.

ص:152


1- (1) ارشاد القلوب: 355/2؛ الخصال: 379/2.
2- (2) الغارات: 357/2.

صعصعه بن صوحان عبدی دربارۀ او شفاعت کرده، به کار او قیام کرده او را خلاصی داد؛ صعصعه خود از مخلصان صمیمی بود.(1)

اما منذر بن جارود، فرستادۀ امام حسین علیه السلام را با نامۀ امام علیه السلام در بصره نزد عبیدالله زیاد برد و کشف راز کرد. تا فرستادۀ امام علیه السلام سلیمان بن رزین به دار زده شد.

این بهتر نمونه برای آن که گفته شد هرگاه پیکی به گوش این طبقه از دولت آل علی علیه السلام نامی می برد او را به دار می زدند، این حال والی «فارس» بود تا ببینیم(2) والی «ری» چون بود؟

از جمله یزید بن حجبه بود؛ ابراهیم بن محمد ثقفی در کتاب غارات گوید: از شخصیت هایی که از علی علیه السلام مفارقت کردند «یزید بن حجبه» بود، از جانب امام علیه السلام به کار ایالت «ری» گمارده بوده خراج را افزون از میزان مقرر گرفته، بالا کشیده برای خود اندوخته کرد؛ علی علیه السلام برای این اختلاس او را حبس کرد؛ و مولای خود «سعد» را مراقب او کرد، یزید بن حجبه مرکب های سواری خود را در خفا نزدیک خواست، وقتی که سعد خوابیده بود سوار شده به معاویه ملحق شد، شعری برای عراق فرستاد؛ در آن مذمّت از علی علیه السلام کرد و به علی علیه السلام اعلان دشمنی داده بود.

چون خود را دشمن علی علیه السلام معرفی کرده بود، امام علیه السلام او را در عقب نمازها

ص:153


1- (1) الغارات: 357/2-358.
2- (2) اللهوف: 37؛ مثیر الاحزان: 27.

با اصحاب نفرین کرد فرمود: دست ها را به دعا بلند کنید و بر او دعا کنید، اصحاب آمین گفتند.

ابو صلت تیمی گوید: نفرین علی علیه السلام بر او این بود: خدایا یزید بن حجبه مال مسلمین را برداشت و گریخت و به قوم فاسقان پیوسته به آنان ملحق شد، خدایا! از کید او و مکر او ما را کفایت کن و جزای او را جزای ظالمان بده؛ مردم دست بلند کرده آمین می گفتند.(1)

معلوم است این فراری ها بعد که به آشیان کوفه برمی گشتند یعنی بعد از شهادت امام علیه السلام و روی کار آمدن معاویه و دولت او (اگر برگشته باشند) تا می توانستند از حکومت عادلانۀ آل علی علیه السلام فراری بودند.

و چنان که اعلان دشمنی داده بوده اند دشمنی می کردند، بدخواهی آنان و رفتن آنان با اندوخته های زیاد نزد معاویه شک وتردید را که آفت بزرگی است در دل ها می افزود و جزر و مدی در محیط ایجاد می کرد.

مانند عبور زورقی که آثار تلاطم آن تا لب ساحل هم پدید می آید.

کتاب غارات گوید:

از شخصیت هایی که از او مفارقت کردند. عبدالله بن عبد الرحمن بن مسعود ثقفی بود؛ به همراه علی علیه السلام صفین را حاضر بود؛ در آغاز امرش با معاویه بود، سپس گردیده با علی علیه السلام شد، باز رجوع کرده به معاویه پیوست. امام علیه السلام او را «هجنّع» نامید - هجنع یعنی: قد دراز.

ص:154


1- (1) الغارات: 360/2-362.

گوید: از جمله قعقاع بن شور بود. راوی حریر بن عبد الحمید از اسحاق شیبانی بازگو کرده گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:

مال از من تمنا دارید، من قعقاع بن سور را بر «کگر» عامل خراج امین مالیه کردم، کابین زن خود را یک صد هزار قرار داد و اگر کفو او بود به خدا سوگند این کابین را برای او قرار نمی داد.(1)

به قرار تقریر سابق باید وی هم به معاویه پیوسته باشد، در قضیۀ مسلم شهید کوفه ظاهر می شود که این قعقاع پیرامون عبیدالله زیاد را در کوفه جداً داشته، حتی در وقت تنهایی او و ابراز نفرتی که تودۀ مردم در «ثوره» از او می کردند وی با زبان، مردم را تهدید می کرد، این اشراف پافشاری نموده به تهدید و وعید مردم را متفرق نمودند، پافشاری اینها عبیدالله را جرأت داد تا کفۀ ترازوی عبیدالله چربید.

باری امام علیه السلام از این بدآموزی های طبقات اشراف جلوگیری می کرد ظاهراً زنی که امام علیه السلام او را غیر کفو معرفی کرده نصرانی و مسیحی یا یهودی بوده؛ زیرا کفویت در نظر ما به فقر و غنا وابسته نیست. اینها که از علی علیه السلام گریختند به ناچار از دولت آل علی علیه السلام هم گریزان بودند و از زمینه ای که یک دولت عادلانه ای بر سر کار آید نیز هراسان بوده اند!!!

از منحرفان از امیرالمؤمنین علیه السلام «مکحول» بود.

حسن بن حرّ می گوید: من مکحول را ملاقات کردم، دیدم مملو است از بغض

ص:155


1- (1) الغارات: 365/2.

و بر امیرالمؤمنین خشمگین است، من همی به او ور رفتم تا نرم شد و آرام گرفت.(1) (مکحول از فقها بوده است)

نهج البلاغه گوید: عبدالله بن زمعه که از دوستان و شیعیان حضرت او علیه السلام بود، در ایام خلافتش بر او علیه السلام وارد شد، مال از او خواست.

امام علیه السلام به او فرمود: این مال حق من نیست و حق تو نیز نه؛ فئ مسلمین است، فرا آوردۀ شمشیر آنهاست، تو شرکت در جنگ با آنان نموده باشی تو هم بهره ای مثل آنان خواهی داشت وگرنه میوۀ دست آنان برای غیر دهان آنها نخواهد بود.(2)

من طبیعی می دانم که وقتی از مال چشم آنها را علی علیه السلام سیر نمی کرده، آنها هم چشمشان از او علیه السلام سیر می شده.

نهج البلاغه گوید: مردی از عمّال علی علیه السلام و امناء مالیه اش ساختمان مفخّمی بنا کرد. امام علیه السلام به او فرمود:

هان سکّه های نقره از زیر پردۀ کنگره های قصر سربرآورده خودنمایی می کنند، این بنا وصف توانگری تو را می کند.(3)

توانگران و امنای مالیه می خواهند به وسیلۀ این آپارتمان های رقابت انگیز فوق حاجت؛ هم به دیگران تو سری بزنند، هم شخصیت خود را اثبات کنند با

ص:156


1- (1) الغارات: 398/2.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 223.
3- (3) نهج البلاغه: حکمت 355.

دولتی که فخر فروشی را جلوگیری می کند سازگار نیستند.

از بس برداشته و گریخته بودند، همه کس به فکر این کار افتاده بود.

خرائج گوید: روایت شده که علی علیه السلام روزی فرمود: اگر مردی طرف اعتماد و ثقه می یافتم به همراه او مالی برای شیعیان به مدائن می فرستادم؛ مردی در پیش نفس خود گفت؛ می روم نزد علی علیه السلام و می گویم: این مال را من می برم او هم به من اطمینان می کند؛ همین که برگرفتم، راه شام را رو به معاویه می پیمایم. نزد علی علیه السلام آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام من این مال را می برم. امام علیه السلام سر بلند کرد و فرمود: برو سراغ کارت، تو راه شام را خواهی پیش گرفت.(1)

مصقله بن هبیره شیبانی از رجالی بود که گریخت و نزد معاویه رفت، بنی ناجیه را از مأموران امیرالمؤمنین علیه السلام خریده بوده و آزاد کرده بود، وی عامل امیرمؤمنان علیه السلام بر «اردشیر خرّه» بود، اسیران ثمن آنها را می باید به دولت بدهد، همین که مطالبه شد کسر آورد و به شام گریخت.

امیرالمؤمنین علیه السلام دربارۀ وی فرمود: نکوهیده بادا مصقله! که فعل او از اول فعل آزاد مردان بود، ولی فرار او فرار بندگان.

مدّاحان، خود را هنوز به نطق نیاورده خاموششان کرد؛ واصفان خود را تصدیق نکرده تکذیب کرد، اگر مانده بود هر چه میسورش بود از او می گرفتیم و آن چه نداشت مهلتش می دادیم.(2)

ص:157


1- (1) الخرائج و الجرائح: 195/1.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 44.

سخن امام علیه السلام را نهج البلاغه چنین روایت کرده:

تاریخ این قضیه این است: فرماندهی از جانب امیرالمؤمنین علیه السلام به جنگ مرتدّان «بنی ناجیه»(1) رفت «معقل بن قیص ریاحی بود» همین که کارزار پایان یافت از مرتدان بنی ناجیه جز یک تن کشته نگشت، باقی به اسلام برگشتند؛ از نصارای آنان، آنها که در جنگ با ایشان مساعدت کرده بودند و شمشیر بر روی لشگر امام علیه السلام کشیده بودند، اسیرشان کرد همراه می آورد، گذرش بر مصقله بن هبیره شیبانی افتاد که عامل امیرالمؤمنین علیه السلام بر «اردشیر خرّه» بود؛ اسیرها پانصد نفر بودند، زنان و کودکان نزد مصقلۀ گریه بردند و رجال داد کشیدند، تمنی کردند که آنها را بخرد و آزاد کند، آنها را به پانصد هزار درهم خرید؛ امیرالمؤمنین علیه السلام در موقع پرداخت؛ اباحرّه جعفی را برای وصول پیش او فرستاد، دویست هزار درهم به او پرداخت؛ از باقی عاجز ماند، نزد معاویه گریخت، به امام علیه السلام پیشنهاد دادند که به عوض وجه خود اسیرها را مجدداً به بردگی بگیرد فرمود: این کار حکم حق و قضای صحیح نیست؛ زیرا آنها همان وقت آزاد شدند که آنها را خریده آزاد کرد، سپس مال دولت دینی شد به عهدۀ او.(2)

من نمی دانم آیا مصقله در فرار خود تا چه اندازه از امام علیه السلام افسردگی داشته، آیا از امام علیه السلام یا از دولت او علیه السلام کینه ای در دل گرفته یا نه، ولی به نظر می آید که روی سهل انگاری دربارۀ اموال دولت، اینگونه تعهدهای بیش از وسع طاقت

ص:158


1- (1) جنگ بنی ناجیه را در جلد اول ترجمه یزید بن مغفل گذشت.
2- (2) بحار الأنوار: 42/34، باب 31.

خود را می نموده اند، جزء شأن و شوکت خود می گرفته اند که هر گونه گشاد بازی را با اموال دولت بکنند و امام علیه السلام به ملاحظۀ رعایت ریاست آنها امضاء کند، خاصه خرجی و تعین فروشی خود را می خواسته اند بر امام علیه السلام تحمیل کنند، غافل از این که امام علیه السلام اینقدر مسلم است که در تعهدهائی که راجع به اموال دولت سپرده بودند، هیچگاه خیانت روا نمی داشت و به نظر می آید که سختگیری هم بیش از حدود مقررات قانون از جانب امام علیه السلام به آنها نبوده، ولی آنها از اول بیش از اندازۀ وسع و مقدرات را تعهد می گرفته اند یعنی با نظر ندادن و به نظر توقع تحمیل تعین خود بر بیت المال - عالم اسلامی را گویی بدهکار تعین خود می شمرده اند و از پیشوائی که این بدهکاری را امضا نکند گریزان بودند.

سخن کوتاه: تمام سران جمل مانند طلحه و زبیر و مروان و تمام سران صفین مانند معاویه و عمرو عاص و ابو موسی اشعری و حبیب بن مسلمه قهری و عبدالرحمن پسر خالد بن ولید، و ضحاک بن قیس و ولید بن عقبه در باطن از جنبۀ طبقاتی و اصول طبقاتی از حکومت عادلانه گریزان بوده، آن انقلابات را راه انداخت، خون عثمان هم بهانه بود تا کم کم خون عثمان و مذاکرۀ مستمرش جزء فکر آنها شد و جنبۀ حزبی به خود گرفت و گرفتند، ما چون در اینجا نظر تنها به اوضاع کوفه و داخلۀ آن داریم که حوزۀ مأموریت مسلم علیه السلام است، به بدخواهان امام علیه السلام در کوفه از این طبقه و روی این اصول طبقاتی نظر داریم.

ابوموسی اشعری بعد از خیانتش از همان دومه الجندل فرار کرد، خانۀ او هم از آن آشیانه هایی بود که می باید خراب شود، امام علیه السلام هم امر فرمود: خانۀ او را

ص:159

در کوفه خراب کردند، پسرش ابوبرده در کوفه از مبغضان علی علیه السلام بود.(1) ابو برده رأس شهود کوفه بود که تسبیب قتل حجر بن عدی، افسر ارشد علی علیه السلام را کردند.(2)

وائل بن حجر حضرمی: وائل دارای شأن عظیمی در بلاد حضرموت بود؛ از امام علیه السلام اجازه خواست به بلاد خود رفت و آشوبی برپا کرد. از قضیۀ وائل بن حجر معلوم می شود که این طبقه وقتی برکنار می رفتند؛ تا می شده اسباب آشوب می شده اند، وائل از امیرالمؤمنین علیه السلام به کنار رفت و آشوبی برپا کرد گرچه من به دست نیاورده ام که از جنبۀ حزبی محض یا از جنبۀ طبقاتی از امام علیه السلام رنجش داشته - به هر حال وائل بن حجر از امام علیه السلام استیذان کرد که به بلاد خود برود و زود برگردد، به بلاد قوم خود در حضرموت رفت، در میان آنان دارای شأن عظیمی بود و مردم در آنجا چند حزب بودند، دسته ای حزب عثمانی و حزبی رأی آنها علی علیه السلام بود، وائل بن حجر در آنجا می بود تا لشگر شام به سرکردگی غارتگر معروف «بسر بن ارطاه» از مکه و طائف وارد «صنعاء» شد (صنعاء عاصمه یمن است) وائل به «بسر» نوشت: حزب عثمان در اینجا، نیم این بلادند، تو بر ما وارد شو، در حضرموت کسی که مرد آن باشد که تو را برگرداند نیست، بسر با سپاه خود روانۀ حضرموت شده داخل شد. انتشار می دادند که وائل بن حجر به استقبال بسر درآمده، او هم ده هزار به وی بخشیده است.

ص:160


1- (1) بحار الأنوار: 295/34، باب 34.
2- (2) الغارات: 288/2.

با او دربارۀ حضرموت گفتگو کرد؛ گفت می خواهم ربع حضرموت را بکشم گفت: اگر این خیال را داری عبدالله بن نوابه را بکش، وی مرد فهمیده ای بود از مقاولۀ عظام یعنی طبقات ملوک یمن بود. دشمن وی و مخالف با وی در رأی بود؛ «بسر» لشگر بر سر او کشید اطراف قلعۀ او را محاصره کرد، قلعه او حصار عجیبی بود که در آن زمان مثل آن دیده نشده بود، «بسر» او را نزد خود دعوت کرد، وی از قلعه برید گفت: گردن او را بزنید او گفت: راستی قصد کشتن مرا داری؟ گفت: بلی؛ گفت: پس بگذار من وضو بگیرم و دو رکعت نماز بخوانم، گفت: هر چه می خواهی بکن. غسل کرد و خود را شستشو کرد، وضو گرفت لباس سفید پوشید و دو رکعت نماز گزارد، سپس گفت: بار الها تو عالم به امر من هستی! بعد او را پیش آوردند و گردن او زده شد.

به علی علیه السلام خبر پشتیبانی وائل بن حجر از شیعیان عثمان و بسر بن ارطاه علیه شیعیان علی علیه السلام رسید و رسید که وی مکاتبه با بسر کرده و او را دعوت کرده، امام علیه السلام دو پسر وی را نزد خود حبس کرد.(1)

ظاهر از این جمله: حبس نظر است نه حبس زندان، هر چند همین هم تولید بغض می کند و در کوفه بر منشأهای طوفان می افزاید. از این قضیه گفته اند که: وائل بن حجر نزد علی علیه السلام بود، ولی در رأی عثمانی بود، ولی من به نظرم از جنبۀ اشرافی توقعاتی از قبیل حکومت قبیله داشته و چون در پایان حکومت علی علیه السلام

ص:161


1- (1) الغارات: 432/2.

دیگر مطمعی خیال نمی کرد، از این جهت ضمیمه حزب اموی و عثمانی شد.(1)

به هر حال اشخاص ذی نفوذ در قوم خود توقع منصب و اعطای رتبه ای نظیر ایلخانی و ایل بکی دارند، وقتی طمعشان برید، جزء حزب مخالف می شوند.

شنیدید که: کتاب ابراهیم بن محمد ثقفی ذکر کرد که وائل بن حجر هم از رجالی بودند که گریختند و به معاویه ملحق شدند.

مغیره بن شعبه از طبقۀ جبّارها بود که ابتداء جزء بیعت کنندگان با امام علیه السلام بود، ولی بعد رفت نزد معاویه. امام علیه السلام می فرمود: از طبقۀ جبّارها است و بعد از شهادت امام علیه السلام از جانب معاویه حاکم کوفه شده، حیثیت امام علیه السلام را مخدوش می کرد و به انقلاب فکرها دربارۀ علی علیه السلام می کوشید، در زمان حیات امام علیه السلام هم کارشکنی می کرد.(2)

کتاب غارات از علی بن نعمان بازگو کرده گوید: علی علیه السلام فرمود: اگر من مالک شدم و قوه ام رسید، او را یعنی مغیره را سنگسار می کنم.(3)

گوید: مغیره به نقض علی علیه السلام سخن می گفت کارشکنی می کرد. جندب بن عبدالله می گوید: نام مغیره بن شعبه نزد امام علیه السلام برده شد فرمود: چه مغیره ای؟. سبب اسلام او بزه کاری شد، نسبت به جمعی که اطمینان به او کردند؛ مرتکب تبهکاری شد؛ آنها را کشت و اموال آنها را برداشت و گریخت، آمد و پناهنده به

ص:162


1- (1) الغارات: 432/2.
2- (2) الغارات: 452/2؛ بحار الأنوار: 352/45، باب 49.
3- (3) الغارات: 353/2.

اسلام شد؛ به خدا در قیافۀ او خضوع و خشوع اسلام هرگز دیده نشد.

هان!! در ثقیف فرعون هایی بودند؛ کناره گیری از حق می دارند، آتش جنگ را دامن می زنند، و بازوی ظالمان هستند، هلا که ثقیف قومی اند حیله گر و عهد شکن، عرب را دشمن و مبغوض می دارند تا گویی عرب نیستند؛ و گاهی مردمان صالح در میان آنها یافت می شوند از آن جمله عروه بن مسعود و از جمله ابو عبیده بن مسعودند.

ظاهراً وی پدر مختار بود.(1)

مثال مغیره که در نقض علی علیه السلام می کوشید، حاکم کوفه شد، در منبر سب علی علیه السلام را می کرد، در انحراف و تمایل مردم، تمایل والی و حکومت مؤثر است، تا ده سال حکومت او و همۀ مبغضان از تحریک برای ایجاد طوفان های فکری و اضطراب داخلی کوتاهی نمی کردند.

مسلم علیه السلام وقتی به کوفه آمد که مغیره در خرابی دل ها آن چه می باید بکند کرده بود، اساساً طرح شالدۀ خلافت یزید را برای بعد از معاویه، مغیره کشید و سعی کرد تا معاویه شروع به کار کرد، در این باره می گویند: برای تملق از معاویه بود که بلکه وی را به حکومت کوفه باقی بدارد، ولی تا این نتیجه را بگیرد البته مجبور بود که خلافت را در افکار از دسترس آل علی علیه السلام کنار بنهد؛ مجبور بود کارگرانی علیه آل علی علیه السلام بتراشد.

اینها نمونه های اندکی بود در تأثیر اصول طبقاتی در انقلاب جوّ کوفه اینک،

ص:163


1- (1) الغارات: 354/2.

اصول قبیلگی و تأثیر آن را بنگرید.

کتاب غارات گوید: قدم ضبّی روایت کرده که: علی علیه السلام مأمور فرستاد که «لبید بن عطارد تمیمی» را بیاورند در بین راه که او را جلب می نمودند، گذر او افتاد به مجلسی از مجالس بنی اسد که در آنجا «نعیم بن دجاجه» بود و وی از رجال «شرطه الخمیس» علی علیه السلام بود، نعیم برخاسته مرد را از دست مأموران رها کرد یعنی به تعصب قبیلگی.

مأمورین نزد امام علیه السلام برگشته گفتند: ما آن مرد را گرفتیم و گذر ما به نعیم بن دجاجه افتاد، وی او را از دست ما رهانید؛ امام علیه السلام امر فرمود: نعیم را بیاورید، امر داد او را سخت تازیانه بزنند، همین که او را بیرون می بردند گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام اقامت با تو ذلّ است و مفارقت از تو کفر.

فرمود: این چنین است؟ گفت: بلی، فرمود: او را رها کنید.(1)

تعصب قبیلگی با وجود تحولات اصلاحی اسلام باز تشنج می آورد، با آن که قوانین عدل و حق با دست و نیروی مانند علی علیه السلام در عواصم اسلامی خاصه کوفه با قلوب آمیخته می شد و شرطه الخمیس طبقه ای بودند که پرورش و تربیت آنها را تا حدّ فداکاری در راه امام علیه السلام حاضر کرده بود. شرح این مطلب را در آخر نهج البلاغه و جنگ بخوانید. - مع الوصف با آن که همدست علی علیه السلام بودند، عصب قبیلگی ریشه اش چنان تکان می داد که از دست آنها اجرای عدل منحرف می شد، بلکه به منزلۀ سیلی به رخ حکومت می خورد، وای اگر تازیانه زده

ص:164


1- (1) الغارات: 71/1-72.

می شد؟ در قضیۀ زیر بنگرید که: بر سر اجرای یک حد بر یک تن مجرم قبیلۀ یمن، خشمگین شدند، این قبیله شش هزار خانه در کوفه داشت.

کتاب غارات ابراهیم بن محمد ثقفی بازگو کرده، نجّاشی شاعر در کوفه روز اول رمضان شراب خورد؛ او را آوردند امام علیه السلام فرمان داد او را در پیراهن و شلوار بر پا داشته، هشتاد ضربۀ تازیانه زدند بعلاوه بیست ضربۀ تازیانه؛ او گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام آن حدّ بود به جا؛ با آن سابقه دارم، ولی این علاوه چه بود؟!

فرمود: برای تجرّی تو بر خدا و افطار تو در ماه رمضان بود.

وی خشمگین شد و به معاویه ملحق شد و علی علیه السلام را هجو کرد.(1)

بلهوس ها مطابق تمایل خود معاویه ای را می یافتند که پناه گناه و گناهکار باشد، به گفتۀ افلاطون: مبائه کل اثم - و عصبه الاثام.

ولی آیا از آنجا این تحریکات علیه حکومت حق عادلانه شروع می شده؟ و ایادی تحریک قبل از رفتن او شروع به تحریک نموده، قبیله را دژم کرده اند؟ البته کسی که تازیانه بخورد، البته اطرافیان مفسده جو او را آسوده نمی گذارند، مفسده جویی می کنند، بلکه طبیعی است که مفسدان بی غرض و با غرض از هر سو متوجه این اشخاص ناراضی شده، از حرف به آنها نیشتر می زنند تا کاهی را کوهی و کوه وقار را کاهی کرده، شخص را از وطن و جامعه و شهر خود کوهی کنند و به تقاص و انتقام وا دارند. و غافل نباید بود که طرفداران حزب اموی هم علی القاعده گوش به زنگند که کی عصبانی و ناراضی است، بلکه به وسیلۀ

ص:165


1- (1) الغارات: 365/2-366.

تحریک او قبیله ای را بشورانند، دشمن از تحریک مردم ناراضی در هر حکومتی باز نمی ماند مانند آن که در این قضیه عرب یمانی را بر امام علیه السلام خشم آگین کردند چون قبایل عرب نسبت به شاعر خود اهتمام عجیبی داشتند.

کتاب غارات می گوید: همین که امام علیه السلام نجاشی را حدّ زد، عرب یمانی عصبانی شد، طارق بن عبدالله از بزرگان قبیلۀ یمن است، با عصبانیت و برآشفتگی بر علی علیه السلام داخل شده گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! ما چنین باور نداشتیم که اهل معصیت و اهل طاعت و نیز مردمان تفرقه جو و مردمان کمک کار و حافظ جمعیت، نزد شما والیان عدل که معدن فضلید در جزا یکسان باشند تا از رفتار شما با برادر ما «حرث» کاری دیدیم که سینه های ما را پر کرده، امور ما را متشتّت نموده و ما را وادار کرده، راهی را بپیماییم که تا حال معتقد بودیم، هر کس به آن راه برود آتش است.

امام علیه السلام فرمود:(إِنَّها لَکَبِیرَهٌ إِلاّ عَلَی الْخاشِعِینَ)1

راستی حکومت قرآن سنگین است، مگر بر خاشعان، ای برادر نهدی! او مگر نه آن که شخصی است از مسلمین، حرمتی را از حُرمات الهی هتک کرده، و ما بر او اقامۀ حدی را کردیم که کفارۀ او و برای تطهیر او بود، خدا فرموده:

(لا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلی أَلاّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوی)2

یعنی: مبادا وادار کند شما را تیرگی روابط با قومی بر این که عدالت نکنید،

ص:166

عدالت بکنید، آن به تقوا اقرب است.

با این جواب حکیمانه امام علیه السلام فهمانید که حقوق مدنی و قوانین کیفری قرآن نباید روی تیرگی روابط یا روی دوستی و هم قبیلگی دست بخورد، باید قانون فوق این انگیزه ها باشد، حکومت ما که الهی و آسمانی است، باید قبایل را متحول به مدنیت عدل و حق بنماید، با این بیانات حکیمانه قانع نشد؛ همین که شب او را فرا گرفت با نجاشی شاعر به سوی معاویه شتافتند و قبیله را بر امام علیه السلام برآشفته گذاشتند.(1)

میزان برآشفتگی یک قبیله نسبت به حیثیت شاعر قبیله از قضیۀ فرزدق به دست می آید. قبیله اش در جنگی شکست خوردند. و تاراج شدند به فرزدق اثر کرد تا به اندازه ای که مدتی از قریحه افتاد، قریحه اش خاموش شد، قبیله می گفتند: تأثر ما بر قریحۀ شاعر که از کار افتاده، بیش از تأثر بر تاراج قبیله و کشتارها است که داده ایم.

شاید بعضی گمان کنند طارق بن عبدالله این قضیه را بهانه کرده و شاید از پیش انتظارات و توقعاتی از حکومت وقت می داشته و نشده، همین که اینگونه دستاویز به دستش افتاد، اینگونه عصبانی شد که به بیان حقیقت قانع نشد. خیر!! شاعر در عرب، لسان و زبان قبیله بود، پیش قبیله ارج و ارزش او بیش از اینها بود.

با اصرار عرب بر خصائص قبیلگی بنگرید، از تصمیم هایی که امیرالمؤمنین علیه السلام دربارۀ تغییر قبایل ابراز می فرمود، چه هیجان ها در قبایل تولید می شده و از

ص:167


1- (1) الغارات: 369/2-370.

تعریض به بی ایمانی قبایلی، چه هیجان های دیگر.

کتاب غارات ابراهیم بن محمد ثقفی از اصحاب وی از علی علیه السلام فرمود: دعوت کنید از قبیلۀ «غنی و باهله» و قبیله دیگری که نام برد، تا بیایند عطایای خود را بگیرند.

به حق خدایی که دانه را شکافته و زنده را جان داده برای آنها از مسلمانی بهره و نصیبی نیست. من گواهم بر آنان (با منزلتی که نزد حوض و نزد مقام محمود دارم) که آنان دشمن منند در دنیا و آخرت و اگر کار من بگیرد و قدوم من پا به جا شود، هر آینه قبایلی را به قبایلی برمی گردانم و قبایلی را به قبایلی. و شصت قبیله را، خون آنان را هدر می کنم که از مسلمانی برای آنها بهره ای نیست.(1)

این خبر مشتمل بر مضمون عجیبی است؛ لفظ خبر این است: «لَاُ بَهرجَنّ سِتَینْ قَبِیله» و ترجمه بهرج این است که «اَهْدَرَ السُّلْطانُ دَمَه» یعنی سلطان خون کس را هدر کند، اعلان امام و سلطان که خون شصت قبیله را هدر کند در درجۀ اول تطبیق بر این دو سه قبیله نامبرده می کند که نام آنها به خصوص بر زبان شخص سلطان گذشته است و آیا این تظاهر تا چه اندازه موجب سقوط آنها از دیده ها می شود و تا چه اندازه آنها را به مقاومت وا می دارد. خصوص با قوّت تحریک عِرْق قبیلگی، در عرب. معلوم است!! من به نظرم آنان روی عِرْق قبیلگی خونی علی علیه السلام و آل علی علیه السلام می شوند، فنای دولت آل علی علیه السلام را از خدا

ص:168


1- (1) الغارات: 12/1-13.

می خواهند و هر گاه برای تجدید دولت آل علی علیه السلام باد به گوش آنها برساند که به دست کسی پرچم آل علی علیه السلام می خواهد برافراشته شود، برای مبارزۀ با او قیام خواهند کرد.

مثلاً در قضیۀ مسلم شهید در کوفه، تاریخ می گوید: مسلم بن عمرو باهلی مأمور یزید بود، اعزام شده بود تا فرمان حکومت عراقین را از یزید برای عبیدالله آورد و از بصره به همراه عبیدالله زیاد تا کوفه آمد؛(1) نیز در گرفتاری مسلم بن عقیل علیه السلام هم محاورات و گفتگویی بین او و مسلم علیه السلام شد، مسلم آب خواست وی گفت: این آب را می بینی چقدر خنک و سرد است، قطره ای از آن نخواهی چشید.(2)

شما و هر هوشمندی با سابقۀ اطلاع بر این مناقشات قبیلگی، حدس می زنید که مسلم بن عمرو باهلی نه محض یکی بوده که نامۀ رسانده، بلکه دوندگی و تکاپوئی در ایجاد آگهی ها داشته، مرکز شام را آگاه کرده، از شام تا بصره آمده، از بصره تا کوفه عبیدالله را آورده. همۀ اینها فعالیت های وی است، که از ظاهرۀ تاریخ با نظر عمیق کشف می شود، که بحث آن در جای خود خواهد آمد.

اما مضمون دیگر این خبر که بیابند عطای خود را بگیرند با آنکه از مسلمانی بهره ای ندارند.

به ظاهر تصور می شود که تنافی دارد مسلمان نباشند و عطا از خزانۀ دولت

ص:169


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 42/2-43.
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 58/2؛ بحار الأنوار: 355/44، باب 37.

بگیرند، اما از قیافۀ خبر مشهود است که ظواهر مسلمانی را داشته اند یعنی به اندازه ای که بهره از خزانه بگیرند داشته اند، با ادای شهادتین هر نفر در سود و زیان با سایر مسلمین سهیم خواهد بود. اما مع الوصف گاهی کسانی به قدری از عمق اسلام بی بهره اند که می تواند گوینده آنان را، بی بهره از اسلام دانست، یعنی: بی بهره از مغز مسلمانی.

اما برگرداندن قبایل به قبایل:

آیا این از قبیل همان اسباع کوفه است؟ شاید همان بوده و شاید معنی دیگری داشته باشد، به هر حال دلیل است که تغییرات اصلاحی زیادی به دست امام علیه السلام می شده جوهر فعّال است، دست خداست، به طور شدّت، جهان و عرب را رو به اصلاح سوق می داده، اگر جهانش مهلت می داد عرب، محتاج به خیلی اصلاحات بود، عرب باید قوۀ مغیرۀ جهان باشد، پس باید خود بسیار صالح و آماده باشد، خود قلب و انقلابی زیاد لازم دارد و جز به دست ید اللهی او کس از عهدۀ این اصلاحات و این قلب و انقلاب ها آسان برنمی آید.

اما مدرک خبر معتبر است. کتاب غارات؛ از یوسف بن کلیب مسعودی از معاویه بن هشام از صباح مزنی؛ او از حرث بن حصیره از اصحاب وی از علی علیه السلام روایت کرده،(1) نیز از مصدر دیگر هم این خبر رسیده.

یوسف بن کلیب از یحیی بن سالم، از عمرو بن عمیر، از پدرش از علی علیه السلام

ص:170


1- (1) الغارات: 12/1.

همین مقال را روایت کرده اند.(1)

او از این تصمیم ها سبب ایجاد موانع در مواقع و غیر مواقع می شده، حتی سبب می شده که عقب سر کارشکنی کنند و از خدا شکست امام علیه السلام را بخواهند. حدیث آتی گواه است.

کتاب غارات ابراهیم بن محمد ثقفی بازگو کرده گوید: همین که امیرالمؤمنین علیه السلام به جنگ نهروان رفت، نایب السلطنه خود را بر پایتخت کوفه، مردی از «نخع» قرار داد به نام «هانی بن هوذه» امام علیه السلام در نهروان بود از کوفه به امام علیه السلام نوشت که در کوفه دو قبیله مفتون شده اند قبیلۀ غنی و قبیلۀ باهله بر تو نفرین کرده اند که دشمن بر تو ظفر یابد.

امام علیه السلام به او نوشت دستور داد که آنها را از کوفه اجلاء کن یعنی جلای وطن باید بکنند و احدی از آنها را واگذار مکن.

لابد دعا، دعای اجتماعی بوده به طور اجتماع در مجامع کرده اند که ظهوری می داشته تا هم والی امام علیه السلام متوجه شده و هم در فرمان امام علیه السلام قید شد که احدی را فروگذار مکن.(2)

از اینجاها چشمه های عداوت نیکو سرشکاف می شود، سرش برداشته می شود تا حال مسلم بن عقیل علیه السلام و هراس او از ورود به کوفه معلوم گردد؛ زیرا معلوم است آواره کردن یک خانوار تنها، صد گونه نفرین و غوغا از آنها خواهد به

ص:171


1- (1) الغارات: 13/1.
2- (2) الغارات: 11/1؛ بحار الأنوار: 356/33، باب 23، ذیل حدیث 588.

آسمان بلند کرد، دل از وطن یا آشیان برگرفتن کار سهلی نیست بر خانواده ها که زنان و بچه ها در داخل دارد، مشکل تر است، سبب خواهد شد که زن و بچه آه و فغان خواهند برداشت، داد بیداد خواهند کرد، من نمی دانم آیا این حکم به مرحلۀ اجرا رسیده یا نه؟ و آیا قبل از اجرا به وسیلۀ شفاعت ها یا توبه و انابۀ مردان قبیله راکد مانده یا نه؟ ولی به هر حال سبب وحشت و کدورت، بلکه بغض بی حدّ خواهد شد، آثار سوئی در دل افراد قبیله کلاً زنانه و مردانه شان خواهد گذاشت و تا یادشان هست به انتقام خواهند کوشید، دو نکتۀ دیگرهم ملتفت باشید.

اولاً: لفظ آواره کردن، معنی آن موهون تر از تبعید است وهن انگیز است؛ زیرا در تعبیر آن فقط بیرون کردن از وطن است، ولی جا دادن در محل دیگر نیست که معنی تبعید است.

ثانیاً: کناره گیری این دو قبیله از امام علیه السلام از جنبۀ تحزب حزبی نبوده، تخلف و قیام جمعی آنها به دعا علیه امام علیه السلام معلوم می کند که از باب رأی خوارج نیست، محضاً از تحزب قبیلگی است، جنبۀ تحزبی که از وحدت فکر برمی خیزد، جدا از عصبیت قبیلگی است که ناشی از عرق و رگ و ریشه نژادی است.

علی بن قادم از شریک بن عبیدالله؛ از لیث؛ از ابو یحیی بازگو کرده گوید: شنیدم امیرالمؤمنین علیه السلام را می فرمود: فردا را بیایید و مقرّری خود را دریافت دارید، خدا گواه است که شما مرا مبغوض می دارید و من هم شما را مبغوض

ص:172

می دارم.(1)

ظاهراً طرف گفتگو همین دو قبیله بوده اند با یکی از این دو و ممکن هم هست که عموم باشند و اگر طرف خطاب عموم یا توده و اکثریت بوده، معلوم می دارد وقتی گفته شده که منشأ طوفان عمومی بوده، طوفان های قبیلگی با طوفان های احزابی با طوفان های طبقاتی به هم دست می داده که خلق در داخل کوفه از جنبۀ حزبی و جنبۀ قبیلگی و جنبۀ طبقاتی علیه دولت می کوشیده اند.

کوفه در این وضعیت خطرناک آن زمان یعنی حمایت کشان خون عثمان، از نواحی شام و یمن و مصر و بصره می شد.

طوفان های خارجی سبب افزایش طوفان داخل می شد، چنان که برای همیشه طوفان های داخلی سبب بروز آشوب مرزهای سرحدّاتی و نواحی دیگر کشور می شود، چون دست علی علیه السلام به داخل بند بود و امام علیه السلام گرفتار داخله بود، دست دشمن برای آشوب کردن اطراف باز بود.

امیرالمؤمنین علیه السلام باید به دستی داخل را و به دست دیگر خارج را نگه دارد، مانند نظامی که برای پاسبانی قلعه ای گماشته شده، این قلعه هم از هر سو به آن هجوم می شود. در عین حال داخل قلعه هم گرفتار آشوبی است، باید با چشمی به بیرون بنگرد و با دیده ای متوجه خارج باشد. نهایت آن که در اینجا صد چشم بلکه صدها چشم به داخل می باید و صدها چشم دیگر به خارج.

این جنبۀ تحزب قبیلگی فوق العاده در انحراف مزاج کوفه مؤثر بوده.

ص:173


1- (1) الغارات: 11/1.

رقابت و حمیت قبیلگی گویی در عرب «باروتی» بود سریع الانفجار، نسبت به قبیله های دیگر رقابت و نسبت به قبیلۀ خود حمیت آنها را به شدت تحریک می کرد. اعراب سلحشور و الوار جنگجو از اثر روحیه جنگجویی به مجرّد آن که سخن تندی متبادل شود مانند «باروتی» که به کمترین مساس آتش منفجر می شود، به شمشیر به روی همدیگر برمی خیزند.

کوفه قبایلی بودند، خود با یکدیگر در چنین حالی بودند، به منازعات قبیلگی خود دایم اسباب مزاحمت والی هم می شدند. به حدیث زیر بنگرید:

«قدامه بن عتاب» راوی است؛ وی بعد از این که شمایل امام علیه السلام را وصف کرده؛ گوید: امام علیه السلام ما را خطبه می خواند؛ او را دیدم با آن که روزی از ایام زمستان بود، بالاپوش او پیراهنی بود از «قهز» با إزاری.

پیراهن «قهز» (و گاهی به کسر می آمد) پشمین سرخ رنگ گاهی مخلوط به حریر؛ یک نفر شتابان آمده گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام بنی تمیم را دریاب که بکر بن وائل در کناسۀ کوفه او را زد.

معلوم می شود (به همدیگر ریخته بوده اند)

امام علیه السلام فرمود: ها - سپس به خطبۀ خود پرداخت، یک تن دیگر شتابان آمده مثل همین سخن را گفت باز فرمود: ها - سپس شخص سوم و چهارمین آمده، گفتند: بکر بن وائل را در کناسه دریاب که بنی تمیم آنها را زدند فرمود: الان راست گفتی از بن دندان. حرف دست نخورده. یعنی حرف تو ساخت و سازی در آن به کار نرفته است.) پس فرمود: ای شدّاد! دریاب بکر بن وائل و بنی تمیم را و

ص:174

آنها را از یکدیگر جدا کن.(1)

شداد؛ ظاهراً همان شداد بن هیثم باشد که به امر «زیاد بن ابیه» به سرکردگی شرطه مأمور اخذ حجر بن عدی شد.

اینها مبادی انقلاب انگیز کوفه بود، کوفه و رأی اینها مبدئی از تحریکات حزبی داشت، خوارج در آنجا زائیده شده، سر از پوست درآورد، سرعت انقلاب کوفه از ناحیۀ جنبۀ حزبی آن، شدیدتر از این دو جهت بود تا به اندازه ای که باید به آن سرعت اشتعال گفت نه، سرعت انفعال تأثر آن از جنبۀ رگ و ریشه و عرق قبیلگی نبود، از جهت خاطرۀ فکری بود که مبدأ تحریک شده به طور شدت جمعیت ها از آن منفعل شده و در پی اجرای آن فداکاری می کردند فکری که سهمگین و تند و خطرناک و تاریک بود. همه گونه اشتباهی در آن بود؛ این فکر خطرناک از کوفه سر بر زد و در آنجا آشیان داشت و بال و پر گشود؛ همه عنصری از هر قبیله ای را به خود می پذیرفت، این فکر که قبیله های گوناگون را فرا آورده بود و بر علی علیه السلام یاغی شد و بر بلاد تاخت. زوبعه ای(2) و گردبادی بود که در فضای کوفه چرخیدن گرفت، جمعی را که عبّاد و نسّاک(3) اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بودند مثل کاه و خاشاک سبک کرده با خود بلند کرد و چرخانید و دود کرده، تنورۀ آن فضا را تا مقدار زیادی سیاه کرد، خاکستر آن بر

ص:175


1- (1) الغارات: 60/1؛ بحار الأنوار: 354/34، باب 35.
2- (2) زوبعه: گردباد.
3- (3) نساک: زاهد، عابد.

سر همۀ اهالی پایتخت پاشید و دیدگان آنها را از بینش انداخت.

خبر خوارج منتشر شد که به پا خاسته اند برای مخالفت با ملت و کلمۀ حقی را دستاویز کرده اند برای مقصود باطلی وقایع خونینی ایجاد کردند، این وقایع و گرفتاری های آنها امیرالمؤمنین علیه السلام را تا زنده بود به خود مشغول داشت و در پایان به عمر علی علیه السلام خاتمه داد، خطر آن حیات علی علیه السلام را مانند غولی در تاریکی برد، جهان را از آن چشمۀ خورشید تیره کرد؛ این غول مهیب می کوشید تا معاویه و حزب اموی را هم فرا گیرد، ولی دور از یکدیگر بودند به یکدیگر لطمه می زدند، ولی تلاطم آنها کار را یک طرفی نمی کرد.

مبدأ این حزب خوارج و فکرشان؛ به قدری تند بود که نام خود را «شراه»(1) نهادند یعنی خود را به خدا فروخته، دیوانه وار خود را به صدد برهم زدن پایتخت کوفه و حکومت علی علیه السلام و برای از هم پاشاندن دستگاه حزب اموی برآمدند، عثمان و علی علیه السلام را تا نیم حکومتشان را صحیح می دانستند. و از نیم دیگر هر دو را کافر می شمردند، می گفتند: عثمان از وقتی که شروع به ظلم کرد کافر شد و علی علیه السلام از وقتی که به حکمیت تن در داد.

طوفان این فکر مهیب چنان به سرعت پیچیده که امام علیه السلام خسته، از صفین تازه رسیده بود، کار را بر امام علیه السلام تجدید کرد و چنان به قوّت پیچید که یک رکن از ارکان حزب و نیروی نظام را از امام علیه السلام گرفته جدا کرد. بی نظمی شروع شد.

ص:176


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 189/3؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 194/3.

موّرخان می گویند: همین که علی علیه السلام در صفّین اقامۀ حکمین کرد و به کوفه برگشت، منتظر می زیست که مدّت قرارداد بین بین بگذرد تا باز به پیکار با معاویه برگردد؛ در این هنگام طائفه ای کم کم با امام علیه السلام سرسنگین شده اندک اندک کنار کشیدند، این طائفه از خواص اصحاب وی هستند، در چهار هزار یکّه سوار نمایان شده، جلوه گر شدند، اینان عبّاد و نساک اند، پارسایان و عبادت ورزیدگانند، از کوفه بیرون شدند، علم مخالفت با امام علیه السلام را برافراشتند و به این شعار خود را معرفی کرده «لا حکم الا لله» را شعار خود کردند؛ گفتند: اطاعتی برای آن که معصیت خدا را کرده نباید، جارچی آنها به کوفه گذر کرد تا مسجد هم این ندا را داد که هر کس داوطلب است برود، این عدّه هسته مرکزی شدند، از کوفه حدود هشت هزار نفر دیگر که رأی آنها را داشت، جدا شده به آنها پیوستند دوازده هزار نفر شدند.

روانه شده تا به «حروراء» فرود آمدند، امیر خود را «عبدالله بن کوّا» قرار دادند. علی علیه السلام عبدالله بن عباس را خواست و نزد آنها فرستاد؛ با آنها از هر دری گفت و شنود کرد، طول سخن داد، ثمر نگرفت.

گفتند: علی علیه السلام خود از شهر بیاید تا حرف خود او را از خود او بشنویم، شاید هرگاه سخن او را بشنویم عقده ای که در دل داریم بگشاید.

ابن عباس مراجعت کرده، امام علیه السلام را آگهی داد، امام علیه السلام سوار شده در میان گروهی به سوی آنها رفت؛ ابن کوّا هم با جمعی سوار شده برابر امام علیه السلام ایستاد، علی علیه السلام به او فرمود: ای ابن کوّا! سخن بسیار است، خود از میان جمعیت به در آی تا با تو گفتگو کنم. گفت: از شمشیر تو امانم. فرمود: بلی.

ص:177

با ده تن از همراهانش بیرون آمد. امام علیه السلام سرگذشت جنگ با معاویه را تا قرآن ها را که بر نیزه بلند کردند و تقاضای حکمین کردند بازگو کرد و فرمود: آیا من به شما نگفتم که اهل شام با این کار خدعه و نیرنگی دارند، چون از گزند پیکار وامانده اند، بگذارید من کارزار را با آنها یکسره کنم شما نپذیرفتید؟ آیا ارادۀ من این نبود که پسر عمم را برای حکمیت نصب کنم، گفتم: او فریب نمی خورد شما جز به «ابو موسی» تن در ندادید؟ و گفتید: ما او را به حکمیت می پسندیم، من هم به اکراه تقاضای شما را پذیرفتم و اگر در آن وقت یارانی غیر شما یافته بودم، هر آینه شما را اجابت نمی کردم مع الوصف با حضور شما بر حکمین شرط کردم که حکم آنها باید به قرآن از فاتحه تا خاتمه اش و به سنت جامعه باشد، مقرر شد که اگر آنها نکردند اطاعتشان بر ما لازم نباشد. اینها بود یا نبود؟!!!

ابن کوّا گفت: صدق فرمودی اینها همه شد، اینک پس چرا به جنگ آن قوم برنمی گردی؟ فرمود: تا مدتی که ضرب الاجل بوده بگذرد.

ابن کوّا گفت: تصمیم بر این داری؟

فرمود: غیر این راه ندارد. پس ابن کوّا و آن ده تن یاران او برگشتند جزء یاران علی علیه السلام شدند، از دین خوارج توبه کردند. باقی از هم پاشیده به کلمۀ شعار خود ندا دادند؛ دو تن دیگر از سران خود را امیر خود کردند عبدالله بی وهب راسبی و حرقوص بن زهیر بجیلی، اردوگاه خود را در نهروان کردند.(1)

ص:178


1- (1) کشف الغمه: 264/1-265؛ بحار الأنوار: 394/33، باب 23، حدیث 619.

امام علیه السلام با لشگر خود از کوفه بیرون آمد تا دو فرسنگی آنها با آنها مکاتبه کرد؛ نماینده فرستاد دست برنداشتند، ابن عباس را سوار کرده فرستاد که بپرس چه دلتنگی از علی علیه السلام دارید، خود من هم در عقب تو سوارم در ردیف تو هستم هراس مکن.

ابن عباس برابر آنها آمد و پرسید چه دلتنگی از امام علیه السلام دارید؟

گفتند: چیزهائی است که اگر خود او حاضر بود او را تکفیر می کردیم، امام علیه السلام خود از عقب سر می شنید. ابن عباس عقب رفت و خود امام علیه السلام جلو آمد اعتراضات پنجگانۀ خود را گفتند و جواب کافی شافی قانع کننده شنیدند، امام علیه السلام بعد فرمود: آیا دیگر چیزی در نزد شما باقی مانده؛ سکوت کردند و از هر طرف و هر ناحیه جمعی صیحه زدند - التوبه التوبه - بیرق امانی امام علیه السلام به دست ابو ایوب انصاری داد، هشت هزار نفر زیر بیرق آمدند که شمر بن ذی الجوشن از آنان بود و چهار هزار نفر به جنگ با امام علیه السلام باقی ماندند. امام علیه السلام جمعیت امان داده را نپذیرفت که در جنگ با وی همراهی کنند فرمود: شما به کنار باشید و با اردوی خود پیش رفت تا نزدیک شد.

فرماندهان آنها عبدالله بن وهب راسبی و ذوالثدیه حرقوص مصمم جنگ شدند و گفتند: ما در پیکار با تو جز راه خدا و دار آخرت نظری نداریم.

امام علیه السلام جواب از آیۀ قرآن داد؛ جنگ درگرفت؛ آتش زبانه کشید و پس از صبح کبود غبار و گرد، ظهری خونین گلگون فام در زمین نشان داد، با سرنیزه و دم شمشیر تیز به همدیگر حمله کردند، چهار تن سران آنها که فارس بودند از دم شمشیر علی علیه السلام کشته شدند.

ص:179

بدین قرار: اخنس طائی که در صفّین هم بود، صف ها را درید، در پی علی علیه السلام می گشت، امام علیه السلام با پیشدستی ضربتی زده او را کشت. «ذوثدیه» حمله کرد که علی علیه السلام را بزند، علی علیه السلام باز پیشدستی کرده ضربتی زد که کلاه خود و سرش را شکافت، اسب او را برده در دولابی بر لب شط افکند. بعد از او مالک بن وضاح پسر عمش حمله به امام علیه السلام کرد او را هم زده کشت، عبدالله بن وهب راسبی پیش آمده داد کشید، ای پسر ابی طالب علیه السلام! ما از این معرکه نخواهیم شد تا یا تو ما را تمام کنی یا ما تو را تمام کنیم، خودت به مبارزه بیا؛ مردم را بگذار، علی علیه السلام شنید تبسمی کرده فرمود: خدا بکشدش چه بی حیا مردی. او حمله به علی علیه السلام کرد، او را هم ضربتی زده کشت. دو لشگر به همدیگر مخلوط شدند، بیش از ساعتی نشد که چهار هزار نفر همه کشته شدند؛ جز نه نفرشان زنده نجست که پخش در نواحی خراسان و سیستان و عمان و بلاد جزیره، و به تل موزن شدند؛ غنیمت آنها را لشگر حیازت کرد و به عددی که از آنها زنده ماندند از یاران امام علیه السلام کشته شدند یعنی نه نفر.

جنگ به ظاهر تمام شد، ولی ریشۀ این حزب در اعماق خانواده ها ماند؛(1) من نه توبه کاران آنها را یعنی هشت هزار نفر را که به کوفه برگشتند سالم از این فکر می دانم و نه چهار هزار نفر کشته را هم بی رگ و ریشه. مثلاً شبث بن ربعی و شمر بن ذی الجوشن از آن هشت هزار نفری بودند که در تحت عنوان توبه و به نام توبه به کوفه برگشتند. شمر همان است که می شناسید. ابن ملجم را نمی دانم

ص:180


1- (1) کشف الغمه: 264/1-267؛ بحار الأنوار: 394/33-398، باب 23، حدیث 619.

جزء توبه کاران بود و به کوفه برگشته یا از اصل به جنگ نیامده بود. به هر حال ریشۀ آنها کنده نشد.

نهج البلاغه گوید: همین که خوارج کشته شدند گفته شد یا امیرالمؤمنین علیه السلام این قوم و این حزب به کلی تمام شد. فرمود: هرگز، به خدا سوگند! نطفه هایی هستند در پشت پدران و رحم مادران، رحم ها قرارگاهی است برای آنها هر وقت شاخی از اینان سر بیرون کشد قطع خواهد شد تا آن که آخر آنها، راهزنانی می شوند که در گردنه ها مردم را لخت می کنند.(1) یعنی ریشۀ اینها درنیامده، چون با خون و اعصاب آمیخته شد، با همین خون نژادی خواهد داد.

شارح گوید: روایت شده که طائفه ای از خوارج حاضر قتال نشدند و امیرالمؤمنین علیه السلام به آنها ظفر نیافت و اما گریختگانی که جان به در بردند دو تن آنان به عمان گریخت و دو تن به کرمان و دو تن به سیستان و دو تن به جزیره و یک تن به تل موزن. از این رهگذر، تخم این فکر پخش شد، بدعت های آنان در همۀ بلاد ظاهر شد و حدود بیست فرقه شدند.

دسته های بزرگ آنها شش تا است. فرقۀ «نافع بن ارزق» اینان بزرگ ترین همۀ فرق اند، اهواز و قسمتی از سرزمین فارس و کرمان، در زمان عبدالله بن زبیر در تصرف اینها آمد. فرقۀ «نجدات» رئیس آنها نجده بن عامر حنفی بود. و فرقۀ بیهسیه رئیس آنها ابی بیهس هیصم بن جابر بود، در حجاز بود. در زمان ولید کشته شد و فرقۀ عجارده رئیس اینها عبدالکریم بن عجرد و فرقه اباضیه که رئیس

ص:181


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 59.

آنها عبدالله بن اباض در زمان مروان بن محمد کشته شد، به طوری که شنیده ام در عمان و مسقط و حوالی آن خوارج اباضیه تا کنون هم وجود دارند، اینان تا هنوز هم دشمنان علی علیه السلام و عثمان می باشند.(1) فرقۀ ثعالبه رئیس آنها ثعلبه بن عامر است، تفصیل خرافات آنها در کتب و مقالات مسطور است.(2) به هر حال به هر جا بودند دشمنان علی علیه السلام بودند و از کوفه سر برزده بودند.

این فکر از طرفی در اعصاب و رگ و ریشۀ نفوس داخل بود و از طرفی دیگر بسیار تند بود، آن قدر تند بود که بر رخ سلطان وقت همیشه چنگ می زد حتی بر رخ امیرالمؤمنین علیه السلام.

نهج البلاغه می گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام در میان یاران نشسته بود، زن زیبایی بر جمع گذر کرد، همه از گوشۀ چشم ها بدو متوجه شدند، امام علیه السلام فرمود: راستی دیدگان این زمره مردان علیه السلام سرکش است و همین سبب آنها را کلافه می کند؛ به جهیدن وا می دارد. پس بنابراین هر گاه یک تن از شما به زنی نظر کرد که او را خوش آمد برود با خانوادۀ خود هم بستر شود.

آن هم زنی است مثل زن ها، در این اثنا مردی از خوارج کلمه ای به روی امام علیه السلام گفت بسیار تند و زننده، معلوم می کند که گذشته از بی حیائی و بی روئی آنها، فکر و عقیدۀ آنها تا چه اندازه تند بوده.

مردی از خوارج حاضر بود گفت: خدا بکشدش، کافر چقدر چیز می فهمد.

ص:182


1- (1) بحار الأنوار: 433/33، باب 26.
2- (2) بحار الأنوار: 433/33-434، باب 26.

یاران از جا جهیدند که او را بکشند، امام علیه السلام فرمود: آهسته واگذاریدش، او ناسزایی گفت. برابر ناسزای او ناسزائی باید یا عفوی از گناهی.(1)

تندی این فکر و این عقیده را از آن چه ابن ابی الحدید می گوید بهتر می توان فهمید. ابن ابی الحدید از «ابن دیزیل» در کتاب صفین بازگو کرده گوید: همین که علی علیه السلام از صفین به کوفه مراجعت کرد، خوارج درنگی کردند تا حزب آنها قوی شده، جمع آنها جمع شد و به صحرای کوفه حروراء رفتند به شعار خود ندا بلند کردند: لا حُکْمَ الّا لله وَ لَو کَرَه الْمُشرکُونْ.

حکم جز برای خدا نیست، هر چند مشرکان را ناخوش آید؛ مقصودشان از مشرک علی علیه السلام و معاویه بود گفتند: هان! معاویه و علی علیه السلام شرک در حکم خدا آوردند.

امام علیه السلام ابن عباس را فرستاد، مطالعه ای از حالشان کرد و گفتگو با آنها کرد و مراجعت کرد. فرمود: چه دیدی؟ ابن عباس گفت: به خدا من نمی دانم این ها چه اند!!! فرمود: آنها را از منافقان دیدی؟ گفت: به خدا سیمای آنان سیمای منافقان نیست، بین پیشانی آنها اثر سجده است، قرآن را تأویل می کنند؛ امام علیه السلام فرمود: پس آنها را واگذارید مادامی که خونی نریخته اند یا مالی را غصب نکرده اند.

خوارج چندی در جای خود مکث نمودند، مردم دیگر در این حیص و بیص مردّد بودند؛ متصل یکی داخل در حزب آنها می شد از علی علیه السلام می گسست، دیگری از آنها می گسست به علی علیه السلام می پیوست، همی بین کوفه و بین صحرا

ص:183


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 420.

مردم در آمد و رفت بودند. تا روزی یک تن از آنان در مسجد داخل شد در حالی که مردم پیرامون علی علیه السلام بودند به کلمۀ شعار فریاد کشید و گفت:

«لَا حُکْمَ الا لِله وَ لَو کَرهَ الْمُشرکون»

فقط حکم برای خداست اگر چه بر طبع شما مشرکان ناخوش آید.

التفات مردم را به خود جلب کرد؛ باز صیحه زده گفت: «لا حکم الا لله و لَو کَرهَ ابوالْحَسَن علیه السلام.»

فقط حکم برای خدا است اگر چه بر ابوالحسن علیه السلام گران آید.

امام علیه السلام فرمود: ابوالحسن علیه السلام نگران نیست از این که حکم برای خدا باشد. سپس فرمود: حکم خدا را دربارۀ شما منتظرم.

مردم عرض کردند: چرا حمله ای نمی کنی که اینها را از بین برداری امام علیه السلام فرمود: اینان از بین نخواهند رفت، اینان در پشت پدران و رحم مادران هستند تا روز قیامت.(1)

بی رویی را در این شخص و تندی عقیده و زنندگی کلام و بی پروایی را دیدید، باز بنگرید:

انس بن عیاض مدنی از جعفر بن محمد علیه السلام از پدرش علیه السلام از جدّش علیه السلام بازگو کرده گوید: روزی امیرالمؤمنین علیه السلام امامت بر جماعت می کرد، نماز را به جهر می خواند؛ ابن کوّا از پشت سر، آیۀ شرک را برای تعریض به امام علیه السلام بلند بلند خواند.

ص:184


1- (1) شرح نهج البلاغه: 310/2-311؛ بحار الأنوار: 343/33-344، باب 23، حدیث 587.

(وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ)1

یعنی: وحی این است به تو و به پیغمبران پیش از تو که اگر شرک آوری عمل تو البته حبط می شود و البته خسارت داری.

تعریض به امام علیه السلام بود که تو در حکمیت شرک آورده ای و عمل نیکت همه حبط شده.

همین که ابن کوّا به جهر این آیه را خواند، علی علیه السلام ساکت شد، تا این که ابن کوّا آیه را به آخر رسانید، مجدداً امام علیه السلام به قرائت پرداخت تا قرائت را تمام کند، همین که امام علیه السلام شروع به قرائت کرد؛ ابن کوّا باز جهر به آن آیه را از سر گرفت و علی علیه السلام ساکت شد، تا چندین مرتبه مکرر همواره هر دو تن به این حال بودند، همین که او قرائت می کرد این ساکت می شد تا علی علیه السلام این آیه را خواند:

(فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ لا یَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِینَ لا یُوقِنُونَ)2

یعنی: صبر کن؛ وعدۀ خدا به حق است، مردمان بی یقین آفت رسیده، تو را سبک نکنند.

پس ابن کوّا ساکت شده، علی علیه السلام به قرائت خود برگشت.(1)

ص:185


1- (3) شرح نهج البلاغه: 311/2؛ بحار الأنوار: 344/33، باب 23.

تندی عقیده را در این مبارزۀ منطق و زبانی دیدید، باز شدّت و حدّت این فکر خطرناک را بنگرید.

«طبری» گوید: وقتی که علی علیه السلام داخل کوفه شد بسیاری از خوارج با وی به کوفه داخل شدند و خلق کثیری از آنان در نخیله و غیر نخیله عقب کشیدند، دو تن از آنان که از رؤسای خوارج بودند بر علی علیه السلام داخل شدند حرقوص بن زهیر سعدی و زرعه بن برج طائی، حرقوص به امام علیه السلام گفت: توبه کن از خطبۀ خود و ما را بردار به جنگ با معاویه بیرون برو تا با او جهاد کنیم. امام علیه السلام فرمود: من آن بودم که از این حکمیت نهی کردم، شما نپذیرفتید. سپس اکنون آن را گناه می شمرید. هان! آن از قبیل معصیت خدا نیست، بلکه عجز رأی و ضعف تدبیر است و من از آن نهی کرده ام.

زرعه گفت: آگاه باش که اگر تو توبه نکنی از حکمیت، رجال هر آینه تو را می کشم برای تقرّب به خدا و خرسندی او.

امام علیه السلام به او فرمود: ای بینوائی نصیبت بادا! چقدر شقی و بدبختی، گویی می بینمت کشته افتاده ای و باد بر لاشه ات خاک و غبار می پاشد.

این کلمه تهدیدی داشت که من تنت را کشته به صحرا می افکنم.

زرعه گفت: من همین را دوست دارم.(1)

گوید: امام علیه السلام بیرون آمده خطبه بر مردم می خواند، از همه سوی مسجد فریاد کشیدند: لا حکم الا لله. مردی به رخ امام علیه السلام فریاد زد، این آیه را خواند:

ص:186


1- (1) تاریخ الطبری: 52/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 334/3.

(وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ)1

در پاسخ او امام علیه السلام فرمود:(فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ لا یَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِینَ لا یُوقِنُونَ)2

غوغای عقیده افراطی ها کوفه را تکان می دهد.(1)

ابن دیزیل در کتاب صفین گوید: خوارج در همان اوّل که از زیر پرچم علی علیه السلام رخ برتافتند به تهدید قتل، کوفه را تکان می دادند. طایفه ای از آنها در کشتن گماشتۀ امیرالمؤمنین علیه السلام (عبدالله بن خباب) بیدادگرند، همین که وارد لب نهری شدند که در جنب آن قریه ای بود «کسگر» مردی را دیدند که هراسان از قریه بیرون آمده، لباس های خود را برگرفته فرار می کند، به او رسیده او را گرفتند. والی نهروان بود.

گفتند: ما تو را به هراس انداخته مرعوب کرده ایم؟ گفت: آری.

گفتند: ما تو را شناختیم تو عبدالله پسر خبّاب صحابی رسول خدایی؟

گفت: بلی، بعد از گفتگوهایی که آنها را به خشم آورد سر او را زدند، خونش در نهر روان شد چنانکه گویی طنابی در کمر نهر از خون بود.

سپس جاریۀ او را طلبیدند، حامله بود شکم او را شکافتند، سر کودک را از

ص:187


1- (3) تاریخ الطبری: 53/4.

تن جدا کردند و بعد سر مادر را نیز بریدند.(1)

شدّت عقیدۀ این حزب به اندازه ای بود که بی مهابا خود را به کشتن می دادند.

مسلم ضبّی از حبّۀ عرنی بازگو کرده گوید: همین که ما یعنی سپاه امام علیه السلام به آنها رسیدیم ما را تیرباران کردند، ما به امام علیه السلام رسانیدیم که ما را تیرباران کردند فرمود: دست نگه دارید سپس باز تیرباران کردند؛ باز فرمود: دست نگه دارید تا نوبۀ سوم؛ فرمود: الان دیگر کارزار بی شائبه شده حمله کنید.(2)

قیس ابن سعد روایت کرده گوید: که امام علیه السلام وقتی که با آنها روبرو شد فرمود: برای قصاص خون «عبدالله پسر خباب» قاتل را به ما بدهید.

گفتند: ما همگی او را کشته ایم. امام علیه السلام در اثر این سخن دستور حمله داد.(3)

مبرّد در کامل گوید: وقتی که علی علیه السلام با آنها رخ به رخ شد، به لشگر خود فرمود: شما با آنها جنگ را افتتاح نکنید تا آنها ابتدا کنند؛ مردی از آنان به صفوف علی علیه السلام حمله کرد و از آنها سه تن کشت، علی علیه السلام خود به جنگ وی بیرون آمده او را زده کشت، اما همین که شمشیر در بدن او فرو رفت گفت حبذا!! این گونه رفتن به بهشت چه خوش است!!

عبدالله بن وهب رئیس خوارج همین که سخن او را شنید؛ گفت: نمی دانم به خدا که به بهشت است یا به آتش؟ مردی از آنان از بنی سعد گفت: من گول این

ص:188


1- (1) شرح نهج البلاغه: 269/2؛ بحار الأنوار: 346/33، باب 23.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 271/2؛ بحار الأنوار: 347/33، باب 23.
3- (3) شرح نهج البلاغه: 271/2؛ بحار الأنوار: 347/33، باب 23.

مرد را خوردم که به جنگ حاضر شدم، اینک می بینم خود او شک دارد با جماعتی از جنگ کناره کرده و هزار نفر از آنها به سمت ابو ایوب مائل شدند، وی فرمانده ستون راست علی علیه السلام بود. امام فرمان حمله داد آسیای جنگ آنها را خورد کرد.(1)

مدائنی در کتاب خوارج می گوید: همین که امام علیه السلام به نهر رسید، یافت که از نهر عبور نکرده اند یعنی سنگر خالی نکرده اند، بلکه برای مقاومت نهایی خود را آماده کرده اند.

غلاف شمشیرها را شکسته اند و اسبان خود را پی کرده اند و بر سر زانو نشسته اند، صدای خود را به کلمۀ «لا حکم الا لله» بلند کرده اند که از طنین آن صدای غلغلۀ عظیم به پا شد.

آیا می دانید تا چه اندازه پای این عقیده پافشاری می داشته اند و با چه شجاعتی به پیکار پرداختند؟ از قضیۀ زیر می فهمید.

ابو عبید روایت کرده گوید: روز جنگ نهروان یک تن از خوارج شمشیر به دست داشت، سرنیزه ای از دست یک تن از دلبران اسلام به دلش فرو رفت، او همچنان با شمشیر کشیده نیزه را در دل خود خریده پیش می آمد و نیزه بدن او را می درید تا با شمشیر کشیده اش خود را به حریف رسانیده او را شهید کرد و این آیه را می خواند:(وَ عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی)2

ص:189


1- (1) بحار الأنوار: 348/33، باب 23؛ شرح نهج البلاغه: 272/2.

یعنی: من به سوی تو تعجیل کردم، پروردگارا تا تو راضی باشی.(1)

این عقیدۀ تند منحرف نه تنها با علی علیه السلام و معدلت بی نهایتش چنان می کرد، با معاویه و کارگزاران جور و ستم هم همین طور به شدّت و خشونت روبرو می شد.

یک تن از سران خوارج (عروه بن ادّیه - یا اذینه) از آنانی بود که از جنگ نهروان نجات یافت و باقی بود تا روزگاری از ایام معاویه را بود، وی اولین کسی بود که در جنگ صفین برقرار حکمیت اعتراض داشت و شمشیر در این خصوص کشید، بدین قرار که رو به اشعث کرده پرخاش کرد که این زبونی و پستی چیست؟ ای اشعث! و این قرارداد چیست؟ آیا قراردادی از قرارداد خدا عزوجل محکم تر هست، سپس شمشیر بر اشعث کشید، اشعث فرار کرده شمشیر به کفل قاطر اشعث خورد. مبرد گوید: اولین کس که به شعار «لا حکم الا لله» صدا بلند کرد عروه بن اذینه بود و اولین شمشیر از شمشیرهای خوارج که از غلاف کشیده شد همین شمشیر عروه بود.

وی را با غلامش در ایام معاویه و اقتدار زیاد بن عبید در کوفه نزد زیاد آوردند، زیاد از او از ابوبکر و عمر سؤال کرد که در نظر تو چونند؟

نیکی گفت: از عثمان و ابوتراب پرسید عثمان را گفت: شش سال از خلافتش حق ولایت داشت و نسبت به بعد از آن شهادت به کفر او داد و دربارۀ علی علیه السلام هم همین کار را کرد، تا زمان جعل حکمیت والی به حق بود و نسبت به بعد

ص:190


1- (1) بحار الأنوار: 355/33، باب 23؛ شرح نهج البلاغه: 282/2.

شهادت به کفر او داد. سپس از معاویه سؤال کرد، بی اندازه ناسزا گفت و سبّ کرد. سپس از خودش از او سؤال کرد. گفت: تو؛ اول تو زنا و آخر تو بستگی به ابوسفیان با ادعا؛ در میان هم معصیت کار پروردگار توانا، زیاد امر کرد گردن او را زدند.

سپس غلام را خواست و گفت: کارهای او را برای من گزارش بده. گفت: مفصّل بگویم یا مختصر؟ گفت: مختصر. گفت: هیچ روزی برای او طعام ناهار نیاوردم و هیچ شبی برای او رختخواب نیانداختم؛ یعنی روزه دار و شب زنده دار بود.(1)

با آن دلاوری که در دل سر نیزه می رفتند و شمشیر که به تنشان می رسید می گفتند: حبذّا! اینگونه رفتن به بهشت چه خوش است!! با این عبادت روزانه و شبانه، با علی علیه السلام هم به همین خشونت روبرو می شدند.

مبرّد در کامل گوید: از شعرهای امیرالمؤمنین علیه السلام که بدون تردید امیرالمؤمنین علیه السلام خوانده و در آن اختلافی نکرده اند که این شعر همواره به زبانش می گذشت، همین که او را به فشار گذاشتند که اقرار کند به کفر خود و توبه کند تا به همراه او به شام حرکت کنند. او فرمود: آیا بعد از طول مصاحبت با رسول الله صلی الله علیه و آله و تفقّه در دین خدا، من برگشته کافر شده باشم؟

یا شاهد الله علیّ فاشهد انی علی دین النبی احمد

ص:191


1- (1) بحار الأنوار: 349/33-350، باب 23؛ شرح نهج البلاغه: 273/2-274.

من شک فی الله فانی مهتدی یارب فاجعل فی الجنان موردی(1)

یعنی: ای گواه خدایی! تو هر کس هستی و هر چه هستی بر من گواهی بده و شاهد باش که من بر دین و آیین احمد پابرجا و استوارم.

هر کس دیگر شک داشته باشد من مهتدیم، پروردگارا آبشخور مرا در بهشت قرار بده.

کفر چو منی گزاف و آسان نبود ثابت تر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر پس در همه دهر یک مسلمان نبود(2)

منسوب است به ابن سینا: شنید او را تکفیر می کنند این شعر را سرود.

خُل خلی آنها علی علیه السلام را وادار به استغفار کرد، ولی باز سر رشته به دست نیامد.

در کامل مبرّد گوید: علی علیه السلام در آغاز آشفتگی و خروج قوم بر او علیه السلام صعصعه بن صوحان عبدی، سخنور معروف را که به همراه زیاد بن نضر حارثی و عبدالله بن عباس پیش آنان فرستاده بود خواست و از صعصعه پرسید: این قوم ازکی بهتر و بیشتر حرف شنوی داشتند چنانکه تو دیدی؟

گفت: از یزید بن قیس ارحبی. امیرالمؤمنین علیه السلام خود سوار شد به سوی «حروراء» سر منزل آنان رفت. از میان خیمه هاشان می گذشت تا به سراپردۀ یزید بن قیس سر درآورد، در سراپرده دو رکعت نماز خواند و سپس بیرون آمده تکیه

ص:192


1- (1) بحار الأنوار: 353/33، باب 23؛ کنز الفوائد: 82/1.
2- (2) کشکول شیخ بهایی.

به کمان داد، و رو به مردم کرده فرمود:

این ایستگاه، ایستگاهی است که هرکس در آن حرفش حسابی باشد، تا روز قیامت حرف او حسابی خواهد بود.

سپس با آنها گفت و شنود کرد؛ سوگند داد. تا گفتند: ما گناهی عظیم در قرار حکمیت کرده ایم، تو توبه کن، چنان که ما توبه کرده ایم تا ما برگردیم به حمایت تو.

امام علیه السلام فرمود: من توبه می کنم از هر گناهی.

در اثر این کلمه برگشتند. شش هزار نفر بودند؛ همین که در کوفه قرار گرفتند اشاعه دادند که علی علیه السلام از قرار حکمیت برگشته است و آن را گمراهی دانسته و گفتند: امیرالمؤمنین علیه السلام انتظار می برد که گوسفندان فربه شوند و مال به دست آید (خواروبار و هزینۀ لشگر فراهم شود) تا ما را برای حملۀ به شام نهضت دهد، اشعث آمد نزد امیرالمؤمنین علیه السلام و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! مردم داستانی می گویند که تو قرار حکمیت را ضلال دانسته و اقامت بر آن را کفر شمرده ای؛ علی علیه السلام قیام کرده خطابه ای بر مردم خواند و فرمود: هر کس گمان کند که من از قرار حکمیت رجوع کرده ام دروغ گفته و هر کس آن را ضلال ببیند خود ضلال دارد، از اثر آن: خوارج از مسجد بیرون آمدند و صدا به شعار: «لا حکم الا لله» بلند کردند.

سپس ابن ابی الحدید خود می گوید: هر فسادی که در خلافت امیرالمؤمنین علیه السلام رخ داد و هر اضطراب و به هم خوردگی پیش آمد، اصل آن و منشأ آن از اشعث بود، اگر امیرالمؤمنین علیه السلام را راجع به حکمیت، این توبه اذیت نکرده بود جنگ

ص:193

نهروان رخ نمی داد و البته امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را نهضت می داد برای شام و شام را می گرفت؛ زیرا امام علیه السلام به طور «نوریه» با آنها راه رفت و در مثل نبوی علیه السلام آمده: «الحرب خدعه» بدانسان که دیدی آنها گفتند: توبه کن به سوی خدا از آنچه کرده ای، چنان که ما توبه کرده ایم تا با تو نهضت کنیم رو به شام.

امام علیه السلام برای آنها کلمه ای مرسل پرداخت که همۀ انبیاء علیه السلام و معصومان علیه السلام هم آن را می گویند. آنان رضا به آن کلمه دادند و آن را اجابت مسئول خود شمردند و اندیشه های نهاد آنها پاک شد، بدون این که این کلمه متضمن اعتراف به کفری یا گناهی باشد. اشعث امام علیه السلام را نگذاشت و برای تغییر آن و استفسار و تفسیر آن آمد و کار را منقلب کرد و تمام آن چه را تدبیر کرده بود از هم گسیخت و خوارج به شبهۀ نخستین خود برگشتند. آری؛ دولتی که در قیافۀ آن نشانۀ زوال هویدا می شود، امثال اشعث دو بهم زن تبهکار در آن راه می یابند.(1)

روش سنّت خدا در پیشینیان این بوده برای سنت خدایی تغییر و تبدیلی نخواهد بود.

این حزب تندرو سخت به رخ معاویه می دوید می کوشید که زودتر به جنگ معاویه برود، ولی با علی علیه السلام هم آن سلوک را می کرد گیجی داشت خُل خُلی می کرد، مهیای طوفان بود، مثل مار خودش را می گزید.

بنگرید با مسلمان چه رفتاری می کنند؟ با نصرانی چسان؟ با یک دانه خرما

ص:194


1- (1) شرح نهج البلاغه: 278/2-280؛ بحار الأنوار: 353/33-354، باب 23.

چطور؟ با خوک چگونه؟ سپس با صحابی زاده ای چه نوع؟ تماشائی است.

کامل مبرّد گوید: سپس به سوی نهروان رفتند و قبل اراده کرده بودند به مدائن بردند، از اخبار خوشمزه شان این است که در گذرگاه طریق خود دو تن یافتند یک تن مسلمان و دیگری نصرانی، مسلم را کشتند چون نزد آنها کافر شده بود و دربارۀ آن نصرانی سفارش به یکدیگر کردند که ذمّۀ پیغمبر خود را حفظ کنید. گوید: «عبدالله بن خبّاب» آنها را ملاقات کرد؛ در گردن خود قرآن حمائل داشت، زنش به همراهش بود، حامله بود، به او گفتند: همین قرآن که در گردن داری ما را امر می کند به کشتن تو.

او گفت: به حیات آنچه قرآن حکم به حیات آن می دهد و به ممات آنچه حکم به ممات می دهد، با من معمول دارید در این اثنا مردی از آنان یک دانه رطبی را که از نخلبن افتاده بود، برداشت در دهان گذاشت، فریاد به او کشیدند تا آن روز از ورع از دهان انداخت.

باز در همین «حیص و بیص» خنزیری از جلو مردی از آنان پدید شده گذر کرد؛ او را تیری زده کشت؛ پرخاش به او کرده گفتند: این فساد در زمین است؛ قتل خنزیر را منکر دانستند. سپس به ابن خباّب گفتند: از پدرت خباب حدیثی بازگو کن. فرمود: شنیدم از پدرم رسول الله صلی الله علیه و آله می فرمود: بعد از من فتنه ای خواهد بود که قلب مرد در آن می میرد، چنان که بدنش می میرد شامگاه مؤمن است و بامدادان کافر است، تو نزد خدا مقتول باش و قاتل مباش. گفتند: چه می گویی دربارۀ ابوبکر و عمر: به خیر یاد کرد؛ گفتند: چه می گویی دربارۀ علی علیه السلام بعد از تحکیم و دربارۀ عثمان در شش سال اخیر او؛ به خیر یاد کرد.

ص:195

گفتند: چه می گویی در تحکیم و قرار حکمیت؟ گفت: علی علیه السلام اعلم به خداست از شما و نسبت به نگهداری دینش شدیداً پرهیزکار و جدّی است و بصیرت او نافذتر است. گفتند: تو تبعیت از هدی نمی کنی، تبعیت از رجال می کنی به محض ایمانشان. سپس او را نزدیک ساحل نهر آوردند و به پهلو خواباندند و ذبح کردند.

گوید: با مردی نصرانی نخلۀ او را گفتگوی خریداری کردند. نصرانی گفت: نخله واگذار به شما!؟ گفتند: ما نخواهیم، او را برگرفت مگر در برابر بهائی گفت: ای عجب، آیا مثل «عبدالله بن خبّاب» را می کشید و میوۀ چیدۀ یک نخله ای را قبول نمی کنید.(1)

کوفه در فکر پریشان شده، مانند گرفتار دوار سر با خود و اولیای خود می جنگید، امام علیه السلام شرح پریشانی کوفه را با گرفتاری خودش علیه السلام به شخص یهودی چنین فرماید:

و اما هفتمین: ای برادر یهودی! از عهدهایی که از رسول خدا صلی الله علیه و آله دارم، همان است که من در آخر ایام عمر دولتم، باید جنگ کنم با قومی از اصحاب خودم که روزها را روزه دارند، شب زنده دارند و قرآن را تلاوت می کنند. در مخالفت من و جنگ با من، مثل تیری که بدون هدف از کمان بگذرد از دین بیرون می روند، از سران آنها «ذوثدیه» است، به قتل آنان کار من خاتمه به سعادت می یابد. ای برادر یهودی!!

همین که بعد از حکمین از صفین به این موضع خود برگشتم؛ این قوم به روی

ص:196


1- (1) شرح نهج البلاغه: 280/2؛ بحار الأنوار: 354/33-355، باب 23.

یکدیگر برگشته به نکوهش همدیگر برخاستند که چرا کارشان به قرار حکمیت انجامید. برای خود روزنۀ امیدی از این پیش آمد سوء ندیدند، گفتند: سزاوار بود برای امیر ما که تبعیت از ما که خطا کرده ایم نکند، باید طبق رأی قطعی خودش کار را فیصل دهد، هر چند منجر به قتل خودش بشود و هر کس از ما مخالفت با او کرده از ما متابعت نموده، اطاعت از ما در خطا کرده هر آینه کافر شده؛ حلال است که ما خون او را بریزیم او را بکشیم.

بر این رأی تجمع کرده، خروج نموده، سران خود را سوار کرده، فریاد می کشیدند: «لا حکم الا لله» سپس فرقه فرقه شدند فرقه ای در نُخیله شدند فرقۀ دیگری به حروراء رفتند و فرقۀ دیگر سران خود را سوار کرده این سرزمین را از سوی شرق زیر لگد گرفتند، حتی از دجله عبور کرده به هر مسلمانی گذرشان افتاده او را شکنج امتحان می نهاده، هر کس تبعیت می نمود او را زنده می داشتند و هر کس مخالفت می نمود او را می کشتند، من به سوی دو دستۀ اولی بیرون رفته، آنان را به طاعت خدای عزوجل و رجوع به سوی او دعوت کردم، آنها جز شمشیر را نپذیرفته و به غیر آن قانع نشدند همین که در آن دو دسته راه چاره و تدبیر نماند، حکومت آنها را به خدا بردم، خدا هم این دسته را و نیز هم آن دسته را کشت.

اینان ای برادر یهود! اگر این کارها را نکرده بودند، رکنی قوی و سدّی منیع بودند (معلوم می شود دارای نیروی لشگری عظیمی بوده اند) لیکن خدا جز این نمی خواست سپس به فرقۀ سوّمین نامه نوشتم و نمایندگان خود را پیاپی فرستادم؛ آنان ارجمندان اصحاب من بوده؛ از زمرۀ اهل تعبّد و زهد در دنیا بودند؛ آنان هم

ص:197

جز تبعیت دو فرقۀ همزاد خود و جز تعقیب نقشۀ آنها را نپذیرفتند و شروع کردند به کشتن هر کس از مسلمین که مخالفت با آنان بکند، پیاپی از کردار آنها خبر متواتر به من رسید، من به سوی آنان بیرون رفته تا از دجله گذر کردم؛ نزد آنها سفرا و نمایندگان خیر خواه روانه کردم و معذرت طلبیدم گاهی به وسیلۀ این و نوبه ای به وسیلۀ آن اشاره به اشتر و به احنف بن قیس و سعید بن قیس ارحبی و اشعث بن قیس کندی؛ فرمود: همین که جز کشتن نپذیرفتند؛ آن را نسبت به آنان معمول داشتم؛ خدا آنان را تا آخرین فرد کشت؛ آنان چهار هزار نفر یا افزون بودند، حتی خبرگزاری از آنان زنده نجست تا در میان کشتگان، من «ذوثدیه» را بیرون آوردم در حضور همۀ اینان که می بینی. برای وی پستانی مانند پستان زنان بود، سپس رو به اصحاب خود کرده فرمود: آیا این طور نبود؟ گفتند: بلی امیرالمؤمنین علیه السلام.(1)

از این حدیث معلوم می شود طوفان عقیده، گردبادی به دسته تشکیل داده بود و اگر چه بعد بیست شعبه زوبعه و گردباد در خود آنها پدید آمد.

و از طرز لحن حدیث معلوم می شود: امیرالمؤمنین علیه السلام سوزی داشته. آری، هجوم بیگانه زورمندی از بیرون در پیش بود، نیروی شام و حزب اموی از این پیش آمدها برای حملۀ خود استفاده می کرد. علاج های امام علیه السلام هم بی اثر نبوده، برگشتن هشت هزار نفر آنان در اثر موعظه های امیرالمؤمنین علیه السلام بود، ولی طوفانی در عقیده ها رخ داده بود که متصل در فعل و انفعال بودند، علی علیه السلام و انوار

ص:198


1- (1) الخصال: 381/2-382؛ بحار الأنوار: 382/33، باب 23، حدیث 613.

هدایتش اصلاح می کرد، ولی مانند زخمی که تحت عمل بوده هر چند نیکو عمل شده باشد، ولی تا مادامی که بتواند برخیزد و عصا دست بگیرد و راه برود و مقاومت بکند یا شمشیر بزند، هیهات است شک در دل ها و یأس و نومیدی از پیشرفت کارها در سران سپاه، از فعالیت و برندگی، آنان را به کلی انداخته بود.

نمونه ای از تأثیر شک این است: جندب بن زهیر ازدی مرد رشیدی بود می گوید: همین که خوارج خروج کردند و علی علیه السلام به سوی آنان بیرون رفت ما هم همراه بودیم به اردوگاه آنها رسیدیم، دیدیم غلغله ای است از قرائت قرآن مانند (دوی نحل - لانۀ زنبوری) پرصدا است. در آنان صاحبان بر نس(1) و پیشانی های داغ نهاده از سجده زیاد دیده می شود، همین که من این را دیدم، شک در من راه یافت تا آنجا که گوید: شک من زائل شد و هشت نفر را کشتم.(2)

نمونۀ یأس از پیشرفت کارها که سران سپاه را از بُرندگی و فعالیت انداخته بود. این است: خرائج از ابو حمزه از علی بن الحسین علیه السلام بازگو کرده گوید: همین که علی علیه السلام خواست به نهروان برود، اهل کوفه را برای کوچ و رحیل ابلاغ کرده، مرا کرد در مدائن اردوگاه باشد.

شبث بن ربعی و عمرو بن حریث و اشعث بن قیس و جریر بن عبدالله عقب کشیدند و گفتند: چند روزی به ما اذن بده که برای پارۀ حوائج خود عقب بمانیم

ص:199


1- (1) نس: گرداگرد دهان و لب، پوز.
2- (2) الخرائج و الجرائح: 755/2؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 268/2؛ بحار الأنوار: 385/33، باب 23، حدیث 616.

و بعد ملحق شویم، امام علیه السلام به آنها فرمود: کار خود را کردید، نکوهیده بادا سران و مشایخ که شما باشید، به خدا سوگند! کاری و حوائجی ندارید، من از آنچه در فکر شما هست آگاهم، الان بیان می کنم که چه می خواهید؟ می خواهید مردم را از همراهی من سست کنید به خانه برگردانید. گوئیا می بینمتان که در «خورنق» هستید، سفره گسترده اید، سوسماری می گذرد، به کودکان خود امر می دهید آن را می گیرند، مرا خلع می کنید و با آن بیعت می کنید.

سپس امام علیه السلام به مدائن رفت و حضرات هم به خورنق رفتند و سفره گستردند، در همان اثنا سوسماری گذر کرد، همان کارها را کردند طبق آنچه امام علیه السلام خبر داده بود و روانۀ مدائن شدند، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: ظالمان آنان که قدر والی عادل را نمی دانند تا این اندازه؛ بد عوضی می گیرند.

یعنی همین اندازه ابراز بی علاقگی به والی عادل، بی علاقگی به مقدّرات و سرنوشت آتیه خود و امّت، و سرسری گرفتن امر زمامداری است.

تفریح با سوسمار، به این نام، کار شما را می کشاند تا به آتش همین بازی سوسمار و بازیچه قرار دادن انتخاب والی جلو چشم بچه ها و تفریح کردن با عقیدۀ آنها و تبدیل کردن خوشمزگی را به جای جدیت و حمایت، کار را به جایی می کشاند که از سهل انگاری در امر انتخاب والی هر بی شخصیتی به زمامداری انتخاب می شود تا حزب نقطۀ مقابل بر شما مسلط می شود و به دست خود شما دست دیگر شما را می برند.

اینجا امیرالمؤمنین علیه السلام از پشت پرده چه ها دیده و چه ها دید؟!! و هر مفکری چه ها می بیند؟!! آیا اینگونه افکار تا کجا اشخاص را و امم را قیادت می کنند،

ص:200

افکاری که انتخاب والی را بازیچه می گیرند کارشان به کجا می انجامد. صورت قیادت افکار را در پرده آتیه قیامت و جهان ماورای امام علیه السلام بیان کرد.

فرمود: شما را می نگرم روز قیامت که «ضبّ» با پیشوائی، تا آتش شما را می راند، اگر با رسول الله صلی الله علیه و آله منافقان بودند، با من هم منافقان هستند. ای شبث! ای عمرو ابن حریث! طبق آنچه پیغمبرم صلی الله علیه و آله خبر داده به جنگ پسرم حسین علیه السلام می روید.(1)

اشعث بن قیس را جزء خوارج نشمرده اند، ولی دلتنگی های او از علی علیه السلام بعد از عزل حکومت آذربایگان در یاد است، ابن میثم می گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی وارد کوفه شده عاصمه و پایتخت اسلام کوفه شد، اشعث بن قیس از طرف عثمان بر مرز سرحدّی آذربایگان می بود، امیرالمؤمنین علیه السلام برای او نامه ای به همراه زیاد بن مرحب همدانی فرستاد، طلب بیعت از او و مطالعۀ مال آذربایجان را فرموده بود.

صورت نامه این بود. بعد از بسمله و عنوان: - اما بعد: اگر هنات(2) و هناتی که از تو سر بر زده نبود، تو در این کار مقدم بر مردم و پیش از مردم بودی و شاید کارهای آخر تو تلافی کارهای اول تو را بکند و بار همدیگر را به عهده بگیرند. اگر تقوا پیشه کرده از خدا بترسی، از بیعت مردم با من همان طور که به تو رسیده آگاهی؛ طلحه و زبیر در زمرۀ اولین کسانی بودند که با من بیعت کردند،

ص:201


1- (1) الخرائج و الجرائح: 225/1؛ بحار الأنوار: 384/33، باب 23، حدیث 614.
2- (2) هنات: پیش آمد ناگوار، بلا و سختی.

سپس بیعت مرا شکستند بی آنکه از من چیزی سر زده باشد، عایشه را بیرون آوردند و تا بصره کشاندند، من در میان مهاجر و انصار در تعقیب آنان رفتم تا با یکدیگر روبرو شدیم، آنها را دعوت کردم که برگردند به همان عهد و قراری که از آن خارج شدند نپذیرفتند، من دعوت با حسن را به آخرین سر حدّ آن رساندم و با باقی ماندگان هم با حسن وجه رفتار نمودم.(1)

و تو بدان که: حوزۀ حکومت تو لقمۀ تو و طیول(2) تو نیست، ولیکن قلاده ای امانت و به گردن تو است؛ به طرز چوپانی تو مافوق تو نظر دارد؛ تو حق داری که رعیت را قوت و معیشت خود گرفته، هر گونه تصرفی را تنها به رأی خود پیش ببری و بدون وثیقه و گروگان اقدامات مالی را بگذرانی؛ در دست تو مالی است از مال های خدای عزوجل و تو از خزانه داران منی تا این که آن را تحویل داده تسلیم به من کنی؛ امید می رود: من برای تو بدترین والیان برتو نباشم - والسلام.(3)

عبیدالله بن ابی رافع در شعبان به سال 36 نوشته است.

همین که نامۀ امام علیه السلام برای او آمد، دعوت از ثقات خود کرد و به آنها گفت: علی بن ابی طالب علیه السلام مرا به هراس انداخته و به هر حال مرا راجع به مال آذربایگان خواهد تحت مؤاخذه گرفت، من به معاویه ملحق می شوم.

ص:202


1- (1) بحار الأنوار: 512/33؛ باب 29.
2- (2) طیول: درآمد و هزینه پادشاه، حقوق سالیانه.
3- (3) نهج البلاغه: نامه 5.

یاران او گفتند: مرگ برای تو، بهتر از این است، آیا مصر خود، شهرستان خود و جماعت قوم خود را می نهی و به دم اصحاب شام می آویزی؟!! از این گفتگو شرمنده شده خجالت کشید و گفتار او به اهل کوفه رسید؛ امام علیه السلام نامه ای به او نوشت، او را نکوهش فرمود، امر می فرمود: که زود بر او وارد شود و حجر بن عدی را مبعوث کرده تا او را بر این کار ملامت کرد، و او را سوگند داده به او گفت:

آیا واگذار می کنی قوم خود و اهل شهر و دیار خود و امیرالمؤمنین علیه السلام را و به اهل شام ملحق می شوی؟ همواره او را تعقیب کرد تا او را به کوفه وارد کرد؛ دفتر او نشان می داد که صد هزار درهم موجودی دارد و در اثقال و احمال او یافت شد. و روایت شده که چهار هزار درهم بود، این امر در نُخلیه شد.

اشعث برای شفاعت به حسن علیه السلام و حسین علیه السلام و عبدالله بن جعفر علیه السلام متوسل شد. سی هزار از آن را به وی واگذار فرمود گفت: مرا کفایت نمی کند. فرمود: زیاده حتی یک درهم به تو داده نمی شود، من نمی دهم، و به خدا سوگند! اگر آن را هم واگذار نموده بودی برای تو بهتر بود و گمان نمی برم آن برای تو حلال باشد و اگر این را به یقین می دانستم هر آینه البته از طرف من به تو این مقدار هم نمی رسید.

اشعث گفت: از جذع، خود هر چه به تو عطا داد بگیر.(1)

این مثلی است گفته می شود در این که اغتنام باید کرد، از بخیل هم همین

ص:203


1- (1) بحار الأنوار: 513/33، باب 29.

اغتنام است، شاید هم تهدید باشد. قاموس می گوید: جذع پسر عمرو غسانی است، این مثل از او مانده «خذ جذْعک ما اعطاکْ»(1)

قبیلۀ عرب غسان در نواحی سرحدّات شام بودند، هر سالی به پادشاهان سلیجی از هر سر مرد «دو دینار» باج می دادند، مأمور وصول این باج، سبطه بن منذر سلیجی بود، آمد در منزل «جذع» برای مطالبۀ دو دینار، جذع به منزل خلوت شده شمشیر بسته، خارج شد، او را به شمشیر زد تا از نفس افتاد و این کلمه را گفت: از جذع، خود آنچه به تو داد بگیر!!!

یا آن که شمشیر خود را به یکی از شاهان به گروگان عرضه کرد او نگرفت و گفت: از چه؟ به چه؟ بگذار، او را ضربتی زد و کشت و گفت.

زمخشری هم در مستقصی همین را گوید: و سپس دیگر غسان از دادن باج اتاوه، سرباز زد.

این جهاتی بود روی اصول اشرافیت که اسباب زحمت علی علیه السلام و کندی کار می شد.

مغیره ضبی گوید: اشراف اهل کوفه صمیمی با علی علیه السلام نبودند، هوای آنها با معاویه بود، سرّ مطلب آن بود که علی علیه السلام معمولش بود، احدی را از فئ بیشتر از حقش نمی داد، ولی معاویه اشراف را در عطا، دو هزار درهم قرار داده بود.(2)

اشراف به این علل کندی می کردند و خوارج از اثر انحراف تندی می کردند،

ص:204


1- (1) بحار الأنوار: 513/33، باب 29.
2- (2) الغارات: 29/1؛ بحار الأنوار: 51/34، باب 31.

در برگشت از جنگ خوارج سستی و کندی بیشتر ظاهر شد.

شبث را در این حدیث جزء متخلفان از علی علیه السلام برای جنگ خوارج قرار داده با آنکه شبث در غوغای طلوع خوارج از خوارج بود، یعنی کشتن علی علیه السلام را واجب می دانست.

مناقب گوید: دوازده هزار نفر بودند از اهل کوفه و اهل بصره و غیر آن؛ منادی آنان ندا درداد که امیر قتال شبث بن ربعی و امیر نماز عبدالله بن کوّا و امر انتخاب بعد از فتح واگذار به شورا است و بیعت برای خدا بر امر به معروف و نهی از منکر است، لشگر خود را سان دادند دوازده هزار نفر بودند، سخن مناقب این بود ولی به نظر می رسد شبث جزء توبه کاران و هشت هزار نفری باشد که در حروراء برگشتند، فاصلۀ بین قضیۀ حروراء که هشت هزار نفرشان زیر پرچم امان آمدند تا قضیۀ قتال نهروان یک سال بوده.(1)

در خرائج گوید: خوارج قبل از قتال نهروان خروج کرده در ناحیۀ جانب کوفه در حروراء بودند، آن روز دوازده هزار نفر بودند، امیرالمؤمنین علیه السلام با ازار و رداء به سوی آنان بیرون آمده، سوار قاطر معروف «دلدل» بود، به امام علیه السلام گفته شد: اینان غرق اسلحه اند، آیا این چنین برابر آنان بیرون می روی؟!

فرمود: امروز روز قتال آنان نیست، در حروراء به نزد آنان رفت، به آنها فرمود: امروز وقت قتال شما نیست شما به زودی دچار تفرقه شده تا آن که چهار هزار نفر می شوید و در مثل این روز از مثل این ماه بر من خروج می کنید، من با

ص:205


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 188/3؛ بحار الأنوار: 388/33، باب 23، حدیث 618.

یارانم به جنگ شما بیرون خواهم آمد، از شما فقط کمتر از ده نفر باقی می ماند و از من کمتر از ده نفر کشته می شود، رسول خدا صلی الله علیه و آله این طور به من خبر داده.

امام علیه السلام از مکان خود نرفته بود که از یکدیگر تبرّی جسته و جوقه جوقه شدند تا در نهروان چهار هزار نفر شدند. نهم صفر از سال سی و شش هجری جنگ خوارج رخ داد.(1)

برای شناختن مشکلات کوفه باید روحیۀ ملت عرب را از روح افراد آن دانست، دولت فردیست مکبر و فرد دولتی است مصغرّ، شبث بن ربعی را از باب نمونه و اتخاذ سند بنگرید. شبث نام او برای فرماندهی در جنگ با علی علیه السلام در بوق و نقاره زده شد، افراط در طقوس دینی و مذهبی کار او را از حدود فکر منظم تا این اندازه بیرون برد که می گفت: علی علیه السلام کافر است.

همین شبث در صفین جزء دسته نمایندگان امیرالمؤمنین علیه السلام بود که به سفارت نزد معاویه رفت و در مجلس کارش با معاویه به پرخاش کشید. سپس در اینجا امیر و فرماندۀ خوارج معرّفی شد. شبث بعد از توبه جزء سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام شد، اما از جنگ به همراه امام علیه السلام تخلف کرد، شبث در زمان معاویه چکاره بود من نمی دانم، ولی در قضیۀ ثورۀ مسلم بن عقیل، شبث از جانب عبیدالله زیاد شب در کوفه بیرق امانی برافراشته بود که مردم را از پیرامون مسلم بپراکند، از یاران مسلم جداً جلوگیری کرد حتی آن که مختار بن ابو عبیده از دهکدۀ خود با یارانش شبانه وارد شهر کوفه شد، دید غوغایی است، شبث او را

ص:206


1- (1) الخرائج و الجرائح: 227/1.

وادار کرد که زیر بیرق امان آمده او را گرفتار کرده به حبس انداخت، شبث نامه به حسین علیه السلام نوشته از او دعوت کرده بود، نامۀ آخرین اهل کوفه را که امام علیه السلام به آن اطمینان نمود و مسلم علیه السلام را روان کرد، از او و نظرای او بود و سپس در قضیۀ مسلم این کار را عهده دار بود،(1) شبث در زمان وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله و طلوع اهل ردّه مؤذن «سجاح» بود که مدعی نبوت و بعد از شکست سجاح و کشته شدن مسیلمه کذّاب برگشته، مسلمان شد.(2)

شبث در کربلا سرکردۀ پیادگان لشگر عمر سعد بود، جنگ با امام علیه السلام را جدّی نمی گرفت، ولی بعد از شهادت امام علیه السلام مسجدی به شکرانه قتل امام شهید علیه السلام ساخت.(3) شبث در قضیۀ نهضت مختار از دست خونخواهان امام علیه السلام به بصره گریخت، با آل زبیر و مصعب بن زبیر می بود، همیشه دست حسرت به هم می زد و می گفت: خدا هرگز به این شهر «کوفه» خیر نخواهد داد، هرگز ما خود پنج سال به همراه امیرالمؤمنین علیه السلام و سپس در رکاب پسر بزرگش با آل ابوسفیان جنگیدیم و اینک این ما بودیم که خود بر پسر دیگرش حسین علیه السلام با آن که وی خیر موجود اهل زمین بود تاخته، او را کشتیم. ضلال؟!! یا لک من ضلال(4) ؟!! گمراهی؟!! وه چه گمراهی؟!!

ص:207


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 51/2.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 39.
3- (3) الکافی: 490/3، باب مساجد الکوفه، حدیث 2.
4- (4) تاریخ الطبری: 332/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 69/4.

شبث گمراهی خود را در کشتن حسین علیه السلام می شمرد، ولی علما آگاهند که گمراهی اصلی در همان نفس مشوّش و فوضوی است؛ شبث بهترین نمونه است برای نفس فوضوی؛(1) نفس فوضوی سعی خودسر و آشفته؛ فوضوی حکومت داخله اش انضباط معینی ندارد که حکمروایی آن با آمال و شهوات باشد همیشه؛ یا با کینه و خشم و جبروت باشد همیشه؛ یا با طقوس دینی و مذهبی باشد، گاهی با این است و گاهی با آن و گاهی هر دو معزول اند و حکومت با ثالثی است، داخلۀ آن مشوش است و جون همیشه فرد نمونۀ دولت است؛ زیرا دولت همان فردی است مکبر شده و فرد همان دولتی است مصغر، پس حال ملت کوفه بلکه حکومت عرب آن روز را از حال شبث می باید خواند، شبث را مکبّر کن همان روحیۀ دولت عرب آن روز است.

کتاب غارات از ابو وداک بازگو کرده گوید: علی علیه السلام همین که از جنگ خوارج فارغ شد، در همان نهروان به خطبه ایستاد بعد از حمد و ثنای خدا فرمود:

خدا نیکو احسان به شما کرد شما را نصرت داد، پس از همین جا بی درنگ رو به دشمن خود آورده رهسپار شام شوید.

از اینجا تعرّض و بهانه جویی شروع شد برخاستند و گفتند: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! تیر و پیکان ما خلاص شده، شمشیرهای ما کند شده، نیزه ها از کار افتاده، سنان ندارد پس ما را به شهر خود بازگردان تا ساز و برگ کامل فراهم آورده خود را بهتر آماده کنیم و بلکه در ضمن هم از طرف امیرالمؤمنین علیه السلام بر عدّۀ ما به

ص:208


1- (1) فوضوی: هرج و مرج طلب.

قدری که از ما تلف شده است افزوده گردد.

ظاهراً مقصودشان عدد خوارج بود که از میان آنها بیرون رفته بودند.

گوید: مباشر این گفت و شنود آن روز، اشعث بن قیس بود.(1)

منهال بن عمرو گوید: من خود شنیدم از امیرالمؤمنین علیه السلام اوقاتی که هنوز در مسکن(2) بودیم می گفت: ای معشر مهاجرین(3) (ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَهَ الَّتِی کَتَبَ اللّهُ لَکُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلی أَدْبارِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِینَ)4

این آیه فرمان جهاد حضرت موسی بن عمران علیه السلام بود به بنی اسرائیل برای گرفتن سرزمین شام و فلسطین از دست جبّاران و عمالقه که آنجا را احتلال کرده بودند.

امام علیه السلام اشعار می داشت که امروز هم فرمان همان فرمان است؛ باید اراضی مقدسۀ شام و فلسطین را از این جباران تخلیه کرد و این موقوف است بر این که شما فرمان بپذیرید و مقتدرانه پیش بروید تا از اثر اقدام و اقتدار خود، فاتحانه داخل شوید و فتح کنید وگرنه اگر بخواهید عاجزانه در این طلب باشید، آنها هرگز اذن نمی دهند که شما قدم در آن خاک بنهید.

موسی بن عمران علیه السلام هم فرمود: در ارض مقدسه بر غم آنها داخل شوید و

ص:209


1- (1) الغارات: 15/1-16.
2- (2) مسکن به وزن مسجد اسم سرچشمه ای است در کوفه.
3- (3) الغارات: 16/1.

بگیرید از مشکلات عقب نشینی نکنید که اقدامات ما منقلب به خسارت می شود.

لشگر امام علیه السلام در عوض اجرای این فرمان مبارک، خود را با توان نشان دادند و از شدت عجز گریستند و از سر باز کردند و گفتند: سرما شدید است گوید: غزوۀ آنها در وقت سرما بوده.

فرمود: آن قوم نیز سرما حس می کنند چنان که شما حس می کنید.

هر قدر آنها زنانه گریستند، فرمانده سپاه دلیرانه آنها را برای مقاومت با مشکلات وادار می کرد.

گوید: به هر حال. نکردند و سرپیچی کردند. همین که امام علیه السلام این را از آنان دید. فرمود: اف بر شما، روش همان روش بنی اسرائیل است، همین جواب را به موسی علیه السلام دادند، سنتی است بر شما جریان یافت.(1)

قضیۀ روش ناستوده بنی اسرائیل را قرآن مجید با صورت عجز بنی اسرائیل چنین می گوید گفتند: ای موسی علیه السلام! در آن سرزمین قوم جباری هستند تا مادامی که آنها در آنجا هستند ما داخل نخواهیم شد.

موسی علیه السلام باز فرمود: اگر شما داخل بشوید یا اقدام برای دخول کنید، شما فاتح اید. گفتند: ای موسی علیه السلام برو تو و پروردگارت کارزار کنید، ما اینجا نشسته خواهیم بود.

از این نکبت و ادبار که بار آوردند خدای فرمود: آنجا دیگر حرام است بر اینها، باید چهل سال سرگردان دور این دیار بگردند. از این تطبیق امام علیه السلام

ص:210


1- (1) الغارات: 16/1.

عواقب نکبت بار و ادبار این مردم هم معلوم شد حکم حتم است.

از اصحاب از ابی عوانه از اعمش از منهال بن عمرو از قیس بن سکن بازگو کرده گوید: علی علیه السلام فرمود: ای قوم! مقتدرانه داخل شوید در این سرزمین ارض مقدس که خدا برای شما نوشته است و به عقب برنگردید که به خسارت منقلب می شوید.

(ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَهَ الَّتِی کَتَبَ اللّهُ لَکُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلی أَدْبارِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِینَ)

مردم بهانه جویی کردند پس فرمود: اف بر شما! همان سنت جاری شد(1) معلوم می شود سستی و سرپیچی از آن گونه که در قرآن عظیم است، همان نکبت را به عین خواهد در عقب داشت البته.

پس کارها به قبضۀ شمشیر بسته است، مردان همیشه تکیۀ خود را بدو کنند، پس معلوم است سرنوشت مردم سست عنصر حرمان است که مولود عجز و سستی است، تواناترین قائد از دستگیری امم منحطه عاجز است، دست دراز می کند که آنها را از گودال به بالا آورده نجات دهد، خودش را به زیر می آورند.

طارق بن شهاب گوید: علی علیه السلام از جنگ نهروان برگشت در اواسط راه منادی در میان مردم صدا داد، مردم را به اجتماع خواند حمد و ثنای خدا به جا آورد، ترغیب در جهاد کرده آنان را دعوت به حرکت به سوی شام کرد، تا از همان گرد راه بی درنگ روانۀ شام شوند.

ص:211


1- (1) الغارات: 18/1.

مردم شانه خالی کرده شکایت از سرما و از جراحات نمودند؛ زیرا دشمن در نهروان زیاد زخم به مردم وارد آورده بود.

فرمود: دشمن شما هم درد می کشد چنان که شما درد می کشید؛ سرما حس می کند چنان که شما حس می کنید؛ بالاخره علی علیه السلام را خسته کردند و درمانده نمودند و نپذیرفتند. همین که امام علیه السلام کراهت آنها را مشاهده فرمود به کوفه مراجعت کرد، روزهایی در کوفه اقامت کرد، مردم بسیاری از اصحابش از پیرامونش پراکنده شدند، مردم در کوفه بودند، اما نیمی رأی آنها همان رأی خوارج بود و گروهی در امر آنها در شک بودند.(1)

یعنی مثل خوارج بیابانی و کوهی نشده بودند، ولی جنگ اعصاب در کار بود تا کار آن به کجا بکشد.

ابو وداک گوید: همین که امام علیه السلام مردم را اکراه کرده، برای رفتن به سوی شام دلیرانه فرمان داد، آنها را آورد تا در نُخیله پیاده شد؛ به مردم امر داد که در اردوگاه نخیله فرود آیند، دل بر جهاد دشمن بنهند، کمتر به دیدار اولاد و زنان خود بروند، آماده باشند تا وقتی که امر آید به جانب دشمن روانه شوند.(2)

و به همین اسناد (ابو وداک) گوید: مردم با امام علیه السلام در نخیله اقامت کردند و سپس بدون کسب اجازه و بدون اطلاع در خفیه به شهر رفتند، همین که در اردوگاه امام علیه السلام پیاده شد، اندکی از رجال آبرومند همراه مانده بودند اردوگاه

ص:212


1- (1) الغارات: 18/1.
2- (2) الغارات: 19/1.

خالی ماند؛ نه آن کس که به شهر رفت برگشت و نه آن که با وی بود صبر کرد، تا همین که این را دید خودش از پی مردم به کوفه داخل شد، به حالی که مردم را برای کوچ و نفیر می خواند.(1)

وقتی داخل کوفه می شد چه گفتگو بود؟

نمیر عبسی گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام در هنگام ورود به شهر؛ گذرش بر قبیلۀ شغار از همدان افتاد، قومی او را استقبال کردند و به او گفتند: مسلمین را به غیر جرم کشتی، در امر خدا مداهنه کردی، ملک و سلطنت طلب کردی، و رجال را در دین خدا حکمیت دادی. «لا حکم الا لله»

در جواب فرمود: حکم خدا علیه شما است. چرا آن بدبخت نمی آید و این محاسن را از خون سرم رنگین کند، من مردنی ام یا کشته شدنی ام، نه بلکه کشته شدنی ام، سپس آمد تا وارد قصر شد.(2)

معلوم می شود اینها همدم و هم عقیده با خوارج بوده اند، طبعاً از خانه های چهار هزار نفر کشتۀ نهروان زیاد سر و صدا و آه و فغان بلند بوده و دوازده هزار نفر خوارج به همین قدر بسته و وابسته دارند؛ زیرا نهروانی ها از داخله بوده اند، نه از خارج آیا این تظاهرات چه اثر افسردگی در خاطر علی علیه السلام می گذارده؟ معلوم است صد طوفان در خاطر اوست، چنان که از اثر طوفان حادثۀ نهروان، مردم پراکنده شدند، بعضی به واسطۀ بستگی و خویشاوندی، بعضی به واسطه

ص:213


1- (1) الغارات: 20/1.
2- (2) الغارات: 19/1.

جنبۀ حق به جانب نهروان ها، بعضی رأی آنها را داشتند مانند (8000 نفری) که توبه کردند، بعضی شک آنها را از کار واداشته، هر کدام را طوفان به جایی فکند، طوفان ها همه از جلو نظر امام علیه السلام محسوس بود.

این علی علیه السلام است که تواناترین زمامدار جهان است از جمع آوری اضداد خسته است مسلم بن عقیل علیه السلام چه کند؟

ابووداک بازگو کرده گوید: وقتی که مردم در نُخیله از پیرامون علی علیه السلام متفرق شدند و خودش داخل کوفه شد، شروع کرده مردم را برای جهاد با اهل شام استنفار(1) می کرد تا آن سال همه به حرف گذشت.(2)

زید بن وهب می گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام برای مردم می گفت: و این اوّلین گفتار امام علیه السلام بعد از قضیۀ نهروان و قتل خوارج بود.

ایها الناس!! آماده باشید برای جهاد با دشمن، دشمنی که در جهاد با آنها تقرّب به خدا هست، دشمنی حیران از حق که عقیده و رأی به آن ندارد، عمّال کبر و جور از آن دست برنمی دارد، کجروان از کتاب، روگردان از دین، در طغیان خود کور، در گودال ضلال دست و پا می زند. سپس این آیه را تلاوت می کرد (وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ)3 (وَ تَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ وَ

ص:214


1- (1) استنفار: یاری خواستن، آماده باش و بسیج سپاه برای جنگ.
2- (2) الغارات: 21/1.

کَفی بِاللّهِ وَکِیلاً)1

دستور از این آیه مبارکه اتخاذ می فرمود، معنی آیه این است: تهیه ببینید برای برابری آنها به هر چه در استطاعت شما هست از نیروی جنگی و از اسبان اصطبل و توکل بر خدا کنید، خدا بس است در وکیلی.

گوید: کوچ نکردند، از منزل بیرون نیامدند، پس چند روزی آنها را به خود واگذارد تا یأس از اقدام آنها حاصل شد، مجدداً رؤسای آنها و سران آنها را دعوت کرده از آنها رأی آنان را پرسید و آیا چه چیز آنها را از اقدام وامی دارد؟

بعضی از آنها بهانه می تراشیدند، بعضی نظر موافقت نمی دادند، کمترشان نشاط عمل داشتند.

در این خبر چون ذکری از تهیۀ اسب و اصطبل شده لازم است، بعد از ذکر خبر وضع اسب های اصطبل کوفه را یادآور شویم کمکی به فهم اوضاع اجتماعی کوفه می کند.

پس ثانیاً در میان آنان به سخن ایستاد فرمود: ای بندگان خدا! چه شده شما را که کوچ نمی کنید؟ سنگین به زمین می چسبید، آیا خوش دارید که زندگانی چند روزه را بدل از آخرت جاوید بگیرید یا ذلّ و هوان، خلف و به جای عزّت آید؟ هر چه من به جهاد شما را ندا می دهم، چشم هایتان دور می زند مثل این که از سکرات مرگ لرزشی دارید؛ می گویید: گویی؛ قلوب شما آفت دیده که تعقل نمی کنید یا دیدگان شما تار و کور شده، شما دیگر نمی بینید؛ خدا به طرفتان باشد

ص:215

شما شیران بیشه اید در هنگام بزم؛ و روباهان بازیگرید هنگامی که به شما دعوتی پیشنهاد می شود؛ نه رکنی هستید که با تکیه و پشت گرمی و اعتماد به شما بتوان اقدام کرد نه زوافر(1) عزّت هستید که به اعتصام شما بتوان از دشمن مصون ماند، به جان خدا سوگند؛ بد آتش افروزید برای جنگ؛ شما طپانچه می خورید و طپانچه نمی زنید؛ اعضای اطرافتان ناقص می شود و تحاشی نمی کنید، دشمن بیدار به شماست و شما در غفلت و او را از یاد داده اید. مردان کار بیدارانند، نابود شده است آن که غفلت نماید و خواری بار می آورد آن کس که به بزم وا دهد؛ آنها که بی کس می مانند مغلوب اند، و هر مغلوب مقهور است و از همه چیز باخته است. من بر شما حقّی دارم و شما بر من حقّی؛ اما حق من بر شما؛ وفا به بیعت، صمیمیت با من در غیاب و شهود، اجابت هر وقت صدا می زنم و طاعت هر وقت امر می کنم.

و حق شما بر من: آن که با شما مخلصانه کار کنم تا با شما همکارم، حقوق شما را وافر بدهم، شما را علم بیاموزم که جاهل نمانید، و تأدیب کنم که هشیار و آگاه باشید، اینک پس اگر خدا به شما خیری اراده فرموده باشد دست برمی دارید از آنچه من خوش ندارم و رجوع می کنید به آنچه من دوست دارم تا نائل بشوید به آنچه دوست دارید و ادراک آنچه را آمال دارید.(2)

اینک کلمه ای راجع به اسب های فوق العادۀ کوفۀ که وعده شد و کلمه ای راجع به اینکه امام علیه السلام فرمود طپانچه می خورید و نمی زنید.

ص:216


1- (1) زوافر: پایه های بزرگی و مهتری، اصول اخلاقی.
2- (2) الغارات: 21/1-24.

«طبری» گوید: در کوفه در زمان عمر به طور فوق العاده چهار هزار اسب در اصطبل دولتی اسلام بود، همواره این اسب ها می بودند تا ذخیره ای باشند برای پیش آمد حادثه ای اگر پیش آید. در زمستان آنها را به قبلۀ قصر کوفه و دست چپ «نسار» آن منتقل می کردند و از این جهت آن مکان را تا امروز هم «آری» می نامند و در بهاران رمۀ آنها را در اراضی میان فرات و خانه های کوفه که پهلوی اصطبل «عاقول» واقع می بود می بردند. عجم ها بدین ملاحظه آنجا را «آخور شاهجان» یعنی علف چران امراء می نامیدند، قیم بر این اسبان سلمان بن ربیعه باهلی بود، از قبیلۀ باهله است، چند تن از سران کوفه زیر دست او بودند (به منزلۀ وزیر دوّاب بوده) وی در مسابقه های اسب دوانی اسب های پیشرو را به طور صحیح تربیت می کرد، هر سال اسبان را به مسابقه و «دو» می برد.

در بصره نیز مانند آن و به مقدار آن مهیا بود و قیم بر آنها «جزء بن معاویه» بود و همچنین در هر شهری از شهرهای هشتگانه اسلامی که ساخلو(1) بر پا بود، فرا خور آن به نسبت وجود داشت که اگر حادثه ای رخ دهد مردمانی چابک سوار شده برای پیشدستی می شتافتند، تا مردم از عقب ساز و برگ خود را تکمیل کنند.(2)

از جمله در سال هفده هجری قعقاع بن عمرو استفاده از این اسبان کرده؛ با چهار هزار نفر با شتاب خود را به «حمص» رسانیدند، فرمانی از مدینه برای

ص:217


1- (1) ساخلو: پادگان، اقامتگاه سربازان و محافظان.
2- (2) تاریخ الطبری: 155/3.

«سعد» آمد که مردم بار به همراهی قعقاع بن عمرو به جانب حمص حرکت بده، باید همان روزی که نامۀ من به تو می رسد آنها را روانه کنی؛ زیرا ابوعبیده در محاصره واقع شده است و سفارش کن که جدّیت و تأکید به خرج دهند.

قعقاع به سرکردگی چهار هزار نفر همان روز که نامه رسید به جانب حمص حرکت کرد، همین که وارد حمص شد سپاه دشمن سه روز قبل شکست خورده بود، خبر فتح را با خبر ورود امدادی کوفه، به مدینه نوشتند دستور آمد که امدادیان را شرکت دهید و تشکری از اهل کوفه کرده بود که خدا آنها را جزای خیر دهاد، آنان هم حوزۀ خود را از عهده بر می آیند و هم سایر شهرها را مدد می دهند.(1)

متوجه هستید که حرکت دادن چهار هزار نفر در همان روز ورود فرمان، معلوم می کند که کاملا وسایل بسیج آماده بوده وگرنه در سرعت سوق الجیشی این گونه کم دیده شده: این اسب ها در اختیار مسلم بن عقیل علیه السلام البته نبوده است.

«طبری» در روایت گوید: امدادیان کوفه همین (چهار هزار) نفر سوار بر قاطرها بوده اسب ها را به یدک «جنیبت» می کشیدند.

این خبر بیشتر دلالت بر کمال تجهیزات می کند گرچه بنابراین روایت حرکت آنها فردای آن روز بوده که نامه مدینه رسیده بود.

طبری گوید: حکومت اسلامی در هر شهری به قدر کفایت آن، خیل و اسب از فضول اموال مسلمین خریده و آنها را ذخیرۀ حوادث نهاده بود؛ گوید: در کوفه

ص:218


1- (1) تاریخ الطبری: 156/3.

به خصوص از این نوع اسب ها چهار هزار است حاضر بود.

کتاب البلدان(1) می گوید: عدۀ اهل کوفه هشتاد هزار، جنگجویان آنجا چهل هزار بودند. زیاد همیشه می گفت: اهل کوفه را خواربار بیشتر است واهل بصره را دراهم.

اوضاع اجتماعی کوفه از جهت اسب و سوار این بود.

و اما از جهت رجال: در صفین همین که جریان کار به آنجا کشید که در لیله الهریر فریاد اهل شام بلند شد که ای معاویه! عرب تمام فانی شد. معاویه گفت: ای عمرو! آیا فرار کنیم یا امان بخواهیم؟ گفت: قرآن ها را بر نیزه ها بلند می کنیم و این آیه را می خوانیم:

(أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ یُدْعَوْنَ إِلی کِتابِ اللّهِ لِیَحْکُمَ بَیْنَهُمْ)2

پس اگر حکمیت قرآن را قبول کردند جنگ را برداشته ایم و تا ضرب الاجل با آنان مرافعه می کنیم و اگر گروهی اصرار به جنگ کردند باز شوکت آنها را در هم شکسته ایم، بین آنها تفرقه خواهد افتاد، امر کرده اند دادند، صدا در لشگر علی علیه السلام پیچید، از سران لشگر امام علیه السلام مسعر بن فدکی و زید بن حصین طائی و اشعث بن قیس کندی گفتند: یا علی علیه السلام اجابت کن به کتاب خدا؛ امیرالمؤمنین فرمود: ای وای آنها این مصحف ها را جز به قصد مکر و فریب بلند نکرده اند،

ص:219


1- (1) کتاب البلدان: 163، طبع لیدن تألیف ابن فقیه احمد بن... معروف به ابن فقیه ابوبکر.

چون دیدند شما تفوّق جستید. خالد بن معمر سدوسی گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام آنچه ما دوست داشتیم بی زحمت انجام گرفت. رفاعه بن شدّاد بجیلی که فقیه و از سران توّابین و خون خواهان حسین علیه السلام است شعری گفت: که مضمون آن رضایت به حکمیت بود. پس بیست هزار مرد رو به امیرالمؤمنین علیه السلام آمدند که یا علی علیه السلام اجابت کن، اینک که به کتاب خدا دعوت شده ای وگرنه تو را سرا پا تحویل دشمن داده، تو را با طناب خودت بسته به کلی تسلیم آنها می دهیم، یا آن کاری که به سر عثمان کردیم به سر تو می کنیم.

فرمود: پس این مقال مرا به یاد خود نگه دارید، برای این که من به جنگ امر می کنم؛ اگر با این وصف نافرمانی مرا می کنید هر چه به نظرتان می رسد بکنید گفتند: پس به سراغ اشتر بفرست که بیاید؛ امام علیه السلام یزید بن هانی سبیعی را فرستاد که او را بخواند. اشتر گفت: من امیدوارم که خدا فتح بدهد. مرا به عجله مخواه؛ سپس در جنگ تشدید کرد. گفتند: آیا بیشتر او را تحریک کردی؟ بفرست با فرمان جدّی که برگردد وگرنه به خدا سوگند تو را عزل می کنیم.

فرمود: ای یزید! برگرد به سوی او بگو برگرد که فتنه واقع شد، اشتر برگشت و به اهل عراق می گفت: ای برازندگان ذلّت و خواری! آیا این وقت که تفوّق یافتید و آنها فهمیدند که شما چیره اید، مصحف ها را به مکر و کید برافراشتند؟

گفتند: ما با آنها در راه خدا می جنگیم. اشتر فرمود: مرا یک ساعت مهلت بدهید، من به فتح احساس کرده ام، به ظفر یقین دارم. گفتند: نه. گفتند: ما به اطاعت تو نه و به اطاعت سالار تو نیستیم، با این وضع که می بینیم مصحف ها بر سر نیزه ها است و بدان دعوت می شویم. فرمود: گول خوردید و خود خریدید؛

ص:220

دعوت شدید به ترک جنگ و اجابت کردید.

جماعتی از بکر بن وائل قیام کردند و گفتند: یا امیرالمؤمنین علیه السلام اگر تو اجابت کنی ما اجابت می کنیم و اگر اباء کنی ما اباء کنیم. فرمود: ما احقّ از همه هستیم که دعوت به کتاب خدا را اجابت کنیم، با این که معاویه و عمروعاص و ابن معیط و حبیب بن مسلمه و ابن ابی سرح و ضحاک بن قیس صاحب دین و قرآن نیستند. من به آنها شناساترم از شما، با آنها از طفولیت تا مردی همراه بوده ام.

اهل شام گفتند: ما عمروعاص را انتخاب کردیم، اشعث و مسعر فدکی و زید طایی گفتند: ما ابوموسی را اختیار کردیم. امیرالمؤمنِین علیه السلام فرمود: شما در اول امر نافرمانی مرا کردید الان نکنید. گفتند: ابوموسی باید، چون او پیش، ما را از این پیش آمدها زنهار می داد. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: او ثقه نیست، از من کناره جویی کرده، مردم را از بیعت با من واداشت، سپس از من گریخت تا بعد از یک ماه او را امان دادم ولیکن این ابن عباس است به عهدۀ او می گذارم. گفتند: نزد ما تو باشی یا ابن عباس یکسان است.

فرمود: پس اشتر. اشعث گفت: آیا آتش جنگ را غیر از اشتر افروخته؟ و آیا مگر نه ما همه اسیر اشتریم؟

و فرمود: آیا جز ابوموسی را تن در نمی دهید؟!! گفتند: نه؛ فرمود: پس هر چه به نظر دارید بسازید، بارخدایا! من از ساخته اینها بیزارم!(1)

احنف گفت: اینک که ابو موسی را گزیده اید پس پشت گرمی به او بدهید

ص:221


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 182/3-183.

خزیم بن فاتک اسدی گفت: اگر رأی داشتند که اهل عراق را ارشاد کند، ابن عباس را به جان شما می انداختند.

لَکنْ رَمَوْکُمْ بشیخ منْ ذَویْ یَمَن لَم یدْر ما ضَرْبُ اسَداْس وَ اخْماسٍ

وقتی که اجتماع کردند. کاتب علی علیه السلام عبیدالله بن ابو رافع بود و کاتب معاویه عمیر بن عباد کلبی بود. عبیدالله نوشت: این قرار حکمیتی است بین امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام و معاویه بن ابوسفیان؛ عمرو عاص گفت: اسم او را بنویسید و اسم پدر او را، او امیر شما است اما امیر ما نه. احنف گفت: اسم امیری مؤمنان را از خود محو مکن. امام علیه السلام فرمود: الله اکبر سنتی طبق سنتی؛ من خود روز حدیبیه کاتب بودم، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: یا علی علیه السلام تو اکنون شانه خالی می کنی از این که اسم مرا از نبوّت محو کنی، ولی روزی خواهد رسید که پسران و زادگان این ها را برای مثل این کار اجابت می کنی، در آن روز تو از شدّت گزند می سوزی، درونی دردناک داری، مشتعل و سوزان و ستمدیده خواهی بود.(1)

تصوّر کنید در حالی که درد و گزند درون کسی را مشتعل داشته باشد در آن حال به فشار ستم هم او را در فشار بگذارند، لشگر کشی صفین و آن همه تلفات از کجروی سپهر و یاران به اینجا منتهی شد به شان نوشتۀ مذلّت انگیز در عین آنکه به همین کار تجزیه خطرناکی در درون کوفه اش رخ می دهد که آن سرش

ص:222


1- (1) و انت مضیض مضطهد.«المناقب، ابن شهر آشوب: 183/1-184؛ بحار الأنوار: 312/33-314، باب 21، حدیث 562»

پیدا نیست.

(احمد): در مسند خود روایت کرده که پیغمبر صلی الله علیه و آله در قضیۀ حدیبیه امر فرمود: که نوشته شود بسم الله الرحمن الرحیم سهیل بن عمرو نمایندۀ قریش برد گفت: این نوشته ای است بین ما و بین تو، افتتاح آن باید به چیزی باشد که ما معترف به آن باشیم، بنویس «باسمک اللهم» امر فرمود: به محو آن و نوشت: «باسمک اللهم».

بعد نوشت: این قرار صلح بین محمد رسول الله با سهیل بن عمرو و اهل مکه است؛ سهیل گفت: اگر من این کلمه را بپذیرم اقرار به نبوّت تو کرده ام. فرمود: یا علی علیه السلام این کلمه را محو کن، علی علیه السلام شانه خالی کرد و ابا کرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را محو کرد و نوشت: این عهد صلحی است بین محمد بن عبدالله و اهل مکه.

محمد بن اسحاق از بریده بن سفین از محمد بن کعب روایت کرده که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: برای تو مثل این رخ می دهد تو این گذشت را می کنی در حالی که آن روز از محنت ایام در فشار ستم هستی.(1)

اعمش می گوید: آن کس که علی علیه السلام را در صفین در این موقع دیده بود می گفت: امام علیه السلام همی دست به هم می زد و می گفت: یا عجبا شگفتا از من نافرمانی می شود و از معاویه اطاعت!!!(2)

آیا احساس می فرمائید که امام علیه السلام چقدر سوز درون داشته و تا چه اندازه

ص:223


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 184/3؛ بحار الأنوار: 314/33، باب 21.
2- (2) بحار الأنوار: 313/33، باب 21؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 183/3.

فشار در خاطر می دیده؟

احنف گوید: معمول علی علیه السلام برای بنی هاشم اذن می داد و مرا هم با آنها اذن می داد همین که معاویه برای او نوشت که اگر تو ارادۀ صلح داری، پس اسم خلافت را از روی نام خود در نوشته محو کن. امام علیه السلام با بنی هاشم استشاره کرد. مردی گفت: این نام را بکن ودور بیفکن که خدا آن را به دور افکند!! بعد گفتگو از قضیۀ معاهدۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله کردند من به آن مردک کلمۀ غلیظ و درشتی گفتم و به علی علیه السلام گفتم: ای مرد بزرگ والله آن چه رسول خدا صلی الله علیه و آله گفت برای تو نیست و ما به هوس و دلخواه از تو تبعیت نکرده ایم و اگر احدی را می دانستیم در روی زمین که احقّ از تو به این مقام باشد با او بیعت کرده بودیم و با تو می جنگیدیم. سوگند می خورم به خدا که اگر این کلمه را که تو مردم را به آن دعوت کرده ای و با مردم بیعت به آن کرده ای از نام خود محو کنی، دیگر هرگز به آن رجوع نمی کنیم.

احنف در محضر رسمی که تشکیل شد نیز همین را گفت:(1)

ابو مخنف از عبدالرحمن بن جندب گوید: همین که اتفاق بر نوشتن حکمیت بین امیرالمؤمنین علیه السلام و بین معاویه بن ابی سفیان شد؛ عمروعاص با رجالی از اهل شام و عبدالله بن عباس با رجال عراق حاضر شدند تا آنجا که عمروعاص گفت: امیر ما نیست. احنف بن قیس گفت: این نام را از اسم خود محو مکن، من ترس آن دارم که اگر محو کنی دیگر هرگز به تو برنگردد.

ص:224


1- (1) بحار الأنوار: 314/33-315، باب 21، حدیث 562.

گفت و شنود در این خصوص قسمتی از روز را گرفت. اشعث بن قیس گفت: این نام را محو کن، خدا آن را دور بیفکند.(1) امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: الله اکبر سنتی به سنت و مثلی به مثل والله من نویسندۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله در حدیبیه بودم؛ بر من املا فرمود، این محاکمه قراردادی است طبق تقاضای محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله با سهیل بن عمرو، سهیل گفت: کلمۀ رسول الله صلی الله علیه و آله را محو کن.

عمروعاص گفت: سبحان الله! کاری مثل کار ما تشبیه به آن گونه کار می شود با آنکه ما مؤمن هستیم و آنان کافر بودند.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: ای پسر نابغه! چه زمانی تو برای فاسقان ولی نبوده ای و چه زمانی برای مسلمین دشمن!!! مگر جز این می شود، شباهت به مادرت داری که تو را پس انداخته؛ عمروعاص گفت: لاجرم - دیگر بین من و تو را هیچ مجلس دیگری جمع نخواهد دید.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: من امید می دارم که مجلس مرا از تو و امثال تو خدا تطهیر کند، سپس صحیفه نوشته شد و مردم برگشتند.(2)

قرار حکمیت در صفین به سال «37» یا «39» در ماه صفر نوشته شد، در آن نوشته مقرّر بود: امنیت و آرامش و ترک اسلحه بین دو طائفه مورد اتّفاق است تا حکم واقع شود و مدت این آتش بس یک سال کامل است و اگر حکمین خواستند تعجیل در حکم کنند تعجیل کنند.

ص:225


1- (1) انزح هذا الاسم نزحه الله.
2- (2) الامالی، شیخ طوسی: 187، مجلس 7، حدیث 315؛ بحار الأنوار: 316/33، باب 21، حدیث 564.

نصر بن مزاحم گوید: تاریخ کتابت در صفر بود و اجل میعاد در رمضان بود که هشت ماه می شود.(1) ده نفر اصحاب امام علیه السلام در شهادت امضا کرده بودند و ده نفر از اصحاب معاویه؛ همین که نوشته تمام شد، اشعث نوشته را با مردمی که همراهش بودند دست گرفت که برای دو لشگر بخواند و از نظر مردم بگذراند؛ به صفوف اهل شام گذر کرد؛ همه زیر پرچم هاشان بودند؛ برای آنها خواند همه رضایت دادند، سپس به صفوف اهل عراق گذر داد آنها هم همه زیر پرچم هاشان بودند، برای آنها خواند همه رضا دادند، تا به پرچم های «عنزه» رسید (چهار هزار نفر بودند) دو جوان از آنها گفت: لا حکم الا لله؛ سپس با شمشیرهای کشیده حمله به اهل شام کرده و کشته شدند، به قبیلۀ مراد گذر دادند، صالح بن شقیق از رؤساشان بود گفت: لا حکم الا لله و لو کره المشرکون؛ به پرچم های بنی راسب گذر داد؛ بر آنها قرائت کرد گفتند: لا حکم الا لله؛ ما رضا نمی دهیم و رجال را در حکم خدا حکمیت نمی دهیم. به پرچم های «تمیم» گذر کردند، بر آنها قرائت کردند گفتند: (لا حکم الا لله الله، یقضی بالحقّ و هو خیر الفاصلین).

در آنجا مردی با شمشیر حمله به اشعث کرد. اشعث نزد امام علیه السلام برگشت ماجرا را گفت؛ امام علیه السلام گفت: مگر غیر از یک پرچم یا دو پرچم یا پاره ای از مردم اند؟ گفت: نه، فرمود: پس واگذارشان. گوید: گمان فرمود اندکند که ناگهان

ص:226


1- (1) بحار الأنوار: 547/33، باب 12، حدیث 459.

غوغای غیر منتظری دیده شد؛ از هر ناحیه ای صدا بلند است: لا حکم الا لله - الحکم لله: یا علی - لا لک.

ما رضا نمی دهیم که رجال در دین حکمیت کنند، خدا امضا فرموده که معاویه و اصحاب وی کشته شوند یا داخل تحت حکم ما شوند. ما لغزشی کردیم آن وقتی که رضا به حکمیت دادیم و برای ما اینک آشکارا و هویدا شد که لغزش بوده، خطا بوده، ما به خدا و به سوی خدا رجوع کردیم و توبه کردیم، تو هم رجوع کن یا علی علیه السلام چنان که ما رجوع کرده ایم و توبه کن به سوی خدا چنان چه ما توبه کرده ایم وگرنه ما از تو تبرّی می جوییم.

فرمود: ای وای! آیا بعد از رضا و پیمان و عهد و قرار برگردیم؟ مگر خدا نفرموده:(أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) و نفرموده (وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ) (وَ لا تَنْقُضُوا الْأَیْمانَ بَعْدَ تَوْکِیدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَیْکُمْ کَفِیلاً) ؟!(1)

بالاخره امام علیه السلام اباء کرد که از عهد برگردد و خوارج هم جز گمراه شمردن حکمیت و طعن در آن، زیر بار نرفتند. آنها از علی علیه السلام تبرّی کردند و امام علیه السلام هم از آنها تبرّی جست.(2)

«محرز بن حویش» بر پا خاست و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! آیا راهی برای رجوع از این نوشته نیست؟ من خوف از آن دارم که مورث مذلت گردد. فرمود: بعد از این که آن را امضاء کرده ایم نقض کنیم؟ این حلال نیست.

ص:227


1- (1) نحل (16):91.
2- (2) بحار الأنوار: 544/32، باب 12، حدیث 455.

سلیمان بن صرد آمد به حضور امام علیه السلام بعد از نوشتن صحیفه، رخسارش ضربت شمشیر خورده بود همین که امیرالمؤمنین علیه السلام به او نظر کرد آیۀ (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً)1 را خواند و فرمود: تو از کسانی هستی که منتظری و تبدیل نکرده ای.(1)

گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام آگاه باش اگر یاورانی می یافتم جداً این صحیفه را نمی نوشتم؛ هرگز؛ هلا، به خدا سوگند! من میان مردم آمد و رفت کردم بلکه برگردند به همان رشتۀ اول، کسانی پیدا نکردم که خیری در آنها باشد مگر کمی.(2)

ابو وداک می گوید: همین که صحیفه صلح و تحکیم نوشته شد؛ علی علیه السلام به طور گله از بی کسی فرمود: من کردم این کار را که کردم، فقط برای آن سستی از جنگ و از دست رفتگی که در شما دیدم. در اثر این اظهار قبیلۀ همدان در تحت سرپرستی سعید بن قیس و پسرش عبدالرحمن مانند سدّ آهنین نزد امام علیه السلام آمدند؛ سعید گفت: این من و این قومم امر تو را رد نمی کنیم، بفرما هر چه می خواهی ما عمل کنیم.

فرمود: اگر این قبل از نوشتن نوشته بود من دشمن را از بین برمی داشتم، مگر دست من بیفتد ولیکن با ارجمندی برگردید، من نمی خواهم یک قبیله را در برابر

ص:228


1- (2) بحار الأنوار: 545/33، باب 12، حدیث 456.
2- (3) بحار الأنوار: 545/32، باب 12، حدیث 456.

دشمن وا دارم.(1)

کتاب سلیم بن قیس هلالی گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام به حکمین وقتی که آنها را برانگیخت؛ فرمود: حکم کنید به کتاب خدا و سنت پیغمبرش صلی الله علیه و آله اگر چه در آن بریدن حلق من باشد و مسلّم است کسی که زمام را به دست این مردم بدهد، نیت آنها خبیث تر است.

مردی از انصار به او گفت: این انتشار و پراکندگی کار از تو چیست که خبرش به من رسیده؟ ضبط امور در چنبر ارادۀ تو بهتر از هر کسی در این امّت بود، پس این اختلافات و این گسیختگی کارها چرا؟

علی علیه السلام به او فرمود: من همان یار توام که می شناسی جز این که گرفتار شده ام از این امّت به مردمانی بس خبیث؛ آنها را برای کاری در نظر می گیرم، شانه خالی می کنند و اگر من متابعت آنها را کنم آنها از دور من پراکنده می شوند.(2)

در هنگام انجام حکمین چهار صد نفر فرستادگان امیرالمؤمنین علیه السلام در «دومه الجندل» تحت فرماندهی شریح بن هانی افسر رشید علی علیه السلام می بود و عبدالله بن عباس به همراه آنها و پیش نماز آنها بود. ابو موسی هم همراه بود.

معاویه هم چهار صد نفر فرستاده بود با عمروعاص، شریح بن هانی گفتگوهایی

ص:229


1- (1) بحار الأنوار: 546/32، باب 12، حدیث 457.
2- (2) کتاب سلیم بن قیس: 702، حدیث 15؛ بحار الأنوار: 321/33، باب 21، حدیث 567.

در موقعی که خلوت گذاشتند با ابوموسی کرد که مبادا خود را ببازد.(1)

در جمله گفت: ای ابا موسی! اگر علی علیه السلام بر اهل شام مسلط باشد ضرری به اهل شام نمی زند، ولی اگر معاویه بر اهل کوفه مسلط گردد برای کوفه چیزی نمی گذارد. بعد که حکمین ابراز رأی عجیب خود را کردند حتی بر خلاف قرار محرمانۀ خود، ابو موسی، علی علیه السلام را با معاویه خلع کرد و عمروعاص به او دغلی کرد، علی علیه السلام را خلع و معاویه را نصب کرد، ابوموسی برآشفت به عمروعاص پرخاش کرد که چه خیال داری؟!! خدا تو را موفق ندارد!! تو مکر نموده، بزه کردی، مثل تو مثل آن سگ است که به او حمله کنی می گیرد و نکنی می گیرد.

عمرو گفت: مثل تو هم مثل درازگوش است که بار او را کتاب کرده باشند. در آن غوغا شریح بن هانی فرمانده امیرالمؤمنین علیه السلام با تازیانه حمله به عمروعاص کرد و پسری از عمروعاص حمله به شریح کرد؛ با تازیانه به سر و صورت او زد؛ مردم برخاستند؛ بین آنان میانجی شدند. شریح افسر علی علیه السلام بعد از این همیشه می گفت: من نادم و پشیمانم از آن که چرا با شمشیر به عمروعاص حمله نکردم تا او را راحت کنم، ولی روزگار آنچه باید بکندکرد.

یاران امیرالمؤمنین علیه السلام در پی جستجوی ابوموسی برآمدند؛ او هم سوار ناقه اش شده گریخت؛ خود را به مکه رسانید که مأمن است. سروصدا از هر طرف بلند شد، سرداران علی علیه السلام هر کدام سخنی گفتند؛ سعید بن قیس همدانی سخنی گفت

ص:230


1- (1) بحار الأنوار: 297/33، باب 21، حدیث 553.

و کردوس بن هانی(1) غضب کرده شعرهایی گفت: و جماعت دیگری به مانند آنها سخن گفتند. خبر این خدعه به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید، بسیار غمنده شد، افسرده خطبه ای!؟ آتشین خواند از کلمات آن خطبه من و شما می فهمیم خاطر امام علیه السلام تا چه میزان از جوش دل صدمه می خورده؟!!(2)

طبق آنچه نهج البلاغه روایت می کند فرمود: حمد خدا را اگر چه دهر حادثه ای کمر شکن و بلایی خانمان ویران کن پیش آورد، شهادت می دهم، بعد به شهادتین گواهی فرمود و بعد فرمود: این میوۀ تلخی که چیدید نتیجۀ همان معصیت پیشین شما بود. فرمود: اما بعد: راستی، نافرمانی ناصح، مشفق خیرخواه، دانشمند، دنیا دیده همین ثمر تلخ حسرت و اندوه بار می آورد و در عقب ندامت می گذارد، آن روز جداً امر خود را دربارۀ حکمیت امر کرده و گوهر رأی خودم را غربال کرده برای شما نهادم.

اگر برای قصیر امری اطاعت می شد؛ لیکن شما گستاخانه زیر حرف من زدید و تحاشی از من کردید، بسان مخالفان گستاخ و بدخواهان بد اندیش و سرپیچ، تو گویی می خواهیم اعلان جنگ به یکدیگر بدهیم یا هیچ شریک مصلحت با یکدیگر نیستیم که به قدر مشورت مراعات مرا نیز بکنید تا کار به جایی رسید که ناصح پر صمیمیت در نصح و اخلاص خود بدگمان شد و چخماق دیگر برق نمی داد. پس وصف حال من و شما همان گفتۀ شاعر «اخوهوازن» است. گوید:

ص:231


1- (1) کردوس با دو برادرش از شهدای کربلا است.
2- (2) بحار الأنوار: 300/33-302، باب 21، شرح نهج البلاغه: 255/2-258.

1 - امَرتُکُم امْری بمُنْعَرَجَ اللَّوی

فَلَمْ تَسْتبینوا النُصْحَ الّا ضُحی الْغَد(1)

بقیۀ این شعر این است:

2 - و ما انا الّا مَن غزّیه ان غوت

غَوَیْتُ وَ انْ تَرْشَدْ غَزّیه ارشد

یعنی من امر خود را در سر پیچ گردنه امر کردم، لیکن برای شما نصیحت و صمیمیت من هویدا نشد، مگر که روز فردا بالا آمد. ترجمه شعر دیگر که امام علیه السلام نخواند این است: من هم یک تن از غزّیه ام پس اگر غزیه(2) راه بیراهه رفت، من هم بیراهه رفته ام و اگر رو به رشد رفت من هم به رشد رفته ام.

در این خطبۀ آتش افروز از دل پر درد، دو مثل آمده، یکی قصیر و دیگری شعر آخر، اما قضیه قصیر (به وزن حسین) بدین قرار است: که جذیمه ابرش(3) یکی از ملوک عرب بود، پدر «زبا» را که ملکه جزیره بود کشته بود، زبا به حیله کس نزد او فرستاد اظهار اشتیاق به ازدواج با او کرده، از او تمنای ورود او را نمود. وی اجابت کرده با هزار سوار حرکت کرد و باقی سپاه خود را با پسر خواهرش به جا گذاشت، قصیر یکی از خواجگان جذیمه بود، به نصیحت او را

ص:232


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 35.
2- (2) غزیه: جنگجو، پیکار کننده با دشمن دین.
3- (3) جزیمه الأبرش: از مشاهیر ملوک عرب در بلاد فرات سفلی، در قرن چهارم میلادی می زیسته. گویند: وی بنیان گذار شهرهای حیره و انبار بوده است.

از رفتن منع کرد، وی نپذیرفت تا همین که نزدیک جزیره شد سپاه «زبا» به استقبال او آمد، ولی اکرامی از آنها ندید، قصیر در اینجا هم اشاره به رجوع کرد و گفت: کار زنان مکر است، ولی مؤثر نیفتاد تا بر ملکه داخل شد، به محض دخول او را کشت - قصیر این کلمه را گفت و ضرب المثل شد.

اما قضیۀ شعر: شعر از «درید بن صمه» است، بیتی از قصیدۀ حماسی او است؛ برادر وی «عبدالله بن صمه» جنگی با بنی بکر بن هوازن کرد و از آنان غنیمت گرفت و شتر آنان را برد، همین که در گردنه پیچ «لوی» گذرش افتاد گفت: والله من از این سرزمین نمی روم تا از شتران قبل از قسمت نحر کنم و بخورم، این گونه شتران را (نقیعه) گویند.

برادرش گفت: این کار را مکن آن قوم در طلب تو هستند. وی اباء کرد و اقامت کرد و «نقیعه» را نحر کرد و شب بیتوته نمود، همین که صبح شد دشمن بر سرش ریخت، عبدالله بن صمه سرنیزه خورد به برادرش «درید» استغاثه کرد، دشمن را از او به کنار زد تا آن که خودش هم سرنیزه خورد، به خاک افتاد و عبدالله کشته شد، شب پرده بین دو لشگر آویخت. درید بعد از طعن سرنیزه ها و جراحات زیاد نجات پیدا کرد.(1)

چنان که تطبیق هر دو مثل واضح شد؛ از درون خاطر امام علیه السلام نیز دریایی از جوش دل هویدا شد؛ شما چقدر اندوه دل از این کلمات واین خطبه می فهمید؟!! من حال علی علیه السلام را در پیشگاه خیال چنان تصویر می کنم که کسی پا روی جمرۀ

ص:233


1- (1) بحار الأنوار: 322/33، باب 21.

اخگر فروزان یا تابۀ تفتیده داشته، پا به پا کند و گاهی سخنی از سوز استخوان بگوید: کلمۀ

«و انت مضیض مضطهد»(1) تعبیری است از پیغمبر صلی الله علیه و آله.

نصر بن مزاحم می گوید: علی علیه السلام از این پس بعد از هر مغرب و صبح همین که از نماز فارغ شده سلام می داد، در لعن خود معاویه و عمروعاص و ابوموسی را. با حبیب بن مسلمه و عبدالرحمن پسر خالد بن ولید و ضحاک بن قیس و ولید بن عقبه را لعن می کرد.

معاویه هم هر وقت نماز می خواند؛ علی علیه السلام و حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را با ابن عباس و قیس بن سعد بن عباده و اشتر را لعن می کرد.

ابن دیزیل می گوید: ابوموسی از مکه به علی علیه السلام نوشت اما بعد: از شما به من رسیده که در نماز مرا لعن می کنی و عقب سرت جاهلان آمین می گویند من پشتیبان تو نخواهم بود.(2)

ابوموسی در آغاز بیعت با امیرالمؤمنین علیه السلام آمدن امام علیه السلام به بصره مردم کوفه را به خذلان امام علیه السلام می خواند؛ با وجود مأموریت هاشم مرقال و امام حسن علیه السلام برای اعزام مردم کوفه، اصرار به خذلان می کرد.

تا مالک اشتر از بین راه بصره «ذی قار» مراجعت کرد و به کوفه آمده او را نهیب زد از کار برکنار شد؛ گریخت، متخفی بود تا بعد از یک ماه امام علیه السلام او را امان داد.

ص:234


1- (1) بحار الأنوار: 317/33، باب 21، حدیث 565؛ تفسیر القمی: 313/2، صلح حدیبیه.
2- (2) بحار الأنوار: 303/33، باب 21، شرح نهج البلاغه: 260/2.

پسرش «ابوبرده» از مبغضان علی علیه السلام بود،(1) در گرفتاری دوستان علی علیه السلام در زمان معاویه و قتل سران سپاه امام علیه السلام از قبیل «حجر بن عدی» و یارانش شهودی تنظیم شد، ابوبرده اولین آن شهود بود.(2)

باید دانست در زمان حکومت علی علیه السلام بعد از تحکیم و قبل از قتال نهروان صدمۀ تحکیم از نواحی دیگر نیز نمایان شد، صدمۀ تحکیم از ناحیۀ حملۀ دشمن خارجی کمتر از صدمۀ داخلی خوارج نبود، حملۀ بیگانه و جرأت خارجی ناشی از پیچیدگی اطوار داخلی کوفه بود.

کتاب «غارات» ابراهیم بن ثقفی از جندب ازدی از پدرش بازگو کرده گوید: اولین غارتی که از تاراجگران شام به عراق رسید، غارت «ضحاک بن قیس فهری» بود؛ بعد از تحکیم و قبل از قتال نهروان بدین قرار که به معاویه بعد از قضیۀ حکمین خبر رسید که علی علیه السلام به سوی شام قصد دارد و طبعاً به او حمله خواهد شد؛ هراس او را گرفت، خود از دمشق به لشگرگاه بیرون شده و به شهرهای شام فرستاد.

شامات شصت شهر بوده که مرکز آنها اول، قبل از اسلام (بصرای) بوده و بعد دمشق شد.

جارچی صیحه زد که علی علیه السلام به جانب ما روانه شده، نسخۀ متحد المألی هم به همه نوشت، بر همه قرائت شد که علی ظالمانه رو به ما روانه شده برای

ص:235


1- (1) بحار الأنوار: 294/34، باب 34.
2- (2) الغارات: 388/2.

جنگ آماده باشد، بهتر، بیشتر و برتر از پیش تهیۀ کارزار و قتال را ببیند، همگی روانه شوید چه سبکبار و چه سنگین بار، چه با کسالت و چه با نشاط.

سپاه عرب متفرق بود از همۀ شهرهای شام به قصد رفتن به صفّین اجتماع کردند، ابتدا به شورا پرداخت دو روز و سه روز به واسطۀ شورا و اختلافات آراء در محل می بودند که جاسوس ها خبر آوردند که علی علیه السلام گرفتار اختلافات داخلی شده، یاران او متشتت شده اند.

یک حزب قوی نیرومندی از آنان حکمیت را انکار کرده، از علی علیه السلام به کنار آمده اند و علی علیه السلام از شما منصرف شده به آنها پرداخته، مردم از شادی تکبیر گفتند؛ یکی از جهت آن که از آنها منصرف شده، دیگر آنکه گرفتار اختلافات داخلی شده؛ معاویه هنوز از لشگرگاه نرفته بود، خبر آمد که علی علیه السلام آن فرقۀ خوارج را کشته، بعد از آن قصد داشته سربازان اسلام را برای اصلاح کار معاویه حرکت دهد، ولی مردم از او علیه السلام مهلت خواسته، دفع الوقت نموده، شانه خالی کرده اند.

معاویه و حزبش، هواخواهان و طرفدارانش بسی شادمان شدند.

عبدالرحمن بن مسعده می گوید: ما در لشگرگاه به همراه معاویه بودیم و هراسان بودیم که علی علیه السلام از خوارج فارغ شود به ما حمله می کند. در این وقت نامه ای از «عماره بن عقبه بن ابی معیط» از کوفه برای معاویه آمد در آن نوشته بود: اما بعد، علی علیه السلام گرفتار شده، سران و سرکردگان یارانش و پارسایان آنها، بر او خروج نموده، علی علیه السلام بیرون آمده، آنها را کشت، سپاه علی علیه السلام و اهل پایتخت بر علی علیه السلام شوریده اند، بین خودشان دشمنی افتاده با شدّت هر چه

ص:236

تمامتر، من دوست داشتم تو را آگاه کنم - والسلام.

گوید: معاویه نامه را بر برادرش «ولید بن عقبه» و بر «ابوالاعور» قرائت کرد و سپس نگاهی به برادرش «ولید بن عقبه» کرد و گفت: برادرت راضی شده جاسوس و دیده بان ما باشد. ولید خندید و گفت: در این هم نفعی باشد.

در این وقت معاویه ضحاک بن قیس فهری را که از سران شام بود پیش خوانده، به او گفت: با سپاهی روانه می شوی تا به ناحیۀ کوفه می گذری، هر چه توانستی پیش برو، و هر کس از اعراب را در اطاعت علی علیه السلام دیدی، وی را به باد غارت بگیر و اگر ساخلوی از علی علیه السلام به طرف تو روانه شدند، لازم نیست اقامت کنی یا مقاومت ابراز داری تا کار به جنگ بکشد.

ضحاک بن قیس را با سپاهی حدود سه تا چهار هزار روانه کرد، ضحاک به قصد تاراج اموال و به صدد کشتن اعرابی که به آنها برمی خورد، روانه راه شد تا گذری به «ثعلبیه» کرد (شهری است بین کوفه و مدینه محل مجتمع حاجی های بصره و کوفه) در آنجا به حاجی ها غاراتی برده، هستی آنها را گرفت سپس روانه شد، در «قطقطانیه» در طرق حاج با افسر لشگری امیرالمؤمنین علیه السلام عمرو بن عمیس مسعود ذهلی روبرو شد، وی برادر عبدالله بن مسعود بود، او را و یارانی که همراه وی بودند کشت.(1)

من می گویم (به قاعده) امیرالمؤمنین علیه السلام در این وقت قبل ازنهروان گرفتار تجزیه داخلی بوده است. این غارت در کوفه چه عکس العمل داد.

ص:237


1- (1) الغارات: 288/2-292.

امام علیه السلام به منبر برشد و فرمود: ای اهل کوفه! برای امداد به سوی فرماندهی سپاه خویش «عمرو بن عُمیس» و سپاهی که همراه او مورد اصابه واقع شده اند حرکت کنید، با دشمن خود بجنگید، و از حرم و حریم خود دفاع کنید؛ اگر می کنید!!؟

مردم در پاسخ جواب ضعیفی گفتند، از مردم عجز و بی حالی مشاهده نمود.

پس فرمود:(1) والله من بسیار دوست داشتم که من برابر یک مرد آنان، صد نفر از شما را می دادم و آن یک نفر را عوض می گرفتم، خدا چه کند با شما، به همراه من بیرون آئید، سپس از پیرامون من فرار کنید، هر گاه دل شما خواست، به خدا من دیدار پروردگار خود را با نیتی که به آن سرخوشم و بصیرتی که دارم، کراهت ندارم، بلکه در آن برای من روح عظیم و آسایش کلی خواهد بود، فرجی خواهد بود از زحمت گفت و شنود با شما و ناملائمات شما و مدارای بیش از حد با شما، مداراتی که با کرّه های نوآموز سواری ناکرده و زخمی باید داشت و با پارچه های بید زده ای که از هر سو دوخته شود از ناحیۀ دیگرش بر تن صاحبش پاره می شود باید کرد.

سپس با دلتنگی و جوش از منبر فرود آمده پیاده روانه شد، تا به «غریین» آمد، محل نجف کنونی، سپس حُجر بن عدی کندی را پیش خوانده، پرچمی به او بر چهار هزار نفر داد، حجر بیرون آمد تا به «سماوه» گذر کرد که سرزمین قبیلۀ

ص:238


1- (1) شرح این خطبه و سایر خطبه های امام علیه السلام را در کتاب (نهج البلاغه و جنگ ما) جلد دوم آن بخوانید.

گلب بود در آنجا امرء القیس بن عدی بن اوس کلبی را دیدار کرد، آنان خویشاوندان حسین بن علی علیه السلام از طرف زوجه اش «ربابه» بودند (رباب دختر امرء القیس است) برای راه و میاه، آنان را راهنما شدند، حجر یک نواخت همی می تاخت تا در ناحیه «تدمر» به او رسید، با او کارزار کرد ساعتی با یکدیگر رزم دادند، از اصحاب ضحاک نوزده تن کشته شد و از یاران حُجر دو مرد، شب در بین پرده انداخت، شبانه ضحاک رفت، همین که صبح شد، اثری از او و از اصحاب او ندیدند، نامۀ عقیل اشاره به آن دارد.(1)

این وضع حمله به عراق نسبت به آن روزهای اول بیعت امیرالمؤمنین علیه السلام قابل مقایسه نیست که معاویه نسبت به شام هم می لرزید معاویه این جرأت را از گرفتاری داخلۀ پایتخت کوفه یافت.

خبری دیگر از وضع انقلابی عراق

همین که ضحاک بن قیس این تاراج را به سر زمین عراق برد، معاویه روی تقاضای نعمان بن بشیر دو هزار نفر تاراجگر دیگر به همراه نعمان بن بشیر روانه کرد، سفارش کرد که به شهرها و جماعات کاری نداشته باشند، جز بر ساخلوها کاری نکنند زود برگردند، نعمان روانه شد تا از نزدیک به «عین التمر» شد، مالک بن کعب از جانب علی علیه السلام فرمانده آنجا بود. کدورتی بین «نعمان بن بشیر» و «مالک بن کعب» بود، شرح آن را در نهج البلاغه و جنگ نگاشته ایم.

تحت فرمان «مالک بن کعب» هزار نفر نظامی می بود که آن وقت نبودند،

ص:239


1- (1) الغارات: 293/2-294.

اجازه گرفته به کوفه رفته بودند، با وی بیش از حدود یکصد نفر نمانده بود این جمله و شبیخون آنها را غافلگیر کرد.

در این موقع مالک بن کعب به امیرالمؤمنین علیه السلام نوشت و گزارش داد، امام علیه السلام در خطابۀ خود حمد و ثنای خدا جلّ و جلاله را به جا آورد و فرمود:

ای اهل کوفه!

هر وقت منقار مرغ شکاری از شکاری های شام بر فراز هوای شما سایه می افکند به سوراخ های خود می تپید و درهای خانه را بر رخ خود می بندید مانند سوسماری که به لانه می تپد و کفتاری که به سوراخ خود می خزد؛ ذلیل (به خدا) آن کس است که شما او را یاری نموده باشید، هر کس تیر ترکشش شما باشد، تیر بی پیکان انداخته، اف بر شما باد، من از شما بدکامی ها دیدم، وای به شما! یک روز با شما محرمانه می گویم و یک روز بانگ می زنم نه هنگام بانگ جوابی دارید نه هنگام حرب برادران صدقی هستید. من به خدا گرفتار شده ام به شما گنگانی که نمی شنوید، لالانی که تعقل نمی کنید، کورانی که نمی بینید. باز الحمدلله رب العالمین.

وای به شما به امداد مالک بن کعب حرکت کنید، چون نعمان بن بشیر با گروهی از اهل شام که زیاد هم نیستند بر سرش فرود آمده نهضت کنید به سوی برادران خود، بلکه خدا یک ناحیه از کافران را به شما قطع کند.

سپس از منبر فرود آمد، مردم بیرون نیامدند، پس کس نزد کبرا و سران آنان فرستاد، امر داد که نهضت کنند، مردم را برای روانه شدن تهییج کنند، باز آنها کاری نکردند، فقط نفرات اندکی حدود (سیصد نفر یا کمتر) اجتماع کردند، پس

ص:240

مجدداً حضرت او علیه السلام برای القای خطبه قیام کرده و فرمود:

هان! من گرفتار شده ام به کسانی که هر گاه امر دهم اطاعت نمی کنند و هر گاه دعوت کنم اجابت نمی کنند، ای خدا! پدرها را بیامرزد. چه انتظاری دارید به نصرت دین خود؟!! آیا دینی نیست که شما را جمع آوری کند؟!! آیا حمیتی نیست که شما را آتشین کند؟ من قیام می کنم با بانگ دادخواهی و با نالۀ پناهندگی، نه از من گفتاری می شنوید، نه از من اطاعتی می دارید تا امور پرده از عواقب سوء خود بردارد، نه خونی به شما درک می شود، نه مرامی به شما ابلاغ می شود، من دعوتتان کردم به نصرت برادرانتان، شما مانند جمل ناف بریده، ناله کردید و بسان کرّه شتر پشت زخمی، سنگینی نمودید، سپس از شما اردوئی بیرون آمد پریشان و آشفته گویی رو به مرگ رانده می شدند؟!! یا مرگ را پیش پا دیده اند؟!!

سپس امام علیه السلام فرود آمد و به منزل داخل شد، عدی بن حاتم طائی قیام کرده و گفت: این والله خذلان است، ما بر این با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت نکرده ایم؛ با خود من هزار نفر از طائفه «طی» هستند که نافرمانی مرا نمی کنند، اگر می خواهی من با آنان روانه شوم.

امام علیه السلام فرمود: من نمی خواهم قبیله ای را از قبایل عرب به تنهایی به مخمصه بیاندازم ولیکن تو بیرون برو به نخیله، آنجا را لشگرگاه کن، وی بیرون شده و لشگر گاه ساخت، امام علیه السلام برای هر مردی (هفتصد) فرض کرد، هزار سوار دیگر بعلاوه از قبیلۀ «طی» که اصحاب «عدی» بودند فراهم آمدند؛ ولی خبر رسید به

ص:241

فیروزی مالک و هزیمت نعمان بن بشیر.(1)

شرح شکست و هزیمت نعمان و استقامت مالک خواندنی است. در شرح «نهج البلاغه و جنگ ما» بخوانید.

آثار انقلاب و طوفان در نواحی دیگر عراق در بصره

کتاب غارات می گوید: از عمرو بن محصن (ظاهراً وی همان ابو «اُحیحه» است که به یکصد هزار درهم امام علیه السلام را برای جنگ جمل یاری داد)

گوید: انگشت معاویه در بصره کار می کرد، بصره بغل گوش علی علیه السلام بود، و از وقعۀ جمل کاملا سرکوبی خورده بود، مع الوصف معاویه آرامش نمی گذاشت، بعد از سقوط مصر و کشته شدن محمد بن ابوبکر، معاویه عبدالله بن عامر حضرمی را به بصره فرستاد که مردم را دعوت به سوی او نموده، به طلب خون عثمان بخواند، وی به بصره آمد، نامۀ معاویه را بر مردم خواند، مردم اختلاف کردند، بعضی رد نمودند و اکثرشان قبول کرده اطاعت نمودند، امیر آن روز بصره «زیاد بن عبید از جانب عبدالله بن عباس بود، او را به جای خود گذاشته و خود برای تعزیت محمد بن ابی بکر به کوفه نزد امیرالمؤمنین علیه السلام رفته بود.

زیاد همین که دید مردم اقبال به فرستادۀ معاویه کردند خود، پناهنده به قبیلۀ «ازد» شده بر آنان فرود آمد و به ابن عباس نوشت. و از جریان او را خبردار کرد، ابن عباس این خبر را به سمع علی علیه السلام رسانید.

در کوفه این شایعه شایع شد، بین اصحاب امام علیه السلام در تعیین مأمور و رئیس

ص:242


1- (1) الغارات: 311/2-314؛ بحار الأنوار: 31/34-33، باب 31.

حمایت برای بصره روی عصبیت قبیلگی اختلاف رخ داد، هر کدام برای این مأموریت رئیس را از قبیلۀ خود پیشنهاد می دادند.

امیرالمؤمنین علیه السلام کلمه ای برای رفع این گونه اختلافات عصبیت زا فرمود، سپس داوطلب برای ارسال به بصره خواست، معلوم شد همان اختلافات و مشاجرات داخلی دربارۀ امام علیه السلام که از جنبۀ قبیلگی سرچشمه می گرفت اثر بد بخشیده، تشنجّی ایجاد نموده است. لذا کس پیش نیامد.(1)

ابن ابی الحدید از واقدی روایت کرده که: امام علیه السلام چند روز بنی تمیم را برای روانه کردن به بصره استنفار می کرد، به کوچ و رحیل می خواند، تا کسی از آنها برای کفایت امر ابن حضرمی نهضت کند، بنی تمیمی که او را در بصره پناه داده اند تنبیه کند و طغیان آنها را فرو نشاند.(2)

احدی او را اجابت نکرد، دراین مورد امام علیه السلام خطبۀ پر از ملال خوانده، ولی قبل از ذکر خطبه ما خواننده را باز متوجه همین نکته از مشکلات کوفه می کنیم که نفوذ امیرالمؤمنین علیه السلام و نفوذ عدالت در کوفه، برخورد به چند گونه موانع می داشت.

موانع طبقاتی و منافع آنها، موانع حزبی با حدّت و تندی آنها، منافع و موانع اشخاص و شخصیت ها و انتظارات آنها، موانع قبیلگی و عصبیت های آن، چنان که در این قضیه دیدید، انتخاب فرمانده برای حمایت بصره تحت رقابت های قبیلگی

ص:243


1- (1) الغارات: 255/2.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 46/4.

ایجاد زحمت کرد، در موقعی که دشمن خارجی حمله کرده باید قوا صرف رفع دشمن گردد، مصروف مناقشه های داخلی می گردد.

در حلّ اختلافات داخلی امام علیه السلام کلام مؤثّری فرمود، معلوم کرد که «دین اسلام» آمده که این رقابت های قبیلگی را ریشه کن کند.

فرمود:

بس کنید! ای مردم! باید اسلام و وقار این «آیین بزرگ» کاملاً شما را از زورگویی به یکدیگر، هواداری و هواخواهی قبیلگی بازداشته باشد، کلمۀ شما را یکی کرده باشد، بچسبد به این آیین خدا، آیینی که خدا غیر آن را از احدی قبول نمی کند. به این کلمۀ اخلاص که قوام دین است و حجت خدا بر کافران است، به یاد آرید آن زمانی را که شما اندک بودید، بدخواه یکدیگر بودید، پراکنده و دربه در بودید تا همین که خدا به اسلام الفت بین شما انداخت. زیاد شدید، مجتمع شدید، دوست یکدیگر شدید، پس حالا که مجتمع شدید متفرق نشوید، بعد از این که دوست یکدیگر شده اید، به بغض یکدیگر نپردازید. و هر گاه مردم را دیدید هنگامی که آتش بین آنها افروخته شده، به عناوین قبیلگی متشبث شدند، به نام منحوس عشایر و قبایل صدا زدند، شمشیر بر تارک سرشان و بر رخسارشان بزنید تا باز به پناه خدای عظیم و سنت پیغمبرش صلی الله علیه و آله برگردند، اما این حمیت قبیلگی از گام های شیطان است، دست از آن بردارید (ای مردم پدردار) تا رستگار شوید و کامیاب گردید.(1)

ص:244


1- (1) شرح نهج البلاغه: 45/4؛ الغارات: 272/2.

در جرّثقیل مشهود است که ترکّب قوا، گاهی جسم را به جهات مختلف می کشد تا گاهی در نتیجه تکافؤ قوا جسم به هیچ یک سمت نمی رود و اگر می رود به کندی می رود، امیرالمؤمنین علیه السلام مرکز نیروی بی حدّی بود، ولی تفاعل قوا و محرّکات کاری کرده بود که تفاعل و فعل انفعال قوا به هستۀ اصلاح نبوّتی هجوم کرده آن را از کار انداخت، قوایی که اسلام آنها را از مبارزه انداخته و همه را یکی کرده بود، به واسطۀ فاصلۀ زمان و تغییر روش زمان خلفا، خصوص عثمان و قبیلۀ بنی امیه به حالت سابق قبل از اسلام برگشته گاهی به شدت تفاعل خود می افزود تا کوفه را مثل طوفانی به هم می پیچید، طوفانی که آن سرش پیدا نبود، طبقۀ شیعه و عامۀ توده سلحشور که تحت نفوذ شعاع مرکز بود، در این موقع های طوفانی از فعالیت می افتاد و فتوری نشان می داد، قوای اجتماعی به عین مثل قوای طبیعی فیزیکی تحت حساب است، باری دیدید که تاریخ واقدی گفت: احدی امام علیه السلام را اجابت نکرد.

امام علیه السلام مردم را خطابه خواند، در آن فرمود:

این عجب نیست که قبیلۀ «ازد» مرا نصرت دهد و عرب «مُضر» مرا بی کس بگذارد، عجب تر از آن این است که قبیلۀ بنی تمیم از من تقاعد بورزد و بنی تمیم بصره به خلاف من قیام کند(1) و سپس من به طائفه ای از آنها استمداد کنم، احدی

ص:245


1- (1) نامه ای امام علیه السلام به ابن عباس آن وقتی که ابن عباس در بصره بود نگاشته که جهت تمرّد بنی تمیم نیکو از آن فهمیده می شود.متن نامه: به من رسیده که تو بر بنی تمیم خشونت سبعانه کرده ای با آن که در بنی تمیم نجمی

از سران آنان به سوی من قدم پیش ننهد تا آنها را دعوت بر شاد کند که اگر اجابت کنند فبها وگرنه، با آنها کار را یکسره کند بجنگد، گویی من خطاب، با کران و لالان می کنم که گفت و شنود را نمی فهمند و ندا را اجابت نمی کنند، آیا

ص:246

این همه برای ترس و جبن از مردم و حبّ حیات است، مگر نه ما به همراه رسول الله صلی الله علیه و آله با پدران خود، پسران خود، اعمام خود می جنگیدیم و می کشتیم و این مراحل تلخ به ما جز ایمان، تسلیم، اقدام به خطر، صبر بر رنج و گزند، جدّیت در جهاد و پیشرفت در تعقیب کار نمی افزود، راستی گاهی یک تن مبارز از ماها با یک تن پهلوان از دشمن مانند دو شیر نر به همدیگر حمله ور می شدند که جان همدیگر را بربایند تا کدام یک جام تلخ مرگ را به حریفش بچشاند، ختم جنگ هم دفعه ای برای ما علیه دشمن و نوبه ای برای دشمن علیه ما می شد، ما تا همین که خدا صدق ما را دید بر دشمن ما واژگونی و بر ما نصرت فرستاد تا شتر سنگین بار «اسلام» سینه به زمین خوابانید و به آرامگاه خویش توطّن گرفت، به جانم سوگند! اگر طرز اقدام ما همین بود که شما اقدام می کنید، برای دین خیمه ای برپا نمی شد، آیین سراپرده نمی زد نه برای دین عمودی به پا می شد و نه برای ایمان نهالی سبز می شد. به خدا قسم! از این کردار خود خون به عوض شیر خواهید دوشید و پشیمانی ها در پی خواهید کشید.(1)

اعین بن ضبیعه مجاشعی قیام کرده برخاست و گفت: من اگر خدا بخواهد، فکر تو را از این خطب بزرگ آسوده خواهم کرد.

امام علیه السلام او را مأمور این کار کرده، فرمان داد: مهیای شخوص باشد، وی از جا حرکت کرد؛ وارد بصره شد. همین که وارد بصره شد، دیداری از زیادکرد. وی در اهواز مقیم بود زیاد او را ترحیب گفت و در پهلوی خود جا داد، وی او را به

ص:247


1- (1) بحار الأنوار: 37/34، باب 31.

آنچه امام علیه السلام فرموده بود آگاه کرد، در بین آن که با وی گفتگو می کرد نامه ای از امیرالمؤمنین علیه السلام برای زیاد آمد، در آن نوشته بود:

از عبد خدا امیرالمؤمنین علی علیه السلام به زیاد بن عبید؛ سلام علیک.

اما بعد: بدان من اعین بن ضبیعه را برانگیخته ام که قوم خود را از «ابن حضرمی» متفرق کند، مراقب اقدامات او باش اگر کار انجام گرفت و اقدام او تا اندازه ای که بدو امید می رود مؤثر افتاد و توانست اوباش را متفرق کند که ما همین را می خواهیم و اگر حوادث بد، مردم را به مرحلۀ عصیان و شقاق (نافرمانی و ستیزه) کشانید تو خود با هر که مطیع است بیرق برافرازید و اقدام به جهاد کنید، اگر ظفر یافتی که همین گمان را دارم وگرنه برابری را ادامه بده و کار را به مماطله بگذران تا اردوی مسلمین گردان گردان رسیده، سایه بر شما می افکند و خدا ظالمان و مفسدان را کشته و مؤمنان حق حقیقی را نصرت می دهد - والسلام.

همین که «زیاد» نامه را خواند به «اعین بن ضبیعه» داد او هم قرائت کرد و گفت: من امید می دارم از فکر این امر آسوده شویم؛ سپس از نزد او بیرون آمده رجال قوم خود را در رحل خود جمع نموده و حمد و ثنای خدا کرد(1) و گفت: آل علی علیه السلام به وجود علی علیه السلام و اقتدار او در اهتزاز بود و «زیاد» تکیه به کوفه داشت، تکیه گاه بزرگ متینی داشت، دست کم آنقدر وسایل داشت که گزارش امور را به او می داد و مدد می گرفت، ولی در مورد مسلم علیه السلام قضایا همه به

ص:248


1- (1) شرح نهج البلاغه: 46/4-47.

عکس بود، مسلم علیه السلام نایب بود، اما نایب الحکومه نبود، یعنی از آل علی علیه السلام حکومتی تشکیل نشده بود، تازه می خواست در صدد تشکیل برآید تکیه گاه فقط به مرکز ایمان و هوای قلوب بود که گاه مغلوب افکار دیگر و همیشه مغلوب اوهام و غرایز می شود.

قضایایی که بعد از این در بصره رخ داده و اقدامات جاریه مستقیماً، مربوط به مسلم بن عقیل و حوزۀ مأموریت او نیست، ولی به طور غیر مستقیم از آنها نظر جامعۀ عراق و مقاومت آنها راجع به دولت آل علی علیه السلام به دست می آید، اینها حواشی کوفه اند، کوفه مرکز بود، از مرکزیت کوفه معلوم می شود که نظر عمومی چگونه مسلم علیه السلام را استقبال می کند.

کعب بن قعین می گوید: من از کوفه با پنجاه نفر از بنی تمیم به همراه جاریۀ بن قدامه حرکت کردم، در آن جمله غیر از من یمانی نبود. من در تشیع شدید بودم؛ به جاریه گفتم: اگر بخواهی نزد تو باشم و اگر بخواهی نزد قوم و قبیله ام بروم. فرمود: بلکه با من باشی؛ زیرا دوست دارم طیر هوا و بهائم صحرا هم مرا یاری کند تا چه رسد به انس.(1)

همین که داخل بصره شدیم، ابتدا، دیداری از «زیاد - نایب الحکومه» کرد به او مرحبا گفت و او را پهلوی خود نشانید، ساعتی با یکدیگر گفتگو داشته پرسش ها کردند، سپس بیرون آمده به قبیلۀ «ازد» رفت و تشکر از آنها کرد و نامۀ امیرالمؤمنین علیه السلام را بر آنها و غیر آنها از شورشی ها خواند، مختصر به این

ص:249


1- (1) شرح نهج البلاغه: 48/4؛ بحار الأنوار: 39/34، باب 31؛ الغارات: 274/2.

مضمون بود:

ای مردم! از این که در قضیۀ «جمل» طناب و رشتۀ خود را بریدید مستحق این شدید که عقاب شوید، من از مجرم شما عفو کردم؛ از مُدبر شما شمشیر برگرفتم. از مقبل عذر او را پذیرفتم و بیعت شما را قبول کردم اگر به بیعت من وفا کنید، نصیحت مرا قبول نمائید، بر طاعت من مستقیم باشید، من هم نسبت به شما و همه، به کتاب خدا عمل می کنم و فقط متوجه حق بوده، راه هدایت را در شما برپا می دارم و به حق خدا قسم من والی را بعد از محمد صلی الله علیه و آله نمی شناسم که اعلم و اعمل از من باشد، این گفته را می گویم بدون این که نسبت به گذشتگان مذمّتی داشته باشم و یا به اعمال آنها خرده گیری کنم و اگر شما مع الوصف به دنبال هواهای نکبت خیز و در تعقیب سفاهت رأی منحرف قدم برداشته، قصد خلاف مرا دارید، این من که اسب های سواری را نزدیک خواسته، زین برزده شترها را رحل نهاده ام، به خدا سوگند! اگر مرا به آمدن مجبور کردید، کاری با شما بکنم که روز «جمل» نزد آن بیش از صبحانه ای نباشد، ولی من گمان دارم که راه مؤاخذه مرا بر خویشتن باز مکنید.

این نامه را برای تقدیم حجت بر شما نگاشتم، بعد از این دیگر نوشته ای به شما نخواهم نوشت. هر گاه نصیحت مرا آلوده فرض نموده، نمایندۀ مرا برکنار کردید. تا من خود به سوی شما حرکت کنم.

همین که این نامه خوانده شد «صبره بن شتمان» قیام کرده گفت: شنیدیم، اطاعت کردیم، ما با هر کس که با امیرالمؤمنین علیه السلام اعلان جنگ دهد در جنگیم و با هر کس نسبت به او سلم باشد سلم هستیم و تو که «جاریه» رئیس

ص:250

بنی تمیم هستی، اگر با قبیلۀ خود و نیرویی که از قبیله در اطاعت داری از عهده برمی آیی که «فبها» وگرنه اگر بخواهی تو را نصرت می دهیم، سران مردم و مردم آبرومند برخاسته به همین قرار سخن گفتند؛ جاریه اجازه نداد که احدی با او روانه شود، خود به هوای بنی تمیم رفت با آنها گفتگو کرد، او را اجابت نکردند، اوباش مردم بیرون آمده جسارت کرده، اول ناسزا گفتند سپس تیراندازی به او کردند؛ او هم فرستاده از (زیاد و از ازد) مدد خواست، امر داد که قوای آنها به امداد بیاید، «ازد» تحت فرماندهی زیاد روانه شدند؛ ابن الحضرمی به جنگ بیرون آمد؛ ساعتی قتال کردند؛ شریک بن اعور حارثی پسر حارث اعور که از شیعیان صمیمی علی علیه السلام و از اصدقای «زیاد» بود پیکار کرد؛ مکثی نشد که بنی تمیم را شکست داده، آنان را به خانۀ «سبیل سعدی» متحصن کردند، ابن الحضرمی را در آنجا محاصره نمودند جاریه و زیاد خانه را احاطه کرده بالاخره جاریه گفت: آتش بیاورید. ازد گفتند: حریق و احراق پای ما نیست، آنان قوم تواند، خود عالم تری، جاریه خانه را سوزانید.

ابن الحضرمی با هفتاد مرد کشته شد که عبدالرحمن پسر عثمان قرشی در آن میان بود، قبیلۀ ازد، زیاد را برداشته همراه خود برده تا قصر دارالاماره را زیر پا زدند، زیاد را پابرجا کردند و برگشتند و بیت المال به همراه وی بود، به او گفتند: دیگر به عهدۀ ما چیزی باقی مانده از جوار تو؟ گفت: نه.

این وضع بصره بود که در جنب کوفه و عدل کوفه شمرده می شد.

زیاد به امیرالمؤمنین علیه السلام نوشت:

اما بعد: جاریه بن قدّامه؛ آن عبد صالح از نزد تو وارد شد، با یاورانی که از

ص:251

«ازد» فراهم شد، در برابر جمعیت ابن الحضرمی نهضت کرد؛ آنها را از هم پاشانیده، ملجأ به خانه ای از خانه های بصره کرد؛ با عدّۀ زیادی از یارانش بیرون نیامد، تا خدا حکم خود را بین آن دو کرد، ابن حضرمی با یارانش هواخواهان و همراهانش کشته شد، پاره ای طعمه حریق شد، پاره ای زیر دیوار مانده دیوار بر سرش خراب شد، بعضی خانه از بالا بر سرش فرود آمد؛ برخی دیگر با شمشیر کشته شدند و چند نفری برگشته و توبه کردند؛ از آنان گذشت کرد، دور باد آنکه نافرمانی کرده؛ گمراه شد.

والسلام علی امیرالمؤمنین و رحمه الله و برکاته

گوید: همین که نامه رسید، علی علیه السلام آن را بر مردم قرائت کرد؛ خود مسرور شد و اصحاب هم شاد گشتند، امام علیه السلام بر جاریه و بر ازد ثنا خواند و بصره را مذمّت کرده فرمود: اولین شهری است که ویران شود یا به غرق یا به حرق تا آن که مسجد آن مانند سینه کشتی بر روی آب بماند.(1)

بصره با امام علیه السلام بدخواه بود

ابن ابی الحدید از شیخ ابو جعفر اسکافی بازگو کرده گوید: اهل بصره همگی او را قاطبهً مبغوض می داشتند؛ و قریش همگی برخلاف او بوده، جمهور خلق با بنی امیه بود.(2)

صاحب کتاب «غارات» از ابو ناجیه بازگو کرده گوید: من نزد علی علیه السلام

ص:252


1- (1) بحار الأنوار: 39/34-41، باب 31؛ شرح نهج البلاغه: 49/4-53؛ الغارات: 276/2-283.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 103/4.

می بودم، مردی بر او وارد شد به زّی سفر و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام من از شهری نزد تو آمده ام که در آن برای تو دوستداری ندیدم.

فرمود: از کجا آمده ای؟! گفت: از بصره؛ فرمود هلا، به خدا اگر آنها استطاعت آن داشتند که مرا دوست داشته باشند داشته بودند، من و شیعیان من در میثاق به خدا نه مردی بر ما افزوده خواهد شد و نه کمتر خواهد شد تا روز قیامت.(1)

روایت شده که: سه تن از اهل بصره به بغض علی علیه السلام با یکدیگر وصل و مراوده می کردند. مطرف بن عبدالله، علاء بن زیاد، عبدالله بن شفیق.(2)

از کسانی که معروف است که با علی علیه السلام بغض دارد و امام علیه السلام را مذمّت می کند حسن بن ابی حسن بصری است. گفتگویی بین او با امیرالمؤمنین علیه السلام معروف است که اسراف در آب می کرد و باز معروف است که در عقب امیرالمؤمنین علیه السلام گفته بود: اگر علی علیه السلام در مدینه بود و حثو (نان سبوس دار) می خورد برای وی بهتر بود از آنچه داخل شد، ولی حقیقت امر برخلاف این است،(3) اینها از باب تقیه بوده، اصحاب ما از او دفاع می کنند می گویند: از محبّان علی علیه السلام بود و امام علیه السلام را تعظیم می کرد؛ برای او روایت کرده اند که ابان بن ابی عیاش گوید:

من از حسن بصری پرسیدم از علی علیه السلام گفت: من چه بگویم دربارۀ او، سابقۀ

ص:253


1- (1) الغارات: 383/2؛ بحار الأنوار: 293/34، باب 34.
2- (2) بحار الأنوار: 293/34، باب 34.
3- (3) بحار الأنوار: 294/34؛ شرح نهج البلاغه: 95/4.

او، فضل او، علم او، حکمت او، فقه او، رأی او، صحبت او، امتحان های او، دادرسی او، زهد او، قضا و حکومت او، قرابت او، همه مختص به خود او بود. علی علیه السلام در امر خود علی و بلند مرتبه، کار او خیلی بالا بود خدا رحمت کند علی علیه السلام را و صلوات بر او بفرستد.

گفتم: ای ابا سعید! تو برای غیر پیغمبر صلی الله علیه و آله کلمۀ صلوات را می گویی؟

گفت: بر سایر مردم کلمۀ رحمت و ترحّم بگویید و اما بر محمد و آل محمد صلوات. و علی علیه السلام بهترین آل پیغمبر صلی الله علیه و آله است.

گفتم: آیا او بهتر است از حمزه و جعفر طیار؟! گفت: بلی! گفتم: بهتر است از فاطمه علیها السلام و دو پسرش علیه السلام گفت: بلی، به خدا او بهتر است از آل محمد صلی الله علیه و آله به تمام، آیا کسی شک دارد که او بهتر است از آنها؟! با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

پدر این دو بهتر است از خود این دو، نام شرک بر او جاری نشده، شرابی به لب نرسانیده و پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به فاطمه علیها السلام فرمود: من تو را به بهترین امتم تزویج کردم. پس اگر در امت وی بهتر از این بود هر آینه استثناء می کرد، رسول خدا صلی الله علیه و آله بین اصحابش اخوّت نهاده و او را برادر خودکرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله بهترین خلق است از حیث شخص و از حیث برادر.

گفتم: پس این چیست؟ که از تو معروف است که دربارۀ علی علیه السلام گفته ای؟! گفت: برادر زاده!! من خونم را از این جبّارها حفظ می کنم؛ اگر این محافظه کاری نباشد خونم بر سر چوبه دار خواهد ریخت.(1)

ص:254


1- (1) بحار الأنوار: 294/34، باب 34؛ شرح نهج البلاغه: 96/4.

شیخ ابوجعفر اسکافی گوید: من این را در کتاب غارات نیز یافتم.

من می گویم: شاید بیشتر موافقان و مخالفان هر مرام تابع پیشرفت آن بوده، بلکه تولید شدۀ آنند، یاد دارم یک تن از سران حزبی را در اروپا در یکی از محاکمه ها بعد از شورش استنطاق می کردند، مستنطق بعد از نوشتن نام خود او، از نام همراهان او و هم مسلکان حزبی وی پرسید؛ گفت: اول تو؛ پرسید: چسان؟! گفت: اگر پیش رفته بود حتی تو خود اول آن اشخاصی بودی که طرفدار من و این رأی بودی؟ و اینک هیچ.

اگر دولت علی علیه السلام پیش رفته بود، همه کس از دوستان و محبّان بود، اما اینک هیچ: دوست به تقیه و دشمن به عناد فضائل او را نهفته کردند.

ابو عمرو نهدی گوید: از علی بن الحسین علیه السلام شنیدم می فرمود: در تمام مکه و مدینه بیست خانوار دوستدار ما نیست.(1)

مجالس مفید(2) از جندب بن عبدالله ازدی بازگو کرده گوید: ایامی که امام علیه السلام مردم را برای جهاد می خواند و حرکت نمی کردند، شنیدم از امیرالمؤمنین علیه السلام که در منبر مردم را خطبه می خواند.

فرمود: من برای جهاد، شما را فرمان بسیج و کوچ دادم، بسیج ننموده کوچ نکردید، نصیحت کردم قبول نکردید، شما حاضران غایب وش، شما کران

ص:255


1- (1) بحار الأنوار: 297/34، باب 34.
2- (2) از کاتب، از زعفرانی، از ثقفی، از محمد بن اسماعیل، از زید بن معدل، از یحیی بن صالح، از حارث بن حصیره، از ابو صادق، از جندب.

گوش دار، بر شما حکمت تلاوت می کنم، شما را به موعظۀ حسنه موعظه می کنم، و بر جهاد دشمنتان، دشمن ستمگر سرکش ترغیب می کنم، هنوز من به آخر سخنم نرسیده و منطق و نطقم تمام نشده می بینم شما پراکنده شده اید چونان که گوئیا بسان قوم سبا به هر طرف پراکنده اید.

تا همین که من از شما دست برداشتم، برمی گردید بر سر انجمن ها حلقه حلقه زده جوقه جوقه به دور همدیگر مجلس آرایی می کنید، مثل ها می زنید، اشعار انشاد می نمایید، از اخبار تفحص می کنید، تهیۀ جنگ را فراموش کرده اید، قلوب خود را به لا طائلات مشغول داشته اید، دستتان به خاک آلوده بادا! به جنگ دشمن بروید پیش از آن که آنها به جنگ شما بیایند (روی اصل پیشدستی) والله هر قومی مهلت دهد دشمن بر سر خانه اش بیاید، کارش به زبونی می کشد. خدا را سوگند! من نمی بینم شما بکنید ولی آنها می کنند، بسیار بسیار دوست می داشتم که من خود با دشمن رخ به رخ می شدم تا از خون خوردن از دست شما راحت می شدم، جمعیت شما مثل گلۀ شتری که شتربان را از دست داده، همین که از یک سو گرد هم جمع می شود خود از دگر سو می پراکند. والله اگر تنور جنگ داغ شود و کار رزم تند شود، مثل آن که گوئیا می بینم از پیرامون علی بن ابی طالب علیه السلام مانند سر که از تن جدا شود شکست خورده، رخنه باز کرده اید یا مانند زن که عورت خود را مکشوف دارد.

سخن که به اینجا رسید؛ اشعث بن قیس برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! چرا تو آن کار را نکردی که عثمان کرد؟ یعنی در خانۀ خود در مدینه ننشستی؛ این نکوهش معلوم می شود به او برخورده بوده.

ص:256

امام علیه السلام فرمود: یا عرف النار ای آتش انگیز! خدایت چه کند، رفتار عثمان و هر زمامداری که در خانه بنشیند تا دشمن هر چه بخواهد بر سر او بیاورد رسوایی بود، حتی بر کسانی که دین ندارند و حرف حسابی با آنها نیست، تا چه رسد به من که از فضل پروردگار، گواهم همراهم هست و حق در میان مشت من و در دست من است. به خدا سوگند! مردی که تمکین دهد دشمن خود را نسبت به نفس خویشتن تا که هر بلایی خواست به دلخواه خود بر سرش بیاورد، گوشتش را از تنش جدا کند و استخوانش را در هم بشکند و پوستش از هم بدرد و خون او را بریزد، صندوقچۀ سینه اش دل ضعیفی را در بردارد، تو برو آن باش!! اما من پیش از آنکه اجازه بدهم کار به اینجا بکشد به ضرب شمشیر (مشرفی) مغز دماغ ها از بستر و آرامگاه خود می پرد و انگشت ها و کف ها از بند دست ها جدا می شود، بعد خدا هر چه خواست خواهد کرد یا فتح و ظفر یا شهادت.

ابوایوب انصاری از این ناهنجاری اشعث و سست کردن مردم و چیره کردن آنان بر رخ امام علیه السلام متأثر شد، دید از این طرز بی اعتنایی به سخن زمامدار تزلزل موقعیت رخ می دهد، لذا به سخن قیام کرد، ابو ایوب انصاری؛ خالد بن زید میزبان اول رسول خدا صلی الله علیه و آله موقع هجرت است برخاست و گفت:

ای مردم!! امیرالمؤمنین علیه السلام آنچه باید بشنوانید شنوانید، برای هر کس گوش شنوا ودل دانا داشته باشد. خدا به شما کرامتی عطا کرده آن طور که باید و شاید تقبّل ننموده پذیرای آن نیستید.

(ابو ایوب پذیرائی انصار را از رسول خدا صلی الله علیه و آله در موقع هجرت به یاد دارد و آن مردانگی بی نظیری که انصار در موقع پذیرایی از رسول خدا صلی الله علیه و آله ابراز داشتند

ص:257

در مورد پسر عمّ رسول خدا صلی الله علیه و آله انتظار می دارد).

فرمود: پسر عمّ پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سرآمد مسلمین بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله در میان شما و وسط شما فرود آمده، منزل گزیده.

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار

شما را به فقه دین آگاه می کند، به جهاد با خدانشناس ها دعوت می نماید، شما بسان آن که کر باشید نمی شنوید؛ یا بر قلوب شما غلافی سر به مهر زده شده که تعقّل نمی کنید، آیا حیا نمی کنید!؟ ای بندگان خدا!! آیا از یاد شما رفته خاطره های جور و عدوان دیروز، دیروز بود که ستم و عدوان دست از سر شما برداشت، مگر نه آن که گرفتاری و بلا همگانی شده بود، بلیه در بلاد شیوع پیدا کرده بود، آن یکی صاحب حق و محروم، آن دگر از لطمۀ سیلی رخسارش کبود، آن سوم روی شکمش لگد پا رفته بودند و آن دگر پرتاب بیابان شده، باد طوفان بر او می تاخت، گردبادها و زوبعۀ صحرا به او حمله می کرد، وسیلۀ دفاعی از هجوم گرما و حملۀ سرما و تابش آفتاب تابان و اشعۀ سوزان جز چند پارچه فرسودۀ از کار افتاده نداشت و جز خانۀ موئین کهن و فرسوده او را نمی پوشانید؛ تا خدا امیرالمؤمنین علیه السلام را برای شما آورد که حق را سر شکاف کرده، عدل را منتشر فرمود و به آن چه در کتاب بود عمل نمود. ای قوم! ای مردان! پس نعمت خداداد خود را شکر کنید و روگردان از حق مباشید، مانند آنان مباشید که گفتند: شنیدیم با آن که نشنیدند.

شمشیرها را تیز کنید و آماده و مستعدّ جهاد با دشمن خود باشید تا هر وقت دعوت شدید اجابت کنید، هرگاه امر رسید بشنوید و طاعت کنید، هر چه به

ص:258

زبان گفتید طبق آن باشد که در ضمیر دارید تا از صادقان باشید.(1)

مردم فراموش کار، سابقۀ زمان عثمان، سیزده سال ممتدّ فراموششان شده، یادشان رفته، تلخی آن از کامشان پریده، دیروز بود که مردم تازه عهد به جور و ستم بودند، بلا همه را فرا گرفته، عمومی بود، شامل تمام بلاد و اهالی شده، یک سو صاحب حق از حق خود محروم، دیگر سو دیگری رخسارش از لطمۀ سیلی کبود مانند (عبدالله مسعود) سوّمی شکمش لگد خورده (مانند عمار - از لگد عثمان) به فتق مبتلا شده، آن آخری که لاشه اش میان بیابان در صحنۀ هامون افتاده، جلوی باد و طوفان، گرد و غبار بادها بر آن می وزد (مانند اباذر و زنش) از تابش اشعۀ گرماخیز و سرمای زمستان و پاییز سوزش آفتاب تابان وسیلۀ دفاعی نه، جز چند پارچه کهنه و فرسوده اش و خانه های موئین و خیمه های سیاه، کهنه، فراسابیده بالاپوش نداشتند، اگر منحط نبودند اکنون که خدا منّت نهاده، علی علیه السلام را به سرپرستی آنها رسانیده که حق را سر شکاف کرده، عدل را منتشر فرمود، به آنچه در کتاب خدا است عمل نموده بود، جا داشت پیش پای او خود قربانی کنند؛ ولی جامعۀ منحط از فکر عدل عمومی پائین تر است.

ابو ایوب عین این مقال را به گوش اهل کوفه کشید و یادآوری از دورۀ عثمان کرد. (تفصیل این نکات را در نهج البلاغه و جنگ ما، تحت عنوان

«بِاَرْض عالِمها مُلجمَ و جاهِلها مُکرَم»(2) بخوانید)

ص:259


1- (1) الامالی، شیخ مفید: 145-149، مجلس 18، حدیث 6؛ بحار الأنوار: 156/34-158، باب 31.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 2.

کافی از اصبغ بن نباته بازگو کرده گوید: علی علیه السلام می فرمود:

من شما را با «دُرّه ام» عتاب کردم همان درّه که خاندان خودم را با آن عتاب می کردم، شما تنبیه نشدید، سپس شما را با تازیانه ام زدم تازیانه ای که به آن اقامۀ «حدود خدائی» را می کنم باز دست برنداشتید، آیا می خواهید با شمشیرم شما را بزنم؟!! (گردن بزنم خونریزی بکنم) - من می دانم شما چه می خواهید؟!! و چه چیز کجی شما را، راست می کند؟! ولیکن نمی خواهم اصلاح شدن شما را به فساد و تباهی خودم بخرم، بلکه خدا مسلط می کند بر شما قومی را که از شما انتقام مرا می کشد. پس نه از دنیائی بهره برده اید و نه مردان کار آخرت بوده اید.(1)

دور بادا! پامال بادا! مردمان مستحق آتش...

هنگامی که معاویه بن ابوسفیان شروط «هدنه» معاهدۀ «آتش بس» را پیاپی نقض کرده، اهل عراق را به باد غارت داد و به تاراج ها دست زد، امام علیه السلام سخنی در این خصوص فرمود: ارشاد گوید، فرمود:

بعد از حمد و ثنای الهی - معاویه چه خیال دارد؟! خدا او را بکشد - خیال دارد در این غارتگری ها دست مرا به کاری بند کند، می خواهد من همان کار را بکنم که او می کند و در اثر آن ذمّۀ خود را هتک کرده، عهد خود را شکسته باشم و عار و ننگ آن به دامن من بچسبد تا روز قیامت هر وقت یادی از من بشود و اگر به او پرخاش شود که تو ابتدای به این کار کرده ای بگوید: نکرده ام و امر نداده ام. مردم هم بعضی خواهند گفت: راست می گوید: و بعضی می گویند:

ص:260


1- (1) الکافی: 360/8، خطبۀ امیرالمؤمنین علیه السلام.

دروغ می گوید، هلا! بدانید که خدا را (والله) حلم و حوصله زیاد است، حوصله ها دربارۀ بسیاری از فرعون های اولین نموده و فرعون هایی را هم عقاب فرموده. اگر معاویه را مهلتی هم بدهد از دست خدا فوت نمی شود، خدا برای او در کمین است، بر سر گذرگاهش هست، او هر چه می خواهد بکند، ما به ذمّۀ خود هستیم غدر نمی کنیم، عهد خود را نمی شکنیم و حاضر نیستیم مسلمان های نواحی مرزی او، یا غیر او، یا اهل ذمه ای را تهدید کنیم تا شروط معاهدۀ بین بین بگذرد ان شاء الله.(1)

در خطبۀ دیگر امام علیه السلام می فرمود:

وفا همزاد و توأم با صدق است، من سپری را و سنگری را بهتر از آن، واقی و بلاگردان نمی بینم، کسی که برگشتگاه امور را می داند عهد شکنی نمی کند، ما در روزگاری واقع شده ایم که بیشتر اهل زمانه غدر و عهد شکنی را زیرکی می پندارند و مردمان نادان این کار آنها را حسن سیاست می شمرند، مردم را چه شده؟! خدا بکشدشان. گاهی مردمان زیرک که دنیا را زیرورو نموده، هر پهلوی امور را بازدید کرده، راه حیله را می بیند و جلوی او مانعی از امر و نهی خدا است، آن را با معاینۀ رأی العین در عین و اقتدار بر آن وا می گذارد و آن دیگر که باکی از دین ندارد فرصت را غنیمت می شمرد.(2)

ابن ابی الحدید می گوید: کمیل از صحابۀ علی علیه السلام و شیعیان و خاصان وی بود،

ص:261


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 275/1؛ بحار الأنوار: 152/34، باب 31.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 41.

بر سر مذهب به دست حجاج کشته شد. عامل علی علیه السلام بر «هیت» بود؛ هیت شهرستانی است در عراق، جنبۀ «مرزی» داشت، کمیل مرد ضعیفی بود، جوقه جوقه سریه های معاویه بر مرز سرحدّی وی گذر می کرد، برای چپاول اهل عراق آنها را ردّ نمی کرد، ولی در صدد افتاده بود: جبران ضعفی که پیش خود دارد و دشمن احساس کرده، وی هم معامله به مثل کند: غارتی به مرزهای معاویه آرد، مثل قرقیسیا - و قریه های دیگر - که برکنار فرات واقع است.(1)

توبیخ نامه ای از امیرالمؤمنین علیه السلام به وی رسید، امیرالمؤمنین علیه السلام این کار را نکوهیده، کار منکری یاد کرده بود.

نهج البلاغه گوید: از نامه ای که امام علیه السلام به کمیل بن زیاد نخعی نگاشت وی عامل امام علیه السلام بر «هیت» بود، در این نامه او را توبیخ کرده بود، چون دفع اشرار غارتگری که از لشگر دشمن بر او گذر می کند وا می گذارد.

توبیخ نامه: «اما بعد: ضایع گذاشتن مرد، حوزۀ ولایت خود را، و سپس در صدد برآمدن به تکلیف کاری که به عهدۀ شخص نیست، عجزی است حاضر، نقد، دست به گریبان و رأیی است از بی سررشتگی، دست اندازی تو به غارت اهل «قرقیسیا» و مهمل گذاشتن ساخلوهای مرزی خودت که تولیت آن را به تو واگذارده ایم، بدون سرپرستی که از آنها دفاع نموده، لشگر دشمن را از آنها ممانعت کند رأیی است بی سر و پا، پل شده ای برای هر کس، خیال غارتی دارد از دشمنانت بر دوستانت. نه یال و کوپالی قوی، نه دارای ابهت و مهابتی، نه سدّی

ص:262


1- (1) شرح نهج البلاغه: 149/17-150.

برای مرز سرحدّی، نه در هم شکنندۀ شوکتی، نه برای شهر خود کاری کرده و نه از دوش شهریار خود باری برداشته.»(1)

ضعفی که ابن ابی الحدید نسبت به کمیل گفت در حقیقت درست نیست؛ ضعف نبود، بلکه در ظاهر برابر دشمن قوی و لشگر خون آشام چپاولگر شام، ضعیف می نمود، گرچه هیچ مرتبه ای از کمال هم مانع از نقص در جهت دیگر نیست.

امالی، شیخ طوسی گوید: همین که معاویه بن ابوسفیان غارتگر معروف را «سفیان بن عوف غامدی» با شش هزار نفر برای غارت کردن شهر «انبار» از شهرستان های کوفه فرستاد و او تاراجی بر شهر (هیت و انبار) برده، از مسلمین کشت، زنان را اسیر گرفت و مردم را بر برائت از امیرالمؤمنین علیه السلام سوق داد.

امام علیه السلام مردم را برای بسیج صدا زد، مردم چندی بود که از امیرالمؤمنین علیه السلام تقاعد ورزیده، بر خذلان او اتفاق نموده، یک قول و یک دست شده بودند، به منادی خود امر داد که در میان مردم ندا داده مردم اجتماع کردند، برای ادای سخن به پا خاست، خدا را حمد و ثنا خواند، صلوات بر پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله فرستاد.

سپس فرمود: اما بعد: ایها الناس به حق خدا قسم: - اهل شهر شما در میان شهرها و نسبت به شهرها عدّه شان بیشتر است از عدۀ انصار نسبت به عرب (یعنی نسبت به کل عرب)، یعنی شما حزب اصلاح که همکاران منید، نسبت به عدد دشمن که تنها طبقۀ زورگوی جماعت اند، بیشترید از انصار رسول الله صلی الله علیه و آله نسبت

ص:263


1- (1) نهج البلاغه: نامۀ 61.

به عدد کل عرب.

انصار روزی که معاهده با رسول خدا صلی الله علیه و آله بستند تا خود و همراهان مهاجرین او را پناه بدهند که رسالات خود را تبلیغ نماید، جز دو قبیله و دو تیره نبودند، زاد و ولدشان خاندان کوچکی بود.

در زاد و تبار بسیار قدیمی نبودند و عددشان از عرب بیشتر نبود، همین که رسول خدا صلی الله علیه و آله را مأوا دادند، خدا و دین او را قیام به نصرت کردند، عرب از هر سو برای آنها تیر به چلّۀ کمان نهاده یک دفعه کمان کشیدند، یکسره تیر از زه کمان بدانها متوجه شد، چنانکه گویی از یک کمان تیر همی آید. بین یهود هم هم قسمی بر نبرد با آنان شد، قبایل عرب قبیله بعد از قبیله با آنها جنگیدند، آنان نیز برای حمایت دین از هر شغلی دست کشیدند، هر رشته ای که بین آنها و بین عرب بود گسیختند. هر عهد و پیمانی با یهود داشتند بریدند، برای برابری با اهل نجد و تهامه و اهل مکه و یمامه و اهل جلگه و دشت و کوهستان، سرنیزه دین را برافراشتند و در پلاس زد و خورد صبر ورزیدند تا عرب برای رسول خدا صلی الله علیه و آله سر فرود آورد و پیغمبر صلی الله علیه و آله روشنی چشم خود (قره العین) خود را دربارۀ عرب پیش از آنکه خدا او را نزد خود قبض کند، دید اینک شما نسبت به این مردم بیشتر از آنها هستید، نسبت به اهل آن زمان از عرب.

سخن که به اینجا رسید، مردی گندم گون بلند قامت به سوی او قیام کرده و گفت: نه تو مثل محمدی صلی الله علیه و آله و نه ما مثل آنان که ذکر فرمودی؛ ما را تکلیف بیش از طاقت ما مفرما.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: نیکو استماع کن تا نیکو جواب بدهی، خدا مرگتان

ص:264

بدهد، مصیبت زدگان بر شما گریه کنند، بر من جز غم و اندوه نمی افزایید، مگر من گفتم: من چون محمد صلی الله علیه و آله و شما چون انصار اوئید، مثلی زده، امیدوار بودم شما به آنان تأسی کنید!!؟

سپس مردی دیگر برخاست و گفت: چقدر امیرالمؤمنین علیه السلام و اصحابش، محتاج به اصحاب نهروان برای این گونه مواقع بوده و هستند.(1)

یعنی افسوس که آنها نیستند، تعریضی داشت که کشته شده اند، معلوم می شود این مرد از هواداران خوارج یا خود، از خوارج بوده؛ یا از تحریکات حزب اموی معاویه بود که خون آنها را به یاد مردم کوفه بیاورد تا تهییج سوئی بر «علیه» امام علیه السلام شده باشد؛ یا بسیار ساده لوح بوده که صرف شهامت خوارج را دیده، از خود گذشتگی آنها را برای این گونه مواقع لازم می دیده. به هر حال سخن گفتن این و آن در بین کلام امام علیه السلام لطمه به حشمت خطیب می زند، همچنان که منظور آن گویندۀ اول همان مشوّش کردن مجلس بوده که مردم را از آن خطابۀ گرم و داغ منصرف کند، سنگی میان مجلس پرانید که مرغ هوش و توجه تمرکز قوا را پرواز دهد وگرنه بهترین اسلوب خطابه همان بیان مثل و ذکر مثل است، آن هم ذکری از مثل اعلی که همت زا است لیکن کجا به کجا!! انصار کاری کردند که رسول الله صلی الله علیه و آله قره العین خود را در پایان دید و از دنیا رفت، ولی اهالی کوفه کاری کردند که علی علیه السلام شهریار عادل خود را گریاندند، راستی آن بی ادبی و اعمال غرض گریه دارد، اذهان را مشوش نمودند، مردم از هر سو به سخن

ص:265


1- (1) الامالی، شیخ طوسی: 173، مجلس 6، حدیث 293؛ بحار الأنوار: 147/34، باب 31.

آمدند.

راوی گوید: از هر سوی مجلس و هر ناحیه به سخن آمدند، سر و صدا بلند شد. تا مردی بلند شد و به صدای بلند فریاد کشید که: از دست دادن مالک اشتر امروز تأثیرش بر اهل عراق هویدا شد، اگر او زنده بود راستی این سر و صداها بلند نمی شد، هر کس می دانست چه بگوید.

ظاهراً این شخص اخیر که به فقد اشتر نالید، کارش از روی غرض نبوده، از دلسوزی بود ولی دلسوزی «خاله خرسه».

امام علیه السلام به آنها فرمود: مصیبت زدگان به مصیبت شما بنشینند، حقّ من از حقّ اشتر بر شما واجب تر است، آیا اشتر بر شما حقّی بیشتر از حقّ مسلمانی بر مسلمانی داشت؟!!

امام علیه السلام غضب کرد از منبر به زیر آمد.

حُجر بن عدی و سعید بن قیس همدانی قیام کردند و گفتند:

یا امیرالمؤمنین علیه السلام خدا بدی برای تو نیاورد، امر بده ما را به امر خود، تا تبعیت کنیم. به حق خدای عظیم ما بر اموال خود که از دست برود و بر خویشاوندان که کشته بشوند، در راه اطاعت تو جزع و فزع نداریم.

امام علیه السلام به آنان فرمود: تهیه ببینید و آماده باشید برای حرکت به سوی دشمن ما و خود، سپس داخل منزل شده سران و یارانش بر او داخل شدند، با آنان مذاکره کرده فرمود: مرا به شور رأی دهید، کسی را معرّفی کنید، مردی آهنین، صمیمی تا مردم را از خانه ها در سراسر ارض سواد برانگیزد.

سعید بن قیس همدانی گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام از معقل بن قیس تمیمی

ص:266

مگذر که مردی است صمیمی، ادیب، شجاع، آهنین.

فرمود: بلی، سپس او را پیش خوانده روانۀ کار کرد، وی در پی کار بود، ولی هنوز برنگشته که امیرالمؤمنین علیه السلام شهید شد.(1)

ابوالکنود از سفیان بن عوف غامدی (غارتگر معروف) بازگو کرده گوید: معاویه مرا خواست و گفت: من تو را به فرماندهی سپاهی انبوه می گمارم، رشتۀ فرات را می گیری تا به جانب (هیت) می گذری آن را قطع می کنی، اگر در آنجا اردویی از جانب علی علیه السلام دیدی بر آنها غارت آر وگرنه بگذر تا به شهر «انبار» غارت می آوری، اگر در آن جا نظامی ندیدی برو تا غارت «به مدائن» می آوری و برمی گردی، بسیار پرهیزنما که نزدیک کوفه نگردی و بدان که: اگر غارت بر اهل (انبار و مدائن) آوری مثل این است که غارت بر کوفه برده ای، ای سفیان! این غارت ها بر اهل عراق، قلوب آنها را مرعوب می کند، به کسانی که در دل هوای ما را دارد، یا رأی به مفارقت علی علیه السلام دارد جرأت می دهد، بعلاوه مردمان عاقبت اندیش را به سوی ما دعوت می کند، تو به هر چه گذر کردی ویران کن، خراب کن، به هر کس برخوردی که بر رأی تو نیست بکش، اموال را ضایع کن، بدان که ویران کردن شبیه به قتل است، بلکه برای دل ها دردناک تر است!!!

این است منطق مخربان ماجراجو و مفسدان و فاصلۀ زیادی با منطق شهریار عادل علیه السلام دارد که دیدید به کمیل چه می گفت؟!!

سفیان غامدی گوید: از نزد معاویه بیرون آمدم، اردوگاه زدم، معاویه در میان

ص:267


1- (1) الامالی، شیخ طوسی: 173-175، مجلس 6، حدیث 293، بحار الأنوار: 147/34-149، باب 31.

جمعیت به پا خاست، مردم را به این کار دعوت کرد و گفت: کاری پر برکت، بروید، گوید: سه روز به من نگذشت که با شش هزار نفر حرکت کردم، از دامنۀ کنار فرات روانه شدم، با سرعت به «هیت» گذر کردم، به آنها خبر ورود ما رسیده بود، از فرات گذر کرده بودند، وقتی من به آنجا وارد شدم غیر از مردمان بومی در آنجا نبود، چنان که گویی اینجا محل لشگرگاه نبوده (یعنی لشگر ساخلوی آن محل از ترس ما از فرات به آن طرف فرات رفته بودند) آنجا را زیر سم اسب پامال کردم تا به «صندوداء» گذر کردم، آنجا هم رمیده و رهیده بودند (یعنی ساخلوی ها و نظامی ها) چنان که احدی را ملاقات نکردم، پس گذر کرده تا به «انبار» رسیدم، آنها از خطر من خبر شده بودند، سردار آن ساخلوی برابر من بیرون شده آمد با سپاه خود برابر من ایستاد، من اقدام به کار نکردم تا چند تن کودکانی را از اهالی قریه گرفتم: و گفتم به من بگویید در شهر «انبار» چند از لشگر علی علیه السلام هستند. گفتند: از اصل لشگر، ساخلوی این جا را عدّه پانصد نفر است، ولی الان پراکنده شده به کوفه برگشته اند.

لا بد روی قرار (هدنه) و اطمینان به عهد و پیمان و متارکه و «آتش بس» بوده است.

کودک ها گفتند: ما درست نمی دانیم چند تن اکنون در شهر هستند شاید دویست نفر باشند. گوید: پس من پیاده شدم، لشگر را گردان گردان جوقه جوقه کردم، یکی در پی دیگر روان نمودم، آن عدّۀ علی علیه السلام با تمام جوقه های ما و گردان های جنگی ما جنگ می کردند، به خدا قسم! در برابر آنان راستی صبر و پافشاری می نمودند، آنها را میان کوچه ها متواری می کردند، وقتی که من چنین

ص:268

دیدم، حدود دویست تن را پیاده کردم پیشاپیش به حمله وا داشتم سپس سواران را به دنبال آنان روانه نمودم، همین که پیادگان به سوی آنان رفتند و خیل سواران بر آنها حمله کردند بیش از اندکی نشد که پراکنده شدند، سردارشان با عدّه ای از یاران او کشته شد، ما با سی و چند تن به بالای کشتۀ او آمدیم. سپس هر چه اموال اهالی بود با خود حمل کرده برگشتیم. به خدا سوگند! جنگی را از این سالم تر یاد ندارم و روشنایی چشم و شادمانی نفوس بیشتر نه.

کانت مأتم بالعراق تعدّها امویّه بالشام من اعیادها

حریف آل علی علیه السلام این منطق را دارد؟! بی باک است که را بکشد؟ چه را برگیرد!!؟

گوید: من خبر شدم که کار من، مردم کوفه را مرعوب کرد، به جزع و فزع وا داشت، وقتی که به معاویه وارد شدم داستان را از اول تا به آخر گفتم.

معاویه گفت: تو چنان بودی که من عقیده به تو می داشتم:

گوید: اندکی نگذشته؛ مکثی نکرده دیدم پیاپی رجال اهل عراق بر شترها نشسته همی گریزان از علی علیه السلام می آیند.(1)

آری، آنان که مرد بودند نگریختند، ماندند تا کشته شدند، یاران علی علیه السلام کشته شدند؛ چه یاران با وفائی؟!! کشته شدند و علی علیه السلام را از داغ خود داغدار کردند و البته رعبی هم در سایر طبقات کوفه حاصل شد و آیا علی علیه السلام از این قضیۀ جانگداز چه اندوهی در دل گرفت؟!! و آیا این قضیه، طوفانی بر طوفان ها

ص:269


1- (1) بحار الأنوار: 52/34، باب 31؛ شرح نهج البلاغه: 85/2؛ الغارات: 320/2.

نیفزود؟!! چرا افزود و علی علیه السلام را بیشتر افسرده کرد؛ به اندازه ای که از فاجعۀ انبار بالای منبر بسی نالید و تب کرد.

جندب بن عفیف می گوید: من در جزء ساخلوی شهر انبار با «اشرس بن حسان بکری» بودم، صبحگاهی بود که سفیان غامدی با کتیبه ها و جوقه های سپاه خود بر ما شبیخون زد، سالار ما به مقابله آنها بیرون آمد، یاران ما متفرق شده بودند، انبوهی سپاه که جوقه جوقه شده بود ما را مرعوب کرد، چشم ما را خیره نمود، همین که آنها را دیدیم فهمیدیم که ما را طاقت آنها نیست و دستیاری هم نداریم، مع الوصف سالار ما، ما را به صف کرد.

با آن که ما را توانایی مبارزه با آنها نبود با این وصف به خدا سوگند با آنها نیکو جنگیدیم تا سپس آنها ما را شکست دادند، سالار ما با تصمیم بر مرگ پیاده شد، آیۀ مرگ را تلاوت کرده، رجال با وفا را که خدا فرموده ورد خود کرد،

(رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً)1

یعنی: ما جزء آن رجالی هستیم که کشته می شویم و تبدیل نمی دهیم.

سپس به ما فرمود: هر کس از شما دل به مرگ ننهاده است تا ما در قریه بوده، مشغول جنگ هستیم فرار کند، جنگ دشمن را مشغول می دارد که دنبال فراری نروند و هر کس نظرش به زندگانی در پیشگاه خدا است بداند که زندگانی پیش خدا برای ابرار بهتر است، سپس با سی نفر پیاده شد گوید: من هم رفتم پیاده شوم،

ص:270

ولی نفس من حاضر نشد او و یارانش پیش رفته و جنگ کردند تا کشته شدند، همین که کشته شدند ما شکست خوردیم.(1)

محمد بن مخنف گوید: سفیان بن عوف غامدی غارت بر شهر انبار برد، جارچی خبر برای علی علیه السلام آورد، علجی از مردمان بومی دوان دوان آمد بر علی علیه السلام وارد شد، خبر را به او باز گفت.

علی علیه السلام به منبر بالا رفت و گفت: ایها الناس! برادر شما «بکری» در شهر انبار کشته شده، بی خبر بوده شبیخون بر سرش زده اند، گمان این پیش آمد را نداشته، او حیات را در نزد خدا بر دنیا برگزیده است، شما اکنون در تعقیب دشمن بروید تا به آنها بر بخورید اگر گوش و دماغی از آنان ببرید دیگر آنان را برای همیشه از عراق رانده اید تا هستید و هستند.

سپس ساکت شد ببیند اجابت می کنند یا در این باره سخنی می گویند یا سخنوری از آنان سخن خیری می گوید، همین که سکوت آنها را دید با آنکه درون آنها پر بود. (یعنی پر از اندوه بود یا پر از خوف یا پر از نفاق)

امام علیه السلام خود بیرون آمده پیاده روان شد. تا به نخیله آمد، هشت فرسخ پیاده رفتن کار آسانی نیست، آیا چه آتشی در درون دلش مشتعل بود؟!! آری، شعله غیرت و حق، خصیصۀ خلق انبیاء علیه السلام است.

«کان رسُول الله لا یُغضبهُ شَئُ من الدُنیا حَتّی اذا تُعوطِی الحَق لَم یعرفه

ص:271


1- (1) بحار الأنوار: 53/34، باب 31؛ الغارات: 323/2.

احد»(1) به عکس سایر مردم که هر گاه دستی به دارایی شخص آنها دراز شود، دادشان به فلک می رسد اما لطمه ها به حق برسد - نه!

(به هر حال به حال غیر عادی می رفته)

گفتند: یا امیرالمؤمنین علیه السلام بر گرد ما کفایت می کنیم.

می فرمود: مرا کفایت نمی کنید که هیچ، خودتان را نیز کفایت نخواهید کرد.

پس اصرار کردند تا او را به منزل برگردانیدند. برگشت، اما از اندوه لبش از لب باز نمی شد، اندوهگین و افسرده می زیست.

قیافه اش را گویند: واجِمٌ کئیبٌ.

در همان نخیله، سعید بن مسلم همدانی را خواست، او را از نخیله با هشت هزار نفر فرستاد و فرمود: این جیش غارتگر را دنبال کن تا از ارض عراق او را بیرون کنی.

وی از کنار فرات روانه شد تا به «عانات» رسید، پیشاپیش خود هانی بن خطّاب همدانی را روانه کرد، او نیز در تعقیب آثار آنها رفت تا به اوائل اراضی «قنسرین» رسید دشمن در رفته بود از آنجا منصرف شد.

گوید: علی علیه السلام مکث کرد، در قیافه اش اندوه و غم دیده می شد، علی در این وقت علیه السلام و مریض بود، لابد علت بیماری، هجوم همین ناملایمات بوده، پیاده روی چنان، کم نیست.

چون مریض بود، طاقت قیام بر پا برای ادای سخن نداشت.

ص:272


1- (1) مکارم الاخلاق: 13؛ موسوعه احادیث اهل البیت علیهم السلام: 133/1.

بنا به ناچاری سخن خود را نوشت و برای قرائت بر مردم فرستاد، خودش جلوی باب «سدّه» که به مسجد وصل می شد نشست و حسن علیه السلام و حسین علیه السلام و عبدالله بن جعفر همراه و ملازم حضورش بودند، پس سعید مولای خود را خواست، به او امر داد نوشته را بر مردم قرائت کند (این سعید از شهدای کربلا است) سعید جایی ایستاد که امام علیه السلام صدای صوتش را و جوابی را که مردم به او بگویند می شنید، سپس نامه را قرائت کرد؛ اینک متن نامه:

بسم الله الرحمن الرحیم. از بندۀ خدا امیرالمؤمنین به جمع مسلمین؛ کسانی که نامۀ من بر آنها قرائت می شود: سلام علیکم؛ اما بعد: بعد از حمد و ثنا، من در راه رشد شما را عتاب و توبیخ کردم تا خسته شدم و شما با گفتار هزل خود به من مراجعه کردید تا من درمانده شدم، گفتار هزل که نباید این قدر اعاده شود، لغزش و اضطراب که یکسان عزت نمی دهد.

اگر من راه چارۀ دیگر و راه فرار از خطاب شما و عتاب شما داشتم خطاب و عتابی با شما نمی کردم، اینک این نوشتۀ من است، بر شما قرائت می شود، جواب جدّی به آن بدهید، این کار را بکنید، با آن که گمان ندارم بکنید، خدا به داد برسد.

ای مردم! جهاد دری است از درهای بهشت که خدا آن را به روی خاصّان اولیای خود گشوده، جهاد جبّۀ تقوا است، جهاد زره پوش و سنگر خدا است، جهاد سپر محکم خدا است، هر کس او را بی جهت واگذارد، خدا لباس ذلّت بر اندام او می پوشاند، بلا جامه وار او را فرا می گیرد، مهر ناکسی به او می خورد، خاکروبه بر سر او و بر درب خانه او می ریزد، بر قلب او پردۀ تیره کشیده

ص:273

می شود، دولت حق به واسطۀ اهمال جهاد از او می گردد به حبس حقوق او، او را عذاب می کنند و انصاف را از او دریغ می دارند.

هان! می دانید که من شما را به قتال این قوم شبان و روزان آشکار و پنهان دعوت کردم، به شما گفتم: شما به جنگ آنها بروید پیش از آن که آنان به جنگ شما بیایند؛ زیرا هر قومی که دشمن تا بِن دیوار خانه به جنگ آنها آمد ذلیل خواهند شد، شما به یکدیگر واگذار کردید و دست تنها گذاشتید تا غارت از چپ و راست به شما یورش کرد، وطن ها از دست شما بیرون شد. این غارتگر مرد «غامدی» است، خیل سوار او به «انبار» وارد شده، حسان بن حسان بکری را کشته و اردوی شما را از محل ساخلوی آن برداشته، به من رسیده که در هنگام غارت، مرد آنان بر زن مسلمان و دیگر زنان معاهد با ما، داخل می شده، خلخال، دست بند زنانه، گوشواره، گردنبند، زر و زیور او را از بر او می کنده، زنان جز آه و فغان و استرحام و گریه و شیون وسیله و سنگر حفظ نداشته اند.

غارتگران هر چه خواسته اند برگرفته، سپس بی آنکه به مردی از آنان زخمی رسیده باشد یا از آنها خونی ریخته شده باشد برگشته اند، پس اگر مرد مسلمان بعد از این از اندوه بمیرد ملامتی ندارد، بلکه نزد من سزاوار است.

ای عجب! ای عجب! شگفتا! شگفتا! به خدا، قلب را می میراند و جلب اندوه می کند، اجتماع این قوم بر باطل خود و این تفرقۀ شما از حق خود - زشتی بر شما ببارد، ناکامی و ناخوشی ببینید وقتی که شما غرض و هدف و آماج شده اید که شما را به تیر بزنند، تاراج بر شما می آورند و شما تاراج نمی آورید، به جنگ شما می آیند و شما به جنگ نمی روید - خدا معصیت می شود و شما رضایت می دهید،

ص:274

هر گاه شما را در ایام گرما امر می دهم به حرکت، می گویید این وقت گرمای سوزان است، ما را مهلت بده تا گرما از سرما دست بردارد و هر گاه در ایام زمستان شما را امر می دهم می گویید: این وقت شدّت سرما است ما را مهلت بده تا از ما روپوش سرما برداشته شود. همه این ها برای فرار از گرما و سرما پس وقتی که شما از گرما و سرما، گریزان باشید (والله) از شمشیر گریزان ترید؛ ای مرد نماها و مردان نه، اندیشه های کودکانه و عقل خرد پردگیان و حجله گیان، بسیار دوست داشتم که من شما را ندیده بودم و به هیچ وجه و از اصل شما را نشناخته بودم. شناسایی بود که پشیمانی به دنبال کشانیده و نکوهش به میراث به جا نهاد. خدا شما را بکشد، دل مرا پر از چرک و خون کردید و سینۀ مرا آکنده و لبریز از خشم نمودید، جرعه جرعه شربت تلخ اندوه به حلق من ریختید و به خذلان و عصیان خود، و تنها گذاشتن و نافرمانی خویش حتی رأی مرا بر من تباه کردید، تا قریش گفت: پسر ابوطالب مرد شجاعی است ولیکن علم و آگاهی درستی به جنگ ندارد، خدا پدرشان را بیامرزد، آیا احدی از آنان بیشتر از من ممارست به جنگ داشته یا قدمت مقام او زیادتر از من بوده، من نهضت به جنگ کردم حالیا که از بیست نگذشته بودم اینک که من از شصت برتر گذشته ام ولیکن رأیی ندارد کسی که اطاعت نمی شود.(1)

نامۀ امام علیه السلام قرائت شد، مردم شنیدند. مردی از «ازد» به پا خاست، نام او «حبیب بن عفیف» بود، دست پسر برادرش را گرفته «نام وی عبدالرحمن بن

ص:275


1- (1) بحار الأنوار: 54/34، باب 31؛ الغارات: 323/2.

عبدالله عفیف ازدی» بود، آمدند تا باب سدّه جلوی امیرالمؤمنین علیه السلام زانو به زمین زدند. آن مرد به سخن آمده گفت: یا امیرالمؤمنین! این من، جز خود و این پسر برادرم در دست ندارم، ما را امر بده به امر خود (به حق خدا قسم) تنفیذ می کنیم اگر چه در سر راه ما خار هراس مغیلان و اخگر فروزان از هیزم انبوه غضا(1) باشد، دمی از کار نمی ایستیم تا امر تو را انفاذ کنیم یا پیشاپیش آن بمیریم.

امام علیه السلام دعای خیر به آنان کرده فرمود: شما دو تن کجا به مراد من می رسید؛ ولی بارک الله.

عبدالله عفیف ازدی از کشتگان راه حسین علیه السلام است در کوفه، در جنگ جمل و صفین در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام از هر دو چشم نابینا شده بوده.

سپس امام علیه السلام امر داد به «حرث اعور همدانی» در میان مردم ندا در دهد:

کسی که نفس خود را به خدا و دنیای خود را به آخرت می فروشد، فردا صبح را در رحبۀ کوفه حاضر باشد انشاء الله؛ و جز آن کس که با ما در جهاد نیت صدق دارد حاضر نشود.

فردا صبح در «رحبه» حدود «سیصد نفر» حاضر بودند، وقتی آنها را سان داد فرمود: اگر هزار نفر بودند من دربارۀ آنها رأی داشتم.

گوید: قومی آمدند، عذر خواستند و دیگران تخلف کردند.

فرمود: «جآء المعذّرون» عذرخواهان آمدند و مکذّبان تخلف کردند.

گوید: چند روزی مکث کرد، اندوهش نمایان، افسردگیش شدید بود، سپس

ص:276


1- (1) غضا: درختی با چوب سخت و آتشی دیرپا.

منادی او ندا در داد مردم اجتماع کردند، به خطبه ایستاد سپس فرمود:

ایها الناس! اهل شهر شما نسبت به شهرها بیشتر است از عدۀ انصار نسبت به کل عرب؛ تا آخر حدیثی که گذشت.(1)

به روایت شیخ از ابو مسلم گوید: شنیدم علی علیه السلام می فرمود:

اگر بقیۀ مسلمین نبودند شما هلاک می شدید.

اسماعیل بن رجاء زبیری گوید: علی علیه السلام بعد از این کلام این خطبه را خواند. فرمود:

بعد از حمد و ثنا... ای مردمی که بدن هایتان جمع و هواهایتان متفرق، عزّتی نیابد آن کس که شما را به یاری بخواند، استراحت نمی بیند آن کس که از شما خون دل بخورد، کلام شما کجا با فعل شما، با کلام شما سنگ های سخت برابری نمی کند و با فعل شما دشمن به طمع می افتد، اگر بگویم در گرما به جانب آنها روان شوید می گویید: مهلت، تا گرما دست از سر ما بردارد و اگر بگویم در زمستان روانه شوید می گویید: تا سرما از سر ما دست بردارد مانند بدهکار بد بده، هر کس در برد و باخت، شما را ببرد، بی بهره ترین سهم ها برای او بوده، امروز دیگر قول شما را تصدیق نمی کنم، طمع به نصرت شما نمی دارم، خدا بین من و بین شما تفرقه بیاندازد!! آیا از چه خانه ای بعد از خانۀ خود دفاع می کنید؟!! و به همراه چه امامی بعد از من اقدام می کنید؟!! هان! آگاه باشید که بعد از من شما گرفتار والیانی می شوید که اموال و عواید و مقامات را انحصار به خود می دهند و

ص:277


1- (1) الغارات: 323/2-330.

جنبۀ قانونیت به رفتار «خودپرستانۀ خویش» می دهند، فقری داخل سامان شما می شود با شمشیری قاطع و برّان آن روز تمنا می کنید که کاش مرا ببینید و به همراهی من جنگ کرده پیش پای من کشته شوید. و شد.

بکر بن عیسی گوید: همین که غارت بر اراضی سواد و حدود آن بردند علی علیه السلام قیام کرده خطبه ای روبروی مردم خواند.

و فرمود: ایها الناس! این چیست؟ راستی برای دفاع از قریه ای به هفت نفر از مؤمنان که در آن بودند اکتفا می شد.(1)

ثعلبه بن یزید حمّانی می گوید: در بین آنکه در بازار بودم شنیدم جارچی جار می زند برای نماز جامعه، هروله کنان آمدم، مردم هم شتابان می آمدند تا داخل «رحبه» شدم، دیدم علی علیه السلام بر فراز منبری است از گل که به گچ تعمیر شده، خشمگین است به او خبر رسیده که مردمانی غارت به اراضی سواد برده اند.

می دانید که: عراق نسبت به حجاز و یمن و نقاط دوردست کشور اسلامی پایتخت بود، آن روز بقعۀ مرکز و مرکز شیران خدا بود، حملۀ متجاسرین به آنجا لطمۀ زیادتری داشت، لطمه به نقاط دوردست زدند، ولی حمله به سواد خاصه انبار که پستوی کوفه بود، نشان قدرت متجاسران و ضعف قدرت دولت می گردید.

شنیدم علی علیه السلام می فرمود:

هان! به خدای آسمان و زمین قسم، باز هم به خدای آسمان و زمین قسم که

ص:278


1- (1) بحار الأنوار: 57/34، باب 31؛ الغارات: 335/2.

این عهد و قرار از پیغمبر صلی الله علیه و آله به یاد من است که امّت حتماً با من غدر و بی وفایی می کنند.(1)

یحیی بن صالح از اصحاب خود بازگو کرده گوید: همین که غارت بر نواحی سودا بردند، علی علیه السلام برای این کار «شرطه الخمیس» را داوطلب خواست و قیس بن سعد بن عباده انصاری را به فرماندهی این کار واداشت، آنها را روانه کرد، آنان روانه شدند تا وارد حدود مرزی شام (تخوم شام) شدند.(2)

جندب بن عبدالله وائلی گوید: علی علیه السلام هم فرمود:

هان! بدانید شما بعد از من سه نکبت خواهید دید، ذلت عمومی، شمشیر خونریزی، اختصاص عوائد بیت المال به طبقۀ حاکمه، این را ظالمان، سنت خواهند قرار داد، پس خواهید مرا در آن حالات یاد کرد، خواهید تمنا و آرزو کرد که مرا می دیدید، و مرا نصرت می کردید و خون های خود را در راه من می ریختید. خدا گیر شوید!!

خدا دور نیفکند مگر آن کس را که به خود ظلم می کند.

گوید: جندب بن عبدالله، بعد از این هر وقت چیزی از این ناگواری ها می دید همین کلمه را می گفت: «خدا دور نیفکند مگر آن کس که به خود ظلم می کند»:

یعنی اعتراف می کرد که ما به خود ظلم کرده ایم و خدا ما را دور افکنده که

ص:279


1- (1) بحار الأنوار: 57/34، باب 31؛ الغارات: 335/2.
2- (2) الغارات: 336/2.

این ناگواری ها را می بینیم، خدا گیر شده ایم.(1)

«ابن میثم» گوید: وقتی خبر آوردند که غارات بر انبار برده اند و والی او علیه السلام، حسّان بن حسّان بکری را کشته اند، به منبر بالا رفت و مردم را خطبه خواند که برادرتان شخص «بکری» در شهر انبار کشته شده، شما دشمن را تعقیب کنید تا به آنها بر بخورید اگر گوش و دماغی از آنها ببرید، آنها را برای همیشه از عراق رانده اید.

سپس ساکت شد، به امید آن که جوابی بدهند، همین که صمت آنها را دید فرود آمده و از مسجد بیرون آمد، پیاده روان شد مردم پشت سرش می دویدند، تا آن که دسته ای از اشراف قوم او را احاطه کردند که برگرد، با گفتگوی زیاد او را برگرداندند.

سعید بن قیس همدانی را به فرماندهی هشت هزار نفر در طلب سفیان غامدی فرستاد، او تعقیب کرد تا به سر حدّات مرزی «قنّسرین» رسید و برگشت، علی علیه السلام در این وقت بیمار بود، قادر بر قیام نبود که آن چه می خواهد خود به مردم بگوید، در باب «سُدّه» که متصل به مسجد است نشست، به همراه او حسن علیه السلام و حسین علیه السلام و عبدالله بن جعفر بود آن خطبۀ معروفه را به دست سعید مولای خود به گوش مردم خواند.(2)

اما در روایت مبرّد گوید: همین که خیل معاویه به انبار داخل شده و حسّان

ص:280


1- (1) الغارات: 337/2.
2- (2) بحار الأنوار: 65/34، باب 31.

را کشت، خشمگین بیرون آمد عبا را می کشید تا به نخیله آمد، مردم به همراه او بودند، بر تپّه ای بلند بالا رفت خطبه را خواند.(1)

جمع بین دو روایت ممکن است که در هر دو جا خطبه خوانده شده باشد؛ آن جا جمعی بود و اینجا مجمعی، سخن هم مهمّ بوده، باید به گوش مردم فرو برد اگر چه با تکرار.

از سعد بن ابراهیم از ابو رافع گوید: علی علیه السلام را دیدم که بر سر او ازدحام کرده بودند، حتی آن که پای او را خون انداخته بودند.

و گفت: بار خدایا! من کراهت از آنها دارم و آنها هم مرا کراهت دارند؛ پس راحت کن مرا از آنها و راحت کن آنها را از من.(2)

ظاهراً این ازدحام از شدّت محبوبیت بوده، تهاجمی بوده از فرط جوشش و در بین راه کوفه و نُخیله بوده که در تعقیب غامدی می رفته.

ما از این حدیث به دو وضع متناقض پی می بریم، از طرفی حزب حق شناسان تا این اندازه با جوشش از طرف دیگر منفعت پرستان کوفه آن اندازه کج بودند که امام علیه السلام نفرین می کند. از اینجا من دربارۀ کوفه قضاوت می کنم که خلل امور آن نه از بی حالی اهل ایمان بوده، بلکه به واسطۀ تدافع شدید دو عنصر بوده بدین معنی که همۀ عناصر روحی در کوفه می زیسته و تا آخرین حدّ بیدار و جنبدنده بوده، نهایت آن که به واسطۀ تدافع شدید و مبارزۀ دو قوۀ متکافی خنثی می شده،

ص:281


1- (1) بحار الأنوار: 66/34، باب 31.
2- (2) بحار الأنوار: 34/34، باب 31؛ الغارات: 317/2.

نمی گویم عنصر حق شناسان حق پرست در روحیه شان مغلوب نمی شده اند، بلکه گاهی روحیۀ خود را می باخته اند.

در کلام امام علیه السلام تکرار شده که هر وقت مرغ شکاری از شام منقارش در آسمان شما نمایان می شود شما در سوراخ ها می تپید.

از اینجا معلوم می شود روحیۀ خود را گاهی، بلکه بسیاری اوقات می باخته اند.

ولی بعد از اندک فرصتی باز همّت آنها بیدار می شده به قیام می پرداخت، غافلگیری و شبیخون غارتگران گاهی غافلگیر کرده، نیشی می زد و بهتی در لشگر امام علیه السلام می آورد، ولی موقّت و بلا فاصله زائل می شد، نهضت می کردند چنان که جهان را پر غلغله می کردند.

عنصر اراده و قدرت آنها در جنب اراده و مقدرت و توانایی علی علیه السلام چیزی به نظر نمی آمده، ولی با قطع نظر از مقایسۀ با شخص والای او علیه السلام مبدأ فعالی بود، عناصر دیگر هم همچنین حتی خوارج در بحبوحۀ مغلوبیت و اضمحلال از صراحت لهجه و عرض اندام کوتاه نمی آمده؛ تا از زد و خورد عناصر افکار، حیرت در بعضی مردم می آمده و سرگیجه و حیرت آنها را از هم قدمی با آن همّت والا باز می داشته.

در حدیث زیر بنگرید: ببینید آثار تحیر در بعضی طبایع تا چه اندازه بوده در مختار خطبۀ (120) نهج البلاغه گفتاری است از امام علیه السلام در موقعی که مردی از اصحاب به سوی او برخاست و گفت: تو در آغاز ما را از حکومت نهی فرمودی و سپس بدان امر فرمودی ما نمی دانیم رشد کدام است؟!!

امام علیه السلام دست روی دست زده فرمود:

ص:282

این جزای آن کس است که گره را وا گذارد!! به خدا سوگند! اگر همان هنگام که من به شما امر کردم، شما را خواه ناخواه به قبول آن وادار کرده بودم اگر چه مکروه طبع بود (مکروهی که خدا خیرات فراوانی در آن قرار می داد) سپس اگر راه را به استقامت می آمدید، رهبری می کردم و اگر کج می رفتید به قوۀ نیرو راستشان می نمودم و اگر سرپیچی می نمودید کاملا تلافی می کردم، البته اساس محکم تر و پایه استوارتر بود ولیکن با کدام قوه؟!! و به همراهی کی؟!! به امیدواری کی؟!! می خواهم که شما دارو و درمان باشید در صورتی که شما خود درد و داء منید. مانند آن کس که بخواهد به نوک خار خاری را از پا درآورد و خود می داند که آن نیز دارای نوکی است، بسان نوک آن و از تیرۀ آن به همراه دارد. بار خدایا! طبیبان متخصص از درمان این درد وامانده و خسته گردیده اند، بازوان توانا و طناب های متین این دلو و این چاه از کار افتاده اند.

کجایند! آن مردان هم آهنگ که به اسلام دعوت شدند، پذیرفتند قرآن را، قرائت کرده استوارش داشتند، به جنگ تهییج شده شیفته وش آن را استقبال نمودند و برای جنگ واله و بی پروا بسان شتران تازه زا رو به کرۀ شیرخوار خویش بی پروا می رفتند، غلاف ها را از تیغ ها به کلی برگرفتند که قاف تا قاف را با سپاه و صف اندر پی صف خویشتن گرفتند. بعضی از ایشان رفتند و برخی نجات یافتند. نه برای بازگشتگان که زنده برگشته بودند بشارت و نومیدی می دادند و نه بر کشتگان خویش تعزیت و سوگواری قائل بودند، چشمهاشان از گریه شکسته، شکم هاشان از روزه فرو رفته، لبهاشان از دعا پلاسیده، رنگهاشان از بیداری زرد فام گشته، بر رخسارشان غبار اهل خشوع نشسته، اینان برادران گذشتۀ منند،

ص:283

می سزد که ما کشته و قربانی آنان باشیم و از فراق آنان دست افسوس به دندان بگزیم. اینک شیطان راه های خود را برای شما ساخته همی هموار می دارد و پرداخته می کند، می خواهد که بند و پیوندهای آیین را یکی پس از دیگری همی بگسلاند و به عوض اجتماع که از شما گرفته، تفرقه و جدایی بدهد، پس ملتفت باشید تحریکات شیطان و وسوسه دم به دمش را از خود بازگردانید، این نصیحت و خیرخواهی را از آن کس که به شما هدیه می دهید بپذیرید، آن را حرز جان کنید، به سان شتران پابندش بزنید.(1)

از آغاز سخن و از آخر سخن امام علیه السلام معلوم می شود که تحریکات دم به دم شیطانی اهل کوفه را به هر سو می برده همین دردی است که دوای آن مشکل است «شرح این خطبه به طور جذّابی در بخش دوم نهج البلاغه و جنگ ما هست.»

اضطراب روحیۀ قوای حوزۀ کوفه همان است که امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید، در نهج البلاغه می فرماید:

«هراس از درنگ چند روزۀ ستمگر به دل راه ندهید، جداگانه خدا در فکر کار او است، سر راه او کمین ها نهاده، ستمگر در گلوی خود خطر خویش را همراه دارد، شما به تهیه وسایل کار بکوشید، وظیفۀ خویش را تعقیب داشته باشید، آن که دیر بجنبد پایمال است، چیرگی موقت ستمگر از خونسردی حق پرستان خواهد شد. یعنی اگر چه اصحاب علی علیه السلام باشند تا آنجا که فرماید:

ص:284


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 120.

هان! به حق آن کس که جانم در دست او است، اینان بر شما چیره خواهند شد. اما نه برای آن که آنان به حق نزدیک تر از شمایند، بلکه به واسطۀ آن که اهل باطل در تبعیت از صاحب و سالار خود به شتاب تعقیب می کنند و شما به کندی می کنید، روزگار امم این است که رعایا از ستم والیان خود در بیمند، ولی روزگار من این است که من از ستم رعیت خود در بیمم، من همی برای جهاد به کوچ و حرکت فرمان دادم حرکت نکردید، به شما شنوانیدم گوش فرا ندادید در آشکار و نهان شما را خواندم نپذیرفتید، شما را نصیحت کردم قبول نکردید، ای حاضران چونان غایب، ای آزادهای بسان بنده، من حکمت هایی بر شما تلاوت می کنم شما از آن می گریزید، شما را پند می دهم شما از آن می رمید، شما را به جهاد ستم پیشگان ترغیب می کنم، لیکن هنوز من سخن را به آخر نرسانده، می بینم شما را بسان آوارگان شهر سبا، به هر سو پراکنده می شوید و سپس برمی گردید، به مجلس های خودتان از پند و اندرز خود را می فریبید، من هر روز صبح این چوب کج را با رنج و شکنج راست می کنم، ولی شامگاهان که نزدیک من برمی گردید، از پیچ و خم بسان پشت کمان یا پشت مار کجید، مقوم ناتوان شد، هنوز چوب به ناهمواری و سختی خود باقی مانده است.

ای گروه که تنتان حاضر و عقلتان از خودتان غایب، دل خواهتان مختلف، امرای شما به شما گرفتار، سالار شما در اطاعت خدا است و شما او را نافرمانی می کنید، صاحب مردم شام در معصیت خدا است و مردم او را اطاعت می دارند، دوست می دارم به خدا که معاویه دربارۀ شما با من معامله صرّافی کند، نقدهای ریز و خرد را از من بگیرد و به درشت تبدیل کند، ده تن از شما از من بگیرد و

ص:285

یک مرد از آنان به من ببخشد به جای چندین درهم که صرّاف می گیرد و یک دینار می دهد.

ای اهل کوفه! من از شما گرفتار شده ام. به سه ای و دوئی!!! کران گوش دار، گنگان سخنگو، کوران چشم دار، نه آزاد مردانی اید در برخورد جنگ، نه برادران طرف اطمینانید برای هنگام گرفتاری، دستتان به خاک آلوده گردد؟! ای چونان شتران که شتربان آن غایب شده، هر زمان از یک سو جمع آوری شوند از دیگر سو پراکنده گردند، (به خدا) شما را می بینم چنان که می بینم پیش بینی می نمایم که هر گاه میدان کارزار به خروش آید و تنور پیکار گرم گردد، از پیرامون پسر ابی طالب علیه السلام پراکنده می شوید و رسوایی خود را بسان زنی که از عورت خود پرده بردارد آشکار نمایید؛ با آن که من پیشوائی و بر روش پیغمبر خود صلی الله علیه و آله استوارم، به راهی آشکارا می روم که در میان چندین بیراهه آن را بی خون دل پیدا می کنم، راهی را که از میان چندین بیراهه و خار و خسک در این ریگزار طوفانی قدم به قدم به راحتی می یابم، حق را از میان چندین باطل برگزیده و راه صحیح آن را پیش می گیرم، شما به خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله خود بنگرید، به سمتی که روانند، و به روشی که دارند، به هدفی که روآورده اند بچسبید، پا به جای پای آنان گذارید، آنان شما را از خط هدایت بیرون نمی برند. شما را به جای پرتگاهی بر نمی گردانند. اگر آنان به جای خود درنگ نموده ایستادند، شما هم درنگ کرده بایستید و اگر آنان نهضت کردند شما هم نهضت کنید، از آنان پیش نیفتید که گم خواهید شد، از آنها عقب نکشید که نابود خواهید شد. من اصحاب محمد صلی الله علیه و آله را دیده ام، احدی از شما را نمی بینم که شباهت به آنان داشته باشید،

ص:286

آنان صبح می کردند.

ژولیدگان غبارآلودگان با وضعی که شب خود را سجده کنان و به پاخیزان به سر برده، بین گونه ها و پیشانی ها به روی خاک نوبه گذارده، نوبه ای این را به خاک می گذاردند و نوبه ای آن را، از یاد معاد خود بسان آن که آتش اخگر به زیر پا دارد بر جا می ایستادند، میان پیشانی آنان از سجده های دراز، گویی مانند زانوی بز پینه بسته بود، هر گاه نام خدا برده می شد از چشم آنان اشک و سرشک روان شده تا گریبان آنان را می خیسانید، از هراس عقاب و امید ثواب مانند درختی در روز تندباد بر خود می لرزیدند.»(1)

از بس کوفه طوفانی بوده و به خود می پیچیده دشمن فرصت به دست می آورد به حواشی کشور تاراج های سخت می برده، قطعات کشور یکی پس از دیگری سقوط کرد یا محل تاخت و تاز دشمن غارتگر شد، مصر به کلی سقوط کرد، انبار و هیت تاراج شد و غارتگری عقاید هم ضمیمۀ غارتگری اموال شد، به دست «بسر بن ارطاه» بیعت از اهالی مدینه و مکه برای معاویه گرفته شد، در قضیه بسر بن ارطاه قطعه های حساسی هست، اندازۀ خرابی از بسر پایۀ عدل علی علیه السلام، سپس خستگی علی علیه السلام از کوفه هر کدام قطعه ای است پر از آگاهی نسبت به طوفانی بودن کوفه.

بسر بن ابی ارطاه از طرف معاویه با سپاهی برای تاراج و انقلاب و آشوب و ایجاد وحشت از شام به مدینه تا مکه تا طائف تا یمن روانه شد؛ به مدینه آمد

ص:287


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 96.

طبق مأموریت خود خانه های بسیاری را آتش زد؛ تهدیدها کرد؛ و بعد از شفاعت از مردم عفو کرد، ولی بیعت برای معاویه گرفت؛ اباهریره را به جای خود گذاشت، و خود به مکه رفت؛ کشتارها کرد، به یمن رفت کشتارها کرد؛ کشته های «بُسر» در این حمله سی هزار نفر بود، مردمی را هم به آتش سوزانید، کوفه از این فاجعه و این کشتارها و از این احراق و سوزانیدن لابد مثل دیگ جوشان بوده و علی علیه السلام در آن میان مثل کسی که پاروی تابۀ تفتیده داشته باشد، معلوم است به چه حالی بوده!!

بُسر «عمر بن ابی اراکه» را کشت که نایب الحکومه یمن بود، از جانب حاکم امیرالمؤمنین علیه السلام عبیدالله بن عباس، او را گرفت و گردن زد و دو کودک کشت که پسر عموهای امام علیه السلام باشد، پسران عبیدالله بن عباس را گرفت، بر پلّه های صنعاء (پله های مسجد صنعاء یا کاخ صنعاء) ذبح کرد و به دنبال آنان صد تن شیخ از ابنای فارس که از دوستداران امیرالمؤمنین علیه السلام بودند به بهانۀ این که این دو کودک در منزل «امّ النعمان» دختر «بزرج» که زنی بود از ابنای فارس مختفی بوده اند ذبح کرد. مادر آن دو کودک از اثر این حادثه دیوانه شد و سر به بیابان ها نهاد.(1) همین که «ابن قیس» بر علی علیه السلام وارد شد و او را به خروج بُسر از شام به قصد حجاز و یمن خبر داد، امام علیه السلام در این مورد با حالی که در آتش اندوه می سوخت فرمود:

ای مردم! آیا آن را می خواهید که من خود با گروهان سپاهی در تعقیب

ص:288


1- (1) بحار الأنوار: 13/34، باب 31؛ الغارات: 426/2.

اردوئی بیرون روم در کوهستان ها و هامون ها - به خدا - از شما صاحبان خرد و فضل رفته اند، آنان که به محض دعوت اجابت می کردند امر می شدند اطاعت می نمودند. جداً می خواهم تصمیم بگیرم که بگذارم از میان شما بیرون بروم و از شما هرگز نصرت نطلبم، مادامی که شب و روز در پی یکدیگرند.

«جاریه بن قدامه سعدی» که سردار رشیدی بود برخاست و گفت: من شما را کفایت می کنم، از عُهدۀ آنها برمی آیم؟ امام علیه السلام فرمود: آری، به جانم سوگند که مردی هستی دارای درونی با میمنت، دارای حسن نیت، دارای برازندگی عشیرت. دو هزار نفر تحت فرمان او گذاشت، بعضی گفته اند: هزار نفر و به او امر داد که به بصره بیاید، همان قدر هم از ساخلوی بصره به آنها ضمیمه کند. امام علیه السلام خودش برای وداع و مشایعت او بیرون آمده، با او در وداع سخنانی گفت: سخنانی که بهترین نمونۀ شهریار عادل و پدر ملّت را در آن میان می بینید، شهریاری عادل که مع الوصف تا آن حد دچار فتن و محن کوفه بود، تا از ملالت سخنان فوق را گفت. و این آخرین دیدار امام علیه السلام با جاریه این سردار رشیدش است؛ باری در وداع فرمود:

در این مسیر خود که لشگر زیر فرمان تو و لابد زمین زیر فرمان تو است؛ از خدائی بترس که برگشت کار تو با اوست، مسلمانی یا معاهدی را به حقارت منگر، مالی را و نه ولدی را و نه دابّه ای را به غصب مگیر، اگر چه از پا فرسوده شدی یا پیاده ماندی. نماز را برای وقتش بخوان.(1)

ص:289


1- (1) بحار الأنوار: 13/34، باب 31.

بنگرید: معاویه محرمانه با بسر بن ارطاه چگونه سفارش می کند که بسوزان، بکش، ویران کن، برگیر.

مقایسه کنید در خلوت، علی علیه السلام با سردار رشید خود چه می گوید:

دو سپاهند یکی از خطّ عراق و دیگری از خطّ شام، یکی از نزد علی علیه السلام از خطّۀ عراق و دیگری از نزد معاویه از خطّۀ شام؛ به سمت مدینه و مکّه و یمن از پی یکدیگر می روند، یکی به ویران کردن رفته و دیگری در پی آن می رود، بنگرید: با رعیت ها که در دهکده های مسیر راه هستند چه سفارش ها دارند، لشگر چهار هزار نفری در مسیر خود به دهکده ها، به رعایای ده نشین، به دهقانان، به مردمان آستین کهنه زیاد برمی خورند، سفارش می کند به دیدۀ حقارت به آنان منگرید، سفارش می نماید: به یهودی، به مسیحی، تحت الذمّه، به چشم حقارت نبینید، لشگر چهار هزار نفری در خط مسیر خود محتاج می شوند به «آذوقه، خواروبار» زیرا موتوریزه که نبوده اند. سفارش می نماید: به رعیت تحمیلی از این بابت ها نشود، مردم و رعایا حتی نسبت به مأموران نجات، نباید تحمیل ببینند. پدر است، نظر دارد که رعیت از این گونه تحمیلات لطمه نبینند، دابه اش، چهارپایش، قاطر، شتر و درازگوش وی نباید غصب شود یا وسیلۀ نقلیه گردد، مگر به مزد. و گذشته از اینها: گاهی لشگر برای دلیل جاده یا فرمان های جزئی نیازمند به پسر بچه های رعایای ده نشین و کوخ نشین می گردد که بدوند، فرمانی ببرند، باید فرمانده لشگر مزد بدهد غصب نکند خلاصه آن که نباید جاریه و لشگرش غصبی از مال یا ولد یا دابّه بنماید.

دیده اید: وقتی لشگری در تعقیب لشگر دیگری و در مسیر آن پیش می رود

ص:290

دهکده هایی که در گذرگاه آنان اند، آن چه اولی ویران نکرده، دومی ویران می کند، آن به یک بهانه و این به بهانۀ دیگر، به بهانه این که دهکده لشگر دشمن را راه داده یا اعانت نموده، اگر بهانه ای از این قبیل به دست آرند دهکده را به گرده سگ می بندند.

در ایران در سال جنگ عمومی اول، از مسیری که عثمانی ها یا آلمان ها گذر کرده بودند و بعد لشگر متفقین و هواداران آنها می گذشتند، بلاها بر سر مردم می آمد. من حتی شنیده ام لشگری که برای نجات آذربایگان از مرز کشور ما رفت، اهالی آذربایجان از دست آنها آزارها دیدند.

حارث بن حصیره از عبد الرحمن عبید بازگو کرده گوید: همین که به علی علیه السلام خبر رسید که بُسر داخل حجاز شده و پسران عبیدالله عباس را کشته و عبدالله بن عبد المدان را و مالک ابن عبدالله را کشته، با من برای «جاریه بن قدامه» نامه ای فرستاد، این نامه پیش از آن بود که خبر غلبۀ بُسر بر «صنعاء» و بیرون کردن عبیدالله و سعید بن نمران از کشور یمن به امام علیه السلام رسیده باشد، من با نامه از کوفه بیرون آمدم تا از عقب به «جاریه» رسیدم، سر نامه را گشود. در آن نامه نوشته بود:

اما بعد: من تو را مبعوث کرده ام به راهی که در پیش داری و سفارش کرده ام راجع به تقوا و پرهیزکاری خدا. تقوای پروردگار حلقه و نگین هر خیری و سر رشتۀ هر امری است، تفصیل اموری را در آن وقت به واسطۀ شتاب واگذاشتم، اینک آنها را که با جمال گفتم تفسیر می کنم تا درست نسبت به آنها روشن باشی. به امداد خدا پیش برو تا دشمن را دیدار کنی، از خلق خدا احدی را حقیر منگر،

ص:291

بعیری یا حماری را به بیگاری مگیر، اگر چه پیاده بمانی یا از کار باز مانی، بر آب ها و چاه ها که می گذری آنها را از صاحبان آنها غرق مکن، از آب آنان جز با طیب نفسشان میاشام، مسلمانی را مرد یا زن اسیر مگیر، به معاهدی چه مردان آنها، چه زنان آنها ظلم روا مدار، نماز را به اول وقت آن ادا کن، ذکر خدا را در شب و روز بکن، پیاده گان خود را همگی بار از دوش بردارید؛ تا دستتان می رسد مرهم زخم های یکدیگر باشید، سیر خود را بدون توجه به چپ و راست ادامه بده تا به دشمن برسی و آنها را از بلاد یمن آواره کنی و به خواری برگردانی، انشاءالله.

والسلام علیک و رحمه الله و برکاته(1)

بنگرید: از همۀ جهات اجتماعی گذشته، لشگر باید اول ظهر، یا عصر یا غروب یا عشاء برای نماز پیاده شود، نماز را عقب نیاندازد، نه به ملاحظۀ گرمای روز و نه به ملاحظۀ جدّیت در سیر، پرانسیب و مبدأ داشته باشد، بهانۀ این که به منزل برسیم، رفع خستگی بشود، دهان را تازه کنم، مرکب ها را زین برداریم، نباید مانع از نماز و وقت نماز باشد.

ای علی که جمله عقل و دیده ای شمه ای واگو از آن چه دیده ای

به هر حال جاریه وارد بصره شد، از ساخلوی آن جا به مقدار همراهان ضمیمه کرده، سپس راه حجاز را پیش گرفت تا وارد یمن شد، از هیچکس غصبی نکرد، احدی را نکشت، مرتدّان را، احکام اسلام درباره شان جاری کرد و از مسیر و

ص:292


1- (1) بحار الأنوار: 15/34، باب 31؛ الغارات: 431/2.

خط سیر بُسر پرسش نمود.

گفتند: راه دیار بنی تمیم را پیش گرفته، گفت: دیار قومی که خود، خود را نگهداری می کند. جاریه پس از اصلاح یمن و اصلاح پریشانی مدینه و مسیر راه خود، به «حرس» آمده، توقف کرد.

آیا کوفه از انعکاس این خبرها و شایعات مثل دیگ می جوشید؟! یا بسان بیشۀ پر از شیر می خروشید؟!

ملت چگونه قدردانی از زمامدار حق خود می کردند؟!!

سخن امام علیه السلام با مردم کوفه در این وقت ها چه بود؟!! واتاب این هیجان ها که از اطراف کشور به کوفه منعکس می شد کوفه از خود چه واکنشی بروز می داد؟!!

ابو وداک می گوید: همین که زرار بن قیس وارد شد و علی علیه السلام از پیش آمد، «بُسر» خبردار کرد، امام علیه السلام به منبر صعود کرده، حمد و ثنا خواند.

سپس فرمود: اما بعد: همانا آغاز پریشانی شما و ابتدای نقص شما از همان جا شد که صاحبان خرد و اهل رأی و فکر شما از بین رفتند. آنان که همی ملاقات به صدق می کردند، به عدل می گفتند، دعوت شده اجابت می نمودند من را. والله شما را در عود، و بدو در آشکار و نهان، در متن شب و روز در بامدادان و عصرها همی دعوت کردم، دعوت من جز فرار و ادبار، چیزی بر شما نیفزود، آیا پند و موعظه و دعوت به هدی و حکمت سودی نمی دهد؟!! من عالمم به آنچه شما را راستی راستی اصلاح می کند و کجی های شما را راست می کند، چیزی که هست من شما را اصلاح نمی کنم با فساد خودم، لیکن اندکی مرا مهلت بدهید، گوئیا شما رامی نگرم مردمی بر سر شما آمده اند که شما را حرمان می دهند، شکنجه

ص:293

می کنند، خدا آنها را عذاب می کند چنانچه آنها شما را عذاب می کنند، راستی از ذلت مسلمین و خواری دین است که پسر ابوسفیان اراذل و اوباش را دعوت می کند و اجابت می شود و من شما را دعوت می کنم. حالیا؛ که شما خود افضل و گزیدگان هستید، شما به حیله گری از زیر در می روید و از سر خود باز می کنید این فعال متقین نیست و رفتار خدا ترسان نه. بُسر بن ارطاه به حجاز فرستاده شده. بُسر چیست؟! خدا لعنتش کناد! ای مردم یک دسته غیرتمند از شما داوطلبانه به سوی او بتازید؛ تا او را از راه آمده اش برانید؛ با ششصد نفر یا افزون روانه شده.

گوید: مردم سکوت کرده، سر به زیر، سخنی نگفتند.

فرمود: چه به شما شده؟! آیا لالید که حرف نمی زنید؟ مسافر بن عفیف گوید: ابو برده بن عوف ازدی برخاست و گفت: اگر تو راه بیفتی یا امیرالمؤمنین علیه السلام! ما به همراه تو روانه می شویم.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بار خدایا! یعنی به فریاد برس!! چه به شما شده؟ هیچ وقت برای مقال رشد استوار مباشید!! آیا برازنده است که در مثل این گونه امور من از مرکز خارج بشوم؟!! باید در تعقیب این گونه کار، مردی از فرسان شما و بهادران شما که می پسندید برود، مرا سزاوار نیست که مهام کشور و امور بزرگ را. ارتش، پایتخت، خزینۀ بیت المال، ضبط عوائد زمین، قضا و داوری مسلمین، پرداخت حقوق مسلمین را بگذارم، سپس به فرماندهی یک اردوئی بیرون بروم در تعقیب یک اردوئی در بیابان ها، در هامون ها، در درّه ها، در کوهستان ها، در بیرون مرکز باشم، به خدا سوگند! این رأی، رأی سوئی بود، والله، اگر امید من به شهادت در برخورد روز جنگ نبود (اگر جنگ مقدّرم شود و آنها را در جنگ

ص:294

دیدار کنم) مال سواری ام را نزدیک می خواستم، رخ از شما برمی تافتم، بار می بستم و از میان شما خارج می شدم و دیگر شما را نمی طلبیدم، تا باد جنوب و شمال می وزد؛ زیرا به خدا جدا شدن از شما راحت نفس و بدن است.(1)

صاحب این رأی سوء را در کتاب نصر بن حزاحم می گوید: عثمانی مشرب بود؛ با آن که در صفین به همراه علی علیه السلام می بود، روابط با معاویه داشت.

جاریه بن قدّامه سعدی; اینجا برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام خدا ما را بی شخص شما مگذارد، فراق تو را به ما ننماید، من برای این قوم کافی ام، مرا به سوی آنان روانه کن.

فرمود: مهیای سفر باش، ما می دانیم تو درونی پاک و با میمنت داری، وهب بن مسعود خثمعی به پا خاست و گفت: من برای اعزام کوفه.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بخوان بارک الله! امام علیه السلام از منبر به زیر آمده، جاریه را خواند، او را امر داد به بصره روانه شود، جاریه از بصره با دو هزار روانه شد، خثمعی از کوفه با دو هزار نفر.

به هر دو تن فرمود: در تعقیب بُسر هر دو بیرون شوید، تا به او برسید، هر جا به او رسیدید کار را با او یکسره کنید، هر وقت به هم رسیدید، جاریه فرمانده کل است در تعقیب بسر بیرون آمدند، در سرزمین حجاز به یکدیگر رسیدند و به طلب بُسر پیش رفتند.(2)

ص:295


1- (1) الغارات: 428/2؛ بحار الأنوار: 14/34، باب 31.
2- (2) بحار الأنوار: 15/34، باب 31.

فرمانده سپاه علی علیه السلام «جاریه» سیر خود را بدون التفات به چپ و راست ادامه داده، به هر مدینه و شهری گذر می کرد، عطف توجه نمی کرد و به هیچ حصن و قلعه ای نه. تا به بلاد یمن رسید، در اینجا هواخواهان عثمان گریختند و به کوه ها رفتند. در این موقع شیعیان علی علیه السلام فراهم آمده در تبعیت جاریه یکدیگر را صدا زدند. از هر طرف امدادی خواسته، بر سر آنها ریختند، تلافی درآوردند و جاریه در تعقیب قوم بیرون رفت، شهرها را واگذاشته، داخل نشد و به هوای بُسر رفت، بُسر از «حضر موت» سردرآورده، وائل بن حجر حضرمی او را دعوت کرده بود، همین که خبر به او رسید که لشگر آمده رفت و راه خود را از طریق «جوف» قرار داد، راهی را که آمده بود واگذارد، این خبر به فرماندهی امیرالمؤمنین علیه السلام رسید، او را تعقیب کرد تا از یمن به کلی بیرون نمود و در سرزمین حجاز با او پیکار کرد، همین که از این کار فارغ شد حدود یک ماه در «حرس» اقامت کرد، در این موقع امیرالمؤمنین علیه السلام ضربت خورد و او بی خبر بود.

از «خبر» بُسر سراغ گرفت؛ گفته شد: در مکه است؛ در تعقیب او رفت، حوصلۀ مردم از بُسر به سر آمده به واسطۀ سوء سریره بُسر، همین که برمی گشت بدو گلاویز شدند، مردم در آب های طریق از او کناره گیری کرده، برای بی رحمی و ستمگری وی فرار کردند. جاریه برگشت تا به مکه وارد شد بُسر از آنجا خارج شده رو به «یمامه» می رفت، جاریه بر منبر مکه قیام کرده گفت: می ترسم از آنها باشید که قرآن دربارۀ آنها فرموده:

(وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنّا وَ إِذا خَلَوْا إِلی شَیاطِینِهِمْ قالُوا إِنّا

ص:296

مَعَکُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ)1

برخیزید و بیعت کنید.

گفتند: برای کی بیعت کنیم؟! امیرالمؤمنین علیه السلام که کشته شده و نمی دانیم مردم بعد چه ساخته اند؟ گفت: چه خواهند ساخت؟! جز این که با حسن بن علی علیه السلام بیعت می کنند، برخیزید بیعت کنید.

شیعیان علی علیه السلام فرا آمده، اجتماع کرده با او بیعت کردند. سپس از مکه بیرون شده و به مدینه آمد، ابوهریره که نماز بر مردم می خواند متواری شده، رخ نهفت.

جاریه، آمد و به منبر رفت، حمد خدا کرد، ثنا خواند، رسول الله صلی الله علیه و آله را یاد کرد، صلوات بر او فرستاد، سپس گفت: ای مردم! علی علیه السلام از روزی که متولد شده به دنیا آمد؛ تا روزی که خدا او را قبض کرد و روزی که به حشر برمی انگیزد، بنده ای از بندگان صالح خدا بود، طبق قدر مقدر زندگانی کرد و به سرنوشت اجل درگذشت، به شماتت کنندگان راه تهنیت نیست. سرآمد مسلمین و افضل مهاجرین و پسر عمّ پیغمبر صلی الله علیه و آله از دست رفته، هله، ای مردم! به حق ذات اقدس یگانه قسم، اگر شماتت کننده ای را از شما بدانم، به ریختن خون او و به جهنم فرستادنش تقرّب به خدا می جویم. برخیزید بیعت کنید با حسن بن علی علیه السلام، مردم برخاسته بیعت کردند.(1)

ص:297


1- (2) بحار الأنوار: 17/34-18، باب 31؛ الغارات: 434/2.

کلمۀ شماتت بر زبان جاریه جاری شد، شاید از آن جهت بوده که عایشه بعد از شکست جمل در مدینه بوده، شاید آثار شادی و تهنیت در وجنات او و همراهان او هویدا بوده، عایشه در شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام نقدی اندوخته داشت، شبانه از مخزن برگرفت و به شکرانۀ شهادت امام علیه السلام خبر کرده، به مبغضان علی علیه السلام از تیم وعدی پخش نمود، نیز نام غلام خود را برای تجدید نام «ابن ملجم»، عبد الرحمن گذاشت.(1)

«حفصه» نیز در روز حرکت امیرالمؤمنین علیه السلام در تعقیب عایشه و جمل مجلس تفریح و نفرینی زنانه در مدینه به پا کرده بوده. ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین علیه السلام بر آنها ناشناس وارد شده مجلس به هم خورد. به هر حال جاریه آن روز را در مدینه مانده، فردا به طرف کوفه رهسپار شد، یکسره آمد تا بر امام حسن علیه السلام داخل شد، دست داد، بیعت کرد و سرسلامتی داد، گفت: چه نشسته ای؟! حرکت کن به سوی دشمن پیش از آن که او به طرف تو حرکت کند. فرمود: اگر مردم همه مثل تو بودند لشگر را حرکت می دادم.(2)

جاریه از فغان و نالۀ امیرالمؤمنین علیه السلام، از مردم کوفه بعد از سفر خود آگاه نبود، در غیاب جاریه وقتی که هنوز به یمن نرسیده بود، کارگزاران امیرالمؤمنین علیه السلام از یمن گریخته به کوفه آمدند. بنگرید: جریان چه شد؟!!

«قاسم بن ولید» می گوید: عبیدالله بن عباس و سعید بن نمران گریخته بر

ص:298


1- (1) وقعه الجمل: 27؛ بحار الأنوار: 150/28؛ بحار الأنوار: 341/32، باب 8، ذیل حدیث 326.
2- (2) بحار الأنوار: 18/34، باب 31.

علی علیه السلام وارد شدند، عبیدالله عامل کشوری امام علیه السلام و سعید عامل لشگری او علیه السلام در یمن بودند، صنعاء پایتخت آن کشور مقرّ این دو بود، از جلو «بُسر» خارج شده، وقتی به کوفه وارد شدند که جاریه و لشگر امام علیه السلام رفته بودند و هنوز خبر سقوط صنعاء به دست بُسر به کوفه نیامده بود، به ورود اینها مکشوف شد دو پسر از عبیدالله کشته شده بود که هنوز بالغ نشده بودند. گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام را معمول این بود که هر روز بعد از غداه «صبحانه» در موضعی از مسجد اعظم جلوس می فرمود؛ تا طلوع آفتاب تسبیح می کرد، آن روز همین که آفتاب زد، رو به مردم برخاست و از حسرت، انگشت ها به کف زد و می فرمود:

جز کوفه نیست که من قبض و بسط می کنم (یعنی مصر رفته، حجاز هم رفت و یمن هم سقوط کرد) سپس شعری خواند.

لعمر أبیک الخیر یا عمرو انّنی علی وَضَرٍ مِنْ ذا الاناء قلیل(1)

جز ته پیالۀ چرکین یا چرب و چرکین نیست که من بر سر آنم، یعنی بر سر آن سلندرم. به جان پدر نیکت. - ای عمرو - و در حدیث دیگر ضمیمه دارد که فرمود: ای کوفه!

اگر نباشی مگر تو با این گردبادها و جوّ طوفانیت، خدا زشتت کناد.

سپس فرمود: الا ای مردم! «بُسر» به یمن سردرآورده و این عبیدالله عباس و سعید بن نمران است که گریزان بر من وارد شده اند.

ص:299


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 25، شعر از امیرالمؤمنین علیه السلام.

جز این من نمی بینم که این قوم بر شما غلبه می یابند و بر سرکار می آیند برای اجتماع و همدستیشان بر باطل خود و تفرّق شما از حق خود، به طاعتشان از پیشوای خود و معصیت شما از امام خود، به امین بودن آنها نسبت به صاحب خود و خیانت شما با من «فلان» را والی کردم، خیانت نموده عهد شکست عوائد فئ مسلمین را برداشته به مکه حمل داد «بهمان» را والی نمودم، خیانت کرد عهد شکست و مثل او کرد، اکنون من چنان شده ام که شما را امین نمی دانم، حتّی بر دستۀ تازیانه ای!! «علاقۀ سوط» اگر شما را دعوت کنم در تابستان حرکت کنید گویید: مهلت بده گرما از سر ما دست بردارد و اگر در زمستان دعوت کنم گویید: مهلت بده سرما از سر ما دست بردارد. بار خدایا! من ملول از اینان شده ام و ایشان هم ملول از من شده اند، آنها از من بیزار شده اند و من از آنان بیزار شده ام، پس به دل آنان کسی به من بده که برای من بهتر باشد و عوض من کسی به آنان بده که برای آنان بدتر باشد، بارالها! دل آنها را مانند نمک در آب ذوب کن.(1)

پیش بینی های تازۀ امیرالمؤمنین علیه السلام آیا از قیافۀ حوادث تازه است؟! یا از الهام غیب سرچشمه می گیرد؟ الهام ملکوت هم نو به نو می شود، نفس مقدّس هر وقت انزعاج تازه ای از قیافۀ جهان بیابد و تکان دیگری بخورد و به غیب فرار کند، بارقۀ برق نوین به او می زند، هجوم مجدّد بلا و تلاطم فتن تازه به تازه، انزعاج تازه ای می آورد ولی افسوس!! از وزش برق چنان می بیند که دولت او علیه السلام برچیده

ص:300


1- (1) بحار الأنوار: 18/34-19، باب 31؛ الغارات: 437/2.

خواهد شد و دولت دشمن تنها به جمع آوری مالیات اکتفا نمی کند، به تمام رژیم وی کار دارد حتّی به بیرون کردن خاطرات خوشی که از امیرالمؤمنین علیه السلام در دماغ ها هست کار دارد، این پرده تأسف آور است که زمینۀ سبّ او را فراهم می نمایند و دوستانش به درگاه جور باید پناه ببرند تا از افتخار بستگی به وی برهند.

عبدالله بن حارث بن سلیمان از پدرش بازگو کرده که علی علیه السلام فرمود: «این قوم را می بینم که بر شما غلبه می یابند، به تفرق شما از حق خود و اجتماع آنان بر باطل خود، هر گاه بر سر شما امامی و سرپرستی آمد که به عدل در رعیت رفتار می کند و بالسویه تقسیم می نماید، گوش به او بدهید و اطاعت کنید برای این که مردم کارشان درست نمی شود، مگر به پیشوا؛ چه نیکوکار باشد و چه بدکار، اگر برّ و نیکوکار بود به سود راعی و رعیت، زمامدار و کشور هر دو خواهد بود، و اگر فاجر و بدکار بود مؤمن در دولت او خدای خود را عبادت می نماید، آن فاجر هم تا اجل خود کار می کند.

شماها بعد از من یکان یکان دعوت می شوید بر سبّ من و بر برائت از من، هر کس به سبّ دعوت شد بکند حلال باشد و اما تبرّی از من نکند که دین من اسلام است.»(1)

یعنی از سست عنصری شما و از این پیش آمدها معلوم می شود که ما رفتیم و دولت ما برچیده است، ولی شما باید با نیک و بد زمانه بسازید، روزگار که ورق

ص:301


1- (1) بحار الأنوار: 19/34، باب 31؛ الغارات: 438/2.

را برگردانید البته در پس این پرده، پردۀ غم انگیز دیگری می آورد، تنها اکتفا به جمع آوری مالیات شما و تهی گذاشتن دست شما نمی کند، به تمام رژیم من کار دارند. حتی به بیرون کردن خاطراتی که از من در دماغ ها و در در یادها هست نیز کار دارند. از تیرگی زمان بعد، آیا این تأسف ها و حسرت ها چقدر؟ و تا چه پایه؟ خاطر علی علیه السلام را آزار، بلکه فشار می داد. خدا دانا است، و علی علیه السلام تا کجا تسلیم است؟! از همین کلمات معلوم می شود.

راه می دهد به دوستان کوفه اش که «سبّ» او را بکنند می گوید: روزگار، کار شما را به درگاه جور چنان می کشد که یاران من که باید تاج افتخار به سر بزنند از بستگی به من آن قدر بایدشان تخفی کنند که «سبّ» مرا هم بکنند علی علیه السلام راه می دهد که بکنید، فحش مرا بدهید، ولی تبرّی نکنید که من از دین بیرون نبوده ام.

آیا قلب رئوف علی علیه السلام که مثل قلب مادر است به حال خاندان خودش که چه ها باید بکشند چون است؟! در پس این پردۀ غم انگیز، چه پرده های غم انگیز دیگری خواهد آمد؟! آیا کوفه را با عدالت و اعتدال و میانه روی اداره نمی شد کرد.

مسلم بن عقیل علیه السلام هم قوی تر از امیرالمؤمنین علیه السلام نبود، ولی از کوفه برای شروع، نقطه ای بهتر در کار نبود تا مقدّرات آسمانی و مافوق آن چه کند؟!

گوید: این نالۀ جانسوز علی علیه السلام که در دل کوه هم رخنه می کند، در دل هوشیارانی از یاران اثر کرد، به تلافی سهل انگاری ها قدم پیش نهادند. ابوعبدالرحمن سلمی گوید: مردم یکدیگر را ملاقات کردند، همدیگر را ملامت

ص:302

نمودند. حزب شیعه رفتند، یکدیگر را دیدند، اشراف مردم به دیدار یکدیگر در آمد و رفت شدند، بعد اجازۀ دخول از امیرالمؤمنین علیه السلام خواستند و گفتند: یا امیرالمؤمنین علیه السلام انتخاب کن مردی را از ما و به همراهی وی اردوئی در تعقیب این مرد متجاسر بفرست تا شرّ او را کفایت کند و ما را برای امور دیگری که در نظر داری امر بده، چیزی ناپسند خاطر خود نمی بینی تا مادامی که ما با تو یار یکدیگریم و تو در مصاحبت ما هستی.

امام علیه السلام فرمود: من مردی را به صدد تعقیب این متجاسران فرستاده ام؛ برنمی گردد تا یکی از آنها دیگری را نکشد یا او را دور می کند می راند ولیکن شما استقامتی بورزید در خصوص جنگ با اهل شام، این کاری که به شما امر می کنم و صدا می زنم.

سعید بن قیس همدانی برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام به خدا قسم! اگر ما را امر کنی که پیاده و پابرهنه به قسطنطنیه به ارومیه برویم، بدون عطاء و بدون نیرو و قوا، مخالفت تو را نمی کنیم، نه من و نه مردی از قبیلۀ من فرمود: صدق می گویی و صدق می گویید، خدا جزای خیر به شما بدهد، سپس زیاد بن حفصه و وعله بن مخدوج برخاسته هر دو تن گفتند: ما از شیعیان تو هستیم که معصیت تو را نکرده و مخالفت تو را نمی کنیم. فرمود: آری، شما چنینید. پس تهیه ببینید برای غزوۀ شام.

مردم گفتند: سمعاً و طاعهً - پس امام علیه السلام معقل بن قیس ریاحی را روانه کرد

ص:303

تا مردم جنگی را از سواد به کوفه روانه کند، بود تا امیرالمؤمنین علیه السلام شهید شد.(1)

سخنان شکوه آمیز امام علیه السلام را راجع به غارت «بُسر» و سقوط یمن (نهج البلاغه با اضافه ای دارد)

گوید: از خطبۀ دیگر او است. وقتی خبرها به تواتر رسید که اصحاب معاویه بر بلاد استیلاء یافته اند و دو تن کارگزار لشگری و کشوری وی (عبدالله بن عباس - و سعید بن نمران) از یمن از جلوی بسر بن ارطاه گریخته و بُسر بر یمن غلبه یافت. امام علیه السلام به آزردگی به سوی منبر قیام کرد، از سستی اصحاب و سنگینی برای جهاد و مخالفت آنها با رأی وی نالید.

و فرمود: جز کوفه در حوزۀ من نمانده که من آن را قبض و بسط می کنم. ای کوفه! اگر فقط و فقط تو باشی، آن هم با این وضع که گردبادها در تو طوفان آسا همی وزد، خدایت به زشتی رخسار مبتلا کند که از نظرها بیفتی، پس تمثل به شعر جست:

لعمر أبیک الخیر یا عمرو انّنی علی وَضَرٍ مِنْ ذا الاناء قلیل

قلیل یعنی به جان پدرت قسم است ای عمرو که من بالای این ته پیالۀ اندک سلندرم(2) این طور خبرم رسیده که «بُسر» به یمن سر درآورده؟!! به خدا سوگند! گمان می برم که این قوم بر شما غلبه یابند به واسطۀ:

1 - اجتماع آنان بر باطل خود و تفرقۀ شما از حقّ خود.

ص:304


1- (1) بحار الأنوار: 20/34، باب 31؛ الغارات: 439/2.
2- (2) سلندر: سرگردان، ویلان.

2 - سرپیچی شما از امام خود در راه حق و اطاعت آنها از امام خود در راه باطل.

3 - امین بودن آنها نسبت به صاحب خود و خیانت شما به سالار خود.

4 - به درست کاری آنان در داخلۀ خود، و خرابکاری شما نسبت به داخلۀ خود؛ من اگر یکی از شماها را امین بر کاسۀ چوبینی قرار داده، آن را در تحت نظر او بگذارم، ترس آن دارم که دستۀ آن را، یا بند چرمین آن را بردارد و ببرد، بارالها! من از آنان ملول شده و آنان از من ملول شده اند، من از آنها افسرده و آزرده شده و آنها از من افسرده و آزرده شده اند، پس به عوض آنها به من بهتری بده (مراد دیدار پیغمبر صلی الله علیه و آله است پس از مرگ یا همانست که در ذیل می فرماید: سواران چابک) و بدل من به آنها بدتری بده (مراد معاویه و کارکنان او است) (روایت شده که همان روز دعای امام علیه السلام؛ حجاج بن یوسف به دنیا آمد یا اندکی بعد از آن) (و رفتار حجاج با اهالی کوفه معلوم است)

بارالها! قلوب آنها را طوری که نمک در آب حل می شود ذوب کن، هان! به خدا قسم! من دوست دارم که به جای همۀ شماها، هزار سوار از قبیلۀ بنی فراس بن غُنم برای من می بود که هر وقت آنها را صدا می زدی مانند برق به سرعت می آمدند.(1) (به مضمون فوق، شعری خواند.(2)

این چهار علت که برای غلبۀ عنصر خطر، و پیشرفت کارکنان معاویه و

ص:305


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 25.
2- (2) می توانید به کتاب دیگر مؤلف «نهج البلاغه و جنگ» جلد دوّم مراجعه کنید.

مغلوب شدن هواداران حق و عدل فرمود، در سلسلۀ علل و معلول امور، علل حتمی پیشرفت اجتماعی ملل هستند، اجتماع قوا و همم، اطاعت مافوق، امین بودن نسبت به کارهایی که به عهده است، درستکاری نسبت به داخله و به کارهای زیردست، در آن طرف و به عکس در اینها تفرق و پراکندگی، نافرمانی از مافوق، خیانت ورزی، خرابکاری در داخله، از این طرف، هر دو در نوامیس طبیعت از عوامل حتمی جزمی اند، آنها وسیلۀ تقدم و این ها وسیلۀ تهدّمند، بحثی در این نیست، بحث در این است که منشأ این ادبار و نکبت در کوفه چه بوده؟ منشأ این ها همه همان طوفان آراء است که فرمود: گردبادت می وزد. آیا مراد امام علیه السلام گردبادها و طوفان های خاکی است که طبیعی عرصۀ بلاد است یا طوفان های آراء و اهواء و میول است؛ زیرا دسته ای هواهاشان با بنی امیه بود، عنصر خطر بودند و دستۀ غالبه با علی علیه السلام و عدل بودند که با دستۀ بنی امیه در ستیز و به حمایت حقوق حقّ قیام کرده، کمر بسته بودند؛ قوۀ این ها شدید و تلاش این ها برای رهانیدن مردم از خط فوق طاقت، عناصر اصلی این ها سرداران رشیدی بودند، در حقیقت به نجات عالم می کوشیدند، دستۀ دیگر: خوارج بودند که افراطی و تند و دیوانه و گستاخ و با هر دو دستۀ پیش در ستیز بودند، دستۀ رابعی دیگر: منفعت جو بوده، نه یک جهتی به این طرف و نه به آن طرف، بلکه به هر طرف ضمیمه می شدند و باقی ماندۀ مردم به واسطۀ ضعف نفس دچار تجارب و کشمکش آرای این و آن بوده، به یک حال ثابت نمی زیستند، هر طرف باد می وزید آنها را بسان پر کاه به این سو و آن سو می پرانید، انبوهی از خلق به یکی از این دواعی به شدّت و انبوه دیگر به داعی دیگری، آن هم به شدّت متحرک

ص:306

شده، در هنگام رسیدن به یکدیگر طائفه ثالثی و انبوه دیگری به آنها برمی خورد و چهارمی از سوی دیگر به شدت می وزید، از تقابل آنها با یکدیگر قواشان به دفع یکدیگر می کوشید. نمی توانست او را بخواباند و از برابر براند تشکیل حالت «گردباد» را می داد، (اعصار و اعاصیر) کوفه شاید همین باشد که جماعات به اصطکاک به رخ یکدیگر می ایستادند و از اثر آن طوفانی برپا می شد، کوفه از این قرار کانون طوفان های سیاسی و محل انقلاب فکری بوده است و بدین معنی انقلاب جوّی داشته، نه به معنی خاک و خاشاک طبیعی عرصۀ آن.

مقصود امام علیه السلام از ذکر کوفه با این وضع ناهنجارش این است، گوید: چیزی که به دست ما مانده است تنها همان کوفه است که در تصرف ما است وگرنه باقی جاها تصرف شده، حواشی بلاد هم بی اهمیت اند یا نفوذی کاملا در آنها نداریم، بلاد عمده مثل یمن و مصر از دست رفته، این کوفه هم دچار هبوب «اعصار» هاست.(1)

اعصار، گردبادی است که گرد و غبار زا در یک تنورۀ خاک و خاشاک و غبار عمودوار از سطح زمین به آسمان می برد، یا هر بادی که غبار زیادی به همراه آورده و درهم فشرده است.

به نظر می رسد: مراد گردبادهای طبیعی صحنۀ آن عرصه و بیابان آن نیست، بلکه کنایه است از آن که مزاج دین و فکر و روحیه شان در انقلاب است، زد و خوردهایی در صحنۀ دماغ مردم و در عرصۀ اجتماعات کوفه در جریان است که

ص:307


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 25.

از مهبّ دماغ رؤسای شقاق به طور مختلف برخاسته می شود، مناطق هوا انگیز هم به آنها مدد می دهد، مردم ضعیف را مثل خاشاک و ذرات خاک متحیر و سرگردان می چرخاند و درهم می فشرد، کوفه میدان آن انقلابات شده بود، چنانکه دیدید، خوارج گستاخ به نام «شراه» یعنی فداکاران راه دین، دوازده هزار شمشیر به رخ امام علیه السلام خود می کشیدند و لابد هر واحدی از اینان دوازده نفر دیگر را مضطرب و حیران و سرگردان می نموده اند؛ حتی دیدید که سران سپاه امام علیه السلام برای جنگ با خوارج به عقب کشیدن وا می داشت به نام سرکشی به املاک و دهات و سرگرمی به اصطبل و اسب عقب می ماندند و حزبی دیگر به نام خون عثمان اغفال شده بودند، از هیجان مبدأ خونین مایه فکری داشتند، کسانی هم مانند ابوموسی اشعری به فکر زنده کردند خانوادۀ عمر و حمایت از بیت آنان می کوشید، حزبی دیگر به حمایت از عایشه مفتون می شد، انگشت های سیاسی هم هزار گونه با افکار بازی می کرد، در نتیجه به گاه پس از گاه، طوفان در کوفه برپا می شد، بلکه دائم قوای آن حوزه به هم می پیچیده به سر و شانه هم بالا می رفتند بدون آن که پیش بروند، گردباد هم این چنین است که طوفان از چهار سو به شدت می وزد، به همدیگر می رسد به واسطۀ تکافؤ قوا، توده های خاشاک به هم خورده، به سر و کلۀ یکدیگر بالا می روند، قواشان متکافی شده، از پیشرفت محروم اند. امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را رو به پیش می برد، چند قدمی پیش نرفته، برگشته به جان یکدیگر می افتادند و چونان گردباد به یکدیگر گلاویز می شدند، به خود ور می رفتند به یکدیگر پیچیدگی می نمودند، جامعه ای مانند مار، خود را با دم نیش خود می زد.

ص:308

کلمۀ «اعصار» که در این خطبه است، همان گردبادها است و بهترین تعبیر برای وضع آشفتۀ کوفه، و شهرهای واژگون شدنی است. مبادی فکری در خودشان مختلف، از بیرون هم بادهای قوّی تند به آنها می وزید، انگشت های سیاسی آنها را به خود هم مشغول می کرد، همین جهت که قوای آنها صرف خود می شد، راه باز می کرد که معاویه می توانست «بُسر بن ارطاه» را به تاراج شهرها و کشورهای دوردست مانند مدینه، مکه، طائف، نجران، یمن، و شهرهای بین راه بفرستد؛ زیرا عاصمه، به خود سرگرم و مشغول بوده اند، همۀ اجتماعات آشفته که به خود گرفتارند همین طورند، دشمنشان هر گونه دستبردی به آنان می زند و آنها نمی توانند جز سرافکندگی از خود بروز دهند، همان نفرینی که امام علیه السلام برای جبهه و رخسار کوفه کرد، قضای عادلانۀ آسمانی آنها است، امروز پریشانی عرب را به این خوی، از زبان سیاسیین روز می شنوی، آنها هم به قبیح ترین تعبیر از آن تعبیر می کنند.

این گفته از کلنل «لورانس» معروف است که گوید: عرب ها مانند رمل های صحرای عربستان هستند، همان طوری که باد و طوفان رمل ها را به هر طرف می برد اشخاص نیز می توانند این مردم را به هر طرف که می خواهند سوق دهند.

این خاصیت نژادی و تربیتی عرب ها را دیپلمات های انگلیسی نیکو تشخیص داده اند، از ژنرال تونشند انگلیسی، این کلمه به یاد مانده، وی در جنگ جهان گیر عالمی اول، در کوت العماره، خودش با قوا اسیر ترک ها شد.

سردار فاتح اسلام امیرالمؤمنین علیه السلام قبل از تشخیص این ها، همین را تأیید می کند، هبوب اعاصیر و گردبادها از همان رمل ها است که باد «نوبه به نوبه»

ص:309

آنها را به هر سو می برد.

در این گونه اجتماعات برای کارهای خیر جز ته پیاله ای نمی ماند؛ زیرا باقی قوای افکار و تدابیر دماغ و توانایی های اقتصادی، همه صرف هیجان های بی مصرف خواهد شد و مردی که به قصد خیر برخیزد متحیر و سلندر خواهد شد؛ از این اصل اجتماعی (تفرقه بیانداز و هر چی خواهی کن) یعنی آشفتگی حوزۀ مرکز همۀ غارت بیرون و چپاول اطراف برمی خیزد؛ زیرا طبقه ای جاسوس دشمن بیرونی و دیده او و عین او خواهد شد، اطلاع می دهند، داخله هم به خود سرگرم است.

و طبعاً در این گونه اجتماعات امانت و اعتماد و اتکائی نیست؛ زیرا هر کدام به هوای مخصوصی سرگرمند. اختلاس و رشوه فراوان خواهد بود، قدح دست کسی و قاشق دست دیگری خواهد افتاد، بلکه قاشق و قدح هر کدام خودشان دسته اش به دست کسی و سرش به دست ثالثی خواهد بود، لابد در این آشفتگی دیگ آش را دیگری برده و خورده است، آن یک فقط قاشقی به انتظار آش به دست می دارد و آن دگر دسته اش را به انتظار کاسه، هر کدام مدتی با آن دل خوش است و پس از برهه ای مأیوس برمی گردد، تحصیل کرده های این گونه محیطها، با اشتهایی تمام دستۀ قاشقی به دست آورده، تصدیق و گواهینامه ای تحصیل کرده و گاهی میزی و مبلی، با تلفن و زنگی تهیه نموده و به انتظار نشسته که ناگاه خبر شده، رتبه و مقام و دیگ آش را دیگران برده و خورده اند. مفاسدی که برای دول منحطّه «فوضوی» هرج و مرج - در کتاب افلاطون «جمهوریت» ذکر کرده، همه را دارد.

ص:310

طبعاً قدرت از دست این مردم خواهد رفت، مصلحان اجتماعی از زمامداری خسته شده کناره گیری می کنند و طبقات اشرار بر سر مردم مسلط شده، نفس را از مردم می گیرند؛ از این لجنزار تولید، دولت پر مفسدۀ مستبدّ که افلاطون گوید: آخرین حد شرارت دول است (مانند معاویه، حجاج بن یوسف، زیاد بن ابیه، مغیره بن شعبه) خواهد شد، همین است که امام علیه السلام دعا و نفرین کرد، امام علیه السلام از خستگی خود برکناری خود را خواست. طبعاً از برکنار شدن مصلح بمانند تبخیر مواد لطیف دریا، باقی مانده شور و تلخ خواهد شد.

این همان اصل اجتماعی است که در طرز تولید دول منحطه می گویند، چون دول از یکدیگر تولید می شوند، گویند: دولت صالحان که از بین رفت؛ دولت اشرافی طموحی «حکومت نظامیان» به کار آید و آن که رفت؛ دولت «سرمایه داران» که طبقۀ مخصوصی است و آن که رفت دولت «فوضویت» و آنارشیسیت و خودسری آمده و آن که رفت؛ به جای آن، کار به دولت خطرناک «مستبدّ» می کشید. کتاب افلاطون هم در انحطاط دول چنین گوید که تولید دول به طور قهری است.

بنابراین اصول اجتماعی تطبیق حال کوفه، سهل و تطبیق حال هر جمعیت آشفته که گردبادها در صحنۀ آن هست سهل است، این خطبه از جنبۀ اصول اجتماعی ارباب عقول را مسخر می کند، چنان که از جنبۀ بلاغت ادیب را زنده و از جنبۀ حماسه و غیرت افروزی نظامیان ارتش را حیات می دهد، خاصه آن جمله که تمنای هزار سوار از «بنی فراس بن غنم» می کند.

وجود بطل «کان حرارت» است، به جمعیت او روح می دهد؛ یک تن او بهتر

ص:311

از هزار است.

چه یک مرد جنگی به از دشت مرد چه یک مرد جنگی به از صد هزار

بالاتر از قوۀ مردعزم و آهنین قوه ای نیست، مگر قوّت مبانی اجتماعی که به واسطۀ آن همه نسبت به فرماندۀ خود امین باشند و در فکر صلاح و در رشتۀ انتظام باشند، قوت رابطۀ اجتماع به جای قوۀ قهرمانی فردی افراد است. امروز و هر روز، و آن روز، در کوفه، در کشورهای اسلامی و در مدارس نظام، احتیاج به مبانی تربیتی اجتماعی از قبیل امانت عمومی، نیت صلاح عمومی، مایل بودن به اجتماع و اطاعت از وظیفه، بیشتر از قوۀ قهرمانی افراد است، یعنی این ها کارگرتر است. یک تن قهرمان یا چندین تن قهرمان زور و بازو، جای گیر اجتماع این قوای انبوه نخواهد شد.

ولی طرفداران «ابطال» معتقدند که تولید این قوای اجتماعی در جامعه از وجود «ابطال» خواهد صورت گرفت. بنابراین اصل که منشأ تغییر جهان و تاریخ و تحوّل آن رجالی اند که آنها محیط را می سازند، قوۀ آنان قوی تر از این قوای اجتماعی بوده، مولّد آن است به حقیقت.

مبحث مشکلی است که آیا قوۀ انبوه تودۀ اجتماع تواناتر و نیرومندتر است یا قوۀ قهرمان؟

این مقایسه مشکل و محاکمۀ بین این گونه دو نیرو، تأمّل زیادی لازم دارد، ولی شما قبل از مقایسه لازم است فرق بین کلمۀ «اجتماع» را با کلمۀ «جماعت» در نظر بگیرید، اجتماع عبارت است از: هم آهنگی جمعیت برای انجام مقصد واحد و هدف واحد مانند این که کارگران یک کارخانه ای را می نگرید؛

ص:312

صبحگاهان صدها یا هزارها رو به کار می روند، در این صورت رو به اجتماع اند و از اثر کارشان توجه اجتماعشان مکشوف می گردد، در این صورت قوی و نیرومندند (این بحث می ماند که قوۀ اجتماع آیا قوۀ مجموع و مجموع قوا است یا از اثر اجتماع رو به ازدیاد می رود و مضاعف از مجموع قوا است) به هر حال جمعیت کارگران وقتی به عکس رو به تفرقه می روند مثلاً: شامگاهان که از کارخانه به خانه می روند جماعتند نه اجتماع، قوۀ آنها نیرومند نیست، پخش است در افراد و در مقاصد بی حدّ، با آن قوه هیچ کار اجتماعی انجام نمی گیرد، هر کدام از کوئی سر در می آورند و از کوچۀ خود سراغ او را باید گرفت، با این توضیح متوجه خواهید بود که قوۀ اجتماع قوی ترین و نیرومندترین قوا است، از قوۀ رستم و اسفندیار قطعاً پرزورتر است، قوۀ هزار نفر از «بنی فراس بن غنم» که به قوۀ فردی نبی صلی الله علیه و آله یا ولی علیه السلام افزوده گردد، او را قوی تر از قوۀ فردیش می دارد، قوۀ هر نبی صلی الله علیه و آله و هر ولی علیه السلام نیازمند به کمک آنان است، مگر آن که بخواهد از طریق معجزه کاری بکند، امور خارق العاده حساب جداگانه ای دارد، غیر از نظام قوای اجتماعی که ناموس عمومی است، مادامی که پیغمبری یا ولیی بخواهد با نظام قوای اجتماع، بشر را به رشد برساند، باید مردم به یاری او قیام کنند، قوه ای مثل مسلم بن عقیل علیه السلام هر چند طرف مقایسه با قوۀ قهرمانان شاهنامه و ادیسا نباشد، اما وقتی از فقد امانت عمومی و عصیان جامعه برابر وظیفه، علی علیه السلام نالان است و می فرماید: حتی از قدح بند آن و تسمۀ آن را می دزدند و همگی به فساد داخلۀ جامعۀ خود می کوشند. مسلم رشید چه کند؟! قوۀ او که بیشتر از قوۀ علی علیه السلام نیست، زمامدار خیر در برابر قوۀ اجتماع تا

ص:313

حدی اظهار عجز می کند، مرگ خود را از خدا می خواهد، تحیر خود را اعتراف می کند، آیا وقتی که از فقد امانت حتی از قدح و از سوط، بند و علاقه آن را بدزدند، همگی افساد جامعه را بجویند، همه عصیان از وظیفه را پیشه دارند، جمیع افتراق از هدف را بخواهند کاری به نیروی او پیش می رود.

مسلم بن عقیل علیه السلام مواجه و روبرو با یک همچو جمعیتی است که کوفه نام او است، کوفه ای که قوی ترین زمامداران جهان را دچار اشکال کرده، مانند علی علیه السلام را که فاتح فتوحات است و جز فتح در جبهۀ پرچمش نیست حیران نگه داشته، مسلم حق بین حق دارد مرگ را پیش رو ببیند، ولی حسین علیه السلام هم حق دارد مأیوس از قیام و نهضت نباشد، ما هم نباید مأیوس باشیم، اگر رستم نداریم نباید مأیوس بنشینیم؛ زیرا قوی تر از رستم ممکن است تولید گردد، نه به آن معنی که رستم را در قرن بیستم مقابله کنیم با هنر اکتشافات قرن بیستم، بلکه قوۀ اجتماع قابل تولید است، امین شدن افراد قابل تولید است، اطاعت از وظیفه قابل تولید است، تبدیل نبات از فساد به اصطلاح قابل تولید است. سخن کوتاه، قوی ترین قوا قابل تولید است، اطوار بد زمانه بر سر یک شهر مثل کوفه همچون فشار بیست سالۀ معاویه کاری کرده بود که ممکن بود آن را هشیاری داده باشد، برای تبدیل از فساد به صلاح و تولید قوای جدید مهیا کرده باشد، پس حسین اسلام علیه السلام اگر در موقع این نهضت قوای نیرومند کوفه را به همراه ندارد و ذخائر اسب و اسلحه کوفه و سایر ذخائر دولت علی علیه السلام را از طبقات رجال مخلص را فاقد است؛ معهذا نباید مأیوس باشد، تولید رستم و اسفندیار و قهرمانی مثل جاریه و قیس بن سعد و سعید بن قیس ممکن نباشد، تولید اعظم قوا که قوۀ اجتماع است

ص:314

ممکن است، همین قوۀ اجتماع در زمان نهضت بنی عباس درخت تنومندی چونان بنی امیه را از بیخ درآورد.

مورچگان را چو فتد اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست

پشه چو پر شد بزند پیل را با همه تندی و صلابت که اوست

تفوق علی علیه السلام بر مشکلات بی حدّ کوفه، یکی از مباحث تماشایی اجتماع است، نهایت امر آن که صلاح علی علیه السلام نبود که در سیاست داخله اش، کوفه را به خونریزی و گردن زدن علاج کند و در سیاست خارجه اش پیشرفت امور کشوری خود را روی پایۀ غارت و تهدید بنهد و تکلیف او نبود که به طور معجزه خلق را پیش براند، خلق باید خود باشد خود برسند، نظامات اجتماعی را بفهمند، نوامیس حاکمۀ در جهان را سررشته بجویند، تا بفهمند اجتماع و اطاعت و امانت، و اقدام به اصلاحات داخلی، سررشتۀ نوامیس کون است، برای اجتماعات، ضامن بقاء است، نشانۀ بلوغ ملت و رشد اجتماعی او است، تا رشتۀ امور را خود به دست بگیرند و همیشه باقی باشند. کودک را نشاید که تا دوران آخر شیر از پستان بخورد. رجال هر کشوری که این اصول اجتماعی را نشناسند و رجال هر دولتی که اتکالی بار آمده و زیر سایۀ بلندپایۀ سرپرستان خود طفیلی زیسته باشند، طبعاً دارای اندیشه های کودکانه بوده، بالغ نشده اند، هر چند شاخسار بلندی دیری بر سر آنها بپاید و به سن هفتاد و هشتاد سالگی هم برسند، باز غالب همم آنها مانند بردگیان در حدود رقابت های زنانگی است.

ص:315

تباً لدهرٍ رجالهم صبیان کبار

حلوم الاطفال عقول ربّات الحجال(1)

علی علیه السلام به سرپرستی خود گرفتار چنین مردم بود، ناله اش از این گونه فکرهای کودکانه بود، ولی با این همه ناله ها، باز رائد عقول «علی علیه السلام» از این کودکان مردانی ساخت و تفوّق بر مشکلات زمانه یافت، البته این مشکلات در کار بود و هست، بزرگ ترین عقدۀ تربیت این است که: فکرهای کودکانه مرد گردد، خود رها کند، حق بپرستد، نظام اجتماعی بفهمد، رشد اجتماعی داشته باشد، به صلاح اجتماع بیشتر از خودپرستی اعتبار دهد، خود فدای حق کند و پا به پای ملوک فردوس قدم بردارد، از برکت همت علی علیه السلام اینها شد، اینها شد!!! که از هنر اعجاز بالاتر و بزرگ تر و مهم تر است. مبادا گمان کنید مبادرت عرب به کشورگیری قبل از سرپرستی علی علیه السلام کشف از این گونه علوّ مردانگی می کند، نه معلول تشویق به غارت و چپاول بود، همان که سپاه معاویه داشت و سپاه علی علیه السلام نداشت، حملۀ عرب به جهان را من معلول تنها شجاعت و کمال مردانگی عرب نمی دانم.

هر چند گوستاولون گوید: تاریخ در فتوحات عادل تر از عرب ندیده است، من می گویم: قدرت تربیت و معنویات آل علی علیه السلام را از میان برداری، عرب تنی است بی قوۀ عاقله. هوشی که از این کانون بر سر و جمجمۀ عرب آمد، هشیاری تازه ای داد، مجدداً نهضت کردند، کار عقل، آگاهی تدریجی است تا مادامی که همۀ

ص:316


1- (1) معانی الاخبار: 310؛ الکافی: 6/5، باب فضل الجهاد، حدیث 6.

اجتماع بفهمند و هوش همه، هوش یکی گردد، کار زیاد می خواهد و سپس تا مادامی که هوش همگانی بر طبیعت غرایز و حکم عناصر دیگر غلبه یابد، بسی مدت زیادتر. بین اراده تا عمل فاصله زیاد است؛ زیرا غرایز به استقرار جلوی اراده را در عمل می گیرند، عوائق بیرونی هم گردنه هایی پدید می آورند، گذشته از آن که تا مادامی که هوش بتواند حکومت در همه بیابد و اراده را در همه حیازت کند، خود فاصله زیاد دارد.

هزار سال بود تا به شهر حیوانی هزار سال دیگر تا به شهر انسانی

اکنون که همای نبوت، بر فراز شهر طوفانی کوفه سایه افکنده، باید بکوشد عاقلۀ جمعیت را تقویت کند، هوش را از آلودگی ها به در آورد، هشیاری پخش کند.

فرقد بجیلی گوید: شنیدم از علی علیه السلام می فرمود: ای معاشر اهل کوفه!! چه می پندارید؟!! به خدا من شما را با «درّه ام» که سفهاء را با آن تادیب می کنم زدم، ندیدم که دست بردارید (یعنی از کارهای خود)؛ سپس شما را با تازیانه ام که به آن اقامۀ حدود می کنم زدم، ندیدم هراسی داشته باشید؛ باقی نمانده مگر شمشیرم که گردن بزنم، من به اذن خدا می دانم آن که شما را راست می کند، ولیکن دوست ندارم که من به این کار اقدام کنم! عجب است از شما و از اهل شام، امیر آنان معصیت خدا می کند، آنان اطاعتش می کنند، امیر شما اطاعت خدا را می کند و شما نافرمانی او را می کنید. اگر بگویم: برای مبارزۀ با دشمن کوچ کنید می گویید: سرما نمی گذارد. آیا می پندارید که دشمن این سرما را حس نمی کند چنان که شما حس می کنید ولیکن شما شباهت بدان قومی دارید که

ص:317

پیغمبرشان صلی الله علیه و آله به آنها گفت: کوچ کنید در راه خدا.

کبرایشان گفتند: در این گرما کوچ نکنید.

خدا به پیغمبرش صلی الله علیه و آله فرمود: بگو آتش سوزان جهنم داغ تر است اگر در فهم زیرک باشید.

ای معاشر اهل کوفه؟! والله باید بر قتال دشمن صبر کنید؛ یا خدا مسلط می کند بر شما قومی را که شما نسبت به حق از آنها اولی ترید: البته شما را عذاب می کنند، خدا هم آنها را عذاب می نماید؛ یا به دست شما یا به آنچه بخواهد از پیش خودش. آیا از کشته شدن به شمشیر می گریزید؟ برای مردن در رختخواب گواه و آگاه باشید. من شنیدم از پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرمود: مردن در رختخواب سخت تر است از ضربت هزار شمشیر.

جبرئیل علیه السلام مرا به این خبر داده. این جبرئیل علیه السلام است که پیغمبر صلی الله علیه و آله را به آنچه شنیدید خبر می داد.(1)

مسیب بن نجبه فزاری گوید: شنیدم از علی علیه السلام می فرمود: من از این هراس دارم که این قوم، دولت را بر شما بگیرند. به طاعتشان از پیشوایشان و نافرمانی شما از پیشوایتان. به ادای امانت آنها و خیانت شما، به صلاح آنها در سرزمین خود و با فساد شما در سرزمین خود. حتی تا آن که دولت آنها طول می کشد و حتی آن که هیچ محرم خدایی و حرامی را فروگذار نمی کنند که حلالش

ص:318


1- (1) بحار الأنوار: 50/34، باب 31؛ الغارات: 27/1؛ شرح نهج البلاغه: 195/2.

نشمرند، حتی آن که هیچ خانۀ مؤین(1) یا گلین نمی ماند که جور و ظلم آنها داخل آن نشود تا از شیون گریه کنندگان، یکی گریه بر دین خود و دیگری گریه بر دنیای خود می دارد و حتی آن که کسی از شما نخواهند گذاشت، مگر آن کس که به دنیای آنان نافع بوده یا ضرر نداشته باشد، حتی آن که نصرت کسان شما از آنان روی آزادمردی نخواهد بود، مانند بردگان خواهد بود که در وقت حضور اظهار اطاعت می کنند و گاه غیاب ناسزا می گویند، سپس اگر شما را خدا عافیتی داد، قبول نموده بپذیرید.(2)

به اسناد خود از ابی حازم بازگو کرده گوید: شنیدم علی علیه السلام می فرمود: ای معشر مسلمین!! ای زادگان مهاجرین!! کوچ کنید برای مبارزۀ پیشوایان کفر و بقیه السیف احزاب، و مباشران شیطان؛ کوچ کنید برای مبارزۀ کسی که جنگ او و مقاتلۀ او بر سر خون حمال الخطایا است،(3) به حق آن کس که دانه را شکافته و جان آفریده، او وزر و وبال خطایای همه را تا روز قیامت به گردن دارد، بدون آن که از گردن خودشان چیزی از وزر و وبال کم شود.

ابراهیم گوید: این گفتۀ امیرالمؤمنین علیه السلام را علماء روایت کرده اند.(4)

کافی در روضه از سلیم بن قیس هلالی بازگو کرده که: امیرالمؤمنین علیه السلام در

ص:319


1- (1) مؤین: منسوب به مو، آنچه از موی بافته و ساخته شده.
2- (2) بحار الأنوار: 58/34، باب 31؛ الغارات: 335/2.
3- (3) تعریض به عثمان است.
4- (4) بحار الأنوار: 50/34، باب 31؛ الغارات: 26/1.

خطبۀ مفصلی از خطرهای مستقبل آتیه اسلام، مردم را تهدید کرد که با سست عنصری و سهل انگاری شماها کار در طلوع هواپرست ها به جاهای سخت می رسد تا رجالی نا اهل کارگزار رجالی می شوند، اینجا است که شیطان بر اولیای خویش سوار می شود و نجات فقط کسی را خواهد بود که به سابقۀ مقدّرات سرنوشت نیکی از خدا دارد وگرنه همه گرفتار، همه مبتلا، همه سر به گریبان، همه مفتون خواهید بود.

فرمود: من شنیدم از رسول خدا صلی الله علیه و آله که می فرمود: حال شما چسان است؟!! وقتی که فتنه ای فرا گیرد شما را که کودکان را پیر و پیران را زمین گیر می کند، از جریان متوالی کم کم مردم به آنها خوی می گیرند، آنها را مثل قانون اتخاذ می کنند که هر وقت به تغییر آنها اقدامی بشود سر و صدا بلند می شود. سپس بلیۀ بیشتری روآور می گردد، ذراری اسیر می شوند، در «هاون» زمانه و فتنۀ آن کوبیده می شوید چنان که آتش هیزم را درهم می شکند، و چنان که آسیا تفاله ها را خرد می کند، برای غیر خدا تفقه می کنند، برای غیر عمل تعلم می نمایند، دنیا را به عمل آخرت می جویند.

سپس امام علیه السلام رو به جمعیت کرد؛ حالیا که پیرامون وی از رجال خاندان و مخصوصان و پیروانش بودند.

پس فرمود: والیان پیش از من اعمالی را عمل کردند که با رسول خدا صلی الله علیه و آله خلاف بود، آن خلاف ها عمداً شد، عهد پیغمبر صلی الله علیه و آله را شکستند، سنت او را تغییر دادند، اگر من مردم را وادار کنم بر ترک آنها و آنها را به مواضع اصلی آن فرو آرم و به آن چه در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده برگردانم، لشگرم از پیرامون من

ص:320

پراکنده می شود تا من می مانم با عدۀ اندکی از شیعیانم، آنان که فضل مرا شناخته، فرض امامت مرا از کتاب خدا و سنت پیغمبرش صلی الله علیه و آله دانسته اند. آیا اگر امر دهم «مقام ابراهیم» را به موضعی بنهند که رسول خدا صلی الله علیه و آله نهاده بود، اگر فدک را به ورثۀ فاطمه علیها السلام برگردانم، صاع وکیل رسول خدا صلی الله علیه و آله را به آن چه بود برگردانم، و قطائعی که رسول خدا صلی الله علیه و آله به زمرۀ مردمی واگذار کرده بود که تا کنون برای آنان امضاء نشده و انفاذ نگردیده، اقطاع کنم و اگر خانۀ جعفر علیه السلام را به ورثه اش برگردانم و از مسجد منهدم نمایم؛ قضاوت هایی که به جور در آنها قضاوت شده است به هم بزنم (شاید این دلیل بر صحت استیناف و تمیز در مورد حکم جائرانه باشد)

و زنانی را که به غیر حق در حبالۀ مردانی هستند، به شوهرانشان برگردانم و آنان را به حکمی که در فروج و احکام آن هست عرضه بدارم، اگر ذرّیۀ «بنی تغلب» را اسیر می گرفتم، و چنان که رسول خدا صلی الله علیه و آله به مساوات عطا می کرد عطا می کردم، خزانۀ مسلمین را مایۀ دست اغنیاء و اعیان نمی گذاشتم، مساحت را وا می نهادم، در مناکح و ازدواج حکم مساوات می دادم، خمس رسول خدا صلی الله علیه و آله را به آن مقدار که بود برمی گرداندم، و درهایی که باز شده می بستم، و آنچه سد شده می گشودم، و مسح بر خفین را حرام می نمودم، و بر نبیذ هم حد جاری می کردم، و متعتین را حلال می کردم و امر به تکبیر پنجگانه بر جنازه ها صادر می کردم و مردم را الزام به جهر «بسم الله الرحمن الرحیم» می نمودم، و بیرون می کردم کسانی که با پیغمبر خدا داخل مسجد پیغمبر صلی الله علیه و آله شده، همانان که پیغمبر صلی الله علیه و آله امر به اخراج آنها نموده بود، و داخل می کردم کسانی را که خارج

ص:321

شده اند و اگر مردم را به حکم قرآن وادار می کردم، بر طلاق به سنت وادار می نمودم، صدقات و زکوات را به جمیع اصناف و حدودش می گرفتم، وضو و غسل و نماز را به مواقیت آنها و شرائع آنها و مواضع آنها می نهادم، و اهل نجران را به مواضع خودشان برمی گرداندم، و سبایای فارس و سایر امم را به کتاب خدا و سنت پیغمبرش صلی الله علیه و آله؛ در این صورت از پیرامون من متفرق می شدند. من امر دادم به مردم که در ماه رمضان جز برای فریضه، نماز را به جماعت نخوانند و اعلام کردم که اجتماع آنها در نافله به جماعت باطل است (والله) صداها بلند شد از پارۀ عسگرم، از کسانی که به همراه من جنگ می کنند که ای اهل اسلام (سنت عمر تغییر داده شد) ما را نهی می کند از نماز در ماه رمضان به تطوع، تا من ترسیدم در یک ناحیه و یک جانب عسگرم بر من بشورند. وه! چه چیزها من دیدار کردم از این امت، از جهت تفرقه و اطاعت پیشوایان ضلالت و دعات آتش؟!!

اگر عطا می کردم سهم ذوی القربی را چنان که قرآن فرموده، خدا را تکذیب می کردند و پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را تکذیب می نمودند و کتاب خدا که ناطق به حق ما است تکذیب می کردند.

آن چه ماها از دست این امت دیدیم، اهل بیت هیچ پیغمبری بعد از پیغمبرشان ندیدند.(1)

از اینجا معلوم می شود هر گونه تغییرات اصلاحی سر وصدا بلند می کرده،

ص:322


1- (1) الکافی: 58/8-63، خطبۀ امیرالمؤمنین علیه السلام، حدیث 21؛ بحار الأنوار: 172/34، باب 32.

حتی برگرداندن به حکم خدا غیر مقدور بوده، یکی از علل انقراض دولت عرب را گوستاولون همین شمرده؛ گوید: دیگری از اسباب انقراض، زمان بود. به این معنی که آن تقالیدی که عرب به آن سخت چسبیده بود، متناسب با زمان اول بود و با زمان های دیگر نبود، لذا انقراض یافتند.

(تهذیب) به سند خود از عمّار از امام جعفر صادق علیه السلام روایت کرده گوید: سؤال کردم از نماز در رمضان در مساجد؟! (مقصود نوافل است که معمول بوده به جماعت می گزارده اند) فرمود: همین که امیرالمؤمنین علیه السلام به کوفه آمد، امر داد به حسن بن علی علیه السلام که منادی او ندا در میان مردم در دهد که نماز (یعنی نافله) در رمضان به جماعت در مساجد نخواهد بود.

(مقصود نمازهای صد رکعتی شب های قدر است در موقع احیاء)

وقتی که مردم صدای مقالۀ حسن بن علی علیه السلام را شنیدند، صیحه کشیدند: وا عمراه!! وا عمراه!!

همین که امام حسن علیه السلام نزد امیرالمؤمنین علیه السلام مراجعت کرد، امام علیه السلام پرسید: این صدا چیست؟!

گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام مردمند، صیحه می کشند (وا عمراه؟! وا عمراه؟!) امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: به آنها بگویید: نماز بخوانند.(1)

(محول کردن امر نداء را به امام حسن علیه السلام، گمان می کنم برای آزمایش بوده)

(تفسیر عیاشی) از حریز از بعض اصحاب از یکی از آن دو تن علیهما السلام بازگو

ص:323


1- (1) التهذیب: 70/3، باب 4، حدیث 30.

کرده گوید: اوقاتی که امیرالمؤمنین علیه السلام در کوفه بود، مردم نزد او آمدند و گفتند: امام جماعت برای ما معین کن که در رمضان برای ما امامت کند، مقصود نوافل لیالی قدر است که به واسطۀ بدعت پیشینیان معمول بوده به جماعت بخوانند؛ تا همین که شام شد. از مردم صدای زمزمه بلند شد. همه بگفتند: بر رمضان بگریید - وا رمضانا؟!

حرث اعور به همراه مردمی نزد امیر المؤمنین علیه السلام آمدند و گفتند: یا امیرالمؤمنین علیه السلام مردم شیون دارند، از گفته تو برآشفته اند، امام علیه السلام فرمود: بگذاریدشان هر چه می خواهند بکنند، هر کس می خواهد بر آنها پیش نمازی نموده، گناه بکند.

سپس آیه ای را خواند،(1) مفاد آن این است: هر کس غیر از راه و روش مسلمین را پیش گیرد به آنچه می خواهد راه به او می دهیم و به جهنم او را آتش می زنیم آنجا بد مصیری است!

(وَ یَتَّبِعْ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّی وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِیراً)2

امام علیه السلام فرمود: اگر من از این لغزشگاه ها پا را به جای محکم بگذارم اشیایی را تغییر خواهم داد.(2)

ص:324


1- (1) تفسیر العیاشی: 275/1، حدیث 272.
2- (3) نهج البلاغه: حکمت 264.

کتاب غارات از شریح بازگو کرده گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام کس نزد من روانه کرد که به آن چه تا حال قضاوت(1) می کرده ای باز قضاوت کن؛ تا مادامی که امر مردم سر و صورتی به خود بگیرد.(2)

موّرخان گویند: با آن که اختلاف فتوا بین امام علیه السلام و شریح در مواضعی چند بود، شریح را تثبیت کرد. معلوم می شود به آسانی اصلاح قوۀ قضائی کشور ممکن نبوده با وضع بد اطوار زمانه، نمی شده قوۀ قضائی کشور را یک دفعه اصلاح کرد. یا طقوس(3) مذهبی را از فتواهای بی مدرک و بی منطق تذهیب نمود یا مشکلات اصول قبیلگی را از مغز و دماغ عرب درآورده، به جای آن اصول عالیۀ اخلاق نهاده یا اصول جامعۀ منیت یا قوانین الهی آسمانی را تحکیم نمود، در این (حیص و بیص) که گرفتار تاراج غارتگران شام و حزب اموی بوده، از هر ناحیه، کشوری سقوط می کرد و مبتلا به انحراف و کجروی حزب خوارج بوده داخله، رو به هرج و مرج می رفت، فتنه انگیزان نغمۀ دیگری را نواختند تا فکر ناسالم لشگر را بیشتر ناراحت کنند از مبحث اختلاف عقیدۀ امام علیه السلام با گذشتگان حتی با خلافت شیخین زمزمه کردند.

سؤال ها برای کشف این حقیقت متوجه امام علیه السلام شد.

بعضی به منظور کشف حقیقت و پی جویی راه هدایت، برخی به قصد تفتین و

ص:325


1- (1) قضاوت به معنی داوری نیامده ولیکن غلط مشهور بهتر از صحیح غیر معروف است.
2- (2) الغارات: 74/1.
3- (3) طقوس: طریقه و روش دینی.

القای خلاف و دامن زدن به آتش اختلاف، یکی از راه حس کنجکاوی اخبار، دیگری از عشق به گرم شدن بازار جدال و گفتار، فکرها را از جنگ مصروف این مباحث عقیده کردند.

این گفتگو از صفین اندکی رخ نشان داد و کم کم در کوفه به تمام اندام جلوه کرد. نخست سؤال فردی بود بعد، دسته جمعی شد. معاویه هم حرف را گرفت و با آب و تابی به معرض اسماع گذاشت و گفت: علی علیه السلام به صحابۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله بد می گوید: بر علیه امام علیه السلام نفوس عرب را تهییج کرد، اتفاقاً انصراف همم لشگر آن روز به مباحث عقیده، و به مباحث گذشتۀ تاریخ از حدّت آنان می کاست، وحدت آنها را به هم می زد، به صرفۀ اسلام نبود. امام علیه السلام در این باره بیش از کشف حقیقت برای اتمام حجت جواب نمی داد، گاهی که طرف سؤال مغرض بود، از تعقیب این سؤال عصبانی می شد، گاهی مجلس محرمانه بود از ذکر حقایق ناگزیر بود، و نوبه ای می فرمود: از این سؤال بی جا چه سود؟! خانۀ ما را روزی غارت کردند، امروز کشور ما را به باد غارت گرفته اند!! حق ما را غصب کردند، ولی ما از آن چشم پوشیدیم بگذارید آسوده باشیم، تا در این زمینه چندین قطعه سخن از امام علیه السلام صادر شده، آنها بهترین یادگاری های علم و تاریخ است و چون موسمی صادر شده که امام علیه السلام از جوش دل خون می خورده و طبعاً سخن در وقت جوش دل، دارای سوز و گداز مخصوص بوده، آبدار و نمکین است، این قطعه ها از ممتازترین قطعات سخن امیرالمؤمنین علیه السلام شده و خود از منابع حاصلخیز تاریخ است، در این مسئله معقّد آگهی های مهمی برای امت اسلام باقی گذارده.

ص:326

آری، تا بر آتش ننهی، بوی نیاید ز عبیر.

این سؤال های فتنه انگیز برای ما آیندگان برکات آورد، از اثر طرح این سؤال ها، آن اثرهای نورانی بارز از امام علیه السلام به جا مانده؛ از جمله مانند: شقشقیه مبارکه است در «رحبۀ کوفه» در انجمن محرمانه القا فرمود: از جمله جوابی است کتبی که از امام علیه السلام برای عموم صادر شده و در مجمع عموم خوانده شده، به منزلۀ شقشقیۀ مفصلی است، جواب استیضاح بوده، امام علیه السلام در آنجا مجبور شده برای علاج غائله و قطع این رشتۀ دنباله دار، سند کتبی بیرون داده و به دست امنای ده گانه خود به مسمع مجمع و مجلس عوام خوانده شده، تا هیجان ها بخوابد و سؤال ها دیگر مکرر نشود.

و از جمله جوابی است مختصر، در محاورۀ بین بین فرموده، این جواب و سؤال، به منزلۀ مصاحبه های امروزی است، در صفین در سخت ترین مواقف صفین انجام شده. در حقیقت شقشقیۀ کوچکی است. در هر یک از این مصادر سه گانه، تمام جوش دل علی علیه السلام جلوه گر است و در میان آن تمام نشیب و فراز تاریخ اسلام دیده می شود، نهایت یکی بسیار مفصل و دیگری بسیار مختصر و سومی «شقشقیه» متوسط است، چنان چه از اختتام و پایان سخن در شقشقیه، ابن عباس محترق بوده می سوخته که چرا نگذاشتند امام علیه السلام تمام درد دل خود را بگوید، از اثر سخن داغ و آتشین این دو قطعه دیگر هم، هرهوشمندی محترق خواهد بود.

ما شقشقیه را حواله می دهیم به کتاب نهج البلاغه و جنگ خود، اما آن دو قطعه لازم است اینجا درج شود چون انعکاس و واکنش و بازتاب صوت کوفه است.

ص:327

جواب کتبی رازگشای تاریخچۀ مفصل صدر اول است به املای امیرالمؤمنین علیه السلام برای اعطای سند داده شده، پس باید هشیار فهم دقائق آن بود.

از قرار معلوم به منزلۀ استیضاح در امروز سؤالی متوجه امیرالمؤمنین علیه السلام شده بوده، صورت سؤال مذکور نیست، ولی چون طبق روایت «رسائل محمد بن یعقوب» جواب را امام علیه السلام به وسیلۀ ده تن از سران اصحاب و معتمدان رجال اسلام به مجمع فرستاده، معلوم می شود مهم بوده.

طبق روایت رسائل «محمد بن یعقوب کلینی» این نوشته بعد از مراجعت از نهروان صادر شده و امر فرموده اند بر مردم قرائت شده است. گوید: چون مردم سؤال کرده بودند؛ از امام علیه السلام راجع به «ابوبکر و عمر و عثمان» امیرالمؤمنین علیه السلام غضب کرد و فرمود:

آیا فارغ شده برای رسیدگی به این مسئله که سودی به شما نمی دهد، به کجا آماده شده اید؟!! در صورتی که این کشور مصر است، سقوط کرد؛ به دست دشمن فتح شد و معاویه بن خدیج، محمد بن ابی بکر را کشت، از این مصیبت سهمگین فریاد!! فاجعۀ محمد بر من عظیم است. والله محمد تحقیقاً مثل یک تن از فرزندان من بود، سبحان الله!! در بین آن که ما امیدوار بودیم که ما بر آنچه زیردست دشمن است غلبه می کنیم، آنان بر اراضی زیردست ما غلبه کردند. من در خصوص این سؤال شما، خواهم جواب را نگاشت و تصریح به مطالب مسئول خواهم نمود.

پس کاتب خود «عبیدالله بن ابو رافع» را خواند و فرمود: ده تن از ثقات معتمدان مرا بر من داخل کن. گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام نام آنان را بفرما.

فرمود: اصبغ بن نباته، ابو الطفیل عامر بن واثله کنانی، زرّ بن حبش اسدی،

ص:328

جویریه بن مسهر عبدی، حندف بن زهیر اسدی، حارثه بن مضراب همدانی، حارث بن عبدالله اعور همدانی، مصابیح نخعی، علقمه بن قیس، کمیل بن زیاد، عمیر بن زراره؛ را داخل کن.

آنان دعوت شده، داخل شدند بر امیرالمؤمنین علیه السلام به آنها فرمود: این نوشته را بگیرید، باید عبیدالله بن ابو رافع آن را قرائت کند، در حضور شما هر روز جمعه و اگر ماجراجوئی غوغا راه انداخت، شما کتاب خدا را بین بگذارید، او را به انصاف بخوانید.(1)

مصدر سخن به روایت رسائل این بود، اما روایت ثقفی اندک تفاوتی با این دارد.

ابراهیم ثقفی از رجال خود از عبدالرحمن پسر جندب از پدرش بازگو کرده گوید: بعد از سقوط مصر در حالی که امیرالمؤمنین علیه السلام مغموم و محزون بود، عمرو بن الحمق و حجر بن عدی و حبه عرنی و حرث اعور و عبدالله مسبا، بر امیرالمؤمنین علیه السلام داخل شدند و گفتند: برای ما روشن کن عقیدۀ تو دربارۀ ابوبکر و عمر چیست؟!!

علی علیه السلام به آنان فرمود: آیا فارغ شده اید برای این، با اینکه اینک این مصر است، کشوری است از دست ما فتح شده و شیعه طرفدار من در آن جا کشته شده اند، من جواب کتبی در این باره بیرون می دهم، در آن از آنچه پرسیده اید به شما آگهی می دهم و از شما مسئلت دارم که از حق من آنچه تا به حال ضایع

ص:329


1- (1) بحار الأنوار: 7/30، باب 16، حدیث 1.

گذاشته اید حفظ کنید. آن را بر شیعیان من قرائت کنید و برای حق یار و یاور باشید.(1)

بنابراین روایت سؤال برای کسب هدایت بوده و از طرف اشخاص غیر مغرض متوجه امام علیه السلام شده جنبۀ استیضاح نداشته؛ زیرا اینان از دوستان صمیمی اند. مگر آن که حامل پیغام بوده اند و بعید نیست، چون عبدالله سبا در بین بوده و گذشته از آن قرائت بر مسمع عموم برای روشن شدن افکار عامه گواهی می دهد که تقاضائی از جانب عموم بوده. به هر حال هر دو نسخۀ کتاب متقارب المآل اند، تفاوتشان اندکی است، تفاوت های مهم را اشاره می کنیم.

طبق روایت ابراهیم ثقفی نسخه این است:

از بندۀ خدا علی امیرالمؤمنین علیه السلام به هر کس از مؤمنان و مسلمانان که این نوشتۀ مرا قرائت کند.

سلام علیکم: اما بعد: خدا محمد صلی الله علیه و آله را برانگیخت، حامل (آگهی خطر) به سوی عالمیان و امین بر تنزیل و گواه بر این امت، آن روز شما معاشر عرب(2) بر بدترین آیین و در بدترین خانه بودید، از بی سر و سامانی و بی خانمانی پای سنگ ها بارانداز شما بوده، در پهلوی هر حجارۀ سنگین خشن و سنگ های سخت

ص:330


1- (1) بحار الأنوار: 566/33، باب 30؛ الغارات: 199/1.
2- (2) بر بدترین حال بودید، یکی سگ خود را غذا می کرد و فرزند خود را می کشت، به غارت دیگران می پرداخت، همین که برگشته می آمد، خود را غارت شده می یافت، علهز، و هبید و مردار و خون می خوردید... علهز: طعامی بوده که که از خون و گرگ شتر در سال های مجاعه تهیه می شده؛ هبید: دانه و مغز حنظل است.

و بن خارهای پراکنده در سراسر بلاد بار می افکندید، آب خبیث می آشامیدید، خوراک خشک و تهی می خوردید، خون های خود را می ریختید، اولاد خود را می کشتید، رحم های خود را قطع می نمودید، اموال یکدیگر را به باطل می خوردید. راه هایتان ناامن، بتان در میان شما برپا بود، اکثریت شما ایمان به خدا نداشتند، مگر آمیخته با شرک. تا خدا منت بر شما نهاد به محمد صلی الله علیه و آله؛ او را از خود شما به سوی شما مبعوث کرد و در تنزیل خود فرمود:

(هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ) (1)

و باز فرمود:

(لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ)2

و باز فرمود:

(لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ إِذْ بَعَثَ فِیهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ)3

و باز فرمود:

(ذلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ)4

ص:331


1- (1) جمعه (62):2.

رسول به سوی شما از خود شما و به زبان شما بود، کتاب و حکمت و فرائض و سنت به شما تعلیم کرد؛ شما را امر به صله ارحامتان، به مصونیت خون هایتان و به اصلاح ذات البین داد و آن که امانات را به صاحبانشان رد کنید، به عهد وفا کنید، سوگند خود را بعد از تأکید نقض ننمائید، امر کرد که عطوفت به یکدیگر نموده، بر سر همدیگر برگردید، نیکی با یکدیگر بکنید، به روی همدیگر خندان باشید، دست دهش داشته باشید، رحم به همدیگر کنید، و نهی کرد از چپاول یکدیگر، ستم کردن به همدیگر، حسد ورزیدن با یکدیگر، ناروائی با همدیگر، تهمت زدن به یکدیگر، و از شرب حرام، کسری کیل، کمی ترازو و وزن و در ضمن آن چه به گوش شما تلاوت کرد، راه پیش شما نهاد که زنا نکنید، ربا نگیرید، اموال یتیمان را نخورید، امانات را به صاحبان آنها برسانید، در زمین تباهی و مفسده انگیزی مکنید و تعدی منمایید، خدا تعدی کاران را دوست نمی دارد.

سخن کوتاه: هر خیری را که به بهشت نزدیک می کرد و از آتش دور می نمود، شما را امر داد و هر شری را که به آتش نزدیک می نمود و از بهشت دور می کرد نهی فرمود. تا وقتی که قسط مدت خود را از دنیا تکمیل کرده، خدا او را سعید و حمید قبض روح کرد. وه! چه مصیبتی که نزدیکان را به خصوص و مسلمین را به عموم فرا گرفت، مصیبتی قبل از آن به مثل آن ندیده اند و بعد از آن هم همسری برای آن نخواهند دید. همین که او صلی الله علیه و آله در گذشت، مسلمین در این «امر» زمامداری با یکدیگر بعد از او، کشمکش کردند و «والله» در اندیشۀ من خطور نمی کرد و از خیال من نمی گذشت که عرب بعد از محمد صلی الله علیه و آله این امر را

ص:332

از خاندان او بگرداند و از من بعد از وی صلی الله علیه و آله به دیگری واگذارد، چیزی هوش از سر من نبرد مگر سرازیری مردم مانند آب به سوی ابوبکر و شتافتن به سوی او که با او بیعت کنند، پس من دست نگه داشتم، می دیدم من نسبت به مقام محمد صلی الله علیه و آله و ملت محمد صلی الله علیه و آله در میان مردم ذی حق ترم؛ تا آن که او زمام را به دست گرفته و من به آن قرار بودم تا چندی که خدا می خواست مقاومت کردم؛ تا دیدم طبقه ای از مردم به ارتجاع خود از دین برگشتند(1) و دعوت می کنند به محو دین خدا و کیش محمد، پس من ترسیدم که اگر اسلام و اهل اسلام را یاری نکنم شکستی جبران ناپذیر و ویرانی اساسی در آن ببینم که مصیبت من به آن بزرگتر باشد از مصیبت فوت زمامداری امور شما که بهرۀ چند روز اندک دنیا است و هر چه باشد پس از آن زایل می شود، چنان که سراب زائل می شود و چونان که ابر از هم شکافته و متلاشی می گردد پس این هنگام رفتم نزد ابی بکر و با او بیعت کردم(2) و در برابر پیش آمد این حوادث سوء، نهضت نمودم تا باطل شکست خورده به راه خود برگشت و نابود شد و کلمۀ خدا همان که بالاترین کلمه بود برتر، و پرچم لا اله الا الله بالاترین پرچم ها شد.

اگر چه کافران خوش نداشتند، پس ابوبکر زمامداری امور را به دست گرفت

ص:333


1- (1) اشاره به خطر مرتدان اهل ارتداد است بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله.
2- (2) نسخۀ رسائل محمد بن یعقوب این جمله را ندارد، فقط نهضت را دارد، پس شاید از الحاقات مخالفان باشد - و به هر حال آثار تقیه و مصلحت در این جا و در همۀ سند هویدا است، هر گاه صلاح زمان، اجبار به امری کند دلیل بر موقتات احکام است نه امضای کاشف از صدق، بلکه به عکس تعلل این وقت برای اعلان ناحقی بیعت کافی بوده.

(با سیاست رفتار کرد) استوار ایستاد، کارها را پیش برد، گام ها را نزدیک به هم برداشت، میانه روی کرد من(1) در اثر آن، با او صمیمانه نصیحت و همراهی کردم و در آنچه خدا را اطاعت کرد، او را با کمال کوشش اطاعت نمودم.

در عین حال طمعی به این که اگر پیش آمد حادثه ای برای او بشود و من زنده باشم در برگردانیدن این امر به من که بیعت با او کرده بودم به طور یقین نداشتم و یأسی هم مانند کسی که هیچ امیدوار به او نباشد نداشتم، پس اگر خصوصیتی بین او و بین عمر نبود، من گمان می کردم که آن را از من رد نمی کند. و همین که محتضر شد، نزد عمر فرستاد و او را زمامدار کرد، ما از او شنیدیم، اطاعت نمودیم، صمیمانه نصیحت کردیم، عمر زمامداری کرد، رفتار و روش پسندیده ای نمایانید، خوش نیتی نشان داد تا وقتی که محتضر شد، من پیش خود گفتم: آن را به کی از من گذشته وا می گذارد، از من رد نمی کند، پس او مرا ششمین شش نفر قرار داد که آنها به زمامداری هیچ کس مثل زمامداری من برخود کراهت نداشتند، با آن که شنیده بودند که من در هنگام وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله با ابوبکر احتجاج می کردم و می گفتم: ای معاشر قریش! ما اهل بیت علیه السلام ذی حق تریم به این امر از شما، مادامی که در میان ما کسی باشد که قرآن را قرائت می کند و عارف به سنت می باشد و به دین حق دیندار است.

قوم ترسیدند که من اگر بر آنان زمامدار شدم، دیگر نصیبی برای آنها تا هر چه باقی باشند نخواهد بود.

ص:334


1- (1) این جمل چهارگانه نیز تقیه است.

پس یک دست اجماع کردند، ولایت را به عثمان برگرداندند و مرا از آن بیرون نمودند، به امید آن که خود نیز بدان برسند و از دست یکدیگر بگیرند، چون مأیوس بودند که از قبل من بدان برسند، سپس گفتند: بیا بیعت کن وگرنه با تو می جنگیم پس من بیعت را به اکراه کردم و به امید اجر خدا صبر کردم، گویندۀ آنها گفت: تو بر این امر حریصی، گفتم: آنان حریص تر از منند و دورتر. آیا کدام حریص تریم؟ من که میراث خود و حق خود را می طلبم که خدا و پیغمبرش صلی الله علیه و آله مرا اولی به آن قرار داده اند یا شما که بر رخ من در جلوی آن پرده می افکنید و بین من و بین آن حائل می شوید؟

از این سخن مبهوت شده درماندند «خدا هدایت نمی کند قوم ظالمان را»

بار خدایا! شکایت تعدی قریش را به تو می کنم، آنها رحم مرا قطع نمودند، کاسۀ مرا وارونه کردند، منزلت عظیم مرا کوچک کردند و به یک دست و به اجماع با من نسبت به حق من که من بدان از آنان اولی بودم، منازعه نمودند تا مانند راهزنان راه، مرا برهنه و لخت کردند؛ سپس گفتند: الآن در حق است این که می گیریم و به حق این است که نمی دهیم، تو همی پژمان(1) خواهی غم زده وار صبر پیش گیر، یا از جوش و اسف بمیر؟!!

من نظر کردم، دیدم با من، نه رافد و پذیرایی، نه مدافع و یاوری، نه ساعد و مساعدی است، مگر خاندانم که من به مرگ آنان دل ندادم، از آنان دل برنکندم و به ناچار بر خار میان دیده، چشم فرو پوشیدم، آب گلو را با جوش دل فرو

ص:335


1- (1) پژمان: غمناک، اندوهگین، افسرده، پشیمان.

بردم و صبر کردم از تلخ کامی در فرو بردن خشم، بر تلخ تری از زهر و دردناک تری برای قلب، از تیزی خنجر برنده بر دل(1) تا همین که شما بر عثمان عصبانی شدید، بر سر او آمده و او را کشتید، سپس آمدید که با من بیعت کنید، من ابا کردم، دست نگه داشتم تا با من بسی کشمکش نمودید، زد و خورد کردید، شما دست مرا پیش کشیدید و من پس کشیدم، شما گشودید و من بستم، بر من ازدحام نمودید تا کار بدانجا رسید که گمان برده می شد همدیگر را زیر پا بکشید یا مرا بکشید و گفتید: با ما بیعت کن، ما غیر تو را نمی یابیم و جز به تو به کس راضی نمی شویم، بیعت کن ما تفرقه نمی شویم و اختلاف کلمه نمی داریم تا من با شما بیعت کردم و همین که مردم را به بیعت دعوت کردم هر کس به طوع و رضا بیعت کرد، پذیرفتم و هر کس سرپیچانید او را اکراه نکردم و واگذاردم.

طلحه و زبیر در جمله کسانی که بیعت کردند بیعت نمودند و اگر ابا می کردند، من آنها را اکراه نمی کردم؛ چنان که دیگران را نکردم، پس ما اندکی درنگ نکرده به من خبر رسید که آنان از مکه خارج شده متوجه بصره شده اند، با لشگری که هیچ مردی از آنان نبوده که با من دست بیعت نداده و رایگان بیعت

ص:336


1- (1) گرچه این شکایت ها را در اولی و دومی نفرمود، ولی در مورد سوم که رسید دیدید یک کاسه کرده و جوش دل را بیرون ریخت و نسبت به همه هم یکنواخت ناله کرد و فرمود: آنان خود شنیدند که به ابوبکر می گفتم؛ یعنی او هم شریک در مظلمه است.در خطبۀ شقشقیه همین گونه تلخ کامی را از آغاز ذکر ابوبکر به میان آورده؛ اینجا هم کمی از آن نیست، نهایت آن که در شقشقیه چون مورد محرمانه بوده و سند کتبی نبوده، تصریح کرده، اینجا کتبی بوده توریه نموده.

نکرده باشد. وارد شدند بر کارپرداز من و خزانه دار من و بر اهل شهر من که همه بر بیعت من و بر طاعت من بودند، کلمۀ آنها را متشتت کردند و جماعت آنها را به هم زدند، سپس بر پیروان مسلمان من درآویختند، طایفه ای از آنها را غافلگیر، مکارانه کشتند و طایفه ای را دست بسته بی دفاع به قتل رساندند و طایفه ای دیگر برای خدا غضب کرده شمشیر کشیدند و جنگیدند تا صادقانه خدا را دیدار کردند و به خدا سوگند! اگر بیش از یک مرد از آنان را نکشته بودند؛ هر آینه حلال بود برای من، قتل سراسر آن جیش، بگذر از این که کشتاری که از مسلمین کرده بودند بیشتر بود از عده ای که به همراه آنها مهاجمانه بر مسلمین داخل شدند تا خدا تلافی از آنها کرد. دور افتاده بادا قوم ظالم.

سپس من نظر در امر اهل شام کردم، دیدم همه اعرابی، نفع پرست، جفاکار، سرکش اند، از هر گل و گوشه جمع شده اند، کسانی که سزاوار است تأدیب بشوند، یا قیم به سرپرستی آنها گذاشته شود و جلو دست های آنها گرفته شود، نه از مهاجرین و نه انصار و نه تابعین نیکوکارند، پس من به سوی آنان رفتم آنها را دعوت به طاعت و جماعت نمودم، جز ستیزه و تفرقه نپذیرفتند و بر وی مسلمین نهضت نموده با پیکان تیر آنها را مانند مهره که به رشته بکشند تیرباران نمودند و با نیزه مشجرکردند؛ اینجا بود که من مسلمین را از جا کندم و با آنها جنگ کردم تا همین که گزند اسلحه، آنها را گزید و درد جراحت ها را چشیدند، مصحف ها را بلند کردند، شما را به آن چه دربردارد خواندند، من به شما آگهی دادم که آنها اهل دین، نه و اهل قرآن نیستند و این مصحف ها را از روی مکر و کید و خدعه و وهن و ضعف برافراشته اند، شما به حق خود و پیکار خود پیش

ص:337

بروید «هرضعیف حیله گر خواهد شد» شما از من سرپیچی کردید و گفتند: بپذیر از آنها، اگر آنها نسبت به آن چه در کتاب است اجابت کردند در حق که بر آن هستیم، با ما بوده؛ در جامعۀ ما وارد شده اند و اگر نپذیرفتند؛ برای حجت ما روشن تر خواهد بود، پس من از آنها پذیرفتم و چون شما سستی نشان داده سخن نشنیدید، فرمان «آتش بس دادم» تا قرار سازش بین شما و بین آنان بر دو تن مرد شد که احیا کنند آن چه قرآن احیا کرده؛ و بمیرانند آن چه قرآن مردانده. پس رأی آنها مختلف شده، حکم آنها دو گونه شد. آنچه حکم خدا بود به دور افکندند و نسبت به آن چه در کتاب بود خلاف رفتند؛ لذا خدا آنها را از راه سداد برکنار کرد و ضلالت سرازیر نمود پس مقام حکمیت خود را اهمیت نداده به دور افکندند، لازمۀ نااهلی همین است.

پس فرقه ای از ما اندک اندک کنار کشیدند ما آنها را تا مادامی که کار نداشتند؛ کار نداشتیم. تا وقتی که فساد در زمین را شروع نموده، می کشتند و مفسده می کردند، به سراغ آنها آمدیم و گفتیم: قتلۀ برادران ما را به ما رد کنید. سپس کتاب خدا بین ما و بین شما باشد. گفتند: همۀ ما آنها را کشته، همۀ ما خون آنها را و خون شما را حلال می شمریم، خیل آنها و پیادگان آنها بر ما حمله کرد، خدا هم آنها را به زمین زد، آنسان که ظالمان را.

همین که پیش آمد آنها پایان شد، من شما را گفتم که از همان، فوری به سوی دشمن رهسپار شوید. شما گفتید: دم شمشیرهای ما کند شده، چوبه های تیر ما تمام شده، سنان نیزه های ما افتاده، بیشتر آنها پاره پاره شده، نی بیشتری نیست، پس ما را به شهر خود مراجعت بده تا تهیه و تدارک ساز و برگ را به وجه احسن

ص:338

ببینیم و همین که به شهر برگردی بر عدّه جنگاوران ما به قدر عده ای که از ما از دست رفته و با ما مفارقت نموده خواهی کرد، این ما را قوی تر می کند برای دشمن.

من هم به ناچار با شما رهسپار کوفه شدم؛ تا همین که مشرف بر کوفه شدید، من امر کردم که در نخیله پیاده شوید و از لشگرگاه خود جدا نشوید و دوران خود را به خود ضمیمه کنید و بر جهاد دل برنهید و به دیدار پسران و زنان خود زیاد نروید، مردان جنگ، کار کشته گان صبر آزموده و دامن به کمرزدگان اند که از بیداری شبان خود و تشنگی روزان خود و گرسنگی شکم های خود و خستگی بدن های خود رام و منقاد نمی شوند؛ تا طایفه ای از شما عذر خواهان با من فرود آمد و طایفه ای دیگر عاصیانه وارد «مصر» شهر شدند سپس نه آن کس که باقی ماند ثبات وزریده و صبر کرد و نه آن که داخل شهر شده بود معاودت کرده، نزد من برگشت تا وقتی به لشگرگاه خود نظری افکندم، در آن پنجاه تن مرد نبود، همین که دیدم شما چه کرده اید؟! من هم از عقب، به شهر بر شما داخل شدم و تا روز امروز قادر نشده ام که بیرون بروید. دیگر پس چه انتظار می بردید؟!!

آیا نگاه نمی کنید؟! به اطراف کشور که سقوط کرده، به این کشور «مصر» شما که فتح دشمن شده، به شیعیان من در آن که کشته شده اند و به پادگان های خود که پیاپی از اسلحه و سوار تهی می شوند و میلاد خود که پیاپی شبیخون جنگ می بینند، با این که شما دارای عدد بسیار و شوکت ونیرویی هستید که هولناک بود. خدا به طرف شما باشد. از کجا آفت به شما می رسد؟! شما را چه شده که سحر می شوید؟! چگونه واژگون شدید؟! و اگر تصمیم عزم نمایید و اجماع کنید

ص:339

هدف و آماج کس نمی شوید. هان! آن قوم به درستی اجتماع کرده اند، چنگه به هم داده اند، صمیمی یکدیگرند و شما به راستی سستی نموده، به یکدیگر ناروا می زنید، و جوقه جوقه افتراق کلمه دارید!! شما با این قرار اگر بر این روش خود ادامه دهید انقاذ نخواهید شد، از گرداب بیرون نخواهید آمد به دست توانای هیچ منقذی؛ هر چند مُنقذ قوی بلکه قوی تر از قوی تر باشد.

پس دست بردارید از آنچه نهی از آن دارید و اجماع کنید برحق خود و یک جهت شوید، برای جنگ دشمن، از کارهای دیگر دست بکشید، اینک که «کف» از «شیر خالص» جدا و ممتاز شده و صبح برای چشم دارها واضح گشته، جنگ شما با طلقا و پسران طلقا و جفا کاران است، با کسانی که به اکراه اسلام آورده اند، با کسانی که از روز اول و سراسر دورۀ اسلام دشمن خدا و سنت و قرآن بوده، اهل بدعت ها و تازه درآوردی ها بوده، کسی که برای حفظ از هجوم خطر سهمگین او سنگر بندی ها می شده، «معاویه» بر اسلام و اهل اسلام مخوف بوده، خورندۀ رشوه ها بوده، پرستندگان دنیا بوده. خبر به من رسیده که پسر نابغه با معاویه بیعت نکرده تا به او بها داده و شرط کرده بر او که لقمه ای به او بدهد که اعظم است از آن چه در دست او است از سلطان او؛ تهی باد مشت این بایع دین فروش به دنیا؛ رسوا باد امانت این خریدار!! که نصرت فاسقی غدّار را به اموال مسلمین خریده.

در زمرۀ آنان آن کس است که در میان شما شرب خمر کرده، تازیانۀ حد

ص:340

خورده در رفتار بزه کاری و به فساد در دین شناخته شده،(1) در زمرۀ آنان کسانی هست که اسلام نیاورد تا برای او بهرۀ اندکی، لقمه ای، کمی از بسیاری بر عهدۀ اسلام قرار داده شد. اینان قائدان قوم اند و دیگر از قائدان آنها که از ذکر مساوی آن من درمی گذرم، مثل همین هایند که ذکر کردم، بلکه بدتر از اینان که ذکر کردم، بسیار دوست می دارند که اگر بر شما زمامدار شوند در شما این چند چیز را آشکار کنند: کفر، فساد، کبر، فجور، فرمانروائی به تجبر (دیکتاتوری)، تبعیت از هوای خود نموده، و حکم به غیر حق بنمایند.

و شما با همه عیبی که از جهت تواکل و تخاذل دارید باز بهتر از آنانید، راهتان به هدایت بیشتر و راه هدایت را بهتر می روید در میان شما علما، فقها، نجبا، حکما، مستحفظان و حافظان قرآن، شب زنده داران، سحرخیزان معمورکنندگان مساجد به تلاوت قرآن، هستند.

آیا به غیرت شما برنمی خورد؟ اهتمام نمی ورزید؟ اهمیت نمی دهید که رشتۀ زمامداری بر شما را سفها و اشرار، و اراذل شما به دست بگیرند.

پس بشنوید سخن مرا هر وقت گفتم - خدا هدایتتان کند - اطاعت کنید امر مرا هر وقت امر دادم؛ زیرا که «والله» اگر اطاعت مرا بکنید گمراه نخواهید شد و اگر نافرمانی مرا بنمائید به رشد نخواهید رسید.

برای پیکار ساز و برگ خود را برگیرید، تهیۀ آن را نیکو ببینید و اجماع

ص:341


1- (1) ولید بن عقبه در همین شرب خمر کرده بود و به گواهی مردم کوفه حد خورد، والی کوفه بود از قبل عثمان، شهود کوفه تا مدینه رفت تا او را عزل کرده اقامۀ حد بر او نموده شد.

کنید. آتش افروخته شده، و دودمه اش بالا گرفت و فاسقان در این کار برای شما آماده شده و دست از هر کار کشیده اند که عباد خدا را باز زیر مهمیز(1) عذاب بکشند و نور خدا را خاموش کنند، همانا شما سزاوارترید به جدیت از آنها، اولیای «شیطان» طمع پرست و اهل مکر و جفا در جدّیت برای راه گم خود و تبهکاری و باطل خود، اولی تر نیستند از اولیاء الله (اهل برّ و زهادت و اطمینان به خدا) برای جدّیت در راه حق خویش و طاعت پروردگار خویش و صمیمیت با امام خویشتن.

«این حساب روشن است؛ طمع پرست که پر و پای طمعش به جائی بند نیست و راه را هم به گم می رود، به تاریکی می جوید و بالاخره دست خالی هم برمی گردد، یا هلاک می شود، نسبت به راهرو راه حق (معنی حق ثابت و تضمین شده است) که کار او هم در صدد نیکوکاری به خلق و بی نظری به نفع خود است، با اخبات نسبت به خدا یعنی اطمینان کامل به خدا، البته او سست تر می باید بجنبد و این چابک تر و چالاک تر و جدی تر»

آری، به خدا! اگر با دشمن روبرو شدم فرد و یک تنه حالی که آنها روی زمین را پر کرده باشند باکی نخواهم داشت، استیحاشی نخواهم کرد، من نسبت به ضلالت آنها که در آن تمرکز دارند و هدای خویشتن که ما در آن تمرکز داریم، کاملاً و جداً در ثقه و اطمینان و یقین و بصیرتم و به دیدار پروردگارم بسیار مشتاقم و ثواب کامل او را انتظار دارم ولیکن اسف و افسوسی که دست از سر من

ص:342


1- (1) مهمیز: آلتی فلزی که بر پاشنۀ چکمه وصل کنند؛ میخ آهنی.

برنمی دارد و اندوه و حزنی که آمیخته با گل من شده، از این است که زمامداری این امت را سفهایشان و فجارشان به دست بگیرند و سپس در اثر آن، مال خدا را به یکدیگر مانند دولتی دست به دست بدهند و عباد خدا را به بردگی بگیرند و فاسقان را جنبۀ حزبی بدهند، سوگند به خدا که اگر این منظور نبود، من شما را اینقدر زیاد سرکوبی ننموده، تحریص نمی کردم، شما را همین که سستی می کردید و سرپیچی می نمودید وا می گذاشتم تا خود تنها با دشمن رخ به رخ می شدم (هر زمان مقدر می شد دیدارشان) چه که والله من بر حقم و به شهادت بسیار مشتاقم.

(انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ)1

سبک بار و سنگین بار به هر حال هستید، حرکت کنید و جهاد کنید در راه خدا به اموال خود و انفس خود، این خیر است برای شما اگر بدانید. و سنگین به زمین نچسبید که قرار بلا دیدگی را خود صادر کنید. به سر منزل خواری بار بیافکنید و نصیب و بهرۀ شما برای دیگری باشد، مردان جنگاور خواب ندارند بیدارند، هشیارند، بی خوابند، هر کس به خواب برود رقیب او بی خواب برای او است، هر کس ضعیف شد هلاک شد، هر کس جهاد در راه خدا را ترک گفت، بسان مغبون و خواری دیده خواهد بود.

بار خدایا! ما را و اینان را بر هدی جمع آور - ما و آنان را نسبت به دنیا زاهد

ص:343

بدار و آخرت را برای ما و آنان بهتر از اولی قرار بده(1).

والسلام

1 - اختلاف روایت به نسخۀ رسائل «محمد بن یعقوب» با این نسخه در چندین جا است که مربوط به شرح حال کوفه نیست و ارتباط با موضوع ما ندارد.

طرز بیعت با خلیفۀ اول و اختلاف انصار را مفصل ذکر می کند، ولی در تمجید ابی بکر بیش از دو کلمه «قارَبَ واقتصد» ندارد. و دربارۀ عمر از دو کلمۀ «کان مرضی السیره محمود النقیه» تنها جمله اول را دارد، به این صورت «مرضی السیره عندهم» و اینجا منظور ما شرح تاریخ زندگانی شیخین نیست. منظور فهم روحیۀ اهل کوفه است، نسبت به عقیدۀ دربارۀ شیخین که امام علیه السلام را مجبور می کرده به تقیه و مجبور می کرده که با ذکر احقّیت خود کلمۀ تمجیدی هم دربارۀ آنها درج نماید.

2 - در وصیت عمر تذکری می دهد که عمر، صهیب را مأمور نماز کرد و ابی طلحه «زید بن سعد» انصاری را مأمور کرد که با پنجاه نفر مرد از قوم خود مراقب باشد که هر کس از این شش نفر قبول نکردند او را بکشد.

3 - و در بیعت بعد از عثمان با خود، امام علیه السلام گوید: شما هجوم کرده برای بیعت با من با یکدیگر چنان پهلو به پهلوی یکدیگر زده، مزاحمت با همدیگر را تنه می زنند تا من گمان می کردم که شما مرا می کشید یا یکدیگر را تا تسمۀ نعل

ص:344


1- (1) بحار الأنوار: 566/33-573، باب 30؛ شرح نهج البلاغه: 94/6-100.

بریده شد، رداء از شانه افتاد، ضعیف پامال شد و سرور و شادمانی مردم به بیعت من به پایه ای رسید که کودکان برای آن به دوش حمل می شد، پیران با بدن مرتعش و قدم های لزران عصا زنان و بیماران علیل با مشقت و رنج می آمدند.

4 - بعد دربارۀ طلحه و زبیر در شکستن پیمان فرماید: من مبتلا شدم به مطاع ترین شخص مردم در میان مردم «عایشه دختر ابوبکر» و به شجاع ترین مردم «زبیر» و به لجوج ترین مردم «طلحه» - یعلی بن منیه هم آنها را به وسیلۀ کیله کیله لیره اش اعانت بر من کرد؛ والله اگر کار من استقامت بگیرد مال او را فئ مسلمین می کنم.

5 - سپس گزارش حملۀ آنها را به بصره می دهد، گوید: حکیم بن جبله را با هفتاد نفر از عبّاد اهل بصره و خدا پرستان کشتند، فرماید: کف دست آنها مثل پای شتر پینه بسته بود و به نام «مثفنین» نامیده می شدند.(1)

یزید بن حارث یشکری امتناع کرد، گلوی او را فشار دادند تا جان داد، عبدالله بن حکیم تمیمی با آنها محاجّه کرد، او را تبعید کردند، حاکم من، عثمان بن حنیف را مُثله کردند و هر مو در سر و صورت داشت کندند و یک دسته از شیعیان مرا دست بسته کشتند.(2)

6 - سپس حوادث بزرگ را یکی پس از دیگری گزارش می دهد تا گوید: از نخیله به شهر آمدم و تا امروز مقدر و مقدور نشده که بیرون بیایید با من. خدا

ص:345


1- (1) بحار الأنوار: 18/30، باب 16.
2- (2) بحار الأنوار: 18/30، باب 16.

پدرتان را بیامرزد. آیا نمی بینید چه کشور مصری از دست شما فتح شده؟! و چه نواحی از شما سقوط کرده؟! و چه پادگان نظامی از شما که دشمن از نردبان بر آن بالا می رود؟! و چه بلادی از شما بدان حمله می شود؟!!

7 - تا گوید: من برای شما امروز هم همان طورم که دیروز بودم، ولی شما برای من نه آنید که بودید.

در این توضیح نامه یا جواب استیضاح امام علیه السلام، زیاد از سقوط کشور مصر یاد می کند؛ به نظر حق بین امام علیه السلام برابر سقوط یک کشوری مثل «مصر» و تهدید اطراف، صَرف افکار و قوا در حلّ عقدۀ عقیده دربارۀ خلافت شیخین، تضییع وظیفه است، پیچ و خم این کوچه های تفرقه انگیز، عاصمۀ کوفه را گرفتار کرده بود، سقوط مصر مستقیماً مربوط به کتاب ما نیست و همچنین عقیده دربارۀ خلافت شیخین، ولی ارتباطی با تیرگی اوضاع کوفه دارد که حوزۀ مأموریت «قهرمان» ما است، ما تا به حوزۀ مأموریت قهرمان خود «مسلم بن عقیل علیه السلام» درست روشن نشویم به اهمیت مأموریت مسلم علیه السلام آگاه نشده ایم آگاهی به اوضاع کوفه منوط است به این که قوّت طوفان انحراف و افکار را معلوم کنیم، طبیعی است که از معلوم شدن اطراف و حواشی حال متن به دست می آید.

مصر کشوری است، وقت همین سؤال ها و استیضاح ها سقوط کرده بنگرید: رئیس دولت را از سقوط مصر استیضاح نمی کنند (اگر این سؤال ها را بتوان استیضاح گفت) ولی دربارۀ عقیدۀ به خلافت سابقین و نفی و اثبات آن، انجمن ها می سازند، حرارت ها بروز می دهند، نمایندگان می فرستند، نظیر این نسیان واجب و وظیفه و پرداختن به امور مفروغ عنها، در زمان ما هم هست. گرچه شاید این

ص:346

استیضاح ها به منظور مفسده جویی بوده و سؤال ساده ای نبوده در صورتی که سقوط مصر چنان لطمه ای به امیرالمؤمنین علیه السلام زده بود که فغان امام علیه السلام از نامۀ او تا به بصره شنیده می شد، آیا سقوط مصر در کوفه چه انعکاسی انداخت؟! واقعاً شنیدنی است، حالی که معاویه عمروعاص را با شش هزار نفر سوار روانه فتح مصر کرده، داخلۀ مصر هم شوریده اند، جیش سهمگین أموی سیل آسا روانۀ مصر شده، پایتخت کوفه، امام خود را معطل قضاوت دربارۀ مردگان و گذشتگان نموده، آیا متوجه نبوده اند که ایادی سوء، آنان را گرفتار این کلافۀ تفکیک عقیده نموده بودند. بنگرید دشمن در چه کار است و ما در چه کاریم؟!

ابوجهضم اسدی می گوید: سپاه شام همین که از صفین برگشتند و خبر حکمین به معاویه رسید و اهل شام به خلافت با او بیعت کردند، بر قوّه و نفوذ او هر چه بخواهی افزوده شد، اندیشه ای جز مصر بر سر نداشت.

برای این کار شورا تشکیل داد، عمروعاص و حبیب بن مسلمه و بُسر بن ارطاه و ضحاک بن قیس را و عبد الرحمن پسر «خالد ولید» و شرحبیل بن سمط و ابو اعور سلمی و حمزه بن مالک را خواست و مشورت کرد عمروعاص گفت: نیکو رأیی است، در فتح مصر عزت تو و اصحاب تو و ذلّ دشمن تو است، دیگران هم گفتند: رأی ما هم همان رأی عمرو است.

معاویه نامه ای هم به مصر برای دو تن که با علی علیه السلام مخالفت کرده بودند، مسلمه بن مخلّد انصاری و معاویه بن خدیج نوشت و آنها را برای غوغای خون عثمان تحریک کرد. آنها جواب نوشتند که: تعجیل کن به سواره و پیادۀ خود، ما

ص:347

تو را نصرت می دهیم و خدا فتح.

عمروعاص را با شش هزار نفر روانه کرد، عمروعاص با لشگر روانه شد تا نزدیک به مصر اقامت کرد، حزب خونخواهان عثمان بر او گرد آمدند، نامه از خود به ضمیمۀ نامه دیگر از معاویه برای والی مصر از قبل امیرالمؤمنین علیه السلام فرستاد و او را سخت تهدید کرده بودند، وی نامه را پیچیده برای امیرالمؤمنین علیه السلام فرستاد و نامه ای هم خود نوشت که عاص بن عاص در اوایل سرزمین ما «کشور مصر» فرود آمده، و اهل این دیار هر که بر رأی وی بوده به پیراهن وی گرد آمده، خود او هم لشگر جرّاری به همراه دارد و من از کشانی که در نزد خود دارم خودباختگی و اندک سستی دیده ام، اگر به کشور مصر نیازی داری مرا به مال و رجال امداد کن - والسلام.

امام علیه السلام به او جواب نوشت:

اما بعد: نامۀ تو آمد، ذکر کرده بودی که ابن عاص به اوائل سرزمین مصر وارد شده با لشگر جرّاری و هر کس بر رأی او بوده به او ضمیمه شده.

بیرون رفتن کسانی که بر رأی اویند از داخلۀ تو برای تو بهتر است که نزد تو نبوده و داخل در جامعۀ تو نباشند؛ ذکر کرده ای که از همراهان خود اندک سستی دیده ای، تو خود را از دست مده، اگر چه آنها خود را از دست داده باشند.

بلاد خود را سنگربندی کن و پیروان خود را و اولین طبقۀ پاسبانان لشگر را به خود ضمیمه نما و برای برابری با سپاه دشمن فرمانده لشگری ما «کنانه بن بشر» را که به صمیمیت و تجربه و بهادری معروف است روانه دار، من هم مردم را برای امداد تو، سواره بر شتران صعب و ذلول روانه خواهم کرد، برابر دشمن

ص:348

صبر کن، با بصیرتی که داری پیش برو، با نیت خود با آنها رزم کن؛ تا آنجا که گوید: رعد و برق آنها به تو صدمه و ضرری نمی زند، جواب هم اگر نداده ای جوابی لایق آنان بده.(1) والسلام.

محمد جواب را سخت به معاویه و عمروعاص نوشت، عمروعاص تصمیم یک جهت کرده، به قصد مصر لشگر را حرکت داد، محمد در مصر در میان مردم به سخن قیام کرده، خطبه ای خواند. دو هزار نفر با کنانۀ بن بشر روانه کرد، دو هزار نفر به همراه خود نگه داشت، کنانه پیش طلیعه محمد به استقبال عمروعاص آمد، همین که روبرو شدند عمرو کتیبه ها را، کتیبه بعد از کتیبه به جنگ او فرستاد، هر کتیبه ای می آمد کنانه با همراهان خود آنها را می زد تا به عمروعاص ملحق می نمود، چند دفعه تکرار شد، عمروکه این را دید نزد معاویه بن خدیج کندی فرستاد، او با سپاهی انبوه آمد، وقتی که کنانه این جیش را دید تصمیم به مرگ گرفته از اسب فرود آمد، پای جان جنگ می کرد اصحاب او هم فرود آمدند، شمشیر می زد تا شهید شد همین که کنانه کشته شد عمروعاص به قصد محمد حرکت نمود اصحاب محمد از پیرامون او متفرق شده بودند. محمد بعد از تفاصیل زیادی گرفتار شد، معاویه بن خدیج او را شهید کرد و تنش را در جوف حمار مردۀ نهاده آتش زد، مصر سقوط کرد، آن روز عاصمه مصر شهر فسطاط بود.(2)

ص:349


1- (1) بحار الأنوار: 557/33، باب 30.
2- (2) بحار الأنوار: 560/33، باب 30.

این وضع رقّت بار محمد در کوفه، علی علیه السلام را و در مدینه عایشه را تکان داد. عایشه گویی مغزش پریشان شده باشد هر وقت پایش به زمین می خورد آن را از نکبت صدمۀ قتل محمد می شمرد، می گفت: بدبخت باشد معاویه و عمروعاص و ابن خدیج.

عایشه چون بدن برادرش محمد کباب شده بود، گوشت کباب نخورد تا بود، این تأثیر برای خواهرش عجیب نیست؛ زیرا محمد کسی بود که شیعیان علی علیه السلام در مصر خاکستر او را سرمه ساخته و در انجمن سرّی خود در خرابه های «عین شمس» به چشم می کشیدند.

(جرجی زیدان در کتاب «حلقات») اما صدمۀ آن به امیرالمؤمنین علیه السلام غیر قابل تصور بود، ولی تشتّت افکار کوفه مساعدت نکرد که قبل از وقعه، اقدام کافی بشود.

بنگرید: کوفه چه عکس العملی از خود بروز داد؟!

حرث بن کعب از حبیب بن عبدالله بازگو کرده گوید: والله من نزد علی علیه السلام نشسته بودم که عبیدالله بن قعین از قبل محمد بن ابوبکر نزد امام علیه السلام فریاد خواهان آمد، پیش از وقوع وقعه، امام علیه السلام برخاست، منادی او در میان مردم ندای اجتماع برای نماز داد، مردم اجتماع کردند، به منبر صعود کرده حمد و ثنای الهی را کرد، رسول خدا صلی الله علیه و آله را درود فرستاد، داد و فریاد برای مصر و محمد بن ابی بکر کرد و فرمود:

اما بعد: این داد و فریاد محمد بن ابی بکر و برادران شما از اهل مصر است به گوش می رسد؟! پسر نابغه دشمن خدا و دشمن دوستان خدا و دوست دشمنان خدا،

ص:350

به جانب آنها روانه شده، نباید کجروان رو به باطل خود و در تمایل به راه طاغوت خود، اجماعشان به دور باطل بهتر از شما باشد بر حق خود، اینک چنان می نماید که: تا چشم باز کنید آنان ابتدا کرده روی اصل پیشدستی به شما و برادرانتان حمله کرده اند، پس شما هم به عجله به برادران خود یاری و مساوات خود را برسانید.

بندگان خدا! مصر خیراتش اعظم از شام است و اهالیش نیز برتر و بهتر از آن است، مصر را از دست شما نبرند، بقای مصر در دست شما، عزّ است برای شما و سرکوبی است با دشمن شما.

وعده گاه را برای اجتماع خود در جرعه(1) قرار بدهید؛ فردا آنجا همه باید به همدیگر برسیم، انشاءالله.

گوید: همین که فردا شد امام علیه السلام بیرون آمده پیاده روانه شد در جرعه، قبل از همه اول صبح بدانجا فرود آمد، اقامت کرد تا روز به نصف رسید وفا نکردند، صد نفر هم نیامدند، پس برگشت، مراجعت به شهر نمود، همین که شام شد به سراغ اشراف فرستاد، آنها را جمع کرد، در قصر داخل بر امام علیه السلام شدند به حالی که امام علیه السلام اندوهگین و غمنده، پژمرده و افسرده می بود امام علیه السلام سخن را آغاز کرد. فرمود:

خدا را حمد بر آن امری که طبق قضای او و بر فعلی که بر طبق قدر او جریان یافته و مبتلا کرده مرا به شما، ای فرقه ای که اطاعت نمی کنید هر گاه امر به آن

ص:351


1- (1) جرعه، محلی است بین حیره و کوفه.

می دهم و اجابت نمی کند هر گاه دعوت می نمایم «لا ابا لغیرکم» چه انتظار دارید به نصرت خود و جهاد بر حق خود، مرگ بهتر است از ذلّ در این دنیا برای غیر حق والله اگر مرگ به سراغ من بیاید و می آید، که جدایی بیاندازد بین من و بین شما، خواهید یافت که من از مصاحبت شما بیزارم. آیا دینی نیست که شما را جمع آوری کند؟!! آیا عاطفه ای نیست که شما را به غیظ (1) بیاورد؟!! آیا نمی شنوید دشمنتان را که کشورتان، به دست او سقوط کرده و همی غارت بر شما می آورد، آیا این عجب نیست که معاویه جفاکاران بی سر و پا و ظلمه را می خواند، از او تبعیت می کنند بدون عطیه و بدون دریافت هزینه شهریه.

او را در سال یک مرتبه و دو مرتبه و سه مرتبه اجابت می کنند، به هر طرف که روانه کند رو می آورند.

سپس من شما را دعوت می کنم در عین این که صاحبان خردید و بقیه السیف رجال اسلامید، با یکدیگر اختلاف می کنید و از پیرامون من پراکنده می شوید و نافرمانی مرا می کنید و بر من خلاف می ورزید.

امام علیه السلام فرمود: معاویه بدون عطیه و شهریه اطاعت می شود، مخفی نماند که خود او هفته به هفته شهریه و راتبه لشگر را می داد.

مالک بن کعب ارحبی بر پا خاست و گفت: یا امیرالمؤمنین!! مردم را به همراه من برای حرکت به مصر بخوان برای امروز، گفته اند: عطر برای بعد از عروسی نیست، و نیز گفته اند: اجر تابع تعقیب کار است، سپس رو به مردم کرده

ص:352


1- (1) غیظ: خشم.

و گفت: از خدا بترسید. ای مردم! دعوت امام خود را اجابت کنید، مرام او را نصرت نمائید، با دشمن او بجنگید، ما برای دشمن تو روانیم یا امیرالمؤمنین علیه السلام!

امام علیه السلام امر داد به سعد مولای خود که ندا در میان مردم در دهد که هان! باید با مالک بن کعب و به همراه او روانۀ مصر شوید، وی آبرومند و مکروه مردم بود، مردم تا یک ماه پیرامون او جمع نشدند و همین که جمع شدند. مالک بیرون شده، در پشت کوفه لشگرگاه ساخت. علی علیه السلام با او بیرون آمده نظر کرد، دید جمع عدّۀ آمدگان حدود دو هزار نفرند.

فرمود: روانه شوید. والله گمان نمی برم که آنها را دریابید تا کار از کار گذشته و آب از سر گذشته باشد.

مالک به همراه سپاه حرکت کرد پنج شب راه، راه رفت؛ حجاج بن عریه انصاری از مصر وارد شده و خبر از کشته شدن «محمد» به معاینه داد و گفت: کشتۀ او را سوزاندند، و نیز عبدالرحمن ابن مسبّب از شام وارد شد (وی عین و جاسوس علی علیه السلام بود) خبر آورد که: از شام بیرون نیامده تا بُشری از قبل عمروعاص پی درپی وارد شام شده، برای اهل شام به فتح مصر و کشتن محمد بن ابوبکر بشارت آورد.

ابن مسیب گفت: یا امیرالمؤمنین علیه السلام! روزی را من هرگز به این سرور و شادی ندیده ام که اهل شام را شادمان از خبر کشتن محمد بن ابوبکر دیدم؛ علی علیه السلام فرمود:

آگاه باش، اندوه ما بر قتل او به قدر سرور آنان در کشتن وی است، نه بلکه زیادتر است به چندین مضاعف، پس امام علیه السلام مالک بن کعب را از بین راه

ص:353

معزول نموده از راه برگردانید و بر «محمد» عزادار شده، محزون بود تا به حدّی که در قیافه اش هویدا بود و روشن دیده شد.(1)

خاکستر سوختۀ محمد را سرمه کردند. انجمن های محرمانه شیعه در عین شمس مصر به دیده می کشیدند تا داغ خود را فراموش نکنند.

امام علیه السلام در منبر به سخن قیام نموده، حمد و ثناء کرد و فرمود:

هان! مصر سقوط کرد و مباشران فجور، اولیای امور جور و ظلم که راه خدا را می بستند و پرچم اسلام را واژگون می خواستند، این کشور را از دست ما فتح کردند هان و محمد بن ابوبکر شهید شده (رحمه الله علیه) (سپس چهار جمله دربارۀ محمد فرمود) و بعد فرمود: من (والله) خودم را مستحق ملامت نمی بینم نه بر تقصیری و نه بر عجزی. چه که من برای مقاومت در جنگ جدییم و کاملاً بصیر؛ من اقدام جدّی برای جنگ می کنم و راه دخول و خروج آن را نیکو می دانم و رأی صائب خود را برملأ به پا ایستاده بلند بلند اعلام می کنم، علناً برای فریادرسی بر شما فریاد می کشم و به دادرسی شما را ندا می دهم، شما گفته ای را از من نمی شنوید و امری را اطاعت نمی کنید تا از پشت پردۀ امور، عواقب سوء نقاب از چهره برمی دارد، شما آن قومی هستید که به شما خونی گرفته نمی شود و از خون داران چیزی ناقص نخواهد شد.

من شما را از پنجاه و چند شب پیش دعوت کردم برای فریادرسی برادرانتان، مانند شتر زخمی سنگین بار ناله کردید و مثل کسی که نیت جهاد را نداشته و

ص:354


1- (1) بحار الأنوار: 563/33-564، باب 30.

رأیی بر اکتساب اجر ندارد. سنگین به زمین چسبیدید.

سپس اردویی بسی پریشان ریشه ریشه و ناتوان بیرون آمد، مثل این که رو به مرگ سوق داده می شدند و مرگ را به چشم خود می دیده اند. پس اف بر شما باد.

سپس از منبر فرود آمده و داخل منزلگاه خود شد.(1)

و شرح ماجرا را برای عبدالله بن عباس که والی بصره بود نگاشت و درد دل ها را به میان نهاد.

ابراهیم می گوید: علی علیه السلام به عبیدالله بن عباس نوشت:

از عبدالله (علی) امیرالمؤمنین به عبدالله بن عباس، سلام علیک و رحمه الله و برکاته.

اما بعد: کشور مصر از دست ما فتح شد و محمد بن ابوبکر به شهادت رسید، مصیبت او را نزد خدا (عز و جل) حساب می کنم، من از «بدو امر» به مردم ابلاغ خطر کردم و پیشاپیش، پیش آمد را گفتم؛ امر دادم که او را اعانت کنید قبل از وقعه، از آنها آشکار و نهان و در عود و بدو دعوت کردم، بعضی مقدم شدند، ولی با کراهت و برخی متعلل شدند، اما عذرخواه به دروغ و گروه دیگر خانه نشین و متقاعد شده، دشمن دوست نما، از خدا مسئلت می کنم برای من فرجی از دست اینها بدهد و عاجلا مرا راحت کند از این ها، (والله) اگر دلخوشی من به طمع شهادت نبود، در روز جنگ هنگام دیدار دشمن، و این آرمان و آرزو دل مرا آرامش نمی داد، بسیار بسیار دوست می داشتم که حتی برای یک روز هم نزد این

ص:355


1- (1) بحار الأنوار: 563/33-565، باب 30.

مردم باقی نمانم.

خدا عزمی برای تقوا و هدی به من و به تو بدهد، خدا به هر چیز توانا است.

والسلام علیکم و رحمه الله برکاته

ابن عباس استفاده از ذیل امام کرده جواب نوشت:

مورخ گوید: عبدالله بن عباس به امام نوشت:

سلام بر امیرالمؤمنین و رحمه الله و برکاته:

اما بعد: نامۀ شما رسید؛ در آن فتح مصر به دست دشمن و هلاک محمد بن ابوبکر ذکری فرموده و از خدا مسئلت نموده بودی که فرجی و راه نجاتی از دست رعیتت بدهد که بدان مبتلا شده ای؟!!

من از خدا اعلای کلمۀ تو را مسألت می دارم و موفقّیت و پیشرفت کارها را آن طور که دوست داشته باشی از خدا می خواهم و خود بدان که: خدا کارساز تو است، دعوت تو را برقرار می کند و دشمن تو را نابود می سازد، ولی من شما را به این نکته خبر دهم یا امیرالمؤمنین علیه السلام! نفوس مردم قبض و بسط دارد، گاهی انقباضی رخ می دهد و سپس نوبۀ دیگر به نشاط می آیند، پس رفق کن با آنها، مدارا نما با آنان، آرزومندشان نسبت به خود بدار و استعانت از خدا بر آنها بجو، خدا کفایت مهمّت را بنماید. والسلام.(1)

مدائنی گوید: روایت شده که سپس ابن عباس خود را از بصره برای «تعزیت»

ص:356


1- (1) بحار الأنوار: 565/33-566، باب 30؛ الغارات: 196/1-197.

محمد به کوفه آمد، نزد امام علیه السلام شرفیاب شد تعزیت گفت.(1)

می دانید چندی قبل خبر وفات مالک اشتر از راه قلزم و مصر به امام علیه السلام رسیده و امام علیه السلام عزادار بود، همی آه و افسوس می خورد فغان می کرد و می فرمود:

مرگ او جهانی را ویران می کند؛ و گاهی می گفت: موت او از مصایب جهانی و دهر است. نوبه ای می فرمود: موت او عزت به اهل مغرب داد و ذلت به اهل مشرق.

در روایت مفید گوید: همی با آه و افسوس می گفت؛ خدا خون بهای مالک را می داند اگر فلز کوه بود از اعظم ارکان آن بود و اگر فلز حجری بود، سخت و روئین بود، هان! به خدا موت تو البته عالمی را تکان داده ویران می کند، بر مثل تو باید گریه کنندگان بگریند.(2)

سپس فرمود: انا لله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین.

بار خدایا! من او را احتساب می کنم نزد تو، فقط برای این که موت او از مصایب دهر است، خدا رحمت آرد بر مالک که به عهد خود وفا کرد و نوبۀ خود را گذراند با این که بعد از پیغمبر رسول الله صلی الله علیه و آله دل بر آن نهاده بودیم؛ صبر کنیم بر هر مصیبتی چون او اعظم مصیبات است.(3)

ص:357


1- (1) بحار الأنوار: 566/33، باب 30.
2- (2) الامالی، شیخ مفید: 83؛ بحار الأنوار: 130/79، باب 18، حدیث 9.
3- (3) بحار الأنوار: 555/33، باب 30.

معاویه سرّی، زهری فرستاد که مالک را به آن شهید کردند همان وقت که این «ترور ناجوانمردانه» را انجام داد، اهل شام را جمع کرد و گفت: بیایید دعا کنیم بر مالک، دعا کردند همین که خبر موت او رسید، گفت: ای مردم! آیا نمی بینید چگونه دعای شما مستجاب شد؟!!(1) معاویه ضبّی می گوید: کار علی علیه السلام در کوفه همی رو به قوت بود تا مالک شهید شد، مالک در کوفه در سروری بزرگ تر از «احنف» در بصره بود.(2)

دیگر به امید که در این شهر توانست زیست.

جماعتی از اشیاخ نخع که خویشان و قبیلۀ مالک باشندگویند: ما هنگام خبر فوت «اشتر» تشرف به حضور یافتم، دیدیم امام علیه السلام فغان و اسف و افسوس بر اشتر دارد، سپس در تأبین(3) او فرمود:

خدا مالک را از پستان ابر رحمت به باران ریزان بگیرد. اگر از کوه بود؛ کوه بلندی بود و اگر فلزّ حجری بود، بسی صلب و سخت بود، هان! به خدا موت تو عالمی را ویران و عالمی را فرحناک می کند، بر مثل مالک باید گریه کنندگان بگریند، آیا امید بخشی مثل مالک هست؟ آیا موجودی مثل مالک هست؟

علقمه بن قیس نخعی گوید: امام علیه السلام همی سوخت و تأسف می خورد تا ما گمان کردیم مصیبت زده او است نه ماها؛ و در قیافه و رخسار چند روزه اش آثار

ص:358


1- (1) بحار الأنوار: 555/33، باب 30؛ الغارات: 168/1.
2- (2) بحار الأنوار: 556/33، باب 30.
3- (3) تأبین: مجلس یادبود برای متوفی، مجلس ختم.

هویدا شد.(1)

دیگر به امید که در این شهر توان زیست.

معاویه سخنرانی کرد و گفت: اما بعد: علی بن ابوطالب، دو دست راست داشت، یکی از آنها روز صفین قطع شد که «عمار یاسر» باشد، دیگری امروز قطع شد که «مالک اشتر» باشد.(2)

اختصاص: عوانه گوید: همین که به علی بن ابی طالب علیه السلام خبر رسید که مالک از دست رفت به منبر صعود کرد و تأبین او را فرمود:

الا ای مردم! مالک بن حرث نوبۀ خود را گذرانید و وفا به عهد خود نمود و خدا را دیدار کرد، پس خدا رحمت آرد بر مالک که اگر کوهی بود سر بر آسمان بود و اگر فلز حجر بودی، هر آینه سخت و محکم بود، خدا برای مالک باشد، چه مالک؟! آیا زن ها از سرخشت، چنین فرزندی تقدیم به جامعه می کنند؟! و آیا موجودی مثل مالک داریم؟

گوید: وقتی که از منبر به زیر آمد و داخل قصر شد، عده ای از رجال قریش تشرّف حضور یافتند گفتند: سخت بر مالک جزع کردی، او که رفت هلاک شد.

فرمود: هان! «والله» هلاک او، عزت داد به اهل مغرب و ذلت داد به اهل مشرق.

گوید: چند روز بر او گریه و چند روز بر او اندوهناک بود و فرمود:

ص:359


1- (1) بحار الأنوار: 556/33، باب 30؛ الغارات: 170/1.
2- (2) بحار الأنوار: 555/33، باب 30، شرح نهج البلاغه: 76/6.

من مثل او را بعد از او نمی بینم. هرگز!(1)

نهچ البلاغه گوید: همین که خبر قتل محمد بن ابوبکر آمد، فرمود: اندوه ما بر مرگ او به قدر سرور آنها بدان بود؛ فرقی که هست آنها به غیض خود را ناقص آوردند، ما حبیب خود را ناقص شدیم.(2) و خبر مرگ اشتر که رسید فرمود: مالک چه مالک؟! اگر کوه بود کوه منفردی بود، نه ستوری بر آن قدم می نهاد نه طائری بر زبر آن به پرواز می رسید.(3)

از کتاب احمد بن محمد طبری معروف به خلیلی، از احمد بن محمد بن ثعلبه حمانی، از مخول بن ابراهیم، از عمرو بن شمر، از جابر، از ابی جعفر بن محمد بن علی امام باقر علیه السلام از کشف الیقین؛ ابن عباس می گوید: من مواظب بودم از غضب امیرالمؤمنین علیه السلام، هر گاه چیزی را متذکر یا خبری او را هیجان می آورد. تا روزی از طرف شیعیان امام علیه السلام، از شام به امام علیه السلام نوشته ای رسید که معاویه با عمروعاص و عتبه بن ابی سفیان و ولید بن عقبه، و مروان پیش هم اجتماع کرده؛ از امیرالمؤمنین علیه السلام ذکری نموده، خورده گیری کرده اند و در دست و دهان مردم انداخته اند که علی علیه السلام اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله را زیر پا گذارده و از هر کدام جداگانه به آن چه در خور و فراخور ایشان است!! ذکر سوء می کند.

تنقیدهای امام علیه السلام را از ابوبکر «به نام اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله اشاعه

ص:360


1- (1) الاختصاص، شیخ مفید: 81؛ بحار الأنوار: 592/33، باب 30، حدیث 735.
2- (2) نهج البلاغه: حکمت 317.
3- (3) نهج البلاغه: حکمت 443.

می داده که بیشتر تهییج نماید، یا نظر به این که از سایر صحابه هم کسانی کارگزاران آن دو تن بوده اند، معاویه این را تقویتی از خود می دانست، قلمداد می کرد که خود در تعقیب سیرۀ صحابه است و منصوب زمان عمر است، خاطر عرب از سیرۀ شیخین خوشنود بود.

این نامه در موقعی رسیده بود که امام علیه السلام، اصحاب خود را امر داده که در نُخیله بمانند، انتظار فرمان جهاد داشته به کوفه نروند. لیکن آنان به کوفه رفته، و این کار بر امام علیه السلام بسی ناگوار آمده بود، در این موقع این خبر آمد.

ابن عباس گوید: لذا من به هوای دیدار امام علیه السلام شبانه به خرگاه امام علیه السلام رفته از قنبر پرسیدم: امیرالمؤمنین علیه السلام در چه حال است؟

گفت: خواب است.

امام علیه السلام صدای مرا شنیده و فرمود: کیست؟

گفت: ابن عباس است، یا امیرالمؤمنین علیه السلام!

فرمود: داخل شو. من داخل شدم، دیدم به هیئت مهمومی لباسی به خود گرفته، دور از بستر خواب به کناری نشسته است.

گفتم: شما را چه می شود یا امیرالمؤمنین علیه السلام؟!

فرمود: کسی که قلب او مشغول است، کجا چشم او خواب دارد؟!

ای پسر عباس! پادشاه جوارح تو قلب تو است، وقتی او را هراسی بگیرد مرغ خواب از آشیان می پرد. اینک من (چنان که می بینی) از اوّل شب تهاجم افکار و بی خوابی مرا فرا گرفته.

بعد امام علیه السلام شروع به سوانح عمری خود فرمود:

ص:361

از غصب خلافت در ابتداء و از نقض عهد این امت و از سوابق حیات خود در دوران رسول خدا صلی الله علیه و آله، از سابقۀ سلام صحابۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله بر او به عنوان امیری مؤمنان به امر رسول الله صلی الله علیه و آله؛ در حیات رسول الله صلی الله علیه و آله؛ و از برازندگی خود برای بعد از ممات رسول خدا صلی الله علیه و آله به طور اولی سخنانی فرمود؛ انتظارات به سزا را تذکر داد.

تا آنجا که برای محرم غمگسار خود پرده برداشت، اسرار افسردگی خود را تذکر داد و فرمود: امشب افکار من، هموم من، جرعه نوشی غصه ام طولانی شده، سپس نکته ای از اصرار امت به بدبختی و معاصی با احتیاج علمی امت به وجود مقدسش در حکم حلال و حرام و در عین آنکه آنها به من محتاجند، من مستغنی ام فرمود. تفوق خود را بر اولین تذکر داد تا فرمود:

تا اکنون: ای ابن عباس! قرین و همسر شده ام به پسر هند جگرخوار و عمروعاص و عتبه و ولید و مروان و اتباع آنان. کی در فکر من خلجان می کرد؟ و در اندیشۀ خوفناک من گذر می نمود که سر رشتۀ کار این دنیا به اینجا می کشد که اینان در آن رؤسا شوند، مطاع باشند، اولیای خدا در دست و دهان اینها افتد، آنها را نکوهیده کنند، تهمت عظائم امور به آنها بزنند، با آن که تمام مستحفظان اصحاب محمد صلی الله علیه و آله می دانند که دشمنان من کی اند؟!

همی می فرمود: یابن عباس! یابن عباس! و در هر نوبه شرحی از سوانح عمری خود را با محن و بلاها تذکر می داد؛ تا در پایان فرمود:

ای ابن عباس! تو خود در سرّ و علن کارگر خدا باش تا از فائزان باشی و بگذار هواپرست را هر چه می خواهد بکند.

ص:362

در اینجا مؤذن اذان گفت؛ فرمود: نماز ابن عباس فوت نشود.

ابن عباس گوید: از انقطاع شب غمنده شدم و افسوس از به سر آمدن شب و پایان شدن آن خوردم.(1)

معلوم می شود با موقعیتی که این دو نفر در خاطر عرب داشته اند هر کلمه ای در انجمن عمومی علیه آنان مردم را تحریک می نموده، عرب تفوق نژادی خود را از عمر فرا گرفته؛ پیشرفت های نظامی را فتوحات اسلام می شمرده، ظاهرات فتح و ظفر بهجت انگیز است؛ اشتباه شده بود به منطق دین، آمیخته شده بود با منطق اعتقاد، عرب از آن خوشحال بود، گمان می کرد از این خوشحال است، با این عواطف مبهم از ذکر کلمۀ «سیرۀ شیخین» متذکر زمان فتوحات می شد، نگاه مشفقانه به شیخین و به سیرۀ شیخین می کرد. معاویه این را به خوبی فهمیده، نقطۀ ضعفی به دست آورده بود می دانست از مطرح کردن این مبحث در مجمع عموم امام علیه السلام نمی کند و اگر حقیقت را عریان و بی پرده بگوید. مجدداً باز دستاویز فتنه گرها، می شود بدین وسیله می کوشید که امام علیه السلام را در کوچۀ بُن بستی وارد کند.

این مطلب را برای استغلال(2) و بهره برداری و انتشارات اخبار تشویش زا، ایجاد اختلاف و پراکنده کردن مردم، یکی از بهترین نقطه های ضعف فرض می کرده؛ در این خصوص سخن پراکنی می نموده، منوّیات و مقاصد سیاسی شوم خود را، یکی به

ص:363


1- (1) الیقین، ابن طاوس: 321-327.
2- (2) استغلال: نتیجه گیری، محصول برداری.

این وسیله اجرا می کرد.

موقعیت آن دو در خاطر عرب از اینجا به دست می آید. جزء شرایط بیعت با عثمان و دیگران قید می شده که برنامۀ دولت خلیفه، تبعیت از کتاب خدا و سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سیرۀ شیخین است، گویی «سیرۀ شیخین» رکن سوّم مقررات اسلام و جزء اصول تشکیلاتی شده بوده؛ تا حدی که نزدیک بود در عرب جنبۀ اعتقاد و تقدیس به خود بگیرد، خاصّه که خاطره های دوران آن دو تن برای عرب که پیشرفت های نظامی طبق خوی نظامی او است، خاطره های شیرین فتوحات را تجدید می کرد، طعم چاشنی غنیمت و غنایم با هوای سرفرازی فتح با پرچم داری دین در جهان از پس مرگ زمامدار هم خوی عرب، دورنمای هوس انگیزی در برابر خاطر نمایان می کرد.

غافل از آن که آن زمان که هنوز عثمان تجزیۀ قبایلی را نیاورده بود، هر کس سررشتۀ آن قوای ساحره را به دست می گرفت همان فتوحات را انجام می داد بلکه بهتر و برتر و بالاتر!! با یک تفاوت که اگر علی علیه السلام بود تقویت علمی و نضج فکری و رشد اخلاقی هم می داد؛ التیام بین نژاد عرب و عجم را به جای انشقاق و امتیاز نژادی می نهاد، کلید تولید اقتصادیات را هم به دست فاتح می داد که هرگز نمیرد، همواره چاق و فربه باشد و ریشۀ زراعتش خشک نشود، در زمان آنان اینها نبود، تنها همان پیشرفت خشک نظامی بود. طبق خوی عرب تقویت از خوی چپاول و غارت می نمود و ریشۀ فضائل را خشک می کرد.

علی علیه السلام در اول بیعت خود برکات زمامداری زمامدار پاکدامن دانا را برای

ص:364

امت چنان می گفت:

«لا یهلکُ علی التقوی سنخُ اصل»(1) یعنی هیچ گونه ریشۀ زراعتی یا درختی یا کشتزاری با زمامداری زمامداران پاک نظر، بی آبی نمی کشد و می خشکد. ولی در طرز حکومت عمر ریشۀ زراعت عجم به کلی خشک می شد؛ به جای علم و هنر و اخلاق توسن چموشی و صعوبت امر بر راکب و مرکب بر رعیت و زمامدار افزوده می شد که خاصیت روح نظامی فاتح این است.

ما در اینجا کاری به خلافت «شیخین» بالاصاله نداریم نیز؛ نظری به امتیازهای دولت عادل علی علیه السلام بر آنها نه؛ و درصدد شمارش شکایت های امیرالمؤمنین از شیخین هم نیستیم، آنها باب جداگانه ای است و چهل و پنج قطعه شفاهی و کتبی است.

نظر در اینجا به کشف حال روحیۀ عرب و فکر آنها نسبت به شیخین است که اسباب تشویش کوفه می شد. کشف حالت اجتماعی و عقیدۀ اجتماعی کوفه را برای کشف حال مسلم علیه السلام در حوزه مأموریتش لازم داریم، افکار محیط مأموریت و حوزۀ مأموریت هر زعیم، مدخلیت کامل در پیشرفت و جریان کار او یا وقفۀ کار او دارد.

همین معضلۀ امر «شیخین» برای دولت علی علیه السلام یکی از لغزهای سیاسی و معضلۀ اجتماعی شده، به شکل یکی از عقده های مهم افکار آن روز کوفه تعرض به آن، سدّ پیشرفت می شد، رخنۀ دیگری باز می کرد، جامعه ای که رو به

ص:365


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 16.

تفکک(1) است، تا حال چندین گونه رخنه در آن رخ داده، هر یک منشأ انقلابی شده مانند ثیاب و پارچۀ بید زده، هر جای او را دست بزنی رخنه ای باز می کند، ممکن است از این سؤال اتخاذ سندی بخواهد، در گوشه ای لشگر را بشوراند، حزب طرفدار خلفا تشکیل یابد و از آن طرف بعضی اشخاص آدم های ناراحتی هستند، در سؤال و پرسش هنگام و نابهنگام ندارند، مردم را راحت نمی گذارند و از طرفی برخی روده درازند، ترس آن هست که همی در انجمن ها دنبال بکنند و بعض نفوس توسن خیالشان دهنه برنمی دارد، هرچند دهنه را سوار سخت بگیرد، باز اسب آنها را از جا برمی دارد، به تاخت و تاز وا می دارد.

پاره ای حرف ها هم ریشه دار هم رشته دار است، کش دارد، خصوص این رشته که سر دراز دارد.

امام علیه السلام در صفین در آن انقلاب عظیم و هیجان بی نظیر و مصیبت های فلک فرساست، مردی از دوستان که ریگی در کفش داشت یا پالانش کج بود، با آدم ناراحتی بود یا بی ملاحظه و بی پروا سخن پرانی می کرد، ملتفت جامعۀ خود و جامۀ خود و حالت تفککش نبود و احتیاج مواقع سخت جنگ را به حدّت و وحدت و برندگی قوا نمی دانست و متوجه نبوده است که اسب زیر پا و جمعیت سپاه به منزلۀ زین و برگ مضطرب است؛ هر چه امام علیه السلام دهنه داری می کرد، او توسن سؤال را رها می کرد و از جا می کند، نمی توانست عقب کار را بنگرد و آسوده بنشیند.

ص:366


1- (1) تفکک: جدا شدن، فروپاشی، جدایی.

در صفین، در سخت ترین مواقع صفین سؤال از امیرالمؤمنین علیه السلام می کند که: چرا شما را از اول عقب زدند با آن که قوم شما بودند، گفتگوی در این باره اولین گفتگو نیست، ولی اولین گفتگویی است که علی علیه السلام جلو از آن گرفته است، در موقع سختی از صفین است.

یک تن از رجال بنی دودان بنی اسد از امام علیه السلام سؤال می کند. این مرد که از قرار جواب امام علیه السلام، مرد ناراحتی بود شاید برای آشوب کردن اذهان یا به طبع بوالفضول خود این سؤال را متوجه امام علیه السلام کرده، خود متوجه نیست که یادآوری این خاطره ها برای امیرالمؤمنین علیه السلام گران تمام می شود. حجتی دست طرف می دهد؛ یعنی حجتی برای فعل معاویه می تراشد، معلوم می کند که ممکن است راهی داشته که علی علیه السلام را با کمال استحقاق از خلافت دفع دادند، عیبی در سوابق ایام از یکی از دو طرف یا امام علیه السلام یا شیخین بوده و کشف راز آن از طرفی دیگر خطرناک است.

امام علیه السلام جوابی مختصر متضمن همۀ اسرار معضله می دهد، جوابی کاشف از هیجان بی نظیری در خاطر مبارک، هیجانی متناسب با حوادث صفین و پیش آمد آن مشکلات فلک فرسا.

امام علیه السلام جواب می دهد که: مقام فرمانروایی و خلافت و زمامداری «اثره»(1) است. کسی نمی تواند جز من از آن دل برگیرد.

شما وقتی ملتفت جواب امام علیه السلام می شوید که معنی «اثره» را نیکو توجه

ص:367


1- (1) اثره: برگزیده، انتخاب برای خویش.

کنید. گزیده ای که دل هواخواه اوست، تا «ذی حق» را هم از آن محروم می دارد «اثره» است.(1)

چند مثال در امور روزمرّه ببینید؛ تا «اثره» را بیابید و بدانید که وقتی امری «اثره» شده و چشم ها بدان دوخته شد، هر گونه انضباطی را نفوس در مورد آن زیر پا می نهند.

مثال اول: موقع ازدحام، مردم را در سوار شدن اتومبیل عمومی یا ترن در شرق دیده اید، جمعیت ازدحام دیده از بس به مسابقه می دوند «حق تقدم» را، بلکه هر حقی و هر فکری را زیر پا می گذارند، این نکته عجیب تر که دست هم جلوی دیگران می گیرند به بهانۀ اینکه دست به درب ورودی گرفته خود را قوی می کنند، خود سوار می شوند و دیگران را پس می زنند، البته آن که برای سوار شدن پیش می دود قهراً دست جلوی کسان دیگر هم می گیرد، سرّ این امر این است که چشم بدان دوخته شده تا شش دانگ هدف شده، هر ملاحظه ای را برای نیل به آن زمین می نهند و هر کس دیگری را هم به کنار می زنند.

مثال دوم: حبّ امتیاز غریزی است، کارهایی و چیزهایی که امتیاز را می رساند چه از کارهای اجتماعی؛ چه از مقامات لشگری؛ چه کشوری و چه امتیاز لباس؛ هرکدام در هر طبقه ای، هر وقت مورد اقبال می شوند به قدری در آن هجوم می شود که ذی سهم را از سهم خودش محروم می نمایند.

مثال سوم: روزهای ازدحام در نانوایی و حمام نمره که مردم از معطلی خود

ص:368


1- (1) بحار الأنوار: 557/29، بیان؛ الإرشاد، شیخ مفید: 294/1؛ الفصول المختاره: 77.

خسته اند دیده اید؛ همین که نوبت به یکی از مشتری ها داده شد اگر چه نوبت دیگران باشد چشم از حق و سبق ذی حق می پوشد و خود جلو می افتد.

مثال چهارم: در موقع ازدحام مردم هنگام امضای گذرنامه ها در «مرز» کسان را زیر پا می گذارند و حق تقدم را نیز نادیده می انگارند تا کار خود را بگذرانند، حالت عمومی خلق نسبت به این امور است تا چه رسد به شاهی.

امام علیه السلام سائل را متوجه می کند که مقام خلافت «اثره» است، مقام فرمانروایی است. مرکز شهوات اقویا و لغزش گاه نفوس اقویا است، آنان با همۀ گذشت ها نتوانستند از آن بگذرند، تب اشتها به قدری در آنان تند شد که از اعتدال خارج شده به سقیفه شتافتند، با آن که هنوز جنازۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله در زمین بود؛ اگر معتدل بودند کار معتدلانه می کردند.

ناپلئون بناپارت در کنگره ای که برای ملاقات ملوک و پادشاهان اروپا تشکیل می شد، زودتر رفت که بدان وسیله پادشاهان از سلام به او مجبور شوند، پادشاه روسیه در هنگام دخول سلام نداد، همین سبب جنگ فرانسه و روسیه شد که آغاز شکست های ناپلئون بود؛ و شاه عباس چشم شاهزاده ها و نادرشاه چشم پسرش را کند برای چه؟! توّهم و ترس از چه بود؟!

خلافت، مقام فرمانروایی، مطلق چشم ها و اشاره ها بدان متوجه است، هر کسی نمی تواند دل از آن برگیرد، مگر آن کس که پیرو سنن الهی باشد، پای وظیفه، قدرت رها کردن ذات و لذات را داشته برای عرفان حق؛ وظیفه حتی ذات و لذات را نسیان می نماید، ولی پرسش تو بی موقع بود. این پرسش ها است که در این گونه مواقع برای مسموم کردن افکار به کار می رود، در مواقع سخت صفین

ص:369

که باید فکر چهره دشمن بود، دشمنی که جگر گوشه های مرا مانند محمد بن ابی بکر کباب می کنند؛ چه بی مورد سؤالی است که چرا از دورۀ اول تو را از مقام برکنار کردند.

سؤالی که آتشی دیگر روشن می کند، این را بگذار بیا در این مخمصه بزرگ «کار من و معاویه» فکر کن، بنگر آب را چه سخت گل آلود کرده اند و جهان را پر از بلوا نموده اند، در پیش، غارتی از خانۀ ما کردند؛ ولی آن غارت داستانی است گذشته، باید در جنب این داستان تازه، داستان غارت زدگی سابق را فراموش کرد.

بسان دو غارتی که از «امرؤ القیس» کردند، غارت دومی از بس عجیب و هوش زدا بود، صدمۀ غارت اولی را از یاد برد، امرء القیس می گفت:

آن را بگذار، بیا از این داستان تازه، داستان بگو که: حدیثی است عجیب، این دو حدیث عجیب که زبان امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را ترجمان و شرح داستان های خود قرار داد، بدین قرار بود:

امرء القیس وقتی که پدرش مرد در میان قبایل عرب در به در می گشت که خود را وابستۀ قبیله نموده، در جوار شخص مقتدری داخل کند. این بست و بندها در عرب معمول بوده تا وارد بر مردی از رجال «جُدیله طی» شد که نام او طریف بود؛ وی نیکو جوار به او داد؛ چنان که در شعری او را مدح گفت، ونزد او چندی اقامت کرد، سپس ترسید که مبادا قادر بر نگهداری او نباشد؛ منصرف شده به جوار (خالد بن سدوس نبهانی) وارد شده در آنجا داخل شد.

بنوجدیله بر «امرء القیس» در همین وقت که به جوار خالد بود غارتی برده؛ گلۀ شترهای رمه «ابل» او را بردند، همین که این خبر به سمع امرء القیس رسید،

ص:370

قصه را برای خالد باز گفت. وی گفت: شترهای سواری خود را که «رواحل» باشد بده، تا من سوار شده آنها را تعقیب کنم و شترها را بگیرم؛ باز پس آرم.

این کار را کرد، خالد سوار شده از عقب آنها تاخته، به آنها رسید، گفت: ای بنی جدیله! غارت بر جار من و جوار من برده اید؟! گفتند: وی جوار تو نیست. گفت: چرا والله. و این شترهای سواری «رواحل» او است، زیر پای من است. گفتند: راستی چنین است.

گفت: بلی. آنها برگشته و او را از شترهای سواری رواحل به زیر آورده و آنها را، یعنی رواحل را، نیز با ابل رمه بردند. و قولی دیگر گوید: خالد خود بالا کشیده بود. این خبر هوش زدا، به امرء القیس رسید، خیره شده و گفت: آن غارت نخستین با آن همه که سر و صدایش به همه جا رفت، مرا این قدر مبهوت نکرد که این غارت دومی کرد، پس او را با آن همه سر و صدایش بگذار؛ بیا این داستان تازه را گوش کن.(1) چه داستانی!!

امرء القیس این دو قصه را خلاصه کرده، در ضمن این شعر جانگداز آورد

وَدَعْ عَنکَ نَهباً صِیحَ فی حَجراته

وَلکنْ حدیثاً ما حَدیث الرّواحل(2)

یعنی از قصۀ پرغصۀ آن غارت و نهب که سر و صدایش به هر ناحیه رفت بگذر، لکن از داستان هوش زدای «رواحل» بگو که مرا خیره کرده!!

ص:371


1- (1) بحار الأنوار: 488/29-489، باب 14.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 161.

این شعر چون از زبان امیرالمؤمنین علیه السلام گذشت، جانگدازتر شد، امام خطبا و سخنوران علیه السلام، مصرع اول را با سوزی خواند و به جای مصرع دومین شعر، گرفتاری «خود را با معاویه» نهاد، به جای آن که بخواند:

(ولکن حدیثاً ما حدیث الرّواحل فرمود: هلمّ الخطب فی ابن ابی سفیان)

آیا متأثر بود؟ شعر را تمام نکرده از گرفتاری عجیب معاویه یاد کرد!! یا اشعار داشت که شما خود مصرع دوم را بخوانید و از خطب جلیل و حادثۀ بزرگ «معاویه» سخن برانید، از آن دزدان راهزن پیشین بگذر، خانۀ ما را تاراج کردند و صدای آن به هر ناحیه پیچید، بردند و رفتند، بیا الان سخن از این گرفتاری کنونی بگوییم، به دفع آن بکوشیم که عجیب تر و غریب تر و مهم تر است، خنده آور است که کار من با معاویه و همقطاران او تا اینجا کشیده، روزگار مرا خیره کرده، بعد از گریه راستی خندانید، و از روزگار عجیب نیست.(1)

بعد شعری را از زبان نوباوه دخترکی خواند که از همزاد و هم سالی از نوباوگان خود پرسیده بود، آیا ما را دیگر خویش مانده؟! یعنی من عجب دارم از تو که سؤال می کنی چرا داد دل را از ظالمان خود نگرفتی؟!! آیا من کسی را داشتم که مرا یاری کند؟ یا از این تعجبی ندارد. آیا دیگر برای ما اهلی باقی مانده؟ تعجب از تو باید کرد که: این وقت و این هنگام که این هنگامۀ عجیب برپا است، از من این سؤال را می کنی، چه هنگامه ای؟!! چه حادثه ای؟!

حادثه این پیش آمد بزرگ کنونی است، هر چه تعجب داری بکن، علامت

ص:372


1- (1) بحار الأنوار: 483/29-484، باب 14.

تعجب را هر چند سطر جا می گیرد بنه که جا دارد، خاطر و زبان را از علامت تعجب تهی کن، هر چه در درون است بیرون بریز، این حادثه است که چندان انحراف و کجی به دنبال می آورد تا از ظرف طاقت زیاد می آید.

آری، این قوم اکنون می کوشند که نور خدا را از مصباح و چراغ او خاموش کنند و فوّارۀ پخش او را که از سرچشمۀ او منبع می گیرد بربندند و سدّ کنند، در این بین به جای آن که آب را گل آلود نمایند، یک سره این نوبه آب را به وباء آلوده کرده مخلوط نموده اند، در افکار مردم سم پاشی نموده اند و همای تقوا و هدایت و نبوت را از آشیانۀ هواها و هوس ها پرانده اند؛ ولکن نباید خود را از غصه کشت، ما می کوشیم، وظیفه داریم تا جان بکوشیم، سپس اگر آتش این بلوایی که فراهم کرده اند فرو نشاندیم و اگر این غبار مه و مه غبارآلودی که افق ما و آنها را تیره نموده از افق برطرف شد، اگر ابر تیره ای که بارش بلا از آن می بارد دست از سر ما برداشت، بار آنها و همه را بر مرکب راهوار «حق» تا به سرمنزل سعادت می بریم و آنها را به حق محض وادار می کنیم و اگر صورت دیگر پیش آمد و وضع دگرگون شده، بلوا سیل آسا جلوی راه ما را گرفت، ما را متوقف کرد، تو افسوس زیاد مخور، جان را از حسرت و اندوه روی آنها مگذار چه که خدا بصیر و بیناست به آنچه می سازند.(1)

از کلمۀ «فوّاره» که از زبان امام علیه السلام گذشت مگذر.

و از این عبارت مگذر که فرمود: می سازند، مزوّرانه در خفا وادار به قتل

ص:373


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 161.

کسان می کنند و در ظاهر روی آن را پرده می پوشند و به صورت «مجلس دعا» مردم را اغفال نموده، خود را به تدلیس مستجاب الدعوه قلمداد می کنند، برای مرگ مالک اشتر از امثال معاویه ها، بُسر بن ارطاه ها، ضحاک بن قیس ها مستجاب الدعوه ها می سازند. آیا اطمینان هست که برای امیرالمؤمنین علیه السلام از نو دستاویزی از نام شیخین نمی سازند؟ از کجا به نام صحابۀ رسول الله صلی الله علیه و آله بلکه خود رسول الله صلی الله علیه و آله، پروندۀ سیاهی برای او تشکیل نمی دهند.

واقدی می گوید: عمر بن ثابت (وی آن شخصی است که از ابو ایوب حدیث شش روز شوال را روایت می کند) سراسر شام را قریه به قریه می رفت. داخل هر قریه ای می شد کارکنان معاویه و شکارگردان های او، اهل قریه را جمع می آوردند، سپس او سخنرانی می کرد و می گفت: ایها الناس!

علی ابن ابی طالب مرد منافقی بود، در لیله العقبه خیال داشت شتر پیغمبر صلی الله علیه و آله را رم دهد که پیغمبر صلی الله علیه و آله بیفتد و کشته شود، پس او را لعن کنید. گوید: اهل قریه لعن می کردند، سپس به قریۀ دیگری می رفت، بسان همین ها آنها را وادار می نمود؛(1)

لعنتهُ الشام سبعین عاما لعن الله کهلها و فتاها(2)

نمونۀ دیگر: یک تن از سران عرب شرحبیل بود، وجیه المله می بود، معاویه

ص:374


1- (1) الغارات: 397/2؛ بحار الأنوار: 325/34، باب 34.
2- (2) الاحتجاج: 341/1، پاورقی؛ مواقف الشیعه، احمدی میانجی: 288/3؛ ورکبت السفینه، مروان خلیفات: 301.

به اغفال ساحرانه ای او را دعوت به ورود در دمشق نموده وارد کرد؛ در پیشواز او طبقاتی را به استقبال واداشت تا مراقب بکنند کسی حرف خلافی به گوش او نگوید، سپس نوبه به نوبه دسته هایی را به استقبال فرستاد تا در اول دیدار به او گفتند: محقق است که علی علیه السلام در کشتن عثمان ذی نظر بود، چنان در پایان، عرصه را بر او تنگ گرفتند که معتقد شد ولدی الورود بر معاویه پرخاش کرد که چرا خون عثمان را نمی خواهی؟! اگر تو نمی خواهی ما می خواهیم. معاویه گفت: یا عم! اینک که شما حاضرید، چرا من حاضر نباشم.

نمونۀ دیگر: با سمره بن جندب چهارصد هزار دینار مقاطعه کرد که برای علی علیه السلام و قاتلش ابن ملجم، شأن نزول دو آیه را تطبیق کند، او گفت: چهارصد هزار دینار کم است، پانصد هزار دینارش داد.(1)

سمره روایت کرد که آیۀ:(وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ)2

راجع است به ابن ملجم، در شأن وی نازل شده، او خود را به خدا فروخت، آیه دیگر را دربارۀ علی علیه السلام تفسیر کرد.(2) روایت کرد که آیۀ:(وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ یُشْهِدُ اللّهَ عَلی ما فِی قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ * وَ إِذا تَوَلّی سَعی فِی الْأَرْضِ لِیُفْسِدَ فِیها وَ یُهْلِکَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللّهُ

ص:375


1- (1) بحار الأنوار: 215/33، باب 17؛ شرح نهج البلاغه: 73/4.
2- (3) شرح نهج البلاغه: 73/1؛ الغدیر: 30/11.

لا یُحِبُّ الْفَسادَ * وَ إِذا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّهُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ)1

سمره بن جندب در جنگ احد هنوز بالغ نشده شرکت در جنگ کرد، نخله سمره در خانه انصاری او را و اطفال او را آزار می داد، سمره به فروش آن نخله حاضر نشد، تا رسول خدا صلی الله علیه و آله غضب کرد.

سمره بن جندب از شرطه های ابن زیاد بود.

«واصل» مولی عیینه می گوید: سمره ایام آمدن حسین علیه السلام به کوفه بر شرطۀ ابن زیاد بود و مردم را بر خروج به سوی حسین علیه السلام و برای جنگ با او تحریص می کرد.(1)

سخن کوتاه: کارسازان، معاویه را، متعدی جباری را، به لباس پیغمبری درآوردند، در سلام به او به تهنیت گفتند: «السلام علیک یا رسول الله.»

ولی عادلی بارّ و نیکوکار درجۀ اول را، چونان علی علیه السلام متعدی معرفی کردند؛ به مرگ مالک اشتر، علی علیه السلام را گریاندند، بلکه حال خود امام علیه السلام و مظلومیت او گریه بارتر از مرگ هر فقید عزیزی است. امام علیه السلام گاهی به حال خودش گریه می کرد، با آن که در بزرگان گریه جز از خوف خدا نیست؛ آنها تا روز روشن است و اشک غمّاز است، راز خستگی خود را فاش نمی کنند. اگر گریه بکنند شب می کنند تا به کرامت و بزرگیشان برخورد نداشته باشد شاعر می گوید:

ص:376


1- (2) بحار الأنوار: 289/34، باب 34.

و اذا اللیل اضوانی بسطتُ ید الهوی

وَ أذللت دَمعاً مِنْ خَلائِقه الکبرُ(1)

گریۀ علی علیه السلام از دست مردم و نالۀ علی بن الحسین سجاد علیه السلام از بی کسی مرا آزار می دهد، مگر روزگار چه بوده؟! با آنها چه کرده بوده؟!

شیخ ما ابوجعفر اسکافی می گوید: کاری کرده بودند که جمیع اهل بصره قاطبه او را مبغوض می داشتند و قریش، کل آنها در جبهۀ خلاف او بودند. و جمهور خلق با بنی امیه بودند.(2)

عبدالملک بن عمیر (از فقهای کوفه بود) از عبدالرحمن بن ابوبکره می گوید: خود شنیدم علی علیه السلام را که می فرمود: آنچه ما از مردم دیدیم احدی ندید! سپس گریست.

ابو عمر نهدی گوید: شنیدم علی بن حسین علیه السلام می فرمود: از مکه بگیر تا مدینه، بیست مرد نیست که ما را دوست داشته باشد.(3)

کعبه زاهد به رخم بست و در دیر کشیش

عاشق آن است که کافر بود اندر همه کیش

ولی باز تفوّق با نور و با عنصر خیر است! به این دست هایی که جلو فوّاره گرفتند، ببین چگونه باز از فوّاره آب حیات سرشار به جویبار اسلام است، قوت

ص:377


1- (1) اعیان الشیعه: 345/4؛ الغدیر: 408/3.
2- (2) بحار الأنوار: 297/34، باب 34.
3- (3) بحار الأنوار: 297/34، باب 34.

فوّاره از ارتفاع چشمه است دیده اید؟ گاهی که فوّاره به قوت آب می پراند، باز از میان انگشتانی که جلوی آن را گرفته باشند، آب به قوّت می جهد، فوّاره ثقبه ای است که آب سرچشمه را راه می دهد، در خانۀ حوض داخل شود، اگر فوّاره را هم خراب کنند وقتی آب از سرچشمه فشار می دهد از روزنه های دیگر به خانه می ریزد.

از قراری که دیدید با سرپنجۀ تدبیر جلوی فوّارۀ انوار را داشتند، حتی کتب محمد بن ابوبکر را که از جانب سنّی الجوانب امام علیه السلام برای او شرف صدور یافته بود، بعد از قتل او از مصر به شام بردند، معاویه با ولید بن عقبه دو دستی تا زمان عمر بن عبدالعزیز، دست جلوی آن گرفتند، باز اشعۀ آن از خزانۀ آنها بیرون تابید و جهان را روشن کرد.

بازیگرها هنرها کردند که حضرت ابوالحسن علیه السلام را با آن که به قول مرد «اسدی» شدیدترین پیوند با پیغمبر را داشت و در نسب والاترین نسب را داشت و در فهم کتاب و سنت، آیه فقه و داوری بود، او را از این امر به کنار کردند، امام علیه السلام هم صلاح نمی دانست به واسطۀ اضطراب نفوس، زیاد وضعیت را روشن کند، دست به عصا قدم برمی داشت تا اندازه ای که امام علیه السلام در جواب آن مرد فرمود: ای برادر بنی دودان! ای برادر بنی اسد! تنگ زین که زیر ران دارای «لق» است، محکم نبسته ای، اگر بغلتد ما و تو و هودج که بر بالای شتر بند است، همه به زمین می افتیم، همین که رحل زیاد لق شد، پالان زیر پا به این سو و آن سو می غلتد و کج می شود، از این جهت در پشت مرکب قرار نداری، می دانی همین که اضطراب زیاد شد شتر و هودج به هم می پیچد، تاب و توان او برای سیر کم

ص:378

می شود، بدان می ماند که تو آدم ناراحتی باشی.

بدون ملاحظه و بی پروا توسن سخن را سرمی دهی، توسن تو هر چند دهنه اش، را سخت باز می گیرم باز تاخت و تاز می کنی، دهنه برنمی داری مثل کسی که میدان باز دارد، دهنه را آزاد به او واگذارده اند که هر چه می خواهد توسن بدواند، خود خداوندگار دهنه است.

اشعار می دارد که: خروس بی وقتی هنوز سحر و صبح نشده، تاریکی شب هنوز دست برنداشته می خوانی؛ برخلاف مقتضی پرسش بی جا می کنی، ولی چون خویشاوندی با ما دارای و ما ذمه دار «حق خویشاوندی» هستیم و چون استعلام کرده ای و حق جواب پرسش و مسائله داری، رعایت حال تو منظور شده، به سؤال تو جواب داده می شود.

طبق روایت امالی؛ در این مورد فرمود: تو ضمیری داری، یعنی وجدانی داری! باید با ضمیر تو سخن گفت، وجدان تو را خاموش نکرد.

اینک که استعلام کرده ای پس بدان.

جواب را شروع کرد، ولی یکی دو کلمه بیش راجع به محل سؤال نفرمود، جهت پیشدستی شیخین را به کلمه ای فرمود، همه چیز در آن کلمه بود، فقط یک کلمه گفت و گذشت، مطلب را قلب کرده، سخن را برد در وادی دیگر، اما همان یک کلمه باید در لابراتوار علم کاملاً تجزیه شود، نفس مستبد را افلاطون همین که تشریح می کند یک کتاب از ده کتاب جمهوریت او (همان کتاب مستبد) است گویی همۀ آن کتاب در این کلمه است؛ لذا فرمود: فاعلم یعنی بدان، نفرمود: بشنو و فرمود:

ص:379

اما این که استبداد کردند، این مقام را از ما باز گرفتند، با این که ما شدیدترین پیوند بر رسول الله صلی الله علیه و آله را داشته و والاترین نسب را دارا هستیم:

«اِنّها اثْرَهُ شَحّتْ علیها نُفُوسُ قَوم.»(1) همین کلمۀ پرمعنی را تأمل کنید!!

مقام فرمانروایی است، امر خلافت است، اثره است!! مرکز شهوات اقویا است، نفوسی تب اشتهای آنها را فرا گرفت، آنها را بی تاب و داغ کرد.

در «بحران» تب های هذیان خیز، آمال نهفته درونی سربرمی زند، مراعات منطق (حق و قانون) نمی شود، منطق «حق و دین» فراموش می شود، انضباطی که از قانون و حیا در حال هشیاری هست می رود، چیزهای دیگر از نفس سر بر می زند که در حال هشیاری عادی، عقل و قانون از بروز آنها جلوداری می کند، نفوس ناموزون که هنوز قوای دین از منطقۀ تصورشان قدم پیش نگذاشته و چیره بر منطق هواهای درونی آنان هنوز کاملاً نشده است، در حال خواب که عقل از پاسبانی به کنار رفته، از ترس و حیا هم از دیدن فرشته های دیده بان و پاسبانان نابیناست، شهوات نهفته شان که آمال نیم پست نفس است به پا می خیزد. نیم پست نفس مملو است از شهوات غیر قانونی، در این هنگام هر جنایتی می کند، تب هم مثل خواب است، در این حال ها نسبت به قانون جز استبداد ندارند. خاصیت بحران تب است!!

آن مقام را با بی تابی اشغال کرده نگذاشتند کسی نزدیک بیاید، استبداد را معنی همین است که گوش به حرف کسی نباشد، متفرّد در کار باشد.

ص:380


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 161.

نفوس قومی را گرفتار «شُحّ» و تیار(1) تبی کرد که بی تابی لازمه آن است.

دست انداختند آن را پیش خود کشیدند و با دست های دیگر جلو دیگران را واپس زدند، نفوس دیگری هم بلند همتی کرد، تابع سنن الهی بود با حفظ «شرف سخاوت» از آن گذشتند، حکم خداست، میعادگاه نزد اوست در روز رستاخیز، پس از این نهب و تاراج بگذر که صیحۀ آن در هر سو بلند شد.

«وَدَعْ عنک نَهباً صِیح فی حَجرَاته.»(2)

بیا و حادثۀ سهمگین پسر ابوسفیان را مطرح کن، روزگار مرا پس از این که دوره هایی گریانیده، از عجب به خنده آورد، این خنده بی جا نیست به خدا سوگند. به قدری این حادثۀ مهم در پیکر خود همۀ اطوار ناقواره را دارد که تعجب را جلب می کند تا هر چه در خزانۀ تعجب در درون هست تهی می کند، همین حادثه!! همین بسیار کجی ها بار می آورد تا چشم ودماغ و ابرو و لب همه کج می شود.

ولی هر چند بازیگر زبردستی کند، خدا زبردست تر است. چندی نمی گذرد که اسرار نهان برملا می شود.

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

جهان می بیند که صنم چینی نمی خندد، رنگ آرایش مشاطّه از رخسار آبله گون زشت زدوده می شود، خوی دیوی را آغاز می کند، بالاخره دیو اخلاق،

ص:381


1- (1) تیار: موج، موج دریا، مرد متکبر و مغرور، هر چیز جهنده و موج دار.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 161.

دندان درندۀ خود را می نماید، از عالم و زاهد ریایی و امام تصنّعی مردم معجزه نمی بینند خدای مصنوعی از سو منات بدر می شود، رشته حیلۀ او گسسته می گردد.

گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار

کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست(1)

به حیله رشته هایی که بین کوفه با مصر بود و قیس بن سعد بن عباده سررشته دار آن بود، بریدند؛ ولی دست طبیعت از لابلای پردۀ اسرار به در می آید، حقایق را روشن می کند و کرد، رشته های تزویر و اوهام را نمایانید، درهم گسیخت، معلوم کرد: معاویه پیغمبر خدا نیست، مستجاب الدعوه نیست، مخزن علوم محمد، ابوبکر نیست...

ص:382


1- (1) خاقانی شروانی.

فوارۀ نور

غلبۀ ندای وجدان - و تفوّق عنصر خیر

فوّارۀ اشعّه ای که از «ماورای» هزاران دیوار می تابد، فوّاره ای که ارتفاع منبع آن در فوق پشت بام سطح فلک باشد، به قوت همه موانع را پرتاب می کند و می تابد.

اشعۀ اتم را می گویند: طوری است که از پشت دیوارهای فلزی ضخیم نیز می تابد و اثر می بخشد، لذا برای کارگران مباشر ساخت «بمب اتم»، محافظت و مواظبت زیادی لازم است، باید طبیب نوبه به نوبه مواظب نبض آنان باشد، این فوّارۀ نور خدا از این مصباح، هزاران درجه نورش شدیدتر از هر نوری است، نهایت آن که عقل ملت در تمایلات کودکانه و اجتهادات کودکانه اش مانند عقل در مغز دماغ کودک به تدریج می آید، دندان عقل معروف است که بعد از همۀ دندان ها درمی آید، امت جمعاً یک پیکری است نهایت بسی تنومند در دور اول جوانی، بروز روح اشرافیت بسیار شباهت به نوجوانی یک بشر دارد، میل به سرفرازی و نام و سایر تمایلات افراطی، گاهی کار را به جنون شهوانی می کشد، به سرسام و سرگیجه می انجامد، تا به تدریج از هر قضیه ای صدمه ای بخورد و

ص:383

عقلی بیافزاید، در برابر هر تمایلی فکری در او پدیدار آید.

امیرالمؤمنین علیه السلام در پیکر امت عظیم اسلام در مغز آنها قوّۀ عاقله جمعیت را تمرکز می دهد، منبع این فوّاره از عقل فعال و سرچشمۀ سطح فلک فشار برمی دارد، باید این طایر قدس را در جمجمه و دماغ امت جوان اسلام آشیان دهد، ولی تا مادامی که انس بگیرد و فرود آید، زمان زیاد می خواهد، چندی این طایر بر فراز منطقۀ اعصاب که حوزۀ حکومت بدن است بال می زند، گاهی می نشیند و گاهی برمی خیزد، تا بالاخره مانند عقل و اراده در آشیان «مأوا» می گیرد و سپاه خیال و بقایای جیش فساد انگیز غرایز سفلی، به تدریج مرکز را تخلیه می کند و مرکز خود را به اراده می دهند. اگر نوسان هایی در آمد و رفت پیدا شد باکی نیست.

نوسان هایی در «تب بیمار تبدار» هست، به تدریج می رود جای خود را به صحت می دهد، همچنین نوسان های هواها و هوس ها و تخیلات کودکانۀ امت به تدریج می رود تا عقل و اراده در آخر به آشیان جای می گیرد و اگر آشیان را خراب کنند باز آن طائر بر فراز جوّ اعلی و افق اعلی هست تا همین که آشفتگی ها رفع شد، دو مرتبه آشیان بسازد، مرغ آشیان می سازد نه آشیانه مرغ، گیرم آشیانه خراب شد، مصر و یمن از دست رفت. انبار و هیت غارت و تاراج شد، ولی نور عقل هم به شدت خود افزود، از کودکان فکر امّت مغزهای مردانه ساخت، در پایان فشار فوّاره بیشتر شد، دوازده هزار ناموران فدائی پیدا شدند تحت سرپرستی قیس بن سعد سردار رشید علی علیه السلام مردانه بیعت به مرگ کردند، پنج هزار از این یکّه سواران سرها را نیز تراشیدند با این که قبلاً معاویه و

ص:384

عمروعاص با حیله های مزورانه، قیس را از علی علیه السلام رنجانده، از مصر معزول نموده بودند.

«کتاب غارات» ابراهیم بن محمد ثقفی گوید: قیس فرماندار کشور مصر از جانب علی علیه السلام حوزه های ایالتی مصر را نیکو اداره کرد و تا وقتی که امام علیه السلام از مدینه به طرف عراق برای جنگ جمل رفت و از جمل فارغ شده به کوفه برگشت، در مصر مستقر بود، بر خاطر معاویه شخصیت «قیس» هولناک تر از هر کسی بود، خصوص با قربی که مصر و ایالت های آن نسبت به شام داشت، قبل از آن که امام علیه السلام به صفین برود، معاویه از شام نامه پرانی ها برای قیس کرد، او هم جوابی به مناسبت وضع خود داد، تا کار به خشونت سخت کشید و معاویه از او مأیوس شد، ولی از بهادری و دلاوری قیس سخت بیمناک بود؛ دوست داشت او را تغییر دهد، کسی دیگر از جانب علی علیه السلام به حکومت آنجا بیاید به حیله پرداخت، در صدد برآمد حقّه ای سوار کرد؛ نامۀ خشن قیس را وارونه برای اهل شام قرائت کرده؛ اشاعه شد که قیس با معاویه صلح کرده، از اثر این اشاعه از کوفه فرمان عزل قیس به مصر رسید و محمد بن ابوبکر برای ایالت به مصر آمد.

قیس گفت: آیا چه بر خاطر امام علیه السلام آمده؟! و از چه تغییر نظر داده؟! خشم کرد رو به مدینه رهسپار شد؛ به کوفه نزد امام علیه السلام نرفت؛ در مدینه وسایل دیپلماسی معاویه با فکر او ور رفت که او را منحرف کند، حسان بن ثابت برای تحریک او و شماتت او به دیدنش آمد، وی عثمانی مأب بود، به شماتت گفت: علی بن ابوطالب به این عزل، مقام تو را متزلزل ساخت؛ چنگال تو را از مصر برکند، تو عثمان را کشتی؛ گناه آن به گردن تو ماند و تشکری از تو نشد.

ص:385

قیس به نهیب نوکش برچید و گفت: ای کوردل! ای کورچشم! اگر نبود که مایل نیستم بین خود و قبیلۀ تو جنگ بیافکنم، گردنت را می زدم.

سپس فرمان داد: حسّان را بیرون انداختند. و خود با سهل بن حنیف از مدینه حرکت کرده به کوفه وارد بر امام علیه السلام شد، قیس خبرهای مصر و چگونگی اوضاع را گزارش داد، امام علیه السلام او را تصدیق کرد، با ارائه دادن نامه های معاویه و جواب های نرم و خشن خود، امام علیه السلام را از حیله های معاویه با اطلاع یافت؛ مقاومت او شدیدتر شد؛ در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام به صفین، خود و سهل بن حنیف حضور داشتند.

قیس بلند قامت، رشید، قامتش کشیده تر از همه و موزون تر از همه، اصلع بود، نشانۀ شجاعت بر تارک سر این است؛ بهادر بود؛ تجربه آموخته بود، با علی علیه السلام! و با اولاد گرامیش صمیمی بود تا مرد.(1)

سهل بن حنیف از ارکان اولیۀ اسلام بوده، جزء نقبای رسول خدا صلی الله علیه و آله و نائب السلطنه امیرالمؤمنین علیه السلام در پایتخت مدینه بود، در کوفه وقتی از دنیا رفت امیرالمؤمنین علیه السلام بیست و پنج تکبیر در جنازۀ او گفت.(2) این مختصری است که از کتاب غارات گرفته شده.

گوید: قیس عامل و والی علی علیه السلام بر مصر بود، معاویه به دسیسه بازی می گفت: قیس را سبّ می کند وی با ما است؛ این سخن به علی علیه السلام رسیده او را

ص:386


1- (1) الغارات: 130/1-139.
2- (2) الکافی: 186/3، حدیث 3.

عزل کرد، قیس از مصر به مدینه آمد، مردم او را اغراء و تحریک می کردند به او می گفتند: تو صمیمیت کردی و او تو را عزل کرد. سپس قیس با تصمیم بیشتری در کوفه به علی علیه السلام پیوست و در آنجا سردسته انصار شد، دوازده هزار مرد با او برای نصرت علی علیه السلام بیعت کرد تا پای مرگ. مورّخ گوید: تا علی علیه السلام شهید شد و امام حسن علیه السلام مجبور به صلح شد.

از رشیدی و کفایت مرد است که دوازده هزار مرد جنگی تا پای مرگ با او دست بیعت دهند، کمی از زمامداران این گونه موفقیت دارد. که دوازده هزار نفر با او صمیمی باشند.

وقتی که امام حسن علیه السلام صلح کرد، قیس به این دوازه هزار نفر از جان گذشته گفت: اگر می خواهید داخل بشوید در آنچه مردم داخل شده اند وگرنه با من تجدید بیعت کنید برای جنگ با معاویه؛ بی امام همه تجدید بیعت با او کردند، مگر خثیمه ضبّی.

هشام بن عروه از پدرش روایت کرده گوید: قیس بن سعد با علی علیه السلام بود، در این نوبه که می خواستند به صفین برگردند در مقدمۀ ارتش امام علیه السلام بود؛ پنج هزار نفر مرد جنگجو با او سرهایشان را تراشیدند.(1)

عدّه ای که زیر پرچم او بودند بیش از این پنج هزاری هستند که سرهایشان را تراشیده بودند.

تراشیدن سر در عرب نشانۀ تصمیم آخر به فداکاری است که سر را با

ص:387


1- (1) الغارات: 139/1-141.

گردن در این راه می نهند، انصار و سردار بزرگشان قیس بن سعد از مقاومت معاویه و تحزب.

اموی ها هشیار جنگ های مکه و مدینه شدند، به خاطر داشتند که از پشتکار مردان جنگاور انصار و حزب مدینه، قریش و کفار مکه مجبور به اسلام شدند، دیدند معاویه تحزب قریش را تجدید کرده؛ اگر انصار دیر بجنبند پل آن سر آب است، لذا پیرامون سردار خود، قیس بن سعد را گرفتند، پنج هزار نفرشان سرهای خود را تراشیدند و دوازده هزار نفرشان بیعت تا مرگ به حمایت کردند، تشبثات معاویه و دسائس وی، آنها را بیشتر هشیار خطر کرد.

سردار این حزب «قیس بن سعد» سرآمد مردان اراده و روئین از جانب رسول خدا صلی الله علیه و آله پرچمدار روز فتح مکه شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله پرچم انصار را از پدرش گرفت و به او داد؛ سعد پدر ابن قیس رئیس خزرج، روز فتح مکه است، پرچمدار انصار بود؛ بیرق را تکان داد؛ به قصد تهدید ابوسفیان و قریش مکه شعر تهدید آمیزی خواند:

اَلْیومُ یومُ الملحمهِ اَلْیومُ تسبیَ الحرَمهَ

امروز روز نبرد خونین است، امروز حرمها اسیر می باید بشود. از این تهدید لرزه، اندام ابوسفیان را گرفت؛ دوید پیش رسول خدا که سعد چنین می خواند. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: یا علی علیه السلام! برو بیرق انصار را از دست سعد بگیر و به دست قیس پسرش بده و بخوان: «اَلْیومُ یومُ المرحمهِ» قیس به پرچم انصار در آن

ص:388

روز تماشایی مفتخر شد،(1) قیس شجاع، و جواد، و از کبار شیعۀ علی علیه السلام بود و در حروب در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام حضور داشت، پدرش رئیس خزرج «سعد بن عباده» با ابوبکر بیعت نکرد تا مرد و مشهور این است که آنها او را کشتند و احاله به جن کرد.(2)

قیس، وارث آن مردی است که جز به علی علیه السلام به فرمانداری و زمامداری کسی تن در نداد، هر جا او بود تمام خزرج می بودند.

مردانی که اسلام سر از حصن آنان برافراشت و خطاب «یا ایها الذینَ آمَنوُا» تا آنها وارد اسلام نشدند نیامد، تا بیضه بر آنان سر شکافت، آنان را حکمای جهان کرد، آنها هم اسلام را حضانت کردند تا بال و پر درآورد، از درندگان و جوارح اسلام، نوزاد را حفظ نمودند و متکبّران قریش را برای آن رام کردند.

بر تارک «ابی سفیان و معاویه و جیش آنان» شمشیر زدند تا مجبور به خضوع شدند، زخم هایی که از اول تا به حال از بنی امیه به پیکر اسلام رسید از آغاز دولت عثمان تا این اخیر که به دست تاراجگران و غارتگران شام انجام شد؛ آنها را از غفلت بیدار کرد. فهمیدند که: اگر اسلام به معنی حقیقی آن بخواهد پیش برود، باید آنها در پیرامون خاندان مصطفی صلی الله علیه و آله باشند وگرنه خطر بنی امیه همان خطر قریش مکه است، تجدید شده، آنها نیز همت را تجدید کردند تا به حدّی که سر خود را تراشیدند و برای آن تا پای مرگ قدم به زمین کوبیدند و دست

ص:389


1- (1) اعلام الوری: 109؛ بحار الأنوار: 108/21-109، باب 26؛ شرح نهج البلاغه: 272/17.
2- (2) بحار الأنوار: 131/34.

بیعت دادند.

در ماه اخیر از عمر امیرالمؤمنین علیه السلام که عرب به فرمان امام خود نیکو گردن نهاد و از سان سلام گذشت و همه به انگشت به او اشاره کردند؛ یکصد هزار از این قشون، یعنی یکصد هزاری که حزب قیس و انصار دوازده هزارش بود با ارادۀ آهنین خود به حرکت آمد، دستی جز دست مرگ جلوی فوّارۀ آن را نمی توانست بگیرد؛ فوّاره ای که از یک پهلوی آن نیروی دوازده هزار رزم آور چنان بجوشد؛ نمی تواند دسائس معاویه و مشتی چپاولگر جلوی آن را بگیرد.

«فاذا انتم الَنْتم له رقابکم و اشْرتُمْ الیه باصابعکم، جاءه الموت فذهب به فلبثتم بعده ماشاء الله»(1)

گوید: اهل عراق هیچ وقت شدت اجتماعشان به پیرامون علی علیه السلام مانند ماه آخر عمر امام علیه السلام که کشته شد؛ نبود؛ در این اجتماع صد هزار شمشیر زن به گرداگرد او فراهم آمد.

امام علیه السلام مقدمۀ لشگر را به طرف شام حرکت داد، چیزی که بود حادثۀ مرگ پیش آمد لعین او را ضربت زد و آن جمعیت مانند گلۀ بی چوپان چوپان خود را از دست داد؛ این زخم های حوادث به نحوی عنصر اراده را در ارتش تشیع غلبه و نیرو داده بود که اگر مرگ جلوی آن دست نگرفته بود، این فوارۀ نور بعد از احتباس چندی؛ با تجدید قوت بی حدی چنان از هم می شکافت و می جوشید که روی زمین را از لوث هر ناپاکی می شست و تمام جویباران جهان را لبریز از

ص:390


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 99.

آب حیات می کرد.

با این تجدید همت از نو، شاید ارتشی به این کمیت، با این کیفیت و روحیه، هنوز جهان برای اصلاح خود به خود ندیده؛ ارتشی که بی طمع به غارت و با چشم تقوا و دیدۀ بی نظری به سود و زیان، به راه «حق» جانفشانی می کند کجا دیده؟! جانفشانی، احساسات، پاکی که از زبان سعید بن قیس همدانی شنیدید و از زبان «عمرو بن الحمق» در این کتاب خواهید دید، صدق خالص و حقیقت محض بود.

سعید بن قیس رئیس همدان، سردار رشید امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی که امام علیه السلام به سران سپاه فرمود: استقامت کنید نسبت به فرمانی که برای مبارزه و رزم با شام و اهل شام در پیش است.

سعید بن قیس همدانی قیام کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین! «والله» اگر فرمان دهی که تا به قسطنطنیه و رومیه(1) پیاده پا؛ و برهنه پا؛ بی پرداخت عطیه و بدون همراه کردن قوه رهسپار شویم؛ نافرمانی تو را نمی کنیم، نه من و نه هیچ مردی از قوم من.

امام علیه السلام فرمود: صدق می گویید، خدا جزای خیر به شما دهد.(2)

منطق این سرور، زبان عموم همدان بود، و سعید بن قیس ترجمان زبان عموم بود و صدق آنها را مانند علی علیه السلام یکه مرد صدق تصدیق فرمود: تصدیق هم

ص:391


1- (1) رومیه الکبری همان «ایتالیا» است که آن روز مرکز روم غربی بود.
2- (2) الغارات: 439/2؛ بحار الأنوار: 20/34، باب 31.

تصدیق عالی العال بود، سعید بن قیس با هشت هزار نفر قوم خود در تعقیب لشگر غارتگر (غامدی) تا سرحدّات (ادانی) سرزمین (قنسرین) تاخت؛ دشمن از دستش در رفته بود و اگر به آنان برخورده بود کارش را تمام کرده بود.(1)

به غارتگری که به طور شبیخون تاراجی می کند و با طمع غارت اموال مردمان غیر مسلح می تازد ننگرید!! دزدان راهزن زیاد دیده می شود، اما لشگری که به قصد اصلاح باشد و نظر سودی از تاراج اموال به هیچ وجه نداشته باشد آن ارتش رسمی است، آن ارتش ارتش مقدس است، تعقیب غارتگران می کند و اندوخته ای از سفر خود در نظر نمی گیرد، نه از رعیت خود، نه از دشمن؛ بنازم این مردان جنگی را که در میان پیراهن خود، عیسایی راهب به همراه دارند در میان زره و خفتان تهمتنی خود، زاهدی پیمبرآسا دارند.

آری، سردار این ها علی علیه السلام است و هر سرداری که خود فکر به ارتش خود بدهد، خود روح جمعیت است که در پیکر دیگر جلوه گر است؛ نیروی جنگی که در پنجه و بازوی آن روح علی علیه السلام و اراده او جلوه گر است البته مسیحائی است در زی سلحشوری، یک واحد آن تفوّق بر یک جهان دارد؛ غارتگری را داوطلبان زیادند، ولی خود به کشتن دادن و چشم به مال و مثال نداشتن؛ فوق طاقت بشر است.

خَلقَ اللهُ للحرُوُب رِجالاً وَ رِجالاً لَقصعهٍ وَ ثَریدٍ(2)

ص:392


1- (1) بحار الأنوار: 66/36، باب 31.
2- (2) رفع المناره، محمود سعید ممدوح: 205؛ الخصائص الفاطمیه: 562/2.

یک تن چنین در تمام ارتش های دنیا که بتوان از روح بلند خود همکاری با علی علیه السلام کند، اسباب آبرومندی آنها است تا چه رسد بهشت هزار آن.

مگر دنیا و ارتش دنیای امروز و دیروز «مانند جاریه بن قدّامه سعدی» خواهد دید، ارتشی که چهار هزار نفرش در خط مسیر خود ابداً از رعیتی بیگاری نگیرد، حتی اگر افسران پیاده مانده باشند و خود «فرمانده کل» پا برهنه شده باشد، هیچ به مال و دابه، اسب، استر، قاطر، شتر، گوسفند و گاو رعیت دست نیاندازند، از کوفه تا مدینه، تا مکه، تا طائف، تا یمن بتازد، بی چشم طمع به غارت از بیگانه، با رعیت به سرپرستی و حمایت رعیت خودکشی کند و نماز را از اول به تأخیر نیندازد، مگر دنیا تا کنون زیاد دیده؟!! ارتشی که در حیات و ممات امام خود، وفاداری کند.

ارتشی که امام علیه السلام در گم گشتگی چهار راهه دنیای تاریک و غرور، فتوحات او را نهیب زده برگردد؛ برگشته و طنین آواز علی علیه السلام آشکارا و بدون واسطۀ در گوش اوست، آن هم با صوتی دلربا که گویی از ماوراء می رسد، ارتش کجا و حق بینی؟! و معدلت؟! مگر جهان دیده.

در ختام خطبۀ سلیمانی خود در این حرکت اخیر، به اعلی صوت خود، فریاد زد:

«الجهادَ الجهادَ عباد الله، الاَ و انّی مُعَسْکرٌ فی یومی هذا فمن اراد الرواح الی الله فلیبرح - فلیخرج»(1)

ص:393


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 181.

یعنی: جهاد! جهاد! ای بندگان خدا! به هوش باشید، من در امروز به لشگرگاه رفته لشگر را حرکت خواهم داد، هر کس هوای خدا به سر دارد برود بیرون.

از این صدا، آیا چه جنبشی در زیر آسمان کوفه آمد؟! از این گونه ارتش در هفتۀ اخیر ده ها هزار از کوفه جنبید.

نوف بکالی می گوید: سپس پس از این خطبه پرچمی برای حسین علیه السلام به فرماندهی ده هزار و پرچمی برای قیس بن سعد;، به فرماندهی ده هزار و پرچمی به فرماندهی ابوایوب انصاری به فرماندهی ده هزار و پرچم های دیگر برای دیگر فرماندهان بر تیم های دیگر بست،(1) به صدد مراجعت ثانوی برای صفین آماده کرده بود، این نیروی جنگی به صدد اصلاح عالم حرکت کرد، فکر از الهام امام حق علیه السلام گرفته حرکت می نمود. که خطر مرگ رسید.

آیا می دانید: این ارتش معظم در پرتو انوار سخن شهسوار عرب علیه السلام همین روز چه ها شنید؟! آن خطبه ای را شنید که عالی ترین توحید را داشت، در آن خطبه بعد از توحید جبهۀ آسمان های بلند را با بارگاه بی ستونش و چرخیدن بی مانندش را در بالا، با گوی های نور گفت؛ اختران نور افشانش را که راهنمای گمشدگان راه های پرپیچ و خم اقطار زمین است، نشان داد. و اشاره کرد که پرده های تاریکی شب های ظلمانی نمی تواند جلوگیری از نفوذ شعاع قمرش بکند، دستی جلوی آن بگیرد، در پیشگاه پرتو اشعۀ علم آفریدگارش نه سیاهی تاریکی های پرده پوش رخسارها و نه شب های آرام در بقعه های گود زمین و یا غارهای کوه های بلند

ص:394


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 181.

آسمان خراش مانع است. آن چه رعد با صدای غرشش در افق آسمان با کوس و غریو دارد و مقدار پرتاب صدای او و برق هایی که در هنگام متلاشی شدن می زند و برگ هایی که باد و طوفان از درختان می کند و به زمین می ریزد، همه معلوم او است.

ریزش باران آسمان، محل سقوط هر قطره و قرارگاه آن، خط باربری هر مور کوچک و قوّۀ بارکشی آن و مقدار قوت واحدها، بعوضه و مگس و پشه و آن چه هر حامله از هر جنس ماده در شکم بار دارد، مکشوف است.

پس از آن از ملک سلیمان و فنای آن سخنرانی کرد، سرزمین ویران میراثگاه سلاطین مقتدر جهان را سرکشی کرد، سپاه ها و ارتش ها که جهانیان را پامال کردند و خود پامال و فنا شدند. فرمود:

بعد: به صدد پوشیدن جبّه حکمت بر قامت سپاه مقدرات خود، کلمۀ مفصلی فرمود: خواست سپاهی و ارتشی محکم ارائه دهد که فنا نداشته باشد، آگاهی داد که قلعۀ بقای حکمت است که انسان را محکم نگه می دارد. از علم سپر کن که بر حوادث از علم بهتر سپر نباشد. فرمود:

قائم بر حق جبّۀ حکمت و جبّۀ حکمت بر تن پوشیده.

«قَدْ لَبس المحکمهُ جَنّتها.»(1)

اینجا حکّام مدینۀ فاضله را، آن طبقه ای که حکمت به عوض خزانۀ طلا سرمایۀ آنهاست و جانشینان انبیایند معرفی کرد، شرایط قبولی داوطلب آن را

ص:395


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 181.

چنان تقریر کرد که سقراط در کتاب جمهوریت افلاطون بیان می کند، شرایط داوطلب را بدین قرار تقریر کرد. یکسره اقبال به آن، و دل دادن به آن و حسن معرفت و فارغ کردن خود از هر فکری دیگر و طلب این کمال مطلوب تا به حدّی که آن را ضالّه، گمگشته خود بداند. و از تمام دنیا حاجتش را همان قرار دهد، همه اینها را شرایط داوطلب آن قرار داد، از خلاصۀ این قسمت این را خواست که باید دانشگاه پشتیبان ارتش باشد؛ تا سنگر کشور برای همیشه محفوظ باشد، سپس تذکر داد که: اگر اسلام پیشرفت داشته باشد و با روح و معنویتش همراه باشد، زمامداران علم و حکمت، زمامداران جهانند وگرنه هر گاه اسلام پیشرفتش روی تظاهر دروغین باشد و در حقیقت اسلام غریب باشد؛ آنان هم از کار برکنار خواهند بود، در گوشه های غربت و انزوا به سر خواهند برد.

در آنجاها باید سراغ آنها را بگیرید، این از بدبختی مردم است!!! از پیشرفت دولت اراذل شتر اسلام دیگر باری نبرده، باری به منزل نمی رسد، استعدادها همه ضایع می ماند، جز کار سرمایه داران آن هم برای انجام شهوات خود، یا نظامیان آن هم برای تحمیل زور و اشرافیت خود کاری در آن جامعه انجام نمی گیرد، نه علمی، نه اکتشافی، نه اختراعی، نه ابتکاری، نه انتشاری، نه مدرسه ای، نه دانشگاهی، نه مؤسّسه خیر و خیریه ای، نه درمان دلی و نه درد دینی.

همین که نفوذی جز برای این دو طبقه نبود، برای این سعادت ها دیگر عزّتی نخواهد ماند، شاگرد و استاد حکمت تبعید به غربت خواهد شد. زیاد وقتی حاکم عراق شد ایرانیان «حمراء» را آواره به موصل و جزیره کرد، وقتی دیو صولجان و

ص:396

تاج را گرفت، فرشتۀ مهوش نمی آید.

کی درآید فرشته تا نکنی سگ ز در دور و صورت از دیوار(1)

حکمت مرکز را تخلیه می کند برای اسرار، ابن رشدها در تبعید، علما و حکما در تهدید خواهند به سر برد، اطراف دربارها را همه، همان زنان و رقاصان خواهند احاطه کرد

«بِارض عالمُها ملجم وَ جاهِلها مُکرمُ.»(2)

این مراحل انحطاط دول همه از آن می شود که حکومت در دست فلاسفه نیست، زمامداران به پیشرفت همه استعدادها نمی کوشند. این سخنان علی علیه السلام در یک قسمت از این خطبه است. الله اکبر الله اکبر!!!

یک طومار برای تنظیم دول عالیه راقیه و سپس دول منحطّه، بهتر و پرمایه تر از این نمی شود در چند سطر گفت.

معلوم کرد که: حکومت او حکومت حکمت است، حکومت نور است، حکومت زور و قدرت کور نیست، هر کس بخواهد اهمیت این چند جمله را از این سخنرانی امام علیه السلام بفهمد، باید از پیش کتاب «عدالت افلاطون» را قبلاً کاملاً دیده باشد، من از این مبهوتم!! سپاهی که زیر منبر امام علیه السلام بوده اند چه بوده اند؟!! سربسته می فهمم که لشگری بوده از حکمت، در درون پیراهن آنها صدها افلاطون و سقراط نهفته بوده، به دلیل آن که آشنا با این صدا بوده اند؛ ارتشی که روح سلحشوری آنها آمیخته با روح ایمان و حکمت باشد؛ جز این لشگر هنوز

ص:397


1- (1) سنایی غزنوی.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 2.

دنیا به خود ندیده، ناطق آن زمامداری است که با این مقدرت سلیمانی، در لباس زاهدانه مسیحایی، سقراط وارسته ای است؛ مسیحا کجا توانست ارتشی از حواریون بی نظر بسازد؟! سقراط کجا توانست درس توحید را میدانی کند؟!

نوف بکالی می گوید: این خطبه را در سخنرانی های اخیرش به این وضع خواند. قائم حق، بالای سنگ هایی ایستاده جعده بن هبیر مخزومی پسر خواهرش «امّ هانی» برای او ترتیب داده بوده، جعده بن هبیر بهادری بود، شجاعت را از خال گرامیش ارث برده بود؛ نوف می گوید: جبّۀ امام علیه السلام پشمین و حمایل شمشیرش از لیف، در پاهای مبارکش دو نعلین بود، از لیف در پیشانیش از اثر سجده مانند زانوی شتر پینه داشت، ایستاده این سخنرانی را کرد در قسمت پایان؛ خطاب آتشینی متوجه با سپاه خود نموده و فرمود:

ایها الناس! من مواعظی به میان شما پخش کردم که انبیاء علیهم السلام امم خود را بدان موعظه می نمودند، به شما چیزهائی تأدیه کردم که اوصیا به طبقات بعد از خود تأدیه می کردند، با تازیانه ام شما را تأدیب نمودم، مستقیم نشدید؛ مانند آهنگ حدی زواجر را رساندم، شما معذلک جمع نشدید، خدا برای شما بادا! آیا توقع و انتظار امامی را دارید غیر از من که قدم در راه بگذارد و گام به گام شما را راه ببرد و راه بنمایاند؟

هان!! همه رفتنی هستیم؛ از دنیا آن چه اقبال داشت روبه ادبار کرد و آن چه ادبار داشت رو به اقبال نمود، تصمیم کوچ و ترحال را، بندگان اخیار گرفتند، از دنیا این اندکش را که پایدار نمی ماند فروختند به آخرت وافر که پایدار می ماند، چه ضرر کرده اند؟! آن برادران ما که خونشان در صفین ریخته شد، از این که تا

ص:398

امروز زنده نبودند. غصه های ناگوار را نوش کنند و این آب کدر را بنوشند، راستی «به خدا» به دیدار خدا کامیاب شدند، خدا هم اجرشان را ایفا کرد و آنان را به خانۀ امن خود بعد از خوف منزل و مأوا داد.

کجا رفتند؟ برادران من که سواره این راه را زیر پا کوبیدند و به راه حق درگذشتند؟!!

عمّار کجاست؟ ابوالهیثم ابن تیهان کجاست؟ خزیمه ذوالشهادتین کجاست؟ اقران و نظایر کجایند؟!

آن برادران من که با یکدیگر دست عهد و پیمان برای مرگ دادند، مهر و کابین وصل خود را مرگ قرار دادند و سرهایشان با پیک برای فجّار برده شد؟!!

از این قطعه معلوم می شود که: در منطق امام علیه السلام ضرری نکرده آن کس که سرش در راه «حق» به شهر و دیار، در دست پیک ها بگردد.

گوید: سپس دست به محاسن مبارک زد و گریه طولانی کرده، سپس فرمود: افسوس و فغان بر برادرانم!! آنان که قرآن را تلاوت نموده محکمش گرفتند، تدبّر بر فرائض نموده بر پایش داشتند، سنّت را احیا نمودند، و بدعت را از بین بردند، برای جهاد دعوت شدند اجابت کردند، به قائد و زمامدار، وثوق یافتند، تبعیت نمودند.

سپس به اعلی صوت خود ندا داد که: جهاد؟! جهاد؟! بندگان خدا هان! به هوش باشید. من در همین امروز، لشگر بیرون می زنم؛ پس هر کس اراده رفتن و شتافتن

ص:399

به سوی خدا دارد برود، بیرون رود.(1)

از این دانشکدۀ حکمت، ارتشی بیرون کرد که دنیا تا حال ندیده، کوفه دانشگاه حکمت شده بود.

نوف می گوید: و برای حسین علیه السلام پرچمی بر ده هزار - و برای قیس بن سعد; بر ده هزار و برای ابوایوب انصاری بر ده هزار و بر شماره های دیگر از عده های دیگر؛ برای افسران دیگر پرچم ها داد، ارادۀ بازگشت به صفین را داشت. لکن جمعه نچرخیده ملعون او را ضربت زد، عساکر بازگشت کردند مانند گوسفندان که چوپان را از دست داده و گرگان آنها را از هر سو می ربایند.(2)

این فرماندهان هر کدام نفرات زیر پرچم آنان از قبایل خود آنان بوده اند، طرز نظام آن روز در عرب قبایلی بوده، مانند (ایل در لرها) بسان نظام عمومی امروز ما نبوده که هر تیپی نفرات مخلوطی از هر شهر و دیار و هر قبیله ای و نژادی در برداشته باشد. پرچم هر قبیله واگذار به رئیس آن قبیله می باید بشود؛ مگر حضرت حسین بن علی علیه السلام که از جانب پدر بزرگوارش فرمانده ده هزار شد؛ زیرا او و شخص «زمامدار کل» استوای نسبت به همه قبایل دارند. نکتۀ دیگر این که: مبادا تصور کنید این شماره ها نسبت به ارتش دنیای امروز مهم نیست و در زمان فتوحات عرب این شماره یک جزء از کل لشگر عرب بوده که به جهان حمله کردند، پس چیز مهمی نبوده و نیست.

ص:400


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 181.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 181.

جواب این است که: اقدام به حمله برای جنگ شام امروز آمیخته به طمع غنیمت نبوده، مثل جنگ بصره که بعد از شکست دشمن اموال آنها را به غنیمت نگرفته، زنان آنان را به اسیری نگرفتند، اینجا هم بعد از ظفر نمی شد زنان را اسیر بگیرند و نه اموال و املاک عموم از آن لشگر فاتح می شد. پس محضاً جنگی بوده برای اجرای «حق و عدل» بی طمع به دنیا، در این گونه رزم ها فقط حزب انبیاء علیه السلام مقدم و پیشقدم اند، لشگر معاویه به طمع غارت حمله می کرد، لشگر فتوحات هم به طمع غنیمت حمله می بردند، اما این لشگر تنها به قصد ظفر حق.

اینجاست که: کوفه نه تنها مهد تشیع بود؛ فوّارۀ نوری بود به جهان منفجر می شد.

حجر بن عدی کندی آن سردار رشیدی بود که با چهار هزار در تعقیب غارتگر معروف «ضحاک بن قیس» فهری از کوفه بیرون رفت، به سرزمین «سماوه» گذر کرد. مدد و راهنما از خویشاوندان حسین بن علی علیه السلام از طرف «رباب» گرفته و یک نواخت تاخت تا در ناحیۀ «تدمر» به دشمن رسید؛ همان تنگ غروب که رسید جنگ را شروع کرد ساعتی با یکدیگر رزم دادند (19 تن) از لشگر ضحاک کشته شد و دو تن از یاران حجر، شب پرده انداخت، ضحاک شبانه گریخت، همین که صبح شد اثری از او و لشگر او ندیدند.(1)

ضحاک غارتگر با سپاه چهار هزارش دندان به غارت تیز کرده، به هوای غارت آمده بود، ولی این چهار هزار نه به طمع چیزی تاخته تا «تدمر» که مرز

ص:401


1- (1) الغارات: 293/2؛ بحار الأنوار: 28/34-31، باب 31، حدیث 904.

کشور دشمن بوده به دشمن رسیدند؛ اینها برابر شمشیر دشمن می تاختند و دشمن به هوای طعمه و لقمه آمده بود. دشمن استفاده از شبیخون می کرد، آن هم در برابر طعمه، این شهسوار «حجر بن عدی» روز را بر دشمن شام می کرده، گلوی او را می فشرد، نوزده جنگجو از دشمن می کشت، فقط دو نفر کشته می داد، دشمن اگر چه در صدد بود که فقط تاراج ببرد و بگریزد، مقاومت نکند، ولی در پیکار نمی خواست نه نفر برابر یک نفر کشته بدهد، بلکه دندانش به کشتن «عمرو بن عمیس» به خون خورده بود، می باید دلیرتر باشد، ولی غارتگر جرأت نظامی وطن دار را ندارد. اگر شب فاصله نشده بود، حجر رشید دل علی علیه السلام را خنک می کرد. و با این وصف امیرالمؤمنین علیه السلام از رشادت و زور بازو و بهادری «حجر» افسر رشیدش، در نامه اش به عقیل یادی کرد. گزارش داد: من سپاهی از مسلمین بر سرش فرستادم، او رو به گریز نهاده فرار کرد، او را تعقیب کردند، هنگام غروب که آفتاب زرد شده بود به او رسیدند، جنگ در گرفت، او در برابر شمشیر مشرفی تاب نیاورده، پشت به میدان، پا به فرار نهاد. کشته هایی ده تن و بالاتر از لشگرش داده و بعد با پیچ و خم های زیاد جان به در برد.(1)

رفتن «حجر» به تعقیب دشمن، تاختن رو به سرنیزه بود، نه رو به غنیمت و از یاران دلاورش بیابان نوردی بود، بر زیر خارهای هامون همه شوک هراس و خار مغیلان پیش پا بود نه گلستان، مع ذلک: چنان تاختند که دشمن گریزپا را گرفتند. آری، آخرین سرحدّ قدرت «دولت عدل» گریز سپاه ظلم و تخلیۀ مرکز

ص:402


1- (1) الغارات: 293/2؛ بحار الأنوار: 28/34-31، باب 31، حدیث 904.

برای فرشته عدالت است، این خبر مسرّت آور را آیا شنیده اید؟ تاریخ می گوید: همین که پایتخت علی علیه السلام به کوفه آمد، تمام عثمانیه از عراق گریخته، در جزیره «نواحی موصل» آواره شدند.

سخن کوتاه

این که در کوفه غلبه با تشیع بود، نظر ما را نگرفته؛ و نیز این که سایر قوا و عناصر مغلوب و مضمحل بودند نظر ما را پر نکرده، شمارۀ عدد که ده ها هزار بوده اند عجیب نیست، اعتبار به روحیه سپاه است، نیروی بهادری در عرب زمان فتوحات آری بود، اما نه به این روحیه که از بی نظری به ماده و مادیات، گویی بلند نظری از آسمان آموخته یا روحیۀ پیمبر آسمانی باشد، روح قدسی از نظر پاک مسیحایی امام علیه السلام اشتقاق یافته و شقّه ای از روح علمی علوی علی علیه السلام در آنها آمده که به نهایت فعالیت کار بکند، ولی نظری به تمتع خود نداشته باشد، اشتقاق روح زعیم (هر زعیم) در نفرات عجیب نیست و مستبعد نه، بزرگواری روح علی علیه السلام در سپاه کوفه ابتدا نبود، بلکه در سپاه کل عرب نبود، خوارج کناره گیری از این جهت کردند که امام علیه السلام سپاه بصره را چرا خونشان را حلال کرده و زن های آنها و ذراری آنها را نگذاشته اسیر کنیم؛(1) در حقیقت اعتراض به لقمه بود می گفتند: نتیجۀ جنگ آن است که: شکاری به دست بیاید؛ اما روح قدس علی علیه السلام این نبود که شکاری به دست بیاورد، این بود که عدل را در رعیت خود تعمیم دهد، سپاهی که همکاری با این زمامدار عالی بکند، گمان نمی کنم

ص:403


1- (1) بحار الأنوار: 396/33، باب 23؛ الاحتجاج: 188/1.

یک نفرش در تمام نیروهای لشگر جهان گذشته و حاضر باشد، می دانید اخلاق عموم این است: وقتی نظری به تمتع نداشته باشند فعالیت نمی کنند، روحیۀ علمی توأم با بهادری توأم با نظر پاک بلند، تنها از خصائص مختص ذات علی علیه السلام است و از این زمامدار والا در این سران سپاه و مشتقات آن سرایت کرده بود، این خصال انبیاء علیهم السلام است.

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می کرد(1)

و اگر در بهادری طبق انتظارات امیرالمؤمنین علیه السلام نبودند، از بلند همتی علی علیه السلام بود که هیچ مردی به او نمی رسید، نه از کوتاهی اینها.

البته نسبت به قامت همت علی علیه السلام همه کس کوتاه است، حتی کمیل بن زیاد با آن که کمیل خود به پایۀ انبیای سلف است، کمیل سرسلسلۀ هدایت و ارشاد خلقی است که رهسپار راه حق اند، از زمزمۀ دعای کمیل هر شب جمعه خلقی با خدا آشنایند، ولی مع الوصف در هنگام مقایسه با امیرالمؤمنین علیه السلام او هم کوتاه می نماید تا نکوهشش می فرماید!

«شش هزار نفر» در این سپاه بوده اند به نام شرطه الخمیس، اینان به منزلۀ انبیای پیشین بوده اند، روحیۀ آنها پاک و علوی و آسمانی، چون انبیای قدّیسین نظرشان بلندتر از نظر مادی بود، به نظر علمی و رفعت همّت «اولوالعلم» به امور نظر می کردند و با این فکر علمی در پیراهنشان همین که دست از آستین در

ص:404


1- (1) حافظ شیرازی.

می آوردند، شیرانی بودند، پای پافشاری به زمین می کوبیدند، چنان که زمین به لرزه می آمد، زبان تبلیغ آنها و قلم گویای آنان دائم به کار بود، اینان روح قدسشان از محرابگاه فکر به حربگاه سرنیزه و شمشیر دست می آزید.

این شش هزار با این خصائل ممتاز بی نظیر، نشان مرگ به خود زده بودند؛ در ارتش امیرالمؤمنین علیه السلام اینها نشان دار بوده در پیشانی یا در بازو نشانی به خود زده بودند؛ لازمۀ نشان این بود که در خط آتش اول حاضر شوند.

ارتش را به زبان عربی «خمیس» می گویند؛ چون پنج قسمت است مقدمه پیش جنگ، قلب، دو ستون راست و چپ، میمنه و میسره، جناح راست، جناح چپ،(1) ساقه در لشگر امیر علیه السلام دسته ای حدود «شش هزار» نفر نشاندار بودند؛ آنها را شرطه «خمیس» می گفتند.

شرطۀ خمیس امیرالمؤمنین علیه السلام شش هزار نفر بودند که داوطلب مرگ بودند؛ در پای وظیفه از هیچ چیز گریزان نبودند. از خواص این نشان و جزء امتیازات آن، چند چیز بود؛ یکی: پیش قدمی برای آهنگ جنگ، دیگری: برنگشتن از میدان مگر با فیروزی و فیروزمندی. سوم آن که: باید بیرق آن نخست قبل از همه در میدان جلوه گر شود. چهارم آن که: باید داوطلب مرگ باشند دست از جان شسته باشند. پنجم آن که: نشانی به خود بزنند که همیشه در میان سپاه شناخته بشوند.

از «نهایه» و قاموس به دست می آید که جمعیت شرطه؛ اولاً منتخبان یارانند.

ص:405


1- (1) مجمع البحرین: 66/4 (الخمیس).

ثانیاً: در ارتش آنها را مقدم بر غیر می دارند. ثالثاً: باید نشان دار باشند.(1)

از حدیث ابن مسعود برمی آید که: این تصمیم ذیل را، شرط مظفریت دانسته گوید:

می گفت: شرطۀ مرگ خوار باشید تا با مظفّریت برگردید.

النهایه: «قال: شرط السلطان نخبه اصحابه الذین یقدّمهم علی غیرهم من الجند.»(2)

و فی حدیث ابن مسعود:

«و تشرط شرطه للموت لایرجعون الا غالبین.»(3)

«الشرطه بالضمّ: اول طائفه من الجیش تشهد الواقعه - و قال فی القاموس: الشرطه بالضم هم اول کتیبه تشهد الحرب و تتهیأ للموت و طائفه من اعوان الولاه - سموا بذلک لأنهم إعلموا انفسهم بعلامات یعرفون بها.»(4)

اختصاص گوید: مردی از اصبغ پرسید: ای اصبغ! چسان شد که شما شرطه امیرالمؤمنین علیه السلام شدید، شرطه الخمیس نامیده شدید؟(5)

اصبغ گفت: ما برای او ضامن ذبح در راه او شدیم، او برای ما ضامن فتح شد.

در ارتش ها فداکاران زیاد دیده شده، در سپاه ژاپن نمونه هائی از جانبازی

ص:406


1- (1) النهایه: 79/2.
2- (2) النهایه: 460/2.
3- (3) لسان العرب: 330/7، فصل الشین المعجمه.
4- (4) القاموس: 368/2؛ بحار الأنوار: 151/42.
5- (5) الاختصاص: 65.

سربازان ژاپنی شنیده شد که حیرت افزا است. در آتش دهان توپ می رفته اند، از هواپیما خود را با هواپیما برای حریق کشتی پرتاب می نموده اند، ضمانت ذبح و فداکاری در روح سربازی بعید نیست، در نفراتی تک تک بروزاتی می نماید و گاهی هم در طایفه ای از سربازان بروزاتی می دارد، آنها را «جیش» می نامند، جیش تعبیری است از سر پرجوش، پرصدا، وجود پراثر و پرغلغله، که مانند دیگ می جوشد و می خروشد، از این جهت جیش را جیش می گویند «جیشان قِدر» همان است که «قِدر» بجوشد. چنان که سرباز فارسی کلمۀ شریفی است برای روح شرافتمند نظامی، اشعار می دارد که سرباز را «از سرگذشتگی» باید، نظامیان سر پرجوش و دل پرشور دارند، چنان که اگر جمجمۀ نظامی را به شکافی درکاسۀ سر «سرباز» و در دل گرم او می بینی، هیجان احساسات زورآور است.

سر پرجوش این جیش که «اصبغ» یکی از آنان است، آنها را با امیرالمؤمنین علیه السلام اتصال داده بود، البته آنها نیز در شرایط سربازی ممتاز بوده اند، ولی روحیۀ سرباز از روح زمامدار تکوین می شود، بنابراین اینان که از روح شجاع و فداکار مثل علی امیرالمؤمنین علیه السلام پرتوی گرفته و شعله هایی از کانون آن نور بوده و از فوّارۀ سرشار نور پخش او علیه السلام فکر و اراده گرفته اند، تفوّق بر سایر سربازان جهان دارند و لذا نور آنها و ارادۀ آنها و حکومت آنها همۀ عناصر روحی دیگر را در کوفه و حوزه های اسلامی تحت الشعاع قرار داد، با آن که از آغاز زمان ممتد عثمان تا به حال، همه عناصر شر زنده شده بود؛ معهذا تحت الشعاع اینان شد و آن چه نشد گریخت.

به هر حال اصبغ یکی از آنان بود و یکی از آنان با معنویات ممتازشان سنگین

ص:407

وزن تر از ارتش های جهان و ستاد ارتش ها بود؛ زیرا عموم ارتش ها به آن نور نیستند، طرز تربیت دیسپلین این است که: قوای نظامی را کور بار آورند یعنی به اطاعت کورکورانه آنها را استخدام کنند؛ ولی نفرات ارتش امیرالمؤمنین علیه السلام عموماً از هشیاری و بیداری روشن تر از هر روشنی بودند و یکصد هزار مردمانی مانند «جُعده بن هبیر» هیچ عصری به خود ندیده که فارس بوده، بهادر و فقیه باشد، امام علیه السلام از نظر تربیت «آزادی اراده» و ارزش عمل آزاد، که دانسته و خواسته، خود رشد را بخواهند و خواهان رشد باشند، به هر جا حرکت آنها را می خواست مقصد را برملا و به گوش همه املا می فرمود.

سرّ آن دادها در منبرها همین بود؛ از فرط عنایت نظر داشت که: هر فرد زیر فرمانش بیدار و هشیار بار آید؛ آن قدر به علم و هشیاری نفراتش عنایت و نظر داشت که همه را حکیم بار آورده بود، در مطاوی فکر آنها قبل از دستور و بسیج اقسام حکمت الهی و حکمت نظام مُدُن را تلقین می فرمود؛ تا از آستین آنها دست خدا بیرون آید، سپس همین که از نفخ روح علمی آنها را عاشق حق پرستی می کرد به حق پرستی وامی داشت تا به حدّی که قوت علمی آنها تکافو با قوّت اراده شان می نمود.

ما برای نمونه یک تن از این شرطه خمیس را ذکر می کنیم، سخن وزین او را در حق شناسی و وظیفه یادآور می شویم تا بدان قیاس مقیاسی در دست آید، این مرد «عمرو بن الحمق» پیشاهنگ اصلاح است، به امام علیه السلام آگاهی خود را از راه و رسم فداکاری چنین تقریر می کند که پای وظیفه از هیچ چیز گریزان نمی باشد، اگر آب دریاها را باید کشید یا کوه ها را بریده و جاده ها کشیده، کانال ها در

ص:408

دریاها پدید آورده، تذکر می دهد که ما برای مال و منال نیامده ایم، برای سلطنت و نام بلند بدین سوی نخرامیده ایم، ما از جان گذشتگانیم که اگر وظیفه اقتضا کند، کوه ها را از جا بکنیم و آب دریاها را بگردانیم؛ و تا نبض می زند در راه تو شمشیر بزنیم می زنیم و باز اعتراف به تقصیر داریم که حق تو را ادا نکرده ایم.

این افسری که برابر زمامداری الهی سخن می گوید: عمرو بن حمق یک تن از شرطه الخمیس علی علیه السلام است، در مقام ابراز احساسات صادقانه است، نصّ سخنانش این است:

اختصاص گوید: عمرو بن حمق خزاعی به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت: من نزد تو برای مالی از دنیا نیامده ام، تا به من عطا کنی و نه به تمنای سلطنتی که نامم را بدان بلندنمایی، فقط محرک ما این است که: تو سروری، پسر عم رسول خدائی صلی الله علیه و آله، برای سروری اولی از همه مردمی، همسر فاطمه ای که سرآمد بانوان عام است، نیای ذریه ای هستی که باید از پیغمبر صلی الله علیه و آله بماند و در میان مهاجر و انصار در اسلام صاحب سهم اعظمی.

به خدا سوگند! اگر مرا وظیفه دار کنی که «جبال رواسی» یعنی کوه های عظیم استوار را جا به جا کنم، و آب های «بحور طوامی» یعنی دریاهای لبریز را بکشم و نیز دائم شمشیرم در دست باشد که دشمنت را بدان بلرزانم و دوستت را تقویت بکنم تا خدا، بدان محل قدمت را بالا برده و حجت تو نمایان گردد؛ باز گمان نمی دارم از ادای حق تو آنچه بر من واجب است همه را ادا کرده باشم.(1)

ص:409


1- (1) الاختصاص: 14؛ بحار الأنوار: 276/34، باب 34.

زهی بزرگی و بزرگ منشی در فهم وظیفه و اهمیت دادن به آن.

رشیدی فکر این سردار حقوق شناس، مرا بیشتر از نیروی شمشیر مبتهج می دارد، امام علیه السلام هم قدردانی از احساسات صادقانه اش کرد، از نور خودش که فوّارۀ نوربخش بود، نوری از منبع برای او خواست؛ زبان امام علیه السلام امواج نور می دمید، قوتی می داد که کوه طور را از بین برمی داشت.

امام علیه السلام گفت: بارالها! قلب او را منوّر دار؛ و او را به راه مستقیم پایدار بدار.

ای کاش صد نفر مانند تو در شیعۀ من یا فرمود: در جند من می بود.(1)

جان فدای موج آن دریای نور که چنین گوهر برآرد در ظهور

حکماء ائمه اعلام - حُکَماء؟! ائمه ؟! أعْلام ؟!

گفت: اگر مرا موظف کنی کوه ها را از جا می کنم و آب دریا را می کشم.

فرهاد کوه را با اراده کند؟! ارادۀ آهنین بیش از کلنگ آهنین کار می کند؛ ولی نعرۀ وظیفه شناسی تنها به ارادۀ آهنین هم نیست. به حکمت فوق العاده نیز بستگی دارد اگر شرح این کلمه را بخواهی از (کتاب مبارک ما «نهج البلاغه» و جنگ اول ص 544) ببین؛ البته اعصاب بی آفت و بنیۀ صحیح، همت ها می دهد، شریان پر از خون و مغز پر از روح، جنبش ها می دهد «تن سالم و عقل متلألأ کتاب وظیفه را می خواند، قهرمان های کوه کن و دریانورد زیادند، عشق فرهاد، کوهی را می کند و همّت پادشاهی، خطوط بحریه و برّیه می کشد، راه دریاها را عوض می کند، پل بر کوه ها می بندد، در دل کوه، راه غار را قیراندود می نماید، ولی بستگی به روح

ص:410


1- (1) الاختصاص: 14؛ بحار الأنوار: 276/34، باب 34.

امیرالمؤمنین علیه السلام چیز دیگر است؟! اصلاح جهان را خواستن کار دیگر است! دائرۀ این فکر وسیع تر است! دائرۀ نظر حکمای الهی و انبیای آسمانی از ارتباط خالق با خلق نقشه برمی دارد و نفخ اراده می کند؛ نه مانند عشق فرهاد است، بلکه از حب پاک این طور قدس نهاد برخاسته می شود آن حب پاک شبیه حب خدا به خلق و حب پدر به دختر خود، پاک از آلایش است، به منظور استفاده نیست، سران حکما و سروران اوصیا علیهم السلام خیر خلق را می خواهند برای خود خلق، حقیقت را می جویند برای خود حقیقت، و البته گاهی آگاهی به صلاح خلق هست، ولی حبّی به همراه آن نیست و گاهی اراده هم هست، ولی به حدّ فداکاری نیست.

فلاسفۀ الهی یک ناحیه کسری زیادی که از انبیاء علیهم السلام دارند در پافشاری و فداکاری شیوۀ خاصۀ شهداء است، شیمۀ(1) سران سپاه علی علیه السلام است که همه پیمبرمنش بودند. اگر پیامبر یک امتی نبودند یا بر قریه ای، یا دهکده ای، یا بر یک نفسی نبودند، از آن بود که بعد از پیامبر ما صلی الله علیه و آله پیامبری دیگر نیست؛ نه آنها کوتاه بودند.

شهسواران میدان جنگ، حکمای تربیت مدارس ادریسی علی علیه السلام، فقهای فقه علوی در جریان امواج نور او، در صدد اصلاح عالم برآمده بودند، جعده بن هبیر شهسواری بود که تاریخ گوید:

«کان جعده فارساً شجاعاً فقیهاً»،(2)

ص:411


1- (1) شیمه: خلق، خوی، طبیعت.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 77/10.

اصبغ نباته شهسواری بود که خطیب و سخنور بود، عمرو بن حمق شهسواری بود که معجزۀ عیسوی داشت، کوری را شفا داد، فلج زمین گیری را به همت برپا کرد و به همراه برد.

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد(1)

ابوالجارود می گوید: من به اصبغ بن نباته گفتم: منزلت این مرد نزد شما چه بود؟ گفت: نمی دانم، تو چه می گویی همین قدر بدان شمشیرها بر دوش، منتظر فرمان بودیم که به هر کس ایمایی بکند، ما او را به دم شمشیر بدهیم.(2)

او همی گفت: در این پادگان مخصوص نشاندار ارتش من باید داخل شوید، شرطه شوید تا با شما شرطه بسته شود؛ تعهد شرط این شرطه برای طلا و نقره «ذهب و فضه» نیست. این شرطه جز برای مرگ نیست، مرگ یعنی فداکاری، قومی پیش از شما از بنی اسرائیل همدیگر را بیان شرطه معرفی کردند؛ هیچ کدام از آنها نمرد، مگر آن که پیغمبر امتش یا قریه اش یا نفس خویشتن شد؛ اکنون شما در آن سرمنزل هستید جز آن که پیغمبری نیست.

اختصاص از امام صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود:

پادگان مخصوص علی علیه السلام که آنها را شرطه خمیس «ارتش» او می گفتند، همه

ص:412


1- (1) حافظ شیرازی.
2- (2) الاختصاص: 65؛ بحار الأنوار: 280/34، باب 34.

از جان گذشتگان اصحاب و رجال او شش هزار نفر شهسواران بودند.(1)

به نظرم اینان غیر از پنج هزار نفر «قیس بن سعد» و دوازده هزار نفر مردان جانفشان او هستند. آنها پادگان مخصوص «قیس» و اینان پادگان مخصوص علی علیه السلام بودند، و هر دو غیر از رجال عمدۀ «جاریه بن قدامه سعدی» و غیر از یاران حجر بن عدی کندی هستند و جز از یاران معقل بن قیس ریاحی هستند که مردی بود آهنین، مجرّب، صمیمی، مأمور حرکت سربازان نواحی اراضی سواد.

امروز در بعضی لشگرها، فوج «فدائی» شنیده ایم، نمی دانیم چه صنفی اند و چه تعهدی به عهدۀ آنها است، اما طبقۀ ممتازی هستند، این طبقۀ ممتاز نشان دار در ارتش امیرالمؤمنین علیه السلام به این وضع بوده اند که اگر قبل از اسلام بود شبهۀ نبوت در آنها می رفت، آیا هر ارتشی از عرب شرطه به این معنی داشته و امتیاز اینها به شخصیت اشخاصشان بوده؟ یا از اصل تأسیس این امر جدید بوده و از مختصات سپاه امام علیه السلام در مقاصد و مبادی با لشگرهای جهان، امتیاز و تفاوت شدید داشته اند، التزامشان به فداکاری توأم با نیت مقدس والا بوده! و آیا التزام و نام هر دو از تأسیسات امیرالمؤمنین علیه السلام بوده ما نمی دانیم؛ مگر به فرصت دیگر.

بابی در تحت عنوان «خانۀ اسلام بیشۀ شیران است لانۀ کفتار نیست» ما در نهج البلاغه خود ترتیب داده ایم، کمکی به فهم این منظور می کند، به آنجا رجوع شود تا دیده شود که آن شیران، کوفه را بیشۀ شیر کرده بودند.

اختصاص از علی بن حکم بازگو کرده گوید: یاران امیرالمؤمنین علیه السلام که به

ص:413


1- (1) الاختصاص: 2، المقدمه.

آن ها فرمود: در شرطۀ من آیید تا من با شما شرط ببندم، من بر بهشت شرطبندی می کنم نه بر طلا و نقره.

پیغمبری از گذشتگان در گذشته، به یاران خود گفت: در شرطه آیید من به غیر بهشت شرطبندی نمی کنم.

اینانند: سلمان فارسی، مقداد، ابوذر غفاری، عمار یاسر، ابوسنان انصاری، ابوعمرو انصاری، سهل بن حنیف بدری، عثمان بن حنیف برادر وی، جابر بن عبدالله انصاری، و از اصفیای اصحاب او: عمرو بن حمق خزاعی عَربی، میثم تمار، و رشید هجری و حبیب بن مظهّر اسدی، محمد بن ابی بکر، و از اولیای او علم ازدی، سوید بن غفله جعفی (حارث بن عبدالله اعور همدانی، ابوعبدالله جدلی)، ابویحیی حکیم بن سعد حنفی و از شرطه الخمیس او: ابو رضی عبدالله بن یحیی حضرمی، عبیده سلمانی مرادی عرنی. و از خصیصین او تمیم بن حذیم است، در جنگ ها با او حضور داشته و سلیم بن قیس هلالی و قنبر مولای او؛ و ابوفاخته مولای بنی هاشم و عبیدالله بن ابورافع کاتب او است.(1)

اختصاص گوید: اصبغ بن نباته از شرطه الخمیس بود و مرد فاضلی بود.(2)

کشی گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمود: محمدها ابا دارند که خدا معصیت شود. گفتم: محمدها کدامند؟ فرمود: محمد بن جعفر، محمد بن ابی بکر، محمد بن

ص:414


1- (1) الاختصاص: 2، المقدمه؛ بحار الأنوار: 271/34، باب 34.
2- (2) الاختصاص: 65.

ابی حذیفه، محمد بن امیرالمؤمنین ابن حنفیه.(1)

کشی گوید: روز جنگ جمل امیرالمؤمنین علیه السلام صدا زد:

«أبشر یا ابن یحیی! فأنت و ابوک من شرطه الخمیس حقاً، لقد اخبرنی رسول الله صلی الله علیه و آله باسمک و اسم ابیک فی شرطه الخمیس والله سماکم شرطه الخمیس علی لسان نبیه صلی الله علیه و آله»(2)

خطاب به عبدالله بن یحیی حضرمی بود، فرمود: ای پسر یحیی! مژده بادا تو و پدرت از شرطه الخمیس هستید؛ خدا شما را در بدین نام نامیده است.

اینان رجال شمشیر و رجال قلم، هر دو بودند؛ همان طور که شهسوارانند، همان طور نیز از مصنّفین اوّلین اسلام اند.

خود این اصبغ از جنبۀ سلحشوری چنان بود که گفت: شمشیرها بر دوش نهاده بودیم.

روز پنجم صفین بعد از دو حمله از لشگر معاویه که از طرف لشگر عراق پس زده شد؛ در آن هنگامی که امیرالمؤمنین علیه السلام لشگر را تحریض فرمود: اصبغ بن نُباته قیام کرده و گفت:

یا امیرالمؤمنین علیه السلام! مرا فرمان پیشرفت بده، پیش جنگ برای بقیۀ این مردم قرار بده، مرا نخواهی بی تحمل و توانایی دید.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: پیش برو به نام خدا بارک الله. او قدم پیش نهاده؛

ص:415


1- (1) رجال الکشی: 70، حدیث 125.
2- (2) رجال الکشی: 6، الجزء الاول، حدیث 10.

پرچم را برگرفت؛ رجز خوانانه جنگید، وقتی برگشت شمشیر و نیزه اش هر دو به خون خضاب بود؛ مورخ نصر بن مزاحم است گوید:

وی رئیس قبیله، شیخ، پارسا، عبادت پیشه بود، هر وقت به لشگر دشمن برمی خورد شمشیر خود را غلاف نمی کرد، وی از ذخایر علی علیه السلام بود، از کسانی که با او بیعت بر مرگ کرده بود و از شهسواران اهل عراق بود.(1)

همین اصبغ از جنبۀ فضل و فضیلت مقامش ارجمند است در جرگۀ نویسندگان اهمیت دارد.

کتاب الشیعه و فنون اسلام گوید: دارای کتاب و تألیف است، از خواص امیرالمؤمنین علیه السلام است، عمری طولانی بعد از امام علیه السلام زنده بود تا کتاب مقتل حسین علیه السلام را از خود گذاشته، کتاب «عهدنامۀ» مالک اشتر از او روایت شده، نجّاشی گوید: آن کتاب معروفی است.

من می گویم: هر کس آن را ضبط داشته باشد حکیمی از حکام مدینۀ فاضله است، یک دوره سیاست «مُدن» است، مقدار تفوّق مالک اشتر و اصبغ به این ملاحظه از سقراط و افلاطون بالاتر است؛ زیرا این ها موفقیت یافتند به اجرای این حکومت فاضله در کشور پهناوری از اسلام آن روز و افلاطون در جزیرۀ سیسیل نتوانست مدینۀ فاضلۀ خود را تشکیل دهد، تا باز به یونان برگشت و تنها آکادمی را ساخت؛ و نیز وصیت امام علیه السلام به محمد بن حنفیه از اصبغ رسیده.

شیخ طوسی نیز در فهرست افزوده که اصبغ از خود کتاب انقلاب «کتاب

ص:416


1- (1) بحار الأنوار: 515/32، باب 12؛ وقعۀ صفین: 442.

خون» یعنی کتاب مقتل حسین علیه السلام را به جا گذاشته است.(1) شیخ جعفر «دور بستی» آن را روایت می کند: اگر خود اصبغ کربلا نبود، شهید نشد، پیغام شهدا را برای «ابد» رسانده است، اصبغ خطیب و سخنور هم بوده، فرماندۀ او امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمود:

«و إنا لاُمَرآءُ الْکلام و فِینا تنشبّتْ عروقه وَ عَلینا تَهدّلت غصونه»(2)

اصبغ گوید: من برای خطابه گنج بی نفادی از سخنان علی علیه السلام حفظ کرده ام که هر چه از آن انفاق کنم بر وسعت و کثرت آن افزوده می شود؛ یکصد فصل از مواعظ علی بن ابی طالب علیه السلام حفظ کرده ام.

از اینجا معلوم می شود مستحفظان تا چه اندازه قدردانی از گنج سخن می کرده اند.

والخیل اللیل و البیداء یعرفنی

الکتب و السیف و القرطاس و القلم(3)

پس به این تقریر معلوم شد، قوای علی علیه السلام دیسیپلین یعنی قوۀ کور نبوده، مبدئی بوده، یعنی اطاعتشان کورکورانه نبوده. در جایی در ارتش ارکان حرب اند، در جایی دیگر ارکان علم اند.

معالم العلماء گوید: صحیح این است که اولین مصنفّان اسلام، امیرالمؤمنین علیه السلام

ص:417


1- (1) الفهرست، شیخ طوسی: 37-38، الاصبغ بن نباته.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 224.
3- (3) ابوالطیب المتنبی.

و سپس سلمان فارسی و سپس ابوذر غفاری و سپس اصبغ بن نُباته مجاشعی و سپس عبیدالله بن ابو رافع و سپس صحیفۀ مبارکه از امام زین العابدین علیه السلام است.(1) نه آن چه غزالی گوید که: اوّل، کتاب ابن جریح و سپس کتاب معمر بن راشد و سپس کتاب موّطأ مالک و سپس جامع سفیان ثوری است.

ابو عبدالله سلمان فارسی و ابوذر غفاری هر دو از مصنّفان اولوالعزم اند؛ چنان که از مصلحان اولوالشأن اند.

کتاب الشیعه و فنون الاسلام اثبات کرده در «اوائل» که حق این است. کتاب اوائل را شیعه به خود اختصاص داده. اول کسی که تفسیر نوشت، اولین کسی که حدیث نوشت، اول کسی که تاریخ نگاشت، اولین کسی که سیره نوشت و همچنین در باب سائر «اوائل» مخترع اول شیعه بوده، ابتکارات از آنها شروع شده است.

سپس گوید: اولین کسی که از صحابۀ شیعه، منش احادیث را در باب واحد و عنوان واحد با یکدیگر جمع کرد ابوعبدالله «سلمان فارسی» است و ابوذر غفاری، «معالم العلماء» کتاب ابن شهر آشوب، تصریح به این کرده، شیخ طوسی و شیخ نجاشی هر کدام در فهرستی که از مصنّفان شیعه بیرون داده اند؛ برای ابوعبدالله، سلمان، کتاب مصنّفی و برای ابوذر غفاری مصنفی ذکر کرده اند، هر کدام به اسناد خود هر دو مصنّف را روایت نموده.

الشیعه و فنون اسلام گوید: میثم بن یحیی ابو صالح تمّار از خواص

ص:418


1- (1) معالم العلماء: 38.

امیرالمؤمنین علیه السلام و صاحب سرّ اوست؛ کتابی جلیل در حدیث دارد، مورد نقل شیخ طوسی و شیخ کشی و طبری در بشاره المصطفی است.

سُلیم بن قیس ابوصادق - هلالی، یار امیرالمؤمنین علیه السلام کتاب جلیل عظیمی دارد. در آن کتاب از علی علیه السلام و سلمان فارسی و ابوذر غفاری و مقداد و عمار بن یاسر و جماعت کثیری از صحابه روایت دارد. سلیم «به وزن زبیر» در اول امارت حجّاج در کوفه مرد. از دست حجّاج متواری بود، در هنگام وصایای امیرالمؤمنین علیه السلام حضور داشته در ایامی که متواری در صحرا بود، در منزل «ابان بن ابی عیاش» به سر می برد او می گوید: شیخی نورانی تر از او ندیدم؛ به تهجد و عبادت وقت می گذرانید.(1)

جعده بن هبیر مخزومی پسر «ام هانی» و از سرداران گرامی ارتش امام علیه السلام بود، از رشادت و شجاعت به اندازه ای بود که به او گفتند: تو این شجاعت را از خال اکرم داری، به گوینده گفت: تو هم اگر خالی مثل خال من داشتی ازپدر خود فراموش می کردی.(2) شیخ محمد عبده در ترجمۀ او می گوید: «کان فارساً فقیهاً» یعنی شهسواری بود در عین آن که فقیهی بود.(3)

خلاصه آن که بیشۀ شیر و اسد الغابه علی علیه السلام شهسوارانی بودند در عین حال که فقهائی بودند، از قوّت دفع فوّارۀ نور پرتاب شده بودند، تا هر جا کار پیش

ص:419


1- (1) رجال العلامه الحلی: 83.
2- (2) الاختصاص: 70.
3- (3) شرح نهج البلاغه: 70/10.

می رفت در کشورهای جهان جبهۀ نظام را و جبهۀ افکار و عقول و ادیان را معاً و توأماً فتح می کردند، هر جا فتح نظامی متوقف می شد یا شکست نظامی رخ می داد، مانع فتح مرامی آنها نبود، در عین شکست نظامی مانند ظرفی که بشکند مایع میان آن بریزد، ظرفیت مملوّ از علم و دین و فکر و عقل آنها به جهان پخش می شد، ظروف افکار را پر می کرد، متانت و رزانت(1) و امانت داری آنها از کار باز نمی ماند، حتی در عین شکست نظامی «اصول کافی» حدیثی راجع به متانت و امانت داری شیعه از امام جعفر صادق علیه السلام روایت می کند.

فرمود: شیعیان علی علیه السلام هر گاه تنها مردی از آنها در قبیله ای بود، زینت آن قبیله بود، امانت داریش از همه بهتر، ادای حقوقش از همه بیشتر، حدیثش از همه صادق تر، وصایای مردم و امانات و ودایع مردم همه متوجه او بود، همین که از عشیره حال او را سراغ می گرفتی می گفتند: کی مثل او خواهد بود؟ او از همه امانتش بهتر وحدیثش صادق تر است.

این اصول عالیۀ اخلاق مناط فاتحیت است، اما فتح نهایی از برکت حکومت آل علی علیه السلام که حکومت حکمای اسلام است حکما شدند، اما نه حکمایی عاجز از اعمال اسلحه و مستغرق در وادی تصور فقط؛ همه فقها شدند اما نه فقهایی که از تدبیر امور مملکت برکنار، بلکه از اصلاح فتیلۀ چراغ خود عاجز، نی نی بلکه فقهای حوزۀ علم علی علیه السلام فقیه اجرای فقه بودند نه فقیه استنباط فقه که در باب خود مجتهد نقشه است، مانند حکیم ما که آن نیز مجتهد وادی تصور است، همه

ص:420


1- (1) زرانت: باوقار بودن، سنگین بودن.

جنگجو و بهادر و دلاور بودند، اما نه مانند نظامیان دیگر، بی خبر از حکمت و خائف از دشمن و چیره بر رعیت، هر تن حکیمی یا فقیهی بود در پیراهن زرۀ سلحشوری، ظاهرشان روئین و باطنشان رحمت، به شکست و فتحشان، بلکه به زنده و مرده شان مصلحان جهان شده بودند «فَهمْ مُصلحوا الاَرض احیاء و امواتاً»

حکماء؟! ائمه؟! اعلام؟!

برای تکوین یک مجمع انبوه از این حکما و فقها و شهسواران، باید جهان جشن «عید رجال» بگیرد، حج در اسلام برای مدرسۀ تربیت اینها تهیه و تصویب شده است، عید اضحی و قربان اسلام در مجمع حج، هر سال برای شادی، روز «مشق» است که روز تولید و تکوین این گونه همم و این زمره مردم است. اسلام از این جهت در حج عید می گیرد که عید رجال است نه مثل عید نوروز است که عید فصل و فصول است.

عید بشر آن وقتی است که: رجال در جهان تحوّل اخلاقی یابند، نه آن که درختان لباس نو بپوشند؛ زیرا همۀ منطقه های کرۀ زمین در فصل فروردین، این نو شدن را یکسان ندارند، اما همین که توده ای از جمعیت جمع آوری شد و به تربیت صحیح خود رجالی از کار درآمدند که وقتی به جهان پخش شوند بتوانند جهان را اصلاح کنند آن وقت «عید» است.

مساعی حج از تروک احرام که تصمیم و انضباط می دهد تا تلبیه که روح اطاعت می دمد تا طواف، سعی صفا و مروه، عرفات، منی، قربانگاه، رمی جمرات، که اعمال ابراهیم خلیل علیه السلام را تکرار می کنند، در حقیقت قدم هایی است در پی

ص:421

قدم اوّلین پرچمدار توحید ابراهیم علیه السلام سرباز بت شکنی که بیت و بت خانه حمله می کند و پیش از آن که دشمن خبر شود سنگر دشمن را می گیرد، به درون آتش می رود، فرزند قربان می کند، آیات سموات و ارض را به ارائه خدا می بیند و برای کشف «معاد» که عمده ترین اسرار وجود است مرغ و طیور را می کشد تا معاینه عود را ببیند؛ لذا در حج رجال جهان به خانۀ او دعوت می شوند تا همین که فارغ از مشق اعمال و کارهای او شدند، زمینۀ اصلاح جهان فراهم شده، رجال تهیه اش به جهان پخش می شوند، همان رجالی که شاعر الیاذه عرب می گوید:

اللیل و الخیل و البیدآء یعرفنی

الصحف و السیف و القرطاس و القلم

همان هایی که امیرالمؤمنین علیه السلام تصدیق فرمود: در میان شما این همه حکما، علما، فقها، نجبا و حملۀ کتاب و مجتهدان به سحرگاهان و عُمّار مساجد به تلاوت قرآن هستند.

برای تصدیق قبل از امیرالمؤمنین علیه السلام به وجود این زمره فقها و حکما و علما و نجبا و حملۀ کتاب و مجتهدان سحرخیز و عمّار تلاوت قرآن سورۀ (یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ)1 نازل شد و ناشئه و نونهالان شب خیز را آن سوره تعریف کرد که آنها صف شکن ترند و مقال آنان حکیمانه تر است، کاخ ظلم را آنها بهتر ویران و پامال می کنند:(إِنَّ ناشِئَهَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِیلاً)2

ص:422

باید جهان عید بگیرد. در مکتب او شش هزار از این زمره مردان انبیامنش تکمیل شده و دوازده هزار دیگر انصار و زادگان انصار اسلام بودند؛ هیچ دستگاهی تا کنون جز مکتب علی علیه السلام نتوانسته، یک دوره از این رجال به جهان بدهد، مگر مکتب مصطفی صلی الله علیه و آله که علی علیه السلام خود از متخرّجین آنجا بود

من غلام موج آن دریای نور که چنین گوهر برآرد در ظهور(1)

این فوّارۀ نور خدای عظیم، چنان به قوّت در جوشیدن شد که در پیش تابش اشعّه موّاجش همۀ غرایز سفلی را از همه باد برد، یا از یاد برد، اگر چند سال دیگر با همین جوش و فوران مانده بود در نفوس مردم تمرکزی به فرشتۀ خیر می داد او را دارای تخت و تاج می کرد، تا در همه احوال مقام داشته باشد، ملک او قابل زوال نباشد و بالفعل هم در افسرهای ارشدش قدرت خیر ثابت شده، جوهری گردیده بود.

حُجر بن عدی یا مسلم بن عقیل علیه السلام یا شهدای کربلا، از بقایای افسران پنج سالۀ آن هستند. فوّارۀ نور جوشید تا طوفان های سیاسی را از کوفه فرو نشانید، کوفه مرکز همه کشورهای اسلامی به یک معنی همه کشورهای اسلامی بود، همه به تیار(2) این نور حرکت کردند و روشن شدند چیزی که بود همگی دارای چراغی نشدند که خود نور بدهد، فانوس به دست همه بود، استفاده از آن می کردند اما در پیراهن نهان «ذات» نبود که باد خاموشش نکند.

ص:423


1- (1) مولوی (مثنوی معنوی).
2- (2) تیار: موج، موج دریا.

شب که فرا رسید؛ همه روشن ها تاریک شدند جز خود فانوس. بیست سالی معاویه پس از علی علیه السلام حکمرانی کرد، شبی دیجور بود، هول آن، دل مرا مستوحش می کند، دیگر روشنایی بر عموم نماند و بر فانوس ها بادها وزید، چراغ ها را گاه گاهی در طوفان شب سیاه خاموش کرد؛ از جمله حجر بن عدی چراغ نورپخش کوفه بود، آن قدر خیرپاش بود که امام علیه السلام آن را «حُجر الخیر»(1) نامید، طوفان ها به او پیچید تا آخر خاموش شد.

افسرانی در بستر احتضار امامشان علیه السلام احضار شدند برای استماع وصیت نامۀ امام علیه السلام و تودیع؛ در روز دوم ضربت.

از جمله حجر بود، سراسیمه وارد شد و شعری پرسوز در قدردانی امام علیه السلام خواند امام علیه السلام با حال نحیف در بستر آرمیده بود او را نزدیک طلبید و مشمول عطوفت و مهربانی قرار داده و فرمود: «وفّقت لکل خیر یا حجر جزاک الله خیرا.»(2)

تو حجر «خیری» حال تو چون است؟! وقتی پس از من دعوت می شوی برای تبرّای من.

حجر با چشم اشک ریزان گفت: از تو تبرّی نمی جویم اگر چه پاره پاره شوم!

«و لو قطعت بالسیف ارباً ارباً»(3)

ص:424


1- (1) شرح نهج البلاغه: 195/5؛ وقعۀ صفین: 243.
2- (2) شجرۀ طوبی: 87/1.
3- (3) بحار الأنوار: 290/42، باب 127؛ شجرۀ طوبی: 87/1.

کلمۀ «حجر الخیر» تعبیری است از تمرکز خیر و تخلیۀ باطل تشکیلات دولت علی علیه السلام، در هر یک نفس هم همان می کند که در یک کشور؛ دوام «ملک خیر» را هم در این سؤال و جواب تضمین کرد، معلوم کرد ملکی است لا یزول.

کلمۀ «حجر الخیر» در تقریظ «حجر» از قبیل حسین اسلام - یا - یزید فجور - اضافۀ علم است با آن که «علم» اضافه نمی شود، ولیکن هر وقت می شود معنی لطیفی در بر دارد؛ در «رسائل» ابوبکر خوارزمی، زیاد استعمال شده؛ یزید الفجور، حسین الاسلام در شعر ابوالعلاء است:

الیس یزیدکم قتلت حسیناً.

این اضافه اشعار می دارد به این که معنی اسلام در «حسین» و معنی خیر در «حجر» و معنی فجور در «یزید» متمثل شده در این شخص، در پیراهن او؛ جز آن نیست تا شاخص در آن معنی شده به طوری که خود او گم در آن معنی است، گویی خود هر معنی اساساً جهانی دارد چه خیر باشد، چه اسلام، چه کفر، چه فجور، شاخص هایی در جهان خود دارد که نمایندۀ آن هستند، تمام نمایش آن معنی در آن شاخص است که قابل تردید نیست، قابل سلب و تاراج هم نه، بلکه ملک غیر قابل زوال است.

از کلمۀ «حجر الخیر» امام علیه السلام معنی خیر را بدینسان برای حجر تثبیت کرد که در کشور خیر «حجر» به منزلۀ علم و پرچم نماینده و شاخص خیر است، حجر شاخصی است که متمحض شده در خیرخواهی جز خیر در پیراهن او نیست و ملک خیر او هم غیر قابل زوال است، نه طغیان غرایز و نه نزعات هوی و

ص:425

هوس ها، دیگر داخلۀ فکر او را آشفته می دارد و نه هجوم دشمن خارج و فشار جبر و عوامل ضلال و سفسطه و مغالطۀ رقیب، برنامۀ فکر او را متزلزل می نماید. نقطۀ ثابت خیر بوده، از ثابتات ملکوتی شده است، قابل زوال نیست، مگر با مرگ خیر از او و او از خیر جدا نمی شود، مگر خود نباشد یا کشته شود، چنین هم شد، کشته شد و خیر از او زائل نشد.

از این اشاره ما می فهمیم تا چه اندازه خیرات از وجود «حجر» به کوفه و به عراق پخش می شده تا به هر قدر از هر سو شعاع کشور خیر امتداد دارد؛ شعاع خیر او نیز امتداد داشته، این گونه خیر در یک شهر یا کشور، جمال آن شهر و دیار خواهد بود فرقی بین جمال و خیر نیست، آن چه جمیل است خیر است و آنچه خیر است جمیل است و این جمال غیر از جمال طبیعت است که در صحنه آسمان و کشور کون است، این جمال نبوّت است که در عرصۀ نفوس و کشور تکوین است.

آن قوّۀ فعاله که از فراز آسمان پرتو به نفوس می افکند تا آنها را جمیل و خیر کند همای نبوت است که جز خیر چیزی نمی جوید، بر فراز کوفه سایه افکنده بود؛ هزارها مانند «حجر» از سروران بشر ساخته بود، هر کدام به مثال و مشابه نبوّتی مکرّر از کار درآمده بودند.

روشن شود هزار چراغ از فتیله ای

هرفاعلی اثر مشابه خود را در محل منفعل می نهد، خصوص اگر محل قابل منفعل «انفس حی» باشدکه زود اثرپذیر است و فاعل نیروی ربّانی داشته باشد، کوفه «پایتخت اسلام» در زیر پرتو قوۀ فعّالۀ ربّانی اسلام و عقل فعّالی واقع شده

ص:426

بود، علی علیه السلام خود شؤون آن قوّه را به عبارت های مقطّع کوتاه، گاهی بیان می کرد.

در یک جا می فرمود: نور خدا از مصباح خدا و فوّارۀ او از ینبوع او است.

«حاول القوم اطفآء نور الله من مصباحه و سدّ فوّاره من ینبوعه.»(1)

و در جایی دیگر می فرمود: شما دروس را در مدرس من خوانده اید، من درس کتاب را به شما گفتم، شما از من فرا گرفتید، باب آداب محاکمه و تثبیت حق را من برای اولین بار به روی شما گشودم و آنچه ناشناس آن بودید، به شما شناساندم آنچه از گلوی شما پائین نمی رفت به گلوی شما رساندم. اگر کور بتواند ببیند و خواب بتواند هشیار گردد.

«قد دارستکم الکتاب و فاتحتکم الحجاج و عرّفتکم ما انکرتم و سوغتکم ما مججتم لو کان الاعمی یلحظ او النائم یستیقظ.»(2)

گاهی همقطاران خود را یاد می کرد رسول الله صلی الله علیه و آله؛ حمزه علیه السلام و جعفر علیه السلام و صحابۀ حق شناس را و سنگینی وزن خود و آنها را بر جهان تذکر می داد.

می فرمود: مردمانی والله همه حکما، همه دارای رأی های میمون همه از پختگی خرد دارای کفۀ سنگین؛ همه از گویایی به حق زبان آوران حق و زبان های گویای حق، همه از شدت معدلت خواهی دهنه دار توسن تعدّی، همه این راه حق را قدم به پیش رفتند، اسب تازان به شاهراه تاختند، هر روزشان پیشرفت

ص:427


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 161.
2- (2) نهج البلاغه: خطبه 179.

تازه ای نصیب بود و هر ساعتشان بهتر از ساعت پیش؛ تا ظفرمند به کشور عقبی پایدار شده و به کرامت و احترام دلنشین رسیدند.

«قوم والله میامین الرأی، مراجیح الحلم، مقاویل بالحق متاریک للبغی مضوا قدما علی الطریقه و اوجفوا علی المحجه فظفروا بالعقبی الدائمه والکرامه الباره.»(1)

در همین خطبه خبری از علم خود می دهد که بدن ها می لرزد.

محمد بن حبیب می گوید: علی علیه السلام روز نهروان خوارج را خطبه ای خواند و فرمود: ما خاندان نبوّتیم و موضع فرودگاه رسالتیم، باشگاه آمد و رفت ملائکه ایم، عنصر رحم و رحمت و معدن علم و حکمتیم، ما افق حجازیم بطیی(2) باید به ما ملحق شود و تائب باید به سوی ما برگردد.

«ایها الناس نحن اهل بیت النبوه و موضع الرساله و مختلف الملائکه و عنصر الرحمه و معدن العلم و الحکمه، نحن افق الحجاز بنا یلحق البطئ و الینا یرجع التائب.»(3)

باز می فرمود: «مستحفظان از اصحاب محمد صلی الله علیه و آله خوب می دانند که من حتی ساعتی بر خدا سبحانه هرگز رد نکرده ام و نه بر رسول او صلی الله علیه و آله هرگز، با او در مواقف سهمگین که قهرمانان عقب می کشیدند و قدم ها پس پس برمی گشت، جان

ص:428


1- (1) نهج البلاغه: 115.
2- (2) بطئ: کندی، کم همّتی.
3- (3) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 283/2؛ بحار الأنوار: 355/33، باب 33، ذیل حدیث 587.

به میان نهادم؛ به فرزانگی خدادادی که خدا مرا بدان مفتخر داشته، تا رسول خدا صلی الله علیه و آله از دنیا رفت در دامن من قبض روح شد، سرش بر سینۀ من بود؛ جان پاکش میان کف من روان شد، من آن را بر چهرۀ خود مالیدم، من غسل او را خود عهده دار شدم، ملائکه همکاران من بودند، خانه و پیشگاه خانه از هر سو از آمد و رفت فرشتگان پر از غلغله بود، فوجی فرود می آمد و فوجی عروج می کرد، همهمه ای که از غلغلۀ ملائکه به گوشم می آمد گوش مرا فارغ نمی گذاشت، نماز بر او می گزاردند تا او را در ضریحش نهفتیم، پس کی احقّ به او از من است در زنده اش و مرده اش. پس با این بصیرت کامل بشکافید، پیش بروید و نیت صادق جدّی در جهاد دشمن آرید، به حق آن خدایی که خدا جز او نیست، من بر جادۀ حقّم و آنها بر لغزشگاه باطل.»

پایان

پیشوای جنگ سابقۀ همکاری با ملک و ملائکه داشته و بدو و ختم پیغمبر صلی الله علیه و آله در دامن او بوده، روزی که نبوّت شروع شد، از افق او طلوع کرده و روزی که غروب کرد جان در کف او نهاد صدای فرشتۀ عدل در گوش اوست، فرمانده این لشگر بود.

«و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد صلی الله علیه و آله انی لم اردّ علی الله سبحانه ولا علی رسوله صلی الله علیه و آله ساعه قطّ و لقد واسیته فی المواطن التی تنکص فیها الابطال و تتأخر فیها الاقدام، نجده اکرمنی الله بها. و لقد قُبِض رسول الله صلی الله علیه و آله وان رأسه لعلی صدری و لقد سألت نفسه فی کفّی فامررتها

ص:429

علی وجهی و لقد ولیت غسله صلی الله علیه و آله والملائکه اعوانی فضجت الدار و الأفنیه، ملأ یهبط و ملأ یعرج و ما فارقت سمعی هینمهٌ منهم یصلون علیه حتی واریناه فی ضریحه فمن ذا احقّ به منی حیاً و میتاً فانفذوا علی بصائرکم و لتصدق نیّاتُکم فی جهاد عدوّکم، فو الذی لا اله الا هو انی لَعَلَی جاده الحق و انهم لَعَلَی مزّله الباطل.»(1)

کسی عهده دار این جنگ ها و این فرماندهی بود که شرکت در عمر پیغمبر صلی الله علیه و آله داشت، علی علیه السلام شرکت خود را در عمر با پیغمبر صلی الله علیه و آله چنین بیان می کرد؛ می فرمود:

مقام و موضع مرا نسبت به پیغمبر صلی الله علیه و آله خود می دانید با خویشاوندی نزدیک و منزلت مخصوص؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله، مرا در دامن خود نهاد در عین آن که من کودک نوزادی بودم. (چشم به روی او باز کردم) مرا به سینۀ خود می چسبانید و در کنف رختخواب خود مرا می خوابانید، با تن پیغمبر صلی الله علیه و آله مساس داشتم، بوی عطر عرقش را استشمام می کردم، لقمه می جوید به دهان من می نهاد، نه هرگز در رفتاری از من و نه در کرداری از من بی رویگی دید، من درکنف او بودم و او خود در کنف بال همای دیگری. ملکی از اعظم ملائکه را خدا بر وجود بی همال(2) او موکل کرده بود، از آن روزی که از شیر گرفته شده، تا او را به راه کارهای پرمکرمت ببرد و به اخلاق شیوای عالمیان شبانه روزان بیاراید و من در همه احوال مانند

ص:430


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 188.
2- (2) همال: قرین، نظیر، همتا.

کودک شیرگرفته به دنبال مادر در پی او می دویدم، برای من هر روز لوائی از مکارم برمی افراشت و مرا به اقتدای به خود امر می داد، (پرچمدار من محمد صلی الله علیه و آله بود، آن هم پرچم اخلاق)

هر سال طبق معمولش در غار «حراء» پناه می برد، من او را می دیدم و غیر من او را نمی دید، آن روز خانۀ اسلام، خانه ای که تمام جمعیت مسلمین در آنجا مستند جز رسول الله صلی الله علیه و آله و خدیجه که من سوّمین آنان بودم دربر نداشت.

(یعنی این سه تن جایگیر به جای همۀ مسلمین، قاف تا قاف جهان بودیم، آری، هستۀ اولین همه قوا را در خود نهفته دارد پس به اصغر حجم و وزنش، تکافؤ با همه مجموع می کند)

من نور «رسالت» را می دیدم و رایحۀ معطر «نبوت» را استشمام می نمودم، من هنگامی که وحی شروع شد نالۀ شیطان را به گوش شنیدم، گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! این ناله چیست؟ فرمود: نالۀ شیطان است، آه یأس می کشد؛ یا علی! تو آنچه من به گوشم می شنوم می شنوی و آنچه من می بینم می بینی؛ جز آن که تو پیغمبر نیستی؛ وزیری و برخیری.

خیر، همان نبوّت است، یعنی مقصدی است که نبوّت فکر آن را می دهد؛ نور آن می تابد، در افکار دفن می شود و از اعضا بروز می کند.

علی علیه السلام این کار را در پیش دارد که در حقیقت برنامۀ نبوّت است علی علیه السلام بر خیر بود چون در پرتو نور اول واقع شده بود، سپس همه کسان که در پرتو نور او واقع شدند همه برخیر شدند و حجر الخیر سردستۀ آنان شد، شرح این قضیه را در جلد سوّم کتاب بخوانید و امور خیری که برنامۀ علی علیه السلام بود و سپس برنامۀ

ص:431

مسلم بود، در قطعۀ ذیل از نهج البلاغه بخوانید.

به کلمۀ واحدی فرمود: عدل مانند قرص ماه در شب های آخر ماه نهفته در زیر افق بود، علی علیه السلام می خواهد از زیر پرده افق به در آورد و تحکیم کند تا همه کجی های حق را مستقیم کند می فرمود:

«ایّتها النفوس المختلفه، و القلوب المتشّتته، الشاهدهُ أبدانُهم، و الغائبه عنهم عقولهم... هیهات ان اطلع بکم سرارَ العدل»(1)

همکاری با من نمی توانید بکنید، شما ترسو هستید، دلی مثل جرأت شیر می خواهد که با من عدل را از پردۀ تاریک افق شب های آخر ماه به در آوریم، عدالت چندی است ماهش غروب کرده، در هیچ قطعۀ این شب های تار چهره نمی نماید، هیهات که با این تفرقۀ فکرهای شما؛ تشتت دل های شما، رخ تافتن عقل های شما بتوان عدل را از پس افق تیرۀ این شب های تاریک ماه مانند قرص ماه به در آورده، اعوجاج حق را مستقیم کنم. من شما را صدا می زنم مانند بزی که از نعرۀ شیر بگریزد شما می رمید.

بار الها! تو می دانی زد و خوردهایی که از ما رخ داده، از راه رقابت در سلطنتی نبوده برای به دست آوردن چیزی از این پوشال دنیا نیست؛ ولکن برای این است که: نشانه های برجستۀ معالم دین را باز آریم اوضاع کشور دین را به حال خود برگردانیم و اصطلاحات را در بلاد روی کار آریم، تا ستمدیدگان بندگانت ایمن بشوند و حدود زمین خورده ات برپا شود.

ص:432


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 131.

بار خدایا! من اول کسی هستم که به هوای کوی تو از هر چیز گذشتم و رو به تو آوردم، شنیدم و اجابت نمودم؛ کسی در نماز بر من پیشدستی نکرد جز پیغمبرت صلی الله علیه و آله.

و شما ای مردم! می دانید «والی» سرپرست بر ناموس فروج؛ و بر خون ها و بر مغانم و بر داوری و بر امامت و پیشوایی بر مسلمین نمی باید بخیل باشد. که گرسنه چشمی «نهمه»(1) خود را در اموال مسلمین داشته باشد.

نه شخص جاهل باشد که به جهل خود مردم را گمراه بدارد.

نه شخص جفاخو باشد که به جفای خود با مردم ببرد و به هم بزند.

نمی شود حائف(2) بیت المال باشد که مایۀ دست بشر را که باید دست به دست بگردد، حیف و میل کند تا دسته ای را دون دیگری به خود بچسباند.

نمی شود از اشخاص بیمناک از گردش زمان و تحول دولت باشد که طبعاً قومی را دون دیگری به خود نزدیک می کند تا سنگر برای خود بسازد، دار و دسته و «باندی» داشته باشد.

نه باید شخص «مرتشی» رشوه پذیر باشد که در داوری حقوق مردم را از بین ببرد، یا بدون قطع و فصل متوقف بگذارد.

و نمی شود کسی باشد که سنت و قانون را معطل بگذارد که به سبب آن امت هلاک می گردد.

ص:433


1- (1) نهمه: نیاز، کمال و بلندی همت، سخت خواهان چیزی بودن، میل شدید.
2- (2) حائف: تجاوز کننده به بیت المال، ستمکار.

بالاخره باید از قماش این جنس ها که معمول هر شهر و دیار است نباشد این قماش ها، در هر بام و برزن و هر شهر و دیار زیاد است، جاهل ها را روی دسته بندی یا روی سرمایه داری علم می کنند، مردمان خشن بد خلق را از ترس دیوانگی آنها به تکریم و تعظیم، اندک اندک رئیس می نمایند، آن که با مال دولت دوست می گیرد آن را رئیس می کنند؛ آن که از اصول محافظه کاری از گردش زمانه بسیار می هراسد و کناره گیری از اقدام ضروری مطلقاً می کنند؛ او را مقتدا قرار می دهند؛ مرتشی را برای آن که باب الحوائج باشد و بالاخره تارک سنت را ملایم با ظروف می دانند، رئیس باید بزرگ تر از این ها باشد.

عزمی بزرگ باید و شخصی بزرگ تر

تا حل مشکلات به نیروی او کنند

اگر در شهر هر چه داریم همه بخیل باشند که مال جمع کرده، یا جاهل، یا خشن، یا خاصه خرجی کن با مال دولت، یا خائف از گردش ریاست و میول مردم و متشبّث به اصول محافظه کاری محض یا مرتشی، یا معطل رسوم آیین برای ملائمت ظروف، باید رئیس را از بیرون بیاوریم، باید مرد باشد اگر چه از کناره های شهر یا شهر، یا شهرکناری آمده باشد...

(وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَهِ رَجُلٌ یَسْعی قالَ یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ)1

اینجا ابن ابی الحدید و مجلسی; پرداخته اند به این که آیا این نفی و اثبات ها برای «فلان و بهمان» است یا نه؟ ولی ما قدر متیقّن از این کلام استفاده می کنیم

ص:434

که اصرار امام علیه السلام به این بوده که جهل را بپراند و علم را به جای آن در مغزها جایگزین کند، اگر در این شهر نیست، از جای دوردست و اقصی افق حجاز بیاورد، امام علیه السلام نظر داشت: خشونت روح سلحشوری و سخت دلی آنان را تبدیل کند، تقسیم متساوی مال را به حکام جهان بیاموزد که از حیف و میل اموال دولت، دسته بندی و باندسازی پیش نیاید؛ به زمامداران قدرت اراده بیاموزد که از گردش زمانه و فوت دولت نهراسند و خود را نبازند؛ رشوه خوری را بردارد تا حقی در داوری تضییع نشود و مردمان بی انضباط و بی قید به مذهب را بردارد تا به تعطیل رسوم سنت؛ آیین مسلمانی از بین نرود؛ خلاصه از ترسیم این رسوم اصرار بر نضج فکری و روحی جهان اسلام، خاصه مردم متصدی دولت است که جهان اسلام اگر شد همه آشیان علم گردد؛ وگرنه دست کم مراکز هیئت دولت اسلام کانون علم باشد، درس نخوانده و تحصیل نکرده شاغل شغلی از زمامداری نباشد؛ نه امامت؛ نه تصدی مالیه، نه تصدی مغانم و معادن، نه تصدی اموال و حقوق مردم و نه تصدی دماء و فروج.

این قدر مکشوف است که اصرار به نضج فکری و پختگی علمی به جای غرور عرب در فتوحات سپس اصرار به تقسیم متساوی مال، چونان تقسیم متساوی خون در تن و پیکر و نیز اصرار به تقسیم متساوی مال چونان تقسیم متساوی خون در تن و پیکر و نیز اصرار به وحدت نظر و با یک دیده نظر کردن به عرب و عجم و ترک و دیلم، بدون ملاحظه تفرّق نژادی، بلکه با نظر عاطفه پدری همه را به خود راه دادن و باز پردلی و تهدید نشدن کارکنان دولت حق و تهدید نشدن حتی به زوال دولت. سپس تازه و نو نگه داشتن رسوم آیین و مقدّسات کیش و مذهب،

ص:435

همگی خصیصۀ والای ذات مقدس او و عمّال دولت او بوده، نه «فلان و بهمان»

آنان اصراری به این چیزها نداشتند، ولی لزومی هم ندارد که مثل مجلسی; و ابن ابی الحدید بگوییم: مراد از این نفی و اثبات، قلم زدن دور اشخاص معین و هویت های معدودی است؛ زیرا اعمال عصبیت و خشونت روح و سخت دلی و قساوت روح جنگی سلحشوری و جهل و درس نخواندگی و بی خبری و بزدلی و لرزیدن دل به جاه و منصب و ساخت و ساز سنگر و «باند» و ارتشای در حکم و داوری و اهمال کاری و بی قیدی و بی انضباطی نسبت به رسوم کیش؛ اختصاص به آن عدّه ندارد، این صفات برای هیئت سرپرستی جان و ناموس و فروج و احکام و غنایم و عوائد و امامت؛ لطمه به همه است.

باید منزلگاه امیر و بلکه منزلگاه همۀ همکاران او و بلکه پایتخت کشور، بلکه همۀ کشور آشیان علم گردد، نیروی مال را خون تن و پیکر امت است، با قوت مثل ضربان قلب از مرکز به سمت اعضا، از خود بیرون بپراند؛ سپس سهم هر عضو اعضا را با دست خود در محال آنها پخش کند و از این کار خود، سرخوش باشد که کرده، مثل قلب که وقتی از ضربان، خود خون را به همه اعضاء به نسبت متساوی رسانیده دلشادتر و سرزنده تر است، بعکس؛ اگر مال دولت هر چه زیر دست آید، برای خود و یاران خود ضبط کنند، ملت و خود را تلف می کنند؛ باید از دادن فکر و فرهنگ و علم و دادن مال به همه؛ حیات در سراسر پیکر و روح امت با نشاط و طراوت خود جلوه گر شود.

سپس از تبدیل روح سلحشوری خشن، به روح رأفت، زمامداران پدری برای رعیت باشند تا در اثر آن ملت پدردار و نجیب بار بیاید.

ص:436

دیگر برای حفظ مقاصد تا به اندازه ای دلیر و پردل باشند که آنها را حتی با تهدید تزلزل مقام و تهدید تحوّل دولت هم نتوان تهدید کرد.

چنان که خوی پدری را نسبت به اولاد نمی توان به تهدید دژم نمود، ماکیان را نسبت به جوجگان نمی توان بیم داد، تا هیچ وقت هدف عالی را فدای توّهم حفظ دولت خود نکنند و محتاج نباشند «باند سازی» کنند که بنا بر آن خطای بستگان خود را به دیدۀ عفو بنگرند، لازم ندارند برای این که سنگر آنها به هم نخورد گناهکاران را پیرامون خود جمع کنند، و در علاقۀ نسبت به احراز حق چنان باشند که با رشوه کسان، نتوانند آنها را منصرف از احقاق حق نمایند و بعد ذلک: نسبت به رسوم آیین و کیش، قانون سنت را به هیچ وجه زمین نگذارند، به اجرای برنامۀ آن، ملت را برای همیشه فنا ناپذیر کنند.

علی علیه السلام فرزانگانی را تربیت کرده به کارمی گمارد که از گردش اختر شبگرد نترسند و تهدید به زوال دولت، آنها را منصرف از حق ننماید، دلی داشته باشند که از پردلی با فلک حتی بجنگند، تا چه رسد به آن که تهدید به انصراف وجوه مردم و سلام نکردن آنان شده، به ملاحظۀ حفظ مقام، رام ستمگرها گردند؛ بلکه رام گردش فلک نگردند، در عین حال پدر رئوف ملت باشند. خشونت و زبری و چموشی هم نکنند؛ مانند قیس بن سعد، مالک اشتر، مسلم بن عقیل علیه السلام و بقایای آنان هفتاد و دو تن شهدای رزم آور کربلا که در حقیقت با لشگر صد برابر و اوضاع مهاجم و فلک مهاجم جنگیدند و از سنگر خود عقب ننشستند.

سالارشان علیه السلام در شب تصمیم زمزمۀ نبرد، حتی با فلک را و مقاومت حتی با پیش آمد دوران را به آهنگ رزم ادا می کرد، از مقاومت خود در برابر اوضاع

ص:437

وخیم محیط کشور سوء و همدستی همه علیه او و نامساعدی سپهر دم می زد. و می فرمود:

یا دَهر اف. لک من خلیل کم لک فی الاشراق و الاصیل

و انما الامر الی الجلیل و کل حی سالک سبیل(1)

می گفت: این مبارزۀ بزرگ من است، ای روزگار! بچرخ تا بچرخیم، بگرد تا بگردیم، ای یار کشندۀ ابرار، من تسلیم تو نمی شوم، مقاومت می کنم تا هر جا کار بکشد محکمۀ بزرگ تری هست، داوری به آنجا می کشد آخر محاکمه محاکمۀ من و تو در پیشگاه خدای جلال خواهد بود.

که را کشت خواهد مرا روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار(2)

و ان تکن الابدان للموت انشأت فقتل امرء فی الله بالسیف اجمل(3)

این جنگ برای اعمال سلطنت نی و برای بهره از لذات آن نیست، برای پدری بر عیال و اولاد امّت است؟!! برای نشر علم در افکار ملت و دیده بانی از سهم خون و مال هر کس و هر فرد است.

برای نشاط و طراوت حیات در اجسام و حسن معیشت جمعیت است؟!!

امام علیه السلام برای عدل و اجرای آن جامعیت این صفات و برازندگی ها را شرط

ص:438


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 99/4؛ بحار الأنوار: 316/44، باب 37.
2- (2) فردوسی.
3- (3) المناقب، ابن شهر آشوب: 95/4؛ بحار الأنوار: 374/44، باب 37.

زمامدارا و زمامداری و زمامداران دانست، اگر شخص هم منظور بود اغماض از ذکر نام شده به ذکر عنوان صفات و ممیزات پرداخته تا برای هر زمان نقشه در دست باشد.

زیرا چگونه و چسان هر مدرسه ای و هر حرفه ای برای داوطلبان آن شرایطی و برای اعتبار عمل آن تخصص هایی لازم داشته باشد و اعتبار هم می شود حتی رانندگی، ناخدا، رانندۀ سیاره، کفشدوز تخصص می خواهد؛ چگونه می شود زمامداری بر خون و ناموس و مغانم و احکام و امامت مسلمین سرسری باشد با آن که اهمیت آن بیشتر از هر حرفه ای است.

مهندس اگر اشتباه کند؛ آب و گل را ضایع نماید فقط نقشۀ فکرش از آب و گل بیرون نیامده، اما زعیم و زمامداران اگر اشتباه کنند، جان و دل خلق ضایع گردد، چهرۀ عدل از پردۀ جان و دل رخ ننماید، ماه سعادت از زبر افق چهره نمی نماید و عدل در «سِرار» است، سِرار شب های محاق، شب های تاریک ماه است، سه شب آخر ماه است در این خطبه می فرمود:

«هیهات ان اطلع بکم سرار العدل و اقیم اعوجاج الحق»(1)

یعنی هیهات که جهانیان ماه عدل را بر زبر افق ببینند، با این وضع که زمامداران از این قماش ها باشند، بخیلی باشد که به جمع آوری رئیس گشته، جاهلی باشد که به واسطۀ تجانس و هم پیالگی و هم سُفرگی گرد او را دارند، یا خشن و گستاخی باشد که مردم به واسطۀ ترس آبرو او را رعایت نموده تا پیش

ص:439


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 131.

افتاده است، یا ترسویی باشد که از رعایت اصول محافظه کاری محفوظ مانده تا منحصر به فرد گشته، رئیس شده، یا به دسته بندی با صرف مال دولت در رفقا و همدستان مقدم شده؟ یا برای ملایمت ظروف کیش را زمین نهاده تا محبوب شده، باید از این قماش ها چشم پوشید، سر هر کوچه بام و برزن هر شهر از آن پر است؟!! مگر از شهر دورتری از افق نبوّت مردی بیاید که این آلودگیها را به خود ندیده باشد، مگر این گونه رجال دور از غبار اخلاق شهری ها باشند؟!! مگر این سرپرستان کشور «عیش علم» باشند، تا کشور آشیان علم و عُشّ علم گردد، مگر رجال مجهّز به زمامداری مال را به تقسیم عادلانۀ خون در همه اعضای جامعه برسانند، روح پرخشونت سلحشور جنگجویی را تعدیل دهند، رأفت پدرانه داشته باشند، داوری حل و فصل امور را طول ندهند، آیین رسوم کیش مقدس را تازه و زنده بدارند.

در ایام سیزده سالۀ عثمان اختناق علم بود «عالمها مُلْجَم جاهلها مکرم»(1) اموال احتباس در یک طبقه ای شد، در زمان پیش از آن، روح تفوّق نژادی و چموشی از دورۀ جنگ و سلحشوری فتوحات بر عرب غالب شد، و پیش از آن اصراری به نشر علم نشد، قوای علمی راکد ماند، فقط اسلام بود و یک آداب خشک مذهبی و بالحقیقه: این مدت فتوحات عرب و حکومت قریش در اول «طُخیه عمیاء» یعنی ابر تیره ای جلوی عدل را گرفته بود تا در آخر شب شد، شب های محاق شد، در این «سرار عدل» تا از زیر پردۀ افق «ماه» به بالا بیاید و

ص:440


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 2.

چشم مردم عدل را بر زبر شهر خود و دیار خود بنگرد، مردانی باید به زمامداری گمارد که دور از آلودگی های بخل و جهل و خشونت و محافظه کاری و ارتشاء و قماش های گردآلود رایج بازار باشد تا جبران بنماید پس باید زندگی آنها عیش علم باشد و موت جهل تا کشور عُشّ علم و آشیان علم گردد، دانشگاه، روح خشن علم را تعدیل کند.

مردانی که پای هدف، چه وطن باشد چه وظیفه، از گردش دولت زمانه و از واژگونی رونق بازار و از سپهر تهدید نشوند، به تقسیم عادلانه مال را که خون پیکر جامعه است به همه اعضا برسانند، به همه یکسان نظر داشته باشند، همۀ امم یکسان «باند» آنها باشند تا خلق همه شاداب از علم شده، سرسبز از حیات گشته اعضای تن زنده باشند، امیرالمؤمنین علیه السلام خود و مردانی از آل محمد صلی الله علیه و آله و از «یاران مقبل» چنین بودند، یک دنیا دلیر بودند، تهدید به زوال ملک نمی شدند.

خود می فرمود: به خدا اگر به من هفت اقلیم را بدهند با هر چه در زیر قبّۀ افلاک است و همه ساکنان آن طوق بندگی به گردن بنهند، با املاک آن، در این که من خدا را معصیت کنم، پوست «جُوی» را از دهان موری بگیرم، نخواهم کرد.

«وَالله لو اعْطیتُ الاقالیمَ السّبعهَ بما تَحْتَ افْلاکها علی انْ اعْصی الله فی نَمْله اسْلُبُها جلب شعیره ما فعلت.»(1)

به عکس، به خدا سوگند! اگر شب را تا روز بایدم روی سیم خاردار بی خوابی

ص:441


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 215.

بکشم، یا در زیر غل ها دست و کت بسته ام بکشند، نزد من محبوب تر است از آن که وقت دیدار خدا و محمد رسولش صلی الله علیه و آله ظالم به یکی از بندگانش معرّفی شوم، یا چیزی از پوشاک دنیا را غصب باشم.

آنکه او تن را بدینسان پی کند

حرص میری و خلافت کی کند

زان به ظاهر کوشد اندر جاه و حکم

تا امیران را نماید راه حکم

تا بیاراید بهر تن جامه ای

تا نویسد او بهر کس نامه ای

تا امیری را دهد جان دیگر

تا دهد نخل خلافت را ثمر(1)

این خیلی پردلی است که دولت هفت اقلیم بر او بلرزد و ارادۀ او متزلزل نگردد، بر او تأثیری نکند، او را تهدید ننماید. الله اکبر؟! الله اکبر؟!

ترس «زوال ملک» قوی ترین عامل خودباختگی است، ولی می دانید حفظ هدف برای زمامدار به منزلۀ اسلحۀ روحی معنوی او است، اسلحه را هر گاه از نظامی بگیرند محکوم به اعدام است، زیرا اسلحه طبق نسخۀ روحیۀ او است، خلع اسلحه از او به وسیلۀ رخنۀ تهدید و ترس کشف می کند که بعد از وجدان، این روحیۀ شریف فاقد آن شده است، باید او را ندیده گرفت. همچنین از زمامدار

ص:442


1- (1) مولوی (مثنوی معنوی).

عادل که هدف عدل در نظر دارد، هر گاه به تهدید بشود از وی سلب شود او فرد فاقدی شده، بایدش ندیده گرفت.

در عین این پردلی دریا عاطفه بود

یک جهان روح علم پروری بود

در خطبۀ دیگری که ذکری از آل محمد صلی الله علیه و آله و آشیانه آنها می کند می فرماید:

آنها عیش علم و موت جهل اند، آشیانۀ آنها عُشّ علم است، متانت آنان خبر می دهد از علم آنان و وقار زبانشان از حکمت منطقشان - تا آنجا که فرماید: دین را تعقل کرده اند به عقل وعایت(1) و رعایت، نه به عقل سماع و روایت؛ آری، رُوات علم زیادند و رعات آن کمند.

من خطبه له علیه السلام یذکر فیها آل محمد صلی الله علیه و آله رسول الله صلی الله علیه و آله

«هم عیش العلم و موت، الجهل یخبرکم حلمهم عن علمهم و ظاهرهم عن باطنهم، صمتهم عن حکم منطقهم... عقلوا الدین عقل وعایه و رعایه، لا عقل سماع و روایه، فانّ رواه العلم کثیر و رعاته قلیل.»(2)

فرق عبارت «عیش علم اند» با تعبیرات دیگر مثل: عالمند، ذوعلمند، علیمند، هنرور علمند، زیاد است. این تعبیرات دیگر مثل آن که: همه دلالت تنها بر وجود علم در شخص دارند، ولی وقتی رئیس و آل او «عیش علم» خواهند بود که عنایت آنها تا هر چه بیشتر مصروف علم و تکوین آن و تهیۀ آن گردد، در بار خود فکر

ص:443


1- (1) وعایت: فراگیری و عمل.
2- (2) نهج البلاغه: 239.

علمی بدهد، وسایل تحصیل علم را فراهم کند، تشویق نماید به روی علم بخندد، آنها را بال پرواز دهد، راه به کوی علم برای همه باز کند، شاگرد فاضل جدّی را بیشتر بنوازد، بهتر تکریم کند.

از این قرار دربار کوفۀ امام علیه السلام غلغله ای از علم و تعلّم بوده، تا گویی تاجگذاری علم بوده، شعاع علمش تا امروز می تابد، چه نشانی بهتر از «نهج البلاغه» جمع آوری اندکی از بسیار کوفه است، تا کنون مانده با سرسبزی و ابتکار، و در حقیقت جرّقۀ کوفه است از علی علیه السلام مانده؛ نه بارقۀ بغداد از سید رضی; مانند قرآن که از مدینه و مکه مانده! این دو کتاب عجیب که فانوس ها همه از آنها اقتباس شده، هنوز ستاره وار می درخشند و بر همه تفوّق دارند، در کتب معارف رو دست آنها نیامده است و نخواهد آمد، این دو کتاب انوار، اثبات کرده اند که کوفه هم مثل مدینه دو دانشگاه بوده اند فوق دانشگاه های شرق و غرب

«انا مدینه العلم و علیّ علیه السلام بابها»(1) صدای آن از مدینه و طنین صدای آن از کوفه بلند شد.

اثر دو دانشگاه کوفه و مدینه که اولین دو دانشگاه شرق بوده اند و مادر دانشگاه های دیگرند، هنوز به جهان می تابند، حوزۀ علمیۀ نجف و حوزۀ قم معظم، برقی است از آسمان آن «حی» می زند زعمای ما شیعه علم پروری را از آن پدر آموخته اند.

سخن کوتاه: عیش علم بودن غیر از عالم بودن است.

ص:444


1- (1) وسائل الشیعه: 34/27، باب 5، حدیث 33146؛ الإرشاد: 33/1؛ الخصال: 574/2.

این کلمه روع دیگر و روح دیگر دارد؛ در پرتو اشعۀ علی علیه السلام علم سر زنده می شد، عیش می کرد، تاج گذاری می نمود، دستگاه کوفه سروش علم جهان بود، رونق و رمق به تن تحصیل و درس می داد، قشون که فلزّ حدیدی مجتمع است با عناصر دیگر کارگزاران آن بوده، امر او را اجرا می کرده اند، قدم ها طبق نقشه ای که او بدهد پیشروی می نمود.

بارگاه فضل دوستی «صاحب ابن عبّاد» و دربار «آل بویه» که فاضل بودند، معارف پروری خواجه نظام الملک و مدرسۀ نظامیه نیشابور، کجا شباهت به آن داشته اند. آری، از بعض ذوات مقدسۀ علمای مراجع، اندک شباهتی به آن دستگاه علم پروری داشته و دارند، وهکذا دربار او موت جهل بوده، دستگاه های جاهل بازی و جاهل سازی را بر می چیده است؛ نه تنها مدال های افتخار را به اشخاص بازیگر نمی داده، اوضاع جاهل بازی را از هم می پاشانده، عناصر باطل الذات ضایع روزگار را رونق و رمق نمی داده، تا بمیرند یا برگردند و تن به زحمت درس و تحصیل بدهند، هضم در کارگاه علم گردند و خود عالم از کار درآیند.

ضَرار بن ضَمره لیثی کنانی سخنی از جنبۀ علمی امام علیه السلام و بلندی همت و وسعت دائرۀ نظرش و قدرت اراده اش به معاویه گفت، معاویه را متأثر کرد. معاویه گفت: ای ضرار! علی علیه السلام را توصیف کن، ضرار گفت:

«کان والله بعید المدی شدید القوی.»(1) علی علیه السلام «والله» میان نظرش دور بود، تا هر چه بخواهی دائرۀ نظرش ورای دایرۀ انظار دیگران بود، عرب و عجم و امم

ص:445


1- (1) ارشاد القلوب: 218/2؛ بحار الأنوار: 120/41، باب 107، حدیث 28.

دیگر را دایرۀ نظرش می گرفت، رُشد و رفاه عموم را با ترقیات معنوی همه و بیشتر از این ها در دایره نظرش داخل داشت، تربیت کوچک ها و نسل آینده را در نظر داشت و برای این پایۀ بلند، نیروی قوای او از هر جهت شدید بود، می توانست منظور عالی را اجرا کند؛ شدید القوی بود.

سرچشمۀ علم مثل چشمه ساران از هر سمتش منفجر می شد، حکمت قطره قطره از سرزبانش می چکید، سخن چنان می گفت: که تعقیب نداشت، حق می گفت، حکومت را به عدل فیصل می داد، حکمت به زبان او نطق می کرد، به خدا چشمان پراشکش پرمایه، و غوطه وری فکرتش طولانی، در اثنای فکر همی کف دست را به این رو و آن رو برمی گردانید، با خود سخن می گفت، از لباس به آنچه کوتاه و (دور از تکبر) و از خوراک به آن چه تنعم نبود، خوش داشت. به خدا با ما مثل یک تن از خود ما بود، هر وقت نزدش می رفتیم ما را نزدیک می خواند، هر وقت سؤال می کردیم جواب می داد و با نزدیکی که با ما می گرفت و قربی که داشت ما با او برای مهابتش سخن را آغاز نمی کردیم، همین که او آغاز می کرد از مانند لؤلؤ منظوم، اهل دین را تعظیم می کرد، مساکین را دوست می داشت، اقویا طمع باطل به او نمی کردند و ضعفا از عدل او مأیوس نمی بودند.

بعد شرح محراب امام علیه السلام را و رازداری او را با سرّ مقدّس جهان نیکو بازگو کرد. تا معاویه را به گریه انداخت، اشک های معاویه بر لحیه اش سرازیر شد، با آستین جلو آن را گرفت و جلسا، همه را گریه در گلو گرفت سپس معاویه گفت:

ابوالحسن علیه السلام چنین بود، خدایش رحمت کناد.

پس از ضرار! سوز تو بر او چون است؟!

ص:446

گفت: سوز ما در یگانه ای که یگانه اش در دامنش ذبح بشود که نه اشکش فرو نشیند و نه اندوهش آرام بگیرد.

مذاکرات اوصاف امام علیه السلام توانست اگر چه برای آنی مانند معاویه را نرم کرد، اشک ها را در مجلس به رخسار آورد، وضع دربار را همان ذکر رعیت نوازی و عدل او درهم می شکند. خصوص آن قطعه ای که به معاویه گفت:

هیچ دری جلوی دیدار روی او برای ما قفل نبود، هیچ دربان و پرده داری ما را پشت پرده نمی داشت.(1)

ضرار از شفقت امام علیه السلام با رعیت مقایسه ای پیش آورد با وضع حاجب و دربان دربارها، و باز افزوده گفت:

پرده ها و پرده دارها برای او در نمی بست، طبق ها را برای خود ذخیره نمی کرد، برای تکیه دادن، چیزی نرم نمی ساخت، برابر جفای ما خشن نمی شد.

ذکر این سخنان حتی آثار پرتوش هم روح خشن را نرم می کند تا چه رسد به مقابله با خود آن هیکل توحید؛ ببینید چقدر محضر امام علیه السلام داغ بوده که ضرار تا کنون از آن داغ است، مجلس معاویه را هم داغ کرد. از علم، از رحمت، از معدلت، از عظمت همّت، دری از کانال رحمت برای مجلس عرب متکبّر باز کرد که نزدیک بود موجش، جهنمی ها را تا ساحل نجات ببرد.

در پایان گفت: با این وصف که جان در راه خدا می داد، باز با اشک چشم به سوی خدا برمی گشت.

ص:447


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 624، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 14/41، باب 101، حدیث 6.

در مقطع دیگر می فرمود: چرا سرگردان چرخ می خورید؟ با این که عترت پیغمبرتان صلی الله علیه و آله در میان شماست، آنان ازمّۀ حقند، زبان های صدقند، بهترین منزل های قرآن را به آنان بدهید، به سرچشمۀ آنها تشنه آسایی که هوشش پریده وارد شوید، ایها الناس! این سخن را از خاتم النبیین صلی الله علیه و آله شنیده بگیرید؛ هر کس از ما بمیرد می میرد و در عین حال مرده نیست، هر کس از ما بپوسد می پوسد در عین حال پوسیده نیست تا؛ آیا من در میان شما ثقل اکبر را عملی نکردم و ثقل اصغر را در میان شما به جا واننهادم، پرچم ایمان را در میان شما مرتکز کردم، بر حدود حلال و حرام، شما را واقف نمودم، احسان خود را چون فراش برای شما گسترانیدم، اصول عالیۀ اخلاق را به شما ارائه دادم.(1)

در مقطع دیگر می فرماید: به فدای عدّه ای که در آسمان مشهورند و در زمین باز مجهولند - تا - گوید: تنها مثل من مثل چراغ است در ظلمت، آن کس را که پا در ظلمت می نهد بایدش همراه بردارد، بشنوید ایها الناس و ضبط کنید؛ گوش دل ها را متوجه کنید که بفهمد.(2)

به قول «کارلیل» مرد بطل،(3) شرارۀ آسمانی است که زبانه می کشد در زمین چراغی است برای ظلمت.

در مقطع دیگر خود را که رهبر حزب است معرفی می کند که مثل آل

ص:448


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 86.
2- (2) نهج البلاغه: خطبه 229.
3- (3) بطل: دلاور و شجاع.

محمد صلی الله علیه و آله ستارگانند که یکی در افق فرو رود، دیگری طلوع می کند، دلیل راه پرچم دعوتی در دست دارد که محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله برافراشت؛ فرستاده ای که به امر خدا صادع شده، سرحرف را برداشت و به ذکر او ناطق بود؛ امین ادا کرد، آن چه ادا کرد، و رشید درگذشت، در خانۀ ما پرچم حق را از خود گذاشت، هر کس پیش از این پرچم بیفتد از هدف دین درگذشته، هر کس از آن تخلف کند نابود شده و هر کس دامن آن را بگیرد رسیده، رهبر آن پرچم، سخن گفتنش با درنگ، قیامش بطئ و با آهنگ.

پیشرفتش هر وقت قیام کرد سریع، اما همین که شما گردن برای فرمان او خم کردید و از سان گذشته با انگشت همه اشاره ها به او کردید، موت او رسیده، او را می برد، سپس درنگ می کنید، بعد از آن آنقدر که خدا خواهد تا خدا دیگری را طلوع می دهد تا شما را جمع آورده و پراکندۀ شما را به هم آرد.

الا - و مثل آل محمد صلی الله علیه و آله بسان مثل اختران آسمانند، همین که اختری فرو رفت اختر دیگر طلوع می کند، گوئیا می بینم خدا لطفش را تکمیل کرده، آن چه آمال دارید به شما نمایاند.

آمال بزرگ یک ملت بخت او است، در حقیقت جمع است در وجود «بطل» و مرد رشیدی که خدا در آن برانگیزد.

در مقطع دیگر می فرمود: جهان برای اصلاح دیده به طرف او، دارد هوا را بر هدی عطف می کند، وقتی که دیگران هدی را بر هوا عطف کرده باشند رأی را بر

ص:449

قرآن عطف می نماید، وقتی که سایرین قرآن را بر رأی عطف کرده اند.(1)

در مقطع دیگر آل محمد صلی الله علیه و آله را ذکر می کند که خود شاخص آنان و فرد اول آنان است. می فرمود:

موضع سرّ او، پناهگاه امر او، گنجینۀ علم او، مرجع حکم او، کهف های کتب او، کوه های دین اویند. با آنان خمیدگی کمر و پشت او را راست کرد و لرزش را از اندام او برد.

تا فرماید؛ قیاس نمی شود به آل محمد صلی الله علیه و آله احدی از کسانی که جریان نعمت از آنان بر وی شده ابدا! آنان اساس دین و استوان یقینند، مُغالی(2) به آنان برمی گردد، و تالی به آنها باید برسد. برای آنها خصائص «حق ولایت» در آنان وصیت و وراثت است. الآن که حق با اهل آن برگشته و به مکان خود منتقل شده است.(3)

به کمیل; فرمود:

غلغل جوشش چشمۀ علم در این سینۀ ما است. اشاره به سینۀ خود کرد. اگر حمله ای برای آن می بافتم، اگر سیمی تاب حمل این برق را می داشت، چه خوب بود؟ بلی می یابم، آن یک زیرک هست اما تأمین بر آن نیست، دین را آلت استخدام برای دنیا می کند؛ و پشت گرمی نیروی نعمت خدا بر بندگان خدا

ص:450


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 138.
2- (2) مغالی: غلو کننده، از حد گذرنده.
3- (3) نهج البلاغه: خطبه 2.

می تازد، آنها را زیر پا می کوبد، به زبان علم زبان بازی نموده و حجج الهی را به رخ اولیای خدا می کشد.

دیگر آن کس است که منقاد زمامداران حق هست، ولی برای پیچ و خم علم هوش کافی ندارد، جرقۀ شک در قلب او برای اولین شبهه ای که عارض می شود او را متزلزل می کند - الا - پس نه این و نه آن؟!!

یعنی هیچ کدام اینها دانشگاه ما را آبرومند نمی کند، مقصد ما را به جهان زنده نمی دارد.

سوم: آن دگر است، گرسنۀ لذات است، چشم دلش از لذت سیر نمی شود، افسار خود را دست شهوات داده به هر طرف می بردش.

چهارمین: آن شخص است که دلباخته و شیفتۀ جمع و ذخیره است، اینها رعایت کن دین نخواهند شد، دشتبان کشت نخواهند بود، اگر دشتبان دیگر نیابیم!! علم می میرد به موت حاملان، علم به رفتن ما می میرد، ولی خدا نگهبان جهان است دشتبان های دیگری برمی انگیزد این زمینش را خالی نمی گذارد. مردانی اگر چه اندک حرف خدا را به جهان می زنند چه زمامدار باشند و مشتهر و چه در چنگال هراس باشند، زیر خروارها آوار که به سرشان فرود آید. سخن خدا را می شنوانند.(1)

عدّۀ اینها کم است اما کافی است، هر گاه باطری را پر کنند؛ در طی کردن راه ظلمات چراغ را او خود روشن می دارد، باید از هجوم علم ظروف را پر کرد تا

ص:451


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147.

بعد از ما کار ما را بکنند، هیچ سدّی از قوا جلوی سیلاب حوادث را نمی گیرد، مگر علم. باید شیعیان خود کارگاه علم گردند و عالم از کار بیرون بیایند، باید رعایت و ضبط علم و سپس رعایت آن به قدری قوی باشد که روح شاگردان روحیۀ دیگری یابد، بال خیال را از طرفی شهپر پرواز کند و پای استقامت را از طرفی کاملاً استوار کند که وسیلۀ پیشرفت شود. کوفه را امیرالمؤمنین علیه السلام بدین ملاحظه سنگر علم کرد تا به این سپر علم، بقای آنها را تأمین هم کرده باشد، چنان که هجوم علم بر سرشان آنها را هاج و واج می کرد، مثل کسی که باد و نسیم از هر طرف به او هجوم کند بال درمی آوردند. می فرمود:

«هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره. و باشَروا روح الیقین استلانوا ما استوعَرَه المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقه بالمحلّ الأعلی. اولئک خلفآء الله فی ارضه و الدعاه الی دینه آهٍ ٍ آهٍ شوقاً الی رویتهم.»(1)

اشخاصی که مفکّره شان در مطرح اشعۀ علم باشد و از هر سو اشعۀ علم به آنها هجوم می آورد، غوغای فکری آنها فرصتی برای توجه به افراط کاری های شهوانی یا تعین سازی نمی دهد. خبری از کوفه و هجوم امواج علم از هر سو امام علیه السلام به کمیل می دهد؛ شبی است پیرامون کمیل را از قطعات علمی که به اطرافش ریخت ستاره باران نمود، به کمیل می فرمود:

آن عدّه که علم را نکو فرا می گیرند، نسبت به جهان هر چند اندکند، ولی

ص:452


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147.

هجوم اشعه علم بر آنها را بر زبر حقائق می برد، آنجا هزارها چشم بصیرت می خواهد به آنها می دهد تا بنگرند.

«و کم ذا این اولئک؟ اولئک والله الاقلون عدداً، الاعظمون عندالله قدراً یحفظ الله بهم حججه و بیناته حتی یودعوها نظرائهم و یزرعوها فی قلوب اشباههم هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره.»(1)

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را(2)

***

هر زمانی صد بصر می بایدت هر بصر را صد نظر می بایدت

تا بدان هر یک نگاهی می کنی صد تماشای الهی می کنی(3)

تا از هجوم علم چشم بصیرتی یافتند، تحمّل مشکلات را آسان دیدند، مردانی شدند که گذشت از عقبه ها را سهل دیدند، سنگلاخ ها را نرم شمردند، هر چه برای خوشگذران ها سنگلاخ به نظر می آید آنان به خود هموار کردند، تحمل راه سنگلاخ سخت است ولی در نظر آنان سنگلاخ نمی آید.

انس با چیزهایی آوردند که جاهل ها از آن مستوحشند.

گرچه با بدن هایشان صحبت و مصاحبت با دنیا دارند، ولی روح و فکرشان

ص:453


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147.
2- (2) فروغی بسطامی.
3- (3) مولوی.

متعلق به محل اعلی است، دور از اخلاق شهری هایند، بسیار دور، اقصای دوری اقصا، سرحدّ بیرون شهرها، افق آنها است؛ آنان اهل آنجایند، با آن که نزدیک به ما می آیند.

ستارگان را دیده اید در عین آن که معلق در جوّ سمایند، نزدیک به ما هستند، از گرد و غبار شهرها دورند. فساد اخلاق زمامداران کشور زمین؛ بخل، جهل، جفا، خشونت، دست کج، لرزانی دل از گردش وضع و افتادن از پست، ارتشا، تعطیل آیین برای مناسب شدن با ظروف همه گرد و غبارهای اخلاق شهری ها است، آنها از اقصای شهرند، گرد ندارند.

(وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَهِ رَجُلٌ یَسْعی قالَ یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ * اِتَّبِعُوا مَنْ لا یَسْئَلُکُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ) (1)

از کنار شهر آمده، به شهر مشرف می شوند، ولی گرد و غبارها دامن آنها را نمی آلایند، شخص آنها داخل افق گرد و غبار تعصب قبیلگی، تعصب حزبی، اصول طبقاتی نیستند، کوفه اگر چه اعصارها «گردبادهای» سیاسی از هر ناحیه اش طوفانی به هوا می افشاند، ولی آنان از افق دیگری آمده بر فراز کوفه گذری دارند، گرد و غبارها گاهی جلو دیده ها را تیره می کرد، به چشم می آمد که ستاره غرق گرد و غبار شد. ولی همین که ستاره از میان باد و طوفان در می آمد دیده می شد که باز تازه است، روی خود را تازه شسته و شسته نگه داشته.

خدا «سبحانه» با عالم ستاره و اختر است، همیشه شُسته و رُفته است، غبار

ص:454


1- (1) س (36):20-21.

یشهر به دامن آن نمی نشیند مرگ او هم با درخشیدن انجام می گیرد، نور خدا را در اعماق مشاعر دیگران می نهد و خود می رود.

«اعیانهم مفقوده و امثالهم فی القلوب موجوده... هلک خزّان الاموال و العلمآء باقون ما بقی الدهر.»(1)

کتب شیخ الرّئیس و شیخ طوسی; و خواجه نصیرالدین طوسی; بیشتر از املاک و قرّاء و قصبه آنها (اگر داشته اند) مانده است.

در مقطع دیگر این فرزانگان را توصیف می کند که قلوب آنان در بهشت است، در عین این که اجسادشان در عمل است و می فرماید، من مفتخرم که جزء این قائمان به اعمال هستم. متن آن قطعه این است:

می فرماید: من خود یک تن از آن قوم هستم که در راه خدا سرزنش ملامتگر آنها را از کار باز نمی گیرد، عُمّار(2) شبند در شب، برج نورند در روز (روز از نور روشنائی آنها روشن است، اگر نباشد روزگار سیاه است، و شب از اقدام آنها زنده است) علوّ نمی طلبند، غلوّ نمی کنند، مفسده جو نیستند، قلوب آنان در بهشت است، در عین آن که اجسادشان در عمل است...

«قلوبهم فی الجنان و اجسادهم فی العمل»(3)

کارگرانی که اجسادشان در عمل است و قلبشان در بهشت است. مبدأ خود را

ص:455


1- (1) نهج البلاغه: حکمت 147.
2- (2) عُمّار: بسیار نمازگزار و روزه دار، استوار ایمان، آنکه تا هنگام مرگ بر طاعت پابرجا باشد.
3- (3) نهج البلاغه: خطبه 234 (قاصعه).

از علم و هجوم اشعۀ علم گرفته اند تا نفوذ در اعصاب و اعضا نموده به صورت عمل عضو دیده می شود و روی دست عمل، قلب بلند می شود برای پرواز به بهشت

«وَ الْعلمُ یَرْفَعُ کُلَّ منْ لَم یُرفَع»(1)

خشت زیر سرو بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و دولت صاحب جاهی(2)

ص:456


1- (1) الأنوار فی مولد النبی صلی الله علیه و آله: 14.
2- (2) حافظ شیرازی.

مسلم علیه السلام بعد از عبور از مدینه

از پیچ و خم کوه (آره) رو به مکه بازگشته

مسلم علیه السلام شعله ای است از کانون و فوّارۀ نور امیرالمؤمنین علیه السلام شعله های انوار علی علیه السلام پس از شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام سال (40 ه -) کوفه را ترک گفته و از همۀ اقطار اسلام به افق حجاز بازگشته، بعد از ده سال امام مجتبی علیه السلام شهید شد و ده سال دیگر گذشته به سال شصت هجری، از افق حجاز از مطلع خاندان نبوّت «مکه» مسلم علیه السلام مأموریت یافته که به مدینه آمده بگذرد به کوفه برود؛ بعد از عبور از مدینه، رو به کوفه، قدمی به عقب برگشته، در پای کوه «آره» ایستاده است.

اینجا اندکی توقفی باید، در ستارگان (خمسه متحیره) را شنیده اید؟ این ستارگان دارای سه حالتند، حالت استقامت که مستقیم پیش می روند، پس از آن، حالت اقامت است که توقف می کنند، پس از آن حالت می آیند، گاهی رجعت دارند و گاهی باز شروع می کنند به استقامت و ادامۀ حرکت.

مسلم علیه السلام از مدینه بیرون آمده در برّ بیابان عربستان، راه خود را رو به کوفه می رفت با یاران، یک وقت متوجه شدند که در پیچ و خم کوه «آره» رو به مکه

ص:457

بازگشته اند، ایستاد، و نامه به امام علیه السلام نوشت که من این سفر را به فال نیک نگرفته ام. این وقفه چرا؟

آیا قدم تردید در کار است؟! ایستاده یا می رود؟! کار به اینجا رسیده که با همراهان به مضیق «بطن خَبت» آمده اند. برای فهم این کلمه اندک توقفی باید کرد تا ببینیم اینجا کجاست که مسلم علیه السلام آمده است؟ تاریخ می گوید: به مضیق «بطن خَبت» نیم جان رسیدند، معاجم می گویند: خبت «علم» است. برای صحرائی بین مکه و مدینه؛ (آره به وزن داره) کوهی است در حجاز بین مکه و مدینه از شامخ ترین و مرتفع ترین کوه ها است، محاذی با «قدس» است کوه «آره» از بزرگی همشیرۀ «آرارات» کوه سرحدّ ترکیه و آذربایجان است، از جوانب این کوه چشمه ها بیرون می آمد. لحف اصل جبل یعنی بُن کوه است و وادی است در حجاز، دو قریه در آنجا است به نام جبله و ستار.

مسلم علیه السلام در این قریه «مضیق» چسان آمد؟ پس از این که از مدینه رو به کوفه با همراهان حرکت کرد، دو تن دلیل راه همراه داشت، راه را بی راهه رفته اند، تا کم گشته اند، دلیل های راه از عطش و برّ بیابان جان بدر نبرده اند از سوز عطش در برّ بیابان افتاده و مرده اند، قبل از مردن به اشارۀ دست مسلم علیه السلام و همراهان را به آب راهنمایی کرده اند، مسلم علیه السلام باحشاشه (نیم جان) با همراهان از خطر آن برّ سوزان رهیده، به سر آب رسیده است، این آب به مکانی است که «مضیق بطن خبت» نامیده می شود، از چشمه ها یا چاه های کوه «آره» است، از مدینه رو به مکه است آیا دست قضا می برد و برمی گرداند؟! یا واقعاً راه پرپیچ و خم و خطرناک است، راهروان را گاهی به تشنگی می کشد و گاهی به سر آب

ص:458

کوهی که دامنه اش چشمه ساران است می رساند، چگونه در روز روشن دلیل راه را گم می کند، مگر وادی ظلمات است؟ برّ عربستان است!!!

ظلمات آب حیاتی در درون دارد، این بیابان آب هم ندارد تا حدّی که عرب با تحمّل مخصوص خود از تشنگی می میرد.

در عقب عطش آن برّ سوزان و متعاقب آن راستی چشمۀ آب یا چاه آب، آب حیات است در ظلمات، این بیابان ظلمات بیابان ها است؟!! وگرنه مسلم علیه السلام می رود پس چرا باز می گردد، خاصیت ظلمات این است!! راهرو می بینی چند قدمی رفته، باز می بینی بیشتر از آن برگشته است، قدمی ایستاده قدمی برمی دارد، زمام را به فال نیک و بد می دهد، مسلم علیه السلام نامه ای به همراه «قیس بن مسهر» به مکه فرستاد. لابد چند روزی منتظر وصول جواب است.

در نامۀ خود به امام علیه السلام تحیر خود را گوشزد می کند.

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

وه!! چه بیابانی!! که راهروی چون مسلم علیه السلام چند قدم جلو نرفته چندین قدم باید به عقب برگردد.

من امسال خود در سفر حج، این راه مخوف، این بیابان برّ عربستان را دیدم.

ص:459

از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت(1)

آن قدر که چشم می دید، گاهی رمل بود تا به قدری که جهان را رمل خیال می کردی، سپس رنگ دیگری به جای رمل به دیده می آمد، سنگلاخ بود تا چشم می دید سنگلاخ بود تا به قدری که تصور می شد جهان یکسره سنگلاخ است، بعد بیابان صاف و خیابان مسطح می شد به قدری دراز که تصور می شد جهان غیر از این بیابان مسطّح نیست. سپس به کوه و کوهساران می رسید؛ آن قدر سلسلۀ جبال بود که جهان را کوه می دیدی. به قدری این بیابان مخوف است که از غرق در دریا خوف آن کمتر نیست، در برّ سوزانش ریگزاران از دور با «سراب» خود دریایی نشان می داد بُتّه های علف از دور به دیده درختی می آمد واژگون در آن «سراب آب نما» غوطه ور می نمود؛ وقتی می رسیدیم نه آبی بود نه درختی نه موجی. همه این منظره های مهیب با چشم بیننده بازی می کرد، در حسّ مشترک چه می شد؟! که «سراب» آب به نظر می رسید. آن درخت ها آیا چه بود؟ در فیزیک فلسفۀ آن معلوم شده؛ ولی دانستن، راهرو را از وحشت آسوده نمی کند.

همین مشکلات بیابان مانع بوده که سلاطین «ایران» از عهد جمشید تا آخر از سوق جیش به آن دیار همیشه منصرف بوده اند.

فرقدان در سفرنامۀ حج این عرصه را گوید:

ص:460


1- (1) حافظ شیرازی.

به پهنه ای که در آن راه گم کند خورشید

به صحنه ای که در آن مات می شود جمشید

طیارۀ آسمان پیما در راه حجّ برفراز دریای جدّه، راه گم کرده بود، رانندگان سیارات، شوفرهای کارآگاه «کویتی و حجازی» راه را گم کرده بودند، ضابط شُرطه «نظمیه سعودی» در رمل می گفت: ما مردمان بومی هم راه را گم می کنیم. این قدر این عرصه و برّ سوزان از آب و آبادانی بر کنار بود که بعد از چندین روز راه پیمایی سیاره های سریع السّیر هر گاه گنجشکی در هوا دیده می شد، شعف می آمد که: به آب و آبادانی نزدیکیم.

مسلم علیه السلام به قرار معلوم از این پیچ و خم راه دو مرتبه از محاذی مدینه به سمت مکه بازگشته است.

اگر از این بیابان مخوف و راه مخوف برهند، به کوفه می روند که مخوف تر است، لکن چگونه بروند، این «سراب» که درخت هائی را به نظر می آورد در آب واژگون، بعد که نزدیک می روی نه آب است، نه درخت. بته های صحرا است، مسلم علیه السلام را گرفتار همان ورطه کرده که آدم ابوالبشر پدر انبیاء علیهم السلام گرفتار آن شد. درخت ابوالبشر برای مسلم علیه السلام نمایان شد.

(فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ قالَ یا آدَمُ هَلْ أَدُلُّکَ عَلی شَجَرَهِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لا یَبْلی)1

ص:461

(فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً)1

فکر «فنا و بقا» آدم را رو به شجره و درخت برد که درخت «بقا» را تضمین کند و نکرد، آیا وحشت ندارد؟! پس از پیچ و خم راه که از پشت مدینه باید به کوفه برود، باز رو به مکه بازگشته در برّ این بیابان سوزان دلیل راه را گم می کند، و عرب بدوی از تشنگی می میرد، ترس «فنا» چسان برنخیزد؟ کیست که در این مرحلۀ هولناک در این ورطۀ خطرخیز نایستد، جایی که کاروان های سیزده هزار نفری حج همه مسلّح به آب و بنزین و سیاره های بیابان نورد که جادّه ها و بیابان ها را مثل طومار به هم می پیچیدند؛ مع ذلک در دامنۀ این بیابان در آخر واله و حیران می ماندند و فنای خود را محسوس می دیدند. ما تعجب نمی کنیم که چسان مسلم علیه السلام و همراهان رو به کوفه می رفته اند، سر از راه مکه بر آورده اند، از شهر به بیابان رفته و از برّ سوزان به لحف «آره» و به «مضیق» در دامنۀ کوه مرتفع حجاز، بلندترین قلّه کوه های عربستان که در قبال «قدس بیت المقدس» واقع است بار افکنده اند از آنجا به امام علیه السلام نوشت و شرح «فال بد» را داد.

«کیف الوصول الی سعاد و دونها... قلل الجبال و دونهن حتوف الرجل حافیه و مالی مرکب.»(1)

در پیشرفت مفصل های عمر سه گونه فوج مخالف جلو مقصد، حمله به ارادۀ

ص:462


1- (2) البدایه و النهایه، ابن کثیر: 10/14؛ تفسیر الآلوسی: 225/1.

انسان می کنند، یکی مناظر لذت خیز؛ دیگری مظاهر وحشت بیز؛ سوم: منطق های مغلطه انگیز، این عوامل زورمند هر کدام مهم تر از دیگری است در مورد امتحان، ولی از همه خطری تر برای ارادۀ انسان عوامل وحشت خیز است، در مورد آن رجال نوابغ زیاد خود را باخته اند، ناپلئون بناپارت، ویلهلم، جعفر برمکی و سایر مقتدرهای جهان، از این عوامل گریخته اند، سپاه ناپلئون در وقت مراجعت از بیابان روسیه و گذر از صحراهای مخوف آن، دچار شکست شد. کیست که در دم احساس به خطر مرگ و فنا بتواند ارادۀ خود را نگه دارد؟!! مگر مبارزۀ با غریزه کار سهلی است، آن هم غریز فرار از فنا، مردم عمده هر کدام در هر منصب و پیشه و کار، و هر دوستی و هر دشمنی، و اختیار هر مسلک حزبی که در آن خیال «بقا و فنا» برود خودباخته اند، مردم معمولی پیش از آن که کار به توّهم فنا و طمع بقا بکشد خود را می بازند و ایمان و تصمیم و یقین و عزیمت و ارادۀ آنها از دست می رود به محض لذتی یا کامروایی یا اعمال حکومتی کلا پیسه(1) شده چنان کلافه می شوند که تشخیص و شخصیت هر دو از دستشان می رود، جایی که ملوک با عزیمت و ارادۀ ملوکانه در برابر عوامل خوف و هراس استقامت نیاورند، مردم معمولی چسان می کنند.

خلیلی قطاع الفیافی الی الحمی کثیر اما الواصلون قلیل(2)

مسلم علیه السلام در این مرحلۀ پرتگاه «فناخیز» رسیده ایستاد و نایستاد به پیغام

ص:463


1- (1) کلاپیسه: سیاه و سفید بهم آمیخته، دو رنگ، دو رو، مار دو رنگ.
2- (2) شرح احقاق الحق: 101/1؛ التحفه السنیه: 205.

ثانوی امام علیه السلام روانه راه شد و قدرت ارادۀ او چیره بر هراس از راه مخوف و پرخوف فنا شد، کار او از آدم ابوالبشر علیه السلام بالا رفت، ارادۀ او بالا گرفت، هر چند آدم ابوالبشر علیه السلام فوق عزمات ملوک است، ولی آدم را قرآن می فرماید:(وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً)1 عزیمت درستی از خود نشان نداد، آدم علیه السلام همچون انبیای دیگر در پای هر چیز دیگر می توانست عزیمت را نگاه دارد و این از عظمت ابوالبشر علیه السلام بود که تنها مفصل «فنا و بقا» پرتگاه او شد، همۀ افراد بشر حتی افراد فذّ یگانه از احساس پرتگاه خطر سیما در پرتگاه «فنا و بقا» خود باختگی دارند و هزارها پیش از رسیدن به این مفصل از درخت آدم علیه السلام می خورند، قدم از اطاعت بیرون می گذارند و سقوط می کنند.

جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد

ما را دگر نشاید دعوی بی گناهی(1)

آدم علیه السلام از شهوت از درخت نخورد، از مغالطه و سفسطه نخورد، از این خورد که در خلود را می جست.

(قالَ ما نَهاکُما رَبُّکُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَهِ إِلاّ أَنْ تَکُونا مَلَکَیْنِ أَوْ تَکُونا مِنَ الْخالِدِینَ)3

(قالَ یا آدَمُ هَلْ أَدُلُّکَ عَلی شَجَرَهِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لا یَبْلی)4

ص:464


1- (2) حافظ شیرازی.

ولی مسلم علیه السلام رشید پیشاهنگ شهدا است، در بیابان نوردی خود اوّلین سنگی که جلوی پای او آمده به صورت تشنگی سنگی کشنده بود، از پیش آمد این سنگ سنگین عقب نمی رود، آن بیابان مخوف هولناک او را شکست نداد، از بی آب و آبادی هامون زیاد پا نگه نمی دارد، از جلوی سنگلاخ ها وقفه نمی کند، تپّه و مهور راه بسی در پیش است، ولی آن که نمی گریزد از این راه مخوف هراسناک، مسلم علیه السلام است!!! آن که روبرو با همه شدائد است و از این به بعد هم بیابان های دراز بی سر و ته را در پیش دارد می رود و از مراحل خطر خیز می گذرد و اراده و اطاعت را غلبه بر همه مشقّات و بر همۀ مخاوف می دهد، مسلم است؟!!

آن که در راه طلب خسته نگردد هرگز

پای پر آبلۀ بادیه پیمای من است

آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو بر پای من است(1)

همت والای آدم ابوالبشر علیه السلام از این بالاتر بود که به جامعۀ جمال و لذّات امتحان شود و برتر از این که مانند سپاه طالوت با نهر آب امتحان شود.

موقع هبوط سرداران جنگی بنی اسرائیل وقتی بود که رو به جنگ با دشمن می رفتند؛ برای آزمایش فرمانده گفت: باید ضبط نفس نشان دهید به نهری برمی خورید آب زیاد نخورید، نتوانستند ضبط نفس نشان داده، خود را طبق فرمان

ص:465


1- (1) فرخی یزدی.

شاول «طالوت» از آب نگه دارند و برابر گرمای راه، شکیبایی نشان دهند.

(قالَ إِنَّ اللّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلاّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَهً بِیَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلاّ قَلِیلاً مِنْهُمْ)1

موقع هبوط سپاه ناپلئون، وقتی بود که از صحرای روسیۀ پربرف گرفتار عوائق طبیعت و موانع طبیعی شدند و تاب و توان خود را از دست دادند.

باز در جنگ «واترلو» گرفتار چند قطره باران شدند و از هجوم بارش خود را باختند.

موقع هبوط عموم توده موسم صیام رمضان است که باید از غذا و خوراک و لذّات چشم بپوشند، ولی بعضی از عهدۀ تمایلات موقت برنمی آیند.

موقع هبوط حاجیان در راه کعبه ضبط نفس از صید و سایر محرّمات احرام است.

(لَیَبْلُوَنَّکُمُ اللّهُ بِشَیْ ءٍ مِنَ الصَّیْدِ تَنالُهُ أَیْدِیکُمْ وَ رِماحُکُمْ لِیَعْلَمَ اللّهُ مَنْ یَخافُهُ بِالْغَیْبِ)2

شکاری تیررس و دسترس باشد چنان که به دست بیاید آن را نگیرید و رها کرده بگذرید، امتحان است ما چون شکارچی نیستیم، رغبت ما افسار نمی کشد، اما شکارچی های جهان که عادت به ربودن و اختلاس دارند صید را در دسترس آنها می گذارد و به تیر رس آنها می نهد و باید انضباط از خود نشان دهند.

ص:466

برای بازرگانان و کسبۀ بازار، مشتریان ساده لوح مازندرانی و لرها که می توان به تله انداخت و شکار کرد یا معاملۀ غبن آنها را می توان انکار کرد، همانجا موقع هبوط است همین دخل های جزئی و منفعت های موقّت برای این طبقات همان شجرۀ آدم ابوالبشرند، نهایت آن که او علیه السلام برای امر بزرگ «بقا و فنا» دست به شجره دراز کرد و اینان برای منفعت بسیار جزئی موقّت.

برای طبقات خطبا، به منابری که از «باب عالی» دعوت شوند و دخل آن به دست نمی آید مگر با ترضیۀ مقامات عالی و لطمه به حیثیت مردمان نجیب، همان شجرۀ ابوالبشر علیه السلام است، نهایت آن که: ابوالبشر علیه السلام برای پادشاهی بی زوال دست دراز کرد و اینان به واسطۀ مشارالیه به بنان بودن در روزی چند.

برای طبقات سافلۀ دیگر لذّت موقت، عادات آنی، ساعت به ساعت (از سیگار و افیون و چای) که به واسطۀ آن عادتی را راحت آنی می دهند به منزلۀ شجرۀ ابوالبشر علیه السلام است، با آن که اگر از آن بگذرند پایبند اسارت بیگانگان نمی مانند، از مبارزۀ منفی می مانند و از ذلّت خود را نمی رهانند؛ با آن که ترک این لذّات موقت آنی صدمه ای ندارد، به منزلۀ شجرۀ آدم ابوالبشر علیه السلام است، راحت آنی عادات آنها را دیوانه می کند، سمرقند و بخارا را به خال هندو یار آتشین خو می دهند، آیا پای «فور» چه چیزها را نداده اند؟!!

خوانندۀ گرامی! من نمی دانم، تو آیا در چه شغلی؟ و چه لباسی؟ و چه مقامی؟ و چه وضعی؟ که تعیین کنم درخت تو چیست؟ ولی اصرار دارم که بفهمانم طبقاتی که از مبارزه های منفی عادات سوء هم عاجزند و دفاع از لذّات ساعتی و قیودات آنی موقتی، ساعت پس از ساعت را نمی توانند بکنند تا خود را از ذلت

ص:467

برهانند و از زیر بار اسارت بیگانگان برهند، اینان قضاوت دربارۀ مسلم شهید علیه السلام یا آدم ابوالبشر علیه السلام نباید بکنند؛ زیرا مسلم علیه السلام در گرمای صحراهای سوزان، صدها فرسنگ آمد، یارانش از تشنگی مردند، خود دید که دست و پا کشیدند و مردند، آن هم عرب بدوی تشنگی دیده و بردبار بر تشنگی، پس فرار از «فنا» به حکم غریزه، او را متوقف داشته باشد؛ چه جای عجب است؟! گذشته از آن که فال بد شاید به ملاحظۀ هدف مقصود باشد که کامیابی نسبت به آن نخواهد شد، توقف او تا وصول فرمان امام علیه السلام بدان شد، بعد پیشرفت خود ادامه داد.

مردم معمولی از دیدن مطلق مرده و عبور قبرستان، می ترسند با آن که مرده افتاده، کاری به راه آنها ندارد، ولی مسلم علیه السلام اینجا همین راه را می خواهد بپیماید که رفقای او سر آن راه دراز کشیده و مرده اند، غریزۀ ترس برای فرار از خطر در سرشت انسان نهاده شده که از اولین دیدار روی خطر بپرهیزد، به محض فهمیدن خطر به طور غریزی از جهت حفظ جان ترسیدن و لرزیدن شروع شده، فرار و رمیدن و رهیدن و دفاع متعاقب آن به طور خودکار به کار می افتد، هیچ کدام هم محتاج به استدلال و برهان نیست، تحت حکم دماغ نیستند؛ به فرمان اعصابی است که آنها تحت حکم دماغ نیستند، یا استدلال و برهان آنها اگر تحت حکم دماغ باشند به طور خودکار تشکیل می یابد و نتیجه که فرار یا دفاع باشد فوری اعلام می شود و فنر عضلات شروع به عمل می کند. این قضایا، به سرعت از قوه فهم به قوۀ اراده و عمل ابلاغ و از آنجا به عضو عمل می رسد، جریان آن چنان به سرعت انجام و طی می شود که فاصله درک نمی شود، حتی گویند: شیر را دیدم،

ص:468

خطر را فهمیدم، ترسیدم. اصل صحیح آن این است: دیدم، ترسیدم، خطر فهمیدم، بنابراین مگر قدرت ایمان یا اراده فوق العاده باشد که بر عوامل وحشت خیز چیره گردد و راه خود گیرد و برود. بلکه همین خارق العاده است که در مقام حملۀ «بیم فنا یا حملۀ لذت و مقام» بتواند خود را نگه دارد تا حساب ارزش ما بعد از مرگ و ما قبل از مرگ را به مقایسه بگذارد و با رحجان یکی را بر دیگری ترجیح دهد، این کار خود موقوف است بر ایمان به حیات ما بعد از موت و اعتقاد به حفظ فضایل و ثمرات؛ بلکه به یقین به آنها و نفوذ آنها در اعصاب و مراکز لاارادی انسان، نفوذی که حکم مطاع در آنها نیز داشته باشد و این کار آسانی نیست، موقوف است به شدت فهم شرایع آسمانی و حکمت اعلی و درک هدف ایجاد و نظم وجود کاملاً، که ماهیت حیات این جهان و آن جهان مکشوف گردد؛ زیرا تا ماهیت این نشأه و نشأه بعد مکشوف نگردد معلوم نخواهد بود که در هر قضیه تا چه مقدار اراده باید ایستادگی نماید؛ زیرا هر گونه مقاومت با عوامل وحشت هم شجاعت نیست؛ بلکه گاهی تهوّری است ناشی از روح استبداد و چموشی و ماجراجویی، مردان متهوّر زیادند از عوامل وحشت خیز عقب نمی نشینند، بی باکانه خود را به نابودی می دهند، آن اراده شجاعت نیست، فقط آن گونه شجاعت که اعمال اراده و صرف قوه در پای نتایج فکر صحیح باشد شجاعت قانونی است، با فکر صحیح به کمک شرایع آسمانی و درک حکمت اعلی و در نظر گرفتن هدف ایجاد، و ماهیت این جهان و آن جهان به دست می آید که هراس و خوف از چه چیزها صحیح است و از چه چیزها نه، آنجا به دست می آید که از چه بهراسیم و از چه نهراسیم، باید از کفر بهراسیم یا از

ص:469

تکفیر؟ باید از غضب خلق بترسیم یا از غضب خدا؟ باید از مرگ بهراسیم یا از غفلت و اعمال معصیت و ماندن در غفلت؟ باید از جبن بترسیم یا از جهاد؟ باید از رنج در کار بهراسیم یا از تنعم و آسایش؟ خلاصه آن که معمای حیات است آدم به آن گرفتار است، از طرفی غریزۀ فرار از مرگ با ترس و خوف و هراس، مأمور است انسان را از پرتگاه نگه دارد، ولی مرگ هم یقین است نباید برای پس و پیش چند روزی تشبث به ناروا برای مرگ فضیلت بشود که مرگ ابدی است، انسان حیات را می خواهد تا فاضل آمده حیات «ابدی» به دست آرد لذا شجاعت می خواهد.

تا چندی جهان معتقد بود که شجاعت همان قوت بازو و زورمندی است. بعد از امتحان دیده شد، بدن هایی تنومند با وجود عضلۀ قوی و زورمندی در موقع های لزوم از خود سست عنصری و بی ارادگی و بزدلی بروز دادند؛ خوف آنها را گرفت و ارادۀ آنها از دست رفت و به عکس مردمانی دیده شد لاغر، ولی دلیر و پردل، از خود مقاومت صد چندان برابر توانایی بازوی خود ابراز داشتند.

از این جهت رأی برگشت؛ و فضلا معتقد شدند که شجاعت امری است نفسانی، باید از نفس هم تقویتی و جرأتی در پشتیبانی بازو باشد. ولی اینان که بیرون از حوزۀ بدن از نفس هم سراغی گرفتند، جز به کلمات ابهام آمیز نشانی از آن ندادند، از قبیل آن که قوه ای است نفسانی که پشتیبان عضله بازو است، ولی معلوم نکرده اند که آیا آن قوّه ارتباطی با بدن هم دارد یا نه و آیا خودرو و طبیعی است یا اکتسابی است؛ و چون به هر حال راه صحیح برای هر معرفتی حلّ و تجزیه است، ما به حلّ و تجزیه، سه امتیاز در مردمان قهرمان شجاع بطل در تن

ص:470

و روان آنان می یابیم. یکی در ناحیۀ بدن و آن دوی دیگر در ناحیۀ روان که ناحیۀ پنهان و نهان است، آن دو نیز یکی در نفس و دیگری برتر از آن در فکر است. از پیوستگی و اتصال این سه به یکدیگر که هر کدام پشتیبان آن دوی دیگر باشد، از مجموع آنها شجاعت به وجود می آید و صورت می گیرد.

نخست: قوت بازو. دوم: ارادۀ ثابت غیر متزلزل که از آن به قوّت دل تعبیر می کند. سوم: رأی سدید صحیح که از چه باید هراسید و از چه نباید؛ وگرنه صرف نهراسیدن از موحشات شجاعت نیست، تهوّر است؛ تهور و بی باکی با شجاعت فرق دارد.

در هر کسی این سه یا یکی از آنها به طور طبیعی موجود نباشد می توان به اکتساب از طریق مخصوص در او تکوین گردد. ایجاد و تکوین هر کدام راه مخصوص و پرورش و آموزش مخصوصی لازم دارد.

مثلاً از حرکات متناوب ورزش طبی «به معنی اعم» و صحراگردی و کوهنوردی و شنای با آب، صلابت عضله تولید می شود و حماسه نمی شود.

و از محیط «حماسه خیز» مانند تیراندازی، مسابقه های اسب دوانی و قلعه گیری های ساختگی و مانورهای زیاد و خواندن شاهنامه والیاذه و دیوان متنبّی و قصّۀ شهداء در هر زبان، قوّت مقاومت و جرأت و ضبط خویشتن داری و غیرت که نام مجموع اینها «اراده» است، حاصل می شود؛ ولی رأی سدید که از همه لازم تر برای همه است به دست نمی آید، رأی سدید را باید از شرایع آسمانی و حکمت اعلی تحصیل کرد و از فهم هدف ایجاد و درک نظم وجود به دست آورد؛ زیرا تا ماهیت این دنیا و نشأه بعد مکشوف نگردد، معلوم نخواهد شد که

ص:471

از چه باید بهراسیم و از چه نباید.

به هر حال افلاطون الهی برای شجاعت که رکنی از ارکان نفس فاضل و حکومت داخلۀ فاضل و حکومت مدینۀ فاضله است، تصویر زیبایی کرده.

حکیم گوید: قسمتی از نفس انسان که آن را «غضب» می نامند و قسمتی از دولت آن را «لشگر» می نامند، هرگاه دارای ارادۀ ثابتی شد که نه تنها مقاومت می کند، بلکه به مقاومت خودآرایی را که اتخاذ شده، راجع به آن چه باید از آن هراسید و آن چه از آن نباید هراسید بهراسد و توانایی داشته باشد، لاینقطع آن آرا را سلامت نگه دارد و طبق آن آراء اگر نباید هراسید اقدام و مقاومت کند؛ یا اگر باید ترسید عقب نشینی نموده و خود را به کنار بکشد آن را شجاعت نفس و شجاعت دولت می نامیم؛ بنابراین شجاعت یک نوع تأمین بر نفس است، چه آن که هر گاه مردافکنی و زورمندی توأم گشت، به قوت اراده و دلیری و جرأت و به وسیلۀ آنها آرای سدیدی که اتخاذ شده که از چه باید هراسید و از چه نباید نیکو نگهداری شد، بضاعت های داخلۀ نفس نگهداری شده و این شجاعت نگه دار آن بوده.

این گونه «شجاعت» که اعمال اراده و صرف نمودن قوّه در پای نتایج فکر صحیح باشد، شجاعت قانونی است و تفکیک هر کدام از این سه از آن دوی دیگر شجاعت قانونی را معیوب و لکه دار می کند، بدین قرار تفکیک هر یک و دیگران و هر یک آن دیگران از این یک، بدینسان تفسیر می شود. هر گاه آرای عقلانی سدید تکیه به غیرت ممتاز نداشته باشند و صرف رأی فقط باشد که نباید هراسید خیال بعید و شبحی دورنما از شجاعت خواهد بود.

ص:472

و هر گاه صلابت اراده باشد ولی خالی از آرای عقلانی صحیح باشد زور و خودرأیی خواهد بروز داد، به ویژه اگر تکیه به قوّت عضله داشته باشد که چموشی و استبداد او از حد می گذرد و ماجراجویی او جهان را فرسوده می کند، این همان بود که از آن نکوهیدیم، خشونت روح جنگجو، تهوّر بی جا دارد، بی باکی بجایی می کند که باید رحمت آرد؛ با آن که: نه هر چه از دست می آید توان کرد.

چون زور به دست آری، مردمان نتوان کشت.

و اگر صلابت اراده و آرای سدید هر دو بود، ولی قوت عضله نباشد از پیش بردن اراده و از تحکیم رأی بر سایر جهانیان عاجز و دست کوتاه خواهد بود، در جنگ احد و بدر و خندق و خیبر مغلوب دشمن و کشته او خواهد شد، آرای متین دچار شکست نظامی می گردد، در ورشکستگی نظامی باید به طریقی دیگر پیش برود، ولی با این حال باز این دو بضاعت روانند و به حقیقت شجاعت نزدیکند، اما اگر این دو نبود و زور عضله بود، ماجراجویی خواهد بود؛ از اینجا معلوم می شود: قیمت بدن در بازار فضایل کم است، دیدید که اگر رأی صحیح و اراده بود، تنها قوت عضله نبود شجاعت بود، هر چند کامل نبود؛ ولی جایی که آن دو نبودند و قوۀ عضله تنها بود «قلدری» بوده، ارزشی در بازار هنر و فضیلت ندارد، در موقع های لزوم مقاومت خود را می بازد، مقاومت نمی کند و از آن چه نمی باید بهراسد و به عکس از آنچه می باید بهراسد نمی هراسد، از ضعیف کشی و عاجزآزاری نمی هراسد، در برابر ظالم عاجز است و در برابر عاجز ظالم.

ص:473

ظالم بدخواه هر چه عاجز مسکین

عاجز و مسکین هر چه ظالم بدخواه

به هر حال تا به وسیلۀ حرکات و ورزش، بدن و عضلات تقویت نشود و به وسیلۀ مانورها و قلعه گیری های شورافزا اراده قوّتی نیابد که به مقاومت و چیرگی عادت بکند، در نفس غیرت کافی وافی برقرار نخواهد شد، محیط عرب آن روز چون جنگ خیز بود، ضامن امر بدن و امر اراده تا حدی بود و اما نسبت به تشخیص آرای خاندان وحی و نبوت، راز آن را به همه آموخته بودند که ملکوت فردوس بودند و مسلم علیه السلام در آن میان معاون این ملوک و مساعد حکام مدینۀ فاضله بود، پیشرو جوانان بهشتی بود، در شجاعت اصیل تقویت بازو مساعدتی به تشدید غیرت دارد و با غیرت هر دو، تشبث به آرای سدید متین دارند و آن آرای راجع به آن؛ چه باید هراسید و آن چه نباید پای پایداری و پایه شجاعتند همه تشبّث به آن دارند که از دولت حقایق پاسبانی کنند؛ مجموع این سه پاسبان یقین و ایمان و خدمتگزار ویند، برای تکوین آرای سدید متین شرایع معلّمند که در مغز نفرات آرای صحیحۀ سدیده ای راجع به آن چه باید هراسید و آنچه نباید، استوار و پابرجا کنند؛ از قبیل آن که:

1 - در راه آیین و فضیلت نباید از کشته شدن ترسید.

2 - برای نیل به شرف نباید از رنج سفر هراسید.

3 - از قبرستان نباید اندیشناک بود؛ از مرده نباید بیم داشت.

4 - به عکس باید از تساهل و کار امروز به فردا ترسید.

5 - باید از آسایش و تنعم ترسید.

ص:474

6 - باید از نکبت کردار بد ترسید.

این آراء اگر بخواهند در مقابل پیش آمدهای گوناگون حوادث و سنگ هایی که جلوی پا پیش می آید، سالم و بی انقطاع بمانند؛ مقاومتی لازم دارند که آن آرای سدید را یکنواخت محفوظ نگه دارد، از نهراسیدنی ها نهراسد، هر چند پا به سنگ بیاید؛ از هراسیدنی ها خودداری کند اگر چه نفعش تهدید می شود و مقصود از آن که این آراء را لاینقطع سالم نگه دارد آن است که: در برابر «لذّت و درد» و در مقابل «رغبت و نفرت» خداوندی رأی را یکنواخت بدارد که هرگز نیفتد و یکسان بماند.

هیاهوی دشمن اگر چه شهری باشد، تیرگی اوضاع، اگر چه اوضاع کوفه باشد آن آراء را از او نگیرد، پای آنها ایستادگی کند، تا بلکه آنها را همراه خود به جهان دیگر ببرد، اراده و رأی اگر چه بسان لباس نیست که توان دیگری از تن انسان درآورد جامۀ روان است که نهان است؛ ولی این جامۀ نهان نیز که رخ نهفته در روان است گاهی گرفته خواهد شد، هول و هراس آن را می گیرد، قدرت در مقاومت لازم است، مقاومت هم نیاز به نیرویی دارد، آن نیروی پایداری همان شجاعت است، باید در نگه داری این آراء سخت باشد و محکم به آن تشبّث داشته باشد تا در نشیب و فراز آنها را حکومت دهد و در ذلت و عزت یکنواخت ندا به آن دردهد، وجود این نیرو مشکل و کار آن بسیار اهمیت دارد.

برای فهمیدن اهمیت این قوه باید محلّلات مزیل روحیه یا عائق اراده را در نظر گرفت؛ تا مقدار ارزش این گونه اراده و صعوبت امر آن را دانست وگرنه فهمیدن قیمت شجاعت مشکل است.

ص:475

از جمله عوامل سخت برای تحلیل روحیه و متوقف کردن اراده لذت است در حل رنگ آمیزی روحیه و عائق شدن اراده بسی قوی است و از فعالیت «قلیا و پطاس» در حل رنگ ها و تعویق اراده ها شدیدتر است. و از جمله «خوف و ترس» است و از جمله «طمع و رغبت» است.

افلاطون درباره رغبت می گوید: فعال ترین محلّلات است، ولی به نظرم «خوف و ترس» فعّال ترین عوائق است، برای جلوگیری اراده و رغبت؛ فعال ترین محلّلات است در حل روحیه، خصوص هرگاه «خوف فناء» باشد.

اگر سنگی جلوی پای بیاید یا سنگ باران بر سر انسان ببارد، هرگاه خوف مسلط بر اعصاب نباشد می تواند کار پیش برود؛ زیرا نشاط فکری و نشاط پیشرفت کار و نشاط فتح، تحمل سنگ باران شدن بدن را می دهد، اما هر گاه هجوم خوف شد، خصوص خوف «فنا»؛ اینجا تا حدّی به طور غریزی نیروی مقاومت را از پا می گیرد، سپس اگر بعد از توقف و وقفه ای که لازم و ملزوم طبیعت است، برای فرار از آن تشبث به هر روا و ناروا نمی کند، اقدام ناروا را به خود روا نمی دارد و چیره بر غریزه شده، دنبال وظیفه می رود، آن آدم فوق آدم ابوالبشر علیه السلام است: حکومت بر غریزه می کند و اگر فقط همین باشد و اگر حکومت بر غریزه را به نفس خود دارد نه به تقویت والاتر از خود آن، از حکام مدینۀ فاضله و از زمرۀ ملوک فردوس است، این دو طبقه رو به دخول بهشتند و اگر در خوف فنا، دست به ناروا می آزد، در حدود آدم ابوالبشر علیه السلام است، هرگاه فرار از فنا، برای رغبت به ملک بی زوال باشد و اگر برای شاهی مختصر دنیا باشد در حدود قهرمانان ملوک است و اگر برای امور معمولی باشد، همان مردمان

ص:476

معمولی است.

خوف فنا فرار عجیبی می آورد.

سنگی جلوی پا، بزرگ تر از خوف نیست و پرتگاهی از خوف فنا، مهیب تر نه و هولناک تر نیست.

سپاه ناپلئون در گرفتاری به بیابان روسیه وامانده شدند و سر را از دست دادند، کتاب «در غرب هم خبری نیست» گوید: ما جوانان قبل از رفتن در جبهۀ جنگ پا به زمین می کوبیدیم و سرود استقامت را چنین می خواندیم، ما جوانان آهنین پشتیم!!! ولی همین که در جبهۀ جنگ خوف ما را گرفت؛ دیدیم آهنین پشت نیستیم.

یک عده از حجاج ایرانی از مشاهدۀ بیابان پشت کویت و تپّه های رمل چنان خود را باختند که حس و حرکت از بدنشان رفته بود، با آن که آب به قدر کفایت همراه بود و لوازم حرکت هم همه در اختیار.

مسلم علیه السلام همین راه مشکل را می رود که حاجی ها می روند و جان می دهند، با آن که اصولاً آمد و رفت حاجی ها در این راه فرق بزرگی با آمد و رفت مسلم علیه السلام دارد که برای مأموریت بزرگی می رفت، برای حمله به جبهۀ مقتدران می رفت. کشور وسیع آن روز خوردۀ بنی امیه و مستسبع جبّاران آدم خوار بود، مسلم علیه السلام برای استنقاض مسلمین از گلوگاه این پلنگ درنده و اژدهای دمان می رفت، باید تا گلوی اژدها برود، حمله به جبّارهای بنی امیه تجدید همان حملۀ اسلام به جبهۀ قریش متکبر و نظیر حملۀ سپاه موسی بن عمران علیه السلام بعد از طی کوه های سینا به ارض فلسطین بود.

ص:477

فرمان امام علیه السلام در کوه «آره» به مسلم علیه السلام رسید که پیش برو، مسلم علیه السلام با قدرت اخلاقی یک تن افسر مقتدر با بی سپاهی جز چند تن یاران پیشرو، خود قدم اقدام را پیش گذاشت و رو به جبهۀ سیاه روانه شد.

ولی سپاه بنی اسرائیل از کوه سینا، وحی آسمانی را به وسیلۀ موسی علیه السلام گرفتند که باید برای دخول ارض فلسطین حمله کنید و دولت جبّارها را درهم بشکنید تا راه عبور برای فلسطین باز کنید. بنی اسرائیل عقب کشیده پس زدند با آن که عدّۀ سپاه آنها ششصد هزار نفر بودند؛ گفتند:

ای موسی علیه السلام! در آن سرزمین قوم جباری متمرکزند تا مادامی که آن جبّارها در آن چه هستند، ما اقدام به دخول در آن دیار نخواهیم کرد.

موسی علیه السلام باز فرمود: اگر اقدام برای دخول بکنید شما فاتح خواهید شد.

گفتند: ای موسی علیه السلام! هرگز ما اقدام نمی کنیم تا مادامی که آن جبّارها در آنجا هستند، برو تو و پروردگارت کارزار کنید؛ ما اینجا نشسته خواهیم بود.

این نکبت و ادبار را از مرعوبیت بار آوردند وگرنه عدد آنها را توریه می گوید و مقال آنها را قرآن مجید.

«توریه» یک سِفر آن سِفر اعداد است، در سرشماری این جمعیت ریز می دهد که عدد آنها ششصد هزار نفر بودند از مردانی که سواری آموخته بودند غیر از بانوان و کودکان خود، رعب جبّارها از دور سایه در خیال آنان انداخته بودند - یا - قوت رُعب چنان است که توانسته جلوی ششصد هزار اراده را بگیرد و آیا سایۀ رعب جبّارها امتدادش از امتداد اشعۀ انواری که بر فراز جبال سینا می تابید بیشتر است، یا قوّه اش از نیروی وحی سینا بیشتر بود؟ یا مسلم علیه السلام یک تنه از

ص:478

ششصد هزار نفر سوار بزرگ تر و رشیدتر بود؟!!

مسلم علیه السلام تنها آن یک تنه مردی است که نیروی اراده اش از ششصد هزار سوار بیشتر است؟! یا نامۀ امام علیه السلام که به کوه «آره» رسید، از وحی کوه سینا قوی تر بود؟ این وحی از مکه رسیده بود، وحی مکه از وحی سینا قوی تر و روشن تر است.

به هر حال: این قدر تفاوت در بین افراد بشر عجیب است؟!! یک نفر از (ششصد هزار) نفر قوی تر باشد؟! اینها هست و نیست. آری، ممکن است ارادۀ یک نفر رشیدتر از ششصد هزار نفر باشد، حساب معادلۀ نفوس از جنبۀ عدد نیست یک نفس با اعداد نفوس دیگر از قبیل قماش های دیگر نیست که با تساوی عدد تساوی قوا باشد، ممکن است قدرت مبدأ این قدر تفاوت بدهد که یک تن را قدرت ارادۀ مساوی با ششصد هزار نفر، بلکه بیشتر بدهد؛ ولی آن مبدأچیست؟ آن مبدأ تربیت است؟(تِلْکَ نِعْمَهٌ تَمُنُّها عَلَیَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِی إِسْرائِیلَ)1

این ششصد هزار نفر یا بیشتر یوق ذُلّ استعباد در مصر، اراده را از آنها ربوده، آنها به ذلیلی بار آورده بود و رعب داده بود، اینک که از چنگال و دهان اژدر به در آمده، با آن که از دریا گذشته و به کوه سینا تکیه کرده اند، و شرارۀ وحی «توریه» پیاپی آنها را جرأت می دهد و با سرود «انتم شعب الله» آنها را دل می دهد، باز همین که فرمان پیشروی رسید که با جبّارها و کشور جبّارهای عمالقه داخل مبارزه شوید، از اثر آن مرعوبیت سابق و آن زندگانی اراده کش،

ص:479

رعب آنها را تهدید کرده، خود به خود عقب نشینی کردند، از این بی ارادگی، نکبت دیگری تولید شد؛ همین که به موسی گفتند: تو و خدا بروید کارزار کنید ما اینجا نشسته خواهیم بود. فرمان خدای عزّ و جل رسید:

آن سرزمین بر اینها حرام شد، دیگر روی آنجا نخواهند دید، باید چهل سال سرگردان بمانند تا بمیرند و در صحرا دفن شوند و نسل دیگری از آنها پدید آید که دلیر باشند، صحراگرد بار آمده باشند، در این چهل سال سرگردانی از نکبات صحرا و امراض و تلفات آن، همه تبدیل شده بودند، همین که قبض روح موسی علیه السلام نزدیک شد در پایان چهل سال دو مرتبه سرشماری به عمل آمد، روشن شد از نسل پیش جز دو تن باقی نمانده، آن دو تن از رجالی بودند که برازندگی از خود نشان داده بودند «یوشع بن نون و کالیب بن یوحنّا» همان روز اول ابراز دلیری کردند.

گفتند: دلیر باشید از این در که خدا فرمود: درآیید وقتی که شما اقدام کردید محققاً غالب خواهید بود، بر خدا توکل کنید اگر به او ایمان آورده اید. قوم مع الوصف گفتند: ای موسی! هرگز مادامی که آنها در آنجا باشند ابداً ما نخواهیم اقدام کرد، پس تو برو به اتفاق پروردگارت با آنها قتال کنید، ما اینجا خواهیم نشست، موسی علیه السلام گفت: خدایا من جز خود و برادرم را اختیار ندارم، از این قوم بی اراده بیزارم، بین ما و آنان جدایی بینداز.

خدای سبحان فرمود: چون چنین ابراز بی ارادگی کردند، آن شهر و دیار را بر این مردم حرام کردم، چهل سال بایستی در بیابان سرگردان باشند، تو بر این قوم

ص:480

تأسف مخور.(1)

شاید شما تصور کنید دشمنی که برابر بنی اسرائیل بوده اند باشد که مهیب تر از مقتدران بنی امیه بودند که مسلم علیه السلام متوجه آنها بود، نه چنین است؛ همین مقتدران اموی که شام را احتلال(2) کرده بودند، به قدری مهیب و خطرناک بودند که از جانب امیرالمؤمنین علیه السلام پس از بیعت به خلافت کسانی کاندیدا شدند تا به شام بروند برای حکومت، از رعب معاویه قدم به راه نگذاشتند.

امیرالمؤمنین علیه السلام ابن عباس را مکلف کرد که باید به شام بروی به جای معاویه، ابن عباس عذر خواست و گفت: همۀ شام امروز خدم معاویه شده است. سپس کس دیگر را مأموریت داد، همین که به سرحد شامات رسید او را از راه برگرداندند، مگر جگرگوشۀ امیرالمؤمنین علیه السلام محمد بن ابوبکر را کباب نکردند.

مگر امیرالمؤمنین علیه السلام با لشگر خود بعد از خاتمۀ امر خوارج همین زمزمۀ حملۀ به شام را برای تخلیۀ جبّارها نفرمود. با وجود قدرت امیرالمؤمنین علیه السلام، سطوت جبّاران شام محل ملاحظه بود. هر چه امیر علیه السلام فرمود: لشگرش گاهی از سرما نالیدند و گاهی از گرما، آیا همین عوائق طبیعت سرمای فصل لشگر بیست هزار نفری امیرالمؤمنین علیه السلام را متوقف کرد با رعب؟

ما دربارۀ مسلم علیه السلام نمی گوییم یک تن او کارگزارتر از بیست هزار نفر سپاه

ص:481


1- (1) مائده (5):21-26.
2- (2) احتلال: فرود آمدن، اشغال کردن.

علی علیه السلام بود و نمی گوییم یک نفر او از ششصد هزار بنی اسرائیل بیشتر کار انجام می داد؛ می گوییم: دلیرتر بود، برای مبارزه با دشمن هزار چندان بیش از خود قدم اقدام داشت، در دهان اژدهای مرگ می رفت و اگر سرباز، چنین اقتدار اخلاقی نداشته باشد، چه ششصد هزار نفر چه بیست هزار نفرش متوقف در آستان خطر است، ششصد هزار خشت را نمی توان به این آسانی عقب زد که رعب بنی اسرائیل را عقب زد؛ ولی از اراده و ضد آن این هنرها می آید، ششصد هزار که تکیه به کوه سینا داشته باشند، نتوانستند نسبت به جبّارها اراده اقدام و پیشروی داشته باشند.

ولی یک تن که تکیه به کوه های حجاز یعنی تربیت های اسلام داشته، وحی القاءات اسلام او را فرمان اقدام و پیشروی بدهد، قدم به راه می گذارد.

مسلم علیه السلام فرمان امام علیه السلام را در کوه حجاز «آره» گرفت و روانه شد، ولی آن ششصد هزار از کوه سینا گرفتند و روانه نشدند. در صورتی که جبّارهای امروز شام، شکوه و هیبتشان بالاتر از جبّارهای شام در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام است؛ زیرا کوفه را نیز احتلال کرده اند و بر شوکت خود بیست سال افزوده اند. سرّ این پردلی چه بود؟!! مسلم علیه السلام همین که جواب نامۀ امام علیه السلام را خواند، خود گفت: من این بیم را نه از هراس بر جان خویشتن داشتم.

به این نیمه دل از کس مو نترسم دو عالم دل تو داری از که ترسی(1)

تربیت اسلام و قرآن عظیم نقطۀ مبهم مرگ را در آخر خط ممتدّ عمر بشر

ص:482


1- (1) باباطاهر عریان.

مستوحش قرار نداده است که آدم از آن بگریزد.

ترسیدن مردم ز مرگ دردی است

کان را به جز علم دین دوا نیست(1)

دین کلمۀ «فنا» را از روی مرگ برداشت و ثابت کرد که مرگ فنا نیست، همین عقیدۀ هنرمند به یک نفر بیشتر از ششصد هزار برابر قوۀ فرد نیرو و دل می دهد، قرآن هویدا کرد که در فرار از مرگ و جهاد هم بقا نیست. این نقطه لغزشگاه آدم علیه السلام است و آزمایش بزرگ فلاسفه است.

فیلسوف «خیام» از بیم آن به نالۀ خود جهان را پرآواز کرد، ولی مسلم علیه السلام از صریح سخن و ظهور علمش از آدم ابوالبشر علیه السلام و از هر فیلسوفی مثل عمر خیام فکرش بالاتر و والاتر بود و معمائی که بین مسلم و امام علیه السلام گفتگو از آن شد و به وسیلۀ رد و بدل شدن نامه تکلیف آن معلوم شد، فوت مقصد با ترس فنا بود که آدم علیه السلام گرفتار آن شد، نه تشبث به ترک جهاد تنها برای «بقاء» بود که سرّ درخت ابوالبشر علیه السلام است و نقطۀ هبوط و دور هبوط است و اگر هم همان بود به وقفۀ مختصری خاتمه یافت و بعد از وصول فرمان امام علیه السلام گذشت، از درخت نخورد و دستی هم به طرف آن دراز نکرد.

و جای سؤال نیست که مسلم علیه السلام تحمّل سختی تشنگی را می کند و مقاومت با بیابان های سنگلاخ می دارد، اما همین که لب این پرتگاه رسید، ایستاد به قوۀ امام علیه السلام گذر کرد؛ زیرا همه بلند نظران از لذّات بلکه از ضروریات حیات

ص:483


1- (1) ناصرخسرو قبادیانی.

گذشت می کنند، دیده اید مشتاقان علم از لذایذ حیاتی به آسانی می گذرند و مقاومت با شداید می نمایند، آن چه بر خوشگذرانی ها سخت و ناهموار و سنگلاخ می آید پیش آنها نرم و رام و هموار است، تشنگی صحرا و دربدری هامون را تا پای مرگ باکی ندارند، ولی خوف «فنا» پرتگاهی است که همه کس آنجا می لرزد حتی آدم ابوالبشر علیه السلام که بلند همّت تر از هر فیلسوفی و هر عالمی بود، موقع هبوط افراد برجسته فرقی با موقع هبوط ابوالبشر علیه السلام دارد و موقع هبوط افراد معمولی هزار قدم زودتر از این است، آدم ابوالبشر علیه السلام تمام آن چه نوابغ دارند و آن چه فلاسفه می فهمند با صد برابر بیشتر از آن را داشت، ملائک و قوا خیل آستان او بودند، فرشته ها او را صدا می زدند و در میان گرفته بودند، عرفان حق و وظیفه که جنبۀ «جنب الله» است؛ در او قوی بود، ادراک او بلندپایه تر از نوابغ بود و خصال بهشتی را از آغاز با سپاه ملک دوشادوش می داشت، ولی ادامۀ اینها تا لب این گودال و گذشت از این پرتگاه مشکل است. روحیۀ ضبط نفس و تملک و خویشتن داری و حکومت بر نفس حتی تا موقع هجوم خوف فنا، کار «مسلم علیه السلام» نه آدم علیه السلام است، آن هم با پیوند با اراده والای سالار جوانان بهشتی علیه السلام.

این گونه استقامت و تملک نفس از علم به وظیفه هم تنها به دست نمی آید، بلکه استحکام تربیت مستمر می خواهد، نیاز به تجربه ها و مقاومت های تلخ عمرانه دارد، برخورد حوادث را نیازمند است آدم ابوالبشر علیه السلام اینها را ناقص داشت.

مواهب طبیعی خداداد ضامن ادامۀ آنها نیست، در ادامه دادن برخورد به

ص:484

حوادث پیش می آمد که تملک فوق العاده لازم دارد که آن هم به وسیلۀ ضبط نفس و خودداری از «درخت» تحصیل شود، اگر ضبط روحیه و خویشتن داری و روحیۀ ضبط تا آخر همراه آدم نباشد، همۀ این بضاعت ها از دست می رود و افسوس که هر کدام از پدر و ما پسران بر سر مفصلی از مفصل ها، خود را می بازد، همان جا که باست(1) هبوط می کند و همه چیز او می رود، نهایت آن که: پدر یعنی ابوالبشر علیه السلام بیشتر مراحل را نیکو می پیماید و بی لغزش پیش می رود و تا آخرین مرحلۀ امتحان که امتحان «فنا و بقا» است، خودداری دارد، تنها همین جا می لغزد، ولی پسران او زودتر هم خود را می بازند؛ حتی از هر سنگلاخ راه خود را می بازند و از واهمه هر ترقی و تصور هر رفعت مقام خود را می بازند، از برخورد به لذات خود را می بازند. آدم ابوالبشر علیه السلام چون از جهت بلندی فکرو ذکاء روی چهارپایۀ بلندی بود، وظایف را می دید و حق و واجب را می شناخت و در مراحل اولیه خود را نمی باخت، خطر دور جوانی و غرور وقت بلوغ، او را بیچاره نکرد که تا در برابر حبّ «ذات و لذّات» به نسیان «حق و واجب» بکشاند و وظیفه را کم کند، عقلش کم نبود، از این مرحلۀ خطرناک و چندین مرحلۀ خطرناک دیگر نیکو گذشت و روحیۀ ضبط را با خود نگه داشت؛ ولی همین که به مرحلۀ بزرگ «فنا و بقا» رسید و خطر شدید هراس از «فنا» به او حمله ور شد این جا خود را باخت، شیطان می دانست که ابوالبشر علیه السلام به واسطۀ بلندی فکر و بلندی همّت، در امور دیگر نقطۀ ضعفی ندارد؛ گذاشت تا از آن مراحل نیکو

ص:485


1- (1) باست: در اساطیر مصری به منزلۀ خدایی می باشد.

گذشت، اما در این مرحلۀ بزرگ مواظب او بود.

فقط در امر «فنا و بقا» نقطۀ ضعفی از او سراغ داشت (این نقطه ضعف در همه هست) و کرد آن کاری که باید بکند، یا نباید بکند. همه کس در این مرحله که مرحلۀ تهدید «فنا» و امید بقا باشد؛ مگر استثنای حکومت بر نفس را از دست می دهد. نهایت آن که ابنای آدم علیه السلام قبل از این مرحله هم خودباختگی هایی از خود بروز می دهند. جوان های معمولی از همان مرحله اولی که حس به استقلال خود از پدر و مادر می کنند خود را از دست می دهند، جوان های معمولی در برابر هر آرزو و هر شهوت خودباختگی نشان می دهند، حق معرفت و عرفان حق را فراموش می کنند، وظیفه (جنبۀ جنب الله) را فرو می نهند و نیم جو مستند.

حتی از بس در این وادی ها مستغرق اند، فکر آنها حتی توجهی «به فنا و بقا» هم ندارد؛ ابوالبشر علیه السلام چون رشیدتر بود از این مراحل گذشته و در امر فنا و بقا ماند؛ همان جا که نهایت پرش متفکران است، آن چه فلاسفه در آخر به فکر آن گرفتارند ابوالبشر علیه السلام از اول به فکر آن بود.

خیام را در دیوان او بنگرید: از این بابت چقدر مشوش است، در فکر است فکر «فنا» او را آزار می دهد.

عمر خیام بزرگ تر از این بود که مقام وزارتی یا نمایندگی پارلمانی مجلسی یا صدارتی، او را از خود بی خود کند، تا قیافه و قافیه را ببازد؛ فقط امر خطیر بزرگ «موت و حیات - فنا و بقا» او را به خود متوجه می کرد؛ این جا که خیال مسئله فنا می آمد خود را می باخت. من به نظرم او بزرگ ترین مفکر است، او را امور عرضی از امور جوهری شاغل نمی گردید و آدم ابوالبشر علیه السلام صد پلّه از او و

ص:486

از هر فیلسوفی بزرگ تر بود که همان مسئله ای را که فلاسفه با عمری فکر در آخر به آن متوجه می شوند؛ او همان از اول بدان متوجه بود یعنی امر «موت و حیات».

من نمی دانم ابوالبشر علیه السلام کی این وسوسۀ «بقا و فنا» گریبانگیر او شد؛ از کجا به فکر «فنا» افتاد؛ چه چیز او را به فنا آگاه کرد، اما همین قدر می دانم که آن چه فلاسفه در آخر می فهمند او از اول فهمید، فهمید که امر «فنا» خطیر است، خیال فنا او را ناراحت می داشت تا کارش به وسوسه کشید، شیطان هم نقطۀ ضعفی از او به دست آورد. کار شیطان این است که خیال و واهمه را صدچندان بزرگ تر نمایش دهد.

در این تعبیر جسارتی به مقام ابوالبشر علیه السلام نکرده ایم که گفتیم:

وسوسه او را گریبانگیر شده، کارش در امر موت و حیات و فکر فنا و بقا به وسواس کشیده بود، قرآن مجید می گوید:(فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ) ،(1) امیرالمؤمنین پسر والاگهر، امام اول علیه السلام دربارۀ ابوالبشر علیه السلام می فرماید:

«فباع الیقین بشکّه و العزیمه بوهنه.»(2)

ترجمه: آدم یقین را فروخت به شک خود؛ و عزیمت را به وهن خود.

یعنی آدم علیه السلام باید یقین به مرگ داشته باشد و یقین او را، شک متزلزل نکند؛ مرگ علاجی ندارد فقط پس و پیشی دارد، پس بایدش که:

ص:487


1- (1) طه (20):120.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 1.

روی این پایۀ فکر علاج «امر نشدنی» نباشد، بلکه در روی این زمینه به فکر وظیفه بیفتد، نیروی عزیمت عنصر شجاعت است و به منزلۀ وزیر جنگ و سپهدار و سپهسالار قوای درونی است، این عزیمت هر گاه با تسلط مخاوف کار را رها نکرد انسان مالک دارایی خود هست وگرنه، نه.

آدم ابوالبشر علیه السلام در یکی از دو امر گرفتار آفت شد، ولی مسلم علیه السلام به نظر من بزرگ تر از آدم علیه السلام شد با آن که آدم علیه السلام بزرگ تر از هر نابغه ای است.

دو عنصر روحی مورد حمله است، یکی عنصر یقین انسان و دیگری عنصر شجاعت انسان.

تنها مردان یقین و عزیمت و ملوک فردوس توانسته اند از برابر این حمله سرخ رو برآیند، پایداری و عزیمت در پای عرفان حق وظیفه بکنند؛ زیرا که مرگ علاجی ندارد، تا بخواهد به واسطه ملاحظه آن از پایداری پای وظیفه، سستی کنند. عزیمت از همم والا است، اگر مرگ را کس یقین بداند؛ چرا از عزیمت و همت سست بیاید وظیفه را باید بگیرد چه مرگ او را زود بگیرد و چه دیر.

وَ انْ تَکن الابْدانُ للمَوتَ انشِئَتْ فَقَتلُ امرئٍ بالسّیفِ فی الله افْضَلُ

فَاِن تَکُنْ الدنیا تُعدّ نفیسهً فدار ثوابِ الله اعْلَی و أنْبَلُ (1)

به هر حال فکر آدم هر چه می بود، می باید برای حفظ فضایل مالک خویشتن داری باشد که به مرگ تن، مرگ فضایل برای او رخ ندهد؛ زیرا مرگ

ص:488


1- (1) کشف الغمه: 28/2؛ بحار الأنوار: 374/44، باب 37.

آدم مسلم است نخورد ندارد برای ثروت فضایل باید با عزیمت باشد که ما برای فضایل هستیم برای فضایل آمده ایم - رو به آن مرغزاریم....

سبزۀ خط تو دیدیم وز بستان بهشت

به طلبکاری این مهر گیاه آمده ایم(1)

باید بهر درخت امتحان شود، خویشتن را نیازد اگر فکری هم برای خلود می کند با نظم نوامیس وجود باشد. نوامیس وجود بقا، کسی را ضامن است که «ذات و لذات» را برابر «حق» در موقع لزوم فراموش کند، فداکار باشد نه با خود باشد و خودباختگی نشان داده، وظیفه را فراموش نماید، در مقابل حمله بیم فنا یا حمله لذت و مقام انضباط و سیادت بر نفس که از عموم می رود و به تبع آن سایر فضایل آدمی و هستی های نفسانی، همه از دست می رود از او نرود و اگر سیادت بر نفس را از دست نداد، می تواند حساب ارزش مابعد از مرگ و ماقبل مرگ را به مقایسه بگذارد و با رجحان یکی را بر دیگری ترجیح دهد، پس سیادت بر نفس به منزلۀ نگین اقتدار و قفل و کلید و فصّ (2) جامع همه بضاعت های آدم است و ضامن ادامۀ راه پرخار بهشت است، پادشاه درون خود بودن کلمۀ کوچکی نیست، مقاومت با عوامل مهاجم وحشت انگیز یا لذت خیز یا اشتباه انگیز است، سالار جوانان بهشتی علیه السلام سجلّ جوانان بهشتی را چنین نگاشت. که:

«فلعمری ما الامام الا الحاکم بالکتاب القائم بالقسط، الدائن بدین الحق،

ص:489


1- (1) حافظ شیرازی.
2- (2) فص: نگین انگشتری، حدقۀ چشم، اصل و حقیقت امر.

الحابس نفسه علی ذلک لله.»(1)

امضای نامۀ مسلم علیه السلام به این چند جمله شده بود.

مسلم علیه السلام مورد ثقه بود، ثقه از هر جهت بود، نه تنها در نقل سخن بلکه در برابر هجمات خوف و روز مبادا یا سنگلاخ راه یا گرد و غبار جادّه یا گرد باد بادهای طوفانی عجّه که او را بلرزاند.

مسلم علیه السلام مشکلاتش منحصر به یکی دو تا نبود، از گرمای جانگداز بین راه و عطش کشنده اش نالان نبود، با آن که این گونه سنگلاخ بین راه خیلی از راهروان، بلکه خیلی از پهلوانان را از راه بازمی دارد ولیکن موحش ترین چیزها برای راهرو، تاریکی ناحیۀ مقصد است که اینجا به درجۀ اشدّ تاریک بود، به طوری که حیات او در خطر بود، مگر روبرو شدن با کوفه کار آسانی بود، با خاطره های تلخ ناگوار تاریخ قتل «حُجر بن عدی و همراهانش» به تهمت انقلاب و شورش، کمتر از منظرۀ رعب آور پلنگ خشمگین نیست که برابر انسان دندان به هم می فشرد، قتل رشید هجری با بریدن دست ها و پاهای او که میان گلیم گذارده، از قصر دارالاماره بیرون می آورند تا به مردم نشان دهند و در دم قصر زبان او را نیز بریدند؛ در جلو دیدگان است.

حکومتی که قائم بر ارعاب (فرس ماژور است) و محاکمه اش محاکمۀ حکومت نظامی عرفی یا صحرایی است؛ خصوص نسبت به خصوم خود که طرفداران علی علیه السلام و آل علی علیه السلام باشند در پیش رو است.

ص:490


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 39/2؛ بحار الأنوار: 334/44، باب 37.

این شهر عبوس جبهۀ مقصد را تاریک نشان می داد و شیعیان علی علیه السلام هم از ضعف خود تکیه گاه می خواستند و نسبت به دشمن و طبقۀ عالیه، طبقۀ مقهور بودند.

ص:491

ص:492

مسلم علیه السلام بر سر آب قبیلۀ «طی»

رو به کوفه

به محض فرمان امام علیه السلام مسلم علیه السلام از دامن کوه «آره» پیچ و خم آن و قریۀ «مضیق» رو به کوفه مجدداًحرکت کرد تا به منزلی رسیدند، آن آب از آن قبیلۀ «طی» بود، لابد محاذی جبال «طی» بوده اند. بر سر آب فرود آمدند، با آب رفع خستگی می شود، خستگی ها را رفع نموده کوچ کرد، منظره ای پیش آمد که به فال نیک گرفت، مردی را دید شکاری را تیر می انداخت، همین که مشرف بر او شدند دیدند آهویی است افکنده. مسلم علیه السلام گفت:

ما دشمن خود را ان شاءالله خواهیم کشت. گویی امور روی خوش نشان می دهد، آب و طراوت آب و شکار آهو همه نوید می دهند که در سر آب «طی» مشکلات دیگر طی شده، بعد از این به کوفه خواهیم رسید.

از این منزل نیز راه طی کرده، پنجم شوال به کوفه آمد. راهی آمده که هر چه بخواهی دراز و گرد و غبارش زیاد، خط جادّه اش کور، راهرو جز خط افق، کبد آسمان، ریگ بیابان خبری از جهان نمی گیرد، اکنون بیست روز است در زی سفر هستند. نیمۀ رمضان از مکه به قول مسعودی بیرون آمده اند؛ اینک پنجم شوال

ص:493

است به کوفه می رسند. شهری ها به سه روز فاصله تنظیف می کنند، گرد و غبار و عرق را از خود دور می نمایند، آیا این مسافر بزرگوار فرصت رفع خستگی و تغییر لباس داشته است؟ نه ولی باکی نیست، بوی عطر عرق بر تن مردان نیک در لباس کار، یک نوع عطر زیبا است.

عقبات را گذراند، استقامت کرده، مبدأ نهضت است، راه کوفه است، آن جا هر چه بخواهند پر از جمعیت است. شهری است، عاصمۀ شهرها است، منازلی که طی کرده اند از چه قرار است؟!!

یعقوبی در کتاب بلدان در ذکر منازل از کوفه به مدینه و به مکه گوید: کسی که بخواهد از کوفه به حجاز برود، به سمت قبله بیرون می رود به منازل معمور و آبشخورهای آبادان می گذرد، در آنها قصرهایی از خلفای بنی هاشم «عباسی ها» است.

نخست منزل قادسیه، سپس مغیثه، سپس قرعاء، سپس واقصه، سپس عقبه، سپس قاع، سپس زباله، سپس شقوق، سپس بطان. این چهار منزل دیار بنی اسد است، سپس ثعلبیه و آن شهری است دارای برج و بار؛ و وزرود و اجفر این دو منازل قبیلۀ طی است، سپس شهر «فید» و آن مدینه ای است که عمّال طریق مکه در آن فرود می آیند و اهل آن از قبیلۀ طی است. و این شهر در دامن سفح جبل آنهاست که کوهی است معروف به نام «سلمی و اجاء» سپس توز - و آن نیز از منازل قبیله طی است - سپس سمیراء، سپس حاجز و اهل آن دو منزل از قیس و اکثرشان بنی عبس است، سپس نقره، و معدن نقره اهل این دو منزل مخلوط از قیس و دیگران است، از آن جا هر کس قصد مدینه رسول الله صلی الله علیه و آله را دارد به بطن نخله

ص:494

عنان می کشد و هر کس قصد مکه دارد در منزل پس از آن «مغیث ماوان» است که دیار بنی «محارب» است. سپس «ربذه» و بعد از آن «سلیله» و بعد از آن «عمق» و سپس «معدن بنی سلیم» و سپس «اُفیعیه» سپس «مسلح» سپس «غمره» است و از آن جا عمل حج شروع می شود، سپس «ذات عرق» و سپس «بستان بن عامر» و سپس مکه است.

اصطخری در مسالک و ممالک گوید: از کوفه تا مدینه قریب بیست مرحله است، مرحله مسافتی است که مسافر یک روز قطع می کند و تقدیر به هشت فرسخ شده است و از مدینه تا مکه در حدود ده مرحله است و طریق کوفه تا مکه مستقیماً به قدر سه مرحله کوتاه تر از این است؛ همین که به معدن نقره می رسد از مدینه عدول می کند تا بر معدن بنی سلیم سر در می آورد تا به ذات عرق می رسد، سپس به مکه منتهی می شود، بدین قرار مسلم علیه السلام مسافت سی روزه را بیست روزه آمده اند؛ بلکه با ملاحظۀ پیچ و خم «آره و مضیق» بطن خبت - بیشتر از سی روز را - تحدید مسافت بین کوفه تا مکه بدین قرار است: «ابن رسته» در کتاب «اعلاق نفیسه» طرقی را که مسافران از کوفه تا مکه پیموده اند ذکر کرده، گوید:

از کوفه تا قادسیه: 15 میل؛ و از قادسیه تا عُذَیب: 6 میل.

عُذیب دو تا است - عذیب قادسیه و عذیب هجانات. - عذیب قادسیه ساخلوی فرس برای طریق بادیه بوده، بین عذیب و قادسیه از دو جانب جاده دو دیوار از نخیل (حائط) متصل بوده، گوید: همین که مسافر از آن خارج می شد وارد بیابان می شده.

ص:495

از قادسیه تا مغیثه: 30 میل است، این جا منزلی است که «برکه ای» از آب دارد بر سر 15 میل، در میان منزل «متعشی» است، در آن وادی السباع است.

و از مغیثه تا قرعا: 32 میل و از «قرعاء تا واقصه» 24 میل است این جا منزلی است پرجمعیت، دارای خانه ها و قصرها، آب این جا از برکه ها و چاه ها است و از «واقصه» تا «عقبه» 39 میل و از «عقبه» تا «قاع» 24 میل و از قاع تا زبله 25 میل است، اینجا قریه ای است عظیم دارای بازارها و از زبله تا شقوق 12 میل است و از شقوق تا بطان که قبر عبادی است 39 میل و از «بطان» تا «ثعلبیه» 39 میل است، این جا ثلث راه است تا مکه، در این جا مسجدها و نیز مسجد جامع و منبر هست، آب این جا از برکه ها است و از ثعلبیه تا خزیمیه 32 میل است. این منزل سابقاً به نام «زرود» نامیده می شده و از «خزیمه» تا «اجفر» 42 میل و از «اجفر» تا «فید» که شهر «قبیلۀ طی» بوده 31 میل است.

اگر قلم شاعرانه ای می خواست طی این مراحل را به نگارش آرد، داستانش کمتر از داستان های مهیب «هفت خوان» مازندران و مشکلات آن نمی شد، فقط دیو سفیدش نبود؛ اما جبهۀ تاریک افق کوفه که مقصد است در نظر کمتر از دیو سیاه نیست.

«لک یا منازل فی القلوب منازل»

ص:496

مسلم علیه السلام در کوفه

آیا بعد از بیست سال تجدید دوران

امیرالمؤمنین علیه السلام ممکن است

مسلم علیه السلام در کوفه ورود کرد، در خانۀ مختار بن ابوعبید فرود آمد، آن خانه در این زمان به نام «مسلم بن مسیب» شهرت دارد. یعنی در زمان هشام کلبی موّرخ.

در «مروج الذهب» گوید:(1) بر مردی که به نام «عوسجه» نامیده می شد به طور متخفی فرود آمد، شاید در منزل هر دو به تعاقب بوده؟!

محدّث قمی معاصر;، گوید: شاید وی پدر مسلم بن عوسجه بوده باشد ولی خود مسلم هم شاید عوسجه نامیده می شده.

طبری گوید: شیعیان رو آورده نزد مسلم علیه السلام آمد و رفت می کردند، همین که دسته به دسته جمعیت شیعه نزد او اجتماع می کردند، نوبه به نوبه نامۀ امام علیه السلام بر آنان قرائت می شد، از شور و شعف شروع به گریه می کردند تا سخنوران آنها

ص:497


1- (1) مروج الذهب: 61/3.

به سخن ایستادند و مردم را تنبیه کردند که به جای گریه باید به قیام و نهضت پرداخت.

اما نامۀ امام علیه السلام به دست امین او به مسمع شیعیان این بود:

بسم الله الرحمن الرحیم

از حسین بن علی علیه السلام به انجمن مؤمنین و مسلمین اما بعد: هانی و سعید با نامه های شما بر من وارد شدند و این دو تن آخرین سفرای شما بودند که بر من وارد شده اند. آن چه درج کرده و ذکر نموده بودید فهمیدم، گفتار اکثریت شما این است که: امام و پیشوایی نداریم، رو به ما بیا؛ بلکه تا خدا به وجود تو ما را بر حق و هدا جمع آورد، بنابراین من اکنون برادرم و پسر عمّم و ثقه ام، از خاندانم «مسلم بن عقیل علیه السلام» را روانه کردم، اگر او به من نوشت که رأی تودۀ عمدۀ شما و صاحبان خرد و فضل شما بر همان است که نمایندگان شما آمده و در نامه های شما خوانده ام، من خود عنقریب خواهم آمد (ان شاء الله)؛ چه به حیاتم سوگند امام نیست مگر آن کس که حاکم به کتاب، قائم به قسط، دائن به دین حق، و ضابط نفس باشد بر این امر برای خدا - در نسخۀ دیگر: انضباط نفس کند بر ذات اقدس خدا.

آیا از فوران این سخنان گرم از ناحیۀ امام علیه السلام بعد از بیست سال چه نوری و چه سروری در جمعیت پخش می شد؟ و چه اشعۀ داغی بر دل آتشین غیرتمندان فرو می تابید، از سخن سخنوران شیعه در جواب معلوم می شود، سرآمد سخنوران آن انجمن از جا برخاست. عابس بن ابی شبیب شاکری است؟!

عابس سر سخن را برداشت، برخاست برابر مسلم علیه السلام حمد و ثنای الهی را به

ص:498

جا آورد و گفت: اما بعد: من خبری از مردم به تو ندارم بدهم و آگاهی از ضمیر آنها ندارم و تو را از جانب آنان مغرور نمی کنم از خود سخن می گویم: به خدا سوگند! از آن چه دل بر آن نهاده ام با تو گفتگو می کنم (والله) هر وقت مرا صدا بزنید اجابت می کنم. و با دشمن شما به همراه شما نبرد می کنم. و با شمشیرم از شما دفاع می کنم، تا خدای تعالی را ملاقات کنم و به این کار اراده ای جز آن چه پیش خدا است ندارم.

سخنوران دیگر سخن او را پس از او تعقیب کردند.

حبیب بن مظهّر فقعسی قیام کرد و گفت: خدای تو را رحمت کند، بر سخنوریت - آن چه در نفس و نهاد خود داشتی با گفتار کوتاه و رسایت نیکو ادا کردی، سپس گفت: و من (والله) به خدائی که جز او خدا نیست بر همین سرم که این بزرگوار بر آن سر است.

سپس حنفی مانند آن را ادا کرد: سعید بن عبدالله حنفی - قریب به همین مضامین را گفت:

حجّاج بن علی «مورخ» است، گوید: من به محمد بن بشر «راوی خبر» گفتم: باری، بگو بدانم تو خود در آن انجمن سخنی داشتی؟

گفت: راستش این است که بسیار دوست داشتم خدا یاران را به ظفرمندی عزت بدهد ولیکن خاموش بودم، دوست نمی داشتم کشته گردم و خوش نداشتم که دروغ بگویم.(1)

ص:499


1- (1) تاری الطبری: 262/4-264.

ارشاد گوید: از آن پس، از آنان هیجده هزار با مسلم بن عقیل علیه السلام بیعت کردند.

به روایت ابی الفداء و ابن الوردی از نفوس کوفه فقط به غیر از اهل بصره بیست هزار تا سی هزار نفس بیعت نمودند.

مسلم علیه السلام بنابراین، به وسیلۀ عابس به حسین علیه السلام نوشته، به او آگهی داد که هیجده هزار نفر با او بیعت کرده اند و قدوم امام علیه السلام را استدعا کرده بود.

این مکاتبه پیش از کشته شدن مسلم علیه السلام به بیست و هفت روز بود، مردم دیگر هم نوشتند: که برای نصرت تو صد هزار شمشیرزن داری، تأخیر روا مدار.

«اِنّ لک هنالک مائه الفِ سیفٍ فلا تتأخّر»(1)

آیا مسلم علیه السلام تصور می فرمود: با هیجده هزار همکار مجدّداً دوران عم گرامیش امیرالمؤمنین علیه السلام را تجدید می کند؟! آیا منظور از صدهزار چیست، البته در صورت غلبۀ عنصری، باقی عراق را با خود می دیده اند، غافل از آن که کوفه پرپیچ و خم است، هر چند مسلم علیه السلام هم بزرگ است.

قهرمانی بزرگ در برابر شهری بزرگ ؟!!

همای عقل و معدلت است به همّت ملوکانۀ خود، خود را فراز نفوس می بیند ولی کوفه هم پایتختی است طوفانی، آری، کوفه را ابن الوردی در «خریده العجائب» گوید: شهری است علوی، علی بن ابی طالب علیه السلام آن شهر را پایتخت کرد، شهری است بس بزرگ و نیکو.

ص:500


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 71/2؛ اعیان الشیعه: 589/1.

یعقوبی گوید: کوفه مدینۀ کبرای عراق و مصر اعظم و قُبّه الاسلام و دار هجرت مسلمین است، پیچ و خم شهر و جامعه و تحوّل اطوار آن، معمّایی است؟!(1)

مسلم علیه السلام از افقی است که مشرق تابش نور نبوت بوده، از آلودگی های شهری بر کنار و مرتفع است، خط سیر و خُطّه مسیر او همان خُطّه ای است که امیرالمؤمنین علیه السلام رفت، مبدأ حرکت وی همان پدر تاجدار است، محل پخش افکار و صدای دعوتش هم همان کوفه است که از عمّ گرامیش بود، مسلم علیه السلام شُقّه روح والای جدّ اکرمش «محمد» صادع اسلام صلی الله علیه و آله است.

پای استقامتی از او دیدید، بیابان پیمایی و قدرت مقاومتش در برابر طبیعت و مخاوف طبیعت پایدار بود، با این پایداری و آن افکار بلند حق پرستانه به کوفه به صدد آن می آید که به دست او دولتی تشکیل و دولتی منقرض شود، مردی بزرگ تر برای کاری بزرگ تر مأمور است که از کوفه شهر معقّدی(2) سر این کار را بردارد، کوفه ای که جمع شهداء کشتۀ حاشیه اوست، مسلم علیه السلام یک تنه در متن آن می رود.

شرط فروسیت «شوالیه های فرانسه» همین بود که شجاع و امین و پیشرو باشند این معانی را از عرب فرا گرفته بودند، برابر شوالیه ها فرانسه که جنبۀ تقدیسی داشته اند شهسواران عرب چنین مردانی داشته که از شجاعت و امانت و پیشروی یک تن تنها، برابر شهری بلکه کشوری می رفتند با نگهداری تقوای اجتماعی قد

ص:501


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 242/2.
2- (2) معقّد: پیچیده، غلیظ، گره بسته، گرده دار.

علم می کردند که شهری و کشوری بسازند.

مسلم علیه السلام نیکو از پیچ و خم «آره» می گذرد، آیا پیچ و خم کتله(1) اجتماع کوفه از کوه بزرگ تر و پرپیچ و خم تر نیست، مسلم علیه السلام بزرگ است، کوفه هم بزرگ است، اصولاً اجتماع بزرگی است، نهایت آن که: اجتماع عرب در کوفه پرپیچ و خم بوده، غلبه بر آن شرایطی در زمامدار می خواست و شرایطی در اجتماع و شرایطی در همکاران.

به نظر ما شرایط در زمامدار تمام بود، ولی در همکاران و در محیط موجود نبود و اگر هم موجود بود، دشمن هم در برابر قوی و اقوی بود. مطلب دیگر آن که: زمامدار اگر نتواند بر اجتماع غلبۀ نظامی نماید باید بکوشد که از جنبۀ مرامی در کشف مرام، مرام خود را صریح از آب و گل درآورد که محیط بازیگر نتواند او را آلوده نشان بدهد، دوی(2) صدای مبدأ و افکارش بتواند آزادانه در گوش ها و قلب ها بپیچد و پیشرفت کند چنان که کسی نتواند جلوی آن را بگیرد.

مسلم علیه السلام برای نهضت حسین علیه السلام که نهضت یک عالمی است اولین نقطۀ بروز است، نمایش یک هیکل نهضت بزرگ در یک دیباچه ای بهتر از این نمی شود که تاریخ از روی آن بتواند صحنۀ نبرد را روشن نگاه دارد تا دنیا بنگرد که نبرد دو پهلوان برجسته بر سر چه بوده؟

شخصیتی در جبهۀ اصلاح لازم است که دارای امتیازات روحی باشد روح

ص:502


1- (1) کتله: تپه بلند، مکان ناهموار.
2- (2) دوی: بانگ رسا، صدای رعد و برق.

پیشروی و پیشقدمی داشته. دیگر آن که: روح نهضت در او نهفته باشد، آن به درد نمی خورد که روح انقلاب داشته باشد، باید روح نهضت داشته باشد، نهضت با انقلاب در مبادی و در غایات فرق دارد، غایت الغایات نهضت با غایات انقلاب تفاوت دارد، قصد نهضت اوّلاً و بالذّات اصلاح است، ولی از انقلاب و ثوره به هم ریختن نظم قائم به آن دو هم فرق دارند، قائم به نهضت عموم است و نمایندۀ آن نفراتی اند که مصالح عموم را می خواهند و قائم به انقلاب اشخاص آشوب طلبند.

به روز عملیات قائم باید مدلّل کند که به فکر عموم است یا نه؟ عموم حراست مال و جان و حقوق خویشتن را می خواهند. عملیات مسلم علیه السلام نشان داد که قائم به دعوت نمایندۀ آمال عموم است.

مبدأ نهضت باید به خاصّه ذاتی خود این ابرازات خیرخواهانه را بیرون بدهد.

نوشته ای که در دست مسلم علیه السلام به کوفه ارائه می شود، سندی است از امام علیه السلام که زمامداری خود امام علیه السلام و پیشرو او، مسلم علیه السلام طبق این است که درج فرموده بود:

«فلعمری ما الامام الا الحاکم بالکتاب، القائم بالقسط، الداین بدین الحق، الحابس نفسه علی ذلک لله.»(1)

یعنی به خدا قسم! امام و پیشوا نیست مگر آن کس که حکومت او حکومت قانون و کتاب باشد. نسبت به حق آن قدر مستبد باشد که دیندار به حق باشد هر چیز و هر کس را به حق لایق بنهد، نفس خود را حبس کند بر ذات خدا.

ص:503


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 39/2؛ بحار الأنوار: 334/44، باب 37.

این امضا در ذیل نامه ای است که در آن نوشته شده، مسلم علیه السلام ثقه است یعنی در اجرای همین برنامه ثقه است، در روحیۀ او بیمه شده و تضمین شده است، من برنامه را به او بیرون می دهم، دیگر این جا سخن از کوه و بیابان نیست، سخن از حقوق جامعه است، قهرمان کوهنوردی نمی تواند از عهدۀ قهرمانی حقوق ثابتۀ اجتماع برآید، بازیگران اجتماع هم غیر از قهرمانان اجتماع اند.

مسلم علیه السلام در پای این مقصود والا وثوق به او هست؛ بخیل نیست که ضبط اموال دولت را به سود خود کند، جاهل نیست که علاقه به علم و فرهنگ ملت نداشته باشد و دلیر است از گردش اختر شب گرد نمی ترسد که چشمش از گردش دولت بترسد و دلش بلرزد تا نقشۀ وظیفه را بدان ملاحظه زیر پا بنهد، دلیر است برای اقدام و پیشروی حتی در هنگامۀ شورش خطرناک مبادی فکری خود را فراموش نمی کند، مُرتشی نیست که در تشکیل ادارۀ داوری خوف تضییع حقوق و تعطیل و توقیف حقوق برود و معطل سنّت نیست که برای موافق شدن با ظروف آیین کبش را زمین بنهد. مسلم علیه السلام در همۀ این مراتب که امیر و شاه اولیاء در اعتبار نامۀ والی قید فرموده، ثقه است. پهلوان می خواهد که این مقاصد والا را وجهۀ همّت داشته باشد، قهرمان می خواهد که در بحران فساد جامعه متحمل و عهده دار این بار سنگین گردد، شجاع می خواهد که در دل کوفه برود.

این نهضت است نه انقلاب که هر کس بتواند؛ نهضت اصلاح است.

نه نهضت جهانگیری محض و جهانداری که تنها زورمندی بازو و بازیگری سیاسی لازم داشته باشد، باید قائد در رشادت دارای قوّۀ تقدّم بوده، دارای حسّ پیشقدمی و اقدام و پیشاهنگی برای مبارزه باشد به حدّ کامل کفایت داشته باشد.

ص:504

مسلم علیه السلام در این امتیازات به قدری رشید بود که باید در کتاب شهسواران اسلام (شوالیه العرب) وضعیت او جلوه گر، گردد، پیش از رسیدگی به اوضاع سایر شهدا او دیده می شود چون مبدأ همه است، شقّه ای است از جمع شهدای کربلا، تو گویی یک جا همه شهداء است که مصغّر شده، در یک واحد دیده می شود، کوفه ای که همه شهداء به جمع خود با آن روبرو آمدند، او به تنهایی با آن روبرو بود. آنچه در همۀ درخت هست در هستۀ او هم هست، او دست توانایی بود که به یک دست کوفه را برداشت تا وزن کند یا بگو دستی از دست های حسین علیه السلام بود که کوفه را به آن سبک و سنگین می کرد.

صنو(1) حسین علیه السلام و شوهر خواهرش بود، صهر امیرالمؤمنین علیه السلام عم گرامیش بر رقیه دخترش بود، روحیۀ او نمونۀ خود او و از بنات فکر او بود، اراده اش از موالید روح پرفتوح آن زمامدار اول بوده، اگر نتواند کوفه را بهتر از بهتر اصلاح کند، دست کم بتواند مبدئی از مبادی نهضت های انقلابی اسلام از آل علی علیه السلام باشد.

نخستین پرخاش بر حکومت «نو درآورد» آل امیه مبدأ و آغاز اصلاح است، از شخصیتی باید باشد که خود عنصر صلاح و فلاح بوده، مجاهد مجرّد اسلام و ممتازتر در شرائط فروسیت از فرسان «شوالیه ها» باشد، تا از حنجرۀ حق گو و لهجۀ صادق او اعتراض مسموع باشد، اگر بتواند این مرحله را به بانگ بلند اعلان کند و برود خون بهای او است، خونش هدر نرفته.

«قلوبهم فی الجنان و

ص:505


1- (1) صنو: همزاد، برادر پدری و مادری، پسرعمو.

اجسادهم فی العمل.»(1)

اهل دل به مسلم علیه السلام زیاد علاقۀ ارادت دارند، چون امیرالمؤمنین علیه السلام مبدأ و منتهی گرفته، سالار لشگر او بوده، قدم در راه کوفه نهاده و اقدام در ورود کوفه نموده، اقداماتش با تصدیق وثوق از سالار شهیدان بوده.

مسلم علیه السلام از همم شاهانه و عزیمت های مقدّس پیمبرانه، گریبان خود او پر بود، همۀ آن چه امیرالمؤمنین علیه السلام برای شرایط والی اعتبار می داد، در او هست آن چه شرائط خلفاء الله است از هجوم علم و بصیرت بر رؤیت حقایق و قلب معلّق به محل اعلی و تن مصاحب با دنیا و سهل گرفتن سنگلاخ های بین راه و انس داشتن به موحشات عربدۀ دشمن پلنگ آسا، تعقل دین با وعایت و سماع و روایت، تعیش زاهدانه، روحیه علم پروری، لاابالی بودن به جهل و عمّال جهل، نترسیدن و نلرزیدن از حوادث دهر، نتپیدن دل از چشمک اختر شبگرد، سرزنده داشتن آیین و مراسم کیش، تعطیل ارتشاء، بی نظری به جمع مال، همه را امیرالمؤمنین علیه السلام از خود در او تهیه و نهفته کرده بود، فوّارۀ نور خدا از ینبوع، روحی در روح او داشت، چراغ و مصباح خدا فوق گرد و غبارهای مجتمع شهر بود، از افق حجاز بر فراز کوفه آمده، قدم در راه اصلاح جهان از کوفه می گذارد.

کوفه ای که مرکز هر گونه قوای متضارب است و از تفاعل قوا گرفتار هنگامه های طوفان خیز است.

مسلم علیه السلام به طور یک مسافر عادی یا یک مهمان عادی به کوفه نمی رود، به

ص:506


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 234 (قاصعه).

صدد کاری می رود، آن کار دست دسته ای را از حکومت کوتاه می کند و طبقه ای را از زیر بر زبر می آورد، پس آنها هیجان خواهند کرد؟!

کوفه ای که اصول قبیلگی در آن با نیم همجیت(1) و بربریت سابقه دارد!!!

کوفه ای که خوارج تند و خشن در آن «قفس» شده و سر از مبیض درآورد، کشندگان علی علیه السلام اند.

کوفه ای که در کشاکش اصول حزبی و اصول طبقاتی و قبایلی خود با اصول کیش نو اسلام، گویی چهار تن در یک پیراهن اند، آن هم نه با الفت و سازگاری بلکه با مزاحمت و زد و خورد همیشگی.

مانند حکومت داخلۀ نفس آشفتۀ فوضوی که در خیال هر آن یک قوّه معزول و دیگری حکومت را به دست می گیرد و دیگران را از داخلۀ کشور می راند، فاصله ای نشده این هم معزول شده دیگری بر تخت می نشیند و سابقی را بیرون می کند، او هم به فاصلۀ اندکی معزول گشته، سومی و چهارمی بر سر کار می آید، طبیعت حکومت آنان از قبل ملت و احزاب و قبایل یک نوع هرج و مرج و فوضویت(2) اجتماعی و آشفتگی خطرناکی دارد، نه یکسره تسلیم حکومت سرمایه داری بود که حکومت شهوت باشد تا تنها مفاسد آن را داشته باشد و نه هم یکسره تسلیم حکومت اصول اشرافی و روح خشن سلحشوری و طموحی بود، که حکومت غضب باشد تا تنها مفاسد آن را داشته باشد و نه به ما فوق آن دو

ص:507


1- (1) همجیت: مردم فرومایه و پست، مردم احمق.
2- (2) فوضویت: هرج و مرج.

تسلیم بود که تعدیل همۀ قوا باشد تا هر قوّه ای سهم خود را به میراث ببرد، بلکه فوضوی بوده هر کدام می کوشید سهم سایرین را هم تملک کند تا در آخر غلبه با عنصر حزبی بنی امیه شده، و وسایل غلبه برای آنها فراهم گردیده و به حدّت و شدّت و قوّت خود افزوده بود، اشخاصی و طبقاتی روی کار بودند که منفعتشان با منفعت بنی امیه تطبیق می کرد و لذا زدوخوردهای جنبشی، حزبی دیگر را کاملاً تحت نفوذ خود گرفته، تا کوفه شعبه ای از شام شده بود، از تمرکز شرّ و تخلیۀ خیرکار به آنجا رسیده بود که دین و حماۀ دین، به معیت طرفداران علی علیه السلام و حکومت او تبعید شده بودند.

حمراء را که طرفدار حکومت عادلانه بود، تارومار به جزیره کرده بودند تا هم کوفه خالی از مزاحم گردد و هم تبعیدشدگان تحت نفوذ عثمانیۀ آن مراکز واقع گردند و رأی خود را از دست بدهند، دولت علی علیه السلام غروب کرده بود و دولت معاویه بیست سال سرکار آمده بود و چهل هزار نفر از شیعیان و هواخواهان علی علیه السلام کشته بود(1) اصولاً عدالت علی علیه السلام نسبت به تقاضای طبیعت عرب آن روز، افزون از تقاضای آن بود، طبیعت عرب آن روز به طبع خود با قطع نظر از حاکم، فوضوی بود، روح حکومت همان است که ممثّل آمال عموم و نماینده و حاکی از تمایلات عامه باشد، تمایلات عموم را دیدید، همه افراطی منحرف بود، گاهی اشرافیت افراطی داشت تا حتی به قانون هم تمرّد می کرد. گاهی به حدّ افراط متوجه مال و اندوخته بود، حتی از خزانه می دزدید و ننگ

ص:508


1- (1) نهج الحق و کشف الصدق: 312؛ بحار الأنوار: 198/33، باب 17، حدیث 484.

گریز را بر خود هموار می کرد، ارادۀ خود و دین خود را فدای مال و سرمایه می کرد. گاهی متوجه طقوس(1) دینی و مذهبی می شد، چنان که از پیغمبر صلی الله علیه و آله هم مقدس تر و از علی علیه السلام مؤمن تر بود، قرائت قرآن و تهجّد و شب زنده داری و پینۀ پیشانی خود را می دید، دیگران را می کشت که کافرید، روح بدبینی به خلق و خود پسندی در آن ظهور می کرد تا به اندازه ای که مانند علی علیه السلام را کافر می شمرد.

از اثر این نفس فوضوی، جامعۀ عرب قرار بر یک بالین نداشت هیچ یک از این مبانی در آن برقرار نبود، آن قدر پایۀ آراء، مضطرب و متذبذب و آشفته و مشوش بود که هم خود بر بالین قرار نمی گرفت و هم فراری نیز بود که مافوق بخواهد آن را بر یک سر و سامان بدارد و تعدیلی از میول آن بکند، زیر پنجۀ عدالت گیر نمی کرد و هر دم از میان انگشتان سری بیرون می کرد، عوامل مختلف دین جدید، مال و غارت، فاتحیت و نام کشورگیری هر کدام یک گونه روحی و روحیه ای به او داده بود تا در پیراهن او سه تن در یک پیراهن آمده بود، سه تن که با یکدیگر دائم در جنگ و ستیزند، همۀ آن مشکلاتی که برای امیرالمؤمنین علیه السلام در کار بود، برای مسلم علیه السلام هم در کار است با یک علاوه:

آن روز ابتکار در دست بود و امروز در دست دشمن است، مسلم علیه السلام می بایدش هم تفوّق بر مشکلات یابد، تا آن وضع را اعاده دهد و هم سپس تفوّق بر سایر عناصر افکار یابد تا حکومت عدل را بپذیرند، اعادۀ آن وضع مشکل و تفوّق

ص:509


1- (1) طقوس: طریقه.

بر افکار عناصر دیگر مشکل تر، امروز دشمن از اسب و اسلحه مشتش پر و ملئ و ثروتمند؛ دوست، ضعیف یا فاقد است. اصطبل دولتی چهار هزار اسب دارد، در دست دشمن و در اختیار اوست، ولی در دست، دوست اسلحۀ مرمّت نشده چندین ساله است مردان کارآمد دوست را، دولت اموی سال های متمادی در جبهه های جنگ مرزی «ثغور» از بس بی عطیه نگه داشته، در ظرف بیست سال از کار انداخته اند، رمق آنها را گرفته اند، سران و سروران آنها را کشته اند مانند «حجر بن عدی و یارانش» و از اثر آن کشتارهای بی رحمانه اگر چه شیعه را بیشتر عصبانی نموده، ولی روحیۀ او را هم مرعوب کرده و سهم عمدۀ آنان را تار و مار نموده اند.

این زُمره یاران ابزار کار مسلم علیه السلام اند، به حقیقت فقط خدا «علا مجده» و بخت اسلام و روحیۀ ولایت ذخیره های روحی مسلم علیه السلام اند، یعنی یک تن است اگر تفوّق یافت، همه از نو زنده از او می شوند و اگر به فرض بگوییم: همۀ عناصر خود زنده هم بودند، باز در تفاعل و فعل و انفعال و زد و خورد غلبه تابع تکافؤ بلکه تفوّق قوا است، جنبجوی یاران را که «بیست سال» مغلوب و مقهور بودند تنها ننگرید، خصم و قوای خصم منحصر به حاکم و شخص واحد او نبوده؛ تودۀ مستفید همه جزء جبهۀ خطرند، اگر تا حال ساکت مانده اند از اطمینان به غلبه و محرز بودن دولت خود ساکت مانده اند، همین که خطر را بر خود ببینند یکدیگر را صدا می زنند.

طبقۀ عالی را که هشت قبیله بودند شناختید که همگی در ایام دولت علی علیه السلام عدالت دست آنها را از ادارۀ امر حکومت بریده بود و آنها را طبقۀ زیرین کرده

ص:510

بود، لذا همگی دشمن دولت آل علی علیه السلام شده بودند، اینان همدست با حکومت عثمان و کارگزاران و اطرافیان حکومت بودند، از طرفی محدودیت های زمان علی علیه السلام و قطع طمع آنها آنان را به تلاش وا می داشت و از طرفی نفوذ و ابتکار در دست آنها بود.

قبیلۀ «باهله» و قبیله «غنی» را امیرالمؤمنین علیه السلام از شهر کوفه تبعید کرد، هر چند آنها را از اخذ راتبۀ لشگری باز نگرفته بود می فرمود: خدا خیری در آنها قرار نداده است. و قبیله «غنی» را چنان به فشار بگیرم که «باهله» مانند باد از شکمش در برود و اگر پای من جایگیر شود، قبایلی را به قبایلی برمی گردانم و قبایلی را به قبایلی و شصت قبیله را از قدر و قیمت می اندازم خون آنان را هدر می کنم که در مسلمانی نصیبی ندارند.

لابد آنها هم برای جان علی علیه السلام و آل علی علیه السلام می زدند و تلاش برای حفظ مقام خود و حفظ جان خود (به توهم) می نمودند.

کوفۀ متلاطم چنینی محطّ فعالیت مسلم علیه السلام بود، کوفه ای که همیشه طوفانی بود، بارقه های برق انقلاب در آن حتّی از زمان عثمان می زد تا به درجه ای که حاکم عثمان سعید بن عاص را راه نداد که به شهر وارد شود، در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام هم طوفانی بود، قبل از آن هم در دورۀ انقلاب قتل عثمان، چهار هزار از شورشی ها از کوفه بودند، در کوفه گاهی طرفداران عدالت خصوم خود را شکست می دادند و گاهی طرفداران عثمان که طبقۀ عالیه و هیئت زورگو باشد بر سر کار می آمد، کوفه سهم بزرگی از شورش و انقلاب علیه عثمان را داشت، چهار هزار از شورشی های وقعۀ عثمان از کوفه بوده که تا به مدینه به محاصرۀ

ص:511

عثمان آمدند، پافشاری کردند تا عثمان کشته شد و پس از عثمان کوفه تسلیم عدالت شد، ولی خوارج با علی علیه السلام به ستیزه پرداختند، طبقه عالیه که سقوط کرده بودند در کمین علی علیه السلام نشسته، منتهز(1) فرصت و منتظر انحراف مزاج شهر بودند تا کوفه تسلیم معاویه شد؛ در زمان معاویه هم کوفه آرامش نداشت، مبارزات منفی با کارکنان معاویه ادامه داشت گاهی مانند حجر و اصحابش در سایۀ حق و گاهی مانند «خوارج» در سایۀ تحزّب؛ دائم مصارعاتی باحکومت جورپرور داشتند؛ این جزر و مدها پیاپی بود گردبادهای سیاسی انقلاب آور و دائم چونان طوفان عجّه(2) به هم می پیچید، دیدید معاویه در وصیت به پسرش یزید گوید:

اهل عراق! اگر هر روز عزل حاکم خود را خواستند، حاکم خود را عزل کن و دیگری به جای آن نصب کن، تبدیل روزانۀ حاکم بهتر است که صد هزار شمشیر بر تو کشیده شود.

یعنی عراق صد هزار شمشیرزن دارد. ولی معلوم است صد هزار شمشیرزن تسلیم یک رأی و یک عقیده نبودند، احزابی از آنها منفعت خود را در حکومت بنی امیه می دیدند، دشمن آل علی علیه السلام تنها یزید و نعمان بشیر و عبیدالله زیاد نبودند، نان خورده های آنها که همه طبقۀ استفاده جو باشند، دو دستی مبانی خود را نگه می داشتند خوارج نهروان که از زمان امیرالمومنین علیه السلام طلوع کرده بودند

ص:512


1- (1) منتهز: فرصت یابنده، کسی که فرصت را غنیمت شمرد.
2- (2) عجّه: باد تند وزید و گرد و خاک بلند کرد.

به کلی قلع و قمع نشده بودند؛ دوازده هزار نفر بودند، هشت هزار نفرشان به توبه باز آمدند، ولی چه توبه ای! توبۀ گرگ مرگ است، یک تن از آنان شمر بن ذی الجوشن و دیگری شبث بن ربعی و دیگران هم نظایر اینان بودند.

چهار هزار دیگرشان از دم شمشیر علی علیه السلام گذشتند که همه از اهالی کوفه بودند هر یک تن کشتۀ اینها، مانند هر فرد معمولی ده ها نفر بسته و وابسته قبیلگی به جای آنها مانده که با علی علیه السلام و آل علی علیه السلام خونی بودند، قاتل علی علیه السلام تنها ابن ملجم نبود، قطّامه دختر «شحنه» یک تن از قتله بود، پدرش در نهروان کشته شده بود، به داغ پدرش با ابن ملجم و دیگران دسته بندی کرد تا امام علیه السلام را شهید کردند.

مبادی فکری اینها هنوز از تحریک نخوابیده بود، هر چند مبدأ اینها غیر از مبادی طرفداران آل امیه بوده است؛ ولی به هر حال مبدأ اینها هم تند و نیرومند بود به اندازه ای تند بود که به اسلحۀ ناجوانمردانه «ترور» هم دست می زد، این حزب، علی علیه السلام را ترور نمودند و به کشتن او تمام کوفه را زیرورو کردند.

چنان که رقیب اینان یعنی «آل عثمان» جگر گوشه گان علی علیه السلام را مانند «محمد بن ابوبکر» به آتش کباب کردند و غفاری ها را به دریا ریختند و حجر و فرماندهان علی علیه السلام را با لباس خونین و زنجیر به قبر نهادند.

مسلم علیه السلام روبرو با یک شهری چنین بود.

همین که کار مسلم علیه السلام از قول و گفتار به عمل رسید، زنبوران درشت از لانۀ خود که در خرابۀ کوفه باقی مانده بود، به هیجان آمدند.

ص:513

ص:514

ذکور النحل

عزل حاکم وقت و آمدن والی دیگر

لانۀ زنبور درشت

حاکم کوفه از قبل معاویه، نعمان بن بشیر بود، در هنگام بروزات آثار بحران تبدیل شد و عبید الله زیاد با تسلیحات و اختیارات غیر محدود به جای او آمد، شهر را حکومت نظامی و محاکمۀ صحرایی کرد.

طبری گوید: نعمان بن بشیر از این واقعه آگاه شد، وی از قبل معاویه والی کوفه بود، یزید هم او را برقرار داشته بود به منبر رفت، خود را به خداپرستی و سلامت جویی می نمایانید: حمد خدای سبحان را کرد و ثنا بر او خواند، سپس گفت:

اما بعد:(1) ای بندگان خدا از خدا بپرهیزید و در فتنه و تفرقه مشتابید که در

ص:515


1- (1) اما بعد: فَاتّقوالله عِبادَ الله وَ لا تُسارعَوا الی الفِتْنه وَ الفرقَه فَانّ فیها (فیهما) تُهْلَکُ الرّجال وَ تُسْفَکُ الدّمآء وَ تُغَصبُ الامْوال - انّی لا اقاتلُ منُ لا یُقاتلُنی وَ لا آتی عَلی من لم یأت علی (ولا اثب علی من لا یثب علیّ) - وَ لا انّبه نائمکم و لا اتحرّش بکم و لا آخذ بالقرف وَ

آن رجال هلاک می گردد، خون ها ریخته می شود، مال ها به غصب گرفته می شود هان! من رزمی ندارم با کسی که با من رزم ندهد، بر سر کسی نمی روم که بر سر من نیاید (بر کسی نمی آویزم که بر من نیاویزد) خفتۀ شما را بیدار نمی کنم شما را به باد شتم نمی گیرم، شما را به جان یکدیگر تحریک نمی کنم، به داغ باطله و تهمت و بدگمانی گرفت و گیر نمی کنم، ولیکن برابر من اگر عرض اندام کردید و بیعت خود را شکستید و با امام خود خلاف ورزیدید. به حق خدایی که جز او خدا نیست، به این شمشیری که دارم شما را می زنم مادامی که قائمۀ آن به دستم است، هر چند ناصری از شما برای من نباشد و همانا من امیدوارم حق شناس شما بیشتر باشد از کسانی که باطل او را نابود می کند.

عبدالله حضرمی پسر مسلم بن ربیعه(1) حلیف و هم پیمان بنی امیه برابر او برپا خاست و گفت: ای امیر؟

این پیشامد را که می بینی جز زور و سخت گیری اصلاح نمی کند، این طرزی که تو پیش گرفته ای در ما بین خود و دشمن خود، رأی مستضعفان است.

نعمان به او گفت: من از مستضعفان باشم در طاعت خدا، بیشتر دوست دارم تا

ص:516


1- (1) ابن سعید - خ ل - شعبه خ ل -

از عزیزترها باشم در معصیت خدا. و آن پرده که خدا کشیده نمی درم. سپس فرود آمد.

ابن قتیبه دینوری در کتاب الامامه و السیاسه گوید: نعمان گفت:(1) پسر دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله نزد ما محبوب تر است از پسر دختر بحدل (یزید).

«لابن بنت رسول الله صلی الله علیه و آله احبّ الینا من ابن بنت بحدل»(2)

ممکن است این سخن را در خلوت با ندمای خود گفته باشد. ولی حمایت کشان اگر اوضاع را طبق صرفه خود نبینند حاکم را عوض می کنند تا حکومت را

ص:517


1- (1) نعمان بضم (نون) پسر بشیر بن سعد بن نصر بن ثعلبه خزرجی انصاری، مادر او (عمره) دختر رواحه خواهر عبدالله بن رواحه انصاری است که در غزوۀ موته به همراه جعفر بن ابی طالب علیه السلام کشته شد. گفته اند: نعمان اوّلین مولودی است از انصار که بعد از ورود رسول خدا صلی الله علیه و آله به مدینه به دنیا آمده، نظیر «عبدالله بن زبیر» که اوّلین مولود از مهاجرین بود، پدر او بشیر بن سعد اوّلین کسی است که از انصار روز سقیفه قیام کرد و با ابوبکر بیعت کرد، انصار بعد از او برخاسته بیعت کردند، بشیر روز (عین التمر) که به همراه خالد بن ولید بود کشته شد. و نعمان در شعر در سلف و خلف از معروفان است، عثمانی بود اهل کوفه را مبغوض می داشت، چون رأی آنان با علی علیه السلام بود به همراه معاویه صفین را حاضر شد، از انصار غیر از او با معاویه نبود، نزد معاویه اکرام می شد، رفیق با او بود و نزد یزید بعد از او؛ تا خلافت مروان بن الحکم عمر کرد و کارگزار حمص بود، تا همین که با مروان بیعت شد، او برای ابن زبیر دعوت کرد، اصابه گوید: او به خود دعوت کرد و با مروان مخالفت نمود و این بعد از این بود که ضحاک بن قیس در مرغزار (راهط) کشته شد، اهل حمص او را اجابت نکردند تا از آنها گریخت و او را تعقیب کردند، به او رسیدند او را کشتند (به سال 65).
2- (2) الامامه و السیاسه: 4/2؛ شرح الاخبار: 147/2.

نگه دارند.

عبیدالله حضرمی بیرون آمد، به یزید بن معاویه نامه ای به قرار زیر نوشت:

اما بعد: «مسلم بن عقیل علیه السلام به کوفه وارد شده، شیعه هم با او برای حسین بن علی علیه السلام بیعت کرده، اگر برای تو نیازی به کوفه می باشد مرد توانایی به سوی کوفه برانگیز که امر تو را انفاذ کند و مثل کار تو کار بنماید؛ زیرا نعمان بن بشیر مردی است ضعیف یا ضعیفی از خود نشان می دهد.»(1)

بعد از وی عماره بن عقبه نیز نامه ای به یزید به همان مضمون نوشت، سپس عمر بن سعد بن ابی وقاص هم نامه ای مانند آن نگاشت:

همین که نامه های پیاپی به فاصلۀ دو روز بر یزید وارد شد، برای مشورت «سرجون» بن منصور رومی را که مولای معاویه و در زمان معاویه کاتب و مرجع امور بود خواند و گفت: رأی تو چیست؟! حسین بن علی علیه السلام مسلم بن عقیل را روانۀ کوفه نمود که بیعت بگیرد و از نعمان بن بشیر ضعفی و گفتار بدی به من رسیده است، که را می بینی بر کوفه بگمارم؟! یزید در این ایام با عبیدالله سرسنگین بود، سرجون گفت: به من بگو؛ چطوری اگر معاویه سر از قبر

ص:518


1- (1) اما بعد: فانّ مسلم بن عقیل قد قدم الی الکوفه فبایعته الشیعه للحسین بن علی علیه السلام (و هم خلق کثیر - مقتل خوارزمی) فان کان لک فی الکوفه حاجه فابعث الیها رجلا قویّا ینفذ امرک و یعمل مثل عملک (فی عدوّک - مقتل) فان نعمان بن بشیر رجل ضعیف او یتضعف. «مقتل خوارزمی: 396/1؛ تاریخ الطبری: 265/4؛ الإرشاد، شیخ مفید: 42/2؛ بحار الأنوار: 336/44، باب 37»

برمی داشت آیا برای او اخذ نمی کردی؟ گفت: چرا؟

گوید: پسر سرجون فرمان ایالت عبیدالله را بر کوفه بیرون آورد و گفت:

این رأی معاویه است که مرد و به این نوشته امر داد، ایالت «مصرین» هر دو شهرستان به عبیدالله ضمیمه کرده، عبیدالله را روانه کن. یزید گفت: می کنم. فرمان عبیدالله را صادر کن و برای او بفرست، سپس مسلم بن عمرو باهلی «والد قتیبه» را خواند و به همراه او برای عبیدالله نوشت اما بعد:

پیروان من از اهل کوفه به من نوشته خبر دادند که: پسر عقیل علیه السلام در کوفه جمعیت ها را جمع می آورد که جمع مسلمانان را پراکنده سازد، همین که این نامه را بخوانی روانه شده به کوفه می روی و پسر عقیل چونان مهره در میدان سنگ ریزه ها می جویی تا دریابی و دربند کنی یا بکشی یا نفی بلد نموده، از شهر برانی.(1)

آن گاه فرمان ایالت کوفه و بصره را با نامه تسلیم مسلم بن عمرو باهلی کرد، انتخاب مأمور از قبیلۀ باهله با سابقۀ باهله از نظر فراموش نشود.(2)

مسلم بن عمرو باهلی رو به راه آورده. تا در بصره بر عبیدالله وارد شد عهدنامه و نامه را به او رسانید.

عبیدالله فوری دستوری برای ساز سفر از همان وقت و حرکت از فردا صادر

ص:519


1- (1) تاریخ الطبری: 265/4؛ لواعج الاشجان: 39.
2- (2) ابن قتیبه: وی ابو محمد عبدالله بن مسلم بن قتیبه بن مسلم بن عمرو باهلی جدّ او مسلم بن عمرو همین است که مأمور ایصال نامه و عهدنامۀ یزید به عبیدالله بود.

کرد و برای انقلاباتی که در بصره تصور می کرد اقدامات شدیدی نموده خطبۀ تهدیدآمیزی خواند:

همان شبی که صبح آن به کوفه می رفت، داری بر پا کرد و فرستادۀ حسین بن علی علیه السلام را «سلیمان بن رزین» که نامه از امام علیه السلام برای رؤسا و اشراف بصره آورده بود به دار آویخت و به قولی گردن زد و بعد به دار آویخت.(1)

این عمل اعلان سخت گیری بود، در خطبه اش داد سخن داد، تهدید شدیدی به گوش مردم رسانید.

گفت: اما بعد: «والله هیچ چموشی به چموشی من نمی رسد و صدای این دهل ها به گوش من اثری ندارد، گوشم بدهکار به این صداها نیست، برای کسی که دشمنی با من بورزد، من سراسر شکنجه ام و برای کسی که اقدام به جنگ کند من سمّ کشنده ام.

هر کس با تیراندازان «قاره» به کمان دست بزند و جنگ را به تیراندازی بخواهد از انصاف دور نرفته.(2) ای اهل بصره! مرا به یزید فرمانداری ایالت کوفه داده و من فردا را به طرف کوفه رهسپارم، عثمان (برادر خود) پسر زیاد پسر ابوسفیان را برای شما به جای خود و نایب خود قرار داده ام، زنهار خود را از خلاف روی و اراجیف برحذر دارید. چه سوگند به آن خدایی که جز او خدای نیست، اگر به من برسد خلافی از مردی از شما هر آینه خود او را و کدخدای او

ص:520


1- (1) به جلد 2 و 3 کتاب مراجعه کنید.
2- (2) تیراندازان قبیلۀ «قاره» در تیراندازی زبردست و استاد بوده اند، شرح این مثل را در کتاب دیده اید.

را و ولی او را البته می کشم، نزدیکان را به دوران می گیرم تا برای من مستقیم شوید (یا از من بشنوید) و در میان شما برای من مخالف و ستیزه گری نباشد، من زادۀ زیادم، در میان تمام نژاد عرب که ریگ را زیر پا پامال می کند تنها کاملاً من شبیه به اویم، شباهتی به خال و نه به پسر عم، مرا از این ریشه و تبار جدا نکرده است.»(1)

این سخنرانی دارای باد و بود است، طراق و طروق آن زیاد است، ملتفت این کلمه بودید که گفت: صدای این دهل ها در من تأثیری ندارد. عرب ها مشک های پوسیده ای را پر از ریگ می کرده اند و برای مرعوب کردن شتران، عقب سر شتر آنها را تکان می داده اند که شتر بترسد و در سیر خود تند شود قعقعه: تحریک و جنباندن چیز یابس، صلب با صدا است مانند اسلحه.

شنان: جمع شن است که همان مشک پوسیده باشد «و لایقعقع لی بالشنان» اشاره است به قعقعه و طراق و طروق همین مشک ها - نابغه گوید:

ص:521


1- (1) اما بعد: فوالله ما تقرن بی الصعبه و لا یقعقع لی بالشنان و انی لنکل لمن عادانی و سمّ لمن حاربنی قد انصف القاره من راماها یا اهل البصره! انّ امیرالمؤمنین علیه السلام ولّانی الکوفه و انا غاد الیها الغداه و قد استخلفت علیکم عثمان ابن زیاد بن ابی سفیان و ایّاکم و الخلاف و الارجاف، فو الذی لا اله غیره لئن بلغنی عن رجل منکم خلاف لأقتلنه و عریفه و ولیّه و لآخذن الادنی بالاقصی حتی (تستمعوا لی) و لا یکون (فیکم) لی مخالف و لا مشاقّ، انا ابن زیاد اشبهته من بین من وطئ الحصی و لم ینتزعنی شبه خال و لا ابن عم. «تاریخ الطبری: 266/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 26»

کأنک من جمال بنی اقیس یقعقع خلف رجلیه بشنّ (1)

این مثل برای کسی است که برای حوادث نازله روزگار خوار نخواهد شد، امور بی حقیقت او را تهدید نمی نماید.

گفت: طراق و طروق مشک ها را برای من نکنند، به گوش من تهدیدی نمی آورد - در فارسی این مضمون را به صورت دیگر دارند.

دلیران نترسند ز آواز کوس

که دو پاره چوب است و یک پاره پوست

ولی دروغ می گفت و خود نمی دانست همین مساعدت باهله و قبایل عالیه و طبقات استفاده جو و قدرت حکومت و فرمان تازه و سعۀ حوزۀ حکومت تازه، همین ها مشک پر از ریگی بود که به صدای اینها تند می راند وگرنه روزی که کارش به آخر رسید و اینها را به عقب نداشت خواری از خود بروز داد، نفوس رذل تا بادی در مشک آنها از مبدئی دیگر می شود، چموشی ها می کنند و همین که یادشان در رفت، خواری ها از خود بروز می دهند که نگفتنی است.

در نامۀ یزید بسیار باد در آستین عبیدالله شده، نامۀ یزید را «مقاتل خوارزمی» با اضافه ای در صدر آن درج کرده؛ مقدار بادی که در آستین مأمور گستاخ دیوانه وش می دهد، از آنجا معلوم می شود.

گوید: همین که نامه های اهل کوفه نزد یزید مجتمع شد «سرجون» را خواست، آگهی به واقعه داد، سرجون گفت: من چیزی را خواهم اشاره کرد که

ص:522


1- (1) تاریخ الطبری: 42/5.

ناخوش داری، گفت: هر چند ناخوش داشته باشم. گفت: عبیدالله زیاد را بر کوفه بگمار، گفت: خیری در وی نیست. یزید او را مبغوض می داشت پس به غیر او اشاره کن.

گفت: اگر معاویه حاضر بود آیا قول او را قبول می کردی و به قول او عمل می نمودی. گفت: پس این عهدنامۀ عبیدالله است بر کوفه، معاویه به من امر داده که آن را بنگارم، نوشته بودم و مهر معاویه بر آن است، لیکن او مرد و این عهدنامه نزد من ماند. گفت: ویحک، آن را تنفیذ کن و خود نوشت.

از عبدالله یزید امیرالمؤمنین به عبیدالله بن زیاد. سلام علیک:

اما بعد: ممدوح روزی نکوهیده می گردد و نکوهیده روزی پسندیده، نیک تو از خود تو است و بدی تو برای خود تو است. بستگی نسبت پیدا کرده ای و به هر منصب عالی پیوسته ای، چنان چه شاعر اول می گوید:

رُفعت و جاوزت السّحاب و فوقه

فمالک الّا مرقب الشمس مَقعدُ

یعنی: مدام رفعت یافتی تا همواره بر زبر هر سحاب تفوّق نموده، دیگر جز سرمنزل خورشید مناسب تو نیست.

به درستی تو در زمان خود از میان همه زمان ها به حسین علیه السلام مبتلا شده و شهر تو از میان همه شهرها بدان گرفتار گردیده و خود تو در میان همۀ عمال وی به وی آزمایش می کردی. و در این پیش آمد یا تو آزاد می شوی یا برده شده، باید لگدکوب هر راهرو باشی چنان که بردگان لگدکوب اند - تا گوید: شیعۀ من از کوفه مرا خبر داده که مسلم بن عقیل در کوفه جمعیت ها را

ص:523

جمع آوری می نماید و اجتماع مسلمین را متفرق می کند و خلق کثیری از شیعۀ ابوتراب پیرامون او اجتماع کرده اند، همین که این نامه به دست تو آمد به محض این که آن را قرائت نمودی حرکت کن تا وارد کوفه شوی و مرا از جهت کوفه آسوده نمائی، کوفه را ضمیمه تو کرده ام و آن را افزوده بر حوزۀ کارگزاری تو نموده ام، نظر بگیر که مسلم علیه السلام را طلب کنی مانند طلب مقصد و هدف و آماج یا طلب از یک نفر گوشه نشین. وقتی که به او ظفر یافتی بیعت از او بگیر یا اگر بیعت نکرد او را بکش و بدان که عذری پیش من نداری نسبت به آن چه به تو امر داده ام. بشتاب، عجله عجله، والسلام.

از این نامه که یزید گاهی او را خورشید می کند و گاهی به منصب می نوازد، در جائی اشعار به پیوند و بستگی می نماید، آن مشک های پوسیده پر از ریگ پرصدا را با صداهای طراق و طروق آن همه کس می شنود و می بیند آن تندروی ها از این تحریک های تحمیق افزا بود، از این بادی که در آستین دید؛ آن چموشی ها را نمود و آن قدر جفتک انداخت وگرنه در مقابل حوادث روز، پخمه ای بود.

عبیدالله را در این روز اول دیدید نیکو است در روز آخر هم ببینید. معیار ارزش هر کس روز مبادا است. در این روز که از بصره رو به کوفه می رفت، باد در آستین او از جای دیگر شده بود دیدید و بعد رذلی و چموشی بی حد. او را هم در کوفه خواهید دید، اما روز آخر او را در بصره کم دیده اند و شنیده اند...

به محض آن که پس از یزید انقلاب شروع شد و پرچمی در بصره علیه او بلند شد، دست و پای خود را گم کرده، شبانه گم شد با ثروت هنگفتی که به غارت برد، در دامن دلالی «حارث بن قیس فهمی» آویخت تا او را شبانه مختفی کند،

ص:524

کرد و رسوایی ها بار آورد، شبی که عبیدالله در بصره شهر خودش متواری است، شب است، پرده بر عیب های عبیدالله افکند، معذلک آن چه از پرده بیرون افتاده، شنیدنی است.

پرچم آل زبیر به دست «سلمه بن ذؤیب» در بصره بلند شد، وی عدّۀ اندکی را در میدان زیر پرچم خود گرد آورده بود، سخنوران نطق مختصری علیه «عبیدالله» ایراد کردند، عبیدالله سران بصره را فرستاد که شورشی ها را جلب کنند؛ رفتند و برنگشتند.

عبیدالله در منبر خطبه ای پر تهدید و تطمیع خواند، ولی بدون پیشامد سوئی گریخت در صورتی که شهر تمام سابقاً با او بیعت کرده بودند و سابقۀ ممتد سلطنت او، مردم را مرعوب او و کاخ بیضاء او و هیمنۀ او نموده بود.

طبری گوید: عبیدالله در آن شب در منبر گفت: ای اهل بصره! والله ما از بس پارچه های «خز و یمنه و لباس نرم» پوشیدیم، دیگر وازده شده ایم و پوست بدن های ما دیگر آن را وامی زند، پس دور نرفته ایم اگر آهن را در عقب آن بر تن بیارائیم (مقصود اسلحۀ جنگ است) ای اهل بصره! (والله) اگر شما اجتماع کنید بر آن که دنبالۀ قافله ای را بشکنید نمی شکنید.

گوید: به خدا سوگند! با این غلظت و تهدید هنوز تیر چوب پنبه ای «جمّاحی» به او پرتاب نشده بود که گریخت، نزد «مسعود» متواری شد، تا همین که مسعود کشته شد به شام پیوست.

یونس گوید: و در بیت المال عبیدالله روزی که مردم را به این خطبه تهدید کرد هشت هزار، هزار دینار یا اندکی کمتر موجود بود (ملتفت اهمیت این مبلغ

ص:525

باشید سکّۀ طلا آن روز از روم بود و شاید بیش ار (18) نخود شرعی بود، زیرا قرار سکّۀ هیجده نخودی از زمان عبدالملک شد) به هر حال سکّۀ لیره تقریباً به قیمت یکصد تومان است، بنابراین می شود هشتصد میلیون تومان از سرمایه بانک ملی ایران (سیصد میلیون ریال) خیلی بیشتر است.

علی بن محمد گوید: نوزده هزار هزار دینار بود (تقریباً بیش از شصت و شش برابر سرمایۀ بانک ملی فعلی ایران).

به مردم گفت: این فئ شماست، بیایید ارزاق خود و ذراری خود را از آن بگیرید. سپس دفترداران را امر داد برای به دست آوردن هویت مردم و بیرون نویسی نام آنها و از نویسندگان تعجیل در این کار خواست حتی آن که مأمور بر آنها موکّل کرد که آنها را شب در دیوان «دفترخانه» نگه دارند و شمع و چراغ برافروختند.(1)

طبری گوید: عدّۀ سپاه بصره نود هزار مرد جنگجو و غیر جنگجو بود و در زمان عبیدالله یکصد و چهل هزار نفر شده بود که باید آن مال در میان آنان پخش شود.

همین که مردم آن طور ساختند که ساختند و از نصرت او تقاعد ورزیدند و «سلمه بن ذویب» ابراز خلاف با او کرد، از پخش مال دست نگه داشت، آن را همراه خود وقتی که گریخت نقل داد. آن ثروت تا امروز در خاندان آل زیاد دست به دست می گردد، به آن شادی و شیون جشن ها و ماتم هاشان را می گیرند از

ص:526


1- (1) تاریخ الطبری: 391/4.

اثر آن در قریش مثل آل زیاد دیده نمی شود که نیکوتر از آنان در شادابی و سرسبزی و شیک پوشی باشند.

پس عبیدالله رؤسای خاصّۀ سلطان را خواند، از آنها خواست که به همراه وی اقدام به نبرد کنند، آنان گفتند: اگر از (قواد ما) سرلشگران امر بشود، ما به همراهی تو در نبرد دریغ نداریم، برادران عبیدالله گفتند: والله.

اینک که یزید مرده، خلیفه ای در پشت سر نیست که از طرف او قتال کنی تا اگر شکست خوردی به او پناه بری و اگر استمداد کنی، او تو را امداد دهد و خود می دانی که جنگ یک روز می آید و یک روز نمی آید. آمد و نیامد دارد؛ ما نمی دانیم شاید که «بر علیه تو» خاتمه یابد و ما در میان مردم اموالی اتخاذ کرده ایم، اگر ظفر بیابند ما را هلاک کرده اموال را تباه می کنند، پس برای تو باقیه ای باقی نمی ماند.

عبدالله برادرش (از پدر و از مادرش مرجانه) به او گفت: والله! اگر اقدام به جنگ با این قوم بکنی، من نوک شمشیر تیز را بر دل خود جا می دهم تا از پشت من بیرون آید.

همین که عبیدالله این را دید، فرستاد نزد حارث بن قیس فهمی که ای حارث! پدر من، مرا وصیت کرده که اگر روزی محتاج به گریز شدم شما را اختیار کنم، در پناه شما پنهان شوم و نفس خودم هم غیر از شما را ابا می دارد.

حارث گفت: تو را در پدرت آزمایش کرده اند؛ آن قدر که خود می دانی و او را هم آزمایش کرده اند، نزد تو و نه نزد او مکافاتی ندیده اند؛ و تو هم وقتی که ما را برگزیده باشی، دست به سینۀ تو نمی زنم و نمی دانم چگونه من تو را ابا کنم.

ص:527

اگر تو را روز بیرون ببرم، هراس از این دارم که هنوز من تو را به قوم خود نرسانده، تو کشته و من شده خواهیم بود ولکن من با تو توقف می کنم تا وقتی که تاریکی شب غلیظ شده، رخسارها را بپوشاند و مردم آرام بگیرند، تو را پشت خود ردیف کنم تا شناخته نشوی، سپس تو را برداشته نزد اخوال خود «بنی ناجیه» بروم.

عبیدالله گفت: خوب و نیکو رأئی دادی، پس اقامت کرد تا وقتی که از تیرگی، شب گرگ و میش شد، تو گفتی: برادرت امّ الذّئب است، او را در ردیف خود جا داد (و آن اموال را نقل داده در حرز نهاده بود) روانه شد، او را همی برد گذر به مردم می کرد، مردم از ترس شورشی ها «حاروریه» کشیک می کشیدند، عبیدالله همی پرسید: ما کجاییم؟! او خبرش می داد، تا وقتی که در بنی سلیم بودند عبیدالله گفت: ما کجاییم؟ گفت در بنی سلیم. گفت: به سلامت جستیم ان شاءالله؛ و همین که در بنی ناجیه رسیدند، گفت: ما کجائیم؟ گفت: در بنی ناجیه. گفت: نجات یافتیم ان شاءالله؛ بنی ناجیه در کشیک گفتند: تو کیستی؟ گفت: حارث بن قیس؛ به یکدیگر گفتند: پسر برادرشماست، یک تن از آنها عبیدالله را شناخت، گفت: پسر مرجانه است، پس تیری رها کرد در عمامۀ عبیدالله افتاد. حارث او را دربرد تا در خانۀ خود در «جهاضم» فرود آورد، سپس خود به سراغ مسعود بن عمرو بن مالک بن فهم روانه شد، همین که مسعود او را دید گفت:

ای حارث! همواره معمول بود شب از طوارق سوء که به خانه بیاید ودر بکوبد، به پناه خدا پناه می بردند؛ اینک ما به پناه خدا می رویم از شرّی که تو در خانۀ ما وارد کرده ای!! مقصودش شرّ عبیدالله بوده که در حرمسرای وی آورده بود

ص:528

و مسعود از آن نگران بود. حارث گفت:

جز به خیر تو در خانۀ تو را نزده ایم، تو خود می دانی که قوم تو «زیاد» را نجات داده اند و برای او وفا کردند، این برای آنان در عرب مکرمتی شد که بدان افتخار بر عرب می نمودند و خود شما بیعت با عبیدالله کرده اید، بیعتی از روی رضا و رضایی از روی مشورت؛ با بیعت دیگری که در گردن خود داشتید قبل از این بیعت (مقصود بیعت زمان یزید است که بیعت جماعت، آن را نام نهاد) این دو بیعت به این قرار است که:

عبیدالله پس از یزید به منبر شد و لعنتی به یزید کرد و بیعتی از مردم بصره موقّت گرفت تا بعد، امّت هر که را انتخاب نمودند برگشته با او بیعت نمایند؛ این را پلّه ای فرض کرده بود که بعد به وسیلۀ نیروی (نود هزار یا صد و چهل هزار) جنگجویان که در بصره داشت، بیعت خود را بر شهرهای دیگر کشور تحمیل کند.

بنگرید: نیروی (دو نود هزار) جنگجو در بصره پشتیبان داشته و نوزده میلیون سکّۀ طلا در چنگ خود دارد که میل مردم را بخرد باز به واسطۀ مختصر هجوم حوادث تا اینجا پریشانی و رسوایی بار آورده، دو سه مرحله از خواری او شنیدید. اینک بشنوید در جواب دلال حارث بن قیس فهمی، مسعود چه گفت.

مسعود گفت: ای حارث! آیا برای ما به جا می بینی که با اهل شهر خود دشمنی کنیم در راه عبیدالله، دربارۀ پدرش آن چه باید بکشیم کشیدیم، بعد مکافاتی هم بر آن ندیده و تشکری ندیدیم، من خیال نمی کردم که این رأی تو باشد. معلوم است عبیدالله است، راندۀ افکار عموم بود، گفت: ما با یک شهر نمی توانیم بر سر

ص:529

او دشمنی کنیم.

حارث گفت: کسی با تو دشمنی نمی کند که به بیعت خود وفا کنی تا او را به پناهگاهش برسانی.

معلوم می شود: حمایتی هم از او نمی خواسته همین قدر می خواسته او را به مأمن برساند، پس این که عبیدالله گفت: حوادث زمانه مرا خوار نمی کند خواریش را بنگرید، ذلت گریز را با وجود ثروت آلاف الوف و سابقۀ بیعت و حمایت نود هزار جنگجو نظامی مقایسه کنید، با رفتار آزاد مردان جهان، مسلم علیه السلام شهید توحید، سقراط به شاگردش گفت: ما گریز را چه خواهیم؟ و حسین شهید عظمت در جواب پیشنهاد طرماح و التجای به کوه های «طی» فرمود: ما با این قوم سخنی داریم، در صورتی که طرماح گزارش داده بود که دشمن سپاه خود را پشت کوفه سان داده و من سپاهی روی زمین در یک صحنه به این قدر ندیدم و در برابر عبیدالله سپاهی عرض اندام نکرده بود، همین قدر پشت از او خالی کرده بودند، تکیۀ او را به خود نپذیرفتند، از جای دیگر باد در آستین او نمی کنند. از اینجاست که گفتیم: بر خود او اشتباه بود در مورد آمدن به کوفه، تکیه گاه شام و تجهیزات شام و تکیه به آن که سراسر دولت بنی امیه در این موقع به جنب و جوش خواهد افتاد تا به خیال خود، دولت امیه را از خطر اهل قبله و حجاز نگه دارد، هر کاری بکند به او می گویند: مرحبا. و مسلم بن عمرو باهله نمایش می دهد که: قبایل باهله و غنی که از محدودیت خود می ترسند همه دست اویند؛ بلکه مفتش اویند، عبیدالله با این ضمائم که از عقب سر دارد تند می راند و نمی داند از تحریک این مشک های پر از ریگ مجبور است این مراتب چموشی

ص:530

خود را به مسمع عموم می رساند، این بادها که از جای دیگر در آستین آمده او را به اشتباه انداخته، جرأت و قدرت خود دانسته.

نفوس ناکس همین که از بیگانه و خویش باد در آستین دارند، از ترکتازی(1) خود جهان را فرسوده می کنند؛ حتی به وطن خود خیانت می کنند، دین خود را به پشتیبانی دروغی اجانب پایمال می نماید و همه اش عربده می کشد.

اما همین که بادش نکردند بی آن که تیری به طرف او پرتاب شده باشد، به این خواری می گریزد؛ در جنگل متواری، در جزیره پنهان می شود.

برادران عبیدالله گفتند: اگر جنگ کنیم و دشمن بر تو چیره گردد، از ما احدی را باقی نمی گذارند و اگر واگذاریشان، هر مردی از ما، خود نزد اخوال و اصهار و فامیل مادر و داماد پنهان می شویم.

با این که جمع آنها جمع است بازمی گریزند که هر یک در نزد یکی از فامیل زنانه و مادرانه پنهان شوند، فامیل پدرانه شاید نداشته باشند یا منافات با پنهانی داشته.

طبری را دیدید گفت که: فرار خود را معطل کردند به اموال و ذخایر جمع آوردۀ خود، اموالی که با دزدی و ناروایی به دست بیاید، هدف همت می گردد؛ به نظر آنها برای چه آن را از دست بدهند، در فکر آنها صلاح عموم نبوده و تکلیف خدا ملحوظ نبوده، پس منطق ندارد که قیامی کنند که مالی به دست نیاورند؛ بلکه مال اندوخته را هم از دست بدهند.

ص:531


1- (1) ترکتازی: تاخت به شتاب و ناگاه بر سبیل تاراج و غارت کردن، تاخت و تاز.

آیا پای مال، این خواری ها را متحمل است یا برای جبن و هراس از جان، هر چه می خواهی بگو؛ به هر حال به وضع رقّت باری خود را به حارث بن قیس پناهنده کرده بود.

طبری از حارث بن قیس بازگو کرده گوید: او یعنی عبیدالله خود را بر من عرضه کرد و پس گفت: هان! (والله) من به سوء رأی قوم تو شناسا هستم، یعنی مرا به جایی دیگر ببر.

گوید: من رقّت کردم بر او، او را ردیف خود سوارکردم، شب بود، راه را از بنی سلیم در پیش گرفتیم. گفت: اینان کی اند؟ گفتم: بنی سلیم، گفت: سلامت در رفتیم ان شاءالله، سپس به ناجیه گذر کردیم، آنان شبانه برای کشیک به دور یکدیگر نشسته بودند و اسلحه به همراه داشتند (مردم آن وقت در مجالس خود کشیک می دادند.)

گفتند: سیاهی کیست؟! - گفتم: حارث بن قیس است.

گفتند: بگذر به سلامت، همین که گذشتیم مردی از آنان گفت: این والله پسر مرجانه است، در پشت پس او تیری به او رها کرد، در کور عمامه اش فرو هشت، عبیدالله گفت: ای ابا محمد! اینان کی بودند؟ گفتم: همان ها بودند که دربارۀ آنها خوش باور بودی، گمان می کردی از قریش اند؟ بنی ناجیه اند. گفت: نجات یافتیم.

ببین در آستان مرگ چسان ذلیل است؟! صدا زدن به کنیۀ ابو محمد، از تذلل بود تا حال که به اینجا رسیده، چقدر ترس و لرز تحمل کرده، خدا دانا است.

ص:532

لم یمنع الشرب منها غیران نطقت

حمامه فی غصون ذات او قال(1)

سپس گفت: ای حارث! تو بسیار احسان کرده ای و نیکویی نموده ای، آیا آن چه من به تو رأی بدهم کارسازی می کنی؟! تو خود منزلت مسعود بن عمرو را در قوم خویش و شرف او و سنّ او و نفوذ طاعت او راکاملاً می دانی، آیا همراهی داری که مرا نزد وی ببری تا من در خانۀ او باشم که در وسط «ازد است، برای این که تو اگر این کار را نکنی، اطمینان به قوم تو نیست، کار تو درز باز می کند و اقدام تو علیه تو سرشکاف می شود. گفتم: آری، پس او را در مردم تا به حریم مسعود رساندم، حتی به قدر سرموئی مسعود ملتفت نشد که ما یک دفعه بر او وارد شدیم.

عبیدالله را به حرم مسعود داخل کرده اند و خودشان نزد مسعود رفته اند.

مسعود آن شب نشسته، قضیبی را بر بالای خشتی افروخته، به پای آن چکمه های خود را اصلاح می کرد یکی را بیرون آورده و دیگری به پای او باقی بود، همین که به رخسار ما نظر کرد ما را شناخت و گفت: از در زدن شبانگاهان، باید پناه به خدا رفت.

من گفتم: آیا او را اخراج می کنی بعد از این که داخل شده بر خانۀ تو - یعنی - عبیدالله را - از همین تعبیر معلوم می شود: عبیدالله در حرمسرای زنانۀ مسعود بوده و حضور نداشته.

ص:533


1- (1) تفسیر مجمع البیان: 253/9.

گوید: پس مسعود عبیدالله را امر داد که داخل خانۀ پسرش عبدالغافر پسر مسعود گردد، زن عبدالغافر آن روز «خیره» دختر خفاف بن عمرو بود؛ بدین قرار که از حرمسرای خودش منتقل به خانۀ عروسش گردد که شعبه ای است از حرم خودش.

این جا جریانی را که در حرمسرای خود مسعود قبلا واقع شده بود، سربسته گذرانیده، بعد خواهید شنید که چه بوده.

گوید: سپس مسعود در همان شبانه سوار شده، حارث بن قیس به همراه او با جماعتی از قبیلۀ او بودند و در قبیلۀ «ازد» و مجالس آنان طوف زدند و به همه گوشزد کردند که عبیدالله امشب مفقود شده و ما ایمن نیستیم که شما به کثافت تهمت آن، آلوده گردید؛ فردا صبح همه در اسلحه باشید و مردم ابن زیاد را مفقود دیده، اثری از او نیافتند.

مردم می پرسیدند: کجا رو آورده؟! بعد گفتند: او جز در «ازد» نیست.

وهب - از قبیصه بن مروان - بازگو کرده گوید: مردم همی از یکدیگر می پرسیدند، با همدیگر می گفتند: کجا به نظر شما رو کرده و از کجا سردر آورده تا عجوزی از بنی عقیل گفت: مگر کجا می رود؟ کجا فکر می کنید؟ او در بیشه زار پدرش سر فرو کرده.

گوید: وفات یزید وقتی که به عبیدالله زیاد رسید، در خزانۀ بیت المال بصره شانزده هزار هزار دینار موجودی بود. ابن زیاد طایفه ای از آن را در بنی زیاد پخش کرد و باقی را به همراه خود حمل داد.

بازگو کرده گوید: عبدالله جریر مازنی گفت: شقیق بن ثور (از سران بصره

ص:534

است) نزد من فرستاد، رفتم، گفت: به من رسیده که این ابن منجوف و ابن مسمع، شبانه همی آمد و رفت به خانۀ مسعود می کنند که ابن زیاد را دو مرتبه به «دار» برگردانند تا بین این دو قبیله که ناف غیرتند به هم بزنند، خون شما را بریزند و خود را عزیز کنند و من گاهی تصمیم می گیرم که بفرستم ابن منجوف را کت ببندم و از حوزۀ خود بیرون کنم، تو برو نزد مسعود، سلام از من برسان و به او بگو: ابن منجوف و ابن مسمع چنین و چنان می کنند. این دو مرد را (عبیدالله و عبدالله پسران زیاد) را از خود بران.

گوید: من داخل بر مسعود شدم، پسران زیاد هر دو نزد او بودند، یکی از چپ او و دیگری از راست او نشسته بودند.

گفتم: السلام علیک ای اباقیس - گفت: و علیک السلام.

گفتم: مرا شقیق بن ثور نزد تو فرستاده، به تو سلام می رساند و می گوید: به من خبر رسیده، پس سخن او را بازگو کردم. تا اینجا که آن دو، را بیرون کن. مسعود گفت: والله من این را گفتم (عبیدالله را چنان هراس گرفته بود که وقتی به سخن آمد، خواست کنیۀ او را که ابوالفضل نامیده می شد بگوید: به عوضی گفت، گفت: ای اباثور! چطور؟!

به قرار این تقریر عبیدالله از وحشت این کلام که شنید: گفت و شنود از بیرون کردن اوست، به کلی خود را باخته و با زبان بریده بریده گفت: چطور چسان و چگونه؟! آوخ، از بیچارگی:

یک شهری را می بلعیده، بلکه کشوری را می چاپیده، همین که گفتگو از بیرون کردن آن به میان می آید، چسان بیچارگی نشان می دهد، به اندازه ای آشفته

ص:535

و پریشان می شود که کنیۀ اشخاص با شخصیت راگم می کند؛ هنوز روبرو با مرگ نشده، خود را فراموش می نماید.

ولی به یاد داشته باشید خواهید شنید که: مسلم بن عقیل علیه السلام همین که از خانۀ طوعه رو به مرگ بیرون آمد خود را نباخت!! از کامل بهایی آن چه می گوید بعد خواهید شنید: تفاوت روز مرگ «عادل و متعدی» در آن هنگامۀ وحشت خیز، از اطمینان آن و تزلزل این، عزت آن و ذلّت این، کشف می شود.

آن در شهر، بیگانه و این در شهر خود متواری است، آن از پیرزنی عجوز خدمات شبانه را فراموش نمی کند و در وقت بیرون رفتن به دهان اژدهای مرگ از او عذرخواهی می نماید و به تمام نکته ها مو به مو متوجه است، عذر از صاحبخانه و دعای از خدای خانه را می خواند و دست به شمشیر در شهر غریبی بیرون می آید و این در شهر خود با آن که در پناه رجال درجۀ اول است؛ نام مردم حتی مردم با شخصیت را به محض شنیدن کلمۀ اخراج، فراموش می نماید؛ به هر حال:

برادر او عبدالله گفت: ما والله از نزد شما بیرون نمی رویم، شما ما را پناه داده اید، ما در عهد ذمّۀ شمائیم و شما ذمّه دار پیمانید، بیرون نمی رویم تا میان شما کشته شویم و ننگ آن تا روز قیامت بر شما باقی بماند.

ذلّتی بیشتراز این نخواهید شنید می گویند: اگر ما را از در برانید ما نمی رویم؛ دراز می کشیم میان شما تا ما را کشان کشان بکشند و بکشند تا عار و ننگ آن تا قیامت به دامن شما بچسبد.

شعرا، عبیدالله را در این ایام فراری، راجع به واگذاری مادر و دختر و زنش

ص:536

نکوهش کردند و از نامردی او تذکر دادندکه مادر و خواهر و دختر را میان ثوره و شورش شورشیان با این همه دشمن که به خون آنان تشنه بودند، گذاشته خود زنده رهیدند.

یزید بن مفرّغ در نکوهش این نامردی گوید:

أعبیدَ هلا کنت اول فارس یوم الهیاج دعی بحتفک داع

اسلمت امّک و الرماح تنوشها یا لیتنی لک لیله الافزاع

لیس الکریم بمن یخلف امّه و فتاته فی المنزل الجعجاع

کم یا عبیدالله عندک من دم یسعی لیدرکه بقتلک ساعی

و معاشرانف ابحت حریمهم فرّقتهم من بعد طول جماع

واذکر حسیناً وابن عروه هانیاً و بنی عقیل فارس المرباع(1)

1) ای عبیدالله که روز آرامش عربده می کشیدی، چرا تو حالا روز شورش اول فارس نیستی، صدای عزا به مرگت بلند شود.

2) مادرت را در دست نیزه دارها گذاشته ای تا او را دست بیندازند، کاش من برای تو بودم آن شب هراس خیز.

3) بزرگوار نیست آن کس که مادر خود را و دختر جوان خود را در منزل پرآشوب تنگ، فرو نهد و بگریزد.

4) چقدر ای عبیدالله! خون به گردن تو است که سعی می کنند مردمان

ص:537


1- (1) مستدرکات اعیان الشیعه: 289/1.

پرکوشش تا به کشتن تو خون خود را بگیرند.

5) گروه گروه از غیرتمندان که تو حریم آنها را به هم زده ای و بعد از عمری اجتماع آنها را متفرق نموده ای.

6) حسین علیه السلام را یاد کن و پسر عروه «هانی» را و پسر عقیل آن شهسوار این عرصۀ سبزه زار و دشت این سرزمین سواد.

از این شعر معلوم می شود: عبیدالله قبلاً خود را شهسوار می شمرده، با آن که شرط شهسواری دفاع از حرم و حریم است و او مادر و دختر را گذاشت و گریخت.

خواری بیشتری بنگرید: به صحنۀ دیگری از خواری او بنگرید؛ تا خواری ناپلئون را که به پناه کشتی انگلیس رفت و آن کلمۀ ذلت را گفت. از یاد ببرید و خواری دیگران از معاصران گریز پا را، نیز.

«طبری» طرز ورود عبیدالله را به حرمسرای مسعود بن عمرو بازگو کرده.

از مسلمه بن محارب بن سلم بن زیاد و دیگران از آل زیاد، از کسانی از خود آنان و موالی آنان که درک این واقعه را کرده اند گوید: و خود قوم اعلم به حدیث داستان خویشند.

گوید: حارث بن قیس هنوز با مسعود گفتگو نکرده، عبیدالله را تأمین داده بود. بدین قرار که به همراه خود صدهزار درهم حمل داده، نزد (امّ بسطام زن مسعود) رفت، وی دختر عموی مسعود است، به همراه خود عبیدالله و عبدالله پسران زیاد را برداشته بود. اذن دخول از «امّ بسطام» خواست وی اذن داد، وارد شد، به امّ بسطام گفت:

ص:538

امری برای تو آورده ام که بدان بر همۀ بانوان هم درجه و هم شأن خود سیادت کنی و شرف قوم و قبیله را تتمیم کنی و برای خاصّۀ شخص خودت نقد و حاضر و معجّل توانگری و دنیا را داشته باشی؛ این صدهزار درهم است، آن را تحویل بگیر، مال خود تو می باشد و عبیدالله را ضمیمۀ حرمسرای خود کن.

مرده باد! این گونه مردانگی که جزء مفاخر او باشد، تحت الحمایه زنی قرار بگیرد آن هم به این صورت که جزء خدمه یا کنیزان حرمسرای او گردد ولیکن دلال بالاخره مردم را گول می زند.

امّ بسطام گفت: می ترسم مسعود به این کار رضا ندهد و نپذیرد.

حارث گفت: لباسی از لباس های خودت بر تنش بپوشان و او را در خانۀ خود داخل کن و بین ما و مسعود را به خود وابگذار.

امّ بسطام مال را قبض گرفت و سپس این کار را کرد، لباس زنانه فرستاد عبیدالله و عبدالله بر تن آراستند و داخل شدند.

واقعاً بنازم؟! داخل شدن در این حریم با این لباس جز از این گونه نفوس پست نخواهد شد؛ این پستی نیست که حاضر است سرگین و پهن سر طویلۀ کسان گردد و یک قطره خونش را در راه آزادمردی نریزد؟!

خوانندگان گرامی! یاد دارید که عبیدالله در خطبۀ تهدید خود گفت: من در برابر حوادث روزگار خوار نگردم، صدای عربدۀ دشمن مرا تهدید نمی کند دیدید که چسان تهدید نکرد؟!

این چموش خود گفت: من زادۀ (زیادم) و از هیچ صدایی تهدید نمی شوم، روزگار هم به گردش خود چرخید تا این وضع را برای وی پیش آورد که خود او

ص:539

را به او شناسانید، ما در جواب او سخن نمی گوییم، بهتر آن که طبیعت روزگار و طبیعت افعال و اعمال و پروندۀ او بگوید.

گوید: همین که مسعود آمد، بانو «ام بسطام» آمد و او را آگهی داد، مسعود عصبانی شده گیسوان آن زن را گرفت؛ یعنی برای زدن عبیدالله و حارث از حجلۀ آن مخدّره بیرون آمده به دامن مسعود آویختند، عبیدالله گفت: دختر عمّت ما را روی مردانگی تو پناه و جوار داد؛ این لباس تو در تن ما، این طعام تو در شکم ما، این خانۀ تو که ما را در برگرفته.

حارث هم بر مراتب مذکور گواهی داد، هر دو تن چرب زبانی زیاد برای مسعود کردند تا رضا داد.

ابو عبیده گوید: عبیدالله به خود حارث حدود پنجاه هزار داده بود و همواره در خانۀ مسعود بود تا مسعود کشته شد.

او به نام مردی آن قدر پافشاری کرد تا مسعود را به کشتن داد و امّ بسطام بانوی مجلله ای را به دست کتک سپرد، گیسوانش به دست شوهر کنده شد و بعد در مرگ شوهرش، گیسوان او بیشتر پریشان و روزگارش پریشان تر و سیاه تر گردید.

شوهرش در میان غوغا برای حمایت عبیدالله در مسجد حاضر شد و به منبر سخنانی گفت: جمعیت ملت در مسجد (حرم خدا) بر سر او ریخت او را کشت و بدنش را قطعه قطعه و پاره پاره نمود، روزگار «امّ بسطام» و سایر اعضای حرمسرای او به مرگ شوهر پریشان شد.

متعدّی با آن درهم و دینار که ربود، رمق ملت و خون ملت را گرفته و خلقی

ص:540

را پریشان کرد، نتوانست لباس رنگین (امّ بسطام) را رنگین تر کند. مظلمۀ آن را خود به گردن گرفت و شومی آن را به بانوان پردگی مسعود گذاشت و رنگ و روغن آن را برای شیک پوشی نسل زیاد نهاد. او مظلمه برد و دیگری زر، مردم را سیاهپوش کرد تا جامۀ آل زیاد را و ورثه را شیک و ازرق و رنگین نمود؛ و از آن روز تا امروز خلقی، تا کنون در اسلام شیون می کنند و می سوزند، هر سال محرّم لباس سیاه بر تن می کنند، با آن که اثر بدی در نفس خود او و سرداران و برادرانش گذاشت که کمتر از شومی حال ملت نیست و گرزی شوم تر از آن بر سر کس فرو نمی آید.

جبن و هراس خاصیت اندوخته کردن نقد و شدّت اهتمام به حفظ و احتفاظ آن است، همان رعب و ترس و خودباختگی از اوضاع هراس آور خطر مال است، آن است که: برای حفظ آن، شخص می گریزد تا ناکس می گردد؛ تا کسی را هم به جان می خرد تا محفوظ گردد، ولی همان او را به خطر می دهد.

اندوختن این مال، مسعود را به کشتن داد و امّ بسطام را به بیوگی و آشفتگی وارد کرد و عبیدالله را به گریز، تا آنجا آورد که دیدید.

همان مال که سنگر حفظ است، خود منقلب شده سبب گریز، گردید اژدهایی است دمان(1) نادیده و مخفی از عیان، دهان باز کرده غاصب را ببلعد، مگر نه افسونگر را که مار در آستین می گیرد بالاخره مار می زند، همین مال که از گرفتن آن، خون از ملت و رمق از تن امّت بصره و کوفه و کشوری گرفته شده تا رنگ

ص:541


1- (1) دمان: مهیب، هولناک، خروشنده، مست و خشمناک.

مردم از فقر الدّم پریده و به حال احتضار رفته، خود جبّار را نیز همان رام و گریزپا و ترسو کرده، او را به گریز واداشته، چونان ماری یا افعی که شخص را تعقیب کرده باشد؛ بنگر او را تا کجا می برد؟!! بین راه بصره و شام در گریز است. نیمه شب سوار الاغی است، خوابش گرفته؛ از ترس، خواب را از خود باز می گیرد آیا از کس هراس دارد؟ از تعقیب جیش می هراسد یا از استقبال خون خواهان امام علیه السلام از طرف کوفه؟ یا از طرف مکاری همراه خود یا بهتر بگویم: از کردار خود، مسؤولیت بسان اندیشۀ نیم خفته ای، همین که رفت بخوابد برابر چشمش آمد، پروندۀ دوران ستم پروری او اینک که غبار حشمت از بین برداشته شده، از زبان یک مکاری به گوش او خوانده می شود و او را تحت مسؤولیت می کشد، او هر چند زبردستی می کند و هشیار است که برگه ای به دست ندهد، باز سیاهکاری او از لابلای اقرارش شنیده شده، از قیافۀ فکرش جنایتکاری و درندگی در عین خواری مشاهده می شود، اینجا عبیدالله را در روز آخر می بینید. واقعاً شامی از روز سیاه متعدی، سیاه تر نیست.

«طبری» از یسّاف(1) پسر شریح یشکری بازگو کرده:(2) «وی همان مکاری است که عبیدالله را در گریز از بصره به شام می برد؛ و این وقت وقتی است که مسعود کشته شده و امّ بسطام به جای تاج شرف، روی خاکستر بیوگی نشسته می زارد و عبیدالله می گریزد.

ص:542


1- (1) عوکل یشکری - قمقام.
2- (2) تاریخ الطبری: 402/4-403.

گوید: ابن زیاد به همراه ما از بصره بیرون آمده و رو به شام به فرار می رفتیم، الاغی را از عرب بدوی به بهای گران چهارصد درهم بین راه خریداری کردیم و خود او چون عبیدالله را به حدس شناخت، کت بسته میان جادّه انداختیم و رفتیم تا شبی عبیدالله گفت: سواری شتر دیگر مرا از کار انداخته، جای مرا بالای حیوان سم داری بسازید.

گوید: قطیفه ای را برای وی بر الاغی گستردیم، سوار آن شد، پاهای او از دو طرف به زمین کشیده می شد، یسّاف یشکری گوید:

سوار درازگوش در خط سیر، پیشاپیش من راه را می پیمود، همین که قدری رفتیم به سکوت طولانی رفت، طول داد.

من پیش خود گفتم: (هان ای دل عبرت بین!) این عبیدالله است، زهیر عراقین دیروز السّاعه بالای درازگوشی به خواب رفته، اگر بیفتد آزار می بیند.

سپس به خود گفتم: اگر خواب باشد خوابش را بر وی می شکنم.

پس نزدیک به او شدم و گفتم: آیا خوابی تو؟ از هراس گفت: نه.

گفتم: پس چه تو را ساکت کرد؟!

گفت: با خودم حدیث نفس می داشتم.

گفتم: من بازگو کنم که با خود چه حدیث می داشتی.

گفت: بگو با این که به خدا نمی بینم، چنان زیرک باشی که به نشان بزنی.

گفتم: با خود می گفتی: کاش کسانی را که کشتم نکشته بودم!

گفت: دیگر چه؟

گفتم: با خود می گفتی که کاش کاخ «بیضاء» را نساخته بودم!

ص:543

گفت: دیگر چه؟

گفتم: می گفتی ای کاش من دهقان های عجم را بر سر کار نمی گماشتم!

گفت: دیگر چه؟

گفتم: با خود می گفتی که کاش مرا دست بده بیشتر از آن می بود که بود. گوید:

گفت: والله تو نطق به صواب نکردی و من سکوت از خطا نکردم.

بعد شروع به جواب کرد.

از این مذاکره به دست می آید که مردم حتی مکاری ها، به این چند مآخذ پنجگانه او را و حکومت او را شدیداً محکوم می دانسته اند و از تقریر خود او در جواب اسراری بر ملا می شود و مطالبی کشف می گردد که ما خود نمی دانستیم و خود این مدعی العموم و بازپرس هم نمی دانستند و بهتر روشن می شود که تشکیل محکمۀ وجدان در صحرا هم می شود و در محکمۀ خدا انتظار محاکمۀ شدیدتری در پیش است و این اندکی از بسیاری است که بر مردم هویدا شده، حتی مکاری هم از طرف وجدان به محاکمۀ او قیام می کند و محکمه ای حتی بر بالای درازگوش بر پا می دارد و به مقدار آگاهی کم مردم مؤاخذه ها را یکی از پس دیگری سبب این بدبختی می شمارد و در حقیقت زبان (اسباب و ارتباط سبب و مسبب) به زبان آمده، سبب بدبختی و دربدری و گریز را در پی آن دربدری خانه به خانه باز می گوید؛ پروندۀ عمل، خود بی زبان است، ولی بی زبان ها با زبان بی زبانی بهتر و روشن تر سخن می گویند. به هر حال اقاریر او را بشنوید:

عبیدالله گفت:

1 - اما امام حسین علیه السلام او به سوی من رهسپار شده، ارادۀ قتل مرا داشت پس

ص:544

قتل او را برگزیدم، براین که او مرا به قتل آورد.»(1)

2 - اما کاخ بیضاء من آن را از عبیدالله(2) پسر عثمان ثقفی خریداری کردم و یزید هزار هزار برای من فرستاد، من آن را صرف آن کردم یعنی صرف مرمّت و تعمیر آن. اگر باقی ماند، برای خاندانم خواهد بود و اگر نی، که دستخوش حوادث شد، اندوهی بر آن ندارم، پای آن رنجی نکشیده ام.

3 - اما به کار واداشتن دهقان های عجم، چون عبدالرحمن پسر ابی بکره وزدان فروخ، نزد معاویه برای من کارشکنی کرده بودند. حتی آن که قشور و پوست برنج را ذکر کرده، ریز داده بودند و خراج عراق را به (صد هزار هزار) رسانده بودند، معاویه مرا مخیر کرد بین تعهّد این مبلغ و عزل، عزل را خوش نداشتم، پس بنابراین هر گاه برای کارگزاری املاک مردی را از عرب به کار وا می گماردم و خراج بر او شکسته می شد، من اگر اقدامی دربارۀ وی می کردم و غرامت را متوجه صدور قوم او نموده، یا عشیرۀ او را غرامت می کردم به آنها زبان رسانده بودم و اگر او را وا می گذاشتم مال خدا را واگذار کرده بودم، در عین آن که مکان آن را می شناختم، پس بنابراین دهقان های عجم را دیدم به جمع آوری مالیات بیناتر و به ایفای امانت وافی تر و در مطالبه سهل ترند از شما عرب ها؛ با آن که شما عرب ها را هم امنای بر آنها قرار دادم که ظلم به کسی نکنند.

4 - و اما گفتار تو در خصوص سخاء و دهش، پس به خدا سوگند! مالی برای

ص:545


1- (1) قمقام جز این گوید، مدرک آن را نمی دانم چیست؟!
2- (2) عبدالله - قمقام.

من نبود که بدان جودی بر شما بکنم و اگر خواسته بودم پاره ای اموال شما را گرفته بودم و سپس به بعض دون بعض، شما را تخصیص می دادم، البته می گفتند: چقدر سخی است؟ ولی من تعمیم دادم شما را یعنی خواستم به همه داده باشم گفتم: مال خودتان از خودتان و این نزد من انفع بود برای شما.

5 - و اما گفتار تو که کاش من نکشته بودم آنان را که کشتم، نزد من از کلمۀ اخلاص گذشته عملی را که نزد خدا اقرب باشد از کشتاری که من از خوارج کشتم نمی دانم، ولکن اینک من، خود از حدیث نفس خود تو را خبر می دهم، با خود می گویم: کاش من با اهل بصره جنگ کرده بودم، برای این که آنها با من به طوع و رغبت و بدون آن که اکراهی شده باشد بیعت کردند و به خدا سوگند! که من بر این کار حرص خود را زدم ولیکن پسران زیاد نزد من آمدند و گفتند: تو هر گاه با بصره جنگ کنی، اگر آنها غلبه یابند احدی را از ما باقی نمی گذارند و اگر آنها را وابگذاری، هر مردی از ما پنهان می شود نزد اخوال خود و اصهار خود و دامادهای خویشتن، من به آنها رقت کرده اقدام به کارزار نکردم. معلوم می شود حالا به ننگ خود متوجه شده بوده.

باز در این حدیث نفس به خود می گفتم: کاش من اهل زندان را بیرون آورده آنها را گردن می زدم، اما اینک که این دو مطلب فوت شده، پس ای کاش، وقتی من به شام وارد می شوم کار را نگذرانده باشند؟!

بعض مورخان گویند: وقتی وارد شام شد، هنوز کار را نگذرانده بودند و گویی همه نزد او کودکانی بیش نبودند.

بعض دیگر گویند: وقتی وارد شد امر را گذرانیده بودند. او آن چه را مبرم

ص:546

کرده بودند، نقض کرده به رأی خود برگردانید؟!

آیا عدّۀ این زندانی ها که تمنّای گردن زدن آنها را می نمود چند بوده؟! آیا به چه گناه در زندان شده بودند؟! از تاریخ، عدد آنها را و از اعتراف خود عبیدالله، سبب زندان آنها را خواهید شنید.

طبری گوید: اولین کسی که ایالت «مصرین» این دو شهرستان عظیم را معاویه به او واگذار کرد (زیاد و پسرش عبیدالله) بود، پس از تسلط این دو تن سیزده هزار کشتند و عبیدالله چهار هزار نفر در زندان داشت.(1)

در خطبۀ روز پایان عبیدالله خود، سبب حبس زندانی ها را گوید.

طبری از شهرک بازگو کرده گوید: من واقعۀ عبیدالله را حضور داشتم وقتی که یزید بن معاویه مرد، برای سخنرانی خود قیام کرده گفت: ای اهل بصره!... تا این که گوید: من والی شما شدم، حالی که دیوان عمّال شما نود هزار نفر احصائیه می داد، امروز احصائیه عمال صد و چهل هزار نشان می دهد تا گوید:

من واگذار نکردم کسی را که بوی بدگمانی در حق او می رفته، جز این که در زندان شما است.(2)

از این دو قطعه معلوم می شود: دو گونه ویرانی در اقتدار او به کشور اسلامی متوجه بوده. یکی از بس طرق معیشت بر همۀ طبقات سخت می شده، مردم مجبور می شده اند در زمرۀ کارکنان دولت درآیند تا هم از شرّ تعدّی عمّال

ص:547


1- (1) تاریخ الطبری: 265/4.
2- (2) تاریخ الطبری: 387/4.

محفوظ باشند و هم خود جزء چپاول گرها دستشان باز باشد.

و بناء علیهذا؛ ستون نود هزار بالا رفته به یکصد و چهل هزار رسیده، به نظر من به نسبت این کمیت عددی، کیفیت اختلاس و ربودن نیز بالا گرفته است این خاصیت دول ظالمه است که طبقات دیگر برای ادامۀ حیات و حفظ وضع خود مجبور می شوند در زمرۀ عمال و کارگران دولت درآیند و دُم خری در دست داشته باشند تا از اذیت محفوظ بوده، خود را نگه دارند و به قدر ممکن برای دست اندازی دستشان باز باشد، با این تفاوت که در زمان اقتدار عبیدالله به قدری این موجبات قوی بوده که گویی همۀ مردم در سلک عمّال دولت وارد شده باشند.

وگرنه بصره و حوزۀ بصره، چگونه نیاز به این رقم درشت عدد کارمند داشته است، هر چند شعاع نفوذ حکومت بصره تا فارس و کرمان و بلوچستان بلکه افغانستان کشیده بوده، شاید عمّال هم اعمّ از لشگری و کشوری بوده باشد، لکن باز نسبت به وسعت دامنۀ کشور همین مقدار عدد عمّال زیاد است. از این جهت یک گونه خرابی در امور کشور بوده و از جهت دیگر، از این سخنرانی برمی آید که برای تحصیل این اقتدار نفس های مردم را گرفته بوده اند، هر کس نفس داشته بنالد؛ گرفتار می شده و کشته می شده و اگر ناله را در سینه پنهان می کرده؛ دولت در حق او بدگمانی داشته محکوم به حبس بوده.

این چهارهزار بدبخت که به این گونه زندانی بودند؛ آیا می دانید رأی عبیدالله دربارۀ آن بینواهای بدبخت چه بوده؟! آن بود که به واسطۀ خشم بر اهل بصره که با هوس او مساعدت نکرده اند، محبوسان را به همان وضع بدون محاکمه و اثبات گناه، گردن بزند، گوش دادید به حدیث نفس او که گفت: اینک که اهل

ص:548

بصره با ما بی وفایی کردند، خوب بود شبانه زندانی ها را گردن می زدم.

بعد از این تقریر، جهت اقدام حسین علیه السلام برای بیرون کردن او و اقدام او برای کشتن حسین علیه السلام هر دو معلوم شد. از امام علیه السلام معلوم شد: برای بیرون کردن گرگ از میان گلّه است، از او هم معلوم شد که: برای خوی درندگی و سرشت ناپاک خون آشام او است.

مگر نباید گرگ گرسنۀ خون آشامی را که سیزده هزار نفر را کشته و نسبت به چهارهزار نفر باقی مانده، چنین دندان به هم می فشرد، از میان گلّه بیرون کرد؟! مگر آرای عموم این تقاضا را از حسن علیه السلام نمی داشت؟!

مگر در این جمله که عبیدالله گفت؛ از زیر پرده چنگال خونین و دندان تیز گرگین دیده نمی شود؟! آن هم چسان گرگی که شعلۀ اشتهای غیر محدودش توأم است با هوس نامحدود و غضب نامحدود، حتی برای اندک هوس موقّت غیر محدود خود کشور را آتش زده، خاکستر می کند.

همین که از میان گوسفندان رانده شده تازه از عقب با نگاه تند و دندان فشردن با چشم امید برگشت به گوسفندان خیره خیره می نگرد.

وای که این چنین گرگ، لباس چوپانی پوشیده باشد!!!

مگو سلطان پاسبان جان ها و چوپان رعایا، بگو گرگی متعطش خون ها.

گوسفندان که ایمن از گرگند در بیابان ز حفظ چوپان است

گرگ اگر در لباس چوپان شد وای بر حال گوسفندان است

حسین علیه السلام اگر برای دفاع از این خطر ابتدای به حمله کرده باشد، منتّی بر جهان اسلام داشته، نمایندۀ عقیدۀ عموم بود، کاری را اقدام کرده که عموم تعهّد

ص:549

دارند و اگر هم عموم رأی نداده باشند.

باز به حسین علیه السلام حق می دهیم که به درندگان حمله کند، او چوپان است آیا نباید این گونه گرگ را گرفته از میان گله بیرون کرد؟ آیا بر تمام خیرخواهان لازم نیست از نظر رعایت ضعفا و رعایا و از دریچۀ دیدۀ مهر خدا با خلق حمله کنند تا این گونه گرگ ها را از میان گله برانند؟! باید استغاثه کرد از خدا و از کارکنان بارگاه؛ از تربت انبیاء علیهم السلام و اولیاء برای دفاع از این گرگ ها، دست به دعا برداشته، استمداد کرد:

ای مقصد ایجاد سر از خاک بدر کن

وز مزرع دین این خس و خاشاک بدر کن

از مغز خرد نشأه تریاک بدر کن

این جوق(1) شغالان را از تاک بدر کن

وز گلۀ اغنام بران گرگ ستمکار(2)

ولی محدود کردن و بیرون کردن گرگ غیر از کشتن است، عذری که عبیدالله به شخص یشکری در کشتن امام علیه السلام گفت، اشتباه یا مغالطه بود در قضیۀ مسلم علیه السلام در خانۀ هانی خود دید که عدالت ضامن جان او است، نه قاتل جان او. عدالت قاتل جان کسی نیست، فقط کسان را محدود می کند به حدود اصلاح، ولی وی محدودیت خود را لطمه ای برای خود و گرگ ها تصور کرده و درندگی خود

ص:550


1- (1) جوق: دسته، گروه، جمع.
2- (2) ادیب الممالک فراهانی.

را از باب مغلطه به قضاوت آرای عمومی نزدیک نشان داد و گفت: او به ما حمله کرد. یعنی ما باید از خود دفاع کنیم، خواست قضاوت را به «آرای عموم» احاله نماید و آرای عموم این است، آرای عموم غیر از تمایلات خطرناک هوس است، از بلهوس های غارتگران جانی که تمایلات غیر محدودی دارند و هر دم شعله می کشد، کشوری را خاکستر می کند، حمله ای که برای محدود کردن دست متعدّی باشد باید تقدیس کرد و آرای عموم بر دفاع از او نیست؛ گذشته از این که عذر او راست نبود؛ زیرا امام علیه السلام حمله ور نبود، مدافع بود.

در آغاز روبرو شدن با کوفه همین که احساس فرمود، کوفه از وضع دعوت سابق گشته است، اعراب همراه خود را مرخص کرد که وضع حمله ور به خود نگرفته باشد و در گفتگو اقدام خود را معلل به دعوت مردم و رغبت عموم می فرمود و اصرار داشت و به همه فهمانید که طبق آرای عمومی اقدام به حرکت فرموده؛ می فرمود:

اگر آرای عموم نباشد، من اقدامی ندارم برمی گردم.

اولین گزارشی که از کربلا به ابن زیاد داده شد، همین بود که حسین علیه السلام خطری برای کس ندارد می گوید: به دعوت مردم آمده ام، اینک که مردم به آن عقیده نیستند منصرف می شوم.

و آخرین نامۀ عمر سعد نیز به ابن زیاد همین بود که حسین علیه السلام یا برگردد به همان جا که آمده یا کار او را با یزید به خود او وا بگذارید - یا - برود در ثغور مسلمین بسان یک تن از مسلمین، در سود و زیان چون همه باشد.

عبیدالله هم خود، همین که نامه را خواند ابتدا گفت:

ص:551

این نامۀ یک تن مشفق به قوم خود و ناصح به امیر خویش است. تا بعد که به هوس تحمیل فرمانروائی خود به این صورت برآمد که باید حسین علیه السلام تسلیم بلاشرط شود، اگر خواستم بکشم، ملک مرا است و اگر ببخشم حسین علیه السلام زنده کرده من باشد. شمر به او نشان داد که: تو این قدرت را داری، معنی این هوس و تحمیل این است که: زنده و مردۀ امام علیه السلام وابسته به هوس دیگران است یا آن که زنده و مردۀ هیچ انسانی نباید فدای مصالح یا هوس دیگری گردد ولکن او می گفت: موت و حیات همه در قبضۀ دلخواه خودخواه نُنُر است آن هم با هوس غیر محدود. آیا اگر امپراطور روم «نِرن» هوس کرد برای نقاشی منظرۀ شهر در حال آتش گرفتگی شهر روم را آتش زد و نقاشی کرد، خلق را چه باید کرد؟!

اینجا جنگ رخ داد و طبعاً هم معلوم بود: امام علیه السلام کشته می شود، خیمۀ هستی و اندوختۀ خانۀ شصت سالۀ توحید و خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله آتش گرفت، به تاراج رفت و فدای هوس شد، یعنی قتل امام علیه السلام و خاندان او علیه السلام فقط و فقط از درندگی و شرارت غیر محدود رخ داد، این حدّ جرأت که از شرارت بود نیمی معلّل به خوی زشت این گرگ بود و نیمی از بادی که در آستین داشت عجیب عنصر خطرناکی؟!! در وقت اقتدار، این قدر خطرناک است که به هوس او خانمان یک کشوری آتش زده می شود، نعش ها زیر لگد اسبان خُرد می گردد؛ و از خُرد شدن استخوان کشتگان راه خدا، او لذّت هوس می برد و در وقت نکبت، آن ادبار عجیب را بار می آورد، نه حدّی برای هوس او، نه حدی برای وقاحت او، نه حدّی برای سرقت او، نه حدی برای جرأت او و جنایت اوست.

اقتدار نانجیب آفت است؟! امام علیه السلام مگر در میدان کربلا اعلان نداد که ای

ص:552

قوم کوفه! اینک که طبق دعوت خود، ما را خوش ندارید پس وابگذارید برگردم به مأمن خود، مأموران عبیدالله گفتند: «انزل علی حکم بنی عمک» باید با قید تسلیم بلاشرط به حکم عبیدالله فرود آیی او پسر عمّ شماست؟! پسر عمّ گفتن روی آن نظر بود که معاویه، زیاد را از پدرش عبید ثقفی سلب کرد و زادۀ غیر شرعی ابوسفیان شمرد تا از قریش باشد.

و نیز وقتی بُریر بن خضیر شهید کربلا به فرمان امام علیه السلام از لشگر پرسید و گفت: ای مردم! امروز نفیس ترین یادگارهای محمد صلی الله علیه و آله به دست ما افتاده، این خیمه نشینان همه دختران او و عترت او و ذرّیۀ او هستند، هر چه نظر دربارۀ آنها دارید بیارید، آیا می خواهید چه کنید با آنها؟ گقتند: می خواهیم امیر خود عبیدالله را تمکین بدهیم از آنها که هر چه می خواهد دربارۀ آنها اعمال کند.

بُریر گفت: ای اهل کوفه! آیا این پذیرائی بود که از پسر دختر پیغمبر خود نظر داشتید؟ دعوت کردید و گفتید: خود را در مقدم تو قربان می کنیم، با آن شور دعوت کردید تا به سرمنزل شما آمده، اینک می گویید: دست او را بگیرم و تحویل عبیدالله بدهیم که هر چه خواست دربارۀ وی اعمال کند. آیا حاضر نیستید راه بدهید تا برگردد به همان جائی که آمده است؟! گفتند: نه، یا هذا! ما نمی فهمیم تو چه می گویی!

امام علیه السلام هم در پایان احتجاج که اعلان جنگ را امضا داد به ندای بلند همین را به گوش همه کشید: ای اهل عالم! هشیار باشید! متوجه باشید! چرا من جنگ را امضا کردم. بدانید که دعی بن دعی، زنازاده پسر زنازاده ای پافشاری کرده بین کشیدن شمشیر به عزّت و تسلیم و تن دادن به ذلت. و هیهات از ما ذلت، برای ما

ص:553

خدا آن را ابا دارد و پیغمبرش صلی الله علیه و آله و دامن های پاک مادران، و نفوس ذلت نادیده سرفرازان و همت بلند غیرتمندان.

بانگ این ندا حتّی به گوش یزید هم صدا کرده بود، از آن ناراحت بود. «طبری» گوید: یزید درنگی نکرده بر کشتن حسین علیه السلام نادم شد و همی گفت: خدا ابن مرجانه را لعنت کند که وی را برای خروج او وادار نموده، به اضطرار او را وارد اقدام کرد، با این که حسین علیه السلام مسئلت کرده و تقاضا داده بود که راه او را باز بگذارد تا برگردد - نکرد، به حق تن درنداد، او را برگردانید و کشت، مرا به کشتن وی مبغوض و منفور مسلمین کرد، در قلوب مسلمین تخم عداوت مرا کشت، تا برّ و فاجر مرا مبغوض می دارند از آن که کشتن حسین علیه السلام را بزرگ می شمارند.(1)

از این اعتراف معلوم می شود که: قتل امام علیه السلام جز به شرارت و هوس تحمیل قدرت و تحمیل هوس مقدرت نبوده. جهان در آینده هر چه پیش برود این جنایت را بزرگ تر خواهد شمرد، همچنان که تا حال بزرگ شمرده، واقعاً در طرز حکومت ها حکومت عبیدالله روشی بود که هیچ قاموسی لغتی برای آن وضع نکرده، باید تیتر مطلب را به کلی عوض کرد، در هیچ نوع حکومت ها چه حکومت مشروطه، یا استبداد، یا دموکراسی، یا سیوقراتی، یا فوضوی، یا نظامی، یا سرمایه داری یا غیر آن این رنگ را نمی بینی که نه برای مصلحت کشور، نه مصلحت زمامداران، نه مصلحت دولت، نه مصلحت طرف، نه مصلحت خود،

ص:554


1- (1) تاریخ الطبری: 388/4-389.

بلکه به محض اعمال هوسی، حیات سران امّت و سروران کشور و آیین گرفته شود، آن هم سرورانی که شخصیت آنان تکیه گاه مواقع جنگی و پناهگاه حزبی مسلمینند، سرورانی که در مواقع صلح بارانداز امم و برای مواقع درد و بیماری دوای زخم و باند بست زخمی ها بوده، برای حوادث نازله آرامش بخش دل های مضطرب ملت، در هنگامه های زد و خورد محل مراجعه امّت بوده، زبان گویای آنان و برج نورشان باشد، سالار جوانان بهشتی و شاخص ترین یادگار پیغمبر صلی الله علیه و آله و معدن رسالت الهی باشد، این مؤسسات که خراب و خاموش شود همه امّت افنا شده، آن هم برای ترضیۀ هوس آنی موقّت غیر محدودی. دنیا امروز می گوید: افکار کسی برای مصالح دیگران نباید محدود شود تا چه رسد به حیات همه کسان برای ترضیۀ هوس یک کس، آن هم با جنجال در عرصۀ پرهیاهو در جلو چشم صد هزاران اسب تازی بر نعش کشته، هر چند به کشته صدمۀ نمی زند و به ما هم سودی نمی دهد ولکن برای امری است که از دهانم در رفته بشود.

بهت آور است!! امروز وقتی قرار حکم اعدام صادر می شود، در محکمه ها می کوشند تا فلسفه ای برای آن بتراشند، عجب از هوس گذشته برای حرفی که از دهان در رفته، کشتگانی را که صدهزار دل متوجه آنها است، زیر لگد اسب درهم کوبیده، سراپرده ای را که خیمۀ آمال جهانی است در منظر آفاق آتش می زند، که دود آن تا چشمۀ خورشید را بگیرد و به چشم یک جهان ملت تا قیامت برود و اشک بریزد، فقط و فقط برای محض هوس و بلهوسی؛ باز هم «نِرن» که دست کم در آتش زدن پایتخت روم، در صنعت نقاشی استفاده ای می برد.

خود عبیدالله گفت: هیچ چموشی من نمی رسد آیا چه حیوان چموشی از لگد

ص:555

زدن و گاز گرفتن می تواند کاخ امید همه کس را در پهناور زمین واژگون کند و برای صدها سال بعد زخم به دل و پیشانی همه کس بنهد مگو چموش بگو درنده آیا کدام درنده صد و چهل هزار سر دارد؟!!

ص:556

جانوری موحش تر از همه

یکصد و چهل هزار سر دارد

« روح القوانین»

طبیعت حکومت مستبد را گوید:

وحشیان لوئیز همین که میوۀ درختی را می خواند درخت را از ریشه درمی آورند. «منتسکیو»

یکصد و چهل هزار سر به نام عُمّال و کارگزار در اقطار جهان اسلامی از عراقین تا نهایت امتداد حوزۀ بصره و تا امتداد خطّه کوفه داشت، هر کدام به نسبت از حوزۀ اسلام به مقداری می بلعید که تناسب با خود او داشت پس جایی که خودش به تنهایی نوزده میلیون دینار سکه طلا، یک شبه اختلاس می نمود، آیا با یکصد و چهل هزار سرش مجموعاً چقدر می بلعید؟!

معلوم است!! جایی که عیان است چه حاجت به تفکّر. از قباله دادن املاک دولتی به دهقان های عجم، برای سهولت استخراج، مطلب به دست می آید. مطامع این عمّال می باید تأمین بشود و از مازاد آن شیک پوشی آل زیاد نیز تأمین شده و در درجۀ بالاتر خلفازادگان و بانوان حرمسرای درباری نیز اشباع شوند. در

ص:557

صورتی که نسل زیاد خود مثل عدد ریگ بیابان زیاد شده بودند؛ چنانکه یحیی ابن الحکم در مجلس یزید گفت:

بنابراین محصول املاک رعیت و حاصل جان ها را با وجود این پاسبان باید ندیده انگاشت، نه تنها آفت جان است آفت مال هم بود، تا بالمآل از این راه هم به بردن مال ها، جان ها را نیز می برد، جگر مردم را درمی آورد.

افسانۀ «عناق دختر آدم»(1) که از ملکه های جبّار اولین است و امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: او اولین کسی است که نسبت به خدا سرکشی کرد و بیست انگشت داشت، در هر انگشتی دو ناخن داشت مثل داس، جگر مردم را درمی آورد. و مجلس شاهانه اش جریب در جریب بود، عجیب تر از افسانۀ این جانور نیست. امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبۀ اول بیعت اشاره به عثمان کرد، عثمان ایادی زیادی داشت، یکی از آنها معاویه بود که شام را درو می کرد دیگری عمرو بن سعید اشدق بود که عراق را درو می نمود و سومی عبدالله بن ابی سرح بود که مصر و صعید را در دست های هر کدام بیشتر از بیست انگشت بود و در هر انگشتی بیشتر از بیست ناخن داشتند که مانند داس حتی اندوخته ها و ذخایر نهفته عمق خانه ها نیز بدان درو می شد و جگر مردم و اموالی که وابسته به جگر مردم است، بیرون می کشید، اموال را می گرفت، قلوب ملت را جریحه دار می نمود.

یعنی جان مردم را از طریق دیگر نیز می ربوده اند؛ زیرا اقتصادیات به منزلۀ خون در پیکر جامعه است، عسل جمعیت را که کار کرد زنبور نحل است،

ص:558


1- (1) الکافی: 327/2، حدیث 4؛ بحارالأنوار: 277/72، باب 70، حدیث 16..

زنبور درشت بی مروّت می خورد تا نسل زنبور در کندو، زمستان از گرسنگی بمیرد، حسین علیه السلام که یعسوب این نحل و شاه عسل و والد این نسل است، حق دارد زنبور درشت را از کندو براند.

تاریخ خبر می دهد که: عُمّال از رعیت زیردست و سپس در طبقۀ بالاتر والی ها از عمّال زیردست خود و سپس در طبقۀ بالاتر از آن، خلفا از والیان اندوخته ها را می گرفتند، درشت ها ریزها را می خوردند و خود خوردۀ در شترها می شدند. ابتدا که شیک پوشی و تجمل بالا نگرفته بود، اکتفا می شد به مازاد که هر طبقه ای مازاد خود را به مافوق می داد، ولی کار شیک پوشی و تفنن که بالا گرفت، مجبور شدند هر طبقه ای از مادون خود رمق او را تا آنجا که دسترس داشت می گرفت و بعد کار بالاتر گرفت، اندوخته های نهفته را هم بیرون می آوردند و اسم آن را استخراج مال دولت می نهادند و بعد کار استخراج زبانه کشید. به خویشان عمّال و صدور قوم و همنشینان آنان هم سرایت می کرد، اموال آنها را نیز به بهانۀ این که مال دولت را در آنجا نهفته اند ضمیمه می کردند، و اگر طبقۀ عمال سخت بودند چیزی پس نمی دادند، باید عمال را از مردمانی برگزیند که نرم باشند و چاق و فربه تا بشود از مکیدن آنها، طبقات بالا اشباع بشوند.

در گفتار عبیدالله راجع به تحمیل خراج گزاف «صدهزار هزار» بر عراق و اتخاذ عمال از طبقۀ دهقان های عجم، همین ملاحظات بود، آن مقال آگهی می دهد که والی های ایالات، عمال خود را با شقّ احوال به اسم استخراج مال الله می گرفتند تا از زیردست آنها، دفینه های مال الله را استخراج نمایند و به آن صدد همۀ هستی آنها را تاراج می نمودند و به بهانۀ اموال آنان، اموال صدور قوم و قبیلۀ آنها و

ص:559

اموال سایر عشایر آنها را به پشت غارت می بستند، هر عاملی ظالم بود نسبت به رعیت خود و مظلوم بود نسبت به والی مافوق؛ بعد از آن که چندی خود او به رعایا غارت برده بود، والی بر او غارت می برد و از او و از صدور قوم او اموال آنها را می گرفت و عشیرۀ آنها را غرامت می نمود، این عملی بود که بنی امیه دیر زمانی به عمال خود و ولات خود کرده بودند. عمّال را برابر آفتاب نگه می داشتند و از ضربۀ شلاق و تازیانه بر تنشان یا آب جوش یا روغن داغ بر سرشان، آنها را به اقرار وا می داشتند؛ ولات بزرگ مانند موسی بن نصیر فاتح افریقا و طارق بن زیاد سردار نامی فاتح جبل الطارق و اسپانیا در زندان مردند، حتی آن که خالد بن عبدالله قسری والی کوفه را، عبدالملک مروان به مالی عظیم غرامت کرد (دوازده هزار هزار دینار - لیره) و به او گفت: یوسف بن عمرو این مبلغ را از تو و از عمال تو ضامن می شود اگر تو خود تعهد می کنی (فبها) وگرنه، تو را به او می فروشم، او جواب داد: من ندیده ام عرب به فروش برود و نزد من این مال نیست، پس وی را به او فروخت و او از خود و عمالش به زور ضرب شکنجه، این مبلغ را استخراج کرد.

عبیدالله نمونه و مثال کاملی است برای صنف خود، نهایت آن که: عبیدالله از زبردستی خود مردمی را مانند دهقان های عجم برای این کار برگزید که سهل الوصول باشند؛ آنها را ثروتمند می دانست و چون عجم آن روز ذلیل بود و ناصر و حمایت کشی نداشت، تفتیش خانه های پُر و انباشته اش سهل بود، بلکه همین پربودن خانه های آنها، نیکو بهانه ای بود برای تهمت آنها و تبریر عبیدالله در استخراج و تصحیح ظلم، و خود عبیدالله هم گفت:

ص:560

آنان برای مطالبۀ ما و وصول مطالبات ما سهل تر بودند. در حقیقت گوسفندانی بودند فربه و چاق ولی عمال عرب در آن روز گرگی بودند لاغر و گرسنه از قعر خانۀ میان تهی آنها چیزی که چنگی به دل بزند برنمی آمد و بدون این استخراج او از عهده پرداخت این مبلغ گزاف خراج برنمی آید؛ زیرا حتی اگر پوست برنج و جو را هم از ته خانه ها جاروب می کردند این مبلغ را پر نمی کرد به قول خود او تا چه رسد به این که هم این مال را بپردازد و هم مطامع خود و عمّال را اشباع کند ولکن عجم ها و دهقان های عجم بدبخت به حیلۀ نام (اموال الله) بقیۀ اموال خود و خویشاوندان و صدور قوم و عشیره شان باید در این حیص و بیص، عبیدالله را روسفید کند.

همه به این صدد از بین رفتند، گویی محض همین که مطالبه از آنها سهل تر بود، تنها همین و همین دهقان ها را ذمّه دار غرامت املاک و مزارع و قراء قرار داده بود؛ وه چه مصیبتی بود حکومت بنی امیه در پی طلب اموال تا بیخ خانه ها را تفتیش کردند و بر سر مردم عمال غلاظ شدادی را از عمّال جهنم مسلط نمودند، مقتدرهای ولات هر کارگزار مالدار عجم را، از هر نژاد در فشار می گذاشتند، همین قدر که متهم یا مظنون می شدند به تاراج می گرفتند. این همان بود که عبیدالله گفت: آنها در مطالبه اهون بودند.

از این مکیدن خون رعیت تمام قراء و مزارع و املاک در زمان حجاج بن یوسف ویران ماند. وی عاملی دیگر از بنی امیه بود از همین قماش، صاحبان قراء و دهکده ها از دهکده های خود چشم پوشیده، رها کرده و خود هجرت به شهرهای پایتخت بزرگ مانند کوفه و بصره نمودند.

ص:561

همین که بیرون می آمدند، خراج را بر دوش اقربا و خویشان می نهادند املاک را در برابر بهای اندکی یا بی بها به آنها واگذار می نمودند، سپس خویشان هم در املاک و مزارع می ماندند تا وقتی که قوتشان و قوتشان ته می کشید، آنان نیز رها کرده به امصار کبار می آمدند، تا املاک بدون زارع و کشتکار خراب و بائر باقی ماند و لطمۀ آن به خراج خزانۀ دولت هویدا شد؛ حجاج مجبور شد برای تلافی و جبران، جمیع مهاجرین را از پایتخت و از عواصم و امصار براند تا برگردند به مواطن زراعت خود، مردم با اهل و اولاد آواره شده بدون آشیانه سر به صحرا نهاده به فریاد «وامحمدا وامحمدا» صدا می کشیدند.

عبیدالله هم تا این کارها را نمی کرد نتوانست نسل «سمیه» را که مثل مور و ملخ زیاد شده بود، همه را سرسبز و شاداب نگاه بدارد و برای همیشه شیک پوش قرار بدهد.

لهام بحنب الطف ادنی قرابهً

من ابن زیاد العبد ذی النسب الوغل

سمیّه امست نسلها عدد الحصی

و بنت رسول الله لیس لها نسل(1)

ص:562


1- (1) یحیی بن حکم در مجلس یزید هنگام ورود آل الله، این شعر را خواند، یزید به سینۀ او زد که ساکت شو یعنی بگذار این نسل مثل مور و ملخ تولید و توالد نماید - از وفور نعمت زیاد تولید و توالد نمودند. «الإرشاد، شیخ مفید: 120/2؛ بحار الأنوار: 130/45، باب 39؛ المعجم الکبیر: 116/3، حدیث 2848؛ مجمع الزوائد: 198/9»

همه املاک و اموال اتّخاذ کردند، خود گفتند: «قد اتخذنا بین اظهر هؤلآء اموالا» همه شیک پوش بودند، دیدند «طبری» گفت: در شادی و ماتم هیچ قبیله ای مثل آنها در لباس و خوراک نبود، عبیدالله خود گفت: از بس «خز و یمنه و نرمینه پوشیده ایم» از آن وازده شده ایم.

همه کاخ نشین شده بودند البته برای رعیت روزها سیاه شده تا آل زیاد در کاخ بیضاء یعنی «کاخ سفید» آرمیدند.

از خون دل ملّت سرخاب رخ آمیزد.

دیدید که دربارۀ کاخ بیضاء گفت: من آن را خریده بودم و مرمّت آن را از عطیه مرسوله یزید کردم، من نمی دانم این عطیه مرسوله یزید (هزار هزار) از نقد طلا یا نقره بوده؟ اگر از سکّۀ طلا بود، محاذی مبلغ صد و پنج میلیون تومان می شود و از آن مقال معلوم می شد که این وجه چیز مخصوصی بوده، برای شخص خود او فرستاده شده بوده، نه برای تجهیز عساکر؛ پس این سوای آن مبالغی است که به مصرف امور لشگری و کشوری (90 هزار - یا صد و چهل هزار عامل) می رسیده؛ زیرا آن بر عهدۀ بیت المال بوده و مقداری که از آنها می خورده، معلوم ما نیست و همچنین مقداری که از مجموع عراق اختلاس می کرده؛ دیگر آن که بیضآء چه بوده؟ بیضاء چه بیضائی؟ آیا قصر و کاخی است، این چگونه قصر و کاخی است که در راه مرمّت و تعمیر آن مبلغی حدود صد میلیون تومان، این مبلغ خطیر صرف می شود.

قمقام می گوید: بیضاء کاخی بود که عبیدالله بن زیاد بن ابیه در بصره آن را تعمیر کرد، همین که ساختمان آن تمام شد، اذن عمومی داد که مردم برای تماشا

ص:563

بیایند وکلای خود را امر داد که مانع از دخول احدی نشوند و هر کس به هر سخنی تکلم کرد آن را ضبط کنند، اعرابی در آن میان داخل شد، در قصر تصویری بود، اعرابی گفت: صاحب این قصر زیاد به آن منتفع نمی شود و جز اندکی در آن درنگ نمی کند. وی را جلب کردند نزد ابن زیاد بردند و گفتار او را گزارش دادند، به او گفت: چرا این کلام را گفتی؟ گفت: چون در این قصر شیری را غژمان(1) و سگی را نابح(2) و قوچی را شاخ زن دیدم.

قصری که به مبلغ صد و پنچ میلیون تومان تعمیر و مرمّت شود، قصری که نمایش باغ وحش دارد، به ناچار سرمایه ای که در راه خریداری اصل آن صرف شده، بیش از اینها بوده؟ وه از این کاخ!!! کاخی که به چندین میلیون خریداری شده و به چندین میلیون تعمیر شده، حتی مکاری ها هم فهمیده بودند که کارکرد ملت و عسل انباشتۀ از رنج کارکنان زنبور است که طعمۀ این زنبور درشت بی مروت شده و نسل نحل در زمستان متعاقب این تضییع عسل، باید از گرسنگی بمیرد، همین کاخ مردم را روی خاکستر می نشاند.

سپس تعیین بایع که (عبدالله بن عثمان ثقفی) باشد، تصحیح خرابی کشور و آبادی کاخ ستمگر را نمی کند، هر گاه کاخ چیزی شد که والی در مرمّت آن هزاران هزار صرف می کند، قطعاً بدون بذل خراج مملکتی تملک اصل آن صورت نگرفته است، اصل آن از کجا آمده؟ جز از اختلاس اموال رعیت بدبخت

ص:564


1- (1) غژمان: خشمناک، غضبناک.
2- (2) نابح: بانگ کننده مثل سگ و آهو، سگ بانگ کننده.

کشور، آری از برهنه کردن عورت رعایا، خاندان عبیدالله آن قدر «خز و یمنه و نرمینه» می پوشند که بدنشان دیگر آن را وامیزند و جلود و پوستشان از آن زده شده است، خود در منبر رسمی یک گوشه از اموال کاخ نشینان بیضاء را گفت، تا کشوری ویران نشد کاخ بیضا ساخته نشد و تا کودکان و بانوان کشوری سیاه پوش و سیاه بخت نشوند کاخ نشینان کاخ قصر بیضاء در «خز و یمنه و نرمینه» غوطه نمی خورند، تا مردمان نجبا به خون نغلتند، زنازاده ها اینقدر تولید و توالد و تکثیر نخواهند داشت.

آری، در خریداری امثال این قصرها و عیاشی ها قصرنشینان و تولید و توالد بی حدشان، اختناق ها، اختلاس ها، زجرها، زندان ها برای زیردستان خواهد رخ داد که بدان لباس جور و خواری بر روان و تن خلق تنیده شده، سیل های اشک روان خواهد شد و تنوره های دود آه و فغان بر آسمان خواهد رفت و پاره های تن کشتگان آن قدر در راه ریخته خواهد بود که کشوری حق دارد عمری سیاه پوش گردد.

چیزی که اصل آن از اصل مال امت تحصیل شده باشد و از صلۀ قتل حسین علیه السلام و دیگر شهدای اسلام تعمیر آن باشد، البته خون ها در ایوان آن ریخته خواهد بود، خون ها از رعیت، و خون ها از امام علیه السلام و سیاه پوشی ها از خانواده ها و خاندان های مردمان عامه و خاندان های اهل بیت خاصه خواهد داشت.

بیا بشنو: در اعترافات خود گفت: اگر بماند برای خاندانم خواهد بود و اگر تلف شد، من افسوسی بر آن ندارم؛ زیرا زحمتی پای آن نکشیده ام، البته کسی که رنج در پای تحصیل چیزی نبرده، افسوسی بر ویرانی آن ندارد. و به همین قیاس

ص:565

نسبت به کشور؛ چون رنجی دربارۀ آن نکشیده، افسوس بر تلف آن نمی خورد، به بهای مختصری به بیگانه اش می فروشد.

روح القوانین در تشریح حکومت «مستبد» به یک سطر اکتفا کرده گوید:

وحشیان «لوئیز» وقتی میوۀ درختی را می خواهند، خود درخت را می اندازند.

به همین جملۀ کوتاه بهتر از طومارها، حقیقت مبدأ و ماهیت طبیعت استبداد را روشن کرده با آن که در تشریح هر نوعی از حکومت ها طوماری نگاشته است، آیا این تبیین را از منتسکیو هنر نمی دانید؟!

آری، در جنگل رنجی پای درخت نبرده اند تا به شاخ و بن درخت های میوه دار، یک به یک توجهی جداگانه داشته باشند؛ باغبان که عمری صرف نهالی کرده تا شاخۀ آن را بارور شده و با بروز نوکچه اش، آرمان دیرین او سر برزده باشد، لا محاله حاضر نیست رشتۀ آرمان خود را بگسلد.

آن کس که شعبات امت، شاخسار فکر او و روح او و روحیۀ اویند و شجرۀ طوبی از خانۀ او به همۀ خانه ها شاخه کشانیده، زود به زود حاضر نیست شاخه ای را با ارّه ببرند. همچنین یعسوب مگس؛ مادر بزرگ مگس است. عسل کندو را برای بقای نسل خود خواستار است، اثر خود یعنی اولاد خود را دوست می دارد، به عکس زنبور درشت بی مروت که عسل اندوختۀ مگس را بدون مهابا می خورد، باکی ندارد که نسل مگس می میرد یا می ماند؟!! نکتۀ این که امیرالمؤمنین یعسوب دین است، همین دلسوزی پدرانه و مادرانه است.

حق خداوندگاری، آن کسی دارد که شاهی او طبیعی است، یعنی جمعیت امّت، مولود سعی و کوشش خود اوست که همه از هستۀ وجود خود او سر برزده

ص:566

و امتداد یافته است.

افسری از نظمیه به نام «سجادی» در کشف حجاب که کارمندان دولت مجبور بودند جشن بگیرند و تظاهر کنند و بانوان خود را در مجلس اغیار ببرند با همقطار خود شب نوبۀ اجبارشان هر دو تن عزادار بودند، دو تن محرم یکدیگر و دیندار و گرفتار اجبار، بالاخره همقطار از او پرسید: آخر چه باید کرد؟

گفت: تو در اقدام مجبوری و معذوری برو و ببر، گفت: مگر تو با من فرق داری. فرمود: من و تو و همه مجبوریم و معذوریم، ولی من از اجداد و نیاکانم از آل رسول صلی الله علیه و آله شهدائی در راه آیین داده ایم، شرمم می آید که خون آنان را هدر کنم.

شاعر نسبت به شعر و دیوان خود، مادر و پدر نسبت به فرزند و زاد و ولد و نوادۀ خویش و رئیس مذهب یا معلم نسبت به شاگردان مبرّز خویشتن، شعبه ای از رحمت ربوبی در خود دارند. مقال والا مثال پیغمبر صلی الله علیه و آله که می فرمود:

«انا و علی ابوا هذا الامه»(1) برای آن بود که از آغاز اسلام بیش از یک هستۀ دو لبه نداشت و همه مجتمع بی حد و شمارش از کوشش آنان پدیدار آمد، از ریشۀ فکر و عنصر جان و دل آن دو، روئید.

سلول های بی حد اعضای مختلف، همه با یکدیگر و با گلبول های خون مختلف اند، ولی در حفظ مبدأ واحد و هدف واحد متعاونند، همه کل را می خواهند و کل هم همه را.

ص:567


1- (1) کمال الدین: 261/1، حدیث 7؛ بحار الأنوار: 364/16، باب 11، حدیث 66.

ولی میکروبی که در خون داخل شده مبدئی دیگر دارد و امری دیگر می طلبد، هر چند خود را به بدن لصیق نموده و به نهفت تن چسبانیده باشد. حال امثال عبیدالله این بود با مبدأی دیگر و هدفی دیگر در اسلام داخل بودند.

بانوی محتشمی به یک تن از کارکنان مؤثر در کشف حجاب به سال 1324 گفت: از حلال زاده هاتان کاری ندیدیم؛ باشد تا از این به بعد ببینیم از حرامزاده هایتان چه خواهد برآمد؟!

من می گویم: اگر می خواهید ببینید حرامزاده ها چه کار می کنند، به تاریخچۀ عبیدالله زیاد نظر افکنید.

اینک که مختصری از اعمال عبیدالله در دوران او دیدید، نیکو است کلمه ای دیگر از مبدأ و منت های او نیز بشنوید.

اما مبدأ: خود او گفت: من زادۀ «زیادم» بدون کم و بیش و شباهت به خال و عمی ندارم. من می گویم: همه می دانند چکیدۀ حنظل از حنظل سهمگین تر و عصارۀ گنه گنه از گنه گنه تلخ تر است.

در تاریخ عجایب زیاد دیده می شود؛ ولی صحنه ای از داستان زاد و ولد زیاد عجیب تر نخواهید دید، در این خصوص صحنه ای مسخره آمیز و پر از معما و لغز در تاریخ اسلام رخ داده که مسخره تر از آن در روزگار پر عجایب ندیده اید، معاویه، زیاد بن عبید ثقفی را زادۀ غیرقانونی و غیر مشروع پدر خود ابوسفیان شمرد، تا او را از مزایای قریش و امتیازات آن بهره ور کند و برای آن مجلسی از نمایندگان کشورهای اسلامی چونان مجلس رسمی تشکیل داد؛ نهایت آن که مجلس مؤسّسان را برای مصالح مقدّسه تشکیل می دهند و اینجا برای این امر

ص:568

ملوّث.

این بغرنج نیز یکی از بغرنج های جهان اجتماع است.

تعجب می کنم رجال و اکابر اسلام، چگونه این ننگ را در آن انجمن به خود تحمل نموده و به خانه بردند که زنازاده ای به رسمیت شناخته شده، بلکه قانونیت به زنا داده و زیاد را به آن در سلک زمرۀ اشراف درآورده، بر خود شرف دادند، ارث و نسبت در اسلام سنگر آن دو در قانون به قدری محرز و ثابت است که امروز هم با همه بی حیایی، رخنه در آن ممکن نیست!

آن زمان، قریب عهد به زمان وحی و رسالت بود، نفوذ احکام از مسجد بود و عجبا که خود این اشهاد وگواهی را نیز در مسجد انجام داده اند یعنی مسجد مرکز حکومت پیغمبری و آشیان قرآن، با ادعای مقام خلافت از پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله را، مجری این امر بغرنج قرار دادند، ولیکن چه باید کرد اجتماع اطوار بغرنجی دارد، گاهی بشری را برآورده، خدا می کند و گاهی گاوی را.

تا زنده باشی اجتماع اطوار عجیبی نو به نو و تازه به تازه به بازار می آورد.

ص:569

ص:570

«وما عِشتَ اراکَ الدّهرُ عَجباً»(1)

تشکیل مجلس رسمی

برای استلحاق زیاد به ابی سفیان

مدائنی گوید: همین که معاویه اراده کرد زیاد را در نسب به خود ملحق کند، وقتی است که بعد از شهادت علی علیه السلام جلب خاطر زیاد شده و زیاد در شام بر معاویه وارد شده بود. همین که رأی دو تن بر این کار مستقر شد و معاویه خواهر خود «جویریه» را نزد زیاد فرستاده تا موی خود را به او نموده و گفت: تو برادر منی، چنان که ابو مریم به من خبر داده.

در مسجد محضری کردند، مجمعی از همه گونه رجال فراهم نمودند. اول معاویه، سپس شهود، و سپس زیاد نطقی ایراد کردند، معاویه به منبر صعود نمود و زیاد را با خود بر پلّه ای دون پلۀ خود قرار داد، حمد خدا را کرد و ثنا برخواند و

ص:571


1- (1) بحار الأنوار: 160/43، باب 7، حدیث 9؛ الاحتجاج: 109/1.

سپس گفت:

ایها الناس! من به راستی شباهت و آثار شباهت این خاندان را در زیاد کاملا شناخته ام، پس هر کس نزد وی شهادتی هست، به شهادت خود قیام کند.

مردی قیام کرده و شهادت دادند که وی پسر ابوسفیان و زادۀ وی است و آنان خود از ابوسفیان پیش از مردنش شنیده اند که اقرار به آن نموده است؛ پس از شهود نوبه رسید به ابو مریم سلولی - خمّار - که تاریخچۀ قضیه نزد او بود، وی شخصی است در زمان جاهلیت باده فروش بوده، میخانه داشت و آخر کار از اصحاب معاویه شد. قیام کرده ادای شهادت نمود گفت:

یا امیرالمؤمنین علیه السلام من گواهی می دهم که ابوسفیان بر ما در طائف وارد شد، نزد من آمد، من گوشت و خمر و طعام برای او خریده حاضر کردم، همین که تناول کرد گفت: ای ابومریم از زنان بی قانون یک تن برای من برسان، من بیرون شده نزد سمیه آمدم به او گفتم: ابوسفیان کسی است که تو خود می دانی از اشراف است و دهش دارد، مرا امر کرده که از برای او دلبری به دست آرم آیا تو میل داری؟ گفت آری! الآن عبید با گوسفندانش می آید، وی «راعی چوپان» بوده، وقتی که صرف شام کرد و سر بر زمین نهاد من آمده ام.

من برگشتم نزد ابوسفیان و او را اعلام کردم، درنگی نشد که سمیه دامن کشان آمد با ابوسفیان داخل خلوت شد، شب را همه نزد او بود تا صبح کرد و رفت، همین که او رفت به ابوسفیان گفتم: دلبرت را چسان دیدی؟!

گفت: نیکو دلبری، اگر بوی گند زیر بغلش نبود. زیاد از فوق منبر گفت: ای ابومریم به مادرهای رجال و امّهات اکابر ناسزا مگو تا به مادرت ناسزا گفته

ص:572

نشود.

تتمه المنتهی گوید: گفت ابوسفیان نزد ما آمد و من در طائف خمّاری بودم گفت: زانیه ای برای من بیاور، گفتم: زانیه جز سمیه جاریه حارث بن کلده نیافتم، گفت: بیار او را با قذارت و بدبوئی که دارد. زیاد گفت: ای ابومریم آرام باش، تو را به شهادت خواستند نه برای شتم.

ابو مریم گفت: اگر از من عفو می کردند و این شهادت را نمی طلبیدند برای من نیکوتر بود، ولی من شهادت ندادم جز به آن چه معاینه کردم، و به خدا سوگند! دیدم ابوسفیان آستین پیراهن سمیه را گرفت و در را بست و من متحیر نشسته بودم، هنوز درنگی نکرده بودم که بیرون آمد و پیشانی خود را از عرق پاک می کرد، گفتم: هان! ابوسفیان چگونه بود. گفت مثل او ندیدم اگر استرخای پستان و گند دهان نداشت.

کامل گوید: ابومریم گفت:

«فخرجت من عنده و ان اسکتیها لتقطران منیّا.»(1)

همین که گفتگوی معاویه و شاهد تراشی وی تمام شد، زیاد برای نطق برپاخاست، خدا را حمد کرد، ثنا خواند سپس گفت:

ایها الناس! معاویه و شهود، آن چه گفتند شنیدید، من نمی دانم چه اندازه از آن حق است و چه اندازه از آن باطل. وی و شهود به آن چه گفتند آگاه ترند و به حق و انصاف باید گفت: عبید خود پدری مبرور و خاندانی مشکور است.

ص:573


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 444/3؛ الغدیر: 224/10.

سپس فرود آمد، قضیه خاتمه یافت، بر طبق شهادت شهود، این محضر سند لحوق تنظیم شد و به همه شهرستان ها ابلاغ شد، بعد از این زیاد، زیاد بن ابوسفیان خوانده شد و کسی جرأت تخلّف از این اعطای صفت نژادی نداشت مگر حضرت امام حسن علیه السلام؛ در نامه ها باز وی را زیاد بن عبید می نوشت و عایشه او را زیاد بن ابیه می گفت تا تعیین پدر نکرده باشد.

تشکیل این گونه انجمن غریب هم گریه دارد و هم خنده؛ از میان خنده اشک غیرتمند می ریزد، از میان خنده و اشک تعجب و حیرت بازنمی ایستد یعنی چه در مسجد؟! از کنگرۀ مسلمین دارالخلافه؟! رسمیت دادن به زنا؟! خاک مذلت بر سر رجال ریخت، ابوبکره برادر مادری زیاد قسم یاد کرد که دیگر با زیاد مکالمه نکند تا بمیرد؛ چه او را سرافکنده کرده، زنای سمیه را ثابت و نسب او را نیز لکه دار کرد. این رئیس اشراف بود که برای اخوت معاویه و بنوّت ابوسفیان به خود پسندیده، اقرار به حرامزادگی خود را در سجل خود قید کرد، سایر رجال تا چه اندازه ذلّت بر سرشت آنها و فکر و ضمیر آنها تخمیر شده بود؟! بیشتر از سیزده هزار نفری که به خنجر زیاد کشته شد، سیزده هزار برابر، حریت ضمیر از مردم گشته شد، مایه خمیری که یک مثقال آن صدهزار خروار بشر را سرافکندگی می دهد و بی غیرتی می آموزد. مایه ای برای عالم اسلام خمیر گرفت.

ابن ابی الحدید گوید: اما زیاد، وی زیاد بن عبید است، پارۀ مردم می گویند: عبید بن فلان و او را به ثقیف نسبت می دهند و بیشتری می گویند: عبید بنده بود و به بردگی باقی بود تا ایام زیاد، پس او را خرید و عتق کرد. زیاد برای خمول و گمنامی پدر به غیر پدر منسوب شد و برای این که در واقعۀ استلحاق به نام

ص:574

دیگری خوانده شد. لذا گفته می شد: زیاد بن سمیه، وی کنیز حرث بن کلده ثقفی و در حبالۀ عبید بود و گاهی گفته می شد: زیاد بن ابیه یعنی پسر پدرش، و گاهی زیاد بن امّه، یعنی پسر مادرش و وقتی استلحاق شد، اکثر گفتند: زیاد بن ابوسفیان چون مردم با میول ملوک همراهند، عبید و سمیه هر دو از موالی کسری بودند، کسری آنها را به ابوالخیر بن عمرو کندی که از ملوک یمن بود عطا کرد و وقتی ابوالخیر را مرضی عارض شد به طائف رفت، در آنجا حارث بن کلده، طبیب عرب، او را علاج کرد و سمیه را به حارث عطا کرد، سمیه نزد حارث ماند و نافع را زائید و او نفی کرد، آن گاه ابوبکره را که صحابی معروفی است بر فراش او آورد، باز حارث او را نفی کرد، و سمیه را تزویج به عبید مذکور کرد و این جماعت با «شبل بن معبد» که هم از اولاد سمیه بود شهادت به زنای مغیره دادند و زیاد به اشارۀ عمر مسامحه کرد، تلجلج نمود، باعث شد که عمر حدّ را بر شهود زد.

مروج الذهب گوید: سمیه از ذوات الاعلام بود، هزینه به حارث بن کلده می داد، در طائف در محله ای که موسوم به «حاره البغایا» بود منزل داشت. یک روز ابوسفیان به جانب ابومریم سلولی که خمار بود شتافت و مست شد و از او زانیه ای خواست. ابومریم گفت: جز سمیه کسی نیست، ابوسفیان گفت: بیار اگر چه زیر بغل های او گند می کند و پستان بلند دارد، معلوم می شود سابقه داشته؛ ابومریم بعد از فراغ از ابوسفیان پرسید: چگونه بود؟ گفت: اگر استرخای پستان و

ص:575

نکهت بوی بد دهان نداشت، عیبی نبود.(1)

باری در فراش عبید ثقفی «زیاد» را زائید چون اندکی رشد کرد، کاتب ابوموسی شد، عمر او را به کاری مأمور کرد، انجام کرد و برگشت در مسجد خطبه ای خواند.

ابن عبدالبرّ و بلادری و واقدی از ابن عباس و دیگران بازگو کرده اند که: عمر، زیاد را برای اصلاح مفسده ای که در یمن رخ داده بود فرستاد؛ همین که در حضور عمر خطبه ای خواند که مثل آن دیده نشده بود، در این مجلس ابوسفیان و علی علیه السلام و عمروعاص حضور داشتند. عمرو گفت: خدا به پدر این جوان چه نظر داشته، اگر قرشی بود عرب را با یک چوب می راند. ابوسفیان گفت: قرشی است و من آن کس را که وی را در رحم مادرش نهاده می شناسم، علی علیه السلام فرمود: کی است؟ او گفت: منم. فرمود: مهلا ای ابوسفیان.

او گفت:

اما والله لولا خوف شخص یرانی یا علی من الاعادی

لا ظهر امره صخر بن حرب و لم تکن المقاله عن زیاد

و قد طالت مجاملتی ثقیفاً و ترکی فیهم ثمر الفؤاد(2)

یعنی: اگر خوف از این شخص نبود که مرا می بیند از دشمنان، البته صخر بن حرب امر او را آشکارا می کرد و از گفتگوی مردم دربارۀ زیاد ترسی نمی داشت.

ص:576


1- (1) مروج الذهب: 19/3-20؛ اختیار معرفه الرجال: 255/1 شرح.
2- (2) الاستیعاب: 525/2؛ الغارات: 926/2؛ شرح نهج البلاغه: 180/16؛ بحار الأنوار: 518/33، باب 29.

آمد و رفت من در ثقیف مدت های طولانی بود که ثمر فواد، میوۀ دلم در میان آنان ماند.

مقصودش از خوف شخص، اشاره به عمر بن خطاب است و در روایت دیگر گفت: خدمت مادرش در جاهلیت از راه غیر قانونی رسیده ام.

علی علیه السلام فرمود: ای ابوسفیان! عمر زود اقدام می کند - یعنی او را تهدید کرد - گوید: زیاد، از گفتگویی که در بین رد و بدل شد آگاه شد. این هوس در نفسش می بود و در روایت دیگر: عمروعاص گفت: پس چرا وی را استلحاق نمی کنی؟ گفت: از این چاروادار که نشسته است می ترسم که پوستم را بر بدنم بدراند.

گوید: زیاد در زمان امیرالمؤمنین علی علیه السلام بر ایالت فارس یا بعضی از قطعات فارس عامل امام علیه السلام بود، نیکو عوائد را ضبط کرده جمع آوری نمود و امنیت داد. معاویه به او نامۀ تهدیدآمیزی نوشت.

همین که نامه بر زیاد وارد شد، قیام کرد و خطابه ای برای مردم خواند و گفت:

عجب از پسر زن جگرخوار و رأس نفاق و بقیۀ احزاب مرا تهدید می کند، در صورتی که بین من و بین او سدّی است، پسر عمّ رسول الله صلی الله علیه و آله و همسر سیده النساء العالمین و پدر سبطین و صاحب ولایت و منزلت و اخوت با یکصد هزار شمشیر زن از مهاجرین و انصار و تابعین نیکوکار مانند سدّی در سر راه او هستند؛ معلوم است کوفه بین شام وبصره واسطه بود.

و هان والله! اگر اینها همه را هم زیر پا بگذارد به سوی من و بگذرد؛ مرا

ص:577

یک تن احمر خواهد یافت، آتش افروز، و مرد زد و خورد و شمشیرزن.(1)

احمر بود یعنی مولا بود، بعد که معاویه او را استلحاق کرد، عرب شد.

سپس به امیرالمؤمنین علیه السلام نامه ای نوشت و نامۀ معاویه را ضمیمه کرده فرستاد، امیرالمؤمنین علیه السلام جواب برای او نوشت و در آن تذکر داد که از ابوسفیان در ایام عمر فلته ای رخ داد که از آرزوهای بی مایه و دروغین نفس است و به آن نه میراثی را می توان مستوجب شد و نه نسبی را مستحق و معاویه بسان شیطان رجیم از هر دری در می آمد از پیش و از پس و از چپ و راست، پس زنهار از او حذر کن.(2)

ابو جعفر محمد بن حبیب; گوید: «علی علیه السلام زیاد را بر قطعه ای از ایالت فارس حکومت داده، او را برای خود ساخته بود، همین که علی علیه السلام شهید شد؛ زیاد، در حوزۀ خود برقرار ماند، معاویه ترس از او کرد و هراسید که همدست و صمیمی با حسن بن علی علیه السلام گردد؛ به او نامه ای نوشته او را تهدید نموده، به بیعت خود خواند. زیاد جوابی غلیظتر به او داده.

معاویه در این باره با مغیره بن شعبه مشورت کرد او وی را متوجه کرد که نامۀ مهرآمیزی به او بنویسد و مغیره آن نامه را به همراه ببرد، وقتی که پیش او آمد او را راضی کرد و نامه ای مشعر بر اظهار طاعت مبنی بر شروطی از او گرفت، معاویه جمیع متمنیات او را برآورد و به خط خودش نوشته ای برای او

ص:578


1- (1) الغارات: 445/2.
2- (2) نهج البلاغه: نامه 44.

فرستاد که وثوق یافت. در اثر آن به شام پیش معاویه داخل شد، او را مقرب داشت، نزدیک کرد و بر حکومت خود برقرار کرد؛ سپس او را بر حکومت عراق گمارد.»(1)

زیاد، در طائف سال فتح مکه متولد شد، بعضی گویند: سال هجرت و برخی گویند: سال بدر؛ کنیۀ او ابوالمغیره بود نه صحبت و نه رؤیت، ندارد.

با امیرالمؤمنین علیه السلام در جمیع مشاهدش حضور داشت و با امام حسن علیه السلام نیز تا امام علیه السلام صلح کرد، وی به معاویه ملحق شد در رمضان (53 هجری) در کوفه به سن (56) به طاعون درگذشت.

ابتدا کاتب مغیره بن شعبه، سپس برای ابو موسی اشعری در زمان عمر، سپس برای ابن عامر در زمان عثمان، سپس برای ابن عباس در زمان علی علیه السلام بود، و با علی علیه السلام بود امام علیه السلام او را والی فارس کرد.

سپس معاویه وی را برادر خواند و بصره و حکومت های تابعه را به او داد بعد از مرگ مغیره او را بر مجموع عراقین نصب کرد، وی اولین کسی است که حکومت هر دو «عراقین» برای وی فراهم شد.

ابن ابی الحدید گوید: زیاد در آخر تصمیم گرفت که به طور رسمی و عمومی بر اهل کوفه برائت از علی علیه السلام را و لعن او را العیاذ بالله تحمیل کند و هر کس قبول نکند، خود او را بکشد و خانۀ او را خراب کند. خدا مهلت نداد همان روز

ص:579


1- (1) بحار الأنوار: 519/33، باب 29؛ شرح نهج البلاغه: 182/16.

مبتلا شد به طاعون بعد از سه روز به سال (53 هجری) جا عوض کرد.(1)

دیدید: مبدأ و پرانسیب نداشت، دوره ای علوی بود، دوره ای با معاویه شده و عثمانی شد؛ عبیدالله پسرش بُرهه ای در منبر از علی علیه السلام تبرّی می جست و یزید را ستود؛ دورانی از یزید بدگویی کرد و تبرّی جست، تعجب از اطوار نفس بشر است، جانی بالفطره ممکن است عمری خود را نشناسد، بعد از دوری از رهبانیت که در حلقۀ پاکان باشد، از غلاف چیزی دیگر به در آید - نعوذ بالله - زیاد، شیعیان علی علیه السلام را در کوفه و بصره تا حدود سیزده هزار گرفت و کشت و کور کرد و میل داغ آهنین در چشمشان کشید. معاریف ایشان را از سابق می شناخت، چون در اعداد شیعیان بود، اول کسی بود که به قتل صبر در اسلام رفتار کرد.

به روایت ابن خلدون و ابن اثیر عبدالرحمن، ابن حسان را به محبت امیرالمؤمنین علیه السلام زنده زنده در گور کرد.(2)

اما پایان: آیا این بی مبدیی به کجا می رود؟! آیا راهی یا روزنه ای برای تأمین بقاء به روی متعدی باز می کند؟! در پایان مرگی که گلوی همه را فشار می دهد، گلوی متعدی را به فشار نمی آورد؟ نی نی، بلکه متعدی بی مبدأ را به وضع فجیع تر و سوزنده تری به مذبح می آورد.

آتش سوزنده ای که از قصر ابن زیاد می بارید؛ در پایان خودش را سوزانید و خاکستر کرد.

ص:580


1- (1) شرح نهج البلاغه: 58/4.
2- (2) شفاء الصدور فی شرح زیاره العاشور: 315.

سردار رشید شیعه ابراهیم اشتر - ابن زیاد را کنار نهر خازر در موصل روز عاشورا، دهم محرم کشت و سر او را از تن جدا کرده به کنار نهادند که نزد مختار بفرستند و تنش را به آتش سپردند، آن شب سراسر جسد او را تا صبح می سوزانیدند - مهران - مولای او از مشاهدۀ پیه و روغن او که در میان آتش محترق می شد به قدری آتش گرفت که قسم خورد عمرانه دیگر پیه و شلّه نخورد.

امالی شیخ طوسی چنین گوید:

«مهران همان مولای زیاد بود که ابن زیاد او را به طور شدید دوست می داشت و همیشه هشیار به حفظ عبیدالله بود، بالاخره با همه زبردستی نتوانست او را از چنگال مرگ برهاند.»(1)

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد(2)

ص:581


1- (1) بحار الأنوار: 335/45، باب 49.
2- (2) حافظ شیرازی.

ص:582

عبیدالله با مسلم بن عمرو باهلی

از بصره به کوفه

مسلم بن عمرو باهلی را در این کتاب شناخته اید، پدر قتیبه است و فارس حرون است که عمدۀ اسب های عربی تا دویست سال از نسل آن بوده است.

عبیدالله در بصره بعد از دریافت مأموریت یزید و دار زدن سلیمان و خطبۀ تهدیدآمیز و تعیین استحکامات مرزی و استحکام سنگرهای دیده بانی و نصب برادرش «عثمان بن زیاد» بر بصره، پانصد تن از اهل بصره را برای همراهی سفر انتخاب کرد که از آن جمله عبدالله بن حارث نوفل(1) و از جمله شریک بن اعور همدانی(2) بود که شیعه بود، روز دیگر با مسلم بن عمرو باهلی و منذر بن جارود و

ص:583


1- (1) وی در ثوره مسلم بن عقیل، جزء همراهان مسلم علیه السلام شد، بعد تحت تعقیب قرار گرفت و ظاهراً وی همان «ببه» است که بعد از یزید در بصره با او بیعت کردند، از بنی نوفل بن عبد مناف است، ولی در جلد اول عنصر شجاعت عبیدالله بن حارث نوفل را از سرداران و پرچمداران مسلم بن عقیل شمرده گوید: بعد از تعقیب گرفتار و کشته شد، تأمل زیادتری می خواهد.
2- (2) قمقام گوید: حارثی - تتمه المنتهی گوید: اسلمی.

کسان خود از حشم و اهل بیت رهسپار کوفه شدند، مالک بن مشیع (به وزن معظم) معتذر به مرض و در پهلو شده، از آن سفر تخلف نمود.

از این که تخلف یک تن از سران بصره را به استثنا ذکر کرده اند، استفاده می شود که برای پشت گرمی، عمدۀ رجال سرشناس بصره و شخصیت ها را همه همراه کرده بود و کسی در بصره برای ابراز مخالفت نمانده بود.

رجال مؤثر در یک شهری غالباً بیشتر از پانصد نفر نیستند. بدین قرار ذخایر بصره را همه همراه داشته که تند می رانده، از همراه داشتن پشتیبان کافی، طبعاً مرد سرعت سیر گرفته، تندتر می راند، نیروی سرعت سیر را نباید فراموش کرد.

تاریخ می گوید: عبیدالله سخت به سرعت می راند، چنانچه همراهان از موافقت بازمانده، پاریز شدند، اولین کسی که پاریز شده با اتباع از پا افتادند شریک بن اعور و دیگر عبدالله بن حارث بودند، بدان امید که عبیدالله سربرگرداند تا در ورود او به کوفه تأخیری شود و حسین علیه السلام به کوفه سبقت گیرد، عبیدالله نسبت به آنان که از پا می افتادند به هیچ وجه التفاتی نکرده می رفت، همین که به قادسیه رسید، مهران مولای او نیز از رفتن ماند.

گفت: ای مهران! اگر خودداری کنی و به قصر کوفه برسی، صدهزار درهم به تو می دهم؛ گفت: مرا بیش قوّت و طاقت نمانده، نتوانم آمد.

قادسیه در طریق عبیدالله نیست، پس چگونه ذکر شده، منازلی که در طریق بصره تا کوفه عمال بنی امیه می پیموده اند به قراری که «ابن رسته» در کتاب «اعلاق نفیسه» ذکر کرده این است.

از بصره به عین جمل - سپس عین صید - سپس اخادید - سپس اقر - سپس

ص:584

سلمستان - سپس قلع - سپس مارق - سپس قرعاء - در آنجا مسجدی است به نام سعید - و از قرعاء به کوفه می رود.

معلوم نیست این طریق با طریق مکه به کوفه، آیا در قادسیه که دروازۀ کوفه رو به صحرا است به هم می رسد و متحد شده به کوفه منتهی می گردد، یا نه؟! به هر حال مسافت 85 فرسخ است، ابن هشام کلبی از پدرش چنین گفته: ابن بلال ابی برده ذکر کرده که من این مسافت را در ایام خالد بن عبدالله در یک شب و روز پیمودم.

دیگران گویند: صد فرسخ است، واسط که بین کوفه و بصره ساخته شده، به هر کدام یک از بصره و کوفه 50 فرسخ فاصله دارد.

طریقی که الآن از بصره به کوفه می روند همه معموره است؛ ولی عبیدالله از بادیه از طریق صحرا و جهت نجف اشرف وارد کوفه شد، نعل واژگون زد بلکه در لباس شیر رفت، بدین قرار که لباس سفید در بر کرده، عمامۀ سیاه بر سر نهاده، لثام(1) بر دهان بسته، به زی مردم حجاز بر استری سوار، وقت ظهر داخل کوفه گردید.

و به روایت اکثر: چون نزدیک شهر رسید، توقف نموده، شبانگاه تنها به کوفه داخل شد. بعضی نوشته اند: با چند نفر که عددشان کمتر از (ده) بود، بدین قرار متنکّر وارد شده از جهت زی و از تاریکی شب و از تلثم(2) و از سمت صحرا

ص:585


1- (1) لثام: نقاب، دهان بند، روی بند.
2- (2) تلثم: نقاب، دهان بند نهادن.

نمایش می داد که حسین علیه السلام است.

فصول المهمّه گوید: «همین که نزدیک کوفه شد، متنکّر شده خود را ناشناس کرده، شب داخل کوفه شد و نشان داد که حسین علیه السلام است، از جهت وادی در زی اهل حجاز داخل شدند، هر گاه به جماعتی برخورد می کرد، بر آنها سلام می کرد، آنان برای وی قیام می کردند و می گفتند: خوش آمدی یابن رسول الله! به گمان این که حسین علیه السلام است.

او استفاده از اشتباه کاری مردم کرد، اما او از اشتباه کاری به قدری می خواست که امنیت خود را تأمین کند، نه به قدری که مردم زیاد به او نزدیک شوند تا دست و پا ببوسند و او را بشناسند، یا از هیجان احساسات عموم تحریک شده، تقویتی از جانب امام علیه السلام در دلها شده باشد.

ولی چه باید؟! چنان سخت در پوست شیر رفته بود که خاطره ها را به خود جلب می کرد.

زنی از اهل کوفه بانگ کرد(1) «الله اکبر، ابن رسول الله و ربّ الکعبه» مردمان دیگر شنیده فریاد برآوردند، یابن رسول الله صلی الله علیه و آله زیاده از چهل هزار کس در رکاب تو حاضریم. ازدحام مردم زیادتر می شد تا این که دم استر ابن زیاد را بگرفتند: چه آن که گمان حضرت سیدالشهداء علیه السلام می نمودند، همین که ابن زیاد این اجماع را دید نقاب برداشت و خویشتن را شناسانید، مردمان بر یکدیگر

ص:586


1- (1) قمقام زخّار: 335.

ریخته او را وا گذاشتند.»(1)

عجیب بازیگری است نزدیک می آورد، دور می کند، هم تحفظ از خطر نمود، هم شهر را پرهیاهو کرد که همه به طبع از همدیگر دور و نزدیک، خبر از این تازه وارد می گیرند، آگاه کردن همه طبقات یک شبه کار آسانی نیست، از خاصیت پوست شیر به خود گرفتن که مردم منتظر امام علیه السلام بودند این نتیجه را هم گرفت.

اکثر گفته اند:(2) همین که این کثرت خوش باش را دید بدش آمد، مسلم بن عمرو باهلی که با او همراه بود (معلوم است مسلم باهلی کارگردان اصلی از پا نیفتاده است) به مردم نهیب زد و گفت: عقب بکشید این امیر عبیدالله زیاد است، عبیدالله همچنان سیر خود را ادامه داده تا همان شبانگاه به قصر رسید و هنوز جمعی پیرامون او پیچیده، شک نداشتند که وی حسین علیه السلام است.

نعمان بن بشیر انصاری امیر کوفه، در را به روی خود و خاصان دلسوز خود بست، بعضی از همراهان عبیدالله نعمان را صدا زد که در به روی آنان بگشاید.

نعمان از بالای قصر سر برآورد، هنوز او را حسین علیه السلام گمان می کرد.

گفت: یابن رسول الله صلی الله علیه و آله! مرا با تو چه کار، تو را به خدا سوگند می دهم از من به کنار روی؛ چه به خدا سوگند! من امانت و سپردۀ خود را به تو تسلیم

ص:587


1- (1) الفصول المهمه: 789/2-791.
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 43/2؛ بحار الأنوار: 340/44، باب 37؛ اعلام الوری: 224؛ روضه الواعظین: 174/1.

نخواهم کرد و در جنگ با تو آرمانی ندارم.

عبیدالله همی سکوت کرده با او مکالمه نمی کرد تا سپس نزدیک شد و نعمان هم از کنگره ای سر به زیر کرده آویزان شد، این گاه عبیدالله به سخن آمد و گفت:(1) در بگشا نگشاده باشی شبت دراز شد، یا خوابت طولانی شد.

از این مکالمه منظور این بود که: روزت سیاه شد، هوشمند آدمی صدا را شنید، به عقب برگشت، به جمعی که باز به عقیدۀ اینکه حسین علیه السلام است به دنبال بودند از اهل کوفه، گفت: ای قوم! پسر مرجانه است. به حق خدائی که جز او نیست.

بعد از آن که اشتباهی به جمعیت رخ داد تا شبهه از مردم رفع شود، زود به زود میسر نمی شود. عوامل مؤثر در افکار اجتماع و طرز سرایت و نشر افکار جامعه با سابقه انتظار یکی از لغزهای اجتماعی است، هر زمان گرفتاری به آن، به نوعی است.

مسعودی گوید: مردم او را وقتی شناختند سنگباران کردند، ولی او از دست مردم در رفت. نعمان در به روی او گشود، داخل شده و با شدّت در را بر رخ مردم بستند، مردم به ناچار پراکنده شدند.(2)

از طرز ورود شب طنینی در افکار مردم افتاد، اضطراب و ناراحتی حاصل

ص:588


1- (1) افتح لا فتحت، فقد طال لیلک - أو طال یومک (خ ل) نومک (خ ل) یا نعیم. «الإرشاد، شیخ مفید: 43/2؛ بحار الأنوار: 340/44، باب 37»
2- (2) مروج الذهب: 63/3-64.

شده، نفوس به طبع تشنۀ استماع خبر شده اند. به اندازه ای که فردا صبح هر صدا که برخیزد مردم برای گرفتن خبر می شتابند.

شب آبستن است تا چه زاید سحر

ص:589

ص:590

بانگ صبح

حکومت نظامی

فردا بامدادان منادی او در میان مردم ندای نماز جامعه در داد، مردم اجتماع نمودند از آن پس بیرون آمد، پس خطابه ای به اسلوب تهدید و تطمیع خواند حمد خدا را کرد و ثنا خواند سپس گفت: «اما بعد: امیرالمؤمنین (مقصود یزید است) مرا بر مصر شما و مرز شما و مالیۀ شما حکومت داده و مرا امر داده به انصاف دربارۀ ظلم دیدگان شما و بخشش به محروم شما و احسان نسبت به سامع شما و مطیع شما و به اعمال سختگیری بر بدگمان از شما و نافرمان از شما و من جدّاً امر او را دربارۀ شما تبعیت می کنم و سر خط فرمان او را؛ و تازیانۀ من و شمشیر من بر کسی است که امر مرا ترک نموده، قرار و عهد مرا مخالفت نماید، پس زنهار هر کسی بایدش به جان خود رحم کند.

عمل و رفتار از تو خبر می دهد نه تهدید.

در روایتی گفت: پس به این مرد هاشمی، گفتار مرا ابلاغ کنید تا از خشم من

ص:591

بپرهیزید. مقصودش از مرد هاشمی مسلم بن عقیل علیه السلام بود.»(1)

«سپس فرود آمد.

و شروع کرد به اجرای مقرّرات حکومت نظامی. کدخدایان را دربارۀ معرفی مردم سخت تحت تعقیب گرفت و از آنها التزام خواست که گزارش داده، نام کسانی را که او می خواست، نوشته روی صفحه آرند.

گفت: برای من نامبر کرده عزیاء را، یعنی منتسبان هر حوزه ای را یا غرباء را که در محل شما واردند و نام کسانی که امیرالمؤمنین در پی جویی آنها است و نام کسانی که از حروریه در میان شما است و کسانی که مورد بدگمانی بوده، رأی آنان نسبت به حکومت بدخواهی و ستیزه است؛ برای من بنویسید و با دستیاری خود کدخدایان باید جلب شوند تا رأی خود را دربارۀ آنها ببینم.

هر کس برای ما کسی را نمی نویسد باید نسبت به حوزۀ کدخدائی خود ضمانت بدهد که مخالفی از آنها با ما مخالفت نکند و بدخواهی از آنها قصد سوئی به ما ننماید و هر کس نکرد ذمّۀ ما از او بری است، ذمّه دار تعهد به چیزی

ص:592


1- (1) فحمدالله و اثنی علیه ثم قال: اما بعد: فان امیرالمؤمنین ولانّی مصرکم و ثغرکم و فیئکم و امرنی بانصاف مظلومکم و اعطاء محرومکم و الاحسان الی سامعکم و مطیعکم کالوالد البرّ، و سوطی و سیفی علی من ترک امری و خالف عهدی فلیتق امرؤ علی نفسه، الصدق ینبئی عنک لا الوعید - و فی روایه - قال: فابلغوا هذا الرجل الهاشمی مقالتی لیتقی غضبی یعنی بالهاشمی مسلم بن عقیل. «الإرشاد، شیخ مفید: 43/2-44؛ بحار الأنوار: 340/44-341، باب 37»

نسبت به او نیستیم، مال او و ریختن خون او برای ما حلال است، و هر کدخدائی که در حوزۀ «عرافه» او کسی یافت شود، از آنان که مطلوب ما و امیرالمؤمنین (مقصود یزید) است و خود گزارش او را حسب مراتب به بالا نداده، خود او بر در سرای خویش به دار آویخته خواهد شد و آن «عرافه» نامش به کلی از دفتر عطا خواهد افتاد.

کامل می گوید: سپس در تعقیب این اقدامات، اقدامات شدیدتری کرد، کسانی را به زاره حرکت داده تبعید کرد.»(1)

(«زاره» موضعی است از عمّان محل تبعیدگاه زیاد و عبیدالله بوده) و در فصول المهمّه گوید: و جمعی را دستگیر کرده همان ساعت کشت.(2)

این مقرّرات حکومت نظامی و صحرایی ابتکار را به دست عبیدالله داد، همه را در حلقۀ چنبر او آورد اکنون همه از همدیگر می ترسند و کار به عهده

ص:593


1- (1) ثم نزل - ای من المنبر - واخذ العرفآء بالناس اخذاً شدیداً فقال: اکتبوا لی العزیاء (الغرباء) و من فیکم من طلبه امیرالمؤمنین و من فیکم من الحروریه و اهل الریب و الذین رأیهم الخلاف و الشقاق، فمن یجئ بهم لنا فبرئ و من لم یکتب لنا احداً فلیضمن ما فی عرافته ان لایخالفنا منهم و لا یبغ علینا منهم باغ، فمن لم یفعل برئت منه الذمه. و حلال لنا دمه و ماله و ایّما عریف وجد فی عرافته من بغیه امیرالمؤمنین احد لم یرفعه الینا، صلب علی باب داره و الغیت تلک العرافه من العطاء و فی الکامل و سیّر الی موضع بعمّان (الزاره) - و فی الفصول المهمه و امسک جماعه من اهل الکوفه فقتلهم تلک الساعه. «الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 25/4»
2- (2) الفصول المهمه: 791/2.

می گیرند کارگردانها تندتر شده، مردم را بیچاره می کنند، مسلم علیه السلام این کار را نمی توانست بکند؛ زیرا بنای او تا کنون بر تستّر و گزارش بود، او اساساً مأمور اقدام به مبارزه نبود و حوزه های کدخدائی در چنبر ادارۀ او نبودند و کدخداها در چنبر ارادۀ او نیامده بودند که بتواند این گونه اقدامات شدید بکند، فقط و فقط او یک راه دارد که سنگر خود را محکم کند و مبادرت به نهضت نماید یکی را کرد، آن دیگری را نگذاشته بکند.

از این به بعد دیگر نامی در تاریخ از سران شیعه مانند سلیمان بن صرد و مسیب ابن نجبه و عبدالله بن وال و نظایر آنان نمی بینید، آیا در این گرفت و گیر به زندان افتاده اند یا تبعید شده اند کس خبر ندارد؟! شاید؛ و شاید مانند کسانی از قبیل عبیدالله حر جعفی و مختار بن ابوعبیده ثقفی هر یک، به یک منظوری کوفه را ترک گفته اند.

اما عبیدالله حر جعفی به نظر این که در این غوغا از بدایت تا نهایت وارد نباشد، ولی مختار به منظور آن که دور از اختناق بوده منتظر فرمان نهضت باشد و در دهکده اش (لقفا) که در خُطرنیه است از کوفه بر کنار باشد، تا مبادا قبل از نهضت علنی به حبس بیفتد و دستشان بسته شده، دیگر نتوانند هنگام بروز و احتیاج به کمک، مددی به مسلم بن عقیل علیه السلام بدهند و روی این اصل چون خروج مسلم علیه السلام طبق میعاد مقرّر نبود و غیر مترقب به مختار رسید وقتی از دهکدۀ خود با سواران خود را به شهر کوفه رسانید کار از کار گذشته بود، نسبت به سایر مخلصان اکابر شیعه هم اوفق به نظر همین می آید که مانند قوای احتیاط در محوطۀ محفوظتری می زیسته اند که دستگیر نشوند؛ تا هر وقت ابلاغ

ص:594

به آنها شد ضمیمه شوند و نهضت کنند؛ ولی تخلّف ثوره از موعد مقرّر به واسطۀ حادثۀ غیر مترقب «جلب هانی» کار را بر آنها مشوش کرده، نتوانستند تدارک کار را بکنند تا رشتۀ کار گسیخته شد یعنی پیش از آن که خود را برسانند، مسلم علیه السلام کشته شد.

به هر حال مسلم علیه السلام باید سنگر را محکم کند، موجبات انتقال برای او به خانۀ «هانی بن عروه مرادی» نیکو فراهم شده است، خانۀ هانی به واسطۀ پیش آمد تازه ای برای پذیرایی این امر مهیا گشته است.

مهمانی گرامی از سران بصره به منزل هانی وارد شده، از خلص شیعیان است. باید مسلم علیه السلام به دیدن او برود، زیارت مهمان تازه وارد این باب را به روی مسلم علیه السلام باز کرد، شریک بن اعور از امرای بزرگ مسلمین است، والی خراسان بوده، پس از عزل به بصره آمده، از همراهان عبیدالله زیاد بود و در بین راه عقب کشیده بود که بلکه تأخیری در ورود عبیدالله به کوفه رخ دهد؛ تا امام علیه السلام سبقت گیرد عبیدالله نایستاد و به کوفه آمد، شریک که بین راه بیمار شده بود، روز دیگر از راه رسیده به کوفه وارد شد؛ در خانۀ «هانی» منزل گزید.

اخبار الطّوال دینوری گوید: «هانی او را از منزل عبیدالله به منزل خود، خود آورد و او را فرود آورد در همان حجره ای که مسلم بن عقیل علیه السلام در آن حجره بود، شریک از کبار شیعه بود، وی همی «هانی» را برای قیام به امر مسلم علیه السلام تحریک می کرد، به هر حال وجود شریک به منزلۀ حلقۀ وسطی شد، چون وی از دوستان هانی و شیعه و در تشیع شدید است، صفین را به همراه عمار یاسر در

ص:595

رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام حضور داشته و کلمات وی با معاویه مشهور است.»(1) پس طبعاً در ورود کوفه طالب دیدار مسلم علیه السلام خواهد بود. و روابط سرّی بین بین، مسلم علیه السلام را به دیدار مسافر تازه وارد باید بیاورد و آورد.

میزبان هم «هانی بن عروه» است از شخصیت های برجستۀ اشراف کوفه و اعیان شیعه است.

مسعودی گوید:(2) هانی شیخ مراد و زعیم آنان بود، همین که سوار می شد چهارهزار سواران زره پوش و هشت هزار پیاده پیرامون خود داشت و وقتی هم سوگندان وی، از کنده و دیگران او را اجابت می نمودند درمیان (سی هزار) سوار زره پوش بود.

در عرفان مبادی اسلام از سرچشمۀ اصل خبر داشت، صحابی بود، رؤیت پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را درک و به درک صحبت پیغمبر صلی الله علیه و آله تشرف یافته، در عقد «نود» از عمر وارد است، هشتاد و نه سال از عمر وی می رود. مسلم علیه السلام باید به خانۀ هانی برود؛ اگر موقع شناس بوده و نیکو تشخیص بدهد می رود. ساختن برج مقابل بارو و جبهه بندی برای مرد مبارز اینک لازم است، اگر چه حدود مأموریت مسلم علیه السلام از طرف امام علیه السلام تا میزان جبهه بندی نیست، ولی کار به این جا کشیده چه باید کرد؟ اینک قدرت نفس و جرأت لازم است، خانۀ هانی باید سنگربندی شود، مرکز قوای مخفی مسلم علیه السلام گردد چه ورود در خانۀ «هانی» به

ص:596


1- (1) الأخبار الطوال: 232-235؛ الغارات: 794/2؛ الغدیر: 171/10، حدیث 69.
2- (2) مروج الذهب: 65/3.

قراری باشد که طبری گوید، وچه به قراری باشد که صاحبان تراجم گویند.

طبری گوید: «و مسلم علیه السلام آمدن عبیدالله و گفتار او را شنید و لابد از اقدامات او هم با خبر شده از خانۀ مختار بعد از تاریکی شب بیرون شده به خانۀ «هانی بن عروه» آمد، داخل شده هانی را خواست که برای وی بیرون آید.»(1)

دینوری می گوید:(2) «در بیرونی هانی وارد شد، هانی در اندرون (دار النساء) بود، بیرون آمد همین که او را دیدار کرد، از مقدم وی کراهت یافت.»

مسلم علیه السلام گفت: نزد او آمده ام که بایدت مرا جوار دهی، یعنی حمایت کنی و شرط ضیافت معمول داری. هانی گفت: رحمک الله، تکلیف بیش از طاقت به من متوجه فرمودی، اگر نبود آن که به خانۀ من داخل شده و ثقه به من داری، دوست می داشتم از فکر من منصرف شوی؛ ولی عهدۀ ذمّه مرا فرا گرفته و به من متوجه شده است. داخل شو!

بدین قرار در حرمسرای خود ناحیه ای را اختصاص به مسلم علیه السلام داده.

دینوری چنین گوید: پس وی را نیکو مأوی داد، کامل و مروج الذهب نیز همین را گویند. ولی دور نیست که مبدأ تاریخی اینان برای طرز ورود مسلم علیه السلام همان اعتذارها می باشد که به عبیدالله زیاد گفت و حال آن اعتذار معلوم است، برای تخلص بوده و البته سخنی که در مجلس رسمی عبیدالله گفته شده، در دست و دهان ها افتاده و مبدأ تاریخ و نشریات شده است، تاریخ هم شایعات را ضبط

ص:597


1- (1) تاریخ الطبری: 258/4-259.
2- (2) الأخبار الطوال: 233؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 25/4.

می کند.

اما فلسفۀ تاریخ از راه بازجویی مناسبات مانند علم، آثار بهتر نهفته های اسرار را بیان می کند، گفتۀ صاحبان تراجم، این شایعه را تکذیب می کند ببینید از گفته های علمای رجال چه می فهمید.

صاحبان معاجم و تراجم گویند:(1) اما گفتۀ هانی، به عبیدالله زیاد که: والله من او را دعوت نکرده بودم و به هیچ وجه از امر او آگاهی نداشتم تا به منزل من وارد شد، از من مسئلت ورود خود را کرد، من هم شرمم آمد از رد کردن او و از این امر عهدۀ من ذمّه دار شد.

واضح است برای تخلص خود این گفته را در اعتذار به عبیدالله گفت؛ وگرنه بعید است که مسلم علیه السلام بدون سبق وعده و قرارداد و گرفتن پیمان محکم و میثاق به منزل او بیاید. آیا تصور می رود که مسلم علیه السلام در امان او داخل شود بی هیچ آگاهی، بی هیچ شناسایی، بی هیچ سابقه و سنجش و همچنین هیچ تصور نمی رود «هانی شیخ مصر و سرور شهر و وجیه شیعه» در این مدت از امر مسلم علیه السلام هیچ مطلع نشده؛ تا ناگهانی مسلم علیه السلام بر او داخل شده و به دیدار وی یک دفعه بر او آشکارا شده باشد.

گویند: بنابر این سخن روضه الصفاء و حبیب السیر بی پایه به نظر می آید که هانی به مسلم علیه السلام گفت: مرا در رنج و زحمت انداختی و اگر این نبود که تو داخل خانۀ من شده ای، من تو را رد می کردم.

ص:598


1- (1) تکمله کاظمی.

محدث معاصر گوید: با آن که جز در این کتاب این سخن را نیافتم و کتب معتبره از آن تهی است.

به هر حال برای مواقع سخت نظامی احتلال در سنگری یا عقب نشینی و تخلیۀ سنگری هر وقت لازم شد، مورد هیچ گونه ملاحظه ای نباید باشد. مسلم علیه السلام دراین اقدامش ملامتی ندارد به هر نحو کرده باشد، اقدامات نظامی در سنگربندی و جبهه بندی و موقع گرفتن نظامی هیچ مسؤولیتی ندارد، بلکه دنیا ملاحظۀ حلال و حرام مکان و غصب محل سنگربندی را برای متخاصمان نمی کنند و در شرع هم «حرج» تجویز آن را می کند، ما هم در رد سخن مورخان نه آن که استیحاشی از جنبۀ قدس مسلم علیه السلام داشته و سخنی از جهت ورود با اذن و بی اذن وی داشته باشیم و البته هم جا ندارد؛ زیرا ورود او بالاخره بی اذن نشده است، تا منافی با مبانی قدس روحانیت مسلم علیه السلام بوده باشد.

از جنبۀ قدس همت نیز مسلم علیه السلام از خود نکاهید؛ زیرا مانند عبیدالله که به پناه حارث بن قیس فهمی رفت نگفت: مرا وصیت کرده اند که در فرار به خانۀ تو پناه ببرم و یا به مسعود بن عمرو که گفت: این طعام تو در شکم من و این لباس تو بر تن من و این چهار دیوار خانۀ تو مرا فرا گرفته و به عجز و لابه خود و حارث به دامن او آویخته تا او را متقاعد کردند، در صورتی که آنجا اژدهایی برای عبیدالله دهان باز نکرده گریخت؛ حتی ثورۀ بصره و شورش و بلوای آتشش پر، هنوز دامن نزده بود، فقط از فرار او شهر بصره دچار انقلاب شده آن هم انقلاب و ثورۀ محض که فقط همان انقلاب افکار و اطوار بود نه مانند کوفه که اعمال خونریزی از حکومتی مقتدر با دستگیری و تبعید و کشتار بی رحمانه و

ص:599

دریدن و بریدن داشت، با تفاوت سابقۀ رعب کاخ بیضاء در دل ها در آنجا و سابقۀ مرعوبیت شیعه و همراهان مسلم علیه السلام از کشتار سابق چهل هزار معاویه وسیزده هزار زیاد و عبیدالله این جا.

باری، در محاکمۀ این مورخان ما، نه به وجهۀ مقدس بودن شخص مسلم علیه السلام و مقدس مأبی، خود تحاشی از آن طرز ورود مسلم علیه السلام داریم.

زیرا مسلم علیه السلام بطل و قهرمان انقلاب است، وقتی تکلیف اقتضا کرد که باید سنگری را برای خود به دست بیاورد مقتدرانه و شرافتمندانه می کند البته با مراعات حدود قانون، ولی از جهت به دست آوردن قرائن و مناسبات کلمۀ مورخ را گاهی ناتمام می بینیم.

نه تنها ما تاریخ را لکه دار می شمریم، بلکه همه تاریخ را انعکاس شایعات منتشره دیده اند، پس گاهی که در فلسفه جویی تاریخ دیدیم مناسبات محققه با شایعات منتشره ناسازگار شد، به دست می آوریم که: تاریخ مبدأ خود را از دهان مقتدران زمامداران و سیاستمداران غالب گرفته و می گیرد، غالباً تاریخ طرفدار طرف غالب است، مگر آن که زندگانی حریف خیلی درخشان و متلألا بوده باشد، پس اگر نقاط روشن درخشانی برای حریف به یادگار مانده است، لابد قابل اخفا نبوده است.

سخن کوتاه

ما منشأ انتشار را تنها همان تعلیل و اعتذار هانی می دانیم وگرنه در طرز ورود که آیا چگونه بوده مناسبات دیدار مهمان تازه وارد، راهی محترمانه باز کرده بود، شریک بن اعور از بین راه به فکر نهضت امام علیه السلام بود، حتی عقب می کشید

ص:600

که بلکه امام علیه السلام زودتر به کوفه برسد، غافل از آن که هنوز امام علیه السلام از مکه بیرون نیامده است و اینک که شریک به کوفه وارد شده، بر عبیدالله که میزبان است وارد نشده، یا شده و نمانده به منزل «هانی» وارد شده، هانی را هم درست می شناسد چنان چه خود را هم می شناسد، می داند که: باید از خانۀ «هانی» به کار شروع کنند که بطل و قهرمان حمایت است.

قدرتی در دست اوست قدرت نفسی، قدرت قبیلگی برای این گونه اقدام که در پیش است کم چیزی نیست، پس وقتی شریک منزل خود را از میان همۀ منازل رجال و دوستان در منزل هانی قرار دهد، می تواند مسلم علیه السلام را با اسهل مناسبات ببیند و از مجاری اقدامات او آگاه شود و خود نقشه بدهد، می تواند هانی را به اقدام جدّی تری وا دارد و مسلم علیه السلام را تا اندازه ای که ممکن است مستولی بر قدرتی و نیرویی بنماید.

به هر حال در خانۀ «هانی» نیرویی علاوه شد و مسلم علیه السلام از اثر مقدرت تازه با مقدرت نفسی بی اندازۀ خود، تصمیمی مفید و کاری گرفت؛ ولی گاهی همراهان، اسلحۀ تصمیم را از برندگی می اندازند.

طبری می گوید: پس شیعه بنای آمد و رفت نزد مسلم علیه السلام را در خانۀ هانی نهادند. روی پایۀ تستّر و پوشیده و پنهان از عبیدالله و به کتمان امر به یکدیگر توصیه وسفارش کردند و مردم همی با مسلم علیه السلام بیعت می کردند تا بیست و پنج هزار مرد با او بیعت کرد.(1)

ص:601


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 91/4؛ بحار الأنوار: 343/44، باب 37؛ تاریخ الطبری: 258/4-259.

مسلم علیه السلام از افزونی قوای خود خشنود هست یا نه؟!

از برندگی و تندی حریف غافل نیست و خوف غافلگیری با تستّر قوا و پوشیده و پنهان داشتن یاران بیشتر می رود؛ ولی در اقدام به خروج و پرده برداشتن از روی کار با وجود هانی و استظهار به او و پشت گرمی به حق (جلّ و علا) بهتر از خطر غافلگیری می رهند، سنگربندی آشکار هیجانی می دمد، استقامت و پایداری بهتری می دهد، غبار کسالت و رُعب را می برد، مردم وقتی برجی مقابل بارو دیدند، ارادۀ خود را تقویت می کنند، اساساً هویت همم و اراده ها با ابراز حماسه جلوه گر می شود؛ پس چرا مسلم هشیار این کار را نکند، هر چند این خروج داخل در حدود مأموریت مسلم علیه السلام نبوده، ولی انتخاب بطل هوشمند کارآزموده برای همین است که تکلیف خود را از وحی مکان و زمان و موقعیت، نیکو دریابد و محتاج به نبی مبعوث در هر قضیه ای نباشد. بنابراین مقدمات متین مسلم علیه السلام تصمیم خود را گرفت.

تاریخ می گوید: مسلم علیه السلام تصمیم بر خروج گرفت ولکن «هانی» گفت: شتاب مکن.

آوخ، از مبادلۀ این دو رأی، یکی رشید و دیگری علیل، چقدر کار را مشکل کرده بود، معلوم می شود مسلم علیه السلام به قدری در حفظ موقعیت نظامی خود روشن بوده که بهتر از آن تصور نمی شود؛ زیرا طبق این نصوص تاریخی تصمیم بر خروج گرفت، از کلمۀ تصمیم فهمیده می شود که تکلیف را روشن می دیده امر را محتاج به مشاوره هم نمی دیده و حقا با ملاحظۀ مشکلات تخفّی و ایصال غذا به نیروی متخفی و سایر ملاحظات که گفته شد؛ نیکو تشخیص داده بود. یکی از شرائط

ص:602

زمامدار کافی تشخیص به موقع و نیکو است. ولی چه باید کرد، عدم موافقت «هانی» کار را فلج کرد، موافقت و عدم موافقت هانی که صاحب سنگر است، بسیار برای این اقدام و روشن کردن و تاریک کردن این نقشه مؤثر است، عدم موافقت او کار را خراب می کند چنان که موافقت او کار را تسهیل می نماید.

گاهی راننده را همنشینان از نقشۀ صحیح آزموده اش منحرف نموده، کار را بر او مشوّش می کنند، اینک که: به منع هانی (زمام) از دست رائد و راننده گرفته شد، این کشتی می افتد در ورطۀ گرداب تا خدا چه بخواهد و ناخدا چه بکند، الآن از این موقعیت صحیح گذشته جاده دیگر در سنگلاخ می افتد برای تلافی و علاج سنگلاخ گاهی رأی سقیم و گاهی کج و منحرف رخ می نماید.

ص:603

ص:604

گفتگو دربارۀ ترور عبیدالله

مسلم علیه السلام می گوید: ترور - نه

خود هانی که از این کار رشید جلوگیری کرد، به کار نارشیدی (ترور کردن عبیدالله) دعوت شد و کم کم دامنۀ این فکر بد، مسلم علیه السلام را هم دعوت کرد، هر چند هیچ کدام اقدام نکردند، ولی این سخن در دست و دهن ها افتاد، تا به گوش دشمن رسید، آن را با آب و تاب دستک داد می گفت: مرده هایی را باید از قبر درآورد و آتش زد. آری، حقا کار بدی پیشنهاد شد - ترور - اسلحۀ ناجوانمردانه است. عملی که کار عجزۀ مردم و مردم ضعیف است، کاری که فعل مردم ناجوانمرد است، کاری که در عرب رشید سابقه به نیکی ندارد و در آیین اسلام هم جرم بزرگ شمرده می شود. خواستند برای تلافی ضعف خود به دست سروران ما، این اسلحۀ ناجوانمردانه را بدهند که تا ابد قوّت رشد دعوت شیعه خلل بیابد. آری، شیعۀ شکست خورده که مدتی به ضعف و عجز خود را دیده، نقشۀ ترور عبیدالله را پیشنهاد دادند.

آری، ترور این اسلحۀ عجزۀ ضعیف درمانده پیشنهاد شد؛ هانی و مسلم علیه السلام

ص:605

قبول نکردند، ضعیف نبودند، هانی ضعیف نبود، مسلم علیه السلام هم ضعیف نبود، جوانمرد عرب تا دستش به قبضۀ شمشیراست تن در نمی دهد که اقدام به کار ناجوانمردانه بکند، قائمۀ شمشیر که در دست اوست مانع است از مبادرت به اقدام کارهای ذلیلانه، قبضۀ شمشیر نیروی غیر محدودی به همّت او می دهد.

غرور نظامی را به شمشیر خود در شعری گفته اند:

طارق چو برکنارۀ اندلس سفینه سوخت

گفتند کار تو به نگاه خرد خطا است

دوریم از سواد وطن باز چون رسیم

ترک سبب ز روی شریعت کجا رواست(1)

خندید و دست خود به قبضۀ شمشیر برد و گفت: هر ملک، ملک ماست که ملک خدای ما است.

این شعر را اقبال هند، شاعر حماسه، دربارۀ فتح اندلس گفته که طارق بن زیاد بربر فرماندۀ سپاه اسلام، لشگر اسلام را از دریا از تنگۀ جبل الطارق به خاک اروپا پیاده کرد، سپس به واسطۀ تکیه به غرور نظامی دستور داد کشتی های حامل سپاه خود را آتش زدند که دیگر لشگر چشم طمع به فرار نداشته باشد. و در پی آن و خطبۀ غرّائی در جبهۀ جنگ به نظامیان اسلام گوشزد کرد، در آن خطبه گفت:

ای سپاه! دریا در عقب سر، و دشمن در پیش رو است و شما در این سرزمین

ص:606


1- (1) اقبال لاهوری.

مانند یتیم بر سر سفرۀ لئیم از نان و آب هم به شما دریغ می کنند؛ مگر آن چه به شمشیر به دست آورید، اینک به شمشیر خود بنگرید، ببینید چه کارها باید بکند.

«البحر من ورائکم والعدوّ امامکم] و أنتم فی هذه الارض کیتیم علی مأدبه لئیم [فلیس ثم والله الا الصدق و الصبر فانهما لایغلبان و هما جندان منصوران و لاتضر معهما قلّه و لا تنفع مع الخور والکسل و الفشل و الاختلاف و العجب کثره»(1)

از اثر این خطبۀ آتشین و حماسه خیز لشگر دوازده هزار نفری او حمله به لشگر دشمن کرد، در صورتی که دشمن صد و هشتاد هزار نفر بود، دشمن را در هم شکست و اندلس را فتح کرد.

اقبال، شاعر هندی این غرور نظامی را نظر دارد، می خواهد بگوید: این غرور نظامی برای هر ملت همان اقبال اوست. و راست می گوید: چنان که سر پرشور خود اقبال، از همین غرور نظامی، کشور پاکستانی ساخت.

ولی مسلم علیه السلام همراهانش به آن کار رشید با او همراهی نکردند تا از خطّ شوسه پرت شده اند و اکنون هم باز به پای رشیدی او نمی آیند که باز دست به قائمه شمشیر بردند، با فکر نارشید شکست خوردۀ مرعوب، از جاده های پر دست انداز و پر پرتگاه، می خواهند مسلم علیه السلام را ببرند.

ص:607


1- (1) الامامه و السیاسه: 85/2-88؛ وفیات الاعیان: 321/5.

در پیشگاه انقلابند. چرخ های فکر و تدبیر تند می چرخد تا به اندازه ای که گاهی سر از بیراهه به در می کند.

فکر ترور که حرام ترین فکرها است، بسان جاسوس نهانی و به منزلۀ راهزن حرامی، رخنه در فکرهای آنها می کند؛ گویی مثل جاسوسی مأمور تفتیش درون ایمان است، به ظاهر اینان در اندیشه قصد دشمن دارند و این اندیشه از اینان است؛ ولی به حقیقت، خود دشمنی است، قصد ایمان را دارد؛ چنان که دشمن بیرونی قصد جان دارد، از یک سو مهاجمۀ دشمن خطرناک دم به دم حیات همه را تهدید می کند؛ از دیگر سو رخنۀ این فکر و اندیشه ایمان آنان را تباه می نماید، جاسوسی است از کارگاه امتحان خدائی به تفتیش ایمان درون پیراهن می آید تا از یک طرف مقدار عظمت ایمان را که در مسلم علیه السلام و هانی نیکو متمثل است بنماید و از طرفی بفهماند در موقع های بغرنج که مهرۀ انسان در ششدر می افتد، همان جا گرفتار جاسوس ایمان و فتنه گر فنّان می شود.

«ترور» دلربا به نظر می آید؛ ولی می دانید که نیرویی است که عاجز از آن استفاده می کند، عاجز محیل خواهد شد، یک قسمت از تدبیر و حیله است که از عجز برمی خیزد، ترور از همان قسم است.

قمقام می گوید:(1) هانی در آن هنگام مریض شد، ابن زیاد به عیادت او آمد عماره بن عبید سلولی به هانی پیشنهاد داد و گفت: تدبیر آن که این ابن طاغی ملعون را بکشیم و فرصت از دست ندهیم.

ص:608


1- (1) قمقام زخّار: 338.

هانی گفت: کشتن او را در خانۀ خود روا ندارم.

اینجا مردانگی و فرزانگی «هانی» این سردار رشید اسلامی را، از اقدام زشت به این کار زشت مهمان کشی و ترور نسبت به مهمان آگاه کرد؛ ولی از جای دیگر دریچه ای برای این فکر غلط باز شد، از رأی سقیم شریک بن اعور همین فکر حرام باز با مسلم علیه السلام به میان نهاده شد.

شریک بن اعور مریض بود و رأی علیل، علیل است، دور ندانید علیل یک نوع ناتوانی دارد، همیشه روی آن حالت ناتوانی که رأی می دهد اعتبار به آن نیست، گاهی به واسطۀ ضعف اعصاب خود، دشمن حمله ور را بیشتر از حد و اندازه مستوحش می بیند تا به اندازه ای که اقدام شدیدی بیش از حد وظیفه را به نظر روا می بیند.

تاریخ می گوید: از این رو شریک بن اعور پیشنهاد «ترور» را داد، طرح پیشنهاد را من مستبعد نمی دانم، ولی تأثیر آن را در افکار مسلم علیه السلام که او را متوجه این کار کرده باشد مستبعد می دانم و چون رأی علیل اینجا چیزهایی تصور می کند و رأی قوی چیزهایی دیگر می گوید، ما هر دو رأی را مطرح می کنیم تا توانا، و ناتوان در این دار الشورا آرای خود را بروز بدهند.

رأی ضعیف عاجز تصور می کند که: اگر دست به ترور زده شود راه به مقصود یعنی به دست آوردن قصر دارالاماره سهل است و در ترک آن خطر بزرگ روبرو است؛ در ترک آن نه تنها سهل به مقصود نمی رسند، بلکه به طرف محو دولت پرتاب می شوند، بلکه اضمحلال دولت برای همیشه خواهد پیش آمد و باید خود در پیشقدم ذبح شد، بنابراین دو طرف قضیه مهم است، یک طرف خطیر و

ص:609

دیگری خطر است، پس اقدام به کار ناروا برای امر خطیر شده است، مقدّمات و طریق اگر غلط باشد باکی نیست، هر گاه هدف صحیح تضمین شده باشد. رأی ضعیف با منطق عاجزانه اش این بود.

اما رأی قوی رشید می گوید: این حساب درست نیست، دولتی که به منظور هدایت تشکیل می یابد، نباید تنها و تنها نظرش به وصول دولت باشد، باید دید با منظور اعلی که هدایت است کار او نزدیک است یا نه؟

سرّ هدایت نفوس مرموز و نهفته است (رازی است با خدا) در ترور کردن کافر کیش و غافل گیر کشتن کافر، این در به روی وی بسته می شود؛ اما کشتن او با سابقۀ آگهی و با اعلان جنگ، تضییع راه هدایت را نمی کند؛ اگر اعلان جنگ به کافر داده شد و او تا پای موت و حیات هم رسیده، عمداً شقاوت را اختیار کرد خونش را خودش هدر کرده؛ معلوم می شود: زمینۀ هدایتی در کار او نیست و این اکتشافات با اعلان جنگ به دست می آید؛ زیرا در اقدام کافر به مبارزه، کشف آخرین ارادۀ حتمی و آخرین نیت ضمیر او به طور جدّی خواهد شد، مگر نه آن که شمشیری که کافر در مبارزه کشیده اقدامی است که حریف را بکشد یا خود کشته شود.

بنابراین حیات را محاکمه کرده در لبۀ فنا و بقا ایستاده، کفر را انتخاب می دارد، اما در غافلگیر کشتن این راز کشف نگشته است؛ شاید اگر به او اعلان جنگ داده می شد برق هدایت در موقع سخت می زد، حاضر نبود که اصرار به کفر را حتی در موقع تهدید جان هم داشته باشد و بنابراین حساب دقیق، کافر قبل از اعلان دریافت جنگ، در زمرۀ رعایائی است که حراست جان او را قانون آیین

ص:610

تضمین می کند و قانون را نمی توان شکست، به خصوص این کار از پاسبان جان ها روا نیست، او قانون محکم حراست جان ها را که بیش از همه چیز به عهده دارد نمی تواند درهم بشکند تا راه نجاح و کامیابی از طریق دیگر هرچند با تحمّل مشکلات زیاد نیز باز است، چرا قتل نفس بکند بدون اذن خدا، چون هر جانی را خدا آفریده، بی اذن نمی توان کشت.

نقش حق را تو به امر حق شکن

گذشته از این که با وجود نیروی (بیست و پنج هزار شمشیرزن) کارهای رشیدی در مبارزه می توان کرد که لذّت فتح در آن صورت بیش از هر کامیابی است و نیز بازوان مساعد هنوز بر قبضۀ شمشیر است، فتح شرافتمندانه ای که خود میدان بازی برای حریف بدهد بهتر است، فاتحان جهان که نامشان جهانی را پر کرده است کمتر موقعیتی بهتر از این به دستشان آمده که شهری مانند کوفه شاهد و تماشاگر مبارزاتشان باشد، با نیروی اراده با عدد غیر متساوی، حمله به عدد بیشتر از خود کرده باشند، بلکه شجاعان مقتدر حریف خود را عمداً مقتدر و بزرگ انتخاب می کنند که ارزش قدرتشان بهتر به دست بیاید، سپاه اسلام به این مردانگی ها قیام کرد، آنان به جهان حمله کرده جهان را گرفتند و جهان به آنها حمله کرد و نتوانست آنها را از بین ببرد.

«صلاح الدین ایوبی» پادشاه اسلام، که برابر با همه تودۀ مسیحیت اروپا شد و جنگ های صلیبی را پیش برد، شاهکارهایی از فرزانگی به یادگار گذارده که از آن به دست می آید در آن روزگار فرزانگی تا چه اندازه مورد اهتمام نام آوران بوده.

ص:611

در بحبوحۀ جنگ چشمش افتاد به پادشاه انگلستان ریشارد «قلب الاسد» که پیاده جنگ می کند از ملتزمین رکاب خود سبب را پرسید؟ گفتند: چون اسب او در جنگ کشته شده. فوری دستور داد، اسبی عربی زین کرده مکمّل برای او ببرند و گفت: دشمن سوار شود؛ به این فرزانگی بروز داد که ما شهسواران اسلام آن قدر به نیروی خود مطمئن هستیم که دشمن ما هر چند مقتدر باشد ما از او نمی هراسیم.

اتفاقاً اسب به هوای سراپردۀ صاحب خود او را به لشگرگاه «صلاح الدین» باز آورد، لشگر «صلاح الدین» او را احاطه کرده اسیر گرفته آوردند، خبر به صلاح الدین ابلاغ شد، گفت: خلاف مروّت است، این کار شبیه به اغفال است. با احترامات زیاد او را به اردوگاه خود بازگرداند.

این فرزانگی «صلاح الدین» بهتر و بیش ز پیش به اروپائی ها فهمانید که ما مردانه با دشمن رزم می دهیم، به حیله استفاده از ضعف طرف نمی کنیم، او هر چند قوی باشد ما از او قوی تریم، مهاجمان جنگ های صلیبی خیلی مقتدر بودند، در این هشت جنگ صلیبی تمام تودۀ اروپا شرکت کرده بودند عدۀ شورشی های صلیب در حملۀ اول سه میلیون نفر بودند، در یکی از جنگ های هشت گانه پادشاه ها همه شرکت کرده بودند، از جمله شاه آلمان و شاه فرانسه و شاه انگلیس.

فرنگی ها شهسواری و فروسیت و فتوّت را از مسلمین پیش از جنگ های صلیبی آموخته بودند، بدین قرار که: از حملۀ سپاه عرب به اسپانیا و بعد از اسپانیا به فرانسا و مملکت گل و سپس جنگ «پواتیه» تعلیمات شوالیه های فرانسه

ص:612

شروع شد. یعنی اروپا از عرب این معانی مردانگی و فرزانگی را یاد گرفته از نیروی اسلام به اروپا رسید.

«لوبون» که یکی از نویسندگان بیگانه است در باب امپراطوری اسلام از کتاب تمدن عرب و اسلام گوید: احکام و قوانین اجتماعی و مملکتی در تمدن اسلامی «اسپانیا و غیر آن» از قرآن و تفاسیر قرآن مأخوذ بوده تا گوید: اعراب از نظر علمی در درجۀ اول قرار گرفته، مسلمین اندلس را از نظر علمی و مالی به کلی منقلب کرده، تاج سر اروپایش ساخته بود، این تغییر و انقلاب نه تنها در مسائل علمی و مالی بود، بلکه در اخلاق نیز بود آنها یکی از خصائل ذی قیمت و عالی شأن انسانی را به دنیا آموختند یا کوشش داشتند بیاموزند که مروّت و انصاف باشد، حتی با دشمنان مذهبی خود نسبت به ادیان مخالف تساهل و مدارا داشتند، سلوک آنان با اقوام مغلوبه آن قدر نرم و ملایم بود که کلیسا و اسقف ها زیر سایۀ آنها محترم می زیستند، تا گوید:

علاوه بر تساهل مذهبی سلوک بهادرانه و جوانمردی آنان هم به درجۀ کمال بوده و اصول سپاهی گری «شوالیه ها» از قبیل نظر داشتن به عاجز و ضعیف و شفقت و مهربانی به اطراف مغلوب، ثبات و پایداری در عهد و پیمان که ملل نصاری بعداً آموخت و در دماغ آنان رنگ مذهبی به خود گرفت و کاملاً به آن علاقمند بودند، این صفات عالیقدر به وسیلۀ اعراب اسلام در اروپا شایع گردید. لقب فتی «و جوانمرد» را به یک نفر سپاهی نمی دادند تا وقتی که «ده» صفت ممتاز را دارا و جامع باشد.

نیکی، شجاعت، خوش اخلاقی، سخنوری، فصاحت، قوّت جسمانی شهسواری،

ص:613

نیزه بازی، شمشیرزنی، تیراندازی، تا این صفات برجسته را جمع نداشت، حق نداشت خود را جوانمرد بنامد، تاریخ اندلس پر است از قصص و حکایاتی که از مطالعۀ آنها می توان فهمید این خصائص و صفات در عرب ساکن آنجا تا چه درجه اشاعت داشته است.

مثلاً: والی اسلامی در قرطبه طلیطله را به سال (1139) محاصره کرد، سلطان آنجا زنی بود از شاهزادگان نصاری به نام «برنژر» گرفتار محاصره و مضیقه شد، پیک زد والی مزبور فرستاده پیغام داد که حمله بردن به زنی خلاف آیین جوانمردی است.

سپهسالار اسلام فوراً دست از محاصره کشید، لشگرش را مرخص کرد یعنی از فتح کشوری گذشت و از آیین جوانمردی و فتوت نگذشت.

حمله بردن به غافل و ترور هم برای کسی که ایمان به بازوی قوی خود و نیز به حول و قوّۀ خدای خود و نیروی مبارزه خود دارد همچنین نارواست. اگر ملک و کشوری به دست بیاید ولی جوانمردی و فتوت و قدرت و ایمان رفته باشد، آن تاج و تخت را شهسوار عرب نمی خواهد. این معانی از عرب به شوالیه های فرنگ سرایت کرده بود.

لوبون گوید: بالاخره این اصول سپاهی گری پیش نصارای اندلس هم رواج یافت، ولی خیلی به تدریج.

دیگری از بیگانگان «فیلیب فان نس امیر آمریکایی» در کتاب تاریخ عمومی خود، نظام فروسیت و شهسواری را در شوالیه های فرانسه و نبلاء ستوده سپس گوید: اروپا آن را از مردم جنوبی فرانسه و آنها از عرب (مور) یعنی مغرب زمین

ص:614

فرا گرفتند. گوید: فروسیت یعنی (شهسواری) نظامی بوده عسکری، اعضا و نفرات آن را فرسان (شهسواران) لقب می دادند. آنان قسم می خوردند و متعهد می شدند که کار خود را حمایت از مقدسات قرار دهند و یکسره در دفاع از ضعیف و مظلوم باشند.

گوید: هسته و جرثومۀ این نظام فروسیت در اروپا، ظاهراً همان فرسانی بودند که شارل «مارتل» برای جلوگیری از غزوات مسلمین در اکباتانیا بعد از معرکۀ «توروس» تنظیم کرد.

در این جنگ ها، فرنگ از عرب مغرب آموخته به شهسواری و شرائط اخلاقی آن و به عمل جنگ بر بالای اسب شدیداً اعتناء کردند، این نظام عسکری برای اروپا جدید بوده، تازگی داشت از عرب آمده بود، سواران زره پوش در پشت سر پیاده نظام واقع می شد، تعمیم یافت، تمام اروپا را فرا گرفت، منشأ آن جنوب فرانسه بود، که اتصال به اندلس داشت و در اندلس از عرب مغرب آمده بود. در آغاز اتصال زیادی به نبلاء، صاحبان اقطاع داشت؛ کم کم از آن جدا شده محضاً جنبۀ قدس به خود گرفت.

اقطاع ایالات که طیول اشراف بود، آنها را وظیفه دار می کرد که بر پشت اسب این خدمت عسکری را انجام دهند و از این رو اندک اندک جنگ بر پشت است، قاعدۀ اصلی شد و تا قرونی دوام یافت و سپس این نظام حربی متحوّل شده، به تدریج از صورتی به صورت دیگر درآمد و حق این خدمت برای هر نجیب مهذّب ثابت گشت، از نظام اقطاعی نبلاء و اشراف جدا شد و از وابستگی به اراضی تفکیک گردید.

ص:615

بسیاری از فرسان متأخرین بودند که ابنا و اولاد «نبلاء» نبودند، در این اثنا، روح دینی در این طبقه دمیده شد و فروسیت یک نوع اخاء و برادری دینی شده، تا اندازه ای مشابهت با نظام کهنوتی داشت، یعنی تمحض در خدمت به مقدّسات که روح قدس است؛ آمیخته با لباس نظام و اسلحه شد.

تهذیب فروسیت را در اولاد از سن «هفت» شروع می کردند، آن نوباوه را «غلام» می نامیدند و به سن چهارده او را «تابع» می نامیدند.

در تربیت غلام ها نبیل خود و فرسان وی، آنها را برای جنگ و بهادری تمرین می دادند و سیدات واجبات دینی و آداب فروسیت را تعلیم می دادند و تا به درجۀ «تابع» ترفیع نمی یافت، فرائض خود را در داخل قلعه می آموخت و همین که تابع می شد، باید به همراه فارس خود قدم بیرون بگذارد و در میدان جنگ اسلحۀ (فارس) خود را حمل کند و در موقع ضرورت، نورد کند و همین که به سن بیست و یک می رسید فارس می شد، او را با تشریفات مخصوص و شعائر و آداب مؤثری در رتبۀ فروسیت داخل می کردند.

ابتدا شخص نامزد شده، روزۀ کاملی طولانی می گرفت و شبانگاهی به نماز بیداری می کشید؛ سپس برای گوش دادن به موعظه ای که متضمن واجبات فروسیتش بود حاضر در (مشهد مبایعه - انجمن بیعت ستانی) می شد؛ زانو برابر «نبیل» به زمین می زد و عهد می کرد که از مقدسات دین واز بانوان حرم حمایت کند و هر کس را در تنگنا است فریاد رسی نماید و همواره امین بوده به همقطاران فُرسان نیک خواه باشد.

پس از ادای سوگند اسلحه به او عطا شده، شمشیر به او حمایل می شد و نبیل با

ص:616

شمشیر شانۀ او را مصافحه می کرد و به او چند کلمه را تلقین می کرد و می گفت:

به نام خدا. و قدیس... و قدیس.... تو را لقب بطل و بهادر دادم، برو شجاع و پیشرو و امین باش.

این نظام و این معنی که از اعراب به اروپا و به قرون وسطی رسیده بود، از بطن حجاز به سایر عرب رسیده و منشأ اول این امتیاز بشری، همانا همان اسلام و مؤسسان اول اسلام بودند.

مسلم علیه السلام از هفت سالگی بلکه از شیرخوارگی در دامن تربیتی بود که با شیر پستان مادر در گوش و هوش و رگ و ریشۀ او فرو رفته بود. امین باش، تو فارس و شهسوار عربی.

تمام معانی کمال که پرتو نبوت است با تمام بهادری و شهسواری و بطولت و مهربانی در او سرشته بود، همۀ مکرمات سپاه عرب در میدان های پرافتخار یاد او است، بلکه از آثار او و خاندان او است، قوۀ هزاران برابر آن؛ چه در سران فاتح اسلام و سروران عرب متفرق بوده در وی تجمع داشت، خود رسالتی به جهان از جانب این نظامات محبوب به عهده دارد، نظاماتی که در قرون وسطی و تاریکنای آن مانند چراغی بوده، نظاماتی که باید زبان عرب و سردار عرب گویای آن باشد تا رسالت محمد صلی الله علیه و آله را ترجمه و تبلیغ نماید، دلاوری و حماسه پای آن مأموریت مردانگی است و ابراز این مردانگی وابسته به کلاه سر مسلم علیه السلام است، او چطور از افتخار جنگ تن به تن و میدان مبارزه که طنین و غلغله آن شهری را تکان می دهد بگذرد و کافر کیش را با ارتکاب جرم «ترور» از بین بردارد، این کافر چه اهمیت دارد که از مبارزۀ آشکارای با او بگذرد؛ یعنی بگریزد به کوچۀ گناه.

ص:617

اگر ملک و شاهی خطیر است، ابراز رشادت و نلرزیدن در برابر گردش اختر دولت با حفظ امانت در خون ها و صیانت و حراست جان ها نیز خطیر است، نامزدی ملک بی زوال است، ملک ملوک فردوس است که پس از رفتن از این جهان برای خود پادشاهی بر مینوی بهشت است و برای آیندگان در عقب وی هنگام عبور از کوچۀ تنگ این دنیا از آثار قدم آن رهگذر، عطرها است بر مشام راهروانی می رسد که گذری از این کوچه می کنند، گرسنگان ملک و شاهی و ترفیع رتبه می بینند. سروری در زاویه ای دسترسی به تاج شاهی دارد، اگر محرمانه دستی به دکمۀ گناه ببرد، معهذا نمی کند، و می گوید:

من آن شاهی را می خواهم که در سایۀ شمشیر باشد و مانند سایه و ظلّ در پی شاخص همم عالی من باشد، تا سایۀ همّت من بر شاهی افتد و شاهی را عزّت بدهد، نه سایۀ شاهی بر من افتد و آن مرا عزّت داده و آن دگر شاهی است که به شاهی عزّت داده.

با وجود شمشیر فکر خطیر و خطر، جز اندیشۀ عاجز ضعیف نیست.

اما خطر جان؟ ً مگر شمشیری که در خلوت خانه هست در میدان نیست و نمی تواند خطر را رد کند. در خلوت چگونه رد می کند؟ اگر از راه استفاده از بی دفاعی خصم، این جا کاری بشود مگر افشا نمی شود. خود آن شایعۀ سوء، اسلحۀ دیگری است علیه مرد کشیده می شود، دفاع از آن به هیچ وجه مقدور نیست، ما را در قبر هم آسوده نمی گذارد. به ذکر سوء ما ریشۀ ما را از قلوب درمی آورند، اسلحه ای است که ما را ریشه کن می کند، این کار ما اسلحه به دست دشمن می دهد، ملک بنی عباس که از کشور قلوب زوال پذیرفت از شایعۀ بد شد، چون

ص:618

معلوم شد که پایۀ آن بر اساس ترور و ناجوانمردی و کشتار بی دفاع بوده و شاید صحیح نباشد که راه هر چند غلط شد؛ هر گاه هدف صحیح تضمین شده باشد باکی نیست، این صحیح نیست که راه باطل و هدف صحیح باشد، این مثل شاخسار حنظل و میوۀ شکر است، وقتی راه به خطا ولو اندک باز شد پایه براندازی و رخنه باز کردن به عصمت قانون درزهای زیادتر و زیادتر باز می کند، مثل جامه ای که چاک خورده اندک اندک رخنه در آن باز و وسیع و متعدد می گردد و ملک ظاهری قصر دارالعماره هم آن قدر شیرینی که به عقیدۀ متعدی دارد به عقیدۀ عادل ندارد؛ زیرا حکومت عادل برای تمتع خود نیست؛ پس جا ندارد برای آن گلاویز با گناه، شده پیراهن چاک کنیم.

عیسی و انبیاء علیهم السلام چنانند که فرار از دنیا می کنند تا دنیا از عقب، آنها را تعقیب نموده، پیراهنشان از عقب چاک می خورد، دنیای بعد ببینند که پیراهن چاک ما نه از جلو است نه نه، از آن است که ما را عقب کرده اند. ما رو از دنیا که به آلودگی بود گردانده ایم، از این جهت ما را تعقیب کرده و پیراهن ما را پاره می کنند.

حتی تا کودک ها هم گواهی بدهند و بفهمند که کشته شدن ما و گریبان چاک ما، چون از عقب بوده ما گرسنه و تشنه و کشتۀ این شهوت نبوده ایم ما از عقب کردن به گناه کشته می شویم، اینک که از ترور می گذریم اگر شهادت نیز هم نصیب شده باشد هر کودک هم گواه خواهد بود که ما تشنۀ زلیخا به حرامی و حتی در خلوت هم نبوده ایم.

اقدام ما فقط برای اصلاح جهان بوده؛ پس باید طبق نقشۀ اصلاح باشد.

ص:619

اگر جوانمردی یا جوانی از این پاکدامنی به زندان هم بیفتد، بالاخره یوسف را از چاه زندان هم به در می آورند و تصدیق می کنند که او را باید که امین خزائن زمین می گردید، او که حتی در خلوت هم ملک و شاهی که زلیخای رجال است به او جلوه گر شد و فقط جز دست آختن به طرف گناه، معطلی نداشت دست نیازید و گفت: من با دست آلوده نخواهم دراز کرد؛ حتی به محبوب عموم طبایع بشری.

اگر با سند شمشیر ملک خودم شد، زهی سعادت امت من، به شرف شمشیر آگاه شده و دیده که ملک سایۀ شمشیر است و فهمیده ادارۀ کشور در سایۀ نیروی نظام است، آن وقت از کشور شمشیر تمتع می برد که کشور ملک اوست، نه از حیلۀ زنانه و عاجزانه که آن وقت دیگر کشور ملک بالاستحقاق او نیست؛ این منطق اقویاء است.

خندید و دست خود به قبضۀ شمشیر برد و گفت

هر ملک ملک ما است که ملک خدای ما است

خوانندۀ گرامی: در فکر تو خواهد آمد که عبیدالله نه مثل یک نفر کافر عادی بود، یک تن یهودی بی آزار یا ارمنی بی آزار که میان کوچه سر به زیر و دنبال کار خود می رود تا قانون، حراست خون او را نموده، بی اعلان جنگ نتوان او را کشت و باز امید به هدایت او داشت، عبیدالله کافر کیشی بود که هر چند کارهای آتیه اش مکشوف نگشته بود، اما آن قدر که مکشوف گشته بود قتل او را ایجاب می کرد و هیچ جنبه ای در عبیدالله نبود که به او و به خون او ارزشی بدهد، حتی به قدر بال مگسی؛ تا قانون آسمانی پاسبانی او را بکند یا قانون

ص:620

مروّت، او را بپاید.

ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان(1)

جواب می دهند که: محکوم به اعدام را باید علل حکم اعدام را بر او خواند و او را معدوم کرد وگرنه قتل بی دفاع و بدون استنطاق و بی استماع علل، حکم اعدام ممنوع است. مقام اثبات هم اهمیتش کمتر از مقام ثبوت نیست. اقدام به این گونه کارها به نظر، مستبدّانه می آید؛ برای مصالح سایر خلق باید جلوگیری شود، قانون الهی باید راه به آن ندهد، برای آن که مقتدر همیشه مسلم علیه السلام نیست، به این تشبّث مقتدران راه، برای ریختن خون مردم باز می کنند، گذشته از آن که قانون حفظ خون ها و حرمت «ترور» هم مثل هر قانونی در وضع آن، ملاحظۀ ارزش و بی ارزشی یک فرد را نمی کند.

قانون کم فروشی، قانون سرقت، قانون بیرون کردن طلا به وسیلۀ قاچاق از مرز، به جنبۀ مصالح عمومی حدّی را می نهد؛ اندکی پیش و پس شدن از آن حد به نظر می آید که تفاوتی با خود آن حد ندارد، مثلاً دو نفر سرمایۀ طلا را قاچاقی از مرز بیرون می برند، آن یکصد تومان می برد و آن یک ریال کمتر؛ در قانون آن حدّ است که او را محکوم به اعدام می کند و این یک را نه، دست آن یک را باید برید یا او را اعدام کرد و این یک را نه، با آن که فاصله کم است، سنگینی هر قانون به شمول دایرۀ آن و جمعیتی است که در چنبر آن اداره می شوند نه به اهمیت یک یک از افراد و یک یک از حدود بالا و زیر.

ص:621


1- (1) سعدی شیرازی.

بی وزنی و سبک وزنی عبیدالله کافر کیش، منافاتی ندارد با سنگینی وزن «قانون حراست جان ها»؛ بگذار در پرتو قانون عدالت، خون یک بعوضه هم محفوظ بماند هر چند آن خود ارزش ندارد؛ اما ارزش عدالت به دست می آید و معلوم می شود چقدر سنگین وزن است که حتی «برّ و فاجر» از توسعۀ آن در امان اند.

«کن کالشّمس تطلع علی البرّ و الفاجر»(1)

کن کالصّندل یتعطّر منه حتی الفاس

بگذار مسلم علیه السلام مانند صندل باشد که همه از آن متعطر می شوند، حتی تیشه ای که ریشۀ او را در می آورد.

بگذار مسلم علیه السلام به خصم بفهماند که تو زنده کردۀ عدل منی؛ پس (قالَ اجْعَلْنِی عَلی خَزائِنِ الْأَرْضِ)2 پس بگذارید پادشاه من باشم که تو را نیز صیانت می کنم، با سنگینی دو وزنه معادله، راز این مجلس بالاخره افشا خواهد شد، خواهند دید که کمینگاه عدالت نمی گذارد دستی به خونی ناروا آلوده گردد، باید برابر بی ارزشی طرف، اهمیت و ارزش عدالت دیده شود و دیده شود که با تردّد بین یک جهان خطیر و خطر باز از خون کافرکیش تا مختصر پردۀ نازکی از «صیانت قانون» حاجز است، دست بالا نمی رود؛ دیده اید در قلعۀ محکم «تخم مرغ» جز پردۀ نازکی در بین سفیده و زرده نیست، ولی به نظام نامۀ کون بنگرید؛ مانند دو دریای متلاطمند، ولی به واسطۀ این برزخ و واسطه به یکدیگر هجوم و

ص:622


1- (1) اقبال الاعمال: 385/1.

ریزش نمی نمایند.

مسلم پرده دار این نظام است، مانند من و تو نیست، مسلم علیه السلام تشنۀ بی تاب اشتهای به تاج و تخت نیست که همه را بگذارد و آن را بگیرد.

باید مُجری نظام الهی باشد، فکر او و روح او و روحیۀ او همان نظام الهی است، از تار و پود رقیق قرآن بافته شده و پشت پردۀ رقیق آن علمی ازلی و زنده و متوجه در کار است و پرده داری ما و رأی آن به دست ذات اقدس ذوالجلال ثابت است، پس خدا خود دیده بان قانون است، خدا همان ذات ثابت واجب اقدس، نقشۀ علم و قانون را چنین نهاده، این قانون تنزّل او است.

(إِنَّ وَلِیِّیَ اللّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصّالِحِینَ)1

مسلم علیه السلام معادل با این نظر «جهان نما و خدانما» آن اراده را داشت که با وجود شمشیر از هیچ خطری نمی لرزید. به بیمار می گفت: چرا می لرزی؟ من این شمشیر را پیش روی تو می افکنم که دل قوی کنی.

مسلم علیه السلام این خدا را می بیند، تا هر جا این پردۀ صیانت، صیانت و پرده داری می کند ولو تا حواشی آن هم در نظر می گیرد که آن همان خدا است، نباید زیر پا گذاشت، «الله الله - ان لاتعلوا علی الله فی بلاده و عباده»(1)

راستی، اگر مسلم علیه السلام این کار را کرده بود مگر ما دلسوزی زیادی داشتیم که

ص:623


1- (2) الامالی، شیخ طوسی: 207، حدیث 354؛ بحار الأنوار: 455/22، باب 1، حدیث 1؛ شرح نهج البلاغه: 30/13.

برای فاصلۀ هزاران سال، قدم به قدم در بدرقۀ او و در پی اقدام او برویم و هم آهنگی ابراز کنیم، پادشاهان گمنام زیادند، ما کاری به فتح و شکست آنها نداریم؛ نه از شکست آنها در رنج و از فتح آنها در مسرت هستیم، او هم یکی از آنها می بود که ترور می کرد و شاهی به دست می آورد، اما این جا چون ما، یا به جان های خلق و خود دلبستگی غریزی داریم، یا کسی که بفهمیم در فکر صیانت جان ها بوده و جدّی می کوشیده است او را فرستادۀ صمیمی خدا می دانیم؛ لذا دل به او می دهیم وگرنه، نه.

ص:624

دشمن دانا به از نادان دوست

رأی مخفی و پلیس مخفی

شریک بن اعور همدانی که «هانی» را بر تقویت امر مسلم علیه السلام و تمشیت و راه بردن وی وا می داشت سخت مریض شد، خاطر او نزد ابن زیاد و دیگر امرا بسی گرامی بود.(1)

عبیدالله نزد وی فرستاد که من شامگاهان به عیادت تو می آیم. شریک به مسلم علیه السلام گفت: این فاجر بزه کار شامگاهی مرا عیادت می کند. همین که نشست بیرون بیا بر او بتاز، او را بکش، سپس در قصر دارالاماره بنشین، احدی حائل بین تو و بین آن نخواهد بود.

چون در آمدن عبیدالله، نعمان به شام برگشته بود گفت: بعد از عبیدالله دیگر مانعی نیست. همین اشتباه بود حزب اموی قوی، و باهلی مبغض از شام آمده بود.

گفت: و اگر من از این «درد» رهایی یافته، برخیزم به بصره رهسپار شده تا

ص:625


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 26/4.

امر بصره را برای تو کفایت کنم.

آیا این پیشنهاد دلفریب چنگی به دل مسلم علیه السلام زد؟! آیا به قدری که به دل انتقامجوی ما زیاد چنگ می زند چون از جریان بعدی تاریخ آگاه شده ایم؛ با حرّیت ضمیر و وجدان آزاد مسلم علیه السلام هم همین طور چنگ می زد، با آن که هنوز جریان بعدی تاریخ رخ نداده، حس انتقام در مسلم علیه السلام بیدار نشده، هنوز تلخی قتل هانی و سایرین را نچشیده و شمشیر را هم از دست مسلم علیه السلام نگرفته اند که ضعف در خود ببیند، به هر حال قیافۀ قبول از مسلم علیه السلام نه.

همین که شام شد. ابن زیاد برای عیادت شریک آمد.

شریک به مسلم سفارش کرد که مبادا از دست برود. این مردک همین که نشست، لیکن «هانی» از جا برخاسته، خود را به مسلم علیه السلام رسانیده و گفت: من دوست نمی دارم که وی در خانۀ من کشته شود. تو گفتی این را زشت می دانست.(1)

آری، همین سجیۀ عربی «حرمت حریم» فشار داد که هانی مسلم علیه السلام را پناه داد و بدان سبب خود را در معرض خطر بزرگ آورده، به معارضۀ با حکومت به استقامت واداشت، پس چگونه این سجیه «هانی» را در مهمان کشی آسوده بگذارد، کسی که به محض ورود مهمان در منزل وی ذمّه دار پذیرایی است، مگر حاضر می شود به مهمان کشی معرفی شود؛ بلکه همین سجیه طبعاً مسلم علیه السلام را به احترام خاطر چنین میزبان و حفظ حیثیت او وادار می کند، مگر در شرع مقدّس حتی روزه گرفتن مهمان بی اجازۀ میزبان محل مناقشه نیست؟

ص:626


1- (1) قمقام زخّار: 338.

از این عبارت به دست می آید که «هانی» برخاسته و جداً قدغن کرده و از عبارت «دینوری» برمی آید که از پیش هم در موسم پیشنهاد نیز «هانی» رأی منفی داده بود.

دینوری گوید:(1) هانی گفت: دوست ندارم، در خانۀ من کشته شود.

شریک به او گفت: برای چه؟ «والله» کشتن او نیکوکاری است، قرب جویی به خدا است، سپس شریک مسلم علیه السلام رو کرده گفت: در این کار تقصیر مکن؛ در این گفتگو بودند که خبر ورود عبیدالله رسید، گفته شد: امیر بر در سرای است. پس مسلم بن عقیل علیه السلام داخل خزانه (پستو) شد و عبیدالله وارد بر شریک شد.

از این عبارت به دست می آید که: رأی خفی هنوز بین این سه نفر به یک طرف سوق نشده بود و ورود موکب عبیدالله فرصت نداد که از قیافۀ مسلم علیه السلام آثار قبول یا ناقبول ابراز شود، در اثنای مشاوره و نفی و اثبات آنها عبیدالله وارد شده، یاران متفرق شده اند.

مسلم علیه السلام به خلوت خانه رفت و هانی به پذیرایی عبیدالله پرداخت و مریض سخت در تب و تاب با خاطر تبدار خود ناراحت و غلق بود که مبادا کار از دست برود، و به قرار عبارت (کامل) میزبان هم با دل اندیشناک که مبادا مسلم علیه السلام اقدام بنماید؛ لذا برخاست و رفت مسلم علیه السلام را دیدار کرد و نابرازندگی این کار را برای خود، به مسلم علیه السلام وانمود کرد.

هر یک از بیمار و صاحب خانه بسیار ناراحت بودند، آن در تب بود که مبادا

ص:627


1- (1) الأخبار الطوال: 234.

نشود و این در تاب بود که مبادا بشود، اما مسلم علیه السلام به چه حال بود، به نظر ما مسلم علیه السلام با اعتماد به نیروی شمشیر خود و با اطمینان به مواثیق مؤکده هم بیعتان که روزافزون بودند، با دل آرام ناظر اوضاع بود؛ بلکه مانند خلوت خانۀ «زلیخا و یوسف هم نبود که یوسف غلق و ناراحت باشد تا برهان آیات پروردگار را بنگرد و از دیدار آن دلارام آرام آرام به یک طرف سوق شود، و گذشته از آن که «هانی» برخاسته و آمده، او را جداً نهی کرد. خود مسلم علیه السلام می دید که این کار زنانه است، هنوز اقدام ناکرده، زنان را دید بر این کار شیون می کنند.

عبیدالله آمد، نشست، از شریک احوالپرسی کرد، گفت: در خود چه می بینی؟ و از کی بیمار شده می نالی؟

همین که احوالپرسی طول کشید و شریک دید کسی بیرون نیامد ترسید؛ مبادا از دست در برود، بنا کرد شعری را خواند.

ما الانتظار لسلمی؟ ان تحیوها حیوا سلیما و حیوا من یحییها

کاس المنیه بالتعجیل اسقوها(1)

دینوری شعر را چنین گوید:

ما تنظرون بسلمی عند فرصتها

فقد وفی وُدّها و استوسق الصّرم(2)

قمقام گوید: مغره(3) خورده بود و همی خون در منظر قی می کرد.

ص:628


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 91/4؛ بحار الأنوار: 343/44، باب 37.
2- (2) الأخبار الطوال: 234؛ کتاب الفتوح: 42/5.
3- (3) مغره: گوشت گوسفند که با آتش پخته شده باشد.

می گفت: آب به من برسانید اگر چه در آن هلاک من باشد.

دو مرتبه و سه مرتبه آن را گفت؛ عبیدالله بدون آن که متفطن و هشیار باشد گفت: نظرش به چیست؟ آیا به نظر شما هذیان می گوید؟

«هانی» گفت: بلی (اصحّک الله) همواره پیش از غروب تا این ساعت این چنین است؛ سپس عبیدالله برخاست و برگشت.

طبری گوید: عبیدالله به همراه مولای خود «مهران» آمد، مهران به منزلۀ «آجودان مخصوص» او بوده، شریک به مسلم علیه السلام گفته بود هر وقت شنیدی من می گویم به من آبی بیاشامانید؛ تو بیرون بیا، بر او بتاز و او را بکش.

پس عبیدالله بر بستر شریک نشست و مهران بالای سرش ایستاد، بیمار گفت: آبی به کام من بریزید، دخترکی یا کنیزکی با قدحی بیرون آمد، چشمش به مسلم علیه السلام افتاد، رفت دیگر نیامد.

شریک باز گفت: مرا آب بدهید، سپس نوبۀ سوم گفت: ای وای از آب مرا پرهیز می دهید؟ آبی به گلوی من برسانید اگر چه بالای آن جان من برود - مهران هشیار شد عبیدالله را به غمز فشار داد تا از جا جست.

شریک گفت: ایها الامیر می خواهم وصیت خود را با تو بگویم.

گفت: باز پیش تو برمی گردم.

مهران همی او را می راند و گفت: والله کشتن تو را قصد داشت.

گفت: چسان می شود؟ با اکرام من از شریک؟! آن هم در خانۀ «هانی» با سابقۀ

ص:629

نیکی پدرم نسبت به هانی؟

کامل گوید: مهران گفت: همان بود که من به تو گفتم. سپس عبیدالله برخاسته به کار خود رفت. مسلم علیه السلام بیرون آمد.

البته اینجا اول اعتراض است، مسؤولیت ها متوجه مسلم علیه السلام خواهد شد.

مسلم علیه السلام متوجه هست که بیمار تا حال چقدر جوش خورده و از بی حوصلگی نزدیک است از هم بپاشد، باید با او مدارا کند؛ زیرا جوش او از فرط مهر است، برای بیمار هم هیجان مفرط مضرّ است، فوت شدن این فرصت مردمان عصبی را متلاشی می کند، خصوص اگر در نیرو ضعیف بوده، عجز خود را در آینده بنگرند. مگر شیعیان امروز، آنان که در وجودشان رشته و تار آن نغمه هست از این تکاهل تا امروز نمی نالند، هر ضعیفی به ضعف خود همین که تصور می کند؛ سررشته ازدست در رفت و بعد سر کلافه گم می شود، نالۀ اعتراض و پرخاش او بلند می شود ولیکن مسلم علیه السلام تا شمشیر به دست دارد جلوی میدان خود را باز می بیند و مانند دلیران قضاوت فردا را به گرز و میدان و افراسیاب حواله می دهد...

چو فردا برآید بلند آفتاب من و گرز و میدان و افراسیاب(1)

به هر حال از عذرها دو جمله را به گوش غمخوار دلسوز خود گفت. در آن دو جمله دو خصلت را باز گفت که در مزاج عرب مؤمن مؤثّر بود و موجب تخفیف هیجان او شد.

ص:630


1- (1) فردوسی.

این دو خصلت مؤثّر، بیمار را از جوش و هیجان می انداخت و مسلم علیه السلام هم، درس خود را برای ابد به تاریخ سپرد که به گوش همه بگوید. مسلم علیه السلام سروش آل علی علیه السلام است.

شریک به مسلم علیه السلام گفت: (البته با پرخاش) چه از کشتن او تو را باز داشت؟!

فرمود: دو خصلت (البته با لبخند مقتدر) یکی: کراهیت سخت «هانی» که وی در خانۀ او کشته شود؛ دیگر: حدیثی که مردم گوشزد من کرده اند. از پیغمبر صلی الله علیه و آله که: ایمان کند و بندی است برای (ترور) قید و بند دست و پا است، پس مؤمن (ترور) نمی کند.(1) گفت: فاجر فاسقی را کشته بودی.

در تعبیر مسلم علیه السلام از عذر خود بنگرید: کلمۀ خصلت راگفت. و غالباً خصلت تعبیر از کار نیکو و روش نیکو است. نهایت آن نیکویی که از سجیه برخاسته باشد واز شیمۀ مرضیه باشد، گویی فرمود: سجیه و خوی ما است و قابل اعتراض و پرخاش نیست، سجیه را نمی توان عوض کرد و اتفاقاً کار بدی نشده، مراعات میل «هانی» و حفظ حیثیت «هانی» میزبان محترم ما کار بی موقعی نیست، هانی از سرفرازان جهان است، نباید به کار ما سرافکنده گردد. این خصلت مهمان نوازی امتیاز ملل شرقی است و افتخار عرب است. دیگر ایمان؛

ص:631


1- (1) قال: خصلتان: أمّا احدهما فکراهیه هانی ان یقتل فی داره و اما الأخری فحدیث حدثنیه الناس عن النبیّ الله قال: أن الایمان قیّد الفتک. فلا یفتک مؤمن. «بحار الأنوار: 344/44، باب 37؛ تاریخ الطبری: 271/4»

گوشزد عامه هم شده که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

قید و بندی است به دست و پا، این نشان ایمان ما است که همۀ منظور ما است. ما از خود مطمئن شدیم که به هر ترازو بسنجند، ما مرد ایمان بوده، آری، قدرت ایمان است که در خلوت هم کار ادارۀ آگاهی خدائی را می کند؛ این پلیس مخفی «نمایندۀ خدائی» در دل می آید؛ زنجیر و کند و بند به نهفت و نهاد انسان می زند؛ تا ما را نمایندۀ خدائی فرمان پس و پیش می دهد و دست می بندد و باز می کند، ما شادیم هر چند تاج و تخت برود، بلکه اگر چه جان برود.

افسری کو نه دین نهد بر سر خواه افسر شمار و خواه افسار

بر خود آن کس که پادشه نبود برد گر کس تو پادشه مشمار

با خنده رویی خود، بیمار خود را شفا داد و به گوش او کشید که ای بیمار من، دلدار من نگذاشت.

خوانندگان گرامی! در پیشگاه خاطر، من این اعتذار مسلم علیه السلام را مانند دلداری دادن یک تن رشید خنده رو به بیماری می نگرم که از سوز حمّی در تاب و تب است و پرخاش مزاج او را ملتهب تر می کند و آن یار غمگسارش می خواهد از دل او غم را بزداید.

اول اندکی به خنده رخ نشان می دهد که او ملول و عصبانی نشود، بعد طبق شرایط بیمار داری، درس خود را پس می دهد که به ما از اول چنین آموخته اند، از عقل فعالی چراغ ما را برافروخته اند. در دل، این نور ایمان ما نور شجرۀ طور جلوه گر است. خدا اینجاست، هر جا ایمان است، همانجا خدا است، چرا وحشت داری، معراج همانجا است که برای خاطر خدا از خود گذشتی، افسوس نباید

ص:632

خورد و باید خورد، تو افسوس می خوری که چسان دشمن بسان شکار تیررس از دست در رفت، ولی افسوس نباید خورد از آن که چون ایمان باقی ماند، خدا شکار ما شد با قوّت تاراجگران اراده ایمان ما باقی ماند، خدا این گونه ایمان را می پسندد، آری، ایمان! ایمان!

نه دعوی ایمان که در وقت محک امتحان انضباط از دست می رود، همّت ایمان شفای هر مریضی است که به واسطۀ حبّ به شاه و سلطان در دربار سلطان، کارشکنی از هر غالب می کند، آن هم یک نوع تروری است.

ایمان هر چند کند و بند دست و پا است؛ اما از کار ناروا چه بهتر آن که دست و پای انسان کند و بند داشته باشد.

اگر جهانیان این قدر ارزش برای ایمان امروز قائل نیستند که دشمن را در این گونه فرصت ها رها کرده بگذرند، تفاوت در طرز تشخیص است، باشد تا روزی که معلوم شود تشخیص کدام صحیح است.

به هر کس اینجا اعتراض و پرخاش را صحیح می داند بگویید: عمل نیک مثل عطر معطر است، تو خود را در مقام دشمن فرض کن؛ جانی به در برده ای و رهیده ای، آیا تا چه اندازه این احساسات ایمان تو را اسیر خود می کند و به مسلم علیه السلام و هانی، دو بطل حمایت و حراست آفرین می گفتی: آن بطل از حمایت حریم و این بطل از حراست جان های رعیت زیردست؛ در بحبوحۀ برد و باخت شدید پافشاری به وظیفه می کنند، آیا دشمن سنگدل را هم به آفرین وا نمی دارند، این پرونده گواهی می دهد که کی باید عهده دار صیانت جان ها باشد، آن کسی پاسبان و چوپان رعیت است که حتی خود در معرض خطر می آید و به جان آنها

ص:633

به ناروا دست درازی نمی کند.

هر کس خود را عبیدالله فرض کند و در این مرحلۀ خوفناک گیر کند و محضاً به ایمان دشمن از خطر برهد و جان سالم از خطر به در ببرد، دست مسلم علیه السلام را می بوسد، در زد و خورد ایام و اصطکاک به این مراحل طشت انسان از بام می افتد تا چگونه صدا کند؟! دو تن را نیکو رخ به رخ یکدیگر جلوه می دهد «عادل و متعدی» طبل هر دو صدا می کند.

از عادل چنان صدا می کند که به متعدی می گوید: حتی تو زنده کردۀ عدل من هستی.

تاریخ قضیه خانۀ «هانی» را پیش می آورد که نمونۀ نمایندگان صلاح و اصلاح در مفصل حسّاس دیده شوند و صدای بانگ آن، جهان را فرا گیرد از جایی که محسوس است که جز قید کند و بند ایمان چیزی مانع غلبه نبود، ولی غلبۀ ایمان در وقتی که ملاحظۀ مصالح دیگر طغیان کرده فشار می آورد، در پیشگاه اندیشه اینجا مشکل تر از گرفتاری یوسف است، در خلوت زلیخا؛ زیرا فرار از فنا غریزه ای است پر بُرنده تر و کارگزارتر از غریزۀ شهوت، ارادۀ آدم ابوالبشر علیه السلام از این غریزه شکست خورد، مسلم علیه السلام در ستون انبیاء علیهم السلام نیست، ولی از پدر انبیاء علیهم السلام پایدارتر است.

در قائمه و ستون عدالت امتحانی نهاده شده برای حاجیان که هوای خانۀ خدا در سر دارند، شکاری در تیررس و در دسترس قرار گیرد و جز ترس از غیب هیچ مانعی نباشد، این آزمایش را قرآن در سر راه همه قرار داده اما شکاری که در رها کردن آن، بیم فنا بر خود انسان می رود، امتحان انبیا است...

ص:634

سر ز هوا تافتن از سروری است ترک هوا قوّت پیغمبری است(1)

(لَیَبْلُوَنَّکُمُ اللّهُ بِشَیْ ءٍ مِنَ الصَّیْدِ تَنالُهُ أَیْدِیکُمْ وَ رِماحُکُمْ لِیَعْلَمَ اللّهُ مَنْ یَخافُهُ بِالْغَیْبِ)2

اگر چه آن امتحان برای موسم حج است، ولی خود حج هم برای مشق سایر ایام عمر است تا طبق آن اجرا شود، مسلم علیه السلام در قائمۀ عدل نه تنها موسم حج او را از شکار حرام باز می گیرد، بلکه همۀ عمر موسم حج اوست و هر هنگام و همه جا کعبۀ حضور اوست، از صید و شکاری که دسترس است خودداری می کند با آن که وقت می گذرد، آیا در آن وقت درخلوت خانه جز حضور خدا «سبحانه» را دید؟ یکی از بهترین حسن سابقه ها در دولت آل علی علیه السلام و دولت رجال الهی است که وضعیت او بیش از همه دیده می شود و به قدری درخشنده دیده می شود که از نظر رشد و صلاح و تقوا و سداد و اصلاح، باید مثل اوئی در میان حکام مدینۀ فاضله نمونۀ اول و نمایندۀ کامل اشخاص ممتاز الهی واقع گردد، چون سایر شهدا را زمانه روبرو با این پیش آمدهای بغرنج و امتحان های (مرد آزما) نمی کرد، نمونۀ اول آنها را روبرو کرد و در خلوت فرصت به دست و به نمایش داد؛ زیرا آن چه در همۀ درخت است در هستۀ او هم هست: تا نشان داد که....

ما در خلوت به روی خلق ببستیم از همه باز آمدیم و با تو نشستیم(2)

ص:635


1- (1) نظامی گنجوی.
2- (3) سعدی شیرازی.

و اتفاقاً همین جا که خدا هست، ملاحظۀ خلق و صلاح خلق هم هست آنجا که خدا نیست ملاحظۀ خلق هم نیست.

قائم به نهضت با قائم به شورش و ثوره و انقلاب خاصّه های ممتازی دارند، قائم به انقلاب اشخاص آشوب طلبند ولی قائم به نهضت عمومند، یا یک تن که فکر عموم را عملی کند فکر عموم متوجه حراست جان و مال و حقوق خویشتن است، عملیات مسلم علیه السلام نمایندگی وی را از فکر عموم و مصالح عموم نشان داد و دنیا به دست تاریخ سپرد تا فراموش نشود، عبیدالله افسوس می خورد که چرا زندانی ها را نکشته، چهارهزار زندانی را در بصره گردن نزده، مانندگرگی که چشم به دنبال گوسفند دارد، گوش ها به سمت آنها تیز کرده از چشم او رنگ خون نمایان است، غبطه می خورد که چرا محبوسان را در زندان نکشتم و گریختم، و مسلم علیه السلام او را نکشت، چون شبیه به محبوس بی دفاع است.

او می گوید: زندانیان بصره را چرا به گناه بی وفایی مردم بصره نکشتم، ولی مسلم بن عقیل علیه السلام دشمن خود را می توانست غافلگیر بکشد، اگر قید ایمان را می زد، کشتن عبیدالله کار سهلی بود و چون عدالت، پاسبان کافرکیش هم هست، به رفتن تاج و تخت و دیهیم باکی نمی داشت، آیا از دریچۀ دیدۀ ضعفای رعایا مگر نه لازم داریم که آن گرگ را باید گرفت و این امین را به جای وی گذاشت و از دریچۀ دیدۀ خدا بر بندگانش که جان آنها را آفریده است نیز.

دنیا که صحنۀ نبرد است، روش آنها را روشن نگه داشت که اهل دنیا ببینند این جا کشتن شکار تیررس اگر قید ایمان نبود، مشکل نبود با اجازۀ ایمان بر قهرمانان هیچ کار مشکلی نیست، از محکمۀ زمان به دست آمد که مسلم علیه السلام از

ص:636

نظر تقوای اجتماعی، افسار به سر هر افسار گسیخته می زند و عمل معدلتش قول او را بیشتر و بهتر تسجیل کرد و در موقع اقدام به جنگ و نبرد و کارزار، بدون ترس و لرز قدم پیش می گذارد.

به روایتی حتّی همین جا هم تا اندازه ای از شمشیر خود نیز خجالت کشیده، شمشیر را انداخت؛ زیرا زبان شمشیر این است که: شمشیر برای کار مردانه است، زنان خشنود از این گونه کارها می شوند نه مردان و عجبا که گویند: در اینجا زنی دید که بر این اقدام مویه می کند، شمشیر را فوری زمین انداخت و نشست و بعد از رفتن عبیدالله به دست گرفت و بیرون آمد یعنی تا به بیمار گفته باشد: تا این شمشیر هست چرا جوش می خوری؟

«ابن نما» می گوید: همین که ابن زیاد بیرون رفت، مسلم علیه السلام داخل شد. به حالی که شمشیر در کف داشت.

من می گویم تا جواب باشد از هر اعتراض و پرخاش، گویی می گوید: از این شمشیر بپرس که چرا من به او مغرورم.

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی(1)

آزادگی به قبضۀ شمشیر بسته است

مردان همیشه تکیۀ خود را بدو کنند(2)

ص:637


1- (1) سعدی شیرازی.
2- (2) نیمتاج سلماسی.

یعنی به این کار زنانه چه احتیاج؟!!

گوید: شریک به او گفت: (یعنی پرخاش کرد) چه مانعت شد از اقدام؟ مسلم علیه السلام گفت: من اندیشۀ بیرون آمدن کردم، زنی به دامنم آویخت و گفت: تو را به خدا سوگند می دهم مبادا «ابن زیاد» را در خانۀ ما بکشی، او بر رخ من بگریست و من شمشیر را افکندم و نشستم.

من این روایت را تصدیق نمی کنم که مسلم علیه السلام دست به اقدام زده باشد، مگر به معنی فرض یعنی بگوید؛ بر فرض که من دست به شمشیر می کردم زن ها باید بر این کار من بگریند و اینک با شمشیر بیرون آمده ام تا به شما بگویم: هر وقت کار مردانه پیش آمد، نک من و شمشیر.

ابن نما گوید: هانی فرمود: ای وای بر آن زن! مرا به کشتن داد، خود را نیز و از آنچه فرار می کرد در آن واقع شد.(1)

این قطعه قابل تصدیق نیست؛ زیرا «هانی» طبق نصوص تاریخی همواره رأی منفی می داد.

بلکه در روضه الصفا می گوید: وقتی که ابن زیاد برای عیادت «شریک» آمد، هانی مسلم علیه السلام را دید که شمشیر کشیده و اندیشه دارد که بر ابن زیاد داخل شود و او را بکشد.

«هانی» او را منع کرد و سوگند داد که «ابن زیاد» را در خانۀ وی نکشد و گفت: در این خانه زنان و کودکان بسیاری هستند، من خوف آن دارم که اگر در

ص:638


1- (1) مثیرالاحزان: 31-32.

این جا کشته شود، قلوب آنها از هراس پاره پاره شود و سکته ای رخ دهد.

این داستان آن قطعه را تکذیب می کند که «هانی» کار آن زن را نکوهید، ولی این داستان هم خالی از خلل نیست؛ زیرا از مسلم علیه السلام دست به اقدام زدن عمل «ترور» قبول نیست، حتی ارادۀ آن را هم نخواهد کرد، چیزی که هست ممکن است هانی از وحشت حادثه که مبادا کاری انجام بگیرد، در خاطرش مسلم علیه السلام را مرد این کار دیده، از جهت جرأت و قدرت مستبعد ندیده که دست به شمشیر کرده الآن حمله کند و لفظ «رأی» در زبان عربی که همه مجاز و کنایه است، به این معنی استعمال می شود.

به هر حال کامل گوید: شریک بعد از این بیش از سه روز درنگی نکرد، از دنیا رفت، عبیدالله بر او نماز گزارد و همین که بعد عبیدالله آگاه شد که شریک مسلم علیه السلام را بر کشتن وی وادار می کرده گفت:

والله دیگر بر جنازۀ هیچ عراقی نماز نمی گزارم و اگر نبود که قبر «زیاد - پدرم» در میان است، قبر شریک را نبش می کردم. یعنی مبادا قبر زیاد به تلافی نبش شود.

از این که در زبان عبیدالله سکوت از مداخلۀ «هانی و مسلم علیه السلام» است روشن می شود که: حتی پیش دشمن و جاسوس او هم، برائت دامن هانی و مسلم علیه السلام به طور وضوح آشکار بوده، قابل تردید نبوده وگرنه دشمن زیادتر آب و تاب به قضیه می داد، آن را جزء مدارک مؤاخذه گرفته، بسان یک اسلحۀ برّانی بر مسلم علیه السلام مأخذ مؤاخذه می گرفت و از آن که راجع به شریک آن کلمۀ غلیظ را گفته، معلوم می شود حقایق بر او واضح شده بود، حتی خود را که از چنگال

ص:639

مرگ در جسته بود؛ زنده کردۀ معدلت مسلم علیه السلام فهمیده بود، تا کار مسلم علیه السلام چقدر اثر نیک در آن نفس نابرازنده بگذارد؟!

و آیا بر عبیدالله کشف این قضیه از کجا شد؟ از طریق جاسوسی که مأمور کشف مکان مسلم علیه السلام کرد و مو به مو از جریان قضا یا بعد از موت شریک اطلاع یافت. این جاسوس از پیش، مأمور کشف این امر بود و کوی به کوی در عقب این امر می گشت تا کشف کرد: چنانچه به حقیقت فکر ترور هم یک نوع جاسوسی بود، نهایت نسبت به کشف ذخایل ایمان؛ و چیز بدی کشف نکرد. ولی جاسوس بیرونی خطرناک تر شد. آری، هر دو خللی در ایمان کشف نکردند.

مامسّه الخطب الامس مختبر فما رأی منه الا اشرف الخبر(1)

چیزی که باید هشیار آن بود آن که: هر دو گونه جاسوس که یکی از بیرون برای تفتیش ظواهر امور و دیگری برای کشف بواطن قلوب مأموریت یافته، مسلط شده بودند. هر دو به لباس دوست وارد شدند، همواره مغلطه خطرناک ترین و قوی ترین اسلحه در کشتن حق بوده است.

دشمن دوست نما را نتوان کرد علاج

شاخه را مرغ ندانست قفس خواهد شد(2)

ص:640


1- (1) دیوان الازری الکبیر، شیخ کاظم.
2- (2) صائب تبریزی.

دو گونه جاسوس

از برون و درون

دشمن در لباس دوست

دشمن دوست نما را نتوان کرد علاج

شاخه را مرغ ندانست قفس خواهدشد

فکر «ترور» که جاسوس ایمان بود، مواجه با شکست شد، رانده شده عقب کشید، اکنون جاسوس دیگری:

ابن زیاد پیش از واقعۀ عیادت، مأموری برای جاسوسی و تفحص حال مسلم علیه السلام گمارده بود، چند روزی پس از ورود مسلم علیه السلام به خانۀ هانی، عبیدالله غلام خود «معقل» را طلبید و گفت:

این مال را بگیر - سه هزار درهم به او داد - و در تفحص از مسلم علیه السلام و اصحاب او پی جویی کن و وانمود کن که تو از خود آنهایی و این مال را تقدیم کن به عنوان آن که وجه محقری است تا برای جنگ با دشمن کمکی باشد. گفت: چون چنین کنی هیچ مطلبی را از تو پوشیده نمی دارند و تو شبانه روز می کوش تا

ص:641

اطلاعی از منزل مسلم علیه السلام و منازل اصحاب وی به دست آری و از خبرهای آنها آگاهی کامل بگیری و بگو از اهل «حمص» هستم.

معقل به مسجد آمد، مسلم بن عوسجه را دید مشغول نماز است، نزد او نشست و می شنید که مردم کوفه می گفتند: این مرد برای حضرت اباعبدالله حسین علیه السلام بیعت می ستاند، چون مسلم از نماز فارغ شد؛ معقل به او گفت: من مردی از اهل شام و از موالی ذوالکلاح حمیری هستم و خدا به من منت نهاده به محبت این اهل بیت، و آن چه عبیدالله به او تلقین کرده بود باز گفت، نقد زر را ارائه داده گفت: مردی غریبم و می خواهم بدین وسیله مردی از آنان دیدار کنم که خبر شده ام به کوفه آمده و برای امام علیه السلام بیعت می ستاند، از مردم شنیدم که تو را با او آشنائی و معرفت است. اکنون اگر می خواهی خود این مال را بردار و از من بیعت بگیر و اگر نه مرا به خدمت او ببر و شروع کرد به گریه کردن.

مسلم بن عوسجه گفت: خدا را به ملاقات تو شکر می کنم و از آن که به مطلوب خود می رسی مسرورم، ولی بدم آمد از این که هنوز این کار نضج نگرفته، من مشهور به این امر باشم. از ترس سطوت این جبار، و امیدوارم خداوند اهل بیت پیغمبر خود را، به تو نصرت دهد.

معقل او را مطمئن ساخت، مسلم بن عوسجه هم در آن مسجد از او بیعت گرفت و به کتمان امر و اخلاص و صمیمیت او را امر فرمود و گفت:

چند روزی نزد من آمد و رفت کن تا از آن حضرت اذن دخول برای تو بخواهم، معقل سوگندهای مغلظه بر کتمان سر خورده و روزها همه روزه به خانۀ مسلم بن عوسجه می رفت تا پس از فوت شریک بن اعور او را به خدمت

ص:642

مسلم بن عقیل علیه السلام برد و دیگر باره بیعت را تجدید کرد، آن مال که همواره داشت پیشکش کرد. مسلم بن عقیل علیه السلام امر کرد وجه را به ابو ثمامه صائدی تسلیم نماید. ابوثمامه از عقلا و شجاعان عرب و از وجوه شیعه و در ابزار جنگ بصیرت کامل داشت. اموال نزد او جمع می شد و او اسلحۀ کارزار می خرید.

معقل چنان شد که هر روز از همه زودتر می آمد و از دیگران دیرتر می رفت تا کاملاً از اسرار و اخبار آگاه شده، به اطلاع ابن زیاد می رسانید.

البته از این منبع همه گونه اطلاعات به دست عبیدالله افتاده، از جمله فرزانگی «هانی» در جلوگیری از ترور و قدرت ایمان و اراده مسلم بن عقیل علیه السلام در سر پیچیدن از این گونه اندیشه های مخطور و اصرار شریک به ترور و آن که عدالت و ایمان، کافر کیش را در هنگام غفلت صیانت می کند.

از طرف دیگر جاسوس ها و دیده بان های دیگر برای عبیدالله کسب اخبار می کرده، مراقبت از اوضاع می نمودند و پیش آمدها خطر را به مسلم علیه السلام جدّی و نزدیک نشان می داد.

نامه ای که مسلم بن عقیل علیه السلام برای گزارش اوضاع روز مجدداً نزد امام علیه السلام به مکه فرستاده بود، در خط زنجیر استحکامات کوفه گیر افتاده و نماینده مسلم علیه السلام و پیک او نتوانست از کوفه به در رود، او را نزد عبیدالله آوردند.

عبدالله یقطر که ولدۀ حسین علیه السلام یعنی همزاد امام علیه السلام و برادر رضاعی او بوده، چون برادر و همزاد امام علیه السلام است، صحابی است.

در کوفه بود، یا به همراه مسلم علیه السلام آمده بوده است.

از جانب مسلم علیه السلام مأمور ایصال نامه و گزارش اوضاع است. مالک بن یربوع

ص:643

تمیمی مأمور پاس شهر و خط زنجیر استحکامات، همان وقتی که عبیدالله از دیدار شریک بن اعور و عیادت او به قصر برگشت، شبانگاه آمد و نامۀ مسلم بن عقیل علیه السلام را با حامل نامه که در استحکامات خارج کوفه گیر افتاده بود آورد.

نامه این بود: از مسلم بن عقیل به پیشگاه حسین بن علی علیه السلام:

اما بعد: من گزارش می دهم اهل کوفه چنان.... با تو بیعت کرده اند همین که نامۀ من به تو رسید بشتاب، بشتاب. که مردم کوفه همه با تو هستند و نسبت به یزید رأیی ندارند.

عبیدالله گفت: این نامه را کی به تو داد؟

گفت: پیرزنی.

گفت: نامش را بگو؟

گفت: نمی دانم.

ابن زیاد گفت: اگر نام این کس را نگفتی البته خواهمت کشت.

عبدالله یقطر گفت: نام کسی را نمی گویم و کشته شدن کار سهلی است.

عبیدالله امر به قتل او داد. یا گفت: او را گردن زدند.

محمد سماوی گوید: او را از طمار قصر دارالعماره به زیر افکندند تا استخوان های او درهم شکسته شد، نیم رمقی در او ماند، فقیه کوفه عبدالملک بن عمیر لخمی که قاضی نیز بود بالای تن نیم جان او آمد، سر او را با «مدیه کاردی»(1) برید، بعدها که از او مؤاخذه می شد می گفت: می خواستم او را راحت کنم.

ص:644


1- (1) مدیه کارد: کارد بزرگ.

سیاست به نظر ما، آن فقیه قاضی را استخدام کرده بوده.

این گونه اقدامات شدید مُرعب که رُعب و هراس در دل می افکند، شراره هائی بود که به جانب جمعیت مسلم علیه السلام پرتاب می شد، آنها را خبردار می کرد که باید آمادۀ کارزار شوند، کارزار هم سخت خواهد بود. عبیدالله هم از این نامه و ارسال نماینده از جانب مسلم علیه السلام حساب هایی در دل برداشته بود که اگر از طریقی دیگر، نامه را به حسین علیه السلام برسانند و حسین علیه السلام زود به این دیار بیاید کار بر او مشکل می شود، باید برای آن فرض تدارک مبارزه به افزون تر از بیست هزار نفر را ببیند؛ اما اکنون از طریق جاسوسی معقل می داند فقط چهار هزار یا کمتر و بیشتر در ترکش مسلم علیه السلام نیست و از قرار اکتشافات، میعاد مقرّری در کار دارند که اگر سر موعد مقرّر برسد همۀ قوای ذخیره و احتیاط جمعیت مسلم علیه السلام به هم می پیوندد و آب از سر می گذرد.

اکنون که محل مجمع را خبردار شده، تدابیری برای حمله به جمعیت اتخاذ می کند، ولی اگر «هانی» در محل خود باشد و عبیدالله در صدد حمله به جمعیت برآید، جمعیت سنگر محکمی خواهد داشت و محکم تر هم خواهد شد و اگر «هانی» را با تدابیر و شیطنت جلب کند، سنگ زیر پای جمعیت را برداشته دیگر موج متلاطم آنها را می شوراند، و سنگر دیگر برای ادامه از کار افتاده خواهد بود.

و باز تا «هانی» اعلان خصومت را به وی نداده به صرفۀ اوست که وی را دشمن ندیده انگارد، از در دوستی جلب او سهل تر است. ولی از طرفی، از آن روزی که مسلم علیه السلام در خانۀ «هانی» آمده، پای هانی از آمد و شد با عبیدالله

ص:645

بریده شده است، و اعزام قلاور(1) و مأموران برای جلب هانی سبب آغاز شورش و سرباز زدن «هانی» می شود و کار بالا می گیرد پس اگر دوستانه او را بخواهد و او بیاید (فبها) وگرنه باید تدبیر دیگری از این قبیل اتخاذ کند.

سران کوفه و کدخدا، مردها را باید استخدام برای این کار بنماید و کرد. به هانی بگو:

«اِنّ الّذی تَحذَریْن قَدْ وَقعا»(2)

ص:646


1- (1) قلاور: جاسوس و خبرگیر، مأمور مخفی.
2- (2) تاریخ مدینۀ دمشق: 58/17؛ اعیان الشیعه: 543/2.

به هانی بگویید «انّ الَّذی تَحْذَرین قَدْ وَقَعا»

اشاره

پس از پذیرفتن مسلم علیه السلام هانی از آمد و شد نزد ابن زیاد پا کشیده، به تمارض تعلل کرده، عبیدالله برای به دام آوردن «هانی» روزی زمزمه آغاز کرد که هانی از ما پا کشیده است و نزد ما نمی آید.

گفتند: مرض، او را از آمدن بازداشته است.

گفت: اگر مرض او می دانستم پرسش و عیادت می کردم.

آن گاه از سران قبایل کوفه محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را به قولی با عمرو بن حجاج زبیدی، که به قولی روعه خواهر حجاج و به روایتی رویحه دختر او زوجۀ «هانی» و مادر یحیی بن هانی بود، فرا خواند و گفت:

از چیست که هانی نزد ما نمی آید؟!

گفتند: او ناخوش است، گفت: نی، چنین شنیده ام که هر روز بر در سرای خویش می نشیند بهبودی یافته، البته او را نزد من بیاورید بگویید تا عهد مودّت فراموش نکند، من دوست ندارم محبت من نسبت به وی که از اشراف عرب است

ص:647

کاسته شود، پس به او امر کنید که آن چه به عهدۀ او است فروگذار نکند.

به روایتی آنان گفتند: تا هانی را امان ندهی، نمی آید.

گفت: امان برای چه؟ او که گناهی نکرده است.

گفتند: سخن این است که شنیدی.

گفت: امانش بدهید و بیاورید.

فرستادگان شبانگاه به خانۀ «هانی» رفتند، او را بر در خانۀ خود نشسته دیدند، پیغام ابن زیاد را رسانیده گفتند: امیر از تو پرسیده، گفته: اگر بدانم که او دردی دارد او را عیادت خواهم کرد، به امیر خبر تحقیقی رسیده است که تو بر در سرای خویش می نشینی، دیر آمدن تو نگرانی آورده است، سلاطین و امرا، جفا و دیر آمدن را تحمل نمی کنند، خصوص از تو که از زعمای این بلدی، افسون زبان سحر است، کارها می کند به دیباچه جلد اوّل مراجعه نمائید.

«هانی» در حال لباس خود را خواسته پوشیده، موی شانه زد، قاطر سواری خود را خواست و با آنها به جانب ابن زیاد روانه شد.

چرا هانی این حسن مطاوعه را از خود نشان داد و بدون مراجعه به مسلم علیه السلام و مطالعۀ کافی اقدام کرده، قدم به راه نهاده؟!

«هانی» رفت، شما اندکی توقف کنید.

در نفس شناسی معلوم شده، همۀ این اطوار و حرکات بی رویه عللی دارد، جواب این که چرا رفت، دو تصور می رود: یکی خاصیت سابقۀ مستسبع بودن رجال کوفه از درندگی این جبّار که (من غیر استشعار) نفوذ در اطاعت می کند.

دیگر: غرور به قدرت قبیلگی و خوی بی باکی عربی که حاضر است خود را

ص:648

بی گناه معرفی کند و نشانی آن به نظر خودشان سرعت اجابت است و همین هم باعث بود که به مسلم علیه السلام رجوع نکرد.

علت اول: به نظر صاحب نظران بی تأثیر نبوده، خواری نفوس کوفیان و ذلت هایی که نشان دادند از آثار جلادی هائی بوده که هانی و اهل کوفه مکرّر دیده بوده اند، به عکس مسلم علیه السلام که دور از کوفه و محیط ارعاب بوده، مقتدر است تسلیم و اطاعت بی رویه نمی دارد.(وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَی الْمَدِینَهِ یَسْعی)1 برای آن است که دوری از محیط ذلت خیز، خود وسیلۀ حفظ قدرت نفسی است. راز آن که موسی علیه السلام بعد از قتل قبطی گریخت، دور از دربار فرعون شد، به مدین رفت، همان بود که: مدین حوزه ای بود دور از نفوذ دربار فرعون، خوف و رعب و نفوذ مکرّر اندک اندک اقتدار نفسی را از درباریان می گیرد؛ لذا باید مصلحان از مردمانی باشند که از کناره آمده باشند، مسلم بن عقیل علیه السلام به این معنی امتیاز بزرگی از سران عرب داشت، مکانت و مکان او از محیط سفله پروری دور بود، اما «هانی» هر چه باشد کم یا زیاد تحت تأثیر تهدید و تطمیع بود.

یوسف صدّیق در زندان از دو تن زندانی «صاحبی السّجن» این آثار ذلّت را معاینه کرد. (شرح آن و تأثیر سابقۀ ارعاب را در جلد سوّم، در ترجمۀ حرّ ریاحی بخوانید).

اما علت دوم: به نظر من مدخلیت در تظاهر به قدرت، یعنی در روی و ریا

ص:649

داشته، خواسته برابر نظر محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و پسرش حسّان، جلادت نشان دهد.

بنابراین تقریر هر دو علّت مؤثر بوده اند، و فوق ذلک از امان دادن عبیدالله غافل نباید بود، هر چند ذکری از امان در این گفتگوی بین بین نشده است.

اما شاید مذاکرۀ امان عبیدالله را نیز کرده بوده اند و هانی به این سادگی نرفته، چنانچه از طبری به دست می آید، به هر حال محققان به این گونه موضوعات که می رسند سخن از سرنوشت قضا و قدر و زمامداری تقدیر به میان می آورند؛ ولی با وجود تصدیق به زمامداری «قدر» باید دانست که رخنه ای (هر چند نهفته و ریز) در کار هست و بوده که نخ «قدر و قضا» از آن سررشته بیرون کرده، همیشه عنایات لاهوت تابع رغبات ناسوت است.

بنابراین، اهمیت آن را در تربیت باید در نظر داشت که همان رشتۀ «قدر» از آن رخنۀ باریک گذر می کند؛ این پیش آمد به ما می گوید:

رفیقی که نسبتآً مرعوبیت و خود باختگی نسبت به جای دیگر دارد، تکیه گاه خود قرار مدهید.

به هر حال از نزدیک شدن به شکوه دارالاماره و ضعیف شدن آثار دیار خود که منبع غرور ملی است، اندک اندک بواعث هشیاری و تنبیه در خاطر «هانی» زنده شد و از هانی جلوگیری خواست - ولی اینک دیگر جلوگیری مشکل است، سرعت سیر مکتسبه هم بر محرک های اولیه افزوده شده، نمی تواند برگردد هر چند زمزمه ای با دیگران می کند، ولی این زمزمه دست و پا زدن است، جلوی قوۀ سیر را نمی گیرد.

ص:650

چون به حوالی قصر «دارالاماره» نزدیک شد، حالی احساس شرّ نموده استنباط غدر کرد.

شاید قیافۀ قراول ها و اقتدار کاخ و عبوسی اوضاع، موجب هشیاری نفس شد، حسان بن اسماء بن خارجه را همراز خود تشخیص می داد به او راز را گفت.

به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: ای پسر برادرم! من از این مرد جداً خائفم، علاج کار را چه می بینی؟

او گفت: من هیچ هراسی بر تو ندارم، خودت بر خودت راه حرف باز مکن.

اتفاقاً اسماء که این سخن را گفت، از آن چه شده بود، هیچ آگاهی نداشت.

ارشاد گوید: «و حسان به هیچ وجه هشیار نبود که عبیدالله برای چه نزد «هانی» کس روانه کرده؛ و این اصح است که حسّان طرف گفتگو بوده، اما محمد بن اشعث، او به طور کامل آگاه شده بود.»(1)

طبری گوید: «همین که عبیدالله زیاد اسماء بن خارجه را با محمد بن اشعث روانه کرد که هانی را بیاورند، آنان به عبیدالله گفتند: هانی نمی آید، مگر با امان گفت: برای چه وی امان بخواهد، مگر اقدام به حادثه ای نموده؟ بروید اگر جز به امان نیامد او را امان بدهید.

آنان نزد «هانی» آمدند و او را دعوت کردند.

هانی گفت: اگر وی مرا بگیرد می کشد، آنان دست از وی برنداشته به او ور رفتند تا او را آوردند؛ عبیدالله روز جمعه در مسجد خطبه می خواند، و هانی دو

ص:651


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 47/2.

طرّه گیسوان خود را فرو هشته بود؛ وقتی که عبیدالله نماز را تمام کرد، گفت: ای هانی! «هانی» به دنبال او رفت و داخل قصر دارالاماره شد و سلام کرد عبیدالله گفت: ای هانی! آیا مگر نمی دانی پدر من به این شهر که آمد احدی را از شیعه فروگذار نکرد که نکشت غیر از پدر تو و غیر از «حُجر از حُجر»؟ آن پیش آمد شد که خود آگاهی و نسبت به تو همواره آن حسن مصاحبت را انجام می داد، حتی به امیر کوفه نوشت که: حاجت من نزد تو «هانی» است.

گفت: آری! گفت: پس جزای من این بود در خانۀ خود، مردی را پنهان نموده ای که مرا بکشد؟ گفت: نکرده ام.

ابن زیاد آن مرد تمیمی را که جاسوس بر آنها بود بیرون آورد، همین که هانی او را دید دانست؛ وی او را خبردار کرده. پس گفت:

ایها الامیر؛ آن چه به تو رسیده است شده و من هرگز سابقۀ احسان تو را ضایع نخواهم گذاشت. در برابر؛ تو امان داری با اهل و کسان خود سر خود گیر و هر جا خواهی برو، یعنی با محافظت و تأمین.»(1)

مسعودی می گوید:(2) هانی به او گفت: راست است «زیاد پدرت» نزد من به نیکی آزمایش نیکی داد، من اکنون مکافات او را بدان دوست دارم. آیا تو به خیری که من پیشنهاد می دهم اقدام داری؟ ابن زیاد گفت: آن خیر چیست؟

گفت: آن که بُنه کنان حرکت نموده، خود و اهل بیتت به سوی اهل شام که

ص:652


1- (1) تاریخ الطبری: 268/4-270.
2- (2) مروج الذهب: 63/3.

مرکز شما است به سلامت بروید با اموالتان، چه آن که پای کسی در بین آمده که ذی حق تر است از حق تو و صاحب تو.

آمدن مسلم علیه السلام به کوفه همچون همائی که بر فراز خانه ای سایه بیفکند در همت و رشادت نفرات تأثیر شایانی داشته است، این قدرت سخن اثر شعاع یک همت والا است، از سجایای عربی هم این گونه صراحت و قدرت بعید نیست.

طبری گوید: «سخن که به اینجا رسید، عبیدالله سر به زیر انداخت به فکر فرو رفت، حالی که مهران بالای سر او ایستاده و در دست او عصای (معکزه) بود،(1) مهران گفت: - واُذلّاه - این جولاهک(2) بنده، به تو امان می دهد در عین سلطنت تو.

عبیدالله گفت: پس بگیرش.

مهران (معکزه) را افکند و پریده دو گیسوی هانی را گرفت، چنان فشار از عقب داد که رخسار «هانی» بر هوا شد؛ عبیدالله معکزه را گرفت و سخت به صورت هانی کوفت که پیکانش پرید و بر دیوار فرو رفت؛ بعد بر چهرۀ «هانی» آن قدر زد تا دماغ و پیشانی او را شکست.»(3)

جزری گوید: هانی دست برای قائمه شمشیر یک پلیس «شرطی» برده، تکان داد که بکشد، لیکن جلوی دستش گرفته شد.

عبیدالله گفت: هان ای حروری! جان خود را سر این کار دادی، دیگر کشتن تو

ص:653


1- (1) معکزه عصائی است که سنان دارد.
2- (2) نسبت جولائی به اعتبار این است که «هانی» از عرب یمن است و در یمن جولائی زیاد است.
3- (3) ابصار العین فی انصار الحسین: 141؛ تاریخ الطبری: 269/4-270.

بر ما حلال شد. و فرمان حبس هانی را داد.

(ارشاد) مذاکرات عبیدالله را با «هانی» در آغاز ورود با تفصیل بیشتری ذکر کرده.

گوید: «همین که مأموران «هانی» با هانی بر عبیدالله وارد شدند و ابن زیاد هانی را دید - گفت: «أتَتْک بِحآئن رِجلاهُ» یعنی اجل رسیده را پاهای خودش به کشتارگاه آورد.

این جمله مثلی است در عربی؛ عبیدالله در خواندن این مثل، منویات خود را در لفافه بازگو کرد.

و همین که نزدیک به ابن زیاد شد؛ التفاتی و نگاهی به جانب او کرد؛ حالیا که شریح نزد ابن زیاد بود و کلمۀ دیگری گفت: شعری خواند که آن نیز مثل شده، از ذکر این دو مثل «هانی» مجبور شد به سخن آمده، استیضاح خواست.(1)

شما شرح مثل را؛ آن مثل که اجل رسیده را گفت بخوانید تا عبرت بگیرید، این مثل از یک داستان هولناک و کشتارگاه سهمگین به یادگار مانده که کاملاً تطبیق با حال عبیدالله و قصر دارالاماره می کند.

سخن یکی از کشتگان بی گناه «برج خون» است، یاد از داستانی می کند که یاد آن پشت انسان را می لرزاند. خبر از ظلمت های دوره های هولناک قبل از اسلام و صحنه های وحشتناک و جنایتکاری های زمان قبل از فجر اسلام می دهد و از ذکر «مثل» معلوم می شود عبیدالله از قصۀ کشتۀ این «مثل» آگاهی داشته؛ بی گناهی

ص:654


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 47/2-48.

است که از جهت نمایش شوکت پادشاه دیکتاتور عرب قبل از اسلام «منذر بن امرء القیس بن ماء السماء ملک حیره» کشته شده و خون او در «برج خون» برای جلب حیثیت شوکت سلطنتی مالیده شد؛ آن روزگار از نظر جلب شوکت سلطنت به وسیلۀ منظرۀ سهمگین دو برج خون که در روز مقرّر خون از آن می چکید به مردم نمایش داده می شد که حیات و موت مردم بدبخت بسته به نگاه شاه است.

کشته شدن این بی گناه به وسیلۀ این «مثل» به یادگار تاریخ ماند؛ تا سخن بی گناه در پای «برج خون» ما را بیدار آن عهد بیدادگر بکند. عبید بن ابرص اسدی همین بی گناه است، از دوستان همین ملک حیره «منذر بن امرء القیس بن ماء السماء» بود، قصیده ای در مدح شاه گفته بود، به دربار می آمد که قصیدۀ خود را بخواند؛ اتفاقا روزی آمد که روز (بؤس منذر) بود، آن روز هر کس برابر دیدۀ شاه می آمد، باید کشته شود، بلکه هر زنده ای حتی هر پرنده و هر چرنده و هر درنده ای نیز. اگر پرنده به دیده پدید می آمد؛ مرغان شکاری را به تعقیب می فرستادند و اگر چرنده بود، با اسبان عربی او را تعقیب می نمودند. خونش ریخته می شد و در برج خون مالیده می شد، سالی یک نوبت این روز منحوس تکرار می شد و در برابر آن، روز دیگر در سال بود به نام روز «نعیم» که هر کس برابر دیدۀ شاه می آمد مورد انعام و نوازش و خلعت می شد.

اجرای این مقرّرات منحوس نه از نظر آن بود که کشتگان روز بؤس گناهی مرتکب شده؛ یا نوازش دیدگان روز «نعیم» هنری کرده و خدمتی انجام داده باشند.

ص:655

بلکه محضاً برای نمایش قدرت دربار بود تا بفهماند حیات و موت رعیت، فقط و فقط بسته به نگاه شاه است.

شاعر نمی دانست که روز بؤس است و هر کس روز بؤس چشم شاه به او بیفتد از نعمت حیات محروم باید، همین که جلب شد و مقرّرات آن روز شوم بر او املا شد، دود از سرش در رفت که ابلاغ حکمی و قانونی ابداً نشده تا خلاف کرده باشد و مستحق مجازات باشد، بلکه خیرخواه است و مدّاح و به قصد مدیحه سرایی آمده، اینک گرفتار این مخمصۀ سرسام آور شده که بی گناهان باید از نقطۀ نظر جلب حیثیت شوکت و رعب شاهان خونشان ریخته و در برج بمالند تا محو نشود، اصول طبقاتی تا این اندازه محکم باشد که طبقه ای حتی خونشان پشیزی هم ارزشی نداشته باشد و حتی محاکمه هم مستحق نبوده و تنظیم ادعانامه خلاف هم نخواهد، حتی صورت سازی خلاف و عصیان هم در کار نباشد، بشر چه فجایعی دارد همین که اندک قدرتی در خود ببیند یک طبقۀ دیگر که ملوکند برای اعمال شوکت و نشان دادن جبروت خود، افتادن نگاهشان به منزلۀ حکم قاضی به کسان حیات بدهد، یا حیات خداداد را سلب بنماید. گویی حیات در دیگران طعمی دیگر دارد غیر از آن چه طعم حیات در خود ستمگر است، تا انبیا علیهم السلام آمدند و گفتند:

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است(1)

ص:656


1- (1) سعدی شیرازی.

به هر حال شاعر خیرخواه را برای کشتارگاه جلب و حاضر کردند.

شاه گفت: چرا تو آمدی؟ چرا این ذبح و کشتار برای غیر تو نبود؟!

عبید گفت: اجل رسیده ای؛ پاهای خویش او را به این کشتارگاه آورد، تعریضی داشت که دربارها (این گونه دربارها) کشتارگاه است نه دربار، آن کس که به قصد اینجا بیاید حتی اگر نیکخواه و مدّاح باشد روی خوشی نمی بیند، پس روی امید خلق باید از اینجا برگردد.

گفت: قصیدۀ خود را بخوان.

گفت: حال الجریض دون العریض: یعنی غصۀ مرگ راه گلو را گرفته از غلغل آن، قیافه بند آمد.

یکی از ندمای شاه شفاعت کرد که تا عصر آن روز او را به وی ببخشد، وی از او پذیرایی کند، تا شاید قصیده را بخواند، از او مدحی دریافت کرده بر شوکت خود بیافزایند و بعد او را بکشند. او را ضیافت کرد و عصر برای کشتن او را به حضور آوردند، چندین اصرار کردند که قصیده را بخواند شاید کشته نشود، او در هر نوبه جمله ای گفت که مثل شد، تا خود «منذر» گفت: شعری بخوان پیش از آن که ذبح شوی، شعری خواند.

سعدی آن را فارسی کرده:

گرگ اگر در لباس چوپان شد وای بر حال گوسفندان است

***

ص:657

هی الخمر بالهزل تکنی الطلا کما الذئب یکنی ابا جعده(1)

آری، شراب را به هزل، گاهی رویه کش گویند که آبرو می دهد با آن که آبرو را می برد، چنان که گرگ را به هزل دلبر طنّاز نامند - یعنی شاه نیست - گرگ و جلاد جانها است. شاعر را کشتند و خون او را بر آن دو برج خون مالیدند، این دو «برج خون» در محلّ نجف کنونی بود که برای «حیره» به منزله دروازۀ برّ و بیابان عربستان است، این دو برج به نام غرّیین سر بر آسمان افراشته بود، در دهکده ها، دهقان ها برج های کبوتر خانه می سازند. دیکتاتورها برج خون می ساختند و برابر آنها انبیا علیهم السلام برج های نور چونان که آسمان هم برج های نور دارد، این دو برج خون را «غرّیین» می گفتند، چون دو تن خادم و ندیم شاه برای نوبۀ اول قربانی این مذبح شدند و فدایی دیکتاتوری «منذر» گشته، نیکرو بودند (غرّی یعنی نیکرو) تن آنها را زیر «برج ها» نهفته و برجی بر زیر هر یک ساختند.

نام آن دو: یکی خالد بن نضله اسدی و دیگری عمرو بن مسعود اسدی بود. شبی پادشاه سرمست شده به شاه جواب داده بودند به این کیفر رسیدند، و بعد برای این که یاغیان عرب، حساب کار خود را بکنند و تسمه از گردۀ مردم کشیده باشند، این خونریزی را می کردند، دورنمای این برج نشانۀ شکوه و شوکت شاه بود، می فهمانید که مقتدری بر سر کار است، بی چون و چرا مردم را می کشتند.

این دیکتاتوری ها در روم، در مصر، در ایران، ایوان مدائن هر کدام به شکلی بود، در روم امپراطورها و کنسول ها زندانی ها را در دخمه ها به جنگ با درنده ها

ص:658


1- (1) معجم البلدان: 198/4.

می انداختند؛ (نرن) امپراطور روم نمونۀ بارز آن بود.

بعد: «ژوستینیان» این عمل را با متدینان مسیحی می کرد، در مصر نیز به نام طربال دو برج خون بوده، و قرآن کتاب آسمان در سورۀ «البروج» ناله از این برج ها و دخمه ها دارد، برج های نور آسمان را به رخ می کشد که با آن همه شکوه کاخ و کاخ نشین هیچ گونه تعدی ندارند، بلکه نورپاشی می کنند، می گوید: برابر آن روزهای تماشایی آنها، روز جمعه و عید فطر واضحی که مجمع وحدت شاه و گدا است، روز تماشایی ما است.

به هر حال امپراطوران روم هم می خواستند تسمه را از گردۀ مردم کشیده باشند تا مردم معتقد باشند که موت و حیات آنها از نگاه شاه است؛ تا دین مسیح آمد و رحمت آورد، و این غرّیین را بعد از چند نفر کشتۀ دیگر که خون نمای آنها شد، «منذر» به دست خود اساسش را برداشت.

چون آن نفر آخر که سال آخر باید کشته شود برابر «منذر» نمایش داد که دین بهتر می تواند «امنیت» را تأمین کند از این گونه ارعاب ها؛ عمل او در گوش شاه سخت صدا کرد تا گفت: به جای آن برج خون، کلیسا در کشور بسازند که «برج نور» است.

عربی بود متنصّر به نام (حنظله از طائفه طی) سالی نوبت به او افتاد، مسافر بود، وقتی که او را برای کشتن بردند برای امانت ها و ودایعی که در وطن به عهده داشت، مهلت خواست برود امانت های مرد را بدهد و برگردد به قید کفالت یک تن از امرا یا ملوک بنی شیبان (شریک بن عمرو بن شراحیل شیبانی) بدین شرط که: اگر سر موعد مقرّر برنگشت، ملک بنی شیبان به جای او کشته شود، شیبانی

ص:659

کفالت را متعهد شده گفت: دست من به دست او و خون من به خون او باشد.

آن عرب آزاد شد و رفت، ولی سر میعاد مقرّر هنگام غروب آن روز در صورتی که از آمدن او مأیوس شده بودند و تصمیم به کشتن شیبانی گرفته بودند آمد، تنگ غروب دیدند شتر سواری از برّ بیابان می آید، از کشتن شیبانی دست نگه داشتند سوار طلوع کرد، دیدند «حنظله» است کفن پوشیده، کافور حنوط کرده و نادبه اش به همراهش آمده، او را ندبه می کند.

همین که «منذر» این منظرۀ عجیب را دید تعجب از وفای او کرد و گفت: چه شد بازآمدی؟! و خود را به کشتن سپردی؟

گفت: ای پادشاه! من دینی دارم مرا از عهدشکنی جلوگیری می کند.

گفت: دین تو چیست؟

گفت: نصرانیت.

شاه دید قدرت و نفوذ دین در تأمین هر گونه امنیت، بیش از رعب سلاطین است، پلیس مخفی از ادارۀ پلیس پرطول و عرض مؤثرتر و کم خرج تر است، مستحسن شمرد، دستور داد هر دو را آزاد کردند، غرّیین را از بین برداشت و امر داد به جای آنها در سراسر کشور کلیساها ساختند که در مهد آنها پلیس مخفی تربیت کرده بسازد.

پلیس مخفی همان بود که مسلم علیه السلام و هانی را در خلوت خانه از کشتن عبیدالله بازگرفته، به حراست خون کافر کیش و صیانت جان او واداشت، حتی خود عبیدالله به معاینه دید که خود زنده شدۀ امانت مسلم علیه السلام و عدالت والی است.

ص:660

عبیدالله سخن برج خون را به میان آورد، گویی این قصر دارالاماره برج خون است که پیشرو در محل غرّیین بود و امروز در کاخ کوفه است، پیشتر در زمان جاهلیت بود و امروز در لباس اسلام است.

آن روز به عهدۀ (منذر بن ماء السماء) بود و امروز به عهدۀ سلاطین بنی امیه است، این قصر وقتی به زبان بیاید، همان سخن را اعاده می کند؛ غافل از آن که از کشته شدن هانی و مسلم علیه السلام در پای این «برج خون» و دفن آنها در جوار آن «دو برج نوری به جهان» برمی آید که اشعۀ آن از فداکاری و امانت و پاسبانی جان ها به جهان می تابد، همچنان که بزرگتر از مسلم علیه السلام در محل غرّیین «نجف اشرف» دفن شد و تا ابد اعلان شد که: برج خون تبدیل به برج نور شد.

علی علیه السلام در جای آن دو کاخ ستمگری آرمید؛ تا اشعار باشد که شب جاهلیت دیجور رفت و به نور علی علیه السلام سپیدۀ صبح عدل دمید.

و قباب نجف که دومین مسجد قبای اسلام است برای همیشه نورپاشی می کند و اشعۀ آن حتی بر ایوان مدائن و کاخ امپراطوری ایران نیز می تابد، آن ایوان مدائن هم نعمان بن منذر را با همۀ شوکت، زیر پای پیل ها انداخت، در حقیقت برج خونی بود نهایت بزرگتر؛ ولی هر چه بزرگ باشد قبّۀ نجف در برابر آن اشعّه اش زنده تر و دیوارش پاینده تر و زوّارش بیشتر است.

ایوان مدائن می ماند، قبۀ نجف هم می ماند، آن تا نمونۀ همۀ قصر امپراطوری ها باشد و این تا نمونۀ همه مساجد انبیاء باشد، هود و صالح ضجیع او هستند تا رمز از همه باشد و خود در چشم خانۀ آدم ابوالبشر علیه السلام جای دارد، چون چشم آدم به اولاد خود است، آدم علیه السلام او را در دیدۀ خود جای می دهد؛ چه که به خاندان

ص:661

پدر، هیچ پسری چنین نیکی نکرده است.

پدر به جای پسر هرگز این کرم نکند

که دست جود تو با خاندان آدم کرد(1)

به هر حال عبیدالله سخن «برج خون» را بازگو کرد، گویا متوجه نبود وقتی باید این مثل خوانده شود که دیدار شاه و امیر در کاخ اساساً شوم و خطری باشد، حتی برای دوستان خیرخواه و مداح نیز بوی مرگ بدهد و شاعر هم همین را می خواست بگوید: درباری که حتی برای مدّاحان خود، بوی مرگ می دهد، مذبح و قتلگاه حیات است، کشتارگاه است، نه پاسبان حیات، مرگ رسیده کسی است که رو به آن طرف بکند، کاروان حیات باید بدانجا که می رسد چشم از حیات بپوشد و حیات خود را نادیده انگارد، آنجا کاخ «بیضا» سلطنت نیست، گودال تاریک ژرف موت کشتارگاه جهنم است، آنجا جهنم این جهان است مانند کوه آتشفشان که در بیرون قلعه آسا است، ولی درون آن همه آتش و دود و لجن سوزان است.

خاصیت جهنم این است که: ساکنان آنجا نه زنده اند و نه مرده.

مرگ از هر سو می بارد ولی راحتی های بعد از مرگ را ندارد، حیات رعیت در این گونه دوران و دولت دیکتاتور تیزبین بود و نبود است.

اگر بپرسند از شما بین موت و حیات فاصله و واسطه ای هست؟

جواب بگو: آری، همین دولت دیکتاتور در دنیا و طبیعت جهنم در آخرت و

ص:662


1- (1) سعدی شیرازی.

اگر بپرسند جائی هست که خلایق آن نه زنده اند و نه مرده؟

جواب: آری، تولستوی حکیم روسیه می گوید: رعایا در کشور دوزخ و دیکتاتور چنین اند؛ نه زنده اند و نه مرده.

حیاتی که وابسته به نگاه سلطان بوده و به روز (بؤس و نعیم) دیکتاتورهای کمونیسم و خوش و ناخوش بلهوسان اصول طبقاتی وابسته باشد، بین بود و نبود است، اگر از طرفی خدا می دهد، از این طرف جبّار می گیرد، بین خدا و جبّار که در مبارزه اند حیات رعایا و احیا، یا زیر پا لگدکوب و یا نخ طناب و رشتۀ آن همی لرزد.

خدای حیات (حی لا یموت) مسلم علیه السلام را در امتحان ملک زلیخاوش در معرض امتحان درآورد و ملک و دولت چهرۀ خود را بهتر از زلیخا بدو نمایانید و برای آن که بفهماند حراست جان ها تا چه اندازه مورد نظر خدا و دست بینای خدا است، دست خود را در آستین مسلم علیه السلام نهفته داشت؛ تا نشان داده باشد که: حتی جان کافر کیش در مواقعی که غافل است و ضعیف است نباید هدر برود یا ترور بشود، همان کافر هم با ضعف، منظور نظر قوّۀ والا و ید عُلیا است که دست خدا است، آن دستی که قدرت کور نیست، چشمی در کف دارد.

ولی به عکس قصر دارالامارۀ کوفه، آن کاخ استبداد ستمگری خود به زبان آورد که: این دولت و این کاخ همان معمّای برج خون است، تکرار شده اعادۀ جبروتی است که به دست قصابی موت در این کشتارگاه حاصل می شود تا مگر قوّه و نیروی معدلتی «برج نوری» بسازد و کاخ را ویران کند یا سپهر بگردد و آن را در هم بکوبد.

ص:663

پیرمردی، عرب، نادره، و هوشمند، دربان همین قصر دارالاماره وقتی که عبدالملک در همین جا سر مصعب را پیش رو نهاده بود، به او گفت:

پندی است من بر زَبَر این مسند و زیر همین گنبد و بارگاه چیزها دیده ام. نخست دیدم سری نورانی مانند قرص قمر روی سپر عبیدالله بود، چشمم دیگر آن روز را نبیند، سپس نوبۀ دیگر سر عبیدالله را روی سپر مختار دیدم و سپس سر مختار را نزد مصعب دیدم و اکنون سر مصعب را نزد تو می بینم تا چه کند با سر تو روزگار.

نی فلک از گردش خود سیر شد نی خم این طاق سرازیر شد

تجاذب ملک و جبروت که برج خون می سازد در آخر کاری می کندکه حتی حیات خود ستمگر را هم زیر می گیرد، این است وبال برج خون - همین تحوّل خوفناک همان منطق برج خون است؛ لیکن هوشی می خواهد که نعمان پسر همان منذر، آن که حیات و موت خلق وابسته به نگاه او بود، خود زیر پای پیل خسروان عجم افتاد.

در بارگاه تیسفون و ایوان مدائن جلوس می کردند، در همان جایگاه جلوس شاهنشاهی زیر پی پیلش بین شه مات شده، نعمان پس همان بارگاه عظیم مدائن هم برج خون بود برابر برج نور یعنی: قبّه و بارگاه نجف آن را نیز بنگر که نو و تازه نمانده، حملۀ گرد و غبار و باران و بارش و حملۀ عرب به ویرانیش رسانید.

به گفتۀ شاعر عرب: در زیر طاق آن که تاجوران آمد و رفت می کردند اکنون بادها می وزد، گویی میعادی در کار بوده که آنان بگذرند تا باد به جای آنان بیاید و بگذرد.

ص:664

روایت شده از عمار ساباطی که: امیرالمؤمنین علیه السلام در مسیر خود به طرف صفین به مدائن آمد؛ در ایوان کسری نزول اجلال کرد. و «دُلف بن بحیر» با او و به همراه او بود، امام علیه السلام در آنجا نماز خواند و بعد از آن، از جا برخاست و به دلف فرمود: با من برخیز و جماعتی از اهل ساباط هم ملازم حضور بودند، در منازل کسری گردش کرده، به دلف معرفی منازل را می کرد، می فرمود:

کسری در اینجا برای خود چنین و چنان داشت و دلف می گفت: به خدا قسم چنین است که می فرمایی.

پس با آن جماعت در تمام آن مواضع سرکشی کرد و دلف می گفت:

ای سالار ما! شما چنان به اینجا مطلعید که گویا شما خود ساختمان آنها را نموده و آنها را در اینجا نهاده اید.

و روایت شده: در آن وقتی که امیرالمؤمنین علیه السلام در مدائن گردش می کرد و آثار کسری و خرابی آن را مشاهده می فرمود، یک تن از اشخاصی که در خدمت حضرت او بودند، از روی عبرت این شعر را خواند.

جَرَتِ الرّیاحُ علی رسومٍ دیارهِمْ

فَکانّهم کانوا علی میعاد(1)

یعنی: بادها بر محل دیار آنان می وزد و سخت می تازد، مثل آن که گویی میعادی با یکدیگر داشته اند.

امام علیه السلام فرمود: چرا نخواندی؟

ص:665


1- (1) کنز الفوائد: 315/1؛ بحار الأنوار: 84/75، باب 16، حدیث 91.

(کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ * وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ * وَ نَعْمَهٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ * کَذلِکَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِینَ * فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما کانُوا مُنْظَرِینَ)1

این آیه که امام علیه السلام خواند راجع به قصر سلطنتی فرعون است، ولی همه از یک قماشند.

آیه می گوید: با همه برج خون که برپا می کردند و اطفال بی گناه را سر می بریدند، گذاشتند و گذشتند و به میراث خود در کشور دنیا، چند در چند باغستان ها و چشمه سارها و مزرعه ها و ویلاهای ارجمند آبرومند و نعمت ها که در آن خوش می خرامیدند رها کردند و رفتند و به دیگران میراث نهادند و گریه ای از آسمان و زمین بر فقد آنها نشد و مهلت هم داده نشدند.

بعد امام علیه السلام کلمۀ دیگری علاوه فرمود: اینان سلاطین عجم اند، از دست دیگران مواریث تاج و تخت و کمر را گرفتند و سپس خود همانند که از دستشان گرفته شده، شکر نعمت را ننمودند و دنیاشان به تاراج معصیت رفت، شما هم که عرب امروزید، پرچم فتح به دست دارید؛ زنهار! از کفران نعمت بپرهیزید تا کلنگ هدّام انتقام بر بنیان شما فرود نیاید.

خاقانی حکیم از زیارت مکه و عتبات به ایوان مدائن گذر کرد و از زبان همان بارگاه انوشیروان، رازهای برج خون را شنید، همان وحی مکان را بازگو کرد. گفت:

ص:666

این است همان درگه کو را ز شهان بودی

دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان

ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما

تا خود چه رسد خذلان بر قصر ستمکاران(1)

آیا عبیدالله آن مثل را از زبان کشتۀ برج خون منذر بن ماء السماء گفت: سخن برج خون را فهمید و گفت یا نفهمیده گفت؛ اگر فهمیده بود، دست کم مانند منذر دیکتاتور عرب تغییر رویه می داد و بها و قیمت دین و کیش را اعلام می داد و از قهرمان امانت و امین دماء و دولت مسلم علیه السلام و از قهرمان حمایت «هانی» قدردانی می کرد، آنها را به حرمت شرف این کار درخشنده آزاد می کرد، یا با چند نفر سوار رو به مدینه می فرستاد که هم از غائلۀ کوفه آسوده باشد و هم قدردانی از سجیۀ حفظ حمی و پاسبانی امین جان ها به یادگار در جهان بماند.

و اعلان می داد که: تبعید کردم برای حفظ حکومتم و زنده رها کردم برای ارزش دادن به شرف امانت؛ تا این دو تن آزاد شده (بدون قید کفیل یا با قید کفیل) نمونه باشند، هر جا بروند به منزلۀ برج نوری باشند، سیار؛ هم مبلّغ دولت و هم برج نور دیانت باشند.

ولی عبیدالله وقتی آنها را کشت که از خطر شورش و غوغا دیگر ایمن شده بود و به وسیلۀ تبعید آنها به مکه، اگر می کرد می توانست از غائله های بعدی هم آسوده گردد؛ از جنون جنایت و اشتهای خود دو تن را کشت که برج نور بودند و

ص:667


1- (1) خاقانی.

در پای برج خون دفن کرد، غافل از آن که کاخ و برج خون ویران می شود و از بُن آن برج نوری به نام قُبه و بارگاه بر سر مزار این دو تن می روید که تا به آسمان نورش می رود و سورۀ قرآن «بروج» را که سهم قرآنی مسلم علیه السلام و هانی است برای همیشه در زمین زنده می کند تا یک جزء زمین را آسمان کند؛ یا آسمان را در این جزء زمین نمایان کند.

سورۀ بروج قرآن، درندگی امپراطورهای روم (ژوستینیان و نرن) و دیگران را نسبت به بی گناهان می گوید:

برج خون آنها به نحوی دیگر بود؛ در تماشاگاه ها، بر لب گودال های آتش می نشستند و در آتش سوزی خود مؤمنان را در آتش تماشا می کردند و لذت می بردند؛ یا بر زیر برج های قصرهای امپراطوری صندلی ها می نهادند و در گودال ها مؤمنان را، از زندان از زیر زنجیر می آوردند؛ خود از این منظره تفریح می کردند و گاهی زندانیان را روی صندلی های آهنین داغ سوزنده می نشاندند و از بوی کباب شدن آنها لذت می بردند، از مشاهدۀ این منظره های خونبار قرآن می نالد و تهدید می کند که کاخ آسمان ما هم برج ها دارد و دیده بانان این برج ها نظری به اوضاع جهان دارند؛ نظرشان کاملا مانند منظرشان، مرده را از خاک برمی دارد و زندگی می دهد.

از ما «بروج نور» است و کاخ نشینان آن، هر مملکت را جهان اندر جهان اداره می کنند؛ بی آنکه خونی از کس بریزند؛ و دشمنند با کسی که برج های دیگر برابر آنها می سازد، سوگند به این «سماء ذات بروج» و سوگند به روز موعودی که داریم و رستاخیز روزها است و سوگند به مجمع های تماشایی هر هفته و هر ساله

ص:668

که در کعبه و در مسجد داریم که هر کس به تماشا بیاید، شاه و گدا را پهلوی یکدیگر می نگرد و به الفت، طبقات را در یک خط زنجیر می بیند و از قباب مسجد برج های نور را می نگرد، هر چه خبر کاخ ها بر طبق این مبتداها نباشد، خبر را عوض می کنیم و کاخ را بر سرکاخ نشینان ویران، نظر ما از کشته های برج خون غافل نیست، خدای ودود دوست باز فعّال ما یشآء، ناظر حال دوستان خود هست.

عبیدالله گویی تفرّس(1) کرد که «مثل اول» مطابق میل نیست؛ زیرا آن اجل رسیده نیک خواه و مداح شاه بود و با قصد نیک آمده بود، شاه بی جهت او را کشت و برج خون از خونریزی شاه بود نه از گناه کشتگان، مثل را عوض کرده به شعری که امیرالمؤمنین علیه السلام در برابر ابن ملجم می خواند، تمثیل نمود که بلکه شعر امیر علیه السلام تا اندازه ای او را حق به جانب معرفی کند، چنانچه امیرالمؤمنین علیه السلام همی می فرمود: «من نیکی او را می خواهم و بخشش او را می افزایم و او قتل مرا در نظر دارد، کیست که جزا و حق او را به دامنش بنهد؟!»(2)

کامل گوید: «چون ابن زیاد همواره «هانی» را گرامی می داشت.

اُریدُ حیاتهُ و یُریدُ قَتلی عَذیَرکَ مِن خَلیلک مِن مُرادٍ(3)

«هانی» از این تعریض ها خصوص دومی به سخن آمد؛ زیرا اگر هانی ارادۀ قتل

ص:669


1- (1) تفرس: به کسی نظر دوختن تا احوال باطن او را به فراست دریابند.
2- (2) بحار الأنوار: 261/42، باب 127؛ دیوان امام علی علیه السلام: 174.
3- (3) دیوان امام علی علیه السلام: 170.

او را می داشت در خانۀ خود او را کشته بود.

هانی پرسید: مگر چه شده؟!

گفت: ایهٍ - یا هانی! این فتنه چیست؟ که در خانۀ تو کمین کرده برای امیرالمؤمنین و مسلمین، مسلم علیه السلام را آورده ای و داخل خانۀ خود نموده و برای او اسلحه و رجال جمع کرده ای و گمان کرده ای این بر من مخفی می ماند؟!

«هانی» فرمود: من نکرده ام - گفت: بلی کرده ای، و نزاع بین آن دو طول کشید.

هانی راست می گفت که می گفت: من نکرده ام، چون او نکرده بود؛ ولی به این توریه می خواست از اصل قضیه پرده پوشی کرده باشد. ولیکن عبیدالله کاری به توریۀ او، و تشخیص مسبب اصلی نداشت، می خواست تصدیق بگیرد راجع به اصل قضیه، مسبب آن هر کس بوده.

پس همین که مشاجره به طول کشید. ابن زیاد مولای خود، همان جاسوس را خواند؛ او آمد تا در برابرش ایستاد.

عبیدالله به هانی گفت: آیا این مرد را می شناسی؟

هانی فرمود: بلی، و هشیار شد که او جاسوسی بوده بر آنان، مشت او باز شد، ساعتی سر به فکر برد، سپس به خود آمد و گفت:

از من بشنو و باور کن، حرف همان بود که گفتم؛ من نکردم باز من نکردم، من دروغ به تو نمی گویم (والله) من او را دعوت نکردم و نه به چیزی از امر او آگاه نبودم، تا او را دیدم که بر در سرای من نشسته است، از من تقاضای پذیرایی می کند، من شرمم آمد که او را ردّ کنم و از این امر ذمۀ من عهده دار شد، پس او را داخل خانه ام کردم و ضیافت نمودم یعنی: آن چه به تو رسیده از او بوده، من

ص:670

نکردم.

پس اینک اگر بخواهی الآن پیمان مؤکد که تو اطمینان بکنی به تو می دهم، و گروگانی در دست تو می گذارم تا بروم و او را بگویم از خانۀ من به جای دیگر نقل فرماید؛ تا در زینهار من نباشد و ننگی مرا نگیرد؛ و خودم نزد تو برگردم.»(1)

پایۀ اصرار عرب به صدق گفتار عجیب است، ببین صراحت لهجۀ مرد تا چند بوده؟ از اول که تکذیب کرد تا آخر که تصدیق کرد، دروغ نگفت: دیگر آن که صرامت(2) داشت که تا در خانه من است، من ذمه دارم.

عبیدالله گفت: نه (والله) از من جدا نخواهی شد هرگز؛ تا او را نزد من بیاوری، باید او را همین جا حاضر کنی.

«هانی» فرمود: هرگز من مهمان خود را نمی آورم؛ تا تو او را بکشی.

عبیدالله گفت: «اَبْدی الصّریح من الرّغوه» اکنون حقیقت امر آشکار شد - مسلم را در حال باید حاضر ساخت. فرمود: نمی کنم.

عبیدالله گفت: والله! باید او را بیاوری؛ فرمود: نه والله نمی آورم.

و در روایت ابن نما گوید: فرمود: والله! اگر او الآن زیر پای من باشد استقامت می کنم و پاهای خود را از سر او بلند نمی کنم.

یعنی اگر چه پای من بیفتد؛ تا چه رسد به این که او را از بست خانه ام بیاورم نه؛ نمی آورم.

ص:671


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 28/4-29؛ تاریخ الطبری: 272/4.
2- (2) صرامت: تیز و برنده شدن، دلیر و بی باک شدن، شجاعت، دلیری، چالاکی.

ارباب حدیث گویند: گفت: اگر پاهای من بر بالای کودکی از کودکان آل محمد صلی الله علیه و آله باشد، من پا را برنمی دارم تا پای من بیفتد و قطعه قطعه شود.

یعنی تا چه رسد به آن که مسلم علیه السلام از اکابر رجال آل محمد صلی الله علیه و آله است و حفظ او هم به واسطۀ حمی وابسته به کلاه مردانگی من و شرف من و قول من شده است. به این عبارت معلوم کرد که: بعلاوه از ذمه داری مهمان و حمیت عربی که به جهت تعهّد و قول مردانگی به عهده گرفته بود؛ نیز از جنبۀ صحت عقیده نسبت به خاندان آل محمد صلی الله علیه و آله سخت بر رخ عبیدالله ایستاده است.

قدرت بطل و ارادۀ قهرمانی است؟ عوامل مهیب وحشت خیز، او را از سو احاطه کرده است، با آنها کشتی می گیرد تا پای خونریزی و تهدید فنا می رود و اراده را از دست نمی دهد، نهیب کاخ ظلم و عربدۀ برج خون، دل شیر را آب می کند، ولی اندکی از ارادۀ هانی نمی کاهد.

کامل جزری گوید:(1) همین که گفتگو به درازا کشید، مسلم بن عمرو باهلی برخاست (در کوفه از رجال شام یا بصره غیر از او نبود، به عبیدالله گفت: هانی را به من واگذار تا من با او گفتگو کنم - چون لجاج و پافشاری «هانی» را دید؛ هانی را برگرفت و با او در ناحیه ای کنار از عبیدالله خلوت کرد، به طوری که عبیدالله هر دو را می دید و آوازشان را می شنید به سخن پرداخت. باهلی گفت: ای هانی! تو را به خدا سوگند می دهم که مبادا خویشتن را به کشتن بدهی و بر قبیلۀ خود بلا را جلب کنی، این مرد پسر عم این قوم است. آنان نه کشندۀ او خواهند

ص:672


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 28/4-29.

بود و نه چیزی را از او کم می کنند، بنابراین وی را به آنان رد کن و بر تو هیچ گونه رسوایی و منقصتی نیست، تو او را به سلطان تحویل داده ای.

خطر مسلم بن عمرو باهلی را در این سخنان دیدید. تهدیدها و ایعادهای(1) مسلم بن عمرو همه تلقین بود. عبیدالله ذاتاً گستاخ بود؛ ولی این سخنان بیش از پیش عبیدالله را جرأت می داد و به او القا می کرد که باید این گونه اقدام های صارم(2) دیوانه وش کرد. باهلی از شنواندن رنۀ این کلمه ها با لحن مخصوص بادی در آستین عبیدالله می کرد، به اندازه ای که این صداها را از شام می شنید، لحن مسلم باهلی را اراده دربار شام تلقی می کرد و القائات شیطنت آمیز مسلم باهلی عبیدالله را پر کرد و گستاخ را باد در آستین انداخت، برای جستن از جا تحریک کرد.

او را پرتاب نمود برای هر اقدام هولناک از سخنان باهلی مرموز، عبیدالله به فهم خودش راز تقرب به دربار شام را یکی به یکی درمی نیوشید، اشارات او را کلید رمز دربار شام می دانست و گرفتن «هانی» را به کنار خود هر چند به صورت خیرخواهی می نمود، اما شرّی بود متضمن کوچک کردن «هانی» در نظر عبیدالله بود باری.

هانی به جواب باهلی فرمود: بلی (والله) بر من ننگ و عار است در این کار، من مهمانم را تحویل نخواهم داد، مادامی که هنوز تندرستم و بازوانم هر دو نیرومند و قوی است و یار و یاور زیادی دارم (والله) اگر من یک تن تنها بودم و

ص:673


1- (1) ایعاد: بیم دادن و به بدنی ترساندن.
2- (2) صارم: شمشیر برنده، شیر درنده، مرد دلاور، شجاع.

ناصر و یاری برایم نبود، او را تحویل نمی دادم تا پیش پای او بمیرم.

ابن زیاد این را شنید؛ بادی که مسلم باهلی در آستین او کرد، اثرش ظاهر شد او را دیوانه وش به گستاخی وا داشت.

گفت: او را نزدیک من آرید، هانی را به او نزدیک کردند.

گفت: والله باید او را بیاوری وگرنه گردنت را می زنم.

«هانی» فرمود: از آن پس برق شمشیر پیرامون خانه ات (والله) زیاد خواهد شد. هانی می دید که عشیره اش او را نگهداری خواهند کرد.

عبیدالله گفت: وا لهفاه علیک! مرا به برق شمشیر تهدید می کنی؟

سپس گفت: او را نزدیک به من آرید؛ او را نزدیک آوردند، با قضیب بر صفحۀ رخسار «هانی» نواخت و همواره بر بینی و پیشانی و گونۀ او می نواخت تا بینی او را در هم شکست، خون بر جامۀ «هانی» روان شد. گوشت های گونه و پیشانی او بر موی محاسنش پاشید و قضیب شکست و گفت: او را به زندان بکشید، کشیدند تا در غرفه ای از غرفه های دارالاماره حبس کردند و در را بر روی او قفل زدند.

عبیدالله گفت: پاسبان ها برای مستحفظ، پیرامون او بنهید. پاسبان ها نهادند.

جزری گوید: اسماء بن خارجه برخاست، به روایتی حسان بن اسماء؛ و به نهیب گفت: تو او را رها کن ای غادر حیله گر! مگر ما رسل غدر و حیله بودیم؟! ما را گفتی که مرد را نزد تو بیاوریم، همین که آوردیم سر و صورت او را در هم شکستی و خون او را به دامنش سیل آسا روان نمودی و حالیا ارادۀ قتل او را داری.

ص:674

عبیدالله نسبت به او نهیب زد که تو نیز اینجا سخن می گویی، امر داده او را به باد لگد گرفته، مشت بر سینه و پهلو زدند و از این طرف به آن طرف کشیدند، بعد به حال خود رها نمودند تا نشست.

اما محمد اشعث گفت: ما راضیم به آن چه امیر رأی بدهد، چه بر «له» و چه بر «علیه» ما باشد.(1)

ص:675


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 28/4-29؛ تاری الطبری: 274/4-273.

به قبیلۀ هانی بگویید:

در دامن «برج خون»

«هانی» حبس است.

کوفه در دامن انقلاب افتاد، دو انقلاب رخ داد، یکی: قبیلگی که زود خاموش شد و دوم: انقلاب مسلم بن عقیل علیه السلام که اساسی بود.

به عمرو بن حجاج زبیدی خبر رسید که هانی کشته شد؛ قبیلۀ مذحج؛ به همراه او روانه شده آمدند تا پیرامون قصر را احاطه کردند، و بانگ در داد که من عمرو بن حجاج و اینان سواران مذحج و وجوه آن قبیله اند، نه طاعتی را فرو هشته ایم و نه از جماعت برکنار شده ایم. عربده و غوغا اکنون اطراف قصر را فرا گرفته بود، عبیدالله به شریح قاضی گفت. وی حاضر بود - برو تو خود به هانی «صاحب و سالارشان» سر بکش، نگاهی به او بکن و سپس بیرون آی، بر مذحج سر برآر و آنان را آگهی بده که «هانی» زنده است.

شریح این کار را کرد، همین که بر هانی داخل شد؛ هانی گفت:

یا للمسلمین؟ کجایند مسلمین؟ مگر عشیرۀ من مرده اند؟ اهل دین کجایند؟ اهل این شهر کجا؟ مردم یاری و مددکار چه شدند؟ آیا دربارۀ من حذر از دشمنشان و دشمن زاده شان می دارند؟

این استغاثه ها باید سهمی در مسمع شریح داشته باشد.

در اثنای این مذاکره «هانی» صدای ضجه ای از در قصر شنید.

گفت: ای شریح! من این ضجه را گمان می دارم، اصوات مذحج و شیعیان من از مسلمین باشند، هرگاه ده نفرشان خود را به من برسانند مرا بیرون می کشند.

ص:676

یعنی ای قاضی! کاری بکن که بفهمند من در خطرم، تو قاضی هستی، قول تو مسموع است، موقعی رسیده که اندک سخن قاضی در نجات هانی و سکوت او در محو یک قبیله و یک شهر و یک جهان مؤثر است.

شریح بعد از استماع سخنان «هانی» به همراه مفتّشی که عبیدالله با او فرستاده بود، بیرن آمد.

اکنون «هانی» در محبس همی گوش به زنگ است که صدای ضجه و عربدۀ شورشی ها بلندتر و نزدیک تر گشته، پشت در زندان را بکوبند یا تا او را نبینند آرام نگیرند؛ اگر قاضی گوشی به تظلم «هانی» متظلم دادخواه بدهد باید این طور بشود.

ولی کم کم صداها دورتر شد تا به گوش هانی نمی رسد؛ قاضی باید هادی صوت متظلم و مکبر آن باشد، شریح آیا به مردم چه گفت که صداها قطع شد؟ آیا قاضی دین ندارد یا دل ندارد و دلیر نیست؟! یا چندی است طرف مرحمت حکومت شده، سلسله دیگری به گردن دارد؟

شریح گوید: اگر مفتّشی به همراهم نبود البته گفتار «هانی» را به آنها ابلاغ می کردم. وقتی که شریح از قصر «دارالاماره» نزد شورشی ها بیرون آمد با آنها گفت: من سرکشی به صاحب و سالار شما کردم، دیدم زنده است، کشته نشده است.

عمرو بن حجاج و اصحاب او گفتند: اینک که کشته نشده است؛ پس الحمدلله - و منصرف شدند.

طبری گوید: همین که شریح وارد بر «هانی» شد - هانی فرمود:

ص:677

ای شریح! درست می بینی که چه بر سر من آمده؟

شریح گفت: می بینم زنده ای.

فرمود: باز هم من زنده ام با این وضع که می بینی؟ قوم مرا خبر ده که اگر آنها برگردند مرا می کشد. این را می گفت و خون از او روان بود.

شریح بیرون آمد نزد عبیدالله و گفت: من او را زنده دیدم، ولی اثر بسیار بدی دیدم، آثار نیکی پدیدار نیست.

عبیدالله گفت: آیا بی جا می بینی که والی، رعیت خود را عقوبت کند؟! بیرون برو نزد این مردم، آنها را خبر ده از حیات هانی، شریح بیرون آمد عبیدالله آن مرد (مهران) را امر داده با او بیرون آمد.(1)

قمقام گوید: حمید بن بکر احمری را همراه او کرد. شریح بیرون آمد به شورشی ها گفت: این جنجال زشت بد چیست؟ مرد زنده است، سلطان او به او عتاب کرده، او را زده، ولی به جان نرسیده، بنابراین منصرف شوید؛ نزول بلا را به جان خویشتن و صاحب خویشتن نخواهید. مردم منصرف شدند.

در زمان مختار بر شریح چند جرمی بشمرد و او را از قضاوت معزول کرد؛ یکی از آنها این بود که پیغام هانی را به مذحجیان ابلاغ ننمود.(2)

خلاصه آن که: شریح ثوره را خوابانید. خائن کاری بیش از حدود مأموریت انجام داد؛ گویی برای متلاشی کردن ثوره تلاش می کرد، راستی قانون سرکشی و

ص:678


1- (1) تاریخ الطبری: 269/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 30.
2- (2) قمقام زخّار: 344.

رسیدگی دادگستری و مدعی العموم به حال زندانیان که جزء قوانین کشوری است نیکو قانونی است؛ اگر قاضی تحت تأثیر نباشد بسی مفید است.

به هر حال ثورۀ اول خوابید، نوبت ثورۀ مقدس رسید که اغفال نمی شود جمعیت مسلم بن عقیل علیه السلام باید برای استخلاص هانی و حفظ خود، اینک آشکارا شود، باید قبل از این که لشگر دشمن به سنگر او حمله آرد، روی اصل پیشدستی او، دارالاماره را به محاصره بگیرد، اگر بگیرد تفوّقی است باید کار را زود فیصل دهد، تا رعب او صدا می کند کاری بکند، بطوء(1) کار، نیروی قلیل را مشرف به تلاشی می نماید؛ پیش بردن قوا تا حدّ محاصرۀ دارالاماره از سرداری مثل مسلم علیه السلام ممکن است که سابقۀ مرعوبیت از قصر دارالاماره ندارد؛ ولی باز اگر مسلم علیه السلام خود شخصاً در جبهه پیش نرود و بخواهد خود و ارکان حرب خود در سنگر (خانۀ هانی) بمانند، نیروی او جرأت پیشروی را تا این حد ندارد که محضاً به فرمان پیش برود؛ بنابراین اصول حربی مسلم علیه السلام خود، در جبهه و در پیشرفت قوا قدم به قدم همراه است.

آمدن مسلم علیه السلام در جبهۀ انقلاب، کوفه را یکسره در دامن انقلاب انداخت؛ کوفه مانند تخته پاره ای در جلوی موج به تلاطم است یا مانند گهواره می جنبد، مقدار نیروی مسلم علیه السلام بیش از چهار هزار نفر نیست؛ ولی گهواره را می جنباند، صدای آن بیش از بیست هزار نفر است، نفوس توده هم نفس است، کوفه به دو نیم تجزیه شد، نفوس رنجیده توده به همراه ثورۀ مقدس است؛ ولی اشراف، رشتۀ

ص:679


1- (1) بطوء: درنگ کردن، دیر کردن.

خود را از مسلم علیه السلام بریده و به قوی تر پیوسته است و البته وقتی کار بالا گرفت، به معارضه رخ نشان داده، کار خود را جدّی می گیرد.

ثورۀ مقدس مسلم علیه السلام در شروع است، سررشته را کی جنبانید؟ و قلۀ ارتفاع آن به کجا رسید. و در پایان که فرو خوابید؟ پیغام مقدس خود را چه سان رسانید؟ اینها مباحثی است که بیت القصید کتاب است.

ص:680

خروج مسلم علیه السلام

مسلم علیه السلام گهواره انقلاب را می جنباند

ثورۀ مقدس - کوفه گهوارۀ انقلاب

عبدالله بن حازم(1) گوید: «من (به خدا) فرستادۀ ابن عقیل علیه السلام بودم که به قصر دارالاماره بروم و بنگرم به هانی چه شده و بر سر او چه آمده است؟ همین که «هانی» مضروب و محبوس شد، بر اسب خویش سوار شده به شتاب بازآمدم؛ اولین کسی بودم از اهل خانه که با خبر بر مسلم بن عقیل علیه السلام وارد شدم؛ وقتی که آمدم دیدم زنان بنی مراد جوخه جوخه جمع شده گرد هم آمده داد می کشند. یا عبرتاه؟! یا ثکلاه!!

بر مسلم علیه السلام داخل شدم، خبر را نخست گزارش دادم، مسلم علیه السلام به من امر

ص:681


1- (1) نام عبدالله بن حازم در خونخواهان امام علیه السلام (توّابین) هست، در عین الورده به همراه سلیمان بن صرد کشته شده، در ثورۀ توابین همین که صوت خون امام علیه السلام را شنید، از جا جست لباس جنگ پوشید گفت: خون این مظلوم را خواهم خواست. زن، دختر بچه اش را پیش رویش آورد که این را به کی می سپاری؟ گفت: به خدا!

داد در میان اصحاب او ندا در دهم، گوید: و به منادی خویش نیز فرمود: شعار خویش آشکار کن.

منادی بانگ (یا منصُور امتْ!) برداشت؛ خانه های، مجاور همه پر بود از اصحاب و یاران مسلم علیه السلام، در درون خانه ها چهارهزار مرد بودند، من ندا در دادم (یا منصور امت!).

این کلمه شعارشان بود؛ شعار آن کلمه ای است که صوت آن جنگ را اعلام می دارد و در بحبوحۀ جنگ، یاران همقطاران خود را بدان می شناسند.

صدا در کوفه پیچید؛ اهل کوفه نیز اجتماع کردند، چنان که مسجد و خانه ها و بازار پرجمعیت شد، مسلم علیه السلام برای ارباع کوفه که زیر فرمان او بودند فرمانده معین کرده و پرچم داد.

پرچم ربع کنده را به عبیدالله بن عزیز کندی(1) داد و فرمان داد که با سواران در مقدمه باش و پرچم ربع مذحج و اسد را به مسلم بن عوسجه(2) داد، فرماندهی پیادگان را به او محول کرد و پرچم ربع تمیم و همدان را به ابوثمامه صایدی(3) داد و پرچم ربع مدینه را به عباس بن جعده جدلی(4) داده، به جانب دارالاماره توجه فرمود و سپاه را فرمان حرکت داد.»(5)

ص:682


1- (1) از کشتگان همین جبهه است.
2- (2) جزو شهدای کربلا است.
3- (3) از شهدای کربلا است.
4- (4) از کشتگاه همین معرکه است.
5- (5) تاریخ الطبری: 275/4.

عبیدالله نیز پس از حبس هانی و مشاهدۀ آثار انقلاب از ثورۀ دیگر که اساسی و جدّی می دانست و انتظار می رفت ترسید، با اشراف کوفه و شرطیان و اطرافیان خود به مسجد آمده به منبر رفته بود، این خطبه را خواند.

می گفت: اما بعد: ای مردم! به طاعت خدا و طاعت اولیای امور خود اعتصام بجویید؛ اختلاف نورزید و گرد تفرقه مگردید که هلاک شوید، و خوار شوید، و کشته شوید، و جفا ببینید و محروم گردید. برادر تو کسی است که صدق را بگوید، و آن که از عاقبت بد آگهی دهد، پیشاپیش عذر خود را گفته است.(1)

هنوز بر منبر این سخنان می گفت؛ که دیده بانان و تماشائیان به مسجد اندر آمده؛ بانگ همی زدند: قد جآء ابن عقیل، قد جآء ابن عقیل، پسر عقیل آمد، پسر عقیل آمد.

عبیدالله به شتاب داخل قصر شد و درهای دارالاماره را به سرعت بست؛ از آن طرف تا شام پیوسته بر جمعیت می افزود، تا مسلم علیه السلام خود قصر را در محاصره گرفت.

کار بر عبیدالله تنگ شد، همگی همّت او مصروف بستن ابواب قصر بود؛ زیرا در قصر به همراه او زیاده از سی نفر از شرطی ها (مأموران نظمیه از سرهنگ و شحنه و اعوان) و بیست مرد از اشراف کوفه و اهل بیت او و موالی او کسی نبود؛

ص:683


1- (1) اما بعد: ایها الناس، فاعتصموا بطاعه الله و طاعه ائمتکم ولا تختلفوا و لا تفرّقوا، فتهلکوا، و تذلوا، و تقتلوا و تجفوا، و تحرموا، ان اخاک من صدقک و قد اعذر من انذر. «تاریخ الطبری: 275/4؛ الإرشاد: 51/2»

ولی این نهضت تودۀ ستمدیده بود، واضح است به سود اشراف عرب نبود، اشراف به تلاش افتادند، روانۀ دارالاماره گشته، از طرف دری که به سمت دار رومیین بود، پیرامون ابن زیاد می آمدند، از کنگره های قصر به نهضت کوفیان می نگریستند. و مردم ابن زیاد و پدرش را به باد فحش گرفته ناسزا می گفتند.

البته شهر پر است از غوغا، آنگاه ابن زیاد برای اسکات قبایل، رؤسای آنها را اعزام کرد، کثیر بن شهاب حارثی را که از اشراف عرب مذحج است خواسته، امر داد با مذحجیانی که او را اطاعت می کنند، بیرون آمده و در میان شهر بگردد و مردم را از یاری مسلم علیه السلام بازداشته، به عاقبت وخیم جنگ، آنها را تهدید کند، به محمد بن اشعث نیز امر داد با کندی ها و حضرموتیانی که وی را اطاعت می کنند بیرون آمده، بیرق امان از جانب عبیدالله برپا کند تا هر کس از مردم بخواهد بتواند زیر بیرق بیاید و خود را تأمین نماید.

مثل این مأموریت را نیز به قعقاع بن شور ذهلی - و به شبث بن ربعی تمیمی - و حجار بن ابجر عجلی - و شمر بن ذی الجوشن ضبابی هم داد.

حال هر کدام را و شخصیت او را در جبهۀ مقابل دولت آل علی علیه السلام، در این کتاب خوانده اید و نامۀ دعوت بعضی را به امام علیه السلام دیده اید.

قعقاع بن شور، فراری بود از دست علی علیه السلام و شبث امیر قتال خوارج بود؛ شمر بن ذی الجوشن از خوارج بود زیر بیرق امان ابوایوب انصاری آمد.

باقی اعیان مردم را برای استیناس و رفع وحشت خود نزد خود نگه داشت، چون کسانی که همراه او بودند بسی اندک بودند؛ کثیر بن شهاب مردم را به نقض بیعت مسلم علیه السلام می خواند. محمد بن اشعث نیز در خارج دارالاماره نزدیک

ص:684

به خانه های بنی عماره ایستاد، از این چند نفری که بیرون آمدند، جبهۀ ثالثی پرطول و عرض از هر کدام از ناحیه ای تشکیل شد، بیرق ها برابر بیرق های مسلم علیه السلام بلند شد، دیدار این بیرق ها دل تودۀ یاران مسلم علیه السلام را می رمانید، چه آن که اینها خود از رؤساء و نیز سابقۀ بیعت با مسلم علیه السلام داشته اند. ارتجاع آنها در دل مردم رعب می انداخت و شک می افزود، گذشته از آن که به فعالیت افزوده؛ مردم را به خذلان مسلم علیه السلام می خواندند.

کار از دو طرف بالا گرفت. هر چه روز رو به شام می رود اوضاع تیره تر می شود و در خلال این احوال، کثیر بن شهاب یک تن از یاران مسلم علیه السلام را گرفته، نزد ابن زیاد آورد. عبدالاعلی بن یزید کلبی; اسلحه پوشیده، ارادۀ خدمت مسلم علیه السلام داشت؛ غافلگیر کثیر بن شهاب شد.

به عبیدالله گفت: اسلحه پوشیده بودم نزد تو می آمدم.

ابن زیاد گفت: مگر قول نصرت به من داده بودی. او را به زندان افکندند.

محمد بن اشعث نیز عمارۀ بن صلخب ازدی را غافلگیر کرد، تازه آلات رزم برگرفته به معاونت و یاری مسلم علیه السلام می رفت. وی را نزد عبیدالله فرستاد؛ او را نیز حبس کرد.

مسلم علیه السلام عبدالرحمن بن شریح شبامی را (شیبانی - خ ل -) از مسجد به مقابله با محمد بن اشعث فرستاد. محمد بن اشعث چون کثرت ازدحام مردم را دید عقب نشینی کرد، ولی پشت کار را رها نکرده، همواره کثیر بن شهاب، محمد بن اشعث، قعقاع بن شور، و شبث کوفیان را تهدید نموده، بیم می دادند و از یاری مسلم علیه السلام باز می گرفتند تا جمعی گرد آنها فراهم آمد.

ص:685

کثیر بن شهاب و یاران نزد عبیدالله رفته گفتند: اکنون از اشراف کوفه و شرطه ها و موالی و قبایل گروهی حاضرند، پیشنهاد دادند که: باید اینک به دفع آنان پرداخت، ابن زیاد خود از اقدام امتناع ورزید، و شبث را برای فرماندهی جبهۀ بیرون فرستاده و نیز گفت: تا اشراف کوفه بروند از کنگره های دارالاماره بر مردم مشرف شده، مردم را به مال و جاه وعده داده و تطمیع نمایند و مخالفان حکومت را تهدید نمایند.

کثیر بن شهاب به مردم گفت: امیر سوگند یاد کرده که اگر بر مخالفت اصرار نمائید و هم امروز دست از جنگ نکشید، دیگر شما را بلکه اعقاب شما را از دفتر عطا سقط کند، نزدیکان را به گناه دوران و بی گناهان را به جرم آلودگان مؤاخذه نماید و هر کس خلاف ورزد مجازات کند، پس بهتر آن که تا شام نشده به خانه های خویش بروید و به هلاکت خویش کمک نکنید که لشگر شام عنقریب می رسد.

تبلیغات سهمگین کثیر بن شهاب به کوفیان که سابقۀ مستسبع بودن روحیۀ آنها را از بین برده بود، مؤثر افتاد. کثیر بن شهاب را بشناسید.

کثیر(1) در تبلیغات مانند «گوبلز» وزیر تبلیغات آلمان بود و در خیانت، مالیۀ

ص:686


1- (1) مبرد در کامل ذکر کرده که در زمان معاویه وقتی کثیر بن شهاب مذحجی مالیۀ خراسان را به خیانت برد و از خراسان گریخت، به هانی پناهنده شد؛ معاویه او را طلب نمود تعقیب کرد، نزد هانی پنهان شد. «الکامل، مبرد: 160/1؛ قاموس الرجال: 495/10، ابصار العین فی انصار الحسین: 140» معاویه خون «هانی» را هدر کرد، هانی در محضر معاویه حضور به هم رسانید، معاویه او را

یک کشور را اختلاس می کرده، از جیب مثل معاویه می برید تا معاویه هم عاجز شد. دزدی که نسیم را بدزدد دزد است.

تو گفتی گوبلزهای بسیاری در پیراهن کثیر و نسیم های عیاری در آستین او بود.

در این گیر و دار پرچم هائی از سپاه مسلم علیه السلام متوجه همین جبهۀ ثالث شده و آیا از حلقۀ محاصرۀ دارالاماره جدا شده، به مبارزۀ این جبهه های تازه آمده اند یا ابتدا آمده اند؛ معلوم نیست.

ص:687

«طبری» از هارون بن مسلم از علی بن صالح از عیسی بن یزید بازگو کرده گوید: «مختار بن ابو عبید و عبدالله بن حارث بن نوفل بن عبدالمطلب هر دو به همراه مسلم علیه السلام و به نصرت او خروج کردند، مختار پرچم سبزی برافراشته و عبدالله بن حارث پرچم گلگونی برداشته و خود لباس خون «گلگون سرخ» پوشیده بود، مختار پرچم خود را آورده، بر در سرای عمرو بن حریث بر زمین کوبید. گوید: بعدها در اعتذار می گفت: من بیرون شده بودم که از عمرو بن حریث دفاع کنم.»(1)

آیا کار در این گیرودارها از حدود برابری و مقابلۀ با پرچم ها به زد و خورد هم رسید یا نه؟!

طبری گوید: «اشعث و قعقاع بن شور ذُهلی و شبث بن ربعی که هر کدام در سمتی عهده دار این جبهۀ ثالث بوده اند به وسیلۀ نیروئی که همراه داشتند همان روز که مسلم علیه السلام متوجه محاصرۀ دارالاماره بود؛ قریب شام نبرد سختی با مسلم علیه السلام و نهضت خواهان مسلم علیه السلام کردند.»(2)

بدین قرار در هر سوی شهر گیرودار برپا بوده است. شهر کوفه باروت انفجار است، شهر زدوخورد و شهر سپاهی و نظامی و سلحشوری است؛ از هر ناحیه در اصطکاک و زدوخورد قوا است، البته اصطکاک قوا به سادگی نمی گذرد، خود مسلم علیه السلام در سنگر مسجد که سنگر دارالاماره است متوجه محاصره بوده و انبوه

ص:688


1- (1) تاریخ الطبری: 286/4.
2- (2) تاریخ الطبری: 200/4.

جمعیتش در همین جبهه و به همراه خود او بوده اند و غلغله فحش مانند اسلحۀ تبلیغاتی از این سو به طرف قصر دارالاماره تنوره وار بالا می رفته و از طرفی در برابری با جبهۀ ثالث دشمن، نیروی اعزامی متفرق در بیرون داشته است؛ ولی فرماندهان دشمن متوجه بودند که استفاده از قطع خط ارتباط مهاجمان نمایند؛ گویا قوای مسلم علیه السلام که پیرامون مسجد بوده اند نمی توانسته اند رابطۀ خود را با منزلگاه اردوی خود خانۀ «هانی بن عروه» حفظ بنمایند؛ چون عدّۀ مسلم علیه السلام اندک بوده، کافی نبود که هم حومۀ محاصره را اداره کند و هم برای برابری با جبهۀ ثالث به حد کافی نیرو بفرستد؛ خصوص که جبهۀ ثالث دارای شعبات متعدد بود، مسلم علیه السلام هم بیشتر لازم داشت که هر چه نیرو دارد یا عمدۀ نیروی خود را صرف جبهۀ محاصره بنماید تا بلکه زودتر کارگشایی کند. و دارالاماره را که سنگر اصلی دشمن است از حیثیت اتّکا بیاندازد و برای این کار احتیاج به سرعت عمل داشت.

قوۀ قلیل در برابر دشمن کثیر، مگر به چابکی کار را از پیش ببرد.

بنابراین نقشۀ مسلم علیه السلام بسیار صحیح بوده، ولی نیروی کافی به همراه نداشته، مسلم علیه السلام در این واقعه غافلگیر شد، جلب «هانی» او را مجبور کرد که در غیر موعد مقرّر جنبش کند، در این نابهنگام قسمتی که پا در رکاب حاضر بود کمتر از ربع سپاه اصلیش بود؛ در این موقع بی موقع و نابهنگام خروج از (سی هزار) بیش از چهارهزاری حضور نداشت و این قدر را تنها، برای محاصره لازم داشت تا بخواهد سنگر اصلی دشمن را بگیرد؛ دیگر نمی رسید که هم برابر جبهۀ ثالث پرطول و عرض وشعبه دار پخش شود و هم از عهده برآید که خط ارتباط را

ص:689

محفوظ نگاه دارد و بتواند به جمعیت حومۀ محاصره، خواربار و مدد و آذوقه برای همیشه برساند و اتفاقاً جمعیت محاصره، هم نمی توانست پیرامون مسجد را که سنگر کرده، برای تا بیشتر از ساعت آخر روز اشغال داشته باشد؛ زیرا اینجا مسجد است، پیرامون آن فقط صحنۀ بازار است که عرصه ای بیش نیست.

بازار آن روز مثل بازار امروز مسقف نه و راسته بازاری در کار نبوده، فقط عرصه ای باز و میدان وسیعی بازار بودکه جنبۀ سنگری نداشته، احتلال آنجا چیزی را به دست نمی آورد، محل پخش امتعه بود، روزها کاسب ها آنجا را بازار کرده متاع می گسترانیدند و شب تخلیه می کردند.

بنابراین: نه خواربار کافی برای «اردو» در آنجا هست و نه وسایل آسایشگاه شبانه، مردم هم شب به خانۀ خود می روند، چون شهر خودشان آشیانۀ خودشان نزدیک است. شب هنگام که برسد کوفیان باید به سراغ مأوی و مسکن خود و به خانه های خود برگردند، نگه داشتن قوا در اینجا و محافظت از این سپاه وقتی بر مسلم علیه السلام آسان بود که جبهۀ ثالث دشمن تشکیل نیابد و خط ارتباط قطع نشود؛ ولی خط ارتباط قطع شد. سپاه مسلم علیه السلام را از قطع شدن خط رابطه هراس گرفت، به فکر وحشت آلود نزدیک شب دچار اضطراب شدند، مسلم علیه السلام نه آن که خط رابطۀ خود را برای برگشت نپائیده باشد، به سپاه خود که در خط مسیر بین خانۀ «هانی» و مسجد زنجیروار امتداد داده بود، اتّکا داشت.

و حضور خود را در جبهۀ محاصره لازم می دید، جمعیت مستسبع(1) کوفه را

ص:690


1- (1) مستسبع: وحشت زده، از دیدن آن منظره وحشت کردن و خود را باختن.

بدون اقدام خود در پیشرفت دارای جرأت نمی دید، اساساً پیشرفت را موقوف به قدم خود می دید و روی این نظر از سنگر اصلی خود تا پیرامون قصر، قدم به پیش آمد و به هیچ مانعی برنخورد.

ولی از طرفی دارالاماره مقاومت کرد و از طرفی جبهۀ سوم تشکیل شد با مقاومت شدید، و همین که نیروی اکثریت کوفه مقاومت شدید نشان داد و معلوم شد که عبیدالله نه همان است که در محاصره است. اشراف شهر همه عبیدالله دیگری اند و مقاومت آنها مهیب تر از بنگاه حکومت است، بنابراین مقدمات امید فتح دارالاماره تبدیل به یأس شد، کوبیدن آهن سرد به نظر آمد، اقامت در محل بازار و داخل مسجد هم با قطع شدن خط رابطه، مردم را به تلاش برگشت می انداخت و در برگشت هم برخورد به جبهۀ سوم و مقاومت آن می نمود.

«طبری» در این روایت گوید: شبث همی گفت: بگذارید شب برسد، این جمعیت پراکنده می شود. قعقاع به او گفت: تو راه را بر مردم بسته ای، راه را بر مردم باز بگذار تا مردم راه خودگیرند و بروند و هم در این روایت گوید: عبیدالله امر داد که مختار و عبدالله بن حارث تعقیب شوند، و دربارۀ آن دو تن جُعلی قرار داد تا هر دو را آوردند و به حبس افتادند.(1)

طبری باز گوید: روایت دیگری بازگو کرده گوید: مسلم علیه السلام خود از کثرت رزم، جراحت سنگینی برداشت و مردمانی از اصحاب او کشته شدند تا شکست خوردند. تا در آخر، کار مسلم علیه السلام به آنجا کشید که از سنگر مسجد خارج شد

ص:691


1- (1) تاریخ الطبری: 286/4.

و داخل خانه ای از کنده شد.(1)

البته نبرد شدید «طبق روایت طبری» جراحات وارد می کند و تلفات وارد می آورد، ولی چیزی که لطمه به روحیۀ نفرات می زند و بیش از صدمۀ اجسام در شکست جبهۀ موافق کارگر بود، این چند چیز بود:

1 - بطوء در عمل محاصره، امید یاران را در فتح قلعۀ دارالاماره که سنگر اصلی دشمن بود تبدیل به یأس کرد.

2 - اشرافی که بیعت را نقض کرده بودند و حضور آنها در جبهۀ مخالف دیده می شد بیشتر دل را می رماند.

3 - صدای عربدۀ بگیر بگیر، آنها را گرفتار نشان داد، گرفتار شدن دو تن از پرچمداران مسلم علیه السلام که (عباس بن جعده جدلی) باشد (با عبدالله بن عزیز کندی) و سپس گرفتاری مختار و عبدالله بن حارث، دل را تهی می کرد.

4 - شدت مقاومت جبهۀ ثالث دشمن و مشکل کردن ارتباط قوا، مردم را بیچاره نشان می داد.

5 - سابقۀ فکرها در پیشرفت دولت آل امیه در مبارزات متعدد از زمان عثمان تا کنون آنها را مستسبع نموده بود، اینها عواملی بود که قدرت روحیۀ یاران را گرفت.

از میان این عوامل که سبب تضعیف روحیۀ یاران بود، عامل دوم مؤثرتر از همه بود، اشراف که هر یک تن آنان به جای صدها، بلکه هزارها هستند از اول

ص:692


1- (1) تاریخ الطبری: 294/4.

پشت یاران را خالی کرده، بیعت را شکستند و جزء کارکنان و آتش بیاران لشکر مخالف شدند، منظرۀ حضور آنان در جبهۀ دشمن، سبب شکوه دشمن و تضعیف روحیۀ یاران بیشتر از هر چیز می شد، مسلم علیه السلام هم قبل از خروج همین معنی را آگاه بود و با وجود احساس به ضعف جنبۀ یاران، خروج کرد؛ چون به حسب وقت و به حسب موقعیت هر چند موعد مقرّر نرسیده بود چاره ای جز این نداشت. تکیه گاه یاران در این جبهه به یک تن مسلم علیه السلام شاخص بود، ولی در جبهۀ دشمن به جای عبیدالله چندین عبیدالله دیده می شد.

مسلم علیه السلام مع الوصف طبق اصل (کمترین مادّه و بیشترین استفاده) استفادۀ کاملی با ضعف وضعیت حوزۀ خود و نفرات خود فرموده خروج نمود، رشادت او بود که با نهیب ایمان، نیرو به نفرات ضعیف چهارهزار نفری داده، دشمن را مجبور به تحصن کرد؛ عرشی را که هشتاد هزار از زمرۀ اشراف و شیاطین آن را محکم نگهداری می کرد با بازوی چهار هزار نفری که زندۀ ارادۀ او بودند، یعنی در حقیقت با بازوی یک نفری خود می لرزانید.

خبر این جنگ و مقاتله را در زبان ابن نما، شیخ بارع، فاضل استاد، محقق حلی نیز می بینید.

«ابن نما» شیخ بارع فاضل گوید: وقتی خبر گرفتاری «هانی» و دستگیری او به مسلم علیه السلام رسید، خود با جمعی از یاران خود که با وی بیعت کرده بودند برای جنگ با عبیدالله بیرون آمدند، با آن که بیشتر اشراف کوفه که با او بیعت کرده

ص:693

بودند بیعت خود را نقض کرده و همه به عبیدالله پیوسته اند.(1)

یعنی با آن که ضعف قوای او در برابر قوای دشمن برای او محرز بود و می دید که: اگر خود قدم در عرصۀ بیرون ننهد و در جبهه حضور نداشته باشد، رعب بر روحیۀ لشگرش مستولی است، قدرت اقدام او جرأت پیشروی نداشته و حمله به دارالاماره را از قدرت خود خارج می دیدند؛ ولی اقدام مسلم علیه السلام روح مقتدری در آنها دمیده که بی پروا قدم به پیش، پیش رفتند.

تا «ابن زیاد» را با اکثریت نفرات و قدرت تشکیلات، ملزم به تحصن نمودند به طوری که همۀ همّ عبیدالله صرف بستن درهای دارالاماره می بود و آیا از اضطراب عبیدالله چه لرزشی و دهشت و وحشتی در فکر او ساری بوده؟! معلوم است.

گوید: جنگ در گرفت، نبرد شدیدی کردند، از اثر این مقاومت شدید اشراف و تبلیغات پرهیاهو، دشمن دل مردم ضعیف را تهی کرد، افکار جمعیت مسلم علیه السلام را متزلزل کرده شب فرا رسید، مردم از پیرامون مسلم علیه السلام متفرق شدند.(2)

نبرد شدیدی که در عبارت «ابن نما» است معلوم نیست زیر کدام پرچم ها بوده، ظاهر این است که: هر دو سپاه (دشمن و دوست) در همۀ جبهه ها جنگیده باشند و در عبارت «طبری» دیدید که خود مسلم علیه السلام زخم کاری سختی برداشته بود و همین هم شاهد است که همۀ قوای مسلم علیه السلام مشغول زد و خورد بوده اند.

ص:694


1- (1) مثیر الاحزان: 23.
2- (2) مثیر الاحزان: 23.

پاره ای از کتب سیر؛ سیر جنگ را در این روز «مسکوت عنه» گذاشته فقط در علت متلاشی شدن جمعیت نهضت در پایان روز گفته اند: همین که مردم سخنان اشراف خود را شنیدند، چه از رجالی که بالای کنگره های قصر سخن می گفتند و چه از زبان کثیر بن شهاب و امثال وی که در میان میدان تبلیغات سهمگین می کردند، اندک اندک شروع به تفرقه کرده، آغاز بی وفائی نمودند.

من می گویم: نی نی آغاز را دیگران کرده بودند؛ اینجا انجام بی وفائی به حد نهایی رسیده، به آنها ختم شد.

مردکی می آمد پسر خویش یا پدر خویش را می کشید! می گفت: فردا است که سپاه شام می آیند، تو را که تاب مقاومت نباشد با حرب چه کار؟! حتی زن دست شوهر یا برادر خود را می گرفت که تو در میان پیدا نیستی؛ تکلیف آن که در خانه بیاسایی.

دیگری می گفت: ما را چه افتاده است؟! بهتر این که این ها را به خود وابگذاریم تا مآل کار به کجا می انجامد و آن یک دوست خود را پند می داد که این همه مردم کفایت می کنند، تو خود را در مخاطره میانداز.

طمع دنیا، هراس از اولاد زنا، دواعی تن آسائی و راحت، و بواعث جبن و بد دلی، همه به هم دست داده، کار خود را کرد.

تا عهد را چسان شکستند؟! لایزال، متفرق و پراکنده می شدند تا وقتی مسلم علیه السلام فریضۀ مغرب را ادا فرمود؛ زیاده از «سی نفر» در خدمت نبودند که با وی نماز گزاردند، عهدشکنی و بی وفایی شیوۀ قدیم و شیمۀ ذمیم اخلاق کوفیان است. گفته اند: الکوفی لایوفی.

ص:695

قدرت اخلاقی «هانی» اینجا معلوم شد، بطل آن است که سرپنجۀ قهر، بازوی او را خم نکند.

ولی مسلم علیه السلام آن شهسوار فرد تا کنون باز در سنگر پیرامون مسجد و در جبهه است، از هیمنۀ او و سواران او قصر از محاصره درنیامده و عبیدالله باز در تحصن است، شاید ادامۀ محاصره حتی با عدۀ اندک هم برای آن بوده که عقب نشینی مسلم علیه السلام در روز روشن، شکست حتمی بود، اما بگذارند شب تاریک شود آن وقت سنگر را خالی کنند از تعقیب دشمن ایمنند، با سواران اندک، خود را تا به جائی می برند، به هر جبهه ای حمله کنند می شکافند و پیش می روند، ولی چه سود؟ اوضاع رو به تاریکی رفته و می رود؟ امشب هر چه در دل شب می روند اوضاع تاریک تر و باریک تر می شود.

در این شب سیاه سه وضع متقابل در پیش است.

نخست: وضع مسلم علیه السلام، دیگر: وضع عبیدالله، سوم: دیگر وضع شهر، هر کدام در وضعی است متقابل.

اما وضع مسلم علیه السلام: مسلم علیه السلام از مسجد بیرون می آید، به عکس انتظار، سواران او همراه او نیستند؛ بدون هدف گیری تا خانۀ «طوعه» می رود.

اما عبیدالله: از محاصره بیرون می آید و شهر را در تصرّف می گیرد.

و اما شهر: یک نوع انقلاب دیگر به خود می گیرد که اگر از بیرون کس به تماشا بیاید مدهوش می شود.

اما مسلم علیه السلام: چون حال را بدین منوال دید با شهری چنین پر آشوب و خصمی چنین قوی، بایدش از مسجد بیرون آید؛ ادامۀ وقت در این سنگر با عدّۀ

ص:696

اندک (سی نفر) دیگر کاری از پیش نمی برد جز گریبانگیری دشمن و اقتراب خطر، ولی در بیرون شاید بتوان (با سی نفر راه) به کوئی برد؛ اگر چه اوضاع بیرون هم تاریک است، از غیاب پرچم های سپاه خود و متلاشی شدن قوا و خاموش شدن صدای عربدۀ گیرودار بیرون، آشکار است که کار در بیرون هم از همه سو، رو به تاریکی است.

اوضاع مطلقاً تاریک است و هر چند قدم که پیش می روند بر حسرت او افزوده می شود.

از مسجد به سمت درهای قبایل کنده روانه شدند. هنوز به آنجا نرسیده، فقط (ده تن) از آن جمعیت باقی بود، و وقتی مسلم علیه السلام از مسجد بیرون آمد آنها نیز رفته بودند، دیگر انسانی با او نبود.

نگاهی کرد دید اثری از احدی حسّ نمی کند؛ نه آشنائی، نه یاری، نه دوستی، نه غمخواری، نه کسی که او را به خانه دلالت کند، نه یاوری که اگر به دشمن بربخورد با او به جان برابری کند.

حتی صدای پائی از آمد و رفتی، نه صدای همهمه ای از نفس زدن رهگذری نیست و دورنمای شبح راهروی نمی بیند، جز صدای سمّ اسبش و همهمۀ تنفس مرکب، چیزی گوش را خبردار نمی کند؛ عناصر طبیعت همه در سکوت فرو رفته اند، پس از آن غوغای روز، خاموشی عجیبی دیده می شود؛ اسب بوی دشمن را ممکن است خبر بگیرد، ولی خودش پیاده شود و دهنۀ اسب را در دست بگیرد و آرام آرام برود بهتر است، اسب خطری از جوی و جر دیگر نمی بیند، گاهی گوش تیز می کند مبادا از سیاهی یا گودالی رم کند.

ص:697

مسعودی گوید: «پس از اسب فرود آمده پیاده روانه شد.

آیا دهنۀ اسب را در دست دارد و قدم می زند؟ یا اسب را در خیابان ها سرداده و خود تنها می رود؛ معلوم ما نیست. ولی ساروی و دیگران نامی از اسب او در بامداد فردا نیز می برند. البته برای نظامی اسب و اسلحه قیمت جان دارد.

بالاخره به همان راهی که در خیابان در پیش رو داشت، غریب و بی کس، حیران و سرگردان رهسپار شد تا از شاهراه خیابان ها به کوچه ها و پس کوچه ها گرفتار سرگردانی شد.

«و مشی متلدّداً(1) فِی ازُقِه الکوفَه» در سر هر چهار راهی نگران شده سر پا می ایستاد و کاملاً متوجه یک طرف شده روانه می شد، چیزی نگذشته برمی گشت سر همان چهارراه، بازچندی متحیر و سرگردان می ماند و سمتی را به تمام توجه در نظر می گرفت و می رفت، چیزی نگذشته دیگر باز برمی گشت، نمی دانست به کجا می رود تا در آخر»(2) در محلۀ «بنی بجیله از کنده» سردرآورد و در آن دیار همچنان پیش می رفت تا به در خانه ای ایستاد.

این خانه را همه می شناسند خانۀ طوعه است.

از مسجد تا درب این خانه بسی پر پیچ و خم گذشته، از دریای فکر و وادی وحشت و امواج ظلمت تو گفتی گذشته است، از مسجد رو به سواد شهر رفته،

ص:698


1- (1) در تلفظ (تلدّد) همۀ اینها هست: نگریستن سرگشته و متحیر شدن، درنگ کردن، چهار دست برگشته و باز نگریستن. منتهی الارب -
2- (2) مروج الذهب: 63-64.

سواد در دل شب سیاه تر به نظر می آید و برای مسلم علیه السلام نه آن قدر سیاه است که بشود شمایل مهری ببیند، یا توجه او را چیزی جلب کند، این شهر امشب برای مسلم دو نوع تاریکی دارد؛ تاریکی فضا و تاریکی سرمنزل و مأوا، الآن که به جای همه چیز فقط خدا دارد و بس.

در آنجا دید زنی ایستاده است، این زن «طوعه» است، در آغاز کنیزکی بوده اما در این پیش آمد از سرآمد بانوان نامی جهان شد. امّ ولد اشعث بن قیس بود، (کنیزی که فرزندی از مولا بیاورد آزاد می شود) آزاد شده بود.

اسید حضرمی او را به زنی گرفته، از اسید پسری آورده بود بلال نام، بلال در آن هنگامۀ کوفه بیرون رفته و هنوز نیامده بود، طوعه مادرش به انتظار پسرش بر در سرای بود، مسلم علیه السلام بر طوعه سلام داد، جرعه آبی طلبید فرمود: یا امه الله! آبی به من بیاشامان؛ زن آب آورد، مسلم علیه السلام نوشید و نشست.

گویا حالا سخت احساس خستگی کرد، شب و روزی رنج کشیده با تنی زخم دیده، بدنی کوبیده، خاطری جریحه دار، دیدار بانو،؟!!! پس از طی مراحل کرّ و فرّ دو سپاه و تنهایی موحش، دیدار انسانی مهرخو «بانو» که خاصیت صنف او انس است نه درندگی، مثل دیدار فرشته ای است، فرشتۀ مهر در این موجود طیب زن همیشه بال و پر دارد، در موقع بینوائی مهر طبیعی قدرش معلوم می شود؛ همدمی او (ولو یکدم) در این شهر پر وحشت شاید برای انتقال از این وضع به وضع دیگر راهی باز کند، بال همت با وضع دربدری، با وجود خستگی روز تا حال، شهسوار جوانمرد ما را راه می برده، ولی به محض احساس به مهر و صنف موجود طیب خوش نیت، اثر خستگی روز و بی خوابی و تلاش محسوس شد. برای رفع خستگی

ص:699

نشست، در حقیقت خستگی او را نشانید.

خدا کشتی آنجا که خواهد، برد

زن به خانه داخل شد ظرف آب را گذاشت و برگشت، مسلم علیه السلام را باز دید در آنجا است.

گفت: مگر آب نخوردی؟

فرمود: بلی.

گفت: پس برو به خانۀ خود نزد اهل و کسان خود. مسلم علیه السلام ساکت ماند. زن همان سخن را اعاده کرد. باز ساکت ماند، در نوبۀ سوم گفت: سبحان الله، ای بندۀ خدا برخیز. (خدا تو را به سلامت بدارد) به سوی اهل و عیال خود برو، نشستن تو بر در سرای من شایستگی و برازندگی برای تو ندارد و من حلال نمی کنم.

پس از این حرف مسلم علیه السلام از جا بلند شد و فرمود: یا امه الله! من در این شهر بزرگ منزل و خانه و عشیرتی ندارم، آیا تو راهی داری به نیکی و اجر و شاید بعد از این من در برابر به تو تلافی کنم.

طوعه کیفیت حال را پرسید؛ گفت: ای بندۀ خدا، مطلب چیست؟

فرمود: من مسلم بن عقیلم علیه السلام، این مردم به من وعدۀ دروغ داده بوده و مرا گول زدند و به نهضت وادار کردند.

طوعه گفت: تو مسلم هستی؟ فرمود: بلی، گفت: داخل شو.

آن نیک زن، منزلی مهیا کرد در غرفه ای غیر از غرفه ای که منزل خودش بود مسلم علیه السلام داخل شد. فرش گسترانید، غذای شبانه آورد، برابرش نهاد، میل فرمود.

ص:700

غذای شام نخورد. مسلم علیه السلام در این خلوتگاه با افکارش بدنش کوبیده و فرسوده، اعصابش از صدمۀ روز خسته و وامانده.

وَ اذا کانتِ النّفوُس کبارا تعبتْ فی مرادها الاجسام(1)

در اجرای آن همت بزرگ بدن خیلی خسته است. ولی حوادث کبار موقظ (2) همم است، تازیانۀ هشیاری است. تازیانۀ حوادث بزرگ مرغ فکر را از قید «کند و بند» هر سابقه، هر عادت، هر رویۀ پیشین، آزاد می کند.

بگذارید یک شب را در نهان خانۀ این شهر پرغوغا کناره بگیرد.

این حادثۀ بزرگ و موحش هر بیگانه را با خدا آشنا می کند، تا با آشنا چه کند؟ بگذار از بیرون پر وحشت رهیده با خدا انس بگیرد، حساب راهی که آمده و راهی که در پیش دارد بکند، او یک روزه بیش از هزار منزل اهل سلوک را تمام کرده.

از سرمنزل نخست «قیام الله» سفرش شروع شده تا سرمنزل «توحید و تجرید» رسیده که خودش فرد یگانه، برازندۀ آن است.(3)

مسلم علیه السلام بایدش امشب فقط خود باشد و خدا، بگذار خود باشد و خدا؛ بلکه فقط خدا باشد، و خودی در کار نباشد.

ص:701


1- (1) شرح نهج البلاغه: 292/3؛ یتیمه الدهر: 253/1.
2- (2) موقظ: بیدار کننده.
3- (3) کتاب منازل السائرین «خواجه عبدالله انصاری» هزار منزل اهل سلوک است، بین قومه لله که اول است و بین توحید که منزل آخر است.

امشب صحبتش با ملجأ و پناه هر درمانده ای است، مناجات امشبش فکر است که اعظم عبادات است و حلقۀ پیوستگی فانی به باقی است.

«ناجاهُم فی فِکرهم و کلّمهم فِی ذاتِ عُقولِهم»(1)

مسلم علیه السلام در تاریکنای شهر پنهان شد، خلوتخانۀ او از غوغا آرام است، اما از غوغای اجتماع آرام است، ولی آیا از غوغای درون هم آرام است؟ نه، غوغایی دیگر لیکن پرفشار ولی نهان از چشم عیان در سر و در دل دارد؛ غوغایی که وجودش را مشتعل داشته، غوغایی که خاطرش را فشار می دهد، فشار افکار امشب او را به عوالمی لایری بدون اختیار می برد، اگر ما می توانیم به آن عوالم پی ببریم، افکار مسلم علیه السلام را هم می توانیم بخوانیم.

آن جا افکار مسلم علیه السلام را باید دید و لذا قرائت افکار مسلم علیه السلام امشب آسان نیست، مثل شب های عادیش نیست، البته به موحشاتی که در پیش دارد و موحشاتی که گذرانده، بیش از آن که ما فکر می کنیم هشیار است؛ مگر نه بدنش از صدمۀ روز کوبیده و خسته است و خاطرش از همراهان سست عنصر جریحه دار است، پس چگونه هوشش بیدار نباشد، تازیانۀ موحشات هوش را بیشتر برافروخته می کند، هوش این گونه رجال بزرگ به منزلۀ مکبّر است، دقائق اوضاع را با سلسلۀ اسباب و موالیدشان می نگرد، امواج انقلاب که بر شهر و بر سر او امروز گذشته پیاپی از نظرش سان می دهند.

رعب موحشات به قدری بزرگ و جسیم بوده که «چهار هزار» نفر را «سی

ص:702


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 213.

نفر» کرده و سی نفر را «ده» نفر و ده نفر را بالاخره اسقاط کرد. تنها در میانه قیافۀ «هانی» هر آن در خیال درخشنده تر می شود همی او بزرگ تر و دیگران کوچک تر می گردند.

مسلم علیه السلام از امشب این شهر ساکت، انبوه صدای عربدۀ فردای آن را می شنود، هشیاری که جنبش بال مگس در پردۀ گوش او صدای «خبردار» می دهد، از صداهای شهر در امشب و فردا بی خبر نیست؛ ولی آیا موحشات چندان که به ما فشار می دهند، به خاطر این مردان بلند هم فشار می دهند؟

ابداً؛ اینان پست و بلند جهان را زیاد دیده اند، بلکه ماورای گردنۀ جهان را نیز دیده اند.

این مردان خدا چنان که هوش بزرگ دارند، خدای بزرگی در خاطر دارند و اراده ای بزرگ داشته، عوالم ماوراء را بهتر مشاهده می کنند، بنابراین، قرائت ضمیر این مردان بزرگ که از شهری بزرگ ترند آسان نیست. ولی نوع افکار مسلم علیه السلام به ناچار یک لمحه اش راجع به اوضاع گذشته است و لمحۀ دیگر به فکر آینده، و لمحۀ بیشتری را به مقایسۀ اقدامات و مقدمات با وصول مقصد الهی است تا در آخر از فشار فکر از همه سو، در فلق صبح نوری منفجر می شود.

لمحۀ اول: چطور روز به تاریکی که رفت به تمام معنی روز سیاه شد؟!! این حد بی وفائی را کوفیان با من و با مقصدشان چسان کردند؟! همین که مواجه با خطر شدند به قدر یک نفر هم نبودند، «هانی» یک تنه افزون از چهار هزار نفر است، آن چه جبهۀ او را شکست، و جبهه هزار نفری را نیز شکست، ارادۀ والای او را در هم نشکست این دو امر در تاریخ هر دو قابل ثبتند؛ ما نکو شد که اقدام

ص:703

به ترور نکردیم، ولی آن که ما می گفتیم. ما و شمشیر آن چنان نبود، شمشیر انسان مردان نترس اند

«السّیفُ فی یَدِ الجبانِ عَصا.»

این شهر امشب نمایش ظلمات را داد، هوا تاریک، اخلاق تاریک، قیافه ها تاریک، ظلمات است که از مسجد تا این خانه این همه سرگردانی داشت؛ ولی آن آب حیاتی که در ظلمات است کو؟ در پردۀ اول شب باز «سی» نفر دیده می شد یک پردۀ دیگر از تاریکی آمد، از سی نفر تنها ده نفر دیده شد و در مرحلۀ سوم هیچ دیده نشد و چنان که نفرات رفتند و در تاریکی پنهان شدند. رشتۀ دلبستگی نیز با آنها قهراً بریده شد، رو به تجرید سیر کرده، رشتۀ اضافه و نسبت به هر کس و دل بستگی به هر آشنا و بیگانه منقطع شد. فقط از یک کسی رشتۀ دل انقطاع نمی یابد، او در غوغا و در خلوت با ما است، او راز دار دل ما است، گاهی از عوالم وحشت می زاید، دل از عوالم می برد و به او می پیوندد.

جایی که دل از موحشات می گریزد، به سوی او می رود، اینجا نماز و خدا، کشتی بی لنگر فکر متلاطم را آرامش می دهد، لنگر هر وحشت زده ای است.

«اللهم انی اشکو الیک ضعفی و قله حیلتی و هوانی علی الناس - اللهم انت ارحم الراحمین و رب المستضعفین. إلی مَنْ تَکِلُنی؟ الی بعید یتجهَّمنی ام الی صدیق یمنعنی؟ فان لم تکن غضبان علیّ فلا أبالی غیر انّ عافیتک اوسع لی، اعوذ بنور وجهک الذی اشرقت له الظلمات و صلح علیه امر الاولین والاخرین، ان یحل بی غضبک او ان ینزل بی سخطک و لک

ص:704

العتبی حتی ترضی.(1)»(2)

ظلماتی پیاپی در برابر دیده آمد، موحشاتی هر یک از دیگری مخوف تر هجوم آورد و این موحشات همی ادامه دارد و نسبت به فردا شدیدتر می شود، جان مسلم علیه السلام را تهدید می کند، آیندۀ حیات در خطر است، حتی معلوم نیست امشب ما چسان به فردا می رسد؟ فکر اینجا برق آسا از گذشته به آینده منتقل شده، به اندازه ای تاریکی آینده مخوف است که از تصور آن گریزان است، آیا منزل اقامتگاه ما امشب یا فردا کشف نمی شود؟ آیا کارها به مواجهه هم می رسد و آیا مواجهه و روبرو شدن با این دشمن جانی و گستاخ چسان خواهد بود؟ و سپس آیا با این شکست ها، راه مقصد عالی برای همیشه، دیگر مسدود است؟ و آیا طبق دعوتی که از سالار مکه و مدینه کرده ام، اگر او بیاید و مواجه با این وضعیت شوم شود، چه می شود؟

اینجا «فکر حسین» سالار مکه علیه السلام می آمد؛ دچار فشار فکری زیاد و ناراحتی شدیدی می شد، می خواست از جا برخیزد برمی خاست و می نشست. انسداد راه مقصد و پرتاب شدن از قلۀ زمامداری خیر برای همیشه با قطع شدن طناب عمر و انقطاع امید نجات از این چاه ژرف، هر کدام جدا جدا فشاری به قلب می دهد، اما گزند خاطر از ناحیۀ فکر آمدن سالار مکه علیه السلام که به اطمینان وی حرکت

ص:705


1- (1) دعای طائف است، رسول خدا صلی الله علیه و آله در وقت سنگباران شدن خواند. معروف است به دعای جعفر طیار علیه السلام.
2- (2) بحار الأنوار: 225/91، باب 39؛ شرح نهج البلاغه: 97/14 (با کمی اختلاف).

کرده یا خواهد کرد، بیشتر از همه چیز دل او را درد می آورد، فکر در این نواحی هر چه می رفت روزنۀ روشنایی نمی دید، فقط از یک گوشه نوری می تابد که در پرتوی آن صفحه ای می بیند که نوشته شده:

به مقصد برسی یا نرسی اجر تو تفاوت نمی کند؛ بر خدا است.

(مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ)1

کسی که یکسره دل از خانه و خانمان برگیرد و رو به سوی خدا و پیغمبرش صلی الله علیه و آله از وطن بگذرد، مرگ او را در بین راه فراگیرد، اجر او بر خدا خواهد بود؛ یعنی به مقصد برسد یا نرسد، هر جا مرگ به او برسد او به خدا رسیده، به اجر خود رسیده، خدا در قبولی او ملاحظۀ پیشرفت و موفقیت در امور غیر اختیاری را نمی کند؛ تا به حد اختیار توقع دارد که پای ارادۀ او بکوشی.

خروج ما برای معدلت بود؛ از قدم اول همین هدف مقدس ما را بیرون آورد، این نیت والا به حد شدت قرب با خدا دارد آمال و اعمال بد اگر آمیخته نشود که آن را فاصله با خدا دهد هر چند قدم در تعقیب آن پیش برود در مدار حق مطلق بوده و هر جا سیر مدار قطع شود، قرب و یا فاصلۀ با مرکز همان است که بوده، اگر مسلم علیه السلام بیشتر از این عمر می کرد و فرضاً دولت عدل را تشکیل می داد و بساطی مبسوط می ساخت، برای بهره مندی آمال خودش نبود؛ فقط برای عدل بود؛ برای حق بود؛ قطع شدن خط عمل، قرب او را به خدا لطمه نمی زند،

ص:706

مجاهدی و سربازی که نظر او به عدل باشد که نزدیک ترین دایره ها به مرکز است هر چند قدم در مدار جلوتر برود و باز هم جلوتر در همین مدار است، در هر نقطه از این محیط اگر بمیرد و یا اگر پیش برود؛ همان جا از جهت قرب به مرکز، فاصله همین شعاع است.

دوری شعاع از هر نقطۀ واقع در مدار با مرکز دایره همیشه مساوی است و به یک حد است، مدار دایره در پیرامون مرکز چنان است که در هر نقطه ای از حرکت ایستاده شود و وقفه رخ دهد، همان جا فاصلۀ نقطۀ سیار با مرکز چنان است که چند قدم دیگر بچرخد.

مقصد عالی «عدل» مانند هر غایتی مقدم در تصور و مؤخّر در وجود است یعنی: مداری است برای نفس متحرک و سرباز مجاهد، حرکت اول و تلاش وسط و وصول نهایی، اول این دایره را به آخر اتصال می دهد.

مسلم علیه السلام سردار مجاهدی است، به فکر تأمین عدل در جامعه آمده تا به امانت «والی» جان مردم پاسبانی شده و مال مردم تأدیه شود، پای این نیت مقدّس و مقصد عالی الهی با نیت صمیمی از خانه بیرون آمده، قیام کرده، تلاش زده، اینک چه اینجا بمیرد، چه در کوی کعبه، چه در پهلوی امام علیه السلام چه امسال و چه سال دیگر، چه بساط عدل بسط شود، تا جهان و دیگران هم بهره مند شوند و چه نشوند، و فقط همین جا رشتۀ عمر قطع شود مدار او دور حق است نه دور از حق، عدل با خدا دور نیست، از شؤون خدا یا فعال است، اسرار عدل سرّ خدا

ص:707

است یک ساعت عدل والی برابر است با هفتاد سال عبادت دیگر.(1)

کشتگان خانواده اش حمزۀ سید الشهداء علیه السلام در جبهۀ احد شهید شد که غزوه بود، یعنی قبل از وصول به مقصد غزوه زد و خوردی بیش نیست، غیر از فتح است، جعفر طیار (ره) در غزوۀ موته و جنگ با روم شهید شد. در آن غزوه سپاه اسلام دچار شکست شد، عمش امیرالمؤمنین علیه السلام پیش از آن که فتح کند در راه مبارزه برای عدالت شهید شد، فقط یک نکته در کار است که مبارزۀ عمش توأم بود با بیان و منطق توانا، که توانست پیغام خود را به جهان رسانید، همان موجب فتح مرامی شد و همان جبران شکست نظامی را می کرد.

مسلم علیه السلام اعمالش تا کنون زبان دار نبوده که پیغام خود را به جهان رسانیده سپس تسلیم مرگ شود، اینجا که می رسید به نظر می آید به کوچۀ بن بستی رسیده، بی خبر از آن که فردائی در عقب دارد که قضا و قدر او را به محکمه و محاکمه می کشاند، در آنجا خواهی نخواهی اعمال او به نطق می آیند و آنچه باید انبیا رائد و رسل الهی به جهان بگویند، او با زبان عمل که گویاتر از هر زبانی است خواهد گفت و بعد از ادای پیغام حیات، او میوۀ خود را داده و خاتمه می یابد.

اگر دار زده شود یا در برج خون بالا برود یا سم به او بخورانند، مجلس محاکمه اش زبان دارتر است؛ ناطقۀ آن گویاتر از کتاب سقراط است برای عدالت، در چند موازنۀ مختصر «فرمول» صحت کتاب عدالت را به جهان می گوید و

ص:708


1- (1) جامع الأخبار: 119؛ عوالی اللآلی: 366/1، حدیث 62.

شهید می شود.

پس در حقیقت مسلم علیه السلام مثل عم گرامیش، میدان مبارزۀ عمر را با منطق گویا خواهد داشت. یعنی بالاتر از حمزۀ سیدالشهداء و جعفر طیار علیه السلام است؛ زیرا مسلم علیه السلام کتاب عمل یوم و لیله اش در اثر جلسۀ محاکمۀ فردا به طور «فیلم ناطق» به جهان می ماند و برای همیشه زباندار است که من طرفدار عدالت و شهید راه عدالت شدم.

این آتیۀ مبهم مرموز را سحری به او نشان دادند؛ در سحرگاهان فشار متراکم و تراکم فشار نوری را منفجر کرد که عم گرامیش مظهر «عدل گویا» به خوابش آمد که تو میهمان منی؛ یعنی: ملحق به منی، از زمرۀ شهدای گویائی؛ ولو خود امشب نه آگاهی، آن چنان که از موسی علیه السلام کتابی در این عشر ذی حج و از یوسف علیه السلام کتابی در عدل گسترانی و هدایت افکار به جهان مانده، و از من مانده از تو هم می ماند، کوفه پایتخت من و دولت من و نورافشانی آن بر زیر این شهر و دنیا به وجود تو از همه جهت تکرار می شود، برج نوری از منطق گویا و زبان عمل تو همیشه به جهان می ماند، کتاب سقراط را منسوخ می کند، کتاب خزانه داری یوسف امین را تکرار می کند و کتاب عشر ذیحجه موسی علیه السلام را به خط روشن تر می نویسد.

خلاصه آن که: حیات عدالت که به نسخۀ حق است اگر بر چند برگ «سبز و زرد و سفید» بنویسند فرقی نمی کند؛ بر موسی علیه السلام و بر یوسف علیه السلام و بر سقراط و بر من بنویسند عین همان است که از لوح ضمیر تو تراوش کند. کتاب تو کتاب معاونان حکّام است، معاونان دولت ما کمتر از انبیای پیشین و حکمای

ص:709

امم نیستند.

این خواب پرتعبیر باید چون غنچه که از عُقدۀ گلبن پیراهن پاره پاره می کند تا گلی می شکفد؛ فردا بشکفد و جهان را معطر کند.

مسلم علیه السلام از دیدن روی علی علیه السلام سرور اولیا، عم گرامیش، از عقدۀ دل اندوهگین به در آمد.

دیدن روی تو و دادن جان مطلب ما است

اینک هر چه مطالب در بوتۀ اجمال باقی مانده بماند، دیگر باکی نیست، بهترین عید قربان است رخ داده، باید قربانی این طلعت شد که قربانی معدلت است، شنیده اید مؤمن گلی در دم آخر احتضار می بوید و شادمان می رود؛ چه گلی خوشبوتر از دیدار طلعت امیرالمؤمنین علیه السلام دیگران بعد از وفات و دیدار هول مرگ دیده بر رخسار علی علیه السلام می گشایند و مسلم علیه السلام قبل از وفات، شب آخر، دلدار به استقبالش آمد، معمای قیام مسلم علیه السلام حل شد، رجال الهی حامل سفارتی هستند از ریختن خونشان نطقی نورافشانی می کند و راه را همی نشان می دهد، این نسیم نشاط بخش سحری بود که نیروی مجدّدی به تن مسلم علیه السلام داد.

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت: برخیز که آن خسرو شیرین آمد

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

چه مبارک سحری، بود چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

ص:710

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند(1)

محدّث معاصر گوید: «همین که فجر طالع شد، طوعه برای مسلم علیه السلام آبی آورد که وضو بگیرد، و گفت: ای مولای من، ندیدم حتی اندکی امشب چشم تو به خواب رود. فرمود: چرا؛ بدان و آگاه باش بی اختیار چشمم به هم آمد، در خواب عمّ گرامیم امیرالمؤمنین علیه السلام را دیدم که می فرمود:

فالعجل، العجل، فالوحا، الوحا، بنابراین من جز این گمان نمی کنم که این آخرین ایام عمر دنیای من باشد.»(2)

کامل بهائی گوید: همین که مسلم علیه السلام شیهۀ اسب، شنید در دعای خود که مشغول بدان بود تعجیل کرد، سپس اسلحۀ جنگ را بر تن آراست از طوعه تشکر کرده، فرمود:

تو آن چه از برّ و احسان به عهده داشتی انجام دادی و بهرۀ خود را از شفاعت رسول الله صلی الله علیه و آله، سید انس و جان برگرفتی.

سپس فرمود: من دوش عمّم امیرالمؤمنین علیه السلام را در خواب دیدم به من فرمود: تو با منی فردا.(3)

دیدار روی علی علیه السلام در پایان سیر امشب نه امر مختصری است، سیری ملکوتی

ص:711


1- (1) حافظ شیرازی.
2- (2) کتاب الفتوح: 36/5.
3- (3) مقتل الحسین علیه السلام، مقرم: 158.

است دیدار علی علیه السلام، در مکانت والای او فرح بخش است، طرب روحانی می دهد، مسلم علیه السلام را از اندوه بیرون می آورد - خبر از آخرین مقام انسان و بالاترین افق آسمان می دهد، این گونه دیدار علی علیه السلام دیدار شخص به مکان نیست، به مکانت است، اتصال با مکانت علی علیه السلام برای مسلم علیه السلام بالاترین معراج و عالی ترین نقطه و ذروه و قوس صعود انسان است که فوق آسمان و عالی تر و والاتر از هر کون و مکان است، بلکه در پردۀ آخرین نمایش شب معراج که ذات اقدس بی شبیه پروردگاری سخن با پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: از زبان علی علیه السلام سخن گفت؛ شاید رمز اتصال با مقال روحانی علی علیه السلام و مقام والای انسانی او است که آخرین حد صعود انسانی است.

در معراج، خدا به زبان علی علیه السلام گاهی سخن گفت و دیگر باره دستی بر پشت شانۀ پیغمبرش صلی الله علیه و آله نهاد که قلب او را آرامش داده خنکی بخشید؛ بعد که علی علیه السلام پا در دوش پیغمبر نهاده تا بت ها را از کعبه افکند، همان اثر دست را دید، و نوبه ای تمثال روحانی علی علیه السلام را در شب معراج ارائه داد که بر تخت نشسته مطاف ملائکه بود، همۀ اینها نشانی از انسان کامل و حدّ نهایی کمال بود، مگر مسلم علیه السلام املی و آرزوئی جز مقام انسان کامل برای خود داشت؟ نه.

بنابراین از مسجد کوفه تا خانۀ طوعه، گوئیا مسجد الحرام تا مسجد الاقصی است و امشب شب معراج مصطفی صلی الله علیه و آله است و مسلم علیه السلام از نردبان وحشت و ظلمت و خلوت امشب و ممر گذرگاه دنیا بر براق آسمان پیما است و در اتصال به خدا و ملکوت اعلی است.

مگر چه استبعاد است؟ آیا از کلمۀ معراج استیحاش می کنید، جایی که

ص:712

اضافات همه تاریک شده و در چشم انسان جز خدا نیاید معراج انسان است؛ جایی که انسان تنها با خدا است همان جا آستان مسجد الاقصی است اگر چه وحشت خانه باشد، یا خلوت خانه باشد، یا خانۀ طوعه باشد، اینجا امشب مسجد الاقصی اوست و طوعه دربان مسجد الاقصی است.

آنجا که توجه انسان را هیچ چیز جز خدا نگیرد، همان جا مسجد الاقصای انسان است؛ این وحشت خانۀ شهر و خلوت خانۀ طوعه، سرّ الاسرار هر مسجدی را در بر دارد؛ سر الاسرار مسجد، عطف توجه انسان به خدا است و جایی که توجه جز خدا نبیند همان جا مسجد انسان است، بلکه مسجد الاقصی انسان است.

همان جا آخرین سرحد تجرید است؛ همان جا سرّ الاسرار هر مسجد، همان جا آستان مسجد الاقصی است. اگرچه در درون ظلمات باشد، یا قعر دریا باشد.

گفت پیغمبر که معراج مرا...

نیست بر معراج یونس اجتبا

آن من بر چرخ و آن او به شیب

ز آن که قرب حق برون است از حسیب

قرب نه بالا نه پستی رفتن است

قرب حق از حبس هستی رستن است(1)

از مسجد الحرام تا مسجد الاقصی جز نردبانی برای این مرحلۀ تجرید نبوده و نیست که همه چیز رخ نهفته از نظر برود و خدا و آیات خدا به جای همه پدید آید.

ص:713


1- (1) مولوی.

تازیانۀ موحشات که یک شهری موحش شده، از بی وفائی هر آشنا وحشتی می دید، دل را بیگانۀ دنیا و آشنا با خدا کرد، این شهر امشب برای مسلم علیه السلام به جای همه چیز خدا دارد و بس این گونه محو آثار و دیدار یار از سواد وحشت و سواد شب و سواد شهر به دست آمد.

مگر نه آب حیات در درون ظلمات است، آن وحشت ها و نامهربانی شهر؟ مگر نه سواد وجه ممکن و ممکنات است؛ به نظر مسلم علیه السلام یک دنیا انقطاع از دنیا و اتصال به خدا است، سیاهی روی امکان، سیاهی شب و سیاهی ظلمات و وحشت، قوۀ فشاری دارد که هر پرده ای را می شکافد؛ نور خدا را بهتر نشان می دهد.

سیاهی را چه بینی نور ذات است.

تاریکی فشار زمانه نور استعداد انسان را بهتر بیرون می دهد، امشب کوفه برای مسلم علیه السلام فشاری دارد که اگر بر همۀ طبقات اولیای آن را تقسیم کنی همه کمر خم می کنند، معادل با این فشار مقامی از مقامات ولایت خدا به او داد که معادل همۀ اولیا است، ترقی لازم نیست همه از اختیار باشد، فشارهای غیر اختیاری عهده دار یک قسمتی است؛ فشارهای شهر را بنگر. اکنون باید به سراغ غوغای شهر رفت.

بلال، پسر آن زن ناگاه به سریع ترین وجه آمد. اندکی آرمید، مادر را دید که در آن غرفه زیاد آمد و رفت دارد، به مادر گفت: تو کار پر اهمیتی در آن خانه داری؟ از مادر پرسید: چندین آمد و شد در آن خانه، چرا؟

مادر وی از گفتن خبر دریغ نمود. به مادر الحاح کرد. بر اثر اصرار او را از

ص:714

واقعه خبردار نمود و به کتمان سرّ امر کرده و برای پوشیدن سرّ از او پیمان و سوگند گرفت. پسر خاموش شد و خوابید، ولی از دگرگونی شهر آگاه بود، اعلان عبیدالله را دائر به تسلیم مسلم علیه السلام و دریافت رشوه به قدر خون بهای مسلم علیه السلام شنیده بود، رشوۀ عبیدالله در دل او غوغائی کرده بود.

اما عبیدالله چون پاسی از شب گذشت، دید نعرۀ اصحاب مسلم علیه السلام و آواز آنها که از صبح تا حال می آمد، دیگر قطع شده به گوش نمی آید، به یاران خود گفت: واقعه را معلوم کنید، شاید در صفّه های مسجد کمین کرده باشند. بنگرید آیا احدی از آنان را می بینید؟ مسجد جنب دارالاماره بود، نظر افکندند کسی ندیدند. پوشش مسجد را برداشتند و آتش در پشته های «نی» زده فرو آویختند، در پرتو روشنائی آن با احتیاط بسیار نگریستند، چون هیچ کس را ندیدند و مطمئن شدند که سنگر خالی شده، به ابن زیاد اطلاع دادند. حس کرد که از دورش پاشیده شده اند.

در حال گفت: درهای قصر را گشودند، از محاصره بیرون شد به مسجد آمد، اندکی پیش از نماز عتمه «شام» یاران خود را پیرامون منبر نشانید خود به منبر بالارفت، و به جارچی خود (عمرو بن نافع) گفت:

منادی در شهر ندا در دهد: به هر نوع سلب مصونیت از هر مردی از شرطی ها،(1) از عریفها، از مناکب، از مقاتله و جنگجویان (خلاصه اعم از لشگری

ص:715


1- (1) شرطه: مأموران پلیس است و عریف به وزن امیر کدخدا است که نفرات قبیلۀ خود را می شناسد و کارگزار قوم است. منکب به وزن مجلس، نقیب قوم و بازرس است.

و کشوری کوفه) هر که باشد، اگر نماز عتمه را جز در مسجد بگزارد خون و مال او هدر است.

ساعتی نگذشت که مسجد از جمعیت پر شد، چون نماز را خواست بر مردم بخواند، حصین بن نمیر (تمیم) «خ - ل» تمیمی گفت:

بهتر آن که نماز را به عهدۀ دیگری بگذاری و تو خود نماز را در قصر بگزاری، از دشمن اطمینان نیست. گفت: حال که اظهار ترس کردی باید نماز را در همین مسجد بخوانم.

خوانندگان می دانید که: تا سی نفر از سواران مسلم علیه السلام در محاصرۀ قصر وجود داشت هر چه پیشنهاد به عبیدالله می دادند که با نیروی کامل برای دفاع از دارالاماره بیرون آید نیامد، بلکه بعد از خالی شدن سنگر محاصره، باز برای اطمینان با روشنائی آتش «نی» تفتیش از صُفۀ مسجد کردند و دیدند کسی نیست تا بیرون آمد، این بهادری را حالا می کند که میدان خالی از پهلوان است. و پاسبان از هر پهلو از پس و پشت او، او را نگهداری می کنند.

(مثلی است: سگ در خانۀ صاحبش شیر است)

واقعاً قلدری در مواقعی که حریف مقتدر نیست و عجز در مواقعی که حریف در کار است، مبحثی از علم النفس را حلّ می کند که هر ظالم عاجز و هر عاجز ظالم است و هر چه انفعال نفس بیشتر باشد، تلبس به ظلم بیشتر است. بالاخره بعد از نماز، عبیدالله برپا ایستاد؛ بعد از حمد خدا گفت:

پسر عقیل سفیه جاهل این اقدامی را کرد که دیدید از ستیزه و اقدام به خلاف، اینک هر نوع مصونیت از هر شخصی سلب است که مسلم علیه السلام را در

ص:716

خانۀ او بیابیم و هر کس مسلم علیه السلام را بیاورد، خون بهای وی به او داده می شود.

سپس نعره زد که ای حصین بن تمیم! مادر بر تو بگرید اگر مسلم علیه السلام از کوفه بیرون برود.

امشب تمام کوی ها و برزن های شهر را پاس دار و فردا صبحگاهان خانه ها را یک به یک تفتیش کن تا مسلم علیه السلام را بیابی و بیاوری.

بعد از اعلام این گرفت و گیر عمومی به وسیلۀ قوای شرطه، خود به قصر دارالاماره رفت و حکومت کل قوا را با لواء به عمرو بن حریث واگذار کرد. اینک عمرو بن حریث لوای حکومت را در مسجد به جای سپاه محاصره مسلم علیه السلام بر پا می دارد، آمد و رفت همه با آنجا است و قبض و بسط شهر از آنجا است، مردم از مسجد با این خبرهای موحش پخش شدند. شهر پر از خبر شد، این اعلامیه که جارچی حکومت سواره است شهر را بیدار می کند. خیابان ها زیر سم اسب و آمد و رفت سواره و پیاده می لرزد و تسلیم قوای تهدید و ارعاب است.

اینک اعلامیۀ تهدیدآمیز عبیدالله و صدای سم اسب و منادیان و مأموران حکومت، سواره کوفه را دگرگون ساخته؛ مختار با موالی خود اکنون از بیرون به یاری مسلم علیه السلام می رسد و از اوضاع واژگون کوفه دهشت زده است.

طبری از نضر بن صالح بازگو کرده، «شیعه مختار را از قضایایی سرزنش و نکوهش می کردند، تا زمان حسین بن علی علیه السلام شد و حسین علیه السلام مسلم علیه السلام را به کوفه فرستاد؛ مسلم علیه السلام در خانۀ مختار پیاده شده فرود آمد (آن خانه امروز خانۀ سلم بن مسیب است؛ یعنی در زمان مورخ - کلبی).

ص:717

مختار بن ابو عبید با مسلم علیه السلام بیعت کرد. صمیمانه در جزء مردمان صمیمی صمیمیت نمود؛ هر که از او شنوایی داشت وادار به بیعت کرد تا وقتی که پسر عقیل علیه السلام خروج کرد. مختار در قریۀ خود «لقفا» که واقع در «خُطرنُیه» است(1) رفته، منتظر میعاد بود که مسلم علیه السلام دعوت خود را آشکار کند.

هنگام ظهر برای وی خبر آمد که مسلم علیه السلام خروج کرده؛ اتفاقاً پیش از موعد بود، آن روزی نبود که با اصحاب مقرّر شده بود؛ همین که شنید «هانی» گرفتار

ص:718


1- (1) خطرنیه: بهقباذات سه تا است. بهقباذ اعلی شش طسوج است. طسوج بابل و خطرنیه، فلوجه علیا، فلوجه سفلی، و نهرین و عین التمر و بهقباذ اوسط چهار طسوج است: طسوج جیه، و بداوه و سورا بریسما و نهر ملک و بارسوما. و بهقباذ اسفل پنج طسوج است. فرات، بارقلی، طسوج، سیلحین، که خورنق و سدیر در آن واقع است (ابن ادریس در سرائر از ابن خرداد به در ممالک و مسالک گردید) نیز از مصعب بن یزید انصاری گوید: که مرا امیرالمؤمنین علیه السلام بر چهار رساتیق مدائن، عامل قرار داد. بهقباذات، و نهر شرباء و نهر جویر و نهر ملک، و امر داد بر جریب زراعت غلیظ یک درهم و نصف و بر هر جریب وسط یک درهم و بر هر جریب زرع رقیق دو ثلث درهم و بر هر جریب تاک «مو» ده درهم و بر هر جریب نخل ده درهم و بر هر جریب بستان مشتمل بر نخل و شجره ده درهم بنهم و امر داد که: هر نخل دور از قریه را برای (ماره) رهگذر و ابن سبیل بگذارم و از آن چیزی نگیرم و امر داد: از دهقان هایی که سوار «یابو» می شوند و انگشتر طلا به دست می کنند، بر هر سر مردی مردانه از آنان چهل و هشت درهم و بر اوساط و تجار آنان بر هر مردی از آنان بیست و چهار درهم و بر سفله و فقرایشان دوازده درهم، بر هر انسانی از آنان بنهم. گوید: من جبایه را جمع آوری کردم. هیجده هزار هزار درهم در سال شد.

ضرب و حبس شده با موالی و غلامان خود شتابان رهسپار کوفه شد. می تاخت تا پاسی از شب گذشته به «باب الفیل» رسید، از «باب الفیل» به مسجد آمد، برخورد به لوای حکومت سواره؛ دید برای رتق و فتق جمیع امور، لوا، به عمرو بن حریث داده شده و به او امر داده اند که در مسجد زیر لواء برای قبض و بسط امور حتّی شب جلوس کند.(1)

لابد قراول ها پاس می دهند، البته از آمد و رفت انبوهی از جنگجویان منظرۀ مدهشی به دیده می آید، مختار قدری در باب الفیل توقف کرد، متحیر شد نمی دانست چه کند؟!

در این اثنا «هانی بن ابی حیه وادعی» به او گزارش افتاد گفت: مختار توقف تو اینجا چه معنی دارد؟! تو نه با مردمی و نه در رحل و خرگاه خود هستی.

مختار گفت: چون هوش از بزرگی خطئیۀ شما از سر من پریده است، از خطای بزرگ شما رأی من مضطرب است.

هانی گفت: من گمان می کنم خود را به کشتن می دهی. هانی این را گفت و خود وارد بر عمرو بن حریث شد و گفتگویی که با مختار کرده و جوابی که مختار به او رد کرده بود، گزارش داد.»(2)

پسر ابو عمیر ثقفی «عبدالرحمن» گوید: وقتی که هانی بن ابوحیه وادعی گفت و شنود مختار را با عمرو بن حریث بازگو می کرد، من نزد عمرو بن حریث

ص:719


1- (1) تاریخ الطبری: 440/4-441.
2- (2) تاریخ الطبری: 441/4.

نشسته بودم، ابن حریث به من گفت: برخیز به سراغ پسر عمت؛ آگاهی به او بده که صاحب و ارباب نمی داند تو کجایی، پس راه مؤاخذه برای خود باز مکن.

من برخاستم که نزد مختار بیایم «زائده بن قدّامه بن مسعود ثقفی» از جا برخاست و گفت: مختار می آید به شرط آن که در امان باشد.

عمرو بن حریث گفت: امّا از من امان است و امّا اگر به امیر عبیدالله بن زیاد از اقدامات او گزارش داده شود، من به محضر او برای وی اقامۀ شهادت می کنم و به وجه احسن شفاعت می کنم.

زائدۀ بن قدامه گفت: «ان شاء الله» با این جز خیر نخواهد شد و نخواهد بود، عبدالرحمن گوید: من بیرون رفتم و زائدۀ هم به همراه من بود، هر دو نزد مختار رفتیم و او را به مقالۀ «هانی بن ابی حیه و به مقاله عمرو بن حریث در جواب وی خبر دادیم و با او به قسم مؤکد تأکید کردیم که راه مؤاخذه برای خود باز نکند.

مختار پیاده شد؛ نزد ابن حریث فرود آمد و بر او سلام کرد و زیر لواء او نشست تا صبح، مردم امر مختار و فعال او را مذاکره می کردند.(1)

آری، دولت اشرار و عموماً هر دولت و دربار در محیط خود (جواذبی) دارد که مزاج افکار دیگر را زود در خود مستحیل می کنند، باید کس در میدان مغناطیس آن واقع نگردد وگرنه او را می رباید.

عماره بن عقبه بن ابی معیط برای گزارش نزد عبیدالله رفت و گزارش داد.

ص:720


1- (1) تاریخ الطبری: 441/4.

همین که روز بالا آمد درب ورودی دارالاماره راگشوده، اذن ورود برای مردم صادر شد، مختار هم جزء کسانی که داخل شدند، داخل شد. عبیدالله او را پیش خواند و گفت:

توئی که در جموع به کوفه می آمدی که ابن عقیل علیه السلام را یاری دهی.

گفت: نکردم ولیکن آمدم زیر لواء عمرو بن حریث وارد شده، شب را در آنجا به سر بردم تا روز شد. عمرو بن حریث هم بدین امر شهادت داد.

عبیدالله قضیب خود را بلند کرد و به سر و صورت مختار فرو کوفت. چوب به چشم مختار اصابت کرد، چشم او را شکاف داد اشتر شد؛(1) و گفت:

این برای تو سزاوارتر بود و بدان که: اگر شهادت عمرو بن حریث نبود گردنت را می زدم؛ ببرید او را به زندان، او را به زندان بردند.

اکنون از چیرگی اشرار همۀ شهر خود عبیدالله شده وگرنه در زندان افتاده اند؛ اینک همه درنده شده و در پی مسلم علیه السلام هستند، روز خونینی به دنبال است.(2)

ص:721


1- (1) اشتر: کسی که پلک چشمش کوفته باشد، دریده چشم.
2- (2) تاریخ الطبری: 441/4-442.

ص:722

فجر خونین

وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ)1 شب سهمگین به پایان رسید. نهم ذی الحجه الحرام است. از انقلاب حج رمزی بر سر دارد، عید خون در آن است. مکه می خواهد خلق از شهر خود بلکه از پیراهن خود به در آیند و حتی به ریختن خون خود برای اجرای معدلت حاضر شوند تا کتاب خدا برنامۀ اجرا، واقع گردد.

ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام که خانۀ خداپرستی را هسته و مرکزی آن را بنا نهادند، در این عید خون به ریختن خود در راه رضای خدا کوشش کردند.

عشر ذی حجّه است، موسی بن عمران علیه السلام برای گرفتن «تورات» به شوق لقای پروردگار این دهه را بر روزۀ یک ماهه خود افزود و میقات «اربعین» تمام شد تا تورات فرود آمد و با کتاب نور و هدایت چراغ ها روشن شد.

در وقت رفتن خود به کوه طور و انقطاع از خلق به خلیفۀ خود هارون

ص:723

سفارش کرد که در راه صلاح و اصلاح بکوش و قدم در تعقیب مفسدین برمدار ولی قوم گوساله پرست هارون نایب خاص را یک تن گیر آوردند و قصد کردند او را بکشند.

هشتم ذی الحجه بود که مسلم علیه السلام نهضت کرد، هم آن روز حسین بن علی علیه السلام از مکه برای کوفه حرکت می کند، در این روزهای پرغلغله و هیجان عالم. غلغله ای در کوفه برای کشتن مسلم علیه السلام برپاست؛ امروز مسلم علیه السلام شهید راه عدل می شود، در آغاز به مبارزۀ بازو و شمشیر در غلغلۀ شهر از خود دفاع می کند تا از بازو می افتد و باید به زبان دفاع کند.

در ثانی برای قیام به حمایت کتاب خدا در محاکمۀ محکمۀ پرشوکتی مُرعب از حقوق امت دفاع می کند و تذکری باقی می گذارد که این قصر دارالاماره، مسند ولایت، باید آشیانۀ قرآن باشد نه برج خون.

بروز نبوّات(1) در جهان برای برانداختن این برج خونها است.

در کوفه امروز یک منظرۀ مبارزه و خون برپا است که دیدنی است و یک محکمۀ دفاع متین خیرخواهانه ای از یک تن مظلوم امّت، نسبت به حقوق امّت، دفاع خیرخواهانه و بلیغ او شنیدنی است و بالاخره مدافع ضحیه و قربانی عدل شده، خونش در برج خون مالیده می شود.

مقدّر و قضا پیش از صعود او به برج خون از این شهید، عهد وصیتی به دست می دهد و پروندۀ او را حکمت نامه ای تنظیم می کند، در پایان کتاب حیات مقدس

ص:724


1- (1) نبوّات: پیامبران.

او را با زبان تسبیح گوی در مرأی و مسمع عموم نهاده، از مرتفع ترین نقطۀ دارالاماره که چشم انداز شهر است خاتمه به آن می بخشد. گویی فرشته ای بر سر کنگرۀ قصر نشسته بال زده رفت و دشمن حیات سایر شهدای خونین کوفه را در بازارهای کوفه خاتمه می بخشد؛ در حقیقت کوفه امروز کربلایی در درون خود دارد یا جنگ و خون و حکمت آمیخته با یکدیگر، از خود دفاع می کنند.

شب دیجور گذشته، چراغ ها دچار طوفان چهار موجۀ هولناک مهیب شد و خاموش شد؛ فوج بدخواهان و بداندیشان سراسر آفاق را گرفت، دشمن مهیب و گستاخ مخوف سرکار آمد و برای آن که تاج بر سر نهد و صولجان به دست گیرد، همۀ صنف قوا را از حوزۀ داخل می راند و از سهم میراث حیات محروم می دارد، با حدّت و شدّت به گرفتن هر سنگر خیر می پردازد و خدایی و تألّه را می خواهد تا حدّی از بازار خودفروشی خریده به او پیشکش نمود، عناصر فاسدی که پنهان شده و در کمین نهفته بودند به در آمدند، اکنون بیشتر هجوم برای ابعاد کردن فرشتۀ خیر است از کشور؛ و رم دادن مرغ «هما» است از کوفه که سایه بر سر این شهر افکنده بود؛ مرغ ناطقه از آشیانه پرید.

بعد از پریدن از «وکر» او را دیگر نتوانیم بازآورد، ولی خونی از او به برج شهر برای نشان دادن نرخ شهر و سری از او رو به شام؛ برای پیغام و تنی از او گاهی در بی احترامی و گاهی با احترامات نظامی دفن می شود.

علی الصّباح از عبیدالله بارعام داده شد، چون محمد بن اشعث بر او داخل شد، نزدیک خود نشانید و او را بر خدمات مخلصانه اش و صمیمیت و پایداری بر طاعتش بسیار ستود، بامدادان بلال پسر طوعه نزد عبدالرحمن پسر محمد اشعث

ص:725

آمده و از حادثۀ شبانه خبر داد، او هم آمد پیش پدرش و در مجلس در گوش او گفت، ابن زیاد تفرّس(1) کرد، گفت: چه می گویید؟ گفت: خبر می دهد که مسلم علیه السلام در خانه ای از خانه های ما است.

ابن زیاد با سرچوبی که در دست داشت به پهلوی محمد زد که هم اکنون خود برخیز و مسلم علیه السلام را نزد من بیاور.

گویند: کسی به آتش عبیدالله گرم نمی شد.

اهل سیر گویند: محمد اشعث خود گفت: ایها الامیر بشارتی است.

ابن زیاد گفت: آن مژده چیست که پیوسته از زبان تو بشارت می شنوم، محمد اشعث گفت: به من خبر آورده که ابن عقیل علیه السلام در خانه ای از خانه های ما است.

انحطاط اخلاقی بنگر، خود پناهندۀ خانۀ خود را با افتخار به لوث داد، با آن که شیوۀ عرب مجیر الجراد بود.

سپس از نظر آن که اعزام قبایل دیگر بر سر خانه های کنده و کشتن مسلم علیه السلام که مستجیر به آنها است، کاری است که قبایل کوفه ناخوش دارند. عبیدالله خود ابن اشعث را با گروهی از قبیلۀ خود او اعزام کرد و نیز (عمرو) بن عبیدالله بن عباس سلمی را به فرماندهی هفتاد نفر از قیس روانه نمود، این عباس بن مرادس سلمی یکی از مؤلفۀ قلوب بوده است.

ابو مخنف از قدّامه بن سعد بن زائده بن ثقفی گوید: ابن زیاد به همراه ابن اشعث شصت یا هفتاد مرد را برانگیخت که همه آنها از قیس بودند؛ فرماندهی

ص:726


1- (1) تفرّس: به کسی نظر دوختن تا احوال باطن او را به فراست دریابند.

آنها را عبیدالله بن عباس سلمی داشت، تا به خانه ای رسیدند که مسلم بن عقیل علیه السلام در آن بود.

مسلم علیه السلام از آوازۀ سُمّ ستوران و همهمۀ رجال تفرّس کرد.

نیرو را ببین؛ هجوم فوج مرگ او را تهدید می کند. از آن وقت که شیهۀ اسب از دور شنید، دعای خود را به تعجیل خواند، تشکر خود را از طوعه کرد، زرۀ خود را پوشید مهیای حمله مرگ شد؛ چوب مرگ به زانوی دیگران می خورد آنها را زمین گیر می کند ولیکن اینجا می گوید: بهتر آن که مرگ ما با غوغا شد و در کشتی گرفتن با یک شهر شد.

از آن وقتی که صدای شیهۀ اسب شنید تا این وقت که صدای سمّ ستوران شنید، فاصله بسیار داشت؟ نه.

سید و ابن نما گویند: مسلم علیه السلام اسلحه و زره خود را پوشید و سوار اسب خود شد و آنها را به دم شمشیر داد تا از خانه بیرون کرد.(1)

کامل بهائی گوید: پس در این وقت لشکر دشمن به در خانه طوعه رسید، مسلم علیه السلام به ملاحظۀ این که مبادا خانۀ او را آتش بزنند خود زودتر از خانه بیرون آمد.

ابوالفرج گوید: همین که صدای سم اسب (ستوران) و عربدۀ پهلوانان را شنید، فهمید که بر سرش آمده اند، با شمشیر کشیده برای آنها بیرون آمد. آنها زور آورده به خانه ریختند. مسلم علیه السلام به آنها حمله کرد تا آنها را از خانه بیرون

ص:727


1- (1) مثیر الاحزان: 24.

دوانید، وقتی دید در و بام را گرفته اند و از پشت بام ها و فوق سطح، همه گونه وسایل آتش همراه آورده اند و از پیش تهیۀ سنگباران و آتش افروزی در دسته های «نی» آماده کرده اند.(1)

گفت:(2) اینهمه لشگر کشی و چندین اجتماع و غوغا برای ریختن خون یک تن پسر عقیل است؟! چه بهتر؟! ای نفس! به روی مرگ بخند، قدم بردار، باکی نیست، مرگ که چاره ندارد؛ چرا پس ما به این رنگ او را نگیریم، نگذاریم او داخل بر ما شود، ما خارج رو به او بشویم.

اگر کشت خواهد تو را روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار

آن مرگ که به هر کس به هر حال رسیدنی است، پس بهتر آن که ما به او حمله کنیم.

مبادرت به استقبال او اولی است!

عجبا! اینجا آستان مرگ است، همه کس اینجا ذلیل است.

هر که باشی و زهر جا برسی چون بدین خانه رسد مسکین است

ناپلئون وجعفر برمکی و ویلهلم که سرداران جهانند، اینجا نرم و رام و آرامند، مگر سرداران ایمان که اینجا هم سرفرازند؛ بازاری اند نه خانه نشین.

با شمشیر کشیده به کوچه بیرون آمد، آنها هجوم کردند، با آنها به کارزار

ص:728


1- (1) مقاتل الطالبین: 69.
2- (2) أکلّما اری من الاجلاب لقتیل ابن عقیل؟!! یا نفس اخرجی الی الموت الذی لیس منه محیص.

پرداخت، نبرد سختی کرد و آنها را باز برای دفعۀ دوم دوانید و تار و مار کرد.

مسعودی و دیگران گویند:

در این نبرد مسلم علیه السلام و بکر بن حمران احمری دو ضربت با یکدیگر رد و بدل کردند. بکیر بن حمران شمشیری به مسلم علیه السلام زد که لب بالا را انداخت و به لب پائین فرو نشست و دو دندان را انداخت، مسلم علیه السلام هم به گرمی ضربت سختی بر سر «بکیر» زد و باز شمشیری بر شانۀ او فرود آورد که نزدیک بود تا سینۀ او را بشکافد؛ کوفیان و مأموران جلب، وقتی این ضربت و شجاعت را دیدند خائف شدند بر بام ها برآمده آتش بر «نی» زده، از پشت بام ها بر سرش می ریختند و سنگباران می نمودند، مسلم علیه السلام مردانه با شمشیر آتشبار از همه دفاع می کرد و رجز می خواند.(1)

اقسمت لا اقتل الّا حرّاً و ان رأیت الموت شیئاً نکراً

و اخلط البارد سخناً مرا ردّ شعاع النّفس فاستقرا

کل امرؤ یوماً ملاق شرّاً أخاف أن أکذب أو أعزّا(2)

1 - من قسم خورده ام که کشته نشوم مگر آزاد - هر چند مرگ چیز ناگوار و تلخی است.

2 - هر مردی بالاخره روزی با این شر، دست به گریبان است و بالاخره این آب خنک گوارا با آب داغ دریای تلخ آمیخته می شود.

ص:729


1- (1) مروج الذهب: 64.
2- (2) روضه الواعظین: 176/1؛ اللهوف: 55.

3 - پراکندگی خاطر زائل شد اکنون با تمرکز قوا یک دل و یک جهت شدم بر جنگ و مرگ، مگر روز پایانی بهتر از این می شود، بیم دارم که دروغ بشنوم یا گول و فریب بخورم؛ یعنی امروز فهمیده ام که برای روز سختی، خودم تنها راست می گویم، چرا اعتماد به غیر کنم که دروغ بشنوم.

گویی کربلایی در درون کوفه است.

هر نشان کز خون دل بر دامن چاک منست

پیش اهل دل دلیل دامن پاک منست

شد تنم فرسوده زیر سنگ بی داد بتان

کشتۀ عشقم من و این سنگها خاک منست(1)

همین که مأموران جلب این را دیدند، محمد بن اشعث پیش آمد و به او گفت: دروغ نمی شنوی و گول و فریب نیست که تو اغفال شوی - امان به او داد - در اثر: مسلم علیه السلام خود را تسلیم کرد، او را بر قاطری برنشانده و نزد ابن زیاد آوردند. ابن اشعث همان وقت که امان به او داد، او را خلع سلاح کرد؛ شمشیر و اسلحۀ او را گرفت و ننگ ابن اشعث در قصیدۀ هجویه ای از شاعر اسدی عبدالله بن زبیر به جهان ماند!

و ترکت عمک لا تقاتل دونه فشلاًو لو لا انت کان منیعاً

و قتلت وافد آل بیت محمد و سلبت اسیافاً له و دروعاًَ

ص:730


1- (1) جامی.

لو کنت من اسد لعرفت مکانه و رجوت احمد فی المیعاد شفیعاً(1)

ساروی می گوید: عبیدالله عمرو بن حرث مخزومی را با محمد اشعث به فرماندهی هفتاد نفر اعزام کرد تا پیرامون خانه را از هر سو فرا گرفتند، مسلم علیه السلام به آنها حمله کرد، رجز می خواند می گفت:

هُوَ الْموتُ فَاصنعْ وَ یک مَا انتَ صانِع

فَاَنتَ بِکأس المَوت لِا شکَ جارع

فَصبرٌ لاَمْر الله جل جلاله....

فحکم قضآء الله فی الخلقَ ذائع(2)

ترجمه:

1 - این مرگ است، برو هوشمند هر چه می خواهی بساز که باید جام مرگ را به سر بکشی. هر که باشی و هر چه باشی.

2 - پس چه بهتر از آن که در راه امر خدا (جل جلاله) باشد و با صبر و تحمل آن را انجام داده باشی؛ چه که حکم خدا حتماً در خلق واقع شدنی است.

ص:731


1- (1) تاریخ الطبری: 212/4؛ اعیان الشیعه: 586/4، با اختلاف در بعضی ابیات، که بدین صورت آمده است: أسلمت عملت لم تقاتل دونهفرقاً و لو لا أنت کان منیعاً لو کنت من أسد عرفت کرامتیو رأیت لی بیت الحباب شفیعاً
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 244/3؛ العوالم، عبدالله بحرانی: 203؛ حیاه الامام الحسین علیه السلام، باقر قریشی: 394/2.

اگر کشت خواهد تو را روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار(1)

این صوت جنگ خیلی مقتدرانه است.

گوید: پس چهل و یک مرد از آنان کشت.

به نظر می آید که: فرستادن عمرو بن حرث مخزومی از اعزامی های مجدد باشد و از «عمرو» بن عبیدالله بن عباس سلمی از اعزامی های اول است.

قمقام گوید: محمد بن اشعث از عبیدالله زیاد مدد طلبید، ابن زیاد جمعی دیگر روانه داشت. و کس فرستاده گفت: ما تو را برای جلب یک مرد روانه کردیم که وی را نزد ما جلب کنی، اگر از مسلم علیه السلام که یک تن است این طور عاجز آیی، پس وقتی تو را به جنگ دیگری بفرستم چه خواهی کرد؟ اشاره به امام علیه السلام است.(2)

محمد بن ابوطالب گوید: همین که مسلم علیه السلام از آنها جماعت کثیری را کشت و به ابن زیاد رسید، نزد محمد اشعث فرستاد که تو را برای آوردن یک مرد مبعوث کردیم، او در سپاه تو رخنۀ عمده انداخته، پس چه خواهد شد که اگر تو را به سوی غیر او ارسال داریم.

ابن اشعث جواب فرستاد که: ایها الامیر! مگر پنداشته ای که مرا به سوی بقّالی از بقال های کوفه یا جرمقانی(3) از جرمقان های «حیره» فرستاده ای. مگر ای امیر

ص:732


1- (1) فردوسی.
2- (2) قمقام زخّار: 350.
3- (3) «جرامقه» گروهی اند از عجم که در اوائل اسلام در موصل سکونت گرفتند. مفرد آن جرمقانی است.

نمی دانی؟! مرا به سوی شیر شرزه ای و شمشیر برّانی، در کف یک تن قهرمان همام از آل خیر انام مبعوث نموده ای.

ابن زیاد نزد او فرستاد که: امان به او ببخش، جز به این، او را دستگیر نخواهی کرد. اصرار عبیدالله بوده که زنده دستگیر شود.

حسن تقدیر و جریان قضا و قدر هم این شد که: هر چند مسلم علیه السلام از دستگیر شدن گریزان است و برای این که مواجه با دشمن در حال اسیری نگردد مرگ را استقبال می کرد و تلاش می کرد که در رزم کشته شود، ولی دشمن عنایت داشت که مسلم علیه السلام را دستگیر کند تا از او مؤاخذه ها بکند و بعد از محاکمه چنان که می خواهد بکشد و اتفاقاً راز «قدر» است که از مجلس محاکمه پیغام مسلم علیه السلام به جهان برسد و پخش شود و جز در اثر آن انجمن محاکمه، پیغام مسلم علیه السلام ابراز نمی شد و شاید فکر مسلم علیه السلام کم کم معطوف به آن گردید که از تسلیم شدن به امان ممکن است راهی برای برگرداندن حسین علیه السلام به دست آید و با کشته شدن در رزم هیچ راهی نیست.

از بعض مناقب نقل شده که: «مسلم بن عقیل علیه السلام مانند شیری بود قوت و نیروی او بدان پایه بود که مرد را می گرفت به دست پرتاب به پشت بام می کرد.»(1)

منظور این ناقل نه در این پیکار است که کار در دست شمشیر است و فرصتی جز برای دفاع نیست، بلکه در موقع های آزاد است که از قدرت بازو چنین

ص:733


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 244/3.

هنرور بوده، چنین نمایش ها می داده وگرنه پیداست که در این غوغا و گیرودار، نوبه به این گونه کارها نمی رسد، باز از قدرت او بوده که هفتاد نفر را می تارانده است.

سید در ملهوف گوید:(1) مسلم علیه السلام وقتی صدای سم ستوران شنید، زرۀ خود را پوشیده، اسب خود را سوار شد و شروع کرده با اصحاب عبیدالله می جنگید تا جماعتی را از آنها کشت، محمد اشعث صدا زد و گفت: ای مسلم علیه السلام! تو امان داری. فرمود:

چه امانی از مردمان عهدشکن و حیله گر و فاجر خواهد بود؟ سپس کارزار با آنها می کرد و ابیات حمران بن مالک خثعمی را در «یوم القرن» به رجز می خواند...

«اقسمت لا أقتل الاّحراً»

از هر سو داد زدند به او که تو دروغ نخواهی دید و فریب به تو نمی دهند، مسلم علیه السلام التفاتی به این حرف ها نکرد و بعد از آن که غرق جراحات شد جمعیت بر سر او ریختند زورآور شدند، مردی با سرنیزه از پشت سرش نیزه ای به کارش کرد که به رو به زمین خورده اسیر شد.

ساروی می گوید: «تیرباران و سنگباران شد؛ طبعاً وقتی شمشیرداری بی باک حمله و تعقیب می کند، او را تیرباران می کنند که برگردد؛ از بس تیر به سمت او آمده به بدنش نشست و سنگ به بدنش زدند، از کار مانده شد تکیه به دیواری

ص:734


1- (1) اللهوف: 34.

فرمود: شما را چه شده؟! که مرا سنگباران می کنید؛ چنان که کفار را سنگ می زنند با آن که من از خاندان انبیای ابرارم. رعایت پیغمبر صلی الله علیه و آله را نمی کنید در حق خاندانش.

ابن اشعث گفت: مسلم علیه السلام خود را به کشتن مده، تو در ذمّۀ منی.

فرمود: آیا اسیر شوم با آن که در بدنم تاب و توان هست والله این هرگز نخواهد شد، این را گفت و حمله به ابن اشعث کرد، او گریخت.

پس از آن مسلم علیه السلام از عطش نالید و گفت: بار خدایا! سوز عطش مرا به جان رسیده؟!! ریزش خون از بدن عطش می آورد.

پس از هر سو حمله به او کردند و بکیر بن حمران احمری شمشیری بر لب بالایش زد و مسلم علیه السلام ضربتی به جوف او فرود آورد که بالاخره او را کشت و مسلم علیه السلام از عقب سر، نیزه ای خورد از اسب افتاد و اسیر شد.»(1)

شیخ مفید و کامل جزری و ابوالفرج گویند: «تنش غرق جراحت شد و تکیۀ خود را به دیوار خانه ای جنب آن خانه بود داد، محمد اشعث با تقدیم امان به او نزدیک آمد و گفت: تو امان داری.

مسلم علیه السلام فرمود: آیا امان دارم؟!

گفت: بلی، تو امان داری. دیگر رؤساء نیز به این قول هم داستان شدند تا همۀ آن قوم گفتند: آری. غیر از عبیدالله بن عباس سلمی که کنار رفت و گفت:

لا نَاقَهَ

ص:735


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 244/3.

لی فی هذا و لاَ جمل.»(1)

مرا برای این بار شتری (ماده یا نر) نیست که زیر این بار بروم.

این را گفت و کناره گرفت.

مسلم علیه السلام فرمود: «من والله اگر امان شما نبود دستم را در دست شما نمی گذاشتم. استری آوردند تا بر استر سوار شده به گرد او جمع شده، شمشیرش را از گردنش کشیدند. اینجا آثار مکر و خدعه مشهودش شد، نسبت به آن آرزو که در تسلیم خود زنده باشد تا بتواند حسین علیه السلام را از آمدن برگرداند، دور افتاد.

گوئیا، این هنگام از خود مأیوس شد، اشک به چشم او آمد، دانست که این قوم، او را خواهند کشت. فرمود: این اول غدر است.

محمد اشعث گفت: امیدوارم که بر تو بیمی نباشد.

فرمود: غیر از رجاء و امیدواری در بین نیست؟! پس کجا رفت امان شما.

(إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ) این را گفت و گریه سر داد.

(بعد کلمه ای شنید که خود را جمع آوری کرد، به فکر تلافی کارهای لازم افتاد.)

ص:736


1- (1) اصل مثل از حرث بن عباد مانده، وقتی حسان بن مره، کلیب را کشت و آتش جنگ بین دو قبیله درگرفت و حرث کناره از هر دو گرفته بود، راعی گفت: و ما هجرتک حتی قلت معلنه لا ناقتی لی فی هذا و لا جملی «الإرشاد، شیخ مفید: 58/2؛ بحار الأنوار: 353/44، باب 37؛ مقاتل الطالبین: 69؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 33/4»

عبیدالله بن عباس سلمی به او سرزنش کرده گفت: مثل توئی و هر کس به این گونه کار بزرگ اقدام می کند که تو کردی، در وقت این گونه گرفتاری که برای تو رخ داده، نمی گرید.

مسلم علیه السلام خود را جمع آوری کرد و آن خاطره ای که برای آن فشار به خود داده و راه آن را بسته می دید، ابراز کرده، فرمود:

من والله! برای جان خودم نمی گریم و نه برای نفس خود از کشته شدن شیون می کنم، هر چند یک طرفه العین هم تلف برای جان خود دوست نمی دارم؛ ولیکن می گریم برای خاندانم برای حسین علیه السلام و آل حسین علیهم السلام که رو به من می آیند. منظرۀ زیباترین صورت اخلاص و صمیمت را ببین.(1)

بعد از تذکر به نام حسین علیه السلام و چاره جویی؛ دید باید برای این کار دست و پایی بکند، منتظر فرصت نماند اینک: از تمام اقتدارها تنها پیامی مقدور است و پس از این مرحله به بعد تا لب پرتگاه فنا یا قتل و احیا؛ تنها چیزی که جا دارد که از آن غفلت نکند این موضوع است و ذکر خدا، اگر این وظیفۀ حتمیۀ فوتی حیاتی را در حال فوت خود هم شده؛ انجام دهد فایده ای از وجود خود در این

ص:737


1- (1) قال: - هذا اوّل الغدر - فقال له ابن اشعث: ارجو ان لایکون علیک باس، قال: و ما هو الّا الرجآء فأینَ امانکم؟ انا لله و انا الیه راجعون، و بکی... قال والله انی ما لنفسی بکیت و لا لها من القتل ارثی و ان کنت لم احبّ لها طرفه عین تلفاً ولکن ابکی لاهلی المقبلین الیّ، ابکی للحسین علیه السلام و آل الحسین علیه السلام. «الإرشاد، شیخ مفید: 58/2؛ بحار الأنوار: 353/44، باب 37»

مرحله برگرفته، البته مسلم علیه السلام از وظیفه و نه از ذکر خدا غافل نخواهد شد، بلکه اینک که همه گونه قدرت از او سلب شده، جز زبان و هوش و آن هم هراس آل حسین علیه السلام تمام هوشش را فرا گرفته، باید گرما گرم همین جا به جا تا ابن اشعث هنوز از گرمی وعده و امان خود آزرمی دارد و یادش نرفته و به واسطۀ برخورد به وضع دیگری ناهنجارتر از این، رویۀ خود را از دست نداده، باید به خود او بسپرد وگرنه اگر انتقال به دارالاماره داده شد وضع تازه این وضع را پس می زند. اما اینک: اگر پیغام را به ابن اشعث بسپرد معنای کار این است که: من خودم را در دامن تو افکند، من همین پیغامم، همۀ من و من همه همینم و بس؛ من برای این هوا به دام افتادم، اگر مرا از این جهت مطمئن کنی مرا آزاد کرده ای، مرا به آرمان رسانده ای و پس از وصول و حصول، آرمان دیگرم هر چه بشود بشود.

آن گاه رو به محمد اشعث کرده و فرمود: «من چنین می پندارم که تو از عهدۀ این امان نمی توانی برآمد، از او مسئلت کرد که فرستاده ای به سوی حسین بن علی علیه السلام بفرست که او را به خبر آگهی بدهد و از او بخواهد که مراجعت نماید.

شیخ مفید بازگو کرده که: مسلم علیه السلام به محمد اشعث فرمود: بندۀ خدا والله! من روشن می بینم که تو حتماً عاجز از امان من خواهی شد. پس آیا هیچ خیری در گریبان تو و پیش تو هست؟ استطاعت داری؟! مردی را از پیش خود از زبان من روانه کنی که به حسین علیه السلام پیام مرا برساند، برای آن که امروز از مکه رو به دیار شما بیرون آمده یا فردا بیرون می آید با اهل بیتش، به او بگوید: پسر

ص:738

عقیل علیه السلام مرا وقتی به سوی تو روانه کرده که خود اسیر دست قوم بود و به خود نمی دید زندگی امروزش به شام می رسد یا کشته می شود و او می گوید: برگرد؛ ای به فدای تو پدر و مادرم. با اهل بیت خود، اغفال اهل کوفه مشو، تو را نفریبند برای این که آنها همان اصحاب پدرت هستند که همواره تمنّای جدائی از آنها را داشت به مرگ یا به کشته شدن.

اهل کوفه تو را دروغ دادند و مرا دروغ دادند و آن که دروغ به او بزنند رأییی ندارد؛ نباید بگیرد، روی دروغ کس نمی تواند رأی بگیرد.(1)

چنین خواندم که در دریای اعظم بگردابی در افتادند با هم...

چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر

ص:739


1- (1) فقال: انی والله اظنک ستعجز عن امانی و سئله ان یبعث رسولا الی الحسین بن علی علیه السلام یعلمه الخبر ویسئله الرجوع. قال: یا عبدالله انی اراک والله ستعجز عن امانی، فهل عندک خیر تستطیع ان تبعث من عندک رجلا علی لسانی ان یبلغ حسیناً علیه السلام فانّی لا اراه الا قد خرج الیکم الیوم مقبلا او هو خارج غداً و اهل بیته. و یقول له: ان ابن عقیل بعثنی الیک و هو اسیر فی ایدی القوم لایری انه یمسی حتی یقتل و هو یقول ارجع «فداک ابی و امی» بأهل بیتک و لایغرّک اهل الکوفه فانّهم اصحاب ابیک الذی کان یتمنّی فراقهم بالموت او القتل، انّ اهل الکوفه قد کذبوک (و کذبونی) ولیس لمکذوب رأی. فقال ابن اشعث. والله لافعلنّ. «الإرشاد، شیخ مفید: 59/2؛ بحار الأنوار: 353/44، باب 37؛ تاریخ الطبری: 280/4؛ مقاتل الطالبین: 66»

دراین گفتن جهان بر وی برآشفت شنیدندش که جان می داد ومی گفت

حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش

چنین کردند یاران مهربانی ز کار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی

دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فرو بند

اگر مجنون و لیلی زنده گشتی حدیث عشق از این دفتر نوشتی(1)

ابن اشعث گفت: والله! البته می کنم. و این کار را کرد.

مسلم علیه السلام کار مهم خود را کرد، اینک به هر جا می خواهند او را ببرند اگر به مجلس محاکمه اش نیز او را ببرند فکر او حاضر است.

مسلم علیه السلام را به دارالاماره بردند، محمد اشعث خود پیشاپیش رفت نزد عبیدالله؛ خبر را به او داده و از امان دادن خودش به مسلم علیه السلام گزارش داد.

عبیدالله گفت: تو را چه به امان؟! ما تو را نفرستادیم که او را امان بدهی، فرستادیم که او را بیاوری. محمد ساکت شد. و همین که مسلم علیه السلام را بر در دارالاماره آوردند جمعی به انتظار اذن می بردند، از جمله عماره بن عقبه بن ابی معیط، عمرو بن حریث، مسلم بن باهلی، کثیر بن شهاب بود.

مسلم علیه السلام سبوی آبی دید نهاده اند، آب خنکی داشت. تشنگی بی تابش کرده بود، ریزش خون زیاد این خاصیت را دارد که طبیعت آب زیاد می طلبد خصوص با حرکات عنیف جنگی.

ص:740


1- (1) سعدی شیرازی.

گویی باور نمی داشت که این شهر آبش نمی دهند، ولی آتش بر سرش می ریزند. فرمود: شربتی از این آب به من بیاشامانید.

مسلم بن عمرو باهلی نزدیک آمد و گفت: آیا می بینیش که چقدر خنک است؟! والله قطره ای از آن نمی چشی تا حمیم را در آتش جهنم بچشی!

این زبری فوق العاده و خشونت بی حد و ناکسی بی نهایت خبر می دهد که: آل باهله تا چه اندازه به آل علی علیه السلام و حکومت آل علی علیه السلام کینه داشته اند.

مسلم بن عقیل علیه السلام فرمود: تو کیستی؟ گفت من آنم که حق را شناخت آن وقت که تو ترک کردی، با امّت و امامت و امام به نصح و صمیمیت قدم زدم، گاهی که تو غِش کردی و شنیدم و اطاعت کردم، زمانی که تو معصیت کردی من مسلم بن عمرو باهلی.

مسلم بن عقیل علیه السلام فرمود: برای مادرت شیون، ای پسر «باهله»! چقدر جفا خوئی؟! سخت دلی؟! زبر زبانی؟! غلیظی؟! تو اولی از من هستی به حمیم و خلود در جحیم، بعد تکیه به دیوار داد و نشست.

گوید: عماره بن عقبه، غلام خود قیس را فرستاد، آبی خنک طلبید.

کامل و ارشاد گویند:

«عمرو بن حریث نیز غلام خود سلیمان را فرستاد، کوزۀ آبی و قدحی آورد، کوزه به مندیل پوشیده بود، آب در قدح ریخت و به مسلم علیه السلام گفت: بنوش. تا رفت بنوشد قدح پر از خون شد، نتوانست بنوشد. هر بار که قدح را نزدیک دهان می آورد پرخون می شد تا نوبۀ سوم، در سوّمین بار همین که رفت بیاشامد دندان های ثنایایش در قدح فرو ریخت، تشنه کام کاسه را گذاشت و فرمود:

ص:741

الحمدلله، اگر رزق مقسوم بود آشامیده بودم.

اکنون وقت ورود رسیده در مجلس حکومت و محضر محاکمه اش می برند، در کاخی که الآن هر چه بخواهد آن کاخ به خود می بالد و عبیدالله هر چه بخواهد سخن خود را بی جواب می بیند، قصر دارالاماره از مسلم علیه السلام، مطالبۀ سلام می کند مسلم علیه السلام از سلام سر باز می زند، می گوید: کاخی که سلامت در آن نیست سلامی ندارد، برج خون است. تهدید و نهیب خون، مسلم علیه السلام را وادار کرده، به تنظیم وصیت خود پرداخت، در این مجلس دو گونه مذاکره رخ داد، یکی مخفیانه که وصیت را در برداشت ودیگر آشکارا که محاکمۀ مسلم علیه السلام بود و چون صحت محاکمه قدری وابسته به مندرجات وصیت بود «قضا و قدر» کاری کرد که وصیت هم افشا شد. اکنون یک شهر چشم به کاخ و مبادلات طرفین و پایان کار دارد.

سخن آب و تشکر و حمد هنوز به لب و زبان او علیه السلام بود که به درون قصر بایدش برود، بر ابن زیاد واردش کردند به نام «امیری» سلام نداد.

این منشأ گفتگو شد، گفتگوهای این مجلس عجیب یکی در همین خصوص بود، رئیس پاسبان قصر مؤاخذه کرد که مگر به امیر سلام نمی دهی؟ مسلم علیه السلام باز اباء کرد. که این قصر چون نه به صدد سلامت و برای سلامت است پس ما چه سلامی به آن داریم، اگر برای سلامت بود هزاران سلام به او می کردیم، کاخ خون است قبل از تفتیش از جرم اراده ها و تصمیم های خود را به کشتن همواره از پیش گرفته و می گیرد، بعد تفتیش از جرم می کند.

ابن زیاد به پاسبان گفت: وا بگذارش؛ به حیات من سوگند باید کشته شوی.

ص:742

مسلم علیه السلام فرمود: مطلب این طور است گفت: بلی.

فرمود: پس مرا بگذار تا وصیت خود را با بعضی از خویشاوندانم بکنم.

گفت: بکن.»(1)

توجّه و اهتمام به وصیت در این موقع حسّاس که قصر و قصرنشینان بلکه همه شهر متوجه مسلم علیه السلام هستند و فکرها همه در پیرامون کشتن و نکشتن او دور می زند کاری است عجیب؟! کاری می کند که ذهن ها در پی جوئی وصایای وی خواهند برآمد، همه در تفتیش خواهند برآمد که وصیت یک مرد و قهرمان انقلاب چه خواهد بود؟! اتفاقاً در تشریفات واگذاری وصیت و تعیین طرف وصایت، قضایایی پیش آمد که کسب اهمیت کرد، عمر سعد را انتخاب کرد و او قبول نکرد تا عبیدالله او را مجدداً به قبول واداشت و وقتی نفوس برای کشف امری مجهول حریص باشد به اصرار آن را به دست می آورد و متن آن در خاطرها نیکو جایگزین می گردد.

متن وصیت یک قسمت؛ کاری بود پیمبرانه در پیرامون حساب و اعتقاد به معاد دور می زد و خبر از ایمان فوق العاده قوی رشید می داد.

و یک قسمت؛ در پیرامون عزت نعش او بود و خبر از حسّ احترام نفس بی حد در مسلم علیه السلام می داد و احترام نفس رکن رجولیت است.

و سومین قسمت؛ در اتخاذ تدبیر لازم برای ابلاغ پیغام به امام علیه السلام خبر از حسن هشیاری در این موقع می داد که مرگ را حتمی می بیند.

ص:743


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 60/2-61؛ بحار الأنوار: 355/44، باب 37؛ تاریخ الطبری: 281/4-282.

این هر سه در عالم خود اهمیت دارند؛ ولی از این که یک تن را برای وصایت انتخاب کرد و او سر باز زد و سپس به اشارۀ عبیدالله مجدداً مأمور پذیرفتن وصیت شد، مطلب کسب اهمیت بیشتری کرد و از این که او افشا کرد، مطلب بیشتر به دست و دهان ها افتاد.

مسلم علیه السلام از تمام جلسای از قریش، عمر بن سعد بن ابی وقّاص را دید که نشسته است رو به او کرده فرمود: بین ما و تو قرابت و خویشاوندی است و من در این موقع حاجتی به تو دارم و سرّی است.

ابن سعد از شنیدن سر باز زده به مسلم علیه السلام راه نداد و رو نداد که با او مذاکره کند، تا ابن زیاد گفت: ببین تا چه می گوید: از حاجت پسر عم خود دریغ مکن.

ابن سعد به همراه مسلم علیه السلام برخاست و جایی نشست که ابن زیاد هر دو را نظر می کرد، مسلم علیه السلام...

اولاً - فرمود: در کوفه به گردن من دینی است، این دین را قرض گرفته و خرج کرده ام، هفتصد درهم است، آن را بپرداز به عهدۀ مالم در حجاز «مدینه» یا گفت: زرۀ من و شمشیر مرا بفروش دین مرا اداء کن.

ثانیاً - فرمود: جثه ام را در نظر گیر یعنی بعد از کشته شدن من، از ابن زیاد خواهش کن به تو ببخشد و به خاک بسپار.

ثالثاً - فرمود: می باید کس برانگیزی نزد حسین علیه السلام که او را برگرداند، چون از قراری که من به او از بیعت و طاعت کوفیان نوشته ام، باید بدین صوب نهضت فرموده باشد.

وصیت امین تمام شد، اگر افشا شود باید فکرها را منفجر کند و بمب آسا

ص:744

اساس قصر دارالاماره را از هم بپاشد؛ کار امانت و دینداری راستی به این پایه است؛ اعتقاد به حساب و مسؤولیت از مال مردم و حقوق مردم در معاد به این درجه است؟! در لَجّۀ موت دست و پا می زند تا نفسی به دست آورد و هفتصد درهم مال مردم را تأمین نموده، از محلّ مال خود در مدینه تأمین کند و تا از دغدغۀ حقوق مردم راحت نشود به راحتی تسلیم مرگ نمی شود، رنجش از مردم کوفه و عهدشکنی آنها، اهمیت مال مردم را از خاطر او نمی زداید.

نمی گوید: گور پدر این مردم و هفتصد درهمشان، مردمی که آن آغاز و این انجام و این حق کشی را کردند، باید نسبت به این مردم بگوید: چه شایسته اهتمامند؟! بگذار مالشان پایمال شود، چون پایمال جباران ناکس می شود، بگذار این مقدارش هم در راه پذیرایی ما تلف بشود بلکه چه تلفی است؛ چه اهمیتی دارد؟! آیا آن ذی حق واقعاً در مثل این روز از مثل مسلم علیه السلام و این موقع جانفشانی باز طلبکاری داشته یا توقع داشته؟! مگر هفتصد درهم چقدر است؟ سی تومان است؛ آیا توقع داشته که مسلم علیه السلام در یک همچون موقعی هم به فکر تأدیه مالش باشد.

اینجا این سؤال می آید که: در ظرف «دو ماه» (5 شوال الی 8 ذیحجه) ریاست بر حزب بیست هزار نفری شیعه واقعاً چطور بوده که مسلم علیه السلام برای مخارج خود محتاج به قرض بوده؟! شیعه ای که نتوانسته اند یکی دو ماه رهبر حزب خود و نایب امام خود را اداره کنند تا کار او به قرض رسیده؛ چگونه پشتیبانی از مسلم علیه السلام یا دیگری می کرده اند. این گونه امور در حواشی این وصیت به نظر می آید، ولی در نظر مردمان حسابی اینها را در حساب دین مردم نمی شود گذاشت.

ص:745

اما دو چیز قابل حساب است.

یکی آن که: آیا منت کشیدن حتی از مثل عمر سعدی نیز در همچو مجلسی برای رساندن این مقدار دین مردم لازم است؟! و دیگر آن که حرج موقف مرگ که مشکل تر و حرجی تر از هر امری حرجی است؛ با وجود وحشت مرگ که غریزی است، موجب سقوط تکلیف نیست؟!

جواب از منت عمر سعد را من نمی دانم؟ اما جواب از سقوط تکلیف به واسطۀ وحشت مرگ، این است که وحشت مرگ باید مؤکد ادای دین مردم باشد نه مسقط آن، مگر آن قدر خودباختگی از وحشت بیاید که انسان در پیراهن خود نباشد، ولی در مسلم علیه السلام و در اولیای ایمان گویی وحشت غریزی از مرگ نبوده و نیست و غریزه در آنان مغلوب اختیار و هوش و عقل است، مقدرت و توانایی نفس به اندازه ای است که حتی در دم مرگ هم با تلاطم امواج هول و هراس متوجه همه تکالیف و همه دقائق امور قبل از موت و بعد از موت بوده و هستند، این قدرت نفس و غلبۀ بر غرایز عجیب است، والله اقتدار عجیبی است که نقشۀ خود را مطلقاً کم نمی کند از قهرمانی او علیه السلام، در غلبۀ بر غریزه جمعی باید به تماشای او بیایند و از قدرت تقوا و غلبۀ تجرّد و علم و تقدّس دیگران. آن قدر تقدّس در این پیراهن هست که گویی مالک ملک تعالی و تقدس است، این اندازه قدس و تجرّد از آلودگی های بشریت و طبیعت و هرگاه توأم شود با آن قدرت اراده و جرأت عجیب، مردی می سازد که:

(یکادُ یکونُ من الانبیاء او مِن شُرطه الخمیس الا انّه لا نبیّ)

ص:746

این واحد (خلفاء الله فی ارضه) با آن که سنگبارانش نمودند و آتش بر سرش ریختند و آب از او دریغ داشتند، بازگویی پاسبان مال مردم است، یک رکن بطولت خود را صرف تأمین آن می کند، یک سهم از قدرت بر مبارزه را در این مجلس صرف ادای این دین و به حقیقت صرف فتوت و جوانمردی می نماید، با رنج بردن و درد فراوان در سخن گفتن با آن لب و دندان شکسته می خواهد، اینک که خودش تلف می شود مال رعیت تلف نشود ولو اندک.

اینانند: که یک تن آنان را می توان مانند انبیاء مبعوث به شهری کرد، آن هم عاصمه ای مثل کوفه که «16 میل» زیر عمارت داشت و صدها مشرب مختلف. عیسائی است از تقدس آسمانی و در عین حال گویی نبی است به پاسبانی. مأمور آسمان و نمایندۀ معدلت آسمان است.

حواریون عیسی و شهدای کلیسا کجا همچو معجزه ای از قدس و پاکی دامن و عظمت همت و قدرت موازنه نشان داده اند، با سفارش عیسی علیه السلام که گرد را از دامن بتکانید و سپس از جلگه ای به جلگۀ دیگر بروید. این کار، کار نبوت است که در حفظ مال مردم حتی سر سوزن هم به غرور مقام خود تعدی نمی کند و اهمال روا نمی دارد، تنها از انبیای عظام علیهم السلام این گونه خبرهای خوش با مسامع آشنا است.

از رسول خدا صلی الله علیه و آله که اعظم رسل است در گرانی مرض این گونه معجزۀ قدس و روحانیت می بینید، در هنگام وفات در بحبوحۀ غش و بی هوشی. شش یا هفت دینار وگرنه هشت یا نه دینار پیش به عایشه سپرده بود که به محل فقرا باید داده شود، وقتی که سرش به سینۀ عایشه بود از آن نقد پرسید؟ عایشه گفت: هنوز

ص:747

هست، یعنی مشاغل بیمارداری ما را از پرداخت آن وا داشته بوده؛ فرمود: بدهید و به فقرا پخش کنید. و باز از هوش رفت. وقتی مجدداً به هوش آمد دید اهل منزل در بی هوشی وی به کلی دست و پای خود را گم کرده اند و در تلاطم بوده اند پرسید: آیا نقد را پخش کرده اید؟ گفتند: باز هست. فرمود: بیاوریدش و به منش بدهید، آوردند و به دست او دادند، شماره کرد؛ علی علیه السلام را طلبید و برای ایصال به فقراء فرستاد و فرمود: چه گمان می بردید که پیغمبرتان در وقت ارتحال و دیدار خدا این قدر از مال فقرا با او بود و همین که علی علیه السلام برگشت و مأموریت خود را انجام داده بود فرمود: «الان طابَ لی الموتُ.»(1) راستی از احتشام این تقوا من چندین مرتبه در خود احساس می کردم که باید برخاست و نشست.

مسلم بن عقیل علیه السلام این قدّیس در سه مرحله این اعتنای شدید به روحانیت را در سه مظهر نشان داد؛ یکی همین که در دم مرگ در این پلۀ آخر که رسیده بود می گفت: قرضم را بدهید هفتصد درهم. «ان علی بالکونه دیناً استدنته منذ قدمت الکوفه سبعمائه درهم»(2) و نگفت: به عهدۀ حسین علیه السلام است یا به عهدۀ بیت المال، راستی برای احترام این تقوا چندین مرتبه باید برخاست و نشست.

مسلم بن عقیل علیه السلام اگر جملۀ دفتر حیات و زندگانیش به اینجا و به این سطر ختم می شد که قدّیسی باش، آمده به عالم فهمانده باشد باید دین مردم را داد و طمع به مال مردم نداشت و چشم طمع از مال مردم برگرفت، از ابلاغ هدف هیچ

ص:748


1- (1) اطیب البیان: 213/14، سورۀ القارعه.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 53؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 84.

گونه کسری نداشت و بهتر از این نمی شد که در آن مجلس رسمی یا غیر رسمی زمزمۀ آخر حیات او از تأدیه هفتصد درهم باشد، اگر این وصیت افشا نشود، فرض ذمۀ خود را اداء کرده؛ و اگر بدون میل مسلم علیه السلام سخن افشا شود، مقصد رسالت خود و رسل اصلاح را اداء کرده و رفته است، پس کمال مطلوب وجود یک قدّیس حاصل شده، خدای او حیات هر زنده ای را برای انجام کمال مطلوب آن می خواهد و بس؛ و با این کلمه که نظیر آن در طومار حیات حواریون و شهدای کلیسا نخواهید یافت اگر تمام کمال مطلوب عمر رسولی حاصل نشده باشد، مقداری که حاصل شده است می تواند همان بلکه کمتر از آن مقصود و غایت مبعث شریف ترین قدّیسین و رسل و حواریون باشد.

حبیب نجّار قدّیس امت عیسی علیه السلام و مؤمن آل یاسین نیز چنین مردی بود؛ از اقصای شهر مدینه «انطاکیه» آمده بود به حمایت رسل، از بیرون شهر می دوید و می گفت:

(یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ * اِتَّبِعُوا مَنْ لا یَسْئَلُکُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ)1

همین حرفش بود؛ روی همین پیغام کشته شد که متابعت از رسل بنمائید آنها که اجر و مزدی تمنا ندارند و راه را هم می دانند؛ همین که به دار زده شد می گفت: مشمول مغفرت پروردگار شده ام، مردم بیایید و بنگرید.

(یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ * بِما غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ)2

ص:749

این قضیۀ پاکدامنی مسلم علیه السلام به عالم سرمایه داری و کارگری می گوید بیائید و بنگرید؛ باید به خون دست و پا زد و مال مردم را داد.

در قطعۀ دوم وصایت، دو امر متناقض با یکدیگر هست، جُثّه اش را از طرفی سفارش دفن می کند، نشانی آن که نزد وی محترم است. ولی از طرفی پای ارادۀ خود آن را پامال می کند و به کشتن می دهد.

احترام ذات که رکن رجولیت است وا می دارد: وصیت به دفن جثه اش می دارد حتی با تمنای تقاضا و بخشش از خصم. و از طرفی دیگر: احترام مبدأ و اراده وادارش نموده تا پای کشته شدن تن ایستادگی می نماید، گویی بدن در جنب مبدأ او چیزی نیست و پشیزی نمی ارزد، راستی مرکوبی چون تن که پای آن مقصد والا تا آن حد مساعد آمده و همراهی نموده است محترم است.

شدت احترام مبدأ، این هر دو امر را ایجاب می کند؛ اولاً ایجاب می کند که: بدن در جنب اراده ملاحظه نشود تا تو گفتی پامال شود و ثانیاً: احترام شود و در جزیرۀ ابرار دفن شود. چون نیکو هم آهنگی نموده است، وه از این قدرت نفسانی! خود راجع به تن خود هر گونه تصوری از ناحیۀ دشمن الآن می کند و برای تأمین از توهین و اهانت به جثۀ خود قدمی برمی دارد و راهی می رود، و وحشت این تصوّرات پای او را نمی لرزاند، زبان او را به لکنت نمی آورد، مشاعر او را از کار نمی اندازد.

اما راجع به قطعۀ سوم: وقتی هوشش متوجه آن می شد زنده تر می شد. می خواست در این گرفتاری مرغی در اختیار او باشد تا به جانب حسین علیه السلام طیران دهد، از سفارش به ابن اشعث در آنجا و سفارش به عمر سعد در اینجا

ص:750

معلوم می شود: هیچ قدمی از این فکر غافل نبوده، قدم به قدم به فکر تلافی بوده و تا اندازه ای که میسور بوده اقدامات مقدوره را کرده، اینک تسلیم مرگ است، ولی دشمن نمی گذارد؛ تا محاکمه نکند و مسؤولیت و مؤاخذه در کار نیاید این مجلس خاتمه یابد و از قضا زمامداری «قضا و قدر» هم نمی گذارد کشته شدن مسلم علیه السلام با سکوت بگذرد، انقلابی است چگونه ممکن است با حضور متخاصمان خاموش شده ساکت باشد، و همه هم دوست دارند و ما هم دوست داریم که نایب این طرف که نایب عدالت است با نائب آن طرف که متعدی است در مجلس رخ به رخ شوند و گفتگوها را حضوراً بکنند تا جنگ و لشگرکشی ها گنگ و لال نماند. در قضیۀ کربلا این پیش نیامد؛ زیرا جنگ و کارزار عمل است و زباندار نیست؛ ولی اینجا که حضوراً رخ به رخ هستند به طور زباندار محاکمه کردند.

این محاکمه قضیۀ کربلا را هم زباندار کرد؛ زیرا مسلم علیه السلام شعبه ای از جمع شهدای کربلا است، از قضا به او تکلیف بزرگ تری محول شد، شهدا در حاشیۀ کوفه شهید شدند و مواجهه ای با رئیس دولت خصم برای آنان رخ نداد و کارشان با جنگ و کارزار که زباندار نیست گذشت و اگر سخنی ردّ و بدل شد، بیش از پیغامی نبود، تنها با لشگر عبیدالله زد و خورد آنها شد؛ یعنی مبارزه با قدرت لال و کور بود، ولی برای مسلم علیه السلام رئیس خصم انجمن محاکمه ای ساخت، پس محاکمۀ مسلم علیه السلام که در متن کوفه رخ داده در مواجهۀ با خود خصم انجام گرفت و در محاکمۀ با شکوهی مملوّ از رجال دولتخواه طرف به وقوع یافت، سند گویا و زبان دار وقایع کربلا نیز هست. و تند نویسی آن روز لازم نبود،

ص:751

اهمیت دو طرف همان ضبّاط خاطرها است، شهری بلکه کشوری به سخن آنها و قیام آنها می لرزد. اما وقتی محاکمه و صدق دعاوی طرفین روشن می شود که مضمون این وصیت آخرین افشا شود و در پرده مستور نماند، تا این اسرار بر ملا نشود، نمی توان روی آن محاکمه کرد.

کی آن راز را افشا کند خود مؤتمن خیانتکار کافی است.

مسلم علیه السلام از وصیت فارغ شد.

عمر سعد نزد عبیدالله آمد، وصیت ها را یکان یکان بازگو کرد.

ابن زیاد گفت: اسرار وصیت را پنهان بدار. امین هرگز خیانت نمی کند ولیکن خائن را گاهی امین می شمارند.

و به قولی گفت: قد اءتمن الخائن. خائن را امین شمرد.

مسلم علیه السلام از این خیانت در امانتش حضوراً پری درد و الم کشید.

زخم این خیانت از زخم های تنش سوزنده تر بود.

عقدالفرید(1) گوید: «چون مسلم علیه السلام این وصیت ها را به ابن سعد سپرد، عمرو بن سعید خواست تا آشکارا به ابن زیاد بگوید.

ابن زیاد گفت: اسرار عموزادۀ خود را پنهان بدار.

گفت: امیر! بزرگ تر از این است که بتوان پنهان داشت.

ص:752


1- (1) عمرو بن سعید که در کتاب عقد الفرید و کتاب الامامه و السیاسه ابن قتیبه و در کتاب فصول المهمه ابن صباغ مالکی است، اشتباه کتابتی است؛ زیرا عمرو بن سعید در این وقت از حکومت مکه معزول و به حکومت مدینه به جای ولید منصوب بود.

گفت: چیست؟

گفت: به من گفت، حسین علیه السلام رو به جانب کوفه می آید، با نود نفر انسان بین زن و مرد، آنها را برگردان و به امام بنویس؛ چه بر سر من آمده.

ابن زیاد گفت: هان! به خدا چون این خبر را فاش کردی غیر خودت کسی آمادۀ جنگ او نباید.

ابن زیاد مستشعر شد که ابن سعد استجازۀ ضمنی می کند، اجازه می خواهد که این وصایا را بکنم یا نه؟

گفت: اما مال تو مال خود تو است، در مال خودت هر چه می خواهی بساز. یعنی تأدیۀ دین او را بکنی یا نکنی به مال خودت و به اعتبار او کرده ای، به ما کاری ندارد.

از این جواب اجازه فهمید؛ و اما اگر حسین علیه السلام قصد ما نکند، ما قصد او را نمی کنیم. و اگر ارادۀ ما را کرد ما از او دست برنمی داریم.

عمر سعد از این جواب منع فهمید.

و اما جثۀ او، ما هرگز شفاعت تو را نمی پذیریم.

و در روایتی گفت: ما همین که او را کشتیم باکی نداریم که با آن چه عملی صورت بگیرد.»(1)

ص:753


1- (1) العقد الفرید: 482/4؛ الإرشاد: 61/2؛ تاریخ الکوفه: 330-331.

ص:754

محاکمۀ مسلم علیه السلام پیش از قتل

ساعات و دقایق پر افتخار

نوبت محاکمه رسید، در محبوسان و متهمان و زندانی ها امروز، محاکمه را بعد از معالجه و بهبود مریض زخمی می کنند، جراحت زخم را می بندند و اجازۀ استراحت و بستری شدن در بیمارستان ها را می دهند که تا محاکمه را در حال بیماری نکرده باشند.

مسلم علیه السلام در همان حال که لبش غرق خون بود و از قطع لب و افتادن دندان چه ها می کشید به صدای عبیدالله «اِیهٍ یابن عقیل» متوجه دفاع شد و ساعات آخر عمر را در بهترین موضوعات گذارند، دفاع از ولایت و بحث از طرز حکومت مهمترین موضوعات و شریف ترین موضوعات است، آخر عمر مسلم علیه السلام همین بحث مهم شد.

چهار سؤال و جواب در کار آمد پهلوی هر سؤالی مسلم علیه السلام جوابی صحیح، اسکات کننده داد، تا عبیدالله از عجز به نطق عصبانی شده و دست به اسلحۀ «فحاشی» برد؛ زیرا مهابت او درهم شکسته می شد و به سؤال او و مسؤولیتی که

ص:755

متوجه می کرد نیکو پاسخ حکیمانه می داد، از شکستن مهابتش با سابقۀ تصوّراتی که از مقدرت بی حدّ خود در دل می داشت، در غضب می شد.

می شنید مسلم علیه السلام با استدلال متین می گوید:

تو مجرمی، و قیام من در برابر از قبیل نهضت انبیاء علیهم السلام در برابر مردم خدا نشناس است؛ و هیچ کلمۀ «عفو» یا کلمۀ اعتراف به اشتباه یا کلمۀ انکار در زبان او نبوده؛ همه اش کلمات آمریت در زبان او است.

دشمن محاکمه را از اینجا آغاز کرد؛ تو آمدی که شهر را شورانده به هم بزنی. مسلم علیه السلام مدلّل کرد که مردم شهر از کارهای پدرت به ستوه و به جان آمده بودند، بعد کارهای پدرش را در سه قسمت به رخ او کشید که جنایت بودن آن هویدا بود و مدلّل بود که: قوای ملت باید بشورد و خیانتکار را از کار برکنار کند و زنبور نیش دار درشت را از کندو براند؛ تا نسل نابود نشود. کشتن اخیار «زنبور عامل» و ریختن خون ملت که سرمایۀ وجود و هستی او است و تبدیل نُظم و مصالح عمومی و فدا کردن آن را برای تجدید امپراطوری های قیصر و کسری و خفه کردن احساسات ایمانی در هر زنده ای از ارائه دادن برجهای خون، از کارهای تو و پدر تو بود، مردم به جان آمدند، ما را دعوت کردند که بیاییم، نه برای خود حکومت کنیم، بلکه حکم کتاب خدا را با اجرای عدل او، برنامۀ اجرا قرار دهیم؛ ما حکومت خود را نمی خواهیم جز از این جهت که متن قانون است و عمل ما گواه.

و قیام از روی آرای عموم بوده و مستند به شکوۀ مردم از بی معدلتی انجام شده و آرای عموم، روش پدر تو را محکوم می دانند.

ص:756

چون سخن از عدل آمد که آرمان نفوس است و کلمۀ هوس انگیزی است و عبیدالله نمی خواست بشنود که حکومت او به نقص لکه دار است، این سخن او را آتش زد؛ زیرا مراجعۀ به آرای عمومی برای کشف این مطلب کار آسانی نبود، کار تحقیق را به درازا می کشید و گذشته از آن بی رضایتی هایی از زیر پرده بسی به در می آورد.

عبیدالله دژم شد و سنگی از تهمت به طرف مسلم علیه السلام پرانید که تو را چه به اجرای عدل مگر آن وقت که تو در کشور دوردست حجاز شراب می خوردی، حکومت وظیفۀ عدل خود را انجام نمی داد.

مسلم علیه السلام دفاع از آبروی شخصی خود به دو چیز کرد که دوّمش عبیدالله را آتش زد؛ در زیر پرده نزاکت فرمود:

اگر من شراب می خوردم، پس چرا تو بدمستی آن را می کنی، مسلم علیه السلام در تعقیب این مدعا اشعاری به بدمستی های عبیدالله کرد؛ از قبیل قتل نفس محترمه، قتل بدون قصاص، قتل برای اعمال غضب و عداوت، قتل بر گمان و تهمت، خلاصه کارهائی که از قبیل رقص بر بالای نعش کشتگان است و جز از مست نمی آید، سندی هم در اینجا برای دعاوی اول تنظیم شد و مدّعای اول را مستند کرد.

عبیدالله از تعقیب این دعاوی، منظره های اشمئزاز آوری دید، روی سخن را گرداند؛ از اهلیت سخن گفت و دلیل آن را پیش نرفتن کار قرار داد. اینجا که سخن از اهلیت و برازندگی به کار آمد، عاقلانه شد؛ به مذاکرۀ اهلیت سند و اسناد مسلم علیه السلام گویاتر شد و مدلّل نمود که اگر با این درجه محافظت از جان و مال مردم ما اهلیت نداشته باشیم، ما که خود پاسبان حتی جان کافر کیش بوده و

ص:757

از ترور آن مانع بوده ایم و از شفقت مال رعیت را از تلف حتی با جان خود حفظ کرده ایم، پس که اهلیت دارد؟! پس در جهان هیچ کس اهلیت ندارد، نه یوسف علیه السلام برای خزانه داری خرمن های مصر در سال های قحطی و نه موسی علیه السلام برای رهانیدن نفوس بنی اسرائیل از چنگال فرعون درندۀ غژمان.

معیار اهلیت «والی» این دو سجیه است:

اول: سجیۀ پاسبانی جان ها و پاسبانی اموال رعایا، دیگر قدرت بر مقاومت. برای آزمایش این دو، دو کار از مسلم علیه السلام به تاریخ سپرده شده است که قرآن تا ابد از آن سرافراز است.

مسلم علیه السلام کسی بود که (به ترور) سر فرود نیاورد و اگر چه زمامداری کشورش از دست می رفت و برای تلف شدن مال رعیت، منت از عمر سعدی می کشید و نشان این که مقتدر بود! همان،

قدرت مقاومتش در این مجلس پرشکوه دشمن، در این ساعات آخر عمر و در رزم آغاز این روز، یک تنه برابر یک شهر با بیداری و بی خوابی شب و قطع نکردن دعا و ابراز عطوفت با رعیت «طوعه» و در جنگ عصر دیروز و محاصرۀ کاخ با سی نفر سوار و در اقدام به آمدن کوفه که هر یک نمایش بطل مقتدری می داد.

عبیدالله در این نوبه به خشم شد؛ تهدید به اسلحۀ قدرت خود نمود، به قتل فجیع و مثله کردن و به کشتاری که سابقه ندارد بالید.

مسلم علیه السلام فرمود: البته تو نباید این کارهای بد را به دیگری وابگذاری، کشتار بد، مثله و درندگی، خبث ضمیر، نانجیبی روز غلبه، به آن طور که تو نظر داری

ص:758

برای احدی از مردم جز تو برازنده نیست، ولی این سخنی است که جدا از بحث «اهل و نا اهلی» والی است بلکه بهتر دلیل نا اهلی تو است.

عبیدالله از این پرده برداری مسلم علیه السلام از آلودگی این قدرت کثیفش به قدری برآشفت که فحش به مقدسات داد و ارزش سخنان تهمت انگیزش را معلوم کرد.

مسلم علیه السلام اینجا از معارضۀ به فحش خودداری فرمود، بلکه زبان به تسبیح گشود و در حقیقت این تسبیح از مسلم علیه السلام و آن فحش از عبیدالله در پایان محاکمه (مثل امضای نام) تسجیل خصال و فعال هر یکی را کرد و محاکمه ختم شد و نمی دانیم از کجای این خاتمه حکم قتل درمی آید؟

یوسف صدیق علیه السلام وقتی در زنان مبرهن کرد که من امین بر شهواتم و آفتابی شد که در پرده هم از شهوات می گذرد پیشنهاد داد که مرا امین مالیه کنید که امینم، کلیۀ مالیۀ کشور را به دست من بسپارید.

(قالَ اجْعَلْنِی عَلی خَزائِنِ الْأَرْضِ)1

مسلم علیه السلام قوت و امانت و ضبط شهوات را بهتر نشان داد، شهوت ملک و شاهی قوی تر از شهوت جنسی است، برای خاطر آن حتی در خلوت دست به کار حرام «ترور» نزد و چون مال، جماع شهوات است و همۀ شهوات در حلقۀ نگین مال است، پس محب همۀ شهوات کفایت می کند که مال را دوست داشته باشد و به دست بیاورد.

مسلم بن عقیل، عزیز مصر کوفه را بنگرید که در وصیتش می گوید: باید به

ص:759

خون دست و پا زد و مال مردم را داد و در فکر بود و امروز پرده بیرون افتاد که امین مالیۀ ملت اوست، اینک که اینها آفتابی شد دیگر باکی نیست، اگر بایدش او را کشت، سر این راه کشته شده، دور از هدف کشته نگشته، اثبات کرده که من و اولیای من اهلیت «ولایت» داریم، ما به حقیقت طرفدار عدالت هستیم و دیگران با دعا.

قومی زبان به دعوی عشقش گشوده اند ای من فدای آنکه دلش با زبان یکیست(1)

اینک هر چه به سختی کشته شود و بیشتر خاطرها را آشفته کند، بهتر صدای این محاکمه در شهر می پیچد، بلکه اگر طرفدار عدالت به «دار» برود صرفۀ اوست و اگر به برج خون برود بهتر مثل بمب در شهر صدا می کند و مسلم علیه السلام در پایان در پای مقصد مبارکی که می نمود در تلاش است و انجام نشده است، به حقیقت نیمانیم انجام شده و از این مجلس علم «علم به اهمّ موضوعات» پیغام آن را رسانیده و می رود.

اگر وصیت به مال از پرده بیرون نیافتاده بود و قضیۀ «ترور» پیش نیامده بود، هیچ معنویتی جلال و شکوه عبیدالله را در قلب ها شکست نمی داد؛ عید خون، اسلام را درخشان نمی کرد، این کشته های راه عدالت معلوم کردند که شالودۀ تربیت اسلام در عید اضحی و حج و منی در تحوّل و تحویل اخلاق خلق تا چند متین است، مدرسۀ حج و مکتب تربیتی که چنین کشتگانی در راه عدالت بدهد،

ص:760


1- (1) حافظ شیرازی.

خود بگوید: رکن پنجم اسلام و مسلمانی «الولایه»(1) است و مسلم علیه السلام که در طلیعۀ عید خون، آن قربانی شود از شروط ایمان است و اگر مصوّری می خواست طرفدار عدالت و طرفدار تعدی را به تصویری بهتر از قلم «افلاطون» به نیکو ترین وجه جلوه دهد، همانا بهتر از این نمی شد که مسلم علیه السلام در کنگره ای که فصل قضا دربارۀ موت و حیات است و حکم بدون استیناف می دهد با حضور همۀ خصوم آن نمایش معدلت پروری را داد؛ به همین که راجع به قرض خود آن اعتناء را ابراز داشت، امین را معلوم کرد، رقم ریز او برابر رقم درشت دزدی عبیدالله «19 میلیون لیره» که پنجاه برابر سرمایۀ بانک کشوری است. دوسیه(2) را به نفع عادل بست، در مجلس مبارزۀ (حیات و ممات) خود متعدّی را در افکار مغلوب کرد.

اگر بگویید: مگر حیات مسلم علیه السلام با آن مدعای بزرگ برای همین مقصد کوچک بود می گویم: بزرگ کوچک نما داریم و کوچک بزرگ نما، زیرا نمونه نمایندۀ معدلت پروری، والی است؛ همین معلوم می کرد انتخاب امام علیه السلام از روی سادگی نبوده، اگر سورۀ «یوسف» برای انتخاب مأموران مالیه بوده گوید: باید

ص:761


1- (1) قال ابوجعفر علیه السلام بُنی الاسلام علی الخمس: الصلوه، و الزکاه، و الصوم و الحج و الولایه! و لم یناد بشیء ما نودی بالولایه یوم الغدیر. «الکافی: 21/2، باب دعائم الاسلام، حدیث 8؛ بحار الأنوار: 332/65، باب 27، حدیث 8؛ المعجم الکبیر: 326/2-327» حدیث تا قدری مجمع علیه فریقین است.
2- (2) دوسیه: پرونده، اسناد پوشه ای؛ کلمه ای فرانسوی است.

عفیف از شهوات باشند تا سپس بر «خزائن ارض» گماشته شوند و یوسف علیه السلام و برای حفظ مصر در موقع قحطی گفت:(قالَ اجْعَلْنِی عَلی خَزائِنِ الْأَرْضِ)1 چون قبلاً فهمانیده بود که از شهوت، چشم دل سیر است.

یوسف مصر کوفه هم مدلل کرد که چشم دل ما از مال مردم بسته است و دل ما سیر است.

تمام حرف «در باب حکومت» همین است.

مفکران نقشه های مختلف ناقص و تمام، به نام های مختلف برای حکومت نوشته اند: از قبیل نام فریبندۀ مشروطه یا سوسیالیسم یا کمونیسم یا جمهوریت و از این قبیل. ولی هیچکدام جز قرآن مرد تمام، به جهان نداده است.

ص:762

در آخرین دقائق عمر

متن محاکمۀ مسلم علیه السلام

عبیدالله رو به مسلم علیه السلام کرده البته با تجبّر و نخوت گفت: ایهٍ یابن عقیل! ای پسر عقیل علیه السلام آمده ای به سر مردم با آن که جماعت امرشان بر جمعیت بوده، کلمه شان یکی بود تا به همزدگی ایجاد کنی و تفرقۀ کلمه بیاندازی.

به عقیده خود بزرگترین مسؤولیت را متوجه مسلم علیه السلام کرد.

مسلم علیه السلام فرمود: هرگز من برای این کار نیامده ام، ولی اهل این (مصر، پایتخت بزرگ) دیدند و فهمیدند که پدر تو نیکان و گزیدگان آنها را کشت. و خون آنان را ریخت و اعمال کسری و قیصر را با مسلمانان در پیش گرفت، ما آمدیم که فرمانروائی بر عدل کنیم و مردم را به حکم کتاب و سنت بخوانیم.

باید من و هر حکومت ترازدار کتاب آسمان و بنایی برای نقشۀ مهندسی سرور پیامبران علیهم السلام باشیم و من در این جهت کوتاه نیستم، به دلیل آن که حتی تو خود زنده شدۀ عدل منی. این شاهد عدل من، اما پایۀ حکومت تو که پدرت بود «زیاد» سیزده هزار را کشت تا برج خون کسری و قیصر را و ارعاب و ارهاب

ص:763

امپراطوری ها را اعاده داد، حتی ایمان نهان و عقیدۀ ضمیر مورد مؤاخذه می شد، شهری گواهند قرآن از آسمان آمد که قانونی بین ضعیف و قوی باشد و برنامۀ اجراهای سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله باشد که ترازوی معادله و عدل است و ماها ترازو دار اقویا و رعایا باشیم و البته عدلی که آسمان می نهد غیر از معادله ای است که اقویا می نهند.

اقویا خود را (صد) و رعایا را (ده)، بلکه خود را (هزار) و دیگران را هیچ (صفر) حساب می کنند، معادلۀ حسابی آنها را ناراضی می دارد، ولی خلق در مطالبۀ سهم خود آزادند، آرای عمومی خلق که ما را آورده؛ در حقیقت برای همین مطالبه است، اجابت آنها است و تا کنون وحدت، وحدت کلمه نبوده، وحدت کلمۀ حزب زورگو بوده، نفسی برای کسی نمانده بود که سخن خود را بگوید و آنها که جان به در برده بودند همه مختنق و خفه بودند، سکوت تودۀ مردگان غیر از وحدت کلمه و رضایت زندگان است.

پدر تو سرزنده ای نگذاشته بود، ما به تجدید (عدل قرآن) جبران خرابی های شما را می خواستیم، به دلیل آن که حتی تو خود زنده شدۀ منی؟ و وصیت من به مال مردم دلیل عدل من است.

اگر لب و دهان مسلم علیه السلام را خون نگرفته و راه سخن را بند نمی آورد این مبحث را بهتر می شکافت؛ ولی همین مختصر هم به قدری جامع و مفید بود که خطبای خوش لب و دهان هم نمی توانند بهتر از آن بگویند.

عبیدالله از ذکر سوء سوابق پدرش و پایۀ حکومتش خشم کرده ولیکن خودداری می کند که مجلس را محاکمه جلوه دهد و با همه خویشتن داری باز

ص:764

هم عجز از منطق، او را وادار به سخنان یاوه کرد؛ شراره ای پراند.

گفت: و تو را چه کار به این کار؟! مگر عمل به عدل در مردم نمی شد همان وقت که تو در مدینه شراب می خوردی.

مسلم علیه السلام از سنگ تهمت متانت را از دست نداد، تهمت را با استدلال رد کرد؛ دفاع عجیبی فرمود:

فرمود: آیا من شراب می خوردم؟ والله! خدا می داند که البته تو صادق نیستی و گفتۀ بدون علم می گویی و من چنان نیستم، شایسته ترین و برازنده ترین مردم برای این عمل «شرب خمر» کسی است که در خون مسلمین ولوغ می کند، با نوک زبان خون مسلمین را می لیسد، تو گویی تشنۀ خون مسلمانان است. بدین قرار که قتل نفسی می کند که خدا قتل آن را حرام کرده دیگر؛ قتل نفس می کند نه در برابر قصاص دیگر؛ خون مردم را به حرام می ریزد، دیگر بر پایۀ غضب و عداوت و بدگمانی می کشد، و بر تهمت عقوبت می کند و باز خوش می خورد و می چرخد و به سرگرمی و سرمستی چنان می خرامد که تو گویی خلافی نکرده است.

اینها تذکر سیئات خود عبیدالله بود که روی دائره ریخته شد و گواه آن، افعال همین چند روز او است، به تهمت کشت، به بدگمانی شکنجه کرد، خون ها را ریخت و شادمان خرامید و چمید؛ چنان که گویی روی نعش کشتگان می رقصید و اینها بهترین نشانۀ مستی و بدترین نمایش بدمستی است.

مفاد این جمله ها این شد که: شرابخوردگی آثاری دارد: خاصیت شراب از شراب جدا نمی شود، اظهر خاصیت های شراب مستی است و چه نمونه ای برای مستی بهتر از این بدمستی ها است، اینها کاشف پردۀ اسرار تو است یا من؟ تهمت

ص:765

دورادور به همه کس می توان زد، اما مرد سرمست بدمست با این ظواهر قیافه اش، دفاع از خود نمی تواند بکند؛ مگر تو نه این هستی؟! و مگر نه این مردم همه گواهند؟!

اگر لب و دهان مساعد بود بهتر از این اسرار پرده برداشته می شد.

عبیدالله سخن را از عدل و تعدّی حکومت خود گردانید، سخن از اهل و نااهلی به میان آورد و دلیل آن را پیش نرفتن کارمسلم علیه السلام شمرد.

گفت: ای..... تمنای نفس تو، تو را آرزومند چیزی کرد که خدا حائل شده، جلو آن را گرفت و تو را برازندۀ آن ندید. مقصود حکومت و خلافت است. مسلم علیه السلام فرمود: پس کی برازندۀ آن است.

به لحن انکار فرمود: یعنی اگر ما برازندۀ آن نباشیم پس در جهان کس برازندۀ آن نیست، کی برازندۀ آن است؟

عبیدالله گفت: امیرالمؤمنین یزید.

مسلم علیه السلام فرمود: الحمدلله ما بدان رضا می دهیم که خدا بین ما و بین شما حکم باشد. عبیدالله گفت: مثل این که گمان می بری برای شما بهره ای در این امر هست. مسلم علیه السلام فرمود: نه گمان است، یقین است.

خون لب اگر بند آمده شرح یقین را نیکو می داد، بهره ای بود فلسفی، در معارف اسلام بسی پربها، آری گرانبهاتر از یقین مگر خود یقین، هر مبحثی، هر کتابی، هر درسی، هر لحظه فکری که یقین بیشتر بدهد، جان نوین به او داده و او را راحتی ابدی بخشیده در طرز حکومت کتاب ها؛ نقشه ها به نام های مختلف نوشته اند، ولی کتاب عظمت مسلم علیه السلام می گوید:

ص:766

امین بر جان و بر مال رعیت، حق ولایت دارد؛ هر اسمی می خواهی بر او بنه، نقص قوانین کم است یا زود آشکار می شود.

شما نقص مجریان را جبران کنید همه جبران خواهد شد؛ اگر پیام مسلم علیه السلام را بخوانید شما هم یقین می کنید و گرانبهاترین گوهرهای شب چراغ را همراه دارید، اینجا ساعات آخر عمر مسلم علیه السلام می گذرد و برازندگی و اهلیت برای ولایت مطرح شده است، عالی ترین مبحث و بزرگ ترین موضوعی است که وقت بهتر و عمر بیشتر می خواهد و برای مسلم علیه السلام هم در آخرین ساعات و دقایق عمر، بهترین عبادت و ذکر خدا است، خصوص معیار یقین را هم به دست می دهد وقتی می گوید:

ما به یقین حق «ولایت» داریم، یعنی ما و هر کس در مقایسه از قماش ما باشد. کسی می تواند یقین به خویشتن داشته باشد که سه امتحان از خود ببیند:

1 - ملک و شاهی را برای خود متزلزل ببیند و برای استحکام آن دست به حرام «ترور» نزند.

2 - مرگ او را احاطه کرده باشد و در همان حال تلاطم در فکر ایصال مال مردم باشد.

3 - غرق باشد و در همان حال بگوید دست یار من گیر، که ایمان و اطمینان به سردارش از اینجا معلوم می شود؛ جدی است و حقیقی. و سردار او نه از جهت تطمیع مورد علاقۀ اوست و مگر آسان است که کس در مفصل حساس لغزندۀ مرگ، نلغزد.

آدم ابوالبشر علیه السلام و سایر انبیاء هم پناه به خدا می برده اند از مواقع لغزنده،

ص:767

شواهد یقین را باید در دست مسلم علیه السلام دید و سایر اولیا علیهم السلام هم اگر به روحیۀ او باشند.

به قدری این شواهد درخشان و نورانی است که شواهد موسی علیه السلام از ید و بیضا و شواهد برادرش هارون «و یوسف صدیق» عزیز مصر با همه روشنائی تحت الشعاع آن واقع می شوند، مگر کار یقین آسان است. آری، تلفظ آن آسان و ادعای آن درباره هر نفس هم آسان به نظر می رسد، ولی انسان خودش نه آن چنان است که خود باور دارد.

اینجا مقایسۀ نایب ما مسلم بن عقیل علیه السلام با عبیدالله نایب و نمایندۀ تعدی و جور صحیح نیست، مقایسه و سنجیدن با خلفاء الله مثل هارون و موسی علیهما السلام و یوسف امین بر خزائن غلات کشور مصر لازم است و تطبیق با هدف عالی حج و عید قربان مناسب است و اما عبیدالله را مقایسه با شریرترین اشرار باید کرد، شرارۀ شرارت او در تمام سخنانش، خصوص آخرین فصل آن به طور اشدّ بروز کرد.

گفت: ای مسلم! خدا مرا بکشد اگر تو را به بدترین وضع نکشم که کسی تا کنون در اسلام کس را به آن طور نکشته است.

عجز از منطق به ابراز این جنبه اش واداشت، جنبۀ سبعیت و تهدید به خود گرفت.

مسلم علیه السلام فرمود: و بیدار باش که البته تو برای احداث چیزهای نوظهوری که در اسلام سابقه ندارد برازنده تر از هر کس و ناکس هستی؟!

و به هوش باش: که البته تو طرز کشتار سوء، مثله کردن بدقواره، پاره پاره

ص:768

نمودن کشته، خبث نیت و نانجیبی روز غلبه را فروگذار نمی کنی، این کارها را برای دیگری از مردم واگذار نخواهی کرد، کسی نخواهی یافت که برای این کارها شایسته تر از تو باشد.

اینجا دیوانگی گستاخ بالا گرفت، مسلم علیه السلام را به باد فحش گرفت و به حسین علیه السلام و علی علیه السلام و به عقیل ناسزا گفت.

مسلم علیه السلام در جواب سکوت کرد، شروع به تسبیح کرد؛ به فکر ساعت آخر خود رفت و در گفتار را بست.

اکنون مسلم علیه السلام رو به مرگ پرافتخار و پیشگاه پروردگار دارد تا سخن علمی بود و برای روشن کردن امر عدالت برای جهانیان لازم بود؛ گفت. با زخم لب و دهان پرخون بیش از یک مدرّس سخن گفت؛ ولی اینک که در پروندۀ خود از «عدالت والی» نکته ای نمانده که ناگفته باشد و برای جهان بهترین کتاب «عدل» را گشاد و مجلس را از علم و معارف پرنور کرد. دیگر سخنی با محکمۀ ظالمانه و اراذل ندارد.

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سرّ حق با ورق شعبده ملحق نکنیم(1)

این سکوت در آخر بیشتر بر افتخارش افزود، آمال شهید توحید مسیحا علیه السلام و

ص:769


1- (1) حافظ شیرازی.

سقراط را در محکمۀ «آتن» زنده کرد.

منسوخ کرد درس اوائل حدیث تو.

در برابر این درندۀ مهیب هر کس باید بر خود بلرزد و صدای او آهسته تر گردد، خود از قدرت بیفتد؛ مهار سخن از دستش برود بلکه به کلی از زبان بیفتد، خصوص با قیافۀ درندگی و رو به رو شدن با خطر مرگ چنین که به مسلم علیه السلام اعلام شد خطری که به هر پهلوان متوجه شود او را از زبان می اندازد، ولی این طور نوابغ افرادی هستند که هر چه زندگیشان رو به تاریکی برود درخشنده تر می شود.

مسعودی می گوید: «همین که گفتار عبیدالله رو به پایان رفت و مسلم علیه السلام همی جواب را با شدت و غلظت می داد، امر کرد مسلم علیه السلام را بر فراز قصر در مرتفع ترین نقطۀ آن بالا ببرند، سپس همان مرد احمری (بکیر بن حمران) را احضار کرد که مسلم علیه السلام او را ضربتی زده بود، به او گفت: تو باش آن کس که گردن او را می زنی؟ خون خود را در برابر ضربتی که به تو زده از او بگیر و تنش را به دنبال سرش به زیر بینداز.»(1)

جزری گوید: «مسلم علیه السلام بانگ به ابن اشعث زد که: والله اگر امان تو نبود من تسلیم نمی شدم، برخیز با شمشیر خود برای دفاع از من، ذمۀ تو در هم شکسته شد.

ابن اشعث به روی خود نیاورد، مسلم علیه السلام را به فراز قصر بردند در «طمار

ص:770


1- (1) مروج الذهب: 65/3.

قصر است» در چشم انداز مردم است، مردم در خیابان و بازار ناظرند.»(1)

از آن وقت که رشتۀ سخنش قطع شد تا حال که بر لب بام قصر است، در این دقائق پرافتخار همه علوی بر علو افزوده است، پله ها را به بالا پیموده، گودال مرگش مرتفع ترین کنگرۀ شهر است.

علوّ فی الحیاه و فی المماه لحق تلک احدی المعجزات(2)

با زبان لایق این حال، رو به پیشگاه والا در پله های بالا متوجه بود، به آداب دقایق آخر پرداخته؛ و خدا را تقدیس و تسبیح می کرد؛ تکبیر می گفت: و از خدا استغفار می خواست و صلوات بر پیغمبر خدا و ملائکه او می فرستاد و می گفت: بارخدایا! حکم کن بین ما و قوم ما که ما را غرّه کردند، دروغ به ما گفتند، تا ما را ذلیل و دستخوش بیگانه کردند. ما را بیامرز خدمتی که باید، نکرده ایم.

جزری گوید: در فراز قصر او را به نقطه ای مشرف بر بازار کفشگران (حذائین) و طبری گوید: مشرف بر بازار جزّارین کشتارگاه شتران؛ بر مردم مشرف کردند گردن او زده شد. از این عبارت به دست می آید که: مردم در پای قصر دیده به بالا داشته اند و شاید با دست ها اشاره به بالا می نموده اند، فرود آمدن تن مسلم علیه السلام بر موج جنبش مردم افزود. و تنش را در پی سر مبارکش از بالا به زیر انداختند.

همین که «بکیر» فرود آمد، عبیدالله از او پرسید: مسلم علیه السلام در آن وقت که از

ص:771


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 31/4-35.
2- (2) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 690/8، یتیمه الدّهر: 439/2؛ اعیان الشیعه: 542/3.

پله های قصر بالایش می بردید چه می گفت؟

گفت: همی خدا را تسبیح می کرد و استغفار می نمود و وقتی او را پیش کشیدم که گردن بزنم گفتم: نزدیک بیا شکر خدا را که مرا به تو مسلط کرد، خون مرا به تقاص از تو واپس داد، پس ضربتی به او زدم، کاری از پیش نبرد. مسلم علیه السلام فرمود: ایها العبد! مگر در خراشی که به تن من وارد کنی تلافی خون تو نیست؟

عبیدالله گفت: عجبا! در هنگام مرگ هم باز فخر؟!

سپس گفت: ایهِ؛ گفت: ضربت دوم را زدم و او را کشتم.(1)

البته جای فخر است، فخر در آستان مرگ، اختصاص به او دارد.

طبری گوید: «از پله های قصر او را بر فراز قصر برده پس گردن او را زده و جثۀ مبارکش را برای مردم انداختند.»(2)

از این عبارت استفاده می شود که: مردم در پای قصر دیده ها به بالا داشته اند و شاید با دست ها همی اشاره به بالا می نموده اند، فرود آمدن تن مسلم علیه السلام بر جنبش مردم افزود و امر دادند آن جثّۀ مطهر را تا کناسه به زمین کشیدند و آنجا به دار آویختند.

ولی بعد خواهید شنید که به ساعت نکشیده، سواران مذحج رسیدند. هم امروز با احترامات نظامی نعش را گرفته دفن کردند، ولی این را هم در نظر داشته باشید که جسد عبیدالله را در پایان سوزانیدند و کسی چیزی نگفت، همه تماشای

ص:772


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 35/4-36.
2- (2) تاریخ الطبری: 283/4.

شعله های آتش را کردند تا دود و خاکستر شد.

قمقام گوید: بکیر گوید: پس از ضربت اول ناگاه شخصی مهیب بد منظر در جلوی نظرم دیدم که انگشت به دندان گرفته در من می نگریست، از مشاهدۀ او سخت ترسیدم، ضربت دیگر زدم او را کشتم.(1)

عبیدالله گفت: دهشت بر تو زورآور شده بوده.

مسعودی گوید: «پس بکیر احمری مسلم علیه السلام را گردن زده سر مبارکش از بالا به زیر افتاد و پس از آن تن پاکش را از پی آن به زمین افکندند؛ ولی شنیدید که به ساعت نکشیده، از بالای دار روی دست نظامیان غیور مذحج به طرف آرامگاه رفت.»(2)

در عقب کشتن مسلم علیه السلام در کوفه، شهدای راه خدا که به همراه مسلم علیه السلام بودند همه را امروز شهید کردند، هانی بن عروه مرادی، عباس بن جعده جدلی، عبیدالله بن عزیز کندی، عبدالاعلی بن یزید کلبی، عمارۀ بن صلخب ازدی همه از شهدای امروزند، امروز کربلای کوچکی بود در درون کوفه و عاشورایی بود در نهم ذیحجه.

اما «هانی» مسعودی گوید: «سپس امر داد هانی بن عروه را از زندان بیرون آورده، به بازار بردند و او را دست بسته و بی دفاع «قتل صبر» گردن زدند، در حالی که داد می زد، یا آل مراد! با وصفی که خود شیخ مراد و زعیم آنان بود، هر

ص:773


1- (1) قمقام زخّار: 350.
2- (2) مروج الذهب: 65/3.

هنگام سوار می شد چهار هزار سوار زره پوش و هشت هزار پیاده هواخواه داشت، پس چه شد که هر چه زعیم آنها را صدا زد احدی ندید؟!»(1)

شیخ مفید گوید: «محمد بن اشعث برای شفاعت «هانی» برخاست به عبیدالله گفت: تو خود منزلت «هانی» را در این شهر پایتخت بزرگ و اهمیت خاندان او را در عشیره می دانی و قوم او آگاهند که من و یارانم او را به زور پیش تو کشاندیم، تو را سوگند می دهم که او را برای من ببخشی؛ زیرا من عداوت این شهر و اهل این شهر را خوش ندارم، به او وعده داد که بکند، ولی سپس رأی او گشت و فی الحال امر داد «هانی» را از زندان بیرون کرده به بازار ببرند و گردن بزنند. هانی را بیرون برده تا در بازاری که محل فروش گوسفندان بود رساندند، در حالی که کتف او را از پشت بسته بودند، هانی فریاد می کشید: وا مذحجاه؟ و امروز مذحجی برای من نیست، یا مذحجاه؟ و مذحج من کجایند؟ که مرا به دشمن سپرده اند، همین که دید احدی او را نصرت نمی کند دست خود را به قوت کشید از بند «دست بند» بیرون کشیده گفت: آیا عصائی یا کاردی یا خنجری یا سنگی یا استخوانی نیست که مرد به وسیلۀ آن دشمن را از خود دور کند.

جهیدند و باز دست او را محکم از عقب بستند. سپس گفتند: گردنت را بکش. فرمود: جای جوانمردی و سخاوت و بخشش نیست و من خود معین شما بر کشتن خود نخواهم بود. غلام ترک عبیدالله رشید نام،(2) او را به شمشیر زد کارگر نشد،

ص:774


1- (1) مروج الذهب: 65/3.
2- (2) این رشید را به تلافی خون «هانی» یکی از سرداران آل مراد «عبدالرحمن ابن حصین مرادی»

هانی فرمود: «الی الله المعاد اللهم الی رحمتک و رضوانک» بار دیگر رشید ضربتی زد که هانی شهید شد.»(1)

طرز دفن مسلم علیه السلام و هانی

مقتل «شیخ فخر الدین» خواری این ساعت و احترامات ساعت دفن را بازگو کرده گوید:

سپس مردم اراذل کوفه تن «مسلم علیه السلام و هانی» را هر کدام به حبلی «طنابی» بسته، سر طناب را می کشیدند. تا خبر مسلم علیه السلام و هانی پخش شد.

ابو مخنف گوید: «به بنی مذحج رسید. سوار بر اسب های خود شده، فوج سواران آنها حرکت کرده، اقدام به جنگ با این مردم کردند تا مسلم علیه السلام و هانی را پس گرفتند و غسل داده، نمازگزارده، به خاک سپردند با حضور سواران که یک نوع احترام نظامی است هر دو را دفن نمودند.»(2)

من می گویم: فراموش ننمائید که جثۀ عبیدالله را سوزاندند و کسی نگفت چرا.

گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن

تابوت دست عاشق گور آستین دلبر

آتش که ظلم دارد می میرد و کفن نی

دود سیه حنوطش خاک کبود بستر

ص:775


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 63/2-64؛ بحار الأنوار: 358/44، باب 37؛ تاریخ الطبری: 284/4.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 57-58.

نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد

پس آبله برآید و صورت شود مجدّر

آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم

نه آخرش به طاعون صورت شود مبتر

نه ماه خون حیضی گر آبله برآرد

سی سال خون خلقی آخر چه آورد بر(1)

سماوی گوید: «مردم شفاعت جثه ها را کرده خواستار دفن شدند آنها را نزدیک قصر همین جا که امروز زیارت می شوند دفن کردند وقبر مسلم علیه السلام و «هانی» را هر کدام علیحده قرار دادند.»(2)

معلوم می شود: جثه های شهدای امروز، همگی را به احترام مسلم علیه السلام پهلوی مسلم علیه السلام دفن کرده اند.

مسلم علیه السلام سرداری بود و آنان افسران وی هم امروز که عبیدالله امر کرد جمله ای از آنان را که به حبس انداخته بودند بکشند، هر کدام در ناحیه ای شهید شدند، باید وقتی اقدام به دفن مسلم علیه السلام می گردد آنها هم دفن شوند، نهایت آن که: از مسلم و هانی به شورش سواران مذحج و از دیگران به شفاعت مردم.

گفت: از زندان عبدالاعلی بن یزید کلبی علیمی را آوردند، وی از بنی علیم بود، شهسوار، شجاع، قاری، از شیعیان و کوفی بود به همراه حبیب بن مظاهر اسدی از

ص:776


1- (1) خاقانی شروانی.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 87.

اهل کوفه برای حسین علیه السلام بیعت می گرفت، سپس به همراه مسلم علیه السلام خروج کرد، همین که مردم مسلم علیه السلام را مخذول داشتند، کثیر بن شهاب او را مقبوض داشت و به عبیدالله زیاد تسلیم کرد، او هم وی را با دیگران حبس کرد، همین که مسلم و هانی کشته شدند، ابن زیاد او را پیش خواند، از مقصد او پرسید که چه کار داشتی؟

فرمود: اصلحک الله، من بیرون آمدم تا ببینم مردم چه کار می کنند؟ کثیر بن شهاب مرا مقبوض داشت.

عبیدالله گفت: پس باید به طلاق و عتاق قسم بخوری که به این قصد بیرون آمده و جز این نظری نداشته ای؟ وی از قسم اباء و امتناع کرد.

ابن زیاد گفت: او را به جبّانه سبیع ببرند و گردن بزنند. او را بردند و گردن زدند.

گفت: عماره بن صلخب ازدی را نیز از زندان آوردند، وی یکه سوار و شجاع و از شیعۀ علی علیه السلام بود، با مسلم بن عقیل علیه السلام بیعت کرد و همی از اهل کوفه برای حسین علیه السلام بیعت می گرفت، با مسلم علیه السلام و به همراه او برای نصرت بیرون آمد، همین که مردم مسلم علیه السلام را دست تنها گذاشتند و محمد بن اشعث با جمعیت تحت السلاح بیرون آمد، وی مقبوض او شد، او را نزد ابن زیاد فرستادند؛ وی را حبس کرد؛ تا همین که مسلم علیه السلام شهید شد. ابن زیاد احضارش کرده پرسید از کدام قبیله ای؟ گفت از «ازدم» گفت: او را به قبیله اش ببرید و گردن بزنید.

او را به قبیلۀ «ازد» برده و بین اجتماع قبیله گردن زدند.

ص:777

گفت: عباس بن جعده جدلی را آوردند، وی پرچمدار مسلم علیه السلام بود، همین که مردم، مسلم علیه السلام را وا گذاشتند، عباس بن جعده را محمد بن اشعث دستگیر کرده به ابن زیاد تسلیم کرد؛ او هم وی را حبس کرد، همین که مسلم علیه السلام کشته شد، ابن زیاد او را احضار کرد گفت: تو عباس بن جعده هستی که ابن عقیل پرچمی برای تو به سرکردگی ربع مدینه داده بود.

گفت: آری.

گفت: ببریدش، گردن او را بزنید؛ بردند و گردن زدند.

گفت: عبیدالله بن عُزیز کندی را آوردند. یکّه سواری بود و از شیعیان کوفه بود، با امیرالمؤمنین علیه السلام تمام مشاهدش را حاضر بود، وی از کسانی بود که با مسلم بیعت کرده و به همراه مسلم بن عوسجه دو نفری برای حسین علیه السلام بیعت می گرفتند.

مسلم علیه السلام پرچمی برای سواران به او داد و فرمود:

تو در پیش باش، همین که مردم، مسلم علیه السلام را واگذار کردند، حصین بن نمیر تمیمی او را دستگیر کرد و به عبیدالله زیاد وی را تسلیم نمود، او را حبس کرد، همین که مسلم علیه السلام شهید شد، او را احضار کرد و پرسید تو کیستی؟

فرمود: از کنده ام.

گفت: تو صاحب پرچم کنده و ربیعه هستی؟ فرمود: بلی.

گفت: ببرید و گردنش را بزنید. بردند و گردن زدند.

مختار بن ابوعبید ثقفی و عبدالله بن حارث بن نوفل را خواست بکشد، به شفاعت «عمرو بن حریث» از قتل آنها گذشت و به زندان کرد.

ص:778

گویی از کشتگان نهم ذی حجه عید قربان است «هانی» در محل فروش گوسفندان، عبدالاعلی در جبّانه سُبیع، عمارۀ در قبیلۀ «ازد»، عباس بن جعده و عبدالله بن عزیز کندی، افسران مسلم علیه السلام همه کشته های برج خونند، هر چند مسلم علیه السلام سردار آنها تنها بر زیر قصر خونش روان شد؛ اما پیغام همه از زبان او است که تنش بر بالای دار و سرش با سر «هانی» رو به شام و خود با ناطقه اش بر لب بام قصر، از زبان خود با خدا و از منظرۀ دیدارش در مرتفع ترین نقطه های شهر رو به ما بود؛ پیغام فداکاری خود را و همقطاران خود را به هر سو می داد، خبر مرگش در بین راه به استقبال مقدم حسین علیه السلام می رود، در میان راه قافلۀ امام را می آگاهاند. سرش به شام می رود و مرکز حکومت اموی جور را به جنب و جوی دیگر می اندازد، ناطقه اش در قصر دارالاماره و بر لب کنگرۀ قصر فرشته آسا هنوز صفیر طیران به مرغان می زند، به هر کس از هر سو می رود، حدیث فداکاران راه حق را می آموزد.

خبرش به امام علیه السلام کجا رسید؟

ابو مخنف - از جعفر بن حذیفه طائی بازگو کرده گوید:

«محمد اشعث طبق تعهدی که برای مسلم علیه السلام ذمّه دار شده بود، مهمان خود «ایاس بن عثل طائی» را (از بنی مالک بن عمرو بن ثمامه است) که شاعری است و به دیدار محمد آمده بود، و بسیار می آمد پیش خواند، برای این ابلاغ روانه نمود، زاد و توشه داد، تجهیز سفر کرد، برای عیال او خرجی داد، او را به استقبال امام حسین علیه السلام فرستاد، به او گفت: برو، به حسین علیه السلام برس، بعد این نامه را به او بده.

ص:779

در آن نامه آن چه مسلم علیه السلام امر داده پیغام کرده بود نوشته بود، به او گفت: این زاد سفر، این تجهیزات راه، این خرجی برای عیالاتت. وی گفت: از کجا شتر سواری «راحله» بیاورم؛ زیرا شترسواری خود را، من از لاغری از پای درآورده ام.

گفت: این «راحله شترسواری» آن را با همین رحلی که دارد سوار شو، ایاس از کوفه خارج شد، ولی خط زنجیر استحکامات فرصتی به او نداده (حدود دو هزار سوار مسلح زیر نظر، رئیس شرطه حصین تمیمی، پخش در استحکامات و خط زنجیر طف شده در یک خط واحد هر داخل و خارج را مانع بودند) تا در «زباله» چهار شب به آخر ماه مانده، به کاروان امام رسید، خبر به امام داد و پیغام و رسالت را رسانید.

امام علیه السلام کلمۀ «گذشت از جان» را در جواب او گفت. فرمود: هر چه سرنوشت به امر خدا است نازل خواهد شد و ما به فداکاری خودمان و همچنین به فساد امتان، نزد خدا احتساب می کنیم.»(1)

اهل سیر گویند: وقتی که کاروان امام علیه السلام به زباله رسید، امام علیه السلام نوشته ای بیرون آورد؛ به اصحاب خود قرائت فرمود: این نوشته انشای خود امام علیه السلام است غیر از نوشتۀ محمد بن اشعث است، و در آن نوشته بود؛ اما بعد: خبری بسیار جان گداز و جان فرسا برای ما رسیده؛ متضمن کشته شدن مسلم و هانی و عبدالله یقطر است و شیعیان ما، ما را بی کس گذاشته اند، بنابراین هر کس از شما بخواهد

ص:780


1- (1) کل ما حمّ نازل و عندالله نحتسب انفسنا و فساد امتنا. «تاریخ الطبری: 281/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 51»

(یا دوست داشته باشد) که برگردد، پس برگردد بر عهدۀ او از جانب ما ذمام عهدی نیست، مردم از اثر این مذاکره به یمین و شمال متفرق شدند جز صفوۀ کسان خودش.

اشک امام علیه السلام برای مسلم علیه السلام و مجلس تأبین مسلم علیه السلام در ثعلبیه، بین راه.

بعض موّرخان روایت کرده اند که: امام علیه السلام وقتی از مجلس خود در ثعلبیه برخاست به جانب سراپردۀ زن ها توجه فرمود و عطف توجهی به دختر کوچک مسلم علیه السلام نمود (اگر از رقیه بنت علی علیه السلام بوده، دختر خواهر امام علیه السلام است) همی دست بر سر او می کشید؛ دخترک گویی احساس کرد. گفت: پدرم چه شده؟ چه بر سرش آمده؟!

حسین علیه السلام فرمود: دخترکم من پدر تو - این را گفت و اشک از چشم امام علیه السلام بی اختیار سرازیر شد. دخترک گریست و بانوان برای واقعه گریستند.

این مجلس تأبین مسافرانه مختصر برای مسلم علیه السلام در بین راه گرفته شده است.

این خبر باید وقفه ای در حرکت امام علیه السلام بدهد، خبر انقلاب است، پس چطور شد بدون تردید و مشورت امام علیه السلام تصمیم به رفتن کوفه داشت و از کلمه ای که به «ایاس الطائی» فرمود، از جان گذشتگی را ابراز فرمود؟

جواب این است که: از پیش، خبر غیر مستقیم رسیده و قتل مسلم علیه السلام و هانی را از راهروان راه شنیده بود و در همان بین راه با جوانان اهل بیت علیهم السلام مشاوره انجام یافته، رأی قطعی به رفتن کوفه گرفته بودند، هشتم ذیحجه امام علیه السلام از مکه رو به کوفه حرکت کرد و نهم مسلم علیه السلام شهید شد، جسته گریخته جمعیت از کوفه کشتۀ مسلم علیه السلام را دیدار کرده و مانند انتشار مردم از کعبه پخش شده،

ص:781

خبر را رسانده بودند.

طبری گوید:

«عبدالله بن سلیم اسدی و مذری بن مشمعلّ اسدی گویند: ما همین که از حج فارغ شدیم، به دنبال کاروان حسین علیه السلام می تاختیم؛ جز رسیدن به حسین علیه السلام در بین راه اندیشه ای نداشتیم تا بنگریم کار او و پیش آمد او چه خواهد شد، رو به راه کرده، ناقه های تندرو ما را می بردند تا در «زرود» به او رسیدیم، وقتی که نزدیک رسیدیم دیدیم «شترسواری» از راه کوفه رو به ما می آید؛ همین که کاروان امام علیه السلام را دید راه را کج کرد.

گویند: امام علیه السلام اندکی توقف کرد، گوئیا می خواست او را ببیند، وقتی دید او راه را گردانید، امام علیه السلام او را رها کرده و روانه شد، یکی از ماها به دیگری گفت: بیا، ما به سراغ این راهگذر بتازیم و از خبر کوفه آگاهی بگیریم؛ وقتی به او رسیدیم و سلام کردیم و نسب خود را گفتیم؛ دیدیم «بکیر بن مثعبه اسدی» است، از خبر کوفه پرسیدیم.

گفت: من از کوفه بیرون نیامدم تا دیدم مسلم علیه السلام و هانی هر دو را کشته، با پاهایشان آنها را در بازار کشان کشان می کشیدند.

گویند: او را گذاشته و گذشتیم از عقب به حسین علیه السلام رسیدیم، بر او سلام کردیم و بقیۀ راه را با او آمدیم تا در ثعلبیه هنگام شامگاهان پیاده شد، ما فردا صبح بر امام علیه السلام داخل شدیم و گفتیم: «یرحمک الله» نزد ما خبری هست اگر بخواهی آشکارا به سمع شما برسانیم و اگر نه در پنهان، امام علیه السلام نگاهی به اصحاب خود کرده و فرمود: ما در پرده از اینان سرّ نهفته نداریم.

ص:782

گفتیم: آن سواری که روبروی تو دیروز در تنگنای شام می آمد یاد داری؟!

فرمود: بلی. و می خواستم از او خبر بپرسم. گفتیم: ما بیخ و بن خبر را برای تو آورده ایم، وی مردی است از بنی اسد، از خود ما، دارای خرد و صدق و فضل است. او برای ما چنین و چنان بازگفت. امام علیه السلام فرمود:

«انّا لله و انّا الیه راجعون» و فرمود:

«رحمه الله علیهما.»

و کراراً این را فرمود. بعد ما گفتیم: پیشنهاد می دهیم تو را به حق خدا دربارۀ نفس خود و نفوس خاندان خود که برگردی، برای این که برای تو ناصری نیست، بلکه بیم آن داریم که همه علیه تو باشند. بنوعقیل، جلوی سخن را گرفتند و گفتند: ما خون خود را وانمی گذاریم. امام علیه السلام نگاهی به ما کرد و فرمود: بعد از اینان دیگر خیری در زندگانی نیست، ما فهمیدیم که تصمیم به رفتن دارد.

گفتیم: خدا خیر برای تو پیش آرد. امام علیه السلام به ما دعا کرد و اصحاب امام علیه السلام باز به او گفتند: تو مثل مسلم علیه السلام نیستی، اگر به کوفه وارد شوی مردم سریع تر به سوی تو خواهند آمد.»(1)

سر مسلم علیه السلام و هانی به راه شام

مناقب گوید: «و سر مبارک مسلم علیه السلام و «هانی» را برای یزید به همراه هانی بن ابی حیه وادعی (وداعی، خ ل) و زبیر بن اروح تمیمی، فرستادند، پس در دروازه ای از دمشق هر دو را نصب کردند.»(2)

ص:783


1- (1) تاریخ الطبری: 299/4-300.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 94/4.

مسعودی گوید: «ظهور مسلم علیه السلام در کوفه روز سه شنبه است روز هشتم از ذیحجه سال (60 هجری) و این همان روزی است که حسین علیه السلام از مکه رو به کوفه کوچ کرد و مسلم علیه السلام روز چهارشنبه روز عرفه، نهمین روز ذیحجه سال شصت کشته شد.

سپس ابن زیاد امر کرد جثّۀ مسلم علیه السلام به دار آویخته شد و سرش به دمشق حمل شد. و این اولین کشته ای است از بنی هاشم که جثۀ او به دار آویخته و اولین سری است از سرهای آنان که به دمشق حمل شد.»(1)

سر مسلم علیه السلام در پایتخت اموی به چه سان رفت؟ عبیدالله به کاتب خود، «عمرو بن نافع» گفت: نامه ای به یزید نگاشته، مراتب را «کما هی» درج کند. عمرو نامه را طول داد، وی اولین کسی بود که در نامه ها و مکاتیب اطناب می کرد؛ ابن زیاد نپسندید گفت: این فضولی و تطویل چیست؟ بدین گونه بنویس:

اما بعد: «الحمدلله الذی اخذ لامیرالمؤمنین بحقه و کفاه مؤنه عدوّه. اخبر امیرالمؤمنین (اکرمه الله) ان مسلم بن عقیل لجأ الی دار هانی بن عروه المرادی و انی جعلت علیهما العین (العیون) و دسّست الیهما الرجال و کدتهما حتی استخرجتهما و امکن الله منهما فقدّمتهما و ضربت اعناقهما و قد بعثت الیک برؤسهما مع هانی ابن ابی حیه الوادعی - الوداعی - و الزبیر بن الروح التمیمی - و هما من اهل السمع و الطاعه و النصیحه فلیسألهما

ص:784


1- (1) مروج الذهب: 65/3-66.

امیرالمؤمنین عما احب (من امر) فانّ عندهما علما و صدقا و فهما و ورعا والسلام -

فکتب الیه یزید. اما بعد: فانک لم تعد أن کنت کما احبّ عملت عمل الحازم وصلت صوله الشجاع الرابط الجأش فقد اغنیت و کفیت و صدقت ظنی بک و رأئی فیک و قد دعوت رسولیک فسألتهما و ناجیتهما فی رأیهما و فضلهما کما ذکرت فاستوص بهما خیرا و إنّه قد بلغنی إنّ (الحسین بن علی علیه السلام) قد توجّه نحو العراق فضع المناظر و المسالح و احترس و احبس علی الظنه و اقتل علی التهمه و اکتب الیّ فی کل یوم مایحدث من الخبر. و فی نسخه: و احترس علی الظن و خذ علی التهمه غیر ان لا تقتل الا من قاتلک.»(1)

و در روایت «ابن نما» است، کتب یزید الی ابن زیاد:

«قد بلغنی ان حسینا سار الی الکوفه و قد ابتلی به زمانک من بین الازمان و بلدک من بین البلدان و ابتلیت به من بین العمال و عندها تعتق او تعودا عبدا کما تعبّد العبید.»(2)

ص:785


1- (1) تاریخ الطبری: 285/4؛ تاریخ مدینۀ دمشق: 395/65-396؛ الإرشاد، شیخ مفید: 65/2-66؛ بحار الأنوار: 359/44-360، باب 37.
2- (2) مثیر الأحزان: 29.

ص:786

پیام مسلم علیه السلام به هر مسلم

لمُسلم کم حقّ علی کلّ مسلم

(وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّهً مُسْلِمَهً لَکَ)1

(فَلا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ)2

(فَلَمّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِینِ * وَ نادَیْناهُ أَنْ یا إِبْراهِیمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا)3

پیام مسلم عظیم را از خط مسیر مسلم علیه السلام و هدفی که مسلم علیه السلام فدای آن شد باید خواند. خط سیری که مسلم علیه السلام بر سر آن رفت این بود.

1 - برای پرخاش و انکار بر حکومت جور به تمام «قوا» برخاست به مبارزه و اقدام و فعال و مقال خود تا نفس آخر اقدام کرد و آنی از آن نایستاد حتی نسبت

ص:787

به ستم خانه ای که مردم وقتی برابر آن می رسیدند به خود می لرزیدند و «برج خون» عرب بود، مانند یل دلاوری پاها پیش گذاشت و تخت و اریکۀ ستم را لرزانید و در عین حال همین که دید یاران قصد «ترور» دارند از ترور تحاشی کرد، دست جلو آورد که من و ایمان پاسبان جان این غافلیم، اگر چه وی کافر است، اما اکنون غافل است، هر چند خود او بلای جان ما است، اما اینک از رعایای ما و اینجا سپردۀ ما است؛ اگرچه بیم ها با نسبت به ما است؛ ولی کار ما پاسبانی جان ها است.

2 - با این که این بطل بر هزاران نفر حدود سه ماه حکومت می کرده، نیابت خاصه داشته «هفتصد» درهمی مقروض بود و در دم آخر که جانش در دم مرگ بود منت از عمر سعد ناکسی می کشید که از تشویش مال مردم به در آید و به جای آن که به وحشت مرگ خود بپردازد، خود را تو گفتی فراموش کرده، پافشاری پای ادای دین می نماید تا چنان که گویی مطلب منحصر به همان است و مقدّم بر جان اوست، وصیت به آن کرده، به عهدۀ مال خود در «حجاز» محول می نماید و جان می سپارد.

3 - با آن که خود در میان امواج دریای اعظم غوطه ور بوده، از اخلاص به سالار خود برای خلاصی او از گرداب دست و پا می زد، مبدئی بود، هدف داشت، شوکت و وحشت، فتح و شکست تغییر در ارادت او نمی داد، حتی آن وقت که در بند افتاد فکر آزادی او بود و در محاکمه نیز سمت عالی الهی خود را در مأموریت از جانب عالی به حیثیت خود باقی گذارد، چنانچه خود دیدید، شنیده شده است که: در پشت بام قصر، سلامی به حسین علیه السلام داد رمز از این که:

ص:788

به جرم عشق توام می کشند و غوغائی است

در مقابل از «بد» و بدگویی برای همه وقت گریزان بود، حتی تا موقعی که کاردش به استخوان رسیده فحاشی نکرد.

4 - در محاکمۀ آخرین از حقوق امّت دفاع کرد و در آخرین دقائق و ساعات عمر پربرکت نقشۀ عدالت و رأی «حکومت و قانون» را به منزلۀ کتاب خود در منظر و مرأی نهاد، در کتاب اعمال یوم و لیلۀ خود ترازوئی برای انتخاب امنای دولت و حکومت از روی تشخیص امین به یقین، به کار نهاد و آن را امتحان پاسداری از جان و مال رعیت، حتی در هنگام فشار قرار داد.

شهی که پاس رعیت نگاه می دارد

حلال باد خراجش که مزد چوپانی است

وگرنه راعی خلق است زهر مارش باد

که هرچه می خورد از جزیۀ مسلمانی است(1)

5 - در ساعات مرگ پلّه های قصر را به همراه جلّاد با زبان شکرگزاری و سخنان خداپرستانه و منطق فرشتگان بالا رفت و از روی بال ملک با احترام کامل به مبدأ و ایمان از لجۀ مرگ آزاد شد، تنش گرچه مختصر اهانتی دید ولی بالاخره سواران مذحج آمده آن را گرفتند، غسل دادند، نماز گزاردند، با احترامات نظامی او را دفن نموده، به خاک سپردند و سرش به شام بر دروازه ای نصب شد، اما خودش که از عالم بالا بود، روی بال ملک به عالم بالا رفت به

ص:789


1- (1) سعدی شیرازی.

همان نسبت که از ناپاکان دورافتادگی دید، از خدا نوازش یافت.

درود و سلام از عشاق حقیقت مانند دسته های گل تا روز قیامت به بارگاه او نثار می شود، مانند سردسته های انبیا: ابراهیم علیه السلام موسی علیه السلام الیاس علیه السلام نوح علیه السلام، خدا او را در ردیف امام های بشریت قرار داده که مردم باید به آنان سلام بدهند.

مسلم علیه السلام از این خط سیر، از مبدأ تا منتهی درس مسلمانی به همه داد و پیام او اقدامات و محاکمات و فعال و مقال او بود، می گوید:

«و لابدّ دون الشهد مِن ابر النّحل»(1)

گوید: مسلم آن کس است که تسلیم حق باشد، شخصیت خود را قبال حق قرار ندهد، حق را با شکست و فتح آن با شوکت و وحشت خود بخواهد، این موازنه های مختصر فرمول مسلمانی است.

حب به سالار، امام علیه السلام، حب به امت، دفاع از حقوق آن، بیرون رفتن از خانه برای مبارزه با باطل و در محاکمه، زبان شکرگزاری حق، اطاعت از امام علیه السلام تا رفتن به دهان اژدهای مرگ، پرخاش به جور، در عین خویشتن داری از حرام، وصیت به دین، امر به معروف، بذل مال و جان برای تحکیم حکم عدل و روی کار آوردن امام عادل و حکومت عادل و واگذاری امور به او.

اینها پیام یک تن کشتۀ ارجمند و شهید منصوص است به مسلمین که بخواهند مسلم حقیقی باشند، یک خط مشی و پرچم می دهد، میزان اسلام را که مسلم علیه السلام نمایندۀ آن بود به دست می دهد، خطۀ مسلمانی را تعیین می کند.

ص:790


1- (1) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 301/3؛ اعیان الشیعه: 557/2.

به شهرهای پر از مسلمانان ادعائی و کشورهای پر از جمعیت و بلاد پر از زورخانه و مجامع پر از عارف و عامی، پیامی از اقدامات و فعال و مقال برجستۀ نورانی خود داد، به آنان که همه ادعای قبله و حج می کنند، در ارکان عقیده که می شمارند امر به معروف را با نهی از منکر رکنی از این ارکان می شمارند، ادعا می کنند که امام علیه السلام بیاید تا با او برای رفع ظلم هماهنگی و همقدمی نمایند، ناله ها و آه ها نشان می دهند، ابراز حرارت دینی می کنند.

می گوید: شیعیان کوفه از آه و فغان خود سوزها نشان دادند، نامه پرانی ها کردند، شکوه ها نمودند و فداکاری خود را به رخ امام علیه السلام کشیدند، امام علیه السلام یک تن مسلم راست را برای پیشوائی به آنها تقدیم داشت، مسلم علیه السلام این نمایندۀ منصوص مخصوص، کتاب اعمال یوم و لیله اش از بدایت تا نهایت در نظر آنها سطربندی شد تا همه را به راست و دروغ خودآگاه کند، به تفاوت راست از ادّعای راست آگاه نماید، تا هر کسی خودش بفهمد تا چند ادعای خودش راست است، از آغاز آمدنش به کوفه و روبرو شدن با برج خون تا آن گاه که برفراز برج خون زیر تیغ جلاد رفت، همه مبانی اسلام را در این کتاب به صدق نشان داد و در هنگام آخرین لحظات عمر، همان وقت که بر پلۀ مرگ بود که منبر حقایق است، با خیل خود سرفراز رفتند تا میزان مسلمانی به معرض نمایش گذاشته شود.

میزان برای همه چیز نهاده شده، برای راست و کج دیوار و بنا، نخ شاقول، برای ثقال و احجام، ترازو، برای تسویۀ سطوح، تراز آب، برای سردی و گرمی هوا، میزان الهواء برای رطوبت و خشکی، برای فشار جوّ، برای فشار خون، برای سرعت سیر و حرکت، برای سقوط اجسام و خلاصه برای همه چیز مقیاس

ص:791

نهاده اند، مسلم راه را با خط مشی ممتدش روشن داشت، تا برای مسلمانی اشخاص هم میزان نهاده باشد، مسلم علیه السلام نایب خاص امام علیه السلام برای طرازبندی اسلامیت، در حال شوکت و شدت دیده شد، سر خط اولش در کوفه خوانده شد و در مقتل آخرش شهرۀ آفاق گردید تا همه همدیگر را صدا کنند.

از بدایت تا نهایت کتاب عمر او، در معرض قرائت افکار عموم واقع شد؛ از حاصل جمع همۀ فصول کتابش، کتاب مسلمانی راستی را خواندید. این خط بارز که از قدمش مانده پیام است که:

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

وای اگر از پس امروز بود فردایی(1)

تا اینجا راه و رسم مسلمانی حقیقی از پیام مسلم علیه السلام دیده شده.

پیام مسلم علیه السلام به اولیای امور خلق دربارۀ هشیاری نسبت به حال رعیت و مال رعیت و مبارزه در راه نجات خلق از چنگال بیگانگان است؛ تا لمحه ای به حفظ حال و آیندۀ مسلمین بپردازند، نسل آینده بیشتر مورد هجوم بیگانگانند و به سرمایه های کشورهای اسلامی و ذخیره های سرّی زیرزمینی در اراضی و کشورهای وسیع اسلامی نظری کنند که به تاراج بیگانگان می رود، برای کشف این اسرار زیرزمینی قدمی بیرون بگذارند، آنها هم سرّ خدا است و مرگ را در راه نجات امت خود در آغوش بگیرند و به نیکان بپیوندند.

(قُلْ یا أَیُّهَا الَّذِینَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ

ص:792


1- (1) حافظ شیرازی.

فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ)1

پیامش به اولیای طریقت ارباب قلوب این است.

و دیگر پیامی به اولیای امور کشور دارد: از خیل سواران و والی فداکاری مثل مسلم علیه السلام کتابی با صحت عمل به جهان ماند که اولیای امور هر کشور از کشورهای اسلامی خصوص رئیس حکومت در هر شهر و هر کشوری، طرز حسن رعایت و ضبط و اخلاص به سالار خود و وطن خود را، دستور عمل قرار دهند، مصالح ما را به بیگانگان نفروشند، مقاومت با بیگانۀ متجاوز و متجاسر بکنند؛ مسلم علیه السلام از طومار وصیتش و مدافعات مجلس محاکمه اش که در دفتر علم و عملش بود بر ملا کرد که نسبت به ضعیف حق او را پاسبانی می کند، جان غافل را اگر چه کافر باشد از «ترور» نگه می دارد؛ غافل کافر هم حقی دارد. اگر چه ضعیف؛ زیرا او به واسطۀ غفلت ضعیف است، از جهت ضعف او نباید حق او پایمال شود، جان مردم را این چنین صیانت می کند، در عین حال هم پرخاش به حکومت جورپرور او می کند، کاخ ستمگری می لرزاند و از مبارزۀ با او نمی ایستد؛ تا او را متحصن به خانه اش می کند؛ نه به واسطۀ رعب از حق ساکت می ماند و پی به حقوق خود و امت خود نبرده یا به واسطۀ وحشت از مرگ و حبّ جان و حبّ راحت و رعب از «جابر زورگو» عقب بکشد، نسبت به جان این چنین است: از جان خود ملاحظه ای در برابر زور نمی کند می گوید: من آمده ام تا عدل را اجرا کنم و می کوشم. و سپس راجع به مال مردم در غیاب مردم

ص:793

از جهت وصیت این چنین در فکر است که گویی مقدم بر جان او است، اگر طومار پروندۀ محاکمه و وصیتش که در درون قصر است بگشایند؛ همین عدل برملا می شود که ما نگهبانان اموال و نفوس خلقیم. ما پاسبان حقیم، رمز قبلۀ مسلمین راز درون ما است.

مسلم علیه السلام قربانی موسم حج شد، پله های قصر را بالا آمد و خونش از بالا به زیر ریخت در برابر چشم مردم، خونی که از دیوار قصر جوشید و از بالا به زیر آمد منّویات حج و راز قبله و آرمان دل خودش را به مرأی و مسمع مردم نهاد، هر قطرۀ خونش که بر «برج خون» مالیده شد؛ اسرار درون او و آرمان و میول او بود که افشای وصیتش با محاکمه اش را می کرد تا اولیای کشور و اولیای صاحب مسند را از حدود عدل واقعی آگاه کند تا اینان که حاکم بر جمعیتند و از دیدن خود دیگران را نمی بینند و آنان که از فکر «فنا» چنان فانی شده اند که حقوقشان را دیگران می برند؛ به حدود عدل واقعی بایستند.

این پیام را اگر چه همۀ مسلمین باید در نیوشند، به سران مسلمین و سردسته های آنها بیشتر متوجه است. با آنان که امور اجتماعی مسلمین به آنان واگذار شده است؛ با آنان که در عقیده و روحیات، زمامدار قلوب و امور معنوی خلق اند. به این دو دسته نشان می دهد که: خطّه ای که من رفتم بنگرید، هدف مرا دریابید و هدف خود را گم نکنید، نقشۀ خود را در همه حال چه در شدت و چه در شوکت، چه در شکست و چه در فتح نبازید، اگر شما نقشۀ خود را گم نکنید جهان امّ الکتاب است، نمی گذارد هدف شما که قبلۀ شما است محو شود، هدفی که به خون شما تمام شود، خلق در اعماق خون ها می نویسند، رمز عدل که راز

ص:794

قبله و حج است از خون ما برمی خیزد و لذا خون ما و مدفن و آرامگاه ما مثل کعبه، قبلۀ دوم خلق است. روز کشته شدن ما، عرفۀ دوم برای حج دوم است، بلکه سِرار(1) عدل که سرّ کعبه و حج است اینجا بیشتر و بهتر روشن می شود، خون یک تن او و خیل یاران که فارغ التحصیل های مکتب پربهای اسلام است، عصارۀ همۀ اوضاع هیجان آور حج است، جمعیت را در کوی فداکاری وی، مانند جمعیت مطاف کعبه گرد آورده، قصر ظلم دارالاماره با خون پاکش به برج نور تبدیل شده و گویی خون مسلم علیه السلام پرده بر آن دیوار و قبله مسلمین شده، عرفه به کشتۀ نظیر او پدیدار می شود و مردم به حقوق خود پی می برند و به تضحیه و قربانی منی، خود عارف می شوند.

قربانی منی اسماعیل ذبیح الله، در پیرامون قبلۀ مسلمین از آن شد که ابراز فداکاری و از خودگذشتگی، همیشه در جلوی چشم بشر باشد، شبانه روز پنج مرتبه به سوی آن نظر کنند تا بلکه با دیدن آن تضحیه و از خودگذشتگی بشر، ستمگر حدّی برای معادلۀ جابرانه خود بنهد. و این قربانی موسم حج مسلم علیه السلام سردار ما و والی ما از فدائی اسماعیل و ابراهیم علیه السلام بالاتر و مقدم تر شد، بلکه آنها نیز اول مسلم شدند و بعد فداکار شدند.

سر شکاف بگویم: مطاف کعبه در مکه بدنی منظور است که توانگرانی که خلق را فدای خود می کنند، خود پاسبان حق مطلق بشوند، فدائی کوی کعبه و مطاف و مذبح اسماعیل و ابراهیم سرسلسله های مسلمانی برای همین رمز است

ص:795


1- (1) سرار: برگزیده، خالص.

که مسلم ما علیه السلام در عشر ذیحجه شهید آن شد، یعنی برای تأدیه مال مردم و پاسبانی جان مردم است، برای تأدیه رسوم بندگی در ساحت پیشگاه پروردگار است، برای دیدن عرصۀ قیامت است.

این انقلاب روحیه باید از حج به دست بیاید، راز آن که حاجیان در پیرامون کعبه در طواف هستند و دور خانۀ خدا می گردند؛ مشق عمل است که برای میدان عمل عمرانه همین گونه حق را نگهداری کنند، تأدیه از مال مردم و پاسبانی از جان مردم بنمایند که مسلم علیه السلام آنرا اعلان داد، آن غلغلۀ حج از آغاز تا انجام از مبادی تا غایات برای یک مغز و معنی است.

تا روحی دیگر در مردم بدهد که هر کدام خود به سجیه، دارای حصّه ای از امانت و عدل باشند، نسبت به حوزۀ خود و قضایای خود حکم به عدل بکنند و اگر سجیه و خوی عدل ایجاد نشد. دست کم تمایلی به جانب حق و عدل به دست بیاید، میل که در دل آید خون دل در غرفۀ دل به تبع آن است؛ پس اگر میل دل با خدا باشد آن خون هم خون خداست، چه در منی، چه در کوفه، چه کربلا است، اگر فکر و اندیشه ای به منظور عدل خدا است؛ هر جا باشد همانجا عرش خدا است، عدل از خدا دور نیست، یا سرّ خدا در ترکیب ارض و سماء است یا شأن اعظم خدا است، به هر حال پاسبان همۀ حق ها است و نگهدار کرات ارض و سماء است و سنگین تر از همۀ وزن ها است.

این راز خدا می باید از انقلاب حج به دست آید.

«در طواف کعبه، پادشاه غسّان «جبله بن ایهم غسانی» سیلی به بازاری زد، به قصاص خوانده شد، گفت: من شاهم، آیا یک تن شاهی حق ندارد طپانچه به یک

ص:796

تن بازاری بزند؟

گفتند: الاسلامُ سَوّی بینکما.»(1)

در تأسیس حج که رکن چهارم اسلام است، عصارۀ آن همه غوغاها و نعره ها در آن مجتمع عظمت یافتن، این سرّ خدا است یعنی روح «عدل و حق» همان نقطه ای که سرّ ولایت است، اینجا است که حج و ولایت از یک سرچشمه آب می خورند و مشتقّات از یک اصلند.

مسلم علیه السلام اعلان صدقی به صدق قبله و حج داد، بلکه در سرّ سرّ راز قبله و کعبه و حج بود؛ زیرا «ولایت حق» حاصل و محصول همۀ آنها و محصّل آنها و مستحصلۀ آنها است، حج از همه مردم برای علاج انحراف معادلۀ غلط است. و مسلم علیه السلام برای ترازوی عدل، زبانۀ ترازو بود، عدل برای دستگاه حکومت، مغز هسته است چنان که برای نظام آسمان و زمین و ترکیبات عالی و دانی مغز است و جهان قشر و غلاف اوست و خود از خدا دور نیست و بدین جهت که راز خدا است با آن که آهسته گفته شد، از بانگ هر صدا صدای آن عمیق تر بود و بلندتر شد و به همه جا پیچید.

مسلم علیه السلام بانگ ولایت را با صوت آهسته اش گفت: «از همان دهانی که به واسطۀ ریزش خون از نوشیدن آب لب بربست، خون جلوی دهان را گرفته بود از عدل لب نبست.»(2) تا از سخن عدل چشمه ای جاری ساخت، مقاومت مستمر و

ص:797


1- (1) السیره الحلبیه: 306/3.
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 61/2.

مبارزه های دراز خستگی ناپذیرش اینجا پایان یافت، ولی این سخن والا است که پایان نخواهد یافت:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوّار بماند

خرقه پوشان همگی مست گذشتند و گذشت

قصۀ ما است که بر هر سر بازار بماند(1)

«بنی الاسلام علی خمس؛ الصّلوه و الزّکوه و الصوم و الحج و الولایه و لم یناد بشئٍ کما نودی بالولایه.»(2)

بنای رفیع اسلام بر پنج پایه است، نماز و روزه و زکات و حج و ولایت و به هیچ چیز مثل «ولایت» ندا، در داده نشده است.

بارگاه مسلم علیه السلام می گوید: «اگر می خواهید کشور اسلام بر پا باشد، باید اهتمام شما به ولایت و دستگاه عادلۀ حکومت شدید باشد، مسلم علیه السلام که عهده دار امتثال امر ولایت بود؛ از اول که قدم در راه گذاشت مقاومت نشان داد، با مهیب ترین قلعۀ مرگبار خطر با سنگر شهری چون کوفه طوفانی به مبارزه رفت.

متشخصان زیادند، ولی آن که در راه پرخاش به دولت جابر و حکومت جورپرور بیابان ها رفت و از مرتفعات نشیب و فراز بالا رفت و پائین آمد تا

ص:798


1- (1) حافظ شیرازی.
2- (2) الکافی: 18/2، باب دعائم الاسلام، حدیث 1 و 3؛ وسائل الشیعه: 17/1، باب 1، حدیث 10.

بالاخره امروز از مرتفع ترین قلّه های شهر سقوط کرد و تن او را میان هر کوی و بازار کشیدند و مع الوصف همان گاه که از مرتفع ترین قلّۀ شهر «دارالاماره» می خواستند او را پرتاب به زیر نمایند.»(1) همان جا استقامت کرد تا گویی طمار قصر، منبر شهر است تا این کتاب را که طراز معادلۀ عادلانه است به دست داد، حالی که خلق زیر منبر او و منتظر نعش او بودند که آن را پامال کنند. این، آن شخص است که نایب منصوص امام علیه السلام و مرزدار «ولایت» و حجت بر اولیای کشور و اولیای قلوب است.

چنان که خط و مشی وی میزان سنجش حدود مسلمانی است، همچنین کتابی که به دست اولیای کشورهای اسلامی می دهد؛ امضاء و سند ولایت است و حجت و سنجش اولیای دیگر اسلامی است.

و سرخیل یارانش «هانی» در مقاومت با جبّار رخسار و جبهۀ خود را به دم شمشیر و عصا داد و خیانت به قرآن محمد صلی الله علیه و آله نکرد. رخ به رخ شدن با پلنگ آسان تر است تا دست بسته زیر چنگال درندۀ آدمی بیفتد که اسلحۀ برّان دارد و دندان به هم می فشرد که پاره پاره می کنم؛ درندگی می کنم که سابقه ندارد، معهذا مقاومت می کند. می گوید: «هر چند ما دست بسته شما و دندان شکسته و لب خسته هستیم، ارادۀ ما احترام از شما نمی کند. اگر چه بدن ما اسیر دست شما است، قصر باشکوه از او تقاضای سلام می کند، مقاومت منفی می کند، قدرت مقاومت را از دست نمی دهد. می گوید: من سلام نمی دهم چون بنای این قصر برای

ص:799


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 63/2.

سلامت نیست.»(1)

مسلم مبارز بوده و سیاستمداری است به ظاهر شکست خورده، معذلک کمترین تذللی نکرد، مرعوب نشد، نه از رفتار ماند، نه زبان به عجز و لابه باز کرد.

ناپلئون بناپارت وقتی شکست خورد و در کشتی دشمن رفت. آن کلمۀ التماس آمیز را گفت: من در پناه کشتی کسی می روم که عمری با او مبارزه کرده ام.

این ناپلئون - اما ناکسان دیگر نسبت به بیگانگان بیش از این را می کنند، سر و رو را هر روز شسته، رو به سفارتخانه های بیگانگان روانه هستند!!

مسلم علیه السلام در گفتگو هم مقاومت خود را نشان داد، مقتدارنه عالمانه سخن گفت، نسبت به مقام والای سالار خود حفظ شرف و افتخار او را نمود، در محاکمه اش مراجعه کنید، مو به مو بنگرید، شرط مختصر گویی، حفظ شرف نظامی، ادب زبان، و نزاکت محاوره را مراعات فرمود، بی آنکه فحّاشی کند و یا چون دست از جان شسته ناسزا بگوید، ناسزا نگفت ولی ضعف و عجز هم نشان نداد. دشمن خونخوار را با ذکر جنایات زیاد و بدمستی های پدر و پسر عریان نشان داد، شرارت خصم و درندگی او را با حفظ نزاکت و حوصله و ادب چنان مدلّل کرد که شکست نظامی خود را به فتح مرامی جبران نمود در برابر جبّاری که سران عرب پیش نهیب او، خود باخته بودند به مقام عالی فرمانروایی عدل و

ص:800


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 61/2.

آمریت خود را چون پرچم برافراشت و از پا نینداخت.

هنگام ورود به مجلس عبیدالله از پا نیفتاد قابل ملاحظه است؛ دیدید که زیر تیغ جلاد؛ یعنی حتی آخرین لحظاتی که با مرگ رخ به رخ بود زبان به حمد خدا داشت و برای نوبۀ اول که شمشیر خورد چون کارگر نشد با قاتل گفت و شنود داشت و افتخار خود را حتی در هنگام مرگ رهیب(1) لکّه دار نکرد تا دشمن هم تعجب کرد و گفت:

«اَو فَخراً عند الموت»(2) آیا هنگام مرگ هم در آستانی که همه ذلیلند باز افتخار خود را محفوظ داشت؟!

(وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ)3

دلا منال ز شامی که صبح در پی او است

که نیش و نوش بهم باشد و نشیب و فراز

بلکه همان که از پلّه های قصر برای تسلیم به مرگ به زانوی خود حرکت کرده از پلّه ها بالا رفت و احترام نفس و عظمت نفس را ملحوظ می داشت مقاومتی است که یک جهان سرفرازی بر سران جهان دارد.

شما اهمیت این مقاومت ها را وقتی در می یابید که ببینید دیگران وقتی چوب مرگ به زانویشان می خورد چسان از حرکت می مانند.

ص:801


1- (1) رهیب: وحشتناک، هراس انگیز.
2- (2) بحار الأنوار: 358/44، باب 37.

زندانیان محکوم به اعدام را من شنیده ام، بعضی از همان شب که صبح رو به اعدام بایدشان رفت و برخی از صبح مشاعر خود را از دست داده، قوای ماسکه شان از کار افتاده، تاب و توان و حرکت از پا رفته، در آن میان فقط شخصی از (الوار) ضبط مشاعر داشت، صبحی که با زندانیان دیگر برای اعدام بیرون می شدند، از خدمتکاران زندان عذرخواهی می کرد، ولی باقی دیگران می لرزید به حدی که نور از دیدگان رفته زبان از گفتار و پا از رفتار افتاده، زانو حرکت نمی کرد.

در قصۀ باغ وحش و رها شدن «ببر» و مقاومت «پهلوان اکبر» مقدار شجاعت و پایه و مایه قدرت را خواهید فهمید.

«ببر» از قفس رها شد. همه فرار کردند، باغ به هم خورد، باغبانان به هر سو فراری بودند، تماشاچیان رهیده از هر گوشه می دیدند که پهلوان اکبر از جای خود حرکت نکرد، فرار ننمود، به عادت معمولی که نان و پنیر و سبزی را لب مرزی نشسته پهن می کرد و به آرام دل صرف می نمود، همچنان به آرام دل نشسته و با سبیل های کلفت، ناظر «ببر» است و از اصل نمی جنبد، همه از پردلی «پهلوان» احسنت می گفتند و در فکر بودند تا دیدند «ببر» به سمت او کج کرد، نزدیک تر آمد و وی به حال خود باقی بود. «ببر» را دیدند که خرامان خرامان نزدیک به او شد، برابر روی او رسید و پهلوان همی دو چشمی به او خیره خیره نگاه می کند، مردم تصور می کردند تصمیمی دارد که «ببر» را دست به گریبان بکشد، «ببر» متکبرانه دو دست سنگین خود را روی شانه های پهلوان نهاد، باز او حرکتی بروز نداد تا «ببر» صورت خود را نزدیک صورت او آورد، رخسار او را لیسید، دیدند

ص:802

چرم رو با گوشت بلند شد و خون مرده سرازیر شد، معلوم شد پهلوان از همان وقت که چشمش به «ببر» افتاده مرده است و نگاه خیره خیرۀ او نگاه مرده بوده.

دیگر: یک تن از تیمساران ارشد را گویند: برابر نگاه تند شاه و دندان خشم آلود او پس پس رفت و روی زمین نقش بست.

«جعفر برمکی» در دم اخطار مرگ به پاهای مسرور خادم «جلّاد» افتاد، می لرزید بعد از عمری «صدارت و عزّت» به او التماس می کرد که نیم دارائی خود را به تو می دهم که تو بروی و به هارون دروغی کشتن مرا بگویی تا اگر قبول کرد؛ مرا مستخفی رها کنی و جلاد قبول کرد و نشد.

اینها کجا تا مسلم علیه السلام که شبی پر وحشت در خانۀ طوعه گذرانید و صبح همین که شیهۀ اسب شنید و قال و قیل سواره و پیاده را دید و فهمید که به سرش آمدند؛ حتی دعای خود را قطع نکرد، تعجیل در آن نمود و برابر لشگر بلند شد و قدم برای مبارزه بیرون نهاد.

بلکه اقتدار و فداکاری و شجاعت و بهادری بود که از همان اول؛ قدم از مکّه برای مبارزۀ با کوفه بیرون نهاد، کوفه ای که از کثرت طوفان های سیاسی و حزبی و بهم پیچیدگی اوضاع دیگر چشم دوست را از دشمن تشخیص نمی داد.

کوفه ای که دوازده هزار آن محکمه بوده، تحکیم را بر حکومت علی علیه السلام خورده می گرفتند تا به اندازه ای که آن را کفر می شمردند.

رو به این کوفه مسلم علیه السلام برای ادای نماز و روزه نمی رفت، برای کاری می رفت که بوی مرگ می داد، برای مطلب بزرگی می رفت، برای مبارزه با هیئت حاکمۀ اموی می رفت. هیئت حاکمه ای که مسلط بر اوضاع است و دیروز هم

ص:803

مسلط بوده برای برهم زدن آن و بر سر کار آوردن دولت آل علی علیه السلام می رفت که شیعیانش را رعب مقتل حجر بن عدی و یارانش خاک مذلّت بر سر ریخته بود و به وسیلۀ دار زدن شیعه و زنده به گور کردن آنان مردم را مرعوب نموده. دشمنی که مانند محمد بن ابی بکری، جگر گوشۀ علی علیه السلام را آتش زدند و سوختند، دشمنی که کوفه را از جنبۀ تشیع انداخته هر ناحیه ای از آن شیعه نشین بوده اند، مردم آن ناحیه را متلاشی نموده و به گناه آن که علوی هستند آنها را تار و مار و دربدر و آواره کرده اند.

بقیه السیف آنان زیر فشار کابوس مرگبار اصول طبقاتی و ستم خرد شده و می نالند، کوفه ای که طبقۀ عالیه آن قریش و بکر و ثقیف و دیگران مثال آنانند که همه طرفداران آل امیه اند و دولت آل علی علیه السلام را دشمن مطامع غیر محدود خود تشخیص داده اند، کوفه ای که هر چند اکثریت آن شیعه و مخلص خاندان پیغمبر خویش است؛ ولی از تهدید دهان و لب، بسته و خشمگین است. رو به این کوفه برای مبارزه با دولت حاکمۀ غاصب برای پس گرفتن پایتخت طوفانی و پرهیجان می رود. مسلم علیه السلام بی سپاه قدم به راه گذاشت.

با آن که می داند تحکیم عدل و روی کار آوردن حاکم عادل مثل اعمال انفرادی نماز و روزه نیست که انسان به تنهایی خود اکتفا کند؛ زیرا زمامداری، اصطکاک زیاد با نفع و ضرر خلق دارد و از پنج رکن اسلام، نماز و روزه و زکات و حج و ولایت، تنها «ولایت» محتاج به مرد و مدد و یار و یاور است. برای تثبیت زمامداری و تقویت از عادل، نیروی جمعیت لازم است. معلوم است پابرجا کردن یک تن حق پرست برای زمامداری، اصطکاک زیاد با منافع خلق

ص:804

دارد و مبارزه زیاد لازم است. و روی همین نکته اسلام از مکه به مدینه آشیانه گرفت، انصار را در آنجا یافت. مسلم علیه السلام با آن که می دانست: «اذا عظم المطلوب قلّ المساعد»(1) و بالحقیقه: رو به دهان اژدهای مرگ آمد، قدرت اراده و اطاعت مافوق او را تا هر جا قدم به پیش برد و سپس برابر با هجوم سیاه مرگ خوار و ذلیل نگردید، به عجز و ضعف و انصراف اراده از دعوی سخن نگفت؛ تا آخر با لب خونین خسته چون غنچۀ خونین دل در دقایق آخر در باب «ولایت» آن رأی متین و منطق مبین را به انجمن «اسپارتی های کوفه» گفت و این عجب که پردلی و جسوری خود را به غیر اخلاص آلوده نکرد، همۀ این استقامت را تا دم آخر برای تقویت «تقوا» و همدوشی به اصلاح و اصلاح رعیت و مملکت به پایان آورد. تا از قدرت تقوا تو گفتی یک پیغمبر یا فرشته ای است، هر وقت به عمل و قدرت مقاومتش می نگریستی گویی یک تن روئین تن مترس است و هر وقت به مقدس مرامش نظر می افکندی مقدس تر از حواریین عیسی است، این جنبه اش ما را از آن جنبه غافل می کند و آن جنبه اش از این جنبه؛ عشر ذی حجه که موسی علیه السلام به اشتیاق پروردگار روزه را تمام کرد و به کوه طور رفت و کتاب نور هدی را آورد، مسلم علیه السلام فداکاری کرد و این کتاب را آورد.

دیدید در مورد عیادت عبیدالله از شریک بن اعور می گفت: تاج و تختی که ایمان من برود نمی خواهم. «الایمان قید الفتک.»(2)

ص:805


1- (1) شرح نهج البلاغه: 289/3.
2- (2) بحار الأنوار: 344/44، باب 37؛ اعلام الوری: 225، الفصل الرابع.

نیز در شب سیاه عقب نشینی قبل از تخلیۀ سنگر باز نماز را در مسجد خواند و سپس سنگر را تخلیه کرد. در عین این قدس و وارستگی باز عمل حمله اش به سنگر دشمن شدید بود.

باز مثل هارون خلیفه موسی علیه السلام و برادر او ننالید.

از اعمال اقدام چیزی فروگذار نکرد و در قدم آخر که می خواست از پلّۀ این دنیا قدم به مینوی آرامگاه بهشت بردارد.

یک قدم نگهداشت که قرضم؛ قرضم هفتصد درهم است. به همین عمل مدلّل می کرد که من آشوب طلب نیستم، مدلّل می کرد که مطلب ما بزرگتر از سرمایه داری و جمع آوری مزد کارگر است، ولایت بر امت است، کار چوپانی است، یا بهتر بگویم: مهر و شفقت پدر مشفق است، پدر مشفق ملت ابوالحسن علیه السلام ما را پروریده و از روح خود بر ما دمیده است و این روح بزرگ را پدربزرگ بشر پیغمبر صلی الله علیه و آله، در او و در ما دمیده بود، ما شُقّه های همان روحیم، اشتقاق روح این سروران شاخۀ همّت ما را بلند کرده، برازنده تر از سایر انبیا علیهم السلام برای سرپرستی کرده، مسلم علیه السلام مبدأ از عم گرامیش امیرالمؤمنین علیه السلام گرفته بود، منت ها هم به او پیوست، خط مسیر و خطّۀ سیر وی همان خطّه ای است که امیرالمؤمنین علیه السلام بر سر وی رفت، گویی مسلم علیه السلام برای همیشه صدای آواز امیرالمؤمنین علیه السلام را به گوش خود می شنید، قلبش مهبط هجوم علم بود و قدمش در کار؛ و این ثابت است که نفس از هر جا مبدأ گرفت منتهی به همان جا خواهد شد.

می گوید: شما ای اولیای کشور و شما ای اولیای قلوب! هر گاه بخواهید در

ص:806

پایان به امیرالمؤمنین علیه السلام بپیوندید و در شب آخر عمر در آغوش امیرالمؤمنین علیه السلام درآئید، به راه من بیائید.

گوید: من کتاب حیات خود و عمل یوم و لیلۀ خود را برای مرزبندان «عدالت و ولایت» بیرون نهادم، تا اولیای کشورها که اولیای امور اجتماعی اند و اولیای قلوب که عُهده داران ادارۀ قلوب ارباب دلند؛ به زیارت روح من در این کتاب بیایند و سرّ خدا را در پردۀ اعمال دیده، اعمال ظاهر را قشری به دور هستۀ سرّ الهی بنگرند. جملۀ اقوال من و افعال من که نایب خاص امامم، روی هم رفته موازنه دارد با «والی الهی» این فرمول ولایت است به شما سپردم، من اگر رفتم در چشم انداز قصر، برابر دیدۀ شماها است، نوامیس «ولایت» در مشهد من نهفته است؛ اینجا مشهد بقا است، اینجا هدف نهایی شما است.

پس ما اینجا می ایستیم و مسلم علیه السلام را زیارت می کنیم:

ای مسلم! ای فرشتۀ پاکی و عدالت! که برفراز شهرستان کوفه پر و بال گشودی، ما در زیارت روح تو سرّ عدل خدا را زیارت می کنیم. رضای خدا با ما است اگر کتاب تو را بخوانیم یا به کوی تو بیائیم، ای سروش سرار(1) عدل خدا! ما دوست داریم راز خدا را از دیدار بارگاه تو بشنویم.

تو به پنجمین رکن اسلام که اصل ولایت است اسلام را نگهداری کردی، ما به سلام خود مدیون شما مستحفظان اسلام هستیم، عرصۀ فداکاری تو صحنۀ حق شناسی و وظیفه است. این بارگاه تو و گنبد و صحن تو است که معبد دل ما

ص:807


1- (1) سرار: خالص، برگزیده.

است و کمک کار به فهم ما است و مسند عرفان ما است، این هیکل بزرگی است که در برابر آن هستیم؛ ولایت بر همه امّت است، تو هیکل بزرگ ولایتی؛ تو سرآغاز و مبدأ انقلاب اصلاحی اسلام و مبدأ المبادی نهضت خدا جویانۀ کربلا بودی، در جبهۀ شهداء و برای نهضت حسین علیه السلام که نهضت عالمی است تو به مانند دیباچه ای بودی.

ما می کوشیم که صدای تو به همه عالم برسد.

صدای دعاۀ حق بهترین صداها است، تحمیلی نیست، صدای دیگر را حوائج موقت بر انسان تحمیل می کند.

(وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَی اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ)1

بنابراین در نوشتن این کتاب و تعمیر گنبد و بارگاه تو، ما به بلند کردن صدای دعوت تو کوشا بوده ایم، خدا می خواست صدای بانگ تو بلند شود؛ دشمن را کر و کور کرد، به هوای خیال خود، به منظور ارعاب و ارهاب، تو را بر فراز قصر کشت.

غافل از آن که خدا هم کار خود را می کند، از منظرۀ مرتفع قتلگاه پرافتخار تو چشم ها عکس برداری می نمایند و به دنبال آن عکس جذّاب و مرعب، دلکش و دلخراش در پی کشف خبرها می روند تا سخنان شهید و مبارزات او، و بالاخره هدف و مبادی او را به دست آورند.

ص:808

کانّ قاصدها بالضّرّ نافعها و ان قاتلها بالسّیف مُحییها

لهم نفوس علی الرمضاء مهمله وَ انفس فی جوار الله یقریها(1)

شاهد شهر را مشرف بر مردم کردند و گشتند، خدا می خواست خلق بفهمند عدالت بدون فداکاری به دست نمی آید؛ وسایل شُهره شدن آن را فراهم نمود. شهری به تماشا بیایند و فرشتۀ عدالت که هُمائی است بر فراز بام بنگرند، از فراز کشور ما مسلمین و شهر ما تا سایه افکنده می رمد؛ در خیابان های کوفه و بازار که صحنه ای است اطراف مسجد و دارالاماره، خلق برای امر هولناکی گرد آمده اند، جمعی برای کسب اطلاع دیده به قصر دارند، خلقی گوش به زنگند که چه گفت و شنود بوده، و به کجا می انجامد، فرقه ای هم به تماشای روز آمده بودند پاره ای هم مزدور برای اهانت به پیکری که فرود می آید. به آمدن مسلم علیه السلام با جلّاد در بام قصر و طمار که مرتفع ترین قلّۀ قصر است، همه از انتظار بیرون آمدند، ریختن خون او و پریدن سرش بین مردم، گویی پیغام های خود را همراه به زیر آورد، پخش کرد، تنش به دنبال آمد، خون از برج خون سرازیر شد، بدین وسیله در آخر نفس مسلم علیه السلام طومار عدالت را گشوده برابر رخ مسلمین نهاد یا «شاهد شهر» در بالای قصر به خون خود می غلتد که مردم ببینند تا فداکاری نکنند، نرخ شهر همین است.

مسلم علیه السلام با خیل یارانش کشته شدند، کربلای خود را در کوفه گذراندند، بعد از جهاد و جنگ و خون خاموش شدند، سرورشان مسلم علیه السلام برفراز قصر

ص:809


1- (1) اللهوف: 4، المقدمه.

شهید شده به منزلۀ منادی آنان شد تا به جهان بانگ دردهد، در بامی که نقّارۀ شهر را می نوازند شهید شد تا برای همیشه ندای او برسد، کشتن او بر فراز قصر مرتفع برای مقاصد عالیۀ او سروشی شد و رأی ستمخانه شیپوری بر فراز شهر برای ابد به مسلمین و جداگانه به اولیای اسلام این صور سهمناک نهیب می زند که من رفتم، شما بیدار باشید غفلت مکنید که راه و رسم مسلمانی چیست؟! خطۀ ولایت و نقشه ای که والی اسلام باید داشته باشد کدام است؟! و هدف مقصود از این راه و رسم و از این خُطّۀ والای ولایت کجاست؟!

این کاروان باید به کجا برود؟!! چون این مطلب بسی عالی و گرانبها بود، از پشت بام قصر صدای آن بلند شد تا در گوش تاریخ صدا بکند. منظرۀ دلخراش و دلکش قصر چشم انداز عموم شد، عموم را خبر کرد، حس کنجکاوی مردم را تحریک نمود، به تفتیش از جریان درون قصر واداشت در اثر آن عهد وصیت و نیز جریان محاکمه به دست مردم پخش شد، گرچه دشمن به منظور ارعاب و ارهاب این کار را کرده، مسلم علیه السلام را در چشم انداز مردم کشت؛ ولی این منظرۀ دلخراش جانگداز برای تحریک حسّ کنجکاوی و انتشار سخن کارگر افتاد، در خاطرها دغدغه ایجاد نمود، مردم را تشنۀ مذاکرات محکمه قتل مسلم علیه السلام شهید کرد.

مردم خبر از مذاکرات ساعت پیش از مرگ و هنگام روبرو شدن با دشمن می گرفتند، طبعاً کشف شد که سخن ها در آن بین از تعیین حکومت و سرنوشت امت بوده، باز اصرار می شد که دیگر چه بوده، مکشوف می شد که وصیتی هم در کار بوده، می پرسیدند وصیت چه بوده، کشف می شد بعد از کشف آن طبعاً به

ص:810

دنبال خبرهای شب دوشین مسلم علیه السلام می رفتند. از آرامگاه دیشب و خانۀ «طوعه» برای استکشاف از جریانات شبانه در آن پردۀ خلوت سؤال ها می شد تا قدم به قدم و مو به مو آثار و مآثر شهید کشف شد. آثار او بسان امام و پیشوائی پیشاپیش فکرها و فکرها همه به دنبال آن می دویدند، در اثر پی جویی، آثار دوش برای مردمانی که دیشب سر بنهفت نهاده و بی خبر از جریان شده بودند، تمام جریان هایی که زیر پرده تاریکی اتفاق افتاده بود از پرده بیرون افتاد؛ حتی بی خوابی و خواب مسلم علیه السلام غذا خوردن و نخوردن شب دوشین او علیه السلام جای پای قهرمان بعد از رفتنش نیز به مردم می گوید: بیایید این شیپور گوش خراش بر فراز قصر دارالاماره باعث شد که مردم وصیت قهرمان نهضت مقدّس را به هر جا بخوانند، استنساخ کنند، در مجالس و محافل بازگو نمایند، به هر سو و به هر شهر و دیار ببرند و مذاکرات مهمی را که دربارۀ ولایت و والی و حکومت و تعیین والی شده بود بازگو کنند و در مطرح افکار بنهند تا متفکران روی آن مطالعه کنند، مبحثی مهم تر از این برای مسلمین، الحق نیست و مباحثی مهمتر از این چند مبحث نه.

راه و رسم مسلمانی چیست؟ خطۀ ولایت ولاه کدام است؟ هدف عالی نهایی چیست؟ قتلگاه بالای قصر این منظرۀ دلخراش در برابر چشم ها چون دارای اطوار قیافه های دلکشی بود به خاصیت طبیعی نفوس عکس برداری می شد، در حسّ مشترک هر پیر و برنای شهر یک مسلم علیه السلام دیگری عکس می انداخت، عکسی که برای همیشه زنده و از پایگاه بام قصر به زیر نمی آمد؛ مسلم علیه السلام را در جایگاه بلندی نشان می داد. و یکی او را هزار نموده، عکسی که مسلم علیه السلام آن

ص:811

طومار عمرش با سطرهای نور دیده می شود مسلم علیه السلام ابتدا یک تن بیش نبود، ولی در اثر این عکس برداری از منظرۀ حساس هزار شد، به شمارۀ هوش و خیال هر بیننده و اندیشۀ هر اندیشنده و به شمارۀ درون و برون هر دل بیدار، مسلم علیه السلام تکرار شده دیگر از سخن خاموش نمی شود، هر صاحبدلی در پیشگاه خیال خود شبح نورانی او را می بیند که سخنی مبهم یا روشن می گوید، در این سخن راه و رسم مسلمانی را می نماید و خطّۀ ولایت را خطکشی می کند، هدف عالی از اسلام و از ولایت را نشان می دهد، اگر شنونده زبان نفهمد باز او را آسوده نمی گذارد دغدغه می کند و به سؤال وا می دارد.

این منظرۀ شهر که خاموشی نبض مسلم علیه السلام را در یادداشت خاطرها می نهاد، زبان آوران را به زبان آورد تا از مقال آنها سروشی حتی به دوران هم رسید، خود غلغلۀ شهر باعث شد که هر مسافری به هر طرف رفت خبر برد، هر شاعری به هر زبان سخن گفت، وسیلۀ نقل امواج شد تا از تودۀ امواج پرصدای آن، هزار هزار صدا بلند شد و پخش شد، آهسته تر از هر صدا بود ولی بلندتر از هر صدا شد.

این کار خداست که از واحد الوف می سازد و از «سکوت مرگ» تصویر ناطق در می آورد و وجودی را به قدری بی شمار مکرّر می کند که حدّ ندارد، گویی سفرۀ همه افکار و رژیم ها و دستورالعمل همه جنبش ها است، پس باید به همه برسد، مثل آفتاب و هوا در خانۀ همه کس باشد؛ این است که: داستان مسلم علیه السلام در همه جا هست تا بالاخره حکمای امم از این کثرت صوت و صدا به معنی بیاندیشند و عامۀ مردم از دفتر خون و کتاب حیات مسلم علیه السلام، بلکه راه و رسم

ص:812

مسلمانی را آموخته و اولیای خطّۀ ولایت و زمامداری کشور را در اسلام ببینند و بالاخره هدف عالی خیل شهدا را بیابند و معنویت «ولایت» را دریابند و معنی ولایت در نفوس عموم مورد استفهام شود، تعیین رژیم حکومت در افکار همۀ مردم بیفتد، تعیین حاکم و نمایندۀ پارلمانی و شعبات اقتدار از «غال» درآید که اقتدار باید در دست کی باشد، اگر سالار این خیل را در نهانخانه کشته بودند، یا در قعر سیاه چال های نهفته بودند، یا داخل حمامی رگ حیات او را زده، یا به او سم خورانده بودند، جز قاتل و خلوت خانه کس از او آگاه نمی شد و سخنان حق پرستانه و مدافعات و گفتگوی آنان محو در ضمن جنگ و خون می شد؛ تا در درون قصر و نهفت سینه ها رازی می ماند و می مرد، دواعی انتشارش وسیلۀ انتقال و سرایت نداشت.

خلاصه آن که: سخن دو دولت متخاصم از اینجا سر و صدایش به شهرهای دور دست کشور، بلکه شرق و غرب رفت، مسموع عالم شد، در حکومت جائر از طرف مؤسسان اصلی اسلام راه حرفی برای همیشه باز شد.

و مسلم علیه السلام که پرچمدار بثّ حکمت و عدالت و حقیقت اسلام و خُطّۀ ولایت در رعیت دنیا بود شهرۀ شهر شد، خط سیر و خط مسیرش آفتابی شد تا روز پیش در نهانخانه تستر و تخفّی جز محرم های شیعیان کسی بیش از اسم او را آگاه نبود، از همۀ شهر کوفه و عاصمه عراق، خمس شهر با او بیعت نموده بودند و معلوم نیست که بیعت کنندگان هم، همه مسلم علیه السلام را به معاینه دیده بودند، دیروز روز جنگ، هم روز عمل بود نه مقال؛ و اینک اوضاع از نهان به عیان آمد و از کار و کردار به نطق، شعرا به نطق ایستادند، از صوت عمیق که به دل مردم

ص:813

می نشست سیل افکار را برگردانیدند. افکار عموم از اثر شکست نظامی سیل آسا متوجه به دشمن و دربار او شده، رو به خلاف یورش آورده و می رفت، برگشتند به سراغ مطالعۀ خط ریز و درشتی که از اثر قدم و قلم خیل یاران به جا مانده تا طنین غلغلۀ آن در شهر پیچید؛ از زبان امرای سخن «شعرا» به جمعیت فرمان ایست داده شد که بر این کشته ها سرسری مگذرید؛ برای احترام آنان توقفی؟؟! فرمان «امرای زبان» افکاری را که به سمت مخالف بی روش آمده، لا یشعر می رفت، متوقف کرد. شاعر شهیر عرب عبدالله بن زبیر اسدی، یا فرزدق اسدی، یا سلیمان حنفی، یا همه به سخن آمدند:

فان کنت ماتدرین ماالموت فانظری

الی هانی فی السوق و ابن عقیل

الی بطل قد هشم السیف وجهه

و آخر یهوی من طمار قتیل

أصابهما فرخ البغی فاصبحا

احادیث من یسری بکل سبیل

تری جسدا قد غیر الموت لونه

و نضح دم قد سال کل مسیل

فتی کان احیا من فتاه حییه

و اقطع من ذی شفرتین صقیل

ص:814

أیرکب اسماء الهمالیج آمنا

و قد طلبته مذحج بذحول

یطوف حوالیه مراد و کلهم

علی رقبه من سائل و مسئول

فإن أنتم لم تثأروا بأخیکم

فکونوا بغایا أرضیت بقلیل(1)

یعنی این کشته ها آیت روح بهادری و شجاعت هستند؛ ای رهگذر! از کشتۀ هانی و مسلم علیه السلام سرسری مگذر، بایست و از معانی بطولت خبر بگیر؛ ای رهگذر اینجا بایست، اینجا منظرۀ مرگ بطل و قهرمان است، کشتۀ «هانی» را در بازار و مسلم علیه السلام که از بام قصر می افتد، احترام کن سرسری مگذر.

آن یک بطلی است که شمشیر صفحۀ رخسارش را در هم خرد کرده بپرس چرا؟ تا بفهمی که چهره اش از آن سپر شده که پای خود را از محافظت ودیعۀ آل محمد صلی الله علیه و آله یک قدم عقب تر نگذاشته، کشته اش همی گوید: ای رهگذر! از ما به محمدی های هم کیش ما بگو: ما در این بازار افتاده ایم تا به خاندان محمد صلی الله علیه و آله و به قرآن وفادار باشیم.

و آن دگری مسلم علیه السلام با آن که کشته است، تنی از او به جا است که آن هم خرد شده، کوبیده و فرسوده شده است، باز به زیر پرتاب می شود گویی از مهابتش

ص:815


1- (1) اللهوف: 59؛ الإرشاد، شیخ مفید: 64/2.

باز می ترسند و می خواهند بدین وسیله از قدرش بکاهند، بنازم کشته ای را که از کشته اش نیز می هراسند.

لعظمک فی النفوس تبیت ترعی بحفّاظ و حرّاس ثقات(1)

هر دو تن کشتۀ امر امیر شده اند و سخنشان در دست و دهانها افتاده و احادیث آنها سر زبان ها افتاده، هر کس به هر سو می رود می برد.

پیکری می بینی رنگ او را مرگ تغییر داده، دیگر رش(2) خونی که سیل آسا، آن خون از بام به دیوار می ریزد.

جوانمردی که گاه آزرم از دوشیزۀ شرمگین پرحیاتر و آبرومندتر بود و گاه رزم از تیغ دو دم برنده تر. دیدید که مسلم علیه السلام با انفعال و حیا سخن قرض خود را به تخفی به میان نهاد، با آن که برای والی قرض سبب سرفرازی است، از این دو قسمت در این دو کشته خبر بگیر و با پرسش بگذر.

در صحنۀ بازاری یار وفاداری بازاری شده و مانند گوسفند قربانی در محل گوسفند فروشان قربانی آل محمد صلی الله علیه و آله شده.

و آن دگر سرداری است که سردار لایق او نبوده، او را بر طمار قصر برده اند که مرتفع ترین طبقات شهر است، مگر هما آسا آشیان گرفته تا سایۀ همایش بر سر همه شهر بیفتد، شهری به رغبت و بی رغبتی به او متوجه اند.

ای سواران مذحج غیور! آیا باز اسماء بن خارجه و خیانتکاران که هانی را به

ص:816


1- (1) الوافی بالوفیات: 99/1؛ الکنی و الالقاب: 229/1.
2- (2) رش: پاشیدن، ریزش اندک، چکیدن آب و خون.

نامردی بردند ایمن و آسوده سواره می گردند؛ با آن که سواران مذحج خونداران آنانند، اگر خون برادر خود را نگیرید پس شما نه مردید، زنانی بدکاره اید که به اندک راضی شده اید که شما را...

هر رهگذر را شعرا به این سخنان توقف می دادند، اجتماع سیل آسای جمعیت را رو به خانه های ارباب ها متوقف نمودند.

پایان

ص:817

ص:818

اینک زیارت مسلم بن عقیل علیه السلام

نزد قبر مسلم علیه السلام بایست و بگو:(1)

الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَلِکِ الْحَقِّ الْمُبِینِ وَ الْمُتَصَاغِرِ لِعَظَمَتِهِ جَبَابِرَهُ الطَّاغِینَ الْمُعْتَرِفِ بِرُبُوبِیَّتِهِ جَمِیعُ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِینَ الْمُقِرِّ بِتَوْحِیدِهِ سَائِرُ الْخَلْقِ أَجْمَعِینَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی سَیِّدِ الْأَنَامِ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ الْکِرَامِ صَلَاهً تَقَرُّ بِهَا أَعْیُنُهُمْ وَ تُرْغِمُ بِهَا أَنْفُ شَانِئِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ.

سَلَامُ اللَّهِ الْعَلیِّ الْعَظِیمِ وَ سَلَامُ مَلَائِکَتِهِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَائِهِ الْمُرْسَلِینَ وَ أَئِمَّتِهِ الْمُنْتَجَبِینَ وَ عِبَادِهِ الصَّالِحِینَ وَ جَمِیعِ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الزَّاکِیَاتِ الطَّیِّبَاتِ فِیمَا تَغْتَدِی وَ تَرُوحُ عَلَیْکَ یَا مُسْلِمَ بْنَ عَقِیلِ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلَاهَ وَ آتَیْتَ الزَّکَاهَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ جَاهَدْتَ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ وَ قُتِلْتَ عَلَی مِنْهَاجِ الْمُجَاهِدِینَ فِی سَبِیلِهِ حَتَّی لَقِیتَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هُوَ عَنْکَ رَاضٍ وَ

ص:819


1- (1) بحار الأنوار: 426/97-427: زیارت مسلم بن عقیل.

أَشْهَدُ أَنَّکَ وَفَیْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ بَذَلْتَ نَفْسَکَ فِی نُصْرَهِ حُجَّتِهِ وَ ابْنِ حُجَّتِهِ حَتَّی أَتَاکَ الْیَقِینُ أَشْهَدُ لَکَ بِالتَّسْلِیمِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِیحَهِ لِخَلَفِ النَّبِیِّ الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِیلِ الْعَالِمِ وَ الْوَصِیِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُهْتَضَمِ فَجَزَاکَ اللَّهُ عَنْ رَسُولِهِ وَ عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ عَنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ بِمَا صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ وَ أَعَنْتَ فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ أَمَرَ بِقَتْلِکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنِ افْتَرَی عَلَیْکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّکَ وَ اسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ بَایَعَکَ وَ غَشَّکَ وَ خَذَلَکَ وَ أَسْلَمَکَ وَ مَنْ أَلَبَّ عَلَیْکَ وَ لَمْ یُعِنْکَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَ النَّارَ مَثْوَاهُمْ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ قُتِلْتَ مَظْلُوماً وَ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ لَکُمْ مَا وَعَدَکُمْ جِئْتُکَ زَائِراً عَارِفاً بِحَقِّکُمْ مُسَلِّماً لَکُمْ تَابِعاً لِسُنَّتِکُمْ وَ نُصْرَتِی لَکُمْ مُعَدَّهٌ حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لَا مَعَ عَدُوِّکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَی أَرْوَاحِکُمْ وَ أَجْسَادِکُمْ وَ شَاهِدِکُمْ وَ غَائِبِکُمْ وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ قَتَلَ اللَّهُ أُمَّهً قَتَلَتْکُمْ بِالْأَیْدِی وَ الْأَلْسُنِ.

سپس اشاره کن به ضریح آن جناب و بگو:

السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ وَ الْمُطِیعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ ع الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلَامٌ عَلَی عِبَادِهِ الَّذِینَ اصْطَفَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ وَ مَغْفِرَتُهُ وَ عَلَی رُوحِکَ وَ بَدَنِکَ

ص:820

أَشْهَدُ أَنَّکَ مَضَیْتَ عَلَی مَا مَضَی بِهِ الْبَدْرِیُّونَ وَ الْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ الْمُبَالِغُونَ فِی جِهَادِ أَعْدَائِهِ وَ نُصْرَهِ أَوْلِیَائِهِ فَجَزَاکَ اللَّهُ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ وَ أَکْثَرَ الْجَزَاءِ وَ أَوْفَرَ جَزَاءِ أَحَدٍ مِمَّنْ وَفَی بِبَیْعَتِهِ وَ اسْتَجَابَ لَهُ دَعْوَتَهُ وَ أَطَاعَ وُلَاهَ أَمْرِهِ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ بَالَغْتَ فِی النَّصِیحَهِ وَ أَعْطَیْتَ غَایَهَ الْمَجْهُودِ حَتَّی بَعَثَکَ اللَّهُ فِی الشُّهَدَاءِ وَ جَعَلَ رُوحَکَ مَعَ أَرْوَاحِ السُّعَدَاءِ وَ أَعْطَاکَ مِنْ جِنَانِهِ أَفْسَحَهَا مَنْزِلًا وَ أَفْضَلَهَا غُرَفاً وَ رَفَعَ ذِکْرَکَ فِی الْعِلِّیِّینَ وَ حَشَرَکَ مَعَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً أَشْهَدُ أَنَّکَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْکُلْ وَ أَنَّکَ قَدْ مَضَیْتَ عَلَی بَصِیرَهٍ مِنْ أَمْرِکَ مُقْتَدِیاً بِالصَّالِحِینَ وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِیِّینَ فَجَمَعَ اللَّهُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ رَسُولِهِ وَ أَوْلِیَائِهِ فِی مَنَازِلِ الْمُخْبِتِینَ فَإِنَّهُ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ.

پس دو رکعت نماز در طرف سر بکن و آن را هدیۀ آن جناب کن، پس بگو:

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ لَا تَدَعْ لِی ذَنْباً إِلَّا غَفَرْتَهُ وَ لَا هَمّاً إِلَّا فَرَّجْتَهُ وَ لَا مَرَضاً إِلَّا شَفَیْتَهُ وَ لَا عَیْباً إِلَّا سَتَرْتَهُ وَ لَا شَمْلًا إِلَّا جَمَعْتَهُ وَ لَا غَائِباً إِلَّا حَفِظْتَهُ وَ أَدْنَیْتَهُ وَ لَا عُرْیاً إِلَّا کَسَوْتَهُ وَ لَا رِزْقاً إِلَّا بَسَطْتَهُ وَ لَا خَوْفاً إِلَّا أَمِنْتَهُ وَ لَا حَاجَهً مِنْ حَوَائِجِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ لَکَ فِیهَا رِضًی وَ لِی فِیهَا صَلَاحٌ إِلَّا قَضَیْتَهَا یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.

شکر خدا را و صلوات بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و آل او، 27 ذی حجه 1367 (هجری) در تهران ترقیم شد. خلیل کمره ای

ص:821

جلد 5

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

مؤلف: آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای

ویرایش و تحقیق: واحد تحقیقات دارالعرفان الشیعی با نظارت هیئت علمی

سرگروه پژوهشی: محسن فیض پور

زیر نظر: استاد حسین انصاریان

ناشر: دارالعرفان

لیتوگرافی و چاپ: نگین

نوبت چاپ: اوّل / زمستان 1389

شمارگان: 2000 دوره قیمت دوره: 500/000 ریال

شابک دوره: 3-76-2939-964-978

شابک ج / 7:5-81-2939-964-978

مرکز نشر: قم - خیابان شهید فاطمی (دورشهر) کوچۀ 19 - پلاک 27

تلفن: 7735357-7736390(0251) نمابر: 7830570 (0251)

www.erfan.ir www.ansarian.ir

Email: info @ erfan.ir

کلیه حقوق محفوظ و در انحصار ناشر است

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه

و مبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل

افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا

برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا

به سوی ولایت اهل بیت علیهم السلام

و از آنجا به آمال اهل بیت علیهم السلام

به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد

حاج میرزا خلیل کمره ای

عفی عنه

ص:5

ص:6

«فهرست مطالب»

به استقبال موکب امام علیه السلام 13

روشن تر از همه اگر بخواهید؟ 15

پیغمبر و تلخیص وجود و تشریح روان او 33

طائر قدسی ماکیان با جوجکان چگونه است؟ 33

فلسفۀ قیام مشروط 36

فهرست کتاب امام حسین علیه السلام و اقسام آن 41

عنصر شجاعت 59

گوشه ای از ضمیر مقدس امام علیه السلام 87

چهره ای از ایده آل دولت در نظر امام حسین علیه السلام 95

قطعۀ دیگر از این پیام و پرتوی از چهرۀ ضمیر اقدس او بر گوشه دیگر اجتماع 118

عظیم ترین مصیبت برای امت در نظر امام علیه السلام تغییر حکومت افاضل است 129

درجات بین بین 134

فکر امام علیه السلام 169

اصلاح معیشت همه 172

1 - مرحلۀ اولی 183

2 - مرحلۀ دوم 186

3 - مرحلۀ سوم 197

ص:7

4 - مرحلۀ چهارم 198

5 - مرحلۀ پنجم 209

کار چه بود؟ 218

6 - مرحلۀ ششم 225

میلاد امام حسین علیه السلام در دایرۀ قابله گان و بانوان 239

(تعلیقات ما) 277

تعلیقۀ اولی 277

مدینه سنگر جنگ است و مسجد نماز 290

خبرها از زادگاه او و روز میلادش 299

روایات و احادیث ولادتش از قابله ها و نزدیکان نزدیک است 299

حدیث دوم: روایت ام ایمن 300

خواب امّ ایمن 303

باز سخن از نزدیکان، هنگام ولادت 304

صفیه دختر عبدالمطلب عمه رسول خدا صلی الله علیه و آله 304

حدیث سوم: روایت صفیه 304

حدیث چهارم: باز از صفیه 305

خبر اسماء بنت عمیس در میان قابله ها 312

حدیث پنجم: حدیث اسماء بنت عمیس 312

باز در دائره قابله ها و بانوان مرضعه 327

خوابی ناهنجار 329

مرحله دوم مراقبت های پیغمبر از او 352

تماس انگشتان پیغمبر صلی الله علیه و آله مگر کلید پریز برق بود 353

از بانوانی که نام آنها در ولادت حسین علیه السلام آمده 359

ام سلمه علیها السلام و اسماء بنت عمیس است که به امر رسول خدا صلی الله علیه و آله همراه هم همکاری می کند 359

ص:8

دیگر از بانوان که راوی حدیث ولادت و رضاع حسین علیه السلام است بره خزاعیه است 364

دولت امامت 366

فلسفه و منطق امام در نامگذاری نوزادش حسن و حسین علیهما السلام 389

کو مردی از شما؟ 414

پیغمبر صلی الله علیه و آله آیا از چه نظر در اسم نوزاد، علی علیه السلام را تأیید نکرد و آن را تغییر داد 424

حسین برای تعظیم است 440

منظره ها در جشن روز هفتم 446

عقیقه 451

و مغز او، فائده آن 452

قطره ای از قلزم 463

علم غیب بد است و خوب است 474

علائلی از اسم گذاری نوزاد سخن می گوید 477

مقداد بن اسود صحابی کبیر سخن می گوید 485

ص:9

ص:10

أثْنِی عَلی اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلی السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ ألّلهُمَّ إنّی أحْمَدُکَ عَلی أن أکْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّه وَ عَلَّمتَنا الْقُرآن وفقَّهْتَنا فی الدِّین وَ جَعَلْتَ لَنا أسْماعاً و أبْصاراً وَ أفئِدَه فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاکِرینَ...

أمَّا بَعْد: فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکُمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء.

ألا وَ أنّی لَأَظُنُّ یَوْمَنا مِنْ هؤُلاءِ الاَعْداء. أَلا وَ أنّی قَدْ أَذِنْتُ لَکُمْ فَأَنْطَلِقُوا جَمیعاً فِی حِلٍّ لَیْسَ عَلَیْکُمْ مِنّی ذِمامٌ هذَا اللَّیْل قَدْ غَشِیَکُمْ فَأتَّخِذُوهُ جَمَلاً(1) ثُمَّ لیَأخُذُ کُلُّ رَجُلٍ مِنْکُمْ بِیَدِ رَجُلٍ مِنْ أهْلِ بَیْتی ثُمَّ تَفَرَّقُوا فِی سَوادِکُمْ وَ مَدائِنِکُمْ حَتّی یُفَرَّجَ اللهُ فَإِنَّ الْقَوْمَ یَطْلُبوُنی وَ لَو قَدْ أَصابُونی لَلَهْوا عَنْ طَلَبِ غَیْری.(2)

ص:11


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 91/2؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 11؛ العوالم: 243.
2- (2) تاریخ الطبری: 318/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومحنف: 109؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 481.

(طاووس الیمانی)

عَنْ طاوُوس الْیَمانِی: انَّ الحُسَیْنَ بْنَ عَلی علیه السلام کانَ اذا جَلَسَ فِی الْمَکانِ الْمُظْلِم یَهْتََدی النّاسُ الَیْهِ بِبَیاض جَبیْنِه وَ نَحْرِه، فَإِنَّ رَسوُلَ اللهِ صلی الله علیه و آله کَثیراً ما کانَ یُقَبِّلُ جَبِیْنَه وَ نَحْرِه و أِنَّ جَبْرَئیلَ علیه السلام نَزَلَ یَوْماً فَوَجَدَ الزَّهْرآءِ نائِمَه وَ الحُسَیْنُ فِی مَهْدِه یَبْکی فَجَعَلَ یُناغِیْهِ وَ یُسَلِّیْهِ حَتّی اسْتَیْقَظَتْ.(1)

عَنْ أَبی حازِم الأَعْرَج قالَ: کانَ الْحَسَنُ علیه السلام یُعَظَّمُ الحُسَیْنَ علیه السلام حَتّی کَأَنَّهُ هو أَسَنُّ مِنْهُ.

قالَ ابْنُ عَبّاسِ (ره) وَ قَدْ سَئَلْتُهُ، عَنْ ذلِک؟ سَمِعْتُ الْحَسَنَ علیه السلام وَ هُوَ یَقُولُ: أنّی أَهابُهُ کَهَیْبَه أَمیرِالمُؤْمِنینَ علیه السلام وَ لَقَدْ کانَ یَجْلِسُ مَعَنا بِلا خِلافٍ حَتی أِذا جآء الْحُسَیْنُ علیه السلام غَیِّرها.(2)

(قطعه ای از خطبۀ شب عاشورا)

«یا پرتوی از أشعۀ «حسین شهید» ارواحنا فداه»

ص:12


1- (1) بحار الأنوار: 187/44، باب 25؛ العوالم: 30؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 75/4.
2- (2) الاخلاق الحسینیه: 300؛ القطره: 181/1، حدیث 16.

به استقبال موکب امام علیه السلام

اشاره

از کدامین راه باید به استقبال موکب باشکوه امام حسین علیه السلام رفت و خبر او را از کی و از کیان باید گرفت؟

از کجا باید آغاز کرد؟ برای پیام سالار شهیدان از کجا باید خبر گرفت؟ آیا خبر امام را فقط باید از عاشورا و کربلا گرفت؟ یا در هر میدانی از او خبری هست؟

فشردۀ کتاب هفتاد و دو تن و یک تن (عنصر شجاعت) در این پیام مختصر می شد که: ای رهگذر! از ما به محمّدیان، به هم کیشان ما بگو: ما در این خاک خفته ایم که به قرآن و محمّد صلی الله علیه و آله وفادار باشیم.

این پیام شهیدان این کوی برای آزادگان جهان است.

و آیا پیام سالار شهیدان چیست؟ و خبر او را از کجا باید گرفت؟ راستی خبر امام حسین علیه السلام را از کجا باید گرفت؟ و از کی باید گرفت؟

و چگونه باید به استقبال موکب او رفت؟ و از کدامین راه باید به استقبال موکب باشکوه امام حسین روحی فداه رهسپار شد و از کجا نشانی باید گرفت؟

البته خبر او را باید از پیغمبر صلی الله علیه و آله گرفت که سرچشمۀ نبعان وجود او است و

ص:13

سرچشمۀ همه نبأها و خبرها است، مبتدای هر خبری است.(1)

از امیرالمؤمنین علیه السلام باید گرفت که پدر بزرگوار او است.

از فاطمه صدّیقه کبری مادر عظیمش باید گرفت که دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله و امینۀ امین وحی است و منبع جوشش وجود او است.

از ملائکه و کارکنان بارگاه کبریایی باید گرفت که در هنگام طلوع وجودش بال افشانی می کردند.

از مصحف: کتاب الهی و آیات عظیم آن، و از سنن و احادیث سید المرسلین صلی الله علیه و آله باید گرفت که از سرچشمه و ینبوع وجود او جوشیدند.

از قابله های او، از زنان صحابیات، باید گرفت.

صفیّه دختر عبدالمطلب و امّ ایمن مولاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و لبابه امّ الفضل و اسماء بنت عمیس و سلمی زوجۀ ابورافع، صحابیات و قابله گان او بودند.

از امام حسن مجتبی علیه السلام برادر والاگهرش باید گرفت که شقّه ای از پیکرش بوده است.

از رجال اکابر صحابۀ پیغمبر علیه السلام مثل سلمان فارسی >، ابوذر غفاری >و ابورافع مولی رسول الله صلی الله علیه و آله باید گرفت.

از سایر صحابه کبار و تابعین که امنای اسلامند، باید گرفت.

ص:14


1- (1) و لقد کان الحسین بن علی رجلا زهد فی الدنیا فی صغر سنه و بدو امره، و استقبال شبابه، یأکل مع امیرالمؤمنین علیه السلام من قوته وینافسه فی ضیقه و صبره و یصلی قریباً من صلوته.

روشن تر از همه اگر بخواهید؟

از شخص خودش باید گرفت، خودش سلسله جنبان بشر و فخر بنی آدم است، خودش مشعشع تر از سرسلسله های دیگر بعد از اوست، خودش مبتدا است و هر خبری از او شروع شده و خبرها از او ابتدا گرفته، او گمنام نیست که خبرش را از دیگری بخواهند و بجویند یا بخواهید و بجویید.

«الشّمس معروفه بالعین والاثر و کان للدّهر ملوء السّمع و البصر.»

از کتاب او و مکتب او، از دوران حمل و تولد او، از رضاع و فطام او، از اسم گذاریش، و از بازی های کودکانه و مصارعه و کشتی گیری او، با برادرش و بازی های کودکانه با پیران کهنسال مثل ابورافع، از شرکت او با برادرش به امر مادر در حلقۀ درس پیغمبر صلی الله علیه و آله در مجمع عمومی، و از تعلیمات خصوصی پیغمبر صلی الله علیه و آله در زنده کردن نشاط او، و استماع و گرفتن فرامین آسمانی، و تعلیمات آیات کتاب الهی (مصحف)، و فرا گرفتن نبأ عظیم آسمان و زمین، و فرا گرفتن احادیث و سنن، و دیدن جای پای جبرئیل باید گرفت.

از مشاهدۀ خویشتن در کودکی به همقطاری در صف پیغمبر صلی الله علیه و آله و فاطمه زهرا و علی مرتضی و حسن مجتبی، در مباهلۀ با نصارای نجران که یقین انگیز بود و افتخارآمیز بود. اعتبار و ارزش پاکی قدوسی آنها معاینه شد، از گروگان گذاشتن پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را در بارگاه الهی و جدا شدن آنها از مردم، اعتبار طهارت ضمیر را معاینه کردند.

چنان که از نماز استسقای آنها و آمدن باران به دعای آنها در عهد امیرالمؤمنین علیه السلام ارزش نیایش آنها در بارگاه کبریایی مشهود شد.

ص:15

دانستید که خبر امام حسین علیه السلام را از کجا؟ و از کی باید گرفت؟ اینک باز منابع دیگر خبری را بشنوید.

از انقلاب عظیم اسلام، که او در مرکزش واقع بود، از رشد و نموّ او در میان آن انقلاب عظیم جهانی بی نظیر، و از هیجان فتوحات در جوانان و از اتسّاع و وسعت قلمرو اسلام در تزاید مستمّر، و تأثیر اتساع محیط در مرکز و تأثیر مرکز در محیط، و تأثیر هر دو در اشخاص، و تأثیر اشخاص در هر دو، و از دوران شکوفایی اسلام که وسعت مملکت اسلام به طور روز افزون بزرگ تر و وسیع تر می شد تا گاهی می شد که هر سال بعد از سال، مملکتی وسیع مثل امپراطوری روم و ایران بر آن افزوده می گردید و ازدواج و وصلت جسمانی و روحانی بین مملکت و مملکت و ملکه و ملوک را حاصل می داد.

از تأثیر این انقلاب، در بزرگ کردن خیال اشخاص و تأثیر فکر اشخاص در انقلاب. و از تأثیر هر دو آن، در رشد و بلوغ اشخاص نابغۀ فوق العاده و از بیعت کردن و بیعت ستاندن پیغمبر صلی الله علیه و آله با حسنین در سنین شش و هفت سالگی و کشف آن از بلوغ زودرس، و رشد عقلی و فکری پیش رس به تمام معنی الکلمه.

و از تأسیس مسابقۀ خطنویسی به دست او و بین او و برادرش، و از قلم و کتابت او و از تألیف و تدوین کتاب نخستین پس از کلام الله، با مساعدت و کمک پدر بزرگوار در تنظیم و تدوین کتاب شمائل رسول خدا صلی الله علیه و آله که ابجد اسلامی است برای سمت یابی و جهت یابی و چشم برنگرفتن از سمت و جهت که به منزلۀ دیرکسیون نظامی در نظام اسلام است، باید آگاهی خواست.

و از شمشیر او و شهسواری او در راه جهاد، و سفرهای دور و درازش برای

ص:16

جهاد، به سرپرستی جوانان به افریقیه تا مغرب، و سفر دور و دراز دیگرش به سوی ایران و مشرق و عبور از ری و دماوند تا طبرستان و طمیشان و پایه گذاری طاق نصرت اسلام (قوس ظفر) در دو قطر شرق و غرب برای فتوحات اسلام.

و از سفر مهمش از حجاز تا عراق برای همکاری با مرد عالم شهسوار اسلام به همقدمی با امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ های مهیب داخلی «جمل و صفین و نهروان» و گذراندن قسمتی از زندگانی پرافتخار، در همکاری با امیرالمؤمنین علیه السلام در مواقف هولناک برای تفجیر سرچشمه آب حیات که تا آن را تجهیز نمایند و سرشکاف کنند و در جوی همه جاری سازند.

و از معاودت او پس از شهادت پدر بزرگوار از عراق به حجاز، و اشتعال و شعله دورشدن و پرتوافکنی چراغ حجاز، بار دیگر با اشتغال او در مسجد النبی به تعالیم اسلام از طرفی، و به عبادت در خلوتخانۀ مسجد النبی که اشتغال او سبب اشتعال نور نبوّت؛ مجدداً در حجاز شد و مکه و مدینه باز، از نو شکوه نور نبوّت گرفت، باید آگاه شد.

و از سفرش برای جهاد به سوی شمال تا قسطنطنیه، عاصمۀ امپراطوری روم بیزانس به همراه ابو ایّوب انصاری و خلّص اهل حجاز و مشاهدۀ انحرافات شدید دستگاه خلافت مسیح در بلاد مسیحی و عاصمۀ قسطنطنیه، و مشاهدۀ انحرافات دستگاه خلافت قلابی معاویه از روش اسلام و از بلاهای هیجان انگیز انحرافات این عهد که دامنگیر او و همه کس بود، باید آگاهی خواست.

از کتاب های او و نامه های او که همه فرامین الهی از زبان عترت است باید آگاهی خواست که در همۀ آنها بلاغت در خدمت ابلاغ رسالت اسلام است.

ص:17

خوانندۀ هوشمند:

از مبارزۀ سرزمین حجاز و مکه و مدینه و مقابله و معارضه آن با شبکۀ انحراف های دستگاه خلافت معاویه در سراسر ممالک اسلامی که:

حسنات اسلام را روی در روی، در زیر پردۀ سیئات جور پوشانیده اند، باید خبر بگیرد تا از حسین علیه السلام خبر بگیرد، این بلیّات او را برای نجات گرفتاران بشریت رسالت می داد.

هر کس می خواهد از امام حسین علیه السلام خبر بگیرد، باید تاریخ اسلام را در این قسمت و برهه از عمر امام بخواند.

اتفاقاً؛ اسلام در تاریخ امتداد عمر امام علیه السلام دو تحوّل شگرف را پیمود که در اوّلی آن، با جهشی عالم را از شرّ به خیر آورد. و در دوّمی به عکس آن از خیر به شرّ آورد. و هر دو در حد اعجاز و خارق العاده بود، از وقوع امام علیه السلام در مفصل این دو تحول شگفت خارق العاده، باید کشف خبر کرد.

باید از سیئاتی که سراسر آفاق اقالیم اسلام را فرا گرفت آگاه شد. در این سیّئات که سراسر رقعۀ اسلام را پوشید. از نظر مالی و اقتصادی و از نظر اختناق آزادی و حریّت، تاراج اموال بی حساب بیت المال با ارقام سرسام آور.

و از نظر اختناق آزادی و حرّیت آرا که به جای شورا و رأی عمومی، آرای قلّابی را بر دیگران تحمیل می کردند.

به نام آرای اهل عراق، رأی قلابی کوفه را که صد هزار جمعیت داشت با چهارصد دینار یا سی هزار درهم به دست آوردند. مغیره بن شعبه ده کس از اشراف کوفه را سی هزار درهم عطیّه داد، با پسر خویش موسی به شام نزد معاویه

ص:18

فرستاد و به قولی چهل کس با پسر خود عروه به شام فرستاد که ما یزید را رضاییم و آنان که به کوفه گذاشتیم نیز خشنودند، معاویه بعد پسر مغیره را پنهانی طلبید گفت: پدر تو دین این مردم را با چند خرید؟ گفت: به سی هزار درهم سیم به روایتی چهارصد دینار زر.

معاویه گفت: ای بس ارزان که همی فروشند؟!(1)

معاویه و دستگاه دغل و حیله گر مزورانه که سراسر کشورها را و قاره ها را گرفته بود. نسبت امام حسین علیه السلام را از نسبت به پیغمبر صلی الله علیه و آله سلب می کرد اما نسب زیاد پسر عبید ثقفی را در محکمۀ مجلس مؤسسان در شام به ابوسفیان با «زنا» می بست و وانمود می کردند که این پوستین وارونه پوشیدۀ آنها، از متن اسلام است.(2)

شخصیت های اسلام را مثل امام حسن مجتبی علیه السلام با مداخل در داخله خانه آنها و مثل عبدالرحمن پسر خالد بن ولید و سعد وقاص را از طرفی مسموم می کردند و از طرفی دیگر سبّ و ناسزا و شتم را در منبرهای شرق و غرب نثار امیرالمؤمنین علی علیه السلام می کردند. و مهیب تر از آن جنایت ها و خسارت بارتر از این ناسزاها و فحش ها، اخبار موضوعۀ ساختگی است که سیل ناهنجار لجن آن هنوز جاری است و هر کس از قبول سب علی (به جای حقوق عسگری) سرباز

ص:19


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 504/3؛ موسوعه الامام علی بن ابی طالب علیه السلام: 314/11، الغدیر: 229/10.
2- (2) اعتراض به معاویه از جانب عبدالله بن عامر بی کریز و پاسخ او در این باره دیدنی است.

می زد و می گفت: اینها جای حقوق عسگری ما را نمی گیرد، دستور بدهید حقوق سربازها را بدهند خونش را می ریختند و او را مهدور الدم می شناختند.

با این سیئات بزرگ، حسنات مسلمین را بلکه حسنات اسلام را در مه تاریک سیاه پوشاندند و در آن تاریکی چهارده هزار نفر را در عراق و چهل هزار نفر را در سراسر ممالک اسلامی نابود کردند. سمره بن جندب حاکم بصره هشت هزار نفر را کشت.

فطرس که رمز از فطرت پاک آدمی است، از قاره ها و اقلیم ها به سویی منخزل و منزوی شده بود، فطرت صدق و عدالت مثل فطرس، ملک بال و پر ریخته بیرون قاره ها، در جزیره ای نهفته از چشم ها منزوی شده، مگر این که ملک بال شکسته خود را به قنداقه مولود حسین بمالد تا بال و پر مجدداً برآورد.

هر که می خواهد خبر از حسین بگیرد، باید تاریخ اسلام را در این مراحل بخواند. هر که می خواهد خبر از امام حسین علیه السلام بگیرد، باید امام را در برابر این ظلمات پرزور و زر و تزویر ببیند که:

امام علیه السلام از طرفی برای رفع مکر و منکر و دفع خطر اعلامیه های سخت برای دستگاه پرتزویر معاویه صادر می کند.

و از طرفی از اقطار بلاد صحابۀ کبار و اولاد آنها را با تابعین، در مکّه، در منی برای موسم حج جمع آوری می کند و رسالت اسلام را به عهدۀ انجمن آنها نهاده و افتخارات اصیل علی علیه السلام را در اسلام مانند لایحه و لوایح روشن به آنها می سپارد که به دنیای اسلام برسانند و از آنها می خواهد که حقایق اصیل اسلام را بیرون از پیرایه های انحراف، بیان کنند و دیون خود را به اسلام ادا نمایند. و از

ص:20

طرفی دیگر در مکه در عرفات با دعای عرفات دست به دعاء است و در معراج اولیا است، ولی به دعای تنها هم اکتفا نمی کند، بلکه در مکه به نجات گناهکاران طواف و مشلول «فلج دست و پا» و در کوفه و مدینه به طلب استسقا و باران و در مدینه به نشر تعالیم اسلام و به تعلیم مصحف و تعلیم قرآن ارزش می نهد و جایزه بی حدّ می دهد؛ دانشگاهی برای نشر و تدوین دین برپا می دارد، هم وظیفه اصلی «امامت» را انجام داده و هم برابر ظلمات انحراف انگیز، مردم را نور می دهد. تا بال و پر ملک فطرس که رمز از فطرت پاک است مجدداً بروید و دو مرتبه به مقام والای لایق خود بازگردد.

امام در عین زهد شخصی، در معیشت خود، با درآمد موجودی و امکانات موجودۀ خود می کوشید ملت غارت زده را یعنی شیعه و غارت زدگان ملت را از سقوط کلی نجات دهد و قبول هدایای معاویه بازیافتی بود برای این امر عظیم که ایتام و بازماندگان کشتگان «صفین و جمل و نهروان» را رمق می داد.

از یک طرف مسجد النّبی برای او حکم غار حرا را دارد و نیایش های عرفات، راه معراج و تجرید را به روی او باز می کند و از ناحیۀ دیگر از سفرهای معنوی به سوی خلق می آید و با سیر از حق به حق در خلق (که سفر چهارم عرفا است) از این سفرهای معنوی به عالم جمع رو می آورد. تا غم عقب ماندگان را به خورد و خدا را در همه جا بنگرد و برای جلوگیری از سقوط کلی «امت» با دستگاه خلیفه سازی معاویه ویزید خمور برخورد می کند و اصطکاک رخ می دهد و در موقع اصطکاک بر اثر استقامت کارش به شهادت پرافتخار (در حادثۀ خونین کربلا) می انجامد. تا در خاتمۀ مبارزات در اوج عظمت به شهادت رسید، اما با

ص:21

وضع جانسوز و جانگداز.

هر که می خواهد خبر از امام حسین علیه السلام بگیرد، باید از این مراحل مرحله به مرحله خبر بگیرد وگرنه خبر صحیح نگرفته و آن را که خبر نیست فکار است ز افکار.

خوانندۀ عزیز:

باید خبر این واقعۀ جانسوز را از طومارها، از وقایع نگارها از دیده بان های این معرکۀ خونین، از هواداران امام و هواداران دشمن از نیکخواهان و بدخواهان از دوست و دشمن بگیرید، با این که دوستی به همراه او نبود که دوستانه خبر بیاورد.

نه دوستان وطن را بر او گذر بودی نه غیر دشمن خونخواره اش ببر بودی

عیالش ارنه به همره در این سفر بودی از او خبر نرسیدی به مردم وطنش

ولی باید هر بشارتی که قرآن و اسلام برای شهدا می دهند و هر نثاری که اهل قرآن بر شهدا نثار می کنند (و امّت اسلام هم می باید بکنند) نخست باید نثار قدم او و تربیت آرامگاه او بکنند تا بال و پر فرشتۀ فطرس که رمز از فطرت پاک است از نو بروید.

گفته شد: دوستی به همراه او نبود که خبر بیاورد، بلی امام زین العابدین علیه السلام به همراه بود.

باید خبر او را از امام زین العابدین علیه السلام گرفت که همراه او بود و از مکتب

ص:22

علی بن الحسین علیه السلام در سخنرانی منبر شام و باز از فرستادن بشیر بن جذلم، از بین راه در هنگام عودت از شام به سوی شهر مدینه برای ابلاغ به ساکنان مدینه و آگاهی مردم و از خطبۀ امام زین العابدین علیه السلام در دم دروازۀ مدینه خبر گرفت که آسمان سبع شداد و زمین گسترده بر این فاجعه گریانند «ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمین»

باید از چشم اشک ریز دائم و مداوم امام زین العابدین علی بن الحسین تا سال 95 بر شهادت پدر عزیز خبر گرفت. از کاروان اسیران که از کوفه به مدینه برگشتند و آتشی که در منزل از آنها به جا ماند باید خبر گرفت. از آن آتش که همراه به مدینه بردند، مدینه با قتل عام آتش گرفت و از آتشی که به جا ماند کوفه خونخواهان آتش گرفت.

از رفتن تو دانی ما را چه ماند بر دل از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل

باید از شهر عاصمه عراق، کوفه در محرم 61 (ه -) که در و دیوار شهر هنگام ورود اسیران، می گریست خبر او را خواست.

از ولولۀ توبه کاران (توابین) (خون خواهان امام حسین علیه السلام) و انجمن های آنان و قیام و نهضت آنها و عبور آنها با غریو و غلغله افواج سپاه آنان (از کوفه تا کربلا بر مزار شهیدان و تا کنار نهر عین الورده در جزیره که همه کشته شدند با جانفشانی بی دریغ باید خبر امام حسین علیه السلام را خواست.

و از کوفه پرغلغله، از سپاه مختار بن ابوعبید ثقفی با اعزام افواج خونخواهان امام حسین علیه السلام تا کنار نهر خازر و کشتن عبیدالله زیاد و کشتن قتلۀ کربلا در

ص:23

کوفه، به انتقام خون شهیدان که لرزش کوفه، آن موقع آرام گرفت. باید خبر از عظیم اسلام گرفت که فطرس بال و پرش روئیده و فرشتۀ عدالت (فطرس) دو مرتبه سایه بر سر مردم عراق افکند.

باید از همدردی سیاستمداران آن روز، مثلاً عبدالله زبیر در مکه و عبدالله بن عباس در مدینه و پسر یزید در دمشق و عبدالملک مروان در عقب آن خبر گرفت.

تحرک مدینۀ عظیم به کجا رسید؟ و تحرک مکّه به کجا؟ و تحرک اهرام های دمشق به کجا؟

و بعد خبر او را باید از زید شهید و مکتب زید شهید و کتب شیعه زیدیه گرفت.

سپس از مکتب امام محمد باقر بن علی بن الحسین علیه السلام متوفای - 114 ه - که با اسیران بود و در هنگام ورود اسیران به شام چهار ساله بود؛ و از شعر کمیت بن زید اسدی در حضور او و از هاشمیات او و دیگر اشعار او و معاصران او باید خبر گرفت.

و سپس از مکتب امام جعفر صادق علیه السلام متوفای (صد و چهل و هشت هجری) و از احادیث او دربارۀ زیارت آرامگاه شهدا.

و دربارۀ مواکب عزا و شعر و شعرای امام صادق علیه السلام در محافل و مجالس امام علیه السلام و از روات از شعرا باید از امثال سید حمیری و ابو هارون مکفوف، و جعفر عفان و فضیل رسان از یگانۀ اسلام، حسین علیه السلام خبر گرفت.

و از امام موسی بن جعفر علیه السلام (متوفی 183 هجری) و شعرای عصر او که موج

ص:24

این انقلاب در آنها حتی عید نوروز و مهر جان و جشن و عید را هم تحت الشعاع قرار داد و همه از حسین اسلام علیه السلام گفتگو داشتند، خبر گرفت.

1 - امام به الزام منصور دوانیقی نوروز را جلوس فرمود و هدایا از حد گذشت، عصری شخص سالخورده عربی آمد که من هدیه ای نداشتم جز سه شعر که جد من در مصیبت جد تو گفته آورده ام، امام فرستاد نزد منصور که تکلیف این هدایا چیست؟ گفت: همه از آن تو است. امام همه را در ازای آن سه شعر به آن شخص بخشیده، هدایای نوروزی عراق در عهد معاویه پانزده میلیون بوده این بخشش صدای شعر را بلند کرد.

و سپس از مکتب امام علی بن موسی الرضا علیه السلام متوفای 303 هجری باید خبر گرفت که در مسافرت به خراسان هم که سکّه به نام او زده اند، همین که شاعر دعبل خزاعی شاعر عقیده قصیدۀ جانسوز خود را مدارس آیات خلت من تلاوۀ - و منزل وحی مقفر العرصات - خواند و نوبه ای دیگر مرثیه معروفه را:

افاطم قومی یا ابنه الخیر فاندبی نجوم سماوات بارض فلاه

افاطم لو خلت الحسین مجدلا و قد مات عطشاناً بشطّ فرات

اذا للطمت الخدّ فاطم عنده و اجریت دمع العین بالوجنات(1)

در حضورش خواند؛ چه بود که امام جبّه تن پوش خود را با ششصد دینار از سکه رضوی یا دوازده هزار تا پنجاه هزار سکّه نام خودش، نثار قدم و زبان شاعر می کند. و او را نزدیک خود می نشاند.

ص:25


1- (1) العوالم: 545؛ اعیان الشیعه: 418/6.

این جایزه های کلان از جانب امام رضا علیه السلام و مأمون و فضل بن سهل ذوالریاستین، باعث انتشار آن قصیده شد که حتی تا سر کوه ها و در دهان راهزنان که آنها را به گریۀ مداوم و ترنم با سوز دل بازگو می کردند، تا فطرس فرشته فطرت پاک بال او تا سر کوه ها را هم گرفت.

روایات در این جایزه مختلف است، در روایت مرزبانی می گوید: جایزۀ امام رضا علیه السلام پنجاه هزار درهم بود و در روایت اغانی می گوید: ده هزار درهم از سکه هایی که به نام امام علیه السلام زده شده بود. در روایت کشی می گوید: ششصد دینار بوده و مقید نمی کند به آن که سکه ها رضویه بوده اند یا نه. در روایت عیون است که صد دینار سکه رضویه بوده است.

و نیز از مذاکرات امام رضا علیه السلام با شخص شخیص ریان بن شبیب، دایی و خالوی معتصم عباسی، ولیعهد خلافت و برادر مأمون عباسی (و ریّان و شیخ محدّثان در دارالحدیث شهر «قم» است) باید خبر از امام عظیم، حسین اسلام را جستجو کرد.

سپس از مکتب هر امام - بعد از امام علیه السلام تا امام قائم (متولد 356) به خصوص، باید خبر او را خواست که او بالاتر از همه به شهدای این کوی احترام گذاشت، نام آنها را زنده کرد و سلام به آنها داد. امام قائم آل محمد علیه السلام در قائمیّات نام فداکاران کربلا را یک به یک زنده می کند و در زیارت کوی شهیدان گفتار و کردار و مقال و فعال یکان یک آنها را در ضمن سلام گوشزد

ص:26

می کند و یادآوری می کند و تشکر می کند و تعلیم می دهد.(1)

و این روش زنده کردن کلام آنها در فداکاری و سلام دادن قائم به آنان، با خلعت های نقدی امام رضا علیه السلام برابری می کند، بلکه بیشتر تحرک می آورد و به آزادگان می آموزد که اگر بخواهید قیام و نهضت کنید باید از وفاداران این کوی سخن بگویید، شهدا نامۀ آنها را به جای شاهنامه تعلیم دهید و بگویید و سخن بیاموزید، نمایاندن اخلاق پاک که در افراد این شهیدان بوده، حسّ زندۀ جدید و احساس پاک در افراد می آفریند، از این جهت امام قائم در قائمیات یکان یک مقال و فعال و گفتار و کردار این شهدا را برای رهبری آورده، رمزی است که قائم، زبان این پیشوایان صدق و راستین را زنده می کند و طومارها از راز خبر امام حسین علیه السلام پر کرده، چه که زبان شهیدان و یاران او راست ترین و صادق ترین و هیجان انگیزترین حماسۀ اسلام است و همین سبب و باعث است که قیام آنها

ص:27


1- (1) برای نمونه سلام بر عباس بن علی که چنین گفت: لم نفعل ذلک لکی نبقی بعدک لا ارانا الله ذلک ابداً - سلام به مسلم بن عوسجه که گفت: انحن نخلی عنک و قد أحاط بک هذا العدو و ما عذرنا و لم نضرب معک بسیف و لم نطعن معک برمح، لا والله حتی اکسر فی صدورهم رمحی واضربهم بسیفی ما ثبت قائمه فی یدی والله لو لم یکن معی سلاح أقاتلهم به لقذفتهم بالحجاره - و سلام به بشر بن عمرو حضرمی که گفت: اکلتنی السباع حیا ان فارقتک مع قله الاعوان. «اعیان الشیعه: 582/1» ثم اسئل عنک الرکبان و سلام بر کوچک و بزرگ و بازگو کردن ریز و درشت سخن آنها و حماسه آنها است. این تابلوی افتخارآمیز از جانب امام قائم بیشتر از خلعت های فاخره امام رضا علیه السلام و موسی بن جعفر علیه السلام ما را با یکان یک آنان آشنا کرده، به قیام وامی دارد، شاهنامه اسلام است.

قیامت می آفریند و تا قیامت رستاخیز برپا می کند.

راستی و صدق با هیجان ضامن بقای دعوت انبیاء است و همان هم سبب بقای دعوت این شهدا است، صدق آنها به پایۀ صدق انبیاء است، حتی آدم ابوالبشر سرسلسلۀ پیامبران راستین، کلمات صدق و استقامت را در تمثال عرش از صدق حسین علیه السلام یاد گرفت و به آنها متوسل شد. و به فطرت پاک اول بازگشت.

پس باید تمثال حکم و فرمان امام حسین علیه السلام چون راست بود و صدق بود در بنی آدم زنده شود و هیجان انگیز و حماسه خیز بوده باشد، آدم ابوالبشر که برای یک لقمه، بهشت فراخ را از دست داد، تعلیم گرفت که بایدش توسل به حسین بجوید که تشنگی در او آن قدر اثر نموده که آسمان به نظرش دود تیره می آمد و ارادۀ خود را از دست نمی دهد، نه چون آدم که جهان فراخنای بهشت را هم دارد و اراده ندارد که از لقمۀ درخت ممنوع بگذرد فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً البته آن چنان کس مملکت را هم نگهدار نیست، پس باید به چنین پیشوا توسل بجوید، یعنی قدمی رو به او بردارد و رفتار خود را شبیه او بسازد.

پس باید پرچم مواکب هواداران حسین علیه السلام چه در عاشورا و چه اربعین با نقش سخنان این شهیدان نقش شود.

هر کس می خواهد روح نهضت حسین علیه السلام را بنگرد، باید از کربلا در هر اربعین و عاشورا و اعزام مواکب از همه بلاد به سوی کربلا خبر بخواهد.

بغداد عاصمۀ خلفای عباسیین را در عهد سلاطین آل بویه و امپراطوری دیلمیان بنگرد که هر عاشورا آن را سیاه پوش می کردند.

و در مصر، قاهرۀ طاهره را بنگرند که عاصمۀ خلفای فاطمیین بود و در ایام

ص:28

فاطمیین، در هر عاشورا غرق نهضت می گردید.

از دفن رؤس شهدا در شهر دمشق، عاصمۀ آن روز سوریا، و سپس در عسقلان و سپس تحوّل سر مطهّر از آنجا به قاهره در تحولات ایام صلیبی ها خبر از این نبأ عظیم باید خواست که چگونه سر مبارک را به قاهره انتقال دادند و دفن کردند. پس عاصمه های اسلامی، کوفه، مدینه، مکه و مصر را انقلاب تکان داد.

و عواصم کبار کشور ایران را مثل اصفهان در عهد صفویه و عاصمۀ تهران و اقمار آن تا این عصر که همه شهرهای کشور ایران باشد، در عاشورا بنگرد که همه غرق در انقلابند.

باید عواصم هند و پاکستان را در عاشورا بنگرد و اقطار دیگر جهان را در غوغای عظیم محرم و عاشورا بنگرد.

باید از جهان عظیم اسلام امروز در شرق و غرب، خبر امام حسین علیه السلام را بگیرد. باید از فقهای عظام حتی مثل ابن حزم ظاهری تا چه رسد به طاووس یمانی و شیخ طوسی و ابن طاووس و سید بحرالعلوم خبر بگیرد.

باید از همۀ نویسندگان شرق و غرب و از همۀ مورخان و سخنوران و ناطقان و همۀ انجمن ها و جمعیت ها و از رهبران سیاسی آزادی خواه، حتی گاندی رهبر آزادی خواه هند و از رهبران آزاد پاکستان، خبر امام حسین علیه السلام را بخواهد تا از نبأ عظیم به آنها خبر بدهند.

باید از همۀ شعرای عرب و غیر عرب و اشعار آنها امواج احساسات خلائق را بنگرد.

باید از دفتر زمانه و از کتب تاریخ و سیر و مقتل و از هر زمین و هر مکان و

ص:29

هر بقعه خبر امام حسین علیه السلام را بخواهد و بخواند که در همۀ اینها انعکاس صوت امام حسین علیه السلام و یاران و شهدای فداکار او بوده و هست.

و صوت امام حسین علیه السلام در کربلا و نیز واتاب و انعکاس صوت محمّد است که در مکه بلند شد.

صوت دعی بمکّه الی العلی یسمع رجعه بطفّ کربلا

صوت محمّد و ما محمّد الّا حسین و الحدیث یشهد

هدف از خواندن کتاب امام حسین علیه السلام و مکتب امام حسین علیه السلام؛ مشکلات این راه پرسنگلاخ؛

و اذا کانت النفوس کبارا تعبت فی مرادها الاجسام(1)

خواندن این کتاب و این مکتب برای محافظت انسان از لغزش در مواقع اخذ تصمیم و محافظت بر آزادی و محافظت بر اراده ای که با ملکۀ فضیلت و آزاد منشی است.

خواندن این کتاب و این مکتب برای تقویت روح ستم ناپذیری و آزادی و آزادگی است.

برای روییدن بال همّت در انسان، در سر دو راهۀ اختیار موت و حیات است که اختیار حیات با شرافت.

ص:30


1- (1) شرح نهج البلاغه: 292/3 (المتنبی)؛ اعیان الشیعه: 518/2.

حیات ابدی.

حتی با حرکت روی یک دریای خون و زیر یک افق سوزان.

به سوی آزادی و حرّیت.

به سوی خدای با عظمت.

به سوی قرآن و حکمت.

همه از تصمیم انسان است.

تصمیم، مشکل انسان را در سر دو راهۀ اختیار و انتخاب حل می کند. و اگر چه خود تصمیم گرفتن مشکله ای است؛ بلکه مشکلۀ مشکلات است.

قدرت بر تصمیم در سر دو راهۀ اختیار داری، خصوص در مفصل موت و حیات و اختیار حیات ابد با وجود سنگلاخی راه پر سنگلاخ، بزرگ ترین قدرت ها است.

اختیار کردن این راه نشاطی می خواهد انبوه، گرچه هر گاه مبدأ حرکت هم مثل منتهای حرکت، خدا و قرآن و حرّیت بوده باشد، این گونه نشاط همراه است.

البته حرکتی که مبدأ آن از خدا باشد، و منتهای آن هم خدا باشد.

حرکتی که مبتدای آن آزاد منشی باشد، و منتهای آن هم آزادی و آزادمنشی باشد.

و از خدا و با خدا و به سوی خدا و از قرآن و با قرآن و به سوی قرآن باشد.

از نشاطی بهره ور است که شبیه سرمستی است و این نشاط و مستی لازم است. با آن نشاط و مستی می توان مشکلات راه را تحمل کرد.

ص:31

و حرکت حسین علیه السلام مقدمۀ صعود و معراج و فنای فی الله در راه بقای بالله است.

اندر بلای سخت پدید آرند فضل و بزگ مردی و سالاری(1)

سفر چهارم است که سیر بالحق فی الخلق برای نجات خلق و هدایت آنها به مقصد اعلی است، آن جا که مسجد الاقصی است.

مسجد الاقصی آنجاست که خدا را در همه مرزها حتی دورترین کرانه ها و اقصی کناره های افق ببینند و در بیمارها هم ببینند، «یا موسی مرضت فلم تعدنی»

پس نشاطی می خواهد که از سرمستی آن به قدر کفایت همه افراد امّت مقاومت کند و استقامت آرد و تا آخر بایستد و نایستد (بایستد یعنی مقاومت کند و نایستد یعنی متوقف نماند) تا همت او و وجود او مثل وجود کلیات انواع باشد که به زوال افراد زوال نمی یابد، نفس کلی همه را می خواهد، چون واردات نفس او از نفس کلی است، صادرات نفس از طبق واردات آن خواهد بود.

شاکلۀ ساختمانی روح او و روحیۀ او و همت او و ارادۀ او مثل شاکلۀ علم عنایتی آفریدگار است که به وجوه همه افراد بشر و صلاح همه افراد بشر و خیرخواهی برای همه افراد بشر، نقش برگرفته و همان نقش را که برگرفته پیاده می کند.

هر کس هر چه از مبدأ گرفته مصدر همان است. هر کس و همه کس چنین

ص:32


1- (1) رودکی سمرقندی.

است.

و چون از مصدر نبوّت رحمه للعالمین همه چیز را فرا گرفته(1) و این مصدر عنایت به همه خلق دارد، او هم طبق جدش، این عنایت و خیرخواهی جبلّی اوست و آخرین آیه قرآن که آیه وجود او است، می گوید:

پیغمبر و تلخیص وجود و تشریح روان او

به راستی برای شما رسولی آمده از انفس شما، و از نفیس ترین شما، که بر او ناگوار و سخت است که شما را در رنج ببیند، حریص بر شما است بر خیر شما حریص است، به مؤمنین رؤف و دلسوز است، با این روحیه به سوی شما آمده، خدا را حکایت می کند که چگونه خیر را به شما برساند.

طائر قدسی ماکیان با جوجکان چگونه است ؟

تلخیص وجود پیغمبر در همین چند کلمه است که تشریح روان او و روحیۀ او است، همین نقش علم خدا است، نقش علم ربوبی و علم عنائی است.

ص:33


1- (1) در فلسفۀ اعلی است که موجودات کلیه یا تمام، یا ناقص اند، یا مستکفی اند، آن که کمالات لایق را ابتدا از خود دارد او تمام است و اگر دیگران را هم او می دهد آن فوق تمام است و آن که ندارد اگر به خود و باطن ذات خود در حصول آن کمالات اکتفا می کند آن مستکفی است و اگر محتاج به اسناد است آن ناقص است و امثال وجود امام از قسم مستکفی هستند، استاد لازم ندارند مگر به معنی دیگر. و قوه قدسیۀ «حدس» احتیاج به تدریج در تعلم و تعلیم ندارند، فیض را از مصدر آن در «آن» فرا می گیرند.

با این نقش و با این قصد به سوی جهان شما و شما جهانیان آمده است، و اگر شما و آنها روگردان باشید و روگردان شوید، پس نقش علم خدا و اراده و میل خدا و صورت علمیه خدا است به همان اکتفا می کند می گوید: خدا مرا بس است و کافی است: این را بگو و اکتفا کن.

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ (1)

تو رحمت و خیر همه را خواسته ای و به خدا اکتفا کرده ای و کارگزار زمین و آسمان جز او نیست؛ بگو بر او توکل دارم، و او صاحب تخت و بارگاه است، و خداوندگار تخت و بارگاه است. یعنی به هر صورت نقش وجود تو نقش وجود خدا و نقش ارادۀ او است که عنایت به همه است.(2)

قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ (3)

خطبۀ سیدالشهدا طبق روایت تحف العقول از روزهای آخر او است که امامت محوّل به او است، غمخواری برای همه افراد ضعفای ملت می کند و می گوید: چرا افراد فلج جامعه و نابینایان و لالان و کران و کوران مهمل افتاده،

ص:34


1- (1) توبه (9):129.
2- (2) لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ * فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ «توبه (9):128-129»
3- (3) آل عمران (3):31.

در همه شهرها آنها را واگذاشته اید غمخواری برای آنها نمی کنید. (تا پایان)

فداکاری و فنای در راه آنها دارد و به سران شیعه (عصابۀ خیر) ملامت می کند که شما عصابه ای هستید که برای نجات خلق و برای خیر خلق به وجود آمده اید، چرا در بلاد و در شهرها ضعفا، لالان و کران و مفلوج ها مهمل افتاده اند و شما ساکتید و سخن نمی گویید و قیام نمی کنید و بی تفاوتید.

این نقش اراده و تصمیم قاطع خدا و امام است که عنایت به کار خلق دارد(1) اما با شرط مساعدت افکار عمومی و آرای عمومی که مردم بخواهند تا تکلیف به او متوجه شود.

امام علیه السلام خیر را برای همه خلائق می خواهد، ولی قیام او مشروط است به آن که مردم خود خیر را برای خویشتن بخواهند. آیا خیر چیست؟ خیر آن چیزی است که کل او را بخواهند: مانند صحت و عقل و علم و عافیت و آزادی و آنچه همه آن را می خواهند.

فلسفۀ اعلی بحث از «خیر» را در مبحث «علت غایی» می آورد، می گوید: علت غایی همان خیر است. از آن جهت که اختیار همه است و همان در هنگام تحقق صورت است، پس صورت و خیر وعلت غایی یکی است، قبل از وجود خیر است

ص:35


1- (1) شیخ الرئیس می گوید: و هذا الانسان یکاد ان یحل عبادته (حاشا) اذا قیل لکم أنهضوا أنهضوا و اذا قیل لکم ألبدوا ألبدوا... فوالله لو لا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علی العلماء ان لا یقارّوا علی کظّه ظالم و لاسغب مظلوم. «نهج البلاغه: خطبه 3 (شقشقیه)»

که او را اختیار می کنند.

پس اگر مردم خیر را خواهان باشند امام علیه السلام قیام می کند و اگر آنها نخواهند و افکار و آرای عموم خواهان خیر نباشند، امام علیه السلام تکلیف به قیام ندارد.

انلزمکموها و انتم لها کارهون؟.

فلسفۀ قیام مشروط

تا شجاعت ماجراجویی بار نیاورد، و شجاعت غیرقانونی نباشد، که بدون جلب آرای عمومی قیام کند و دست به شمشیر برد، و قیام مسلحانه کند و حادثۀ کربلا تا نیم آن را که همین باشد، حسین علیه السلام پا به پا آمده برپا کرده بود و نقشۀ خود را اعلام کرد و فرمود: من به آرای عمومی شما مردم کوفه آمدم، شما دعوت کردید من آمدم. اینک اگر نمی خواهید و کراهت دارید منصرف می شوم.

نقشه ای که خواست امام علیه السلام بود تا همین جا بود، نقشۀ امام علیه السلام اقدام به جنگ نبود، اقدام به جنگ را آنها بر امام تحمیل کردند.

کتاب امام حسین علیه السلام که مکتب امام حسین علیه السلام باشد، کتاب تدوینی امامت و تکوین انسان اعلی - یعنی ابرّ انسان و انسان برتر است.

نقشه برای دورۀ سازندگی انسان است که جهان را بسازد چنان که جهان او را ساخته است.

جهان انسان شد و انسان جهانی از این پاکیزه تر نبود بیانی(1)

دستور و فرمان و منشور صرف حیات و عمر در راه خیر و فضایل و مکرمات

ص:36


1- (1) شیخ محمود شبستری.

است و هدایت به سوی افق اعلی است.

فرهنگ قرآن است که از شخص کلی می سازد و از فردی امت، در حقیقت امام حسین علیه السلام و مکتب امام حسین علیه السلام فرهنگ خاصّی دارد که همان فرهنگ قرآن باشد و فرهنگ قرآن به عکس فلاسفه و فلسفه، ابتدای شخص را می سازد و او را با تربیت و نشو و نما دادن گل آدمی او که روح او است بزرگ و کلی می کند تا در اثر آن بزرگ فکر می کند و کلی فکر می کند، فرد را در نظر می گیرد و فرد را بزرگ می کند و ترقی می دهد تا او را امتّی می کند گسترده بر بساط زمین پهناور.

به عکس فلسفه که ابتدا، کلیّات را در نظر می گیرد و بعد تطبیق می کند.

پس موضوع علم و کتاب: شخص است و کلی است. کلی است در عین آن که شخص است. چون واضع علم و کتاب شخص است، ولی شخص اسوه است.

غرض از کتاب و علم هم کلّی است نه شخص واحد؛ همه افرادند و این کتاب و مکتب اسطرلاب، انسان برای عروج به افق انسان برتر است.(1)

خواندن این کتاب واین مکتب، برای حفظ انسان از لغزش در اراده و اتخاذ تصمیم است، در حقیقت برای محافظت بر اراده است؛ اراده ای که با ملکۀ فضیلت و آزادمنشی بار آید نگهدار مملکت است و بهشت را به دانۀ گندمی

ص:37


1- (1) در هر علم به قراری که در منطق مقرر است، باید پیشاپیش هشت امر اساسی شناخته شده باشد، آنها را رئوس ثمانیه گویند: مثل تعریف علم، واضع علم، موضوع علم، غرض از علم، مسائل علم، طرق استدلال: برهان، خطابه، سفسطه، شعر، جدل، قیاس، استقراء، تمثیل، تجزیه و ترکیب.

نمی فروشد و شجاعت هم در حقیقت همان محافظت بر اراده و هستی است.

تو بار خدای جهان خویشی از گوهر تو به گهر نباشد

نزدیک تو کیهان مختصر شد هر چند جهان مختصر نباشد

در مملکت خویشتن نظر کن زیرا که ملک بی نظر نباشد

برملک توگوش و دوچشم بینا درها است که به زان درر نباشد

امروز بدین ملک در طلب کن آن چیز که فردا مگر نباشد(1)

نظارت بر این که فرمانبر خدا و نگهدار خلق باش تا آنچه از خدا بگیرد به خلق برساند و به همان منوال و همان سان خلق را بسازد.

باید اینها را محافظت نماید که دانه های بهشت است، ملک بهشت از آنها ساخته می شود.

بنگر که چو باید همیت کردن تا بر تو فلک را ظفر نباشد

از علم سپر کن که بر حوادث از علم قوی تر سپر نباشد

هر کو سپر علم پیش گیرد از زخم جهانش ضرر نباشد

باقی شود اندر نعیم دائم هر چند در این رهگذر نباشد

بشنو سخنی چون شکر بخوبی گر چند سخن چون شکر نباشد

مردم شجر است و جهانش بستان بستان نبود چون شجر نباشد

ای شهره درختی بکوش تا بر یکسر بتو جز کز هنر نباشد

ص:38


1- (1) ناصر خسرو.

و آن چیز که عالم بدو است باقی هرگز هدر و بی اثر نباشد

وانکس که بود بی هنر چو هیزم جز در خور نار سقر نباشد

زیرا که شود خار سوی دهقان شاخی که بر او بر ثمر نباشد(1)

اینک ابواب این کتاب و این علم: در 5 قسمت و 5 بخش است، در 57 مرحله که مراحل عمر امام علیه السلام باشد، با یک مقدمه که نبعان وجود طفل و منابع آن را بحث می کند.

ص:39


1- (1) ناصر خسرو.

ص:40

فهرست کتاب امام حسین علیه السلام واقسام آن

اینک فهرست فشردۀ کتاب امام حسین علیه السلام و مکتب امام حسین علیه السلام

(الف) قسمت اول: واردات شخص او از عهد جدّ امجد است، در 7 مرحله از عمر مقدس امام که نقطۀ اوج آن همقطاری با پیغمبر صلی الله علیه و آله است در مباهله و تطهیر و همچنین بیعت و مبایعه پیغمبر صلی الله علیه و آله با او است.

(ب) قسمت دوم: واردات او در عهد مادر در یک مرحله یا هفت مرحله نقطۀ آخر آن دفن مادر است که شبانه انجام شد و تاریکی شدیدی روی همه آن درخشندگی ها را گرفت، خصوص با شنیدن شکوائیّه پدر بر رسول خدا صلی الله علیه و آله در موقع دفن مادر که آن خاطرات اقدس از او رسیده و به جا مانده است.

(ج) قسمت سوم: واردات او در عهد پدر بزرگوار از اول تا آخر که سال چهلم هجری است و حسین علیه السلام به سی و شش سالگی رسیده و در آخر دارای فرزند و اولاد است، در سی و شش مرحله.

(د) قسمت چهارم: واردات او در عهد برادر ارجمندش امام حسن مجتبی علیه السلام

ص:41

تا سال پنجاهم هجری، در چهل و شش مرحله.

(ه -) قسمت پنجم: واردات او در عهد خودش که خامس آل عبا است در نوبۀ قیام خودش به امامت امّت در ده مرحله از پنجاه و هفت مرحله.

تلخیص و فشرده آنچه در بخش اول در عهد جدّ امجد صلی الله علیه و آله در حق او وارد شده، خواه از شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله یا از پدر و مادر و برادر و یا دیگر یاران صحابه، حتی اوضاع زمان در مدینه پرشور آن روز، همه دعوت به تعالی بود و عوائد روحی او بود.

آنچه در این عهد اول از ناحیۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله با پدر و مادر یا محیط خانواده یا مدینه شهر پر جزر و مدّ از اقیانوس زمان و مکان حوادث عظام در زمان او واقع می شد در مشاعر او وارد می شد.

به ویژه آنچه از جدش شخصاً در این عهد دربارۀ او به وقوع پیوسته چه محیط را متوجه او کرده و چه او را متوجه محیط کرده و این دو گونه است: بخشی را مستقیم و زباندار متوجه به او کرده که او را دعوت به علوّ وتعالی می کند، چه به این لفظ یا به لفظ دیگر. و دیگر، که حاصل آن علوّ است.

و بخشی غیرمستقیم و با زبان بی زبانی یا با زبان زمانه که صادق است، هر دو آن رسالت و مأموریت آن رسول الهی اند و رسالت زمانه هم در آن عهد خجسته برای آن کس که زبان آن را درمی یابد، آن هم طبق رسالت پیغمبری برای حسین علیه السلام زباندار و صریح و رسول است، اوضاع عهد رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به حرکت و تعالی و عروج می خواندند که تا خود را به پیغمبر صلی الله علیه و آله برساند.

ص:42

أنّ العلا حدثتنی و هی صادقه فیما تحدّث انَّ العزّ فی النقل(1)

و این نوع دومین: کلیۀ منطق مدینه و وضع نشو و نما خیز شهر مدینه، در این عهد خجسته بر خجسته از رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و آن اوضاع استثنائی و فوق العاده و غیرعادی بود. ایجاد آن محیط از جانب رسول خدا صلی الله علیه و آله بود یا زمانه آن را آورده بود، هر چه بود در زمان او بوده و این راز زمانه در آن زمین و زمان گسترده و ناطق بود و فرخنده بود و به استقبال او پیش آورده، یا رهاورد راز رسالت است، یا راز زمانه است که زمانه آورده، و راز زمانه را حسین علیه السلام و همه آگاهان هوشمند درمی یابند، اما عموم فقط آنچه را که به طور مستقیم و به طور صریح از جدّ امجد صلی الله علیه و آله در حق او صادر شده یا وارد شده درمی یابند، و همین هم مهمّ است و از ثروت ها و ذخائر نبوتند، آنچه همه صحابیان و صحابیات را دعوت به عروج می کرد دربارۀ او گویاتر و صریح تر بود.

و آنچه از شخص پیغمبر علیه السلام در حق او وارد شده، خواه مستقیم و خواه غیرمستقیم با او سخن می گویند و همه او را به عروج دعوت می کنند و همه اوضاع مدینه (خواه ناطق و خواه غیر ناطق) پله های عروج اویند، همه می گویند:

ترقی کن، ترقی کن، به بالا بیا، به بالا بیا، پیغمبر صلی الله علیه و آله شخصاً دست های او را به دست خود می گرفت و او را پاورچین پاورچین از زمین برمی گرفت و قامت خود را نردبان او قرار می داد و به بالا می آورد و همی گفت: ترقّ عین بقّه ترقّ

ص:43


1- (1) وفیات الاعیان: 187/2؛ مستدرکات اعیان الشیعه: 215/1.

عین بقّه.(1)

آنچه را پیغمبر صلی الله علیه و آله صریح می گفت، اوضاع مدینه پرشور آن روز با زبان بی زبانی که زبان زمانه و زبان عقل است نیز می گفت، همۀ آسمان و زمین مدینه آهسته می گفت: هشدار! که اینها همه از پیغمبر صلی الله علیه و آله است، ایجاد اوضاع مدینه که آن روز محیط پرشوری بود از پیغمبر صلی الله علیه و آله بود و پیغامی بود برای هوشمندان که یا أَهْلَ یَثْرِبَ لا مُقامَ لَکُمْ (2)

آنچه زمانه در زمین و زمان در این عهد فرخنده و خجسته و میمون در مدینه آورده و عائد او کرده، همه راز پیغمبری و رسالت جد امجدش بود که مصدر آنها بود و همان ها راز زمانه بود و پیغام زمانه بود.

راز زمانه الهام بخش فرزندان هوشمند خویشتن است.

و آن راز زمانه که راز پیغمبری و رسالت جدّش بود و جدش مصدر آنها بود، با او صادقانه سخن می گفت و با هر فرزند برومند هوشمند سخن می گوید همه سخن از معالی می گفت:

أن العلا حدّثتنی و هی صادقه فیما تحدّث ان العزّ فی النّقل

و آیا طغرائی، این مضمون را از سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله نگرفته، پیغمبر صلی الله علیه و آله صریحاً به حسین علیه السلام می گفت خدا معالی امور را دوست دارد.

ص:44


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 128/1؛ بحار الأنوار: 295/16، باب 10.
2- (2) احزاب: 13.

پرسیدند که از جدّ امجد صلی الله علیه و آله چه حدیث به گوش خود شنیده ای؟

فرمود: شنیدم که می فرمود:

«ان الله یحبّ معالی الامور و یکره سفسافها».(1)

او هم کتاب شمایل پیغمبر صلی الله علیه و آله را نوشته و نصب العین خود کرده بود، چون از پیغمبر صلی الله علیه و آله مفخم تر کسی نبود و نیست و نماز خواندن با پیغمبر صلی الله علیه و آله و بیعت گرفتن از او به دست پیغمبر صلی الله علیه و آله و عید مباهله که طهارت ضمیر را گروگان می گذارند همه لبیک اجابت او بودند.

و آنچه از پدرش در این عهد دربارۀ او به وقوع پیوسته و با او سخن به راز می گفت.

و آنچه از مادرش در این عهد دربارۀ او یا در محیط او، به وقوع پیوسته چه آهسته سخن راز را می گفت یا آشکارا.

و آنچه از برادرش امام حسن علیه السلام در این عهد در محیط او به وقوع پیوسته، چه با او به راز سخن می گفت یا آشکارا.

و آنچه از صحابیان و صحابیات دربارۀ او در آن عهد به وقوع پیوسته، چه آهسته و به راز سخن می گفت یا به آشکارا، همه راز نبوت را می گفتند و همه عوائد روحی او گردیده یا می گردید.

واردات نفوس مدینه در این عهد اول خیلی شگرف و ژرف بود و همه در دامن او ریخته می شد و عائد روح او می گردید، حوادث عظام فتوحات در اقالیم

ص:45


1- (1) عوالی اللآلی: 67/1، حدیث 117؛ وسائل الشیعه: 73/17، باب 25.

زمین و انکشافات و کشفیات وحی آسمان، شهر مدینه را اقیانوس خروشان و محیطی دارای جزر و مدّ کرده بود، جزر و مدّی که اقیانوس زمان و مکان در آن شهر سر به هم می داد و همه شهر هم در گریبان او سر به هم می داد.

بخش دوم: آنچه بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله از مادر، حلقه ای که او را به پیغمبر صلی الله علیه و آله اتصال می داد و خون پیغمبر صلی الله علیه و آله را درتن او آورده بود به او رسید و سپس در این چند صباحی عهد مادر یا پس از مرگ مادر، از پدرش علی علیه السلام، یا از برادرش، یا دیگر صحابیان و صحابیات دید و شنید.

و سن او در این وقت ها بیش از شش یا هفت سال نبود که گفتار شکوائیه پدر را در شب دفن مادر به خاطر سپرد و از آنجا به دفتر زمانه سپرد. از عجایب است که خطبۀ فدک را هم که از مادرش به جا مانده، خواهرش زینب علیها السلام با آن که در مرگ مادر پنج ساله بود، به زمانه سپرد.

بخش سوم: آن چیزهایی که بعد از جدّ امجدش صلی الله علیه و آله در عهد امامت پدر بزرگوار و خلافت خلفای راشدین (به حسب ظاهر) واقع شد، تا سال (40 هجری) در این عهد فتوحات پر جزر و مدی هر سال برای مدینه جدّش صلی الله علیه و آله پیش می آمد، گویی اقطار بلاد شرق و غرب پیش او می آمد، یا او را از خود بیرون می برد، و پدرش رهبر دستگاه مسلمین بود که سپاه و عساکر مسلمین تا منتهای معموره در مغرب رسیدند؛ و در مشرق هم فتح مدائن (عاصمه کشور وسیع امپراطوری ایران) و نهاوند و خراسان را در مدینه دید، غنائم این فتوحات مدینه را مالامال گرفت. این فتوحات چه تلاطمی در مدینه می آورد خدا دانا است.

و فتح دمشق و یرموک و اجنادین و سوریا و مصر در جبهۀ روم که امپراطور

ص:46

عظیمی معادل ایران بود، تمدّن روم را در صحرای عربستان آورد یا صحرای عربستان آن بلاد را با مشعل قرآن و مصحف نور، نورباران کرد، تمدّن روم را با غنایم بی حد و حصر به مدینه آورد.

در این عهد که به غرب و شرق و افریقیه و ایران به جهاد آمد:

سیر در زمین شرق و غرب او را در بعد و ابعاد گستردۀ زمین و طول و عرض آن می برد.

و قرآن او را تا آسمان معالی به معراج بالا می برد.

از طرفی در شرق و غرب قوس ظفر «طاق نصرت» را برای فتح اسلام پایه گزاری کرد، پایه ای را در شرق و پایۀ دیگر را در غرب، برافراشت.

و از طرف دیگر کتاب آسمانی «قرآن» را با کتاب تکوینی آفاقی مو به مو تطبیق کند، چون دید و بصیرت و بینایی باطن او از طول و عرض زمین و آسمان، عظمت داشت و عمق داشت، اینها کتاب دیگر خدا بود که می خواند.

و در عقب آن در تلاطم عهد عثمان، مدینه را کشتی روی آب، متلاطم دید و همچون ناخدا کوشید که کشتی را از تلاطم نجات دهد (با هفتصد نفر از صحابه) و بعد از آن در عهد پدر بزرگوار که تلاطم های کمرشکن اسلام را تهدید می کرد، با قدم امیرالمؤمینین علیه السلام به عراق آمد و از دولت علی علیه السلام که مجمع البحرین است سرچشمه و آب حیات را به جهان سرشکاف و جاری کرد.(1)

ص:47


1- (1) سورۀ «الانسان» به نظر من تعدد نزول دارد، بنابراین هم مکی و هم مدنی است. اسلوب سوره مکی است و احادیث فریقین که می گوید: دربارۀ علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام نازل شده، گواه آن است که در مدینه هم نازل شده است.

یُفَجِّرُونَها تَفْجِیراً (1)

و از طرفی با نعمه های دعا و نیایش پدر و با تفسیر حروف اذان و اقامه راه معراج و وصال در نماز را از رهبر دید.

و در نوشتن اسمای حسنی و هزار اسم باری تعالی در (جوشن کبیر) بر کفن پدر به امر او جنت لقاء و جنات صفات علیا و اسمای حسنی را با دید حق بین علی علیه السلام دید.

ورای بام گردون بارگاهی است که نامش بام اسمای الهی است

با دعای استسقا، باران از آسمان می گرفت.

و شفای گناهکاران که دستشان در طواف خشک شده یا پایشان از کمر فلج و مشلول شده از خدا می گرفت.

و با شمشیر و زبان نصرت از امیرالمؤمنین علیه السلام مرشد خلق می گیرد. لفظ مرشد در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام آمده و غیر از این معنی است که صوفیان می گویند.

(نهج البلاغه) در خطبۀ آخر امام علیه السلام که پرچمی برای حسین بن علی علیه السلام بر ده هزار نفر بست و پرچمی هم برای ابو ایّوب انصاری بر ده هزار نفر و پرچمی برای قیس بن سعد بن عباده بر ده هزار بست.

امام علیه السلام در تحریض به جهاد فرمود:

ص:48


1- (1) انسان (76):6.

لله انتم: اتتوّقعون اماماً غیری یطأ بکم الطّریق و یرشد کم السبیل.(1)

لفظ مرشد را برای خود آورده می گوید: پیشوایی و امامی بهتر از من مرشد برای شما نخواهد آمد که شما را به شاهراه ارشاد کند و جاده را برای شما بکوبد.

البته امام علیه السلام بهترین مرشد دینی، بهترین مرشد سلوک، بهترین مرشد علمی، بهترین مرشد جنگی، و هم بهترین مرشد اجتماعی بود. بعد شرح این خواهد آمد.

حسین علیه السلام شمایل پیغمبر جدش صلی الله علیه و آله کتاب نظام اسلام در دست راستش و شمشیر ذوالفقار پدرش علی علیه السلام در دست دیگرش بود و هر دو دست او دست راستند.

و اسب شهسواری شوالیه های اسلام زیر پایش بود.(2)

نه تنها صاحب قلم است، بلکه صاحب سیف و قلم و رمح و قرطاس و هامون و خیل و لیل است.

اللّیل و الخیل و البیدآء یعرفُنی. و الرَّمحُ وَ السّیفُ و القرطاس وَ القَلَمُ.

اینها عوائد روحی او از مصادر سازنده ای است که:

امّتی را ساختند و بیگانه از این امام علیه السلام نبودند، از گل او بودند و گل او از

ص:49


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 181.
2- (2) و یروی عن الحسین علیه السلام انه کان اذا رکب دابه قال: الحمدلله الذی هدانا للاسلام و الحمدلله الذی اکرمنا بالقرآن و الحمدلله الذی منّ علینا بنبینا محمد صلی الله علیه و آله ثم قال: الحمدلله الذی سخّر لنا هذا و ما کنا له مقرنین. «تفسیر الآلوسی: 68/25»

آنها بود. گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.

و عوائد او از مصادر غیب صد برابر بیشتر از اینها بود، بعد از این دوران واردات، دوران صادرات است.

هر کسی آنچه واردات، روح او، و روحیّۀ او را ساخته، همان ها و از قماش آنها صادرات او خواهد شد، هر رشتۀ مهندسی را تحصیل کنند استاد آن می شوند، استاد بازگو کنندۀ رشته ای است که استاد آن شده است.

حسین علیه السلام هم از نقش قرآن و از نقش وجود جدّ امجد صلی الله علیه و آله و پدر بزرگوار علیه السلام و از محیط الهام بخش اسلام، همین را گرفته بود که فرمانبر خدا و نگهدار خلق باش، آنچه از خدا بگیرد همان را به خلق برساند، خلق را به همان منوال و به همان مثابه بسازد.

اینجا فلسفه «التعاریف» در کار آمد و سؤال های پدر از فرزندانش حسن علیه السلام و حسین علیه السلام که شاگردان مکتب تعقل و تدبیر او بودند به او متوجه شد و نتیجه را برای تهذیب نفوس و تدبیر منزل و سیاست مدن در اختیار نشر گذارد و حارث اعور همدانی، فقیه عراق مأمور ضبط و نشر آن شد.

برای اصلاح اخلاقی، شخص معصیت کاری که شکایت از نفس امّاره نزد او کرد درسی فرمود که وجدان اخلاقی او را بیدار کرد و این درس برای همیشه و برای همه کس سودمند است. فرمود: اگر معصیت خدا را می کنی روزی او را نخور و دیگر آن که از ملک او بیرون شو، و دیگر آن که جایی برو که او تو را نبیند و دیگر آن که در موقع مرگ قبض روح را تأخیر بیانداز. و دیگر آن که

ص:50

ملائکه «غلاظ و شداد» را در موقع القای در نار جهنم رد کن.(1)

تا قدم آخر با پدر و رهبر راهرو و راه حق همقدمی کرد و در آخر عهد پدر که سال چهل هجری است و او به سن 36 سالگی بود، بارهای سنگین ولایت امّت به سرپرستی و همراهی برادرش بر دوش او آمد، اگر نه آن بود که پشتش به کوه قاف بود و پشتیبانش خدای یکتا، باری کمرشکن بود.

نغمه های دعا و نیایش، او را قویدل می داشت، گذشته از آن که وجود برادرش امام حسن علیه السلام و سایر برادرانش برای او رکن رکین و معاضد و پشتیبان و ذخیره بودند تا سال (50 هجری) که امام حسن علیه السلام شهید شد، همه بارها به دوش او آمد و همه چشم ها به او دوخته بود، او مشعل حجاز و عراق بود، آنچه نسبت به زن وفرزند خود رفتار می داشت، نسبت به بازماندگان شهدای رکاب پدرش، شهدای صفّین (شهدا بیست هزار نفر و اندی بودند) و تقریباً بیشتر از بیست هزار نفر بازماندگان به جای آنها مانده بود و مقدار زیادی هم یتیمان و بیوه زنان جنگ جمل و نهروان بر آنها افزوده شده که از بازماندگان بودند (شهدای جنگ جمل هم چهارهزار نفر بودند) که دست کم چهارهزار نفر هم بازمانده دارند.

امام علیه السلام مسئولیت حمل بار سنگین آنها را هم احساس می کرد، آن هم با لطف تعبیر و حسن تدبیر که خاص آن حضرت بود.

تفسیر خواجه عبدالله(2) می گوید:

ص:51


1- (1) جامع الاخبار: 130-131، الفصل التاسع و الثمانون؛ بحارالأنوار: 126/75، باب 20، حدیث 7.
2- (2) تفسیر کشف الاسرار، خواجه عبدالله انصاری: 106/5.

حسین بن علی علیه السلام چون درویشی را دیدی گفتی: تو را که خوانند و پسر که ای؟ درویش گفتی: من فلانم پسر فلان، حسین گفتی: نیک آمدی که از دیرباز من در طلب توام. که در دفتر پدر خویش دیده ام که پدر تو را چندین درهم بر پدر من است، اکنون می خواهم تا ذمت پدر خود از حق تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا به درویش دادی و منت برخود نهادی.

از نظری که پناهگاه این همه ذریّه زن و فرزند بود کوهی بود سنگین و سخت سیل گردان: سیل را می گرداند. و در عین حال از عاطفه و رحم و دین مثل آب روان سرچشمۀ سرشاری بود.

قد کنتَ لی جبلاً صعباً ألُوذُ به و کنتَ تَصّحَبُنا بالرّحم و الدّین

مَنْ للیتامی و مَنْ للسائلین و من یغنی و یأوی إلیه کل مسکین(1)

(مرثیۀ رباب زوجۀ امام علیه السلام)

بخش پنجم: بعد از برادر ده سال بقیۀ عمر، تا شصت و یک، از طرفی مسئولیت یک امت به او متوجه بود و از طرفی قدرت و اقتدار دشمن متجاوز، با زور و زر، و تزویرش گسترده بر سر زمین رقعۀ اسلام شده بود.

در مرحلۀ نخستین کارهای پیغمبر صلی الله علیه و آله در دورۀ مکه اش در پیش داشت از طرفی شبانه روزی هزار رکعت نماز می گزارد(2) و این نماز او را از تدریس علوم قرآن در مدینه در مسجد النبی (کانون مرکزی اسلام) بازنمی داشت تا به حدی که

ص:52


1- (1) الوافی بالوفیات: 53/14؛ شرح احقاق الحق: 5/27، قصیده شعریه.
2- (2) شرح احقاق الحق: 114/27.

صیت و آوازۀ درس او تا شام از طرفی در دیار غرب و از طرفی دیگر تا بصره در شرق پیچیده بود. معاویه در شام معرفی حوزۀ حلقه درس حسین را به شخصی می گفت که در مدینه وقتی به حلقۀ مجمح حسین در مسجد النبی بربخوری، او را می یابی که جلساء مستغرق در استماعند، چونان که گویی مرغ بر سر و شانۀ آنها نشسته است و خود جامه اش تا نصف ساق است.(1) (البته این لباس قهرمانان است). و نسخه دارد که همه حلقه انجمن او جامه هاشان تا نصف ساق است که بنابراین همه چابک مردان بوده اند و در ذیل آن دارد، بدون چیز دیگر از ثیاب بزازی و اسلحۀ و برگ. و از طرف بصره، نامه ها گسیل می کردند از (تفسیر) می پرسیدند.

و نافع بن ازرق که از بصره به مکه آمده بود تا مشکلات تفسیر و علوم را از ابن عباس سؤال کند و او در حجر اسماعیل با حسین علیه السلام نشسته بود. و امام حسین علیه السلام فرمود: از من بپرس ای ابن ازرق؟ بعد جواب را چنان داد که او گریست و آن کلمه را گفت که: کنتم أئمه حکاماً، انتهی.(2)

و در همین مواقع در سفر جهاد تا قسطنطنیه، عاصمۀ روم شرقی رفت انحرافات دستگاه خلافت را به چشم سر مشاهده کرد. قسطنطنیه نه تنها از شکست نظامی خود در «سوریا» و مصر و افریقا اهمیت نهضت اسلام و این اردو را می دید، بلکه چون مرکز خلافت عیسی یا «ارتدوکس» بود، پس از جهت فتح مرامی هم، قرآن مشعل نور یعنی کتاب دعوت آنها را هم می دید.

ص:53


1- (1) تاریخ ابن عساکر در تاریخ کبیر: 322.
2- (2) بحار الأنوار: 297/4، باب 4، حدیث 24؛ طرائف المقال: 236/2.

و شاید از قضیۀ مباهلۀ نصارای «نجران» ارتباط آنها را با آسمان خبر داشت.

و در بیست و پنج سفر حج از مدرسۀ حج و تعلیمات دائم آن، و شفای گناهکاران، مشعل حجاز را روشن تر می کرد.

و از ناحیۀ دیگر از کوفه به او تظلمات و نالۀ مشتاقان عدالت و مدافعان حق، پیاپی می رسید. مثل یاران حجر بن عدی شهید، مرج عذرا و همقطاران بی نظیر او، او را به درد مردم جذب می کرد. در بصره حاکم وقت سمره بن جندب و کشتار هشت هزار او، کمتر از کوفه و کشتار حق طلبان پر صدا نبود.

مسجد النبی و حرم نبوی که به منزلۀ غار حرا، کهف خلوتش بود و مانع از آن نبود که رهبر جوانان بهشتی با جرأت به دستگاه جبّار جبابره حمله بکند و شانه از زیر بار مسئولیت خالی نکند و حمایت و دفاع از افواج حق طلبان مشتاقان عدالت بنماید.

در راه تشویق درس قرآن در مدینه، بذل های بی دریغ به ابوعبدالرحمن سلمی معلم قرآن می کرد، تشکیل انجمن حدیث می داد.

در مکه و منی برای جمع هزار نفری صحابیان و اولاد صحابیان در برابر حق کشی های معاویه جبّار سرکش و تقلبات سیاه کاری بیعت گرفتن برای یزید که افواج خطرناک سیاه آن، از هر سو به حجاز حمله ور شد، این سپاه قرآن و سپاه حدیث، عهده دار کار رشیدی بودند. این موقع به حکم امامت، با خلائق و با خالق یا با امّت و امامت سخنی داشت، محنت امّت با او سخن می گفت و او با امّت سخن می گفت.

اینها همه، و اقیانوس موّاج خروشان سرزمین اسلام در شرق و غرب، بعد از

ص:54

طرح نقشۀ بیعت با یزید خمور، او را صدا می کرد که از دستگاه معاویه دوری و تبرّی جوید تا به فریاد اسلام برسد و مسلمین واقعی و اسلام را از دست تطاول جبّاران نجات دهد.

از غار درآید و مشعل وحی قرآن را به دست بگیرد و هجرت را تجدید کند، از مرکز تعلیمات مدینه هجرت بکند و کار محمد صلی الله علیه و آله را از سر گیرد.

اقدام پیغمبر صلی الله علیه و آله به انتقال از مکۀ سیاه مخوف، روز هجرت به سوی مدینه با بیعت هفتاد و پنج نفری در عقبۀ منی که آن روز، روزنه ای بیش برای نجات در آن نبود پروژه مقبول عقل بود، کوفه با آن سوابق دوستی و صمیمیت از طرفی و بیزاری آنها از معاویه و دستگاه زور او از طرفی دیگر، چراغ جلوی او می داشت صدای محمد صلی الله علیه و آله به گوش می رسید.

صَوتٌ دَعی بِمَکّه إلی العُلی یُسْمَعُ رَجْعُه بِطَفِّ کَربلا

***

صَوتُ مُحَمَّد وَ ما مُحمّدَ إلاّ حُسَینُ و الحَدَیثُ یشهد

***

وَ مَوَقِفَین اشْتَرکا فی الْمَقْصَد وَ انّحَدا فی مَصدَر وَ مَوْرد

فَدَعْوه اسّسها مُحمّد غَدت بِذِبْحِ سِبطه تُجدّدُ

وصَرخه بِالظَّلمِ تَبْدوُا مِنْ فَم تَکْمُلَ فِی یوم الطُّفُوفْ مِنْ دَمٍ

ورأیهُ یَنشُرُها الْقُرآنُ یَرْفَعُها فی کَربلا سَنانُ

***

ص:55

ص:56

غنصر شجاعت و

کتاب مقدس

ص:57

ص:58

عنصر شجاعت

در مکتب امام حسین علیه السلام عنصر شجاعت و عظیم تر از آن، اساس حکمت و عظیم تر از آن، نظام عدالت در ظل احسان و رحمت است که احسان آن، شجاعت و حکمت و عدالت را در پرتو خود گرفته، و حسین علیه السلام مظهر اعلی «این احسان و رحمت» است و از این جهت نام او به تصغیر از احسان آمده و تصغیر کلمۀ حسین علیه السلام برای تعظیم است.(1)

(س) گفتید: خبر امام را از مکتب امام حسین علیه السلام و کتاب امام حسین علیه السلام می باید گرفت، اکنون سؤال این است که آیا این کتاب عنصر شجاعت می تواند آن کتاب باشد.

(ج) می کوشد، اما او بزرگتر از کتاب های ما است، کتاب او کتاب عظیم نهضت در کتاب کون و تکلیف است.(2) کتاب او از آسمان علیّین و از عرش برین تا خاک نمناک صفحه و اوراق آن است، کتابخانه های امم همه پر از کتاب او

ص:59


1- (1) اشاره به کتاب معروف «کون و تکلیف» فیلسوف عمر خیام است.
2- (2) اشاره به کتاب معروف «کون و تکلیف» فیلسوف عمر خیام است.

هستند، گویی ملل همه کتابدار او هستند و از روز اوّل تولّد او تا روز مقتل و از روز مقتل تا امروز، همه به استنساخ و نسخه برداری از موقعیت او پرداخته اند، ملکات والده و والدات و همشیره ها و مرضعات و ملائک همه برای استنساخ نسخ این کتاب کوشا بوده اند و از زبان پیغمبر جدش صلی الله علیه و آله در هر برخوردی و به تناسب هر پیش آمدی از پیش آمد او سخن در میان آمده، و در عهد پیغمبر صلی الله علیه و آله گریه ها شده، و بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله هم دورۀ عمر امام علیه السلام با بحران های فتوحات عظیم اسلام در جهان و تحولات شگرف امم و رژیم ها روبرو بوده و طبیعی است که آنچه آنها در او اثر می نهاده اند و او در آنها اثر می نهاده ژرف و عظیم و شگرف می بوده، تا حادثۀ شگرف کربلا که دنیا را تا حال در انقلاب برده و تازه آغاز دفتر است.

از وسع من و کتاب من و هر کتابی، از هر نویسنده ای بیرون است که همه شخصیت او را در برگیرد و در خود بگنجاند. با آن که از روز اول قتل او، نوشتن مقتل شروع شد.

اصبغ بن نباته اولین کسی که مقتل امام علیه السلام را نوشته، و اصبغ از شهسواران اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بوده که در صفین از جنگ برنمی گشت تا شمشیر و نیزۀ خود را به خون دشمن رنگین نکرده باشد، صاحب سیف و قلم است، عهدنامۀ مالک اشتر هم از وی به جا مانده است.(1)

تا امروز تا آیندۀ ابد، هر عالم و هر مورخ، و هر محدث اسلامی هوشمند

ص:60


1- (1) اعیان الشیعه: 464/3؛ الخلاف: 522/1، پاورقی.

مصلح، بابی از کتابش در مقتل بوده و یا کتابی جداگانه در مقتل نوشته و هر کدام هم سعی کرده اند که: کتابشان آخرین کتاب باشد، که چیزی در آن فروگذار نباشد و برای دیگران افزونی بر کتاب او نباشد. و این کتاب عنصر شجاعت سی و دو سال است که پایه گذاری شده، چهار جلد آن تحت عنوان نام هفتاد و دو تن منتشر شده، ابتدا در رجب 1360؛ آبان 1320 جلد اول نشر شد.

جلد اول شهدایی که به استقبال امام علیه السلام تا مکه رفتند و شهدایی که بین راه تا پیاده شدن در کربلا به امام علیه السلام پیوستند و آنان هم بیست نفرند.

جلد دوم: شهدایی که بعد از نزول امام علیه السلام به کربلا از عراق (کوفه و بصره) به امام علیه السلام پیوستند، آنان هم بیست نفرند.

جلد سوم: شهدایی که از لشگر عمر سعد به امام علیه السلام پیوستند و شهید شدند.

جلد چهارم: مسلم بن عقیل و اسرار پایتخت طوفانی کوفه.

جلد پنجم: که به خامس آل عبا و سوّمین شروط لا اله الا الله، حسین ابو الشهداء و شهدای آل بیت او اختصاص دارد که تا کنون به عللی عقب افتاده و اهمّ آنها، آن بود که شخصیت امام علیه السلام در نظر من بسی بزرگتر از میزان مواد موجود و کتب موجود بود، معتقد نبودم که شخصیت امام علیه السلام و عمر پنجاه و هفت سالۀ او، آن هم عمری در کوران تحول و انقلاب دنیا محدود به همان واقعۀ کربلا باشد، بلکه شخصیت امام عظیم را، بزرگ و بزرگ و سترگ و سترگ می دانستم. و آفاق جهان را برای او تنگ.

ص:61

تنگ از آن شد برو جهان سترگ که جهان تنگ بود و مرد بزرگ(1)

و روز عاشورا را که روز قهرمانی بی نظیر اوست، فقط یک روز پرافتخار از عمر امام می دانستم نه همۀ عمر او؛ و مواد موجوده کتب را کافی برای یک دورۀ عمر امام علیه السلام نمی دانستم و برای تکمیل مطالعات، انتظار و تفحص مستمّر را لازم می دانستم، به این جهت عقب افتاد گر چه بحمدالله در این مدت بالغ بر پنجاه جلد کتاب دیگر (مهمّ و مهمتر، کوچک و بزرگ) تألیف شد و عمر به باطل سپری نگشت.

بلکه از برکت خدمت به حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و حضرت سیدالشهدا، تمام وجود من غرق نشان شده، دست، دامن و دوش، فرق و قدم و چشم و گوش، همه از نوال و عطایا پر شد، تا بر تمام جوارح، آثار و نشان عطایای او هست که بازگو می کنند.

مَنْ زارَ بابَکَ لَمْ تَبْرَحْ جَوارِحُه تَرْوِی مَحاسِن مَا أولیتَ مِنْ منن

فالْعینُ عَنْ قُرّه و الکفّ عَنْ صِلهَ و القَلب عنْ جابِرٍ والسّمعُ عَن حَسَن(2)

اکنون که مواد به قدر عرضه شدن فراهم شده، حاصل و محصول اندوختۀ خود را در اختیار خوانندگان حق شناس می گذارم، اگر چه تکافؤ با بزرگی و

ص:62


1- (1) سنایی غزنوی.
2- (2) الوافی بالوفیات: 125/22؛ فوات الوفیات: 149/2.

عظمت حسین علیه السلام نکند.

و اگر کم و اندک است، مبلغ وسع من و علم من است وگرنه مکتب امام و کتاب امام حسین علیه السلام امتداد نشیب و فراز عمر پنجاه و هفت سالۀ امام عظیم را باید فرا گیرد که هر روز آن عاشورایی است از امام علیه السلام و کتاب امام در کوران انقلاب دنیا، باید پنجاه برابر افزون از حادثه یک روز عاشورا باشد؛ زیرا در جنب عمر پنجاه و هفت ساله اش حادثه کربلا یک روز آن است.

آری، کربلای امام و حادثه قهرمانانۀ آن، نقطۀ درخشانی است. اما هر چه باشد یک روز، و آن هم روز خاتمه است و اگر چه خاتمۀ عمر او تازه از نو آغاز عمر ثانوی او است که عمر دیگر او است و عمر ثانوی او کم اهمیت تر نیست.

پایان زندگانی هر کس به مرگ او است جز مرد حق که مرگ وی آغاز دفتر است

حتماً این خاتمۀ عظیم باید فاتحه و افتتاحی عظیم داشته باشد.

مصادر وجود او باید ینبوع سرشار عظیمی باشد، البته از «جدّ» و «پدر» و «مادر» و «خانواده» و «محیط شخص» نباید غافل بود که همه سرچشمۀ وجود او بودند، و همه از جهت خون و وراثت و تربیت، وارداتی بر نفس مولود وارد می کنند و آن واردات که از آنها وارد بر نفس مقدس می شد کم و مختصر نبودند، چنان که خود اشخاص آنها هم وجودات مختصری نبودند. و خود امام هم وجود مختصری نبود، هر کدام جهانی بودند در گریبان یک تن.

کسی کو ز دانش برد توشه ای جهانی است بنشسته در گوشه ای

ص:63

واردات دوران جد امجدش کم نبود و نفس عظیم جدش هم عظیم و آیت عظیمی بود، او هم در گیرندگی گنجایش یک دنیایی داشت، اتّصال با وجود پیغمبر عظیم صلی الله علیه و آله آسمان و زمین را در وجود شخص او متصل می کرد.

و حسین علیه السلام از جهت قوّه قدسیّه در افق بالاتر از بشر بود که ناظر اختلاط آسمان و زمین و فعل و انفعال شدید بین قرآن آسمان، و عناصر زنده گیرنده زمین بود.

واردات مدینه در دورۀ فتوحات اسلامیّه در دوران پس از رسول خدا صلی الله علیه و آله مدینه را بزرگ و بزرگ تر می کرد، مدینه هر روز آن، وارداتی شکوهمند و شکوهمندتر داشت، هر روز فتوحات اسلامیه دامنۀ وسعت سرزمین مملکت اسلامی را وسیع و وسیع تر می کرد، سال چهاردهم هجری در شرق و شمال فتح قادسیّه، دروازۀ ایران را گشود. سال پانزدهم هجری مدائن پایتخت ایران عظیم که پشت بام شرق بود فتح شد، و امپراطوری ایران را در حلقۀ پرافتخار اسلام درآورد.

و به دنبال آن، تا سال هفدهم فتح الفتوح نهاوند کار ایران را خاتمه داد، و تا خراسان و کابل رفت.

و همدوش با فتوحات شرق، درغرب هم شام و سوریا را در جنگ اجنادین و یرموک بر رقعۀ گسترده اسلام افزود و در یمن و مصر و افریقیه هر روز اسلام گسترده بر جهان می گشت و همه اخبار آنها اگر نگوئیم اموال آنها برای مدینه و اهل مدینه صادرات می شد، همه صادرات آنها واردات مدینه و اهل مدینه بود.

و حسین علیه السلام بی خبر و بی رابطه با این انقلاب عظیم شگفت انگیز جهانی نبود.

ص:64

خصوص با سفر خودش به شرق و غرب در سر حلقۀ جوانان مدینه که ارتباط او با این انقلابات از نزدیک بود.

گسترش قرآن را بر امم و بر عالم می دید، اگر با مادیّات آنها ارتباط نداشت با معنویات آن ارتباط داشت، اگر از مادیّات آنها سودی نمی برد از معنویات آنها غافل نبود. و از پیشبرد مرام اسلام و شکوفا شدن آیین اسلام سرخوش بود.

این فتوحات که مانند ضربۀ شلاق، خواب را از چشم شرق و غرب، از چشم همه، از چشم دشمن و دوست، ربوده بود و مانند ضربۀ شلاق، مردم زمین را بیدار آسمان و قرآن آسمان می کرد و کرده بود، و حسین در افق بالاتر واقع بود که بر آنها نظر بلکه نظارت می کرد و ناظر اختلاط آسمان و زمین و فعل و انفعال شدید بین قرآن بدیع جدید و شؤون قدیم و رژیم پوسیده امم بود که دمادم فرو می ریخت و صدای آن از صدای فرود آمدن کوه، بیشتر بیداری می آورد و همواره غشای بیرونی کشور وسیع اسلام همی وسیع تر می گردید.(1)

و هستۀ داخلی مؤثر در انقلاب را، پدر او رهبری می کرد؛ گذشته از آن که انتشار دعوت خاندان خودش بود.

تا عهد عثمان که در نیم اول بین سالهای (27 تا 29 و 30 ه -) ابتدا به سرپرستی جوانان مدینه تا افریقیه و غرب رفت و یک پایه از قوس ظفر (طاق نصرت) را در افریقیه در دروازۀ غرب نهاد و نهادند، و در نوبۀ دوم به شرق و

ص:65


1- (1) اگر این چنین فتوحات پیاپی برای جوانان هر کشوری (آسیایی یا افریقایی) نصیب گردد، جوانان آنجا در پوست خود نمی گنجند.

ایران و دماوند و طبرستان و جرجان رفت و پایۀ دیگر قوس ظفر و طاق نصرت را در شرق نهادند و با نظارت خود و برادرش بر قشون فاتح به وسیلۀ حضور در جبهۀ ایران (شرق جنگ های اسلامی) بسط عطوفت اسلام و ابلاغ جنبۀ پیغمبری و رحمت را عملی کردند.

هر چند به مشاهدۀ عیانی دیدند که امواج دعوت اسلام در عهد اخیر با پارازیت پخش می شد و روابط «محیط و مرکز» تیره شد و عثمان کشته شد.

تا در دوران خلافت پدر بزرگوارش بین (36 تا 40 ه -) که همقدمی با آن رهبر عظیم در تمام مراحل ولایت کار مختصری نبود، خصوص واگذاری پرچم به او در اواخر عهد پدر با همقطاری پیران عهد کهن جدّش: (ابو ایوب انصاری و قیس بن سعد بن عباده و نظرای آنان) در فروسیت(1) و شهسواری برای به جریان انداختن سرچشمۀ آب حیات در همه خلق، بعلاوه بر گرفتن تعالیم آن رهبر کامل در پارۀ اذان و معانی «اذان» برای عروج به معالی و مقامات وصول (طبق روایت معانی الاخبار) با تعالیم کتابت دعای جوشن کبیر از جانب پدر بزرگوار بر کفن که از هزار در به آسمان اسمای حسنی بالا می رفت.(2)

ص:66


1- (1) فروسیت: سواری کردن، سوارکاری، ماهر بودن در سواری.
2- (2) در بارۀ اذان نام امام حسین علیه السلام در سه مرحله در احادیث در بین است. مرحلۀ اول: اذان پیغمبر صلی الله علیه و آله در گوش او در میلاد. مرحلۀ دوم: در تخطئه کسانی که اذان را از رؤیای عبدالله بن زید بلحارث خزرج شمرده اند. مرحله سوم: در تفسیر حروف «اذان و اقامه» که امام حسین علیه السلام از پدرش آن را روایت می کند. «الجعفریات: 42، کتاب الصلاه؛ مستدرک الوسائل: 17/4، باب 1، حدیث 4061»

اگر اصطلاح مجذوب سالک در حق او در اینجا صحیح باشد، هزار منزل اهل سلوک (منازل السّائرین) را یکی کرده و بعد از عروج و صعود، آن قوّۀ قدسیّه در چهارمین سفر (من الحق، فی الحق، و بالحق الی الخلق) آمد تا رحمت واسعۀ الهی را به خلق برساند و آنها را با طی مدارج سلوک وعرفان، به معدن عظمت الهی هادی باشد.

چنان که با سیف و قلم از حق دفاع می کرد با سفرۀ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً (1) بینوایان خلق را نوازش می کرد.

وقتی که پدر در سال (40 ه -) شهید شد و جور زمانه از بیرون، دل را می رماند، دلخوشی های دیگر او را به جذبۀ یار از طرف باطن می کشاند، از عراق به حجاز بازگشت و مسجد النّبی غار حرای او شد، غنچه های دعای عرفه سر بر زد، در یک دوره بیست ساله عهد معاویه که برای بنی امیه دورۀ بسط و گسترش نفوذ و زور و زر و تزویر بود، برای امام علیه السلام یک نوع کورۀ امتحان بود، مسجد پیغمبر صلی الله علیه و آله را غار حرا گرفته، شب ها و روزها خلوت خانه عبادت و نمازش قرار داده، روزها با درس اصول اسلام و تجدید عهد پیغمبر صلی الله علیه و آله دفاع از عقیده و محافظت بر عهود اسلام را به عهده داشت، و تحریف ها و ستم ها را می کاست، تا در سال بین 45 تا سال 55 که برای غزوۀ قسطنطنیه آن دژ محکم با ابو ایوب انصاری و جوانان مدینه رفتند و یزید بن معاویه را عقب گذاشتند و با شهید شدن

ص:67


1- (1) الانسان (76):8.

ابو ایوب انصاری و دفن او در بن دیوار باروی قسطنطنیه(1) با جنگ و جدال، قسطنطنیه را برای ضربات آیندۀ اسلام آماده کردند که بعد از چهارده لشگرکشی در عهد سلطان محمّد فاتح فتح شد (به سال 1453 م) که از آن پس برای مدت پانصد سال خلفای آل عثمان در این منطقه حکمفرمایی کردند و اسلام را تا پشت دیوار (وین) هم بردند.

حضور امام حسین علیه السلام در غزوۀ قسطنطنیه انحراف دو جبهه را یعنی خلافت ارتدوکس مسیح را در کاخ بلور قیصر در قسطنطنیه، و خلافت محمّد صلی الله علیه و آله را در معاویه و کاخ خضرای دمشق، ظاهر می نمود مانند سوفاف(2) امتحان و مانند عقربۀ مغناطیس قطب نما (در کشتی نجات) که با کوچکی و حجم، زاویۀ مقصد را صحیح نشان می دهد.

و لذا معاویه خوش نداشت که ابو ایوب انصاری و امام حسین علیه السلام در این غزوۀ قسطنطنیه حاضر شدند.

مشاهدۀ وضع تاریک یزید و حوادث شوم تاراج همه چیز مسلمین، اول اموال(3) و بعد نسب ها و بعد جان آزادگان و بعد اضمحلال اراده و عزم و شجاعت و

ص:68


1- (1) تاریخ ابن عساکر: 15/13.
2- (2) سوفاف: (سوپاپ) دریچه ای که آب را در لوله تلمبه نگه می دارد، دریچه ماشین های بخار.
3- (3) یعقوبی: ثم استصفی معاویه مال عمرو بن العاص بعد موته «سنه الف الف» فکان اول من استصفی مال عامل و لم یکن یموت لمعاویه عامل الا شاطر و رثته ماله. وضع خراج در عهد معاویه خواهد آمد. «تاریخ الیعقوبی: 222/2»

ایمان ارتش مسلمین با غرقه شدن سران قشون در عیش و نوش و تنعم مثل یزید دیرنشین دیر مرّان(1) و تاراج آرای مردم آزاده در انتخابات در موقع بیعت گرفتن برای یزید در عراق، کوفه و بصره و با وارونه کردن پوستین اسلام در حجاز و مکه و مدینه که نشان دادند: ولیعهدی یزید مولود مکه و مسجد الحرام و حرم امن می باشد، و خرید و فروش آرای مردم که مناط شخصیت است بی خبر آنها به پشیزی (آرای صدهزار مردم عراق به مبلغ سی تومان فروخته شد) همه از مشاهدات حیرت افزا و وظیفه انگیز برای امام بود که منجر به اعلام جرم علیه دستگاه معاویه گردید.

این اعلامیۀ امام نورافشانی در ظلمات بود که مردم شرق و غرب، پناهگاه خود را در جبهۀ نورانی حسین علیه السلام دیدند و حسین علیه السلام را برج نوری برای دفاع از حقوق خود شناختند.

صدای امام حسین رجع صوت محمّد بود که (و ما محمّد إلاّ حسین و الحدیث یَشْهَدُ).

امام علیه السلام بعلاوه از این اعلام جرم، اعلامیه ای دیگر، ولی شفاهی مستند در مجمع شکوهمندی در «منی» به وسیلۀ صحابه و تابعین به جهان شرق و غرب پخش کرد.

و خطابه ای به عصابۀ حق پرستان فرستاد که باید گفت: اینها صیحه های

ص:69


1- (1) دیرها مرکز ستون پنجم علیه اسلام بودند، به کتاب غروب آفتاب در اندلس تألیف این جانب و کتاب الدیارات تألیف علامه سید مرتضی عسکری بنگرید.

حسین علیه السلام اند و این صیحه های شدید به روی زورگوی غارتگر، حادثۀ خونین کربلا را آفرید. چون:

پدیدۀ این انحطاطهای پیاپی، چهرۀ اسلام را پوشید و حسنات اسلام در حجاب قشر غلیظ سیّئات جور امرا مستور شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده بود: خوفناک ترین چیزی که بر شما امّت می ترسم جور امرا است.

و چنان که نبأ نشو اسلام، نبأ عظیم عجیبی بود که نویسنده آمریکایی «لوثرب ستور داد» در کتاب حاضر العالم الاسلامی می گوید:

«کاد ان یکون نبؤ نشو الاسلام النبأ الاعجب الذی دوّن فی التاریخ» (تاریخ العمران البشری)

اکنون نبأ انحطاط مسلمین در سیر نزولی در نیم دوم همین قرن به آن پایه از انحطاط است که انحطاط بیست ساله و ده ساله آن برابر چند قرن انحطاط است. فاصلۀ انحطاط عهد معاویه با عهد عثمان بسی هولناک است و به تصاعد هندسی است، چنان که فاصلۀ انحطاط عهد عثمان با عهد عمر بن خطاب هم خیلی زیاد و هولناک و به تصاعد هندسی است و فاصلۀ هر دو با عهد ابوبکر هم زیاد و هولناک است و فاصلۀ همۀ اینها با حکومت حقۀ عادلۀ آل محمد صلی الله علیه و آله زیادتر از زیاد است؛ زیرا عدل آنها در غیر خود آنها، عِدل ندارند.

«وَ لا یُقاسُ بِآل مُحمّدٍ أحَدُ مَنْ هذَه الامَهِ»(1)

«عدی» پسر حاتم طائی در جواب معاویه که پرسید زمان ما و حکومت ما را

ص:70


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 2.

چسان دیده ای؟ گفت: اگر دروغ بگوئیم از خدا می ترسیم و اگر راست بگوئیم از شما می ترسیم، معاویه سوگندش داد که بگوید.

گفت: اینقدر هست که عدل زمان شما جور زمان گذشته است، چنان که نسبت به سابق گذشته جور است، نسبت به آیندۀ خود عدل است.(1)

در آخرین انحراف که آخر ندارد، برازندگی هیچ نیست و تمایلات غیرقانونی صد در صد موجود است.

تفاوت این فاصله ها را این کتاب در جای خود به عهده دارد و این بسی مهم است.

از احمد بن حنبل - پسرش عبدالله مسأله تفاضل خلفای راشدین را پرسید؟

امام احمد گفت: ابوبکر افضل است و عمر بعد از او افضل است و عثمان بعد از آن افضل است و از ذکر علی علیه السلام ساکت ماند.

پسر پرسید: پس چرا دربارۀ علی علیه السلام ساکت ماندی؟

گفت: ای پسر عزیزم! علی از آل محمّد است و احدی به آل محمّد مقایسه نمی شود.(2)

چهرۀ حسین علیه السلام در برابر این طبقات مظلمه منحطّه یا بگو طبقات متفاضله در انحطاط عیناً مثل چهرۀ محمّد صلی الله علیه و آله در ظلمات عصر جاهلیت بود.

اسلام اصیل با عدل و رحمت بی منتهای آن در عهد امیرالمؤمنین علیه السلام چهره اش

ص:71


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 233/2.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 225/1.

دیده شد.

و مکتب امام و کتاب امام حسین از آشیان انسان برتر، (افق علیین) چهره می نمایاند، ولی این ظلمات طبقات متفاضله و منحطه هم البته اثرهایی در تاریخ گذاشته که می توان به طور قطع گفت: نیمی بلکه بیشتر از نیم، از فضایل امام حسین علیه السلام مستور مانده و در پشت پردۀ ابر سیاست بنی امیه و معاویه هنوز در محاق است، آنچه از فضایل امام علیه السلام در صفحۀ تاریخ نمایان مانده، البته نقطه های خیلی درخشانی بوده که نتوانسته اند آنها را نادیده بگیرند و نگویند.

از باب نمونه چهار نمونه را ببینید.

در سه سفر امام علیه السلام برای جهاد به مشرق ایران (طبرستان) و به مغرب و (افریقیه) و به شمال (قسطنطنیه) هویدا است که اثر سیاست غالب زمان یعنی سیاست بنی امیه، نمی خواسته اهمیت امام علیه السلام در این جبهه ها نمایان شود؛ بلکه تا می توانسته اند می خواسته اند نامی از حسین علیه السلام در تاریخ نمانده باشد.

در جهاد افریقیه، در تاریخ طبری، تاریخ کامل ابن اثیر، فتوح البلدان بلادری همۀ شخصیت های جوانان مهاجرین و انصار، همقطاران را نام می برند بدون نام امام علیه السلام؛ تا برمی خورید به تاریخ ابن خلدون که نام حسن و حسین را هم می برد. گویایی ابن خلدون و سخن او، با سکوت دیگران، کاشف از خیلی چیزها است.

و در جهاد قسطنطنیه اینها حتی نام ابوایوب انصاری را می برند که در بُن دیوار قسطنطنیه دفن شد. و نام امام حسین علیه السلام را نمی برند تا نوبت می رسد به تاریخ ابن عساکر، شرکت امام حسین بن علی علیه السلام را در این جبهه می گوید، آن هم به

ص:72

صورتی که از نهیب سیاست حکومت غالب، گویی رنگ آن پریده می نماید، به صورتی ناپسند.

می گوید: «وَفَدَ عَلَی مُعاویه وَ تَوَجّه غازیاً ألی القسطنطنیه فی الجَیش الّذی کانَ أَمیرُهُ یَزیدَ بنَ معاویَهَ»(1)

تا از لا به لای تاریخ ابن خلدون، و تاریخ ابن اثیر بیرون می آید که کیفیت شرکت امام در این جهاد این طور نبوده که امام حسین علیه السلام جزء قشون یزید بوده باشد، بلکه در این جبهه که نام یزید آمده، هر چه هست ننگ یزید بوده و افتخار حسین علیه السلام.

با مقایسۀ سخنان ضد و نقیض تواریخ، از پرده بیرون می آید که یکی از چهره های درخشان امام علیه السلام همین موقف جهاد جبهۀ قسطنطنیه بوده و یکی از چهره های ننگ آور یزید بن معاویه همین جبهۀ قسطنطنیه بود؛ باید توجه داشت که جهاد قسطنطنیه در این نوبه چندین سال طول کشید.

امام علیه السلام و سران حجاز در سال های اول آن، شرکت فرمودند و برگشتند و بعد معاویه برای رفع ننگ عقب افتادگی و کسب افتخار خانوادگی خویش یزید را در سال هائی که امام با حجازیان برگشته بودند، با فشار و زور روانۀ این جبهه کرد و آن هم ننگی بار آورد. لشگر را در محل «فرقدونه» آنقدر متوقف نگه داشت که قشون از تب و لرز مثل برگ خزان به زمین می ریختند و یزیدش را «دیر مرّان» پذیرائی می کرد که مرکز جاسوسی و ستون پنجم دشمن بود و وقتی

ص:73


1- (1) تاریخ مدینه دمشق: 111/14؛ الوافی بالوفیات: 262/12.

معاویه او را قسم داد و فشار آورد که باید به جبهه برود، آن شعر رسوا را خواند با این که تاریخ خواسته از یزید با قلم خود مشّاطگی کرده باشد و از امام علیه السلام با ترس و لرز قلم جاری گشته.

و در جبهۀ جنگ طبرستان و جرجان ایران در شرق هم، که این تواریخ عموماً بودن امام حسن و امام حسین علیه السلام را گفته اند رفتار فرمانده بنی امیه را زیر سرپوش بپوشانند تا خال سیاه آن بر چهره فتوحات اسلام نماند، تاریخ وقتی این غدر و عهد شکنی را از سعید بن عاص ثبت کرده که اهل قلعۀ طمیشان ایران به امان تسلیم شدند به شرط این که یک تن از آنها را نکشند، ولی بعد از خلع سلاح مردم غیر از یک تن همه را کشت.

تاریخ این را ثبت کرده و از ذکر بودن امام حسین و امام حسن علیه السلام در جبهه ساکت نمانده، ولی اعتراض امام حسین علیه السلام را به این رفتارخائنانه نگفته، تا تاریخ نویسندۀ معاصر(1) این را برملا کرده که حسین علیه السلام به فرمانده اموی اعتراض کرد و تا مدینه به اعتراض رفت و با پدرش علی علیه السلام عثمان را استیضاح کردند.

نمونۀ چهارم: نوشتن و تدوین حدیث و آثار را که از اقدام امام حسین علیه السلام و امام حسن علیه السلام در عهد اول شروع شده بود، آن چنان مغلوب سیاست زمان معاویه بوده که با تفحص پی گیر آن را از زیر ابر سیاست بیرون آوردیم و جلوه دادیم و نشان دادیم که امامین همامین وقتی امیرالمؤمنین پدر بزرگوارشان شهید شد و مجبور شدند از عراق به حجاز بازگردیدند، به تأسیس دانشگاه «تدوین حدیث»

ص:74


1- (1) تاریخ امام حسین، زین العابدین رهنما.

پرداختند و قلم، دست جوانان قبیله دادند. این شاهکار درخشنده را سیاست زمانه پوشیده داشت تا کتاب (الحدیث عند الشیعه) آن را افشا کرد.

از این نظایر به دست می آید که خیلی از فضایل بوده که به واسطۀ ادبار زمانه از اهل بیت علیهم السلام به حساب دیگران رفته و اگر اقبال زمانه بود بسیاری از محاسن دیگر آنها آفتابی می شد.(1)

من عقیده دارم که نه تنها این کتاب عنصر شجاعت، بلکه با تمام کتاب های دیگران که تا حالا نوشته شده اند، نمی توانند نمایشگر تمام کتاب امام حسین و مکتب امام حسین علیه السلام باشند.

بلی، این کتاب با فضل الهی نقطه هایی را که تا کنون بر دیگران مجهول بوده مکشوف می دارد و روشن می کند. یا اگر ابهام داشته ابهام آنها را برمی دارد و فانوس راه می باشد و ادعای این که بتواند تمام مکتب امام حسین علیه السلام را نمایش بدهد، از خوش باوری شخص است که با حجاب هزار وسیصد سال فاصله زمان و زبان و مکان باور کند که تمام حقایق مکتب امام را کتابی امروز کشف کند از پرده بیرون بیاندازد.

لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِقَبَسٍ (2)

آری، کتاب ما قبسی است از چهرۀ عالم آرای امام حسین علیه السلام که از افق علیین

ص:75


1- (1) اذا اقبلت الدنیا علی انسان اعطته محاسن غیره و اذا ادبرت عنه سلبته محاسن نفسه. «عیون اخبار الرضا علیه السلام: 138/1، حدیث 11؛ روضه الواعظین: 445»
2- (2) طه (20):10.

بر ما و شما و اهل زمین تابید و بیش از قبس نیست.

و اگر دیدۀ ما و دید ما از ذکر تمام دقایق خط و خال و چهرۀ امام و شمایل معنوی و اخلاقی حسین علیه السلام و شهدای علیین عاجز بماند و از عهده برنیاید و ندیده بگذرد، همین عذر ما است که:

ره دور است از این منزل که مائیم ندیده راه منزل چون نمائیم

«نظامی گنجوی»

برای بهشتیان هم شناسایی کامل و دید صحیح افق علیین میسور نیست.

ما اگر در فراز کهکشان ها یا در فراز بهشت برین هم باشیم یا بالفرض بر پشت بام گردون یا برتر از کهکشان ها باشیم، باز فاصلۀ ما تا علیین به قدر فاصلۀ خاک نشینان زمین با کواکب درّی درخشندۀ آسمان است، مگر خاک نشینان زمین از آن کواکب درّی درخشنده، چقدر می بینند؟؟.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: حسنیین از اهل علیین اند، آن قدر بلندتر از بهشت برین است که نگاه بهشتیان به اهل علیین مثل نگاه شما خاکیان به اختران آسمان است که فقط به دیدۀ شما پدید می آیند، و حسنین علیهما السلام از اهل علیین و افزون از آنند.(1)

بالمثل، اگر قرص خورشید از روزنۀ تاریک خانه ای در درون خانه در حدقۀ چشم ناظر افتاد، باز خورشید در داخل نیست هر چند عجوزه در درون خانه آن را چنان ببیند.

خانۀ زال داشت یک روزن تنگ مانند مقصد سوزن

ص:76


1- (1) الفایق فی غریب الحدیث: 3/2.

تابش خور چو رشتۀ باریک اندر آمد به خانۀ تاریک

زال مسکین چو آن شعاع بدید رشته پنداشت پیشتاز دوید

تا کند ریسمان به کلافه رأی زرّافه نیست جز بافه

چون که با روزنه برابر شد مدرک قرص چشمه خور شد

بانگ برداشت با غریو و بخاست کافتاب اندرون خانۀ ما است

عارفی گفتش ای بعید الذّات تو کجائی؟ و او کجا هیهات؟

قرص چندین هزار مثل زمین کی درآید بمثل کنج چنین

خانۀ ملک و حشمت ملکوت گلخن ملک و گلشن لاهوت

(صاحب گلشن راز)

شما و ما از چشمۀ خورشید یا نور شعاع حسین و آل او علیهم السلام که از افق علیین می درخشد بیش از قبس و دورنمایی نداریم و نجوم و اختران آسمان محسوس هم مواقع آنها بسی بلند و بسیار از ما دورند.

قرآن مواقع نجوم را به عظمت یاد می کند، سوگند و قسم به آن را هم عظیم می شمارد، می گوید.

فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ * وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ (1)

مواقع نجوم موقعیّت و مکان وقوع آنها است که در فضای بالا است و بسی بلند و دور از ما است با آن که مشهود ما است به طوری که چشم ما آنها را

ص:77


1- (1) واقعه (56):75-76.

نزدیک می بیند، و برای راهنمایی از آنها استفاده می کند.

قرآن می گوید: این قسم و سوگند عظیم است اگر علم و دانایی شما به آن برسد.(1) که هرگز نخواهد رسید.

بلندانی که راز آهسته گویند سخن های فلک آهسته گویند

که ره دور است از این که مائیم ندیده راه منزل چون نمائیم

«نظامی گنجوی»

شنیدستم که هر کوکب جهانی است جداگانه زمین و آسمانی است

آیات قرآن هم که مانند نجوم متفرق و پراکنده از غیب عالم بالا بر دل پیغمبر صلی الله علیه و آله می آید و راهنمایی می کند، موقعیت آنها و محل وقوع آنها و مکانی که در آن واقع هستند، آنها هم بلندپایه تر از دانش ما است گرچه شعاع آنها راه را روشن می کند.

فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ * اَلْجَوارِ الْکُنَّسِ * وَ اللَّیْلِ إِذا عَسْعَسَ * وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ * إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَرِیمٍ (2)

علم به اختران آسمان که نزدیک می نمایند و گویی پیش می آیند و بعد رخ نهان می کنند، پنهان می شوند و پس می روند، قسم و سوگندی است عظیم که نشان

ص:78


1- (1) لو تعلمون «لو» شرطیه برای شرط ممتنع است که امکان وقوع ندارد پس طبعاً علم ما به آنها ممتنع است.
2- (2) تکویر (81):15-19.

می دهد که وحی هم چنین است، پنهان شدن وحی و جبرئیل از نظر بعد از انجام وحی، نظیر پنهان شدن ستارگان از انظار و دیدگان اهل دنیا است که شما اهل دنیا همه شب نزدیک آمدن آنها را می بینید و دیدن شما برای راهنمایی شما است وگرنه مسافت بین شما و آنها بی حد و بلکه گویی بی منتها است.

برای ظهور وحی و اثبات آن که نفوس قانع شوند که آیات قرآن گفتار رسول کریم (جبرئیل است) که بسی عالی مقام است و دارای نیروی عظیم است و در پیشگاه ملک العرش مکانت و منزلت عظیم دارد؛ در آنجا مطاع و فرمانروا است و امین است، برای اثبات این مطلب، سوگند عظیم و قسم یاد می کند به اختران دورنما «خنّس» که رخ نهان می کنند، گویی عقب می کشند و باز مثل زورق های کشتی های روان در دریای اخضر فلکند و مثل آهوان رمیده اند که در آشیان پنهان می شوند و قسم و سوگند به شب که پس پس می رود و به صبح که نفس می کشد و دشت را روشن می کند، آیات وحی هم از چهرۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله بر جهان تابید این چنین دور است و نزدیک است.

اسلام اصیل و رحمت بی منتهای آن با عدل آن در عهد دولت پیغمبر صلی الله علیه و آله نخستین بار و بعد در عهد دولت امیرالمؤمنین علیه السلام چهره اش دیده شد و مکتب امام حسین علیه السلام و کتاب آن از انسان، برتر از افق علیّین چهره می نماید.

کتاب آن یعنی این کتاب اشعه ای است از حیات امام علیه السلام و افق امام علیه السلام؛ اشعۀ آن از جای دوردستی رسیده، از جائی که محل نشر اشعۀ قرآن و پخش و توزیع نور قرآن است، یعنی محل انبعاث نور حکمت فعال و علم فعال آفرینندۀ جهان و بنابراین، علم سازنده ای است که انسان جهان را با آن می سازد همان طور

ص:79

که جهان دست به هم داد تا انسان را ساخت.

باید انسان هم دست از آستین دربیاورد تا جهان را بسازد.

جهان انسان شد و انسان جهانی از این پاکیزه تر نبود بیانی

«شیخ محمود شبستری»

شما و ما آن را از سرچشمه یعنی از امام علیه السلام که انسان برتر است می گیریم تا به او اقتداکنیم چون انسان است.

اما نه برتر از انسان است که اقتدای به او نتوان کرد.

و امام علیه السلام آن اشعۀ آفریننده سازنده را از پیغمبر صلی الله علیه و آله می گیرد و پیغمبر صلی الله علیه و آله از مقام بالای والای آفریدگار حکیم علیم تلقی نموده دریافت می کند.

وَ إِنَّکَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ عَلِیمٍ (1)

قرآن: اشعۀ نقشۀ علم و حکمت «اله» است.

و «اله» یعنی سازنده ایجاد پس حکمت و علم او فعال است و مرکز پخش علم سازندۀ آفرینندۀ علم خدا است که خیلی بالا است و فاصلۀ آن با بشر، بی منتها است، در عین این که نزدیک تر از ما به ما است.

این علم، خواه در مبدأ اول و علم فعّال ربوبی باشد و خواه در قلب محمّد پیغمبر خاتم و رسول خاتم صلی الله علیه و آله فرود آید و نازل باشد و خواه در وجود عالی امام عالم اسلام باشد، همه نسخه هایی متطابق و مطابق با هم از قرآنند اگر چه محل های آن مختلف باشد روح آن متّحد است.

ص:80


1- (1) نمل (27):6.

مثل مصحف هایی که در آنها صفحه صفحه قرآن ثبت است و کاغذها و قرطاس های آن متفاوت و مختلف است و در قطع و رنگ با هم متفاوت و مختلف اند؛ اما چون نقش قرآن است روح قرآنی فعال که اشعه قرآن را بر خلایق می تاباند و روح علوی است. با اشعۀ آن در قلوب، نقشۀ علم فعال خداوندی و حکمت و عقل آفرینندۀ سازندۀ جهان پیاده می شود، اما با آن که از مصدر کبریایی هستند که متعالی از زمان و مکان است، باز اشعۀ قرآن را بر خلایق می تابانند تا سازندگی خود را شروع کنند.

تلقّی قرآن از پیشگاه «حکیم علیم» با این که نزدیک می نماید، ولی باز مثل نار و نور موسی است که از وادی دور به دیده اش آمد.

موسی به خانواده اش گفت: من می روم تا اخگری یا خبری از این آتش برای شما بیاورم، باشد که شما گرم شوید و از سرما و افسردگی برهید.

آنجا که آمد از نزدیک خبرهای بزرگ و ندای تبارک به گوش او آمد که ای موسی! مبارک است هر که در این آتش است و هر که در حول و حوش آنند (تو نیز مبارک شدی که در این آتش وارد شدی).

«فَسُبحانَ الله رَبّ الْعالََمینْ»

و منزّه است خدا، آن که سپهر گردون و زمین و آسمان را آفریده است، از مکان و قرب و بعد و دوری و نزدیکی مکانی و از چند و چون برتر است. آری:

سبحان الله خالق بی چون بودن با هر کم و افزون، کم و افزون بودن

ص:81

با جمله یکی و از همه بیرون بودن با این همه چون و چند بی چون بودن

تلقّی قرآن از پیشگاه حکیم علیم برای ما همان نار و نور موسی است، بلکه دورتر و بالاترند با آن که قرآن نزدیک می نماید.

سورۀ نمل و سلیمان را خوانده اید نمل مائیم و سلیمان او است

در این سوره تلقّی قرآن و گرفتن وحی قرآن را حتی برای پیغمبر اعظم محمّد صلی الله علیه و آله، دور شبیه به نزدیک و نزدیک شبیه به دور می نماید.

می گوید: تو شخصیّتت هر چه بالا است باز قرآن را از جای بلندپایه تر و بالاتر از جای دور دستی که از نار و نور موسی دورتر است تلقی می کنی، چون از پیشگاه حکیم علیم تلقی می کنی که علم او علم عنایی است؛ یعنی عنایت به زیردستان دارد و قائم به ذات است.

موسی تکلّم را می شنید که از صفات فعلیه است اما تو علم حکیم علیم را می گیری که از شؤون ذات است، و فاصلۀ مقام علم واجب او، که محیط و قیوم است یا کلام او زیاد است و فاصلۀ ذات با مقام ممکنات که قائم به او هستند، بیشتر از نار و نور موسی است، با آن که نزدیک تر از پلک چشم ما به چشم ما است.

پس جایی که نسبت به شخص محمّد پیغمبر اعظم صلی الله علیه و آله که حجاب اقرب است، این تلقّی قرآن از قبیل دور نزدیک نما و نزدیک دورنما است و این سوره به پیغمبر صلی الله علیه و آله می گوید: تو چوپان امّت و چونان موسی و نار و نور او هستی باید به دنبال آن نور بروی تا بلکه اخگری برگیری و بیاوری.

ص:82

وَ إِنَّکَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ عَلِیمٍ * إِذْ قالَ مُوسی لِأَهْلِهِ إِنِّی آنَسْتُ ناراً سَآتِیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ آتِیکُمْ بِشِهابٍ قَبَسٍ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ * فَلَمّا جاءَها نُودِیَ أَنْ بُورِکَ مَنْ فِی النّارِ وَ مَنْ حَوْلَها وَ سُبْحانَ اللّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ * یا مُوسی إِنَّهُ أَنَا اللّهُ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ * وَ أَلْقِ عَصاکَ (1)

پس ما هم باید شهابی از آن را قبس آسا برای چوپانان خلق بیاوریم، هر چند که باید اعتراف کرد که اگر موسی هم باشیم و در وادی ایمن هم درآمده باشیم باز بیش از قبس و دورنمائی از چشمۀ نور چهرۀ حسین و آل او علیهم السلام بهره نداریم که از افق علیّین، از افق دوردست، از چهرۀ امام که سرچشمۀ نور آن است بر بهشتیان می تابد.

و اگر سلیمان زمان هم باشیم، بیش از سورۀ نمل از این مصحف وجود قرآن ناطق نخوانده ایم.

در تلقّی کتاب امام و مکتب امام حسین علیه السلام متذکر این باشید که: آنچه اشعه به ما می رسد از منبع حکمت قرآن و معدن آن از پیشگاه (من لدن حکیم علیم) به ما می رسد، و قبس و شهابی است از نور چهرۀ حسین علیه السلام که از افق بالای علیّین که افق آنها است فرود آمده و موسی اینجا به امید قبسی می آید.

ص:83


1- (1) نمل (27):6-9.

ص:84

گوشه ای از فکر

ص:85

ص:86

گوشه ای از ضمیر مقدس امام علیه السلام

موضوع این علم و مکانت این علم معلوم شد، اینک گوشه ای از فکر امام علیه السلام با شرح بیشتری، بیشتر از پیش البته هر گاه تمام انوار آنها با سخنان شجرۀ طور آنها بر گریبان امّتی در غار حرا یعنی دنیا فرو بریزد، از خاک مردۀ آنها هم زنده برمی خیزد از طبقات خاموش هم صدا برمی خیزد.

(مگر جعبۀ ضبط صوت جسم خاموش نیست که به صدا درمی آید)

از چوب دستی آنها که عصای دست است اژدها می سازد که کاخ استعمار ستمگر را به افسون های سحر و جادوی زر و زور تزویرش می بلعد.

و دست غیبی از گریبان آن امّت در می آید که ید و بیضاء کند، غلها و زنجیرها را از دست و پای امت برکنار زند، تا اسیران آنها آزاد شوند، سپس که به قدرت رسیدند(1) بر سر مائده (سورۀ مائده) (آخرین سورۀ قرآن) بنشینند که از موسی و عیسی علیهما السلام پذیرایی کنند، یعنی موسی و عیسی علیهما السلام هم بر سر مائدۀ آنها

ص:87


1- (1) ملکه ملک رأفه لیس منها: جبروت فیها و لا کبریاء. «نهج البلاغه: خطبۀ 215»

بنشینند و قوامین به قسط و شهدای از جانب خدا(1) یا قوّامین خدا و شهدای به قسط باشند(2) و فرمان قبلۀ اسلام را از زبان قبله بشنوند که می فرمود:

«اُوْصیکُمْ بِالله وَ اوصی اللهَ بِکُمْ الاّ تعْلُوا عَلَی الله فِی عبِادِه وَ بلادِه.»(3)

و از زبان وصی امین این پیغمبر صلی الله علیه و آله بشنوند که زادۀ کعبه بود و در برنامه دولتش خواند که:

«ألله ألله فی عِبادَه وَ بِلادِه فَانّکُم مَسئُولوُنَ حَتّی عَن البِقاعَ وَ البَهآئِمِ.»(4)

نشان می دهد که فرماندهی اسلام می گوید:

«الله الله فِی دینِکُم فَإِنَ الحَسَنَهَ فِی غَیر دِیْنکُم لاتُقْبَلُ و السیئهَ فِی دِینکُم یُغفَر(5) ، المُسلِمُ مَنْ سَلَمَ المُسْلمون مِنْ یَدِه وَ لسانه.»(6)

و باز می گوید:

«اَوْ أبِیتُ مبْطاناً وَ حَوْلی بُطون غرثی وَ ا کباد حَرَّی، و لَعَلَّ بالْحجازِ اوْ بِالْیمامَه مَنْ لا عَهْدَ لَهُ بِالشّبَعَ وَ لا طَمَعَ لَهُ فِی القُرص.»(7)

ص:88


1- (1) نساء (4):135.
2- (2) مائده (5):8.
3- (3) الامالی، شیخ طوسی: 207، المجلس الثامن؛ بحار الأنوار: 455/22، باب 1، حدیث 1.
4- (4) نهج البلاغه: خطبه 166.
5- (5) مستدرک سفینه البحار: 406/3؛ تفسیر القمی: 100/1.
6- (6) الکافی: 234/2؛ باب المؤمن، حدیث 12.
7- (7) نهج البلاغه: نامه 45.

و باز می گوید:

«وَ اللهِ لَوْ اعْطیتُ الاَقالِیْمَ السَّبَعه بِما تَحْتَ افلاکها وَ اسْتُرقّ لِی سُکّانَها علی ان اعْصی الله فِی جِلْدِ شَعِیْره اسْلُبُها مِنْ فم جِرادَه لَما فَعَلتُ.»(1)

باز می گوید:

«وَ اللهِ لَئَنْ ابِیتَ عَلی حَسَک السَّعدان مُسهّدَاً اوْ اجّر فی الأغْلال مُصفِّداً احَبَّ إلی مِنْ انْ الْقَی اللهَ وَ رَسولَه یَومَ القِیامَه ظالماً لبَعضِ الْعِباد أوَ غاصباً لِشیء مِن الْحُطام.»(2)

و دربارۀ مدارای با رعایای از اهل ذمّه در عهدنامه اشتر >و در پاسخ شکایت نایۀ مجوس از والی، آن قدر لطف و مدارا است که بهتر از عیسی مسیح تعلیم لطف و مرحمت می کند، تا قوّامین به قسط برای خدا باشند، قرآن در پایان سفرنامه های جهاد، دعوت به مائده می کند.

سورۀ مائده آخرین سورۀ قرآن است که پایان سفرهای جهانی، جهاد موقع نشستن بر مائده است. و نشان دادن هر کس بر مائده است.

یا أَهْلَ الْکِتابِ قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ کَثِیراً مِمّا کُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْکِتابِ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثِیرٍ قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ * یَهْدِی بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ

ص:89


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 215.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 215.

یَهْدِیهِمْ إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ (1)

بر سر این مائدۀ زمینی که مسئولین اسلام راه های سلامت (سبل السلام) را آمده اند، پذیرایی کنندۀ آنان را سورۀ مائده تعیین می کند که باید رجالی باشند چنین:

إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ (2)

آنها مردم را به سبل سلام می رسانند.

سبل السلام چیست؟ جائی است که هیچ درد نباشد.

«حَیاه لا مَوت فیه، عِلْم لا جَهْل فیه، نَشاط لا غَمْ فِیه»(3) (معانی الاخبار در تفسیر حروف اذان).

رجالی قوّامین برای پذیرایی اهل عالم بر سر این مائدۀ زمینی قیام می کنند که در فتح مکّه و فتح طائف و سپاه آن دیده شد. از تطاول سواران آنها در فتوحات، مرغ هوا و صید صحرا و برگ درختان ایمن است و در جبهۀ جنگ موته به جعفر طیار و سران لشگر، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: سفارش و وصیت می کنم که پروا از خدا داشته باشید و به سربازان از بذل خیر دریغ نکنید. به نام خدا با کافران به غزوه بپردازید، عهد نشکنید و کینه توزی نکنید و کودکان را نکشید و هیچ زنی

ص:90


1- (1) مائده (5):15-16.
2- (2) مائده (5):55.
3- (3) التوحید: 146؛ باب 11، حدیث 14.

را و پیرمردان کهنسال را و راهبان را که در صومعه ها کنار گرفته اند نکشید و به نخل خرمایی نزدیک نشوید و درختی را قطع نکنید و بنا و ساختمانی را ویران ننمائید.(1)

اینها در صورتی است که مسلمین مقتدر باشند و اگر مقتدر نباشند، اسلام آنها را مقتدر می کند.

ص:91


1- (1) الکافی: 29/5، باب وصیه الرسول الله صلی الله علیه و آله، حدیث 8؛ التهذیب: 138/6، باب 6، حدیث 2.

ص:92

اینک نمونه مختصری از

رسالت امام حسین علیه السلام

ص:93

ص:94

چهره ای از ایده آل دولت در نظر امام حسین علیه السلام

اشاره

عن الامام السّبط الشّهید الحسین بن علی علیه السلام (من کلام له).

«ثُمَّ أَنْتُم أَیَتُها العِصابَهُ عصابَه بالْعلْم مَشْهورَهْ وَ بالخَیْرَ مَذکوره وَ بالنَّصیْحه مَعرُوفَه و بِالله فی انفس النّاس مُهابهْ.

(الی قوله) - وَ قَد تَرَوْنَ عُهُود الله منقُوضَهً فَلا تَفْزعُوْنَ وَ انْتُم لنَقض ذِمَم آبائَکم تَفزعُونَ وَ ذِمّهُ رَسُول الله مَحقوُرَه.(1)

وَ الْعُمْی و البُکْمُ و الزّمنُ فی المَدائن مهمله لایَرحَمونَ وَ لا فی مَنزلتِکُم تَعلمون(2) وَ لا مَنْ عَملَ فیها تَعْنُونَ و بالاِدْهان وَ المصانَعَه عِنْدَ الظلَمه تَأمنَونَ. کُلُّ ذلکَ ممّا امَرَکُم الله به من النَهی وَ التَّناهی وَ أنْتُم عَنهُ غافلُونَ.

و أنتُم أَعظمُ النّاس مُصیْبَهً لما غُلبْتُم عَلَیهِ مِنْ مَنازِل العلمآءِ لوْ کُنْتُم تَسْعَونَ.

ص:95


1- (1) در بعضی نسخ: محفوره.
2- (2) در بعضی نسخ: تعملون.

ذلکَ بأنَّ مجاری الاُمور وَ الاَحْکامَ عَلی ایْدی العُلمآء بِاللهِ الاُمَنآءِ عَلی حَلالهِ وَ حَرامِه.»(1)

شما شیعیان در جهان دسته ای هستید که این چند امتیاز را دارید:

1 - یکی آن که شما عصابه و دسته ای هستید که به علم مشهورید.

اگر سراغ بگیرید که چطور به علم مشهور بوده اند؟ جواب:

در کتاب ما مسلم بن عقیل اسرار پایتخت طوفانی کوفه و کتاب دیگر ما شرح نهج البلاغه آسمان و جهان (السّماء و العالم) بیان شده که در اثر منبرهای امیرالمؤمنین علیه السلام در عراق و خطبه های او، عراق و کوفه مثل مدینه شهر علم «آتن شرق» شدند.

2 - دوم آن که شما دسته عصابۀ غیرتمند به کارهای خیر همه جا مذکورید.

ذکرتان هست، همه جا ذکر می شوید، همه جا به کارهای خیر نامتان برده می شود، معلوم می شود شیعیان آن وقت این جور بوده اند.

3 - سوم آن که شما دسته غیرتمند به نصیحت و صمیمیت معروفید، شناخته شدۀ دنیا هستید که پاک و خالص و بی دغلید و صمیمی و مخلص و خیرخواه هستید و بودید.

4 - چهارم آن که شما دسته غیرتمندی هستید که مردم از شما مهابت می بردند. «بالله فی انفس النّاس مهابه»

یعنی به واسطه تکیۀ به خدا و پشتیبانی خدا از شما و پشتیبانی شما از خدا

ص:96


1- (1) تحف العقول: 237-238.

بی مهابا جانبداری از حق می کردید و به واسطۀ از خودگذشتگی با جرأت و شجاعت و بی باکی، از خدا و حق جانبداری می کردید و به جانبداری از حق قیام می کردید.

از این جهت مردم از شما مهابت می بردند و در جلوی چشم مردم و در خاطر مردم مورد مهابت بودید(1) و هستید.

اینها شکل و شمایل می شناسد، و همه خلاصه می شود در یک جمله که: «اَنْتُمْ عَشیره علی علیه السلام»

این کلمه (انتم عشیره علی) فشرده و خلاصۀ همه آن چهار امتیاز و جامع همه آنها است.

این از امام حسین علیه السلام شنیدنی بود که شیعه را به این خصایل و شمایل می شناسد و می ستاید.

ولی بعد از این سخن، توقعّاتی امام حسین علیه السلام از شما شیعیان دارد که آن را به شما شیعیان پیام می دهد، آنچه توقع دارد همان روز و هم امروز در این پیام هست، نالۀ امام علیه السلام در این پیام بلند است.

ص:97


1- (1) مرحوم حمزه غوث، سفیر عربستان سعودی دربارۀ فقهای ایران می گفت: و اما الفقهاء فلا یهابهم السلطان - ولی اسفا که مثل مرحوم سید جمال الدین افغانی و نظرای او که مورد مهابت شدند، از تندی وحدت، هر چه را با هوشمندی می ساختند و ساخته بودند، با تندی وحدت خود، آن را ویران می کردند - مرحوم شیخ محمد عبده تلمیذ و همکار سید جمال افغانی این کلمه را در پایان کتاب سید جمال الدین می گوید: «کلما بناه بفطنته هدمه بحدته».

شیعیان معاصر ما شاید همه ناله های امام و روضه های کربلا را شنیده باشند، اما این پیام امام حسین علیه السلام که رسالت امام حسین در آن هست مگر نشنیده باشند و نخوانده باشند.

إلی قوله علیه السلام:

«وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ الله مَنْقُوضَه فَلا تَفْزَعونَ.» (الحدیث)

یعنی می بینید که عهد و پیمان های خدای بزرگ نقض شده و می شود و شما بر آنها جزع و فزع ندارید.

شاید اشاره باشد به عهدها و قرارهایی که معاویه قول داد و نوشته داد و بعد همه را نقض کرد و سران شیعه را تعقیب کرد و به قتل آورد، با آن که صلح بر این بود که هیچ کس به جریان های گذشته مورد مؤاخذه نشود.

و امام علیه السلام در اعلامیّۀ دیگر خود که اعلام جرم بر معاویه کرده، بعد از قتل حجر بن عدی و عمرو بن الحمق می گوید:

ای معاویه! تو عهد و پیمان هایی به آنها و به ما دادی و سپردی که اگر به مرغان صحرا داده شود از سر کوه به دشت فرود می آیند.(1)

ص:98


1- (1) این جمله (انتم عشیره علی) کلمه ای بود که سفیر مراکش «طیب بنونه» بزرگوار در یک موقع حساس دربارۀ ما ایرانیان می گفت، در محفلی می خواستند «اعانه» برای کشور الجزایر از عموم بخواهند و آن موقع الجزایر برای کسب آزادی و استقلال خود می جنگید و دو نفر از مردان الجزایری که بدین منظور به ایران آمده بودند حضور داشتند، نوبت سخن به صاحب السعاده سفیر مراکش رسید، وی مردی آراسته و در فضل و صلاح دارای مقام چشمگیری بود، در عید فطر و اضحی سفرای اسلامی او را از جهت صلاح و علم و ادب مقدم می داشتند و به او اقتدا می کردند. **** ایشان در آن مجلس به سخن ایستاد و در سخن خود فرمود: همه کشورهای اسلامی در جمع آوری

به هر حال امام علیه السلام در این پیام والا و متین، شیعیان خود را توبیخ و نکوهش می کند که شما برای عهود خدا که نقض شده و می شود هیچ جزع نمی کنید. فزع نمی آورید، بی قراری نمی کنید، بی تابی نمی نمایید و شیون نمی نمایید گویی ما را لازم است که هر گاه عهود خدا را دیدیم که نقض شده بالمعاینه می بینیم باید تحرکی داشته باشم، اظهار انزجاری بکنیم وگرنه مجلس عزا برپا کنیم.(1)

«وَ انْتُم لنْقض ذِمَم آبائکُم تَفزَعوُنَ» (الحدیث)

در صورتی که شما برای نقض ذمّۀ پدران خود اگر نقض شود و درهم و برهم گردد یقه پاره می کنید.

بالمثل: اگر نعش بابا زمین مانده یا نعش بچه شما زمین مانده باشد، جزع و فزع می کنید، ادارۀ متوفیات را خبر می کنید.

و هر گاه وصیّت «بابا» زمین مانده باشد اوصیا را رسوا می کنید.

و هر گاه تعهدات پدر شما زمین مانده باشد، جزع و فزع می کنید.

ص:99


1- (1) اما تطبیق بر زمان ما و وضع ما مگر نه قرار بود که در مجلس شورای ملی پنج نفر از طراز اول از فقهای ممتاز از بین بیست نفر از نمایندگان منتخب علما ناظر بر قوانین موضوعه باشند تا آنها را کنترل کنند لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَی النّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهِیداً «حج (22):78» این عهد و قرار نقض شده بدون هیچ مهابتی و هیچ تأثری برای آن مشاهده نشده و هیچ مجلس مطالبه برای آن برپا نگردید.

عموماً ملل سنّتی اگر سنن ملی آباء و اجداد و نیاکان آنها نقض شود، بلوا برپا می کنند.

اما اینجا که عهود خدا را نقض شده می بینید و معاینه می کنید جزع نمی کنید فزع نمی نمائید.

الی قوله:

«و ذمّه رسول الله محقوره - محفوره -»

یعنی اینک ذمّه عهده رسول خدا صلی الله علیه و آله محقور است و مورد تحقیر است.

یا طبق نسخه بدل محفور است، در حفره دفن شده، شما بی قراری نمی کنید، بی تابی نمی کنید، بی تابی نمی نمایید، شیون نمی کنید و به عوض این که انجمن های حماسی تشکیل دهید و جزع و فزع بکنید، شما ساکت و آرام نشسته اید و خوش والمیده اید.

این جوش و خروش امام علیه السلام در این سخنان انقلابی شاید برای تعهدات رسول خدا صلی الله علیه و آله در برابر اهل مدینه و انصار باشد که دولت معاویه آنها را مورد استهزا قرار می داد و تحقیر می کرد.

امام حسین علیه السلام حق داشت برای تعهدات رسول خدا صلی الله علیه و آله و جدش، هر گونه تحرّکی داشته باشد؛ چنان که پیغمبر صلی الله علیه و آله حق داشت خود را ذمّه دار و مدیون اخلاقی اهل مدینه و انصار بداند که خانۀ دل و خانۀ(1) گل را به روی او و هر کس به هوای او بیاید در گشودند و لذا پیغمبر صلی الله علیه و آله در هر موقع به مناسبت موقع

ص:100


1- (1) وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ وَ لا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حاجَهً مِمّا أُوتُوا وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَهٌ «حشر: آیه 9»

به عهدۀ مسلمین می گذاشت و آنها را متعهد می کرد که دیون اخلاقی پیغمبر را به اهل مدینه بدهند و گوشزد می فرمود و جا داشت که زمامداران مسلمین قدردانی از اهل مدینه و انصار را چنان بکنند که ابن عباس از ابوایّوب انصاری میزبان اول رسول خدا صلی الله علیه و آله کرد و در عهد امیرالمؤمنین علیه السلام که ابن عباس در رأس قدرت بود، در بصره فرمانروا بود، از خانه بیرون آمد و همۀ خانه را با همه اثاثیۀ خانه در اختیار ابوایّوب گذارد، نه چنان که معاویه سوء رفتار کرد و تحقیر کرد.

کتاب افق اعلی(1) از مستدرک حاکم با اسناد روایت کرده که ابوایّوب نزد معاویه آمد. آیا این حادثه کجا بوده؟ روشن نیست و حاجتی را ذکر کرد معاویه سخت بی اعتنایی کرد.

ابوایّوب گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله به ما خبر داده بود که پس از او از زمامداران سوء یک نوع خودکامگی و اثره(2) تحمیلی مصیبت بار بر ما تحمیل می شود.

معاویه گفت: آری، و نفرمود آن روز چه بکنید. ابوایّوب گفت: چرا؟ فرمود: صبر کنید تا در حوض بر من وارد شوید.

(کتاب افق وحی ص 650)

معاویه گفت: پس صبر کنید تا در حوض بر او وارد شوید.

البته این کلمۀ طنز و مسخره که معاویه گفت: استهزای به حوض و به گفتۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله است و مسخره گرفتن این نوع عقیده است و کفر است. حاشا -

ص:101


1- (1) افق اعلی، تألیف مؤلف: 606.
2- (2) اثره: نشان به جای مانده از چیزی، پیامد امری.

خلیفه مسلمین.

ابوایّوب غضب کرد و قسم یاد کرد که با معاویه دیگر تا ابد حرف نزند و زیر یک سقف هم با او نایستد و نه بنشیند.(1)

در این موقع ابوایّوب انصاری یاد آن موقع افتاد که در تقسیم غنائم هوازن پیغمبر صلی الله علیه و آله رنج دست انصار را که غنائم بی حدّ باشد با بزرگواری انصار از آنها بازگرفت و به اهل مکه، قریش داد که دل آنها به اسلام الفتی یابد و در همانجا در عذرخواهی از انصار به آنها فرمود: سهم آنها گاو و گوسفند شد و من در سهم شمایم و من نظر دارم که وثیقه ای بنگارم و نوشته ای به شما بدهم که اراضی بحرین که خدا وعدۀ آن را به من داده خاص انصار اهل مدینه باشد، چون بعد از من بر شما انصار اهل مدینه از طرف زمامداران بی مهری هایی می شود که طاقت فرسا است، و اثره است شما بر آن صبر کنید که رگباری است می گذرد تا بر حوض کوثر بر من وارد شوید.

اما ابن عباس در موقع حکومت خود در بصره همین که ابوایّوب بر او وارد شد، ابن عباس از خانۀ خود بیرون آمد و خانه را با اثاثیه به او واگذار کرد، به ازای آن که ابوایّوب در آغاز امر هجرت که رسول خدا صلی الله علیه و آله به مدینه وارد شد خانۀ خود را به رسول خدا صلی الله علیه و آله واگذار کرد و یک سال رسول خدا صلی الله علیه و آله در خانۀ ابوایّوب بود، اینک ابن عباس تلافی می کند.

ابن عباس بعد گفت و آیا ابوایّوب عزیز چه می خواهد؟ شاید یعنی در دل چو

ص:102


1- (1) اعیان الشیعه: 286/6؛ المستدرک، حاکم نیشابوری: 459/3.

آرزوئی دارد، نه آن که از ما می خواهد.

ابوایّوب گفت: چهار غلام که درمحلّ من باشند.

ابن عباس گفت: من پنج برابر می دهم، تو پیش من بیست غلام داری.

حاکم به اسناد دیگر گوید: ابوایّوب در بصره بر ابن عباس وارد شد، پس ابن عباس خانۀ خود را برای او تخلیه کرد و گفت: من آن کار را با تو انجام می دهم که تو با رسول خدا صلی الله علیه و آله انجام دادی که خانه را به او واگذاردی، یعنی ما آل محمد باید دیون رأس و رئیس ما را که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله باشد در این موقع بپردازیم.(1)

ولی معاویه این ذمّه پیغمبر صلی الله علیه و آله را در حق انصار تحقیر می کرد.

ابو ایّوب در همان سفر که از مدینه برای غزوۀ قسطنطنیه به شام بر معاویه وارد شد، این طعنه ها را دید که گفت: صدق رسول خدا ظاهر شد که به ما انصار فرمود: شما مسلمین بعد از من از امراء و ولات تغییر روش و شیوۀ سوء خودخواهی و خودکامگی سختی خواهید دید، حتی انصار که ارکان اسلامند، گوید این کلام را معاویه پاسخ داد که صدق فرموده و من تصدیق دارم (و اول من صدق)

ابوایّوب گفت: آیا جرأت بر خدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله تا این حدّ که می گوید: اعتنائی به گفتۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله ندارم و گفت: من دیگر گفتگویی و گفت و شنودی با او هرگز ندارم و دیگر با او در زیر یک سقف نخواهم مأوی گزید،

ص:103


1- (1) المستدرک، حاکم نیشابوری: 459/3-460؛ اعیان الشیعه: 286/6.

سپس فوری از همان جا خارج شد به سوی لشگر تابستانی که به طرف قسطنطنیه باید حرکت کنند، آن گفتار معاویه استهزای به شرع و صاحب شرع است و انکار ابوایّوب هم از این جهت بوده، اگر او سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله را و سفارش او را به انصار به استهزا گرفت، ابوایّوب هم خوب بر سر او کوبید و جهاد راه قسطنطنیه را راه تفکیک حساب قرار داد.

و امام حسین علیه السلام در این سفر همراه بوده و این نقض ذمۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله را در مورد انصار از نزدیک مشاهده فرموده، از حق کشی دولت معاویه دربارۀ انصار و پدرش علی علیه السلام و پامال کردن ذمّۀ رسول خدا جدش صلی الله علیه و آله رنج می برد، دولت معاویه نه تنها با ابوایّوب این کار را کرد، بلکه با همۀ اهل مدینه کرد.

رئیس خزرج قیس بن سعد بن عباده هم همین حق کشی را از معاویه دید که وعده و وعید رسول خدا صلی الله علیه و آله را به باد مسخره گرفت.

(افق اعلی ص 527)

قیس بن سعد حریف بزرگ معاویه با معاویه در مدینه رخ به رخ شدند.

معاویه به حجاز آمد، از اهل مدینه که او را استقبال کردند، انصار در آن میان نبودند، معاویه دید عموم آنها که به استقبال آمده اند از قریش اند یعنی از اطرافیان حکومتند، ولی از انصار کسی نیامده است، طرف مؤاخذه را قیس قرار داد گفت: انصار چه شده اند که به استقبال نیامده اند؟؟

قیس همچنان ساکت و خموش در جواب چیزی نگفت؛ یکی از حاضران جواب داد که: آنان تهی دست شده اند مرکب سواری ندارند، معاویه احساس کرد که آنچه او می خواسته عامل فقر و تهیدستی، کار خود را کرده کلامی چند پهلو

ص:104

گفت که تعریض داشت به آن که از اصل هم ندار بودند، آبکشی و زراعت پیشگی شغلشان بوده، شأن آنها همان شتران آبکش زراعت است، لذا گفت:

پس شتران آبکشی شان چه شده؟

قیس تحمّل این توهین را نکرد فرمود: آن شتران (نواضح) آبکش در راه جهاد فنا شدند، برای ما انصار نماندند، آن شتران را در روز جنگ بدر و احد و ما بعد آنها در رکاب پیغمبر صلی الله علیه و آله در طول مبارزاتی که تو را و پدرت را بر اسلام زدند تا امر خدا نا به دلخواه شما آشکارا و چیره شد. آن شترها از بین رفتند.

سخن بین آنان در آن مجلس طول کشید، سپس قیس راجع به تهی دستی اهل مدینه سخن گفت و تذکر داد که از جور زمانه و جور خلفا است که با خودکامگی رفتار می کنند و به دلخواه خود سهم همه را به خود اختصاص می دهند و فقر و تهیدستی ما اهل مدینه معلول این ستمگری و کجروی اقویا است که ما آنها را به مسلمانی راه نمودیم و اکنون از نامسلمانی مردم قومی خودخواه شده اند گناه و وزر آن به گردن تو است.

و این را هم نه تنها من بالمعاینه می بینم و بالصراحه می گویم، بلکه پیغمبر صلی الله علیه و آله پیش بینی فرموده بود.

در یک موقع حساس درخشنده بی نظیری از این عدم تعادل و تهیدستی ما و هضم شدن حق ما در خودکامگی دیگران خبر داد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن موقع حساس (که یادش بخیر و یادش مکرّر باد) فرمود: ای انصار! شما امروز ایثار کردید و از خودگذشتگی کردید تا سهم عمده غنائم حنین و هوازن به قریش داده شد.

ص:105

ولی بعد از این گرفتار دلخواهی زمامداران قریش و اثره و خودکامگی آنها خواهید شد.

معاویه سخن را قطع کرد و نگذاشت صحنۀ تقسیم غنائم هوازن را که پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن موقع این سخن را گفته بازگو کند؛ دید اگر تفصیل آن موقع حسّاس گفته شود رسوایی قریش و گدایی آنها و سرفرازی انصار اهل مدینه کفۀ طرفین را بالا و پائین می برد و دو کفه یکی بر آسمان می رود ودیگری به زمین فرو می آید.

معاویه متوجه آن موقع حساس شد و متوجه بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن موقع که این ناهنجاری و وضع عدم تعادل را می فرمود، در همان جا پیغمبر صلی الله علیه و آله به انصار عالی مقدار سفارش صبر فرمود، در آخر سخن فرمود که: باید در آن موقع صبر کنید تا رگبار مصیبت بار بگذرد، رگباری است مصیبت بار ولی می گذرد و لذا معاویه از تذکر و یادآوری آن موقع حساس گریخت و برای فرار فقط به خاتمه آن و مقطع آن چسبید که قیس از ادامه سخن بازماند، لذا گفت: پیغمبر صلی الله علیه و آله که وضع فلاکت بار شما انصار را پیش بینی کرد شما را به چه چیز امر فرموده؟!

قیس گفت: امر فرمود که صبر کنیم تا او را دیدار کنیم.

معاویه گفت: پس صبر کنید تا او را دیدار کنید.(1)

ص:106


1- (1) الاحتجاج: 15/2؛ الغدیر: 106/2؛ بحار الأنوار: 124/44، باب 21، حدیث 16؛ جواهر التاریخ: 120/3.

از این لحن گزندۀ مسخرۀ معاویه که همه گونه تمسخر و استهزای به وعده های پیغمبر صلی الله علیه و آله و استهزای به معاد و ملاقات ثانوی در آن جهان با پیغمبر صلی الله علیه و آله پیدا است؛ قیس عصبانی شد و لابد امام حسین علیه السلام هم که از دریچه بالاتر بر این مجلس مشرف بود شرف حضور داشته یا شنیده اند، او هم عصبانی و ناراحت شده، آنان می خواستند که ذمّۀ پیغمبر را خلیفۀ پیغمبر محترم بشمارد و دیون خود را به پیغمبر و دین پیغمبر را به اهل مدینه، خلیفه ادا کند و رجال انصار را بنوازد که فداکاری آنها پیغمبر صلی الله علیه و آله را مدیون کرده و دست کم، مسخره نکند و ذمۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله مورد تحقیر قرار نگیرد.

اما قیس سخن را ادامه داد: مجدداً به فقر انصار و شتران نواضح آنان پرداخت و از تذکر آن موقع حسّاس تقسیم غنائم هوازن گذشت و کاش نگذشته بود، چون آن موقع حساس درخشنده که پیغمبر صلی الله علیه و آله در خاتمۀ آن، فقر و تهیدستی انصار را تسلیت می داد از تابلوهای خوب زمانه است، نیکو است که اول مطلع قصیده بیاید و در آخر مقطع ذکر شود، مطلع آن بسی مهرانگیز و عاطفه خیز است بلکه مطلعی چنین مهرانگیز هیچ دیده نشده است.

تذکر از روزی است که پیغمبر صلی الله علیه و آله با لشکر انصار در تقسیم غنایم هوازن بودند که آخرین فتح پیغمبر صلی الله علیه و آله در جزیره العرب است، غنایم فتح بسی کلان بود. پنجاه هزار شتر، صد هزار گوسفند، و خرمن خرمن زر و سیم، شش هزار اسیر زن و کودک. پیغمبر صلی الله علیه و آله آن غنایم کلان را که در حقیقت محصول دست رنج مجاهدان انصار بود یعنی عوائد فیئی شمشیر آنها بود، آن غنایم را پیغمبر صلی الله علیه و آله به طلقا داد یعنی به تازه مسلمان ها و مؤلفه قلوبهم اهل مکه و قریش.

ص:107

ابوسفیان و پسرانش «یزید و معاویه» از آن میان هر یک از گوسفند گله ها و از شتر و گاو و اسب، رمه ها - و از نقد به قدر صد خونبها بردند، در حقیقت انصار خانۀ آنها را پر از نعمت کردند و قیس بر رأس انصار بود و حسین علیه السلام آن روز شش ساله بود و ظاهراً در آن موقع حضور نداشته و شاید هم حضور داشته؛ و اکنون بر رأس قیس و همه است، در آن موقع انصار با پیغمبر صلی الله علیه و آله بعد از تقسیم غنایم با دست تهی راه بازگشت به مدینه را پیش گرفتند و سران صحابه هیچ برنگرفتند، فقط به نفرات عادی سپاهیان این جنگ، هر یک اندک شترانی و اندک گوسفندانی داده شد و اما اقطاب دعوت مثل قیس و علی بن ابی طالب و دیگران با دست خالی به مدینه برگشتند.(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله آن روز، انصار را متذکر کرد که اگر ابوسفیان ها از شتران آن قدر بردند که کافی بود، افواج سپاهی را مرکب باشد شما ملول مباشید، شما آنها را سوار کرده اید، آنها در ربقۀ حلقه چنبر ما و اسلام و شما درآمده اند و هستند، و خود نمی دانند و دیگر افتخار می کنند که از مصدر اسلام به آنها مأموریتی داده شود همین فتح ما است، آنها در خطی افتاده اند که خود را به تاج و افسر اسلام بیارایند و نشان دهند، همین فتح ما و شما است که غیر از فتح اسلام چیزی در نظر نداشتیم، شما اکنون فاتح شدید که خانۀ ابوسفیان ها را پر از نعمت کردید و خود دست خالی به مدینه برگشتید، آن قدر شما اوج گرفته اید که در افق ملائکه

ص:108


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 63/2.

و پیامبران آمده اید.(1)

سر ز هوا تافتن از سروری است ترک هوا قوت پیغمبری است

ولی نوبت، همین که به آنها می رسد آنان به عکس می کنند؛ هر چه در بیت المال است برای خود برمی دارند و فقر و تهیدستی را بر شما بزرگواران اهل مدینه مسلط می کنند.

و از آل پیغمبر صلی الله علیه و آله خونی می ریزند که سیل آن ابطح را فرو می گیرد؛ به جای عفوی که از پیغمبر صلی الله علیه و آله در فتح مکه ظهور کرد که بطحا را پوشانید؛ «ملکنا فکان العفو منّا سجّیه، فلمّا ملکتم سال بالدّم ابطح فکلّ انآء بالذّی فیه ینضح.»(2)

مدینه را که آشیان وحی و قرآن است و اولین منزلگاه قرآن است و شهری است که تنها و تنها آنجا، با علم فتح شد، آن شهر پرامتیاز را واگذار به عوامل فقر و تهیدستی می کنند و اهل آن شهر را که همه خیرات را به طلقاء بخشیده اند، آنها به عوض نیکی و پاداش این روز عجیب هر چه بخواهی ارزاق را از مردم مدینه می گیرند و به خود اختصاص می دهند، حتی سهم آنها را به آنها نمی دهند تا در نتیجه تعادل به هم می خورد، فقر را برای مردم مدینه و ثروت را برای مردم خود فراهم می کنند تا فقر اینها را عاجز کند و ثروت آنها را به طغیان وادارد، پس این فقر معلول بی کفایتی اهل این شهر نبوده و نیست. از کفایت آنها همین بس که آنها

ص:109


1- (1) عمده القاری: 310/17؛ صحیح البخاری: 105/5.
2- (2) شجره طوبی: 303/2؛ اعیان الشیعه: 229/7.

به کف و کفایت خود اسلام را به دنیا دادند، بلکه با احسان خود فتح کردند و جزیره العرب را در ظرف ده سال در تصرف اسلام درآوردند که معدّل فتح آنها به طور متوسط هر روزی هشتصد و بیست و دو کیلومتر مربع خواهد بود، حاصل کار آنها همین بس که مدینه کارگاه حاصلخیز ایمان جهان شد که از حاصل آن خانه های اهل مکه را هم پر از نعمت کردند.(1)

ولی فقر آنها معلول خودخواهی و خود پرستی و خودکامگی طبقۀ حاکمۀ ظالمه است که ظلم می کنند و سهم آنها را و سهم سایر ملت را به خود اختصاص داده نصیب آنها را می برند؛ در آن روز پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

اگر شما فاتحان انصار صلی الله علیهم اجمعین در بخشش و ایثار غنایم کاری با اهل مکه کردید که از عهدۀ ملائکه و فرشتگان هم برنمی آید (بخشش بی دریغ که با رنج فراوان به دست آید) آنها و قریش در خودخواهی و اثره و امتیازطلبی با ظلم و تعدی کاری با شما اهل مدینه می کنند که شهر مدینه، شهر پیغمبر، شهر قرآن و علم، شهر ایمان بخش جهان، از تهیدستی از کار و فعالیت، از حرکت و نفس می افتند.

این فقر از بی عرضگی شما نیست از اثر «اثره» و دل بخواهی دولت ها و خودکامگی آنها است، قیس همه این طومار مفصل را در چند جمله مختصر و فشرده و کوتاه گفت:

قیس فرمود: ای معاویه! رسول خدا صلی الله علیه و آله این روز سیاه و تهی دستی ما را دیده

ص:110


1- (1) بقیه این را از کتاب افق اعلی: 627 تا 634 و کتاب افق وحی: 411-670 ببینید.

بود که از اثر خودکامگی و اثره و دل بخواهی دیگران خواهد بود و اینگونه تهیدستی ملامتی ندارد.(1) مدینه را که آشیان وحی بود، شهری که شهپر ملائکه بر سر آن سایه افکند، شهری که آشیان پیغمبر و آل بود و طایر ملائکۀ وحی بر آنها هر روز با آیۀ جدید از جدید سایه می افکند و تجدید قوا می آورد و باید برای هر بقعۀ آن به یادگار دوران وحی و فتح و قرآن و علم همه بقعه هایش را تجدید ساختمان کرد، برای استقبال از علم و وحی و پیغمبر صلی الله علیه و آله به نما گذاشت و سکوهائی و منصه هائی در کوه احد برافراشت، برای نمایش جنگجویان اولین اسلام و مذکرۀ مهاجر و انصار را در آنجا دید، باید تمام حرم را سربازخانه ای ساخت که نمایش اردوی امن و اصحاب صفه و حج را بدهد و باید قبه هائی از زمرد و زبرجد و لاجورد در دروازۀ مدینه و بالای خانۀ ابوایوب نصب شود که تا آخر دنیا را روشن کند، اینک که حرام است از رجال فولادین آنان مجسمه ها بسازند.

و مجسمه سازی جایز نمی باشد تا به بت پرستی نکشد.

باید دانشگاهی برای مدینه بسازند که دانشگاه های دنیا اقمار آن باشند، حتی دانشگاه کمبریج انگلستان و سوربن فرانسه دانشگاهی که لایق شهر پیغمبر باشد یعنی همه مدینه دانشگاه باشد، دانشگاهی که وصیت پیغمبر صلی الله علیه و آله را عملی کند، چون پیغمبر صلی الله علیه و آله به اصحابش فرموده بود: مردم دنیا دیگر تبع شما هستند و عنقریب که رجال از اقطار جهان به سوی شما می آیند برای تفقّه و آموختن علوم

ص:111


1- (1) سلیم بن قیس: 312؛ الغدیر: 106/2.

دین و دنیا و فنون بی حد علم و شعبه های بی شمار آن، پس توصیه می کنم نسبت به آنها خیر را، از بذل خیر در حق آنها کوتاهی نکنید.

دانشگاهی که بورس تحصیلی به محصّلان همه دنیا بدهد.

معاویه و دولت معاویه و بنی امیه این شهر را ویران کردند، برای متلاشی کردن صفوف نیرومند علم پرور آنها، در حقیقت برای خرابی مدینه، عوامل هرزگی و بی اعتباری را به تمام شؤون مدینه مسلط کردند، دلقک ها را از اطراف دنیا به مدینه مسکن دادند.

اشعب طمّاع - طویس شوم - عمرو بن ربیعه شاعر هرزه درا، ابن عایشه خوانندۀ معروف و نظرای آنان را به مدینه آوردند و مسکن دادند.(1)

مثل امروز عصر ما که به نام هنرپیشه، ایران را از این قماش پر کرده و احترام بورس علم و تحصیل را به دانبک زن ها می دهند، با آن که حوزۀ ایران برای امام حسین علیه السلام مثل مدینه حوزۀ اختصاصی اهل بیت است، اکنون به عوض عناصر علم و تقدم، افواج رخوت انگیز و شهوت انگیز را بر اعصاب جوان و پیر مسلط کردند تا دیگر نهضت برای خیر هرگز نتوانند بکنند.

به جای طاق نصرتی ابدی، قوس ظفری که در مدخل مدینه بسازند تا سلاطین بوسه بر آستان آن بزنند و بر تابلوها نوشته باشند که:

بی ادبانه پا در حریم آستان مدینه و حرم اهل مدینه مگذار که اینجا صفحۀ سینا است.

ص:112


1- (1) الاعلام: 105/5؛ اضواء علی الصحیحین: 297.

صفحۀ سینای محمّد است. و به دیدار کوه احد که می روند نوشته باشند.

احد سبیل الله سیناء النّبی الهاشمی و مصرع الاوثان

و در دامنۀ کوه احد، در تابلوی زنده درخشنده قهرمانان جنگ احد را مثل ابودجانه، ابوالعصابه را از طرفی و مثل بانوی محتشمه «نسیبه بنت کعب مازنیه» امّ عماره را نشان دهند.

در آن تابلو علی مرتضی علیه السلام را با تن زخمی نشان دهند و پیغمبر صلی الله علیه و آله را با دندان شکسته و پیشانی خونین نشان دهند و فاطمه علیها السلام را در دامن کوه نشان دهند که نی ها را می سوزاند تا از خاکستر آن ضمادی بر پیشانی پدر بگذارد، باید بیمارستانی برای مجروحان در دامن کوه احد بسازند که ضماد و مرهم گذاری بر زخمی ها را ملکه های اسلام تحت نظر فاطمه علیها السلام به عهده بگیرند، آن هم با حفظ از محرم و نامحرم که مرد نامحرم بوی زن نامحرم را احساس نکند.(1)

دولت معاویه بر این شهر عوامل فقر و تهیدستی را بر طبقات توده مسلط کردند تا جلب آنها به سوی شرور آسان باشد و خریداری ناموس آنها سهل باشد و ناموس فروشی را رواج بدهند، چون سوق دادن مردم فقیر به هر سو آسان انجام گیرد، معاویه اشعب طمّاع را به مدینه برای هزل و مسخره حتی به مجلس با وقار امام حسین علیه السلام راه داد تا جدّ امام حسین علیه السلام به هزل گرفته شود با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله مخنث «هیتارا» به خاخ تبعید کرد تا مردم از هزل او سالم بمانند.(2)

ص:113


1- (1) تفسیر القمی: 115/1؛ مستدرک سفینه البحار: 38/10.
2- (2) النفی و التغریب: 315.

معاویه باز کنیز زیبا مهوش ملکۀ زیبائی زئوس را برای امام حسین علیه السلام هدیه می فرستاد تا بلکه امام را هم سرگرم بزم زنان کند، امام علیه السلام او را به غلام عبدالله بن جعفر بخشید.

و از آن طرف عامل «فقر» را بر مردم مدینه مسلط می کرد. گندم ها و حبوبات و غلات صفایای مدینه را ابن مینا برای معاویه حمل می کرد، حقوق سربازها را نمی دادند، ولی فحش و سب به علی علیه السلام را می دادند.

و عامل فقر مؤثرتر از همۀ عوامل است که کلنگ آن هر بنای اخلاقی را منهدم می کند، بلکه از عوامل سرقت عقیده و فراموشی عقیده و سحر و افسون عقیده با رشوه های لذت های فریبنده مؤثرتر است، عسل برای ابو اسود دئلی می فرستاد که خاندان او بچشند و کامشان شیرین بشود گرچه ابو اسود آن عسل را از کام دختر کوچولو بیرون کشید و گفت: ای دخترکم! این عسل را فرستاده تا شیرینی محبت علی علیه السلام را از کام شما فرزندان کوچک به در آورد.(1)

و عوامل ارعاب آور وحشت انگیز (مثل قتل حجر بن عدی) و رشید هجری را مثل طوق ذلت بر شیعیان غیور رشید مسلّط کردند. عوامل هتک شرف را بر اشراف مسلط کردند.

حتی آن که بوزینۀ ملعونی را (یوزپلنگ) لباس مرقع می پوشاندند ودر ردیف اشراف می نشاندند و نام او را ابو قیس نهاده بودند تا قیس بن سعد بن عباده را

ص:114


1- (1) أبالعسل المصفی یابن هند؟ (الشعر) «اعیان الشیعه: 275/2؛ الکنی و الألقاب: 10/1»

بکوبند.(1) در حقیقت مدینه را بکوبند؛ زیرا قیس بن سعد در حقیقت کل مدینه و عماد مدینه بود، شهری که تولدگاه مثل قیس و امام حسین علیه السلام باشد نباید ویران گردد حتی اگر معاویه و یزید ویرانی آن را بخواهند.

وی چون حمایت کش دولت علی علیه السلام بود، دوّمین عضد و بازوی امام حسین علیه السلام بود، افسوس که یک سال پیش از شهادت امام حسین علیه السلام به درود حیات گفت:

و امام حسین علیه السلام از دریچه ای که در باطن بر علل و اسباب اشراف دارد می دید که کوبیدن «قیس» امروز مقدّمۀ کوبیدن مدینه در سال عام الحرّه است که به امر یزید مدینه قتل عام شد و سه روز اباحه شد.

از فقد این دو رکن بزرگ عالم اسلام امام حسین و قیس بن سعد مدینه قتل عام شد، چراغ نورپاش مدینه خاموش و کم نور شد، هزار و هفتصد نفر از صحابۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله کشته شد و ده هزار نفر از مردم عادی کشته شدند.(2)

با آن که خلیفۀ اسلام اگر چه ادعایی آن نباید بلدی که پناهگاه محمّد صلی الله علیه و آله باشد و چنین رجال می زاید و چنین رجال می پروراند؛ بگذارد خراشی به آن وارد گردد.

ص:115


1- (1) در بلاد ما هم برای کوبیدن هر عالم روحانی ذی نفوذی، اراجیفی در دست و زبان مردم ساده می نهادند. «معالم المدرستین: 21/3؛ جواهر التاریخ: 407/3؛ اعیان الشیعه: 618/1»
2- (2) تاریخ الطبری: 374/4؛ اصدق الاخبار: 10؛ اعیان الشیعه: 38/1.

لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ * وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ * وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ (1)

باید به رجال مدینه و حوزۀ مدینه با نظر اعجاب و احترام بنگرد.

چون در مثل است که همه راه ها به «روم» برمی گردد و باید سالگرد هزاره آنها را تجلیل کنند.

و برای کمبود معیشت اهل مدینه یا کمبود وسایل تحصیل و تکمیل اطفال مدینه و دانشگاه مدینه باید عوائد «بحرین» یا مقدار آن و برابر آن را که پیغمبر صلی الله علیه و آله آرزو داشت اختصاص به انصار اهل مدینه بدهد، دول اسلامی در راه تحقق بخشیدن به آرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله در حق انصار اختصاص بدهند و در راه تجلیل مرده و زندۀ انصار اهل مدینه به آنها بدهند و بدهکاری پیغمبر صلی الله علیه و آله را به انصار اهل مدینه باید اول بلا اول دولت معاویه (اگر اسلامی بود) می داد که از برکت شمشیر انصار اهل مدینه به همه چیز رسیدند.

همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله تقسیم غنایم حنین کرد و بخشش بی دریغ به خاندان معاویه و ابوسفیان فرمود و چون این بخشش بی دریغ به قریش مکه سبب افسردگی اهل مدینه و انصار شد(2) به موقع بود که وقتی معاویه به دولت رسید تلافی این عطیّه را با عوائد بحرین که پیغمبر صلی الله علیه و آله وعده داد که بحرین را به انصار اهل مدینه بدهد بکنند و اگر معاویه نکرد، امروز دول اسلامی باید به قدر عوائد بحرین از منابع زیرزمینی و محصولات دیگر بلاد اختصاص به مدینه بدهند برای

ص:116


1- (1) بلد (90):1-3.
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 145/1؛ صحیح البخاری: 105/5.

رفع نقائص و نواقص و کمبود مدینه برای معاش انصار یا تحصیل و تکمیل آنان و حقاً توانگران مسلمین و پادشاهان اسلامی اگر بخواهند حسن خدمت اهل مدینه را پاداش بدهند جا دارد چون آرمان پیغمبر اقدس صلی الله علیه و آله بود که اهل مدینه را بنوازد و نواقص مادی و معنوی آنها را با عوائد مثل بحرین جبران بکند.

باید پرچم مدینه به نفقه همه سران اسلام بالاتر از همه پرچم های جهان باشد و دانشگاه مدینه با نفقه همه ثروتمندان مسلمین پایه اش رفیع تر از همه دانشگاه های دنیا باشد و تازه تکافؤ با همت اهل مدینه در آن روز نمی کند ولی بدهی پیغمبر و ذمّۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله را به اهل مدینه در صدد باشند که بدهند این آرمان دل امام حسین علیه السلام است.

و امام علیه السلام از تحقیر ذمۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله کوبیدن مدینه و اهل مدینه را می بیند و می نالد.

باید شیعیان، امروز محل تولد امام حسین و قیس بن سعد را در مدینه دانشگاهی بسازند که برابری کند با تحقیرهای معاویه و به تاریخ پیغام بدهند که ذمّۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله محترم و مکرم است، چون آرمان او است، هر چه را او می خواهد که ما آباد کنیم و معمور داریم، ما به آرزوی او جامۀ عمل می پوشانیم.

آری، امام حسین علیه السلام بعد در آرمان خود می گوید: باید بیمارستان برای بیماران هم بسازند و کانون توان بخشی هم برای معلولان درماندگان هم باید از نظر نیفتد، باید فکر «امام» را خواند تا امام را شناخت.

ص:117

قطعۀ دیگر از این پیام وپرتوی از چهرۀ ضمیر اقدس او بر گوشه دیگر اجتماع

قوله:

«و العُمْی وَ الْبُکم وَ الزمِنی فی المدائنِ مُهْمَله لایُرْحَموُنَ.»(1)

«وَ لا فی مَنْزلتِکُم تَعملوُن و لا مَنْ عَملَ فیها تَعینوُنَ وَ بالادِهان وَ الْمُصانَعه عِند الظّلَمَهَ تَأمَنُونَ.»(2)

در این قطعه چهرۀ دیگری از اندیشه و فکر امام است که اهتمام به خلق در دائرۀ وسیع تر می دارد و می گوید: کوران، و لالان، و زمین گیران فلج در شهرها مهمل افتاده، دلسوزی و رحم به آنها نمی شود.

و شما درمنزلت و مقامی که دارید عمل نمی کنید و نه به آنان که عمل می کنند عنایتی می کنید.

امام صلی الله علیه و آله عملی را که شایسته آن همه امتیاز باشد، خدمت در راه افتادگان خلق می داند تا شهرت علمی در راه خدمت به خلق باشد و ذکر خیر و آوازه و نصیحت و صمیمیت و مهابت در خدمت به افتادگان خلق باشد.

و همه اینها از امر خدا است که فرموده و شما از آن تغافل می کنید یا غافلند.

و به صورتسازی و خوش و بش با ظالمان و ستمگران ایمنی می جویید.

اینها ناله های امام حسین علیه السلام است، شما گمان می کنید ناله های امام حسین علیه السلام فقط در گودال قتلگاه بود و گفتگوها فقط آب برای خودش بود، نه،

ص:118


1- (1) در بعضی نسخ: «لاترحمون».
2- (2) تحف العقول: 238؛ بحار الأنوار: 80/97، باب 1، حدیث 37.

شما بدانید این ناله ها بود که قضیۀ کربلا را برپا می کرد.

می فرمود: در شهرها ببینید کورها، کرها، لال ها، زمین گیرها، فلج ها، بی حمایت هستند، کسی برای آنها غمخواری نمی کند، زیر بازوی آنها را نمی گیرد، دارو و درمان برای آنها فکر نکرده، پرستاری از این طبقه نمی کند، به آنها رحم نمی شود.

کسانی که می خواهند فکر امام علیه السلام را ببینند، باید چهرۀ امام علیه السلام را در پرتوافشانی حتی بر لالان و کران و کوران و فلج ها بنگرند و از نور چهرۀ اقدس امام باید حسینیه ها در پهلو و پشت خود همه گونه مهدکودک برای کودکان بی سرپرست ساخته.

برای کورها تعلیمات خط و نقطه برجسته دائر کنند که اگر علاج کوری نشود، از آن روزنه به آنها روشنی بدهند.

باید برای حمایت لال ها شعبه ای در حسینیه ها باشد که پیام امام حسین علیه السلام برای آنها به زبان آید و باید برای کمک به فلج ها با ساختن دست و پای مصنوعی عصا به آنها بدهند و معلوم دارند که امام حسین علیه السلام فرمان این گونه تأسیسات را داده، دست کم همۀ این افتادگان بدانند که اینها فرمان ها و فریادها امام حسین علیه السلام بوده و هست.

دنیای امروز متوجه اینها شده و ایران شیعه مسلمان هم خوشبختانه در حمایت از لالان و کران و کوران و معلولان امروز سهم زیادی دارد، تأسیسات اختصاصی برای اینها به پا کرده این باعث خوشوقتی است؛ ولی غصه از اینجا است که تازه است و بر عمر این تأسیسات بیش از سی سال نمی گذرد، در دنیای بزرگ هم

ص:119

بیشتر از صد سال نیست که دولت ها این اهتمام ها را وجهۀ همت قرار داده اند.

شیعیان اگر از امام علیه السلام آن عمق نظر و دوراندیشی را دیده بودند، باید از پرتو نور امام حسین علیه السلام هزار و سیصد سال زودتر و هزار و سیصد بار بهتر این فکرها را عملی کرده بودند تا غم از چهرۀ امام علیه السلام بزدایند و امروز جدایی و تفرقه بین این شؤون با شؤون دینداری و امام شناسی نمی افتاد.

ایامی که در تکیۀ دولت تهران تعزیه خوانی و شبیه سازی رایج بوده می گویند: عالم ربانی روشن بین مرحوم شیخ هادی نجم آبادی پیغام برای سلطان وقت ناصر الدین شاه مرحوم داده بوده که با این مخارج گزاف اگر بیمارستانی برای مسلمین بسازید امام حسین علیه السلام بیشتر خوشنود می گردد.

آری کلیساها تا آلوده نشده بودند و طلیعه و پیش قراول سیاست استعمار نگردیده و این کارها را به اخلاص می کردند تا اندازه ای سودمند بودند، اما همان طور که کلیسا وارث شیوۀ عیسی مسیح روح الله است، امام حسین علیه السلام بیش از آن وارث شیوه و شیمه عیسی روح الله است، در فروغ نور او چهرۀ عیسی هم هویدا است، اشعۀ فروغ سر مبارک او بر دیر راهب هم نور می دهد.

بحمدالله در زمان ما دوشادوش خیریه ها در ایران مؤسسه هایی برای این قبیل خدمات درمانی و توان بخشی و تقویتی و نیروبخشی هم دائر شده است.

ولی ای کاش از امام حسین علیه السلام گرفته شده بود و از فرمان او نام گرفته و از او یاد گرفته بودند، اما امروز که از دنیای بزرگ یاد گرفته اند اگر چه رنگ کلیسایی ندارد و صبغه کلیسائی و مسیحائی بر آن نیست، اما فرماندهی آنها از امام حسین علیه السلام و کارکنان امام حسین علیه السلام هم نیست.

ص:120

نام بیمارستان آیت الله نجم آبادی را عوض کردند «بیمارستان وزیری» بر آن نام نهادند، بیمارستان فیروزآبادی در ری و بیمارستان آیت الله حائری در قم کلمات امام حسین را بر سردر آنها نقش نکرده اند، تا ملت این خدمات را از مصدر اصیل اسلام و حسین اسلام ببینند.

در هر عاشورا خلایق سراسر بازارها به سینه می زنند حسین حسین. ای کاش رسالۀ امام حسین علیه السلام را هم می خواندند که امام حسین از ما چه می خواهد، رسالۀ امام حسین را باز می کردند و رسالت امام حسین علیه السلام را می خواندند و با هر دسته ای از سینه زنان تابلوی کلمات امام حسین علیه السلام با یکی از این خدمات درمانی و تقویتی و نیروبخشی و توان بخشی حمل می شد.

هوشمندی می گفت: شب عاشورا در کربلا نذر و نذوراتی که از بالای صندوق امام علیه السلام برگرفتند کافی بود که مریض خانه ای و بیمارستانی برای بیماران زوار با آن ساخته شود، من از کربلا به نجف نزد مرجع آن زمان رفتم و این پیشنهاد را دادم؛ عذر این بود که لارأی لِمن لایُطاعُ. مثل این است که همیشه پای چراغ تاریک است.

در چهرۀ امام حسین علیه السلام بنگرید: در این چهره اش که غمگین است و برای اینها شیون می کند، بلی شیون می کند و می نالد این متن رسالت امام حسین علیه السلام است می فرماید:

«اَلعُمْی وَ البُکم وَ الزّمِنی فِی المدائن مهمله لایُرْحمُون.»(1)

ص:121


1- (1) تحف العقول: 238.

در معنی کلمۀ (مُهْمَلَه لایُرْحَمونَ).

گویی می گوید: اگر عصای دست کورها نمی شوید و اگر زبان گویایی برای لال ها نمی تراشید و اگر پا و کمر برای فلج ها نیستید، دست کم حالیا که نمی توانید آنها را سلامت بدهید تا به عمل و کار وا دارید، به اهمال نسپارید، مهمل نگذارید و لااقل می توانید به دیدار بیمارها و بیمارستان ها با دسته های گل بروید، بسته های هدایا برای آنها ببرید و با پاکت و کاغذ برای نامه های آنها و سفارش های آنها بروید.

برای کورها صفحه ها از خطوط برجسته و قرآن با حروف برجسته ببرید.

برای فلج ها دسته گل های دماغ پرور و شعرهای نشاط آور، و کتاب های بهجت افزا ببرید.

من می گویم که بر آنها نشان امام حسین علیه السلام باشد تا بلکه نشاطی به آنها بدهد و سلامت به آنها برگردد.

باز می گویم: و اگر از همه اینها عاجزید نسخه داروهای آنها را با نام شفابخش امام حسین علیه السلام بیارایید که آرامش و اطمینان دل مریض باشد و کمک به اعادۀ سلامت بیماران کند، چون روح فداکاری خون و تن آن امام شهید را با خاک کربلا آمیخته کرد و از درون ضمیر او حتی خاک کوی او هم این برمی آید که اعادۀ سلامت این طبقه افتادگان و دل شکستگان معلولان وجهۀ همت امام حسین علیه السلام بوده تا گویی کشته راه اینان شد.

ص:122

خدا در تربت او سهمی از «شفا» را قرار داده(1) تا از خاک کوی او هم سلامت بیماران برگردد یا از آنها حمایت گردد.

و با اعادۀ سلامت به افراد کشور و سلامت قوای روح و بدن اجتماع، جمال عدالت و توازن قوا می آید که خود خیر اعظم است حتی اگر خدا هم جزا ندهد، بلکه به فرض محال اگر خدا هم نشناسد و آگاه هم نشود باز «خیر» است، چنان که جهاز بصر چشم اگر صحیح و سالم باشد خیر او است و وابسته نیست به آن که خدا جزای نیک بدهد؛ زیرا خیر بالذات است.

و چون وجهۀ همت امام علیه السلام اعادۀ سلامت به معلولان بوده، شراشر وجود او به خیر خلق متوجه بود و برای خیر خلق بود؛ برازنده است که از عوائد قبر مقدس او و از نذورات و هدایای مؤمنان در شب عاشورا و همه ایّام، خلق بیمارستان ها بسازند، آسایشگاه ها پدید آورند و مریض خانه های کامل و مکمل برای کورها و تراخمی ها تهیه کنند، برای فالج ها اسباب های مدد حرکت در دسترس بگذارند.

پیغام امام حسین علیه السلام به شیعیان که به گفتۀ امام شهرۀ آفاق اند.

آری، به علم و خیر و نصیحت و مهابت شهرۀ آفاقند، از قبر او هم این ندا می آید که یک گوشه از رسالت من در جهان این بود.

و عجیب این است که: برای همه چیز حادثه کربلا ما فغان می کنیم اما این رسالت و پیغام امام حسین علیه السلام را برای مؤمنان و برای دنیا نمی خوانیم که امام ما

ص:123


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 82/4؛ وسائل الشیعه: 423/14، باب 37، حدیث 19509.

اعادۀ سلامت برای همه، حتی کرها و کورها و لال ها و افلیج ها هم امنیّه و آرزوی او است و از مسلمین و شیعیان با شهامت و مهابت و شهرت، خواستار همکاری در انجام این آرزو است.

سکوت از این پیام و غفلت از این رسالت و مأموریت امام حسین علیه السلام به یک معنی کشتن امام حسین علیه السلام است. امام حسین علیه السلام در این پیام باز می گوید:

«و لا فی منزلتکم تعلمون (تعملون)»(1)

و شما با منزلت و مقامی که دارید علم به احصائیه معلولان ندارید، آگاهی کامل و اطلاع و خبر صحیح ندارید که معلولان و عقب ماندگان و واماندگان چندند و چونند؟ - یا - (بنا بر نسخۀ تعملون)

شما با منزلت و مقامی که دارید عملی در این راه و در این باره نمی کنید.

امام علیه السلام فرمود: با منزلت و مقامی که دارید؟ آیا چه مقام و منزلت را اراده فرموده است، جواب: منزلت و مقام شیعیان همان بود که فرمود.

شهره به علمید، به امور خیریه نامبر دارید و به نصیحت و صمیمیت شناخته شده دنیایید و به واسطۀ حمایت از خدا شهامت و مهابت در نفوس دوست و دشمن دارید، پس باید این شؤون را در خدمت افتادگان و اعادۀ سلامت درماندگان درآورید.

«و لا من عمل فیها تعینون»

و در نمی آورید و نه به آنان که عمل و کارشان در این راه است و در عمل

ص:124


1- (1) تحف العقول: 238؛ بحار الأنوار: 80/97، باب 1، حدیث 37.

هستند عنایتی دارید که برای آنها کارسازی بکنید و رسیدگی به کار آنها بکنید یا دست کم تشکری از آنها بنمایید و مرحبایی به آنها بگویید.

معلوم می شود در عهد امام حسین علیه السلام اگر اقتدار امور به امام علیه السلام و شیعیان او و معاونان و مساعدان او واگذار بود و رسالت امام حسین علیه السلام انجام می شد.

مطابق این پیامی که می دهد که: «العمی و البکم و الزمنی فی المدائن مهمله لا یرحمون»

همه این افتادگان در همه مدائن و شهرها مورد توجه و چرخ فلج آنها مورد اصلاح قرار می گرفته، ولی در دولت معاویه هیچ اعتنایی هم به این طبقات رنجور وامانده نمی شده و معلوم می شود که عنایت امام علیه السلام این بوده که به همه بیماران و درماندگان باید سری بزند، از همه احوال پرسی کند و همه گونه بیمارستان و آسایشگاه بسازد.

امام علیه السلام در این جهت وارث موسی و عیسی و محمّد است، با این تفاوت که موسی در عیادت یک مریض که از صلحاء قوم بود، سهل انگاری کرد و عتاب و خطاب به او شد که «یا مُوسی مرضْتُ فَلَمْ تَعُدنی.»(1)

اما امام حسین علیه السلام به شیعیان نیک خود که شهرۀ آفاق در علم و خیر و نصیحت و شهامت و مهابت اند، همه را با مقامات بلندشان مسئول می گیرد که چرا همۀ معلولان و ناتوانایان و درماندگان در همه شهرها و مدائن به همت شما و خدمت شما اعاده سلامت آنها نشده و دست کم اعانت مقدور در حق آنها

ص:125


1- (1) الأمالی، شیخ طوسی: 630، مجلس 30.

مبذول نگریده، پس گویی موسی یک دانه و یک حبّه از خرمن احسان حسین علیه السلام به ارث برده است.

و اگر عیسی مسیح روح الله می گفت: ای بیماران و رنج دیدگان و خستگان بیایید، بیایید تا شما را عافیت دهم.(1)

امام حسین علیه السلام خرمن احسانش بیش از عیسی بود؛ زیرا پیام می فرمود که: همقطاران از عصابۀ غیرتمند شیعه مسلمان با همه مقام و منزلت و شهرت علمی و نامبرداری از خیر و نصیحت و شهامت که دارند به همقدمی امام علیه السلام و به همراهی او و ارشاد او باید تا به بالین همه بیماران و واماندگان و درماندگان و معلولان و ناتوانایان بروند نه چنان که عیسی گفت که: معلولان و ناتوانایان بیایند و عافیت خود را بگیرند، نه نه بلکه امام و یاران و همه شیعیان رشید با هم به یاری و حمایت و نوازش و مساعدت این طبقات افتادگان و نظرای آنان می روند؛ احسان آن است که ما خود را به آنها برسانیم و پای آنها شویم.

زیرا آنها وامانده اند و پای آمدن ندارند، پس عیسی مسیح از حسین و همت او نیمانیم را گرفته و ارث از حسین علیه السلام برده است.

انجام این همه عنایت از مقام امامت ارثیۀ مقام نبوت است، بلکه تا با مساعدت نیکان شیعۀ مسلمان، افتادگان و واماندگان و معلولان سلامت را بازیابند و بعد از اعادۀ سلامت همه به پلۀ بالاتر یعنی مقام عدالت برسند.

هر گاه مجسّمه عدالت اسلام را با فلز زنده ای می خواستند به جای مجسمه

ص:126


1- (1) علل الشرایع: 121/1، باب 99، حدیث 6.

عدالت آزادی امریکا بریزند، مسلمانان باید تصویر مسلم بن عقیل، شهید آزادی و عدالت را در پیش درآمد کتاب امام حسین علیه السلام بنمایند که نمایندۀ کل معنی اسلام و مفاهیم و معانی مسلم به تمام معنی الکلمه است و سلامت جوی و سلامت خواه همه می باشد و پاسداری از عدالت می کند و در نمایش عدالت، دماء و اموال و اعراض و جان و مال مردم را در پناه خود نگه می دارد. و از پلۀ عدالت تا «خیر اعظم» راه نزدیک است.

عضو ناسالم از وظیفۀ کار مخصوص و اثر مخصوص و فائده مخصوص وجود خود بازمی ماند و بعد از اعادۀ سلامت در شخص که کشور مصغر است و در کشور که شخص مکبّر است.

اعضای کار خود را و جهازات بدن و روح فائدۀ خود را می توانند بدهند سلامت و اسلام عنوان مختصری است برای همه اینها.

بعد با اعتدال فکر و مزاج سالم در اعضای بدن و تعادل قوای سه گانۀ روح به مقام عالی خیر اعظم نزدیک می شود که احسان و رحمت فوق عدالت اثر آن است و عدالت کم رنگ عصمت است و امام حسین علیه السلام وارث محمّد رسول الله است که رسول اسلام است و مسلم بن عقیل نایب امام حسین و وارث فرمان او بود و مسلم به تمام معنی الکلمه بود.

و اسلام عنوان مختصری است برای همۀ اینها و کلمۀ تحیّت مسلمین در موقع برخورد به هم، تعبیر از حسن نیّت و سلامت خواهی شخص مسلمان برای همه دیگران است که می خواهد همه آنها هم مسلم باشند و سلامت را برای همه آنها بخواهند و همزیستی مسالمت آمیز را در ضمیر و اندیشه برای همه و با همه دارند

ص:127

تا گویی همه کس پاسدار سلامت همه کس است.

و تعدّی که اخلال به سلامت خواهی همه دارد و اعتدال داخلی نفوس را در کشور وجود، خود به هم می زند و کشور را در محیط بزرگ دچار عدم توازن و عدم تعادل می کند، شقاوت است و منفور و محکوم است، امت و شخص را از سعادت محروم می دارد نزدیکی به آنها نزدیکی با ظلمت است و صحبت حکام ظلمت شب یلدا است، امام علیه السلام از آن هم نکوهش و توبیخ می کند و می گوید:

شما نیکان شیعه با تملق گویی و ساخت و ساز دروغین نزد ظالمان ایمنی و امنیت خود را می خواهید و به دست می آورید و با خوش و بش با ظالمان و متعدیان آسودگی برای خودتان می طلبید تا از چنگال ظالمان ستمگران متجاوز مصون و محفوظ باشید، این کار تقدیس ندارد بلکه نهی دارد.

امام امیرالمؤمنین علیه السلام در عهدنامه مالک اشتر >می گوید:

وَ لَقَد سَمِعْتُ رَسولَ الله صلی الله علیه و آله فِی غَیْر مَوطِن یَقولُ: لَنْ تُقَدَّسَ امَّه لا یُؤخَذُ للِضَعیف فیها حَقُّه مِنْ قَوی غَیْر مُتتَعتَع.(1)

و همه اینها و جمیع آنچه خدا از آن نهی کرده و تناهی از آن را خواسته، شما از آنها تغافل می کنید که امر او را اجرا کنید و پیغام او را برسانید رسالت شما و مأموریت شما این است حسینیه ها باید از بقعۀ خود این رسالت را برسانند حامل این رسالت باشند، راز این رسالت را برملا کنند و فاش کنند.

ولکن شما از این وظیفه و رسالت آن غافل هستید و تغافل می کنید.

ص:128


1- (1) نهج البلاغه: نامۀ 53 (عهدنامه مالک اشتر).

عظیم ترین مصیبت برای امت در نظر امام علیه السلام تغییر حکومت افاضل است

اشاره

امام می گوید: مصیبت شما از مصیبت همه مردم و همه امم عظیم تر است که منزلت و مقام علماء را به زور از دست شما گرفته اند و شما مغلوب شده اید، اگر شما سعی می کردید.(1) (الحدیث)

به دلالت ضمنی می گوید: این مصیبت از مصیبت کورها و لال ها و کرها بالاتر است.

از مصیبت فلج ها و فالج های زمین گیرها مرگ بارتر است.

از مصیبت بیمارها بزرگ تر است.

این چه مصیبت است؟ که امام حسین علیه السلام امتی را چنین مصیبت زده به اعظم مصیبت ها می داند و امام علیه السلام مبالغه گو نیست. به این قرار که امام می گوید: از مصیبت درجا زدن امّت و وقفه و توقف که برابر با مرگ است مهیب تر است.

ص:129


1- (1) تحف العقول: 238.

از مصیبت هجوم دشمن به همه قلعه ها و دژها و از مصیبت آفت رسیدن به مزارع و جالیزکاری و شته و ملخ و ساس و سوس و آفت سن مخوف تر است.

از مصیبت مرگ اولاد و برادر خسارت بارتر است، چون آن مصیبت که در امّت منزلت و مقام علما را به زور از دست آنها گرفته باشند، سرچشمه و مصدر همه مصیبت ها است.

فرمود: علما که باید در شما مصدر امور باشند، آنها را برکنار کرده اند. اگر شما سعی می کردید؛ یعنی اگر شما مردمی بودید که در سعی و کوشش برای حفظ منزلت و مقام مرجعیت برای علمای خویش بودید و سعی در احقاق این حق و پابرجا داشتن این مقام می کردید، تازه مغلوب بودید و به زور از دستتان گرفته شده، چون استعمارگر مقتدر و حیله گر و گستاخ تر است، در صورتی که خود شما هم سعی و کوشش در این باره نکرده در منزل آسوده نشسته و مساعی جمیله یا غیر جمیله ای مبذول نمی دارند.

تطبیق این وضع بر زمان ما خیلی روشن است؛ زیرا مقام و منزلت طراز اول فقها را در مجلس پارلمان از آنها گرفته اند و آنان هم خود سعی و کوشش در این راه مبذول نمی دارند و محرومیت فقهای عصر ما از مجلس پارلمان - مقننه و مجلس سنا در ملل دیگر حتی انگلستان و آمریکا و حتی اسرائیل نظیر ندارد؛ فکیف به ملل اسلامی معاصر و اما تطبیق بر زمان عثمان شروع شد که مقام ارجمند صحابه فقها را به نوباوگان بنی امیه واگذاردند و نکبت ها و مصیبت ها شروع شد.

مقام فاتح شرق سعد وقاص را که از مردان کارکشته و آبرومند و عالم و

ص:130

فقیه بود، قادسیه و مدائن را فتح کرد و صحابی پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، به جوانی بلهوس بی پروا مثل ولید بن عقبه بن ابی معیط واگذاردند از کوفه تا امتداد ری و آذربایجان گرفتار، تحول شد.

و در بصره جوانی را مثل عبدالله بن عامر ابن کریز که جوان بود به جای پیران کهن صحابه مثل عتبه بن غزوان که سلمان زمان بود و بصره را او بصره کرده بود واگذاردند.

و در مصر و قاهره عبدالله بن سعد ابی سرح را که مهدور الدم بود؛ حاکم بر مصر علیا و سفلی و بعد بر کل افریقا کردند.

و یمن را به یعلی بن منبه ثروتمند قریش واگذاردند، مصیبت ها از اینجا شروع شد.

«ذلکَ بِانَّ مَجاری الاُمُورِ وَ الاَحکام علی ایْدی العُلَمآءِ بِالله الاُمَناء عَلی حَلاله وَ حَرامِه.»(1)

امام علیه السلام این مصیبت را عظیم ترین مصیبت ها شمرد و بعد جهت آن را گفت.

فرمود: چون مجاری امور و احکام به دست علمای خداشناس، علمای بالله است، آنان که امنای خدا بر حلال و حرام خدا می باشند.

و اکنون که این منزلت را از شما به تاراج برده اند، شما بزرگ ترین مصیبت زده اید، مصیبتتان از تمام مصیبت های خلق جهان اعظم است.(2)

ص:131


1- (1) تحف العقول: 237؛ بحار الأنوار: 80/97، باب 1، حدیث 37.
2- (2) مجاری امور اگر به دست آنها جریان یابد، امور و احکام به طور صحیح جریان خواهد یافت و حسنۀ آن عظیم ترین حسنات است، چنان که از دست آنها گرفته شود. سیئه و شر آن عظیم ترین

«وَ انْتُمْ الْمَسلُوبُون تِلْکَ المَنزِلَهَ»

اینک شما هستید که این منزلت و مقام را از شما به تاراج برده اند، نه فقط از تن شما پیراهن و عبا و روپوش را برده اند؛ بلکه تاج مکرمت را از سر شما برگرفته اند و تن و پیکر شما را از آن لخت و عریان نموده اند و مرا و امّت را لباس تن و کلاه تارک سر را به تاراج برده اند.

تاراج خیمه های امام حسین علیه السلام و عریان کردن پیکر امام که بزرگ ترین مصیبت کربلا است از اینجا سرچشمه گرفته، از اینجا که منزلت و مقام علما را از شما و ما به تاراج برده اند.

آن منزلت و مقام در حقیقت پیراهن تن امام حسین علیه السلام و تاج مکرمت امت بود و تاراج آن تاراج همه چیز را در عقب آورد، آن مصدر همه نکبت ها است، همۀ نکبت ها از آن سرچشمه گرفته بود.

انواع سلب و تاراج را در دنبال تاراج این اشرف مقامات ببینیم، در این زمان خود ما دیدیم که اشرف مقامات تا ادنی مقامات از علما سلب شده حتی مسجدها

ص:132

که مرکز عبادات و محل اختصاص عبادت اهل ایمان است اختیارشان از فقها سلب است و در دست هر... غیر ذی صلاحیتی است.

ولایت در درجۀ اعلی و در درجۀ ادنی و درجات بین، همه از فقها گرفته شده و مسلوب و سنگرها یکی بعد از دیگری از دست رفته است.

ولایت درجۀ ادنی در امور مختصر و در دائره کوچکی است که حفظ اموال دیوانگان و سفیهان محجور و غائبان و یتیمان باید به علما ارجاع شود، اموال بی سرپرست را برای صاحبانش، آنان باید نگهدارند و از مال غایب بردارند و به مخارج زن و فرزندش بدهند. اوقاف و موقوفات بی متصدّی را و وصایایی را که وصی مشخص ندارند آنها باید سرپرستی بکنند.

میّتی را که ولی ندارد آنها بایدشان غسل و تکفین و تدفین دهند.

و نماز بر او بگذارند و قضاوت و دادگستری و ثبت اسناد از آنان است. اینها و نظایر اینها درجۀ متوسط و درجۀ ادنی ولایت فقیه است.

و همه اینها الآن از فقهاء گرفته شده.

ولایت فقهاء، در درجه اعلای آن برتر از اینها است، امام اصل در دائرۀ وسیعی ولایت دارد. اقامه حدود می کند، نماز جمعه برپا می دارد. امر به جهاد می دهد، خراج و مقاسمه بلاد را جمع آوری می کند، ضریبه در مواقع حسّاس بر سرانه بر مسلمین مقرّر می دارد.

تصرف در انفال دامنه های کوه ها و بیابان ها و دریاها با او و به اجازۀ او وابسته است. اراضی خراجیه را قباله به معنی اجاره، او می دهد.

حکام را عزل و نصب می کند، عمّال و کارگزاران را منصوب می دارد. اعلامیه

ص:133

جنگ با دشمن را اعلام می دارد، عقد صلح با ملل دیگر می بندد.

اینها درجۀ اعلی است و همۀ اینها از فقها گرفته شده و فقها از آن برکنارند و بین بین این دو درجه، فقها تصدّی قضا و دادگستری را عهده دارند.

درجات بین بین

حکم و قضا و دادگستری با آنها است. حکم حاکم شرع بر دو طرف نافذ است، اینها را هم از فقها و علما گرفته اند.

با آن که طرز تشکیل حکومت از نظر شیعه که از «تز» آن دفاع می کند این است:

ولایت در درجۀ اول با پیغمبر صلی الله علیه و آله است.

آیۀ اَلنَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ (1)

وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَهُ مِنْ أَمْرِهِمْ (2)

پیغمبر را مطاع مطلق معرفی می کند.

و آیه وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاّ لِیُطاعَ بِإِذْنِ اللّهِ ... * فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتّی یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ (3)

قسم یاد می کند که مسلمین تا در مشاجرات خود پیغمبر صلی الله علیه و آله را بین خود

ص:134


1- (1) حجرات (49):6.
2- (2) حجرات (49):36.
3- (3) نساء (4):65-66.

حکم نکنند و حکومت ندهند مؤمن نیستند و ایمان نیاورده اند، آن هم باید از حکمی که تو کردی آنها در خاطر خود رنجشی احساس نکنند.

و برای بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله امور مسلمین در درجۀ دوم، ولایت آن با امام اصل است و بعد از امام برای درجۀ بعد در زمان ما، وظیفه ارجاع به مجتهد فقیه است که به نیابت عامّه از پیغمبر صلی الله علیه و آله و امام علیه السلام بر امور ولایت دارند.

و جدا از همۀ اینها فتوا می دهند، یعنی هر چه از ادلۀ شرعی و مدارک شرع (کتاب و حدیث و عقل و اجماع) ادلۀ چهارگانه استنباط کنند و بفهمند رأی آنها حجّت است و در مورد مخالفت با واقع عذر خواهد بود.

(م) در ولایت فقهاء بر درجۀ ادنی و اعلی اگر مجتهد در میان نبود، باید آن کارها با نظر عدول مؤمنان با شورا انجام بشود و اگر عدول مؤمنان نبودند باید فسّاق مؤمنان آنها را با شورا انجام دهند.

مورد این قسم ولایت (به طور کلی) اموری است، پسندیده که شارع راضی به ترک آن نیست و نباید زمین بماند.

(م) همچنان که در قسم تصدّی محاکمات دادگستری و کتابت سند و اسناد هم باز علم به حدّ اجتهاد شرط است، نیز با قید مهم عدالت و احتیاط آن که تا عسر و حرج نباشد با «اعلم» باشد، امیرالمؤمنین علی علیه السلام نوشتن قباله خانه را هم به شریح قاضی املا و دیکته فرمود.

ولی در قسم درجه اعلای ولایت که خلافت الهی است، شرط است که «اعلم و اورع و اعدل و اضبط» باشد، بعلاوه باید دارای حسن نیّت بی حد و خیرخواهی و تمیز و تنفید کافی هم باشد.

ص:135

با مجموع این شرایط او اولوالامر خواهد بود، تعیین قضات و سایر مصادر امور از او ممضی است. البته مقام اولوالامری او به حسب فرمان امام علیه السلام و نیابت از او است.

(م) فقیه و مجتهد همین که در علم فقه اسلام که علم حقوق خلق و نظام خالق آفرینش است اعلم بود و در عمل امین و عادل و در قوۀ تشخیص هوشمندتر و در قوۀ تنفید نیرومندتر بود، ادارۀ امور خلق به نیابت از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله و امام علیه السلام با او است و حکم او در امور خلق نافذ است.(1)

امتیاز شیعه به همین است که در ادارۀ امور خلق و طرز حکومت، ولایت کبرای عامّه را با طبقه افاضل امّت می دانند. که اگر خود پیغمبر صلی الله علیه و آله و امام علیه السلام هستند به اصالت وگرنه به نیابت از آنان.

متفرع بر آن، آن است که دیگران از فقها که به آن مرتبه نیستند، به منزلۀ معاونان و شریک و مساعد با اعلم در انجام کارها می باشند.

اگر در عرض هم هستند باید کارهای خلق را به شوری و شرکت یکدیگر

ص:136


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 40؛ من کلام له فی الخوارج لما سمع قولهم لا حکم الا لله، قال علیه السلام کلمه حق یراد به الباطل، نعم انه لا حکم الا لله و لکن هؤلاء یقولون لا امره الا لله و انه لا بد للناس من امیر - برّ أو فاجر، یعمل فی امرته المؤمن و یستمتع فیها الکافر. و یبلغ الله فیها الاجل و یجمع فیه الفئ و یقاتل به العدو و تأمن به السبل و یؤخذ به للضعیف من القوی حتی یستریح بر و یستراح من فاجر، انتهی. نهج البلاغه: خطبۀ 166؛ ایّها الناس بهذا الامر أقدرهم علیه و أعلمهم بامر الله فیه.

انجام می دهند.

وَ أَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُمْ (1)

و مصیبت امّت این است که افاضل و طبقات فاضله بر کنار گذاشته شوند سپس بعد از فاصله گرفتن افاضل، اگر کار امّت با روح اشرافی قشونی سرکش (طموحی) برگزار شود خطری عظیم است، امّا از آن بدتر: آن است که آنها هم برکنار شوند و کار حکومت با اصل سرمایه داری برگزار شود و بدتر از آن، آن که: با اصل فوضویت(2) و هر کس هر کس باشد که همه همدیگر را خنثی کنند و از آن بدتر و مصیبت بارتر آن که کار را مستبدّ به عهده بگیرد که با صولجان(3) خود همه ابرار و افاضل را بیرون بریزد تا نمونه های خیری در کار نباشد و اعظم مصیبت ها بار آید.

این ترتیب نزولی به حسب نظریۀ سقراط است، سیئات مستبد را در کتاب افلاطون ببینند.

و امام علیه السلام که برکناری علما را از منزلت و مقام زمامداری، اعظم مصیبت ها شمرد در عهد اخیر معاویه بوده که امّت اسلام تنزل های هبوط و سقوط را طی کرده و به آخرین درجه هبوط رسیده، دولت مستبد بنی امیه از عهد عثمان، مروان را کلید عقل خلیفه قرار داد و در عهد معاویه مثل یزیدی را ولیعهد

ص:137


1- (1) شوری (42):38.
2- (2) فوضویت: هرج و مرج طلبی، حکومت بی قانونی.
3- (3) صولجان: چوگان، عصای پادشاهی.

مسلمین قرار داد و تمام اخیار را به حاشیه رانده و از مرکز قدرت به کنار زدند و مصیبت های عظیم و اعظم بر امّت رخ داد.

از عهد عثمان این منصب ها واگذار به جوان های دیکتاتور شد، در حجاز مروان داماد عثمان مسلّط بر اوضاع دربار عثمان شد.(1) همه نمونه های خیر را از مداخله در دربار راندند و در عراق ولید بن عقبه بن معیط شرابخوار متجاهر به فسق را درجات ولایت بر امّت دادند، از اقصی تا اعلی مراتب ولایت از کوفه تا آذربایجان و ری تا آخر مرز ایران به ولید واژگون واگذار شد تا مقامات کشوری و لشکری و مقامات و منصب های هزار و صد هزار را او عزل و نصب کند.

و در بصره تا سیستان و خراسان و سند به عبدالله بن عامر بن کریز بر عبد الشمس جوان واگذارده شد و نظیر آنچه در شرق کردند در غرب هم از مصر و شام تا افریقا کردند، عبدالله بن سعد بن ابی سرح را بر تمام آفریقا گماردند و او آفریقا را جاروب کرد؛(2) 12 هزار هزار نزد عثمان فرستاد، عثمان عمرو عاص را احضار کرد و این مبالغ هنگفت را به او ارائه داد تا ببیند و گفت: حیوانکها خوب شیر داده اند یعنی ملل آفریقایی، با این سخن خواست عذر خود را از عزل وی بخواهد که تو این قدر نمی آوردی. از این پستان های پرشیر نمی دوشیدی. عمرو عاص گفت: این گونه دوشیدن پستان حیوان کرّه و برّه و بزغاله را زیان می رساند.

این تحوّل و تنزل کارش به جایی رسید که افلاطون پیش بینی می کند که مستبد

ص:138


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 199/3.
2- (2) سیری در الغدیر: 128؛ الثقات: 245/2.

خودخواه دیکتاتور همین که بر اریکه نشست و صولجان در دست گرفت، همه ابرار و افاضل و نمونه های خیر را از کشور جلای وطن می دهد و از داخلۀ نفس همه دواعی خیر و فضیلت را می راند و همه شرور و سیّئات را مرتکب می شود و تسلط می دهد و همه مصیبت ها را بار می آورد، خیرخواهان صلحای امّت به مشورت دعوت نشدند، علی علیه السلام را در دربار نخواستند و طلحه و عبدالرحمن بن عوف و سعد وقاص و ابن مسعود و عمّار یاسر و ابوذر که باید مساعد و مشاور و معاونان حاکم باشند زیر چکمۀ عثمان واقع شدند. حتی امیرالمؤمنین علی علیه السلام برکنار بود و ابوذر و صلحا، درتبعید از مدینه و مالک اشتر با چهارده نفر سران از عراق تبعید بودند،(1) این تحول فجائی همان نکبت ها و مصیبت ها را بار آورد که «نصب یزید و عبیدالله زیاد» یکی از موالید آن بود. و قتل خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و قتل عام مدینه و بمباران کعبه درخشنده ترین اثرش بود و هشام بن عبد الملک یکی از نتایجش بود و به هم خوردن آفریقا و بغض از عرب ها که تا الآن هم در آفریقا مانده، از نتایج آن بود.

مگذر از مصیبت ها که در شرق بار آورد که کشته شدن سیّد الشهدا و جوانان آل بیت و کشته شدن زید شهید و کشته شدن یحیی شهید در خراسان، شرق را تا الآن در عزا و مصیبت فرو برده می گریاند، لباس سیاه پوشان با ابومسلم خراسانی هنوز می خروشند.

ولید بن عقبه بن ابی معیط که در تمام احوالش متجاهر به فسق و فجور و

ص:139


1- (1) سیری در الغدیر: 138؛ شرح نهج البلاغه: 27/3.

شرب و خمور بود به جای مرد کهن سعد وقاص که فاتح عراق بود به حکومت عراق آمد همین که ولید وارد کوفه شد.(1)

واقدی گوید: سعد به او گفت: ای اباوهب! آیا «امیر» آمده ای؟ یا «زائری» و به دیدار ما آمده ای؟

گفت: بلکه امیر. سعد گفت: نمی دانم آیا من احمق شده ام؟ در این مدت که تو را ندیده ام یا تو هوشمند شده ای.

ولید گفت: نه تو احمق شده ای در غیاب ما و نه ما هوشمند شده ایم، لکن این قوم به حکومت رسیده اند و همه چیز را در قبضۀ خود می خواهند.

سعید گفت: می بینمت که راست می گویی.(2)

در روایت ابو مخنف لوط بن یحیی است که ولید همین که به عنوان حکومت شرق به کوفه وارد شد، بر مسجد عمرو بن زراره نخعی یا (مجلس عمر بن زراره نخعی) گذر کرد، آنجا ایستاد عمرو بن زراره گفت: ای معشر بنی اسد!(3)

ص:140


1- (1) روی الثقفی عن علی علیه السلام قال: دعانی عثمان فقال: اغن عنی نفسک ولک عیر اولها بالمدینه و آخرها بالعراق. فقلت: بخ بخ قد اکثرت لو کان من مالک. قال: فمن مال من هو؟ قلت من مال قوم ضاربوا باسیافهم. قال لی او هناک تذهب؟ ثم قام الی فضربنی حتی حجزه عنی الربو و انا اقول له اما انی لو شئت لانتصفت. «بحار الأنوار: 268/31، نکیر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام»
2- (2) کتاب الاربعین، محمد طاهر القمی: 580؛ بحار الأنوار: 150/31.
3- (3) مغیره بن زراره اسیدی که جزء چهارده نفر ملوک عرب بودند که به دیدار یزدگرد رفتند؛

عثمان برادر عزیز ما به روش و شیوه بدی با شما روبرو شده؟ آیا این از عدل او است که پسر وقاص را، مردی افتاده و نرمخو و خوش برخورد و سهل و خویشاوند است از ما بگیرد و برای ما بدل از او و به عوض او برادر خودش ولید دلقک فاسق فاجر کهنه و نو را برانگیزد.

گوید: مردم مقدم ولید را خطری بزرگ شمردند و سعد وقاص با او عزل شد و گفتند: عثمان ارجمندی و آبرومندی برای برادر خود می خواهد حتی با خوار کردن امّت محمّد صلی الله علیه و آله.(1)

ابن عبدالبرّ در استیعاب در ترجمۀ ولید می گوید: مادر او «اروی» دختر کریز بن ربیعه بن حبیب بن عبد الشمس مادر عثمان بود و ولید بن عقبه برادر مادری عثمان است، کنیه اش اباوهب است،(2) روز فتح مکه اسلام آورد، عثمان او را والی کوفه قرار داد و سعد وقاص را از آن عزل کرد، همین که ولید بر سعد وارد شد، سعد به او گفت: والله من نمی دانم آیا تو بعد از ما هوشمند شده ای؟ آیا ما بعد از تو احمق شده ایم؟

ولید گفت: ای ابا اسحاق! جزع و بی تابی مکن، سفرۀ این ملک و پادشاهی ناهار برای قومی و شام برای قومی دیگر گسترده می شود.

ص:141


1- (1) بحار الأنوار: 151/31؛ شرح نهج البلاغه: 17/3.
2- (2) الاستیعاب: 1038/3؛ اسد الغابه: 90/5.

سعد گفت: می بینمتان به خدا قسم که ولایت بر امت را ملک و پادشاهی خود خواهید ساخت.(1)

گوید: جعفر بن سلیمان از هشام بن حسان از ابن سیرین بازگو کرده که همین که ولید به عنوان امیر کوفه وارد شد، ابن مسعود نزد او آمد و پرسید که به عنوان چه آمده ای.

گفت: به عنوان امیر. ابن مسعود گفت: من نمی دانم آیا تو بعد از ما صالح شده ای؟ این مدتی که ما در عراق بودیم و تو در حجاز بودی؛ یا مردم فاسد و تباه شده اند؟(2)

اقدامات زیان بخشی در عهد او در کوفه رخ داد که همه اش از منکرات زشت بود و به طور قاطع بر سوء حال و زشتی افعال او دلالت دارند (غفر الله لنا و له)

وی از رجال قریش است که در ظریفه گوئی و حلم و شجاعت و ادب هم نام دارد، اصمعی و ابوعبیده و ابن کلبی و دیگران همه می گویند: ولید بن عقبه فاسق شرابخوار بد مستی و شاعر ارجمندی بود، اخبار او در شرب خمر با ندیم خود ابا زبید طائی زیاد است.

تا وقتی که از شراب قیئی کرد و محراب را آلوده کرد و کار بالا گرفت و شهود کوفه به حجاز رفتند و عثمان او را احضار کرد و حدّ شراب بر او اقامه شد

ص:142


1- (1) الاستیعاب: 1554/4؛ بحار الأنوار: 151/31؛ اسد الغابه: 91/5.
2- (2) الاستیعاب: 1554/4؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 83/3؛ بحار الأنوار: 152/31.

و به جای او سعید بن عاص بر عراق والی شد.(1)

وی در عراق نیکان و صلحای عراق را به شام تبعید کرد، اما همین که به عراق وارد شد، دستور داد منبر کوفه را آب کشیدند، گفت: چون ولید بر آن جلوس می کرده آن را نجس و آلوده کرده، آن را تطهیر کردند.

گوید: همین که سعید بن عاص وارد کوفه شد حاضر نشد به منبر بنشیند مگر آن که منبر را تطهیر کنند و امر داد منبر را تطهیر کردند و گفت: ولید نجس رجس یا نجس رجیم است.(2)

و اما سعید بن عاص در کوفه همین که مستقر شد منکراتی به نوع دیگر از او پدید آمد، اموال را مستبدّانه برمی گرفت، البته در موقع نماز کیسه ها را در محراب می نهاد هر کس به نماز آمده هر چه حاجت دارد خود برگیرد و در پاره ای از ایام به عثمان نوشت که اراضی سواد آشیانه قریش است یا فطیر قریش است، همین جا شکافی در امت پدید آمد.

مالک اشتر که بزرگ تر عراق بود به صدا درآمد که آیا کشوری را که خدا به سایۀ شمشیر مسلمین به مسلمین داده آن را بستان خود و قوم خود، با بنیان و ساختمان برای خود و قوم خود می گیری؟

این را گفت و با هفتاد سوار به حجاز نزد عثمان به شکایت رفتند و سوء سیرۀ سعید بن عاص را ذکر کردند و عزل او را خواستند.

ص:143


1- (1) بحار الأنوار: 159/31؛ شرح نهج البلاغه: 230/17؛ اخبار الولید بن عقبه.
2- (2) بحار الأنوار: 158/31.

مالک اشتر و همراهان، روزهایی چند ماندند و پاسخ صحیح یا ناصحیح از عثمان دربارۀ سعید نگرفتند تا آخر که به تبعید آنان منتهی شد.(1)

ابن عبدالبرّ در ترجمۀ سعید بن عاص می گوید:

می گوید: این سعید یک تن از اشراف قریش است، عثمان او را به حکومت کوفه گمارد، سپس او را معزول کرد و باز ولید بن عقبه را حکومت داد، سپس اهل کوفه باز شکایت کردند، او را معزول کرد و دیگر باره سعید بن عاص را به کوفه برگردانید، اهل کوفه این دفعه او را راه ندادند و به عثمان نوشتند:

ما را نیازی نیست نه به «سعید» تو و نه به «ولید» تو(2).

گوید: در خوی سعید بن عاص تجبر و غلظت و شدت سلطان بود، اما از این مگذر که سعید بن عاص از بین راه بصره برگشت با عایشه نرفت و خالد بن سعید بن عاص و ابان بن عاص از هواداران علی علیه السلام بودند حتی در برابر ابوبکر هم.

اما مروان کار را در مرکز حجاز خراب کرد، چنان که به آشوب و شورش و قتل عثمان منتهی شد.

ابن ابی الحدید از واقدی و مدائنی و ابن کلبی و دیگران بازگو کرده و طبری و دیگر مورخان هم ذکر کرده اند که: «شورشی های مصر به واسطۀ وساطت علی علیه السلام به راه مصر رهسپار شدند و بعد از سه روز راه برگشتند و صحیفه ای را

ص:144


1- (1) بحار الأنوار: 158/31؛ شرح نهج البلاغه: 21/3؛ نهج الحق: 291.
2- (2) بحار الأنوار: 160/31؛ الاستیعاب: 622/2.

در لوله انبوبه ای(1) معین همراه داشتند و گفتند: غلام عثمان را در موضع معروف به «بویب» سوار بر بعیری از ابل صدقه یافته اند و متاع او را تفتیش کردند، چون شک در او بردند این صحیفه را در آن یافتند و مضمون آن:

امر می داد به عبدالله بن سعد بن ابی سرح به تازیانه زدن عمر بن عدیس و عمرو بن حمق و تراشیدن سر و ریش آنها و حبس آنان و دارکشیدن دیگرانی از اهل مصر. (گفته شده که آن که صحیفه از او گرفته شد ابو اعور سلمی بود)

شورشیان نزد علی علیه السلام آمدند و از او مسئلت کردند که وارد بر عثمان شود و حقیقت این احوال را از او بپرسد، علی علیه السلام برخاسته و نزد عثمان آمد و از او سؤال کرد او قسم یاد کرد که من ننوشته ام و امر هم نداده ام.

محمّد بن مسلمه گفت: راست می گوید، این کار مروان است، عثمان گفت: نمی دانم.

اهل مصر در این موقع در حضور بودند گفتند: آیا مروان بر تو جرأت می کند غلام تو را بر جملی از شتر صدقه بفرستد و با نقش مهر تو بازی کند و به عامل تو چنین دستورهای غلیظ و کارهای عظیم انجام دهد و تو ندانی؟

گفت: بلی.

گفتند: یا تو صادقی؟ یا کاذبی؟

اگر کاذب باشی مستحق خلع هستی، چون امر داده ای به کشتن ما بی گناهان و عقوبت و شکنجه ما به ناحق، و اگر صادق باشی باز مستحق خلع هستی، برای این

ص:145


1- (1) انبوبه: فاصله میان دو بند، هر چیز میان تهی.

ضعف تو و غفلت تو و خبث بطانه و آستر داخلۀ تو.

و ما مسلمین را نشاید که این امر را به دست کسی وابگذاریم که بدون نظر او امور قطع و فصل می شود. برای ضعف او و غفلت او، پس خود را خلع کن. (تا آخر خبر)

که کار ثوره و شورش به کشتن عثمان کشید و امّت اسلام پس از آن تا کنون مثل مار به خود می پیچد.»(1)

این مصیبت ها و نکبت ها همه از آنجا سرچشمه گرفت که منزلت و مقام علما از آنها گرفته شده و آنها از امور برکنارند.

در این قطعۀ سخن امام علیه السلام چهرۀ روشن فکر و اندیشۀ امام علیه السلام و ضمیر اقدس او نمایان است، امام علیه السلام سخن از مصیبت بزرگ امّت می گوید که حکومت با علما نباشد.

«و أنتم أعظم الناس مصیبه لما غلبتم علیه من منازل العلماء»(2)

و سقراط هم می گوید: باید حاکمان حکیم باشند و حکیمان حاکم؛ وگرنه شقاوت و بدبختی است.

و بزرگ ترین مسئلۀ جهان آدمیّت، حیات عدالت و حیات متعدّی است که آیا کدام با سعادت است سقراط بعد از ده باب و در حقیقت ده کتاب مدینۀ فاضلۀ

ص:146


1- (1) کتاب الفتوح: 412/2؛ موسوعه الامام علی علیه السلام: 242/3؛ بحار الأنوار: 161/31؛ شرح نهج البلاغه: 149/2-150.
2- (2) تحف العقول: 238.

خود نتیجه می گیرد که برادران افلاطون که طرف سخن با اویند در پایان بحث خود با سقراط باید اعتراف کنند که حق با سقراط است و جارچی در شهر برانگیزند که جار بکشد که برادران افلاطون قبول کردند که حیات عدالت و حیات سعادت است. مطلقاً (چه خدا جزای خیر بدهد و چه ندهد) بلکه اگر هم جزای نیک و خیر هم ندهد، باز عدالت سعادت است، حتی اگر خلق به شهرت نیک او را نشناسند، حتی اگر خدا هم شخص عادل را نشناسد باز سعادتمند است. و حال آن که خدا خبیر و آگاه است و خلق هم حسّاسند و مطلب را می گیرند و هر دو خلعت های خود را بر آنان فرو می ریزند.

و حیات متعدی ناراحتی و شقاوت است حتی اگر خلق اغفال شوند و با «پروپاکاند» لباس ابرار هم بر او بپوشند؛ باز متعدی تجاوز کار باخته هر چند انگشتر جیحبس و خودۀ «هادز» بر سر بگذارد و با دم روباه خود را پنهان کند.

این رسالت امام حسین علیه السلام است که از روی نقشه و شالدۀ(1) رسالت جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله و پدرش امیرالمؤمنین علیه السلام است.

و تعجبی ندارد که این پیام از امیرالمؤمنین علیه السلام هم روایت شده باشد و هر دو رساله تطبیق کامل داشته باشند؛ زیرا هر دو و همه از یک سرچشمه است.

امام حسین علیه السلام وارث امیرالمؤمنین علیه السلام نیز هست، ولی مرا دهشتی می گیرد از تطابق این رساله عظیم از این پدر شهید و رساله پسر شهید (علی والحسین علیهما السلام).

ص:147


1- (1) شالده: شالوده، بنیاد، طرح و نقشه.

با رسالۀ مدینۀ فاضله افلاطون که با قلم افلاطون به نام سقراط عقول، استادش نوشته شده به طوری که حکومت عادل و متعدی در کتاب آن دو، عقل جبّار گویی عیناً رونویس از همین رسالت امام حسین و امیرالمؤمنین این پسر رشید شهید حسین و پدر عظیم شهید امیرالمؤمنین علی علیه السلام است؛ یا به عکس تا گویی حسین را چنان باید زیارت کرد که وارث عقول سقراط و افلاطون است بلکه به عکس افلاطون و سقراط وارث عقل حسین علیه السلام اند و تقدّم زمانی مانع ندارد. میرداماد با این که متأخر از بهمنیار و از فارابی معلم ثانی است گاهی می گوید: «قال تلمیذنا بهمنیار و قال شریکنا فی التعلیم» افلاطون عقل هم به زبان استادش سقراط عقول، تفاوت حکومت عادل و متعدّی را نیکو برشمرده، حکومت عادل را مصدر سلامت همه فرد و ملت می داند و برای این خیر و مقصد بزرگ می گوید: باید مصدر حکم حکما باشند و حکیمان حاکم و حاکمان حکیم باشند وگرنه شقا و بدبختی است.

رسالت امام حسین علیه السلام هم مطلع آن از نهضت «مسلم شهید عدل» شد که سلامت فرد و ملت هدف آن بود، ضمانت صیانت دماء و اموال آرم آن و وظیفۀ نهضت امام علیه السلام بود.

و بعد افلاطون سیئات حکومت متعدی را و انواع حکومت متعدی را با چهار درجه اش می شمرد که وبال ها و نکبت های هر کدام افزون می شود تا به آخرین درجۀ سقوط می رسد که مصیبت ها ونکبت های آن اعظم مصیبت ها و شدیدترین نکبت ها است.

خطواتی که گام به گام به سوی استبداد و دیکتاتوری می رود؛ گام اول: بطش و

ص:148

شلاق، گام دوم: شوکت و تجبّر، گام سوم: پاسبان ها و پلیس، گام چهارم: ارهاب و ایجاد هراس، گام پنجم: پامال کردن خصوم که همه در کتاب اسلام و خلفای بنی امیه تحقق پیدا کرد؛ تدریج و تدرّج مستبد به این ترتیب خواهد شد.

ص:149

ص:150

ترجمه حرفی از پیام

امام علی علیه السلام

ص:151

ص:152

اکنون بقیه و نیم آخر پیام امام علیه السلام را هم بشنوید با ترجمۀ حرفی بدون شرح و بسط، چون مطلع نهضت او است.

می فرماید:(1) اکنون هم اگر شما شکیبایی بر اذیّت و آزار بکنید و در جنب

ص:153


1- (1) وَ لَو صَبَرتُم عَلَی الاذَی وَ تَحَملْتُم المَؤُنَهِ فی ذاتِ اللهِ کانَتْ امُور اللهِ عَلَیکُم تَرِدُ وَ عَنْکُم تَصْدُرُ وَ الِیْکُمْ تُرجَع. وَلکِنَّکُمْ مَکَنْتُم الظّلمَه مِن مَنْزِلتِکُمّ وَ اسْتَسْلَمْتُمْ امورَ اللهِ فِی أَیْدیهِم یَعْمَلوُنَ بِالشُّبُهاتِ. وَ یَسیرُونَ فِی الشَّهَوات سَلَّطَهُمْ عَلَی ذلِکَ فَرارُکُم مِنَ المَوْتِ وَ اعْجابُکُم بِالحَیاهِ الَّتی هِی مُفارِقتُکُم فَأَسْلَمتُم الضُعَفاء فِی أَیْدیهِم، فَمِن بَیْنِ مُسْتَعبدٍ مَقْهور وَ بَین مُستَضعَف عَلَی مَعیشَته مَغْلوب یَتَقَلَبون فی المُلک بِآرائِهِم وَ یَستَشعَرون الخزی بِأهوائِهِم اقْتِداءٍ بِالأسرار وَ جُرأه عَلَی الجَبّارِ فِی کُلّ بَلَدٍ مِنْهُم عَلَی مِنْبَره خَطِیْبٌ یُصْقِعُ فَالأرْضُ لَهُم شاغِره وَ أَیْدیهِم فیها مَبْسوطَه وَ النّاسُ لَهُم حَولٌ لایَدفَعونَ یَدَ لاَمسٍ فَمِن بَیْنَ جَبّارٍ عَنید وَ ذِی سَطوه عَلی الضَعَفِهِ شَدید وَ مُطاع لا یَعْرِف المُبْدَءِ الْمُعیدَ. فَیا عَجَبا وَ مالِی (لا) أعْجَبَ وَ الأَرضُ (ظاهراً سقطی دارد) مِنْ غاشّ غَشُوم، وَ مُتَصَدّق ظَلُومٍ وَ عامِلِ علَی المُؤمِنینَ بِهِم غَیرَ رَحیم فَاللهُ الحاکمُ فیما فِیهِ تَنازَعْنا وَ القاضِی بِحُکْمِه فیما شَجَرَ بَیْنَنا.

ذات اقدس خدا مخارج و مؤونۀ لازمه را تحمّل نمائید، باز امور خدا به شما وارد می گردد و از طرف شما صادر می گردد و شما مرجع کارها خواهید شد، ولی شما خود سرسری گرفتید تا ظلمه را در منزلت و مقام خود تمکین دادید و امور خدا یعنی حکومت خدا را به ظلمه و اتباع آنها واگذاردید و آنها هم راه خود را باز دیده و در شبهات عمل و اقدام نموده و می نمایند و در شهوات دلخواه خود می تازند.

آن چه آنها را مسلّط بر این کارها کرده آن فرار شما از مرگ و خوش بودن شما به زنده ماندن در دنیائی که ماندنی نیست و سر جدایی دارد، پس در اثر آن مسلّط شده اند، ناتوانایان را زیر دست آنها واگذارده اید تا برخی را برده و مقهور کنند و برخی را ناتوان یک لقمه نان و مغلوب نمایند، مملکت را به رأی خود زیر و رو کنند و رسوایی هوسرانی بار آرند. آری، به اندازه ای که خود نیز شرم آن را استشعار کنند، به اقتدا و پیروزی از اشرار دلیری بر خدای جبّار.

در هر شهری از آنان خطیبی سخنور سخنرانی و سخن پرانی می کند و همه کشور اسلامی سراسر زیر پای آنها بدون نگهبان و حمایت کش است، دستشان در

ص:154

همه جا باز است.

و مردم همه برای آنها و در اختیار آنها و به منزلۀ بندۀ زرخرید آنهایند.

و هر مشتی بر سر آنها زنند دفع آن را نمی توانند بکنند، این زمره بر سر مردم مسلّط اند، بعضی شان جبّار عنید، و دارای سطوتی است شدید، بر ناتوانایان سخت یورش برند، و برخی شان فرمانروا و مطاع اند که به خدای مُبْدء و معید عقیده ندارند.

شگفتا از این وضع! و چرا در شگفت نباشم که در سراسر کشور اسلام زمین در تصرف نابکارانی است در یک سمت و یک طرف، زورگویی ستمکار زمین را قبضه کرده است.

و جایی دیگر زکات بگیر ظلوم ستمگر و در ناحیه ای دیگر حاکمی است که بر مؤمنان مهری نمی ورزد و شفقتی به آنها ندارد، پس خدا حاکم باد بر آن چه ما کشمکش در آن داریم و او قضاوت کند در آنچه ما مشاجره در آن باره داریم.

بارخدایا! تو آگاهی که آنچه ما کشمکش دربارۀ آن کردیم، برای رقابت بر سلطنتی نبود و همچنین برای خواهش افزونی حطام دنیا نیست و نبود، فقط برای این بود که معالم دین تو را و پرچم نشان دولت دین تو را برپا داریم و اصلاحات را در بلاد پدید آریم تا خاطر وحشت زدگان ستمدیدگان ایمن شود و به واجب و فرض و سنّت و احکام تو عمل شود.

شما باید ما را یاری کنید و به ما حق می دهید (و اگر شما را نصرت ندهید وانصاف ندهید) ظَلَمه بر سر شما نیرومند می شوند و می کوشند در خاموش کردن نور پیغمبر خدا که پیامبر شما است.

ص:155

در ختام: خدا ما را بس است و بر او توکّل داریم و به سوی درگاه او انابه می کنیم و سرانجام با او است.

ص:156

باز نگاهی از نو به چهره امام و

ص:157

ص:158

بهتر است که اینجا از نیم اول، پیام امام شهید هم روحی فداه مجملاً بدون شرح و تفصیل آگاه شوید که از تحف عقول است.

از امام پاک سبط شهید ابی عبدالله حسین بن علی علیه السلام در یکی از پیام های طولانی این کلام روایت شده که در امر به معروف و نهی از منکر است.

و این کلام از امیرالمؤمنین علی علیه السلام هم روایت شده است.

عبرت بگیرید: آیا مردم از آن چه خدا اولیای خود را به آن موعظه پند داده، از گفتار بد و سوء ثنای بر زمامداران مذهبی و هم دیگر زمامداران پر علم و کم أثر در امم دیگر از جمله یهود که در سورۀ مائده(1) می گوید: چرا ربّانیّون و احبار

ص:159


1- (1) اعْتَبِروا أیُّها النّاسُ بِما وَعَظَ اللهُ بِه أَوْلیائهُ مِنْ سوء ثَنائِهِ عَلَی الاَحْبار اذْ یَقُولُ: لَوْ لا یَنْهاهُمُ الرَّبّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ (مائده: 66) وَ قال: لُعِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ بَنِی إِسْرائِیلَ - الی قوله: لَبِئْسَ ما کانُوا یَفْعَلُونَ (مائده: 78-79) وَ إنّما عابَ الله ذلِکَ عَلَیهم لأنَهُم کانوا یَرَون مِن الظُلمه الّذینَ بیَن أظهَرهُم المُنْکَر وَ الفَساد فَلا یَنْهَو نَهُم عَن ذلکَ رَغبَه فیما کانوا یَنالون مِنْهُم وَ رَهبَه مِما یَحذَرونَ وَ الله یَقولُ:

ص:160

ص:161

آنها، آنان را از گفتار خلاف، گفتار گناه آمیز بازنگرفتند ربّانیون یعنی علمای خداشناس و أحبار یعنی طبقۀ پرعلم و کم اثر.

و باز در سوره مائده: 78 می گوید: لعن شدند آن کسان از بنی اسرائیل که کافر شدند بر زبان داود و عیسی بن مریم.

از این راه که در آغاز معصیت کردند و سپس تعدّی و تجاوز را در پیش گرفتند، از کار منکری که کرده بودند دست بازنمی داشتند بسیار بد است آنچه همواره می کردند.

در تفسیر این آیه آمده که مثل شخص نابخردی که در قومی بدی و بدآموزی را بکند و آن قوم ساکت بنشینند به مثل کشتی نشینانی است که ببینند سفیهی کشتی را سوراخ می کند، اگر جلوی او را نگیرند کشتی غرق می شود و همه غرق می شوند.

سپس امام نکتۀ آن که اینان از زبان عیسی ابن مریم و داود در این آیه محکوم به کفر شدند چنین بیان می فرماید:

که خداوند آنها را صرفاً برای آن نکوهش و عیبجویی کرد که آنها از ظلمه و ستمکاران که در میان آنان بود کار زشت منکر و فساد را می دیدند و آنها را از آن نهی نمی کردند، برای طمع به عوائدی که از آنها داشتند و استفاده هایی که از آنها می بردند و از ترس این که در محذور واقع شوند با این که خدا می فرماید: (بقره: 150) از مردم نترسید و از من بترسید و فرموده: (توبه: 71) مردان و زنان اهل ایمان باید ولایت بر آنها و حکومت بر آنها از خود آنها باشد، همه از یکدیگر حمایت و حراست می کنند.

ص:162

و امر به معروف و نهی از منکر می کنند (توبه: 72) خدا سبحانه، خود به امر به معروف و نهی از منکر به عنوان فریضۀ خود آغاز کرده، برای این که می دانسته که هرگاه این فریضه ادا شود و برپا گردد، همه فرائض اقامه می شود، خواه هموار و خواه دشوار، و این برای این است که امر به معروف و نهی از منکر دعوت به اسلام است.

به همراه رد مظالم و مخالفت با ظالم و قسمت کردن غنائم و عوائد بیت المال به طور صحیح و گرفتن زکات و صدقات از جا و محل و موضع آن و صرف کردن در موردش.

سپس شماها ایا گروه نیرومند (عصابه) دسته ای هستید به دانش و علم مشهور شهرۀ آفاق اید. و به خیر مذکور و نامبر دارید و به خیرخواهی و نصیحت معروف و شناخته اید و در دل مردم به وسیلۀ هیبت خدایی مهابتی دارید، مردم شرافتمند از شما حساب می برند و مردم ضعیف شما را گرامی می دارند و کسانی شما را مقدّم می دارند که شما حق نعمتی بر آنها ندارید و استفاده ای از شما نبرده اند، شما واسطه و شفیع حوائجی هستید که بر خواستاران آن راه بسته می نمود و خود شما با هیبت پادشاهان و ارجمندی ابرقدرتان در راهها گام برمی دارید.

آیا همۀ اینها برای این نیست که مردم به شما رجاء و امید دارند که به حق خدا قیام می کنید هر چند از بیشتر حق او کوتاه آمده اید و به حق أئمه بی اعتنائی کرده اید و اما حق ضعفا و ناتوانایان را ندیده گرفته اید و امّا حق خود را چنان که گمان می کنید مطالبه کرده اید.

ص:163

پس نه مالی در این راه بذل کرده اید و نه جانی را برای آفریدگاری که او را آفریده به مخاطره انداخته اید و نه برای رضای خدا با عشیره ای درافتاده اید و شماها به درگاه خدا آرزوی بهشت او، و همجواری با رسولان او، و امنیّت از عذاب او را دارید، با آن که من هراس دارم، ای کسانی که بر خدا این تمنّاها را دارید که خشمی از جانب خدا از خشم های او به شما فرود آید، چون شما به مقامی از احترام رسیده اید که بدان بر دیگران برتری یافتید و در مقابل شما بندگانی که به خدا شناخته می شوند اکرام نمی کنید و حال آن که شما به خاطر خدا در میان مردم ارجمندید و اکرام می شوید.

و به چشم خود ملاحظه می کنید که پیمان های خدایی شکسته شده و شما بی قراری و جزع و فزع نمی کنید با آن که برای نقض تعهّد پدران خود فزع می کند و ذمّۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله مورد تحقیر است و کوران و لالان و افلیجان در همه شهرها بی سرپرست و بی حمایت مانده اند و ترحمّی به آنها نمی شود و شما به اندازۀ مقام و منزلت خود و در خور مسؤلیت خود کاری نمی کنید و نه به آنان که عمل می کنند عنایتی می کنید و با «ماست مالی» کردن قضایا و سازش با ظالمان، نزد آنها ایمنی به دست می آورید.

و همۀ اینها همانست که خداوند شما را بدان فرمان داده، از جلوگیری و بازداشتن دسته جمعی و شما از آن تغافل می کنید یا غفلت دارید.

و شما از همه مردم مصیبتتان عظیم تر است؛ زیرا منزلت های علما را با چیرگی از دست شما گرفته اند، اگر شما سعی و کوشش در این باره داشتید. و این برای آن است که مجاری امور و احکام به دست علمای خداشناس است که امین بر حلال

ص:164

و حرام اویند و باید زمام امور به دست آنها باشد.

پس شمائید تاراج شدۀ مات اختلاس و این مقام و منزلت از شما گرفته شده و سلب شده و این سلب و تاراج در حقیقت تنها به چیره دستی دشمن نبوده، بلکه سبب آن تا حدّی تفرّق شما از حقّ و پراکندگی جمع شما و اختلاف شما در سنّت و شیوۀ پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله بود با وجود دلیل روشن واضح.

تا گوید: اینک هم اگر شکیبایی بر آزار و اذیت کنید باز مرجع امور، شما خواهید بود (تا آخر).

بسیاری از مقطّعات این پیام امام علیه السلام در خطب نهج البلاغه هم هست حتّی همین پیام هم از پدرش امیرالمؤمنین هم روایت شده و به ظاهر روایت تحف العقول همه اش یکجا هم از امیرالمؤمنین روایت شده، لابد از منابع دیگری غیر از نهج البلاغه روایت می کند و تکرار آن از امام حسین علیه السلام هیچ گونه منقصتی برای امام حسین علیه السلام نیست؛ زیرا او وارث امیرالمؤمنین علی علیه السلام است، حتّی اگر از این ظاهره هم بگذریم که از مستحفظان امّت محمّد صلی الله علیه و آله بلکه از طبقۀ اولی مستحفظان امّت است.

ص:165

ص:166

فکر امام علیه السلام ونقشه اصلاحات

ص:167

ص:168

فکر امام علیه السلام

اشاره

نه تنها پیرامون رفع فشار از طبقۀ سفلی و دفع ستم از طبقۀ علیا دور می زند، که فقط دو سر حدّ جامعه اند و رفع ستم و فشار از آنها هم جنبۀ مثبت ندارد نه، نه حاشا که همین باشد، بلکه ظهور اصلاحات در بلاد و برگرداندن معالم آیین خدا و ایمن زیستن ستمدیدگان از بندگان خدا هم آرزو است و در نقشه است. آنچه در این پیام از فکر امام علیه السلام چهره نمود چنان که دیدید؛ به طور مستقیم و بیان روشن راجع به طبقۀ سفلی (کورها و لال ها و فالج ها) دستور حمایت داد و طبقۀ اعلی اجتماع یعنی علمای خداشناس و امنای بر حلال و حرام را دستور فرمود که باید اولیای امر امّت باشند، ولی شؤون جامعه منحصر به این دو امر نیست، چنان که طبقات جامعه هم منحصر به این دو طبقه نیستند، اینها دو سرحدّ علیا و سفلی هستند و ما بین جنس أعلی و نوع سافل متوسّطات هستند که تکلیف و تدبیر أمر آنها در برنامۀ دولت امیرالمؤمنین علیه السلام رهبر بالای سر آمده، عهدنامۀ مالک اشتر را ببینید که طبقات فلّاحین و فلاحت آنها و تجار و آداب تجارت آنها و همچنین و همچنین همه را نظر داده حتی طبقۀ سفلی را، حل

ص:169

مسأله این است که: نقشۀ دولت امام همان بود که فرمود: بارخدایا! تو می دانی که این مشاجرات ما برای رقابت بر سلطنتی نبود و نه برای تحصیل حطام دنیا هم نبود، بلکه برای ارائۀ معالم دین تو و اصلاح بلاد تو بود، تا همه بندگان تو ایمن باشند و به سنن تو و فرائض تو و احکام تو عمل بشود، نقشۀ اصلاح بلاد از جانب امام حسین علیه السلام همان نقشۀ دولت امیرالمؤمنین است و نقشۀ دولت امیرالمؤمنین هم همان اصول اسلام است، چیزی اضافه بر اسلام نیست، اسلامی است که روح آن از آن جدا نشده یعنی عدالت جدا از اسلام نیست. در نقشۀ دولت علی و آل علی همه امتیازات اصیل اسلام و اسلام اصیل جلوه دارد و آن امتیازات را می توان جملتاً در ضمن سه امتیاز کلی مندرج دانست، پیکر انسان کبیر هم مثل انسان صغیر سه عضو رئیسی دارد: مغز و قلب و کبد که باید هماهنگ کار بکنند، از دستگاه مغز و جمجمه و اعصاب حسّ هوش امتیاز علم جویی می آِید و از دستگاه قلب و تلمبۀ مرموز و لوله های «اوورطا»(1) کار عدل جویی و رسیدن خون به همه جهازات حتی پوست می آید و از دستگاه کبد و ورید و شعبه های آن اهتمام به امر اقتصاد و تولید و زراعت و تهیّه مواد معیشت و غذا انجام می گیرد.

کتاب مسلم بن عقیل ما سر تفوّق شیعه را در این سه امر می داند. در تحت عنوان فجر اسلام نشان می دهد که از پیشانی مشعشع علی علیه السلام و مجموعۀ

ص:170


1- (1) لوله های اوورطا: (آورتی)، ام الشرائین، ارطی، رگهایی از بطن چپ قلب به وسیلۀ رگ های دیگر خون به همۀ اعضا می رسد و آن بر دو قسمت است آورتی بطنی و آورتی صدری و آورتی صدری را وتین می گویند.

خاندانش فجر اسلام سر برزد.

و دیگران تا روز بالا نیامد به دور دائره دیده نشدند و به همراهی نیامدند. و عموماً دیباچۀ صبح تکوین دولت، همان چندین مثل اعلی و مثل علیا هستند که در طلیعۀ امّت از افق مبین طلوع می کنند.

پس از شکفتن این فاتحۀ الکتاب در قرآن وجود بنیۀ کتاب خدا در هیکل انسان بزرگ تألیف می شود.

باید همه نفوس ناطقه، عاقلۀ فکر خود را که قرآنشان است، از روی این نسخه کتاب اول و آیات این کتاب تکوینی تنظیم و تصحیح کنند تا بیت معموری از تشکیل امّت اسلام محاذی بیت معمور جهان که خانۀ زنده است از خانواده های بشر بسازند.

که سراپا شهری معمور باشد تا حتّی در و دیوار آن شهر هم زنده و گویا باشند.

و وحش و طیر آنجا از اثر توجّه به عدالت از مردم نرمند و با مردم محشور گردند و نروند، ایمنی بیابند و نرمند.

و خدا اذن دهد که طبق نظام آفرینش، بنیان آن بیوت و خاندان ها توسعه و باز هم توسعه یابد، و بالا رود و بالا رود تا مؤسّسات آن، جهان را فرا گیرد.

خواننده محترم

در این جلد چهارم مسلم بن عقیل و جلد پنجم امام حسین علیه السلام و شباب اهل بهشت، اوراق این قرآن را ورق ورق شده می بینی، اوراق این قرآن وجود را که امام مبین علی علیه السلام مصحّح آن بوده و در گریبان نفوس قدسیّه جوانانش، شهدای

ص:171

اهل بیت، اوراق آن را صحیح، پهلوی هم چیده و طومار آن را پیچیده بود تا همه را قرآن ناطق کرده بود، زیر سم اسب ها و ستوران می نگری.

جوانان آل محمد صلی الله علیه و آله از وجود خود در پیکر عظیم امت اسلام جهاز رئیسی قلب و مغز و کبد بودند.

اولاً: برای خلق به منزلۀ سربند تقسیم متساوی آب و «آوورطا» شریان تقسیم عادلانه خون در تنند.

ثانیاً: برای معیشت امت برای تحصیل مواد معیشت و مواد حیات به منزله قوۀ کبد قوای فرماندهی این ناحیه اند.

ثالثاً: برای پیکر امّت به منزلۀ دستگاه هوش جهان اند و مرکز هوشمندی جهان را که دماغ و مغز پیکر انسان کبیر است در امت می سازند؛ بنابراین جهاز هوشیاری عالم اند.

و این گنج دفین حیات را خدا در زیر دیوار خانه علی علیه السلام و آل محمد صلی الله علیه و آله دفن کرده تا خویش و بیگانه وقتی به «رشد» خود برسند، خود استخراج کنند.(1)

اصلاح معیشت همه

اول بلا اول: دولت علی علیه السلام مواد معیشت را با شروط متساوی به افراد، متساوی می داد.

و ارزاق را تقسیم متساوی بر همه تقسیم می کرد.

ص:172


1- (1) أَمَّا الْجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَهِ وَ کانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُما وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما

شما که تقسیم عادلانه خون حیات را در پیکر یک شخص دیده اید و می دانید که حیات همه اعضا، به آن است، در پیکر امت هم ارزش این تقسیم را می دانید؟

تقسیم متساوی خون در تمام نسوج بدن، سرّ الاسرار توحید است.

در اهل بیت علیهم السلام چون نبض هم آهنگی با قلب هست تقسیم عادلانۀ رزق را بر پیکر بزرگ امت عهده دارند.

و تعادل قلب ضامن حیات همه امت است، این یک امتیاز در آل محمّد صلی الله علیه و آله و دولت علی و یک خصیصه در آل علی است که شهدای اهل بیت در آن میان به منزلۀ عضلات قلب اند.

ثانیاً: امتیاز دیگری که در دولت علی علیه السلام بود که آن هم بسیار مهمّ است آن که: مبادی تولید رزق را از زراعت و صنعت و تجارت اهمیت می دادند. اگر تجارت را مولد بدانیم.

و از این رو تحصیل موادّ معیشت و غذا و حیات را به عهدۀ ایادی تولید و مبادی تولید قرار می دادند نه به عهدۀ فتوحات نظامی و غنائم جنگی و عوائد سلب و تاراج و غارت قشونی و عسکری که فناپذیر است و با توقف فتوحات، منابع می خشکد و قحطی می آید، بلکه به آب و خاک و ایادی کارگر و مبادی زراعت احاطه می دادند که هر دو مبدأ تولیدند و اتصال به طبیعت دارند که به طور لایتناهی قوای آن مدد و مایه دارد و نمی خشکد و بدین مناسبت این دولت جامعه را همیشه زنده و سرسبز و شاداب می دارند.

قوای پراکنده در جامعه را از رجال حیات بخش عادل و مفکر می ساخت.

اما حیات بخش: برای اعتنای به زراعت و تولید.

ص:173

و امّا عادل: برای تقسیم سهم همه به همه.

و اما مفکّر: برای تشویق به علم و تعلیم و تعلّم و همان رجال؛ ذخیره هایی بودند که این دولت درخشنده برای جهان بزرگ فراهم فرموده بود. و همان ها قوای نامیه و منمیه مجتمع امم بودند که پیکر جامعه در نشو و نما و تغذیه و تنمیه و تولید مثل به آن قوا احتیاج داشت و برای امت ارزش مهمّی داشت.

مرکز این قوّۀ رئیسیه البته ارزش بی نهایتی دارد؛ زیرا عهده دار نموّ و تغذیه و تولید در پیکر مجتمع بزرگ امّت است ارزش حیاتی آن به قدر ارزش حیات همه انسان کبیر است.

و آیا مرکز اصلی اوّلی این قوّۀ رئیسیه قلب است؟ یا کبد؟ مبحثی است، ولی خود قوّه در این دولت پخش است، در طبقات و افراد امّت، و ضمانت کننده تولید معیشت از خود او است.

پس عهده دار استمرار بقاء نیز هست و مانند عوائد بادآور لشکری نیست که به کوچۀ بن بست برسد.

انبعاث قوّه از مرکز ولایت است که پدری بر امّت دارد و سپس در سایر فروع و شعب می روید.

انا و علی ابوا هذه الامّه(1)

اهل بیت علیهم السلام که حامل نیّت دل و ضمیر پدر بودند، بلکه به منزلۀ نیت دل و ضمیر پدر بودند، کانون مرکزی آن را در امّت تشکیل می دادند و لذا وجود آنها برای کیان امت قیمت حیات داشت.

ص:174


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 105/3؛ عیون اخبار الرضا علیه السلام: 85/2، باب 22، حدیث 29.

قیاس دولت آنها به دول دیگر اسلامی که خود حامل فنای خود بودند غلط است.

دول دیگر عربی تحصیل موادّ حیات را تنها به عهدۀ فتوحات عسکری می نهادند و نهاده بودند و به همین نسبت، عرب اتّکالی بار آمد، همین که جنگ ها تمام شد عرب هم به قهقری برگشت.

3 - امتیاز سوّمین دولت علی علیه السلام این بود که جنبۀ تربیت علمی آن نضج فکری می داد و مراعات وجهۀ تقویت لاهوت و تقوا را می کرد، ارزش ایمان را بر سایر جنبه ها غلبه می داد.

اهمیت و اهتمام به آن را دوشادوش «حیات طبیعی» قرار می داد، بلکه اهتمام به آن را بیشتر از اهتمام به حیات می دانست تا آن که گویی حکومت علی علیه السلام حکومت یک فلسفه و قانون حقوق و قضا بود، پس مرکز هوشمندی را می ساخت که دماغ و مغز پیکر انسان کبیر است، در بحبوحه جنگ جمل شخصی از امیرالمؤمنین پرسید که توحید را چگونه می گویی؟

حاضران به او اعتراض کردند که در این موقع خاطرش پراکنده است؟

امام علیه السلام فرمود: بگذارید ما برای هم این جنگ و جهاد می کنیم، بلی می گوییم واحد است به دو معنا؛ و نمی گوییم واحد است به دو معنا، بعد شرح این چهار معنی را داد.(1)

ص:175


1- (1) الخصال: 2/1، باب الواحد، حدیث 1؛ التوحید: 83، باب 3، حدیث 3؛ بحار الأنوار: 206/3، باب 6، حدیث 1.

اهل بیت علیهم السلام همان مرکز هوشمندی و هوش جهان یا بگو، هوش امت اسلام بودند.

به کشتن اهل بیت علیهم السلام هوش را کشتند و پاکیزه تر از هوش را کشتند، چراغ هوشمندی امّت، بلکه جهان را برای همیشه خاموش کردند.

دولت عربی بنی امیّه و نظیر آن تنها روح سلحشوری و تحکّم نظامی می داد که عمل آن تنها همان چپاول و غارت است.

و لازمۀ آن بعد از افنای موادّ صالحه فنای خود دولت است.

به خصوص اگر این گونه دولت به دمیدن روح علمی در امّت اصرار نداشته باشد و دولت بنی امیه نداشت.

و نیز تأکید و کوشش به زراعت و تولید و اقتصاد و تهیه مواد اوّلیه و تولید از طبیعت نداشته باشد و دولت بنی امیّه نداشت، بلکه از سرمایۀ اندوختۀ دیگران فقط برباید تا ادامۀ حیات بدهد.

و چون تنها فتوحات نظامی و جهت همت او است، امور تولید و اقتصادیّات را راکد می گذارد و چون تمایل به علوم و افکار علمی را تعطیل می کند دانشگاه او دانشکده و مدرسه و معهد تدریس و تنظیم قانون و تعلم و تعلیم فقه و حقوق و معارف ناچیز خواهد بود.

و باز در اثر آن، صنایع مستظرفه کم و کمتر می شود و اختراعات و اکتشافات و ابتکارات ناچیز خواهد شد؛ جهان دولتی می شود که افراد خشن آن تنها صاحب دماغ حروب و غارات و نکباتند.

حاصل آن که خود حامل فنای خویشتن است.

ص:176

من در شرح نهج البلاغه «آسمان و جهان» «سماء و عالم» نکتۀ اصرار امیرالمؤمنین علیه السلام را به خطبه های علمی تذکر داده ام و سخنی در پیرامون این گونه سخنرانی های علمی از امام علیه السلام گفته ام که چسان با گرفتاری های شدید سیاسی، امام علیه السلام باز از مباحث لاهوتی و معرفه الارض و ژیولوژی و اجتماعی و فلسفی تا آن حد سخن می گوید:

در خطبه ای ذکر ابتدای خلق عالم و آدم می کند و از خلق دریا، و زمین، و آسمان، بار دیگر و از جنین، و ملخ، و طاووس، و مورچگان، و قلب، نوبۀ دیگر سخن می گوید، و همچنین و همچنین.

امام علیه السلام می کوشد که دماغ حروب و غارات را در عرب اصلاح کند و از تب اشتیاق به فتوحات نظامی به نهضت علمی تبدیل نماید؛ تا در اثر آن در هزاران شهرها و قصبات، آلاف الوف مدارس برپا شود.

امام علیه السلام می خواست از خوی خونریزی عرب بکاهد و روحیۀ غارات را در عرب تبدیل کند به روح علمی و فلسفی و تمایلات علمی و همت های علمی و تا اندازه ای موفق شد. و به واسطۀ این موفّقیت بعدها فلسفه ترجمه گردید.

همین رویه روح پرور امام علیه السلام به جای خوی بد خونریزی عرب، روح علم و حکمت و تدبیر و اصلاح و آثار معنویّت نبوّت و روحیۀ علمی به عرب داده بود.

و چون محبّت و علم دوستی و جهان شناسی و مباحث عرفان و توحید در میدان های جنگ فراموش عرب شده بود،

تبدیل محیط جنگ خیزی عرب، به القای این خطابه ها از زمامداران لایق باکفایت لازم بود که مستحفظان آثار بسازد و ساخت.

ص:177

در اثر تربیت علی علیه السلام و زمامداری و این منبرها و خطبه های علمی، قضیّۀ عرب عوض شد.

عرب «طلیان شرق» و ایتالیای شرق است؛ یعنی در دزدی و بهادری عوض شد.

و پایتخت کوفه مثل مدینه، یونان شرق شد؛ یعنی کانون پخش انوار معارف و علم شد، مدینه از نفس روح پرور پیغمبر که روح قدس ثانوی است و کوفه و عراق از نفس علم پرور علی علیه السلام.

پایان اقتباس از کتاب مسلم بن عقیل و فجر اسلام، تفصیل آن در جای خود خواهد آمد و از کتاب مسلم بن عقیل می توان دید.

ص:178

چند درس از مراحل زندگانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام

اشاره

ص:179

ص:180

بسم الله الرحمن الرحیم

اثنی علی الله أحسن الثناء، و أحمده فی السراء و الضراء، اللهم انّی أحمدک علی أن أکرمتنا بالنبوه، و علمتنا القرآن، و فقهتنا فی الدین، و جعلت لنا أسماعاً و أبصاراً و أفئده فاجعلنا من الشاکرین.

أما بعد: فانی لا أعلم أصحاباً خیراً من أصحابی و لا أهل بیت ابرّ و لا أوصل و لا أفضل من أهل بیتی.(1)

اللهمَّ اهْدِنی فیمَن هَدیْت، وَ عافِنی فیمَنْ عافَیتَ، وَ تولّنی فِیمَن تَوَلَّیتَ، وَ بارِکْ لی فیما أَعْطیتَ، وَ قنی شرّ ما قضَیت، فَأنّکَ تَقْضی و لا یُقْضی عَلَیک، لا یذلّ من والیْت، تَبارَکتَ رَبّنا وَ تَعالَیت.(2)

ص:181


1- (1) خطبه حضرت سیدالشهداء علیه السلام در شب عاشوراء. «الإرشاد، شیخ مفید: 91/2؛ اعلام الوری: 455/1؛ العوالم: 243»
2- (2) دعای رسول خدا صلی الله علیه و آله که به روایت اسد الغابه آن را به حضرت مجتبی علیه السلام یا به روایت احمد بن حنبل و أبو یعلی در مسندشان به حضرت سید الشهداء علیه السلام برای قنوت نماز وتر تعلیم فرمود.

از برکت میلاد پربرکت این مولود بزرگی که طفلی بود و بزرگتر از جهان شد؛ در این مجمع به زیارت چهره های نورانی آقایان بهره مند شدیم، از خدا می خواهیم که عمل ما را خالصاً لوجه الله (خالص و مخلص) قرار بدهد.

در برابر یک مولودی هستیم که خودش بزرگ تر از جهان شد و أصحابش در جهان نظیر نداشتند، خودش در حادثۀ مهمّ عاشورا فرمود: «انی لا أعلم أصحاباً خیراً من أصحابی» همچنین که خودش در جهان نظیر نداشت و بزرگ تر از جهان بود، اصحاب و یاران او هم بزرگ تر از مردم جهان بودند، فرمود: بزرگ تر از اصحاب خودم نمی دانم و آنچه او نمی داند هم نیست، و فرمود: من اهل بیتی و خاندانی اوصل و افضل از اهل بیت خودم و خاندان خودم نمی دانم.

ما در برابر یک چنین شخصیت بزرگی هستیم که فرمود:

سبقت العالمین إلی المعالی بحسن خلیقه و علوّ همه

ولاح بحکمتی نور الهدی فی دیاجی من لیالی مدلهمّه

یزید الظّالمون لیطفؤه و یأبی الله ألاّ أن یتمّه(1)

آن رجلی و بزرگی که از همت او باید آموخت:

ص:182


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 72/4؛ بحار الأنوار: 194/44، باب 26، حدیث 6.

فکن رجلا رجله فی الثّری و هامه همّته فی الثّریّا(1)

این چنین شخصی که پایش در خاک و سرش از ثریا و افلاک بگذرد از جهان بزرگ تر است.

به من الهام شد که ما از این مولود بزرگ در برابر او با عرفان و شناسایی که به او داریم مسئولیتی نسبت به موالید نسل حاضر داریم، بلکه از مراحل عمر مبارک او مرحله به مرحله برای ما مسئولیتی تولید می شود، در دوران کودکیش، بعد در دوران جوانی، سپس در دوران اخیر که برخورد به مقاومت با یک دنیا کرد برای ما مسئولیتی بزرگ ثابت می شود، و چه خوب است که ما مسئول در برابر او باشیم و او میزان الاعمال و امام هدای ما باشد، و رهبر او باشد. من خلاصه می بینم که از شش ناحیه، شش مرحله مسئولیت از برابری با این شخصیت بزرگ جهان برای ما و به ما متوجه است.

1 - مرحلۀ اولی

مسئولیت اول: اهتمام در امر دوران حمل و ضبط امور جنین و اهتمام به حامله و مادر که باردار است، و اهتمام به او در هنگام میلاد و تولد، و بعد مواظبت در نامگذاری؛ و بعد در رضاع و شیردادن، برای این که در همۀ این نسمت ها(2) که گفتم، اهتمام شدیدی دربارۀ شخصیت او ضبط است با این که آن روزگار این اطلاعاتی که اکنون برای زایشگاه می باشد در پیش نبود، اما مع ذلک:

ص:183


1- (1) دیوان امام علی علیه السلام: 482؛ شرح نهج البلاغه: 261/19.
2- (2) نسمت: نفس، روح، انسان، بنده.

دقیق ترین امر حمل این مولود ضبط است. ما می بینیم که این جمله در تولد حضرت او ضبط است(1) که این جنین تولدش از قسمت چپ رحم مادر بود، و این اصطلاح در کتاب های «حدیث و سیر» به نام «فخذ ایسر» و ران چپ نوشته شده و امروز که خبرویّتی در این جهت هست می بینیم که خیلی حساب دقیق است. با این که آن روز جهان، جهان تاریکی بود، آن روز این دقایق مورد اعتنا نبود که جنین گاهی در طرف راست مادر است و گاهی در طرف چپ مادر است و گاهی در بین چپ و راست در فم رحم واقع خواهد شد که مادر را خواهد کشت؛ یعنی بسیار برای مادر خطرناک است. و علم اثبات کرده که قسمت چپ بدن از قسمت راست، مغز اعصاب خود را می گیرد و از این جهت اگر طفل و جنین در قسمت چپ باشد قوی و نیرومند است، به عکس اگر در طرف راست باشد طفل آن قدر قوی و نیرومند نیست، و گاهی هم جنین ممکن است در خارج رحم اتفاق افتد البته او به پایان نمی رسد، و این مسئله مهم را متخصصان فنّی، آنها که در زایشگاه ها دکتر این فن هستند، می فهمند که امری است مهم و در نظر آنها قابل ضبط، اما این اهتمام ها امروز مکشوف شده، در آن روز معلوم نبود که در خاندان ها چنین دقتی شود. توجه می فرمائید چقدر دقت در کار هست که حتی این ضبط است که حمل این مولود (حسین بن علی) صلوات الله و سلامه علیهما در طرف چپ مادر بوده، البته بعضی از محدّثان ما از کلمۀ «فخذ یسری» اغفال شدند، گمان کردند این که از «فخذ یسری» پهلوی چپ خارج شده. محدّثان ما

ص:184


1- (1) بحار الأنوار: 25/51، باب 1.

متوجه نبودند که این اصطلاح فنی است، باید این را از متخصصان فنّ بپرسند، آنها گمان کردند یعنی سمت چپ سوراخ شد و بچه از قسمت پردۀ صفاق متولد شد، مثل این که اگر از مجاری خلقت طبیعی می آمد یک عیبی در آن بود و یک نقصی پیدا می شد، و عموماً بودن حمل و جنین در شکم مادر و وضع حمل به این ترتیب طبیعی که هست خیلی خیلی بد است، پس بنابراین پیغمبر صلی الله علیه و آله خیلی ناقص بوده که از طریق طبیعی آمده، همچنین امیرالمؤمنین علیه السلام که از طریق طبیعی متولد شده، علیهذا: این مولود نباید از طریق طبیعی متولد بشود، باید از طرف ران چپ بشکافد و از آنجا خارج شود!!! چون این امر امر فنی و تخصصی است نباید به ترجمۀ تحت اللفظی اکتفا کرد. آنها به قدر لغت فهمی تصور فرمودند، متوجه نشدند که حساب این که این مولود به طرف چپ بود و خارج شد «از فخذ یسری» اشاره است به این وضعی که جنین گاهی در ظرف حمل در طرف راست است و گاهی در طرف چپ؛ ولکن بعد در هنگام وضع حمل از طریق طبیعی البته انجام می گیرد، مثل این که شما از طرف شرق تهران و غرب تهران وقتی به حضرت عبدالعظیم می روید از دروازه شاهراه رسمی از دروازه حضرت عبدالعظیم می روید. لکن آنجا همان طور که از این خط سیر و مسیر معلوم رسمی (جادّه رسمی) بیرون می روید، گاهی می گویند که: ایشان از مشرق تهران آمده یعنی مبدأ اول را نشان می دهند. نمی خواهند بگویند که: ایشان از دروازۀ حضرت عبدالعظیم بیرون نیامده، می خواهند نشان بدهند که مبدأ خروج یا مبدأ حرکت از مشرق تهران بود (از سلیمانیه بود از دروازۀ ددلاب بود) همچنین گاهی که می گویند از مغرب تهران بوده، نمی خواهند بگویند که راهی

ص:185

علی حده احداث شده و از راه جداگانه آمد، و البته پیداست که بعد از این که وضع حمل موقعش رسید و نهادن طفل آمد. آن ترتیبی که خدا خلق فرموده بسیار ترتیب شریفی است همان چه در نظر عامّۀ مردم در لگن خاصره و جهازاتی که در آنجاست به نظر عامیانه ذکر آن قبیح و ناپسندیده است؛ در نظر اطبا، اعضای شریفه است.

2 - مرحلۀ دوم

دیگر باره اهتمامی است نسبت به این مولود عزیز و گرامی در خاندان نبوّت که شخص اول عالم به مادر سفارش می فرماید که تا من مراجعت نکنم پستان به دهان کودک نگذار و بعد در مراحلی می بینیم که خود حضرت او مراقبت می فرماید که: انگشت در دهان کودک می گذارد(1) و آزمایش می کند که کودک به اشتهای صادق شیر بخواهد تا آن وقت اجازه بدهد که پستان در دهان او بگذارند و شیر به کودک بدهند؛ زیرا مادر مهربان از شدت افراط مهر گاهی نمی تواند خود را ضبط کند. همین قدر که کودک مختصر صدای گریه اش بلند شد پستان به دهان کودک می گذارد و گاهی کودک به واسطۀ زیادی شیر گرفتار سوء استمرار خواهد شد، یعنی دستگاه گوارشش، دستگاه قنات هاضمه اش، نمی تواند درست غذا را هضم کند و لذا حالت «تخمه» پیشی می آید و در تخمه دستگاه گوارش و قنات هاضمه این الیاف ثلاثه (برای قوّۀ ماسکه و جاذبه و دافعه) اینها عملشان به هم خورده واژگون خواهد شد و طفل غذا را استفراغ

ص:186


1- (1) الکافی: 464/1، باب مولد الحسین بن علی علیه السلام، حدیث 4.

می کند و در این استفراغ علیل خواهد شد به واسطۀ اختلال دستگاه گوارش، گاهی یک روز و دو روز یا بیشتر از یک روز و دو روز، یک ماه و دو ماه در اثر یک تخمه طفل علیل است، درست غذا به او نمی رسد، البته بنیه اش از دست خواهد رفت. اینجا می بینیم که رسول اکرم صلی الله علیه و آله اهتمام می فرماید (یا 40 روز یا مطابق بعضی از روایات در تمام مدت شیر) اینقدر مراقب بوده با آن مشاغل مهمّی که برای حضرت او بوده، خود با انگشت مبارک آزمایش می فرمود و بعد اجازه می داده.

این طریق صحیح جمع بین این احادیثی است که در این باره داریم چون بعضی اخبار به این صورت که شیر نخورد مگر از انگشت جد بزرگوارش و در بعضی جاها می بینیم که دایه ها برای حضرت معین شده که حضرت را شیر دادند و شیر مادر هم بوده.(1)

گاهی دارد که حضرت فاطمه «اعتلت» عارضه ای پیش آمد که مادر نمی توانست به او شیر بدهد. در بعضی اخبار داریم چهل روز یا یک هفته حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله انگشت مبارک را به دهانش می گذاشت، قدر جامعش این به دست می آید که انگشت وسیله آزمایش اشتهای طفل رضیع بوده، این حد اهتمام هم خیلی زیاد است برای یک شخص رهبری با آن مشاغل و گرفتاری های روزانه که بتواند به همۀ آنها برسد، به کارهای اجتماعی جامعه برسد و مع ذلک

ص:187


1- (1) مراجعه به مناقب ابن شهر آشوب و بحار الأنوار نمایید. «المناقب، ابن شهر آشوب: 50/4، فصل فی معجزاته؛ بحار الأنوار: 254/43، باب 11»

مراقب کودک هم باشد. ماها با این که شغل محدود کمی داریم، گرفتاری دنیایی خارج هم نداریم، اما تا بچه لبخند به روی ما نزند او را نمی گیریم ببینیم و از بچۀ خود سراغ نمی گیریم، پس برای ما یک مسئولیت در برابر این مولود بزرگ (چون بزرگ تر از جهان شد) تولید می شود که نسبت به موالید نسل حاضر تا چه حد اهتمام و انضباط باید باشد یعنی مولود گرفتار تخمه نشود، در تمام مدت رضاع گرفتار پرخوری نشود و به اندازه ای که بنیه او به اندازه سر مو از ذخایر طبیعی آن کم نشود. طرز تغذیۀ کودک این قدر باید مورد اهتمام باشد. تنها تغذیه نیست، در اسم گذاری هم باز می بینیم حساب را سرسری نگرفتند، در موضوع اسم گذاری پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید چه اسم گذاشته اید؟ گفتند: یا رسول الله! بدون اذن شما ما اسم نخواهیم گذاشت اما میل پدر بزرگوارش فلان اسم بود.(1)

حضرت او فرمود: فرزندان من مانند پسران هارون شبر و شبیر، حسن و حسین خواهد بود و به قول حسین علی اعظمی که می گوید: حسین تصغیرش برای تفخیم است و بلکه او می گوید: به جای لقب معروفی که از اسم حسن یا حسنین برای پدر بزرگوارشان انتخاب نموده اند و ما می گوئیم ابوالحسن یا ابوالحسنین، او می گوید: ابوالحسینین در تغلیب، تقویت آن جهت را می دهد که حسین مفخّم است.

ص:188


1- (1) «حرب» و این روایت را صدوق; در عیون اخبار الرضا علیه السلام نقل نموده، لکن در علل الشرایع و امالی و معانی الاخبار لفظ حرب نمی باشد. «عیون اخبار الرضا علیه السلام: 25/2، باب 31، حدیث 5»

اسم گذاری امر بسیار بسیار مهم است، همان طور که بنیۀ بدن و خون بدن باید سالم باشد، باید بر مشاعر کودک هم آنچه وارد می شود (از دریچۀ چشم و گوش و هوش) می باید آنها هم در تحت انضباط و دقّت کنترل باشد، حتی قنداقه را که می جنبانند باید با کلماتی از این زمینه باشد، قنداقه را می جنباندند (یا ام الفضل یا سلمی یا نغمۀ جبرئیل بود) همین طور که گهواره گردش می کرد این صدا به گوش طفل می رسید:

إن فی الجنه نهراً من لبن لعلی و حسین و حسن(1)

همانچه ما در این مرحله گمان می کنیم طفل آن روزها زبان نمی فهمد، به زبان عربی یا فارسی یا زبان انگلیسی یا فرانسه آشنا نیست، بلکه به هیچ لغت آشنا نیست؛ پس اهتمامی نیست به این که با چه لغت با او حرفی بزنند. در اسلام می بینم این مرحله مورد اهتمام است. علم می گوید که: آن تارهای صوتی (که در گوش هست) و مربوط است به تشخیص صوت. این تارها از گاه دفعه اول وقتی باید به اهتزاز آید به یک صدایی آن را آشنا کنند که بعد وقتی که بزرگ شد و صدای آن کلمه به گوشش رسید یادش بیاید که با این صدا آشنا است. از این جهت اذان به گوش راست باید گفت و اقامه به گوش چپ. آقایان مسبوق هستید که در گوش سوم که گوش نهایی باشد (نه این گوش، لاله گوش، نه صماخ و سوراخ، نه هم طبلۀ گوش و نه گوش وسط) بلکه گوش آخر (در طرف جلو و در طرف عقب) در طرف جلو سه تا هلالی شکل است که بر یکدیگر عمودی هستند

ص:189


1- (1) التفسیر الصافی: 566/7، پاورقی.

و مایعی برای حفظ تعادل یعنی نگهداری تعادل بدن در وقت حرکت در آنها هست و در طرف عقب گوش یک قوقعۀ حلزونی شکل هست که حدود سه یا شش هزار تار در او است و هر تاری از آنها به یک صدای به اهتزاز درمی آید، و در آن وقتی که اهتزاز می آید ممکن است که آن لغت را نشناسد و اما این صوت (با این حد تُن صدا و زیر و بم آن) آن را تکان می دهد، مثل این که در آن خراشی ایجاد می کند، تأثیرش این است که بعد در بزرگی آن وقت که به لغت و زبان آشنا شد، آن وقت که زبان را دانست این صدا به گوشش آشنا است، در گفتن اذان و أشهد أنّ محمّداً رسول الله این رعایت است که تاری که حرکت کرده، در صماخ و در گوش او این تار آشنا با صوت حقایق و دعوت الهی به نبوت باید باشد.

دربارۀ صوت و تصویت که علم مخصوصی است، این حساب روشن است که اگر در این طرف اطاق یکی از آن آلات صوت باشد چنانچه به یکی از سیم های آن ضربه ای وارد بیاورند و در طرف دیگر اطاق یک آلت دیگری باشد (که من نمی خواهم از آن اسمی در این مجلس ببرم) در تارهای مشابه این هم، عیناً این اهتزاز تولید می شود و در تارهای دیگر تولید نمی شود، پس چون گوش و تارها آنقدر حسّاس است وگوش ودستگاه هر کدام تمام صداها را قبول می کند و برای هر کدام اثری می گذارد، علی هذا مختصر خراش و کلمۀ بی جا و صوت بی جا، نباید به گوش طفل وارد شود. در آن مرحله ابتدایی ابتدایی ابتدایی، آن وقتی که هیچ لغتی و هیچ زبانی را او نمی شناسد. لکن باید اهتزاز اولین آن، اهتزاز مقدّس باشد. کلمه ای باشد مأنوس که بعد هم که بزرگ شود با آن آشنا باشد. این است

ص:190

که: آن وقت باید اذان گفت، از همان جا بالای گهواره هم (اگر آن که گهواره را می جنباند بخواهد زمزمه و صوتی بکند) باید صوتی باشد که اگر آن طفل نمی فهمد، بعد که فهمید آشنا و دلربا باشد، آن صدایی به گوشش آشناست که در گهواره شنیده «إنّ فی الجنّه نهراً من لبن» اسم بهشتی است، لبن شیر است، چون کودک معلوم است که شیر می طلبد کودک در آن حدّ شیر و لبن می خواهد، در این نغمه، زمزمه به گوش او می کشند که بالاتر از این شیر که در پستان مادر است در نشآت دیگری هم «لبن» هست که بالاتر از شیر است، نهرها از شیر است:

إن فی الجنّه نهراً من لبن لعلی و حسین و حسن

به مناسبت فکر کودکانۀ او باید گفتگو از لبن بشود، امّا در عین حال برای لبن هم مدارج عالیه ای هست و گفتگو از مدارج عالیه و بهشتی که در پیش داریم، می شود که تا او آشنا با عالم بزرگ هم باشد. گفتگوی کودکانه هست امّا در عین این که کودکانه است پلّه ای است و نردبانی است برای صعود و عروج به عالم بزرگ، همان طور که در دوران بازی کردن که با «ابورافع» با (مدحاه) بازی می کردند. «ابورافع» مولی رسول الله صلی الله علیه و آله است، ابورافع آن شخصیتی است که (له کتاب فی السنن و الأحکام و القضایا)(1) ابورافع خودش امین بیت المال است و زوجه اش سلمی برای صدّیقه کبری قابله است، خود ابورافع با آن جلالت و مقام

ص:191


1- (1) معجم رجال الحدیث: 159/1، شماره 52، ابراهیم ابورافع.

و شخصیت علمی که دارد و دارای کتاب و تألیف است، در آن وقتی که اصلاً کتاب نبود، او خود دارای کتاب و تألیف است که علامه می فرماید: «ثقه نعمل به»

این جناب ابورافع می فرماید: من به حسین علیه السلام در دوران کودکی او بازی می کردم با بازی مدحاه (مدحاه چیزهائی است گوی غلطان که یا از فلز یا شیشه باشد که به طرف یک گودالی می غلطانند، که وقتی او را پرتاب کردند یا با انگشت زدند، اگر در گودال افتاد برده اند و اگر در گودال نیفتاد باخته اند) جناب ابورافع طرف بازیش بود. می فرمود: وقتی من می بردم و باید سواری را بگیرم حسین علیه السلام نمی داد می فرمود: ابورافع تو می خواهی سوار کسی بشوی که پیغمبر صلی الله علیه و آله او را سوار دوش خود می کرده و از زیر بازی در می رفت. وقتی نوبت او می شد که او برده بود من می گفتم: پس من هم سواری نمی دهم چون تو سواری نداده ای، می فرمود: ای ابورافع! تو عارت می آید از آن کسی که پیغمبر صلی الله علیه و آله او را به دوش گرفته، تو او را به دوش گیری.(1) بلی، باید این طرف بازی هم مثل جناب ابورافع باشد که وضع کودک و حال آن را در نظر بگیرد و البته باید آنها بازی کنند اما در عین حال با مثل جناب ابورافعی باید که امین است و کلمۀ بدآموزی به زبان نمی آورد تا در گوش طفل بماند، به طوری که کودک بعد هم که بزرگ می شود و ابورافع را می شناسد می بیند که طرف بازیش صاحب تألیف کتاب و

ص:192


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 227/3؛ شرح احقاق الحق: 306/11.

امین امّت است که رسول اکرم صلی الله علیه و آله می فرمود: «لکل نبی امین و امینی ابورافع.»(1)

پس از این مراحل این نتیجه را می خواهیم بگیریم که در برابر این طفل و مولودی که بزرگ جهان یا بزرگ تر از جهان شد، ما مسئولیتی نسبت به نسل حاضر و فرزندان آتیه خودمان احساس می کنیم، می فهمیم از آن روزی که فرمود:

«الحسن و الحسین سیدا شباب أهل الجنّه»(2) (سالار جوانان بهشتی) ما می فهمیم که اسلام می خواست نمونۀ اعلای جوان و تربیت جوان را به ما بیاموزد، و این کلمه را می فرمود.

آن مراقبت های شخص اقدس و اطهر او از کودک در تمام این مراحل و دوران ها برای این حساب است که یک نمونۀ کامل اعلا (طفلی که صحیح و سالم باشد) از جهت آنچه در مشاعر از گوش و چشم آن طفل وارد می شود، نمونۀ اعلایی برای ما باشد.

پس معنای این حرف به این مننتهی می شود که ما را راهنمایی می نماید که در برابر طفل و در برابر نسل حاضر، ما باید این مسئولیت را بفهمیم و این مراقبت را داشته باشیم و نسل دیگران نباید از نسل ما قوی تر باشد، باور بفرمایید که نصف ضعف ما مربوط به ضعف آن هنگام است و نصف اسیری ما مربوط به ضعفی است که در بنیۀ ما است، این که فرمود: مادر وقتی شیر می دهد به کودک به هر مصّه و مکیدنی معادل با عتق و آزاد کردن یکی از اولاد اسماعیل خدا به او اجر

ص:193


1- (1) معجم رجال الحدیث: 160/1.
2- (2) من لایحضره الفقیه: 179/4، باب الوصیه من لدن آدم علیه السلام، حدیث 5404.

می دهد،(1) به چه مناسبت است؟ به مناسبت این که از شیر مادر طفل نیرو می گیرد، وقتی اعصاب او قوی شد، عضلات او قوی شد، بنیۀ او قوی شد، می تواند زنجیر اسیری و استعمار را هم پاره کند و نمی توانند به دست و پای او زنجیر بگذارند، حتی طرف بازیش اگر جناب ابورافع هم باشد نمی تواند از او سواری بگیرد و امّا اگر در بازی و تفریح رفت و بچه را به دایه ای که درست مراقبت نمی کند واگذاشت یا تحاشی کرد از شیر دادن به کودک خودش یا از زیادی مهر و محبّت بی نظم بچه را شیر داد که گرفتار تُخمه(2) شد و بنیۀ کودک از دست رفت، مولود زبونی خواهد تحویل جامعه داد و وقتی یک مولودی با یک نسل یا یک جمعیت ضعیف باشد، عقل ضعیف باشد، بنیه ضعیف باشد، خواهی نخواهی آزاد نخواهد زندگی کرد؛ یعنی اگر آزاد هم به دنیا آمده باشد بالاخره دیگران او را زیر زنجیر خواهند کشید و بند به دست و پایش خواهند گذاشت، یعنی آزادی دورۀ اخیر انسان مرهون به مراقبت و مواظبت دوران شیرخوارگی و دوران اولی او است، اگر مولود نیرومند داشتید نسل آینده تان آزاد است وگرنه نسل آینده تان هم مثل خود ما حکماً زیر زنجیر دیگران خواهند بود، این مسئولیتی است که ما از این مرحلۀ اولی احساس و یا استنباط می کنیم.

و مرحلۀ دوم این که همان طور که خون سالم باید در تن کودک باشد همان طور باید در مشاعر کودک بر چشمش و بر گوشش، بر مشاعرش سایۀ

ص:194


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 411.
2- (2) تخمه: سوء هاضمه، بدی گوارش، فساد غذا در معده.

شخصیت های بزرگ بیفتد منظره های زشت و زننده ای در چشم و گوش بچه وارد نشود، چه از پدر و چه از مادر، و چه از مهمان ها، چه از بیگانه ها، ما می بینیم که در احادیث راجع به حسنین علیهما السلام دارد که همان وقتی که کودک بودند به اندازه ای که (یمشان و یتعثّران) حاضر در درس پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می شدند، در یک موقع پیراهن گلگونی به تن این دو آقازاده بود و وقتی وارد مسجد شدند نمی توانستند گام های بلند بردارند، پایشان به دامن جامه و پیراهن گیر می کرد (یتعثّران) می افتادند، با این که مجلس، مجلس بزرگان بود لکن آنها شرکت می کردند، بعد می بینیم که رسول اکرم صلی الله علیه و آله خطبه را قطع کرد از منبر به زیر آمد،(1) و کار را احاله به دیگری نفرمود و احترام از این دو کودک کرد و شخصاً مباشرت این عمل را نمود، آنها را به آغوش گرفت، مقابل منبر روبروی خودش نشانید، ما از اینجا می فهمیم که این حد احترام برای کودک سرمشقی است برای ما، که پدران هر قدر بزرگ باشند باید برای این که کودک را نزدیک به خود و نزدیک به آتیۀ درخشان کنند از منبر به زیر آیند، باید سه پلّه پائین تر بیایند، کوچکی کنند، مراعات بزرگی مقام خود را نکنند. برای این که بزرگ تر از شخصیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله کسی نیست. و کار را احاله به نوکرها، لله ها، دایه ها نکنند که آنها این کار را انجام بدهند پیغمبر صلی الله علیه و آله شخصاً خودش در مجمع رسمی و مقام رسمی و منبر که منبر خطابه بود و حضرت ایستاده مشغول به خطبه بوده

ص:195


1- (1) شرح احقاق الحق: 578/33، پاورقی؛ بحار الأنوار: 284/43، باب 12؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 385/3، فصل فی محبه النبی ایاهما.

و جمعیتی مستمعان این مجلس بودند که بزرگان جهان بودند و جهان را منقلب کردند، مع ذلک حضرت این احترام و این اهتمام را فرمود و به زیر آمد.

ما از این می فهمیم که باید از کودک خیلی احترام کرد تا کودک شخصیت بفهمد، اما اگر او رو به مسجد آمد، رو به درس آمد، رو به این که با بزرگان شرکت کند قدم برداشت، آنجا باید بزرگان به استقبالش بروند و سه پلّه باید پائین تر بیایند و جلو بروند و کودک را بگیرند، چنان که حضرت این عمل را کرد، عجیب تر آن که آنها را آورد برابر رو و جلوی خودش نشاند، بعد به خطبه شروع فرمود آن عملی را که گویند: افلاطون در درس نسبت به ارسطو می کرد که تا ارسطو حاضر نمی شد درس را شروع نمی نمود و می فرمود تا عقل بیاید، این احترام را برای این دو طفل نبوّت حضرت مرّعی می داشت، آنها را رخ به رخ می نشاند برای این که از طریق گوش و از طریق چشم، از هر دو استفاده بکنند چون کودک بسیار آماده است، تمام مشاعر کودک تشنۀ دنیا است. مثل مردان آزموده نیست که از دنیا، و از رنگ های دنیا، و منظره های دنیا به واسطۀ تکرارش سیر شده باشد و مصروف باشد چیزی را صد مرتبه ببیند، در خاطر او چیزی باقی نماند، کودک این طور نیست که جهان را ببیند و فرا نگیرد تمام مشاعر او تشنه زیبایی جهان است، چون باید جهان را در خود داخل کند و هضم نماید و بنای جدیدی در فکر و وجود خودش بریزد، در یک همچنین وضعیتی باید به داد کودک رسید و آن عملی را که رسول اکرم صلی الله علیه و آله انجام داد برای کودک انجام داد. کودک را در مجلس مردانه وارد کرد و برابر روی خود نشانید و شروع به خطبه فرمود، آن وقت این کلمۀ عجیب را هم فرمود: فرمود واقعاً

ص:196

اولاد این طور است که خدای سبحان فرموده یک گرفتاری است برای انسان و مثل این که منبع نیروی جاذبه که انسان را به اولاد می کشد یک منبع خیلی بالا است که به اختیار ما هم نیست، لذا من بی اختیار شدم وقتی این دو کودک را دیدم(1) تا آنها را ننشاندم راحت نشدم، از این خواست بفهماند که این گرفتاری کودک گرفتاری است که به اختیار هم نیست، پس باید بیشتر اهتمام صرفش کرد، من از اینجا این طور می فهمم که رخ به رخ نشاندن آنها مثل اذان گفتن روز اول است، معنای این حرف و این کار و نتیجۀ این عمل این است که: از راه چشم و گوش و هوش کودک تمام شخصیت بزرگ رهبر وارد در مشاعر او بشود و او بزرگی را در مقابل ببیند که باید پرواز کند و در آتیه خود را به او نزدیک کند یعنی آن بزرگی که در آتیه باید به او برسد، از آغاز در خاطر او، در چشم و گوش و مشاعر او باید وارد بشود، بنابراین حساب باید از منظره های زننده کودک را دور کرد، از کلمات بی جا، کلمات زننده بدآموزی ها نظیر این که به دهان کودک می گذارند که فحش بده، به مادر فحش بده، به داداش فحش بده، وقتی یک فحشی داد، یک بوسه از او بکنند، این بدآموزی ها کودک را در معرض زیان می گذارد، فکر او را باطل می کنند.

3 - مرحلۀ سوم

در اینجا به یک مرحلۀ بزرگتری هم می رسیم در این که شمایل پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله یکی از یادگاری ها است که به همت والای همین بزرگوار، این کودک

ص:197


1- (1) کشف الغمه: 522/1.

عزیز و برادر اکرمش حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام برای جهان باقی مانده و حتّی تمام أئمه علیهم السلام، حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام هم از ائمه از پدران گرامیش شمائل رسول اکرم صلی الله علیه و آله را که ضبط کرده اند، به این طریق ضبط نموده اند و اینجا مدرسۀ ما افتتاح می شود یعنی مدرسۀ طفل اسلام، مسلمین باید اوّل شخصیتی را که در جهان بزرگ می بینند به کودک القا کنند به جای ناپلئون و به جای پادشاهان خویش و بیگانه، باید آن شخصیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله باشد و در این قضیه و گرفتن شمایل رسول اکرم صلی الله علیه و آله این امام علیه السلام طوماری در این سن از حضور استاد نشر داده و سندش را هم ضبط کرده اند و حدیث آن می باید یکی از بهره های امشب ما باشد، به اعتبار این که شب میلاد مسعود این طفل بزرگ است.(1)

بعد از این مرحله به مرحله چهارم می رسیم که أبوعبدالله الحسین علیه السلام پدر شده است.

4 - مرحلۀ چهارم

در این مرحله که راجع به افتتاح درس قرآن است، عملی را از وجود اقدس حضرت سید الشهداء ارواح العالمین له الفداء می بینیم که به ما می فهماند: برای تعلیم قرآن از اوّل باید راهی پیش گرفت و معلم خوب و اسلوب تعلیم خوب باید انتخاب کرد و به جایزه کلان و بزرگ هم باید معلّم را تشویق کرد، این عمل اگر

ص:198


1- (1) به واسطۀ تنگی وقت از ذکر حدیث صرفنظر شد به کتاب عیون اخبار الرضا صدوق مراجعه شود.

چه به ظاهر کوچک است امّا به حقیقت بسیار بسیار گران و بزرگ است.

ابوعبدالرحمن سلمی که در مدینه معلم قرآن بوده، به یکی از کودکان حضرت مولی الکونین أبو عبدالله الحسین (پسر یا دختر؟) سورۀ حمد را تعلیم کرد، طفل چون آن سوره را برای پدر عزیزش خواند، حضرت در مقابل این عمل جوائزی مرحمت فرمود، البته جائزه کلان بود، سه رقم بود، و هر سه خیلی ممتاز بود «حَشافاهَ دُرّاً» اوّلاً دستور فرمود: دهان معلم را پر از درّ کردند، ثانیاً «اعطاه الف دینار» هزار دینار به او مرحمت فرمود، هزار دینار به پول آن روز که پول طلا بوده یعنی پول کاغذی نبوده، به او مرحمت فرمود این دو رقم تنها نبود سپس «اَعْطاهُ الْفَ حلّه» دستور فرمود: هزار حلّه به او عنایت بفرمایند حلّه پارچه ای است قیمت او هر چه فرض بفرمائید اقلا از کرباس که کمتر نبوده، هزار توپ کرباس یا هزار توپ مخمل یا هزار توپ ماهوت. در مدینه از این جایزۀ کلان برای تعلیم تنها سورۀ حمد سر و صدا بلند شد، حضرت علیه السلام در مقابل سیل اعتراضات جوابی فرمود، که این جواب ارزشش برای معلم و حق تعلیم بیشتر از تمام این جایزه ها و تمام ارقام بود، برای این که فرمود: این پیش کشی که من به او تقدیم کردم کجا و آنچه او به طفل من عطا کرده کجا؟ «أیْنَ یَقَعُ ما قَدّمتهُ مِمّا قَدْ اعْطی»

در این جواب جایزۀ کلان خود را تقدیمی پیش کشی حساب کرده نه خلعت، و پیش کشی غالباً چیزی است که به مقام بزرگ تر داده خواهد شد، از شخص کوچک تر به مقام بزرگتر تقدیم می شود، در مقابل نام عمل او را عطا فرمود و

ص:199

فرمود عطای او، بخشش او. برای معلم مقام ارجمند بلندی قرار داد که مقام اعطا و عطا باشد و آن وقت تازه فهمید «أیْنَ یَقَعُ؟» فرمود: این که من دادم کجا می رسد، به آنچه او به فرزند من عطا کرده؟ او تعلیم حمد نموده(1) و این تاج کرامت قرآن است که از همۀ تاج ها بزرگ تر است و می دانید در حادثۀ عاشورا در شب عاشورا حضرت ابوعبدالله الحسین علیه السلام رفتن دنیا را از دستش ننالید و تشکر می کرد، با آن حادثۀ خونین که در پیش رو می داشت می فرمود:

«اَللّهُمّ انّی أحمَدُکَ عَلَی أَنْ أکرَمتَنا بالنبوه، وَ عَلَّمتنَا القُرآنَ.»(2)

خدایا! تو را حمد می کنم که به ما نبّوت عطا فرمودی و قرآن تعلیم ما نمودی، معلوم می شود علم قرآن در نظر او از همۀ دنیا، بیشتر است از همه دنیا بهتر است، و حق هم همین است، قرآن به ما همه چیز داده، علم داده، قانون داده، حیات داده، مبدأ و معاد عنایت فرموده، و ما الآن مثل اهل مدینه و مردمان عرب زبان نیستیم، ما فارسی زبان ها در پشت یک پردۀ غلیظی نسبت به قرآن و نسبت به دین هستیم، از جهت این که زبان مادری ما زبان قرآن نیست، زبان فارسی است گاهی انسان پنجاه سال درس عربی می خواند باز هم نمی تواند یک انشای عربی یا یک کتاب عربی را درست بخواند یا بنویسد، حجاب غلیظ زبان بیشتر از این کوه های سنگین و از دیواری روئین است (وَ زادَهُ بِلّه) گرفتاری و بدبختی، بیشتر از این راه را برای فرزندان ما گِل کرده، در دبستان ها و دبیرستان ها برای این که

ص:200


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 66/4، فصل فی مکارم اخلاقه.
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 91/2؛ اعلام الوری: 237؛ روضه الواعظین: 183/1.

رژیم تعلیم خط، طوری شروع می شود که هجّی حروف مفرده، و ترکیب آنها در کار نیست، طوری است که کودک دبستان و دبیرستان را طی می کند و ممکن است در فنون دیگر علمی یاد بگیرد و لکن نسبت به قرآن وحشت دارد و از قرآن گریزان است، من این عمل را وقتی دربارۀ فرزندان خودم انجام دادم، آن وقت فهمیدم چقدر مشکل است. برای آن که می دیدم اینها از حضور مجلس قرآن و تلاوت قرآن استنکاف دارند، حاضر نمی شوند، بعد فهمیدم علت العلل آن است که نمی توانند بخوانند و کاری را که انسان نمی تواند انجام دهد از کردن آن وحشت دارد و وقتی وحشت دارد در مجامع شرکت نخواهد کرد و بیشتر می گریزد. بعد از متخصصّان فنّی فرهنگ پرسیدم گفتند: که طرز شالوده ای که در فرهنگ ریخته شده شالوده باغچه بان بوده و شالوده این طور ریخته شده که کودک وقتی برسد به کلمۀ وَ الضُّحی * وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی (1) هیچ نمی تواند بفهمد که این «الف و لام» «والضحی» چطور شد و چطور یای آخر «الف» شد و همین طور «و اللیل اذا سجی» برای این که شالوده را از اول این طور ریختند که کلمات را از اول کودک به صورت ترکیبی ببیند، آن هم کلمات با آن حروفی که ما در زبان فارسی داریم، بنابراین آن حروفی که لغت اختصاصی حروف عربی است آن ها را بیرون کردند، الف و لام شمسی و قمری را بیرون کردند، کودک ما را پشت یک دیوار و جدار غلیظ ضخیمی قرار دادند، بعد هم درس هایی در پیش دارند که تا بخواهی رشته های زیاد دارد و در آن رشته ها دنیا و امید نفع دنیا

ص:201


1- (1) ضحی (93):1-2.

هست و در رشتۀ قرآن و علم قرآن مشکلاتش هست و امید نفعش نیست و این که کودک در پشت جدار است از آن است که انسان نسبت به چیزی که جاهل است وحشت از آن دارد، شما خانۀ کسی را که نمی دانید کجا واقع است با این که خطری هم در پیش نیست، فقط به پرسیدن محتاج است، مع ذلک خود این دیواری است که در پیش رو دارید لذا به طرف او نخواهید رفت، و بر شما مشکل خواهد بود، گذشته از این که امید نفعی هم در او نیست.

خلاصۀ مطلب این که: این شالوده که برای قرآن ریخته اند طوری کردند که تمام نسل آیندۀ ما دبستان و دبیرستان و دانشگاه ما عاجز از این است که رو به طرف قرآن برود، دری به روی او باز نیست که برود، برایش مشکل است و امید نفعی هم نیست خلاصه این کلمه که آن مرد بزرگوار (مدیر کل) گفت. گفت: کسی که بخواهد قرآن را بردارد از اول که نمی گوید من قصد دارم قرآن را بردارم یک شالوده ای می ریزد که نتیجه کار این است، آقایان روشن بدانید که قرآن نه به معنی جلد و کاغذش که با ده تومان و صد تومان می توان خرید، نه قرآن به آن معنی که آمیخته با فکر و زبان باشد برای نسل آینده ما، برداشته شده است.

اگر بخواهید راهی به این منظور باز کنید، به عقیدۀ من باید از طرف مردانی در میان شما جایزه هایی باشد خورد و کلان، مثل این مرد بزرگ جهان حضرت سیدالشهدا، برای هر مدرسه که نوباوگان آنها بتوانند قرآن را خوب بخوانند جایزه درشتی باید در مسابقه بگذارید اگر علاقمندید، و آن معلم یا مدیری که قرآن را بیاموزد برای او جایزۀ بزرگی بگذارید، اکتفا نکنید به حقوقی که از

ص:202

طرف ادارۀ فرهنگ می گیرد. و برای آن وزیری که اعتنای به این امر بکند و عملش دنبال قول باشد از فورمول های کاغذی بگذرد خانه بخرید و در جایزه و مسابقه بگذارید. شما بکنید نه فرهنگ، شوخی نمی کنم اینها از طور شوخی گذشته قانون تعلیمات یعنی تعارف یعنی روی کاغذ، البته خیلی چیزها در سخن تحویل ما می دهند، می گویند معلم نداریم، معلمی که به دختر و پسر شما یاد دهد نداریم، تعارف ندارد، نداریم دیگر، شما گمان می کنید چه باید کرد؟ باید زاری کرد و از دست فرهنگ گلایه و شکایت کرد. فرهنگ که به اختیار خودش نیست، حتّی در این قسمت «علم دنیا» که می گویند: اولادان دنیا هستیم و برای مقابلۀ با دنیا به طبیعیات احتیاج داریم و پیشرفت دنیا و علم دنیا به عهدۀ ما است، شالوده را یک طوری ریخته اند که آنجا هم از یک طرف درب دانشگاه به روی دانشجویان و نوباوگان به واسطۀ کنکورهای شدید و سختی که در بین هست بسته باشد، از طرفی دیگر حقوق معلمان پرارزش را به اندازۀ یک راننده ندهند تا آنها دسته جمعی استعفاء داده خارج شوند و معلمان خوب ما که در خارج تحصیل می کنند آنها را شرکت ها و ادارات خارجه نگذارند به ایران برگردند، در امریکا یا در اروپا نگه دارند.

«آقای درخشش» خلاصه کرده می گفت: من رسیدگی کردم که محصلان ما در امریکا هشت هزار و در اروپا دوازده هزار نفر هستند، دیدم سه طبقه و سه زمره هستند یک دسته آنهائی هستند که خوب تحصیل می کنند، آنها به ایران برنخواهند گشت؛ زیرا آنها را امریکا می خرد پول می دهد قبلاًکمک تحصیل به آنها می دهد، آن وقتی که محصّل هنوز فارغ التحصیل نشده و مشغول تحصیل

ص:203

است، از آن وقت او را خریده است آن قدر به دامن او آجیل می ریزد، کمک می کند، پول می دهد، و سور و سات و لوازم زندگی تهیه می کند که این محصّل به خاک ایران برنخواهد گشت، یک طبقه هم که اهل شانزه لیزه و تفریحند، درس نخوانده آبروی آمدن ندارند. یک طبقۀ دیگر هستند که متوسطند آنها برمی گردند اینجا هم آنهایی که پیچ و مهره ها را عوض می کنند آنان را به کار تخصصی فنّی نمی گمارند، آنها را حواله می دهند برای جای دیگر که از پست خودش پرتاب شده، حاصل استفاده علمی چه علم دین و چه علم دنیا برای این ملّت فلک زده در کار نیست.

پس باید دو فکر کرد: اما یک فکرش که راجع به تأمین دنیا است (جنبۀ علوم دنیوی دارد) آن را دیگران باید بکنند، اما نسبت به علوم دینی این به عهدۀ زمرۀ رجال دین است آیا حضرت سید الشهداء علیه السلام در خاندان خودش نمی توانست سورۀ حمد را به کودک بیاموزد با این که در حجاز است و لغت لغت عربی است، آموختن یک سوره حمد (فاتحه) چه اهمیتی دارد و کار مشکلی نیست و یک امر سهل و پیش پا افتاده است، آیا نمی شد؟ نه! مطلب این نیست، من اینجا که رسیدم حساب دیگر می کنم، می بینم که سه یا چهار مرتبه آقا خان محلاتی را کشیدند و وزن او را یک مرتبه طلا کردند، یک دفعه برلیان، یک دفعه نقره، یک مرتبه پلاتین، ابتدا من این عمل را به نگاه بد، نگاه می کردم، این عمل را شخص پرستی خیال می کردم بعد در سفر سال سابق که به بیروت رفتم و در بیروت و سوریا آنجا سفیر ما گزارش داد که مدارس اسماعیلیه در اینجا چطور به خرج و پول آغاخان برپا شده، فهمیدم که نه این پول توی صندوق

ص:204

پس انداز شخصی نمی رود، این در یک حسابی است، اگر کسی بخواهد جمعیت خودش را نگهدار به فوت نمی شود نگه دارد، امروز نیست که به گریه و فوت بتوان شما نگهدار خودتان و نسل آینده تان باشید، امروز در مقابل اسرائیل و یهودی ها که پول خرج کن نبودند می بینید برای این که یک مراحلی پیش بیایند پول خرج می کنند و دیگران و دیگران و دیگران از آنها نمی خواهیم سرمشق بگیریم، از این رهبر جهان حضرت حسین بن علی علیه السلام که قرآن به خانۀ خودش نازل شده فرزند، فرزند خود او است، در منطقۀ حجاز است که عربی زبان مادری او است، مع ذلک به معلم ابوعبدالرحمن سلمی به ازای یک سوره حمدی که به طفلش یاد می دهد این سه رقم جایزۀ بزرگ را اعطا می فرماید به این وضع مخصوصی که دهان او را پر کرد از درّ، خود این منظره آوردن معلّم و پر کردن دهان او از درّ، البته باید سابقاً تهیه شده باشد لابد باید قبلاً بخرند و بعد مجلس تشکیل شود که در آن مجلس دهان او را باز کنند و آن را پر از درّ نمایند، خود این منظره سر و صدا خواهد کرد، بعد می بینید که در ظرف سه سال برای وزنۀ آغاخان می رفتند از بازارهای دنیا برلیان ها را خریداری کنند، آن سال که این وزنه را کردند، آقای بدیع زاده در هند بود گفت: من در آن جمعیت شرکت داشتم می گفت: صد و سی و دو کیلو وزن آغاخان بود، گفتم: آن قدر برلیان را از کجا تهیّه کردند؟ گفت: از بازارهای دنیا تهیه کردند، چند سال اینها تمام بازارهای دنیا را گشتند، گفت: کیسه کیسه آماده بود و آن وقتی که آمد برای موازنه، با یک تشریفات معینی، شاید لباس زیادی هم پوشیده بود حالا هر چه بود، رفت در همانجا که کامیون ها را می کشند ایستاد آمدند، کیسه کیسه گذاشتند آن قدر

ص:205

کیسه گذاشتند تا تعادل برقرار شد موازنه تمام شد، گفتم: خوب آن جواهرات چه می شد؟ گفت: تمام آنها صرف خیریه می شد، من فکر می کردم به حساب صندوق شخصی می رود، معلوم شد: خیر، مردم جهان فکر دارند، کار می کنند، خبر مسخره اش به ما می رسد، گفت: حتی اگر یک دانه برلیانی قیمت او چهارصد تومان بود حالا که از ترازوی موازنه بیرون می آمد او را چهار هزار تومان می خریدند، گفتم: با این پول چه می شد؟ گفت: صرف مؤسسات می شد که این نسل آتیه جوانان خودشان و فرزندان خودشان را با تأسیس مدرسه ها می توانند نگهداری کنند. جایی که شخصی مثل سید الشهداء علیه السلام این عمل ها را انجام بدهد مثلاً فرق دارد «حشافاهُ دُرّاً» با این که بفرمایند که یک سیر درّ به ایشان تقدیم کنید نه این کار را نکرد، (در حقیقت) راندمان عمل تکافو باید بکند با ارزشش، عملی که انجام داده از دستگاه حنجره و زبان بوده آن وقت چه باید بکند؟! در برابر عمل باید مکافات اینجور و اینطور باشد، همان باید روی خود آن عضو حساب کند نفرماید که یک سیر «درّ» به ایشان تقدیم کنید، بفرمائید که خیر، بروید درّ تهیه کنید بیاورید دهانش را پر کنید، حالا پرکردن به چه ترتیبی بوده؟! به چه کیفیتی بوده؟! در هر حال یک انعکاسی دارد، خبر منتشر می شود عمده این است که خبر منتشر شود حساب، حساب تنها یک جهت یا دو جهت و سه جهت نیست حساب تبلیغ است «حشافاه درّاً» تو به دهان طفل من سورۀ حمد گذاشته ای و دهان فرزند مرا طوری کردی که از دهان او درّ و لؤلؤ بیرون می ریزد، من باید دهان تو را پر از درّ کنم.

ناصرخسرو خیلی اینجا خوب گفته می گوید:

ص:206

ملت اسلام ضیعتی(1) است مبارک کشت ودرختش زمؤمن است ومسلمان

گرش بورزی به جای هیزم وگندم عود قماری بری و لؤلؤ عمّان

ور متغافل بوی ز کار ببرند بیخ درختان و ساق کشتت کرمان(2)

آقایان کرم هایی که الان به این درخت افتاده، انگل ها اطفال ما را از بین می برند، در مدرسۀ ایتالیایی ها درس خود را می گویند، ببینید سروران من بزرگان من ایتالیایی و فرانسوی و دیگران مدرسه باز می کنند و اما ما اگر بخواهیم عمل رشید انجام بدهیم باید این طور کنیم که رهبر ما حسین علیه السلام کرد. پیغمبر دربارۀ او فرمود:

«انَّ الحسین علیه السلام مصباح الهدی و سفینه النجاه»(3) چراغدار ما که چراغ جلوی ما نگه داشته حسین است، این مولود بزرگ است که من گفتم: بزرگتر از جهان شد آن روز معمول نبود که هم وزن معلم «درّ» بکشند، به جان خودتان من گمان می کنم سرمنشأ و اساس این گونه احترام معلم از آنجا شروع شده، آغاخان را با آن هیکل و وزنش این کار را می کنند به اعتبار این که معلم مذهب است به این اعتبار است، حالا او خطا باشد یا صواب به آن کار نداریم،

ص:207


1- (1) ضیعه یعنی مزرعه.
2- (2) ناصر خسرو.
3- (3) مدینه المعاجز: 52/4.

اما این را که ابوعبدالله الحسین علیه السلام انجام داد می فهمیم، معنی معادلۀ «حشافاه درّاً» را که می فهمیم امام علیه السلام دهان او را پر کرد از درّ، اسم پیمانه نیامده، اسم وزن نیامده، اسم عدد نیامده، امام علیه السلام پیمانه را خود دهان قرار داد. پول هم هزار دینار به او مرحمت فرمود برای حوائج خودش، بلکه به این هم اکتفا نکرد فرمود که: هزار حلّه هم به او عطا کردند، در خبر راجع به قرائت قرآن دارد که روز قیامت وقتی آن کس را که قرآن را آموخته و ختم کرده (قاری قرآن را) می آورند تاجی از نور بر سر او می گذارند، ظاهراً در خبر دارد که پانصد سال راه شعاع آن نور می رود چون شعاع علم این طور است، الان از کتاب های شیخ طوسی (تا حال بیش از پانصد سال است) نور علم او که تاج مغزها است شعاع می دهد.

جمعیت طرفداران حسین بن علی علیه السلام، جمعیت عزاداران حسین بن علی علیه السلام این همه پولهایی که در عاشورا و اربعین خرج می شود و حسابش از میلیون میلیون ها بالاتر است، باید به تبعیت از این رهبر بزرگ این قدم را برداشت خانه بزرگی خرید، بالایش نوشت تقدیمی به آن وزیر فرهنگی که اهتمام بفرماید (در عمل) و به فرزندان این ملت قرآن را عملاً بیاموزد (البته با یک شرائط لازمی که باید باشد) به نظر من برای معلّم ها و برای مدیرها به نسبت خدماتشان جایزه هایی باید تعیین کرد و اسمش هم تقدیمی باشد، پیش کشی باشد، و به استقبالشان هم انسان برود و بداند که تازه او عطا کرده و به نسل آینده تعلیم قرآن نموده، آیا می توان کاری کرد که فرزندان ما یک یک تاجور بشوند؟ بلی با قرآن می توان تاجور بشوند امّا نه تاج ظاهری، نه آن تاجی که جز برای یک نفر در یک کشور انجام پذیر نیست، بلکه تاج حقیقی که علم قرآن باشد، نه تنها قرائت قرآن باشد.

ص:208

در مصر از من می پرسیدند که: آیا شما در دانشگاه شعبه هایی برای حفظ قرآن دارید؟ آنجا جایی است که ما باید خجلت بکشیم و بگوییم که نه، نداریم - از این مرحله هم بگذریم.

5 - مرحلۀ پنجم

اشاره

این که این امام، رهبر صلوات الله علیه گرفتار یک زمان تیره و تاریکی شده، زمانی است که بیست سال معاویه بر اوضاع مسلط است و قبل از آن سیزده سال زمان خلافت عثمان خلیفه اموی باز بر امور استیلا داشته و در این مدت دراز جهان اسلام را تیره کرده افکار را تیره و تار نموده است.

تا پدر و برادر بزرگوارش زنده اند وظیفۀ سنگین تنها متوجه او نیست، امّا بعد از شهادت پدر بزرگوارش در سال چهل هجری تا سال شصت و یک در ظرف این بیست سال ده سال آن هم که امام مجتبی علیه السلام زنده بود مسئولیت تنها متوجه خود او (به تنهایی) نبود، بار سنگین به دوش او و برادر بزرگ او بود تا سال پنجاه هجری که امام مجتبی علیه السلام هنوز شهید نگشته بود، برای موقعیت حضرت مجتبی علیه السلام باز مسئولیت کمتر و فشار دنیا هم کمتر بود، هم وظیفه کمتر بود، هم مسئولیت کمتر بود، هم فشار دشمن خفیف تر بود، امّا حضرت مجتبی علیه السلام که در سال پنجاه شهید شد، در این ده سال تا سال شصت که سال مرگ معاویه است مسئولیت مقاومت عجیب متوجه شخص خود حضرت شد، در این ده سال حضرت او گرفتار این تاریکی ها بود که دنیا را فرا گرفته بود، سراسر کشور اسلامی علیه او و خاندان او قیام کردند؛ خلاصه سران کشور در این ده سال علیه او و علیه حق قیام کردند با آن ستیزه ها و رشوه ها و صرّه ها و کیسه پول هایی که

ص:209

معاویه به اشخاص می داد تا حدیثی در فضایل عثمان روایت کنند و همچنین در فضایل ابی بکر و عمر و اگر کسی حدیثی در منقبت پدر بزرگوارش علی علیه السلام روایت کند شهادت او دیگر مقبول نیست و از اعتبار به کلی می افتد، بلکه تحت شکنجه و مؤاخذه هم خواهد بود بلکه خونش هم هدر است(1) به این شدت عمل عجیب مبارزه انجام می شد، از این طرف حکمی اعتبار می دهد به طرف مقابل به این اندازه که فرمان متحدّ المآلی از معاویه صادر شد برای تمام منطقه های کشور که هر کس حدیثی دربارۀ منقبت عثمان (ذوالنورین) روایت کند اسم او را با نام پدر و مادر و کسانش ضبط نموده و گزارش دهید تا اسمش در دفتر ضبط شود. گزارش ها رسید و رسید، آن قدر دفاتر پر شد که خود مرکز دستور داد که دیگر کافی است یعنی (دربارۀ عثمان کافی است) اینک هر کس دربارۀ ابوبکر و عمر حدیثی از منقبت بگوید اسم او و پدر و کسانش را ضبط کنید تا در دیوان عطا حسابش مضبوط باشد، آن قدر روایت در سراسر کشور کردند که «مرکز» اطلاع داد که دیگر کافی و بس است(2) مقابل این و برابر این دستور داده شد که هر کس حدیثی در منقبت علی علیه السلام بگوید اسمش در دیوان عطا ساقط است چون همه آن وقت قشونی و نظامی بودند. اسقاط از دیوان عطا معنایش این است که از نظام

ص:210


1- (1) عدّۀ مقتولان از شیعه در عصر معاویه به دست عمالش بالغ بر چهل هزار می شد و از خصوص عراق مرکز شیعه بوده، سیزده هزار تن (مجلد فتن و محن) (بحار الأنوار نقل از کشف الحق علامه حلی).
2- (2) سیری در الغدیر: 23.

اخراج شده، بودجه اش تمام به صرفۀ دولت ضبط می شود بعد مرتبۀ دوم این که هر کس منقبتی از علی علیه السلام ذکر کند و بگوید یا متهم به این گونه امور بشود محکوم است.(1) هیچ وقت دنیا نظیر این ندیده که در محاکم اگر کسی بر کسی اقامۀ دعوی کرد بدون بینه و شاهد قولش قبول باشد، خود این پیداست که مردم را به کجا کش کش می دهد (مثل این است که سگی را به جان کسی بیندازند) بگویند تو هر ادعایی کردی قبول است بدون بینه بی مدرک، بی دلیل، این پیداست که چه وضعی پیش می آید؟! گذشته از آن که «زیاد بن ابی» بعد از مغیره بن شعبه در عراق عملی کرد که طبقاتی که امیرالمؤمنین علیه السلام را درست و بهتر می شناختند، طبقۀ ایرانی ها از «حمراء»(2) و «همدان» و «حمیر» این سه طبقه اینها را به کلی نفی بلد کرد و آنها را به طرف جزیره پخش و پلا کرد، چون در عهد امام امیرالمؤمنین علیه السلام در آن پنج سال وضع عراق این طور شد که امام آن حکومت اشرافی و دیکتاتوری عجیبی که در عهد بنی امیه بود که هشت طبقه بود، به کلی زیر و رو کرده و اصلاح فرمود. طبقۀ اول را می گفتند: طبقۀ عالیه که «بکر»، «ثقیف»، «قریش» بود، آن طبقۀ عالیه کلمۀ عالیه اش می فهماند که یعنی چه؟! یعنی سوارند و باید اینها همیشه سواری بگیرند، این طبقۀ عالیه همه چیز مردم در اختیار اینها بود، حتی در زمان عثمان حاکم عثمان عمرو بن سعید بن عاص

ص:211


1- (1) وسائل الشیعه: 38/1، مقدمه التحقیق؛ الغدیر: 29/11، معاویه و شیعۀ امیرالمؤمنین علیه السلام.
2- (2) عدّه چهار هزار نفر از سپاه ایران در جنگ قادسیه ملحق به مسلمین شدند و آنها را حمراء دیلم می گفتند.

معروف به اشدق، متکبر بنی امیه یا سعید بن عاص که حاکم بر عراق بود (حالا این راجع به منطقۀ عراق به خصوص بود) در یک شب نشینی رسمی گفت: انّما هذا السّواد بستان لقریش، مالک اشتر در این مجمع حاضر بود، به غلام هایش دستور داد آن منشی سعید بن عاص که این کلمه را گفته بود او را کشیدند و در همان مجلس کتکش زدند. چون مالک اشتر نفوذش در عراق خیلی زیاد بود، بیشتر از آن که «احنف» در بصره مطاع بود، او مطاع بود. می توانست رسماً در مجلس شب نشینی حاکم (استاندار) کسی را به چوب بندد معنی آن گفتگو (حرف آن منشی) این بود که می گفت: تمام سرزمین این کشور پهناور عراق که از فرات و دجله مشروب می شود همان که الان یک کشوری است (بستان لقریش) این لقمه الصباح ما است آن هم لقمه الصباحی که فطیر است هنوز «ور» نیامده. آری، یک لقمۀ کوچک است، مالک اشتر نهیب زد و گفت: این کشور به شمشیر مجاهدان اسلام گرفته شده و مال مجاهدان اسلام است، فرمان داد غلامان او آمدند و منشی را کتک زدند، سعید بن عاص به مرکز «عثمان» گزارش داده که اگر می خواهید عراق آسوده باشد این دوازده نفر باید تبعید شوند و نباید در عراق باشند (طبق تشخیص او اینها اخلال گر بودند) این بود که فرمان رسید تبعید شدند، و اینها عبارتند از مالک اشتر، کمیل بن زیاد، جندب ابن زهیر، صعصعه بن صوحان و جمعی دیگر تا دوازده نفر این شخصیت های عراق، ناطق، شیعه، اینها همه (در زمان عثمان است) همۀ اینها به شام تبعید شدند، معاویه آنها را تحویل گرفت شب هایی انجمن کرد، با اینها گفتگو کرد صعصعه بن صوحان خیلی خوب

ص:212

و متین جواب می گفت، معاویه به عثمان گزارش داد که من از عهدۀ اینها برنمی آیم، فکری بکن، از عثمان فرمان رسیدکه آنها را به حمص به عبدالرّحمن پسر خالد بن ولید که او جبّار عجیبی بود تحویل بدهد، معاویه دوازده نفر را تحویل داد به او، و عبدالرحمن که در صفّین (ضبط شده) که سپر طلائی بالای سر معاویه می گرفت، مثل خالد بن ولید شجاع و قهرمان بود، قدرت دولت و نفوذ هم داشت، و شخصاً هم خیلی فظّ و غلیظ القلب بود، عمل ناهنجاری با این بزرگان انجام می داد روزها آنها را جلوی اسبش یک فرسخ می دوانید، پیاده باید بدوند که هم حیثیت برای اینها باقی نماند، هم این وضع ناهنجار آنها را به ستوه و به جان آورد، تا بالاخره اینها اظهار ندامت کردند و به قول خودش اینها همگی توبه و اظهار ندامت کردند، آن گاه به مرکز به عثمان نوشت که اینها اظهار ندامت کردند و توبه نمودند، دیگر از این حرف ها نمی زنند، دیگر از این اخلال گری ها نمی کنند، اگر اجازه بفرمائید به عراق برگردند و نامه را هم به دست یکی از خود این آقایان داد، آنها رفتند آنجا، و عرض توبه کردند، از طرف عثمان هم اجازه داده شد که اینها برگردند به عراق، برگشتند به عراق و مایه ای که گرفته شد برای انقلاب عثمان و کشتن عثمان از همین جا و از همین وضعیت شد، اتفاقاً برگشتن اینها عراق را منقلب کرد و کار به جایی رسید که رسید و این که سعید بن عاص مجبور شد به مرکز گزارش دهد و دستور بخواهد که چه بکنم؟ چون قبلاً تعهد سپرده بود که اینجور عمل ها را بدون مراجعه به مرکز و مشورت

ص:213

مرکز انجام ندهد؛(1) زیرا سابقه داشت این سعید بن عاص در مرتبه اول از بس که با مردم عراق بدرفتاری کرده بود و بدرفتاریش از این قبیل بود که (یخضمُون مالُ الله خَضمَ الاِبِل نبتهَ الربیع)(2) کلیّۀ حقوق بیت المال مسلمین را به کجا می خورند، مردم عراق او را بیرون کردند، سعید بن عاص این دفعه بیرون شد، دفعۀ دوم که برگشت مردم مانع ورود او به عراق شدند، انقلابی شد و او را راه ندادند، در این دفعه تعهد سپرد که بدون مراجعه به مرکز و مشورت مرکز «عمل تندی» انجام ندهد، روی این زمینه از مرکز خواست که چه باید بکند؟ و دربارۀ اینها چه عملی انجام دهد؟ از مرکز فرمان رسید که او اینها را تبعید کند، این وضعیت دنیائی بود که یک نمونه اش «عراق» یعنی عراقی که مرکز صد هزار شمشیرزن مقتدر بود به این حالت عجیب در آمد، در زمان عثمان این وضعیت بود که مشاهده فرمودید، بعد از جنگ صفین است دیگر مالک اشتر کشته شده و شهید گشت، صعصعه بن صوحان نیز تبعید شده که معاویه او را از عراق به مدینه تبعید کرد و تا آخر عمر در مدینه بود، این رجال همه متفرق شده اند، تقریباً در حقیقت دیگر کسی را باقی نگذاشتند. عملی را که

ص:214


1- (1) تاریخ الطبری: 365/3-366؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 138/3-139، اعیان الشیعه: 443/3.
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 289/1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 49/2.

می خواستم بگویم الان از این کلمه سعید بن عاص برگردم به مقاومت اباعبدالله الحسین علیه السلام در برابر کشوری که همه حکام آن مثل عمرو بن سعید بن عاص و سراسر کشور اسلامی از مصر و یمن و عراق همه مثل عراق شدند، همان عملی را که می خواستم بگویم الان به عهدۀ این رهبر بزرگ است یعنی حضرت سید الشهداء مولی الکونین روحی فداه و قبل از این که این عمل را بگویم تذکر می دهم (و این را هم فراموش نکنم) که در موقعی که امام علیه السلام از مکّه رو به عراق و به طرف کوفه رفت و این حادثه خونین سال شصت و یک روز دهم محرم پیش آمد، پسر همین سعید بن عاص عمرو بن سعید بن عاص اشدق متکبر بنی امیّه از مکه نامه ای به امام علیه السلام نوشت، تقاضا کرد شما برگردید «و حذّره مِنَ النِّفاقِ وَ الشِّقاق» امام علیه السلام در جواب نامۀ او این کلمه را مرقوم فرمود:

«لَم یُشاقِق الله وَ رَسولَهُ مَنْ دَعا الی اللهِ وَ عَمِل صالِحاً، وَ قالَ انَّنی مِنَ المُسْلمینَ»(1) این کلمه را برای حاکم مکه عمرو بن سعید بن عاص امام علیه السلام مرقوم فرمود، برای کسانی که آن سابقه را داشته باشند خیلی نکتۀ جالبی است، چون آنها طرز فکرشان این طور بود که می گفتند: «انّما السّواد بستان لقریش» تمام این کشور لقمه الصباح ما است لقمه ای فطیر و ور نیامده است، این حاکم الان به امام علیه السلام می نویسد که این راهی که تو در پیش داری راهی است که من تو را برحذر می دارم، از این راه نفاق و شقاق امام علیه السلام به او جواب مرقوم می فرماید و این آیۀ مبارکه را که در اعلان (آقایان) بود وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَی اللّهِ تذکر می فرماید: اخلالگر آن کسی نیست که دَعا إِلَی اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِی مِنَ

ص:215


1- (1) تاریخ الطبری: 292/4؛ مقتل الحسین علیه السلام؛ ابو مخنف: 70؛ معالم المدرسین: 59/3.

اَلْمُسْلِمِینَ (1) اشاره است به آیۀ مبارکه وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَی اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ می فرماید: اخلال گر آن کسی نیست (بلکه به زبان قرآن چه گوینده ای قول و گفتارش بهتر است از آن کس) که دعوت او به سوی خدا باشد نه به سوی شخص پرستی «و عمل صالحاً» و عمل صالح انجام بدهد و کارش برای صلاح و اصلاح خلق باشد و حرفش هم اینست که «انّنی من المسلمین» من یکی از مسلمینم به تمام معنا از مسلمینم و مال مسلمینم، در مقابل آن کسی که می گفت مسلمین از آن منند، همه لقمۀ منند این را اینجا بگویم منظور من این معنی بود که در دنیای چنین تاریک، آن مردش که مسئولیت و وظیفه متوجه او است فقط این امام رهبر است سبط پیغمبر صلی الله علیه و آله است، تمام مردم همه به او چشم دارند، برای این که همه آواره شده اند .

امام علیه السلام در چنین موقعیتی دو چراغ روشن کرد یکی دعای عرفه آن دعای عجیب و دیگر این که در یک سال یا دو سال قبل از مرگ معاویه امام علیه السلام دعوتی به آن چراغ کرد اما آن، یک چراغ نبود. من اگر بگویم چهلچراغ بود کم گفته ام و یک چهلچراغ هم نبود، برای این که به عدد آن جمعیتی که در آن خیمه سلطنتی بودند (که یا هفتصد نفر و یا هزار نفر و بیشتر بودند) به دست آنها این چراغ را داد و به اطراف دنیا فرستاد، حسین علیه السلام دنیا را نورپاشی کرد این قضیه یکی از قضایای عجیبی است که تکافؤ و برابری می کند با همان تاریکی و ظلمتی که در این بیست سال معاویه بدون رقیب انجام داده، برای این که معاویه

ص:216


1- (1) فصلت (41):33.

همین عبدالرحمن پسر خالد بن ولید را فرستاد با سمّ کشتند، رقبا را تمام کشته یعنی سعد وقاص پدر عمر سعد را که از صحابه بوده کشته، حضرت مجتبی علیه السلام را شهید کرده، کسی دیگر باقی نمانده و این هم وضع زمان بود، برای یزید هم ولایتعهدی را گرفته چون یکی دو سال به آخر اوست، در اینجا این اقدام رشید امام علیه السلام مقاومت مصلحانه ای بود که از اینجا هم ما مسئولیتی می فهمیم در کار هست.

امام علیه السلام دعوتی فرمودند از بازماندگان صحابۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله که تا این سال یعنی تا سال پنجاه و هشت زنده هستند(1) و در این دعوت مثل این که از اولاد آنها هم دعوت فرموده که هر کدام خودشان نیستند اولاد آنها بیایند و مثل این که از تابعین هم دعوت فرموده که هر کدام صحابۀ پیغمبر را دیده اند اگر چه شخص پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را ندیده اند، آنها هم بیایند این دعوت برای کجاست، این دعوت برای حضور در یک کنگره جهانی بزرگی است، در حرم کعبه در موسم حج آنجا که دست تجاوز متجاوز متجاوزان در حرم نمی تواند با مردم کاری بکند، امام علیه السلام این جمعیت را در «منی» جمع آوری فرمود، البته ترتیبش را داد وقتی همۀ اینها جمع شدند این طور احصاء شد که حدود دویست نفر از صحابۀ پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در میان جمعیت بودند و یک روایت دارد که هفتصد نفر جمعیت بود و یک روایت دارد «اکثر من الف» بیشتر از هزار نفر، اکثر از زبده ها و

ص:217


1- (1) این قسمت را مرحوم مجلسی در مجلد فتن و محن بحار الأنوار از چند مصدر که یکی از آنها، کتاب سلیم بن قیس است نقل نموده و به کتاب سلیم بن قیس ص 165 مراجعه شود.

شخصیت های اسلام در این خیمه بودند، همه که حاضر شدند. اینها زبده های اسلام هستند، اینها از اقطار دنیا دعوت شدند، اینها از مکّه که برمی گردند به اقطار دنیا پخش خواهند شد) مسئولیت را متوجه اینها کرد، امام علیه السلام کار را باید از آنها بخواهد.

کار چه بود؟

کار این بود وقتی که آماده شدند «واقعاً معنی اجتماع کنگره حجّ و کنگره اربعین» باید این طور باشد که هدر (بائر) نباشد، آن موقع خود امام علیه السلام قیام کرد مثل این که کرسی بوده چون بعد دارد «نزل» معلوم است کرسی بوده «برای هزار نفر لابد پیدا است باید برای خطیب کرسی باشد» بعد فرمود: که این طاغیه این سرکش («هاء» طاغیه برای مبالغه است، دیکتاتور همین دیکتاتور سرکش) می بیند چه کرده با ما، با شیعیان ما، و چه کرده با دنیا، من شما را خواستم و دعوت کردم در اینجا و از شما می خواهم «و أنشد کم بالله (و ناشدهم)» که من آن چه را الان می خوانم این ریزی را که من می خوانم شما هر کدام درک صحبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را کرده اید و شاهد قضیه بوده اید و خود به گوش خودتان شنیده اید، بگویید شنیده ام و هر کدام خود نشنیده اید و درک صحبت پیغمبر صلی الله علیه و آله را نکرده اید، ولکن از پدرانتان یا از دیگران شنیده اید، بگوید: من از کی شنیده ام و از بزرگتران من اینطور شنیده ام، همه تعهّد خودشان را فهمیدند که چه وظیفه ای به عهده شان هست.

بعد امام علیه السلام شروع فرمود تمام آیاتی که وارد شده در شأن خاندان خودش، در شأن پدر بزرگوارش، در شأن مادر بزرگوارش، در شأن برادر بزرگوارش و در

ص:218

شأن خودش و تمام آن احادیث و سننی که مأثور است و افتخار و مایۀ افتخار امام علیه السلام بود آنها را یک یک گوشزد فرمود، اول از اخوت و برادری پدرش با رسول خدا پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شروع فرمود و اتفاقاً از خوب جایی شروع فرمود آن کسی که او را الان در شهرها لعن می کنند این شخص دوم پیغمبر است (اخو رسول الله) برای این که در سراسر کشور (چه چیزهای عجیبی بود واقعاً چه بازی ها کردند، سراسر دنیا منبر می گذارند و حسین (زنده باشد و خون دل بخورد) که در تمام منبرهای جهان پدر او را لعن کنند) و در دنبال خطبۀ جمعه به جای عبادت آن کلمۀ عجیب(1) را بگویند امام علیه السلام چه کند؟ غیر از این هم چاره نبود، این مبارزۀ عاقلانۀ صحیحی است، اما در عبارت دارد که فرمود: (فاکتموا) در یک نسخه دارد (فاکتبوا) من عقیده ام این است که نسخه صحیح «فاکتبوا» می باشد، برای این که به خاطر انتشار بود، برای کتمان نبود که فرمود: آنچه را من می گویم بنویسید پس نوشتن توی کار آمده فرمود: بنویسید سپس از برادری پدر بزرگوارش با رسول خدا صلی الله علیه و آله شروع کرد و یک یک شمرد و همه می شنیدند، وقتی یکی تمام می شد، ساکت می شد می خواست از آنها جواب بشنود آنهایی که خودشان شنیده بودند بلند می شدند و بازگو می کردند که در آن مجمع

ص:219


1- (1) کلمۀ عجیب ملعونه این بود «اللهم ان اباتراب قد ألحد فی دینک فالعنه لعناً وبیلاً» تا عمر بن عبدالعزیز لعن را برداشت و به جای آن گذاشت. رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونا بِالْإِیمانِ وَ لا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّکَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ

ما خودمان بودیم از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدیم(1) معنی این بازگو کردن را می دانید که گفتن خود این بزرگان نه تنها ادای یک شهادتی بود نه، معنایش سپردن حقایق به گوش دیگران بود، سپردن در یک مجمع رسمی، یک وقت یک نفر استاد است، تنها به تلمیذ و شاگرد خود امانتی می سپارد، یک مرتبه در یک چنین مجلس است که هزار نفر از سران و نخبه های جهان دعوت شده اند، و آن کسی از اینها می پرسد و مسئولیت متوجه اینها می کند که برابر او جز صدق و حق نمی توان گفت، وقتی آنها ادای این شهادت می کردند، معمول زمان این بود که طوماری و قلم هایی در دست شنوندگان بود و می نوشتند پس در یک مجلس هزار کتاب نوشتند یا یک کتاب در هزار نسخه تثبیت کرد یا به لغت و مزایایی که من گفتم چلچراغی روشن می شد، من که گفتم چلچراغ؛ به اعتبار این بود که سیزده چهارده تا را کتاب سلیم بن قیس هلالی ضبط کرده، بقیه را چون خیلی زیاد بوده به اجمال گذرانده، راوی گوید: آنچه که وارد شده بود گفت، پس معلوم می شود خیلی بیش از اینها بوده، پس اگر گفته شود چلچراغ، چلچراغی بوده که اگر بگویم نود شاخه داشته باور بفرمائید اغراق نگفته ام؛ اگر هم گفتم: چراغ، درست گفتم، برای این که معنی روشنی آن روشنی فکر و مشاعر انسان است و آن چراغ است در حقیقت وقتی که او را روشن کردند او هر کجا برود دیگر خودش روشنی می دهد.

امام علیه السلام این اعتراف را از همه گرفت تا مثل مرایای متعاکسه آئینه هایی اما

ص:220


1- (1) شجرۀ طوبی: 102/1؛ الاحتجاج: 26/2؛ بحار الأنوار: 127/44 باب 21، حدیث 16.

آئینه هایی که روبروی هم بگذارند که در همدیگر عکس می اندازد، هر چه در گوش هر کدام بود در گوش همه وارد شد، اول یک چراغ در سینۀ کسی بود الان که هزار نفر در این مجمع شنیدند این یک نفر که گفت؛ نهصد و نود و نه نفر دیگر هم چراغشان روشن شد، آنجا که می فرمود: حسین چراغ هدایت است «ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه»(1) معنی چراغ (چراغی که روشن کرد) این است؛ بعد که تمام شد فرمود: من چیزی از شما نمی خواهم (پولی، یا لباس جنگ پوشیدنی برای رزمی، نه) فقط من همین را می خواهم که به دیار خود که برگشتید آن چه در این مجمع گذشت بگویید. خوب پیدا است که یک عده زبده و نخبه، گزیدگان اسلام که دویست نفر آنها صحابۀ رسول اکرم صلی الله علیه و آله می باشند و هشتصد نفر آنها از تابعینند؛ با یک همچو زاد و توشه چه توشه ای؟! بفرمائید یک چراغ خودکار که در منطقه های خودشان آنها را روشن کنند، البته جهان را روشنی می دهند.

این به ما چه می فهماند؟ من از این چه می فهمم؟ سرکار عالی چه می فهمید؟ من می فهمم که حدّاقل مبارزه آن وقتی که ما نمی توانیم شمشیری بکشیم نداریم، آن وقتی که نمی توانیم لباس جنگ بپوشیم، آن وقتی که ما نیروی مقاومت زیاد نداریم، اما زبان داریم، علم داریم، کتاب نوشتنی داریم، سرسری نگذرانیم، گمان نکنیم ما مسئولیتی نداریم، آقایان در وضعی هستید به جان خودتان؛ من اگر بگویم تاریک تر از زمان معاویه هستیم باور بفرمائید اغراق نگفته ام، من امروز

ص:221


1- (1) مدینه المعاجز: 52/4.

شنیده ام که از زنان اسرائیل دعوت کرده اند، ما تا به حال خیال می کردیم خطر همه اش خطر کمونیست است، البته خطر کمونیست بزرگ تر از خطر معاویه است، برای آن که معاویه نماز جماعت می خواند، اهل قرآن بود، اهل حساب بود، خطر کمونیست را در پیش داریم، هر زمان هم خطّ ممتدی است که یک خطر بزرگ عجیبی در پشت دارد، سروران من، عزیزان من، تنها این نیست که در وضع حاضر الحمدلله از آن جهت یا به واسطۀ نیروی شخصی یا به واسطۀ ملاحظات دیگر جهانی مصون هستیم، می بینید مشتی یهودی با تمام بازار شما بازی می کنند چون یهودی قاچاق می آورد و شما نمی توایند قاچاق بیاورید، او ارزان تر می فروشد و شما را ورشکست می کند، پس بازار شما دست یهودی ها است، زنانه و مردانه شان با مقدّرات شما بازی می کنند، در اینجا جلسه به گذراندن وقت ختم نخواهد شد، به نظر من تکلیف، وظیفه، مسئولیت داریم، معنی چراغی که حسین علیه السلام در مجمع کنگره جهانی روشن کرد به ما می فهماند که اگر تک هستید جمعیت تشکیل بدهید و همان طور که فرمود دعوت بکنید (از پیشاپیش دعوت بکنید) از اجتماع کنگرۀ بزرگ اربعینی که نیم میلیون جمعیت در کربلا اجتماع می کنند، از مغز این جمعیت استفاده بکنید، به این نگذرانید که تنها کتاب دعا زیر بغل باشد و زیارت نامه (السلام علیکم) گفتیم و برگشتیم، یعنی آن چه از شما نخبه رجال توقع و انتظار می رود از طبقات ضعیف نادان توقع نمی رود، امیرالمؤمنین علیه السلام در وصیتش در آن روزی که ضربت خورده بود و رجال عراق بالین بسترش بودند، این دو کلمه را فرمود: من دو مسئولیت به شما متوجه می کنم: یکی خدا، یکی محمّد صلی الله علیه و آله اما خدا «أن لا تشرکوا به شیئاً»

ص:222

و اما محمّد صلی الله علیه و آله «فلا تضیعوا سنته»(1) سنّت و راه و روش او را نگذارید ضایع شود، امروز نماز جماعت ها شکست خورده است، اینها تشکیلات اسلام است، معنی سنّت یعنی تشکیلات اسلام، اگر تشکیلات اسلام در پایتخت کشور شما شکست خورد در تمام شهرها شکست خورده است، شما گمان می کنید نماز جماعت امر مستحبی است اگر شد می رویم و نشد نمی رویم، اما ترکش به کلی درهم کوبیدن تشکیلات اسلام است و لذا در ترک جماعت بیش از سه روز «رغبه عنه» در اسلام مجازات های شدیدی مقرر شده، خانه اش را آتش بزنند «سقطت عدالته» دیگر عادل نیست، اگر کسی از هر باشگاهی پنج نوبت بدون عذر غائب شود اسمش را قلم می کشند، تشکیلات اسلام نگهدار اسلام است. این مسئولیت بزرگ سنگین مال کیست؟ این دو کلمه که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: این دو وصیت من است «أَقیموا هذَینَ العَمودَیْن وَ أوقدُوا هذَیْن المِصباحَیْنِ وَ حُمِّلَ کُلَ امرَء مِنْکُم مَجهُودِه وَ خُفِّفَ عَن الجِهلهَ»(2) فرمود: (راجع به آن دو چیز که گفتم تکلیف و مسئولیت این است): این دو خیمه را برپا دارید و این دو چراغ را روشن دارید (نفت می خواهد؟! بنزین می خواهد؟ این چراغ با چه چیز روشن می شود؟ آیا با این برق و الکتریسیته روشن می شود؟ گمان نمی کنم، نه به این چیزها روشن نمی شود) بعد فرمود: این امیرالمؤمنین است، شهید راه حق است می فرماید: «حمّل کلّ امرء منکم مجهوده و خفّف عن الجهله» هر کس از شما

ص:223


1- (1) نهج البلاغه: نامۀ 23 و خطبۀ 149.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 149.

که مغز دارد، مفکّر است، به قدر کوشش بار بر دوشش هست، در عین حال خداوند به جاهل ها و نادان ها تحفیف داده، به خدا قسم! شما که عقلتان بیشتر است مسئولیت شما بیشتر است، مسئولیت نسل آینده به عهدۀ ماست «حمّل کلّ امرء منکم مجهوده» مگر کوشش را فقط باید (اشاره به اهل علم) آقایان که محاسن خود را در اسلام سفید کرده اند بنمایند، مگر دنیا، دنیای مبارزه نیست و مگر هیچ وقت شده که دنیا بی مبارزه باشد به زندگانی انبیا نگاه کنید این جنگ احد است که رسول اکرم صلی الله علیه و آله خود زره پوشیده و کلاه خود نهاده.

وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِکَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِینَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ وَ اللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْکُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللّهُ وَلِیُّهُما وَ عَلَی اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (1)

با بودن رهبر مثل پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله که لباس جنگ پوشیده و به جبهۀ جنگ خودش حاضر شده و برای لشکر موضع گرفته، مع ذلک مداخله بیگانگان یعنی بگویم جاسوس، بگویم مردمان بدبین کاری کردند که هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْکُمْ أَنْ تَفْشَلا در جنگ احد نزدیک بود این دسته شکست بخورند و عقب نشینی کنند و سست بیایند و فرار کنند «والله ولیهما» در ذیل چه آیه ای است، در ذیل این آیه است یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا بِطانَهً مِنْ دُونِکُمْ لا یَأْلُونَکُمْ خَبالاً (2) در

ص:224


1- (1) آل عمران (3):121-122.
2- (2) آل عمران (3):18.

کشور اسلامی نباید محرم اسرار دستگاه و اسرار مسلمین و دفاتر نخست وزیری و وزارتخانه ها و ادارۀ اطلاعات و ادارات مهم دیگر مِنْ دُونِکُمْ از بیگانه ها باشد، من نمی گویم: به بیگانه ها باید ظلم کرد، اقلّیت ها را نباید ظلم کرد، نباید به محل یهودی ها ریخت، اما نباید یهودی هم محرم دفتر اسرار اداری کشور باشد قرآن می گوید: لا یَأْلُونَکُمْ خَبالاً برای این که آنها کوتاه نمی آیند از این که شما را آشفته کنند، فکرتان را آشفته و درهم و برهم کنند.

خبال معنایش این است آدم «مخبّل» آن آدمی است که ذغال وقتی او را گرفت می بینید که نمی تواند چهار قدم درست راه برود، چشم دارد از چشمش نمی تواند استفاده کند، گوش دارد نمی تواند از گوشش استفاده کند، مثل وضع حاضره ما است که «مخبّل» باشیم، یعنی هر تصمیم بگیریم نتوانیم چهار قدم درست جلو برویم، منحلّش می کنند چرا؟ برای این که دست بیگانه ها در کار است لا یَأْلُونَکُمْ خَبالاً مسلمان ها آیا نمی فهمید چه مسئولیت در کار ما است؟

6 - مرحلۀ ششم

سادساً چرا حضرت سیدالشهداء علیه السلام خودش را به مخمصۀ بزرگ تر انداخت، فردای آن روز بعد از دو سال وقتی دید آن مقاومت هم کافی نبود، معاویه رفت و یزید بر سر کار آمد مقاومت شدیدتر می خواهد مقاومت را شدیدتر کرد (تا آن حد عجیب مقاومت) من به شما نمی گویم اخلالگری باید کرد، من دعوت به شمشیر نمی کنم، برای این که امام علیه السلام هم دعوت به شمشیر نمی کرد، حادثۀ خونین کربلا یک امری بود به قصد ثانوی، جزء منویات اولیّۀ امام علیه السلام نبود. امام

ص:225

می فرمود: «عمل صالحاً» من کار اصلاح در پیش دارم، عمل اصلاحی قیام آرای عمومی بر تعیین مقدرات مسلمین بود در آن مرحلۀ اخیر اگر اراذل و اوباش عبیدالله زیاد (چون زنازاده بود) پافشاری نکرده بود به آن کلمه که «النّزول أو المنازله» اگر این را نکرده بود؛ امام علیه السلام ممکن بود اقدام به جنگ نمی فرمود، می فرمود: من برمی گردم من به آرای عمومی احترام کردم، آرای عمومی مرا دعوت کردند، آمدم الآن پشیمان هستند من برمی گردم (ألم تکتبوا إلی(1)... فإذ کرهتمونی دعونی انصرف عنکم إلی مأمنی من الارض» یعنی بگذارید من برگردم به همان محلّ که از آنجا آمده ام.

«دَعَونی أَرْجِعَ إلَی مَأمنَی من الأرض»

این حرف امام علیه السلام بود، از آن روزی که در میدان جنگ گفتگوها شروع شد حرف او از اول تا به آخر این بود، آن چه خود او می فرمود این کلمه بود، می فرمود: مردم مرا دعوت کردند و طبق آرای عمومی من آمده ام، حالا آرای عمومی مرا نمی خواهند من برمی گردم: ولکن بعد که مجبور شد اولتیماتوم جنگ را امضا کرد، اعلامیۀ جنگ را داد و آن کلمه را فرمود:

«أَلا وَ انَّ الدّعی ابْنَ الدَّعی قَد رَکَزَ بَین اثنتین بَین السلّهِ و الذِّله.»(2)

ای مردم دنیا! بدانید که چرا من دست به شمشیر کردم و اقدام به جنگ

ص:226


1- (1) اعیان الشیعه: 602/1؛ الإرشاد، شیخ مفید: 99/2.
2- (2) اللهوف: 59؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 34؛ العوالم: 253.

کردم، نیّت من جنگ نبود، دعی پسر دعی یک زنازادۀ بی پدری، پسر یک بی پدری پافشاری کرده بین یکی از دو کار؛ یا شمشیر کشیدن که شرف و افتخار است یا ذلت و تن به ذلت دادن و

«هیهات منی الذله»(1) من تن به ذلت بدهم؟ من برای مصالح و مصلحت امت البته آنچه باید بکوشم می کوشم که نه نزول و نه منازله و جنگ، من با کسی جنگ ندارم مرا دعوت کرده اید به آرای عمومی، نمی خواهید برمی گردم می روم خانه ام می نشینم، من تکلیفم نزول نیست، نباید به حکم یک ناکس پیاده شوم و منازله و جنگ هم نیست ولکن وقتی او پافشاری کرده البته

«هیهات منّی الذلّه» شمشیر کشیدن و جنگ چه افتخاری؟؟ افتخاری که ندارد؟ و تن زیر باز دیگران دادن چه ارزشی دارد؟

«هیهات و یأبی الله لنا ذلک و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت و أنوف حمیّه و نفوس أبیّه من أن تؤثر طاعه اللّئام علی مصارع الکرام»(2)

این طرف (تسلیم شدن به حکم بیگانگان) طاعت لئام و پستی است در چهان چه ارزشی دارد، آن طرف مصارع کرام، کشتن و کشته شدن است، من نمی گویم که با شما می جنگم آخر را می بینم که من کشته می شوم ولی مصارع و کشته شدن و قتلگاه راه احرار و آرادگان و کرام و بزرگان است، چه عیبی دارد که انسان از آن بگریزد این بود که آن اعلامیۀ دوم را هم داده فرمود:

ص:227


1- (1) الاحتجاج: 24/2؛ بحار الأنوار: 83/45؛ اللهوف: 97.
2- (2) اللهوف: 97؛ تحف العقول: 240.

«الا و قد أعذرت و قد أنذرت» من عذر خودم را گفتم؛ من شما را از خطر تهدید کردم و سه مرتبه یا دو مرتبه امام علیه السلام آنها را از خطر اقدام به جنگ تهدید فرمود آنگاه که فرمود:

«فاجمعوا امَرکم و شرکَاءکُم ثمّ لا یکُنْ امرکم علیکم غُمّه ثُمَّ اقضُوا الی و لا تُنْظِرون»(1)

من می گویم: صلاح شما نیست مرا بکشید، مرا بشناسید اقدام به جنگ صلاح شما نیست، اگر بخواهید اقدام به چنگ کنید «أجمعوا امرکم و شرکاءکم» امر خودتان را با شرکت تمام شرکا در میان بگذارید و شورایی تشکیل بدهید از تمام استاندارهای کشور امیه. همه شرکت کنند از همه رأی بگیرید اگر صلاح شما شد به کشتن من (نه صلاح من) «لئلا یکون امرکم علیکم غمّه» مطلب بر شما در تاریکی نباشد «ثم اقضوا الی و لا تنظرون» پس اگر تصویب شد بر من بتازید، هیچ مهلت به من ندهید، من از شما مهلت هم نمی خواهم «ثم اقضوا الی و لا تنظرون» اما حرف من این است که «اجمعوا امرکم و شرکاءکم ثم لا یکن امرکم علیکم غمّه» تصمیمی که می خواهید بگیرید به اتفاق آرا بگیرید، به تنها استاندار عراق که زنازاده است، به این اکتفا نکنید به چهار نفر اراذل و اوباش که جلو افتاده اند می خواهند آبرو برای خودشان تهیه بکنند دست به این اقدام بزرگ نزنید که تیرگی برای جهان اسلام دارد. الان محیط جوّ پر از غمام و

ص:228


1- (1) اللهوف: 99؛ تحف العقول: 242.

غمّه است و مه تاریک است و دنبال این مه باران خواهد آمد، سیل ها راه خواهد افتاد و خانه ها ویران خواهد شد (از کشتن من) «اجمعوا أمرکم و شرکاءکم ثمّ لا یکن أمرکم علیکم غمّه ثم اقضوا الی و لا تنظرون» سپس اگر تصمیم برایتان شد به جنگ با من، به کشتن من هر قضاوتی دارید از برای من بکنید «اقضوا الی» هر قضاوتی دارید بکنید «ولا تنظرون» مهلت به من ندهید من مهلت از شما نمی خواهم إِنَّ وَلِیِّیَ اللّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصّالِحِینَ (1) برای این که ولی کار من آن خدایی است که کتاب به دست من داده و من مطابق نقشۀ مطابق فرمان او، مطابق دستور او پیش رفتم إِنَّ وَلِیِّیَ اللّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصّالِحِینَ خدا مولی و سرپرست و نگهدار مردم صالح است، باری من هیچ از این وضع و پیش آمد وحشتی ندارم.

إِنَّ رَبِّی عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ آخ! چه خوب شد این آیه را خواند إِنَّ رَبِّی عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ پروردگار من که ناظر کار من است، به خط مستقیم سر راه من است، هرچه از این خیمه به غارت می برید از نظر او باید بگذرد، هر چه در تن من زخم بزنید از جلو چشم او می گذرد، آنجا اعتبار من است إِنَّ رَبِّی عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ من از این پیش آمد گریزان نیستم، بعد اولتیماتوم جنگ را داد.

ص:229


1- (1) اعراف (7):196.

«ألا و انّی زاحف بهذه الاسره مع قله العدد و خذله الناصر»(1)

فإن نهزم فهزّامون قدما و ان نُغْلَب فغیر مُغَلبیّنا

چون شب مخصوص آن حضرت سوم شعبان است؛ یعنی مسئله روز است تقریباً شاید احترام آن خون گرانبهای عزیز، از این بیشتر ایجاب کند که من شما عزیزان را خسته کنم و به شما فشار وارد بیاورم و چند کلمه دیگر را نمونه این می گویم، وقتی که اولتیماتوم جنگ را داد و به سوی اردوگاه خود برگشت در جلوی خیمه گاه تیری از عقب به حضرت شلیک شد که ابوعبید می گوید: دیدم وقتی حضرت امام علیه السلام برگشت رو به طرف خیمه ها، تیری به جبّۀ مبارکش از پشت سر آویزان بود، تکان می خورد همان وقت وقتی رسید نزدیک یاران چه اعلامی کرد؟ فرمود: «قوموا أیّها الکرام الی الموت الّذی لابدّ منه»(2) برخیزید بزرگان (به به!) واقعاً بزرگ آن کسی است که حسین بگوید بزرگان «أیها الکرام» ای بزرگ منش ها (خداوند ما را به آنها ملحق کند) «قوموا أیّها الکرام» برخیزید بزرگان! ای بزرگ منش! مردم به استقبال مرگ «إلی الموت الذی لابدّ منه» مرگ که چاره ای از او نیست این صفحۀ جنگ نباشد فردا در پایان پیری و مرگ باید با یک خروار کافور و سدر این بدن متعفن را به گور بکنند مگر زندگانی تضمین شده است و به پایان نمی رسد؟ مگر آنجا مرگ نیست؟

ص:230


1- (1) اللهوف: 98.
2- (2) صحیفه الحسین علیه السلام: 308.

(مرگ بی ارزش) این لاشه را باید ببرند توی یک گودال بیاندازند بدون ارزش، بدون قیمت.

«قوموا إلی الموت الّذی لابدّ منه» بعد این کلمۀ عجیب فرمود: «فو الله ما بینکم و بین الجنّه و النّار الّا الموت» من از جدّم شنیدم دنیا بهشت کافر و زندان مؤمن است و بین انسان با بهشت و آتش دوزخ جز یک جسر و پل نیست که آن مرگ است:

«یَعْبُرُ بهؤلاء إلی جنانهم و بهؤلاء الی نیرانهم»(1)

این پل اینها را رد می کند به آن طرف به بهشت هایشان پس پل پیروزی است و آنها را به جهنم هایشان، برخیزید عزیزان من، آنها به حال آماده باشد در آمده اند؛ با نشاطی که نظیر نداشت امام علیه السلام عجب می بالید به این یاران عزیزش، برای اینکه در ذیل همین اولتیماتوم جنگ را که امضا فرمود این نکته را فرمود:

«لقد اعذرت وانذرت» «ألا وانی زاحف بهذه الاسره مع قله العدد و خذله الناصر»

مردم جهان بدانید اگر دشمن لشکرکشی کرده من هم با این جوانان خانواده ام لشکرکشی می کنم، من با این جوانان خانواده ام و عزیزان عترت و خاندان عزیزم لشکر می کشم.

اینجا است که من عقیده ام این است خاندان عزیزش، اباالفضلش، علی اکبرش

ص:231


1- (1) صحیفه الحسین علیه السلام: 308.

دیدند حسین سرور جهان به آنها می بالد می گوید: من در مقابل دنیا به وجود این جوانان خانواده ام لشکرکشی می کنم. و این لشکر بی شمار شما را کم می شمرم، قابل نمی شمارم، این کثرت بی حد شما نزد من ناچیز است آن وقت بعد در دنباله اش کاملا خردشان کرده فرمود: «فَسَحْقاً لکم یا عبید الامه»(1) ای زیر آسیای گردون خورد باشید. ای بندگان زن «یا عبید الامه یا شذاذ الاحزاب» ای حزب های بی تار و پود، «یا نبذه الکتاب» ای قانون شکن ها، کتاب خدا را چراغی را که انسان باید به دستش بگیرد و راه را ببیند، چراغ را عقب سر می اندازید (خدایا ما را جزء نبذۀ کتاب قرار مده) (اینجا من می ترسم که جزء نبذۀ کتاب باشیم) «و یا مطفیء السنن» ای چراغ خاموش کن ها، مردم جهان می گردند که یک عالمی را نگهداری کنند که چراغشان روشن باشد و شما مردمی هستید که می کوشید چراغ شما خاموش بشود و چراغ برای همه مردم خاموش بشود «هؤلاء تعضدون وعنا تتخاذلون» آیا یاری می کنید برای چه کسان؟ بی کس می گذارید چه کسی را «اجل والله غدر فیکم قدیم» آری آری، به خدا قسم! غدر و عهدشکنی و نامردی سابقه قدیمی شماست «وشجت علیه اصولکم وتأزرت علیه فروعکم» بنیه این درخت از همین قوی شده و شاخه از همین انداخته «فکنتم أخبث ثمر شجی للناطر (للناطور) وأکله للغاصب» شما خبیث ترین ثمره و میوه هستید برای اینکه غصه و خون دلش برای باغبان (باغبانی

ص:232


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 34؛ اعیان الشیعه: 603/1.

که من باشم، باغبانی که برادرم باشد، باغبانی که پدرم باشد) «فکنتم أخبث ثمر» می دانید آقایان خبیث ترین میوه ها کدام است؟

شما ممکن است به نظر خودتان میوه های تلخ را خیال کنید از میوه های تلخ شیرینی تهیه می کنند، به عقیده شما میوه خبیث چیست؟ حنظل را می توان شیرین نمود، من شنیده ام چند بار در آب می جوشانند و آب تلخش را می گیرند شیرین می شود. می دانید کدام میوه ای خبیث است؛ آن که خون دلش برای باغبان باشد و اکله و خوراکش برای غاصب باشد. غاصب از او تجهیزاتش را بگیرد و از اندوخته پول زحمت ما، رنج ما؛ غاصب ها، دشمنان جیبشان را پر کنند، کوله بارشان را پر کنند (خوراک غاصب بشود و زحمت و خون دلش برای باغبان باشد این خبیث ترین میوه هاست. (ناطر یا ناطور آن دیدبان باغ را گویند.)

آن وقت با کمال افتخار آن شعر را که از فروه بن مسیک مرادی است خواند:

فان نهزم فهزَّامون قدماً وان نغلب فغیر مغلّبینا

ما هم اقدام به جنگ می کنیم اگر پیروز شویم تازگی ندارد و اگر کشته شویم «فغیر مغلبینا» دنیا می داند که ما مغلوب نشده ایم، تن در زیر سم اسبها پاره پاره شد و در اراده خلل وارد نشد. شیخ کاظم ازری می گوید:

قد غیّر الطعن منهم کلّ جارحه إلاّ المکارم فی أمن من الغیر

وقتی این شعر را گفت، شب صدیقه طاهره علیها السلام به خواب رقیبش آمد و فرمود: برو و این شعر را از شیخ کاظم بگیر، بین ایشان هم کدورت بود، آمد و گفت: شیخ کاظم تو دیشب شعری گفتی؟ گفت: بلی، من آن شعر را برای کسی نخوانده ام.

ص:233

گفت: آیا شعرت این بود:

قد غیّر الطعن منهم کلّ جارحه ألا المکارم فی أمن من الغیر(1)

گفت: والله همین شعر است. گفت: الآن فاطمه علیها السلام راجع به شهدای کربلا همین شعر را برای من خواند که سرنیزه تمام بدن اینها را سوراخ سوراخ کرد و تغییر داد، وضع صورت تغییر کرد، وضع دست تغییر کرد، وضع همه جا تغییر کرد، غیر از مکرمت، غیر از اراده، غیر از ایمان، چه آنجا هیچ تغییری در آن پیدا نشد.

بس است، خیلی عذر می خواهم از آقایان و دعا کنم، بهتر این است که دعای رسول خدا را بخوانیم:

«اللهمّ اقسم لنا من خشیتک ما یحول بیننا و بین معصیتک و من طاعتک ما تبلّغنا به رضوانک و من الیقین ما یهوّن علینا به مصیبات الدنیا، الّلهمّ أمتعنا باسماعنا و أبصارنا و قوّتنا ما أحییتنا، و اجعلها الوارث منا، و اجعل ثأرنا علی من ظلمنا و انصرنا علی من عادانا، و لاتجعل مصیبتنا فی دیننا و لاتجعل الدّنیا أکبر همّنا و لا مبلغ علمنا و لا تسلّط علینا من لا یرحمنا، برحمتک یا أرحم الراحمین.»(2)

ص:234


1- (1) دیوان الازری: 301.
2- (2) زاد المعاد مرحوم مجلسی در ادعیۀ ماه شعبان. «کنز العمال: 176/2، فصل 6؛ عوالی اللآلی: 159/1، فصل 8»

صورت ذیل

راجع به وضع حمل از فخذ ایسر است که بحار الأنوار از عیون المعجزات روایت کرده که حسن و حسین علیهما السلام را فاطمه علیها السلام از فخذ ایسر آورد، و روایت شده که مریم مسیح را از فخذ ایمن آورد، می گویند: حدیث این حکایت در کتاب بحار الأنوار و در کتب بسیاری آمده است.(1)

و فهم این حدیث با دانستن اصطلاح فن تشریح و فیزیولوژی است.

ص:235


1- (1) بحار الأنوار: 256/43، باب 11، حدیث 34؛ بحار الأنوار: 26/51، باب 1.

ص:236

درگاه کتاب مقدس

ص:237

ص:238

میلاد امام حسین علیه السلام در دایرۀ قابله گان و بانوان

زنان قبیله همدیگر را صدا می زدند که فاطمه را در زائیدن (مخاض) گرفته و همه جوقه جوقه، کوکبات کوکبات، به سوی خانۀ او می روند و آنجا و اینجا چنان که ظرف مجلس اقتضا داشت به دسته های منظمی در می آمدند، و لحظه هایی بر آنان گذشت که هر حرکت و آمد و رفتی، با بشارتی که در این گونه مواقع لازمۀ ظروف است و پدید می آمد همه را فرا می گرفت، و سکوتی خاشعانه همه را فرا گرفته بود که در آن صموت پدیدۀ بیم و حذر جلوه می کرد تا به اندازه ای که برای نظاره کننده در خیال او چنان جلوه می کرد که این بانوان مجسمه هایی عروسک از چینی هستند که بال درآورده اند و به سوی چیزی سر می کشند که به چشم نمی آید، فقط اسماء بنت عمیس زوجۀ جعفر طیار (که جعفر اکنون در حبشه است) تنها دیده می شود که آمد و رفت دارد.(1)

ص:239


1- (1) نام اسماء بنت عمیس در عروسی و زفاف زهرا و نیز در میلاد امام حسین علیه السلام هم آمده، بدین قرار باید پیش از جعفر طیار شوهرش از حبشه برگشته باشد، با دیگران که برگشتند بعضی در

سلمی زن ابورافع مولا رسول الله صلی الله علیه و آله و صُفیه، عمه رسول خدا صلی الله علیه و آله با ام الفضل زن عباس قابله هستند.

و امّ ایمن کنیز رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در عداد قابله گان است.

اسماء اکنون که از آنجا بیرون آمده بهت زده است، به نظر می آمد غرق فکری است که خاطرۀ آن بر فکر او چنان مستولی است که دیگر با آن فکر از مکان و موقع خویش هم بی خبر است چون به نظر او می آمد که گویی در معبدی(1) است که پر و مملو از بالدارها که در صور آنها ملائکی سرمی کشند با یک نوع شادی خاشعانه، او هم دل را به دست این خاطره ها سپرده، در این خاطره های شگفت انگیز غرق شده تا هر جا رفت، سیاحت کرد، تا آنجا که در احلام شخص می رود، رفت و رفت تا منفصل از زمان و مکان شد و فوق زمان و مکان قرار گرفت. اینک دیگر در عالم جدید خود وارد است که آن عالم جدید از نظر وی می گذرد و پرده هایی پیاپی به رؤیت او و از رؤیت او می گذرد، امّا رؤیت بیداری روی رشته ها و تارهای نور که هر چیز را واقع حساب می کند و حساب می کند که خویشتن، آیند و روندی در عالم غیر مرئی که نادیدنی است دارد و احساس به لذت هایی می کند، لذت هایی سرشار و لبریز به قدری که آن لذّت ها او را در خود فرو برده و غرقه کرده، هوش او را گرفته و از خود بی خود می شود و ممکن نیست اینها همه حُلُم و احلام باشند، اینها از احلام بزرگ تر هستند، در مذهب

ص:240


1- (1) سخن از ایام الحسین علائلی است و آن چه در نیم صفحه ها است از ما است.

حسّ هویدا هستند(1) این چنین راز و نیاز (نجوا) با خود می گفت و حدیث نفس می کرد که در همان حین غلغله و صدای هلهله، قال قال زن ها بلند شد که به طور هس و آهسته و بغل گوشی، شیرین و آرام و نرم می گفتند: فاطمه علیها السلام نوزاد خود را به سلامت و سالم آورد.

ولیکن من کجا بودم؟ به نظر تو آنجا کجاست؟ من نمی دانم! نمی توانم بدانم! به نظر من خود را در موزه خانۀ عجائب می دیدم! خودم را در عروس خانه و جشن ملائک (ملائکه) می نگریستم.

حقاً برای انسان عوالمی دور از هم وجود دارد که الآن وی در آن میان، در عالم کم نشاط و کم طراوتش زندگی می کند، واقعیات مضیقۀ زمان و مکان و فشار تنگنای آنها اینجا را، این عالم را از همه کم طراوت تر کرده و کم بهجت تر نموده که بهجت های آن کم است.

امّا آنجا در غیر واقع زمان و مکان که مضیقه و تنگنای فشار زمان و مکان در آن نیست انسان همۀ اشیاء را مکبّر و بزرگ می بیند و اتصال به کلیّات معانی آنها می یابد، حس می کند که به کل نفس خود ادراک می کند و امّا اینجا حس به بعض نفس خود می کند، به مقداری که واقع عالم جماد اجازه می دهد و باقی کل نفس انسان تشنه و ناکام می ماند.

ص:241


1- (1) کانال امور غیبی برای همه کس یکسان باز نیست، چه کانال های تلویزیون معمولی هم برای کسانی که در داخل آن کانال هستند صورت ها را نشان می دهد و برای آنهائی که در این کانال نیستند نشان نمی دهد، نه صدا را می شنوند نه تصویر را می بینند.

آنچه من می دیدم احلام خوابنمایی نبود. آنها با من دست در گریبان بودند به حدّی که ملموس و محسوس من بودند. بلی، بلی، آری، اکنون اکنون فقط من سرّ نبوّات را، سرّ قداسات را، سرّ الهام را، و سرّسردادگی و دلباختگی شیدایی را، در فکر و فن و اشیا درک کردم و فهمیدم، و اگر اینها احلام بودند پس کاش من همیشه در احلام بودم، ناپدید شدن مانع از این نیست که باشند و حقایق باشند.

مگر ستارگان شب فلک، در روز روشن ناپدید نمی گردند، پدیدۀ ملک هم همچنین است.

هر که را دل از هوس ها گشت پاک زود بیند، قصر و ایوان سماک

رو سر انگشت خود، بر دیده نه هیچ بینی در جهان، انصاف ده

گر نبینی این جهان، معدوم نیست عیب جز انگشت ونفس شوم نیست

قرآن وقتی می خواهد بگوید: این وحی گفتار جبرئیل، رسول ارجمندی است که برای پیغمبر صلی الله علیه و آله پدید آمد، او نیرومند است، در پیشگاه صاحب عرش تخت دارای مقام ارجمند است و در آنجا مطاع است، در حمل پیغام امین است، و پیغمبر صلی الله علیه و آله او را بالمعاینه در افق مبین دید، بی پرده و آشکارا، این را با قسم های پنجگانه یاد می کند فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ * اَلْجَوارِ الْکُنَّسِ * وَ اللَّیْلِ إِذا عَسْعَسَ * وَ الصُّبْحِ إِذا

ص:242

تَنَفَّسَ (1) ارشاد در قسم به این است که شب هنگام همه صفحۀ آسمان و افق پر از ستارگان دلنواز می شوند و ستارگان گاهی که شب است چنان سر می کشند و نزدیک می آیند که گویی با آدم حرف می زنند و سخن می گویند و بعد از نگاه می روند، روز که پدید می آید عقب عقب می روند تا به کلی روز می آید و آنها از انظار ناپدید می شوند و روز هر چند روشن باشد در آن اثری از ستارگان شب نما دیده نمی شود، این غائب شدن دلیل نیست که آن ستارگان پدیده هایی بوده اند که به دیده می آمده و اصالت نداشته و محض حلم بوده، سپس باز قسم دیگر یاد می کند به آن ستارگان که جواری اند مانند دخترکان و لعبتگان نوازنده جلوه می کردند، پایکوبان چنان تند روان بودند که گویی روی صفحۀ مینایی می دوند و روانند.

یا مانند کشتی ها و زورقهایی هستند که چراغ آنها فقط پیدا است و در دریای بیکران نگونسار آسمان روانند و بادبان ها برافراشته اند تند می روند.

ولی صبح ناپدید می شوند چنان که لدی الطلوع تمام صفحه برچیده می شود، تا تو گویی هیچ کشتی و زورقی روان نبوده و چراغی از آن نمی نموده و هر چه سر بکشی که در آن سمت بالا از آنها خبری و اثری بنگری، هیچ به دیده نمی آیند گویی نمایشی بود، دادند و صحنه ها را برچیدند و رفتند و آن بازیگران دیگر هیچ نیستند یا نمایشی بوده فیلم و

ص:


1- (1) تکویر (81):15-18.

نمایش محض بوده و بس، و این نادیدن روز که غیاب آنها است دلیل نیست که آنها فقط حلم محض بوده اند، آمده و رفته اند یا به چشم می آمده و اصالت نداشته اند و بس.

باز قسم یاد می کند که آن ستارگان مانند آهوان رمیده که به کناس و لانه و آشیانۀ خود روانند و می روند و در کناس خود می آرامند و بعد علی الصباح ناپدید می شوند تا خود گویی هیچ نبوده اند نه آهوان رمیده دیده می شوند، در این چرخ تیزگردان نمایش هائی می دهند و از صفحه پنهان می شوند.

زین بحر بی آرامش نگونسار آراسته قعرش به درّ و مرجان

زین سبز بیابان کو چون شب آید پر لاله شود همچو باغ و بستان

زین قبّه پر چشم های بیدار زین طارم پر شمع های رخشان

زین کلّۀ نیلی کز و نمایند رخشنده چو جان دختران پریان

ناصرخسرو گوید:

ای سپاهی که از سر خاور بود هر شبی تا باخترتان تاختن

باز می گوید:

ای گنبد پیروزۀ بی روزن گردان چونست گلستان گه و گاهی چو بیابان

ص:244

من خانه ندیدم و نشنیدم بجز این بر یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان

اسماء با خود می گفت: ای کاش اگر اینها احلام و نمایش بوده اند من همیشه غرق در نمایش و احلام بودم. ولکن هیهات که در هر روزی مثل نوزاد فاطمه علیها السلام به چهره و روی او ببینم، یا خواب ببینم، یا در نمایشگاه اندیشه و احلام ببینم.

اسماء این چنین با خویشتن سخن می گفت پیش از آن که روانه شود و در میان موج جمعیت شادمانان نهان شود و مستغرق گردد و صدای پاهای او در میان صداهای قهقهه خنده کنان از بین رفت.

نوزاد جمیل و زیبا بود مانند لرزش نور، و پربها و درخشنده بود مانند قطرۀ شبنم، آن وقت که در میان آستین های شکوفه آن را در آغوش خود و زیر بال خود گرفته و نزدیک است که بین بود و نبود مانند احلام ذوب شود و تحلیل رود و تبدیل شود به بوی خوش که دست نسیم آن را می لرزاند.

نوزاد لؤلؤی بود مانند گل زنبق غور، که اشعۀ غروب را در خود مکیده، خورشید در آنها به یادگاری یادآور سعادتمندانه (ذکر ای سعیده) خود را تا شب هنگام هم به جا نهاد، یا او در خود مکیده است.

نوزاد آن قدر درشت و مفخم بود که هوای چشم و دل بیننده را پر می کرد. آری، دل ها و چشم ها را پر می کرد، دل و چشم می گفت: تمام جمال را در او مختصر کرده اند یا تمام درخشندگی های منفرد و متفرق و پراکندۀ در عالم، در او جمع شده و گرد آمده.

ص:245

هالۀ نور او بعلاوه از اینها، وی را هالۀ نوری فرا گرفته که در آن جلال پیغمبری و شکوه آن، تابان است و جمال پاکی و پاکیزگی و بی گناهی هر دو یا هر سه به هم داده اند می تابند.

نوزاد چنان معطر بود که گویی آسمان یکجا با بوی خوش خود سرکشیده و به زمین نگاهی کرده.

حاضران محضر از سکوت بیرون آمدند و موج بشارت و خوشرویی ظاهری هویدا شد و تمام محیط را فرا گرفت و اشباح را در خود فرو برده و به لرزه درمی آورد، چندین مرتبه می لرزانید همه طلیعۀ اعلان نوزاد مبارک سعادتمند بودند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در وسط جمعیت مانند برج نوری برجسته که در میان توده های مه سر بر کشیده باشد پدید آمد و با شعاع مشعل هدایت خود که پیاپی اشعۀ او می جوشد، دیدگان را به خود راهنمائی می کرد.

پیغمبر آمد و نوزاد درخشندۀ خود را با دودستی که حرکات انگشتان او حکایت از فرط سرور و شادی می کرد، گرفت و بر کودک خود خم شد چونان مرضعۀ شیرده که در گوش او کلمۀ شامخ اسلام را بگوید: الله اکبر الله اکبر.(1)

اسماء را پرده ای از حیرت سراپا فرا گرفت، امروز اسماء در حساسیت بسیار

ص:246


1- (1) قرب الاسناد بهذا الاسناد عن علی بن الحسین قال ان النبی صلی الله علیه و آله اذن فی اذن الحسین بالصلوه یوم ولد. «بحار الأنوار: 240/43، باب 11، حدیث 6؛ عیون الاخبار: 43/2، باب 31، حدیث 147»

نافذی قرار گرفته بود، و در برابر این مشهد و این مشاهدات استشعار می کرد به آن که تمام احیاء و زندگان با همۀ جهش هاشان و مشت و لگدشان فقط شبحی یا مهی نازک از زندگانی و حیاتند که تمام زمین را پوشانیده اند و بسیار وقتها که این مه تاریک و روشن نازک که سراسر کرۀ زمین را مطبّق گرفته تاریک و تیره است تا به اندازه ای که حیات، خود یک کره ای است از مه نازک و بسان گردبادها که در بیابان به هم می پیچد از طوفان هواها و هوس ها، عربده ها سر می دهد ولکن خورشید همین که تابید و از پشت آنها طلوع کرد و به هر چه دسترسی یافت و بر او تابید و سوار او شد و چنگال به هر ناحیۀ او بند کرد و امدادی با ضیا و روشنی خود به او رسانید، در اثر آن او هم سربلند شده درخشان می گردد و انسان آن گاه است که در محراب ازلی خدا که قبّه کیهان باشد به خشوع می آید از صحرای سرگردانی درآمده، غبار هامون را از دامن خود تکانیده و تفوّق بر سراب آب نما یافته.

دریغا: بر آنان که پندارند که حیات (زندگی) مهی نازک و پراکنده در آفاق وجود است و انسان گاهی ته نشین و گاهی مانند کف روی آب، چشم ها هر دو بسته به زیر و بالا می آید، بر او این خورشید که ما را به زیر شعاع خود گرفته و در خود فرو برده نتابیده آری، صورت حیات در خیال کوران کور یکسره تاریکی است.

در کتاب قهوۀ سورات (جنگ هفتاد و دو ملت) شخص فیلسوف کور که در شعاع خورشید نگریسته بود تا بلکه نور را بفهمد چیست؟ و بالاخره از شعاع نور خورشید کور شده بود، خورشید را چنین توصیف کرد که

ص:247

محیط تاریکی است.

و در خیال نیمه کوران که تراخم چشم آنها را مخدوش کرده، روی کره چشم یا پلک ها خراش دارد صورت حیات پر است از خاکستر و مه.

ولکن آیا حیات هم آن چنان است که در آینۀ قیرگون و اندود شده آنان منعکس است؟

خورشید نبوّت که معنویت در آن به تمام معنی بلکه تمام ترین اشعه اش بر انسانیت و بر حیات مشرق و تابان است، در آسمان آنان (کوران و تراخمی ها(1)) نتوانسته بتابد.

اینجا تحت پرتو سرچشمه نبوّت و شعاع جاویدان آن حقیقت، حیات عاریه را درمی یابیم.

اینجا در این مکان جائی که پیغمبر صلی الله علیه و آله، انسانیت جدیدی را مبارک می کند و از وجود خود شاخه ای و شقه ای در او متفرع می سازد، از وجود او وجودی بزرگ می سازد، او را فکری بزرگ تر می دهد تا در متن صلب انسانیت زنده، سرچشمه جوشانی که سرشار از آب ذخیره باشد و فوّاره آن جوشان و حیات بخش است در ریگ زارن تهیّه و ذخیره کرده باشد، تا با خون خود و این فکر بزرگ، وجودی عطابخش، وجودی پذیرایی کن، و مهربان و یار و معین و تکیه گاه دیوار امت بسازد.

(آبی که از کوهساران در زیر ریگ درّه ها پنهان می شود و خنک

ص:248


1- (1) تراخمی: عارضه چشمی، یکی از امراض چشم که به واسطه میکروب مخصوص سرایت می کند.

می ماند آن را «ثمد» می گویند، آن آب «نمیر» است یعنی بسی گوارا است، جایی که کوه و دره و ریگزاران آب را ذخیره می کنند و نگه می دارند گنجینه مغز و اعصاب و جمجمۀ انسان زنده، واردات را در حافظه و محفظه نگه نمی دارد؟ چرا؟ چرا؟

خصوص طفلی که از خون پیغمبر صلی الله علیه و آله در خون او مانند نهری سرشار می آید و مانند نهری سرشار می رود و به دریاچۀ بی قرار آینده مستقبل می ریزد.

تشنگان آنجا آب حیاتی که حرارات و سوزش عقول و نفوس و فکر و قلب را خنک می کند، آن ینبوع و سرچشمه ای را می یابند که فکرهای سراب وار آب نما و بی آب مردم را از آنها محجوب نموده.

گوینده ای در تاریکی به آن دگر می گفت: (در حالی که از خانۀ زائو مردم در عقب یکدیگر بیرون می آمدند) می گفت: ای ابا رافع! هان، «و به پشت او زد» آیا عجیب تر از امروز دیده ای؟؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله در گوش نوزاد(1) آهسته رازی می گفت مثل آن که رازی به او می سپرد؟

ابورافع(2) فرمود: آری، پیغمبر صلی الله علیه و آله در گوش نوزادش اذانی گفت که برای نماز

ص:249


1- (1) تولد حسین عصر پنجشنبه نزدیک به اول شب بوده است.
2- (2) ابورافع مولی رسول الله صلی الله علیه و آله از عهد اول اسلام آورده، رسول خدا صلی الله علیه و آله سلمی مولاه خود را به او ازدواج کرد، پسرانش عبیدالله بن ابورافع منشی امیرالمؤمنین علیه السلام است و علی بن ابی رافع راوی کتاب فقه امام است و این کتاب در خاندان ابورافع خیلی مهم تلقی می شده و خاندان ابورافع در مدینه از اشراف اند و خود ابورافع امین پیغمبر است و سه هجرت کرد، هجرتی از مکه به حبشه هجرتی از مکه به مدینه و سپس هجرت با امیرالمؤمنین تا عراق؛ می گفت سه هجرت کرده ام و با دو قبله

می گویند.(1)

آن مرد گفت: مگر کودک نفس درّاکی دارد که تحویل بگیرد یا چیزی که برای او گفته شود و به او خطاب شود دریافت کند؟

ابورافع گفت: بلی، مگر تو چه گمان داری؟ شاید به آن گمان خطاء رفته باشی؟ که نفس نوزاد فضایی خالی از قوا است و اگر به این خیال باشی بسیار دور افتاده ای در این ظن خود، نفس نوزاد کودک هم می گیرد، دستگاه گیرندۀ او حساس است بلکه تمام ترین دستگاه گیرندگی است؛ ولکن به واسطۀ سستی در ترکیب عضوی و ضعف عضو و رخوت آن به نظر بیهشانه می آید.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله توجه به این دستگاه گیرنده دارد که الآن در داخل آستین های اوست تا در فکری جاودانی بنهد تا در او کلمۀ «الله» را بگذارد که با شیر اندرون شد و با جان بدر شود؛ تا از آن هرگز برنگردد و هرگز نلغزد، هر چند انگیزه های جوانی به او برخورد کند و قوای تند حادّ جوانی در او آتش افروزی کند چه آن کلمه وی را با صدای نالۀ دورادور هم شده اسیر خود خواهد گرفت وجدان اخلاقی را روح می دهد و زنده نگه می دارد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در این نوزاد خود که در آخرین مرحلۀ تخلّق و اوّلین مرحلۀ تعشق و شکفتگی و شکفتن غنچه است و می خواهد غنچۀ او شکفته شود و شکوفه گردد هنگام باز شدن دهان غنچه برای گرفتن بار «حمل امانات الهی» که

ص:250


1- (1) بحار الأنوار: 282/43، باب 12.

«اصل خلافت الهی» باشد عَبَق مَثُل الهیّات را و عبق حقیقت مطلقه را در مشاعر کودک ریخت، گرد ریزی کرد.

این عَبَق عطر افشان است و عطر آن همیشه می وزد و منقطع نمی شود گویی سرشار است و چشمه اش فروکش نمی کند و در برابر طوفان های عربده خیز شهوات که صفیر می زند تغییری نمی کند، بلکه او هوا را تغییر می دهد.

شما می دانید: عبق که بوی عطر گل ها باشد از دانه های ریز ریز پلن برمی خیزد و پلن همان است که شاخه گل و شاخه درخت و شاخه گندم و بتۀ حبوبات را بارور می کند.

این پلن همین که در فضا پخش است، هوا را معطر می کند و همین که به محل تخم گذاری درخت و گل و گیاه بنشیند آنها را بارور می کند تا دانه و هسته می بندد و همان دانه و هسته مجدداً درخت را می سازد.

باید دانست که گیاه ها دو نوع اند بعضی ها محلّ گرد نر و ماده هر دو در خود یک درخت اند مثل گندم و حبوبات و بعضی دیگر محل گرد نر در درختی و محل بارگیری مادگی در درخت دیگری است.

عبق و عطر از این پلن ریز ریز است که به چشم غبار می آیند و در حقیقت غبار نیستند مبدأ تکوین اند، نهایت آن که پلن حقیقت مطلقه و مُثُل الهیه که انسان را خلیفه الله می سازد با عبق و پلن اشجار و گل و گیاه، فرقها و تفاوت ها دارند.

در درخت و گیاه در وسط شکوفه در بعضی از آنها بذر نرگی و رحم مادگی هر دو در یک درختند، ولی از انسان مشاعر کودک مثل رحم تکوینند و نقش و نگار کتاب آسمان و جهان با کلمات کتاب قرآن پلن

ص:251

ناقۀ تکوینند.

فرق دیگر آن که از وسط دانۀ حبوبات و مغز و هسته میوه جات، فقط مماثل او بیرون می آید گیاهی چنان، و درختی چنین، ولی پلن مثل الهیه اسمای حسنای الهی و الله اکبر اذان در مشاعر انسان شجرۀ وجود انسان را چنان می سازد که اصل آن ثابت و شاخه و فرع آن تا آسمان بالا می رود.

او چنان که گفتیم در برابر طوفان های شهوات و غضب که عربده دارند و صفیر می زنند، هر گاه هنگام وزیدن تندباد آنها بر او بگذرند او را تغییر نمی دهند، بلکه او با نسیم عطرآگین خود آنها را تغییر می دهد و آنها را سنگین بار از عطر و نسیم معطرش می کند، آنها را تغییر ماهیت داده تا آنچه تهدید بود، نوید شده، نسیم خوش خواهد بود به وسیلۀ بوی عطر خود که آنها را سنگین بار از آن می کند و بر آنها تحمیل می نماید، همواره نسیم آن پیاپی و لاینقطع همی وزد و بر اثر آن عوامل فساد تغییر ماهیت داده و به جای آن که خطر باشند و انذار دهند و تهدید از آنها برخیزد؛ دیگر عوض شده نوید خیر و نعمت می آورند چون حامل روح شکوفه در بستان گردیده است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله خود امروز درخت پرشکوفه این بوستان است. آری، انسان شجر است و جهانش بستان.

و حسن و حسین شکوفه اند که غنچۀ آن تازه دهان باز کرده تا بار بگیرد و اذان الله اکبر مانند طلع طلیعه است، اذان الله اکبر پیش قراول قرآن کتاب خدا و هر چه از پیغمبر عظیم و شمایل نیکوی او و از

ص:252

نیاکان پدر و مادر عظیم خود و از دایره مهاجر و انصار و حوزۀ مدینه حتی از در و بام مدینه و کوه و دشت «احد و خندق» آینده در مشاعر کودک وارد می شود، همه همین کار پُلن تکوین را می کند، بلکه همه القاءآت کتاب آسمان و جهان که کتاب تکوین است با همه القاءآت قرآن که کتاب تدوین است در مشاعر حساس طفل ما به منزلۀ همان پلن و گرد و غبار تکوین آن هستند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله با اذان گفتن خود در گوش نوزاد گردریزی آن پلن ها را در شکوفۀ وسط گلبن نموده و مشاعر درون کودن به منزلۀ شیپور فالب و ترمپ(1) رحم تکوین، حبّه و دانه می شود که ایجاد مثل کند و خود حامل روح ایجاد مثل و قوّۀ تخلیق و تولید مثل است.

شکوفۀ رنگین، ظاهرش رنگ آمیزی جالبی دارد(2) ولی باطنش مهم تر از آن است، باطنش قوای جوهری عوامل دستگاه تولید مثل هستند که دستگاه ایجاد خدا است، قوای تولید مثل در بن نوکچه شکوفه در کار تکوین و تخلیق یعنی آفریدگاری و سازندگی هستند و چند گونه مهندس و چند گونه کارگاه شیمیایی آلی دائم در درون در کارند و شکوفه

ص:253


1- (1) قالب و ترمپ: سرنا، از سازهای بادی که صدای بمی دارد.
2- (2) در کتاب نهچ البلاغه آسمان و جهان آمده که زینت در شکوفۀ رنگین و گل ها و عروسان دعوت است و هر دعوت مقدمه مواصلت و هر مواصلت مقدمه ولادت است یا ولادت روحی یا جسمی. زینت آسمان هم همچنین دعوت است و موالید آن نماز است و زکات است و حج است و ولایت است.

رنگین را (مثل پرچم رنگین) در بیرون نصب کرده اند تا هادی و رهبر زنبوران تلقیح باشد؛ زیرا دید آنها با رنگ روشن می بیند و هرگاه باد کافی نوزد پای آن زنبور پشمالو است، او پلن را منتقل می کند. دیده اید مهندسان راه سازی که مشغول نقشه کشی تونل یا نقشه راه یا استخراج آب قنات و کاریز یا ایجاد دهکده اند. بالای خیمۀ کار خود پرچم بلند رنگین (سرخ رنگ) (شیر و خورشید سرخ) می زنند که چشم های راهروان و عابران جاده از دور هم بنگرند و تشخیص دهند که اینجا سراپرده مهندسان است. در درخت و گیاه شکوفه اش در ظاهر این پرچم است، امّا باطنش دستگاه بساط شاهی خدا و گسترش قدرت ربوبی است، دستگاه تولید مثل است، حتی در انسان دستگاه ایجاد خدا است، خدا می خواهد در اینجا آفریدگاری کند و ایجاد نماید و تکوین فرد دیگر نموده تولید مثل بنماید، لذا این پرچم را به بالا برافراشتند که چشم ها از دور خبردار شوند و سرسری ننگرند.

شکوفه با رنگ های خود خبر از سر ضمیر می دهد، شاعران ظاهر را می بینند و حکیمان باطن را، شکوه جمال شکوفه در بیرون بیدقی است متناسب با قوای جوهری نهفته تکوین جدید و قوای تولید مثل که نهفته در نهفت در داخل مهیای نهضت اند.

در حقیقت در باطن شکوفه کادر فعال ملائکه و قوای درون سراپردۀ خیمه بسی مهم تر از ظاهر شکوفه و رنگ آمیزی آنند و اهمیّت بیشتری دارند، این ظاهر بیدق و پرچم و نشان آن و آیت آن است.

مانند هر تاج و مدال که ظاهر آن نمایش دارد وقیمت و ارزش آن به

ص:254

جنبۀ نمایندگی آن است نه به جنبۀ نمایش آن، ظاهر شکوفه هرچند بسی نمایش دارد ولی قیمت و ارزش مستقل ندارد.

قیمت و ارزش آن به نمایش و حکایت و نمایندگی آن از قوای اکپیب درون و کادر فعال مهندسان و نقشه و هندسه ایجاد آن است که قوای تغذیه و تنمیه و تولید مثل باشد، همه آنجا متمرکزند و دامنۀ کار خود را گسترش می دهند، حکیمان گیاه شناسی قوای غذا دهنده و غذا گیرنده و قوای نمو و تنمیه و قوای تولید مثل آن را خیره اند و شاعران و چشم های بینندگان خیرۀ جمال شکوفه اند.

ابورافع می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله برای ما درخت پرشکوفه این بوستان است، با شکوفۀ وجود خودش که حسین است به وسیله اذان گفتن «والله اکبر» که از طرفی طلیعۀ ورود کتاب خدا و نقش ازل در مشاعر طفل است و از طرفی دیگر دستی است که این شکوفه را در بوستان آینده زمان امتداد می دهد و تا هر چه پیش برود در احشای زمان این دست خود را دراز می کند که در بوستان مستقل آینده از این شکوفه، شکوفه دیگر غنچه بدهد، باشد که انسان او را بگذارد که تا فضای غور را عطرآگین و مشک بیز کند، در جلوی چشم شروق و غروب هر صبح و شام و اژدهای افعی شهوات بر او نپیچد و آن را جاویده و جویده آنرا ریزریز کند و پرپر نماید.

من بر آن بیمناکم... بسیار بیمناکم من... ابورافع این را گفت و زبانش گرفت و دست خود را بر روی قلب خود نهاد که مبادا قلبش از کار بیفتد؛ چشمان خود را بر هم نهاد و مستغرق در آن خیال هولناک گردید.

ص:255

آیا ابورافع از علم به شهادت این سخنان اخیر را می گوید؟

از کجا به عواقب امر حسین مولود عزیز آگاه است.

البته اگر آگاه است از سخن جبرئیل با پیغمبر صلی الله علیه و آله و سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله با او آگاه شده.

ابورافع به منزلۀ پیرمردان لله(1) حسین علیه السلام را روی دوش خود بزرگ می کند و زوجه اش سلمی مولاه رسول الله صلی الله علیه و آله و مولاه صفیّه دختر عبدالمطلب بوده و صفیه جزء قابله گان نامش هست که پیغمبر صلی الله علیه و آله این خبر را به آنان گوشزد کرد، آیا از طریق صفیّه به وسیلۀ سلمی آگاه شده؟؟

و آیا علائلی از کجا پای ابورافع را در این عهد تولد نوزاد در کار آورده با این که در اخبار هنگام ولادت در هیچکدام تا آنجا که ما دیده ایم و در دسترس داریم حدیثی که ابورافع واسطۀ آن باشد به نظر نمی رسد، شاید علائلی ارجمند قضیه رابه طور رومانتیک آورده باشد.

ما اخبار هنگام ولادت را بعد خواهیم آورد و نام کسانی که مستقیماً از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیده اند؛ خواهید دید. حتّی نام ابوهریره آمده که ناف بریدن نوزاد را به روی دست پیغمبر صلی الله علیه و آله گوید، و گوید من دیدم که دست پیغمبر صلی الله علیه و آله با خون ناف رنگین شد، با این که ابوهریره در عام خیبر اسلام آورد و به مدینه آمد پس حدیث او از این هنگام ولادت باید مورد مناقشه قرار گیرد.

ص:256


1- (1) لله: پرستار، مربی کودک.

بلی، ابورافع با ابوهریره فرقشان از زمین تا آسمان است بعد از عبور از اینجا به حدیث ابورافع برخوردیم.

ابورافع امین رسول خدا صلی الله علیه و آله است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در یک موقع اعلان فرمود که هر پیغمبری را امینی است و امین من ابورافع است.(1)

ابورافع یک موقع داخل حجرۀ طاهره شد که رسول خدا صلی الله علیه و آله در خواب می نمود با آن که در حال وحی بود ابورافع چشمش به ماری افتاد که در بن دیوار خزیده و می رود، ترسید که اگر مار را بکشد از سر و صدا رسول خدا صلی الله علیه و آله از خواب استراحت بجهد و خواب در چشم او بشکند و اگر مار را به حال خود بگذارد مبادا آزار و آسیب به وجود اقدس بزند.

ابورافع آمد خود بین رسول خدا صلی الله علیه و آله و بین مار دراز کشید خوابید، ولی بیدار با دو چشمان خود مواظب حرکت «مار» بود که اگر به سمت پیغمبر صلی الله علیه و آله بجنبد او را بکشد، رسول خدا صلی الله علیه و آله از حرکات ابورافع از حالت وحی به هوش آمد و ابورافع را به آن حال غیرعادی دید، پرسید: ای ابارافع! چرا چنین درازکش آرمیده ای؟ و به این وضع در خوابگاه من آمده ای؟

ابورافع اشاره به کنج خانه و زاویه کرد که «مار» در آنجا در جنبش بود و گفت بنگرید، برای آن که مبادا او قصد جان شما را بکند من چنین

ص:257


1- (1) الامالی، شیخ طوسی: 59؛ رجال النجاشی: 5.

خوابیدم که فدایی جان شما باشم، اگر گزندی هست آن را به خود بخرم تا وجود شما محفوظ باشد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله از جا برخاست و دست ابورافع را گرفت و اشاره فرمود که مار را بکش و بیا. پیغمبر صلی الله علیه و آله بعد که ابورافع از عقب آمد، فرمود: ای ابارافع! اکنون در حال وحی دربارۀ علی بن ابی طالب این آیه مبارکه نازل شد:

إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ (1) بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله به مردم اعلام فرمود که:

ایّها النّاس هر پیغمبری را امینی است و امین من ابورافع است.

مستدرک حاکم ج 3 ص 179 با اسناد تا عاصم بن عبیدالله بن ابورافع از پدرش >بازگو کرد گوید: رسول خدا را دیدم که در گوش حسین، همان حین که فاطمه علیها السلام او را زائید اذان گفت: رضی الله عنها.(2)

ابورافع امین امیرالمؤمنین علیه السلام هم بود، با امیرالمؤمنین علیه السلام هجرت کرد و به عراق آمد و متصدی بیت المال در عراق از جانب امیرالمؤمنین علیه السلام ابورافع بوده.

قضیۀ مشهور گلوبندی که ام کلثوم از امین بیت المال به عاریه گرفت از همین ابورافع بود، و وقتی امام علیه السلام از او مؤاخذه کرد، گفت: عاریه مضمونه است.

از آن قضیه، هم باز امین بودن ابورافع هویدا می شود و نیز هویدا می شود که

ص:258


1- (1) مائده (5):55.
2- (2) رجال النجاشی: 5؛ اعیان الشیعه: 104/2؛ المعجم الکبیر: 321/1.

الفت خانوادگی با اهل بیت (زنانه و مردانه) داشته.

گذشته از آن که زوجه اش سلمی انیس و مونس فاطمه زهراء علیها السلام حتی در هنگام وفات آن صدیقه بود.

با امیرالمؤمنین علیه السلام در هجرت به کوفه با آن که دیگر کهنسال بود هجرت کرد و در راه هجرت با امیرالمؤمنین علیه السلام و حمایت امام علیه السلام املاکش را در خیبر و خانه اش را در مدینه فروخت و مخارج راه کرد تا با امام و کاروان مهاجر و انصار به عراق آمد و به خود می بالید که من به سوی دو قبله نماز خوانده ام و با دو بیعت بیعت کرده ام و سه هجرت کرده ام، هجرتی از مکه در عهد اول به حبشه، و هجرتی دیگر از مکه به مدینه و اینک:

این سوّمین هجرتی است که در سن هشتاد سالگی با علی بن ابی طالب به عراق می روم، در عراق ابتدا به بصره و بعد با امام به کوفه آمد، از معتمدان دولت امیرالمؤمنین علیه السلام در امور مالی و از مستحفظان امت محمد صلی الله علیه و آله در حفظ آثار بوده، در کوفه خزانه دار امیرالمؤمنین علیه السلام و متصدی بیت المال بود و عبیدالله و علی پسران ابورافع، منشیان مخصوص امیرالمؤمنین بودند تمام مکتوبات و عهدنامه های امام علیه السلام با این امضاء و توقیع است. (کتبه عبیدالله بن ابی رافع)

همین که امام در عراق شهید شد و اولاد امام از عراق به حجاز بازگشتند، اولاد ابورافع در مدینه دیگر نه خانه ای و نه ملکی داشتند همه را در راه امیرالمؤمنین فروخته بودند.

امام حسن علیه السلام به جای املاک خیبر که فروخته بودند، از املاک خود در سُنح (یا ینبع) به قدر املاک پدرشان (ابورافع) به آنها واگذارد و

ص:259

چون خانه نداشتند امام علیه السلام خانۀ امیرالمؤمنین علیه السلام را دو قسمت کرد نیم آن را به اولاد ابورافع بخشید.(1)

با این کار رشید و شگفت، اولاد ابورافع را در عداد وارثان علی، پدر خود درآوردند و ابورافع را جزء خودشان که ورثه امیرالمؤمنین اند، شمردند.

آری، خواجه خود روش بنده پروری داند.

آن املاک در خاندان ابورافع در مدینه بود تا در عهد معاویه که آنها را معاویه از اولاد ابورافع خرید به هفتاد هزار و صد هزار (شاید دو قطعه بوده و دو معامله واقع شده)

و ابورافع از مستحفظان آثار اسلام است.

آنچه از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیده به دقت در قید ضبط درآورده و چون در خلوت هم با پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده و ملازم خدمت بوده، کتابی دارد در (احکام و سنن و قضایا) که مورد اعتماد علمای اکابر است، علامه می گوید: (ثقه نعمل به)(2)

و در کتاب رجال نجاشی که فهرست مصنفین و مصنفات شیعه است کتاب ابورافع را افتتاح اسماء قرار داده است.

پسرش عبیدالله بازگو کرده که ابن عباس با منشی و نویسنده مخصوص همیشه در منزل ما می آمد و سیره و حیات و زندگانی پیغمبر صلی الله علیه و آله را جزء به جزء از ابورافع می پرسید و می نوشت.

ص:260


1- (1) بحار الأنوار: 306/32، باب 7، حدیث 270؛ سعد السعود: 96.
2- (2) مستدرکات علم رجال الحدیث: 98/1.

عبیدالله بن ابورافع کتابی در ترجمه شهدای صفین که بیست هزار نفر یا بیشتر بودند دارد.(1)

اما پسر دیگرش علی بن ابی رافع کتابی دارد در فقه (باب - بباب) از وضو و صلاه و صیام تا آخر ابواب فقه کتاب از اینجا شروع می شود: (کان اذا توضّاء یقول) وضوی علی علیه السلام را شرح می دهد.

خاندان ابورافع در مدینه که سلسله ای بودند از اشراف به این کتاب علی بن ابی رافع در فقه زیاد اهمیّت می دادند.(2) یک دوره فقه آل محمد است، پیغمبر صلی الله علیه و آله خود ابورافع را از آل محمد صلی الله علیه و آله شمرد.

ابورافع یک نوبه یکی از مأموران صدقات رسول خدا صلی الله علیه و آله به او پیشنهاد داد که با او برود تا از صدقات از سهم عاملین علیهما نصیب ببرد.

ابورافع گفت: تا از پیغمبر صلی الله علیه و آله اجازه بگیرم، وقتی اجازه خواست پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

ای ابارافع! ما آل محمّد صلی الله علیه و آله صدقه بر ما حلال نیست و مولای قوم هم از همان قوم است:

«إنّا آل محمّد لا یحل لنا الصدقه و مولی القوم من انفسهم»

یعنی پس بر تو هم حلال نیست.

ابورافع که مولی رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، رسول خدا صلی الله علیه و آله او را آل محمّد حساب کرد و صدقه را بر او حرام کرد، غذای فقرا و مستمندان و مال فقرا بر آل

ص:261


1- (1) الفهرست، شیخ طوسی: 107؛ التقریب: 532/1 الکلینی و الکافی: 27.
2- (2) الکلینی و الکافی: 28.

محمّد صلی الله علیه و آله حرام است.(1)

«همان طور که برای حسن و حسین علیهما السلام در دوران کودکی که یک دانه خرما را از انبار صدقه به دهان نهادند پیغمبر خود با انگشت آن را از دهان طفل بیرون کشید و آن را با لعاب بر سر خرماهای صدقه ریخت و فرمود: «انّا آل محمّد صلی الله علیه و آله لا یحل لنا الصدقه»

اسد الغابه و مسند احمد از ابی الجوزاء روایت کرده اند که: از امام حسن علیه السلام پرسید: «ماذا تذکر من رسول الله؟»

از امام حسن علیه السلام پرسید که تو چه یاد داری از جدت رسول خدا صلی الله علیه و آله؟ تعلیم دعای وتر را و چند چیز دیگر را یاد آوری فرمود و فرمود: یاد دارم که با جدم در انبار صدقه بودم یک دانه خرما برداشتم، جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای فرزند! این مال صدقه بر ما آل محمّد حلال نیست. و دست آورد با انگشت آن را از دهان من بیرون کشید و با لعاب بر سر خرماها ریخت.»(2)

امام حسن علیه السلام در برابر بخور بخور معاویه و آل امیّه در شرق و غرب این قضیّۀ مراقبت پیغمبر صلی الله علیه و آله را از اموال صدقات به یاد آورد که یک دانه خرما را از یک انبار هم حتی در موقع اشتهای فراوان طفل که بی اختیار به طور اتوماتیک به دهان گذارد، پیغمبر صلی الله علیه و آله اشتهای فراوانش را ندیده گرفت و آن را از دهان طفل باز گرفت.

ص:262


1- (1) معالم المدرستین: 129/2؛ کنز العمال: 610/6.
2- (2) اسد الغابه: 11/2؛ مسند احمد بن حنبل: 200/1؛ صحیح ابن حبان: 499/2.

با آن که کودک آن را به دهان گذاشته و کامش از آن شیرین شده بود آن لقمۀ شیرین دانۀ خرما را از دهان طفل بیرون کشید و نفرمود به قیمت مثلی یا قیمتی بهای آن را خرما بخرند و بر سر خرماها بریزند، بلکه لقمه شیرین را از دهان طفل بیرون کشید تا طفل رنج ببرد و در خاطرش بماند.

هر چه با تلخی بر انسان بگذرد در خاطر می ماند و فراموش نمی شود.

و بعد برای جبران تلخ کامی طفل و جبران شکستگی خاطر او و اعادۀ پرستیژ او کلمۀ شیرین

«إنّا آل محمّد لا یحل لنا الصّدقه» را با این وضع ترکیب دلنشین ادا کرد که پیغمبر عظیم العظماء خود را جزء آل محمّد قرار داد تا حسین را هم آل محمّد در شمار آرد و از آزردگی خاطر و رنج خاطر، او را بیرون آرد.

در برابر آن رنجش خاطر که لقمۀ شیرین نیمه جویده را از دهان کودک بیرون کشیده و رنج به کودک داد که طعم لذیذ هنوز در ذائقه بود و به فشار آن را خارج کرد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله سخنی لذیذ در گوش طفل کشید که لذّت این ندای رنج و زحمت آن قهر را برد، و لذتی جاوید داد و افتخاری به طفل سایه افکند که جبران شکستن پرستیژ طفل را کرد.

زیرا این افتخار است که همقطار با محمّد و هموزن با سرور عالم است که جمله «إنا آل محمّد» را پیغمبر صلی الله علیه و آله خودش می گوید: ما آل محمّد یعنی ما و شما آل محمّدیم، با این ندا احساسی غرورانگیز در ابورافع و در طفل آل محمّد می آید که بر آنها آسان می آید که آنها را از آن غذای ناباب حتی در موقع اشتها باز گیرند خصوص که طفل را تا هموزنی با پیغمبر صلی الله علیه و آله بالا می برد و ابورافع مولی را

ص:263

تا مقام آل محمّد صلی الله علیه و آله بالا می برد، این ها تدابیر الهیه اند در مملکت انسانیه تا برای امرای اسلام و خلفای اسلام درسی و تعلیمی باشد تا بفهمند که یک لقمه و یک کلمه چقدر مؤثرند که انسان را بالا ببرند یا فرود آورند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله اذان را به گوش کودک نوزاد در کشید و لقمۀ شیرین دانه خرمای صدقه را از دهان او بیرون کشید و از دهان ابورافع هم بیرون کشید و آن کودک و آن مولی را با نام آل محمّد نوازش کرد و آنها را جزء خود، و خود را جزء آنها کرد؛ تا غذای مُثُل علیای الهی، یعنی نمونه های ممتاز اعلی الهی یا عنصر ممتاز فرماندهان اعلی و امرای الهی، غذای آنها که به گوش آنها و مشاعر و هوش آنها وارد می شود و خوراک به روح آنها می دهد، یا مایه و مدد و بنیه به تن آنها می دهد ممتاز باشد، پاک و طاهر باشد و غذای ناباب نباشد غذائی که باید از آنها بازگرفته شوند آن چه خود وجود اقدس اطهر مراعات می کند، حسن و حسین علیهما السلام هم که آل محمّدند مراعات کنند و بلکه مولای آنها هم در دو طرف نفی و اثبات و سلب و ایجاب، یکسان با آنها باشد و یکسان مراعات کند.(1)

ابورافع مولای رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله او را از آل محمّد صلی الله علیه و آله حساب کرد و صدقه را بر او حرام کرد.

ابورافع، رافع لوای علم اسلام بود، رافع شؤون پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، حسین و حسن را بالای دوش خود بر می داشت در حقیقت خدمت گزاری به آستان علم محمّد و آل محمّد او را رفعت داد - والعلم یرفع من لا یرفع.

ص:264


1- (1) اگر روایت معتبر باشد در یک موقع از امام حسن و در یکی یا دو موقع از امام حسین علیه السلام.

و صدقه هایی که غذای مستمندان و فقرا است چنان که بر آل محمّد حرام است، بر او و نیز بر سلمان فارسی هم که موالی رسول خدایند همچنان حرام است.(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله به ابورافع وجه آن را گفت فرمود: «لانّ مولی القوم من انفسهم»(2) غذای یعسوب نحل شاه زنبور عسل - که مادر زنبور و موجد زنبور است جدا است، غذای مخصوصی است، همان است که آن را «ژله رویال» گویند، در کندوی زنبور عسل در لانه های مخصوصی پر از عسل در زیر عسل، ماده ای پنهان و نهفته است؛ آن خمیری است معجون و آمیخته از «بزاق لعاب دهان زنبور آمیخته با پُلن گلها که مگس از درخت و گیاه آورده و با عسل و شهد مخصوص خمیر کرده آن را «ژله رویال» می گویند، آن غذای سلطان مگس است سلطان مگس مادر مگس ها است، تخم ریزی همه از اوست و غذایش غذای مخصوصی است. خمیر مایۀ آن مایۀ اصلی بقای قدرت جوانی است. او نمی گذارد پیری زودرس بیاید، عمر زنبور مگس عادی، زنبور کارگر، چهار هفته بیش نیست، در صورتی که عمر ملکه مادر به واسطۀ آن غذای مخصوص چهار سال تا شش سال است که چهار سال از آن را تخم ریزی کامل می کند.

ص:265


1- (1) آیا این حکمت آیه تطهیر را هم می گیرد که سلمان و ابورافع هم داخل در حکم آیه تطهیر باشند؛ محی الدین عربی سلمان فارسی را داخل در آیه تطهیر می داند.
2- (2) معالم المدرستین: 129/2؛ مسند احمد بن حنبل: 8/6.

مگس ها این غذا را از شکوفه های گل می گیرند، چنان که شهد را هم از شهد گل ها می آورند. مگس ها به گل و گیاه خدمت می کنند، چنان که گل و گیاه هم به مگس خدمت می کنند کلیۀ تجارت مبادلات حیاتی دیگری هم بین درخت و گیاه با حیوان و انسان هست که آن گیاه و درخت اکسیژن به حیوان و انسان برای تنفس می دهند و این حیوان و انسان اسید کربونیک که غذای درخت و گیاه است به او می دهند.

اینجا نیز زنبور مگس، عسل از گل و گیاه هم شهد می گیرد که مادۀ حیات او است و هم گرده ای از اندام های گل که پرچم های دوگانه وسط گلبرگ است و آن را نافۀ گل می گویند؛ در هنگام مکیدن شیرۀ شهد، به دست و پای پشمالوی مگس می چسبد و این گرده قوّۀ تکوین حبّه و دانه و میوه است.

هر گاه در درون شیپور رحم تکوین در سلول ماده میوه و دانه آن گرده ریخته شود، در درخت لقاح به عمل می آید و تلقیح از گرده ریزی آن گردۀ نر بر محل مادگی حاصل می شود.

آن گرده را که حامل روح ایجاد مثل و قدرت آفریدگاری و سازندگی و تخلیق و تولید مثل می باشد زنبور از درخت و گل و گیاه می گیرد و از آن «ژله رویال» را می سازد که خمیر مایۀ غذای زنبور مادر است.

و از طرفی دیگر خدمتی هم به درخت و گیاه می کند که از طریق رنگ گل ها هدایت به شهد می شود و در موقع برگرفتن شهد گل عمل تلقیح درخت و گیاه را انجام می دهد، اگر بادها انجام نداده باشند. شهد شیرین رشوه ای است طبیعت به زنبور رهگذر می دهد تا به او خدمت کند،

ص:266

وسایل لقاح و تلقیح او را فراهم آورد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله با اذان گفتن خود در گوش طفل و بیدار کردن هوش او با نام الله اکبر از طرفی.

و نوشاندن شیرۀ جان خود در نوش او.

از طریق بزاق دهان مبارک و از طریق اولین شیر.

پستان فاطمه که آن هم شیرۀ جان پیغمبر است از این دو طریق، آن «ژله رویال» را وارد گوش و نوش نوزاد و فرزند زادۀ خود کرد که یعسوب دین است.

ژله رویال که غذای سلطان مگس است تازه کشف اهمیت آن را کرده اند.

هر چه پیغمبر صلی الله علیه و آله از منطق و کلمات و از مقال و فعال و اقوال در مشاعر حسین علیه السلام می ریزد «وتر» های هوش و ذکا و عقیده او را تکان می دهد که آماده باشد نقش عالم را که نقش کتاب کون و نقش علم خدا است و به وسیلۀ امواج در گوش هوش منتقل می شود او در خود بگیرد. و هر چه کوه احد و در و دشت آسمان و زمین مدینه و رجال انصار در راه اسلام جنبش نشان داده اند و بدهند؛ عنصر حماسی و وتر ارادۀ او را تقویت و تحریک می کند.

اینها گرده های گل ایمان است؛ یا گل ایمان است که شکفته و عناصر ممتاز غذای فرماندهان است.

مایه خمیر غذای یعسوب دین است و در حقیقت یعسوب مگس منشأ کندوی مگس و مادر کل سپاه است. او همه را می سازد، همه را می زاید.

ص:267

(علائلی) اکنون ندای دیگری می آید که ابورافع را به سوی اذان و نماز می برد(1) تا از رنج آن افکار حزن انگیز که آخر گفت: مبادا بر این گلبن افعی و اژدهایی بپیچد و برگ های او را بجاود و پرپر کند و ریزریز نماید و بریزد تسلی دهد. ابورافع مولای رسول خدا صلی الله علیه و آله طاقت نیاورد از آنچه به خاطرش گذشت، بر آن مصاحبش تکیه کرد ساعتی و مدتّی که در آن مدّت صامت و ساکت بود، سکوتی چونان سکوت شب که هراس آور است و بر هراس آن، صداهای بریده بریدۀ گرگ ها که در دل شب می آید هراسی بر هراس می افزاید، آن مرد را لرزش تن ابورافع فرا گرفت تا او هم غرق در سکوت شد و هر دو با گام های بی هشانه روانه راه نماز بودند، با گام هایی که خود گویا بود که بی هشانه است.

و در آن تاریک و روشن فقط صدای انسانی می آید که به کلمۀ «الله اکبر» ندا می داد، صدا به اذان بلند کرده بود، ارواح گریزان رمیدۀ سرگردان را برای نماز جماعت ندا می داد و صدای او مخلوط به سکون و آرامش شب گردیده، روشن کرد که او کلمۀ شب «اسم شب» را گفته، همان کلمه استحاله شده به صدایی که رمیدگی سکون در آن بود.

ص:268


1- (1) حاضر بودن ابورافع در موقع اذان به گوش نوزاد مستبعد نیست؛ زیرا ابورافع محرم اسرار درون و برون است، البته در وقت ولادت مردی حضور نداشته حتی پیغمبر و علی؛ زیرا حضور مرد در آن موقع حرام است. و حضور او و آن مرد دیگر لابد در حجره ای غیر از حجرۀ زائو بوده و آن مرد معلوم نیست کیست و غافل مباشید که حجرات پیغمبر صلی الله علیه و آله جنب حجره علی و فاطمه بود و همه جنب مسجد بوده اند و شاید اجتماع در حجرات پیغمبر نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده.

مردم از هر مکان از جا جستند و هنوز در چشم ها نشان بقایای احلامی(1) حیرت زدگی بود، همه به یک سوی که ندای اذان از آن سوی می آمد روانه بودند و آمادگی آنها چنان می نمود که مانند سفرا و نمایندگان و وفود به درباری بی نشان و مجهول می روند، می روند که ممزوج و مخلوط با عالم مجهول بی نشانی شوند.

به جایی می روند که تصحیح ضمیر خود را در راه عمل حیات انجام دهند.

به جایی می روند که تجدید عهد با خدا کنند و عقد و پیمان های خود را بر پایه و اساس تعهد خیر - و حبّ و مُثُل - و شؤون ممتازه کنند که آنها را یعنی آن افکار عالیّه را مبدأ عمل قرار داده و واقع حیات سازند.

شاهدش آنگه در قیام نماز از آغاز، قرآن را به وسیلۀ افتتاح فاتحۀ آن می خوانند فاتحۀ هر کتاب رمز از کل کتاب است و کل قرآن مشتمل بر تعهد خیر و فضیلت و حبّ - و مُثُل - و شؤون ممتازه می باشد و قیام آغاز نماز، رمز از قیام کلی برای پیاده کردن قرآن است که کل شؤون ممتازه در آن هست.

(علائلی) آن مرد گام ها را کشیده برمی داشته، از جا جست که به نماز برسد و آنچه مردم می طلبند و برای آن می دوند، وی هم دویده آن را بطلبد.

ابورافع به او فرمود: آرام تر - آن چنان رو که هستی - ای مرد - و تعجیل و دویدن نمی خواهد؛ ما تا مادامی که برای نماز گام برمی داریم در نمازیم.

ص:269


1- (1) اگر موقع ولادت عصر پنجشنبه بوده، پس اذان مغرب بوده که بقایای احلام جا ندارد.

آن مرد گفت: اکنون پس نمازی را به نمازی وصل می کنیم.

ابورافع گفت: آری، ولکن آرام تر برو، چون پیغمبر صلی الله علیه و آله جماعتی را دید که به سوی نماز به تاخت می دوند. فرمود: باید هر که به نماز می آید آرام بیاید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله اشاره به این معنی می فرمود که: نماز دستگاه گیرنده نخواهد واقع شد، مگر آنگاه که مانند لباس سرتاسری سراپای فکر و ضمیر و تمایل نفس فاعل را بگیرد.

و عجله کردن شخص کار را بر فکر از نظر روانی و استیعاب فکری و هم آهنگی باز می دارد، پس نماز عمل محض نیست بلکه فکری است، در قالب عمل به صورت عمل جلوه گر است و به این وسیله است که عمل در فکر می کند و عجله و شتاب زدگی شخص، کار را بر فکر از نظر روانی و فراگرفتن همۀ ظروف فکر مشوش می کند و آنها را از هم آهنگی باز می دارد.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله ما را می خواهد که نماز را همین که می گزاریم نماز به فکر، نماز به روح انجام دهیم وگرنه آن نمازی خواهد بود رمیده و وحشی و غیر مضبوط و ناگیرنده که از روح رمیده تری صادر شده و آن نماز، نماز نیست.(1)

ص:270


1- (1) 1) شک نیست که نماز قرارداد و پیمان پا به پای (کونترا) بین خدا با انسان است، عقد مراقبت و مواظبت و نظارت و مقاطعه است، ما هر گاه فاتحه الکتاب را تأمل کنیم شروط عقد پایاپا را در آن می یابیم و در پرتو این ملاحظه، سرّ تکرار نمازهای یومیه را به شکل معروف در اسلام خواهیم یافت و آن که آن را هم روزانه و هم شبانه قرار داده است و این هم سر همان تجدید و عقد و تأکید آن است. تا فعالیت آن و تأثیر آن ضعیف نشود تا بر شخص ساعت هائی ممتد از خون سردی و سستی

پیغمبر صلی الله علیه و آله در یک موقع مردی را دید که نمازش را با شتاب خواند و برخاست که برود؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: برگرد نماز بگزار. گفت: نماز گزاردم. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود آن نماز نبود.

ص:271

و مردی دیگر را دید که سجده کرد مثل این که مرغ منقار بر زمین می زند و سر برداشت که سجده دوم را هم چنین گزارد. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: این شخص اگر با این نماز بمیرد بر دین من نمرده است.(1)

آن مرد به ابورافع گفت: ای ابارافع! حدیث تو از آغاز شب مرا از خود گرفته و از آن حین که قطع سخن کردی، مرا با حسرتی ممزوج آمیخته کردی.

ابورافع فرمود: امیدوارم که ارتباط این حدیث که اکنون بین ما قطع شد، شجون اندوه آن، ما را روزی از روزها به استدراک آن بکشاند و (الحدیث ذو شجون.)(2)

شرح این هجران و این خون جگر هان بیا بگذار تا وقتی دیگر

آن مرد گفت: ولکن من درنفس خود احساس می کنم که اسیر دلبند این داستان شده ام، داعیۀ آن در من امتداد و کشش دارد و گمان می کنم هیچگاه در عمر پریشانم جمعیت خاطری که امشب از همه ناحیه ها و همه اطراف برای نفس من فراهم شده دیگر فراهم نگردد و خودم را بیشتر از هر چیز متوجه به اذان گفتن در گوش نوزاد و مغز او، فائده آن می بینم.

در فائده و مغزای اذان که هر روز چندین مرتبه در میان ضجّه داد و فریاد زندگی و جوش و خروش آن به فضا برمی شود، همین اذان که در دنیای پر از باطل قرع سمع می کند.

ص:272


1- (1) ثواب الاعمال: 229؛ الکافی: 268/3، باب من حافظ علی صلاته، حدیث 6.
2- (2) معانی الاخبار: 302.

علائلی دوست دارد که در اسرار اذان در گوش نوزاد باز سخن بگوید، می گوید.

ابورافع فرمود: من هنوز خشوع خود را در برابر یاد و خاطرۀ ذکریات آن اذان که پیغمبر صلی الله علیه و آله در گوش نوزاد آهسته گفت از دست نداده ام، آن رنّه(1) و لرزش صوتی که به طور بغل گوشی در بناگوش نوزاد خود سرداد تا کلمه «الله» اولین چیزی باشد که در فضای آن روح پاک انبساط و گسترش یابد و اولین چیزی که آن فضای پاک صاف به آن تموج یافته و آن را در خود فرا می گیرد کلمۀ «الله باشد، به این وسیله فضای آن خالی از تیرگی «هر مه تیره و تار» باشد و به آن فضا سیاهی دود تاریک نگذرد و شبح ظلمانی تیره ای در آن زانو نزند تا فضای آن روح بزرگ این شمس را در بر بگیرد و چونان گردش فلک و سپهر با آن خورشید بگردد.

و اذان: آن اذان که به قصد روح و به هدف روح، هدف گیری می شود، الفاظ اذان در آن نیست،(2) بلکه روحانیت آن است که مکان آن و سطح افق آن خیلی برتر و بالاتر از راه و روش الفاظ در تعبیر می باشد، این الفاظی که یک کلمه را تشکیل می دهد یا بگو یک پدیده کائن بی حس و شعوری را تألیف می نماید که آلت کار و آلت انتقال ذهن شنونده است و انسان آن را در موقع تکلم برای تکمیل

ص:273


1- (1) رنّه: آواز، صوتی که از شادی یا حزن باشد.
2- (2) در اذان، به گوش نوزاد غیر از صوت عائد کودک نمی شود. آری، آن مقدمۀ معانی است و فاصلۀ این الفاظ تا وقت درک معانی، دست کم دو سال تا پنج سال است.

قوای آلیه و آلات حیات و حرکات مرتب آن، به کار می برد.

و لذا آن موجود داخلی ما که هنوز مجهول است، فعل و انفعال آن از معانی مطلق بی لفظ که آزاد از ادای لفظی هستند بیشتر و زودتر است، مانند الحان و سرود و ترانه ها که آنها در حقیقت خود معانی غیر مستحجره هستند؛ یعنی متحجر نشده اند، آنها همین که به سمت روح هدف گیری شوند با احساس روح استقبال می شوند و قدم به قدم راه را باز می کنند و پیش می روند و روح به طور سریع به آنها استشعار می نماید و تموّج پیدا می کنند، در حین این که ادوات آلی الفاظ باید در معبرها و پل های دیگر و دیگر عبور کنند تا در آستان فکر برسند و آنجا از صورت لفظی به در آیند و تجرید شوند و استحاله به معنی پیدا کنند (یعنی به معنی بی لفظ)(1) و برای احساس روح و در پیشگاه روح، آنجا است که معانی خودنمایی کنند و فکر و روح را بیدار کنند.

ص:274


1- (1) الفاظی در هر زبان یافت می شود که متحجر نشده اند، به واسطۀ آن که سراپا شعور و استشعار هستند، حتی آن که ارتباط و اتصال به ماورای قوای گیرنده پیدا می کنند مثل لفظ بهشت و دوزخ در نزد حس متدینان که روح دارند، این الفاظ گویی در آنها روح پنهان است، ما این گونه الفاظ را ممکن است الفاظ روح دار بنامیم، تمام الفاظی که خیال انگیز است یا خاطره ای را بر می انگیزد؛ مثل الفاظ قومیت نژاد و حب از این جمله است و در این عداد است و نوعی دیگر الفاظی هستند که با حیات و زندگانی و مواطن حیاتند از فکر و قلمرو فکر بیرون اند یا گامی سریع به فکر برمی دارند و می گذرند، آنها الفاظ غرایز و امور مربوط به آن است که انسان را تحت تأثیر می گیرد؛ این نوع را الفاظ حیاتی و حیات بخش می نامیم و ما بقی از الفاظ فکریند و تأثیر آنها فقط از طریق فکر است، ما آنها را لغات آلات «آلیه» متحجره می نامیم.

پس این روح جدید که هنوز آلات مخترعۀ حیات با اشیا و ابزار آن، در وی احتلال نکرده و هنوز تر و تازه است و اطراف آن متحجر نشده است، اولین موقع که انبساط می یابد با کلمه جاوید «الله» باشد تا هر تندبادی شکننده که متناوباً بر او می گذرد و می وزد استقامت آرد؛ با «هوی» روانه نشود؛ چون در جاذبۀ کلمۀ اولی تمرکز پیدا کرده و هرگاه کف بیاورد غیر از حباب های مُثل علیا و نمونه های کامل ممتاز نیست که روی هم آمده، متراکم شده، تا کف به نظر می آید.

و از اثر این پیشگیری، انسانیت این نوزاد مولود سعید چنان خواهد شد که «نبوّت» آن را خواسته و خواستار است و ساخته است.

من هر گاه خاطرۀ اذان در گوش نوزاد در خاطرم عبور می کند و به یادم می گذرد، مجدداً باز تحت تأثیر می روم و در من اثر فعل و انفعال عنیف عمیق ایجاد می کند و نمی دانم که چگونه الفاظ لغت را برای تعبیر از آن رام و مطاوع کنم و تعبیر از آن را به عهدۀ لغت و زبان محول نمایم.

با آن که دیر زمانی است که از آن محضر اذان جدا شده ام، هنوز من دهشت زدۀ آن اذان هستم که صدای آن بالا گرفت و همی بالا می گیرد برای تذکار پایه گذاری حیات روی قاعده و پایۀ اساسی آن و تذکار پایه گذاری انسانیّت با نمونه های کامل ممتاز و نبیل ترین مُثل که جاویدان است تا جهان وجود گوش فرا کلمۀ «الله» بدهد که در دهان انسان به آن شهادت می دهد چنان که گویی آن را شهود می کند.

و صدای تکبیر الله اکبر مسجد با ضجیج و داد و فریاد بلند شد، نمازگزاران

ص:275

همه به صف شده می گویند: الله اکبر، الله اکبر.

اکنون دو تن گویا به درب مسجد پیغمبر صلی الله علیه و آله رسیده اند، پس در صفوف مسلمین داخل شدند و خلق بعد از بستن قامت جماعت، به سکوت فرو رفتند و گویی عالم کون از صدا افتاده تا گوش فرا پیغمبر مرسل صلی الله علیه و آله دهد که صوت این آیه را به گوش فجر سپیدۀ صبح قرائت می کند.

اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی وَهَبَ لِی عَلَی الْکِبَرِ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعاءِ * رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاهِ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ (1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله با زبان ادب قرآن، خدا را از زبان ابراهیم خلیل علیه السلام شکر می کند.

می گوید: همه حمد خدا را که فرزندانی چون اسماعیل و اسحاق بر سر پیری به من بخشید، جدا جدّا پروردگار من شنونده دعاء و اجابت کننده دعا است.

پروردگارا! مرا و از ذریّۀ من، بر پا دارندۀ نماز قرار بده، پروردگارا و دعای مرا قبول فرما.

در بوستان خاردار بشریت پیغمبر صلی الله علیه و آله نواه و هسته ای را برای نهال غرس کرد، نوامیس جهان گیتی در او عمل خود را عمل کرد: آفتاب، و باد، و مه، و خورشید و محیط مساعد مدینه و القاءآت جماعت مدینه خصوص غلغله جماعت نماز روزانه پنج مرتبه.

ص:276


1- (1) ابراهیم (14):40.

پس به صورت شکوفه ای که غنچه های آن هنوز نشکفته بروز کرد.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله با دست پیغمبر خود دو دستی آن را مسح کرد و مالش و نوازش داد تا بین انگشتان پیغمبر صلی الله علیه و آله شکوفه اش از هم شکفت و شکوفه داد، در وسط شکوفه گلبرگ و کاسبرگ نافه های گل و پرچم های عطر افشانش خرامان با عطر خود عطر افشانی کرد تا بامداد نسیم بوستان را پر از عبیر می کرد حتی آن که چنان تخیل می شد که بوستان همه اش شکوفه است.

(تعلیقات ما)

تعلیقۀ اولی

علائلی از اذان آهسته به گوش نوزاد نیکو به اذان مدینه منتقل شد که غلغله آن شهر را فرا می گرفت، در بین این دو سرحد سخن از اسرار اذان گفت، آن اذان که آهسته و بغل گوشی و خفیف و اختصاصی با کودک نوزاد بود با این اذان پرغلغله مسجد النّبی که شهر را از جا برمی دارد و برای سخن از اسرار اذان، ابورافع را استاد سخن قرار داد که حامل اسرار درون و برون خانۀ پیغمبر است و حامل فهم اسرار شرایع است و از طرفی حضور او در موقع اذان به گوش نوزاد مستبعد نیست، بلکه متوقع است چون خدمتکار محرم بوده.

و مذاکرۀ دربارۀ اذان را در حین راه پیمودنش با رفیق راهش از حجرۀ نوزاد تا مسجد فرض کرده و شاید این شخص رفیق راهش، زوجه اش سلمی بوده که با او برای نماز جماعت به سوی مسجد روانه بوده و گفتگوی او با زن نامحرم نبوده.

اذان در گوش نوزاد با صوت خفیف آهسته است و اذان مسجد النّبی که اذان دعوت بلال است و صدای او خود شدید و بم است و شهر را می گیرد. توأم است

ص:277

با صدای خروش جماعت به کلمه «الله اکبر» که بلافاصله یا با فاصله اندکی به آن ملحق می شود؛ نیکو بود اگر تذکر می داد که کودک نوزاد هم از آن مرتبۀ خفیف ضعیف تا این مرتبۀ پرصدا و شدید و پرغلغله که مزعج(1) بود سهم داشت؛ زیرا کودک اگر استماع نداشت، سماع داشت الفاظ اذان و جملات با غلغلۀ مردم نمازگزار به گوش او مزعج بود و او را از خواب هم برمی انگیخت. شما وضع مدینه را تصویر کنید مجاورت حجرۀ طاهره «علی و فاطمه» (بیت فاطمه کنونی) با مسجد پرازدحام و پرصدا به طوری بوده که غلغله نماز مسجد به تمام حجرات طاهرات می رسیده و ازواج طاهرات می شنیدند و بیت فاطمه در وسط آنها بود، همه را قلقلک می داد و صدای اذان بلال برای کودک مزعج بود، او را هاج و واج می کرد و اثر در گوش او می گذاشت.

امّا اثر را بیان نکرد که چگونه است و تا کجا است؟ با این که سخن را از الفاظ صوت اذان به روحانیت معانی اذان کشانید ولی بیان نکرد که چگونه کودک نوزاد که از وضع زبان آگاه نیست، هنوز فرق بین عربی و انگلیسی و فارسی و تفاوت آنها در معنی وضعی را، هنوز تشخیص نداده.

چگونه معنی در هوش او از طریق لفظ وارد می شود؟ آری، شخص این کودک استثنائی است از زمرۀ عیسی است که تکلم در گهواره می کند و شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله هم القای روحی او به طور معجزه ممکن است در انتقال معنی کاری بکند، ولی حلّ اساسی این مسأله در عموم اطفال و در اذان عموم به گوش نوزادان

ص:278


1- (1) مزعج: ناآرام، از جای برکنده شدن.

دیگر و دیگر مبهم و معقّد است؛ از ما بشنوید که اگر نقد کلام علائلی نیست تکمیل مقاصد او است.

(عنصر شجاعت) داستان اذان به گوش نوزاد شیرین است. تارهای صوتی حلقوم گوینده، صوت خود را ابتدا به پردۀ صماخ سامعه و به وسیلۀ آن به تارهای گوش درونی شنونده می رساند و از امواج خود آنها را به اهتزاز درمی آورد و پیش از آن که از پردۀ صماخ به گوش درونی و تارهای درون برسد؛ در گوش وسط استخوان های سه گانۀ «رکابی و چکشی و سندانی» را به لرزش و اهتزاز درمی آورد و از آنها لرزش و اهتزاز را به گوش درونی و آخری می کشد که تارهای داخلی آن در داخل مایعی آبگونه با سنگریزه هایی آماده گرفتن اهتزاز و تموج اند و به وسیلۀ درک آن اهتزاز استشعار می کنند، احساس و شعور به اصوات می نمایند.

در گوش درونی از طرف جلوی رو، سه تا قنات هلالی شکل هستند که بر یکدیگر عمود هستند، و در طرف پشت سر، در سمت بناگوش قوقعه ای(1) حلزونی شکل هست که سی هزار تار صوت در آنجا بین دو دیوار استخوان آویزان است.

و هر تاری از آنها مناسب با آهنگی است؛ به این معنی که با هر صوتی از کلمات و حروف به هر لغت و زبان و با هر آواز و لحن و نغمه از اصوات که به گوش می رسد یکی از آن تارها به اهتزاز درمی آید و شعور به آن می کند و همان اهتزاز و لرزش اولیه موجب انس دفعات بعدی است که هر گاه بعدها آن گونه

ص:279


1- (1) قوقعه: بخشش حلزونی گوش درونی، گونه ای صدف حلزونی.

صدا بشنود احساس می کند که با آن آشنا است، آن را شنیده و از آن رمیدگی ندارد. و این لرزش و تموج مربوط به لغت عربی یا ترکی و یا فارسی و تفاوت معنی کلمات در آنها نیست تا بگویید کودک نوزاد آن ساعت لغات عربی و وضع و موضوع له آنها را نمی داند که بالمثل (اشهد ان لا اله الا الله) در زبان عربی برای معنی یگانگی آفریدگار به کار می رود.

بلکه آنچه او آشنا می شود همان صوت اشهد (ا ش ه - د) است که به طبلۀ گوش آشنا شده است؛ تا بعدها که آشنا به آن لغت و معنی شد. احساس می کنید که فهمیده، او با موجود در عمق و ذخیره خاطر خود یکی است و می فهمد که آن معنی با روح او آشنا است.

توضیح بیشتر آن که روح طفل انسان که خط عربی یا فارسی یا فرانسه و انگلیسی نخوانده از کلمۀ «حیوان» نقش کتبی حیوان را در نظر نمی آورد او شکل (ح - ی - واو - الف - نون) را نمی شناسد و نقش حیوان کتبی بعد از اطلاع بر وضع لغت در عربی به این شکل، و در فرانسه به شکل دیگر آلت و ادوات شده؛ مثل کلید و پیچ و مهره که در تلفظ به آن، انتقال به معنی آن می یابد و همچنین صوت لفظ حیوان هم تا عربی یا فارسی و ترکی و انگلیسی را با وضع زبان لغت عربی یا غیر آن باشد تا برای آن لفظ دلالتی در نزد او باشد و اینها هیچکدام در نزد طفل نیست، ولکن آشنایی سامعۀ او و سمع او و تارهای گوش او هر گاه با صوتی و طنین صوتی باشد که از آغاز امر و اول بلا اول روح او را اشغال کرده، بعد که در هنگام بلوغ و رشد به اطلاع بر وضع معنی آن، آن آواز را بشنود چون آگاهی و سابقه آشنایی دارد آن را زود قبول می کند و می پزد؛ زیرا قبول و ناقبولی واردات،

ص:280

وابسته به سابقۀ شناسایی و آشنایی سابق است، هر چه را آشنایی ندارد قبول نمی کند و هر چه آشنایی دارد قبول می کند.

این فائدۀ اذان در گوش نوزاد است.

و این نوزاد وضع استثنایی داشت و دارد.

و مدینه هم برای او و همه وضع استثنایی داشت؛ زیرا غلغلۀ نماز جماعت مسجد النبی در پهلوی گوش او بود و صدای بلال به اذان که شهر را از جا می کند برای کودک مجاور البته او را از جا می کند و از خواب برمی انگیخت و تکان می داد و مزعج بود، خصوص که تکرار می شد به فاصلۀ پنج ساعت به پنج ساعت، بلکه کمتر این صدای پرخروش از مسجد النبی به حجرات طاهرات و به حجرۀ طاهر بیت فاطمه، به گوش بزرگ و کوچک ساکنان می رسید و آنها را مثل ساعت شماطه تکان می داد، پس کودک نوزاد را اذان های بلال و غلغله های نماز مسجد در جوار گوش او و بن دیوار خانۀ او راحت نمی گذاشت تا در گوش هوش او کلمه «الله» در اذان های اعلامیه ها و در اذان و اقامۀ نماز و در تکبیرات افتتاحیۀ مسجد از زبان جدش پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وارد می گردید؛ یا بگو او را راحت می کرد در فواصل نمازهای پنجگانه، او را نشوۀ آن می ساخت و مست و خمار ذکر خدا می نمود، به جای لالای گهواره جنبانان در کار بیدار کردن او و خواب کردن او کار می کرد.(1)

ص:281


1- (1) بحار الأنوار، تهذیب: الحسین بن سعید عن النضر و فضاله عن عبدالله بن سنان عن حفض بن غیاث عن ابی عبدالله علیه السلام قال: ان رسول الله صلی الله علیه و آله کان فی الصلاه و الی جانبه

تا کودک عقل زودرس و بلوغ زودرس برای ادای تکالیف وظایف دینی یافت و نماز را گاه استماع به جای شیر می نوشید و مسابقه ای بین زبان او برای نام خدا و پای او برای رفتن به مسجد برای اقامۀ نام خدا بود.

هنوز زبان درست لفظ الله اکبر را نمی توانست ادا کند که پاها، او را به مسجد کشانده بود، می خواست راهی برود که جدّش می رود. کودک هوس دارد کفش بزرگان را می پوشد، هوس کودکانه او کمتر از حرص بزرگسالان به تعلیم او نبود، هر دو به هم دست داده سرعت سیر از ازدیاد دو قوه بیشتر شد؛ بنابراین از عقب پیغمبر صلی الله علیه و آله جدش می ایستاد که کلمه ای که جدش می گوید او هم بگوید. تا اولین نوبه که پیغمبر صلی الله علیه و آله او را با خود به مسجد و جماعت برد او هم ایستاد که در صف نماز تکبیر بگوید و قامت ببندد، همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله تکبیر را گفت، کودک نتوانست صحیح تلفظ کند پیغمبر صلی الله علیه و آله تکرار کرد تا هفت مرتبه؛ در هفتمین مرتبه کودک توانست تکبیر را بگوید و صحیح به زبان براند، جبرئیل آمد که سنت تکبیر برای امام جماعت هفت مرتبه است که تا نورسان و عقب ماندگان بتوانند بگویند و بگویند.(1)

ص:282


1- (1) التهذیب: 67/2، باب 8، حدیث 11؛ وسائل الشیعه: 20/6، باب 7، حدیث 7238؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 73/4.

و طبق روایتی هفت مرتبه را صحیح گفت: دیگر مازاد را خسته شد و نگفت: باز سنت شد که تکبیر هفت مرتبه باشد.

باز یعقوبی می گوید: حسین بن علی علیه السلام فرمود: در کودکی جدم به من قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ را تا آخر آموخت و دعای نماز «وتر» در سحرگاهان را هم آموخت؛ و فهرستی از یک دوره حکمت اسلامی هم آموخت؛ و به من یاد داد که هر وقت انسان را مصیبتی برسد هر دم یادش آمد بگوید إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ همان ثواب را خدا به او می دهد.

باز پدرش امیر المؤمنین علی علیه السلام رازی از اسرار اذان برای خاطر او در مجمع اصحاب افشا کرد و تفسیر حروف اذان و اقامه را با شور و نوا برای آنان گفت و رمز آن را حل کرد؛ و به او و دیگران آموخت، او را غرقه معانی کرد که اگر هوش لایتناهی است معانی هم لا یتناهی است؛ تا بر او از دریچه اذان بی نهایت فرو بریزد و ندای اذان، او را تا لانهایه بالا ببرد.

آن اذان که حسین بن علی علیهما السلام از زبان پدر بزرگوارش بازگو می کند(1) در هر

ص:283


1- (1) معانی الاخبار صدوق باب معنی حروف الاذان و الاقامه (ص 38-40) بسنده الی موسی بن جعفر عن ابیه جعفر بن محمد عن ابیه محمد بن علی عن ابیه علی بن الحسین عن ابیه الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام قال: کنا جلوسا فی المسجد اذ صعد المؤذن المناره (1) (شاید تصحیف مأذنه باشد) فقال: الله اکبر الله اکبر فبکی امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام فبکینا لبکائه فلما فرغ المؤذن قال علیه السلام: اتدرون ما یقول المؤذن؟؟ قلنا: الله و رسوله و وصیه اعلم. قال علیه السلام: لو تعلمون ما یقول لضحکتم قلیلا و لبکیتم

فصل از فصول آن اذان، روح گوینده و شنونده بالا می گیرد تا عالم بالا، با هیجان و شوق بی حد که گاهی گریه می آورد مثل علی علیه السلام بار از آن می گرید و یاران را به گریه وا می دارد، خصوص در قطعۀ (حی علی الفلاح) که امام علیه السلام چنان آن را تفسیر می کند که باید یا از شوق وصال گریست یا باید از غم فراق مرد.

به اصحاب فرمود: آیا می دانید معانی این اذان که غلغله برپا کرد چیست؟ خود این را گفت و می گریست. فهمیدند بیش از ترجمۀ لفظی را نظر دارد و گرنه ترجمۀ تحت اللفظی را همه عربهای محضر کنونی می دانند. آنها گفتند: خدا و

ص:284

رسول و وصی رسول صلی الله علیه و آله اعلم هستند، بهتر می دانند؛ یعنی شما بگوئید: امام فرمود: اگر می دانستید خنده را کم می کردید و گریه را زیاد. بعد تفسیری برای هر جمله ای کرد تا رسید به کلمه (حی علی الفلاح) آن را تفسیر چنین کرد که این جارچی می گوید:

اقبال کنید به سوی بقایی که فنا با آن نیست، نجاتی که هلاکت با آن نیست.

بیایید بالا به سوی حیاتی که موتی با آن نیست، به سوی نعیمی که کمبود در آن نیست.

و به سوی ملک و سلطنتی که زوالی از برای آن نیست و به سوی شادی و سروری که اندوه و حزن با آن نیست.

و به سوی انسی که وحشتی با آن نیست.

و به سوی نوری که ظلمتی با آن نیست.

و به سوی گشایشی که تنگنایی با آن نیست.

و به سوی بهجتی که انقطاعی برای آن نیست.

و به سوی ثروت و توانگری که تهیدستی با آن نیست.

و به سوی صحت و تندرستی که بیماری با آن نیست.

و به سوی عزّتی که ذلّت و خواری با آن نیست.

و به سوی قوه و نیرویی که ضعفی با آن نیست.

و به سوی احترام و کرامتی که، وه: چه کرامتی؟؟

و شتاب کنید به سوی سرور دنیا و عقبا و نجات آخرت و اولی.

و در مرتبه دوم که می گوید: «حیّ علی الفلاح» جارچی خدا می گوید:

ص:285

سبقت آرید به آنچه من شما را به سوی آن دعوت کردم. و به سوی اکرام جسیم و منن عظیم و نعمت پر بها و فوز عظیم و نعیم ابد در جوار محمد صلی الله علیه و آله در منزلت نشیمن گاه صدق، نزد ملیک مقتدر.

این اجمال تفسیر امامین همامین علی و حسین است، البته مراد دعوت به سوی تجمع جماعتی است که قرآن آنها را گرد هم فرا آورده و با نظام و الهام از قرآن گردهم فرا آمده اند تا نماز را به جماعت و با قرائت کل قرآن از طریق افتتاح فاتحۀ آن در حال قیام رسمی بخوانند، البته این گونه امّت که جماعت آنها با نظام رژه قشونی از قرائت علم اعلی الهام بگیرند نمی میرند، قدرت آنها ناتوانی ندارد؛ زیرا قدرت جماعت اصل قدرت ها است - اگر قدرت کور نباشد تجمع جمعیت اساسا پایه و مایۀ قدرت است، خصوص اینگونه تجمع که درس آن درس «علم اعلی» باشد تا قدرت کور نباشد، در کف دست او چشم باشد لذا به این صورت القا می شود که همه گوش اند، دو برابر می شنوند، صفوف مردم همه نظامی اند، به حال آماده باش درآمده اند و به حال قیام اند که وضع نشان دهنده جد در عمل است، نشان دهندۀ جد در اعطا و اخذ است. البته اینگونه امت نمی میرند.

امت بی علم می میرند. و فرد هم می میرد.

اما امت که معیشت او فردی نیست و اجتماعی است نمی میرد.

البته امتی که علم در آن القای دائم دارد نمی میرد.

امتی که به طور اجتماع متناوب (نوبه پس از نوبه) اجتماع خود را تشکیل می دهد و با نظام و تعلیم و الهام اجتماع خود را انجام می دهد، آن امت نمی میرد.

زیرا قلب نابض و نبض زنندۀ آن دائم و به طور مداوم، روح حیاه را با آن

ص:286

پیکر می رساند.

در تهران کلمه ای از چرچیل به یادگار مانده، در یک موقع میتینگی علیه انگلیس اقامه شده بود و به محاذی سفارتخانه شعار می دادند که مرده باد انگلیس - سقای سفارتخانه ایرانی بود می گفت: با بشکه های آب و گاری رسیدم دم درب سفارتخانه که چرچیل ایستاده بود و تماشای میتینگ را می کرد و با آنکه زبان فارسی می فهمید، باز از من پرسید: حسن سقا اینان چه می گویند: من سر به زیر افکندم و گفتم: می گویند مرده باد انگلیس. گفت: حسن سقا انگلیس نمی میرد، انگلیس علم دارد و امتی که علم دارد نمی میرد.

این سخن به طور قاعدۀ کلی صحیح است، هر چند تطبیق آن بر مصداق محل حرف باشد.

حسین علیه السلام از زبان پدرش که لسان الله است تفسیر اذان و اقامه را بازگو می کند.

حسین از آن اذان پرجاذبه پیغمبر صلی الله علیه و آله در گوش کودک نوزادش به اذان های پرغلغلۀ مدینه تحویل داده شد؛ تا به این اذان رسید که شخصیت بزرگ عالم که برای دنیایی گریه نمی کند، از این اذان گریه می کند، می خواهد با این اذان پرواز کند به ملکوت اعلی و البته از این اذان هم پرواز می کند تا ملکوت اعلی، کودک ما در اثر آن اذان تا اینجا رسید؛ تا در اثر این اذان به کجا بر شود.

ص:287

تاریخ ابوالفدا می گوید:

حسین علیه السلام شبانه روزی هزار رکعت نماز می گذارد(1) و شب عاشورا مهلت از دشمن خواست تا نماز بگذارد.(2)

از اذان بغل گوشی پیغمبر صلی الله علیه و آله در موقع ولادت به جاذبۀ اذان پرغلغله می کرد و جذبۀ غلغلۀ مسجد او را و همه را در خود فرو می برد.

و حسین علیه السلام را هزار در «ابواب اسماء حسنی» به ورای بام گردون می برد.

ورای بام گردون بارگاهی است که نامش بام اسمای الهی است

پدرش او را با هزار اسم از اسماء الله که در دعای جوشن کبیر است ورزیده کرده بود و فرموده بود: حفظ کن و بر کفن من بنویس: اگر شب دفن آن را بر کفن می نوشته چگونه وقت گنجایش داشته، مگر اینکه کسی حفظ را از پیش داشته و تند تند بنویسد و امام حسین علیه السلام چنان بود پس بر کفن امام که دفن می کند(3) اسماء الله هزار گانه که هزار شعبه از سمات ربوبیت است، امام زنده می نگارد تا در اثر این اذان و آن دعای جوشن کبیر هزار اسم ربوبی در زبان حسین و گوش حسین مانند شاخه های بید مجنون یا درخت بیدمشک به هر سو باد آن شاخه های افشان را تکان می داد، عطر آن را در فضای باغ و بوستان اسلام پخش می کرد، همه زمزمۀ اسم خدا بود.

ص:288


1- (1) اللهوف: 95.
2- (2) اللهوف: 94.
3- (3) معانی الاخبار: 38، حدیث 1؛ التوحید: 238، باب 34، حدیث 1.

و هر نوبه وحی تازه وارد و نازل می شد، غلغلۀ تازه ای همه را باز مجددا در خود فرو می برد، و آن روزها در مدینه بعد از سخنان عادی سخنی بالاتر از این غلغله نماز و اذان که وحی ایجاد کرده بود و می کرد نبود.

مگر گاه گاهی که خروش جنگ و جهاد شهر را به هم می زد تا همه و همه، شهر را ترک کرده 11 کیلومتر بیرون شهر پیرامون خندق برای دیدار لشکر تازۀ دشمن سراسیمه می دویدند.

و حسین این موقع یا سه ماهه یا شش ماهه بود، در گوش هوش او صدای خروش رزم آوران، انزعاج دیگر می آورد و با مادر و دایه گان، همه از شهر به پای کوه «سلع» در مغرب مدینه آمده اند و چادرها و خیمه ها برپا کرده اند و صف بندی خود را و صف بندی ردۀ دشمن خونخوار را در آن طرف خندق تماشا می کنند و مادرش او را با قنداقه و گهواره در چادر مخصوصی که خاص به علی و فاطمه است علیهما السلام مواظبت می کند و زن های قبایل در دو طرف خندق ساج ها را روی آتش بر سر سه پایه ها نهاده و نان پزند و مادرش فاطمه علیها السلام از نانی که پخته، برداشته به دست خود برای پیغمبر صلی الله علیه و آله در داخل خندق می برد که در هوای سرد زمستانی پدر را گرم کند، پدر بزرگوار در میان جمعیت یاران صحابه که خندق می کنند ایستاده می پرسید: ای فاطمه! قصۀ این نان چیست؟ که خود آورده ای؟

فاطمۀ عزیز می گوید: نانی برای بچه ها و کودکانم پخته ام، این پاره را برای تو آورده ام که بی تو گوارا نیست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله از دست فاطمه می گیرد و می گوید: اگر این نان را می خورم امروز

ص:289

سه روز است که نانی از گلوی پدرت فرو نرفته.(1)

پیغمبر و بزرگسالان در پای کوه سلع، کوه احد را در شمال شهر مدینه با نگاه دیگر می نگرند و پیغام دو کوه را با زبان بی زبانی در می یابند، ولی حسین اگر چه مثل بزرگسالان در گوش هوش با این دو کوه گفت و شنودی هنوز ندارد، اما در قنداقه از بالای کوه سلع خواهی نخواهی کوه احد را در سمتی دیگر می بیند، کوه احد برای کوه سلع اسرار انقلاب جهانی شهر مدینه را پیام می داد، در شهر مدینه باری کودکان نوزاد و برای بزرگسالان دو گونه غلغله و خروش گوش را می خراشد یا می نوازد، یکی غلغله نماز که سنگرهای جنگ را تبدیل می کند به مسجد نماز و دیگر خروش جنگ که مسجدی ها را تبدیل می کند به مردان رزم و مسجد را تبدیل می کند به سنگر جنگ.

مدینه سنگر جنگ است و مسجد نماز

مسجدهای اطراف کوه سلع که یکی بر فراز کوه به نام مسجد فتح برای پیغمبر و به نام پیغمبر صلی الله علیه و آله مسجد نبود و سنگر دفاع بوده، موقع نماز تغییر وضع می داده، تبدیل می شده به مسجد و همچنین مسجد علی و فاطمه علیهما السلام محل چادر و خیمه و در حقیقت سنگر دفاع و محل اقامت کشیک قشونی بوده - و همچنین مسجد ابابکر و مسجد عمر - و مساجد سایر صحابه و خود مردم مدینه مهاجر و انصار «اوس و خزرج» جملگی(2) ساعت هایی از روز و شب عابد و راهب اند.

ص:290


1- (1) مجموعه ورام: 102/1؛ بحار الأنوار: 225/16، باب 9، حدیث 28؛ صحیفه الرضا علیه السلام: 71.
2- (2) کتاب فضائل الخمس فی الکتب الست.

زمزمه تلاوت قرآن و نماز و اذان در آنها می چرخد و ساعت هایی دیگر غرق اسلحه اند و مردان رزم اند، از خروش آنها فضا می لرزد.

کودک نمی تواند در بین این دو وضع ناراحت کننده آرام بگیرد و به خواب برود، مگر چشم به هم زدنی چنانکه وضع کوه احد در شش ماه پیش، از خاطر بزرگسالان نمی رود و به همه جنگ را الهام می کند، محیط الهام بخش جنگ است.

علائلی، سپس اینجا را از افعی سیاه تیره ای با زرق و برق گفته که از دور آمده و در بن این شکوفه پیچید و چنبره زد تا گل آن را پرپر کرد - اشاره به قضیۀ کربلا است.

ولی بهتر آن بود که وضع شهر مدینه و زن و مرد و مهاجر و انصار را در مدینه با وضع مکه دشمنشان بازگو می کرد که الان شهر مدینه در چه وضع است.

خروش جنگ احد چه اثری در مردم مدینه گذاشته؟ کسانی که با آن کوه یا به این کوه نزدیک می شوند از آن کوه چه صداهایی می آید و از این کوه چه خروشی؟

فاطمه علیها السلام مادر این نوزاد پس از «غزوه احد» در هفته، دو نوبه (یک نوبه دوشنبه ها - و نوبه ای دیگر عصر پنجشنبه ها) به کوه احد می رفت و بر مزار شهدا می ایستاد و می گفت: اینجا لشکرگاه رسول خدا و موقف پدرم صلی الله علیه و آله بود اینجا لشکرگاه قریش بود.(1)

ص:291


1- (1) الکافی: 228/3، باب زیاره القبور، حدیث 3.

در این دو کلمۀ اجمالی، کوه احد را به صدا در می آورد.(1)

و حسین علیه السلام از مادر می گرفت و مادر از کوه بین او و مادر واسطه نیست، مادر همه چیز را برای او می گوید.

و بین مادر و کوه هم مشاهدات فاطمه از وضع جنگ بالمعاینه بوده، منظره ها به قدری اثر در خاطر اقدس او نهاده بود که تا آخر عهد پدر و بعد از پدر بر سر مزار شهدا می رفت تمام روز را آنجا نماز می گزارد - و از تذکار موقف طرفین نمی ایستاد.

خبرهای «احد» را خیلی کسان واسطه بودند که به گوش خواستاران بازگو می کردند و حسین علیه السلام بیش از همه خواستار اطلاعات جنگ احد بود.

و پرورشگاه اولیه او حجر و دامن و کنار مادر بود که نسبت به قضایای هولناک احد، خاطری بسی حساس داشت و خبرهای مواقف جنگی و ایستگاه دو سپاه را برای خویشتن هم شده زمزمه می کرد.

از جنگ احد که در شوال (سیزدهم آن) واقع شده یک ماه بیشتر نگذشت که

ص:292


1- (1) العده عن احمد بن محمد عن الحسین بن سعید عن النضر عن هشام بن سالم عن ابی عبدالله علیه السلام قال: سمعته یقول: عاشت فاطمه بعد رسول الله خمسه و سبعین یوما لم یر کاشره و لاضاحکه تاتی قبور الشهداء فی کل جمعه مرتین. الاثنین و الخمسین، فتقول: هیهنا کان رسول الله صلی الله علیه و آله و هیهنا کان المشرکون و فی روایه، ابان عمن أخبره عن ابی عبدالله علیه السلام انها کانت تصلی هناک و تدعو حتی ماتت - (کا) علی بن ابراهیم عن ابن ابی عمیر عن هشام مثله. «الکافی: 561/4، باب اتیان المشاهد، حدیث 3؛ بحار الأنوار: 195/43، باب 7، حدیث 24»

در پنجم ذی قعده سال سوم که پنجاه روز از تولد امام حسن علیه السلام می گذشت، به این فرزندش حسین علیه السلام حامله شد و بعد از شش ماه ذی قعده، ذی حجه، محرم، صفر، ربیع الاول، ربیع الثانی.(1)

فرزندش به دنیا آمد در صورتیکه زخم های جنگجویان احد حتی از بدن زنان رزمنده جنگ احد.

مثل نسیبه بنت کعب مازنیّه «امّ عماره» هنوز التیام نیافته.(2)

و مدینه خود را آماده می کرد برای جنگ مجدّدی که قریش مکیان بر آن تحمیل کند، پس فرزندان نوزاد را باید اسمشان را همه فدائیان احد و انتقام جویان سربازان احد نهاد، همه زادۀ حرب اند، باید نام آنها آمادگان حرب، باشد کوه احد خبرهای خود را در گوش هوش طفل نوزاد مقدس ما چنان وارد می کرد که سخن پیشتازان جنگ، بلکه حتی سخنان پستازان جنگ را امام حسین علیه السلام تا منتهای مسیر منازل رکب نورش در خاک کربلا و میدان فداکاری بی نظیرش در مراحل بین مبدأ و منتها، آن سخنان حماسه خیز را بارها مذاکره می کرد.

نوازد درشهری چشم به دنیا باز کرده که تمام شهر غلغله نماز است.

صدای غلغله اذان و نماز نافۀ عطر خیز ویلن گل او است که «وتر ذکاء و هوش و فلسفه و عقیده ای را در او تکان می دهد.

و قدری از نماز دورتر می رود؛ غلغلۀ شمشیر است و جهاد است که «کوه احد

ص:293


1- (1) روضه الواعظین: 153/1.
2- (2) بحار الأنوار: 52/20، باب 12، غزوه احد؛ تفسیر القمی: 115/1، شجاعه امراه فی احد.

و سلع» احد و خندق، دائم و مداوم یا متناوب او تار اراده و جسم را تموج می دهد و چشم به شهری باز می کند که از طرف شمال در احاطه کوه احد است و خروش و غلغلۀ جنگ احد هنوز به گوش می آید.

و در غرب شهر، کوه سلع است که سمت غرب را در احاطه دارد و جنگ پرطنطنه خندق را در پیش دارد.

اذان در گوش نوزاد پیغمبر صلی الله علیه و آله در مدینه که قنداقه کودک با آواز اذان لای لای خواب می شنود و از صدای غلغلۀ مسجد از خواب برمی جهد؛ تا با پیغمبر صلی الله علیه و آله در صف بایستد و الله اکبر نماز را بگوید؛ و چرخ زمان می چرخد تا آن موقع که علی پدر بزرگوارش، آن تفسیر و شرح را در عراق و حجاز برای اذان کرد(1) تا اذان بین راه کربلا که به مؤذن خود حجاج بن مسروق جعفی فرمود: بر لشکریان امام و لشکر حر بن یزید اذان بگوید، به منزلۀ صدای زنگ درای و جرس و حُدی ساربان برای قافله و کاروان بود تا پیشگاه حق.(2)

(علائلی بزرگوار) وضع غنچه و شکوفه را باز بازگو می کند و می گوید: آن شکوفه بستان.

تبدیل شد به ذکرای سعادتمندانه و یاد رمزی سعادت.(3)

ص:294


1- (1) معانی الاخبار: 38، حدیث 1؛ التوحید: 238، باب 34، حدیث 1.
2- (2) بحار الأنوار: 376/44، باب 37؛ الإرشاد، شیخ مفید: 78/2.
3- (3) بعد خواهد آمد که تکرار خبر شهادت، برای ذکر مقتدا و اسوه و رهبر است که باید به هر مناسبتی یاد شود، تا رهبر فراموش نشود.

شکوفه ای که از صنع دست نبوت و باغبانی آن در آن طرز شاخ و گلبن آن شعبه شعبه شده و سر به بالا برکشیده.

ونبوت شلعله ای است در حیات.

و شفقی است در فکر که امتداد آن تا لایتناهی است، شکوفه بستان را باطل انسان پرپر کرد؛ یعنی در کربلا ولکن تمام آن پرها که در زمین پخش شد در دفتر ذکرای و یادبود جاویدان جمع شد.

مثل شهدای احد که آن هم چنین شد؛ یعنی تبدیل شد به ذکری.(1)

اما نه ذکرای ماتم که علامه امینی می گوید، بلکه ذکرای و یاد اسوه و رهبر و مقتدا و استقامت در راه حق و خروش به روی ظالم و هزار امر دیگر.

چه آن که باغبان نبوت باغبانی است صنعت کار.

می دانید چه بسازد و چطور بسازد که هدر نرود، نبوت کساد نخواهد شد و ناقص نخواهد داد و تباه نخواهد شد.

شکوفه ای که لانهایت اسرار خود را در او نهاده بود.

علی رغم باطل و به کوری چشم باطل، انسان او ماند و از بین نرفت و هرگز نهایت نخواهد یافت.

ص:295


1- (1) و امیرالمؤمنین علیه السلام یک نوبه به امام حسین علیه السلام همین نکته را تذکر داد و فرمود: یا اباعبدالله! انت اسوه قدماً... لیسفکن بنوامیه دمک ثم لا یردنک عن دینک و لا ینسونک ذکر ربک. (الحدیث) «کامل الزیارات: 71، باب 23، حدیث 2»

ولی باطل تبدیل شد به خاکستری در جلوی گردبادهای تند، فقط سایه حیات بود و بس.

و حق نیز تبدیل شد، خورشید حیات شد و خورشید حیات بود.

و اخیراً بعد از زمانی چند سایه در برابر پرتو خورشید تباه شد و از بین رفت.

در این شکوفه که لا نهایت اسرار خود را نهاده، دو نوع بقاء تأمین شده است، یکی تکوین مجدّد درخت مثمر از همان شکوفه که افراد متبادل می دهد و بقای او به بقای نوع است و دیگری در دفتر ذکری و یاد یادآوران که در هودج پرنیان سخن نهفته است و سخن مهبط ملک است.

اینک برمی گردیم به ذکر بقیۀ قابله ها و از جنبۀ «روایت محض» آنان را می آوریم.

ص:296

با نوان صحابیات که در حلقه

ص:297

ص:298

خبرها از زادگاه او و روز میلادش

روایات و احادیث ولادتش از قابله ها و نزدیکان نزدیک است

از دایرۀ نزدیک تر - و بعد از دایره دورتر - یعنی خواص رجال و بعد از محیط اوسع مدینه خبر پخش می شود.

از اصرار پیغمبر به نشر خبر شهادت، چنان می نماید که ذکریات و یاد حوادث این مولود عزیز حتماً یا گوییا جزء اصول رسالت اسلام است، از این جهت از دایره های نزدیک به دایره های دور و دورتر اتساع پیدا می کند.

ص:299

حدیث دوم: روایت ام ایمن

صدوق (امالی) به اسناد از سعد بن عبدالله از برقی از محمّد بن عیسی تا عبدالله بن سنان از ابوعبدالله صادق علیه السلام بازگو می کند،(1) همسایگان ام ایمن شتابان نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند و گفتند: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله امّ ایمن از گریه شب دوشین را به خواب نرفته و همی گریسته تا صبح شده، گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله کس فرستاد، ام ایمن را خواست، همین که آمد پیغمبر به او فرمود: ای ام ایمن خدا چشم تو را نگریاند چه تو را به گریه واداشته است؟ گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله

ص:300


1- (1) المجلس 19 به سال 367 ه - قال: حدثنا الی (ره) قال: حدثنا سعد بن عبدالله عن احمد بن ابی عبدالله البرقی عن محمد بن عیسی و ابی اسحق النهاوندی عن عبیدالله بن حماد، قال: حدثنا عبدالله بن سنان عن ابی عبدالله علیه السلام قال: و اقبل جیران ام ایمن الی رسول الله صلی الله علیه و آله فقالوا یا رسول الله صلی الله علیه و آله الی ام ایمن لم تنم البارحه من البکاء لم تزل تبکی حتی اصبحت، قال: فبعث، قال: فبعث رسول الله صلی الله علیه و آله الی ام ایمن، فجائته فقال لها: یا ام ایمن لا ابکی الله عینک ما الذی ابکاک؟ قالت: یا رسول الله! رأیت رؤیاء عظیمه شدیده فلم ازل ابکی اللیل اجمع، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله قصیها علی رسول الله فان الله و رسوله اعلم فقالت: تعظم علی یا رسول الله ان اتکلم بها؟ فقال لها ان الرؤیا لیست علی ما تری فقصیها علی رسول الله صلی الله علیه و آله قالت: رأیت فی لیلتی هذه کان بعض اعضائک ملقا فی بیتی؟ فقال لها رسول الله صلی الله علیه و آله: (نامت عینک یا ام ایمن، تلد فاطمه الحسین علیه السلام فتر بینه و تلینه فیکون بعض اعضائی فی بیتک. فلما ولدت فاطمه الحسین، فکان یوم السابع، امر رسول الله صلی الله علیه و آله، فحلق رأسه و تصدق بوزن شعره فضه و عق عنه ثم هیاته ام ایمن و لفته فی برد رسول الله صلی الله علیه و آله ثم اقبلت به الی رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: مرحباً بالحامل و المحمول یا ام ایمن هذا تأویل رؤیاک.

رؤیائی عظیم سخت دیده ام که همواره این شب را سراسر گریستم.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

رؤیای خواب خود را بر رسول خدا صلی الله علیه و آله قصّه کن که خدا و رسول خدا اعلم هستند، امّ ایمن گفت: برمن عظیم می آید که تکلم به آن بکنم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: رؤیا چنین نیست که دیده می شود، پس قصه کن برای پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله، ام ایمن گفت: در این شب به خواب دیدم که گویی پاره ای از اعضای تو در خانۀ من افتاده است.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: چشمت به راحت خواب برود ای ام ایمن! فاطمه فرزندی پسر می زاید (حسین) تو او را بزرگ می کنی، تربیت او و سرپرستی او را عهده دار خواهی شد یا شیر دادن او را عهده دار خواهی شد، پس بدین معنی پاره ای از اعضای من در خانه تو خواهد بود.(1)

کلمه «تلینه» را ما ترجمه کردیم به سرپرستی کردن از ماده «ولی - یلی» نه به شیردادن از «لبن تلبنه» نه از آن جهت که شیردادن ام ایمن کنیز پدر پیغمبر صلی الله علیه و آله از نظر سن مستبعد است؛ زیرا ام ایمن بعد از فرزندش «ایمن» که در جنگ هوازن و طائف کشته شد، فرزندی دیگر، پسر از شوهر دومین «زید بن حارثه» خدا به او داد، به نام «اسامه بن زید» که صاحب جیش اسامه باشد و در هنگام فتح مکه کودکی بود که

ص:301


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 82، مجلس 19، حدیث 1؛ روضه الواعظین: 154/1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 70/4، فصل فی محبه النبی ایاه علیه السلام.

پیغمبر صلی الله علیه و آله او را در تخته روان خود با خود حمل می کرد، چون به جای پدرش زید، شهید موته به او محبت می فرمود، پس شیر داشتن پستان او برای حسین مانعی ندارد، ولی حسین از غیر مادرش فاطمه کم شیر خورد به قدری که ملحق به عدم است و احادیث که می گوید: حسین از غیر پیغمبر صلی الله علیه و آله شیر نخورد نظر به همین دارد که فاطمه بضعۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله و پاره تن پیغمبر صلی الله علیه و آله است، پس اخبار را به این محمل صحیح باید حمل کرد که می خواهد بگوید از غیر فاطمه که پارۀ تن پیغمبر است شیر نخورده، پس همه از گوشت و پوست و خون پیغمبر، تن او روئیده نه از بانوان دیگر.

ص:302

خواب امّ ایمن

گوید: همین که فاطمه علیها السلام حسین علیه السلام را زایید و روز هفتم شد که پیغمبر امر فرمود: سر او را تراشیدند و به وزن نقره صدقه داد و عقیقه از برای او کرد، سپس ام ایمن قنداقۀ حسین را برای بردن نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله مهیا کرد و در برد پیغمبر صلی الله علیه و آله او را پیچید و سپس به دست گرفت برای پیغمبر آورد، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: مرحبا به حامل و محمول ای ام ایمن! این تأویل رؤیا و خواب تو بود.(1)

حقایق در خواب به طرز دیگری است، در آن عالم حسین علیه السلام پارۀ تن پیغمبر است و نمایش آن بر بانوان خانواده حتی ام ایمن، خدمتکار فاطمه علیها السلام چنین جلوه می کند، ام ایمن کنیزی بود که به میراث پدری به پیغمبر ماند، مادر پیغمبر که از مدینه برای قبر شوهرش آمد و در هنگام مراجعت در منزل ایواء از دنیا رفت و در آنجا دفن شد. ام ایمن با شتری برای پیغمبر که طفل شش ساله بود به جا ماند، پیغمبر را به مکه آورد و خدمت کرد، بعد به فاطمه هم خدمت کرد تا بزرگ شد بعد هم به اولاد فاطمه خدمت کرد، حدیث زینب و ام ایمن گواه است.

ص:303


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 82، مجلس 19، حدیث 1؛ روضه الواعظین: 154/1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 70/4، فصل فی محبه النبی ایاه.

باز سخن از نزدیکان، هنگام ولادت صفیه دختر عبدالمطلب عمه رسول خدا صلی الله علیه و آله

حدیث سوم: روایت صفیه

قابلۀ حسین علیه السلام متشخص ترین بانوی خانواده (امالی صدوق) با اسناد از احمد بن الحسین معروف به ابی علی بن عبدویه به اسناد بازگو کرده از عمر بن علی بن الحسین از فاطمه بنت الحسین علیه السلام از اسماء ذات النطاقین، دختر ابوبکر زن زبیر، مادر عبدالله زبیر از صفیه دختر عبدالمطلب بازگو کرده گوید: همین که حسین علیه السلام از شکم مادر به زمین آمد، من قابله و عهده دار کار او بودم، پیغمبر صلی الله علیه و آله صدا زد: ای عمه! زود بشتاب پسرم را به من برسان، به سوی من بیاور.

من گفتم: یا رسول الله ما هنوز او را تنظیف نکرده ایم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای عمه! آیا تو او را نظیف می کنی؟(1)

ص:304


1- (1) الأمالی، شیخ صدوق: 136، مجلس 28؛ «حدثنا احمد بن الحسین المعروف بابی علی بن عبدویه قال: حدثنا الحسن بن علی العسکری، قال: حدثنا محمد بن زکریا الجوهری، قال: حدثنا العباس بن بکار، قال: حدثنی الحسین بن یزید عن عمر بن علی بن الحسین عن فاطمه بنت الحسین عن اسماء بنت ابن بکر عن صفیه بنت عبدالمطلب، قالت: لما سقط الحسین علیه السلام من بطن امه و کنت ولیتها قال النبی صلی الله علیه و آله: یا عمه! هلمّی الی ابنی، فقلت: یا رسول الله انا لم ننظفه بعد، فقال صلی الله علیه و آله انت تنظفیه؟؟ ان الله تبارک و تعالی قد نظفه و طهره. و بهذا الاسناد عن صفیه بنت عبدالمطلب، قالت: لما سقط الحسین من بطن امه فدفعته

خدا تبارک و تعالی او را نظیف کرده و تطهیر نموده.(1)

حدیث چهارم: باز از صفیه

با همین اسناد از صفیه بنت عبدالمطلب گوید: همین که حسین از بطن مادرش به زمین افتاد، من او را به پیغمبر صلی الله علیه و آله رد کردم، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله زبان خود را در دهان او نهاد و حسین همان گاه زبان پیغمبر صلی الله علیه و آله را گرفت، مثل پستان مادر آن را می مکد. صفیه گوید: من به نظرم چنان آمد که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را شیر یا عسل غذا می دهد.

گوید: پس کودک بول کرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله بین چشمان او را بوسه زد و او را به من رد کرد و گریه می کرد و می گفت: خدا لعنت کند قومی که کشندۀ تواند، ای پسر عزیزم! (سه دفعه آن را گفت) من گفتم: فدای تو پدرم و مادرم، آیا کیان او را می کشند؟

فرمود: بقیه فئه ستمگر از بنی امیه لعنهم الله.(2)

باز صفیه بنت عبدالمطلب سخن می گوید:

ص:305


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 136، مجلس 28، حدیث 5؛ روضه الواعظین: 155/1.
2- (2) الامالی، شیخ صدوق: 136، مجلس 28، حدیث 5؛ روضه الواعظین: 155/1.

بحار الأنوار به اسناد از علائی در کتابش حدیث را مرفوعاً تا صفیه بنت عبدالمطلب می رساند می گوید: همین که حسین بن فاطمه به زمین آمد، من جلوی روی فاطمه بین دو دست او را داشتم پیغمبر صلی الله علیه و آله به من گفت: پسرم را زود به من برسان، کودک را بیاور.

من گفتم: یا رسول الله! ما هنوز او را تنظیف نکرده ایم؛

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو او را تنظیف می کنی، خدا او را نظیف کرد و طهارت بخشیده.

و روایت شده است که: رسول خدا خود به سوی طفل از جا برخاست و او را برگرفت و همی تسبیح و تهلیل و تمجید خدا را می کرد، صلوات الله علیه.(1)

از این کلمه صلوات الله علیه استظهار می شود که در وقت برگرفتن طفل، پیغمبر صلی الله علیه و آله تسبیح و تهلیل و تمجید می کرده خدا را، و محتمل است که مراد تسبیح و تهلیل کودک باشد البته با زبانی که پیغمبر صلی الله علیه و آله درک می کرده.

در احادیث صفیه، علاوه از جریان طبیعی ولادت و اهتمام صفیه به تنظیف طفل و اهتمام پیغمبر صلی الله علیه و آله به احضار طفل و آزمایش اشتهای طفل از طریق دهان، چون تا کنون از طریق ناف غذا می خورد و همچنین ادرار و تصفیه از لوله ناف بوده و راه افتادن چرخ جهازات (علیا و سفلی) بدنی که به تعبیر اطبا، اعضای شریفه است، دلیل هستند که کودک نارس نیست و موقع تبدیل مجرای برای او

ص:306


1- (1) بحار الأنوار: 257/43، باب 11، ذیل حدیث 34.

فرا رسیده بود.

گذشته از همۀ اینها در این حدیث هم خبر از غیب آینده و گریه پیغمبر صلی الله علیه و آله برای کشته شدن او هست.

گویی افتتاح کانال نمایش این غیب (کشته شدن حسین علیه السلام) به خاطر این است که ارتباط شدیدی با رسالت اسلام و ابلاغ رسالت دارد تا حدی که جزء رسالت اسلام است،

و چون از روز ولادت و ظهور حمل به بعد به هر مناسبت پیش می آمده.

رسالت پیغمبر صلی الله علیه و آله از عالم غیب، کشته شدن حسین را در آینده با اهتمام تذکر می داده، پس مقاصد عالیه ای از تذکر آن و تکرار آن برای بشر منظور بوده که جزء رسالت اسلام آمده و اهمّ آن مقاصد تعیین اسلام اصیل و عدالت او است و اگر بگوییم اسلام تجلی کامل آن در وقعۀ عاشورا شد دور نرفته ایم؛ و اگر اندوه و گریه و شیون و ماتم هم همراه می آمده این احساسات طبیعی است و تبعی است که بدون قصد یا بگو بالقصد الثانوی پدید می آمده.

البته تذکر، گاهی ماتم همراه می آورد و گاهی نشاط، گاهی نهضت و غیرت و گاهی هدایت که جزء اسلام است و گریه و شیون احساساتی است که بی اختیار برمی انگیزد وگرنه مقصود اصلی و منظور اوّلی از تذکر نشان دادن خط رهبری حسین علیه السلام و ارائه دادن راه آزادی و مبارزه با ظلم است که یاد جهان و خیر جهان و ذکر للعالمین است.

خدا به یاد همۀ اهل جهان است که یاد حسین را همی تذکر می دهد و تکرار می کند، چون حسین است که چراغ فرا راه اهل عالم می نهد و کشتی نجات اهل

ص:307

عالم است و مقتدایی است قدم به پیش که کشته می شود و از دین روگردان نمی شود و یاد خدا را فراموش نمی کند.(1)

و این مقصد اصلی جزء رسالت اسلام و هدف منظور است و امّا ماتم و عزا و گریستن احساساتی غیر اختیاری است، بلی هر چند غیر اختیاری است، اما ذی قیمت است.

و اگر اختیاری هم باشد وسیله است نه هدف و هدف را نباید با وسیله به یکدیگر اشتباه کرد. آری، اصل تذکر به منزلۀ رکنی از رسالت اسلام است قائمۀ امر به معروف و نهی از منکر است.

می دانید که شبکه های اعصاب بدن، همه از قائمه و ستون فقرات بدن به بدن پخش شده که هر خبری به مغز می دهد و هر حرکتی پدید می آورد.

قائمه و ستون عدل و امر به معروف و نهی از منکر مثل نصب مجسمه آزادی است.

که در آمریکا در جلوی چشم و گوش ملت قرار داده شود تا آزادی را از سرور آزادگان مداوم و دائم فرا یاد آرند، برای او احترام قائل شوند و گل در پای آن بریزند و به فرمان او گوش فرا دهند و اظهار احساسات و مسرّت و شادی کنند و از ستم بر او نالان باشند و شیون کنند و قلوب را به هوای او تکان دهند،

ص:308


1- (1) سخن امیرالمؤمنین است به او که: یا اباعبدالله أسوه انت قدما لیسفکن بنوامیه دمک ثم لایردّونک عن دینک و لا ینسونک ذکر ربک. «کامل الزیارات: 71، باب 23، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 262/44، باب 31، حدیث 17»

محفل به یاد او بر پا دارند و گویندگان خاص به خود او به سخن بایستند نه واعظ که موعظه کند؛ نه خطیب که خطبه بخواند.

بلکه ذاکر که یاد او را فرا یاد آرند و خلق هورا بکشند که ما به قیام او قیام می کنیم، دستی به سوی دست او که دست پرچمدار او است دراز می کنیم رمز از این که.

«نوالی من والاک و نعاد من عاداک.»(1)

تذکر کشته شدن حسین علیه السلام در هنگام میلاد طفل که باید عید ولادت را بگیرند می فهماند که در هر عید هم باید قیام او را یادآوری کرد، اگر چه پیغمبر صلی الله علیه و آله و خاندان طفل، عید آنها عزا بشود.

این عید آنها اعیاد است، تا از شب های احیاء بهتر است.

و این عزای آنها فوق عزاها است، عزایی است که از کوه تفوق می یابد و از آسمان تا افق اعلی می رود.

این عید آنها از جشن مهرگان و عید نوروز مسرّت انگیزتر است؛ زیرا مردی مردانه به امت می دهند که همه چیز به آنان داده اند، اما عزای آنها از عزای آنها، عید رهبری و شادی یافتن راهبر برمی خیزد.

از سوختن و گداختن دل ها با تذکار کشته شدن او، اشعّه ای به رهنمونی می تابد.

شمع تا نسوزد روشنایی نمی دهد، شعاع شمع که رهنمون است با سوختن آن

ص:309


1- (1) اللهوف: 80.

توأم است. شمع می سوزد تا از این روشنائی و شعاع از آن برمی خیزد.

از روشنایی آن، آن است که بشریت را به سروری و سالاری رهبری و هدایت می کند که بار هدایت کشور بابل را که عیسی مسیح علیه السلام می کشید و مملکت حجاز و جزیره العرب را که محمّد حبیب الله صلی الله علیه و آله می کشید، در این زمان همه را، او تنها می کشد هر کدام از آن رهبران کشوری را از این کشورها در برابر داشتند و سالار شهیدان حسین علیه السلام در این زمان یک تنه با همه برابر است بار همه این کشورها را به دوش می کشد، بار هدایت ابراهیم خلیل الله و نوح نجی الله و موسی کلیم الله و عیسی روح الله و محمّد حبیب الله را به دوش می کشد، بدین معنی وارث ابراهیم خلیل الله و موسی کلیم الله و عیسی روح الله و محمد حبیب الله است که بار سنگین فشار مخالفان در همه این کشورها به او فشار می آورد.

بس بدین مناسبت باید این شهید راه حق فراموش نگردد و این همقطاران او شهدای راه حق که خونین کفنند؛ با سالار شهیدان همواره یاد گردد، نمونۀ اعلی را در این کاروان بشریت باید نشان داد.

بشریت باید ببالد و بنازد، چشمه خون را که از آن اشک و آه و فغان می زاید در اینجا از آن «نور هدایت» می زاید.

و تکرار این تذکارها و تذکرها از آن جهت است که حسین چراغ راهبر همه انسان ها و کشتی نجات بخش همه بشریّت است، پس باید بشریت او را از نظر دور

ص:310

ندارد. پیغمبر صلی الله علیه و آله جدّش فرمود: حسین مصباح الهدی و سفینه النجاه(1) نه چنان که دکتر(2) می گوید که: گریز به کربلا برای جبهه بندی در برابر خلفای جور مسلمین است؛ زیرا هدایت حسین برای عامّه بشریت است نه برای جبهه بندی داخلی فقط.

هدایت امیرالمؤمنین علیه السلام هم انحصار به مسلمین ندارد و در برابر خلفای تنها نیست، همه عالم منحصر به مسلمین و خلفای آنها نیست، علی برای همه عالم است. یک روز تفاضل علی علیه السلام بر عثمان مطرح بود و روز دیگر بر همه خلفا، اما امروز علی علیه السلام در برابر رهبران سیاسی دنیای روز مثل لنین و مارکس و فردا در برابر همه پرچمدارها در همه جبهه ها؛ تنها علی است که پرچم اسلام را برمی افرازد و شکست نمی خورد، امّا خلفای دیگر همه شکست می خورند و تذکار حسین علیه السلام همچنان که از آن «ماتم» برمی خیزد همچنان از آن حماسه و غیرت و نهضت هم برمی خیزد و همچنان هدایت هم برمی خیزد و هدایت او هم برای بشریّت است نه جبهه بندی.

شیفتگان قدش خیل بنی آدم اند سوختگان غمش با غم دل خرم اند

عقد عزای تو نیست سنّت اسلام و بس سلسله کائنات حلقه این ماتم اند

ص:311


1- (1) مدینه المعاجز: 52/4.
2- (2) دکتر شریعتی در کتاب یاد و یادآوران.

خبر اسماء بنت عمیس در میان قابله ها

حدیث پنجم: حدیث اسماء بنت عمیس

اسماء بنت عمیس با مهاجرین اولین همراه شوهرش جعفر طیار به حبشه هجرت کرد و بعد از شهادت جعفر طیار به ابوبکر شوهر کرد و محمّد بن ابوبکر را آورد و پس از او به امیرالمؤمنین علی شوهر کرد و یحیی و عون را برای علی علیه السلام آورد.(1)

وی از طرف مادری خواهر میمونه بنت الحارث الهلایه ام المؤمنین و خواهر مادری لبابه کبری امّ الفضل است و مأموریت خاصی در تولّد حسین علیه السلام به او و ام سلمه محول گردید.

قرب الاسناد و عیون اخبار الرضا با اسانید سه گانه علل و امالی و - ی - امام رضا علیه السلام از پدران بزرگوارش از علی بن الحسین علیه السلام که از اسماء بنت عمیس بازگو کرده و به نشانی (صح) باز از امام رضا علیه السلام از پدرانش.(2)

از صحیفه الرضا - از آبای بزرگوارش مثل آن را آورده و به نشانی (قب) از واعظ در کتاب شرف النبی صلی الله علیه و آله و سمعانی در فضایل الصحابه - و جماعتی از

ص:312


1- (1) سیر اعلام النبلاء: 282/2-283.
2- (2) الامالی، شیخ صدوق: 136، مجلس 28، حدیث 5؛ علل الشرایع: 137/1، باب 116، حدیث 5؛ عیون اخبار الرضا علیه السلام: 25/2، حدیث 5.

اصحاب ما در کتب خود از هانی بن هانی از امیرالمؤمنین علیه السلام و از علی بن الحسین علیه السلام و از اسماء بنت عمیس آورده است.(1)

بحار الأنوار و امالی شیخ به اسناد اخی دعبل از امام رضا علیه السلام از پدران بزرگوارش از علی بن الحسین بازگو کرده که فرمود: اسماء بنت عمیس خثعمیه برای من این حدیث را بازگو کرد(2) گفت:

و کتاب (سیرتنا سیره رسول الله) علامه امینی از این چندین طریق.

(1) از حافظ بیهقی (2) از حافظ خوارزمی (3) از محبّ الدین طبری (4) هر کدام به طرق خودشان.

به اسناد از اسماء بنت عمیس خثعمیّه بازگو کرده اند که اسماء برای علی بن الحسین علیه السلام می گوید:(3)

ص:313


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 25/4، فصل فی محبه النبی ایاها، صحیفه الرضا علیه السلام: 73، حدیث 145.
2- (2) بحار الأنوار: 110/101، باب 4، حدیث 18.
3- (3) علی بن الحسین علیه السلام قال: حدثنی اسماء بنت عمیس الخثعمیه، قال: قبلت جدتک فاطمه بنت رسول الله صلی الله علیه و آله بالحسن و الحسین، قالت: فلما ولدت الحسن صلی الله علیه و آله جاء النبی صلی الله علیه و آله فقال: یا اسماء! هاتی ابنی، قالت: فدفعته الیه فی خرقه صفراء فرمی بها و قال الم اعهد الیکم ان لاتلفوا المولود فی خرقه صفراء و دعا بخرقه بیضاء فلفّه بها ثمّ اذّن فی اذنه الیمنی و اقام فی أذنه الیسری، قالت: اسمآء فلما ولدت فاطمه الحسین نفستها به (لعل المعنی کنت قابلتها و یحتمل ان یکون من «نفس به» بالکسر بمعنی «ضن» ای «ضننت به «واخذته منها» فجاءنی النبی صلی الله علیه و آله فقال هلمی ابنی یا اسماء فدفعته الیه فی خرقه بیضاء ففعل کما فعل بالحسن قالت: و بکی رسول الله ثم قال: انه سیکون لک حدیث، اللهم العن قاتله لا

«من برای جدّه ات فاطمه بنت الرسول صلی الله علیه و آله در دو فرزندش حسن و حسین علیه السلام قابلگی کردم؛ تا همین که حسن متولد شد او را در خرقه زردی روپوش پوشاندم، همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله باز آمد او را خواست و فرمود: ای اسماء! پسر مرا بیاور من قنداقه را در روپوش زرد به پیغمبر صلی الله علیه و آله دادم، پیغمبر روپوش زرد را دور افکند و فرمود: مگر من به شما نسپرده ام که مولود را در پارچه زرد نپوشید (الحدیث). تا گوید: و همین که حسین علیه السلام بعد از سال متولد شد.

من نفاس را عهده دار فاطمه بودم یا آن گوهر نفیس را با فاطمه رقابت کردم، پیغمبر صلی الله علیه و آله که آمد و فرمود: ای اسماء! پسر مرا بیاور، من قنداقه را با روپوش سفید پوشیده به پیغمبر صلی الله علیه و آله دادم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله اذان را در گوش راست و اقامه را در گوش چپ او گفت، آن چنان که با حسن کرده بود.

و سپس گریست و بعد فرمود: برای تو ای طفلک من، داستانی خواهد بود که

ص:314

حدیث روز خواهد شد. همیشه گفته می شود و همیشه تازه است، بارالها کشندۀ او را لعنت کن.

ای اسماء! فاطمه را به این مطلب آگاه مکن، چون قریب العهد به ولادت او است تازه زا است؛ تا همین که روز هفتم شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و فرمود: ای اسماء پسر مرا بیاور. آوردم. آنچه با حسن علیه السلام انجام داده بود با حسین هم انجام داد و بعد فرمود: ای اباعبدالله! بر من سخت است، یعنی روز تو - و گریست - تا گوید:

سپس او را در حجر خود (یعنی در دامن خود) نهاد و گریست.

اسماء گوید: من گفتم: فدایت پدر و مادر من، برای چه آن روز گریستی؟ و گریه امروزت از چیست؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: برای این پسر عزیزم.

اسماء گوید: گفتم: او، الساعه متولد شد، نوزاد است؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای اسماء! او را دستۀ ستمگر می کشند خداوند آنها را از شفاعت من بهره مند ننماید.

سپس فرمود: ای اسماء! این گفتگو را به فاطمه علیها السلام خبر مده که او تازه زا است.»(1) (الحدیث)

یعنی تازه زا ناتوان است، طاقت و تاب او ضعیف است، خوشی او را

ندیده، تازه روی او را دیده، چگونه فوری سخن داغ او را ببیند.

ص:315


1- (1) الأمالی، شیخ طوسی: 367، مجلس 13، حدیث 781؛ صحیفه الرضا علیه السلام: 73، حدیث 145.

روایت طولانی است، عقیقه و اسم گذاری و صدقه نقره به وزن موی طفل و گفتگوهای دیگر و دیگر در آن آمده و آنچه موضع حاجت بود آورده شد.

و روایت «امالی» مفصل تر از روایت قرب الاسناد و عیون است و روایت آنها هم مفصّل تر از روایت علاّمه امینی است.

علاّمه امینی بزرگوار نظر دارد که از کتب عامّه روایات را بیاورد که مورد قبول عامّه باشد و آن را تحت عنوان «ماتم» (ماتم روز ولادت) عنوان کرده، چون در حلب و سور یا به سال 1384 ه - اعتراض به ایشان شده که ما مسلمین همگی آل پیغمبر و علی و اولاد علی علیه السلام را دوست داریم، ولی این ماتم و مجالس ماتم و عزا چیست که شما شیعیان هر روز، راه می اندازید؟

این رساله را علاّمه امینی; اختصاص به این مسأله داده که «سیرۀ ما سیرۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله است که به هر مناسبتی ماتم حسین را برپا می کرده، حتی روز ولادت (شکر الله مساعیه).

ما با قدردانی بی حد از مساعی «علامه امینی خصوص در این سعی مشکور کتاب سیرتنا سیره رسول الله) که تمام اخبار و احادیث را که در آنها پیغمبر صلی الله علیه و آله خبر از شهادت حسین علیه السلام می دهد بازبین کرده و آورده و گریه های پیغمبر صلی الله علیه و آله را، همۀ آنها مورد مطالعه قرار داده، شکرالله سعیه و حشره الله مع الحسین.

ما هم همۀ آنها را به دقت بازبین کردیم و دیدیم.

چند چیز در آنها مشاهده می شود که بعضی طبیعی است و بعضی غیر طبیعی و

در حکم معجزه است.

ص:316

اما آنچه طبیعی است جریان طبیعی ولادت، رضاع و شیر «لبا» و عقیقه و اسم گذاری و صدقه دادن نقره به وزن موهای سر کودک و حوادث روزمرّۀ کودک.

امّا آنچه معجزه آسا است، اخبار غیبی به کشته شدن حسین علیه السلام است که از حین ولادت به بعد، بلکه قبل از ولادت هم تذکار شده و تکرار شده و تکرار آن به حدّی است که نشان می دهد برای محض مطلع کردن پیغمبر صلی الله علیه و آله نیست؛ زیرا با یک دفعه اطلاع حاصل می شد دیگر تکرار لازم نبود.

و به نظر ما برای اقامۀ ماتم هم نیست؛ برای امری بسی بزرگ تر از اقامه ماتم است که علامۀ امینی بزرگوار به آن اصرار دارد.

گریستن پیغمبر صلی الله علیه و آله را نمی شود تعبیر به اقامۀ ماتم کرد و اگر بخواهد تعبیری صحیح باشد، بتوان آن را به صدق تعبیر کرد، ماتمی بوده نه اقامه ماتم.

باز وسیله را نباید به هدف اشتباه کرد، هدف چیزی بزرگ تر از اینها است.

هدف تعیین مسیر راه بشریت است، با این شمع که چراغی است، فرا راه انسان و کشتی نجاتی است.

(حسین مصباح الهدی و سفینه النجاه).

حسین علیه السلام چون چراغ رهبر انسان ها و کشتی نجات است. باید بشریت، او را از نظر دور ندارد، اگر از خاطر فراموش شد، باید باز به یاد آرد.

این همه تذکار و تکرار برای این است که مسلمین و بلکه عموم بشریّت باید او را پرچم اقتدار امر به معروف و نهی ازمنکر بداند.

باید بشر چشم از او برندارد، اگر می خواهد اسلام را فراموش نکند. چنان که

ص:317

نظامی چشم از دیرکسون نباید بردارد، چون اسلام از محمّد صلی الله علیه و آله پدید آمد و از حسین علیه السلام بقا می یابد.

و بنابراین «اصل» دیگر سکوت مسلمین، خصوص مسلمین حجاز، در این روزگار از اعادۀ منطق حسین علیه السلام و اقامۀ شعار او جایز نیست، خاصه که منشأ این امر معجزه آسا شخص پیغمبر خدا بود که از حجاز بوده، قیام امام هم از حجاز شده، این فدائی را حجاز به جهان داده است.

امام که قربانی آزادی و رفع فشار و ظلم و تحمیل بیعت بر امّت شد از حجاز بود، حجاز که این افتخار را دارد باید برای رفع هر ستم مثل ستم صهیونیسم امروز و دیگر اجحاف ها و ستم ها بیدق حسین علیه السلام را بلند کند.

نمی گویم «ماتم حسین» را برپا کند، می گوییم: بیدق حسین را برای ماتم خودش برپا کند، باید مدینه و افتخار مدینه را زنده کند، تا جهان بدانند که مقاومت از حجاز شد.

علامه امینی موارد گریۀ پیغمبر را «ماتم» نامبرده و برشمرده:

(1) مأتم میلاد.

(2) مأتم رضوعه.

(3) مأتم رأس السنه.

(4) مأتم فی بیت السیده امّ سلمه امّ المؤمنین بنعی جبرئیل.

(5) مأتم آخر فی بیت السیده امّ سلمه بنعی جبرئیل علیه السلام.

(6) مأتم آخر فی بیت السّیده امّ سلمه بنعی ملک المعطر.

(7) مأتم فی بیت السیّده عائشه امّ المؤمنین بنعی جبرئیل علیه السلام.

ص:318

(8) مأتم فی بیت السیده امّ سلمه امّ المؤمنین.

(9) مأتم فی بیت السیّده زینب بنت جحش امّ المؤمنین.

(10) مأتم فی بیت السّیده امّ سلمه امّ المؤمنین.

(11) مأتم فی بیت السیّده عائشه ام المؤمنین بنعی ملک ما دخل علی النبی صلی الله علیه و آله قط.

(12) مأتم فی بیت السیّده عائشه ام المؤمنین.

(13) مأتم فی دار امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام.

(14) مأتم فی مجمع من الصحابه.

(15) مأتم فی حشد من الصحابه.

(16) مأتم فی دار رسول الله صلی الله علیه و آله.

(17) مأتم فی کربلا اقامه ابو الشهید امیرالمؤمنین علیه السلام.

(18) صوره اخری من مأتم کربلا.

اسناد آخر لمأتم کربلا.

(19) مأتم یوم عاشوراء.

اسناد آخر من مأتم یوم عاشوراء.

اسناد آخر من مأتم یوم عاشوراء.

خاتمه المطاف انتهی، پایان کتاب امینی رحمه الله و ارضاه.(1)

چنان که می بینید علّامه امینی به فکر ماتم است و بیست مورد را شمرده با این

ص:319


1- (1) سیرتنا و سنتنا (علامه امینی): 60-155.

که حادثۀ پرماجرایی که صدای آن تا آسمان ها پیچیده و ملائکه را آشفته کرده یا بگو شیفتۀ او کرد.

و از آسمان تا زمین به وسیله پیغمبر آسمان به بنی نوع رسیده صدائی است پر از حماسه حق پرستی و مرد آفرین و رزم آفرین، ماتم آن در ضمن تهیج آن مستهلک است (به نسبت یک بر صد) و کشتگان این راه به همراه حسین علیه السلام صد و چهارده شهید هستند که هر کدام نمونه اند و صد و چهارده رنگ هدایت در فداکاری آنها و زندگانی آنها است.

از عجایب این است که عدد سوره های قرآن هم 114 می باشد، هر کدام هادی و رهبر یک زمره اند.

این شهداء و همه حواریون چنین اند، مبشر دعوت اویند، از پیران آنها برای پیران ما پیغامی است و از جوانان آنها برای جوانان ما پیامی است و از بانوان آنها برای زنان ماها احترامی است.

تاج سر بوالبشر خاک شهیدان تو است

کاین شهداء تا ابد فخر بنی آدم اند

و حسین علیه السلام خود در اعلامیه اولتیماتوم جنگ با دشمن به دنیا اعلام جنگ را چنان داد که به جای آن که اشک بیاورد شعف می آورد.

الا و أنَّ الدعی بن الدّعی قد رکز بین السّله و الذلّه و هیهات منّا الذلّه و یأبی الله ذلک لنا و رسوله و حجور طابت و طهرت و نفوس ابیه و انوف حمیّه من ان نؤثر طاعه اللئام علی مصارع

الکرام، الا و انّی زاحف بهذه الاسره و علی قله العدد و کثره

ص:320

العدو.(1)

ألا و قَد أعذَرتُ وَ أنذَرتُ، ألا و إنی زاحف بهذه الاسره مع قله العدد و کثره العدو و خذلان النصر، ثمّ وصل علیه السلام باَبیات فَروْه بن مسیک المرادی فقال:

فَان نهزم فهزّامون قدما وأن نُغلب فغیر مُغلّبینا

و ما انْ طُبنا جبن ولکِنْ منایانا و دوله آخرینا

اذا ماالموت رفع عن اناس کلاکله اناخ بآخرینا

فأفَنی ذلِکُم سرَوات قوم کما أفنی القُروُن الأولینا

فَقل للشامتینَ بِنا أفیقُوا سیَلقی الشامتوُن کما لقَینا(2)

به نظر می آید که: آن همه گریه های پیغمبر صلی الله علیه و آله و تذکرات پیاپی بین جبرئیل و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم برای این حکمت باشد که از گریه های پیغمبر، مردم دنیا گوش به متن حادثه و سخنان و منطق حسین و یاران و مرام شهدای این کوی بدهند و پیغام های حسین علیه السلام را بشنوند که مرگ سرخ به از زندگی ننگین ست.

نه ظلم کن به کسی، نی به زیر ظلم برو که این مرام حسین است و منطق دین است.

و ارْجوزه های علمدار و پرچمدار او را بلکه همه شهدا را بشنوند؛ شهدا، نامه

ص:321


1- (1) الاحتجاج: 24/2؛ مثیر الاحزان: 40.
2- (2) اعیان الشیعه: 603/1؛ مثیر الاحزان: 40؛ اللهوف: 59؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 35.

آنها را به جای شاهنامه ملوکی بخوانند که شاهنامه ملوک فردوس است.

اگر نه چنین بود؛ پس چرا پیغمبر صلی الله علیه و آله در صدد تغییر این سرنوشت برنیامد که سفارش به خاندان خود بکند که حسین در این ماجرا از کشته شدن بپرهیزد و با یزید بیعت کند تا غائله بخوابد، این کار را نکرد. هرگز! بلکه این اشک ها را بر آتش می ریخت که افروخته تر گردد، این اشک ها از روی عجز نبود که چاره ندارد و برای خاموش کردن آتش دهم(1) نبود، بلکه برای فروزان تر کردن آتش حق پرستی بود به صحابه سفارش می کرد که هر کدام در آن روزگار حاضر بودند حسین علیه السلام را یاری کنند و نصرت دهند تا مثل «انس بن حرث کاهلی» صحابی، به واسطۀ همین سفارش های حضوری پیغمبر صلی الله علیه و آله در سن پیری به کربلا آمد و در موقع جنگ ابروان خود را به پیشانی می بست که موهای ابرو جلوی نور دیده را نگیرد و بتواند بجنگند و جنگید تا شهید شد.(2)

و موقعی دیگر رسول خدا صلی الله علیه و آله با جماعتی(3) در کوئی می گذشتند، برخوردند به

ص:322


1- (1) آتش دهم: سیاه، دیگ سیاه.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 99؛ اسد الغابه: 123/1؛ الاصابه: 68/1.
3- (3) و روی ان رسول الله صلی الله علیه و آله کان یوما مع جماعه من اصحابه ماراً فی بعض الطریق و اذا هم بصبیان یلعبون فی ذلک الطریق، فجلس النبی صلی الله علیه و آله عند صبی منهم و جعل یقبّل ما بین عینیه و یلاطفه ثم اقعده علی حجره و کان یکثر تقبیله، فسئل عن عله ذلک، فقال: انی رأیت هذا الصبی یوماً یلعب مع الحسین علیه السلام (ورایته یرفع التراب من تحت قدمیه و یمسح به وجهه و عینیه، فانا احبه لحبه لولدی الحسین علیه السلام و قد اخبرنی جبرئیل انه یکون من انصاره فی وقعه کربلا. «بحار الأنوار: 242/44، باب 30، حدیث 36»

کودکانی در راه که بازی می کردند، پیغمبر صلی الله علیه و آله نزدیک یکی از آن کودکان از راه ایستاد و نشست و همی با او ملاطفت می کرد و مابین دیدگان او را بوسه می داد، سپس او را برگرفت و روی دامن خود گرفت و بسیار او را بوسه باران کرد، از علت این کار سؤال شد، فرمود: من دیده بودم که این کودک روزی با حسین علیه السلام بازی می کند و دیده بودم که خاک قدم حسین علیه السلام را برمی گیرد و بر چهره و بر چشمان خود می مالد، پس من او را دوست دارم برای این که او حسین مرا دوست دارد و جبرئیل مرا خبر داده که وی در وقعۀ کربلا از انصار او خواهد بود.

نظر ما در تمام اخبار اعجازآمیز پیش گوئی غیب از کشته شدن حسین علیه السلام به زبان پیغمبر صلی الله علیه و آله با جبرئیل یا امیرالمؤمنین علیه السلام و صحابۀ اکرمین، این است که برای اقامۀ ماتم نیست.

تکرار آنها برای اطلاع پیغمبر صلی الله علیه و آله هم نیست، بلکه برای اقامۀ تذکار است که در این اقامه صد گونه تعلیم و ارشاد هست و مأتم یکی از «صد» است، دانۀ گندم که سبزه کرد کاه هم همراه آن هست.

ص:323

ص:324

باز در دائره قابله ها

و بانوان مرضعه

ص:325

ص:326

باز در دائره قابله ها و بانوان مرضعه

اشاره

حدیث ششم از سلسله احادیث در دائره قابله ها و زنان مرضعه روایات رؤیای «لبابه کبری امّ الفضل» زوجۀ عباس بن عبدالمطلب است و شیر دادن او است.

امّ الفضل مادر فضل بن عباس و عبدالله بن عباس و قثم بن عباس است، یک خواهرش زوجۀ حمزه بن عبدالمطلب و خواهر دیگرش میمونه بنت الحارث الهلائیه از زوجات طاهرات پیغمبر صلی الله علیه و آله از امهات المؤمنین است و یکی از خواهرانش مادر خالد بن ولید است، هر یک از خواهرانش همسر یکی از اشراف عرب و اسماء بنت عمیس خواهر مادری او است.

مستدرک حاکم با اسناد خود(1) و طبق گفته علامه امینی در کتاب

ص:327


1- (1) باسناده عن ابی عمار شداد بن عبدالله عن ام الفضل بنت الحارث، انّها دخلت علی رسول الله صلی الله علیه و آله فقالت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله انی رأیت حلما منکرا اللیله؟ قال صلی الله علیه و آله: و ما هو؟ قالت: انّه شدید. قال و ما هو؟ قالت: رأیت کان قطعه من جسدک قطعت و وضعت فی حجری، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: رأیت خیرا، تلد فاطمه ان شاء الله غلاما فیکون فی حجرک، فولدت فاطمه الحسین فکان فی حجری کما قال رسول الله صلی الله علیه و آله: فدخلت یوماً إلی رسول الله فوضعته

«سیرتنا» «حافظ بن عساکر در تاریخ شام به اسناد مستدرک حاکم و مقتل خوارزمی: 158/1-159

و فصول المهمه مالکی ابن صبّاغ: 153 - صواعق: 115 و ط در 190 - خصائص کبری: 15/2 و کنز العمّال: 223/6

و طبق روایت بحارالانوار با رمز از کتاب عدد و مرفوعاً و به اسناد سنن ابوداود و به اسناد ارشاد مفید از اوزاعی و به اسناد شیخ جعفر ابن نما در کتاب مثیر الاحزان.

همگی با اسناد خود مذاکرات بانوی بزرگ امّ الفضل «لبابه کبری» مادر فضل بن عباس را آورده اند: ام الفضل اولین زنی است که بعد از خدیجه کبری ایمان آورد و هجرت عباس در سال فتح مکه بوده و مانعی ندارد که ام الفضل از مهاجرین اولین باشد ودر این وقت در مدینه بوده.

حافظ حاکم نیشابوری در مستدرک صحیح با اسناد از ام الفضل بنت الحارث الهلالیه بازگو کرده که وی وارد بر رسول خدا صلی الله علیه و آله شد و گفت: یا رسول الله! من حُلُم(1) منکری دیده ام.

ص:328


1- (1) حُلُم: خواب دیدن.

خوابی ناهنجار

پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید که چه بوده؟

ام الفضل گفت: این خواب سخت ناهنجار است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: چه بود؟

ام الفضل: دیدم که گوئیا قطعه ای از جسد تو قطع شد و در دامن من نهاده شد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله: خیر دیده ای؟

فاطمه ان شاءالله پسری می زاید و او در حجر تو خواهد بود.

پس فاطمه حسین را زائید و در حجر من واقع شد، چنان که رسول خدا صلی الله علیه و آله گفته و تعبیر کرده بود، پس روزی بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شدم و حسین را در دامن پیغمبر نهادم، سپس یک نوبه به چشم های پیغمبر صلی الله علیه و آله التفاتی کردم، ناگهان دیدم چشمان پیغمبر صلی الله علیه و آله اشک می ریخت. گوید: پس گفتم: یا نبی الله! پدر و مادرم فدایت، تو را چه شد؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل مرا آمد صلوات الله علیه و مرا خبر داد که امّت من به آیندۀ نزدیکی، این پسرم را می کشند.

ام الفضل: این پسر را، پیغمبر صلی الله علیه و آله: آری، و تربتی از تربت او، حمراء سرخ مرا آورد.(1)

ص:329


1- (1) المستدرک، حاکم نیشابوری: 176/3-177؛ المعجم الکبیر: 27/25؛ البدایه و النهایه: 258/6؛ ینابیع الموده: 7/3؛ الإرشاد، شیخ مفید: 129/2؛ کشف الغمه: 216/2؛ سیرتنا و سنتنا: 53؛ بحار الأنوار: 238/44، باب 30، حدیث 30.

حاکم گوید: این حدیث صحیح است، به شرط شیخین و آن را بیرون نداده اند.(1)

سپس خودش در ص 179(2) به طریق دیگر از همین اوزاعی فقیه شام از ابی عمّار از ام الفضل بازگو کرده. ام الفضل گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله حالیا که حسین علیه السلام در حجر و دامن او بود، به من فرمود: که جبرئیل علیه الصلوه و السلام مرا خبر آورد که امت من حسین را می کشند.

بعد گوید: راوی ابن ابی سمینه محمّد بن اسماعیل ابوعبدالله المصری متوفای 230، حافظ ثقه از رجال بخاری و ابوداود حدیث را تلخیص کرده و دیگران از محمّد بن مصعب به تمام آن را آورده اند.(3)

و حافظ بیهقی آن را در (دلائل النبوه) در ترجمه حسین علیه السلام آورده با اسنادهای فوق و نیز حافظ ابن عساکر در تاریخ شام به همان اسناد اول حاکم و آن لفظ اول آورده.

و بعد گوید: با اسناد دیگری از محمّد بن مصعب از اوزاعی فقیه شام از

ص:330


1- (1) محمد بن مصعب بن صدقه ابو عبدالله القرقسانی نزل بغداد من رجال الترمذی و ابن ماجه المتوفی 208 قال ابن قانع: ثقه و قال الخطیب کان کثیر الغلط بتحدیثه من حفظه و یذکر عنه الخیر و الصلاح.
2- (2) شداد بن عبدالله ابو عمار از رجال صحاح است، مرسلۀ او مقبوله است.
3- (3) ذهبی در تلخیص مستدرک گوید: ابی عمار ام الفضل را درک نکرده، پس حدیث منقطع است و محمد بن مصعب ضعیف است ولی شداد بن عبدالله قرشی ابوعمار از رجال صحاح است، غیر بخاری و از بخاری در ادب مفرد - توثیق او را عجلی و ابوحاتم و دار قطنی و یعقوب بن سفیان و دیگران آورده اند.

ابی عمّار از ام الفضل.(1)

به این لفظ آورده است امّ الفضل گوید: یا رسول الله.

من خوابی دیده ام تو را بزرگ تر از آن می شمارم که برای تو آن را ذکر کنم!

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آن را ذکر کن ای بانو! امّ الفضل گفت: دیدم که گوئیا قطعه ای از تو قطع شد و در حجر و کنار من نهاده شد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: فاطمه آبستن است پسری می آورد، نام او را من حسین می گذارم(2) و او را در حجر تو می گذارد. ام الفضل گوید: پس فاطمه علیها السلام حسین را زائید ودر حجر من بود، من عهده دار تربیت و بزرگ کردن او بودم؛ تا روزی رسول الله صلی الله علیه و آله بر من وارد شد و حسین با من بود، پس او را گرفت و ساعتی با او بازی کرد، سپس هر دو چشمانش اشک ریخت. من گفتم: گریه چرا؟

فرمود: این جبرئیل است، مرا خبر می دهد که امّت من، این پسر مرا می کشند. (الحدیث)

مقتل خوارزمی که از حفاظ است ج 1 ص 158 و 159 با آن اسناد؛ حافظ بیهقی از حافظ حاکم صاحب مستدرک، صحیح به همان اسناد و لفظ آورده و در ص 162 با این لفظ آورده که:(3)

ص:331


1- (1) اوزاعی فقیه شام از سرسلسله ها و اوائل است که در تدوین حدیث گویند: اولین کس که «حدیث» را تدوین کرد: عبدالملک بن جریج از مکه و مالک از مدینه و سفیان ثوری از عراق و عبدالحمید از «ری» و عبدالله مبارک از خراسان - و اوزاعی از شام - و معمر از یمن است.
2- (2) نام بردن نام «حسین» در روایت اول نیست و باید زائد باشد و نسخه مستدرک هم آن را ندارد.
3- (3) و ذکره فی ص 162 بلفظ: حین ادخلت حسینا علی رسول الله صلی الله علیه و آله فأخذه رسول الله صلی الله علیه و آله

ام الفضل گوید: همین که حسین را بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد کردم و رسول خدا صلی الله علیه و آله طفل را گرفت، گریست و ام الفضل را به کشته شدن او خبر داد.

(با فاصله کلمۀ «ثم(1)») جبرئیل با خیل ملائکه از قبیل مخصوصی نازل شد بال های خود را از حزن و اندوه بر حسین گسترده همی می گریستند.

و جبرئیل به همراه خودش قبضه ای از تربت حسین علیه السلام داشت که بوی عطر

ص:332


1- (1) در لفظ کلمه «ثم» اشعاری است که دفعه دیگر بوده و فوج ملک هم که از قبیل مخصوصی بوده، اشعار می دارد که شعارهای حزن و اندوه و عزا و اقامۀ ماتم یک نوع حسنه و یک فرعی است متفرع از تذکار چنان که خیل رزم و حماسه هم فرعی دیگر است و خیل هدایت و رهبری هم فرع دیگر است، چنان که الکتریسیته قوه ای است، شاخه هایی و شعبه هایی دارد هر کدام مثلاً بالی و جناحی از بال ها و جناح های آن هستند، از جناحی بادبزن ها هوا را خنک می کنند، از جناحی دیگر بخاری ها را گرم می کنند و از جناح های دیگر ارۀ برش را انجام می دهند. جناح عزاداران امام حسین علیه السلام یک قبیل مخصوصی از سپاهیان اسلام هستند که از تربت حسین علیه السلام برمی انگیزد و کار آنها کار مقدسی است، کار فرشته است و تعلیم از فرشته است. نمایش جبرئیل با قبیل ملائکه مخصوصی یک نوع تعلیمی است، اصولا تصویر ملائکه برای هدایتی است که از آن صورت فهمیده می شود.

مشک «اذفر» از آن می وزید، آن را به پیغمبر صلی الله علیه و آله رد کرد و گفت:

ای حبیب خدا! این تربت فرزند تو حسین پسر فاطمه است و عنقریب او را در سرزمین کربلا، دور افتادگان از رحمت خدا «لعناء» می کشند.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: حبیب من، ای جبرئیل! آیا امتّی که جوجۀ مرا و جوجۀ دختر مرا می کشد رستگار می شود یا رستگاری را می یابد؟؟

جبرئیل گفت: نه، بلکه خدا آنها را با شلاق اختلاف می زند که در اثر آن دل ها با زبان هاشان تا آخر دهر مختلف خواهد بود (پایان حدیث).(1)

در شرح این جناح گسترده عزاداران ملائکه باید از کتاب «افق وحی» مدد گرفت، در افق وحی می بینید که تصویر جبرائیل و ملائکه برای هدایت به امری است و شکل آنها تشکل است، به جای حروف کلمه ها که دلالت بر معنی و منظور و مقصودی دارد.

نمایش جناح عزاداران امام حسین صلی الله علیه و آله است که کار آنها مقدس است و کار تعلیم ملک است و این که به همراه تربت امام حسین علیه السلام هستند و بال می گسترانند، اشاره است که این جناح گسترش پیدا می کند و نشان این است که از تربت امام حسین علیه السلام این جناح برمی خیزد و این که تربت حمراء است، رمز از این است که قیام آنها خونین است.

همدوش با این قبیل مخصوص ملائکه، که جناح عزاداران را تشکیل می دهد.

ص:333


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 129/2؛ المستدرک، حاکم نیشابوری: 176/3-177؛ تاریخ مدینه دمشق: 196/14؛ کشف الغمه: 216/2.

جناح «زائران» (یعنی مشتاقان متحرک و متحرکان مشتاق) تشکیل می شود و تولید آنها از اینجا می شود که به زیارت می روند تا اوضاع را از محل معرکه ببینند و سخنان و منطق امام علیه السلام را از فضای محل واقعه بشنوند و پس از زیارت و گوش دادن و اصغاء کردن منطق امام تغییر وضع می دهند و جناح دیگری به نام سپاهیان و عساکر انقلاب می سازند که انقلاب خونین راه می اندازند، چنان که انقلاب خونین توّابین خونخواهان از کوفه عراق به ابومسلم و خراسان کشید و ششصد هزار از هواداران بنی امیه کشته شد.

کلمات پیغمبر صلی الله علیه و آله و سؤال از فلاح و عدم فلاح امّت اسلام و پاسخ جبرئیل به گرفتاری امت اسلام به اختلاف (اختلاف صور و معنی) فشردۀ تاریخ اسلام است. صورت در یک جانب رفت که اقتدار خلفا بود و معنی در جبهۀ دیگر آمد که در طبقۀ محروم و هواداران عدالت ظاهر شد.

ابن خلدون می گوید: تمام اختلاف امت اسلام از مقتل عثمان و مقتل حسین علیه السلام پیش آمد و بعد خواسته هر دو را مستند کند به اجتهاد و اجتهاد را معذور بدارد و حال آن که اگر اجتهاد قاتل را معذور بدارد، اجتهاد عذر هواداران امام هم هست که باید در برابر جور خلفا خود را هم به کشتن داد و اجتهاد شیعه هم همین است که: باید از خاک کربلا، انقلاب خونین راه بیفتد و از بنی امیه و هواداران آنها ششصد هزار به انتقام خون حسین علیه السلام کشته شود و کتاب «یاد و یادآوران» بهتر از فلسفه «ابن خلدون» دکترین تشیع را در این خصوص آورده که شیعه چرا

ص:334

خاک کربلا را گرفته و فریاد می کند و سخن شیعه تطبیق می کند با این تعالیم جبرئیل و این قبیل ملائکه، که ضمن این که این قبیل ملائکه جناح مخصوصی تشکیل دادند، تعلیم دادند که هواداران عدالت اسلام جناحی را به صورت عزاداران تشکیل می دهند و از تربت حسین علیه السلام این جناح برمی خیزد و کار آنها کار فرشته است. اما نه چنان که دکتر شریعتی می گوید: تنها برای جبهه بندی با خلفای جور در مسلمین که دکتر شریعتی می گوید و اصرار دارد که اهمیت دادن خاک کربلا در راه جبهه گیری با خلفای جور است که آنها تکیه به شعارهای اسلامی داشتند و حج و کعبه و جمعه و جماعت را سپر خود کرده بودند. گریز کربلا برای مقاومت با آنها است.

در صورتی که هدایت حسین و خاک آزادی بخش او و زادگان تربت کربلا، منحصر به این جبهه بندی نیست، بلکه برای برابری با همه مردم جورپرور در تمام بشریت است، نه تنها و فقط در اسلام و مسلمین.

اگر چه این جبهه هم مختصر نیست، جبهۀ خلفای جور همه قوای مسلمین را برای زورگویی داشتند و همۀ دستگاه های تبلیغاتی اسلام را برای توجیه عمل خود در کار داشتند، ولی حسین و هدایت او برای تمام بشریت است و خاک کربلا خاک آزادگان و آزادگی است؛ منطق او است که نه ظلم کن به کسی، نی به زیر ظلم برو، که این مرام حسین علیه السلام است و منطق دین است و سخن دکتر گذشته از این نقیصه، نقیصۀ دیگری هم دارد که کربلا را مقابل و مخالف کعبه قرار داده، در صورتی که چنین نیست. کربلا و کعبه متمم یکدیگرند، کربلا کعبه

ص:335

خاموش را به نطق می آورد و نورافکن او است.

عقیده شیعه هم این است، البته رموز ملائکه که جبرئیل خاک سرخ خونین را همراه آورده و ملائکه بال ها را برای حزن بر حسین علیه السلام گسترده داشتند. اشاره به کربلا است که پیرامون آن خاک باید این جناح تشکیل شود، ولی با کعبه که جمعیت خیز است تنافی ندارد که همدیگر را نفی کنند، هر دو مثبتند نظیر دو موجبه جزئیه: بعض الانسان صناع و بعض الانسان کاتب و زید انسان است و بکر هم انسان است، دو فرد از یک نوع، دو صفحه خط ریز و درشت را سقراط می گوید، از خواندن خطوط درشت، ما آشنا با صفحۀ زیر هم می شویم و آن را می خوانیم، پس اول باید صفحۀ درشت را خواند. کربلا هم صحنۀ درشت کعبه است و خطوط ریز کعبه ابتداء درشت به چشم نمی آید، اما بعد از خواندن خطوط کربلا خطوط کعبه خوانده می شود. جَعَلَ اللّهُ الْکَعْبَهَ الْبَیْتَ الْحَرامَ قِیاماً لِلنّاسِ (1)

با خطبه های حجه الوداع، اوضاع قربانی اسماعیل در منی و سعی هاجر در صفا و مروه همه از صدای کربلا واضح می شوند؛ مثل نورافکن که از اشعۀ قوی خود آن صفحۀ کعبه را که ریز و نامقرّر است به چشم آشنا می کند.

و تفاوتی اگر هست که ثواب کربلا بیشتر است، نه برای این است که خلائق از کعبه منصرف شوند و شیعه هم این را نمی گوید، بلکه تفاوت

ص:336


1- (1) مائده (5):97.

کربلا و کعبه در این است که کربلا ناطق است، کعبۀ خاموش و ساکت را به نطق می آورد. کربلا مثل نورافکن قوی است که از فاصلۀ دو هزار کیلومتری بین عراق و حجاز، کعبه و مسجد الحرام را با اشعۀ خود روشن می کند و دستگاه خاموش او را به صدا درمی آورد، به شرط آن که کربلا خود نیز هم گویا شود و در و پنجره طلای آن تبدیل شود به دستگاه ناطق گویا.

حدیث رؤیای هولناک امّ الفضل را ابن عساکر در کتاب کبیر خود(1) مسند آورده ولی فقط رضاع و شیردادن به حسین علیه السلام در آن هست و اخبار به غیب «کشته شدن حسین علیه السلام) در آن نیست، ولی سکوت یک خبر دلیل تقطیع است و دلیل عدم نیست.(2)

ص:337


1- (1) نسخه اصل تاریخ ابن عساکر هنوز طبع نشده و آن چه طبع شده، تلخیص آن است با مساعی زیاد مجاهد کبیر مرحومۀ علامه امینی از نسخه اصل در کتابخانه ظاهریۀ دمشق عکس برداری شده و این قسمت را در طهران در اختیار من گذاشته تا استنساخ کردم و بعد در هنگام طبع این کتاب از صدیق شفیق بزرگوار معالی الشیخ آقا رضا امینی نجل جلیل آن مرحوم امین و معتمد کتاب خانه و مکتبه الامام امیرالمؤمنین العامه برای مقابله نسخۀ دومی خواستیم، معظم له المثنی آن را از نجف اشرف به طور دست نویس مصحح خواستند و در هنگام تصحیح مرجع ما است، حقا آن پدر ارجمند و این فرزندان گرامی حق بزرگی بر عهدۀ مسلمین دارند بارک الله فی احیاهم و غفر الله فی امواتهم.
2- (2) تاریخ مدینه دمشق: (ابن عساکر) 197/14 (در منع فوق عبارت چنین آمده است: قال اتانی جبرئیل علیه السلام و أخبرنی أن أمتی ستقتل ابنی هذا، فقلت: هذا، قال: نعم و آتانی بتربه من تربته حمراء).

و ابن عساکر علی بن الحسین، ابن عساکر، شیخ مشایخ حدیث، دو هزار شهر رفت تا از دوهزار محدّث (شیخ حدیث) در شهرشان حدیثی اخذ کرد.

در جزء 13 در ترجمۀ حسین بن علی علیه السلام در هفتمین شمارۀ حدیث با این اسناد گوید:

از ابوعبدالله خلاّل، از ابوطاهر، احمد بن محمود از ابوبکر ابن المقری، از محمّد بن عبدالله الطّامی، از عمران بن بکار، از ربیع بن روح، از محمّد بن حرب، از زبیری، از عدی بن عبدالرحمن الطّائی، از داود بن هند، از سماک.

از امّ الفضل بنت الحارث که امّ الفضل در رؤیا که

خواب می بیند دید که: عضوی از اعضای پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ من است. گوید: این خواب را بر پیغمبر صلی الله علیه و آله قصه کردم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: خیری در خواب دیده ای، فاطمه علیها السلام عنقریب پسری می زاید، تو او را با شیر «قثم» پسرت شیر می دهی.

ام الفضل گوید: پس فاطمه فرزند پسری زائید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله او را به نام «حسین» نامید و او را به ام الفضل سپرد، امّ الفضل همواره او را با شیر «قثم» شیر می داد.(1)

ص:338


1- (1) حدیث شیر دادن این بانو یا بانوان دیگر منافاتی ندارد با احادیثی که می گوید: حسین فقط از شیرۀ جان پیغمبر صلی الله علیه و آله یعنی از پستان فاطمه که پارۀ تن پیغمبر صلی الله علیه و آله است شیر خورد؛ زیرا وقت اینها قصیر و کوتاه بوده، به طوری که ملحق به عدم بوده و بیشتر شیر او را مادرش فاطمه عهده دار بوده که پارۀ تن پیغمبر صلی الله علیه و آله است و خون او خون پیغمبر است.

بحار الأنوار روایت مرفوعه تا به امّ الفضل بازگو کرده که گفتم: یا رسول الله من در منام دیدم که گویی عضوی از اعضای تو در خانۀ من است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: خواب خیری دیده ای. فاطمه پسری می آورد که تو او را با لبن «قثم» شیر می دهی. گوید: پس فاطمه علیها السلام حسین علیه السلام را زائید و امّ الفضل او را با لبن «قثم» شیر داد.

بحار از شیخ جعفر بن نما در مثیر الاحزان به اسناد خود از بانو امّ الفضل لبابه بنت الحارث زوجۀ عباس بن عبدالمطلب بازگو کرده که در رؤیا «خواب» پیش از تولد حسین دیدم که گویی قطعه ای از لحم رسول الله صلی الله علیه و آله قطع شد و منفصل شد، در حجر و دامن من افتاد، پس این قصه را با رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگو کردم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر رؤیای تو صدق درآید فاطمه عنقریب به زودی پسری می آورد من او را به تو می سپرم که او را شیر دهی.

پس مطلب به همین قرار جریان یافت تا روزی او را آوردم و در دامن پیغمبر صلی الله علیه و آله نهادم، پس کودک بول کرد و قطره ای از آن بر جامۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله چکید، من کودک را با فشار انگشت گرفتم. گریست، پیغمبر صلی الله علیه و آله خشم آلود فرمود: مهلا، ای امّ الفضل! این لباس من که شسته می شود و تو فرزند مرا به درد آوردی؟ گوید: من رفتم که آب بیاورم، وقتی آمدم یافتم که پیغمبر صلی الله علیه و آله می گرید. گفتم: گریۀ تو از چیست یا رسول الله؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل مرا آمد و مرا خبر داد که امّت من این فرزندم را

ص:339

می کشند.(1)

در این خبر هم تصریح به شیردادن امّ الفضل و رضاع امام حسین از شیر او هست و بنابراین پسران عباس (فضل بن عباس و عبدالله عباس و قثم بن عباس) برادران رضاعی امام علیه السلام هستند.(2)

و خبر دیگری تصریح به شیر دادن امّ الفضل و رضاع امام حسین علیه السلام از پستان او در مستدرک حاکم نیشابوری مسند آمده که ابن عباس از مادرش ام الفضل بازگو کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله بر من وارد شد و من حسین علیه السلام را شیر می دادم (با شیر پسرم که به او «قثم» گفته می شد.)(3)

ص:340


1- (1) بحار الأنوار: 246/44، باب 30، حدیث 46؛ مثیر الاحزان: 16؛ اللهوف: 14.
2- (2) العدد القویه: 35؛ الیوم الخامس عشر؛ بحار الأنوار: 242/43، باب 11، حدیث 14.
3- ابوالحسن احمد بن محمد العنزمی (ثنا) عثمان بن سعید الدارمی، (ثنا) ابو الیمان، ثنا اسمعیل بن عیاش، (ثنا) عطاء بن عجلان عن عکرمه عن ابن عباس عن ام الفضل<، قالت: دخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله و انا ارضع الحسین بن علی بلبن ابن کان یقال له قثم، قالت: فناوله رسول الله صلی الله علیه و آله فناولته ایاه، فبال علیه، قالت: فاهویت بیدی الیه فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: لا تزرمی ابنی قالت: فرشه بالمآء، قال ابن عباس: بول الغلام الذی لم یأکل یرش و بول الجاریه یغسل.

در این وقت که رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شد من مشغول شیر دادن بودم - یا - به طور کلی می گوید: و من حسین را شیر همی دادم.

تا گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله طفل را از من خواست فرا گیرد، من هم طفل را به آغوش او دادم، یعنی فرصت نداد که او را در قنداق بپیچم، همین طور عریان بچه را گرفت و به مقتضای طبیعت بشری کودک بول کرد به پیغمبر صلی الله علیه و آله، من به شتاب دست به هوای او بردم (یعنی او را تهدید کنم یا بگیرم).

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه، بر پسرم قطع بول مکن. گوید: بعد از اتمام عمل، پیغمبر صلی الله علیه و آله برای تطهیر رشّ آب فقط بر آن پاشید، یعنی جامه را نشست.

ابن عباس از اینجا فتوا می دهد که بول پسر بچه شیرخواره که غذاخور نیست، فقط رش آن کافی است باید بر آن آب پاشید و بول دختر بچه را باید شست.(1)

بحارالانوار از سنن ابوداود روایت کرده که: حسین در حجر رسول الله صلی الله علیه و آله بول کرد.(2)

ص:341


1- (1) المستدرک، حاکم نیشابوری: 180/3.
2- (2) سنن ابی داود - ان الحسین علیه السلام بال فی حجر رسول الله صلی الله علیه و آله فقالت لبابه: اعطنی ازارک حتی اغسله قال صلی الله علیه و آله: انما یغسل من بول الانثی و ینضح من بول الذکر. (قب) قال عبدالرحمن بن ابی لیلی قال: کنا جلوسا عند النبی صلی الله علیه و آله اذ أقبل الحسین علیه السلام فجعل ینزو علی ظهر النبی صلی الله علیه و آله و علی بطنه فبال. فقال صلی الله علیه و آله: دعوه - ابوعبید فی غریب الحدیث انه قال: لاتزرموا ابنی ای لا تقطعوا علیه بوله - ثم دعا بمآء فصبه علی بوله. «سنن ابی داود: 93/1؛ بحار الأنوار: 296/43، باب 12، حدیث 57؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 71/4»

لبابه گفت: ازارت را بده تا آن را من بشویم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: شستن از بول دختر بچّه است و اما از بول پسر بچّه فقط آب پاشیدن کافی است.(1)

در این احادیث تصریح به شیرخوارگی حسین آمده؛ لذا علامه امینی طبق نظریۀ خاص خود در (کتاب سیرتنا سیره رسول الله صلی الله علیه و آله) در تحت عنوان «مأتم رضوعه» یعنی ماتم ایّام شیرخوارگی، این احادیث ام الفضل لبابه را آورده و لفظ مأتم از آن جهت بر آن نهاده که خبر غیب به کشته حسین علیه السلام در آنها هست(2) و ما مکرر گفتیم و باز تکرار می کنیم که به نظر ما به منظور اقامۀ ماتم نبوده، بلکه برای محض اطلاع پیغمبر صلی الله علیه و آله هم نبوده وگرنه تکرار نمی خواست، بلکه تکرار به منظور تذکار بوده که مبادا به فراموشی سپرده شود و تکرار تذکار از این است که پایه زندگانی آینده امّت، بلکه بشریت باید از روی آن ریخته شود و گفتیم: یک درصد آن ماتم است این بحث، باز تکرار خواهد شد ولی نکته ای که اینجا در این حدیث آمده:

همان رضوعه و شیرخوارگی حسین از شیر ام الفضل است که این احادیث تصریح به آن دارد.

و نظیرتصریح این اخبار به شیرخوردن حسین علیه السلام از ام الفضل اخبار دیگری است که بانوان دیگر هم به او شیر داده اند. عبدالله یقطر شهید

ص:342


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 227/3؛ العوالم، الامام الحسین علیه السلام: 39؛ سنن ابی داود: 93/1، باب بول الصبی، حدیث 375.
2- (2) سیرتنا و سنتنا: 53.

رضیع حسین بوده. در حادثه نهضت حسین وی حامل نامۀ امام صلی الله علیه و آله به سوی شیعیان کوفه بود، گرفتار شد، عبیدالله زیاد او را از طمار قصر به زیر افکند و شهید شد، دربارۀ او گویند: «و کان رضیع الحسین علیه السلام.»(1)

و باز «قیس بن ذریح غلام» که امام حسین علیه السلام برای خاطر او به خواستگاری «لبنی» آمد، گویند: مادرش حسین علیه السلام را شیر داده بود.

باز برای تأکید این که حسین علیه السلام شیر از بانوان خورده.(2)

(امالی طوسی) رضاع و شیرخوارگی حسین علیه السلام را به اسناد از هشام بن سالم از امام صادق علیه السلام روایت کرده گوید: حسین بن علی علیه السلام شش ماهه به دنیا آمد و دو سال شیر داده شد بعد آیۀ وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً را آورده.(3)

گرچه این حدیث نمی گوید که شیر از چه کسی به او داده شد، ولی تصریح می کند که شیر داده شد و اینها قوی تر از آن حدیث مجهول الراوی است که در آن گوید: (رجل من اصحابنا عن ابی عبدالله) یعنی مردی از اصحاب ما از امام صادق علیه السلام بازگو کرده که حسین شیر نخورد نه از فاطمه و نه از زنی دیگر ولیکن او از نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله می آوردند، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله انگشت ابهام خود را در دهانش می نهاد و از آن آنقدر می مکید که دو روز و سه روزش را کفایت می کرد. پس لحم

ص:343


1- (1) خلاصه الاقوال: 192؛ تاریخ الطبری: 359/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 244.
2- (2) ابصار العین فی انصار الحسین: 93.
3- (3) الامالی، شیخ طوسی: 661، مجلس 35، حدیث 1370.

حسین از لحم رسول الله صلی الله علیه و آله و خون او روئید(1) - (الحدیث)

در روات این حدیث چند نفر مجهولند و از مجهولی روایت کرده اند.(2)

کاش این شخص «رجل من اصحابنا» را تعیین کرده بودند که کیست؟ ممکن است رجل کامل نباشد، لذا مجهولش آورده اند و یا «رجل صدوق» نباشد. اگر چه از رجال صادق علیه السلام باشد و یا بر فرض صدیق بودن با صادق علیه السلام «صدوق» در روایت نباشد یا صدوق در روایت هم اگر باشد صادق در فهم کلام نباشد. کلام امام به صورتی بوده که می خواسته بگوید: چون فاطمه بضعۀ تن پیغمبر است گروه خون او، گروه خون پیغمبر است، حسین علیه السلام تنها از شیر فاطمه علیها السلام شیر خورد که خون مادر و گروه خون او با پیغمبر صلی الله علیه و آله یکی است، و از شیر انثی دیگر نخورد؛ زیرا شیری که از پستان دیگران خورد آن قدر مدتش کم بوده که ملحق به عدم است و راوی تعبیر به معنی کرده، آن هم معنائی که خودش فهمیده و ما نمی دانیم فهم او چگونه و در چه پایه بوده.

و نمی دانیم: کیف عقله؟ شخصی را به کثرت نماز و روزه اش ستودند و گفتند: امام علیه السلام فرمود: کیف عقله؟

ممکن است سخن امام علیه السلام در مورد آن چند روزی بوده که فاطمه

ص:344


1- (1) الکافی: 464/1-465، باب مولد الحسین بن علی علیه السلام، حدیث 4؛ کامل الزیارات: 57، باب 16، حدیث 4.
2- (2) بحار الأنوار از کامل الزیاره از محمد بن جعفر رزاز، از ابن ابی الخطاب از محمد بن عمرو بن سعید عن رجل من «اصحابنا» عن ابی عبدالله صلی الله علیه و آله.

مریض شد و شیرش خشک شد یا کمبود یافت و مجبور شدند طفل را از شیر مادر بگیرند. یک نوبه که کودک بی تابی می کرده، پیغمبر صلی الله علیه و آله برای آرام کردن طفل و سرگرم کردن او به جای لای لای گهواره و جنباندن قنداقه، انگشت در دهان او نگه داشته(1) به جای پستانک که طفل او را می مکد تا خسته می شود، خوابش می برد، عموم مادرها از پستانک برای خواب کردن طفل استمداد می کنند و مدد می گیرند و طفل را برای رسیدن نوبت شیر از بی تابی باز می دارند با وسیله پستانک و شبیه آن که در دهان او می گذارند طفل را ساکت می کنند، اینجا هم پیغمبر صلی الله علیه و آله آن قدر با مشاغل زیاد یک نوبه یا چند نوبه تأمل فرموده تا طفل خواب رفته، کسی در آن زمینه گفته باشد، ببینید طفل انگشت جدش را آنقدر مکید که خوابش برد. این کلمه را که جمله ای است فعلیه و در قضیّۀ اسمیّه نیست که کلّ در سور قضیّه باشد، آن را به شنوندۀ غیر عارف چنان تعبیر کرده باشدکه ذهن به خطا فهمیده و می فهمد که همواره چنین بوده و ممکن است چندین نوبه های متناوب یا

ص:345


1- (1) (قب) عن ابی الفضل بن خیر باسناده: انه اعتلت فاطمه علیها السلام لما ولدت الحسین علیه السلام و جف لبنها فطلب رسول الله صلی الله علیه و آله مرضعا، فلم یجد فکان یاتیه فیلقمه ابهامه فیمصها، فیجعل الله له فی ابهام رسول الله صلی الله علیه و آله رزقا یغذوه و یقال: بل کان رسول الله صلی الله علیه و آله یدخل لسانه فی فیه فیغره کما یغر الطیر فرخه فجعل الله له فی ذلک رزقا، ففعل ذلک اربعین یوما و لیله فنبت لحمه من لحم رسول الله صلی الله علیه و آله. «المناقب، ابن شهر آشوب: 50/4، بحار الأنوار: 254/43، باب 11، ذیل حدیث 31»

متعاقب طفل را پیغمبر صلی الله علیه و آله بدین وسیله آرام کرده باشد، راوی اصل به این لفظ شنیده که هر وقت طفل را می آورند با چنین تدبیری پیغمبر صلی الله علیه و آله او را خواب می کرد.

او عبارت را تغییر داده و گفته همه وقت طفل را می آوردند، همه وقت را به جای هر وقت نوشته بالجمله: همۀ مادران دانشمند شیرخوار را با تدابیری ساکت و آرام نگه می دارند و خواب می کنند و بی تابی طفل را برای شیر به این گونه تدابیر فرو می نشانند، شنونده هم باید عارف به زبان گفتگو باشد.

برای نمونه ببینید که به واسطه غفلت شنونده از لغت تخاطب یا عارف نبودن از تشبیه و زبان کنایه و استعاره در اشتباه افتاده است.

نویسنده ای از بیجار گروس نوشته بود: این حدیث چیست که در اصول کافی نوشته: رسول خدا صلی الله علیه و آله را در هنگام تولد چون دایه نداشتند ابوطالب او را با پستان خود شیر می داد؟

جواب: در لغت عرب در هنگام اختصار کلمه گوسفند پستان دار را مختصر می کنند و می گویند: (کیف زرعکم و ضرعکم؟) یعنی امسال زراعت شما چون و پستان شما چون بود، یعنی پستاندارهای شما چون بوده؟ اینجا هم ابوطالب با ضرع خود یعنی گوسفندان شیردار خوب و دوشیدنی خود طفل را کفایت کرد تا کنیز ابولهب «ثوبیه» در رسید، پس خطایی در سخن نیست.

ص:346

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا ست سخن شناس نه ای جان من خطا اینجا است(1)

به هر حال سید محقق معاصر سید شرف الدین عاملی هم در کتاب «اجوبه موسی جار الله» این شیرخوردن و نخوردن حسین را از پستان زنان و خوردن از انگشت پیغمبر صلی الله علیه و آله؛ سخت ردّ کرده، افسوس که کتاب «اجوبه موسی جار الله» در حین کتابت حاضر نبود تا حلّ آن بزرگوار را هم ببینید.

امّا حدیث این که فاطمه مریض شد و شیرش خشک شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله طفل را مراقبت می کرد.

بحارالأنوار مرسل به صورت مسند آورده که ابی الفضل بن خیر به اسناد خودش آورده (افسوس که سند را نیاورده تا در آن دقّت شود) در ذیل رمز مناقب می گوید: که فاطمه علیها السلام همین که حسین را متولد کرد او را علتی عارض شد، یعنی بیمار شد و شیرش خشکید، رسول خدا صلی الله علیه و آله مرضعه ای طلب کرد نیافت، پس همواره خود می آمد و انگشت ابهام خود را در دهان طفل می نهاد تا مثل لقمه طفل آن را می مکید.

و خدا در انگشت ابهام رسول خدا صلی الله علیه و آله برای او رزقی می نهاد که او را تغذیه می کرد و گفته شده: بلکه رسول خدا صلی الله علیه و آله زبان خود را در دهان طفل می نهاد چنان که پرندگان جوجۀ خود را دانه به گلو و در منقار می نهند او را تغذیه

ص:347


1- (1) حافظ شیرازی.

می داد، خداوند در آن برای وی رزقی می نهاد تا چهل روز و شب بر این منوال گذشت تا گوشت او از گوشت رسول الله صلی الله علیه و آله روئید.(1)

در این حدیث مدت را از دو سال کوتاه کرده به چهل روز رسانده، ولی باز مرسل است.

راوی بر ما روشن نیست تا حال او را در صدق مقال و استقامت فهم به دست بیاوریم.

قدر متیقن نزد ما این است که: فاطمه علیها السلام بضعه ای از تن پیغمبر صلی الله علیه و آله است،(2) خون او خون پیغمبر صلی الله علیه و آله است، از شیر او خونی که در بدن طفل تهیه می شود همان گروه خون پیغمبر است. کسر و نقصی در فاطمه و سرشت و خلقت او نیست که به طفل خود همین که از پستان شیر بدهد از آن گوشت و خون پیغمبر صلی الله علیه و آله نروید، نه غلوّ در عقیده اجازه می دهد که فاطمه را از پیغمبر صلی الله علیه و آله بگیریم و نه علوم طبیعی تحاشی دارد که خون پیغمبر صلی الله علیه و آله و گروه خون پیغمبر صلی الله علیه و آله از شیر فاطمه و پستان او بروید و نه فهم لغت کنایه و تشبیه راه را منحرف می کند.

و اصولا مجاری طبیعی ولادت و حمل و رضاع شیر و فطام و اعضای آن اعضای شریفه است و لگن خاصره و جهازات واقع در آن، همه اعضای شریفه اند و وضع آنها اشرف اوضاع است. و در نظام آفرینش صحیح است که گفته اند: «ما

ص:348


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 50/4؛ بحار الأنوار: 254/43، باب 11، ذیل حدیث 31.
2- (2) الامالی، شیخ طوسی: 24، المجلس الاول، حدیث 30.

کان فی المکان ابدع مما کان» یعنی نقشه ای بدیع تر و عجیب تر و شریف تر در عالم امکان از این نقشه ای که کائنات بر آن نهاده شده اند نیست، این نظام، نظام احسن است و اگر در این وضع طبیعی نقصی باشد، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله که از پستان حلیمه سعدیه شیرخورده ناقص بوده است.

انگشت در دهان طفل نهادن و مکیدن

علائلی می گوید:

بعد از چندی بسیار وقت ها دیده می شد که این نوزاد سعادتمند در دامن جدّ عظیم الشأن می غلتید. غلت ها می زد و با دیدگان حیرت زده کودکانه به جدّ امجد مهربان و به شخص عظیم العظمای جهان نگاه خود را اشباع می کرد و با آرامش خاطر به خواب می رفت، پردۀ پلک چشم ها را اندک اندک به هم می نهاد جز با حالت سستی که نشان آرامش خاطر است. پلک چشم ها را باز نمی کرد آن هم با آرامش و آهسته آهسته خواب رفتنی در جوّ احلام که در اثنای آن:

انگشت ابهام جد امجد آن پیغمبر قهرمان را می مکید، در این رضاع و مکیدن به معنی پستان نیست، بلکه معنی قلب است. شیره جان و دل او به آن شیرخوار و از آن شیرخوار با او آمیخته می شد. طفل نوزاد با هر مکیدنی محبتی را در قلب مادر جا وا می کند، و بالعکس با هر خنده ای از بزرگ محبتی در طفل پدید می آید. پس تازگی ندارد اگر نوزاد از نبوت و پیغمبری، طباع آن را داشته و از قهرمانی و بطولت فداکاری های آن را داشته باشد.

خواب رفتنی که گوئیا خواب کردن ملائکه در میان هالۀ نور یا خواب رفتن اختر و ستاره و نجم در افق سحرگاهان است. چشمی به هم می نهاد و به خواب

ص:349

می رفت، تو گویی خواب رفتن آهو بچه ای زیر پستان مادرانه دلسوز و سایه هایی که بر خیال طفل نوزاد و مشاعر او می افتاد، از شخص قائم بر سر او و بر لوح و ضمیرش صورت خیال بطولت و قهرمانی بود که نبوّت آن را مایۀ تغذیه بود و غذا می داد و خیال نصف حقیقت است.

طفل و خیال او هر دو وقتی بزرگ شوند طفل مردی می شود و خیال او وجود خارجی یافته، بروز حقیقتی می شود که خیال آن را داشته و به سر می پرورانیده.

طفل دکانک از پس آن کرد تا به دکان رسد چو گردد مرد

دختر بچه به عروسک می پردازد تا عروس می شود.

اطفالی که خیال تحصیل ودانشگاه را دارند به دانشگاه می روند.

و آنان که خیال کسب دارند کاسب می شوند.

و آنان که خیال سفر دارند به سفر می روند و اگر خیال امری بر سر باشد گاهی و تخلف از انجام شود دلیل نیست که بی خیال می توان کاری را انجام داد. خیال نقشه مهندسی کاری است که انجام می شود و خیال اگر از صورت و معنی محمّد در طفل بیاید، او را مهندس همان معنی می کند.

علائلی گوید:

انگشت ابهامی که بر دهان نوزاد بود تا خوابش می کرد، وصل معنی به معنی و سیم برقی بود که روحی بر آن سیم به روحی جریان داشت.

چون با پستان یا انگشت که مکیده می شود در هر مکیدنی احساس تازه ای از محبت به آن طفل شود و با هر حرکت فیزیکی و شیمیایی

ص:350

یک حرکت بیولوژی درونی پدید می آید و احساس به گرمی محبت مادری متزاید می شود و از انباشتۀ این احساسات جدیده و جدید، ملکه جوهری روانی در روح پدید می آید که جذب آن دائم و مداوم به طرف مادر و معدن لطف جبلی می شود تا همین که نفس نوزاد به حدّ رشد و استوا رسید سیم روشن شد و یک نوع بطولت و قهرمانی صف شکنی شد که نبوت با ضیاء و امواج او را از پشت سرمایه مدد می داد.

انگشت پیغمبر که معدن قدرت است همین که طفل آنها را بمکد یا با انگشتان طفل بازی کند و تماس بگیرد، جریان حرارت در آنها توأم می شود با بیدار شدن حسّ محبّت و انطباع به شکل و صورت پیغمبر صلی الله علیه و آله در حواس باطن طفل (حس مشترک بنطاسیا - و خیال و - وهم - و متخیله - و ذاکره) و بعلاوه شعاع مرموزی در سر انگشتان و اعصاب آنها هست، این شعاع در عصب با چشم مسلّح دیده شده و از برخورد با عصب انگشت طفل و بدن طفل فروزان تر می شود و گاهی که از هر دو شدید باشند موجب روشنائی می شود.

از طاووس یمانی تابعی بزرگوار رسیده که حسین چنان بود که هر گاه در مکان مظلم تاریک نشسته می بود، مردم به واسطۀ نور پیشانی و زیر گلوی او به او راه پیدا می کردند و او را روشن تشخیص می دادند، چون رسول خدا صلی الله علیه و آله بسیار وقت ها پیشانی و گلوگاه او را بوسه می زده و جبرئیل روزی نازل شد زهرا علیها السلام را یافت که خواب است و حسین علیه السلام در گهواره می گرید، پس جبرئیل با او نغمه های قال و مقال کودکانه را سر داده، او را دلداری می داد تا مادرش زهرا از

ص:351

خواب برخاست.(1)

نغمه های جبرئیل، رازگشای این است که کودک غنچه فکر و خیالش رو به عالم بالا و معالی ملکوت شکفته شود البته از شیر و لبن سخن گفت، اما شیر و لبن را در رفّ بالا در بهشت والا نشان داد و گفت: آنجا نهری از شیر هست.

انّ فی الجنّه نهراً من لبن لعلّی و حسین و حسن(2)

مرحله دوم مراقبت های پیغمبر از او

اما نور مثلاً در پیشانی و زیر گلو که طاووس یمانی از آن سخن گوید راز این گونه نور را در سر انگشتان و چشمان و در عروق خون کسان تا زنده اند جسته اند و دیده اند.

(قمقام) آورده اند که: چون حضرت امام علیه السلام شب ها در تاریکی بنشستی از فروغ پیشانی و سپیدی کردن همایونش هر کس بدو راه بردی.

عایشه در غرفۀ تاریک از نور چهرۀ مصطفی سوزن گمشده را یافت،(3)

ص:352


1- (1) عن طاووس الیمانی: ان الحسین بن علی علیه السلام کان اذ جلس فی المکان المظلم یهتدی الیه الناس ببیاض جبینه و نحره فان رسول الله صلی الله علیه و آله کان کثیرا ما یقبل جبینه و نحره و ان جبرئیل نزل یوما فوجد الزهرآء نائمه و الحسین فی مهده یبکی فجعل یناغیه و یسلیه حتی استقیظت. «بحار الأنوار: 187/44، باب 25؛ مدینه المعاجز: 46/4، حدیث 1076»
2- (2) التفسیر الصافی: 566/7، پاورقی.
3- (3) کنز العمال: 429/12، حدیث 35492.

اکتشافات امروزه در غرفه تاریکی مراکز اعصاب را در مغز به وسیله کلاهی که بر سر می نهند تشخیص می دهند، عضو را به حرکت وامی دارند در مرکز عصب آن روشنائی پدید می آید.

رباب همسرش ذکرای و تأبین امام علیه السلام را از این مطلع شروع کرده که: انّ الّذی کان نوراً یستضاء به.(1)

و اشعاری که در بعد از شهادتش در حوالی مدینه شب ها به منزلۀ شب نامه در محیط فضا پخش می شد و سر داده می شد و چون ناشر این گونه شب نامه ها رخ نشان نمی داد و او را نمی شناختند می گفتند: جنّ مستور از دیده گان گفته است به این وضع اشاره شده.

مسخ النّبی جبینه فله بریق فی الخدود(2)

در شمایل رسول خدا صلی الله علیه و آله در دندان ها داردکه وقتی لبخندی می زد مانند تگرگ نیم آب شده دندان ها درخشان بود و نوری از دندان ها می جهید و تلألا می کرد.

تماس انگشتان پیغمبر صلی الله علیه و آله مگر کلید پریز برق بود

روایت طاووس یمانی نور حسین علیه السلام را به آن تعلیل کرده که می گوید:

اقتباس از نور رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، از مشعل نور اقدس پیغمبر صلی الله علیه و آله شعله اش در این مولود آمده بود گوید: چون پیغمبر صلی الله علیه و آله بسیار وقت ها او را زیر گلوگاه و

ص:353


1- (1) الوافی بالوفیات: 53/14؛ اعیان الشیعه: 622/1.
2- (2) کامل الزیارات: 192، باب 29؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 160/3؛ اللهوف: 115.

پیشانی بوسه می زد، غنچۀ با بوسه زدن نور و نسیم از هم می شکفد و عطر و رنگ نهفته اش از پرده بیرون می ریزد و سر شکاف شدن نور زیر پوست با سر انگشت پیغمبر صلی الله علیه و آله از این قبیل است و قضیه بعد که می گوید: جبرئیل آمد و زهرا را به خواب دید و حسین در گهواره گریه می کرد، جبرئیل با کودک قال و مقال راه انداخت و او را دلداری می داد،(1) قضیه مستقلی است و ربطی به تعلیل نور ندارد.

اما نغمۀ جبرئیل نیز برای شکفتن غنچه ضمیر و روح طفل مؤثر بود و بوسۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله هم نور زیر پوست را بیرون می ریخته شما هم در موقع بوسۀ دوست، چهره شما درخشان می شود و از چشم ها برق می زند.

اما تماس بوسه پیغمبر صلی الله علیه و آله که سبب نور شده باشد تطهیر دیگری هم دارد، که پسر خواهر میمونه زوجۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله، زیاد بن عبدالله بن مالک از بنی هلال هم وقتی با نمایندگان داد قبیله بنی هلال آمدند و او بر خاله اش میمونه بنت الحارث وارد شد و با رسول خدا صلی الله علیه و آله به مسجد آمد، رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد دست به سر و صورت او کشید و به همین سبب نوری در سیمای او همیشه پدید آمد.(2)

تماس پیغمبر صلی الله علیه و آله با بوسه در عین این که مؤثر است باید مثل وسیلۀ انفجار قوه درونی باشد و در زیر جلد و پوست و اعصاب خود مولود هم ذخیره این نور

ص:354


1- (1) مدینه المعاجز: 46/4؛ بحار الأنوار: 187/44، باب 25.
2- (2) الطبقات الکبری: 310/1؛ الاصابه: 483/2؛ اعیان الشیعه: 241/1.

باشد تا برخورد این تماس آن را سرشکاف کند، مانند پرده دری نور و نسیم از غنچه با سر انگشت ملاطفت، این پرده دری حلال انجام می گرفت قوای نهفته نورانی مثل الکتریک مالشی نورش در بیرون ظاهر می گردید.

یا بگو: از تماس دو نور که در دو سیم عصب دو شخص به هم پیوسته می شود ایجاد تشعشع می شود، وگرنه یک مثبت یا منفی به تنهایی روشنی نمی آفریند.

و از اینجا سرّ آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله سایه نداشت تا حدّی کشف می شود.(1)

زیرا پیکری را اگر در برابر آفتاب بگذارید و سیم نور برق در روی آن پیکر از همه سو روشن باشد، آن قطعه ای که خلاف آفتاب است به واسطۀ روشنی و شعاع اختصاصی خودش سایه را که از آن پیکر در برابر آفتاب افتاده محو می کند و در نتیجه جسم بی سایه خواهد بود.

پیکر مقدس پیغمبر اقدس صلی الله علیه و آله پوشیده از اعصاب سرتاسری است که در آن اعصاب نوری است در بدن او، جهت خلاف آفتاب هم از این گونه اعصاب پوشیده است که پر شعاع است و سایه را محو می کند.

شاید هاله ای که از نور در نقاشی های صور ملائکه و پیامبران و امامان مرسوم بوده و ترسیم می شده تعبیر از این نور الکتریسته سرتاسری بدن آنان بوده گرچه می گویند: این نور الکتریسیته نیست، نوری است در امتداد جریان خون تا هر جا برسد در چشمان و سر انگشتان بیشتر است و با موت قطع می شود و در هنگام سرور و شادی بیشتر می شود.

ص:355


1- (1) الکافی: 442/1، باب مولد النبی صلی الله علیه و آله و وفاته، حدیث 11.

در حدیث موسی بن جعفر علیه السلام در تفسیر آیه مبارکه وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ (1) گوید: برای هر مؤمنی این روح خدایی مقدس به تأیید هست، هنگام احسان و نیکوکاری به اهتزاز می آید و هنگام اسائه و بدحالی به زمین نمناک فرو می رود.(2)

اثبات اهتزاز و تموّج برای آن می کند و فرو رفتن در زمین نمناک را می گوید که هر دو از خواص الکتریک است، و البته در افراد شدت و ضعف دارد.

ص:356


1- (1) مجادله (58):22.
2- (2) الکافی: 268/2، باب الروح الذی اید به المؤمن، حدیث 1.؛ بحار الأنوار: 194/66، باب 33، حدیث 10.

ام سلمه و اسماء بنت عمیس به امر رسول خدا صلی الله علیه و آله در ولادت حسین همکاری می کنند

ص:357

ص:358

از بانوانی که نام آنها در ولادت حسین علیه السلام آمده

ام سلمه علیها السلام و اسماء بنت عمیس است که به امر رسول خدا صلی الله علیه و آله همراه هم همکاری می کند

روایت مرفوعه ای به امام علی علیه السلام می رسد(1) می گوید: همین که موقع ولادت فرزند فاطمه علیها السلام فرا رسید، رسول خدا صلی الله علیه و آله به اسماء بنت عمیس و ام سلمه رضی الله عنهما امر فرمود که: به حضور فاطمه علیها السلام حاضر شوید و مراقب باشید، همین که فرزند متولد شد و صدای گریه طفل بلند شد شما اذان در گوش راستش و اقامه را در گوش چپش بگویید که هر طفل با آن چنین عمل بشود از شیطان مصون

ص:359


1- (1) وروی مرفوعا الی علی علیه السلام قال: لما حضرت ولاده فاطمه علیها السلام قال رسول الله صلی الله علیه و آله لاسماء بنت عمیس و ام سلمه احضراها، فاذا وقع ولدها و استهل فاذنا فی اذنه الیمنی واقیما فی اذنه الیسری فانه لا یفعل ذلک بمثله الا عصم الشیطان و لا تحدثا شیئاً حتی اتیکما، فلما ولدت فعلتا ذلک فاتاه النبی صلی الله علیه و آله فسره و لباه بریقه و قال: اللهم انی اعیذه بک و ولده من الشیطان الرجیم (الحدیث) (ایضاح) سررت الصبی اسره سرا قطعت سرته و هو ما تقطعه القابله من «سره» الصبی و «الباه بریقه» ای صب ریقه فی فیه کما یصب اللباء فی فم الصبی و اللباء هو اول ما یحلب عند الولاده.

خواهد بود. و بعد هیچ اقدامی ننمائید تا من خودم را به شما برسانم.(1)

قدغن از هر اقدامی دیگر نشان می دهد که تمام جزئیات امر در تحت نظر پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده و آمد و رفت اسماء از پیش خود نبوده و انتخاب ام سلمه و اسماء لابد از حکمتی است، چنان که گفتن اذان و اقامه هم از زبان آنها سرّی دارد.

همین که حسین متولد شد آن دو تن بانو طبق آن چه دستور فرموده بود عمل کردند تا پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و ناف کودک را خود برید، و لبآء «شیرمایه» را از آب دهان مبارک به او داد و دعا کرد و گفت: بارخدایا! من این طفل را و ذریه و زاد و ولد او را از شر شیطان به پناه تو می سپارم.

«اللهم انی اعیذه بک و ولده من الشیطان الرجیم.» (الحدیث)(2)

البته بریدن ناف طفل به دست مبارک پیغمبر صلی الله علیه و آله اهمیت دارد و دلیل اهتمام است ناف کسی را به خیر بریده باشند یا به شرّ، فرقها دارد.

چنان که لبآء و اولین طعم چشیدنی ذائقۀ طفل هم اهمیت دارد که بزاق دهان مبارک خیرخواه بشر باشد.

در عرف ما می گویند: ناف فلان را کی بریده؟ و حنک و سقف دهان او را با چه برداشته اند؛ قابله های مؤمنه در عصور ما با تربت حَنک و سقف دهان بچه را برمی داشته اند و اذان گفتن این دو بانو هم منافاتی با اذان گفتن پیغمبر صلی الله علیه و آله ندارد، البته اذان اضافی سرّی دارد توارد علل

ص:360


1- (1) کشف الغمه: 525/1؛ بحار الأنوار: 255/43، باب 11.
2- (2) کشف الغمه: 525/1؛ بحار الأنوار: 255/43، باب 11.

کشف از اهمیت این نغمۀ ملکوتی می کند که به محض تولد طفل پیش از هر نغمه و زمزمه و کلمه ای، باید این نغمه به گوش هوش طفل وارد شود و گوش این طفل از اذان بانوان که اذان آنها اصولاً به «اخفات» و آهسته است و زنان نسبت به اذان از طبقۀ خاموش اند. و باز با اذان پیغمبر صلی الله علیه و آله که منادی اول این دعوت می باشد اسراری دارد که اصرار به آن هست.

در مدینه صدائی که به گوش با غلغله وارد می شود و از صدر تا ساقه آن را می گویند، همین صدای اذان و نماز است و آن صدای هر شب و هر روز مدینه است.

و در بین آن، صدای غلغلۀ دیگری که این روزها در مدینه به گوش می آید صدای خروش جنگ و دفاع و جهاد است، طفل مدینه ای این دو صدا را زیاد می شنود.

و اما حدیث ابوهریره راجع به ناف بریدن کودک که به حسین علیه السلام در ایام بزرگی می گفت من درست دیدم که از بریدن ناف تو دست پیغمبر صلی الله علیه و آله خضاب از خون است.

گرچه به صورت مسند است ولکن یک نقد و مناقشه به آن متوجه است که ابوهریره در سال خیبر که سال ششم است. به مدینه آمده و در موقع تولد امام حسین علیه السلام که سال چهارم است در مدینه نبوده، پس چگونه خبر از رؤیت و دیدن خود می گوید، ولی چون تقریر امام علیه السلام را همراه دارد باید به آن اعتنا کرد صورت روایت این است.

تاریخ ابن عساکر به اسناد از ابوالشعثاء از بشر بن غالب بازگو کرده گوید: من

ص:361

با ابوهریره بودم (شاید در ایامی که حاکم مدینه بوده این قضیه اتفاق افتاده) پس حسین بن علی علیه السلام را دید گفت: یا ابا عبدالله به درستی من دیده ام تو را روی دو دست پیغمبر صلی الله علیه و آله که هر دو دست او را به خون ناف تو خضاب کرده بودی، هنگامی که تو را آوردند حین تولد تو پس ناف تو را برید و تو را در خرقه ای پیچید، حالیا که در دهان تو آب دهان مبارک را ریخته بود و به کلمه ای و کلامی تکلم فرمود که من نمی دانم چه بود؟

روایت می گوید: فاطمه علیها السلام در بریدن ناف حسن علیه السلام به پیغمبر صلی الله علیه و آله سبقت گرفته بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله بنابراین فرمود: در این ناف بریدن بر من سبقت مگیری.(1)

در این حدیث از چیزهایی که تحت مراقبت بوده و برشمرده.

(1) بریدن ناف به دست مبارک پیغمبر صلی الله علیه و آله است چنان که معمول است در افتتاح هر مؤسسه ای مقراض را به دست شخص اول می دهند که «نوار را» قطع می کند، ولی تخصص در قطع لولۀ ناف با حساب صحیح لازم است. اهمیتی پیغمبر داده که با خضاب به خون آلود شدن دست های

ص:362


1- (1) اخبرنا ابوعلی الحداد و جماعه فی کتبهم، قالوا (نا) ابوبکر بن زید (نا) سلیمان بن احمد (نا) محمد بن عبدالله الحضرمی (نا) ضرار بن صرد (نا) عبدالکریم بن یعفور الجعفی عن جابر عن ابی الشعثآء عن بشر بن غالب، قال: کنت مع ابی هریره فرای الحسین بن علی علیه السلام فقال: یا اباعبدالله! لقد رایتک علی یدی رسول الله صلی الله علیه و آله قد خضبتها دما حین اتی بک حین ولدت فسررک و لفک فی خرقه و قدتفل فی فیک و تکلم بکلام ما ادری ما هو؟ و لقد کانت فاطمه سبقته بقطع سره الحسن فقال صلی الله علیه و آله: لا تسبقینی بها (الحدیث). «نظم درر السمطین: 208؛ تاریخ مدینه دمشق: 114/14؛ المعجم الکبیر: 95/3»

مبارک خود پیغمبر صلی الله علیه و آله دست در کار داشته.

(2) دیگر دادن «بزاق دهان مبارک که ترکیب فیزیولوژی مخصوصی است با عمل فیزیکی پیچیدن به قنداقه و خرقه و پارچه به طفل نوزاد.

(3) سومین چیز، همان کلامی و کلمه ای که پیغمبر گفته و ابوهریره نفهمیده و اقرار می کند که نفهمیده چه بوده با آن که ابوهریره عرب بوده و کلام هم آهسته و مخفی نبوده و این که امام علیه السلام او را رد نکرد تقریر است، تقریر هم مثل قول معصوم و فعل معصوم حجت است.

پس معنی عبارت اول رؤیت ابوهریره همان است که نقل امر محقق مشهور بین مردم را چنان می کند که گویا خودش را دیده است وگرنه حضور مرد در موقع زائیدن در محفل زائو حرام است و نشان می دهد که بدو و ختم کار حسین علیه السلام با پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده؛ هم در تکوین و هم در تشریع هم در ولادت و هم در تعلیم و حکمت هم در مبدأ و هم در غایت.

ص:363

دیگر از بانوان که راوی حدیث ولادت ورضاع حسین علیه السلام است بره خزاعیه است

(مناقب) (مرسله) بانو بره - دختر امیه خزاعیه - بازگو کرده گوید: همین که فاطمه علیها السلام به حسین علیه السلام حامله شد پیغمبر صلی الله علیه و آله رو به راهی بیرون رفت (یعنی در موقع وضع حمل) و به فاطمه فرمود: تو پسری خواهی زائید جبرئیل مرا به او تهنیت گفته، پس او را شیر مده تا من به سوی تو برگردم (رفت تا در موقع وضع حمل نباشد؛ زیرا حضور مرد در آن موقع حرام است).

این بانو گوید: من بر فاطمه علیها السلام وارد شدم هنگامی بود که حسن علیه السلام را زائیده بود.

و سوم بود که او را شیر نداده بود یعنی نوبۀ سوم بود یا ساعت سوم بود، یا روز سوم.

من گفتم: او را به من بده تا من شیرش بدهم.

گفت: هرگز.

سپس رقت مادری او را فرا گرفت و او را شیر داد، پس همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله از راه باز آمد، به فاطمه علیه السلام گفت: چه کرده ای؟

گفت: رقت مادری مرا فرا گرفت تا او را شیر دادم پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آن چه خدا خواهد رد شدنی ندارد.

تا همین که به حسین علیه السلام حامله شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله باز به او فرمود: ای فاطمه! تو فرزند پسری خواهی آورد جبرئیل مرا به او تهنیت گفته، پس او را شیر مده تا من به سوی تو برگردم، اگر چه یک ماه طول بکشد.

ص:364

فاطمه گفت: این کار را می کنم. و رسول خدا صلی الله علیه و آله در راهی که نظر گرفته بود بیرون رفت تا وقت زائیدن حاضر نباشد،

چون حضور مرد در محفل زن زائو حرام است.

پس فاطمه علیها السلام حسین را زائید و او را شیر نداد تا رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد به فاطمه گفت: چه کرده ای؟ فاطمه گفت: او را شیر نداده ام. پس پیغمبر صلی الله علیه و آله او را گرفت و زبان خود را در دهان او گذاشت.

و حسین به سختی می مکید تا پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: ایهاً حسین ایهاً حسین بس کن! بس کن! یا بیافزا! بیفزا!

سپس فرمود: آنچه خدا اراده دارد فقط آن انجام می شود و بس، این دولت بزرگ (یعنی امامت) در تو و ولد تو خواهد بود. (الحدیث)(1)

ص:365


1- (1) (قب) بره ابنه امیه الخزاعی قالت: لما حملت فاطمه بالحسن خرج النبی صلی الله علیه و آله فی بعض وجوهه فقال لها: انک ستلدین غلاما قد هنأنی به جبرئیل فلا ترضعیه حتی اصیر الیک قالت: فدخلت علی فاطمه حین ولدت الحسن و له ثلث ما ارضعته، فقلت لها: اعطنیه حتی ارضعه فقالت: کلا ثم ادرکته رقه الامهات فارضعته فلما جاء النبی صلی الله علیه و آله قال لها ماذا صنعت قالت ادرکنی علیه رقه الامهات فارضعته فقال: ابی الله الا ما اراد فلما حملت بالحسین قال لها: یا فاطمه! انک ستلدین غلاما قد هنأنی به جبرئیل فلا ترضعیه حتی اجیی الیک و لو اقمت شهراً قالت: افعل ذلک و خرج رسول الله فی بعض وجوهه فولدت فاطمه الحسین فما ارضعته حتی جاء رسول الله صلی الله علیه و آله فقال لها ماذا صنعت؟ قالت: ما ارضعته فاخذه فجعل لسانه فیه فجعل الحسین یمص حتی قال النبی صلی الله علیه و آله ایهاً حسین ایهاً حسین؟؟ ثم قال: ابی الله الا ما یرید هی فیک و ولدک یعنی الامامه (الحدیث)

دولت امامت

اساس پایۀ امامت و ولایت را پیغمبر صلی الله علیه و آله از همان دورۀ اول ولادت حسین و شیرخوارگی او پایه گذاری کرد، چون امامت متمم نبوت است و متصل به نبوت و منشعب از آن است. اساس نبوت با پیغمبر صلی الله علیه و آله بود و تکمیل گردید ولی متمم کار آن که امامت باشد حسن و حسین و امنای فرزندان آنها عهده دار آن بودند. ظاهر این خبر این است که امام حسن امامت را ندارد، ولی مراد این است که در اولاد او امامت نیست وگرنه خود او را حدیث گوید: «هذان امامان قاما او قعدا»(1) کتاب یاد و یادآوران همان سخن محیی الدین و غزالی و صدرالمتالهین را می گوید که فلسفه حکمت عالیه متعالیه می گوید: که نبوت منقطع است و ولایت نه، ولایت پاسبان عدالت است. برای مشتاقان عدالت پرچم حسین و امنای دین پناهی است، چنانکه دکتر می گوید، ولی به نظر ما امام، امام برای مسلمین است نه تنها به شیعیان مشتاق عدالت چنان که پیغمبر رسول همه بشر است، نه تنها مسلمین، لکن امت اجابت همان مسلمینند و

ص:366


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 30/2؛ اعلام الوری: 209.

پیغمبر صلی الله علیه و آله دعوت خود را منحصر به امت اجابت نمی کند، همه را دعوت می کند و هر قومی را هادی و رهبری است که بالمباشره رهبری می کند.

نبوت مثل آن که ادارۀ راهنمایی نقشۀ مسیر تهران تا شمال را می گوید که از کوه ها می گذرد، ولی امامت آن است که هدایت به معنی ایصال به مقصود بکند و همراه باشد که کاروان در سر پیچ و هر گردونه راه را مستقیم برود و به کوره راه ها نرود. اگر خود بخواهند - و این کار را پیغمبر صلی الله علیه و آله، خود هم تا بود بر عهده داشت، ولی این امری است علاوه بر نبوت و منقطع شدنی نیست و این وظیفه برای خلفای به حق او باقی است.

دکتر به زبان اجتماعی می گوید: که پیغمبر اسلام دو رسالت داشت: یکی رسالت نبوت و پیغمبری و ابلاغ که رسالتی است چونان رسالت پیغمبران؛ دیگر پیامی دریافت کرده و باید به مردم می رساند و رساند.

رسالت دیگری: پیاده کردن پیام، امامت، رهبری جامعه، و آموزش گروهی از انسان ها برای تشکیل یک امت نمونه در جامعۀ بشری.

اینجا است که رهبری سیاسی و اجتماعی و مسئولیت و تعهد و درگیری و جنگ و جهاد می خواهد.

اینجا است که پیغمبر صلی الله علیه و آله در دستی پیام دارد و در دستی شمشیر.

یکی نماینده مکتب و نبوت.

و دیگری نمایندۀ رسالت و رهبری و امامت.

ایدئولوژی مکتب و پیام می تواند در ظرف 23 سال به خاتمیت برسد.

ص:367

اما انجام رسالت اجتماعی به معنای ساختن امت و ایجاد یک جامعۀ بی طبقه و ضد اشرافی و پاک از آثار جاهلیت؛ که فرهنگی است ضد انسانی و قدیم، و به وجود آوردن نسلی آموخته و خودآگاه با ارزش های انقلابی جدید و بر اساس مکتب جدید در ظرف یک نسل و دو نسل ممکن نیست.

این است که پیغمبر صلی الله علیه و آله تنها خاتم النبیین است و فقط به عنوان نبی، مسئولیتش ختم شده تا جائی که اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ (1) آمد، اما رسالت جامعه سازی، و تشکیل یک جامعۀ نمونه ضد اشرافی و ضد طبقاتی با مردمی آگاه و مسئول و دارای استقلال و آگاهی رأی انسانی پایان نیافته است و باید طی یک رهبری انقلابی مستمر به خاتمیت برسد.

إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ (2)

پس رسالت اولیۀ پیامبر به عنوان ابلاغ کنندۀ پیام و ایدئولوک رهبر انقلابی پایان یافته و به خاتمیت رسیده.

اما رسالت دوم: رهبری جامعه و ساختن امت در طی چندین نسل است که استمرار و ادامه می یابد و به تکامل می رسد و آنگاه پیامبر خاتم نبوت و آخرین رهبر از رهبران وصی - در نظام وصایت و امامت - خاتم امامت می شود، یعنی ختم کننده جامعه سازی پیامبر.

ص:368


1- (1) مائده (5):3.
2- (2) رعد (13):7.

بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله اعتقاد به او ماند، اما رسالت اجتماعیش نه.

کسانی که از اصحاب پیغمبر نیز بودند، اسلام را به عنوان یک ایدئولوژی الهی و دینی پذیرفتند، اما جهت گیری طبقاتی و رسالت اجتماعی خاص پیغمبر صلی الله علیه و آله را کشتند.

در «سقیفه» اسلام به عنوان یک نهضت دینی ماند اما به عنوان رسالت اجتماعی شکست خورد.

در «سقیفه» بینش طبقاتی جامعۀ عرب بر بینش ضد طبقاتی رسالت و انقلاب اسلامی پیروز شد، فرماندهان قشونی از اولاد ابوسفیان و نظیر آنان برگزیده شدند و این انقلاب و گرایش به چپ و راست در طول تاریخ عمیق تر شد و اسلامی به وجود آمد که ابزار توجیه طبقۀ حاکم شد.

طبقۀ عالیه در عهد عمر و بعد، عبارت بودند از «قریش و بکر و ثقیف» عمر مسلمین را هشت طبقه قرار داد که طبقه زیرین آنها در عراق و کوفه، حمراء و احمر و همدان بودند که از نظر فضل و دین و هنر افضل از همه بودند، ولی از نظر منصب و حقوق در درجه هشتم بودند؛ تا امیرالمؤمنین علی علیه السلام آمد و وضع را برگرداند، طبقۀ محروم فاضل را بالا آورد و طبقات را از نظر حقوق متساوی قرار داد و بعد از شهادت امام علیه السلام معاویه باز امر طبقات را برگرداند و طبقات فاضله را تبعید کرد به جزیره.

دکتر از حکومت عمر این وضع طبقاتی را غفلت کرده، فقط یک نمونه کوچک مختصر آورده که برای اولین بار طلیعۀ طبقاتی را می بینیم

ص:369

گوید: او که به اعتقاد من مسلمان است، اما بینش اجتماعی پیش از اسلام دارد می گوید: ای مسلمین بحمدالله از اعاجم، بندگان بسیاری در اختیارتان قرار گرفته است، پس به خاطر شرافت عرب، بندگان عربتان را آزاد کنید.

در هر صورت در دورۀ خلفا، گرایش به حکومت طبقاتی خفیف است، اما هست. ابوبکر با وجود سادگی زندگانی خودش در انتخاب حکومت و فرماندهان قشونی به مواضع اصول طبقاتی می چرخد.

عمر به سود این اصول و به سوی این اصول یک قدم برمی دارد و نوبت به عثمان که می رسد خلافت به این جبهه می چرخد و به دامن بنی امیه می افتد.

پیروزی «بنی امیه» و شکست «امام علی علیه السلام» به معنای تعیین شدن سرنوشت تاریخی اسلام از نظر اجتماعی است.

بنی امیه به عنوان مجموعه ای رمزی و بیان کنندۀ همۀ ارزش های اشرافیت جاهلی و طبقۀ حاکم، جناح آنها در طول تاریخ پیروز می شود و رهبری نهضت را رسماً به دست می گیرد و عناصر ضد انقلابی، عناصر پیش از انقلاب با لباس انقلاب در مبارزۀ با «امام علی علیه السلام» به عنوان آخرین کسی که رسماً با این گروه می جنگد و مبارزه اش ادامۀ مبارزه ای است بزرگوار که پیامبر صلی الله علیه و آله در «خندق» و در «بدر» و در «مکه» با بنی امیه داشته است. پیروز می شود و با روی کار آمدن «بنی امیه» جناح ضد دین کاملاً حکومت می یابد و همه گرایش ها و ارزش های انقلابی اسلام بر باد می رود.

ص:370

و مشکل کار این است که: این طبقه حاکم در زمان پیغمبر صلی الله علیه و آله برای جنگ با پیغمبر صلی الله علیه و آله و اصول انقلاب اسلام عریان به میدان آمده بود، با همه ارزش های اشرافیش و اینک بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله با پوشش انقلاب آمده.

بعد از پیامبر اشرافیت رانده شده باز می گردد که ارزش های جاهلیش را با قرآن و سنت و به نام شعائر اسلامی توجیه می کند و اشرافیت نه بر گرد «بت» که بر گرد «کعبه» می چرخد و قرآن بر سر نیزه می کند.

و در دفاع از خویش نه از اساطیر الاولین که از وحی و توحید و کعبه و روزه و نماز و مسجد سخن می گوید تا پیغمبر هم فرمود: امت من حسین مرا می کشند یعنی من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.

اینجا است که امامان همان امنای الهی اند، موقعیّت امام و ارزش او به قدر ارزش حیات همه است، اگر خلق به آنها رجوع کنند، آنها را مانند عقربه کمپاس مغناطیس در دریا، در کشتی که خط جهت را نشان می دهد به حقایق آشنا می کنند و از ضلالت نجات می دهند، تا زنده اند خودشان و وقتی نباشند خاکشان و اخبار و احادیث و آثارشان.

پرورد عالم دین خاک سر کوی شما در حق آل نبی معرفت این است مرا

هواخواهان عدل و مشتاقان عدلت از این جهت در همه سخن ها و همه مبحث ها گریز به کربلا زدند تا از گمراهی به هدایت او بلکه راه یابند.

دکتر اینجا بحث را از شیعه کرده که کربلا را به جای کعبه پناه گاه

ص:371

گرفته - تا آخر.

البته راست است که امام پناه گاه عدل است.

گروه محرومان و مشتاقان عدالت برای قوت جبهۀ خود، خویشتن را شیعه آل محمّد نامیدند.

ابو مسلم خراسانی خود را امیر آل محمّد و ابوسلمه خلال را وزیر آل محمد نامیدند.(1) گرد آل محمّد به اسم درآمدند اما دنیا بعد فهمید که خطا در تطبیق کرده است، ولی خطا بود یا صواب، تکیه کردند و همه روز را عاشورا و همه جا را کربلا و همه وقت را محرم کردند.

سال شهید شدن یحیی بن زید در جوزجان بلخ خراسان، اطفال نوزاد خود را هر چه پسر بود یحیی نام نهادند تا یحیی فراموش نشود.(2)

و این نهضت گسترده شد تا سر کوه ها را هم گرفت تا این زمان در طالقان ایران، روشنفکری به عزاداران عاشورا اشاره کرده بود که این چیست که همه سال تکرار می کنند؟!

شیعه آگاه جواب داده بود که ما «مار گزیده ایم» در مورد غدیر خم سکوت کردیم و گفتیم: تاریخ خود می گوید که در حجه الوداع پرشکوه ترین نمایش مسلمین و در جائی که معلوم است خود پیامبر علی را به رهبری معرفی کرد و دیدیم که چگونه همه چیز را شستند و از بیخ زیرش زدند، این است که ما در مورد «عاشورا» مرتکب این اشتباه

ص:372


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 352/2؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 356/3.
2- (2) شجره طوبی: 151/1.

نمی شویم، در شادی در غم، در عروسی و عزا و در آب خوردن و غذا خوردن، در تشنگی و گرسنگی و در همه حال حسین حسین می گوییم.

و عاشورا عاشورا و کربلا کربلا، تا نسل ما و نسل های بعد از ما فراموش نکنند که بر شیعه چه گذشت و بدانند که بر شیعه چه می گذرد.

در همین طالقان گروه شبیه خوانی را دیده بودند که نسخه مجلس شبیه سازی 360 روز را دارند، یعنی برای هر روز سال تعزیه ای از کربلا و این بدان معنی است که اگر حکومت (حکومت بنی امیه) می کوشد تا یاد شهیدان را پاک محو کند ما برای هر روز، تعزیه ای نوشته ایم. اگر حکومت می کوشد تا عاشورا مطرح نشود، ما هر روز را عاشورا می کنیم و همه جا را کربلا.

در همان جا روشنفکر پرسیده بود: چرا یک ماه و دو ماه، نه و تمام سال؟ پاسخ همین جواب شیعه روشنفکر را شنیده بود.

ذکر و ذاکران.

در این که شیعه، یادآوران عاشورا و گویندگان فلسفۀ انقلاب را واعظ و خطیب و سخنگو و عالم، و فقیه نخوانده و ذاکر خوانده است، بی معنی و تصادفی نیست.

بزرگ ترین رسالت ذاکران: کسانی که می توانند علیه ظلم و علیه کسانی و قلم هایی که تاریخ را به نفع قدرتمندان توجیه می کنند و علیه مورخان و نویسندگان و مبلغان و علماو روحانیان که از حقیقت های پامال شده یاد نمی کنند نهضت کند، ذکر است.

آن که در برابر همه دستگاه ها که حادثه ها و قتل عام مردان بزرگ و

ص:373

شهادت ها را ندیده می گیرند و همواره پیرامون کاخ دارها و باجستانان پرسه می زنند و زبان آنهایند می جنگند، ذکر است که نهضت می آفریند.

ذکر ظلمی که شده است، ذکر بزرگ ترین حادثه ای که در تاریخ به وجود آمده.

ذکر بزرگ ترین جنایتی که به دست خلفای رسول الله و به فتوای روحانیان وابسته به خلفا انجام گرفته و ذکر جنایتی که همواره در حق مردم و توده های محروم می شده است و می شود.

چنین است که «شیعه» این «یادآوران ظلم هایی» را که رفته است و می رود ذاکران خوانده است، تا در وقت و بی وقت و هرجا و هر زمان به یادت بیاورند که چه خون ها ریخته اند و چه خون ها می ریزند تا صدای مذهب و مکتب عدالت را خاموش کنند.

پس اگر می خواهی باور کنم که از «مایی» وقتی از «محمّد صلی الله علیه و آله» می گویی وقتی از «علی علیه السلام» می گویی از ائمه می گویی، از قرآن می گویی، و از هر چه می گوئی باید به کربلا گریز برانی.

بر هر چه می کنی، و بر هر چه می گویی باید امضای کربلا باشد تا سندیت داشته باشد و قبول کنم.

ما محمّدی را قبول داریم که رسالتش در عاشورا تجلّی می یابد.

نبوّتی را می پذیریم که پیامش را در عاشورا کمال بخشید و کمال می بخشد.

قرآنم قرآنی است که به کربلا وصل شود، ابراهیم هم ابراهیمی است که به حسین می پیوندد و اسماعیل هم اسماعیلی است که به پسر حسین

ص:374

می رسد.

من بی حسین هیچ چیزی را و هیچ کسی را نمی پذیرم.

در وارث آدم صفوه الله هم گفته ام که: چون حسین از طواف بیرون می آید و صف حاجیان را می شکافد و به سوی دیگری می شتابد، تو چه طوافی می کنی و بر گرد چه می چرخی؛ اگر به راه حسین نمی روی و به کربلا نمی رسی بچرخ تا سرگیجه بگیری.

و تمام ارزش طوافت نیز جز این نمی تواند باشد و نیست، مکه ای که حاکم رسمی آن پسر سعید بن عاص باشد که معتقد بود که تمام سرزمین عراق لقمه الصباح او است(1) حسین از چنین مکه ای که رأس منتخب او این چنین مغز مفکر باشد رو به کربلا می رود، حسین در پاسخ می گوید: من از مسلمینم، از مال مسلمینم، باید در راه آنها من فدا شوم نه آنها فدای من شوند.

حاکم مکه آن روز با این مغز مفکر و این فکر است که حسین از آن گریزان است و می گوید:

«و خیر الامان امان الله لم یؤمن بالله من لم یخفه فی الدنیا فنسأله الله مخافه فی الدینا توجب لنا امان الاخره عنده.»(2)

ص:375


1- (1) و به وسیلۀ کیسه های درهم و دینار که در وقت نماز جماعت در محراب می نهاد که هر چه، هر که احتیاج دارد بی منت بردارد. امامت جماعت را هم که رابطۀ بین خدا و خلق است به دست می آورد.
2- (2) ترجمه الامام الحسین علیه السلام: 59؛ شرخ احقاق الحق: 27؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 404.

حاکم مکه ای که از نیشابور خراسان احرام حج می بندد و هزار فرسخ را در لباس احرام می پوید تا به وادی امان برسد اما «امان» به مردم طمیشان مازندران می دهد و وفا نمی کند و آنها هم تسلیم امان او نمی شوند به شرط آن که یک تن از آنان را نکشد و او بعد از خلع سلاح مردم، همه را می کشد جز یک تن؛ امنیّت دما و اموال و اعراض مردم که شعار مکه است، در تمام راه بین خراسان در تمام طول سال به هم می زند.

حسین علیه السلام به چنین احرام و لباس احرام و نذر احرام طولانی از نیشابور تا مکه اعتباری قائل نیست؛ حتی برای این که یک وجب رو به مکه برگردد بلکه دو منزل یکی می کند و از مکه و سمت مکه هم می گریزد، زیرا خط سیر این دو گونه فکر، دو منحنی دورشونده اند، یاد و شناخت متناقض است.(1)

او مکه ای را می خواهد که خانۀ امن باشد، امنیّت به جهان پخش کند و پیغام رسولش این باشد که گوید...

«فان دمائکم و اموالکم علیکم حرام کحرمه یومکم هذا فی شهرکم هذا فی بلدکم هذا...»(2)

ص:376


1- (1) تاریخ الطبری: 359/3، سنه 32؛ قال الناس لابن عامر ما فتح علی احد ما قد فتح علیک فارس و کرمان و سجستان و عامه خراسان؟! قال لاجرم لاجعلن شکری لله علی ذلک ان اخرج محرماً معتمراً من موقفی هذا، فاحرم بعمره من نیسابور - فلما قدم علی عثمان لامه علی احرامه من خراسان و قال: لیتک تضبط ذلک من الوقت الذی یحرم منه الناس - «تاریخ مدینه دمشق: 309/24»
2- (2) الکافی: 273/7 باب القتل، حدیث 12؛ الخصال: 487/2، حدیث 63.

یعنی احترام مؤکد در مؤکد در مؤکد در جان مردم و دما و در اموال و اعراض مردم وابسته به مکه و حلقۀ در کعبه مثل حرمت روز دهم ذی حجه در ماه ذی حجه در شهر بلد الامین باشد، احرام برای این می بندد، اما اگر مکه منقلب شد و حاکم آن امان از زمین و آسمان عرب و عجم و عراق و حجاز را برده از طبرستان تا خراسان را هم امنیت را برده که راه ها دیگر نا امن است.

حسین شناختش از مکه این نیست، او می گوید: برای این چنین مکه ای که پیغمبر گفت باید احرام بست، اما هر گاه شناخت متناقض شد که امان از دما و اموال و اعراض سایه اش از زمین برود، دیگر احرامی برای آن نمی بندد و اگر آن حاکم هم احرامی مستطیل و دراز و طولانی ببندد، به آن اعتباری نیست به وعدۀ برّ و امان و صلۀ آن هم اعتبار است که به امان نامۀ طمیشان و چاله خونی (کله خونی) مازندران او اعتبار است که همه خلق خونشان ریخته می شود غیر از یک تن (غزوۀ سعید بن عاص به سال 31 ه -).(1)

و این عمل جبارانه از مشهودات و مشاهدات حسین علیه السلام بود که خودش در آن لشکر بود (تاریخ الطبری: 323/3) و اعتراض کرد و به اعتراض تا مدینه رفت.

سخن دکتر: این است که اساسی ترین کار تبلیغی شیعه «ذکر» است، یادآوری آنچه دستگاه اساسی ترین کار تبلیغی اش از یاد بردن آن است.

ص:377


1- (1) الثقات: 253/2.

و این است که اگر از خدا و قرآن و پیامبر نیز سخن می گوید، به حسین ختم می کند و به کربلا گریز می زند، چه دستگاه زور و جنایت و جلاد حکومت نیز از خدا و قرآن و سنت پیامبر می گوید.

حسین مرز فاصل است.

حسین مرز فاصل حقیقت و دروغ، دیوار جداکننده جلاّد و شهید است، در نظامی که هم شهید و هم جلاد یک کتاب دارند و یک پیامبر، و یک دین.

اما امروز: رسالت شیعه امروز چیست؟؟.

اما امروز صفویه آمده است و جبّاران دارای پارگهای ظالمانه و بزرگ ترین مروّج ذاکران و تجلیل کنندۀ ذاکران و برگزار کنندۀ اصلی ذکر هستند.

صفویه و جباران شیعه نمای امروز، بر خلاف بنی امیه و بنی عباس، نمی خواهد تا آن چه را به وقوع پیوسته است از خاطرها بشویند، بلکه می خواهد بیشتر از همیشه به یاد بیاورد و پرده ای بر روی زورگوئی های خود بسازد، در حقیقت اسلحه اش برّان تر شود و کاردش تیزتر و کسی جلوی آن مقاومت نکند.

آنها یعنی بنی امیّه و بنی عباس می خواستند تا مردم فراموش کنند و متوجه نباشند که چنین فاجعه ای در جهان تاریخ به وجود آمده است.

ولی شیعه صفوی و جباران دستگاه ها می خواهند که مردم در تاریخ، جز این حادثه چیزی نبینند.

آنها تظاهر به اسلام را سپر کرده بودند و اینها تظاهر به این آیین را سپر

ص:378

تجاوزات خود کرده اند.

فرق کار این است که آنها می کوشیدند تا داستان را محو کنند.

و اینها می کوشند تا معنی آن را مسخ نمایند، اینها با ترویج و تجلیل و تعظیم عاشورا و کربلا می کوشند که این همه را از مغز و محتوا خالی کنند و فقط شکل و فرم را ارزش ببخشند و جلوه دهند.

روز عاشورا با شال ترمه که به سردسته ها و طوق و پرچم عزاداران می پوشند؛ عزاداران را به خانه خود می کشند و معنی این است که مردم به آنها تعزیت بگویند و آنها را جای پیغمبر و علی و فاطمه بگیرند که صاحب عزایند و در همان وقت جلاّدوار غل و زنجیر به دست و پای مردم احرار آزاده زده، زنجیر هفده منی در زیرزمین با «پالهنگ»(1) برای دست و پای کشاورزان نهفته دارند - مانند گربۀ درنده شکاری که موی پاهای او نرم است و چنگال ها در زیر، پنهان دارد.

این جنایت پوشاندن لباس صاحب عزا و پیغمبر و علی و فاطمه مقدسین و مقدسات بر چهره دژم سهمگین سفّاک جلادشان اعظم است. آنان که باید از دیدن بیدق حسین که برافراشته می شود فرار کنند و مخفی شوند تا ایام عاشورا بگذرد، همان ها سردسته ها را گربۀ دست آموز خود کرده تا وارونه عوامل قمع و قلع ظلم، تسخیر آنها باشند که ظلم را بیشتر کنند.

ص:379


1- (1) پالهنگ: ریسمان که بر یک طرف دهانه اسب می بندند یا در روز جنگ دست دشمن را بدان می بندند؛ کمند.

دیروز که تمام دستگاه های حکومتی می کوشیدند تا یادها فراموش شوند و روشنفکران ذاکران بودند و با همه آگاهی و شعورشان تلاش می کردند که عمق فاجعه و شکوه عظمت و عصارۀ روح انقلاب، اسلام به یادها بیاید و فراموش نشود.

و امروز که صفوی شیعه مأب و جباران روز، تمام شعارهای شیعه را شعار خود کرده اند؛ دیگر به شعار زندان «عالی قاپو» که در حقیقت شعار زندان سندی بن شاهک و زندان های خلیفه بغداد است و در کار مسخ کردن ارزش هائی هستند که به قیمت آن، همه خون های عظیم به دست آورده ایم؛ رسالت روشنفکران چیست؟

رسالت ما دیگر یادآوری نیست، چون همه به یاد دارند، چون خلیفه شیعه نما است، شیعه شده است و بیش از مردم عدالتخواه و پیروان راستین علی علیه السلام و شیفتگان حسین علیه السلام به یاد می آورد و می گرید و می گریاند و خود را به گریه می زند و بر دشمنان علی علیه السلام لعن می فرستد و از آل علی مدح و منقبت می گوید.

اکنون مردم آگاه شیعه در برابر نظام صفوی و ظل السلطان ها و جلال الدوله ها که بر تشیع تکیه می کنند؛ همان وضعی را دارند که شیعه در نظام اموی و عباسی داشت که به اسلام تکیه می کردند، اشرافیت قریش، نقاب اسلام زد و شعارش قرآن و سنت بود، تا حق علی علیه السلام پامال شود و یاد حسین علیه السلام فراموش گردد.

یعنی روح قرآن و مسیر سنت مسخ شود آن روز شیعه بر منقبت تکیه کرد و بر ذکر:

ص:380

و اکنون اشرافیت قوی صفوی و قاجاریه نقاب تشیع زده است.

و شعارش منقبت و ذکر است تا حقیقت علی علیه السلام در زیر تمثال علی علیه السلام پامال شود و فکر حسین (یعنی نقشۀ فکر حسین) فراموش شود.

این است که وقتی زور هم بر ذکر تکیه می کند دیگر ذکر حسین علیه السلام نقش انقلابی ندارد و «ذاکر» نه یک روشنفکر مترقی، که یک ابزار تبلیغاتی در نظام موجود می شود.

ذاکران را می بینی دسته دسته اطراف منبر اشخاص اعیان زورگو منتظر فرصت و نوبه اند. به شرط آن که در سخن کلمه ای از نقشۀ فکر حسین علیه السلام نگویند.

این است که در عصر صفوی دیگر «یاد» و «یادآوری» رسالت نیست.

رسالت: شناخت است.

طرح «واقعه» نیست، بلکه تحلیل «واقعه» است.

«محبت نیست» معرفت است.

و بالاخره، در نظام تشیع صفوی نه بر تشیع مطلق که بر تشیع علوی تکیه کردن است؛ زیرا پیش از صفویه شیعه وقتی نام محمّد را می شنید حق داشت بپرسد «کدام محمّد؟» و پس از صفویه شیعه وقتی یاد حسین علیه السلام را می شنود؛ باید بپرسد «کدام حسین؟»

من می گویم و امروز که استعمار از تفرقۀ مسلمین استفاده می کند و نام حسین علیه السلام را وسیلۀ تفرقه با سایر طوائف مسلمین قرار می دهد، باید آن حسین و نقشه فکر حسین معرفی شود که اهتمام به تودۀ مسلمین و محافظت بر هستی بی رمق جامعۀ مسلمین، او را از رجال دولت برکنار

ص:381

داشت، وحدت مسلمین را می خواست و تجزیۀ طبقاتی را رد می کرد و به سود وحدت عموم مسلمین از مکه به سوی عراق حرکت کرد، چون مکه که رمز امنیت است و باید مایۀ امنیت جهان باشد و امنیت جهان را در دنیای آکل و مأکول تأمین کند؛ حاکم آن که رمز شاخص آن است اکنون پسر سعید بن عاص است که سعید در فتوحات شرق به مردم مازندران امان نامه داد و مردم شرط کرده بودند که تسلیم می شوند با شرط آن که یک تن از آنان را نکشد، بعد که آنها را خلع سلاح کرد همه را جز یک تن کشت؛ این معامله ای بود که با وجود سند امان در دست مردم با مردم کرد، پس جایی که سند نداده و با کسی که سند در دست ندارد چه معامله می کند؟ این از نظر امان در دما و خون ها.

و امّا از نظر اموال عمومی؛ نظر دارد که تمام کشور عراق لقمه الصباح قریش است، این حاکم که رمز تاراج دما و اموال است و از کشتار اهالی مازندران با وجود امان نامه، امان برگشته و خلق طبرستان تا خراسان تا شصت سال، تمام ناامنی مسلط بر طریق آنها تا خراسان بود و از جهت «لقمه الصباح قریش» که (عوائد صد میلیون عراق باشد) سران عراق از عراق تبعید شدند، این حاکم به حسین نوشت (امام که خودش در این عهد شکنی و خونریزی مردم امان داده در مازندران حضور داشته، به حسین که اعتراض به این خونریزی و جلادی داشته، به حسین که از طبرستان تا مدینه به اعتراض بر این سلب امنیت رفته از عقب سرنوشت

ص:382

و او را تهدید و نوید داد نوشت که:(1)

خواستارم از خدا که تو را منصرف کند از راهی که تو را ریشه سوز می کند و هدایت کند تو را به آن چه تو را به رشد می آورد.

به من رسیده که تو متوجه عراق گشته ای و من تو را از شقاق و شکاف و ستیزه جویی برحذر می دارم که در آن بیم هلاک را بر تو دارم و اینک عبدالله بن جعفر و یحیی پسر سعید بن عاص (برادر والی است) به سوی تو برانگیخته ام تو با آن دو تن به سوی من آی، که نزد من برای تو امان است و صله و برّ و حسن جوار، خدا برای تو بر من شهید و کفیل و مراعی و وکیل است، والسّلام علیک.

ص:383


1- (1) الطبری و کان کتاب عمرو بن سعید الی الحسین علیه السلام بسم الله الرحمن الرحیم من عمرو بن سعید الی الحسین علیه السلام. اما بعد: فانی اسئل الله ان یصرفک عما یوبقک و ان یهدیک لما یرشدک، بلغنی انک قد توجهت الی العراق و انی اعیذک بالله من الشقاق، فانی اخاف علیک فیه الهلاک و قد بعثت الیک عبدالله بن جعفر و یحیی بن سعید فاقبل الی معهما فان لک عندی الامان و الصله و البر و حسن الجوار، لک الله علی بذلک شهید و کفیل و مراع و و کیل والسلام علیک. و کتب الیه الحسین علیه السلام اما بعد: فانه لم یشاقق الله و رسوله، من دعا الی الله عز و جل و عمل صالحا و قال: اننی من المسلمین و قد دعوت الی الامان و البر و الصله فخیر الامان امان الله ولن یؤمن الله فی الاخره من لم یخفه فی الدنیا، فنسئل الله مخافه فی الدنیا توجب لنا امانه یوم القیامه، فان کنت نویت بالکتاب صلتی و بری فجزیت خیراً فی الدنیا و الاخره و السلام. «تاریخ الطبری: 292/4؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 70؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 403»

این نامه پر زرق و برق را امام که مغز آن را می دانست.

پاسخ نوشت که: شقاق و شکاف و ستیزه جوئی آن کس ندارد که دعوت به سوی خدا می کند و کار و رفتار بر پایۀ صلاح حال خلق است.

و می گوید: من از مسلمینم (نه مسلمین از مال منند)

تعریض است به آن کس که می گوید: مسلمین لقمۀ منند)

تو مرا دعوت فرموده ای به امان و برّ و صله، اما امان: نیکوترین امان ها امان خدا است و خدا هرگز امان نمی دهد در آخرت آن کس را که در دنیا از او خوف نداشته باشد.

پس ما از خدا مسألت داریم در دنیا مخافتی را (به ما بدهد) که در آخرت موجب امان او گردد.

و اگر در باطن این نامه نگاری، از صدق «نیت صله و برّ» با من، تو را وادار کرده؛ جزای خیر در دنیا و آخرت بیابی.

امام می گوید: من در کفۀ صلاح مسلمینم، قول و عقیده و گفتار امام، همه همان مسلمین است.

و در راه کربلا در سرمنزل بیضه خطبه ای که بر لشکر خود و لشکر «حرّ» خواند همین را تذکر داد: که این قوم اطاعت خدای رحمان را وانهاده و طاعت شیطان را ملازمت گرفته اند و حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال گرفته و عوائد فیئی را که مال همۀ مسلمین است و باید به مصالح مسلمین صرف گردد به خود اختصاص داده اند، پس بر ما است که این وضع را تغییر بدهیم - تا آخر.

این گونه دعوت از این رهبر باید امروز صرف وحدت مسلمین گردد که

ص:384

حال عموم پریشان تر نشود.

و حسین علیه السلام روی کفّه مصالح عامه مسلمین قرار گیرد.

پس ندای دعوت حسین علیه السلام دعوت طائفی و یک حزبی نیست، همه توده های مردم را حمایت کرده، همه توده های مردم هم باید حامی دعوت او باشند، او امام همه مردم است و حجاز باید پرچم او را پیش از همه برفرازد.

البته نقش پرچم او، همه و همه، مسلمین است و صلاح مسلمین و همان هم صلاح بشریّت است. حسین علیه السلام امام همۀ مسلمین و همه بشریت است، حسین علیه السلام امام شیعه تنها نیست.

ص:385

ص:386

فلسفه و منطق امام

ص:387

ص:388

فلسفه و منطق امام در نامگذاری نوزادش حسن و حسین علیهما السلام

اشاره

عقیقه (1) - و تصدق به وزن موی سر نوزاد (2) - و نامگذاری نوزاد (3) - و ختان (4) - و گوشواره (5) - در هفتمین روز ولادت در موقع جشن میلاد چندین درس آموزنده است.

چرا امام ابوالائمه در نامگذاری نوزاد می گفت: جنگ و حرب(1) - و باز هم حرب و جنگ - وگرنه جنگاوران: حمزه و جعفر؟؟

کلمۀ علی علیه السلام که در نام نوزاد می گوید: حرب و جنگ از عقل او است که سنگین وزن تر از عقل همۀ اهل روی زمین است.

و صوت عدالت است که انسانیت آن را می خواهد.

حسین را هنگام ولادت در ابتدای ظهور طلعت او، فقط زنان قابله او را دیدند و دیدۀ خود را برای دیگران گفتند.

ص:389


1- (1) اعلام الوری: 218؛ صحیفه الرضا علیه السلام: 73.

چون در آیین اسلام حضور رجال در هنگامۀ وضع حمل زنان بر رجال حرام است.

پس طبعاً اطلاع بر مولود، اول بلا اول، فقط از طرف زنان قابله است و بنابراین دایرۀ اطلاعات محدود است به دایره آنان.

بعد: شیردادن در کار می آید و مراسم جشن روز هفتمین برگزار می شود، بعد خبر او را در بیرون مرز و حد قابله ها. از بیوتات زوجات طاهرات زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله امّهات المؤمنین باید گرفت که مسرت بخش است.

البته گردش دادن مولود عزیز در حجرات ازواج پیغمبر صلی الله علیه و آله مسرت بخش است، امّا مصیبت بار هم هست؛ امّا مسرّت آن، وجه آن معلوم است. و امّا مصیبت آن؛ چون خبر کشته شدن او در آینده اظهار می شود، اما تکرار آن از نظر ما محض تذکار است که فراموش نشود نه برای اقامۀ ماتم است، بلکه مایۀ حیات و سرچشمۀ بسیاری از حسنات است و بنابراین که تکرار آن نه از جنبۀ ماتم است. اقامۀ ماتم در جنب آن منافع عظیم و عظیم فقط یکی از هزار است.

روز هفتم مراحل اولیه از نامگذاری (1) - و عقیقه (2) - و صدقه به وزن موی سر (3) - و ختنه (4) - و گوشواره (5) - انجام شد، ولی در یکی از آنها تصمیم یک جانبه و یک طرفه نبود، در نامگذاری نظری امام علی داشت که با نظر پیغمبر صلی الله علیه و آله تأیید نگردید.

علی دوست داشت که نام نوزاد حرب باشد که جنگ است(1) و جهت داشت

ص:390


1- (1) صحیفه الرضا علیه السلام: 73؛ مسند احمد بن حنبل: 98/1؛ کنز العمال: 660/13.

در اسم گذاری نوزاد، غالباً آنچه محیط الهام می کند به خاطرها می آید بنگرید: محیط مدینه چه الهام می کند و می کرد، اینک بگذارید نوزاد در شیرخوارگی خودش باشد؛ به وضع شهر برگردید شهر، جنگی را در پیش رو دارید که بسی هولناک است.

اگر تولد در ربیع الاخر یا شعبان بوده، در ماه بعد در رمضان آن با این فاصلۀ اندک شهر وضع غیر عادی به خود می گیرد، به واسطۀ هجوم لشگر جرّار دشمن شهر سراپا در انقلاب فرو می رود و مسلمین باید در داخل شهر متحصن شوند و به کندن خندق بپردازند و وضع شهر غیرعادی می شود و چون وحشت از این است که سال گذشته که جنگ سخت «احد» را در عقب سر گذاشتند از اینان کشتاری کرده که سبب کمبود نفرات جنگاور ما شده و دشمن هم اکنون قوی تر می آید و این جنگ آتی خروشان تر از آن و سخت تر از آن است، همیشه مولود حنظل تلخ تر از حنظل است.

قوای خشم آلود آن جنگ و آن دشمن، آتش این جنگ را روشن می کند، دشمن چیره تر شده مثل حلقات متصل زنجیر.

حلقه اول «بدر» و حلقۀ دیگر آن «احد» و حلقۀ آخر آن این جنگ آتیه است؛ تا چه رنگی و چه اسمی به خود بگیرد.

محیط مدینه جنگ خیز است یا به تعبیر صحیح بگو: آمادۀ جنگ است و جنگ را بر او تحمیل کرده و می کند و او نباید پهلو از آن خالی کند، ولی چه باید بکند که گرفتار کمبود نیروی آدمی است.

مردان دوراندیش این حلقات را که زنجیروار و متصل در پی یکدیگر می آیند

ص:391

پیش بینی می کنند، از گذشته علم به آینده دارند؛ زیرا هر حلقه ای سبب حلقۀ بعد از خود است و انسان هوشمند سبب را که آگاه شود مسبّب را در پی آن می بیند، در نظر آگاه علی جنگ آینده قابل احتراز نیست، حتمی الوقوع است و از دفاع و تهیه نیروی دفاع نباید غافل بود و بارهای سنگین آن به دوش علی علیه السلام است نه به دوش زنان مدینه است و نه به یهود بدخواه می توان اعتماد داشت و تکیه کرد که همراهی بکنند یا به پشتیبانی عهد خود ایستادگی بکنند و به نظر می آید که: آنها هم در این جنگ جدید ضمیمۀ نیروی دشمن گردند؛ زیرا بعد از جنگ احد اسلام، یهود بنی نضیر را مثل بنی قیقاع از محیط مدینه راند و شیطنت آنها را درهم شکست و آنها با انتقام این سوابق، ضمیمه نیروی قریش می شوند و احزاب دیگر عرب نجد و تهامه را هم قریش با خود همدست می کنند و آمادگی ما در برابر این نیروی مجهز دشمن کافی نیست و بنابراین؛ مبادا خدای ناکرده صحنۀ احد باز تجدید شود و جان پیغمبر صلی الله علیه و آله در معرض خطر و تهدید واقع گردد.

و جمعیت حاضر انصار باز تلفات بدهند و تلفات سنگینی مثل تلفات «احد» بر آنها وارد شود. خروش احد هنوز در گوش ها است.

احد 20 روز پیش از حمل مادر به این نوزاد بود،(1) خروش احد چنان تکان دهنده بود که حتی زنان و بانوان پرده نشین را از شهر و حجله به کوه آورده بود و چند روز دیگر باید آمادۀ استقبال جنگ جدید باشند، همین که ماه شعبان تمام شود و به ماه رمضان بپیوندد؛ باید مسلمین به تهیۀ دفاع برآیند و به کندن

ص:392


1- (1) بحار الأنوار: 237/43، باب 11، حدیث 13؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 76/4.

خندق دور مدینه در شمال غربی آن بپردازند، ولی مع الوصف از دفاع و جنگ نباید روگردان بود چرا؟ برای این که ذلت مکه و بعد از مکه و شکست آن را جنگ «بدر» و غیر آن تلافی کرد که حمله آنها را دفاع کرد و قوای مهاجم آنها را درهم شکسته تا افسردگی های مکه با جنگ زدوده شده، جنگ اصولا عزت داده و می دهد.(1)

افسردگی های مکه با رنج و آزار سیزده ساله آن، منتهی شد به مهاجرت و مهاجرت به معنی وانهادن خانه و مسکن و دیار و وطن به دشمن و در حقیقت یک نوع گریزی بود که عقب نشینی و شکست آن توأم بود به این که دشمن بر خانه ها و مساکن و منازل ما مسلط شدند و شهر را قبضه کردند و ما را بیرون کردند و محیط را برای خود و نفوذ کلمۀ خود صاف کردند.

و به عقیده خودشان شهر را از عناصر ناباب پاک کردند و هوا را تصفیه نمودند. این وانهادن و عقب نشینی، شکست و ذلّتی بود که مسلمین برای امر خداوند بزرگ دندان روی جگر نهادند و هجرت کردند و به آن تن دردادند و این ذلت را به خود خریدند و غبار این ذلت در خاطر آزادمردان آنها بود تا خدا اذن به دفاع داد و در جنگ بدر دلهای مسلمین را شفا داد، سپاه اندک مسلمین 313 نفرش؛ حملۀ هجوم قشون هزار نفری مکه و قریش را درهم شکست و متلاشی کرد، هفتاد نفر از سران آنها را کشت و هفتاد نفر را اسیر گرفت و کت بسته به مدینه آورد و غبار ذلت را از چهرۀ اسلام شست و مدینه خنده به خود

ص:393


1- (1) بحار الأنوار: 182/20، باب 16، حدیث 2.

دید تا در فتح مکه که به طور نهایی بیاید و سرافراز از کار درآیند.(1)

این جهان جنگست چون کل بنگری ذرّه با ذرّه چو دین با کافری

آن یکی ذرّه همی پرد به چپ وآن دگر سوی یمن اندر طلب

ذرّه ای بالا واندگر نگون جنگ فعلیشان ببین اندر رکون

جنگ فعلی هست از جنگ نهان زین تخالف آن تخالف را بدان

جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول در میان جزوه ها حرفی است هول(2)

پس جنگ (البته به معنای اعمّ از دفاع و جهاد) چنانچه برای مردم ترسوی راحت طلب، ناراحت کننده و وحشت آور است. برای بقای وجود خود و شهر و دیار و کشور و دعوت و پرچم، جنگ لازم و رفع ذلت است، موجب بقا و صلاحیت و بقا و صلاحیت قیادت، یعنی سرافرازی اسلام و صیانت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سرافرازی پردگیان اسلام و سرافرازی وطن و اسلام است.

هر چقدر هجرت و عقب نشینی موجب جرأت دشمن و تجرّی او بود

ص:394


1- (1) بحار الأنوار: 318/19، باب 10، حدیث 67-68.
2- (2) مثنوی مولوی.

ظفرمندی جنگ «بدر» در دو سال پیش تلافی کرد و سبب جرأت ستمدیدگان ما شد و همین نکته، مرد مبارز را به تلافی تحریک می کند.

ولی امسال که جنگ احد پیش آمد.

شکستی در مسلمین پدید آورد که گریه آور بود، نه تنها شیران را زخمی کرد، بلکه کشته های مسلمین را تیکه تیکه و پاره پاره و مثله کرد، چنان که صدای گریۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله بر حمزه شهید (پاره پاره بدن) و گریه های خانه های انصار تا آسمان بالا رفت و از برای حمزه تا کنون هم مدینه می گرید(1) فقط چیزی که مانع از ادامۀ گریه است تهدید جنگ جدید است که باید زمامداران مسلمین در فکر جلوگیری از آن باشند و آن تهدید جدید، تهدید فقط نیست، بلکه صدای پا کوبیدن افواج مغرور دشمن به گوش هوش می آید هر چقدر رهبران مدینه هوشمندتر باشند این صدا واضح تر می آید، اکنون آن چه در خاطر قائدان و زمامداران و مسئولان، بیشتر از هر چیز می جوشد همه حرب و همه جنگ است.

ویتنام که جنگ را شروع کرد هفت سال ادامه یافت، همی خروشید و می گفت: جنگ و دیگر هیچ.

پس تعجب نکنید: اگر در خاطر جوانمردی مثل علی شیر خدا این رأی جلوه کند که باید هر کودک در محیط اسلام به دنیا آید نام او را «حرب» و جنگ نهاد و از کودکی او را به این اسم صدا بزنند تا آن نوزاد و همه آمادۀ این وظیفۀ

ص:395


1- (1) اعلام الوری: 84؛ الإرشاد، شیخ مفید: 83/1.

مقدس و نطام وظیفه اسلامی (جهاد) باشند، خصوص در خانۀ سالار مدینه حسن و حسین اولین نوزادی هستند که به نظر شیر خدا باید در اولین وهله ای که از دائرۀ قابله گان زنانه در محیط جشن مردانه رجال وارد می شوند.(1)

و چشم آنها به مردان و چشم مردان به طلعت نوزاد می افتد، باید اسم جنگ ردّ و بدل شود تا تهیه برای آینده هر خطر باشد و ذخیرۀ پرمایه ای برای سنگر اسلام باشند.

زیرا اگر ما برای دفاع نظامیان جنگاور و ارتش مدافع نداشته باشیم، هیچ چیز نداریم و اگر جوانان و نونهالان و نوباوگان همه باید سپاهی باشند حسین و حسن باید سید و سرور در میان جوانان باشند و قیاد و رهبری آنها را داشته باشند، لباس پیشاهنگی را به معنی اصلی نه معنی امروزی اول آنها بپوشند و دیگران از آنان کلمۀ عقیده «الله اکبر» (اذان) باشد، هنگامی که غنچه وجود آنها در میان قابله ها و لَلِه ها می شکفد، همچنان باید در جشن روز هفتم که نوزاد را در حوزۀ مردان وارد می کنند و دیده به روی مردان دولت باز می کنند باید پهلوی کلمۀ عقیده، کلمۀ جنگ در حرب و حفظ سنگر را اسم خود بدانند.

تا تکافو کنند با دشمن جسور جری، که جرأت کرده و حمله به ما کرده و می کند و از مکه به این اکتفا نمی کند که خانه ما را گرفته و ما را بیرون کرده تا مدینه و با فاصله هشتاد فرسخ مسافت ما را تعقیب می کند و آزاد نمی گذارد که در پس کوه ها زندگانی آسوده ای داشته باشیم تا حال نگذاشته و بعد هم

ص:396


1- (1) روضه الواعظین: 153/1؛ صحیفه الرضا علیه السلام: 73، حدیث 145.

نمی گذارد.

به دلیل آن که در جنگ بدر با قشون هزار مرد جنگی آمد و آتش جنگ را برافروخت و هر چه ما پیشنهاد دادیم که ما را با دین و کیش خودمان به حال خود وابگذاریم، با گرگ های عرب اگر ما جان به در بردیم و فتح کردیم به افتخار شما قریش است و اگر شکست خوردیم و از بین رفتیم آرزوی شما بدون آن که دست به خون ما آلوده کرده باشید عملی شده؛ قبول نکردند و آتش جنگ را برافروختند گرچه خود در آتش سوختند.

ولی دست برنداشتند در نوبۀ سال بعد با قشونی از سه هزار مردان مسلح جنگ آزموده بر ما تاختند و آن کشتار خونین را در دامن کوه احد از ما کردند که کوه به ناله آمد و هنوز ضجه می زند.

و فردا است که چون خود را چیره می بیند، با سپاهی مرکب از دوازده هزار مردان جنگی به ما حمله می کند، پس فرار ما را مصون از خطر نمی دارد دشمن، دیوار باروی شهر مدینه را درهم می شکند و سیل آسا به خانۀ ما فرو می ریزد؛ هر قوم اگر دشمن به او حمله ور شد اگر بخواهد به جای مردان مدافع زنده متحرک، دیوار مرده غیر متحرک پناه گاه او باشد، دشمن آن دیوار فرو می ریزد و خزیدگان پای بارو را به ذلت بیرون می کشد و می کشد پابند به ضبع کفتار می زند که از شکارچی می گریزد، در بن غار می خزد و خود را به خواب می زند.

«ما غزی قوم فی عقر دار هم الا ذلوا»(1)

ص:397


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 27.

«و الله لا اکون کالضبع تنام علی طول اللدّم»(1)

علی آن جوانمرد بیست و شش ساله که پیر خرد است، معتقد است که پاسبان وجود رسول خدا صلی الله علیه و آله است و اگر مرد جنگی نداشته باشیم، مدینه ما مثل مکه ما خواهد شد که نماز را هم در پس و پشت کوه ها و درّه و مهور می خواندیم و همانجا هم مورد مسخره و استهزا شدیم، ما را در مسجد الحرام که حرم امن الهی است راه نمی دادند تا مجبور شدیم فرار کردیم.

جمعی از ما به مدینه آمدیم و جمعی از ما به حبشه هجرت کردند که آنجا بتوانند به آسودگی دین و آیین خود را برپا بدارند.

پس اگر ما بخواهیم وطن داشته باشیم و دشمن بگذارد؛ دست کم مدینه دور دست برای ما وطن و مأمن باشد، با فاصله زیاد مکه و مدینه باید بنگریم با وسایل نقلیه بطئی السیر آن روزها که طی آن مسافت شبانه روزها را اشغال می کند. دشمن چقدرآتش ما را در دل دارد که همه ساله لشکر کشی می کند تا ریشۀ ما را بکند، پس باید مرد جنگی داشته باشیم که لباس جنگ را بر سر تا پا بپوشد و از کودکی او را با اسم جنگ از شیر گرفته باشند.

وگرنه چنان که ما را از مکه راندند، ازمدینه هم خواهند راند.

باز به دلیل این که در «بدر» لشکر آنها هزار - و در احد سه هزار - و در این سال جدید، جنگی برپا می کنند که ده هزار از مکه و اقطار جزیره العرب به ما حمله می کنند و اگر ما به کوهپایه ها برویم و پناهنده شویم، از حمله متجاوزانه

ص:398


1- (1) نهج البلاغه: خطبه: 6.

این دشمن باید آنجا را هم رها کنیم و به عقب تر برویم و همچنین و همچنین.

همان کلامی که سید الشهدا همی گفت: اگر من به سوراخ جانوران هم بروم، مرا رها نمی کنند تا این خون دلم را از سراچۀ دل بیرون آرند(1) پس بنابراین باید زیر آسمان باز بدون مهابا با آنها رخ به رخ شد، نهایت با منطق صحیح.

زیرا هجرت و تخلیۀ وطن هم ما را آسان از شر تجاوز دشمن آسوده نمی سازد.

حتی آن هجرت و تخلیه خانه و کاشانه و واگذاری آنها را به دشمن، باید از ما مخفیانه صورت گیرد و سرّی و قاچاقی آن را انجام دهیم، اگر آشکارا ما مکه را رها کرده روانه مدینه شویم مورد تعقیب قرار می گیریم و حتی به حرم و زنان ما در هنگام هجرت رحم نکردند، حتی فاطمه دختر عزیز پیغمبر را از بالای شتر و هودج به زمین افکندند که از اثر آن و صدمۀ آن، مریض و بیمار شد و با فرسودگی زیاد به مدینه رسید.(2) و خواهر بزرگش «زینب» را جلادهای مکه، هبار بن اسود از هودج سخت به زمین فرود انداخت که بچّه سقط کرد و در خون غلتید ابوسفیان واسطه شد که زینب آشکارا به مکه برگردد و بعد مخفیانه شبانه به مدینه برود که قریش این را تحمل نمی کنند که مسلمین مکه آشکارا آنها را ندیده بگیرد و بدون اذن و اجازۀ آنها، آنها را پشت پا بزند و فرار کند.

ص:399


1- (1) بحار الأنوار: 99/45، تذنیب.
2- (2) طبق روایت سیره ابن هشام حریث بن نقید (یا) (نفیل) از عقب شتر با سر نیزه هودج را با فاطمه به زمین افکند و فاطمه از صدمه آن علیل به مدینه وارد شد. «السیره النبویه: 868/4»

خود پیغمبر صلی الله علیه و آله با همراهان هم شبانه و مخفیانه هجرت کردند و مورد تعقیب هم واقع شدند که هر کس سر آنها را بیاورد صد شتر به او بدهند.(1)

پس اگر ما بخواهیم پشت کوه ها را هم دست کم برای ما بگذارند، باید تکیۀ ما به کوهی از نیروی آدمی باشد تا ما را بگذارند که در ماورای «بحار» نماز (اگر بخواهیم) بگذاریم با آن که نماز زحمتی به کسی ندارد، نماز رابطۀ شخص است با خدای خود که تجاوز به مال کس یا عرض کس ندارد، باید برای آزادی در نماز گزاردن هم مرد جنگی مدافع داشته باشیم وگرنه پیغمبر صلی الله علیه و آله را در نماز و در سجده متعرض می شدند و سرگین شکمبۀ شتر را بر روی دوش او می نهادند و روده ها را دور گردنش می پیچیدند تا نزدیک بود خفه شود و کسی دوید فاطمه را خبر کرد و او آمد؛ کثافت ها را از دوش پیغمبر صلی الله علیه و آله به دور کرد و گریه می کرد و دشمنان اراذل را تا بخواهی فحش کاری کرد و آنها می خندیدند.(2)

پس بنابراین اگر بخواهیم پیغمبر صلی الله علیه و آله را داشته باشیم یا نماز و روزه و حج داشته باشیم، باید مردان جنگاور مدافع پشت ما را داشته باشند.

اگر دشمن از حملۀ ما مهابت نداشته باشد و قوای حرب و نیروی جنگ از آدمی نداشته باشیم، نه وطن خواهیم داشت و نه مزرعه نه بازار و نه حج، و حتی پیغمبر را هم به حج راه نمی دهند و در وطن مکه که حرم بلد الامین است، ما را، همه را و پیغمبر صلی الله علیه و آله را هم راه نمی دهند. همه اینها را ما با پشت گرمی به قوای

ص:400


1- (1) شجره طوبی: 239/2؛ بحار الأنوار: 351/19، باب 10، غزوه بدر کبری.
2- (2) الخرائج و الجرائح: 51/1؛ فضائل الخمسه: 130/3.

مدافع می توانیم انجام دهیم.

این فلسفه و منطق امام است که می گوید: نام نوزاد در خانۀ سالار مدینه باید حرب و جنگ باشد تا بلکه همه دیگران هم تقلید کنند و نام همه کودکان نوزاد را دیگران هم جنگ بگذارند، یا مشتقات جنگ یا جنگاوران مخلص رشید مثل حمزه شهید و جعفر رشید.

این فلسفه و منطق امام علیه السلام اعتبار آن باقی است که برای حفظ وجود پیغمبر صلی الله علیه و آله مسئولیت برای خود می بیند.

به قدری که حرب و جنگ در طبقۀ راحت طلب ضعیف ناپسند است؛ در طبقۀ مسئول دوراندیش، پسندیده و لازم است و در سنگرداران اسلام که بار جنگ ها به دوش آنها می باشد بیشتر لزوم آن درک می شود و احساس کمبود نفرات را آنان بیشتر می کنند، آنها می فهمند که باید فرزندانی بپرورانیم که از کلمۀ جنگ وحشت نکنند و بلکه جنگ اسمشان باشد و گوش و مسامعشان از آن پر باشد.

علی جوانمردی که قهرمان جنگ «بدر» و «احد» بود، نیکو کمبود نفرات کارآمد روز رزم را احساس می کرد و کسری نفرات میدان دار ما را دیده بود. او شدیداً احساس می کرد به لزوم نسل جدید نیرومند کار کشتۀ جنگ.

حتی پیش تر از آن که افلاطون و بیشتر از آن چه سقراط در جوانان مدینه فاضله می گویند.

این دو فیلسوف که عقل جبار جهانند و همه کس به عقل آنها اعتراف و تصدیق دارد، دربارۀ جوانان مدینه فاضله که بخواهند در بزرگی حکام مدینه

ص:401

فاضله باشند و فردوس را در روی زمین بیاورند و فردوس ارضی آنها به مانند فردوس برین باشد، این دو فیلسوف معتقدند که: جوانان مدینه فاضله باید از طفولیت رزم آزموده از کار درآیند، باید از کودکی آنان را در عقب قشون سوار بر اسب های رام هموار کرد، تا میدان رزم را دورادور ببینند و صدای کوس جنگ و طبل و کرنا، آنها را از جا در نبرد و گوش آنها از این صداها پر باشد، و این بر ورزش جسم آنها افزوده گردد که جسم آنها و گوش آنها و عضله و ارادۀ آنها قوی از کار درآید و ضعیف و ناتوان نباشند.

علی علیه السلام، جوانمرد قریش و جبار عقل از افلاطون پیش تر آمده می گوید: پیش از آن که نوباوگان از قنداق برخیزند باید نامشان را به نام جنگ و حرب صدا زد و اسم آنها که از هر دهان به گوش آنها می آید جنگ و رزم باشد تا مرد رزم و حرب از کار درآیند و مرگ در کارزار را نیکوتر از مرگ در بستر بدانند.

اگر کشت خواهد تو را روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار

علی علیه السلام، جوانمرد قریش و پدر عقل چنین فرزندانی می پروراند، چون احتیاج شهر و کشور و سنگر حفظ پیغمبر را به مردان رزمنده بیشتر و بهتر از همه می داند، چون در میدان جنگ محور جنگ بود و سراپا چشم و گوش و هوش بوده.

ای علی که جمله عقل و دیده ای شمه ای واگو از آن چه دیده ای

همیشه رؤسای ستاد ارتش و دانشگاه جنگ بهتر از بزمی های راحت طلب شهرنشین احتیاجات روز رزم و میدان رزم را می دانند.

و علی علیه السلام با این که جوانی 26 ساله است اما در جنگ های بدر و احد، اگر

ص:402

به منزلۀ رئیس ستاد ارتش و وزیر حرب و دفاع نبود، اما باز از لزوم مردان جنگی به حد کامل آگاه بود، چون سراپا هوش و گوش بود و چشم و عقل بود.

و جنگ خندق اگر چه هنوز نیامده بود، اما از نظر علی علیه السلام دور نبود بلکه صدای پای پاکوبی دشمن را در میدان خندق که هنوز نیامده بود به گوش هوش می شنید، علی علیه السلام حاضر الذهن بود که ابوسفیان رئیس و فرمانده دشمن در خاتمۀ جنگ احد عربده کشید و گفت: یا محمّد! موعد ما سال آینده در موسم جنگ بدر که همین جنگ را تجدید خواهیم کرد، البته با لشگری بیشتر.

پیغمبر صلی الله علیه و آله از بالای کوه به یاران فرمود: در پاسخ بگویید باشد، ما آماده ایم.

و معلوم بود این نعره را از روی چیرگی می گوید و با چیرگی این وعده را می نهد، به قوۀ خود مغرور است و می کوشد که سال آینده که به میدان می آید مجهزتر، مکمل تر، مسلح تر، و با لشگر و قوای بیشتر بیاید، چنان که شد. جمعیت سه هزار نفری خود را دوازده هزار نفر کرد و آمد و مسلمین را هم خوردۀ خود می دید؛ زیرا در جنگ امسال «احد» نفس مسلمین را گرفته بود. کمبود ما و کسری را در سنگر کوه عیینین دیده بود که ده نفر بودند و قشون خالد بن ولید و عکرمه با پانصد نفر به آن ده نفر حمله کردند و آنها را به فاصله کمی کشتند و از عقب لشگر پیغمبر صلی الله علیه و آله درآمدند و حملۀ خطرناک خود را انجام دادند، امسال در احد ما هزار نفر بودیم در برابر سه هزار نفر آنها و کسری و کمبود ما مشهود بود و غلبۀ آنها محسوس شد، فکیف که آن روز آینده قوای جنگنده آنها

ص:403

دوازده هزار نفر باشد، که صدای زَجل(1) آنها و عربدۀ آنها و تاپ تاپ صدای پاکوبی آنها به گوش هوش علی از پشت هزار پرده کوه ها می آمد.

علی علیه السلام گویی هزار مرتبه به دنیا آمده و رفته و تجربه آموخته شده است و می گفت: انا صاحب الکرات.

ابوسفیان همین که در خاتمۀ احد از کار جگر شکافتن حمزه و تیکه تیکه کردن بدن شهدا و گوش و دماغ بریدن هفتاد نعش مسلمین فارغ شد با سپاهیان خود خواست به سوی مکه روانه شوند بر مسلمین که در سر تپه دماغه کوه کنار کشیده بودند مشرف شد و از سر تپه بلندی، داد کشید که: در میان شما قوم، آیا محمّد صلی الله علیه و آله زنده است، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: او را جواب ندهید، داد کشید که آیا در میان شما پسر ابوقحافه هست؟ باز پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: که پاسخ ندهید. باز گفت که: آیا پسر خطاب زنده است؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله باز فرمود: جواب به او ندهید.

ابوسفیان گفت: اینها کشته شده اند، عمر خوددارای نتوانست بکند و گفت: ای دشمن خدا! دروغ گفتی. خدا آن قدر باقی گذاشته که تو را خوار کند.

و آنان که تو برشمردی در زندگان هستند و خدا آنقدر باقی گذاشته که تو را بدحال کند.

ابوسفیان داد کشید که امروز به روز «بدر» که در هر کدام هفتاد نفر کشته داده شد (جنگ بدر از ما و این جنگ از شما) جنگ به نوبه است. شما در کشتگان مُثله ای خواهید دید، من بدان امر نداده ام و بدم نیز نیامده.

ص:404


1- (1) زجل: شادی و طرب، آواز خوانی.

سپس شروع کرده شعار صنم داد که:

«اُعْلُ هُبَل - اعْلُ هُبَل» یعنی ای بُت هبل، مقامت بالا بادا

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: جواب بدهید که «الله اعلی و اجل» ابوسفیان باز شعار داد که: «انّ لنا عزّی و لا عزّی لکم». یعنی ما بت عزای داریم که شما ندارید.

پیغمبر فرمود: شما بگویید «الله مولانا و لا مولی لکم» ابوسفیان داد کشید که موعد ما و شما موسم «بدر» در سال آینده که عنقریب می رسد (بدر در هفدهم رمضان بوده).

علی جوانمرد قریش که سراپا گوش بود از این تهدید ابوسفیان درک کرد که آن روز سخت تر از امروز خواهد بود و ما باید فکر جبران کمبود نفرات رزمندۀ خود باشیم.

آن روز قریش مکه با همه اعراب حتی عرب نجد و تهامه با همه یهود همدست می آیند؛ کمی ما به نسبت هفتصد در مقابل دوازده هزار خواهد بود. به گوش هوشمندی چونان علی جنب و جوش سپاه آنها از مکه و نجد و تهامه هم اکنون با صدای عربده های رعدآسای آنها که زلزله در کوه و دشت می آفریند شنیده می شود؛ اگر چه احزاب هنوز به دور خندق نیامده اند، ولی علی علیه السلام آن مرد فرمانده به مناسبت موقعیت و مقام فرماندهی سپاه برای نگهداری شهر مدینه و حفظ وجود مقدس پیغمبر و قرآن مردان رزم آزموده کافی می خواهد که آنها باروی(1) شهر باشند.

ص:405


1- (1) بارو: دیوار قلعه، حصار.

از واقعۀ «بدر» پیدا بود که «احد» خونین خواهد برپا شد و از «احد» پیدا است که ابوسفیان و دشمن خود را چیره دیده و جَسته(1) خورده، سال آینده در موسم «بدر» از احزاب عرب دوازده هزار خواهد آورد که کار محمّد را تمام کند، بلکه خاک مدینه را به توبره بکشند و قانون تحریم تورات را یهودیان اجرا کنند که ذی نفسی را باقی نگذارند، حتی پیران و زنان و کودکان و حتی اسبان و گربه ها و سگ ها را و بعد شهر خالی از هر ذی حیات را آتش بزنند و سپس بر خرابه های سوختۀ شهر مجلس دعا برپا کنند و نفرین کنند آن کس را که در آتیۀ زمان برخیزد و آن شهر را آباد کند.

این است حکم تورات یهود و قانون تحریم تورات و آن است قریش که با بدن کشتگان آن کرد، زنان هفده گانه شان خنجر به دست به میان کشتگان افتادند تا نعش ها را گوش و دماغ ببرند و آلت رجولیت آنها را ببرند و گلوبند برای خود از آنها بسازند.(2)

سؤال: یک سؤال اینجا پیش می آید که آماده کردن مردان شهر برای حفاظت و دفاع جنگ آینده به موقع و صحیح؛ ولی نوزادی که تازه روز هفتم او است چگونه با اسم گذاری او آماده برای دفاع از شهر می شود.

جواب: البته اسم گذاری و آمادگی نوزاد برای این وقت و این موقع نمی رسد ولی آن وقتی که نوزاد به سن رجال برسد.

ص:406


1- (1) جسته: رها شده، گریخته.
2- (2) الإرشاد، شیخ مفید: 83/1؛ کشف الیقین: 128.

حوزۀ اسلام بزرگ تر و وسیع تر گردیده و شهر تبدیل شده به کشور و کشور هم وسیع و وسیع تر شده تا مرز و ثغور آن، از یک طرف مشرق ایران و افغانستان و سند و هند است و از طرف مغرب غرب آفریقا است و در آن موقع نوزاد کنونی به سن سی سالگی رسیده و باید به این مرزها و ثغور دوردست رسیدگی کند، آن روز حسین دیوار امّت است نه تنها فقط دیوار مدینه و حجاز، آن روز حسین علیه السلام باید از مرکز حجاز مشعلش نور به ثغور و مرزهای وسیع آسیا و آفریقا بدهد و برای نگهداری مرزهای دور و دراز کشور اسلام خیلی بیشتر مردان کارآزموده لازم دارد به نسبتی که مملکت بزرگ تر و وسیع تر شده باید سرپرست آن که باروی آن است، بزرگ تر و بزرگ تر باشد.

و سپاه آن از نظر حجم جمعیت، باید خیلی بیشتر از دوازده هزار نفر خندق باشد.

و البته حسین علیه السلام به یک نفر نمی تواند به همه این کشور وسیع برسد، امّا می تواند او سر وسرور و سالاری باشد که مردم به او نگاه کنند و از اسم او صدها و هزارها اسم و مسمّی بروید تا کمبود ما جبران شود.

این احساس را مردان نگهبان دوربین دوراندیش برای حفاظت شهر مدینه و کشور مدینه و حفاظت پیغمبر، مؤسس مدینه می کنند که از امروز باید تهیۀ آن را دید و ذخیرۀ آن را آماده ساخت.

و اگر در «احد» ما رجال جنگ آزموده کافی در میدان نبرد داشتیم کار به آنجا نمی کشید که کشید؛ کار به آنجا نمی کشید که پیغمبر صلی الله علیه و آله با یک شق بدن

ص:407

به زمین بیاید و دیگر باره دندان او بشکند(1) و دیگر باره حلقۀ زره به صورت او تا استخوان فرو برود و دیگر باره در گودال فرو نمی افتاد از ضربت ابن قمیئه؛ و خسته و کوبیده نمی افتاد، و کار به آنجا نمی کشید که هفتاد نفر مردان ما تیکه تیکه و پاره پاره بشوند، کار به آنجا نمی رسید که زنان مدینه از عربدۀ کوه احد تا به میدان جنگ بدوند و کشتگان را ببینند، حتی آن که فاطمه پیش از عایشه و حمنه می دوید و وقتی رسید و پدر را دید که پیشانی شکسته و خون سیل آسا می آید و بند نمی آید، علی علیه السلام با تن زخمی خود که نود زخم بر تن داشت از مهراس «احد» آب با سپر می آورد و می ریخت و فاطمه می شست، ولی خون بند نمی آمد؛ تا زهرا مجبور شد حصیری را سوزانید و مرهمی به عمل آورد و بر پیشانی پدر بزرگوار نهاد تا خون بند آمد(2) و بدن پیغمبر صلی الله علیه و آله آن قدر کوبیده شده بود که نماز ظهر را نشسته خواند و مسلمین هم نشسته اقتدا کردند.

و علی علیه السلام جوانمرد قریش نود زخم به بدن داشت که در بستر معالجه افتاد و زنان جراحه و پرستاران وقتی دیدند پیغمبر صلی الله علیه و آله به دیدار علی علیه السلام و عیادت او آمد، به استقبال پیغمبر صلی الله علیه و آله از بالین بستر بیرون آمدند. پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید: حال پسر عمم چون است؟ گفتند: امّیدی به حیات او نیست؛ زیرا ما فتیله از هر زخمی

ص:408


1- (1) علل الشرایع: 598/2، حدیث 44؛ بحارالانوار: 192/59، باب 69، حدیث 4؛ الخصال: 389/2؛ صحیح مسلم: 179/5.
2- (2) شارح سنن ترمذی رأی اطبا را از نظر جراحی بر تصحیح خاکستر حصیر برای بند آمدن خون گوید.

می نهیم از زخم دیگر سر بیرون می کند و حمزه سید الشهداء قطعه قطعه شده و هفتاد کشته از انصار روی زمین افتاده.

و اگر مردان رزم آزموده کافی تهیه نکنیم، هر روز همین مصائب تکرار خواهد شد.

فردا است که مدینه بزرگ تر می شود تا یرموک در غرب و تا عراق و مدائن در شرق می رسد و سپاه روم هشتصد هزار خواهند به صف شد که شصت هزار پیش جنگ آن است، آن روز مردان مدافع رزم آزموده بیشتر لازم داریم و احساس به کمبود نفرات جنگی کارآمد را در موقع خطر، مردان بزرگ مثل امام علی علیه السلام بیشتر می کنند.

محافظان ملت و مستحفظان امّت هر چه وسعت کشور اسلام را با توسعه بیشتر ببینند دائرۀ نظرشان در امتداد بیشتری نظر می افکند.

و هر چه بستر امت گسترش بیشتر یابد، به تعداد بیشتر از مردان کارآزموده نیازمندند و احساس به احتیاج بیشتر می کنند.

و علی را که پیر خرد و سالاری جوان و جوان بخت بود وصف کرده اند که چشم اندازش دور و دورتر از دور را نظر داشت تا اقصی کرانه های بسیط زمین و زمان را می دید.

ضرار بن ضمره لیثی برای معاویه چنین وصف کرد که «کانَ وَ اللهِ بَعید الْمدی شَدید القُوی کانَ فینا کاحَدنا ینفجرُ العلم منْ جَوانبه»(1)

ص:409


1- (1) الاستیعاب: 1108/3؛ الکنی و الالقاب: 115/2.

علی علیه السلام آن قدر دامنۀ نظرش امتداد داشت که برای ساختن فرزندان رشید و باز برای رشید بارآوردن فرزندان حتی وضع مادر و خون مادر و گروه خون مادر را برای نسل آنان در نظر می گرفت و روی این نظر و بدین منظور امّ البنین مادر ابوالفضل و برادرانش را تزویج کرد و اطلاعات عقیل را در انساب مورد استفاده قرار داد.(1)

علی علیه السلام، مرد هشیار، بیدار، محافظ موقعیت مدینه و پیامبر و اسلام است. پس از جنگ احد جنگ دیگری را نزدیک یا دور می دید همچنان که از جنگ بدر جنگ «احد» متولد شد، همچنان از جنگ «احد» جنگ دیگری خواهد برخاسته می دید

آنچه در آینه جوان بیند پیر درخشت خام آن بیند

بنا به روایت اعلام الوری عربدۀ آن را همان موقع «احد» علی علیه السلام اول شنید.

ابوسفیان از بالای نعش حمزه برخاست و نیزه اش را به زاویۀ دهان حمزه فرو می کرد و کلمۀ شماتت را می گفت که بچش ای عقق.(2)

و همقطارانش، حلیس بن علقمه از سران بنی کنانه ایستاده بود، ابوسفیان را می دید که با نعش حمزه چه می کند. گفت: ای معشر بنی کنانه! بنگرید به کسی که خودش را سید قریش می داند با کشتۀ پسر عم خود که تیکه گوشتی شده چه می کند؟

ص:410


1- (1) اعیان الشیعه: 429/7؛ عمده الطالب: 357؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 56.
2- (2) عقق: برق درخشنده، آزار دهنده، نافرمان.

ابوسفیان متوجه سرزنش همقطار خود شد گفت: راست گفتی، لغزشی بود از من، آن را کتمان کن، این را گفت و از جا برخاست، عربده کشید به سوی عده ای از مسلمین که آیا ابن ابی کبشه محمّد صلی الله علیه و آله زنده است؟ یا نه، امّا ابن ابی طالب را ما در جای خود دیده ایم که زنده است.

علی علیه السلام از دور به او نهیب زد که آری، به حق آن کس که او را به حق برانگیخته، او کلام تو را اکنون می شنود، ابوسفیان عربده کشید که ای پسر ابوطالب! در کشتگان قسمتی مثله واقع شده که من امر نداده ام و نهی هم نکرده ام، میعاد ما بین ما و بین شما موسم «بدر» در سال آینده، ماه رمضان یک ماه پیش از این ماه (هفدهم رمضان موسم بدر بود).

رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: بگو، بلی.

علی پاسخ ابوسفیان را داد و گفت: آری، موعد همان باشد.

ابوسفیان در جواب علی ندا در داد که ابن قمیئه مراگفته و خبر داده بود که محمّد را خودش کشته، ولی نزد من راستگوتری و مستقیم تری.

سپس رو به قشون خودش کرد، گفت: تنگ غروب است، شب هنگام فرا می رسد، سوار شوید تا شب را به جایی برسیم، این را گفت و منصرف شده رو به مکه روانه شدند.

سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله علی را خواند و گفت:

آنها را دنبال کن و بنگر که کجا را اراده دارند؟

اگر سوار اسبان شده اند و شتران را یدک می کشند ارادۀ مدینه را کرده اند که حمله به شهر کنند و اگر شتران را سوارند و اسبان را یدک کرده اند روانه

ص:411

مکّه اند.(1)

اسرار نظامی قشون دشمن که با علی علیه السلام گفتگو شد، طبعاً علی را از همه دیگران آگاه تر به تصمیم سوء دشمن نموده بود.

گذشته از همه علل دیگر که برای علی روشن بود که: مکه و قریش بعد از این کشتار احد از ما آسوده نمی نشینند تا آن چه در «بدر» و «احد» نتوانسته اند بکنند با لشگرکشی مجدّد بکنند به قصد آن که ریشۀ مدینه را درآرند.

و این فریاد ابوسفیان در گوش علی علیه السلام ابتدا و در گوش دیگران مع الواسطه، اگر رسیده، رسیده است و شاید هم افشای این اسرار نظامی بر همۀ اهل مدینه صلاح نبوده؛ مبادا رعب در خلق بیاید، ولی به هر حال علی آگاه تر از همه بود، ابوسفیان فریادها و عربده های دیگر در موقع انصراف در خاتمۀ جنگ در داد که عمر او را پاسخ داد.(2) امّا عربدۀ تصمیم به اعادۀ جنگ در سال آینده همان موسم جنگ بدر که هفدهم رمضان می باشد، آن را علی علیه السلام زدوتر از دیگران به گوش خود شنید. این عربده ها که راحت را از انسان هشیار بیدار سلب می کند، بعد از تولد حسین علیه السلام در ماه شعبان یا ربیع الاخر هر چه به موعد بدر هفده رمضان

ص:412


1- (1) بحارالانوار: 97/20، باب 12، غزوه احد؛ تاریخ الطبری: 206/2؛ اعلام الوری: 180/1؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 161/2.
2- (2) او داد کشید این روز به روز «بدر» که در هر کدام هفتاد نفر کشته داده شده، در آن جنگ ما و در این جنگ شما داده اید، عمر گفت: لاسوآء، قتلاکم فی النار و قتلانا فی الجنه - مساوی نیستند، کشتگان ما در بهشت اند و کشتگان شما در آتشند.

نزدیک تر می شدند، تپش و دلهرۀ آن بیشتر می شود.(1)

کمبود نیروی آدمی ما با کثرت احزاب که ده هزار قشونی به میدان می آورند، حق می دهند که دلهره در ما بیابد و برای جبران کمبود هر چه رو به آینده می رویم، احساس احتیاج به نیروی آدمی بیشتر می شود.

سپاه احزاب وقتی به دور خندق فرود آمدند، از کثرت آنها مسلمین را هول و هراس از جا برداشت.

بیست و اندی روز در اطراف خندق ماندند که جنگی بین آنها نبود، مگر با تیر کمان و فلاخن؛ تا شهسواران آنها از قریش چهار نفرشان داوطلب شدند، عمرو بن عبدود - و عکرمه بن ابوجهل و هبیره بن وهب - و ضرار بن خطاب آماده شدند که از خندق بگذرند و به قتال بپردازند و سواره تاختند تا بر خندق ایستادند، گفتند: این مکیده ای(2) است که عرب با آن آشنا نبود، سپس جایی را از خندق در نظر گرفتند که اندکی تنگ تر بود، اسب ها را تازیانه و مهمیز(3) زدند که از خندق جهیدند در زمین شوره زار پشت خندق تا کوه سلیع، پس عمرو بن عبدود پیش تاخت و مبارز طلبید و عربده می کشید که از بس عربده زدم صدایم گرفت.

ص:413


1- (1) المستدرک، حاکم نیشابوری: 297/2؛ الدر المنثور: 84/2، سوره آل عمران.
2- (2) مکیده: مکر، فریب، بدسگالی.
3- (3) مهمیز: (مهماز) میخ فلزی که بر پاشنه چکمه وصل کنند و با آن اسب را به حرکت و سرعت درآورند.

کو مردی از شما؟

علی علیه السلام به میدان او آمد و او را کشت و همراهان او عکرمه و هبیره و ضرار وقتی کشتۀ او را دیدند گریختند.(1)

علی علیه السلام آن کس که بار سنگین این جنگ و آن جنگ به دوش او است، احساس به کمبود نیروی نفرات سرباز در ما، بهتر از دیگران می کند. اگر تمام اطفال نوزاد مدینه فلز آنها از حرب ریخته شوند باز کسر دارند؛ باید در اسم گذاری نام تمام نوباوگان ما حرب و جنگ یا نام جنگاوران «حمزه و جعفر» باشند، نوباوگان ما از هر پهلو بغلتند، باید این اسم یا مشتقات آن را بشنوند تا آمادگی آنها بیشتر گردد.

ما این بحث را از این جهت دنبال کردیم که کلمۀ علی علیه السلام در اسم گذاری، بلکه در هر باب کلام او را از وزن کوه ها سنگین تر می دانیم و تغییری که در آن داده شد با وحی آسمان شد؛ نه آن که در زمینی ها فکری از عقل او استوارتر بود، مبادا کسی کلمۀ قریش را بگوید که علی علیه السلام مرد رزم و پیکار است نه رأی و تدبیر؛ زیرا در گوش هوش علی کوه احد و کوه سلع هر کدام سخن دیگر الهام می کردند، آن از شکست مسلمین و این از دفاع خندق تدبیر را، و هر دو وحی می کردند که زندگی جنگ است و دیگر هیچ، فقط تدبیر باید بر آن افزوده شود، تدبیر خندق کندن به ما دستور می دهد که باید پیشاپیش از ورود سپاه دشمن باشد، ما باید وسایل دفع و دفاع را پیشاپیش در نظر بگیریم و همین معنی تدبیر

ص:414


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 97/1؛ اعلام الوری: 194؛ کنز العمال: 456/10.

است، تدبیر آن است که امور لازمه هر کدام دَبْر یکدیگر در نظر گرفته شود، خندق پیش از آمدن سپاه تهیّه شده بود، پیشگیری همان تدبیر است.

فرزندان را برای نسل آینده باید آماده کرد وگرنه هر گاه تدبیر پیشگیری نباشد و فقط همان موقع ورود بلا، ما بخواهیم قیام کنیم و به دفاع برخیزیم.

قضیۀ ما قضیۀ دفاع حیوان بی حافظه سگان است که در زمستان از سرما تصمیم می گیرند که بعد از سرما در تابستان که وقت بنّائی است برای خود خانه بسازند، ولی همین که سرما گزند آن رفت، فراموش می کنند و یادشان نمی آید تا زمستان و سرمای دیگر که وارد می شود؛ همان موقع باز تصمیم را تجدید می کنند ولی مجدداً همین که شب های سرما و گزند آن رفت و هوا گرم شد باز یادشان می رود، و بدین منوال عمری را سپری می کنند، هیچ گاه خانه ندارند با آن که هر زمستان در گزند سرما تصمیم می گیرند.

ولی امتیاز انسان است که تذکر مداوم او جای گزند تازه را می گیرد، او را همواره آماده می دارد تا خانه زمستانی را در تابستان می سازد، در خانۀ نوزاد تهیۀ تهویه و هوای مطبوع و تهیه روز فطام و از شیر گرفتن و تهیه بازی های کودکانه و ژیمیناستیک و اسباب تقویت عضله و تهیه مکتب و کتابخانۀ ایّام جوانی و دانش آموزی را می بیند؛ بلکه تهیه مخارج جهیزیه عروسی را می بیند و آمادگی برای دفاع از هجوم دشمنان طبیعی، سرما گرما و دشمنان بدخواه بشری را ضمیمه زندگانی خود می کند.

سخن کوتاه انسان تدبیر امور سی سال بعد و صد سال بعد را از امروز می کند،

ص:415

امور را پشت سر هم در فکر خود تنظیم می کند چنان که در وقت برخورد بلا غافلگیر نمی شود.

شنیده ام انگلیس ها در فکر انرژی دویست سال بعد مملکت خویش اند.

امام علی علیه السلام هوشمندتر از هر هوشمندی است و جمله عقل و دیده است و دو کوه احد و سلع در شمال و غرب مدینه مثل دو تابلوی بلند جلوی نظرش جلوه می کنند و دو سپاه در پای آن دو کوه به زد و خورد خونین شدید می پردازند و گهوارۀ نوزاد خود را در پای این دو تابلو با زمزمۀ الهام این دو کوه به خواب می کند و از خواب بیدار می کند، به نوزاد در منبت وجود او و شعور و هوش او اوضاع جنگ را الهام می کند.

اگر نوزاد هنوز سر این سخن ها را ندارد و دور است؛ مشاعر او این صداها و این سخنان را بگیرد، اما کوه ها از دو طرف مشرفند و نزدیکند به پدرش و جدش که سالار مدینه و بزرگ جهان و در فکر جهانند؛ از نزدیک الهام می کنند در بناگوش آنها صدا می کنند که آنی غافل نمی شوند و دائم و مداوم هر صبح و شام در هر نگاهی که این به کوه در شمال یا آن کوه در غرب می کنند؛ این زمزمه به گوش می آید که زندگی جنگ است و دیگر هیچ.

کوه احد و کوه سلع الهام خود را بیشتر از کوه سینا ادامه می دهد، بلکه دائم و مداوم الهام می کرد که جنگ، جنگ، فداکاری، فداکاری.

کوی سینا بلکه سلسله جبال سینا به گوش موسی و یوشع، جنگ با عمالقه را به سختی و بی رحمانه الهام می کرد؛ تا همان یهود که ذلیل فرعونی ها بودند از زندگی در پای کوه سینا و چرخیدن در بین سلسله جبال سینا و کوه نشینی، زمزمه

ص:416

جنگ را تعلیم گرفتند.

زندگانی کوهستانی مقاومت را هموار می گوید و از صعود و نزول ودویدن بر قلّه ها، مبارزه با طبیعت را می آموزد و آنها الهام و وحی کلام خدا است.

چنان که زندگانی جلگه، زراعت و کشاورزی و برداشت محصول را، بعد انبار و ذخیرۀ آن را می آموزد.

و زندگانی بازار اقتصاد را می آموزد و زندگانی با زنان حجله و آرایش و تجمّل تعلیم می کند؛ عقول بانوان، حجله پرداز است.

و کوه احد و کوه سلع به هر کس روز جنگ خندق و احزاب را مثل علی علیه السلام دیده بود و چشیده بود. البته می آموخت که همه چیز را، نام آن را جنگ و همه نوزادها را، نام او را «حرب» بنامید.

حتی اطفال هم باید نظام وظیفه را بیاموزند؛ زیرا زندگانی جنگ است و دیگر هیچ.

در نظر علی علیه السلام چنین جلوه کرد و او عقل جهان بود. و پدر بود، در نام گذاری فرزند نوزاد نظر داشت یا بگو دوست داشت، اگر امری دیگر فوق آن نیاید که نوزاد به نام جنگ و حرب نامیده شود یا به نام جنگاوران مخلص رشید مثل حمزه، و جعفر، که یک دنیا مقاومت داشته اند؛ زیرا جنگ در این موقع جایگزین همه ماسبق شده بود و قیمت به ماسبق می داد.

إنّ الحیاه عقیدَه و جهادٌ.(1)

ص:417


1- (1) موسوعه کلمات الامام الحسین: 12، می فرماید: این جمله مصرع دوم شعری می باشد: قف دون رأیک فی الحیاه مجاهداً.

این علی علیه السلام است که فلسفه ای دارد اسلامی و در عهد خلافتش در کتابی که یک دوره عمر مبارک را نوشته و به مسجد فرستاد تا بر مردم در هر جمعه خوانده شود.

و ده نفر از سران قبائل عرب و از فقهای عراق را هم همراه آن کتاب مبارک کرد که در حضور آنها قرائت شود، عبیدالله بن ابورافع، منشی خود را مأمور کرد که آن را در مجمع قرائت کند(1) و خود امام با خواص خود حسنین و ابن عباس و ابن جعفر در صفه ای نشست؛ در آخر آن کتاب می گوید: «آیا نمی نگرید که اطراف کشور از دست رفته و کشور مصر شما سقوط کرده و هواداران شیعیان من کشته شده اند؟؟

و به سنگرها و ساخلوی ها نمی نگرید که خالی مانده و به بلاد شما که به تاخت و تاراج دشمن گرفتار است - تا آنجا - که فرماید: سنگین به زمین نچسبید که در اثر آن هضم حقوق خود را به ستم امضاء بکنید و هر ستم بر شما روا شود شما قرار آن را امضا بکنید و ذلّت را با خود به خانه ببرید و مأوی دهید و با ذلت در یک خانه مأوی گزینید.

و نصیب شما سهم پست تر باشد.

مرد جنگ بیدار و بی خواب است، هر کس به خواب رود صیاد از او به خواب نمی رود.(2)

ص:418


1- (1) معجم رجال الحدیث: 69/12.
2- (2) نهج البلاغه: نامه 62.

هر کس ضعیف شد نابود شد - هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد.(1)

هر کس جهاد در راه خدا را ترک کرد، مغبون و خوار و بی مقدار است.»(2) (الحدیث)

در موقع غارت لشگر سفیان بن عوف غامدی از جانب معاویه بر شهر انبار، امام علیه السلام خطبۀ جهاد را بر اهل عراق با شور و شین خواند و از منبر به زیر آمد و پیاده تا اراضی نخیله عباکشان رفت و آنجا هم خطبه را در سر تلی باز خواند.

جهاد(3) دری است از درهای بهشت که خدا آن را به روی اولیای خاص خود گشوده و آن درع و جوشن و زره خلل ناپذیر خدایی است؛ هر که آن را ترک کند و از آن روگردان باشد خدا لباس مذلت سرتاسری بر او می پوشاند و بلا از

ص:419


1- (1) فلسفۀ ابو العلا معری گویا از این فلسفه امام علیه السلام گرفته شده.
2- (2) اما ترون اطرافکم قد انتقضت والی مصرکم قد فتحت والی شیعتی بها قد قتلت والی مسالحکم تعری والی بلادکم تغزی - تا گوید - ولا تثاقلوا الی الارض فتقروا بالخسف و تبؤوا بالذل ولیکن نصیبکم الاخس، ان اخا الحرب الیقظان الارق، من نام لم ینم عنه و من ضعف اودی (ای هلک) و من ترک الجهاد فی الله کان کالمغبون المهین. «الغارات: 212/1؛ موسوعه الامام العلی علیه السلام: 107/7؛ بحارالانوار: 573/33، باب 30»
3- (3) الجهاد باب من ابواب الجنه، قد فتحه الله لخاصه اولیائه و هی لباس التقوی درع الله الحصینه و جنته الوثیقه فمن ترکه رغبه عنه، البسه الله ثوب الذل و شمله البلاء و دیث بالصغار و القمائه و ضرب علی قلبه بالاسهاب.... «نهج البلاغه: خطبۀ 27؛ الکافی: 4/5، باب فضل الجهاد، حدیث 6»

همه نوع گوناگون بر او شامل می شود و خاکروبه بر در خانه او می ریزند و پرده های بیهوشی بر دل او آویزان می کنند؛ تا می گوید: ای اشباه رجال، و لا رجال ای خردهای اطفال و عقول ربات الحجال.

ای عقل های زنانۀ حجله پرداز و خردهای کودکانه هوس باز، من شبانه روزان بر شما خواندم و گفتم: شما به جنگ آنها اقدام کنید، پیش از آن که آنان به جنگ شما اقدام کنند، شما به همدیگر حواله کردید و دست تنها گذاشتید تا غارتگران از هر سو بر شما غارت آوردند و اوطان و وطن ها را از شما گرفتند.

این ناراحتی های علی علیه السلام بود که هجرت از وطن و مکه و وانهادن به دشمن و فرار برای او غیر قابل تحمّل بود.

و می گفت: باید برای جبران کمبود نفرات بر جمعیت سپاهی افزوده شود و حتی نوزادان شیرخوار را سردوشی سربازی بنهاد، وگرنه تا بام کوتاه است و دروازه برای مملکت و شهرها باز است، پاسبانان آرام نمی خوابند، بلکه کس آرام نمی خوابد.

ندارد هیچ صاحب خانه آرام چو در بشکسته و کوته بود بام

بنابراین مستبعد ندانید که برای نام نوزادان جدید در زبان علی علیه السلام که لسان الله است، نام جنگاوران رشید مخلص مثل حمزه و جعفر چندی باشد.

یا نام جنگ و حرب را علی علیه السلام دوست داشته باشد، چون برای حفاظت اسلام و صیانت ذات مقدس پیغمبر صلی الله علیه و آله این تهیّه ها را لازم می دانست و چون غبار ذلّت سیزده ساله مکه را، جنگ و جنگاوران از خاطر پیغمبر و مسلمین و آزادگان زن و مردشان زدودند.

ص:420

پس جا دارد که در اندیشۀ علی بیاید که تمام فرزندان مدینه باید نامشان جنگ و مشتقات جنگ باشد، خاصه نام فرزندان سالار مدینه و سالار اسلام، که باید از آنها به خصوص نامشان «حرب» باشد(1) یا حمزه و جعفر باشد، باید صدها حمزه و جعفر داشته باشند.

اینها از نظر مصالح عمومی اسلامی و امّا از نظر شخصی: خندۀ بدر و گریۀ «احد» اختصاص بیشتری به شخص او داشت.

از علائلی بشنو: در جنگ «بدر» در مردم کافه و عموماً نوعی از فرح عقلی و نوعی از فرح نفسی موجود شد و در شخص علی علیه السلام هر دو به طور ازدواج و امتزاج آمد.

اما فرح عقلی: آن طور فرح که مرد فکر احساس می کند در موقع کشف قوۀ جاذبه یا قانون ابعاد کرات یا قانون جوش آمدن آب در همان حال که کوشش های خود را در سبیل کشف اسرار طبیعت و معرفت نظامی از نظامات حقیقی از جهان طبیعت مثل کشف پاستور و میکروب سل ادامه می دهد؛ وقتی کشف او به مرحلۀ تحقق رسید فرح و شادی احساس می کند.

و امّا فرح نفسی آن: آن طور فرح که مرد مبارز، ظفرمند و آرزومند همین که به وصال می رسد او را به طرب و رقص می آورد، مثل محمّد علی کلی بوکسور مسلمان غیور.

در موقع جنگ بدر که شادی همه را گرفته بود، گفتگوی هر دو نفری در هر

ص:421


1- (1) صحیفه الرضا علیه السلام: 73؛ اعلام الوری: 218.

کوی و بام و برزنی سخن از فاتح بدر، جوانمرد قریش بود که محور سخن هر دو نفر بود حتی یهودیان مدینه که آن یکی به دیگری می گفت:

خیال می کنم تو «فتی» قریش را می شناسی، من بسیار زیاد او را در مدینه دیده ام، علی بن ابی طالب، وی آن کس است که او را حامی اسلام توصیف می کنند و می نامند و از بهادری او و دلاوری او و فداکاری او در راه نصرت اسلام این دین جدید، چیزها شنیده ام، به پایه ای بوده که در (بدر کبری) یک تنه به جای امتی بوده به تنهایی یک گروه قهرمان بوده به هر سمتی و هر ناحیۀ میدان روانه می شد، یک دنیا علی بوده و از هر سوی می گذشته یک دنیا علی بوده؛ حتی تا این که از زبان هر انسانی می شنوم که فتی قریش در حقیقت تمام ارتش دشمن را شکست داد.

آن یهودی دیگر می گفت: بلی، من یاد دارم که او را می شناسم و سیمای او را می شناسم، و سیمای او را می خوانم که از اراده و صلابت و عزم بی نهایت، او را قالب ریخته اند.

و علی رغم نوباوگی و نوجوانی ما و همه مردم در دل، انواعی از تجلیل و انواعی از تکریم و شیفتگی و دلباختگی نسبت به او دارند تا به اندازه ای که مرا گویی اسیر خود کرده، به حدّی که من از خودم غفلت می کنم و ساعت هایی مرا از خود گرفته با جاذبۀ مغناطیسی و کنه آن را نمی فهمیم، همان که آن را مغناطیس شخصی می نامند و حدیث او بر سر زبان ها است که آن را با شیفتگی و اعجاب همه جانبه و ممتد می گویند: آیا این جوان است که همۀ آن کارها و کارها را با قریش، او کرده، این عبارت آنها است که از دهان احدی نمی افتد تا به

ص:422

حدی که برای همه تقلیدی و طبیعی همه شده، این را گفت و سکوت کرد. سر در پیش افکنده گویی به یاد اندیشه ای در خاطر می گردد، ناگهانی سر برداشت و گفت:

ای برادر! خبری از این جوانمرد قریش دارم، روزی که در بستر پیغمبر خوابید برای حفظ جان محمّد صلی الله علیه و آله پس او همه اش به فکر حفاظت محمّد صلی الله علیه و آله است، به هر حال خواه در بستر بخوابد و خواه در میدان جنگ بگردد و بستر خوابیدنش بهتر و بیشتر، کشف از عقیده و از خودگذشتگی ایمانی او می کند.(1)

ص:423


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 53/1؛ مجموعه ورام: 174/1.

پیغمبر صلی الله علیه و آله آیا از چه نظر در اسم نوزاد، علی علیه السلام را تأیید نکرد و آن را تغییر داد

ولکن در نام گذاری، سخنانی دیگر در کار آمد که پایه اش بلندتر از این معانی بود، اساساً روز هفتم نوزاد چندین منظرۀ تماشائی آموزنده در کار آمد که نباید از آنها سرسری گذشت، یکی از آنها همین تغییر اسم نوزاد بود.

پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله در تغییر این اسم حرب و اسم حمزه و جعفر که بر این نوزاد نهاده شده بود، اسراری بزرگ تر و مقاصدی عالی تر از اینها از وحی گرفت، خود نظر بلندتری داشت و معنی رفیع بلندتری از کلمۀ جنگ و حرب و معنی آن به او وحی شد.

کارآمدی و آزمودگی جنگی و ضبط نظامی و انضباط روحی و خویشتن داری، بالاتر از کلمۀ جنگ و از معنی «حرب» اند.

آنها همگی در تحت کلمه شجاعت جمعند، شجاعت قدرت بر جنگ در موقع جنگ و قدرت بر سازش و زندگانی مسالمت آمیز در غیر مواقع جنگ است.

شجاعت ضبط نفس و خویشتن داری طبق مصالح و از نظر مصالح و در حفظ مصالح است.

و مدینه آن را لازم دارد؛ نه جنگ مطلق را و ما هم این را می خواهیم نه جنگ را مطلقاً؛ زیرا معنی کلمه «حرب» شاید از آن سوء تغبییر و سوء استفاده شود و تصور شود از آن که جنگ حتی حرفه ای آن مثل مشت زنی حرفه ای «بوکس» و جنگ مزدوری و جنگ ستیزه جوئی غیر قانونی و جنگ برپا کردن مطلقاً مطلوب یا مقدس است؛ با این که تا این حدّ جنگ مقصود نیست نه بالذات

ص:424

و نه بالعرض، حاشا بلکه مقصود قدرت مقاومت و استقامت در دفاع از وطن و حریم و حرم و حرمت است که از روحیۀ کارآمدی برخیزد و این معنی شجاعت است که مهم در آن و عنصر اصلی آن، آن است که تکیه به قوت قلب و مقاومت روحی باشد.

قوت عضله و بازو هم در پرتو قدرت اراده باشد و باید بعلاوه از آن که تکیه آن به قوت قلب و مقاومت روحی باشد برای خدمت به شهر و دیار و وطن باشد؛ زیرا هنر در خدمت هنر معنی ندارد، بلکه باید برای نگاهداری شهر و کشور و امت باشد و آن گاهی یک نوع جانفشانی است که باید در طبقۀ خاندان سالار مدینه بیشتر باشد، عنصر غالب آن نصرت حق و احسان به خلق است.

راست است که مدینه در این وقت جنگ خیز است، امّا مدینه تنها این نیست، مدینه از برکت وحی مصطفی صلی الله علیه و آله علم خیز هم هست.

مدینه مهبط فرودگاه قرآن است که همه چیز در آن هست، مدینه عبادت خیز هم هست.

گذشته از اینها و بالاتر از اینها مدینه رستاخیز جهان است.

مدینه آشیان پرورش رهبری و قیادت هم هست.

سخن کوتاه: مهبط قرآن است که دانشگاه جنگ یکی از دانشگاه های آن است، باید در خانوادۀ سالار مدینه نوزادان هر کدام یک لفظ به جای هزار معنی باشند.

مدینه برای هر یک از این معانی و همه این معانی باید فرزندی بزاید تا وارث محمّد حبیب الله رحمه للعالمین باشد، نامی که از مدینه اقتباس شود باید با

ص:425

خواندن همه مدینه و تلخیص آن در وجود دو رهبر محمّد صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام که جمله فشردۀ آن و خلاق تفاصیل آنند باید باشد. و کلمه مدینه حالا کلمه مختصری نیست، سازندگی مثل مدینه در نوزاد با تجدید وجود محمّد و تجدید وجود علی و تجدید همه چیز مدینه است.

و در معانی بلند هر چند شهر بزرگ تر و بزرگ تر و کشور وسیع تر و وسیع تر باشد باید تهیه ذخیرۀ آن بهتر و برتر باشد و اگر امتی باشد یا اگر از بزرگی آن امّت به مثابه ای باشد که اقطار جهان را پر می کند و در کشوری نمی گنجد تهیۀ ذخیره آن باید عظیم باشد. برای ذخیرۀ آن باید بزرگ تر از بزرگ باشد و نگهدار با روی آن باید عظیم و عظیم باشد و برای تعبیر از این احسان عظیم عظیم، باید کلمه ای جستجو کرد.

و جنگ که معنی آن معلوم همه است در آن چند ملاحظه و چند دید متفاوت هست.

(1) یکی ملاحظه و دید نفس معنی جنگ با قطع نظر از غایت و هدف که آن جنگ است و بس.

(2) دیگر ملاحظه تکیۀ آن به قانون و استواری مقاومت، که آن شجاعت است و بس.

(3) سوّمین دید آن که ملاحظۀ علت غایی و هدف مقدس هم در آن باشد و هدف آن حفاظت شهر و کشور و خیر امّت منظور باشد که آن جنگ، احسان

ص:426

به خلق و نصرت حق است، تبدیل اسم می دهد.(1)

چنان که عمل جراحی آپاندیس بالمثل - با تیغ جراحی بریدن و دریدن است.

و با ملاحظۀ هدف و غایت آن که اعادۀ بهبودی بیمار است، همان بریدن و دریدن و دوختن تبدیل اسم می دهد و نام آن معالجه است، و هر گاه بدان اضافه شود که منظور طبیب استفاده نباشد، نصرت بیمار و احسان است.

و هرگاه در راه حفظ شهری و کشوری، جنگ و دفاع و جانفشانی شود آن

ص:427


1- (1) (قب) عمران بن سلمان و عمرو بن ثابت قالا: الحسن و الحسین اسمان من اسماء اهل الجنه و لم یکونا فی الدنیا (جابر) قال النّبی صلی الله علیه و آله: سمی الحسن حسنا لان باحسان الله قامت السموات و الارضون و اشتق الحسین من الاحسان و علی و الحسن اسمان من اسماء الله و الحسین تصغیر الحسن اقول: بحسب الوزن اللفظی و الا فالتصغیر فی لفظ الحسین یراد به التفخیم. «المناقب، ابن شهر آشوب: 398/3؛ بحارالانوار: 253/43، باب 11، حدیث 30» خبر عمران بن سلمان را اخبار الدول می گوید: محمد بن سعد در طبقات کبری از عمران بن سلمان آورده. در این موقع که کتاب امام حسین علیه السلام به این فصل اسم گذاری نوزاد نبوت و سپهر امامت، سبط پیغمبر حسین علیه السلام رسید، خداوند منان فرزندی پسر در هشتم ماه صیام 1394 مطابق با چهارم مهر 1353 به ما داد به امید آن که مثل پدرش محمد حسن ناصر الدین از انصار امام حسین علیه السلام باشد، نام او را نصیر الدین محمد حسین نهادیم، تاریخ تولدش در اینجا قید می شود به رجای آن که با فرزندم دکتر امیر حسین کمره ای که همواره عهده دار خدمات کتاب امام حسین بود، هر دو تن از یاوران امام حسین علیه السلام باشند و این کتاب را به منزلۀ پرچم امام حسین در خاندان همیشه بر افرازند.

اشرف اقسام نصرت ها و احسان ها است، البته باید متوجه بود که آن جنگ ودفاع اگر چه احسان است اما البته احسان منحصر به آن نیست؛ زیرا احسان مفهوم عامی است، اقسام احسان های امدادی با مال و بذل نصیحت زیاد است، به زبان اهل منطق محمول اعم است مثل «الانسان حیوان و زید انسان» که محمول اعم است.

و هر چند موقعیت مدینه موقعیت جنگ و حرب است، اما حرب در راه حفاظت پیغمبر صلی الله علیه و آله که یک لفظ است به جای هزار معنی، پس حرب آن را نباید با قطع نظر از ملاحظۀ هدف و غایت آن دید؛ بلکه باید آن را با نظر به هدف و غایت آن دید که اسمش چیز دیگری است، اسمش خیر است و احسان است، خیر برای همه و احسان برای همه.

و حسین مکبّر این احسان است به صورت تصغیر، لفظی برای تفخیم معنی و معنوی که مدینه و کشور و امت را نگهبان باشد(1) و این کار، کار جوانان بهشتی و سالار جوانان بهشتی است.

و حسین تعبیر از این احسان عظیم عظیم است که احسان در خدمت نصرت دین عظیم و نصرت امت عظیم اسلام باشد؛ زیرا حفظ امتی مثل امت عظیم اسلام

ص:428


1- (1) ابن العساکر فی تاریخه باسناده عن هانی بن هانی عن علی علیه السلام قال: لما ولد الحسن سمیته حرباً فقال النبی صلی الله علیه و آله: ما سمیت ابنی؟ قلت حرباً - قال هو الحسن - فلما ولد الحسین سمیته حرباً فقال النبی صلی الله علیه و آله: ما سمیت ابنی؟ قلت حرباً. قال صلی الله علیه و آله هو الحسین (الحدیث) «تاریخ مدینه دمشق: 117/14؛ الاصابه: 191/6»

که چند کشور و چند قاره و چند اقلیم در ضمن آن است احسان آن بزرگ تر از بزرگ است.

بنابراین تحقیق؛ نظر علی علیه السلام دور از نظر پیغمبر نیست و نظر پیغمبر صلی الله علیه و آله هم دور از نظر علی نیست؛ منتها فرقی که هست در نظر پیغمبر صلی الله علیه و آله جنگ و حرب با ملاحظۀ همۀ جوانب حتی ملاحظۀ هدف بلند و غایت رشید هم ملاحظه شده که تبدیل اسم می باید احسان است و اسلام آن را می خواهد، نه جنگ مطلق و مطلق جنگ را.

ولی علی علیه السلام هم با این که اکنون 26 ساله جوانی است، اما از خردمندی عقل روزگار است، کلمه ای که او می گوید: سنگین است، وزن دارد و سنگ پایۀ بنا است که در زمین می نهد، چیزی در زمین به استواری آن نیست مگر از زمین نباشد، از آسمان از بالا بیاید و وحی باشد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و نظریه ای در اسم، بالاتر از آن فرمود. گویی فرمود: حرب ما مثل حرب دیگران نیست؛ حربی که پیش ما است آن است که در ضمن شجاعت و منبعث از شجاعت و عدالت باشد که تعبیر صحیح آن استقامت و مقاومت است مثل استقامت کوه. کوه به کوه نشینان در صعود و نزول و نشیب و فراز استقامت می آموزد و استقامت هم باید در پای خدمت به خلق و خدمت به خالق و خدمت به خویشاوندان و خویشتن باشد که احسان و رحمت باشد.

و احسان و رحمت: فوق همه واقع باشد و مصدر انبعاث همه باشد و خود اتصال وجودی به اسماء الله حسنی داشته باشد که در اطاعت از آنها باشد و در حقیقت اشتقاقی از آنها باشد و رحمت و احسان در میان اسمای حسنی، فوق همه

ص:429

است، همه اسمای دیگر ظهور و انبساط و گسترش این اسم اعظم است، باید نام نوزاد خاندان سالار مدینه حسین باشد تا این اسم به مثل پوششی او را از هر سمت بشنود فرا بگیرد؛ تا چنان برآید و به این اسم نشو و نما یابد و تکرار این اسم، او را و کسان و اطرافیان او را تلقین و القای مستمر باشد تا ذاتی آنها گردد.

و به لفظ هم مفخم باشد و حسین تصغیر آن برای تفخیم است و خاندان سالار مدینه سرمشقی برای خاندان ها باشد.

تغییر اسم «جنگ و حرب» از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله به اسم حسین اعلان می دارد که نام حسین منبعث از همه اطوار مدینه است نه تنها از حرب و جنگ آن.

مدینه تنها محیط جنگ و حرب نیست، محیط علم و عقیده هم هست؛ به طوری که می توان گفت: محیط علم خیز و محیط عقیده انگیز و یقین انگیز است.

مدینه محیط عبادت خیز و شعارانگیز است، شعار خداپرستی و خشوع شعار جندی و حزبی آن است.

محیط مدینه از پرتو سالار مدینه محیط رهبرساز و هدایت انگیز و فلسفه خیز است و بعلاوه از آنچه در زمین است از وحی آسمان پر است، سخن کوتاه محیط وجود محمّد صلی الله علیه و آله است که گسترش یافته، شهری شده و کشوری خواهد شد و گسترش آن همه اقلیم ها و همه اقطار را فرا می گیرد تا امّتی می سازد خیر امم، برای رهبری و قیادت سایر امم و باید با رهبری خود قاطنین زمین را با آسمان هم رابطه بدهد و همه اینها که گسترده شده وجود محمّدند؛ همگی بعد از گسترش جمع شوند در یک وجود اقدس انسانی که نقطۀ جمع و اجمال آن همه تفصیل باشد.

ص:430

جهان انسان شد و انسان جهانی نیکوتر زین بیان نبود بیانی

عقل بسیط اجمالی، خود باز خلاق تفاصیل است و بنابراین وارث محمّد صلی الله علیه و آله خود نیز رحمه للعالمین باشد تا فردوس آسمان را این وارث محمّد در زمین هم بگستراند، اینان ارث عظیمی برده اند.

قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ (1) - الی - أُولئِکَ هُمُ الْوارِثُونَ * اَلَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیها خالِدُونَ (2)

اینک روایات و احادیث تغییر نام نوزاد از طرف پیغمبر اقدس اعظم صلی الله علیه و آله.

تا بعد از نظر بگذرد که چگونه از مجموع اطوار خجسته فرخنده شهر جدید یثرب دیروز و مدینه امروز، نوزاد خاندان سالار مدینه باید اسمی بر خود بپوشد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله رأی علی علیه السلام را تأیید نکرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله انتخاب علی علیه السلام را تغییر داد. پیغمبر صلی الله علیه و آله در تغییر رأی علی علیه السلام در اسم نوزاد چه منطق و فلسفه داشت؟ جواب معلوم شد.

اینک نصوص حدیث در نام گذاری و عقیقه و صدقه به وزن موی سر(3) و ختنه.

اغانی ابوالفرج از جعفر بن محمّد از پدرش روایت کرده که: علی ابن ابی طالب علیه السلام حسین را به نام حرب نامیده بود، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله او را حسین

ص:431


1- (1) مؤمنون (23):1.
2- (2) مؤمنون (23):10-11.
3- (3) صحیفه الرضا علیه السلام: 74؛ اعلام الوری: 218-219.

نامید.(1)

در همان کتاب آمده که علی علیه السلام فرموده: من مردی بودم که نام حرب را دوست داشتم یا خود حرب را دوست می داشتم.

یعنی به حسب موقعیتی که در حفاظت رسول خدا صلی الله علیه و آله داشتم، ضرورت تربیت نوجوانان را برای جنگ و حرب احساس می کردم و دوست داشتم نوزادان ما هم اسم حرب باشد.

تا همین که حسن متولد شد اندیشه کردم که او را حرب بنامم، لکن رسول خدا صلی الله علیه و آله او را حسن نامید و همچنین حسین.(2)

البته چندی هم بر زبان به جای نام «حرب» و جنگ، نام جنگاوران رشید مخلص کارآمد، نام حمزه برای حسن و نام جعفر برای حسین بر زبان ها و خاطرها بود تا روز هفتم روز جشن ولادت پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را

ص:432


1- (1) فی الاغانی باسناده عن جعفر بن محمّد علیه السلام عن ابیه علیه السلام و کان علی بن ابی طالب علیه السلام سمی الحسین حربا فسماه رسول الله الحسین علیه السلام. و فیه: قال علی علیه السلام کنت رجلا احب الحرب فلما ولد الحسن هممت ان اسمیّه حربا فسماه رسول الله صلی الله علیه و آله الحسن و کذلک الحسین ثم اسمیهما باسمی (ای الذی انتخبت). و فی الاستیعاب عن علی علیه السلام قال لما ولد الحسن جاء رسول الله صلی الله علیه و آله و قال: ارونی ابنی ما سمیتموه؟ قلت: سمیته «حربا» قال: بل هو حسن؛ فلما ولد الحسین قال: ارونی ابنی ما سمیتموه؟ قلت: سمیته حرباً. قال: بل هو حسین. «الأغانی: 88/16؛ الاستیعاب: 384/1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 165/3»
2- (2) تاریخ مدینه دمشق: 171/13؛ الأغانی: 88/16.

تغییر داد.

(قب) مسند احمد با اسناد از هانی بن هانی از علی علیه السلام و در روایتی از دیگری از ابی غسّان به اسناد او از علی علیه السلام بازگو کرده گوید: همین که حسن متولد شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و فرمود: پسرم را به من ارائه دهید او را چه نامیده اید؟

گفتم: من او را حرب نامیده ام (یعنی تا تو چه بنامی) فرمود: بلکه حسن است.

مسند احمد و مسند ابویعلی گوید: همین که حسن متولد شد، او را حمزه نامید.

البته یک ماه پیش از شهادت حمزه است.

و همین که حسین علیه السلام متولد شد او را جعفر نامید. علی علیه السلام گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا خواند و فرمود:

من مأمور شده ام که این دو نام را تغییر بدهم.

من گفتم: خدا و رسول او اعلمند (یعنی حکم با شما است) پس آنها را حسن و «حسین» نامید.(1)

البته نزاکت ادب اقتضا می کند که تصمیم قاطع با نظر رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد.

و در حدیث «اذان» به گوش نوزاد از اسماء بنت عمیس به تفصیل بیشتری از این تغییر سخن گفته:

و رسول خدا صلی الله علیه و آله هم ناظر امر اعلی است.

ص:433


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 159/3؛ تاریخ مدینه دمشق: 116/14.

در حدیث(1) اسماءبنت عمیس که از قرب الاسناد و عیون اخبار الرضا و

ص:434


1- (1) بالاسانید الثلاثه عن الرضا علیه السلام عن آبائه عن علی بن الحسین عن اسمآء بنت عمیس، قالت: قبلت جدتک فاطمه بالحسن علیه السلام و الحسین علیه السلام فاما ولد الحسن جاء النبی فقال: یا اسماء! هاتی ابنی فدفعته الیه فی خرقه صفراء فرمی بها النبی و قال: یا اسماء! الم اعهد الیکم ان لا تلفوا المولود فی خرقه الصفراء، فلففته فی خرقه بیضاء فدفعته الیه فاذن فی اذنه الیمنی و اقام فی الیسری، ثم قال لعلی: بای شیء سمیت ابنی؟ قال ما کنت اسبقک باسمه یا رسول الله صلی الله علیه و آله، قد کنت احب ان اسمیه حرباً فقال النبی: و لا اسبق انا باسمه ربی، ثم هبط جبرئیل فقال: یا محمد! العلی الاعلی یقرؤک السلام و یقول علی منک بمنزله هارون من موسی و لانبی بعدک، سمّ ابنک هذا باسم ابن هارون. فقال النبی صلی الله علیه و آله و ما اسم ابن هارون؟ قال: شبر. قال النبی صلی الله علیه و آله: لسانی عربی، قال جبرئیل: سمه بالحسن قالت اسماء: فسماه الحسن. فلمّا کان یوم سابعته عقّ النبی صلی الله علیه و آله عنه بکبشین املحین و اعطی القابله فخذا و دینارا. و حلق راسه و تصدق بوزن الشعر ورقا و طلی رأسه بالخلوق، ثم قال: یا اسماء الدم فعل الجاهلیه، قالت اسماء: فلما کان بعد حول ولد الحسین و جاءنی النبی صلی الله علیه و آله فقال: یا اسماء! هلمی ابنی فدفعته الیه فی خرقه بیضاء فاذن فی اذنه الیمنی و اقام فی الیسری و وضعه فی حجره فبکی، فقالت اسماء قلت: فداک ابی و امی مم بکاؤک؟ قال: علی ابنی هذا، قلت انه ولد الساعه یا رسول الله صلی الله علیه و آله فقال تقتله الفئه الباغیه من بعدی لا انالهم الله شفاعتی، ثم قال یا اسماء لا تخبری فاطمه بهذا فانها قریبه عهد بولادته، ثم قال لعلی ای شیء سمیت ابنی؟ قال ما کنت لاسبقک باسمه یا رسول الله و قد کنت احب ان اسمیه حرباً. فقال النبی صلی الله علیه و آله و لا اسبق باسمه ربی ثم هبط جبرئیل فقال: یا محمد! العلی الاعلی یقرؤک السلام و یقول لک علی منک کهارون من موسی، سم ابنک هذا باسم ابن هارون قال النبی و ما اسم

مدارک بی شماری، روایت آن از علی بن الحسین علیه السلام از اسماءگذشت، آمده بود که اسماء گفت: همین که حسن متولد شد و قنداقه را به حضرت رسالت صلی الله علیه و آله بردم با روپوش زرد تا آنجا که پیغمبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: این پسر مرا نام چه نهاده ای؟

علی علیه السلام گفت: هرگز بر حضرت تو سبقت نمی گیرم و من همی خواستم که «حربش» بخوانم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: و من هم بر خدا سبقت نمی گیرم؛ سپس جبرئیل علیه السلام فرود آمد و گفت: یا محمّد صلی الله علیه و آله علی اعلی به تو سلام می رساند و امر می فرماید: که علی علیه السلام از تو نسبت هارون را به موسی دارد و پیغمبری بعد از تو نیست، نام این پسرت را به اسم فرزند هارون بگذار.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: نام او چه بود؟

جبرئیل گفت: شبّر.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: زبان من لسان عربی است. جبرئیل گفت: حسن نام بگذار (یعنی که به عربی است) اسماء گوید: پس او را حسن نامید تا همین که روز هفتم شد رسول خدا صلی الله علیه و آله به عقیقه او دو قوچ نمکین (یعنی فلفل نمکی) عقیقه کرد و به

ص:435

قابله ران گوسفند را با دیناری طلا عطا فرمود و موی سر او را تراشید و به وزن موی سرش نقره تصدّق داد و سر را با خلوق که آمیخته ای از زعفران و مشک و طیب و عطر است مالید.

سپس فرمود: ای اسماء! خون مالیدن شیوۀ جاهلیت است.

اسماء گوید: تا همین که سال گردید حسین متولد گردید و پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و فرمود: ای اسماء! پسر مرا بیاور، پس قنداقه را در روپوش سفید به پیغمبر صلی الله علیه و آله رد کردم، پس اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپش گفت.

و آن را در کنار خود نهاد و گریست تا آنجا که به علی گوید: به چه نامی پسر مرا نامیده ای؟

علی علیه السلام گفت: یا رسول الله! من آن نیستم که در نام گذاری او سبقت بر تو بگیرم ولکن من چنان دوست داشتم که او را «حرب» نام بگذارم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من در اسم او بر پروردگارم عز و جل سبقت نمی گیرم بعد با کلمه «ثم» که برای فاصله است گوید: سپس جبرئیل هبوط کرد و گفت: یا محمّد! خداوند علی اعلی سلام به تو می رساند و می گوید: علی نسبت به تو مثل نسبت هارون با موسی است نام این فرزندت را هم به اسم پسر هارون بگذار.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: اسم فرزند هارون چیست؟ جبرئیل گفت: شبیر. پیغمبر باز گفت: زبان من عربی است. جبرئیل گفت:

نام او را به عربی «حسین» بگذار یعنی که همان معنی شبیر است تا همین که روز هفتم شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله از برای او عقیقه دو قوچ املح (یعنی فلفل نمکی) عقیقه کرد و به قابله یک ران او را با دیناری عطا فرمود، سپس سر او را تراشید و

ص:436

هموزن موی سرش نقره تصدّق داد و سر او را با خلوق که بر آن مالید معطر کرد و فرمود:

ای اسماء! خون شیوۀ جاهلیت است، در جاهلیت خون عقیقه را بر سر نوزاد می مالیدند.(1)

باز از علل الشرایع و امالی(2) با اسناد تا ابو حمزه ثمالی از زید بن علی از پدرش

ص:437


1- (1) عیون اخبار الرضا علیه السلام: 25/2-26، باب 31، حدیث 5؛ صحیفه الرضا علیه السلام: 73-74، حدیث 145؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 189/3.
2- (2) احمد بن الحسن القطان عن الحسن بن علی السکری عن الجوهری عن الضبی عن حرب بن میمون عن الثمالی عن زید بن علی عن علی بن الحسن، قال: لما ولدت فاطمه الحسن قالت لعلی سمه، فقال: ما کنت لاسبق باسمه رسول الله، فجاء رسول الله صلی الله علیه و آله فاخرج الیه فی خرقه صفراء ثم رمی بها و اخذ خرقه بیضاء فلفّه فیها، ثم قال لعلی علیه السلام هل سمیته؟ فقال: ما کنت لاسبقک باسمه فقال صلی الله علیه و آله: و ما کنت لاسبق باسمه ربی. فاوحی الله الی جبرئیل انه قد ولد لمحمّد صلی الله علیه و آله ابن، فاهبط فاقرا، السلام و هنّه و قل له ان علیا منک بمنزله هارون من موسی فسمه باسم ابن هارون، فهبط جبرئل فهناه من الله، ثم قال: ان الله تبارک و تعالی یامرک ان تسمیه باسم ابن هارون، قال: و ما کان اسمه؟ قال: شبیر. قال: لسانی عربی، قال: سمه الحسن فسماه الحسن فلمّا ولد الحسین اوحی الله الی جبرئیل انه قد ولد لمحمد ابن، فاهبط الیه فهنّه و قل له ان علیا منک بمنزله هارون من موسی فسمه باسم ابن هارون، فقال: فهبط جبرئیل فهناه من الله تبارک و تعالی ثم قال: ان علیا منک بمنزله هارون من موسی فسمه باسم ابن هارون، قال و ما اسمه؟ قال: شبیر، قال: لسانی عربی قال: سمه الحسین فسماه الحسین. «علل الشرایع: 137/1، باب 116، حدیث 5؛ الأمالی، شیخ صدوق: 134-135، مجلس 28، حدیث 3»

علی بن الحسین علیه السلام بدون وساطت اسماء، همین مطلب را آورده با آن که علی بن الحسین علیه السلام نمی تواند خبر از تولد پدرش حسین علیه السلام بالواسطه بدهد گوید: همین که حسن متولد شد فاطمه به علی گفت: او را اسم بگذار، علی گفت: من سبقت در اسم او بر پیغمبر صلی الله علیه و آله نمی جویم، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد نوزاد را در پارچۀ زردی بیرون دادند پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: مگر من شما را نهی نکرده ام که در پارچۀ زرد نپیچید! سپس آن را دور افکند و خرقه سفیدی برگرفت و نوزاد را در آن پیچید سپس به علی علیه السلام فرمود:

آیا او را به اسمی نامیده ای؟ علی علیه السلام گفت: من در اسم او بر تو سبقت نمی گیرم. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من هم بر پروردگارم عز و جل پیشی نمی گیرم، پس خداوند وحی به جبرئیل کرد که برای محمّد فرزندی زاده شده تو فرود آی و سلام بر او برسان و تهنیت بگو و بگو چون علی از تو همان نسبت دارد که هارون از موسی داشت.

پس او را به نام فرزند هارون بنامید. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نام او چه بوده؟ جبرئیل گفت: شبر. گفت: زبان من عربی است.

گفت: پس به عربی او را «حسن» بنام، پس پیغمبر او را «حسن» نامید تا همین که حسین متولد شد، خداوند وحی به جبرئیل کرد که برای محمد فرزندی متولد یافته، پس هبوط کن به سوی او پس تهنیت به او بگو و به او بگو.

علی برای تو همان نسبت را دارد که هارون برای موسی داشت، پس نام پسر هارون را بر نوزاد بگذار. گوید: پس جبرئیل هبوط کرد و تهنیت گفت او را از جانب خدا تبارک و تعالی، سپس گفت: علی از تو همان نسبت هارون را با

ص:438

موسی دارد، پس نام نوزاد را به اسم پسر هارون بگذار.

پیغمبر گفت: اسم او چه بوده؟ گفت: شبیر. پیغمبر گفت: زبان من عربی است. گفت: به عربی او را حسین بنامید، پس او را حسین نامید.(1)

در این حدیث گفتگویی از حرب نیست.

سپس از معانی الاخبار و علل الشرایع از طریق «ابن زبیر» (پسر صفیه است) از «جابر» روایت کرده.

همین تفصیل را در اسم گذاری به نام شبر و شبیر عیناً بازگو می کند.

تفاوت این حدیث با آن دو حدیث در این است که فاطمه پیشنهاد به علی داد که تو اسم او را بگذار و علی علیه السلام گفت: نمی خواهم بر پیغمبر پیشی گیرم؛ دیگر آن که پیغمبر که آمد نوزاد را برگرفت و بوسه زد و زبانش را در دهان نوزاد نهاد وطفل می مکید سپس اذان و اقامه گفت و سؤال از علی کرد که چه نام نهاده ای؟ تا آخر که جبرئیل هبوط کرد و نام ها را آورد. (تا پایان)(2)

سپس علل الشرایع با اسناد از سالم که بازگو کرده گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: من نامیدم نام این دو پسرم را به نام پسران هارون شبر و شبیر.(3)

باز علل الشرایع با اسناد(4) از ابن عباس بازگو کرده که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای

ص:439


1- (1) الامالی، شیخ صدوق: 134-135، مجلس 28، حدیث 3؛ علل الشرایع: 137/1، باب 116، حدیث 5؛ بحارالانوار: 238/43، باب 11، حدیث 3.
2- (2) علل الشرایع: 138/1، باب 116، حدیث 7؛ معانی الاخبار: 57، حدیث 6.
3- (3) علل الشرایع: 138/1، باب 116، حدیث 8.
4- (4) القطان عن السکری عن الجوهری عن الضبی عن عباد بن کثیر و ابی بکر الهذلی عن

فاطمه! اسم حسن و حسین در پسران هارون شبر و شبیر است برای کرامت آن دو تن نزد خدا عز و جل.(1)

سپس تشریفاتی را که جبرئیل نام ها را آورد از معانی الاخبار و علل الشرایع با اسناد از جعفر بن محمد از پدرش بازگو کرده گوید: جبرئیل برای اهدا، نام حسن بن علی را در پارچۀ حریری از ثیاب بهشت اهدا کرد و نام حسین از نام حسن مشتق شد.

در کتاب «افق وحی ما» رمز پارچۀ حریر که نمایش و صورتی برای یک حقیقتی است به تفصیل آمده و در اینجا هم مختصر آن خواهد آمد.

حسین برای تعظیم است

معانی الاخبار و علل الشرایع با اسناد از عمر بن دینار از عکرمه بازگو کرده.

گوید: همین که فاطمه حسن را زائید، او را پیش پیغمبر آورد، پیغمبر صلی الله علیه و آله او را حسن نامید.(2)

ص:440


1- (1) علل الشرایع: 138/1، باب 116، حدیث 6.
2- (2) الارشاد، شیخ مفید: 5/2؛ معانی الاخبار: 58، حدیث 8.

تا همین که حسین را زائید او را نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد و گفت: یا رسول الله این احسن از این است، پس پیغمبر او را حسین نامید.(1)

از شعرا، حسین علی اعظمی در قصیده خود حسین را بزرگ تر شمرد و نام کنیۀ پدر را به ملاحظۀ نام پسر ابوالحسینین آورده که از باب تغلیب بزرگ تر، هر دو را حسین و پدر آنان را ابوالحسینین نامیده.

(ارشاد مفید) کنیۀ حسن بن علی ابو محمّد است.

تولد او در مدینه شب نصف از ماه رمضان سال سه هجری و مادرش فاطمه او را روز هفتم از مولدش در خرقه ای از حریر جنت که جبرئیل آن را برای رسول خدا صلی الله علیه و آله پیچیده آورده بود، برای پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد پس پیغمبر نام او را حسن نامید و عقیقه او را قوچی قرار داد.

این را جماعتی روایت کرده اند که از جمله آنها احمد بن صالح تمیمی از عبدالله بن عیسی از امام جعفر بن محمّد صادق علیه السلام است.

و کنیۀ حسین علیه السلام ابوعبدالله است، ولادت او در مدینه پنج شب از شعبان گذشته به سال چهارم هجری و مادرش فاطمه او را نزد جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او شاد شد و او را حسین نامید و به عقیقه او قوچ قربانی کرد.(2)

ص:441


1- (1) معانی الاخبار: 58، حدیث 7؛ علل الشرایع: 139/1، باب 116، حدیث 10.
2- (2) الارشاد، شیخ مفید: 27/2؛ بحارالانوار: 250/43، باب 11، حدیث 26.

مسند احمد(1) و مسند ابویعلی هر دو روایت کرده اند که: «همین که حسن متولد شد او را «حمزه» نامید.

و همین که حسین متولد شد او را «جعفر» نامید، علی گوید: تا رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا خواند و فرمود من مأمور شده ام که تغییر بدهم اسم این دو را. من گفتم: خدا و رسول او اعلمند، پس پیغمبر آنها را «حسن» و «حسین» نامید.

و در روایت ابن ابی عقیل از محمّد بن علی از پدرش افزوده که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من مأمور شده ام که نام این دو را حسن و حسین بگذارم.»

کشف الغمه از جنابذی همین را روایت کرده که: «علی علیه السلام حسن را حمزه نامید و حسین را به جعفر مسمی فرمود، رسول خدا وصی خویش را بخواند و فرمود: از خدا فرمان چنین باشدکه این نام ها را بگردانم علی علیه السلام گفت: حکم با ایزد تعالی و پیامبر است.

فرمود: از این پس نامشان حسن و حسین باشد.»(2)

بعد از ذکر روایت گفته که: از این حدیث چنین مستفاد می شود که حضرت حسن تا میلاد سیدالشهدا، به نام حمزه مسمی بوده و سپس نام

ص:442


1- (1) مسندی احمد و ابی یعلی، قال لما ولد الحسن سماه حمزه، فلما ولد الحسین سماه «جعفر» قال علی: فدعانی رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: انی امرت ان اغیّر اسم هذین. فقلت الله و رسوله اعلم فسماهما حسنا و حسینا - و قد روینا نحو هذا عن ابن ابی عقیل محمد بن علی عن ابیه قال رسول الله صلی الله علیه و آله امرت ان اسمی ابنی هذین حسنا و حسینا -. «مسند احمد بن حنبل: 159/1»
2- (2) مسند احمد بن حنبل: 159/1.

هر دو را گرداندند گوید: و آنجا جای نظر است مگر آن که حسن را حمزه نامیده و تغییر داده، تا همین که حسین متولد شد او را جعفر نامید و تغییر داده پس تسمیه در دو زمان و تغییر هم در دو زمان بوده، در مناقب ابن شهر آشوب هم مثل همین را آورده.

و شاهد آورده که امام صادق علیه السلام فرمود: همین که حسن متولد شد جبرئیل نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله اسم او را در طاقۀ حریر از ثیاب جنت که در آن حسن نوشته بود هدیه آورد و اسم حسین از آن مشتق شد، همین که فاطمه علیها السلام حسن علیه السلام را زائید او را نزد رسول خدا آورد، رسول خدا صلی الله علیه و آله او را حسن نامید تا همین که حسین را زائید نزد پیغمبرش آورد، پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: این احسن از آن می باشد پس او را حسین نامید.(1)

طبق این حدیث اشتقاق برای تعظیم است نه تصغیر مثل این که در تدریج استکمالی است، در حدیث مقداد هم خواهد آمد که گفت:

یا رسول الله! مثل این که حسین بزرگ تر از حسن است و کلمه سرقه حریر اصل آن به فارسی به معنی «سره» است، یعنی خالص بهترین و خالص ترین حریر، «جوهری» گوید: سرق حریر شقه های حریر است ابوعبید گوید: ولکن سفید آن است، واحد آن سرقه است.

حریر در زیر نوشتۀ اسم برای اشعار به این است که: در رهبری اینها برای خلق نعمت و حریر است و در حسین بیشتر و بهتر است؛ زیرا اهتمام حسین مثل پدرش علی است که برای همراهان حریر و دیبا

ص:443


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 397/3؛ بحارالانوار: 201/43، باب 11.

می گسترد و خودش کرباس می پوشید.

«ینشر دیباجاً علی صحبه و هم اذا ما لبسوا کربسوا»

در ترجمۀ حسین علیه السلام گفته اند: «و لقد کان الحسین بن علی رجلا زهد فی الدنیا فی صغر سنه و بدو امره و استقبال شبابه، یاکل مع امیرالمؤمنین من قوته و ینافسه فی ضیقه و صبره و یصلی قریبا من صلاته.»

ابن عساکر با اسناد از مسیب بن نجبه روایت می کند که علی علیه السلام فرمود: من شما را از مخصوصان اهل بیت خودم حدیث کنم، اما حسن چنان است و اما عبدالله جعفر چنین است و اما پسران عباس چنین هستند، اما حسین از من و حسین از شما و شما از مائید.

اما روایات تغییر اسم حمزه و جعفر را تاریخ کبیر ابن عساکر مسند آورده بدین قرار با اسنادنا عبدالله بن محمّد بن عقیل.(1)

ص:444


1- (1) اخبرنا ابو علی الحسن بن المظفر (انا) ابو محمد الحسن بن علی (ح) اخبرنا ابوالقاسم هبه الله ابن محمد (انا) ابو علی الحسن بن علی التمیمی قالا (انا) احمد بن جعفر (نا) عبدالله بن احمد، حدثنی ابی (نا) زکریا بن عدی (انا) عبیدالله بن عمرو عن عبدالله بن محمد بن عقیل عن محمد بن علی عن علی علیه السلام: قال: لما ولد الحسن سماه حمزه فلما ولد الحسین سماه بعمه جعفر، قال: فدعانی رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: انی امرت ان اغیّر اسم هذین. (ح) و اخبرنا ابوالفضل محمد بن اسماعیل الفضیلی (انا) ابوالقاسم احمد بن محمد الخلیلی (انا) ابوالقاسم علی ابن احمد بن الحسن الخزاعی (انا) ابو سعید الهیئم بن کلیب الشاشی

از محمد بن علی از علی علیه السلام گوید: همین که حسن متولد شد او را حمزه

ص:445

نامیدم و همین که حسین متولد شد او را به اسم جعفر عمویش نامیدم. گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا خواند و فرمود: من مأمور شده ام که اسم این دو تن را تغییر بدهم.

بعد با تحویل سند از محمد بن علی از علی بن ابی طالب علیه السلام بازگو می کند که اسم پسر بزرگ تر را «حمزه» نامیدم و حسین را به نام «عمویش جعفر» نامیدم تا گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا خواند و فرمود: من مأمور شده ام که اسم این دو پسرم را تغییر بدهم، من گفتم: خدا و رسول او آگاه ترند، پس آن دو را به نام «حسن» و «حسین» نامید.

و به روایت سوم هم فرمود: اسم این دو پسرم را تغییر بدهم.

منظره ها در جشن روز هفتم

(کافی) علی از پدرش از حسین بن خالد روایت کرده گوید: از حضرت ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام پرسیدم که تهنیت مولود را کدامین روز بباید؟

امام علیه السلام فرمود: آگاه باش که همین که حسن بن علی امام مجتبی متولد شد. جبرئیل به تهنیت روز هفتم فرود آمد و امر داد که او را اسم بگذارید و کنیه تعیین کند و موی سر او را بتراشد و از او عقیقه کند و گوش او را سوراخ کند و همچنین هنگامی که حسین متولد شد، روز هفتم جبرئیل به تهنیت آمد و امر داد به مثل همان، گوید: برای آنان دو شقه گیسو تار مو در جانب چپ نهاد و ثقبه در گوش راست در نرمۀ گوش بود که گوشواره آن را قرط گویند و در گوش چپ در بالای گوش بود که گوشوارۀ آن را شنف گویند.

در روایت دیگری آن دو گیسو را در وسط بر تارک سر نهاد - و این اصح است.

ص:446

باز (کافی) با اسناد(1) حسین بن محمد از معلی عن «وشّا» از عبدالله بن سنان از معاذ فرآء از امام صادق علیه السلام بازگو کرده که فرمود: فرزند در گرو عقیقه روز هفتم با قوچ قربانی است که در آن اسم گذاری شود و از برای او عقیقه شود و فرمود فاطمه علیها السلام موی سر فرزندان خود را تراشید، یعنی روز هفتم و به وزن موی آنان تصدق داد.(2)

باز «کافی» علی بن ابراهیم از پدرش از اسماعیل بن مرار از یونس از بعض اصحاب، او از ابی عبدالله علیه السلام بازگو کرده گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله عقیقه از حسن کرد با دست مبارک خود و گفت:

به نام خدا عقیقه از حسن و گفت: بارالها استخوان آن به استخوان وی و گوشت آن به گوشت وی و خون آن به خون وی و موی آن به موی وی، بار خدایا آن را وقایه برای محمد و آل او قرار بده.(3)

ص:447


1- (1) کافی، الحسین بن محمد عن المعلی عن الوشا عن عبدالله بن سنان عن معاذ الفرآء عن ابی عبدالله علیه السلام قال: الغلام رهن بسابعه بکبش یسمی فیه و یعق عنه و قال: ان فاطمه حلقت ابنیها و تصدقت بوزن شعرهما فضه. «الکافی: 25/6، حدیث 9؛ وسائل الشیعه: 416/21، باب 41، حدیث 2745»
2- (2) (کافی) علی عن ابیه عن اسماعیل بن مرار عن یونس عن بعض اصحابه عن ابی عبدالله علیه السلام قال، عق رسول الله صلی الله علیه و آله عن الحسن و قال: بسم الله عقیقه عن الحسن و قال اللهم عظمها بعظمه، و لحمها بلحمه، و دمها بدمه، و شعرها بشعره، اللهم اجعلها وقآء لمحمد و آله. «الکافی: 33/6، حدیث 3»
3- (3) الکافی: 32/6، حدیث 1؛ وسائل الشیعه: 430/21، باب 50، حدیث 27505.

ص:448

چند منظره تماشائی آموزنده

عقیقه

و منظره گوسفند قوچ قربانی

ص:449

ص:450

****

عقیقه

اشاره

از علائلی و ایام الحسین در هفتمین روز نوزاد و جشن ولادت و حوادث قبل و بعد، منظره های تماشایی و آموزنده است.

بعد از تولد تا یک هفته مردم روزهایی روشن و درخشنده به خود دیدند که گویی سعادت در جوّ آن نفس کشیده و از اعماق آمال و احلام با جهشی طفره زده بیرون جسته، تا از آرمان گذشته در میان واقعیت جموع و دنیای حیات هم موج بزند که از او چهره ای ببینند تا روزی فرا رسید که:(1)

ص:451


1- (1) فی حدیث اسماء بنت عمیس: قال جبرئیل: سمه الحسین فسماه الحسین فلما کان یوم سابعه عقّ عنه بکبشین املحین و اعطی القابله فخذا و دیناراً، ثم حلق رأسه و تصدق بوزن الشعر ورقا و طلی رأسه بالخلوق و قال: یا اسماء! الدم فعل الجاهلیه (انتهی) «عیون الاخبار الرضا علیه السلام: 25/2، باب 31، حدیث 5» (بیان) الملحه بیاض یخالطه سواد (فلفل نمکی) و الخلوق طیب معروف یتخذ من الزعفران و غیره من انواع الطیب و تغلب علیه الحمره و الصفره و کانت الجاهلیه یطلون رأس الصبی بالدم. «الکافی: 33/1، حدیث 3»

مردم جوقه جوقه از هر مکان و هر قطری مانند باران فرو می ریختند، آن روز چشم ها به هر سو می نگریست، غیر از مردمانی دسته دسته نمی دیدید که بعضی مجتمع و بعضی پراکنده اند، چون پیغمبر صلی الله علیه و آله به هفتمین روز نوزاد خود جشن گرفته و از او عقیقه کرده گوسفندی نرینه قوچ به فدای او قربانی کرده که خیر آن در راه تقویت بنیۀ فقرا صرف شود، تا با آبگوشت دادن به فقرا، آبی زیر پوست مستمندان بدود.

ومغز او، فائده آن

به نظر کتاب عنصر شجاعت: این است که انسان والا همت در اولین قدم که به عالم انسان ها وارد می شود، بهترین تغذیه مطبوع را به طبقۀ محروم می دهد تا با تقویت آنها تقویت از انسانیت مطلق بکند بی شرط و قید رقابت ها و بی ملاحظۀ عوض و بدل و با این کار، خود آنها را از افسردگی و بی نشاطی برمی انگیزد، پس البته مقدم او بر همه مبارک خواهد بود و همه هم بر او مبارک خواهند بود، همه وجود او را می خواهند به عظم و لحم و شعر و دم آن عظم و لحم و شعر و

ص:452

دم او را به سلامت می خواهند.

(علائلی) مغز او، فائده آن این است که: انسانیت بلندپرواز بلندمرتبه که نمونۀ ممتاز انسان است، اولین کاری که به آن قیام می کند آن است که با این خونریزی تمام جهش های حیوانیت و گزندگی نیش های آن را در یک نمونۀ ممتاز و فربه و چاق جمع نموده، خون آن را می ریزد. - فتامل -

این تأویل محل نظر است، مثل فدای مسیح است که:

گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زند گردن مسگری

عنصر شجاعت: یا بگو تجاوزات و درندگی های جامعۀ تجاوز کار را نادیده نمی گیرد، در پای آن خون می ریزد تا اعزام نیرو کند و فقرا را سپاه خود کند و دست تجاوز ستمگران را به حقوق مستمندان استثمار شده، قطع کند.

(علائلی) می گوید: و هر گاه ذبح حیوان گوسفند برای غذا و به خاطر غذا مغز و معنی آن تقویت جسد است و تأکید این است که: خود حیوانی گرسنۀ گوشت است.

پس در قربانی برای «فدا» و به خاطر «فدا» معنی آن، این است که: روح بلند او به سوی مقصد بالاتر و والاتر نظر دارد و اشاره و وحی به چیز دیگری است که بر آن مترتب می شود، مثل ترتب نتایج بر مقدمات حیوان را به فدای انسان ذبح می کند که شعور به معنای آن فدا می کند، به این انسان می آموزد که چگونه فداکاری در راه فکرۀ انسانیت باید و چگونه قربانی در راه نمونه های ممتاز و اخلاق عالیۀ آن باید کرد.

ص:453

و برای همین است که جلوی پرچم ارتش و قشون گوسفند ذبح می کردند،(1) جنگاوران بهادر تا این زمان های نزدیک در موقع حرکت پرچم رمز جانبازی صادقانه و تاختن به سوی مرگ، همان ریختن خون حیوان قربانی به عنوان شعار بی باکی خود هنگام گلاویز شدن با دشمن قرار داده بودند؛ تا اشاره باشد به آمادگی برای جنگ سرنوشت، کار به هر کجا بکشد هر چند هولناک هم باشد.

ریختن خون حیوان گوسفند قربانی در مقدمۀ کار مبارزه و گلاویز شدن با دشمن برای این رمز بود.

اما پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را عطیه و طعمه فقرا و جمعیت مستمندان ساخت تا معنی آن این باشد که: فداکاری انسان از جنبه حیوانیت خود و جانب حیوانیت خود در این راه برای این است که شکاف و خلائی که در این ناحیه در جماعات اجتماع هست با آن پر کند و اگر خلأ و شکاف فقر و غنی با اطعام یک نوبه پر نمی شود نشود، این رمز از آن است فاصله کمتر می شود.

و در اثر آن در عواطف آنان عواطف خود را بجوید و در درد و رنج آنان، درد و رنج خود را می جوید، چه ممزوج کرده آنها را با نفس خویشتن و آمیخته کرده آنان را با هوای خود، لقمه خویشتن را از دهان خود گرفته به دهان آنان نهاده.

ص:454


1- (1) از عادت جنود و سپاهیان در قدیم، زمان ذبح و نحر حیوان قربانی گوسفند و شتر و گاو در زیر پرچم و در جلوی سپاه بود و این عادت در مصر تا زمان محمد علی پاشا خدیوی مصر باقی بود، در ایران هم جلوی پرچم عاشورا معمولی آن بود که در سر هر چهار راهی که پرچم می گذرد گوسفندی یا گاوی قربانی می کردند، شاید آن هم برای رمز از همین بوده.

و طبیعت انسانیت او دیگر با یک ثنائیت مبارک قیام کرده، بدین معنی که جمع کرده بین فردیت مهذبه انفرادی و غیر گرائی خجسته و نبیل اشتراکی در طبیعت خود، آن را جمع کرده سرّ خود را در جماعت و سرّ جماعت را در خود می یابد و با این عمل که لقمه چرب و نرم با آبگوشت عقیقه در دهان دیگران نهاده شد؛ تواصل و پیوستگی و همبستگی صحیح انسانی که همواره خیالی بود و بس، در نوزاد پیغمبر صلی الله علیه و آله وقوع یافت و تحقق پیدا کرد.(1) اکنون طبیعتی شده که

ص:455


1- (1) بهذا الاسناد عن علی بن الحسین علیه السلام قال: ان فاطمه علیها السلام عقت عن الحسن و الحسین و اعطت القابله رجل شاه و دیناراً. «عیون اخبار الرضا علیه السلام: 46/2، باب 31، حدیث 170؛ بحارالانوار: 112/101، باب 4، حدیث 22» (صحیفه: عنه مثله) در حدیث ام ایمن: فلما ولدت فاطمه علیها السلام الحسین فکان یوم السابع امر رسول الله صلی الله علیه و آله فحلق رأسه و تصدق بوزن شعره فضه و عق عنه ثم هیأته ام ایمن. «الامالی، شیخ صدوق: 82، مجلس 19، حدیث 1» (ارشاد) و کنیه الحسین ابوعبدالله ولد بالمدینه لخمس خلون من شعبان سنه اربع من الهجره و جاءت به امه فاطمه الی جده رسول الله صلی الله علیه و آله فاستبشر به و سمّاه حسنا و عق عنه کبشا. «الإرشاد، شیخ مفید: 27/2؛ کشف الغمه: 3/2، الاول فی ولادته» (کافی) الحسین بن محمد عن المعلی عن الوشا عن عبدالله بن سنان عن معاذ الهرآء عن ابی عبدالله علیه السلام قال: الغلام رهن بسابعه بکبش یسمی فیه و یعق عنه و قال ان فاطمه حلقت ابنیها و تصدقت بوزن شعرهما فضه. «الکافی: 25/6-26، باب العقیقه، حدیث 9» (کافی) علی بن ابراهیم عن ابیه عن اسماعیل بن مرار عن یونس عن بعض اصحابه عن

ص:456

نظرش عالی و رفیع شده، به بالاتر از حس انانیت و خود بینی نظر دارد و پیغمبر صلی الله علیه و آله توانسته در مجتمع خود، «من» را در «ما» ذوب کند و ایاک اعبد را تبدیل به «ایاک نعبد» کرده.

در مجتمع محمّدی صلی الله علیه و آله برای هر مردی این حق بود که بگوید «ما» ما امان می دهیم، ما خدا را عبادت می کنیم و این جمله را هم به صدق بگوید، وحدت و اتحادی بی تکلیف و بی قیاس در نظر است نه از کبریای فردیت و سرکشی و خودگرایی و خود بزرگ بینی که سران دنیا می گویند ما، آنها در این کلمۀ «ما» خود را به جای همه و عقل خود را بهتر از عقل همه و رأی خود را حاکم به رأی همه می دانند نه، نه چنین، بلکه برای دید شرافتمندانه احترام به غیر و غیرگرایی و دیدن خود با غیر و غیر با خود و مشارکت نفس خود با دیگران و تعاون با آنان در عین یگانگی.

همان که در رمز قبلۀ اسلام و وحدت صفوف و حرکات افواج سپاه نمازگزاران در زبان می گفتند.(1)

ص:457


1- (1) ابن غسان باسناده ان النبی صلی الله علیه و آله عق الحسن و الحسین شاه شاه و قال کلوا و اطعموا و ابعثوا الی القابله برجل یعنی الربع المؤخر من الشاه (رواه ابن بطه فی الابانه) «المناقب، ابن شهر آشوب: 384/3؛ بحارالانوار: 282/43، باب 12»

کتاب «سلمان فارسی و رهبری او»(1) تألیف دیگر ما می گوید. زمزمۀ قبلۀ اسلام و تشکیلات نماز جماعت آن، همان اصل همکاری در «حمایت از حیات امم» است، می گوید:

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم انیس جان غم فرسودۀ بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدگر سوزیم شود چون روز دست و پای هم در کارهم باشیم

دوای هم، شفای هم، برای هم، فدای هم دل هم، جان هم، جانان هم، دلدار هم باشیم

بهم یک تن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدائی را نباشد زهره تا در میان آید به هم آریم سر بر گرد هم پرگار هم باشیم

حیات یکدگر باشیم و بهر یکدیگر میریم گهی خندان زهم گه خسته و افکار هم باشیم

به وقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم چه وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم

ص:458


1- (1) سلمان فارسی و رهبری او، کمره ای: 63.

شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم به رنگ و بوی یکدگر شده گلزار هم باشیم

به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم

برای دیدبانی خواب را بر خویشتن بندیم ز بهر پاسبانی دیدۀ بیدار هم باشیم

جمال یکدگر گردیم و عیب یکدگر پوشیم قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم

بلا گردان هم گردیده گرد یکدگر گردیم شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم

یکی گردیم در گفتار و در کردار ودر رفتار زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم(1)

آنچه آنجا در نماز گفتند: اینجا در عقیقه و اطعام دیگران، همان معنی را در خورانیدن غذای پخته خود به دیگران عمل می کنند.

آن همه گفتار بود این همه کردار

آنجا رمز نماز به جماعت به سوی قبله است

ص:459


1- (1) دیوان فیض کاشانی.

در کتاب سلمان فارسی صفحۀ 598 بخوانید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در عقیقۀ نوزاد حسین و خوراندن آبگوشت آن به مستمندان، سر رشته را به دست هر نوزادی داد که در بدو ظهور و طلوع طلعت او در جمع، نیت خود را و سرّ ضمیر خود را با اطعام و خوراندن آبگوشت به آنها نمایان کنند.

و این فدآء و عقیقه تذکر آن در طبیعت نوزاد و در گوش او چنان صدا کرد و چنان وانمود که سیطره بر همه افکار دیگر داشت، تا حسین علیه السلام باکی ندارد که در پرتو آن معنی و مغز آن را بین خود و امت تحقق دهد و فداکاری کند و در راه آن فکرت مقدس و اندیشۀ مقدس در نفس خود فدائی تقدیم کند، فکرتی که اگر انسان از آن فکرت و اندیشه عاری شود و آن را کنار نهد موجودی مبغوض همه و مخلوقی منفور همه خواهد بود و پستر از این می باشد که حیوانی مثل گوسفند و شتر که دارای طبیعت ساده است فدای او شود.

در طبیعت آن حیوان، ایثار و خدمت اندکی هست هر چند بدون قصد.

و همچنین در طبیعت آن قناعتی هست اگر چه بدون شعور.

باز در طبیعت آن حیوان رغبت های کوتاه و قاصری هست.

و مقصود از رغبت های کوتاه و قاصر این است که حیوان به واسطۀ عامل قوۀ غریزی گرسنگی، یا تمایل جنسی وقتی به خوراک خود دسترس یافت یا به حاجت خود رسید، فقط به قدر حاجت خود از آن تناول می کند و در سفاد(1) و آمیزش جنسی عفت می ورزد.

ص:460


1- (1) سفاد: جفت گیری، جهیدن نر بر ماده.

ولی انسان حاجت خود را برمی دارد و سپس رغبت پرخوری در او تحریک می شود و گرسنه چشمی در او تحریک می یابد و او را وامی دارد به ذخیره کردن و احتکار و انبار کردن و مازاد را از غیر خود باز می دارد، پس در حیوان یک نوع ایثار و غیر گزینی هست بی آن که خود استشعار کند.

و رغبت های حیوان کوتاه و قاصر است در عین آن که رغبت های انسان به صورت آزمندی، قاطع برنده ای است که جلوی دیگری غیر از خود را می گیرد.

و تنازع به قادر حیوانات و مبارزۀ سینه به سینه در آنها فقط بر امور مقوّمات حیاتی است نه بر تجمل و زیاده اندوزی، حیوان در وقت احساس گرسنگی به عامل غریزه و احساس به حاجت آمیزش جنسی، وی را جنبشی دست می دهد.

و بعد آرامند، حتی شیر و پلنگ درنده هم فقط در موقع گرسنگی خطر دارند و در موقع سیری نه، ولکن کوشش انسان در راه ذخیره کردن و تجمل افزون از حد و آزمندی فاحش انجام می شود، پس حیوان بالطبیعه افضل از انسان است.

حاجی تو نیستی شتر است از برای انک بی چاره خار می خورد و بار می برد

مگر آن فکرت مقدس بیاید که غیرگرائی او را وابدارد که بخوابد به غیر هم همه چیز برسد؛ تا حدی که گاهی ایثار بر نفس هم بکند فوق آن که هر چه دارد بین خود و دیگران به میان می گذارد.(1)

و حسین علیه السلام در سن کودکی به آیه مبارکه وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی

ص:461


1- (1) اشاره است به آیۀ 9 سورۀ حشر وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَهٌ

حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً * إِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزاءً وَ لا شُکُوراً (1)

در سفرۀ افطاریه همقدمی و همفکری با پدر و مادر ارجمند کرد تا به سورۀ دهر یا انسان، مفتخر شد و شدند.

و در بزرگی، تاریخ را از این شیوۀ افتخارآمیز و مجدآفرین خود به نطق آورد. ****

ص:462


1- (1) انسان (76):8.

قطره ای از قلزم

اشاره

ابن عساکر حافظ بلکه شیخ الحفاظ که از دو هزار شیخ حدیث در دو هزار شهرشان حدیث اخذ کرده. در تاریخ خود، در ترجمۀ حسین علیه السلام با اسناد آورده گوید:(1)

ص:463


1- (1) اخبرناه ابوالقاسم بن السمرقندی و ابوالمحاسن بن الطبری قالا (انا) ابوالحسین النقور (انا) عیسی بن علی (انا) عبدالله بن محمد (انا) کامل بن طلحه (نا) ابوهشام القناد البصری، قال: کنت احمل المتاع من البصره الی الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام فکان یما کسنی فیه فلعلی لا اقوم من عنده حتی یهب عامته، قلت: یابن رسول الله! اجیئک بالمتاع من البصره تما کسنی فیه فعلی لا اقوم حتی تهب عامته، فقال: ان ابی حدثنی یرفع الحدیث الی النبی صلی الله علیه و آله انه قال: المغبون لا محمود و لا مأجور. قال ابوالقاسم البغوی هکذا، حدثنا بهذا الحدیث عن ابی هشام القناد، قال: کنت احمل المتاع الی الحسین بن علی بن ابی طالب فیما کسنی فیه و یقال: إنه وهم من کامل، روی غیره عن هذا الشیخ فقال: کنت احمل المتاع الی علی بن الحسین، الله اعلم ورواه ابوسعید الحسن بن علی العدوی عن کامل و زاد فیه علی بن ابی طالب الا انه جعله من روایه الحسن لا الحسین و قد تقدم فی ترجمه الحسن. «تاریخ مدینه دمشق: 112/14»

ما را خبر داد ابوالقاسم بن السمرقندی و ابوالمحاسن بن الطبری، هر دو گویند: خبر داد ما را ابوالحسن بن النقور، خبر داد ما را «عیسی بن علی»، خبر داد ما را «عبدالله بن محمّد» خبر داد ما را «کامل بن طلحه».

خبر داد ما را «ابو هشام قناد بصراوی» از حسین علیه السلام وی بازگو کرده گوید:

من از بصره همی متاع و کالا برای حسین بن علی علیه السلام حمل می کردم از هر قماشی (شاید گمان شود که چون قناد بوده از خوردنی ها و حلویات برای حسین بن علی بن ابی طالب حمل می کرده، ولکن با وسایل نقلیه در آن روزگار حمل شیرینی جات از بصره عراق تا حجاز در هوای عربستان بعید است، چون فاسد می شود، پس علی القاعده باید خواربار و پارچه و لباس و پوشش بوده و به هر حال گوید: متاع و کالا و قماش برای حسین علیه السلام حمل می کردم (ظاهراً به حجاز یا به کوفه) و او در خرید جنس و قیمت کالا با من سختگیری و پافشاری می کرد تا نزدیک بود به خسته خری،(1) بعد که معامله انجام می شد همه را فی المجلس می بخشد، هنوز از پیش او برنخاسته بودم که همۀ آن را بخشیده بود و هبه کرده بود، من گفتم:

یابن رسول الله صلی الله علیه و آله با این وضع چیزی برای تو دیگر نماند، با آن که من متاع را از بصره این راه دور و دراز برای تو حمل می کنم، حمل بار با این مسافت و تحمل سفر، کاری است سخت و بعلاوه مؤنه برمی دارد.

و تو هم با من در خرید و قیمت کالا آن قدر دقت می کنی که خسته می شوی

ص:464


1- (1) خسته خری: خسته شدن در معامله خرید و فروش.

و تحمل این همه صرف وقت و گفتگو و سخن گفتن و سخن تحویل گرفتن و دقت زیاد، تصور می آید که برای این که سودی به شما بدهد، بعد من هنوز از نزد شما برنخاسته ام که همۀ آن را هبه کرده ای، رایگان بخش کرده ای.

فرمود: پدرم تا پیغمبر صلی الله علیه و آله حدیث را مرفوع داشته که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده مغبون نه محمود است و نه مأجور، نه مردم او را می ستایند و نه خدا به او اجر می دهد.(1)

از این که کلمۀ «هبه» آورده و هبه بخشش است، معلوم می شود که زکات نبوده و خراج هم نبوده که فقرا در آن سهمی داشته باشند و سهم آنها را به آنها پخش فرموده و چیزی برای خود برنگرفته باشد نه چنین بود، بلکه متاع و کالایی بوده که با زحمت وخون دل و صرف وقت و بذل سرمایه از این دست می خریده و در همان مجلس تمامش را رایگان هبه می کرده.

این عمل سبزۀ روئیده، عمل رشیدی است که سوره انسان سورۀ دهر، برای «ابرار» ذکر کرده وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً (2)

و شبیه وقفنامه های امیرالمؤمنین علیه السلام در قنات عین ابی نیزراست که با کلنگ کاری آب سرشکاف می شد و عرق ریزان از قنات بیرون می آمد و همی گفت:

ص:465


1- (1) تاریخ مدینه دمشق: 112/14، موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 262 و 858.
2- (2) انسان (76):8.

صدقه است بر فقرای مدینه و امر می داد که فوری قرطاس و مداد حاضر می کردند و می نوشت: «هذا ما تصدّق به عبدالله امیرالمؤمنین»(1) (الحدیث)

از این گونه عنایت ها که با دوستان، با مستمندان می کرد.

با اسامه بن زید در موقع مرگ از در غمگساری از او کرد با آن که موقع مرگ دیگر امید تلافی نیست.

همین اسامه در موقع بیماریش امام علیه السلام به عیادت او رفت، اسامه گفت: واغماه! فرمود: غمّ از چه داری؟ گفت: شصت هزار درم وام دارم که از ادای آن عاجزم.

امام علیه السلام فرمود: آن دین بر عهدۀ من.

گفت: آری، ولیکن هراس دارم که پیش از ادای آن من بمیرم؟ امام علیه السلام فرمود: آن جمله قبل از وفات اسامه ادا کردند تا دل آسوده شد و غم از دل او رفت.(2)

عقد الفرید ابن عبد ربه آورده که: امام علیه السلام بیست و پنج حج پیاده بگذاشت و در روز عاشورا که شهادت یافت و سنگدلان کوفه بدن مطهرش را عریان(3) بر خاک بیفکندند بر شانه مبارکش نشانه ای از برداشتن بار بدیدند؛ از سبب آن بپرسیدند، سجاد علیه السلام گفت: اثر انبان ها باشد که در مدینه به دوش مبارک

ص:466


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 97؛ اعیان الشیعه: 450/2؛ موسوعه الامام علی علیه السلام: 380/9.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 65/4؛ بحارالانوار: 189/44، باب 26، حدیث 2.
3- (3) تنت عریان به هروی خاک افتاد حقیقت هر چه عریان تر چه بهتر (شاعر آل محمّد پیروی)

برگرفته به خانه های ایتام و بیوه زنان می برد.(1)

رباب همسر امام در مرثیۀ امام می خواند:

«من للیتامی و من للسّائلین و من یغنی تأوی الیه کلّ مسکین؟»(2)

گوئیا رباب از این حمل طعام با دوش مبارک امام خبر داشت و یادش بود که وقتی امام علیه السلام فقرا و سائلان و مسکینان، پناهندگان را به منزل می آورد صدا می زد ای «رباب» هر چه ذخیره غذا تهیه کردی برای سفرۀ بیرون بفرست.

شیخ حفاظ ابن عساکر در تاریخ کبیر خود مسند آورده که: حسین علیه السلام بر گروهی از مساکین گذر کرد که در صفّه غذا می خوردند، آنها تمنا کردند که فرود آید و با آنها بخورد، فرود آمد و فرمود: خدا متکبران را دوست ندارد و خورد سپس به آنها فرمود: من شما را اجابت کردم شما هم دعوت مرا اجابت کنید! گفتند: بلی، پس به منزل آمد و به «رباب» همسر مکرمش فرمود: ای رباب آنچه تهیه دیده ای و آماده داری بیرون بفرست.(3)

(مناقب گوئیا مورد دیگری را) روایت کرده که: «روزی امام علیه السلام از کوی و برزنی می گذشت.

تنی چند از درویشان دید که نان پاره چند گرد کرده همی خوردند، آنها شرایط ادب به جا آورده امام را دعوت کردند.

ص:467


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 66/4؛ بحارالانوار: 190/44، باب 26، حدیث 3.
2- (2) الوافی بالوفیات: 53/14؛ اعیان الشیعه: 449/6.
3- (3) ترجمه الامام الحسین علیه السلام: 218، پاورقی؛ اعیان الشیعه: 580/1.

امام علیه السلام از کمال تواضع در میان جمع نشسته بسی رأفت نمود و معذرت جسته فرمود، چون دانسته اید که صدقه بر ذریّۀ رسول صلی الله علیه و آله حرام است مرا معذور بخواهید داشت، حالیا از جای برخیزید و به منزل من آئید مساکین امتثال کرده برفتند از کمال جود و افضال بعد از ادای لوازم مهربانی (شاید یعنی با صرف غذا) هر کدام را جامه و درم بخشید و اجازت معاودت فرمود.»(1)

ظاهراً این مورد دیگر بوده و آن دیگر، در آن یک نان آنها صدقه نبوده که امام علیه السلام تناول فرموده و در این دیگر صدقه بوده که نخورده، مکان جلوس آنجا صفه بوده و اینجا در برزنی بوده با سایر فروق دیگر.

شیخ عیاشی از مسعده آورده گوید:

«امام حسین بن علی علیه السلام بر تنی چند از مساکین گذر کرد که کسای خود را بساط کرده و گسترده اند و بر آن چند پاره نانی نهاده اند، صفا کردند و گفتند: یابن رسول الله صلی الله علیه و آله! بیا با ما فرود آی. امام زانو خم کرد و با آنها نشست و تناول کرد با آنها، سپس این آیه را تلاوت کرد که خدا متکبّران را دوست نمی دارد.

سپس فرمود: من شما را اجابت کردم.

پس شما هم مرا اجابت کنید، گفتند: آری، ای ابن رسول خدا صلی الله علیه و آله پس با او برخاستند و آمدند تا به منزل امام علیه السلام پس امام علیه السلام جاریه را فرمود که: ای جاریه بیرون بفرست آنچه را تهیه دیده ای.»(2) (الحدیث)

ص:468


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 66/4؛ بحارالانوار: 191/44، باب 26.
2- (2) قال مسعده مرّ الحسین بن علی بمساکین قد بسطوا کساء لهم فالقوا کسرا فقالوا: هلم

در اینجا هم غذا صدقه نبوده که امام تناول فرموده و در منزل هم به جاریه امر فرموده نه به رباب.

خبر دارید که این گونه تواضع مقرون به جود را با طبقۀ محروم بیشتر از اینان هم انجام می داد؛ با غلامی که با سگ غذا می خورد شنیده اید که در راه نجات او چه کارها کرد؟ تا آن غلام را از چنگال یهودی آزاد کرد.(1)

ویکتور هوگو(2) ژال واژان را فرض کرده که در لانۀ سگ رفت و او را

ص:469


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 75/4؛ بحارالانوار: 194/44، باب 26، حدیث 7.
2- (2) ویکتور هوگو: در کتاب بینوایان - شخصی را ژال واژان فرض کرده که در زمستانی از گرسنگی نانی را از ویترین دکان نانوائی اختلاس کرد، و به زندان افتاد، زندان پنج ساله او را با اشرار زندان آشنا کرد و خواست فرار کند، زندانش مزید شد پانزده سال شد، ورقه زرد به او دادند او را رها کردند، کس در شهر او را به واسطۀ ورقه خطریش راه نداد، تا شب رسید به باغ های اطراف شهر رفت، سر در دخمه ای کشید، توله های سگ به جان او افتادند و سگ هم رسید از عقب او را گرفت، به شهر برگشت در درِ خانه یک تن روحانی حاجب بود، او را به درون طلبید با لفظ احترام که نشنیده بود، شب از خلوتخانه روحانی برخاست، شمعدان نقره را برداشت و از صحن آمد بیرون و فرار کرد، پلیس او را گرفت و شمعدان نقره را برگه دزدی او ساخت او را برگردانید پیش کشیش روحانی، کشیش گفت: ندزدیده از خود او بوده، او را آزاد کرد و شمعدان جفت آن را هم به او داد و گفت: برو رحم کن به خود، همین کلمه او را منقلب کرد، از اخیار شد، دارای

راه نبود تا کشیش روحانی او را نجات داد مقایسه کنند.

قمقام از ابن شهر آشوب در مناقب خود نقل کرده: این غلام را که با سگ غذا خورد و امام حسین او را آزاد کرد که امام علیه السلام فرموده: چون این حدیث مرا استوار افتاد که خاتم النبیین صلی الله علیه و آله فرموده:

«افضل الاعمال بعد الصلوه ادخال السرور فی قلب المؤمن بما لا اثم فیه»(1) یعنی:

افضل اعمال پس از نماز، داخل کردن سرور در قلب مؤمن است.

با خدمتی که وسیلۀ گناهی در آن نباشد.

امام گوید: بنابراین حساب غلامی را دیدم که با سگی طعام همی خورد، بدو عتاب کردم، سبب پرسیدم؟

گفت: یا ابن رسول الله صلی الله علیه و آله بسی اندوهگین ام و من شادی خویش به شادی او همی جویم، و سبب آن این است که مالک من جحود می باشد.

یعنی کسی که صاحبش جحود باشد وضع او معلوم است، سگ از او شادتر است.

و باز گفت از خدا می خواهم که مرا از او رهایی بخشد.

ص:470


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 75/4؛ بحارالانوار: 194/44، باب 26، حدیث 7.

امام علیه السلام که این بشنید به خانه رفت و دویست دینار زر با خویش برگرفته به خانۀ جحود رفت و زر به بهای غلام برشمرد - یهودی از دیدن مکرمت و بزرگواری امام تحت تأثیر رفت گفت: امّا غلام پای مزد حضرت تو به تو بخشیدم - و باغ خویش را هم بدو بخشیدم و این «زر» نیز پیشکش و نثار مقدم تو کردم.

امام علیه السلام فرمود: من به تو به عنوان هبه تقدیم می کنم، یهود گفت: من این زر پذیرفتم و غلام را دادم.

امام علیه السلام فرمود: من نیز غلام را آزاد کردم و این مال بدو واگذاشتم.

زن یهود گفت: من به خدا و رسول گرویده اسلام آوردم و شوهر را از کابین خود به حل کردم.

یهود گفت: من نیز ایمان آوردم و این خانه را به زن واگذاردم.

از این قضیه، سرسری مگذرید؛ رهبر ما حسین علیه السلام با جلال و شوکت و موقعیت نبوت و روحانیت که از مراجع روحانی مذهبی امروز بسیار شکوهمندتر است برای استنقاذ و آرزوی مردی از طبقه محروم که عقده ها در دل او است عقده تا به حدّی که شاید آن قدر پست شده که هیچ کس تن نمی دهد که با او هم غذا شود، او با سگ هم غذا می شود.

امام برای استنقاذ چنین فرد محروم به خانۀ یهودی می رود، البته با مشت پر از «زر» و البته به خانۀ یهودی با مشت پر از زر رفت؛ زیرا یهودی زر می پرستد، اما وقتی می بیند حسین علیه السلام که در نقطه ذروه و اوج عظمت اسلام است آن هم در روزگاری که اسلام فاتح جهان است مشت «زر» خود را با شوکت خود در کف

ص:471

اخلاص نهاده و بری استنقاذ یک نفر غمین غمگین از طبقه محروم آمده؛ اول زر می شمارد، یهود به هوش می آید که همۀ عالم فدای مقدم چنین بزرگی کوچک نما که برای فرد غمین غمگین بهتر از طبیب بر سر مریض می رود، اگر عیسی مسیح برای استنقاذ زن مومسه ای(1) به مهمانی رفت و عذرش این بود که طبیب گاهی به بالین بیمارها می رود.(2)

امّا حسین مسیح اسلام دعوت به مهمانی هم نداشت و مشت «زر» همراه برگرفته به خانۀ یهودی رفته تا غلامی را از طبقه محروم از غم برهاند.(3)

بپرسید مگر این غلام محروم شیر مادر او را خورده بود که در فکر غم او باشد، به غمگساری او برخیزد؟ و از دیدن ناراحتی او ناراحت باشد؟ و چنین در صدد برآمده که خود آمده یا مگر با او همشیر بوده که در صدد چنین برآمده.

فرد عادی را کافی بود که برای او و دربارۀ او کلمه ای با دیگری به اهتمام بگوید، مگر آن که او فرد عادی نبوده یا غم او عادی نبوده، عقده بوده که با چنین قدم و اقدام باید به داد او برسند و حسین قدم او و نفس و اقدام او از مریض محموم تب را می برد تا چه رسد به آن که تصمیم بگیرد و خود شخص شخیص پیاده یا سواره به خانه غیر اهل مذهب برود، آن هم یهودی، آن هم با آن همه

ص:472


1- (1) مومسه: فاحشه، روسپی، زن بدکار.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 183/7.
3- (3) دویست دینار زر امروز که سکه پهلوی طلا به قیمت روز سیصد و سی تومان است، بسی زیاد است.

سابقۀ دشمنی یهود با اسلام، آن هم با مشت پر از طلا، چیزی که یهودی را منقلب کرد، یهودی فهمید که امام برای استفاده نیامده برای استنقاذ آمده، تا شخص غمین غمگین را غمگساری کند و فردی را از طبقه محروم در طبقۀ محترم وارد سازد و او را برافرازد، از سرافکندگی به سرافرازی آورد تا دیگر غمگین ننشیند و نخواهد غم خود را با سگ و هم غذا شدن با سگ جبران نماید.

ویکتورهوگو کتاب بینوایان را گویی از این سوژه برگرفته، اما با این تفاوت که ژال واژان او با سرمایۀ دو شمعدان نقره آزاد شد.

ژال واژان ویکتورهوگو دارای کارخانه ای شد، اما کارخانجات صنعتی آن طراوت باغستان را ندارد، باغستان اصولاً طراوت زمین را دارد و هم نگاه به آسمان را دارد که باران بگیرد پس خدا را دارد و آسمان را دارد و زمین پربرکت را هم دارد.

ولی ژال واژان امام حسین از مقدم امام علیه السلام باغستانی با آزادی خویشتن با سرمایه نقد دویست دینار که در کشت مولّد ثروت بکار برد، یافت.

همچنین غمگساری اسامه بن زید که از فشار غم و اندوه دیون خود می نالید، آن هم در دم مردن او که امیدی به تلافی او نیست.

و همچنین در سفره گستردن برای جمع درویشان از طبقات محروم که حتی همسر محترم خود بانو «رباب» را به خدمتگزاری سفره چیدن آنان وا دارد، او را صدا بزند که برای درویشان و مسکینان هر چه تهیه دارد به سفره خارج بفرستد، آن بانو که امام علیه السلام دربارۀ او می سرود:

لعمروک انّنی لاحبّ داراً یکون بها السّکینه و الرّباب

ص:473

اجبهما و ابذل جلّ مالی و لیس لعاتب عندی عتاب(1)

به خدمت این گونه بینوایان قیام می کرد و منظور از این غمگساری ها و حل عقده ها، فسحت بر بندگان خدا در زمین و رضای خدا در آسمان بود و هنوز خطر این عقده ها در طبقۀ محروم برای یهود رباخوار و دول سرمایه دار آشکار نشده بود که بگویند (یا صعالیک العالم اتحدوا)(2)

یا بگویند:

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا فرصت نیاورد که جهان پربلا کند

اینها احسان هایی است که اسلام و ادیان الهی به ارمغان آورده تا جنگ از بین برخیزد.

اینک آن کس که برای رهبری جهان قد راست می کند اکنون در گهواره کودکی است در خانۀ وحی، در بیوتات زوجات طاهرات پیغمبر صلی الله علیه و آله، او را هاله ای از وحی هر جا می چرخد احاطه می کند، اما با رنگ خون - راستی وحی و خبر از غیب آینده چقدر خوبست و فرح افزا است و چقدر بد است و غم افزا است و گردش این کودک در حجرات طاهرات زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله برای پیغمبر صلی الله علیه و آله، چقدر مسرت بار است، اما در عین حال چقدر مصیبت بار است.

علم غیب بد است و خوب است

اگر بی خبری ما از آینده تبدیل شود به اطلاع و خبر آینده، آسودگی از ما

ص:474


1- (1) الوافی الوفیات: 53/14؛ اعیان الشیعه: 621/1.
2- (2) اسالیب الغزو الفکری: 108.

می رود، مثنوی به صورتی آن را مجسم کرده که زننده و گزنده است.

اما نویسنده ای از بیگانگان از اهل ذوق به صورت زیبایی آن را مجسم کرده.

گوید: شاهزاده ای بر اریکه تخت خود تکیه زده بود فکر آیندۀ خود و کشور را می کرد، به سقف نگاه می کرد و در برابر چشمش گردونه ای را دید که آرام آرام می گردد و نقش وجود او را در اطوار کودکی و جوانی و ازدواج نشان می دهد خیلی خوشحال شد که از آینده اش آگاه می شود، بعد فهمید که قرقره نزدیک دستش هست که می تواند آن را تند بگرداند، آن نقش ها زود به زود از نظر بگذرد، به شوق تمام قرقره را تند چرخاند دید نقش هایی پدید آمد که او ولیعهد شده و بر تخت نشسته و تاج گذاری کرده خوش حال شد، ولی دید همین که تند می گردد، موی سفید بر سر و صورتش پدید آمد، افسرده شد، خواست گردونه با تأنی بگردد ولی نشد، کم کم پیر خمیده شد.

استن(1) این عالم ای جان غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است

اکنون از عقیقۀ نوزاد پیغمبر صلی الله علیه و آله به بقیه جریان روز هفتمین نوزاد برگردید، نوزاد را بازبین کنید اما عقیقه؛ ظاهر آن خونریزی بود، دیدید که باطن آن رحمت الهی است و رحمت انسانی آن یک جزء از صد جزء رحمت اله است که 99 جزء آن را ذات اقدس ربوبی با خلق دارد و یک جزء آن بین خلق پخش

ص:475


1- (1) استن: پایه، ستون، رکن.

است(1) و پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله مأمور رسالت رحمه للعالمین است و در رسالت خود به یاد همه اهل عالم است.

علائلی بعد از عقیقه و اطعام به مستمندان و کاشتن بذر رحمت با رمز غیرگرائی و پرکردن شکاف و خلأ طبقه محروم و اتحاد مقدس و ذوب شدن «من» در «ما» باز از اسم گذاری سخن می گوید.

ص:476


1- (1) روضه الواعظین: 502/2.

علائلی از اسم گذاری نوزاد سخن می گوید

(علائلی) پیغمبر صلی الله علیه و آله پس از عقیقه تشریف فرما شد و مشرف بر جمعیت و محفل شد که به تهنیت آمده بودند تا با جمعیتی که غرق در سرورند، در روشنی محفل شرکت فرماید.

فرمود: پسرم را به من ارائه بدهید، اسم او را چه نامیده اید.

علی علیه السلام گفت: به نام «حرب» او را نامیده ایم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلکه او «حسین» است.

مردم به گوش یکدیگر آهسته می کشیدند که او را «حسین» نامید.

و این نوزاد عزیز چنین هم هست، در شمایل خود و در نفس خود نیکو است و بسی نیکو است.

عمران بن سلیمان(1) گفت: آری، او چنین است، حسین است و نیکو است ولکن در تصغیر لفظی آن معنی تکبیر و تفخیم مراد است.

و اگر تصغیر برای تفخیم باشد به جا است.

ص:477


1- (1) اخبار الدول از طبقات محمد ابن سعد از عمران بن سلیمان.

گوینده ای به او گفت: گویا پیغمبر صلی الله علیه و آله اسم «حرب» را کراهت دارد.

عمران گفت: بلی، جنگ و حرب در طبیعت انسان بر خلاف اصل است، بیرون از نظام و منحرف از نظام آفرینش است، شذوذ است یعنی و استثنائی است و هر چه خلاف اصل است عدول به آن نمی توان کرد مگر با دلیل، جنگ آسیب انسان است در موقع واژگونی این آسیب رخ می دهد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله نصیر انسان و انسانیت است، او افراد انسان را چنان منقلب می کند که نصیر انسان و یاور انسان باشند.

البته کراهت دارد هر آنچه از طبیعت خارج باشد و از شذوذ و از حرب باشد اگر چه اسم آن هم، و هر چه با حرب رابطه داشته باشد.

چون پیغمبر صلی الله علیه و آله آمده که انسان را بر قاعده و پایه احسان بارآورد.

آن مرد گفت: پس الان جنگ ما و حرب ما چیست؟

عمران گفت: حرب و جنگ یک نوع تجاوز و عدوانی است یا از روی تجاوز و عدوان برمی خیزد که از طمع و سرکشی بر نظام و ظلم و زیر گرفتن و پامال کردن حق دیگران است که بالحقیقه ارتجاعی است.(1)

و برگشت به حیوانیت درنده و گزنده است که برای باز بودن میدان وجود خویشتن برای غیر خود تنگ نظر است از این جهت تن درمی دهد به عدوان و تجاوز و به ستیزه و کشمکش بر سر بقای با دیگران و آسودگان.

و اما ما که مبارزه می کنیم مبارزه با این عدوان و تجاوز می کنیم تا انسانیت

ص:478


1- (1) تاریخ مدینه دمشق: 171/13.

را از دری و آلودگی این درندگی ستمگرانه نجات دهیم و خلاصی بخشیم.

پس ما مبارزه برای تنازع در بقا نداریم، بلکه برای تعمیم آزادی و حرّیت و آزاد زیستن مبارزه داریم و این جنگ و حرب نیست بلکه مبارزه به ضدّ حرب است.

بی شک مبارزۀ در راه حقوق انسان و برای جهت خاطر حقوق انسان احسان است، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله احسان برای بشر است.

و آخرین احسان های او عظیم ترین آنها بود و آن همان حسین بود، حسین یعنی احسان عظیم، تصغیر برای تفخیم و تعظیم است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله احسان بر بشر را از تمام وجوه آن و تمام راه های آن و جمیع اقطار آن از مبدأهای اساسی اسلام قرار داد که بلکه آتش حرب و جنگ را در سلم، هرگاه نظام آن ظالمانه باشد و در زد و خورد و صراع هر گاه تجاوزکارانه باشد خاموش سازد.

و تا بلکه گرگ های بشر را به گرگ ها بسپارد تا روپوش را از آنها برگیرد تا بلکه انسان سالم بماند.

و به این حساب می توان گفت:

پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله اولین کس و پیشقدم ترین شخص است که رسالت او مخالف با جنگ است و مخالفت با جنگ دارد و با آن جنگیده تا آن را بردارد و آن را قانونی ندانسته و لغو کرده و احترام و حرمت انسان را؛ آری، انسان را هر که باشد و هر کجا باشد اعلان فرموده و در عین حال که همین پیغمبر صلی الله علیه و آله صفحات تاریخ را از شرافت جهاد و نُبل جهاد پر کرده و سیراب کرده.

ص:479

و جهاد کلمۀ مقدسی است، غیر از جنگ است و جنگ نیست.

دعوتی است به سوی اسلام و شناختن حق مطلق که اگر پذیرفتند برادر خواهند بود آن چه به سود مسلمین است به سود آنها است و آن چه به زیان آنها است به زیان مسلمین خواهد بود و اگر اسلام را نپذیرفتند، پس با دادن جزیه مسلمین مسئول حفاظت آنها هستند و اگر نه، پس جنگ است تا خدا حکم کند،

علائلی: و در نامگذاری نوزاد به نام «حسین» (که شعبه ای از عظیم احسان خدا است).

این نامگذاری «حسین» از پس نام «حرب و جنگ» اعلانی است به این که طبیعت جنگ، حرکت به سوی آن نباید و جنبشی بدان نشاید، مگر فقط از راه احسان و در راه احسان.

علائلی در تسمیه همین قدر سخن گفته و گذشته؛ تحکیم رأی او در قسمتی و نقد رأی او در قسمتی دیگر، آن در تعلیقه هائی گوشزد می شود.

تعلیقه اولی این که فرمود: پیغمبر صلی الله علیه و آله اولین شخص است که احسان به انسان را مبدأ قرار داد.

زهی حق شناسی دربارۀ جنگ های پیغمبر صلی الله علیه و آله ولی جنگ های پیغمبر صلی الله علیه و آله را تجزیه و تحلیل نکرده که با مشرکان مکه چگونه بود؟ و بعد جنگ هایی که به نام جهاد در دعوت اهل جهان شد آن چگونه بوده؟

اما با قریش مکه در مجمع دوستان که دادستان هم(1) حضور داشت جنگ های

ص:480


1- (1) دادستان دکتر مجتهدی تبریزی.

پیغمبر صلی الله علیه و آله مطرح شد شخصی اعتراض کرد که: پیغمبر صلی الله علیه و آله در جنگ های اولیه اسلام، او جنگ را با اهل مکه ابتدا کرد که کاروان های تجارتی قریش مکه را متعرض شد.

دادستان جواب داد که: قوانین جنگی از قوانین حال صلح و سلم تفاوت دارد در حال جنگ کشتی های یکدیگر را غرق می کنند، به محاصره اقتصادی اقدام می کنند انبارهای خواربار و ذخایر یکدیگر را نابود می کنند.

ص:481

و قریش از آن وقت که پیغمبر صلی الله علیه و آله را از شهر و دیار وطن مکه اخراج کردند و مسلحانه به خانۀ او حمله کردند که او را بکشند، اعلان جنگ را داده بودند و در تعقیب پیغمبر صلی الله علیه و آله بالمباشره و مستقیم یا غیر مستقیم با رشوه دادن صد شتر برای کسی که سر پیغمبر صلی الله علیه و آله را بیاورد تا آخرین نفس پیش رفتند، پس جنگ را آنان شروع کرده بودند آنها با پیغمبر صلی الله علیه و آله و پیغمبر با آنها از آن روز به بعد در حال جنگ بودند پس تعرض به کاروان تجارتی آنها حملۀ ابتدایی نبود.

رئیس دانشگاه عالیه لبنان «مارون بیگ عبود» نیکو می گوید: که ای پیغمبر! ابتدا که از کوه حرا فرود آمدی، شمشیر در دست نیامدی، قلم و تعلیم علم را آوردی که احسان وخیر بود، ولی آنان در مقابل، شمشیر و نیزه آوردند و تو را اخراج بلد کردند و تو باز به آنها همین که از تعدی و تجاوز دست بر داشتند، لطف ها کردی به آنها همه چیز دادی و اگر آنها علم و قلم را قدر می دانستند و از گلوی آنها وحی گوارا پائین می رفت تو نرم می آمدی.

حتی به طوری که مثل بره ای بودی نرم و بی آزار، تو آدم کش و خونریز نبودی و خونی را جز در راه حق و به امر خدای عادل دیان نریختی، تو اگر در قومی قیام کرده بودی که عقول آنها علم و قلم و وحی را گوارا هضم می کردند جنگی نداشتی و اگر باز آنها در پی آزارت برنمی آمدند، تو دست به نیزه نمی بردی و نیزه و شمشیر به کار نمی بردی آنها به تو سخت گرفتند و بیرونت کردند از خانه و شهر مکه که حرم امن باید باشد؛ باز همین که آرام شدند عفو و گذشت کردی و آنها را به گناهانشان نگرفتی و به جود خود آنها را غرقه عوائد و احسان کردی.

ولی وقتی صاحب دعوت و مصلح روبرو با مردمی چنین شد که برای اموال و

ص:482

انفس و اعراض و حرم و حریم حتی در مکه بلد الامین امنیت نمی گذارند چه باید کرد؟

جز آن که باید دست به شمشیر کرد، امنیت در سایه شمشیراست اگر کس آرزوی امنیت داشته باشد و خیال امنیت بر سر بپروراند. باید به شمشیر تیز خود را از تجاوز و تعدی نگهدارد، ای محمّد! دست توانای تو را خدا شمشیر امان و امنیت سرشت در دم تیز آن مرگ تبهکار نوشت.

عدل قائمه این شمشیر است و دم تیز آن سوره های قرآن هدایت خیز تو است که از قدرت بیان، سحر از آنها فرو می ریزد.

اگر کتاب تو نبود ما معجزه ای به چشم خود ندیده بودیم و در عصر خود معجزه ای مشاهده نکرده بودیم.

آن هم با چنین امت روئین بنیان که صفوف آنان قابل رخنه نیست، این امت مولود آن کتاب و متولد از آن کتاب شد.

و از صحرای خود هدایت و عمران را به قدر کفایت گسترده و به همه اقطار جهان حمل کرد.

ص:483

ص:484

خبر ولادت حسین علیه السلام از خانۀ مادرش فاطمه زهرا علیها السلام پیش از خانه های زوجات طاهرات

مقداد بن اسود صحابی کبیر سخن می گوید

(صحابی کبیر مقداد بن اسود کندی)(1) از فاطمه مادرش علیها السلام اسرار حمل حسین علیه السلام را می پرسد.

و فاطمه اسرار حمل را با عنایت و اصرار صحابی کبیر مقداد بن اسود کندی، یار وفادار اهل بیت بیان می کند و تعجب مکنید؛ زیرا مقداد از خصصین به اهل بیت، است در صحیفۀ صدقات فاطمه و موقوفات حوایط سبعه وی از شهود است، در دفن زهرا هم از شش نفر محارم راز است،(2) از ارکان اربعه است، اسرار این حمل از دایره قابلگان به دائره بیرون و خواص می رسد و از آنجا به دایره وسیع تر تا به دائره کوه و دشت می رسد.

ص:485


1- (1) الخصال: 254/1، حدیث 127.
2- (2) بحارالانوار: 200/43، باب 7.

بحارالأنوار با اسناد از صلت بن منذر از مقداد بن اسود کندی در حدیثی مفصل که در آن ضمن، مقداد عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله چنان می نماید که حسین علیه السلام به سال بزرگ تر از حسن است؟

یعنی به این که حسن علیه السلام بزرگ تر است معلوم می شود به حسب جثّه امام حسین علیه السلام رشدش زیاد بوده و درشت تر به نظر می آمده.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: حسین علیه السلام در قلوب مؤمنان مقام معرفتی نهانی دارد، از مادرش بپرس.

مقداد گوید: همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله حسنین را از خواب برانگیخت و در آغوش خود حمل کرد و به درون برد.

من به در خانۀ فاطمه علیها السلام آمدم و بر در خانه ایستادم، حمامه بر در سرای آمد و مرا ندا داد: ای برادر کندی!

من تعجب کردم گفتم: کِه تو را آگاه کرد که من بر در ایستاده ام.

گفت: بانوی من، مرا آگهی داد که مرد قبیله کنده برای خبری خوش بر درآمده، سؤال می کند از مقام قره العین من.

معلوم می شود پیغمبر صلی الله علیه و آله در لحظه پیش به فاطمه اعلام کرده بوده که مقداد می آید تا از حسین علیه السلام، از تو خبر بگیرد تو باید اسرار حمل حسین علیه السلام را به او بگویی.

و به این قرار پیغمبر صلی الله علیه و آله اصرار و عنایت داشته که خبر این اسرار را مردان معتمد امین هم خبردار باشند تا نقل و اشاعۀ آنها از زبان معتمدان رجال باشند.

ص:486

مقداد می گوید:(1) من این تشریف و کرامت را بزرگ شمردم، پس بدانسان که

ص:487


1- (1) محمد بن اسماعیل البرمکی عن الحسین بن احسن عن یحیی بن عبدالحمید عن شریک بن حماد عن ابی ثوبان الاسدی و کان من اصحاب ابی جعفر عن الصلت بن منذر عن المقداد بن الاسود الکندی، ان النبی صلی الله علیه و آله خرج فی طلب الحسن و الحسین - الی ان قال - و جلس النبی صلی الله علیه و آله بینهما (و هما نائمان) فبدء بالحسین فوضع رأسه علی فخذه الایمن ثم وضع رأس الحسین، علی فخذه الایسر، ثم جعل یرخی لسانه فی فم الحسین فانتبه الحسین فقال یا ابه ثم عاد فی نومه فانتبه الحسین ا کبر؟! فقال النبی صلی الله علیه و آله ان للحسین فی بواطن المؤمنین معرفه مکتومه، سل امه عنه، فلما انتبها حملها علی منکبیه ثم اتیت فاطمه، فوقفت بالباب فاتت حمامه و قالت: یا اخا کنده! قلت من اعلمک انی بالباب؟ فقالت: اخبرتنی سیدتی أنّ بالباب رجلا من کنده، من اطیبها اخبارا یسألنی عن موضع قره عینی فکبر ذلک عندی، فولیتها ظهری کما کنت افعل حین ادخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله فی منزل ام سلمه فقلت لفاطمه علیها السلام ما منزله الحسین علیه السلام قالت: انه لما ولدت الحسن امرنی ابی ان لا البس ثوبا اجد فیه اللذه حتی افطمه فاتانی ابی زائراً فنظر الی الحسن علیه السلام و هو یمص الثدی (النواه) فقال: فطته؟ قلت: نعم، قال: اذا احب علی علیه السلام الاشتمال فلا تمنعیه فانی اری فی مقدم وجهک ضوءاً و نوراً و ذلک انک ستلدین حجه لهذا الخلق فلما تم شهر من حملی وجدت فی سخنه؟ فقلت لابی ذلک: فدعا بکوز من مآء فتکلم علیه و تفل علیه و قال صلی الله علیه و آله اشربی فشربت فطرد الله عنی ما کنت اجد و صرت فی الاربعین من الایام فوجدت دبیبا فی ظهری کدبیب النمل فی بین الجلده و الثوب فلم ازل علی ذلک حتی تم الشهر الثانی، فوجدت الاضطراب و الحرکه فوالله لقد تحرک و انا بعید عن المطعم و المشرب فعصمنی الله کاننی شربت لبنا حتی تمت الثلاثه اشهر و انا اجد الزیاده و الخیر فی منزلی فلما صرت فی الاربعه أنس الله به وحشتی و لزمت المسجد لا أبرح منه الا لحاجه تظهر لی فکنت فی الزیاده و

مرا معمول بودگاهی که در خانه ام سلمه حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله شرفیاب می شدم، روی خویش را به صحرا گرداندم و سؤال خود را مطرح کردم.

و از فاطمه علیها السلام پرسیدم که منزلت حسین علیه السلام چیست؟! فاطمه فرمود: آن گاه که حسین فرزندم متولد شد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله برای من دستورهایی فرمود درباره حمل و جلوگیری حمل تا غذا

ص:488

خور شدن طفل حاضر (امام حسن) که اگر پیش از تمام شدن شیر دو ساله فرزند دیگری خدا داد، این طفل و آن طفل و مادر رنج نکشند.

این روزها به نام تنظیم خانواده جلوگیری از اولاد را حتم می دانند اما در اسلام از عزل پرسیدند پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: جایز است چون از هر آبی انسان نمی شود - در موقع تقسیم غنائم حنین این مذاکره شد.(1)

تا یک موقع پدر به دیدار من آمد و حسن علیه السلام را نگریست که پستان را می مکد، یا رطبی در دهان دارد و هستۀ آن را می مکد. پرسید مگر از شیر او را باز گرفته ای؟ گفتم: آری.

فرمود: من در چهرۀ تو و پیشانی تو ضیا و نوری مشاهده می کنم، عنقریب فرزندی می آوری که برای خلائق حجّت باشد.

آن گاه فاطمه علیها السلام برای «مقداد» ابتدا به ذکر کیفیت حمل حسین پرداخت و فرمود:

چون یک ماه از حمل سپری شد در خود گرمی و حرارتی گزنده و داغ احساس کردم که ناراحت شدم، برای پدرم جریان را گفتم: کوزۀ آبی طلب کرد کلمه ای چند بر آن گفت و آب دهان مبارک در آن افکند.

و فرمود: شربتی از آن نوشیدم خداوند مرا از گزند آن رنج آسوده فرمود.

سپس همین که به چهل روز رسیدم احساس می کردم در پشت خودم مثل آن که مورچگانی بین پوست و جامه ام درآیند و روندند.

ص:489


1- (1) افق وحی: 53.

جنین در شکم، ذرات غذائی خود را از بدن مادر می گیرد هر چه از املاح و خون و ترکیبات دیگر که لازم دارد بدون ترحّم از بدن مادر می کشد و هر جا این جذب و انجذاب به رشتۀ عصب حسّ برمی خورد، مادر احساس لطیفی از این جذب و انجذاب ذرات می کند و رشته های عصب در طرف پوست بدنند، اعضا و جهازات درونی عصب، احساس کم دارند یا ندارند.

می فرماید: این وضع ناآرام جای پای نرم مورچگان ادامه داشت تا پایان ماه دوم همین که دومین ماه تمام شد اضطراب تلاطم و حرکت در جنین پدید آمد.

در کودکان معمولی در ماه چهارم که به آخر می رسد کودک به حرکت می آید، ولی این حمل در آخر ماه دوم به حرکت آمده که دو ماه آن به قدر چهار ماه دیگران رشد داشته.

فاطمه می گوید: به خدا سوگند که او حرکت کرد و من از غذا و خوراک افتادم، ولی از حفظ خدا چنان به نظرم می آمد که:

تازه لیوان شیر آشامیده ام تا ماه سوم هم سپری شد، در این وقت آثار خیر و برکت در منزل ما افزون شد.

همین که به ماه چهارم وارد شدم، خدا مرا انسی به آن داد که وحشت از من رفت و به مسجد و عبادت بی حد مائل شدم، ملازم مسجد شدم و از مصلای خود مگر برای کارهای لازم و ضروری که رخ می داد جدا نمی شدم.

در این ماه هر روز در ظاهر و باطن افزونی از طرفی، ولی سبکی از طرفی دیگر احساس می کردم و می افزودم تا ماه پنجم هم به پایان رسید.

ص:490

همین که ماه ششم شد در شب های تاریک باریک «ظلمات» محتاج به چراغ نبودم، فروغ روشنی او از هر سو مرا از چراغ بی نیاز می کرد و شروع شد اندک اندک هر گاه در خلوت خانۀ مصلا بودم، نغمۀ تسبیح و تقدیس را در باطن خود می شنیدم.

علم امروز اثبات کرده که در زندگان تا زنده اند شعاع نور مرموزی در سر انگشتان و در مداری که خون می چرخد با چشم مسلح دیده می شود و به محض آن که شخص مُرد دیگر نیست و این نور در اشخاص به تفاوت می باشد اما در پیغمبران و امامان زیاد است که نمی گذارد بدن پیغمبر سایه بیندازد و اما حسین را در شب های ظلمانی در اطاق تاریک به واسطه نور پیشانی و گلوگاه می دیدند «طاووس یمانی تابعی کبیر»(1)

و اما نغمه تسبیح طبق آیۀ مبارکه وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ (2)

به زبان تکوین است در شعور مادرش تبدیل می شود به زبان او که عربی است.

همین که(3) نه روز بر آن افزود، احساس کردم نیرومند شدم، نیرو بر نیرو

ص:491


1- (1) بحارالانوار: 187/44، باب 25، معجزاته علیه السلام.
2- (2) اسراء (17):44.
3- (3) مجلسی کلمه «نه» را بر نه ماه حمل کرده - و کلمه سته را «سنه» خوانده و لذا عذر آورده که با اخبار دیگر معارض است و اخبار شش ماهه کثرت دارند - با آن که مراد (نه روز و ده) مراد روزها است نه شهور و ماه ها.

افزودم من این را برای ام سلمه بازگو کردم، خدا به برکت نفس او مرا قویدل کرد، همین که ده روز تمام شد چشم من به خواب رفت در منام فرشته ای را دیدم که به سوی من آمد و با اجناح و بال، خود را بر پشت من مسح کرد، پس برخاستم و وضو گرفتم و دو رکعت نمازگزاردم، سپس خواب بر من غلبه کرد و در خواب فرشته ای نزد من آمد با روپوش سفید که بر او بود، نشست بالای سر من و در چهرۀ من دمید و در قفای من هم نیز دمید، من از هراس از خواب جستم، به پا شدم و وضو گرفتم و چهار رکعت نماز خواندم.

این مسح بال برای آسان شدن وضع حمل است، مسح بال عزرائیل برای آمادگی انتقال از نشأه رحم به نشاۀ دنیا است و دمیدن میکائیل برای اشتهای قوا است و از جبرئیل حفظ و دعا است.

سپس باز خواب بر من غلبه کرد، این نوبه هم در خواب دیدم که فرشته ای نزد من آمد و مرا برنشاند و افسون بر من خواند و مرا به خدا و پناه خدا سپرد، همین که صبح کردم و آن روز پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله در نوبت امّ سلمه بود. پس با لباس حمامه (کنیز آنها بوده شاید مادر بلال باشد) رفتم نزد امّ سلمه پیغمبر صلی الله علیه و آله نگاهی به چهرۀ من کرد.

دیدم آثار مسرت و شادی در قیافه و چهرۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله پدید شد، اندوه و وحشت از من رفت.

و من با روی باز حکایت خواب خودم را برای پیغمبر صلی الله علیه و آله بازگو کردم پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

تو را بشارت ای فاطمه! آن شخص روحانی نخستین که در خواب با لباس سفید

ص:492

آمد آن حبیب من عزرائیل که موکل بر انتقال از عالمی به عالمی است و شروع انتقالات از ارحام خواهد بود.

و آن شخص روحانی دوم حبیب من میکائیل است که معیار غذاها را و آمادگی برای اشتهای به غذا به طفل می دهد، آیا او در تو دمید؟

گفتم: آری. پس گریست و مرا در بغل گرفت و نوازش کرد و فرمود:

امّا آن شخص سوم روحانی او حبیب من جبرائیل است که به امر خدا خدمت فرزندان تو را عهده دار است.(1)

«پایان»

ص:493


1- (1) بحارالانوار: 271/43-273، باب 12، حدیث 39؛ الخرائج و الجرائح: 841/2-845.

جبرئیل خدمات حفاظت علمی آنها را عهده دار است چنان که پیغمبران با خدمات علمی بشر را تکمیل می کنند و امرای عادل با تدبیر خود کشور خود را؛ همچنان شما هم باید با امامت خود از طریق رهبری خدمت به خلق جهان بکنید.

پس اینجا اشتباه نشود خادم کوچک تر از مخدوم نیست، انبیا خدمتگزاران عقل بشرند و امرای عادل خدمتگزاران اجتماع بشرند.

بار الها تو را شکر که ما را به خدمتگزاری امت اسلام مفتخر نمودی.

خدمت ما در این جا برای این جلد به پایان رسید، به یاری خدا در جلد بعد کودک در حجرات زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله در گردش است.

به تاریخ 25 محرم الحرام 1395 - طهران 1353/11/18 ش

ربنا اتمم لنا نورنا

ص:494

جلد 6

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

مؤلف: آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای

ویرایش و تحقیق: واحد تحقیقات دارالعرفان الشیعی با نظارت هیئت علمی

سرگروه پژوهشی: محسن فیض پور

زیر نظر: استاد حسین انصاریان

ناشر: دارالعرفان

لیتوگرافی و چاپ: نگین

نوبت چاپ: اوّل / زمستان 1389

شمارگان: 2000 دوره قیمت دوره: 500/000 ریال

شابک دوره: 3-76-2939-964-978

شابک ج / 4:6-82-2939-964-978

مرکز نشر: قم - خیابان شهید فاطمی (دورشهر) کوچۀ 19 - پلاک 27

تلفن: 7735357-7736390(0251) نمابر: 7830570 (0251)

www.erfan.ir www.ansarian.ir

Email: info @ erfan.ir

کلیه حقوق محفوظ و در انحصار ناشر است

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه

و مبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل

افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا

برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا

به سوی ولایت اهل بیت علیهم السلام

و از آنجا به آمال اهل بیت علیهم السلام

به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد

حاج میرزا خلیل کمره ای

عفی عنه

ص:5

ص:6

«فهرست مطالب»

در منازل وحی 18

ترانۀ نوازش کودک نوزاد 20

در منازل وحی 21

در سرزمین محبوب 21

در حجرۀ زینب بنت جحش 57

(در منزل وحی) (سرمنزل عنقا) 57

همقطاران بلندپرواز 66

بامنطق الطیر در آخر پرواز به پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید 68

علی درّ منبع یا ینبوع صاف و سرچشمۀ پاک وحی 87

سخن امیرالمؤمنین از عهد اول 87

«منذ کنت فطیما» 88

«یضمنی الی صدره... و یمسنی جسده» 89

«یشمنی عرفه» 89

«و کان یمضع الشئ ثم یلقمنیه» 90

حتی تا به خلوتگاه غار حرآء هم 92

علی بازدید خود را می گوید 94

آیا اینهمه بارهای سنگین الکتریکی بر بدن ضعیف نوزاد وارد می شود؟ 98

ص:7

گذشت از نفس نفیس در راه خدا 106

حال زینب پیش خود و پیش خاصان خدا 152

دست خداوندگار باغ دراز است 155

شمائل اخلاقی پیغمبر 159

ازدواج به امر آسمان 163

نظر ما در برابر نظر دکتر هیکل و دکتر بنت الشاطی 180

ماه عسل ندارد 181

رقابت عایشه با زینب بنت جحش در عسل 183

آیۀ تخییر 216

در سر منزل محبوب در منازل وحی 239

ام سلمه رضی الله عنها می گوید: «جاء حسین علیه السلام یدرج فدب فدخل» 239

در منازل وحی در بیت ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 249

با لفظ «جاء حسین یدرج... و دب فدخل» 249

مشیخه حافظ ابن عساکر 252

در منازل وحی در حجره سیده عایشه 257

«اذ جاء الحسین علیه السلام یحبو الیه» 257

مسند حدیث و فقه الحدیث 259

فقه الحدیث 262

حدیث مشابه از امّ سلمه رضی الله عنها 262

پیام ما به اهل حجاز «إسْمَعی یا حجاز!» 263

فقه السیره 274

سومین بار باز در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 295

صورت دیگر این حدیث 297

(تصحیح سند) 298

ص:8

رجال آن 298

فقه الحدیث 300

چهارمین بار باز در حجرۀ ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها 302

پنجمین بار باز در حجره امّ سلمه امّ المؤمنین رضی الله عنها 308

با خبرگزاری جبرئیل علیه السلام 308

مأتم فی بیت السیّده امّ سلمه بنعی جبرئیل 308

تصحیح سند 310

مشیخه ابن عساکر 312

مشیخه گنجی 312

بقیه مصادر حدیث 313

نگاهی دیگر 315

تصحیح سند 316

ششمین بار باز در مسانید ام سلمه رضی الله عنها در حجره ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 318

و پیشگویی از ملک مطر (باران) 318

هفتمین بار در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 340

ماتم فی بیت السیده ام سلمه ام المؤمنین 340

بقیه مصادر حدیث 342

هشتمین بار باز در حجرۀ ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها 347

از طرق ما 347

نهمین بار باز در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 348

از طرف ما 348

دهمین بار باز در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 350

از طرف ما 350

یازدهمین بار باز در حجرۀ ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها 356

ص:9

مأتم فی بیت السیده ام سلمه ام المؤمنین 356

باز از ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 367

فقه الحدیث 369

ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 375

روز عاشورا به سال 61 ه - و مأتم 375

مصادر دیگر 378

فقه الحدیث 379

در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 382

مسانید ام سلمه رضی الله عنها 383

حسین علیه السلام هم به روایت ام سلمه رضی الله عنها در میان جمع است که آیۀ تطهیر آمد 383

در منزل ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 387

هفدهمین بار در منزل ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها 390

متمم حدیث 391

هیجدهمین بار در منزل ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 392

اما سند احادیث 393

اما بقیه روات 396

نوزدهمین بار باز در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 398

بیستمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها 400

در مهمانی با خزیره در شب سردی 400

بیست و یکمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها 403

ام سلمه رضی الله عنها شهر بن حوشب را که برای شهادت حسین به تسلیت آمده، آگاهی می دهد 403

بیست و دومین بار باز در خانه ام سلمه رضی الله عنها 407

(با تطبیق آیه به حصول نتیجه) 407

بیست و سومین بار باز ام سلمه رضی الله عنها می گوید 409

ص:10

بیست و چهارمین بار ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 410

شهقه می کشد و از هوش می رود بعد حدیث آل اطهار را علیهم السلام می گوید 410

بیست و پنجمین بار باز ام سلمه رضی الله عنها 413

و ذکر پوشش آیۀ طهارت 413

بیست و ششمین بار باز ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 414

(آن کس که آمده تا در عزای حسین تعزیت بگوید) 414

بیست و هفتمین بار باز ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 417

آیۀ تطهیر را در وضع اختصاصی می گوید 417

بیست و هشتمین بار باز در خانه ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 420

فاطمه مأمور می شود که شوهر و پسران را بیاورد 420

بیست و نهمین بار باز در خانه ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 422

شیون حسین علیه السلام و حدیث آیه تطهیر از زبان آن بانو 422

سی امین بار باز در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 426

(و دعاء تطهیر) 426

سی و یکمین بار باز در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 429

و نزول آیۀ تطهیر 429

سی دومین بار در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 432

(اولین فرودگاه آیۀ تطهیر) 432

سی و سومین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها 433

پیغمبر صلی الله علیه و آله سر درگریبان و بعد از صرف پذیرائی فاطمه علیها السلام دعاء جامع «آیه تطهیر» برای پنج تن (و وحدت در صلح و جنگ) 433

سی و چهارمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها 436

هفت نفرند که آیۀ تطهیر نازل شد 436

سی و پنجمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها 439

ص:11

(بانو عمره از ام سلمه همین هفت پیکر را می گوید) 439

سی و ششمین بار باز در خانه ام سلمه رضی الله عنها 441

(و هفت پیکر مقدس) 441

سی و هفتمین بار باز در خانه ام سلمه رضی الله عنها 443

موکب علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام در رسید 443

سی و هشتمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها 445

نزول آیۀ تطهیر در جمع پاکان 445

سی و نهمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها 448

تخصیص اهل بیت به دعا و گریۀ ام سلمه 448

در سند دو تن از بانوانند 448

چهلمین بار باز در خانۀ ام السلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 450

(از ابی سعید خدری) 450

چهل و یکمین بار باز در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها 455

عطیۀ عوفی و ابو سعید خدری در سند هستند 455

مسانید عایشه ام المؤمنین دربارۀ حسین علیه السلام و آیۀ تطهیر 459

مسانید واثله بن اسقع صحابی در آیۀ تطهیر در خانۀ فاطمه علیها السلام 463

اینک آن حدیث 465

نکته تکمیل 470

بدایه القصه 473

قصه نامیده 473

بدایه القصه 474

هنگامی که باران رحمت فرو می ریخت 474

نوع الکساء 477

(تعلیقه ما) 478

ص:12

(کیفیت جلوس اهل البیت تحت الکساء) 478

تعیقه ما 479

مکان اجتماع اهل البیت 479

تعلیقۀ ما 482

تعلیقه ما 482

تعلیقه ما 483

تعلیقه 486

تعلیقۀ ما 487

باز ابن عباس در مقابل بدگویان 494

تکمله 503

چهل و دومین بار 511

کشف معمائی 511

فرشتۀ بی نظیر در خانۀ سیده ام المؤمنین ام سلمه با عایشه 517

خبر از حادثۀ بی نظیر 517

سومین بار (در حجرۀ بانو ام المؤمنین عایشه) 523

خبر ناگوار جبرئیل 523

اسناد دیگر روایت 532

اسناد دیگر 533

(اسنادی دیگر) 534

بقیۀ مصادر حدیث 535

مصادر دیگر این حدیث گذشته از ما سبق 536

(این کلمه فکاهی برازنده نیست) 547

بانو ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها و خدمت او در زمان حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله 551

دو تن ام سلمه رضی الله عنها و ام الفضل رضی الله عنها در مواظبت خدمت و پرورش و تربیت از این دو سرور 553

ص:13

افتخار مواظبت خدمت امام حسن علیه السلام با امّ سلمه است و از حسین علیه السلام با امّ الفضل است 553

(ام عثمان ام ولد علی بن ابی طالب) 561

چه دیده؟ و چه می گوید؟ 561

باب نوادر مرسلۀ بحار الأنوار 565

(از ام سلمه رضی الله عنها و حسن بصری مرفوعا) 565

بقیه حدیث مرسله 566

ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها و رؤیای جبرئیل 569

باب نوادر 571

بانو ام عثمان ام ولد علی علیه السلام 571

داستان قطیفه و نشستن جبرئیل و برخاستن و زغب جبرئیل 573

ص:14

در منازل وحی

ص:15

أُثْنِی عَلی اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلی السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ ألّلهُمَّ إنّی أحْمَدُکَ عَلی أن أکْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّه وَ عَلَّمتَنا الْقُرآن وفقَّهْتَنا فی الدِّین وَ جَعَلْتَ لَنا أسْماعاً و أبْصاراً وَ أفئِدَه فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاکِرینَ...

أمَّا بَعْد: فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکُمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء.

ألا وَ إنّی لأظُنَّ یَوْمَنا مِنْ هؤُلاءِ الأَعْداءِ. أَلا وَ أِنّی قَدْ أَذِنْتُ لَکُمْ فَأَنْطَلِقُوا جَمیعاً فی حِلٍّ لَیْسَ عَلَیْکُمْ مِنّی ذِمامٌ هذَا اللَّیْل قَدْ غَشِیَکُمْ فَاَتِّخِذُوهُ جَمَلاً ثُمَّ لَیَأخُذْ کُلُّ رَجُلٍ مِنْکُمْ بِیَدِ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ بَیْتی؛ ثُمَّ تَفَرَّقوا فی سَوادِکُمْ وَ مَدائِنِکُمْ حَتّی یُفَرَّجَ اللهُ فَإنَّ الْقَوْمَ یَطَلُبُونی وَ لَوْ قَدْ أَصابوُنی لَلَهْوا عَنْ طَلِبَ غَیْری.

(قطعه ای از خطبۀ شب عاشورا)

«یا پرتوی از أشعۀ «حسین شهید» ارواحنا فداه»

ص:16

در سر منزل محبوب در منازل وحی

منازل را بود در دل منازل منازل شد تهی دل هست آهل(1)

دل آگاه است و منزل این نداند بباید گریه بر آن کو است عاقل(2)

ص:17


1- (1) آهل: اهل و عیال، با مردم، آبادانی.
2- (2) ترجمه و نظم از غلامرضا دبیران «مرد فضل و ایمان».

در منازل وحی

اینجا پیرامون گهواره ای، صدای نغمۀ ملائکه ای می آید که نقشۀ نظام امتی را به اهل خانه می آموزند.

اینجا آهسته قدم بردارید سر وصدا نکنید.

اینجا قنداقه ای در گهواره است که جبرئیل ذکر خواب برای او می گوید، جبرئیل اینجا گهواره ای را می جنباند که او بعدها گهوارۀ دنیا را می جنباند.

آهسته باشید که جبرئیل به جای لای لای خواب برای این کودک نوزاد زمزمه می کند و به جای شیر پستان مادر به بهره های شیر بهشت، او را نوید می دهد.

اِنَّ فی الجَنَّه نَهراً مِنْ لَبَنْ لِعَلی وَ حُسَینٍ وَ حَسَنٍ

ص:18

در منازل وحی

لک یا منازلُ فی القلوب منازلُ أقْفَرتِ أنت و هُنّ مِنکِ أو اهل

(دیوان ابوالطیب المتنبی)

ای منازلی که دل خلق به هوای شما است

شما در دل ها منزل دارید

شما ویران شدید و دل ها از شما آباد شدند

دل ها، خود این را می دانند و آگاهند و شما خود نمی دانید برازندۀ آنها است که گریه کنند.

ابوالطیب متنبی بایدش دیوان حماسۀ خود را در این قصیدۀ طنانه، آرزو می کرد که دربارۀ این منازل و این کودک و سرمنزل محبوب «منازل وحی» سروده بود.

ص:19

ترانۀ نوازش کودک نوزاد

ام الفضل لبابه کبری، نوازش خواب برای کودک نوزاد «حسین علیه السلام» چنین می گوید:

یَا ابْنَ رَسولَ اللّهِ یَا ابْنَ کَثیر الْجاهِ

فَرد بِلا اشباه أعاذَه الهیْمن أمَم الدَّواهِی(1)

ص:20


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 389/3 (فصل فی محبّه النبی صلی الله علیه و آله)؛ بحار الأنوار: 287/43 باب 12.

در منازل وحی

در سرزمین محبوب

نوزاد ما حسین علیه السلام در زندگانی مشترک بین جدّ امجد صلی الله علیه و آله و پدر و مادر محبوب با قنداقه گاهی و با گهواره گاهی دیگر و با گردش دادن او در دائره نزدیکان اولیۀ خاندان وحی در خانه های امهّات المؤمنین رضی الله عنهنّ در حجرات طاهرات والده، مقامی های خویشتن فقط و فقط نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله می رود، چه که در منزل محبوب نباید محبوب را گم کرد و با وجود او نباید به دیگران پرداخت.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در میان آن خانه ها است که مرکز مدینه و هستۀ مرکزی کشوری و امّتی رشید را تشکیل می دهد، اگر بخواهی بپرسی محور امور این شهر و کشور جدید قرآنی کیانند؟

پاسخ صحیح همین خانه دارای حجرات و مساکن و همین ساکنان و سکنه اند که محمّد پیشوای جهان در منظومۀ شمسی آنها است، همه مجذوب و در جذبۀ اویند.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لکِنَّ

ص:21

اَللّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ أُولئِکَ هُمُ الرّاشِدُونَ (1)

یعنی: بدانید که رسول خدا فرستادۀ خدا، پیامبر او صلی الله علیه و آله در میان شما است، او مطاع است و باید شما مطیع باشید که اگر او اطاعت از افکار شما بکند در رنج بسیار می افتید ولکن به وجود او در میان شما، خدا ایمان را محبوب شما کرده و آن را در قلوب شما چهره داده و مشاطگی کرده و زینت کرده و به عکس، سه چیز را مکروه و ناپسند خاطر شما کرده: یکی کفر، دوم فسوق، سومین عصیان شهری و کشوری که این چنین باشند، همان ها رشیدند به رشد کامل صحیح رسیده اند.

کودکان آن هم زود رشد می کنند و بانوان آنها هم نیز.

رشد شهر را قرآن می گوید چنان که دیدید.

اما رشد کودکان را در حسن و حسین و عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر می بینید که در سنین هفت و هشت و نه و ده؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله با آنها معاملۀ مردان بالغ مکلف معمول می دارد و با آنها بیعت می کند.

اما از بانوان و زنان صحابیات مدینه، همه عموماً و از امهات المؤمنین خانواده اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله به خصوص خبرها می شنوید که از همه شگفت انگیزتر در آن میان آنانند که حسین نوزاد ما بیشتر در دامن آنها و در غرفۀ آنها و پهلوی آنها زیست داشته است و نوازش می دیده، مثل ام سلمه رضی الله عنها که حسین به او می گفت: یا

ص:22


1- (1) حجرات (49):7.

امّاه؟(1) و برادرش عبدالله دخترزاده عبدالمطلب و عمّه زادۀ پیغمبر بود و خودش چونان دخترانی از عبدالمطلب با اولاد فاطمه، فرزندان قبیله بنی هاشم مهر می ورزید.

و مثل زینب بنت جحش دختر عمۀ پیغمبر، امیمه دختر عبدالمطلب که از ازواج طاهرات است و چون عمّه زاده پیغمبر صلی الله علیه و آله است. پسران پیغمبر صلی الله علیه و آله را از خون خود می داند، دخترزادۀ عبدالمطلب است، خبر زهد و صدقات او رابعۀ عدویه را مدهوش می سازد.

خبرها در خانۀ آنها و از خانۀ آنها است و خبرهای رشید را هم از خانۀ آنها می شنوید و مهم تر از همۀ آنها، این جمع پنج تنند که از وجود آنها باب رحمت به روی دل ها و به روی اهل جهان گشوده می شود و اجتماع آنان مسرت افزا است، اما افسوس که در گردش نوزاد در منازل وحی سرمنزل این مادران طاهرات چون پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن میان بود، برق وحی پیغمبر صلی الله علیه و آله را می گرفت و صفحاتی از آینده نوزاد در جلوی نظر پیغمبر صلی الله علیه و آله می نهاد که غم از آن می بارید.

اگر گردش نوزاد در خانه های امهات المؤمنین حجرات طاهرات که خانه های پیغمبر صلی الله علیه و آله و خانه های وحی اند، امتیاز بزرگی به نوزاد می دهد که نوباوۀ وحی است و در کوچکی و کودکی چشمش به قیافۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله و چهرۀ برق گیر وحی

ص:23


1- (1) مادرش عاتکه دختر عبدالمطلب است؛ یا این عاتکه مادر برادرش عبدالله است و مادر خودش عاتکه دختر عامر بن ربیعه بنی صعصعه است. «المناقب، ابن شهر آشوب: 159/1-160؛ بحار الأنوار: 191/22، باب 2، ذیل حدیث 5»

او افتاده و به چشم خود حالات وحی را که مصدر تعلیمات اسلام و مبتدای «ایمان بالله و ملائکته و رسله و کتبه و الیوم الاخر» می باشد، بالمعاینه می دید، اما افسوس که همراه این امتیاز مسرّت انگیز، منظره های هولناک کشته شدن این نوزاد عزیز محبوب و نونهال وحی را در آینده زمان میان هاله ای از نور وحی و علم غیب مشاهده می کنند که خونین و مصیبت بار است و غم آن، همۀ آن مسرت ها را تحت الشعاع قرار می دهد.

چهارده مرتبه در چهارده صحنه، این منظره های غمبار غم انگیز در حجرات طاهرات تکرار شده هفت مرتبه اش در منزل ام سلمه و پیش ازآن یک مرتبه در خانه زینب بنت جحش و چند مرتبه هم در خانۀ عایشه ام المؤمنین، همان ها که علامه امینی رحمه الله آنها را ماتم های پیغمبر صلی الله علیه و آله شمرده.

ولی در بین آن مسرت و این مصیبت، یک چیز مهم گران بها و گران قیمت در کار بود که عائد کودک می شد و آن تعالیمی بود که از طریق چشم و مشاهدات، از طریق گوش و مسموعات، از دو منبع مقدس یکی آن منازل و مساکن محبوب، آن منازل مقدس و متعالی و دیگر آن سکنه و آن ساکنان مجذوب آن به طفل می رسد، اما در هر دو فقط مبتدا امروز به مشاعر طفل می رسید و خبرش بعدها به گوش طفل عزیز می رسید، مبتدا را امروز می گرفت و خبر را در امتداد زمان روزگار به دنبال آن به مبتدا ملحق می کرد.

این دو تعلیم از محسوس(1) شروع می شد یکی مساکن سادۀ مقدس بود که بیش

ص:24


1- (1) علوم فلسفی هم سه قسم اند: ریاضیات چهارگانه که آنها را تعلیمیات می گویند، چون ابتدای

از حجراتی نبود و همان ها مثل دیوارهای بهشت با این که از سنگ و گل و چوب و خشت بودند سخن می گفتند و رازی را عهده دار بودند و پیام خدا را از وضع ساختمان ساده، برای رهبران مقدس جهان تشریح می کردند و خبرها همه از آن منازل و حجرات به جهان پخش شد.

آیات سورۀ حجرات که می گوید: إِنَّ الَّذِینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ (1)

لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ (2) إِنَّ الَّذِینَ یَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ أُولئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوی (3) وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لکِنَّ اللّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ

ص:25


1- (1) حجرات (49):4.
2- (2) حجرات (49):2.
3- (3) حجرات (49):3.

اَلْعِصْیانَ أُولئِکَ هُمُ الرّاشِدُونَ (1)

غرفه هایی نه گانه ساده در جنب مسجدی ساده بسیار ساده، در بنیۀ خشت و گل در صورت مشهود و ملموس، همه خبرها از آنها ابتدا می گرفتند و خبر این مبتدای مجسم از همین جا سرچشمه می گرفت که پیغمبر صلی الله علیه و آله را گفتند: مسجد این قدر ساده است که آفتاب سوزان نمازگزاران را اذیت می کند، اذن بدهید که برای مسجد پوشش بسازیم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آری، فقط سایبانی مثل سایبان موسی یعنی با پوشال؛ زیرا فرصت کم است، کارهای زیادی که در عهدۀ ما است عجله بیشتر لازم دارد، فرصت زیباسازی نیست.

«عَریِشَ کَعَریشَ موُسی وَ الاَمرُ أعْجَل مِنْ ذلک.»(2)

در این جمله کوتاه که «الأمرُ أعجَلُ مِنْ ذلک» همه رازها نهفته است، کودک بنیۀ حجرات را امروز می بیند، اما زود می فهمد که همان حجرات ساده مقدس فرودگاه فرشتگان و منازل وحی آسمانند که جهان را پر از صدا می کند.

این مبتدا است؛ تا خبر آن زود می آید که قصرها و کاخ ها در پای عدالت این بنیان رصین خشت و چوب، سر فرود می آورد و احترام آنها برای کارآمدی ساکنان آنها است، نه زیباسازی آنها و عنقریب روزی بیاید که قصرهای آسمان خراش بلندپایۀ رفیع با ستون های بلند آن، به این حجرات مقدس کوتاه که بیش از کوخ مستمندان نیستند رشک می برند و خلایق بایدشان در موقع گفتگو در پشت

ص:26


1- (1) حجرات (49):7.
2- (2) اعلام الوری: 69؛ بحار الأنوار: 112/19، باب 7، ذیل حدیث 1.

دیوارهای ساده آن حجرات مقدس ساده، آهسته سخن بگویند، صدا بلند نکنند و عربده درندهند و با تواضع سخن بگویند، البته احترام این بیشه زار از احترام شیری است که در این بیشه زار است یا بگو با رجالی که از سرچشمۀ وجود آنان دانشگاه مدینه را به کوثر متصل می کند وگرنه کاخ نیست.

مسجد پیغمبر و حجرات نه گانه با شوق زیاد مهاجر و انصار، شتابان با مساعی همگی بنا شده بود، حجرات نه گانه بعضی ها از گل و چوب شاخه های خرما و بعضی از سنگ هایی بود که روی همدیگر چیده شده بودند و ابواب همه به ساحت مسجد باز می شد.

این خانه های مقدس حجراتی بیش نبودند که از خشت و پوشال خرما بنیان آنها برپا شده بود، حجره عایشه که سوگلی حرم است. حصیری در کف آن گسترده و روی آن فرشی (تشکی) که روکش آن پوست و درون آن الیاف بود و بین آن و زمین، فقط حصیری فاصله بود و بر شکاف درش پرده ای موئین آویخته بود.

و این خانه های جدید، قصری مفخم و کاخی مشید(1) نبود، بلکه حجراتی ساده و مشرف بر آستان مسجد نبوی و بعضی ها از سنگ مرصوص و بعضی از جریدۀ خرما بود که گل آنها را ملاط بود و جمیع آنها، سقف آنها از جریده پوشیده بود، امّا ارتفاع آنها حسن بن علی نوۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله و پسر دخترش زهرا علیها السلام وصف

ص:27


1- (1) مشید: استوار، برافراشته، آنچه با گچ یا آهک اندود شده.

می کند که من داخل بیوت النبی می شدم و من پسرکی مراهق(1) نزدیک به بلوغ بودم، دست به سقف می رساندم.

و در کتاب صحیح بخاری است که در را با انگشت می کوبیدند، یعنی حلقه در نداشت، اما اثاثیه از سادگی و خشونت و تواضع آخرین حدّ را داشت.

سریر رسول خدا چوب هایی بود که با لیف، آنها را به هم بسته بودند، در زمان بنی امیه فروش رفت به چهارهزار درهم، اما بیوت؛ همین که زوجات پیغمبر صلی الله علیه و آله وفات کردند نامۀ عبدالملک بن مروان به والی مدینه آمد که حجرات را ضمیمه مسجد کند، اهل مدینه ضجه به گریه برداشتند، مثل روز وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله ضجه می زدند و حق با آنها بود؛ زیرا افلاطون در کتاب حکومت مدینه فاضله معتقد است که مساکن حکما که حکامند در مدینۀ فاضله باید ساده باشد و «پستو» نداشته باشد که مستور و پوشیده از دیدگاه ملت باشد - و اینجا چنین بود، حجراتی ساده بودند ولکن تأثیر آنها ساده نبود تکوین امت از آنها می شد.

اصولاً خانه کعبه و ساختن این حجرات اعراب را از درویشی و خانه به کولی و چادر نشینی و بی خانمانی، متوجه اساس عمران و اصل توطن و منزل گزینی می کرد که در اساس اسلام آن چادرنشینی خانه به کولی نیست و اصل توطن و منزل گزینی هست و آن را هم ساده و مختصر و مخفف و بی تزئینات و بدون دکوراسیون قرار داد و با مختصر گرفتن و مخفف ساختن، توانست احتیاج خانه و

ص:28


1- (1) مراهق: پسر نزدیک به بلوغ، در حد تکلیف.

مسکن را برطرف کند تا خانه برای آدم باشد نه آدم برای خانه، مهم فدای اهمّ شود نه اهم فدای مهم.

اهل مدینه سه موقع ضجّه زدند، در این موقع که این منازل به امر عبدالملک خراب شد و حق داشتند و در قتل حسین علیه السلام و در قتل عام مدینه.

حجراتی ساده با سقف کوتاه، ولی به فلک بر شده دیوار به این کوتاهی.

کاش آنها را به حال خود باقی می گذاردند تا سورۀ حجرات در این حجرات مثالی در امتداد زمان ها و تغییر رژیم ها، معنی رمزی خود را حفظ می کرد. اکنون زمرۀ عاقل گریه می کنند و اهل مدینه ضجه می زنند، باید خلفای شام و بغداد الف لیله که خندانند گریه بکنند، چون این حجرات برای آنان آن کاخ ها را آورد، شنیده ام در پاریس کوچه ناپلئون بناپارت را آسفالت نکرده اند تا به همان سادگی اول آن را ببینند.

منازلی از نظر ساختمان خاضع و فرودین تا حد آخرین که از خانۀ رؤسای جمهوری هند گاندی و لعل نهرو و شاستری ساده تر بودند، تا مثل ایوان مدائن و قصر دارالامارۀ کوفه رقابت انگیز نباشند که عمر فرستاد درب آن را سوزاندند و عمر و امیرالمؤمنین علی علیه السلام هم آن را قصر خبال(1) می نامیدند.

اما این حجرات در عین این حد سادگی بنا و ساختمان آن، لکن عناصر زندۀ آن مورد اهتمام بوده در تولید مثل و تکثیر تا بلا نهایت، به این امّت خدمت کرده است چه خدمتی؟ اساس و پایه ای را برای امّت به کار نهادند که محکم و

ص:29


1- (1) خبال یعنی آشفتگی. (مفردات غریب القرآن، راغب اصفهانی: مادۀ خبل)

مستحکم ایستاده، متلاشی نشوند آن حجرات خانۀ ساده بی نهایت ساده، ولی رابطه مقیمان آن خانه ها و ساکنان آن و مولود و موالید آن تا قیامت، بی نهایت به هم مربوط و محکم و مستحکم بود مانند عضلات بدن که با بند و طناب آنها، مفاصل پیوند شده(1) شدیداً به هم بسته و وابسته بود تا گویی همه یک تنند. مدینه که هسته حیاتی امّتی جهانی شد، خود آن هسته و تمام آن امت جهانی با عقیده اخوّت إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ و این رابطه اخوّت واصل وحدت، ضامن تکثیر و ضامن بقا و تولید مثل و نموّ بی حدّ است، مدینه در پرتو شعاع این حجرات، نظام این اسرار را اشعاع(2) می کرد تا مثل امّ القری گردد یا امّ القری دیگر گردد، از نفرات خانواده ها بسازد و از خانواده ها شهر بسازد و از شهرها امت ساخت، آن هم چه امّتی؟ امتی که متلاشی نمی شود.(3) و مشعل هدایت و عمران را با قطار جهان کشانیدند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله بین انصار اوس و خزرج و بین مهاجرین رابطۀ برادری و مواخاه را تأسیس فرمود:

دو برادر کاوس و خزرج نام داشت یک ز دیگر جان خون آشام داشت

ص:30


1- (1) نَحْنُ خَلَقْناهُمْ وَ شَدَدْنا أَسْرَهُمْ «انسان (76):28»
2- (2) اشعاع: پرتو افکنی، پراکنده ساختن.
3- (3) لولا کتابک ما رأینا معجزا فی امه مرصوصه البنیان حملت الی الاقطار من صحرائها قبس الهدی و مطارف العمران «مارون عبود: شاعر لبنانی»

کینه های کهنه شان از مصطفی محو شد در نور اسلام و صفا

تا وحشت غربت را از میان مهاجرین و بین مهاجرین و بین انصار و اوس و خزرج آنها بردارد.(1)

و تا همه را به وسیلۀ همبستگی مجدد به هم تقویت کند و فرمان آمد که مسلمین تازه نفس، اخوت و برادری را بین خود دو نفر، دو نفر قرار دهند، سپس دست علی را گرفته و می گوید: این برادر من است و برای جعفر طیار که غائب بود و هنوز در سرزمین حبشه بود، معاذ بن جبل را و برای ابوبکر صدیق خارجه بن زهیر خزرجی را، و برای عمر بن الخطاب عتبان بن مالک عوفی را و برای ابوعبیده جرّاح، سعید بن معاذ را و برای عثمان بن عفان، اوس بن ثابت بنی نجار را، و برای زبیر عوّام بن خویلد، سلمه بن سلامه را، و همچنین هر شخصی مهاجری را برادری از اهل مدینه گرفت و علی بن ابی طالب علیه السلام را با سیّد بشر خودش برادر گرفت.

طبقات ابن سعد، علی را در عقد اخوت بین مهاجر و انصار با سهل بن حنیف برادر دانسته و اما در عقد اخوت مهاجرین با خودش برادر گرفت، هنوز فاطمه از مکّه نیامده بود.

سپس اهتمام به حیات اقتصادی و معیشت را به حد لازم تأسیس فرمود و آن را دوشادوش اهتمام به علم قرآن و تعلیم قرآن که تعلیم علم اعلی است قرار داد تا معاش و اقتصاد صحیح هم تضمین شده باشد و برای این که معاش و اقتصاد را از

ص:31


1- (1) بحار الأنوار: 155/18-156، باب 1؛ البدایه و النهایه: 195/3-205.

تار و پود تجارت و تولید زراعت به هم آمیخته کند، مهاجران تازه وارد را به بازار و کسب و داد و ستد امر داد وارد کرد و اهل مدینه را که اهل زراعت و باغات و مزارع تولیدی بودند با مهاجرین که معامله گر بازاری بودند با همدیگر کفیل کرد که دو برادر یک روز نه یک روز، متناوباً به کار بروند و متناوباً به درس مسجد و گرفتن وحی قرآن در محضر پیغمبر صلی الله علیه و آله بمانند. آن برادر مهاجر که نوبه اش فراگرفتن وحی باشد، محفوظات آموختۀ خود را به برادرش انصاری که به زراعت و باغ رفته بوده بگوید، تا از طرفی از باغ و راغ(1) نمانده باشد، چون روز به کار فلاحت پرداخته بود و از طرفی دیگر از وحی جدید و علم جدید که روز به روز وارد شده باز نمانده باشد، از برادرش مهاجر علم را با واسطه فرا گرفته باشد و فردا نوبه به عکس بود، برادر انصاری باغ و زراعت را تعطیل می کرد و به درس محضر پیغمبر صلی الله علیه و آله می رفت و برادرش شخص «مهاجر» به بازار می رفت و به کسب می پرداخت و شب آن انصاری اندوخته و آموخته خود را به برادر مهاجر بازاری می آموخت تا هیچ کدام آنان از درس و دروس وحی و آموختن آن محروم نمانده و هیچکدام هم معاش او مختل نشده، هم معاش و اقتصاد تأمین شده باشد و هم تکمیل علم تأمین شده باشد، در کار معاش و در کار تعلیم برای هر کدام تناوب و نوبه قائل شد.

امّا برای مسجد و تزکیه نوبه قائل نشد، تهذیب نفس را متناوب نکرده، نوبه در آن قائل نشد.

ص:32


1- (1) راغ: صحرا، دامنه سبز کوه و دشت، مرغزار.

برای اهتمام به تهذیب نفس همۀ افراد باید همه و هر دو یعنی زارع و بازاری هر دو باید در مواقع نماز جماعت هر روز و هر نوبه به مسجد حاضر گردند تا آموخته های علم آن یک و اندوخته های زراعت و بازار این یک، با معنویت مسجد آمیخته گردد.

و مسجد برای علم هر یک و تعلیم قرآن او تجدید مذاکره و بازده و بازگوی دروس روزش باشد و مثل پاراتیک(1) تکرار گردد و آمیخته با عقیده و خاطر گردد و وجدان اخلاقی او شود، و نیز برای این بازاری کاسب و آن زارع مولد، مسجدشان سبب تنفس و تجدید اخوت و دیدار تازه و اطلاع بر حوادث سیاسی روز بوده باشد و باز سبب عروج و صعود همت و اندیشه شان از لجنزار مادیّت به پیشگاه خدا و حساب و روز جزا گردد و از مسجد با تنوع شغل جسمانی، راحت عضلانی یافته با تغییر کار مغزی، رفع خستگی از او شود و طراوت یابد و به کار برگردد وگرنه اگر فلاح یکسره عمر را در باغ و فلاحت بگذراند بی خبر از حوادث دنیا خواهد ماند و همچنین بازاری اگر مستغرق در مادّه و استفاده و جلب مادّه گردد، از تنوّع محروم مانده و در لجنزار ماده غرق می شود.

و هر دو اگر بار دانش نگیرند جاهل می میرند و اگر عروج همّت از مادّه تا پیشگاه خدا و حساب روز جزا نیابند، به لجن فرو می روند.

پس برای این که در اقتصاد و مادّه چنان فرو نروند که لجن مادیّات آنها را از تهذیب نفس باز دارد یا از تعلیم بازگیرد. یا تهذیب مسجد آن قدر وقت گیر باشد

ص:33


1- (1) پاراتیک: مهمانی، گروهی، محفل حزبی.

که آنها را از تقویت اقتصاد و تقویت بنیۀ اقتصادی باز گیرد که هیپی بار آیند یا درویش کل بر جامعه بار آیند، یا از کار درآیند یا بالعکس استغراق در مادیات شخص را از استفاده از قدرت اخوت و پشتیبانی جمع بازگیرد که مانند (پلی گنی) شخص پولدار موش ترسو از کار درآید، همه باید به مسجد بیایند.

و تجدید عهد اخوت کنند و در وحدت موقف شرکت کنند.

آن حجرات ساده این همه نظام را آفرید، در ویران کردن این حجرات این همه معانی و معالی از طرف عبدالملک مروان نادیده گرفته شد، ندانست که این دیوارهای کوتاه و سقف کوتاه بود که خانۀ خلفا را آباد کرد، اکنون این منازل را خراب می کند، منازلی که خانه های خودشان از آن آباد و معمور و پر اهل شده؛ البته باید عاقل گریه کند خون دل را شخص دانا می خورد، ضجه را مدینه می زند نه شام، می گوید: ای منازل محبوب که در دل ماها منزل دارید شما قفر و ویران شدید و کاخ خلفا و دل آنها از برکت شما آباد و معمور و آهل شدند.

دل ها که عاقلند باید گریه کنند که می دانند و افلاطون و روسو و اهل مدینه فاضله آنها که عاقل ترند باید گریه کنند؛ نه شما که دیوار بی جان هستید.

عبدالملک این حجرات را خراب می کند ولکن مدینه ضجه می زند.

ولی حکمای مدینه فاضله همان حکما که باید حاکم باشند و هم آن حاکمان که باید حکیم باشند و حسین روحی فداه در صدر آنها است جان قربان آنها می کنند، از دیدار گوشه چشمی به دیوار این منازل کوتاه، شیفته ودلباخته تعلیمات آن منازل محبوب می شوند، آن قدر شیفته می شوند تا خود را در راه تعلیمات آن به کشتن می دهد.

ص:34

چونان خاقانی که از دیدار ایوان مدائن اشک می ریزد و خود را به هلاکت می رساند، اگر کس چونان افلاطون یا چون حسین صدر اهل مدینه، حکیم بود به دیدار این منازل اگر چه با گوشه چشم دیده بگشاید، حاضر است خود را به کشتن بدهد؛ زیرا اگر آنها برپا بودند به طور رمزی باید کاخ عبدالملک و کاخ خلفای الف لیل و لیله از بن ویران شوند و خلفای جور از حکومت دور شوند؛ پس چشمی که این حجرات را دیده اگر چه باطرف گوشه چشم اگر با دیدی عمیق حسین آسا دیده باشد خود را به هوای عدالت به کشتن می دهد، ولی باید به او گفت: تو چرا دیدی و چرا دید تو عمیق بود و چرا شیفتۀ آن عدالت شدی و فریاد آن را برای گوش های کر بلند کردی تا برای خفه کردن صدای تو، تو را کشتند.

تو عذر قاتل را خود بخواه و بگو من خود تقصیر دارم که گوشۀ چشم به سوی آن منازل باز کردم و همان ها را با نظر عمیق دیدم و اسرار آنها را فهمیدم و استقامت پای آنها کردم و دیده از آنها برنداشتم تا کشته شدم.

منطق عبدالملک و همراهان که حجرات را خراب کردند این بود که: صورت حجرات در دل های مسلمین نقش آنها ثابت است، آنها هر چند خودشان ویران کردند امّا نقش صورت آنها چنان در دل ها جا گرفته که گویا منزل کرده اند و از درون دل بیرون نمی روند.

دلها از آنها آکنده اند هر چند خشت و سنگ و عرصه ویران شود، دلها که زنده اند همه رموز آنها را علم دارند و سنگ وگل و چوب آنها به چیزی از رموز، علم و آگاهی ندارند و آن که علم دارد و آگاهی، می فهمد و عاقل است که

ص:35

دلها باشد، آن باید احساسات گرمی نسبت به آنها ابراز کند خواه با خنده باشد و خواه با گریه، باید ابراز اشتیاق به آنها بکند، برای دل ها که عاقل است برازنده است که به فراق آنها بگرید وگرنه عرصه چوب و سنگ احساس ندارد که احساس فراق بکند و عرصه هم هدر نرفته، مسجد در آن ساخته شده که آشیان قرآن و پادگان سپاه ایمان است. آن بنا برای همیشه نمی ماند اما این منطق پاسخ دارد، فراموش شده که تذکر گرچه کار دل است، ولی از مشاهدۀ پیکر جسم، علم و تذکر می آید؛ کاش حجرات بودند و در هر گوشه آنها نقش حوادث و سخن های پیغمبر صلی الله علیه و آله در آنجا به صورت پیام برای آیندگان تذکار می گردید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله نقشه های خانه های مدینه را خود با قدم مبارک خط کشید و گفت: بار خدایا! هر کس این منزل ها را بفروشد بر او مبارک مگردان، علیهذا اسکان در مدینه و مکه به قدری که خالی نمانند به نظر فقها واجب است.

همین منازل که امروز عبدالملک امر به خرابی آنها داده و اهل مدینه از تهی شدن آنها از اهل، سخت گریستند، همان ها بودند که خانه های خلفاء را آباد کرده معمور ساخته و پر از جمعیت و اهل کردند.

اکنون خود آن منازل تهی گشته و گریه خیز شده اند، گریۀ آنها همه را تا سر حدّ مرز شمال ایران یعنی «مرو» هم آنها را به گریه واداشته، دعبل خزاعی در مرو در مجلس شاهانه مأمون به شخص علی بن موسی الرضا علیه السلام گفت:(1)

ص:36


1- (1) لما دخل النبی صلی الله علیه و آله المدینه خط دورها برجله ثم قال: اللهم من باع رباعه فلا تبارک له. «الکافی: 92/5، باب شراء العقارات و بیعها، حدیث 7»

تو که از مدینه رفتی مدارس وحی خالی از تلاوت شد و منزل وحی به عرصه های قفر و دشت و هامون بی حاصل تبدیل شده.(1)

اگر چه قلوب ساکنان مدن و ساکنان بلاد و عواصم اسلامی را حتی «عاصمۀ مرو» آباد کرده اند.

اما اکنون که حسین «روحی فداه» کودک و در گهواره است نوبت حاصلخیزی این منازل است.

مولود آنها و موالید آنها همه مدن و بلاد اسلامی است و مدینۀ یثرب به منزلۀ امّ القری ثانوی است که هستۀ مرکزی آن، همین منازل است.

کلیۀ ارض النبوه حاصلخیز از آدم است، خاصۀ حجاز و بالاخص این منازل که خانه های پیغمبر است و ازواج طاهرات پیغمبر صلی الله علیه و آله را در بردارد و ازدواج دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله و داماد او به بار نشسته، وجود مجددی از محمّد صلی الله علیه و آله در گهواره است و زمزمه های گهواره از پشت دیوارها چنین به گوش می آید.

انّ فی الجنه نهراً من لبن لعلی و حسین و حسن

هر چند حجرات ساده است، اما شیر و شکر «محبت و صفا» و کوثر خیرات از آنها جاری است.

از نظر بنیان بنا خیلی ساده و کوتاه و از نظر معنی، همه اخوت ها و ولادت ها و صنعت ها و زراعت ها و تجارت ها و معیشت ها و مرحمت ها و محبت ها و

ص:37


1- (1) مدارس آیات خلت من تلاوه و منزل وحی مقفر العرصات «بحارالأنوار: 237/49، باب 17، حدیث 6؛ عیون اخبار الرضا علیه السلام: 263/2، باب 66، حدیث 34»

معنویت ها و صفا و صمیمیت ها که مواد زندۀ حیاتند مانند سرچشمه آن حیات از آنجا می جوشد و می جوشد.

امّا کاخ ها با ستون های بلند آنها، همه رقابت ها و رشک ها و نقاضت ها و گزندها و ضرارت ها و اخلاق پست و ضد و نقیض های در میان جنبندگان؛ تمدن دروغین آنجا است همه گرگ یکدیگرند و همدگر را می درند.

شکسپیر شاعر شهیر انگلستان در قطعۀ حکیمانه ای می گوید:

ای دو تن یاران صمیمی! بیایید از تمدن دروغین گریزان باشیم، نظر نهایی خود را بگیرید و بگویید.

آیا دور از شهر و تمدّن دروغین اگر باشیم و زندگانی با نان خشک خالی بگذرد.

آیا بهتر نیست از تمدّن و معیشت در آن تمدن دروغین که مانند کرباس روکش طلایی دارد، آنجا اگر سرما نیش بزند و گاز بگیرد و بادهای سرد سیلی می زنند، اما از تملّق دروغین برکنارند و آیات وعظی هستند که در نظر هر کس قاری باشد، مفصل به تفصیل سخن می گویند.

بلکه آن درختان صحرا بر لب جویبارها در هر پگاه و سحرگاه بهجت انگیزترند از بارگاه ملوک جهان که بین ستون های بلندش، انسان بین حسودان و درندگان باشد.(1)

ص:38


1- (1) یا صاحبی تقصیا نظریکم فی حال منفانا و بعد الدار أومأ ما ترون العیش عنّا فی شظف الحیوه و خبز قفار

خانۀ جعفر برمکی خیلی رفیع بنا شده بود یکی از ندمای حکیم او در تماشای آن خانه سخنی مثل دیگران به تمجید و تحسین نگفت و خموش بود، جعفر از او پرسید که: چرا تو مثل دیگران کلمه ای به تحسین نگفتی، مگر نقصی دیدی؟ گفت: آری. اگر هارون الرشید از تو بپرسد فرق این خانه با خانۀ من چیست؟

بالاخره بر سر این خانه جان جعفر و نودهزار نفر از برامکه رفت.

هیچ درنده شیر و ببر و پلنگی نمی تواند در ظرف سه روز این قدر درندگی بکند.

نادره پیری ز عرب هوشمند گفت به عبدالملک از روی پند

نی خم این طاق سرازیر شد نی فلک از گردش خود سیر شد(1)

این تعلیمات اصولی اسلام، باید کودکان اسلام را غذا بدهد و این تعلیم از اینجا شروع می شود که کودک در اثر زندگانی شیرین مشترک با پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله و وصی خاتم اول بلا اول، رخ به رخ، با در و دیوار، بنیان و ساختمان این حجرات می شود.

ص:39


1- (1) میرزا صادق تفرشی.

و آن را قبل از هر چیزی مشهود و ملموس در برابر می بینند و همین صورت بنیان مبتدا می شود برای خبرها، تا بعد متوجه می شوند که سورۀ حجرات سوره 49 دربارۀ این حجرات وارد شده و بعد متوجه می شوند که اینجا منازل محبوب و منزل فرودگاه وحی و فرشتۀ علم است، این تعلیم اولیۀ از این مساکن و خانه ها است.

و امّا تعالیم مهم آن است که: از شخصیت بزرگ ساکنان این دیار محبوب شروع می شود، شخصیت های اول جهانند نقطۀ اول شروع از شمایل زیبای پیغمبر صلی الله علیه و آله است که پیام خدا از آن نقطۀ شروع می گردد و به رحمت بی منتهای آفریدگار آفرینش امتداد پیدا می کند تا همه خبرهای بزرگ از او ابتدا و مبتدا می گیرد، او مصدر هر خیر است و سرچشمۀ رحمت رحمه للعالمین و مبتدای هر خبر ا ست.

مصدر العلم لیس الاّ لدیه خبر الکائنات من مبتداها(1)

ما تناهت عوالم العلم الّا والی ذات احمد منتهاها

برای انجذاب ما و همۀ اهل جهان به آنجا، در وجود ساکنان اینجا رازی است.

این دو چیز مرموز: یکی آن منازل و دیگر سکنۀ آن و ساکنان این منازل مبدأ و مصدر هر حرکت و فکر و جنبش و تعالی و تکامل و شهرت و شخصیت و خلائق بی نهایتی بوده اند و خواهند بود. فکیف: به نوزاد عزیزشان که جوهره و عصارۀ این مساکن و این ساکنانند، اینها مبتدای فکر و خیال و خاطرات اویند هر

ص:40


1- (1) الازریه، الشیخ الازری: 117-118؛ اعیان الشیعه: 17/9.

مکتبی ابجدی دارد، ابجد کتاب اول بعد از قرآن کتاب خدا، شمائل رسول خدا صلی الله علیه و آله است که نوزاد ما بعد که قلم دست می گیرد آن را می نویسد و در عمل تا آخرین نفس که قدم می زند آن را ترسیم می کند، این دو چیز همه چیزند و این دو مبتدا خبرهای بزرگی می آفرینند.

اما مساکن: منازل وحیند، سرمنزل محبوبند، جذبه و تأثیر این منازل در قلوب آن قدر امتداد پیدا می کنند که قصرها و کاخ ها در امتداد وجود آنها و خبر آنها واقع می شوند که یا نفی یا اثبات می شوند.

آینده از اثبات و نفی آنها برای مبتدا خبر می دهد.

و اما هر چه در آنها از تأثیر هست، همه از درون آن مساکن از شخصیت هایی است که در آن منازل هستند و دنیایی در این جذب و انجذاب در عقب دیوارها به مغناطیس محبت و ایمان و عقیده به سوی آنان می چرخند، کوچکشان بزرگ است.(1) و بزرگشان، سررشتۀ تجاذب ها همه به او منتهی می شود، همه مجذوب اویند و جذبۀ محبت او نوباوگان را و کوچک ها را به بزرگسالان می پیوندد تا چنان که گوئیا کوچک ها تکرار وجود همان بزرگ ها هستند، به طوری که در وجود کوچک ها همان بزرگ ها امتداد وجود می یابند تا همه گویی محمّدند

ص:41


1- (1) آل النبی هم موضع سره (منها) عترته خیر العتر و اسرته خیر الاسر و شجرته خیر الشجر. «نهج البلاغه: خطبه 93» (منها) هم اساس الدین و عماد الیقین. «نهج البلاغه: خطبه 2» هم ازمه الحق و اعلام الدین. «نهج البلاغه: خطبه 86»

چون اندیشه ها یکی است. مانند مصحف ها در چند کاغذ و قرطاس یا بگو جذبه محبت آن بزرگوار چنان نوباوگان را به بزرگ جهان می رسانند تا گویی اقمار او و قمر اویند، کوچک ها بدانسان و چنان به او پیوسته اند که اقمار این کوکبند، در این منظومۀ شمسی به قانون تجاذب دو جسم صغیر و کبیر هر دو هم جاذبند و هم هر دو مجذوبند، قانون نوامیس نظام آفرینش این است که هر دو جسم به نسبت مستقیم حجمشان و به نسبت معکوس مربّع بعدشان، همدیگر را جذب می کنند.(1)

ص:42


1- (1) (نهج البلاغه) آل النبی علیه الصلاه و السلام هم موضع سره و لجأ امره و عیبه علمه و موئل حکمه کهوف کتبه و جبال زینه بهم اقام انحنآء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه لا یقاس بآل محمد من هذه الامه احد. «نهج البلاغه: خطبه 2» هم اساس الدین و عماد الیقین. هم ازمه الحق و اعلام الدین و السنه الصدق. «نهج البلاغه: خطبه 86» (منها) آل النبی کمثل نجوم السمآء اذا خوی نجم طلع نجم. «نهج البلاغه: خطبه 99» (منها) هم شجره النبوه و محط الرساله و مختلف الملائکه و معادن العلم و ینابیع الحکم. «نهج البلاغه: خطبه 108» (منها) عندهم؛ ابواب الحکم و ضیآء الامر. «نهج البلاغه: خطبه 119» (منها) آل بیت ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا لم یبقوا. «نهج البلاغه: خطبه 153» (منها) هم عیش العلم و موت الجهل. «نهج البلاغه: خطبه 239» عقلوا الدین عقل وعایه و رعایه لاعقل سماع و روایه، نحن الشعار و الاصحاب و الخزنه و الابواب و لا توتی النبوت الا من ابوابها، یموت من مات منا و لیس بمیت و یبلی من بلی منا و لیس ببال. «نهج البلاغه: خطبه 86»

و لذا می بینید که کودک نوزاد فقط به سوی پیغمبر بزرگ می غلتید و غلتان غلتان می خزید تا خود را به او می رسانید. معادل با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله هم به سمت آن دو کودک جذب می گردید مجذوب آنها بود.

کامل به اسناد خود از سعد، و حمیری، و محمّد عطار از ابن عیسی، تا جمیل بن دراج تا عبدالعزیز از علی علیه السلام بازگو کرده می گوید: از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که همی فرمود: یا علی این دو پسر بچّه هوش از سر من برده اند که کس دیگر را بعد از اینها دوست داشته باشم، هرگز و تحقیقاً پروردگار من مرا امر فرموده که این دو تن را دوست داشته باشم و هر کس آن دو تن را دوست داشته باشد.(1)

باز کامل از محمّد بن احمد بن ابراهیم، تا بکر بن عبدالله مزنی از عمران بن حصین صحابی کبیر بازگو کرده گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای عمران بن حصین برای هر چیز در قلب موقع و مقام مخصوصی است، ولی هیچ چیز در قلب من به مقام و موقعیت این دو پسر بچه هرگز واقع نشده که در قلب من جا گرفته اند.

ص:43


1- (1) کامل باسناده ابی عن سعد و الحمیری و محمد العطار جمیعاً عن ابن عیسی عن علی بن الحکم و غیره عن جمیل بی دراج عن اخیه نوح عن الاجلح عن سلمه بن کهیل عن عبدالعزیز عن علی علیه السلام (قال: سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول: یا علی! لقد اذهلنی هذان الغلامان یعنی الحسن و الحسین أن احب بعدهما احداً ابداً، ان ربی امرنی ان احبهما و احب من یحبهما. (انتهی) «بحار الأنوار: 269/43، باب 12، حدیث 26؛ کامل الزیارات: 50، باب 14، حدیث 1»

گوید: گفتم یا رسول الله به این بزرگی؟ و اینقدر زیاد و اینقدر بالا گرفته است؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای عمران و آنچه مخفی بر تو است بیش از این است، خدا مرا امر داده به محبت آنان.(1)

حسین نوزاد و نوپا است در سرمنزل مقصود و سرمنزل محبوب در منازل وحی می چرخد، او را گردش می دهند یا تازه راه افتاده به پای خود نیم خیز پا به پا می رود، ابتدا سینه کشان به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله معدن رحمت و منبع محبت می خیزد و بعد از چندی قوی تر شده تکیه به دست ها و پاها می کند و رو به پیغمبر صلی الله علیه و آله می رود و مسرتی که از توجه بخت و اقبال به کس دست می دهد به پیغمبر صلی الله علیه و آله از آمدن حسین نوزاد رو به او رخ می داد، بهجت به او بهجت به حق مطلق است. «والحقّ اجلّ مبتهج بذاته»

پیغمبر صلی الله علیه و آله از دیدن حسین نور چشم و از دیدن مسلمین آن قدر مشعوف و مبتهج است که کس به آثار درخشنده ابدی جاویدانی خود مبتهج می شود و همه

ص:44


1- (1) محمد بن احمد بن ابراهیم عن الحسین بن علی الزیدی عن ابیه عن علی بن عباس و عبدالسلام بن حرب معاً عمن سمع بکر بن عبدالله المزنی عن عمران بن الحصین، قال: قال رسول الله صلی الله علیه و آله: یا عمران بن حصین ان لکل شیء موقعا من القلب و ما وقع موقع هذین الغلامین من قلبی شیء قط؟ فقلت: کل هذا یا رسول الله؟ قال: یا عمران و ما خفی علیک اکثر، ان الله امرنی بحبهما. (انتهی) «بحار الأنوار: 269/43، باب 12، حدیث 28؛ کامل الزیارات: 50، باب 14، حدیث 2»

حتی خود پیغمبر صلی الله علیه و آله شاخساران شجرۀ حیات و وجود و ظهورات اسمای حسنی و جلوۀ نقش حسن ازلند. «و من احبّ شیئاً احبّ آثاره»

چنان که در منظومۀ شمسی در آفاق هر کرۀ بزرگی، کرات صغیر کوچک را جذب می کند، نور می دهد، گرما می دهد و همچنان که درخت شاخه ها و شکوفه ها و ثمره و میوه های خود را به خود گرفته از خود جدا نمی کند مگر وقتی میوه رسیده شود.

حبّ ذات اقدس الهی به اشیا و خلایق بیشتر از حبّ اصل شجره به شاخه ها و شکوفه های اوست و در حقیقت او اصل شجرۀ وجود است.

جذبۀ این حبّ در ذات اقدس الهی به قدری است که همه عوالم را به خود گرفته نگه می دارد، به قدری که ذات اقدس الهی بزرگ تر از همه عوالم است محبت و جذبۀ او هم بیشتر از همۀ جذبه ها است و از نگه داری آسمان ها و زمین و کهکشان ها خسته و منضجر(1) نمی شود. وَ لا یَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ (2)

و این محبّت و جذبه در پیامبران راستین نسبت به همۀ خلایق شدید است و نسبت به پاره های وجود خودشان بیشتر است و بهجت پیغمبر صلی الله علیه و آله به آنها از نوع بهجت بی منتها است. (منازل پیغمبر صلی الله علیه و آله کانون گرم این محبت است.)

و مسرّتی که از توجه بخت و اقبال به کس دست می دهد به پیغمبر صلی الله علیه و آله از

ص:45


1- (1) منضجر: آزردگی، بی قراری، نفرت.
2- (2) بقره (2):255.

دیدن حسین که به سوی او می آید دست می داد، ولی چیزی نمی گذشت که وحی می آمد و پردۀ آینده را بالا می زد و صحنۀ غم انگیز کربلا را به نمایش می گذاشت.

طبق شمارش علامۀ امینی درکتاب «سیرتنا سیره رسول الله صلی الله علیه و آله» بیست و چهار صحنه این وضع تکرار شده که هیجده صورت از آن در خانه های زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله حجرات طاهرات واقع شده، در هر چند مدت یک بار این صحنه تکرار می شده، در همه اینها دو چیز آن شگفت آور است(1) یکی آن که طفل نوزاد نوپا در خانۀ سر زمین محبوب خود و مجذوب خود غلتان غلتان فقط به سوی پیغمبر بزرگ صلی الله علیه و آله می رود و بس، گاهی تازه راه افتاده نیم خیز نوپا، پا به پا می گردد و گاهی هنوز به پا نخاسته با چهار دست و پا، یا با سینه کشان کشان خود را می کشد و به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله می خزد، با آن که بغل مادر و آغوش او حاضر بود او را قبول کند و پذیرایی کند.

2 - دومین چیزی که شگفت انگیز است تکرار نمایش صورت جنایت امّت به کشتار حسین علیه السلام که جنبۀ معجزه و خرق عادت دارد، با قطع نظر از اصطلاح معجزه.

امّا اوّل؛ مقداری از آن طبیعی است مثل آن که نوزاد را در نه ماهگی تقریباً به زحمت می نشانند، اما عضلات هنوز قوی نشده و دوران شیرخوارگی است گاهی فقط در قنداق است، و گاهی در گهواره.

بعد از مدتی در هنگام نشستن اسباب بازی دست او می دهند، بعد از چندی

ص:46


1- (1) سیرتنا و سنتنا: 49 (مأتم میلاد الحسین علیه السلام).

روی تکیه به دست ها با سینه می خیزد و به سوی مقصود می رود، بعد از چندی روی دست ها بی تکیه به سینه می رود، این مدارج را درجه به درجه به بالا می آید.

نوزاد عزیز ما در خانه بانوی بزرگوار ام المؤمنین زینب بنت جحش است، مادر زینب بنت جحش «امیمه» (دختر عبدالمطلب است) که عمّه رسول خدا است.

زینب با نظریه دو قرابت (قرابت خون قبیلگی) و قرابت سببی فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله و مادری خویش به این فرزند عزیز خود نگاه می کند، هر دو صحنه را می گوید:

«بینا رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیتی و حسین عندی حین درج فغفلت عنه فدخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله»

تا آنجا که گوید: «ان جبرئیل اتانی فاخبرنی أنّ هذا تقتله امتی فقلت فارنی تربته فاتانی بتربه حمراء.»

یعنی در اثنائی که رسول خدا صلی الله علیه و آله در خانۀ من بود و حسین نزد من بود و تازه ایّامی بود که با سینه و پا راه افتاده بود، ناگهان من غفلت کردم او داخل بر پیغمبر صلی الله علیه و آله شد، ندارد که پیغمبر صلی الله علیه و آله اشاره به او کرده که بیاید.

(2) دوم در خانۀ بانوی بزرگ ام سلمه ام المؤمنین که برادرش عبدالله پسر عمه پیغمبر صلی الله علیه و آله است. و شوهر پیشین او پسر عمۀ دیگر پیغمبر است.

هفت مرتبه در طول این هفت سال زندگانی مشترک نوزاد با جد امجد، از آغاز تا انجام این دو صحنه تکرار شده، هم جذب نوزاد به سوی پیغمبر و هم

ص:47

وحی غم انگیز کشته شدن حسین علیه السلام.

ام سلمه در آغاز که نوزاد عزیز راه افتاده به پا می ایستاد می گوید:

پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ من در خواب بود، حسین پا به پا و یا با دست و سینه می خزید آمد، من به سر در نشستم و او را واگرفتم که پیش نرود از ترس آن که مبادا داخل شود و پیغمبر صلی الله علیه و آله را از خواب بیدار می کند، سپس ناگهان از او غفلت کردم و او ناگهان با سینه کشان کشان خزید تا خود را به او رساند و روی سینۀ او نشست.

«کان النّبی صلی الله علیه و آله نائما فی بیتی فجاء حسین علیه السلام یدرج فقعدت علی الباب فامسکته مخافه ان یدخل فیوقظه، ثم غفلت فی شیء فدبّ فدخل فقعد علی بطنه» (الحدیث)(1)

توجه فرمودید که: گفت حسین دیگر راه می خزید به صیغۀ مضارع «یدرج» که دلالت بر دوام و تجدّد دارد ودر ذیل می گوید: «فدب»

جنبید و با سینه خزید تا خود را به پیغمبر صلی الله علیه و آله خوابیده رسانید.

«و در خانۀ عایشه دو مرتبه این صحنه ها از این دو جنبه تکرار شده، ولی حسین بزرگ تر شده بود که از نردبان و پلکان با کمک دست بالا می رفته می گوید:

برای عایشه همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله مشربه ای بود (یعنی اتاق فوقانی) که وقتی پیغمبر صلی الله علیه و آله لقا و دیدار جبرئیل را می خواست در آن غرفه به سر می برد. یک

ص:48


1- (1) سیرتنا و سنتنا: 89؛ معالم المدرسین: 32.

نوبه از آنها پیغمبر صلی الله علیه و آله با مرقاه(1) به آنجا بر شده بود و عایشه را امر داده بود که کسی بدانجا سر در نکشد گوید: و سر مرقاه نردبان پلکان در داخل حجره عایشه بود، پس حسین بن علی داخل شد و از مرقاه بالا رفت و عایشه ندانست تا طفل آنها را فرا گرفت.»(2) (الحدیث)

از عبارت پیدا است که پیغمبر صلی الله علیه و آله لبخندی یا اشاره ای یا اشعاری به کودک ننموده که بیاید و معذلک کودک به سوی او رفته.

عشق در هر دل که باشد رهبری در کار نیست

سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را

هیچ نپرسیده اید که چگونه بوده که فقط به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله خود را می انداخته و بس.

در خانۀ عایشه بزرگ تر شده که از پلکان بالا می رفته تا خود را به پیغمبر صلی الله علیه و آله می رسانده است.

جزوها را میل دل سوی کل است

این منظومۀ شمسی و اقمار آن، همه به دور شخص محمّد و شمس حق می گردیده اند؟ و با او همگی به دور نقطۀ مرکز توحید می گردیده اند، طبق عقیده فیلسوف بزرگ اسحاق نیوتن که می گوید:

«العالم الجسمانی کره مرکزها التّوحید.»

ص:49


1- (1) مرقاه: نردبان، پلکان.
2- (2) بحار الأنوار: 348/36، باب 41، حدیث 218؛ کفایه الاثر: 187.

اینجا هم در خانه هایی بدین سقف کوتاه و منازل دلربا دل پیغمبر صلی الله علیه و آله در درون آن می تپد، هم محبوب آنجا است و هم مجذوب آنها است، چون حسین یعنی فرزند که تولید مثل است آنجا است و او ضامن بقا است.

خبرها آنجا است در جمع چنین دلبخواه همه خدا خواه، در منازلی که دل های خلایق همه به هوای آن منازل پر می زند پر می زند که سراغ از کوچک ترین بگیرد که محبوب همه است.

بدان خردی که آمد حبّۀ دل دو عالم را در او مأوی و منزل

تا اطوار او را ببینند و بازی های کودکانه او را بنگرند و سرخوش باشند.

افسوس و هزاران افسوس که وحی می آمد، علم غیب نقشه کشته شدن آن کودک ما را ارائه می داد و حتی خاک قتلگاه او را در نمایش می گذاشت، مسرت را تبدیل به مصیبت می کرد.

با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله دوست نمی داشت صدای گریۀ حسین را از حجرات و از این منازل خیرانگیز بشنود، می خواست برای نوزاد این منازل خرّمی افزا باشد چنان که صدای این دو کودک نوزاد بهتر از صدای عندلیب در دل پیغمبر صلی الله علیه و آله بهجت افزا بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله که در مکه داغ پسران خود را دیده و در مدینه داغ (حمزه سیدالشهداء) را در احد و دختر خود رقیه را در موقع جنگ بدر دیده بود، از گریۀ این دو کودک چنان آشفته می شد که مگو؛ تا گویی انضباط خود را از دست می داد.

در حدیث خانۀ ام سلمه رضی الله عنها از طریق طبرانی با اسناد از ابوامامه باهلی بازگو

ص:50

کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله به همسران و به زنان خود سفارش فرمود که: این کودک را به گریه نیاندازید، به گریه نیاورید یعنی حسین علیه السلام را. (الحدیث)(1)

و آن روز نوبت ام سلمه بود و پیغمبر صلی الله علیه و آله به ام سلمه فرموده بود مگذار احدی داخل شود، پس حسین آمد همین که نگریست پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانه است خواست که داخل شود، ام سلمه او را در آغوش خود و زیر بال خود گرفت و همی او را سرگرم قال مقال بچگانه می کرد و او را ساکت می کرد تا همین که طفل سخت به گریه افتاد، او را وانهاد تا رفت؛ تا آنجا که گوید ام سلمه تصور کرد که پیغمبر صلی الله علیه و آله از داخل شدن کودک غضبناک گردیده گوید: گفتم یا نبی الله من فدایت گردم تو به ماها گفته بودی که این کودک را به گریه نیاورید.

ابو السعادات(2) در فضائل عشره از یزید بن ابی زیاد روایت می کند که

ص:51


1- (1) فقال له کالمغضب مهلا یا ام الفضل هذا ثیابی یغسل و قد اوجعت ابنی؛ الطبرانی باسناده الی ابی امامه قال، قال رسول الله صلی الله علیه و آله لنسآئه لا تبکوا هذا الصبی... فجاء الحسین علیه السلام... فاخذته ام سلمه: فاحتضنته و جعلت تناغیه و تسکنه فلما اشتد فی البکاء خلت عنه - الی أن قالت ام سلمه یا نبی الله (جعلت لک الفداء انک قلت لنا لا تبکوا هذا الصبی...) «مثیرالاحزان: 7؛ المعجم الکبیر: 285/8؛ شرح احقاق الحق: 393/11»
2- (2) ابوالسعادات فی فضائل العشره قال یزید بن ابی زیاد: خرج النبی صلی الله علیه و آله من بیت عایشه فمر علی بیت فاطمه علیها السلام فسمع الحسین صلی الله علیه و آله یبکی، فقال: الم تعلمی ان بکائه یؤذینی. «بحار الأنوار: 295/43، باب 12، حدیث 56» فی المسئله الباهره فی تفضیل الزهراء الطاهره عن ابی محمد الحسن بن طاهر القاینی الهاشمی قال: جاء الحدیث ان جبرئیل نزل یوما فوجد الزهراء نائمه و الحسین قلقا علی

پیغمبر صلی الله علیه و آله از بیت عایشه خارج شد بر بیت فاطمه علیها السلام گذر کرد، به گوش خود شنید که حسین می گرید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: مگر نمی دانی که گریۀ او مرا آزار می دهد؟

در کتاب مسألۀ باهره در تفضیل زهرای طاهره علیها السلام از ابی محمّد حسن بن طاهر قاینی هاشمی بازگو کرده گوید: در حدیث آمده که جبرئیل روزی نازل شد و زهرا را دید به خواب رفته و حسین به عادت اطفال با مادرانشان بی تابی و بی قراری می کند، ناآرام است پس جبرئیل فرو نشست و او را از گریه بازداشت تا فاطمه علیها السلام از خواب بیدار شد. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فاطمه را به این امر آگاه کرد.

روایت یحیی بن کثیر(1) و سفیان بن عیینه به اسناد آنان گوید:

پیغمبر صلی الله علیه و آله بر منبر بود و گریۀ حسن و حسین را شنید، از فرط محبت به این دو کودک از منبر با فزع برخاست و سپس گفت: ایّها الناس اولاد، فتنه است. من به هوای این دو کودک برخاستم و هوش و انضباط خود را از دست داده بودم.

ص:52


1- (1) یحیی بن کثیر و سفیان بن عیینه باسنادهما انه سمع رسول الله صلی الله علیه و آله بکاء الحسن و الحسین و هو علی المنبر فقام فزعاً ثم قال: ایها الناس ما الولد الا فتنه لقد قمت الیهما و ما معی عقلی و فی روایه - و ما اعقل - «بحار الأنوار: 284/43، باب 12، حدیث: 50»

و روایت ابن عمر آمده که: «در بین این که پیغمبر صلی الله علیه و آله بر منبر خطبه می خواند، ناگهان حسین علیه السلام بیرون آمد پایش به لباس گیر کرد افتاد و گریست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله از منبر به زیر آمد و او را در بغل چسبانید و فرمود: خدا شیطان را بکشد، اولاد فتنه است، به حق آن کس که جان من به دست او است من نمی دانستم که از منبرم فرود آمده ام.»(1)

ما از همسران پیغمبر و زوجات طاهرات از نزدیکترین آنها الاقرب فالاقرب خبر از خانه محبوب و سرزمین وحی می گیریم.

دختر عمۀ پیغمبر زینب بنت جحش از نظر قرابت خون قبیلگی از دیگر زوجات طاهرات به نوزاد و پیغمبر صلی الله علیه و آله نزدیک تر است و در حوادث رشد کودک خبر منزل او به آغاز رشد کودک پیوسته تر است و روی خون قبیلگی کودک را از خود می داند می گوید: «و حسین عندی حین درج»(2)

و زودتر از دیگران نوزاد را در آغوش می گیرد و به خانۀ خود می آورد و در کنار خود می نشاند، اتفاقاً منزل او و شخصیت او در معنویت سرشارتر و از دیگران حتی از رجال پیش است، منزل او سرمنزل عنقا است، قدرت پرش معنوی

ص:53


1- (1) «ابن عمر» ان النبی صلی الله علیه و آله بینما هو یخطب علی المنبر، أذ خرج الحسین فوطی فی ثوبه فسقط فبکی فنزل النبی صلی الله علیه و آله عن المنبر فضمه الیه و قال: قاتل الله الشیطان ان الولد لفتنه والذی نفسی بیده ما دریت أنی نزلت عن منبری. «بحار الأنوار: 295/43، باب 12، حدیث 56»
2- (2) سیرتنا و سنتنا: 93؛ شرح احقاق الحق: 396/11.

بهتر و بیشتر به بال نونهال می دهد چون رشد و معنویت این زینب بزرگوار از قبیل همّت عنقا و همت پیمبرانه است و چنان که در جمال و نسب از همه تفوق دارد، از کمال و بذل مال همت او به زنان نمی ماند، صدقه دادنش دست او را بالای دست همه رجال پارسا برده، حتی عمر از او در حیرت است.

ص:54

پیام به کاروان حجاز و کاروانیان

اکنون که حجرات سنگ و چوب باقی نیست، حجرات را در سورۀ حجرات که کلام است و نور است ببینید و کنجکاوی و کنکاش از نظامات آن منازل کنید تا بلکه تمثال شمائل پیغمبر صلی الله علیه و آله را در آنجا ببینید.

حسین بن علاءاز امام ابی

ص:55

ص:56

حسین نوزاد، نوپا، در زندگانی مشترک با جدش صلی الله علیه و آله در خانۀ مادرش امّ المؤمنین زینب بنت جحش دختر عمه پیغمبر صلی الله علیه و آله بانوی قبیلۀ عبدالمطلب.

در حجرۀ زینب بنت جحش (در منزل وحی) (سرمنزل عنقا)

اشاره

و حسین عندی حین درج... و یحبو

نوزاد نوپا در خانۀ بانو زینب بنت جحش امّ المؤمنین (رضی الله عنها).

علاّمۀ امینی رحمه الله می گوید: مأتم فی بیت السیّده زینب بنت جحش امّ المؤمنین.(1)

ص:57


1- (1) مأتم فی بیت السیده زینب بنت جحش ام المؤمنین - اخرج الحافظ ابویعلی الموصلی فی مسنده قال: حدثنا عبدالرحمن بن صالح (نا) عبدالرحیم بن سلیمان عن لیث بن ابی سلیم عن جریر بن الحسن العبسی عن مولی لزینب او عن بعض اهلها عن زینب رضی الله عنها قالت: بینا رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیتی و حسین علیه السلام عندی حین درج فغفلت عنه فدخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: دعیه فترکته حتی فرغ ثم دعی بمآء فقال صلی الله علیه و آله انه یصب من الغلام و یغسل من الجاریه فصبوا صبا ثم توضأ ثم قام فصلی فلما قام احتضنه الیه فاذا رکع او جلس وضعه

حافظ ابویعلی موصلی در مسند خود از عبدالرحمن بن صالح از عبدالرحیم بن سلیمان از لیث بن ابی سلیم از جریر بن حسن عبسی از مولای زینب (نامش زید است) یا یکی از خاندان زینب (محمّد پسر برادر زینب) بازگو کرده از زینب بنت جحش امّ المؤمنین (رضی الله عنها) گوید: در بین این که پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ من به خواب بود و حسین در نزد من بود، هنگامی بود که تازه در آن ایام با سینه و پا همی می خیزید و نوپا بود.

من از او غفلتی کردم ناگهان داخل منزل شد، سینه خیز یا پا به پا خود را به پیغمبر صلی الله علیه و آله رسانید(1) و بر بالای شکم رسول خدا صلی الله علیه و آله صعود کرد.

من آمدم به شتاب و او را از سینۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله پائین کشیدم، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله از خواب بیدار شد.

و فرمود: وابگذار پسرم را، یا گفت او را وابگذار، من او را واگذاردم بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله آبی خواست و فرمود: از پسر بچه فقط آب به آن ریخته می شود.(2)

ص:58


1- (1) سقطی در این قسمت روایت است.
2- (2) و اخرجه الحافظ ابن عساکر فی تاریخ الشام قال: اخبرتنا ام المجتبی العلویه قالت: قریء علی ابوالقاسم السلمی انا ابوبکر بن المقری انا ابویعلی) نا (عبدالرحمن بن صالح بالاسناد و اللفظ - غیر موضع سقط که گوید: فجلس علی بطنه قالت: فانطلقت لاخذه

ص:59

ص:60

و اما از دختر بچه باید غسل داده شود.

(مجمع الزوائد): (پس کوزه آبی پر گرفت و بر آن ریخت) سپس وضو گرفت و به نماز برخاست و کودک را در حال قیام خود، در آغوش یا زیر بغل می گرفت، مثل مرغ که جوجۀ خود را زیر بال می گیرد، همین که به رکوع یا سجده می رفت او را به زمین می نهاد و همین که قیام می کرد باز او را با خود حمل می کرد و همین که فارغ شد گریست و دست خود را دراز کرد و همی گفت: ای جبرئیل! به من ارائه بده، همین که نماز برگزار شد، من گفتم: یا رسول الله! امروز دیدم تو کاری ساختی که ندیده بودم هرگز چنین بسازی؟

از این عبارت مستفاد می شود که کودک تا کنون بسیار زیاد در این حجره بین جد امجد محمّد صلی الله علیه و آله و این بانوی مهربان دختر عمه پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده و آسوده به سر می برده، امّا هیچگاه به این وضع غیر عادی گشایشی از پرده غیب در کار نبوده که همراه طفل گریه بیاورد.

و طفل در حال نماز، زیر بال شهپر سیمرغ قاف واقع شود. سؤال زینب به جا بوده.

پیامبر صلی الله علیه و آله در جواب فرمود جبرئیل مرا آمد و مرا خبر داد که این پسرم یا فرمود که: این نازنین را امّت من می کشند.

من گفتم: پس ای جبرئیل خاک تربت او را به من ارائه بده.

پس تربتی سرخ فام (حمراء) برای من آورد.

شرح سرخ فام بودن تربت را ما پیش گفته ایم؛ مکاشفۀ ملکوتی است، رنگ آن اشعار به معنی است.

ص:61

علاّمه امینی (قده) در سند حدیث گوید: رجال سند همه ثقات اند، مورد اعتمادند.(1)

جز یکی که در نام او تصحیفی شده (جریر بن حسن) «عبسی» در هیچ کدام از معاجم شخصی به این نام و عنوان دیده نشده، من می گویم: در روایت امالی طوسی به جای جریر حدیر یا حدمر بن عبدالله مازنی است(2) و زیاد بن عبدالله مکاری می گوید: من شک کردم در اسم شیخ که حدیر است یا حدمر بن عبدالله، ولی لیث بر او ثنا خوانده به خیر و از فضل او ذکر کرده و شاید قبیله عبس از مازن یا مازن از عبس باشد و جدّ قریب گاهی و جد أعلی گاهی ذکر شده.(3)

ص:62


1- (1) سیرتنا و سنتنا: 93-94.
2- (2) الأمالی، شیخ طوسی: 316 ذیل سند حدیث 641.
3- (3) امالی الشیخ الطوسی: عنه عن ابی المفضل عن هاشم بن نقیه الموصلی عن جعفر بن جعفر المداینی عن زیاد بن عبدالله المکاری عن لیث بن ابی سلیم عن حدیر - او - حدمر بن عبدالله المازنی عن زید مولی زینب بنت جحش قالت: کان رسول الله صلی الله علیه و آله ذات یوم عندی نائما فجاء الحسین علیه السلام فجعلت اعلله مخافه ان یوقظ النبی صلی الله علیه و آله فغفلت عنه فدخل و اتبعته فوجدته و قد قعد علی بطن النبی صلی الله علیه و آله فوضع زبیته فی سره النبی صلی الله علیه و آله فجعل یبول علیه فاردت ان آخذه عنه، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: دعی ابنی یا زینب! حتی یفرغ من بوله، فلما فرغ توضأ النبی صلی الله علیه و آله و قام یصلی، فلما سجد ارتحله الحسین فلبث النبی صلی الله علیه و آله حتی نزل فلما قام صلی الله علیه و آله عاد الحسین علیه السلام فحمله حتی فرغ من صلاته، فبسط النبی صلی الله علیه و آله یده و جعل یقول أرنی أرنی یا جبرئیل؟ فقلت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله لقد رأیتک الیوم صنعت شیئا ما رأیتک صنعته قط، قال: نعم، جاءنی جبرئیل فعزانی فی ابنی الحسین فاخبرنی ان امتی تقتله و

به روایت امالی شیخ طوسی زینب بنت جحش امّ المؤمنین گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله روزی نزد من به خواب بود پس حسین آمد، من او را به سرگرمی گرفتم از ترس این که مبادا پیامبر صلی الله علیه و آله را از خواب بیدار کند ولکن من از او غفلت کردم و او داخل شد، من به دنبال او آمدم او را یافتم که روی شکم پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته و آلت خود را بر ناف پیامبر صلی الله علیه و آله نهاده بول می کرد.

ص:63

من خواستم او را از روی سینۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله برگیرم ولکن پیغمبر صلی الله علیه و آله خودش فرمود: بگذار پسرم را ای زینب تا از بول خود فارغ شود همین که فارغ شد پیغمبر صلی الله علیه و آله وضو گرفت و برخاست که نماز بگذارد، همین که به سجده رفت حسین بر دوش او سوار شد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله درنگ کرد تا فرود آمد؛ تا باز همین که قیام کرد حسین علیه السلام باز برگشت، پیغمبر صلی الله علیه و آله او را باز حمل کرد تا از نماز فارغ شد، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله کف دست خود را گشوده و همی گفت:

ای جبرئیل به من ارائه بده، ارائه بده.

پس من گفتم: یا رسول الله! امروز دیدمت کاری کردی که ندیده بودم هرگز چنین کار را کرده باشی؟(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آری، جبرئیل مرا آمد و مرا تعزیت گفت دربارۀ این پسرم حسین علیه السلام، پس مرا خبر داد که امّت من او را می کشند و تربت سرخ فام او را آورد.

(تعلیقات) از نظر سند حدیث علاّمۀ امینی همه را توثیق کرده جز یک

ص:64


1- (1) از این جمله معلوم می شود بسیار وقت ها نوزاد در حجرۀ زینب و در دامن او می بوده و سال چهارم و پنجم بوده که صفیه و میمونه بنت الحارث و جویریه هنوز همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله نشده بودند و آنان که بودند مثل زینب بنت جحش دختر عمه رسول خدا صلی الله علیه و آله امیمه بنت عبدالمطلب خون قبیلگی در آنها نمی جوشید. اما زینب دختر عمه بود و خون می جوشید و حجرات هم نزدیک هم بودند، طفل را به هر بهانه ای می گرفته و پهلوی خود نگه می داشته و با ناز و نوازش او را سرگرم می کرده و امروز می گوید: تا حال چنین نمی کردی؟

نفر، جریر بن حسن عبسی که می گوید تصحیف در نام جریر بن حسن عبسی واقع شده، در کتب معاجم کسی به این اسم موجود نیست.

ولکن امالی طوسی «حدیر» یا حدمر بن عبدالله مازنی آورده که مورد تجلیل است. و در اصابۀ ابن حجر «حدیر» را ببیند و از نظر فقه الحدیث چند مسأله از آن استفاده می شود.

اولاً: بول صبی پسر بچه را به ریختن آب بر آن اکتفا می شود ثانیاً: قطع بول بر بچه جایز نیست، شاید آسیب های جسمی یا روانی وارد می آورد.

ثالثاً: حمل بچه در اثنای نماز چه در آغوش گرفته شود و چه زیر بغل مانع نماز نیست و صورت نماز را محو نمی کند، بلکه بلندپروازی می آموزد اما به کودک که معلوم است کار بزرگان را پاراتیک می کند، مشق قیام عظیم نماز را می کند با آن که هنوز روی پا نایستاده است.

و اما به بزرگسالان که از کودک، سخن مسیح را می آموزند.

مسیح به حواریین گفت: شما به حقیقت ایمان و ایقان نمی رسید تا مگر کودک شوید؟ گفتند: چگونه ممکن است ما باز از نو کودک شویم؟ مسیح فرمود: نه به این صورت، بلکه به آن صورت که طفلی را می نگرید که یک دست در دست پدر دارد و دست دیگرش را به گردن بسته اند، از او می پرسید از «قبا»، می گوید: از پدرم است، او برایم خریده است، می پرسید: از کلاه از کفش از کیف همه را می گوید از پدرم است، می پرسید: چرا دستت به گردن است، می گوید: دستم شکسته است، می گویید: آیا پدر دست تو را شکسته؟ می گوید: نه بابا که دست فرزند را نمی شکند، من دستم را از دست بابا کشیدم و از جو جستم، افتادم، در

ص:65

غلتیدم، دستم شکست اینک بابا با شکسته بند آن را بسته اند تا بهبودی یابد، کار بابا بهبودی است و کار ما خودسری و شکستگی سر و دست و پا.

از آن جانب بود هر لحظه تکمیل از اینجانب بود هر لحظه تبدیل

همقطاران بلندپرواز

پس هر دو از همدیگر بلندپروازی تا پیشگاه آفریدگار می آموزند.

ما زندگانی شیرین و مشترک کودک را با جد امجد صلی الله علیه و آله در این منزل، گاهی در منزل محبوب خواندیم، (وجه آن معلوم است) و گاهی کودک را در منازل وحی گفتیم (وجه آن هم معلوم است) و اما وجه آن که منزل امّ المؤمنین زینب بنت جحش را ما سر منزل عنقا خواندیم و عنقا همان سیمرغ بلندآوازه، سلطان مرغان پادشاه طیور است، نپرسید وجه آن چیست؟

وجه آن این است که: در زندگانی مشترک با پیغمبر صلی الله علیه و آله این مادر از همۀ دیگر زنان به سرمنزل معنوی پیغمبر صلی الله علیه و آله که مقام رحمه للعالمین باشد زودتر واصل شد (مکاناً و مکانتاً) و این سرمنزل معنوی رحمه للعالمین همان سرمنزل سیمرغ و عنقای قاف است که فرشته ای است به صورت بشر، نه نه بشری است فوق فرشته، پیغمبر صلی الله علیه و آله در یک موقع به زنان حرم محترم که جمع بودند فرمود: اولین کس از شما که پیش از همۀ شما به من می رسد و ملحق می شود آن کس از شما است که:

دست او درازتر است (یعنی به خیر که خیر او تا هر چه ممکن است به همه کس و به هر کس می رسد) و زینب بنت جحش این مادر مؤمنین

ص:66

از صنعت یدی ثروت به دست می آورد و به واماندگان می پرداخت، صدقه می داد تا از این مرحمت فوق تصور خود را زودتر از همه به سرمنزل حوض کوثر(1) به پیغمبر رسانید.

زینب این مادر بلند همت از همۀ گردنه های صعب العبور با سرعت

ص:67


1- (1) مجمع الزوائد: 247/9-248 و عن ابی برزه قال: کان للنبی صلی الله علیه و آله تسع نسوه، فقال یوما خیرکنّ اطولکنّ یدا فقامت کل واحده تضع یدها علی الجدار فقال صلی الله علیه و آله لست اعنی هذا ولکن أصنعکن یدین - (رواه ابویعلی و اسناده حسن لانه یعتضد بما یأتیه) و عن میمونه زوج النبی صلی الله علیه و آله قالت: دخل علینا رسول الله صلی الله علیه و آله و نحن جلوس فقال: اولکنّ یرد علی الحوض اطولکن یداً فجعلنا نقدر اذرعنا ایتنا اطول یداً، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: لست ذاک اعنی، انما اعنی اصنعکن یداً (رواه الطبرانی فی الاوسط و فیه مسلمه بن علی و هو ضعیف) و عن عبدالرحمن بن ابزی ان عمر کبر علی زینب بنت جحش اربعاً، ثم ارسل الی ازواج النبی صلی الله علیه و آله من یدخل هذه قبرها؟ فقلن من کان یدخل علیها فی حیاتها، ثم قال عمر: کان رسول الله صلی الله علیه و آله یقول اسرعکن بی لحوقا اطولکن یداً فکن یتطاولن بایدیهن و انما کان ذلک لانها کانت صناعه تین بما تصنع فی سبیل الله (رواه البزار و رجاله رجال الصحیح) (و عن ابن المنکدر قال: توفیت زینب بنت جحش زوج النبی صلی الله علیه و آله سنه عشرین (رواه الطبرانی و رجاله ثقات) و عن الشعبی انه صلی مع عمر علی زینب و کانت اول نساء النبی موتا و کان یعجبه ان یدخلها قبرها فارسل الی ازواج النبی صلی الله علیه و آله من یدخلها قبرها فقلن من کان یراها فی حیاتها فلیدخلها قبرها (رواه الطبرانی و رجاله رجال الصحیح).

گذشت تا از پیغمبر صلی الله علیه و آله عقب نماند و نماند.(1)

بامنطق الطیر در آخر پرواز به پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید

زبان منطق الطیر را شنیده اید که مرغان انجمن کردند که شنیده ایم پادشاه همۀ ما طیور عنقای سیمرغ است و او در پشت کوه قاف است، ما را باید که از این کوه بلند گذشت تا آن طرف کوه به سر منزل او رسید و او را دید، بیایید و آماده شوید که پرواز کنیم تا از کوه قاف بگذریم و آنجا آن طرف کوه او را دیدار کنیم، عدّه ای آماده شدند و در صدد پرواز به سر منزل سیمرغ شدند؛ امّا عدّۀ زیادی از مرغان به آب و دانه سرگرم بودند، بجا ماندند در بین راه، در هر منزل عدّه ای عقب کشیدند و ماندند و از گردنه و عقبه نگذشتند و عدّۀ کمی به پرواز خود ادامه دادند تا تمام مراحل هزارگانه را پیمودند و از کوه قاف گذشتند، از آن طرف به دامنۀ کوه فرو نشستند.

از راهنما پرسیدند که: ما خسته شدیم مگر تا سرمنزل عنقا چند منزل مانده؟ ما کی به آنجا می رسیم؟ راهنما گفت: اینک که همراهان نیمراه عذرها آوردند و عقب ماندند؛ شما خود را برشمرید ببینید چندید؟ شمردند دیدند سی مرغ باقی مانده اند، راهنما گفت: پس هوشیار باشید، این شمایید که از قلۀ قاف گذشته اید. خود، سی مرغید و شاه مرغان و طیورید.

ص:68


1- (1) فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَهَ * وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَهُ * فَکُّ رَقَبَهٍ * أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَهٍ * یَتِیماً ذا مَقْرَبَهٍ * أَوْ مِسْکِیناً ذا مَتْرَبَهٍ ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَهِ «بلد (90):11-18»

عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ (1)

این سخن منطق الطیر همان منطق انبیا است.

اولاً: این مادر بلند همت «زینب» از وطن (مکّه) و خانه و دیار گذشت با یاران و به سوی دیار غربت، یثرب مدینه آمد تا با پیغمبر باشد و در پرواز از پیغمبر صلی الله علیه و آله عقب نماند و نماند. عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ

ثانیاً: از اشرافیت نژادی و تبار قریش بنی هاشم گذشت تا با پیغمبر صلی الله علیه و آله باشد و عقب وانماند وانماند. عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ

ثالثاً: از صنعت دست صنعتکار خود ثروت تهیه می کرد و به واماندگان می داد تا از عقب به پیغمبر صلی الله علیه و آله برسد و عقب نماند و نماند. عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ

رابعاً: از عوائد جهاد و غنائم جهاد که برای او آوردند، هزارها بود گذشت و آن را به واماندگان داد که آنها هم عقب نمانند، تا خود نیز به پیغمبر صلی الله علیه و آله برسد و عقب نماند و نماند. عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ

خامساً: دعا کرد و گفت: خدایا من دیگر زنده نمانم که این مال بیاید چون این مال فتنه است مرا از تو باز می دارد. عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ

سادساً: در محراب عبادت «اوّاه»(2) بود، آه او هفت آسمان را می شکافت یا آن که زنان آهسته نماز را می خوانند.

ص:69


1- (1) نمل (27):16.
2- (2) هود (11):75.

عاشقان را شد مدرس حسن دوست دفتر و درس و سبق شان روی او است

خامشند و نعره تکرارشان می رسد تا عرش و تخت یارشان

سابعاً: شخص خلیفه از همت والای او بر در خانه اش به سلام آمد و به تلافی آن مبالغ هنگفت که چیزی از آن باقی نمانده، مبلغی اختصاصی تقدیم کرد، آن را هم جمیعاً صدقه داد تا به پیغمبر صلی الله علیه و آله برسد و عقب نماند و نماند. عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ

ثامناً: و گفت من کفن خود را تهیه کرده ام و خلیفه هم برای من کفن می فرستد، یکی را صدقه بدهد تا در اثر این پروازهای مداوم که تا دم آخر بود با پیغمبر صلی الله علیه و آله پرید و با پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید تا در حوض کوثر به پیغمبر صلی الله علیه و آله و مقام رحمت عالمیان و حوض کوثر بر پیغمبر صلی الله علیه و آله زودتر از همه زنان زوجات طاهرات وارد شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله در میان جمع زنان فرمود: اولین کس از شما که در حوض کوثر بر من وارد می شود آن کس است که دست او درازتر است، یعنی به خیر خلق و زینب بنت جحش اولین آنها وفات کرد.

کتاب بینوایان ویکتورهوگو عصاره اش همین جمله است که: «الرّحمه فوق العدل.»

و قرآن در سوره بلد منزل آخر را گوید: ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ

ص:70

تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَهِ (1) و عبور از همه این عقبه ها برای پرواز با پیغمبر صلی الله علیه و آله که از پیغمبر صلی الله علیه و آله وانماند کار عنقا است. آیا از کس یا از کسان شنیده اید؟

گذشتن از قلۀ الوند و قلۀ کوه دماوند برای قوافل زنان آسان است و آسان نیست.

اما گذشتن از ثروت و صناعت برای مرحمت و خدمت به خلایق مشکل است و آسان نیست.

در میان همراهان مکه فقط صحابۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله مهاجرین بودند، مانند مرغان پرواز کردند و از خانه و کاشانه گذشتند، اما آنها هم همه تا آخرین منزل با پیغمبر صلی الله علیه و آله نیامدند، بلکه عقب کشیدند خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و اصحاب خاص بیعت «عقبه و رضوان» تا فتح مکه بودند و فتوحات اسلامی بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله را دیدند، اما جمع ذخائر و مالیه آنها را از عقبه سخت بازداشت، گردنه و عقبه سخت را قرآن می گوید: فَکُّ رَقَبَهٍ یعنی آزاد کردن بندگان و اطعام در روز قحطی به مستمندان و مسکینان خاک نشین و یتیمان خویشاوند و توصیه به صبر و شکیبائی و توصیه به مرحمت که آخرین سرمنزل سیمرغ است و آن طرف قلۀ کوه قاف است.

فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَهَ * وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَهُ * فَکُّ رَقَبَهٍ * أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَهٍ * یَتِیماً ذا مَقْرَبَهٍ * أَوْ مِسْکِیناً ذا مَتْرَبَهٍ ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ

ص:71


1- (1) بلد (90):17.

تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَهِ * أُولئِکَ أَصْحابُ الْمَیْمَنَهِ (1) اما آیا از بانو ام المؤمنین زینب بنت جحش رضی الله عنها که کودکان ما حسین با او زندگانی مشترکی داشتند نشنیده اید که این عقبه ها و گردنه ها را گذشت تا از پیغمبر صلی الله علیه و آله عقب نماند، در نشیب و فراز همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله پروازهایی کرد و از عقبه هایی گذشت که از کوه قاف گذر آنها مشکل تر بود خانه نشین است و جمالش فزون از همه است و نسبش از همه اعلی است و ضعف نسائی همۀ زنان را به جمع و ادخار ذخریه می کشاند، اما او با صنعت یدی کار می کند و وجه آن را انفاق می کند، زندگانی شیرین کودک با این مادر مهربان بسی آموزنده است، این مادر که کودکان جوجکان خود را «پا به پا» می برد و سرگرم سخن خود می کند، کارهای او به جای سخنان او است، در سال بیست که وفات کرد میراث او در مجالس سخن از همین آثار او بود که هر کدام شاهپری برای پرواز فرزندان مدینه بود. فرزندان هوشمند مدینه را تا سرمنزل همت او پرواز می آموزد.

مرغ را پر می برد تا آشیان

پرّ مردم همّت است این را بدان

آیا شنیده اید که: هووهای زینب رضی الله عنها در مدینه بعد از وفات زینب چه شهادت ها دربارۀ او می دادند؟ و چه اعتراف ها می کردند؟

«اما امّ سلمه رضی الله عنها او را یاد کرد و بر او رحمت فرستاد و یادی کرد از رقابتی که

ص:72


1- (1) بلد (90):11-18.

بین او و عایشه بود.

سپس گفت: اما زینب پیغمبر صلی الله علیه و آله معجب به او بود، یعنی شیفتۀ او بود، بسیار به سر وقت او می رفت، رغبت داشت که بیشتر با او باشد، او بانویی صالحه، دست به دعا بود، برای نماز برپا بود با دست های خود کار می کرد و محصول و برداشت آن را همواره بر مستمندان صدقه می داد.(1)

امّا رقابتی که امّ سلمه از آن یاد کرد که بین «زینب» با «عایشه» بود، با رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله خاتمه پیدا کرد، ما به النزاع از بین رفت، پس از آن هووها دیگر حقایق را بی شائبه می گفتند، همواره او را می ستودند که برای شوهرش همسری محبوب و غمخوار و برای مؤمنان مادری مهربان ودلسوز و برای خدای خود پارسایی دست به دعا بود.

امّا عایشه که رقیب سرسخت او بود شهادت در حق او می داد که:(2)

من هرگز بانویی را ندیده ام که در دینداری و خیر بهتر از زینب (ره).

ص:73


1- (1) ذکرتها ام سلمه (ره) فترحمت علیها و ذکرت ما کان یکون بینها و بین عایشه ثم قالت (ره): کانت زینب لرسول الله صلی الله علیه و آله معجبه و کان یستکثر منها و کانت صالحه قوامه تعمل بیدیها و تتصدق بذلک کله علی المساکین. (انتهی) «الاصابه: 154/8»
2- (2) قالت عایشه و لم ار امرأه خیراً فی الدین من زینب رضی الله عنها و اتقی لله و اصدق حدیثا و اوصل للرحم و اعظم صدقه و اشد ابتذالا لنفسها فی العمل الذی تتصدق به و تتقرب الی اللهعز و جل. «السمط الثمین: 110؛ الاستیعاب: 1851/4»

و در جنبۀ جنب الله پرهیزکارتر از زینب.

و در سخن راستگوتر از زینب.

و در صدقات عظیم تر از زینب باشد.

او در انجام این صدقات عظیم تر از خودگذشتگی عجیبی داشت.

در کاری که می خواست صدقه بدهد و برای قربت الی الله آن کار را بسازد، از شؤون خود می گذشت و به خود نمی پرداخت.

آن بانوی ارجمند در عین این که از اشراف بود از هیچ کار در راه خیر خوددار نبود، از بس خیّر بود با دست خود صنعت می کرد کاری که در صنعتکاری آن را نیکو می دانست آن را به دست خود ساخته و پرداخته می کرد و عائدی همان را به مستمندان صدقه می داد، فقرا را عیال الله می دید، عیال آن خدایی که او را به همسری پیغمبر صلی الله علیه و آله مفتخر نموده و عزیز و محترم کرده و با عقد او در آسمان افتخاری به او داده که به همسران دیگرش نداده، حتی دباغی می کرد و پول آن را صدقه می داد، ملیله دوزی(1) می کرد مهره های ریز مروارید را در نخ به رشته می کشید و می فروخت و بهای حاصله را صدقه می داد.

وقتی خبر مرگ زینب (رضی الله عنها) به عایشه رسید با آن که رقابت شدید بین ایشان بود.

عایشه گفت: زینب ام المؤمنین از دنیا رفت، نیکنام و پسندیده و پارسا و عابده و مفزع و پناهگاه یتیمان و بیوه زنان.

ص:74


1- (1) ملیله دوزی: نقش و نگاری که با رشته های زر و سیم در روی پارچه دوخته باشند.

سپس گفت: یک موقع رسول خدا صلی الله علیه و آله به جمع ما هووها (ضرائر) فرمود:

سریع ترین شما که زودتر از همه به من ملحق می شود آن کس است که دست او درازتر است.

«أسرعکن لحاقاً بی اطولکنّ یداً»(1)

در حدیثی که امّ المؤمنین میمونه بنت الحارث روایت می کند، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«اوّلکن یرد علی الحوض اطولکن یداً.»(2)

عایشه می گوید: پس از این وعده پیغمبر صلی الله علیه و آله، ما جمع زنان و همسران هر موقع در خانۀ یکی از خودمان بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله جمع می شدیم، دست های خود را به دیوار به سوی سقف دراز می کردیم که ببینیم کدام از ما دست او درازتر است.

برای این که از دست بفهمیم کدام زودتر به پیغمبر صلی الله علیه و آله ملحق می شویم

ص:75


1- (1) و سمعت عائشه تقول حین بلغها نعی زینب: ذهبت حمیده متعبده مفزع الیتامی و الارامل ثم قالت: قال رسول الله صلی الله علیه و آله: اسرعکن لحاقا بی اطولکنّ یداً فکنّا اذا اجتمعنا فی بیت احدانا بعد وفات رسول الله صلی الله علیه و آله نمد أیدینا فی الجدار نتطاول فلم تزل نفعل ذلک حتی توفیت زینب بنت جحش و لم تکن باطولنا فعرفنا حینئذ ان النبی صلی الله علیه و آله انما ازاد طول الید بالصدقه و کانت زینب امرأه صناع الیدین تدبغ و تخرز تتصدق فی سبیل الله. «السمط الثمین: 110؛ الاستیعاب: 1851/4؛ الاصابه: 154/8»
2- (2) مجمع الزوائد: 248/9 عن میمونه زوج النبی صلی الله علیه و آله قالت: دخل علینا رسول الله و نحن جلوس فقال: اولکن یرد علی الحوض اطولکن یداً، فجعلنا نقدرا أذراعنا ایتنا اطول یداً؟ فقال رسول الله: لست ذاک اعنی، انما اعنی اصنعکن یداً. (رواه الطبرانی)

می میریم تا وقتی زینب (رضی الله عنها) اول وفات کرد و دست او از دست ماها درازتر نبود، ما آن وقت معنی حدیث پیغمبر صلی الله علیه و آله را فهمیدیم که مقصود پیغمبر صلی الله علیه و آله طول ید به صدقه بود.

و زینب در میان ما بانویی بود صناع الیدین، دو دست صنعتکار داشت به دست خود دباغی می کرد، با این که شخص او جنبۀ اشرافی داشت و ملیله دوزی هم می کرد، مهره های ریز مروارید را دانه دانه در نخ به رشته می کشید و از حاصل و درآمد آنها هر چه به دست می آمد صدقه می داد.

از این حدیث استفاده می شود که برای بانوان دست صنعتکار نیکو، مستحسن است.

اینها گردنه ها و عقبه های بلند سخت راه خدا است، قرآن از آنها به نام عقبه یاد کرده و عقبه همان گردنه است.

لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ ... أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَیْنَیْنِ * وَ لِساناً وَ شَفَتَیْنِ * وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ * فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَهَ (1)

یعنی آیا برای این انسان دو چشم و زبانی و دو لب قرار نداده ایم و او را به نجدین دو تپه بلند هدایت نکرده ایم؟

این انسان هنوز از گردنه نگذشته، بلکه وارد «گردنه» هم هنوز نشده تو چه می دانی که گردنه «عقبه» چیست؟ گردنۀ مشکل صعب العبور، بنده آزاد کردن است، اطعام غذا در روز قحطی و قحطسالی به یتیمان

ص:76


1- (1) بلد (90):1-11.

خویشاوندان و مستمندان خاک نشینان است، سپس بعلاوه از اینها آن که به مقام بالاتر برشوند، سفارش توصیه بکشند، به شکیبائی و پس از آن هم باز به مقام بلندتر از آن هم برشوند.

سفارش و توصیه بکنند به مرحمت به زیردستان.

«و الرّحمه فوق العدل.»

نشان ورود در گردنه و گذشتن از گردنه آن است که شهر و دیار آن سوی گردنه از دور، همین که رخ بنمایند و دیدار شوند دیگر ذخیرۀ سفره ها را همانجا بر مستمندان سر راه پخش کنند. و بر یتیمان خویشاوندان و مستمندان خاک نشینان غذا بخورانند، نوع بندگی و بردگی را از گردن غلامان و کنیزان باز کنند و سپس بالاتر از آن و برتر از آن را اقدام کنند.

سفارش به شکیبایی کنند و بالاتر و برتر از آن وصیت به مرحمت کردن به زیردستان کنند که مرحمت و رحمت به زیردستان، آخرین اوج رفعت انسان بر سر قلۀ عالم امکان و حجاب بین مقام واجب و امکان است.

زینب بنت جحش در پرواز تا این قلّۀ قاف قدرت، با پیغمبر صلی الله علیه و آله آمده.

پس البته در حوض کوثر هم پیش از سایر زوجات طاهرات بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد می شود و حدیث امّ المؤمنین میمونه بنت الحارث هلالیه دربارۀ زینب (رضی الله عنها) همین بود که:

طبق روایت مجمع الزوائد بازگو کرده گوید: یک موقع که ما جمع هووها باز هم نشسته بودیم، رسول خدا صلی الله علیه و آله بر ما وارد شد و فرمود:

ص:77

اولین کس از شما که بر من در حوض (یعنی حوض کوثر) وارد می شود آنکس است که دست او درازتر است، امّ المؤمنین میمونه (رضی الله عنها) می گوید ما شروع کردیم اندازۀ ذراع دست های خود را اندازه گیری کنیم تا ببینیم کدام ما، دست او درازتر است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: مراد من نه این است، مقصود من این است که دست لطف او و صنعت و احسان او درازتر است. (طبرانی این را روایت کرده).

این توضیح آخر از پیغمبر صلی الله علیه و آله برای امّ المؤمنین میمونه بنت الحارث بوده نه عایشه؛ زیرا عایشه حلّ غریب الحدیث را گوید:

بعد از مرگ زینب که در سال بیستم هجری شد، ما فهمیدیم و تفاوت دیگری هم در حدیث عایشه با این حدیث میمونه هست.

در حدیث عایشه می گوید: سریع ترین شما در لحاق به من، آن کس است که درازی ید او بیشتر باشد.

و ظاهر لحاق و لحوق همان ملحق شدن در وفات است، ولی در حدیث میمونه گوید: اولین کس که بر حوض بر من وارد شود، ورود بر حوض کوثر مقام ارجمندی است.

و متناسب با مقام رحمت است که اوج رفعت انسان و اوج پرواز انسان است و آنجا قلۀ قاف قدرت است که مقام و منزلگاه سیمرغ و عنقای قاف است.

همه نمی توانند از عقبه ها تا این سرمنزل بگذرند، دیدید عایشه هووی او چگونه گفت: زنی ندیده ام خدا شناس تر از زینب، و پرهیزکارتر از

ص:78

زینب و راستگوتر از زینب و وصل جوتر از زینب با خویشاوندان و در صدقات عظیم تر از زینب.

از دینداری و پرهیزکاری زینب، عایشه بسیار تحت تأثیر بود و جهت داشت.

دکتر عایشه بنت الشاطی در موسوعه آل النّبی ص 337 می گوید: زینب.

با آن خصومت و رقابت داغ سوزان که بین او با عایشه بود، باز در قضیه محنت افک(1) عایشه، دفاع از عایشه کرد، در دفاع از عایشه از تهمت افک باز نایستاد.(2)

عایشه این موقف خجسته را برای زینب فراموش نمی کرد و همواره ذکر می کرد و می گفت.

بیشتر سهم بزرگ این گناه «افک» و «افترا» برگردن عبدالله بن ابی بن ابی سلول بود با رجالی دیگر از خزرج، با آنچه مسطح بن اثاثه و حمنه بنت جحش از طرفی دیگر گفتند تا گوید: و اما زینب بنت جحش با این که نزدیک و مقرّب رسول خدا صلی الله علیه و آله و همسر او بود.

و هیچ زنی از زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله در پیشانی و کاکل و قرب منزلت با من در نزد

ص:79


1- (1) افک: دروغ، گناه، تهمت.
2- (2) کتاب موسوعه آل النبی: 337 «قالت عایشه فاما زینب فعصمها الله تعالی بدینها فلم تقل الا خیراً و کانت عند رسول الله صلی الله علیه و آله و لم تکن امرأه من نسائه تناصینی فی المنزله عنده غیرها فاما حمنه بنت جحش فاشاعت من ذلک ما اشاعت فشقت بذلک.» «تناصینی» از ناصیه است به معنی کاکل - یعنی ناصیه آنها با هم برخورد می کرد و رقابت می نمودند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله غیر از او برابری و مبارزه نمی کرد.

ولکن او را خدا به واسطۀ دیانتی که داشت مصون نگه داشت و جز خیر چیزی نگفت، امّا حمنه بنت جحش خواهرش برای هواداری از خواهرش با من هووئی کرد و آنچه خواست اشاعه داد و شقی شد.

جلوۀ دینداری او برای عایشه از آن جهت خیره کننده بود که رقیبش (یعنی عایشه) در لب پرتگاه بود، رقیب برای رقیب، اگر خیری بینید پنهان می کند و چشم دیدن خیر ندارد.

و اگر شرّی ببیند افشا می کند و پخش می کند و اگر شری نیابد خلق می کند و می سازد(1) و هر کلمۀ نفی یا اثبات زینب در تهمت افک عایشه، عایشه را یا کمک می کرد یا به سقوط تهدید می کرد، کلمه تزکیه و تطهیر از رقیب (یعنی هوو) غیر منتظره بود.

در هووها شنیده شده که سوزن در گلوی طفل نوزاد هووی خو می اندازند.

و یک کلمۀ زینب به تزکیه و تطهیر عایشه با ملاحظۀ این جهات عدیده بسی قیمت و اهمیت داشت و در چشم عایشه بسی جلوه داشت، البته جلوه داشته و رونق بازار او بوده که همی از آن ذکر می کرده.

و از طرفی عایشه بسی حسّاس بوده و هر حسّاس شکاک است.

باید این گونه امور خارق العاده از زینب رخ بدهد و به چشم عایشه عظیم

ص:80


1- (1) ان یعلموا الخیر یخفوه و ان علموا شراً اذاعوا و ان لم یعلموا کذبوا. «شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 113/7»

جلوه کند تا ناراحتی های او را از ازدواج شوهرش با «زینب» تسکین دهد، مبادا چیزی دربارۀ زینب نوادۀ عبدالمطلب گفته بود یا بگوید، یا توهم کند یا توهم کرده باشد. این جلوه ها برای جبران خطاها و جلوگیری از وهم و خطا است.

همچنین که در موقع دیگر پیغمبر صلی الله علیه و آله جلوۀ عبادت زینب بنت جحش را برای عمر بن الخطاب روشن کرد؛ زیرا این گونه مردم هوشمند مثل «عمر و عایشه» بسیار حساس هستند. و زود شک می کنند در صلح حدیبیه، شک عمر او را بسی به زحمت انداخت.

باعث شد که عمر بعدها چندین غلام آزاد کرد تا گناه او آمرزیده شود و به همین جهت که مردم حسّاس شکاکند، نزول وحی در مرأی و مسمع در پشت و پنهان نبود، نزد مردم حجاز بسیار در جلوی نظر واقع می شد و به پیغمبر صلی الله علیه و آله حال غیر عادی دست می داد، تا خود مردم به چشم خود ببینند. و مردم شکاک آنها، شک را از خود دور کنند، برای حساسیت عایشه وحی در بستر او نازل می شد تا شک او را به یقین آرد و برای حساس بودن عمر، وحی در آن موقع که عمر حاضر بود در وحی قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ (1) صدای طنین وحی مثل دوّی زنبور عسل در جلوی پیشانی پیغمبر صلی الله علیه و آله به گوش می آمد.

اصولاً در وحی اسلام باید دلخوش بود، که در نظر همۀ مردم پدیده هایی از وحی در قیافه و بشرۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله پدید می آمده و این امتیاز وحی اسلام است که نه مثل ده فرمان تورات، فرمان وحی آن در پشت کوه و غایت از انظار مردم

ص:81


1- (1) مؤمنون (23):1.

بوده، بلکه پیغمبر ما صلی الله علیه و آله در میان مردم بوده که آثار وحی، او را می گرفت و در قیافۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله آثار و پدیده هایی محسوس و ملموس و مشهود داشت.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به ملاحظۀ این مناسبت ها یک موقع مقام عبادت و اوّاه بودن زینب بنت جحش را به عمر بن الخطاب توجه داد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله با عمر با همدیگر وارد منزل شدند و زینب در نماز بود دست ها به دعا داشت، از سوز دل دعا می کرد، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: زینب بنت جحش «اوّاهه» است (یعنی سوز و گدازی دارد، در دعا سوز دلی دارد، آهش بر افلاک می رسد.

با آن که نماز زن به جهر نیست، اما پیغمبر صلی الله علیه و آله نظر به قلب دارد که در جوش و فغان است.

می گویند: پیش ملوک باید دست را نگه داشت و پیش علما زبان را و پیش عرفا قلب را.

عارفان را شد مدرس حسن دوست دفتر و درس و سبقشان روی او است

خامشند و نعره تکرارشان می رود تا عرش و تخت یارشان

مردی پرسید: یا رسول الله «اوّاه» چه معنی دارد؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: خاشع متضرع سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله برای معنی «اوّاه» این آیه

ص:82

را تلاوت کرد.(1)

إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوّاهٌ مُنِیبٌ (2)

این ارشادات به موقع عمر را به موقعیت زینب و معنویت او آگاه کرد و اگر آگاه بود آگاه تر کرد و بود تا سالی که عمر دیوان و دفتر را وضع کرد.

روایت کرده اند که: عمر بن الخطاب سالی که دفتر و دیوان را در کار نهاد عطای زینب را دوازده هزار برای او فرستاد لکن زینب گفت:

بار خدایا! این مال فتنه است، سال دیگر مرا درک نکند که فتنه و دلربا است.

سپس همۀ آن را بین خویشاوندان و حاجتمندان دیگر تقسیم کرد، این خبر به عمر رسید. خلیفه خود به درب خانه اش آمد و ایستاد، می دانید که عمر بر در خانۀ قیصر هم نمی ایستاد.

و سلام فرستاد و پیغام داد که به من خبر رسیده که چگونه همه را پخش کرده ای، علیهذا من هزار درهم دیگر می فرستم که آن را برای مصرف خرج خود نگهداری و هزار را فرستاد، لکن آن بانو همۀ آن را هم تصدق داد و از آن درهمی را نگه نداشت.

و وقتی وفات او در رسید به سال بیستم، در وصیت خود گفت: من کفن خود را از پیش آماده کرده ام و می دانم که عمر هم کفنی برای من خواهد فرستاد، پس یکی از آن دو را صدقه بدهید.

ص:83


1- (1) موسوعه آل النبی: 337؛ الاستیعاب: 1854/4.
2- (2) هود (11):75.

و سن او در روز وفاتش پنجاه و سه سال بود.

برگردیم به استفاده از آن خبر در منزل این مادر برای نوزاد ما، حسین علیه السلام.

کودکی هوشمند، کودکی دارای قوۀ قدسیّه بین این پدربزرگ و این مادر بزرگ در منازل وحی آن حجرات آغشته از نور وحی آسمان، آری، نزول وحی آسمان با استقبال اهل زمین و عمل خیر اهل زمین در حضانت آن پدر و طهارت مادران چه ها که نیاموزد، آن پدربزرگ در حجرۀ خلوت خانه موقعی که نماز را به قیام می خواند کودک را زیر بغل می گیرد، آیا فقط برای محبت به طفل بوده یا علاوه اطوار جد امجد را می بیند و بعلاوه از دید حرکات را به حرکت پیغمبر صلی الله علیه و آله و با هم آهنگی حرکات و سکنات پیغمبر صلی الله علیه و آله انجام می دهد.

اطوار نماز و اوراد و اذکار نماز را با آهنگ مؤثر نافذ پیغمبر صلی الله علیه و آله دریافت می کند و با نقش آنها انطباع یافته، نقش پذیر از آنها می شود.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم به گوش نوزاد خود حمد و سوره را و همه اذکار را می کشد و او را به حرکات نماز به سمت حق متوجه می کند.

تا مغناطیس قطب نما عمل آید و فولاد آب دیده مغناطیس کهربائی شود و قوه مغناطیسی در او پدید آید که قطب را نشان دهد، خیلی عملیات در او می شود.

طبق این اصل به این مغناطیس هدایت، این عملیات تعلیمیه را، از نزدیک وارد می کند آن هم در محل خلوتخانه که آنجا صدایی دیگر مزاحم و معارض نیست، پس بالطبع نوباوۀ آنها بین این دو بزرگ، پدربزرگ و مادربزرگ سمت نمائی خدای بزرگ را متوجه می شود.

نماز را از طرفی از پدربزرگ بزرگوار و مادر اوّاهه و زهد و نیکوکاری را

ص:84

از او و از این مادربزرگ نیک اختر می بیند و صلۀ رحم را از هر دو بزرگوار می نگرد و می شنود، کار ملک علم و تعلیم را پیغمبران معلّم شدید القوی در منازل وحی با همه آن کسان که در کانون اشعه واقعند می کند و آل محمّد در بحبوحۀ کانون اشعه واقعند.

طفل هوشمند با قوه قدسیه، دستگاه گیرندۀ زنده اش بیشتر و بالاتر از جعبۀ ضبط صوت و کامپیوتر می گیرد، در سراپای انسان دستگاه مخابرات است.

و اینجا از تعلیمات پیغمبر مصطفی معلم شدید القوی قرائت نماز را می گیرد و نماز معراج مؤمن است و سخن معراج راز خدا با پیغمبر صلی الله علیه و آله و پیغمبر صلی الله علیه و آله با خدا است.

گرچه قرآن از لب پیغمبر است هر که گوید حق نگفته کافر است

و بین او که دستگاه گیرنده است با پیامبر که پیام خدا را می رساند و دستگاه فرستندۀ الهی است؛ بیشتر از قاب قوسین نیست.

پس تمام مشاعر و چشم و گوش و هوش او در این حرکات نماز و هماهنگی با پیغمبر صلی الله علیه و آله از خدای مهیمن پر می شود؛ تا فقط و فقط هدایت محض و محض هدایت در پوست او باشد.

ز بس بستم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من تو آمد اندک اندک رفت من آهسته آهسته

آهسته آهسته مشاعر او با پیام خدا از همین دوران شیرخوارگی پرمی شود.

و پیغمبر بال او شده تا به کجاها او را پرواز دهد و پای او شده تا به همه جا او را ببرد، چنان که خود پیغمبر صلی الله علیه و آله را پس از دوران فطام و از شیر گرفتن،

ص:85

خدای سبحان ملکی را از اعظم ملائک که شاید همان روح القدس باشد موکل و مراقب کرده بود که با بال خود، او را به همه عوالم عالیه اخلاق عالیه پرواز دهد و با پای او وی را به همه جا ببرد.(1)

باید عملیاتی که در قطعۀ فولاد می کنند تا مغناطیس می شود و آب دیده از

کار درمی آید، به حتم از جانب ناحیۀ قدس با رهبران هدایت بشود تا در میان امواج خروشان دریا، آنها همواره به سوی قطب برگردند و قطب را که محور جهان است، نشان دهند.

یک نوع از الکتریسیته نوع مالشی اصطکاکی است، در بیابان و هامون آفریقا پر شترمرغ از وزش بادها دارای قوۀ مغناطیس می شوند و «نفخت فیه من روحی» هم با کلمۀ نفخ اشعار به دمیدن و تدریج دارد.

قدر نبات یافت چوب از اثر مصاحبت گل چه شود قرین گل گیرد رنگ و بوی او

شبیه همین عملی که پیغمبر صلی الله علیه و آله امروز با این نوزاد عزیز انجام می داد با پدرش علی علیه السلام در روزگار کودکی او انجام می داد، تا او را به افق وحی نزدیک می کرد، به قدری که می شود یک پیغمبری غیر پیامبری را با وحی آموخته و آمیخته کند، پیغمبر با اهل منازل وحی چنین می کرد.

ص:86


1- (1) و لقد قرن الله به صلی الله علیه و آله من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم. «نهج البلاغه: خطبه 192 (قاصعه)»

علی علیه السلام دومین اوّلین شخص آل محمّد هم، در دوران کودکی این چنین در حجر پیغمبر صلی الله علیه و آله بزرگ شد که بزرگ تر از جهان شد.

علی درّ منبع یا ینبوع صاف و سرچشمۀ پاک وحی

امام علیه السلام در مجمع چندین هزار نفری عرب فاتح، خطبه ای را القا فرمود و بعدها این خطبه را به نام قاصعه نامیدند، چون برای درهم شکستن تکبر عرب و کبریای نژادی عرب القا شد.

مجلس القا خطبه اش محضر عام بوده که جز صدق در جلوی چشم و گوش و هوش مردم بی شمار هیچ مقدور نیست، چون همه خلایق در آنجا چشم و گوشند و شاید چندین ده هزار نفر در پای منبر امیرالمؤمنین هشیار اخذ سخن از ناطق بوده اند، آن روز دنیا سراسر گوش بودند که از مستحفظان آثار حدیث عهد اول را بشنوند که از مستحفظان آثار حدیث عهد اول را بشنوند.

سخن امیرالمؤمنین از عهد اول

(1)

ص:87


1- (1) و قد علمتم موضعی من رسول الله صلی الله علیه و آله بالقرابه و القربیه و المنزله الخصیصه وضعنی فی حجره و انا ولد یضمنی الی صدره و یکنفنی الی فراشه و یمسنی جسده و یشمنی عرفه، و کان یمضغ الشیء ثم یلقمنیه و ما وجد لی کذبه فی قول و لا خطله فی فعل و لقد قرن الله به صلی الله علیه و آله من لدن ان کان فطیماً اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم لیله و نهاره و لقد کنت اتبعه اتباع الفصیل اثر امّه یرفع لی فی کل یوم من اخلاقه علماً و یأمرنی بالاقتداء به. و لقد کان یجاور فی کل سنه بحرآء فاراه و لا یراه غیری و لم یجمع بیت واحد یومئذ

ای معاشر! مسلمین شما خود موقعیت مرا با پیغمبر صلی الله علیه و آله چه از نظر قرابت و خویشاوندی نزدیک نزدیک و چه از نظر منزلت خاص مخصوص می دانید.

«

منذ کنت فطیما

»

من از روز نخست از فجر و سپیده دم اسلام حتی از دوران کودکی که نوزادی بودم و از شیر مرا گرفته بودند، در مهد تربیت او بودم و مرا اینقدر اختصاص به خود داده بود که همای عظمت او از دوران اول حتی از دوران کودکی که فطیم بودم یعنی از شیرم گرفته بودند، سایۀ تربیت و عنایتش را بر سرم افکنده بود و تمام مشاعر هوش و گوش مرا هشیار و متوجه خودش کرده بود تا بنیاد و پایۀ نهاد من از فکر با عظمت او بنا نهاده شود و غنچۀ وجود من با گلبن وجود اقدس او صلی الله علیه و آله پیوندی دیگر یابد و از گلبن او بشکفد علاوه بر خویشاوندی نزدیک که داشتم، مرا منزلت خاص مخصوص به خود داد که آن وقت که مرا از شیر گرفته بودند، مرا در دامن خود آورد و در کنار خویش گرفت، همواره مرا به سینه خود می چسبانید و به خود منضم و ضمیمه می کرد و حتی در فراش خوابگاه رختخواب آسایش خود، مرا زیر بال خود می گرفت که زیر بال او بزرگ شوم،

ص:88

گویی می خواست مرا به سرعت از کودکی به بزرگی خود برساند یا هوای نفس او مرا پرورش دهد و گرم کند،

«

یضمنی الی صدره... و یمسنی جسده

»

تن مرا با پیکر توحید خود تماس می داد که از گرمی او من گرم شوم و اگر ممکن باشد ادراکات خود را در مشاعر من بریزد تا جز جسم و فواصل جسم، فاصلۀ دیگری بین، در روح و در فکر نباشد.

«

یشمنی عرفه

»

به مشام دماغ من بوی عطر و طیب خود را می رساند تا مشام مرا از بوی عطر و طیب خود معطر سازد و بوی او را از من هم بشنوند.

شاید برای خاطر این که: از من بوی عطر پیغمبر صلی الله علیه و آله را استشمام کنند و بدانند که این دو نافه مشک یک گونه عطر و بو داشته و دارند مرا از کودکی از منبع عطر ممتاز خود بهره مند می فرمود.

و شاید هم برای خاطر این که از کودکی، من و مشام من با عطر آمیخته و معتاد گردم.

این گونه دماغ مرا با عطر خود مأنوس می داشت و تعلیم می داد که باید کودک را از روز نخست چنین با نظافت و خوشبوئی معتاد و مأنوس کرد و عادت داد؛ چه که عادت مثل طبیعت ثانویه است تا کودک از آغاز از هرگونه پلیدی و پلشتی و قاذورات متنفر باشد و از کثافات و پلیدی ها که خاصیّت دوران کودکی است همواره گریزان و رمنده باشد، چنان که از کوی پلیدی ها هم گذر نکند.

ص:89

«

وکان یمضع الشئ ثم یلقمنیه

»

از غذای من چنان مراقبت می کرد که خود رسول خدا صلی الله علیه و آله غذای خوراکی مرا که برای من آماده می کردند، ابتدا در دهان می جوید و امتحان می کرد تا پخته و ناپختۀ آن معلوم گردد، بعد دستور می داد آن غذا را لقمه به لقمه به دهان من می نهادند یا نهاده می شد.

اهتمام به تغذیۀ صحیح کودک برای آن است که در دستگاه گوارش کودک غذای ناپخته یا زبر و درشت و غیر قابل هضم از ابتدا وارد نشود تا دستگاه هاضمۀ کودک مختل گردد.

و هیضه و تخمه(1) رخ دهد که عصاره و جوهر غذا به طور صحیح عائد بدن نگردد، مبادا نیروی بدنی کودک از آغاز ناتوان بار آید.

لذا پیغمبر صلی الله علیه و آله با جویدن غذا نخست تطبیق و تطابق آن را با گلوی نازک کودک و دستگاه گوارش ناتوان آن می سنجید تا آمادۀ هضم باشد و ضعف گوارش پیش نیاید.

این اهتمام پیغمبر صلی الله علیه و آله به کودک عزیز مادر دو نوبه، آن روز علی علیه السلام و امروز حسین علیه السلام که کلیۀ جهازات بدن کودک و تمام مشاعر او و کلیۀ جهازات بدن کودک، تحت نظر دقیق و مراقبت مربی عظیم باشد.

ضمیمه بود با برازندگی طفل در جودت ذات و استعداد غیر متناهی و خداداد تا رشد و نموّ کودک روی آن پایۀ قوی و پایه های قوی، نیرومند و توانا آغاز شود

ص:90


1- (1) هیضه و تخمه: سوء تعذیه، اسهال شدید، فساد غذا در معده.

و کودک با مشاعر تیز و تند و قوۀ قدسیۀ خود، زیر سایه لطف پیغمبر صلی الله علیه و آله نموّ می کرد و نوازش می دید.

و قوای ذاتی کودک هم به طور طبیعی خود به خود در رشد و استقامت فوق العادگی بی حد داشت تا کودک به زبان آمد و به حرکات اختیاری شروع کرد، بر پا ایستاد و به راه افتاد، آن هم با پای پیغمبر و نوازش او قدم به قدم بالا آمد و بعد در رفتار خود آن قدر محکم و مستحکم قدم برمی داشت و قدم می گذاشت که پیغمبر صلی الله علیه و آله مربّی او در رفتار او هیچ لغزش اخلاقی در او ندید و در سخن هیچ گفتاری پوچ بی معنی نداشت، به حدّی خوب امتحان پس می داد که خود می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله امین در طول مدت مجاورت و ملازمت من، هیچ سخن دروغ یا نادرستی از من نشنید، این در گفتار و اما در رفتار هم هیچ کار ناروائی از من مشاهده نکرد.

با آن که در کودک لغزش و ناروا در کردار و سنخ دروغ و سخن پوچ و تهی در گفتار در غالب وجود دارد، خاصیت دوران کودکی است که به علت عجز و ضعف طبیعی اعصاب کودک با او همراه است.

از دوران اوّل، من به او پیوسته بودم و او به خدا یعنی به دو لایتناهی.

و خدای علی اعلی از نخست بر پیغمبر صلی الله علیه و آله هم از همان آغاز فطام و از شیرگرفتگی که محمّد را از شیرش گرفته بودند.

ملکی را از اعظم ملائک و بزرگ دربار الهی (روح القدس) بر او موکل کرده بوده و آن ملک بهین مهین (روح القدس) مهیمن و مراقب او صلی الله علیه و آله بود مانند لَلِه گان سلاطین و زادگان آنها به همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله یا به پا همراه او بود تا در هر

ص:91

قد او را به شاهراه مکرمت ها راهنمائی بکند و می کرد.

و او را راه ببرد و می برد و او را به محاسن اخلاق عالیۀ عالمیان بیاراید و می آراست.

تا آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری و من از نخست از کودکی که به راه افتادم.

و پا گرفتم در رفتار و گفتار تحت کنف رعایت او بودم.

او هم از دوران فطام در پناه خدا و در کنف حمایت ملک روح القدس بود.(1)

در تمام شبان و روزان، از دوران کودکی من به دنبال او سایه آسا روان بودم و مانند فصیل (کودک از شیر گرفته) که به دنبال مادر می رود، من در پی او روان بودم.

و او هم صلی الله علیه و آله هر روز برای من پرچمی از فضایل اخلاقی در برابر نشاندار برپا می داشت و برمی افراشت و مرا به جانب آن و به سمت آن مانند پرچم و دیرکسیون نظام وامی داشت و فرمان می داد تا چشم از سمت آن برندارم و به قدر چشم به هم زدنی از آن منحرف نشوم و نمی شدم هم.

حتی تا به خلوتگاه غار حرآء هم

تا آنجا که حتی به خلوتگاه حرآء هم آنجا که اندیشه هم محرم نبود.

مرا هم همراه می برد، آن مربی عظیم هر سال خود در غار حرآء اوقاتی را به سر می برد و من با او بودم، او را می دیدم و کس دیگری غیر من هیچکس او را

ص:92


1- (1) مساوی المساوی مساو لذلک الشی.

یعنی حتی خدیجه نمی دید، او در آنجا جانب خدا را می دید و می نگریست و من جانب او را می دیدم و می نگریستم.

او خیرۀ تماشای جانب قدس بود و من خیرۀ تماشای او.

به تماشای تو می بودم و غافل بودم کز تماشای تو خلقی به تماشای منند

و آن هنگام در سراسر دنیا همۀ اسلام را یک خانه و یک خانه همه اسلام را جمع کرده بود.

که در آن خانه پیغمبر صلی الله علیه و آله و خدیجه و دو تن بودند و من سوّمین آنها بودم، آن خانه و آن خیمه و آن خانواده، همۀ اسلام را در برگرفته و در وجود ما به گرد هم فرا آورده داشت و ما هم کم نبودیم. محمّد صلی الله علیه و آله در میان ما بود و محمّد صلی الله علیه و آله خود امتی بلکه اممی، بلکه عالمی بود.

همیشه سرسلسله ها خود امتی هستند.

کأنّه و هو فردٌ فی جلالتِهِ فی عسکر مِنْ سَجَایاهُ و فی حَشَم

لو جئتَه لرأیت النّاسَ فی رجلٍ و الدّهر فی ساعه و الارض فی دارٍ

در حقیقت خدا که با ما بود، همه اکوان و کون و مکان با ما بود.

این خانه و این خیمه بقعه ای بود که تمام زمین را بلکه اکوان و کون و مکان را در آن فضای محدودش پیچیده بود. دهر را در خود فرا می گرفتند.

ص:93

و آن سه تن بر تمام امم از دریچۀ وحی و روزنۀ علم خدا مراقبت می نمودند.

علی بازدید خود را می گوید

من در آنجا در غار حراء نور نبوّت را می دیدم و بوی عطر نبوّت و رائحۀ طیبه آن را استشمام و به دماغ خود درمی یافتم.

و خود را فراموش کرده بودم.

ای علی که جمله عقل و دیده ای شمّه ای واگو از آنچه دیده ای

و آن هنگام که وحی بر پیغمبر صلی الله علیه و آله در اولین نوبه نازل شد، از این طرف ملک وحی درآمد و از طرفی دیگر شیطان رفت، من ناله شیطان را به گوش خود شنیدم پرسیدم: یا رسول الله این چه صدا بود؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نالۀ حسرت شیطان بود که از مأیوسی، نالۀ یأس کشید.

ای علی! تو می بینی آنچه من می بینم؟ و می شنوی آنچه من می شنوم؟

غیر از آن که تو پیغمبر نیستی ولکن تو وزیری و برخیری.

یعنی بر خیل نیکی و نیکوان تو سروری و به نظر مردم او را به جای پسر محمّد می گرفتند.

ای پیغمبر که عالم را در کنف خود خواهد آورد، آن روز علی علیه السلام را بیست و شش سال پیش و امروز فرزند نوزادش حسین را زیر بال خود گرفته که تعالیم وحی را در ضمن نماز که معراج مؤمن است در ظروف مشاعر آنها فرو بریزد و جهت یابی معراج را به کار اندازد.

وظروف مشاعر آنها ظرفیت غیر متناهی دارد که در خود بگنجاند.

اینجا یک سؤال پیش می آید که آیا امام، خواه ابوالائمه و خواه امام

ص:94

حسین علیه السلام محتاجند که دست بیرون به آنها علم بیاموزد.

مگر نه به عقیدۀ ما شیعیان حق، علم امام علیه السلام علم لدنی است؟

جواب: محتاج بودن ممکن قابل انکار نیست.

حتی امام و پیغمبر صلی الله علیه و آله؛ چیزی که هست آنان محتاج غیر خود و ذات خود و باطن ذات خود نیستند، خدا برای ملک و ملک برای پیغمبر صلی الله علیه و آله و پیغمبر صلی الله علیه و آله برای امام دست خارج نیستند، بلکه به منزلۀ باطن ذاتند که آن ملک اعظم ملائکه الهی قرین پیغمبر است از آن زمان که فطیم بود و از شیر گرفته شد، کاری را با پیغمبر می کند که اشعه با غنچه گل می کند، بوی عطر به آن می دهد. رنگ سحرآمیز در آن پدید می آورد، پیغمبر هم با امامان همان می کند؛ اشعۀ تعلیم ملک الهی که از سمای غیب ذات و باطن ذات می آید همان کار را با ملائکه و ملائکه را با پیغمبر صلی الله علیه و آله و پیغمبر صلی الله علیه و آله با امام، همان کار را می کند که اشعۀ خورشید با غنچه گل می کند.

اشعه نیز در گل هم هر چه می کند عمل در باطن ذات می کند که خود غنچه و گل را رنگین و عطرافشان می نماید، تا به حدی که ظاهربینان این حسن و زیبایی و محاسن را رنگ آمیزی از گلبن و شاخه و غنچه می بینند؛ گمان می کنند غنچه خود رنگین است و کاری به اشعۀ خورشید ندارد با آن که چنین نیست، اطوار غنچه و رنگ گلبرگ ها همه از پرتو اشعه است و اشعه خارج از آن است و خارج نیست رنگی که غنچه ها از اشعه می گیرند، فرق دارد با رنگی که از «حنا» یا کاغذ رنگین بر برگ های گل بزنند که آن خارج است، و این داخل.

کار اشعه علم ملائکه وحی با پیغمبر صلی الله علیه و آله و کار روح القدس با مریم، شبیه

ص:95

کار خدا و فعالیت قیومی او با اشیاء است که هم داخل است و هم خارج.

ذات باری معیّت او با اشیا، معیّت قیومیت است. نه معیّت هو هویّت

وَ هُوَ الَّذِی فِی السَّماءِ إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ (1)

اما آن اشعه تعلیم مثل اشعۀ وجود و ایجاد معیت او با اشیا، معیت هویت است، با هر کسی چنان می نماید که خود او است و از خود او است با آن که چنین نیست، از خود او است و از خود او نیست، از داخل ذات او است و از خارج نیست، خارج بودن و داخل بودن اشعه و این تعالیم حیرت آور است.

عالم همه انوار خدا هست و خدا نیست چون نور ز خورشید جدا هست و جدا نیست

پس اگر کسی بگوید: علم و تعالیم پیغمبر و امام از خدا نیست و از خودشان است، بی لطف خدای بی چون حتم اشتباه کرده.

البته از خارج به معنای محیط بر داخل و خارج است، نه از استاد بشری و این اشعۀ تعالیم الهیه از ذات اقدس الهی به ملک روح القدس متصل است و از او به شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله می آید و از پیغمبر در امام می آید. همه از باطن ذاتند که معیت قیومیت بر همه دارد، و اگر اشعاع(2) از طرف او نباشد ملائکه و پیامبران و امامان هم علم ندارند، ولی البته از جانب او هرگز قطع فیض نمی شود، بلکه او عطا می کند تا اینها نشاط می یابند، او نور بصر و شعاع بصیرت می دهد تا اینها

ص:96


1- (1) زخرف (43):84.
2- (2) اشعاع: پرتو افکنی، پراکنده ساختن.

هوشیار می شوند.

بلی، این مسأله قابل بحث است که آیا آنان باید طلب کنند تا عطا بشود یا عطای اولیه باید از جانب بالا بشود تا در آنها اشتیاق طلب بروز کند و بطلبند.

در این مسئله هم حق این است که اشعه از بالا بر چشم فرود می آید تا چشم باز می شود و به روی حسن ازل می نگرد و شوق طلب در آنان پدیدار و بیدار می شود.

و معنی علم لدنی این نیست که امام و پیغمبر صلی الله علیه و آله از ملائکه نمی گیرند یا ملائکه از خدا نمی گیرند و مثل ذات باری تعالی از ذات خود وجود دارند و علم و تعلیم خود را مستغنی از خدا هستند. حاشا! حاشا! که کس این را تصور کند که کفر است و غلوّ است، بلکه دمادم در باطن و ظاهر در علم و در جسم همه را مداوم و متصل از ناحیۀ خدا می گیرند و خدا برای آنها به منزلۀ چشم آنها و پای آنها و روح اینها و رأی اینها است، چون عطای وجود اینها از ناحیۀ او عطا می شود و اگر پای او نباشد، کس پای ندارد که به کوی او برود.

هیچ کسی به خویشتن ره نبرد به سوی او بلکه به پای او رود هر که رود به کوی او

پرتو مهر روی او تا نشود دلیل جان جان نکند عزیمت دیدن مهر روی او

دل کششی نمی کند هیچ مرا به سوی او تا کششی نمی رود سوی دلم ز سوی او

و پیامبر حشمت و عظمتش در منازل وحی با اهل آن منازل به خدا هدایت

ص:97

می کند و به شعبه شعب های حشمت و عظمت خدا را راه می برد و مواظب و مراقب دل های آنها است که آنها را رو به آن سوی همایون کند.

بسکه نشست در برم با دل خو پذیر من دل بگرفت جملگی عادت و خلق و خوی او

قدر نبات یافت چوب از اثر مصاحبت گل چو شود قرین گل گیرد رنگ و بوی او

طفلی که پیغمبر صلی الله علیه و آله در بغل یا زیر بغل گرفته و با او نماز می خواند، دارای قوای طبیعی بی شمار و قوای ارادی بی حدی است که همه در این صف بندی نمازش، جهت یابی را در می یابند مانند مغناطیس که کشتی سنگین وزن را در دل ظلمات رهبری می کند و کشتی با فشار موج های سنگین به هر پهلو منحرف می شود، ولی آن مغناطیس باز رو به قطب می کند و زاویه مسیر را تعیین می کند.

و امّا این که فطام و شیر گرفتن را برای ملک اعظم ملائکه آورده، از این نظر است که در ایام رضاع و شیر از مراقبت مادر بر سر گهواره طفل چهار حسّ در طفل بیدار می شود که چهار ملکند و طفل یا آنها به محیط سپرده می شود که محیط با او بازی می کند و در این مرحله دوم نیاز به مراقبت آن قرین موافق یعنی ملائکه عظیم دارد. چون قوا مثل غنچۀ گل یکی پس از دیگری می شکفد و هر کدام باید در موقع شکفتن، رنگ جهت یابی را داشته باشد که در دایره خود عمل کنند، اما رو به سمت قطبی که محور امور جهان و کون و مکان است.

آیا اینهمه بارهای سنگین الکتریکی بر بدن ضعیف نوزاد وارد می شود؟

مولود عزیز هفدهم ربیع المولود که در شرق و غرب، ما مسلمین را غرق

ص:98

سرور و جشن نموده، همین نوزاد عبدالمطلب و آمنۀ معظم، همین محمّد عظیم صلی الله علیه و آله که خود اعظم مواهب آسمانی است.

در خانۀ معمولی گلی یا سنگی به دنیا آمد آن خانه بیضا نورافشان شد، کانون نور جهان شد، همین شاهد و گواه است که یک فرد بشر نوزاد با بدن محدود و حجم صغیر و وزن اندک، دارای سلسله قوای خیر غیر محدودی است.

آمنه مادر معظم او که عید مادر، را ایران به افتخار او و نوزاد او جشن می گیرد و برای اولین بار است که شعبه ای از بنگاه حمایت مادران دعوت کرده تا عید جشن مادر را به نام او و نوزاد او محمّد بگیرد.

همین آمنه مادری است که او به جهان این فرزند را و این قوای غیر محدود را داده و خود نمی دانست که مادر پیغمبر است.

در آن روز این عظمت غیر محدود را کجا باور می کرد؟ کجا می دانست که در گریبان مولود عزیزش، نوزادش، این همه عظمت نهفته است؟

او نمی دانست و حق داشت که نداند؛ زیرا دنیای پر از فلاسفه و اجتماعیون هم هنوز نتوانسته بدانند و ندانسته و نخواهند دانست که چقدر قوا و چقدر عظمت در نهاد و نهان این طفل نهفته است.

مگر نه تحریکاتی که او به دنیا و مردم دنیا و به عقول بشر در شرق و غرب داده هنوز دنباله اش تمام نشده است، تا بتوان محدودش کرد و تحت ضبطش درآورد، مگر عظمت او به قدری است که دنیا بتواند آن را بداند.

ص:99

طفلی به دنیا آمد و خانه ای نورافشان شد.(1)

ولی کجا تصور می شد که کاخ اقتدار ایوان مدائن از آن در شرق بلرزد.

و قصرهای پایتخت های شام مانند (بُصری) منوّر گردد.

کجا از دست های کوچک آن طفل نوزاد، آن جسم خرد و کوچک، دستی دیده شد که همۀ بت ها را در بتخانه ها همان ساعت یا بعد به زمین بیفکند؟

کجا در آن قنداق مختصر محدود، آن همه ارهاص(2) و معجزات بی شمار دیده می شد؟

کجا دانشگاه قرآنش که یک جهان دانشگاه علوم است در آن، غنچه لب های گلفام و گلگون خوانده می شد؟

باری جهان انسان شد و انسان جهانی نکوتر زین بیان نبود بیانی

سخن کوتاه، خلاصه آن که کجا وزن کردن جسم طفل با کیلو یا میزان و ترازوی دیگر، منویّات او را هم تحت ضبط درمی آورد.

ترازوی این بنگاه خیریه حمایت مادران را من دیده ام که کودکان نوزاد را نوبه به نوبه وزن می کنند، ولی باید اعتراف کرد که جالسان این محفل محترم قابل وزن بدنی هستند، امّا قابل وزن فکری نیستند.

یک ارشمیدس که وزن تنش به مقیاس عظیمی نیست، فکرش به اندازه ای

ص:100


1- (1) نقل از کتاب مادر تألیف دیگر مؤلف.
2- (2) ارهاص: معدن خیر، بنیان خیر و برکت.

است که می گوید: اگر نقطه اتکایی می داشتم، اهرمی زیر کرۀ زمین می نهادم و با یک تیپا کرۀ زمین را مثل گوی از جا می پراندم.

پس از این مقدمات، معلوم هوشمندان است که زیر بغل گرفتن پیغمبر صلی الله علیه و آله از حسین عزیز در موقع قیام نماز، و فرو نهادن او در موقع رکوع و سجود، امری سرسری نبوده و نیست.

و برای محض محبت مفرط به طفل هم نیست که طاقت بی تابی او یا جدایی او را در آناتی چند که نماز می گزارده، نداشته یا مبادا طفل بی تابی کند.

بلکه بعلاوه از محبّت و نوازش ورزش عقلی و آماده کردن هوش طفل هوشمندی است برای معراج و ضبط سمت و انضباط جهت یابی به سوی حق مطلق و قطب وجود که محور همۀ ارکان و کائنات کون و مکان است در همه حال.

کاری با او می کند که اشعه خورشید با غنچه گل در گلبن و گلبرگ های رنگین و کاسبرگ و پلن گل و گرزهای بذرافشان آن می کند، قسمتی را رنگ می دهد و قسمتی را عطر و قسمتی را قدرت و قوۀ تولید و هزارها دانه های ریز ریز را در آن هزاران خاصیت می دهد.

و غنچۀ وجود طفل بیش از گلبن در شاخساران شاخ و برگ دارد، بلکه قوای بی حدی در غنچۀ وجود طفل انسان نهفته است که باید به تدریج بشکفد.

قوای مولود بشر بی حد و بی شمار است.

طبیعی قوۀ تو ده هزار است ارادی برتر از حصر و شمار است

و همۀ این قوای (ده هزار طبیعی) و بیش از ده هزار ارادی، باید با جهت یابی تربیت شوند.

ص:101

برای سمت آن خیر مطلق و قطبی که محور وجود کون و مکان است خاضع باشند رو به سمت او سرفرود آرند.

و از غیر سمت او گریزان باشند مثل عقربه مغناطیس که از سمت های دیگر گریزان است و برای سمت هدف قطبی که در دو طرف محور وجود است، خاضع است و سر فرود می آورد.

عقربۀ مغناطیس که در منطقه خط استوای کرۀ زمین افقی می ایستد، هر چه رو به قطب شمال یا به قطب جنوب پیش برود سر را به سوی قطب خم می کند و سرفرود می آورد تا در منتهای نقطه شمال یا جنوب همین که به خود قطب جنوب و شمال می رسد، به کلی سر می نهد، سر فرو می آورد به حال عمود بر افق می ایستد.

حسین فرزند نوزاد، از حجر تربیت پیغمبر صلی الله علیه و آله و این پدر بزرگوار که نسبت به هر چه غیر حق است می گوید: نه، و نسبت به هر چه حق است سر فرود می آورد و می گوید: آری.

و آن زینب بنت جحش، آن مادربزرگ که مثل عمر بن الخطاب خلیفه بر در خانه اش در آستانۀ در می ایستد به احترام آن مادربزرگ، تا سلام او را به مادر والا برسانند.

همین آستانه که عمر که بر در آستانه قیصر هم در آن موقع نمی ایستاد، مثل چاکر بر در ایستاده.

این مادر والامقام در راه خدا و برای رضای خدا و برای کمک دادن به بینوایان، تقرّب به خدا به کلی از خود می گذشت، حتی دباغی می کرد و ملیله

ص:102

دوزی می کرد و کمک می داد، به خود نمی پرداخت.

تا قیمت و بها به دست آورد و کمک بدهد، این مادران به فرزندان اسلام عموماً درس عزّت و شرف را (در مقابل زورگویی متکبّر) و تواضع و از خودگذشتگی را (در مقام تقرب و قرب الی الله) توأم با هم می آموزند، نهایت آن که هر فرزندی هوشمندتر است، البته بهتر و بیشتر می گیرد.

این مادران والامقام در مغز فرزندان همت بلند می نهند که ذلیلا نه تسلیم بلاشرط دعی عبیدالله زیاد، فرزند خوانده زیاد که او هم فرزند خوانده ابوسفیان بود نشود.

آنجا که حسین می گوید: نه و باز هم نه، سی هزار لشگر به سرش ریخته، دورش را احاطه کرده، حیات او را تهدید می کند که بلکه منحرف از سمت شود؛ حسین می گوید: نه و به این مادران می بالد.

و آنجا که رو به سمت حق باشد می گوید: آری، اگر چه تنم در قبرستان نواویس(1) قبرستان مجوس بیفتد.

و پیکرم را گرگ های هامون پاره پاره کنند خواهید شنید که در میدان کربلا که:

اولتیماتوم جنگ را داد، به ندای بلند ندا در داد که ای اهل عالم! بدانید که دعی پسر دعی برای ما پا به زمین فشرده بین یکی از دو کار؟

یا شمشیر از نیام کشیدن و شرف یا تن به ذلت دادن و بیعت و تسلیم بلا شرط

ص:103


1- (1) نواویس: عیسویان، پیروان مسیح.

و هیهات از ما، ذلت خدا برای ما نمی پسندد و رسول او هم نه و نه دامن های طیب و طاهر مادرانی که ما را پروریده و شیر داده هرگز! نه و نفوس آزادگان ستم ناپذیر هم نه، و دماغ سرافرازان جهان هم نه، هیچ کدام نمی پذیرند که ما طاعت ناکسان را بر قتلگاه آزادگان برگزینیم.

طاعت ناکسان چه حسنی دارد که آن را برگزینیم و قتلگاه آزادگان چه افتخاری که ندارد تا آن را وانهیم.

شنیدید که در میدان کربلا به این مادران می بالد و افتخار می کند و تن زیر بار بیعت با ذلت نمی دهد، تذکری از تربیت خود در دامن پاک این مادران می دهد، یکی از آن دامن های طیب و طاهر که ابای از ذلت دارد، همین مادرش زینب بنت جحش حفید عبدالمطلب است.

در صورتی که در موقع حرکت از مکه و حجاز به سوی عراق، همین حسین فرزند ارشد اسلام می گفت: وصله های تنم را می بینم که گرگ های گرسنه مردم عراق بین نواویس و کربلا پاره پاره می کنند و از هم می دراند.(1)

عارش از این نمی آمد که تنش در راه خدا در نواویس قبرستان مجوس افتاده باشد.

ص:104


1- (1) از خطبه امام علیه السلام در موقع حرکت از مکه: کانی بأوصالی ینقطعها عسلان الفلوات بین النواویس و کربلا فیملان منی اکراشا جوفاًو اجربه سغبا، لا محیص عن یوم خط بالقلم رضی الله رضانا اهل البیت نصبر علی بلائه. «بحار الأنوار: 368/44، باب 37؛ کشف الغمه: 29/2»

و گرگ های گرسنه اعضای او را تیکه تیکه و پاره پاره بکند.

ولی سر زیر بار حاکم زورگوی عراق فرود نمی آورد.

حال عقربه مغناطیس همین است که به هر فشار دیگر می گوید: نه، و در قطب می گوید: آری، و وقتی او را به این طرف و آن طرف بکشند، باز همین که رها کنند فوری به سوی هدف قطب به سرعت برمی گردد، اما از قطب به اختیار خود برنمی گردد.

این امر اسراری است که پیغمبر در رکوع و سجود، طفل را به زمین می نهاد و در حال قیام او را زیر بغل با خود داشت تا نماز می گزارد، خواه معنی آن بالقصد الاولی مقصود بوده یا بالقصد الثانوی و لا بالاراده بوده.

جدّ والاگهرش این چنین او را در راه خدا و برای راه خدا مغناطیسی می کرد.

هر سر موی با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجا است؟

و این مادرش زینب بنت جحش برای راه خدا از موقعیت شخص شخیص و نفس نفیس و شخصیت شریف خود هم می گذشت، چنان که از وطن و خانه و دیار و کاشانه هم در راه هجرت در راه خدا گذشت، در اثر هجرت خانه های آل جحش کلیدشان به بام افتاد، دیگر احدی در آنها نبود که درب آنها را ببندد یا بگشاید، بادها درها را به هم می زد و عرصه هایی «یباب»(1) یعنی تهی از اهل افتاده بود.

ص:105


1- (1) یباب: زمینی، ویران.

زینب و دو خواهرش «حمنه و ام حبیب» با سه برادرش عبدالله جحش و عبدالرحمن و ابو احمد، همه دیار وطن را رها کرده هجرت کردند از وطن و دیار مألوف گذشتند، اما گذشت از شخصیت شخص شخیص و نفس نفیس خود در این راه یعنی راه اطاعت فرمان خدا گذرگاه سختی بود از گردنه های دنیا سخت تر بود، گذشت از شخصیت خانوادگی بر آنها مشکل تر و سخت تر از گذشت از خانه و وطن بود، اما هر چه بود خواه سخت و خواه آسان، از هر دو گذشتند.

گذشت از نفس نفیس در راه خدا

زینب نوادۀ عبدالمطلب خود می گوید: خواستگارانی از اشراف و اعیان قریش برای من آمدند، من برای مشورت در انتخاب آنان خواهرم «حمنه» را فرستادم پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله، لکن رسول خدا صلی الله علیه و آله بعد از شنیدن نام آنان فرمود: یا دیگری که قرآن را به او بیاموزد و مسائل دین را به او تعلیم دهد؟

حمنه پرسید: آن کیست؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: زید بن حارثه.

خواهرم حمنه غضب کرد و گفت: آیا دختر عمّه خود را به مولایت تزویج می کنی؟

این خبر را به خواهر برد، زینب گوید: همین که مرا اعلام کرد من سخت تر از او غضب کردم و کلامی شدیدتر از وی گفتم:

و همچنین برادرش عبدالله بن جحش هم غضب کرد، مادرشان «امیمه» دختر عبدالمطلب است که خواهر حمزه و ابوطالب خواهد بود.

عبدالله بن جحش از سابقین در اسلام است، در ابتدای دعوت اسلام پیش از

ص:106

ورود پیغمبر صلی الله علیه و آله و جوانان در پنهانگاه خانه ارقم بن ارقم در سنین بیست و پنج سالگی اسلام آورد و بعد به واسطۀ فشار قریش، با مسلمین دیگر به حبشه هجرت کرد و اندکی ماند و به مکه بازگشت، در مکه بود تا از مکه با همۀ اهل خود و خواهران و برادران خود که اسلام آورده بودند هجرت به مدینه کردند.(1)

عبدالله بن جحش از امرای اسلام است، جنگ اول با قریش را در نخله که عمرو بن حضرمی از قریش کشته شد، تحت فرماندهی این عبدالله بود، عبدالله بن جحش هم طراز با حمزه سید الشهداء و پسر خواهر او است، در جنگ احد شهید شد و با حمزه سید الشهداء خالوی خود پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را در یک قبر دفن کرد.

عبدالله بن جحش با برادرانش عبدالرحمن و ابواحمد ضریر، و خواهرانش زینب بنت جحش با ام حبیب و حمنه از مکه رفتند، احدی در خاندان آنها نماند که درهای خانه را ببندد یا بگشاید تا بادها می وزید و درها را به هم می زد و می لرزانید تا یک موقع عتبه بن ربیعه پدر هند زوجۀ ابوسفیان بر آن محله گذر کرد و این منظرۀ غریب و این وضع اسفبار را دید که خانه تهی از اهل است و درها را بادها می لرزاند و به هم می زند و ساکنی در آنها نیست، به قول معروف کلید آنها به پشت بام افتاده، این شعر را خواند:

ص:107


1- (1) هاجر عبدالله بن جحش و هاجر معه من اسلم من اهله و لم یبق فی دارهم احد فاغلقت و قد نظر الیها عتبه بن ربیعه تخفق ابوابها. یبابا لیس فیها ساکن. «اسد الغابه: 133/5 (تلخیص)؛ السیره النبویه: 323/2»

و کل دار و إن طالت سلامتها(1) یوماً ستدرکها النّکباء و الحرب

هر خانه ای هر چند دوره هائی طولانی به سلامت بر او بگذرد روزی ویرانی را خواهد دید و سوز و فغان خواهد داشت.

داماد عتبه، ابوسفیان بن حرب ناجوانمردی کرد و به آنها دست اندازی کرد و آنها را در مکه به عمر بن علقمه فروخت و خبر آنها بر عبدالله بن جحش در مدینه سخت آمد، به پیغمبر صلی الله علیه و آله شکایت کرد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله او را دلداری داد و فرمود:

آیا تو خرسند نیستی که خدا خانه ای بهتر از آن در بهشت به تو می دهد؟

عبدالله گفت: بلی، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: پس آن خانه برای تو است.

عبدالله از خانه گذشت و همچنین زینب خواهرش از وطن و خانه و کاشانه گذشت، اما از شخصیت اشرافی نمی توانند به آسانی بگذرند و تن دهند به ازدواج با «زید» مولی که از طبقۀ اشراف نیست.

تا این حد تسلیم ایمان به خدا بودند که خانه و دیار و وطن را رها کرده به دیار غربت آمدند، امّا ازدواج با غیر اشراف را، نه. حتی اگر زید مولی رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد و همه علم قرآن، کتاب خدا و سنت پیغمبر را تعلیم کند.

گرچه خانه را تلافی کردند بدین قرار که عبدالله بن جحش اولین امیر و

ص:108


1- (1) فقال شعرا. و کل دار... و البیت لابی داود الایادی و الیباب القفر و النکباء من النکبه و الحوب التفجع. «اسد الغابه: 133/5»

فرماندهی بود که در اسلام برای او پرچم بسته شد و با قریش جنگ کرد.

سعد ابی وقاص که به منزله ناپلئون اسلام است، در قشون عبدالله بوده روایت کرده گوید که: پیغمبر صلی الله علیه و آله ما را برای قشونی برانگیخت و فرمود: به فرماندهی شما من مردی را برمی انگیزم که برگرسنگی و تشنگی (جوع و عطش) شکیباتر از شما است، یعنی نازپرورده نیست، سرد و گرم روزگار چشیده است.

هجرت تا دیار دیگر آدمی را کارآمد می کند.

پس برای فرماندهی، عبدالله بن جحش را پرچم داد، وی اولین امیر و فرماندهی است در اسلام که کشتار از قریش مکه کرد.(1)

این دسته قشون مأموریت داشت که تا به اطراف مکّه پیش برود، کاروانی که از طائف از قریش حمل مال التجاره می کند، برگیرد یا خبر بگیرد.

قریش از روز حمله و هجوم به مسلمین در مکه، اعلان جنگ را داده و راه برای انتقام اموال و خانه هایی که در مکه از مسلمانان به جا مانده و قریش آنها را تصرف کرده، باز است.

این دسته قشون تا نخله نزدیک طائف پیش رفت، مترصد کاروان قریش بودند که از طائف به مکه، مال التجاره پوست و آجیل می برد.

عبدالله بن جحش با قشون خود در نخله فرود آمدند و کاروان قریش بر آنها گذر کرد، روز آخر رجب بود که ماه حرام است به سال دوم هجری.

عمرو بن حضرمی با رجالی دیگر از قریش سرپرست کاروان بودند، عبدالله بن

ص:109


1- (1) اما فرماندهان دیگر با دسته های خود که پیش از دسته او بودند درگیر با دشمن نشدند.

جحصص با سران سپاه خود مشورت کردند که اگر امروز بگذرد. کاروان وارد شهر مکه می شود و کار از کار می گذرد، و اگر امروز اقدام به جنگ کنند سودمند است، ولی ماه رجب، ماه حرام است. بالاخره پردلی کردند بر آنها حمله بردند بعضی را کشتند و برخی دیگر را اسیر گرفتند؛ عمرو بن حضرمی کشته شد، اسیران را با غنایم به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله در مدینه سوق دادند همین که بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد شدند پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من امر ندادم به قتال در ماه های حرام و غنایم را تحویل نگرفت. نگرفت که شاید حرام باشد.

حضرات پریشان و پشیمان شدند و گمان کردند که از این گناه هلاک شده اند.

و قریش هم گفتند: محمّد و اصحاب او، ماه های حرام را حرمت نشناختند و در آن خونریزی کردند و اموال را برگرفتند.

قریش اما کار خود را نادیده گرفتند که خود حرمت حرم امن مکه و مسجد الحرام را ابتدا نادیده گرفتند و اهل آن را اخراج از وطن کردند و این تجرّی مولود تجرّی آنها در اول امر شد و حکم این است که: کسی که در حرم جرم و جنایت کند، رعایت جانب حرمت دربارۀ او نمی شود، بلکه در حرم بر او حدّ جاری می شود، چون خود برای حرم حرمتی رعایت نکرده تا آیۀ 217 سورۀ بقره نازل شد.

آیه 217: این مسأله را از تو سؤال می کنند از ماه حرام و قتال در آن، بگو: قتال در آن کبیره است و بازداشتن از راه خدا است و کفر به او و به مسجد الحرام است ولکن اخراج اهل آن از آن نزد خدا مهم تر است و کبیرۀ بزرگ تر

ص:110

است، که آن را شما کردید.(1)

عبدالله جحش و اصحاب، به نزول این قرآن دربارۀ آنان شاد شدند و آن اندوه از آنان زایل شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم در غنایم تصرف فرمود.

اخراج آنان از خانه و کاشانه و ویران گذاشتن آن خانمان و سپس تصاحب آن و فروختن آن که خطّ مرگ و فنا بر صاحبان آن است، در خاطر آزادمردان جهان اثر سوء و رنجش خاطر نگفتنی دارد.

عبدالله در ردّ بر قریش به زبان شعر جواب گفت و شعر در عرب به منزله اعلامیۀ امروز است:

1 - شما قتل در ماه حرام را کبیره می شمرید، با آن که اعظم از آن - اگر راشدی رشد را بیند.

2 - جلوگیری شما از قرآنی است که محمّد می گوید:

و کفر به آن است با آن که خدا بیننده و شنونده است.

3 - اعظم از آن، آن است که اهل مسجد را از خانه خدا اخراج کنند، که دیگر برای خدا در خانه اش ساجد دیده نشود.

4 - پس ما هم، هر چند ما را سرزنش بکنید (به کشتن در آن) و اراجیف هایی را ستمگران حسود بر اسلام بپراکنند.

5 - ما از ابن الحضرمی سرنیزه های خود را در نخله از خون سیراب کردیم،

ص:111


1- (1) یَسْئَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِیهِ قُلْ قِتالٌ فِیهِ کَبِیرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِیلِ اللّهِ وَ کُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَکْبَرُ عِنْدَ اللّهِ «بقره (2):217»

آن هنگام که واقد(1) آتش جنگ را برافروخت.

و عثمان بن عبدالله بین ما بود که با تسمۀ چرمی که خون بند نمی آمد در منازعه بودند.

و در اثر قتال قتل عمرو بن الحضرمی دو ماه بعد در هفدهم ماه صیام سال

دوم جنگ «بدر» رخ داد.

سپاه مکه هزار نفر در چاه های بدر با سپاه پیغمبر صلی الله علیه و آله سیصد و سیزده نفر در بدر مصاف دادند، وقتی سران قریش مثل عتبه بن ربیعه پیام پیغمبر صلی الله علیه و آله را پسندید که شما مردم قریش بروید و کار ما را با گرگان عرب به خود وابگذارید، اگر من پیروز شوم پیروزی شما هم هست و اگر من شکست بخورم شما دستتان آلوده نیست.

ابوجهل برادران عمرو بن الحضرمی را تحریک کرد تا به انتقام خون برادرشان جنگ را خواستار شدند. در اثر، آتش جنگ را برافروختند گر چه خود در آتش آن سوختند، هفتاد کشته دادند و هفتاد اسیر از آنها کت بسته به مدینه آورده شد و در اثر این جنگ خونین «بدر» سال دیگر در شوال جنگ خونین «احد» را بر پا کردند و عبدالله بن جحش مانند خالوی رشیدش حمزه استقامت کرده و نگریختند مثل عدۀ دیگر که گریختند، عبدالله بن جحش با شمشیر خود جنگید تا از همراهان بریده شد و در این غزوه به مقام شهادت فائز شد، در سنین چهل و چند سال کشته شد و در قبر حمزۀ سید الشهداء با خالوی

ص:112


1- (1) واقد بن عبدالله که از همراهان عبدالله جحش بودند وی را کشته بود. «الاستیعاب: 1550/4»

رشیدش آرمید، پسر عبدالمطلب و پسر دختر عبدالمطلب، پسر خواهر ابوطالب با هم دفن شدند.

این عبدالله که در مدینه اولین فرمانده و اولین امیر اسلام است و دارای روح اشرافی و نظامی است تن در نمی دهد که دوشیزۀ اشرافی قرشیه مثل خواهرش زینب با یک تن مولی از موالی زفاف شود، وی از طرف مادر دختر امیمه بنت عبدالمطلب و خواهر ابوطالب و حمزه است، امیمه عمه رسول خدا است.

و از طرف پدری عبدالله بن جحش بن رباب اسدی از اسد بن خزیمه بن مدرکه است که در جدّ خود خزیمه با پیغمبر صلی الله علیه و آله یکی است و حلیف با پسران عبد شمس بن عبد مناف است.(1)

عبدالله بن جحش که پسر خواهر ابوطالب است، حلیف یا بنی عبدالشمس است که غرور قریشیت در او باید او را به طرف بنی امیه بکشاند و از ملاحظۀ حلیف بودن با آنها عارش می آمد که در نظر آنها خوار شود و سرزنش بشنود که اسلام به کس افتخار نمی دهد، بلکه افتخار هم شأنی با خلفاء و هم پیمانان را هم از دست می دهد، اگر تن به این ازدواج بدهند در میان بنی عبد شمس سرکوفت خواهند دید که از ما بریدید و به محمّد پیوستید، محمّد شما را و شرف شما را لگدکوب کرد، شما را با غلامان و موالی خودش شوهر داد و این که زینب در آن میان گفته بود:

من هرگز با او ازدواج نمی کنم من که سیدۀ آل عبد شمس ام.

ص:113


1- (1) شباب قریش، عبدالمتعال الصعیدی: 127. اشعار در کتاب شباب قریش ضبط است.

ذکر آل عبد شمس را از آن جهت می کرده که حلیف و هم پیمان با بنی عبد شمس بوده اند و سر سرفرازی با آنان داشت، عبد شمس از عبد مناف بزرگ تر بود، پسر بزرگ، قصی بن کلاب بود و رقابت با دختران آن قبیله و سر و همسر او را بعدها سرکوفت خواهند زد، به خصوص با طموح(1) روح اشرافی توقع همسری با پیغمبر صلی الله علیه و آله را در خیال خود می پرورید.

و وقتی که رسول خدا صلی الله علیه و آله خواست او را برای زید بن حارثه خواستگاری کند، به صورتی پیشنهاد فرمود که آن «بانو» تصور کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله برای خودش خواستگاری می کند که می گوید: یا با کسی که قرآن را و تعلیمات دین را به او بیاموزد.

و وقتی فهمید که زید بن حارثه مقصود است، سخت ابا کرد و انکار نمود و گفت:

من دختر عمه تو هستم، من آن نیستم که این کار را بکنم.

و همچنین برادرش عبدالله بن جحش چنین گفت:

موسوعه آل النبی دکتر «س» بنت الشاطی ص 325 می گوید: همین که زید بن حارثه به سنین ازدواج رسید و رسول خدا صلی الله علیه و آله برای او زینب راکه زیب و زینت هاشمیات و دختر عمه اش امیمه بنت عبدالمطلب بود نام برد، زینب این را سخت ناگوار و مکروه خاطر داشت، و برادرش عبدالله بن جحش اسدی نیز ابا کرد که دوشیزۀ اشراف زاده و قریشیه به زفاف مولی از موالی درآید، هر دو به رسول

ص:114


1- (1) طموح: بلند همت، بزرگواری.

خدا صلی الله علیه و آله قزع(1) کردند که این گونه عار و ننگ را به آنها روا ندارد، چون دختران اشراف چنان نبوده که به ازدواج موالی درآیند، هر چند مولی آزاد شده باشد و زینب در میان گفته های خود، آن روز گفته بود:

من هرگز با او ازدواج نمی کنم، من که سیدۀ همۀ آل عبد شمس ام.(2)

بنت الشاطی می گوید: این زینب بنت جحش است که به جمال خود مغرور و به نسب خود، سخت اعتزاز و افتخار دارد و می بالد.

دخترکی در هر دو جهت خود را در قله افتخار می دید، دخترکی جوان در دو قبیله ممتاز هاشمی نژاد، زیبا طلعت، نوادۀ عبدالمطلب سیّد بطحاء دختر عمۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله، روایات او را توصیف کرده اند.

که سفید و فربه و از تمام زنان قریش اندامش کامل تر یعنی موزون تر و زیباتر بود، خودش به این جمال می بالید، چنان که به نسب بلندش نیز می بالید و فوق اینها از کلمه ای که شنیده شد که می گوید من که سیدۀ آل ابنای عبد شمس ام دو چیز فهمیده می شود؛ هم غرور به جمال و هم رقابت سرو همسر بین همسالان از آل عبد شمس که حلیف هم بوده اند.

با نظر رقابتی که بین آن رقبا با دین جدید و آیین تازۀ اسلام به وجود آمده بود، برای خود قابل تحمل نمی دید که در دین جدیدش از دختران قبیلۀ بنی عبد

ص:115


1- (1) قزع: تندی، دویدن با سرعت.
2- (2) قالت: لا اتزوجه ابداً و انا سیده ابناء عبد شمس «موسوعه آل النبی» تألیف دکتر عایشه بنت الشاطیء - به نقل از السمط الثمین 112.

شمس که حلیف هستند عقب بماند و سرکوفت بشنود، مبادا دختران بنی امیه بگویند سرشکستگی جدیدش از دین جدیدش آمد و این برای او غیر قابل تحمل بود.

و گذشته از آن، چگونه از این قلۀ بلند غرورانگیز جمال بی نظیر، و نسب عالی رفیع، و قرابت و خویشاوندی با پیغمبر خدا فرود آید و تن دهد به ازدواج با «زید بن حارثه» که اگر مثل جویبر کوتوله نبود، رشید هم نبود، دماغش تا حدی پهن و قامتش کوتاه و از اشرافیت بی بهره است.

هر چند در مدرسۀ اسلام در کنار پیغمبر صلی الله علیه و آله تعلیم دیده و تکمیل است؛ مگر اعجازی در کار آید و اعجاز هم در کار آمد یعنی اعجاز ایمان.

پیغمبر صلی الله علیه و آله چگونه این طائر بلندپرواز را فرود آورد؟ و او چگونه بال فرو خواباند؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله باید خاندان زینب را و برادر و خواهر، یعنی عبدالله جحش و زینب بنت جحش را از مقام و موقعیت زید بن حارثه در اسلام و نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و از اصل و تبار زید بن حارثه آگاه کند، تا بلکه آنها را از قلۀ انکار فرود آورد و این کار را هم کرد. ولی باز مؤثر نگردید.

عبدالله و زینب را از مقام زید بن حارثه در اسلام و در نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و از اصل و نسب او آگاه کرد که مولی نیست، نژاد او عربی خالص بی شائبه است.

بدین قرار که قبل از بعثت حکیم بن حزام بن خویلد پسر برادر خدیجه سفری به شام کرد و به همراه خود چندین غلام آورده بود که در آن میان پسرکی هشت ساله بود به نام «زید».

ص:116

این زید برده و بنده نبود، پسر حارثه بن شراحیل بن کعب زید اللات بود.

سبب اسیری او آن شد که مادرش «سُعدی» بنت ثعلبه او را برای زیارت و دیدار قبیلۀ خود «بنی معن بن طی» از خانه بیرون آورد.

در راه سوارانی از قبیلۀ «بنی القین بن جسر» او را اسیر گرفتند و در سوقی از سوق های عرب او را فروختند و حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه، او را خریداری کرد. به مکه آورد وقتی به مکه وارد شد عمّۀ او به دیدارش آمد، آن روزها خدیجه همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله شده بود.

حکیم عمّه خود را قسم داد که هر کدام از آن غلامان را می خواهد برگیرد، خدیجه «زید» را برگرفت و به خانه آورد، همین که محمّد سید بشر او را دید از خدیجه او را خواست.

خدیجه هم باکمال رضایت او را به او بخشید، از آن طرف پدرش حارثه بر فراق او سخت جزع کرد و به طلب او بیرون آمد تا خبر او را بگیرد؛ شنید که او در مکه است. با برادرش کعب رهسپار مکه شدند تا خدمت سرور بشر رسیدند.

و گفتند: ای پسر عبدالمطلب! ای پسر سرور قوم، خود شما جیران خدا، همسایگان خدا هستید.

رنجدیدگان را گشایش می دهید و گرسنگان را اطعام می کنید، ما نزد تو آمده ایم برای فرزندان خود «زید» که احسان به ما کنی.

یا فدیه قبول کنی، یا او را آزاد بنمایی، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: شقّ دیگر هم دارد غیر این، آن دو گفتند آن چیست؟

محمّد فرمود: من او را می خوانم و مخیر می کنم، اگر شما را اختیار کرد یکی

ص:117

از آن دو کار را عمل می کنم.

اما اگر مرا اختیار کرد، من به خدا قسم کسی را که مرا بخواهد هرگز رها نمی کنم و شقّ دیگری را بگیرم.

آنان به صدای بلند گفتند: انصاف داری بلکه فوق انصاف، پس آن سرور «زید» را دعوت کرد، او پدر و عمو را شناخت، امین او را مخیر کرد بین آن که اگر خود خواهان است با آنان برود؟

و اگر خواهان است با امین بماند، زید سرور و سالار خود را اختیار کرد.

پدرش با صوتی لرزان گویی دامنش را گرفته می گفت که: ای زید! آیا عبودیّت را بر پدر خود و مادر خود و عموی خود و قبیلۀ خود و بلد خود برمی گزینی؟

زید باز همان سخن اول را گرفت و چسبید و جواب داد که من از این سرور چیزی دیده ام و من آن نیم که از او جدا بشوم هرگز! کار که به اینجا کشید، پدرش صدا زد ای مردم! شاهد باشید که دیگر زید پسر ما نیست.

سیّد بشر در این هنگام دست او را گرفت.

و در نزد انجمن قریش برپا داشت و داد زد و آنان را شاهد گرفت که زید پسر محمّد است (وارثاً و موروثاً)

این معجزه است؟ تا تحول؟ یا جهش، گرچه این غلام آزاده بود و بنده نبود. محمّد امین هم از خدیجه او را گرفته آزاد کرده بود، ولی از امروز او را به نام زید پسر محمّد خواندند.

آزاد بنده ای که رود در رکاب تو. پرورش و پرش سرباز گمنام و زید اولین کسی بود بعد از علی بن ابی طالب که ایمان آورد به قلّۀ ایمان و عرفان وارد شد و

ص:118

پیغمبر صلی الله علیه و آله در دعوی خود دو تن شاهد از اهل پیدا کرد.

دو شاهد اهل که محرم اسرار درون و برون بودند.

اگر خللی در دعوی نبوت بود، اینها آگاه می شدند و ایمان تا سرحد فداکاری نمی آوردند.(1)

و زید تعلیماتش از قرآن و مکتب اسلام به سرحدّ اعلی رسید و پس از ازدواج بالغ شد، نوبت رسید که او را بر اریکه شادی بنشاند.

باکی نیست، به سر صبر تو را او به سر صدر نشاند و فرماندهی قشون هم می دهد، فرمانده جنگ موته همین زید بود، شهید شد.

پیامبر صلی الله علیه و آله برای همسری او دختری را که گل سرسبد و زینت هاشمیات بود، زینب بنت جحش دختر امیمه، عمۀ خود دختر عبدالمطلب را انتخاب کرد، امّا چه باید کرد که زینب به این وصلت راضی نگردید.

و برادرش عبدالله بن جحش، او هم راضی نشدند که دوشیزۀ اشرافی زاده قرشیه را به یک تن مولی از موالی زفاف دهند.

هر دو به رسول خدا صلی الله علیه و آله فزع کردند و از او خواهش و مسألت کردند که این عار و ننگ را به آنها نپسندد و روا ندارد، چون تا حال معمول نبوده که دختران اشراف به مولی تزویج شوند هرچند عتق شده باشد.

و عبدالله بن جحش در مدینه اوّلین امیر و فرماندهی بود که پرچم برای او بسته شد و سعد وقاص زیر فرمان او بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: به فرماندهی شما

ص:119


1- (1) أَ فَمَنْ کانَ عَلی بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّهِ وَ یَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ «هود (11):17»

مردی را برمی گزینم که بر جوع و عطش شکیباتر از همه شما است، پس عبدالله بن جحش را فرماندهی داد، پس وی اولین امیر فرمانده در اسلام، پسر خواهر ابوطالب است.

و زینب در جمله، حرف هایی که آن روز گفت: من هرگز با او ازدواج نمی کنم ابداً.

چه که من گل سرسبد ابنای عبد شمس هستم، من سیدۀ ابنای عبد شمس هستم.(1)

رسول خدا صلی الله علیه و آله برای آن دو تن خواهر و برادر زینب و عبدالله از موقعیت و مکان زید بن حارثه در نزد پیغمبر و در اسلام و از اصل نژادی او که عربی خالص است، سخن گفت:

و بیش هم، به حمنه خواهر زینب که برای استشاره دربارۀ خواستگاران زینب آمده بود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به او فرموده بود(2) چرا زینب به آن کس شوهر نکند که به او تعلیم دهد کتاب پروردگار او را و هم سنّت پیغمبرش را.

بدین قرار که پیغمبر امین صدیق فرمود: زید علاوه بر اصل و نژاد عربی

ص:120


1- (1) لا اتزوجه ابداًو انا سیده أبناء عبد شمس. «موسوعه آل النبی دکتر «س» عایشه بنت الشاطی؛ السمط الثمین: 112»
2- (2) فقال لها رسول الله صلی الله علیه و آله این هی؟ ممن یعلمها کتاب ربها و سنه نبیها؟ «مجمع الزوائد: 246/9؛ الدر المنثور: 203/5»

و علاوه بر موقعیت و مقام نزد شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله از نظر علمی هم تکمیل بوده و از عهدۀ تعلیم کتاب الهی که علم اعلی است و تعالیم سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله برمی آمده، ولی چه باید کرد که با همۀ این مؤهلات(1) و امتیازات، او نمی تواند

از گردنۀ اشرافیّت لردها بگذرد و گذشتن از این عقبه و گردنه از شکافتن کوه ها و تونل زدن البرز آسان تر نیست، بلکه گذر از فکر اشرافیت از صعود به قلّۀ الوند و البرز، بلکه صعود به قلّۀ قاف مشکل تر است و سخت تر است.

ملل راقیه(2) پرادعا، هنوز گرفتار امتیازهای اشرافی هستند.

در انگلستان دیگران از کوی لردها نمی توانند بگذرند، جنگ های رودزیا(3) بر سر سیاه و سفید است.

در امریکا با این که توانسته اند بر کرۀ ماه صعود کنند، هنوز سیاهان نمی توانند از حقوق سفیدان بهره ور شوند.

گذشتن از این عقبه ها کار ایمان است، کار تربیت اسلام است، تنها ادیان آسمانی برای معتقدان به آنها با بال ایمان، اشخاص را از این عقبه سخت و گردنه بلند بگذرانند.

خصوص که از عبارت و تعبیر پیغمبر صلی الله علیه و آله که فرمود: چرا به کسی شوهر

ص:121


1- (1) مؤهلات: صفات، شرایط لازم.
2- (2) راقیه: بلند پایه، پیشرفته.
3- (3) رودزیا: نام سابق زیمباوه کشوری در آفریقای شرقی.

نکند که کتاب پروردگار و سنت پیغمبر خدا را به او تعلیم دهد؟

تصور کرد که پیغمبر صلی الله علیه و آله برای خودش می خواهد، وقتی دانست که برای زید خواستگاری می کند سخت انکار کرد و آن سخن را گفت و برادرش عبدالله هم تحاشی کرد.

تا آیات آسمانی از سورۀ احزاب آمد که هیچ مرد مؤمن و زن مؤمنه در امری که خدا و رسول او حکم داده اند و انجاز فرموده اند، حق اختیار کردن در امور خود ندارند و هر کس خدا و رسول را معصیت کند سخت گمراه است.(1)

این آیات آمد و اعمال ولایت کرد و اختیار از دست خودشان رفت.

این آیات ولایت تشریعی پیغمبر است.

می گوید: باید کسان اگر بخواهند گمراه نشوند در نشیب و فراز، راه تقرب به خدا که پر پیچ و خم است، بایدشان دست خود را به دست پیغمبر صلی الله علیه و آله رهبر بدهند، در هر نشیب و فراز تحت امر او بروند، به دل بخواه خود ننگرند و از جمله این دو تن زینب بنت جحش و عبدالله جحش و هر کس بخواهد با پیغمبر صلی الله علیه و آله برود و راه را گم نکند، خصوص در صعود به قبلۀ قرب که راه آن از صعود بر قلل هیمالیا و سلسله جبال آلپ و البرز مشکل تر و پر پیچ و خم تر است، باید تحت ولایت او باشند و از اختیار خود صرف نظر کنند.

در نظام آفرینش بشر، اصل این است که: کسی بر کسی ولایت نداشته باشد

ص:122


1- (1) وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَهُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِیناً «احزاب (33):33»

مگر خدای آفریدگار که خالق «من و ما» است و گاهی به استثنا، ولایت از شخص سلب می شود و به رهبر واگذار می شود.

البته آنجایی است که نظام احسن و نظام اصلح و نظام اکمل اقتضا کند که آنجا رهبر، اعمال ولایت می کند.

در نظام ازدواج، در نظام معاملات، در نظام صلح و جنگ، در نظام مالی، خدا پایۀ خلقت را بر این اساس پایه گذاشته که شخص مختار باشد و مسئولیت با خود شخص باشد.

اساس استقلال «ما و من» بزرگ ترین موهبت خلقت است که از گریبان طفل آدمی سر برمی زند و لذا مسئولیت کارها با خود او می باشد و خود را صاحب همه اختیار می داند.

با اساس «ما و من» هر تصرّفی را می کند، جلب ملائم و دفع منافر می نماید، سود را می جوید، و زیان را ردّ می کند، مالک منافع خویش است، ملکیت شخصی وسیلۀ شوق به کار است و رژیم هایی که این اصل را از انسان می گیرند استعدادها را کشته اند؛ هر گاه این اصل را از انسان بگیرند مثل این است که حیات را از او گرفته اند، ولی افراط تفریط در این اصل شخصیت «ما و من» گاهی به حدی می شود که خلاف نظام اصلح احسن است در آنجاها استثناءً ولایت شخص تا حدودی سلب می شود و خدا حائل می شود بین انسان و قلب و دلبخواه او، تا انسان را حیات دیگر بدهد یا حیات او را نگه دارد یا حیات او را بهتر کند.

و قرآن می گوید: دعوت خدا و رسول را بپذیرید تا حیات دیگر به شما بدهد، هر چند دلبخواه اولیه نباشد و خدا حائل شده باشد بین شخص و قلب او؛ زیرا این

ص:123

استثناء از نظام اختیارداری مطلق در موقع خود، حیاتی دیگر می دهد که در نظام احسن لازم است و تکمیل حیات است و گاهی ابقای حیات است و گاهی حیات طیبه است.

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْیِیکُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ (1)

به زبان اصولیین اصل، عدم حکومت و ولایت دیگری است بر دیگری، عدول از این اصل نمی شود مگر به دلیل؛ و معنی اصل همین است قاعده ای است که عدول از آن نمی شود مگر به دلیل.

و این آیه که می گوید که: هیچ مرد مؤمن و زن مؤمنه در جائی که خدا و رسولش آن را حکم داده اند و به طور منّجز امری صادر کرده اند حقّ اختیار کردن در امور خویشتن ندارند.

مبحث ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله بر نفوس و اموال در دامنۀ وسیع مقرر می دارد.

البته آیات در ولایت تشریعی است و در تحولات احوال زینب بن جحش سرّ ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله فاش می شود که حائل می شود بین شخص و بین قلب و دلبخواه او؛ تا بالمأل او را و جامعه را احیاء می کند، قرآن می گوید: به دلبخواه خود ننگرند چون خدا بین شخص و قلب او یعنی دلبخواه او حائل می شود تا زندگانی دیگر بدهد؛ یعنی زندگانی بهتر، زندگانی کامل تر، زندگانی اصیل به شما بدهد.

با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله در همه ازدواج ها و همه معاملات داد و ستد با خلق،

ص:124


1- (1) انفال (8):24.

اعمال ولایت نمی کند و نمی کرد و با رضایت دو طرف آن معامله و هر معامله را انجام می داد، حتی در خریدن زمین برای مسجد رضایت از طیب نفس را مراعات فرمود:

و حتی با ایجاب و قبول در عقدهای ازدواج، ازدواج ها را انجام می داد.

هیچ شنیده نشده که به محض دلبخواه و یک طرفه بدون جلب ایجاب و قبول مالی را گرفته باشد یا زنی را تصرف کرده باشد.

مگر در موارد استثنایی که مصالح کلی نظام احسن رضایت مردم را ملغا می کند مثل اسیران جنگی.

و در اموال در مورد احتکار و نظیر آن، هر جا استقلال صاحبان مال موجب اختلال نظام می شود استقلال از آنها سلب می شود و اعمال ولایت می کند و ولایت در صلح و جنگ هم با پیغمبر صلی الله علیه و آله است، البته جهاد در اسلام از اصل با اعمال ولایت انجام می گیرد که مسلمین با عدد اندک باید با قشون چندین برابر خود ایستادگی و استقامت کنند.

اگر ده نفرند یا بیست نفرند، باید برابر صد نفر یا دویست نفر دشمن ایستادگی کنند.

اینها از جنبۀ ولایت است که البته استثنایی است آن هم به قدر ضرورت و ضرورات، همیشه به مقدار ضرورت تجویز می شود یا بگو ولایت محدود نیست، اعمال آن محدود است.

در اموال، جنبۀ ولایت است که حاکم از اموال رعیت، صدقات را می گیرد، امّا اعمال ولایت در آن هم محدود است که باید گزیدۀ مال را گلچین نکند بلکه

ص:125

به حکم قرعه سهم زکات را در بین دسته های شتران و گوسفندان تعیین کند و در احتکار هم باید انبار را در معرض فروش گذاشت. امّا قیمت به نرخ روز باید نهاد.

و همچنین در ولایت تکوینی هم تصرّف تکوینی اگر نظام کلی و نظام احسن اجازۀ معجزه بدهد، جنبۀ ولایت اعمال می شود نه مطلقاً، نه اراده ها را فلج می کند و نه جبر می کند تا اشخاص خود مسئول باشند و مستحق ثواب یا کیفر گردند.

در ازدواجی که از جنبه ولایت انجام می شود و همچنین طلاقی که زوجۀ مفقود عنها زوجها را حکم طلاق می دهد، خواهی نخواهی می شود و رضایت از طیب نفس ملغی است.

اما با این حال باز با رضایت به معامله عقد و ایجاب و قبول انجام می گیرد، با وجود اعمال ولایت حاکم باز رضایت معاملی شخصی لازم است و انشا ایجاب و قبول می شود. بلی، قدرت ایمان آن انشا و ایجاب و قبول را ایجاد می کند نه رغبت نفسانی، این کار معجزه ایمان است، ولی در عین این که از اختیار خود صرف نظر می شود باز ایجاب و قبول و انشا و مهر و کابین در کار است، در عین آن که باید از اختیار خود صرف نظر کنند و کردند، باز کابین و مهریه و عقد ایجاب و قبول در کار آمد.

این آیه ولایت آمد، زینب گوید: فرستادم نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و گفتم: من استغفار می کنم و اطاعت می کنم خدا و رسول را.

هر چه رأی مبارک است انجام می دهم.

یا - گفت شما انجام دهید.

ص:126

گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا برای «زید» تزویج کرد.

در ازدواج بین آنها، رسول خدا صلی الله علیه و آله برای کابین زینب ده سکّۀ طلا «دینار» و شصت سکۀ نقره «درهم» با «خماری» و «ملحفه ها» و درع «پیرهن» و «ازاری» با پنجاه مدّ از خواربار و سی صاع از خرما فرستاد.

ازدواج زید و زینب انجام شد.

زینب از قله اشراف زادگی نژادی فرود آمد و در راه خدا از عقبۀ تبعیض نژادی گذشت یا عبارت دیگر؛ بگو فرود آمد و تنازل کرد.

عبور اشراف زادگان حجاز از قلۀ قاف قدرت و از این گردنه با قدرت ایمان و عقیده است.

واقعاً ایمان برای تحوّل چه قدرتی است، چه جهش فکری است که اسلام آورد.

اینجا اندکی توقف کنید تا مقدار دامنه ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله را بر نفوس مؤمنان بنگرند.

این ازدواج به ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله انجام شد امّا کابین در کار آمد.

قرآن در ضمن آیۀ اَلنَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ (1) ولایت عامه ای برای رسول خدا صلی الله علیه و آله بر مؤمنان جمیعاً تثبیت می کند و این ولایت را بر ولایت خون و اقربا، بلکه بر ولایت اشخاص بر خویشتن مقدم می دارد چنان که رابطۀ مادری و مادرانه بین ازواج پیغمبر صلی الله علیه و آله با عامه مسلمین انشا می کند.

ص:127


1- (1) احزاب (33):6.

اَلنَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُهاجِرِینَ (1)

پیغمبر اولی است بر مؤمنان از خودشان به خودشان و ازواج او مادران مؤمنان است.

این ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله بر نفس مؤمنان اولویت حتمی است، مثل اولوا الارحام که در ارث بر یکدیگر اولویت دارند.

چنان که مادری ازواج پیغمبر برای مؤمنان حکم الزامی است، با همین ولایت عامه به طور فورس ماژور مؤمنان باید وطن را رها کنند وکردند، وطن را با همه چیز آن رها کردند، اما فقط نقشۀ مهاجرت و تعیین مقصد دور با پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، ولی مؤمنان باقدم خود به مدینه آمدند، سلب اختیار از آنها نبود کمیت و کیفیت همراهان و تنظیم امور حرکت و موقع و زمان حرکت با پیغمبر نبود.

در حقیقت این مهاجرت اقدامی بود مزدوج از عمل خود اشخاص با فرمانی از بالا از پیغمبر صلی الله علیه و آله، نه مسئولیت از خود شخص سلب شده بود و نه هم در انتخاب هدف و مقصد و نقشه می توانستند از نقشۀ پیغمبر بگریزند.

مهاجرین و از جمله آل جحش از مکه به سوی مدینه هجرت کردند، نه سفر هجرت غیر از مسافرت است که قصد برگشتن در آن باشد، مهاجران رشته های خویشاوندی و ذخائز مالی و خانه و کاشانه و اسباب حیات و زندگانی و خاطره های طفولیت و کودکی و مودّت رفیق و انس و مصاحبت برگزیدگان همه

ص:128


1- (1) احزاب (33):6.

را رها کرده، فقط عقیده خود را نجات داده و از هر چه جز آن صرف نظر کرده.

و حکم این بود که در بازگشت به مکه در سال فتح، بیش از سه روز حق توقف در شهر نداشته باشند و شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله از این حق سه روزه هم استفاده نکرد و فقط در خیمه های بیرون شهر ماند.

و هر چند اصرار کردند که در منزلی از منازل خود که همه شهر منازل توست نزول اجلال فرمایند قبول نفرمود. گاهی می فرمود: من در بلدی که مرا از آن اخراج کرده اند منزل نخواهم کرد، گفتند: به منزل شخصی خویش منزل کنید؟

فرمود: مگر عقیل برای ماخانه ای گذاشته، با این که طبق اصل کلی می توانست سه روز را استفاده کند و در آن سه روز در شهر نزول اجلال کند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله نماز را در مکه شکسته می خواند، رمز از این که در وطن نیست با این که در مواطن اربعه مکه، مدینه، مسجد کوفه و حرم امام حسین علیه السلام حکم تخییر است. و امیرالمؤمنین علیه السلام هم با این که سی سال بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله زنده بود، هر وقت به مکه می آمد، هر چه می ماند در شهر منزل نمی کرد و می گفت:

«وفاء لرسول الله صلی الله علیه و آله.»

بنابراین معنی هجرت آن بود که از همه چیز باز آمدند و فقط ایمان و عقیدۀ خود را نجات داده اند.

و این گونه از پوست در آمدن از هر چیز که عزیز بر نفس است که در آن ضمن، اهل و خاندان و زوج و همسر و فرزند و وطن هم می باشد، از نظر نقشه و خطوط کلی و هدف و مقصد با ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله است امّا از نظر عمل و کار با خود اشخاص است.

ص:129

که مسئولیت بر عهدۀ خود آنان و اجر و ثواب و مثوبات برای خود آنان است و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس هجرت او هجرت برای خدا باشد، پس هجرت او به سوی خدا است، ولی هر کس هجرت او به سوی مالی باشد که بیابد یا زوجه ای که بگیرد، هجرت او به سوی همان است.

و نمونه زنده ممتاز عالی برای محقق یافتن عقیده در صورت کامل آن که مستولی بر قلب و دلبخواه باشد، به طوری که برای غیرِ عقیده دیگر قدرتی و رمقی و نفسی نمانده باشد.

در این افواج اولیّه اسلام مهاجرین پدید آمد.

که نمونه ای برای توحید ذات و یکدله شدن شخصیت انسان بود که باید یک دلبخواه داشته باشد.

در اشخاص مهاجرین و همچنین در مدینه هم در انصار اوس و خزرج همین امر به صورت دیگری واقع شد، از اهل مدینه افرادی داخل در اسلام شدند که بقیۀ خاندان آنها به شرک خود باقی بودند و علاقه بین آنها و بین قرابت خویشان بریده شد.

خلاصه سخن آن که: اسلام نه تنها مجموعۀ ارشادات و مواعظی است و بس و نه تنها مجموعۀ آداب و اخلاقی است و بس، و نه مجموعۀ قوانین و شرایع و مقرراتی است و بس، و نه مجموعه مقررات تقلیدی و سنتی قومی است و بس، بلکه مشتمل بر همه اینها است.

ولکن همه اینها کل اسلام نیست، بلکه اسلام استسلام و تسلیم دل در جنب اراده و مشیت خدا و خواست و مقدرات او و آماده بودن برای اطاعت امر و نهی

ص:130

او مطلقاً و پیروی از شاهراهی است که او پیش گذاشته و می گذارد بدون التفات و نگاه به چپ و راست یا سمتی که دیگری توجه می دهد یا روبرو شدن با آن و بدون اعتماد بر ما سوی.

و این شعور و استشعار ابتدا به این می شود که بشر در این کرۀ خاکی زمین، خاضع یک گونه نوامیس الهی و نظامی است که آنها را می گرداند و زمین را هم می گرداند، چنان که افلاک و کواکب را هم می گرداند و امور عالم وجود را چه مخفی و پنهان آن و چه ظاهر و عیان، و چه غائب آن و چه حاضر آن و خواه آنچه عقول آن را درک می کنند یا از درک آن قاصر و کوتاه اند، می گرداند.

البته با اخذ و فرا گرفتن وسایل و اسبابی که در دسترس انسان گذارده و مترتب بودن نتائجی که خدا مقدر فرموده، این قاعده و پایۀ امر است.

و روی این پایه و اساس شرایع و قوانین و تقالید و سنن و اوضاع و آداب و اخلاق برپا شده به عنوان این که ترجمان عملی به مقتضای این عقیده است که در ضمیر جا گرفته و آثار واقعی استلام نفس برای خدا و سیر و سلوک در راه خدا و در شاهراه حیات است.

اسلام عقیده ای است که از او شریعتی و شرایعی مانند نوکچه نهال و درخت سر برزده.

سپس روی این شرایع نظامی و نظامنامه ای برخاسته و در کار آمده.

این سه دسته امور که عقیده و شریعت و نظام کار باشد و به طور مجتمع و مربوط به هم و وابسته به هم در یکدگر فعل و انفعال دارند، همه جمع اینها اسلام است و پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و اولیای اسلام از جانب خدا قائم بر این تشریعات

ص:131

و تنظیمات است.

و پروا داشتن از خدا و استشعار به این که خدا مراقب و بیدار کار ما است و استشعار به جلال او، پایۀ اول و اساس دیوار و قاعده اول است و هما و نگهدار و پاسدار و پلیس مخفی و وجدان اخلاقی است که در عمق ضمیر پنهان است و قائم و مراقب بر تنفیذ و تشریع است، ولایت عامه اولا و بالذات برای خدا است و بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله او و بعد برای اولیای اسلام است و عمل اشخاص باید در چهارچوب این نقشه و به سوی این هدف صالح انجام بگیرد به طوری که با وجود ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله مسئول عمل خود اشخاصند و اشخاص با مسئولیت خودشان و به میل خودشان انجام می دهند؛ در ولایت تشریعی اشخاص جبر بر عمل نمی شوند که از رشد مردم بکاهد یا ثوابی بر عمل نباشد، بلکه کار مردم باید به خودشان واگذار باشد مثلاً در مورد اصول طبقاتی که افراط و تفریط در «ما و من» جامعه را از هم آهنگی باز می دارد، فرمان الهی به طور کلی بر کوبیدن این دیوار ضخیم آمد، پیغمبر صلی الله علیه و آله اجرای آن را به طوری که ممکن و مناسب دید باید نقشه بدهد، پیغمبر صلی الله علیه و آله برای این عمل انقلابی:

(الف) زینب بنت جحش را (رضی الله عنها) که از اشراف قبیله خویش است در نظر می گیرد که با زید مولای خودش ازدواج کند.

(ب) همچنین ضباعه دختر زبیر بن عبدالمطلب را که پدرش زبیر عبدالمطلب شخصیت اول انساب الاشراف است و مؤسس پیمان حلف الفضول در مکه است و تعهدی است که در مکه نباید کسی ظلم ببیند، او را به ازدواج مقداد بن عمرو درمی آورد.

ص:132

(ج) و همچنین ذلفا دختر زیاد بن لبید را که از انصار و اشراف انصار است و تسخیر کشور یمن و تصفیه آن سرزمین در عهد ارتداد به دست او و به شمشیر او است، برای اجرای این اصل انقلابی در نظر می گیرد که زینب را با زید بن حارثه مولی رسول خدا صلی الله علیه و آله و ضباعه را با مقداد بن عمرو کندی که او را به نام مولای او اسود می نامند.

(د) ذلفا را با جابر (کوچولو) «جویبر» (آسمان جل) در نظر می گیرد.

(ه -) و همچنین دختری دیگر از اشراف انصار را برای «جلبیب» آن سرباز کوچولو در نظر می گیرد. باید این نقشه ها اجرا شود تا بلکه اصول طبقاتی که از سنن موروثی است در جماعت مسلمین در هم کوبیده شود.

تا مردم برگردند به اصل طبیعت که مانند دندانه های شانه همه مساوی باشند، امتیازی برای احدی بر دیگری نباشد مگر به تقوا.

چون موالی که آزاد شدگان پس از بردگی و بندگی هستند، طبقه پست تر و پائین تر از طبقه اشراف در شمار می آمدند و از جملۀ آنها زید بن حارثه مولی رسول الله صلی الله علیه و آله بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله او را پسر خود گرفته بود.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله با ولایت عامه امور با ازدواج زید به دوشیزه اشرافی از بنی هاشم و قریب و خویش با خودش زینب بنت جحش، این اصل انقلابی را شروع فرمود تا تصفیه فاصلۀ طبقاتی را با نفس نفیس و در خاندان خودش به عهده بگیرد.

چون این امتیازات اشرافی و فاصلۀ طبقاتی و فوارق عشائری به قدری عمیق و عنیف بود که به مثابه بت پرستی بود و فقط با انجام فعل از طرف شخص رسول

ص:133

خدا صلی الله علیه و آله این دیوار و باروی چند جوش در هم کوبیده می شد تا جماعت مسلمین اسوه و مقتدا از برای خود ببینند و بشریت همه برای این راهنمایی او به راه خویش بروند.

ابن کثیر در تفسیر خود گوید: عوفی از ابن عباس بازگو کرده:

آیۀ وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ (1) در آن موقع آمد که رسول خدا صلی الله علیه و آله برای خواستگاری زینب برای زید بن حارثه اقدام فرمود و خودش به خانۀ زینب بنت جحش اسدیه آمد و خواستگاری از او برای زید کرد، زینب گفت: من با او ازدواج نمی کنم، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بلی، ازدواج با او می کن.

زینب گفت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله این امر را با خودم می نگرم یعنی از نظر مشورت. یعنی بعد پاسخ می دهم.(2)

در این گفتگو بودند که خدا این آیه را بر رسول خدا صلی الله علیه و آله فرو فرستاد.

وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً

زینب گفت: یا رسول الله! تو خود او را برای من رضایت داده ای؟

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بلی.

زینب گفت: پس در این صورت من رسول خدا صلی الله علیه و آله را معصیت نمی کنم، من خود را به ازدواج او دادم.

بعدها زینب و برادرش گفتند: ما رسول خدا را خواسته بودیم او ما را تزویج با

ص:134


1- (1) احزاب (33):36.
2- (2) تفسیر ابن کثیر: 497/3.

غلام خود کرد.

و ابن لهیعه از ابی عمره از عکرمه از ابن عباس بازگو کرده گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله زینب بنت جحش را برای زید بن حارثه رضی الله عنه خواستگاری کرد، زینب از او استنکاف کرد و گفت: من از نظر حسب برتر از اویم.

گوید: این بانو در طبیعت او تندی و حدتی بود. من می گویم: این تندی معلول توقع بزرگ آنها بود، توقع آنان را شنیدید که گفتند: ما رسول خدا صلی الله علیه و آله خواسته بودیم؛ او ما را با غلام خود همسر کرد، توقع همسری پیغمبر را در سر می پرورانده اند.

پس خدا این آیه را فرو فرستاد.(1)

همچنین مجاهد و قتاده و مقاتل بن حیان گویند: که این آیه دربارۀ زینب بنت جحش آمده، در آن موقع که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را برای زید بن حارثه مولای خود خواستگاری کرد و آن بانو امتناع کرد و سپس اجابت کرد.(2)

و ابن کثیر در تفسیر همچنین روایت دیگری را روایت کرده گوید: عبد الرحمن بن زید بن اسلم بازگو کرده که این آیه دربارۀ ام کلثوم دختر عقبه بن ابی معیط رضی الله عنها نازل شد و این بانو اولین زنی است.(3) از بانوان که هجرت کرد، یعنی بعد از صلح حدیبیه و نفس خود را به پیغمبر صلی الله علیه و آله هبه کرد.

ص:135


1- (1) احزاب (33):36.
2- (2) تفسیر ابن کثیر: 497/3.
3- (3) ) تفسیر ابن کثیر: 497/3.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: قبول کردم، پس او را به زید بن حارثه تزویج کرد (یعنی بعد از طلاق زینب والله اعلم) پس آن بانو و برادرش خشم کردند. برادرش گفت: ما «رسول خدا» را اراده کرده بودیم.

او ما را تزویج به عبد خود کرد گوید: پس قرآن نازل شد (لا بد) ازباب تعدّد نزول است.

وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً

که بنابراین عدد بانوان اشراف که پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را با ولایت عامّه با موالی ازدواج کرد زیاد خواهد شد.

(1) زینب بنت جحش اسدی (2) دختر زبیر بن عبدالمطلب هاشمی (3) و ذلفا دختر زیاد بن لبید (4) و امّ کلثوم دختر عقبه بن ابی معیط (5) و همسر جلیبیب.

که هر کدام معجزه ای بودند. هر کس رقابت و چشم و همچشمی اعیان قریش را بلکه اعیان را مطلقا بداند. می داند که:

اینها هر کدام معجزه ای هستند و بودند که آن غرور و رقابت را در طبقۀ بانوان برداشتند تأثیر و نفوذ رهبر در دو طبقه مشکل است. مطلقاً طبقۀ زنان پردگی در اموری که رقابت و چشم و همچشمی در آن هست.

و طبقه گردنکشان که روح اشرافی آنها سرکش است.

ولایت عامه پیغمبر صلی الله علیه و آله از جانب خدا ولایت عامه ای است که شاهراه حیات و زندگانی را در هر جهت ترسیم می کند و امر مؤمنان در تمام آن جهات با پیغمبر است و برای خودشان نیست مگر در احوالات شخصی خصوصی، اما همانجا هم اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله اعمال اختیاری کرد. دیگر راه باز نیست که جز

ص:136

انتخاب او انتخاب کنند که انتخاب او از وحی است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در منشوری فرموده بود.

ایمان نیاورده احدی از شما تا مگر هوای او تابع و تبع باشد برای آن چه من آورده ام.(1)

تا عشق او همه مشاعر آنها را فرا بگیرد و شخص او محبوب تر باشد پیش آنها از خودشان، پس نفس خود و جان خود را از او دریغ ندارند.

و در دل آنها شخصی محبوب تر یا چیزی مقدم تر بر ذات اقدس او نباشد.

در خبر صحیح آمده که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

به حق آن خدا که جان من در دست او است؛ ایمان نیاورده احدی از شما تا مگر بوده باشم من محبوب تر نزد او از جان او و مال او و اولاد او و از همه مردم اجمعین.(2)

باز در خبر صحیح آمده که عمر گفت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! و الله تو محبوب تری نزد من از هر چیز مگر از خودم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه ای عمر! تا مگر من نزد تو از خود تو محبوب تر باشم.

ص:137


1- (1) لا یؤمن احدکم حتی یکون هواه متبعا لما جئت به. «کنز العمال: 217/1، حدیث 1084؛ الدر المنثور: 17/2»
2- (2) والذی نفسی بعده لا یؤمن احدکم حتی اکون احب الیه من نفسه و ماله و ولده و الناس اجمعین. «تفسیر ابن کثیر: 476/3؛ فتح القدیر: 263/4»

پس عمر گفت: یا رسول الله! والله تو محبوب تری نزد من از هر چیزی حتی از نفس خودم.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: الان ای عمر.(1)

آن چه در گفتگو و مقال عمر آمده، در فعال و اقدام این خاندان ها در این ازدواج ها عمل آن انجام شده.

نمونۀ آن را در زینب بنت جحش دیدید.

در نمونه های دیگرش ببینید.

(نمونۀ دوم) جلیبیب (به وزن قنیدیل) مردی است انصاری، ذکری از او در حدیث ابو برزۀ اسلمی آمده گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله دختر یکی از رجال انصار را به نکاح او درآورد وی کوتاه قد، و بد قیافه بود، پدر آن دختر و زنش این ازدواج را خوش نداشتند، لکن آن دختر وقتی شنید که: رسول خدا صلی الله علیه و آله ازدواج او را با وی می خواهد این آیه را تلاوت کرد که هیچ مرد مؤمن وزن مؤمنه را نمی رسد که آن چه را خدا و رسول او حکم کرده برای خود انتخاب دیگر و اختیار دیگری در امور خودشان. در آن باشد (آیۀ 36 الاحزاب).

ص:138


1- (1) و فی الصحیح ان عمر قال یا رسول الله و الله لانت احب الی من کل شیء الا من نفسی؛ فقال صلی الله علیه و آله: لا، یا عمر حتی اکون احب الیک من نفسک. فقال عمر: یا رسول الله لأنت أحب الی من کل شیء حتی من نفسی، فقال صلی الله علیه و آله: الان یا عمر. «کنز العمال: 599/12، حدیث 35872؛ تفسیر ابن کثیر: 476/3»

پس گفت: من رضایت دادم و تسلیمم به آن چه رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن رضایت داده، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله برای او دعا کرد.

و گفت: بارالها! خیرات را مثل باران بر او فرو بریز و معیشت او را با رنج قرار مده.(1)

در اثر دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله خاندان وی در تمام عمر، دیگر از جهت نفقات و اتفاقات از بهترین خاندان های انصار بود.

این روایت را امام احمد از عبدالرزاق گوید: معمر از ثابت بنانی از انس روایت کرده که: پیغمبر صلی الله علیه و آله برای جلیبیب زنی از انصار خواستگاری کرد از پدرش، آن مرد گفت تا با همسرم گفتگو کنم و نظر او را بگیرم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود از این نظر: بلی، مرد روانه شد نزد زوجه اش و این را برای زوجه گفت: آن زن گفت: نه به خدا پیغمبر صلی الله علیه و آله برای ما غیر از جلیبیب را نیافته با آن که ما فلان و فلان خواستگار را جواب گفته ایم.

گوید: دخترک در پرده بود و این سخنان را می شنید.

گوید: آن مرد روان شد که رسول خدا صلی الله علیه و آله را از ماجرا خبر دهد دخترک گفت: آیا می خواهید امر رسول خدا صلی الله علیه و آله را رد کنید، اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله این را برای شما پسندیده شما هم بپسندید گوید: این سخن از این دختر، تاریکی را از پدر و مادر برطرف کرد.

ص:139


1- (1) اللهم اصب علیها الخیر صبا و لا تجعل عیشها کدا. «مسند احمد بن حنبل: 422/4؛ اسد الغابه: 293/1»

گفتند: صدق گفتی، پس پدر به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله رفت و گفت: اگر تو او را برای ما رضا داده ای و پسندیده ای ما هم رضایت می دهیم و می پسندیم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من او را برای شما پسندیده ام.

گوید: پس آن دختر را به وی ازدواج کردند.

سپس پس از چندی اهل مدینه مورد تهدید و شبیخون واقع شدند پس جلیبیب سوار شد و در رزم کشته شد، نعش او را یافتند که کشته شده و پیرامون او کشتگانی دیدند از مشرکان که به دست وی کشته شده بوده اند.

انس گوید:(1) آن بانو را در مدینه دیدم که خانواده و خانه اش از همه خاندان ها همواره پر خرج تر بود.

این ازدواج هم که با ولایت عامه پیغمبر صلی الله علیه و آله انجام یافت؛ به ظاهر تنازل بود (از تشخصات قبیلگی و درهم کوبیدن دیوار و باروی شخصیت آنان) اما در حقیقت ترقی و ارتقا بود، از خودبینی به سطح بلند غیرگرائی و تنظیم جماعت اسلامی بر اساس منطق اسلام جدید و صورتگری او از قیم و معیارها و دگرگونی با فعل انفعال نفوس با سنن اسلامی و رهسپار شدن در راه آزادی و آزادگی که تا استمداد از روح بلند عظیم اسلام در شاهراه همکاری با پیغمبر صلی الله علیه و آله و پرش و پرورش با روح قدس او باشد.

اسد الغابه با اسناد خود از ابو برزه اسلمی روایت می کند که: در این غزه همین

ص:140


1- (1) قال انس: فلقد رأیتها و انها لمن انفق بیت فی المدینه. «مسند احمد بن حنبل: 136/3؛ تفسیر ابن کثیر: 498/3»

که از کارزار فارغ شدند و کار خاتمه یافت؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله از اصحاب پرسید:

آیا شما از سربازان ما کسی را مفقود می بینید که جای او خالی در دیدۀ خالی باشد؟

گفتند: جای فلان و فلان از اعیان خالی است.

ما آنان را مفقود می بینیم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: امّا من جای جلیبیب را خالی می بینم، آن سرباز کوچولو را از نظر مفقود می نگرم.

افراد در صدد کشف حال او برآمدند، او را یافتند که هفت نفر را از دشمن کشته تا او را کشته اند.

معلوم شد از مردانگی و مردی هفت برابر اندازۀ خودش زور بازو به کار برده یا از اثر تشویق های بی آلایش پیغمبر صلی الله علیه و آله. واحد او هفت برابر شده یا بگو در خود اشخاص استعدادهایی نهفته و پنهان است و نیم مردم به واسطۀ افسردگی های نشاطکش، استعدادشان از قوه به فعلیت نمی آید، بلکه اختناق های محیط فعلیت های آنان را هم تضییع می کند بلکه نفسیت اشخاص را می کشد و در آنها همتی باقی نمی گذارد.

قضیۀ احترام سرباز گمنام برای جبران اینها است.

همین که نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله برگشتند و خر را آوردند پیغمبر فرمود: وی هفت تن از دشمن را کشته تا کشته شده، او از من است و من از اویم، دو دفعه یا سه دفعه این کلمه را تکرار فرمود: سپس برای دفن او اقدام کردند، پیغمبر فرمود: نعش را روی دست من و بر فراز بازوی من بگذارید و دو دست خود را باز کرد

ص:141

وتن او را روی دو دست پیغمبر صلی الله علیه و آله نهادند و ببود تا قبر او را کندند و آرامگاه برای او مهیا کردند، در تمام این مدتی که مشغول قبر بودند بدن و نعش آن کشته روی دست پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، از اینجا گفته اند: او سریری و عماری و تابوتی نداشت مگر دو دست پیغمبر صلی الله علیه و آله.

عجیب منظره ای است از احترام به سرباز گمنام!! سربازها به صف ایستاده اند تابوت دست پیغمبر صلی الله علیه و آله تا با دست پیغمبر صلی الله علیه و آله او را به قبر خویش فرود آوردند و دفن شد، از غسل ذکری نیست.

آری، دست پیغمبر صلی الله علیه و آله بهترین تابوت و عماری و آمبولانس است، بلکه از روی توپ و دوش افسران ارشد و بدرقۀ شاهان جهان هم مجلل تر و روحانی تر است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله زنده و مردۀ او را در داخل آستین خود نگه می دارد.

مانند گل که وقتی از درخت هم آن را بچینند آن را روی دیده جا می دهند و در آستین او را نگه می دارند.

نمونۀ دیگر با ازدواج «جویبر» (جابر کوچولو) با ذلفا دختر زیاد بن لبید از اشراف انصار از قبیلۀ بنی بیاضه، باز افراط و تفریط در «ما و من» تعدیل شد و غرور افراط آمیز از آن طرف درهم فرو ریخته اصلاح شد و از این طرف هم عقدۀ حقارت این طبقه برطرف شد و حس سرفرازی آمد و تعاون صادقانه جایگزین آن تفکک و از هم گسیختگی گردید.

یک روز پیغمبر صلی الله علیه و آله بر جویبر که در اصحاب صُفه بود گذر کرد بر فقر و تنگدستی او رقت کرد فرمود: ای جویبر اگر زنی تزویج کنی تو را در امر دنیا و

ص:142

آخرت اعانت و یاری می کند و تو را عفیف بدارد.

جویبر عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم به فدایت کدام زن به من سر فرود می آورد، چه که مرا نه حسبی و شأنی است و نه نسبی و خاندانی است و نه مالی و نه جمالی است.

پس کدام زن در من رغبت می کند و نظر خریداری به من می نماید و مرا می خرد؟(1)

هوشمندان می دانند که قدرت موشک آپولو 11 آمریکا تا حال نتوانسته سیاهان کوچولو «اقزام» را به افتخار همپالگی بودن با سفیدان به بالا برآرد با آن که توانسته وزن چندین تن آهن سنگین را تا فلک به بالا ببرد.

مگر اعتقاد و ایمان به فرامین آسمانی کاری بکند و آیین آسمانی اسلام مگر قوی تر است که پیغمبر صلی الله علیه و آله می گوید: ای جویبر خدا با سلام همانا سرکشان را فرود آورده آن کسان و آن طبقات را که به حسب اصول جاهلیت اشرافی مآب

ص:143


1- (1) فقال: یا رسول الله! بابی انت و امی، من یرغب فی فوالله ما حسب و لا نسب او لا مال و لا جمال فأی امرأه ترغب فی؟ فقال له رسول الله صلی الله علیه و آله یا جویبر! ان الله قد وضع بالاسلام من کان شریفا فی الجاهلیه شریفا و شرف بالاسلام من کان فی الجاهلیه وضیعا و اعز بالاسلام من کان فی الجاهلیه ذلیلا و اذهب بالاسلام ما کان من نخوه الجاهلیه و تفاخرها بعشائرها و باسق انسابها فالناس ابیضهم و اسودهم قرشیهم و عربیهم و عجمیهم من آدم و آدم خلقه الله من طین و ان احب الناس الی الله عز و جل یوم القیامه اطوعهم له و اتقاهم. «الکافی: 340/5، حدیث 1؛ بحار الأنوار: 118/22، باب 37، حدیث 89»

بودند، آنها را متواضع کرده بعکس بسیار کسانی که وضیع بودند به برکت اسلام آنان را شرافتمند کرده.

خدا به وسیله اسلام کسانی را که ذلیل بودند عزت داده و با آیین اسلام هر چه نخوت و غرور جاهلیت بوده از بین برده.

و فخر فروشی ها جاهلیت را به نسب های بالا بلند و به عشایر و همبستگی های زیاد درهم شکست.

مردم همه آنها «سفید آنها با سیاه آنها، قرشی آنها و غیر قرشی آنها، عربی آنها با عجمی آنها از آدمند و آدم از گل است که خدا او را خلق کرده و محبوب ترین مردم نزد خدا روز رستاخیز آن کس است که مطیع تر و پروای او از خدا بیشتر باشد و امروز ای جویبر! کسی را بر تو فزونی نیست مگر آن کس که پروا و تقوای او از خدا بیشتر و برای خدا مطیع تر و پروای او از خدا بیشتر باشد و امروز ای جویبر! کسی را بر تو فزونی نیست مگر آن کس که پروا و تقوای او از خدا بیشتر و برای خدا مطیع تر از تو باشد.

آنگاه فرمود: ای جویبر! اکنون به نزد زیاد بن لبید که از اشراف بنی بیاضه است برو و بگو من فرستاده رسول خدایم صلی الله علیه و آله؛ امر می فرماید که دختر خود ذلفا را به ازدواج من درآورید.

پس جویبر به فرمان و بر حسب امر رسول خدا صلی الله علیه و آله به نزد زیاد بن لبید آمد و حکم رسول خدا را ابلاغ کرد.

زیاد بن لبید را شگفت آمد، وی در موقع هجرت هنگام ورود رسول خدا صلی الله علیه و آله به مدینه برای استقبال رسول خدا با عباده بن الصامت و جوانان رشید بنی بیاضه

ص:144

بر در قلعۀ خود به صف ایستاده، شمشیرها به کمر آویخته تقاضای ورود از رسول خدا صلی الله علیه و آله کردند که کرم نما و فرود آی، این قلعه و دژ ما عهده دار دفاع است و ما اصحاب زره و جوشن هستیم و وسیله پذیرائی از همه جهت آماده است گرچه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ناقه مأمور است هر جا او زانو بزند منزل ما است.

اینک تعجب می کند و گفت: آیا تو را پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله فرستاده است؟ جویبر گفت: بلی، من هرگز به رسول خدا صلی الله علیه و آله دروغ نبندم.

ابن لبید گفت: ما وصلت و زن و زن خواست با انصار می کنیم که هم شأن ما و هم کفو ما هستند، از آنان دختر می گیریم و با آنها دختر می دهیم، تو اکنون برو تا من خودم رسول خدا صلی الله علیه و آله را خواهم دید و عذر خودم را خواهم خواست، جویبر راه مراجعت در پیش گرفت.

و این لبید همی گفت: سوگند به خدا که قرآن برای این امر نازل نشده و نبوت برای این امر ظاهر نگردید.(1)

دخترش ذلفا از پس پرده این کلمات را از پدر می شنید، او را طلب کرد و سبب پرسید، پدر قصه جویبر را بازگو کرد.

ذلفا گفت: ای پدر! جویبر دروغ بر پیغمبر صلی الله علیه و آله هرگز نبندد هم اکنون بفرست او را برگردانند پس فرستادند او را برگرداندند.

ص:145


1- (1) و الله ما بهذا نزل القرآن و لا بهذا ظهرت نبوه محمد. «الکافی: 341/5، حدیث 1»

زیاد بن لبید به او گفت:(1) ای جویبر! تو اینجا باش تا به سوی تو باز آیم.

این بگفت و به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله شتافت و پیغام جویبر را به عرض برسانید و عذر خود را بازخواست و گفت: ما با همشانان(2) و اکفای خود ازدواج می کنیم و بس. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای ابن لبید جویبر مردی مؤمن است و هر مرد مؤمن با زن مؤمنه کفو و هر مرد مسلمان با زن مسلمه همسر و همشأن است، برو و ذلفا را با او تزویج می کن و سر از خویشاوندی او برمتاب.

زیاد بن لبید برگشت و قصه را با دخترش ذلفا بازگو نمود.

ذلفاگفت: ای پدر اگر عصیان بورزی کافر می شوی، با همین فرمان بساط عروسی گسترده شد و بساط بگو مگو برچیده شد.

این معجزه ایمان است؟

پدرش، ذلفا را به او عقد بست و خود ضامن کابین گشت، تهیه خانه و اثاث البیت کرد، جویبر را به حجله زفاف بردند و او را دو جامه بداد.

چون چشم جویبر بر آن چنان خانه و خواسته و عروس آراسته افتاد، به زاویه خانه رفت و مشغول به قرائت و نماز گردید. همی به رکوع و سجود بود تا فجر

ص:146


1- (1) قال له زیاد یا جویبر مرحبا بک اطمئن حتی اعود الیک. «الکافی: 341/5، حدیث 1»
2- (2) فقال له رسول الله صلی الله علیه و آله یا زیاد جویبر مؤمن و المؤمن کفو للمؤمنه و المسلم کفو للمسلمه. «الکافی: 341/5، حدیث 1؛ بحار الأنوار: 119/22، باب 37، حدیث 89»

طلوع کرد، چون صدای بانگ نماز برخاست به نماز مسجد حاضر شد، ذلفا نیز آمادۀ نماز شد. شب دوم نیز بدین گونه گذشت، پدر را آگهی ندادند، شب سوم پدر را آگاه کردند و او به پیشگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد بر حسب فرمان مطاع ذلفا را به جویبر دادم خانه و جهاز نیز بساختم.

اکنون سه شب است به سوی عروس توجهی نکرده و هیچ گونه سخن هم نگفته، همانا او را با زن کاری نتواند بود اکنون چه فرمائی؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله امر به احضار جویبر داد و پرسید که تو را چه رسیده؟

عرض کرد: یا رسول الله! به شکرانه چون وارد خانه ای شدم دل آرا متاعی زیبا و عروسی حسناء و من از جمله مساکین و غربا بودم، خواستم نخست تا سه روز و شب با نماز و دعاء شکر خدا را بگزارم، آنگاه از این نعمت استفاده کنم و بهره برگیرم، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله زیاد بن لبید را خبر کرد و از راز شکرگزاری جویبر آگاهی داد و جویبر از آن پس با ذلفا زفاف کرد و بعد از روزگاری به جهاد با کافران رفت و شهید شد.

عروس و داماد هر دو معجزه اند.

اگر برای تهذیب سرباز قرار است تهذیب چنین، سه شب نگاه نکردن به عروس زیبا با توجه به خدا و شکرگزاری از خدا معجزه است، کف نفس و اقتدار اراده از یک جوان، آن هم آن جوان چیز ندیده و نو به آرزو رسیده معجزۀ ایمان و معجزۀ تهذیب است، این در جانب داماد و اما در جانب عروس تأثیر نفس رهبر در زنان و دوشیزگان پردگی اصیل، آن حسّ تسلیم به امر پیغمبر صلی الله علیه و آله را بسازد که ذلفا را از ملاحظه رقابت و هم چشمی بین همسالان و

ص:147

دوشیزگان قبیله آن قدر در افق اعلی ببرد که دختری نوجوان را از آرزوهای هوس جوانان دوشیزگان و از ملاحظۀ رقابت دوشیزگان همسالان بالاتر ببرد و جنگ داخلی در اندرون زیاد بن لبید راه نیاندازد، تا امر و فرمان رهبر به آسانی به مرحلۀ اجرا درآمد، معجزه است.

و اگر نفس رهبر مقتدری بتواند آنقدر مؤثر گردد که حسّ رقابت و چشم و هم چشمی دختران بنی بیاضه عربی را در مثل زیاد بن لبید تسلیم مصلحت امّت کند؛ معجزه کرده و همان معجزه مصطفی است.

شما رقابت سیاه و سفید آمریکا را (رود زیا) را تا امروز هم خبر دارید و با مقایسه به آن تصدیق می کنید که این معجزه است.

چنان که محو کردن کینه های صدساله دو قبیله اوس و خزرج که آتش آن صد سال برافروخته بود.

و خاموشی نمی پذیرفت آن هم معجزه است.

اما از آن دشوارتر این است که دختران و دوشیزگان پردگیان را در هنگام مبارزه و تنازع عوامل درونی و مؤثرات روحی، حمایت کش ایمان و مصلحت و پشتیبان از آن قرار دهد تا این روح رقابت سیاه و سفید را هم تحت تأثیر قرار دهد، هم در خود و هم در خویشان معجزه است.

البته مصلحت آن هم زود ظاهر شد که این گونه داماد که سراپا شکر است توقعات زیاد که ندارد، بلکه برای پدر زن و قبیله و برای رهبر تا حدّ فداکاری شکرگزار است، هفت برابر خود تلاش می زند و بر عفت و نظافت و معاضدت و معاونت خود؛ به خیر همه و خیر پدر زن و خیر پیغمبر صلی الله علیه و آله می افزاید و

ص:148

می کوشد تا افزون کند.

و از آن طرف عطف و برگشت شاخه های بلند اشرافیّت اشراف و اعیان به سوی عقب ماندگان قافله به این وسیله نمی گذارد، فاصلۀ طبقاتی را آن قدر عمیق بشود که از طرفی یک طبقۀ اقلیت به درجۀ خدایی و نیم خدایی بر شود و از طرفی دیگر اکثریت به «خواری و عقدۀ حقارت بمانند و رشک برند.»

این عمل پیغمبر صلی الله علیه و آله و قرآن است که شاخه های بلند را پائین آورد تا میوۀ عالی به دانی برسد ودر دسترس دانی باشد - از طرفی:

و از طرفی دیگر حس معاضدت و معاونت افراد طبقات پائین تر را به رایگان در راه منفعت و خیر طبقات اعیان بلند مرتبه گذارد تا این سربازان کوتاه قد «اقزام» (قزم یعنی کوچولو) با سرنیزه های بلند، عملاقها و تهمت های سران اوس و خزرج با دست های بلند و شمشیرهای بلند و نیزه های بلند آنان به نصرت اسلام و آیین جهانی آن کشیده شود، و شد.(1) از طرفی:

از طرفی دیگر طبقه سرکشان و گردنکشان عرب مثل اقرع بن حابس و عیینه بن حصن فزاری برای این طبقه و خیر همۀ طبقات فرود آیند و همچون پیغمبر صلی الله علیه و آله به خیر جهان و در صدد خیر جهان و در کار خیر جهان باشند.

برای این مقصد عالی و مقاصد عالی و این هدف عالی و اهداف عالی، خدا و پیغمبرش در موقع خود اعمال ولایت می کند البته هر جا نظام احسن اصلح اکمل اقتضا کند حتی در معامله و در ازدواج رضایت از طیب نفس را ملغا می کند و

ص:149


1- (1) فتاوی سلمان فارسی: 440-660.

خدا بین شخص با قلب او و دلبخواه او حائل می شود تا زندگانی دیگری بدهد.

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْیِیکُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ (1)

با این نمونه های مکرّر متعدد، ازدواج زینب بنت جحش اشرافی با زید و ازدواج ضباعه اشرافی دختر زبیر بن عبدالمطلب با مقداد بن عمرو و ازدواج ذلفای اشرافی با جویبر و ازدواج جلیبیب با دختر انصاری و ازدواج دختر عقبه بن ابی معیط اشرافی با زید بن حارثه، مجدداً پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به امر خدا می خواست که فاصلۀ طبقاتی را بردارد، که شد و کلمه اسلام را بر فراز آرد که آن هم شد.

و اصحاب صفّۀ بی خانمان قد کوتولو و بی سر و سامان، سر و سامان بگیرند که شد و موالی برای خدمات محیّر العقول خارق العاده تشویق بشوند شدند، حتّی فرماندهی قشون که منصب عالی پرافتخاری است به زید بن حارثه داده شد تا در جنگ موته که با سپاه روم مصاف دادند، زید بن حارثه عدل جعفر طیار و عبدالله بن رواحه بلکه طبق بیشتر روایات و تواریخ او رئیس اول بود و جعفر طیار بعد او رئیس بود.

در ازدواج زید و زینب بنت جحش چنان که تهذیب نفس اشرافی مغرور، زینب سیّده قرشی نسب شد و اعجاز ایمان است حل عقدۀ حقارت هم که موجب بغض و انتقام است از طبقات زیرین شد که آن هم کاری است خارق العاده و در حدّ معجزه (با قطع نظر از اصطلاح معجزه)

ص:150


1- (1) انفال (8):24.

هرکدام اینها تا یک درجه خارق العاده بودند و با این تهذیب در نفوس و داخلۀ نفوس، اصلاحی هم در اصول اجتماعی طبقاتی شد.

همۀ اینها با اعمال جنبۀ ولایت تشریعی شد که هر کدام قیمت حیاتی دارند و برای حیات امّت و تعاون قوای عالی و دانی ارزش فوق العاده دارند.

حل عقدۀ غرور طبقات اشرافی با حلّ عقدۀ حقارت از طبقات زیرین با اصلاح اصول طبقاتی جامعه که همه به هم پیوسته باشند و از هم فاصله نگیرند و رم نکنند، انجام شد.

این کارهای شگفت را عقیده و ایمان آسان می کند و اسلام بدین وسیله حیات دیگری نوین به جهان عزوبت و بشریت داد، امّا زینب را ندیده نگیرید شخصیت خود را خرد شده می دید که برای اصلاح اصول کلی، تمام کاسه کوزه ها بر سر شخصی او شکسته شده و برای اصلاح اصول کلی طبقاتی او فدا شده، این کار شگفت را اسلام از زینب سیّده قرشیّۀ هاشمیه شروع فرمود که پیغمبر صلی الله علیه و آله از خود مایه گذاشته باشد؛ زیرا زینب دخترزادۀ عبدالمطلب است دختر عمه خود او است، ولی البته برای شکستگی خاطر دل او خداوند علی اعلی او را به سطح بلند محبت پیغمبر و خدا برآورده و به رضا و رضوان و خوشنودی خودش مفتخر فرمود و کسی که او خدا را دوست دارد خدا هم او را دوست می دارد و زینب به این مقام بلند برشد، هر چند به ظاهر از شؤون قبیلگی فرود آمد. این تنازل ظاهری در حقیقت با ترفیع مقام او در باطن همراه بود.

البته هر کس در راه فرمان خدا از مقامش فرود آمد، خداوند محبت او را در دل ها می اندازد، خاصّه در دل خاصان خودش و از همه خاصان خاص تر پیغمبر او

ص:151

است، او قبل از همه کس به ارزش این تواضع آگاه است و قدر و قیمت آن را می داند، ویژه که می بیند اخص اشرف اعضای خانواده اش حاضر شد مثل اسماعیل فدای مصالح امر پروردگار گردد و قربانی راه آیین جدید بشود که پیش پای پیغمبر صلی الله علیه و آله مشکلاتی پدید نیاورد و پیغمبر توانست به آسانی یک اصل از اصول الهی را اجرا نماید.

پس نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله ارزش او بالا می رود و پیغمبر احساس محبتی جدید نسبت به او می کند، محبتی از سنخ محبت شخص به شخص فداکار خودش، خداوند سررشتۀ این محبت را به جنبش می آورد و در خاطر پیغمبر صلی الله علیه و آله و دل او جنبش عطوفتی نسبت به او پدید می آورد؛ نه تنها پیغمبر، بلکه هر کس به دیده محبت به شخصی بنگرد و به عین رضا و پسند او را بنگرد، همۀ خوبی ها در او درشت به نظر می آید و عین رضا و پسند جلوه ای دیگر به آنها می دهد.

زینب از حالا به بعد در دیدۀ خود به وضعی است و در دیدۀ پیغمبر و خاصان خدا به وضع دیگری است.

بهترین وضع بنده ای آن است که در نظر خود خوار و ذلیل و قربانی شود و در نظر خلق عزیز و ارجمند باشد، باشد تا خدا دل شکستۀ او را ترمیم کند و دل خاصان خود را به صوب او معطوف دارد.

حال زینب پیش خود و پیش خاصان خدا

مجمع الزّوائد بازگو کرده که زینب بنت جحش گوید: بعد که رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا با زید تزویج کرد، من مرثیه سرائی بر خویشتن می کردم، یعنی مرثیه خودم را می خواندم.

ص:152

شاید از نظر آن که خویشتن را از نظرها افکنده و انداخته می دیده است.

و از نظرها افتاده و از دیدگان افتاده می پنداشته لذا بر خود نوحه می خواند و شیون می کرده است تا زید شکایت مرا به پیغمبر صلی الله علیه و آله برد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله مرا عتاب کرد، من چندی خودداری کردم. سپس باز به همان وضع برگشتم، پس زبان خودم را دندان گرفتم و رسول خدا صلی الله علیه و آله به «زید» فرمود: زوجه ات را نگهدار، خدا را پروا داشته باش.

چندی هم بر این سان گذشت و زید گفت: یا رسول الله من این بانو را طلاق می دهم.(1)

موسوعه آل النّبی بازگو کرده که: زندگانی مشترک بین زید مولی و زینب اشرافی صفائی نداشت، زینب هرگز فراموش نمی کرد که خود از اشراف است که رنگ بردگی و رقیّت ندیده و هیچ لحظه ای گوارای زینب بنت جحش نشد که همسر مولائی باشد که به عنوان بردگی داخل طائفه شده است و رفتار قساوت آمیز او، آن قدر بود که صبر شکیبایی «زید» را تمام کرد تا شکایت خود را چندین مرتبه نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله برد که از بدرفتاری زینب و سوء سلوک او رنج می برد.

پیامبر صلی الله علیه و آله از او خواستار شکیبایی بیشتر می شد، تا در دفعۀ آخر پیغمبر صلی الله علیه و آله به او گفت: مگر به او شک داری؟

گفت: نه، یا رسول الله من در او هیچ شکی و ریبی سراغ ندارم و جز خیر از

ص:153


1- (1) مجمع الزوائد: 246/9-247.

او چیزی ندیده ام ولکن بر من بزرگی می فروشد، از اشرافیت خود می گوید و تکبّر می کند و مرا این بدزبانی او آزار می دهد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله باز فرمود: زینب را نگه دار، زید اذعان کرد و برگشت تا از نو تحمّل خود را بیازماید و تلخی و ناکامی ببیند، لکن زینب به کلی او را کنار زد و دیگر او را به خود راه نداد تا تحمل او از دست رفت، علیهذا زید هم از او مفارقت کرد و طلاق واقع شد.(1)

آن شکستگی خاطر و دل شکستگی او تمام نشده، سرشکستگی طلاق آمد آزاد شدن او از ربقه و چنبر عقد با «زید» عقدۀ شکستگی شخصیت او را جبران نمی کرد، بلکه طلاق بر شکستگی شخصیت او و افسردگی خاطر او و دل شکستگی او می افزود.

بلی، با شکستن شخص او و شخصیت او رضی الله عنها وضع وخیم فاصلۀ طبقاتی اجتماع در اسلام اصلاح شد، در حقیقت شخص فدای اجتماع شد و او برای این عمل تفدیه، فدا شدن و قربان شدن برگزیده شد و این عمل شاق در مورد شخص او اجرا شد. باید خداوند رؤوف دل شکستۀ او را جبران نماید، ترفیع شأنی به او بدهد که او را از نقطۀ حضیض (به نظر او) به ذروۀ اوج برساند و نگذارد عقب ماندگی و تأخّر در خاطر او خمیره و سرشت او شود و خواری بر او تخمیر شود و راه را به سوی تقدّم و پیشروی به نظرش بر او قطع کند یا راه را ببندد که او بر خویشتن زاری کند و مرثیه بخواند، اکنون بعد از این تسلیم مطلق تا حد

ص:154


1- (1) موسوعه آل النبی: 326.

قربانی شدن و انحطاط تا نقطۀ حضیض با آن که در باطن ارتفاع و اعتلا و ارتقا تا مقام محبوبیّت است، امّا در ظاهر همه افسردگی و عتاب دیده، پس باید نوازش و تجلیل یا عملیات تجلیل آمیزی در کار آید که وازدگی در کار نیاید و بلکه تا نقطۀ اوج به ذروه برآید، علیهذا در این وقت که شکستگی خاطر او به حدّ آخر رسید و در حقیقت به فدا شدن کشید، دست خدای جبّار در کار آمد، جبّار شکسته بندی می کند و او را از نقطۀ انخفاض به ذروۀ ارتفاع و اعتلا برآورد، وحی آسمانی آمد و خدا دست او را از حضیض گرفته و به ذروه برد.

دست خداوندگار باغ دراز است

ابتداء در دل پیغمبر صلی الله علیه و آله احساس عطفی به او پدید آمد از نظر شفقت بر دوشیزۀ جوان رشید که خود را مثل مرغ بال شکسته می دید که جفا در حق او شده، اگر ستم نشده و هر جفا دیده مورد شفقت است، خصوص که در نهایت جمال و در غایت اشرافیت در بحبوحۀ جوانی این قدر اذعان و تسلیم خدا و رسول شد که با بی میلی و کراهت خاطر به امر رسول خدا صلی الله علیه و آله به ازدواج ناپسند خودش تن در داد، تا حکم خدا و پیغمبرش زمین نماند و بعد هم از مکه وطن و از آشیانه و کاشانه مأنوس مألوف هم آواره شد تا با پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله باشد و اکنون مثل مرغ بال شکسته ای در گوشه ای افتاده، بال پرواز ندارد و خود را جفا دیده می دید و هر ستمدیده یا جفا دیده، قلوب به طرف او معطوف می شود، خصوص که از زمرۀ بانوان است که دست و پای آنها بسته است و جنس زنان خود مورد صد گونه تحقیر از جانب جنس مردان و رجال می دیدند و این در پیغمبر صلی الله علیه و آله به عکس است، آخرین وصیت پیغمبر صلی الله علیه و آله دربارۀ بانوان و ممالیک

ص:155

بود که مورد تحقیر مردان و اقویا می شدند و چون دربارۀ سلوک او با شوهرش، پیغمبرش چند مرتبه به او عتاب کرده، پس در دل رنج دیده تصور می کرده که شاید جنس زن به قدر لایق مراعات جانب او نمی شود تا حق او هضم شده و ستمدیده است یا اگر ستم نگوید جفا دیده است و هر جفا دیده در نظر خاصان خدا مورد توجه و عطف عنایت و سر برگردی است.

بنابراین ملاحظات پیغمبر صلی الله علیه و آله در دل احساس عطفی نسبت به او می کرد این کیمیاگری ها کار خدا است و پیش از این هم حادثه ای پیش آمده بود.

طبری می گوید:(1) پیغمبر صلی الله علیه و آله یک موقع زید را خواست حاضر نبود، به منزل او آمد او را خواست، زینب شتابان به استقبال آمد و شتابزدگی مهلت نداد که لباس خود را برای لقای رسول خدا صلی الله علیه و آله تکمیل کند به استقبال آمد و گفت: زید اینجا نیست، یا رسول الله! داخل شوید پدر و مادرم به فدای تو بادا.

در روایت دیگری باز طبری بازگو می کند که: پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد زید را طلب می کرد و پرده ای موئین بر در بود که باد آن را به کنار زده بالا برد زینب سر برهنه بود، از پرده بیرون به دیدۀ پیغمبر آمد، در چشم پیغمبر جلوه کرد.

زینب پیغمبر را دعوت کرد که داخل شود پیغمبر صلی الله علیه و آله ابا کرد و برگشت و کلماتی بر زبان آورد که در آن میان زینب فقط این دو جمله را تمیز داد: «سبحان الله العظیم سبحان الله مصرف القلوب»، و زینب سر جای ماند فکر در معنی این دو کلمه می کرد که از پسر دائی خود شنید، خدا کیمیاگری می کند

ص:156


1- (1) تاریخ الطبری: 231/2؛ السمط الثمین: 107.

دل ها را می گرداند، تا زید آمد اولین کلمه ای که زینب به او گفت: پیغمبر صلی الله علیه و آله به منزل ما آمد.

زید گفت: چرا نگفتی داخل شود، جواب داد: بلی. من پیشنهاد دادم او نپذیرفت.

زید گفت: نشنیدی چیزی بگوید؟

گفت: بلی، شنیدم همین که برگشت می گفت: «سبحان الله العظیم سبحان الله مصرّف القلوب.»

زید مقداری سر به زیر تأمل کرد و از منزل خارج شد، آمد حضور پیغمبر عرض کرد: شما به منزل ما آمده اید چرا داخل نشده اید پدر و مادرم به فدایت؟ سپس افزود او محرم نبوده می خواهد محرم باشد، من از او جدا شوم؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه مگر از او بدی دیده ای؟

زید گفت: نه، امّا بد زبانی، تکبّر، بزرگی فروشی او مرا آزار می دهد تا طلاق پیش آمد و سبب شد که احساس جدیدی نسبت به او احساس گردید؛ رهبر دوست دارد اگر بتواند دل شکستۀ او را جبران کند و آیا چگونه و با چه وسیله ای جبران کند؟ جبرانی که تلافی خاطر دل شکسته زینب و خواهرش حمنه باشد، حمنه هم دخترزادۀ عبدالمطلب و همسر مصعب بن عمیر است، باید مرغ بال و پر شکسته را در میان مؤمنات از سرافکندگی درآورد.

آن روز یک مؤمنه در مؤمنات خیلی ارزش و مقام داشت، در دور تأسیس واحد نفرات به جای جمع انبوهند، خصوص که مشاهدۀ مرغی که سر زیر بال دارد و بال های او را چیده باشند، از نگاه به وضع افسردگی او شفقت می زاید، در

ص:157

مقابل آن اندازه اندوه دل غمین افتادگی که مرثیه خویشتن را خودش می خواند، تجلیلی از او باید بشودکه بتواند تکافو کند با آن فدا شدن و به آن است که همسر با افتخار شخص پیغمبر بشود، تا به همسری با سرور جهان سرافراز گردد و تا مقابل نقطۀ انخفاض (در فدا شدن) به ذروۀ اعتلا و ارتفاع برآید.

ولکن چگونه این کار ممکن؟ مشکل بزرگی در پیش دارند.

زید پسرخواندۀ او است خودش بر انجمن قریش برپا ایستاده و اعلان داده که زید، پسر خوانده او است، اکنون اگر زینب را خود ازدواج کند مردم چه خواهند گفت؟ هر گاه بنگرند که زوجۀ پسر خود را تزویج کرده، بدنامی آن را چه کند؟

آیا مردم اقناع می شوند هر گاه بگوید:

پسر خوانده پسر حقیقی نیست!

آیا گوش می دهند؟ و حال آن که از تقالید سنّتی این مردم است که پسرخوانده را(1) ملصق به پدر ادّعایی می نمایند و برای او حقوق پسری اعتبار می کنند و حرمت نسب را برای او اثبات و تثبیت می کنند؟

و از طرفی آیا قلع و قمع این سنن بی اساس لازم نیست؟

آیا با این وسیله ای که فراهم شده بهتر نیست که انجام شود؟ ولکن پیغمبر صلی الله علیه و آله

ص:158


1- (1) وَ ما جَعَلَ أَزْواجَکُمُ اللاّئِی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِکُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُمْ ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ وَ اللّهُ یَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ یَهْدِی السَّبِیلَ * اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُکُمْ فِی الدِّینِ وَ مَوالِیکُمْ احزاب (33):4-5.

به ملاحظۀ ترس از زبان مردم و ملاحظاتی دیگر برای خود انتخاب کرده که این رغبت نوین را کتمان کند و با عاطفه ای که از غیب آمده مقاومت کند، هر چند از پژمردگی دختر عمه اش که مثل غنچه یا شکوفه پلاسیده افسرده و خود را مظلومه یا ستم رسیده یا جفا دیدۀ دوست می پنداشت متأثر بود.

عطف توجه پیغمبر صلی الله علیه و آله برای نوازش یک تن که به نظر خودش قربانی راه اخلاص خود شده، رهبر را که زمامدار دل ها است خصوص در روز تأسیس به شدت جذب می کرد، پیغمبر به هر افسردۀ غمین غمگین سخت مجذوب می شد تا او را از غم برهاند.

«کان یقف علی الحسیر و یقیم علی الکسیر»

شمائل اخلاقی پیغمبر

لشکر را در طی طریق به هر کس پایش سوده شده، پیغمبر صلی الله علیه و آله برای او توقف می کرد، و اگر پایش شکسته بود، پیغمبر چادر و خیمه اقامت برپا می کرد تا او را راه بیاندازد.

رهبران انقلاب یک خصائصی دارند، نفرات خود را هر چند افتاده باشند به آنها اهتمام بیشتر می کنند، این عواطف است که خلق را شیفتۀ آنها می کند و عقب افتادگی در طبقات نسوان رنجش خاطر شدید می آورد. خصوص دختر عمه است در راه مقصد بلند اهداف اسلام فدائی شده و در نوباوگی غنچه و شکوفه تر و تازه ای از خانوادۀ اشرافی برگرفته شده و علی رغم میل خود، آن دوشیزه او را به شوهری داده که چسبیده است نه چکیده لصیق است به غیر پدرش خوانده می شود.

ص:159

بنابراین پیغمبر صلی الله علیه و آله کتمان می کند و از طرفی در دور تأسیس این اصول که خلاف نظام طبیعی جامعه است باید آشکارا برداشته شود و این ازدواج را انجام دهد و او کتمان می کند ولکن خدا کتمان را نمی خواهد، باید با نقاره خانه صدای آن بپیچد. و اگر نقاره نیست باید به وضع دیگر مثل ولیمه عمومی به استحضار همه برسد.

خدا می خواست که عقدۀ پسر خواندگی هم که بر خلاف نظام طبیعی است حلّ شود.

و حلّ این معضله با ازدواج پیغمبرش با زینب باشد که مطلقۀ زید است و سابقۀ زوجیت و همسری با او را داشته و بار سنگین حرف های یاوۀ مردم که لازمۀ این گونه مواقع است به دوش شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله باشد(1) که سراپا ایمان است و به دوش زینب زادۀ عبدالمطلب باشد که او هم سراپا ایمان است تا به وسیلۀ زینب دو اصل اجتماعی تصحیح شده باشد، در موقع تواضع در حضیض یک اصل از اصول اجتماعی یعنی اصل طبقاتی و در موسم ارتفاع و افتخار اصل دیگری را از اصول صحیح اجتماعی برقرار کرده باشد.

فرمان فورس ماژور آسمان و وحی آمد، آن هم در وقتی که پیغمبر صلی الله علیه و آله با عایشه بود وحی او را گرفت و از هوش رفت.

ص:160


1- (1) تُخْفِی فِی نَفْسِکَ مَا اللّهُ مُبْدِیهِ وَ تَخْشَی النّاسَ وَ اللّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمّا قَضی زَیْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناکَها لِکَیْ لا یَکُونَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ حَرَجٌ فِی أَزْواجِ أَدْعِیائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ کانَ أَمْرُ اللّهِ مَفْعُولاً احزاب (33):37.

حکمت نزول وحی در این هنگام به خصوص چیست؟

عایشه رقیب سرسخت زینب است، باید وحی را عایشه بنگرد که شکاک است، هر هوشمندی شکاک است.

علاج این اشخاص سوفسطائی آن است که خودشان وحی را بنگرند.

وقتی حالت وحی برطرف شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله تبسم کنان فرمود: آیا کیست بشارت به زینب برساند که خدا او را تزویج به من کرده.

سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله آنچه از وحی آسمان بر او نازل شده بود تلاوت کرد.(1)

چندی تو به آن شخص که خدا به او انعام فرموده و تو هم به او انعام فرموده ای می گفتی که برو زوجۀ خود را نگهدار و از خدا پروا کن و کتمان می کردی در نفس خود آنچه را خدا آشکارا و هویدا می کند، از مردم هراس می داری و خدا سزاوارتر است که از او هراس داشته باشی.

پس همین که زید آرزو و کام خود را از او برگرفت، ما او را به ازدواج با تو درآوردیم تا بر مؤمنان باکی نباشد.

در ازدواج ازواج پسرخوانده های خود هنگامی که کام خود را از آن زنان برگرفته اند، امر خدا شدنی است.

عایشه گفت: خدایت را می بینم که چقدر فوری و سریع به هوای دل تو می رسد.

این کلمۀ عایشه لایق جنبۀ بشری زنان است نه لایق جنبۀ ایمان آنان، عایشه غفلت از نفوذ حکمت الهی در اجرای نظام احسن و نظام اصلح و

ص:161


1- (1) احزاب (33):37.

اکمل کرده که از جنبۀ ولایت کار را انجام می دهد خدا ولایت بر پیغمبر صلی الله علیه و آله هم دارد و انقلاب اسلام انقلاب همه جانبه است، تحوّل را باید برقی و فورس ماژور(1) و قاطع انجام دهد، به میل دلبخواه اشخاص نماند، تمجمج(2) و دست به دست کردن اصلاحات را تعویق می اندازد.

جایی که شجاعت پیغمبر صلی الله علیه و آله به محافظه کاری برخورد می کند باید اختیار را با پیغمبر صلی الله علیه و آله هم نگذارد و فورس ماژور عمل را انجام دهد، خدا ولایت بر پیغمبر صلی الله علیه و آله هم دارد.

هر جا مصلحت نظام احسن اقتضا کند اذن طرفین و ایجاب و قبول هم نمی خواهد.

این وحی در منظر و مرآی عایشه آمد، عایشه بازگو کرده گوید:

مرا رشک به سختی درگرفت و حالتی از دور و نزدیک مرا رفت که نگفتنی است، چون از زیبایی و جمال او چیزها شنیده و به ما رسیده و می رسید.

اکنون بعلاوه از زیبایی و حسن خداداد و نسب عالی او، از امری که تازه پیش آمد ناراحت شدم، امری که اعظم امور و اشرف امور بود که:

خدا برای او خواسته و او را در آسمان خود به پیغمبرش تزویج کرده، این بیش از نسب بلندش او را به آسمان بالا می برد.

همین طور هم بود، زینب یک موقع بین هووها دم از این موهبت عظمی می زد (خواهد آمد)

ص:162


1- (1) فورس ماژور: قوّه قاهره، اجبار مادی.
2- (2) تمجمج: سخن نامفهوم، جویده جویده ادا کردن.

ازدواج به امر آسمان

عایشه را به حال خود بگذار، بشارت را بگو، این خبر بشارت اثر را، بشیر برای زینب افسرده برد، زینب که خود از مواهب نسب بلند و زیبایی اندام بهره مند بود، ولی افسرده به کار خود مشغول بود، این خبر سعادت اثر را گویند سلمی خادمۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله برای زینب برد.(1)

و بعضی گویند: خود «زید» بشارت را برد.(2)

امید و ایمان به طور لاشعور در شعور ناآگاه

او همیشه مانند سروش نوید امید می داد که

هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرّد نهلد(3) کشته خود را کشد آنگاه کشاند

چو دم میش نماند زدم خود کندش پر تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند

ص:163


1- (1) تاریخ الطبری: 231/2-232؛ الإصابه: 188/8.
2- (2) الکشاف عن حقائق التنزیل: 261/3-262؛ الاستیعاب: 1851/4.
3- (3) هلد: تب، عروق الصفراء.

به مثل گفته ام این را وگرنه کرم او نکشد هیچ کس را و ز کشتن برهاند

هملگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند(1)

بشارت که رسید زینب آنچه در دست داشت رها کرده برای نماز شکر بر سر سجاده رفت و به نماز ایستاد.

مجمع الزّوائد از قول زینب بازگو کرده: همین که عدّه من تمام شد من ندانسته رسول خدا صلی الله علیه و آله بر من وارد و موهای سر و گیسوی من نپوشیده بود، من به خود گفتم امری است از آسمان رسیده و گفتم: یا رسول الله بدون خطبه و شاهد، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تزویج کننده خدا و شاهد جبرئیل است.(2)

طبرانی این را روایت کرده از حفص بن سلیمان که در سلسله روات متروک است، توثیق ملائمی هم دارد.(3)

انس بازگو کرده گوید:(4) همین که عدّه زینب منقضی شد؛ رسول خدا صلی الله علیه و آله به زید بن حارثه فرمود: برو و زینب را برای من مذاکره کن، زید روانه شد تا نزد

ص:164


1- (1) مولوی.
2- (2) مجمع الزوائد: 247/9.
3- (3) المعجم الکبیر: 39/24-40.
4- (4) مسند احمد و مسلم و نسائی از طریق سلیمان بن مغیره روایت کرده اند، سید قطب در ظلال القرآن آورده. «مسند احمد بن حنبل: 195/3؛ صحیح مسلم: 148/4؛ سنن النسائی: 79/6»

زینب آمد، زینب سرگرم خمیر کردن بود؛ زید گوید: همین که او را دیدم در برابر نظر من عظیم و بزرگ آمد که حتی استطاعت آن نداشتم که به او نظاره کنم و بگویم رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا برای مذاکره تو فرستاده است، علیهذا پشت به او کردم و به عقب پس پس برگشتم و گفتم یا زینب! بشارتت باد که:

رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا فرستاده تو را مذاکره می کند.

زینب گفت: من اقدامی به کاری نمی کنم تا از خدا امروز فرمان بگیرم، سپس به سوی مسجد خود برخاست و قرآن نازل شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله خود آمد تا وارد بر او شد به غیر اذن.

ولایت عامه پیغمبر صلی الله علیه و آله بر اموال و انفس موهبت خدایی است و گاهی در موردی مطلق جلوه می کند و گاهی محدود یا بگو اعمال آن محدود است، اگر چه خود آن محدود نباشد و نیست؛ بلکه مطلق است، نظامی است که همه را در اختیار می گیرد و در هر دو صورت تابع اقتضای نظام احسن اصلح اکمل است که امتی را چگونه و چسان به کمال طبیعی خود سوق دهد و پیش ببرد، این نظام ولایت بر نفوس و اموال هر دو دارد، همچنان که بر انفس دارد، همچنان بر اموال دارد.

اَلنَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ (1)

مقررات جهاد یک نوع ولایتی بر انفس و نفوس است، امّا در اموال زکات مطلقاً به حکم ولایت عامه بر اموال است امّا مطلق نیست، مقدار آن و مصارف

ص:165


1- (1) احزاب (33):6.

آن محدود است نه مطلق، ولی اصل گرفتن مطلق است به اختیار صاحب مال و رضایت او نیست.

خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَهً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّیهِمْ بِها (1)

در احتکار هم حاکم طبق نظام اصلح، مال را از انبار صاحبان بیرون می نهد و در معرض فروش می گذارد بدون اختیار و یا رضایت صاحب مال.

در ضریبه و سری که در موقع ضروری باید اشخاص بدهند نظام اصلح ولایت دارد. اصولاً در فقه اسلام این قانون آیین است که هر کاری که موجب اخلال به نظام باشد (البته نظام اسلام) ممنوع است. اکنون ولایت الهی بر پیغمبر صلی الله علیه و آله به طور فورس ماژور وارد شده و زینب افسرده را به او تزویج کرده تا هم او را از افسردگی درآورده و هم قضیۀ بغرنج پسرخواندگی را تصفیه کند؛ پس باید به طور رسمی ولیمه داده شود که خلایق همه در آن شرکت کنند اگر چه سیل اعتراضات و یاوه ها سرازیر می شود.

برای ولیمۀ عروسی محفل برپا شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله گوسفندی را ذبح کرد و به انس خادم خود امر داد که مردم را به ولیمه دعوت کند، مردم فوج فوج به ردیف یکدیگر می آمدند، فوجی غذا خورده می رفت و فوج دیگر می آمد تا این که «انس» به عرض رسانید که یا رسول الله من همی دعوت کردم تا دیگر احدی را پیدا نکردم که دعوت کنم.

ص:166


1- (1) توبه (9):103.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله امر فرمود که سفره را برچینند.(1)

وضع طول جلوس در این ولیمه و تحمیل جلوس بیش از تحمل، سبب شد که امر آسمانی باز آمد و وحی دیگر باره مداخله کرد و دستور وقت انقضا را داد و این هم از برکات زینب و به سبب احترام به زینب شد.

برای برگزاری مهمانی های ولیمه و اندازۀ جلوس مهمانان در آن و مدت اقامت در آن و تعیین موقع قیام در آن، نظامی مقرر شد که از شعبات ولایت است، البته ولایت تشریعی.

بدین قرار که مهمانان دعوت شده مجلس خوش یافتند و بعد از صرف غذا خوش داشتند که به سخن بنشینند، سرگرم سخن شدند و ماندند تا روشنی روز سپری شد و روز به سر آمد، درنگ آنها طولانی شد، از پیامبر صلی الله علیه و آله پدیدۀ برخاستن از مجلس هویدا شد، دیدند که پیغمبر صلی الله علیه و آله آماده شد که برخیزد.(2)

باز آنان برنخاستند پیامبر صلی الله علیه و آله وقتی این را دید برخاست به دیدار زنان خود پرداخت تا مجلس از هم بپاشد، قوم از اثر قیام پیغمبر صلی الله علیه و آله از مجلس متفرق شدند غیر از سه تن که همانطور به جای خود ماندند تا پیامبر صلی الله علیه و آله طواف خود را بر حسب العاده به پایان رسانید و به همۀ بانوان سرکشی کرد و مبارک باد و تهنیت به عروس جدید را از همگان همگنان دریافت و برگشت و این هنگام موقع خلوت بود، باز دید سه نفر پا برجا نشسته اند و سرگرم سخنند حیای شدید

ص:167


1- (1) الکشاف: 261/3-262.
2- (2) السمط الثمین: 107.

پیامبر صلی الله علیه و آله مانع شد که آنها را از غرفۀ عروس بیرون براند و عروس همانطور پوشیده پشت به دیوار چنان که رسم عروسان است نشسته بود.(1)

انس گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله برای عروسی زینب بنت جحش محفل برپا کرد. تا حدیث ولیمه... و تا گوید: و زینب در کنار غرفه نشسته بود و آن بانو از جمال خداداد موهبتی وافر داشت، حسن او خدا داده بود و حاجت مشاطه نیست حسن خدا داده را.

پس رسول صلی الله علیه و آله بیرون آمد به طرف حجرۀ عایشه روانه شد و خادمش «انس» به جا ماند با مهمانان منتظر ماند تا آنها هم منصرف شده رفتند. انس به شتابان رفت و رسول صلی الله علیه و آله را به رفتن مهمانان خبر داد. پس پیامبر صلی الله علیه و آله باز آمد، به حجرۀ زینب وارد شد و همین که به آستانۀ در رسید پرده در را افکند بین «انس» و بین خود.(2)

و آیاتی که از وحی سماء این موقع نازل شده بود(3) تلاوت فرمود:

ای کسانی که ایمان آورده اید داخل خانه های پیامبر نشوید مگر این که اذن برای شما برسد، برای طعامی آنجا هم انتظار آخر وقت آن را نبرید ولکن همین که دعوت شدید پس داخل شوید و همین که طعام را صرف کردید پراکنده شوید و سرگرم سخن سرائی ننشینید که این کار پیامبر را آزار می دهد و پیامبر صلی الله علیه و آله از شما حیا می کند و خدا حیای از حقّ

ص:168


1- (1) السمط الثمین: 110؛ تفسیر الکشاف 262/3-263.
2- (2) مجمع الزوائد: 247/9.
3- (3) احزاب (33):53.

نمی کند و هر گاه از زنان کالا یا چیزی مسألت می کنید از آنان از پشت حجاب مسألت کنید.

این برای دل های شما و دل های آنان پاک تر است و برای شما روا نیست که پیامبر را آزار دهید و نه آن که زنان او را پس از او هرگز ازدواج کنید، این نزد خدا بزرگ است.(1)

از این لحظه حجاب بر زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و بر زنان مؤمنات برای صیانت و مصونیت و رمز عزت و نشانۀ ارجمندی و برتری از بی مایگی فرض شد.

دکتر عایشه بنت الشّاطی در کتاب موسوعه آل النبی می گوید:(2)

آن شب محمّد صلی الله علیه و آله در حجلۀ عروسی که وحی آسمان آن را برای وی تزویج کرده بود گذرانید و عایشه را رشک و غیرت تمام شب می خورد و در چنگال عفریت رشک و حسد فریسه(3) بود.

چنانچه خودش بازگو کرده گوید: رشک و حسد از دور و نزدیک او را گاز می گرفت و نیش می زد.

خودش گوید: برای جمال و زیبایی زینب که می شناخت.

ص:169


1- (1) احزاب (33):53.
2- (2) موسوعه آل النبی صلی الله علیه و آله: 335؛ و باتت عائشه لیلتها فریسه الغیره قد اخذها - فیما قالت - ما قرب و ما بعد (ص 327) قالت عائشه: فاخذنی ما قرب و ما بعد لما یبلغنا من جمالها و اخری هی اعظم الامور و اشرفها ما صنع الله لها زوجها فقلت تفخر علینا بهذا. «الطبقات الکبری: 102/8؛ الدر المنثور: 202/5»
3- (3) فریسه: کشته شده، دریده شده.

و برای این افتخار بی نظیر که خدا برای او ساخت و به او برازندگی و افتخار می داد(1) و همچنین بقیۀ زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله همه رشک و غیرت آنها را گزید و همه به واسطۀ این عروس جدید که به زیبایی و به نسب و به جوانی خود می بالید و به این که خدا او را تزویج کرده بیشتر می بالد، دنیای فراخ برای آنان تنگ شد.

آنها وقتی روبرو با زینب شدند دیدند گمان آنها بی جا نبوده، همین که زینب ضمیر آکنده از رشک آنها را ادراک کرد و فهمید که چه در دل دارند و احساس رقابت آنها را کرد به آنها بالید و گفت:

من گرامی ترین زوجۀ اویم، از نظر ولی عقد که خدای متعال است و از نظر سفیر و رابطه خواستگاریم که جبرئیل است، شما را اولیای شما برای او عقد کرد و مرا خدا از فوق هفت آسمان برای او عقد کرد.(2)

و جائی که امّ سلمه مسرور می شد که اثر آمدن خودش را بر عایشه که افزون از همه محبوب بود بنگرد، پس زینب بی شک خرسند خواهد شد که بیاید و از

امّ سلمه هم پیش بیافتد که رقیب عایشه بود.

ص:170


1- (1) زینب، اشرافی حسناء در یک موقع به رسول خدا صلی الله علیه و آله می گفت: یا رسول الله! ما انا کاحدی نسائک لیست امرأه منهن الا زوجها ابوها او اخوها او اهلها - غیری زوجنیک الله من السمآء. «الطبقات الکبری، ابن سعد: 102/8؛ الاصابه: 153/8»
2- (2) انا اکرمکنّ ولیا و اکرمکنّ سفیراً زوجکنّ أهلکنّ و زوجنی الله من فوق سبع سماوات . «الطبقات الکبری، ابن سعد: 103/8؛ تاریخ الطبری: 415/2»

و عایشه رشک و غیرت خود را بر زینب کتمان نمی کرد و چنان که رشک از امّ سلمه را هم کتمان نمی کرد، بلکه اعتراف می کرد به این که آن دو تن محبوب ترین زنان و همسران نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله بودند به تصوّر من بعد از من.

سپس زینب را به خصوص برای برابری و خصومت با خود برمی گزید و می گفت: هیچکدام از زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله نبودند که پیشانی و کاکل او با پیشانی و کاکل من سر به سر بگذارد غیر از زینب.(1)

یا می گفت: هیچکدام از زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله در حسن منزلت و بلندی قامت نزد او به پایۀ من نمی رسید غیر از زینب بنت جحش.(2)

از این رقابت تنها آن قدر تلخی ها برخاست که شیرینی وصلت را تحت الشعاع قرار داد.

دکتر هیکل در کتاب حیات محمّد می گوید:

روایات ازدواج پیغمبر صلی الله علیه و آله با زینب با آن که ضعیف است،(3) مستشرقین و مبشرین مسیحایی بر آنها پرده ای از خیال افزودند تا از آن قصۀ عشق و دلدادگی ساختند، برای هدم قصه ها از اساس همین کافی است که انسان آگاه باشد که این

ص:171


1- (1) تقول: لم تکن واحده من نساء النبی تناصینی غیر زینب. تناصیتی من قولک ناصیت فلا نا اذا اخذت بناصیته و نازعته. «سیره ابن هشام: 311/3»
2- (2) الاستیعاب: 1850/4.
3- (3) کتاب حیات: محمد دکتر هیکل.

بانو زینب بنت جحش دختر عمۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله است که از کودکی در جلوی دیدگان عنایت و تربیت پیغمبر صلی الله علیه و آله بزرگ شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله از نخست او را می شناخت و کاملاً آگاه بود که آیا او دلربایی دارد یا نه. پیغمبر صلی الله علیه و آله او را از دوران نموّ و گردش کودکانه اش از کودکی تا جوانی پیش از ازدواج با زید دیده و مشاهده کرده بود و پیغمبر صلی الله علیه و آله خودش او را برای زید خواستگاری کرد.

وقتی این مقدمات را آگاه باشید، همۀ ساختمان خیالات و قصه ها و افسانه ها در برابر دیدگان شما فرو می ریزد که می گوید:

پیغمبر صلی الله علیه و آله به سمت خانۀ زید و زینب گذر کرد و زید در آنجا نبود، زینب را دید حسن او دیدگان وی را خیره کرد و گفت: سبحان الله مقلّب القلوب، یا این که وقتی در خانه را گشود باد هوا با پرده ای که بر غرفه آویزان بود بازی کرد، زینب را در پیراهن دید که مگر گویی «مادام ریکامیه»(1) است.

ناگاه منقلب شد و بانوان ارجمند خود را فراموش کرد، سوده و عایشه و حفصه و زینب بنت مخزوم و امّ سلمه را به فراموشی سپرد، همچنان که یاد خدیجه را هم فراموش کرد با آن که از جریان امر فهمیدید که این ازدواج از روی میل و هوا نبود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله می خواست با این ازدواج حقوق پسرخواندگی و ادّعائی را بردارد و سپس هراس از قال و مقال بدخواهان به او زور آور شد و منصرف گردید، حتی

ص:172


1- (1) مادام ریکامیه: زنی زیبارو که در زمان سلطنت ناپلئون برای مدتی از پاریس تبعید شده وی در پاریس خانه خویش را محفل هنرمندان و نویسندگان قرار داده بود.

سخن آن را هم کتمان کرد.

چون کندن ریشه عادات ریشه دار سر و صدا بلند می کند، لکن خدا نپسندید برای وی که پنهان نگه دارد، آنچه را خدا اراده آشکارا کردن آن را دارد.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله را هراس و ترس و خشیت از مردم و بدگویی مردم از مصالح امت و مراعات مصلحت بازداشت، با آن که از خدا باید هراس و خشیت داشت ولکن اینها شهوات تبشیر مبشران مسیحی است که گاهی سرشکاف و گاهی زیر پرده به نام اکتشافات علمی بروز می کند و در حقیقت از خصومت دیرین قدیمی با اسلام است که بروز می کند.

از زمان جنگ های صلیبی در نفوس ریشه دوانیده، همان دشمنی این نوشته ها را بر اینها املا می کند تا در این امر جنایت بر تاریخ می کنند و دنبال ضعیف ترین روایت ها می گردند که در آن دسیسه شده و نسبت به وجود اقدس داده شده (پایان سخن دکتر هیکل)

موسوعه(1) می گوید: اکنون مستشرقین و مبلغان تبشیری مسیحائی امثال «مویر» و «مرگلیوث» و «ارفنج» و «سبرنجر» را به حال خود وابگذارید.

برگردید بنگریم که در این قصه طبق آنچه در تاریخ طبری و در اصابه و در کتب تفسیر والسّمط الثمین آمده آیا در آن حادثه چیزی ناباب هست که لایق پیغمبر صلی الله علیه و آله نباشد.

اولاً آیت عظمت در شخصیت پیغمبر صلی الله علیه و آله ما این است که خودش اصرار

ص:173


1- (1) موسوعه آل النبی، عایشه بنت الشاطی: 330.

داشته بر این که بشری است که غذا می خورده و در بازارها راه می رفته.

در تاریخ قهرمانان (تا چه رسد به پیامبران) کسی نداریم که اصرار به بشریت خودش این قدر داشته که آن را علناً اعلان کند و تقریر نماید.

هنوز نظیر اصرار پیغمبر ما محمّد بن عبدالله صلی الله علیه و آله در تمام عالم انسانیّت به خود ندیده که کتاب آسمانی خودش، بشر بودن مبعوث خویش را آیه ای قرار دهد تا تلاوت شود و قرآنی باشد که مؤمنان به آن تعبّد کنند مثل قرآن کتاب آسمانی جاویدان اسلام.

قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ (1) قُلْ سُبْحانَ رَبِّی هَلْ کُنْتُ إِلاّ بَشَراً رَسُولاً (2)

و هر که ایمانی به بشریت خاتم الانبیاء نداشته باشد هرگز مؤمن نیست. پیغمبر صلی الله علیه و آله طبق فرمان آیۀ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مأمور شد که بگو: من بشرم و گفت: من بشری هستم و به آن این کلمه را افزود، من پسر بانوئی از قریش هستم که گوشت «قدید»(3) می خورده.

آیا بشری که رسول باشد بیش از این از او مطلوب است که با عفت ضمیر و سمّو اخلاق همین که مثل زینب را ببیند از زن زیبا و شیرین شمائل رو بگرداند و تسبیح خدای را به اسم عظیم مقلّب القلوب بگوید.

و آیا ضبط نفسی بیشتر از این انتظار می رود که زید بیاید و اذن مجدّد در

ص:174


1- (1) کهف (18):110.
2- (2) اسراء (17):93 - فصلت (41):6 - قمر (54):24 - انبیاء (21):34.
3- (3) قدید: قورمه.

طلاق بخواهد و او باز پافشاری کندکه زن خویش را نگهدار و از خدا پروا بدار.

این قصه طبق آنچه روات غیر متهم نقل کرده اند، پیامبر را تا اوج اعلی از عفت و ضبط نفس و پابند زدن به هوا که در طاقت بشر است قرار می دهد، به طوری که برازنده است مفخره ای و افتخاری برای محمّد و اسلام شمرده شود:

سر ز هوای تافتن از سروری است ترک هوا قوت پیغمبری است

افتخار آن نیست که پیغمبری نبیند و یا دیدۀ خود را به زشت و زیبا تشخیص ندهد، زشتی و زیبایی را نفهمد و دل او آهن و فولاد باشد، طبایع بشری نداشته باشد و تمایل طبیعی در حدودی که به اختیار شخص نیست در او پدید نیاید، بلکه آن است که خود را در حدود اختیار خود نگه دارد.

و پیغمبر ما هیچگاه ادعا نمی کرد که قلبش در اختیار خودش می باشد، به هر سو می خواهد آن را می گرداند، بلکه دربارۀ تقسیم عادلانۀ بین ازواج طاهرات آنچه در حدود امور اختیاری بود از نفقه و کسوه و شب خوابی آن را مراعات می فرمود.

و اما عذر دلش را که عایشه یا دیگری را نسبت به دیگر زوجات بیشتر متمایل بود، یا فلانه و فلانه را کمتر دوست داشت می گفت: بارخدایا! این تقسیم عادلانه در آنچه من در اختیار دارم و مرا مؤاخذه مفرما در آنچه تو مالکی و من مالک نیستم.(1)

ص:175


1- (1) اللهم هذا قسمی فیما املک فلا تلمنی فیما تملک و لا املک. «کنز العمال: 129/7، حدیث 18338؛ الطبقات الکبری، ابن سعد: 168/8.

پس ما چه ملامتی را بر پیغمبر صلی الله علیه و آله می ترسیم، اگر دلش بی اختیار تمایل به زینب را احساس کند و سپس معهذا سر از هوای بپیچد و برای شوهر آن زن که از زندگانی مشترک خود رنج می برد اجازه ندهد که او را طلاق بدهد و امر کند به نگهداری زنش، با این که می داند که در این زندگانی مشترک هر دو تن رنج می برند.

زمخشری می گوید: سر درآوردن نفس از گریبان به سوی مشتهیات خود نه در شرع و نه در عقل موصوف به قبح نیست، چون به فعل انسان نیست و وجود آن به اختیار شخص نیست.

کتاب موسوعه آل النّبی صلی الله علیه و آله(1) کلام دکتر هیکل را تخطئه می کند که حدوث میل را در پیغمبر صلی الله علیه و آله نسبت به زینب انکار می کند و به کلی رفض می کند که پیغمبر صلی الله علیه و آله تعلق خاطری به او یافته باشد می گوید: به عوض آن که مسأله را روشن کند سایه هایی از بدبینی و ریب بر آن افکند؛ زیرا توّهم می آید که این گونه تعلق خاطر خطیئه ای و خطائی و منقصتی است که بر رسول روا نیست و ما پیغمبر صلی الله علیه و آله را از آن منزّه بدانیم، در صورتی که هرگز چنین نیست و پیغمبر صلی الله علیه و آله از جنبۀ بشریت در معرض همۀ حاجت های طبیعی و نیازهای طبیعی و اشتهاهای طبیعی است که بر او هم وارد می شود نه به اختیار.

از جمله امور طبیعی بشر هوا و میل و ادراک زشت و زیبای طبیعی است. نهایت امر آن که با بزرگواری و عفت از آنها باید بگذرد و می گذرد و بالا

ص:176


1- (1) موسوعه آل النبی: 332.

می گیرد و در اینجا از شدت پاکدامنی به ملاحظۀ پرهیز از قال مقال مردم از آنچه خدا بر او حلال کرده نیز می گذرد و اصرار می ورزد که نام آن را هم نبرد و به کتمان بگذرد.

در صورتی که خدای او به طور فورس ماژور بر پیغمبر صلی الله علیه و آله فشار آورده و می آورد که باید سرپیچی از این ازدواج حلال نکند که مصالح کلی در بردارد، هم عمومی و هم خصوصی.

اما مصلحت عمومی برچیدن بساط فرزند خواندگی است تا جامعه ایمانی مسلمین در ازدواج با ازواج فرزند خوانده های خود باکی بر خود نبیند.(1)

و دیگر مصلحت خاص مخصوص که زینب بنت جحش دختر عمۀ رسول که بیوه شده و گوئیا تضییع شده، او از روز ظهور اسلام همه گونه آوارگی دیده ودل آسوده به خود ندیده آسودگی ببیند و به شرف و افتخار مقام امّ المؤمنین نائل گردد. اسلام نیامده که برای پیروان خود همۀ ناکامی بار آرد.

و جایی که زنی در راه ایمان خود در مواطن صبر استقامت ورزیده تا وطن را از دست داده و به غربت ساخته است و بیوه شده، پیغمبر رهبر را بیشتر استقامت لازم است و دامن کشیدن از آن بانو برای ملاحظۀ نیکنامی و برای حرف مردم و پاکدامنی خود تا به حدی که نام او را هم کتمان کند. مورد پسند خداوند نیست، بلکه از جانب خداوند جبّار عتاب می آید که دل یک جهت می بایدت و در مواطن حق پایداری باید. اگر چه طرف آن حق، زن ضعیف باشد، تو باید ملاحظۀ

ص:177


1- (1) احزاب (33):37.

آن حق ضعیف را بکنی نه ملاحظۀ نام نیک و نیکنامی بین مردم را.

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند.

چنان که در افک عایشه، مقاومت پیغمبر صلی الله علیه و آله برای آن بود که شیرازۀ زندگانی دختری مثل عایشه نباید و مبادا برای ملاحظۀ نیکنامی خویشتن از هم پاشیده شود.

حمایت پیغمبر از زنان و جنس لطیف «زن» به قدری شدید بود که از تقدس و نیکنامی بیت تقدس امّت شدیدتر بود(1) با آن که دربارۀ طهارت اهل بیت آیه می گوید: خدا می خواهد شما خاندان پیغمبر بی نهایت پاک باشید.(2)

اگر آنجا هم ملاحظۀ خاطر مردم و حرف یاوۀ مردم و نیکنامی خویشتن را می کرد، شیرازۀ زندگانی عایشه و خاندان ابوبکر از هم پاشیده می شد.

پس با تلخی ها و آزارها و اذیت ها و سخنان یاوۀ مردمان خویش و بیگانه ساخت و نخواست برای نیکنامی و تقدس خود عایشه بدبخت شود، اگر چه تلخی ها هم بار آورده و بعدها هم بار آورد.

و نیم تلخی های داخلی زندگانی پیغمبر صلی الله علیه و آله از غافلگیر شدن عایشه شد که هنوز به سن تجربه یافتگان نرسیده، بی احتیاطی در سفر به خرج داد و تنها سوار شتر با صفوان بن معطل سهمی که پیاده مهار شتر را می کشید از عقب قشون به

ص:178


1- (1) وَ تُخْفِی فِی نَفْسِکَ مَا اللّهُ مُبْدِیهِ وَ تَخْشَی النّاسَ وَ اللّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ «احزاب (33):37»
2- (2) إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً «احزاب (33):33»

قشون پیوست و اسباب تهمت و افک را هم فراهم آورد.

کم تجربگی و ناپختگی او سبب این غفلت شد، بزرگی شوهرش پیغمبر صلی الله علیه و آله طبیعی است که رقیب و دشمن زیاد خواهد داشت، با غافلگیر شدن یا بگو غافل بودن و هشیار و بیدار نبودن آن بانوی کم تجربه دستاویز دست رقبا داد همۀ منافقان گفتند و گفتند و در آن میان از جانب هووها و طرفداران آنها بر شایعات افزوده شد.

به طوری که عایشه نام حمنه بنت جحش را هم می برد با آن که حمنه بنت جحش هم دختر عمۀ پیغمبر و همسر مصعب بن عمیر است که یک سال پیش از هجرت به مدینه آمد، نائب خاص پیغمبر صلی الله علیه و آله و مؤسس اول حوزۀ مدینه و پرچمدار اسلام در جنگ بدر بود، شهید احد شد و حمنه زخمی ها را در احد آب می داد و پیغمبر صلی الله علیه و آله یک ماه تمام در آزار بود و در منبر می فرمود که: چرا اقوامی مرا دربارۀ اهل و خانواده ام آزار می دهند؟

از این جمله معلوم می شود اقوامی متعدّد بوده اند و یکی از آنها زنانه بود و حمنه بنت جحش بوده که عایشه می گفت: برای خاطر خواهرش زینب با من هووئی می کرد، تنها عبدالله بن ابی رئیس منافقان، همان کافی است خال سیاه سیاه زخم کشنده است و خواهر یک هوو تنها اگر در صدد دو به همزنی باشد کافی است که خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله را به هم بزند و آشفته کند، حاشا حمنه بنت جحش که دختر عمۀ پیغمبر است. ولی:

یک داغ دل بس است برای قبیله ای روشن شود هزار چراغ از فتیله ای

با این وصف پیغمبر صلی الله علیه و آله که خانه اش خانۀ تقدیس است و زمامدار مذهبی و

ص:179

سیاسی است و باید از هر شائبه ای مقدس باشد، معذلک در حفاظت از عایشه و صیانت از هستی جنس زن که از شیشه نازک تر و شکننده تر است تن به آن تلخی و آزار داد و یک ماه از همه سو نیش آزار در تن او فرو می رفت و برای نیکنامی خویش، عایشه را از خویش نراند با آن که آن روز بزرگی پیغمبر صلی الله علیه و آله به اندازه ای بود که عایشه و هیچ زنی در زندگانی او تأثیر نداشت و بیشتر از وزن تسمه نعلین او نبود.

لکن پیغمبر صلی الله علیه و آله نباید برای نیکنامی خویش از اصلاحات تقلیدهای سنتی غلط جامعه مثل نظام غیر طبیعی پسر خواندگی و اخوّت جعلی تصنّعی که موقتاً در مقداری از زمان لازم بوده چشم بپوشد و به ملاحظۀ خاطر مردم و حرف یاوۀ آنها و قال و مقال سوء و آزار نیش زبان زنان و مردان تقلیدی چشم از عمل اصلاحی خود بپوشند و گفتگوی وصلت با زینب را به فراموشی بسپارد.

اگر ملاحظۀ نیکنامی در برنامه های اجرائی پیغمبر صلی الله علیه و آله مؤثر بود؛ کارش در قیام و نهضت جدید بر خلاف سنن تقلیدی قومش متوقف می ماند.

در ازدواج با زینب و وصلت با زینب اجرای برنامه های اصلاحی مهم عمده ای در پیش بود.

نظر ما در برابر نظر دکتر هیکل و دکتر بنت الشاطی

باید ملاحظۀ تحمل پیغمبر صلی الله علیه و آله را از نظر تلخی آزارها و رقابت های هووهای نه گانه را کرد که تنها یکی از آنها تا چه رسد به دیگران از تلخی و آزار برای پیغمبر صلی الله علیه و آله ماه عسل نمی گذاشت، بلکه هر هوویی برای پیغمبر صلی الله علیه و آله بار دوش سنگین طاقت فرسایی بود که هول و دلهره و وحشت رقابت های هووهای نه گانه

ص:180

و آزارها و محنت هایی که بار می آوردند آن قدر تلخ و برای مرد هوشمند ناگوار است که اندیشه و غصّه و همّ آن مهلتی برای شهد و ماه عسل نمی گذارد و همین موقع جنگ هولناک خندق و احزاب در پیش بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله مشغله یک دنیایی و دنیایی مشغله دارد و ازدواج با زینب باری بالای بارها بر دوش پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، خصوص در میان هووهای «ضرائر» اصولاً زندگانی پیغمبر صلی الله علیه و آله در مدینه هم زندگانی تنعّم نبود.

کتاب افق وحی صفحه 690 می گوید: اصولاً قیافه زندگانی داخل و خارج پیغمبر صلی الله علیه و آله در مدینه، قیافۀ آسایش و استراحت و آرامش نبود، آشیانه گرفتن در مدینه از نظر تنعّم نبود، در مدینه زندگانی پیغمبر صلی الله علیه و آله در داخل به قدری ساده بود که نزدیکان او از سادگی آن رنج می بردند.(1)

ماه عسل ندارد

با تصدیق سخنان موسوعه آل النّبی دکتر بنت الشاطی باز در کلام دکتر حسین هیکل چند نکته صحیح جوهری در وجود دارد: یکی آن که مستشرقین و مبشران مسیحایی قضیۀ طلاق زید و زینب و ازدواج رسول خدا صلی الله علیه و آله را دستاویز کرده اند، غم و رنج و دلهره اش را که بارش سنگین و میوه اش تلخ بود فراموش کرده اند.

دیگر آن که روایاتی که آنها دستاویز کرده اند روایات ضعیفی است که آب در

ص:181


1- (1) اولی قوه فی عزائمهم و ضعفه فیما تری الأعین من حالاتهم مع قناعه تملا القلوب و العیون غنی و خصاصه تملأ الابصار و الاسماع اذی. «نهج البلاغه: خطبه 192»

آن داخل کرده اند؛ زیرا محیطی که «هووها و ضرائر» بر آن مراقبت دارند، نشریات آن هم مورد اعتماد نیست، هر چند روات آن مانند انس بن مالک صحابی باشد یا مورخ آن طبری باشد یا مفسّر آن، کشاف باشد.

ماه عسل در میان ضرائر حسود و هووهای رشکی باقی نمی ماند.

خود عایشه که عسل منزل زینب را بر پیغمبر صلی الله علیه و آله تلخ کرد، در قضیۀ افک خود نام حمنه بنت جحش اسدی را می برد با آنکه وی خواهر امّ المؤمنین زینب بنت جحش و همسر مصعب بن عمیر است که در جنگ احد شهید شد، شوهرش یک سال پیش از رسول خدا صلی الله علیه و آله مأمور مدینه شد و به همراه نقبای منتخب به مدینه هجرت کرد و نائب خاص رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، و به حقیقت مؤسس اول حوزۀ مدینه و پرچمدار اسلام در جنگ بدر بود، این شوهرش مصعب در جنگ احد شهید شد، طلحه بن عبیدالله او را تزویج کرد و برای او دو پسرش محمّد سجاد و عمر را آورد.

مادر حمنه و زینب و عبدالله بن جحش، امیمه دختر عبدالمطلب و عمّۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله بود.

ابو عمر گوید: حمنه از بانوانی است که با رسول خدا صلی الله علیه و آله بیعت داشت و در جبهۀ جنگ احد حاضر شد، تشنگان را با عایشه آب می دادند، زخمی ها را حمل می کرد و مداوا می نموده، مرهم کاری می کرده.

محمّد بن سعد می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله از خیبر مقدار سی وسق طعمۀ خاص او قرار داد، وی مادر محمّد بن طلحه است که معروف به سجّاد است، این ترجمه را اصابه ابن حجر گوید و نامی از مداخلۀ او در افک عایشه و اجرای حد بر او

ص:182

نیست.

گمان ما این است که عایشه از روی بدبینی و رقابت هووگری او را متهم به جرم افک و شرکت در آن می کرده و نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله ثابت نشده که او شریک در این جرم بوده که حدّ بر او جاری شود، وگرنه چگونه پیغمبر صلی الله علیه و آله کسی را که حدّ خورده باشد از غنایم خیبر می دهد، نی نی!(1)

هووها یکدیگر و بستگان یکدیگر را در نظر پیغمبر صلی الله علیه و آله بد می گفتند تا کام پیغمبر صلی الله علیه و آله نسبت به آنها تلخ شود، از قضیۀ مداخلۀ امّ المؤمنین در تحریم عسل منزل امّ المؤمنین زینب بنت جحش نمونه ای به دست می آید و از آنجا معلوم می شود که از اثر این رقابت ها آن قدر تلخ و ترش و شور بر کام همدیگر می ریختند که تلخی آن بر شیرینی عسل چیره بود و غلبه می کرد.

رقابت عایشه با زینب بنت جحش در عسل

موسوعه آل النّبی می گوید:

ساعت هایی در زندگانی عایشه تلخ می گذشت که پیغمبر صلی الله علیه و آله درغرفۀ زینب به سر می برد علی الخصوص ساعت هایی که آنجا بیشتر درنگ می کرد تا کار به آنجا کشید که در صدد کشف حال برآمدند تا مطلع شدند که پیغمبر صلی الله علیه و آله در حجرۀ زینب بنت جحش با شربت عسل پذیرایی می شود، در فکر علاج برآمدند و علاج بدون دسته بندی امکان نداشت.

ص:183


1- (1) فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِینَ جَلْدَهً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَهً أَبَداً وَ أُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ نور (24):4.

آنها تصور کردند که زینب رضی الله عنها به بهانۀ آن که شربت را آماده کند پیغمبر صلی الله علیه و آله را بیشتر نزد خود نگه می دارد.

و مستبعد ندانید که این هووها در تجاذب و کشاندن شوهر از نزد حریفان به نزد خود شیرین کاری ها بکنند.

آن یک عسل شیرین فراهم نماید تا شوهر را مشغول نماید و به بهانۀ آن شوهر را بیشتر نگه دارد.

گرچه در مورد زینب رضی الله عنها این سوء ظن جا ندارد، آن بانو کدبانو زن بوده، در تهیۀ شربت سلیقه ها داشته، بدین جهت وقت ها را می گرفته.

حریفان برای مقابله به مثل، گاهی متوسل به نیرنگ می شدند و گاهی هم شیرین کاری می کردند.

به هر حال برای مقابله به مثل آن دیگران اگر ممکن نشد که مثل آن عسل یا شبه عسل به دست آرند، عسل حریف را بد طعم، و اگر بد طعم نشد بدبو می کنند و هر گاه ممکن شد خود نیز عسل و شبه عسل به دست می آورند.

گاهی با تدبیر کودک شیرین شمایل فاطمه زهرا (حسن و حسین) را که در ذائقۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله شیرین تر از عسل بود به حجرۀ خود می آوردند.

معمولاً هر گاه کودکی شیرین شمایل در خانواده ای باشد، هووها این معامله را با آن کودک شیرین شمایل می کنند، او را نزد خود می برند که «بابا» به هوای آن طفل بیاید، اگر مقدّرشان نشد که آن فرزندزادۀ خودشان باشد.

مستبعد ندانید که آن کودک شیرین شمایل حسین باشد که هووها «ضرائر» این معامله را با او می گفتند و این شیرین کاری است، زینب که دختر عمۀ پیغمبر

ص:184

است کودک را به بهانه این که زادۀ جان و دل من است و خون می جوشد یا به حقیقت صدق او را از کنار مادرش زهرا علیها السلام بسیار وقت ها بگیرد و به حجرۀ خود بیاورد تا همین که پیغمبر بابا بزرگ صلی الله علیه و آله حسین محبوب خود را در آنجا در کنار خود ببیند با او سرگرم شود.

و همچنین رقیب محترمه اش بانو امّ سلمه مادر دیگرش که از هواداران مادرش زهرا است(1) کودک شیرین شمایل را به حقیقت و صدق یا به بهانه ای بسیار وقت ها برگیرد و به حجرۀ خود بیاورد و این کار را هم مکرّر بکند.

و حریف دیگرشان عایشه هم در این امر عقب نماند و حسین عزیز را بخواهد وسیلۀ سرگرمی خود کند، یا شوهر گرامی را به وسیلۀ او نزد خود آورد یا نزد خود بگذارد تا مقابلۀ با عسل حریف باشد.

این شیرین کاری ها را می کرده اند.

اما رقابت کارش به اینجاها نمی ایستاد که شیرین کاری باشد و بس؛ بلکه گاهی کار به بیرون حدود ادب هم می کشید، آن هم نه تنها با حریف بلکه با پیغمبر صلی الله علیه و آله و آن بی ادبی را هم گاهی با دسته بندی انجام می دادند که خطری بود و خطر بار می آورد.

در این کتاب ما با لذّات کاری به رقابت آنها تا حدود تخطّی از حدود ادب

ص:185


1- (1) موسوعه آل النبی: 284 به نقل از کتاب السمط الثمین: 38 از عایشه بازگو کرده که: زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله دو حزب بودند: زینب و ماریه و ام سلمه رضی الله عنهن جزء هواداران فاطمه علیها السلام بودند که اولاد داشت.

فردی یا جمعی آنها نداریم، مگر بالغرض و از نظر آن که دربارۀ زینب معلوم داریم که رقابت زنان با او تا چه حد بوده و مدللی داریم که اخباری که دستاویز مبلغان و مبشران مسیحی بوده، ساختۀ این گونه محیط رقابت انگیز بوده و اساسی ندارد.

و باز مدلل سازیم که شیرینی شهوت و تمایل در جنب ملالت ها و کسالت ها و تلخی های محیط رقابت انگیز ضرائر و هووها فراموش خاطر است.

اینک برگردید رقابت های ضرائر هووها را بنگرید؛ موسوعه آل النّبی(1) می گوید: و احیاناً بین عایشه و زینب کار رقابت به آنجا می کشید که حتی با حضور پیغمبر هم آتش مشاجره برافروخته می شد.

و سخنان حادّ تند بین آنان ردّ و بدل می شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم آنان را به حال خود می گذاشت تا باشد که آتش درون را بیرون بریزند و راحت شوند و تنفسی باشد از احساسات پرسوز درونی آنان، تا عایشه یک نوبه توانست در سخن بر زینب غلبه کند و چیره شود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله چیزی نیافزود جز آن که تبسم کنان فرمود: دختر ابوبکر است.

و نوبۀ دیگر در این قبیل مشاجرات پیش آمد کرد که عایشه انضباط را در سخن از دست داد و قافیه را باخت، کلمه ای از زبان عایشه در رفت که پیغمبر صلی الله علیه و آله را به خشم آورد.

بدین قرار که هدایایی که برای پیغمبر صلی الله علیه و آله می آوردند در منزل هر کدام بود

ص:186


1- (1) موسوعه آل النبی صلی الله علیه و آله: 336.

سهم دیگران را از آنجا می فرستاد، این نوبه در خانۀ عایشه برای پیغمبر صلی الله علیه و آله هدیه ای آوردند و سهم هر یک از زوجات طاهرات را برای آنها فرستاد، لکن زینب سهم خود را پس فرستاد، شاید به تصور آن که عایشه برای او تیکه گرفته است و نمی خواست زیر بار منّت عایشه برود.

عایشه نتوانست انضباط خود را حفظ کند و زبان خود را نگه دارد، کلمۀ سوئی پراند. گفت: آبروئی برای تو نگذاشت که این هدیه را پس فرستاد.(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله خشم آگین از نزد عایشه برخاست و همی گفت:

شما زنان نزد خدا آن مقدار ارج ندارید که بر چهرۀ من خاکروبه از طرف شما بنشیند.

عایشه زود دریافت که از عهدۀ جنگ و ستیز با همۀ زوجات طاهرات برنمی آید، خصوص که زهرا دختر عزیز پیغمبر صلی الله علیه و آله پشتیبان آنها باشد.

بنابراین فکر دسته بندی بر آمد و هووها را در نظر خود ورانداز کرد، چند تن از آنها را در حساب نمی آورد مثل سوده بنت زمعه و مثل زینب بنت خزیمه که امّ المساکین بود و درنگی نکرد، بعد از ازدواج با پیغمبر صلی الله علیه و آله به چند ماه وفات کرد، پس بایدش از آنها کسانی را با خود کند با شجاعت و کاردانی و ملاحظه پدران و همۀ جوانب کار حفصه را پیش کشید و سوده بنت زمعه و صفیه یهودیّه را با خود کرد؛ در برابر زینب بنت جحش و امّ سلمه و ماریه قبطیه.

ص:187


1- (1) قد اقمأت وجهک حین ترد علیک الهدیه. «الطبقات الکبری، ابن سعد: 190/8»

گوید: وضع حزب بندی زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و دو دستگی، آنها را نه تنها نویسندگان بیگانه و مستشرقین نوشته اند، بلکه آن را سیّده عایشه خود روایت می کند.

کتاب السّمط الثمین حدیث از عایشه بازگو می کند که: حفصه و سوده و صفیه یهودی در حزب عایشه بودند.(1)

و امّ سلمه و زینب بنت جحش و فاطمه علیها السلام و ازواج دیگر در حزب دیگر بودند.

البته اینها یک مرتبه با هم در خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله نیامدند، بلکه به تدریج یکی بعد از دیگری وارد شدند و وقتی به هم ضمیمه شدند دسته بندی کردند تا مقدرات را به سود خود آرند، بدین قرار که:

موسوعه آل النبی دکتر بنت الشاطی می گوید: عایشه از مکه که وارد مدینه شد در حجرات پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد نگردید، بلکه در منزل پدرش ابوبکر در محلۀ بنی الحارث خزرج بر پدر و مادرش وارد شد و از همراهان او زوجۀ پیامبر صلی الله علیه و آله سوده بنت زمعه در حجرات طاهرات وارد شدند با فاطمه الزهراء دختر پیامبر صلی الله علیه و آله بعد از چند ماه از اتمام ساختمان مسجد و حجرات، با پیشنهاد ابوبکر زفاف عایشه واقع شد و عایشه منتقل شد به حجره خاص خود و فاطمه علیها السلام بعد از مدتی اندک منتقل شد به خانۀ شوهر، بعد از جنگ «بدر» که در سال دوم 17 رمضان بود (در آخر ماه ذیقعده و اول ذیحجه سال دوم) برای عایشه رقیبی نبود؛

ص:188


1- (1) السمط الثمین: 39.

زیرا سوده را به حساب نمی آورد، فقط از موقعیت خدیجه که در قلب پیغمبر صلی الله علیه و آله جا داشت برای خود رقیبی احساس می کرد.

و از حرمان اولاد ناراحت بود، چون محبت پیامبر صلی الله علیه و آله و رجال قوم را به داشتن پسر شدیداً احساس می کرد.

دختران پیغمبر صلی الله علیه و آله را هم نمی خواست فرزند خود بگیرد، چون آنها را فرزندان هووی خود خدیجه می دید که از گوشت و خون خدیجه اند و به ناچاری پسر خواهرش اسماء ذو النطاقین عبدالله زبیر را که اولین مولود مدینه بود به فرزندی برگرفت و از اسم او برای خود کنیۀ «امّ عبدالله» را انتخاب کرد.

و به این وسیله خود را از تلخی بی اولادی سرگرم می کرد تا چندی نگذشت که هووی دیگر آمد، حفصه دختر عمر آمد و بعد از حفصه بانوان دیگر آمدند تا حجرات نه گانه پیغمبر صلی الله علیه و آله پر شدند و در میان آنان زینب بنت جحش بانوی جمیله هاشمیه و دیگر امّ سلمه دختر ابوامیّه زاد الرّکب بود که پدرش در هر کاروانی بود افراد کاروان باید مهمان او باشند و زاد و توشه برای خود برنگیرند.

و این دخترش امّ سلمه از زیبایی و بلندپروازی در درجۀ اول بود و از جمله بانو جویریه بنت الحارث بود که از حشمت خود جلب احترام می کرد و از جمله صفیه بنت حی بن اخطب آن دختر یهودیه وابسته به موسی و هارون بود و از جمله «ام حبیبه» دختر ابوسفیان که پدرش زعیم مکه و فرماندهی لشگر قریش بود.

سپس ماریه قبطیه مصریّه آمد که علاوه بر دلربایی خود دارای فرزندی شد «ابراهیم» و پیامبر صلی الله علیه و آله برای این فرزند به سوی ماریه جذب می گردید.

ص:189

عایشه از میان زوجات طاهرات از همه بیشتر به جلب پیامبر صلی الله علیه و آله به سوی خود نظر داشت و هووها را در نظر خود ورانداز کرده، چند تن از آنها را در حزب خود آورد مثل سوده بنت زمعه و مثل زینب بنت خزیمه که امّ المساکین بود و درنگی نکرد که بعد از چند ماه از ازدواج با پیامبر وفات کرد و عایشه دریافت که از عهدۀ جنگ و ستیزه با همۀ زوجات طاهرات دسته جمعی به تنهایی برنمی آید، خصوص که فاطمه دختر عزیز پیامبر علیه السلام پشتیبان آنها باشد؛ پس بایدش کسانی از آنها را با خود کند، با شجاعت و کاردانی حفصه را پیش کشید.(1) و موقع ورود امّ سلمه درد دل خود را گفت که من ام سلمه را زیباتر دیدم از آنچه مردم می گویند.

لکن حفصه او را از خطر امّ سلمه آسوده خاطر کرد که وی با همۀ جمال و زیبائی سنش زیاد است و جمال هر چند زیبا باشد در سنین بالا زود می پلاسد، حفصه به عایشه گفت: این رشک و غیرت خود را نگه دار برای کسی که مستحق باشد و بعد می آید.

عایشه هم همین کار را کرد.

رشک و غیرت خود را ذخیره کرد برای دختر جوان حسناء زیبا هاشمیه زینب بنت جحش، که عایشه برای کوبیدن او خود را پیش از ورود او آماده کرد.

ص:190


1- (1) حدیث حزب بندی زنان پیامبر را «کتاب السمط الثمین» محب طبری از حدیث عایشه روایت می کنند، در حزب خودش حفصه و سوده و صفیه و در حزب مخالف خود ام سلمه و سایر ازواج طاهرات بودند. «السمط الثمین: 39»

به محضی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وحی را برای ازدواج دختر عمۀ خود ابلاغ کرد، عایشه بی درنگ و بی پروا اسلحۀ تیز گزنده زبان را به کار برده و کلمه ای گفت که لایق طبیعت بشری او است نه ایمان او، گفت: پروردگار تو را من می بینم که در پی هوا و هوس تو سرعت دارد.(1)

روایت دیگر هم در این کلمه آورده:(2)

سپس عایشه با پشتیبانی حفصه مراقب این زوجه جدیده بودند، ساعات و دقائقی را که پیغمبر صلی الله علیه و آله با این زوجۀ جدیده زینب بنت جحش می گذرانید حساب می کردند تا همین که دیدند پیغمبر صلی الله علیه و آله درنگ پیش او را طول می دهد عایشه کنیز خود حصیره حبشی را فرستاده مطلب را کشف کردند که زینب انگبین را در حجره ذخیره دارد به فکر نیرنگی افتادند که پیغمبر صلی الله علیه و آله را از او منصرف کنند.

جنبه طبیعت بشری گاهی چیره بر ایمان می شود و با خودش حفصه و سوده را به تشریک مساعی خواست که هر کدام را پیغمبر صلی الله علیه و آله بر او وارد شد هنگامی که از پیش زینب آمد، او به پیغمبر صلی الله علیه و آله بگوید: مغافیر تناول کرده ای؟

مغافیر مانند ازگیل میوه ای است شیرین طعم اما بدبو و پیغمبر صلی الله علیه و آله بوی بد را

تحمل نمی کرد و سخت گریزان بود.

ص:191


1- (1) قالت عائشه «فی غیره و غضب» ما اری ربک الا یسارع فی هواک (موسوعه آل النبی: 268) «الدر المنثور: 211/5»
2- (2) السمط الثمین: 82.

پیامبر صلی الله علیه و آله در اولین نوبه بر عایشه وارد شد، عایشه تنفّس پیغمبر را استشمام کرد و گفت: من بوی مغافیر را به مشام خود استشمام می کنم آیا مغافیر میل کرده ای؟ و رو در هم کشید.

و همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله به سوده گذر کرد، سوده هم همین امر را سؤال کرد که مغافیر تناول کرده ای؟ جواب داد: نه.

گفت: پس این بوی بد چیست؟

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: شربت عسلی نزد زینب آشامیده ام.

سوده با لهجۀ خبرۀ به مراتع و چراگاه های بیابان گفت: بلی، پس این عسل را زنبور مگس عسل آن بر بوته درخت عرفط نشسته و شیرینی نباتی از آن درخت برگرفته.

عرفط درختی است که میوه و ثمره آن همان مغافیر است که بد بو است.

پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله اقدامی نکرد، جز آن که شربت عسل را نزد زینب از همان روز بر خود حرام کرد.

سوده احساس پشیمانی کرد و به عایشه و حفصه دو تن همنشین و ندیم خود گفت: سبحان الله، به خدا قسم ما پیغمبر صلی الله علیه و آله را از عسل محروم کردیم.

دو همسر تازه وارد را هم تحریم کردند.

بعد عائشه و حفصه نقشه های دیگری برای بیرون کردن دو حریف دیگر به کار بردند که هر دو موفق شدند و پیغمبر صلی الله علیه و آله آن دو همسر تازه وارد را هم بر خود حرام کرد، یکی از این دو تازه وارد اسماء دختر نعمان از قبیلۀ کنده و

دیگری ماریه قبطیه از مصر بود.

ص:192

ورود این دو همسر تازه وارد عایشه را از فکر امّ سلمه و زینب بازداشت، هر چند آشکارا فهمیده بود که این دو تن محبوب ترین زوجات رسول هستند پس از خودش.

اما اسماء بنت نعمان کندی همین که عایشه چشمش به او افتاد و از جمال عروس احساس خطر کرد و برانداز کرد که اگر بین او و شوهرش «پیامبر صلی الله علیه و آله» حائل نشود کارش بعدها دشواری ها پیدا می کند؛ از این نظر قرارش بر این شد که کار او را یکسره کند و پیش از خاتمۀ ازدواج و پیش از این که ازدواج صورت نهایی بگیرد عذر او را بخواهد و کار او را بسازد، و بنابراین با استعانت از همکاران خود فوری به عمل پرداخت، حفصه را به سوی خود خواند و دیگری را از آنان که در بند رضای او بودند و به آنها گفت: پیغمبر صلی الله علیه و آله دست خود را به غریبه ها گذارده و عنقریب است که نخواهند گذاشت که ما روی او را ببینیم.

سپس بر یک خط سیر معین بر یک نقشۀ هماهنگ، اتفاق رأی کردند که برای تهنیت و تبریک عروس تازه وارد بروند، رفتند و مشفقانه سفارش کردند که برای خرسندی پیغمبر صلی الله علیه و آله همین که به طرف تو آمد تو بگو: پناه به خدا می برم از تو!!

آن عروس بی نوا این کار را کرد.

همین که پیامبر صلی الله علیه و آله را دید که به سمت او می آید فوری بدون درنگ گفت: پناه به خدا می برم از تو و به حساب خود جلب محبت پیغمبر را کرده و خوشنودی او را به دست آورده.

رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از شنیدن این استعاذه بی درنگ رو از او گردانده و گفت

ص:193

به پناهگاهی عظیم پناهنده شدی و بی درنگ آن منزل را ترک کرد و امر داد که آن بانو را به خانواده اش ملحق کنند.

آن بانو خودش با پدرش واسطه فرستاد که برگردانده شود و داستان تعلیمات مشفق نمای زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله را به عرض رساندند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله لبخندی زد و می گفت:(1)

زنان همنشینان یوسفند که با ادعای عشق به او، او را به زندان افکندند و نیرنگ آنها جداً عظیم است.

لبخند پیغمبر صلی الله علیه و آله شاید از خشم بوده ولکن بر سر کلامش ماند و ایستادگی کرد و آن بانو را که استعاذه کرده بود نگه نداشت و عایشه با این تدبیر و نقشه و نیرنگ از یک رقیب خطرناکی آسوده شد و برای پیغمبر صلی الله علیه و آله هم مشهود شد که زندگانی بر همسران تلخ است که از ترس آن پیشاپیش کام را بر پیغمبر صلی الله علیه و آله تلخ کرده اند.

و دید که خود را فدای پیغمبر صلی الله علیه و آله نمی کنند، بلکه پیغمبر صلی الله علیه و آله و خوشی او را

فدای خود می کنند.

ص:194


1- (1) «یقول: انهن صواحب یوسف و ان کیدهن عظیم» و در هنگام وفات زنها اشاره کرد و گفت انهن صویحبات یوسف. «شرح الاخبار: 239/2» یبتسم و یقول انهن صواحب یوسف و ان کیدهن عظیم. «الطبقات الکبری: 144/8-145؛ فتح الباری: 313/9»

در این صورت زندگانی با جمع اینها صفایی نخواهد داشت، بلکه همه اش تلخی به بار می آورد.

زنان همنشینان یوسف با عشق به یوسف آن کارها را بر سر یوسف آوردند تهمت خیانت به او زدند، به زندانش افکندند تا اینها با ما چه کنند؟

اما ماریه قبطیه شاید عایشه از اول اعتنایی به او نکرد، چون کنیزی بود از قبط بیگانه که به واسطۀ بردگی در منزلتی پائین تر از منزلت امهات المؤمنین است و شاید برای او زیاد می شمرد که او را رقیب خود به شمار آرد، خصوص که در بیرون خانه پیغمبر صلی الله علیه و آله زندگانی می کرد.

لکن به محض آن که ماریه از پیغمبر صلی الله علیه و آله حمل برداشت، غیرت عایشه و غیظ و خشم او نسبت به وی به هیجان آمد، بنابراین در صدد کینه و نقشه ای برآمد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله هم ماریه را در حمایت خود گرفت از کید محبوبه ای که به منزلت و مکانت خود می بالد و می نازد، لکن روزی اتفاقی افتاد که کار شورش زنان علیه پیغمبر صلی الله علیه و آله به اعتصاب دسته جمعی کشید.

ماریه آن روز برای دیدار پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد، کاری مخصوص به خود داشت در خانۀ حفصه که خلوت بود حفصه به منزل پدرش رفته بود، همین که حفصه باز آمد دید پرده آویزان است و آگاه شد که ماریه آنجا است در انتظار ماند مثل آن که روی پارۀ اخگر باشد، انتظار کشید تا ماریه بیرون آمد و رفت، حفصه داخل شد گریه کنان شکست خورده می نمود و آرام نمی گرفت مگر تا وقتی که پیغمبر صلی الله علیه و آله ماریه را بر خود حرام کرد و حفصه را سفارش کرد که ماجرا را

ص:195

کتمان کند، لکن حفصه کتمان سرّی را از عایشه نتوانست، به او گفت، و گویی در عایشه باروت انفجاری مشتعل شد و از جا جست، همۀ ضرائر را تحریک کرد آن قدر به آنها اصرار کرد که همه را با خود کرد و رشک خود را با عایشه فراموش کردند.

عایشه برای این که پیغمبر صلی الله علیه و آله را بیشتر به سوی خود جذب و جلب کند عسل را از زینب بر پیغمبر صلی الله علیه و آله تلخ کرد و حسین را که در ذائقه پیغمبر صلی الله علیه و آله بهتر از عسل شیرین است از پیغمبر صلی الله علیه و آله برکنار می کند، و زوجۀ پیغمبر را اسماء بنت نعمان کندیه را اغفال می کند، با نیرنگی شگفت او را از میان دست پیغمبر صلی الله علیه و آله به دست پیغمبر صلی الله علیه و آله از میان جمع پاسداران عروس پر می دهد بیرون می راند و پیغمبر آن را کید عظیم می شمارد.

پیغمبر می گوید: بانوان همنشینان یوسف اند که عاشق یوسف اند و در عین حال او را به زندان می افکنند، نیرنگ زنها عظیم است.(1)

پیغمبر کید زنان را عظیم شمرد؛ زیرا ساق به دوشان عروس و داماد سراپا چشم و گوشند که عروس در اشتباه نیفتد، با وجود آنها هم از میان دست پیغمبر صلی الله علیه و آله با دست پیغمبر خودش عروس را در اشتباه انداختند و پر دادند، در این نقشه توانستند همۀ هووها را هم در جرگۀ شورشی ها وارد کردند، قوه کشش تدبیری که بتواند ضرائر رقیب سرسخت را هموار کند و بکشد، آن هم از مثل مصطفی به سوی خود

ص:196


1- (1) انهنّ صویحبات یوسف ان کیدهنّ عظیم.

منحرف کند تا از چهره شوهر محبوب خویش چشم بپوشند و به میل رقیب بکوشند، الحق کید عظیمی است از قوۀ فیل بر نمی آید، شاید عظیم بودن نیرنگ زنانه از آن است که به مبارزه ارباب وحی می آید و چیره می شود و غلبه می کند؛ چه در قضیۀ یوسف با عصمت و چه در محمّد با عظمت.

سپس از حادثه ای که بین حفصه و ماریه قبطیه رفت و حفصه آن را به عایشه گفت، عایشه اعتصابی راه انداخت و راه انداختند و داخلۀ بیوتات پیغمبر صلی الله علیه و آله را به شورش و اعتصاب وادار کردندکه باید پیغمبر صلی الله علیه و آله ماریه را از مدینه و از جرگۀ همسران خود براند و این اعتصاب زن ها حادثه ها آفرید و اگر از راه مثبت پیش آمده بودند، شاید نتیجه را بهتر می گرفتند و می گرفت.

اما قضیۀ اعتصاب زن ها قصۀ طولانی در عقب دارد.

موسوعه آل النبی صلی الله علیه و آله(1) می گوید:

حفصه که راز را به عایشه گفت نفهمید که آتش در خانه و بیوتات پیغمبر صلی الله علیه و آله برمی افروزد چون عایشه آرام نگرفت تا زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله را در یک تظاهر عمومی و اعتصاب شورشی بر علیه ماریه هماهنگ کرد که اصرار دارند ماریه قبطیه را نباید در مدینه جائی باشد تا کار به آنجایی کشید که پیغمبر صلی الله علیه و آله از زن ها کناره گرفت و در شهر شایع شد که پیغمبر صلی الله علیه و آله زن ها را طلاق داده است.

ص:197


1- (1) موسوعه آل النبی صلی الله علیه و آله: 294.

موسوعه آل النبی می گوید: در این اعتصاب حرف زنان این بود که ما صبر کردیم بر این که دختر ابوبکر را بر ما گزیند، دیگر باقی مانده این کنیز قبطیه، وای چه خواری!

و عایشه در رشک خود لج کرد و زنان دیگر هم از او پشتیبانی کردند(1) برای خشم از ماریه که چرا از پیغمبر صلی الله علیه و آله فرزندی خواهد داشت؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله با آنها تا توانست رفق و مدارا فرمود، انگیزه آن تظاهر را بی جا نمی دانست، لکن آنها از عطوفت پیغمبر صلی الله علیه و آله و رفق و مدارای او سوء استفاده کردند و لجاج را از حدّ گذراندند.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله در این وقت برای این بازی کودکانه زنانه که از حد گذشت، فارغ البال نبود؛ زیرا موقع پذیرایی سفراء و وفود(2) بود، وحی قرآن آمد از این لجام گسیختگی آنها به شدت منع کرد که چرا برای خاطرخواهی زنان، چیز حلال را پیاپی بر خود حرام می کنی؟ آن تحریم عسل و آن تحریم اسماء بنت نعمان کندیّه و این تحریم ماریه برای هیچکدام و هیچ امری جا ندارد که حلال را بر خود حرام کنی.

مگر می شود به خاطر زنان یا دیگران هر که باشد، حلال را بر خود حرام کنی؟ باید در برابر این لجاج و دسته بندی شدت عملی در کار آید که اثری از

ص:198


1- (1) من گمان نمی کنم حزب ام سلمه و زینب بنت جحش که حزب فاطمه دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله بودند، پشتیبانی از این اعتصاب می کردند.
2- (2) وفود: هیئت، پیام آوران، برگزیدگان رسالت.

تحریم باقی نماند تا معلوم شود که خدا پیغمبرش را از دسته بندی زنانه و تأثیر سوء نقشه های آنها وا نمی گذارد و به عصمت خود نگه می دارد و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم نباید افسار را به سمت عایشه و حفصه و دیگران بیشتر از این بدهد و آنها را رها کرده تا آشفتگی ایجاد کنند، باید به طور قاطع با قید سوگند با آنها قطع رابطه کند و کرد.

با عزم و جزم تصمیم قاطع قطع رابطه را اعلان کرد و رابطه را با آنها قطع کرد و منصرف به تدبیر کارهای مهم و ستون کبار خویش شد و در مسلمین صدا پیچید که پیغمبر صلی الله علیه و آله زنان خود را طلاق داده.

سوره تحریم آمد:

ای پیامبر! برای چه حرام می کنی بر خویشتن آن چه خدا بر تو حلال کرده؟ برای خوشنود کردن خاطر زنان خود و خداوند غفور آمرزیده مهربان است.

یعنی این تحریم گناه است و تکرار آن هم گناه است، نیاز به آمرزش خدا دارد، خدا فرض کرده که سوگندهای خود را گره از هم بگشایید، خدا مولای شما است یعنی نظام اصلاحات را طبق نظام احسن خود به عهده دارد و به دیگری وا نمی گذارد، اختیار داری شما محدود است و او علیم حکیم است و وقتی پیغمبر با بعضی از زنان خود سخنی به راز گفت و به او سپرد، امّا آن زن خبر آن را فاش کرد و خدا بر آن سرّ پیغمبر را آگهی داد، پیغمبر صلی الله علیه و آله برخی را از آن به رویش آورد و برخی را از کرم پرده پوشی کرد.

آن زن گفت: ای رسول! که تو را واقف ساخت بر این.

ص:199

رسول گفت: مرا خدای دانا آگاه از همۀ اسرار عالم خبر داد(1) اینک اگر شما هر دو زن(2) به درگاه خدا توبه کنید روا است؛ چون دل های شما مثل سوزن متمایل متمایل شده، دل باید اصلاح شود، دل ستون همۀ تمایلات است، اگر کج شد همه کج می شوند و اگر توبه نکنید و بر علیه او تظاهر و پشتیبانی کنید خدا یار و مددکار و مولا و نگهدار او است و جبرئیل و مردان صالح هم هستند و ملائکه هم در پس آنها پشتیبان اند، باشد که اگر پیامبر صلی الله علیه و آله شما را طلاق دهد خدایش همسرانی بهتر از شما بدل از شما به او بدهد.

همۀ مسلمات، همۀ مؤمنات، همۀ اهل خضوع، همۀ اهل توبه، همه و همۀ اهل عبادت، همه رهسپار راهی پر مسافت که هجرت باشد، چه بکر و چه غیر بکر.

ای کسانی که ایمان آورده اید خویشتن را و خاندان خویشتن را از آتش مصون نگه دارید.(3)

تا اواسط سوره که می گوید:

الا ای مؤمنان! به درگاه خدا توبۀ نصوح کنید که فصح و صمیمیت با

ص:200


1- (1) تحریم (66):3.
2- (2) طبری از ابن عباس بازگو کرده که: در سفری آب وضو برای عمر گذاردم و گفتم می خواهم سؤالی بکنم؟ گفت: بپرس. گفتم: این دو زن کیانند که خدا می گوید: «ان تتوبا» اگر شما دو زن توبه کنید جا دارد؛ زیرا قلب های شما مثل ستون متمایل گشته. عمر بی درنگ گفت عایشه و حفصه اند. «جامع البیان: 206/28»
3- (3) تحریم (66):6.

پیغمبر و خدا در آن دائم باشد تا بتواند امیدوار باشید که بلکه خدا سیئات شما و بدکاری های شما را پرده بر نهد و نادیده بگیرد و داخل کند شما را در بهشت هایی که نهرها در آن در زیر درخت ها جاری می باشد در آن روزی که خدا پیغمبرش و گرویدگان به او را وا نمی گذارد، نور آنها از پیش رو و ازدست راستشان شتابان پیشاپیش راه را برایشان روشن می کند و با شوق و امیدواری همی گویند که پروردگارا تو نور ما را تکمیل کن و ما را بیامرز که تو بر هر کاری توانایی.(1)

الا ای پیامبر! اینک با کفار و منافقان جهاد و کارزار می کن و بر آنها با شدت عمل کن، مأوای آنان جهنم است و بد منزلگاهی است.(2)

(در آیۀ ختم سوره) تهدید را یکسره می کند و می گوید:

خدا داستان زن نوح و زن لوط را مثل می زند برای کافران که با آن که همنشین و تحت فرمان دو تن بندۀ صالح شایسته و خجسته ما بودند، پس خیانت و نفاق به آن دو بزرگوار کردند و آن دو شخص بزرگوار به این مقام بالا و والای خود نتوانستند هیچ آنها را برهانند و فرمان و حکم شد که آن دو زن را به آتش دوزخ با دوزخیان درافکنید.(3) و مثل زده دو زن(4)

ص:201


1- (1) تحریم (66):8.
2- (2) تحریم (66):9.
3- (3) تحریم (66):10.
4- (4) خیانت زن نوح و زن لوط از قبیل فحشا و زنا نبود، بلکه زن نوح هر وقت یکی به نوح ایمان می آورد او به رؤسای قوم خبر می داد تا او را آزار می دادند و پیوسته به مردم می گفت: من از حال شوهرم بهتر اطلاع دارم او دیوانه است و بر اثر جنون است که می گوید: من پیامبرم - اما زن لوط هم واسطه بدکاری بود با عابران و میهمانان که فساق را اطلاع می داد.

دیگر را برای مؤمنان زن فرعون را که گفت: بار الها! از برای من در بهشت نزد خودت خانه ای بنا کن، من از قصر فرعونی و عزّت دنیوی گذشتم و مرا از فرعون و کار و کردارش نجات بده و از قوم ستمکار نجات ببخش.

و دیگر مریم دخت عمران را که ناموس خود را در قلعۀ عفاف مصون نگه داشت که در اثر آن، در آن روح قدسی دمیدم، وی تصدیق به کلمات پروردگار خود و کتب او داشت و از قانتان بود، یعنی مردانه دل با خدا داشت.(1)

این سوره تحریم نهیبی بود که عمل پیغمبر را سخت نکوهیده و مؤاخذه کرد، و عمل بانوان را هم نکوهیده و سخت به آنها نهیب زد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله را بر تحریم حلال خدا برای خاطر زنان امر داد که سوگند خود را بر هم زند، قسم و سوگند را کفاره دهد، بعد با نکوهش شدید دو تن از آن زنان آنها را به توبه دعوت فرمود وگرنه انقلاب های دیگری در خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله خواهد رخ داد و تهدید شد که طلاقی خواهد در کار آمد که زنانی دیگر غیر از شما زنانی شایسته و خجسته و همقدم و همکار به جای شما زنان خواهد آمد و سبب دلهره زنان و مردان مدینه شد، خصوص که در خاتمۀ سوره گوشزدی از زنان نوح و لوط کرد و تذکر دو تن بانوی بزرگ پسندیده (زن فرعون و مریم طاهره) سوره را خاتمه داد.

ص:202


1- (1) إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما «تحریم (66):4»

در این سوره از زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله مطالبه شد که اصلاح انحراف اخلاقی خود را از قلب شروع کنند که ستون متمایل کج، همۀ سایه اش کج و متمایل است ستون دل ها وقتی متمایل و کج شد، همه سخن ها کج و همه اعمال انسان کج خواهد بود.

این کجی ها همه از کجی های دل می آید. همه باید با تغییر دل تغییر یابد تغییرات آنها باید به نحو توبۀ نصوح خالص با صمیمیت توأم باشد و بحمدالله که تغییر روش دادند و برگشتند.(1)

ولی این نتیجه برای مدینه آسان حاصل نشد و کناره گیری پیغمبر صلی الله علیه و آله سخت مدینه را تکان داد و یک ماه مدینه در نوسان بود.

در شهر بین مسلمین همه پچ پچ بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله زنها را طلاق داد و زنان تظاهر کننده همه افسرده و پژمرده، اندوهگین و پشیمانند که کار بیش از آنچه آنها اندازه گیری می کردند بالا گرفته و همه در پرتگاهی قرار گرفته اند که برای ماریه گودال آن را کنده بودند و هیچ مصونیت ندارد که به سرنوشت بد «طلاق» گرفتار گردند، اگر رحمت الهی و عفو رسول خدا صلی الله علیه و آله آنها را فرا نگیرد.

عایشه قائد ثوره و زعیم و سردستۀ تظاهر کنندگان از غضب و خشم رسول از طرفی رنج می برد و از طرفی دیگر دل در دلش نبود که پیغمبر صلی الله علیه و آله محبوبش از میدان کارزار و مبارزه حیاتی خسته و کوفته برمی گردد دوشش زیر بار مسئولیت ها خسته و به منزل که برمی گردد، به جای حجرات مونس ها، در

ص:203


1- (1) در سورۀ احزاب شرائط آن آمده. «احزاب (33):28-33»

ساختمانی فوقانی برکنار که برای انبار و خزانه ذخائر بیت المال است از پلکان چوبین خشن از شاخه های نخل بالا می رود.

و غلامش رباح (رماح) را بر در می نشاند که تا پیغمبر صلی الله علیه و آله در آنجا است او مراقبت می کند و مانع ورود کسان می شود، کسی نیست عرق پیشانی مبارک را پاک کند.

یک ماه کامل بر این منوال گذشت و پیامبر صلی الله علیه و آله گرفتار مسئولیت ابلاغ رسالت و دعوت است و عایشه گرفتار او و امّهات المؤمنین در تهدید هجران و کناره گیری واقع اند و مسلمین پیغمبر خود را مراقبند که در گوشه ای عزلت گزیده بی آنکه جرأت کنند درباره زنانش با او مذاکره بکنند.

و وقتی عمر مداخله کرد کشف شد که زن ها کیدشان عظیم است. رشک و غیرت بر ماریه و زینب را پنهان کرده و چیزهای دیگر را بهانه کرده اند؛ چون بعد از فتح خیبر و بعد از فتح مکه و تقسیم غنائم هوازن بوده، عقدۀ دل خود را به صورت مطالبۀ دینار و متاع دنیا باز کرده اند که سهم کلان را در تقسیم غنائم اهل مکه تازه مسلمان برده بودند و سپاهیان مدینه اندکی گرفته و اقطاب دعوت هیچ بر نگرفتند و خود پیغمبر صلی الله علیه و آله قبل از تقسیم دست خویشتن را با آبی که خواست شست، بعد معلوم شدکه معنی دست شستن چیست؟

کتاب افق وحی(1) می گوید: در سال نهم که این وضع آشفتگی داخلی پیش آمد پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن موقع رئیس مذهبی و سیاسی و نظامی سراسر جزیره العرب بود

ص:204


1- (1) افق وحی: 891.

و این سال در مدینه از سفرا و هیئت های نمایندگی طوایفی که تحت سلطۀ اسلام قرار گرفته بودند پذیرایی کرد.

آن سال را به این مناسبت به نام «عام وفود» خواندند وفود جمع «وفد» به معنی هیئت نمایندگی یا سفیر.

و وقتی سفرا نزد او می رفتند مشاهده می کردند که بر بوریایی نشسته که از برگ خرما بافته شده و اثاث البیت پیغمبر صلی الله علیه و آله همان بود که در گذشته وجود داشت.

این وضع مدینه و دربار او برای پذیرایی از بیگانگان بود.

و اهمیت آن با در نظر گرفتن تقسیمی که از اموال بر اهل مکه تازه مسلمان کرد و به آنها همه چیز داد، ولی خود و انصار خاص و اقطاب دعوت هیچ برنگرفتند بهت آور است.

با این وضع در سال نهم این حادثه بهت آور پیش آمد که پیغمبر صلی الله علیه و آله گرفتار مطالبۀ زن های خود و کشمکش امّهات المؤمنین شد و این کید عظیم منجر به کناره گرفتن پیغمبر صلی الله علیه و آله از زوجات طاهرات شد، کناره گرفت و سوگند یاد کرد که یک ماه با آنها خلطه و آمیزش نکند.

سبب این را چند چیز ذکر کرده اند که شاید تمام آنها در آن مؤثر بوده.

در باطن رشک و حسد بر رقیبان و در واقع به منظور جذب پیغمبر صلی الله علیه و آله به طرف خود و تملک دل پیغمبر صلی الله علیه و آله یک جا برای خود بود، ولی در ظاهر نفقه و کسوه بیشتری را بهانه کرده فشار آوردند، لاجرم کار به جایی کشیدکه شهرت یافت که پیامبر صلی الله علیه و آله زنانش را طلاق داده.

ص:205

در این وقت نه زن به حکم رسول خدا صلی الله علیه و آله بودند، پنج از قریش و باقی از قبائل دیگر در این اعراض رسول خدا صلی الله علیه و آله از زنان کناره گیری کرد و از صحابه نیز.

و شدت تأثیر این وقعه به قدری بود که عمر می گفت: منزل من در عالیه مدینه بود و در همسایگی خود مصاحبی از انصار داشتم که هر گاه من از حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله غائب بودم، او برای من خبرهای وحی و غیر وحی را می آورد و هرگاه او غائب بود من برای او خبرها را می آوردم و از طرفی ما را خبر رسیده بود که یکی از ملوک غسّان، پادشاهان شام عرب نصرانی به جنگ با ما آماده است، دلهره از آن داشتیم، فکر آن خاطرهای ما را مشغول داشته بود، تا روزی علی الصباح همسایۀ من در را کوبید، من سراسیمه دویدم، گفت: خبر مهمی در شهر رخ داده که من خواستم تو را آگاه کنم.

گفتم: مگر ملک غسّانی که تصمیم جنگ ما را داشت با سپاه آمده است؟

گفت: نه این نیست، ولی پیغمبر صلی الله علیه و آله زنهای خود را طلاق گفته و این بر اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله صدمه اش کمتر از لشکر غسّان نیست.

عمر وحشت زده برخاست و به شهر آمد.

و به روایت دیگر گوید: تا یک روز خبر شدیم که قبیلۀ غسّان و پادشاهان

شام اسبان را نعل می زنند تصمیم بر جنگ ما دارند.

عمر گفت: مرا همسایه ای بود از انصار، نماز شام وی را گفتم که خبر داری که حادثه ای عظیم افتاده است؟

گفت: آن چیست؟

ص:206

گفتم: ملک غسّان قصد جنگ ما را دارند.

گفت: عظیم تر از آن اتفاق افتاده است.

گفتم: آن چیست؟

گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله جمله زنان خود را طلاق داده است.

من گفتم: این آن است که من حفصه را از پیش گفته ام و از من نشنید تا اکنون در افتاد بر دیگر روز بیامدم، حفصه را گفتم: آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله شما را طلاق داده است؟

حفصه گفت: نمی دانم، جز آن که از ما کناره گرفته بود سیاه «رماح» بر در ایستاده بود. گفتم: در رو و بگوی که عمر بر در است. دستور باشد تا درآید.

غلام در رفت و بیرون آمد و گفت: من گفتم عمر بر در است، دستور ورود می خواهد، پیغمبر صلی الله علیه و آله جواب نداد.

و ابوبکر هم آن روز در سرای رسول خدا صلی الله علیه و آله درآمد و جماعتی را آنجا دید که انجمن کرده اند از جابر بن عبدالله بازگو کرده، ابوبکر آمد و اذن دخول بر پیغمبر صلی الله علیه و آله خواست و مردم بر درب خانه نشسته بودند و اذن نیافت و هیچکس را رخصت شرفیابی نبود.

در روایت عمر دارد که وقتی که رماح پاسخ مثبت نداد، من برفتم به نزدیک

منبر بنشستم، مرا قرار نبود.

دیگر باره بیامدم و غلام را گفتم: دستوری خواه.

غلام در رفت و بیرون آمد و گفت: گفتم و جواب نداد.

عمر گوید: من باز برفتم تا سه بار برفتم و باز آمدم به بار سوم دستوری داد در

ص:207

رفتم و سلام کردم، رسول خدا صلی الله علیه و آله بر حصیری خفته بود، و آن حصیر در پهلوی وی اثرگذاشته بود. گفتم: یا رسول الله! زنان را طلاق داده ای؟(1)

فرمود: نه، گفتم: الله اکبر.

و آن حکایت که با زن خود و با حفصه بگفتم رسول خدا صلی الله علیه و آله بخندید.

گفتم: یا رسول الله! دستور باشد تا زمانی درخدمت تو باشم.

فرمود: روا باشد. من نگریستم در آن خانه چیزی ندیدم مگر سه پوست گوسفند.

گفتم: یا رسول الله! اگر دعا کنی تا خدای تعالی معیشت را بر امّت تو فراخ گرداند چنان که بر قیصر و کسری و بر فارسیان و رومیان کرده؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله بر نشست و فرمود: ای پسرخطاب! مگر تو در شکی؟ نمی دانی که ایشان لذات و طیبات ایشان در دنیا است، اتزعم انّها کسروانیه؟

گفتم: یا رسول الله! برای من استغفار فرما.

بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من قسم یاد کرده ام که یک ماه پیش این زنان نشوم.

تاریخ - و تفسیر و سیره - و مسند احمد می گویند: در مجلس مقدّم بر این ابوبکر و عمر دستوری یافتند و به سرای رسول خدا صلی الله علیه و آله درآمدند، پیغمبر صلی الله علیه و آله را سخت اندوهگین یافتند، چندان که به هیچ گونۀ سخن نمی کرد و زنان همه در اطراف او نشسته بودند فرمود: اینها از من دنیا خواسته اند و من ندارم.

ص:208


1- (1) مسند احمد، شرح آن الفتح الربانی: 236/18 یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ إِنْ کُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیاهَ الدُّنْیا احزاب (33):28.

عمر در خاطر نهاد که سخنی بگوید مگر اندوه رسول خدا صلی الله علیه و آله بشکند.

پس گفت: کاش حاضر بودی و نظاره می کردی که بر پشت گردن خارجه (زوجۀ خودش). آنگاه که از من نفقه طلب کرد - سخت زدم.

ابوبکر برخاست و گردن عایشه را با سیلی بزد و عمر گردن حفصه را بکوفت.

و هر دو تن: دختران خویش را عتاب کردند که چرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله آن ثروت و کالا طلب کنند که حاضر نیست.

ایشان گفتند: سوگند به خدا که از این پس از رسول خدا صلی الله علیه و آله چیزی نخواهیم خواست.

تاریخ دنبالۀ روایت را چنین آورده که بالجمله رسول خدا صلی الله علیه و آله از زنان زنجیده خاطر گشت و برای شکستن کید عظیم آنها از مردم عزلت گزید و در کوشکی که یک دریچه به سوی مسجد فراز داشت سکونت اختیار کرد و این کوشک خزانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله و گنج خانۀ آن حضرت بود و رماح را که غلامکی سیاه بود فرمان داد که: بر در کوشک(1) حاضر باشد و هیچکس را بی اجازه

رخصت بار نگذارد و از این روی این خبر در مدینه چنان سمر(2) گشت که گفتگوی شب نشینی ها بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله تا عمر این را در منزل خود در بالای شهر بشنید به مسجد شتافت و جماعتی از صحابه را نگریست که به این خبر

ص:209


1- (1) کوشک: کوچک، حصار، قلعه.
2- (2) سمر: میخکوب، محکم.

اندوهگین شده اند و سخت می گریند، عمر لختی با ایشان بنشست و سپس غم آگین برخاست و طریق کوشک را پیش گرفت. و رماح را گفت: دستوری به خواه تا من درآیم، او برفت و باز آمد و گفت: از بهر تو رخصت «بار» خواستم، هیچ پاسخی نشنیدم.

عمر از مراجعت ناگزیر شد و باز بشتافت، دیگر باره به میان اصحاب آمد و زمانی با ایشان بزیست و همچنان بر در کوشک آمد و رماح از برای او خواستار «بار» شد و پاسخ نیافت.

در کرّت سوّم نیز چون «بار» نیافت فریاد برداشت که ای رماح! تواند بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله را گمان افتاده باشد که من شفاعت حفصه خواهم کرد، نه به خدا اگر فرمان کند سر حفصه را از تن دور کنم، این بگفت و باز شد، از قفای او رماح ندا در داد که ای عمر! باز آی که رخصت «بار» یافتی.

پس عمر در کوشک درآمد و نگریست که رسول خدا صلی الله علیه و آله لنکوته(1) بسته و پهلوی خود را بر حصیری از لیف خرما نهاده، تکیه بر وساده ای که هم از لیف آکنده بود باز داده.

پس عمر سلام داد و بر سرپا عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! آیا زنان خود را طلاق داده ای؟

پیغمبر فرمود: طلاق نگفته ام.

ص:210


1- (1) لنکوته بضم اول سکون ثانی و کاف فارسی و واو رسیده و فتح فوقانی لنگی باشد که درویشان و فقیران و مردمان بی سر و پا به میان بندند و به هندی همین معنی را می دهد.

عمر الله اکبر تکبیر گفت چنان که بانگ او را امّ سلمه اصغاء فرمود و دانست که عمر با رسول خدا صلی الله علیه و آله سخن درانداخته، به روایتی عرض کرد که: اصحاب کوفته خاطرند که مبادا زنان خویش را طلاق گفته باشی، اگر فرمان باشد بروم و اصحاب را شاد کنم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر می خواهی چنان می کن، عمر عرض کرد: اگر اجازه دهید برای استیناس و انس خاطر مبارک سخنی چند به عرض برسانم.

چون رخصت یافت، عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! در مکّه ما را بر زنان خویش غلبه بود.

چون به مدینه آمدیم زنان ما دیدند که مردم مدینه مقهور زنان خویشند زنان ما نیز طریق ایشان گرفتند و بر ما چیرگی یافتند.

این هنگام پیغمبر صلی الله علیه و آله تبسمی فرمود.

آن گاه عمر گفت: با زن خود روزی سخنی خشن گفتم و او با من بازگردانید، این بر من سخت افتاد.

زنم گفت: چندان تافته مشو اینک زن های پیغمبر و به روایتی اینک دخترت حفصه سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله را باز می گرداند و وقت باشد که از نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله زنان به خشم بیرون می شوند و هجرت می گیرند.

من گفتم: ناکام بادا حفصه و هر که چنین کند.

پس حفصه را طلب داشتم و از پند و اندرز به او گفتم، مگر ندانسته ای که خداوند غضب کند بر آن کس که رسول او را به غضب آورد، زنهار سخن پیغمبر را برمگردان و از نزد او به خشم بیرون مشو، و چیزی طلب مکن و هر چه بدان

ص:211

حاجت افتد از من بخواه و هرگز خود را با عایشه قیاس مکن و موقعیت او نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله تو را مغرور نکند یعنی گول نزند.

در این سخن هم رسول خدا صلی الله علیه و آله لبخندی زد، مع القصه، اندک اندک رنجیدگی خاطر رسول خدا صلی الله علیه و آله زدوده گشت و چنان بخندید که دندان های نواجد مبارکش دیدار شد.

بعد از آن، عمر نشست و به دقت نظاره ای به وضع داخلۀ کوشک انداخت که خزانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، وقتی نیکو نگریست چیزی جز مقدار جو نزدیک به یک صاع ندید و همانند آن قرظه (برگی است که با آن پوست را دبّاغی کنند)، و پوستی چند نیز دباغی نشده نیز آویخته دید.

عمر بگریست، تا حال داخلۀ این حجرۀ طاهره را ندیده بود، اکنون از دیدار وضع ساده آن گریست.

می دانید عمر برای کم چیزی رقّت می کرد و می گریست، لکن زندگانی داخلی پیغمبر صلی الله علیه و آله در چنان تنگدستی بود که چشم و گوش بیننده از آن جریحه دار می گردید، گرچه درنفس از آن قناعتی احساس می شد که بصیرت و قلوب را پر از غنی و بی نیازی می کرد.

عمر از وضع ظاهر غرفه آن قدر رنج برد که بر قلبش فشار آمد و به گریه افتاد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: یابن الخطاب! گریه چرا؟

عرض کرد: یا رسول الله! تو رسول خدایی و این خانۀ خزانۀ تو است، من این وضع و این اثاثیه را معاینه کردم و این حصیر را نگریستم که بوریا در بدن تو اثر

ص:212

گذاشته و حال آن که قیصر و کسری در بالش حریر می غلتند، غرق نعمت هستند و با رفاه زندگی می کنند.

چرا از خدا نخواهی که تو را و امّت تو را نعمت فراوان دهد.

چنان می نماید که عمر از ورود سفرای قبائل پیاپی و آمدن نمایندگان و وفود اطراف و خلعت دادن پیغمبر صلی الله علیه و آله به آنها به یاد دربار کسری و قیصر افتاده و تصور کرده که نبوّت و پیامبری خدا هم مثل کسروانیت و قیصری کردن است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله برای جواب، پهلو از متکا برداشت و استوار بنشست و ابتدا عدم رضایت عمر را از این زندگانی علاج کرد و فرمود:

ای پسر خطاب! مگر تو هنوز در شکی و هنوز ندانسته ای که آن زمره مردم فارس و روم را خدا طیبات آنها را در دنیا به آنها داده؟

و به روایتی فرمود: آیا نمی خواهی که دنیا ایشان را باشد و آخرت ما را؟

این نهیب پیغمبر صلی الله علیه و آله عمر را چنان بلند همت و خاک نشین کرد که در ایام فتوحات شرق و غرب، به استقبال خبرها یعنی پیک شرق و غرب می رفت.

نیمروز را به استقبال پیک شرق و نیم دیگر روز را به استقبال پیک و خبر غرب می رفت و آنجا روی خاک می نشست یا دراز می کشید تا قاصد و پیک را پیش از ورود در شهر، خود دریابد و خبر دست اول را خود بگیرد.

و با این که مملکت امپراطوری روم و ایران را متصرف شده بود، باز یک موقع از خاصان مسلمین پرسید که من خلیفه ام یا ملک؟ سلمان فارسی در آن میان پاسخ گفت و عمر گریست.

ص:213

سلمان رضی الله عنه فرمود: اگر تو نمی دانی من می دانم، تو اگر درهمی یا دیناری در شرق یا مغرب به غیر حق بگیری و به غیر حق مصرف کنی تو از ملوکی وگرنه تو خلیفه هستی.

عمر گریست، آیا از این تفصیل گونه گونه مسئولیت برای خود فهمید و گریست یا سر فرود نمی آورد که از خلیفه فرودتر باشد و گریست که مبادا از ملوک باشد و از طبقۀ خلفا فرودتر باشد.

به هر حال تأثیر نفس پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن خلوت خانه عمر را منقلب کرد و از در معذرت درآمد و از پیغمبر صلی الله علیه و آله خواهش کرد که برای او طلب مغفرت کند و گفت:

رضینا بالله ربّا و بالاسلام دینا

و از غرفه به زیر آمد و بر در مسجد بانگ برداشت که رسول خدا صلی الله علیه و آله زنان خود را طلاق نداده است.

بعد در خلوت به اطلاع خواص رسانید که پیغمبر صلی الله علیه و آله می گوید: زن ها از من دنیا خواستند و من نداشتم، به قید قسم متعهد شده که یک ماه را از آنها برکنار باشد تا خدا تکلیف را روشن کند.

بعد مشورت در علاج کار کردند، نظر داده شد که خواسته های این زنان را اصحاب به عهده بگیرند تا زنان، دیگر پیغمبر صلی الله علیه و آله را آزرده نکنند.

و قرار شد که برای اطلاع ازواج طاهرات شخص ابوبکر و عمر به حجرات هر یک شرفیاب شوند، برای حفظ احترام امّهات المؤمنین آنها را دیدار کنند و گفتگو کنند. و اولاً - از جهت این که اطلاع به دست آورده اند که طلاق انجام

ص:214

نداده شاد کند.

و در مرتبۀ بعد نقشۀ مصلحانۀ خود را به عرض هر یک برسانند.

بنابراین نقشه، به حجرۀ هر کدام شرفیاب شدند و آنها را شاد می کردند و بعد به عهدۀ خود می گرفتند که خواسته ها را از ما بخواهید و ما به عهده داریم که بدهیم آنها هم قبول می کردند و با سرافرازی این فیصله را شروع کردند، البته عمر خود را فاتح می دید و ذی حق بر زنان می شمرد، با ناز و تبختر گردش می کرد تا نوبۀ امّ سلمه رسید، خدمات خود را در کسب اطلاع به عرض رساندند و تعهدات خود را هم گفتند که زنان از پیغمبر صلی الله علیه و آله چیزی طلب نکنند هر چه می خواهند به عهدۀ اصحاب است.

موقعیّت امّ سلمه رضی الله عنها استثنائی است، هر چند عمر به واسطۀ خویشاوندی مخصوص با آل مغیره به نظرش ناز و تبخترش بیشتر فروش داشت.

ام سلمه رضی الله عنها شخصیت پدرش حذیفه ابوامیه مخزومی چنان بود که در هر قافله وی همراه بود، کسان قافله توشه برنمی گرفتند و سر سفرۀ ابوامیّه پذیرایی می شدند، از این سبب او را زاد الرکب می نامیدند.

امّ سلمه از عاتکه دختر عبدالمطلب است یا این عاتکه مادر برادرش عبدالله است.

ام سلمه از جنبه شخصی هم متمول بود.

وقتی پیغمبر صلی الله علیه و آله از امّ سلمه خواستگاری کرد و امّ سلمه تعلّل کرد، آن زن که واسطه بود به ام سلمه گفت، مردم می گویند: چون امّ سلمه از پیغمبر صلی الله علیه و آله مالدارتر است و خودش جوان تر است از این جهت از ازدواج با پیغمبر صلی الله علیه و آله

ص:215

سرباز می زند.

ام سلمه رضی الله عنها بعد از شنیدن این منطق غلط، ازدواج با پیغمبر صلی الله علیه و آله را پذیرفت.

اینک ام سلمه رضی الله عنها همان غرور و اریحیت را دارد، عمر را برای ملاقات با او برگزیدند، عمر هم روی خویشاوندی رفت و سفره را رنگین نشان داد، وقتی گفت: به ما مراجعه کنید ام سلمه رضی الله عنها نهیب به عمر زد که این سفره را برچین ای عمر، در همۀ کارها دخالت کرده ای، اینک می خواهی مداخله در کارهای بین پیغمبر صلی الله علیه و آله و زنان او هم بنمایی، البته ما هر حاجت پیش آید از او می خواهیم که شوهر ما است، از شما به چه مناسبت چیزی بخواهیم؟

با این نهیب، شوکت عمر را درهم شکست، عمر سر کوفته برگشت تا چه پیش آید؟ و خدا چه حکم کند؟

تا در سر 29 روزه آیه تخییر از سوره احزاب آمد که به سرفرازی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سرافرازی ازواج طاهرات، کار برگزار است بی سرشکستگی برای کسی، آیۀ نی طلاق را می گوید و نه اطاعت از خواسته های زن ها را بلکه اختیار را به زن ها می دهد که خود انتخاب کنند یا زندگانی خاضعانه یا پیغمبر صلی الله علیه و آله یا طلاق؟

آیۀ تخییر

ای پیغمبر به زنان خود بگو: هر کدام از شما دنیا را و همچنین و زینت دنیا را می خواهید پس بیایید تا شما را بهره کافی از دنیا بدهم و رها کنم

ص:216

و سر دهم که سر خود باشید، سر خود گیرید و بروید.(1)

و اگر شما خدا و رسول او را انتخاب کنید و دیگر سرا را بخواهید و بر سر داشته باشید، و صبر کنید و مادری برای مؤمنان بکنید، خدا برای نیکوکاران شما اجری عظیم آماده فرموده است.(2)

ای زنان پیغمبر! هر کس از شما اقدام به هرزگی آشکارا بنماید عذاب برای او دو چندان مضاعف می شود و این بر خدا آسان است.

و هر کس خاشع باشد برای خدا و رسول او و عمل صالح انجام دهد، ما اجر او را دو برابر می دهیم و آماده کرده ایم برای او رزق کریم.

ای زنان پیغمبر! شما مثل دیگری از زنان نیستید، اگر تقوا را نگه دارید، پس در گفتار خود خضوع نکنید تا طمع بکند آن کس که در قلب او بیمار است و شما گفتار معروف بگویید و در خانه های خویشتن قرار و آرام بگیرید و آرایش جاهلیت اولی نخستین را به خود نگیرید و نماز را بر پا دارید و زکات را بدهید و اطاعت خدا و پیغمبرش را شیوۀ خود سازید.(3)

خدا اراده حتمی دارد که از شما مردان اهل بیت هر پلشتی را بزداید و شما را تطهیر کامل بنماید،(4) این آیه پای رجال اهل بیت را در میان

ص:217


1- (1) احزاب (33):28.
2- (2) احزاب (33):29.
3- (3) احزاب (33):32.
4- (4) إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً «احزاب (33):33»

آورده برای این است که: آنها باید بار امت را بکشند، اما نه با سلب اراده از اشخاص امت، بلکه می گوید: باید اراده خدا را به پاک مطلق در خود عملی کنند تا بیوتات پیغمبر هم بکنند و بعد «امت» هم بکنند، خدا هم از مقام فوق صلوات بر همۀ امت می فرستد تا بلکه شما را از ظلمات درآورده به عالم نور وارد کند.

خدا می خواهد امتی پیرامون شما بسازد که خیر امم روی زمین باشد و می خواهد حجرات بیوتات پیغمبر را هم مثل الگویی برای آنها بسازد آیۀ شما را در وسط بیوتات نهاده و آیه ای که می گوید: اراده ازلی او می خواهد که شما رجال اهل بیت بی نهایت پاک باشید، در وسط آن آیات آورده تا او بیوتات را هم به پاکی مطلق بیاراید البته اراده تکوینی نیست، بلکه تشریعی است. نظامی است اصلح اکمل که خدا پاکی کامل شما را نظر دارد.

لذا گاهی زنان پیغمبر را هم عتاب می کند و نهیب می زند و گاهی افتخار می دهد، گاهی آنها را می نوازد و گاهی تهدید به طلاق می کند، چون آنها را در وسط امت چنان نهاده که این آیه را نهاده تا بگوید شما را هم مثل آنها می خواهد بسازد و هنوز نساخته و بعد ساختمان امت کبیر را از روی گردۀ آن واحد درونی بسازد.

ساختمان یک امت کبیر هم مثل ساختمان یک واحد حیاتی (یاخته)(1) مبدأ تولید مثل است که هسته ای در وسط دارد و غشائی در پیرامون

ص:218


1- (1) یاخته: پرورده، آموخته، کوچکترین واحد زنده بدن موجودات.

دارد و آبی آمیخته و زیاد بین آن غشا و آ ن هستۀ لغزنده است که پلاسما است و چنان که نقاط نور برق مثبت و منفی درون ذره اند که پروتون در وسط واقع است و جاذبه مثبت قوی دارد و الکترون ها در پیرامون آن می چرخند و قوه برق منفی دارند و الکترون ها هر چند در عدد زیاد باشند باز بار منفی دارند و قوۀ جاذبه یک پروتون چندین هزار برابر قوه منفی الکترون ها است.

لذا این آیه را به لفظ مذکر آورده، خطاب به رجال اهل بیت است. إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ نص بر مؤنث و زنانه نیست، تغییر اسلوب داده، تصریح به لفظ مذکر آورده، مختص به رجال اهل بیت است که قوه قوی دارند با آن که آیات صدر و ذیل آن همه مؤنث و خطاب به زن ها و ازواج است، این آیه تطهیر بنابراین برای اختصاص هست و نیست برای اختصاص است - از نظر دلالت مطابقی مفاد آن اختصاصی است.

اما از نظر انتشار اثر اختصاصی نیست. بیوتات پیغمبر را در پرتوی اشعه اش می گذارد و بعد مثل اشعه گاما که از فلز سرب هم می گذرد، همه امت را که از فلز سرب ضخیم ترند آنها را در پرتو اشعه می گذارند.

بنابراین همچنان است که شیعه می گویند و اخبار 24 گانه، ام سلمه گواهی اختصاصی است که حتی زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله هم داخل نیستند. حتی امّ سلمه رضی الله عنها.

و همچنان است که ظلال القرآن و تفاسیر عامه مایلند که همۀ اهل بیت حتی بیوتات هم در آن داخلند، یعنی در اثر پرتوافکن آن و آیۀ بیوتات و زنان آن را

ص:219

در وسط گذاشته اند.

و هم در ذیل آیۀ هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ (1) همۀ امت را صلوات می فرستد که همه را می گیرد این آیه که پای اهل بیت و اصحاب کساء را در میان آورده می گوید:

اسلامیان که فرّ جهان آرزو کنند باید نخست کاوۀ خود جستجو کنند

مردی بزرگ باید و عزمی بزرگ تر تا حل مشکلات به نیروی او کنند

باید قوای میول و عواطف همۀ امت را و بیوتات پیغمبر را شما مضبوط داشته انضباط دهید، شما باید مردمی بزرگ و مردمانی بزرگ تر باشید و باید به نهایت پاک باشید تا بیوتات پیغمبر صلی الله علیه و آله هم در دایره وسیع به جذبۀ تعلیم شما آنها هم بی نهایت پاک باشند و به تبع آنها، امّتی هم عظیم در دایره وسیع تر و اوسع از شما فرا بگیرند و اندک اندک تطهیر شوند.

پس شما اهل بیت که مردانه قیام کرده اید، شما که مردانه قدم در راه نهاده اید، باید اراده خدا را به پاکی مطلق عملی کنید و به نهایت پاک باشید که خدا چنین پاک شما را خواسته و به تبع و در درجۀ دوم باید شما خاندانی و در درجۀ بعد «امتی» را به پاکی بیاورید، البته نه به اجبار، بلکه به اختیار میول و عواطف همۀ امت را به سوی مقصد اعلی پیشگاه خدا بگردانید چنان که از شما خدا گردانده،

ص:220


1- (1) احزاب (33):43.

آن هم به اختیار شما نه به اجبار شما، شما هم باید به ضمیمه کردن ارادۀ خود به ارادۀ آنان رهنمون و مساعد آنان باشید. البته آب که به قوّه پتانسیل از سطح بالا به زیر می ریزد کشاورز آن را یاری می کند که به جاهای لازم فرو بریزد.

و همچنین قوۀ گاوآهن خیش، زمین را شخص زارع هدایت می کند و به تعبیر بهتر آن که او را یاری می کند.

تعبیر کلمۀ بهتر همان است که می گویند: «آب یار» «گاویار» به جای کلمۀ مهار با این که با این یاری او را مهار می کنند که به جای هدر نریزد، به جای سودمند بریزد.

چنان که قوۀ برق چموش را مهار می کنند تا او را هر جا بخواهند می برند البته به سوی مقصد صحیح می برند در همۀ این نمونه ها از قوۀ عامل خلاف طبیعت او و خلاف انرژی او توقع ندارند. و خلاف طبیعت او را از او نتیجه نمی گیرند. ولی همان عامل طبیعی را در راه صحیح نافع راه می برند تا نتیجه و اثر را در محل سودمند بدهد.

در قیادت و فرماندهی انسان هم قوای اختیاری را از شخص سرباز سلب نمی کنند، بلکه او را رهبری می کند، خدا از خاندان رهبر خواسته و اراده فرموده که پاک باشند، پاک زندگانی کنند و پاک بمیرند.

ای رجال اهل بیت، شما اراده خدا را عملی کنید، این اراده تشریعی است که از شخص سلب اراده نمی کند و اراده او را مقهور و مجبور نمی کند که ثوابی در کار نباشد و مسئولیت از شخص سلب شود، بلکه اراده خدای محیط در محیط، ضمیمه اراده بشر و امت خیر البشر می گردد.

ص:221

چنان که آبیار آب را برای تولید و زراعت از سیلان نمی اندازد، بلکه او را با سیلانش به پای زراعت می برد و رها می کند، فقط او را یاری می کند از این جهت او را می گویند: آبیار یعنی یار آب.

همچنان که گاو را کشاورز با این نیروی شاخ و کوهان ذلیل و مسلوب الاراده نمی کند که لاشۀ بی اراده ای از آن روی زمین بیفتد، بلکه ضمیمه می کند، اراده خود را ضمیمۀ اراده او می کند تا با دو ضمیمه حیوان قوی شاخ دار و انسان مفکر با اراده، کار را به مراد می کنند.

بلکه آب را برای تولید انرژی و زراعت مهار می کنند.

مهندس، برق چموش مهیب را که در آنی از قبۀ فلک می جهد و انسان را می کشد (اگر لگد بزند) آن را مهار می کند نه فلج، بلکه با همان تندی برق آسا او را یاری می کند تا راه مقصود را می رود.

ارادۀ تشریعی خدا همان نظام اصلح اکمل است که اگر سلب اراده از بشر بکند بزرگ ترین خلعت هستی را که خدا به انسان داده، (اراده) از او سلب کرده و او را از ارزش انداخته، زیرا انسان بی اراده ارزش ندارد، چنان که مسئولیت هم ندارد، ثواب هم ندارد ولکن خدا که اراده نظام صلح آفرینش را محترم می شمارد و انسان را با شخصیت (ما و من) و اراده و آزادی اراده می پروراند، برای تکمیل او اراده خود را به او ضمیمه می کند تا رو به مقصود او را ببرد.

اگر آب را از سیّالی بیاندازد که به محل گود فرو نریزد، یخ بندد کاری از او نمی آید و همچنین گاو را اگر از اراده بیاندازد زمین خیش نه می شود و همچنین است برق را اگر به وسیلۀ عایق از جهش بیاندازند خانه را روشن نمی کند، بلکه

ص:222

باید اراده انسان با او و سیر سریع او ضمیمه شود تا سود بدهد، خانه را و شهر را روشن بکند و کارخانه را بچرخاند و صد گونه کار دیگر.

همچنان، ارادۀ خدا دربارۀ پاکی انسان نظامی است که دست انسان را می گیرد و قدم به قدم، او را به پاکی و صلاح و فلاح بالا می برد، این اراده که در اهل بیت اصحاب کساء اول ضمیمۀ ارادۀ مردان آنها و ارادۀ مردانۀ آنها گردیده، می باید در بیوتات پیغمبر صلی الله علیه و آله هم در دائرۀ وسیع عملی شود، اما با خواست خودشان و ارادۀ خودشان نه با سلب اراده از آنها.

و سپس باید در تمام امت در دایرۀ وسیع تری عملی شود، از این جهت در آیات بعد می گوید:

ای شما زنان دائم و مدام؛ متذکر شوید آنچه در خانه های شما زنان از آیات خدا و حکمت تلاوت می شود.

خدا لطیف خبیر است.(1)

بعد در سورۀ احزاب آیۀ 36، 37، 38 قضیۀ زید و زینب را در دو مرحله اش تذکر می دهد که در مرحلۀ اوّلش پیغمبر صلی الله علیه و آله او را برای ازدواج با زید نامزد کرد و نبایدش از حکم پیغمبر صلی الله علیه و آله و خدا سرگردان باشد و در مرحله دومش که باید پیغمبر صلی الله علیه و آله او را بعد از طلاق زید ازدواج کند تا پسرخواندگی باطل شود، هر چند بر پیغمبر صلی الله علیه و آله تحمل یاوه مردم سخت باشد.

بعد در آیۀ 38 می گوید: تا بر پیغمبر سخت نیاید آنچه خدا فرض کرده برای

ص:223


1- (1) احزاب (33):34.

او، این روش شیوۀ خدایی است در ملل جهان گذشته.

پیامبران، قوی رسالات خدایی را تبلیغ می کنند و از خدا فقط هراس و وحشت می برند و از احدی دیگر غیر از خدا هراس و وحشت ندارند.

و خدای برای حسیب کفایت می کند.(1)

محمّد پدر هیچ یک از رجال شما نیست ولکن فرستادۀ خدا و خاتم پیغمبران است و خدا به همه چیز دانا است.(2)

ای گروه گرویدگان! همواره خدا را یاد باشید و زیاد یاد کنید و او را هر پگاه و شامگاه تسبیح گویید.(3)

وی آن خدایی است که او و ملائکۀ او صلوات و درود بر شما می فرستد تا شما را از ظلمات به سوی نور بیرون آرد و به مؤمنان مهربان است. بعد در آیه 56 می گوید: خدا و ملائکه اش صلوات بر پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرستد شما هم صلوات بفرستید.

و در آیه 40-50 می گوید: ای پیامبر! ما حلال کردیم برای تو ازواج تو را که اجرت و صداق به آنها داده ای و کنیزکان مملوک تو را که خدا عوائد تو کرده و دختران عمو و دختران عمه ها و دختران خالوها و دختران خاله هایت را که با تو هجرت کرده اند و همچنین زن مؤمنه ای که نفس خود را به پیغمبر هبه

ص:224


1- (1) احزاب (33):39.
2- (2) احزاب (33):40.
3- (3) احزاب (33):41.

کند، اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله همبستری او را بخواهد و این حکم فقط خاص خالص رای پیغمبر صلی الله علیه و آله است و عمومی نیست.(1)

هر کدام را بخواهی عقب بیانداز و هر کدام را بخواهی از میان آنها که عزلت گزیده ای نزد خود مأوی بده، بر تو باکی نیست.

این کمترین و نزدیک ترین سبب است که همه زنان چشمشان روشن گردد و اندوهگین نگردند و خوشنود گردند به آنچه به آنان همگی داده باشی و خدا علم دارد به آنچه در قلب های شما است و خدا دانا و حکیم است.(2)

و حلال بر تو نیست زنان دیگری بعد از این زنان و نه این که تبدیل کنی آنها را با ازواج دیگر، هر چند حسن آنها تو را به شگفت درآورد مگر کنیز؛ و خدا بر هر چیز رقیب و مراقب است.(3)

این آیه و این آیات به ناشکیبایی اهل مدینه خاتمه داد و برای زنان تخییر آمد که بار مسئولیت از دوش همه برداشته شد، نه نفقه و سنگینی آن و تحمل مسئولیت به عهده کس مانده.

و نه آن دشواری طلاق که بر عمر و ارباب غیرت بار سنگینی بود، حتی از ورود لشکر پادشاهان غسّان سنگین تر بود.

همه بر عهدۀ خود زن ها افتاد. اینک آنها هستند و اختیار و انتخاب خودشان

ص:225


1- (1) احزاب (33):50.
2- (2) احزاب (33):51.
3- (3) احزاب (33):52.

که با این انتخاب یا «رشد» خود را اثبات می کنند که زهی افتخار که مادر «امت» گردند و لایق همسری با پدر امت باشند و به پایه ای هستند که مادر امت گردند و مادر عموماً راحتی و آسایش خویشتن را فدای اولاد و تکثیر نسل می کند و اینها آرامش خود را به نفع تکثیر امت که اولاد آنها است صرف نمایند.

اینها بگذارند در این موقع که سفرا و نمایندگان و هیئت های نمایندگی قبایل به دیدار پیغمبر صلی الله علیه و آله می آیند. پیغمبر صلی الله علیه و آله دستش باز باشد و بتواند سفرا را با خلعت نو برگرداند، مادران امت خود کرباس بپوشند تا که بتوانند بر تن سفرا و تازه مسلمان ها دیبا بپوشند. این افتخارات در صورتی که این شق را اختیار کنند.

و اما اگر طلاق را خود اختیار کنند و خواستار شوند دیگر برکسی سنگینی ندارد و خویشان آنها سرشکستگی ندارند که پیغمبر صلی الله علیه و آله دختران و خواهر آنان را سر داده، چون خود خواسته اند و دیگر برکسی حزازتی و کسر شأنی نیست.

و اگر آن طرف را اختیار کنند یعنی خدا و رسول او را؛ و زینت دنیا را طومار برپیچند این معجزه است. زن و گذشت از حلی و حلل دنیا، معجزه است.

این بسی افتخارآمیز است که مدینه زنانه و مردانه شان در صف رهبران و در مقام لایق رهبری وارد شده باشند.

و چنان که انصار و مهاجر در موقع تقسیم غنائم هوازن و در تمام عمر که پذیرایی از پیغمبر صلی الله علیه و آله نمودند، با یک جهش و پرش تا قلۀ مقام والای ملائکه پرواز کردند که ریزش بر مردم داشته باشند و توقع گرفتن سهمی برای خود نداشته باشند.

بانوان حرم وحی از آشیان عنقا این همت را گرفتند که همفکری با

ص:226

پیغمبر صلی الله علیه و آله داشته باشند که امّ المؤمنین گردیده مادر امت گردند و بر مؤمنان مادری کنند، خصائص مادری و خصلت مادری فداکاری است این خصلت را برای فرزندان احراز کرده باشند تا همچنان که پیغمبر صلی الله علیه و آله پدر حزب است.(1) آنان مادر برای افراد حزب باشند، طبیعی مادر است که از راحتی خود و آسایش و آرامش خود بگذرند تا بچه را از آب و گل درآورند و پرواز دهند و در آنها احساس مادری برای عموم مؤمنان و مؤمنات تا آخر جهان پیدا شده باشد.

این آیه آنها را در قلۀ رفیع «اختیار داری» گذارد که هر طرفی را اختیار کنند خود، خود اختیار کرده اند و اختیار کردۀ خودشان است.

این آیه به آنها شرایط همفکری با پیغمبر صلی الله علیه و آله تلقین کرد و آنها را هشیار کرد و بعد آنها با تشخیص جدید با یک تکان و جهش از قله رفیع اختیارداری، هم قدمی و هم فکری با پیغمبر صلی الله علیه و آله را اختیار کردند و به قلۀ رفیع و مرتفع هم فکری با پیغمبر صلی الله علیه و آله پریدند.

این قله کجا؟؟ با آن نفقه خواستن از ابابکر و عمر که صحابه پیشنهاد کرده بودند،

افتخار عظیم همسری با پیغمبر صلی الله علیه و آله و هم پروازی با این نهضت جهانی و انقلاب بی سابقه کجا؟ و دریوزگی این در و آن در کجا؟

از حسن اتفاق آن که وقتی پیغمبر صلی الله علیه و آله آیه را بر آنها خواند، همه با حسن انتخاب خود هم فکری با پیغمبر صلی الله علیه و آله را برای خود انتخاب کردند پیغمبر صلی الله علیه و آله را

ص:227


1- (1) از لفظ حزب نباید وحشت کرد، قرآن حزب الله را می گوید.

از قیود و حدود و تحمیلات آزاد کردند و خلایق را هم شاد فرمودند و خود را در دیدۀ خدا و مردم و خالق و خلایق عزیز و ارجمند کردند، جز یکی از آنها که طلاق را خواستار شد و گرفت و رفت بعد بدبخت شد، در کوچه های مدینه بعره(1) برمی چید و می گفت: من شقیه ام.

ارجمندی زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله چه در زمان پیغمبر صلی الله علیه و آله و چه بعد از پیغمبر عظیم شد.

اما در زمان حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله فتوح البلدان(2) گوید: خیبر که فتح گردید، آن چه سهمیه رسول خدا از خیبر بود مخارج خود و عیالاتش را از آن برمی داشت و آنچه باقی می ماند به فقرای مهاجرین می داد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به هر یک از زن هایش سالانه هشتاد وسق خرما و بیست وسق «جو» از جو خیبر می داد.(3)

با اسناد خود از زهری، بازگو کرده گوید: همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله خیبر را فتح کرد، سهم خمس خیبر از آن، همان قلعۀ کتیبه بود.(4)

اما بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله در دوران فتوحات ارجمندی زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله امهات المؤمنین به جایی رسید که خلیفه، سال آخر عمرش همه را به حج برد و برای

ص:228


1- (1) بعره: پشگل، سرگین شتر یا گوسفند.
2- (2) فتوح البلدان، بلاذری: 25.
3- (3) فتوح البلدان، بلاذری: 27.
4- (4) فتوح البلدان، بلاذری: 28.

بدرقه آنها فوجی و برای پیشتاز آنها فوجی حرکت داد که فوج سپاهی از جلو هودج ها می رفت و فوج دیگری از عقب هودج های آنان، گارد احترام را تشکیل می داد.

عثمان سردستۀ فوج جلودار بود و عبدالرحمن بن عوف با فوجی عقب دار بود و خرج سفر آنها دوازده هزار دینار شد، هر دینار به قیمت امروز صد تا سیصد تومان است، با آن که خرج خود خلیفه با پسرش در سفر دیگر حج دوازده دینار شد.

ولکن آنها شرائط هم قدمی را مراعات کردند، عایشه روایت می کند که: ماه به ما می گذشت که در خانه ما گوشت خورده نمی شد، بیشتر خوراک ما «احمرین» یعنی «نان و خرما» بود.

به هر حال یک ماه در حال سپری شدن است و بشارت از هر طرف به ازواج طاهرات می رسید که پیغمبر صلی الله علیه و آله با یک مأموریت تازه و جدیدی برای زن های خود به خانه برمی گردد، همه بر در حجره های خود به انتظار، دیده بر در دارند تا این هنگام که از عزلتگاه می آید، بلکه نگاهی به چهرۀ اقدس اکرم او بکنند و عایشه در داخل مخدع(1) مانده آماده لقا و دیدار محبوب تازه برگشته خویش است، چون یقین می دانست که اول و سرآغاز از او و حجرۀ او شروع می شود.

همین که صدای پای پیغمبر صلی الله علیه و آله آهسته شنید که به سوی منزل او گام برمی دارد، قلب او نزدیک بود آب شود و کوشید با تمام نیرو که بر خود مسلط

ص:229


1- (1) مخدع: اطاق کوچک، صندوقخانه.

باشد و خود را نبازد و با عتابی ملایم گفت:(1)

پدر و مادرم به فدایت! ای پیغمبر خدا! من کلمه ای گفتم که پای آن نایستاده بودم، تو بر من غضب کردی؟ و چون دید که پیغمبر صلی الله علیه و آله گوش فرا او داشته تا سخنان او را بشنود، سخن خود را ادامه داد و با ناز و شوخی نمکین گفت: قسم یاد کرده بودی که یک ماه ما را نادیده بگیری و هنوز این ماه 29 روز بیشتر نگذشته! پیغمبر صلی الله علیه و آله از این که شمارش روز و شب فراق را حساب داشته اند گویی مسرور شد و چهره اش برافروخت و با لبخند نمکین خود فرمود: این ماه ما 29 روز و شب است.

ولکن بشنو ای عایشه! آنچه به تو تذکر می دهم امری را که برای تصمیم در آن دوست دارم شتابزدگی نکنی، دوست دارم با پدرت و مادرت هم مشورت کنی و تصمیم خود را بگیری، با عجله تصمیم مگیر تا نظر پدر و مادرت و امر آنها را هم بشنوی.(2)

ص:230


1- (1) فقالت: بابی انت و امی یا نبی الله! قلت: کلمه لم الق لها بالاً فغضبت علی. «الطبقات الکبری: 189/8»
2- (2) فبدأ بعایشه فقال: انی ارید اذکر لک امراً ما احب ان تعجلی فیه حتی تستأمری ابویک؟ قالت: و ما هو؟ قال: فتلا علیها یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ... قالت عائشه: افیک استأمر ابوی؟ بل اختار الله تعالی و رسوله و اسألک ان لا تذکر لامرأه من نسائک ما اخترت؟ فقال صلی الله علیه و آله ان الله عز و جل لم یبعثنی معنفا ولکن بعثنی معلما میسراً لا تسئلنی امرأه منهن عما اخترت الا اخبرتها. «مسند احمد بن حنبل: 328/3» و فی روایه البخاری باسناده عن ابی سلمه بن عبدالرحمن، ان عائشه زوج النبی صلی الله علیه و آله

عایشه گفت: آن چیست؟ پیغبر صلی الله علیه و آله فرمود: این آیه قرآن است.

ای پیامبر به ازواج خویش بگو:

اگر شما چنانید که حیات دنیا و زینت آن را می خواهید بیایید به متاع آن شما را بهره مند کنم و سر دهم و اگر چنان هستید که خدا و رسول او و دار آخرت را می خواهید خدا برای نیکوکاران از شما اجر عظیم آماده کرده است.(1)

عایشه گفت: آیا در انتخاب تو با پدر و مادرم مشورت کنم؟ من بی درنگ خدا و رسول او را اختیار می کنم و از تو یک خواهش می کنم که این انتخاب مرا برای زنان خویش (هر کدام پرسیدند) مگویی.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: خدا مرا سختگیر مبعوث نکرده، بلکه مرا معلم و آموزنده ای کارساز و کار راه انداز مبعوث کرده، بنابراین هر کدام از آنها بپرسند من از انتخاب تو او را آگاه می کنم.

و در روایت بخاری ابوسلمه پسر عبدالرحمن از عایشه بازگو کرده گوید که:

ص:231


1- (1) احزاب (33):27.

رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد من آمد آن وقت که خدا امر به او داد که ازواج خویشتن را مخیر کندگوید: و رسول خدا صلی الله علیه و آله به من ابتدا کرد و فرمود: من امری را به تو تذکر می دهم و بر تو باکی نیست که در آن شتابزدگی نکنی تا امر پدر و مادرت را بخواهی(1) و پیغمبر صلی الله علیه و آله آگاه بود که پدر و مادر من امر به فراق و جدایی او هرگز نمی دهند. عایشه گوید: سپس پیامبر صلی الله علیه و آله تمام آن دو آیه را خواند که ای پیامبر! به زنان خویشتن بگو (تا پایان)، من گفتم: در کدام یک از این دو امر پدر و مادرم را بخواهم، من بی درنگ خدا و رسول او را خواستارم.

موسوعه آل النبی می گوید: عایشه به حال اول برگشت و از محنت هجر و فراق نجات یافت، اما بعد از آن که با ثوره و شورش و اعتصابی زنانه یک ماه تمام مدینه را لرزانید و زندگانی داخلی پیغمبر صلی الله علیه و آله را مشوش کرد تا خدا او را نجات داد.

و پیش از این هم در قضیۀ دیگری (یعنی قضیۀ افک) از ناپختگی خود یک ماه تمام، پیغمبر را در آزار و خلق مدینه را مشوش کرد. ولی در قضیۀ ثورۀ زنانه اش، او و زن ها برای جلب پیغمبر صلی الله علیه و آله به سوی خود اعتصاب کردند.

اما چه باید کرد که عایشه حسین علیه السلام را از پیغمبر صلی الله علیه و آله به کناری می برد ولی

آیا حسین که طفل بود، چه برداشتی از این جنگ داخلی می کرد، حسین در این

ص:232


1- (1) دستور مراجعۀ به پدر و مادر دلالت بر عدم احراز رشد کافی در شخص خود «عایشه» هم می کند، هوشیاری از یادش سبب می شده که به سرعت اقدام به نفی و اثبات بکند؛ زیرا امر به تأمل و مشورت با پدر و مادر پخته و دنیا دیده فرمود.

موقع پنج ساله بود، می دید که احزاب زنانه عرصۀ داخلی را بر پیغمبر صلی الله علیه و آله تنگ کرده و بر اهل مدینه تنگ کرده بود تا پیغمبر صلی الله علیه و آله عسل را بر خود تحریم کرد و با نیرنگ عظیم زنانه اسماء بنت نعمان کندیه را بیرون کرد و در حق زنان فرمود: زنان همنشینان یوسفند که عاشق اویند و در عین عاشقی او را به زندان افکندند و می افکنند و بعد متحصن به کناره گیری و عزلت از همه زنان یک ماه تمام شد که حتی اصحاب را هم به خود نمی پذیرفت - تا سورۀ احزاب، خاتمه به همۀ این دسته بندی ها داد، زنان را در سر دو راهه مخیر کرد که حیات افق اعلی را برگزینند یا سرخود گیرند و بروند؛ بعد بر پیغمبر صلی الله علیه و آله هم تبدیل این زن ها را به زنان دیگر حرام کرد و از تجدید فراش و گرفتن زنان دیگر قدغن کرد، اما اینها ساده نگذشت طوفانی همراه داشت - و حسین ناظر همۀ این طوفان ها بود و آیا تلخی این مراحل در کام او هم تلخ کامی بار می آورد حتماً لابد! این یک ماه که جدش از زن ها عزلت گزیده بود و کام هر دو طرف تلخ بود، یعنی پیغمبر عزلت گزین و بانوان مبتلا به فراق او پس به ناچار حسین علیه السلام در حجرات والده مقامی ها نوازش نمی دیده، بلکه با چهره های عبوس همه روبرو بوده که بر خاطر اقدس او تلخ می گذشته. اگر به خانۀ آنها می رفته وگرنه با برادرش امام حسن علیه السلام در حجرۀ مادرش زهرا گوشه گرفته و به تلخی اوقات مادرش می نگریسته؛ زیرا زهرا حق داشته در این یک ماه برای پدرش که یگانه پناه او بود البته افسرده باشد، بلکه افسردگی همۀ خانه های مدینه را فرا گرفته بود، جایی که دیگران صحابه در خانه های خود افسرده باشند و از فراق پیغمبر محبوب صلی الله علیه و آله گریه کنند؛ زهرا و فرزندان و شوهرش البته غمنده هستند. غمندگی

ص:233

یک نفر در خانه، زندگی را بر همه تلخ می کند.

و سورۀ احزاب که وضع زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله را متعرض است، جنگ خندق را در همین سوره متعرض شده که حسین در آن وقت نوزاد بود که سه ماهه یا شش ماهه بوده، آن جنگ احزاب هم عرصه را بر پیغمبر صلی الله علیه و آله و بر اهل مدینه هم تنگ کرد. برداشت حسین علیه السلام از آن اوضاع رعب آور خندق چیست، او را هم در گهواره از شهر مدینه به خارج شهر آورده اند. دو طرف خندق را پر از سپاه می بیند، آیا چه تأثیری آنها در کودک داشتند؟ یا کودک چه برداشتی از آنها داشته؟

اکنون فقط تلخکامی حسین علیه السلام از جنگ های داخلی مطرح است.

البته زن ها جلب پیغمبر صلی الله علیه و آله به سوی خود، این اعمال منافی را مرتکب شدند و عایشه از همۀ آنها به جلب پیغمبر صلی الله علیه و آله به سوی خود می کوشید و حق داشت یک موقع به پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: مثل منی در مثل تویی البته غیرت و رشک می برد، ولی از طریق مثبت این نتیجه بهتر به دست می آمد، هرگاه به طور طبیعی فکر عسل و مانند عسل یا شیرین تر از عسل می گردند و شیرین تر از عسل برای پیغمبر صلی الله علیه و آله همان کودک شیرین شمایل زهرا «حسین علیه السلام» می باشد. می بایدشان او را از دامن مادرش زهرا و دیگر مادرانش ام سلمه و زینب بنت جحش بگیرند و به حجرۀ خود مأنوس کنند تا بلکه پیغمبر صلی الله علیه و آله را به هوای محبوب خود به حجرۀ خود بر سر مهر آرند.

اما ام سلمه و زینب بنت جحش که از حزب زهرا بودند و خود از اولاد عبدالمطلب بودند - زینب شخصاً - و امّ سلمه از طریق شوهرش که شهید شد و

ص:234

پدر فرزندانش بود و از طریق برادرش عبدالله بن ابی امیه - به طور طبیعی و محبّت ذاتی حسین علیه السلام را در کودکی به حجرۀ خود می آوردند و نگهداری می کردند و گردش می دادند.

حزب عایشه هم اگر بتواند کودک شیرین شمایل فاطمه زهرا علیها السلام را به حجرۀ خودشان بیاورند کفۀ خودشان بلکه سنگین تر کنند.

اما اکنون نوبت امّ سلمه است، قدم دوم نوزاد باید در گردش در حجرات طاهرات ازواج پیغمبر صلی الله علیه و آله امّهات المؤمنین، در حجرۀ امّ سلمه سراغ از او گرفت این که از حجرۀ امّ سلمه رضی الله عنها خبر از محبوب بگیرید.

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجائیم و ملامت گر بی کار کجاست

ص:235

ص:236

گردش کودک نوپا

ص:237

ص:238

در سر منزل محبوب در منازل وحی

ام سلمه رضی الله عنها می گوید: «جاء حسین علیه السلام یدرج فدب فدخل

»

ام سلمه رضی الله عنها دختر ابوامیه حذیفه مخزومی، مادرش عاتکه است و آیا همین عاتکه دختر عبدالمطلب است که مادر برادرش عبدالله بن ابوامیه است یا سمّی او است و عاتکۀ دیگری است دختر عامر بن ربیعه بن مالک از بنی فراس از بنی کنانه که خداوندان مجدت و نجدت و شجاعت هستند.

امیرالمؤمنین علیه السلام در کوفه در موقع غارت بسر بن ارطاه به حجاز و یمن و کشتار سی هزاری وی به اهل کوفه خطاب می کرد که: ای کاش به عوض شما همه، هزار سوار از بنی فراس بن غنم داشتم.

«اما والله لوددت أنّ لی بکم الف فارس من بنی فراس بن غنم»(1)

ام سلمه رضی الله عنها و منازل او از آغاز انجام و منزلت او و مسانید حدیث او درباره

ص:239


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 25.

امام حسین علیه السلام:

اما به هر صورت مادر برادرش عبدالله بن ابی امیه «عاتکه» (دختر عبدالمطلب) است و بنابراین ملاحظات ایمان اصیل او و نسبت و خون وی او را با فاطمه و فرزندانش وابستگی شدید می داد، خصوص که شوهر شهیدش پسر عمۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله «بره» (دختر دیگر عبدالمطلب است) وی ابو سلمه «عبدالله» (پسر عبد الاسد بن المغیره) صحابی شهسوار فارس شهید است و برادر رضاعی پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده، رسول خدا و او و حمزه سیدالشهداء هر سه تن از شیر «ثُویَبَه» کنیز ابولهب شیر خورده بودند، پدر ام سلمه رضی الله عنها ابوامیه حذیفه بن المغیره شهرت جهانی داشت، او را به نام «زاد الرکب» می نامیدند چون در هر کاروانی و قافله ای او بود، دیگران باید توشۀ سفر برندارند و همه از سفرۀ مضیف خانۀ او غذا بخورند و خالد بن ولید بن المغیره پسر عموی امّ سلمه خواهد بود.

شوهر پیشین او ابوسلمه زادۀ دختر عبدالمطلب با خود این بانو «هند».

هر دو تن علاوه بر این نسب ریشه دار، سابقۀ پر مجدی در اسلام داشتند هر دو از سابقین اولین بودند، با همدیگر در میان مهاجران اولین به حبشه هجرت کردند، در آنجا فرزندشان «سلمه» را خدا به آنها داد که به آن مناسبت این پدر و مادر کنیه ابوسلمه و ام سلمه به خود گرفتند، همین که به مکه برگشتند ابوسلمه به جوار خالوی خود ابوطالب وارد شد، کفار قریش بنی مخزوم ابوطالب را در فشار گذاشتند که او را از جوار خود براند، اینجا ابولهب به حمایت برادرش ابوطالب قیام کرد که: آیا این مرد را از پناه دادن به فرزند خواهرش مؤاخذه می کنید دست از او باز دارید وگرنه ما هم به حمایت او در همه قسمت ها قیام

ص:240

می کنیم تا کار به هر جا برسد.

پس آنها منصرف شدند و او را به حال خود واگذاشتند.

آنها به ابوطالب می گفتند: پسر برادرت را از ما دفاع کرده ای، آیا می خواهی پسر خواهرت را هم از ما دفاع بنمایی؟ ابوطالب می گفت: بلی، من اگر پسر خواهرم را دفاع نکنم پسر برادرم را دفاع نکرده ام.

سپس در اثر این که مسلمین در فشار واقع شدند وهجرت پیش آمد، آنان در هجرت به مدینه دچار و گرفتار صدمات طاقت فرسایی شدند.

بگذارید ام سلمه رضی الله عنها خود، آن محنت را وصف کرده بگوید.

گوید:

همین که ابوسلمه تصمیم یثرب را گرفت، شتر راهوار سفری «بعیری» را آماده کرد و مرا بر آن سوار کرد و فرزندم «سلمه» به همراهم در بغل من بود.

رجالی از بنی المغیره خویشان پدری من، ما را در لباس سفر دیدند به روی او شوریدند و گفتند:

نفس خویشتن را از دست ما در برده ای، کم است اینک این دختر ما را وا بگذاریم که او را به بلاد به هر سو ببری؟ هرگز نخواهیم گذاشت، مهار شتر را از دست او کشیدند و مرا برگرفتند و همین که بنی عبدالاسد آگاه شدند غضب کردند و پسر مرا «سلمه» از من گرفتند و به خویشاوندان شوهرم گفتند: به خدا سوگند! ما نمی گذاریم پسر ما اینک که شما دختر خود را از مرد ما بازگرفتید نزد شما باشد، پس پسر ما «سلمه» از دست من کشیدند تا دست او از جا در رفت، او را قبیلۀ پدرش و بنی مغیره هم مرا نزد خود نگه داشتند و شوهرم

ص:241

ابوسلمه رهسپار مدینه شد و بین من و شوهرم از طرفی و فرزندم از طرف دیگر تفرقه افتاد، پس من هر روز صبح بیرون می آمدم و در ابطح می نشستم و همی می گریستم تا شام که به خانه برمی گشتم تا یک سال یا قریب به آن، بدین سان گذشت.

تا یک تن از رجال بنی اعمام من، یکی از بنی مغیره یک موقع گذرش در ابطح بر من افتاد که می گریستم دلش به حال من رحم آمد، به بنی المغیره گفت: آیا این دختر بیچاره را رها نمی کنید؟ بین او و بین شوهرش و بین او و بین فرزندش تفرقه انداخته اید؟ آن قدر اصرار را از حد گذراند تا اذن دادند و به من گفتند: اگر می خواهی برو به شوهر ملحق شو. همین که بنی عبدالاسد قبیلۀ شوهرم که فرزند مرا گرفته بودند تصمیم مرا به کوچ دیدند، فرزندم «سلمه» را به من برگرداندند، پس شترم را رحل زدم و فرزندم را در کنارم گرفتم و از مکه به سوی مدینه و به سوی شوهرم در مدینه بیرون آمده، رهسپار راه شدم و کسی با من نبود تا وقتی که به «تنعیم» دو فرسخی مکه رسیدم، عثمان(1) بن ابی طلحه مرا دید و گفت:

به کجا ای دختر ابوامیه؟

ص:242


1- (1) این عثمان آن روز هنوز کافر بود، در سال صلح حدیبیه اسلام آورد، او قبل از فتح با خالد بن ولید اسلام آوردند، همین که مکه فتح شد کلیدهای کعبه را پیامبر صلی الله علیه و آله به این عثمان و پسر عمش شیبه بن عثمان بن ابی طلحه واگذارد، این عثمان در جنگ اجنادین روم در خلافت عمر شهید شد. «اسد الغابه: 372/3؛ الإصابه: 373/4»

گفتم: به سوی شوهرم در یثرب.

گفت: آیا کسی با تو همراه است؟

گفتم: نه به خدا، مگر خدا و این پسرم.

گفت: پس تو را تنها نباید گذاشت؛ من به خدمت تو، ساربان تو، سپس زمام ناقه را به دوش گرفت و با من رهسپار راه شد، به خدا سوگند! مردی را از عرب بزرگوارتر از او من ندیده ام، هر وقت به منزل می رسیدیم شتر مرا می خوابانید سپس خودش کنار می کشید در سایۀ درختی می آرمید تا همین که موقع کوچ فرا می رسید برمی خاست به سوی شتر من، شتر را پیش می آورد و رحل بر آن می نهاد و خود از من کنار می کشید و می گفت: سوار شو، همین که من سوار می شدم و بر بالای جهاز شتر استوار می نشستم می آمد و زمام شتر را از نو می گرفت و می کشید تا در منزل دیگر وارد می شدیم، این عمل را همواره بدینسان به عهده داشت تا مرا به مدینه وارد کرد، همین که نگاهش به قریۀ بنی عمرو بن عوف در «قبا» افتاد و ابوسلمه در آنجا منزل گزیده بود گفت: شوهرت در این قریه است تو خود می روی و شتر را می رانی تا داخل قریه خواهی شد. علی برکه الله - سپس خود منصرف شده به سوی مکه برگشت.

پس امّ سلمه اولین بانویی از مهاجرات بود که داخل مدینه شدند چنان که اولین بانوی مسلمه ای بود که به حبشه هجرت فرمود و همچنین شوهرش ابوسلمه عبدالله بن عبدالاسد مخزومی اولین کسی بود از مهاجرین سابقین اولین از اصحاب

ص:243

رسول خدا صلی الله علیه و آله که به حبشه و یثرب هجرت نمودند.(1)

امّ سلمه رضی الله عنها در مدینه از این شوهر سه فرزند دیگر آورد، عمر و درّه و زینب. خودش مشغول سرپرستی کودکان و شوهرش سرگرم جنگ های اسلام شدند.

در سال دوم جمادی الاولی که رسول خدا صلی الله علیه و آله به غزوۀ عشیره رفت، ابوسلمه را از میان صحابه انتخاب فرمود و نایب خود بر مدینه گمارد، در این غزوه با بنی مدلج و همسوگندان آنها «بنی ضمره» قرار ترک مخاصمه دادند و به مدینه برگشتند و سه ماه بعد در هفدهم رمضان در غزوه بدر کبری شرکت کرد و یکی از سیصد و سیزده نفری است که در جنگ بدر در اولین معرکه قطعی بین وثنیت و توحید بر سه برابر خود از کفار پیروز شدند و در سال سوم در جنگ احد زخمی برداشت و بهبودی سطحی یافت تا در دنبال احد بعد از دو ماه در مدینه شایع شد که در اثر صدمۀ «احد» قبایل شناسایی خود را از محمّد و اسلام پس گرفتند و خبر رسید که بنی الاسد قصد هجوم به مدینه و جنگ با رسول خدا صلی الله علیه و آله را دارند، پیامبر علیه السلام ابوسلمه را خواند و پرچم فرماندهی سپاهی که صد و پنجاه جنگاور در آن بودند، از جمله ابوعبیده جراح و سعد بن ابی وقاص که آن یک فاتح جبهه سوریا و این یک فاتح مدائن و قادسیه است به او دادند.

خواهرزاده ابوطالب، شهسوار ما ابوسلمه، امور رسول خدا صلی الله علیه و آله را تنفیذ کرد و دشمن را در تاریک روشن صبح که هنوز آماده زد و خورد نبودند احاطه کرد

ص:244


1- (1) وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ «توبه (9):100»

و ظفرمندانه فرماندهی لشکری خود را انجام داد با همراهان با غنائم به مدینه برگشت و هیبت از دست رفته مسلمین در احد در اینجا تا حدی جبران گردید، ابوسلمه شهسوار وفادار این لشکرکشی را به پایان رساند، اما زخم روز احد که به او رسیده بود سرشکاف شد چون التیام آن صوری و سطحی بود کارزار با بنی اسد او را خسته کرد، از پا درآمد، زخم به حال خود برگشت و بود تا حیات او را خاتمه داد، پیغمبر صلی الله علیه و آله در بستر مرگ او حضور پیدا کرد و پهلوی آن ماند و دعای خیر برای او می کرد تا قبض روح شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله خود پلک چشم او را بست و در نماز بر او الله اکبر تکبیر را تا نه مرتبه گفت:(1)

از او پرسیدند که: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! آیا سهو کردی؟ یا فراموش کردی؟

پاسخ داد: نه سهو کردم و نه فراموش، و اگر هزار تکبیر بر «ابی سلمه» در نماز او بگویم، ابوسلمه برازندۀ آن است.

ام سلمه «هند دختر زاد الرکب» که اولین بانوی مهاجر تا حبشه و بعد تا

ص:245


1- (1) سبل السلام: 103/1 - روایت می کند که زید بن ارقم بر جنازه های ما چهار تکبیر می زد و بر جنازه ای پنج تکبیر زد و اکثر هادویه می گویند: پنج تکبیر لازم است و احتجاج می کنند به روایتی که علی بر جنازۀ زهرا پنج تکبیر زد و حسن علیه السلام بر پدرش پنج تکبیر زد و ابن حنفیه بر ابن عباس پنج تکبیر زد و روایت چهار را تأویل می کنند به آن که غیر از تکبیره افتتاح یا غیر از تکبیر آخر است که دعا ندارد و علی علیه السلام بر سهل بن حنیف شش تکبیر گفت و در تشییع جنازۀ او هر دسته تقاضا می کردند جنازه را زمین می نهادند، تا بیست و پنج نماز بر او خوانده شد پیغمبر بر نجاشی نماز غایب خواند و چهار تکبیر زد - ابو وائل می گوید: در عمل رسول خدا صلی الله علیه و آله گاهی چهار و گاهی پنج و گاهی شش تکبیر می گفتند، تا عمر صحابه را جمع کرد و قرار را بر چهار گذارد.

مدینه بود بیوه شد و بی سرپرست ماند.

کبار صحابه درنگ کردند تا عدّۀ او منقضی شد، بعد به خواستگاری آمدند از جمله ابوبکر خواستگاری کرد به او مؤدبانه جواب رد داده شد.

و در پی او عمر بن خطاب خواستگاری کرد، شانس او همان مثل شانس رفیقش بود و بعد از آن دو تن پیغمبر صلی الله علیه و آله به خواستگاری اقدام فرمود، ام سلمه پاسخ فرستاد که آرزومند بودم اگر این شرف عظیم برای من حاصل می توانست بشود لکن اولاً از سن جوانی من گذشته و به علاوه ام سلمه عیالوار صغار است، و بعلاوه دلهره دارد که در خانۀ پیغمبر در پهلوی عایشه و حفصه نتواند جای خود را بگیرد.

و فرستاده نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله فرستاد عذر خواست که وی اولاً: غیرت و رشک دارد، ثانیاً: آن که مسنه است و سومین دیگر آن که: صاحب صغار است به شوهرداری نمی رسد. پیغمبر صلی الله علیه و آله پاسخ داد: اما این تو مسن هستی، سن من از تو افزون و بیشتر است.

اما غیرت و رشک «هوو» را من دعا می کنم خدا آن را از تو ببرد و اما عیال واگذار به خدا و رسول است. بنابراین ازدواج تمام شد و عایشه و حفصه طاقت و تحمل از دست دادند.

با این که خواستند شجاعانه زوجۀ جدیده را با مجامله و خوش و بش گویی استقبال کنند، لکن عایشه نتوانست بر این مجامله صوری هم چندی طاقت بیاورد و صبر و شکیبایی را به خود نگه دارد، برای حفصه از درد دل و رشک و رنجی که احساس می کند پرده برداشت.

ص:246

عایشه خود در این باره می گوید:

همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله ام سلمه را تزویج کرد، مرا حزن و اندوه شدید سخت گرفت؛ زیرا وصف جمال او برای من مذاکره شده بود.

پس در صدد برآمدم با لطائف الحیل تا او را در لباس عقد و عروسی دیدم. دیدم والله وی به اضعاف آنچه وصف شده است هست؛ لذا این را به حفصه گفتم، حفصه گفت: آن چنان نیست که گفته می شود. حفصه تذکری از کبر سن ام سلمه داد.

عایشه گوید: بعدها که من او را دیدم چنان بود که حفصه گفته بود، ولکن من چه کنم سراپا رشک و غیرت ام.

بنت الشاطی می گوید: بی شک برای ام سلمه مسرت افزا بود که تأثیر ورود خود را بر عایشه زوجۀ برتر ببیند و احساس کند و شاید برای همین بود که رضا داد که طفلک کوچک خود «زینب» کوچولو را به «لَلِه و دایه» بسپارد تا به شوهرداری خود برسد و این طفلک کوچولو را با خود به خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله آورده بود و با او بود تا عمار یاسر که برادر رضاعی ام سلمه بود و محرم با او بود آمد و کودک را از بغل مادرش ام سلمه برگرفت و به ام سلمه گفت: ای خواهر! این طفلک را یعنی زینب را رها کن که پیغمبر صلی الله علیه و آله را با آن آزار می دهی.

اما اصابه ذکر کرده که پیغمبر صلی الله علیه و آله وقتی به منزل ام سلمه وارد می گردید برای نوازش آن کودک صغیره زینب را صدا می زد، زنّاب کجاست؟

تا عمار یاسر آمد و گفت: این طفلک که پیغمبر صلی الله علیه و آله سرگرم او می شود از کار خود باز می ماند.

ص:247

واضح و آشکارا شد که ام سلمه قدر خود را می شناخت و فرصت نمی داد که عایشه یا دیگری به آبرومندی او لطمه ای وارد آورند و او مجد عتیق موروثی از جانبی و مجد جدید مکتسب را که به دست آورده بود از دست بدهد.

شاید به همین ملاحظات است که کودک زهرا را حسین علیه السلام که محبوب پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، در خانۀ ام سلمه زیاد می بینید، بیست و چهار مرتبه آن را بلکه بیست و شش مرتبه اش را شیخ حفاظ ابن عساکر در تاریخ خود آورده و هفت مرتبه آن را مرحوم علامه امینی قدس سره آورده که خبر وحی آسمانی پرده از اسرار قتل و شهادت نور دیدۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله آنجا برداشت.

از آغازی که کودک نوزاد سینه خیز خود را پیش می کشید تا بعدها و علامۀ امینی (قدس سره) به حسب امری که به عهده گرفته آن را مأتم پیغمبر صلی الله علیه و آله در بیت ام سلمه قرار داده که پیغمبر صلی الله علیه و آله اشک ریخته، ولی ما را نظر این است که تکرار حادثۀ اشک پیغمبر صلی الله علیه و آله گاهی برای مأتم و بیشتر برای نهضت همم و برای هدایت امم است.

ای اشک ماتمت به رخ ملت آبرو وی از طفیل خون تو اسلام سرخ رو

گر آب را به روی تو بستند کوفیان آوردی آب رفته اسلام را به جو

اینک یکی از آن نوبه های هفتگانه نوزاد عزیز در سرمنزل محبوب

ص:248

در منازل وحی در بیت ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

با لفظ «جاء حسین یدرج... و دب فدخل

»

حافظ عبد بن حمید در مسند خود از عبدالرزاق صنعانی بیرون داده گوید:(1)

ص:249


1- (1) اخرج الحافظ عبد بن حمید فی مسنده عن عبدالرزاق الصنعانی، قال: اخبرنا عبدالله بن سعید بن ابی هند عن ابیه. قال قالت ام سلمه< کان النبی صلی الله علیه و آله نائما فی بیتی، فجاء حسین رضی الله عنه یدرج فقعدت علی الباب فامسکته مخافه ان یدخل فیوقظه ثم غفلت فی شیء فدب فدخل فقعد علی بطنه، قالت: فسمعت نحیب رسول الله صلی الله علیه و آله فجئت فقلت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! والله ما علمت به، فقال صلی الله علیه و آله انما جاءنی جبرئیل علیه السلام و هو علی بطنی قاعد فقال لی: اتحبه؟ فقلت: نعم، قال ان امتک ستقتله الا اریک التربه التی یقتل بها، قال: فقلت بلی. قال: فضرب بجناحه فاتانی بهذه التربه، قالت: فاذا فی یده تربه حمرآء و هو یبکی و یقول: یا لیت شعری من یقتلک بعدی؟ «منتخب مسند عبد بن حمید: 443، حدیث 1533» (توضیح) در این حدیث دارد فجآء حسین رضی الله عنه یدرج - ظاهر این لفظ مضارع که دلالت بر استمرار و تجدد دارد آن است که راه افتاده بوده و همی به استمرار یا غلتان غلتان حرکت خود را استمرار

عبدالله بن سعید بن ابی هند ما را از پدرش خبر داده گوید: ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله یک نوبه در حجرۀ من بخواب بود.

(حجرات نه گانه همه در جوار مسجد النبی بودند) (درهای آنها به سوی مسجد باز می شده، به طوری که ام سلمه در موقع توبۀ ابولبابه از دریچۀ حجرۀ خویش ابولبابه را که به اسطوانه توبه بالای سر روضه طاهره خود را بسته بود توانست صدا بزند که توبه او قبول شده.

گوید: و حسین علیه السلام غلطان غلطان یا سینه کشان یا پاورچین پاورچین کودکانه آمد (در این وقت او پاورچین پاورچین یا سینه کشان با تکیه به دست و پاها راه افتاده بود و می رفت و می آمد) من سبقت گرفتم، بر در نشستم و او را باز گرفتم از ترس آن که مبادا داخل شود و پیغمبر صلی الله علیه و آله را بیدار کند.

سپس من غفلت از او کردم، سرگرم چیزی شدم، او در اثر غفلت من، راه خود را باز دیده اندک اندک سینه خیز یا سینه کشان خود داخل شد و رفت در روی صفحۀ سینۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله نشست ام سلمه گوید: پس به فاصله اندکی صدای نحیب یعنی گریه شدید پیغمبر صلی الله علیه و آله را شنیدم (نحیب گریۀ شدید و تنفس شدید است.) «النّحب أشدّ البکاء.»

ص:250

من به درون آمدم و گفتم: یا رسول الله! والله من آگاه به او نشدم. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: در همین حال که طفل روی شکم من نشسته بود جبرئیل آمد و به من گفت: آیا او را دوست می داری؟ من گفتم: بلی. گفت: امت تو او را می کشند. آیا تربت و خاک او را که در آن کشته می شود به تو ارائه بدهم؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرماید: گفتم: بلی.

گوید: پی به جناح و بال خود زد و این تربت را آورد، ام سلمه گوید: در این هنگام در دست پیغمبر صلی الله علیه و آله تربتی حمراء سرخ فام بود و همی گریست و همی گفت: ای کاش دانستمی که کیست که تو را بعد از من می کشد؟

مصادر دیگر برای این حدیث ابن عساکر در تاریخ شام و ذخائر العقبی: صفحۀ 147 - از بغوی ابن بنت منیع - و فصول المهمه: صفحۀ 154 - از بغوی - تذکره ابی المظفر السبط: صفحۀ 142 - الصراط السوی: صفحۀ 49 - خ از عبد بن حمید در مسندش جوهره الکلام: صفحۀ 117 - از عبد بن حمید و عبدالله پسر احمد.

اما اسناد حافظ ابوالقاسم بن عساکر در تاریخ شام گوید:(1) خبر داده ما را ابوعمر محمّد بن محمّد بن القاسم العبشمی - و ابوالقاسم حسین بن علی الزهری و ابوالفتح المختار بن عبدالحمید - و ابوبکر مجاهد بن احمد البوشنجیان(2) و

ص:251


1- (1) ابن عساکر شیخ الحفاظ اخبرنا ابو عمر محمد بن محمد بن القاسم العبشمی و ابوالقاسم الحسین بن علی زهری و ابوالفتح المختار بن عبدالحمید و ابوبکر مجاهد بن احمد الفرسخیان و ابوالمحاسن اسعد بن علی بن الموفق قالوا (انا) ابوالحسن عبدالرحمن بن محمد الداودی (انا) عبدالله بن احمد بن حمویه انبانا ابراهیم بن خزیم الشاشی، أنبانا عبد بن حمید بالاسناد و اللفظ.
2- (2) در بعضی نسخه ها: الفرسخیان.

ابوالمحاسن اسعد بن علی بن الموفق.

همه گفتند: خبر داد ما را ابوالحسن عبدالرحمن بن محمّد الداودی، خبر داد ما را عبدالله بن احمد بن حمویه، خبر داد ما را ابراهیم بن خزیم الشاشی، خبر داد ما را عبد ابن حمید با همان اسناد و لفظ سند صحیح است، رجال آن رجال صحاحند، ثقاتند.

1 - عبدالرزاق بن همام ابوبکر صنعانی (متوفای 211 ه -) از رجال صحاح ششگانه است، جمعی او را توثیق کرده اند، ذکر او در بسیاری از معاجم تراجم آمده است.

2 - عبدالله بن سعید بن ابی هند مولی سمره بن جندب (متوفای 116 ه -) از رجال صحاح ششگانه تابعی ثقه است، عجلی و دیگران او را توثیق کرده اند.

مشیخه حافظ ابن عساکر:

1 - ابوعمر محمّد بن محمّد بن القاسم بن علی بن محمّد بن سعد بن عبدالله بن محمّد بن عمر ابن عبدالعزیز العبشمی الاموی، حافظ او را در مشیخۀ خود آورده و در مسجد جامع هرات بر او قرائت کرده و نسخۀ این مشیخه در کتابخانۀ علامه امینی مکتبه امیرالمؤمنین العامه در نجف موجود است.

2 - ابوالقاسم الحسین بن علی بن الحسین بن علی بن الحسین بن علی بن الحسین ابن سعد - الزهری القرشی، حافظ وی را در عداد مشایخ خود در کتاب مشیخۀ خود آورده.

3 - ابوالفتح مختار بن عبدالحمید بن المنتضی ادیب بوشنجی، بوشنج

ص:252

بلیده ای است هفت فرسخی هرات، حافظ در هرات بر او قرائت کرده و او را در کتاب مشیخه از مشایخ خود ذکر کرده.

یاقوت او را در معجم البلدان آورده، بازگو کرده که وی شیخی عالم ادیب خوشنویس فعال در جمع و کتابت و تحصیل و پرکار است، تاریخ وفیات مشایخ را جمع آوری کرده، بعد از جمع آوری حاکم کتبی، از جد مادری خود ابوالحسن داودی حدیث را شنیده و به ابی سعد اجازه داد، در 15 رمضان به سال 536 در اشیکذبان وفات کرد.

4 - مجاهد بن احمد بن محمّد ابوبکر المجاهد بن الطبیب بوشنجی معروف به ذلّ الام، حافظ ابن عساکر او را در مشایخ خود ذکر کرده و حدیث او را در معجم مشایخ خود صحیح شمرده، در بوشنج بر او قرائت کرده.

5 - ابوالمحاسن اسعد بن علی بن موفق بن زیاد بن محمّد بن ابی القاسم شافعی هروی متوفای 554، حافظ او را در مشیخۀ خود ذکر کرده و حدیث او را صحیح دانسته و ابن عماد او را ذکر کرده و گوید: مذهبش حنفی و خود عبد صالح و راوی صحیح از دارمی و داودی است، هشتاد و پنج سال زندگانی کرد.

6 - ابوالحسن عبدالرحمن بن محمّد بن مظفر داودی بوشنجی شافعی متوفای 467، فقیه و محدث شیخ خراسان، از نظر علم و فضل و جلالت و سند برای تصنیف و تدریس و فتوا و تذکیر در بوشنج استقرار یافت و وجه مشایخ خراسان شد.

یاقوت در معجم از او به نام امام یاد کرده و ابن جوزی شعری برای او

ص:253

ثبت کرده و سبکی او را ذکر کرده و از حافظ جرجانی آورده که ثنای بر او خوانده به این کلام:

شیخ عصر خود و اوحد دهر خود و امام پیشوا، مقدم در فقه و ادب و تفسیر، زاهد وارسته خوش سیما، بقیه مشایخ به خراسان و اعلا از همه از نظر اسناد، فقهای بوشنج از او اخذ کرده و در سن 93 وفات کرد.

ابن شاکر گوید: وی از ائمه کبار بوده، از نظر معرفت مذهب و خلاف و ادب با علو اسناد. جمله ای از شعر او را آورده از آن جمله:

ان شئت عیشاً طیّبا یغدو بلا منازع

فاقنع بما اوتیته فالعیش عیش القانع

7 - عبدالله بن احمد بن حمویه بن یوسف ابو محمّد سرخسی متوفای 381، ابن عماد گوید: محدث ثقه از «فربری» صحیح بخاری را روایت کرده و از عیسی بن عمر سمرقندی کتاب دارمی و از ابراهیم بن خریم مسند عبد بن حمید و تفسیر او را روایت کرده، هنگام وفات 88 سال داشت.

8 - ابو اسحاق ابراهیم بن خریم بن قمر شاشی راویۀ مسند حافظ عبد بن حمید و تفسیر او است و حفاظ و ائمه حدیث و اعلام دین از او این دو را اخذ کرده اند. و حافظ کبیر ابن عساکر به اسناد او حدیثی را در مشیخه خود آورده و آن را به شرط شیخین صحیح شمرده.

9 - عبد بن حمید بن نصر کسّی متوفای 249، از رجال مسلم و ترمذی در صحیح، و از رجال بخاری در تاریخ، و امام حافظ از ائمۀ ثقات است، توثیق او را بیش از واحد ذکر کرده اند.

ص:254

مسانید عایشه

ص:255

ص:256

در منازل وحی در حجره سیده عایشه

اشاره

«

اذ جاء الحسین علیه السلام یحبو الیه

»

صاحب طبقات کبری محمّد بن سعد این حدیث را بیرون داده می گوید: علی بن محمّد از عثمان بن مقسم از مقبری از عایشه بازگو کرده گوید:

در بین آن که رسول خدا صلی الله علیه و آله چشمش به هم در خواب بود که حسین علیه السلام آمد، کودکی بود که همی با دست ها و سینه و گاهی نشسته می خزید، به این وضع به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و نزدیک به او شد من او را گرفته به کناری دور از پیغمبر صلی الله علیه و آله گذاردم و سپس برای پاره ای از کارها برخاستم در این موقع کودک به پیغمبر صلی الله علیه و آله نزدیک شد، که پیغمبر صلی الله علیه و آله از خواب بیدار شد و می گریست.

من گفتم: چرا گریه می کنی؟ چه تو را به گریه آورده؟ فرمود: جبرئیل به من تربت خاکی که حسین در آن کشته می شود ارائه داد.

پس غضب خدا به شدت فرا خواهد گرفت آن کس را که خون او را می ریزد.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله در این موقع دست خود را گشود، در آن مشتی از بطحاء (خاک

ص:257

و ریگ) بود پس فرمود: به حق آن کسی که جان من به دست او است که این امر همواره مرا محزون می دارد، کیست این کس از امت من که بعد از من حسین را می کشد.(1)

(توضیح) حرکت کودک به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله گرچه در این موقع با کندی انجام می گیرد، چه که طفل با سینه و دست و پا می خیزد و پیش می آید و می رود، ولی هر چه هست غلطان غلطان به سوی او می رود و با دست ها و سینه خود را کشان کشان تا نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله پیش می کشد «یحبو الیه» در نیروی بدنی پاهای طفل به قدری نیرومند نگشته که بر پا قیام کند و راه برود، ولی اشتیاق آن قدر زیاد است که تن را به این طور می کشد، پس البته تن را با زحمت می برد، ولی بانوی خانه عایشه ام المؤمنین او را بر می گیرد و دور می گذارد.

ص:258


1- (1) اخرج محمد بن سعد صاحب الطبقات الکبری، قال: اخبرنی علی بن محمد بن عثمان بن مقسم عن المقبری عن عائشه قالت: بینا رسول الله صلی الله علیه و آله راقد اذ جاء الحسین یحبو الیه فنحیته عنه ثم قمت لبعض امری فدنا منه، فاستیقظ یبکی فقلت: ما یبکیک؟ قال: ان جبرئیل ارانی التربه التی یقتل علیها الحسین، فاشتد غضب الله علی من یسفک دمه و بسط یده فاذا فیها قبضه من بطحاء، فقال: یا عائشه و الذی نفسی بیده انه لیحزننی فمن هذا من امتی یقتل حسینا بعدی. «ترجمه الإمام الحسین علیه السلام، طبقات ابن سعد: 46؛ تاریخ مدینه دمشق: 195/14؛ کنزالعمال: 127/12، حدیث 34318» (توضیح): یحبو - (قاموس) (حبا الرجل مشی علی یدیه و بطنه و الصبی مشی علی استه و اشرف بصدره) (المنجد) حبا الولد زحف علی یدیه و بطنه.

باز همین که عایشه به کارهای خود برمی خیزد کودک مجدداً از راه دور، خیز برمی دارد سینه خیز خود را با زحمت نزدیک مقصود می برد، او به سوی قطبی می رود و عایشه او را به کنار می برد و جای دوری می گذارد، از جانب عایشه آن تلطف و مدارائی که زینب بنت جحش و ام سلمه هر کدام در نوبۀ خود طفل را به سرگرمی می گرفتند در کار نیست، طفل را به کنار می برد.

مسند حدیث و فقه الحدیث

سند حدیث طبقات صحیح است، رجال آن همگی ثقات اند بدین قرار:

(الف) علی بن محمّد به این صورت نقل از طبقات کبری شده، ولی صحیح آن این است، علی بن جعد بن عبید جوهری ابوالحسن بغدادی متوفای 230 به سن 96 سالگی.

از رجال بخاری و ابوداود؛ او از عثمان بن مقسم و زمره ای از ائمه حدیث روایت می کند؛ ابن معین او را توثیق می کند و می گوید:

ثقه و صدوق و ربانی علم است؛ ابوزرعه گوید: در حدیث صدوق است، ابوحاتم گوید: وی متقن و صدوق بود.

صالح بن محمّد گوید: ثقه است؛ «نسائی» گوید: صدوق است و ابن قانع و مطین او را توثیق کرده اند، حکایت کرده اند که: از عبدالله پسر احمد ابن حنبل همین که پرسیده شد که چرا از علی بن جعد حدیث نمی نویسد، گفت: پدرم مرا نهی کرده که نزد او بروم، به پدرم خبر می رسید که او اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله را دست می انداخت و دست اندازی می کرد و تاریخ مسجل کرده که سخنانی که از او به احمد بن حنبل رسیده، از این قبیل بوده است.

ص:259

1 - ذکر کرده اند که: نزد او حدیث ابن عمر مذاکره شد که ابن عمر گوید: در عهد رسول خدا صلی الله علیه و آله در مفاضله و فضیلت، ما صحابه چنین می گفتیم:

گزیده ترین این امت پس از پیغمبر صلی الله علیه و آله ابوبکر و عمر و عثمان است و این سخن به پیغمبر صلی الله علیه و آله می رسید انکار نمی کرد.

علی بن جعد گفت: بنگرید به این کودک که نمی تواند زوجۀ خود را نیکو طلاق بدهد می گوید: ما در عهد رسول خدا صلی الله علیه و آله تفاضل بین صحابه را چنین می سنجیدیم.

البته از سخنان بچه گانه آنها پیغمبر صلی الله علیه و آله نمی رنجیده است، چون عبدالله عمر در جنگ های عهد رسول خدا صلی الله علیه و آله بچه بوده، تکلیف جنگ نداشته، به سربازان آب می داده فقط و اما این که زنش را طلاق نمی تواند بدهد این تعبیر پدرش عمر بن الخطاب است که دربارۀ این پسرش عبدالله عمر گفت: او نمی تواند زوجۀ خود را طلاق بدهد تا چه رسد به خلافت، تشخیص بچه گانه اطفال و کودکان هر خانواده این است که پدر خانواده را مقتدرترین شخص عالم می داند.

سلطانی به وزیر خود گفت: آیا کسی هست که از ما نترسد؟ گفت: بلی، این طفل من.

می خواهید امتحان کنید، سلطان به آن طفل گفت: اگر من تو را بزنم چه می کنی؟ گفت: به بابا می گویم تا تو را بزند.

2 - دیگر آن که گفته است: من بدم نمی آید اگر خدا معاویه را عذاب کند یا من ناخوش ندارم که خدا او را عذاب کند.

ص:260

3 - عثمان بن عفان را ذکر کرد و گفت: از بیت المال صد هزار درهم به ناحق برداشت، هارون بن سفیان گفت: و اگر برداشته به غیر حق برنداشته است.

گفت: نه به خدا، جز به ناحق برنداشته.(1)

(ب) عثمان بن مقسم برّی ابوسلمۀ کندی، از او علی بن جعد روایت می کند. ابن المهدی گوید: عثمان برّی ثقه است، ثقه است. عمرو بن علی گوید: ابن عثمان صدوق است و صاحب بدعت بود، و از احمد بن حنبل آمده که رأی او سوء است.

(ج) المقبری سعید بن ابی سعد مدنی متوفای 117؛ و غیر این هم گفته اند، از رجال صحاح ششگانه است؛ محمّد ابن سعد و ابن المدینی و عجلی و ابوزرعه و نسائی و ابن خراش و دیگران او را توثیق کرده اند.

ص:261


1- (1) علامه امینی رحمه الله می گوید: آراء آزاد است، گفتار علی بن جعد را در هر سه موضع، برهان آن را تأیید می کند، از رأی سلف صالح خارج نیست، در جزء تاسع و عاشر کتاب ما الغدیر مفصلا بحث از آن شده است.

فقه الحدیث

پس از سند حدیث به فقه الحدیث می پردازند، در فقه الحدیث دیده شد که عایشه حسین علیه السلام را کنار می گذارد و از پیغمبر صلی الله علیه و آله دورتر می کند، مرد هوشمند ما صدر الاشراف رحمه الله از او، سؤال از مدینه شد که با خاندان اهل بیت چسان اند؟

گفت: درمدینه محسوس است که حسن و حسین در شهر مدینه در خانۀ زن بابا هستند، نه در خانۀ مادر. عایشه او را کنار می گذارد، ولی هر چه عایشه او را کنار بگذارد حسین به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله می خزد.

حدیث مشابه از امّ سلمه رضی الله عنها

حافظ کبیر «ابن عساکر» حدیثی را مشابه این حدیث و به مضمون این حدیث و به همین مضمون موحش روایت کرده، ولی از ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها روایت کرده است.

به اسناد خود از موسی بن عقبه از داود بازگو کرده، از ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها گوید: حسین بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله فزع کرد یعنی به فریاد آمد، داد کشید و فغان کرد.

ام سلمه رضی الله عنها گفت: یا رسول الله تو را چه شد؟ پیغمبر فرمود: جبرئیل مرا خبر آورد که این پسرم کشته می شود و این که غضب شدید خدا به سختی آن کس را که او را می کشد، فرا می گیرد.

ص:262

پیام ما به اهل حجاز «إسْمَعی یا حجاز!»

فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله از میان حجرات باید (به قول امین رحمه الله) همۀ مؤمنان جهان را در مشرق و مغرب عالم به فغان آورد، ولی به نظر ما:

باید اهل حجاز اول بشنود، اگر اهل ایمان از اقطار دور دست دیر بشنوند یا نشنوند؛ اما اهل حجاز مکه و مدینه باید نیکو بشنوند و قیام کنند علی القاعده باید پیغمبر صلی الله علیه و آله از دیدن کودکش شاد شود. و از ورود حسین و دیدن فرزند دلبند بخندد و آرام بگیرد. چگونه به داد و فریاد و فغان آمد مثل کسی که برق او را بگیرد به فریاد آمد، مثل فریاد استغاثه عقرب زده.

باید اهل حجاز از حجرات پیغمبر صلی الله علیه و آله همین که صدای فریاد پیغمبر را به استغاثه شنیدند، اهل مدینه به فریاد پیغمبر صلی الله علیه و آله فوری و زود برسند و بعد کلیۀ اهل حجاز به فریاد برسند. آنها به هر دولتی رسیده اند از برکت ساکنان این حجرات رسیده اند.

پیغمبر از دیدار حسین علیه السلام آیا به فریاد آمد، نه! نه! بلکه از قضیۀ حادثۀ حسین و آتیۀ حسین علیه السلام که در برابر چشمش تصویر شد به فغان آمد.

و فغان حسین فغان اسلام است و مفخره اهل حجاز، که آن طور حادثه بر او رخ داد و پرچم پر افتخار حجاز؛ حاضر نگردید تن به بیعت ناروا بدهد باید اهل حجاز، اگر بخواهند در برابر هجوم استعمار و صهیونیسم و صلیبی قیام کنند، باید به حادثۀ حسین صدا بلند کنند.

حادثۀ حسین برای عموم اسلام پرچم تعلیم پایداری بود و برای حجاز بعلاوه عزا و فغان و شیون، اما شیونی توأم با عز و شرف بود، چنان که برای عراق همه

ص:263

ماتم و نکبت و ننگ و سر به زیری بود.

فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله برای مدینه فریاد ندای استغاثه بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله پیشاپیش آن ندا را در داد تا انصار اسلام به یاری پیغمبر صلی الله علیه و آله و ندای حسین علیه السلام برخیزند، خصوص با تعهدی که انصار اسلام سپرده بودند. در شب بیعت عقبه منی، در مکه رسول خدا صلی الله علیه و آله از اهل مدینه التزام گرفت به این صورت که من با شما بیعت می کنم بر مأوی دادن و دفاع از بدخواه، و نصرت برای رساندن دین اسلام به جهانیان، و تعهد شماست که دفاع از من بکنید، از آن چه از زنان و فرزندان خود دفاع می کنید؛ براء بن معرور دست پیغمبر صلی الله علیه و آله را گرفت و فشار داد که بلی، به حق آن خدایی که تو را به حق برانگیخته، ما از تو دفاع می کنیم آنچه را از ناموس خود دفاع می کنیم، یا رسول الله صلی الله علیه و آله! با ما بیعت کن که والله ما اهل کارزار و مرد زره و جوشن هستیم، آن را پدر به پدر ارث برده ایم، در همین اثنا که براء بن معرور با پیغمبر صلی الله علیه و آله سخن می گفت: ابوالهیثم در وسط کلام او دوید و گفت: یا رسول الله! آری، ما رشته هایی از عهد و پیمان که با یهود و با مردمان داشته ایم آنها را قطع می کنیم، ولی اگر ما این کارها را کردیم و خدا شما را بر دشمن غلبه داد و چیره شدید.

آن روز اگر شما ما را رها کنید و برگردید به سوی قوم خود و ما را وا بگذارید؛ که را باید دید؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله لبخندی زد و فرمود: دیگر این نخواهد شد، دم و هدم ما دیگر یکی است، یعنی خونی که باید بگیریم و خونی که باید بنهیم، یکی خواهد بود، شما از من و من از شمایم، من در جنگ خواهم بود با آن کس که شما با او در

ص:264

جنگ خواهید بود و صلح هستم با آن کس که شما در صلح هستید؛ در روایتی افزود که: «واللّزم اللزم»، گوید: مراد از این کلمه معقد ازار المرئه؟ یعنی من از ناموس شما و شما از ناموس من چنان دفاع خواهیم کرد که از ناموس خویشتن.

این مدینه است که اکنون فزع و فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله را در حادثۀ حسین و در امر پیش آمد حسین علیه السلام می شنوند.

پس طبق تعهد بایدشان حادثۀ حسین را سبب ندای پیغمبر صلی الله علیه و آله و استغاثه پیغمبر صلی الله علیه و آله بدانند. و هر دو را فغان اسلام بدانند. اسلامی که ندای حسین و فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله را از بقعه بیوت حجرات پیغمبر صلی الله علیه و آله می شنوند، باید در روز عاشورا از همان بقعه بیوت (مدینه) همین ندای استغاثه را به گوش دنیا برسانند، ولی مدینه خاموش است، مدینه و حجاز مسئول است، مدینه باید افتخار ابلاغ استغاثه پیغمبر صلی الله علیه و آله و فغان او را داشته باشد و ساکت نماند، سکوت او از ابلاغ فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله سکوت از مفخرۀ خویشتن و سکوت از معجزۀ اسلام است و حجاز باید موقعیت خود را در ابلاغ رسالت اسلام تماماً حفظ کند و به فریاد پیغمبر صلی الله علیه و آله و ندای او برسد.

بدون شک مکه و مدینه در حجاز در قلب جزیره العرب مسئولیت بزرگی در این خصوص دارد. چنان که خدمت بزرگی در ابتدای نشر اسلام به جهان کردند و در قضیۀ خونین حسین مدینه و حجاز حق سبق را در مبارزه با ظلم داشته که حسین معجزۀ حجاز زیر بار زور نرفت و بعد از کشته شدن او فغان مدینه و حجاز کارش بالا گرفت تا به قتل عام مدینه کشید، بعد روح ذلت و خواری بر حجاز مسلط شد و دست های حادثه آفرین دلقک ها را در صفحۀ

ص:265

حجاز منتشر کردند و روح عزت و شرف در آنها با خاک مذلت تخمیر شد و اکنون به وضعی رسیده که از نو باید آن سرزمین را هشیار کرد که حسین از تو است و معجزه تو است. چرا ساکتی که کتاب ها به تقدیس یزید بن معاویه به دست تو می دهند(1) باید تو که سرزمین نور هستی فغان کنی؛ مگر نمی نگری به خانه های آل محمّد که بعد از کشته شدن حسین، دیگر آن خانه های اولیه که آنها منزل داشتند نیستند، دور مبادا آن خانه ها و بیوت و ساکنان عظیم آنها از میان ما مسلمین، اگر چه امروز ما بخواهیم یا نخواهیم علی رغم ما خالی افتاده اند، آنها مایۀ امید اهل جهان بودند و اکنون عزای اهل جهانند، این گونه مصیبت ها عظیمند و جلیلند، آنها شهسوارانی بودند که شمشیر خود را در غلاف نمی کردند و هنگامی که شمشیر می کشیدند به رحمت خلق تمام می شد و اکنون حجاز بداند که قتیل طف فرات از آل هاشم کشته شد. که دیگر سرفرازان آل هاشم را و قریش را همه ذلیل کرده و همه دیگر ذلیلند.

آیا نمی نگری که برای فقد حسین علیه السلام سرزمین بلاد همه آفت زده و آسیب دیده است و بلاد آرام نمی گیرد و همی می لرزد.

و صدای فغان و شیون در هر سرزمین و زیر هر آسمانی بلند است و اختران بر او نوحه کردند و نماز و درود بر او می فرستند.

ص:266


1- (1) کتاب الخطوط العریضه تألیف محب الدین خطیب، تقدیس یزید و معاویه را تا حدی کرده که می گوید: صلح ما با شما شیعه محال است، چون یزید را تقدیس نمی کنید، جده آن را طبع کرده است.

سرزمین حجاز و اهل مکه و مدینه را(1) باید با استنطاق آن سرزمین هر چه از پیغمبر صلی الله علیه و آله در سرزمین حجاز وارد شده به زبان آید و بازگو شود، چون مکه مکرمه و مدینه منوره ارض حجاز، مهبط وحی بوده و از نظر خطر و خطورۀ عظیم ترین بقعه برای الهام است و برای حیات اسلام و حیویت آن به منزلۀ قلب نابض است که مانند ینبوع سرچشمه حیات اسلام و مسلمین از آن می جوشد.

اما اگر سرچشمه سرشکاف شود و اما اگر سخنان و ودایع رسول خدا صلی الله علیه و آله را از زمین و آسمان آنجا استنطاق نشود و به امر آن اهتمام نشود و استفاده از آن در تبلیغ اسلام نشود، این قلب نابض نبض آن بیمار است، گاهی تند می زند و گاهی کند می زند.

اما رجال، رجال اصلاح در کشور سعودی و حجاز باید تمام سخنان وحی و ودایع پیغمبر صلی الله علیه و آله را در همۀ آن بقعه زنده کنند و گویا کنند، باید زنان حرم پیغمبر صلی الله علیه و آله تمام آنچه در آن حجرات بقعه به بقعه از پیغمبر صلی الله علیه و آله رسیده است همه را زنده کنند و به نطق آورند.

چون ارض حجاز سرزمین وحی «پل فیروزی» و جسر عباد به سوی معبود است، پس به ناچار باید سرچشمه های آن سرشکاف شود و هر چه در هر بقعۀ آن به وقوع پیوسته بازگو شود تا دعوت آن برای جاهل و عالم از هر زبان عمومی شود.

علیهذا من این پیشنهاد را به طور الزام کرده ام که باید حوادث هر بقعه از

ص:267


1- (1) تلخیص از کتاب ارض النبوه جسر عظیم و هی جسر العباد للمعبود.

سرزمین وحی در خود آن بقعه و مکان به صورتی ابراز شود که ناطق باشد.

و هر کس بخواهد از آن حوادث آگاه شود، آن سرمنزل را استنطاق کند.

چنان که در نمایشگاه های «امتعه وطنی» عمل کرده اند برای واردان نمایشگاه، در جنب هر کدام از مخترعات و مصنوعات دستگاهی از سیم سمّاعه (گوشی الکتریکی) وجود دارد که شخص همین که آن را به گوش می گذارد دستگاه به نطق می آید و تمام خبرها و آگهی های راجع به آن دستگاه را بازگو می کند و آن صفحۀ پرشده از اخبار آن موضوع هر چه را بخواهد تا بخواهد برای او می گوید، مادامی که خود خسته نگردیده آن را زمین بگذارد.

بنابراین باید در سرزمین حجاز، ارض نبوت تمام حوادث بزرگ هر منطقه را در همان مکان یعنی مکان وقعه به گوش واردان بکشند، خواه مواقف کارزار و قهرمانی باشد مثل مواقف اراضی «بدر» و «احد» و «خیبر» و «خندق» و «حنین» و «طائف» و نظائر آن.

یا مواقف سخنرانی ها و خطبه ها باشد، چه القای آن خطبه های عسکری باشد مثل مواقف عساکر روز فتح مکه که یک نوبه در مسجد الحرام و نوبۀ دیگر در کوه صفا و نوبۀ سومین در «خیف منی» بود که الان مسجد است و قشون فتح در آنجا بار انداخت نه در شهر، وقتی سؤال کردند که یا رسول الله! ما کجا در شهر فرود خواهیم آمد.

فرمود: در خیف بنی کنانه، آنجا که قسم یاد کردند بر قطع رحم و بر کفر، سپس در آنجا برلشکر خطبه معروف

«المسلمون اخوه و هم ید واحده علی من سواهم تسعی بذمتهم ادناهم» را خواند.

ص:268

چه سخنانی باشد که از کوه بلندتر باشد مثل سخن کوه صفا، محل ابراز صفای به انصار که در موقع فتح مکه و عفو از قریش به سپاه اهل مدینه، انصار ابلاغ فرمود، آنها از عفو پیغمبر صلی الله علیه و آله از اهل مکه ستمکار ناراضی شدند.

جبرئیل گفت: یا رسول الله! انصار اهل مدینه را دریاب که از بخشش و عفو شما از اهل مکه و عفو عمومی از قریش استنباط سوء کرده اند می گویند:

چشم این مرد به شهر و دیارش مکه و به خویشاوندانش «قریش» افتاده و مجذوب شده، اختیار از کف او رفته مغلوب عاطفه شده، رغبت به شهر و دیارش مکه و رأفت به عشیره و خویشانش در این بلد، او را از ما گرفته است دیگر به دیار ما برنمی گردد، دلسرد شده اند.

علیهذا پیغمبر صلی الله علیه و آله بر سرکوه صفا برآمد و انصار را ندا در داد، انصار (ده هزار) پیرامون او حلقه زدند چون شهر تازه فتح شده، شاید حادثه ای تازۀ رخ داده گوش فرا کردند، به سخن آمد فرمود:

ای انصار شما چه گفتید؟ که جبرئیل الان می گوید شما گفته اید.

«الرجل قد ادرکته رغبه ببلدته و رأفه بعشیرته»

انصار گفتند: بلی یا رسول الله، ما گفتیم ولی آن چه گفتیم برای آن گفتیم که ما را دریغ از شما می آید که مبادا از دست ما بروید و به شهر ما یعنی مدینه برنگردید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله جوابی داد که آنها را به گریه درآورد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: «در این صورت که من همه آن عهدها و قرارها را ندیده بگیرم نام من چه خواهد بود؟ مرا چگونه توصیف کنند؟ آیا من بندۀ خدا و

ص:269

رسول او نبوده ام که به امر او و فرمان او به سوی شما آمدم، به دلخواه خود نیامده ام و آمدم که هجرت کرده باشم نه مسافرت و هجرت که به سوی شما کرده ام در معنی و حقیقت هجرت به سوی شما و به سوی خدا کرده ام، در جبهۀ شما خدا را دیده ام پس محیا محیای شما و ممات، ممات با شما است، زندگانی ام تا زنده ام در سر کوی شما است و مردنم در سر کوی شما و میان شما خواهد بود.»

این سخنان که از کوه صفا بلندپایه تر و استوارتر است و از مهر و صفا و وفا، کوه صفا را پوشید و مهر و عاطفه و صفا از آن مانند نهری سرشار جوشید و همه دامنه را فرا گرفت و شاداب کرد، انصار و قلوب آنها را اشباع کرده لبریز ساخت.

انصار «های های» به گریه درآمدند و دویدند و پیغمبر صلی الله علیه و آله را در میان بوسه غرق کردند.

باید همۀ مسلمین این خاطره ها را زنده کنند به خصوص و ویژه اهل حجاز و اهل مکه و مدینه، باید برای تربیت عسکری عساکر اسلام در برابر این شاخص جهان رژه و دفیله(1) بروند تا به گوش خود صفا و وفا را از سرور جهان بشنوند و بیاموزند و سعی خود را از صفا شروع کنند و همین که اوج بگیرد صدای صفا و وفا اوج گرفته، اگر بخواهند که مردم هشیار از اقطار جهان به سوی آنها سعی کنند، دوان دوان عرق ریزان به سوی آنها بدوند و سعی خود را از صفا شروع کنند، باید این تابلو را ناطق کنند تا رسول را همواره و همیشه در میان خود ببینند

ص:270


1- (1) دفیله: سان دیدن، گذشتن سربازان و پیشاهنگان از مقابل فرماندهان.

که ایستاده بر سر کوه صفا و خودش کوهی است از صفا می گوید: «فالمحیا محیاکم و الممات مماتکم.»

از صدای سخن عشق ندیدن خوشتر یادگاری که در این گنبد دوّار بماند(1)

باید با پیغمبری که این قدر صفا و وفا با آنها کرده، آنها به صفای او صفا کنند، باید از زنده کردن این منطق کوه صفا قشون اسلام تربیت شوند و دلگرم شوند و شور سربگیرند و ذهن ها پر شود از وفای پیغمبر و صفای پیغمبر برای هر کس از انصار اسلام شود و این تربیت عسکری به صلاح مسلمین است که از آن اخلاص و حماسه و شهامت و پایداری زنده می شود.

باید قشون اسلام از هر کشوری از کشورهای مسلمین نوبه ای در سال داشته باشد که در برابر کوه صفا یا فیلم آن رژه بروند و سخنان کوه صفا را از دهان خاتم انبیا حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله به گوش خود بشنوند تا همۀ عساکر اسلام سرشار از حماسه و استقامت شوند.

باید حجاز پیشقدم باشد و این خدمت را به همۀ کشورهای اسلامی بکند و از هر حادثه ای که پیغمبر صلی الله علیه و آله در فغان است باید اهل حجاز هم در فغان باشند تا بعد مسلمین عموماً در فغان باشند.

و حادثۀ حسین از آن حادثه ها است که پیغمبر صلی الله علیه و آله از مشاهدۀ حسین به فغان می آمد، بلکه حادثه شهدای اسلام را پیغمبر صلی الله علیه و آله مطلقاً تعظیم می کرد که

ص:271


1- (1) حافظ شیرازی.

فراموش نشوند.

چنان که پیغمبر صلی الله علیه و آله با اصرار در بستر مرگ، خود را با آب هفت چاه شستشو داد، دلوها از آنها آوردند بر بدن مبارکش ریختند تا خنک شد و تب تخفیف یافت، بعد با عصابه ای سر خود را بست و فرمود: مرا به مسجد ببرید تا با مسلمین، عهد خود را انجام دهم.

عهد آن است که همواره تجدید شود و هیچگاه به فراموشی سپرده نشود. این عهد راجع به شهدا است که در صفحۀ کوه احد خوابیده اند تا همیشه یاد آنها را تجدید کنند.

سیرۀ ابن هشام به اسناد خود از عایشه بازگو کرده گوید:

در شدت بیماری رسول خدا صلی الله علیه و آله که از هوش رفت و درد به او زورآور گردید، در آن موقع فرمود:

بر تن من هفت مشک آب از هفت چاه پراکنده بریزید تا بیرون آیم پیش مردم و عهدی با آنها بکنم (مطلبی که همیشه به یاد آرند و بر آن بایستند)

گوید: او را در مخضب طشتی بزرگ نشاندیم و آب بر او ریختیم تا همی گفت: بس است! بس است!

گوید: و بیرون آمد سر خود را با عصابه ای بسته به مسجد آمد تا بر منبر نشست، سپس اولین چیزی که تکلم کرد آن که صلوات و درود بر اصحاب «احد» فرستاد و برای آنها استغفار کرد و اکثار کرد از صلوات بر آنها و سپس خبر مرگ خود

ص:272

را داد تا پایان.(1)

(توضیح) ضبط نکرده اند که در اکثار و زیاده گویی دربارۀ اصحاب احد چه ها بوده که می فرموده: همین قدر با جمال و سربسته گویند: اکثار کرد، پر گفت، کاش پرگویی را بازگو کرده بودند تا تعلیم جشن «حماسه» را مسلمین از پیغمبر صلی الله علیه و آله یاد می گرفتند و تعلیم وفا و صفا و تشکر سرداد، از صفای سرباز و تشکر سرباز از صفای سردار خود را می دیدند و راه و رسم شرکت رئیس را در این مراسم ببینند و اهتمام رئیس را به برگزاری مراسم صفا و وفای سربازان شهید از پیغمبر صلی الله علیه و آله بیاموزند که در حال تب و در سکرات با دستمال به سر بسته خود را با آب هفت چاه تن شوئی می کند تا طاقت بیاورد که به منبر بنشیند و سخن از سربازان شهید بگوید، اول سخنش و آخر سخنش یاران شهید و سربازان کشته خویش باشد.

بعد به طریق زهری از عبدالله بن کعب بن مالک بازگو کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله آن روزی که صلوات و استغفار بر اصحاب احد خواند(2) (ظاهراً مراد شهدای احد است) و همان روز که از امر آنان آنچه باید مذاکره کند با گفتار خود مذاکره کرد).

بعد سفارش عموم انصار را کرد و فرمود:

ای معشر مهاجرین! سفارش و وصیت به خیر را برای «انصار» از من بگیرید

ص:273


1- (1) السیره النبویه: 1064/4.
2- (2) السیره النبویه: 1065/4.

برای این که اصناف دیگر مردم در ازدیادند و انصار به همان هیئت که بودند هستند و زیاد نمی شوند و آنها خزانۀ اسرار من بودند که من به مأوای آنها مأوی گرفتم.

پس به نیکوکار آنها نیکی کنید و از بد کار آنها بگذرید.

(توضیح) البته تا روز قیامت انصار اسلام افزایش می یابند، ولی آن انصار بی نظیرند مگر تمثال آنان تکثیر شود.(1)

گوید: سپس از منبر فرود آمد و داخل خانه شد و درد به او زورآور شد تا بی هوشی سکرات او را گرفت.

فقه السیره

این فعال رسول خدا و مقال رسول خدا صلی الله علیه و آله بسی معجب و تعجب آور است.

و اذنی است برای اقامۀ مراسم هزاره و سده، بلکه هر ساله شهدا به طوری که معهود دنیا است و لفظ عهد در کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله تصریح به همین است که باید به فراموشی نرود و آن را نادیده نگیرند، حتی در حال بیماری سخت باید مراسم آن را جاوید برگزار کنند.

تبدارها آب بر تن تبدار بریزند تا خنک شوند و بتوانند در مراسم یادبود «شهدا» شرکت کنند.

خصوصیت اصحاب احد در بین اصحاب، سایر غزوات و مشاهدات، شاید از

ص:274


1- (1) سخنان رسول خدا صلی الله علیه و آله دربارۀ اصحاب احد پهلوان پرور است، مثل شاهنامه ایرانیان است شهدا نامه را پیغمبر هم بازگو می کند و به نطق می آورد، تربیت عسکری است.

جهتی و جهاتی باشد از قبیل آن که:

1 - اولاً: شاید چون احد نمونۀ بارز مشهود و مشاهد محسوس است که هر صبح و شام در جلوی نظر اهل مدینه است و ناطق به فغان اسلام و گویای منطق شهدا است مثل تابلوی کشته شدگان لشکر یونان که در جلوی لشکر خشایار شاه استقامت کردند تا همه کشته شدند و این تابلو را در تنگۀ دارادانل(1) بر سنگ نبشته ای نگاشتند که:

ای رهگذر! از ما به هموطنان ما بگو ما در اینجا خفتیم که به وطن وفادار باشیم.

تابلوی کوه احد هم همین را می گوید و پیغمبر صلی الله علیه و آله خواسته این منطق را افشا کند و به مسلمین بسپارد که شما به جای من این عهد را تجدید کنید.

2 - ثانیاً: شاید از جهت آن که منطق سنگ به نبشته کوه احد برای شهدا نامۀ احد، اسلام گویاتر از تابلوی مشاهد «بدر و خندق و تبوک و فتح مکه و طائف است و از سنگ نبشته های کوه اهرام های مصر برای یادگاری های پادشاهان و جهانمداری آنان در شرق و غرب در ایران و یونان و مصر، معتبرتر است، منطق آن صحیح تر است.

3 - ثالثاً: چون منظر جبهۀ کوه احد همیشه بالای شهر مثل تابلوئی نمایشگر صدق و فداکاری اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله است، فغان آن از فغان سایر مشاهد و غزوات بلندتر است.

ص:275


1- (1) تنگه دارادانل: آب باریکه ای که دریای مرمره را با دریای اژه وصل می کند.

4 - رابعاً: چون در برانگیختن همم زندگان به منزلۀ معسکر و لشگرگاه حماسه خیز است و این وجه اصحّ وجوه است که کوه احد جعبۀ فغان اسلام است و فغان و داد برای فریادرسی بیشتر از هر فتح و شکست موجب نهضت همۀ شنوندگان است و همین سبب باعث است که غزوه های دیگر دنباله آن است، حتی حادثه کربلا را امام حسین علیه السلام دنباله رو حادثه احد می دانست و شعر جوان انصاری را که از عقب به کوه احد می رفت و به او گفتند: چرا می روی کشته می شوی؟ گفت:

سامضی فما بالموت عار علی الفتی اذا ما نوی خیراً و جاهد مسلماً

و واسی الرّجال الصالحین بنفسه و فارق مذموماً و خالف مجرماً

فان عشت لم اذمم و ان مت لم الم کفی بک ذلاً ان تعیش فترغما(1)

این شعر را امام علیه السلام در راه کربلا مکرر می خواند، پس گویی حادثۀ کربلا و بقیۀ غزوات زاده و مولود «احد» است، پس اگر عهد او را تجدید کنند عهد همه را تجدید می کنند.

و لذا در همین موقع که پیغمبر عزیز در حال سکرات است، آخرین رمق

ص:276


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 69/4؛ بحار الأنوار: 192/44، باب 26.

حیات خود را صرف این عهد فرمود و در همین موقع هم لشکر اسامه را به طرف شام حرکت می داد و جوانان را مسئول فرماندهی قشون قرار می داد که کار پدران پیر کهنسال را جوانان باید انجام دهند.

اسامه باید با لشکر مسلمین به سرحدات شام، آنجا که پدرش «زید بن حارثه» در موته شهید شد برود و کار پدرش را تتمیم کند.

سیره می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله حرکت مردم را در قشون اسامه به کندی و بطئی دید و خود سخت رنجور بود.

پس دستمال به سر بسته بیرون آمد تا بر منبر نشست و مردم در فرماندهی اسامه سخنانی گفته بودند که پسرکی را نوباوه به راجلۀ مهاجرین و انصار فرماندهی داده.

پس حمد خدا را کرده، ثنا خواند و سپس فرمود:

ایّها الناس! جیش «اسامه» را انفاذ کنید، به جانم سوگند! اگر در فرماندهی او اکنون سخن گفته اید، در فرماندهی پدرش هم از پیش سخن گفته بودید با آن که او برازندۀ فرماندهی است و پدرش هم برازنده بود.

گوید: سپس از منبر به زیر آمد و مردم در صدد جمع و جور برآمدند به تجهیز سپاه پرداختند و رنجوری پیغمبر صلی الله علیه و آله بالا گرفت سخت شد.

لکن اسامه از شهر بیرون رفت و جیش خود را با خود بیرون برد تا بر سر یک فرسخی مدینه در جرف فرود آمده، لشگرگاه ساختند و سربازان پیامی به او پیوستند و رسول خدا حالش سخت شد و رنجوری او سنگین شد، در سکرات مرگ افتاد.

ص:277

اسامه با لشگرش اقامت کردند تا بنگرند کار رسول خدا صلی الله علیه و آله به کجا می انجامد.

سیرۀ ابن هشام قضیۀ مذاکرات رسول خدا صلی الله علیه و آله را دربارۀ اصحاب احد با این حال نیم رمق و رنجوری شدید پیغمبر صلی الله علیه و آله در اینجا آورده که بسیج لشگر می فرمود.

از فقه السیره به نظر می آید که: ارتباطی بین دو امر بین بسیج لشگر اسامه جوان با ذکرای شهدای «احد» هست که در نفس های آخر با حال نیم رمق از نسیم کوی شهدای احد، مددی به همّت عساکر و قشونی می دهد.

فقه السیره هم مثل فقه الحدیث از اقسام سنت است؛ زیرا سنت مجموع قول و فعل و تقریر معصوم است که پیغمبر است یا پیغمبر با سایر معصومان از آل او علیهم السلام.

و اهل حجاز که برای همۀ چیز از کتاب و سنّت مدرک می خواهند، همین ذکرای اصحاب احد از زبان پیغمبر صلی الله علیه و آله در دم مرگ از سنت شریفه است و همین فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله و فزع و داد و فریاد او از دیدار فرزند دلبندش حسین شهید رشید علیه السلام از سنت شریفه است که باید حادثۀ او را مثل حادثۀ شهدای احد در منبرها و سخنرانی ها یاد کرد و برای او فغان کرد یا فغان پیغمبر را به فریاد رسید، یا به گوش اهل عالم رساند، و هر گاه ماه محرم را که موقع شهادت او است مسلمین اول سال می گیرند، نباید بیش از دو روز اول را تبرکات بگویند، در صورتی که برای تبرکات سندی از سنت نرسیده.

اما برای حسین و حادثۀ او در عاشورا، این اسناد قول و فعل پیغمبر صلی الله علیه و آله رسیده

ص:278

است.

حادثۀ حسین علیه السلام برای حجاز عزا و فغان و شرف و افتخار بود.

عزا بود امّا توأم با شرف و افتخار، اما برای عراق اشک و فغانی بود ننگین.

لذا برای حجاز و قریش و بنی هاشم نباید گفت.

ای نزار! لباس برد تهنئت دیگر بر تن نپوشید، چون حسین علیه السلام عریان روی خاک افتاده و بانوان خود را پشت پرده، نشین نکنید چه که این زینب است که بر جهاز شتر بی جهاز بر نشسته است.

زیرا حجاز افتخار دارد که زیر بار ظلم نرفت و کشته ای چنین داد که عریان روی خاک افتاد و بانوان باید مبارزه در راه آزادی دین بیاموزند، بانوان آماده باشند با سیری بسازند تا ریشۀ استبداد را براندازند.

حادثۀ حسین علیه السلام فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله را به آسمان می رساند و جا دارد که برای اقتدای به پیغمبر صلی الله علیه و آله محیط اسلامیان، عزا برپا کنند.

شمع انجم همه گو اشک عزا باش و بریز بهر ماتمکده کاشانه چه ظلمات و چه نور

ای ز داغ تو روان خون دل از دیدۀ حور بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور(1)

اما افسوس که حادثۀ حسین علیه السلام حجاز را تکان داد و تکان نداد. تکان داد تا قضیۀ خونین سال دوم رخ داد، بعد از آن که مدینه مقاومت کرد تا قتل عام مدینه

ص:279


1- (1) میرزا محمد تقی حجه الاسلام (متخلص به نیر).

پیش آمد و مکه مقاومت کرد تا کعبه قبلۀ مسلمین بمباران شد.

ولی از کشتاری که از مدینه آزاده منش شجاع شد مدینه دیگر خود را باخته ذلت را پسندیده و به فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله در حادثۀ حسین علیه السلام گوش فرا نمی دهد.

عاشورا را به عنوان این که اول محرّم اول سال است تبریک می گویند و می شنوند با این که سرزمین حجاز قیام کرد تا کشته داد و حسین علیه السلام سرور آزادگان جهان را از دست داد که اگر حسین علیه السلام را مورد اقتدا قرار داده بود، حجاز استقلال را به همۀ دنیای دیگر می داد، نه مثل وضع بیمارگونه اش در تاریخ که گاهی تابع مصر و گاهی تابع قسطنطنیه و گاهی تابع بغداد شد و با حیاتی بین نیمه حیات و نیمه موت بیمارگونه زیست، خود را ادامه می داده و می دهد.

این عقب افتادگی حجاز به واسطۀ این است که از همۀ بلاد در بلند کردن پرچم حسین علیه السلام عقب است و فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله را ندیده گرفت و در آزادگی از همۀ بلاد عقب تر افتاده است.

ما توقع نداریم که عزا برپا کند، لکن از این نمی گذریم که باید پرچم نهضت و آزادی از قبول ستم و تن به ظلم را از ستمگران استعمار صهیونیسم و صلیبی و نظیر آن همیشه برافروزد و از هر فشاری خود را رها کند تا قبله چنان که محجّ است همچنان مرکز اشعاع آزدگی و آزادی نیز باشد و آزادگی را هم به مهمانان حج عموماً بیاموزد، چنانکه عبادت را می آموزد.

سخن کوتاه: آن که ریز و درشت فعال پیغمبر و مقال پیغمبر صلی الله علیه و آله همه سراپا منطق حیات است که باید زنده شود، درشت و ریز آن، حتی ریز ریز آن باید زنده شود، حتی تذکر از همه محنت های سابق را پیغمبر صلی الله علیه و آله پایه دولت لاحق قرار

ص:280

می داد.

در میان مناسک حج که همگی پر سر و صدا انجام می گیرد عملی را زنده می کرد، انجام می داد که اصل آن پر سر و صدا نبود؛ بلکه آهسته ترین زیر گوشی بیش نبود، ولی این جنبه در آن قوی بود، یعنی منبع تولید انرژی است و برای سربازان اسلام حماسه و شجاعت و غیرت می آفریند، با این که از مناسک حج نیست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در سال فتح مکّه سال هشتم لشگرش را در سنگر خیف بنی کنانه معزل(1) داد و خطبه ای خواند که راز آن سنگر را برملا کرد و حیات اقتدار مسلمین را تأمین کرد.

و بعد از دو سال در حجه الوداع (سال دهم هجری) با این که به لباس حج بود و نه جنگ، باز آن موقف جنگی خیف کنانه را یادآوری می کرد. دو روز قبل از ترویه (هشتم ذیحجه) به یاد این بود که روز ترویه که با لباس احرام ما به سوی منی به قصد عرفات می رویم، در میان منزل در منزل خیف بنی کنانه فرود خواهیم آمد. میان منزل در این سرمنزل می کنیم و در برگشتن از عرفات و منی به سوی شهر هم روز نحر قربانی متذکر می شد و می فرمود:

ما فردا به سرمنزل خیف بنی کنانه پیاده خواهیم شد و منزل خواهیم کرد. (مراد از فردا دو روز بعد است).

این تکرار بدان ماند که کسی به خودش دلخوشی می دهد که نویدت بادا که

ص:281


1- (1) معزل: موضع، مکان، کنایه از پناه دادن.

فردا یا پس فردا یا پسین فردا، دیری نمی پاید که به سرمنزل مقصود وارد می شوی.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در برگشتن به سوی شهر بعد از کوچ کردن از «منی» اثنای راه بین «منی» تا شهر در منزل خیف بنی کنانه (که مکانی است بین دو کوه و به «منی» نزدیک تر است تا به شهر) پیاده می شد و فرود می آمد و خیمه می زد و اندکی خواب گوارا به چشم او می آمد، نه فقط برای آن بود که از اعمال فارغ شده رو به شهر می رفت و نه هم «جزو مناسک و اعمال حج است»؛ بلکه با این که جزو مناسک حج نیست، پیغمبر صلی الله علیه و آله خود را آماده پیاده شدن در منزل می کرد و روز قربانی و نحر که در منی بود یعنی دو روز پیش از رسیدن به این سرمنزل به خود نوید می داد، می فرمود: ما فردا پیاده خواهیم شد در خیف بنی کنانه.

این تذکارهای پیاپی گویی برای پیغمبر صلی الله علیه و آله لذت بخش بوده و از روی اشتیاق رسول خدا صلی الله علیه و آله به آنجا در آن سرمنزل فرود می آمد و خیمه می زد و خوابی می کرد اگر چه لحظه ای اندک.

اینها برای خاطره های تلخی بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله از آنجا داشت، آنجا قریش و کنانه هم قسم شدند و هم پیمان شدند، علیه بنی هاشم و بنی مطلب قسم یاد کردند که با آنها وصلت نکنند، زن ندهند، زن نگیرند. معامله با آنها نکنند، از آنها نه بخرند و نه به آنها بفروشند تا مگر آنها پیغمبر صلی الله علیه و آله را وا بگذارند و تسلیم کنند.

و در اثر این معاهدۀ شوم صحیفۀ ملعونه را تسجیل کردند و مهر نهادند و بر اثر آن بنی هاشم و بنی مطلب را از حقوق اجتماعی و حقوق مدنی مطلقاً محروم کردند تا آنها مجبور به جلای وطن از شهر و خانه شدند و متحصن در شعب ابی طالب شدند سه یا چهار سال در میان آن دره کوه شعب ابی طالب به سر بردند،

ص:282

شب ها کشیک می کشیدند و رسول خدا را با بسترش از جایی به جایی و از مکانی به مکانی می برند، ابوطالب خود نیم شب ها کشیک می داد و نیم دیگرش به فرزند رشیدش علی علیه السلام محول می کرد.

تا بعد از چهار سال از محاصره بیرون آمدند ولی ابوطالب بعد از اندکی، خدیجه هم بعد از آن به فاصلۀ اندکی هر دو رحلت نمودند و پیغمبر صلی الله علیه و آله دو یار غمگسار خود را از دست داد و سفری به تنهایی به طائف کرد و دست خالی برگشت و مجبور به هجرت شد و بعد از هشت سال با لشکر ده هزار نفری انصار اهل مدینه مسلحانه آمد و مکه را فتح کرد.

و لشکر فتح را دستور فرمود در همین سرمنزل محصب(1) ریگزار خیف بنی کنانه اردو زدند، تا سنگر دشمن را احتلال کرده باشند و روز فتح خود را ببینند و یاد از آن روز پر محنت کنند و خواب آسوده بنمایند، دمی هم شده در آنجا منزل کنید و بیاسایید.

خواب و آسایش در سرمنزل محنت پیش و دولت کنون بسی گوارا و دلچسب است.

اما کار پیغمبر صلی الله علیه و آله و خوابیدن او در این سرمنزل نه تنها از آن نظر است که:

دم آب خوردن پس بد سگال به از عمر هفتاد و هشتاد سال

بلکه رمز است و تعلیم است و تعلیم به شنیدن وحی مکان است، هر چند صدای آن آهسته و ضعیف باشد که باید نصب دستگاه ترانزیست موتور صدای آن

ص:283


1- (1) محصّب: دامنه کوه که فروتر از کوه و مرتفع تر از سیل گیر است.

را آشکار کرد که در همه اقطار شنیده شود.

تذکار است که از دستگاه حافظۀ صحیح نردبانی برای پله های بقا و ارتقاء بسازید، حافظه و ذاکره نردبان بین گذشته و آینده اند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله از سنگریزه های محصّب منی هر چند ریز ریز باشد، و صدای آن آهسته و همس و ضعیف باشد و از قلۀ کوه صفا که صدای آن درشت و درشت و مکانش رفیع و مرتفع است، تذکراتی در می آید و دستور می دهد که یاران روز محنت را باید یاد آرند و خاطرۀ آن را زنده نگاه دارند، و در برابر آن:

روز دولت کنون خود را نیز شکر کنند و علل تحول را از ریز و درشت آن سرزمین درس بگیرند، درس تحول محنت به دولت از درس های واجب است پیغمبر صلی الله علیه و آله را این تذکاریه خوش می آمد و امیرالمؤمنین علیه السلام را خوش می آمده.

و مؤمنان را هم باید امروز خوش آید، برج مخابرات آنان و دعوت آنان ذکر للعالمین است، دول اسلامی و عساکر اسلامی باید با این درس ها به صورت دفیله و رژه فیلم آن آشنا شوند.

اما پیغمبر صلی الله علیه و آله و خشنود شدن او از این تذکاریه ها، از تعبیر پیغمبر صلی الله علیه و آله در این باره پیدا است که هر وقت در رفتن یا برگشتن به این سرمنزل از شهر مکه به سوی منی، یا از منی به سوی شهر قصد می فرمود. دو روز پیش از ورود به این سرمنزل همیشه و همواره از این خاطره چنین یاد می کرد می فرمود: فردا «یعنی چند روز دیگر» به منزل خیف بنی کنانه خیمه فرود می آوریم، همانجا که دشمن سوگند بر قطع رحم و کفر یاد کردند.

«نحن نازلون غدا بخیف بنی کنانه حیث تقاسموا علی الکفر و القطیعه.»

ص:284

این کلمه را پیغمبر اعظم روز (نحر) قربانی می فرمود که دو روز به موعد ورود در این سرمنزل مانده بود می فرمود: فردا به سرمنزل خیف بنی کنانه فرود خواهیم آمد، خواهیم پیاده شد و منزل کرد و خیمه بر سر پا خواهیم کرد. (یعنی بعد از ایام و لیالی تشریق که سه روز در منی بیتوته داریم).

و همچنین دو روز قبل از ترویه که روز هشتم است هم به یاد این که در موقع رفتن در روز هشتم به سوی منی و عرفات در میان منزل، در این سرمنزل بار می اندازیم و منزل می کنیم. همین کلمه را می فرمود که فردا (یعنی چند روز دیگر) به منزلی بار می اندازیم که دشمنان ما یعنی قریش، قسم و سوگند یاد کردند بر قطع رحم ما و بر کفر.

این تذکرات پیشاپیش را مانند کسی که به خود دلخوشی می دهد که نویدت بادا که دیری نمی پاید که به سرمنزل مقصود وارد می شوی، از ورود در این سرمنزل با شعف یاد می کرد.

پیغمبری که دل او مثل دریایی است دنیای وسیع در دل او چنگی به دل نمی زند.

آن چنان پیغمبر صلی الله علیه و آله از سه روز پیش به یاد آنجا دلخوشی به خود می دهد که به آن سرمنزل وارد خواهیم شد و منزل خواهیم کرد.

معلوم می شود آن سرمنزل در نظر اقدس او خیرها و خبرها دارد که به یاد آنها به خود تذکر می دهد مانند:

ص:285

«قالوا غداً نأتی دیار الحمی فینزل الرکب بمغناهم»(1)

معلوم می شود خاطرات نیک و بد آنجا نقش محرک ثابت در فکر پیغمبر صلی الله علیه و آله نهاده، آری، ثابت ولی محرک، آهسته ولی پرصدا، عجبا گنگ اما ذات البیان آنجا سرمنزلی است که او و مردم مسلمان باید از آنجا به یادها بیایند.

یاد آن فشارها و آزارها که از آن سرزمین به نفس اقدس او در شعب ابی طالب و بر همسر او خدیجه و بر همراهان او از بنی هاشم وارد می آمد که به یاران می گوید: باید از این سرزمین سرسری نگذشت، باید عبرت گرفت، باید اینجا منزل کرد و بار فرود آورد، باید اینجا ایستاد و یاد آن روزها کرد.

«قفا نبک من ذکری حبیب و منزل»(2)

امرءالقیس می گوید: یاران توقف کنید تا یادی از یاران کنیم، خود ایستاد و از دیگر یاران خواست که بایستد.

«وقف و استوقف» «و بکی و استبکی»

البته هر جا پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمان گریه بدهد یا فرمان توقف و وقفه بدهد جای گریه است، جای ایست و وقفه است.

خبرها آنجاست.

مثل آن که در جایی از مطاف و طوافگاه فرمود: ای عمر! اینجا موضع اشک ها است (موضع عبرات؟) باید اینجا اشک های پیاپی ریخت، آنجا به نام «ملتزم»

ص:286


1- (1) الکنی و الالقاب: 310/2؛ اعیان الشیعه: 281/4.
2- (2) اعیان الشیعه: 119/9.

است، جایی است بین رکن حجر الاسود و درب خانه کعبه، که باید پردۀ خانۀ کعبه را گرفت و ملتزم شد؛ یعنی باید رها نکرد تا آمرزش را از خدای خانه گرفت اگر چه با اشک و آه و فغان و گریه.

ولی چون سرمنزل خیف بنی کنانه در عین حال که سرمنزل یاد از اشک و آه چهار سال است، سرمنزل فرح و شادی کنونی هم هست، پس از این جهت هم باید دیگر بار، گاهی دیگر یادی هم از این نعمت و زوال محنت و اسباب دولت و یادی از صبر و استقامت ها و پایداری ها کرد و مطالعه ای در کشف سبب این عزت کرد، از اتحاد ما و وحدت ما با قشون انصار یادی کرد که وسیلۀ زوال آن محنت و سبب تشکیل این قدرت و عودت به این سرمنزل دولت با شوکت گردید.

ما سنگر دشمن را گرفتیم، سنگری بود از دشمن که ما را بایکوت کرد و چهار سال محروم از حقوق اجتماعی نمود، اکنون محل خیمه و خرگاه ما و یاران ماست، صحنه ای است که دو وضع متقابل متباین را نشان می دهد که به هر دو عبرت است.

صحنه ای است که نشان می دهد دشمن، پیغمبر صلی الله علیه و آله را با قرآنش و با دعایش و با اخلاقش، با همۀ سرمایه های هنگفت ژرف، چگونه مجبور به کوه نشینی و عزلت چهار سال از شهر کرد با این که قرآن داشتیم، با آن که محمّد امین بود، با وجود این که اینجا بلد الامین بود، معهذا محمّد امین را از شهر بلد الامین بیرون کردند تا این که امروز که به عکس نقیض آن منزلگاه سنگر ما است، باید یاد کرد که چه سبب شد...؟

علت آن مضیقه چه بود و سبب این ارتقا و سعه چه شد؟ آن روز قشون

ص:287

نداشتیم، ضعیف بودیم بعد از آن روز، انصار آمدند ما دارای ارتش شدیم، دارای نیرو و شمشیر شدیم، ما آمدیم آنها را شکست دادیم در جای آنها که آنجا عهدنامه نوشتند و صحیفه مهر کردند، ما خیمه و خرگاه زده ایم، خواب استراحت می کنیم، باید علل این ارتقا و انحطاط و نشیب و فراز را جست و از یاد نبرد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در سخنرانی خود در خیف بنی کنانه در سال فتح بر قشون خود فرمود:

«المسلمون اخوه تتکافأ دماءهم و هم ید واحده علی من سواهم تسعی بذمّتهم أدناهم»

همین سرّ را فاش کرد و همان خطبه دائم بانگ بیدار باش می زند که تذکر و یاد محنت سابق علت مبقیه دولت لاحق است.

باید در قوۀ حافظه آن را در یاد داشت و نگذاشت از قوه حافظه فرار کند، و قوه را ذاکره پل کرد تا از گذشته به آینده، معبر ساخت.

باید از برکات دستگاه قوۀ حافظه و ذاکره صحیح، نردبانی برای پله های بقا و ارتقا به کار نهاد.

از فاش شدن سر آن به دست می آید که: باید تابلوی تذکر آن برای همیشه در برابر دیده ها باشد که نردبان عقل و فکر مسلمین این تذکر است.

اصولا تذکر و قوۀ ذاکره نردبان است که از محفوظات گذشته در خاطر، همواره انسان هشیار وظیفۀ آینده می شود که چه باید بکند؟

کسی که گذشته نداشته باشد آینده هم ندارد، یعنی گذشته را در خاطر نداشته

ص:288

باشد، برای آینده هم فکری نمی کند، نردبان بزرگ خلقت و سازندگی آن سان خاطرات گذشتۀ اوست.

مثنوی راجع به قوۀ ذاکره و خیرات و برکاتش در سازندگی آینده مثلی می زند که در زمستان سگ ها در سرمای برف و یخبندان، شب ها را به سختی می گذرانند و سحرگاهان از شدت سرما و یخ با خود عهد می بندند که اگر سرما دست از سرما برداشت خانه ها برای خود می سازیم، ولی همین که سرما رفت این خاطره ها هم از ذاکرۀ سگ ها می رود، بدین معنی که ذاکره و حافظه ندارند.

لذا همه عهد و پیمان ها می رود علیهذا تابستان گرما که وقت خانه سازی است مکرر می آید و می گذرد، و بعد از عبور گرما باز سرماها مجدداً هجوم می آورند و سگ های بی خانه و کاشانه و آشیانه و بی حفاظ تجدید عهد می کنند، یعنی از جدید عهد می بندند و همچنین و همچنین تابستان یادشان می رود، پس سالها می گذرد و این عهد و عزم مکرر می شود و هیچوقت خانه ندارند.

آدمیان که خانه دارند از برکت قوۀ حافظه و ذاکرۀ صحیح، خانه را بر پا می دارند.

تذکر نردبان ارتقا آنان است از گذشته به آینده، نردبان بین گذشته هزاران سال با آینده هزاران سال، همان تذکر و حافظه است.

باید در تابلوی «محصّب منی» که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرود می آمد و خیمه می زد و خوابی اندک می کرد مسلمین، همه طبقات آنها خصوص فقهاء که نمایندۀ فقه پیغمبر صلی الله علیه و آله و شریعت اسلام هستند، آنان با امرای اسلام که نمایندۀ شمشیر و ارتش اسلامند، مثل پیغمبر صلی الله علیه و آله این تابلو را بخوانند، مانند سلف صالح به فقه

ص:289

السیره اعتنا کنند. بر ریگ های آن ریگزار «محصّب منی» سرسری نگذرند.(1)

لغت محصّب به وزن محمّد، همانجا دامنۀ کوه است که فرودتر از کوه، و مرتفع تر از سیل گیر است، و بدین جهت به آن خیف می گویند، و حصباء اسم سنگریزه است که آنجا زیاد است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله این سنگر خیف بنی کنانه را که بین مکه و منی است برای اردوی فتح در سال فتح منزل قرار داد و در آن سرمنزل، رمز فاتحیت را الی الابد در این دو کلمه که در آن سنگر بر لشکر خطبه خواند گنجانید که فرمود:

«المسلون اخوه و هم ید واحده علی من سواهم.»(2)

تو گویی گوشزد فرمود که: خود این سرمنزل یک روز سنگر دشمن بود چون مرا تنها دیدند، در حال بی کسی مرا آواره نموده و فراری دادند و همین سرمنزل امروز شاهد فتح و فیروزی ماست.

گویی به زبان بی زبانی کوه و دره خود می گوید، چون این اردو با پیغمبر صلی الله علیه و آله

ص:290


1- (1) عبدالله عمر کان یهجع هجعه بالبطحاء و ذکر ان رسول الله فعل ذلک - عن عبدالله ابن عمر ان النبی و ابابکر و عمر و عثمان نزلوا المحصب - عن ابن عمران - ان رسول الله صلی الله علیه و آله صلی الظهر و العصر و المغرب و العشاء (ای بالمحصب) ثم هجع هجعه ای نام نومه خفیفه فی اول اللیل، ثم دخل فطاب بالبیت ای ثم توجه الی مکه فدخل المسجد فطاف طواف الوداع بالکعبه، ابن عباس قال لیس المحصب بشیء انما هو منزل نزله رسول الله صلی الله علیه و آله. «السیره النبویه، ابن کثیر: 406/4؛ مسند احمد بن حنبل: 138/2»
2- (2) وسائل الشیعه: 75/29، حدیث 35185، باب 31؛ بحار الأنوار: 132/74، حدیث 39، باب 6.

همراه شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله با اردو «مع» شدند فاتح شدیم وگرنه این همان پیغمبر است که چون ارتش با او نبود آواره شد.

و این ارتش هم بی وجود پیغمبر صلی الله علیه و آله و قرآن، چراغ و مشعل نداشت در تاریکی با دست خود صفحه وجود خود را اوراق می کرد.

نهیب پیغمبر صلی الله علیه و آله که می گوید:

«المسلمون اخوه و هم ید واحده علی من سواهم»

این رمز را به فقهای علم و به امرای ارتش می فهماند که از هم جدا نشوید، علم شما با ارتش شما، و نبوت شما با سپاه شما، روحانی شما با نظامی شما و رسالۀ فقاهت شما باید با لشکر و ارتش و شوکت مع و توأم باشد و ارتش و لشکر شما هم با نبوت مع و توأم باشد و مثل ذرات این سنگ و کوه به هم آمیخته باشد تا در برابر باد و طوفان حوادث برقرار بمانید.

وای بر امتی که این دو نیرو در آن مضاد با یکدیگر باشند و همدگر را بکوبند و به جای آن که معاضد یکدیگر باشند بر سر یکدیگر بکوبند.

اینجاست که دشمن می تواند علم بدون لشکر و قدرت را، و قدرت بدون علم و فقاهت را هر که باشد درهم بکوبد، اگر چه آن علم مشعل نبوت باشد، حتی مثل حسین را هم می کشد.

مسلمین باید از منزل خیف منی از شکست دیروز به واسطۀ تفرقۀ دو قوه، و از فتح امروز به واسطۀ اتحاد قوا و جمع دو قوه هشیار باشند و به خاطر آرند و کمتر اجازه دهند که عوامل بیگانه بین آنها جدایی اندازند. مسلمین باید شکست های دیروز و فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله از کشتن حسین علیه السلام را ندیده نگیرند.

ص:291

مبادا از قوه ذاکرۀ ما چنان محو شود که معاهدۀ زمستان در تابستان ما هم مانند داستان مثنوی و کلاب و سگ ها برای خانه سازی در تابستان فراموش گردد.

فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله از خیف بنی کنانه و فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله از قضیۀ کشته شدن حسین علیه السلام به ما اجازه می دهد که این فغان را همواره برپا بداریم.

اکنون از ام سلمه امّ المؤمنین رضی الله عنها، مسانید او را در این باره بشنوید، شاید نگه داشتن خاک در «قاروره» دستور رمزی برای نگهداری این خاطرات تلخ در طومار دفتر و دیوان امت باشد.

ص:292

مسانید ام سلمه ام المومنین رضی الله عنها درباره حسین علیه السلام

ص:293

ص:294

سومین بار باز در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

اشاره

حافظ کبیر ابوبکر ابن ابی شیبه در (مصنف) - بیرون داده گوید:(1) یعلی بن عبید از موسی جهنی از صالح بن اربَدْ نخعی بازگو کرده که ام سلمه رضی الله عنها گفت: حسین روحی فداه بر پیغمبر صلی الله علیه و آله داخل شد، کودکی است و من بر درب حجره نشسته بودم، پس من سر به درون حجره کشیدم در کف دست پیغمبر صلی الله علیه و آله چیزی بود که

ص:295


1- (1) اخرج الحافظ الکبیر ابوبکر بن ابی شیبه فی «المصنف» - قال حدثنا یعلی بن عبید عن موسی الجهنی عن صالح بن اربد النخعی قال: قالت ام سلمه< دخل الحسین علیه السلام علی النبی صلی الله علیه و آله و انا جالسه علی الباب فتطلعت فرأیتک فی کف النبی صلی الله علیه و آله شیئا یقبله (بقلبه) و هو نائم علی بطنه، فقلت: یا رسول الله! تطلعت فرأیتک تقلب شیئا فی کفک و الصبی نائم علی بطنک و دموعک تسیل، فقال: ان جبرئیل اتانی بالتربه التی یقتل علیها و اخبرنی ان امتی یقتلونه. و اخبر الحافظ الطبرانی فی المعجم الکبیر لدی ترجمه الامام السبط الشهید و قال حدثنا الحسین بن اسحاق التستری (نا) علی بن بحر (نا) عیسی بن یونس. «المصنف، ابن ابی شیبه: 632/8، حدیث 258؛ سیرتنا و سنتنا: 111»

پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را می گردانید یا می بوسید «یقلبها، یا، یقبلها» و حسین روحی فداه روی سینه اش خواب رفته بود.

پس من گفتم: یا رسول الله! من سر کشیدم دیدم تو چیزی را در کف دست زیر و رو می کنی و کودک روی سینه تو بخواب است و اشک های تو سیل آسا فرو می ریزد، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود که: جبرئیل برایش تربتی را آورده که در آن حسین کشته می شود و خبر داد مرا که امت من او را می کشند.

ص:296

صورت دیگر این حدیث

حاظ طبرانی در معجم کبیر خود در هنگام ترجمه امام سبط شهید بازگو کرده گوید: حسین بن اسحاق تستری حدیث کرده ما را از علی بن بحر و او از عیسی بن یونس.

(خ) با تحویل سند:(1) و حدیث کرده ما را عبید بن غنام از ابوبکر بن ابی شیبه گوید: حدیث کرده ما را یعلی بن عبید، هر دو تن گویند: حدیث کرده ما را موسی بن صالح جهنی از صالح بن اربد از ام سلمه رضی الله عنها که گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله به من فرمود: تو بر در بنشین که احدی بر من بی اطلاع وارد نشود گوید: پس من بر در ایستادم که ناگهان حسین رضی الله عنه آمد، من رفتم که او را به چنگ آورم، کودک بر من پیشی گرفت و بر جدش وارد شد من گفتم: ای پیغمبر خدا! خدا مرا فدایت کند. امر داده بودی که احدی بر تو سرزده وارد نشود و پسر تو آمد و

ص:297


1- (1) (ح) و حدثنا عبید بن غنام (نا) ابوبکر بن ابی شیبه (نا) یعلی بن عبید قالا: (نا) موسی بن صالح الجهنی عن صالح بن اربد عن ام سلمه< قالت: قال لی رسول الله صلی الله علیه و آله. اجلسی بالباب ولا یلجن علی احد فقمت بالباب اذ جاء الحسین رضی الله عنه فذهبت تناوله فسبقنی الغلام فدخل علی جده، فقلت: یا نبی الله! جعلنی الله فداک، امرتنی ان لا یلج علیک احد و ان ابنک جاء فذهبت اتناوله فسبقنی، فلما طال ذلک تطلعت من الباب فوجدتک تقلب بکفیک شیئا و دموعک لتسیل و الصبی علی بطنک؟ قال: نعم، اتانی جبرئیل علیه السلام فاخبرنی ان امتی یقتلونه و اتانی بالتربه التی یقتل علیها فهی التی اقلب بکفی - و اخرجه الحافظ ابن الحسان باسناده عن موسی الجهنی بالاسناد و عنه الحافظ الخوارزمی فی مقتل الحسین 158/1. «المعجم الکبیر: 109/3، حدیث 2820»

من رفتم که او را به چنگ آرم، او بر من سبقت گرفت و همین که طول کشید من از در سرکشیدم تو را یافتم که چیزی را در کف دست زیر و رو می کنی و اشک های تو سیل آسا فرو می ریزد و کودک روی دل تو است، فرمود: آری، جبرئیل علیه السلام مرا آمد و خبر داد مرا که امت من او را می کشند و تربتی را که روی آن کشته می شود برای من آورد - این همان است که در دست خود آن را زیر و رو می کردم.

تصحیح سنداسناد ابن ابی شیبه صحیح است. رجال آن:

1 - یعلی بن عبید بن ابی امیه ایادی ابو یوسف طنافسی کوفی متوفا 209 - از رجال صحاح ششگانه است، ابن معین و محمد بن سعد و دارقطنی و دیگران او را توثیق کرده اند - احمد گوید: وی صحیح الحدیث بود و خود نیز مردی صالح بود.

2 - موسی بن عبدالله جهنی کوفی متوفای 144 از رجال مسلم و ترمذی - و نسائی و ابن ماجه - ابن معین و یحیی بن سعید قطان و احمد و نسائی و محمّد بن سعد واقدی و دیگران او را توثیق کرده اند.

3 - صالح بن اربد نخعی - ابن ابی حاتم در کتاب جرح و تعدیل و دیگران بدون هیچگونه طعنی در او - و در حدیث او و همچنین حافظ بخاری صاحب صحیح در دو موضع از تاریخ کبیر او را ذکر کرده - مشیخه طبرانی:

1 - حسین بن ابراهیم بن اسحاق تستری دقیقی متوفای 290، وی از مشایخ

ص:298

حدیث است، ترجمۀ او را حافظ ابن عساکر در تاریخ خود آورده.

2 - علی بن بحر بن بری - القطان ابوالحسن بغدادی متوفای 234، وی از رجال بخاری تعلیقا و ابوداود - و ترمذی - است، احمد و ابن معین و ابوحاتم و عجلی و دار قطنی - و ابن قانع و دیگران هم او را توثیق کرده اند.

3 - و عیسی بن یونس بن اسحاق سبیعی کوفی نزیل شام متوفای 187 و غیر این را هم گفته اند، از رجال صحاح ششگانه است، توثیق او را احمد و ابوحاتم و ابن خراش و یعقوب بن شیبه و عجلی و ابوهمام و محمّد بن سعد واقدی و دیگران آورده اند.

4 - عبید بن غنام بن حفص کوفی، ابو محمّد متوفی 297، راویه حافظ کبیر ابوبکر ابن ابی شیبه است و خود محدثی صدوق و خیر است.

5 - ابوبکر ابن ابی شیبه عبدالله بن محمّد کوفی متوفای 235، وی از رجال صحاح ششگانه غیر از ترمذی حافظ و ثقه است.

توثیق او را عجلی و ابو حاتم و ابن خراش آورده اند و ابن حبان در ثقات گوید: وی متقن، حافظ دین است، از کسانی است که نوشته و جمع آوری و تصنیف کرده است.

ابن قانع گوید: وی ثقه ثبت است از او هزار و پانصد و چهل حدیث روایت کرده و بخاری سی حدیث. علامه امینی مؤسس مکتبه امیرالمؤمنین العامه می گوید: ما بر سه نسخه از کتاب ضخم «المصنف» واقف شدیم. وی معاصر امام عسکری است.

ص:299

فقه الحدیث

اگر نسخه حدیث این باشد که «یقلبها» معنی این است که خاک تربت را پهلو به پهلو می گردانیده و او را از هر پهلو می نگریسته.

و اگر نسخه «یقلبها» باشد یعنی آن را همی بوسه می زد.

در فرض اول اعتبار به مطالعه خاک شهدا است و منطور مطالعۀ خاک تربت شهدا از نظر ارتباط با قتل بی گناهان است، آن را از هر پهلو گردانید البته تحول اخلاق مردم عراق و کوفه را به عنوان تحول یک امت نمونه به امتی حق کش باید نگریست.

امت عراق را امیرالمؤمنین علیه السلام به نیکویی وصف کرده که آنها سنام العرب.

«من کتاب له لاهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره من عبدالله علی امیرالمؤمنین علیه السلام الی اهل الکوفه جبهه الانصار و سنام العرب.»

پس چگونه شد که امتی شد که:

«مثلکم کمثل المراه التی نقضت. عزلها من بعد قوه انکاثاً»(1)

امتی شد که «الکوفی لایوفی» ضرب المثل شد.

و بنا بر نسخۀ دوم «یقبلها»

تربتی در دست پیغمبر صلی الله علیه و آله است، او را می بوسید یا به هر پهلو می گردانید آیا رمز از چیست؟

ص:300


1- (1) بحار الأنوار: 109/45، باب 39، حدیث 1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 115/4.

هنوز خون حسین علیه السلام در آن ریخته نشده، مگر از آن استفاده می شود که رمز است که هر خاکی در هر حسینیه ای بنا شود و هر خیمه ای در هر بقعه ای برای حسین برپا می شود و به نام حسین برپا می گردد و بوی حسین از آن می آید، پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را احترام می کند و می بوسد.

من نبینم در میان کوی او بر در و دیوار الاّ روی او

ص:301

چهارمین بار باز در حجرۀ ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها

حافظ کبیر ابوالقاسم طبرانی در (المعجم) بیرون داده گوید: حدیث کرد ما را علی بن سعید رازی از اسماعیل بن ابراهیم بن مغیرۀ مروزی از علی بن حسین بن واقد گوید: حدیث کرده مرا پدرم از ابوغالب از ابوامامه بازگو کرده گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله به زنان خود سفارش فرموده بود که این کودک را نگریانند (یعنی حسین را) گوید: و روز ام سلمه رضی الله عنها بود پس جبرئیل نازل شد و بر رسول خدا صلی الله علیه و آله داخل شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به ام سلمه رضی الله عنها سفارش فرمود که نگذارد احدی بر من داخل شود پس حسین علیه السلام آمد همین که نظاره به پیغمبر صلی الله علیه و آله کرد که در داخل حجره بود، خواست که داخل شود پس ام سلمه رضی الله عنها او را گرفته در زیر بغل خود آورد و همی به قال و مقال با او پرداخت و او را ساکت می کرد تا همین که سخت به گریه افتاد، ام سلمه رضی الله عنها او را رها کرد تا داخل شد و در کنار پیغمبر صلی الله علیه و آله یا در دامن پیغمبر صلی الله علیه و آله نشست پس جبرئیل پیغمبر صلی الله علیه و آله را گفت:

امت تو به زودی این پسرت را می کشند. پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: او را می کشند و به من ایمان دارند؟ گفت: بلی او را می کشند (پاسخ آن را نداد که ایمان دارند یا

ص:302

نه) پس جبرئیل تربتی را به دست آورد و گفت: در این چنین مکان.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله بیرون آمد حالیا که حسین را زیر بال خود داشت دل افسرده، غمناک، گرفته خاطر، پس ام سلمه رضی الله عنها گمان برد که پیغمبر صلی الله علیه و آله از داخل شدن کودک غضب کرده علیهذا گفت: ای پیغمبر خدا (من به فدای تو گردم) تو به ما سفارش فرموده بودی که این کودک را به گریه نیاندازید و از طرفی دیگر به من امر دادی که نگذارم احدی بر تو داخل شود پس او آمد و لذا من راه او را باز گذاردم (یعنی تا سخت به گریه نیفتد).

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله جوابی به پاسخ ام سلمه رضی الله عنها نداد و به نزد اصحاب بیرون رفت و همه نشسته بودند.

و فرمود که: امت من این را (فرزندم را) می کشند و در میان قوم ابوبکر و عمر هم بودند و آنان جری ترین قوم بودند بر پیغمبر صلی الله علیه و آله گفتند: ای پیغمبر خدا! آیا او را می کشند و آنان مؤمنند؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلی و این تربت او است، پس آن را به یاران ارائه داد.(1)

ص:303


1- اخرج الحافظ الکبیر ابوالقاسم الطبرانی فی «المعجم» و قال: حدثنا علی بن سعید الرازی (ثنا) اسماعیل بن ابراهیم بن المغیره المروزی (ثنا) علی بن الحسین بن واقد حدثنی ابی (نا) - ابوغالب عن ابی امامه قال رسول الله صلی الله علیه و آله لنسائه: لاتبکوا هذا الصبی یعنی حسینا قال: و کان یوم امّ سلمه فنزل جبرئیل فدخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله الداخل و قال لام سلمه : لا تدعی احدا ان یدخل علی فجاء الحسین علیه السلام فلما نظر الی النبی صلی الله علیه و آله فی البیت اراد ان یدخل فاخذته ام سلمه فاحتضنته و جعلت تناغیه و تسکنه فلما اشتد فی البکاء، خلت عنه، فدخل حتی جلس فی حجر النبی صلی الله علیه و آله فقال جبرئیل للنبی صلی الله علیه و آله: ان امتک ستقتل ابنک هذا؟ فقال النبی صلی الله علیه و آله یقتلونه و هم مؤمنون بی؟ قال: نعم، یقتلونه فتناول جبرئیل تربه فقال: مکان کذا و کذا فخرج رسول الله صلی الله علیه و آله قد احتضن حسینا کاسف البال مهموماً. فظنت ام سلمه انه غضب من دخول الصبی علیه، فقال: یا نبی الله! جعلت لک الفدآء انک قلت لنا لاتبکوا هذا الصبی و امرتنی ان لا ادع احدا یدخل علیک فجاء فخلیت عنه فلم یرد علیها فخرج الی اصحابه و هم جلوس فقال: ان امتی یقتلون هذا و فی القوم ابوبکر و عمر و کانا اجرء القوم علیه فقالا: یا نبی الله! یقتلونه و هم مؤمنون؟ قال نعم و هذه تربته فاراهم ایاها - «المعجم الکبیر: 285/8»

حافظ هیثمی در مجمع الزوائد 189/9 به نقل از طبرانی ذکر کرده و بعد می گوید:

طبرانی آن را روایت کرده و رجال آن موثقند و در بعضی از آنان ضعفی وجود دارد.

علامه امینی رحمه الله گوید: ضعف بعض رجال اسناد نزد بعضی بدون بیان جهت، ضعف بعد از توثیق آنان مورد اعتنایی نیست و ضرر به حدیث وارد نمی کند.(1)

چنان که در اصول مقرر است، علاوه بر آن که احتجاج به آن برای مثل مقام (تسامح در ادلۀ سنن) روا است و متفق علیه است چنان که اعلام فقه و حدیث بر آن تصریح کرده اند و شاید هیثمی اشاره اش به علی بن

ص:304


1- (1) سیرتنا و سنتنا: 64.

سعید رازی متوفای 299، شیخ حدیث معروف به علیّان است که حافظی رحاله و جواله بود، فهم می کرد و حفظ می کرد.

ابن یونس در تاریخ خود گوید: دربارۀ وی سخن گفته اند و حال آن که وی از محدثان اجلاّ است، وی مصاحبت سلطان را می نمود و به همراه بعض ولات بود یا نایب و کارگزار بعض ولات بود.

ابن حجر کلمۀ ابن یونس را تعقیب کرده، گوید:

شاید سخن دربارۀ او از جهت داخل شدن در اعمال سلطان است.

حمزه بن محمّد کتانی حکایت کرده که: عبدان بن احمد جوالیقی وی را تعظیم می کرد.

مسلمه بن قاسم گوید: وی معروف است به علیّان، وی ثقه و عالم به حدیث بود، غیر واحدی مرا از او حدیث کرده و ابواحمد بن عدی گوید:

هیثم دوری برای من بازگو می کرده که وی حدیث را با «رجاء» غلام متوکل می آموخت و چنان بود که هر کس را وی می خواست اجازه می داد و هر کس را می خواست مانع شود مانع می شد.

و گوید: از احمد بن نصر شنیدم که می گفت من حال او را از اباعبیدالله بن ابی خیثمه سؤال کردم، او گفت: ما تا زمانی زنده ماندیم که از او و مثل او از ما سؤال شود.(1)

ص:305


1- (1) صوره موجزه باسناد آخر، اخرج الحافظ ابن عساکر فی تاریخ الشام قال: اخبرنا ابوبکر محمد بن عبد الباقی (نا) ابو محمد الحسن بن علی املاء. «لسان المیزان: 231/4»

و بقیه رجال اسناد در آنها جرح شنیده نشده و علی بن حسین واقد متوفا 211، وی از رجال چهارتا از صحاح ششگانه است و از رجال بخاری در ادب مفرد و مسلم در مقدمه است.

و حسین بن واقد ابو عبدالله قاضی متوفا 159 وی از رجال صحاح است، غیر بخاری و وی در تاریخ خیلی کسان او را توثیق کرده اند.

و ابوغالب بصری نام او «حزّور» و وی مصاحب ابوامامه باهلی است از رجال عده ای از صحاح است وی را غیر از واحدی توثیق کرده اند و حدیث او را غیز آنان صحیح شمرده اند.

صورتی دیگر از این حدیث به طور فشرده:

با اسناد دیگر: حافظ ابن عساکر در تاریخ شام گوید: خبر داد ما را ابوبکر محمّد بن عبدالباقی از ابومحمّد حسن بن علی به طور املاء.

(ح): و خبر داد ما را ابونصر ابن رضوان و ابو غالب احمد بن الحسن و ابو محمّد عبدالله بن محمّد همه گفتند: خبر داد ما را ابو محمّد حسن بن

ص:306

علی، خبر داد ابوبکر ابن مالک، خبر داد ما را ابراهیم بن عبدالله، خبر داد ما را حجاج، خبر داد ما را حمّاد از ابان از شهر بن حوشب از امّ سلمه< بازگو کرده گوید: جبرئیل نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله بود و حسین با من بود، پس گریست لذا من او را رها کردم، پس نزدیک پیغمبر صلی الله علیه و آله شد پس جبرئیل گفت: آیا تو او را دوست داری؟ ای محمّد!

گفت: آری، گفت: امت تو او را بی شک می کشند و اگر بخواهی من به تو ارائه می دهم از تربت آن زمین که در آن کشته می شود، پس آن را به وی ارائه داد.

گوید: از پرده بیرون افتاد که چرا به آن زمین کربلا گفته می شود.

ص:307

پنجمین بار باز در حجره ام سلمه با خبرگزاری جبرئیل

اشاره

پنجمین بار(1) باز در حجره ام سلمه با خبرگزاری جبرئیل علیه السلام

مأتم فی بیت السیّده امّ سلمه بنعی جبرئیل

ص:308


1- علامه امینی (مأتم فی بیت السیده ام سلمه بنعی جبرئیل) اخرج الحافظ الکبیر ابوالقاسم الطبرانی فی «المعجم الکبیر» لدی ترجمه الحسین السبط علیه السلام قال و حدثنا عبدالله بن احمد بن حنبل حدثنی عباد بن زیاد الاسدی (نا) عمرو بن ثابت عن الاعمش عن ابی وائل شقیق بن سلمه عن ام سلمه< قالت: کان الحسن و الحسین رضی الله عنهما یلعبان بین یدی النبی صلی الله علیه و آله فی بیتی فنزل جبرئیل علیه السلام فقال: یا محمد! ان امتک تقتل ابنک هذا من بعدک فاومأ بیده الی الحسین فبکی رسول الله صلی الله علیه و آله و ضمه الی صدره، ثم قال رسول الله صلی الله علیه و آله: ودیعه عندک هذه التربه فشمها رسول الله صلی الله علیه و آله و قال: ریح کرب و بلا قالت: و قال رسول صلی الله علیه و آله یا ام سلمه اذا تحولت هذه التربه دماً فاعلمی ان ابنی قد قتل قال: فجعلتها ام سلمه فی قاروره ثم جعلت تنظر الیها کل یوم و تقول: ان یوما تحولین دما لیوم عظیم.

حافظ کبیر ابوالقاسم طبرانی در «المعجم الکبیر» در هنگام ترجمه حسین سبط شهید علیه السلام بیرون داده و گوید:

حدیث کرد ما را عبدالله پسر احمد بن حنبل از عباد بن زیاد اسدی گوید:

از عمرو بن ثابت از اعمش از ابی وائل شقیق بن سلمه از ام سلمه (رضی الله عنها) بازگو کرده گوید:

حسن و حسین علیهما السلام در خانۀ من (یعنی حجرۀ من) پیش روی پیغمبر صلی الله علیه و آله بازی می کردند پس جبرئیل نازل شد و گفت:

ای محمّد! به درستی که امت تو این پسرت را پس از تو می کشد و اشاره کرد با دست خود به سوی حسین علیه السلام پس رسول خدا صلی الله علیه و آله گریست و او را به سینۀ خود چسبانید.

سپس به رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ودیعه می باشد این تربت نزد تو.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را بوسید و گفت: بوی کرب و بلا از آن می آید.

امّ سلمه رضی الله عنها گوید:

و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای ام سلمه! هر موقع این تربت به خون متحول شد پس بدان که پسر من کشته شده است.

گوید: پس ام سلمه رضی الله عنها آن را در قاروره ای نهاد، سپس هر روز به او نظاره می کرد و می گفت: روزی که تو به خون بگردی روزی عظیم است.

و حافظ ابوالقاسم ابن عساکر دمشقی در تاریخ شام بیرون داده گوید:

خبر داد ما را ابوعلی حدّاد و غیر او (به طریق اجازه) گفتند: خبر داد ما را ابوبکر ابن ربذه از سلیمان بن احمد یعنی حافظ طبرانی از عبدالله بن احمد بن

ص:309

حنبل به همان اسناد و لفظ غیر از آن که در آنجا به لفظ «ویح کرب و بلا» آمده، به جای «ریح کرب و بلا».

حافظ گنجی در کفایه الطالب بیرون داده گوید:(1) خبر داد ما را حافظ یوسف بن خلیل بن عبدالله دمشقی در «حلب»، خبر داد ما را ابو عبدالله محمّد بن ابی زید کرانی از فاطمه دختر عبدالله بن احمد جوزدانیه از ابوبکر محمّد بن عبدالله بن زیده.(2)

از حافظ ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانی از عبدالله بن احمد بن حنبل به همان اسناد و به لفظ ابن عساکر.

تصحیح سند:

طبرانی و اسنادش معتبر است، احتجاج به آن صحیح است، رجال آن چنین است:

1 - عبدالله پسر احمد بن حنبل شیبانی، ابو عبدالرحمن بغدادی متوفای 290.

خطیب می گوید: وی ثقه و ثبت و فهیم است و نسائی و دار قطنی و ابو حاتم و دیگران او را توثیق کرده اند، مسند احمد بن حنبل را پسرش «عبدالله» منقح کرده، هر دو پسرش عبدالله و صالح از صلحای معتمدند.

2 - عباد بن زیاد اسدی ساجی ابو داود گوید: وی صدوق است.

ص:310


1- (1) کفایه الطالب: 279؛ سیرتنا و سنتنا: 67.
2- (2) در تاریخ شام و در کفایه چنین آمده و صحیح آن «ریذه» است.

3 - عمرو بن ثابت بکری ابو محمّد کوفی متوفی 172.

ابوداود در سنن می گوید:(1) رافضی است، مرد بدی است، لکن در حدیث صدق است، بسیار راستگو است.

نیز از او آمده که گوید: حدیث او شبیه به احادیث شیعه نیست.

ابن حجر گوید: یعنی احادیث او مستقیم است.

در موضع دیگر گوید: در حدیث او نکارتی یعنی ناشناخته نیست.

بزاز گوید: وی تشیع داشت،

ساجی گوید: وی مذموم است، به عثمان بد می گفت و علی را بر شیخین مقدم می داشت.

گفتگوی زیاد در مذهب او، وقتی که در حدیث شخص او صدوق باشد و احادیث وی مستقیم باشد و در آنها نکارتی نباشد، مورد اعتنا نیست، از اصول جرح و تعدیل خارج است.

4 - اعمش سلیمان بن مهران کوفی اسدی ابو محمّد متوفای 145 وی از رجال صحاح ششگانه است.

ابن معین و نسائی او را توثیق کرده اند گوید: ثقه و ثبت است.

خریبی گوید: مُرد روزی که مُرد احدی در میان مردم اعبد از او نبود، وی صاحب سنت بود.

5 - شقیق بن سلمه اسدی ابو وائل کوفی متوفای 82، وی از رجال صحاح ششگانه است.

ص:311


1- (1) سنن ابی داود: 72/1.

ابن معین او را توثیق کرده و گوید: از مثل او سؤال نمی شود. وکیع و محمّد بن سعد صاحب طبقات و دیگران او را توثیق کرده اند.

ابن عبدالبر می گوید: بر توثیق او اجماع کرده اند.

مشیخه ابن عساکر

1 - ابو علی حداد، حسن بن احمد اصفهانی مقری متوفای 440 در نود و شش سالگی، وی مسند وقت بود، با علو اسنادش از جهت سعۀ اطلاع در روایت اوسع اهل زمان خود بود و خود خیّر و صالح و ثقه بود، جمعی او را توثیق کرده اند.

2 - ابوبکر بن ریذه محمّد بن عبدالله بن احمد اصفهانی متوفای 440.

یحیی بن منده گوید: ثقه و امین است، یکی از وجهای آبرومند ناس بود، دارای عقل وافر، فضل کامل، گرامی دارنده اهل علم با دیگر ثناهای جمیل که بر او خوانده اند.

مشیخه گنجی

1 - حافظ یوسف بن خلیل دمشقی متوفای 648 ه -.

ابوالفرج دمشقی در ذیل طبقات حنابله گوید:

وی امام حافظ، ثقه، ثبت عالم، واسع الروایه جمیل السیره متسع الرحله است.

ذهبی گوید: وی داخل در شروط صحیح است، با کلمات دیگری که در ثنای بر او گفته اند.

2 - ابوعبدالله محمّد بن ابی زید کرانی اصفهانی متوفای 597 در صد سالگی.

ص:312

3 - فاطمه جوزدانیه ام ابراهیم بنت عبدالله بن احمد اصفهانی متوفای 524 در نود سالگی، بانویی محدثه دارای دین و صلاح، از او امتی یعنی گروه بی شماری از حفاظ اجله روایت دارند و جمعی از مشایخ حدیث بر او قرائت کرده اند.

بقیۀ مصادر حدیث

حدیث این مأتم در این مصادر نیز هست.(1)

در مقتل خوارزمی گویند:(2) همین که جبرئیل تربت را برای رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد از موضع و مکانی که خون یکی از دو فرزندش در آن ریخته می شود و به نام او تصریح نکرده بود که کدام یکی اند، او را «بو» کرد و گفت: این بوی حسین فرزند من است و گریست جبرئیل گفت: صدق گفتی.(3)

ص:313


1- (1) ذخائر العقبی: 147، از ملاذ در کتاب سیرۀ او؛ طرح التثریث حافظ عراقی: 42/1؛ مجمع الزوائد: 189/9؛ مواهب اللدنیه: 195/2؛ خصائص کبری، حافظ سیوطی: 125/2؛ صراط السّوی شیخانی مدنی: 93 خ؛ جوهره الکلام: 120.
2- (2) مقتل خوارزمی: 170.
3- (3) قیل لما اتی جبرئیل بالتربه الی رسول الله صلی الله علیه و آله من موضع یهراق فیه دم أحد ولدیه و لم یخبر باسمه شمها و قال: هذه رائحه ابنی الحسین و بکی، فقال جبرئیل: صدقت. ذکر الحافظ جمال الدین الزرندی فی نظم الدرر: 215 حدیثا عن هلال بن خباب و الیک نصه. «سیرتنا و سنتنا: 68» و فی روایه هلال بن خباب ان جبرئیل کان عند النبی صلی الله علیه و آله فجاء الحسن و الحسین فوثبا علی ظهره فقال النبی صلی الله علیه و آله لأمهما: الا تشغلین عنی هذین فاخذتهما ثم افلتا فجاءا فوثبا

شنیدستم که مجنون دل افکار چو شد از مردن لیلی خبردار

گریبان چاک زد با آه و افغان به سوی تربت لیلی شتابان

در آنجا کودکی دید ایستاده به سر عمامۀ مشکین نهاده

سراغ تربت لیلی از او جست پس آن کودک برآشفت و بدو گفت

که ای مجنون تو را اگر عشق بودی ز من کی این تمنا می نمودی

برو در این بیابان جستجو کن ز هر خاکی کفی بردار و بو کن

ص:314

ز هر خاکی که بوی عشق برخاست یقین دان تربت لیلی در آنجاست

نگاهی دیگر

حافظ جمال الدین زرندی در کتاب نظم الدرر حدیثی را از هلال بن خباب آورده، بی شباهت به این صورت ماتم نیست، روایت مرسل است، هلال بن خبّاب گوید: جبرئیل علیه السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، پس حسن و حسین آمدند و به دوش پیغمبر صلی الله علیه و آله به مادر آنان فرمود: (شاید مراد از مادرشان ام سلمه رضی الله عنها باشد به قرینۀ آن که هلال از حسن بن محمّد حنفیه روایت می کند و او از پدرش محمّد بن حنفیه و وی از امّ سلمه رضی الله عنها روایت می کند)

به هر حال خواه این مادر باشد و خواه مادر اصلی.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به مادرشان فرمود: آیا اینان را مشغول و سرگرم نمی کنی از من، پس مادر آنها را برگرفت، ولی آنها خود را از دست مادر دربردند و آمدند و بر پشت پیغمبر صلی الله علیه و آله برجستند، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله خود آنها را برگرفت و در کنار خود نهاد.

جبرئیل گفت: یا محمّد!

گمان می برم آنان را دوست می داری؟

پیغمبر گفت: چگونه دوست ندارم حالیا که آن دو ریحانۀ من از دنیا هستند.

پس جبرئیل گفت: آگاه باش که امّت تو این پسرت را می کشند (یعنی حسین را)

پس جبرئیل جناح و بال خود را به هم زد تا خفقه و لرزه آنها را فرا گرفت و

ص:315

تربتی را آورد و گفت: آگاه، که او بر روی این تربت کشته می شود.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: اسم این خاک تربت چیست؟ گفت: کربلا.

هلال بن خباب گوید: تا همین که حسین علیه السلام (در سال 61 ه -) در سرزمین مصیبت وارد شد، همین که شب را در همان مکان که او را احاطه کردند به صبح رسانید، یک نفر از بومیان محل را که از نژاد نبطی بود نزد امام علیه السلام آوردند، حسین علیه السلام به او گفت: اسم این سرزمین چیست؟

او گفت: سرزمین کربلا.

امام علیه السلام گفت: رسول الله صلی الله علیه و آله صدق گفت، سرزمین کرب و اندوه و بلا است.

به اصحاب خود فرمود: بارها را به زمین نهید خیمه ها را فرود آرید.

الا ای خیمگی خیمه فرو هل.(1) و(2)

اینجا مناخ قوم است، سواران شترها را می خوابانند، محل ریختن خون آنان است.(3)

تصحیح سند

هلال بن خباب عبدی ابوالعلاء بصری ساکن مدائن شد و در مدائن مرد به سال 144.

احمد بن حنبل گوید: شیخ ثقه است، ابن معین نیز و یعقوب بن سفیان و یحیی القطان و دیگران هم او را توثیق کرده اند، حدیث مرسل است،

هلال از حسن پسر محمّد حنیفه روایت می کند، از رجال صحاح

ص:316


1- (1) هل: فرو گذاشتن، رها کردن، واگذاشتن.
2- (2) مصرع بعدی این شعر: که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل (منوچهری دامغانی)
3- (3) نظم الدرر السمطین: 215.

ششگانه است و وی روایت می کند از پدرش محمّد بن الحنفیه از رجال صحاح ششگانه و وی از ام سلمه ام المؤمنین.

ص:317

ششمین بار باز در مسانید ام سلمه رضی الله عنها

در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها وپیشگویی از ملک مطر (باران)

در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها وپیشگویی از ملک مطر (باران)(1)

امام احمد گوید:

مؤمل بازگو کرده از عماره بن زاذان از ثابت، از انس بن مالک که ملک باران (مطر) اذن از پروردگار خود خواست که نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله بیاید پروردگارش به او، اذن داد.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله به «ام سلمه رضی الله عنها» دستور فرمود که درب حجره را برای ما در اختیار خود بگیر که احدی بر ما وارد نشود گوید: (حسین علیه السلام آمد که داخل شود، ام سلمه رضی الله عنها او را مانع شد لکن او از جا جست و داخل شد و همی بر پشت

ص:318


1- مسألۀ ملکوت آسمان و زمین و ملکوت کل شیء وطرز جهان شناسی از دید اسلام و از نظر اسلام و ارتباط ظاهر امور عالم با ملائکه و ملکوت، یکی از مسائل خاص اسلام است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله و روی دوش او و شانۀ او می نشست.

گوید: پس آن ملک به پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت:

آیا تو او را دوست می داری؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: آری.

آن ملک گفت: آگاه؛ که امت تو او را می کشد و اگر بخواهی به تو مکانی را که در آن کشته می شود ارائه می دهم، پس با دست خود زد و طینه حمراء یعنی گلی سرخ فام آورد.

پس ام سلمه رضی الله عنها آن را برگرفت و در خمار خود، کیسه اش کرد.

گوید: ثابت بازگو کرده که به ما رسیده که آنجا کربلا است.(1)

در مسند احمد همین را از عبدالصمد بن حسّان از عماره به همان اسناد بیرون داد.(2)

ص:319


1- (1) أخرج الامام احمد فی المسند: 242/3؛ قال: حدثنا مؤمّل، (ثنا) عماره بن زاذان، (ثنا) ثابت، عن انس بن مالک. انّ ملک المطر استأذن ربّه ان یأتی النبی صلی الله علیه و آله فاذن له، فقال لام سلمه: املکی علینا الباب لا یدخل علینا احد، قال و جاء الحسین لیدخل فمنعته فوثب فدخل فجعل یقعده علی ظهر النبی صلی الله علیه و آله و علی منکبه و علی عاتقه، قال: فقال الملک: للنبی صلی الله علیه و آله اتحبّه؟ قال: نعم. قال: اما انّ امتک ستقتله و ان شئت اریتک المکان الّذی یقتل فیه فضرب بیده فجاء بطینه حمراء فاخذتها ام سلمه< فصرّتها فی خمارها. قال ثابت بلغنا انها کربلا.
2- (2) و اخرجه فی المسند: 265/3 عن عبدالصّمد بن حسّان عن عماره بالاسناد.

و حافظ ابویعلی در مسند(1) خود آن را آورده گوید: شیبان از عماره بن زاذان

ص:320


1- (1) و اخرجه الحافظ ابویعلی فی مسنده قال: حدثنا شیبان (ثنا) عماره بن زاذان بالاسناد بلفظ: استأذن ملک القطر ربّه ان یزور النّبی صلی الله علیه و آله فاذن له و کان فی یوم ام سلمه فقال النبی صلی الله علیه و آله: یا ام سلمه! احفظی علینا الباب لا یدخل علینا احد، قال: فبینا هی علی الباب اذ جاء الحسین بن علی فاقتحم ففتح فدخل فجعل النّبی صلی الله علیه و آله یلتزمه و یقبله، فقال الملک اتحبه؟ قال: نعم، قال: انّ امتک ستقتله ان شئت اریتک المکان الذی تقتله فیه، قال: نعم. قال: فقبض قبضه من المکان الذی قتل فیه فاراه فجاء بسهله او تراب احمر فاخذته ام سلمه< فجعلته فی ثوبها. قال ثابت: فکنا نقول انها کربلا. «مسند ابویعلی: 129/6» و اخرجه الحافظ ابونعیم فی الدّلائل: 202/3؛ عن محمّد بن الحسن بن کوثر عن بشر بن موسی عن عبدالصّمد بن حسان عن عماره بالاسناد و اللفظ فقال و فی روایه سلیمان بن احد فشمها رسول الله صلی الله علیه و آله. فقال: ریح کرب و بلا فقال کنا نسمع انه یقتل بکربلا. الاسانید لاحمد - و ابی یعلی - و ابی نعیم صحیحه، رجالها کلهم ثقات - الا - و هم: 1 - مؤمّل بن اسماعیل العدوی ابوعبدالرحمن البصری نزیل مکّه، المتوفی 205-6؛ وی از رجال بیش از یکی از صحاح ششگانه است. ابن معین و دار قطنی و ابن سعد و ابن راهویه و دیگران او را توثیق کرده اند. 2 - عماره بن زاذان صیدلانی ابو سلمه بصری از رجال ابی داود و ترمذی و ابن ماجه و بخاری در کتاب «الادب المفرد» است امام احمد و عجلی و یعقوب بن سفیان و دیگران او را توثیق کرده اند. 3 - ثابت بن اسلم بنانی ابو محمّد بصری 127، وی از رجال صحاح ششگانه است، جمعی او را توثیق کرده اند ذکر او بیش از یکی دو مرتبه در روایات آمده است. 4 - عبدا لصّمد بن حسّان صلاح، در حدیث دارد صدوق و ثقه است، بخاری او را در التاریخ الکبیر: 105/6 - و ابن ابی حاتم در الجرح و التعدیل 51/6 و ابن حبّان در ثقات: 415/8 آورده اند. 5 - شیبان بن فروخ ابن ابی شیبه ابو محمّد ابلی متوفی 235 (و غیر این هم گفته شده) از رجال مسلم و ابوداود و نسائی است، احمد بن حنبل و مسلمه او را توثیق کرده اند و دیگران بر او به صدق و صلاح ثنا خوانده اند. اینها رجال اسناد احمد و ابی یعلی و ابی نعیم اند که همه ثقه اند و در رجال ابو نعیم «بشری» هم هست که بعد خواهد آمد که ثقه است. رجال طبرانی همۀ رجال صحاح از مشایخ ثقاتند، بدین قرار: 1 - بشر بن موسی بن صالح اسدی بغدادی متوفای 288 پس از نود و هشت سالگی، وی ثقه و امین و عاقل و رکین است جمعی او را توثیق کرده اند. 2 - محمّد بن عبدالله حضرمی ابو جعفر کوفی شهیر به «مطین» متوفی 297، حافظ ثقه شهیر. 3 - محمّد بن محمّد ابو جعفر تمّار بصر وی متوفای 289 ابن حبّان او را در ثقات ذکر کرده. 4 - ابو محمد عبدان بن احمد بن موسی جوالیقی متوفای 305 وی امام حافظ ثقه، بود صد هزار حدیث حفظ داشت. تراجم این اعاظم در معاجم مشهوره سائر و دائر است. و اخرجه الحافظ البیهقی فی دلائل النبوه فی باب «اخبار رسول الله بقتل الحسین» قال: اخبرنا علی بن احمد بن عبدان، اخبرنا احمد بن عبید الصفار، حدثنا بشر بن موسی، حدثنا عبد الصمد بن حسان بالاسناد بلفظ: استأذن ملک المطران یأتی رسول الله صلی الله علیه و آله فاذن له، فقال لام سلمه: احفظی علینا الباب لایدخلنی احد، قال فجاء الحسین بن علی فوثب حتی دخل فجعل یقع علی منکب النّبی صلی الله علیه و آله فقال الملک اتحبّه؟ قال النبی صلی الله علیه و آله نعم. قال: فان امّتک تقتله و ان شئت اریتک المکان الذی یقتل فیه، قال فضرب بیده و اراه «ترابا احمر» فاخذته ام سلمه< فصرته فی طرف ثوبها، فکان تسمع ان یقتل بکربلاء فقال: و کذلک رواه شیبان بن فروخ عن عماره بن زاذان. و اخرجه الفقیه ابن المغازلی الواسطی فی «المناقب» من محمّد بن محمد بن سلیمان الباغندی، حدثنا شیبان بن فروخ، حدثنا عماره بالاسناد شطرا منه. و اخرجه الحافظ ابن عسا کر فی تاریخ الشام قال: اخبرنا ابوبکر بن محمّد بن عبدالباقی (نا) الحسین بن علی (نا) ابوالحسین ابن المظفر (نا) محمّد بن محمّد بن سلیمان (نا) شیبان بالاسناد - و بلفظ ابی یعلی غیر ان فیه فدخل فجعل یتوثب علی ظهر رسول الله صلی الله علیه و آله فجعل النبی صلی الله علیه و آله یلثمه و یقبله و قال: اخبرنا ابویعقوب یوسف بن ایوب (نا) ابوالحسین محمد بن علی بن المهتدی بالله. «تاریخ مدینه دمشق: 189/14» (ح) و اخبرنا ابو غالب ابن البنا (نا) ابوالغنائم عبد الصمد بن علی قالا (نا) عبید الله بن محمد ابن اسحاق (نا) عبدالله بن محمد (نا) ابو محمد شیبان بن ابی شیبه بالاسناد بلفظ الطبرانی فقال: و اخبرناه ابو المظفر القشیری (نا) ابو سعد محمّد بن عبدالرحمن (نا) ابو عمرو بن حمدان (نا) ابو یعلی (نا) شیبان بن فروخ باسناد ابویعلی و لفظه المذکور. و ذکره الحافظ المحب الطبری فی ذخائر العقبی: 136-148 عن البغوی فی معجمه و ابی حاتم فی صحیحه و احمد فی مسنده و اخرجه ابن عساکر فی تاریخ الشام 325/4 و فی لفظه فجعل رسول الله یلثمه و یقبله فقال: و فی روایه: أن النبی صلی الله علیه و آله قال لام سلمه هذه التربه ودیعه عندک فاذا تحولت دما فاعلمی ان ابنی قد قتل فجعلتها ام سلمه< فی قاروره ثم جعلت تنظر الیها کل یوم و تقول ان یوماً تتحولین فیه دماً لیوم عظیم. و ذکره الحافظ العراقی فی طرح التثریب: 41/1 عن احمد، و الحافظ الهیثمی فی المجمع 187/9-190 عن احمد و ابی یعلی و البزاز و الطبرانی فقال: و رجال اسناد ابی یعلی رجال الصحیح. و القرطبی فی مختصر التذکره: 119 عن احمد و الحافظ ابن حجر فی الصواعق: 115 عن البغوی فی معجمه فقال: و اخرجه ابو حاتم فی صحیحه. و روی احمد نحوه و روی عبد بن حمید و ابن احمد نحوه ایضاً، لکن فیه ان الملک جبرئیل فان صح فهما واقعتان و زاد الثانی ایضاً انه صلی الله علیه و آله شمها و قال ریح کرب و بلاء و فی روایه الملا و ابن احمد فی زیاده المسند قالت: ثم ناولنی کفا من تراب احمر و قال: ان هذا من تربه الارض التی یقتل بها فاذا صار دما فاعلمی انه قد قتل، قالت ام سلمه فوضعته فی قاروره عندی و کنت اقول ان یوما یتحول فیه دما لیوم عظیم و فی روایه عنها فاصبته یوم قتل الحسین و قد صار دماً و فی اخری، ثم قال: یعنی جبرئیل الا اریک تربه مقتله، فجآء بحصیات فجعلهن رسول الله صلی الله علیه و آله فی قاروره، قالت ام سلمه< فلما کانت لیله قتل الحسین سمعت قائلا یقول: ایها القاتلون جهلا حسینا ابشروا بالعذاب و التذلیل قد لعنتم علی لسان ابن داود و موسی و حامل الانجیل قالت: فبکیت و فتحت القاروره، فاذا الحصیات قد جرت دماً. وحکاه ایضا فی کتابه (اشرف الوسائل ابی فهم الشمائل) (شرح کتاب الشمائل للحافظ الترمذی صاحب الصحیح) عن البغوی فقال: عن انس: استأذن ملک ربّه ان یزور النبی صلی الله علیه و آله فاذن له و کان فی یوم ام سلمه< فقال صلی الله علیه و آله لها احفظی علینا لایدخل احد فبیناهی علی الباب، اذ دخل الحسین علیه السلام فاقتحم فوثب علی رسول الله صلی الله علیه و آله فجعل صلی الله علیه و آله یقبله و یلثمه، فقال له: الملک اتحبه؟ قال: نعم. قال: ان امتک ستقتله و ان شئت اریتک المکان الذی یقتل فیه فاراه فجاء بسهله او تراب احمر، فاخذت ام سلمه التراب فجعلته فی ثوبها، قال ثابت (هو ثابت بن اسلم البنانی المذکور راوی الحدیث) کنا نقول: انها ارض کربلا - و خرجه ابو حاتم فی صحیحه و رواه احمد بنحوه و زاد الملا: ثم ناولنی کفا من تراب احمر و قال: ان هذا من تربه الارض التی یقتل بها فمتی صار دماً فاعلمی انه قد قتل، قالت: فوضعته فی قاروره عندی اقول ان یوما یتحول فیه دماً لیوم عظیم. فاستشهد بکربلا من ارض الفرات بناحیه الکوفه قتله سنان بن انس النخعی و قیل غیره و لما ارسلوا برأسه الی یزید و سروا به فی اول مرحله خرج علیهم من الحایط ید بها اقلم حدید فکتب سطرا بدم. اترجوا امه قتلت حسینا شفاعه جده یوم الحساب فهربوا و ترکوا الرأس، اخرجه منصور بن عمار و ذکر ابو المهدی فی ضوء الشمس: 97/1، 98 و الحافظ القسطلانی فی المواهب: 195/2 عن البغوی و ابی حاتم و احمد. و الحافظ السیوطی فی الخصائص الکبری: 125/2. عن البیهقی و ابی نعیم و کنز العمال: 223/6 - و السید محمود الشیخانی فی الصراط السوی عن احمد. و القره غولی فی «جوهره الکلام: 117» - و ذکر شطرا من کلمه ابن حجر المذکوره من قول «ثابت» و اخراج ابی حاتم ایاه فی صحیحه و روایه احمد و ذکر فی ص 120 بقیه کلامه لفظیا. و عماد الدین العامری فی شرح «بهجه المحافل» 236/2 و قال الخطیب الحافظ. الخوارزمی فی مقتل الحسین: 162/1 و قال: شرحبیل بن ابی عون ان الملک الذی جاء الی النّبی صلی الله علیه و آله انما کان ملک البحر و ذلک ان ملکا من ملائکه الفرادیس نزل الی البحر ثم نشر اجنحته علیه و صاح صیحه، قال فیها: یا اهل البحار البسوا ثیاب الحزن فان فرخ محمّد مقتول مذبوح ثم جاء الی النبی صلی الله علیه و آله فقال: یا حبیب الله! تقتل علی هذه الارض فرقتان من امتک احدیهما ظالمه متعدیه فاسقه تقتل فرخک الحسین ابن بنتک بارض کرب و بلاء و قال له: تکون هذه التربه عندک حتی تری علامه ذلک، ثم حمل ذلک الملک من تربه الحسین فی بغض اجنجته فلم یبق فی سماء الدنیا ملک الا و شم تلک التربه و صار لها عنده اثر و خبر، قال ثم اخذ النبی صلی الله علیه و آله تلک القبضه التی اتاه بها الملک فجعل یشمها و یبکی و یقول فی بکائه: اللهم لا تبارک فی قاتل ولدی، واصله نار جهنم ثم دفع تلک القبضه الی ام سلمه و اخبرها بقتل الحسین بشاطیء الفرات، قال: یا ام سلمه! خذی هذه التربه الیک فانها اذا تغیرت و تحولت دماً عبیطا فعند ذلک یقتل ولدی الحسین. «سیرتنا و سنتنا: 74-78»

ص:321

ص:322

ص:323

ص:324

با همان اسناد به این لفظ آورده که:

ملک قطره، از پروردگار خود اذن خواست که پیغمبر صلی الله علیه و آله را زیارت کند پروردگار به او اذن داد و روز نوبت ام سلمه رضی الله عنها بود.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای ام سلمه! این در را برای ما محافظت کن که احدی بر ما داخل نشود.

گوید: در بین آن که ام سلمه رضی الله عنها بر در بود که حسین بن علی علیه السلام آمد و فشار داد و در را باز کرد و به فشار وارد شد.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله شروع کرده او را به خود می چسبانید و می بوسید.

پس آن ملک گفت: آیا او را دوست می داری؟

گفت: بلی. گفت: به درستی که امت تو او را می کشند، اگر بخواهی به تو ارائه می دهم آن مکانی که در آن کشته می شود.

گفت: بلی. گوید: پس قبضه ای از همان مکان که در آن کشته شد قبض کرد و

ص:325

به او ارائه داد. خاک سهله یعنی نرم یا خاک احمری بود.

پس امّ سلمه رضی الله عنها او را برگرفت و در ثیاب خود جا داد.

ثابت گوید: ما پیش خود می گفتیم آنجا کربلا بود.

و حافظ ابو نعیم در دلائل (202/3) هم از محمّد بن حسن بن کوثر از بشر بن موسی از عبد الصمد بن حسان از عماره با همین اسناد و همین لفظ آورده و بعد گفته و در روایت سلیمان بن احمد آورده که پس رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را بوئید و گفت: بوی کرب و اندوه و بوی بلا از آن می آید.

بعد گفته ما می شنیدیم که وی در کربلا کشته می شود.

حافظ طبرانی در جزو اول از معجم کبیرش هنگام ترجمۀ حسین بن علی سبط شهید صلی الله علیه و آله آورده گوید: حدیث کرده ما را بشر بن موسی از عبدالصمد بن حسان مروزی.

(ح) (با تحویل سند) و حدیث کرده ما را. محمّد بن عبدالله حضرمی و محمّد بن محمّد تمار بصراوی و عبدان بن احمد، همه گویند: حدیث کرده ما را، شیبان بن فروخ با اسناد مذکور با این لفظ.

ملک قطر (باران) استیذان کرد از پروردگار خود که پیغمبر صلی الله علیه و آله را زیارت بکند اذن به او داده شد و آمد در همان حال که نوبۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانه ام سلمه رضی الله عنها بود پیغمبر صلی الله علیه و آله به ام سلمه دستور داد که ای ام سلمه! این در را برای ما محافظت می کن، بر ما احدی داخل نشود ولکن در بین آن که همه بر در بودند حسین آمد و در را گشود و همی بر پشت و دوش پیغمبر صلی الله علیه و آله می پرید و پیغمبر صلی الله علیه و آله او را بوسه بر دهان می زد و می بوسید.

ص:326

پس ملک گفت: او را دوست داری ای محمّد؟ گفت: بلی.

گفت: آگاه؛ که امت تو او را به زودی می کشد و اگر بخواهی به تو ارائه دهم از تربت آن مکان که در آن کشته می شود.

گوید: پس قبضه ای از آن مکان که در آن کشته می شود قبض کرد و خاکی را نرم سرخ فام برای پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد.

پس ام سلمه رضی الله عنها آن را برگرفت و در ثیاب خود قرار داد.

و حافظ بیهقی آن را در دلائل النبوه در باب اخبار رسول خدا صلی الله علیه و آله به قتل حسین علیه السلام به بیرون داده گوید:

خبر داد ما را علی بن احمد بن عبدان، خبر داد ما را احمد بن عبید صفّار، حدیث کرد ما را بشر بن موسی، حدیث کرده ما را عبدالصمد بن حسان به همان اسناد با لفظ: ملک مطر (باران) اذن خواست که بیاید پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله، اذن به او داده شد.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله به ام سلمه فرمود: برای ما این در را محافظت کن که احدی بر ما داخل نشود.

گوید: پس حسین آمد و از جا جست تا داخل شد، شروع کرد به دوش و شانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله می پرید.

پس ملک گفت: آیا او را دوست داری؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آری. گفت به درستی که امت تو او را می کشند و اگر بخواهی ارائه می دهم به تو آن مکانی که در آن کشته می شود.

گوید: پس با دست خود زد یعنی دست خود را به هم زد و ارائه داد خاک

ص:327

سرخ فامی را.

پس ام سلمه رضی الله عنها آن را برگرفت و در گوشۀ ثوب خود جا داد و گره زد، پس ما می شنیدیم که حسین به کربلا کشته می شود.

گوید: و همچنین آن را شیبان بن فروخ از عماره بن زاذان روایت کرده است.

و فقیه ابن مغازلی واسطی در مناقب آن را بیرون داده از محمّد بن محمّد بن سلیمان باغندی حدیث کرد ما را شیبان بن فروخ، حدیث کرد ما را عماره با آن اسناد، پاره ای از آن را و حافظ ابن عساکر در تاریخ شام آن را بیرون داده گوید: خبر داد ما را ابوبکر محمّد بن عبدالباقی، خبر داد ما را حسین ابن علی، خبر داد ما را شیبان به همان اسناد و به لفظ ابی یعلی غیر از آن که در آن آمد که حسین داخل شد، شروع کرد همی بر پشت رسول خدا صلی الله علیه و آله می پرید و پیغمبر صلی الله علیه و آله همی اورا بر لب و دهان بوسه می زد و می بوسید و گوید: خبر داد ما را ابوالحسین محمّد بن علی بن المهتدی بالله (ج) و خبر داد ما را ابوغالب ابن بنا، خبر داد ما را ابو الغنائم عبد الصمد بن علی، هر دو گویند: خبر داد ما را عبیدالله بن محمّد بن اسحاق، خبر داد ما را عبدالله ابن محمّد، خبر داد ما را ابو محمّد شیبان بن ابی شیبه به همان اسناد به لفظ طبرانی پس گوید: خبر داد ما را ابوالمظفر قشیری، خبر داد ما را ابو سعد محمّد بن عبدالرحمن، خبر داد ما را ابو عمر بن حمدان، خبر داد ما را ابویعلی، خبر داد ما را شیبان بن فروخ به اسناد ابویعلی و لفظ او که ذکر شد،

و حافظ محب الدین طبری در ذخائر العقبی: 146-147 از بغوی در معجم خود و از ابی حاتم در صحیح خود و از احمد در مسند خود.

ص:328

و ابن عساکر در تاریخ شام: 325/4 بیرون داده و در لفظ او است که: رسول خدا صلی الله علیه و آله شروع کرد لب و دهان او را می مکید و او را می بوسید پس گوید: و در روایت است که پیغمبر صلی الله علیه و آله به ام سلمه رضی الله عنها گفت: این تربت ودیعه ای است نزد تو، هر هنگام که متحول گردید و خون شد، بدان که پسر من حتماً کشته شده پس ام سلمه رضی الله عنها آن را در قاروره ای نهاد، سپس شروع کرده همی هر روز به آن نظاره می کرد و می گفت: البته روزی که تحول یابی به خون، آن روز، روز عظیم است.

و حافظ عراقی آن را در «طرح التثریب: 41/1» از احمد ذکر کرده.

و حافظ هیثمی در مجمع الزوائد: 187/9-190 از احمد و ابی یعلی و بزاز و طبرانی آورده و گوید: رجال اسناد ابی یعلی رجال صحیح است.

الا عماره بن زاذان که جماعتی او را توثیق کرده اند و در او ضعفی است و بقیۀ رجال ابویعلی رجال صحیحند.

و قرطبی در مختصر التذکره (ص 119) از احمد آورده.

و حافظ ابن حجر «صواعق» (ص 115) آن را از بغوی در معجم او آورده و گوید: ابو حاتم در صحیح خود آن را بیرون داده و احمد نظیر آن را روایت کرده و عبد بن حمید و ابن احمد هم نظیر آن را روایت کرده اند، جز آن که در آن گوید:

آن ملک جبرئیل بوده، پس بنابراین دو واقعه خواهد بود. اگر روایت صحیح باشد،

و دومی بر آن افزوده که پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را بو کرد و فرمود: بوی اندوه و بوی

ص:329

بلا است.

و در روایت ملا و ابن احمد در زیاده های مسند آمده که ام سلمه رضی الله عنها گوید: سپس مشتی از تراب احمر خاک سرخ فام مرا داد و فرمود: این از آن سرزمین است که حسین در آن کشته می شود، پس هر وقت خون شد بدان که کشته شده است.

ام سلمه رضی الله عنها گوید: پس من آن را در قاروره ای نزد خود نهادم و همی گفتم روزی که آن به خون تبدیل شود روز عظیم است.

و در روایتی از آن بانو آمده که روزی که حسین کشته شد من آن را یافتم که خون گردیده بود.

و در روایت دیگری، سپس گفت: یعنی جبرئیل، آیا به تو ارائه ندهم تربت قتلگاه او را؟

پس ریگ هایی آورد رسول خدا صلی الله علیه و آله آنها را در قاروره ای نهاد.

ام سلمه رضی الله عنها گوید: تا شبی که حسین علیه السلام کشته شد شنیدم گوینده ای می گوید:

ای کشندگان حسین صلی الله علیه و آله ناشناسای قدر او، مژدۀ عذاب و شکنجه و خواری، شما را بادا، شما لعنت شده اید بر زبان پسر داود و موسی و عیسی حامل انجیل.

گوید: پس گریستم و قاروره را گشودم ناگهان از آن ریگ ها خون جاری شده اند.

در کتاب خود (اشرف الوسائل الی فهم الشمائل) در شرح کتاب شمائل حافظ ترمذی، صاحب صحیح از بغوی آورده که از انس گوید:

ص:330

ملکی از پروردگار خود اذن خواست که پیغمبر صلی الله علیه و آله را زیارت کند، به او اذن داد و در روز نوبت ام سلمه رضی الله عنها بود.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: برای ما محافظت کن احدی بر ما داخل نشود لکن در بین آن که ام سلمه بر در بود که حسین علیه السلام داخل شد و به فشار وارد شد بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و به سر دوش او پرید، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله او را می بوسید و لب و دهان او را می مکید، پس ملک گفت: آیا او را دوست می داری؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: آری.

گفت: پس امت تو او را می کشد و اگر بخواهی مکانی که در آن کشته می شود به تو ارائه می دهم، پس آن را ارائه داد و خاک سهله سرخ رنگ و خاک نرمی را یا خاک احمری برای او آورد، ام سلمه آن تراب را برگرفت و آن را در ثوب خود نهاد.

ثابت می گوید: (ثابت بنانی راوی است) ما همی گفتیم آنجا کربلا است.

این حدیث را ابو حاتم در صحیح خود تخریج کرده و احمد به مثل او آورده است و ملاّ افزوده که سپس کفی از تراب احمر به من داد و گفت: این از تربت آن سرزمین است که او در آن کشته می شود.

پس هر وقت خون شد پس بدان که او به یقین کشته شده است.

آن بانو گوید: من آن را در قاروره ای نزد خود نهادم و می گفتم: روزی که متحول به خون شود هر آینه روز عظیم است.

تا پس در کربلا در سرزمین فرات در ناحیۀ کوفه به شهادت رسید، سنان بن انس نخعی او را کشت و دیگری هم گفته شده و وقتی سر او را به سوی یزید

ص:331

فرستادند و در اولین مرحله که شراب با او نوشیدند.

دستی از غیب از دیوار برآمد با قلم آهنین بر آنها سطری را با خون نوشت.

آیا امتی که حسین را کشته اند امید شفاعت جدّ او را روز حساب دارند.

پس گریختند و سر را ترک نمودند.

منصور بن عمار این حدیث را بیرون داده.

و ابو الهدی در ضوء الشمس: 97/1-98 و حافظ قسطلانی در المواهب: 195/2 از بغوی و ابی حاتم و احمد.

و حافظ سیوطی در «الخصائص الکبری: 125/2» از بیهقی و ابی نعیم و کنز العمال 223/6.

و سید محمود شیخانی در «الصراط السوی» از احمد و قره غولی در «جوهره الکلام: 117» و شطری از کلمۀ ابن حجر که ذکر شده از قول «ثابت» و اخراج ابی حاتم آن را در صحیح خود و روایت احمد آورده و در ص 120 بقیۀ کلام او را لفظ به لفظ آورده.

و عماد الدین عامری در شرح بهجه المحافل: 236/2.

و خطیب حافظ خوارزمی در مقتل الحسین: 162/1.

از شرحبیل بن ابی عون بازگو کرده گوید:

آن ملک که نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد ملک دریاها (بحار) بود و این بدان بود که ملکی از ملائکه «فرادیس» به دریا نازل شد و سپس بال های خود را بر آن گسترد و صیحه ای بر آن زد و گفت: ای اهل دریاها! لباس اندوه بپوشید برای این که فرخ محمّد «جوجه محمد» کشته و مذبوح است.

ص:332

سپس نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت: ای حبیب خدا! بر روی این ارض این سرزمین دو فرقه از امت تو قتال می کنند، یکی ظالم و متعدی و فاسق، جوجۀ تو را حسین پسر دخترت در سرزمین کرب و بلا می کشند و این تربت نزد تو است و قبضه ای از ارض کربلا به او تحویل داد و گفت: این تربت نزد تو باشد تا علامت این امر را ببینی، سپس آن ملک از تربت حسین در بعضی از بال های خود حمل کرد پس باقی نماند در آسمان دنیا ملکی مگر آن که آن تربت را استشمام کرد و بوی کرد تا از آن تربت در نزد او اثری و خبری حاصل شد.

گوید: سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله آن قبضه را که ملک آن را برای او آورده بود برگرفت، همی آن را بو می کرد و می گریست و در گریه اش می گفت:

بار خدایا! برکتی در قاتل فرزند من مگذار و او را با آتش جهنم برافروزان و بسوزان،

سپس آن قبضه را به سوی ام سلمه رضی الله عنها رد کرد و به او تحویل داد و او را خبردار کرد به کشته شدن حسین در شاطیء فرات.

فرمود: ای ام سلمه! این تربت را نزد خود برگیر که همین که تغییر پذیرفت و به خون تازه متحول شد، در همان نزدیکی ها حسین فرزند من کشته می شود.

بحار الأنوار از طریق ما (امالی شیخ) از او، از ابی المفضل از ابن عقده از ابراهیم بن عبدالله نحوی از محمّد بن سلمه از یونس بن ارقم از اعمش از سالم بن ابی الجعد از انس بن مالک: که عظیمی از عظمای ملائکه از پروردگار خود عز و جل استیذان کرد در زیارت پیغمبر صلی الله علیه و آله پس اذن به او داده شد، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله او را بوسید و در دامن خود نشانید.

ص:333

پس ملک گفت: آیا او را دوست داری؟

فرمود: آری، شدیدترین حبّ، او پسر من است. ملک به وی گفت: امت تو عنقریب او را می کشند. پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: آیا امت من فرزند مرا می کشند؟ گفت: آری، و اگر بخواهی ارائه می دهم به تو از تربت خاک آن سرزمین که بر آن کشته می شود.

گفت: آری، پس تربتی معطر، سرخ فام، خوش بو، به او ارائه داد و گفت: هر موسم این تربت، خون تازه شد آن علامت کشته شدن این پسر تو است.

سالم بن ابو الجعد گوید: خبر داده شده ام که آن ملک میکائیل بوده.

(بحار الأنوار و امالی شیخ) به اسناد(1) خود از انس بازگو کرده که: ملک (مطر

ص:334


1- (1) (ما) عنه عن ابی المفضل عن ابن عقده عن ابراهیم بن عبدالله النحوی عن محمّد بن سلمه عن یونس بن ارقم عن الاعمش عن سالم بن ابی الجعد عن انس بن مالک: ان عظیماً من عظمآء الملائکه استأذن ربه عز و جل فی زیاره النبی فأذن له فبینما هو عنده اذ دخل علیه الحسین فقبله النبی صلی الله علیه و آله و اجلسه فی حجره فقال له الملک اتحبه؟ قال: اجل، اشد الحب انه ابنی، قال له: ان امتک ستقتله، قال: امتی تقتل ولدی، قال: نعم و ان شئت اریتک من التربه التی یقتل علیها قال: نعم، فاراه تربه حمرآء طیبه الریح فقال: اذا صارت هذه التربه دما عبیطا فهو علامه قتل ابنک هذه. قال: سالم بن ابی الجعد اخبرت ان الملک کان میکائیل. «بحار الأنوار: 229/44، باب 30، حدیث 10؛ الامالی، شیخ طوسی: 314، حدیث 639» (ملک مطر) (امالی شیخ) عنه عن الحسین بن الحسین بن عامر عن محمّد بن دلیل بن بشر عن علی بن سهل عن مؤمل عن عماره بن زاذان عن ثابت عن انس ان ملک المطر استأذن ان یأتی رسول الله صلی الله علیه و آله فقال النبی صلی الله علیه و آله لام سلمه: املکی علینا الباب لایدخل علینا احد

باران) استیذان کرد که نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بیاید.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله به ام سلمه فرمود: این در را برای ما در اختیار بگیر که بر ما احدی داخل نشود، پس حسین علیه السلام آمد که داخل شود ام سلمه مانع شد، لکن او جست و داخل شد و همی بر منکب های رسول خدا صلی الله علیه و آله می جهید و بر آنها بر می نشست.

پس ملک گفت: آیا او را دوست داری؟

گفت: بلی. گفت: پس امت تو به زودی او را می کشند و اگر بخواهی ارائه می دهم به تو آن مکان که در آن کشته می شود، پس دست خود را دراز کرد ناگهان تربتی حمراء آورد، پس ام سلمه آن را برگرفت و آن را در گوشۀ چهارقد خود قرار داد.

ثابت می گوید: به ما رسیده که آن مکان بود که در آن کشته می شد که همان کربلا باشد.

(توضیح) در این احادیث حدود سن و سال حسین علیه السلام تحدید نشده، ولکن این تعبیر را دارد گاهی می گوید:

ص:335

«فوثب فدخل فجعل یقعد علی ظهر النبی و علی منکبه و علی عاتقه.»

کودک از جا جست و داخل شد و شروع کرده بر پشت پیغمبر و منکب او و عاتق او می نشست، فاصلۀ منکب تا عاتق زیاد نیست معلوم شد از جنبۀ بشریت خیلی کودک بوده و گاهی دیگر می گوید:

«اذ جاء الحسین بن علی فاقتحم ففتح فدخل»

اینجا اقتحام را می گویدکه زورمند بوده، در را به زور باز می کرده و گاهی می گوید: «فوثب حتی دخل فجعل یقع علی منکب النبی صلی الله علیه و آله» اینجا وثبه و از جا جستن را دارد، ولی افتادن روی منکب پیغمبر را هم دارد که کار کودک است و از جنبۀ بشری بر آنها هم رواست.

در حدیث طریق ابن عساکر می گوید: «فدخل فجعل یتوثب علی ظهر رسول الله»

داخل شد و شروع کرد همی بر پشت رسول خدا صلی الله علیه و آله بالا می آمد و ور می جست.

و در (اشرف الوسائل) داشت که: «اذ دخل الحسین فاقتحم فوثب علی رسول الله»

یعنی حسین به فشار زورآور شده بود، ولی دارد که پرید و بر سر و روی رسول خدا صلی الله علیه و آله و رفت و این نشان جنبۀ بچگی است از جنبۀ بشریت.

توضیح دیگر

در این احادیث چیزهای مدهشی از علم ملک و اندیشه کیهانی و تصرف

ص:336

و قدرت ملک و آینده نگری ملک در سنگریزه هم آمده.

اولاً: در حدیث گاهی «ملک مطر و باران دارد و گاهی ملک قطر» دارد که همان قطره باشد، تقطیر ابر و سحاب، جدا کردن ذرات آب و فرود آوردن آنها است به صورت باران ریز ریز.

و گاهی دارد «جبرئیل» و گاهی ملک بحر «دریا» و گاهی گوید: ملک «بحار» دریاها و گاهی می گوید: ملکی از ملائکه فرادیس به دریاها نازل شد، هر چه باشد دلالت دارد که از نظر اسلام و جهان شناسی اسلام امور ظاهر عالم ارتباط دارد با ملائکه و یکی از مسائل خاص اسلام ملکوت کل شیء است و بنابراین بحار و دریاها و سحاب و ابر و قطره ریزان همه؛ و هر کدام ملکوتی دارند که به امر آن روانند.

قطره ای کز جویباری می رود از پی انجام کاری می رود

و فرق آن با ارباب انواع افلاطون این است که اختیار این اشیاء با این ملکوت است و اختیار این ملکوت به دست خدا است «بیده ملکوت کل شیء» و شعبات ملکوت اشیاء همه منتهی می شود به چهار ملک بزرگ، جبرئیل و اسرافیل و میکائیل و عزرائیل که قوای محرکه علم و تشکیل دهنده نقش نگار و ترسیم خط و خال کائنات هستند و اعوان جبرئیل و اعوان میکائیل و اعوان اسرافیل و اعوان عزرائیل در ظواهر کیهان پخشند. و همۀ آن اعوان و خود این اعیان برمی گردند به اشتقاق از اسمای حسنای الهی که روح پیکر عالمند.

حق، جان جهان است و جهان جمله بدن.

ارواح و ملائکه قوای این تن. افلاک و عناصر و موالید اعضاء.

ص:337

توحید همین است و دیگرها همه فن.

بنابراین اشکالی ندارد که ملک «مطر - یا قطره» یا «بحار» علم و آگاهی از کشته شدن حسین داشته باشند، چون از شعبات و اشتقاقات جبرئیل هستند که ملک، ملک علم کلی و قوۀ عقل محیط است. دانشمندان آن را اندیشه کیهانی گویند.

و اقتدار و تصرف ملکوت و ملائکه در اشیای مادی هم لازمه طبیعی ملک و ملکوت است، ملکوت وزن آن صیغۀ مبالغه است، پس به نهایت اقتدار دارند.

اینها عجبی نیست، آری عجب کل العجب تبدیل خاک قاروره در موقع کشته شدن حسین علیه السلام به خون تازه است، ولی معلوم نیست که آن خاک و ریگ ها چه مادّه ای بوده اند، آیا تجوهر انرژی به ماده نبوده اند چنان که از ذرات ارانیوم قوّه مدهشی انرژی بیرون می جهد.

اما در آنجا کورۀ الکتریکی برای شکستن ذرۀ اتم لازم است تا ماده تبدیل به انرژی گردد.

ولی تصرّف نفس کلی و قدرت الهی در مواد پراکنده عالم، بسی خارق العاده تر است.

یک نمونه اش قوه جاذبۀ عمومی است که گواه ارتباط پیکر عالم با همدیگر است و سرعت آن از سرعت نور هم بیشتر است، با این که نور در هر ثانیه سیصد هزار کیلومتر می رود.

ولی از نظر جاذبه آخرین ستاره و اختر در آخرین کرانه گیتی و کهکشان ها با زمین ما چنان است که همه در یک آن، با آن جاذبه در مدار خود می گردند و

ص:338

آن جاذبه گسترده در جهان است، در صورتی که نور آنها بعد از میلیون سال نوری می رسد و اما چگونه بوی آنها از آینده هم استشمام می شود، این بحث بعد از حوادث قتل بحث می شود.

سبحان ذی الملک و الملکوت سبحان ما اعظمه و اعظم ملکه

و آن قدرتی که در داخل قلعۀ بیضۀ تخم مرغ که قلعۀ در بسته است نقطۀ خون پدید می آورد. دست او باز است که عزای این دولت را به جای پرچم عزا که آن را به حسب معمول دو نیم افراشته می دارند، قطره های خون را در قاروره جاری کند.

سبحان ما أ قدره؟؟

ص:339

هفتمین بار در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

ماتم فی بیت السیده ام سلمه ام المؤمنین

حافظ ابوالقاسم طبرانی در «معجم کبیر» در ترجمه حسین بن علی علیه السلام بیرون داده گوید:

به اسناد(1)

ص:340


1- (1) (سند حدیث) حدثنا الحسین بن اسحاق التستری (نا) یحیی بن عبدالحمید بن الحمّانی (نا) سلیمان بن بلال عن کثیر بن زید عن المطلّب بن عبدالله بن حنطب عن امّ سلمه «المعجم الکبیر: 108/3، حدیث 2819» اسناد صحیح است رجال آن همه از ثقاتند بدین قرار: 1 - حسین بن ابراهیم بن اسحاق تستری دقیقی متوفای 290 - وی از مشایخ حدیث است، حافظ ابن عساکر در تاریخ او را ذکر کرده. 2 - یحیی بن عبدالحمید حمّانی (به کسر مهمله و تشدید میم) ابوزکریا کوفی متوفای 228 وی از رجال مسلم است. حافظ ثقه، صدوق است، ابن معین و ابن نمیر و بوشنجی او را توثیق کرده اند و بیش از یک تن دربارۀ او گفته اند که وی صدوق است و از ابن معین گوید که: وی ثقه است و در کوفه مردی هست که با او حفظ می شود، یعنی سنت و حدیث و اینان حسد به او می برند. 3 - سلیمان بن بلال تیمی قرشی مولی آنان ابو محمّد مدنی متوفای به سال (177) وی از رجال صحاح ششگانه است، احمد و ابن سعد و خلیلی و ابن عدی و دیگران او را توثیق کرده اند. 4 - کثیر بن زید اسلمی ابو محمّد مدنی متوفای 158 از رجال بیش از یکی از صحاح است، ابن عماد موصلی او را توثیق کرده و ابن حبّان او را در ثقات ذکر کرده و بیش از یکی گفته اند که: وی صالح است. و ابو زرعه گوید: صدوق است، در او نرمی «لین» هست. 5 - مطلّب بن عبدالله بن حنطب مخزومی تابعی است، از رجال صحاح است، ابوزرعه و دارقطنی و یعقوب بن سفیان او را توثیق کرده اند و «ابن حبّآن» او را در ثقات آورده. متن حدیث مطلّب: عن ام سلمه< قالت: کان رسول الله صلی الله علیه و آله جالسا ذات یوم فی بیتی فقال: لایدخل علی احد فانتظرت فدخل الحسین علیه السلام فسمعت نشیج رسول الله صلی الله علیه و آله یبکی، فاطّلعت فاذاً حسین فی حجره و النّبی صلی الله علیه و آله یمسح جبینه و هو یبکی فقلت و الله ما علمت حین دخل، فقال: انّ جبرئیل علیه السلام کان معنا فی البیت فقال: تحبّه؟ قلت: امّا من الدّنیا فنعم، قال: انّ امتک ستقتل هذا بارض یقال لها کربلا، فتناول جبرئیل علیه السلام من تربتها فاراها النّبی صلی الله علیه و آله فلما احیط بحسین حین قتل، قال: ما اسم هذه الارض؟ قالوا: کربلا، قال: صدق الله و رسوله ارض کرب و بلاء.

است) از ام سلمه بازگو کرده گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله روزی تاریخی که حامله به این حادثه بود، در خانۀ من یا در حجرۀ من بود، آن روز پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

احدی بر من داخل نشود، من حسب الامر انتظار کشیدم که کس نیاید، لکن حسین علیه السلام داخل شد، پس درنگی شد که من جوش و فغان پیغمبر صلی الله علیه و آله را شنیدم

ص:341

که می گریست پس من سرکشیدم ببینم چیست؟ دیدم حسین علیه السلام در کنار و دامن او است و پیغمبر صلی الله علیه و آله جبین و پیشانی او را دست می کشد و گریه می کند. من گفتم والله من ندانستم هنگامی که او داخل شده.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل علیه السلام در این خانه با ما بود، پس از درنگی گفت: تو او را دوست داری؟ گفتم: امّا از دنیا پس آری، گفت: امت تو عنقریب این را در سرزمینی که به آن کربلا گفته می شود به یقین می کشند. پس جبرئیل از تربت آن سرزمین برگرفت و به دست آورد و به پیغمبر صلی الله علیه و آله ارائه داد.

تا همین که حسین در احاطه دشمن واقع شد، در آن حادثه که کشته شد پرسید: اسم این سرزمین چیست گفتند: کربلا است، گفت: صدق فرموده خدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله سرزمین کرب و بلا است.

بقیۀ مصادر حدیث:

نظم الدّرر: 215 به این لفظ آورده:

امّ سلمه رضی الله عنها گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله داخل شد و دستور داد که این در را برای ما محافظت کن، بر ما احدی داخل نشود، لکن درنگی شد که صدای شیون پیغمبر صلی الله علیه و آله و «نحیب» او را شنیدم (و نحیب صوت شدید بکاء است) من در اثر آن داخل شدم ناگهان حسین علیه السلام را دیدم پیش روی پیغمبر صلی الله علیه و آله است. گفتم: والله ای رسول خدا صلی الله علیه و آله من ندیدم او را هنگامی که داخل شده.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل همین آن گذشته نزد من بود و گفت: امّت تو به یقین او را می کشند بعد از تو در سرزمینی که به آن کربلا گفته می شود، آیا می خواهی که تربت او را به تو ارائه دهم ای محمّد؟

ص:342

پس جبرئیل از تراب آنجا به دست آورد و به پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را ارائه داد و به او رد کرد، ام سلمه رضی الله عنها گوید: پس من او را برگرفتم و در قاروره ای قرار دادم پس روزی که حسین علیه السلام کشته شد، آن را سرکشی کردم که خون شده بود.(1)

ص:343


1- نظم الدّرر: 215 بلفظ قالت: دخل النبی صلی الله علیه و آله فقال: احفظی الباب لا یدخل علی احد فسمعت نحیبه فدخلت فاذا الحسین بین یدیه فقلت: والله یا رسول الله! ما رأیته حین دخل فقال: انّ جبرئیل کان عندی آنفا فقال: انّ امتک ستقتله بعدک بارض یقال لها: کربلا افترید أن اریک تربته یا محمّد؟ فتناول جبرئیل من ترابها فاراه النبی صلی الله علیه و آله و دفعه الیه، فقالت ام سلمه : فاخذته فجعلته فی قاروره فاصبته یوم قتل الحسین و قد صار دماً. مجمع الزوائد: 188/9-189 فقال: رواه الطّبرانی باسانید و رجال احدها ثقات. کنز العمال: 656/6، حدیث 37666، عن الطبرانی؛ الصراط السّوی 94 ح، عن الحافظ الزرندی بلفظ و عن الطبرانی بلفظه المذکور و قال و فی روایه: صدق رسول الله ارض کرب و بلاء و ذکر تصحیح الهیثمی ایّاه و اقرّه. (بحار الأنوار: 225/44، باب 30، حدیث 5) - (امالی صدوق) ابن عن حبیب بن الحسین التغلبی عن عباد بن یعقوب عن عمرو بن ثابت عن ابی الجارود عن ابی جعفر علیه السلام (ابی عبدالله) قال کان النبی صلی الله علیه و آله فی بیت ام سلمه< فقال لها: لا یدخل علی احد فجاء الحسین و هو طفل فما ملکت معه شیئاً حتی دخل علی النبی صلی الله علیه و آله فدخلت ام سلمه< علی اثره فاذن الحسین علیه السلام علی صدره و اذا النّبی صلی الله علیه و آله یبکی و اذا فی یده شیء یقلبه، فقال النبی صلی الله علیه و آله: یا ام سلمه! ان هذا جبرئیل یخبرنی انّ هذا مقتول و هذا التربه التی یقتل علیها فضعیه عندک فاذا صارت دما فقد قتل حبیبی، فقالت ام سلمه: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! سل الله ان یدفع ذلک عنه، قال قد فعلت فاوحی الله عز و جل الی. (1) ان له درجه لا ینالها احد من المخلوقین (2) و انّ له شیعه یشفعون فیشفعون. (3) و ان المهدی من ولده فطوبی لمن کان من اولیاء الحسین و شیعته؛ هم و الله الفائزون یوم القیمه.

مجمع الزوائد: 188/9-189 گوید:

طبرانی آن را با اسناد متعدده کثیره آورد و رجال یکی از آنها ثقات است.

کنز العمال 656/13-657، حدیث 37666 - خ - از حافظ زرندی به لفظ او که ذکر شد و گوید و در روایتی است که گفت: (صدق رسول الله ارض کرب و بلاء) و بعد تصحیح هیئمی را از این حدیث آورده و آن را تقریر کرده.

(از طرف ما) (بحار الأنوار: 225/44، باب 30، حدیث 5؛ الامالی، شیخ صدوق: 139، حدیث 3) (امالی صدوق) پدرم از حبیب بن حسین تغلبی از عباد بن یعقوب از عمرو بن ثابت از ابی الجارود از ابی عبدالله علیه السلام از ابی جعفر علیه السلام بازگو کرده گوید:

پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ ام سلمه بود، پس به ام سلمه رضی الله عنها دستور داد و فرمود که: نگذار احدی بر من داخل شود، پس حسین آمد وی اینک طفل است پس ام سلمه با او مالک هیچ نبود تا بر پیغمبر صلی الله علیه و آله داخل شد، پس ام سلمه از عقب سر او آمد، به دنبال پای او وارد شد، دید حسین را ناگهان که بر صدر سینۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله است و در همین وضع پیغمبر صلی الله علیه و آله را دید که می گریست و ناگهان در دست پیغمبر صلی الله علیه و آله چیزی دید که پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را پهلو به پهلو می گرداند.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: ای ام سلمه! اینک این جبرئیل است، مرا خبر می دهد که این فرزند من مقتول است و این تربتی است که بر روی آن کشته می شود آن را نزد خودت بگذار، هر وقت یا هر موقع خون شد، پس حبیب محبوب کشته شده است.

پس ام سلمه گفت: یا رسول الله! از خدا مسألت کن که این بلا را از او دفع

ص:344

کند، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من مسئلت کردم، لکن خداوند عز و جل وحی به من فرمود که:

1 - برای او در این شهادت درجه ای خواهد بود که احدی از مخلوقین به آن درجه نائل نخواهند شد.

2 - و دیگر آن که برای وی شیعه و پیروی خواهد بود که شفاعت می کنند و شفاعت آنها پذیرفته می شود.

3 - و دیگر آن که مهدی از فرزندان او خواهد بود.

پس خوشا برای آنان که از اولیای حسین علیه السلام و هواداران حسین علیه السلام باشند؛ والله شیعیان و پیروان وی، آنان همانا فائزند، یعنی به رتبه ای که آرزوی بشر است آنان موفقند.

آن چه خدا در این شهادت درجات به عوض داده جداگانه بعد از شهادت خواهد آمد که به قول امام صادق علیه السلام امامت را در ذرّیه او قرار داده و شفاء را در تربت او و اجابت دعا را نزد قبر او و ایام زائر در رفتن و آمدن از عمر او حساب نمی شود.

محمّد بن مسلم گفت: اینها به برکت حسین علیه السلام به دیگران می رسد، آیا برای خود او چه خواهد بود؟

امام صادق علیه السلام فرمود: خدا او را به پیغمبرش صلی الله علیه و آله در درجه و منزلت ملحق فرمود، بعد امام این آیه را تلاوت فرمود:

وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّیَّتُهُمْ بِإِیمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ ما اکنون در پی تتبع آثاری و اخباری هستیم که از آنها در مدارج سن و سال

ص:345

کودک عزیز، آثار و کراماتی با هدایت و تحریکاتی استفاده می شود و وضع طفل در رفتار و کردار با جد امجد صلی الله علیه و آله چیست؟ و وضع پیغمبر صلی الله علیه و آله در هر مرحله ای از سن و سال با کودک شیرین شمائل چیست؟

ص:346

هشتمین بار باز در حجرۀ ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها از طرق ما

(ارشاد) روایت کرده: سمّاک از ابن المخارق از ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید: در بین آن که رسول خدا صلی الله علیه و آله در روزی که آن روزتاریخی بود نشسته بود وحسین در کنار او (حجر او) نشسته بود که ناگهان از چشم پیغمبر، اشک ها فرو ریخت، پس من گفتم: یا رسول الله؟ چرا تو را می بینم که گریه می کنی (جعلت فداک).

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل مرا آمد و تعزیت گفت به پسرم حسین و خبر داد مرا که طائفه ای از امت من او را می کشند، خداوند آنها را به شفاعت من نائل نکند.(1)

ص:347


1- (شا) روی سماک عن ابن المخارق عن ام سلمه<، قالت: بینا رسول الله صلی الله علیه و آله ذات یوم جالساً و الحسین جالس فی حجره اذ هملت عیناه بالدّموع فقلت له: یا رسول الله! مالی اراک تبکی؟ (جعلت فداک) فقال صلی الله علیه و آله: جاءنی جبرئیل فعزانی بابنی الحسین و اخبرنی انّ طائفه من امتی تقتله لا انالهم الله شفاعتی. حدیث مرفوعه است رجال آن. 1 - سمّاک بن حرب الذهلی ابوالمغیره (سین) یعنی از اصحاب حسین است (حج) (رجال میرزا محمّد) در تهذیب و نهایه و استبصار - کافی - حدیث او را در باب تعارض بینه و ابطال عول، و میراث غرقی؛ و باب اشتراک در جنایات آورده اند. 2 - ابن المخارق (اصابه) مخارق بن عبدالله بن سلیم شیبانی یکنی ابا قابوس در عداد کوفیین است، از پیغمبر صلی الله علیه و آله و از ابن مسعود و ام الفضل بنت الحرث و غیر آنان روایت می کند و از او، پسرانش قابوس و عبدالله روایت می کنند، حدیث او نزد نسائی از روایت ابی الاحوص از سماک بن حر از قابوس از پدرش و در سند حسن بن سفیان از طریق ابی بکر نهشلی از سماک از قابوس بن ابی المخارق از پدرش می باشد و ابو نعیم او را در کنیه ها در «ابی المخارق» آورده است.

نهمین بار باز در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

از طرف ما

بحار الأنوار گوید: در بعضی کتب مناقب معتبره از حسن بن احمد همدانی از ابی علی حدّاد، از محمّد بن احمد کاتب از عبدالله بن محمّد از احمد بن عمرو از ابراهیم بن سعید از محمّد بن جعفر بن محمّد از عبدالرحمن بن محمّد بن عمر بن

ص:348

ابی سلمه از پدرش از جدّش از ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید:

جبرئیل به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت: امت تو او را (یعنی حسین را) بعد از تو می کشند.

سپس گفت: آیا ارائه ندهم به تو از تربت خاک او؟

ام سلمه گوید: پس ریگ هایی را (حصیاتی را) آورد، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله آنها را در قاروره ای نهاد تا همین که آن شب قتل حسین شد، ام سلمه رضی الله عنها گوید: شنیدم گوینده ای این شعر را می گفت:

ایّها القاتلون جهلا حسینا ابشروا بالعذاب و التنکیل

قد لعنتم علی لسان داود و موسی و صاحب الانجیل

ای کشندگان حسین از روی نشناختن قدر او، به عذاب و شکنجه خدا آماده باشید، شما به زبان داود لعنت شده هستید و به زبان موسی و صاحب انجیل.

ام سلمه رضی الله عنها گوید: من از شنیدن شعر تکان خوردم و گریستم، پس قاروره را گشودم، ناگهان در آن خون پدید آمده بود.(1)

ص:349


1- و روی فی بعض کتب المناقب المعتبره عن الحسین بن احمد الهمدانی عن ابی علی الحدّاد عن محمّد بن احمد الکاتب عن عبدالله بن محمّد عن احمد بن عمرو عن ابراهیم بن سعید عن محمّد بن جعفر بن محمّد عن عبدالرحمن بن محمّد بن عمر بن ابی سلمه عن ابیه عن جده عن ام سلمه< قالت: جاء جبرئیل الی النّبی صلی الله علیه و آله فقال: انّ امتک تقتله یعنی الحسین بعدک ثم قال: الا اریک من تربته فجاء بحصیات فجعلهن رسول الله صلی الله علیه و آله فی قاروره فلما کان لیله قتل الحسین قالت ام سلمه : سمعت قائلا یقول. ایّها القاتلون جهلا حسیناً ابشروا بالعذاب و التنکیل قد لعنتم علی لسان داود و موسی و صاحب الانجیل قالت: فبکیت ففتحت القاروره فاذا قد حدث فیه دم (انتهی) «بحار الأنوار: 241/44، باب 30، حدیث 34»

دهمین بار باز در حجرۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

از طرف ما

بحار الأنوار: و جاده در مؤلفات بعضی اصحاب ما از ام سلمه رضی الله عنها روایت را بازگو می کند که گوید:(1)

ص:350


1- (1) و روی فی مؤلفات بعض الاصحاب عن ام سلمه قالت: دخل رسول الله صلی الله علیه و آله ذات یوم و دخل فی اثره الحسن و الحسین و جلسا الی جانبیه فاخذ الحسن علی رکبته الیمنی و الحسین علی رکبته الیسری و جعل یقبل هذا تاره و هذا اخری و اذا بجبرئیل قد نزل و قال: یا رسول الله! انک لتحب الحسن و الحسین فقال: و کیف لا احبّهما و هما ریحانتای من الدّنیا و قرتا عینی، فقال جبرئیل: یا نبی الله انّ الله قد حکم علیهما بامر فاصبر له.

رسول خدا روزی که باید آن را از روزهای تاریخی شمرد داخل شد و در عقب او حسن و حسین علیه السلام هم داخل شدند و بر دو جانب رسول خدا صلی الله علیه و آله نشستند، پیغمبر صلی الله علیه و آله حسن را برگرفت و بر زانوی راستش برنشاند و حسین را به زانوی چپش برنشاند.

و شروع کرد گاهی او را بوسه می زد و گاهی این را می بوسید که ناگاه جبرئیل نازل شد و گفت:

یا رسول الله! تو به حتم حسن و حسین را دوست داری؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: چگونه دوست نداشته باشم و حال آن که آنان دو ریحانه من از دنیا و دو قره العین منند. جبرئیل گفت: یا نبی الله! خدا حکم کرده بر آنان به امری، پس بر آن امر شکیبا باش.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: چیست آن امر ای برادرم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: حتم کرده بر این حسن که زهر خورده مسموم شود و

ص:351

بمیرد و بر این حسین که ذبح شود و بمیرد و به حتم برای هر پیامبری دعای مستجابی است، اینک تو اگر بخواهی دعای خود را «دعوت خود را» دربارۀ دو فرزند خود حسن و حسین قرار بدهی، پس دعا کن و از خدا بخواه که سالم بدارد آن دو تن را از زهر و از قتل، اما هر گاه بخواهی که مصیبت آنان ذخیره ای باشد در شفاعت تو برای معصیت کاران از امت تو در روز رستاخیز، باید صبر کنی.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای جبرئیل! من راضی ام به حکم پروردگارم، اراده ای ندارم مگر آنچه او اراده می دارد و به تحقیق من دوست دارم که دعوت من ذخیره باشد برای شفاعت من دربارۀ معصیت کاران از امّت من و قضای خدا آن چه را بخواهد دربارۀ اولاد من حکم کند.

این روایت در سه جای آن جای گفتگو است:

1 - سند آن که ضعیف است، وجاده است.

2 - دیگر در متن آن که تفاوت دارد با اخبار این باب و می گوید: خدا حکم کرده و ظاهر آن: قضای حتمی الهی است.

در صورتی که قضای الهی در این گونه امور نه چنان الزام آور است که برای مقتول ثوابی نباشد و برای قاتل هم عقابی نباشد و مسئولیت از قاتل و مقتول سلب باشد، بلکه معنی قضا نقشۀ علم الهی است و علم الهی آلت عصیان نیست و سبب عصیان هم نیست، علم است به وقوع گناه به سوء اختیار عبد.

خواجه نصیر الدین در پاسخ شعر معروف منسوب به خیام که می گوید:

ص:352

من می خورم و هر که چو من اهل بود می خوردن من حق ز ازل می دانست

گر می نخورم علم خدا جهل بود

خواجه حکیم گوید:

علم ازلی علت عصیان بودن نزد عقلا ز غایت جهل بود

و اما موضوع سوّم، قضیۀ شفاعت است که پیغمبر صلی الله علیه و آله هم طبق راهنمائی جبرئیل می گوید: کشته شدن حسین را من برای ذخیره شفاعت معصیت کاران می خواهم، توهم می شود که این نظیر عقیدۀ غلط مسیحیان است در کشته شدن عیسی مسیح و صلب او برای فدا از گناهان بشر؛ ولکن شفاعت معنی صحیح حکیمانه ای دارد که در یک کلمه کوتاه پرمعنی درج است و هیچ اعتراضی بر آن وارد نیست و آن این است که شفاعت قیامت بروز دلالت ادلای در دنیا است پس هر کس از هر جانب و از هر ناحیه و از هر چیز دلالت شده و از راه شر به خیر برگردیده و به راه خیر ادامه داد، همان دلالت صورت ظهور آن در قیامت، همان شفاعت است، یک نفر را قرآن در آخرت شفاعت می کند که در دنیا او را دلالت کرده است و دیگری را شهدا شفاعت می کنند که از دلالت آنها به راه خیر آمده است و هر گاه به دلالت انبیا و اولیا به راه آمده باشد همانها شفعای او هستند، تعداد شفعا به تعداد دلالت ادلّا است پس امتی که خمول و معصیت کار باشد و از حسین علیه السلام و قیام و نهضت او دلالت شده باشد چون در دنیا سهمی برده، در آخرت هم ظهور و بروزی دارد و اگر در دنیا سهمی ندارد حسین هم در قیامت شفاعتی از او ندارد

ص:353

و اما فوج فوج خلقی که به دلالت حسین برای عدالت قیام کنند، چون از معصیت خود به راه هدایت آمده اند، همین هدایت و دلالت در قیامت بروز و ظهوری ملکوتی دارد که همان شفاعت است.

یک چشم من از فراق یارم بگریست چشم دیگرم حسود بود و نگریست

چون روز وصال شد من او را بستم گفتم نگرستی نباید نگریست

همین دسته مردمان متحرک که به فقد حسین از سوز دل گریه می کنند و به تعقیب منویّات مقدّسه او مشتاقانه برای اجرای عدالت و دفع ستم نهضت می کنند، آنان شفاعت می شوند؛ هر کدام به قدری که اثرپذیر بوده شفاعت می شود و این معنی هیچ اشکالی ندارد، بلکه آنان طبق حدیث هفتمین که از امالی صدوق از طریق بحار الأنوار گذشت، پیروانی برای حسین هستند که خود شفاعت می کنند و شفاعت آنان در حق دیگران هم پذیرفته می شود.

و همان ها زمره ای هستند که مهدی این امّت، زادۀ عنصر جان و دل آنها است، از آنها مهدی امّت برمی خیزد.

و باز طبق حدیثی که در خانۀ فاطمه مادرش صادر شده پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: هواداران حسین قومی اند که به هوای حسین علیه السلام می آیند کسی در روی زمین از آنها اعلم به خدا و اقوم به حق خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله نمی باشند و در پشت این زمین کسی نیست که التفات به دعوت حسین علیه السلام کما ینبغی بکنند جز آنان، آنان چراغ های فروزنده در

ص:354

ظلمات دیجورند. آنان شفعای بزرگ هستند و آنان وارد بر حوض کوثر هستند، سرچشمۀ خیرات نهضت و جنبش اند، سیمای آنها چهرۀ درخشان امتند، اهل هر دینی در پی پیشوایان و ائمۀ خویشند و آنان در طلب ائمه و پیشوایان خاندان آل محمّدند.

در آخر فرمود: آنان قوام این زمین اند، به برکت آنان باران می آید.

من در تفسیر سورۀ نور در تفسیر رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَهٌ وَ لا بَیْعٌ (1) کلامی را که امیرالمؤمنین در موقع قرائت این آیه فرموده که خدا با آنان در ذات عقول آنها تکلم می کند و در فکر آنها با آنها نجومی و رازداری می کند. تجارت و بیع، آنها را از ذکر خدا باز نمی دارد.

در تعیین مصداق آن نظر داده ام که سرسلسله های فقها و محدثان، بیشتر از سرسلسله اقطاب و سرسلسلۀ سیاسیون اهل این ذکرند، ذکر خدا را و ذکر حسین را همۀ شیعیان و همۀ دیگران از تعلیمات سرسلسله های فقها و محدثان آموخته اند، آنها قوّام این سرزمین اند.

ص:355


1- (1) نور (24):37.

یازدهمین بار باز در حجرۀ ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها

مأتم فی بیت السیده ام سلمه ام المؤمنین

حافظ کبیر ابوالقاسم طبرانی در «المعجم الکبیر» روایت کرد(1) به اسناد خود تا

ص:356


1- (1) (سند) حدثنا بکر بن سهل الدمیاطی (نا) جعفر بن مسافر التنیسی (نا)، ابن ابی فدیک (نا) موسی بن یعقوب الزّمعی عن هاشم بن هاشم بن عتبه بن ابی وقاص عن عبدالله بن وهب بن زمعه عن ام سلمه< انّ رسول الله صلی الله علیه و آله اضطجع ذات یوم فاستیقظ و هو خائر النفس و فی یده تربه حمراء یقلّبها، فقلت: ما هذه التربه یا رسول الله؟ فقال: اخبرنی جبرئیل علیه السلام انّ هذا یقتل بارض العراق: للحسین، فقلت لجبرئیل علیه السلام: ارنی تربه الارض التی یقتل بها فهذه تربتها. «المعجم الکبیر: 109/3، حدیث 2821» و اخرج الحافظ الحاکم ابوعبدالله النیشابوری فی المستدرک: 398/4. قال: اخبرنا ابوالحسین علی بن عبدالرحمن الشیبانی بالکوفه، (ثنا) احمد بن حازم الغفاری، (ثنا) خالد بن مخلد القطوانی قال: (حدثنا) موسی بن یعقوب الزمعی اخبرنی هاشم بن هاشم بن عتبه بن ابی وقاص عن عبدالله بن وهب بن زمعه قال: اخبرتنی ام سلمه< أنّ رسول

ص:357

ص:358

ص:359

ص:360

ص:361

ص:362

ص:363

ص:364

هاشم بن هاشم بن عتبه بن ابی وقاص او از عبدالله بن زمعه از ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله یک روز به خواب رفت، البته آن روزش از بس این حادثه اش عظیم بود گویی روز حادثه تاریخی بود، پس از خواب بیدار شد، ولی خاطرش سنگین بود، وضع بی نشاطی داشت، گویی حیران بود، در دست او تربت خاکی سرخ فام بود که آن را از پهلو به پهلو می گردانید و به آن می نگریست پس من گفتم: این چیست ای رسول خدا صلی الله علیه و آله؟ فرمود: جبرئیل مرا خبر داد که: این کشته می شود یعنی حسین در ارض عراق، پس من گفتم به جبرئیل، به من ارائه بده خاک تربت آن زمین را که در آن کشته می شود، پس این تربت آنجا است.

و از طریق حافظ حاکم نیشابوری گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله شبی را که هنگامه ای داشت برای خواب به بستر رفت، پس بیدار شد و حال آن که وحشت زده و حیران بود، سپس باز به بستر دراز کشید و خواب او را برد.

سپس به فاصله ای بیدار شد و باز حیران بود به کمتر از آن قدر اول که دیده بودم.

سپس باز به بستر رفت و از خواب برخاست و در دست او تربتی سرخ فام بود که آن را بوسه می داد، پس من گفتم: که یا رسول الله این تربت چیست؟

فرمود: جبرئیل علیه السلام مرا خبر آورد که این کشته می شود (یعنی حسین علیه السلام) به سرزمین عراق.

پس من گفتم: به من ارائه بده تربت آن زمین را که در آن کشته می شود، پس

ص:365

این تربت است.

گوید: این حدیث صحیح است به قرار شرط شیخین و آنان آن را بیرون نداده اند.

سپس به روایت حافظ بیهقی در دلائل النبوه به همین اسناد و همان لفظ، آن را روایت کرده است.

و سپس حافظ ابن عساکر به اسنادهای خودش آورده و در آن گوید.

من گفتم: کی او را می کشد، پس دست دراز کرد و این کلوخ را به دست آورد و گفت: اهل این کلوخ زار (مدره) او را می کشند.

این خبر را حافظ بغوی ابن بنت منیع نیز بیرون داده، چنان چه در ذخائر العقبی: 147 بازگو کرده و سیوطی در خصائص کبری: 125/2 از ابن راهویه و بیهقی و ابی نعیم هم آن را حکایت کرده است.

ص:366

باز از ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

اشاره

بحار الأنوار روایتی دیگر را به اسناد مرفوع آورده: از ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها بازگو می کند.

ام سلمه رضی الله عنها گوید:(1) رسول خدا صلی الله علیه و آله شبی حادثه افزا از نزد ما خارج شد.

ص:367


1- (1) بحار الأنوار: 239/44، باب 30، حدیث 31 و روی باسناد آخر عن امّ سلمه< انّها قالت: خرج رسول الله صلی الله علیه و آله من عندنا ذات لیله فغاب عنّا طویلا ثم جاءنا و هو اشعث اغبر ویده مضمومه، فقلت له: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! مالی اراک اشعث مغبّراً؟ فقال: اسری بی فی هذا الوقت الی موضع من العراق یقال له: کربلا فأریت فیه مصرع الحسین ابنی و جماعه من ولدی و اهل بیتی فلم ازل القط دماءهم فها هو فی یدی و بسطها الی فقال: خذیه فاحفظی بها فاخذته فاذا هو شبه تراب احمر فوضعته فی قاروره و شددت رأسها و احتفظت بها فلمّا خرج الحسین من مکه متوجها نحو العراق کنت اخرج تلک القاروره فی کل یوم و لیله فاشمها و انظر الیها ثم ابکی لمصابه فلما کان فی الیوم العاشر من المحرّم و هو الیوم الّذی قتل فیه اخرجتها اول النّهار و هی بحالها، ثم عدت الیها آخر النّهار فاذا هی دم عبیط فصحت فی بینی و بکیت و کظمت غیظی ان یسمع اعدائهم بالمدینه فیتسرّعوا بالشماته فلم ازل حافظه للوقت و الیوم حتی جاء الناعی ینعاه فحقق ما رأیت.

و آیا این همان شب بوده که خواب دیده و سنگین خاطر بود؟ و وحشت خواب آن قدر مؤثر بوده که پیغمبر صلی الله علیه و آله سر به صحرا گذاشته، انسان گاهی خواب به سرش می زند، سر به صحرا می گذارد و یا شب دیگر بوده و انصافاً حادثه حسین علیه السلام برای پیغمبر صلی الله علیه و آله و پدر و مادر ضربه شدیدی است که اگر منظره اش مشاهده شود، یا به خواب آید از پدر و مادر و جدّ راحت و آرام را می برد، به هر حال گوید:

پیغمبر شبی (که از این حادثه سنگین بار بود) از نزد ما بیرون آمد و مدتی طولانی غائب و ناپدید شد، سپس باز آمد، حالیا که ژولیده و غبار آلوده ودست ها را به هم حلقه کرده بود.

من گفتم: یا رسول الله! من تو را ژولیده و غبارآلوده می بینم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: در این معراج شبانه مرا به موضعی از عراق بردند که نامش کربلا گفته می شود و به من قتلگاه حسین پسر عزیزم و جماعتی از فرزندان من و اهل خاندان من ارائه داده شد و من همی خون های آنان را ذرّه ذره از زمین برمی گرفتم، اینک همان است که در دست من است و دستش را به سوی من گشود و فرمود: آن را برگیر و محافظتش کن، پس من آن را برگرفتم، شبیه و مانند ذرّات خاک سرخ فام بود و آن را در قاروره ای نهادم و سرش را محکم بستم و محافظت از آن می نمودم، تا همین که حسین علیه السلام از مکه به سمت عراق بیرون شد، من آن قاروره را هر روز و هر شب بازدید می کردم و آن را استشمام می کردم و به آن نظاره می کردم و سپس برای او می گریستم تا همین که روز دهم از محرم شد و همان روزی است که حسین علیه السلام در آن کشته شد، اول روز آن را

ص:368

بیرون آورده و بازدید کردم، دیدم به حال خویش باقی است و سپس آخر روز باز آن را بیرون آورده و بازدید کردم، ناگهان خون تازه بود پس صیحه زدم در حجرۀ خویش و گریستم و خشم خود را فرو بردم از هراس و شماتت دشمنانشان در مدینه که مبادا بشنوند و در شماتت تسریع کنند، لکن همواره محافظت بر وقت و بر روز می داشتم تا پیک مرگ آمده و خبر مرگ او را آورد و محقق شد رؤیت من.

فقه الحدیث

در این حدیث چند جای نظر هست:

اولاً: در سند که ضعیف است چون راوی ذکر نشده.

ثانیاً: پیغمبر صلی الله علیه و آله شبانه به خارج از منزل و منازل برده شده است و پیغمبر صلی الله علیه و آله از آن تعبیر به «اسراء» فرموده و اسراء همان معراج است که غیر از سیر عادی است سیری است با کشف اسرار و استار و پیغمبر صلی الله علیه و آله همۀ سیرهای اکتشافی خود را اسراء و معراج می نامیده و باکی در این تسمیه و تعبیر نیست، چون سیر عروجی است، عروج در آن بر جنبه طول و عرض مسافت غلبه دارد و چون متفرقات در زمان مجتمعات در دهرند، پس در معراج که صعود بر قلّۀ زمان و مکان است گذشته و آینده آنجا همه حال است، پس اعتراض نشود که التقاط و برگرفتن ذرات خون حسین چگونه تصور می شود و حال آن که حادثه شصت سال بعد تقریباً واقع خواهد شد و هنوز خونی نریخته است.

پاسخ آن بر فرض صحت سند، القاط ذرات خون هم در رؤیای ملکوتی است نه در بیداری زمین و زمان؛ و سیر پیغمبر صلی الله علیه و آله مثل معراج فوق

ص:369

زمان و زمانیات بوده که احاطه بر مستقبل و آینده و بر گذشته و ماضی زمان دارد.

در مشاهدات سفرهای آسمانی فکری مثل «ژول ورن» انعکاس حادثۀ مثل کربلا را اشعۀ نور با سیر خود به کرات آسمانی همه آن به آن، با امواج پیاپی خود پخش می کنند و می برند و واتاب آن در چهار سال بعد از وقوع حادثه عاشورا، به اولین ستاره واختر «الفا» دیده می شود و به ستاره و اخترانی که هزار سال نوری با زمین فاصله دارند، بعد از هزار سال صورت واقعه مشهود و مشاهده می شود که صف آرایی دو لشگر شد و امام علیه السلام شهید شد.

بنابراین که هر حادثه را که دوربین عکاسی می گیرد پس از وقوع حادثه هم هر موقعی که اشعه نور برسد، واتاب آن بر دیدگان ناظر بتابد، همان موقع باز عکس برداری می شود.

از عجایب و غرایب این سفرهای آسمانی اندیشمندان، سفر آن کسان است که از زمین در کرۀ مشتری پیاده شدند و انجمنی از ساکنان کره مشتری در آنجا بر پا بود، آدم های زمین با جثه های کوچک خود در گوشه تخت ها پنهان شدند، شنیدند بین اهل انجمن سخن از کرۀ زمین و اهل آن شد، این آدمک های زمین گوش ها تیز کردند بشنوند شنیدند، موجودات رشید مشتری گفتند: عجبا! که اهل این کرۀ کوچک «زمین» با قد کوچولو و عمر یک روزه، خیال ها بر سر می پرورانند، دوربین ها ساخته اند و به سوی کرات علوی نصب کرده اند که خبر از آسمان ها بگیرند، یکی از آدم های زمین خواست سر برآرد و اعتراض کند که

ص:370

چگونه گفت عمر آنها یک روزه است، ولی با قدری تأمل متوجه شد که کره مشتری حرکت وضعی آن که شبانه روز آنجا را تشکیل می دهد هشتاد سال ما است، پس صحیح است که عمر هشتاد ساله ما در نظر آنها یک شبانه روز است.

بنابراین اگر گردش کره ای آن قدر کند باشد که یک هزار سال ما را فرا بگیرد یا پنجاه هزار سال ما را فرا بگیرد، روز پنجاه هزار سال در همین جهان کیهانی تصور دارد.

قرآن گاهی می گوید:

وَ إِنَّ یَوْماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَهٍ مِمّا تَعُدُّونَ (1)

و در موقعی می گوید:

یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَی الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَهٍ مِمّا تَعُدُّونَ (2)

و در مقامی می گوید: مِنَ اللّهِ ذِی الْمَعارِجِ * تَعْرُجُ الْمَلائِکَهُ وَ الرُّوحُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَهٍ (3)

ولی یک سؤال اینجا پیش می آید:

سؤال: این قبول است که این تصورها امروز از مرحلۀ وهم و خیال بالاتر آمده و به مرحله ای از تحقق و وقوع پیوسته، ولی مشکل آن در این است

ص:371


1- (1) حج (22):47.
2- (2) سجده (32):5.
3- (3) معارج (70):3-4.

که چگونه در حال حاضر مستقبل آینده را دید، در آن نیست که چگونه می توان در مستقبل آینده ماضی گذشته را دید، این مثل ها از قبیل دیدار ماضی گذشته در مستقبل آینده است که امکان دارد بقای نقش هر حادثه در آینده، راه اطلاع بر آن است.

جواب: فرق نمی کند در دیدار خوابی که یوسف برای پادشاه مصر تعبیر کرد، قحطی آینده کشور مصر با فاصلۀ چهارده سال آینده در حال حاضر دیده شد، برای همۀ ما خواب دیدن از آینده یک نوع معراج روح است و همۀ ما این را داریم، نهایت ما در خواب و پیغمبر صلی الله علیه و آله در بیداری، در ما هم منحصر به خواب دیدن نیست، بلکه در بیداری هر کس اهل منطق باشد می داند که در قضایای کلیه حقیقیه مثل «کلّ جسم له شکل» فکر انسان فوق زمان و مکان می رود و آنجا احاطۀ کلی بر افراد موضوع آینده و گذشته و موجود در حال دارد و همه را فوق زمان مشمول، مشاهده اجمالی در این حکم کلی می کند، چون تصدیق بی تصور نمی کند، تصور افراد گذشته و اجسام آینده یک نوع مشاهده است و فوق زمان و زمانیات و فوق مکان و مکانیات است که در این مشاهده کلی نفس در یک آن هم شده، در عالم فوق زمان می رود.

ولی ما از بس مأنوس به پیکر و تن خود در عالم مقادیر و احجام و اجسام محسوسیم و غرقه در تن هستیم، غافل از این سیر معراجی خویشتنیم.

استاد دکتر هوشیار وقتی در درس منطق و قضیه کلیه حقیقیه می گفت «به انطوی الزمان و المکان له» از وجد و نشاط بال در می آورد. اشاره

ص:372

به بالا می کرد و می گفت: از این حکم کلی دریچه ای به عالم مجردات باز می شود و نفس اگر چه آنی هم شده به آن عالم فوق زمان و فوق مکان می رود و غافل است چون تمام عمر غافل از خویشتن است، خویشتن را در قالب کالبد و پیکر می بیند، در واقع خود را نسیان کرده، وقتی می خواهد اشاره به خویشتن کند اشاره به کالبد و اعضا می کند وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ (1)

نظیر این نسیان و فراموشی خویشتن در جنب بدن که در دنیا دارد، یک نوع نسیان ذات و فراموشی از خویشتن نیز در موقع اتصال به عالم نورستان و مشاهدۀ جنت فردوس و جنت لقا، برای او پیش می آید که همۀ غم ها زائل می شود.

ینسیه نفسه اتصال النّور کحاله فی عالم الغرور

اذ بالصّیاصی نفسه بالانفس یؤمی و ناسی الله نفسه نسی

آیا این نمونه که در همۀ ما هست و از دریچۀ آن حکم بر کل موجودات حال و گذشته و آینده می کنیم، نمونه ای نیست برای سیر آینده.

اما پیغمبر صلی الله علیه و آله بالاتر از آن در سفر معراج جهنم و بهشت را دید و اهل جهنم را معذّب واهل بهشت را منعم دید، با آن که هنوز عالم جزا و

ص:373


1- (1) حشر (59):19.

روز رستاخیز برای ما اهل زمین و زمان فرا نرسیده است؛ اما این نه از آن است که آنها نیستند، بلکه ما به آنها نرسیده ایم؛ زیرا قیامت و رستاخیز در عوالم طولی ما است و تمام مندرجات آنی و مندرجات زمانی را در عالم فوق زمان که دهر و سرمد است ثابتات هستند و سیرهای معراجی پیغمبر صلی الله علیه و آله بیرون از وصف و حساب ما است.

بلی، ما هم عموماً حکم قطعی برآینده می کنیم، همه کس حکم می کند که از موجودی زمان ما همه بعد از صد سال دیگر به این وضع و بدین منوال باقی نیستند، یا مرده اند یا زنده اند، بدین رمق نیستند.

این حکم کلی که از نفس ناطقه است در حیوان دیگر نیست.

غیر فهم و جان که در گاو و خر است آدمی را عقل و جان دیگر است

غیر آن جانی که در ما و شما است عقل و جان دیگری در انبیاء است(1)

ص:374


1- (1) مثنوی مولوی، بیت دیگر این شعر عبارت است از: باز غیر جانی و عقل آدمی هست جانی در ولی آن دمی

ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

روز عاشورا به سال 61 ه - و مأتم

حافظ ترمذی در جامع صحیح: 193/13 این حدیث را بیرون داده گوید:(1)

ص:375


1- (1) اخرج الحافظ الترمذی فی الجامع الصحیح: 193/13 قال: حدثنا ابو سعید الاشج، حدثنا ابو خالد الاحمر، حدثنا رزین قال: حدثتنی سلمی قالت: دخلت علی امّ سلمه< و هی تبکی، فقلت ما یبکیک؟ قالت: رأیت رسول الله صلی الله علیه و آله - تعنی فی المنام - و علی رأسه و لحیته التراب، فقلت مالک یا رسول الله صلی الله علیه و آله! قال: شهدت قتل الحسین آنفا. و فی نفس المهموم: و روی مسندا عن سلمه: قال: دخلت علی امّ سلمه و هی تبکی، فقلت لها: ما یبکیک؟ قالت: رأیت رسول الله صلی الله علیه و آله فی المنام و علی رأسه و لحیته اثر التراب فقلت: مالک یا رسول الله مغبّراً قال: شهدت قتل الحسین آنفا. اما رجال اسناد: 1 - سلمی بکریّه مولاه بکر بن وائل از عایشه و امّ سلمه< روایت می کند، صحیح الحدیث است، حدیث او از صحاح شمرده می شود. 2 - رزین - به فتح راء مهمله - ابن حبیب جهنی بکری کوفی از رجال ترمذی است، احمد و ابی معین او را توثیق کرده اند، ابن حبّان او را در ثقات آورده و ابوحاتم گوید: صالح الحدیث است

ص:376

حدیث کرد ما را ابوسعید اشجّ و او از ابوخالد احمر از رزین بازگو کرده گوید: حدیث کرد ما را سلمیرضی الله عنها که من بر امّ سلمه رضی الله عنها وارد شدم حالیا که وی می گریست. من گفتم: تو را چه به گریه آورده؟ امّ سلمه رضی الله عنها فرمود: من الان رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم (یعنی به خواب) و بر سر او و محاسن او خاک بود. گفتم: یا رسول الله! تو را چه می شود؟

فرمود: کشته شدن حسین علیه السلام را حاضر شده بودم (یعنی کشته شدن حسین علیه السلام خاک بر سر من کرده)

و حاکم در مستدرک: 19/4 بیرون داده گوید:

خبر داد مرا ابوالقاسم حسن بن محمّد سکونی در کوفه از محمّد بن عبدالله حضرمی از ابو کریب از ابو خالد احمر از «رزین» بازگو کرده از سلمی گوید:

من وارد بر امّ سلمه رضی الله عنها شدم و او می گریست. (الحدیث)

و حافظ بیهقی در دلائل النبوه در باب رویت پیغمبر صلی الله علیه و آله در خواب آورده گوید: خبر داد ما را عبدالله حافظ از احمد بن علی مقری از ابو عیسی ترمذی از ابو سعید اشج از ابو خالد احمر از رزین بازگو کرده از سلمی گوید: وارد بر ام سلمه شدم حالیا که می گریست. (الحدیث)

حافظ گنجی در کفایه الطالب: 286 بیرون داده گوید:

ص:377

خبرداد ما را سید ما و شیخ ما بقیۀ سلف، علامۀ زمان، شافعی عصر، حجه الاسلام شیخ مذاهب ابو محمّد عبدالله بن ابی وفا بادرائی از حافظ ابی محمّد عبد العزیز بن الاخضر، خبر داد ما را ابوالفتح کروخی (ح) تحویل سند: خبر داد ما را قاضی عالم، صدر شام، پدر عرب، اسماعیل بن حامد بن عبدالرحمن خزرجی در دمشق، خبر داد ما را ابوحفص عمر بن محمّد بن معمر، خبر داد ما را ابوالفتح عبدالملک کروخی، خبر داد ما را قاضی ابوعامر محمود بن قاسم ازدی و غیر او.

خبر داد ما را ابو محمّد جراحی، خبر داد ما را ابوالعباس محمّد محبوبی، خبر داد ما را امام حافظ ابو عیسی محمّد بن عیسی از ابو سعید اشج به همان اسناد و همان لفظ گوید: این عین لفظ ترمذی است در جامع خود.

و احمد بن حنبل هم این را در مسندش روایت کرده.

و حاکم هم در مستدرک خود آن را ذکر کرده.

مصادر دیگر:

جامع الاصول ابن اثیر از ترمذی؛ اسد الغابه: 22/2 با همان اسناد؛ المختار فی مناقب الاخیار: خطّی؛ ذخائر العقبی: 147؛ تیسیر الاصول ابن دیبع: 277/3؛ نزهه الابرار ارزنجانی: خطی؛ نظم الدرر زرندی: 217؛ مطالب السؤل ابن طلحه: 378؛ مشکاه المصابیح: 171/2؛ تاریخ الخلفاء سیوطی: 139؛ خصایص کبری: 126/2؛ صواعق ابن حجر: 115؛ الصراط السوی شیخانی: به خط خود مؤلف، نسخه اش خطی در مکتبه امیرالمؤمنین العامه موجود است.

شرح بهجه المحافل: 236/2

ص:378

فقه الحدیث:

علامۀ امینی رحمه الله این رؤیا را یکی از ماتم های پیغمبر صلی الله علیه و آله برشمرده است، شاید از نظر این که این گونه خواب و رؤیا از مکاشفات ملکوتی است و قتل حسین علیه السلام صورت ملکوتی آن به صورت خاک بر سر پیغمبر صلی الله علیه و آله جلوه می کند و بنابراین غیرتمندان شیعه روز عاشورا به این منظره اقتدا می کردند و خاک و گل بر سر می ریختند ولکن این حدیث ندارد که رؤیا و خواب مطابق با روز عاشورا و موقع شهادت بود.(1)

ولی شیخ طوسی به اسناد خود از امام صادق علیه السلام روایت کرده که امّ سلمه رضی الله عنها روزی صبح کرد و گریه می کرد. به او گفته شد که از چه گریه تو است؟ ام سلمه رضی الله عنها گفت: به حتم پسرم حسین امشب کشته شده و این را بدان سبب می گویم که رسول خدا صلی الله علیه و آله را از آن زمان که از دنیا رفته خواب ندیده ام، مگر امشب که او را دیدم رنگ پریده، افسرده و دژم. گوید: گفتم چه شده که تو را رنگ پریده و ملول می بینم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: امشب همه از آغاز تا حال، برای حسین و اصحاب او قبر می کندم، قبور آنها را حفر می کردم.

ولی هر چه بوده خواب و رؤیائی بوده و رؤیا برای دیگران حجت نیست، هر چند خود شخص خواب بیننده نمی تواند از تأثیر آن خود را برکنار دارد و علامه امینی فقط احادیثی را که جنبۀ ماتم دارد پی جویی می کند، ولی ما احادیث و

ص:379


1- (1) سیرتنا و سنتنا: 142-148.

مسانید امّ سلمه رضی الله عنها و غیر او را نه از این نظر تنها بحث می کنیم، بلکه آن چه متضمن مراحل عمر کودک است مرحله به مرحله فحص می کنیم.

بنابراین: این حدیث و نظیر این حدیث هر چه در مأتم کربلا آمده، احاله به آیندۀ کتاب و آیندۀ عمر مبارک امام و کودک می کنیم.

اینک برای این که به مسانید دیگر امّ سلمه رضی الله عنها برگردیم، فهرست وار صورت مأتم ها را که مرحوم آیت الله امینی آورده ذکر می کنیم و بعد به مسانید آن بانورضی الله عنها برمی گردیم:

مأتم میلاد؛ مأتم شیر خوارگی؛ مأتم رأس السنه.

مأتم فی بیت السیده امّ سلمه امّ المؤمنین بنعی جبرئیل علیه السلام.

مأتم آخر فی بیت السیده امّسلمه بنعی جبرئیل علیه السلام.

مأتم آخر فی بیت السیده امّ سلمه بنعی ملک المطر.

مأتم فی بیت السیده عایشه بنعی جبرئیل علیه السلام.

مأتم فی بیت السیده امّ سلمه امّ المؤمنین علیه السلام.

مأتم فی بیت السیده زینب بنت جحش امّ المؤمنین.

مأتم فی بیت السیده امّ سلمه امّ المؤمنین.

مأتم فی بیت السیده امّ سلمه امّ المؤمنین.

مأتم فی بیت السیده امّ سلمه امّ المؤمنین.

مأتم فی بیت السیده عایشه بنعی ملک ما دخل علی النّبی قط.

مأتم آخر فی بیت السیده عائشه

ص:380

مأتم فی دار امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام.

مأتم فی مجمع من الصحابه.

مأتم فی حشد من الصحابه.

مأتم فی دار رسول الله صلی الله علیه و آله.

مأتم فی کربلا اقامه ابو الشهداء امیرالمؤمنین علیه السلام.

صوره اخری من مأتم کربلا.

اسناد آخر لمأتم کربلا.

اسناد آخر من مأتم یوم عاشورا.

اسناد آخر من مأتم یوم عاشورا.

ص:381

در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

اشاره

شیخ الحفاظ ابن عساکر: تاریخ شام با اسناد(1) تا شهر بن حوشب، وی از بانو امّ سلمه امّ المؤمنین رضی الله عنها بازگو کرده، امّ سلمه گوید: این آیه در خانۀ من نازل شد:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ (2)

یعنی خداوند اراده می فرماید که رجس و پلشت و پلیدی را مطلقاً هر چه باشد از شما مخصوصاً اهل این خانه دور بدارد و ببرد - در این هنگام در خانه علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام بودند - بقیه آیه این است وَ یُطَهِّرَکُمْ

ص:382


1- (1) اسناد: اخبرنا ابوعبدالله الخلال (انا) ابو عثمان سعید بن احمد الصوفی (انا) ابوبکر محمّد بن عبدالله بن زکریا الشیبانی (انا) ابوالقاسم المنذر بن محمّد بن المنذر القاموسی (نا) ابی حدثنی عمی عن ابیه عن ابان بن تغلب عن جعفر بن ایاس عن شهر بن حوشب عن امّ سلمه< قالت نزلت هذه الایه فی بیتی إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ و فی البیت علی و فاطمه و حسن و حسین. «تاریخ مدینه دمشق: 137/14»
2- (2) احزاب (33):33.

تَطْهِیراً

مسانید ام سلمه رضی الله عنها

احادیث شهر بن حوشب از ام سلمه رضی الله عنها از طریق حافظ شام ابن عساکر با اسناد متعدد مستفیض، حسین علیه السلام را هنگام نزول آیۀ تطهیر(1) در میان جمع اهل بیت نشان می دهد که آیه گفت: پلیدی را خداوند می خواهد هر چه باشد از شما مخصوصاً اهل این خانه ببرد و شما را تطهیر کند.

حسین علیه السلام هم به روایت ام سلمه رضی الله عنها

در میان جمع است که آیۀ تطهیر آمد

این صبغۀ الهی رنگ دیگری است غیر از رنگ مأتم و حسین را در این موارد افتخار و مکرمتی می نهد که او در سنین شش سالگی تقریباً، خود را در جمع سران جهان می بیند یا امتداد وجود این سران می بیند و آیۀ تطهیر به عهدۀ آنان گذاشته که باید شما دنیا را تطهیر کنید و از این جهت خدا شما جمع را به نهایت پاک و طاهر و مطهر و آراسته می خواهد.

حسین علیه السلام خواه خود را امتداد وجود محمّد صلی الله علیه و آله سرسلسلۀ خیل رسل صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام و حسن علیه السلام ببیند و خواه در میان جمع آنها خود را همچون یکی از آنها ببیند؛ به هر حال احساس سرافرازی و افتخاری می کند که توأم است با تواضع و خشوع در برابر فرمان آسمان، فرمان آسمانی این آیۀ تطهیر که به سال نهم نازل شد و حسین علیه السلام در داخل انجمن است، حسین علیه السلام را در این

ص:383


1- (1) احزاب (33):33.

سن بیدارِ وظیفۀ سنگین سازندگی امّت می کند(1) و این گونه افتخار که به حکم آسمان است تکبر نمی آورد، بلکه تواضع و خشوع و خضوع می آورد که در برابر وظیفۀ آینده از خدا مدد بخواهد که بتواند دور سازندگی امت را از عهده برآید چنان که حسّ شکری می آورد که در برابر لطف آسمان سر فرود آورد خصوص با توجه به این که این آیه در مرحله ای نازل شد که مشاجرۀ زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله را با پیغمبر صلی الله علیه و آله خاتمه می داد و به منزلۀ یک نوع خانه تکانی بود که گرد و غبار تعلّقات افزون طلبی را از ایشان و آنان دور می کرد و زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله را که داخلۀ حرم بود از دسته بندی بی جا بر علیه ماریه قبطیّه و از مداخله های بی جا تا به تحریم حلال خدا برسد باز می داشت که پیغمبر صلی الله علیه و آله گاهی عسل را بر خود حرام کند و گاهی ماریه قبطیّه را بر خود حرام کند و گاهی دسته بندی کنند بر زیاده طلبی و افزون طلبی بی جا که کار به کناره گیری پیغمبر صلی الله علیه و آله از آنها انجامید و شهر مدینه گرفتار تشنج شد، این آیه آمد و کار خانه تکانی را انجام داد.(2)

خانه تکانی ها را در ایام عید دیده اید که وضع داخلۀ منزل را نو و نوار می نماید و گرد و غبار و خاشاک را از محیط منزل زدوده، صفایی دیگر به منزل داده.

این آیۀ مبارکه همین کار را می کرد، برای افزون طلبی زوجات طاهرات و

ص:384


1- (1) تاریخ مدینه دمشق: 203/13-205.
2- (2) دانه در خوشه به دهقان چو خوش این نکته بگفت گرد من هر چه بود، گو همه را یاد ببرد

تمناها و رقابت های شخصی حدی قائل شد و به آنها پایان داد و سادگی وضع حجرۀ فوقانی پیغمبر صلی الله علیه و آله در ایام عزلت از زنان، چنان نشان داده شد که عمر را به گریه آورد و عمر را واداشت که بگوید: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! از خدا بخواه که مثل کسری و قیصر به تو هم توسعه بدهد، این آیۀ مبارکه پس از آن پاسخ هائی که پیغمبر صلی الله علیه و آله شخصاً به عمر داد آمد تا بگوید: این اندازه سادگی در زندگی این رهبر برای او تنها نیست، برای همگنان او، همقطاران او و اقطاب دعوت او هم هست، و در آن جمع حسین علیه السلام و حسن علیه السلام هم هستند که برای سازندگی امتی و جهانی، خدا آنها را آماده می سازد.

پس آرزوها را باید بتکانند حتی قضیۀ تمرۀ خرمائی که پیغمبر صلی الله علیه و آله از دهان طفل خود حسن علیه السلام یا حسین علیه السلام بیرون کشید و بیرون افکند و بر سر خرمن خرماها ریخت و فرمود: ما آل محمّد را صدقه بر ما حلال نیست - اگر سند روایت معتبر باشد، این عمل بغرنج که عقده ای را ممکن است در خاطر کودک به بار آورد با این آیۀ تطهیر بر خاطر کودک گوارا شد، سخن کوتاه برداشت حسین علیه السلام از این مجلس و از این آیه و از همقطاران قابل دقت است.

آن احادیث که جنبۀ ماتم داشت و ما از جنبه ای آنها را مورد مطالعه قرار دادیم که سنین کودک در نظر بود و مرحوم آیت الله امینی ازجنبۀ ماتم، آنها را بررسی فرموده بود، در هیچکدام جنبۀ برداشت کودک از اوضاع حاضر و خبرهای آسمانی ملحوظ نبود.

اما اینجا جنبۀ برداشت کودک ملحوظ است، چون اینجا از جنبۀ سازندگی امّت درس القاء شده، پس برداشت کودک باید ملحوظ شود و حسین و

ص:385

حسن علیهما السلام به قدر بزرگان انجمن در داخل خانه و بیت یعنی به قدر محمّد صلی الله علیه و آله سرور جهان و قافله سالار بشریت و به قدر علی علیه السلام مسئول دوم امانت و امامت - حسین و حسن علیهما السلام هم دریافت می کردند و احساس به مسئولیت بزرگ در برابر امّت و احساس به موجودیت ممتاز برای خود می کردند.

قلب که عضلۀ حرکات نبض است و سرچشمۀ بخش خون و پخش نور حیات است در خود آن.

عضلۀ مخصوصی نزدیک باب قلب هست که اول، از آغاز او حرکت می کند و حرکت او کل قلب را به حرکت وامی دارد و حرکت کل قلب، حرکت کل نبض را و بالتبع کل بدن را ایجاب می کند.

اگر مدینه برای عالم اسلام به منزلۀ قلب است و خاندان های مهاجر و انصار عضلات محرکۀ این شهر است. اهل بیت در آن میان همان عضلۀ پیچیدۀ در قاعدۀ قلب نزدیک باب قلب هستند.

ص:386

در منزل ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

از طرائف ابن طاووس(1) از مسند احمد بن حنبل به اسناد خودش تا «سهل»

ص:387


1- (یف) من مسند احمد بن حنبل باسناده الی سهل قال: قالت امّ سلمه زوجه النبی صلی الله علیه و آله حین جاءها نعی الحسین بن علی علیه السلام لعنت اهل العراق و قالت: قتلوه قتلهم الله غرّوه و اذلّوه لعنهم الله، فانی رأیت رسول الله صلی الله علیه و آله و قد جاءته فاطمه علیها السلام غداه ببرمه قد صنعت فیها عصیده تحملها فی طبق حتی وضعتها بین یدیه. فقال لها: أین ابن عمک؟ قالت: هو فی البیت. قال علیها السلام اذهبی فادعیه و ایتنی بابنیه. قالت: و جاءت تقود ابنیها کل واحد منهما بید. و علی علیه السلام یمشی بأثرها. حتی دخلوا علی رسول لله صلی الله علیه و آله فاجلسهما فی حجره و جلس علی علیه السلام عن یمینه و جلست فاطمه علیها السلام عن یساره قالت ام سلمه<: فاجتذب من تحتی کساء خیبریا کان بساطاً لنا علی المثابه فی المدینه فلفّه رسول الله صلی الله علیه و آله و اخذ بطرفی الکساء والوی بیده الیمنی الی ربّه عز و جل و قال: اللهم هولاء اهل بیتی فاذهب عنهم الرّجس و طهّرهم تطهیراً. قلت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله الست من اهلک؟ قال: بلی. قالت: فادخلنی. فی الکساء بعد ما قضی دعاءه لابن عمّه علی علیه السلام و ابنیه فاطمه علیها السلام و ابنیهما. (الحدیث) «بحار الأنوار: 221/35، باب 5، حدیث 29؛ مسند احمد بن حنبل: 298/6»

روایت را بازگو کرده گوید:

بانو امّ سلمه زوجۀ النبی صلی الله علیه و آله گوید: وقتی خبر کشته شدن و شهادت حسین بن علی (ارواحنا فداه) برای امّ سلمه آمد، اهل عراق را لعنت کرد و گفت: کشتند او را، خدا آنها را بکشد، او را مغرور کردند یعنی گول زدند و ذلیل و خوار نمودند. خدا لعنت کند آنها را. چه که من رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم در وقتی که فاطمه علیها السلام هنگام شامگاهان دیگی که در آن عصیده ای پخته و ساخته و عمل آورده بود و آنها را در طبقی حمل می کرد تا آن را جلوی روی پیغمبر صلی الله علیه و آله به زمین نهاد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: پسر عمت کجا است؟

گفت: وی در خانه است.

فرمود: برو و او را بخوان و دو پسرش را هم برای من بیاور.

گوید: فاطمه علیها السلام باز آمد به حالی که آن دو پسر خود را، هر کدام را با یک دست می کشید و علی از اثر آنها می آمد تا بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شدند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله آن دو فرزند را در کنار خود و در دامن خود نشاند.

و علی علیه السلام به جانب راست او و فاطمه علیها السلام از طرف چپ او نشستند.

امّ سلمه گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله کسائی را که ساخت خیبر و بساط گسترده ما بود، از زیر من کشید و آن را پیچید و دو طرف گوشۀ آن را برگرفت و دست

ص:388

راست خود را پیچانید به سوی پروردگار عز و جل برافراشت و گفت:

بارالها! اهل بیت من خانوادۀ منند، پس از آنها رجس و پلیدی را (مطلقا) بزدای و تطهیر کن آنان را تطهیر کامل همه جانبه.

من گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! آیا من از اهل تو نیستم.

فرمود: بلی، گوید: پس مرا هم داخل در کساء کرد، بعد از این که دعای خود را برای پسر عمش علی علیه السلام و دخترش فاطمه و دو پسرش انجام داده بود.

حسین علیه السلام در این وقت خود راه می آمده و محتاج نبوده که او را بغل بگیرند، مادر دستش را می گرفته و پا به پا با مادر می آمده. اینجا از خوردن عصیده و یا حریره و هم غذائی ذکری نیامده، اما از طرز دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله به آیۀ تطهیر ذکری آمده، چون رفتار پیغمبر صلی الله علیه و آله در این کار غیر عادی بود، کساء را از زیر پای امّ سلمه کشیده حساسیت طفل را بیشتر می کرده و اگر دعای تطهیر بعد از نزول آیۀ تطهیر بوده در سال نهم بوده که حسین علیه السلام پنج ساله می باشد و دریافت او قوی بوده.

یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلی نُورٍ (1)

ص:389


1- (1) نور (24):35.

هفدهمین بار در منزل ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها

اشاره

کامل الزّیاره(1) - پدرم، از سعد، از محمّد بن عبدالحمید، از ابی جمیله از زید شحّام! از ابی عبدالله از امام صادق علیه السلام بازگو کرده که جبرئیل در بیت

ص:390


1- (1) کامل (بحار الأنوار) ابی عن سعد، عن محمّد بن عبدالحمید عن أبی جمیله، عن زید الشّحام، عن ابی عبدالله علیه السلام قال: نعی جبرئیل الحسین علیه السلام الی رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیت ام سلمه< فدخل علیه الحسین علیه السلام و جبرئیل عنده فقال: انّ هذا تقتله امّتک، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: ارنی من التربه التی یسفک فیها دمه فتناول جبرئیل قبضه من تلک التربه؛ فاذا هی تربه حمراء. «بحار الأنوار: 236/44، باب 30، حدیث 23؛ کامل الزیارات: 60» کامل ابی عن سعد عن علی بن اسماعیل و ابن ابی الخطاب و ابن هاشم جمیعاً عن عثمان بن عیسی عن سماعه، عن ابی عبدالله علیه السلام مثله - و (زاد فیه) فلم تزل عند ام سلمه حتی ماتت رحمه الله علیها. «کامل الزیارات: 60»

امّ سلمه رضی الله عنها خبر مرگ حسین علیه السلام را (روحی فداه) به رسول خدا صلی الله علیه و آله داد، پس حسین روحی فداه بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد شد و جبرئیل هنوز نزد او، پس گفت: این را امت تو می کشد. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: از تربتی، که خون او در آن ریخته می شود به من ارائه بده.

پس جبرئیل قبضه ای را از این تربت به دست آورد یعنی برگرفت که به غیر انتظار تربت حمراء یعنی سرخ فام بود.

متمم حدیث

کامل الزیاره پدرم از سعد از علی بن اسماعیل و ابن ابی الخطاب و ابن هاشم، همگی از عثمان بن عیسی از سماعه، از ابی عبدالله امام صادق علیه السلام بازگو کرده اند مثل آن را، این روایت بر آن افزوده که آن تربت همواره نزد امّ سلمه رضی الله عنها می بود تا وفات کرد.

ص:391

هیجدهمین بار در منزل ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

اشاره

کامل الزیاره پدرم رحمه الله از سعد بن عبدالله، از محمّد بن الولید خزّاز از حماد بن عثمان از عبدالملک بن اعین بازگو کرده گوید:

از ابوعبدالله امام صادق علیه السلام شنیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها بود و جبرئیل علیه السلام نزد او می بود، پس حسین علیه السلام بر او وارد شد، پس جبرئیل برای او گفت: که امّت تو این پسرت را می کشد آیا به تو ارائه ندهم از تربت آن زمین که در آن کشته می شود، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بلی.

پس جبرئیل با دست خود اشاره و ایماء کرد و قبضه ای از آن برگرفت و آن را به پیغمبر صلی الله علیه و آله ارائه داد.

(توضیح) سرّ ملکوتی دست جبرئیل و قبضۀ تربت بعدها در حدیث کامل الزیاره از ابی بصیر از ابی عبدالله علیه السلام خواهد آمد. اینجا فقط احادیث منزل ام سلمه رضی الله عنها بحث می شود.

ص:392

اما سند احادیث

اما کامل الزیارات: از اهم کتب طائفۀ حقه و اصول معتمده است، تألیف شیخ الطائفه و فقیه پیشوا شیخ ابوالقاسم جعفر بن محمّد بن قولویه القمی متوفای 367.

در ثقه بودن او یک نفر هم اختلاف نکرده.

شیخ طوسی در فهرست می گوید: ثقه.

نجاشی می گوید: از ثقات اصحاب ما و اجلاّی آنان در حدیث و فقه می باشد، از پدرش و از برادرش از «سعد» روایت کرده، مگر چهار حدیث و شیخ ما ابو عبدالله «شیخ مفید» بر او فقه را قرائت نموده و از او حمل کرده و هر چه در اوصاف هر کس از جمیل و فقه بگویند او فوق آن است.

خلاصۀ علامه مثل همین را آورده.

و در تنقیح المقال از شیخ مفید گفتار او را که در حق او گوید: شیخنا الثقه ابوالقاسم آورده است.

نص بر توثیق او را «وجیزه» و «بحار مجلسی» و «بلغه الرجال» شیخ سلیمان ماحوزی و مشترکات شیخ فخرالدین طریحی و مشترکات کاظمی و وسائل شیخ حرّ عاملی و منتهی المقال شیخ ابی علی در ترجمۀ برادرش وارد نموده اند و سید رضی الدین ابن طاووس قدس سره بعد از این که او را توصیف کرده به شیخ صدوق و راستگو، نقل اتفاق بر امانت او کرده است.

در کتب رجال در هر کدام بنگری با صراحت به آن داد می کشد و کتب حدیث مشحون است که همۀ مؤلفان نسبت به این کتاب و مؤلف آن، خاضعند و

ص:393

طمأنینه به صدق لهجۀ وی و ضبط وی و حفظ او و اتقان او دارند.

در بحار می گوید: کتاب کامل الزیاره از اصول معروفه است و شیخ طوسی در تهذیب و دیگران از محدثان از او اخذ کرده اند و آن از مصادر شیخ حرّ عاملی در وسائل است و آن را از کتب مورد اعتمادی شمرده که مؤلفان آنها و دیگران شهادت به صحت آن داده اند و قرائن هم بر نبوت آن قائم است و به طور متواتر از مؤلفان آن رسیده و صحت انتساب آنها به مؤلفان معلوم است به طوری که شکی و گمانی در آنها راه ندارد.

وی در فقه چنان است که از نجاشی و علاّمه در حق او گفتند هر آنچه از وصف جمیل و ثقه و فقه دیگران توصیف شده اند وی فوق آن است و این را همه به تسالم پذیرفته اند.

برای این کفایت می کند همین که خرّیج(1) مدرسۀ او مثل شیخ مفید است که وی خود ار اقطاب فقه و اعضاد شریعت است و ظاهر عبارت این دو کتاب این است که وی در فقه شیخ تنها و استاد یگانه او است؛ به طوری که شیخ مفید به او اکتفا کرده چون در او تمام آرزوی رائد و توشه و زاد قاصد را یافت.

در فهرست طوسی آورده که او را تصانیف کثیره به عدد ابواب فقه هست و از کتب او در فقه کتاب جمعه و جماعت و کتاب فطره و کتاب صرف و کتاب وطی به ملک یمین و کتاب رضاع و کتاب اضاحی است، نجاشی که در رجال خود فهرست مصنفان و مصنّفات شیعه را آورده بر آنها افزوده: کتاب صلاه،

ص:394


1- (1) خرّیج: فارغ التحصیل، دانش آموخته دانشگاه.

کتاب صداق، کتاب حل الحیوان من محرّمه، کتاب قسمه الزکوه، کتاب الحج، کتاب القضاء، و آداب الاحکام. کتاب الشهادات، کتاب العقیقه، کتاب النساء، که نا تمام مانده.

و در فهرست طوسی و نجاشی: کتاب مداراه الجسد نجاشی، کتاب قیام اللیل و کتاب ورد، کتاب عدد در شهر رمضان، کتاب ردّ بر ابن داود در عدد شهر رمضان، کتاب یوم ولیله، کتاب تاریخ شهور و حوادث آنها و کتاب نوادر را افزوده.

شیخ طوسی گوید: برای وی کتابی است، فهرست کتب و اصولی را که خود از آنها روایت کرده، شیخ طوسی نخواسته کتب وی را استقصاء کند، چون خودش تصریح فرموده که شماره کتاب های وی به عدد کتب فقه است.

شیخ خود در کتاب رجال گوید: وی صاحب مصنفاتی است که پاره ای از آنها در فهرست و نجاشی آمده.

این کتاب را شیخ طوسی به عنوان جامع الزیارات و نجاشی به اسم کتاب زیارات آورده اند و در بقیۀ معاجم به اسم خاص مخصوص «کامل الزیاره» آمده و اتفاقی همۀ محدثان و رجالیین است که از وی است.

و به قراری که ذکر شد اهمیّت فوق العاده و وثوق و ثقۀ اکید آن نزد جمیع شیعیان محرز است، چون صاحب آن موقف عظیمی از ضبط و مکانت رفیعی از صدق و درستی و مقام شامخی از امانت دارد، گذشته از آن که در خاتمۀ کتاب صریحاً تعهد کرده که جز از ثقات روایت نکند، وفات وی چنان که از قطب راوندی به دست می آید به سال 367 هجری می باشد و نسخۀ خلاصه که گوید:

ص:395

369 هجری تصحیف سبع به تسع است، وی خود و پدرش از برگزیدگان اصحاب سعد بن عبدالله اشعری است.

و اصحاب سعد اکثر آنها از ثقاتند مثل علی بن حسین بن بابویه و محمّد بن حسن ابن الولید و حمزه بن قاسم و محمّد بن یحیی بن عطار.

بنابراین: وی که از گزیدگان اصحاب «سعد» باشد به ناچار عداد وی با آنان است یا گزیده تر از آنان است و هر کدام باشد از دیگری بهتر است.

اما بقیه روات

1 - ابی: پدرش محمّد بن قولویه القمی: از اصحاب سعد هستند.

2 - سعد بن عبدالله القمی: معاصر با او بوده و معلوم ما نیست که از او روایت کرده باشد، از اصحاب امام عسگری است. ابن عبدالله بن ابی خلف قمی جلیل القدر صاحب تصانیفی است (لم) به رمز از کسانی که از آنان روایت نکرده. (یعنی بلاواسطه)؛ اشعری قمی صاحب تصانیفی است، ابوالقاسم شیخ این طائفه و فقیه آنها و چهرۀ درخشان آنها (صه جش) جلیل القدر واسع الاخبار کثیر التصانیف ثقه (ست. صه) ولقی مولانا ابا محمّد العسکری. بعضی اصحاب ما این لقا و دیدار را تضعیف می کند و می گویند: این حکایتی است موضوع مجعول، بر او بسته اند. این تضعیف از شهید رحمه الله است و قاموس الرجال هم آن را موضوع می داند؛ به سال 301 هجری وفات کرد؛ حمزه بن قاسم از او روایت می کند.

3 - محمّد بن عبدالحمید: ابن الولید از او روایت می کند (لم) (مح) محمّد بن عبدالحمید العطّار، جامع الرواه بسیاری از روات او را ذکر کرده.

ص:396

4 - ابی جمیله: مفضل بن صالح اسدی نخّاس مولای ایشان ضعیف است، کذاب است، وضع حدیث می کرده، از ابی عبدالله و ابی الحسن علیه السلام هر دو روایت کرده.

5 - زید شحّام: او ابی اسامه ابن یونس است.

ص:397

نوزدهمین بار باز در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

حافظ شام ابن عساکر در تاریخ دمشق به اسناد خود تا عبدالرحمن پسر عبدالله زبیر از شریک بن ابی نمر(1) از عطا بن بشار از امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید:

ص:398


1- (1) سند اخبرنا ابو سعد اسماعیل بن احمد بن عبدالملک و ابو نصر احمد بن علی بن محمّد بن اسماعیل الطوسی، قالا: (انا) ابوبکر بن خلف (انا) ابوعبدالله الحافظ ح - واخبرنا ابو العلا زید و ابو المحاسن سعود ابنا علی بن منصور بن الراوندی بالرّی قالا: (انا) قاضی القضاه ابو نصر احمد بن محمّد بن صاعد النیسابوری (انا) ابو سعید محمّد بن موسی بن الفضل بن شاذان الصیرفی قالا: (نا) ابوالعباس احمد بن یعقوب، زاد الحافظ بانتخاب ابی علی الحافظ علیه (نا) الحسین بن المکرم، زاد الحافظ بن حسان و قال: اخبرنا و قال: الصیرفی (نا) عثمان ابن عمر (نا) عبدالرّحمن بن عبدالله بن زبیر عن شریک بن ابی نمر عن عطا بن یسار عن ام سلمه< قالت: فی بیتی زلت إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ قالت: فارسل رسول الله صلی الله علیه و آله الی فاطمه و علی و الحسن و الحسین علیهم السلام فقال: هؤلاء اهلی. و فی حدیث الصیرفی اهل بیتی قالت: فقلت: یا رسول الله! اما انا من اهل البیت، قال:

در خانۀ من آیۀ: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ (1) نازل شد.

گویند: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرستاد در پی فاطمه و علی و حسن و حسین علیهما السلام پس گفت: اینان اهل منند و در حدیث صیرفی اهل بیت منند.

ام سلمه رضی الله عنها گوید: پس من گفتم: یا رسول الله! آیا من از اهل بیت نیستم؟

فرمود: بلی، یعنی هستی ان شاءالله.

(توضیح) کلمۀ ان شاء الله در زبان پیغمبر صلی الله علیه و آله برای امّ سلمه که مثل ندارد؛ معلوم می کند که منظور از این اراده مقدس خدا نظام تشریعی است که اختیار فعل با فاعل است و بسته است به حسن اختیار فاعل و ادامۀ عمرانه نه ارادۀ تکوینی که خواهی نخواهی شدنی است، اگر اراده تکوینی بوده باید دربارۀ ام سلمه به طور قطع منجّز بگوید: آری یا نه! و احاله به ان شاء الله نکند - در فهمیدن تفاوت نظام تشریع با نظام تکوین قبلاً بحث شد.

ص:399


1- (1) احزاب (33):33.

بیستمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها

در مهمانی با خزیره در شب سردی

حافظ شام ابن عساکر که دو هزار شهر را سفر کرد تا از دو هزار شیخ حدیث اخذ کرد، به اسناد(1)

ص:400


1- اخبرنا ابوبکر محمّد بن عبدالباقی (نا) ابو محمّد الجوهری املا (انا) ابوالحسین عبیدالله بن احمد بن یعقوب المقری (نا) عبدالله بن اسحاق بن ابراهیم (نا) عباد بن بشیر بن عمار (نا) محمّد و هوا بن عثمان بن ابی البهلول، حدثنی اسماعیل و هو ابن الحسن الشعیری، حدثنی لیث بن ابی سلیم عن شهر بن حوشب عن ام سلمه قالت: امرنی رسول الله صلی الله علیه و آله ان اصنع له خزیراً فصنعتها ثم دعا علیا و فاطمه و الحسن و الحسین، ثم قال: یا ام سلمه هلمّی خزیرتک فقرّبتها فاکلوا ثم أقام فاطمه الی جانب علی و الحسن والحسین الی جانب فاطمه قالت: و کانت لیله قرّه فادخل رسول الله صلی الله علیه و آله رجله الی حجر علی و فاطمه ثم البسهم کساء فدیکا، ثم قال: هؤلاء اهل بیتی و حامتی فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا. قالت امّ سلمه<: الست من اهلک یا رسول الله صلی الله علیه و آله؟ قال: انّک الی خیر. «تاریخ مدینه دمشق: 139/14»

بازگو کرده گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا امر داد که برای وی خزیره ای بسازم.

پس من آن را ساختم سپس دعوت کرد از علی و فاطمه و حسن و حسین سپس فرمود:

ای ام سلمه خزیره ات را بیاور، گوید: من نزدیک آوردم پس تناول کردند. سپس فاطمه را به جانب علی علیه السلام و حسن و حسین علیه السلام را به جانب فاطمه علیها السلام واداشت.

ام سلمه می گوید: و شب سردی بود، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله پای مبارک خود را در کنار علی و فاطمه داخل کرد، سپس به آنها کسائی فدیکی(1) پوشانید. بعد گفت: اینان اهل بیت من و خویشاوندان خاص منند که در آشیان منند و دور سر من چرخ می خورند، پس رجس و پلشت را از آنها برکنار دار و آنها را تطهیر کامل بنما.

(یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد)

امّ سلمه رضی الله عنها گفت: آیا من از اهل تو نیستم یا رسول الله صلی الله علیه و آله؟

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تو به حتم به سوی خیری.

توضیح: به سوی خیر رهسپاری و هر کس رو به سمتی رهسپار است، به آنجا نزدیک است و اهل آن سرمنزل است.

مرغ را پر می برد تا آشیان بال. مردم همت است این را بدان، هر کس به هر سو رهسپار است او را اهل آنجا بدان.

ص:401


1- (1) فدیکی: مصغّر فدیک، منسوب به فدک، نام یکی از صحابه حجازی.

هوشمندی می گفت: همین که از تهران رو به خراسان رهسپار شدی تو به خراسان نزدیک تری تا به تهران.

خیر چیست؟

مبحث خیر را در فلسفه در مبحث علت غائی از آن بحث می کنند به اعتبار آن، که را خواستار و اختیار کرده اند.

در تعریف خیر گویند: آن چیزی که همه آن را خواستارند.

مثل: صحت، عقل، و علم و مال و وجود، نه هر چه خواستاری دارد.

هر علت غائی قبل از حصول دو نام دارد یکی: خیر چون آن را خواستارند و دیگری علت غایی چون انگیزۀ آن وادار به طلب می کند و همین که حاصل شد همان صورت هم حساب می شود، پس صورت و علت غایی و خیر از هم جدا نیستند.

از این حدیث استنباط می شود که:

امّ سلمه را در طریق کمال نهایی انحرافی رخ نمی دهد، ولی راهی دراز تا سرمنزل عنقاء یعنی خیر مطلق در پیش دارد، کس به سرمنزل عنقاء نه به خود راه برد.

ص:402

بیست و یکمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها

ام سلمه رضی الله عنها شهر بن حوشب را که برای شهادت حسین به تسلیت آمده، آگاهی می دهد

حافظ ابن عساکر در تاریخ شام اسناد(1)

ص:403


1- سند: اخبرنا ابوالقاسم اسماعیل بن احمد (انا) ابوالحسین ابن النقور (نا) عیسی بن علی املاء قال: قریء علی ابی بکر عبدالله بن محمّد بن زیاد النیسابوری و انا اسمع قیل له حدثکم العباس بن محمّد بن حاتم (نا) ابو نعیم (نا) اسماعیل بن نشیط العامری قال: سمعت شهر بن حوشب قال: جئت امّ سلمه اعزّیها بحسین بن علی علیه السلام فحدّثتنا ام سلمه : انّ رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیتها فصنعت له فاطمه علیها السلام سخینه و جائته بها، فقال: ادع لی ابن عمک و ابنیک او زوجک و ابنیک فجاءت بهم فاکلوا معه من ذلک الطعام. قالت: و رسول الله صلی الله علیه و آله علی مبانه (منامه) لنا فاخذ فضله کساء لنا خیبری کان تحته فجلّلهم به ثم رفع یده فقال: اللهم عترتی و اهل بیتی، اللّهم اذهب عنکم الرجس و طهّرهم تطهیرا. قالت فقلت: یا رسول الله! و انا من اهلک؟ قال: و انت الی خیر. «تاریخ مدینه دمشق: 139/14» (توضیح) مبانه - قاموس می گوید: «بین» ارتفاع فی غلظ، سکوئی که در گوشه منزل می سازند، سریری است غیر متحرک و غیر قابل انتقال - چون از کف اطاق بالا آمده و جدا شده. آن را «مبانه» می گویند و چون روی آن می خوابند آن را «منامه» یعنی: خوابگاه می نامند. سخینه به وزن سفینه طعامی است رقیق که از دقیق ساخته می شود، دقیق همان بلقور است که از کوبیده گندم و جو و حبوبات دیگر تهیه می شود، چون غذای معمولی قریش بوده، قریش را از باب تحقیر به طنز می گوفتند «سخینه» رسول خدا صلی الله علیه و آله برای قریش زیاد این شعر را می خواند: زعمت سخینه ان سیغلب ربها و لیغلبن مغلب الغلاب «کنز العمال: 581/13، حدیث 37491» یعنی این شلقور بلقورها گمان کردند که بر پروردگار خود غلبه خواهند کرد و چیره خواهند شد و البته خدایی که بر همه چیرگان و غلبه جویان جهان غلبه دارد، بر آنها هم چیره خواهد شد. اهل مدینه به اهل مکه از باب طنز می گفتند: «سخینه» اشعار به غذای پست آنها است و اهل مکه به اهل مدینه می گفتند: «طفیشل» که غذای آنها بوده از باغات گلابی و به و زردآلو و قیسی را که خشکبار می گویند با آب در دیگ می جوشانند غذای مطبوعی می سازند، آن را طفیشل می گویند و دوغ و کشک را با بلقور در آن می جوشانند آن را سخینه می گویند.

بازگو کرده، شهر بن حوشب می گوید: آمدم خدمت امّ سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها تا او را در عزای شهادت حسین بن علی علیه السلام تعزیت بگویم (سال 61 هجری) شهادت رخ داده و امّ سلمه به سال (62 هجری رحلت کرده، پس ام سلمه رضی الله عنها زنده بوده) ام سلمه مرا چنین حدیث کرد که:

رسول خدا صلی الله علیه و آله در خانه وی بود، فاطمه علیها السلام برای پیغمبر صلی الله علیه و آله طبخ سخینه ای کرد (سخینه همان بلقور است) و آن را برای پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او دستور داد که پسر عمویت و دو پسرت را؛ یا گفت: شوهرت را با دو پسرت را

ص:404

فرا بخوان، پس فاطمه علیها السلام آنان را آورد، پس آنان با او از آن طعام خوردند.

ام سلمه رضی الله عنها گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله بر بالای سکویی می بود که از کف اطاق بالا آورده بودند و به جای سریر بر آن می توان بر شد، سریر غیر متحرکی است، پس مازاد کسائی خیبری که ما داشتیم و زیر تن او بود برگرفت و آنان را به آن پوشانید، سپس دست خود را بلند کرد و گفت: بارالها! عترت من و اهل بیت منند بارالها! از آنها رجس را مطلقاً، هر چه باشد برگیر و ببر وآنان را تطهیر نما، تطهیر کامل.

گوید: پس من گفتم یا رسول الله و من از اهل توام پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: و تو به سوی خیر رهسپاری.

(توضیح) باز متذکر می شود که دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله برای اهل بیت گواه است که این اراده در آیه: أَنَّما یُرِیدُ اللّهُ... ارادۀ تشریعی است که با سلوک شخص در نظام اقدس الهی که طبق نظام اصلح احسن تشریع شده انجام می شود و تکوینی نیست که خود به خود انجام شود و از این جهت استمداد از خدا می خواهد و در این گونه «ارادت خدا» سلب اختیار از شخص نیست که ثوابی بر آن نباشد، بلکه با مسئولیت شخص است که با ارادۀ مقدس و توفیق الهی بر مقتضیات طبیعت بشری غلبه کند و راه خیر را بدون خلل به پایان برساند و القای این دعا در مشاعر و مسامع، همسفران آنها را چابک و چالاک می دارد.

و در مسامع و گوش هوش طفل شش ساله مثل حسین نهیب دور باشی و غلغله ای دیگر برمی انگیزد، طفل هوشیار تیزهوش مثل حسین علیه السلام که

ص:405

روح القدس با او است از دهان پیغمبر صلی الله علیه و آله جدش که کمال اتم و حجاب اقرب است می شنود که التماس به درگاه خدا می کند و از درگاه احدیت بی چون مدد می خواهد. پس می فهمد که این مطلب خیلی عزیز و گرانمایه است که آرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله است و پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را در فکر نوزاد خود وارد می کند که این فکر و اندیشه همیشه توشه و زاد راهش باشد و معلوم می کند که این وضع موجود راهن هر چند نظیر ندارد ولی کافی برای کمال مطلوب آنها نیست، طفل با خود می گوید: خدایا! این آرمان بلند چیست که برای مثل مائی که در زیر بال همای قدس هستیم باید آرزوی آن را در سر داشته باشیم و معلوم می شود همان کافی نیست که ما در حجر و دامن پیغمبر اقدس خدا هستیم، یا نوادۀ او و از خون او هستیم بلکه باید بعلاوه از اینها خواستار چیز دیگر باشیم.

می دانید که طلب همیشه برای چیز غیر حاصل است.

برداشت حسین علیه السلام از این دعادر این خلوتگاه با وجود حضور یار در مجمع اطهار این است:

همتم بدرقۀ راه کن ای طائر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ص:406

بیست و دومین بار باز در خانه ام سلمه رضی الله عنها

با تطبیق آیه به حصول نتیجه)

حافظ ابن عساکر در تاریخ شام به اسناد خود تا «زبید» از «شهر بن حوشب» روایت می کند شهر از بانو ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید:

پیغمبر صلی الله علیه و آله در گفتار خدا عز و جل إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً گفت: الحسن و الحسین و فاطمه و علی علیهم السلام است.

پس ام سلمه رضی الله عنها گفت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله و من؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو به سوی خیر هستی. گفت: و من بر؟(1)

ص:407


1- (1) اخبرنا ابوالقاسم علی بن ابراهیم (انا) ابوالحسین محمّد بن عبدالرحمن بن ابی نصر (انا) یوسف بن القاسم (نا) علی بن الحسین بن سالم (نا) احمد بن یحیی الصوفی (نا) یوسف بن یعقوب الصفّار (نا) عبید بن سعید القریشی عن عمرو بن قیس عن «زبید» عن «شهر» عن ام سلمه< عن النبی صلی الله علیه و آله فی قول الله عز و جل إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً قال صلی الله علیه و آله الحسن و الحسین و فاطمه و علی علیهم السلام فقالت ام سلمه یا

(توضیح) در این خبر اظهار می دارد که در حق این پنج تن علیهم السلام این اراده خدایی عملی شده و به تحقیق پیوسته است، ولی اثبات شیء از بهر شیء نفی ما عدا نمی کند، پس اگر دلیل مثبت در حق دیگران هم وارد شود تعارضی ندارد، دو قضیه موجبه اند.

و با ملاحظۀ مطالب گذشته متوجه می شوید که به یک معنی دیگر همۀ خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله، بلکه همۀ اصحاب مدینه مهاجر و انصار و اوس و خزرج بلکه همۀ امّت هم منظور است در همین سوره می گوید: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ (1) ولی عملی شدن اراده در حق آنان هم تشریعی است نه تکوینی و تفاوت و فرق آن دو را در این کتاب قبلاً ملاحظه کردید.

و شهر بن حوشب الاشعری الشامی صدوق من الطبقه الثالثه اخرج حدیثه اصحاب الصحاح، مات سنه 112 ه - ترجمه بتقریب التهذیب. (423/1)

ص:408


1- (1) احزاب (33):43.

بیست و سومین بار باز ام سلمه رضی الله عنها می گوید

حافظ شام ابن عساکر به اسناد خود تا شهر بن حوشب از امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده می گوید:

ام سلمه< گفت: که پیغمبر صلی الله علیه و آله پوشانید بر علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام کسائی را سپس گفت: بارالها! اینان اهل بیت من و حامۀ من یعنی خویشاوندان خاص نزدیکی که در آشیان منند و دور سر من چرخ می خورند.

بارالها! از آنان رجس و پلیدی و پلشت را هر چه باشد ببر و تطهیر کن، آنان را تطهیر کامل.

پس ام سلمه< گوید:

پس من گفتم: یا رسول الله! من از آنانم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو به حتم به سوی خیری.(1)

ص:409


1- (1) سند: حدثنی یحیی بن الحسین الاسفراینی (نا) یوسف بن یعقوب الصفّار (نا) عبید بن

بیست و چهارمین بار ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

شهقه می کشد و از هوش می رود

بعد حدیث آل اطهار را علیهم السلام می گوید

حافظ بن عساکر مورخ شام با اسناد خود تا «زبید ایامی» از «شهر بن حوشب» از ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده می گوید:(1)

ص:410


1- (1) سند: اخبرنا ابوالقاسم زاهر و ابوبکر وجیه بن طاهر بن محمّد قالا: (انا) احمد بن الحسین بن محمّد الازهری (انا) الحسن بن احمد المخلدی (انا) ابوبکر الاسفراینی (نا)

به جاریه گفت: بیرون برو و خبر برای من بیاور، پس جاریه برگشت و گفت: حسین کشته شده است.

ام سلمه رضی الله عنها شهقه ای کشید و غش کرد و از هوش رفت، سپس همین که افاقه شد و به هوش آمد استرجاع کرد گفت: إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ بعد گفت: او را کشتند خدا آنها را رسوا کند، سپس پرداخت به بازگویی حدیث و گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله را بر این سریر یا گفت بر این دکّه دیدم که گفت: فرا خوانید برای من اهل مرا و اهل خانۀ مرا، فرا خوانید برای من حسن و حسین را و علی علیهم السلام را.

پس ام سلمه رضی الله عنها گفت: آیا من از اهل خانوادۀ تو نیستم؟ توقع زوجۀ همسر این است که بگوید بقیۀ خاندان مرا خوانید، توقع آن این است که خود مفروغ عنها باشد. اما پیغمبر صلی الله علیه و آله نفرمود بقیۀ خاندان مرا بخوانید بلکه فرمود: خاندان مرا...

ص:411

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو در خیری و به سوی خیری، بعد دعا را شروع کرد و گفت:

بار الها! اینان اهل من و اهل بیت منند، از آنها رجس و پلشت و پلیدی را ببر و تطهیر کن آنها را تطهیر کامل همه جانبه.

(توضیح) اینجا سریر و دکّان دارد که همان تخت باشد و هر دو یکی است و مراد جایگاهی است که در گوشۀ حجره یا مصالح ساختمانی آجر یا خشت یا سنگ برافراشته از کف اطاق برمی آورند که بر روی آن می نشینند کار سریر و تخت را می کند نهایت آن که غیر قابل انتقال است و سؤال ام سلمه< خیلی به جا است؛ زیرا مترقب ازواج و زنان هر خانه این است که وقتی می گویند: خانواده من، آنها در درجه اوّل در حساب بیایند و وقتی می گوید: فرا خوانید، معنی این است که حاضران در حساب نیستند و از کشتن حسین علیه السلام در این موقع و سلب نسب حسین علیه السلام از طرف معاویه، وجه اصرار پیغمبر صلی الله علیه و آله به دست می آید که لازم می دیده در مقابل بازی روزگار در آینده، آنان را بر همسران گرامی هم مقدم بدارد و سرّ تکرار هم به دست می آید، تا بلکه اهل جهان سند اهل بیت را روشن ببینند.

ص:412

بیست و پنجمین بار باز ام سلمه رضی الله عنها وذکر پوشش آیۀ طهارت

حافظ شام ابن عساکر علی بن حسن در تاریخ کبیر خود به اسناد تا شهر بن حوشب از ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده که پیغمبر صلی الله علیه و آله علی و حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام را زیر پوششی از کسائی قرار داد و سپس گفت:

بارالها! اینان اهل بیت منند و حامّه منند، یعنی اعضای گرم خانواده منند که در آشیان منند و دور سر من چرخ می خورند.

بارالها! از آنها هر رجس و پلشت و پلیدی را ببر و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل.

ام سلمه گوید: من گفتم: یا رسول الله من از آنانم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو به حتم به سوی خیری.(1)

ص:413


1- (1) سند: اخبرنا ابوالقاسم بن الحصین (انا) ابو علی بن المذهب (انا) احمد بن جعفر (نا)

بیست و ششمین بار باز ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

(آن کس که آمده تا در عزای حسین تعزیت بگوید)

حافظ کبیر ابن عساکر با اسناد(1) خود تا داود بن ابی العوف از شهر بن حوشب

ص:414


1- (1) سند: انبأنا ابو علی الحداد و حدثنی ابو مسعود الاصبهانی عنه (انا) ابو نعیم (نا) سلیمان بن احمد عن احمد بن مجاهد الاصفهانی (نا) عبدالله بن عمر بن أبان (نا) زافر بن عن طعمه بن عمرو الجعفری عن ابی الحجاف داود بن ابی عوف عن شهر بن حوشب قال: أتیت امّ سلمه< اعزّیها علی الحسین علیه السلام. فقالت: دخل رسول الله صلی الله علیه و آله فجلس علی منامه لنا فجاءته فاطمه علیها السلام بشیء فوضعته

بازگو کرده گوید:

آمدم خدمت امّ سلمه رضی الله عنها تا او را بر پیش آمد حسین علیه السلام ارواحناه فداه تسلیت و تعزیت بگویم.

امّ سلمه رضی الله عنها گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله داخل منزل شد و بالای این منامه خوابگاهی که داریم نشست (همان تختی که از خشت و گل درگوشۀ منزل از کف اطاق بالا می آوردند) پس فاطمۀ اطهر چیزی برای او آورد و زمین نهاد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او گفت: حسن و حسین و پسر عمّت علی را برای من فرا بخوان، پس همین که نزد او گرد هم آمدند گفت:

بارالها! اینان خاصان من و اهل خانۀ منند، پس از آنها رجس و پلشت را بازدار و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل.

( توضیح) لفظ خاصگان مخصوص خانواده را آورده و تخصیص داده و در آیۀ إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ نصب «اهل البیت» به حسب لفظ از باب تحصیص است نه از باب منادی، معنی این است که خداوند اراده دارد رجس و پلیدی را از شما مخصوصاً اهل این خانه - دور بدارد و ببرد - این گونه جمله از آن استشمام هم می شود که همۀ اهل مدینه، انصار و مهاجر را اراده دارد که رجس را از آنان ببرد،

ص:415

ولی اهل این خانه را مخصوصاً نظر دارد.

بنابراین مثل ذکر خاص بعد از عام است و این هم نکته ای دیگر است برای جمع بین نظر فریقین که یک فریق مفسران عامه همه زوجات طاهرات را هم داخل می دانند و فریق دیگر یعنی شیعه به واسطۀ این که لفظ «عنکم» آورده نه «عنکنّ» اختصاص به پنج تن آل عبا داده اند؛ و حق این است که از باب تخصیص، اختصاص به پنج تن دارد، ولی از قبیل اصلاح بذر است که با تخصیص اولیه باید در پایان همه را فرا بگیرد و اینجا نباید غبار کدورت بر خاطر مصنفین شیعه بنشیند که آیه را که لفظ «عنکم» دارد، چگونه سرایت به همه داده شود؛ زیرا قوۀ حیاتی در هسته حیاتی ایجاب می کند که هر چه را پیکر با تغذیه می گیرد، حیات را هم به او نیز سرایت می دهد.

و همچنین کدورت بر خاطر عامه ننیشیند از این اختصاص؛ زیرا این اراده، اراده تکوینی نیست که این پنج تن را خدا خواسته و به آنها عصمت داده؛ زیرا ارادۀ در اینجا اراده تشریع است، نظام اقدس احسن اصلح بر عهدۀ آنان می نهد که عهده دار مسئولیت بزرگی باشند و با توفیق خدا از لغزش مصونند و این راه برای همه باز است و این «در» بر اینهمه مفتوح است، همه باید مساعد هم گردند تا آن مسئولیت عظیم را دربارۀ همه به انجام برسانند.

البته در شروع دهقان برای میوه درشت تر و شیرین تر، اول باید به اصلاح بذر بکوشد. در پیکر امت، اقطاب دعوت همان حکم اصلاح «بذر» را دارند.

ص:416

بیست و هفتمین بار باز ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها آیۀ تطهیر را در وضع اختصاصی می گوید

حافظ ابن عساکربا اسناد خود تا حبیب بن ابی ثابت از شهر بن حوشب آورده، از ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله ثوبی را برگرفت و با آن پوشش وار علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را پوشانید، سپس این آیه را قرائت کرد: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1) گوید: من آمدم که داخل شوم با آنان پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: سر جای خود باش تو بر خیر هستی.(2)

ص:417


1- (1) احزاب (33):33.
2- (2) سند اخبرنا ابوطالب ابن ابی عقیل (انا) ابوالحسن الخلعی (انا) ابومحمد بن انحاس (انا) ابوسعید بن الأعرابی (نا) ابوسعید عبدالرحمن بن محمد بن منصور (نا) حسین الأشقرنا منصور ابن ابی الأسود عن الاعمش عن حبیب بن ابی ثابت عن شهر بن حوشب عن ام سلمه ان رسول الله صلی الله علیه و آله اخذ ثوبا فجلله علی علی و فاطمه و الحسن و الحسین ثم

(توضیح) طرز پوشش ظاهراً به حال نشستگی بوده و امّا جلوگیری از امّ سلمه< می تواند دو وجه در آن تصور شود.

یکی آن که: شتاب مکن، خیر تو محرز است، چون داخل شدن زن نامحرم در میان آنان که چهار نفرشان زن و شوهر و فرزندان اند خارج از نزاکت است، مستحسن نیست و سبب اقدام امّ سلمه، اشتیاق به خیر بوده و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: خیر تو و سهم تو در خیر محفوظ است شتاب مکن که این کار تو خارج از نزاکت است.

وجه دوم آن که: در درجۀ خیر، این پنج تن ممتازتر بوده، به حدی که لایق دیگری جز خود آنان نبوده که در آشیان آنان آشیان گیرند.

در خطبه دوّم نهج البلاغه آمده امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:

«لا یقاس بآل محمّد من هذه الامه احد.»(1) اگر آل بر ام سلمه صدق نکند.

احتمال سومی هم می رود که: چون پیغمبر صلی الله علیه و آله مقاومت مردم را با علی علیه السلام می دیده که از لجاج با او درآینده، نسبت حسنین را هم از پیغمبر صلی الله علیه و آله می برند و می گویند: آنها پسران علی علیه السلام نیستند، با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله در حساب می آورد که علی علیه السلام هم پسر او است.

ص:418


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 2.

بنابراین به ام سلمه< و حرم محترم نهیب می زند که تو سر جای خود باش، مقام تو محرز است، آنها باید در حساب آیند که در آشیان ما نیستند و سر بر بستر ما ندارند و علیهذا پیغمبر صلی الله علیه و آله اصرار داشت که خودش با آنها داخل هم باشند، لذا پای خود را به طرف آنها می کشیده و مجالس متعدد تشکیل می داده و به صورت های گوناگون آنان را از خود و خود را از آنان در حساب می آورده و آیه تطهیر را که دربارۀ آل بیت و اهلبیت خصوصیتی قائل می شود بر آنان تطبیق می کرد، تا برابر تجاوزات دشمن بدخواه و انحرافات بدخواهان و جور زمانه کجرو، سندی در دست هم باشد و برابر سیل بنیان کن خانۀ ایمان مردم، سدّی ساخته باشد.

ندارد هیچ صاحب خانه آرام چو در بشکسته و کوته بود بام

یکی از صورت های شگفت آور آن حدیث بعدی است و در همۀ اینها، البته کودکی هوشمند چون حسین علیه السلام از این مکرمت ها و هم پالگی بودن با اکابر جهان هستی، برداشت صحیح دارد.

ص:419

بیست و هشتمین بار باز در خانه ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

فاطمه مأمور می شود که شوهر و پسران را بیاورد

حافظ شام ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد خود تا علی بن زید از شهر بن حوشب از ام سلمه رضی الله عنها بازگو می کند که: رسول خدا صلی الله علیه و آله فاطمه علیها السلام را فرمود: برو شوهرت و پسران دو گانه ات را برای من بیاور، فاطمه علیها السلام آنان را آورد، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله بر روی آنان کسائی را افکند که فدکی بود، سپس دست مبارک را بر زیر آنان نهاد وگفت:

بارالها! این چند تن آل محمّدند پس صلوات و درود پیاپی خودت و برکات روز افزون خودت را بر محمّد و آل محمّد قرار بده، چه آن که تو حمیدی مجیدی.

ام سلمه رضی الله عنها گوید: پس من کساء را بلند کردم تا داخل آنان شوم پیغمبر صلی الله علیه و آله

ص:420

آن را از دست من کشید و گفت: تو بر خیری(1)

(توضیح)

یعنی احتیاج به این شتاب نداری و این شتابِ خارج از نزاکت، لازم نیست؛ چون تو بر خیر استواری یا حق دخول در این آشیان را نداری گرچه بر خیری؛ یا بگذار آنها که از عنصر جان و دل من هستند، ولی در خارج منزل من می زیند و سر بر بستر ما ندارند به حساب آیند؛ اما تو مفروغ عنها هستی، چون کجروان با تو نمی جنگند.

البته حسین علیه السلام برداشت از این مکرمت ها را غافل نیست.

ص:421


1- سند: اخبرنا ابوالقاسم هبه الله بن محمّد (انا) ابو علی الحسن بن علی (انا) ابوبکر بن مالک (نا) عبدالله حدثنی ابی (نا) عفان (نا) حماد بن سلمه (انا) علی بن زید عن شهر بن حوشب عن امّ سلمه< انّ رسول الله صلی الله علیه و آله قال لفاطمه: ایتینی بزوجک و ابنیک فجائت بهم. فالقی علیهم کساء فدکیا ثم وضع یده علیهم ثم قال: «اللّهم انّ هؤلاء آل محمّد فاجعل صلواتک و برکاتک علی محمّد و علی آل محمّد انک حمید مجید» قالت امّ سلمه : فرفعت الکساء لأدخل معهم فجذبه من یدی و قال: انک علی خیر. «تاریخ مدینه دمشق: 141/14»

بیست و نهمین بار باز در خانه ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

شیون حسین علیه السلام و حدیث آیه تطهیر از زبان آن بانو

حافظ شام ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد(1) خود تا عبدالحمید بن بهرام

ص:422


1- سند: اخبرنا ابو نصر بن رضوان و ابوغالب بن البنّا و ابو محمّد عبدالله بن محمّد قالوا (انا) ابو محمّد الجوهری (نا) ابوبکر بن مالک (نا) ابراهیم بن عبدالله (نا) حجاج (نا) عبدالحمید بن بهرام الفزاری (نا) شهر بن حوشب قال: سمعت ام سلمه< تقول حین جاء نعی (یعنی خ) الحسین بن علی علیه السلام لعنت اهل العراق و قالت: قتلوه قتلهم الله، غروه و اذلّوه لعنهم الله، جائته فاطمه علیها السلام و معها ابناها جائت بهما تحملها حتی وضعتهما بین یدیه فقال لها: این ابن عمک؟ قالت: هو فی البیت، قال: اذهبی فادعیه و ائتینی بابنی. قال: فجائت تقود ابنیها کل واحد منهما فی ید و علی علیه السلام یمشی فی اثرهم حتی دخلوا علی رسول الله صلی الله علیه و آله فاجلستهما فی حجره و جلس علی علیه السلام علی یمینه و جلست فاطمه علیها السلام علی یساره، قالت ام سلمه<: فاخذت من تحتی کساء کان بساطا لنا فی المنامه، فلقیه] فلفّه ظ [رسول الله صلی الله علیه و آله فاخذ بشماله طرفی الکساء و الوی بیده الیمنی

فزاری از شهر بن حوشب بازگو می کند می گوید:

من شنیدم از ام سلمه امّ المؤمنین هنگامی که خبر ناگوار مرگ حسین علیه السلام آمد، لعنت کرد اهل عراق را و گفت: او را کشتند خدا آنها را بکشد، او را مغرور کردند و گول زدند و ذلیل کردند خدا آنها را لعنت کند.

فاطمه علیها السلام نزد او یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و با او دو پسرش بود که آنها را در آغوش حمل می کرد هنگامی که آنان را جلوی روی پیغمبر صلی الله علیه و آله بر زمین نهاد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او گفت: پسر عمویت کجاست؟ فاطمه گفت: او در خانه است، گفت: برو و او را فرا بخوان و این دو پسرم را هم برای من باز بیار، گوید: پس فاطمه آمد و دو پسر یگانه اش را می کشید، هر یک را با یک دست که دست او را در دست داشت و علی در پی آنها رهسپار بود تا داخل شدند بر رسول خدا صلی الله علیه و آله، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله آن دو تن نور دیده را در دامن و کنار خود نشاند و علی بر راست و فاطمه بر یسار او نشسته بودند.

ام سلمه رضی الله عنها گوید: پس من از زیر بدنم کسائی را که بساط گسترده ما در منامه یعنی خوابگاه ما بود که همان تخت زمینی باشد برگرفتم (لا بد به امر رسول خدا صلی الله علیه و آله) پس پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را تلقی کرد، یعنی برگرفت یا «لفّه» آن را

ص:423

درهم پیچانید و با دست شمال خود، دو طرف کساء را گرفت و با دست راست به سوی پروردگار عز و جل پیچید و گفت:

بارالها! اهل بیت منند، از آنها هر رجس و پلیدی و پلشت را بزدای و آنها را طاهر و پاک بدار، سه مرتبه هر کدام دفعه، همین را تکرار می کرد، و می گفت: از آنها رجس را ببر و تطهیر کن آنها را تطهیر کامل.

گوید: پس گفتم: یا رسول الله! آیا من از اهل تو نیستم؟

فرمود: بلی. پس تو هم داخل شو در کساء.

گوید: من پس داخل در کساء شدم، امّا بعد از این که دعای او برای پسرعمش و دوپسرش و دخترش فاطمه علیها السلام پایان یافته بود.

(توضیح): تفاوت روایات که در بعضی گوید: امّ سلمه هم داخل شد و در بعضی گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله مانع از دخول امّ سلمه شد، از تعارض روایت نیست از تکرار قضیه است، ام سلمه را بعد از منع چندین دفعات یک دفعه یا دو دفعه برای آنکه افسرده نشود یا کار افسردگی بالا نکشد اجازه فرموده که داخل شود، آن هم بعد از آن که جلسۀ دعا تمام شده.

ولی به هر حال برداشت حسین علیه السلام و آل حسین علیهم السلام از این وضع غیرعادی آمد، نشان به همراه مادر ودر بغل مادر اولاً: سپس مأموریتشان برای آوردن پدر بزرگوار؛ سپس ترتیب جلوس و نشستن به ترتیب مخصوص چپ و راست که علی علیه السلام را به راست نشانید و فاطمه را به چپ، با آن همه عزیزی فاطمه و سپس پیچیدند لفّافه به دور آنان با مشاهدۀ ام سلمه؛ سپس تکرار دعا در سال نهم که زنان با زیاده طلبی و افزون خواهی وضع مدینه را متشنج کرده بودند و پیغمبر صلی الله علیه و آله یک ماه از

ص:424

همه رخ نهان بود، این عوامل تأثیر در فعل و انفعال نفوس مقدّسۀ آنان داشته و دارد و خواهی نخواهی آنان را پرواز می دهد، برای اوج عروج غیر از دعای مستجاب پیغمبر صلی الله علیه و آله که با فیض روح القدس عیسی مسیح را آسمانی می کند.

هر که در روح ندارد همه دم میل عروج حیوانی است بود از پی آبی علفی

ص:425

سی امین بار باز در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها (ودعاء تطهیر)

حافظ شام ابن عساکر علی بن احمد در تاریخ کبیر به اسناد خود تا سدّی از بلال بن مرداس از شهر بن حوشب از امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید: فاطمه علیها السلام آمد به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله با حریره ای که همراه آورده بود، آن را جلوی روی پیغمبر صلی الله علیه و آله به زمین نهاد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: برو شوهرت را و دو پسرت را برای من فرا بخوان.

پس فاطمه علیها السلام آنان را فرا خواند و طعام را تناول کردند و بر آنها کسای خیبری بود، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله آن کساء را به دور آنها جمع آورد و سپس گفت:

بارالها! این چند تن اهل بیت و حامّه من یعنی حمیم و خویش و دلسوز که کانون مرا گرم می کنند، پس رجس را از آنها هر چه باشد مطلقاً ببر و بزدای و تطهیر کن آنها را تطهیر کامل.

امّ سلمه رضی الله عنها گوید: یا رسول الله صلی الله علیه و آله آیا من از اهل بیت نیستم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو به حتم بر خیری و به سوی خیری.

ص:426

گوید: و خبر داد ما را محمّد، خبر داد ابواسامه علی بن ثابت از ابی اسرائیل از زبید از شهر بن حوشب از امّ سلمه رضی الله عنها به مثل همین.(1)

(توضیح): اصرار به طهارت کامل آنان از آن راه است که در اصلاح بذر زیاد دقت باید کرد و می کنند، پوشال ها را از آن می زدایند چون در میان گندم ها خوشه هایی هست که دانه هایی به ظاهر سفید ولی درون آن خاکستر است وسیاه است، یک خوشۀ آن بلکه یک دانۀ آن کافی است که نان سفره را سیاه کند، آن را گندمچه می نامند، گندم می نماید و گندم نیست، اقطاب هر دعوتی «بذر» تکوین امتی هستند، وجود آنها باید هر چه بیشتر پاک باشند.

خالص هر عنصری در طبیعت اندک است، بیشتر ذرات هر عنصر

ص:427


1- (1) اخبرنا ابوالقاسم هبه الله بن احمد بن عمر (انا) ابوطالب محمّد بن علی العشاری (نا) ابوالحسین محمّد بن احمد بن اسماعیل بن سمعون املاء (نا) ابوبکر محمّد بن جعفر الصیرفی (نا) ابواسامه الکلبی (نا) علی بن ثابت (نا) اسباط بن نصر عن السدّی عن بلال بن مرداس عن شهر بن حوشب عن امّ سلمه قالت: جائت فاطمه الی رسول الله صلی الله علیه و آله بخزیره فوضعتها بین یدیه فقال: ادعی زوجک و ابنیک فدعتهم و طعموا و علیهم کساء خیبری فجمع الکساء علیهم ثم قال: هؤلاء اهل بیتی و حامتی فاذهب عنهم الرّجس و طهرهم تطهیرا. قالت امّ سلمه< فقلت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله الست من اهل البیت؟ قال: انّک علی خیر و الی خیر، قال: و (نا) محمّد (نا) ابو اسامه علی بن ثابت عن ابی اسرائیل عن زبید عن شهر عن ام سلمه مثل ذلک. «تاریخ مدینه دمشق: 143/14»

آمیخته با اخلاط دیگری است، آنچه کار آمد است خالص آن است.

عناصر ناپاک در امّت موسی یا عیسی یا محمّد روسیاهی بار آورند.

ص:428

سی و یکمین بار باز در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها ونزول آیۀ تطهیر

حافظ عظیم ابن عساکر در تاریخ کبیر و امالی طوسی رحمه الله به اسناد خود تا عبدالله بن (معیّه خ) معین مولی امّ سلمه از امّ سلمه رضی الله عنها زوج النبی همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله بازگو می کند می گوید: این آیه در منزل من نازل شد:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا امر داد که بفرستم در پی علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام همین که آنان آمدند، با دست راست در گردن علی معانقه کرد و حسن را با دست چپش و حسین بر بطن پیغمبر و فاطمه نزد پاهای پیغمبر صلی الله علیه و آله قرار گرفتند. سپس گفت: بار الها اینان اهل من و عترت منند (عترت خون دل آهو است که مشک می گردد) پس از آنها رجس را زائل کن و آنها را تطهیر کامل به تطهیر کامل، سه مرتبه این را گفت.

من گفتم: یا رسول الله پس من؟

ص:429

پس فرمود: تو به حتم بر خیر هستی ان شاء الله.(1)

(توضیح) ظاهر این است که به محض نزول آیات سورۀ احزاب که برای زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و خانۀ آنها حکم خانه تکانی داشت و این آیه به عکس نوید مسرت بخش می داد که خدا می خواهد خانۀ شما خانۀ سران امّت باشد تا بتواند امّتی را بسازد، پیغمبر صلی الله علیه و آله خواست اول بلا اوّل ماده صالحه و عنصر اولیه امّت، آنها باشند که از خود او و از عنصر او هستند.

آن خلیفه زادگان مقبلش زاده اند از عنصر جان و دلش(2)

(و هم اهل بیت النبّوه و موضع الرّساله و مختلف الملائکه و مهبط الوحی و خزّائن العلم و منتهی الحلم و معدن الرحمه و مأوی

ص:430


1- (1) سند: اخبرنا ابوالقاسم بن السمرقندی (انا) عاصم بن الحسن (انا) ابو عمر بن مهدی (انا) ابوالعباس ابن عقده (نا) احمد بن یحیی الصوفی (نا) عبدالرحمن بن شریک (نا) ابی عن ابی اسحاق السبیعی عن عبدالله ابن معین (معیه خ) مولی ام سلمه زوج النبی صلی الله علیه و آله انها قالت: نزلت هذه الآیه فی بیتها إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً امرنی رسول الله صلی الله علیه و آله ان ارسل الی علی و فاطمه و الحسن و الحسین فارسلت الیه فلما اتوه اعتنق (اقعد خ) علیاً بیمینه و الحسن بشماله و الحسین علی بطنه و فاطمه عند رجلیه، ثم قال: اللّهم هؤلاء اهلی و عترتی فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا - قالها ثلاث مرّات. قلت: فانا یا رسول الله! فقال: انک علی خیر ان شاء الله. «تاریخ مدینه دمشق: 143/14»
2- (2) مثنوی مولوی.

السکینه و اصول الکرم و قاده الامم و اولیاء النعم و عناصر الابرار و دعائم الاخیار و ساسه العباد و ارکان البلاد و ابواب الایمان و امناء الرحمن و سلاله النبیین و صفوه المرسلین و عتره خیره رب العالمین و رحمه الله و برکاته).(1)

ص:431


1- (1) بحارالأنوار: 148/99، باب 8، حدیث 5؛ البلد الأمین: 297.

سی دومین بار در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

(اولین فرودگاه آیۀ تطهیر)

حافظ ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد تا حکیم بن سعد از امّ سلمه همسر محترمه پیغمبر صلی الله علیه و آله بازگو کرده، امّ سلمه می گوید: این آیه دربارۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین نازل شد.(1)

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (2)

ص:432


1- (1) سند: اخبرنا ابوالقاسم بن السمرقندی (انا) ابوالحسین بن النقور (انا) محمّد بن عبدالله بن الحسین الدّقاق (نا) عبدالله بن محمّد بن عبدالعزیز (نا) عثمان بن ابی شیبه (نا) جریر بن عبدالحمید عن الاعمش عن جعفر بن عبدالرحمن البجلی عن حکیم ابن سعد عن امّ سلمه< تقول: انزلت هذه الایه فی النّبی صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً. «تاریخ مدینه دمشق: 143/14»
2- (2) احزاب (33):33.

سی و سومین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها

پیغمبر صلی الله علیه و آله سر درگریبان و بعد از صرف پذیرائی فاطمه علیها السلام

دعاء جامع «آیه تطهیر» برای پنج تن (ووحدت در صلح و جنگ)

حافظ ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد خود تا محمّد بن سوقه از کسی که خبر را برای او از بانو سیّده امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید:

پیغمبر صلی الله علیه و آله نزد ما بود، سر به زیر افکنده (این حادثه در موقع سال نهم پس از فتح مکه است که جنگ تبوک را در خارج و مباهله با نصارای نجران را در داخل و تشنج مدینه در اثر نقشه های آشوبگرانه زنان در داخل و منافقان در خارج در پیش است) پس فاطمه علیها السلام برای وجود اقدس او حریره ای عمل آورد و آن حریره را همراه خود آورد حسن و حسین را همراه داشت؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید شوهرت کجاست؟ برو و او را فرا بخوان، پس فاطمه علیها السلام آمد علی علیه السلام را آورد، پس با هم خوردند؛ پس پیغمبر صلی الله علیه و آله کسائی را برگرفت و آن را بر آنها دور داد،

ص:433

بعد طرف آن را به دست چپ خود نگه داشت، سپس دست راست خود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

بارالها! اینان اهل بیت من و خویشان نزدیک و دلسوز منند.

بارالها! رجس را از آنها بزدای و تطهیر کن آنها را تطهیر کامل، جنگ هستم با هر کس شما با او در جنگ باشید، سلم هستم با هر کس شما با او سلم هستید، دشمن هستم با هر کس شما با او دشمن باشید.(1)

(توضیح): از کلمات خیر که نام جنگ و صلح و دشمن بدخواه را در میان آورده حدس زده می شود که کلمۀ اوّل که می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله سر به زیر افکنده بود تفکّرش راجع به دوستان و دشمن های داخل و خارج آنها بوده، در آن فکر می کرده و در اندیشه بوده و علاج موقّت حاضر را

ص:434


1- (1) سند: اخبرنا ابوالحسن علی (محلی خ) بن المسلم و ابوالقاسم بن السمرقندی قالا (انا) ابونصر بن طلاب (انا) ابوالحسین بن جمیع (نا) ابو جعفر محمّد بن عمار بن محمّد بن عاصم بن مطیع العجلی بالکوفه (نا) محمّد بن عبید بن ابی هارون المقری (نا) ابوحفص الاعشی عن اسماعیل بن ابی خالد عن محمّد بن سوقه عمن اخبره عن امّ سلمه< قال: کان النبی صلی الله علیه و آله عندنا منکسا رأسه فعملت له فاطمه علیها السلام حریره فجائت (بها خ) و معها حسن و حسین، فقال لهم النبی صلی الله علیه و آله: این زوجک؟ اذهبی فادعیه فجائت به، فاکلوا فاخذ النبی صلی الله علیه و آله کساء فاداره علیهم فامسک طرفه بیده الیسری ثم رفع یده الیمنی الی السّماء و قال: اللهم هؤلاء اهل بیتی و حامتی اللهم اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیراً أنا حرب لمن حاربتم سلم لمن سالمتم عدوّ لمن عاداکم. «تاریخ مدینه دمشق: 143/14»

به این می دانسته که دعا کند و آشکارا بگوید و تذکر او از دشمنی با دشمنان و صلح و جنگ یا صلح و جنگ شان، یک نوع سنگربندی برای دفاع از آنان است.

ص:435

سی و چهارمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها

هفت نفرند که آیۀ تطهیر نازل شد

شیخ الحفّاظ ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد تا از عمره از امّ سلمه زوج پیغمبر صلی الله علیه و آله بازگو کرده می گوید: این آیه در خانۀ من فرود آمد، إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ و در خانه هفت نفر بودند: رسول خدا صلی الله علیه و آله و جبرئیل و میکائیل، و علی، و فاطمه، و الحسن، والحسین.(1)

ص:436


1- سند: اخبرنا الوالقاسم بن السمرقندی (انا) ابوالقاسم اسماعیل بن مسعده (انا) ابوالقاسم حمزه بن یوسف (انا) ابو احمد عبدالله بن عدی (انا) عمر بن سنان (نا) ابراهیم بن سعید (نا) حسین بن محمّد عن سلیمان بن قوم (قرم) عن عبدالجبار ابن العباس عن عمّار الدّهنی عن عقرب عن ام سلمه. قالت نزلت هذا الآیه فی بیتی و فی البیت سبعه: رسول الله صلی الله علیه و آله و جبرئیل و میکائیل و علی و فاطمه و الحسن و الحسین - کذا فی الاصل عقرب و هو وهم انّما هی عمره. «تاریخ مدینه دمشق: 144/14»

(توضیح): نسخۀ اصل این چنین است: عقرب از امّ سلمه< و این اشتباه است، صحیح آن عمره از امّ سلمه است.

(توضیح دیگر): شمردن جبرئیل و میکائیل در عداد نفرات از امّ سلمه است و لابد از رسول خدا صلی الله علیه و آله در این خصوص چیزی شنیده است وگرنه جبرئیل و میکائیل چگونه برای ام سلمه< تشخیص دادنی باشند.

(توضیح دیگر): این که شمردن این زمره ملائکه در عداد آدمیان و شمارش هفت معلوم نیست از چه نظر است؛ زیرا این ملائک بزرگ از نظر نزول و مقام تنزیل ممکن است در خانه ای یا مکانی در آینده، اما از نظر حقیقت اصلی آنها مثل خورشیدند که در کرۀ زمین هم نمی گنجند، بلی خورشید به معنی شعاع آن البته در تاریکخانه کوخ محقر مستمندان هم می تابد و نزول ملک مثل تنزل و عکس ستاره در آب است، در کتاب «افق وحی» نزول جبرئیل و صورت جبرئیل تحقق شده است.

در هر صورت نزول جبرئیل برای تعلیم این آیه است، اما حضور میکائیل در موقع نزول این آیه سرّی دارد، میکائیل ملک غذا و اشتها و رزق و میل و عشق و شهوت است و در موقع نزول آیه میل سروری دادن و تغییر تمایلات بشری حرم پیغمبر صلی الله علیه و آله، بلکه همۀ اقطاب دعوت محمّدیه در مدینه با نزول میکائیل است، تزئینات ایمان در دل و تحبیب قلوب، کار خداوندگاری است.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لکِنَّ اللّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ

ص:437

وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ (1)

سر ز هوا تافتن از سروری است ترک هوی قوت پیغمبری است(2)

تمام سورۀ احزاب و تمام آیات آن، این معنی در آنها جلوه گر است که میول بشری و تمایلات عادی در جماعات و افراد شهر مدینه و در زن و مرد هر خانه آن و در حرمسراها و در اقطاب دعوت محمّدیه، در حال تغییری غیر عادی و جهش فرشته آسا است که چیزی بر آن نمی توان نام نهاد مگر انقلاب، انقلابی همه جانبه، انقلابی کلی، انقلابی که جبرئیل و میکائیل همۀ شهر را زیر شهپر گرفته اند.

و همین شهپر گسترده بر شهر مدینه بلکه بر همۀ جهان، امام حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را هم زیر بال گرفته اند و پرواز و هوس پرواز می دهند.

آن طائرم که چنگل شاهین عشق دوست نگذاشت تا که سر زدم از بیضه پر زنم

ص:438


1- (1) حجرات (49):7.
2- (2) نظامی گنجوی.

سی و پنجمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها

(بانو عمره از ام سلمه همین هفت پیکر را می گوید)

حافظ کبیر ابن عساکر با اسناد خبر عالی (خبر عالی آن است که واسطه کم باشد) - از ابوعبدالله خلاّل و عمّار دهنی از بانو عمره از سیّده امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید: این آیه در خانۀ من نازل شد إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ و در خانه فقط این هفت پیکر بودند: رسول خدا صلی الله علیه و آله و جبرئیل و میکائیل و علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام.(1)

ص:439


1- (1) سند: اخبرناه عالیا علی الصواب ابوعبدالله الخلاّل (انا) ابوالقاسم السلمی (انا) ابوبکر بن المقری (نا) ابو محمّد عبدالرحمن بن عبدالله بن اخی الامام بحلب (نا) ابراهیم بن سعید الجوهری (نا) حسین یعنی المروزی عن سلیمان بن قرم عن عبد الجبار بن عباس عن عمار الدهنی عن عمره عن امّ سلمه< قالت: نزلت هدا الآیه فی بیتی إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ

این عمره دختر عبدالرحمن نیست، بلکه عمره دختر افعی کوفیه است.

ص:440

سی و ششمین بار باز در خانه ام سلمه رضی الله عنها (وهفت پیکر مقدس)

حافظ کبیر ابن عساکر باز با اسناد خود از بانو عمره بنت افعی از امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده می گوید: این آیه در خانۀ من فرود آمد: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

و در خانه در آن موقع این هفت پیکر مقدس بودند جبرئیل و میکائیل و رسول الله صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام. گوید: و من بر باب بیت یعنی در آستانۀ در بودم پس گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله آیا من از اهل بیت نیستم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو بر خیری، تو از ازواج همسر پیغمبری، و نفرمود: تو از اهل بیتی.(1)

ص:441


1- (1) سند: اخبرنا بحدیثها ابوطالب علی بن عبدالرحمن (انا) ابوالحسن الخلعی (انا) ابو محمد بن النّحاص (نا) ابو سعید بن الاعرابی (نا) الحسین بن جعید بن الربیع ابو عبدالله (نا)

(توضیح): تصریح نکردن به آن که تو از اهل بیت هستی به یکی از دو جهت ممکن است چنان که گذشت.

یک جهت آن که امر تو مفروغ عنه است، تو ازواج نبی صلی الله علیه و آله هستی که سر به بستر او می نهی و محتاج به این تقریب مجدّد نیستی.

و جهت دیگر آن که: این پنج تن ممتازترند و به آن معنی که آنها هستند تو و دیگران بعد باید برسید و ملحق شوید.

(و الله اعلم)

ص:442

سی و هفتمین بار باز در خانه ام سلمه رضی الله عنها

موکب علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام در رسید

شیخ الحفاظ ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد خود تا عبدالله که از پدرش از امّ سلمه همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله بازگو می کند: (شاید عبدالله بن حنطب باشد و شاید عبدالله بن معیه «معین» مولی امّ سلمه باشد و شاید عبدالله پسر احمد بن حنبل).

امّ سلمه می گوید: در بین این که پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ من بود که خادم درآمد و گفت: علی و فاطمه در رسیدند، در سدّۀ پیشگاه خانه رسیده اند، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: برخیز از اهل بیت من (یعنی کناره گیر).

امّ سلمه گوید: پس من برخاستم و به کناری نزدیک شدم (در گوشه ای از خانه چند لحظه ای) سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله روی سر آنها خمیصه ای سوداء یعنی: کسائی سیاه افکند یا بردی که داشت بر سر آنها افکند و گفت:

بارالها به سوی تو، نه به سوی آتش، من و اهل بیت من گوید، من گفتم: یا

ص:443

رسول الله صلی الله علیه و آله و من؟ گفت: و تو.(1)

(توضیح): خادم گفت: علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام در سرّه اند صحیح آن در سدّه است و فرمودۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله به امّ سلمه که برخیز به کناری. البته خلوتخانۀ زن با شوهر در خور تازه وارد نیست شوهر و زن با ورود هر دیگری وضع خود را تغییر می دهند و آمادۀ استقبال تازه وارد می شوند و ذکر «اهل بیتی» از باب این بوده که آنان وارد شدند نه آن که باید بین امّ سلمه و اهل بیت حریم باشد.

خمیصه کسائی که دو نشانه و علم در او باشد و ظاهراً این است که تکرار حادثه بوده نه تکرار روایت، در یکی خمیصه سوداء بوده و در دیگری «برد» خاص مخصوص خود.

ص:444


1- (1) اخبرنا ابوالقاسم بن الحصین (انا) ابوعلی بن المذهب (انا) احمد بن جعفر (نا) عبدالله حدثنی ابی انبانا عبدالوهاب بن عطاء انبانا عوف عن ابی المعدل عطیه الطفاوی قال: حدثنی أبی عن امّ سلمه زوج النّبی صلی الله علیه و آله قالت: بینما رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیتی اذ قالت الخادم (نسخه قمقام از مسند احمد - اذ قال الخادم (ان علیّا و فاطمه بالسره (قمقام: بالسّده) قال صلی الله علیه و آله: قومی عن اهل بیتی، قالت: فقمت فتنحّیت فی ناحیه البیت فریقا (قریبا) فدخل علی و فاطمه و معها الحسن والحسین صبیّان صغیران فاخذ الصبّین فقبلهما و وضعهما فی حجره (قمقام: فوضعهما فی حجره فقبلهما) و اعتنق علیا و فاطمه (قمقام: علیا باحدی یدیه و فاطمه بالید الاخری فقبل فاطمه و قبّل علیّا) فاغدف علیهم ببرده له (قمقام: فاغدف علیهم خمیصه سودآء فقال: اللهم الیک لا الی النار انا و اهل بیتی). قالت فقلت یا رسول الله صلی الله علیه و آله و انا. قال و انت. «تاریخ مدینه دمشق: 145/14» (قمقام: و الخمیصه کساء اسود مربع له علمان و ان لم یکن علمان فلیس بخمیصه).

سی و هشتمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها

نزول آیۀ تطهیر در جمع پاکان

حافظ کبیر ابن عساکر در تاریخ کبیر - در احوال حضرت حسین بن علی صلی الله علیه و آله سند را تا عطا بن ابی رباح شاگرد ابن عباس وی از عمر بن ابی سلمه رسانیده گوید: همین که این آیه مبارکه بر پیغمبر صلی الله علیه و آله نازل شد إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ امّ سلمه بود پس فرا خواند فاطمه و علی و حسن و حسین علیهم السلام.

دیگری افزوده که: و فاطمه را و حسن و حسین علیهم السلام را جلوی روی خود نشاند و علی صلی الله علیه و آله را فرا خواند و او را خلف ظهر خود نشانید، سپس آنان را با کسائی پوشانید.

سپس گفت:

بار الها! این زمره اهل بیتند (که آیه گوید: اهل البیت) پس از آنان رجس و پلشت و پلیدی را بزدای و آنان را تطهیر کن تطهیر کامل)

ص:445

امّ سلمه گفت: مرا هم با آنها قرار بده.

پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تو به مکان خود باش و تو به سوی خیری.(1)

(توضیح): تو به مکان خود باش، دو احتمال دارد، یکی همان که مقام تو محرز است سر جای خود باش.

و دیگر آن که آنان را مقام ممتازتری است که تو نباید داخل آنها شوی.

به نظر می آید وجه اول «اوجه» باشد، چون در یک روایت دیگر دارد که فرمود: کونی مکانی یا امّ سلمه، انک علی خیر، انت من ازواج نبی الله.

(توضیح): تذکر داده شد که این اراده ارادۀ تکوینی نیست، ارادۀ تشریعی است، در این خبر قرینه ای است که پس از نزول آیه، پیغمبر صلی الله علیه و آله دعا کرد و از خدا خواست که این ارادۀ مقدّسه را در حقّ آنان تحقق دهد

ص:446


1- (1) سند: اخبرنا ابوالقاسم السمرقندی (انا) ابوالحسین بن النقور (انا) عیسی بن علی (نا) عبدالله بن محمّد (نا) عبدالله بن عمر (نا) محمّد بن سلیمان ابن الاصبهانی عن یحیی بن عبید عن عطا بن ابی رباح عن عمر بن ابی سلمه قال: لما نزلت هذا الآیه علی النّبی صلی الله علیه و آله نزلت و هو فی بیت امّ سلمه< إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً فدعا فاطمه و علیا و حسنا و حسینا (زاد غیره: و اجلس فاطمه و حسنا و حسینا بین یدیه و دعا علیّا علیه السلام فاجلسه خلف ظهره) ثم جلّلهم بالکساء ثم: قال اللّهم هؤلاء اهل البیت. فاذهب عنهم الرّجس و طهّرهم تطهیرا. قالت امّ سلمه: اجعلنی معهم قال رسول الله صلی الله علیه و آله: انت بمکانت و انت الی خیر. «تاریخ مدینه دمشق: 145/14»

یعنی به توفیق خود - و اگر ارادۀ تکوینی بود باید مجلس شکر تشکیل دهد.

و خواهش امّ سلمه هم که مرا هم جزو آنان قرار بده گواه دیگری است؛ زیرا اگراراده تکوینی و ارادۀ ازلی بود معنی نداشت که کس خواستار شود - و آن هم از پیغمبر صلی الله علیه و آله بخواهد که تو قرار بده - اما در ارادۀ تشریعی صحیح است که از پیغمبر صلی الله علیه و آله دعا بخواهد، فتدبّر.

ص:447

سی و نهمین بار باز در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها

تخصیص اهل بیت به دعا و گریۀ ام سلمه در سند دو تن از بانوانند

حافظ کبیر ابن عساکر در تاریخ کبیر در ضمن ترجمۀ ابی عبدالله الحسین به اسناد خود از امّ البهاء فاطمه بنت محمّد سند را می رساند به زینب دختر ام سلمه بنت ابی سلمه رضی الله عنها که حدیث کرده برای عمرو بن شعیب که وارد شده بود بر زینب دختر ابی سلمه، پس وی را حدیث کرده زینب گوید:

پس حسن علیه السلام را از سمتی و حسین صلی الله علیه و آله را از سمتی دیگر نهاد و فاطمه علیها السلام در حجر و دامن او بود.

پس دعا کرد و گفت: رحمت خدا و برکات او بر شما بادا، اهل این بیت چون خدا حمید و مجید است، من و مادرم امّ سلمه به کناری دور از آنها بودیم، پس ام سلمه رضی الله عنها گریست، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله به او نظر افکند و نظاره کرد و گفت: چه تو را به گریستن آورد؟

ص:448

ام سلمه گفت: تو آنها را تخصیص دادی و مرا و این دخترم را وانهادی.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو و دخترت از اهل بیت هستید.(1)

(توضیح): این حدیث با تصریح خود که امّ سلمه و دخترش از اهل بیتند، توجیهات ما را در احادیث قبل تأیید می کنند و اما شرح حال زینب دختر امّ سلمه را در همین کتاب گذشت.

و اگر در ذهن شما بیاید که دختر کوچولوی امّ سلمه شیرخوار بود که ازدواج امّ سلمه و پیغمبر صلی الله علیه و آله پیش آمد.

جواب آن که: این حادثه را که زینب بازگو می کند از دورانی است که آیۀ تطهیر نازل شده در سال نهم هجری که هم حسین علیه السلام و هم زینب امّ سلمه، طفل بزرگی شده بوده اند.

ص:449


1- (1) سند: اخبرتنا امّ البهاء فاطمه بنت محمّد قالت (انا) سعید بن احمد العیار (انا) ابو محمّد عبدالله بن احمد الصّیرفی (انا) ابو العباس السّراج (نا) قتیبه (نا) ابن لهیعه عن عمرو بن شعیب انه دخل علی زینب بنت ابی سلمه< فحدثته انّ رسول الله صلی الله علیه و آله کان عند امّ سلمه< فجعل الحسن من شق و الحسین من شق و فاطمه فی حجره فقال رحمه الله و برکاته علیکم اهل البیت انه حمید مجید و انا و امّ سلمه نائیتین فبکت امّ سلمه فنظر الیها رسول الله صلی الله علیه و آله فقال ما یبکیک؟ فقالت: خصّصتها و ترکتنی و ابنتی فقال: انت و ابنتک من اهل البیت. «تاریخ مدینه دمشق: 146/14»

چهلمین بار باز در خانۀ ام السلمه ام المؤمنین رضی الله عنها (از ابی سعید خدری)

شیخ الحفاظ ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد خود تا عطیّه تا ابو سعید خدری از امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده امّ سلمه گوید: این آیه در خانۀ من نازل شد: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً و در آن خانه علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام بودند، امّ سلمه گوید: و من بر باب بیت بودم، پس گفتم: پس من کجایم؟ (أین أنا)

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو در خیری و به سوی خیری.(1)

ص:450


1- (1) سند: اخبرنا ابوالحسن علی بن الحسن (نا) و ابو النجم بدر بن عبدالله (انا) ابوبکر الخطیب (انا) ابراهیم بن مخلد بن جعفر العدل (نا) محمّد بن احمد بن ابراهیم الحکمی (نا) محمّد بن سعد العوفی حدثنی ابی (نا) عمرو بن عطیّه و الحسین بن الحسن بن عطیّه عن عطیّه عن ابی سعید الخدری عن امّ سلمه< قالت:

(توضیح): در سند ابوسعید خدری صحابی (عطیه عوفی تابعی) شاگرد ابن عباس که هفتاد مرتبه قرآن را بر ابن عباس عرضه کرده و سه مرتبه بر وجه تفسیر، عطیۀ عوفی یکی رجال علم و حدیث است، اعمش و دیگران از او روایت کرده اند.

عطیه عوفی اخبار زیادی در فضایل امیرالمؤمنین روایت کرده، نظاره ای در (مع نب 289 و ط نب 219، مد 221 - تا 262) باید کرد. (سفینه البحار)

عطیّه همان است که با جابر بن عبدالله انصاری شرف افتخار زیارت حسین شهید علیه السلام را درک کرد و این از امتیازات شرف آنها شد که اوّلین زائر امام شهید علیه السلام هستند، بشارت المصطفی گفتگوی عطیّه را با جابر بن عبدالله انصاری آورده، در سفینه البحار با رمز (یمن یج 136) آن را بازگو کرده، همان انگیزۀ پافشاری دوستداران اهل بیت است.

می گوید: ابوجعفر طبری در کتاب ذیل المذیل آورده که عطیّه بن سعد بن جاده عوفی از جدیله قیس است، کنیه او ابوالحسن است.

محمّد بن سعد در طبقات کبری از سعد بن محمّد بن الحسن بن عطیه بازگو کرده گوید:

ص:451

«سعد بن جناده نزد علی بن ابی طالب علیه السلام آمد، امام علیه السلام در این وقت در کوفه بود آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین! برای من فرزندی پسر متولد شده او را اسم بگذار. امام علیه السلام فرمود: آن عطیّۀ خدا است، پس عطیه نامیده شد، مادرش از اهل روم بود - بدین قرار در موقع زیارت اربعین بیشتر از 25 سال نمی تواند داشته باشد، عطیه در نهضت ابن اشعث بر علیه حجاج بن یوسف و عبدالملک مروان قیام کرد، چنان که سعید بن جبیر هم با همه فقها به همراه آنها قیام کرده بودند و بعد از شکست از حجاج بن یوسف، عطیه به فارس گریخت و سعید بن جیبر به مکّه رفت و حجاج بن یوسف به محمّد بن قاسم ثقفی نوشت که عطیه را فرا خوان، اگر علی بن ابی طالب را لعن کرد که فبها وگرنه او را چهارصد تازیانه بزن و موی سر و ریش او را بتراش (یعنی او را مثله کن) پس وی او را فرا خواند و نوشتۀ حجاج بن یوسف را بر او فرا خواند و عطیه سر باز زد، پس او را چهارصد تازیانه زدند و او را مثله کردند، سر و ریش او را تراشیدند، سند روایاتش در فضایل علی علیه السلام اعتبار بیشتر یافت که با شخصیت چنانی چهارصد تازیانه خورد و مثله شد و از علی علیه السلام تبری نکرد، تشیّع فارس از این اسناد معتبر اعتبار گرفت.

من عاشقم گواه من این قلب چاک چاک در دست من به جز سند پاره پاره نیست(1)

ص:452


1- (1) میرزاده عشقی.

یا بگو:

من صادقم گواه من این جسم چاک چاک در دست من به جز سند پاره پاره نیست

تا همین که قتیبه بن مسلم به سال 91 هجری والی خراسان شد، عطیه به سوی او بیرون آمد و همواره در خراسان بود تا والی عراق عمر بن هبیره شد، عطیه به او نوشت و از او مسألت کرد که اذن بدهد به عراق بیاید پس او هم اذن داد عطیه به کوفه باز آمد و همواره در کوفه بود تا این که به سال 111 هجری وفات کرد. وی کثیر الحدیث و ثقه است ان شاء الله.»(1)

ذهبی در واژه ابان بن تغلب گوید: قد کثر التشیّع فی التّابعین و تابعی التّابعین مع شده ورع و صدق فلو اهملنا احادیث هؤلاء لضاع کثیر من آثار النّبوه.(2)

(قح) از ملحقات صراح بازگو کرده گوید: عطیّه عوفی ابن سعید (سعد ظ) دارای تفسیری است بر قرآن در پنج جزء، عطیه گوید: من قرآن را بر ابن عباس سه مرتبه بر وجه تفسیر عرضه کرده ام، و اما بر وجه قرائت هفتاد مرتبه بر او قرائت کردم. (انتهی)

و از کتاب بلاغت النّساء استفاده می شود که عطیه عوفی از عبدالله محض شنید که خطبۀ فاطمۀ زهراء علیها السلام را در امر فدک مذاکره می کند.

و از نواده های عطیّه، علی بن عطیه عوفی را رجال شیخ طوسی از اصحاب

ص:453


1- (1) الطبقات الکبری: 304/6.
2- (2) شرح احقاق الحق: 407/7.

امام صادق علیه السلام شمرده.

اما ابو سعید خدری، صحابی کبیر، راوی مستقیم از امّ سلمه< یکی از منابع علم حدیث و مستحفظان آثار رسالت اسلام است.

ص:454

چهل و یکمین بار باز در خانۀ ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها

عطیۀ عوفی و ابو سعید خدری در سند هستند

حافظ شام ابن عساکر در تاریخ کبیر خود به اسناد خود تا عمران بن ابی سلیم بازگو کرده گوید: از عطیّه سؤال کردم از این آیۀ إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)

ص:455


1- (1) سند: انبانا ابوالفتح احمد بن محمّد بن احمد بن سعید الحدّاد و اخبرنی ابوطاهر محمّد بن محمّد بن عبدالله السنجی عنه (انا) القاضی ابوبکر محمّد بن الحسین بن جرید الدمشقی (انا) ابو جعفر محمّد بن علی بن دحیم الشیبانی بالکوفه (نا) احمد بن حازم بن ابی عرزه (نا) ابو نعیم (نا) عمران بن ابی مسلم قال سألت عطیّه عن هذه الآیه إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً. قال: اخبرک بعلم، اخبرنی ابوسعید: انّها نزلت فی بیت نبی الله صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام و حسن علیه السلام و حسین علیه السلام فادار علیهم الکساء. قال: و کانت امّ سلمه علی باب البیت قالت و انا یا نبی الله صلی الله علیه و آله؟ قال: فانک بخیر و الی خیر. «تاریخ مدینه دمشق: 147/14»

یعنی خدا می خواهد که رجس (گناه و نقص و عذاب) را از شما خصوصاً این خانه ببرد و تطهیر کند و پاک بدارد شما را به تطهیر کامل.

عطیه گفت: من تو را خبر می دهم از روی علم.

ابو سعید (یعنی خدری)(1) مرا خبر داد که این آیه در خانۀ پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله نازل شده و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام (در آن بودند ظ)

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله کسائی را بر آنان دور داد، و گفت: و امّ سلمه رضی الله عنها بر در خانه بود به سخن آمد و گفت: و من ای پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو به حتم به خیر هستی و به سوی خیری.

(توضیح): تکرار روایت آیۀ تطهیر، ناشی از تکرار واقعه حجرۀ ام سلمه و دیگران بوده و تکرار آن هم از جانب پیغمبر صلی الله علیه و آله برای پخش مطلب در جهات مختلف بود، خواسته که خبر آن را نسیم به هر سمت ببرد، پیغمبر صلی الله علیه و آله اکتفا

ص:456


1- (1) ابو سعید خدری صحابی کبیر سعد بن مالک انصاری خزرجی خدری جنگ خندق و ما بعد آن را در حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله شرکت داشته، در مدینه مرجع علمی شد، طالبان علم و حدیث وقتی به دیدن او برای اخذ حدیث می آمدند می گفت: (مرحبا بکم انتم وصیه رسول الله صلی الله علیه و آله) شما طالبان علم و حدیث را پیغمبر صلی الله علیه و آله سفارش فرموده است، اشاره به وصیت پیغمبر صلی الله علیه و آله بود که فرمود: مردم دنیا دیگر تابع و تبع شما هستند و عنقریب رجال از اقطار دنیا برای اخذ حدیث و علم به سوی شما می آیند، همین که آمدند وصیت می کنم که از بذل خیر در حق آنها دریغ نکنید. به سال شصت و دو که لشگر یزید، مدینه را در هم کوبیدند، به منزل ابوسعید خدری رفتند از او مطالبه نقدینه کردند نداشت، ریش او را با دست از بیخ کندند و چند کبوتر در خانه داشت ذبح کردند، وفات او سال بعد از شصت تا هفتاد بوده.

نمی کرده به آنچه در خانۀ ام سلمه واقع شده بلکه در خانه عایشه همین آیۀ تطهیر را بر این پنج تن در موقع جمع آوری آنان در زیر کساء (مرط مرحلّ) بافتۀ موی سیاه قرائت فرمود.

همچنین آیه مبارکه تطهیر را بر این پنج تن در حجرۀ فاطمه علیها السلام بسیار تطبیق فرمود، از طریق حافظ شام ابن عساکر و از طریق تذکره خواص الامه ابن جوزی و سایر صحاح و مسانید دیگر آمده.

اکنون که احادیث امّ سلمه رضی الله عنها تمام شد، نظری باید به جهت دیگر کرد که امّ سلمه چگونه در بقیۀ عمر رهسپار به خیر است؟ چگونه در تمام مواقعی که اهل بیت علیهم السلام روزگار سختی را می گذراندند به حمایت آنها سخن می گفت و قیام می کرد.

چگونه در موقع مشاجره فاطمۀ زهرا با دولت دربارۀ فدک از فاطمه دفاع کرد و چگونه حقوق او را یک سال قطع کردند.

و چگونه برای حمایت امیرالمؤمنین علیه السلام در سال سی و شش نصیحت نامه ای برای عایشه که رو به جنگ جمل می رفت فرستاد که بلکه برگردد و در خانه بنشیند و بعد که امام علیه السلام رو به عراق آمد، ودایع نبوّت را به امانت نزد او سپرد، صندوق اسرار امام علیه السلام بود تا امام حسن علیه السلام که از عراق به حجاز برگشت، آنها را به امام حسن علیه السلام سپرد.

و در نوبۀ امام حسین هم مادری کرد، امام حسین ارواحنا فداه ودایع را در موقع خروج از مدینه به او سپرد در شب عاشورا که وصیت نامه ها را تنظیم می کرد، به امام زین العابدین علیه السلام در حال بیماری فرمود: ودایع را به امّ سلمه

ص:457

مادرم سپرده ام و به او سپرده ام که وقتی که تو از سفر باز آمدی و به حجاز بازگشتی آنها را به تو مسترد دارد.

بعد عزاداری امّ سلمه رضی الله عنها برای امام حسین علیه السلام و غش کردن او آورده می شود که واکنش احادیث صدق او و صدق او در حدیث است. اکنون به استطراد برای تتمیم احادیث آیۀ تطهیر را از روایت عایشه و از روایت عطیه و ابو سعید خدری و از روایت وائله بن اسقع صحابی می آوریم.

بعد برمی گردیم به چگونگی مسیر ام سلمه و سیرۀ او، رو به خیر تا نفس آخر. که خاتمه این جلد باشد.

ص:458

مسانید عایشه ام المؤمنین دربارۀ حسین علیه السلام و آیۀ تطهیر

مسلم در صحیح و حاکم در مستدرک و بیهقی در سنن کبری و طبری و ابن کثیر و سیوطی در تفاسیر خود و قمقام از مصابیح الاخبار از عایشه بازگو می کند که پیغمبر اقدس اکرم صلی الله علیه و آله پگاهی خارج شد (یعنی از اندرون) و بالاپوش او کسائی بود از پشم یا خزّ مرط مرجّل (نسیج بافته ای بود) از موی سیاه مرجّل نسیج بافته ای است که بر آن نقش صورت رجال ترسیم شده باشد و در نسخ دیگر مرحّل است بدون ضبط کلمه که صورت رحل بر آن تصویر باشد.

پس حسن بن علی علیه السلام آمد پس او را داخل کرد، لابد به حال نشستگی بوده، نه درازکشیدگی، اول خبر گواه است که می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله بیرون آمد پس در بیرونی بوده گوید: حسین علیه السلام آمد او را هم داخل کرد، بعد فاطمه علیها السلام آمد، پس او را هم داخل کرد، سپس علی علیه السلام آمد، پس او را هم داخل کرد. و بعد گفت:

ص:459

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)

(توضیح): شاید این که پیغمبر صلی الله علیه و آله در بیرون آمد و نفرات را یکان یکان خواند و با آن مرط مرحل آنها را پوشانید، در قصد او تعیین و تطبیق آیه بر آن نفرات مخصوص بود با طرز پوشش ساده که وسیلۀ سهل و ساده ای است و پاک زندگانی کردن با آن و با اکتفای به آن آسان است و امکان پذیر است.

ص:460


1- (1) مصابیح الاخبار عن عائشه قالت: خرج النّبی صلی الله علیه و آله غداه علیه مرط مرجلّ من شعرا سود فجاء الحسن بن علی علیه السلام، فادخله، ثم جاء الحسین علیه السلام فادخله معه، ثم جاءت فاطمه فادخلها، ثم جاء علی علیه السلام فادخله، ثم قال: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً «صحیح مسلم: 145/6؛ المستدرک: 147/3؛ السنن الکبری: 149/2؛ تفسیر ابن کثیر: 493/3؛ الدر المنثور: 198/5؛ جامع البیان: 9/22» (قاموس) والمرط: کساء من صوف او خزّ - و مرحّل به وزن معظم، بردی است که در آن تصاویر رحل باشد، رحل جهاز شتر است و تفسیر صحاح جوهری از آن که «ازاری» است از خز و در آن علم و نشانه ها باشد ناروا است؛ زیرا آن تفسیر مرجّل با جیم است و مرجل به وزن محمد. نسیج بافته ای است که بر آن نقش صور رجال ترسیم شده باشد. اگر حدیث صحیح باشد و احتجاج به آن بشود باید گفت: قالیچه ها یا قالی ها و پارچه هایی که عکس صورت مردان با آن ترسیم شده ممنوع نیست، پوشیدن و بر دوش افکندن آن برای رجال حرام نیست، ولکن در نسخه قمقام مرجّل و در نسخه مجلّه مرحل است و هیچ کدام ضبط آن را متعرض نشده اند، بنابراین احتجاج به آن تمام نیست.

تکلیف گر نباشد خوش توان زیست تعلق گر نباشد خوش توان مرد

کسی گوی سعادت از جهان برد که در دنیاغم بیچارگان خورد

سعدی گوید:

ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند

سرّ تطهیر را با این عمل به آن اهل بیت که رهبران آیندۀ جهانند می آموزد می گوید: راه و رسم پاکان این؛ و این راه و رسم پاکان است، آن نظام اقدس تشریع با این گونه سادگی عملی می شود و امکان پذیر است و مذاکرۀ آن در هر محفل بشود، افسردگان محفل از افسردگی درمی آیند و غمندگان غم از آنها زائل می شود و ملائکه آنها را در میان می گیرند و رحمت بر آنان فرو می آید.

و آیۀ تطهیر اهل بیت را بر آنان تطبیق فرمود هر چند تطبیق کلی بر فرد دلیل انحصار نیست، اما قانون کلی است که پنج درویش در یک گلیم بگنجند و دو پادشاه در یک مملکت نگنجند و نکتۀ اصرار پیغمبر صلی الله علیه و آله به آن که به آن وضع غیر عادی در جلوی چشم عایشه، آن چهار تن را داخل و در زیر پوشش کشید از برای اهتمام و اهمیت مطلب است که در نظر عایشه هم آنان را اهل بیت به شمار آورد، مبادا عایشه بعدها گرفتار اشتباه شود و به عزاخانه فاطمه به تسلیت بازماندگان نیاید و باز گرفتار اشتباه شود و روانۀ جنگ جمل گردد و با علی بجنگد و جنازۀ

ص:461

امام حسن را نگذارد که در حجره طاهره دفن شود.

(لطیفه) حدیث کسائی معروف شده، نباید آن را به حساب این احادیث مسند آورد؛ زیرا آن مرسله است سند ندارد. ثانیاً: در مقدمۀ آن غفلتی از فاطمه آمده که بعید است، در آن حدیث گوید که: پیغمبر صلی الله علیه و آله از در درآمد و گفت: ای فاطمه! من در بدن خود ضعفی احساس می کنم، یعنی محتاج به استراحتم، کساء یمانی را برای من بیاور و مرا به آن بپوشان و بعد از این که استراحت فرمود، مزاحم خواب او شدند و این از فاطمه دختر غمخواری که مادرانه پدر را خدمت می کند محال است که پدر به بستر استراحت برود به فرزندش بگوید: هان! اینک جد تو خواب رفته در زیر کساء و معذلک که بگوید و نائم است بگذارد کسی به اختیار مزاحم او شود و فرزندان هوشمند هم این کار را نمی کنند، بلکه بانوان هوشیار غمخوار وسایل استراحت پدربزرگ، خصوص رئیس قبیله و شاه ملت را به هر قسمتی شده فراهم می آوردند، خانه را خلوت می کنند، بچه ها را از خانه بیرون می کنند، از سر و صدا می اندازند، اشخاص تازه وارد بی خبر را نمی گذارند صدا را بلند کنند که مبادا پدر از خواب بپرد، فکیف که پشت سر هم برای او مزاحم فراهم آورند و شوهر را که مرد کاملی است بفرستند جلو تا او هم زیر کساء درآید و بعد خود بانو هم بی پروا استجازه کند حاشا! از امّ ابیها. و این مطلب فرق دارد با این احادیث، چون این احادیث می گوید: خود پیغمبر صلی الله علیه و آله بدون آن که در صدد استراحت برآید به عمد آنها را نشاند و مطلب را ادا کرد، نخوابید.

ص:462

مسانید واثله بن اسقع صحابی در آیۀ تطهیر

در خانۀ فاطمه علیها السلام

اشاره

حافظ شام ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد(1) خود تا اوزاعی فقیه شام (قبر او

ص:463


1- (1) طبق آن چه تذکره خواص الامه ابن جوزی در حدیث واثله بن الاسقع صحابی هم گوید: حدثنا الاوزاعی: از شدّاد بن عمّار از واثله بن الاسقع بازگو کرده گوید: سند: اخبرنا ابوالقاسم بن الحصین (انا) ابو علی بن المذهب (انا) احمد بن جعفر (نا) عبدالله بن احمد حدثنی ابی (نا) محمّد بن مصعب (نا) الاوزاعی عن شداد ابی عمّار قال: دخلت علی واثله بن الاسقع و عنده قوم فذکروا علیّا صلی الله علیه و آله فلما قاموا، قال لی: الا اخبرک بما رأیت من رسول الله صلی الله علیه و آله؟ قلت: بلی. قال: اتیت فاطمه علیها السلام اسألها عن علی علیه السلام. قالت: توجه الی رسول الله صلی الله علیه و آله فجلست انتظره حتی جاء رسول الله صلی الله علیه و آله و معه علی و حسن و حسین علیهما السلام اخذ کل واحد منهما بیده حتی دخل فادنی علیا و فاطمه فاجلسهما بین یدیه و اجلس حسنا و حسینا علیهما السلام کل واحد منهما علی فخذه ثم لف علیهما ثوبه او قال: کساء، ثم تلی هذا الایه إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً «تاریخ مدینه دمشق: 148/14»

را در لبنان زیارت کرده ام) از شدّاد ابی عمار بازگو کرده گوید: من وارد بر واثله بن الاسقع صحابی شدم و نزد او قومی بودند، از علی علیه السلام ذکری کردند، همین که آنان برخاستند واثله به من گفت: آیا تو را خبر ندهم به آنچه من خودم از رسول خدا صلی الله علیه و آله دیدم؟ گفتم: بلی، گفت: آمدم نزد فاطمه علیها السلام که سراغ علی علیه السلام را از او بگیرم. فاطمه علیها السلام گفت: علی علیه السلام به خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله روانه شده گوید: پس من نشستم به انتظار او، ناگاه چشمم به رسول خدا صلی الله علیه و آله افتاد که می آمد و با او علی و الحسن و الحسین علیهما السلام هستند هر یک از این دو تن را با یک دست خود گرفته یا هر کدام از آنها یک دست پیغمبر صلی الله علیه و آله را گرفته، به این وضع پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد تا داخل منزل شد، پس علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام را نزدیک خواند، آنها را پیش دست خود نشانید و حسن علیه السلام را و حسین علیه السلام را هر کدام بر یک فخذ و ران مبارک خود نشانید، سپس ثوب خود را، یا گفت: کسائی را بر آنان پیچید سپس این آیه را تلاوت کرد:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)

(توضیح): بعد از نزول آیه بوده که در سال نهم نازل شده، بنابراین حسن علیه السلام شش ساله و حسین علیه السلام پنج ساله بوده که دست به دست پیغمبر صلی الله علیه و آله و پا به پا می آمده اند و احتیاج نبوده که آنها را در بغل حمل کنند، در این حدیث بسنده کرده به همان که آیه را پیغمبر صلی الله علیه و آله قرائت

ص:464


1- (1) احزاب (33):33.

کرد، امّا در حدیث دیگر از همین راوی صحابی واثله بن اسقع(1) دارد که دعایی هم فرمود.

اینک آن حدیث:

باز حافظ شام ابن عساکر از ابوعبدالله فراوی و ابو مظفر قشیری، هر دو تن از ابو سعد جنزرودی از ابوعمرو بن حمدان با تحویل سند: و خبر داد ما را ام المجتبی فاطمه بنت ناصر، گوید: ابراهیم بن ابی منصور بر من قرائت کرد تا می رسد به واثله بن الاسقع بن کعب لیثی که قبل از غزوۀ تبوک اسلام آورد و سه سال پیغمبر صلی الله علیه و آله را خدمت کردگوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را از راست خود و فاطمه علیها السلام را از یسار برنشانید و حسن و حسین را پیش دست خود و ثوبی بر آنان پوشش کرد و گفت:

بار الها! اینان اهل بیت منند و اهل بیت من احق و برازنده ترند به سوی تو (و در حدیث ابن حمدان) بار الها! اینان اهل منند و اهل بیت منند، آمده اند به سوی تو و آن دو تن گفتند: نه به سوی آتش.(2)

ص:465


1- (1) واثله بن اسقع بن کعب لیثی - اسلام او اندکی قبل از غزوه تبوک سال نهم بوده، پیغمبر صلی الله علیه و آله را سه سال خدمت کرده، بعد از هشتاد هجری در دمشق یا بیت المقدس وفات کرد، ترجمۀ او در اسد الغابه. (77/5)
2- (2) اخبرنا ابوعبدالله الفراوی و ابو المظفر القشیری قالا: (انا) ابوسعد الجنزرودی (انا) ابو عمرو بن حمدان و اخبرتنا ام المجتبی فاطمه بنت ناصر، قالت: قریء علی ابراهیم بن منصور (انا) ابوبکر ابن المقری قالا: (انا) ابویعلی (نا) محمّد بن ابی شیبه البصری (نا)

(توضیح): سه موضوع در این احادیث محتاج به توضیح است.

موضوع اول: تفاوت وضع نشستن افراد در آن حدیث، اول علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام را می گوید پیش روی خود نشاند و حسنین را هر کدام بر یک فخذ و ران خود و آیه را تلاوت کرد، ولی در حدیث دوم می گوید: علی را به دست راست و فاطمه را به دست چپ و حسنین را بین دو دست خود نشانید، به نظر می آید که در یک حدیث از یک راوی دو وضع متناقض آمده، حلّ آن این است که با تغییر وضع آن پنج نفر این تفاوت آمده، اول به وضعی نشسته اند که شکلی به خود می گیرند، همانها در همان مجلس عمداً به منظور مقدّس دعا تغییر وضع داده اند و به طور دیگر می نشینند که عکس آنها در ملکوت به شکل دیگر هم بیفتد و تأثیر در فعل و انفعال نفوس خود آنها هم برای دعا دارد.

حدیث اول وضع اول را متعرض است که محض آیه را خواند و حدیث دوم متمم آن مجلس را که تغییر وضع دادند متعرض است که دعا را بدرقه کردند، وضع فرد در دعا چند گونه است که هر کدام اثر خاصی دارند، دست برابر صورت، دست ها بر آسمان، آستین بالا زده، دو زانو به

ص:466

زمین زده، انگشت سبابه را تکان دادن، وضع جلوس گروهی هم چند گونه است که زنان و کودکان را به وضع موثر وادارند که در فعل و انفعال و انگیزش ابتهال تفاوت دارند، چنان که در مقابل دوربین عکاسی که چند نفر واقع می شوند، چند گونه تغییر وضع می دهند ایستاده و گاهی نشسته عکس می گیرند، هر کدام یادگار وضعی است.

موضوع دیگر: کلمه ای که فرمود اهل بیت من احق و برازنده ترند به سوی تو، دلالت دارد بر همان معنی که مکرّر در اثنای شرح این احادیث گذشت. که در آیه کلمه «اهل البیت» ذکر خاص بعد از عام است یا شبیه آن و شاید تغییر صحیح در ترجمۀ آن این است که خدا خواسته هر پلیدی و پلشت و رجس و عذاب و نقص و معصیت را از شما (مخصوصاً اهل این خانه) ببرد؛ ایهام دارد که لطف خدا عام است و لفظ «شما» پیش از لفظ «مخصوصاً» مشعر به این ایهام است، پس اهل آن خانه بنابراین قدر متیقن است که دربارۀ آنها اراده هست، اما دربارۀ عموم هم نظری هست یعنی عموم اهل خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله حتی زنان همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله زوجات طاهرات نیز همچنین اراده در حق آنها هم هست. امّا دربارۀ عموم اقطاب دعوت محمّدیه صحابیان مهاجر و انصار، آنها به لفظ و در لفظ طرف خطاب نیستند، اما از باب سرایت روح این دعوت البته آنها هم منظور نظر هستند لکن از باب سرایت اصلاح بذر که دهقان ازل زمره ای را زبده می کند و برمی گزیند که صلاحیت دارند بذر همه گردند، اصلاح بذر یکی از مهمّات اساسی کشاورزی و برزگری است، بلکه کشاورزی و دامداری هم.

ص:467

در سورۀ احزاب صلوات خدا و ملائکه را بر شخص رسول صلی الله علیه و آله می گوید:

إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً (1)

تصور می شود که این عنایت خاص مخصوص پیغمبر صلی الله علیه و آله است، اما در همین سوره به عموم مؤمنان می گوید:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللّهَ ذِکْراً کَثِیراً (2) وَ سَبِّحُوهُ بُکْرَهً وَ أَصِیلاً (3) هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً (4)

خطاب به عموم مؤمنان انصار و مهاجر، بلکه عموم مؤمنان تا دنیا دنیا است که «ذکر و یاد خدا» بسیار بکنید، هر پگاه وشامگاه او را به پاکی یاد آورید، چون خدا است که خداوندگاری در حق شما دارد، او و ملائکه اش بر شما صلوات و درود پیاپی می فرستد تا بلکه شما را از ظلمات به عالم نور بیرون آرد.

بنابراین احق همان اسم تفضیل است که در ترجمه اش ما می گوییم: برازنده ترند (معنی اسم تفضیل آن است که دیگران هم حق دارند) و مثل

ص:468


1- (1) احزاب (33):45.
2- (2) احزاب (33):41.
3- (3) احزاب (33):42.
4- (4) احزاب (33):43.

آیۀ اَلنَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ (1) نیست که اولویّت آنجا با قطع اشتراک است مثل أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللّهِ (2) اما در اینجا لفظ «حق» آورده که در میان حق مشترک، همه آنها احقّند.

و موضوع سوم در حدیث آخر آورده که آن دو تن گفتند: «لا الی النار» ظاهراً این دعای آن دو کودک معصوم است. پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: اهل خانۀ من خدایا به سوی تو - آن دو طفل گفتند: نه به سوی آتش و لطافت کاری این است.

و شاید هم مراد علی و فاطمه علیهما السلام باشد.

ص:469


1- (1) احزاب (33):6.
2- (2) احزاب (33):6.

نکته تکمیل

در این کتاب مبارک احادیث کساء از طریق محدث عظیم شام شیخ الحفاظ و کتاب کبیر او تاریخ دمشق آورده شد، ابن عساکر حافظ عظیم دو هزار شهر را رفت تا از دو هزار شیخ حدیث، حدیث اتخاذ کرد و نسخۀ اصل آن تا کنون چاپ نشده و با عکسبرداری از نسخه اصل از کتابخانه ظاهریّۀ دمشق نسخه به دست آمده، از تحفه های علاّمه امینی صاحب الغدیر به ما رسیده، این نسخه در دست مرحوم مجلسی و محدّثان موافق و مخالف نبوده. تلخیص «ابن بدران» از آن چاپ شده که فراوان ضایعات دارد، اما نسخۀ اصلی آن، اولین دفعه است که به زیور طبع در دست همگان می افتد و این یکی از امتیازات این کتاب است.

من از عارف نکته سنج پنهان نمی کنم که دوست داشتم احادیث کساء و فضایل و مناقب علی علیه السلام و آل علی به نام محمّد صلی الله علیه و آله و آل محمّد از دیار آن سامان یعنی دمشق، جلوه گر شود و مردم ببینند.

فیلسوفانه گفت: آن که گفت من چه بگویم در حق علی علیه السلام، آن کس که دوست و دشمن اصرار داشتند به اختفای فضایل او، دوست از ترس و تقیّه و دشمن از بغض و کینه و مع الوصف بین این دو عامل قوی آثار فضایل او خافقین یعنی فضای مشرق و مغرب را پر کرد.

من دوست داشتم که سرچشمه از شام بجوشد که عاصمه و پایتخت بنی امیّه بوده و مرکز دولت رقیب بوده، در آن پایتخت که هفتاد سال علی علیه السلام را لعن کردند و محدثان بزرگ، اگر جرأت می کردند فضایل علی علیه السلام را در کتاب بیاورند مثل محدث نسائی، صاحب صحیح که کتاب فضائل علی علیه السلام را در دمشق

ص:470

نوشت) او را به خفیه خفه می کردند، بحمدالله این توفیق حاصل شد و این از امتیازات این کتاب است و اینک که نزدیک به ختم احادیث حافظ شام در آیۀ تطهیر و حدیث کساء بود و می خواستم گفتار مفسران دیگر را بنگارم، مقاله ای از محقق متتبّع سید مرتضی عسکری دربارۀ طرق و اسناد احادیث کساء به دستم رسید که مبحث را از نظر تفاسیر و روایات به طریق دیگر غیر از طرق محدث حافظ شام اشباع کرده، جزاه الله عن الاسلام خیراً؛ برای احترام به فضل ذوی الفضل کلام این ارجمند را می آوریم و آنچه از جنبۀ درایت و معنی روایت نگفته گذاشته، رفع نواقص آن به عهدۀ این کتاب است.

البته درایت و فهم یک خبر بهتر است از ضبط و روایت کردن هزار حدیث. «حَدیثُ تَدرِیه خَیرُ مِنْ ألفَ تَرْویه»(1)

ص:471


1- (1) بحار الأنوار: 184/2، باب 26، حدیث 5 (امام صادق علیه السلام).

ص:472

بدایه القصه

قصه نامیده

(1)

گوید: این دسته گلی است خوشبو از روایاتی که کیفیت نزول آیۀ تطهیر را در شأن رسول و اهل بیت او صلی الله علیه و آله شرح می دهد، آن را از کتب صحاح و مسانید و تفاسیر اهل سنت بیرون کشیده ام، و این خبر مشهور است به حدیث کساء چون رسول صلی الله علیه و آله در وقت نزول این آیۀ کریمه خود را و اهل بیت خود را با کساء پوشانید و آنان را از دیگران جدا کرد و مشخص نمود و از این جهت آنان به اصحاب کساء یا خمسه اصحاب کساء نامیده شدند، چون در آن موقع پنج تن زیر کساء بودند، نصوص روایات آتیه گواه است.

ص:473


1- (1) بهتر آن بود که بگوید: (بدء الحادثه)؛ زیرا قصه در ادب فارسی به امور سست پایه گفته می شود.

بدایه القصه

هنگامی که باران رحمت فرو می ریخت

حاکم در کتاب خود (المستدرک علی الصحیحین فی الحدیث) از عبدالله بن جعفر بن ابی طالب روایت را بازگو کرده می گوید: همین که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله نظاره کرد که باران فرو می ریزد فرمود: برای من فرا خوانید، به سوی من فرا خوانید.

صفیّه گفت: کیان را یا رسول الله؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اهل بیت مرا، علی را و فاطمه را و حسن را و حسین را علیهم السلام، پس آنان را برای پیغمبر صلی الله علیه و آله آوردند، پس بر آنان کسای خود را افکند، سپس دو دست خود را بلند کرد و سپس گفت: بار الها! این اشخاص آل منند پس صلوات درود پیاپی بر محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله بفرست و خدا عز و جل نازل کرد إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)

ص:474


1- (1) عند ما رأی الرسول الرحمه هابطه. فروی الحاکم فی کتابه (المستدرک علی

حاکم گوید: این حدیثی است صحیح الاسناد و حاکم خود امام المحدثین ابو عبدالله محمّد بن عبدالله النیسابوری (ت: 405) و حاکم، اعلی رتبه محدثان است نزد عامه، اول نزد آنها محدث سپس حافظ سپس حجت سپس حاکم است.

(توضیح): موقع نزول باران یکی از موانع استجابت دعا است و دعا خواستن چیز غیر حاصل است، البته با دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله خواسته مستجاب شد، خدا صلوات و درود پیاپی بر محمّد و آل محمّد فرستاده و باز معلوم می شود پیغمبر صلی الله علیه و آله خود در صلوات به این صورت صلوات می فرستاده با این که آیۀ مبارکه إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ در لفظ پیغمبر صلی الله علیه و آله دارد و بس و اقتدای به سنت ایجاب می کند

ص:475

که صلوات بتراء نباشد.

و عبدالله بن جعفر می گوید: پس آیۀ أَنَّما یُرِیدُ اللّهُ نازل شد معلوم نیست که در همان موقع نازل شده باشد.

ولی در آیۀ 43 سورۀ احزاب به همۀ مؤمنان، خدا و ملائکه اش صلوات می فرستند.

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللّهَ ذِکْراً کَثِیراً * وَ سَبِّحُوهُ بُکْرَهً وَ أَصِیلاً * هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً (1)

یعنی ای مؤمنان! خدا را ذکر بگویید ذکر کثیر و در هر پگاه و شامگاه او را تسبیح بگویید، آن خدایی است که با ملائکه صلوات بر شما می فرستد تا بلکه شما را از ظلمات بیرون آورد به سوی نورستان نور.

و در سنّت هم وارد شده که پیغمبر صلی الله علیه و آله در مهمانی سعد بن عباده دعاء کرد: «اکل طعامکم الابرار و صلّیت علیکم الملائکه و افطر عندکم الصائمون»(2)

یعنی طعام شما را ابرار بخورند و روزه داران نزد شما اطعام کنند و ملائکه بر شما صلوات بفرستند.

در کتاب افق اعلی در شرح حال قیس بن سعد بن عباده، ما به استدلال

ص:476


1- (1) احزاب (33):41-43.
2- (2) مسند احمد بن حنبل: 138/3؛ تاریخ مدینه دمشق: 252/20.

همین حدیث هر جا نام قیس برده شده گفته شده «صلی الله علیه» آیه مبارکه پیوند داده یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا را با هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ و عنوان یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا به منزلۀ رمز از انصار اهل مدینه است؛ زیرا تا آنها اسلام نیاوردند، از آسمان وحی عنوان یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا نیامد.

در مجمع البیان از محمّد بن علی علیه السلام آورده که تا این قبیلۀ مادردار بنی قیله یعنی (اوس و خزرج) قبائل انصار، اسلام نیاوردند، اقامه صفوف نشد، خواه برای نماز و خواه برای رژه و سان و دفیله(1) سپاه و سوق الجیش صف بندی در کار نیامد و تا این ها اسلام نیاوردند گلبانگ اذان بلند نشد که به جهر وآشکارا اذان صدا بردارد و تا اینها نیامدند از آسمان وحی جمله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا نازل نشد.(2)

نوع الکساء

سپس صاحب مقاله گمان کرده که حدیث کساء یک نوبه اتفاق افتاده، در صدد برآمده که نوع کساء را معین کند، از حدیث عایشه به روایت مسلم در

ص:477


1- (1) دفیله: سان دیدن سربازان، گذشتن از مقابل فرماندهان.
2- (2) مجمع البیان: عن ابی جعفر علیه السلام ما سلّت السّیوف و لا اقیمت الصفوف فی صلوه و لا زحوف - و لاجهر باذان و لا انزل الله یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا حتی اسلم ابناء القیله الاوس و الخزرج. «تفسیر مجمع البیان: 216/9؛ فتاوی سلمان فارسی: 514-515»

صحیح و حاکم در مستدرک و بیهقی در سنن و طبری و ابن کثیر و سیوطی تعیین کرده که (مرط مرحل از موی سیاه) بوده.

و در حدیث امّ سلمه از طبری و قرطبی در تفسیر آیه از امّ سلمه آورده که «جلل علیهم کساء خیبریا» و در حدیث دیگر امّ سلمه آورده که «اغطی علیهم عباءه»(1)

تعلیقه ما

اشتباه از اینجا است که گمان کرده یک نوبه بوده با این که چندین نوبه بوده و هر نوبه ای با پوششی که در دسترس بوده یا در خور آن مجلس و محضر بوده، آنها را زیر پوشش قرار می داده.

سپس باز از کیفیت جلوس اهل بیت زیر کساء بحث کرده گوید:

کیفیت جلوس اهل البیت تحت الکساء

در حدیث عمر بن ابی سلمه پسر او و ام سلمه که در سرزمین حبشه خدا او را به ام سلمه و شوهر پیشین ابو سلمه داد و از یاران علی بود در صفین و از جانب علی، حاکم بر بحرین و فارس شد و در سال 83 در مدینه وفات کرده.

از طریق طبری و ابن کثیر در تفسیرشان و ترمذی در صحیح و طحاوی در مشکل الآثار آورده که:

1 - همین که این آیه در خانۀ امّ سلمه فرود آمد، پیغمبر صلی الله علیه و آله حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام را فرا خواند و پیش دست خود نشانید و علی علیه السلام را فراخواند و

ص:478


1- (1) جامع البیان: 11/22؛ تفسیر القرطبی: 183/14.

پشت سر خود نشانید، سپس آنها را و خود را با کساء پوشانید و گفت: بار الها!...

2 - و از حدیث واثله بن اسقع آورده طبق روایت حاکم در مستدرک و هیثمی در مجمع الزوائد و هر یک از طبری و ابن کثیر و سیوطی در تفاسیر که علی و فاطمه علیهما السلام را پیش روی خود نشانی و حسن و حسین علیهما السلام هر یک را بر یک فخذ و ران مبارک خود نشانید یا در حجر و دامن و کنار خود نشانید.

تعیقه ما

دانشمند، غافل از این که به اطوار گوناگون وضع جلوس همراهان را عوض کرده و تغییر می داده، چون در هر طوری و وضعی یک گونه اثر پدید می آید، تفاوت و محاذات(1) افراد مجلس تفاوت در اثر همراه دارد، هم از نظر انفعالات نفسانی خود اشخاص که از منظره های متفاوت، تأثرات متفاوت دست می دهد که برای دعا و جلب رحمت تأثیر دارد و هم از نظر ملکوت هیئات نوری.

سپس بحث از مکان اجتماع اهل بیت را عنوان کرده گوید:

مکان اجتماع اهل البیت

از حدیث ابو سعید خدری(2) در تفسیر الدرّ المنثور سیوطی از ابو سعید آورده گوید:

روز نوبت امّ سلمه امّ المؤمنین بود که جبرئیل این آیه را آورد: أَنَّما یُرِیدُ

ص:479


1- (1) محاذات: مقابل بودن، برابر چیزی قرار گرفتن.
2- (2) از طرق دیگر حدیث پدید می آید که ابا سعید خدری این حدیث را از خود ام سلمه< آورده.

اَللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1) گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله حسن و حسین و فاطمه و علی علیهم السلام را فرا خواند و به هم منضم و ضمیمه نمود و ثوب را بر آنان نشر کرد و حجاب بر امّ سلمه مضروب بود.

سپس گفت: «اللّهم هؤلاء اهل بیتی اللّهم اذهب عنهم الرّجس اهل البیت و طهرهم تطهیراً.»(2)

امّ سلمه رضی الله عنها گفت: پس با آنان هستم ای پیامبر خدا؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو بر مکان خود و مکانت خود هستی و تو بر خیر هستی.

(ب) در حدیث ام سلمه رضی الله عنها به تفسیر آیه نزد «ابن کثیر» و «سیوطی» و سنن بیهقی و تاریخ بغداد از خطیب و مشکل الآثار طحاوی از امّ سلمه رضی الله عنها گوید:

در خانۀ من نازل شد أَنَّما یُرِیدُ اللّهُ... و در خانه در آن موقع فاطمه و علی و حسن و حسین علیهم السلام بودند.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله با کسائی که خود داشت یا بر دوش داشت آنها را پوشانید و گفت:

اینان اهل بیت منند، پس رجس را از آنها بزدای و تطهیر کن آنها را تطهیر کامل.

ص:480


1- (1) الدّر المنثور: 198/5.
2- (2) کلمه اهل البیت در آیه و اینجا ضمن جمله از باب اختصاص است نصب آن از قبیل: (نحن العرب اسخی من بذل).

و در روایت حاکم در مستدرک الصحیحین نیز آمده که امّ سلمه رضی الله عنها گوید: در خانۀ من نازل شد.(1)

و در باب فضل فاطمه علیها السلام از سنن ترمذی(2) و الریاض النضره و تهذیب التهذیب گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بار الها! اینان اهل بیت و خاصۀ منند، از آنها رجس (پلیدی عذاب گناه) را ببر و تطهیر کن آنها را تطهیر کامل.(3)

و در مسند احمد امّ سلمه گفت: پس من سرم را داخل در خانه کردم گفتم: و من با شمایم یا رسول الله؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو به حتم به سوی خیر هستی - تو به حتم به سوی خیر هستی.

و در روایت حاکم در مستدرکش امّ سلمه رضی الله عنها گوید: من گفتم: یا رسول الله من از اهل بیت نیستم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو به سوی خیری و اینان اهل بیت منند. بار الها! اهل بیت من احق اند، یعنی بیشتر حق دارند و یا برازنده ترند به این خلعت.

ص:481


1- (1) المستدرک، حاکم نیشابوری: 416/2؛ 146/3.
2- (2) ترمذی گوید: و در این باب از عمر بن ابی سلمه و انس بن مالک و ابی الحمراء و معقل بن یسار و عایشه هم آمده است.
3- (3) تهذیب التهذیب: 258/2؛ سنن الترمذی: 361/5.

تعلیقۀ ما

در این جا هم اشتباهی است که گمان کرده یک نوبه فقط بوده و آن هم در خانۀ ام سلمه رضی الله عنها بوده و حال آن که چندین نوبه بوده و چند نوبه آن در خانۀ فاطمه علیها السلام بوده.

سپس عنوان کرده که کیان در آن موقع در خانه بودند؟

در تفسیر سیوطی و مشکل الآثار بازگو کرده که امّ سلمه رضی الله عنها گوید: این آیۀ أَنَّما یُرِیدُ اللّهُ... در خانۀ من نازل شد. و در آن موقع در خانه هفت تن بودند، جبرئیل و میکائیل و علی و فاطمه و الحسن و الحسین (البته در شماره پیغمبر صلی الله علیه و آله ملحوظ است) و من بر در خانه بودم گفتم: یا رسول الله! آیا من از اهل بیت نیستم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو به سوی خیری - تو به سوی خیری - تو از ازواج و همسران پیغمبری.

تعلیقه ما

در این کتاب ما از طریق حافظ شام بیشتر از این آورده شد، گویا تاریخ ابن عساکر در دسترس ایشان نبوده.

سپس عنوان کرده که اهل بیت هنگام نزول آیه چگونه بودند.

در تفسیر طبری از ابی سعید خدری از امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده که این آیه در خانه او نازل شد: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

ص:482

امّ سلمه گوید: و من بر زبر بیت نشسته بودم و در تفسیر طبری نیز از امّ سلمه رضی الله عنها بازگو کرده گوید: پس پیرامون پیغمبر صلی الله علیه و آله بر بساطی گرد آمدند، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را با کسائی که بر او بود (یعنی بر دوش افکنده بود) پوشانید سپس گفت: اینان اهل بیت منند، پس رجس را از آنها بزدای و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل. پس این آیه نازل شد هنگامی که اجتماع کردند بر بساط.

گوید: پس من گفتم: یا رسول الله و من؟

گوید: به خدا قسم نگفت نعم و گفت تو به حتم بر خیری.

تعلیقه ما

باز رسیدگی به همۀ اوضاع طرز جلوس و نشستن آنان نشده، چون منابع ابن عساکر در دست ایشان نبوده.

سپس به تفسیر آیه از مأثور پرداخته گوید: در صحیح مسلم از صحابی زید بن ارقم(1) هنگامی که از او سؤال شد که کیانند اهل بیت او؟ آیا همسران اویند؟

گفت: نه به خدا سوگند، ممکن است بانویی با مرد همسر خود عصری از روزگارانی بگذراند، سپس مرد او را طلاق دهد، پس برمی گردد پیش پدر خود و قوم خود؛ اهل بیت او خاندان اویند اصل و ریشه و عصبۀ اویندکه از صدقه بعد از او محرومند.(2)

ص:483


1- (1) زید بن ارقم انصاری خزرجی رسول خدا صلی الله علیه و آله در جنگ احد او را صغیر دید و برگرداند اما درجنگ های بعد همه حضور داشت و در صفین با علی علیه السلام بود. در کوفه بعد از قتل حسین علیه السلام وفات کرد. «اسد الغابه: 199/2»
2- (2) صحیح مسلم: 123/7.

و در مجمع الزوائد هیثمی از ابو سعید خدری سؤال شد؛ از اهل بیت او که خدا رجس را از آنها برده و آنها را تطهیر کامل نموده؟ (کیانند؟) پس با دست خود آنها را شمرد و گفت: پنج تن رسول خدا صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام والحسن علیه السلام والحسین علیه السلام.(1)

این تفسیر مثل تفسیر زید بن ارقم معلل نیست، صرفاً اثبات در حق این پنج تن است، اما اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند، لکن تعلیل زید بن ارقم فاصل است فیصل می دهد.

در حدیث ضحاک بن مزاحم(2) به تفسیر سیوطی، پیغمبر صلی الله علیه و آله همواره می فرمود: ما اهل بیت، خانواده ای هستیم که خدا آنها را تطهیر کرده، از شجره نبوت و موضع رسالت و مختلف ملائکه و بیت رحمت و معدن علم.(3)

و طبری در تفسیر خود از قتاده(4) دربارۀ این آیه:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

ص:484


1- (1) مجمع الزوائد: 167/9.
2- (2) ضحاک بن مزاحم هلالی ابوالقاسم یا ابو محمد، ابن حجر گوید: صدوق است و کثیر الارسال است از طبقۀ پنجم، وفات او بعد از صد است به ترجمۀ تقریب التهذیب: 273/1.
3- (3) انّ النّبی صلی الله علیه و آله کان یقول: نحن اهل بیت طهرهم الله من شجره النبوه و موضع الرّساله و مختلف الملائکه و بیت الرحمه و معدن العلم - بتفسیر الآیه. «الدر المنثور، سیوطی 199/5»
4- (4) قتاده: چهار نفرند: سدوسی، رهاوی، قیسی، انصاری و همه موضع ثقه اند، تراجم آنان در تقریب التهذیب: 26/2-27.

گفت: آنان اهل بیت، خانواده ای هستند که خدا آنها را از سوء تطهیر نموده و به رحمت خود اختصاص داده.(1)

و طبری نیز در تفسیر آیه إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً می گوید: خدا اراده فرموده که از شما سوء و فحشا را ببرد ای اهل بیت محمّد؛ و تطهیر کند شما را از کثافت آلودگی که در اهل معصیت ها وجود دارد.(2)

رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از نزول آیه چه کرد؟

در مجمع الزوائد از ابی برزه(3) بازگو کرده گوید: من نماز را با رسول خدا صلی الله علیه و آله هفده ماه (شاید سبع عشر شهرا) از غلط نساخ باشد و صواب (سبع اشهر) باشد برگزار کردم، همین که از خانه خارج می شد به سوی نماز به در خانۀ فاطمه می آمد و می گفت:

الصلاه علیکم «انّما یرید الله لیذهب عنکم الرّجس و یطهرکم تطهیرا»(4) (تعلیقه) ندای رسول خدا گواه است که اراده تشریعی است.

در تفسیر سیوطی محمّد بن عباس گوید: من با رسول خدا صلی الله علیه و آله نه ماه شاهد

ص:485


1- (1) جامع البیان: 8/22.
2- (2) جامع البیان: 8/22-9.
3- (3) ابو برزه اسلمی او را در عداد صحابه ترجمه کرده اند به سال (60-64) در کوفه وفات کرد. «اسد الغابه: 146/5»
4- (4) مجمع الزوائد: 169/9.

بودم که هر روز به در خانۀ علی بن ابی طالب در وقت هر نماز می آمد و می گفت:

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، اهل البیت انّما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا - هر روزی پنج مرتبه.(1)

تعلیقه

باز گواه است که اراده تشریعی است که مسئولیت از شخص سلب نیست.

و در صحیح ترمذی و مسند احمد و مسند طیالسی و مستدرک حاکم و اسد الغابه وتفاسیر طبری و ابن کثیر و سیوطی (و لفظ از اول است).

از انس(2) بن مالک بازگو کرده گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله را معمول بود که شش ماه مداوم به در خانۀ فاطمه علیها السلام گذر می کرد (همین که به سوی نماز بیرون می آمد) و می گفت: نماز اهل بیت إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (3)

و در استیعاب و اسد الغابه و مجمع الزوائد و مشکل الآثار و تفاسیر طبری و ابن کثیر و سیوطی از ابوالحمراء مولای رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، گویند: نام او هلال

ص:486


1- (1) الدر المنثور: 199/5.
2- (2) انس بن مالک انصاری خزرجی از کودکی تا ده سال خدمت گزار پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده، در بصره بعد از 90 وفات کرد.
3- (3) مسند احمد بن حنبل: 259/3، المستدرک، حاکم نیشابوری: 158/3؛ الدر المنثور: 199/5؛ جامع البیان: 9/22، تفسیر ابن کثیر: 492/3؛ اسد الغابه: 521/5.

بن الحارث - یا - هلال بن ظفر بوده،(1) گوید: به خاطر سپردم و حفظ کردم از رسول خدا صلی الله علیه و آله هشتاد ماه در مدینه که هیچ نوبه نشد که بیرون می آمد برای نماز صبح مگر این که می آمد بر در خانۀ علی علیه السلام دست خود را بر دو جانب در می گذاشت و سپس می گفت: نماز! نماز! إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

و در لفظ روایتی شش ماه و در دیگری هفت ماه و در سومی هشت ماه و در چهارمی نه ماه آمده.

و در مجمع الزوائد و تفسیر سیوطی از ابی سعید خدری با اختلاف در لفظ آن گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله چهل صباح به در خانۀ فاطمه علیها السلام آمد و گفت:

السلام علیکم اهل البیت و رحمه الله و برکاته - نماز! خدا شما را رحمت آرد، بعد آیه را قرائت می کرد إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

من در جنگم با کسی که شما با او در جنگ باشید من سلم هستم با کسی که شما با او سلم باشید.(2)

تعلیقۀ ما

همۀ اینها گواه است که این اراده تکوینی نیست؛ بلکه ارادۀ تشریعی است،

ص:487


1- (1) اسد الغابه: 174/5.
2- (2) مجمع الزوائد: 169/9؛ الدر المنثور: 199/5.

نظام تشریعی همان اراده خدا است که پیغمبر صلی الله علیه و آله مأموریت دارد خاندان خود را اوّل بلا اول تکمیل کند و به تکمیل بخواند و نگذارد اندک فرصتی از دست در برود و اگر یک سر فضیلت بود خالی از مسئولیت؟ چرا نمی فرمود: شما در موسم نماز و انجام وظیفه آسوده بخوابید؟ نی! نی! بلکه چون خدا اراده فضیلت در شما دارد، پس نباید در مسابقه کوتاه بیایید و مسئولیت را سبک بگیرید، مجله اصرار دارد که اینها در اثبات فضایل اهل بیت است، من می گویم: آری، امّا اثبات مسئولیت هم هست.

مجله بعد عنوان می کند کسانی که به این آیۀ کریمه احتجاج کرده اند در اثبات فضایل اهل بیت حسن بن علی علیه السلام: حاکم در باب فضایل حسن بن علی علیه السلام از کتاب خود مستدرک صحیحین و هیثمی در فضایل اهل بیت علیهم السلام گویند: حسن بن علی علیه السلام بر مردم، آن موقع که علی علیه السلام کشته شد خطبه خواند و در خطبه اش گفت:

«ایّها الناس! هر که مرا می شناسد که می شناسد و هر که نمی شناسد من حسن بن علی هستم و من پسر پیامبرم، من پسر وصی پیامبرم، من پسر بشیرم، من پسر نذیرم، من پسر داعی الی الله به اذن اویم، من پسر سراج منیرم، من از آن اهل بیتم، آن بیتم که جبرئیل به نزد ما فرود می آید و از نزد ما صعود می کرد و من از آن اهل بیتم که خدا از آنها رجس را برده و آنها را تطهیر کرده، تطهیر کامل.»(1)

ص:488


1- (1) ایّها الناس من عرفنی فقد عرفنی و من لم یعرفنی فانا الحسن بن علی و انا ابن النبی و انا ابن الوصی و انا ابن البشیر و انا ابن النذیر و انا ابن الداعی الی الله باذنه و انا ابن

در مجمع الزوائد و تفسیر ابن کثیر(1) می گویند: و لفظ از اول است که حسن بن علی علیه السلام همین که علی علیه السلام کشته شد، به خلافت و جانشینی او قیام کرده و در بین این که بر مردم نماز می گزارد که مردی برجست و خنجری بر ران او فرود کرد که در اثر آن چند ماه مریض بود، سپس که بهبود یافت بر منبر به سخن برخاست و گفت:

ای اهل عراق! دربارۀ ما از خدا پروا کنید که امرای شما هستیم ومیهمانان بر شما هستیم و ما از اهل بیت هستیم که خدا عز و جل گوید:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (ب) دیگر کسی که استدلال به آیه کرده برای فضایل اهل بیت علیهم السلام بانو امّ سلمه رضی الله عنها است.

ص:489


1- (1) ان الحسن بن علی حین قتل علی علیه السلام استخلف فبینا هو یصلی بالناس اذ وثب الیه رجل فطعنه بخنجر فی ورکه فتمرض منها اشهر اثم قام فخطب علی المنبر فقال: یا اهل العراق! اتقوا الله فینا فانا امراؤکم و ضیفانکم و نحن اهل البیت الّذی قال الله عز و جل: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً، فما زال یومئذ یتکلم حتی ما تری فی المسجد الاّ باکیا - قال ورواه طبرانی و رجاله ثقات، مجمع الزوائد باب فضائل اهل البیت و تفسیر الآیه عند ابن کثیر. «مجمع الزوائد: 172/9؛ المعجم الکبیر: 93/3؛ تفسیر ابن کثیر: 491/3-495»

در مشکل الآثار طحاوی از بانو عمرۀ همدانیه بازگو کرده گوید:

آمدم پیش امّ سلمه امّ المؤمنین! بر او سلام کردم، امّ سلمه رضی الله عنها گفت: تو کی هستی؟ گفتم: عمرۀ همدانیه.

پس عمره گفت: ای امّ المؤمنین خبر بده مرا از این مردی که بین محیط ما کشته شد که مردم دو دسته اند: 1 - دوستدار 2 - بدخواه مبغض - مقصود او علی بن ابی طالب علیه السلام بود.

امّ سلمه گفت: آیا تو خود او را دوستدار هستی یا او را مبغوض می داری؟

عمره گفت: نه او را دوستدار هستم، نه هم بغضی از او دارم.(1)

تا گوید: پس خدا این آیه را نازل فرمود:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً و در خانه نبود مگر جبرئیل و رسول الله صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه والحسن و الحسین علیهم السلام

ص:490


1- بیاض است در اصل: عن عمره الهمدانیه قالت: اتیت امّ سلمه فسّلمت علیها فقالت من انت؟ فقلت: عمره الهمدانیه، فقالت عمره: یا امّ المؤمنین اخبرینی عن هذا الرّجل الذی بین اظهرنا فمحب و مبغض ترید علی بن ابی طالب. قالت ام سلمه<: اتحبّینه؟ ام تبغضینه؟ قالت ما احبّه و لا أبغضه... (بیاض فی الاصل) فانزل الله هذه الایه و ما فی البیت الاّ جبرئیل و رسول الله صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن والحسین علیهم السلام فقلت: یا رسول الله! انا من اهل البیت؟ فقال انّ لک عندالله خیرا فوددت انّه قال: نعم، فکان احبّ الی مما تطلع الشمس و تغرب. «شرح احقاق الحق: 528/3»

پس من گفتم: یا رسول الله! آیا من از اهل بیت هستم؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: برای تو نزد خدا خیری هست.

لیکن من بسیار دوست داشتم که بگویم: نعم (آری) که نزد من محبوب تر بود از آنچه خورشید بر آن طلوع می کند و غروب می کند.

(ج) دیگر سعد بن ابی وقاص که به این آیه احتجاج کرد.

در خصائص نسائی(1) از عامر پسرسعد وقاص روایت می کند که: معاویه به سعد امر داد که ابا تراب را سبّ کند.

ص:491


1- (1) فی خصائص النسائی عن عامر بن سعد بن ابی وقاص و عامر، هذا خرج حدیثه جمیع اصحاب الصّحاح، قال ابن حجر: ثقه من الثالثه، مات سنه اربع و مأه (تقریب التهذیب). قال امر معاویه سعداً و قال: ما یمنعک ان تسبّ ابا تراب، فقال: ما ذکرت ثلاثا قالهنّ رسول الله صلی الله علیه و آله فلن اسبّه لئن یکون لی واحده منها احبّ الی من حمر النعم. سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول له و خلفه فی بعض مغازیه فقال له علی علیه السلام یا رسول الله اتخلفنی مع النساء و الصّبیان؟ فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: اما ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی الاّ انّه لا نبوه بعدی. و سمعته یقول (یوم خیبر) لاعطین الرایه غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله فتطاولنا لیها؟ فقال: ادعوا الی علیا فاتی به ارمد فبصق فی عینیه و دفع الرایه الیه. «خصائص امیرالمؤمنین علیه السلام: 48-49» و لما نزلت إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً دعا رسول الله صلی الله علیه و آله علیّا و فاطمه و حسنا و حسینا علیهم السلام فقال: اللّهم هؤلاء اهل بیتی. «خصائص امیرالمؤمنین علیه السلام: 49»

سعد گفت: امتیازات سه گانه ای من یاد دارم که پیغمبر صلی الله علیه و آله دربارۀ او گفت تا آنها را یاد دارم هرگز او را سبّ نمی کنم و هر یکی را بهتر و بیشتر از اشتران سرخ مو دوست داشتم که برای من می بود، اگر می بود.

شنیدم از رسول خدا صلی الله علیه و آله به او می گفت: در موقعی که او را در یکی از غزوات و جنگ ها در مدینه به جا گذاشت و علی علیه السلام به او گفت: یا رسول الله! آیا مرا با زنان و کودکان جا می گذاری؟

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله به او گفت: آیا رضایت نمی دهی که تو از من به منزلۀ هارون از موسی باشی جز آن که نبوت بعد از من نیست.

و شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله که روز خیبر می فرمود: فردا پرچم را به مردی می دهم که خدا را و رسول خدا را دوست می دارد و خدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله هم او را دوست می دارند. پس ما همه گردن کشیدیم که پرچم دار باشیم. لکن پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: علی را برای من فرا خوانید، پس علی را با درد چشم آوردند، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله آب دهان مبارک به چشم او افکند و پرچم را به او واگذارد.

(و شنیدم) و همین که آیۀ إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً نازل شد، علی علیه السلام را و فاطمه را و حسن را و حسین را فرا خواند و گفت: بار الها اینان اهل بیت منند.

و در تفسیر طبری و ابن کثیر و مستدرک حاکم و مشکل الآثار بازگو کرده

که سعد گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله همین که این وحی بر او نازل شد، علی علیه السلام را و

ص:492

دو پسرش را و فاطمه علیها السلام را برگرفت و آنان را در پوشش از ثوب خود داخل کرد سپس گفت: اینان اهل من و اهل بیت اند.(1)

(د) ابن عباس و استدلال به آیه در برابر عمر بن خطاب در تاریخ طبری(2) و ابن اثیر بازگو کرده گوید: (و لفظ از اول است) همین که عمر در کلام خود به ابن عباس گفت: هیهات ای بنی هاشم! قلوب شما جز حسدی که متحوّل نمی گردد و کینه و بددلی که زائل نمی گردد نمی پذیرد.

ابن عباس به او گفت: مهلا! آرام تر ای امیر المؤمنین...

قلوب قومی را که خدا از آنها رجس را برده و آنها را تطهیر کرده تطهیر کامل، وصف به حسد و بددلی منما که قلب رسول خدا صلی الله علیه و آله از قلوب بنی هاشم و از قماش آنان است.(3)

ص:493


1- (1) جامع البیان: 10/22؛ تفسیر ابن کثیر: 492/3؛ المستدرک، حاکم نیشابوری: 416/2.
2- (2) تفسیر طبری عند تفسیر الآیه: 7/22؛ تفسیر ابن کثیر: 485/3؛ المستدرک، حاکم نیشابوری: 147/3؛ مشکل الاثار طحاوی: 336/1، 33-2؛ تاریخ الطبری: 31/6.
3- (3) تاریخ الطبری و ابن الاثیر لما قال عمر فی کلامه لابن عباس هیهات هیهات ابت والله قلوبکم یا بنی هاشم الاّ حسدا ما یحول وضغنا و غشّا ما یزول قال له ابن عباس مهلا یا امیرالمؤمنین لا تصف قلوب قوم اذهب الله عنهم الرجس و طهّرهم تطهیرا بالحسد و الغش، فان قلب رسول الله من قلوب بنی هاشم. «الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 64/3؛ تاریخ الطبری: 289/3»

باز ابن عباس در مقابل بدگویان

در مسند احمد بن حنبل و خصائص نسائی و ریاض النضره محب طبری و مجمع الزوائد هیثمی - لفظ از اول است از عمرو بن میمون(1) اودی تابعی ثقه که اصحاب صحاح، حدیث او را بیرون داده اند گوید: من با ابن عباس نشسته بودم که نه نفر پیوسته به هم آمدند و گفتند: ای ابن عباس! یا تو برخیز با ما و یا این همنشینان خلوت کنند، ابن عباس گفت: من همراه شما برمی خیزم. گوید: ابن عباس در این وقت از چشم نابینا نشده بود گوید: پس گفت و شنودی طولانی کردند که ما ندانستیم چه گفتند؟! گوید: ابن عباس باز آمد و لباس خود را همی تکانید و همی گفت: اف و تف، در پوست مردی افتاده اند که امتیازات ده گانه دارد تا گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله ثوب خود را برگرفت و بر علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام نهاد و گفت:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

ص:494


1- (1) قال عمرو بن میمون انی لجالس الی ابن عباس اذ اتاه تسعه رهط فقالوا: یابن عباس! اما ان تقوم معنا و اما ان یخلونا هؤلاء قال: بل اقوم معکم قال: و هو یومئذ صحیح قبل ان یعمی. قال فابتدؤا فتحدثّوا فلاندری ما قالوا، قال: فجاء ینفض ثوبه و یقول اف و تف وقعوا فی رجل له عشر - الی - و اخذ رسول الله صلی الله علیه و آله ثوبه فوضعه علی علی علیه السلام و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام و قال إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً. «مسند احمد بن حنبل: 330/1؛ خصائص امیرالمؤمنین: 61؛ مجمع الزوائد: 119/9»

واثله بن اسقع بن کعب لیثی که سه سال پیغمبر صلی الله علیه و آله را خدمت کرد، آیه را استدلال کرد.(1)

طبری در تفسیر آیه و ابن حنبل در مسندش و حاکم در مستدرک خود گوید:

من نزد واثله بن اسقع نشسته بودم که مذاکرۀ علی علیه السلام را کردند و بدگویی کردند همین که برخاستند به من گفت: بنشین تا خبر به تو بدهم از این شخص که بدرود گفتند، من نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بودم که ناگاه علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله بر روی آنها کسائی که داشت افکند وسپس فرمود:

بارالها! اینان اهل بیت منند بارالها! از آنها رجس و پلشت و پلیدی را هر چه باشد ببر و بزدای و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل.

در اسد الغابه از شداد بن عبدالله ابو عمار قرشی دمشقی بازگو می کند، شنیدم

ص:495


1- (1) عن ابی عمّار قال انی لجالس عند واثله بن الاسقع اذ ذکروا علیّا فشتموه فلما قاموا قال: اجلس حتی اخبرک عن هذا الذی شتموا انی عند رسول الله صلی الله علیه و آله اذ جاءه علی و فاطمه و حسن و حسین فالقی علیهم کساء له ثم قال: اللّهم هؤلاء اهل بیتی اللّهم اذهب عنهم الرّجس و طهرّهم تطهیرا. «مجمع الزوائد: 167/9» و فی اسد الغابه عن شداد بن عبدالله ابو عمّار قال: سمعت واثله بن الاسقع و قد جیء برأس الحسین علیه السلام فلعنه رجل من اهل الشام و لعن اباه فقام واثله بن الاسقع و قال والله لا ازال احبّ علیا و الحسن والحسین و فاطمه علیهم السلام بعد ان سمعت رسول الله یقول فیهم: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً. «اسد الغابه: 20/2»

از واثله بن اسقع در آن موقع که سر حسین علیه السلام را به شام آوردند، پس مردی از رجال شام او را لعنت کرد و پدر او را البته رجال شام خود شریک جرم بودند) پس واثله بن اسقع قیام کرد و گفت: والله من همواره علی علیه السلام را و فاطمه علیها السلام را و الحسن و الحسین را علیهما السلام را دوست دارم ودوست می دارم بعد از آن که از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم دربارۀ آنها می گفت:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً و از امّ سلمه امّ المؤمنین هم نیز همین استفاده و استدلال شده.

در مسند احمد و تفسیر طبری و مشکل الآثار و لفظ از اول است از شهر بن حوشب بازگو کرده گوید:(1)

شنیدم از امّ سلمه زوج پیغمبر صلی الله علیه و آله هنگامی که خبر مرگ حسین بن علی آمد، لعنت بر اهل عراق کرد پس گفت: حسین را کشتند خدا آنها را بکشد، او را گول زدند و ذلیل کردند، خدا آنها را لعنت کند.

چون من رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم - تا گوید:

ص:496


1- (1) مسند احمد و تفسیر طبری و مشکل الآثار و اللفظ للاول عن شهر بن حوشب قال: سمعت امّ سلمه زوج النّبی صلی الله علیه و آله حین جاء نعی الحسین بن علی علیه السلام لعنت اهل العراق فقالت: قتلوه قتلهم الله غرّوه و اذلّوه لعنهم الله فانّی رأیت رسول الله - الی قولها - فاجتبذ کساء خیبریا فلفّه النّبی صلی الله علیه و آله علیهم اجمعین و قال اللّهم اهل بیتی اذهب عنهم الرّجس و طهّرهم تطهیرا. «مسند احمد بن حنبل: 298/6؛ جامع البیان: 11/22»

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله کسائی خیبری را کشید و برگرفت، سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را به دور همۀ آنها پیچید و گفت:

بارالها! اهل بیت منند از آنها رجس و پلشت و پلیدی را ببر و بزدای و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل.

علی بن الحسین علیه السلام سجاد زین العابدین هم به آیه استدلال کرد.

طبری، ابن کثیر و سیوطی هر یک در تفسیر آیه آورده اند که علی بن الحسین علیه السلام برای مردی از اهل شام فرمود:

آیا قرائت کرده ای در سورۀ احزاب إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

آن شخص گفت: و آیا حتما شما هم آنها هستید؟

فرمود: نعم یعنی آری.(1)

و تمام خبر چنان که در مقتل خوارزمی است(2) که همین که سجّاد علیه السلام با

ص:497


1- (1) انّ علی بن الحسین علیه السلام قال لرجل من الشام اما قرأت فی الاحزاب إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً قال: و لانتم هم؟ قال: نعم. «جامع البیان: 12/22؛ تفسیر ابن کثیر: 495/3؛ الدر المنثور: 176/4»
2- (2) مقتل الخوارزمی - انه لما جعل السّجاد علیه السلام مع سایر سبایا اهل البیت الی الشام بعد مقتل سبط رسول الله صلی الله علیه و آله الحسین علیه السلام و اوقفوا علی مدرج جامع دمشق فی محل عرض السّبایا - دنا منه شیخ و قال الحمدالله الّذی قتلکم و اهلککم و اراح العباد من رجالکم و امکن

سایر اهل بیت بعد از مقتل سبط رسول خدا صلی الله علیه و آله حسین علیه السلام روحی فداه، به شام دمشق حمل شدند و آنها را در پلکان های مسجد جامع دمشق در محلی که اسیران را به نمایش عمومی می گذاشتند برپا نگه داشتند، آن شخص نزدیک به سجاد علیه السلام شد و گفت: حمد خدا را که شما را کشت و هلاکتان کرد و عباد را از رجال شما راحت کرد و امیرالمؤمنین را بر شما تمکین داد و مسلّط کرد.

علی بن الحسین علیه السلام به او گفت: ای شخص محترم! آیا قرآن را قرائت کرده ای؟

ص:498

گفت: آری.

فرمود: آیا این آیه را قرائت کرده ای قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی (1)

آن شخص گفت: آری قرائت کرده ام.

دیگر باره پرسید و آیا این قول خدای تعالی را قرائت کرده ای؟ وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ (2) و این قول او را تعالی وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی (3)

آن شخص گفت: آری.

سجّاد علیه السلام فرمود: مائیم والله آن قربی در این آیات.

و آیا قرائت کرده ای قول او را تعالی إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (4)

آن شخص گفت: آری. فرمود: ما آن اهل بیت هستیم که مخصوص به آیه تطهیر شده ایم.

آن شخص گفت: تو را به خدا، آیا شما همان ها هستید؟

سجاد علیه السلام گفت: آری، به حق جدّ ما رسول الله که ما خود همان هائیم بدون

ص:499


1- (1) شوری (42):23.
2- (2) اسراء (17):26.
3- (3) انفال (8):41.
4- (4) احزاب (33):33.

شک. آن شخص پس از این آگاهی خموش و ساکت ماند و نادم و پشیمان از آنچه تکلّم کرده، سپس سر را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

بارالها! من توبه می کنم به سوی تو از بغض اینان و من بیزار و بری هستم در پیشگاه تو از دشمن محمّد و آل محمّد از جنّ و انس.

توضیح

مجله الفکر الاسلامی این احادیث را به نام حدیث کساء نامیده با آن که در احادیث اخیری نامی از کساء در بین نیست، پیغمبر صلی الله علیه و آله بر در خانه علی و فاطمه هنگام وقت نماز می آمد، بعد از سلام بر اهل بیت علیهم السلام آیۀ تطهیر را تذکر می داد.

و در روایتی گفت هیچ مرتبه برای نماز صبح بیرون نیامد مگر آن که بر در خانۀ علی علیه السلام آمد و دو دست خود را بر دو جنبه در می نهاد و سپس آیه را قرائت می کرد.

بعضی احصا کرده اند که پیغمبر صلی الله علیه و آله شش ماه و دیگر گوید: هفت ماه و دیگری هشت ماه گفته و دیگری گوید: نه ماه و دیگران کمتر یا بیشتر از این گفته اند، همین ها گواه است که اراده در آیه أَنَّما یُرِیدُ اللّهُ تشریعی است و همان نظام اقدس اصلح در تکامل اختیاری افراد است که باید افراد خود ارادۀ خدا را انجام دهند.

در اینها ذکری از کساء نیست، بلی ذکری از آیه تطهیر و تطبیق آن بر آن

وجودات مقدسه هست و تطبیق کلی بر مصداق دلیل انحصار نیست.

بنابراین اگر دلیلی بر دیگر اشخاص و اشخاص دیگر مثل امّ سلمه و زینب بنت

ص:500

جحش امهات المؤمنین و دیگر دختران پیغمبر صلی الله علیه و آله و مادرشان خدیجه ام المؤمنین وارد شود تناقض نیست و تعارضی ندارد، (اثبات شیء از بهر شیء کی کرده نفی ما عدا) بلی تطبیق بر این پنج تن قدر متیقن است که اگر دیگران هم وارد باشند باز اینان هستند و اگر فقط همینان باشد که همینانند.

و آن ادلّه که کساء در آن آمده امتیاز آن پنج تن هست، ولی نه به آن معنی که آنها ممتاز از جنس آدمیان هستند یا متمیز از سایر صحابه هستند، حتی بدون عمل خیر و با عمل شرب طوری که مسئولیتی بر آنها نیست و عمل آنها خاتمه یافته حاشا و کلا، بلکه تتمیم مراحل با عمل اختیاری خیرات و احاطه به معلومات و تنزه از جسمانیات است.

در حدیث اول آمده که رسول خدا صلی الله علیه و آله دید باران رحمت می بارد و موقع استجابت دعا است فرمود: فرا خوانید برای من. گفتند: یا رسول الله کیان را؟ فرا خوانیم، فرمود: اهل بیت من علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام و حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را، پس اجتماع کردند پیرامون پیغمبر صلی الله علیه و آله بر بساطی، پس آنها را با خویشتن با کسائی خیبری پوشانید که از مرط مرحل از موی سیاه بود، سپس گفت: بارالها! اینان آل منند پس صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرست پس خدا عز و جل نازل فرمود: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً

توضیح

دعا خود طلب امر غیر حاصل است البته دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله مستجاب است، و

اینجا هم مستجاب شد ولکن لفظ «اهل البیت» که منصوب است نصب آن از باب اختصاص است مثل «نحن العرب اسخی من بذل» در ترجمه آن به فارسی

ص:501

صحیح باید گفت: خدا اراده فرموده که از شما خصوصاً اهل بیت رجس را ببرد (الخ). که شبیه است به ذکر خاص بعد از عام، در اصول این بحث است که ذکر خاص بعد از عام موجب صرف عام از عموم است یا نه، لفظ «عنکم» یعنی از شما و لفظ «اهل بیت» را بعد از لفظ «عنکم» بر اهل بیت آورده، شاید از باب ذکر خاص بعد از عام باشد.

و دیگر آن که اثبات شیء از بهر شیء نفی ما عدا نمی کند، پس نظیر تطبیق انسان بر زید و عمرو می باشد که دلیل نیست که فلان و دیگران انسان نیستند.

و سومین نکته: آن که اراده، ارادۀ تشریعی است نه تکوینی که فاصله ای بین «اراده» و انجام نباشد؛ بلکه طبق قرائن دیگر پیغمبر صلی الله علیه و آله حتی بعد از نزول آیه تطهیر باز مواظبت دائم از آنان می نموده که از عمل خیرات و تشبه به الهیات در احاطۀ به معلومات و تنزه از جسمانیات غفلت نکنند؛ مراجعه به احادیث باب شود.

مجله بعد می گوید: ما کل احادیث دیگر که در این باب وارد شده نیاورده ایم، مثل خبری که به ترجمۀ «عطیه» از اسد الغابه: 313/4 - اصابه: 489/3.

و در تاریخ بغداد: 379/10 و روایت حکیم بن سعید در تفسیر طبری: 5/22 و روایت دیگر در مسند احمد: 203/6 و اسد الغابه: 12/2 و 39/4 و مجمع الزواید: 208/7-207 و ذخائر العقبی محب طبری: 21 وارد شده است.

گوید و اکتفاء می کنیم به این مقدار از روایت حدیث کساء و همین مقدار برای کسانی که بخواهند تمسک به کتاب خدا نموده، تفسیر آن را از رسول خدا صلی الله علیه و آله بگیرند کافی است.

ص:502

تکمله

قمقام از مصابیح الاخبار از عایشه حدیث کساء مرط مرجل را - آورده.

و از تذکره ابن جوزی از «اوزاعی» فقیه شام از شداد بن عمّار از واثله بن الاسقع آورده که به خدمت فاطمه علیها السلام رفتم، سراغ علی علیه السلام را گرفتم تا آخر حدیث که گوید: پیغمبر آمد و علی علیه السلام با او بود با حسن علیه السلام و حسین علیه السلام، پیغمبر صلی الله علیه و آله دست هر یک را با دست خود داشت تا داخل حجرۀ طاهره شد پس حسن را بر فخذ یمنی (ران راست) و حسین را بر فخذ یسری ران چپ نشاند و علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام بین دو دست خود یعنی جلوی روی خود نشاند.

سپس کساء خود یا ثوب خود را بر آنان پیچید.

سپس آیۀ إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً را قرائت کرد و بعد فرمود: اینان حقاً اهل بیت منند.

سپس گوید: این حدیث مشتمل بر فضل حسین علیه السلام و دیگران است.

ابن حجر در صواعق گوید: اکثر مفسران بر این اند که این آیه نازل شده در علی و فاطمه و الحسن والحسین علیهم السلام برای ضمیر «عنکم» که مذکر آورده شده است.

با این که آیات قبل و بعد خطاب اختصاصی به زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله است یا نِساءَ

النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ (1) و همچنین آیه بعدش وَ اذْکُرْنَ ما یُتْلی فِی بُیُوتِکُنَّ (2)

ص:503


1- (1) احزاب (33):32.
2- (2) احزاب (33):34.

گوید:(1) احمد بن حنبل از ابی سعید خدری روایت کرده که این آیه نازل شد در پنج تن: پیغمبر صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن والحسین علیهم السلام.

و ابن جریر(2) یعنی طبری آن را مرفوعاً به لفظ (این آیه دربارۀ پنج تن وارد شده دربارۀ من و علی و حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام) آورده است.

و طبرانی هم آن را بیرون داده یعنی در کتاب خود،(3) و صحیح مسلم آورده(4) که پیغمبر صلی الله علیه و آله اینان را در زیر کسای خود داخل کرد و این آیه را قرائت کرد.

(الف) و به صحت پیوسته که پیغمبر صلی الله علیه و آله بر اینان کسائی قرار داد و گفت:(5)

ص:504


1- (1) اخرج احمد عن ابی سعید الخدری انها نزلت فی خمسه: النّبی صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام. «شرح احقاق الحق: 540/18؛ ینابیع الموده لذوی القربی: 429/2، حدیث 177»
2- (2) و اخرج ابن جریر مرفوعا بلفظ انزلت هذه الایه فی خمسه فی و فی علی والحسن و الحسین و فاطمه علیهم السلام. «جامع البیان: 9/22»
3- (3) و اخرجه الطبرانی ایضاً. «المعجم الاوسط: 380/3؛ المعجم الصغیر: 135/1»
4- (4) و لمسلم انه صلی الله علیه و آله ادخل اولئک تحت کساء علیه و قرء هذه الایه. «ینابیع الموده لذوی القربی: 429/2»
5- (5) ) (الف) و صحّ انه صلی الله علیه و آله جعل علی هؤلاء کساء و قال اللهم هؤلاء اهل بیتی و حامتی، ای خاصتّی، اذهب عنهم الرجس و طهّرهم تطهیرا - فقالت امّ سلمه< و انا معهم؟ قال: انک علی خیر و فی روایه انه قال بعد (تطهیرا) انا حرب لمن حاربهم و سلم لمن سالمهم و عدوّ لمن عاداهم. «ینابیع الموده لذوی القربی: 430/2»

بارالها! اینان اهل بیت من و خاصه منند از آنان رجس را بزدای و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل، پس امّ سلمه رضی الله عنها گفت و من با آنهایم؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو برخیری (ب) و در روایتی بعداز آیه تطهیر فرمود: من جنگم با کسی که با آنها بجنگد و سلم هستم با کسی که با آنها سلم باشد و دشمنم با کسی که با آنها دشمنی کند.

(ج) و در روایت دیگری که: کسائی را بر آنان افکند و دست بر زبر آن نهاد

سپس گفت: بارالها! اینان آل محمّدند، پس صلوات خود و برکات خود را بر آل محمّد قرار بده که تو حمید مجیدی.

(د) و در روایت دیگری است که: آیه در خانه ام سلمه رضی الله عنها نازل شد پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرستاد آنان را فرا خواند و با کسائی آنها را پوشاند سپس آن را گفت

ص:505

که گذشت.

(ه) و در روایت دیگری است که: آنان آمدند و مجتمع شدند پس آیه نازل شد.

پس اگر این دو گونه احادیث صحیح باشند، حمل می شود بر نزول آیه دو مرتبه.

و محب الدین طبری اشاره کرده به آن که: این فعل از پیغمبر صلی الله علیه و آله تکرار شده در خانه ام سلمه رضی الله عنها و در خانه فاطمه علیها السلام و غیر آنان.

و بدین بیان جمع بین اختلاف روایات در هیئت اجتماع آنان و در آنچه پوشش آنان قرار داد؛ و دو آنچه دعا کرد و آنچه پاسخ به واثله و ام سلمه و ازواج طاهرات فرمود خواهد شد.

و در امالی طوسی(1) از عبدالله بن معیّه (معین)(2) مولی ام سلمه رضی الله عنها همسر محترم

پیغمبر صلی الله علیه و آله از ام سلمه بازگو کرده گوید: این آیه در خانه من نازل شد إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً امر کرد رسول

ص:506


1- (1) فی امالی الطوسی عن عبدالله بن معیه (السوّائی) (معین) مولی ام سلمه< زوجه النبی صلی الله علیه و آله انها قالت: نزلت هذه الآیه فی بیتها إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً امرنی رسول الله صلی الله علیه و آله ان ارسل الی علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام. «الأمالی، شیخ طوسی: 263، حدیث 482؛ بحار الأنوار: 209/35، باب 5، حدیث 7»
2- (2) عبدالله بن معین در کتب رجال تحت این عنوان کس نیست، اما عبدالله بن معیه سوآئی از بنی سواه بن عامر صعصعه به ضم میم و یای مشدّده، آخر آن هاء است - این روایت به تفصیل گذشت.

خدا صلی الله علیه و آله که علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام را فرا خوانم، همین که آمدند علی علیه السلام را به راست خود و حسن علیه السلام را در شمال خود و حسین علیه السلام را بر روی شکم و سینه خود و فاطمه علیها السلام را نزد دو پای خود قرار داد و سپس گفت: بارالها! اینان عترت من و اهل بیت منند پس رجس را از آنان بیرون کن و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل، سه مرتبه این جمله ها را تکرار کرد.

من گفتم یا رسول الله پس من؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو بر خیر هستی ان شاء الله.(1)

ص:507


1- (1) فلما اتوه اعتنق علیاً بیمینه و الحسن بشماله و الحسین علی بطنه و فاطمه عند رجله ثم قال: اللهم هؤلاء اهلی و عترتی فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا، قالها ثلاث مرّات قلت: فانا یا رسول الله! فقال انک علی خیر ان شاء الله تعالی. «الأمالی، شیخ طوسی: 264، حدیث 482؛ بحار الأنوار: 209/35، باب 5، حدیث 7» و فیه ایضاً باسناد عن علی بن الحسین عن ام سلمه< قالت؛ نزلت هذه الآیه فی بیتی و فی یومی کان رسول الله صلی الله علیه و آله عندی فدعا علیا و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام و جاء جبرئیل فمدّ علیهم کساء فدکیا ثم قال: اللهم هؤلاء اهل بیتی اللهم اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا قال جبرئیل و انا منکم یا محمّد؟ فقال النبی صلی الله علیه و آله و انت منا یا جبرئیل، قالت ام سلمه: فقلت یا رسول الله! و انا اهل بیتک و جئت لادخل معهم فقال صلی الله علیه و آله: کونی مکانک یا ام سلمه! انک علی خیر من ازواج نبی الله فقال جبرئیل: اقرأ یا محمّد إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً فی النبی صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام. «الأمالی، شیخ طوسی: 368، حدیث 783؛ بحار الأنوار: 208/35، باب 5، حدیث 6»

باز در امالی طوسی به اسنادش از علی بن الحسین علیه السلام از ام سلمه رضی الله عنها روایتی بازگو کرده (که قطعه ای از حدیث کسای معروف تلفیقی است از آن) امّ سلمه رضی الله عنها گوید: این آیه در خانه من و در روز نوبت من نازل شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد من بود، پس فرا خواند علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام و جبرئیل آمد پس پیغمبر صلی الله علیه و آله کسائی فدکی را بر آنان کشید سپس گفت: بارالها! اینان اهل بیت منند بارالها! از آنها رجس و پلشت و پلیدی را ببر و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل.

جبرئیل گفت: و من از شمایم یا محمّد.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: و تو از ما هستی ای جبرئیل.

معلوم است که جبرئیل ملک علم است و قوۀ علم کلی خدمتگزار به علم بشر و عقل بشر است با قماش عبقریت خاندان انبیاء و دودمان محمّد از یک قماش اند، علم آنها خالص از اوهام و مداخله اوهام است، در احاطه به معلومات و تنزّه از جسمانیات آنان روش اینان را در پیش دارند، اما در غیر این جهات مثل احتیاج به مکان و حیز ملک مستعلی بر مکان و حیز است و متعالی از استعداد و تحصیل است؛ تشابه در بین نیست، مگر با توسع و مجاز ولی ام سلمه رضی الله عنها از کجا

می گوید: جبرئیل چنین گفت و چنان شنفت، مگر آن که از پیغمبر صلی الله علیه و آله به او رسیده باشد.

باری ام سلمه رضی الله عنها می گوید پس من گفتم: یا رسول الله! و من اهلبیت تو هستم و آمدم که داخل شوم با آنها (یعنی در کساء) پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو در مکان خود باش ای ام سلمه که تو بر خیر هستی، تو از ازواج پیغمبر خدا هستی.

ص:508

پس جبرئیل گفت: یا محمّد اقرأ! قرائت کن!

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1) دربارۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام.

توضیح: این جملۀ اخیر مطلب را از ابهام درآورد که جبرئیل گفت: من از شمایم یعنی نه در این آیه و مفاد آن داخل باشد؛ بلکه این آیه فقط دربارۀ محمّد صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام است بدون جبرئیل؛ زیرا اکتساب و تحصیل در ملائکه نیست و فعالیت عقل فعال و اندیشۀ کیهانی بالاتر از انفعالات نفوس منفعله است، اما در آنان هم جنبه خدمت به عقل بشر و علم بشر و تنزّه از جسمانیات هست، آنان هم بعد از حصول کمال و تکامل نهایی، مثل والد و والده اند که خدمت به رشد جسم طفل و به عقل و علم بشر می کنند بدون آلودگی به غرض یا شهوت إِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزاءً وَ لا شُکُوراً (2)

ص:509


1- (1) احزاب (33):33.
2- (2) انسان (76):9.

ص:510

چهل و دومین بار کشف معمائی

فاطمه علیها السلام آمد با دیگی از عصیده مأمور شد که علی را با دو پسرش فرا خواند، همه در یک پوشش شدند.(1)

کشف الغمه(2) از طریق ما باز روایت می کند که پیغمبر صلی الله علیه و آله در بین آن روزی

ص:511


1- (1) البرمه: القدر من الحجر (ج) برم به وزن غرفه و غرف - و برام به وزن رجال العصیده: دقیق یلتّ بالسّمن و یطبخ.
2- (2) کشف الغمه: ان النبی صلی الله علیه و آله بینا هو ذات یوم جالسا اذا اتته فاطمه علیها السلام ببرمه فیها عصیده فقال النبی صلی الله علیه و آله: أین علی؟ و ابناه؟ قالت فی البیت. قال: ادعیهم لی فاقبل علی و الحسن و الحسین علیهم السلام بین یدیه و فاطمه امامه، فلما بصر بهم النبی صلی الله علیه و آله تناول علیهم کساء کان علی المنامه خیبریاً فجلل به نفسه و علیا والحسن و الحسین و فاطمه علیهم السلام، ثم قال: اللهم ان هؤلاء اهل بیتی و احب الخلق الی فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا فانزل الله تعالی إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ «کشف الغمه: 45/1؛ بحار الأنوار: 240/25، باب 7»

که روز این حادثه بود نشسته بود که فاطمه علیها السلام برای او غذایی پخته بود به نام عصیده (عصیده مطبوخ آردی است آغشته با روغن طبخ شده) در دیگی سنگی همان را گرم گرم به زمین نهاد.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: علی علیه السلام و دو پسر یگانه اش کجایند؟ فاطمه علیها السلام گفت: در خانه اند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آنان را برای ما فرا بخوان گوید: پس علی علیه السلام می آمد و حسن و حسین علیهما السلام بین دو دست او و فاطمه علیها السلام جلو جلو پیشاپیش او بود. پس همین که چشم پیغمبر صلی الله علیه و آله به آنها افتاد کسائی خیبری که بر منامه خوابگاه بود به دست آورد و خویشتن را با علی و حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام با آن پوشانید و سپس گفت:

بارالها! اینان اهل بیت منند و محبوب ترین خلق نزد منند، پس رجس را یعنی پلشت و پلیدی و نقص و گناه و عذاب را از آنها ببر و بزدای و آنها را تطهیر کن تطهیر کامل - پس خداوند تعالی نازل فرمود:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ

گوید: و در روایتی(1) دیگر است که ام سلمه رضی الله عنها گفت: پس من گفتم: یا رسول الله! آیا من نیستم از اهل بیت تو؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو بر خیر هستی یا به سوی

ص:512


1- (1) و فی روایه اخری قالت: فقلت یا رسول الله! الست من اهل بیتک؟ فقال: انک علی خیر - او - الی خیر. «کشف الغمه: 46/1؛ بحار الأنوار: 240/25، باب 7»

خیر هستی.

بعد مسند احمد را ذکر کرده که گذشت که خادم گفت: اینک علی و فاطمه علیها السلام فرا رسیدند، در سدۀ خانه اند و در آخر گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله پاسخ ام سلمه رضی الله عنها فرمود: و تو...

(س) بعد سؤالی را مطرح کرده که اگر سائلی سؤال کند و بگوید: این آیه دربارۀ ازواج النبی صلی الله علیه و آله نازل شده چون پیش از آن این است یا نِساءَ النَّبِیِّ

(ج) بگو این از نظر روایت و درایت غلط است.

اما از نظر روایت: پس حدیث امّ سلمه (یا بگو احادیث ام سلمه رضی الله عنها) که در خانۀ او نازل شده.

و اما از نظر درایت: اگر این آیه درباره نساء پیغمبر صلی الله علیه و آله نازل شده بود، باید بگوید: لیذهب عنکن و یطهرکن که اختصاص به زنان داشته باشد ولکن چون در اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله نازل شده به صیغه تذکیر وارد شده از باب تغلیب، تا فاطمه علیها السلام هم داخل باشد.

ولکن این جواب در آن نیم صحیح است که اختصاص به زنان ندارد و اما این که زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله از آن بیرون است معارض دارد، هم از نظر روایت و هم از نظر درایت.

اما از نظر روایت: چونان روایت مسند احمد که خادم گفت: اینک علی و فاطمه علیها السلام در سدۀ در رسیده اند.

در آخر آن آمده که پیغمبر صلی الله علیه و آله از خدا خواست و گفت: بار خدایا! به سوی تو، نه به سوی آتش من و اهل بیت من، ام سلمه گوید: گفتم و من؟ یا رسول الله!

ص:513

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود و تو...

و در جای دیگر حدیث را با اندک اختلافی روایت کرده و در آخر حدیث می گوید: پس پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: بارالها! اینان اهل منند، از آنها رجس را ببر و تطهیر کن آنان را تطهیر کامل (سه مرتبه این را گفت) من گفتم: یا رسول الله! آیا من از اهل تو نیستم؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلی، پس مرا هم داخل کرد زیر کساء بعد از انجام دعایش برای پسر عمش و پسرانش و دخترش فاطمه علیها السلام گوید: ام سلمه گریست و رسول خدا صلی الله علیه و آله به او نظر افکند و گفت: چه تو را به گریه آورده است؟ ام سلمه گفت: تو آنها را مخصوص ساختی و مرا و این دخترم را وا نهادی.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو و دخترت از اهل بیت هستید.

گوید: ام سلمه گفت: یا رسول الله! آیا من از اهل بیت نیستم؟ فرمود: بلی ان شاء الله.

پیغمبر فرمود: بلی. گوید: پس مرا هم داخل در کساءکرد اما بعد از این که دعای خود را انجام داده بود.

و خلاصۀ کلام: اختصاص به زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله مردود است؛ امّا تعمیم آن به طوری که زنان را هم بگیرد تأیید می شود، نهایت آن که این عام در مورد آن پنج تن تخصیص بردار نیست، حتی اگر دلیل هم بیاید که معارضه ظاهر و اظهر ایجاب می کند عام تخصیص داده شود، چون تخصیص عام ویژه در مورد شأن نزول آن مستهجن است و قبیح است، اما تخصیص دیگر زنان مانع را ندارد.

پس اگر دلیلی اظهر بر اخراج آنها وارد باشد آن را مقدم می دارند.

ص:514

حکم اصول دربارۀ عام و خاص این است و اما عموم آن به حسب لفظ با قطع نظر از ادلۀ خارج، شک نیست که زنان یک خانه ای اهل بیت آنند.

و اما حدیث زید بن ارقم و تفسیر او شاید به ملاحظه ضمیمۀ کلمه «عترتی» باشد با کلمه «خاصتی» یا کلمۀ «حامتی» که البته اختصاص دارد به زاد و ولد، اما لفظ اهل بیت عموم دارد.

گذشته از آن که در توجیه نصب لفظ «اهل البیت» متوجه شدید که شاید از قبیل ذکر خاص بعد از عام باشد و «عنکم» از باب تغلیب همه را فرا می گیرد.

و نصب «اهل البیت» در معنی این است «اخص اهل البیت».

و گذشته از اینها، باب سرایت نور حیات و تنمیه و تغذیه و تولید مثل را در «غنچه» و در «بذر» ملاحظه فرمودید.

بلی، با ملاحظۀ این مطالب اصولی بعد از تطبیق پیغمبر صلی الله علیه و آله دیگر آنان قدر متیقن از آیه هستند، چه دیگران داخل باشند و چه نباشند. و شاید تطبیق پیغمبر صلی الله علیه و آله و اختصاص دادن پیغمبر صلی الله علیه و آله دربارۀ آنان برای دفع دخل مقدر باشد که بعدها مغرضان نتوانند شبهه کنند.

چنان که معاویه نسب حسنین علیهما السلام را از پیغمبر صلی الله علیه و آله سلب کرد و گفت: باید آنها را فرزندان علی علیه السلام خواند با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را هم پسر خود و برادر خود در حساب می آورد.

اما تحاشی(1) بعض از غیرتمندان شیعه که عایشه از اهل بیت باشد به جا است، اگر

ص:515


1- (1) تحاشی: پرهیز کردن، دوری جستن.

منشور ولایت از طرف امیرالمؤمنین علی علیه السلام بعد از جنگ جمل صادر نگردیده بود که: درآن گوید: «امّا فُلانه... وَ لها بعدُ حُرمَتها الاولی - و الحساب علی الله» (نهج البلاغه).(1)

اینک روایتی را در زمرۀ خبرهای غیبی از کشته شدن طفل نبوت، حسین علیه السلام روحی فداه از عایشه و ام سلمه با تردید آمده، ملاحظه می کنند بعد از آن روایت مشربۀ عایشه و سپس شرح مسیر ام سلمه رضی الله عنها را در راه خیر خواهید خواند.

ص:516


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 156.

فرشتۀ بی نظیر در خانۀ سیده ام المؤمنین ام سلمه با عایشه

خبر از حادثۀ بی نظیر

حافظ شام ابن عساکر در تاریخ کبیر به اسناد خود تا عبدالله پسر احمد بن حنبل که از پدرش از وکیع از عبدالله بن سعید از پدرش از عایشه یا ام سلمه (وکیع گوید: شک از اوست یعنی عبدالله بن سعید).(1)

ص:517


1- (1) سند: اخبرنا ابونصر و ابوغالب و ابومحمّد قالوا (انا) الحسن بن علی علیه السلام و اخبرنا ابوالقاسم بن الحصین (انا) ابو علی بن المذهب قالا: (انا) احمد بن جعفر (نا) عبدالله حدثنی ابی (نا) وکیع حدثنی عبدالله بن سعید عن ابیه عن عائشه او ام سلمه (قال وکیع شک هو یعنی عبدالله بن سعید) (ان النبی صلی الله علیه و آله قال لاحداهما: لقد دخل علی البیت ملک لم یدخل علی قبلها، فقال لی: ان ابنک هذا (حسین) مقتول و ان شئت اریتک من تربه الارض التی یقتل بها قالت فاخرج - زاد الجوهری - التی - (تصحیف التربه) «تاریخ مدینه دمشق: 193/14-194» و قالا: تربه حمرآء.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به یک کدام از این دو بانو فرمود:

فرشته ای بر من در این خانه وارد شد که تا کنون هرگز وارد نشده بود و به من گفت: این فرزندت حسین علیه السلام کشته می شود، و اگر بخواهی که از خاک و تربت آن سرزمین که در آن کشته می شود به تو ارائه دهم، گوید: پس بیرون داد آن خاک را که تربتی سرخ فام بود؛ پایان حدیث ابن عساکر و مسند احمد بن حنبل.(1)

و اما حدیث طبرانی به اسناد عبدالله بن سعید از عایشه بازگو کرده گوید: حسین بن علی علیه السلام روحی فداه بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد شد، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله به من

ص:518


1- (1) و اخرج امام الحنابله احمد بن حنبل فی المسند: 294/5 قال: حدثنا عبدالله حدثنی ابی (ثنا) وکیع قال: حدثنی عبدالله بن سعید عن ابیه عن عائشه او ام سلمه (قال وکیع شک هو) یعنی عبدالله بن سعید ان النبی صلی الله علیه و آله قال لاحدهما: لقد دخل علی البیت ملک لم یدخل علی قبلها فقال لی: انّ ابنک هذا حسین مقتول و ان شئت اریتک من تربه الارض التی یقتل بها قال: فاخرج تربه حمرآء. «مسند احمد بن حنبل: 294/6»

فرمود: ای عایشه! آیا تو را در شگفت نیاورم؟ لحظه ای قبل بر من فرشته ای داخل شد که تا کنون هرگز بر من وارد نشده بود و به من گفت: این فرزندم کشته می شود آنگاه گفت. اگر بخواهی خاک تربتی را که در آن کشته می شود به تو ارائه دهم.

سپس دست دراز کرد و چیزی به دست آورد (خاکی سرخ فام) به من ارائه داد.(1)

ص:519


1- (1) 2 - اخرج الحافظ ابوالقاسم الطبرانی من المعجم الکبیر لدی ترجمه الحسین علیه السلام قال: حدثنا محمّد بن عبدالله الحضرمی (ثنا) الحسین بن الحریث (ثنا) الفضل بن موسی عن عبدالله بن سعید عن ابیه عن عایشه: ان الحسین بن علی علیه السلام دخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله فقال النبی صلی الله علیه و آله: یا عائشه الا اعجبک؟ لقد دخل علی ملک آنفاً ما دخل علی قطّ، فقال انّ مشهور هذا مقتول و قال ان شئت اریتک تربه یقتل فیها فتناول الملک بیده فارانی تربه حمرآء. «المعجم الکبیر: 107/3، حدیث 2815» و ذکره الحافظ العراقی فی طرح التثریب: 41 و الحافظ الهیثمی فی المجمع: 187/9 و قال رواها احمد: 294/6 و رجاله الصحاح. و الحافظ ابن حجر فی الصواعق: 115 و فی طه 190 و السید محمود المدنی فی الصراط السّوی عن احمد فقال: رواه عبد الرزاق عن ام سلمه عن غیر شک. اما رجال سند اسناد احمد صحیح است، رجال آن همگی ثقات و از رجال صحاح ششگانه اند بدین قرار. 1 - وکیع بن جراح ابوسفیان کوفی متوفای 295 - وی از رجال صحاح ششگانه حافظ و از ائمه مسلمین، وی ثقه ثبت، امین، عالی مقام، رفیع القدر، حجه، صالح، و مفتی بود.

سید محمود مدنی در کتاب الصراط السوی از احمد همین را بازگو کرده.

از عبدالرزاق از ام سلمه رضی الله عنها بدون ذکری از تردید؛ آن را آورده.

(توضیح)

حادثه چنین ناگواری که هرگز تصور نمی شده البته حامل پیام آن باید ملکی باشد که استثنائی باشد و سابقه ورود نداشته باشد، خاک آن سرزمین که عمل رشید بی نظیر این پسر را حامل باشد و عمل خلاف مجرمان امت را نشان دهد دیدنی است، خاک عراق آن قدر آشوب پرور است و بارور به حادثه(1) هولناک زشت «بدقیافه» ای است که قلم رسام نقاش اگر بخواهد معنی را به صورت نمایش دهد، باید امت عراق را که بارور به این حادثه است با تصویر و ترسیم نوزاد بدقیافه ای را در دامن او تصویر کند که تا بخواهی کچل و بدقیافه و بداخلاق و بد اطوار و رسوا و قد دراز که تا آسمان قد کشیده و پهن تا به اندازه ای که طبله شکمش تمام زمین را پر کرده در دامن می پرورد(2) و خاک حجاز را به عکس این تصویر کند که به دنیا فرزندی این قدر رشید می دهد که با 72

ص:520


1- (1) عبدالله سعید بن ابی هند فزاری مولای آنان ابوبکر مدنی متوفای 147، وی از رجال صحاح ششگانه، احمد گوید: ثقه ثقه است، ابن معین و ابوداود و ابن سعد و عجلی و یعقوب بن سفیان و ابن مدینی و ابن برقی و دیگران او را توثیق کرده اند.
2- (2) این تصویری است که عقیله قریش زینب کبری در هنگام ورود اسیران اهل بیت به کوفه در خطبه اش فرمود: لقد جئتم بها صلعآء فقماء شوهاء سؤآء کطلاع الارض و ملأ السماء. «الاحتجاج: 305/2؛ بحار الأنوار: 109/45، باب 39، حدیث 1»

تن یاران وفادار در برابر زور و زر و تزویر تمام ممالک دنیا قیام می کند و می گوید:

ای رهگذر! از ما به محمدی های همکیش ما بگو:

ما در این خاک خفتیم که به قرآن و دودمان محمّد وفادار باشیم.

پس این خاک را نباید نادیده گرفت، باید تمام نقوش و رموز فداکاری اینان را برای ایجاد مودت و احساسات دوست یابی درجۀ اعلی از اشخاص اعلی زنده نگهداشت، از طرفی؛ و از طرفی دیگر برای تبری و بیزاری از شرارت کوفیان ننگین آگاهانید و آماده کرد.

ص:521

ص:522

سومین بار در حجرۀ بانو ام المؤمنین عایشه خبر ناگوار جبرئیل

اشاره

حافظ ابن البرقی مصری به اسناد(1) خود تا ابی سلمه پسر عبدالرحمن بن عوف

ص:523


1- (1) اخرج الحافظ ابن البرقی قال: حدثنا سعید بن ابی مریم (ثنا) یحیی بن ایوب اخبرنی ابن غزیه عن محمّد بن ابراهیم عن ابی سلمه بن عبدالرحمن قال: کان لعائشه زوج النبی صلی الله علیه و آله و مشربه فکان رسول الله صلی الله علیه و آله إذا أراد لقاء جبرئیل لقیه فیها فرقیها مره من ذلک و امر عائشه ان لا یطلع الیه احد، قال و کان رأس الدرجه فی حجره عائشه فدخل حسین بن علی علیه السلام فرقاه و لم تعلم حتی غشیهما، فقال جبرئیل: من هذا؟ قال صلی الله علیه و آله ابنی فاخذه رسول صلی الله علیه و آله فجعله علی فخذه، فقال: جبرئیل سیقتل تقتله امتک، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: امتی؟ قال: نعم و ان شئت اخبرتک بالارض التی یقتل فیها، فاشار جبرئیل بیده الی الطف بالعراق فاخذ منه تربه حمرآء فاراه ایّاها و ذکره السید محمود المدنی فی «الصراط السوی» و قال: و اخرجه ابن سعد کذلک و زاد و قال: هذه من تربه مصرعه. الاسناد صحیح، رجاله کلهم رجال الصحاح، کلهم ثقات کما تأتی ترجمتهم.

ص:524

ص:525

ص:526

ص:527

ص:528

ص:529

متوفای 94 - بازگو کرده گوید: برای عایشه همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله مشربه ای بود - (غرفه فوقانی که شاداب باشد یعنی همیشه سبزه در چشم انداز داشته باشد و چشم

ص:530

را سیراب کند به آن که یا سبزه زاری جلوی آن باشد یا زمین سبزه زاری که خاک نرمی دارد و همیشه سبز باشد) هر وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله دیدار جبرئیل علیه السلام را اراده می کرد در آنجا دیدار می کرد.

معلوم می شود سبزه، منظره و چشم انداز روح را آسمانی می کند، پیغمبر صلی الله علیه و آله یک نوبه از نردبان بدانجا بالا رفت و امر داد به عایشه که کس بدانجا سر نکشد.

راوی گوید: و سر پلکان در حجرۀ عایشه بود، پس حسین علیه السلام که کودکی است داخل شد و از پلکان بالا آمد و عایشه از آمدن حسین علیه السلام مطلع نگردید تا حسین علیه السلام آن دو تن را یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله و جبرئیل را فرا گرفت.

پس جبرئیل گفت این کیست؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: پسر من است.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله او را گرفت و بر زانو نشانید. لکن جبرئیل گفت: او کشته می شود، امت تو او را می کشند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید: آیا امت من؟

جبرئیل گفت: آری و اگر بخواهی تو را در همین حال از آن سرزمین که در آن کشته می شود خبردار کنم.

پس جبرئیل اشاره کرد با دست خود به سرزمین طف که در عراق است و از آن تربتی برگرفت که سرخ فام (حمراء) بود و به رسول خدا صلی الله علیه و آله ارائه داد.

در کتاب الصراط السوی سید محمود مدنی هم آن را بازگو کرده و گوید: «محمد بن سعد» (مراد صاحب طبقات است) نیز همچنین آن را بیرون داد و افزوده که گفت: این مشت خاک از تربت قتلگاه اوست.

ص:531

سندها همه صحیح است، راویان آن از رجال صحاح ششگانه اند و همه موثق اند، شرح حال همه خواهد آمد.

اسناد دیگر روایت

حافظ ابوالقاسم طبرانی در کتاب المعجم الکبیر در ترجمه حسین علیه السلام از احمد بن رشید بن مصری از عمرو بن خالد حرانی از ابن لهیعه از ابی الاسود از عروه بن زبیر از عایشه (که خاله اش می باشد؛ زیرا خواهر عایشه اسماء ذات النطاقین همسر زبیر و مادر اولاد او است) - بازگو کرده عایشه گوید:

حسین بن علی علیه السلام هنگامی که کودک نوپایی بود بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شد، در حالی که به پیغمبر صلی الله علیه و آله وحی می شد او به شانه رسول خدا صلی الله علیه و آله برجست و در همان حال که پیغمبر صلی الله علیه و آله خم بود، او بر پشت پیغمبر صلی الله علیه و آله بازی کردن گرفت.

جبرئیل علیه السلام به رسول خدا صلی الله علیه و آله گفت: آیا او را دوست می داری یا محمّد؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: چرا فرزندم را دوست نداشته باشم، جبرئیل علیه السلام گفت: امت تو او را بعد از تو خواهند کشت، پس جبرئیل آنگاه دست خود را دراز کرد و تربتی بیضای سفید درخشان برای پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد و گفت: در این سرزمین این پسر تو کشته می شود و اسم آن طف است - طف یعنی ساحل فرات - همین که جبرئیل از نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله رفت و آن خاک تربت در دست پیغمبر صلی الله علیه و آله بود و می گریست فرمود: ای عایشه! جبرئیل علیه السلام مرا خبر داد که پسرم حسین در سرزمین طف کنار فرات کشته می شود و امت من بعد از من دچار فتنه و امتحان می گردد.

ص:532

عایشه گوید: سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله از غرفۀ من بیرون آمد و حالیا که گریه می کرد، در مجمع اصحابش وارد شد که در آن میان علی علیه السلام و ابوبکر و عمر و حذیفه و عمار و ابوذر رضی الله عنهم بودند.

اصحاب و یاران سبب پرسیدند و گفتند: چرا گریه می کنی؟ چه چیز تو را به گریه واداشته؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل علیه السلام اینک خبر داد مرا که پسرم این حسین بعد از من در سرزمین طف کشته می شود.

و این تربت را برای من آورده و خبر داد مرا که خوابگاه و آرامگاه او در این خاک است.

این روایت را امام ابوالحسن ماوردی در اعلام النبوه: 83 در باب دوازدهمین آن، به همین اسناد و همین لفظ آورده حرف به حرف.

اسناد دیگر

محمّد بن سعد صاحب طبقات کبری از محمّد بن عمر از موسی بن محمّد بن ابراهیم از پدرش از ابی سلمه از عایشه بازگو کرده گوید:

برای پیغمبر صلی الله علیه و آله مشربه ای بود (غرفه ای فوقانی که چشم انداز آن سبزه زاری باشد شاداب که چشم را سیراب کند یا زمین سبزه زاری که خاک نرمی دارد و همیشه سبز باشد.

هر وقت دیدار جبرئیل علیه السلام را می خواست، جبرئیل را در آنجا دیدار می کرد (تأثیر منظرۀ سبزه زار در روح مشتاق، ارتباط را با آسمان برقرار می کند) تا نوبتی از آن نوبه ها در این مشربه، رسول خدا صلی الله علیه و آله با جبرئیل ملاقاتی داشت و امر داد

ص:533

به عایشه که کسی برای دیدار پیغمبر صلی الله علیه و آله بالا نیاید، به ناگاه حسین بن علی علیه السلام (کودکی است) داخل شد و عایشه نفهمید تا وقتی که حسین علیه السلام سرزده بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و جبرئیل محرم راز درآمد.

پس جبرئیل گفت این کیست؟

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: فرزند من و پسر من است. آنگاه پیغمبر صلی الله علیه و آله را برگرفت و بر زانوی خود نهاد، پس جبرئیل گفت: هله، او کشته می شود.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: کی او را می کشد.

جبرئیل گفت: امّت تو.

رسول خدا صلی الله علیه و آله از تعجب پرسید: امت من او را می کشند؟ جواب داد: آری. و اگر بخواهی از آن زمین که در آن کشته می شود تو را آگاه کنم.

پس جبرئیل اشاره به سرزمین طف کنار فرات در عراق کرد و تربتی سرخ فام حمرآء برگرفت و آن را به پیغمبر صلی الله علیه و آله ارائه داد و گفت: این از تربت قتلگاه او است.

این روایت را حافظ عساکر در تاریخ الشام از ابوبکر محمّد بن عبدالباقی از حسن بن علی از محمّد بن عباس از احمد بن معروف از حسین بن فهم از محمّد بن سعد از محمّد بن عمر واقدی با همین اسناد و همین لفظ آورده.

(اسنادی دیگر:)

حافظ دارقطنی در جزو پنجم کتاب «علل الحدیث» از جعفر بن محمّد بن احمد واسطی از ابراهیم بن احمد بن عمر «وکیعی» از پدرش از ابوالحسین عکلی از شعبه بن عماره بن غزیه انصاری از پدرش از محمّد بن ابراهیم بن حارث تیمی

ص:534

از عایشه بازگو کرده، عایشه گوید که: رسول خدا صلی الله علیه و آله حالیا که جبرئیل علیه السلام با او در خانه بود به عایشه گفت: که مواظب در خانه باش، گوید: لکن من غفلت کردم، به ناگاه در آن غفلت من، حسین بن علی علیه السلام داخل شد، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله او را ضمیمه خود کرد به خود چسبانید، جبرئیل گفت: پسر تو است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلی.

گفت: آگاه که امت تو به زودی او را می کشند. گوید: اشک چشمان پیغمبر صلی الله علیه و آله فرو ریخت، جبرئیل گفت: آیا دوست داری که به تو ارائه دهم آن تربت را که در آن کشته می شود؟

آنگاه از خاک سرزمین طف برگرفت، آن خاک سرخ رنگ حمرآء بود.

سپس دار قطنی باز:

از حسین بن اسماعیل از احمد بن محمّد بن یحیی بن سعید از زید بن حباب ابوالحسین از سفیان بن عماره انصاری، نگفته از پدرش.

و نیز دار قطنی گوید: سعید بن عماره انصاری و نسب او را به «ابن غزیه» نیاورده و در آن عبارت در سند کلمه «از پدرش» را نیاورده - و این صحیح است.

بقیۀ مصادر حدیث:

حافظ خوارزمی در مقتل خود: 159/1 به اسناد خود از حافظ بیهقی از حاکم صاحب مستدرک از احمد بن علی مقری از محمّد بن عبدالوهاب از پدرش عبد الوهاب بن حبیب از ابراهیم بن ابی یحیی مدنی از عماره بن یزید از محمّد بن ابراهیم تیمی از ابی سلمه (پسر عبدالرحمن بن عوف) بازگو کرده از عایشه که

ص:535

گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله حسین علیه السلام را بر روی زانوی خود نشانده بود که جبرئیل آمد و گفت این پسر تو است؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آری. جبرئیل گفت: آگاه باش که امّتت بعد از تو او را به زودی می کشند، پس چشمان رسول خدا سرشک و اشک فرو ریخت.

آنگاه جبرئیل گفت: اگر بخواهی به تو ارائه می دهم که در آن کشته می شود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: آری. پس جبرئیل مشتی خاک از تراب سرزمین طفّ به او ارائه داد.

مصادر دیگر این حدیث گذشته از ما سبق

1 - در مجمع الزوائد: 187/9 تا 188.

2 - الصواعق: 115 و در چاپ دیگر: 190.

3 - از محمّد بن سعد صاحب طبقات و از طبرانی به طور مختصر.

4 - سپس از محمّد بن سعد به طور مفصل.

5 - خصایص سیوطی: 125/1-126.

6 - و کنز العمال: 223/6.

7 - و جوهره الکلام: 117، از محمّد بن سعد و طبرانی رسیده.

توضیح:

مواردی از این حدیث که محتاج توضیح است:

اولاً: مشربه؛ دو معنی برای این لفظ «مشربه» در لغت آمده، یکی زمینی نرم

ص:536

که دائم سبزه ملائم داشته باشد و دیگری غرفه ای که در آنجا شرب می نوشند «شربت خانه» مترجمان کتاب «سیرتنا سیره رسول الله» (امینی) آن را در اینجا ترجمه کرده اند به آبدارخانه و ما ترجمه کردیم به غرفه فوقانی که چشم انداز آن سبزه ای باشد که چشم را سیراب می کند، به قرینه تناسب باید این باشد؛ به هر دو معنی مشربه ای که هر وقت می خواست جبرئیل را ملاقات کند در آنجا ملاقات می کرد، به معنی آمادگی است وگرنه چه معنی دارد؟ مگر آمدن جبرئیل و دیدن جبرئیل و ملاقات جبرئیل به اختیار آن حضرت بوده؟ و دلبخواه او انجام می شده است؟ نی! نی! بلی، البته آماده شدن نفس قدسیه برای عروج و صعود و جلب رحمت عالی و توجه حضرت اقدس باری به جانب او در این باب مؤثر است و در فرود آوردن جبرئیل به امر باری تعالی مدد می کند، هر چند فرود آمدن جبرئیل به امر مافوق است و به طور فورس ماژور است اما رغبات ناسوت هم در جلب عنایت لاهوت بی اثر نیست.

گهی بر طارم اعلی نشینیم گهی در پشت پای خود نبینیم

بگفت احوال ما برق جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است(1)

گاهی برای چرک ناخن و زیر ناخن مردم، جبرئیل علیه السلام چند روز از فرود آمدن دریغ می دارد.

و گاهی دیگر که پیغمبر صلی الله علیه و آله در درون پیراهن و جامه خدیجه می رود، جبرئیل به آسمان می رود و خدیجه این امتحان را کرد که اگر در خلوت زن و

ص:537


1- (1) سعدی شیرازی.

شوهر، آن مهوش رخ نهان نکرد، بداند فرشته نیست، شیطان است؛ زیرا شیطنت شیطان آن وقتِ خلوت بیشتر است و اگر رفت و کار خلوت را به عوامل اشتیاق واگذارد که کار اعوان میکائیل است.

معلوم می شود فرشته است، چون مذاکرۀ علم و وحی منافی با عوامل اشتیاق جنسی است و موقع بروز اشتیاق باید جبرئیل که ملک علم است مزاحمت نکند، پس آمادگی نفس قدسیه پیغمبر صلی الله علیه و آله برای جلب ملک رحمت مؤثر است، همانطوری که استعداد هوای بارانی برای برق و جهیدن برق الکتریسیته فضا، بیست درجه بیشتر از هوای صاف است، از طرف شخص ایستاده در بیابان زیر درخت خصوص اگر آهن همراه داشته باشد در موقع اصطکاک سحاب ها و تراکم ابرها، استعداد جلب الکتریسیته بیست درجه بیشتر است، تا گاهی از هفت فرسخ فاصله از ابر تا ایستگاه شخص الکتریسیته به صورت صاعقه می جهد و شخص را که آهن همراه دارد می کشد.

همچنین مکروهات نماز مثلاً حمام، قبر، یا چاه پست، مقبره، یا زنی که در برابر مرد نماز می خواند یا در دو پهلوی او مگر با پرده و حائل؛ نمازی که در برابر رو نوشته ای باشد؛ و ده موضع است که نماز در آن نباید خواند، گل و آب و حمام و قبور و مسّان(1) طریق و قریه نمل و معاطن ابل و مجرای آب و نمکزار و برف، همه برای مشغول شدن نفس به امور غیر حق است، کراهت نماز روبروی مصحف گشاده و کتاب نوشته و خاتم منقوش؛ و کراهت استقبال سیف و آهن و

ص:538


1- (1) مسّان: نگهبان، رهروان شبانگاه.

کراهت استقبال نمازگزار با تمثال و صور، مگر آن که روی آن را بپوشانند یا تغییر دهند.

و خانه ای که در آن سگ باشد یا جنب یا تمثال یا انآء بول، همه از این باب است.

(وسائل الشیعه) رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل مرا آمد و گفت: ما معاشر ملائکه داخل خانه ای نمی شویم که در آن کلب باشد یا تمثال جسدی یا آنایی که در آن بول می شود.(1)

ابی عبدالله علیه السلام فرمود: که جبرئیل فرمود: ما داخل خانه ای نمی شویم که در آن صورت باشد.(2)

و نه کلب - یعنی صورت انسان - و نه خانه ای که در آن تماثیل باشد.

باب کراهت نماز در زمین شوره زار و نمکزار، مگر این که در آن روئیدنی باشد یا سبزه ای.

باب کراهت نماز در خانه ای که در آن خمری یا مسکری باشد.

باب در نماز مندوبه و نماز عید و این که برازنده است که بین نمازگزار و بین آسمان حائلی و حجابی نباشد، نماز زیر آسمان باشد که از اسباب قبول نماز و اجابت دعا است.

وسائل الشیعه به اسناد تا ابی الحسن علیه السلام گوید: امام فرمود:

ص:539


1- (1) وسائل الشیعه: 174/5، باب 33، حدیث 6257.
2- (2) وسائل الشیعه: 175/5، باب 33، حدیث 6258.

سه چیز است که جلای بصر می دهد، نظاره به سبزه و نظاره به آب جاری و نظاره به چهرۀ زیبا.(1) همه موانع و مقتضیات جلب رحمت و آمادگی نفس برای هبوط فیض و تمرکز خاطر، برای گرفتن فیض است.

و مشاهدۀ مناظر بهجت افزا و ملال افزا تفاوت در قبض و بسط نفس و مشاعر دارد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله برای آمادگی خود در ابتدا به اکناف آسمان نگاه می کرد، بعد مأمور شد که به محل سجده خود نگاه کند.

کودک اهل بیت از این سر نردبان که در منزل ما است، پله پله در کودکی تا آن سر نردبان که نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و جبرئیل است دوان دوان بالا می رود و ما غافلیم، در پیری هم نمی رویم، بلکه پیغمبر صلی الله علیه و آله را فرود می آوریم، پس این که در حدیث می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله مشربه ای در منزل عایشه داشت که هر وقت می خواست جبرئیل را ملاقات کند در آنجا ملاقات می کرد، در این محدود کردن و محصور کردن لقیا و دیدار جبرئیل به آن مشربه، باید از دو جهت تأمل کرد: یکی از آن که در خانۀ ام سلمه و ازواج دیگر هم جبرئیل را ملاقات می کرده، پس محدود به آن مشربه نبوده، گذشته از آن که فرود آمدن جبرئیل به فرمان فوق بوده، برای دلبخواه پیغمبر صلی الله علیه و آله نبوده، جبرئیل به طور فورس ماژور و تحکم می آمده با سلب اختیار از پیغمبر صلی الله علیه و آله و از هر کس.

مگر آن که در جهت اول نسبی باشد یعنی نسبت به حجرۀ فرودین عایشه و

ص:540


1- (1) وسائل الشیعه: 340/5، باب 26، حدیث 6734.

منزل عایشه باشد.

نظیر «قصر قلب» و «قصر افراد» در جملۀ «انما القائم زید» اگر مراد در مقابل عمرو باشد آن را قصر قلب می گویند و اگر در مقابل مشارکت هر دو باشد، آن را «قصر افراد» گویند.

چون طبقۀ فرودین منزل آن بانو، محل مباشرت زن و شوهری بوده و جبرئیل در خانۀ جنب نمی آید (وسائل الشیعه از علی علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه و آله جبرئیل گفت: ما داخل خانه ای نمی شویم که در آن کلب باشد و نه جنب و نه تمثالی که زیر پا باشد.(1)

ولی آن غرفۀ فوقانی نظیف و مطهر و آماده برای نماز و توجه به سمت حق محض و نظارۀ آسمان و انتظار وحی و جذب وانجذاب ملکوتی بوده.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در نوبۀ عایشه، هر وقت برای کشف اسرار ملکوتی، خلسه خلوات غیب می خواسته، از حجرۀ عایشه و غرفۀ او فرار می کرده و به آن غرفه فوقانی خلوتکده پناهنده می شده و هر وقت به جنبۀ بشریت می پرداخته می فرموده: «اشغلینی یا حمیراء» مرا مشغول کن و سرگرم کن ای حمیراء.

پس بنابراین اقتصار بر این مشربه در لقای جبرئیل نسبی است، نسبت به غرفۀ خلوتخانه شان نه مطلق، نظیر قصر افراد و قصر قلب، «انما القائم زید» یعنی در مقابل عمرو یا در مقابل مشارکت هر دو که اولی قصر قلب است و دومی افراد.

بنابراین نظر نباید آن غرفه فوقانی «مشربه» به معنی آبدارخانه یا «شربت

ص:541


1- (1) وسائل الشیعه: 176/5، باب 33، حدیث 6257.

خانه» باشد که محل جذب به مأکول و مشروب باشد که اینها هم همان تقویت جنبۀ بشریت و اکل و شرب و نکاح است و توجه به آنها با جنبۀ خلسه ملکوتی نمی سازد، از امتحانی که خدیجه علیها السلام از رسول خدا صلی الله علیه و آله برای کشف حقیقت امر آن فرشتۀ وحی کرد. بر زانوی راست پیغمبر صلی الله علیه و آله نشست و بعد بر زانوی چپ او نشست و بعد چارقد از سر برگرفت، در هر سه حالت پرسید که: آیا آن فرشته را می بینی؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله جواب داد: آری، بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله را در داخل پیراهن خود کرد و پرسید: آیا باز او را می بینی؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه.

از این امتحان به دست آورد که ملک است و شیطان نیست؛ زیرا وحی الهی و ملک حامل وحی، علم را تعلیم می کند، نه شیطنت می کند؛ و اشتغال ذهن به تعلیم مانع از انجام اعمال غزائز طبیعی است، چنان که انجام اعمال غرایز طبیعی هم مانع از تعلم است.

جبرئیل وقتی به تعلیم علم می آید پیغمبر صلی الله علیه و آله باید به کلی از اعمال طبیعی غرایز اکل و شرب و نکاح و توالت فارغ و آسوده باشد و اگر در اثنای این اعمال طبیعی ملک بیاید، از جنبۀ کمال بشریت مانع گردیده، هیچ وقت در حال توالت و قضای حاجت جبرئیل نیامده و یا در حال مباشرت و یا حال اکل و شرب، وحی نازل نشده. باید فارغ از دغدغۀ طبیعت و مزاحمت آن باشد، تا وحی که راز علم است فرا گیرد، او آزادانه باز گوید و این بی مزاحمت و کشمکش در دل جا دهد، پیغمبر صلی الله علیه و آله وجودی مزدوج از بشر کامل و ملک وحی و علم کامل است.

پس بنابراین وقتی مشربه را تعیین می کند که هر وقت پیغمبر صلی الله علیه و آله لقا و دیدار جبرئیل را می خواست در آنجا دیدار می کرد، نباید آنجا رنگ «آبدارخانه» یا

ص:542

«شربت خانه» داشته باشد که وطن گاه انجام اکل وشرب ونمایشگر خوردن گاه و آشامیدن گاه باشد که جبرئیل مقدس را همه گاه و همیشه در مطبخگاه و آشپزخانه یا آبدارخانه دیدار می کرده، ولی مشربه به معنی غرفۀ فوقانی که چشم انداز آن سبزه ای باشد یا زمینی چمن زار دارای خاک نرم که دائم سبز باشد، اینها تناسب دارد با این وضع مدام که هر وقت می خواست جبرئیل را دیدار کند در آنجا دیدار می کرد، مشربۀ ام ابراهیم هم چنین جایی بوده، مشربه ای که حسنین آنجا کشتی گرفتند در ایام طفولیت چنین جایی بود، بعد خواهد آمد، البته آن هم به طرز آمادگی و جنبۀ انفعالی که اگر جبرئیل می آمد پیغمبر صلی الله علیه و آله فارغ از هر مزاحمت قال مقال زنان و مباشرت با آنان بوده باشد نه به معنی دلبخواهی و اختیارداری در امر دیدار جبرئیل، قضیه عقل فعال و عقل منفعل مثل قضیۀ پاسیف و اکتیف است.

و اما این که عایشه این تعبیر را کرده که توهم آن می آید که دیدار جبرئیل به دلبخواه پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده، دو جهت در آن تصور می رود:

1 - یکی کثرت توارد وحی که موهم این معنی می شده.

2 - و دیگری سادگی فکر عایشه که کودکانه می نمود.

اما کثرت توارد وحی که موهم این معنی می شده.

در مناقب ابن شهر آشوب(1) می گوید به مذاکره شنیده می شده که وحی شصت هزار دفعه نازل شد در صورتی که آیات قرآن شش هزار و ششصد و شصت وشش

ص:543


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 44/1.

آیه است، پس اگر برای هر آیه ای یک نوبه وحی در حساب آریم، پنجاه و سه هزار مرتبه و اندی افزون می آید با این که گاهی مثل سوره مائده 120 آیه یک دفعه نازل شده.

بنابراین با تقسیم بر بیست و سه سال نبوت که سه سال آن دوران فترت است، وحی همه ظروف وقت را غیر از وقت اکل و شرب و نکاح و توالت و خواب را فرا می گیرد؛ زیرا سالی سه هزار دفعه تقریباً که اوقات اکل وشرب و نکاح و توالت و خواب را با دوران فترت وحی که نوبه ای سه سال و نوبه ای چهل روز بوده، از ساعات آن منها و مستثنا کنید، هر ماهی 250 دفعه یا کمتر و یا بیشتر سهم آن خواهد شد، پس روزی ده دفعه می شود با کم وبیش.

پس حق دارند هر مونس پیغمبر صلی الله علیه و آله که اشتباه کند و تصور کند هر وقت پیغمبر صلی الله علیه و آله می خواسته انجام می شده، آن قدر «توارد و ترادف و پیگیر» بوده که موهم آن می شده که تصور کنند همه وقت و هر وقت که پیغمبر صلی الله علیه و آله بخواهد در آستین اوست.

امّا جهت دوم: یعنی سادگی و ساده لوحی. عایشه که فکرش کودکانه می نموده که تشخیص بچگانۀ اطفال هر خانواده این است که پدر خانواده را مقتدرترین شخص عالم می دانند، شاید زنان نورس هم همین گونه تصور را دارا باشند.

سلطان به وزیر خود گفت: آیا کسی هست که از ما نترسد؟

گفت: بلی، این طفل. طفل وزیر همراهش بوده، می خواهید امتحان بکنید.

سلطان به آن طفل گفت: اگر من تو را بزنم چه می کنی؟ گفت: به بابا می گویم تا او هم تو را بزند.

ص:544

کتاب غلاه را بخوانید، نظیر این را زیاد می بینید، از یکی از ساده لوحان پرسیدند: که سجع مهر خدا چیست؟ گفت: بندۀ آل محمّد: خدا.

ص:545

ص:546

(این کلمه فکاهی برازنده نیست

اشاره

این کلمه فکاهی «سجع مهر خدا» چیست؟ برازنده نیست و کلمه (بندۀ آل محمّد: خدا) هم در پاسخ آن. زیبنده نیست، خدا بندۀ کسی نیست و این شوخی و طنز هم زیبنده نیست، هر چند در خزائن نراقی در حلقه دروغ پردازان آمده اما خدا ملائکه و گزیدگان از بندگان خود را برای خدمتگزاری تعلیم انبیاء و اطفال و نوباوگان و امم به خدمت وامی دارد، گهواره حسن علیه السلام را جبرئیل می جنباند با این که جبرئیل آن روح القدس از اعظم ملائکه است و رسول ارجمندی است که بسی قوی و نیرومند است و مدیر مدبّر بر عالم است، در نزد ذی العرش مکانت و مقام بزرگی دارد و مطاع در دستگاه آفرینش است و امین است.(1) ولی معذلک خدمتگزار به رهبران بشر است.

اما خدمت در اینجا چنان است که:

پیغمبران خدمت به علم بشر کرده اند و سلاطین و امرای عادل خدمت به

ص:547


1- (1) إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَرِیمٍ * ذِی قُوَّهٍ عِنْدَ ذِی الْعَرْشِ مَکِینٍ * مُطاعٍ ثَمَّ أَمِینٍ «تکویر (81):20»

کشور خود نموده اند و امامان از طریق رهبری خودخدمت به خلق جهان می کنند، در اینجا خادم کوچکتر از مخدوم نیست جبرئیل به این معنی خدمتگزار پیغمبران و اولاد آنان است.

و از گزیدگان خدایی از رجال و بانوان که در خاندان نبوت از آغاز تا انجام عمر خدمتگزار حق بوده اند، ام سلمه رضی الله عنها و ام الفضلرضی الله عنها که از آغاز کودکی حسنین علیهما السلام این دو بانو ام الفضل لبابه کبری و ام سلمه رضی الله عنها، مواظب پرورش و نوازش آنان بودند، ام سلمه قدم به قدم تا پایان از حمایت حق باز نایستاد، چه در حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله و چه بعد از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله.

ما وعده داده بودیم که در این کتاب «مسیر حیات این بانو ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها» برای تحقیق و توضیح کلمه پیغمبر صلی الله علیه و آله که به او فرمود: «تو برخیر هستی» و گاهی می فرمود: به سوی خیر هستی، روشن شود تا کار و کتاب در آخر، به خیر و روشنایی ختم شود و خیر مطلق، خدا است.

امّ سلمه در تمام مراحل خدا منطور او بود، مرحلۀ نخستین مساعی آن بانوی عظیم الشأنرضی الله عنها در حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله برای خود پیغمبر صلی الله علیه و آله و برای خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله، بعد مساعدت مادرانه اورضی الله عنها از امیرالمؤمنین علیه السلام در موقع شورش خطرناک عایشه برای جنگ جمل، در موقع حرکت عایشه از مکه به سوی بصره و تلاش ام سلمه رضی الله عنها برای بازداشتن عایشه از تحریک فتنه و جلوگیری از تحریکات دیگران.

و باز امانتداری اورضی الله عنها از ودایع نبوّت که امیرالمؤمنین علیه السلام در سال 37 در موقع انتقال از حجاز به عراق، آنها را به او سپرد. تا او به امام حسن علیه السلام بسپارد، تا

ص:548

امام حسن علیه السلام در سال 40 همین که به حجاز برگشت، آن امانات و ودایع را به امام حسن صلی الله علیه و آله مسترد فرمود.

اخیراً صمیمیت ام سلمه رضی الله عنها با فرزندش حسین علیه السلام در سال 60 ه - در موقع حرکت به سوی عراق و سپردن ودایع امامت و نبوت به اوتاد علی بن الحسین علیه السلام از سفرشام به سال 61 برگشت و آنها را به او مسترد کرد.

و اقدام به اقامۀ ماتم و مراسم امام در پایان که این غم او را کشت.

در تکمله کتاب فرق بین «نیاحۀ بر میت» با «نیاحۀ بر شهید» خواهد آمد که آن مکروه یا حرام است و این واجب است و امر حیاتی است.

ص:549

ص:550

بانو ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها وخدمت او در زمان حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله

نام این دو بانوی بزرگ ام سلمه و ام الفضل رضی الله عنهما در پرورش و نوازش دو کودک حسن علیه السلام و حسین علیه السلام آمده.

- البته در گهواره جنباندن کودک و قنداق را دست به دست کردن و مواظبت در پرورش کودک، طفل را نوازش می کنند و زمزمۀ شعری هم دارند؛ آن را از ام سلمه و ام الفضل و مادرش فاطمه علیها السلام بشنوید.

و بعد خدمت ام سلمه را به پیغمبر صلی الله علیه و آله و مسلمین در سال ششم صلح حدیبیه، بعد در سال فتح مکه سال هشتم و دنبالۀ آن در محاصرۀ طائف و تقسیم غنائم و اکتفای ام سلمه باب دست پیغمبر صلی الله علیه و آله و دنبال آن در سال دهم حجه الوداع که یکسر گوش بود، تا ابلاغ پیغمبر صلی الله علیه و آله را بشنود، حتی گیسوان را در هم می نوردید.

ص:551

ص:552

دو تن ام سلمه رضی الله عنها و ام الفضل رضی الله عنها در مواظبت خدمت و پرورش و تربیت از این دو سرور

افتخار مواظبت خدمت امام حسن علیه السلام با امّ سلمه است واز حسین علیه السلام با امّ الفضل است

بحار الأنوار مرفوعا از مسند موصلی بازگو کرده گوید:(1) امّ سلمه رضی الله عنها مواظب

ص:553


1- (1) (قب) و فی مسند الموصلی ان کان... و کانت امّ سلمه< تربّی الحسن و تقول: بابی ابن علی. أنت بالخیر ملی. کن کاسنان حلی کن ککبش الحولی و کانت امّالفضل امرأه العباس تربّی الحسین علیه السلام و تقول: یا ابن رسول الله. یا ابن کثیر الجاه، فرد بلا اشباه اعاذه الهی. من امم الدّواهی. فرد بلا اشباه. اعاذه الهی. من امم الدّواهی. «بحار الأنوار: 287/43، باب 12، حدیث 51؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 389/3؛ مستدرک سفینه البحار: 473/5» (توضیح) اسنان الحلی تضاریسه و التشبیه فی الاستوآء و الحسن.

پرورش حسن بن علی علیه السلام بود، با این نغمه او را نوازش می کرد یا در گهواره یا در بغل یا در بالا و پائین می انداخت و این شعر را به نوازش او می گفت:

بابی ابن علی أنت بالخیر ملی

کن کاسنان حلّی کن ککبش الحولّی

ترجمه: پدرم فدای پسر علی؛ تو به خیر مملوّی و از خیر مملوّی چاق و فربه باش، مانند دندانه های شانه همه چیزت آراسته بادا، مانند قوچ یک ساله فربه باش.

و امّ الفضل لبابه کبری همسر عباس بن عبدالمطلب مواظب پرورش حسین علیه السلام بود، او را نوازش می کرد و با این نغمه او را در گهواره خواب می کرد یا در آغوش مهر خود بال و پر می داد و بالا و پائین می انداخت و می خواند و گاهی تاپ تاپ به پشت کودک می زد که آرام بگیرد تا خواب برود یا بال و پر درآورد.

1 - یابن رسول الله. یابن کثیر الجاه.

2 - فرد بلا اشباه.

3 - اعاذه الهی. من امم الدّواهی.

ترجمه:

1 - ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله ای پسر کثیر الجاه.

2 - فرد بلا اشباه (حسین فرد بلا اشباه است یا رسول خدا صلی الله علیه و آله)

3 - خدای من او را در پناه خود نگهدارد.

4 - از تیر بلا و خدنگ بلا که به سوی او هدف گیری کند.

ص:554

این نغمه های مادرانه طفل را بال و پری جدید می دهد. هیچ نغمه ای در زیر آسمان دلنوازتر از نغمۀ مادر نیست و مثل نغمۀ مادرانه اش در بالای گهوارۀ طفل دلنشین نیست، به پشت کودک می زنند و یا بالای گهواره می خوانند، لای لای مادر و نوازش او بهترین نغمۀ عشق مقدس ملکوتی است، نغمۀ جبرئیل است.

خوشتر از زمزمۀ عشق ندیدم هرگز یادگاری که در این گنبد دوار بماند

بحار الأنوار از طاوس یمانی است که حسین بن علی علیه السلام در گهواره می گریست جبرئیل نازل شد و زهرا را خوابیده یافت، پس جبرئیل بنا کرد به جای مادر با او قال و مقال راه انداخت، کلمه به دهان او می نهاد و کلمه را از او بازپس می گرفت تا که او را آرام کند و سرگرم نماید، تسلی بخشد تا زهرا بیدار شد، صدایی را شنید که با کودک قال مقال دارد، التفات کرد به هر گوشه نگاه کرد کسی را ندید، پیغمبر او را خبر داد که جبرئیل بوده.

انّ فی الجنه نهراً من لبن لعلّی و حسین و حسن(1)

شعرای فارسی زبان استقبال کرده اند:

ای رخت مظهر اسماء و صفات همه شاهان ز تجلّی تو مات

در دهان تو بود آب حیات تشنه لب جان بسپاری به فرات

(انّ فی الجنه نهراً من لبن) (لعلّی و حسین و حسن)

ص:555


1- (1) التفسیر الصافی: 566/7 (پاورقی).

خون هویدا است ز رخسارۀ تو قدسیان چاکر و غمخوارۀ تو

نغمه خوانند ز گهوارۀ تو این چه لطفی شده دربارۀ تو

(انّ فی الجنه نهراً من لبن) (لعلّی و حسین و حسن)

مرحبا بر قد مردانۀ تو حبذا همت فرزانۀ تو

دو جهان گشته عزا خانۀ تو کربلا منزل و کاشانۀ تو

(انّ فی الجنه نهراً من لبن) (لعلّی و حسین و حسن)

و فاطمه مادرش علیها السلام حسن علیه السلام را خودش نوازش می کرد و بالا و پائین می انداخت و ترقیص می کرد، رقص حلال همین است و طرب حلال همین است، فاطمه علیها السلام در نوازش کودکش این زمزمه را به گوش کودکش امام حسن علیه السلام می کشید:

1 - أشبه أباک یا حسن و اخلع عن الحق الرسن(1)

2 - و اعبد الهاً ذا منن و لا توال ذا الاحن

ص:556


1- (1) (توضیح) «و اخلع عن الحقّ الرّسن» اگر «الحق» به فتح «حاء» باشد، کنایه از اظهار اسرار است برای کسی که اسرار را در پیش خود دارد و اگر به ضم آن باشد، جمع حقّه بالضم یا بالکسر ناقۀ سال سوم است کنایه از سخا و جود است یا از تصرف در امور و اشتغال به اعمال است، چون سر دادن ابل تدبیر آن است و موجب اشتغال به امور است. «المناقب، ابن شهر آشوب: 389/3؛ بحار الأنوار: 286/43، باب 12»

ترجمه:

1 - شبیه پدرت باش ای حسن، افسار ناقه را رها کن.

2 - و خداوند صاحب منن را بنده باش و دوستی با مردم کینه توز را رها کن.

برای حسین علیه السلام در نوازش مادرانه اش می خواند:

1 - انت شبیه بابی لست شبیها بعلی

ترجمه:

تو شبیه پدرم هستی نه شبیه علی هستی(1)

(توضیح): در پستالوژی دیده اند که نغمه های لای لای مادرانه مثل این که هر چه بیشتر بهتر در طفل، حسّ محبّت و حسّ شکر و حسّ شکر و حسّ اعتماد و حسّ اطاعت را می رویاند و مادر از نهاد خود، ودایع فضیلت را در تحت ضبط چهار کلمه به طفل خود می دهد.

نخست: محبت که از مام در طفل بیدار می شود؛ دوم: شکر؛ سوم: ثقه و اعتماد؛ چهارم: اطاعت این ذخائر را از شیردادن خود و از نغمه های لای لای بالای گهواره به همراه طفل می کند و از مراجعۀ طفلش به او و او به طفلش از اهتمام خود - (اولاً) و از حاجت او - (ثانیاً) و از غذا دادن و غذا خوردن - (ثالثاً) و از قلق و ناراحتی - (رابعاً) از این چهار منبع آن چهار خصلت نفسی در او بیدار می شود یا تکوین می شود و طفل را با این چهار فرشته هم آغوش می سازد و به جامعه می سپارد تا جامعه و محیط

ص:557


1- (1) بحار الأنوار: 286/43، باب 12، حدیث 51؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 389.

با او چه بکند؟

البته در مواقعی که نغمۀ مادر او را بیدار می کند یا مادر را بالای گهوارۀ خود می بیند و صدای پای او را می شنود، او را خیرخواه خود تشخیص می دهد و اندک اندک از احتیاج به او حسّ نیک بینی و عاطفۀ حبّ در دلش بیدار می شود، به اندازه ای که هر کس را به شکل او می بیند و در لباس او می نگرد به او نیز حبّ می ورزد و به هر کس او ابراز مهر کند، برادران و خواهران خود معرفی کند بگوید: از خویشان من است، یا من به او علاقه دارم، یا باید به او علاقمند بود، وی نیز تسلیم حبّ به آنان می گردد، از اهتمام او محبت به او می زاید.

از احساس حاجت به او حسّ شکر در او پدید می آید.

از غذا گرفتن از او ثقه و اعتماد و اطمینان در وی تولید می گردد.

در آخر از قلق خود و قبول مادر که تکیه به او نماید، طاعت او را روا می دارد. هر کس این چهار دسته را داشته باشد همواره در بهشت است.

به حقیقت مادر را بهشتی و دامان او را بهشت می فهمد «و الجنه تحت اقدام الامهات»(1) بالاخره او را تشخیص می دهد که موجود طیّبی است سراپا خیر و برکت و خیرخواهی و خیر اندیشی و از او به هم شکل های او هم یعنی عموم بانوان حس نیکی تا این درجه در خود می یابد؛ زیرا در همه همین ها را سراغ می گیرد، همه را موجود طیب می داند و سرچشمۀ خیر و رحمت برای خود وگرنه امثال خود می بیند،

ص:558


1- (1) مستدرک الوسائل: 181/15، باب 70، حدیث 17933.

محبت به ماورای طبیعت گویی از همین جا شروع می شود. از راه محسوس به ربوبیت ماورای محسوس اطمینان می یابد.

خلاصه آن که طفل با یک جهان خداشناسی از دامن مادر به دامن محیط می افتد.

ولی احتیاج چون مبدل می شود به استقبال، طبعاً ریشۀ استحکامات این فضایل ضعیف می گردد و ثانیاً: دنیا با وضع فریبنده ای آنها را صدا می زند و از شهوات مستبدانۀ آنها سوء استفاده می کند، آنها در یک همچو موقعیتی پس از آن الهۀ خیر تسلیم به محیط می شوند تا محیط با آنها چه کند.

شما تا کتاب «افق وحی» تألیف دیگر ما را ندیده اید و به دقت نخوانده اید، قضاوتی دربارۀ احادیث گذشته و آتیه ننمائید - به نفی یا اثبات - روبرو با عجایبی هستید.

در کتاب افق وحی، ما تمثل جبرئیل را به صورت های گوناگون گاهی به صورت طائر و گاهی به صورت دحیۀ کلبی و گاهی به صورت رجل قائم در افق پدید می آمده.

و مگر نه امواجی از اشعۀ لازر از زمین تا کرۀ ماه می رود و فرمان کنترل به حجم آهنین صدها طُن می دهد، پس این امواج هر گاه روی هم تراکم شوند، می توانند جسمی را حمل کنند، با اشعۀ ماورای بنفش از داخل اتومبیل ها در داخل خیابان ها قفل خانه را می گشایند.

پس ملائک هر گاه تمثل پیدا کنند می توانند قبض و بسط کنند

ص:559

کس ز سر وجود آگه نیست معمای وجود هنوز دانستنی نیست

در درون یک قطره نطفه و پروتوپلاسما دریا دریا اسرار علم هست که اندکی از آنها کشف شده است.

و در برابر ذرۀ اتم و قوۀ هولناک آن. اکنون همۀ دنیا می لرزد.

به قول پاسکال: انسان بین دو لانهایت است، لانهایت ریز و لانهایت درشت، جبرئیل و ملائکه به طور کلی مبدأ و مصدر انرژی هستند و امروز علم، تضادّ بین مادّه وانرژی را از بین برده است، می توان مادّه و انرژی را کاملاً به یکدیگر تبدیل نمود، نسبت تبدیل از روی معادله ای تعیین شده، به کتاب تفسیر «سورۀ نور» تألیف دیگر مؤلف رجوع شود تحت عنوان: جویندگان نور: 101-126.

خانه زال داشت یک روزن تنگ مانند مقصد سوزن

تابش خور چو رشته باریک اندر آمد به خانه تاریک

زال مسکین چه آن شعاع بدید رشته پنداشت پیش باز دوید

تا کند ریسمان به کلافه رأی زرافه نیست جز بافه

چون که با روزنه برابر شد مدرک قرص چشمه خور شد

بانگ برداشت با غریو و بخاست کافتاب اندرون خانه ما است

عارفی گفتش ای بعید الذات تو کجائی و او کجا، هیهات

قرص چندین هزار مثل زمین کی درآید به مثل کنج چنین

ص:560

ام عثمان ام ولد علی بن ابی طالب چه دیده ؟ و چه می گوید؟

از بانوانی که نامشان در این ردیف آمده، امّ عثمان ام ولد علی علیه السلام است.

کشف الغمه از کتاب «معالم العتره الطاهره» جنابذی از امّ عثمان امّ ولد علی بن ابی طالب علیه السلام بازگو کرده گوید: برای آل رسول الله صلی الله علیه و آله قطیفه ای بود که جبرئیل بر آن جلوس می کرد و غیر او بر آن جلوس نمی کرد و هر وقت او عروج می کرد، این قطیفه برچیده می شد یعنی آن را برمی چیدند، جبرئیل در موقع عروج به خود می لرزید یعنی خود را می تکانید تا پرهای ریز ریز از بال او فرو می ریخت، آل رسول خدا صلی الله علیه و آله برمی خاستند، آن را نقطه به نقطه مو به مو می جستند و برمی گرفتند و آن را در بازوبند حسن و حسین علیه السلام قرار می دادند.(1)

از بانوانی که نام او در این گونه عجایب آمده، ام سلمه علیها السلام امّ المؤمنین است

ص:561


1- (1) کشف الغمه: 549/1؛ بحار الأنوار: 266/43، باب 12، حدیث 23.

که حدیث او را به طور «وجاده»(1) بحار الأنوار آورده.(2)

گوید: بعض از مؤلفان اصحاب از هشام بن عروه از ام سلمه رضی الله عنها بازگو کرده اند که وی گوید: من رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که به فرزندش حسین علیه السلام حله ای می پوشاند که از قماش ثیاب پارچه های دنیا نیست، پس من گفتم: یا رسول الله! این حله چیست؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: این هدیه ای است که پروردگارم آن را به من هدیه کرده برای حسین علیه السلام و تار و پود آن از پرهای ریز ریز بال جبرئیل است، من اینک آن را به او می پوشانم و وی را بدان زینت می دهم چون امروز روز زینت است و من او را دوست دارم.

(توضیح) مشکل در حدیث ام عثمان - و مشکل در حدیث حله ام سلمه از تجسد قوّه و انرژی به شکل زغب(3) جبرئیل در حدیث ام عثمان و به صورت حلۀ بهشتی در حدیث ام سلمه قابل حل است.

اما باید متوجه بود که: ام عثمان به ظاهر حدیث مشاهدات خود را می گوید، پس اگر از پیغمبر صلی الله علیه و آله به او نرسیده باشد از کجا که مشاهدات یک بانو کنیز هر چند زیاد هوشمند باشد همان ظواهر پدیده نبوده که در موقع حرکت جبرئیل که متکا و تشک تکان شدید می دیده، پرها از آن می ریخته و نسبت آن به جبرئیل از باب مجاز است، در جایی دیگر می گوید: فاطمه علیها السلام آن را برمی چید، برای رفع استبعاد

ص:562


1- (1) وجاده: استنادی، تکیه بر اعتبار سندی.
2- (2) بحار الأنوار: 261/43، باب 12؛ بحار الأنوار: 223/44، باب 30.
3- (3) زغب: موهایی ریز و زرد، کرک.

بنگرید قوّۀ اشعۀ لازور که از فاصلۀ بین زمین به ماه فشار می دهد و اتومبیل را، در باز می کند کمتر از قوه و نیروی جبرئیل است که وقتی تکان به متکا و تشک بدهد پرهای «قو» که در آنها هست مقداری از آن بیرون بریزد و به نظر بانو هوشمند ام عثمان می آمده که از تن جبرئیل جدا شده و فرو افتاده، جبرئیل که می آمده بنیۀ رسول خدا را هم تکان می داد، با این که بنیۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله از کوه استوارتر است و اما حله در حدیث ام سلمه

ص:563

ص:564

باب نوادر مرسلۀ بحار الأنوار (از ام سلمه رضی الله عنها و حسن بصری مرفوعا)

اشاره

بازگو کرده(1)(مادر حسن بصری به نام «خیره»مولاه ام سلمه بوده ) مرسله ام

ص:565


1- الحسن البصری و ام سلمه<، ان الحسن و الحسین دخلا علی رسول الله و بین یدیه جبرئیل فجعلا یدوران حوله یشبهانه بدحیه الکلبی فجعل یؤمی بیده کالمتناول شیئا فاذا فی یده تفاحه و سفرجله و رمانه فناولهما و تهللت وجوههما وسعیا الی جدهما فاخذ منهما فشمهما ثم قال: صیرا الی امکما بما معکما و بدوکما بابیکما اعجب فصارا کما امرهما فلم یأکلوا حتی صار النبی صلی الله علیه و آله الیهم فاکلوا جمیعا. فلم یزل کلما اکل منه عاد الی ما کان حتی قبض رسول الله، قال الحسین فلم یلحقه التغییر و النقصان ایام فاطمه بنت رسول الله حتی توفیت، فلما توفیت فقدنا الرمان و بقی التفاح و السفرجل ایام ابی، فلما استشهد امیرالمؤمنین فقد السفرجل و بقی التفاح علی هیئته عند الحسن علیه السلام حتی مات فی سمّه و بقیت التفاحه الی الوقت الذی حوصرت عن الماء فکنت اشمها اذا عطشت فیسکن لهب عطشی، فلما اشتد علی العطش عضضتها و ایقنت بالفنا، قال علی ابن الحسین علیه السلام سمعته یقول: ذلک قبل قتله بساعه فلما قضی تحبه و جد ریحها فی مصرعه فالتمست فلم یرلها اثر فبقی ریحها بعد الحسین و لقد زرت قبره فوجدت ریحها یفوح من قبره فمن اراد ذلک من شیعتنا الزائرین للقبر فلیلتمس ذلک فی اوقات السحر، فانه یجده اذا کان مخلصا. «المناقب، ابن شهر آشوب: 391/3؛ بحار الأنوار: 91/45، باب 37، حدیث 31»

سلمه گوید: که حسن و حسین علیهما السلام وارد بر رسول خدا صلی الله علیه و آله شدند و در آن موقع جبرئیل پیش روی پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، پس آن دو کودک دور او می چرخیده و او را تشبیه می کردند به (دحیۀ کلبی)؛ پس جبرئیل همی با دست خود دراز کرده چونان کسی که چیزی را می خواهد به دست آورد و باز آورد، در دست جبرئیل سه میوه آمد، یکی تفاحه (سیب) دوم سفرجله (گلابی یا به) سوم رمانه (اناری) بود، جبرئیل آنها را به آن دو کودک داد، آنها خوشحال شدند چهره شان برافروخت و دویدند نزد جد بزرگوار، پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را از دست آنان گرفت بوئید و به آنها باز پس داد و سپس فرمود: با این تحفه ها نزد «مادر» بروید و هرگاه اول به پدر علیه السلام ابتدا کنید خوشایندتر است، آن دو تن کودک رهسپار کوی مادر شدند لکن نخوردند تا پیغمبر صلی الله علیه و آله نزد آنها آمد آن موقع همه خوردند (الحدیث)

بقیۀ حدیث مرسله:

هر چه آن را می خوردند باز به همان حال اول عودت می کرد تا رسول خدا صلی الله علیه و آله قبض روح شد، حسین علیه السلام گوید: در ایام فاطمه بنت رسول خدا بها و تغییر و نقصانی رخ نداد تا فاطمه وفات کرد، همین که فاطمه وفات کرد آن انار را مفقود یافتیم و تفّاحه و سفرجله ایام پدرم باقی بود، همین که

ص:566

امیرالمؤمنین علیه السلام به شهادت رسید، سفرجل مفقود گردید و تفاحه باقی ماند به همان هیئت برای حسن علیه السلام، تا در اثر زهر او هم رفت، تفاحه باقی ماند تا وقتی که من محاصره شدم از آب، من هر وقت عطش به من زورآور می گردید آن را برمی گرفتم و آن را بو می کردم، پس سوز عطش من برطرف می گردید ولکن همین که عطش بر من شدید شد و یقین به فنا کردم آن را گاز زدم با دندان.

علی بن الحسین علیه السلام گوید: شنیدم او را یعنی پدرم را که این راز را پیش از کشته شدن به یک ساعت می فرمود تا همین که نوبۀ خود را گذراند یعنی شهید شد، بوی آن در محل قتلگاهش یافت می شد، پس هر چه جستند اثری از آن یافت نکردند فقط بوی آن برای پس از حسین علیه السلام باقی ماند. من که قبر او را زیارت کردم بوی آن را یافتم که از قبر او می وزید. هر کس از شیعیان ما که زائران قبر اویند آن را بخواهند بیاید، آن را در اوقات سحرگاهان بجوید که می یابد. اگر مخلص باشد.

(توضیح): چون روایت مرسله است از فقه الحدیث آن بحثی نمی کنیم، ولی چند کلمه راجع به تشبه جبرئیل به دحیه کلبی متذکر می گردد.

(توضیح): نمود جبرئیل برای غیر پیغمبر صلی الله علیه و آله به صورتی، شبح نوری است که افزون آمده و آن هم تابع صفای روحی آن طرف است.

از کتاب «افق وحی» این مسأله دیده شود که نزول وحی بر قلب پیغمبر صلی الله علیه و آله است و از قلب لبریز می شود، به مشاعر حواس خمس باطنی (واهمه و ذاکره و خیال متخیله و بنطاسیا) و حواس خمس ظاهری «سامعه و باصره و شامه و ذائقه و لامسه ظاهری» و در آنجا هم مثل

ص:567

درس استاد نیست که از عضو و تقابل عضو «سامعه تلمیذ» با عضو «لسان استاد» صدا منتقل به قوۀ سامعه می شود، بلکه از قوای و مشاعر به اعضا می رسد؛ یعنی از باطن لبریز به ظاهر می شود، ولی سفیر دربار الهی متصل به قلب است، مازاد نور باطن لبریز به ظاهر می شود و نور مطیف،(1) شبح به نظر می آید و این مازاد نور شبیه مازاد نور الکتریسیته است که در روزهای بارانی از قطب مغناطیسی در فوق افق قطب، به صورت اکلیل یا قوس قزح پدید می آید، از اشباع زمین این مازاد پدید می آید.

قرآن می گوید: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ * عَلی قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرِینَ * بِلِسانٍ عَرَبِیٍّ مُبِینٍ (2) و همین که باران افتاد و زمین خشک شد کرۀ زمین در داخل جای خالی دارد، آن نور را می بلعد، مازاد را فرو می کشد، این نور مازاد ناپدید می شود.

و اما احضار میوه به دست جبرئیل و خوارق عادات و کرامات اولیا را در شرح فصوص قیصری در مقدمات آن باید خواند.

این جلد گردش کودک را در خانه های ازواج النبی، بیوتات نبوت به عهده دارد، پس هر چه بانوان در جریان آنند باید در این جلد بیاید، از جمله حدیث ام عثمان ام ولد علی علیه السلام است.

ص:568


1- (1) نور مطیف: طیف نما، منشور، تجزیه نور.
2- (2) شعراء (26):193-195.

ام سلمه ام المؤمنین رضی الله عنها و رؤیای جبرئیل

تاج جامع الاصول: 338/3 با حذف اسناد(1) از سلمان فارسی بازگو می کند، سلمان می گوید: من خبردار شدم که جبرئیل علیه السلام بر رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و امّ سلمه رضی الله عنها نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، او یعنی جبرئیل همی گفتگوها را کرد و برخاست، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله به امّ سلمه رضی الله عنها فرمود: این که بود؟

یا چنان که گفت: امّ سلمه رضی الله عنها گفت: این شخص دحیۀ کلبی بود؟

امّ سلمه رضی الله عنها می گوید: والله او را وی تصور می کردم.

(به قرار معلوم پیغمبر صلی الله علیه و آله اینجا چیزی نگفته) تا به مسجد صدای خطبۀ

ص:569


1- (فضل امّ سلمه) قال سلمان:... و انبئت انّ جبرئیل علیه السلام أتی نبی الله صلی الله علیه و آله و عنده ام سلمه قال: فجعل یتحدث، ثم قام فقال: نبی الله لام سلمه من هذا؟ او کما قال. قالت هذا دحیه. قال: قالت ام سلمه ایم والله ما حسبته الاّ ایّاه. حتی سمعت خطبه نبی الله - یخبر خبرنا - او کما قال. قال: فقلت لابی عثمان ممن سمعت هذا؟ قال من «اسامه» بن زید (رواه مسلم). «صحیح البخاری: 185/4؛ صحیح مسلم: 144/7»

پیغمبر صلی الله علیه و آله را شنیدم که خبر ما را در خطبه بازگو کرد، یعنی آمدن جبرئیل را و گفتگوهای وی و برخاستن و رفتن او را با سؤال و جواب خودش از من می شنیدم که در منبر مسجد برای مردم بازگو می کرد - یا چنان که گفت:

سلمان رضی الله عنه گوید: پس من برای ابو عثمان گفتم: تو از که این را شنیدی؟ گوید گفت: از اسامه بن زید. (مسلم این حدیث را روایت کرده)

(توضیح): تمثل در ملک هست و تشکل نیست و آن هم آن مثال به منظوری است و به منزلۀ حروف هدایت به معنی کلمه است، پس گاهی که برای قیام و تعلیم قیام به شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله جلوه می کند به صورت رجلی که در افق بر دو پا ایستاده سر بر آسمان دارد و پا بر زمین و گاهی که برای نوید به یاران پیغمبر صلی الله علیه و آله به سعۀ نعمت جلوه می کند «دحیۀ کلبی» نمایش می یابدکه نوید دهد؛ تجارت شما سود کرده، نعمت به شهر و دیار شما رو آورده.

چون دحیۀ کلبی سوداگری بوده، امتعه به شهر می آورده، به کتاب افق وحی رجوع شود.

ص:570

باب نوادر

اشاره

بحار الأنوار مرسله ای از ابن عمر بازگو کرده که: برای حسن و حسین علیهما السلام این دو فرزند یگانه تعویذهای دو گانه بود (شاید در بازوبند آنان) که حشو آنها از پر ریزه های جناح جبرئیل بود.(1)

بانو ام عثمان ام ولد علی علیه السلام

و در روایتی از امّ عثمان امّ ولد علی علیه السلام بازگو کرده گوید: برای آل محمّد وساده ای بود که بر آن غیر جبرئیل جلوس نمی کرد و هر وقت او از روی آن برمی خاست درهم پیچیده می شد - یعنی آن را برمی چیدند. همین که جبرئیل برمی خاست خود راتکان می داد، پره ای ریز ریز از او فرو می ریخت(2) (تبدیل

ص:571


1- (1) اربعین المؤذن و ابانه العکبری و خصایص النطنزی قال ابن عمر: کان للحسن و الحسین علیهما السلام تغویذان، حشوهما من زغب جناح جبرئیل - و فی روایه فیهما جناح جبرئیل. «بحار الأنوار: 291/43، باب 12، حدیث 53؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 392/3»
2- (2) بانو ام عثمان ام ولد علی صلی الله علیه و آله ظاهری را می دیده که از انتفاض جبرئیل، پرهای ریز ریز از

انرژی به ماده کار جبرئیل است) پس فاطمه علیها السلام آنها را التقاط می کرد و برمی چید و آنها را در دو بازوبند حسن علیه السلام و حسین علیه السلام می نهاد.(1)

و حافظ شام ابن عساکر به اسناد آورده گوید: اخبرنا ابوالحسن علی بن الحسین الموازینی (انا) ابوالحسین بن ابی نصر (انا) محمّد بن یوسف الرقی (الرضی) (ح)، اخبرنا ابوطالب علی بن عبدالرحمن، اخبرنا ابوالحسین الخلص (الخلعی خ)، (انا) عبدالرحمن بن النحاس. قالا: (انا) ابو سعید بن الاعرابی احمد بن محمّد زیاد بمکه (نا) ابراهیم بن سلیمان (نا) خلاد بن یحیی عن قیس بن الربیع عن ابی حصین عن یحیی بن وثاب عن عبدالله بن عمر قال:

کان علی الحسن و الحسین علیهما السلام تعویذان فیهما من زغب جناح جبرئیل علیه السلام.(2)

ص:572


1- (1) کشف الغمه: 549/1؛ بحار الأنوار: 266/43، باب 12، حدیث 23.
2- (2) تاریخ مدینه دمشق: 172/14.

داستان قطیفه و نشستن جبرئیل وبرخاستن و زغب جبرئیل

بحار الأنوار از کشف الغمه از کتاب معالم العتره الطاهره از حافظ جنابذی از ام عثمان امّ ولد علی بن ابی طالب علیه السلام بازگو کرده گوید:(1)

ص:573


1- (1) قال: من کتاب معالم العتره الطاهره للجنابذی عن امّ عثمان امّ ولد علی بن ابی طالب علیه السلام قالت: کان لآل رسول الله صلی الله علیه و آله قطیفه یجلس علیها جبرئیل و لایجلس علیها غیره و اذا عرج طویت و کان اذا عرج انتفض فسقط من زغب ریشه فیقوم (سقطی است) فیتبعه فجعله فی تمائم الحسن و الحسین علیهما السلام. المؤذن و ابانه العکبری و خصائص النطنزی، قال ابن عمر: کان للحسن والحسین علیها السلام تعویذان حشوهما من زغب جبرئیل. و فی روایه فیهما: عن ام عثمان امّ ولد لعلی قالت: کانت لآل محمّد وساده لایجلس علیها الاّ جبرئیل، فاذا قام عنها طویت فکان اذا قام انتفض من زغبه فتلقطه فاطمه فتجعله فی تمائم الحسن و الحسین علیهما السلام. ابن مقبره عن محمّد بن عبدالله الحضرمی عن احمد بن یحیی الاحول عن خلاد المنقری

برای آل رسول الله قطیفه ای بود که جبرئیل بر آن جلوس می کرد و غیر جبرئیل بر آن جلوس نمی کرد و همین که عروج می کرد آن قطیفه برچیده می شد، یعنی آن را اهل بیت درهم می پیچیدند و برمی داشتند و هر وقت جبرئیل عروج می کرد، خود را تکان می داد، از پرهای ریز ریزش ریزه هایی فرو می ریخت، پس آل رسول برمی خاست و آن را از هر گوشه ای تتبع می کرده از زمین برمی گرفتند و در بازوبند حسن و حسین علیهما السلام آن را جا می دادند.

در روایتی گوید: فاطمه علیها السلام آن را التقاط می کرد و آن را در بازوبند حسن و حسین علیهما السلام می گذارد - اگر تعویذ در بازوبند قرار داده می شد.

این جلد را به اینجا ختم می کنیم، به امید تکمیل و شروع به جلد هفتم و الحمدلله اولا و آخراً تحریرا؛ در 25 صفر المظفر 1396 اسفند ماه 1354 در منزل طهران، عاصمه محبوب ایمان و ایران.

ص:574

جلد 7

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

مؤلف: آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای

ویرایش و تحقیق: واحد تحقیقات دارالعرفان الشیعی با نظارت هیئت علمی

سرگروه پژوهشی: محسن فیض پور

زیر نظر: استاد حسین انصاریان

ناشر: دارالعرفان

لیتوگرافی و چاپ: نگین

نوبت چاپ: اوّل / زمستان 1389

شمارگان: 2000 دوره قیمت دوره: 500/000 ریال

شابک دوره: 3-76-2939-964-978

شابک ج / 1:7-83-2939-964-978

مرکز نشر: قم - خیابان شهید فاطمی (دورشهر) کوچۀ 19 - پلاک 27

تلفن: 7735357-7736390(0251) نمابر: 7830570 (0251)

www.erfan.ir www.ansarian.ir

Email: info @ erfan.ir

کلیه حقوق محفوظ و در انحصار ناشر است

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه

و مبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل

افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا

برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا

به سوی ولایت اهل بیت:

و از آنجا به آمال اهل بیت:

به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد

حاج میرزا خلیل کمره ای

عفی عنه

ص:5

ص:6

«فهرست مطالب»

شیر خوار نبوت 18

ام سلمه رضی الله عنها (و بانو ام المؤمنین میمونه بنت الحارث الهلالیه) 21

و روایت شیر دوشیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله برای حسین علیه السلام 21

حادثۀ شیر دوشیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله برای حسن علیه السلام و حسین علیه السلام به نفس نفیس، از این دو مادربزرگ رسیده است 24

از نظر فقه الحدیث بهترین بحث روز مسأله تغذیه کودک است 24

تغذیه کودک 31

فقه الحدیث و فقه السیره 31

در خانۀ فاطمه علیها السلام 41

دو کودک خوابند و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم بیتوته کرده کودکان آب خواستند 41

در حجرۀ فاطمه علیها السلام 43

رسول خدا صلی الله علیه و آله داخل شد و علی در خوابگاه خوابیده حسن یا حسین آب خوردن خواست 43

در حجرۀ فاطمه 45

علی خوابیده و پیغمبر صلی الله علیه و آله برای کودکان که تقاضای آب کرده اند پستان دوشیدنی حیوان را می نوازد و می دوشد 45

رسول خدا صلی الله علیه و آله در حجره علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام خوابید و ابل شیرده را دوشید 47

تغذیه کودک 49

ص:7

مادرانه 49

رسول خدا صلی الله علیه و آله و اهمیت عاریه دادن بز دوشیدنی 51

«منیحه عنز» به مردم بی سامان 51

منیحه عنز را اعلای آنها قرار داد 52

همسر محترم پیغمبر صلی الله علیه و آله میمونه هلالیه ام المؤمنین، آخرین زوجه رسول خدا صلی الله علیه و آله 59

زوجه با میمنت و خوش میمنت از مکه به سال بین صلح حدیبیه 59

لبیک سبب فتح مکه و لبیک سبب فتح عموریه 75

میمونه ام المؤمنین و فریاد اغاثه ملهوفین از پیغمبر صلی الله علیه و آله در دل شب تاریک 75

قول رسول خدا صلی الله علیه و آله برای ام سلمه ام المومنین 89

(مسیر او را در زندگانی خبر می دهد) 89

ام سلمه در سفر صلح حدیبیه 95

ام سلمه رضی الله عنها تا خیبر، هم 100

ام سلمه رضی الله عنها در سفر فتح مکه 101

ام سلمه رضی الله عنها پناهگاه هر زن و مرد پناهنده است 105

ام سلمه رضی الله عنها پناهگاه بینوایان 107

سحقا سحقا 109

ام سلمه در سلسله حدیث 110

مقام زن از نظر اسلام 111

اما دوران حمل 117

ثواب سرباز فداکار 117

ثواب نمازگزار 117

ثواب روزه دار 118

سربازی است 118

تولّد رسول خدا صلی الله علیه و آله 119

سخن ام سلمه در مجمع اکابر قوم دربارۀ زهرا علیها السلام 134

حمایت ام سلمه از امیرالمؤمنین در مقابل عایشه 139

ص:8

طرح سخنان عایشه با ام المؤمنین 139

نامه ام سلمه به عایشه 143

اما از نظر کمیت 151

اما از نظر کیفیت و اهمیت 152

کتابی به املای رسول خدا صلی الله علیه و آله و خط علی علیه السلام 154

اثبات الوصیه مسعودی 155

حسین علیه السلام در زندگانی مشترک با جد امجد و پنج تن 161

تغذیۀ روح و خیال کودک مطلع کتاب و نسب امام حسین علیه السلام است 161

تغذیۀ فکر و روح کودک 161

قطره ای از قلزم 163

تولد امام صلی الله علیه و آله در عام شهدا 164

حسین در شهر مدینه متولد شد 164

امام حسین علیه السلام و نسب او 165

تغذیه روح و فکر و همت کودک 166

عظمت محمّد صلی الله علیه و آله در چهار بعد 167

اما اقتدار جهانی محمّد صلی الله علیه و آله 170

کشورگیری و فتح اسلامی 174

اما ناحیۀ دوم که اعلی از این است 177

محمدّ صلی الله علیه و آله در ناحیه سومین و عظمت 182

در ناحیۀ چهارم 190

مدرسۀ تواضع سرافرازان 201

پیغمبر صلی الله علیه و آله و دوشیدن حیوان شیرده 203

وراثت شجرۀ نور 204

دو یوسف 217

شجرۀ نور پر از شاخه های بلند 221

سخن هارون الرشید دربارۀ این حدیث خیرالناس 227

ص:9

شجرۀ نور و شاخساران 231

سلیم بن قیس هلالی 232

حسین عظمت علیه السلام از جدش پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله همه گونه و هر گونه مواریث گرانبهایی دارد 235

باب اولادها و ذریتها و احوالهم 238

و فضلهم و انهم من اولاد الرسول صلی الله علیه و آله حقیقه 238

باب فضائلها و مناقبها 239

قضیه یحیی بن یعمر عامری زیر تیغ جلاد حجاج بن یوسف 239

مبارزه سعید بن جبیر با حجاج 243

ارث خون و خوی از فاطمه علیها السلام 257

حذیفه و ابن مسعود 257

حدیث دیگر از مذاکرۀ امام رضا علیه السلام با برادرش زید النار در خصائص فاطمه علیها السلام 260

تعلیم انضباط کودک به طور شدید 267

سخن کوتاه 276

تجلی «علی اعلی» در خانۀ فاطمه علیها السلام با دست محبت بر سر حسین علیه السلام که او را سید الشهداء کرد 279

حدیث مشکل در ترجمه و در فقه الحدیث 279

اما قطعۀ اول 281

تقریر درس از ما 289

تجلی حق به صورت تمام 297

سالار شهیدان این افتخار از چه سبب آمده 304

سید الشهدا، از اولین و آخرین 308

در تنوع، او فرد اول است 308

در دمشق بر در خانه یزید 309

قطعۀ تشریح دعای عرفه 316

جلوه ای کرد حقیقت، گهری پیدا شد 325

تضمین ابیات علامۀ اقبال از سید محمدحسین انوار 326

ص:10

دوران زمین تا بروز زندگی 331

اما پدربزرگتر یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله 339

کتاب ابن حزم و فاطمه 345

فاطمه مادرش علیها السلام 349

مسابقۀ خط نوشتن حسنین علیهما السلام دیدنی است 350

زندگانی مشترک فاطمه علیها السلام با پیغمبر 357

اما فاطمه مادرش ام الائمه 357

فاطمه علیها السلام در حمایت از پیغمبر وارث خدیجه علیها السلام است 357

تابلوی عجیبی از فکر فاطمه علیها السلام در تشریح دشمنی قریش 364

گفتگوی فاطمه علیها السلام با غلامش 367

لطف محمد صلی الله علیه و آله و تدابیر علی علیه السلام فریادرس بود 376

بیماری خدیجه و وفات او 380

وفات خدیجه 382

عام الحزن 383

فاطمه و ذکر علل بزرگ مبارزات قریش در کنج خانه برای غلامان و موالی 385

تعلیمات حکمت های بلند در کنج خانه به غلامان 388

دکتر، س «بنت الشاطی» باید بنویسد که زن است 391

راه مخوف 396

فاطمه آیا در وفات رقیه یا ام کلثوم به تشییع و نماز بر خواهر رفت 407

موارد اختلاف روایت کافی با این روایت خرائج 412

تشخص فاطمه علیها السلام و خواستاری ابوسفیان که پناهندگی سیاسی به مکه و اهالی مکه بدهد 422

مکه خواستار است در سیاست به پناه فاطمه بانوی گزیده برود 423

تفاوت فاطمه در دو روز، مقابل اوج و حضیض قدرت 425

فاطمه علیها السلام در زندگانی مشترک با پیغمبر صلی الله علیه و آله 426

موقع فتح در مکه 435

فاطمه علیها السلام پرده برداری می کند تا پیغمبر صلی الله علیه و آله غبار را از خود بشوید 435

ص:11

گفتگوی فاطمه با ام هانی در این موقع 439

مداخله فاطمه علیها السلام در این شکایت 440

قاطعیت پیغمبر صلی الله علیه و آله 441

قاطعیت پیغمبر صلی الله علیه و آله در حدود الهی 442

اصالت عمل را در کوه صفا اعلان کرد 446

خاطرات فاطمه علیها السلام از مکه و شعب دره کوه 449

دو مرگ پیاپی مرگ ابوطالب و مرگ خدیجه 449

علی و جعفر متمم وجود او و فاطمه متمم وجود خدیجه بود 456

خدیجه قسمتی از پیامبری محمّد صلی الله علیه و آله بود 461

در آخرین نگاه های خدیجه چه بود 466

اسماء بنت عمیس را احضار کرد 466

در آغاز دعوت در کوه صفا 473

جنگ احد 487

ضماد و مرهم زخم چهره رسول خدا صلی الله علیه و آله به دست فاطمه علیها السلام 487

فاطمه علیها السلام و گلاب پاش مجلس فاتحه 491

گلاب پاش دیگر 492

گلاب پاش دیگر 496

گلاب پاش مجلس فاتحه 496

گلاب پاش دیگر 497

در خیمۀ فتح به جای همه این خاطرات 497

فاطمه و علی با پیغمبر صلی الله علیه و آله 501

رو به ذروه قوس صعود 501

اما نکتۀ اولی 521

محبت به پنج تن منجر به تقدیس عاشقانه شد 526

سه کلمه پربهاء از مستشرق ماسینیون، کلمه اول 526

اما زوجات طاهرات با پیغمبر صلی الله علیه و آله نیامدند 533

ص:12

نقطۀ عطف 559

افضل اند یعنی حق سروری دارند 560

عدل است یا فوق عدل 576

سرچشمۀ انفجار (یُفَجِّرُونَها تَفْجِیراً) 582

فاطمه علیها السلام فرماندهی پدر خود پیغمبر صلی الله علیه و آله را بر صد هزار اردوی امن، باشکوهی بی نظیر می بیند 591

فاطمه در عمرۀ تمتع از احرام درآمده ولی رسول خدا و شوهرش در احرامند 592

غدیر خم 597

جایگاهی که نگهبانی آیین الهی به بر حق ترین مردم سپرده شد 597

پاداش خلوص و ایمان و احتیاط بر اسلام 599

ختم کلام کتاب الغدیر علامه امینی 609

فاطمه علیها السلام مادری که گلوبند لؤلؤ لالا بر فرزندان نثار می کند اگر خط بنویسند 611

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد 657

و این ملامت سران کشورهای دیگر 657

فصل یکم 667

فصل دوم 667

فصل سوم 667

فصل چهارم 668

تنبیه و توجیه 668

کتابنامه 681

فهرست کتبی که مؤلف، در ضمن کتب اصلی بدانها اشاره واستفاده نموده است 699

ص:13

ص:14

بسم الله الرحمن الرحیم

أثْنِی عَلیَ اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلیَ السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ ألّلهُمَّ إنّی أحْمَدُکَ عَلی أن أکْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّهِ وَ عَلَّمتَنا الْقُرآن وفقَّهْتَنا فی الدِّین وَ جَعَلْتَ لَنا أسْماعاً و أبْصاراً وَ أفئِدَهً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاکِرینَ...

أمَّا بَعْد فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکُمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء.(1)

(قطعه ای از خطبۀ شب عاشورا)

«یا پرتوی از أشعۀ «حسین شهید» ارواحنا فداه»

در ظلمات آن شب هولناک

ص:15


1- (1) بحارالأنوار: 392/44، باب 37.

ص:16

افق اعلی

مولی الکونین

الامام العظیم ابو عبدالله الحسین علیه السلام

امام و عنصر امامت

وموکب جوانان بهشتی

شباب اهل الجنه

ص:17

شیر خوار نبوت

احادیث اهتمام پیغمبر صلی الله علیه و آله به تغذیۀ کودک، چون از میمونه بنت الحارث هلالیه و ام سلمه از ازواج النبّی صلی الله علیه و آله رسیده، آن را در ردیف احادیث گردش کودک در حجرات طاهرات و متمّم آن توان شمرد که بین بانوان است و چون بیشتر روایات آن از علی علیه السلام رسیده، این احادیث را می توان از رجال حساب کرد. بنابراین در مطلع جلد هفتم، از احادیث آن شروع می شود و احادیث تغذیۀ کودک، خود بابی است مهم که شایسته است با احادیث آن در یک جلد یک کتاب گردد.

ص:18

تغذیه کودک

(غذی النبوه صلی الله علیه و آله)

واهتمام پیغمبر صلی الله علیه و آله

به رساندن شیر و غذای کامل

به کودک

ص:19

ص:20

ام سلمه رضی الله عنها (وبانو ام المؤمنین میمونه بنت الحارث الهلالیه)

وروایت شیر دوشیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله برای حسین علیه السلام

حافظ شام ابن عساکر به اسناد(1) متصل تا ابو زید اسدی در مراغه که از ابن

ص:21


1- (1) اخبرنا ابوالقاسم هبه الله بن عبدالله بن احمد (انا) ابوبکر الخطیب (انا) ابو طاهر ابراهیم بن محمّد بن عمر بن یحیی العلوی (انا) ابوالفضل محمّد بن عبدالله بن محمّد الشیبانی (نا) ابوزید محمد بن احمد بن سلامه الاسدی بالمراغه (نا) السری بن خزیمه بالسّری (نا) یزید بن هشام العبدی (نا) مسمع بن عبدالملک عن خالد بن طلیق عن ابیه عن جدته ام الجعد عن میمونه و ام سلمه زوجتی النبی صلی الله علیه و آله قالتا: استسقی الحسن فقام رسول الله صلی الله علیه و آله فجدع له فی غمز «غمز شاید تصحیف «غنز یا مغز» باشد که بزی شیرده دوشیدنی باشد و خود غمز گوسفند و شتری است که زار و نزار است.» کان لهم، ثم اتاه به فقام الحسین فقال: اسقنیه یا ابت! فاعطاه الحسن. ثم جدع للحسین فسقاه، فقالت فاطمه علیها السلام: کان الحسن احبّهما الیک؟

خزیمه در «ری» تا مسمع بن عبدالملک، مشهور به مسمع کردین، رئیس ایل بکر بن وائل تا بانو ام الجعد از میمونه و ام سلمه رضی الله عنهما، دو همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله هر دو تن بازگو کرده اند که: حسن علیه السلام کودکی بود و اظهار تشنگی کرد و آب طلب کرد، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله خود برخاست و بیرون شد در پی دوشیدنی که داشتند و برگشت، شیر آنچه دوشیده بود برای او آورد، لکن حسین علیه السلام که کوچک تر بود از جا برخاست و گفت: یا ابه! مرا با آن شیر سیراب کن، لکن پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را به حسن علیه السلام داد و سپس باز خارج شد برای حسین و دوشید. برای او هم آورد و او را هم سیراب کرد. پس فاطمه علیها السلام گفت: ای بابا! گوئیا حسن علیه السلام از این میان محبوب تر این دو تن است نزد تو؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله پاسخ فرمود: او جلوتر از این اظهار تشنگی کرده بود و گرنه من و تو و آن دو تن و این «راقد» که چشم بر هم نهاده خواب است، در مکان واحد در بهشت خواهیم بود.

معلوم می شود علی علیه السلام از کارهای زیاد، آن قدر خسته بوده که به زمین افتاده بوده و معلوم می شود که قضیه در شب بوده که غنوده بودند.

توضیح: میمونه ام المؤمنین در ولادت حسنین علیهما السلام در مدینه نبوده و تا سال هفتم هجرت که حسنین علیهما السلام پنج ساله و چهار ساله شدند، وی در

ص:22

مکه بود و اینان در مدینه بزرگ می شدند. بلی، خواهرش ام الفضل لبابه کبری زوجۀ عباس، عهده دار پرورش حسین علیه السلام و رضاع و شیر او بوده.

ص:23

حادثۀ شیر دوشیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله برای حسن علیه السلام و حسین علیه السلام به نفس نفیس، از این دو مادربزرگ رسیده است

از نظر فقه الحدیث بهترین بحث روز مسأله تغذیه کودک است

ابوصالح المؤذن در اربعین - و ابن بطّه در کتاب «ابانه» از علی علیه السلام و از ابوسعید خدری - و احمد بن حنبل در مسند العشره و فضائل الصحابه از عبدالرحمن بن الازرق از علی علیه السلام.

و جماعتی از ام سلمه و از میمونه دو مادربزرگ.(1)

ص:24


1- (1) قد روی جماعه عن ام سلمه و عن میمونه (واللفظ له) عن علی علیه السلام قال: رأینا رسول الله صلی الله علیه و آله قد أدخل رجله فی اللحاف أو الشعار فاستسقی الحسن علیه السلام فوثب النبی صلی الله علیه و آله الی منیحه لنا فمص من ضرعها فجعله فی قدح ثم وضعه فی ید الحسن فجعل الحسین علیه السلام یثب علیه و رسول الله صلی الله علیه و آله یمنعه، فقالت فاطمه علیها السلام: کانه أحبهما الیک یا رسول الله صلی الله علیه و آله. قال صلی الله علیه و آله: ما هو بأحبهما الی ولکنه استسقی اول مره. وانّی و ایاک و هذین و هذا المنجدل، یوم القیمه فی مکان واحد.

از امهات المؤمنین ازواج النبی صلی الله علیه و آله و لفظ از «بحارالأنوار» است.

از علی علیه السلام بازگو کرده گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدیم که پای خود را داخل در لحاف یا در شعار یعنی ملافه روپوش لحاف کرده و نکرده به بستر استراحت رفته یا هنوز نرفته، در آن حال حسن از خواب بیدار شده، آب خواسته.

گوید: پس حسن آب آشامیدنی خواست گفت: مرا سیراب کنید.

معلوم می شود خوابیده بودند و رسول خدا صلی الله علیه و آله در بستر خود، آمادۀ خواب بوده، نخواسته آنها را بیدار کند یا برانگیزد.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله از جا برجست، به سوی «منیحه» ای که داشتیم از پستان آن «منیحه» دوشید و آن را در قدحی ریخت، سپس آن را در دست حسن علیه السلام قرار

ص:25

داد، لکن حسین علیه السلام هم برخاست و دست دراز می کرد که آن را بگیرد، از جا می پرید برای آن و پیغمبر صلی الله علیه و آله او را مانع می شد. پس فاطمه گفت: یا رسول الله! گوئیا او محبوب ترین این دو تن نزد تو می باشد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: او محبوب ترین آنان نزد من نیست، ولکن او برای اولین دفعه آب خواست که بنوشد بعد فرمود: من و تو و این دو تن طفل و این که روی زمین به خاک خوابیده، در روز رستاخیز در مکان واحد خواهیم بود.

توضیح: «منیحه» هر حیوان شیرده دوشیدنی؛ و همچنین هر درخت خرمای باردار خوردنی؛ که اهل مدینه به مهاجرین وامی گذاشتند که از آن استفاده کنند تا هر مدت بخواهند و هر وقت نخواستند، آن را به صاحبش پس دهند، «منیحه» می نامند. منحه به معنی بخشش و رایگان است نهایت نه بخشش اصل، بلکه بخشش استفاده.

امروز بورس دانشگاهی را «منحه» می گویند، شبیه بورس تحصیلی که امروز مرسوم شده، مساعده به واردان دانشگاهی می دهند، اهل مدینه درخت نخله بارور و حیوان شیرده را به مهاجران تازه وارد وامی گذاشتند به این صورت.

در یک موقع ام ایمن عرض کرد: یا رسول الله! این نخله درخت خرمای بارور را که به عنوان «منحه» برای استفاده از آن در ایام احتیاج به من واگذارده بودند، اکنون که دیگر من محتاج آن نیستم چه کنم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: به صاحبانش آن را رد کن.

تاج جامع الاصول از ابوهریره بازگو کرده که انصار (یعنی اهل مدینه) به پیغمبر صلی الله علیه و آله گفتند و پیشنهاد دادند که: درخت های نخل ما را تقسیم

ص:26

کن بین ما و آنها (یعنی مهاجران تازه وارد) (بی سر و سامان).

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه. بلکه مؤنۀ بیل زدن و مخارج عمله و زحمت آب دادن و هراس کردن و گرد پاشی نخل، به عهدۀ مهاجرین باشند و آنها شریک در تمر و میوه باشند؛ یعنی نه در اصله. مهاجرین گفتند: «سمعنا و اطعنا - شنیدیم و اطاعت کردیم.»

حیوان دوشیدنی شیرده هم همچنین علوفه دادن و آب دادن و تر و خشک کردن جای حیوان با مهاجرین بوده و اصل آن از انصار، صاحبان اصلی آن باشد و در شیر آن شرکت می کردند.

بعد از فتح خیبر و بنی نضیر، سهمیه های کافی عمده به مهاجرین رسید، مهاجرین این گونه منحه های دار و درخت را مسترد کردند که در حدیث ام ایمن شنیدید.

و میمونه امّ المؤمنین بعد از فتح خیبر که به سال 6 بود در سال عمره القضا (سال 7) به مدینه آمده که به منحۀ درختی احتیاج نداشتند.

ولکن منحه حیوان شیرده دوشیدنی خاتمه نیافته بوده و معلوم نیست این حادثه در چه تاریخی بوده، به هر حال حیوان دوشیدنی شیرده هم گاهی «ناقه» و گاهی «میش» و گاهی «بز» بوده و همه را «حلوبه» می گویند.

در حدیث مقداد گوید: ما مهاجرین که وارد مدینه می شدیم، انصار یعنی اهل مدینه بر سر ما که ما را به خانۀ خود ببرند تنازع می کردند، گوید: ما را ده نفر ده نفر تقسیم کرده بودند، هر دسته ده نفری در یک خانه بودیم، جز سعد بن عباده که شصت نفر برده بود و پذیرایی می کرد و ده نفر ما در سهمی بودیم که پیغمبر صلی الله علیه و آله با ما بود و یک رأس «بز» شیرده

ص:27

دوشیدنی داشتیم که هر ده نفر، به نوبه از آن استفاده می کردیم.

مهاجرین دو هزار نفر بودند که چهارصد نفر آنها در صفّه مسجد اصحاب صفّه بودند، هزار و ششصد نفر دیگر تقسیم بودند بین منازل اهل مدینه.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در برگشت از تبوک که سال نهم بوده، همین که به مدینه نزدیک شد فرمود: این شهر طابه و این کوه احد؛ کوهی که ما را دوست می دارد و ما هم او را دوست می داریم، سپس فرمود: خیرانگیزترین خانه های انصار خانه های بنی نجّار است و سپس خانه های بنی عبد الاشهل، سپس خانه های بنی حارث بن الخزرج، سپس دیار و خانه های بنی ساعده است و در همۀ خانه های انصار خیر هست.(1)

پس سعد بن عباده رئیس بنی ساعده از عقب فرا رسید، ابو اسید خزرجی برای سعد بن عباده گزارش داد که ندیدی رسول خدا صلی الله علیه و آله دیار انصار را به خیر یاد کرد و ما را و دیار ما را در آخر قرار داد؛ سعد بن عباده تاخت تا رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرد و گفت: یا رسول الله! دیار انصار را به خیر یاد فرموده ای و دیار ما را آخر قرار داده ای؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آیا شما را کفایت نمی کند که از گزیده ها و خیار باشید.

تاج جامع الاصول: 346/3 در فضل سعد بن عباده رئیس خزرج رضی الله عنه همین حدیث را آورده تا گوید: سعد بن عباده گفت: (وی صاحب قدم در اسلام

ص:28


1- (1) بحارالأنوار: 248/21، باب 29.

بود) گفت: من می بینم که رسول خدا صلی الله علیه و آله بر ما تفضیل داده است.

به او گفته شد: شما را هم بر بسیاری از مردم تفضیل داده؛ این را شیخان هر دو و ترمذی آورده.

در هامش آورده که ابن سعد هر شب برای بیوت پیغمبر صلی الله علیه و آله طعامی می فرستاد و غالب آن ترید در قدح بزرگ یا قصعه بزرگ بود.

و گوید: قیس پسر سعد بن عباده برای رسول خدا صلی الله علیه و آله به منزلۀ شرطه و مثل پلیس و آجودان حضور برای فرمانده قشون «امیر» بود، یعنی ملازم حضور بود.

باری هر چه بوده، بورس درخت نخلۀ بارور و حیوان شیرده از اهل مدینه برای واردان تازه وارد، مهاجرین از اهل مکه و غیر مکه به قدری بوده که شهری را در داخل شهری راه دادند (تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الْإِیمانَ) و در این مورد که میمونه زوج النّبی قضیۀ شیر دوشیدن را از پیغمبر صلی الله علیه و آله می گوید: به چند گونه تعبیر وارد شده؛ در این روایت که گذشت به صورت «فخرج له فی غمز کان لهم» آمده اگر غمز تصحیف کلمۀ «معز - یا - عنز» باشد، «عنز» همان ماده و انثی «معز» است که «بز» «ماده» باشد و شیربده بوده و اگر «غمز» در نسخه صحیح باشد، ناقه و ابل و غنم پست، از پا افتاده است. المنجد می گوید: الغمز: رذال المال من الابل و الغنم.

در روایت دیگری که از ابوفاخته مولای امّ هانی رسیده لفظ «فقام

ص:29

رسول الله الی قربه لنا فجعل یعصرها فی القدح.»(1)

گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله از جا برخاست به سوی مشکی که ما داشتیم آن را بفشرد در قدح؛ معلوم نکرده که مشک آب بوده یا مشک لبن و دوغ و ظاهراً لبن دوغ باشد و در روایت دیگر از عبدالرحمن ازرق آمده که: «فقام النّبی صلی الله علیه و آله الی شاه لنا بکّی فحلبها فدرّت.»(2) یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله از جا برخاست به سوی میش و آن را دوشید، از آن حیوان شیر سرازیر شد.

و در حدیث عبدالرحمن اودی آمده که: «فقام النّبی صلی الله علیه و آله الی حلوبه لنا فمسح ضرعها فجعل یحلبها.»(3)

یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله برخاست به سوی حلوبه ای که داشتیم، بر پستان او دست مبارک مالید، سپس بنا کرد او را دوشیدن (الحدیث)؛ و حلوبه و حلوب (المنجد) از ابل و غنم که حلیب یعنی شیر می دهد.

و در روایت دیگر که باز ابن عساکر آورده می گوید:

دخل رسول الله صلی الله علیه و آله تا اینجا که گوید: «فاضطجع معهم» فاستسقی الحسن فقام الی لقوح فحلبها(4) (المنجد) و اللقوح: الناقه الحلوب الغزیره اللبن... - یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و با آنها در رختخواب خود

ص:30


1- (1) المعجم الکبیر: 41/3؛ تاریخ مدینۀ دمشق: 162/14.
2- (2) شرح احقاق الحق: 68/31؛ مجمع الزوائد: 169/9؛ کنز العمال: 639/13، حدیث 37612.
3- (3) تاریخ مدینۀ دمشق: 163/14.
4- (4) شرح احقاق الحق: 196/26.

خوابید، وقتی حسن علیه السلام آب خواست پیغمبر صلی الله علیه و آله برخاست، به سوی ناقۀ شیرده پرشیری و آن را دوشید - (الحدیث)

تغذیه کودک

فقه الحدیث و فقه السیرۀ

چند مسأله از این حدیث استنباط می شود، همه پیرامون اهمیت تغذیه کودک است.

مسأله اول: از قبیل این که شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله که در این موقع پیغمبر و رئیس مذهبی و سیاسی و اجتماعی است، به محض شنیدن صدای کودک به تشنگی و آب خواستن، منتظر نگذاشت که مادر کودک برخیزد یا پدر کودک، هر چند خسته است از خواب برخیزد و طفل را آرام کند، بلکه شخصاً از بستر استراحت خود برخاست؛ با این که تازه داخل رختخواب خود رفته و می خواست پا را دراز کند در داخل لحاف یا داخل ملافه روپوش لحاف، برخاست و به جای آب که کودک خواسته بود شیر برای او دوشیده آورد و معلوم است که شیر هر دو جنبه را دارد. هم تشنگی را فرو می نشاند و هم غذائیت دارد، پیغمبر صلی الله علیه و آله احتیاج بنیۀ طفل را آنقدر اهمیت داد که فوق خواستۀ طفل برای او آورد، طفل آب خواست، ولی پیغمبر صلی الله علیه و آله شیر آورد؛ زیرا بنیۀ طفل سوخت و ساز بیشتری دارد و زود غذا را صرف می کند، چون هم باید «بدل ما یتحلل» به بدن برسد و هم مقداری اضافه بیاید که صرف رشد و نموّ بدن و اعضای بدن طفل بشود، بدن تا بیست و پنج سالگی رشد دارد یعنی نموّ به اعضا می دهد که به تناسب هر جهازی بر مقادیر او در طول و عرض و عمق افزوده می گردد و در سن وقوف یعنی کهولت، فقط به

ص:31

قدر بدل ما یتحلل می رسد و در سنین شیخوخت کمتر از مقدار تحلیل رفته می رسد؛ در سنین کودکی و جوانی تا بدن سه کیلویی نوزاد در آخر سن نمو به مقدار نود کیلو تا صد کیلو وزن درآید. غالباً کمبود غذا طفل را رنج می دهد لذا طفل می زارد و بدن رو به ذبول(1) می رود، مادران کارآزموده سه ساعت به سه ساعت باید به دهان کودک، غذا را تجدید کنند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله که رئیس دولت اسلام است، متد تغذیه طفل را در این عمل خود که غیرعادی انجام داد تعلیم داد که خواب را بر چشم نازنین خود حرام کرد و جلال و وقار و حشمت را در این راه کنار گذاشت و از رختخواب ناز پا بیرون کشید و از غرفه خارج شد.

و در دوشیدن سعی فرمود که: دست بمالد تا پستان به شیر بیاید و بعد شیر را در قدح برای نزاکت و نظافت ریخت و اکتفا نکرد به همان لگن یا بادیه که شیر در آن دوشیده بود، بعد با همان سرعت گرفتار مدافعۀ خواهش برادر کوچک تر شد و او را قانع کرد، به دست او را پس می زد و گاهی او را ممانعت می نمود و نوبه ای او را کنار می زد، و تاره او را عقب می زد، با آن که او می جست و می جست، گاهی می فرمود: ای پسرک! عزیز برادرت پیش از تو آب خواسته، او را سیراب می کنیم و بعد تو را هم سیراب خواهم کرد.

از این اهتمام معلوم می شود: اهمیت سوخت و ساز بدن طفل (متالوژی) نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آن قدر است که به قدری که آن یک، زودتر ابراز عطش کرده به

ص:32


1- (1) ذبول: پژمرده، لاغر شدن، خشکیدن.

همان قدر باید زودتر به فریاد او رسید، اگر چه دیگری عزیز باشد، بی تابی کند یا برنجد، حتی اگر در نظر مادر این منظره به سوء تعبیر، تعبیر شود.

مسأله دوم: آن که در درجۀ دوم بعد از آن طفل، باید همۀ اطفال دیگر کمبود و کسر تغذیه شان به عهده هر کس صدا به او می رسد و مطلع می گردد تأمین شود، آن هم از مواد صالحه تغذیه که مقدم بر همه شیر است. شیر و نان شیرینی و ذرت بو داده و دیگر نان ها کیک و بیسکویت همه مواد اولیۀ غذا را دارند، اما شیر مخلوطی است از مواد چربی و قند و نشاسته و املاح لازمه با آبی کافی که هم عطش را فرو می نشاند و هم گرسنگی را؛ و نسوج بدن همگی هر چه را لازم دارند از آن می گیرند و باید زنان خانه دار آن را در اختیار داشته باشند، اگر چه با عاریه خواستن حیوان پستاندار شیربده؛ زیرا مؤمن قوی بهتر از مؤمن ضعیف است.

روی این اصل در حدیثی آمده که پیغمبر صلی الله علیه و آله از ام سلمه مؤاخذه می کند که چرا گوسفند شیرده در خانه نداری، یعنی منحه بورس نگرفته ای.

بحارالأنوار با رمز (کا):(1) علی از پدرش از حماد از حریز از ابی الجارود از ابی جعفر علیه السلام بازگو کرده، گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله داخل بر ام سلمه رضی الله عنها شد (ظاهراً

ص:33


1- (1) کا) بالاسناد، قال دخل رسول الله صلی الله علیه و آله علی ام سلمه رضی الله عنها فقال لها مالی؟ (مالک) لا اری فی بیتک البرکه، قالت: بلی و الحمدلله ان البرکه فی بیتی فقال: إن الله عزوجل انزل ثلاث برکات: الماء و النار والشاه. «الکافی: 545/6، حدیث 8؛ بحارالأنوار: 226/22، باب 3، حدیث 8»

در اول ازدواج) به ام سلمه فرمود: چرا در خانۀ تو برکت را نمی بینم.

ام سلمه گفت: بلی، برکت در خانه من هست، بحمدالله، یعنی تو که هستی همه چیز هست.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: خدا برکات را سه گانه نازل فرموده: آب و هیزم آتش و گوسفند، ظاهراً این اجازه ای است که منیحه تهیه کند و قبول کند.(1)

مسأله سوم: باید برای تغذیه تمام کودکان شهر و مملکت متمکنان مدینه که مادر شهرها و مملکت ها است؛ از گوسفندهای شیری خود حتی عقب مانده ها (شاه غمز) میش ها و بزها تا ناقه های شیرده (لقوح) و حلوب خود را، رایگان در اختیار کودکان بی بنیه بگذارند و آنها هم رایگان بگیرند، اما مخارج آنها را به عهده بگیرند، همچنین درختان نخله های بارور را نیز رایگان در استفاده کودکان بگذارند، ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله بر امت این اصل را در بیعت عقبه بر عهدۀ اهل مدینه نهاد که مأوی بدهند و دفاع کنند و نصرت کنند تا عده مهاجرین هر چه برسند؛ اگر چه به حجم زیاد، هزاران هزار در شهر خود راه بدهند.

مسأله چهارم: باید زنان از افزون طلبی و تجمل خود بگیرند و به رقابت و چشم و همچشمی خود خاتمه بدهند، ولی از اصول تغذیه کودکان نکاهند که کودکان رنج ببرند، باید در سفره سفری کودکان به سوی مدرسه، بلغه و آذوقه به اندازه کافی باشد، فاطمه علیها السلام در قضیۀ فدک شکوه از این داشت که نحلۀ پدرم و سفره و نان سفرۀ سفری بچه هایم را، این پسر ابی قحافه از من به زور و جبر

ص:34


1- (1) الکافی: 545/6، حدیث 8؛ بحارالأنوار: 226/22، باب 3، حدیث 8.

می گیرد.

صلاح و اصلاح تغذیه نسل جوان را، به نام سلاح و اسلحه سربازان، فدا می کند، ندیده می گیرد.

یعنی با این که خودش که زادۀ ابی قحافه است و دیده نسل آینده هر قافله، آیندۀ بشر را توشه ای باید و زادی در سفره باید، دست کم به قدر «بلغه» که به منزل برسند وگرنه اگر غذا را بگیرند، احتکار بشود یا گرانفروشی یا کم فروشی در کارآید، دولت پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را برمی دارد وگرنه تازیانه (ای گرسنگان عالم متحد شوید) در کار می آید.

رهبران جمعیت به منزلۀ ساربانان قافله اند و مرکب های قافله، اگر غذای کافی در آغاز گردنه از علوفه نخورند، در راه «قورکی»(1) می کنند و وا می مانند.

در این ره انبیاء چون ساربان

دلیل و هادی این کاروان اند

از آن ها سید یا گشته سالار

هما و اول هما و آخر در این کار

مسأله پنجم: از سیرۀ مبارکه به دست آمد که: پیغمبر صلی الله علیه و آله تا اولی را سیراب نکرد، از قبول تقاضای دومی خودداری فرمود، بلکه دست او را که به طرف قدح می آمد کوتاه می کرد و رد می کرد. «یکفّه و یمنعه» استفاده می شود که در تقاضای خواربار و مواد تغذیه، باید مراعات ترتیب الاول فالاول بشود؛ تا اولی مانده

ص:35


1- (1) قورکی: بسیار گرسنه بودن، بغور، بغور کردن، سر و صدا کردن.

تقاضای دومین و سومین به عهدۀ تعویق است و انضباط لازم است وگرنه عقدۀ نفسی پدید می آید. البته با شرایط مساوی.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم فرمود: ما پنج نفر مساوی هستیم، بلی، اگر بیماری و ناتوانی در کار بود که مراعات اضعف لازم باشد، تکلیف آن است که مراعات آن جنبه هم بشود:

در بیمارستان ها غذای بیمارها را زودتر می دهند و آمبولانس حامل بیمار همین که آژیر کشید، راه برای او باز است و مراعات حق تقدم بر او لازم نیست.

و شاید سرعت پیغمبر صلی الله علیه و آله در اجابت طفل برای این جنبه است که خود اول خبر شده و استغاثه را شنید و در این صورت تأخیر روا نیست وگرنه از کمبود و کسری، در غذای طفل اختلالی در دستگاه گوارش و از ترشح اسید، زخم معده حاصل می شود و زخمی که به پیکر یک دستگاه گوارش وارد شود، همه دستگاه ها را زخمی می کند.

اینها از احکام مسأله حقوق اولاد است، اگر «فعل و سیره» هم زبان دار باشند وگرنه اگر محض عاطفه پدری باشد (هر چند این عاطفه مقدس است)، مصدر حکمی نخواهد شد.

باقی می ماند این که: اگر بالفرض طفلی دیگر بود، مثل طفل سلمی مولاه آنها یا طفل خیره مولاه ام سلمه که همان حسن بصری باشد و این طور استغاثه برای آب می کرد؛ آیا پیغمبر صلی الله علیه و آله این طور به فریاد او می رسید؟ یا نه؟

ام سلمه را می گویند: گاه که مولاه او «خیره» دستش به کاری گرفتار بود و

ص:36

طفلش گریه می کرد. ام سلمه از خودش او را پستان به دهان می نهاد و می گویند: آن طفل همان حسن بصری است که از برکات پستان ام المؤمنین به آن مقام رسید.(1)

باری، تغذیۀ کودک مهم است، ارتباط به مادران دارد و هم به پدران و هم به دولت و تعلیم پیغمبر را صلی الله علیه و آله باید دید چیست؟

ولی چون اولاد مطلقاً سومین رکن خاندان است، اسلام حمایت حقوق شرعی و اخلاقی را بر عهدۀ والدین نهاده و آنان را مسئول از آن در برابر اجتماع قرار داده؛ و در درجۀ بعد به عهدۀ دولت نهاده که پدر ملت است و چون خاندان، واحد اول هر اجتماع است.

از این جهت اسلام اهتمام در حق اولاد را، در هر مرحله از مراحل تکامل جسمی و روحی اوامری صادر فرموده و تعالیمی مقرر نموده.

و واحد نمونه را خدا، خاندان پیغمبر و عترت قرار داد و فرمود:(لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ)2

اساس و پایه را از نظر روانی و روحی و نفسانی، روی اساس عزت نفس و آگاهی خویشتن و عفاف و طهارت ریشه قرار داد، ولی به محاذات آن در ناحیۀ بدن و جسم هم، امور جسمانی را که در تکمیل جسم و قوت بدن و صحت تن مدخلیت دارد، مدخلیت داده.

ص:37


1- (1) تفسیر نور الثقلین: 330/4، ذیل آیه 16-20، سوره سبأ.

افلاطون در مدینه فاضله، آن امور روحی، جملگی را به نام «موسیقی نفس» نامیده و این امور جسمانی را ژیمیناستیک بدن.

بحث آن عوامل دوگانه در عهدۀ جلد هفتم است که گردش طفل را در بین رجال به عهده دارد، امّا در آن جلد که گردش کودک را در دائرۀ ابیات و بیوت ازواج طاهرات پیغمبر صلی الله علیه و آله به عهده دارد. از امهات المؤمنین این دو تن از ازواج النبی صلی الله علیه و آله حدیث شیر دوشیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله را آورده اند.

بیشتر گفتگو از جانب علی علیه السلام رسیده که پدر امت است.

لذا اینجا حقوق طفل از نظر تغذیه وارد بحث شده، آری، حقوق رضاع قانونی فقط از دو سال بیشتر نیست؛ ولی تغدیه تا مادامی که نتواند طفل خود را اداره کند و استقلال ذاتی بیابد از نفقات واجبه است و بعد هم که وارد سواد جمعیت می شود، دولت اسلام، پدر است و اولاد، واجب النفقه پدر و مادرند و شیرغذای کامل است، نسل جدید کاروانی هستند از عقب می آیند و غذای آنها را در سفرۀ نسل حاضر پیشقدم نهاده است.

و سیرۀ رسول اعظم صلی الله علیه و آله در عمل به حقوق اولاد و بعد در وضع قانون احتکار و جلوگیری از کم فروشی و گرانفروشی، بهترین نمونه برای اجتماع و بهترین دستور و سرمشق برای دولت است.

و رسول خدا صلی الله علیه و آله در ملاطفت با دو سبط بزرگوار معیار حق ابوت و رعایت تغذیه گرسنگان ملت است و تساوی بین اولاد از بهترین عوامل تربیت و تکمیل تربیت عادلانه است.

و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خدا دوست دارد تا شما به عدالت رفتار کنید با

ص:38

اولاد خود، حتی در بوسیدن.

و باز می فرمود: عدالت بین اولاد را رعایت کنید حتی در نحله و عطیه؛ چنان که دوست دارید آنها هم بر ملاطفت بین شما، به عدالت رفتار کنند.

ولی این ملاطفت پیغمبر صلی الله علیه و آله از رختخواب پا شدن. اولاً: و لباس پوشیدن و از خانه بیرون رفتن. ثانیاً: و وارد شدن در خوابگاه حیوان شیرده، شبانه. ثالثاً: و دست بالا زدن به پستان حیوان. رابعاً: و دوشیدن شیر. خامساً: آن هم بعد از مسح پستان که حالت شیرآئی در حیوان پدید آید، آوردن آن برای کودک. سادساً: و در قدح ریختن. سابعاً: و مواظبت کردن که بنوشد و کس مزاحم او نشود. ثامناً: و تجدید مطلع کردن و تکرار همین هشت مرحله مجدداً برای طفل دیگر که مراحل به شانزده مرحله می رسد.

آن هم در شب تاریک، مکرر رفتن و آمدن که مشکل است، آنچه روز می شود رفت در شب یک پله مشکل تر است.

و از اینها مشکل تر قبول «منحۀ شیر» از دیگران و زیر بار رفتن بورس استفاده از پستان حیوان مردم، با تحمل مخارج و زحمات آن. آن هم در موردی که طفل بهانۀ شیر نگرفته، بلکه آب خواسته ولکن اهتمام به تغذیۀ کامل طفل و غذای کامل کودک این شیر را آورده، از دل ظلمات آب حیات بیرون آورده، اینها همه اهتمام آموزنده ای است؛ غذای رایگان به کودکان و اهمیت آن را آشکار می دارد.

و آیا این تعالیم عالیه را چگونه باید تلقی کرد و یاران چگونه تلقی کردند؛ آدم ابوالبشر اگر خود نخورده بود و برای بنیۀ نوزادان نیازمند شیرۀ جان را از بهشت می آورد، کلمات خدایی را تلقی کرده بود.

ص:39

تأثیر این تعلیمات را در این سه بانو که این وضع را بازگو کرده اند بخواهید و بجویید.

در فاطمه علیها السلام چگونه؟ و در ام سلمه چگونه؟

و در میمونه بنت الحارث هلالیه چگونه؟

نیکو است که صورت های گوناگون این حادثه را نخست بنگریم.

شیخ الحفاظ ابن عساکر در تاریخ شام چند صورتی را از آن آورده است و ما استطراداً آنها را ذکر می کنیم تا همه صور با دقائق آن در نظر آید.

ص:40

در خانۀ فاطمه علیها السلام

دو کودک خوابند و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم بیتوته کرده کودکان آب خواستند

حافظ شام ابن عساکر به اسناد(1) خود تا ابی فاخته مولی ام هانی بازگو کرده

ص:41


1- (1) اخبرنا ابوعلی الحداد فی کتابه، ثم اخبرنی ابوالقاسم بن السمرقندی (انا) یوسف بن الحسن قالا: (انا) ابونعیم (نا) عبدالله بن جعفر (نا) یونس بن حبیب (نا) ابوداود (نا) عمرو بن ثابت عن ابیه عن ابی فاخته قال: قال علی علیه السلام: زارنا رسول الله صلی الله علیه و آله فبات عندنا و الحسن و الحسین نائمان، فاستسقی الحسن فقام رسول الله صلی الله علیه و آله. الی قربه لنا فجعل یعصرها فی القدح، ثم جاء یسقیه فتناول الحسین علیه السلام لیشرب فمنعه و بدأ بالحسن علیه السلام. فقالت فاطمه علیها السلام: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! کانه احبهما الیک فقال: لا. و لکنه استسقی اول مره. ثم قال رسول الله صلی الله علیه و آله: انی و ایاک و هذین و احسبه قال: و هذا الراقد (یعنی: علیاً علیه السلام) یوم القیمه فی مکان واحد. «تاریخ مدینۀ دمشق: 162/14»

گوید: علی علیه السلام بازگو کرده، فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله ما را زیارت کرد، افتخار زیارت داد و شب را نزد ما بیتوته کرد و حسن و حسین علیهما السلام در خواب غنوده بودند، پس حسن علیه السلام آب آشامیدن خواست. رسول خدا صلی الله علیه و آله قیام کرد به سوی مشکی که داشتیم رفت و همی آن را می فشرد در قدح (به نظر می آید که از دوغ و حلیب و لبن بوده که می فشرده).

سپس باز آمد تا آن را به وی بیاشاماند، پس حسین علیه السلام برای آن قدح دست آورد و دستش را به آن رساند، پیغمبر صلی الله علیه و آله او را منع کرد و ابتدا به حسن علیه السلام نمود، فاطمه علیها السلام گفت: یا رسول الله! گوئیا او محبوب ترین این دو تن است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه، ولکن او اولین مره خواستار شده و آب خوردن خواست.

سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: من و تو و این دو فرزند و این راقد که چشم به خواب فرو دارد، روز قیامت در مکان واحد هستیم.

ص:42

در حجرۀ فاطمه علیها السلام

رسول خدا صلی الله علیه و آله داخل شد و علی در خوابگاه خوابیده حسن یا حسین آب خوردن خواست

حافظ شام به اسناد(1) تا عبدالرحمن ازرق از علی علیه السلام بازگو کرده که علی علیه السلام گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله داخل شد و من به خواب در منامه، یعنی خوابگاه غنوده بودم، پس حسن علیه السلام یا حسین علیه السلام آب خوردن خواست.

گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله خود برخاست به سوی گوسفندی که داشتیم.(2)

ص:43


1- (1) اخبرنا ابوعلی بن السبط (انا) ابو محمّد الجوهری (ح) و اخبرنا ابوالقاسم بن الحصین (انا) ابو علی ابن المذهب قالا: (انا) احمد بن جعفر (نا) عبدالله حدثنی ابی (نا) عفان (نا) معاذ بن معاذ (نا) قیس ابن الربیع عن ابی المقدام عن عبدالرحمن الازرق عن علی علیه السلام قال: دخل رسول الله صلی الله علیه و آله و انا نائم علی المنامه فاستسقی الحسن او الحسین قال: فقام النبی صلی الله علیه و آله الی شاه لنا بکی. «مسند احمد بن حنبل: 101/1؛ تاریخ مدینۀ دمشق: 163/14»
2- (2) عبارت نسخه (شاه لنا بکی) یعنی گوسفندی زار و نزار و آشفته حال به حدی که گریه آور بود، گریه خیز بود. و شاید تصحیف «شاه لنا بکر» باشد یعنی دست نخورده و کسی آن را ندوشیده، یعنی به نوبه های امروز کسی او را ندوشیده، یا از اصل دست نخورده، کس آن را ندوشیده (المنجد) بکر ایضا البقره الفتیه، شاید آن «شاه» درشت هیکل را تشبیه کرده به ماده گاوی جوان. فحلبها فدرت فجاء الاخر فنحاه النبی صلی الله علیه و آله فقالت فاطمه: یا رسول الله! کانه احبهما الیک؟ قال: لا. ولکنه استسقی قبله، ثم قال: انی و ایاک و هذین و هذا الراقد فی مکان واحد یوم القیمه، کذا قال: الازرق و قال غیره الاودی.

هنوز دست نخورده و کسی او را ندوشیده، پس آن را دوشید. پستان شیر فراوان ریخت. آن دیگر آمد، یعنی از فرزندان، پیغمبر صلی الله علیه و آله او را کنار زد.

پس فاطمه علیه السلام گفت: مگر اولی محبوب ترین آنان نزد تو است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه، ولکن او جلوتر از وی آب خواست.

سپس فرمود: تحققیاً من و تو و این دو تن کودک و این خفته در مکان واحد خواهیم بود روز قیامت.

ص:44

در حجرۀ فاطمه

علی خوابیده و پیغمبر صلی الله علیه و آله برای کودکان که تقاضای آب کرده اند پستان دوشیدنی حیوان را می نوازد و می دوشد

حافظ ابن عساکر از طریق دو واسطه با تحویل سند از عبدالرحمن اودی از امیرالمؤمنین علی علیه السلام بازگو کرده گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله بر من داخل شد و من در منامه، خوابگاه در خواب بودم، پس حسن صلی الله علیه و آله و حسین صلی الله علیه و آله آب خوردن خواست.

گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله از جا برخاست، به سوی حلوبه ای که ما داشتیم حیوان شیرده پرشیر، پس پستان او را مسح کرد (یعنی تا به شیر آید).

و به دوشیدن آن شروع کرد، پس آن دگر یعنی از فرزندان از جا جست و پیغمبر صلی الله علیه و آله دست جلوی او آورد او را پس می زد.

پس فاطمه گفت: یا رسول الله! گوئیا او محبوب ترین آن دو تا است نزد تو؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه، ولکن او جلوتر از این آب خوردن خواست.

ص:45

سپس فرمود: به تحقیق که او یعنی خودش و تو و این دو فرزند و این راقد که چشمش به خواب است، روز قیامت در مکان واحد خواهند بود.(1)

توضیح: شرح این تساوی در همین جلد ان شاءالله خواهد آمد.

ص:46


1- (1) اخبرناه ابوالقاسم بن السمرقندی (انا) عمر بن عبیدالله بن عمرو انبأ ابی عثمان (ح) اخبرنا ابو محمّد بن طاووسی (انا) ابو الغنائم بن ابی عثمان قالوا: (انا) عبدالله بن عبیدالله ابن یحیی (نا) المحاملی (نا) الحسن الزعفرانی (نا) عفان (نا) معاذ بن معاذ (نا) قیس بن الربیع عن ابی المقدام عن عبدالرحمن الاودی عن علی علیه السلام قال: دخل علی رسول صلی الله علیه و آله و انا نائم فی المنامه، فاستسقی الحسن علیه السلام او الحسین علیه السلام. قال: فقام النبی صلی الله علیه و آله الی حلوبه لنا، فمسح ضرعها فجعل یحلبها فوثب الاخر، فجعل النبی صلی الله علیه و آله یکفه فقالت فاطمه: یا رسول الله! کانه احبهما الیک؟ قال: لا، ولکنه استسقی قبله، ثم قال: انه و ایاک و هذین و هذا الراقد یوم القیمه فی مکان واحد. «تاریخ مدینۀ دمشق: 163/14»

رسول خدا صلی الله علیه و آله در حجره علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام خوابید وابل شیرده را دوشید

حافظ ابن عساکر به اسناد(1) تا ابن المغازلی در اصفهان و ابوصالح در بغداد تا

ص:47


1- (1) اخبرنا ابوبکر محمّد بن نصر بن ابوبکر اللفتوانی و ابوالفضل محمّد بن عبدالواحد محمّد بن المغازلی باصبهان و ابوصالح عبدالصمد بن عبدالرحمن ابن احمد الحنوی ببغداد قالوا (انا) رزق الله بن عبدالوهاب بن عبدالعزیز (انا) احمد بن محمّد بن احمد بن حماد الواعظ (نا) علی بن محمد بن عبید الحافظ (نا) محمد بن الحسین الحنینی (نا) ابراهیم بن محمد بن میمون (نا) علی بن عابس عن ابی الحجاف عن عبدالرحمن بن زیاد عن عبیدالله او عبدالله بن الحارث الحنینی (یشک). قال ابن عبید و الصواب عبدالله بن الحرث عن ابی سعید الخدری، قال: دخل رسول الله صلی الله علیه و آله علی علیّ و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام فاضطجع معهم فاستسقی الحسن، فقام الی لقوح فحلبها فاستسقی الحسین، فقال: یا بنی! استسقی اخوک قبلک نسقیه ثم نسقیک، قالت فاطمه علیها السلام، کانه احبهما الیک یا رسول الله؟

ابوسعید خدری، بازگو کرده که: رسول خدا صلی الله علیه و آله بر علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام داخل شد و آنجا در رختخواب خود وارد شد، یا سر بر بالین نهاد، پس حسن علیه السلام کودکانه آب آشامیدن را طلب کرد.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله از جا برخاست به سراغ لقوح (شتری شیرده و بارور) پس آن را دوشید، آنگاه حسین علیه السلام آب آشامیدنی طلبید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای پسرک عزیزم! برادرت پیش تر از تو آب طلبید، اینک او را سیراب می کنیم سپس تو را سیراب می کنیم.

فاطمه گفت: گوئیا مگر او محبوب ترین این دو است نزد تو، یا رسول الله؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه او محبوب ترین آنان نزد من است، محققاً من و تو و آن دو تن و این مضطجع که به پهلو خوابیده، در مکان واحد خواهیم بود روز قیامت.

ص:48

تغذیه کودک

مادرانه

به هر صورت، از برکت تعالیم پیغمبر صلی الله علیه و آله، اهل مدینه آن سماجت و گذشت و مواسات و مساوات را به عالم یاد دادند و زنان در خانه و بیت نبوت از سعۀ نظر به آن مقام والا رسیدند که شبیه قدس ملائکه است.

صدیقۀ طاهره در وصیت نامۀ خود از صدقات و اوقاف خود سهمی برای همه ازواج طاهرات، پدرش پیغمبر صلی الله علیه و آله قرار داد، برای هر یک از آنان دوازده اوقیه و برای بانوان بنی هاشم هر کدام مثل آنان قرار داد.

و برای امامه دختر خواهرش از ابی العاص بن ربیع چیزی با آن که نان سفرۀ سفری فرزندانش را از او به زور گرفتند.(1)

این مرا افسرده می دارد که روزنامه ها به دست داده که هشتاد و پنج درصد فرزندان ایران با شیر گاوهای اروپا و آمریکا تغذیه می شوند و مادران از تغذیۀ

ص:49


1- (1) ملکه اسلام، تألیف دیگر مؤلف: 234.

طفل عزیز خود با شیر خود که مناسب ترین غذا برای بنیۀ طفل است سرباز می زنند.

آن هم برای حفظ زیبایی خود، با این که طبیعت بدل ما یتحلل تهیه می کند، هر امر طبیعی (چه در جذب شدنی ها و چه در افرازات(1) که باید از بدن بیرون ریخته شود) سبب تکمیل جمال انسان است.

اما ام سلمه و میمونه چون نامشان در روایت تغذیۀ کودک آمده و گوئیا خود از نزدیک شاهد قضیه بوده اند که پیغمبر صلی الله علیه و آله به جای آب، برای کودکان خود حسن و حسین شیر حاضر کرد و به نفس نفیس، مباشرت در تهیۀ شیر از پستان حیوان دوشیدنی شیر بده را به عهده گرفت، آن هم در شب تاریک از این جهت گویی شرایط مادری کردن را در تغذیه کودکان، این دو بانو بیشتر متوجه بوده اند.

به عکس عایشه از نظر سن احساس «مادری» در وجود او بیدار نشد.

پس نیکو می آید که تاریخچه و ترجمۀ این دو گونه شخصیت را تا آخر نفس حیات بیاوریم.

ص:50


1- (1) افرازات: جدا شدنی، فضولات بدن.

رسول خدا صلی الله علیه و آله واهمیت عاریه دادن بز دوشیدنی

«منیحۀ عنز» به مردم بی سامان

در این موقع مجله البعث الاسلامی هند لکنهو رسید، حدیثی در آن از رسول خدا صلی الله علیه و آله ضبط کرده اند که مرا به نشاط آورد، در آن حدیث می گوید:

فراهم کردن سرچشمۀ شیر و لبنیات برای مردم بی سر و سامان، از اهمیت زیاد آن قدر برخوردار است که آن در میان چهل گونه خصلت های خیر، از همه اعلی و برتر است.

متن حدیث: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

چهل خصلت است و اعلای آنها «منیحه عنزه» است، هیچ کس نیست که یکی از آنها را در عمل بیاورد به امید و رجا ثواب آنها و با تصدیق به موعود آنها، مگر آن که خداوند وی را به داخل بهشت می کند.(1)

ص:51


1- (1) قال رسول الله صلی الله علیه و آله: «اربعون خصله اعلاهن منیحه العنز، ما من عامل یعمل بخصله

در این حدیث از رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگو می کند که چهل خصلت است و اعلای آنها بخشیدن بز دوشیدنی است؛ که هیچ عمل کننده ای نیست که عمل به خصلتی از آنها بکند به امید ثواب آن و تصدیق به موعود آن، مگر آن که خدا او را به آن، داخل بهشت می کند.

منیحۀ عنز را اعلای آنها قرار داد

چون عنز چشمۀ زاینده رود شیر است، اما ضأن که میش باشد در بهاران زود از شیردادن می ایستد و گاو ماده اگر چه از شیر نمی افتد، اما تهیۀ آذوقه آن مشکل است وگرنه گاوان شیر بده هستند که شبانه روز چهل لیتر شیر می دهند و آنها را با برق می دوشند و عنز در طبقات پایین مصغر آن گونه بقره اند؛ زیرا امکانات ما محدود است، این اعجوبه تعبیر است که در بلاغت بی نظیر خود این جمله را وسط جمله اول، بین کلام مبتدا و خبر آن آورد، گویی مبتدا را که گفت چهل خصلت است، فرصت را کم دید که بقیۀ قضیه را بگوید یا آن را به تعداد در شمار آرد؛ بلکه پیش از گفتن حکم و پیش از تعداد شمارش اعداد، فوری در درج کلام گنجانید که فرمود: این یک برابر همه آن چهل تا است و اعلای از همه آن چهل تا است، این شدت اهتمام است که کلام را ناتمام گذاشته و حکم را که تتمه بقیه کلام است نیاورده، همین که فرمود: چهل تا خصلت است فوری «پرانتز» آورد و در پرانتز فرمود:

ص:52

اعلای آنها «منیحه العنز» است، عاریه بخشیدن بز دوشیدنی است که مبادا اهمیت «منیحۀ عنز» اگر در ضمن تعداد و شمارش آید، از قدرش کاسته شود یا در نظرها بی اهمیت آید، یا با اهمیتی کمتر از لایق جلوه کند، یا جلوه ای فرا خور خود نداشته باشد.

لذا فوری گفت: منیحۀ عنز اعلای آنها است.

نکتۀ دیگر: آن که چهل تا را در این حدیث به شمارش نیاورد، گویی همه گفتگو فقط از این یک و برای این یکی بوده:

گر چه کلمۀ «اعلا» اگر بعد هم گفته می شد، مقدار اهمیت آن را معلوم می کرد. لفظ اعلا صیغۀ افعل تفضیل است.

در مردم شهرنشین که نه گل گندم دیده اند و نه چق چق آسیا.

شیر را خالص از زحمت دوشیدن از دست فروشنده به دست می آورند و احساس حس محبت و احسان نمی کنند.

لذا اهمیت آن محسوس نیست، اما همچنان که از دوشیدن شیر آسوده اند از احساس ورود به سرچشمه زاینده رود شیر و لبنیات هم محرومند.

گرچه از تعب دوشیدن و علوفه دادن هم آسوده اند.

اما در زندگانی ایلیاتی و عشایری و روستایی، دادن پستان پرشیر و سرچشمه شیرخیز و آب انداز آن به کسان و خاندان های محروم، لذت بی نهایت دارد، دولت و ثروت لایزال دیده می شود.

این بورس برای اشخاص محروم مهاجرین در مدینه، توأم با ایجاد امواج از سرچشمۀ محبت بود.

ص:53

قرآن می گوید: (تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الْإِیمانَ)1 یعنی خانه های دل و خانه گل را به یاران دادند.

در روستاییان همین که به یکدیگر می رسند، اول سؤال این است: تفقّد از طرف می کنند که آیا دوشیدنی دارید؟ و چند تا دارید، تا دهان و لب را به چه تازه کنند.

اگر به نظر آید که این موضوع، موضوع حقیر و کوچکی است، مگر بز شیرده اهمیتی دارد که در کتاب امام عظیم این قدر سخن از آن به میان آید؟

جواب آن که: کلمۀ مشهور ناپلئون را یاد آرید که می گفت:

مادری که گهواره کودکی را می جنباند، به آن ننگرید که در گهواره کودکی خرد است که می جنباند، بلکه به ملاحظه آتیه آن کودک گاهی کرۀ زمین را می جنباند.

از این کلمۀ مختصر فشرده پاسخ را خواهید دریافت. بدین قرار که:

بز شیرده بز است و حقیر است، اما در حدیث به وصف منیحه برای او حساب باز کرده.

رنگ بخشش به خود گرفته که آن از حیوان سرچشمه لایزالی پستان خود، خاندانی را کوچک، اما آرواره افرادی قابل رشد و رو به تکامل را شیر می دهد، یعنی مایۀ حیاتی می دهد و گاهی آن فرد مثل طفل پیغمبر صلی الله علیه و آله حسن علیه السلام و حسین علیه السلام است و همان طور که قطره قطره شیر می آید، از ذره ذره احساسات

ص:54

طرفین افواجی از امواج محبت لدا(1) شعاع می شود.

و شاید به نظر بیاید که این اهمیت موقتی بوده و برای پیغمبر صلی الله علیه و آله آواره و مهاجرین تازه وارد بوده و حکم دارای حکمتی است به حسب مکان معین و محدود یعنی شهر مدینه و به حسب زمان محدود معین ایام عسرت و سال عسرت که بنابراین حکم در قضیه حکم قضیه کلیه نیست که همه جا و در هر شرایطی باشد، بلکه قضیۀ جزئیه است.

پاسخ آن که باز قضیه کلیه است که هر جا چنین باشد که «بز» حیوان شیرده رنگ بورس محصلان بردارد. همین اهمیت را دارد.

به علاوه احسانی که به همراه شیردادن بین دهنده و گیرنده متبادل می شود کم اهمیت تر از خود شیر نیست، آن احساسات بسیار پرارزش اند، آنها از این منابع لایزالی اند.

پس قضیه مثل «الکاتب متحرک الاصابع» حکم بر وصف عنوانی است که وصف «کاتب» باشد نه تنها شخص، اینجا هم حکم روی ذات حیوان نیامده که بگوییم حقیر است. بلکه روی وصف منیحه آمده که معنی واگذاری و احسان و در اختیار دادن سرچشمه زاینده رود است.

به علاوه از آن که اصل موضوع شیر و لبنیات را هم نباید حقیر شمرد.

شما اگر قطرۀ آب یا قطرۀ شیری که از پستان مادر به دهان کودک می ریزد؛ آن را به حساب پولی درآورید که چیز پشیزی است، کسر حق آن نهاده اید مثل

ص:55


1- (1) لدا: همزادی، قرابت، همزیستی.

فرزندان که به طنز به مادر می گفتند: چند من شیر می خریم و به تو عوض می دهیم.

اگر قطره شیر مادر به نظر شما حقیر آید، شما نظر به تپش قلب مادر و گرمی دامن او نگردیده اید.

شما نظر سامی سماوی ندارید.

و بعلاوه از این دو جهت، باز هر آن پله فرودین کوچک باز پله ارتقا است.

پله های ارتقا اگر چه پایین باشند، چون مقدمه ارتقا به پله های بلندند و وسیله صعود به سطح پشت بام مرتفع بلند هستند، پرارزش اند.

اما فسوسا ودریغا که از بدآموزی های نکبت خیز،

در وطن ما ایران به بهانۀ آن که بز حیوان پرآزاری است با «سم های خود» ریشه علف ها را از زمین درمی آورد، دولت های نابالغ ما حکم دادند در سراسر کشور، بزها را از دایرۀ حیات بیرون راندند و نخواندند که شخم زدن زمین به وسیلۀ سم این حیوان پربرکت، بته های علف را نیز بهتر پرورش می دهد.

ما پس از آن گرفتار کمبود لبنیات شدیم؛ تا دولت مجبور شد مواد لبنیات را از خارج وارد کند.

پنیر استرالیائی بلغاری و گوشت یخ زده برای مسلمانان آوردند تا کوس رسوائی ما زده و طاس از پشت بام افتاد، خواسته یا نخواسته با خشکاندن منابع طبیعی خداداد، چشمه های آب خیز معیشت را خشکانیدند، حتی قنات ها و کاریزها را خشکاندند تا کشور را صنعتی کنند، با آن که از آهن و فولاد قطره ای آب درنمی آید و از کارگاه صنعت یک قطره مهر و عاطفه نمی جوشد.

ص:56

تقسیم چنین شد:

این استر چموش لگد زن از آن من

آن گربه مصاحب بابا از آن تو(1)

* **

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

چندین چراغ دارد و بی راهه می رود

بگذار تا بیفتد و ببیند سزای خویش(2)

سؤال: آیا سند حدیث معتبر است؟

مجله، آن را از عبدالله بن عمروعاص آورده است.

پاسخ آن که: عبدالله بن عمروعاص، پدر را به جانب علی علیه السلام می کشاند و محمّد برادرش به طرف معاویه.

عبدالله بن عمروعاص از رسول خدا صلی الله علیه و آله. (از احادیثی که اجازه نوشتن آنها را گرفته بود) دارای صحیفه ای است که آن را به نام صحیفه صادقه می نامند.

ابوهریره می گفت: هیچ کس به قدر من از حدیث رسول خدا صلی الله علیه و آله برنگرفته، مگر عبدالله بن عمروعاص چون او می نوشت.

عبدالله بن عمروعاص در مسجد الحرام اشاره به امام حسین علیه السلام کرد و به

ص:57


1- (1) وحشی بافقی کرمانی.
2- (2) سعدی شیرازی.

همنشین خود گفت: امروز آن که در آسمان ها محبوب آسمان ها است، این حسین بن علی علیه السلام است.

راوی واسطه شد که بین او و امام حسین علیه السلام تماسی برقرار گردد. امام علیه السلام فرمود: اگر تو به این معتقد هستی، پس چرا در صفین با ما جنگیدی؟

گفت: چه کنم، زورم به پدرم نرسید و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده بود از پدر اطاعت کنم.

باقی ماند: اهمیت دادن این دو تن از همسران پیغمبر صلی الله علیه و آله ازواج النبی صلی الله علیه و آله به ضبط کردن حدیث شیر دوشیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله به نفس نفیس، در دل شب از بستر استراحت برای کودک که گواه بر بینش و بصیرت کامل آنان در امر رضاع و ارضاع کودک و تغذیۀ آن و بر اهتمام آنها به ضبط حدیث آن.

بنابراین باید رویۀ این دو بانوی خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله را رسیدگی کرد تا فهمید که بسی اهتمام داشته اند به اخذ حدیث؛ از حجرۀ طاهره فاطمه علیها السلام و ضبط حدیث با قوۀ حافظۀ خویشتن و وضع شبانه کودکانشان؟ و باز اهتمامی داشته اند به رساندن آن حدیث.

به روات متعدد مثل بانو ام الجعد در روایت اول و عبدالرحمن ابی الازرق در روایت دوم؛ و ابی فاخته در روایت سوم و عبدالرحمن اودی در روایت چهارم و ابوسعید خدری در روایت پنجمین.

ص:58

همسر محترم پیغمبر صلی الله علیه و آله میمونه هلالیۀ ام المؤمنین، آخرین زوجۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله

زوجه با میمنت و خوش میمنت از مکه به سال بین صلح حدیبیه

(در ششمین سال)

و بین سال فتح مکه (در هشتمین سال) به حرم سرای پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و حسین علیه السلام در این وقت سه ساله و اندکی بیشتر بود، پس دوران رضاع و شیرخوردن و اسم گذاری و ولادت آنها را در مدینه درک نکرده است.

لکن شرایط مادری را به طور وافر و افزون دارد.

اواخر سال هفتم هجری پیغمبر صلی الله علیه و آله گرامی با این سیده میمونه بنت الحارث هلالی تزویج کرد، نام این بانو (برّه) نیکوکار بود و به واسطۀ میمنت فتح مکه و دخول سپاه مسلمین در مکه، بعد از هفت سال آن را به فال نیک گرفته.

پیغمبر صلی الله علیه و آله نام او را میمونه نهاد، یعنی از خوشقدمی او فال زدند.(1)

ص:59


1- (1) زوجات النبی صلی الله علیه و آله: 108.

ازدواج او در سال هفتم هجری شد در موقع ورود پیغمبر صلی الله علیه و آله به مکه. پیغمبر صلی الله علیه و آله در این سال با لشکر مدینه برای انجام عمره القضاء وارد مکه شد، طبق تعهد سال قبل که قریش، رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سپاه هایمان مانع از دخول شهر مکه شدند و صلح حدیبیه واقع شد و قرار شد که آن سال، رسول خدا صلی الله علیه و آله حج نکرده برگردد به مدینه وسال بعد که هفتمین سال هجرت باشد با جمعیت به حج عمره بیایند و سه روز قریش، شهر مکه را برای آنان خلوت کنند و همین طور شد، در آخرین ایام اقامت این سه روز، این بانوی مجلله بنی هلال به خواستگاری عباس بن عبدالمطلب شوهر خواهرش ام الفضل و مداخلۀ جعفر طیار، شوهر خواهر دیگرش اسماء بنت عمیس به عقد رسول خدا صلی الله علیه و آله درآمد و به مدینه آمد و این آخرین ازدواج پیغمبر صلی الله علیه و آله است. وی زاهده عابده بود، عایشه دربارۀ او گفت:

هله، آگاه باشید که: این بانو از پرهیزکارترین ما نسبت به خدا و صله رحم جوترین ما دربارۀ ارحام بود.

کتاب زوجات النبی الطاهرات تألیف شیخ محمّد محمود الصّواف می گوید:

در غزوۀ تبوک(1) این میمونه در صفوف مجاهدان بود، زخمیان را مداوا می کرد و بیماران را مرهم می نهاد و جهاد می کرد در راه خدا حق جهاد؛ و گفته شده که میمونه رضی الله عنها اولین بانوئی بود که برای درمان مجروحان و

ص:60


1- (1) شاید یرموک باشد؛ زیرا در تبوک جنگی در پیش نیامد.

قیام به واجبات مجاهدان و سربازان دسته ای از بانوان تشکیل داد که کارشان در عرصۀ کرامت و مجد، ملازمت این درمانگاه بود.

و در این میدان جهادش، تیری به او اصابت کرد، از تیرباران دشمن در آن موقع که آب برای مصدومان و آسیب دیدگان می برد و نزدیک بود که او را بکشد اگر عنایت و لطف خدا نبود.

این بانوی با میمنت، خواهر لبابه کبری زوجۀ عباس رضی الله عنه عموی پیغمبر صلی الله علیه و آله و خانه عبدالله بن عباس رضی الله عنه است.

موسوعه آل النبی فصل سیزدهم می گوید:

میمونه بنت الحارث آخرین ازدواج پیغمبر صلی الله علیه و آله.

مسلمین بعد از مراجعت از حدیبیه به سال ششم که قریش آنها را مانع شدند از دخول در مکه عطف توجه به فتح خیبر کردند.

و در اثنای فتح خیبر آوارگان مهاجرین حبشه، تحت سرپرستی جعفر برگشتند، در مدینه خبر شدند که پیغمبر صلی الله علیه و آله در خیبر است، آنها هم به خیبر آمدند و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نمی دانم به فتح خیبر من بیشتر شاد هستم یا به ورود جعفر.

بلی، صلح حدیبیه هم راه را برای قبول اسلام باز کرده بود و خالد بن ولید با عمروعاص به مدینه آمده اسلام آورده بودند؛ و مسلمانان فکرشان همگی مصروف عهدنامه صلح حدیبیه بود که آخر سال ششم عقد قرار داد آن بسته شد که محمّد و اصحابش به سال بعد آن به مکه بیایند و سه روز شهر برای آنها خلوت باشد و از اسلحه غیر از سیوف و شمشیرها، آن هم در غلاف، با آنها

ص:61

نباشد.

در آن میان مهاجرین که مکه را رها کرده و به مدینه هجرت کرده بودند و همه در اندیشه و خواب و خیالشان عودت مجدد به وطن سابق، ام القری معطوف بود، خود را تصور می کردند که به سرزمین وطن بازگشته اند و به طواف بیت العتیق مشغولند. و چشم و دل ها را از دیدگاه عهد کودکی و آرامگاه اجدادی پر کرده اند.

چون سالیان دراز ممتدی است، از آن روزی که از این شهر و دیار خود اخراج شده اند حائل قوی بین آنان با خانه کعبه که خدا آن را مثابه و امن قرار داده و مردم از هر زاویه عمیق به سوی او می آیند واقع شده؛ همین که شتابان در سال گذشته (ششم هجرت) سعی کردند که به قصد عمره و عبادت، نه جنگ و ستیز به مکه آیند و تا چند مرحله ای مکه رسیدند، قریش مانع شدند و آنها را از مسجد الحرام بازداشتند، هر چند بالاخره قبول کردند که راه بدهند که مسلمین سال بعد، دیگر بار بیایند.

روزها به درازا می گذشت و شب ها طولانی به نظر می آمد تا سال چرخید و منادی پیغمبر صلی الله علیه و آله ندا در داد که: مردم آماده حرکت به سوی مکه شوند.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله سوار ناقه «القصواء» شد و دو هزار نفر به تبع سوار شدند و با شوق و شوری روانه زیارت خانه ای شدند که خدا در آن عبادت شده.

دل ها در تپش بود، پر می زد به آن سرزمین که گهواره و موطن و تفریحگاه آنان بود.

و دورنمای قریۀ مبارکه (مولد و زادگاه پیغمبر صلی الله علیه و آله و فرودگاه وحی) به دیده

ص:62

آنها پدید می آمد که رؤیت آن بسی شورافزا و با غلغله بود.

و صدای حدی ساربانان به آسمان برآمده.

آنها را بشارت به روز موعود می داد و پیشاپیش همه، عبدالله بن رواحه بود که مهار ناقۀ «قصوی» را گرفته و حدی را برای ساربانان و شتربانان انشاد می کرد.

به این مضمون:(1)

1 - راه بدهید: ای کافرکیشان! راه را برای او باز بگذارید.

2 - باز بگذارید که همه خیر در رسول او است.

3 - ای پروردگارا! من مؤمنم به گفتار او.

4 - در قبول آن حق خدا را می شناسم.

تا ایمن داخل مکه شدند که ایمن طواف کنند و ایمن سر بتراشند و موها کوتاه کنند و بیم از کس نداشته باشند.

و کفار مکه مشرکان شهر را خلوت کرده، جلای وطن کرده در سه روز به طوری که احدی از آنها در شهر نبود، مسلمین آیۀ وعدۀ حق را به صدق تلاوت می کردند.

(لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللّهُ آمِنِینَ مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ

ص:63


1- (1) خلوا بنی الکفار عن سبیلهخلوا افکل الخیر فی رسوله یا رب انی مؤمن بقیلهاعرف حق الله فی قبوله

دُونِ ذلِکَ فَتْحاً قَرِیباً)1

سپس افواج دو هزار نفر مسلمین به یک صدا خروش برکشیدند:

«لبیک اللهم لبیک لاشریک لک لبیک.»

به طوری که صدا در کوه های مکه پیچید، از همه سوی شهر صدای خروش «لبیک اللهم لبیک» طنین می افکند و لرزه بر در و دیوار می افکند.

و زمین زیر پای مشرکان که خیمه بیرون شهر بلد الامین بلد الحرام زده بودند تا بعد از سه روز که محمّد و همراهانش بروند، آنها به جای خود در شهر برگردند؛ می لرزید از صدای لبیک همگانی یاران محمّد صلی الله علیه و آله، احساس می کردند که کوه های گنگ سر به فلک کشیده، گوئیا دارد از هیبت و جلال و هراس از هم می پاشد و به دنبال آن پیاپی صدای دعا از ساحت حرم بلند بود به صدای خروش

«لا اله الا الله وحده لا شریک له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده.»(1)

یعنی جز خدای یگانه معبودی نیست، تنها او و تنها او است، وعدۀ خود را صدق درآورد و بندۀ خود را نصرت و پیروزی داد و ارتش و سپاه و جنود خود را عزت داد و احزاب را خود به تنهایی درهم شکست.

این غلغله و هیاهو، خدا می داند با دل مردم چه می کرد؟

ص:64


1- (2) الکافی: 225/4، حدیث 3؛ بحارالأنوار: 135/21، باب 26، حدیث 26.

مردم مکه همه یقین کردند که پیروزی با محمّد است و روز پیروزی بزرگ برای مؤمنان فرا رسیده، این منظرۀ رستاخیزآسا در اهالی مکه کار سحر را کرد، دل ها را برد، اما در سران سرکش قریش از مهابت و رعب و اما در طبقات تودۀ مردم:

از دلربایی خصوصی با عاطفه و ذره پروری سال پیش که محمّد صلی الله علیه و آله وقتی از دخول شهر مکه ممنوع شد و با صلحنامۀ حدیبیه به مدینه برگشت و خیبر را فتح کرد، آب و ملک خیبر بر اهل مدینه تقسیم گردید و مقادیر شمش های طلا که از خیبر به دست آمد؛ محمد صلی الله علیه و آله آنها را به مکه و فقرای مکه اختصاص داد و بار شتر کرده به سوی مکه فرستاد که به توسط سه تن از اشراف مکه بر مردم قحطی زده مکه تقسیم شود، مکه گرفتار خشکسالی شده بود.

ولی ابوسفیان از آن سه تن قبول کرد و پخش کرد.

صفوان بن امیه و سهیل بن عمرو، قبول نکردند.

آن بزرگواری دل مردم را برد، خاصه در میان آنان که کسان آنها در زمرۀ مسلمین درآمده و امروز فاتحانه وارد مکه شده اند.

خالد بن ولید از آنان بود که برادرش ولید بن ولید جزء جوان مردان مسلمین بود.

از جمله بانویی از گرامی ترین خاندان های مکه، دل او به هوای محمّد صلی الله علیه و آله پر می زند.

این بانو نامش «بره» یعنی نیکوکار است، پیغمبر صلی الله علیه و آله به واسطۀ این فتح مقدماتی فال نیک زده، قدوم او را با میمنت شمرده، نامش را میمونه گذارد.

ص:65

وی دختر حارث بن حزن هلالیه از قبیلۀ بنی هلال است.

یکی از آن چهار خواهران که در حق آنها رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: چهار خواهران مؤمنات، یکی از آن چهار خواهر شقیقه او، از پدر و مادرش لبابه کبری ام الفضل بنت الحارث هلالیه همسر عباس بن عبدالمطلب، وی اولین بانوئی است که بعد از خدیجه ایمان آورد و آن بانویی است که برای تاریخ اسلام این افتخار را نگه داشته که ابولهب را که جسورانه داخل منزل عباس شد و مولای او «ابورافع» را که اسلام آورده بود به زمین زده وبر او افتاد، همی او را می زد که چرا اسلام آورده، ام الفضل ناتوانی نکرد برخاست، عمودی در آنجا بود برداشت و بر تارک سر ابولهب زد که سر او شکست و شکاف منکری برداشت.

سخت استخوان شکست و ام الفضل همی گفت: او را مستضعف گیر آورده بودی، اینک که سالار سر او را غائب دیدی؟

ابولهب برخاست ذلیلانه پا به فرار گذاشت و پس از این مضاربه هفت روز بیشتر زنده نماند که خدا سیاه زخم را بر او مسلط کرد که او را کشت.(1)

آن دو خواهر دیگر یکی این «بره» از جانب مادرش یکی اسماء بنت عمیس خثعمیه است و دیگری خواهرش سلمی خثعمیه زوجۀ حمزه سیدالشهداء، قتیل احد است.

اما اسماء بنت عمیس خثعمیه زوجه جعفر بن ابی طالب جعفر طیار، ذی الجناحین و مادر عبدالله جعفر داماد امیرالمؤمنین بر زینب کبری بانوی قهرمانه

ص:66


1- (1) السیره النبویه: 473/2-474؛ تاریخ اسلام: 67/2.

کربلاست.

اسماء بعد از شهادت جعفر طیار در جنگ موته (دو سال بعد) به ازدواج ابو بکر درآمد و محمّد بن ابی ابکر را خدا به او داد و بعد از ابوبکر افتخار همسری امام علی بن ابی طالب علیه السلام را یافت و برای او «یحیی» را آورد،.

و مادر همه، هند دختر عوف بن زهیر بن الحارث بود که در حق او گفته اند: خوشبخت ترین بانو از جهت داماد اوست.(1)

دامادهای او رسول خدا صلی الله علیه و آله و حمزه سید الشهدا و جعفر طیار و امام علی بن ابی طالب و ابوبکر صدیق و عباس بن عبدالمطلب و ولید بن مغیره مخزومی، پدر خالد بن ولید بودند.

این هند غیر از این دامادهای متشخص، دامادهای دیگرش هم متشخص بودند مثل: ولید بن مغیره مخزومی است که زوجه او لبابه صغری هلالیه مادر خالد بن ولید سردار فاتح شام بود.

و دیگر از دامادهایش، ابی بن خلف جمحی بود که شوهر خواهرش عصماء دختر حارث هلالیه، مادر «ابان» بود.

و داماد دیگرش، زیاد بن عبدالله بن مالک هلالی شوهر عزه بنت الحارث هلالیه.(2)

که تماس دست پیغمبر صلی الله علیه و آله یا بوسه پیغمبر صلی الله علیه و آله گاهی موجب ظهور نوری در

ص:67


1- (1) السمط الثمین: 113؛ الاستیعاب: 1915/4.
2- (2) الاستیعاب: 1915/4؛ السمط الثمین: 115.

چهرۀ طرف می گردیده ذکر کرده.

پسر خواهر میمونه زوجه رسول خدا صلی الله علیه و آله و زیاد بن عبدالله بن مالک از بنی هلال وقتی با نمایندگان «داد» از قبیله بنی هلال به مدینه آمدند، سال وفود نمایندگان، سال نهم هجری بوده و او بر خاله اش میمونه بنت الحارث وارد شد و با رسول خدا به مسجد آمد، رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد دست به سر و صورت او کشید و به همین سبب، نوری در سیمای او پدید آمد که برای همیشه بود (ظاهراً باید پسر زیاد باشد، به هر صورت این بانو «میمونه» در آن موقع در سن 26 سالگی بود و بیوۀ ابورهم بن عبدالعزی قرشی عامری بود.(1)

برّه به خواهر تنی خود «ام الفضل» رسانید که دلش چه می خواهد؟ یعنی همسری محمّد را می خواهد که سالار سرش باشد، خواهر هم این راز را با شوهر خود عباس بن عبدالمطلب در میان نهاد و اختیار او را در دست عباس وانهاد و عباس هم در حمل رسالت چنین که قبیلۀ بنی هلال را سرافراز کند و برای دعوت پیغمبر صلی الله علیه و آله هم پشتیبانی از آنها ساخته باشد کوتاهی نکرد و فوراً به پیشگاه پسر برادر مشرف شد و با او دربارۀ این بانو نیکوکار (برّه) گفتگو کرد و پیشنهاد داد که با او ازدواج کند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله اجابت کرد و صداق او را چهارصد درهم قرار داد و پسر عم خود جعفر طیار را که شوهر خواهرش اسماء بنت خثعمیه بود، برای خواستگاری و اجرای خطبه روانه کرد.

ص:68


1- (1) السیره النبویه: 1061/4؛ الاستیعاب: 1916/4 (در نام شوهرش اختلاف است)؛ سمط الثمین: 115.

و در روایتی آمده که این «برّه بنت حارث» هلالیه، همان زنی است که قرآن از او یاد می کند که نفس خود را به پیغمبر صلی الله علیه و آله بخشید و آیۀ مبارکه درباره اش نازل شد.(1)

این ازدواج هنوز به اقتران نرسیده، مدت مهلت سه روزه عهدنامه حدیبیه به سر رسید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله دوست می داشت که اگر اهل مکه (مکیان) مهلت بدهند تا این ازدواج و اقتران صورت بگیرد، ولیمه دهد؛ تا بتواند از این مهلت بر مدت اقامت بیفزاید؛ تا بلکه اسلام از سلوک حسنه پیغمبر صلی الله علیه و آله و مسلمین در نفوس کفاری که هنوز از عناد و ستیزه و حسد به زبان اقرار نیاورده اند جا بگیرد و تمکین یابد.

ولکن عصر روز سوم دو تن نمایندگان مردم مکه، حویطب بن عبدالعزی و سهیل بن عمرو «اعلم» آمدند و خواستار شدند که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سپاه از شهر بیرون رود، چون مدت تمام شده و به سر آمده طبق نص عهدنامه.(2)

پیغمبر صلی الله علیه و آله از در مسالمت به آنها پیشنهاد داد که باکی بر شما نیست که اگر وابگذارید که من عروسی را در شهر شما و بین شما بگذرانم و برای شما ولیمه اطعام کنم، لکن آن دو نفر نماینده نپذیرفتند، چون درک

ص:69


1- (1) احزاب (33):50؛(وَ امْرَأَهً مُؤْمِنَهً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ)؛ الاستیعاب: 1916/4-1917.
2- (2) نص عهدنامه این بود که محمّد و اصحابش آن سال (ششم) برگردد و وارد مکه نشود، سپس با اصحابش سال آینده داخل شود و سه روز فقط اقامت کند. «السیره الحلبیه: 780/2-781؛ السیره النبویه، ابن کثیر: 433/3»

کردند که با انعقاد مجلس ولیمه از جانب محمّد، دیگر بی درنگ ابواب شهر به روی محمّد و اسلام بازخواهد شد یا اگر چند روز دیگر اقامت مسلمین طول بکشد، علیهذا جواب نامساعدی گستاخانه گفتند ما را حاجتی و نیازی به طعام و ولیمه تو نیست، بیرون رو از شهر ما.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به حسب وفای به عهد تسلیم شد و اعلان رحیل در مسلمین داده شد که پیش از غروب باید مسلمین از شهر خارج شده باشند و ابورافع مولای خود و امین خود را به جا گذاشتند که عروس را از عقب سر بیاورد.(1)

عروس (برّه) به مصاحبت و ملازمت مولی رسول خدا صلی الله علیه و آله در «سرف» نزدیک «تنعیم» از عقب سر رسیدند، در آن بقعه مبارکه اقتران حاصل شد.

سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله با این بانو منصرف شده به مدینه برگشتند و این بانو را به مناسبت میمنت و خوش قدمی که ازدواج با او در این وقت درخشان اتفاق افتاد که بعد از هفت سال به امّ القری برای اولین دفعه با همۀ اصحاب وارد شدند و ایمن و آسوده اعمال عمره القضاء را به جا آوردند و افق جنوب از طرف مکه به روی مسلمین باز شد، چنان که به واسطۀ فتح خیبر افق شمال هم باز شد.

این بانو داخل خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله شد، با زندگی مسالمت آمیز بلکه کارآمد، زیاده طلبی نداشت، قناعت داشت، به جای افزون طلبی اکتفاکرد

ص:70


1- (1) البدایه و النهایه، ابن کثیر: 261/4؛ تاریخ الاسلام: 460/2-461؛ السمط الثمین: 114.

از دنیا به نعمت اسلام که خدا آن را به شرف افتخار ازدواج با پیغمبر صلی الله علیه و آله به او ارزانی فرمود؛ این آخرین ازدواج پیغمبر صلی الله علیه و آله است، وی به قراری که عایشه اعتراف کرد نسبت به مقام ربوبی، پرهیزکارترین آن بانوان و نسبت به ارحام صله رحم جوترین آنها بود و در عین حال کارآمد بود.

کتاب زوجات النبی الطاهرات تألیف شیخ محمّد محمود الصواف گوید: در غزوۀ تبوک که به سال نهم واقع شد، خارج از مرز عربستان در تبوک که سیصد کیلومتر دورتر از مدینه است و داخل مرز شامات است، این بانو در صفوف مجاهدان بود، زخمیان را مرهم می نهاد و بیماران را مداوا می نمود و در راه خدا جهاد می کرد حق جهاد.

و گفته شده که: میمونه اولین بانویی بود که دسته ای از بانوان تشکیل داد برای دوا و درمان مجروحان و زخمیان و قیام به واجبات مجاهدان و سربازان اسلام؛ و این دسته بانوان کارشان ملازمت این درمانگاه بود.

سفرهایی که بانوان به همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله می آمدند به حکم قرعه بود، جز سال حجه الوداع که سال دهم بود و همۀ زنان زوجات طاهرات همراه بودند و زهرا علیها السلام هم بود، اما سال هشتم فتح مکه ام سلمه بوده و زهرا علیها السلام هم بوده.

چنان که در سال ششم حدیبیه امّ سلمه همراه بود و این بانو هنوز جزء ازواج طاهرات نیامده و در سلک آنان وارد نگردیده بود و در مکه بود.

اما در غزوۀ تبوک که به سمت شمال مدینه رفتند، این بانو همراه بوده (خدا دانا است).

ص:71

در این میدان جهادش تیری به او اصابت کرد از تیرهای دشمن، در آن موقع که آب برای مصدومان و آسیب دیدگان می برد و نزدیک بود که او را بکشد، اگر عنایت و لطف خدا نبود؛ این قضیه را شیخ محمّد محمود الصّواف در کتاب زوجات النبی الطاهرات ذکر کرده و خدا دانا است.

موسوعه آل النبی می گوید: این بانو در خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله زندگانی مسالمت آمیز داشت و اکتفا می کرد به شرف ازدواج همسری با پیغمبر صلی الله علیه و آله و نعمت اسلام و بی شک از گزند رشک بر عایشه و سپس بر ماریه قبطیه مادر ابراهیم آسوده نبود، هر دو او را گزند می داد.

چون اولی حظّ بیشتری از محبت پیغمبر صلی الله علیه و آله را به خود اختصاص داده و دومی صاحب فرزندی شده و شرف مادری برای ابراهیم پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله را یافته بود.

باز شک نباید کرد در این که: وی هم مقاومت با عاطفۀ دستۀ زن ها را نکرد که غیرت و رشک زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله آنان را به چموشی و سرکشی واداشت. و او هم در آن میان از زنان و داخل در آن کشمکش و خشم و هجران بود.

لکن مورخان اسلام و نویسندگان سیره، برای او هیچگونه دیگر غیر از این ننوشته اند که خصومتی را احداث کرده باشد یا مشاجره ای را در خانه پیغمبر صلی الله علیه و آله برافروخته باشد. آری، فقط این را ذکر کرده اند که: در بیماری اخیر رسول خدا صلی الله علیه و آله در مرض موت وقتی درد به پیغمبر زورآور شد و شدت کرد، در خانۀ او رضی الله عنها بود و او رضایت داد که رسول خدا صلی الله علیه و آله در بیماری، چون خود دوست دارد در حجرۀ عایشه باشد، همین که رسول خدا صلی الله علیه و آله به جوار رحمت

ص:72

حق رفت، همواره میمونه تا زنده بود یاد از آن روز می کرد که چه مبارک روزی با میمنت بود که با رسول خدا صلی الله علیه و آله با هم بودیم.

و از عجایب اتفاقات زندگانی این بود که همواره دلش هوای سرزمین «سرف» را می کرد که اتفاق صحبت رسول خدا صلی الله علیه و آله در آنجا دست داده بود؛ تا در وصیت خود قید کرده بود که در محل قبّه و خیمه اش در آن سرزمین، دفن شود. اتفاقاً وفات او بعد از منتصف قرن اول هجری در سفر مکه در همان سرزمین واقع شد و همانجا او را در آرامگاهی که دوست می داشت خواباندند.

عایشه هووی او به یزید بن اصم گفت: میمونه وی پرهیزکارترین شخص ما و صله رحم جوترین شخص بین ما هووها بود.

یزید بن اصم بازگو کرده که: به استقبال عایشه که از مکه بازگشته بود من با پسر طلحه از خواهرش (خواهر عایشه) رفته بودیم و به باغی از باغستان های مدینه دست اندازی کرده بودیم، پس عایشه رو به پسر خواهر خود کرد او را همی ملامت کرد، سپس رو به من کرد و مرا موعظه های بلیغ نمود سپس گفت: آیا نمی دانی خدا تو را تا کجا آورده که تو را در خانه ای از خانه های پیمبرش وارد کرده... میمونه والله از دنیا رفته، افسار تو را به گردنت افکنده، تو را یله و رها کرده. هان! بدان که آن بانو به خدا قسم از پرهیزکارترین ما از خدا بود، در عین آن که به خویشاوندان صله رحم جوتر از همه بود.

سلام بر امّ المؤمنین میمونه، درود بر زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله باد.

ص:73

ص:74

لبیک سبب فتح مکه ولبیک سبب فتح عموریه

میمونه ام المؤمنین و فریاد اغاثه ملهوفین از پیغمبر صلی الله علیه و آله در دل شب تاریک

سیرۀ احمد زینی دحلان: 87/2 از طبرانی از حدیث میمونه ام المؤمنین رضی الله عنها روایت کرده(1) که ام المؤمنین میمونه گفت:

ص:75


1- (1) روی الطبرانی «معجم الکبیر: 434/23» من حدیث میمونه ام المؤمنین رضی الله عنها قالت: بات عندی رسول الله صلی الله علیه و آله لیله فقام لیتوضاء للصلوه فسمعته یقول فی متوضاه باللیل، لبیک! لبیک! لبیک! ثلاثاً - نصرت نصرت نصرت ثلاثا، فلما خرج قلت: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! سمعتک تقول فی متوضئک: لبیک لبیک لبیک ثلاثا نصرت نصرت نصرت ثلاثا، کانک تکلم انسانا فهل کان معک احد؟ فقال: هذا راجز بنی کعب یستصرخنی و یزعم انّ قریشا اعانت علیهم بنی بکر؛ قال زینی دحلان صاحب السیره: (و هذا علم من اعلام النبوه باهر، فاما انه اعلم بذلک بالوحی و علم ما تصوره الراجز فی نفسه او انّ الراجز کان یرتجز و اسمع الله نبیه کلامه - و لما انقضی

ص:76

شبی رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد من بیتوته کرد، شب را به نیمه آورد، همین که برای نماز شب برخاست، من شنیدم که در متوضاء (یعنی) (وضوخانه) همی گفت: لبیک، لبیک، لبیک (سه مرتبه) (به نصرت تو اقدام شد، به نصرت تو اقدام شد، به نصرت تو اقدام شد (سه مرتبه، همین که بیرون آمد، من گفتم: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! می شنیدم که در وضوخانه سه مرتبه می گفتی: (لبیک، لبیک، لبیک، به نصرت تو اقدام شد، به نصرت تو اقدام شد، به نصرت تو اقدام شد؟)

گویی که با انسانی سخن می گفتی؟ آیا کسی با تو بود؟

(اینان که جواب لبیک به آنها گفتی کیانند و به نصرت آنها چگونه اقدام نمودید و می نمایید؟

فرمود: صدای استغاثه رجزخوان بنی کعب خزاعه از مکه به گوش من می آید که در مکه از قریش هجوم دیده اند و چنین می گویند که: قریش مکه در جنگ آنها با بنی بکر همدستی کرده اند و به آنها شبیخون زده اند و از آنها کشته اند، با این که قریش با هم و هم پیمانان ما «خزاعه» عهد صلح بسته بوده اند، ده ساله که شمشیر موقوف، اینک دوسال بیشتر نگذشته، عهد ما را شکسته اند؛ من قول نصرت به خزاعه هم پیمانان می دهم و آن را عمل انجام شده باید دانست.

ص:77

سیره می گوید: این معجزه ای است از نشانه های خیره کننده نبوت که یا با وحی اطلاع قبلی آن رسیده و به پیغمبر صلی الله علیه و آله اعلام شده است که آن چه «راجز» در رجز خود تصور و اندیشه نموده که بعد به مدینه بیاید و بگوید، الان پیغمبر صلی الله علیه و آله را وحی پیشاپیش آگاه کرده، یا آن که رجزخوان الان در مکه و حوالی مکه این رجزها را می خوانده، تظاهر می کرده اند و شعار می داده اند و خدا کلام او را به گوش پیغمبر صلی الله علیه و آله شنوانده.

تا همین که پیکار بنی بکر که هم پیمانان قریش اند با خزاعه که هم پیمانان بنی هاشم اند، درگیر شد.

عمرو بن سالم خزاعی یکی از بنی کعب که بطنی از خزاعه هستند با چهل سوار شترسوار از مکه به مدینه آمدند، هشتاد فرسخ ده روز راه است، بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شدند، پیغمبر صلی الله علیه و آله را خبر دادند که: چه مصیبتی بر سرشان آمده، از پیغمبر صلی الله علیه و آله استنصار می کردند، نصرت می طلبیدند.

و پیش از قدوم آنان به سه روز پیغمبر صلی الله علیه و آله عایشه را دستور فرمود که توشۀ سفر و مایحتاج سفر را در این مسافت طولانی برای بین مکه و مدینه تهیه شده ببینید، محض اعتماد بر همان اطلاعات غیبی که خدا او را بر عهدشکنی قریش مطلع فرموده.

پیغمبر صلی الله علیه و آله عایشه را امر فرموده بود که: کسی را آگاه نکند تا ابوبکر بر عایشه وارد شد، پیش از آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله او را آگاه فرموده باشد و با او مشاوره نموده باشد.

ابوبکر از عایشه پرسید که این تجهیزات چیست؟

ص:78

عایشه گفت: نمی دانم.

ابوبکر گفت: اینک که زمان غزوه با بنی الاصفر یعنی روم نیست، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله کجا را اراده دارد؟

عایشه باز گفت: نمی دانم!

میمونه ام المؤمنین می گوید: پس از سه روز برجای خود اقامت کردیم، بعد از آن گفتار پیغمبر صلی الله علیه و آله که فرمود:

اینک رجز خواننده بنی کعب است.

سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله نماز صبح را روز سوم بر مردم گزارده بود که من صدای رجزخوان را شنیدم که پیغمبر صلی الله علیه و آله را با شعر خود صدا می زد و استغاثه می برد.

معلوم شد عمرو بن سالم، خود با همراهان رهسپار رو به ما دارند و بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد شده اند، به حالی که پیغمبر صلی الله علیه و آله در مسجد جلوس فرموده بود، شعر خود را انشاد کرده می سرود.(1)

1 - پروردگارا من در شعر خود محمّد را صدا می زنم، آن هم پیمانان با پدران ما و پدربزرگ خویش که پشتوانه ذخیره انبوه و پشتیبان پرمایه و پایه ما بوده، صدا می زنیم.

2 - که قریش خلف کردند موعد تو را و میثاق مؤکد تو را نقض کردند.

ص:79


1- (1) این شهرها در تحریک فتح مکه با اشعار ابوتمام در فتح عموریه قیاس شود. السیف اصدق انباء من الکتب فی حدّه الحدّ بین الجدّ و اللّعب یمیض الصفایح لاسود الصحانف فی متونهن جلاء الشک و الرّیب «مجمع الزوائد: 162/6؛ وفیات الاعیان: 23/2»

3 - و پنداشتند که تو احدی را صدا نمی زنی و در کداء(1) و گردنه، برای من کمین گذاشتند که خبر به تو نرسد.

4 - پس نصرت کن ما را، خدا تو را هدایت نماید.

نصرتی با پشتیبانی و دعوت کن از افواج عبادالله؛ تا بیایند به مدد ما.

5 - که در میان آنها رسول الله هم باشد، خود را از هر کار دیگر تجرید کرده تا به این کار بپردازد.

او که اگر ستمی ببیند چهره را عبوس می کند.

6 - دشمن ما را در سرزمین و تیر به شبیخون زدند و ما را کشتار کردند، در حالی که همه به تهجد بودیم، قرآن تلاوت می کردیم، در رکوع و سجود بودیم.

شعر او که تمام شد رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: به نصرت تو اقدام شد.

و در روایتی گوید: پس پیغمبر صلی الله علیه و آله از جا برخاست عبا و ردا را به زمین می کشانید و همی گفت: یاری نبینم من اگر شما را نصرت ندهم به آن چه نفس خود را نصرت می دهم.

و در روایتی دارد که فرمود: «به حق آن کس که جان من به دست او است، از آنان دفاع می کنم به آنچه از نفس خویشتن و اهل بیت خویشتن دفاع می کنم.»(2)

و در روایتی دارد که: «چشم های پیغمبر صلی الله علیه و آله اشک افتاد و سرشک فرو

ص:80


1- (1) کداء: محله، ده، خانه.
2- (2) سبل الهدی و الرشاد: 203/5.

ریخت، وقتی شعر عمرو بن سالم را شنید و گفت: خزاعه از من است و من از خزاعه ام.»(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله که غوث عالم است، روحیۀ اغاثۀ ملهوف و فریادرسی دادخواه در او چنان است که با بعد مکانی هشتاد فرسخ فاصله و بعد زمانی ده روزه (پیشاپیش) (صدای لبیک لبیک لبیک). (به نصرت اقدام شد، به نصرت اقدام شد، به نصرت اقدام شد) از پیغمبر صلی الله علیه و آله به نیمه شب به آسمان برمی خاست (لطف تو ناگفته ما می شنود)

پس از کانال دیگری می شنیده که جواب می داده، علی الظاهر هنوز صدای استغاثۀ آنها به مدینه نرسیده و خودشان به حدود مدینه نرسیده، از آن کانال غیبی گفتگو و گفت و شنود پدید می آمده.

نکتۀ دیگر آن که: ندای «منا شده» از شخص عمرو بن سالم خزاعی به پیغمبر صلی الله علیه و آله غایب می رسید و مورد تصویب واقع می شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله بر آنها مؤاخذه نفرموده که استغاثه از غایب، شرک است و کفر است، وهابی ها از این مناشده آشکارا غفلت ننموده اند و حکم به تکفیر این دعا می کنند:

( یا محمّد و یا علی انصرنا فانکما ناصرانا

ویا محمّد و یا علی اکفیانا فانکما کافیانا)(2) نکتۀ سوم آن که: «این اغاثۀ ملهوف روحیۀ ثابت پیغمبر است که به اذن

ص:81


1- (1) سبل الهدی و الرشاد: 203/5.
2- (2) جمال الاسبوع: 181.

الله ملکۀ ثابته راسخه در قیامت هم ثابت است، بلکه در حیات برزخی هم ثابت است و منعی برای گوینده و شنونده و خواننده نیست، اما در قیامت و حتی از دم مردن می گفت: امتی امتی.

می فرمود: در قیامت عدّه ای از صحابۀ مرا به سوی آتش جهنم می کشند، من می گویم: خدایا اصحاب منند خطاب می رسد:

آری، اما تو نمی دانی، پس از تو اینان چه ها کرده اند؟»(1)

و اما برزخ و حیات برزخی روایت کرده.(2)

«بزار به سند صحیح از عبدالله بن مسعود رضی الله عنه از پیغمبر صلی الله علیه و آله که فرمود: «خدا را ملائکه ای هست که سیاح اند، به من امور امت را یا هر خبر را ابلاغ می کنند.»

و از رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگو کرده گوید:

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «حیات من خیر است، برای شما حدیث می کنید و

ص:82


1- (1) عیون اخبار الرضا علیه السلام: 93/1؛ صحیح مسلم: 68/7؛ مسند احمد بن حنبل: 281/3.
2- (2) وفاء الوفا، سمهودی: 1353 و قد روی البزار بسند صحیح عن عبدالله بن مسعود رضی الله عنه من النبی صلی الله علیه و آله قال: ان لله ملائکه سیاحین یبلغونی عن امتی. قال و قال رسول الله صلی الله علیه و آله: حیاتی خیر لکم تحدثون و یحدث لکم و مماتی خیر لکم، تعرض علّی اعمالکم، فان رأیت حسناً جمیلاً حمدت الله علی ذلک و ان رأیت غیر ذلک، استغفرت الله لکم. و 1352 - و قد قال صلی الله علیه و آله علمی بعد وفاتی کعلمی فی حیاتی - رواه الحافظ المنذری. «رفع المناره: 127، السیره النبویه: 547/4؛ منهج الرشاد: 564»

برای شما حدیث می شود؛ و وفات من هم خیر است برای شما، اعمال شما بر من عرضه می شود. پس هر چه را خیر بنگرم خدا را بر آن حمد می کنم و هر چه را شر دیدم آمرزش برای شما می طلبم.»(1)

آن روحیۀ اغاثه که سه روز پیش از آمدن رجزخوان خزاعه در دل شب لبیک لبیک لبیک (سه مرتبه) (نصرت نصرت نصرت) می گوید: با مرگ در حیات برزخی تغییر نمی کند، ملکات نفسانی با مرگ تبدیل نمی شود، مرگ انتقال از نشأه ای به نشأه ای است، لا تبدیل لکلمه الله.

کل قیام و نهضت اسلام سرمایه اش همین روحیه پیغمبرش صلی الله علیه و آله بود که روحیۀ اغاثۀ ملهوف است.

از قضیۀ بنی خزاعه بنگرید و از حدیث

«من سمع رجلا ینادی یا للمسلمین فلم یجبه فلیس بمسلم.»(2) (الحدیث)

هر کس بشنود که فریادخواهی داد می زند ای مسلمین! به فریاد برسید، پس آن را اجابت نکند، او مسلمان نیست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در مکه شخصی را دید که فریادرسی می کند، معلوم شد حکم بن هشام کالایی از او برده و قیمت و بهای آن را نپرداخته، پیغمبر صلی الله علیه و آله او را برداشت به درب خانه ابوجهل رفت و در زد و او آمد، نهیب به او زد که قیمت متاع این شخص را بپرداز ای اباجهل!

ص:83


1- (1) بحارالأنوار: 551/22، باب 3، حدیث 7.
2- (2) الکافی: 164/2، باب الاهتمام بأمور المسلمین، حدیث 5؛ تهذیب الاحکام: 175/6، باب 79، حدیث 29.

گفت: بدیده، از اینجا نام او ابوجهل شد وگرنه ابوالحکم بود.(1)

شاهد دیگر آن که: پیغمبر صلی الله علیه و آله درحلف الفضول داخل شد می فرمود: الان هم اگر مرا به این دعوت بخوانند، من در آن داخل می شوم، در خانه عبدالله بن جدعان بود.

حلف الفضول ان لایقر ببطن مکه ظالم (الجار و المعبر فیها آمن)(2)

نکتۀ دیگر آن که: شاید میمونه بنت الحارث هلالیه آن روحیه مداوای زخمیان و آب دادن به تشنگان را از پیغمبر صلی الله علیه و آله در مثل این قضیه که از ندای شبانه پیغمبر صلی الله علیه و آله دیده بود، اقتباس کرده بود. مصاحبت با رهبران یک دم آن هم، کیمیائی است در تبدیل عنصر آدمی.

آن چه دیده بود، اقتباس کرده بود.

نکتۀ دیگر: آنچه از روحیه امیرالمؤمنین علیه السلام در قضیۀ انبار و غارت سفیان بن عوف غامدی بر آن ظاهر شد، دلیل است که استنصار از روحیۀ علی هم به اذن الله صحیح است؛(3) چون علی علیه السلام خود قبسی از نور رسول الله صلی الله علیه و آله است و روحیۀ او هم اقتباس از روحیۀ اوست، علی نسخۀ طبق الاصل محمّد است.

البته همه باید به اذن الله باشد.

ص:84


1- (1) السیره الحلبیه: 507/1.
2- (2) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 41/2.
3- (3) اعیان الشیعه: 459/3؛ الغارات: 464/2.

و غیاب و حضور در آن فرقی نمی کند.

کتاب امالی صدوق بازگو کرده که: «عمر بن الخطاب به شخصی که عیب جویی از علی علیه السلام کرد برآشفت و گفت: صاحب این قبر محمّد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و علی پسر ابی طالب پسر عبدالمطلب است، انتقاص و عیب جویی تو از علی، این شخص را در قبر آزار می دهد.»(1)

به فتوای عمر اگر از علی علیه السلام انتقاص بشود، پیغمبر صلی الله علیه و آله در قبر آزرده می شود، پس خبر می شود که آزرده می شود.

پس گفته شیخ محمّد بن عبدالوهاب محل نظر است که می گوید: پیمبران بعد از وفات از امت خود خبر ندارند و اگر از جنایات مردم مطلع شوند، همواره ناراحت خواهند بود و حال آن که آخرت دار استراحت است.

باری، از این کوه نور که در دل شب در افتتاح نماز و طهور، لبیک به ستمدیدگان می گوید، استغاثه به معتصم خلیفه در فتح عموریه و آن حماسه ای که 12 هزار سپاه مسلمین را از سامره با اسب ابلق تا عموریه با لبیک پیش برد اقتباس شده؛ این حماسه ها قبسی از این کوه نور است و جرقه ای است از این کوه آتشفشان نور که با ده هزار سرباز در رکاب پیغمبر صلی الله علیه و آله به فتح مکه شتافت.

لبیک پیغمبر صلی الله علیه و آله در دل شب بین وضو و نماز سه مرتبه با سه مرتبه قول نصرت، این بانوی ام المؤمنین را میمونه بنت الحارث هلالیه را

ص:85


1- (1) الأمالی، شیخ صدوق: 472.

آرامش داد که فریادرس به داد فرزندان ایمان و زادگان مؤمنان می رسد و این خیلی سریع تر از لبیک معتصم خلیفه در پاسخ ندای آن بانوی هاشمیه بود که در زندان عموریه فریاد زد: وا معتصماه!(1) لبیک پیغمبر صلی الله علیه و آله در دنبالۀ خود حرکت قشون را در ماه رمضان برای فتح مکه آورد، ماه رمضان و روزه آن فدای فریادرسی ستمدیدگان مسلمین شد و لبیک حاجیان هنوز موقع آن نرسیده این لبیک کار خود را کرد. لبیک حج مقدمه پرورش روح است. امام علیه السلام طواف خود را قطع کرد. برای اجابت حاجت مؤمن و فرمود: ثواب قضای حاجت مؤمن عشر و عشر و عشر تا ده مرتبه، بیش از طواف است.

این نجده و فریادرسی در روح میمونه ام المؤمنین طوفانی ایجاد کرد که حدیث آب دادن به سربازان تشنه و زخمی های جنگ از آن سرچشمه جوشید. حتی ضبط حدیث شیر دوشیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله به نفس نفیس، برای کودک که نیمه شب آب خواسته بود، از آن جوشید؛ زیرا تاریخ فتح مکه در رمضان سال هشتم هجری جلوتر از جنگ تبوک بود، شاید جلوتر از واقعۀ شیر دوشیدن شبانه برای کودکان تشنه هم بوده، ضبط حدیث و دقت در آن همگی حاصل و محصول این لبیک های روح پرور پیغمبر صلی الله علیه و آله است.

بلکه نهضت امام حسین علیه السلام هم در واقعۀ کربلا متعاقب استغاثه و فریادخواهی شیعیان عراق بود و امام در خطبۀ دفاعیۀ خود اشعار فرمود:

ص:86


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 480/6.

«احین استصرختمونا والهین فاصرخناکم موجفین سللتم علینا سیفا لنا فی ایمانکم.»(1)

امام علیه السلام در التیماتوم خود به مادرانی که او را در دامن های طیب و طاهر خود بزرگ کرده و پرورش داده، می بالید.

از آن جمله مادران همین میمونه بنت الحارث ام المؤمنین است که روحیۀ اغاثه و فریادرسی در سرشت خود داخل کرد و از سرشت خود حسین علیه السلام را پرورید.

سلام بر امّ المؤمنین میمونه

اما امّ سلمه و میمونه چون نامشان در روایت تغذیه کودک آمده و گوئیا خود از نزدیک مشاهد قضیه بوده اند که: پیغمبر صلی الله علیه و آله به جای آب برای کودکان خود حسن و حسین علیهما السلام شیر حاضر کرد و به نفس نفیس مباشرت تهیۀ شیر را از پستان حیوان دوشیدنی شیر بده، آن هم در شب تاریک به عهده گرفت.

از این جهت گویی شرایط مادری کردن را در تغذیۀ کودکان این دو بانو بیشتر متوجه بوده اند، نیکو می نماید که تاریخچه ترجمۀ این دو گونه شخصیت را تا آخر نفس حیات، ما بیاوریم، چون پیغمبر صلی الله علیه و آله مسیر حیات ام سلمه را فرمود که: به سوی خیر است و بنابراین «مسیر خیر»(2) را برای بانوان از روی یک نسخه وجود بانوئی که جامع سلوک او به سوی خیر تضمین شده است روشن می دارد، از

ص:87


1- (1) العوالم: 252.
2- (2) الغدیر: 170/6.

تغذیۀ کودک نمونۀ «مثل اعلی» شروع شده و هم قدمی او با اعظم رجال در تمام مسیر حیات دیده شود که چگونه برای اشخاص اعلی و امثال علیا، مادرانه خدمت می کند.

ص:88

«انک علی خیر و خیر»

(رسول خدا صلی الله علیه و آله)

قول رسول خدا صلی الله علیه و آله برای ام سلمه ام المومنین

(مسیر او را در زندگانی خبر می دهد)

موقعیت ام سلمه در بین ازواج طاهرین و در بین مسلمین متمیز و ممتاز بود، ام سلمه بر عمر ابن خطاب که به نمایندگی آمده و پیشنهاد داد که بانوان، مراجعات خود را دیگر به پیغمبر صلی الله علیه و آله نگویند و به نمایندگان مؤمنین (یعنی ابوبکر و عمر) بگویند و هر چه می خواهند از آنان بخواهند که پیغمبر صلی الله علیه و آله آزار نبیند.

ام سلمه نهیب به او زد و گفت: «این پیشنهاد قبول نیست، شگفتا از تو و عجبا از تو، ای پسر خطاب.

تو مداخله در هر کاری کرده ای؛ تا کنون که در صدد برآمده ای تا مداخله بین پیغمبر صلی الله علیه و آله و همسران او هم بکنی.»(1)

ص:89


1- (1) عجبا لک یابن الخطاب! قد دخلت فی کل شیء حتی تبتغی ان تدخل بین رسول

این کلمه نشان می دهد که: به مقام و مکانت خود نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله اطمینان دارد و می بالد.

احادیث هم نشان می دهد که پیغمبر صلی الله علیه و آله وی را از اهل بیت می شمرده.

این حدیث گذشت که: روزی پیغمبر صلی الله علیه و آله در منزل ام سلمه رضی الله عنها بود و دختر ام سلمه زینب هم آنجا بود، ناگهان زهرا با دو فرزندش حسن و حسین علیهما السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آمدند، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله آن دو فرزند را به خود چسبانید و گفت: رحمت خدا و برکات او بر شما باد اهل بیت: که خداوند حمید و مجید است، پس ام سلمه گریست، رسول خدا صلی الله علیه و آله نگاهی مشفقانه به او افکند و از او با اشفاق پرسید، تو را چه می گریاند؟

جواب داد که: یا رسول الله! تو آنان را مخصوص ساختی و مرا و دخترک مرا ندیده گرفتی.(1)

ص:90


1- (1) کان رسول الله صلی الله علیه و آله عندنا یوماً و ابنتها زینب هناک فجاءه الزهراء مع ولدیها الحسن و الحسین علیها السلام فضمهما الیه، ثم قال: رحمه الله و برکاته علیکم اهل البیت انه حمید مجید، فبکت ام سلمه فنظر الیها رسول الله صلی الله علیه و آله و سألها فی حنوّ ما یبکیک؟ اجابت یا رسول الله خصصتهم و ترکتنی و ابنتی قال صلی الله علیه و آله: انک و ابنتک من اهل البیت. «ذخائل العقبی: 23؛ شرح احقاق الحق: 377/18؛ کنز العمال: 642/13، حدیث 37625؛ تاریخ مدینه دمشق: 209/3»

کلمۀ تخصیص گواه است که نصیب اهل البیت از باب ندا نیست، بلکه از باب تخصیص است مثل (نحن العرب اسخی من بذل) پس مثل ذکر خاص بعد از عام است که ممکن است افراد عام هم منظور باشند. به وجه ایهام پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو و دختر تو هم از اهل بیت هستید.(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله در اعزاز و اکرام پسرش «سلمه» کار را به پایه ای رسانید که دختر عمویش حمزه سید الشهدا را، به ازدواج او داد.

دیگر آن که: وحی بر رسول خدا صلی الله علیه و آله در خانۀ عایشه نازل می شد و عایشه به این امر بر زنان می بالید تا «ام سلمه دختر زاد الرکب» آمد، در آن موقع که پیغمبر صلی الله علیه و آله نزد ام سلمه بود این آیه نازل شد.

(وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَی اللّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ)2

در سبب نزول این آیه حادثه ای را روایت می کنند که: پیغمبر صلی الله علیه و آله همین که در سال پنجم هجری با بنی قریظه پیکار کرد و آنها را محاصره کرد تا از محاصره به ستوه آمدند خدا در دل آنها رعبی افکند که نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله پیغام فرستادند که صحابی خود ابولبابه بن عبد المنذر را نزد آنها بفرستد تا با او مشورت کنند در کار خود، پیغمبر صلی الله علیه و آله وی را نزد آنان فرستاد، همین که او را

ص:91


1- (1) کنز العمال: 642/13، حدیث 37625.

دیدند به سوی او برخاستند و زنان آنان به خروش آمدند، با اطفال گریه بر روی او کردند تا وی را رقتی دست داد.

سپس از او پرسش کردند که: ای ابالبابه! آیا تو رأی می دهی که ما به حکم محمّد صلی الله علیه و آله فرود آئیم؟

جواب داد: آری. و ذبح در کار است، اشاره به حلق و گلوگاه خود کرد. ولی پا جای پا نگذاشته بود که فهمید، خیانت به خدا و رسول او صلی الله علیه و آله کرده، از همانجا راه خود را گرفت و یکسر به مسجد رفت و خود را به عمودی از ستون های مسجد بست و گفت: من از اینجا نمی روم تا خدا توبۀ مرا از کار که به سر خود آورده ام و برای خود ساخته ام بپذیرد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت، او را دیر شمرد، همین که خبر او را برای رسول خدا صلی الله علیه و آله بردند فرمود:

اگر نزد من آمده بود من برای او استغفار می کردم، اما اینک که خود، این کار را کرده، پس من نباید او را بند بگشایم تا خدا توبۀ او را بپذیرد.

سیره ابن هشام روایت کرده که: «ابو لبابه شش شبانه روز در قید آن ستون (جذع) بود.

همسر او در هر وقت نماز به سراغ او می آمد و او را برای نماز باز می کرد. سپس بعد از نماز، باز می آمد خود را به ستون می بست تا توبۀ ابولبابه هنگام سحرگاهان بر رسول خدا صلی الله علیه و آله نازل شد و در خانه ام سلمه رضی الله عنها بود.

ام سلمه وقتی صدای خندۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله را شنید گفت:

یا رسول الله! از چه می خندید، خدا همیشه تو را خندان بدارد، دندان تو را به

ص:92

لبخند بگشاید؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: توبۀ ابولبابه قبول شد.

ام سلمه گفت: آیا او را بشارت ندهم یا رسول الله! پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلی، اگر می خواهی. پس ام سلمه بر درگاه حجرۀ خود ایستاد و این حادثه پیش از آن بود که حجاب بر زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله امهات المؤمنین زده شده باشد.

ایستاد و گفت: ای ابالبابه بشارتت باد که خدا توبۀ تو را پذیرفت.

پس مردم که در مسجد بودند شوریدند که او را از قید آزاد کنند، لکن او ابا کرده گفت: نه به خدا، مگر تا رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد که به دست مبارک خود مرا از بند رها کند.(1)

تا پیغمبر صلی الله علیه و آله بیرون آمد به سوی نماز، او را آزاد کرد بند از او برداشت.(2)

ص:93


1- (1) فقامت علی باب حجرتها و ذلک قبل ان یضرب الحجاب علی امهات المؤمنین فقالت: یا ابالبابه ابشر فقد تاب الله علیک. «السیره النبویه، ابن هشام: 718/3؛ تاریخ الاسلام، ذهبی: 313/2»
2- (2) تاریخ الطبری: 246/2-247؛ السمط الثمین: 16؛ بحارالأنوار: 274/20، باب 17، حدیث 28.

ص:94

ام سلمه در سفر صلح حدیبیه

اشاره

در سال ششم هجرت، ام سلمه رضی الله عنها هم احرام عمره را از ذوالحلیفه بست و با شوهر گرامی خود رسول خدا صلی الله علیه و آله برای عمره در سفرش به سوی مکه همراه بود، این رحیل همان بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله با مهاجرین و انصار و سایر اعراب که به آنان ملحق شدند، هزار و پانصد نفر مرد شدند و از بانوان ام سلمه و ام عماره و ام منیع و ام عامر اشهلیه همراه بودند.

ولی قریش مکه مانع شدند که محمّد و پیروانش داخل بلد الحرام مکه شوند با این که هفتاد قربانی همراه آورده بود و معاهده ای در سر حد حرم بسته شد که از نظر مورخان، فتح مبین و پیروزی آشکار بود، با نمایندگان قریش سهیل بن عمرو حویطب بن عبدالعزی و مکرز بن حفص مصالحه کردند که امسال محمّد و یاران برگردند و سپس سال آینده بیایند تا عرب در داستان ها نگویند که محمّد به زور داخل بلد شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله هم برای آن که خونریزی نشود قبول فرمود، به امید آن که خیری برای مسلمین در آن باشد و دخول حرم بی قتال فراهم گردد.

برای ام سلمه رضی الله عنها در این صلح موقت دوری، پرارزش و جلیل بود که تاریخ

ص:95

اسلام آن را فراموش نکرده و به نام او ثبت کرده و این بدین قرار بود که وقتی متن قرار داد و نص آن را برای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله قرائت کردند ناراحت شدند، چون به گمان آنها حقوق مسلمانان کم گذاشته شده و حالیا که مسلمانان ظفرمندند و غالبند؛ نمونه ای از آن ناراحتی را بنگرید:

عمر بن خطاب همین که مشروع صلح و حدود و قیود آن تکمیل شد و فقط جای امضا باقی ماند، عمر از جا جست و نزد ابابکر آمد، از او می پرسید مگر او رسول خدا نیست؟

و آیا ما مسلمین نیستیم؟

و آیا دشمن ما مشرکین نیستند؟

ابوبکر در هر سؤالی جواب می داد: بلی.

پس عمر گفت: پس برای چه؟

در دین خود، ما این ذلت و بی اعتباری و پستی را به آنها بدهیم، ابوبکر او را برحذر داشت و سپس گفت: من شهادت می دهم که او رسول خدا است. عمر گفت و من هم شهادت می دهم که او رسول خدا است؛ سپس عمر روانه شد نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و از او هم همان سؤال ها را پرسش کرد تا وقتی که رسید به این که گفت: پس چرا ما ذلّت این بی اعتباری و پستی را به ایشان بدهیم در دین خود؟

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله او را پاسخ داد: که من بندۀ خدا و پیامبر اویم، هرگز امر

ص:96

او را مخالفت نمی کنم و خدا هم مرا وانمی گذارد.(1)

ولی کار بالا گرفت تا جائی که خطر تمرد همه را تهدید می کرد و مسلمانان از غیظ و خشم نزدیک بود بترکند، حتی این که پیغمبر صلی الله علیه و آله امر فرمود که: در همانجا قربانی را نحر کنند و همانجا سر بتراشند، البته اینجا حدیبیه سرحد حرم است.

مسلمانان نکردند تا پیغمبر صلی الله علیه و آله سه دفعه تکرار کرد و معهذا حتی یک تن از مسلمانان برنخاست و اجابت نکرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله خشمگین برخاست و داخل در خیمۀ ام سلمه شد و به قفا دراز کشید.

ام سلمه گفت: یا رسول الله! تو را چه می شود، چند مرتبه سؤال کرد و پیغمبر از خشم او را جواب نمی داد.

سپس برای ام سلمه گفت که: مردم، از نافرمانی مردم چقدر رنج می برد و به ام سلمه گفت: مسلمین هلاک شدند، من امر کردم آنان را که قربانی ها را نحر کنند و سر بتراشند، آنان نکردند.

و در عبارتی دارد که فرمود:

عجبا ای ام سلمه! آیا نمی نگری به مردم که من آنها را به امری امر می دهم، آنها اقدام نمی کنند و آن کار را انجام نمی دهند، من به آنان گفتم: قربانی ها را نحر کنید. و سر بتراشید و از احرام درآیید، مُحلّ شوید.

احدی از آن مردم مرا در این کار اجابت نکردند، با این که آنان کلام مرا

ص:97


1- (1) عمر بعدها برای کفاره آن روز، غلامی آزاد کرد که مبادا به شک نزدیک شده بود.

می شنوند و چهرۀ مرا نظاره می کردند.

ام سلمه گفت: یا رسول الله! آنها را هیچ نکوهش و ملامت مکن؛ چه آن که بر مغز آنها بار سنگینی وارد شده از این مشقتی که در این مصالحه بر خودت وارد آورده ای و از برگشت بدون فتح.

سپس از نظر مشورت عرض کرد: راه این است که خود به شخص شخیص بیرون آی و با هیچ کدام کلمه ای تکلم منما و قربانی های خود را نحر کن و حلاق را فرا خوان و سر خود را بتراش.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به مشورت او گوش فرا داد، بیرون آمد و با احدی از آنان کلمه ای تکلم نکرد و شترهای قربانی خود را نحر کرد و بعد سر تراشید.

مسلمانان همین که این را دیدند خشم آلود برخاستند و قربانی ها را نحر کردند و سر تراشیدند.

سر همدیگر را تراشیدند و نزدیک بود که از خشم و غم و پشیمانی همدیگر را بکشند.(1)

خصوص که طبق عهد و پیمان باید هر جوانی از قریش مسلمان شود و به مدینه برود، محمّد آن را به قریش برگرداند.

و در همان روز جوانی از زندان مکیان فرار کرده و با زنجیر و پارلهنگ که بر پایش بود، دوان دوان از مکه تا به اردوگاه مسلمین خود را رسانید و خود را نفس زنان به خیمۀ صلح افکند.

ص:98


1- (1) المعجم الکبیر: 13/20؛ الدر المنثور: 77/6، سوره الفتح؛ صحیح البخاری: 181/3.

این جوان ابوجرول پسر همین سهیل بن عمرو است.

وقتی او به خیمۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله خود را افکند که طرفین صلحنامه را امضا کرده بودند و برخاسته بودند که بروند، سهیل بن عمرو از خشم سر زنجیر پارلهنگ پسر را گرفت و طبق عهدنامه باید محمّد صلی الله علیه و آله او را تحویل بدهد، ابوجرول داد می کشید: یا رسول الله صلی الله علیه و آله! اگر مرا ببرند آزار می دهند و شکنجه می کنند، رسول شفاعت کرد نپذیرفتند، فرمود: مرکب صلح نامه هنوز تر است، گفتند: پس صلح را به هم می زنیم.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ابوجرول صبر کن، خدا برای تو فرج می دهد، ما معاهده ای کرده ایم که یک مادۀ آن این است هر جوانی از مکه مسلمان شود و به مدینه بیاید، محمّد صلی الله علیه و آله او را پس بدهد.

ابوجرول را پدرش از خیمه بیرون کشید و از درخت های خاردار ترکه ای برگرفت و بر تن ابوجرول می نواخت، مسلمین نگاه می کردند و اشک می ریختند و نمی توانستند کاری بکنند.(1) جز آن که عمر به همراه ابوجرول پا به پا می آمد و آهسته به گوش او می گفت: این شمشیر من است، قبضۀ آن را به تو می دهم آن را از غلاف بکش و گردن این سگ را یعنی سهیل بن عمرو را بزن، لکن ابوجرول فغان می کرد و به زمین کشیده می شد و مسلمانان رج ایستاده می نگریستند و خون خود را می خوردند.(2)

ص:99


1- (1) الدر المنثور: 77/6؛ سوره الفتح؛ صحیح البخاری: 181/3.
2- (2) السنن الکبری: 227/9.

ولی مسلمین که به مدینه برگشتند و با فتح خیبر از جانب شمال راه شان به شام باز شد و راه جنوب و مکه به واسطۀ صلح حدیبیه ایمن شد و مردم فوج فوج به اسلام رو آوردند، حتی خالد بن ولید سردار فاتح به مدینه رو کرد و در راه به عمروعاص برخورد که از مصر می آمد، عمروعاص هم او را موافقت کرده به مدینه آمدند و اسلام اختیار کردند.(1)

و بعد از حدیبیه، افزون از چندان که تاکنون اسلام آورده بودند اسلام آوردند.

مسلمین عقل به سرشان برگشت، پس از این که مغلوب عواطف شده بودند و درک کردند که چه صلح با ارزشی و با اهمیتی بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله انجام داد.

ام سلمه رضی الله عنها تا خیبر، هم

(2)

البته پیغمبر صلی الله علیه و آله به حکم قرعه، زنان را در سفر همراه می برد و به همین وسیله در فتح خیبر که پس از این صلح حدیبیه واقع شد، ام سلمه رضی الله عنها را همراه برد.

کتاب ام سلمه تألیف محمّد زکی بیضون از سلسله حدیث الشهر - نشریه شیخ

ص:100


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 230/2.
2- (2) خیبر در شمال غربی مدینه در 150 کیلومتری واقع است، در سفر کنگرۀ مؤتمر رابطه عالم اسلامی مکه به سال 1382 ه - ما به دیدار آن رفتیم که از سلسله جبال دنباله کوه احد گذشتیم و بعد بیابان طولانی را طی کرده، به قلعه خیبر رسیدیم، قلعه بر بالای تپه ای مرتفع بود، بالفعل سکنه جنود و پادگان نظامی بود، بالا رفتن از تپه مشکل بود و بعد از پیچ و خم بر در قلعه ایستادیم، دیوارهای کهن داشت.

عبدالله سبیتی از کاظمین می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله بین زوجات طاهرات در سفرهایش نوبه مقرر می داشت و در بسیاری از این سفرها ام سلمه را در غزوات همراه می برد.

و ام سلمه رضی الله عنها از شدت هشیاری و بیداری، تمام جریانات را مواظب بود، آنچه از رسول خدا صلی الله علیه و آله صادر می شد یا بین سپاه مسلمین جریان می یافت دنبال می کرد که نقطه و خطی از او فوت نشود.

و در غزوۀ خیبر حتی این نکته باریک از او فوت نگردیده که صدای دفع ضربۀ شمشیر را در دندان های مرحب خیبر به گوش خود شنید، سفر حدیبیه را از او دیدید، سفر خیبر متعاقب آن واقع شده.

وی در سفر عمره القضاء به سال هفتم که بعد از خیبر و بعد از حدیبیه است همراه نبود، اما در سفر فتح مکه به سال هشتم و در سفر حجه الوداع به سال دهم، با همه زوجات به همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله بودند.

ام سلمه رضی الله عنها در سفر فتح مکه

در سفر فتح مکه که ده هزار سپاهیان اسلام در موکب همایونی بودند.

ام سلمه از زوجات طاهرات و فاطمه زهرا علیها السلام از بنات مطهرات همراه بودند، سپاه مسلمین که به سوی مکه پیش می رفتند، به سرمنزل «نیق العقاب» که رسیدند و بار افکنده بودند که دو تن از سران مکه که در قبائل قریش شخصیت ممتاز داشتند و سابقه سوء و پیشینه بدی با رسول خدا صلی الله علیه و آله داشتند، در عین آن که نسبت خویشاوندی نزدیک هم با رسول داشتند، در این سرمنزل رسیدند، آنان به هوای توبه و قبول اسلام آمده بودند و به قصد مدینه در حرکت بودند و خبر از

ص:101

ورود قوای نظامی ارتش اسلام داشتند.

«یکی از آنان پسرزاده عبدالمطلب است، به نام ابوسفیان پسر حرث بن عبدالمطلب که از شهسوران است و آن دگر دختر زادۀ عبدالمطلب است، به نام عبدالله پسر ابو امیه مخزومی برادر ام سلمه؛ از مادری از ام سلمه جدا است، مادرش عاتکه دختر عبدالمطلب است و خود از شهسواران است، ولی با این نسبت نزدیک، باز به واسطۀ سابقۀ سوئی که با پیغمبر صلی الله علیه و آله داشتند شرمسار بودند و هر دو تن پشت گرمی به ام سلمه دارند که در درگاه خانه اش ذوو الحاجات، هر چه از پیغمبر صلی الله علیه و آله می خواستند متوسل به او می شدند که با پیغمبر صلی الله علیه و آله دربارۀ آنها گفتگو کند و اینک: این دو شخصیت از اولاد عبدالمطلب از خانه و شهر و دیار، بیرون آمده، هستی را پشت سر نهاده، به سوی مدینه می تازند، در نیق الغراب به سپاه و اردوگاه مسلمین رسیدند، رفتند در درگاه رسول استیذان کردند که شرفیاب شوند، تقاضای آنها رد شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله اذن نداد.

آمدند از ام سلمه رضی الله عنها خواستار شدند که دربارۀ امر آنها با پیغمبر صلی الله علیه و آله گفتگو کند چون موقعیت و مقام ام سلمه رضی الله عنها را در پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله می دانستند.

و وقتی ام سلمه رضی الله عنها با پیغمبر دربارۀ آنها گفتگو کرد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او گفت:

مرا حاجتی و نیازی به آنان نیست.

اما آن پسر عموی من، اسائه و بدی و آزار او به من رسیده و مرا آزار داده.

و اما آن پسر عمّۀ من، عبدالله بن ابی امیه که هم پسر عمه من عاتکه و هم صهر من است، چون برادر تو است، او هم در مکه آن را گفت که گفت.

نکته ادبی اینجاست که: جهر به بعضی بی ادبی ها و گزندها حتی در روز

ص:102

قدرت بر انتقام برازنده نیست، لذا پیغمبر صلی الله علیه و آله مبهم آورد.

این سخن به یاران یعنی نواده های عبدالمطلب، ابوسفیان پسر حرث بن عبدالمطلب و عبدالله پسر عاتکه دختر عبدالمطلب رسید.

ابوسفیان گفت: به خدا سوگند! باید اذن بدهد مرا بپذیرد وگرنه دست این پسرم را می گیرم و سر به بیابان می گذارم و در این زمین بی سر و ته می روم تا از تشنگی و گرسنگی بمیرم.

از این پیغام پیغمبر صلی الله علیه و آله را رقت دست داد، بعد اذن داد و آنها را پذیرفت، پس داخل شدند و اسلام آوردند.(1)

و هر دو در رکاب پیغمبر صلی الله علیه و آله در فتح مکه بودند، بعد از جنگ حنین

ص:103


1- (1) و کان الرسول صلی الله علیه و آله یداول بین نسائه فی الاسفار، فاذا کان الدور لاحداهن اصطحبها معه و کثیراما رافقت ام سلمه رسول الله صلی الله علیه و آله فی غزواته و کان ذووالحاجات الی الرسول یتوسلون بها لتکلم النبی صلی الله علیه و آله فی امرهم، خرج ابوسفیان بن الحارث بن عبدالمطلب ابن عم النبی صلی الله علیه و آله و عبدالله بن ابی امیه بن المغیره ابن عمته، حتی وصلا الی المسلمین و هم بنیق الغراب و استأذنا علی النبی صلی الله علیه و آله فرفض ان بأذن لهما فطلبا الی امّ سلمه ان تکلمه فی امرهما لعلمهما بمکانها من نفس الرسول صلی الله علیه و آله فقال لها حین خاطبته فی ذلک: لا حاجه لی بهما، اما ابن عمی فقد اصابنی منه سوء و اما ابن عمی و صهری فقد قال بمکه ما قال. فبلغ اباسفیان هذا الکلام فقال: و الله لیؤذن لی أو لأخذن بنی هذا ثم لنذهبن فی الارض حتی نموت عطشا و جوعا. فرّق محمّد صلی الله علیه و آله ثم اذن لهما فدخلا علیه فاسلما. «تفسیر نور الثقلین: 693/5؛ تاریخ الطبری: 329/2»

جانفشانی ها کردند، حتی در آن موقع که سپاه مسلمین فرار کردند و رسول صلی الله علیه و آله تنها مانده، فقط چهارده نفر از خاندان خودش یعنی بنی هاشم پیرامون او ماندند. بیشتر بار جنگ به دوش علی نواده رسول خدا صلی الله علیه و آله بر بغله شهباء (دلدل) سوار بود، این ابوسفیان افسار بغله را به دستی و به دست دیگر شمشیر می زد، عباس بن عبدالمطلب گفت: یا رسول الله! بنگر ابوسفیان چگونه جانفشانی می کند؟

افق وحی صلی الله علیه و آله می گوید: اما موقع فرار مسلمین در حنین از برآء بن عازب سؤال شد که آیا روز حنین از پیرامون رسول خدا صلی الله علیه و آله فرار کردید!!! براء گفت: اما رسول خدا صلی الله علیه و آله فرار نکرد و به طرف یمین کنار کشید و به همراه او نفرات اندکی بودند، از جمله علی و عباس و پسرش فضل بن عباس، و ابوسفیان پسر حرث بن عبدالمطلب پسر عمویش، و اسامه بن زید و ربیعه پسر حارث بن عبدالمطلب و عتبه و معتب پسران ابولهب و ایمن پسر ام ایمن؛ که این جوان امروز به شهادت رسید و رسول خدا صلی الله علیه و آله بر استر خود بود، یک قدم عقب نرفت، عباس بن عبدالمطلب لجام استر را گرفته بود و او را بازمی داشت که در گلوگاه دشمن نرود.

گوید: و اما ابوسفیان پسر حرث بن عبدالمطلب که رکاب پیغمبر صلی الله علیه و آله را گرفته بود، خودش گوید: همین که با دشمن مهیب در حنین تلاقی کردیم، من از اسبم به زیر آمدم به حالی که شمشیر کشیده دستم بود و خدا می داند که من قصد مرگ را در پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله داشتم و او به من نظاره می کرد، پس عباس گفت: یا رسول الله! بنگر برادر تو و پسر عم تو ابوسفیان است، پس از او راضی باش.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: آری، و دعا کرد و گفت: بیامرزد برای او، هر دشمنی که با

ص:104

من معمول داشته، گوید: سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله التفاتی به من کرد و فرمود: ای برادرم! پس من بوسه بر رکاب او زدم یا پای او را در رکاب بوسه زدم.(1)

و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ابوسفیان پسر حرث بن عبدالمطلب، از جوانان اهل بهشت است و در یک روایت دارد که فرمود:

سیدی از جوانان اهل بهشت است.(2)

یاد دارم در کتاب جاحظ که ابوسفیان شبانه روزی هزار رکعت نماز می خواند.

اما عبدالله بن ابی امیه در محاصره طائف شهید شد.

ام سلمه رضی الله عنها پناهگاه هر زن و مرد پناهنده است

همین که رسول خدا صلی الله علیه و آله بعد از صلح حدیبیه به مدینه برگشت، بانویی از اشراف زادگان مکه که اسلام آورده بود به نام ام کلثوم دختر عقبه بن ابی معیط (که پدرش عقبه در جنگ بدر اسیر مسلمین شد و کشته شده بود) به سوی مدینه آمد و به منزل ام سلمه پناه آورده، داخل بر ام سلمه رضی الله عنها شد، او را آگاه کرد که وی مسلمان شده و بیم و ترس آن دارد که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به قریش برگرداند، طبق عهد نامه حدیبیه که هر جوان را از مکیان به مدینه بیاید باید محمّد صلی الله علیه و آله آن را به قریش برگرداند؛ همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد بر ام سلمه رضی الله عنها شد، ام سلمه پیغمبر صلی الله علیه و آله را از جریان امر آگاهانید، پیغمبر صلی الله علیه و آله به ام کلثوم

ص:105


1- (1) بحارالأنوار: 150/21، باب 28؛ صحیح مسلم: 168/5.
2- (2) المستدرک، حاکم نیشابوری: 256/3.

مرحبا گفت. لکن برادران این ام کلثوم «عماره» و «ولید» پسران عقبه بن ابی معیط، به دنبال این بانو برای برگرداندن او آمدند به حسب عهدنامه، و گفتند: یا محمد! وفا کن برای ما به عهدی که با ما معاهده کرده ای.

ولی ام کلثوم پیشاپیش به پیغمبر صلی الله علیه و آله گفته بود: یا رسول الله! من زن هستم و توانایی زنان در مقاومت به ضعف می گراید، پس آیا مرا برمی گردانی به سوی کفار که مرا از دین و آئینم فتنه کنند و مرا شکیبایی و صبر نباشد.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله بنابراین ملاحظه، اقدام به این امر ننمود و قرآن نازل شد که نسبت به بانوان این عهد، منقوض و در هم شکسته است، برای آن بانوان که به ایمان آمده باشند.

ای مؤمنان! هرگاه بانوان مؤمنات به عنوان مهاجرت آمدند پس آنها را امتحان کنید و آنها را به کفار برنگردانید.(1)

ص:106


1- (1) المستدرک، حاکم نیشابوری: 66/4.

ام سلمه رضی الله عنها پناهگاه بینوایان

اشاره

کتاب ام سلمه محمّد زکی بیضون از سلسله حدیث الشهر ص 51 می گوید:

از خلید بن جعفر بازگو کرده گوید: شنیدم از (ابا ایاس) که از ام الحسن (مادر حسن بصری که نامش خیره و مولاه ام سلمه است) حدیث بازگو کرده که: وی نزد ام سلمه بود که مسکینان بر در خانه آمدند، الحاح می کردند و در میان آنان از جنس زنان و بانوان بود.

گوید: پس من گفتم: خارج شوید یا ای بانوان خارج شوید؟! با این سخن آنها را راندم، پس ام سلمه مرا گفت: ای دخترک! ما به این مأمور نیستیم یا گفت: ما مأمور به این نشده ایم، ای جاریه هر کدام از آنان را و هر زنی از آنان را اگر چه شده با یک دانه خرما که در دست او بنهی، برگردان.(1)

ص:107


1- (1) عن خلید بن جعفر قال: سمعت ایا اباس یحدث عن ام الحسن (البصری) انها کانت عند ام سلمه، فاتی مساکین فجعلوا یلحون و فیهم نساء فقلت، اخرجوا او اخرجن فقالت ام سلمه: ما بهذا امرنا یا جاریه، ردّی کل واحد و واحده ولو بتمره تضعها فی یدها. «الوافی بالوفیات: 230/27؛ ام سلمه زکی بیضون: 51»

در این دستور معلوم شد که ام سلمه رضی الله عنها در دستورها و فرمان ها به قدر سرموئی تخلف روا نمی داشته و مواظب بوده که دستورها را مو به مو بگیرد و مو به مو اجرا کند و اصرار داشته که چیزی از احادیث و دستورها ناشنیده نماند و بعد از شنیدن، بی عمل به جا نماند. گاهی در گرفتاری به کارهای خانه داری.

«همین که صدای پیغمبر صلی الله علیه و آله را به سخن می شنید جمیع کارها را رها می کرد و با شوق ایمان به سماع حدیث اقبال می کرد، حتی تا از حافظه او و حفظ او نقطه و خطی باز نماند.

خود حدیث می کند که: همین که صدای پیغمبر صلی الله علیه و آله را شنیدم که در منبر می گوید: ایها الناس! و خود با مشاطه در کار شانه کردن گیسوان موی خود بود. به مشاطه خود گفت: سر و گیسوان مرا درهم بپیچ.

یعنی گیسوان آشفته را وابگذار و بساط را برچین که وقت شنیدن آمد و حتی این فرصت را برای فراگرفتن حدیث و فراگرفتن سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله و وحی از دست نمی داد.

این کار در جنس زنان نشان از شیدایی برای دین و علم و قوت فکر و غلبۀ روح علم خواهی و حقیقت جویی و خداجویی است، شما این برچیدن بساط مشاطه را در جنس زنان با سفرهای دور و دراز جابربن عبدالله تا دمشق و غزه برای حدیث بسنجید.

بنگرید مشاطه چه گفت؟ و او چه گفت؟

مشاطه گفت: فدایت شوم، پیغمبر صلی الله علیه و آله می گوید:

ایها الناس! ای مردم! یعنی به ما کاری ندارد ام سلمه رضی الله عنها فرمود: ویحک،

ص:108

خدایت رحمت کند آیا ما از الناس در ایها الناس نیستیم؟

پس گیسوان آشفته را شانه نزده درهم پیچید و برای شنیدن سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله برپا ایستاده در حجره خود و شنید که پیغمبر صلی الله علیه و آله در سخن خود می گوید:

ایها الناس! در اثنائی که من برحوض کوثرم، شما را چندین زمره می آورند، پس راه ها از هم جدا شده، هر کدامتان را به راهی می برند، من شما را ندا می دهم که هله، هان! بیایید به سوی راه، لکن منادی بعد مرا ندا درمی دهد، می گوید: آنان تبدیل کرده اند بعد از تو، پس من می گویم: الا که کوبیده شوند تا مثل توتیا گردند.»(1)

سحقا سحقا

سحق آن کوبیدنی است که توتیا شود.

دو چیز در این درس نباید فراموش شود:

ص:109


1- (1) و حسبک من حرص ام سلمه علی ان لا یفوتها شیء من حدیث الرسول صلی الله علیه و آله ان تکون فی عمل من اعمال البیت، فاذا سمعت صوت النبی صلی الله علیه و آله ترکت جمیع ذلک و اقبلت علی سماع الحدیث بشوق الایمان حتی لا ینده عن حفظها شیء منه، فقد حدثت: انها سمعت النبی صلی الله علیه و آله یقول علی المنبر (و هی تمتشط): ایها الناس فقالت: لما شطتها «لفی رأسی» قالت: فقالت فدیتک انما یقول ایها الناس: قلت «ویحک أو لسنا من الناس» فلفت رأسها و قامت فی حجرتها، فسمعته یقول: ایها الناس بینما انا علی الحوض جیء بکم زمراً فتفرقت بکم الطرق فنادیتکم الا هلموا الی الطریق، فنادانی مناد من بعدی فقال: انهم قد بدلوا بعدک فقلت: الاسحقا سحقا. «ذوالکلام واهله: 166/2؛ مسند احمد بن حنبل: 297/6»

1 - یکی اهتمام به فراگرفتن سخن وحی و پیغمبر صلی الله علیه و آله به اندازه ای که از دست مشاطه خود را برهاند. این در جنس زنان از سفرهای ابو ایوب تا مصر برای اخذ حدیث و از سفر جابر بن عبدالله برای اخذ حدیث تا غزه و دمشق و نظائر آن در جنس زنان مشکل تر است.

2 - دیگری قدرت و اهمیت محافظت بر حقایق اصیل که تخطی از آنها نشود.

هر دو اینها در مسیر زندگانی ام سلمه تا آخر مشهود است.

ام سلمه در سلسله حدیث

اما امر اول می بینید که: ام سلمه مشاطه را عقب می زند تا اصل حدیث را از دهان پیغمبر صلی الله علیه و آله بشنود و لذا از منابع حدیث ام سلمه، خود پیغمبر است که بسیار از او روایت کرده و از ابی سلمه، شوهر پیشین خود، پسر خواهر ابی طالب و پسر عمه رسول خدا و علی مرتضی و نیز از فاطمه زهرا علیها السلام هم نیز روایت کرده، اینها منابع حدیث ام سلمه اند.

و اما راویان او که از سرچشمه علم او و حدیث او حدیث را گرفته اند و رسانده اند و خود در حدیث، سرسلسله اند.

1 - اولا: اولاد ام سلمه: عمر و زینب و ثانیاً: مولای مکاتب او نبهان و برادر او عامر پسر ابی امیه مخزومی و موالیان او عبدالله بن رافع و نافع و سفینه و ابوکثیر و سلیمان بن یسار.

و نیز از شخصیت های بزرگی مثل ابن عباس و عایشه و ابوسعید خدری و قبیصه بن ذویب و نافع مولی ابن عمر و عبدالرحمن بن الحارث بن هشام و خیره والده حسن بصری و صفیه بنت شیبه و هند بنت الحارث الفراسیه.

ص:110

و نیز از بزرگان تابعین مثل امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام و ابو عثمان النهدی (النهدی) و ابو وائل و سعید بن مسیب و پسران عبدالرحمن بن عوف ابو سلمه و حمید و عروه و ابوبکر بن عبدالرحمن و سلیمان بن یسار و دیگران.

از قلم محمّد زکی بیضون، شهر بن حوشیب افتاده و نیز از قلم او عبدالله بن معیه (معین) هم افتاده.

ام سلمه گاهی از اشتیاق خالص که بداند آیا منزلت خودش و سایر زنان، بلکه جنس زن نزد خدا چون است، چون در افکار عمومی آن عصر چنان مستقر بود که خطاب یا ایها الناس، زنان را نمی گیرد.

خواندید که مشاطه ام سلمه خطاب «یا ایها الناس» را منصرف از جنس زنان می دانست.

مقام زن از نظر اسلام

علیهذا ام سلمه رضی الله عنها برای استکشاف حقیقت بر دیگران و بر خودش، یک موقع از رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسید: چه را ذکر زنان در قرآن نیامده است؟

ام سلمه گوید: گفتم: یا رسول الله! ما زنان را چه شده که در قرآن ذکر نشده ایم، چنان که رجال ذکر شده اند؟

گوید: مرا هوش از سر پرید، آن روز که از پیغمبر صلی الله علیه و آله در منبر ندای او را شنیدم که می گوید:

یا ایها الناس! گوید و من شانه به سرم می زدم، پس گیسوان و موهای خود را در هم پیچیدم و سپس نزدیک به در شدم، پس گوش خود را نزد «جریر» نهادم، جریر را فائق گوید: تسمه رشته ای است از چرم و نیز چوبی بزرگ که سقف را

ص:111

پوشیده و سر تیر چوبی بزرگ که سقف را پوشیده و سر تیرهای دیگر را به عرض به سر آن می نهند و نیز گیجین(1) در، که در روی آن می چرخد.

پس شنیدم می فرمود: ان الله عزوجل یقول:

(إن المسلمین و المسلمات و المؤمنین و المؤمنات أعد لهم مغفره و أجرا عظیما)(2)

«در کتاب «مادر» تألیف دیگر ما، حدیث ام سلمه را می خوانید که وقتی پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «هر کدبانوئی که در خانه اثاثیه خانه را برمی دارد و می گذارد، خدا عزوجل به او نظر می افکند و هر که خدا به او نظر افکند او را عذاب نمی کند.»

ام سلمه رضی الله عنها گفت: یا رسول الله! همه گونه خیر را مردان برده اند، برای زنان مسکین چیزی باقی نمانده است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلی، ای ام سلمه زن همین که حمل برمی دارد، در این نه ماه حمل او به منزله بندۀ روزه دار شب زنده دار سرباز فداکار است که در راه خدا با جان و مال خود جهاد می کند.

و هر گاه وضع حمل می کند و نوزاد کاملی در دامن می آورد، برای او اجری است آن قدر عظیم که از عظمت، آن را کسی نمی داند یا مادر نمی داند.

و هر گاه کودک را شیر می دهد به هر مکیدنی ثواب معادل عتق آزاد شده ای از اولاد اسماعیل برای او خواهد بود.

ص:112


1- (1) گیجین: پاشنه در، جایی که پایه در بر روی آن سرگردان است.
2- (2) مسند احمد بن حنبل: 301/6؛ المعجم الکبیر: 294/23.

و هر گاه از رضاع طفل فارغ شود، ملکی بر دو پهلوی او می زند و گوید:

عمل را از سر بگیر که برای تو آمرزیده شد.»(1)

مذاکرۀ این حدیث: در جشن روز «مادر» در طهران شد که خلعت به مادران می دادند، آن روز به دویست نفر مادرانی که نیکو کودکان خود را شیر داده اند خلعت می دادند.

در آن جمع، آن روز طبقات فاضله و دکترهای طهران دکتر امیر اعلم و هیئت مدیرۀ حمایت کودکان خواجه نوری و طبقات علما و فقها هم حضور داشتند، بعد از گزارش دکترها، من این حدیث را با شرح کافی وافی در سخنرانی غیر منتظره ای، موضوع سخنرانی قرار دادم و گفتم: از دیدگاه انبیاء، خلعت بیشتر است، دکتر عندلیبی بعدها می گفت:

ص:113


1- (1) حدثنا محمّد بن الحسن بن احمد بن الولید، قال: حدثنا الصفار، حدثنا محمّد بن الحسین بن ابی الخطاب عن الحکم بن مسکین قال: حدثنی ابو خالد الکعبی عن ابی عبدالله علیه السلام: ان رسول الله صلی الله علیه و آله قال: ایما امرأه رفعت من بیت زوجها شیئاً من موضع الی موضع ترید به صلاحا، نظر الله عزوجل الیها و من نظر الله الیه لم یعذبه. فقالت ام سلمه رضی الله عنها: ذهب الرجال بکل خیر، فای شیء للنساء المساکین؟ فقال صلی الله علیه و آله: بلی، اذا حملت المرأه کانت بمنزله الصائم القائم المجاهد بنفسه و ماله فی سبیل الله. فاذا وضعت کان لها من الاجر مالا تدری ما هو لعظمه. فاذا ارضعت کان لها بکلّ مصه کعدل عتق محرر من ولد اسماعیل، فاذا فرغت من رضاعه، ضرب ملک علی جنبها (جنبیها خ) و قال: استأنفی العمل فقد غفرلک. (الحدیث) «الأمالی، شیخ صدوق: 411-412، مجلس 64، حدیث 7؛ وسائل الشیعه: 451/21، باب 67، حدیث 27557»

من آن روز مقدار ارزش علمای اسلام را فهمیدم و فهمیدم که از دیدگاه نبوت ارزش «زن» و خانه داری به بهترین وجه آمده.

در حدیث می گوید: در مدت حمل نه ماهه، زن حامله یک تن است به جای سه زمره از بندگان خوب خدا که در پیراهن جمع دارد 1 - روزه دار 2 - و شب زنده دار 3 - و سرباز فداکار که با جان و مالش در راه خدا جهاد می کنند!

اما به گونۀ روزه دار است، چون در ایام «ویار زنانه» حامله از غذاها می افتد و اما به گونه ای شب زنده دار است که شب ها به واسطۀ سنگینی حمل و بار نمی تواند خواب راحت کند و اما به گونه ای سرباز فداکار است، چون که با بذل خون و شیرۀ بدن خود سرباز فداکار را تهیه می کند.

و بعد حدیث می گوید: در وضع حمل که راندمان عمل و کارخانۀ ابداع آن، موجود زنده ای با تمام قوا در دامن او به جامعه می دهد، آن قدر ثواب آن بزرگ است که دانستنی نیست چون معادله ای برای موجودیت این موجود عزیز نیست و ثوابی که با آن تکافؤ کند برای «مادر» دانستنی نیست؛ بلکه برای حکما و دکترها هم؛ زیرا وزن بدن طفل که سه کیلو تا پنج کیلو است گاهی حامل قوۀ غیرمتناهی است، مثل انبیاء و محمّد خاتم انبیا صلی الله علیه و آله که مولود روز است و آمنه مادرش نمی توانست تخمین بزند چه قوۀ خارق العاده ای به دنیا داده که حرکتی ممتد به جهان داده و می دهد و مقدار ادامۀ آن هنوز معلوم نیست.

مگر نه ارشمیدس که در هنگام تولدش، وزن بدنی متناسبی داشته، مگر

ص:114

نه حامل فکری عظیم بود که می گفت: به قوۀ خود می بینم با یک تیپا کرۀ زمین را با «اهرم» می توانم بپرانم؛ با قوه اهرم کرۀ زمین را از جا می توان پراند، اگر نقطه اتکایی بیرون زمین می داشتم.

و بعد در شیر دادن مادر که بنیۀ کودک تقویت می شود و قوی می گردد و هر قوی می تواند زنجیر ذلت را از گردن به کنار نهد، ثواب عتق و آزادکردن یکی از اشرف اولاد آدم دارد.

فسوسا! که مادران خودپسند ما، هشتاد و پنج درصد با شیر گاوهای اروپا و آمریکا اطفال خود را اداره می کنند و نمی دانند که شیر مادر در تقویت بنیۀ طفل انسب از هر شیری است.

ام سلمه از دیدگاه نبوت، همه مراحل حمل و خانه داری و وضع حمل و شیردادن را برای مادران از کتاب نبوت به جا گذاشته.

می گوید: اسرار معنوی این دوره ها و ثواب های این دوره های مهم، حیاتی جز از دریچۀ چشم حق بین انبیای الهی پیغمبران خدا فهمیدنی نیست.

آنان با چشم خدا بین می بینند که خدا کجا نظر می افکند و مشهودشان هست که نظر خدایی کجاست.(1)

جایی است که حرکت اصلاحی هست و نظر اصلاحی و حرکت اصلاحی رفع عذاب می کند.

ص:115


1- (1) حدیث مجعولی است که: ان الله ما نظر الی الاجسام منذ خلقها، شیخ بهائی در اربعین و میرداماد در الرواشح السماویه از خطابی در معالم السنن، بیست حدیث موضوع مجعول را برشمرده، یکی همین است، این حدیث ام سلمه هم، تکذیب آن را می کند.

بنابراین، این گونه حرکات اصلاحی چه از بانوان در خانۀ شوهر که کشورشان می باشد و خواه از رجال مملکت که کشورشان بیرون است تا هست عذاب از آنها مدفوع است.»(1)

بلی، همه کس دیده و فهمید که از مشاهده و دیدن اصلاحات بانو در خانه شوهر، نسبت به آن بانو مهر شوهری می جوشد و خشمش فرو می نشیند، الفتشان مؤکد می شود تا به اندازه ای که دیگر عذاب تفرقه با شوهر را نخواهد دید و خطر آتش تفرقه که یک داغ است و صد نوع عذاب دارد، دفع می شود.

ولی آیا سرّ رضای خدا و رفع عذاب همین است که شوهر از او راضی می شود؟

یا آن که چون حرکت اصلاحی وضع و رفع اثاث خانه منظور نظر خدا است؟

ودیدۀ خدا همان توجه خدا است و چون توجه خدا و کار خداوندی و خداوندگاری همه متوجه اصلاحات است، پس همین که شخصی متوجه اصلاحات شد و با نیروی فکری به اصلاحات پرداخت، نظر خدا را تعقیب کرده و خدا به او نظر می افکند و طبعاً این لطف تأمین می دهد که دیگر او را عذاب نمی کند و چیدن و برچیدن اسباب و اثاثیۀ خانه یک نوع اصلاح، بلکه ریشۀ هر اصلاح است.

زیرا خانه: بنیان اجتماع و کشور، و ریشه و اساس و پایۀ بنیان آن است.

ص:116


1- (1) کتاب مادر: 16-27.

زیرا کشور: همان توده های انبوه از واحدهای خانه ها است، پس متحرک در راه اصلاح خانه ها در حقیقت، متحرک در راه اصلاح جامعه است.

این نکته فقره اوّل و شاید هزاران نکته دیگر هم داشته باشد.

اما دوران حمل؛ و مرحلۀ وضع حمل؛ و دورۀ شیردادن؛ هر کدام رابطۀ مرموزی با جزا و ثوابشان دارند.

و از روی تناسب می توان، اسرار آنها را اگر چه اندکی فهمید.

اما دوران حمل

جزای مادر در پیش خدا و در ایام حمل برابر با «روزه دار، شب زنده دار، و نمازگزار، و سرباز فداکاری است که با جان و مال خود در راه خدا جهاد می کند.

ثواب سرباز فداکار

معلوم است که در حمل جنین، مادر از شیرۀ جان خود و خون خود که از طریق ناف مادر به پیکر جنین وارد می کند، بهترین سرمایه وهستی و دارایی خود را با بهترین قوای خود در راه تکوین جنین که یک بندۀ خدا و سرباز خدا است، به مصرف می رساند.

در عین ناراحتی و بی خوابی هایی که در راه تنفس و حرکت جنین و تحمیل وزن سنگین بدن جنین، به خود هموار می کند تا تو گویی در جهاد مستمری است.

ثواب نمازگزار

و سپس فرمانبری و تعبد و سرپیچی نکردن از حکم قضا به منزلۀ قیام شبانه به نماز است، خصوص که قلب مادر را دائم با خدا متوجه می کند و همی خدا

ص:117

خدا می گوید که روح نماز و سرّ نماز است.

ثواب روزه دار

و همچنین حکم روزه دارد؛ زیرا هر چه بیشتر از غذا امساک می کند، لازم است که شکم را پر نکند که «جنین» ناراحت نشود، باید کم خوراکی کند و از بعض چیزهای خوراکی، به کلی چشم برگیرد.

سربازی است

اینها را خدا برای او روزه حساب می کند و به وجود طفل و جنین که بر عدد می افزاید سنگری را پر می کند، بلکه سنگرهایی را از کفار می گیرد.

بنابراین توصیه به بانوان می شود که هیچگاه به سقط جنین و «کورتاژ» اقدام نکنند که سنگری را خالی کرده، تحویل دشمن می دهند.

بعلاوه برای خود مادر هم هشتاد درصد خطر دارد. در قلب مادر و اعصاب او صد در صد آثار خطرناکی می نهد.

بانوان ارجمند هر گاه این اجرها را برای خود بدانند، هرگز تن به سقط جنین «کورتاژ» نمی دهند و اقدام به این کار زهرآگین نمی نمایند. و تن از زیر بار «حمل جنین» خالی نمی کنند؛ و خود را از امتیازات «سرباز فداکار» و مردان شب زنده دار» که در محراب نماز قائمند و در قیامند و «روزه داران فداکار» محروم نخواهند کرد.

اگر بدانند که این سه امتیاز و افتخار بزرگ را دارند و در دوران حمل با آن که در خانۀ خود نشسته یا خوابیده اند؛ افتخارات عمل سربازی را بلکه عالی ترین قسم آن را دارند.

ص:118

آن گونه سربازی که جان و مال را، هر دو گانه در راه خدا می دهد.

و به علاوه عملش با قیام «به نماز» و اقدام به «روزه» همراه است.

و بالحقیقه: مردانی که در این سه جبهه هستند و این سه عمل را انجام می دهند، همه موالید والداتند، خواه در صفوف جنگ باشند و خواه در «محراب نماز» و خواه در «روزه» باشند.

پس مادر در یک نظر تمام آن جبهه های سه گانه را تشکیل می دهد.

اما سومین مرحله: مرحلۀ پرشرافت «وضع حمل»؛ از نظر آن که تقدیم فرزندی نوزاد (پسری یا دختری) زنده به جامعه تحویل داده و فردی راعلاوه کرده که دستگاه های جهازات او، به قدر یک دنیا است.

و قوه ای غیر محدود به جامعه داده، پس اجری غیرمحدود خواهد داشت.

تولّد رسول خدا صلی الله علیه و آله

همین مولود امروز هفدهم ربیع المولود که تولدش، ما مسلمین را در شرق و غرب، غرق جشن و سرور نموده گواه است.

همین نوزاد عزیز عبدالمطلب و آمنه معظم، همین محمّد عظیم صلی الله علیه و آله که خود اعظم مواهب آسمانی است، در خانه ای معمولی گلی یا سنگی به دنیا آمد، آن خانه بیضاء نور افشان شد، کانون نور جهان شد.

همین شاهد و گواه است که: یک فرد بشر نوزاد با بدن محدود و حجم صغیر و وزن اندک، دارای سلسله قوای خیر غیر محدودی است.

آمنه مادر معظم او صلی الله علیه و آله که این عید «عید مادر» را، ایران به افتخار او و نوزاد او جشن می گیرد و برای اولین دفعه «بنگاه حمایت مادران» در این شعبه دعوت

ص:119

کرده تا جشن مادر را به نام او و نوزاد او جشن بگیرد؛ همین آمنه مادری است که او به جهان، این قوای غیر محدود را داده و خود نمی دانست مادر پیغمبر است؛ در آن روز این عظمت غیر محدود را کجا باور می کرد؟

حتی کجا می دانست که در گریبان مولود نوزاد عزیزش، این همه عظمت نهفته است.

کجا باور می کرد که جهان در گریبان آن نوزاد نهفته است.

او نمی دانست و حق داشت نداند.

زیرا دنیای پر از فلاسفه و اجتماعیون نیز هنوز نتوانسته بدانند و ندانسته و نخواهد دانست که چقدر قوا در نهاد او نهفته بوده است که سلسلۀ بشر را به تکامل حرکت داده و می دهد.

مگر نه تحریکاتی که او به دنیا و به عقول شرق و غرب جهان داده، هنوز دنباله اش تمام نشده تا بتوان محدودش کرد و تحت ضبطش درآورد، مگر عظمت او صلی الله علیه و آله به قدری است که دنیا بتواند آن را بداند.

طفلی به دنیا آمد و خانه ای نورافشان شد، ولی کجا تصور می شد که کاخ اقتدار «ایوان مدائن» در شرق بلرزد و قصرهای پایتخت های شام مانند «بصری» منور گردد.

کجا از دست های کوچک آن طفل نوزاد، آن جسم کوچک، دستی دیده می شد که همۀ بت ها را در بتخانه ها، همان ساعت یا بعد از ربع قرن بیافکند.

ص:120

کجا در آن قنداق مختصر محدود، آن همه ارهاص(1) و معجزات بی شمار دیده می شد؟

کجا دانشگاه قرآنش که یک جهان دانشگاه علوم است؛ در آن غنچه لبهای گلگون و گلفام دیده می شد.

باری جهان انسان شد و انسان جهانی

نکوتر زین بیان نبود بیانی

خلاصه آن که: کجا وزن کردن جسم طفل با کیلو یا میزان دیگر منویات او را هم تحت ضبط در می آورد.

ترازوی این بنگاه خیریه، حمایت کودکان خواجه نوری را من دیده ام که کودکان را نوبه به نوبه می کشد.

ولی باید اعتراف کرد که: حاضران این محفل محترم قابل وزن بدنی هستند اما قابل وزن فکری نیستند، فکر عالی مجتهدشان دنیا را روشن کرد، با تن نحیف سیاسی نحیفشان، شرق را تکان داد و غرب را نیز؛ و این حرکت حالا به حالا موج در پی موج خواهد داشت و همه متولد از مادر است.

ساکنان این مؤسسه؛ دکترهاشان که من از آقایان می شناسم و از نام بردنشان خودداری می کنم، آنها هم همچنین متولد از مادرانند.

همچنین تنهای کوچکی را بهداشت می دهند و به میدان اجتماع می فرستند همه اینها و اینان کودکانی بوده اند؛ از همین «مادر» به دنیا آمده اند که منبع

ص:121


1- (1) ارهاص: معدن خیر بودن، منبع برکات گشتن.

رحمت است و بزرگ تر از منبع و معدن نفت است که ما را این قدر عذاب داد.

امروز کمی اهمیت این معدن نفت را و اهمیت تأثیر آن را فهمیده اند، این همه اهتمام در ایران می کنند که شرق را پرغلغله کرده و غرب را غلغله اش فرا گرفته.

و حال آن که مهم تر از آن و بهتر از آن (به هزار مرتبه) معدنی است که از فرزندان زنده بشری به دنیا می آید.

باید اهتمام بیشتری، همه بیشتر از هر چیز، صرف آن کنند، چون مزد بیشتری می گیرند.

باید از مولود امروز «مقام مادری» را انگاره گرفت. امروز را که روز تولد حضرت خاتم الانبیاء اعظم موالید بشری است، در نظر بگیرند و هر چه باید نسبت به بانوان باردار بینوا، به هر چه میسور است مدد برسانند، اهمیت موالید و والدات را باید از این مولود عزیز این نوزاد و مادر آن، از آن فرد یتیم و از آن مادر بی شوهر مقیاس گرفت.

مگر نه از فرزند نوزاد امروز، دنیا سراسر استفاده کرد، نهضت علم و عدل دنیا را فرا گرفت؟

و مگر نه از متولدات این «منبع تکوین» (یعنی مادر) همه رجال مهندسان، همه رجال روحانیان، همه کشاورزها، همه استادها، همه انبیاء، همه سلاطین، همه سپاه ها، و ارتش ها و زمامداران آمده است؟

مگر نه هر چه در روی زمین غلغله بر پا است و طبقات الارض زمین زیر و زبر می شود؟

همه از دست بشر و فکر بشر بوده است و هست و خواهد بود، حتی استخراج

ص:122

نفت و هر معدن، حتی فروش نفت و هر معدن و صرف نفت و هر معدن، مادر آن است که او همه را به جهان داده.

حدیث ام سلمه از دیدگاه نبوت، همه این مراحل عظیم را در جمله هایی کوتاه و فشرده در کتاب نبوات برای مادران امت به جا گذاشته.

مناسبت مقام ام المؤمنین؛ همین است که مادران را در مکتب اسلام مادری بیاموزد.

در احادیث ام سلمه، تغذیه کودک و شیر دوشیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله برای حسن علیه السلام که کودکی است و از خواب برخاسته و خواسته و خواستار آب شده است، دیدید.

در احادیث ام سلمه پیداست که اهتمام داشته که چیزی از حدیث رسول خدا صلی الله علیه و آله از او فوت نشود و برای استماع و گرفتن حدیث، دست از شواغل و مشاغل دنیا و صوارف دنیا می کشید و دیده بود که: پیغمبر صلی الله علیه و آله چگونه علی علیه السلام را از میان همه اهل بیت و خاندان و از همه اصحاب برمی گزید؛ او هم رفتار پیغمبر صلی الله علیه و آله را با علی علیه السلام در سر و علن در همه جا دیده بود، در سفر طائف و فتح مکه او همراه بود. وضع علی علیه السلام را به رأی العین دیده، سخنان پیغمبر صلی الله علیه و آله را در قضیه بنی حذیمه در حق علی علیه السلام شنید و در طائف خلوت کردن پیغمبر صلی الله علیه و آله را با علی علیه السلام دیده که پیغمبر صلی الله علیه و آله پرده از اسرار برداشت و فرمود: علی را خدا برای نجوا و رازداری من گزیده و بعد در سفر حجه الوداع که همه زنان پیغمبر همراه بودند؛ او هم همراه بود و غدیر خم را شاهد و حاضر و ناظر بود.

لذا در دفاع از علی علیه السلام چونان پیغمبر صلی الله علیه و آله ایستادگی می کرد، حتی به منزل

ص:123

دیگران می رفت.

کتاب ام سلمه محمّد زکی بیضون صفحه 56 می گوید:

از عبدالله جدلی که ام سلمه رضی الله عنها به منزل من آمده و بر من وارد شد و گفت: آیا پیغمبر صلی الله علیه و آله در میان شما ناسزا گفته می شود و سب می شود.

من گفتم: معاذ الله یا سبحان الله یا کلمه ای به همین معنی و مثل آن.

ام سلمه فرمود: شنیدم از رسول خدا صلی الله علیه و آله که می فرمود: هر کس علی را سب کند، مرا سب کرده.(1)

امالی صدوق به اسناد(2) و ابن الولید از محمّد بن قاسم تا امام صادق علیه السلام از پدر

ص:124


1- (1) الأمالی، شیخ طوسی: 85؛ المستدرک، حاکم نیشابوری: 121/3؛ مجمع الزوائد: 130/9؛ السنن الکبری: 133/5.
2- (2) حدثنا محمّد بن الحسن ابن احمد بن الولید رضی الله عنه قال: حدثنا محمّد بن ابی القاسم عن محمّد بن علی الصیرفی عن محمّد بن سنان عن المفضل بن عمر بن عن ابی عبدالله الصادق عن ابیه عن جده علی بن الحسین علیه السلام قال: بلغ ام سلمه زوجه النبی ان مولی لها ینتقض علیا علیه السلام و یتناوله قال لها: نعم یا اماه. قالت: اقعد، ثکلتک امک، حتی احدّثک بحدیث سمعته من رسول الله، ثم اختر لنفسک انا کنا عند رسول الله صلی الله علیه و آله تسع نسوه و کانت لیلتی و یومی من رسول الله صلی الله علیه و آله فدخل النبی صلی الله علیه و آله و هو متهلل اصابعه فی اصابع علی واضعا یده علیه، فقال: یا ام سلمه! اخرجی من البیت و اخلیه لنا فخرجت و اقبلا یتناجیان اسمع الکلام و ما ادری ما یقولان حتی اذا قلت: قد انتصف النهار فاتیت الباب فقلت: ادخل یا رسول الله؟ قال صلی الله علیه و آله: لا. فکبوت کبوه شدیده مخافه ان یکون ردنی من سخطه او نزل فیّ شیء من

ص:125

بزرگوارش از جدّ بزرگوارش علی بن الحسین علیه السلام بازگو کرده که به ام سلمه همسر محترم پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید که مولائی از او علی علیه السلام را نقض و عیب می گوید و دست می اندازد، پس ام سلمه به سراغ او فرستاد، همین که نزد ام سلمه حاضر شد؛ ام سلمه به او فرمود: به من رسیده ای پسرک که تو علی علیه السلام را نقض و عیب می سازی و او را دست می اندازی؟ او گفت: بلی، چنین است ای مادر!

ام سلمه فرمود: بنشین، مادرت به عزایت بنشیند تا تو را حدیثی بگویم که از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم. سپس اختیار کن برای خودت هر چه می خواهی؟!

ما، نُه زنان نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم و آن روز روز من وشب من بود از رسول خدا صلی الله علیه و آله، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله داخل منزل شد با چهرۀ درخشان و انگشتان در انگشتان علی علیه السلام داشت. دست خود را بر او نهاده بود، پس آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای ام سلمه! از خانه به در شو و خانه را خلوت کن برای ما.

پس من خارج شدم و آن دو تن سخن به راز همی می گفتند، من کلام را می شنیدم و نمی دانستم چه می گویند تا این که من گفتم یا رسول الله! آیا داخل شوم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه.

من از این سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله سخت به سر درآمدم (کنایه از این که این رد

ص:126

رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا در هم و کلافه کرد، از هراس آن که مبادا پیغمبر صلی الله علیه و آله از خشم به من، ردم کرده باشد یا دربارۀ من چیزی از آسمان فرود آید.

سپس درنگ زیادی نکردم و باز به در خانه آمدم و گفتم: آیا داخل شوم یا رسول الله؟ باز پاسخ فرمود: نه، پس باز درنگی نکرده، برای سومین بار به در حجره باز آمدم و گفتم: آیا داخل شوم یا رسول الله؟

این نوبه فرمود: داخل شو ای ام سلمه!

پس من داخل شدم، حالیا که علی علیه السلام به زانو نشسته بود جلوی دست پیغمبر صلی الله علیه و آله و همی گفت: فدایت پدر و مادرم یا رسول الله! آن هنگام که چنین شد، پس آیا به چه امر می دهی مرا؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: امر می دهم تو را به صبر و شکیب، سپس باز آن گفتار را برای دفعۀ دوم باز اعاده کرد و تکرار کرد.

باز پیغمبر صلی الله علیه و آله او را امر به صبر و شکیبایی کرد، پس برای دفعه سوم آن گفتار را تکرار کرد و اعاده نمود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله این دفعه فرمود: یا علی! ای برادرم! هر گاه این پدیده از آنان واقع شد، پس شمشیرت را بکش و آن را بر دوش خودت بگذار، با آن شمشیر قدم به قدم بزن تا مرا دیدار کنی و شمشیرت آشکارا از غلاف بیرون باشد و از خون آنها قطره قطره فرو ریزد.

سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله رو به من کرد و برای من گفت: تو را به خدا این افسردگی چیست؟ ای ام سلمه! گفتم: برای این شد که مرا رد کردی یا رسول الله! پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: والله من تو را از احساس سوء یا دلتنگی از تو رد نکردم؛ حالیا

ص:127

که تو بر خیری از خدا و رسول او؛ ولکن تو وقتی فرا آمدی که جبرئیل از راست من و علی از یسار من؛ و جبرئیل مرا خبر می داد از حوادث و پیشامدهایی که بعد از من واقع می شود؛ و مرا امر می داد که آنها را سفارش بکنم به علی علیه السلام اکنون سفارش می کنم.

ای ام سلمه! بشنو تو بانو و شاهد باش. ای بانو! که این شخص علی بن ابی طالب علیه السلام وزیر من است در دنیا و وزیر من است در آخرت.

ای ام سلمه! بشنو و شاهد باش، این علی بن ابی طالب حامل لوای من و پرچم من است در دنیا و حامل لواء و پرچم من است فردا در قیامت.

ای ام سلمه! بشنو ای بانو؛ و شاهد باش ای بانو؛ این شخص علی بن ابی طالب وصی من و خلیفه و جانشین من است بعد از من؛ و انجام دهنده وعده های من است و سیراب کننده از حوض من است.

ای ام سلمه! بشنو ای بانو و شاهد باش ای بانو؛ این شخص علی بن ابی طالب علیه السلام سید و سرور مسلمین و پیشوای متقین و قائد و لشکرکش شهسواران درخشان است که همه اسب های آنها نشاندار است و قاتل عهدشکنان و ستمگران و مارقین است.

من گفتم: یا رسول الله! عهدشکنان کیانند؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آنان که در مدینه با او بیعت می کنند و در بصره عهد را می شکنند. گفتم: قاسطین و ستمگران کیانند؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: معاویه و اصحاب او از اهل شام. من گفتم: مارقین کیانند؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اصحاب نهروان (الحدیث)

ص:128

پس مولی ام سلمه بعد از شنیدن این تفصیل به هوش آمد و گفت: خدایت فرج دهاد چنان که تو مرا فرج دادی و از حلقۀ ابهام درآوردی؛ والله دیگر من هرگز علی را سبّ نمی کنم.(1) (الحدیث)

ام المؤمنین ام سلمه با بازگو کردن احادیثی که خود شاهد بود و از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیده بود، به موقع دفاع از علی علیه السلام می کرد و در موقع خود دفاع از فاطمه می نمود و دفاع از حسین علیه السلام می کرد.

از ام سلمه حدیث کساء را به طرق عدیده و وضع گوناگون شنیدید، اینک حدیث نهایی را بشنوید.

کتاب ام سلمه، محمد زکی بیضون بازگو کرده از ام سلمه که گوید:

«سوگند به آن که من به او قسم را ادا می کنم که علی علیه السلام عهدش بر رسول خدا صلی الله علیه و آله نزدیک تر از دیگران بود، یعنی آخرین کس بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدار کرد. ام سلمه گوید: ما رسول خدا صلی الله علیه و آله را در ایام اخیر بیماری، هر روز صبح ها، پیش از ظهر روز بعد از روز عیادت می کردیم می گفت: آیا علی علیه السلام آمد، چندین مرتبه گوید، من گمان کردم که او را به مأموریت کاری فرستاده.

گوید: بعد علی علیه السلام آمد، من چون گمان کردم که او را به وی حاجتی است.

پس از خانه خارج شدیم و نزدیک در نشستیم، من از همه نزدیک تر به در بودم، پس علی علیه السلام به روی بستر پیغمبر صلی الله علیه و آله خم شد و همی با همدیگر راز می گفتند و پیغمبر صلی الله علیه و آله با او نجوا می کرد.

ص:129


1- (1) الاحتجاج: 288/1؛ کشف الغمه: 26/2؛ غایه المرام: 33/6.

سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله همان روز قبض روح شد، پس علی علیه السلام آخرین کس است که دیدار را با پیغمبر صلی الله علیه و آله تجدید کرده است.»(1)

باز ام سلمه می گوید: «شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله برای علی می گفت: هیچ مؤمن تو را مبغوض نمی دارد و هیچ منافقی تو را دوست ندارد.»(2)

«احادیثی گذشت که پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ ام سلمه بود، فاطمه دیگ سنگی را که در آن شوربا پخته بود، خزیره آورد و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: برو شوهرت و دو پسرت را فرا بخوان. پس علی و حسن و حسین علیهم السلام آمدند و داخل شدند و نشستند و از آن خزیره تناول کردند و پیغمبر صلی الله علیه و آله در خوابگاهی بود که بالای دکّه بود؛ زیر او کسائی خیبری بود و من در داخل حجره، نماز می گزاردم، پس خدا فرو فرستاد این آیه را (إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً)3

ص:130


1- (1) عنها قالت: والذی احلف انه کان علی علیه السلام لاقرب الناس عهدا برسول الله صلی الله علیه و آله. قالت: عدنا رسول الله صلی الله علیه و آله غداه بعد غداه یقول جاء علی علیه السلام مراراً قالت و اظنه کان بعثه فی حاجه، قالت: فجاء بعد فظننت ان له الیه حاجه فخرجنا من البیت فقعدنا عند الباب فکنت من ادناهم الی الباب فاکب علیه علی علیه السلام فجعل یساره و یناجیه ثم قبض رسول الله صلی الله علیه و آله من یومه ذلک، فکان اقرب الناس الیه عهدا. «مسند احمد بن حنبل: 300/6؛ مجمع الزوائد: 112/9؛ کنز العمال: 622/11؛ تاریخ مدینۀ دمشق: 279/42»
2- (2) کنز العمال: 622/11؛ تاریخ مدینۀ دمشق: 279/42.

گوید: پس پیغمبر فضل و زیادی آن کساء را برگرفت و آنان را در پوشش آن قرار داد، سپس دست خود را بیرون آورد و به سوی آسمان پیچانید و سپس گفت: بارالها! اینان اهل بیت من و خاصه منند، پس رجس را از آنان ببر و آنها را تطهیر کن. تطهیر کامل.

ام سلمه گفت: پس سرم را داخل کردم در خانه و گفتم: و آیا من با شمایم یا رسول الله؟ فرمود: تو به سوی خیری.»(1)

و باز شنیدی از ام سلمه بازگو کرده گفت: «در بین این که رسول خدا صلی الله علیه و آله در خانۀ من آن روز بود، خادم گفت: علی و فاطمه در آستانه در رسیده اند پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: برخیز برای من، از اهل بیت من به کنار برو.

گوید: پس من برخاستم و کنار رفتم و بر در خانه نزدیک ماندم، پس علی و فاطمه و حسن و حسین با آنان بودند و آنان دو کودک صغیر بودند، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله آن دو کودک را برگرفت و بر کنار خود در دامن خود نهاد و آنان را بوسید.

ام سلمه گوید: و علی را با یک دست خود دست در گردن کرد و فاطمه را با دست دیگر، پس فاطمه را بوسه زد و علی را هم بوسه زد و بر آنان خمیصه سوداء را فرو پوشانید و سپس گفت: بار الها! به سوی تو، نه به سوی آتش من و اهل بیت من. ام سلمه گوید: پس من گفتم: و من یا رسول الله؟

ص:131


1- (1) تفسیر نور الثقلین: 276/4؛ الدر المنثور: 196/5.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: و تو.»(1)

و باز شنیدید که: «وقتی خبر ناگوار حسین علیه السلام برای او آمد، ام سلمه اهل عراق را لعنت کرد و گفت: او را کشتند، خدا آنها را بکشد، او را گول زدند و خوار کردند، خدا آنها را لعنت کند که من دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله را روزی طرف صبح، فاطمه علیها السلام دیگی را سنگی در طبق نهاده، در آن عصیده ای ساخته بود و پخته بود، آن را حمل می کرد تا جلوی روی پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را زمین نهاد.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: پسر عمویت کجاست؟

فاطمه علیها السلام گفت: در خانه است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: پس برو و او را فرا بخوان و او را بیاور برای من؛ ای دخترم!

ام سلمه گوید: پس فاطمه باز آمد و دو پسر خود را می کشید و می آورد؛ هر یک را با یک دست خود و علی علیه السلام در دنبال آنها می آمد، تا بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شدند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله آن دو فرزند را در حجر خود نشانید و علی بر یمین و راست او نشست و فاطمه از یسار و چپ او نشست.

ام سلمه گوید: پس پیغمبر صلی الله علیه و آله از زیر من کسائی خیبری که بساط گسترده ما بر منامه خوابگاه (سکوی خوابگاه) بود در مدینه؛ بر کشید از زیر خود، پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را بر آنان جمیعاً پیچید و با شمال خود دو طرف کساء را

ص:132


1- (1) العمده: 32؛ مسند احمد بن حنبل: 296/6؛ کنز العمال: 644/3، حدیث 37628.

برگرفت و دست راست به سوی پروردگار عزوجل برپیچید و گفت: بارالها! اهل منند، از آنها هر رجس را ببر و بزدای و تطهیر نما، آنان را تطهیر کامل؛ بارالها! اهل بیت منند، از آنان رجس را ببر و آنها را تطهیر کن، تطهیر کامل. تا سه مرتبه، گفتم: یا رسول الله! آیا من از اهل تو نیستم؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلی، پس تو هم داخل شو در کساء.

گوید: پس من داخل شدم در کساء، اما بعد از آن که دعای خود را برای پسر عمش علی و دو پسرش و دخترش فاطمه علیها السلام انجام داده بود.»(1)

و باز گذشت از ام سلمه رضی الله عنها که گوید:

رسول خدا صلی الله علیه و آله به فاطمه فرمود: «شوهرت را و دو پسرت را برای من بیاور.

فاطمه علیها السلام آنان را آورد، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله کسائی فدکی را بر آنان افکند، ام سلمه گوید: سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله دست خود را بر آنها نهاد و سپس گفت: بار الها! به درستی که اینان آل محمّدند، پس قرار بده صلوات خود و برکات خود را بر محمّد و آل محمّد که تو حمید مجیدی.

ام سلمه گوید: پس من کساء را بالا زدم که داخل شوم، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله از دست من آن را کشید و گفت: تو بر خیر هستی.»(2)

کتاب ام سلمه محمّد زکی بیضون، قضیه عسل را که توطئه زنان، آن را بر پیغمبر صلی الله علیه و آله حرام کرد، از ام سلمه دانسته و ما در جلد پیشین آن را از زینب بنت

ص:133


1- (1) العمده: 35؛ مسند احمد بن حنبل: 298/6.
2- (2) العمده: 33؛ مسند احمد بن حنبل: 323/2.

جحش دانستیم.

و اما آنچه از ام سلمه رضی الله عنها دربارۀ شخص زهراء علیها السلام رسیده، یک قطعه درخشانی است که به منزلۀ مدال افتخاری است؛ لایق تقدیم به زهراء علیها السلام از جانب ام المؤمنین ام سلمه رضی الله عنها که امین بر ودایع نبوت است.

در محاکمۀ فدک که دستگاه هیئت حاکمه، عمال فاطمه علیها السلام را از فدک بیرون کردند و کار به محاکمه کشید و سخنان در این باره بین طرفین رد و بدل شد و خطبۀ زهرا نفس آنها را گرفت.(1)

ام سلمه رضی الله عنها شنید که ابوبکر و طرفدارانش در پایان امر، کلمه ای پر از تهدید و بی ادبی بعد از بازگشت فاطمه از مسجد پرانده اند.

ام سلمه رضی الله عنها سر از غرفه بیرون کرد و کلمۀ خود را دربارۀ زهرای اطهر علیها السلام با قوت و قدرت ادا کرد، چنانکه گویی پیغمبری است و هیچ حسابی برای ارباب قدرت باز نکرد، سر از غرفه بیرون کرد، تاریخ کلمه اش را مسجل کرده گفت:

سخن ام سلمه در مجمع اکابر قوم دربارۀ زهرا علیها السلام

«آیا به مثل فاطمه این گونه کلام جسورانه گفته می شود، فاطمه ای که حوریه ای است بین انس و انسی قدسی است برای نفس.

فاطمه ای که نشو و نمای او، تربیت او در درمان انبیاء شده و ملائکه او را دست به دست می گردانیده اند، نهالی که نموش در کشتزار مادران پاک بوده، در

ص:134


1- (1) کتاب مهم ملکه اسلام فاطمه زهرا، اولین محکمۀ قضائی بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله و محاکمه از رئیس دولت، تألیف ارزنده مؤلف دیده شود.

نهالستان مادران طاهرات نشو و نما داشته و در بهترین منشئیات نشو و نما یافته و در نیکوترین تربیت گاه ها تربیت شده. آیا گمان می برید که: رسول خدا صلی الله علیه و آله میراث خودش را بر او حرام کرده و او را آگاه نکرده، با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله «انذار عشیره و خویشاوندان نزدیک و نزدیک تر خویش» بود، آیه آمد (وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ)1 یا پیغمبر صلی الله علیه و آله او را آگاه کرده و او باز آمده مطالبه می کند، در صورتی که او بهترین بانوان جهان و مادر بهترین سید جوانان و عدیلۀ مریم دختر عمران و همسر مثل علی، شیر اوژن اقران است.

رسالت الهی به وجود پدرش تمامیت یافته پدرش از دلسوزی های مشفقانه بر او، او را از گزند سرما و گرما چنان حفظ می کرد که دست راست خود را وساده و متکا برای او می ساخت و با دست دیگرش روپوش بر او می پوشانید.

اندکی آرام تر بتازید که رسول خدا صلی الله علیه و آله در جلوی چشم شما در چشم انداز شما است و بر خدا وارد خواهید شد، و اهاً لکم: به زودی خواهید آگاه شد و خواهید دانست.(1) (الحدیث)

ص:135


1- (2) ألمثل فاطمه یقال هذا؟ و هی الحوراء بین الانس و الانس للنفس، ربیت فی حجور الانبیاء و تداولتها ایدی الملائکه و نمت فی المغارس الطاهرات نشأت خیر منشأ و ربیت خیر مربا، تزعمون ان رسول الله صلی الله علیه و آله حرم علیها میراثه و لم یعلمها و قد قال الله له و انذر عشیرتک الاقربین. فانذرها و جاءت تطلبه؟ و هی خیر النسوان و امّ ساده الشبان و عدیله مریم بنت عمران

این کلمه ام المؤمنین ام سلمه بود که محض ادای رسالت و برای رضای خدا گفت و حکومت وقت هم او را جزا داد، یک سال او را از عطا محروم کرد،(1) ام سلمه رضی الله عنها در عیادت زهرای اطهر علیها السلام آمد.

طبق روایت مصباح الانوار از امام محمّد باقر علیه السلام؛ همین که بیماری زهرا علیها السلام غلبه کرد، مزاج مغلوب شد تا زهرا ملازم فراش و بستر گردید، در این موقع ام سلمه برای عیادت او به بالین او آمد و این گفتگو بین آنان جاری شد.

ام سلمه گفت: چگونه صبح کردی ای دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله، فاطمه زهرا کلمۀ دلخراشی گفت؛ گفت: با هجوم سپاه اندوه بر دل از طرفی و گرفتگی خاطر از طرفی دیگر شب را به صبح رساندم.

پیغمبر فقید صلی الله علیه و آله از دست ما رفت، به وصی او ظلم شد.

حرمت آن کس هتک شد که تازه مقام او را از او، چند روز پیش گرفته بودند، به غیر آن قرار که خدای سبحان در تنزیل تشریع کرده و پیغمبر صلی الله علیه و آله در

ص:136


1- (1) دلائل الامامه: 124؛ موسوعه احادیث اهل البیت علیهم السلام: 447/8.

تأویل سنت قرار داده، با آن که امامت او چون روز روشن مقتضی بود؛ ولکن کینه های بدر و مواریث احد که قلوب اهل نفاق درکمون داشت، راه را برای بدخواهان باز کرد تا همین که این امر مورد هدف گیری واقع شد، ما را تیرباران کردند با رگباری سخت از ابرهای سیاه.(1)

ص:137


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 49/2؛ بحارالأنوار: 156/43، باب 7، حدیث 5.

ص:138

حمایت ام سلمه از امیرالمؤمنین در مقابل عایشه

اشاره

عایشه بعد از مقتل عثمان در مکه بود، از مکه قصد قیام و انقلاب داشت تا به نام خونخواهی عثمان با سپاه طلحه و زبیر به صوب بصره بروند و آنجا را سنگر کنند؛ به دیدار ام المؤمنین ام سلمه رفت تا او را دعوت به همکاری کند.

طرح سخنان عایشه با ام المؤمنین

همین که این دو تن ام المؤمنین روبرو شدند، عایشه سخن را افتتاح کرد.

و گفت: ای گرامی دختر ابوامیه! تو اولین بانوی مهاجره بودی از ازواج رسول الله صلی الله علیه و آله و تو بزرگ ترین امهات المؤمنین هستی و رسول خدا صلی الله علیه و آله تقسیم بین ما همسران خود را از خانۀ تو می کرد و جبرئیل اکثر وقت هایی که بود در منزل تو بود.

ام سلمه رضی الله عنها از او پرسید: به خاطر چه امری این گفتار را گفتی و می گویی؟

عایشه گفت: عبدالله مرا خبر داده که این قوم شورشیان، از عثمان توبه خواستند، او همین که توبه کرد او را کشتند با زبان روزه در ماه حرام؛ و من عزم

ص:139

کرده ام بر خروج به سوی بصره با طلحه و زبیر، پس تو هم با ما بیرون بیا، باشد که خدا این امر را به دست ما و به وسیلۀ ما اصلاح کند.(1)

ص:140


1- (1) بدأت عایشه الحدیث فقالت: یا بنت ابی امیه! انت اول مهاجره من ازواج النبی رسول الله صلی الله علیه و آله و انت کبیره امهات المؤمنین و کان رسول الله صلی الله علیه و آله یقسم لنا من بیتک و کان جبرئیل اکثر ما یکون فی منزلک. فقالت ام سلمه: لامر ما قلت هذه المقاله؟ فقالت عایشه؟ ان عبدالله اخبرنی ان القوم استتابوا عثمان فلما تاب، قتلوه صائما فی شهر حرام و قد عزمت علی الخروج الی البصره و معی الزبیر و طلحه فاخرجی معنا لعل الله ان یصلح هذا الامر علی ایدینا و بنا؟ قالت ام سلمه: انک کنت بالامس تحرصین علی عثمان و تقولین فیه اخبث القول و ما کان اسمه عندک الا نعثل و انک لتعرفین منزله علی بن ابی طالب عند رسول الله صلی الله علیه و آله «افاذکر»؟؟ قالت: نعم. قالت: تذکرین یوم اقبل صلی الله علیه و آله و نحن معه حتی اذا هبط من قدید ذات الشمال خلا بعلی یناجیه، فاطال فاردت ان تهجمی علیهما فنهیتک فعصیتنی فهجمت علیهما، فما لبثت ان رجعت باکیه فقلت: ما شأنک؟ فقلت: انی هجمت علیهما و هما یتناجیان، فقلت لعلی: لیس لی من رسول الله صلی الله علیه و آله الا یوم من تسعه ایام افما تدعنی یابن ابی طالب و یومی: فاقبل رسول الله صلی الله علیه و آله علیّ و هو غضبان محمر الوجه، فقال صلی الله علیه و آله: ارجعی وراک والله لا یبغضه احد من اهل بیتی و لا من غیرهم من الناس الا و هو خارج من الایمان. فرجعت نادمه ساقطه. قالت عائشه: نعم اذکر ذلک قالت و اذکرک ایضا، کنت انا و انت مع رسول الله صلی الله علیه و آله و انت تغسلین رأسه و انا احیس له حیسا و کان الحیس یعجبه فرفع رأسه و قال «یا لیت شعری ایتکن صاحبه الجمل الإذنب تنبحها کلاب الحوأب، فتکون ناکبه عن الصراط؟ فرفعت یدی من الحیس، فقلت: اعوذ بالله و برسوله من ذلک، ثم ضرب علی ظهرک و قال صلی الله علیه و آله ایاک

ام سلمه رضی الله عنها گفت: من ام سلمه ام، تو شخصاً دیروز تحریک می کردی بر عثمان و گزنده ترین گفتار را دربارۀ او می گفتی و نام عثمان نزد تو فقط نعثل بود و تو خود منزلت علی را نزد رسول الله صلی الله علیه و آله می شناسی، آیا یادت بیاورم؟ و یادآوری کنم؟

عایشه گفت: بلی. ام سلمه فرمود: آیا یاد داری روزی که پیغمبر صلی الله علیه و آله می آمد و ما به همراه او بودیم تا از گردنۀ قدید به طرف شمال سرازیرشد، خلوت با علی کرد، به سخن بغل گوشی پرداخت و طول داد، تو اراده کردی که هجوم بر آنان آری؟ من تو را نهی کردم ولکن از من نشنیدی، معصیت مرا کردی و هجوم بر آنان آوردی، چیزی درنگ نکرده که با گریه برگشتی، من گفتم: چه شده؟ تو گفتی: من بر آنان هجوم آوردم در همان حال که نجوا می کردند. و به علی توجه خطاب کردم و گفتم: من از رسول خدا صلی الله علیه و آله یک روز از 9 روز را دارم، آیا مرا با این روزم وا نمی گذاری؟ ای پسر ابی طالب؟ پس رسول خدا صلی الله علیه و آله سرخ شد و به

ص:141

خشم با چهره برافروخته به من رو کرد و به نهیب گفت: برگرد به عقب و او را کسی مبغوض نمی دارد از خاندان من یا غیرخاندان من و یا دیگران از مردم، مگر آن که خارج از ایمان است.

علیهذا من برگشتم پشیمان و ساقط و بی ارزش.

عایشه گفت: بلی، این را یاد دارم.

ام سلمه رضی الله عنها دیگر باره فرمود: آیا باز یادت بیاورم؟ که من و تو با رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم، تو سر مبارک او را شستشو می دادی و من برای او «شوربا» می پختم، از شوربا (سوپ) خوشش می آمد.

پس سر را بلند کرد و گفت: کاش می دانستم که کدامیک از شما هستید که سوار بر جمل اذنب (شتری نر، دم بلند) خواهید بود که سگان حوأب به روی او صدا می کنند که در آن راه از صراط مستقیم منحرف خواهد بود.

من دست از شوربا برداشتم و گفتم:

(اعوذ بالله و برسوله من ذلک) پس پیغمبر صلی الله علیه و آله دست بر پشت تو زد و گفت: ای حمیراء! مبادا تو آن باشی، سپس فرمود: مبادا تو آن باشی، ای دختر ابوامیه، اما من تو را هشیاری دادم.

عایشه گفت: بلی، این را هم یاد دارم.

ام سلمه رضی الله عنها فرمود: دیگر باره باز بیادت بیاورم، یاد داری که من و تو در سفری با رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم و علی علیه السلام مواظبت از نعلین رسول خدا صلی الله علیه و آله می کرد آنها را وصله و پینه می کرد و از لباس های پیغمبر صلی الله علیه و آله مواظبت می کرد، آنها را می شست و تو جری تر از ما بر پیغمبر صلی الله علیه و آله بودی پرسیدی و گفتی: آیا چه کس را یا رسول الله به جای خود جانشین و خلیفه بر آنان می کنی؟

ص:142

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آن کس که نعلین را وصله و پینه می کند.

طبیعی است آن کس که در خوش و ناخوش، کارهای او را به عهده می گیرد تا به اندازه ای که گویی فانی در اوست.

او اولی تر است از دیگران که منطق او را برساند و کار او را به عهده می گیرد.

گوید: پس از این جواب ما فرود آمدیم، غیر از علی را ندیدیم، تو گفتی: یا رسول الله! من غیر علی کسی را نمی بینم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: هم او خودش است.

عایشه گفت: بلی، این را هم یاد دارم.

پس ام سلمه رضی الله عنها گفت: پس چه خروجی پس از این داری که خروج کنی.

عایشه گفت: من فقط خروج می کنم برای طلب اصلاح بین مردم و امید اجر در آن دارم، ان شاء الله.

ام سلمه رضی الله عنها پس از این راهی برای خود ندید، غیر آن نامه اعلامیه ای که از عقب این دیدار و این مجلس برای عایشه فرستاد.(1)

نامه ام سلمه به عایشه

در آن نامه(2) آمده که تو ستر و پرده ای هستی بین رسول خدا صلی الله علیه و آله و امت او.

ص:143


1- (1) غایه المرام: 287/6؛ شرح نهج البلاغه: 217/6.
2- (2) انک جنه بین رسول الله صلی الله علیه و آله و بین امته و ان الحجاب دونک لمضروب علی حرمته و قد جمع القرآن ذیلک فلا تندحیه و سکن عقیراک فلا تصحریها، لو اذکرتک قوله من

و حجاب پیش روی تو زده شد، برای حرمت او و قرآن، دامن تو را جمع کرده، پس تو آن را گسترده مکن و آرام کرده در مسکن پاچه تو را، پس تو خود آن را آشکارا مکن و بیرون میاندازش و اگر من بیادت بیاورم گفتاری را از رسول خدا صلی الله علیه و آله که نزد خودت شناخته است و ناشناس نیست، تو را می گزد همچون مار خوش خط و خال بی صدا، تو چه جوابی به پیغمبر صلی الله علیه و آله دادنی هستی، اگر پیغمبر تو را بین راه ببیند که سوار کره شترت آشکارا شده ای، از منزلگاهی به منزلگاهی که عهد و پیمان او را رها کرده ای و پرده او را دریده ای.

عمود دین به وسیلۀ زن ها برپا نمی شود و شکستگی آن با آنها به هم نمی آید، نیکوان زنان آنانند که صداشان آرام باشد، عرض آنها در سنگر مصون باشد، برو قاعدۀ قبر را خانه خودت قرار بده تا وقتی پیغمبر را دیدار می کنی بر آن حال باشی.(1)

ص:144


1- (1) شرح نهج البلاغه: 219/6؛ الاحتجاج: 244/1.

نامه مفصل تر است(1) به دستور من یکی از بستگان آن را به ترجمۀ روشن به نام (گلوبند عصمت) منتشر فرموده.

نامه که به عایشه رسید، پاسخ جواب غیر موجهی فرستاد در آن پاسخ گفت: من به نصیحت و خیرخواهی تو خیلی عارفم و موعظۀ تو را خیلی قبول دارم؛ ولی مطلب آن چنان نیست که فکر شما بدان رفته است، من از رأی شما نابینا نیستم.

پس اگر اقامت کنم حرج بر من نیست و اگر خروج کنم در راه اصلاح بین دو فئه از مسلمین بوده و خواهد بود.(2)

شیخ مفید بازگو می کند که: ام سلمه رضی الله عنها همین که دید عایشه از خروج منصرف نمی گردد برگشت به مکان خود (ظاهراً مراد برگشت به مدینه باشد) و رهطی از اشخاص مهاجرین و انصار را احضار کرد و به آنها گفت: عثمان دور از شما کشته نشد.

و این دو مرد طلحه و زبیر چنان که خود دیده بودید، به بدگویی بر او

ص:145


1- (1) عادت ام سلمه الی مکانها و بعثت الی رهط من المهاجرین و الانصار، قالت لهم: لقد قتل عثمان بحضرتکم و کان هذا الرجلان (اعنی طلحه و الزبیر) یشنعان علیه کما رأیتم فلما قضی امره بایعا علیاً علیه السلام و قد خرجا الان علیه زعما انهما یطلبان بدم عثمان و یریدان ان یخرجا حبیسه رسول الله صلی الله علیه و آله معهم و قد عهد الی جمیع نساء عهداً واحداً ان یقرن فی بیوتهن فان کان مع عائشه عهد سوی ذلک تظهره و تخرجه الینا نعرفه فاتقوا الله فانا نأمرکم بتقوی الله والاعتصام بحبله والله لنا و لکم (الحدیث). «الجمل، شیخ مفید: 127»
2- (2) شرح نهج البلاغه: 220/6.

می تاختند تا همین که کار او گذشت، با علی علیه السلام بیعت کردند و الان بر او خروج کرده اند به گمان خود خون عثمان را می خواهند و اراده کرده اند که بانوی خانه نشین پیغمبر صلی الله علیه و آله را با خود خارج کنند، با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله به جمیع زنان خود به یک گونه عهد مقرر فرموده که در خانه های خود قرار گیرند، پس اگر با عایشه عهدی سوای این هست، آن را آشکار کند و بیرون بدهد برای ما، تا ما هم ببینیم، ای عبادالله! بندگان خدا از خدا پروا کنید که ما شما را امر می دهیم (به تقوا و پروای خدا و اعتصام به حبل او، خدا برای ما و برای شما بادا).(1) (الحدیث)

ام سلمه برای تکرار نصیحت، باز نزد عایشه کس فرستاد که به او بگوید:(2) من

ص:146


1- (1) الجمل، شیخ مفید: 127.
2- (2) فانفذت الیها من قال لها «قد وعظتک فلم تتعظی و قد کنت اعرف رأیک فی عثمان و انه لو طلب منک شربه مآء لمنعته، ثم انت الیوم تقولین انه قتل مظلوما و تریدین ان تثیری لقتال اولی الناس بهذا الامر قدیما و حدیثا فاتقی الله حق تقاته و لا تعرضی لسخطه. فارسلت الیها عایشه اما ما کنت تعرفیه من رأئی فی عثمان فقد کان، ولا اجد مخرجا منه الا الطلب بدمه، اما علی فانی آمره ان یرد هذا الامر شوری بین الناس فان فعل و الا ضربت وجهه بالسیف حتی یقضی الله ما هو قاضی. فارسلت ام سلمه الیها - اما انا فغیر واعظه لک من بعد و لا مکلمتک جهدی و طاقتی والله انی لخائفه علیک البوار و الله لیخیبن ظنک و لینصرن الله ابن ابی طالب علی من بغی و ستعرفین عاقبه ما اقول (والسلام). «الجمل، شیخ مفید: 128»

تو را موعظه کردم، تو موعظه نپذیرفتی و من بی شک رأی تو را در حق عثمان دانسته و می دانستم که اگر او شربت آبی از تو می خواست تو به او نمی دادی و مانع می شدی. سپس این توئی الان می گویی عثمان مظلوم کشته شد و می خواهی ثوره و بلوا برپا کنی، برای قتال و پیکار با شخص شخیصی که به این امر قدیماً و حدیثاً اولی بوده و هست، بیا پروا از خدا کن به حق تقوا و متعرض سخط خدا مشو.

عایشه جواب فرستاده: اما آن چه از رأی من دربارۀ عثمان دانسته ای صدق است، ولکن من راه چاره برای خلاص و نجات از آن ندارم، مگر طلب خون او، اما علی علیه السلام من او را امر می دهم به این که این امور را به شورا برگرداند بین همه. اگر این کار را کرد که فبها؛ وگرنه شمشیر به روی او می کشم تا خدا حکم کند به آنچه حکم می کند. (الحدیث)

ام سلمه رضی الله عنها از این جواب تلخ بسی رنج برد، ولی باز برای چهارمین دفعه کس نزد او فرستاد که: اما من دیگر بعد از این تو را موعظه نمی کنم و کلمه ای هم با تو دیگر تا طاقت دارم می کوشم نگویم.

والله به خدا سوگند! من بر تو خوف نابودی دارم. به خدا سوگند! آمال تو ناکام خواهد بود و خدا حتماً نصرت می دهد، ابن ابی طالب را بر هر که بغی کرده و به زودی عاقبت گفتار مرا خواهی دانست. (والسلام)

بعد از این افتراق و جدایی جگرخراش بین این دو ام المؤمنین، ام سلمه رضی الله عنها

ص:147

نامه ای از مکه برای امیرالمؤمنین علی علیه السلام نوشت.(1)

اما بعد: به درستی که طلحه و زبیر و هواداران آنان و پیروان ضلالت اراده دارند که عایشه را به سوی بصره خارج کنند و با آنان «ابن الحزان عبدالله بن عامر بن کریز» همراه است.

و مذاکره می کنند که عثمان مظلوم کشته شده و آنان خواستار خون اویند.

و خدا کفایت آنان را به حول و قوۀ خود عهده دار است و اگر نبود که خدا ما زنان را نهی از خروج نموده و امر فرموده ما را به ملازمت بیوت، من خروج به سوی تو و نصرت تو را وا نمی گذاردم، ولکن پسرم را یعنی عدل نفس خویشتن را عمر بن ابی سلمه واداشته ام که به سوی شما و به جانبداری شما خواهد آمد، پس سفارش می کنم به او عنایت خاص مبذول دارید (الحدیث)

همین که عمر بن ابی سلمه بر امیرالمؤمنین وارد شد، امام صلی الله علیه و آله او را گرامی داشت، همی در پنج سال خلافت امام علیه السلام با امام علیه السلام مقیم بود، تا تمام مشاهد

ص:148


1- (1) ثم کتبت ام سلمه من مکه الی امیرالمؤمنین علی علیه السلام اما بعد: فان طلحه و الزبیر و اشیاعهم و اشیاع الضلاله یریدون ان یخرجوا بعائشه الی البصره و معهم ابن الحزان عبدالله بن عامر بن کریز و یذکرون ان عثمان قتل مظلوما و انهم یطلبون بدمه والله کافیهم بحوله و قوته؛ و لولا ما نهانا الله عنه من الخروج و امرنا به من لزوم البیوت لم ادع الخروج الیک و النصره لک و لکنی باعثه نحوک ابنی، عدل نفسی، عمر بن ابی سلمه فاستوص به یا امیرالمؤمنین خیرا، فلما قدم علی علی صلی الله علیه و آله اکرمه و لم یزل مقیما معه حتی شهد مشاهده کلها. «شرح نهج البلاغه: 219/6؛ النص و الاجتهاد: 431»

امام علیه السلام را حضور داشت.(1)

ام سلمه رضی الله عنها امین خاندان نبوت بود تا به حدی که امانات وصیت نامۀ پیغمبر را با ودایع رسالت را، امیرالمؤمنین علی علیه السلام در هنگام روانه شدن از حجاز به عراق به ام سلمه رضی الله عنها سپرد و خود شما ارزش این ودایع را نزد اهل بیت علیهم السلام می دانید.

امیرالمؤمنین همۀ آنها را به امانت به او سپرد و از حجاز به عراق آمد تا وقتی که امام حسن علیه السلام از عراق به سال 40 به حجاز بازگشت، ام سلمه آنها را به امام حسن علیه السلام تحویل داد.(2)

و همچنین در سال 60 هجری که امام حسین علیه السلام حجاز را به قصد عراق ترک فرمود، از آغازی که مدینه را به قصد مکه ترک فرمود، همه اوراق صحف و کتب و اسلحه را به ام سلمه رضی الله عنها سپرد تا وقتی که علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام از سفر شهادت پدر و کسان به حجاز و به مدینه برگشت، ام سلمه علیه السلام آنها را به علی بن الحسین علیه السلام مسترد فرمود.

(کافی) باب الاشاره و النص علی الحسن بن علی علیه السلام با اسناد، عده اصحاب از احمد بن محمّد از علی بن الحکم از سیف بن عمیره از ابی بکر حضرمی بازگو کرده: از اجلح و سلمه بن کهیل و داود بن یزید و زید ثمالی همه گویند از شهر بن حوشب که: امیرالمؤمنین علی علیه السلام هنگامی که رهسپار عراق شد کتب و

ص:149


1- (1) شرح نهج البلاغه: 219/6؛ النص و الاجتهاد: 431.
2- (2) الکافی: 298/1، باب الاشاره و النص علی الحسن بن علی علیه السلام، حدیث 4.

وصیت را به ام سلمه به ودیعه سپرد.

کتب خود را و وصیت نامه را با خود نبرد و از مدینه جدا نکرد که مبادا در نقل و انتقال مسافرت، چیزی از آنها از بین برود.(1)

چنان چه صحیفۀ سجادیه را یحیی بن زید شهید، به وسیلۀ عمیر بن متوکل از مرز خراسان به حجاز برگردانید که به دست بنی امیه نیفتند.

همین که حسن علیه السلام به حجاز برگشت، آنها را به وی مسترد کرد.

و در نسخه صفوانی از احمد بن محمّد از علی بن الحکم از سیف بن عمیره از ابی بکر حضرمی از ابی عبدالله امام صادق علیه السلام بازگو کرده که:

علی علیه السلام هنگامی که رهسپار به سوی کوفه شد، کتب خود را و وصیت را به ام سلمه رضی الله عنها به ودیعه سپرد تا همین که امام حسن علیه السلام باز آمد، ام سلمه رضی الله عنها آنها را به او مسترد کرد و بازپس داد.

و اما امام حسین علیه السلام و سپردن این امانات عظیم القدر در موقع خروج از حجاز به عراق در سال 60 هجری.

(کافی) در باب الاشاره و النص علی علی بن الحسین علیه السلام؛ عده از اصحاب ما از احمد بن محمّد از علی بن الحکم از سیف بن عمیره از ابی بکر حضرمی از امام ابوعبدالله که فرمود: حسین بن علی همین که رهسپار به سوی عراق شد، به ام سلمه کتب را و وصیت را به ودیعه سپرد تا همین که علی بن الحسین علیه السلام برگشت، آنها را وی به او بازپس داد.

ص:150


1- (1) الکافی: 298/1، باب الاشاره و النص علی الحسن بن علی علیه السلام، حدیث 3.

و اما آیا آنها چه ها بوده اند؟ از نظر کمیت و کیفیت چه مقدار وزن آنها بود.(1)

اما از نظر کمیت

کافی با اسناد خود بازگو کرده که همی که وفات علی بن الحسین (95 هجری) در رسید پیش از آن.

سفطی(2) را یا صندوقی را بیرون داد و به پسرش محمّد باقر (متوفای 114) گفت این صندوق را حمل کن. گوید: پس آن سفط یا صندوق بین چهار نفر(3) حمل شد، همین که وفات کرد، برادرها آمدند و ادعا دربارۀ صندوق کردند و گفتند: نصیب و سهم ما را از صندوق و آنچه در آن صندوق است اعطا نما.

او گفت: والله برای شما در آن صندوق چیزی نیست و اگر برای شما در آن چیزی بود، آن را تحویل من نمی داد، در آن صندوق اسلحه رسول خدا صلی الله علیه و آله و کتب او بود.(4)

و با اسناد خود باز بازگو کرده گوید:

علی بن الحسین (متوفای 95 هجری) در دم مردن التفاتی به اولاد خود کرد که نزد او مجتمع بودند.

ص:151


1- (1) الکافی: 304/1، باب الاشاره و النص علی علی بن الحسین علیه السلام، حدیث 3.
2- (2) سفط، بالتحریک: وعائی است مثل چمدان که لباس و آلات و نحو آن در آن گذاشته می شود جعبۀ جواهرات را هم سفط گویند.
3- (3) چهار رجال که هر کدام یکی از عمودهای آن را گرفته بود.
4- (4) الکافی: 305/1، باب الاشاره والنص علی ابی جعفر علیه السلام، حدیث 1.

و سپس التفاتی به محمّد بن علی (یعنی باقر) (متوفای 114 هجری کرده) و گفت: ای محمّد این صندوق است، آن را به خانه خود ببر، گوید: در آن نه دیناری یا درهمی نبوده ولکن مملو بود از علم.(1)

وفات امام در تاریخ 114 است.

اما از نظر کیفیت و اهمیت

(کافی) با اسناد تا امام صادق علیه السلام گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم می فرمود که: عمر بن عبدالعزیز متوفای (100-102) خلیفه وقت نوشت، در مدینه به ابن حزم(2) (که والی او بر مدینه بود) نوشت که: صدقات علی علیه السلام و عمر و عثمان را بفرستد، یعنی دفتر و صورت صدقات آنها را نه محصول آنها را.

امام صادق علیه السلام می گوید: ابن حزم، بنابراین فرستاد نزد زید بن الحسن که اکبر آنها بود.

ص:152


1- (1) الکافی: 305/1، باب الاشاره و النص علی ابی جعفر علیه السلام، حدیث 2.
2- (2) ابن حزم: سلسله خاندان آنها از عهد رسول خدا علیه السلام که از جانب پیغمبر صلی الله علیه و آله مأمور یمن شد تا ابن حزم صاحب کتاب عظیم (المحلی) آثار بزرگی از آنها به میراث مانده و این شخص والی مدینه از جانب عمر بن عبدالعزیز بوده، عمر بن عبدالعزیز به او دستور داد که بنگرید: احادیث رسول خدا صلی الله علیه و آله را مذاکره کنید و بنویسید که من می ترسم بر احادیث رسول خدا صلی الله علیه و آله از ضیاع و فراموشی (الحدیث) به این دستور منع عمر بن الخطاب را از نوشتن حدیث در هم شکست و به آفاق هم همین منشور را صادر کرد و در اثر آن سرسلسله های حدیث مالک بن انس در مدینه، عبدالملک ابن جریج در مکه، عبدالحمید در ری، معمر در یمن، زهری در مدینه، عبدالله بن مبارک در خراسان، اوزاعی در شام و لیث در مصر، تألیفات خود را بعد از 150 هجری بیرون دادند.

زید شریف جد شرفای آل حسن است، والی مدینه از جانب منصور دوانقی، شعرا از همه سو به جانب او می آمدند، وی متولی صدقات رسول خدا صلی الله علیه و آله شد، پدر حسن الامیر جد حضرت عبدالعظیم است، اولاد دیگر امام حسن علیه السلام با خلفای بنی عباس جنگیدند و شهید شدند، اما او والی مدینه بود.

ابن حزم به وسیلۀ فرستادۀ خود، صدقه یعنی دفتر صدقات علی را خواستار شد.

زید شریف پاسخ داد که: متولی بعد از علی علیه السلام حسن بن علی علیه السلام و بعد از او حسین بن علی علیه السلام و بعد از او علی بن الحسین و بعد از علی بن الحسین محمّد بن علی است، نزد او بفرست و از او بخواه؛ پس ابن حزم نزد پدرم امام محمّد باقر فرستاد، پدرم مرا با آن کتاب یعنی دفتر وقف و سایر دفاتر را نزد او فرستاد تا من آنها را به ابن حزم رد کردم.

راوی حسین بن علاء گوید: پس یکی از ما به امام صادق علیه السلام گفت:

آیا اولاد امام حسن این جریان را آگاه هستند؟ امام صادق علیه السلام فرمود: بلی، چنانچه آگاه هستند که اینک شب است ولکن حسد آنها را به این حرکت ها وادار می کند و اگر حق را به حق می طلبیدند برای آنها بهتر بود ولکن آنها دنیا را می طلبند.(1)

(کافی) باز به اسناد دیگر از امام صادق علیه السلام همین را روایت می کند که: عمر بن عبدالعزیز به ابن حزم نوشت سپس مثل همین را ذکر کرده، جز آن که گوید:

ص:153


1- (1) الکافی: 305/1، باب الاشاره و النص علی ابی جعفر علیه السلام، حدیث 3.

ابن حزم نزد زید بن الحسن فرستاد و او اکبر از پدرم بود.

کتابی به املای رسول خدا صلی الله علیه و آله و خط علی علیه السلام

اما اهمیت این آثار که منابع و سرچشمۀ علوم الهی اند، یک موقع حکم بن عتیبه نزد امام باقر علیه السلام بود، در حکمی اختلاف کردند، امام کتابی را ملفوف دستور داد آوردند و حکم را از آن به حکم بن عتیبه نشان دادند و فرمود: این کتاب به املای رسول خدا صلی الله علیه و آله و خط علی علیه السلام است.(1)

امالی صدوق روایت می کند که: پیغمبر صلی الله علیه و آله وقتی املای این کتاب را به علی علیه السلام شروع فرمود، علی علیه السلام عرض کرد مگر بر من از فراموشی می ترسی.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: خدا امر فرموده که نوشته شود، نه برای خوف و هراس از فراموشی به تو، بلکه برای شرکای تو یعنی امامان بعد از تو.

این کتاب به صورت ملفوف و به قدر ران شتری بود.

در کتاب تألیفی (الحدیث عند الشیعه) مشروح بیان شده که: نوشتن حدیث در همان حال که بین علمای عامه به واسطۀ منع عمر ممنوع بود، در خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سران شیعه خصوص امیرالمؤمنین علی علیه السلام و فرزندش امام حسن علیه السلام و ابورافع مولی رسول الله و سلمان فارسی رضی الله عنه و ابوذر غفاری رضی الله عنه دائر بوده.

اما ام سلمه رضی الله عنها را حافظ امانات الهی در موارد خطر دیدیم، یکی در مورد امیرالمؤمنین علیه السلام که به عراق آمد و دیگری در مورد امام حسین علیه السلام که به

ص:154


1- (1) جواهر الفقه: کلمه المشرف 9؛ معالم المدرستین: 321/3؛ رجال النجاشی: 360.

عراق آمد.

اثبات الوصیه مسعودی

روایت کرده:(1) در شب عاشورا در آن تنگنای موحش تاریک حسین علیه السلام بعد از نوشتن نامه کوتاه یک سطری به برادرش محمّد حنفیه و بعد از آن نامۀ ملفوف پیچیده که با نامۀ دیگر سرگشاده واگذار به فاطمه علیها السلام دخترش کرد، سپس امر داد به احضار علی بن الحسین علیه السلام که در این وقت علیل بود.(2)

اسم اعظم را با مواریث انبیاء علیهم السلام به او وصیت کرد و او را آگاه کرد که موقع حرکت از مدینه علوم و اسلحه پیغمبر صلی الله علیه و آله و صحف و مصاحف را در حجاز به ام سلمه رضی الله عنها سپرده است و به او دستور داده ام که جمیع آنها را به تو مسترد دارد.

و فی اثبات الوصیه للمسعودی:

«ثم احضر علی بن الحسین و کان علیلا فاوصی الیه بالاسم الاعظم و مواریث الانبیاء علیهم السلام و عرفه ان قد رفع العلوم و الصحف و المصاحف و السلاح الی ام سلمه رضی الله عنها و امرها ان تدفع جمیع

ص:155


1- (1) عن ابی جعفر عن الحسین بن علی علیه السلام لما حضره، الذی حضره دعا ابنته الکبری فاطمه بنت الحسین علیها السلام فدفع الیها کتاباً ملفوفاً و وصیه ظاهره و کان علی بن الحسین مبطوناً معهم لا یرون الا انه لما به فدفعت فاطمه الکتاب الی علی بن الحسین علیه السلام ثم صار ذلک الینا. «اثبات الوصیه: 164»
2- (2) الکافی: 291/1، باب ما نص الله عزوجل و رسوله صلی الله علیه و آله علی الائمه علیهم السلام، حدیث 6.

ذلک الیه.»(1) (الحدیث)

و فیه ایضاً فی حدیث عن حکیمه بنت محمّد بن علی الرضا علیه السلام اخت ابی الحسن العسکری علیه السلام

«انه ای الحسین اوصی الی اخته زینب بنت علی علیه السلام فی الظاهر فکان ما یخرج من علی بن الحسین فی زمانه من علم ینسب الی زینب بنت علی عمته ستراً علی علی بن الحسین علیه السلام و تقیه و اتقاء علیه.»(2)

این امانات سپرده به ام سلمه از جانب امیرالمؤمنین علی علیه السلام، غیر از دواوین اصغر و اوسط و اکبر بوده که امام حسن علیه السلام در هنگام مراجعت از عراق به حجاز پس از کشته شدن امیرالمؤمنین علیه السلام حمل می کرد و حذیفه ابن أسید غفاری که از حواریین حضرت امام حسن است. آنها را بار شتری می دید که جلوی روی امام حسن علیه السلام بوده، در هر بار بستن و بار گشودن در هر منزل از جلوی نظر امام حسن علیه السلام جدا نمی شد تا حذیفه پرسید: که این بارهای سنگین چیست؟ که در مد نظر شما است.

امام فرمود: اسامی شیعیان ما و دوستان ما است.

بدین قرار دفاتر نام شیعیان مورد مراقبت شدید بوده که در دست جاسوس های بیگانه نیفتد و دردسر برای شیعیان فرا آورده شود، حذیفه پرسید: آیا اسم من هم

ص:156


1- (1) مکاتیب الرسول: 8/2، القسم الاول، حدیث 10.
2- (2) کمال الدین: 501/2، باب 45، حدیث 27؛ بحارالأنوار: 19/46، باب 2، حدیث 9.

هست؟ فرمود: آری، تا در وقتی که در منزل فرود آمدند و بار فرو هشتند، حذیفه پسر برادرش را که خط می خواند همراه آورد و خواهش کرد که اسم خود را در آن دفترها ببیند، امام علیه السلام پرسید که: این جوان همراه تو کیست؟

گفت: پسر برادرم است که خط می خواند.

امام علیه السلام بعد از اطمینان به آن که جوان همراه امین است و از محارم است، دستور داد که بنگرد و نام عمو را بیابد و ارائه دهد و جوان در آن نظر می کرد و اسم ها درخشندگی داشت می درخشید (شاید با حروف درشت بوده اند یا بامداد رنگین و شنجرف نوشته بودند) تا ناگهان داد بلند کرد که: هان! ای عمو! این اسم من است، حذیفه به پهلوی او زد که بنگر و اسم مرا بجو تا نگاهی دیگر کرد و صدا زد که ای عمو! این نام توست، روایت می گوید: آن جوان بود تا در کربلا شهید شد.(1) (الحدیث)

و غیر از امانت ها و وصیت نامه هایی است که در شب عاشورا امام حسین علیه السلام به دخترش فاطمه بنت الحسین داد.

و از ابی جعفر روایت شده که: حسین بن علی علیه السلام وقتی نوبت آخرش فرا رسید، دختر بزرگ خود فاطمه را خواند و کتابی را ملفوف با یک وصیت ظاهره، یعنی سرگشاده به او سپرد، چون علی بن الحسین علیه السلام با او سخت بیمار بود، می دیدند که اگر فقط از عهده خود برآید کافی است؛ پس فاطمه آن کتاب

ص:157


1- (1) بصائر الدرجات: 192، باب 3، حدیث 6؛ ینابیع المعاجز: 134، باب 16.

را بعدها به علی بن الحسین علیه السلام بازپس داد، سپس همان به ما رسید.(1) (الحدیث)

ام سلمه رضی الله عنها زودتر از همه از طریق خواب و رؤیا از کشته شدن حسین علیه السلام آگاه شد.

سلمی گوید: من بر ام سلمه وارد شدم و می گریست، من گفتم: تو را چه به گریه آورده؟

ام سلمه رضی الله عنها فرمود: من الان رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم (یعنی به خواب) و بر سر او و محاسن او خاک بود، گفتم: یا رسول الله! تو را چه می شود؟ فرمود: کشته شدن حسین را حاضر شده بودم. (شاید یعنی کشته شدن او خاک بر سر من کرده)

و با اسناد دیگر از شیخ طوسی از امام صادق علیه السلام که ام سلمه روزی صبح کرد و می گریست به او گفته شد: گریۀ تو از چه است؟

ام سلمه رضی الله عنها گفت: امشب پسرم حسین به حتم کشته شده، این را بدان می گویم که: رسول خدا صلی الله علیه و آله را از آن زمان که از دنیا رفته، خواب ندیده بودم مگر امشب که او را دیدم رنگ پریده افسرده و دژم، گوید: گفتم: یا رسول! الله صلی الله علیه و آله تو را چه شده که رنگ پریده و ملول می بینم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: امشب از آغاز تا به حال برای حسین و اصحاب او قبر می کندم.(2)

و احادیث تربت که در نزد ام سلمه رضی الله عنها در قاروره تبدیل به خون شد، از کامل الزیاره در همین کتاب گذشت.

ص:158


1- (1) بصائر الدرجات: 168.
2- (2) الأمالی، شیخ صدوق: 302.

در جلد ششم همین کتاب از شهر بن حوشب آمده که: آمدم خدمت ام سلمه ام المؤمنین، تا او را در عزای حسین علیه السلام تسلیت و تعزیت گویم.

شهر بن حوشب الاشعری الشامی صدوق است، از طبقه ثالثه است، احادیث او را اصحاب صحاح بیرون داده اند، وفات در سال 112 هجری است. شهر بن حوشب بازگو کرده که ام سلمه به جاریه گفت: بیرون برو و خبر برای من بیاور.

پس جاریه برگشت و گفت: حسین علیه السلام کشته شده است.

ام سلمه رضی الله عنها شیهه ای کشید و غش کرد و از هوش رفت، همین که افاقه شد و به هوش آمد گفت:(إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ) بعد گفت: او را کشتند، خدا آنها را رسوا کند. سپس پرداخت به بازگویی حدیث که به طور مستفیض از طرق دوازده گانه آمده که: شهر بن حوشب به تعزیت ام سلمه رضی الله عنها آمده و ام سلمه خود را مادر و صاحب عزا می داند. و احادیثی در اختصاص پنجمین به مقام آیۀ تطهیر بازگو می کند که: خود او هم در حساب می آید.

ص:159

ص:160

حسین علیه السلام در زندگانی مشترک با جد امجد و پنج تن

تغذیۀ روح و خیال کودک مطلع کتاب و نسب امام حسین علیه السلام است

تغذیۀ فکر و روح کودک

قطره ای از قلزم - تولد امام حسین و بلد تولد - والد و والده و جد و جده و عمو و اعمام و خاله و خالو و فرزندان پسرانه و دخترانه -

وجود گل پیش از شکفتن گلبرگ هایش به صورت غنچه است، مطلع وجود گل و محل طلوع اوست و پیش از آن هم خود غنچه هم در شاخبن و گلبن است، اینها مجمل حیات گل و تفصیل حیات خویشتنند.

پس به این معنی آغاز مراحل وجود امام علیه السلام، وجود جد و جده و والد و والده است که شاخبن و گلبن وجود امامند، همین شاخساران وجود والد و والده و جد و جده پدری و مادری و بلد تولد، هر کدام در عین آن که وجود خویشتنند، از نظر دیگر چون مطلع وجود امامند وجود خویشتنند و مجمل وجود

ص:161

امامند، پس معرفت آنها مؤثر در معرفت امام است، گرچه درخت را به میوه هم می توان شناخت.

افعاله نسب لو لم یقل معها

جدی الخصیب عرفنا العرق بالغصن(1)

ولکن ذکر محل تولد و موقع تولد و تذکر والد و والده و جد و جده پدری و مادری، اگر چه به طور مختصر و فشرده و به منزلۀ قطره ای از قلزم باشد. برای دیدار فجر طلوع امام علیه السلام از مطلع وجود و دیدار امام علیه السلام در فجر وجود اوست و هر کدام در عین این که وجود خویشتن اند باز مجمل حیات امامند، پس چه باکی است اگر سخن از گلبن و شاخبن این شاخساران در کار آید.

به زبان دیگر: برداشت حسین علیه السلام از این نسب عالی مطرح است و قابل بحث و رسیدگی است، اما اشخاص این نسب عالی بر کسی از نظر اشخاص پوشیده نیست، اگر چه از نظر شخصیت شاید مجهول باشد، همه کس می داند جدش رسول خدا است و مادرش فاطمه زهراء علیها السلام و پدرش علی مرتضی علیه السلام است.

اما شناخت اشخاص غیر از شناخت شخصیت آنها است، شاید کسانی ندانند که برداشت حسین علیه السلام از شخصیت پدر و جد و مادر غیر از برداشت ما است و چند و چون آن را ندانند، این را دیگران نکرده اند، ما این بحث تازه را مطرح کرده و آن را تغذیۀ طفل در روح و اندیشه نامیدیم که تا امتداد بی نهایت و تا ارتفاع بی نهایت، در تغذیه اندیشه روح و فکر و همت از آنها، غذا گرفته بوده،

ص:162


1- (1) دلائل الاعجاز، جرجانی: 345/1.

این ارجوزه را خود می خواند.

انا ابن علی الطهر من آل هاشم

کفانی بهذا مفخرا حین افخر

و جدی رسول الله اکرم خلقه

ونحن سراج الله فی الارض یزهر

و فاطم امی من سلاله احمد

وعمی یدعی ذا الجناحین جعفر

و فینا کتاب الله انزل صادقا

وفینا الهدی و الوحی بالخیر نذکر

و نحن امان الله للخلق کلهم

نسر بهذا فی الانام و نجهر(1)

* **

والدی شمس و امی قمر فانا الکوکب و ابن القمرین

جدی المرسل مصباح الهدی و ابی الموفی له بالبیعتین(2)

قطره ای از قلزم

تولد امام حسین علیه السلام در متن خاندان نبوت و ولایت و عصمت و از جوهر آن،

ص:163


1- (1) الاحتجاج: 27/2.
2- (2) ینابیع الموده: 80/3.

هر چه گلبن در سر ضمیر دارد، در این مولودست. به هم داده و جمع است.

(لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ)1

تولد امام صلی الله علیه و آله در عام شهدا

امام ابوعبدالله ارواحنا فداه در اواخر سال سوم هجری در عام شهدا که جنگ احد واقع شد مادرش فاطمه زهراء به او حمل برداشت، سال چهارم هجری تمام نشده، دیده به جهان گشود در آغاز سال شصت و یک هجری دهم محرم در کربلا بین النهرین شهید شد.

در حجاز در شهر قرآن در مدینه منوره، قدم به عرصۀ وجود نهاد.

حسین در شهر مدینه متولد شد

در شهر «یثرب» که تازه در دوران انقلاب و تحول عظیم بود، چشم و دیده به دنیا باز کرد.

یثرب در این موقع از اثر تحول و انقلاب عظیم اسلام به سرعت و به طور سریع، مدینۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله شهر رسول خدا صلی الله علیه و آله شده بود.

شهرهای دیگر و عواصم دیگر از توابع و اقمار او شده بودند.

مدینه شهر علم شده بود، به استقبال علم و قرآن رفته بود(1) و قرآن را که

ص:164


1- (2) سوره های قرآن نود تا از آن در مکه نازل شده و 24 سوره اش در مدینه نازل شده، پس بنابراین مدینه به استقبال قرآن بین زمین و آسمان رفته، بقیۀ قرآن را در شهر خود نازل کردند پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: همه شهرها با شمشیر فتح شده، غیر از مدینه که با قرآن فتح شده است، من می گویم و قرآن علم اعلی است.

سوره هایش تازه به تازه نازل می شد، در بین زمین و آسمان گرفته در شهر خود فرود آورد و سوره های قرآن را همه حفظ می کردند و در نماز روزان و شبان می خواندند، با این که قرآن کتاب علم اعلی است و مردم پیش از این امی ساده بودند.

جهشی چنین هرگز برای شهری چنان حاصل نگردیده که کتاب «علم اعلی» ورد زبان همۀ طبقات گردد.

جهشی که هرگز حتی برای شهر «حکمای یونان و آتن» هم نبوده و برای رواق اسکندریه در مصر هم چنین جهشی علمی نبوده که کتاب علم اعلی و در آن به فاصله دو سال و ده سال، ورد زبان همه طبقات گردد.

سوره های آن را حفظ می کردند و در نمازهای روزان و شبان می خواندند.

آیا در کنار این نهر، کوثر هر طفلی چونان او که در مصب نهر و مجرای نهر باشد، آب ها در مجاری سمع و بصر او روان نمی شود و آیا عوائدی در روح نوباوگان از منظره های هر منطقه و شهرستان و دهستان که محل تولد باشد، هر چه باشد وارد نمی شود و حاصل و محصولی از آن برداشت نمی کند، در بحث آینده که مراقبت های ثانوی بعد از تولد مطرح است، به این بحث خواهید برگشت.

اما اینک: نسب والا، پدر و جد و مادر

امام حسین علیه السلام و نسب او

نسب و تبار والایش، جد امجدش حضرت محمّد رسول خدا صلی الله علیه و آله و پدرش حضرت علی مرتضی امیرالمؤمنین علیه السلام و جده اش حضرت خدیجه ام المؤمنین و

ص:165

فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین و مادرش فاطمه زهرا علیها السلام بانوی اسلام و خودش مشعشع ترین رهبر و درخشنده تر از همه رهبران بعدی است.

الشمس معروفه بالعین و الاثر

و کنت للدهر ملؤ السمع و البصر(1)

تغذیه روح و فکر و همت کودک

جد امجد او صلی الله علیه و آله پیغمبر اعظم اقدس سرسلسلۀ همه جنبش ها، سرچشمۀ زایندۀ رود، کوثر و مهبط و آشیان طائر «وحی» و هستۀ اصلی دین اسلام حضرت محمّد صلی الله علیه و آله خاتم المرسلین.(2)

خود رسول آسمان و رسالت او، گسترده بر ابعاد جهان و برای جهان تا ابد و سرمد است.

دیدن محمّد صلی الله علیه و آله رسول خدا، جد امجدش عظیم العظما در افق وحی از جنبۀ تعالی به عالم علوی پیوسته و رسالت انتهایی دارد، انسانی است ملکوتی حامل قرآن کتاب عظیم وحی و آسمان و از جنبۀ زمین و زمان در چهار بعد زمین و

ص:166


1- (1) دیوان الازری: 300.
2- (2) ابتداء به رسول خدا صلی الله علیه و آله شد که جد او است، نه به پدر که نزدیک تر است برای آن است که رسول خدا صلی الله علیه و آله هر جا در عداد جمعی باشد، ملاحظه او متقدم بر هر دیگری است (لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللّهِ وَ رَسُولِهِ) «الحجرات (49):1» مصدر العلم لیس الا لدیه خبر الکائنات من مبتداها «الازریه: 30»

زمان گسترده بر جهان و مکان و زمان است.

و بزرگی حقیقی در چهار ناحیه است که جد حسین علیه السلام در آن چهار ناحیه امتدادش جهان را قاف تا قاف فرا گرفته.

عظمت محمّد صلی الله علیه و آله در چهار بعد

1 - از جنبۀ اقتدار، اما اقتداری با رحمت و شرافت.

2 - از جنبۀ علم و نظام و علم حقوق و حکمت و تعلیم آن.

3 - از جنبۀ ذکر خدا و ارتباط با خدا؛ ارتباطی به غیر معنی لغوی.

4 - و از جنبۀ تبلیغ و دعوت.

و در هر چهار بعدش جد حسین علیه السلام است، بدین معنی که: جدش محمّد عظیم العظماء صلی الله علیه و آله نه تنها در خلقت اولیه خون جد او است، بلکه در خلقت ثانویه یعنی در وسعت همت و در عظمت بی نهایت همت هم، جد او است.

یعنی روح او ورای او هم از جد او است و او فرزندی است که از بزرگی جد امجد، در این چهار جانب و چهار جنبه و چهار بعد برداشت روحی می کرد و در تمام مراحل جوهر جان خود می کرد.

و تجدید وجودی از آن می یافت تا گویی تولد ثانوی از آن می یافت و در مرحلۀ دیگر جزء اندیشه اش می شد و دست کم در تمام مراحل از عظمت جد امجد در این چهار ناحیه آگاه بود و پیغمبر صلی الله علیه و آله خود محیط را به او و او را به محیط توجه می داد.(1)

ص:167


1- (1) تاریخ یعقوبی: قیل للحسین علیه السلام ما سمعت من رسول الله صلی الله علیه و آله؟

آن هم در آن موقع که رسالت خود را ادا کرده و وحی قرآن را با شهر مدینه به هم آمیخته و شهر را به حرکت آورده بود.

و سایه و روشن آن را در مشاعر کودک می ریخت و او را بال و پر پرواز می داد.

هر چه نونهال ما پیش می رفت، امتداد وجود محمّد صلی الله علیه و آله را در این چهار بعد بهتر می دید و بیشتر محسوس او می گردید.

یا بگو: هر چه بر امتداد و سایۀ وجود مثالی محمّد در این ابعاد از جدید می افزود، نونهال ما آن را یعنی آن افزوده ها را هم در همان بعدها می دید و اگر همه نمی دیدند او می دید، بلکه مضاعف از آن چه دیگران می دیدند او می دید و هم می دید و هم می گرفت. آری، می گرفت و جزء جان خود می کرد.

و عظمت محمّد صلی الله علیه و آله دائم در تزاید بود و هست.

مثل عظمت کیهان که از نقطۀ ذره شروع شده، همی کیهان رو به توسع و شکفتگی است.(وَ السَّماءَ بَنَیْناها بِأَیْدٍ وَ إِنّا لَمُوسِعُونَ)1

ص:168

و همۀ آنها نردبان ترقی کودک بود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله دست او را می گرفت با دست های خود و خود را پلکان و نردبان او می کرد که پاورچین پاورچین بالا بیاید و هر پله بالا می آمد؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرمود: ترقی کن (ترق ترق عین بقه) - یعنی: ترقی کن بالا بیا، بالا بیا صفحه های آغاز کتاب «افق وحی» را مطالعه کنید.

اوراق دفترش در آغاز کتاب عظمت و شکوه محمّد صلی الله علیه و آله را تا بی نهایت در چهار سوی، چهار سمت جهان و چهار بعد و امتداد زمان و مکان گسترده بر این چهار ناحیه می بینید که همه در وجود این فرزند عزیزش، حسین عظیم علیه السلام سر به هم داده و می خواهد تجدید وجود کند و همه را در راه خیر خلق و خدمت خلق بنهد.

و حسین علیه السلام وارث محمّد حبیب الله است، در همه این چهار ناحیه و چهار بعد که اقتدار با رحمت، اولاً و علم حقوق و نظام و حکمت ثانیاً و ذکر خدا و رابطۀ با خدا ثالثاً و تبلیغ و دعوت رابعاً باشد، او همه را وارث است و اگر در حدیث آمده که پیغمبر صلی الله علیه و آله در پاسخ دخترش زهرا علیها السلام که در ساعات احتضار خواهش کرد که ای پدر! به این دو فرزندت ارثی بده، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«اما الحسن فله سوددی و اما الحسین فله شجاعتی.»(1)

انحصار شجاعت از این است که شجاعت پاسبان و حافظ و نگهبان ذخائر طلای آسمانی نفوس است.

ص:169


1- (1) الخصال: 77/1، حدیث 123؛ بحارالأنوار: 263/43، باب 12، حدیث 10.

وگرنه از همه ارث برده و در هر چهار ناحیه و چهار بعد، او از جدش جدا نیست.

در ناحیه ای نیست که محمّد صلی الله علیه و آله باشد و حسین علیه السلام در آن ناحیه نباشد مگر پیغمبری، و محمّد صلی الله علیه و آله در این چهار ناحیه در چهار بعد جهان در همه جهان هست.

اما اقتدار جهانی محمّد صلی الله علیه و آله

پرچم نشانۀ اقتدار است و در آفاق جهان پرچم های محمّد صلی الله علیه و آله خیلی واضح و بی پرده و آشکارا در اهتزاز است و همۀ آنها و همۀ انشعابات آنها انشعابات لوای حمد است که در افق آشکارا، افق مبین برای محمّد جلوه گر شد؛ ابتدا بر محمّد صلی الله علیه و آله جلوه گر شد، سپس از دست فرشتۀ مقتدر عالم بالا از طرف خدا به دست محمّد صلی الله علیه و آله داده شد و آن فرشته با آن که مطاع و فرمانروا است و در پیشگاه صاحب عرش هم فرمانروا است.

ولکن معهذا رسول و فرستاده خدا بود که به محمّد صلی الله علیه و آله این لوا را بدهد و او امین بود، محمّد صلی الله علیه و آله او را در افق مبین دید و از او گرفت و به دست حق پرستان داد. و از آن روز تا حال در اهتزاز است و خواهد بود و خبر از تشکیل حکومت می دهد؛ گرچه آن فرشته و لوای حمد که به دست محمّد صلی الله علیه و آله داد بر ما ناپیدا است، ولی بر محمّد صلی الله علیه و آله پیدا بود.(1) پیغمبر عظیم ما محمّد صلی الله علیه و آله در افق مبین، پیک

ص:170


1- (1) 1 -(وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِینِ) تکویر (81):23 - هفتمین سوره به حسب نزول (فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ * اَلْجَوارِ الْکُنَّسِ * وَ اللَّیْلِ إِذا عَسْعَسَ * وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ * إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ

جبرئیل علیه السلام را دید که عقل فعال و قوۀ علم کلی جهان است، پرچم را هم دید.

ص:171

(وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِینِ) (سوره تکویر آیه 23، هفتمین سورۀ قرآن است در نزول) جبرئیل در افق مبین از مشرق جلوه گر شد و قاف تا قاف خافقین را مطبق کرد و لوای حمد را که رمز از اقتدار با رأفت و با رحمت است، به دست او به او داد و او را از یأس و پکری درآورد. شمشیر در کار نبود چون شمشیر اسلام در غلاف رحمت است.

شما و ما؛ اگر نتوانید جبرئیل را زیر چتر آن افق مبین مشاهده کنید و مشاهده کنیم، اما می توانید و می توانیم پرچم محمّد صلی الله علیه و آله را به دست سلسله های خلفای به حسب ظاهر اسلامی، مانند: خلفا در جزیره العرب و خلفای فاطمیین در قاهره و قیروان و آفریقا و خلفای امویین در اندلس و قرطبه و اروپا و خلفای عباسیین در بغداد و قاره آسیا و خلفای آل عثمان در قسطنطنیه و آسیای صغری ببینید که همه پرچم اسلام را و بالحقیقه پرچم محمّد صلی الله علیه و آله را بر دوش داشتند، همه در حقیقت پرچم او را برافراشتند و باز در دست سلسله کشورگشایان عادل جهان، فاتحان عرب در فتح الفتوح ممالک فرس و روم.

و فاتحان بربر در فتح جبل الطارق و اندلس و اسپانیا و فاتحان ترک در فتح قسطنطنیه و مردم بیزانس و هزاران فاتحان دیگر و دیگر همه را می بینید که پرچمداران محمّد صلی الله علیه و آله بودند و افتخار می کنند که مأموران او و چاکران او بودند، اگر او بپذیرد.

و سلسلۀ امپراطورانی در شرق و غرب جهان بودند که کشوردار و جهان مدار بودند، مانند سلاطین و ملوک و پادشاهان در شاهنشاهی ایران چونان سلسله آل بویه از امپراطوران دیلمیان.

ص:172

و سلسۀ سلجوقیان و سلسله صفویان و امراء و سلاطین دیگر آن سامان چونان طاهریان و صفاریان و سامانیان و غزنویان و یا در شام و مصر مانند صلاح الدین ایوبی و سایر ایوبیان و اتابکان همه پرچمداران نامی اویند و سلسلۀ قبایل و امم عرب و فرس و ترک و تاجیک و بربر و چرکس و سایر نژادها که در سواحل اقیانوس ها و بر و بحر پخش اند، همه و همه سران آنها در هر قطری از اقطار و هر اقلیمی از اقالیم بودند و هستند؛ همه پرچمداران دولت ابد مدت محمّد صلی الله علیه و آله در اقالیم زمین هستند.

شما و ما؛ اگر جبرائیل و لوای حمد را در روز اول در آن افق مبین ندیده اید، اما این پرچمداران و پرچم های آنان را دیده اید.

آنچه پیدا است، از آن که ناپیدا است آمده.

حمله ها پیدا و ناپیدا است باد جان فدای آن که ناپیدا است باد(1)

این عظمت محمّد در جنبۀ اقتدار که همۀ اقتدارها و پرچم های سلسله های خلفای اسلامی در مدینه و شام و بغداد و اندلس و قاهره و قسطنطنیه و سلاطین اهل قبله و ملوک و امپراطوری ها و پادشاهان و امرای مسلمین از لوآی پرچمی است که جبرئیل در افق مبین به صورت لوای حمد و به نام لوای حمد به دست محمّد صلی الله علیه و آله داد و این اقتدارها و پرچم ها همه امتداد آن لوآء است که گسترده بر بساط زمین و بر امتداد زمان است، اگر عیبی در اشخاص پرچمدار است در پرچم نیست؛ به هر حال پرچم محمّد صلی الله علیه و آله است.

ص:173


1- (1) میرزا محمدتقی حجه الاسلام (نیر).

و حسین عظیم علیه السلام اگر چه این امتداد تاریخ را ندید، اما پرچم های فتوحات را در عهد جد امجد دید که تمام جزیره العرب را تا پایان سال دهم هجری زیر پر گرفت و معدل فتوحات محمّد صلی الله علیه و آله در این ده سال هر روزی هشتصد و بیست و دو کیلومتر مربع را از خاک جزیره العرب زیر پر گرفت. و بعد به سال پانزدهم و شانزدهم، مدائن پایتخت ایران را گرفت و تمام خاک سوریا را گرفت و تا سال بیست و دوم سراسر کشور ایران و روم و سوریا و مصر را گرفت و حسین علیه السلام همه اینها را شاهد و حاضر و ناظر بود. و از سی نگذشته حسین علیه السلام شاهد و حاضر و ناظر بود که افریقا را تا کنار بحر اطلس تا نهایت مغرب در خاک معموره گرفت و حسین علیه السلام گسترش پرچم اسلام را در ناحیۀ شرق هم حتی در ری و دماوند و طبرستان و جرجان بالمعاینه دید و سپس تا پنجاه هجری تا قسطنطنیه هم رفت.

از فتح مکه ام الفتوح شروع شد که حسین علیه السلام در آن حاضر بود، اگر چه چهار ساله بود،(1) اگر با فاطمه علیها السلام مادرش بوده؛ زیرا فاطمه در آن فتح حضور داشت.

کشورگیری و فتح اسلامی

ظهورات وجود مثالی تعددپذیر است در تلویزیون. استاد در صد هزار کرسی

ص:174


1- (1) نهج البلاغه می گوید: صغیر ما صغیر نیست، فتح مکه در سال هشتم بود و پیغمبر صلی الله علیه و آله در آغاز سال 11 وفات کرد و با حسنین که شش ساله بودند بیعت کرد، با این که بیعت و بیع و مبایعه باید با بالغ انجام بگیرد. سر آن تفاوت در هشیاری و گیرندگی است.

پیدا است که درس می گوید و فرمانده قشونی نیز در صدهزار پرده نمایان می شود و فرمان می دهد و صورت مراسم تاجگذاری را در آئینه های بی حد تلویزیون، دیده ها می نگرند.

و تعبیر حدیث مناقب که گوید: هفتاد هزار، تعبیر رمزی است از عدد بی حد و مرز در فتح مکه، ده هزار قشون که هر هزاری پرچمی و لوائی داشتند، به شهر مکه وارد شدند، شهر مکه دروازه ها را به روی عسکر رحمن باز کرده؛ گو ابولهب از غصه بمیرد.

اکنون طوفی به بیت العتیق زد و او را از لوث اصنام پاک کرد. و فردا است که از اینجا می گذرد و به بلدان روی زمین رو می کند و به هر دژ و قلعه ای می گذرد، آن قلعه سر فرود می آورد.

صدای شکست اصنام فرو نشست و صدای الله اکبر بلال سیاه بر پشت بام کعبه بلند شد، این بلال است که خبرها می دهد، نام حق را در زبان همه می نهد و به دنبال آن از مرزها می گذرد و مرزی نمی شناسد؛ یا مرزها در مقابل او مقاومت نمی کنند و عنقریب است که این پیغمبر صلی الله علیه و آله مالک عالم انسانی شده به هر قلعه و دژی می گذرد، آن سنگر قد خم می کند و قلعه ها فرو ریخته، کنگرۀ آنها بر پایه های خود می ریختند، نه برای این که ویران کند، بلکه تا سراسر زمین موات را یا عبقریت بی نظیر خود، خلد برین بکند.(1)

ص:175


1- (1) (فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ * اَلْجَوارِ الْکُنَّسِ * وَ اللَّیْلِ إِذا عَسْعَسَ * وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ * إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَرِیمٍ * ذِی قُوَّهٍ عِنْدَ ذِی الْعَرْشِ مَکِینٍ * مُطاعٍ ثَمَّ أَمِینٍ * وَ ما صاحِبُکُمْ

نصر و پیروزی یزدان است آن شاد زی ای فاتح دین به امان

حسین علیه السلام عظمت محمّد جد امجد را در این افق مبین و آفاق وسیع زمین بالمعاینه دید، و دید که مصدر آن رأفت و رحمت است، قرآن در آیه ای که گفتگو از دادن اقتدار و پرچم به پیغمبر صلی الله علیه و آله می کند. می گوید: محمّد صلی الله علیه و آله جبرئیل را که فرستادۀ ارجمند است در افق مبین دید،(1) یعنی از او این اقتدار را گرفت؛ زیرا آن فرشته که پیک ارجمند خدا است، خداوند نیرو است و در پیشگاه صاحب عرش و سلطان کون، دارای موقعیت عظیم استثنایی است، در آن جایگاه بلند مطاع و فرمانروا است.

محمّد صلی الله علیه و آله او را در افق مبین آشکارا دید، البته با این دیدن، تعلیم دیدن فنون اقتدار و سلطنت بر کون، حتی آموختن فنون حربی هم همراه بود، مانند استاد دیدن، استاد دیدن نه عبارت از دیدن هیکل شخص استاد است، که مردم سر کوی و برزن هم به آسانی او را می بینند؛ ولی از اندیشه ها و اختراعات او و ابتکارات او بی خبرند؛ اما دیدن او به این مراحل همه شاگردان یکسان نمی بینند و مردمان دیگر هم هرگز مثل شاگردان نمی بینند.

آیه می گوید: محمّد صلی الله علیه و آله اقتدار و عظمت و شکوه و پرچم را در منبع و

ص:176


1- (1) تفسیر جوامع الجامع: 449/3.

مرکزش در افق مبین دید(1) و دیدن ریشۀ سلطنت و منشأ همان رأفت و رحمت است که منشأ و مشی آن سلطنت است و حسین علیه السلام این اقتدار و سلطه گسترده در جهان را چه در انبساط و گسترش آن و چه در ریشه و منبع آن در محمّد صلی الله علیه و آله دید، در شهر خود دید، در خانۀ خود دید.

«ملکه ملک رافه لیس فیه جبروت منه و لا کبریآء.»(2)

سطوت و شوکت شمشیر چون در پوشش و غلاف رأفت و رحمت بود، نمایشی از شمشیر و زور در آن نمایش خانه نبود.

اما ناحیۀ دوم که اعلی از این است

سپس پیغمبر عظیم ما محمّد صلی الله علیه و آله، در افق دیگری بلندتر و وسیع تر و رفیع تر از آن، در افق اعلی، علم را از معلم شدید القوی فرا گرفت و تعلیم دید.(3)

ص:177


1- (1) (وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِینِ) - سوره تکویر، هفتمین سوره در نزول، این رؤیت همان است که بغوی گوید: به صورت حقیقی تمام خافقین را گرفت، گوید: بعد از فترت بوده و سوره الضحی را آورد - سه سال یا دو سال و نیم وحی قطع شد. من زعم ان محمّدا رأی ربه فقد اعظم ولکن رأی جبرئیل فی صورته، و خلقه سادما بین الافق. «عمده القاری: 143/15»
2- (2) الفرج بعد الشده: 352/2.
3- (3) (عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی * ذُو مِرَّهٍ فَاسْتَوی * وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی... وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْری * عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهی * عِنْدَها جَنَّهُ الْمَأْوی) «نجم (53):5-13» (افق وحی، تألیف ما ص 33) عن عبدالله بن مسعود، قال: رأی رسول الله جبرئیل و له ستمأه جناح، کل منها قد سد الافق یسقط من جناحه من التهاویل و الدر و الیاقوت ما

(عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی * ذُو مِرَّهٍ فَاسْتَوی) (وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی) (سوره النجم).

علم به نظام احسن اصلح، علم به حقوق و نظام، علم به معارف کون، همه از تعلیم او شروع شد و از سرچشمۀ تعلیم او امامان مفترض الطاعه و عالمان و فقیهان، شاگردان دبستان آنان در مشارق و مغارب زمین، خود سرچشۀ تعلیم شدند. و در اثر تعالیم آنان قلم در کار آمد و از اثر آن:

سلسله هائی بی نهایت از فقها، سندها و حجت ها در دست دارند و داشتند که بر اثر آن محترم و واجب الاطاعه شدند، علم حقوق علم به نظام، علم به اصول و فروع را تدریس می کنند.

و سلسله هایی از حکما، فیلسوفان زمان گشتند و رهبران اکتشافات علوم زمین و آسمان شدند.

و سلسله هایی از محدثان صاحبان صحاح و صاحبان اصول و صاحبان مسانید و

ص:178

صاحبان سنن شدند.

و سیره نویسان و صاحبان مغازی و فتوحات، سندها به جا نهادند که در اثر متکلمان سخن آموختند و حجت زمان شدند و سلسلۀ ارباب قلم و نویسندگان مقتدر قلم دست گرفتند و عذر تقصیر در پیشگاه قرآن و محمّد صلی الله علیه و آله نوشتند.

و همه مفسران کتاب الهی او، همه مات و مبهوت و واله و شیدای نغمات کتاب او هستند و شدند. قلم به کار آمد و سیطرۀ آن پرچم را زیر گرفت.

تا کارلائل فیلسوف اشراقی می گوید: بطل فی صوره النبی محمد صلی الله علیه و آله.

و مورخان و سرسلسله های تاریخ، مبدأ تاریخ را عوض کردند.

و کتابخانه های شرق مملو از آثار او یعنی از آثار حیات محمّد صلی الله علیه و آله و حیات امت او شدند، نوبت قلم کمتر از نوبت شمشیر نبود.

و کتابخانه های غرب و اروپا، بلکه امریکا هم در این باره کمتر از آنها نیستند،(1) هر دو سنگین بار از کتابند، سخن از رقم صد هزار و صد هزار است.

شما اگر در آن افق اعلی در هنگام تعلیم مصطفی صلی الله علیه و آله نبودید و جبرئیل معلم شدید القوی را در «افق اعلی» ندیده اید، اما در دست محمّد صلی الله علیه و آله قرآن را دیده اید که ام العلوم است و برای هر شعبه علومش دانشگاه ها ساخته می شود.

و در دست امامان و اوصیاء و اولیاء علیهم السلام و در دست محدثان جوامع و

ص:179


1- (1) حاضر العالم الاسلامی تألیف لوثرب ستو دارد، امریکائی ذخیره و گنجینه ای ژرف است از اسلام و ظهور او؛ و می گوید: کاد ان یکون نبأ نشؤ الاسلام النبأ الاعجب الذی دون فی تارخ العمران البشری - امریکا این روزها اسلام را در تشیع و حسین علیه السلام هم دید.

موسوعات کبیر و در دست صاحبان صحاح و صاحبان مسانید و صاحبان سنن، اسناد معتبری می بینند و در دست فقها و علما استنادهایی می بینید و دیده اید که صد بار از ید و بیضای موسی علیه السلام درخشنده تر و سودمندتر است.

و اگر ید و بیضاء را کس ندیده، اینها را همه کس دیده و می توانید ببینید.

این جنود علمی کار خود را در تعلیم و تعلم دامنه دار ادامه می دهند و جنگ جهانی اول و دوم، تعطیلی و وقفه ای در کار جماعت نویسندگان المعجم المفهرس (الفاظ حدیث نبوی) نیاورد، البته ید و بیضاء آن روز امروز دردی را از کس دوا نمی کند اما اینها ابواب علم و حقوق را که پایۀ تمدن است و نظام به شهر و خانواده می دهد به روی مردم و اجتماع باز می کنند.

اینها همه دست های محمّدند که از آستین درآمده و به امتداد زمان دراز است و به امتداد مکان و بر امکنه و بلاد نور افشانی می کند. و حسین عظیم علیه السلام در اول تا آخر این مشتقات سهم پسری دارد، حسین علیه السلام در تعلیم اولیۀ قلم در اسلام برای تعلیم دیرگسیون کتاب شمائل اخلاقی محمّد را که دکترین و تز رهبری است نوشت؛ و در مبارزۀ با بی سوادی با قلم و کتاب خود، جوان های امت را تعلیم می دهد و برای پیران و حکما در حضور پدر بزرگوار، کتاب التعاریف را در فلسفۀ اسلام برای تربیت فرزانگان مدینه فاضله و حکما که باید حاکم گردند، دیکته فرمود.

و تمام فنون و علوم را در قرآن جد امجدش تا امتداد زمان و امتداد مکان می بینید، مشعل هدایت مصباح هدی و برج نور در کشوری است که مثل امیرالمؤمنین علی علیه السلام و فقهای صحابه در آن زمان هستند، در تابلویی که

ص:180

حسین علیه السلام در سر دارد احادیث سید شباب اهل الجنه و سایر احادیث رسول خدا صلی الله علیه و آله در حق او و برادر او کتاب مسندی است.

کتاب معجم فقه ابن حزم می گوید:

و فقه اهل بیت را اگر جمع آورند، کراسۀ عظیم و بزرگی را خواهد تشکیل داد، دانشگاه های اسلامی در شرق و غرب همه امتداد علوم محمّد صلی الله علیه و آله اند.

دانشگاه جامع الازهر و معاهد تدریس آن و دانشگاه مدینه منوره و مکه مکرمه و دانشگاه قرویین در مراکش و مغرب و دانشگاه زیتونه در قیروان تونس و دانشگاه های ایران و پاکستان و هندوستان، همه این غلغله های علوم اسلامی از امتداد دروس وحی محمّدند.

و علوم اسلامی در بعد زمان و مکان از این افق اعلی سرچشمه گرفته و امتداد دارد و چتر آن بر سر همه سایه افکنده و می افکند و همه اینها از علوم محمّدند و عظمت آنها از عظمت محمّد صلی الله علیه و آله است.

امام حسین علیه السلام به امتداد آنها و به مبدأ و سرچشمه آنها که زاینده رود و آب خیز است و به این معنی کوثر است، از همه کس آگاه تر بود، در این باره می فرمود:

افمستقی الناس العلم من عندنا فعلموا و جهلنا؟(1)

ص:181


1- (1) کتاب امام صادق، مغز متفکر عالم شیعه می گوید: کوچه ای که خانه محمّد باقر علیه السلام در آن بود نامش (مستقی) بود - امام حسین علیه السلام این سخن را در سفر کربلا به شیخ نبی لوذان گفت. «الکافی: 399/1، حدیث 2»

و در مورد دیگر به شخص عربی گفت: اگر در مدینه آمده بودی من جای پای جبرئیل را در خانۀ ما به تو نشان می دادم، بالش و متکای آنها از زغب و پرهای جبرئیل است که از کودکی هم، با قلم و تعلیم تکیه گاه آنها بوده و کام آنها را با علم برداشته اند.

(و قد زقوا العلم زُقّاً)(1)

اینان علم را به اطفال خود از کودکی در دهان آنها می نهند؛ چونان که مرغ و طیور دانه را و طعمه را اندک اندک به دهان جوجگان خود می نهد.

تا مرجع مطلق برای اهل زمان شدند، ابن عباس که مرجع مطلق بود، نافع بن ازرق را در مسألۀ غامض اسرار توحید به امام حسین علیه السلام ارجاع می نمود.

محمدّ صلی الله علیه و آله در ناحیه سومین و عظمت

سخن کوتاه در بعد دیگر: عظمت محمّد صلی الله علیه و آله در ناحیۀ سومین که دنیا را قاف تا قاف گرفته، ناحیۀ ارتباط با خدا است؛ به غیر (معنی لغوی ارتباط) (ارتباطی بی تکلف بی قیاس هست، رب الناس را یا جان ناس) مجامع ذکر خدا در نمازهای فرادی و جماعت و در نماز عید قربان و عید فطر و نماز کسوف و خسوف و نماز آیات و زلزله و باد شدید و در اجتماع بزرگ تر حج که به کلی از غلاف اوضاع مأنوس درمی آیند و به ذکر او دسته جمعی با صدای لبیک، تجرید خود را کامل می کنند و خدایی می شوند؛ جماعات مسلمین را به ذکر خدا و ارتباط ذکر ساحت قدس او از آلودگی ها و مشاغل دنیائی درمی آورند و به صحنۀ قدس وارد می کنند و چنان غلغله ای هر روز تکرار و هر سال تجدید می شود، غلغلۀ مساجد و نداهای

ص:182


1- (1) بحارالأنوار: 138/45، باب 39.

گلبانگ اذان محمّد صلی الله علیه و آله را در هر جمعه و جماعت، به موقع هر عبادت دیده اید که ستون ها و سقف ها را به لرزه می آورد و بنیان مساجد عظیم البنیان را به تکان درمی آورد و نفوس را از آشیان بدن و اشتغالات می رهاند و با علم قدس ارتباط می دهد و هر روز و هر هفته و هر سال در هر یک گونه اجتماعی به رنگی و از عده ای، انسان ها را تکان می دهد؛ تا مرغ جان ها در آشیان قدس آشیان گیرند و این غلغله در حج و اجتماع سالیانه به نحو آکد است؛ از هرزگی و بلند پروازی و زن بازی به تقدیس و پاکی وارهند و از صنعت شکارچی گری، اندکی در ایام، اندکی با ذکر خدا در وادی ایمن قدم بنهد و حسین به ادعای عرفات، کوه رحمت جبل الرحمه را بلرزانید، مثل طور سینا کرد تا آن کوه همیشه صدای حسین علیه السلام را ضبط کرده تکرار می کند.

و این سلسله اذکار و عبادات انسان را از ناحیه دل حرکت می دهد که «عشق و فقر» خود را از راه پنهانی درونی درمان کنند و نیازی به نظام دعاوی حقوق نیافتد یا کم افتد، آن قدر این غلغله شدید و تحریک آمیز است که با تغافل طبیعی نفوس و غفلت مشاغل تکافؤ می کند.

و غفلت طبیعی را که عامل آن طبیعت است و مدام است، مقهور می کند مثل آن که اشخاص بشری در زمرۀ فرشتگاه و قدسیان عالم ملکوت مستغرق در ذکر خدایند، با ملائکه بالدار در طیران اند، همه در همه جا می شنوند که:

«یا موسی دع نفسک و تعال»

این غلغله ذکر خدا چنان عمومی است که همه زمین را مسجد کرده و همه اصناف در آن واردند، حتی علماء و حتی افراد عساکر در موقع نماز از آن لباس

ص:183

جنگ به این لباس عبادت درمی آیند، خدا هم از سر پنهان بر مجامع اهل ذکر زمین را پر از صلوات و سلام به آنها کرده.

(هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً)1

در اسلام این خوشبختی است که این ارتباط را که در ادیان دیگر فقط اهل راز آن را می دانند و آن هم در خلوت خانه و در دیرها و فرو رفتن در داخل نفس اسلام، آن درب پنهانی میخانه را به روی همه باز کرده و این مضمون را عوض کرده که می گوید:

در پنهانی میخانه نداند همه کس

جز من و ساقی و دو سه رندان دگر

اسلام آن را عمومی کرده و همه را با هم صدا زده، صلوات را که نشانی اتصال با خدا است منحصر به پیغمبر رهبر صلی الله علیه و آله نفرموده، بلکه فرموده:

(هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ)

البته به ویژه او را و خاندان او را به صلوات و سلام قدسیان نواخته و خیر داده که:

(إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً)2

ص:184

و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: شما هر کجا که به من سلام دهید، ملائکه آن صلوات و سلام را به من می رساند و جواب را از من به شما برمی گرداند.(1)

اما اسلام در را به روی همه باز کرده، به شرط این که از این درب ذکر وارد شوند، خدا به همه صلوات می فرستد.

(هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً)2

و ذکر خدا را در معابد و مساجد و تکایا و زاویه ها، به دهان همه نهاده که صدای ذکر خدا را با اذان بلند می کنند و خواسته که همه اشخاص و همه جمعیت ها با خدا اتصال و ارتباط یابند و با هم مخلوط باشند، اما منظم به طوری که در نظام نماز جماعت مصالح اجتماع و صف بندی اردو و تمرین هم آهنگی هم باشد و در عین مراعات این شرایط اجتماع، صدای ذکر خدا چنان با غلغله باید در مسجدها انجام شود که بنیان و سقف های مساجد عظیم البنیان را می لرزاند؛ تا مرغ دل تکان بخورد و از آشیان برمد و خدا هم جذبه های عالی را از طرف غیب به بدرقۀ آنها می فرستد و شوکت به این اردوهای پاکبازان می دهد.

(هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً)3

ص:185


1- (1) وسائل الشیعه: 271/7، حدیث 9311.

صلوات خدا و ملائکه، ابتداء بر حجرات طاهرات پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد گردید. از آنجا از فراز خانۀ پیغمبر عظیم ما محمّد صلی الله علیه و آله با افواج ملائک و صلوات و سلام و تبارک برکات نازل می کند و تقدیس می آفریند، پیغمبر صلی الله علیه و آله تا زنده بود تربیت و تهذیب خانوادگی او چنان قوی بود که با پنج تن اعضای خانواده فقط به مباهله با نصارای نجران بیرون آمد و افواجی که برای عبادت حرکت دادند سردسته شان همان پنج تن پاکان خداجو بودند، اگر چه به طور متسلسل این اردوها و افواج فوج فوج مثل سیل متلاطم در زمان، هر چه زمان پیش می رود عظیم تر می شوند، ولی آنان که پیغمبر صلی الله علیه و آله در مباهله گروگان گذاشت همین پنج نفر بودند که حسین علیه السلام در آن میان بود. اگر چه آن موقع صغیر می نمود، هفت ساله با آن که صغیر نبود، صغیر ما صغیر نیست. پیغمبر صلی الله علیه و آله با آنها بیعت گرفت و همه این افواج اهل ذکر، مقدس و پاک می شوند، به طوری که در عین آن غلغله و خلطه و آمیزش و فشار و مزاحمت هیچ کلاهبرداری و جیب بری که لازمه جماعت درهم و برهم است در آنها نیست؛ بلکه اینجا افواج محمّد صلی الله علیه و آله در عین این غلغله و خلطه و آمیزش درس تقدیس و پاکی را به حواریین عیسی علیه السلام می آموزند.

و محمّد صلی الله علیه و آله در سرسلسله و در وسط و در آخر این کاروان ذکر، همدوش با آنها است. تفسیر اذان نماز را حسین علیه السلام از پدرش روایت می کند و در کلمۀ (حی علی الفلاح) هفده بهره و ثمره برای فلاح ذکر می کند و در تفسیر (قد قامت الصلوه) می گوید: یعنی (جاء وقت الوصال) - تفسیر این وصال در دعای عرفه او است.

ص:186

در این ره انبیاء چون ساربانند دلیل و هادی این کاروانند

وز ایشان سید ما گشته سالار هم او اول هم او آخر در این کار(1)

آن پنج تن را که ساربانان این کاروان شمرد، حسین علیه السلام در میان آنها است (دعای عرفه اش نشان می دهد که خاتم آنها است و چونان جرس فریاد می دارد که بر بندید محمل ها؛ در سفرهای حج بیست و پنج گانه پیاده می رفت و کجاوه ها را یدکی می کشیدند).

و این ارث و میراثی است که حسین علیه السلام از جد امجدش در شش سالگی و هفت سالگی برده و دعای عرفات او صحیفه عظمی را تشکیل می دهد که بربندید محمل ها.

و این افواج ذکر که پیاپی می آیند و می روند و محمل ها را می بندند و به سوی خانه می روند. کمتر از آن دو اردو نیستند، یعن از اردوی سلاطین و خلفاء و عساکر فاتح کشورمدار آنها.

و از اردوی دانشگاه ها و مدارس، قلم و تعلیم و تعلم، علم حقوق و نظام اجتماع و همه، جنود محمّد و جیوش محمّدند، با این تفاوت که اینها این جیوش ذکر و عبادت مستقل از آن جنود دیگرانند و عظیم تر از آنها اگر نباشند کم اهمیت تر از آنها نیستند. و از سرمنزل دل حرکت می کنند، نه زور می خواهند و نه چوب قانون، دل حسابی دارد با خدا که جدا از پادشاه و نهیب عسس(2) در راه

ص:187


1- (1) شیخ محمود شبستری.
2- (2) عسس: پاسبان، شبگرد، گزمه.

خود می رود و این دل در خود پادشاه و عسس هم هست و در قاضی حقوق و علما و دانشگاهی ها هم هست؛ چه که همه دل دارند و از عشق و فقر خالی نیستند. آنها هم نیز عشق دارند و فقر و نیاز بیشتر دارند:

امیری از امرای مجاهدان اسلام در شرق ایران به شکرانۀ فتح ناحیۀ خراسان نذر کرد که با لباس احرام از خراسان تا نیشابور تا حجاز برود و حج بگذارد، از لباس قشونی از پوست پلنگ درآمد و احرام بست و تمام مسافت بین خراسان تا مکه را به حال احرام رفت.

امیر دیگری از مجاهدان اسلام در جبهۀ جهاد اسپانیا، منصور بن حکم از اسپانیا و اندلس به سوی فرانسه پیشروی می کردند، در جنگ لئون فرانسه هنگام نماز ظهر سپاه را به نماز به صف کرد و مؤذن را به روی تل عظیم نعش کشتگان به اذان واداشت. از جنگ دست کشیدند و به نماز ایستادند.

و در موقع اعلان جهاد، همه نمازگزاران نساک، پارسایان، اسلحه به دست می گرفتند و سرباز مجاهد می شدند.

یکی از پادشاهان عهد اخیر ایران در لندن به پادشاه انگلستان که پرسید: شما را عساکر چند است؟

شاه در پاسخ تأملی کرد و گفت: در مواقع عادی به قدر کفایت امنیت داخلی که عدۀ آن اندک است، اما برای موقعی که بلاد ما مورد هجوم اجانب گردد، بیست میلیون سپاهی داریم. پادشاه انگلستان تعجب کرد که چگونه؟ در پاسخ گفت: در موقع هجوم دشمن کل بیست میلیون جمعیت ما حتی پارسایان، همه عساکر خواهد بود.

ص:188

همه از قشونی، دانشگاهی، محرابی، در لباس عساکر خواهند رفت، چنان که به عکس هم و اتفاقاً همه، همه این عساکر در موقع نماز از پارسایان خواهند بود.

و در مواقع تعلیم همه به تعلیم عمومی واردند، کل در کل مندمج است و در عین حال از یکدیگر مجزا هستند.

و فرمانده همه در همه، لباس ها شخص شخیص محمّد یا فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله است واین افواج عظیم در پیشرفت زمان همی بر جمعیتشان افزوده می گردد، به نسبت مرور زمان عظیم تر و عظیم تر می شوند.

به جمعیت موسم حج در همه سنین بنگرید و به جماعت نماز مسجد الحرام نیز نظر نمائید که یک روز تمام جمعیت، چهل هزار یا صد هزار بود و اکنون تنها از مملکت ایران ما چهل پنجاه هزارند و نماز جماعت چهار صد هزارند.

در حرمین مکه و مدینه، هزار هزار و ششصد هزار جمعیت، به فرمان خدا و رسول او به دور خانۀ او «کعبه» و خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله طوف می زنند.

و در قبلۀ او در مکه مکرمه و مساجد شعبه های آن در روی زمین، نماز می گذارند و با صلوات و سلام و تبارک، سفر خود را تمام می کنند.

و در مدینه از نظر دیگر: هم غیر از جنبۀ مسجدی ازدحام می کنند درون حجرات طاهرات او، مثل برون آن و فراز آن، پر است از غلغلۀ سلام و صلوات و تبارک پیرامون مرقد اطهرش در قبه الخضراء و به تبع آن در مشارق و مغارب عالم، در هر جا بقعه ای از آل او برپا است، در هر زاویه ای از کوه و دشت و کوهستان و جلگه، مسجدی یا تکیه ای بنا شده، زمزمه هایی و غلغله هایی و ولوله هایی از سلام و صلوات برپا است که ملائکه و فرشتگان آن سلام ها را بالا

ص:189

می برند و به روح پرفتوح او تقدیم و نثار می کنند و جواب می گیرند و می آورند، بلکه منشأ این غلغله ظاهر آدمیان آن غلغله باطن نهان فرشتگان است. و شما اگر آن قدوسیان را ندیده اید آن غلغله مساجد و نداهای گلبانگ اذان محمّدی صلی الله علیه و آله را در موقع هر عبادت در هر جمعه و جماعت دیده اید که بنیان مساجد عظیم البنیان را می لرزاند و ستون ها و سقف ها را به لرزه درمی آورد و در عین این غلغله و خلطه و آمیزش صدهزارها جمعیت با هم هیچ دستبردی و اجحافی و لگدکوبی و بدمستی در کار نیست؛ بلکه از قدس خود به حواریین عیسی علیه السلام درس تقدیس می دهند نخ غصبی در لباسشان نیست، بلکه گویی فرمان «یا موسی دع نفسک و تعال» را شنیده اند و خویشتن را رها کرده آمده اند.

در ناحیۀ چهارم

سپس پیغمبر عظیم ما محمّد صلی الله علیه و آله قدرت تبلیغ را به دهان ناطقان نهاد و صدای مبلغان را به جهان و اقطار جهان بلند کرد.

در این بُعد چهارم به عهدۀ مبلغان نهاد که امر به معروف و نهی از منکر کنند، پس تمام مسلمین را آمرین به معروف و ناهیان از منکر کرد و مواد امر به معروف و نهی از منکر را مواد سخن سخنوران و ناطقان قرار داد.

و به علاوه تبلیغ تمام مواد اسلام را در خطبه های حجه الوداع(1) به عهدۀ همه جمعیت نهاد، چنان که باید آن را حجه البلاغ نامید و در هر جمله از مواد

ص:190


1- (1) الخصال: 149/1، حدیث 182؛ بحارالأنوار: 96/67، باب 47، حدیث 3.

خطبه های پنجگانه اش، این عهده را تکرار می کرد که هر کس حاضر است به غائبان برساند، لذا در اثر این فرمان، تمام را اردوی تبلیغ قرار داد و در این میدان تمام افواج شاهدان و حاضران، سخنگو و سخنور شدند و تمام سخنوران و سخنرانان زباندار «منطیق» به زبان آمدند و اردو پس از اردو با عدد بیشتر و کیفیت برتر؛ هر چه زمانه پیش رفت بر افواج آنها افزوده شد، تا امروز که دستگاه های پخش سخن و بلندگوها در همه ممالک اسلامی عربی و غیر عربی نغمۀ آمرانه امر به معروف و نهی از منکر را به او وعظ و ارشاد چونان نغمۀ قدوسیان در مسامع و مشاعر شنوندگان منعکس می کنند و اهل دل و عقیده می سازند و آنها را به لرزه و اهتزاز درمی آورند، این ناطقان و این منبرها و این بلندگوها و رادیوها، همه اردوهای جنود محمّدند صلی الله علیه و آله که دنیا را از ذکر خدا پرکرده اند.

سلسلۀ مبلغان و سخنوران و ناطقان اسلام، سخن دعوت را از دهان محمّد صلی الله علیه و آله گرفتند و می گیرند، در هر سخن به نام او شروع می کنند و به نام او ختم می کنند، تا صدای او پر دنیا است، تا دنیا خود سخنور منطیق از تبلیغات او و دعوت او است، آن هم دعوتی در راه خیر خلق و خدمت خلق.

سرسلسله؛ اوست، او تبلیغ را سرشکاف کرد در مکه، در طائف، در مدینه، اما مکه چه پیش از هجرت، و چه بعد از هجرت، در کوه صفا، در مسجد الحرام، درعرفات، در منی، در هر شعب و هر محله.

و اما در مدینه در مسجد النبی، در جبهۀ جبل کوه احد، در سر چاه های بدر، در هر موقف جنگی در مواقف حربی، در سخن، در نامه.

ص:191

در نامه نگاری و دعوت جهانی:

در ابلاغ دین، خدا سخن به دهان همه نهاد، با کمال فصاحت و بلاغت سخنان دعوت را در خاطر شنوندگان میخکوب می کرد، که سخنان او با این طول تاریخ فراموش نشده از پادشاهان دیگر دنیا، اگر کلامی مانده یکی دو تا بیشتر نیست و گاهی خطبۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله قبل از نماز جمعه و بعد از نماز جمعه، تمام وقت بیاض روز را می گرفته و جملات فشردۀ آن، هر یک بابی را در حقوق تشکیل می داده، یا حکمی را متکفل بوده و با تقطیع خطبه به جمله ها (جمله به جمله) یک سخنرانی گاهی هزار سخن داشته، یا بابی را فشرده در یک جمله گنجانیده و از این جهت می فرموده:

«انا افصح من نطق بالضاد،(1) بیدانی من قریش و واستر ضعت فی بنی سعد بن بکر.»

در پاسخ ابن راوندی گفتند: «من شک فی نبوته لن یشک فی عربیته.»

و همین باعث شده که شمارۀ احادیث پیغمبر صلی الله علیه و آله تا ششصد هزار برسد که معدل آن هر روزی هفتاد و دو حدیث فرموده است.

درعربیت مثل اعلی شد که قرآن او حافظ زبان عرب شد، قرآن اگر کلام او باشد نه کلام خدا (العیاذ بالله) امر او عجیب تر است که از یک نفر شخص امی بی سواد، چنین اثر و کتاب طرفه عجیب به جا ماند که هزار سال بر او بگذرد و از تازگی نیافتد و اهتمام او به تبلیغ به پایه ای رسید که جمله ای را که اداء

ص:192


1- (1) مغنی اللّبیب، ابن هشام: 114/1؛ تاج العروس: 57/1.

می کرد، جمله به جمله می پرسید از مردم که آیا من ابلاغ کردم؟ و اقرار می گرفت و بعد با انگشت به آسمان و جمعیت اشاره می کرد: «اللهم فاشهد» بار خدایا! شاهد باش!(1)

و زائر او در زیارت و سلام به او باید شهادت بدهد که «انک قد بلغت و نصحت.»(2)

و اقطاب دعوت او مثل امیرالمؤمنین علی علیه السلام از (قس بن ساعده ایادی) و از «سحبان وائل» درنمی ماندند.

بلکه امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی جعده بن هبیره مخزومی، پسر خواهرش ام هانی از سخن گفتن در حضور خالوی گرامی درماند، امام علیه السلام خود برخاست و خطبه ای را مرتجلا خواند در آنجا فرمود:

«وانا لأمراء الکلام فینا تنشبت عروقه و علینا تهدلت غصونه.»(3)

ما امراء سخن هستیم، عروق آن در ما ریشه دوانده و چنگ زده و شاخه های آن بر ما سرازیر شده و بار فرو ریخته و سایه افکنده.

و خطبای محضر امیرالمؤمنین مثل ابوذر و سلمان و صعصعه بن صوحان عبدی، چنان بودند که امام علیه السلام در حق صعصعه فرمود:

هذا الخطیب الشحشح.(4)

ص:193


1- (1) فقه السنه: 645/1؛ السیره الحلبیه: 322/3.
2- (2) السیره الحلبیه: 322/3؛ فقه السنه: 645/1.
3- (3) نهج البلاغه: خطبه 224.
4- (4) بحارالأنوار: 308/34، باب 34؛ نهج البلاغه: فصل غریب کلامه، حدیث 2.

عبدالحمید کاتب می گفت: من صد خطبه از خطبه های امیرالمؤمنین علی علیه السلام حفظ دارم و از این جهت دیگر درنمی مانم.

سرچشمۀ صافی و سرسلسله همه محمّد صلی الله علیه و آله بود که کلمات درباره پیغمبر صلی الله علیه و آله حتی در میان کلمات بلیغ امیرالمؤمنین علیه السلام درخشندگی خاص خود را دارند؛ چنان که کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام در میان سخنان دیگران درخشندگی خاص خود را دارد.

و قرآن در میان همه، حتی در کلمات درخشندۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله درخشندگی فوق العاده خود را دارد و معلوم می کند که کلام خدا است.

و حسین علیه السلام، عظمت در گوش و هوش نابغه و فوق العاده خود، این خطبه خوانی و سخنرانی ها را دیده بود، در حجه الوداع همراه بوده. (حسب قرائن حدسی) کتاب «بلاغه الحسین» را ببینید گواه بلاغت اوست.

اینها که برشمردیم در بعد چهارگانه و امتداد در همۀ نواحی، همه از عالم شهود است نه از عالم غیب، نهفته و پنهان نیست که ایمان و عقیده به آن سخت باشد، بلکه مشهد کائنات است.

حسین علیه السلام در خاطر خود، نقش ثابتی از سکۀ نبوت و علم و اقتدار و سخن می گرفت و نقشه های عظمت محمّد صلی الله علیه و آله را در این چهار امتدادش بهتر از هر کس دیگر درمی یافت تا مثل سکه طلا نقش طلای آسمانی او می شد.

و چنان نقش می گرفت که محمّد صلی الله علیه و آله مصدر اول نقش پذیرفته بود و از این

ص:194

جهت در حدیث تعبیر می گردد که:

«حسین منی و انا من حسین»(1) و دین اسلام

«محمّدی الحدوث و حسینی البقاء»(2) است چنانکه نمی توان نقش را از سکۀ طلا زدود و باقی بماند و هویت مستقل داشته باشد، همچنان نمی توان محمّد صلی الله علیه و آله و نقش او را از حسین عظیم جدا کرد و او باقی بماند؛ چنان که نمی توان فرزند را از جد و پدر، جدا کرد.

و همچنان نمی توان از محمّد صلی الله علیه و آله نقش حسین عظیم علیه السلام را که شجاعت است گرفت و او باقی بماند؛ زیرا شجاعت حافظ و محافظ طلای آسمانی است و حسین علیه السلام، عظمت وارث این شجاعت بود.

و حسین علیه السلام در هر لحظه نقشه های عظمت های محمّد صلی الله علیه و آله و جد امجد را در این چهار امتدادش می گرفت و به محمّد، پیغمبر عظیم صلی الله علیه و آله پیوستگی جدیدی متزاید می یافت.

قدر متیقن آن که از این عظمت چهار جانبه در زمین و زمان غافل نبود و به غفلت نمی گذراند و از عظمت محمّد صلی الله علیه و آله در ابعاد چهارگانه اش در زمین تا آسمان به اغماض نمی گذرانید و چونان دیرکسیون نظامی، چشم از آن برنمی گرفت و تا آخر ابد دیده بدو داشت. کتاب شمایل رسول خدا صلی الله علیه و آله به قلم او است.

پس هر کس بخواهد حسین علیه السلام را درست ببیند، باید دید او را دربارۀ

ص:195


1- (1) مسند احمد بن حنبل: 172/4؛ الإرشاد، شیخ مفید: 127/2.
2- (2) الغدیر: 246/3.

محمّد صلی الله علیه و آله و عظمت محمّد علیه السلام ببیند؛ آن هم در این چهار بعد در چهار ناحیه اش ببیند و رابطه و پیوستگی دید او را ببیند، تا او را درست دیده باشند.

زیرا شخصیت انسان به آراء و اندیشۀ او است.

و ادراک حسین عظیم صلی الله علیه و آله در دید این عظمت محمّد صلی الله علیه و آله، در این نواحی عظمت خیزش ادراک مشکلی است، چون هرگز این امتدادها را که در لانهایه سر در می آورد، نمی توان دید.

حدیث می گوید پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا علی! مرا جز تو نشناخت و تو را هم غیر من نشناخت و خدا را هم غیر من و تو نشناخت.

بنابراین حسین علیه السلام عظمت را غیر محمّد صلی الله علیه و آله جدش و پدرش علی علیه السلام نشناختند.

و چنان که هر گاه محمّد صلی الله علیه و آله بخواهند ببینند، عریان از رسالت و وحی سماء و قرآن نمی توانند ببینند.

از اینجاست که دیدن حسین فضیلت علیه السلام، مشکل است.

چون دیدن شخصیت شخص، به دیدن هویت او است، نه پیکر او؛ و هویت و شخصیت شخص همان دید او و اندیشه او و هدف او است.

ای برادر تو همان اندیشه ای

مابقی تو استخوان و ریشه ای

گر گلست اندیشه تو گلشنی

ور بود خاری تو هیمه گلخنی

ص:196

که تو آن هوشی و باقی هوش پوش

خویشتن را گم مکن یاوه مکوش(1)

البته آن اندیشه که انسان را روانه کار می کند، آن اندیشه معیار قیمت هر انسان است.

و معیار ارزش و معیار ثواب و عقاب و عذاب است.

جایی که از پرتو همبستگی و رابطۀ با محمّد صلی الله علیه و آله شهری بزرگ مثل مدینه این اندیشه و رأی مقدس و بزرگ را به خود می گیرند که همه در پرتو روح قدس واقع می شوند؛ البته روح قدس که در پیمبران است، همین که روح نطق و فکر و منطق را که روح انسانی است، در پرتو گرفت، تمام مردم خیر را می طلبند و از شر می گریزند و رشید می شوند چنان که از اثر قدرت نفوذ خدایی محمّد صلی الله علیه و آله در قلوب مردم ایمان محبوب و دلخواه نفوس شد؛ بلکه دست قدرت آن را زینت نموده و مشاطگی کرده تا دلربا گردد.

و قلوب را از هر کفر و فسوق و عصیان بیزار و متنفر می نماید و این معیار رشد جامعه است که خود به دلخواه خود از کفر، از فسق، از عصیان گریزان و متنفر باشد.

پس محتاج به چوب قانون برای جلوگیری از فسوق و عصیان و کفر نیست، چون اینها مورد تنفر نفوسند. هیچ گاه تهدید چوب قانون برای متارکۀ منفورات لازم نیست.

ص:197


1- (1) مثنوی مولوی.

و برای متارکۀ منفورات، هیچ گاه تهدید چوب قانون لازم نیست. آیا شنیده اید که در شهری پلیس بگمارند که مردم آب دماغ خویش را یا قاذورات خویش را نخورند، حاشا! حاشا!

و هر گاه در شهری کفر و فسوق و عصیان، مورد تنفر طبیعی مردم واقع باشند و به عکس ایمان در نظر آنها تزیین شده، مشاطگی گردیده باشد، مردم طبعاً اقبال به ایمان خواهند داشت و عصمت از گناه خواهند داشت، عصمت همان آسیب ناپذیری گناه است و ادبار از کفر و فسوق و عصیان خواهند داشت، آن مردم رشیدند(1) و این وضع شهر مدینه بود که از اثر نفوذ قدرت محمّد صلی الله علیه و آله شد.

وقتی در شهری چنین شد، آیا در حسین فرزند عزیز نخواهد شد و او در کانون عدسی بود که نورها و شعاع ها و خطوط شعاع در او گرد آمده اند، مردم مدینه آن قدر رشید شدند که جنود محمّد شدند و اسلام را بر مکه و بر سایر شهرهای دنیا تحمیل کردند، یا بگو تفهیم کردند و حسین علیه السلام رشیدتر از همه اهل مدینه بود.

(وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لکِنَّ اللّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ

ص:198


1- (1) (وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لکِنَّ اللّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمانَ وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ أُولئِکَ هُمُ الرّاشِدُونَ) «حجرات (49):7»

وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ أُولئِکَ هُمُ الرّاشِدُونَ)1

نقش و طابع محمّد عظیم ما محمّد صلی الله علیه و آله، در شهر مدینه افتاد که پیغمبر صلی الله علیه و آله درباره اهل مدینه فرمود:

«انتم منی و انا منکم» (1)

و همان نقش و طابع به طور قوی تر در حسین عظمت افتاد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«حسین منی و انا من حسین»(2)

نمایندگان شهر مدینه که شرط کردند، در بیعت عقبه هفتاد و پنج نفر بودند که مأوی بدهند و دفاع کنند و نصرت نمایند در همه حال؛ چه در نشاط و چه در کسالت، چه در توانگری، چه در تهیدستی.

پیغمبر صلی الله علیه و آله آنجا فرمود:

«انتم منی و انا منکم»

سخن کوتاه: باری -

در آن افق که بخواهید در حریم آستان این رهبر عظیم الهی و این پیغمبر عظیم آسمانی صلی الله علیه و آله وارد شوید، در آنجا در سرچشمۀ زلال وحی او صد خضر و موسی را زیارت می کنید، روات او صد هزار صحابیان اویند که منبع این سرچشمه اند.

از ام الکتاب او حقوق و شرایع و جداگانه درس رحمت و رأفت و شفقت را بهتر از مکتب مسیحا می آموزید.

در آنجا صدها دانشگاه علم آموزی است که علم را با روح ایمان و شریعت و

ص:199


1- (2) مجمع الزوائد: 44/6.
2- (3) الإرشاد، شیخ مفید: 127/2؛ مسند احمد بن حنبل: 172/4.

طریقت و حقیقت، به روی شما باز می کند و اگر بخواهید تأسیس می کند.

ولی با این همه بزرگی، مدرسۀ او مدرسۀ تواضع بود. سرافرازان چنین اند.

از طرفی به کودک خود تعلیم می داد که: «علیک بمعالی الامور»(1) و از طرفی دیگر به تواضع و به نماز که مَظهر و مُظهر تواضع است، طفل را می آموخت.

ص:200


1- (1) مواهب الجلیل: 41/1.

مدرسۀ تواضع سرافرازان

و با اینهمه بزرگی، تواضع پیغمبر صلی الله علیه و آله به اندازه ای بود که می فرمود:

پنج چیز است که من آنها را فروگذار نمی کنم تا بمیرم:(1)

1 - غذا خوردن با غلامان و بردگان و بندگان روی زمین پست.

2 - سوار شدن بر حمار زین و برگدار.

3 - و دوشیدن بز با دست خود.

4 - پوشیدن پشم.

5 - سلام دادن بر کودکان، تا سنت شوند پس از من.(2)

کسی مرد تمام است که از تمامی کند در خواجگی کار غلامی

گاندی رهبر فقید هند هم با بزی ساخت و آن را تا انگلستان همراه خود برد،

ص:201


1- (1) خمس لا ادعهن حتی اموت (1) الاکل مع العبید علی الحضیض (2) رکب الحمار موکفا. (3) حلبی العنز بیدی (4) لبس الصوف (5) التسلیم علی الصبیان لتکون سنه بعدی. «الأمالی، شیخ صدوق: 71، مجلس 17، حدیث 2»
2- (2) الخصال: 272/1، حدیث 13.

ولی برای غرض سیاسی، استغناء از خوردن و آشامیدن آب انگلستان و به نشانۀ اعراض و اعتراض.

ص:202

پیغمبر صلی الله علیه و آله و دوشیدن حیوان شیرده

اشاره

اما پیغمبر ما صلی الله علیه و آله در این پنج چیزش، تنازل از مقام را تنازل نمی دانست؛ بلکه اجرای وظیفه می دانست، لوازم علو مقام خورشید این است که: بلندتر از همه است و زیر پای همه است، پیغمبر صلی الله علیه و آله به حسین علیه السلام تعلیم می داد

«معالی الامور و یکره بسفاسفها»(1) ولی در همان تعلیمات نماز را تعلیم می داد که مظهر و مظهر تواضع است و تعلیم می داد که:

«من تواضع لله رفعه الله.»(2)

مسیح هم در تعلیمات می فرمود: «کن کالشمس تطلع علی البر و الفاجر»(3) لازمۀ چراغ نورپاش خورشید این است که بر ذرات هم بتابد و روزنه ها را، همه روشن کند.

مسیح پای حواریین را خود شست و فرمود: مرا به شما حاجتی است که من

ص:203


1- (1) وسائل الشیعه: 73/17، باب 25.
2- (2) الکافی: 122/2، باب التواضع، حدیث 3.
3- (3) الإقبال: 213.

پای شما را بشویم، بعد فرمود: من تواضع کردم که شما هم تواضع کنید.

وراثت شجرۀ نور

اینجاست نسبت والای امام علیه السلام از جنبۀ برداشت امام علیه السلام از آن موضوع تدریس خواهد شد، تا مقدمه ای باشد برای فهم کتاب امام و مکتب امام حسین علیه السلام که مواریث ولادت غیر از ولادت مواریث است، هر کس می داند که این مولود عزیز، جدش خاتم الانبیاء محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و جده اش خدیجه کبری و پدرش علی مرتضی و مادرش فاطمه زهرا و برادرش امام حسن مجتبی علیه السلام و عمویش جعفر طیار و عموی والایش حمزه سید الشهدا است.

از این معلومات عمومی فقط ولادت مواریث به دست می آید.

اما برداشت و بهره برداری مولود از این ریشه و شجرۀ آباء و اجداد تا کنون حساب نشده که آنها مواریث ولادتند.

اما نسب و ستون فقرات این نسب که مقدمۀ کتاب قرار داده اند، بر کسی پوشیده نیست و ما از جنبۀ برداشت و بهره برداری، آن را از لحاظ می گذرانیم.

همه کس می داند که حسین عظیم جد امجدش پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله است و پدرش امیر المؤمنین علیه السلام است و مادرش فاطمه زهرا است و برادرش امام حسن علیه السلام است.

پس ذکر این شجره معلومات تازه ای نیست که بر معلومات خوانندگان افزوده شود. ولی از جنبۀ برداشت و بهره برداری امام، آنچنان فرزند رشید هوشمند باید تحت حساب درآید.

حسین علیه السلام هر نشیب و فراز زندگانی جد امجد را، شکست و ظفر او، دولت

ص:204

و معنویت او را، به نگاهی دیگر می دید و همچنین از وحی تازۀ قرآن و از فعل و انفعال وحی آسمان با افکار هوشمندان با اعتباری دیگر توجه می کرد.

و همچنین از مادر بزرگوار خود زندگانی او را در راه خدمتگزاری به پدر بزرگوار و به شوهر و اولاد از نزدیک احساس می کرد.

و همچنین از پدر بزرگوار و برادر بزرگوار را، برای هر قدم آنان قدم به قدم حساب می کرد.

و تمام اعضای خانوادۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله چنین بودند، تمام اعضای خانواده پیغمبر صلی الله علیه و آله مثل آیینه های متعاکس صور را از همدگر فرا می گرفتند و صورت همه در همه پیدا بود.

و عموم بنی هاشم در دائره وسیع تر چنین بودند و مثل درخت مثمر و میوه دار که شاخه های فراوان داشته باشد، در هر شاخه همان میوه ای را می دهد که شاخه های دیگر می دهند، نهایت گاهی پس و پیش می رسند، دانه های میوه ها در شاخه هایی از جهت مقابله با آفتاب زودتر می رسد و در شاخه هایی دیگر که آفتاب را زودتر نمی گیرد، دیرتر می رسند.

رسالۀ جاحظ عمرو بن بحرانی عثمان معتزلی بصری که یکی از علمای محققین و از اعیان متقدمین و صاحب کتاب «بیان و تبیین» و کتاب های بسیار دیگر است، گوید:

خصومات و ستیزه ها، عقول سلیمه را آفت زده و اخلاق حسنه را تباه کرده که در فضل اهل بیت علیهم السلام بر دیگران نزاع می کنند.

پس واجب بر ما طلب حق و پیروی از آن و ترک تعصب و هوی و دور

ص:205

افکندن تقلید سلف و اساتید و پدران است.

و بدان که: خدا اگر خواسته بود که بین بنی هاشم و بین مردم تساوی بدهد، اهل بیت را اختصاص نمی داد به سهم ذوی القربی.

و فرمان نمی داد پیغمبر صلی الله علیه و آله را به آیۀ (وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ)1 که ابلاغ مخصوص به عشیرۀ نزدیک ترین بنما و آیۀ دیگر که فرمود:(وَ إِنَّهُ لَذِکْرٌ لَکَ وَ لِقَوْمِکَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ)2

فرمود: همانا این قرآن یادی و یادآوری برای تو و قوم تو است و شما روزی فرا می رسد که مسئول آن هستید.

پس مسئولیت از قرآن را آنها به عهده دارند.

پس وقتی که برای قوم او مسئولیتی است که برای دیگران نیست، در ازای این مسئولیت سنگین، مزدی برای آنها مقرر داشته که همان سهم ذوی القربی است.

کسی که پاس رعیت نگاه می دارد

حلال باد خراجش که مزد چوپانی است

پس بنابراین هر کس از آنان به او اقرب است و به پیغمبر صلی الله علیه و آله نزدیک تر است، رفعت قدرش بیشتر است و اگر خدا آنها را مساوی با مردم قرار داده بود، صدقه را بر آنها حرام نمی کرد.

و این تحریم برای ارجمندی آنها بر خدا و پاکی و طهارت آنها است.

ص:206

و از این جهت علی امیرالمؤمنین علیه السلام در منبر جماعت گفت:

«نحن اهل بیت لا یقاس لنا احد»(1) ما اهل بیت احدی با ما قیاس نمی شود.

چگونه دیگران از مردم، قیاس به آن قوم کردند که از آنها رسول خدا صلی الله علیه و آله و اطیبان: علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام و سبطان: حسن و حسین علیهما السلام و شهیدان حمزه اسدالله و جعفر طیار ذوالجناحین و عبدالمطلب سید وادی مکه و مطعم الطیر و عباس ساقی زائران خانه خدا.

و ابوطالب حامی پیغمبر صلی الله علیه و آله و معین او و دوستدار او به حب اشد و کفیل او و مربی او و مقرّ به پیغمبری او و دارای منظومه های شعر در مناقب او صلی الله علیه و آله و شیخ قریش.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله خود فرمود:

«انی تارک فیکم الثقلین احدهما اکبر من الاخر، کتاب الله حبل ممدود من السماء الی الارض و اهل بیتی عترتی و نبأنی اللطیف الخبیر انهما لن یفترقا حتی یردا علیّ الحوض.»(2)

و باز پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«کل سبب و نسب منقطع یوم القیمه الا نسبی.»(3)

و ستایش خدای را که ما را از هواداران ابنای پیغمبرمان و خویشاوندان او قرار داد. چون ما مأموریم به محبت آنان، و مودت آنان را بر ما فرض فرموده با

ص:207


1- (1) کشف الغمه: 30/1.
2- (2) الأمالی، شیخ طوسی: 255، مجلس، حدیث 460.
3- (3) الخصال: 559/2؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 345/3.

آیه (قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی)1

و ما مسئولیم از مودت آنها به آیه مبارکه (وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ)2 یعنی مسئول از وداد و مودت آنها هستند.

و اما علی بن ابی طالب علیه السلام ما اگر کتابی مفرد و مختص و اختصاصی برای فضایل شریفه و مقامات کریمه و درجات رفیعه و مناقب درخشنده او بنگاریم هر آینه طومارهایی دراز و دفترهایی عریض خواهیم پر کرد و از دست داد.

عرق و ریشه صحیح است از آدم علیه السلام و نسب صریح است، و مولد: مکان معظم است و منشأ مبارک و مکرم است و شأن عظیم است و عمل جسیم است و علم کثیر است و رأی او بی نظیر است و همت عالی و بلند، و نیرو و قوت: کامل و تمام، بیان و قوت منطق عجیب.

و زبان خطیب، و دل دریا، اخلاق او وفق اعراق او و حدیث او گواه است بر تقدم او.

و احصائیۀ جمیع فضایل او، تا کرانه های آن در وسع من نیست و تبیان کل حق او برای ما متعذّر است که کتاب های ما، تاب تحمل تفسیر جمیع امر او را ندارد.

در همین اجمال، بلاغ است برای هر کسی که معرفت فضل او را خواهان باشد.

اما حسن و حسین علیهما السلام از گفتار جدشان است که حسن و حسین سید و

ص:208

سرور جوانان بهشتی اند(1) و بهرۀ آنها از اعمال مرضیه پسندیده و علوم زاکیه، فوق هر صاحب شانس است.

اما محمّد بن حنفیه پسر امیرالمؤمنین علی علیه السلام تمام انام اقرار دارند که وی، فرید یگانه به شهر خود و شجاع عصر خویشتن است، در تمامیت و کمال اتم از همه مردم بود.

و اما علی بن الحسین علیه السلام که مردم با اختلاف مذاهب خود، همه اجماع بر فضل او دارند و احدی شک در تقدیم و تقدم او و امامت او ندارد.

و اهل حجاز همیشه می گفتند: هرگز در روزگار ندیده ایم که سه نفر برگردند به پدری نزدیک و همه نامشان علی باشد و هر سه صلاحیت خلافت داشته، چون خصال خیر در آنان تکامل دارد، نظر آنان به این سه نفر بود.

(1) علی بن الحسین بن علی علیه السلام.

(2) علی بن عبدالله بن جعفرطیار.

(3) علی بن عبدالله بن عباس.

و فرزندان هر کدام به نام محمّد نامیده شده است و آنان نیز مانند پدران در فضل و شرف و سیرت مانند پدرانند و هر کدام صلاحیت خلافت دارد، چون خصال خیر در آنان کامل است. محمّد بن علی بن الحسین الباقر، و محمّد بن علی بن عبدالله بن جعفر الطیاررضی الله عنهم، و محمّد بن علی بن عبدالله عباس رضی الله عنهم و این از عجایب و اتفاقات است در اسلام.

ص:209


1- (1) من لایحضره الفقیه: 179/4، باب الوصیه من لدن آدم علیه السلام، حدیث 5404.

و اما نجدت و شجاعت: همه اصحاب اخبار و حاملان آثار می دانند که به مثل شجاعت و نجدت و فریادرسی علی بن ابی طالب و حمزه و جعفر طیار رضی الله عنهم، نشنیده اند.

در روی زمین دلیرتر در جنگ و پایدارتر از همه که کشته زیر شمشیرش از همه بیشتر باشد بنی هاشم اند، علی علیه السلام در پاسخ سؤالات، تفاوت بین بنی هاشم و بنی امیه فرمود: ما شجاع تر و آماده تر به خدمت و بخشنده تریم و آنان، حق ناشناس تر و مکارتر و عهدشکن تر و بی وفاترند و باز فرمود: ما سفرۀ اطعاممان گسترده تر و ضربت شمشیر مرد افکنی ما بیشتر.(1)

و باز فرمود: به حق آن کس که نفس و جان پسر ابوطالب در دست او است، هزار ضربت شمشیر آسان تر است از مردن در بستر بر غیر طاعت خدا.

و تو می دانی که از آنها مردانی هستند که: داخل بهشت می شود بی حساب و این که شفاعت می کند در بسیارتر از قبیلۀ ربیعه و مضر.

با این فضیلت و شرف باز در آنها کثرت عبادت را به پایه ای می پایی که مماثل با آن برای احدی نیست.(2)

ابوسفیان بن حرث بن عبدالمطلب در هر شبی هزار رکعت نماز می گزارد.

و همچنین حسین بن علی علیه السلام در هر شبی هزار رکعت نماز می گزارد و همچنین علی بن الحسین علیه السلام در هر شب و روزی هزار رکعت نماز می گزارد، در

ص:210


1- (1) کشف الغمه: 32/1.
2- (2) کشف الغمه: 32/1.

نظر می گرفت پانصد نخله خرما را پای هر نخله ای دو رکعت نماز می گزارد.

و همچنین علی بن عبدالله بن جعفر طیار در هر شبی هزار رکعت نماز می گزارد.

و همچنین علی بن عبدالله بن عباس.

این علی بن عبدالله بن عباس را هشام بن الملک، برای این که نام او علی است هشتاد تازیانه زد.(1)

علاوه بر این عبادت، همه متصف بودند به علم و حلم و فروبردن خشم و گذشت جمیل زیبا و اجتهاد تام و جهد و جد بسیار.

اگر خصلتی از خصال آنان بر دیگران عرضه شود هلاک می شوند و هلاک می کنند.

و بدان که: آنان ممتحن به این محنت ها، از آن شدند که در برابر این شدت محنت بر خیر کثیر خود بیافزایند.

و بر کشف ضراء خود شکر بیشتر و تهذیب کامل تر یابند، تا بدان وسیله به عالی ترین درجات و به درجات علیای بهشت برسند و به جوار حضرت رب العزه فائز شوند.

و خصایص دیگری که یکسره و جملگی برای علی بن ابی طالب مخصوص هست، پدر ابوطالب جد عبدالمطلب، پدر جدش هاشم بن عبد مناف بن قصی است و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم و برادرش جعفر طیار ذوالجناحین که

ص:211


1- (1) کشف الغمه: 32/1.

با آنها در بهشت به هر سو با ملائکه طیران می کند و عقیل که پیغمبر صلی الله علیه و آله به او گفت: ای عقیل! من تو را دوست می دارم با دو حب: یکی حب برای قرابت و خویشاوندی و دیگر حبی برای حب عمویم، ابوطالب به تو و خواهرش ام هانی است، که پیغمبر صلی الله علیه و آله از خانه او تا مسجد الاقصی و تا آسمان های بالا بالا و تا سدره المنتهی تا قاب قوسین او ادنی، رفت و عمویش حمزه اسد الله و سید الشهدا و عموی دیگرش عباس ساقی حاجیان و زائران و نمایندۀ پیغمبر، در گفتگوی شب بیعت عقبه با رجال اهل مدینه از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله و مؤمن به پیغمبر صلی الله علیه و آله، در حال تکلم و گفتگوی لیله العقبه و عمه اش صفیه و عاتکه، دختران عبدالمطلب که اسلام آوردند و هجرت کردند به مدینه و پسر عمش رسول خدا صلی الله علیه و آله و زوجه و همسرش فاطمه زهرا سیدۀ زنان اهل بهشت و مادرزنش خدیجه کبری، سیده زنان اهل بهشت.

و فرزندان او حسن و حسین سید جوانان اهل بهشت و وی هاشمی است که متولد از دو تن هاشمی شده.

گذشته از آن که اعمالی که انسان به آنها مستحق خیر کثیر و ثواب کبیر می شود چهار نوع است: سبق در اسلام و جهاد در دین و دفع دشمنان از پیغمبر صلی الله علیه و آله و از دین، و علم کثیر و فقه در احکام خدا و اسرار قرآن، و زهد در دنیا.

و همۀ اینها مجتمعند در علی بن ابی طالب علیه السلام و در دیگران پراکنده اند.(1)

ص:212


1- (1) کشف الغمه: 34/1.

خلیل بن احمد عروضی گوید: احتیاج کل به او و استغنای او از کل، دلیل آن که وی امام و پیشوا است بر کل در کل.

علی علیه السلام خود می فرمود: اولی ترین به شخص پیغمبران، داناترین اشخاص است به آنچه آورده اند، بعد شعری در مدح امام آورده.

و بعد گوید: اما جود او هیچ جوادی نیست، مگر که جود او در جنب جود علی بن ابی طالب کرم الله وجهه و جود عبدالله جعفر و جود عبدالله بن عباس بخل به نظر می آید و در روی زمین چونان بنی هاشم سخنور، قومی بدون هیچ تکلف و هیچ تکسب یا خطیب سخنران و بلیغ سخندانی، مثل آنها ندیده است.(1)

ابوسفیان بن حرث بن عبدالمطلب در شعر خود می گوید:

لقد علمت قریش غیر فخر بانا نحن اجودهم حصانا

و اکثرهم دروعا سابغات و امضاهم اذا طعنوا سنانا

و ارفعهم عن الضراء فیهم و ابینهم اذا نطقوا لسانا(2)

باید به مقالۀ فضایل علی علیه السلام، این فصل را هم افزود که علی بن ابی طالب علیه السلام اطاعت خدا و رسول را قبل از دیگران و بعد از دیگران انجام داد.

و امتحانی داد که ذووا العزائم آن امتحان را نداند، به ابتلائاتی گرفتار شد که هیچ صاحب صبری بدان مبتلا نگردید، که او را به اشراف منزلت ها و رفیع ترین درجات در جوار رب العزّه رسانید.

ص:213


1- (1) کشف الغمه: 34/1.
2- (2) کشف الغمه: 35/1.

بعد سخن را از علی علیه السلام به اولاد معظم مکرم او کشانیده، باید قبل از بستن این مبحث، مقاله خلیل بن احمد عروضی را بر آن بیافزائیم.

خلیل بن احمد عروضی می گوید: «احتیاج الکل الیه و استغنائه عن الکل دلیل علی أنّه امام الکل.»(1)

احتیاج همه دیگران به او در همه قسمت ها و استغنای او از همه دیگران در همه قسمت ها، دلیل بر این است که او امام بر همه است در همه قسمت ها.

جاحظ در این رساله می گوید: و اما اجمال گفتار در اولاد علی علیه السلام آن که آنان نزد عموم مردم معظم و مکرمند، بدون اختیار ایشان و همه مؤمنان، به تعظیم و تکریم آنان واثق و مؤمنند.

پس برای آن، رازی بزرگ و کمالی چشمگیر و شیوه ای ممتاز و ریشه ای پاکیزه و فضلی آشکار و وقاری متین و زاد و تباری تمام و شاخه ای باقی و اصل و اساسی پایدار و شاخسارانی پرفروغ و پرشاخه و پربار است. و از این رو آنان اکتفای به این تعظیم ننمودند و قناعت به این تکریم نکردند و مشغول شدند به تکالیف سخت و محنت های غلیظ و عبادت های شاق و مجاهدت های تام تمام.

همه مردم آگاهند و دانسته اند که: سخنان علی علیه السلام چگونه بود، ایستاده و یا نشسته، در جماعات و منفرد، در شرایع و احکام و حلال و حرام، در اخبار کائنات و شدنی و تأویلات قرآن و گزارش از حوادث ما کان و مایکون، به وسیلۀ تعلم از پیغمبر اطهر صلی الله علیه و آله یا به کشف روشن یا به جفر و میراث یا علم

ص:214


1- (1) الامام علی بن ابی طالب علیه السلام: 135.

لدنی موهوبی.

و چگونه بود که: عبدالله عباس را گاهی بحر دریا، و گاهی حبر باخبر می نامیدند. و عمر بن خطاب به او می گفت:

ای غواص! دیگر باره به دریا فرو شو و سر برآر و لولوی تازه درآور.

و دربارۀ او می گفت: دارای قلبی عقول و لسانی قؤول است، دلی است دانا و زبانی است گویا.

و ابن مسعود و دیگران می گفتند: ترجمان قرآن است، نیکو ترجمان قرآنی است ابن عباس.

و برای جماعت آنان، مگر زبان زید بن علی بن الحسین رضی الله عنه کافی نیست که سخنوران بلیغ را سرکوب کرده بر جمیع خطباء برتر شد.

و همچنین گفتند که: بنی هاشم اجداد و امجاد و انجاد، پرریزش و بزرگ منش و آماده به دادرسی و فریادرسی اند و صاحبان زبان های رسا.

جاحظ گوید: من جمله ای را از فضایل آل رسول ذکر کردم تا استدلال شود از قلیل بر کثیر و از قطره بر غدیر و از بعض بر کل.

اما اعطای حسن بن علی و سفرۀ او، آن بس که در عمر خود چند مرتبه از کل مال درآمد و آن را بر مستمندان پخش کرد.

و اما عطای حسین بن علی علیه السلام، همان بس که پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرمود: ایها الناس به حسین بن علی علیه السلام عطائی داده شده که به هیچ یک از ذریۀ پیغمبران پیشین

ص:215

داده نشده، سوای یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام.(1)

آیا این استثنای یوسف از جهت بزرگواری و شهرت جهانی اوست، یا از جهت امانت و پاکدامنی و وفای به عهد او است، یا از جهت محبوبیت عمومی است.

یا از جهت کثرت رنج و بلا از نزدیکان و حبس در زندان از هواخواهان و دلباختگان است و یا فراق جانسوز خاندانش.

البته این اخیری، رنج و بلا از نزدیکان یا دوران بیگانگان و غم و دل سوختگی خاندان را نمی توان سبب مشابهت آنان قرار داد.

تشبیه باید به اظهر آثار باشد. اظهر آثار بین آن یوسف و این یوسف، در تلاش قهرمانانه برای نجات قحطی زدگان در آنجا از آن یوسف، از این یوسف برای نجات غارت زدگان در اینجا است.

در همین کتاب، جلد پنجم رسالۀ امام حسین علیه السلام و رسالت امام حسین علیه السلام دیده شود.

یوسف در ذریۀ انبیا، عطای او استثنا شده که به پایۀ عطای حسین علیه السلام می آید و این عطا به نظر من عطای ذاتی است که خیرخواهی برای نجات خلق باشد، که زندان و تبعید به غربت مانع از خیرخواهی و فکر و اندیشۀ او در جلوگیری از

ص:216


1- (1) فی جواهر العقدین عن حذیفه الیمان رضی الله عنه قال: سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول: یا ایها الناس انه لم یعط احد من ذریه الانبیاء الماضین ما اعطی الحسین بن علی خلا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام. «ینابیع الموده: 78/1»

خطر قحطی هفت ساله مصر نگردیده؛ و امتیازات دیگر یوسف همه از توابع این عطیه بزرگ است و از شؤون آن و جلوه های آن جمال شمایل اخلاقی او است، مانند بزرگواری و شهرت جهانی او.

یا امین بودن و پاکدامنی و وفای به عهد او.

یا محبوبیت جهانی بی نظیر او.

آری، همه اینها راست و درست است، ولی جمال اخلاقی، احسان به خلق حتی به قحطی زدگان با فراموش کردن ذات و لذات و در جنب خیرات و حسنات، مصدر جمال بی زوال او است و همان مصدر امین بودن و انضباط اخلاقی او بود که خلق را از قحطی نجات داد.

در رسالۀ امام و رسالت امام حسین علیه السلام هم می بینید که کوشش دارد: کوران و کران و لالان آنها را به قافلۀ اصحاء برساند، تا به قافله عدالت برسانند؛ زیرا مسلم تا سالم نباشد نمی تواند عادل باشد.

دو یوسف

فی جواهر العقدین عن حذیقه الیمان رضی الله عنه قال سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول:

«یا ایّها الناس! إنّه لم یعط احد من ذریه الانبیاء الماضین ما اعطی الحسین بن علی خلا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام.»(1)

ص:217


1- (1) ینابیع الموده: 78/1؛ شرح احقاق الحق: 104/27.

ایها الناس عطائی که به حسین بن علی علیه السلام داده شده به هیچ یک از ذریۀ پیغمبران پیشین داده نشده، بگذر از یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام.

یوسف عزیز ما، در تلاش برای رفع فشار ظلم و اعادۀ سلامت و عافیت و صحت در پیکر امت از یوسف بن یعقوب عقب نیست و اعادۀ اعتدال و عدل در خوی امت، اولین قدم در این راه است؛ چون ظلم، نشاط را می برد.

حسین وارث محمّد و موسی و عیسی و وارث امیرالمؤمنین است، اگر موسی علیه السلام یک امت را از فشار فرعون رهانید و برای یک بیمار و مریض مورد عتاب شد که:

«یا موسی مرضت فلم تعدنی»(1) حسین خود برای همه لال ها و کرها و فلج ها و بیمارهاکوشش می کند.

رسالت امام حسین علیه السلام در پیامی که به شیعیان می دهد، نمونه مختصر آن در جلد پنجم همین کتاب آمده؛ تحت عنوان گوشه ای از فکر امام و اصلاحات کلی، که می کوشد تا امتی را از فشار تعدی نجات دهد و صحت و سلامت را به آنها برگرداند.

و اگر عیسی علیه السلام می فرمود: ای خستگان و رنجیدگان و معلولان بیایید، امام حسین علیه السلام می فرمود: ای خستگان و رنجیدگان و معلولان، ما و شیعیان ما به دیدار شما می آییم، شما خستگان و رنجیدگان را راه می بریم و بالای بالین درماندگان و معلولان رنج می بریم؛ تا سلامت را به آنها برگردانیم، چنان که

ص:218


1- (1) وسائل الشیعه: 217/2، باب 10، حدیث 2519.

پیغمبر صلی الله علیه و آله را «یحسر الحسیر و یقف الکسیر»(1) در جنگ در صف مقدم می ایستاد و در برگشتن در عقب قافله می آمد تا فرسودگان را به راه بیاندازد و خیمه بالای پاشکستگان می زد. حسین وارث عیسی روح الله و محمّد حبیب الله را در جلد پنجم همین کتاب ببینید که در سرش نور این معانی چگونه می جوشد، بلکه با سرش بر نیزه در این راه می رود.

شعله بر سر می دهد تاوان بیداری چو شمع

پیش پای رهروان را هر که روشن می کند

در راه ستمدیدگان سیر می کند، تا معلولان را معالجه کند، تا بلکه آنها را به قافلۀ اصحاء برساند، تا بعد به قافلۀ عدالت برساند.

ص:219


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 103.

ص:220

شجرۀ نور پر از شاخه های بلند

کفایه الطالب تألیف محمّد بن یوسف القرشی الگنجی الشافعی المقتول 658 به اسناد(1) از عمرو بن جمیع عبدی (عبد قیس) از عبدالله بن الحسن بن الحسین بن علی از ربیعه سعدی (از تمیم) بازگو کرده.

گوید: همین که مردم اختلاف کردند در تفضیل و تفاضل، من بر راحله ام رحل نهادم و زاد و توشۀ سفر برگرفتم و بیرون آمدم (یعنی از کوفه) تا به شهر مدینه داخل شدم و وارد بر حذیفه بن الیمان شدم.

ص:221


1- (1) اخبرنا العلامه محّمّد بن هبه الله بن محمّد الشافعی، اخبرنا علی بن الحسن الحافظ، اخبرنا ابو محمّد عبدالکریم بن حمزه، اخبرنا الامام الحافظ ابوبکر احمد بن علی بن ثابت، اخبرنا ابوالقاسم الحسین بن احمد بن عثمان البزار، حدثنا ابوالحسین علی بن محمّد المعالی بن الحسن الشونیزی، حدثنا الامام محمّد بن جریر الطبری، حدثنا محمّد بن اسماعیل الضراری، حدثنا شعیب بن ماهان، حدثنا عمرو بن جمیع العبدی عن عبدالله بن الحسن عن ربیعه السعدی.

این گونه سفر برای گرفتن حدیث در بین صحابه هم دیده می شد، رحله جابر تا دمشق و رحله ابوایوب تا مصر و رحله دیگران.

1 - جابر برای حدیث «مظالم» شتری خرید و یک ماه راه رفت تا در غزه خبر شد که راوی این حدیث در دمشق شام است، به دمشق رفت، معلوم شد عبدالله بن انیس جهنی است، بر در خانه او رفت و به جاریه گفت: بگو جابر بر در است. او رفت و برگشت و پرسید: کدام جابر؟ گفت: جابر بن عبدالله انصاری، وی بیرون آمد و معانقه کردند و حدیث را گرفت و برگشت.

2 - و ابوایوب تا مصر رفت که از عقبه عامر جهنی، حدیث «ستر خزیه مؤمن» را گرفت و برگشت. در کتاب «طبقات و الحدیث عند الشیعه» رحله های دیگر از صحابه را از مدینه به دمشق، برای حدیث طلب علم و دیگری از مصر به مدینه برای اخذ حدیث الغدیر و نظیر آن دیده شود.

باری ربیعه سعدی می گوید: «تا وارد بر حذیفه بن الیمان شدم، طبق معمول حذیفه از وی پرسید: که مرد از چه کسان و از چه قبیله است؟

گفتم: از اهل عراق گفت: از کدام جای عراق؟

گفتم: مردی از اهل کوفه؟ گفت: مرحبا به شما، ای اهل کوفه؛ گوید: گفتم: مردم نزد ما در تفضل و تفاضل اختلاف کرده اند، من آمده ام تا از تو در این باره پرسش کنم؟

حذیفه گفت: مرغ همتت، نیکو بر شخص خبیر فرو آمده؟

هلا! که من تو را حدیث نمی کنم؛ مگر از آنچه گوش های من شنیده و قلب من آن را حفظ کرده و چشمان من دیده.

ص:222

رسول خدا صلی الله علیه و آله بر ما بیرون آمد، چنان که گویی الان من او را نظاره می کنم، چنان که الساعه به تو نظاره می کنم و حسین بن علی علیه السلام را کودکی بود، بر شانه خود گرفته بود، چونان که گوئیا من الان نظاره به کف دست طیب او می کنم که آنها را بر قدم های حسین نهاده، آنها را به سینۀ خود چسبانیده بود، پس فرمود: ایها الناس! من نیکو و به تحقیق می شناسم آن چه اختلاف در آن می کنید راجع به گزیدۀ بعد از من.

این حسین بن علی بهترین مردم است از جهت جد و جده، جد او محمّد رسول الله صلی الله علیه و آله است سید النبیین.

جدۀ او خدیجه بنت خویلد است، پیشرو زنان اهل دو جهان به سوی ایمان به خدا و رسول او.

این حسین بن علی بهترین خلائق است از جهت پدر و از جهت مادر.

پدر او علی بن ابی طالب است، برادر رسول خدا و وزیر او و پسر عم و پیشرو رجال اهل عالم در ایمان به خدا و رسول او.

و مادرش فاطمه بنت محمّد سیدۀ زنان عالمیان.

این حسین بن علی بهترین مردم است؛ از ناحیۀ عمو و بهترین مردم است از ناحیۀ عمه.

عموی او جعفر بن ابی طالب است که با دو بال مزین است که طیران می کند با آنها در بهشت، هر جا را بخواهد و عمۀ او ام هانی بنت ابی طالب است.

این حسین بن علی بهترین مردم است؛ از سوی خالو و بهترین مردم است از سوی خاله.

ص:223

خال او قاسم بن محمّد رسول الله است (کنیه ابوالقاسم برای پیغمبر صلی الله علیه و آله از او آمده).

و خالۀ او زینب بنت رسول الله صلی الله علیه و آله است.

سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله از دوش خود کودک را به زمین نهاد و کودک جلوی روی پیغمبر صلی الله علیه و آله راه افتاد و با سینه مقداری راه را خزید و پس به زانو نشست (چون نوپا بود).

سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ایها الناس.

این حسین بن علی جد او و جدۀ او در بهشت است و پدر او و مادر او در بهشت است.

و عموی او و عمۀ او در بهشت است.

و خالو و خالۀ او در بهشت است.

و خود او و برادر او در بهشت است.

به تحقیق به احدی از ذریۀ نبیین و پیامبران علیهم السلام آنچه به حسین بن علی علیه السلام داده شده، داده نشده، بگذر از یوسف بن یعقوب یعنی به استثنای یوسف بن یعقوب علیه السلام.»(1)

ص:224


1- (1) عن ربیعه السعدی، قال: لما اختلف الناس فی التفضیل رحلت راحلتی و اخذت زادی و خرجت حتی دخلت المدینه فدخلت علی حذیفه بن الیمان، فقال لی: ممن الرجل؟ قلت: من اهل العراق، فقال لی: من ای العراق؟ قلت: رجل من اهل الکوفه، قال: مرحبا بکم یا اهل الکوفه، قال: قلت؟ اختلف الناس علینا فی التفضیل فجئت لأسألک عن ذلک.

توضیح: تمام این حدیث در تاریخ ابن عساکر و تذکره الخواص: 234؛ کنز العمال: 221/6 آمده است.

کتاب کفایه الطالب دربارۀ سند خود گوید: این سندی است که جماعتی از ائمه امصار، پیشوایان حدیث در آن آمده اند؛ از جمله آنان «ابن جریر

ص:225

طبری» آن را در کتاب خود ذکر کرده و از جمله آنان امام اهل حدیث و محدث عراق و مورخ آن (ابن ثابت خطیب) که در تاریخ خود آن را ذکر کرده و از جمله محدث اهل شام و شیخ اهل نقل ابن عساکر دمشقی؛ که آن را در تاریخ خود در جزء صد و سی و سه آورده و این جزء و ما قبل و ما بعد آن در ترجمۀ حسین بن علی و مناقب او است.

استثنای یوسف بن یعقوب از جملۀ ذراری پیامبران صلی الله علیه و آله و مشارکت او با حسین بن علی در امتیازاتی که خدا به حسین بن علی داده، در حدیث پیشین گذشت.

ص:226

سخن هارون الرشید دربارۀ این حدیث خیرالناس

مرفوعا روایت شده(1) تا اسحاق بن سلیمان هاشمی (مراد از هاشمی، بنی عباس است) از پدرش که گوید: نزد امیرالمؤمنین هارون الرشید بودیم، مذاکره از شخص علی بن ابی طالب علیه السلام در بین آمد، هارون گفت: عوام گمان کرده اند که من بغض با علی بن ابی طالب علیه السلام و فرزندان او «حسن و حسین» دارم. نه به خدا قسم، چنان نیست که گمان برده اند ولکن اولاد او «اینان» ما با آنها همقدمی و همکاری کردیم در مطالبه به خون حسین علیه السلام؛ در سهل و جبل در دشت و کوهستان تا قاتلان او را کشتیم و به قتل آوردیم.

سپس این امر (یعنی خلافت) به ما رسید و با آنها خلطه و آمیزش داشتیم، آنها

ص:227


1- (1) سند: «قب» از ابوهریره و ابن عباس و امام صادق علیه السلام مثل همین را روایت کرده، سپس گفته: و خرگوشی در شرف النبی صلی الله علیه و آله از هارون الرشید از پدرانش از ابن عباس، این معنی را آورده است. «المناقب، ابن شهر آشوب: 190/3»

بر ما حسد بردند و بر ما خروج کردند و قطع رحم با ما را حلال گرفتند.(1) والله پدر من امیرالمؤمنین مهدی عباسی از پدرش امیرالمؤمنین ابو جعفر منصور، از پدرش محمّد بن علی بن عبدالله بن عباس، از ابن عباس حدیث کرده گوید:

در بین آن که ما نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم که فاطمه رو به ما می آمد و می گریست، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او گفت: گریه چرا؟

فاطمه گفت: یا رسول الله! حسن و حسین از منزل بیرون آمده اند، به خدا سوگند! نمی دانم به کجا و کدام سو رفته اند؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: گریه مکن پدرت فدایت. خدایی که آنان را آفریده، به آنان مهربان تر و دلسوزتر است.

بارخدایا! اگر آنان رو به صحرا رفته اند، آنان را حفظ کن و اگر رو به دریا رفته اند، آنان را به سلامت بدار.

پس جبرئیل هبوط کرد و گفت: یا احمد! غمگین و اندوهگین مباش که آنان فاضل اند در دنیا و فاضل اند در آخرت و پدر آنها بهتر از آنها است و آنان هر دو تن در حظیره بنی نجار در خواب رفته اند.

و خدا ملکی را به آنها موکل کرده که آنان را محافظت می کند.

ابن عباس گوید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله از جا برخاست و ما هم با او از جا برخاستیم؛ تا آمدیم به حظیره بنی النجار در آنجا حسن و حسین را یافتیم، دست در گردن هم کرده به خواب رفته اند و آن گاه آن ملک با یکی از بال های خود

ص:228


1- (1) بحارالأنوار: 301/43، باب 12، ذیل حدیث 65.

آنها را در پوشش قرار داده (رؤیت بال ملک از ابن عباس بعید نیست).

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله حسن علیه السلام را حمل کرد و ملک حسین علیه السلام را، ولی به نظر مردم می آمد که پیغمبر صلی الله علیه و آله هر دو را حمل کرده (از ابن عباس در کتاب افق وحی دیدار جبرئیل دو مرتبه آمده)

پس ابوبکر گفت: و ابو ایوب انصاری هم گفتند: یا رسول الله! آیا تخفیف به خود نمی دهی که یکی از این دو کودک را از دوش خود برداری (یعنی به ما واگذاری) یا ما تخفیف بدهیم و بار تو را با یکی از این دو کودک.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به آن دو تن، ابوبکر و ابوایوب فرمود: شما واگذارید این دو فرزند را که آنان فاضل اند در دنیا، در آخرت و پدر آنان بهتر از آنان است.

سپس فرمود: امروز شرافتمندی اینها را به آن طور که خدا شرافت داده، ابراز می دارم.

پس به سخن ایستاد و خطبه خواند و فرمود:

«یا ایها الناس! آیا شما را خبر ندهم به بهترین مردم از حیث جد و جدّه؟ گفتند: بلی، یا رسول الله!

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: حسن و حسین اند: جد آن دو تن رسول الله و جده آن دو تن خدیجه بنت خویلد است. آیا خبر ندهم ایها الناس به بهترین، از جهت پدر و مادر گفتند: بلی، یا رسول الله! پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: حسن و حسین اند. پدر آنان علی بن ابی طالب و مادر آن دو تن فاطمه بنت محمّد است.

آیا خبر ندهم شما را ایها الناس به بهترین مردم از حیث عمو و عمه؟

گفتند: بلی، یا رسول الله!

ص:229

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: حسن و حسین اند که عموی آنان جعفر بن ابی طالب و عمۀ آنها ام هانی بنت ابی طالب است.

الا یا ایها الناس! آیا خبر ندهم به بهترین مردم از جنبۀ خالو و خاله؟

گفتند بلی، یا رسول الله!

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: حسن و حسین اند که خالوی آنان قاسم بن رسول الله و خالۀ آن دو تن زینب بنت رسول الله است.

الا! که پدر آن دو تن در بهشت است و مادر آن دو تن هم در بهشت است.

و جد آن دو تن در بهشت است و جدۀ آن دو تن در بهشت است.

و خالوی آنان در بهشت است و خالۀ آنان هم در بهشت است.

و عموی آنان در بهشت است و عمۀ آنها در بهشت است و آن دو تن خود نیز در بهشتند.

و هر کس آنها را دوست بدارد در بهشت است و هر کس دوست بدارد آن را که آنان را دوست می دارد؛ آن هم در بهشت است.(1)

ص:230


1- (1) الأمالی، شیخ صدوق: 437، مجلس 67، حدیث 2؛ بحارالأنوار: 90/37، باب 55، حدیث 55.

شجرۀ نور وشاخساران

کفایه الطالب با اسناد از مینا بن ابی مینا مولی عبدالرحمن بن عوف از عبدالرحمن بن عوف بازگو کرده که گفت: آیا از من سؤال نمی کنید پیش از آن که اباطیل به احادیث آمیخته و مشوب شود. گوید بعد گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

من اصل شجره ام و فاطمه علیها السلام فرع و شاخۀ آن شجره است و علی علیه السلام تلقیح آن شجره است.

و حسن و حسین علیه السلام ثمره و میوه آن شجره است و شیعیان فاطمه برگ های آن شجره اند.

و شجره اصل و ریشۀ آن در جنت عدن است و اصل و فرع و لقاح و برگ همه در بهشتند.(1)

گوید: محدث دمشق این حدیث را در کتاب مناقب خود به طرق شتّی آورده.

ص:231


1- (1) بشاره المصطفی: 40.

سلیم بن قیس هلالی

از سلمان فارسی رضی الله عنه بازگو کرده گوید: «حسین بر فخذ ران پیغمبر صلی الله علیه و آله نشسته بود و پیغمبر صلی الله علیه و آله همی او را می بوسید و می گفت:

تو سید پسر سید، پدر سادات هستی، تو امام، پسر امام، پدر ائمه امامان هستی، تو حجت پسر حجت، پدر حجج هستی.

نه تن از صلب تواند و نهمین آنها قائم آنها است.»(1)

و رضعت من ثدی الایمان (و قبلها) مالک لا تکون کذلک؟ و قد غذتک کف سید المرسلین و ربیت فی حجر المتقین و رضعت من ثدی الایمان(2)

(زیارتنامه جابر بن عبدالله انصاری)

ص:232


1- (1) سلیم بن قیس عن سلمان الفارسی قال: کان الحسین علی فخذ رسول الله صلی الله علیه و آله و هو یقبله یقول: انت السید بن السید ابو الساده، انت الامام ابن الامام ابوالائمه، انت الحجه بن الحجه ابوالحجج تسعه من صلبک و تاسعهم قائمهم. «المناقب، ابن شهر آشوب: 70/4؛ بحارالأنوار: 295/43، باب 12»
2- (2) بحارالأنوار: 196/98، باب 18، حدیث 31؛ بشاره المصطفی: 74.

حسین عظمت علیه السلام

در زندگانی مشترک با مادر بزرگوار

(والا تبار)

ص:233

ص:234

حسین عظمت علیه السلام از جدش پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله همه گونه و هر گونه مواریث گرانبهایی دارد

اما: از دو طریق

1 - از طریق خون و ژنتیک و اثر شمایل اخلاقی نیاکان خود یعنی از پیغمبر صلی الله علیه و آله و پدر و مادر صلی الله علیه و آله هم قسمتی از نیکی ها را ارث برده، به طوری که اثر وجودی آنها در نهاد او به ودیعه سپرده شده.

پس باید زندگانی مشترک او را با پیغمبر صلی الله علیه و آله و مادر و پدر علیهما السلام هم دید.

2 - دیگر باره آنچه از طریق تراث احادیث که اهم مواریث اسلامی اند، رسالت های الهی که پیغمبر صلی الله علیه و آله در گفتارش دربارۀ او حدیث می کرد و یا در رفتارش آنها را وانمود می کرد؛ آنها را هم باید دید که آنها هم ذخایر آسمانی اویند؛ زیرا حدیث نبوی و حدیث قدسی هم مثل قرآن از وحی اند.

تفاوت آنها در این است که: حدیث قدسی با همان لفظ و معنی به همان

ص:235

صورت که از وحی آمده، محفوظ است لفظاً و معنی ولکن حدیث نبوی معنی از وحی است، اما لفظ از پیغمبر صلی الله علیه و آله است. پیغمبر صلی الله علیه و آله در تعبیر از آن آزاد است تا به هر لفظ که مقتضی مقام تبلیغ است، آن را ادا کند.

و در وحی قرآن معنی و لفظ هر دو محفوظ است، با قید علاوه اعجاز که بنابراین هم معنی از وحی است و هم لفظ از وحی است، به علاوه هم به سرحد اعجاز نیز هست.

بنابراین آن چه پیغمبر صلی الله علیه و آله دربارۀ حسین علیه السلام در حدیث می گفت و یا در رفتارش آن را وانمود می کرد، به اشاره وحی بود (وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی)1 به اشارۀ وحی با آنها، مقامات معنوی این فرزند را ابراز می فرمود.

و آنها به صورت احادیث اسلامی در متون کتب به جا مانده و در اصول اربعه و صحاح سته و در سنن و مسانید برای ما ضبط شده و برای امام علیه السلام که منظر رجال او را در آغوش مهر پیغمبر صلی الله علیه و آله می دیدند، ذخایر سرشاری از تراث اسلامی بوده آنها بیشتر از صدها و هزارها حدیث است.

اینک: ابتدا باید زندگانی مشترک او را با مادر بزرگوار که نشو و نما از آنجا شروع شده، مقدم باید داشت، بعد آن احادیث گرانبها را استقصاء کرد و چون مبحث کتاب جاحظ در فضل بنی هاشم از نظر گذشته، لازم است این باب نیز دیده شود که اولاد فاطمه هم اولاد رسول

ص:236

خدا صلی الله علیه و آله و ذراری پیغمبرند، به حقیقت نه به مجاز.

روزنامه لوموند این روزها شماره داده بود که ششصد هزار سید طباطبائی در ایران وجود دارد و پانصد هزار سید میرزاده و هشتاد هزار روحانی.

و یک نفر گستاخ در کردستان ایران (شیخ مردوخ) از منتسب داشتن اولاد فاطمه دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله به فرزندی پیغمبر صلی الله علیه و آله استنکاف نموده بود.

معاویه هم متحد المآلی صادر کرد که حسن و حسین پسران علی علیه السلام هستند، آنها را ابنای رسول الله صلی الله علیه و آله نخوانید.

ص:237

باب اولادها و ذریتها و احوالهم

وفضلهم و انهم من اولاد الرسول صلی الله علیه و آله حقیقۀ

بحارالأنوار به استناد از فاطمه بنت الحسین علیها السلام از فاطمۀ کبری علیها السلام بازگو کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

فرزندان هر مادری و هر فرزندان مادری، انتساب آنها به عصبۀ آنها یعنی قبیلۀ پدری آنها است، جز اولاد فاطمه علیها السلام که من، پدر آنها و عصبۀ آنها هستم.(1)

ص:238


1- (1) در کتابی از مناقب یافتم گوید: خبر داد ما را علی بن احمد عاصمی، از اسماعیل بن احمد بیهقی، از پدرش احمد بن الحسین، از ابی عبدالله حافظ از ابی محمّد خراسانی، از ابی بکر بن ابی العوام از پدرش از جریر بن عبدالحمید از شیبه بن نعامه از فاطمه بنت الحسین عن فاطمه الکبری. قالت: قال رسول الله صلی الله علیه و آله: کل بنی ام ینتمون الی عصبتهم الاّ ولد فاطمه، فانی انا ابوهم و عصبتهم. «بحارالأنوار: 228/43، باب 9، حدیث 1»

باب فضائلها و مناقبها

اشاره

معجم طبرانی به اسنادش ابن عباس و اربعین مؤذن و تاریخ خطیب به اسانید آنها، از جابر بازگو کرده که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «خدا عزوجل ذریۀ هر پیامبری را از صلب او به خصوص قرار داده و ذریۀ مرا از صلب من و از صلب علی بن ابی طالب قرار داد، هر فرزندان دختر منسوبند به پدرشان، مگر اولاد فاطمه که من هستم که پدر آنها هستم.(1)

قضیه یحیی بن یعمر عامری زیر تیغ جلاد حجاج بن یوسف

بحارالأنوار به اسناد(2) از یحیی بن یعمر عامری بازگو کرده گوید: حجاج بن

ص:239


1- (1) کتاب دلائل محمّد بن جریر طبری از ابراهیم بن احمد طبری از محمّد بن احمد قاضی تنوخی از ابراهیم بن عبدالسلام از عثمان بن ابی شیبه از جریر ابن شیبه بن نعامه از فاطمه صغری از فاطمه کبری بازگو کرده گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: برای هر پیغمبری عصبه ای هست که انتساب به او می یابند و فاطمه عصبه من است که انتساب به من دارند. «بحارالأنوار: 230/43، باب 9؛ المناقب، ابن شهرآشوب: 157/3؛ بحارالأنوار: 284/43، باب 12»
2- (2) و اخبرنا ابوالحسن (الحسین خ) بن بشران العدل ببغداد عن ابی عمرو بن السمان عن

یوسف به سوی من فرستاد، مرا احضار کرد و گفت: ای یحیی! تو هستی که معتقدی و گمان می بری که اولاد علی علیه السلام از فاطمه علیها السلام اولاد رسول خدایند صلی الله علیه و آله گفتم: اگر امان به من بدهی من تکلم می کنم.

حجاج گفت: تو در امان هستی.

به او گفتم: بلی. بر تو کتاب خدا را قرائت می کنم.

خدای سبحان گوید:(وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ کُلاًّ هَدَیْنا) (یعنی بخشیدیم به ابراهیم، اسحاق را و یعقوب را هر کدام را هدایت نمودیم تا آنجا که گوید:(وَ زَکَرِیّا وَ یَحْیی وَ عِیسی وَ إِلْیاسَ کُلٌّ مِنَ الصّالِحِینَ)1

(یعنی و زکریا و یحیی و عیسی و الیاس را هم که همه و هر یک از صالحان بودند) یعنی آنان را هم به ابراهیم بخشیدیم با این که عیسی پدر نداشت که از

ص:240

طرف پدر از فرزندان ابراهیم باشد، چون عیسی کلمه خدا و روح او بود که آن را به عذرای بتول القا فرموده بود.

معذلک: کتاب خدا او را فرزند ابراهیم شمرده است و نسبت و نسب او را به ابراهیم دانسته است.

حجاج گفت: تو چه داعی داری به نشر این امر و ذکر آن؟

گوید: گفتم: آن چه خدا بر اهل علم واجب کرده، در علم خود که آن را برای مردم بیان کنند و کتمان نکنند، داعی من است که مرا وادار می کند به نشر آن و ذکر آن.

حجاج گفت: راست گفتی ولکن مبادا باز به ذکر آن برگردی و آن را نشر دهی.(1)

شخصیت یحیی بن عمیر: قاموس الرجال؛ کنز کراجکی از شعبی، محاجۀ او را با حجاج بن یوسف ثقفی و استدلال او را به آیه مبارکه (وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ)2 تا و عیسی را برای اثبات این که حسنین از ذریۀ پیغمبرند آورده؛ عقد الفرید ابن عبد ربه آن را از اصمعی نقل کرده و در آخر آن افزوده که حجاج گفت: به خدا قسم که گوئیا این آیه را من هیچ قرائت نکرده بودم.(2)

و در معجم البلدان یاقوت حموی گوید که: وی به حجاج گفت: تو در آیۀ

ص:241


1- (1) بحارالأنوار: 228/43، باب 9.
2- (3) قاموس الرجال: 88/11؛ العقد الفرید: 21/5.

(قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ... أَحَبَّ إِلَیْکُمْ)1 که کلمۀ «احب» را به رفع می خوانی غلط می خوانی، چون آن منصوب است، پس حجاج غضب کرد و گفت: تو نباید در بلدی ساکن شوی که من در آن بلاد باشم، پس بنابراین او را تبعید کرد به خراسان، آنجا یزید بن مهلب مقام قضاوت دادگستری را به او تفویض کرد؛ سپس او را عزل کرد به واسطۀ شرب نبیذ او که دست از آن برنمی داشت. گوید: وی به تشیع خود اصرار داشت. (من می گویم نکتۀ عزل او معلوم شد و به نظر من شرب نبیذ پرونده سازی بود و وی قائل به تفضیل اهل بیت بود بدون تنقیص دیگران، وفاتش 129 هجری)(1)

در طبقات سیوطی می گوید: به گفتۀ حاکم، وی فقیه ادیب نحوی بود، نحو را از ابوالاسود دئلی فرا گرفته بود، وقتی حجاج شهر واسط را بنا کرد (یعنی رنگ عربی به آن داد وگرنه این شهر قدیمی بوده است) از مردم پرسید که عیب در آن چیست؟

یحیی بن عمیر گفت: آن را بنا کرده ای از غیر مال خودت این یک عیب، عیب دیگر آن که: ساکن در آن خواهد شد غیر اولاد خودت.

پس حجاج غضب کرد و گفت: چه چیز تو را وادار کرد بر این سخن؟

یحیی گفت: آنچه خدا التزام گرفته بر علماء در علم آنان، این که کتمان نکنند بر مردم حدیثی را.

ص:242


1- (2) قاموس الرجال: 89/11.

بنابراین او را تبعید کرد به خراسان، پس قتیبه بن مسلم قضاوت دادگستری بلاد خراسان را به او محول کرد و در اکثر بلاد خراسان قضاوت کرد.

نیشابور، مرو، هرات، و آثار او ظاهر و هویدا است.

و در کتاب جهشیاری گوید: حجاج به او گفت: آیا من لحن در کلام دارم؟

وی گفت: لحن تو لحن خفیفی است، حرفی را زیاد می کنی یا کم می کنی و کلمه «انّ» را در موضع «انّ» می گذاری؟

حجاج گفت: اگر تو را در عراق بعد از سه روز ببینم، تو را به قتل می آورم.(1)

مبارزه سعید بن جبیر با حجاج

این حدیث به طور مرسل، طولانی تر از این از شعبی آمده و طرف سخن را سعید بن جبیر آورده است.

شعبی گوید: حجاج، شبی مهم کس به سراغ من فرستاد، پس هراسناک شدم، برخاستم وضو گرفتم و وصیت هایم را کردم.

سپس وارد بر حجاج شدم و نظاره کردم، نطع چرمی گسترده و شمشیر از غلاف بیرون نهاده است.

پس من سلام به حجاج دادم، او سلام را جواب داد و گفت: تو ترس مکن که امشب و فردا تا ظهر آن، تو را امان دادم (و به پشت سر برگشت) و مرا نزدیک خود نشانید.

سپس اشاره ای کرد مردی را آوردند که: بر او غل های سنگین و دستبندهای

ص:243


1- (1) قاموس الرجال: 89/11؛ مواقف الشیعه: 69/1.

آهنین بود، او را جلوی روی حجاج به زمین نهادند.

پس حجاج گفت: این شیخ می گوید حسن و حسین هر دو فرزندان رسول خدایند صلی الله علیه و آله، باید حجت و دلیلی بر این از قرآن بیاورد وگرنه گردن او را می زنم.

گوید: من گفتم: باید غل ها و قیدها و بندها را از او برگیرند.

زیرا اگر حجت و برهان بیاورد که به ناچار خواهد آزاد شد و رفت و اگر حجت نیاورد که شمشیر بر این غل ها و زنجیرهای آهنین کارگر نیست.(1)

ص:244


1- (1) و جاء هذا الحدیث مرسلا، اطول هذا عن عامر الشعبی انه قال: «بعث الی الحجاج ذات لیله فخشیت فقمت فتؤضأت و اوصیت، ثم دخلت علیه فنظرت فاذا نطع منشور و السیف مسلول، فسلمت علیه فرد علی السلام. فقال: لا تخف فقدامنتک اللیله و غدا الی الظهر و اجلسنی عنده ثم اشار فأتی برجل مقید بالکبول و الاغلال، فوضعوه بین یدیه، فقال: ان هذا الشیخ یقول: إن الحسن و الحسین کانا ابنی رسول الله صلی الله علیه و آله لیأتینی بحجه من القرآن و الا لأضربن عنقه، فقلت: یجب ان تحل قیده، فانه اذا احتج فانه لا محاله یذهب و ان لم یحتج فان السیف لا یقطع هذا الحدید. فحلوا قیوده و کبوله فنظرت فاذا هو سعید بن جبیر، فحزنت بذلک و قلت: کیف یجد حجه علی ذلک من القرآن؟ فقال الحجاج له: ائیتنی بحجه من القرآن علی ما دعیت و الا اضرب عنقک، فقال له: انتظر فسکت ساعه، ثم قال له مثل ذلک. فقال: انتظر ساعه، ثم قال له مثل ذلک، فقال اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. ثم قال (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ... وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ) «انعام (6):84»

پس قیدها و بندها را از او برداشتند، نظرم افتاد دیدم سعید بن جبیر است.(1)

من اندوهگین شدم و پیش خود گفتم: چگونه از قرآن بر این مدعا حجت می آورد؟ حجاج به او گفت: حجتی از قرآن بر آنچه ادعا داری باید بیاوری وگرنه گردنت را می زنم.

(در جایی دیده ام که گفت: غیر از آیۀ مباهله).

سعید بن جبیر به او پاسخ داد: اندکی صبر کن، منتظر باش، مهلت بده.

ص:245


1- (1) سعید همان کس است که به کثرت علم در تابعین ممتاز بوده و مرسلات او را اصح مراسیل گفته اند. بلکه مرسلات او در نزد شافعیه مثل مرسلات محمّد بن ابی عمیر نزد اصحاب ما است که در سلک صحاح منتظم می شود.

پس ساعتی ساکت شد، سپس باز همان تهدید را اعاده کرد باز گفت: اندکی انتظار، باز ساعتی ساکت شد، سپس باز مثل آن کلام را به تهدید بازگفت:

پس سعید به سخن آمد و گفت اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.

بسم الله الرحمن الرحیم.

سپس این آیه را قرائت کرد (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ... وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ)1

سپس ساکت شد و به حجاج گفت: آیه بعد را قرائت کن، او قرائت کرد.(وَ زَکَرِیّا وَ یَحْیی وَ عِیسی)

سعید گفت: چگونه برازنده است اینجا عیسی علیه السلام ذکر شود؟

حجاج گفت: چون از ذریۀ او است.

سعید گفت: اگر عیسی از ذریۀ ابراهیم محسوب شود، با این که برای او پدری نبود.

بلکه پسر دختر او می باشد و نسبت وی به او برسد با دوری و واسطۀ زیاد و بعد مسافت!

پس حسن و حسین علیهما السلام برازنده ترند که نسب آنها به رسول الله صلی الله علیه و آله رسد، با قرب و نزدیکی آنها به او.

پس حجاج امر داد ده هزار دینار به سعید تقدیم شود و امر داد که وجه نقد را با خود او به منزلش حمل کنند و اذن داد او را به رجوع.

ص:246

شعبی می گوید: همین که صبح کردم در پیش نفس خود گفتم: برمن واجب است که نزد این شیخ بیایم و معانی قرآن را از او بیاموزم، چون تا به حال گمان می کردم که خودم معانی قرآن را می شناسم.

در این واقعه معلوم شد که من معانی قرآن را نمی شناسم، نزد او آمدم او را یافتم که در مسجد بود و آن دینارهای ده هزاری جلوی روی نهاده، دیدم آنها را ده تا ده تا پخش می کند و صدقه می دهد.

سپس گفت: این همه به برکت حسن و حسین علیهما السلام شد و ما اگر یک نفر را غمنده کردیم و هزار نفر را شاد و خرم نموده و خدا و پیامبرش صلی الله علیه و آله را راضی و خشنود کردیم.(1)

آیۀ دیگری که دلیل است. احتجاج، از ابی الجارود بازگو کرده گوید:(2)

ص:247


1- (1) بحارالأنوار: 229/43، باب 9؛ شجره طوبی: 379/2، مجلس 49.
2- (2) (احتجاج) عن ابی الجارود قال لی ابوجعفر علیه السلام: یا اباالجارود! ما یقولون فی الحسن و الحسین علیها السلام؟ قلت ینکرون علینا انهما ابناء رسول الله، قال: فبای شیء احتججتم علیهم؟ قلت: بقول الله فی عیسی بن مریم (وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ... کُلٌّ مِنَ الصّالِحِینَ) فجعل عیسی من ذریه ابراهیم و احتججنا علیهم بقوله تعالی (فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ) قال: فای شیئ قالوا؟ قال: قلت، قالوا: قد یکون ولد البنت من الولد و لا یکون من الصلب. قال: فقال ابو جعفر علیه السلام: والله یا اباالجارود! لأعطینّکها من کتاب الله آیه تسمی لصلب رسول الله لایردها الا کافر. قال: قلت جعلت فداک و این؟ قال: حیث قال الله:

ابوجعفر علیه السلام به من فرمود: ای اباالجارود! دربارۀ حسن و حسین چه می گویند، گوید: گفتم منکرند که آنان پسران رسول خدا صلی الله علیه و آله می باشند.

امام علیه السلام فرمود: شما به چه چیز بر آنها احتجاج کردید؟

گوید: گفتم به گفته خدا دربارۀ عیسی بن مریم که می گوید: (وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ... کُلٌّ مِنَ الصّالِحِینَ)1 که عیسی را از ذریۀ ابراهیم قرار داده و باز به آیه مباهله احتجاج کردیم که آیه می گوید:

(فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ)2 که آیه می گوید: به نمایندگان نصارای نجران بگو: بیایید ما پسران خود را بخوانیم و معلوم است که پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن قضیه حسن و حسین را خواند امام علیه السلام فرمود: آنها چه گفتند: گوید: گفتم می گویند: ولد بنت را می شود ولد گفت: ولی از صلب نخواهد بود. گوید: ابوجعفر علیه السلام فرمود: والله ای ابا الجارود! الان آیه ای را از کتاب خدا به تو اعطا می کنم برای استناد که دلالت دارد بر آن که از صلب رسول الله صلی الله علیه و آله هستند و کسی نمی تواند آن را انکار کند، مگر

ص:248

کافر باشند.

گوید: گفتم: جعلت فداک آن کجا است؟

امام علیه السلام فرمود: این آیه که ازدواج زنان محارم را می گوید:

حرام است بر شما مادران شما و دختران شما و خواهران شما تا گوید: و حلائل پسران شما آن پسران که از صلب شما باشند، ای اباالجارود! بپرسید از آنان که آیا برای رسول خدا صلی الله علیه و آله حلائل حسنین و همسران آنان حلال است که پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را ازدواج کند، پس اگر بگویند: بلی، که دروغ گفته اند و اگر بگویند: نه، پس آنان یعنی حسنین علیهما السلام بدین قرار پسران صلبی رسول خدایند صلی الله علیه و آله.(1)

(فس) تفسیر علی بن ابراهیم، پدرم (ابراهیم بن هاشم) از ظریف بن ناصح از عبدالصمد بن بشیر از ابی الجارود از ابی جعفر امام باقر علیه السلام مثل این را روایت کرده.

(کافی) از عدۀ برقی، احمد بن محمّد برقی از حسن بن ظریف از عبدالصمد مثل آن را آورده است.(2)

توضیح: اطلاق «ابن ولید» بر آنان بسیار آمده و در باب احتجاج امام رضا علیه السلام نزد مأمون در امامت اخبار مفصله آمده است.

و در احتجاج موسی بن جعفر علیه السلام بر خلفای زمان آمده که هارون الرشید در

ص:249


1- (1) بحارالأنوار: 232/43، باب 9، حدیث 8؛ الاحتجاج: 324/2.
2- (2) تفسیر القمی: 209/1؛ الکافی: 317/8، حدیث 501.

سفرش به مدینه در روضۀ مطهره به پیغمبر صلی الله علیه و آله سلام داد و گفت: یا ابن العم! و موسی بن جعفر علیه السلام در نوبه خود پیش آمد و سلام داد و گفت: ای بابا! یا جداه! هارون گفت: ما و شما پسرعم رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم، شما پسران عمویش ابوطالب و ما پسران عباس هستیم، موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: با یک تفاوت که اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله زنده بود از تو دخترت را خواستگاری می کرد، برای تو بود که دختر به او می دادی؟ و اما خواستگاری او از دختران ما صحیح نبود.(1)

توضیح: وجه استدلال به آیه ازدواج محارم آن است که اتفاق همه علما است بر آن که فرزند دختر داخل در این آیه است و اصل در اطلاق حقیقت است نه مجاز؛ یا آن که آنان یعنی علما استدلال می کنند به این آیه بر حرام بودن حلیله ابن بنت و این استدلال تمام خواهد بود، مگر به آن که ابن ولد حقیقی صلبی باشد.

توضیح: بدین قرار سه آیه از آیات مبارکات پایه و مایۀ استدلال بوده است.

1 - یکی: آیۀ مباهله ندعوا ابنائنا و ابنائکم (سوره آل عمران 61)

2 - دیگری آیه و من ذریته - و عیسی - (سوره انعام 85)

3 - آیه محارم (سوره نساء 23)

4 - و در احادیث هم وارد شده از زبان امیرالمؤمنین علی علیه السلام که حسن و حسین علیهما السلام نسل رسول الله صلی الله علیه و آله هستند.

5 - باز در چند حدیث وارد شده که فاطمه علیها السلام چون مصدر عفاف بود، خدا

ص:250


1- (1) بحارالأنوار: 240/93، باب 29، حدیث 1؛ الاحتجاج: 393/2.

ذریۀ او را بر آتش حرام کرد.(1)

اما حدیث آن که آنها نسل رسول الله صلی الله علیه و آله هستند.

نهج البلاغه: از کلام امیرالمؤمنین علیه السلام است در صفین، وقتی که دید حسن علیه السلام شتابان رو به میدان کارزار می رود. امام فرمود:

«املکوا عنی هذا الغلام لا یهدی فانی انفس بهذین (یعنی الحسن و الحسین) عن الموت لئلا ینقطع بهما نسل.»(2)

یعنی: ای سپاهیان عزیز! این جوان را در اختیار بگیرید، از من که مبادا مرا از مرگ خود در هم فرو ریزد و ویران کند؛ چه آن که من بر این دو تن یعنی حسن و حسین علیهما السلام دریغ دارم از مرگ که مبادا به مرگ اینها نسل رسول الله صلی الله علیه و آله منقطع شود.

توضیح: انقطاع نسل رسول الله صلی الله علیه و آله با کشته شدن حسن و حسین راه استدلال را برای هر دو جهت، یعنی اثبات و نفی باز می کند، اما از جهت اثبات؛ زیرا آنها فرزندان دخترند، آنها را نسل رسول الله صلی الله علیه و آله به حساب آورد و اهتمام به حفظ آن را به آن شکل بی نظیر ابراز فرمود:

ص:251


1- (1) عیون اخبار الرضا علیه السلام: 63/2، باب 31، حدیث 264.
2- (2) نهج البلاغه من کلام له فی بعض ایام صفین لما رأی من ابنه الحسن التسرع الی الحرب قال علیه السلام: املکوا عنی هذا الغلام لا یهدنی فاننی انفس بهذین] یعنی الحسن و الحسین [علی الموت لئلا ینقطع بهما نسل رسول الله صلی الله علیه و آله. «نهج البلاغه: خطبه 198»

عبدالحمید بن ابی الحدید در شرح این کلمه امام علیه السلام می گوید: اگر بگویید آیا جایز است که به امام حسن و امام حسین علیهما السلام و فرزندان آنها گفته شود پسران رسول خدا صلی الله علیه و آله و اولاد رسول الله صلی الله علیه و آله و ذریۀ رسول الله و نسل رسول الله صلی الله علیه و آله، پاسخ مثبت است. آری، چون خدا آنها را در آیۀ مبارکه مباهله ابنای او و پسران او خوانده می گوید:

(أبنائنا و أبنائکم) و قصد از آن حسن و حسین علیهما السلام بوده.

و دلیل دیگر آن که: اگر شخص وصیت کند به مالی برای اولاد فلان و به همان، اولاد دختران هم در آن داخل خواهند بود.(1)

لطیفه: معاویه به منشی خود در یک شب عیدی دستور داد که اسامی اولاد او را به صورت آورد تا برای آنها هدیه عیدانه داده شود، ذکوان(2) وقتی صورت اولاد دختران او را در حساب نیاورده بود، معاویه بعد از دقت در صورت از او مؤاخذه کرد که چرا اولاد دختر را در صورت نیاورده است؟

ذکوان گفتند: این روش متخذ از دستور شما بود که متحد المأل صادر کردید برای همۀ بلاد اسلامی که حسن و حسین و اولاد فاطمه را پسران پیغمبر صلی الله علیه و آله ننامند، معاویه لب گزید و گفت: دخترزادگان را هم در صورت آر؛ ولی با کس این راز را افشا مکن.(3)

ص:252


1- (1) شرح نهج البلاغه: 26/11.
2- (2) ذکوان: نام پدر قبیله ای از عرب، برده و همدم معاویه.
3- (3) کشف الغمه: 550/1؛ بحارالأنوار: 257/33، باب 20، حدیث 531.

ابن ابی الحدید گوید: و در کتاب خدا هم خداوند عیسی را ذریۀ ابراهیم خوانده.

و اهل لغت و اهل زبان اختلافی ندارند در این که: ولد بنات (اولاد دختران) را هم از نسل شخص می شمارند.

اگر بگویید که پس چه می کنید با آیۀ (ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ)1 یعنی محمّد پدر هیچ یک از رجال شما نیست، من می گویم: پس درباره ابراهیم پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله که از ماریۀ قبطیه متولد شد و همچنین قاسم و طیب و طاهر که از خدیجه متولد شدند چه می گویید؟

هر جوابی که شما از آن بدهید ما از حسن و حسین علیهما السلام می دهیم و جواب حلی غیر نقضی که شامل جمیع می شود آن است که: مقصود آیه زید بن حارثه غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله و فرزند خوانده او است، چون به عادت عربی به او می گفتند: زید بن محمّد؛(1) زیرا پدر زید به نام شراحیل و عموی او که خبر شدند، زید را از دومه الجندل، حکیم بن حزام او را به عمه خود خدیجه بخشیده بود و او هم وی را به شوهرش یعنی رسول خدا صلی الله علیه و آله بخشیده بود؛ علیهذا نزد رسول الله صلی الله علیه و آله آمدند که فرزند ما را به ما برگردان یا به قیمت یا بخشش! پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا شق دیگر هم دارد که او را بخواهیم، اگر شما را اختیار کرد، او را به شما وامی گذارم و اگر مرا اختیار کرد، ما هرگز او را از خود نمی رانیم، بنابراین

ص:253


1- (2) شرح نهج البلاغه: 27/11.

او را احضار کردند پیغمبر صلی الله علیه و آله؛ ابازید آیا اینان را می شناسی؟ گفت: بلی، آن یک پدر من و آن دیگر عموی من است. پیغمبر صلی الله علیه و آله زید را مخیر کرد که می خواهی با آنها بروی یا با ما و نزد ما بمانی! زید گفت: با شما خواهم بود، ماندن را اختیار کرد، پدرش گفت: ابازید آیا از پدر خود گریزانی؟ زید گفت: من نیکی و نیک رفتاری پیغمبر صلی الله علیه و آله را رها نمی کنم. پدرش خشم کرد و داد زد که ای مردم! دیگر زید پسر من نیست؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله ندا در داد که زید پسر من است.(1)

از آن روز مردم او را به نام زید بن محمّد خواندند و پسر خواندگی در عرب ها معمول بود؛ تا در قضیۀ طلاق زوجه اش زینب بنت جحش که پیغمبر صلی الله علیه و آله به شرحی که در همین کتاب درج است، آن بانوی مطلقه را به حبالۀ نکاح درآورد، زمزمه ها برخاست که محمّد زوجۀ پسر خود را ازدواج کرد، آیه آمد و اصولا پسر خواندگی را قطع کرد و گفت: محمّد پدر احدی از رجال شما نیست و این سنت جاهلیت را باطل کرد و آیه گفت: محمّد پدر احدی از رجال شما نیست، آیه در کلمۀ «رجالکم» قید رجال را کرده و کلمۀ رجال را به مردان بالغ گفته می شود و با اضافه به ضمیر جمع «رجالکم» افهام می کند که پدر رجال معروفین بین شما نیست و این خصوصیت نفی ابوت و پدری را برای اطفال خودش نمی کند؛ اولا: بر مثل ابراهیم و حسن و حسین لفظ «رجالکم» اطلاق نمی شود، بلکه اگر آن منظور بود باید می گفت: اطفالنا.

ان ابی الحدید سپس اعتراضات و جواب هایی آورده که ذکر آنها لازم نیست.

ص:254


1- (1) بحارالأنوار: 172/22، باب 2؛ تفسیر القمی: 172/2.

و اما انقطاع نسل رسول الله با کشته شدن حسن و حسین علیهما السلام، آن طور که در کلام امام علیه السلام آمده با وجود زینب کبری و ام کلثوم دختران فاطمه این شبهه را تقویت می کند که معلوم می شود؛ اولا: این دختران و پسران زینب و ام کلثوم نگه دار نسل پیغمبر صلی الله علیه و آله نیستند و فقط و فقط حسنین نگه دار نسل پیغمبرند و بس.

شاید جواب صحیح این باشد که: مراد امیرالمؤمنین علیه السلام آن است که: از کشته شدن حسن و حسین نسل رسول خدا صلی الله علیه و آله منقطع می شود، از طریق اینان، اگر چه از طریق دختران باقی می ماند و شاهد این مدعا این است که: حسن تنها، رو به میدان سرعت به خرج داد و امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد او فرمود: ای سپاهیان عزیز! این جوان را در اختیار بگیرید از من که مبادا از کشته شدنش مرا ویران کند و درهم فرو ریزد؛ بعد فرمود: من بر این دو تن دریغ دارم از مرگ که مبادا با مرگ آنها نسل رسول خدا صلی الله علیه و آله منقطع شود.(1)

باقی ماند مسئله معضلۀ خمس که: اگر اولاد بنت شخص اولا شخص هستند تا هر جا امتداد پیدا کند، چرا فتوا می دهند که مصرف خمس سادات منسوب به هاشم و مطلب اند از طرف پدر تنها.

و بنا بر فرض شما در طول چهارده قرن از اولاد ام کلثوم، مثلا که به خاندان های دیگر شوهر کرده اند از ربیعه یا مضر، از عرب یا عجم از ترک یا دیلم، دختران خلفای بنی العباس مثل سید ملک خاتون که به طغرل سلجوقی

ص:255


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 198.

شوهر داده شد، پس باید به اولاد طغرل سلجوقی بشود خمس داد.

جواب شاید این باشد که: بگذر از حسن و حسین و اولاد فاطمه که از طرف پدرم هم از بنی هاشم اند، حکم خمس استثنائی است و استثنای در حکم است نه در موضوع.

ص:256

ارث خون و خوی از فاطمه علیها السلام

حذیفه و ابن مسعود

«قال النبی صلی الله علیه و آله ان فاطمه احصنت فرجها فحرم الله ذریتها علی النار.»(1)

در آخر این باب حدیثی از پیغمبر صلی الله علیه و آله مذاکره شود که می گوید: فاطمه از عفاف سرشارش، خدا ذریه او را بر آتش حرام کرد.

و این از باب تأثیر و تأثر و فعل و انفعال روش مادر در اخلاق فرزند است، این معنی غیر از ارث ژنتیک فقط خون است، بلکه ارث خون و سجایا و خصلت های مادر بزرگوار و شمایل اخلاقی پیغمبر صلی الله علیه و آله جدّ امجد والاتبار است.

(قب) تاریخ بغداد و کتاب سمعانی و اربعین مؤذن و مناقب فاطمه از ابن شاهین به اسنادهای خود از حذیفه و ابن مسعود روایت کرده اند که: پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: فاطمه از شدت مراقبت در سنگر عفاف، خدا ذریۀ او را بر آتش حرام

ص:257


1- (1) عیون اخبار الرضا علیه السلام: 63/2، باب 31، حدیث 264؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 325/3.

کرد.

توضیح: ابن منده گوید: این خاص حسن و حسین علیهما السلام است و گفته شده: مطلقا هر آن کس که شخص فاطمه علیها السلام او را زائیده است. و این از امام علی بن موسی الرضا علیه السلام رسیده.

و اولی آن که هر مؤمن از آنان فرا می گیرد.(1)

اما فتوای امام رضا علیه السلام با استدلال آن حضرت علیه السلام این است:

عیون اخبار الرضا - به اسناد از ماجیلویه و ابن المتوکل و همدانی، از علی (بن ابراهیم بن هاشم)، از پدرش ابراهیم بن هاشم، از یاسر (آجودان حضور مأمون) بازگو کرده گوید: «برادر امام رضا علیه السلام زید بن موسی در مدینه خروج کرد و خانه هایی را به حریق سپرد (ظاهراً خانه های طرفداران بنی امیه) بوده اند و کشتارها کرد، و به این جهت نامیده شد به «زید النار»؛ مأمون سپاهی به جنگ او فرستاد او اسیر شد و به سوی مأمون حمل شد، پس مأمون گفت: او را نزد حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام ببرید، یعنی امر او را واگذار به امام رضا علیه السلام کرد. یاسر می گوید: همین که او را وارد کردند بر امام رضا علیه السلام، حضرت رضا علیه السلام به

ص:258


1- (1) عن حذیفه و ابن مسعود قال النبی صلی الله علیه و آله: ان فاطمه احصنت فرجها فحرم الله ذریتها علی النار. قال ابن منده: خاص بالحسن و الحسین - و یقال ای من ولدته بنفسها و هو المروی عن الرضا علیه السلام و الاولی کل مؤمن منهم. «المناقب، ابن شهر آشوب: 325/3»

او فرمود: ای زید! گفتار سفلۀ اهل کوفه تو را مغرور کرده. آیا به حدیث آنها که روایت کرده که فاطمه علیها السلام چون در سنگر عفاف مقام داشت، خدا ذریۀ او را بر آتش حرام کرده مغرور شده ای، این حکم مخصوص حسن و حسین علیهما السلام است، اگر تو چنین تصور کنی و رأی تو این باشد که تو خدا را معصیت بکنی و معهذا داخل بهشت می شوی و موسی بن جعفر (پدر ما) اطاعت خدا را کرده و داخل بهشت می شود، پس تو نزد خدا عزوجل گرامی تر از موسی بن جعفر هستی.

والله به خدا قسم! نائل نمی شود احدی به آنچه خدا عزوجل است، مگر به طاعت او و تو گمان کرده ای که نائل به آنها می شوی به معصیت او؟

پس زید گفت: من برادر تو و پسر پدر تو هستم، حضرت ابوالحسن رضا علیه السلام فرمود: تو برادر منی مادام که اطاعت خدا کرده باشی، مگر نه نوح پیغمبر علیه السلام راجع به پسرش نگفت پروردگارا! پسر من از اهل من است، از خاندان من است و همانا وعدۀ تو حق است و «تو احکم الحاکمین» هستی.

خداوند عزوجل گفت: ای نوح! او از اهل تو نیست، او کار کرداری است غیر صالح، پس خدا او را اخراج کرد از این که از اهل و خاندان نوح پدر باشد.»(1)

ص:259


1- (1) عیون اخبار الرضا، ماجیلویه و ابن المتوکل و همدانی از علی بن ابراهیم از «یاسر» قال: خرج زید بن موسی اخو ابی الحسن صلی الله علیه و آله بالمدینه و احرق و قتل و کان یسمی زید النار، فبعث الیه المأمون فاسر و حمل الی المأمون فقال المأمون: اذهبوا به الی ابی الحسن، قال یاسر: فلما دخل علیه قال له ابوالحسن علیه السلام یا زید! اغرک قول سفله اهل الکوفه ان فاطمه علیها السلام احصنت فرجها فحرم الله ذریتها علی النار ذلک للحسن و الحسین خاصه، ان

حدیث دیگر از مذاکرۀ امام رضا علیه السلام با برادرش زید النار در خصائص فاطمه علیها السلام

اشاره

معانی الاخبار:(1) حسین بن احمد علوی و محمّد بن علی بن بشار (معاً)، از مظفر

ص:260


1- (1) «مع» الحسین بن احمد علوی و محمد بن علی بن بشار معاً عن المظفر بن احمد القزوینی عن صالح بن احمد عن الحسن بن سهل بن زیاد عن صالح بن ابی حماد عن الحسن بن موسی الوشا البغدادی قال: کنت بخراسان مع علی بن موسی الرضا علیه السلام فی مجلسه و زید بن موسی حاضر و قد اقبل علی جماعه فی المجلس یفتخر علیهم و یقول:

بن احمد قزوینی، از صالح بن احمد، از حسن بن سهل بن زیاد، از صالح بن ابی حماد، از حسن بن موسی «وشا» بغدادی بازگو کرده:(1)

ص:261


1- (1) عیون الاخبار الرضا علیه السلام - السنانی من الاسدی عن صالح بن احمد مثله. «عیون اخبار الرضا علیه السلام: 232/2، باب 58، حدیث 1» معانی الاخبار ابی عن سعد عن البرقی عن ابیه عن ابن ابی عمیر عن جمیل بن صالح عن محمّد بن مروان قال: قلت لابی عبدالله علیه السلام: هل قال رسول الله صلی الله علیه و آله ان فاطمه علیها السلام احصنت فرجها فحرم الله ذریتها علی النار؟ قال: نعم، عنی بذلک الحسن و الحسین و زینب و ام کلثوم. «معانی الاخبار: 106، حدیث 2» (مع) معانی الاخبار ابن الولید عن الصفار عن ابی معروف عن ابن مهزیار عن الوشا من محمّد بن القاسم بن المفضل عن حماد بن عثمان، قال: قلت لابی عبدالله علیه السلام: جعلت

گوید: «من در خراسان با علی بن موسی امام رضا علیه السلام در مجلس او بودم و زید پسر موسی جعفر در آن مجلس حاضر بود و رو به جماعتی آورده که در مجلس بودند و افتخار می کرد و افتخارات خود را برمی شمرد و همی گفت: ما و ما و حضرت ابوالحسن امام رضا علیه السلام رویش به سوی گروهی دیگر بود که با آنها گفتگو می کرد، در همان هنگام مقاله و گفتار زید را یعنی برادر خود را شنید، پس التفاتی به جانب او کرد و فرمود: ای زید! آیا مغرور کرده تو را گفتار و عقیده و قول بقال های کوفه که فاطمه چون در سنگر عفاف! قامت داشت، از این جهت خدا ذریۀ او را بر آتش حرام کرد، والله به خدا قسم! این نیست مگر برای حسن و حسین علیهما السلام و اولاد بطنی فاطمه به خصوص، وگرنه اگرچنین باشد که موسی بن جعفر پدر ما، اطاعت خدا می کرده، روزها را روزه می گرفته و شب ها را به قیام برمی خاسته و تو خدا را معصیت بکنی، سپس روز رستاخیز بیائید مساوی، که بنابراین تو نزد خدا ارجمندتر و گرامی تر از او خواهی بود.

جد ما علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام می گفت: برای نیکوکاران ما، دو کفل

ص:262

از اجر و پاداش خواهد بود و برای بدکاران ما دو ضعف، دو چندان از عذاب خواهد بود.

مأخوذ از آیه مبارکه (یا نِساءَ النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ... أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ مَغْفِرَهً وَ أَجْراً عَظِیماً)1

حسن وشّا گوید: پس امام علیه السلام التفاتی به جانب من کرد و فرمود: ای حسن! این آیه را چگونه قرائت می کنید (آیه راجع به پسر نوح است)؟

فرمود: ای نوح! او یعنی آن پسر از خاندان تو و اهل تو نیست، او کرداری ناشایسته و نابایسته و نابرازنده بود.

وشّا گوید: عرض کردم بعضی قرائت می کنند عملی است غیرصالح و بعضی قرائت می کنند عمل شخص غیرصالح است، یعنی نتیجه کردار پدری است غیرصالح که بنابراین او را از نوح نفی می کنند.

امام علیه السلام فرمود: هرگز و حاشا! حتماً و به تحقیق پسر نوح بود ولکن همین که خدا را عزوجل معصیت کرد، خدا او را از پدرش نفی کرد.

سعدی شاعر شیراز و شرق بلکه شرق و غرب از تفسیر امام رضا علیه السلام می گوید.

پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند پی مردم گرفت و مردم شد

فرمود: همچنین هر کس از ما اطاعت خدا را نکرد از ما نیست و تو هر گاه

ص:263

اطاعت از خدا کردی، پس تو از ما اهل بیت هستی.»(1)

توضیح: بدین قرار معنی مواظبت فاطمه از عفاف و سنگر عفاف که سبب حرام شدن اولاد او بر آتش است، خواه خصوص حسن و حسین باشد و خواه فرزندان بطنی مطلقاً و خواه عموم اهل ایمان آنها باشد؛ از اثر سرایت شعاع نور عفاف شخص آن مادر در سلسله فرزندان است که طبعاً در حسن و حسین و نزدیکان بطنی سرایت آن بیشتر است. و از این جهت در آنها به طور مطمئن می توان گفت: تضمین شده اند، چون قدرت انضباط در آنها به حدی آمده است که حتماً خلافی از آنها سر نمی زند و در اعقاب آنها به تفاوت است. در هر کدام که اهل ایمان باشند و قدرت انضباط در آنان ایجاد شده باشد، آنان هم از آتش مصون و محفوظند، اما طبعاً به مثابۀ حسن و حسین و زینب و ام کلثوم نیستند که آنها دائماً در زیر بال حضانت مادر بزرگوار بوده اند و به طور خودآگاه یا ناخودآگاه از تمام عفاف مادر سهم وافری در خود می برند و ذخیره می کنند و بنابراین بین حدیث اثبات و حدیث نفی جمع ممکن است و تعارضی نیست.

بنابراین مفاد حدیث، منافات با «اصالت عمل» ندارد که اصل اصیل در اسلام است و پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرمود: عمل خود را برای من بیاورید، نه نسب را و گاهی می فرمود: ای فاطمه دختر محمّد! ای صفیه عمه محمّد! نگویید ما دختر یا عمّۀ محمّدیم که من هیچ سودی برای شما در برابر خدا ندارم.

یعنی: اگر در خوی من و شمایل من در عمل نیایید، پیوستگی نسب به من ثمر

ص:264


1- (1) عیون اخبار الرضا علیه السلام: 232/2، باب 58، حدیث 1.

ندارد، بلکه پیوستگی به من آن است که عمل شما و خلق و خوی شما و شمایل اخلاقی شما همسان با عمل من و خلق و خوی من و شمایل اخلاقی من باشد اگر چه از طریق اکتساب از جوار من از نور من و از تعلیمات من باشد؛ خواه آگاهانه و خواه ناآگاه اقتباس شده باشد بنابراین تقریر این دو خبر تناقض ندارد.

1 - یکی اصالت عمل؛ یعنی هر کس به سرمایه اخلاق و اعمال و خصال و شمایل خویش خیر می بیند نه به نسب.

2 - دیگری محافظت مادر بر سنگر عفاف، اولاد را از آتش دور می کند که ظاهر این است که نسب ثمر دارد، ولی حقیقت امر این است که: ثمر دارد و ندارد؛ اگر از اثر مجالست و صحبت سرایت در کار باشد ثمر دارد وگرنه، نه؛ زیرا همین محافظت مادر و مواظبت مادر به طور ناآگاه و آگاه در فرزند راه سرایت را در اولاد و نزدیکان باز می کند، به طوری که نجات فرزند از آتش جهنم از عمل خودش و خوی خودش و شمایل خودش شده، هر چند که آن شیوه عمل اقتباس از نور مادر و اقتباس از شیوۀ او شده است.

لطیفه اینجا است که: نجات فرزندان را از آتش جهنم وابسته به عصمت مادر و مواظبت و محافظت او از عفافش کرد که مجرای اقتباس و نفوذ نور را ارائه می کند تا بفهماند که تأثیر مادر نه از محض نسب است، بلکه از تأثیر فعل و انفعال شیوۀ روش مادر در فرزندان است.

و تأثیر روش شیوۀ بزرگ خانه و سالار خانه و رئیس کشور و رئیس دولت در اطرافیانش، مشهود و آشکارا است.

در اطراف شخص دوست هوشمند ما آقای حسین مزینی گفتگو بود که اگر

ص:265

نخست وزیر شود. آیا دستور صادر می کند که کارمندان دولت همه ریش بگذارند، این سخن را با خود او در میان نهادند. او گفت: اگر به این مقام منصب شود، بی دریغ کارکنان خودشان ریش می گذارند بدون احتیاج به دستور صادره.

بنابر این روایت طرفین هر دو صحیح است بدون تناقض، از طرفی معانی الاخبار با اسناد خود از اباعبدالله امام صادق علیه السلام بازگو کرده و روایت کرده که: محمّد بن مروان از امام صادق علیه السلام پرسیدم: آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله چنان فرمود که:

چون فاطمه علیها السلام در سنگر عفاف مقام گرفت، خدا ذریۀ او را بر آتش حرام کرد؟

امام علیه السلام فرمود: بلی، نظر پیغمبر صلی الله علیه و آله و قصدش حسن و حسین و زینب و ام کلثوم علیهم السلام بود. (الحدیث)

باز (معانی الاخبار) با اسناد خود از حماد بن عثمان بازگو کرده که: از امام صادق علیه السلام پرسیدم گفتم: قربانت گردم، آیا معنی این گفتۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله چیست که فرمود: فاطمه چون در قلعۀ عفاف اقامت گزید، خدا ذریۀ او را بر آتش حرام کرد، امام علیه السلام فرمود: آزادشدگان اولاد فاطمه از آتش همانا اولاد بطنی اویند، حسن و حسین و ام کلثوم علیهم السلام (الحدیث)

و از طرف دیگر روایت (عیون) از تمیمی از امام رضا علیه السلام از پدرانش بازگو کرده که: پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تحقیقاً چون فاطمه در قلعه متین عفاف بود، خدا ذریۀ او را بر آتش حرام کرد (الحدیث).

مصباح الانوار مثل همین را روایت کرده یعنی با اطلاق آن.

توضیح: نور و شعاع از چراغ و ماه و خورشید به امتداد خود می افزاید و هر

ص:266

چه بیافزاید روشنایی می دهد و گرمی می آفریند، اما هر چه دورتر می رود گرمی کمتر و روشنایی ضعیف تر خواهد بود.

نور عصمت فاطمه که نور معنوی است و گرمی عفاف معنوی است؛ همین طور است از اثر تأثیر و فعل وانفعال افعال مادر و کردار مادر و گفتار مادر در عفاف و گفته او به کسان دیگر در اولاد، قدرت انضباط و قوۀ محافظت از معصیت و مواظبت بر فضیلت می آفریند، پس حرام شدن آتش بر فرزندان فاطمه نه تنها از محض نسب است و بس، بلکه از اثر اقتباس گرما و حرارت فعال و خوی و خصال و روش و شمایل و شیوۀ رفتار مادر است در جوهر فرزندان؛ و علیهذا آنها به سرمایۀ خویشتن از آتش رهیده اند، اگر چه در جوار مادر آرمیده اند.

یا از پیغمبر صلی الله علیه و آله گرفته اند و نمونه ای از تعلیم و مواظبت پیغمبر صلی الله علیه و آله با شدت در فرزندان بنگرید:

تعلیم انضباط کودک به طور شدید

یا آن مهربانی بی حد پیغمبر صلی الله علیه و آله که گاه آب خواستن این کودک از رخت خواب برمی خیزد، به جای آب برای کودک شبانه شیر از پستان حیوان دوشیدنی می دوشد و با دست مبارک خود آن را از ظرفی به ظرفی دیگر می ریزد تا طفل بتواند به آسانی تناول کند، همان پیغمبر صلی الله علیه و آله دانۀ خرمایی که همین طفل به دهان گذاشته که از مال بیت المال صدقات و زکات است با انگشت و دست مبارک آن را از دهان طفل بیرون می ریزد و با لعاب دهن طفل، از گلوی طفل باز

ص:267

می گیرد و بیرون می ریزد و می گوید: ما آل محمّد صلی الله علیه و آله صدقه بر ما حلال نیست(1) شما می دانید که اشتهای کودک نسبت به شیرینی شدید و قوی است؛ چون بدن طفل در تهیۀ سوخت و ساز به احتراق زیاد احتیاج دارد که از شیرینی جات باید تأمین شود و لذا کنترل کردن طفل از شیرینی مشکل است.

خواجه نصیرالدین در کتاب اخلاق ناصری می گوید: اگر طفل در خانه بی اجازه شیرینی جات را برداشت و خورد، این دلیل سرقت او نیست؛ زیرا احتیاج بدن طفل در متالوژی سوخت و ساز زیاد است و طفل بی تاب است. نظیر آب برای تشنه روزه دار است، حکیم سنایی می گوید:

به جرم ار جرعه ای خوردم مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و گرما بود و استسقاء

بعد از این مقدمه حدیث و فقه الحدیث را بنگرید:

بلاذری(2) در کتاب انساب الاشراف به اسناد خود تا ابوالجوزاء سعدی بازگو

ص:268


1- (1) کشف الغمه: 527/1؛ بحارالأنوار: 305/43، باب 12.
2- (2) بلاذری ابوجعفر احمد بن یحیی بن جابر البغدادی الکاتب المورخ المتوفی 279 (هج) فی کتابه انساب الاشراف. حدثنا محمّد بن مصفی الحمصی (ثنا) العباس بن الولید عن شعبه عن برید بن ابی مریم عن ابی الجوزاء السعدی قال: قلت للحسین بن علی: ما تذکر من رسول الله صلی الله علیه و آله؟ قال علیه السلام: اتی رسول الله صلی الله علیه و آله بتمر من تمر الصدقه فاخذت منه تمره الوکها فاخذها بلعابها حتی القاها فی التمر و قال صلی الله علیه و آله: إن آل محمّد صلی الله علیه و آله لا تحل لهم الصدقه. «انساب الاشراف: 143/3، حدیث 3»

کرده گوید: من گفتم: به حسین بن علی علیه السلام که از رسول خدا صلی الله علیه و آله چه به یاد داری؟ و در ذکر داری، یاد ایام کودکی تند است، خصوص آن چیزهایی که به تندی بر کودک بگذرد. فرمود: برای رسول خدا صلی الله علیه و آله تمری از تمر صدقه آورده بودند، من کودک بودم پس دانه ای از آن تمر برگرفتم، در دهان نهاده آن را می جاویده و می مکیدم، پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را باز پس گرفت با لعابی که بر او بود و باز آمد تا آن را بر تمرها افکند و گفت: آل محمّد صلی الله علیه و آله برای آنها صدقه حلال نیست.(1) (الحدیث)

و در روایت احمد بن حنبل است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ما آل محمّد صلی الله علیه و آله بر ما صدقه حلال نیست.(2)

پیغمبر صلی الله علیه و آله خود را جزء آل محمّد کرد، از باب دلخوش کردن خاطر کودک که آزرده خاطر کرد تا اگر لقمۀ شیرین را از گلوی او می گیرد، نوازش نیز از او می کند که من هم جزء شما هستم، نگران نباشید و از بزرگی ما است که صدقه بر ما حرام است.

تلخی ها و آزردگی های تلخ در یاد کودک می ماند؛ به عکس شیرینی ها که

ص:269


1- (1) انساب الاشراف: 143/3، حدیث 3.
2- (2) صحیح ابن حبان: 499/2.

عمرانه هر کس مصرف کرده به خاطرش نمی ماند. همین نکته که در ذاکرۀ انسان تلخی ها در خاطر باقی می ماند، همان باعث بوده که پیغمبر صلی الله علیه و آله آن دانۀ خرما را از گلوی طفل بیرون کشید و آن کلمات افتخارانگیز را در تعلیمات خود به گوش او کشید، کشید که در خاطرش بماند و از خاطرش نرود، روی این اصل در لوح مشق مکتبخانه های ما این شعر بود.

جور استاد به ز مهر پدر

(س) آیا باور می شود که ائمه علیهم السلام که علی علیه السلام فرمود: صغیر ما صغیر نیست، ندانند که لقمۀ خرمائی هم از صدقه بر آنها حرام است؟

(ج) آنها جنبۀ بشریت نیز هم دارند و تعلیمات انبیاء که بر افراد بشر قابل هضم باشد، باید در آنها هم باشد، دور کودکی را بگذرانند با همه لوازم و ملزومات آن.

(س) آیا یک دانه خرما را پیغمبر صلی الله علیه و آله و عاملان صدقات حق ندارند و بر فرض که حق دارند یا ندارند، آیا جاویدۀ آن تلف شده حساب نمی شود که پیغمبر صلی الله علیه و آله ولی طفل ضامن قیمت آن یا ضامن مثل آن باشد و آیا بهتر نبود که پیغمبر صلی الله علیه و آله ده برابر آن را می خرید و به جای آن می نهاد و خرمای جاویده را از گلوی طفل عزیز درنمی آورد.

(ج) آزردن طفل منظور بوده که: در خاطر او بماند و هیئات دولت اسلام از آن درس بگیرند.

و نتیجه آن که: از ذکر این احادیث یا طعنه به دولت اسلامی عهد خود در عهد عثمان و معاویه دارد که بخور بخور آنها شروع شده بود.

ص:270

در شقشقیه می گوید:

«و قام ثالث القوم نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه و قام معه بنوابیه یخضمون مال الله خضم الابل نبته الربیع.»(1)

باری به هر حال، پیغمبر صلی الله علیه و آله نه مثل ما کودک را که ولیعهد او است به حال خود وامی گذارد که با خود سری بزرگ شوند، بلکه انضباط کلی را در مشاعر او دقیق تر از هر دیگری وارد می کند تا از پستان انضباط، انضباط را درنیوشند و از پستان مادر شیر را بنوشند.

در کتب فقهی نظام مدینه الرسول و کارکنان حرم الهی، مکه و مدینه بلد الامین از طرفی نهایت مراقبت و دلسوزی در تغذیه کودک و ولیعهد می کند که به جای آب، وقتی آب می خواهد شیر برای او تهیه می کند و از طرفی انضباط و شدت انضباط را بر ولیعهد محمّد صلی الله علیه و آله می گمارد که نسخۀ وجود او آژیر انضباط باشد، چنان که عقل بسیط اجمالی خلاق تفاصیل است، او در روح مقدس خود یکپارچه عقل است و عقل همان عقال است.

دیات را می گویند عقل، چون جریمه و دیه پابند انسان است که دست از پا خطا نکند و تجاوز به دماء نکند و خراشی به اعضای دیگری وارد نکند.

پس بهتر آن که مدینه و محیط نشو او را بهتر ببینم وگرنه مادر او را در خصال و خوی و سجایا بهتر ببینیم از مادر که در باروی عفاف سنگر بگیرد، در اطفال او انضباط در اشتها می آید که لازمۀ آن دوری از آتش است، بیشتر آتش ها از اشتهاهای افسارگسیخته در شخص می آید، مقداری به طور خودآگاه و مقداری

ص:271


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 3 (شقشقیۀ).

به طور ناآگاه؛ البته مراد از سنگر عفاف، فقط عفاف در تقاضای شهوانی جنسی و تمایلات جنسی تنها نیست؛ بلکه عفاف در تمام اشتهاهای گوناگون است و قدر جامع در همه اشتهاها دو شهوت اند، خوراک و غذا و شهوت جنسی که از همه قوی ترند و با نیروی آنها شخص تحصیل مال و ثروت و مکنت را می کند و برای تمکن از آنها مقام و قدرت را به دست می آورد.

نیرومندترین قوه نیروی بطن و فرج است که خیلی قوی و نیرومندند در آدمی و مرد افکن اند. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«هر کس از شر «قبقب و ذبذب» خود ایمن باشد از تمام شرور ایمن است.»(1)

لذا در مظهر اعظم اشتها «اشتهای به شیرینی» باید شهوت بطن را مهار کرده نشان داد.

و در شهوت جنسی، عفت فرج را قرآن در مریم آورده و پیغمبر در فاطمه آورده، پیغمبر صلی الله علیه و آله در عمل همین کار را کرد، لقمه شیرین تمر خرما را از دهان طفل به حال جاویده و نیمه جاویده بیرون می آورد و می گوید:

ما آل محمّد بر ما صدقه حلال نیست؛(2) با این که در مقابل، شبانه از لحاف لباس خواب به دوشیدن حیوان لقوح یا منیحه می رود شیر می دوشد و برای طفل

ص:272


1- (1) ارشاد القلوب: 103/1؛ بحارالأنوار: 315/63، باب 2، ذیل حدیث 7.
2- (2) رجوع شود به اوایل همین کتاب که می گوید: آیا مواریث پیغمبر صلی الله علیه و آله همه صدقه اند، به قول مدعیان و پیغمبر صلی الله علیه و آله دختر خود را از آن آگاه نکرده؟ یا آگاه کرده و معهذا فاطمه می آید و مطالبه آن صدقه را می کرد.

می آورد، از یک سو یک لقمه و یک حبه و دانه تمر را بیرون می کشد(1) و از سوی دیگر شیر به جای آب، شبانه برای کودک می آورد و به لب او می گذارد. نپرسید که این چین است و آن چون است؟ پاسخ آن که این صحیح است و آن هم صحیح است، به قول عثمان:

ص:273


1- (1) عن ابی هریره ان النبی صلی الله علیه و آله اتی بتمر من تمر الصدقه فجعل یقسمه، فلما فرغ حمل الصبی و قام فاذا الحسن فی فیه تمره یلوکها فسال لعابه علیه (الیه خ) فرفع رأسه ینظر الیه فضرب شدقه و قال: کخ ای بنی، اما شعرت ان آل محمّد لا یاکلون الصدقه «قلت و قد اورده احمد بن حنبل بالفاظ غیر هذه» قال الحسن: فادخل اصبعه فی قمی و قال: کخ کخ و کانی انظر لعابی علی اصبعه. و روی عن ابی عمیره رشیده بن مالک هذا الحدیث بالفاظ أخری. و ذکر ان رجلا اتاه بطبق من تمر فقال: هذا هدیه ام صدقه؟ قال الرجل: صدقه فقدمها الی القوم قال: و حسن علیه السلام بین یدیه یتعفر قال: فاخذ الصبی تمره فجعلها فی فمه، قال: ففطن له رسول الله صلی الله علیه و آله فادخل فی فی الصبی فانتزع التمره ثم قذف بها و قال: انا آل محمّد لا نأکل الصدقه. قال الفتوانی لم یخرج الطبرانی لابی عمیره السعدی (السعدی خ) فی معجمه سوی هذا الحدیث الواحد - و فی حدیث آخر انا آل محمّد لا نأکل الصدقه و قال معرف: فحدثنی انه یدخل اصبعه لیخرجها فیقول هکذا کانه یلتوی علیه و یکره ان یؤذیه (الحدیث) «المعجم الکبیر: 77/5؛ کشف الغمه: 151/2» مصباح المسند، تألیف آقا قوام وشنوه ای که به امر سید الفقهاء و المحدثین مرعشی نجفی در مسند احمد حنبل، صور گوناگون این حدیث را جستجو کرده ارائه فرموده که دربارۀ حسن و حسین علیها السلام هر دو این روایت تمره هست.

«اولئک فطموا العلم فطما و حازوا الخیر و الحکمه.»

در قضیۀ دانه خرما هم تنزه بود و هم ترفع و فلسفه را گفته اند: تنزه از جسمانیات و احاطه به معلومات و به الهیات است، فقها فتوی داده اند که: غذای حرام به کودک نباید خورانید، ولی اگر طفل خود می خورد منع او واجب نیست، ولکن اینجا طفل را وا نگذاردند که غذای ناباب تناول کند و این تنزه فوق العاده است که با رنج و افسرده کردن طفل انجام شد تا فراموش خاطر او نشود.

و علاج پژمردگی طفل را با این جمله افتخارانگیز کرد که فرمود: ما آل محمّد صدقه را نمی خوریم، به این تعبیر لطیف سحر آسا، نازک کاری کرده که شخص خود را هم در حساب آل محمّد آورد تا طفل سرفرازی ببیند که با سرفرازان جهان همپالگی است و منع از تناول آن دانه خرما، نه از آن است که آن را از طفل دریغ می دارد، بلکه طفل را از آن دریغ می دارد.

هر خط و خالی در نقاشی جلوی دیدگان طفل از پدر و مادر ارائه شود، طفل همان را مشق می کند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله در نماز بود، حسین بن علی در کنار او بود، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله تکبیر گفت، لکن حسین علیه السلام نتوانست نیکو بگیرد و بگوید، ولی رسول خدا صلی الله علیه و آله همواره تکبیر را تکرار می کرد و حسین تکبیر را به زحمت و رنج اداء می کرد و نیکو نمی گفت و نه می گفت، تا هفت نوبه تکبیر گفت، پس حسین نیکو گفت، در هفتمین دفعه آن را گفت و صحیح گفت.(1)

ص:274


1- (1) بحارالأنوار: 357/43، باب 16؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 13/4.

امام صادق علیه السلام فرمود: پس از اینجا هفت تکبیر در افتتاح نماز سنّت شد.

این روایت را شیخ طوسی در تهذیب از حسین بن سعید از نضر و فضاله از عبدالله بن سنان از امام صادق علیه السلام بازگو کرد:(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله (در این حدیث می گوید) تلفظ را آن قدر تکرار کرد که کودک توانست بعد از گرفتن صحیح، به اداء کردن صحیح توانا شد؛ اینجا تزریق و تمرین «علم و حکمت و قداست» آن قدر تکرار شد که برای تعالی روح جوانان مدینه فاضله، افلاطون در موسیقی روح برای جوانان لازم می داند از این اثبات مستمر و نفی در قضیه تمرکه در مقابل از خوراک یک دانه خرمای عقب ماندگان آن طور به شدت جوان را باز می دارد که در ذائقۀ او شیرینی را تلخ می کند و نظیر این ایجاب و سلب برای تقویت بدن طفل آن قدر اهمیت قائل می شود که کودک را با برادر بزرگش به مصارعه و کشتی وا می دارد، به قول افلاطون ورزش و ژیمناستیک برای تقویت بدن بلکه اراده لازم است.

اما همان را هم تاحدی که برای صحت مندی تن و نیرومندی عضلات و اراده لازم است، جلو را باز می دارد و بعد از مازاد آن، آنها را باز می دارد که به نوشتن خط بپردازند و قلم دست گیرند که برای تعالی روح و تثبیت فکر و ادارۀ اجتماع و پخش ذخیره دستگاه نبوت بنویسند و بنویسند تا شمایل پیغمبر صلی الله علیه و آله را در آخر بنویسند که لازم و ضرور است؛ لذا در نوشتن خط هم به مسابقه می گذارد و در مسابقه پای جد و پدر و مادر و جبرئیل و اسرافیل و باری تعالی در بین می آید که

ص:275


1- (1) التهذیب: 67/2، باب 8، حدیث 11؛ وسائل الشیعه: 20/6، باب 7، حدیث 7238.

اهمیت کتابت قلم و قرائت بر اهل مدینه از پیر و جوان معلوم شود، این سلب و ایجاب هم مثل سیم مثبت و منفی تقویت هر دو را یعنی روح و جسم را همراه دارند.

از تکرار تکبیر هفت مرتبه در افتتاح نماز به بزرگسالان می آموزد که باید آن قدر تکرار کنند و پا به پا بکنند تا کودک زبانش باز شود و اعضا و عضلاتش به حرکت آید و با این گونه نمازگزاران و هماهنگی در حرکات و سکنات رکوع و سجود و اذکار بزرگان، طفل تغذیه معنوی گردد؛ خصوص که افتتاح نماز اسلام با فاتحه الکتاب است که خاتمۀ دروس فلسفه طبیعیات هشتگانه و ابواب الهیات اعم و آخر الهیات به معنی اخص است که علم به نظام احسن در فعال باری است و بعد از علم به ذات و علم به صفات می آید و بنابراین در اولین قدم، طفل اسلام در نماز باید قدم را بگذارد، به آخرین نقطه سیر فلسفه که عالی ترین درجات مکتب های فلسفی است.

سخن کوتاه

پیغمبر صلی الله علیه و آله خود را نردبان ارتقای این کودک می کرد، دست او را با دست های خود می گرفت و پاورچین پاورچین او را به بالا می کشید تا به سینه خود می رسانید.

و می فرمود: کوچک من، ترقی کن، بالا بیا، بالا بیا. «حزقه، حزقه؛ ترق عین بقه»(1)

ص:276


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 388/3؛ بحارالأنوار: 294/16، باب 10، حدیث 1.

و قداست مادرش علیها السلام مایۀ تزکیه و تقدیس او بود و از هر نفی و اثباتی و هر سلب وایجابی، و هر تشویق و تنبیهی، و هر اقدام و انجامی، راه تکامل او را صاف و شوسه می کرد.

خانۀ زهرا و دامن آن مادر شایسته، ظهور و تجلی همه اسماء و صفات الهی برای طفل در جسم و روح در عواطف و امیال گردید.

حدیث تجلی حق در خانه زهرا و دستی که بر سر حسین علیه السلام نهاده، پرمایه تر از ظهور جبرئیل و نزول ملک مطر و فرشته بی سابقه است و خیل خبرها از حسین علیه السلام می دهد و این تجلی حق در خانۀ مادرش زهرا شد که جامع همه شعبات خیر است و نشان می دهد که بهرۀ کودک از دامن مادرش بیشتر از منازل همه زوجات طاهرات بود و به تنهایی از همه آنها جامع تر بوده.

کامل الزیاره ابن قولویه متوفای 367 در دو جا این حدیث را به طور مسند آورده، از امام صادق علیه السلام بازگو کرده با این سند.(1)

ص:277


1- (1) حدّثنی ابی رحمه الله عن سعد بن عبدالله عن محمّد بن عیسی بن عبید الیقطینی عن محمّد بن سنان عن ابی سعید القماط عن ابن ابی یعفور عن ابی عبدالله علیه السلام قال: بینما رسول الله صلی الله علیه و آله فی منزل فاطمه علیها السلام والحسین علیه السلام فی حجره اذ بکی و خرّ ساجداً ثم قال: یا فاطمه یا بنت محمّد ان العلی الاعلی ترائی لی فی بیتک هذا و فی ساعتی هذه فی احسن صوره و اهیأ هیئه و قال لی: یا محمّد! اتحب الحسین فقلت: نعم، قره عینی و ثمره فؤادی و جلده ما بین عینی، فقال لی، یا محمّد! و وضع یده علی رأس الحسین علیه السلام بورک من مولود علیه برکاتی و صلواتی و رحمتی و رضوانی و لعنتی و سخطی و عذابی و خزیی و نکالی

ص:278

تجلی «علی اعلی» در خانۀ فاطمه علیها السلام با دست محبت بر سر حسین علیه السلام که او را سید الشهداء کرد

حدیث مشکل در ترجمه و در فقه الحدیث

ابن قولویه می گوید: پدرم; از سعد بن عبدالله (ظاهراً همان اشعری باشد) از محمّد بن عیسی بن عبید یقطینی ازمحمّد بن سنان از ابی سعید قماط از ابن ابی یعفور از ابی عبدالله علیه السلام بازگو کرده گوید: در بین این که رسول خدا صلی الله علیه و آله در منزل فاطمه علیها السلام بود و حسین علیه السلام در کنار او بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله به گریه افتاد و به خاک به سجده افتاد.

سپس فرمود: ای فاطمه! ای دخت محمّد! خدای علی اعلی، در خانۀ تو همین خانه، در این ساعت من همین ساعت، تجلی کرد بر من و خود را به من نمایش داد؛ در صورتی بهترین صورت و نیکوترین صورت و با هیئتی باشکوه ترین هیئت، و به من گفت: یا محمّد! آیا حسین را دوست می داری؟

من گفتم: آری قره عین من است و ریحانۀ من است و ثمرۀ فؤاد و میوۀ دل من

ص:279

است و پوست بین دو چشم و دیدگان من است.

پس علی اعلی فرمود: و دست خود را بر سر حسین علیه السلام نهاد - وه - مبارک بادا این مولود که بر او برکات من و صلوات من و رحمت من و رضوان من بادا (یعنی با عنایت به او این صورت منطبق بر شخص او می شود) و لعنت من و خشم من و عذاب من و شکنجۀ من بر آن کس است که او را بکشد و به ستیزه و دشمنی او برخیزد و بدخواه او باشد و منازعه با او بکند.

الا که او سید شهداء است، از اولین و آخرین در دنیا و آخرت و پدر او افضل از او است و نیکوکارتر و بهتر از او است، پس سلام بر او قرائت کن و بشارت بده او را که او پرچم هدایت است و منار و برج نور اولیای من است؛ و حفیظ من و شهید من بر خلق من است و خزانه دار علم من است و حجت من بر اهل زمین و آسمان و بر ثقلین جن و انس است.(1)

فقه الحدیث: چند کلمه توضیح دربارۀ چند قطعه از این حدیث مبارک.

چون این حدیث مشتمل بر قطعات مشکلی است، اگر از نظر سند معتبر باشد توضیح آنها مفید است.

1 - اولا: نمایش «علی اعلی» در «صورتی» هر چند زیبا باشد یعنی چه؟ خدا صورت ندارد.

2 - ثانیاً: قید آن که در خانۀ تو، این خانه و در این ساعت برای چیست؟

ص:280


1- (1) کامل الزیارات: 68، باب 21، حدیث 1؛ کامل الزیارات: 70، باب 22، حدیث 6.

3 - ثالثاً: سؤال خدا از پیغمبر صلی الله علیه و آله دربارۀ حسین، فرزند برومند و جواب پیغمبر صلی الله علیه و آله چه مبنا دارد.

4 - رابعاً: دست بر سر حسین علیه السلام نهاد و چنین و چنان گفت: آیا کی دست بر حسین علیه السلام نهاد؟

5 - خامساً: ارتباط تبارک مولود با ترقی حسین تا اعلی درجه که سید الشهدای اولین و آخرین در دنیا و آخرت باشد، چون است؟

اما قطعۀ اول:

غفلت نباید کرد از بلاغت در لفظ «علی اعلی» که مبتدای کلام واقع شده با قید در این خانۀ تو (این خانۀ محقر و کوخ حقیرانه) یا این خانه مطهر (فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ)1

طبق این حدیث: حسین علیه السلام در آغوش مادر و در کنار جد و پدر علیهما السلام البته شؤون الهی و اسمای حسنی در او جلوه می کند به دیدۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله؛ زیرا حساب مادر خصوص این مادر از همه ازواج طاهرات و مادرهای دیگر هم جدا است؛ زیرا او مادر جدش هم به عنوان ام ابیها بود.

لفظ «علی اعلی» که پیغمبر صلی الله علیه و آله آورده از این جهت گفت: علی اعلی یعنی عالی تر از این است که در خانه ای فرود آید، هر چند خانه وسیع باشد به قدر کهکشان ها.

ص:281

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمۀ پادشه آن گاه فضای درویش(1)

آری، در خانۀ کوچک عجوزه ای هم آفتاب هر گاه از سوراخ روزنه سر برمی زند آن را روشن می کند، ولی وقتی خانه مظلم باشد خط شعاع به نظر می آید که مانند نخ ریسمانی از سر روزنه تا به زاویۀ خانۀ کشیده شده، عجوزه ای که غرفه او مظلم بود اشتباه کرد و گمان کرد، نخ تابیدنی است، به شتاب دوید، مغزل آورد که آن نخ را به کلافه بکشد، آنجا همین که با روزنه روبرو شد قرص خورشید را به چشم دید، گمان کرد که خورشید در خانۀ او آمده است، این اشتباه در آن شخص عجوزه بود که خانه اش تاریک و مظلم بود، ولی اینجا چنین نبود، خانه مظلم نبود به دلیل آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله و بانوی خانه یعنی فاطمه علیها السلام اشتباه نمی کنند و نکردند و تعبیر آن حضرت گواه است؛ زیرا فرمود: علی اعلی - تا خود اشعار داشته باشد که حضرت علی اعلی عالی ترین از این است که در خانه ای فرود آید، ما را چقدر شکر باید که به یک معنی در خانۀ ما آمده است.

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمۀ پادشه آن گاه فضای درویش

اشتباه عجوزه در خانه تاریک این بود که مغزل آورد که آن نخ را به کلافه بکند، وقتی به نقطه سر خط شعاع رسید و از آن نقطه نظر نگاه کرد چشمش به قرص خورشید افتاد و طبیعی است که از خط شعاع، قرص خورشید عینا به دیده

ص:282


1- (1) سعدی شیرازی.

می آید؛ بدون درک فاصله بین پشت بام تا آسمان، چون آن فاصله هیچ دیده نمی شود با اینکه آن فاصله آن قدر امتداد داردکه پای خیال در طی آن ابعاد آبله می زند.

اشتباه دیگر اینجا بود که فریاد کشید: ای همسایگان! بیایید که آفتاب در خانۀ ما آمده است.

عارفی گفتش ای بعید الذات تو کجائی و او کجا هیهات

قرص چند هزار مثل زمین کی درآید به مثل کنج چنین(1)

کتاب افق وحی (تألیف دیگر ما) راجع به تمثل صورت جبرئیل بر مریم به نوعی بر پیغمبر اعظم صلی الله علیه و آله در غار حراء به صورت رجل صاف قدمیه - و یک نوبه به صورت حقیقی به استماه جناح(2) که خافقین را پوشانیده و گاهی به صورت دحیه کلبی، همه آن صور به منزله حروف کلماتی برای رمز هدایت به یک امر یا چند امر است وگرنه جبرئیل صورت ندارد؛ با آن که خود دور از صورت است، در صور جهان صد هزار صورت دارد.

فکیف بالعلی الاعلی که تجلیات بی نهایت در صور جهان هستی دارد و صورت ندارد (فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ)3 هر طرف رو کنید رو به رو با خدا هستید.

در هر چه بنگرم تو پدیدار بوده ای ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای

ص:283


1- (1) شیخ محمود شبستری.
2- (2) استماه جناح: در برگرفتن پر و بال، فربه شدن.

«ما رأیت شیئا الا و رأیت الله قبله و معه و بعده.»(1)

سبحان الله خالق بی چون بودن

با هرکم و افزون، کم و افزون بودن

با جمله یکی وز همه بیرون بودن

با این همه چون و چند بی چون بودن

قرص خورشید نه تنها در خانه عجوزه دیده می شود، بلکه از همه روزنه های همه خانه ها که به خط شعاع نور آنها نظر شود؛ در چشم همه مردم خورشید در خانۀ همه است، به طوری که محسوس دیده می شود که قرص خورشید همانجا است.

شبستری می گوید:

خانۀ زال داشت یک روزن تنگ مانند مقصد سوزن

تابش خور چو رشتۀ باریک اندر آمد به خانۀ تاریک

زال مسکین چو این شعاع بدید رشته پنداشت پیشباز دوید

تا کند ریسمان به کلافه رأی زرافه نیست جز بافه

چون که با روزنه برابر شد مدرک قرص چشمۀ خور شد

بانگ برداشت با غریو و بخاست کآفتاب اندرون خانۀ ماست

عارفی گفتش ای بعید الذات تو کجائی؟ واو کجا هیهات!

قرص چندین هزار مثل زمین کی درآید به مثل کنج چنین

ص:284


1- (1) شرح الاسماء الحسنی: 189/1.

خانه ملک و گلشن ملکوت کنج ناسوت و عالم جبروت

آیا این صورت صورت کیست؟ تصور می شود صورت حق علی اعلی باشد و این صحیح است به یک معنی؛ وگر چه به یک معنی دیگر صحیح نیست.

صورت تجلی حق به تمام اسمای حسنی و صفات علیا در عین ثابت مظهر خویش است که مقام جمع الجمع کمالات است و در حقیقت این صورت یک نوع کلام است، حامل پیام خدا است و کلام خدا فعل خدا است.

«و الصوره الانسانیه هی اکبر حجج الله علی خلقه و هی الکتاب الذی کتبه بیده.»(1)

این صورت انسانیت کامل در حقیقت کتاب خدا و نوشته خدا است که به دست خود، آن را نوشته و ضمیر خود را بدان وسیله بیرون نهاده، هر نامه ای ضمیر نویسنده است اگر چه بین مشرق و مغرب فاصله بین خواننده و شنونده باشد، کلام خدا را نهج البلاغه گوید:

«لمن اراد کونه کن فیکون بلا صوت یقرع و بلا نداء یسمع انما کلامه سبحانه و تعالی فعله.»(2)

پس این صورت و هر صورت، کشف ضمیر گوینده و متکلم است و دیدن این صورت، خواندن رأی خدا و خواندن این صورت، دیدن رأی خدا است؛ فکر خدا است، اگر فکر اینجا صحیح باشد عالم همه فکر خداست که بیرون نهاده و در

ص:285


1- (1) شرح الاسماء الحسنی: 12/1.
2- (2) نهج البلاغه: خطبۀ 228.

حقیقت صورت انسان کامل است که از کلمه کن ظهور پیدا می کند و حقیقت محمّدیه است که به دور سر امام حسین علیه السلام مانند طایری معلق در هوا است، دور سر او می گردد تا وقتی لیاقت کامل در او پدید آمد با او متحد شود و بر او فرود آید؛ لذا پیغمبر صلی الله علیه و آله از یک طرف دست او را می بیند که به سوی حسین علیه السلام دراز است، از طرفی دیگر ترائی و دیدار خدا است و دست پیغمبر صلی الله علیه و آله دست خدا است و صورت هم صورت کمال محمّد صلی الله علیه و آله است که باید در حسین علیه السلام هم تجدید وجود کند.

و شباهت تام تمام پیغمبر صلی الله علیه و آله را با حسین، از حدیث مبارک بشنوید.

الارشاد - و الروضه - و الاعلام - و شرف النبی صلی الله علیه و آله - و جامع الترمذی و ابانۀ عکبری از هشت طریق (طرق هشتگانه) که انس و ابوجحیفه روایت کرده اند که حسین علیه السلام چنان بود که: از سینه تا سر شباهت داشت به پیغمبر صلی الله علیه و آله و حسن علیه السلام شباهتش به پیغمبر صلی الله علیه و آله از صدر بود تا پاهای خویش.(1)

ابوهریره بازگو کرده گوید: حسین بن علی علیه السلام داخل شد و عمامه بر سر پیچیده بود، من حس کردم که پیغمبر صلی الله علیه و آله مبعوث شده.

(1)

ابوهریره قال دخل الحسین بن علی و هو معتم (مغنم خ) فطننت ان النبی صلی الله علیه و آله قد بعث.(2)

ص:286


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 27/2؛ اعلام الوری: 425/1؛ روضه الواعظین: 165.
2- (2) بحارالأنوار: 294/43، باب 12.

انس خادم پیغمبر صلی الله علیه و آله و ابوجحیفه وهب سوّآئی که به منزلۀ شرطه امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود، بازگو کرده اند که:

«ان الحسین کان یشبه النبی صلی الله علیه و آله من صدره الی رأسه و الحسن یشبه به من صدره الی رجلیه.» بازگو از ارشاد و روضه و اعلام و شرف النبی و جامع الترمذی و ابانه عکبری - از طرق هشتگانه که از انس و ابو جحیفه بازگو کرده اند.(1)

اما در کلام پیغمبر صلی الله علیه و آله برای این که اشتباه نشود، از اینجا شروع فرمود که: «علی اعلی» در خانه محقر به دیدۀ من آمد، علی عالی اعلی یعنی او عالی تر از این است که خانه ای در جهان خواه زمین در روی این کوکب سیار یا در منظومۀ شمسی ما یا در کهکشان ها فرود آید، پیغمبر صلی الله علیه و آله برای این جهت در کلام خود فرمود: علی اعلی فقط از اسمای حسنای الهی کلمه «علی اعلی» را انتخاب فرمود که: وصف عنوانی موضوع مثل (الکاتب متحرک الاصابع) اعتبار به آن است که الکاتب بما هو کاتب؛ و این را می گویند: مشروطه عامه.

اینجا با لفظ علی اعلی که آورد خدا را، در این جلوۀ حق به وصف علو و برتری از گنجایش در مکان و زمان آورد (لایحویه مکان) و با این که آن خانه محقر بود گرچه آن خانه هم محقر نبود، از جهت مساحت چند متر در چند بیش نبوده، اما از جهت محتوی که حاوی شخص محمّد عظیم صلی الله علیه و آله بود محقر نبود، بلکه سعۀ قلب او چنان بود که شاعر می گوید:

ص:287


1- (1) الامام الحسین فی احادیث الفریقین: 255/2.

لو جئته لرأیت الناس فی رجل و الدهر فی ساعه و الارض فی دار(1)

و در حدیث قدسی دربارۀ قلب مؤمن آمده که: از سعۀ خود گنجایش خدای علی اعلی را دارد با آن که آسمان و زمین گنجایش آن را ندارد.

«لا یسعنی ارضی و سمائی ولکن یسعنی قلب عبدی المؤمن.»(2)

در آیه سورۀ نور تصریح می فرماید که: جمیع آسمان ها و زمین و منظومۀ شمسی و کهکشان ها برای نور او بیش از مشکاتی نیست که آن جا چراغی از سمتی بن بست است و فقط از جانب درون آن چراغ است، اما چراغ آن چراغ نیست، بلکه ستاره است، آن ستاره ای درخشان با این تعبیر لطیف اشاره فرموده که نور ستاره و نور خورشید که از روزنه جهان اجسام تابیده خود چراغ نیست؛ بلکه ستاره است که در علو اعلی است (کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبارَکَهٍ)3 و پرتو نور آن در هر خانه ولانه نفوذ دارد، چونان عکس کوکب در آب می افتد یا آفتاب که در ایوان شما بیاید یا بتابد.

بدون آن که خودش فرود آمده باشد و در حدیث زندیق با امام صادق علیه السلام نزول خدا را بدین گونه معنی می کند.

حدیث هشام در حدیث زندیق:

«حین سأل الصادق علیه السلام فی حدیث نزوله

ص:288


1- (1) الاحتجاج: 336/2.
2- (2) المحجه البیضاء: 26/5؛ عوالی اللآلی: 7/4.

الی سماء الدنیا فاجاب علیه السلام بانه لیس کنزول جسم عن جسم الی جسم، الی ان قال: ولکنه ینزل الی سماء الدنیا بغیر معاناه ولا حرکه فیکون هو کما فی السماء السابعه علی العرش، کذلک فی سماء الدنیا انما یکشف عن عظمته و یری اولیاءه نفسه حیث شاء و یکشف ما شاء عن قدرته و منظره بالقرب و البعد سوآء.»(1)

تقریر درس از ما

انما نزوله تعالی کنزول صور الکواکب فی الماء و فی المرآه فنزول جبرئیل ایضاً کک، لیس کنزول شخص انسان من فوق السطح فیخلو مکانه الی السفل فیشغل مکانا فیمکن احلال غیره محلَّه و مکانَه، بل هو کظهور شبح الشخص فی الماء بلا انتقال - و کلمه النزول هو التنزّل فکل مرتبه دانیه فهی بالنسبه الی الحقیقه العلیا العالیه الرفیعه رقیقه لها و نازله عنها.

مرتبۀ نازلۀ هر حقیقتی نسبت به اصل و حقیقت، رقیقه آن است و تعبیر از نزول خدا، تعبیر از جلوۀ کل جمال و جلال اسمای حسنی است و او در شخص حسین علیه السلام خواهد پدید آمد، اما جایی که در منزل فاطمه علیها السلام باشد و در آغوش فاطمه علیها السلام باشد. آری، این جلوه در منزل فاطمه علیها السلام است اما به شرطی که فرزند مولودی مثل حسین علیه السلام در آبان شد.

به پهلوان اسپارت گفتند: مردم می گویند: اگر وی در اسپارت به دنیا نیامده بود

ص:289


1- (1) بحارالأنوار: 331/3، باب 14، حدیث 35.

سیموتکلس نبود گفت: این راست است، اما نه هر کس در اسپارت به دنیا آمده باشد سیموتکلس خواهد شد.

اما این که خدا دست بر سر طفل گذارد، تمرکز همه خیرات یا ظهور همه اسمای حسنی و صفات علیا در آن سر پرشور و مغز و جمجمه پر نور از «اسمای حسنی» هاله وار او را فرا گرفته، اما ترآئی و خود نمایاندن «علی اعلی» خود را در آن صورت.

هوشمندی از دانشجویان از من پرسید که: آیا خدا را در روز قیامت می توان دید؟ با پدرش از شهر ساری به سمت آمل می آمدیم.

جواب گفتم: در آن دنیا و این دنیا فرقی ندارد، هر کس خط را می خواند در نامه که می نگرد افکار و اندیشه های نویسنده را با دوری مسافت هم می خواند و به مغز او و افکار او و اندیشۀ او و غم و حزن او و نشاط او در عمق روح او فرو می رود؛ ولی آن کس که خط نمی شناسد، پهلوی او نشسته و چشمش هم باز است، اما راه به عمق فکر مغز او نمی برد.

به نزد آن که جانش در تجلی است

همه عالم کتاب حق تعالی است(1)

با این تمثیل طرز نمایان شدن «علی اعلی» در خانه محقر زهرا علیها السلام نمایان شد.

مجلسی گمان کرده که: شکل و صورت برای جبرئیل صحیح است، اما برای خدای علی اعلی صحیح نیست و چون در این حدیث صورتی احسن صور، با هیئتی

ص:290


1- (1) شیخ محمود شبستری.

باشکوه ترین هیئت آمده، آن را تأویل می کند به نزول جبرئیل، می گوید: مراد از علی اعلی رسول اوست، یا ترآئی و خود نمایاندن خدا کنایه از غایت ظهور علمی است و حسن صور کنایه از ظهور صفات کمالیۀ خدای تعالی برای پیغمبر صلی الله علیه و آله است و وضع ید که می گوید: دست بر سر حسین علیه السلام نهاد، کنایه از افاضۀ رحمت است.

این سخنان مجلسی همه مخدوش است.

اولاً: گمان فرموده این که (علی اعلی به صورت احسن ظاهر شد) اگر مراد جبرئیل باشد اشکالی ندارد. این درست نیست؛ زیرا جبرئیل هم صورت ندارد؛ زیرا جبرئیل هم ملک علم کلی و رکن ثابت افاضه هوش و هوش بخش سراسراشیاء و زندگان است و خود از شؤون باری است و موجود است به وجود او، نه به ایجاد او.

و بنابراین بالاصاله شکل ندارد، ولی متمثل به هر شکلی می شود، اما به هر صورت که متمثل می شود به منظور هدایت است، یعنی غرض از صورت و تمثیل، مثل شکل حروف الفبا هدایت به امری منظور است که در تربیت و هدایت لازم است، ولی متوجه باشید که باید بگویید: متمثل به هر شکلی می شوند، نه می گویم متشکل می شود؛ زیرا تمثل و تشکل و تخیل فرق دارند و متکلمین اشتباه می کنند که ملائکه متشکل به هر شکلی می شوند و آن قوه کلی سراسر جهان را در بر دارد و هوش و ادراک و علم و معرفت به نفوس انبیاء و کلیه انسان و حیوان می دهد.

و اما جزء دوم کلام مجلسی که گمان فرموده اگر مراد از کلمۀ «علی اعلی»

ص:291

ذات اقدس باری باشد، ظهور او به صورت، کنایه از ظهور علمی است، در این گمان از آن جهت غفلت فرموده که ظهور صورت را لایق خدا ندانسته.

ما هم با معتقدات حنابله و کرامیه و صورت خدا موافق نیستیم، اما قرآن می گوید: (فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ)1 یعنی هر طرف و هر سمت رو کنید وجه خدا آنجا است، شؤون او وجه او است، وجه الله که قرآن می گوید: هر جا روکنید و به هر طرف رو آرید و رو بگردانید، همانجا چهره خدا است، آیا نه برای این است که چهره خدا در سراسر گیتی مواجه با همه جانب عالم است آیه می گوید:(فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ)

ولی چنانکه ظهور چهرۀ ما گاهی با خنده است و گاهی با گریه و اندوه و به هر حال جلوۀ محدودی که در وضع محدودی نمایش پیدا می کند برای آن قدرت کلی عظیم، به منزلۀ قیافه خنده و گریه برای شخص است که آن خنده و گریه نه از شخص دور است و نه عین او است:

لؤلؤ اشک که بر صورت شخص جاری است، ظهور عواطف او است و گاهی از طراوت چهرۀ بشاش است و خود او نیست و به یک معنی هست و مثل ظهور شبح در آب و آینه است، عالم همه انوار خدا هست و خدا نیست؛ چون نور ز خورشید جدا هست و جدا نیست؛ شؤون او ظهور او در همه صور و ارواح است.

(فی التوحید) مسند عن ابی بصیر عن ابی عبدالله علیه السلام قال، قلت:

«اخبرنی عن الله عزوجل هل یراه المؤمنون یوم القیامه، قال: نعم، و قد رأوه قبل

ص:292

یوم القیامه، فقلت متی؟ قال: حین قال الست بربکم (البته بلسان استعداد و لسان حال) قالوا: بلی، ثم سکت ساعه، ثم قال: و ان المؤمنین لیرونه فی الدنیا قبل یوم القیمه الست تراه فی وقتک هذا؟ قال ابوبصیر: فقلت له: جعلت فداک افاحدث بهذا عنک؟ فقال: لا، فانک اذا حدثت به فانکره منکر جاهل بمعنی ما تقوله ثم قدّر أنّ ذلک تشبیه و کفر و لیست الرؤیه بالقلب کالرویه بالعین، تعالی الله عما یصفه المشبهون الملحدون.»(1)

حدیث ذعلب یمانی که از امام امیرالمؤمنین علیه السلام پرسید:

«هل رأیت ربک یا امیرالمؤمنین قال: ما کنت اعبد رباً لم اره؟

فقال: و کیف تراه؟ فقال: لاتدرکه العیون بمشاهده العیان ولکن تدرکه القلوب بحقایق الایمان.»(2)

از دیدن خط نوشته، ایمان راستین به وجود اندیشه در نویسنده می آید که شکی در آن نیست، ولی کل او در کل او نیست، کل عالم است و او منشیء ارواح و صور است، در عین این که خود هیچ صورت ندارد.

سبحان الله خالق بی چون بودن

با جمله یکی و از همه بیرون بودن

با هرکم و افزون کم و افزون بودن

با این همه چون و چند بی چون بودن

ص:293


1- (1) التوحید: 117، باب 8، حدیث 20؛ بحارالأنوار: 44/4، باب 5، حدیث 24.
2- (2) نهج البلاغه: خطبه 178.

کتاب جنگ هفتاد ودو ملت (قوه خانۀ سوراه) برای مثل و فهماندن اختلافات ملل دنیا در نشناخت قدر خدا که:(وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ)1 وضع خورشید را مثل می زند که مردمانی معتقدند، خورشید به دور کوه های آنها در کرۀ زمین می چرخد، یا به دریا فرو می رود، یا به دور کرۀ زمین همه جا یکسان می چرخد حتی در آن وقت که غروب می کند، در پشت کوه یا در دریا باز دور از زمین است به همان قدر که در وسط روز دور است، پس به دور کرۀ زمین مطلقا از کوه و دشت و دریا و بر و بحر از دورادور می چرخد.

حتی حکمای مردمان از هیئت بطلیموس معتقد بودند که: خورشید به دور همه کرۀ زمین یکسان می گردد تا محاذی بلاد آنها و قطر آنها و اقلیم آنها و قاروره های آنها، قارۀ آسیا و یا آفریقا یا اروپا یا امریکا یا اقیانوسیه می گردد همین که محاذی مملکت آنها و شهر آنها و خانۀ آنها می شود آنها را روشن می کند؛ با این که نه چنین است، بلکه خورشید در جای خود ثابت است و کرات منظومۀ شمسی و منظومه های دیگر همه به دور او می گردند، ذات علی اعلی چهرۀ او به هر جا رو کند همانجا است، صورت معینی ندارد و صدهزار صورت دارد، به قول ملاصدرا مجموع ماهیات ماهیت او است، مجموع صور پیدا و پنهان، صور او و شؤون است، با آن که در مکان خود و جای خود (که مکان و جا ندارد) ثابت است، اشعۀ روی او بر نفوس و قلوب اهل زمین و زمان و کرات آسمان می تابد و می آید و می رود، اما حقیقتش در عالم الامکان (عالم بالا) ثابت است و پابرجا

ص:294

است.

و نزول آن نظیر نزول آفتاب در خانه پیرزن است که وقتی دید تابش آفتاب در درون غرفه خانه تاریک او تابید، اول به اشتباه گمان کرد که نخ تابیده است، به صدد برآمد که مغزل و چرخ ریسندگی به کار آرد تا آن نخ را در درون منزل خود در کلافه کند، بعد همین که با روزنه برابر شد و نگاه به روزنه کرد قرص خورشید را دید که مطبّق بر دریچۀ او نهاده شده، شاد شد و بانگ و غریو برداشت که خورشید در خانۀ ما آمده؛ عارفی در آن میان به او گفت: این قرص خورشید چندین صد هزار برابر زمین است و تمام زمین گنجایش فرود آمدن او را ندارد، چگونه ممکن است با آن بزرگی در کنج خانۀ کوچک درآید، ذات باری چنین است و حتی مقربان بارگاه مثل اسرافیل و جبرئیل هم چنین هستند، جبرئیل ملک علم کلی جهان است مثل اسرافیل که او هم ملک حیات کلی جهان ها است و میکائیل که ملک تغذیه کلی جهان و جهانیان است و عزرائیل که ملک تنقلات از جهانی به جهانی است.

همه در مکان خود (که مکان و جا ندارند) ثابت هستند و فقط شعاع و اشعۀ آنها به منزلۀ اعوان آنها بر نفوس و قلوب و اعضا و جهازات حیاتی همه اهل زمین و زمان و کرات و منظومه ها می تابد و می آید و می رود.

اما حقیقت آنها در عالم بالا ثابت و پابرجا است و نزول آنها هم نظیر نزول آفتاب در خانۀ پیرزن است که چنین پدیده می آید که قرص خورشید بر لب بام است.

اکنون برای حل رموزی از شکل جبرئیل یا صورت علی اعلی، باید به کتاب

ص:295

«افق وحی» بحث ظهور جبرئیل بر پیغمبر صلی الله علیه و آله رجوع شود.

اما مشکل دوم این که فرمود: در این خانۀ تو، در این ساعت من - سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله که فرمود: در این خانه تو در این ساعت من، تواضع آمیز است، یعنی این خانۀ محقر کجا لایق جلال بی چون اوست، خانۀ مسکونی تو غرفه ای است برای نزول اجلال علی اعلی، حقیر است از نظر مکان و از نظر زمان، گفت: این ساعت من و نگفت در این ایام و ساعات، در صورتی که برای جلوه گاه او ساعت ها کافی نیست. بلکه زمان هم از ازل تا ابد هم کافی نیست، به جای ساعت زمان و به جای کل زمان دهر و سرمدی برای جلوه گاه او لازم است. بنابراین نمایان شدن علی اعلی در این خانه تو، در این ساعات من، از عجائب لطف اله در حق ما است.

و لا یخفی: اگر از عجایب لطف اله در حق آنها است، از عجایب برازندگی آن خانه و اهل آن خانه هم هست که خانه طهر است، خانه امّ ابیها است، آنجا همه خیرات پراکنده، در وجود ما «در آن خانه» جمع است، خانه نائبه خدیجه و زادۀ محمّد است؛ فرق دارد با خانۀ ازواج النبی که حسین در آنها وارد می شد و جبرئیل خبر قتل او را می آورد یا ملک مطر یا ملکی که سابقه نداشت.

و لذا پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای فاطمه ای دختر محمّد! در این کلمه اشعاری است که این خانه که در پوشش خود الان محمد را دارد و فاطمه فرزند محمّد صلی الله علیه و آله را با خصایل محمّدی دارد و پدر آن چنانی با مادری آن چنانی دارد، در اینجا خدای علی اعلی خود با علو مقامش، از هر زمان و هر مکان جلوه کرد و خودنمایی کرد، جمیع خصایل خیر در این مجمع خیر جمع است که ذات لایزالی با جمیع

ص:296

صفات کمالیه و جمالیه و جلالیه آن را مطمح نظر قرار داد.

خانه ای که بانوی آن، آن بانو باشد و پدرش آن شخص عظیم باشد؛ لایق این است که خدا جمیع آرمان های خود را از خلقت در آنجا به نمایش بگذارد و سخن همه به مولود این خانه می چرخد، مولود گل، گلاب است و مولود گلاب، عطر قمصر است.

تجلی حق به صورت تمام

لذا بعد که سر از سجده برداشت فرمود: ای فاطمه! ای دختر محمّد! خدای علی اعلی در خانه تو، همین خانه، در این ساعت من همین ساعت، به جلوه ای تجلی کرده، در بهترین و نیکوترین صورتی و باشکوه ترین هیئتی بر من تجلی کرد و خود را نمایش داد.

و به من گفت ای محمّد! آیا حسین را دوست داری؟ من گفتم: آری، قره العین من است و ریحانۀ من و ثمرۀ فؤاد من و میوۀ دل من است و پوست نازک بین دو چشم من و دو دیده من است.

پس علی اعلی فرمود: و دست خود را بر سر حسین نهاد (یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله دست خود را بر سر حسین علیه السلام نهاد) و گفتۀ خدای علی اعلی را شروع کرده، بازگو نمود. که علی اعلی فرموده: مبارک باد این مولود که بر او برکات من و صلوات من و رحمت من و رضوان من می باشد.

و احتمال دارد که معنی آن باشد که: علی اعلی دست خود را بر سر حسین نهاد - و دست پیغمبر صلی الله علیه و آله هم دست خدا است و بعد فرمود: مبارک باد این مولود، چه مولودی؟ که بر او برکات من و صلوات من و رحمت من و رضوان من است

ص:297

و لعنت من و خشم من و عذاب من و نکال و شکنجۀ من بر آن کس است که او را بکشد و بدخواه او باشد و دشمنی و ستیزه خود را اعلام کرده، منازعه با او بکند.

الا که او سید الشهدا است، از اولین و آخرین در دنیا و آخرت و سید جوانان اهل بهشت است از خلایق اجمعین.

کامل الزیاره در باب ثانی و عشرین چند جمله بر آن افزوده دارد؛ این است:

«و پدر او علیه السلام افضل از او است و نیکوتر و خیرتر است، پس سلام بر او قرائت کن.

و بشارت بده او را که او علم و پرچم هدایت است و منار و برج نور اولیای من است.

و حفیظ من و شهید من بر خلق من است.

و خزانه دار علم من و حجت من بر اهل زمین و آسمان و بر ثقلین جن و انس است.»(1)

اما سؤال از این که آیه حسین را دوست داری؟

برای این است که می خواهد افتخاراتی از تجلی اسماء و صفات در جهت جامعه آن، به حسین بدهد؛ پس باید پیغمبر صلی الله علیه و آله را متوجه کند که به محبوب او از نو عنایاتی می شود بی حساب تا شکر بیشتر کند، شکر کند که به محبوب او توجه نموده، به خواستۀ او احترام گذارده می شود.

ص:298


1- (1) کامل الزیارات: 70، باب 22، حدیث 6؛ بحارالأنوار: 238/44، باب 30، حدیث 29.

اما دست به سر حسین علیه السلام نهاد؛ اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله دست بر سر حسین علیه السلام نهاد و بعد الطاف علی اعلی بی چون خدا را در حق او بازگو کرد که اشکالی ندارد و اما اگر دست خدا مراد باشد لفظ «ید الله» در قرآن آمده و در شب معراج هم آمده که خدای جبار دست خود را بر پشت احمد نهاد؛ همان جایی که علی علیه السلام در موقع بت شکنی و شکستن بت ها، پای خود را نهاد. تأویل آن به آن که دستی به قصد افاضۀ خیر به طرف حسین آمد؛ بهتر و صحیح تر است از این که کنایه باشد از افاضه خیر، پس به نظر ما دستی در کار به قصد افاضه خیر بر سر حسین آمده؛ زیرا دستی که در کار می باشد معلوم است که برای افاضه خیر بر سر حسین علیه السلام آمده، زیرا دستی که در کار می باشد معلوم است که برای افاضه خیر و برای دادن عطایا است، دستی با کلمۀ کن پدید می آید و ناپدید می شود.(1)

ولکن دربارۀ ترآئی خدا به صورت احسن، باید ملتفت بود که عکس ستاره در آب می آید و ظهورات گوناگونی می نماید و ناپدید می شود. یعنی برمی گردد به اصل و همان وقت هم که در آب پدید می آید، خود در بالا است.

در کیفیت افاضۀ وجود دو نکته را باید متوجه بود:

اول آن که: فیض از مبدأ فیاض چنان می آید که از او چیزی نمی کاهد و در بازگشت بر او چیزی نمی افزاید، مانند عکس ستاره در آب یا آیینه.

ص:299


1- (1) شافعی در شعر خود می گوید: و علی واضع اقدامه فی محل وضع الله یده «الغدیر: 12/7؛ شجره طوبی: 306/2، مجلس 25»

امام رضا علیه السلام در جواب این سؤال که:

«هو فی الخلق ام الخلق فیه، قال: انت فی المرآه؟ ام المرآه فیک.»(1)

دوم - ظهور «ید» که در هنگام اعطا جلوه می کند، جوهر را افاضه می کند و حیات را، نه شبح بی روح را، پس صورت در آیینه و آب با آن فیض، دو چیز کسری دارند؛ یکی جوهر که قائم به ذات باشند و دیگر حیات که متحرک بالاراده باشند، ولی در افاضه باری تعالی هر دو این ها هستند.

اما راجع به «ید» دست خدا.

اخباری داریم که خدا دست و صورت مجسم دارد و نزول و صعود از آسمانی به آسمانی دارد و فرقه ای از حنابله و کرامیه و وهابی ها اصرار به ثبوت آن دارند و رد آن را کفر می شمردند. قرآن هم می گوید:

(وَ جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا)2

حتی آن که کتاب مسند احمد بن حنبل را که شیخ احمد، ساعاتی پدر مرحوم شیخ حسن بنا، رئیس اخوان المسلمین شرح کرده در 22 جلد، به نام الفتح الربانی فی شرح مسند احمد بن حنبل الشیبانی - آن را با همه زیبایی و پرمایگی اش، به واسطه آن که در عداد صفات فعلیه خدا «ید» را تفسیر کرده «به قدره و مقدره» این کتاب بزرگ مسند مهم را که تکیه گاه حنابله است، وقتی به کشور حجاز بردند، وهابی ها آن را به واسطۀ همین یک نقطۀ تأویل قبول نکردند و کتاب را

ص:300


1- (1) عیون اخبار الرضا علیه السلام: 171/1، باب 12.

مردود دانستند.

کتاب تفسیر طنطاوی را به کشور خود راه ندادند؛ تا در یکی از مجلدات شکایت خود را از آنها به حکومت حجاز می کند، البته در قبال این فرقه جهول فرقۀ معتزله عصر مأمون و معتصم و واثق جنجالی بر پا کردند، حتی آن که خلیفه (الراضی) توقیعی صادر کرد که آنها را به اعتقادات شنیعه و تشبیه خدا و دیگر اعتقادات توبیخ فرمود. از آن توبیخ نامه این جمله را می نگرید:

شما نوبه ای معتقدید که خدا صورتی است که مثل چهرۀ زشت قبیح سمج شما بر مثال رب العالمین است و هیئت رذیله شما بر هیئت او است و کف و انگشتان و رو پای و دو نعلین طلائی را برای او ذکر می کنید و صعود بر آسمان و نزول بر دنیا را می گویید.

خدا متعالی است از آن چه ظالمان و جاحدان می گویند؛ علواً کبیرا.

سپس طعنۀ شما برگزیدگان امت و نسبت دادن شیعۀ آل محمّد صلی الله علیه و آله را به کفر و ضلالت.

سپس دعوت کردن شما از مسلمانان به تدین به بدعت های ظاهره و مذاهب فاجره که قرآن به آن ناطق نیست.

و انکار شما به زیارت قبور ائمه علیهم السلام و تشفیع شما و سرکوفت شما بر زوار آنها؛ به این که بدعت است و خود شما اجتماع دارید به زیارت قبر مردی از عوام که نه دارای شرف و نه نسب و نه سببی با رسول خدا صلی الله علیه و آله است، به زیارت او امر می کند و برای او معجزات انبیا و کرامات اولیا را قائل اید؛ خدا لعنت کند آن شیطان را که این منکرات را برای شما زینت کرده و چقدر گمراه بود.

ص:301

و امیرالمؤمنین علیه السلام «الراضی» قسم یاد می کند، به حق خدا قسمی که جدّی است و وفای به آن لازم است که اگر از این مذهب مذموم مشؤوم و از این راه کج و معوج برنگردید، همگی شما را ضرب تازیانه و پراکنده کردن از وطن و کشتار و نابود کردن فرا می گیرد و شمشیر را در گردن شما به کار خواهد برد و آتش در محله و منزل شما خواهد افروخت.

از این نامه و توقیع به دست می آید که: افکار مجسمه و حشویه، انتشار آن در حنابله مشهور بوده.

مذهب حنبلی در بغداد انتشار یافت، حالیا که غلبه در آن با مذهب شیعی بود و حنابله یک دوره تمام با شیعه به مبارزه سخت و صراع عنیف(1) پرداختند، لکن نتوانستند بر آن غلبه کنند با این که کتابخانه شیخ طوسی را سوزاندند.

در سال 323 (ه -) امر حنابله بالا گرفت و قوی شد و شوکت یافت تا به خانه های قائدان لشکر و عامه هم راه یافتند و به آنها حمله ور شدند؛ حتی در هر خانه ای نبیذی می یافتند آن را می ریختند.

و اگر مغنیه زن آوازه خوانی می یافتند او را می زدند تا بغداد را به هرج و مرج کشاندند و خاطر حکومت را مشوش کردند.

چنان که از پشتیبانی کورانی که در مساجد مأوی می گرفتند استظهار گرفته، هر گاه یک نفر شافعی بر آنها گذر می کرد او را با عصا و چوب دستی خود سخت می زدند تا بمیرد؛ تا توقیع خلیفه (الراضی) آن طور که گذشت صادر شد.

ص:302


1- (1) صراع عنیف: کشتی گیری دشوار.

تتمیم این حوادث را از کتاب (سروش مقدس وادی ایمن مکه و مدینه) تألیف دیگرم از ص 209 تا 348 باید دید که: فرق بین اصول مذهب ما شیعه را با حنابله و محدثان در صفات ذات و صفات ذات اضافه و صفات فعلیه بیان می کند.

اما عقیدۀ من دربارۀ دست خدا «ید» نه آن است که دست دارد برای همیشه مثل دست و پای ما، که در موقع و غیر موقع همراه ما هست و نه آن است که ندارد هیچ گاه تا صرفاً تأویل شود به مقدره یا به افاضۀ خیر؛ بلکه با کلمۀ «کن» وجودیه که هر چیز موجود می شود دستی پدید می آید و به سویی دراز می شود و همین که حکمت آن تمام شد فیض قبض می گردد، ولی معنی فیض باری و کیفیت آن را باید دانست که:

فیض از منبع فیض بیاید چنان که از او چیزی نکاهد و درگاه بازگشت چیزی بر آن نیافزاید.

اما مسئله ارتباط این با تبارک مولود و عروج او تا به مقام سید الشهدائی معلوم است.

زیرا تبارک به معنی افزون شدن است. افزون بادا، البته هر مولودی که این چهار چیز از الطاف بی چون بر او متوالی و پیاپی وارد شود و به او متصل شود و جوهر جان او گردد - برکات، صلوات، رحمت، رضوان، البته در تکامل متزاید او می رسد به مقام سیدالشهدائی اولین و آخرین در دنیا و آخرت و به مقام سید شباب اهل الجنه از خلائق اجمعین.

و اینها از برکت آن مادر است که مادر خانه است و ینبوع وجود این مولود است.

ص:303

و از برکت آن پدر است که سالار این خانه است و او، شرح بزرگی این پدر و مادر است.

در دنبال حدیث ذکر پدرش علی علیه السلام آمده که: افضل از این فرزند است و خیر است و بهتر است و علم و پرچم هدایت است و برج نور حجاز است.

قیس بن سعد بن عباده به امام علیه السلام گفت:

«لأنّک نجمنا الذی نهتدی به و مفزعنا الذی نصیر الیه، و ان فقدناک لتظلمن ارضنا و سمائنا.»(1)

سالار شهیدان این افتخار از چه سبب آمده

این لقب سید الشهدا، سرور شهیدان را خداوند علی اعلی به او داد.

از چه سبب حضرت علی اعلی به او این افتخار بزرگ را داده؟ شاید از کلمه اولین و آخرین، رمز آن به دست بیاید امور به مقایسه معلوم می شود. یا از هدف عالی بالا بلندش بود که عالی و اعلی بود، او می کوشید که (کَلِمَهُ اللّهِ هِیَ الْعُلْیا)2 گردد و در اولین و آخرین شهدا این هدف اعلی، وجهۀ همت دیگران نبود و اگر بوده به این قدر فداکاری نبود یا از طرز شهادتش بود که در اولین و آخرین شهدا هیچ کدام به این طرز شهید نشدند، حسین منصور حلاج را بر سر دار کردند (نزد معتقدان به او شهدی است) اما پیکرش را زیر سم اسب ها درهم نکوبیدند و عشق او و وله و شیدایی او به قدر دعای عرفات سید الشهداء نبود.

ص:304


1- (1) الأمالی، شیخ طوسی: 716، مجلس 43.

شیخ شهاب الدین سهروردی صاحب حکمت اشراق را در حلب کشتند، اما فلسفه اشراق او نه اتصال با خالق را مثل حسین شهید داشت و نه نظام به مخلوق می داد؛ به قدر شهید اول از فقها یا شهید دوم که کتب علمی و عملی فقه به جا نهادند تا برای نظام معاش خلق دستوری باشد و خواجه نظام الملک را کشتند؛ اما کتاب او فقط سیاست را به درد می خورد و شخص خودش به نظر احرار، خودفروخته دربارها بودند، همچنین شیخ الرئیس ابن سینا که کتاب قانون طب را نوشت اما اسیر دربارها بود و شفا و اشارات و مقامات العارفین او در خودش عملی نگردیده و حکمت مشاء، مردم را به سوی خدا راه نمی برد و فرایض یومیه نداشت و شیخ شهاب الدین سهروردی مقتول شد.

اما حکمت اشراق ارباب انواع او با نور اسپهبد بدن، چراغی فرا راه تاریک جامع اشراقی نمی گذارد مگر به طبقۀ مخصوصی.

و حسین منصور حلاج شهید بر سر دار که همی گفت: «اقتلونی» ناراحتی عشق را در خودش و درون خودش می دید، اما به درد خلق نمی خورد؛ بلکه دکتر بدوی در کتاب (ثلاث شخصیات قلقله) سه شخصیت ناآرام ناراحت را می گوید: مقصودش حسین منصور حلاج و شیخ شهاب الدین مقتول صاحب فلسفه اشراق و سلمان فارسی است؛ اما اگر این دو را حسین منصور حلاج و شیخ مقتول اشراق را، جامعه ما از دست بدهیم، جامعه و امت چراغ نورپاش خود را از دست نداده، آنان برای جامعه و تعالی جامعه کاری نکرده اند و کلامی که نور راه باشد به جا ننهاده اند، بلکه تعلل کردند تا کشته شدند نه تعقل.

اما شهدای اولین سقراط، جبار عقل، شهید اخلاق، فیلسوف اخلاق، خیلی قوی

ص:305

بوده، اما فقط حوزۀ معدودی از شاگردان از او استفاده کردند و مجلس سنای «آتن» به کشتن او رأی داد و فقط یک جام زهر شوکران(1) نوشید، کجا به حسین شهید می رسد که با هر تیری زهری در جام نوشید.

اما اشعیای پیغمبر صلی الله علیه و آله و یحیی شهید و عیسی مسیح؛ اگر عیسی شهید شده باشد بار هدایت امم بزرگی را مثل حسین بن علی علیه السلام بر دوش نداشتند که امپراطوری فرس و روم یک جزء از آن باشد، بلکه فقط برای قوم یهود در اردن و اطراف رود اردن دعوت آنها پخش می شد، حتی به مصر و حجاز و نجد و عربستان و آفریقا و آسیا و ممالک دنیا راه آنها بسته بود، اما حسین بن علی علیه السلام بار هدایت همه ممالک دنیای آن روز بر او فشار می آورد.

سقراط شهید، جام زهر شوکران را فقط نوشید و شهید شد، و سعید بن جبیر را فقط سر از تن جدا کردند و مسیح فقط به دار رفت، اگر رفت.

اشعیای پیغمبر صلی الله علیه و آله از شهدای اولین.

و یحیی پیغمبر از شهدای اولین.

و سعید بن جبیر از شهدای آخرین.

و شهدای دیگر؛ همه با یک نوع از کشتن شهید شدند، ولی حسین بن علی علیه السلام امام شهید سالار شهیدان با همه نوع کشته شد و از سر تا پا در خون نشست و از

ص:306


1- (1) شوکران: گیاهی علفی از تیره چتریان به ارتفاع یک و نیم متر که به حد زیادی در اماکن سایه دار و کنار رودخانه ها دیده می شود. ساقه زیرزمینی آن سمی و خطرناک است. مسمومیت حاصل از عصاره گیاه شوکران عوارض شدیدی را در انسان تولید می کند که منجر به مرگ می شود.

خود و جوانان خاندان و دودمان آل محمّد صلی الله علیه و آله کشته شد.

«ازدلف الیه ثلاثون الفاً کل یتقرب الی الله بسفک دمه.»(1) «فرقه بالسیوف و فرقه بالنبال و فرقه بالأحجار.»(2)

شعارۀ زخم های شمشیر و نیزه و تیرش به هزار می رسید؛ غیر از داغ جوانان و غیر از ذبح از قفا و تشنگی و تنهایی.

شاعر عرب سید حیدر از زبان عقیلۀ قریش زینب، بالای نعش برادرش سالار شهیدان می گوید:

ثکلتک حین استعضل الخطب واحداً

اری کل عضو منک یغنی عن الالف(3)

من به داغ تو نشستم و برادر مردگی خودم را یک مصیبت، اما همان یک را معضلۀ لاینحل می دیدم، کمرشکن می دیدم، اینک هر عضو تو را می بینم که هر یک هر یک، از هزار برادر مردگی بر من سنگین تر است.

از این جهت است که برای هر عضو او یک سلام هست و شهدای دیگر جهان هر کدام یک سلام دارند یا دو سلام، یکی به روح و دیگری به جسم، اما حسین بن علی علیه السلام سالار شهیدان به هر عضو او یک سلام باید داد.

«السلام علی الثغر المقروع بالقضیب.

ص:307


1- (1) العوالم: 349؛ مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 176.
2- (2) شجره طوبی: 213.
3- (3) دیوان السید حیدر الحلی: 39/1.

السلام علی البدن السلیب.»(1)

از اینجا است که حتی بر پدر بزرگوارش که او هم شهید است، حسین علیه السلام سالار شهیدان است؛ زیرا امیرالمؤمنین علی علیه السلام از یک ضربت ابن ملجم مرادی شهید شد؛ و امام حسن برادرش از یک شربت زهرآلود جعده شهید شد اما برادران او و کسان به دور او هر کدام می چرخیدند، امّا حسین علیه السلام یک زینبی آن هم گرفتار.

این خصایص و خصایل و فضایل هر چه هست، همه و همه از برکات آن مادر و آن خانه است که فاطمه مادر آن خانواده و بانوی آن خانه است؛ مصیبت هم هر چه هست سوز آن و آتش آن بر جان و تن آن مادر یگانه است، هر چه هست باید سراغ آن را در خانه و از آن خانه گرفت. علی اعلی در آن خانه، خود را نمایانید با بهترین صورت و تمام ترین هیئت.

سید الشهدا، از اولین و آخرین

از کلمۀ اولین و آخرین این مقایسه به دست می آید که هدف ها با هم سنجیده شود و انواع شهادت ها مقایسه شود.

دکتر شریعتی مقایسه حسین علیه السلام را با شیخ الرئیس ابن سینا و با منصور حلاج کرده، در صورتی که فاصله ها است.

در تنوع، او فرد اول است

سقراط شهید شد و جام زهر شوکران را نوشید، یحیی را سر بریدند، آنتیپاس

ص:308


1- (1) المزار: 500؛ بحارالأنوار: 319/98؛ صحیفه المهدی علیه السلام: 292.

پادشاه سوریه پسر هیردوس او را شهید کرد. برای این که یحیی می گفت: دختر زوجه خویش را نمی شود تزویج کرد.

در شهدای آخرین حجر بن عدی، شهید مرج عذراء بر سر یک کلمه تبری از علی علیه السلام کشته شد،(1) گردن او را و همراهان او را زدند، ولی بعد دفن کردند.

و سعید بن جبیر شهید شد به دست حجاج ملعون، اما سرش بالای نیزه نرفت.

هر کدام با یک نوع شهید شدند.

اما حسین علیه السلام سید الشهداء است؛ از آن که با همه نوع از این انواع کشته شدن شهید شد، حسین شهید سر تا پا در خون نشست و از خود و جوانان دودمان آل محمّد کشته داد، از هر عضو عضو خود کشته ای داد و تنش زیر سمّ اسب ها پامال، بلکه توتیا شد و سرش بالای نیزه رفت، همین جا اهانت ها سرّ علوّ و تفوّق او بود؛ بر خاکستر تنور نشست که اشعۀ نور از او تا فضای خانه و تا آسمان به بالا بر شد، در دیر نصرانی وارد شد که کار او بالا گرفت.

در دمشق بر در خانه یزید

علو فی الحیات و فی الممات لحق تلک احدی المعجزات(2)

بدین جهت سالار شهیدان است وعلی اعلی او را سرور شهیدان می داند که علو و برترین بر همه دارد، اما در هدف اشیعای پیغمبر از اولین و یحیی پیغمبر از اولین و سعید بن جبیر در آخرین، از یک آرمان دفاع کردند و شهید شدند؛ ولی

ص:309


1- (1) الاحتجاج: 296/2.
2- (2) اعیان الشیعه: 542/3؛ الکنی و الالقاب: 229/1؛ تاریخ بغداد: 245/3.

حسین علیه السلام همه اهداف نبوت محمّد صلی الله علیه و آله در سرش بود.

صوت دعی بمکه الی العلی یسمع رجعه بطف کربلا

صوت محمّد و ما محمّد الاحسین و الحدیث یشهد

اما شیخ شهاب الدین سهروردی مقتول، پای آرمانی کشته نشد و گرچه صاحب فلسفه اشراق است و حسین منصور حلاج هم پای مرامی کشته نشد و بلکه به قول دکتر عبدالرحمن بدوی (ثلاث شخصیات قلقه) از فکرهای فلسفی خود ناراحت بودند و کشته شدند، نه پناه اعتقاد مردم بودند نه پناه اقتصاد، برای تعالی جامعه هم کاری نکردند و حرفی هم نزدند، بلکه در هماهنگی با جامعه خود تعلل کردند. تا کشته شدند. اما حسین علیه السلام سید الشهداء آرمان او آرمان انبیا بود؛ از نوح گرفته تا ابراهیم خلیل و موسی کلیم و عیسی مسیح روح الله و حضرت محمّد خاتم الانبیا و حبیب الله.

از جهت هدف، هدف او عالی و الهی بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله جدش به او فرموده بود:

«إن الله یحب معالی الامور و یکره و سفسافها»(1) بلکه چنان که از جهت نسب، نسب او عالی و اعلی بود، از جهت آرمان هم عالی و الهی بود.

صوت دعی بمکه الی العلی یسمع رجعه بطف کربلا

صوت محمّد و ما محمّد الاحسین و الحدیث یشهد

ص:310


1- (1) وسائل الشیعه: 73/17، باب 25، حدیث 22020؛ عوالی اللآلی: 67/1؛ حدیث 117.

ناطق بصره، ابن مسعود نهشلی در سخنرانی خود برای طوایف سه گانه بصره: بنی حنظله و بنی سعد و بنی عامر دربارۀ حسین علیه السلام گفت: و اشاره به حجاز کرد، حسین علیه السلام آن وقت در حجاز بود.

او گفت:

«و هذا الحسین بن علی ابن بنت رسول الله صلی الله علیه و آله ذوالشرف الاصیل و الرأی الاثیل، له فضل لایوصف و علم لا ینزف و هو اولی بهذا الامر لسابقته و سنّه و قدمه و قرابته. یعطف علی الصغیر و یحنو علی الکبیر. فاکرم به راعی رعیه و امام قوم وجبت لله به الحجه و تمّت به الکلمه و بلغت به الموعظه.»(1)

بعد در نامۀ خود به امام جواب نوشت:

اما بعد:

«فقد وصل الیّ کتابک و فهمت ما ندبتنی الیه و دعوتنی له من الاخذ بحظی من طاعتک و الفوز بنصیبی من نصرتک.

وان الله لا یخل الارض قط من عامل علیها بخیر و دلیل علی سبیل نجاه.

وانتم حجه الله علی خلقه و ودیعته فی ارضه، تفرعتم من زیتونه احمدیه هو اصلها و انتم فرعها.»(2)

امام علیه السلام خود در موقع دعوت ولید بن عتبه از او برای بیعت با یزید فرمود:

«ایّها الامیر! انا اهل بیت النبوه و معدن الرساله و مختلف الملائکه بنا فتح

ص:311


1- (1) ابصار العین فی انصار الحسین: 212؛ اعیان الشیعه: 590/1.
2- (2) العوالم: 188؛ لواعج الاشجان: 41.

الله و بنا ختم. و یزید رجل فاسق، شارب الخمر، قاتل النفس المحرمه معلن بالفسق و مثلی لایبایع مثله.»(1)

و در نامه امام علیه السلام که به سران پنج گانه بصره، برای دعوت آنها مرقوم فرموده گوید: امّا بعد:

«فانّ الله اصطفی محمّداً صلی الله علیه و آله علی خلقه و اکرمه بنبوته و اختاره لرسالته، ثم قبضه الله الیه و قد نصح لعباده و بلغ ما ارسل به صلی الله علیه و آله و کنّا اهله و اولیائه و اوصیائه و ورثته و احق الناس بمقامه فی الناس فاستأثر علینا قومنا بذلک فرضینا و کرهنا الفرقه و احببنا العافیه و نحن نعلم انا احق بذلک الحق المستحق علینا ممّن تولاّه.

وقد بعثت رسولی الیکم بهذا الکتاب و انا ادعوکم الی کتاب الله. و سنّه نبیّه صلی الله علیه و آله فانّ السنّه قد امیتت و انّ البدعه قد احییت و ان تسمعوا قولی و تطیعوا امری، اهدکم سبیل الرّشاد.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»(2)

امام علیه السلام خود در نامه ای که به پاسخ اهل کوفه نوشت و مسلم را به نیابت خود فرستاد، مجموع خصایل امام علیه السلام را بیان می کند:

«و لعمری ما الامام الحاکم بالکتاب القائم بالقسط، الداین بدین الحق،

ص:312


1- (1) العوالم: 174؛ اللهوف: 17.
2- (2) مقتل الحسین علیه السلام، ابومخنف: 25؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 26.

الحابس نفسه علی ذات الله»(1)

فداکاری آن سالار جوان بهشتی را، اهل عالم مثل اعلی فداکاری تشخیص داده اند، دفتر آدمیت را کتاب آنان ختم کرده است.

و از جهت یاران: همقطارانش زبدۀ رجال شهدا بودند و هر کدام از پیر و جوان و زن و مرد، حامل پیامی بودند برای مردم جهان.

خود پیکرش آن قدر قطعه قطعه شد که هر قطعه اش مثل یاری زبان دار بود.

حتی پیکرش را که زیر سم ستوران افکندند توتیا کردند؛ هر ذرّه ذرّه استخوان های بدنش مثل شخص گویایی شده بودند، شاعر ابو هارون مکفوف و سید حمیری، این سخن را در مطلع شعر خود آوردند که:

ای رهگذر! بر کربلا گذر کن و از استخوان های زکیه طیبه طاهره حسین علیه السلام بپرس که آیا تو را آب دادند برای خاطر جدت محمّد. امام صادق علیه السلام آن قدر گریه کرد که شاعر رحمش آمد؛ از خواندن بقیه شعرش خودداری کرد.

اما سرش: سر مقدس بر سر نیزه ها بالا رفت، در هر شهری او را بالای نیزه دیدند. اما آگاهانه مقاومت خود را تا این حد در هر منزل، بین راه فرموده بود.

اگر در تنورخانۀ خولی پنهان شد،(2) امّا خاصیت نور این است که اگر بر خاکستر تنور هم بتابد، باز علوّ می گیرد.

نور بر زیر پای راهروان در جاده می تابد، اما همانجا هم اگر پای بر سر او

ص:313


1- (1) مثیر الاحزان: 16؛ ابصار العین فی انصار الحسین: 26.
2- (2) مثیرالاحزان: 66.

بگذاری، نور برجسته به بالای پا و روی کفش برمی نشیند، این منطق نور است بر بالای نیزه ها که در هر شهری او را بردند همین منطق را داشت، حتی در شام که بر سردر سرای یزید او را نصب کردند و در شهر گرداندند.

در بین راه به زهیر بن قیس می فرمود: سر من و تو به هدیه خواهد رفت.

از افق اعلی فوق آسمان های بالا تا خاک نمناک کربلا، از فراز اعلی علیین تا زیر خاک سفلی ارض هفتمین، که منازل محبوب ما است.

در کتاب منازل السّائرین هزار منزل برای سالک آورده، از در دوست تا به منزل، دل عارفان را هزار و یک منزل.

(فائق زمخشری) رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «اهل علیین برای اهل بهشت چنان به دیده می آیند که کواکب و ستارگان آسمان ها برای شما اهل زمین.

یعنی آنچه بین زمین زیر پا تا ستارگان بالا فاصله است، نظیر آن و به همان قدر بین ستارگان زبرین تا بهشت برین است و تازه از بهشت برین تا علیین همچنین فاصله است که از بالای سر نور آنها را، فقط بهشتیان می نگرند و العلیون لاولی الالباب.

سؤال شد که یا رسول الله! آیا حسنین هم از اهل علیین اند؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«انّ الحسنین من اهل علیین و انعما.»

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: بلی، و برتر.

آشیان انسان برتر آشیان همت او است.»(1)

ص:314


1- (1) الفائق فی غریب الحدیث: 3/2.

(کَلاّ إِنَّ کِتابَ الْأَبْرارِ لَفِی عِلِّیِّینَ)1

کتاب امام حسین علیه السلام و پروندۀ امام حسین علیه السلام اشعه ای است از حیات امام و افق علیین که جای دوردستی است.

امت ما را هم دعوت می کنند که به آنجا برویم که آشیان انسان برتر است. آشیان آن انسان برتر «حسین» چه در خاک یثرب و بطحای آن و چه در زمین کربلای آن، همانجا وادی طوی و نور طور موسی است، آنجا وطن عقیدۀ ما است، ما باید رخت به آنجا بریم، نماز را مسافر در آنجا تمام می خواند (یعنی می تواند بخواند)

رمز از آن که به وطن رسیدیم، سفر به پایان رسید، مثل حرم مکی و حرم مدنی که آنجا هم وطن عقیده اند.

همچنین مسجد کوفه که سکوی پخش صوت العداله الانسانیه است، از حنجرۀ علی علیه السلام سخنان آسمان و معدلت را طبق نسخۀ اصل طبق الاصل از محمّد می شنویم، پس آنجا هم وطن ما است و همچنین کربلا نزد حسین علیه السلام.

قال علیه السلام: «من احبنا للدنیا فان صاحب الدنیا یحبه البّر و الفاجر و من احبنا لله کنا نحن و هو یوم القیامه کهاتین و اشار بالسبابه والوسطی.»(1)

صوت دعی بمکه الی العلی یسمع رجعه بطف کربلا

صوت محمّد و ما محمّد الا حسین و الاحدیث یشهد

ص:315


1- (2) شرح الاخبار: 444/1؛ مجمع الزوائد: 281/10.

البته آن انسان که خدا دست بر سر او نهاد و نشان داد که دست او را می گیرد و به بالا بر می کشد، او تا به اعلی علیین هم بر می شود تا سمو «علی اعلی» هم بر او جلوه می کند و حق را می خواهد و با کوس و فغان و نعرۀ عاشقانه، آن قدر به بالا و علو اعلی بر می شود.

که بتواند حسن ازل را ببیند و در ادراک «حسن ازل» بزرگ ترین بهجت و ابتهاج را دریابد.

«فالحق اجل مبتهج بذاته.»(1)

و البته این کشف و شهود حسن ازل پس از پرده دری های ظواهر عالم و عوالم است که پرده از روی جمال حسن ازل، بردارد تا مستغرق در ابتهاج شود.

دعای عرفات را خوانده اید که: تشریح اعضا و جهازات بدن را از جمجمه سرگرفته تا پوست پاها، یک یک را روی دست گرفته و با نگاه بهت آمیز دقایق لطف صنع بی چون را در آن می نگرد.

قطعۀ تشریح دعای عرفه

از شهود خدا در چین و شکن های پیشانی جداگانه

1 - و اساریر صفحه جبینی - نقش چین و شکن های صفحه پیشانی ام.

2 - و رشته های مجاری نور بصر و چشم و دیدگان جداگانه.

«و علائق مجاری نور بصری» که هفت لون از حمره که سیصد میلیون موجه در هر ثانیه وارد چشم می شود و تا نور بنفش که در هر ثانیه هفتصد

ص:316


1- (1) شرح الاسماء الحسنی: 283/1.

میلیون موجه بر چشم وارد می شود و کرۀ چشم هم هفت پرده و سه آب دارد.

«و مسارب صماخ سمعی» راهروهای سوراخ گوش جداگانه.

3 - «مسارب صماخ سمعی» و گوش بیرونی و وسطی و گوش درونی.

و شکاف های راهروی تنفس جداگانه.

4 - «و خرق مسارب نفسی» که صد و هشتاد الی هشتاد و پنج میلیون حجرات تنفس است.

5 - و لوله های نرم بینی ام «و خذاریف مارن عرنینی.»

6 - و آنچه در درون دو لبانم بر آن به هم می آید، «و ما ضمت و اطبقت علیه شفتای.»

7 - و حرکات الفاظی که از دهان بیرون می رانم.

8 - و محل ارتباط «فک بالا و فک پایین» که در بیخ دهان در هم فرو می روند.

9 - و شکاف ها که دندان ها در درون آن می رویند؛ در دو فک اعلی و اسفل.

10 - و لوله گوارایی طعام و آب آشامیدنی در مقطع پل تنفس.

11 - و آن استخوان زین ترکی که مغز دماغ من در جمجمه، روی آن گسترده است.

12 - و گردن من که لوله ها و تارهایی از بدن من بیرون جسته و با طناب های رسا، آن پیوند سر با تن و پیکر حاصل شده.

13 - و تنور سینۀ من با هر چه بر آن مشتمل است و در درون آن واقع است.

ص:317

14 - و جمله لوله های خون که از قلب به بالا و از قلب به پایین لوله «آوورطا» تقسیم، بعد از تقسیم خون را می چرخاند.

15 - و پردۀ «دیافراگمای» که قلب و تلمبه های آن و کبد و قطعات آن را حفاظت می کند و کشمکش آن تنفس می آورد و می برد، هر نفسی که فرو می رود؛ ممد حیات است و چون بیرون می آید؛ مفرح ذات است.

16 - و پاره های لخته لخته «کبد جگر» که یک میلیون و دویست هزار دکمه دستگاه های پالایشگاهی دارد.

17 - و آن تیغه خنجری سینه که اضلاع و دنده های من بر آن کج شده تا دو شق بدن را به هم ملصق کرده.

18 - سر بندبند مفاصل من که گوی استخوانی را درون گودی ها فرو برده.

19 - و قبض و بسط عوامل دست و پاها که هر کدام از عضلۀ خاصی فراهم گردیده، به صورت ماهیچه ها برای فنر قبض و بسط.

20 - و گوشت من که عبارت است از عضلات ماهیچه برای قبض و بسط.

21 و خون من که در بدن سیزده لیتر است و غیر از گلبول های سرخ و سفید پاد زهر همۀ سموم را هم می سازد و از غده ها هرمون ها را هم پخش می کند.

22 - و دستگاه موهای سر و موی بدن که لوله تنفسی است با پیازچه های آن.

23 - و بشرۀ پوست من که سه طبقه است با منافذ و سوراخ ها.

24 - دستگاه سلسلۀ نخ اعصاب من، اعصاب حس و اعصاب حرکت سمپاتیک و پاراسمپاتیک و عصب تسمۀ پشت که فقرات را با حرکات آنها، روی هم نگه می دارد.

ص:318

25 - دستگاه قصب لوله های استخوانی پاها و ران ها و دست ها.

26 - دستگاه استخوان های من که اسکلت را بر پا می دارد، در جمجمه به صورت تخته هایی خمیده در سر با «دروز(1) و شؤون» آن و در جائی به صورت لوله ها و در جائی به صورت «مهره ها» با شمارۀ 219 قطعه.

27 - روغن مخ که در درون این لوله ها و آنچه در داخل جمجمه است، طبقه خاکستری روی آن را گرفته.

28 - و لوله های عروق وریدی که خون را از حاشیه به درون می آورد و شریانی که از قلب به حاشیه می برد.

29 - و جمیع جوارح من، دست زدن و پای گریختن و دندان گزیدن.

30 - و آن چه بافت تار و پود من در هنگام ایام شیرخوارگی بافته شده و افزوده شده.

31 - و آنچه زمین بار سنگین از بدن من به دوش می کشد.

32 - و خواب من که اسرارآمیزترین استراحتگاه است که به عوالم غیب هم می برد، عجایب خواب در 85 بند در دیوان «امیری فیروز کوهی» حیرت آور است.

33 - و بیدار شدن من که روح، مجدداً تجدید حیاتی می دهد.

34 - و سکون من

35 - و حرکات من در رکوع من و سجود من (تا آخر) امام علیه السلام چهار دستگاه

ص:319


1- (1) دروز: جمع درز، شکاف ها، چاک باریک.

را در باطن و روح پیش از اینها آورده است.

36 - (الف) من مشاهده می کنم تو را به حقیقت ایمان من.

(ب) و عقد عزائم یقین من.

(ج) و خالص صریح توحید من.

(د) و باطن مکنون ضمیر و وجدان من که دستگاه محاکمۀ خدایی است در غیبت ذات هر انسان.

تا آخر - که مقام اعلی علیین را در پیکر جسمانی هم مشاهده می کنند و می گوید:

«و الحقنی بنور عزّک الابهج فأکون لک عارفا و عن سواک منحرفا.»(1)

سپس دلباختگی های خود را در پی می گوید.

قطعه 1 - در قطعه ای می گوید:

«الهی علمت باختلاف الآثار و تنقلات الاطوار ان مرادک منی ان تتعرف الیّ فی کل شیء حتی لا اجهلک فی شیء.»(2)

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را(3)

ص:320


1- (1) الإقبال: 687.
2- (2) الإقبال: 348.
3- (3) فروغی بسطامی.

قطعه 2 -

«الهی ترددّی فی الآثار یوجب بعد المزار فاجمعنی علیک بخدمه توصلنی الیک.»

قطعه 3 -

«الهی کیف یستدّل علیک بما هو فی وجوده مفتقر الیک ایکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک. متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک.»

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را

«ومتی بعدت حتی تکون الآثار هی التی توصل الیک. عمیت عین لا تراک علیها رقیباً.»(1)

قطعه 4 - تا آنجا که می گوید:

«الهی امرت بالرجوع الی الاثار فارجعنی الیک بکسوه الانوار و هدایه الاستبصار حتی ارجع الیک منها کما دخلت الیک منها مصون السرّ عن النظر الیها و مرفوع الهمه عن الاعتماد علیها.»

قطعه 5 - تا آنجا که می گوید:

«منک اطلب الوصول الیک و بک استدل علیک.»

ص:321


1- (1) الإقبال: 348-349، (دعای عرفه).

قطعه 6 - تا آنجا که گوید:

«الهی حققنی بحقائق اهل القرب و اسلک بی مسلک اهل الجذب.»

قطعه 7 - تا آنجا که می گوید:

«انت الذی اشرقت الانوار فی قلوب اولیائک حتی عرفوک و وحدوک.»

«و انت الذی ازلت الاغیار من قلوب احبائک حتی لم یحبوا سواک و لم یلجئوا الی غیرک.»(1)

قطعه 8 - تا آنجا که می گوید:

«انت المونس لهم حیث اوحشتهم العوالم و انت الذی هدیتهم حیث استبانت لهم المعالم.»

تا می گوید:

«فقد دفعتنی العوالم الیک.»

قطعه 9 - تا می گوید:

«تعرف لکل شیء فما جهلک شیء.»

«و انت الذی تعرفت الی فی کل شیء فرأیتک ظاهراً فی کل شیء.»

قطعه 10 - تا می گوید:

«یا من استوی برحمانیّته فصار العرش غیباً فی ذاته.»

قطعه 11 - تا آنجا که می گوید:

ص:322


1- (1) الإقبال: 349، (دعای عرفه).

«محقت الآثار بالآثار و محوت الاغیار بمحیطات افلاک الانوار.»(1)

قطعه 12 - تا آنجا که می گوید:

«یا من احتجب فی سرادقات عرشه عن ان تدرکه الابصار، یا من تجلّی بکمال بهائه فتحققت عظمته الاستواء.»

قطعه 13 - تا آنجا که می گوید:

«کیف تخفی و انت الظاهر ام کیف تغیب و انت الرقیب الحاضر.»

قطعه 14 - و در اول دعاء می گوید:

«خلقتنی من التراب - ثم اسکنتنی الاصلاب أمنا لریب المنون و اختلاف الدهور فلم ازل ظاعناً من صلب الی رحم... لکنک اخرجتنی رأفه منک و تحننا علیّ - للذی سبق لی من الهدی الذی له یسّرتنی و فیه انشأتنی.»

قطعه 15 - تا می گوید: مرا خواستی که مشعل دار هدایت باشم:

«فابتدعت خلقی من منی یمنی ثمّ اسکنتنی فی ظلمات ثلاث بین لحم و دم و جلد. لم تشهرنی بخلقی و لم تجعل لی شیئا من امری. ثم اخرجتنی الی الدنیا تامّاً سویّاً.

حتی اذا استهللت ناطقا بالکلام اتممتَ علی سوابغ الانعام فربیتَنی زائداً فی کل عام، حتی اذا کملت فطرتی و اعتدلت سریرتی، اوجبت علی

ص:323


1- (1) الإقبال: 349، (دعای عرفه).

حجتک بان الهمتنی معرفتک و روعتنی بعجائب فطرتک و انطقتنی لما ذرأت فی سمائک و ارضک من بدایع خلقک.»(1)

آن قدر مدهوش عجایب حکمت الهی است که راویان حدیث «بشر و بشیر» پسران غالب اسدی می گویند: ما با امام حسین علیه السلام پسین روز عرفه در عرفات در خدمت آن حضرت بودیم، پس از خیمۀ خود بیرون آمدند با گروهی از اهل بیت و فرزندان و شیعیان با نهایت تذلل و خشوع. پس در جانب چپ کوه ایستادند و روی مبارک را به سوی کعبه گردانیدند و دست ها را برابر رو داشتند، مانند مسکینی که طعام طلبد و این دعا را خواندند تا آنجا که گوید:

پس شروع فرمود آن حضرت در سؤال و اهتمام نمود در دعا و آب از دیدگان مبارکش جاری بود، پس گفت: «اللهم اجعلنی اخشاک کانی اراک» تا گوید:

پس سر و دیدۀ خود را به سوی آسمان بلند کرد و از دیده های مبارکش آب می ریخت، مانند دو مشک آب و به صدای بلند می گفت: «یا اسمع السامعین.»(2)

تا رسید به جملۀ یا رب یا رب، پس مکرر می گفت: یا ربّ یاربّ و کسانی که دور آن حضرت بودند، تمام گوش و دل داده بودند به دعای آن حضرت و اکتفا کرده بودند به آمین گفتن، پس صدای ایشان بلند شد به گریستن با آن حضرت؛ تا آفتاب غروب کرد و بار کردند و روانه جانب مشعرالحرام شدند.(3)

ص:324


1- (1) الإقبال: 339، (دعای عرفه).
2- (2) الإقبال: 342، (دعای عرفه).
3- (3) مفاتیح الجنان: دعای عرفه.

این دعا در دو چیز ویژگی دارد:

یکی تشریح اعضا که مبهوت نظام آنها و عرق شهود حق در آنها است و این اختصاص دارد به امام حسین علیه السلام و حتی در دعاهای پیغمبر صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه السلام و امام زین العابدین علیه السلام هم بدین سان نیست.

و ویژگی دیگرش: آن خروش و جوش و اشک و اشتیاق است که یاران اهل عرفات همه را تحت تأثیر گرفته، بلکه کوه عرفات را هم جلوه گاهی یا جعبۀ جلوه گاهی برای عرفان و معرفت حق و خلق و حقوق خلق و حق ساخت، هر گاه که دکمۀ آن را فشار دهند کوه به سخن می آید و رسالت خود را در ادای امانتی که حسین علیه السلام پسر مولود مکه و منی به او سپرده، بازگو می کند در آن وقت همه می بینند که:

جلوه ای کرد حقیقت، گهری پیدا شد

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان محبور

خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد

آرزو بی خبر از خویش به آغوش حیات

چشم واکرد و جهان دیگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد

ص:325

زندگی گفت که در خاک طپیدم همه عمر

تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد(1)

تضمین ابیات علامۀ اقبال از سید محمدحسین انوار

1 - چون حسین آن شه لب تشنه به میدان برخاست

قد مردانگی از بهر شهادت آراست

تا زند سجده ملک باز به خاک انسان

از فروغ مه تابنده زمین را پیراست

جلوه ای کرد حقیقت گهری پیدا شد

نعره زد عشق که خونین جگری را پیر شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

2 - از پی ذکر مناجات خداوند و دود

شاه دین لب به تکلم پی تکبیر گشود

به جهان چون ز پس شام سیه کرد ظهور

مهر بر خواند از آن مظهر حق آیت نور

آتش عشق بزد شعله ز انسان غیور

آب رحمت به جهان ریخت خداوند غفور

فطرت آشفت که از خاک جهان محبور

خودگری خود شکنی خودنگری پیدا شد

ص:326


1- (1) اقبال لاهوری در خلقت آدم ابوالبشر.

3 - نوجوانان و دلیران و سراندازانش

شهسواران بلند اختر جان بازانش

همه سر در کف وجان در ره وبافرّ وجلال

مست از باده وحدت همه در عین وصال

نعره عشق شد از خاک به خورشید و زحل

ماند این چرخ فرومایه تو گویی ز عمل

خبری رفت به گردون ز شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد

4 - العطش العطش از سبط پیمبر به فلک

به فغان آمده زین واقعه اصناف ملک

تشنه لب پردگیان گمشده در دشت و فلات

اشک ریزان و سرافکنده به گل آب فرات

چون بپا خاست شه تشنه لب از بهر صلاه

گشت اهریمن بدخواه از آن غیرت مات

آرزو بی خبر از خویش به آغوش حیات

چشم واکرد و جهان دیگری پیدا شد

5 - مرغ دل گفت براین بام پریدم همه عمر

نور یزدان به حقیقت طلبیدم همه عمر

جز جفا و ستم خلق ندیدم همه عمر

گلی از گلبن این باغ نچیدم همه عمر

ص:327

نگشودم به جهان دیده بر افلاک مگر

همه آثار ز دادار بدیدم همه عمر

زندگی گفت که درخاک تپیدم همه عمر

تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد

در عالم ملائکه تا قبضۀ خاکی را برگیرند و ترکیب صورت انسانی به او بدهند، غلغله ها بر پا شد و ملائکه همه پای در گل آدمند.

و صورت آدمی تنها همان صورت شکل جسمانی او نیست، بلکه ترکیب قوای روح نباتی که قوای تغذیه و در فوق آن، قوای تنمیه و در فوق آن، قوای تولید مثل است، هر یک نظاماتی دارند.

و افواجی سپاه و قوا دارند که بر سر همدیگر سوارند تا برسد به قوای حیات حیوانی و بعد بالاتر آید که قوای نفس ناطقه انسانی است.

هزار سال بود تا به شهر حیوانی هزار سال دیگر تا به شهر انسانی

دوره های هزاران سال بر زمین این کوکب آتشین گذشت تا روح حیات گیاهی در آن پدید آمد.

با روح تغذیه که دارای سه رشته قوای پراکنده در جسم هستند، به نام قوۀ محصّله که تحصیل غذا می کند.

در ساق برگ ها و ریشه و آونگ ها از شیره زمین می گیرد و در انسان و حیوان از خون که در رودخانه های عروق و وریدها است غذا می گیرد، مواد غذایی را شریان ها برای هر عضوی از مغز گرفته تا پوست تحصیل می کند و مانند مصالح ساختمان که پای کار می ریزند، آنها را هر ذره ذره در نزدیک اعضا و

ص:328

عضله ها و جهازات و استخوان ها و مغزها می آورد؛ تا قوۀ مشبهه در آن تصرف کند و آن مواد را شبیه آن عضو بسازد در کیفیت و رنگ و رقت و غلظت؛ و اگر نقصی در آن قوه محصله باشد مرض هزال و لاغری پیش می آید و اگر در آن قوۀ مشبهه نقصی رخ دهد برص حاصل می شود.

اما هر گاه کار قوه محصله تکمیل و کار قوۀ مشبهه بی عیب باشد. آنجا نوبه به سلسله قوای ملصقه می رسد که آن را الصاق به عضو نمایند.

البته قوۀ محصله کار خود را به وسیلۀ سلسلۀ قوائی که زیر فرمان دارد انجام می دهد.

آن قوای فرمانبر عبارتند از:

سلسلۀ قوای جاذبه و قوای ماسکه و قوای هاضمه و قوای دافعه تا قوۀ جاذبه جذب کند و قوای هاضمه، پس از عمل قوه ماسکه که غذا را نگه دارد، آن را هضم کند.

با هضم اول آن را وارد کبد کند.

آنجا هضم ثانی در کبد رخ می دهد که یک میلیون و دویست هزار دستگاه تصفیه و پالایشگاه دارد که به صورت دکمه هایی در درون کبد و لخته های کبد پخشند و نه گونه عمل تصفیه یا 12 عمل پالایشگاهی دارد تا سموم را جداگانه «و اخلاط و قند و نمک و املاح» را «و اوره و چربی» ها را، هر یک را جداگانه به کنار بزنند و آن غذا را برای هضم سوم در عروق که در داخل رودخانه های ورید و شریان انجام می گیرد روانه سازد و از دهانه عروق

ص:329

«شریان ها» در فوهات(1) ضیق برای هضم چهارم، در هر عضو عضو سهم او را فرو ریزند.

و در این چهارمین دستگاه قوۀ مشبهه در آن عمل می کند تا آن را شبیه عضو کند در رقت و غلظت و در رنگ و سایر صفات و بعد قوۀ ملصقه آن را به عضو بچسباند و الصاق کند و اگر نه، استسقا حاصل می شود.

و اگر قوۀ مشبهه ناقص باشد «برص» حاصل می شود.

و اگر قوۀ محصله ناقص باشد مرض «اطروقیا» (یعنی هزال و لاغری) حاصل می شود.

و در هر هضم باید زوائد فضولات آن دفع بشود، مدفوعات هضم اول معلوم است و از هضم دوم و سوم و چهارم به صورت مو و عرق دفع می شود.

خلاصه آن که در اقطار جسم، قوای طبیعی که بال ملائکه اند ده ها هزار بخش اند که مشغول خمیرکردن گل آدمی اند.

تا نوبت می رسد به حیات حیوانی که فوق این سلسله قوای طبیعی، سلسله قوای حس و حرکت ارادی خواهد به کار پرداخت.

در قوای حسی حس جهت یابی، و وزن یابی و حس لامسه سرتاسری و حس ذائقه و حس شامه بویایی و بعد حس سامعه با عجایب این معبر پل اسرارآمیز صماخ سمع که همه صداها را یک جا می شنود و از یکدیگر جدا تشخیص می دهد.

ص:330


1- (1) فوهات: دهانه راه، دستگاه تنفسی.

و بعد حس باصره و الوان نور و طیف که بر شبکیۀ ملون چشم از لون احمر تا فوق بنفش ملیون ها ملیون موج فرو می رود.

این حواس خمس ظاهری سپس حواس خمسۀ باطنی - حس مشترک بنطاسیا، و حس خیال و حس متخیله و واهمه و حس ذاکره در عقب است که هر کدام در غشای مخ خاکستری رنگ ریشه ای دارند و سپاه و افواجی دارند سوار بر یکدیگر.

طبیعی قوت تو ده هزار است ارادی برتر از حصر و شمار است(1)

و بعد نوبه به قوۀ محرکه شوقیه و قوه عزم می رسد تا همین که مانع را مفقود دیده، قوه اراده به کار می آید و عضله حرکت قبض و بسط عضو را برای جلب ملایم و دفع منافر به کار می اندازد، گل آدمی در میان هفتصد هزار نوع حیوان از حیات خاصی برخوردار است که دریچه ای به سوی تکامل منطق و تدریج صنعت و اتقان عمل و به سوی آسمان در وسط گل و لای این عالم خاک در به روی او گشوده می شود ملائکی بی شمار در کار سرشتن گل آدمی هستند.

دوران زمین تا بروز زندگی

هزار سال بود تا به شهر حیوانی

هزار سال دیگر تا به شهر انسانی

زندگی گفت که درخاک تپیدم همه عمر

تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد

ص:331


1- (1) شیخ محمود شبستری.

بعد آرزوها پدید آمد که زندگی را رونق دیگر داد و جهان دیگری پدید شد،

آرزو بی خبر از خویش در آغوش حیات

دیده واکرد و جهان دیگری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان محبور

خودگری و خودشکنی خودنگری پیداشد

خبری رفت به گردون ز شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد(1)

انسان آمد که پرده از روی «حسن ازل» بردارد و عاشقانه با خون جگر آن را خواستگاری کند، اینجا نعره برخاست.

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

زندگی در روی این کره خاکی بعد از چند دوره پیدا شد که هر دوره ای میلیون ها سال بوده و هر دوره ای را روز آن دوره نامیدند، بعد از سرد شدن تودۀ آتشین، دورۀ اول دریاها و اقیانوس ها پیدا شد و در دورۀ سوم که میلیون سال بر آن گذشت سبزه ها، جلگه ها و جنگل ها پدید آمد و انواع گیاهان ساقه دار و گل غنچه پیدا شد و بعد دوره ظهور حیات حیوانی کرم ها و آمیب ها رسید و بعد از میلیون سال انواع حیوانات پستاندار پدید آمد و بعد از دوره ای، آب و هوا مساعد ظهور انسان شد، مستعد شد که آدم پدید آمد.

ص:332


1- (1) سید محمد حسین انوار.

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر

تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد

فطرت از شاهکاری پرده داشت که از خاک جهان، محبور(1) آدمی پیدا شده که «خودگرا» هست و «خودشکن» هم هست و «خودنگری» هم دارد.

این شاهکار خلقت اگر چه یک نوع است، اما همه انواع را در خود دارد، همه گونه انسان هایی را در بر دارد، انسان های خودگرا، انسان های خودنگر و خودبین و خودکامه.

و در آن میان انسان هایی که از اهل علیین اند، آن انسان که خدا دست بر سر او نهاد و نشان داد که دست او را می گیرد و به بالا می کشد تا به قامت پیغمبر صلی الله علیه و آله برسد و به همت او برسد.

«له همم لا منتهی لکبارها و همته الصغری اجل من الدهر.»(2)

و تا به اعلی علیین بر شود که سایۀ غلو «علی اعلی» بر او جلوه کند.

و نعره عاشقانه بزند و با کوس و فغان، حق را بخواهد و آن قدر به بالا و علو اعلی بر شود که بتواند حسن ازل را ببیند و در ادراک حسن ازل بزرگ ترین بهجت و ابتهاج را دریابد.

والحق اجلّ مبتهج بذاته(3)

ص:333


1- (1) محبور: جوهره، سرشت.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 384/1؛ تاریخ مدینۀ دمشق: 132/49.
3- (3) شرح الاسماء الحسنی: 283/1.

و البته این کشف و شهود حسن ازل پس از پرده دری های ظواهر عالم و عوالم است که پرده از روی جمال حسن اجل ازل بردارد تا مستغرق در ابتهاج شود.

«و الحقنی به نور عزک الابهج لأ کون لک عارفاً و عن سواک منحرفا.»(1)

و حسن و حسین علیهما السلام از اهل علیین اند، وصول آن وطن و موطن می نگریم که پیغمبر صلی الله علیه و آله چگونه اهتمام به «رشد» کودک ما و حتی به تقویت عضلۀ کودک می داشت.

و سپس به رشد معنوی او تا بی حد عنایت مبذول می فرمود.

وضع اهتمام پیغمبر صلی الله علیه و آله به تغذیۀ کودک از صحیفۀ مکرمه این کتاب تا اینجا نیکو نمایان شد.

باقی ماند آن که: پیغمبر صلی الله علیه و آله تمام عنایت خود را صرف رشد او کند بعد از آن که دست بر سر حسین علیه السلام نهاد و تبارک فرمود؛ یعنی فزونی برکات الهی را برای او خواستار شد و تضمین فرمود که: صلوات حق و رحمت حق و رضوان حق بر او افزون بادا؛ تا برسد به درجۀ عشق به حسن ازل و به علوی برسد که حسن ازل را ببیند و در راه آن شهید شود و به مقام سید الشهدائی اولین و آخرین در دنیا و آخرت برسد که همه علوّ او سایۀ علو عالی اعلی است.

چون ظهور علی اعلی در آن صورت زیبا و هیئت بی همتا در خانۀ زهرا مادرش و در حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله پدرش شد؛ تا آن مادر در تغذیه و نشو و نمای او

ص:334


1- (1) الإقبال: 687.

چه کند؟ و آن پدر بزرگ تر چه کند؟

اما به هر حال در موقع خلقت، این صورت که صورت آدمی است در خاک چه غوغاها و چه خبرها از ملائک برپا شد.

و نقشی که پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: خدا در آن نمایان دیدم تا در او یعنی در حسین علیه السلام صورت بگیرد و حسین علیه السلام در صورت حق نمایان جلوه کند؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله باید از هر معانی و معالی، بذر آن را در تربت پاک خاطر اقدس او بکارد و مراقب باشد که وقتی بذر سر بر زد، کلمات خدا را بازگو کند.

نفس المهموم حدیث 31 به اسناد تا علامه مجلسی در بحارالأنوار، نقل از مؤلفات، بعض اصحاب بازگوید: صاحب تفسیر الدرالثمین در تفسیر آیه (فَتَلَقّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ)1 روایت کرده که:

«آدم ابوالبشر ساق عرش را دید و اسمای پیغمبر صلی الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام را، پس جبرئیل به او تلقین کرد که بگو:

«یا حمید بحق محمّد، یا عالی بحق علی، یا فاطر بحق فاطمه، یا محسن بحق الحسن و الحسین و منک الاحسان» همین که حسین علیه السلام را یاد کرد اشکش جاری شد و دلش لرزید و گفت: ای برادرم! جبرئیل در ذکر پنجمین آنها قلب من می شکند و اشک من سیل آسا سرازیر می شود، یعنی سرّ آن چیست؟

جبرئیل گفت: فرزند تو این شخص، مصیبت بار می شود به مصیبتی که تمام مصائب نزد آن کوچکند. آدم گفت و آن چیست؟ جبرئیل گفت: کشته می شود

ص:335

عطشان، غریب، وحید، تنها، فرید، بی همتا، ناصری برای او نه و معین نی، و اگر تو ببینی ای آدم او را به حالی که می گوید: «واعطشاه و اقله ناصراه» حتی آن که عطش مثل دود بین او و آسمان حائل می شود لکن اجابت نمی کند او را احدی مگر با شمشیرها و آشاماندن مرگ ها، پس ذبح می شود مانند ذبح گوسفندی از قفا و به غارت و به چپاول می برند دشمنان او، خیمه و رحل او را و سر او و انصار او را آشکارا به شهرها می گردانند و زنان با آنها هستند، این طور در علم خدای منان سابقه دارد، پس آدم و جبرئیل گریه ای کردند چونان ثکلی زن فرزند مرده.(1)

توضیح: اولاً: این حدیث برای تأدیب آدم ابی البشر و ارائه راه تکمیل به او است نه برای عزا و گریه، بلکه نشان دادن استقامت مرد حق است که با تشنگی چنین از حق و وظیفه عدول نمی کند نه چونان آدم و حوا که نه تشنگی کشیده و نه گرسنگی و در بهشت همه چیز را به حد وفور در اختیار دارند، ولی اراده و حفظ و خویشتن داری را در مقابل یک لقمه از «درخت منهی» نداشتند، سراسر ملک بهشت را با یک لقمه از دست دادند، جبرئیل می گوید: ای آدم! مردان ساق عرش این چنین مردانند، تو گریه کن به حال خودت و متوسل به آنها بشو، با تمثل و محاکات و نمونه و مشق مردان کامل که صورت زیبا خلیفه اللهی با این تطور و تطویر و تصور و تصویر است و تا به صورت او درنیایی نمی توانی مالک بهشت باشی، فکیف به آن که بخواهی ساق عرش و سلطنت نقش علم الهی را در جهان نقش وجود دهی.

ص:336


1- (1) بحارالأنوار: 245/44، باب 30، حدیث 44؛ العوالم: 104.

گاندی در هندوستان که نعمت ها را رایگان دارند و مالک آن نیستند، باید روضه امام حسین علیه السلام را بخواند!

ثانیاً: بنابراین تفسیر تلقی کلمات از همین رؤیت اشخاص شاخص کامل شروع شد که خود آنها کلمه وجودی اند که گفتند:(رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا)1 پس آنچه در تفسیر «نور الثقلین و در تفسیر المیزان» دربارۀ تلقی کلمات آمده، مانع جمع نیست و منافات ندارند؛ در چند حدیث فقط نام پنج تن به اجمال بدون این تفصیل آمده و در بعضی دیگر از (رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا) سخن در میان آمده؛ علامه طباطبائی در المیزان می گوید: چون آیه (عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ) مایه سکوت ملائکه شد، پس تعلیم اسمائی در کار بوده.

ص:337

ص:338

اما پدربزرگتر یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله

اشاره

به دست خویش چهل روز باغبان ازل

نماند تخم گلی که او نکشت در گل من

پیغمبر صلی الله علیه و آله سایه روشن وجود خود را که رمز وجود هستی کل باشد در مشاعر کودک می ریخت و او را بال و پر پرواز می داد، خود به قامت رسا سر پا می ایستاد و دست او را می گرفت و به بالا او را پاورچین پاورچین تا سینه خود بالا می آورد و می گفت: ترقی کن، ترقی کن، بالا بیا، بالا بیا، تو که سراپا چشمی «حزقّه، حزقّه؛ ترقّ عین بقّه»(1)

این ترقی و تصاعد را با هوس ترقی افزون و افزون تر بلکه محاذات تا همم پیغمبر صلی الله علیه و آله را خود، به او تلقین می کرد و همم پیغمبر صلی الله علیه و آله را می دانیدکه:

له همم لا منتهی لکبارها و همّته الصغری اجل من الدهر(2)

ص:339


1- (1) شجره طوبی: 30/1؛ الامام الحسین علیه السلام فی احادیث الفریقین: 92/2.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 118/2؛ تاریخ مدینۀ دمشق: 132/49.

و اما هوس ترقی را در او توأم می کرد با ترمز کنترل نماز که نماز خضوع و خشوع در برابر عظمتی بزرگ تر و بزرگ تر می باشد تا تربیت جوانان توأم از دو چیز باشد.

اول: هوای بلندپروازی تا بی نهایت.

دوم: تحصیل برازندگی در جوانان به وسیلۀ قرآن در برابر عظمت آسمان که آدمی را کوچک و کوچک تر می کند.

شرح نهج البلاغه «آسمان و جهان» تألیف دیگر ما، در شرح کلمۀ زینت آسمان و فرود آمدن نماز از آسمان دیدنی است، عروج به معارج آسمان که با دو بال علم و عمل است؛ در فرود آمدن نماز را همراه می آورد که کوچک دیدن خویش در برابر عظمت کون است؛ زیرا هوای رفعت طلبی و برتری جویی بدون برازندگی و بدون ترمز کنترل، ماجراجویی بار می آورد و جوانان خطر بار می آورند.

غالباً آفت جوانان این است، همه شیرویه اند که پدر را که خسروپرویز باشد، می کشند.

مثل یزید که از پدر بهانه می گیرد که آرای مردم را غارت می کن تا من خلیفه بازی کنم.

ناموس مردم را مثل «ارینب» من می خواهم، تا معاویه با تمام تزویری که باید چرخ مملکت جهان را بگرداند، همۀ جهان را زیر پا می گیرد تا نه جهانی می ماند و نه خود او تکیه گاه آرامی می یابد.

مانند آتش زدن «نرن» امپراطور روم که به هوای نقاشی، شهر روم را آتش

ص:340

می زند تا او نقاشی کند.

رأی مردم کوفه را با اغفال مردم با پشیزی می خرید و به پسر مغیره بن شعبه می گفت: این نمایندگان مردم کوفه را هر یک چند داده است، گفت: معادل سیصد ریال، معاویه گفت: نیک ارزان فروشند به این قیمت بخر، در دو دفعه یک دفعه سی نفر را برده بود هر کدام به مبلغ سی تومان و دفعه دوم هفتاد نفر را، چنین دلال هایی آرای مسلمین را بی خبر خود مردم می فروختند و او می خرید.

در صورتی که حتی زیاد بن ابیه ننگین، تحاشی می کرد از این اقدام که اول به یزید بگو از سگ بازی و قماربازی اندکی دست باز دارد.

به روایت یعقوبی بنگرید: پیغمبر صلی الله علیه و آله دو جمله برای این دو وضع صعود و نزول فرمود بدین قرار که:

1 - اول برای قوه تعالی و عروج روایت یعقوبی می گوید:

«قیل للحسین بن علی علیه السلام ما سمعت من رسول الله صلی الله علیه و آله قال علیه السلام: سمعته یقول: ان الله یحب معالی الامور و یکره سفسافها.»(1)

و اما برای دوم: که کنترل تواضع در برابر حق باشد فرمود:

«وعقلت عنه انه یکبر فاکبر خلفه فاذا سمع تکبیری اعاد التکبیر حتی یکبّر سبعاً.»

و تعلیم داد به من «قل هو الله احد» را

ص:341


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 246/2.

«وعلمنی قل هو الله احد» (که بفهم هیچکس پسر خدا نیست )

و تعلیم داد به من نمازهای پنجگانه یعنی یومیه را.

«وعلمنی الصلوات الخمس»

و شنیدمش که می فرمود: هر کس خدا را اطاعت کند، خدا او را رفعت می دهد.

«وسمعته یقول من یطع الله یرفعه»

و شنیدمش که می فرمود: هر کس خدا را معصیت کند، خدا او را پست می کند.

«ومن یعص الله یضعه»

و شنیدمش که می فرمود: هر کس اخلاص در نیت داشته باشد، خدا او را زینت می دهد.

«ومن یخلص نیته لله یزینه»

و هر کس وثوق داشته باشد به آنچه نزد خدا است، خدا او را بی نیاز می کند.

«ومن یثق بما عند الله یغنیه»

و هر کس بر خدا عزت بفروشد خدا او را ذلیل می کند.

«ومن یتعزز علی الله یذله»(1)

و اما بزرگی حقیقی در چهار ناحیه است که: جد حسین علیه السلام در آن چهار

ص:342


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 246/2.

ناحیه، امتداد داشت بر زمان و مکان.

و از تمام نواحی چهارگانه بذر آنها را در مزرعه خاطر حسین علیه السلام کاشت و این یک دنیایی است که در این طومار متفرقاً و پراکنده باید آن را خواند، در اینجا به کلمه جامعه ای که حسین علیه السلام تجدید وجود محمّد صلی الله علیه و آله شد؛ اکتفا باید کرد.

و در جای مناسب خواهید فلسفۀ امام حسین علیه السلام را به نام «التعاریف» خواند.

اینک سخن را از کشت و کار جدش صلی الله علیه و آله در مزرع وجود او بازمی گیریم و نوع توجه مادر اطهر را بازبین باید کرد.

(وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ)1

حسین مادرش فاطمه بانوی اسلام دختر والاتبار پیغمبر اعظم صلی الله علیه و آله، یگانه فرزند باقیمانده پیغمبر صلی الله علیه و آله و وحید پیغمبر اقدس و وارث مواریث خون پیغمبر صلی الله علیه و آله و گروه خون اقدس او و حامل روحیه آن پدر عظیم الشأن و شیرۀ جان خدیجه ام المؤمنین و خود ام الائمه است، دارای تعلیمات عمیق در معارف اسلام؛ خطبۀ فدک گواه است و دارای مجد مادری و عاطفه مادران حتی با بافتۀ از مغزل خود برای فرزندان دستباف خودش تهیه می کرد.

پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله او را فقیه بار آورده بود.

«واذا ارادَ الله بعبد خیرا فَقِّهْهُ فی الدّین»(1)

ص:343


1- (2) الکافی: 32/1، باب صفه العلم، حدیث 3.

اعتنای فاطمه به تعلیمات عمیق اسلام او را وادار می کرد که مرجع بانوان، بلکه بانوان و رجال واقع گردد.

حتی بانویی یک روز ده مرتبه به او مراجعه کرد و مسأله گرفتاری مادرش را در مسائل شرعی پرسید و جواب گرفت و رفت و بازگشت و در آخر عذرخواهی از این مزاحمت اوقات کرد؟

فاطمه علیها السلام فرمود: عذر خواهی لازم نیست، اگر کسی را اجیر کنند که باری بر دوش به کوه ببرد و ده دینار بگیرد آیا از خستگی می نالد؟ تا برسد به ثوابی که من در تعلیم هر مسأله اگر از جواهرات تا زیر سقف آسمان به من بدهند به آن پایه از ثواب نمی رسد؟ (تفسیر منسوب امام)

و نوبه ای یکی از رجال به فاطمه علیها السلام مراجعه کرد که حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله طوق افتخار من قرار دهی؛ فاطمه به جاریه فرمود: آن جریده را بیاور، آن جاریه تفحص کرد آن را نیافت، فاطمه به او نهیب زد که:

«ویحک اطلبیها فانها تعدل عندی حسنا و حسینا.»

یعنی جستجو کن، آن را پیدا کن که آن نزد من معادل با حسن و حسین علیهما السلام من است

«و السماء خیر ما بها قمراها.»(1)

جاریه جستجو کرد و آن را یافت که در خاکروبه در دم جاروب رفته باز آورد، حدیث پنج قسمت بود. (الحدیث)(2)

ص:344


1- (1) اعیان الشیعه: 19/9.
2- (2) الکافی: 6/1 (المقدمه)؛ دلائل الامامه، الطبری: 66؛ مستدرک الوسائل: 80/12، باب 71، حدیث 13571.

کتاب ابن حزم و فاطمه

در کتاب معجم فقه «ابن حزم» دربارۀ فقاهت فاطمه زهرا علیها السلام کلمه ای دیدم که هوش از سر من برد، سید منتصر کتانی تحت نظر دکتر احمد مصطفی زرقاء، عضو رئیسی مجمع علمی دمشق در این معجم می گوید: ابن حزم ابومحمّد از فقه اهل بیت در کتاب عظیم خود به نام «محلّی» (در 12 جلد طبع شده)؛ طائفه ای صالحه از فقه اهل بیت آورده که در ابواب کتاب پراکنده است و اگر چه ترقیم شماره بر هر صفحه ای جداگانه مشکل است، ولی همه مجموع آن بالغ بر عشرات صفحه و ورق خواهد بود؛ برای اهل بیت در بسیاری از قضایای فقه و ابواب احکام و فتاوی وجود دارد، برخی زیاد فتوا دارند و بعضی ها اندک؛ ابن حزم اسمای آنان را با فقهای صحابه و تابعین و دیگر مجتهدانی که بعد از آنها آمده اند در احکام ذکر کرده است و رساله ای مخصوص آنان ساخته که طبع شده با جوامع سیره گوید: و آنان بدین قرارند:

1 - فاطمه بنت رسول الله صلی الله علیه و آله

2 - و امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب صلی الله علیه و آله

3 - و امیرالمؤمنین الحسن بن علی علیه السلام

4 - و الامام الحسین بن علی علیه السلام

5 - والعباس بن عبدالمطلب، عم النبی

6 - والحبر عبدالله عباس

7 - و الامام محمّد بن الحنفیه بن علی بن ابی طالب

8 - و الامام عبدالله الکامل بن الحسن المثنی بن الحسن السبط بن علی علیه السلام

ص:345

9 - و الامام علی زین العابدین بن الحسین بن علی علیه السلام

10 - و الامام محمّد الباقر بن علی زین العابدین علیه السلام

11 - و الامام جعفر الصادق بن محمّد باقر علیه السلام

12 - و عبدالله بن محمّد بن الحنفیه

13 - والحسن بن محمّد بن الحنفیه

14 - و سلیمان بن داود بن علی بن عبدالله بن العباس

15 - والعباس بن عبدالله بن معبد بن عباس بن عبدالمطلب رحمهم الله اجمعین و رضی عنهم.

هوش از سر من از این پرید که اول بلا اول، نخست شخص نخستین را فاطمه بنت الرسول علیها السلام آورده.

سپس ابن حزم: علی و ابن عباس را در عداد هفت نفر از صحابه شمرده که از جمع فتاوی هر یک از آنان، اگر جمع آوری شود ممکن است سِفر ضخیمی تشکیل دهد.

و باقی را ابن حزم ضمن جماعتی از صحابه آورده که: از فتاوی جمیع آنان جزوه ای فراهم شوند که به صغر نزدیک تراست تا به کبر.

بعد گوید: و ظفر به فقه اهل بیت، ظفر به عدل و هدی و به امان از ضلال است و ظفر و فوز یکتا به خدا است که مقترن به اهل بیت است، تا دخول در بهشت.

بعد خطبۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله را در حجه الوداع در حضور صد هزار صحابیان از جابر بن عبدالله انصاری آورده که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

ص:346

«انی ترکتُ فیکم ما ان اخذتم به لن تضلّوا کتاب الله و اهل بیتی عترتی.»(1)

و از زید بن ارقم:

«انی تارکٌ فیکم ما ان تمسَّکْتم به لن تضِلّوا بعدی احدهما اعظم من الآخر و هو کتاب الله حبل ممدود من السماء الی الارض و عترتی اهل بیتی لن یفترقا حتی یَرِدا علیّ الحوض فانظروا کیف تخلفونی فیهما.»(2)

تکمیل: مؤلف خطب رسول خدا صلی الله علیه و آله را که یک نوبه در مسجد الحرام و دو نوبه در عرفات و دو نوبه در منی، یوم دهم و یازدهم بوده با خطبۀ مسجد خیف در سال فتح مکه یکجا جمع آوری کرده و به نام «کلید امن دنیا» منتشر نموده طبع دوم آن تازه از دست درآمده و قطعۀ «اهل بیتی عترتی» را از کتاب مسند احمد و کتاب سنن ترمذی به وسیلۀ کتاب عظیم «المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی» با نشانه مشخص نموده ام بعد از پنج سال تفحص، و جمع بین دو گونه را کرده ام که در یکی گوید: «کتاب الله و سنتی»، و در دیگری می گوید: «اهل بیتی عترتی»، بسیار دیدنی است. (مؤلف)

الحاصل: اوضاع آشفتۀ روزهای اول دعوت فجر اسلام طوری بود که فاطمه علیها السلام وادار می کرد که غمخوارانه از پدر پرستاری کند و آن طور غمخوارانه از پیغمبر صلی الله علیه و آله پرستاری می کرد که گویی مادر است، مادرانه خدمت

ص:347


1- (1) الاحتجاج: 150/1؛ بحارالأنوار: 118/23، باب 7، حدیث 35.
2- (2) کمال الدین: 238/1؛ بحارالأنوار: 134/23، باب 7، حدیث 72.

می کرد.

فاطمه علیها السلام برای پدر مادرانه خدمت می کرد و دور پدر می گردید و برای شوهر هم مادری می کرد.

آن قدر در مطالبۀ حق او کوشید که کشتۀ راه آن شد. کتاب سرچشمۀ آب حیات را بنگرید.

و برای فرزندان هم مادری می کرد.

فرزندان قدر و ارزش لباس دستباف مغزل او را بیش از ثروت جهان می دانستند.

لباس مغزل او را، امام زین العابدین علیه السلام از یزید فقط همان را خواستار شد، اما لباس پیراهن، خیاط پیراهن حسین را طبق گفته بلاذری آورده، ببینید.

دلسوزی و غمخواری فاطمه علیها السلام برای پدرش پیغمبر صلی الله علیه و آله و برای دعوت اسلام به حد فداکاری بود که کار مادر است تا گویی خدیجه زنده شده.

و هم برای امیرالمؤمنین علیه السلام غمخواری مادرانه داشت؛ تا در راه ولایت او کشته شد.

در تفسیر کلمۀ مادر گفت و شنودی با یکی از ازکیا آمده از نظر بگذرد.(1)

ص:348


1- (1) بحرالعلوم، رفیع رشتی را که از نداشتن زن و همسر شکایت ها کرد، گفتم: چرا پس زن نمی گیری؟ گفت: آن زن که من می خواهم نمی توانم بگیرم، گفتم: مگر چگونه زنی تو می خواهی؟

فاطمه مادرش علیها السلام

او کتاب درس ولایت و خلافت را اول دیکته کرد و تا نفس آخر هم با زمزمۀ ولایت شوهر از دنیا رفت، به کتاب ما «سرچشمۀ آب حیات علی و الزهرا علیهما السلام» ج 1 و 2 رجوع شود.

و نسبت به فرزندان خود (حسن و حسین و زینب و ام کلثوم) مادر بود؛ (به تمام معنی الکلمه) در تمام مراحل تکوین و تمام مراحل تربیت و مواظبت و تعلیم.

ولی شیفته علم و تعلیم فرزندان آن قدر بود که جریدۀ علم را که از پدر نوشته بود، وقتی جاریه اش آن را گم کرد و نیافت، فاطمه به او نهیب زد که:

«ویحک اطلبیها فانها تعدل عندی حسنا و حسینا.»(1)

با این که حسین و حسن او در آسمانش دو کوکب درخشنده بودند.

«و السماء خیر ما بهما قمراها»(2)

ص:349


1- (1) دلائل الامامه، الطبری: 66؛ مستدرک الوسائل: 80/12، باب 71، حدیث 13571.
2- (2) اعیان الشیعه: 19/9؛ الأزریه: 85.

مسابقۀ خط نوشتن حسنین علیهما السلام دیدنی است

در سال تولد این طفل حسین علیه السلام که بین جنگ احد و جنگ خندق بود.

این روحیه به اوج عظمت رسید، به طوری که در هر دو جنگ فداکاری در حفظ پیغمبر صلی الله علیه و آله او را از خانه به کوه دوانید.

این روحیه مالک روح مادر و وجود مادر شده بود، اتفاقاً حمل حسین علیه السلام و تولد او در همان سال جنگ احد و در همان ایام بود که در اثر آن، مادر از این روح فداکاری پر بود.

و همه روح خود را در پیکر این طفل نازنین خود ریخت؛ چنان که شیرۀ جان خود را هم مایۀ وجود او قرار داد.

شمشیر پیغمبر صلی الله علیه و آله بعد از جنگ احد به امر پیغمبر صلی الله علیه و آله به او واگذار شد که بشوید، شمشیر علی علیه السلام هم به او واگذار شد نه تنها شمشیر، بلکه قلم هم که مفتاح علم و رمز علم بود به او واگذار شد؛ هر روز جریده ای داشت که معادل حسن و حسین در نزد او ارج داشت، بلکه تمام شؤون خداوندگاری از دامن مادر تاج سر فرزندش حسین بود. فاطمه علیها السلام در مکه در کوهساران شعب ابی طالب مواقع فشار بر پیغمبر صلی الله علیه و آله غمگسار پیغمبر صلی الله علیه و آله است ودر حمایت از پیغمبر صلی الله علیه و آله وارث خدیجه است.

فاطمه علیها السلام در موقع هجرت تا مدینه هشتاد فرسخ را صدمه می خورد و آسیب تن می بیند و با تن رنجور به خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد شد که آن روز در منزل ابوایوب بود تا پیغمبر صلی الله علیه و آله به منزل های جدید خود می رود؛ فاطمه را با خود به منزل تازه ساز می برد، ولی چیزی نمی گذردکه باید عایشه همسر جدید

ص:350

پیغمبر صلی الله علیه و آله به این منزل بیاید، فاطمه را مناسب است که دل به فراق و جدائی پدر بزرگوار بدهد و قبول کند که به خانۀ شوهر برود. پس از جنگ «بدر» با علی علیه السلام پسر عمش ازدواج می کند و کانون گرم خانوادگی می سازد و در رزم «احد» پرستار مرهم گذار پیغمبر صلی الله علیه و آله و در رزم خندق 25 روز کنار خندق دور از شهر می گذراند و نانی که برای فرزندان با ساج می پزد؛ سهمی برای پدر می برد.

در جنگ احد سال سوم، ضماد(1) برای زخم پیشانی پدر در کوه می سازد و در کوه ضماد می نهد.

و در جنگ خندق، نان برای پدرش پیغمبر صلی الله علیه و آله در درون خندق می آورد؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله می پرسد، چیست یا فاطمه؟

فاطمه علیها السلام می گوید: نانی است برای بچه ها پخته ام برای شما سهمی آورده ام. پیغمبر صلی الله علیه و آله می گیرد و می گوید: سه روز است نان از گلوی من فرو نرفته است.(2)

در کشیک دادن خندق، حسین علیه السلام را در گهواره شیر می دهد و هر هفته به کوه احد می آید و یاد حمزه را زنده می کند.

و در مراسم دفن خواهرش ام کلثوم رقیۀ دوم، برای نمازگزاری بر جنازه خواهر با جمع بانوان مهاجر و انصار به امر پیغمبر صلی الله علیه و آله حضور به هم می رساند.

در امور اجتماعی تا جایی که اجازه باشد او را می بینید، در موقع فتح مکه در معرض پناه دادن به قریش مکه واقع می شود، نمایندۀ قریش از او خواستار می شود

ص:351


1- (1) ضماد: مرهم، پارچه ای که زخم را با آن می بندند.
2- (2) عیون اخبار الرضا علیه السلام: 40/2، باب 31، حدیث 123.

که پناهندگی به قریش بدهد یا امر کند کودکانش حسن و حسین علیهما السلام پناه بدهند.

در فتح مکه با قشون ده هزار نفری از مدینه تا مکه شادان همراه است. قطعات مسافت سفر پر رنج هجرت را در امتداد راه، در این سفر در نظر می آورد و شاد است و بعد از فتح در خیمه گاه پیغمبر صلی الله علیه و آله بر سر قبر مادرش خدیجه برای پیغمبر صلی الله علیه و آله پرده داری می کند و با ام هانی دختر عمویش پرخاش می کند و از علی مرتضی، شوهرش دفاع می کند و بعد با پدر به مدینه برمی گردد.

و در اواخر سال نهم به امر پیغمبر صلی الله علیه و آله برای مباهله به نصاری با پدرش و شوهر و فرزندانش حسن و حسین علیهما السلام، به دعوت آسمانی دعوت می شود و از خانه می آید در وسط معرکه، بعد در سال دهم حجه الوداع با صد هزار نفر جمعیت در رکاب پدر بزرگوار برای حج باز به مکه می آید و شوهرش از سفر یمن می آید؛ او را می بیند که از لباس احرام درآمده است، با آن که پیغمبر صلی الله علیه و آله خود درنیامده است، سبب را می پرسد معلوم می شود: چون او قربانی همراه نیاورده حج او حج تمتع است، ولی پیغمبر صلی الله علیه و آله قربانی آورده است پس حج او حج «قران» است.

بنابراین باید احرام را ادامه دهد تا قربانی به محل منی برسد و علی در نیت به حج پیغمبر صلی الله علیه و آله عقد احرام را بسته، بنابراین او هم به احرام بماند و پیغمبر صلی الله علیه و آله در نحر قربانی شترها، او را شرکت داد این افتخار را می بیند(1) و در اثنای راه

ص:352


1- (1) علل الشرایع: 412/2، باب 153، حدیث 1.

مراجعت، افتخار بزرگ تری نصیب او می شود که در غدیر خم به امر آسمان علی علیه السلام را به مقام اولوالامری معرفی می کند و جمعیت حج سه روز در آن مکان اقامت می کنند تا با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت کنند به ولایت، و کردند حتی زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله که همه در این سفر همراه بودند این افتخار تمام خستگی ها را از تن او بیرون می کند.

بعد فاجعۀ عظمی مرگ پدر آشیانه او را تاریک می کند و او را به کوه احد در هر هفته دو روز می برد؛ تا بر سر قبر شهدا، روزها را نماز بگذارد و صحنۀ نبردگاه پیغمبر صلی الله علیه و آله را نشان دهد.

و در گرفتاری با سیاست شوم، نفس های رمق آخر عمر خود را با دفاعیه های گرم و سوزان از ولایت و خلافت شوهرش، ولی الله الاعظم می کشد و سوز دل را بیرون می ریزد و پیغام آخر عمر را به مادران اسلام می دهد، صحیفه فاطمیه این جا ختم می شود و حسین علیه السلام طفل پنج ساله در هنگامه دفن مادر یک صفحه داغ از مکالمات پدر در داغ آن بانو به خاطر می سپارد که از ذخایر تابلوهای درخشندۀ عمر او است.

سخن کوتاه: فاطمه در شعب ابی طالب، سه سال رنج سرد و گرم روزگار را می چشد و با هجرت پدر رنج او افزون می شود چه سفر پیغمبر صلی الله علیه و آله به طائف و چه هجرت پیغمبر صلی الله علیه و آله به مدینه برای او رنج تنهایی می آورد.

و در هجرت به مدینه هشتاد فرسخ را با رنج بسیار اما توأم با اشتیاق دیدار پدر بزرگوار بین بیم و امید می آید و از آسیب حملۀ «حوریث بن نقید» از شتر

ص:353

می افتد و بقیۀ سفر را با کوفتگی بدن، زائد بر کوفتگی حرکت شترسواری عنیف(1) می آید و در مدینه بر پدر وارد می شود.

و پس از جنگ «بدر» با علی ازدواج می کند و در جنگ احد در کوه، ضماد برای پیشانی پیغمبر صلی الله علیه و آله که خون می ریزد و بند نمی آید تهیه می کند ضماد می نهد و در جنگ خندق نان برای پیغمبر صلی الله علیه و آله می آورد و حسین علیه السلام را شیر می دهد.

و بعد در موقع آمادگی پیغمبر صلی الله علیه و آله برای فتح مکه، سال هشتم هجری نمایندۀ قریش از او خواستار می شود که خودش یا فرزندانش پناهندگی به آنها بدهند، فرزندانش چهارساله و سه ساله اند.

در فتح مکه با قشون ده هزار نفری به مکه می آید و در سال دهم هجری از طرف آسمان دعوت می شود که با پیغمبر صلی الله علیه و آله و شوهر و فرزندان هفت ساله و شش ساله اش حسن و حسین علیهما السلام، برای مباهلۀ با نصاری در صحنه آشکار می شود.

و بعد همان سال برای حجه الوداع به همراه پدر با سپاه حج جمعیت صدهزار نفری از مدینه به مکه می آید، زحمات حج و عرفات و مشعر و منی را با شوق جوار پدر و سلامت شوهر می بیند و در مراجعت بین راه در غدیر خم، افتخار بر افتخار می افزاید که غم از دل می زداید.

ولی بعد از دو ماه غم جانکاه مرگ پدر، آشیانۀ دنیا را بر او تاریک می نماید و انقلاب انحرافی مدینه در کنار گذاشتن علی علیه السلام و تفتیش خانه اش به امر

ص:354


1- (1) عنیف: سخت گیر، درشت و خشن.

ابی بکر با هجوم بی ادبانه و بعد از مصادرۀ املاک فدک روبرو می شود، صحیفۀ دفاعیه ای از خود در دو نوبه باقی می گذارد، یکی در مسجد بین مردان هیئت حاکمه و رجال مهاجر و انصار.

و دیگری در مجمع بانوان در بستر مرگ، نوری با هیجان درخشید و چراغ عمر او خاموش شد.

ص:355

ص:356

زندگانی مشترک فاطمه علیها السلام با پیغمبر

اما فاطمه مادرش ام الائمه

فاطمه علیها السلام در مواقع فشار پیغمبر صلی الله علیه و آله غمگسار پیغمبر است و در رزم احد و خندق پرستار پیغمبر صلی الله علیه و آله و در عزای خواهر با جمع بانوان مهاجر و انصار نمازگزار بر جنازۀ خواهر است؛ خلاصه آنکه: در امور اجتماعی تا جائی که اجازه باشد او را می بینید.

فاطمه علیها السلام در حمایت از پیغمبر وارث خدیجه علیها السلام است

البته فاطمه علیها السلام مادر خانه است، در حمایت از پیغمبر خدا جای مادرش را و بالاتر را هم گرفت؛ ولی با این تفاوت که در سن هنوز نوباوه دخترکی بود و سرد و گرم روزگار را مثل مادر نچشیده بود، اما در شعب ابی طالب سه سال چشید، کودک دل نازک است، بار فشار همان است که بود، بلکه بیشتر شده به نسبت صد در صد و تحمل این حد فشار اگر به نسبت تصاعدی هم بالا نرفته و افزون نشده بود، باز ورود این فشار بر این سه نفر پیغمبر صلی الله علیه و آله و خدیجه و فاطمه، ورود بر سه سطح متفاوت است:

ص:357

1 - یکی پیغمبر صلی الله علیه و آله است که شدید القوی است و از فلز آهن و پلاتین بالاتر، بلکه از سبع شداد مقاومت و تحمل او بیشتر است.

2 - دوم خدیجه که به حد پیغمبر صلی الله علیه و آله نیست ولکن نابغۀ فوق العاده است و از همنشینی با پیغمبر صلی الله علیه و آله فلز و آلیاژش، یک نابغه مماس با روح نبوت است.

3 - سوم فاطمه است که دخترکی نوباوه و دلش از شیشه نازک تر است تحمل طفل نوباوه کم است و در عین حال اکنون بر فشار صد درجه افزوده شده، باید فاطمه تحمل کند نوباوه دخترکی است.

نویسندگان تاریخ همیشه آن را که نقش مؤثر در جریانات دارد می نویسد و از حال آنان که نقش مؤثر ندارند گفتگویی نمی کنند؛ با آن که کسانی نقش مؤثر ندارند، ولی کانون تأثرند، یک جهان تأثر را دارند، باید آنان را به این حساب بگویند. تأثر کودکی مثل زهرا از حوادثی که بر پیغمبر جهان می گذرد به نسبتی که بلا افزون شده، افزون شده ولی آیا می دانید چگونه بلاها افزون شد؟!

همه سیر و ارباب سیر و حدیث و تاریخ نوشته اند که: همین که ابوطالب مرد، بلا بر سر رسول خدا صلی الله علیه و آله افزون شد و قوم قریش بر او بی پرده تعرض کردند.

و به قصد کشتن او برآمدند، ولی آنچه مختصر السیره از انواع شکنجه ضبط کرده، دیگران نکرده اند؛ پنجاه و نه گونه آزار و اذیت گستاخی را آورده که فاطمه در چند گونه آنها، پرستاری از پدر کرد.

و سبب شدت عمل را ورژیل در کتاب خود (پیغمبری که از نو باید شناخت) روشن تر گفته که رئیس قبیله بنی هاشم بعد از مرگ ابوطالب به حسب ترتیب سنی ابالهب شد و او مجلس تشکیل داد و بعکس بنی هاشم در عهد ابوطالب که

ص:358

پیغمبر صلی الله علیه و آله را در کنف حمایت قرار می دادند، او از قبیله هم طرد کرد، یعنی اگر کسی محمّد صلی الله علیه و آله را بکشد، قبیلۀ بنی هاشم هیچ دفاعی از او ندارد و خون او را هم مطالبه نمی کند و کسی را در ریختن خون او مجرم نمی شمارد، قبیله بنی هاشم دربارۀ او بی تفاوت است، این اعلامیه جرأت اشرار را باز کرد تا آن کردند و نباید می کردند و از جملۀ آن رفتارهای قساوت بار و ناهنجار، آن رفتار بی ادبانه و گستاخانه ای بود که صحیح بخاری(1) از عبدالله بن مسعود صحابی کبیر رضی الله عنه روایت کرده که فاطمه علیها السلام در آن محنت شریک بود، گوید:

روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد کعبه نماز می گزارد و جمعی از قریش در مجالس خویشتن در مسجدالحرام حلقه حلقه نشسته بودند، گوینده ای از آن میان فریاد برداشت که آیا نمی نگرید؟

نظاره کنید این ریاکار را؟

کدام یک از شما برمی خیزد به محل قصابخانۀ آل فلان برود و شکنبه و احشاء و امعاء شتر کشته را با خون و سرگین بیاورد و مهلتش دهد تا همین که به سجده فرو رود، آن را به پشت او بین دو کتفش قرار دهد.

شقی ترین آنها از جا جست و آورد و همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله به سجده رفت آن را روی دوش او نهاد و پیغمبر صلی الله علیه و آله کوه وقار همی سر به سجده خود ماند و ماند تا آنها به خنده افتادند؛ تا به قدری که به همدیگر تکیه می کردند از خنده و من ایستاده نظاره می کردم، اگر در استطاعت من بود و قدرت ممانعت داشتم آن را از

ص:359


1- (1) بخاری آن را در صحیح از عبدالله بن مسعود آورده: صحیح البخاری: 131/1-132.

دوش پیغمبر صلی الله علیه و آله می افکندم.

معلوم می شود وحشت از اشرار قدرت یاری در یاران باقی نگذارده.

گوید:

پس یک تن از آن میان راه خود را گرفت نزد فاطمه علیها السلام دوید و در این موقع فاطمه علیها السلام دخترکی کوچولو نوباوه و نونهال بود.(1)

(جویریه تصغیر جاریه است و جاریه دخترک کوچولو نوباوه را گویند.)

فاطمه شتابان و سراسیمه دوید تا رسید و پیغمبر صلی الله علیه و آله به همان حال به سجده خم افتاده، ثابت و برقرار مانده، تکان نمی خورد. فاطمه تا رسید آن آلودگی ها را به شتاب از دوش پدر افکند و بعد رو به آنها کرده، سب و ناسزا فراوان به آنها گفت، همه را به سهم لایق آنها و همین که رسول خدا صلی الله علیه و آله نماز خود را انجام داد، صدای خود را بلند کرد به دعای به فاطمه و نفرین به آنها و معمول دعای رسول خدا صلی الله علیه و آله بود که سه نوبه تکرار می کرد و هر وقت از خدا درخواست می کرد، سه نوبه مکرر سؤال می کرد.

سپس گفت: بار خدایا! بر تو بادا به قریش، تو قریش را به عهده بگیر.

سپس اشخاص را نام برد، بارخدایا! عمرو بن هشام را، عتبه بن ربیعه را، شیبه بن ربیعه را، ولید بن عتبه را، امیه بن خلف را، عقبه بن ابی معیط را، عماره بن ولید را، تو کفایت کن.

عبدالله بن مسعود می گوید: سوگند به خدا! جثۀ اینان را روز جنگ «بدر»

ص:360


1- (1) فانطلق منطلق الی فاطمه و هی جویریه.

دیدم که به خاک افتاده، تابش خورشید در روز گرم داغ آنها را تغییر داده، سپس لاشۀ آنها همگی به سوی قلیب (چاه های بدر) کشان کشان کشیده شد و در ته چاه ریخته شد و به دنبال آن لعنت بدرقه شد.

سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اصحاب قلیب را لعنی به دنبال بدرقه کرد.(1)

در اینجا وضع حال فاطمه و تشویش او را دیدید که از حد معمولی بیشتر بود، و حق داشت؛ اینجا نقش مؤثر هم داشت و به قدری که ضعیف بود بار غمش سنگین تر بود.

بار محبت از همه باری گران تر است

و آن کس می کشد که از همه کس ناتوان تر است

بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل(2)

کی می تواند کشیدن این پیکر لاغر من(3)

این یک گونه از آن پنجاه و نه گونه آزار بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله و دخترانش صبر بر آن می باید بکنند.

آموخت درس الستم استاد دانشور من(4)

مختصر السیره: 114 می گوید: دختران پیغمبر صلی الله علیه و آله همگی به پیغمبر مادری

ص:361


1- (1) صحیح البخاری: 132/1؛ السنن الکبری: 7/9.
2- (2) فروغی بسطامی.
3- (3) صفا اصفهانی.
4- (4) صفا اصفهانی.

می کردند و بلاها پیاپی بود.

هشام بن عروه از پدرش عروه بن زبیر روایت کرده که:

همین که آن شخص سبک مغز سفیه خاک را نوبۀ دیگر بر سر پیغمبر صلی الله علیه و آله ریخت، رسول خدا صلی الله علیه و آله داخل منزلش شد و آن خاک باز بر فرق سرش بود، یکی از دخترانش(1) از جا برخاست، به خدمت پدر همی گریست و خاک را از او می شست و رسول خدا صلی الله علیه و آله همی گفت: گریه مکن ای دخترم که خدا دست دشمن را کوتاه می کند.

گوید: و در بین این می فرمود: قریش نمی توانست به هیچ وجه به من آزادی سخت برساند تا ابوطالب مرد؛(2) نمی گوید این دختر کدام یک از دختران بود؟

ولی دختران دیگر: در خانه های شوهرهاشان بودند، زینب در خانۀ ابوالعاص بن ربیع بود و رقیه در خانۀ عثمان بود. ورژیل می گوید: و شاید در این موقع در هجرت حبشه بودند؛ جز فاطمه هیچ کدام در خانه نبودند.

بلی، یک نوبه زینب به فریاد پدر رسید.

در روایتی می گوید: دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله زینب را در مکه خبر کردند که پدر بزرگوارش به دست سفهای مکه لباسش آلوده شده، زینب گریه کنان آمد و لباس پدر را از آلودگی پاک می کرد و می گریست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در همان حال اشاره به او می کرد که: ای دخترک من! زیر گلو و

ص:362


1- (1) به نظر می آید که فاطمه علیها السلام بوده.
2- (2) تاریخ الطبری: 80/2؛ السیره النبویه: 283/2.

سینۀ خود را بپوشان. در این ایام مسافرت پیغمبر به طائف پیش آمد و یک ماه طول کشید.

فاطمه علیها السلام در موقع مسافرت پدر به طائف نگران بود، اما رنج غربت پدر را در آن دیار ندید و بعد در موقع بیعت اهل مدینه با پیغمبر صلی الله علیه و آله قدری آسوده خاطر شد و به انتظار هجرت گذراند تا پدر از مکه ناپدید شد و به مدینه رفت، فاطمه منتظر ماند تا امر پدر آمد.

تا به دنبال پدر راهی راه مدینه شد و آن مسافت طولانی پانصد کیلومتر ریگ و کوه و ماسه را با شوق دیدار پدر طی کرد و خار بیابان را، وحشت دشمن را به جان می خرید، وه! چه بیابان هولناکی با سوده بنت زمعه زن پیغمبر صلی الله علیه و آله که هر دو را زید بن حارثه که از مدینه باز آمده بود؛ هر دو را به مدینه آورد.

یا علی علیه السلام سوده را با فواطم آورد.

در مدینه روبروی با مهر مردم شد.

رنجوری او و رنج سفر او تا مدینه آمد.

در اثنای راه که به سوی مدینه می آمدند، اشرار و اراذل مکه از عقب سر رسیدند.

حویرث بن نقید مرکب او را سیخ زد که مرکب از جا جهید و فاطمه و ام کلثوم به زمین خوردند و از صدمه آن زمین خوردند، آسیب دید و تا مدینه به رنجوری و علیلی وارد شدند. می گویند: فاطمه در هنگام ورود به مدینه

ص:363

نمی توانست بر پا بایستد.(1)

ولی دیدار پدر او را از هر غمی آسوده کرد، با انتقال به خانه های جدید الاحداث و رهایی از قیافه عبوس مکه، چند صباحی نفسی کشید، ولی تا بنیان خانه ها تمام شد؛ از داخله عروس تازه عایشه و از بیرون جنگ بدر آمد، رشادت های پسر عمش علی در جنگ بدر، فاطمه علیها السلام را برای تن دادن به جدایی از حضور مداوم پیغمبر و تن دادن به کانون زندگانی زناشویی و رهایی از قیافه نامهربان رقبای مادرش که او را از داخله رم می داد. تا با فرزندان خود امتداد وجودش را سازند.

اینها باعث شد که تشکیلات نوینی پیش آمد و سرگرمی اولادی عزیز مثل حسن و حسین کانون پیغمبر را گرمی مخصوص بخشید، ولی جنگ احد سال دیگر پیش آمد که از وحشت تا کوه بدود برای ضماد کاری و مرهم گذاری.

تابلوی عجیبی از فکر فاطمه علیها السلام در تشریح دشمنی قریش

گفتگوی فاطمه علیها السلام با عنتره غلام، در علت این دشمنی های قریش از کتاب عایشه می گوید.

عایشه گفت: ای ثابت بن ارطاه به تو بگویم از دختران محمّد دو نفرشان در شعب بودند؛ یکی ام کلثوم و دیگری فاطمه و اما دو دختر دیگرش چون شوهر داشتند در دره کوه به سر نمی بردند، با شوهران خود زندگانی می کردند؛ یکی زینب همسر ابوعاص بن ربیع و دیگری رقیه همسر عثمان که با او هجرت به

ص:364


1- (1) السیره النبویه: 868/4؛ اسباب النزول، واحدی: 542.

حبشه کرده بود، بعد سختی های درّه کوه را نیکو بیان می کند تا در صفحۀ 44 می گوید: فاطمه بعضی اوقات برای من صحبت می کرد و می گفت: ای فلان! علت بزرگ مخالفت جماعت قریش با پدرم این است که: منافع خود را در خطر می بینند. (یعنی عقیده به بت پرستی آن قدر در نظر آنها مهم نیست، منافع آنها در نظر آنها در خطر است.)

من از او پرسیدم؛ برای چه قریش منافع خود را در خطر می بینند؟ فاطمه اظهار کرد که خداوند به پدرم گفته است که به مردم بگوید که: برای جمع مال حرص نزنند و قسمی از اموال خود را به فقرا بدهند، ولی جماعت قریش برای جمع آوری مال حریصند و ممسک می باشند و از اموال خود به فقرا بذل نمی کنند. از بس پدر من می گویدکه از جمع آوری مال خودداری کنید و به فقرا کمک نمایند، در خارج از مکه در یمن و بصره(1) و شام شایع کرده بودند که محمّد قصد دارد غلامان و فقرا را علیه ثروتمندان بشوراند، هر دو روز به طور متوسط یک کاروان وارد مکه می شود، غیر از مسافرانی که با کاروان های بزرگ هزار و پانصد شتر دارد تا دو هزار، پولی که کاروانیان خرج می کنند بیشتر به جیب قریش می رود.

و به این جهت آن جماعت علاقه داشتند که کاروان ها همچنان وارد مکه شوند، ولی کاروان سالارها گفته بودند که چون محمّد غلامان و فقرا را علیه اغنیا تحریک می نماید و قصد دارد اموال توانگران را به غلامان و فقرا بدهد، لذا

ص:365


1- (1) بصره در آن عهد به این اهمیت نبوده که صحابی کبیر عتبه بن غزوان او را شهر کرد.

کاروان ها دیگر از مکه عبور نخواهند کرد و راهی دیگر را پیش خواهند گرفت و بیشتر از کنار دریا خواهند رفت.

ابوسفیان و سایر افراد قریش که این خبر را از کاروان سالارها شنیدند وحشت کردند، چون فکر کردند هر گاه کاروان هایی که به مکه می آیند، دیگر وارد این شهر نشوند، بازار مکه کساد خواهد شد و از درآمد زیاد محروم خواهند گردید؛ این بود که: برای حفظ منافع خودشان پدرم را از مکه اخراج کردند، من از فاطمه علیها السلام همی سؤال می کردم و او مرا جواب می داد.

شتر بچه با مادر خویش گفت بس از رفتن، آخر زمانی بخفت

بگفت ار بدست منستی مهار ندیدی کسم بارکش در قطار(1)

ص:366


1- (1) سعدی شیرازی.

گفتگوی فاطمه علیها السلام با غلامش

اشاره

فاطمه علیها السلام غلامش را در دریافت علل این دشمنی ها آگاه می کند.

کتاب عایشه صفحۀ 35 می گوید:(1) راوی داستان ثابت بن ارطاه مأمور اسرار معاویه است (والله اعلم، خدا داناست) می گوید: شخصی که در قدیم در خانۀ پیغمبر اسلام خدمت می کرد و خدمتگزار فاطمه دختر پیغمبر ما صلی الله علیه و آله بود، آن شخص به اسم عنتر(2) خوانده می شد، متولد انطاکیه سوریا بود، در پنج سالگی او جنگ، انطاکیه را ویران کرد، وی به غلامی رفت و به مکه افتاد.

گوید: هنگامی که من هفت ساله بودم، مرا برای فروش به بازار برده فروشان بردند و خدیجه زوجۀ محمد صلی الله علیه و آله مرا خریداری کرد و به خانه خود برد، من باید بگویم که در خانه محمّد کسی مرا چون غلام نمی دانست و خدیجه و

ص:367


1- (1) نویسنده کورت فریشلر آلمانی - ترجمه ذبیح الله منصوری، ناشر ادارۀ مجله خواندنی ها.
2- (2) در موالی امیرالمؤمنین نام عنتر هست، روایت می کند که: امیرالمؤمنین علیه السلام در عراق ایام خلافتش، شبی در قصر شاهان ایران «سه دبر و خورنق» از سرما خوابش نبرد، سبب پرسیدم، فرمود: غیر از پتوی سربازی روپوشی نداریم.

شوهرش و دختران او با من به خوبی رفتار می کردند و کارهای سخت را به من محول نمی کردند و بعد از این که بزرگ تر شدم، مرا اختصاص به خدمتگزاری فاطمه علیها السلام دادند.

فاطمه علیها السلام جوان ترین دختر خدیجه بود، و بیش از دختران دیگر ظرافت مزاجی داشت و مقصودم از ظرافت مزاج این است که: حساس بود، زود بیمار می شد، وزش یک نسیم سرد او را بیمار می نمود.

محمّد صلی الله علیه و آله تمام دختران خود را دوست می داشت، ولی نسبت به فاطمه علیها السلام دارای علاقه ای مخصوص بود و او را روی زانوی خود می نشانید و سرش را نوازش می داد، یحتمل به مناسبت این که کوچکترین دخترش به شمار می آمد به وی علاقه داشت، قبل از این که مرا خدمتگزار مخصوص فاطمه بکنند. فاطمه همواره از من حمایت می کرد و نمی گذاشت خواهرانش نسبت به من بدرفتاری کنند و مرا کتک بزنند. فاطمه علیها السلام قلبی رؤف داشت و نه فقط نسبت به من محبت می نمود، بلکه نسبت به همه حتی جانوران ترحم می نمود.

من در کودکی پرخور بودم و فاطمه علیها السلام فهمیده بود که حصۀ غذای عادی که به من می دهند مرا سیر نمی کند، در هر وعده غذا می گفت که بیشتر به من غذا بدهند تا سیر شوم و گاهی نیمی از غذای خود را به من می داد و می گفت بخور و سیر شو.

من نمی دانستم که برای چه اشراف مکه اصرار داشتند که محمّد صلی الله علیه و آله و خانواده اش از مکه اخراج شوند و امروز می فهمم چون محمّد صلی الله علیه و آله مسلمان بود و با بت پرستان و بت پرستی مخالفت می کرد و اشراف مکه بت پرست به شمار

ص:368

می آمدند نمی خواستند که محمّد صلی الله علیه و آله در مکه، بماند.

یک روز اطلاع دادند که: ما باید از مکه خارج شویم و برویم ودر یک منطقۀ کوهستانی متعلق به ابوطالب عموی محمّد، زندگانی کنیم و آن منطقه را شعب می گفتند، ابوطالب با آن که پیرمرد بود با ما آمد، ابوطالب برای آن که نسبت به محمّد ابراز همدردی نماید از مکه خارج شد و در شعب کوه سکونت اختیار نمود.

اشراف مکه در خارج از شهر در کوه ها منزل ییلاقی داشتند و شعب، خانۀ ییلاقی ابوطالب محسوب می گردید.

معلوم است که: دختران محمّد صلی الله علیه و آله هم با پدر و مادرشان از مکه خارج شدند و راه شعب را پیش گرفتند، بعد از این که ما وارد شعب شدیم من حیرت زده دیدم که عده ای از کسانی که شب ها به منزل محمّد صلی الله علیه و آله می آمدند در آنجا هستند و معلوم شد که اشراف مکه که از قریش بودند، فقط به اخراج محمّد از مکه اکتفا ننموده؛ تمام مسلمین را از مکه اخراج نموده اند. بعد از این که ما وارد شعب شدیم چون به قدر کافی در آنجا خانه وجود نداشت ما با سنگ و گل(1) شروع به ساختن خانه کردیم تا مسلمین بتوانند در آن سکونت نمایند.

در شعب ما از حیث آب(2) در مضیقه نبودیم؛ زیرا نهری از پایین خانه های ما از دره می گذشت که هرگز خشک نمی شد و گاهی طغیان می نمود و یک مرتبه

ص:369


1- (1) در گزارش امیرالمؤمنین خواندید که فرمود: از آب شیرین ما را منع کردند. (منعونا العذب)
2- (2) شاید یکی دو خانه گلی ساخته باشند وگرنه خانه های آنها خیمه ها بودند.

آب آن نهر به قدری زیاد شد و بالا آمد که بیم آن می رفت خانه های ما را آب ببرد؛ لکن آذوقه در شعب یافت نمی شد و من شنیدم که اشراف مکه که از طائفه قریش بودند اطراف شعب را تحت نظر گرفته اند؛ تا فروشندگان خواربار نتوانند خود را به ما برسانند و آذوقه بفروشند.

روزی خدیجه زوجۀ محمّد صلی الله علیه و آله مرا فرا خواند و گفت: ای غلام، ما که در اینجا سکونت کرده ایم. مسلمان هستیم و نمی توانیم به مکه مراجعت نمائیم و اگر به مکه برگردیم کار به قتل و کشتار منتهی می شود، ولی تو مسلمان نیستی و می توانی به مکه مراجعت کنی، من تو را آزاد می کنم که به مکه برگردی و وارد خدمت یکی از اشراف بشوی و مثل ما در اینجا از گرسنگی در رنج نباشی.

گفتم: گرچه در اینجا خواربار کم است، لیکن من از گرسنگی رنج نمی برم(1) و به فرض این که اینجا از گرسنگی رنج ببرم نباید لب به شکایت بگشایم؛ زیرا مولای من تو، پیوسته با من به خوبی رفتار کردی و با این که من یک غلام هستم، هرگز مرا به چشم یک برده نگاه نکردی، من از روزی که غلام تو شدم در خانه ات به راحتی زندگانی کردم و نباید برای چندین روز ناراحتی در اینجا، شکوه کنم.

خدیجه گفت: نمی توان پیش بینی کرد که ناراحتی ما در اینجا چقدر طول خواهد کشید؟ و چه موقع خواهیم توانست از اینجا برویم.

گفتم: تا هر موقع که شما در اینجا هستید من نیز در اینجا می مانم و هر نوع

ص:370


1- (1) معلوم می شود سهم بچه ها و غلام ها را به اندازه کافی می داده اند.

محرومیت را تحمل می کنم، زیرا نمی توانم از خدمتگزاری دخترت فاطمه دل بر کنم و من تا روزی که زنده هستم خدمتگزار دخترت فاطمه خواهم بود و اگر روزی او مرا از در براند نخواهم رفت و پشت درب خانه اش خواهم نشست؛ زیرا من به خدمتگزاری فاطمه خو گرفته ام، نمی توانم این خوی را از سر خود به در کنم.

خدیجه گفت: یا غلام! تو که این قدر به ماها علاقه داری چرا مسلمان نمی شوی؟

گفتم: ای مولای من! ما یهودی ها دین خود را از دست نمی دهیم.

بعد گفت: آیا تو مرا مجبور می کنی که مسلمان شوم؟

خدیجه فرمود: من هرگز تو را مجبور به قبول دین اسلام نمی کنم؛ زیرا رسول الله صلی الله علیه و آله گفته است که نباید هیچکس را مجبور به پذیرفتن دین اسلام کرد و پذیرفتن دین خدا اختیاری می باشد.

پس از آن، وضع خواربار در شعب دره کوه دشوارتر شد و ما گرسنه ماندیم.

ابوطالب عموی محمّد پسری داشت به نام علی علیه السلام که او نیز مسلمان بود، در آن موقع علی تازه از مرحله کودکی قدم به جوانی گذاشته، اما پسری دلیر بود و خدیجه می گفت که: محمّد چون پسر ندارد، علی علیه السلام به محمّد صلی الله علیه و آله گفت: یا رسول الله! آیا اجازه می دهی که من به مکه بروم و آذوقه بیاورم.

محمد صلی الله علیه و آله گفت: یا علی کشته خواهی شد.

علی علیه السلام گفت: در مکه بقالی است که مرا می شناسد و من می روم و از او خواروبار خریداری خواهم کرد و مراجعت خواهم نمود.

ص:371

(معلوم می شود علی در دهان مرگ می رفته است).

هنگامی که علی علیه السلام از محمّد صلی الله علیه و آله برای رفتن به مکه کسب اجازه می کرد من حضور داشتم و گفتم: من هم با علی علیه السلام می روم تا این که برای حمل خواربار به او کمک کنم. محمّد صلی الله علیه و آله و خدیجه موافقت کردند که من به اتفاق علی علیه السلام به مکه بروم و برای حمل خواربار به او کمک کنم.

و محمّد صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام گفت: اگر بعد از فرود آمدن تاریکی وارد مکه شوید چون هر دو خردسال هستید، ممکن است که شما را نشناسند.

ما مدتی قبل از غروب آفتاب، از دره کوه به راه افتادیم و راه مکه را پیش گرفتیم.

من تصوّر می کردم که عدّه ای از سواران قریش در راه هستند که نگذارند کسی از شعب دره کوه به مکه برود، ولی هیچ کس را ندیدم و معلوم شد که طایفه قریش ضروری ندیده که در راه مکه و شعب دره کوه، نگهبان بگذارند؛ زیرا خروج مسلمین از شعب دره کوه از طرف طائفه قریش ممنوع نبود، مسلمان ها می توانستند از شعب دره کوه خارج شوند و هر کجا که میل دارند بروند، ولی مجاز نبودند که قدم به مکه بگذارند و هر گاه وارد مکه می شدند به قتل می رسیدند.

(ادراک بچه این چنین بود؟)

لذا طایفه قریش فقط مراقبت می کردند که مسلمان ها وارد مکه نشوند. وقتی به نزدیک شهر رسیدیم، آفتاب غروب کرد و ما توقف نمودیم که هوا به کلی تاریک شود و بعد قدم به شهر بگذاریم.

ص:372

پس از این که هوا تاریک شد، شهر را دور زدیم و از راه دیگر قدم به شهر نهادیم؛ کسی به ما توجه نکرد چون ما هنوز مردی بالغ نبودیم که مردم به ما توجه بنمایند و تاریکی هوا هم کمک پرارزشی به رازپوشی می نمود.

علی علیه السلام مرا از کوچه های مکه عبور داد تا این که به دکان بقالی برسیم. از او پرسیدم، آیا فکر نمی کند که در آن ساعت دکان بقالی بسته باشد؟

علی علیه السلام گفت: آن دکان به زودی نمی بندد و تا پاسی از شب باز است.

وقتی به دکان بقالی رسیدیم، مرد بقال که سالخورده بود، از مشاهدۀ علی علیه السلام حیرت کرد و از حال پدرش ابوطالب پرسید، بعد سؤال نمود که مگر شما به مکه بازآمده اید؟

علی علیه السلام گفت: نه.

بقال گفت: ای پسر ابی طالب تو بی احتیاطی کردی! و اگر بدانند تو فرزند ابوطالب هستی و از شعب دره کوه به اینجا آمده ای، دستگیر خواهی شد.

و شاید به مناسبت صغر سن از قتل تو صرف نظر کنند؛ ولی رهایت نخواهند کرد.

آن گاه با اشاره انگشت پرسید: این کیست؟

علی علیه السلام گفت: این غلام است و یهودی می باشد.

بقال گفت: با این که این پسر یک غلام و یهودی است، اگر بدانند از شعب دره کوه آمده است تا این که آذوقه فراهم کند او را آزار خواهند داد؛ چون می فهمند که از غلامان مسلمین می باشد.

علی علیه السلام گفت: ما آمده ایم که امشب از تو خواربار خریداری کنیم و به

ص:373

شعب ببریم.

بقال سالخورده گفت: من نمی توانم به شما خواربار بفروشم، چون اگر شما را بشناسند و بدانند که از من خواربار خریداری کرده اید، مرا از قبیله اخراج خواهند نمود و اموالم ضبط خواهد شد و آیا شما از حکمی که در خانه کعبه گذاشته شده اطلاع دارید؟ یا نه؟ به موجب حکم آن صحیفه، هیچ یک از ساکنان مکه اجازه ندارند که به مسلمین خواربار بفروشند یا معامله دیگر با آنها بکنند.

علی علیه السلام گفت: من از این حکم و صحیفه که در خانه کعبه نهاده اند اطلاع دارم.

بقال سالخورده گفت: ای پسر ابوطالب! من چون پدرت و تو را می شناسم به یک شرط حاضرم به تو خواربار بفروشم و آ ن شرط این است که: اگر گرفتار شوی نگویی که خواربار را از من خریداری کرده ای، اگر چه تو را به قتل برسانند.

علی علیه السلام گفت: ای عبد المنات! من از قتل نمی ترسم، ولی نمی توانم دروغ بگویم و اگر دستگیر شدم و از من بپرسند که خواربار را از که خریداری کرده ای؟ خواهم گفت: که از تو خریداری کرده ام.

بقال سالخورده گفت: ای پسر ابوطالب! من نمی توانم به تو خواربار بفروشم و زود از اینجا دور شو، چون تو را اگر در این جا ببینند و بشناسند، برای من گران تمام خواهد شد.

علی علیه السلام گفت: من از تو خواربار خریداری نمی کنم. این غلام از تو خواهد خرید و چون او یک یهودی است، تو می توانی بدون اشکال به او خواربار

ص:374

بفروشی.

عبدالمنات گفت: تو برو و از این پسرک دور شو، تا این که تو را نبینند.

علی علیه السلام گفت: توانایی این غلام زیاد نیست و ما از این جهت به اتفاق آمده ایم تا بتوانیم بیشتر خواربار به شعب دره کوه ببریم.

عاقبت مقرر شد که علی از شهر خارج شود و در بیابان منتظر من باشد و من دو بار خواربار خریداری کنم و از شهر خارج نمایم تا این که هنگام خروج از مکه، علی علیه السلام را با خواربار نبینند.

علی علیه السلام به من پول داد و خود رفت و در خارج شهر در بیابان انتظار مرا کشید، من دو بار مقداری گندم و خرما و باقلا خریداری کردم و از شهر خارج نمودم و مرتبه دوم که قصد مراجعت داشتم بقال سالخورده به من گفت: از قول من به پسر ابوطالب بگو که دیگر برای خرید خواربار به من مراجعه نکند و تو را هم نفرستد. من هم گفتۀ او را به اطلاع علی علیه السلام رساندم. ما آن چه خریداری کرده بودم بر پشت نهادیم و در تاریکی شب، راه شعب دره کوه را پیش گرفتیم.

آذوقه ای که ما آوردیم زیاد نبود، معهذا من بسیار خوشوقت شدم؛ زیرا می دانستم که فاطمه لااقل یک وعده غذا خواهد خورد.

معلوم می شود: فاطمه به اقتدای به پدر سهم غذای خود را به آوارگان و هواداران می خورانده و خود گرسنه می گذرانده.

به نماینده معاویه ثابت بن ارطاه می گوید: لازم است به تو بگویم که از دختران محمّد دو نفرشان در دره کوه بودند، یکی ام کلثوم و دیگری «فاطمه»، دو دختر دیگر محمّد صلی الله علیه و آله پیغمبر شما، چون شوهر داشتند در شعب درّه کوه به سر

ص:375

نمی بردند و با شوهران خود زندگی می کردند.

توضیح: به طوری که می دانیم حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله چهار دختر داشتند که یکی از آنها زینب همسر ابوالعاص بن ربیع بود و دیگری موسوم به رقیه همسر عتبه پسر ابولهب به شمار می آمد که زن عثمان شد و هجرت به حبشه کرد و سومی ام کلثوم نام داشت که بعد از خروج از شعب و گذشتن چند سال او هم زوجۀ عثمان شد.

چهارمین دختر حضرت رسول صلی الله علیه و آله فاطمه علیها السلام است که فرزندانش، دودمان محمّد صلی الله علیه و آله را به وجود آوردند.

ام کلثوم و فاطمه در کارها به مادرشان (خدیجه) کمک می کردند و با این که فاطمه می کوشید که به مادرش کمک کند، آذوقه ای که ما از مکه آورده بودیم زود به اتمام رسید و باز گرسنگی همه را آزار می داد.

لطف محمد صلی الله علیه و آله و تدابیر علی علیه السلام فریادرس بود

در شعب در کوه، پیغمبر صلی الله علیه و آله دستور داده بود که خواربار باید بالسویه بین تمام مسلمین تقسیم شود و هیچ کس حصه ای بیش از دیگران دریافت ننماید.

محمّد صلی الله علیه و آله و همسرش خدیجه فداکاری می کردند و سهم غذای خود را به دیگران واگذار می نمودند و با گرسنگی می ساختند.

محمّد صلی الله علیه و آله خدیجه را از تحمل گرسنگی برحذر می کرد و به او می گفت: تو در همه عمر به راحتی زندگانی کرده ای، تحمل گرسنگی تو را ضعیف و بیمار خواهد ساخت، خدیجه می گفت: ای رسول الله! جان من از جان تو گرانبهاتر نیست، هنگامی که تو گرسنه می مانی من هم گرسنه می مانم.

ص:376

چهار روز بعد از این که ما از مکه قدری خواربار آوردیم، یک کاروان به ریاست «عتبه بن ربیعه» پدر هنده زن ابوسفیان که از سران قریش بود، از کنار شعب دره کوه می گذشت.

علی علیه السلام برای دیدن کاروان از شعب دره کوه خارج شد و من هم خارج شدم، عتبه بن ربیعه وقتی ما را دید پرسید: شما در این جا چه می کنید؟

علی علیه السلام با انگشت شعب دره کوه را نشان داد و گفت: ما در اینجا سکونت داریم.

سپس گفت: آیا برای تو ممکن است که به ما خواربار بفروشی؟ عتبه بن ربیعه از این حرف حیرت کرد و گفت: مکه نزدیک است و شما می توانید هر قدر خواربار بخواهید از آنجا خریداری کنید، چرا می خواهید خواربار از من خریداری کنید؟

علی علیه السلام گفت: برای این که ما نمی توانیم از مکه خواربار خریداری کنیم؛ قریش قدغن کرده است که ما به مکه نرویم و به ما چیز نفروشند، با ما معامله نکنند، عتبه بن ربیعه پرسید تو که هستی؟

علی خود را معرفی کرد. همین که عتبه اسم ابوطالب پدر علی علیه السلام را شنید، گفت: پدرت در کجا است؟

علی گفت: پدرم همین جا در شعب دره کوه است، آن وقت علی چگونگی تبعید مسلمین را از مکه برای عتبه بیان کرد و گفت جماعت قریش نمی گذارند که ما به مکه برویم و خواربار خریداری کنیم و اگر ما را در مکه ببینند به قتل

ص:377

خواهند رسانید، به همین جهت من به تو گفتم که در صورت امکان به ما خواربار بفروش.

عتبه بن ربیعه گفت: من از موضوع اخراج مسلمان ها از مکه اطلاع نداشتم، چون در سفر بودم.

و اینک این واقعه را از دهان تو می شنوم، ولی می دانم که ابوطالب مردی است با ایمان، هرگز دین محمّد صلی الله علیه و آله را نخواهد پذیرفت.(1)

و از این گذشته او به مناسبت این که در قدیم به من نیکی کرده، حقی بر من دارد و من باید اکنون نیکی وی را جبران کنم.

آن وقت عتبه مقداری گندم و آرد و خرما به ما داد که برای ابوطالب ببریم.

علی علیه السلام خواست که بهای خواربار را بپردازد، اما عتبه نپذیرفت و گفت: این هدیه ای است که من به جبران لطف قدیم «ابوطالب» به او می دهم.

علی علیه السلام گفت: چون تو با پدرم دوست هستی، می توانی غیر از این هدیه که به رایگان به پدرم می دهی مقداری خواربار به ما بفروشی و قیمت آن را دریافت کنی.

عتبه گفت: چون مسلمان ها را از مکه بیرون کرده اند و قدغن نموده اند که کسی به آنها چیزی نفروشد، من نباید به پیروان دین محمّد صلی الله علیه و آله خواربار بفروشم ولی چون پدرت ابوطالب اینجا است و او در گذشته به من نیکی کرده، من آنچه خواربار دارم به شما خواهم فروخت؛ زیرا امروز ما وارد مکه می شویم و به

ص:378


1- (1) عتبه بن ربیعه خود از کفّار بوده و گمان نمی کرده که ابوطالب علیه السلام اسلام را پذیرفته باشد.

آذوقه ای که با خود داریم محتاج نخواهیم بود.

عتبه بن ربیعه که کاروان سالار بود گفت که: کاروانیان مازاد خواربار خود را به ما بفروشند.

علی علیه السلام کنار کاروان به جا ماند و من دویدم و خود را به شعب دره کوه رسانیدم و به خدیجه گفتم که: عتبه رئیس کاروانی که از نزدیکی ما می گذرد علاوه بر این که قدری خواربار به رایگان برای ابوطالب داده، حاضر شده که هر چه آذوقه دارد به ما بفروشد؛ زیرا آن کاروان امروز وارد مکه می شود و دیگر احتیاج به ذخیره ندارد.

خدیجه این موضوع را به محمّد صلی الله علیه و آله گفت و محمّد صلی الله علیه و آله گفت که: هر قدر آذوقه که از طرف «عتبه» فروخته می شود، به هر قیمت که وی عرضه می کند خریداری شود.

عتبه با این که فهمیده بود که ما گرسنه هستیم و احتیاج مبرم به خواربار داریم بر قیمت آن نیفزود و ما موجودی خواربار کاروان را خریداری کردیم و مردها کمک نمودند و آنها را به شعب دره کوه بردیم، متأسفانه کاروان های دیگر که از نزدیک شعب می گذشتند مثل کاروان های عتبه به ما کمک نمی کردند و حاضر نبودند به ما خواربار بفروشند. عتبۀ بن ربیع هم به احترام ابوطالب عموی محمّد صلی الله علیه و آله به ما خواربار فروخت و ما شنیدیم که بعد از این که عتبه به مکه رسید؛ به شدت مورد توبیخ سران قریش قرار گرفت ولی خود را بی اطلاع جلوه داد و گفت: چون از مسافرت برمی گشته از حکمی که در مکه به زیان مسلمان ها صادر شده اطلاع نداشته و نمی دانسته که نباید چیزی به آنها

ص:379

فروخت و چون مسلمین حاضر بودند موجودی خواربار او را به بهای خوبی خریداری کنند، فکر کرد که برایش سود دارد.

فقط کاروان هایی که اهل مکه نبودند هنگام گذشت از کنار شعب (دره کوه) حاضر می شدند که به ما خواربار بفروشند؛ زیرا آنها از قدغن قریش بیم نداشتند و وقتی می دیدند که مسلمان ها حاضرند که خواربار آنان را به بهای خوب خریداری نمایند، به ما آذوقه می فروختند.

اگر کاروان های بیگانه از نزدیک شعب درۀ کوه عبور نمی کرد تا به مکه برود، همه مسلمان ها و من که جزء خدمه و غلامان بودم از گرسنگی می مردیم.

اما کاروان های بیگانه برای رفتن به مکه منظم نبود، گاهی مدت چند هفته می گذشت و یک کاروان عبور نمی کرد، آن وقت گرسنگی ما در شعب (دره کوه) چون یک شکنجه بزرگی می شد.

بیماری خدیجه و وفات او

در یکی از این ادوار گرسنگی بود که خدیجه بیمار شد، من نمی دانم خبر بیماری خدیجه چگونه به مکه رسید و قریش از ناخوشی خدیجه همسر محمّد صلی الله علیه و آله مطلع گردیدند، سران قریش برای خدیجه پیغام فرستادند که هر گاه از دین محمّد صلی الله علیه و آله عدول کند وی را با تخت روان به مکه منتقل خواهند کرد تا وسیلۀ مداوای او فراهم گردد؛ ولی خدیجه گفت که: وی از دین محمّد صلی الله علیه و آله دست نخواهد کشید.

قریش وقتی فهمیدند که: خدیجه به دین شوهرش پایبند می باشد دیگر پیشنهاد انتقال او را از مکه نکردند، حال خدیجه روز به روز بدتر می شد و سه روز قبل

ص:380

از این که زندگی را بدرود گوید، مرا به اتاق خود احضار کرد و من دیدم محمّد صلی الله علیه و آله و ام کلثوم و فاطمه در آن اتاق هستند، خدیجه خطاب به محمّد و دخترانش گفت: من از این غلام راضی هستم و او پیوسته کارهایی را که به وی مراجعه می شد به خوبی به انجام می رسانید و نسبت به من و دخترم به خصوص نسبت به فاطمه وفادار بود، به همین جهت من اکنون او را آزاد می کنم و از این لحظه به بعد دیگر عنتر، غلام نیست؛ بلکه مردی آزاد می باشد و هر جا که می خواهد می تواند برود، تو یا محمّد صلی الله علیه و آله! شاهد باش که من او را آزاد کرده ام، محمّد صلی الله علیه و آله گفت: من تصدیق می کنم که در حضور من تو عنتر را آزاد کردی.

من گفتم: ای مولاه من! تو با این که مرا آزاد کردی، من از تو و فرزندان تو به خصوص فاطمه دست نخواهم کشید و تا روزی که زنده هستم عهده دار خدمات تو و فاطمه خواهم بود.

خدیجه گفت: عنتر تو بعد از این به من خدمت نخواهی کرد؛ زیرا من به زودی از این جهان می روم، اگر قصد خدمتگزاری داری به دخترم فاطمه خدمت بکن و من فکر می کنم او هم به تو علاقه دارد، زیرا در همه وقت از تو جانبداری می کرد.

گفتم: ای مولاه من! تا روزی که زنده هستم خود را غلام فاطمه علیها السلام می دانم و هرگز او را ترک نخواهم کرد و هر موقع که ضروری باشد جان خود را فدای وی خواهم نمود.

آنگاه چون کاری دیگر با من نداشتند از اتاق خارج شدم.

از آن به بعد تا لحظه ای که «خدیجه» زندگانی را بدرود گفت، محمّد صلی الله علیه و آله و

ص:381

فاطمه علیها السلام از بالین خدیجه دور نشدند، ولی ام کلثوم وقتی خسته می شد می رفت که بخوابد، گاهی محمّد صلی الله علیه و آله به اجبار فاطمه علیها السلام را وادار می کرد از بالین مادر دور شود و برود و بخوابد؛ فاطمه علیها السلام برای اطاعت امر پدر بیرون می رفت، ولی نمی توانست طاقت بیاورد و بعد از ساعتی برمی گشت و کنار مادر می نشست و دست او را می گرفت و روی صورت می نهاد و می گفت: ای مادر! ای کاش بیماری تو به من منتقل شود و من قربانی تو گردم تا تو بهبود حاصل نمائی. خدیجه به دخترش می گفت: فاطمه بعد از مرگ من بی تابی مکن، تو بی بنیه هستی و اگر بی تابی کنی مریض خواهی شد.(1)

خدیجه زمانی محمّد صلی الله علیه و آله را طرف خطاب قرار می داد می گفت: یا محمّد! بعد از مرگ من فاطمه را به تو می سپارم؛ زیرا از بین فرزندان من او بیش از همه مستوجب رعایت است.

هر دفعه که خدیجه صحبت می کرد، محمّد صلی الله علیه و آله و ام کلثوم و فاطمه به گریه درمی آمدند.

وفات خدیجه

سه روز بعد از این که من از غلامی آزاد شدم، هنگام سحر صدای شیون مرا از خواب بیدار کرد، فهمیدم که همسر محمّد صلی الله علیه و آله زندگی را بدرود گفته است؛ تمام کسانی که در شعب دره کوه بودند، حتی ابوطالب سالخورده اشک می ریختند.

ص:382


1- (1) اینگونه کلمات مشفقانه معمول است، دلیل نیست که واقعاً فاطمه علیها السلام بی بنیه بوده است.

و محمّد صلی الله علیه و آله های های می گریست و می گفت: خدایا! خدیجه از سختی های زندگانی در اینجا بیمار شد و جان سپرد و در راه دین تو قربانی شد، تو این قربانی را بپذیر. خود محمّد صلی الله علیه و آله خدیجه را شست و آن گاه جسدش را به خاک سپردند.

عام الحزن

بعد از این که خدیجه زندگانی را بدرود گفت، مثل این بود که شعب دره کوه، جامۀ ماتم در بر کرده است تا وقتی که خدیجه زنده بود، تحمل هر مشکل برای ما آسان می نمود و ما می توانستیم که گرسنگی و محرومیت را تحمل نماییم.(1)

خدیجه که زنی بسیار لایق بود دیگران را به شکیبایی تشویق می نمود و به آنها می گفت: که خدای محمّد صلی الله علیه و آله بالاخره نجاتشان خواهد داد و آیندۀ درخشانی در

ص:383


1- (1) در زیارت قبر خدیجه احساس آرامش نزد ما در تکیه گاه دل می شود، این غلام حق داشت بگوید: بعد از قرون طولانی ما احساس راحتی و آرامش و طمأنینه دل از قبر خدیجه کردیم. امام حسین علیه السلام در زیارت قبر خدیجه جده اش نغمه و شوری به مناجات با پروردگار برپا نمود که جواب لبیک گرفت: مناقب ساروی - عیون المجالس باسناده انه (ای الحسین علیه السلام) سایر انس بن مالک فاتی قبر خدیجه فبکی، ثم قال: اذهب عنی، قال: فاستخفیت عنه فلما طال وقوفه فی الصلاه سمعته قائلا یارب یارب انت مولا. فارحم عبیداً الیک ملجاه یا ذا المعالی علیک معتمدی (الحدیث). «المناقب، ابن شهر آشوب: 224/3؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 1001؛ بحارالأنوار: 193/44، باب 26، ذیل حدیث 6»

انتظار مسلمین می باشد، لیکن بعد از این که خدیجه زندگی را بدرود گفت، مسلمین یک تکیه گاه بزرگ را از دست دادند و بعد از مرگ خدیجه دیگر من ندیدم که در شعب درۀ کوه، محمّد صلی الله علیه و آله لب به تبسم بگشاید.

در صورتی که در زمان حیات خدیجه با وجود گرسنگی که همه از آن رنج می بردیم، پیغمبر شما دائم تبسم می کرد.

محمّد صلی الله علیه و آله در زمان حیات خدیجه، دختر خوب خود فاطمه را دوست می داشت و بعد از این که خدیجه زندگانی را بدرود گفت، محبت را نسبت به فاطمه علیها السلام بیشتر کرد، برای آن که می دانست آن دختر جوان از مرگ مادر بسیار ملول است.

بعد از مرگ خدیجه دخترش فاطمه علیها السلام طوری اندوهگین شد که محمّد صلی الله علیه و آله بیمناک گردید که مبادا آن دختر بیمار شود و از فراق مادر دچار خطر گردد، من روز و شب عهده دار خدمتگزاری فاطمه علیها السلام بودم و سعی می کردم که از اندوهش بکاهم و چون قدری بزرگ شده بودم، می خواستم بفهمم برای چه ما را از مکه اخراج کرده اند و مجبور نموده اند که در شعب دره کوه، زندگانی کنیم.

ص:384

فاطمه و ذکر علل بزرگ مبارزات قریش در کنج خانه برای غلامان و موالی

اشاره

بعضی از اوقات فاطمه برای من صحبت می کرد و می گفت: عنتر ای غلام! علت بزرگ مخالفت جماعت قریش با پدرم این است که منافع خود را در خطر می بینند (یا توهم می کنند).

من از او می پرسیدم: برای چه جماعت قریش منافع خود را در خطر می بینند؟

فاطمه علیها السلام اظهار می کرد که خداوند به پدرم گفته است که به مردم بگوید که: برای جمع آوری مال حرص نزنند و قسمتی از اموال خود را به فقرا بدهند ولی جماعت قریش برای جمع آوری مال حرص می زنند و ممسک می باشند و از اموال خود به فقرا بذل نمی کنند.

از بس پدر من می گوید که: از جمع آوری مال خودداری کنید و به فقرا کمک نمایید، در خارج مکه از جمله در «یمن» و «بصره»(1) و «شام» شایع بود که

ص:385


1- (1) بصره پیش از آن که آن را از امصار کبار هفتگانه کنند، هم بوده آن چه مستحدث است، «تمصر» آن است که مصرش حساب کردند.

محمّد صلی الله علیه و آله قصد دارد که غلامان و فقرا را علیه ثروتمندان بشوراند و اموال ثروتمندان را از دستشان بگیرد.

در صورتی که پدر من این خیال را نداشت و نمی خواست که غلامان و فقرا را علیه اغنیا بشوراند.

هر دو روز (به طور متوسط) یک کاروان بزرگ وارد مکه می شود، غیر از مسافرانی که با این کاروان های بزرگ حرکت نمی کنند، هر کاروان در مدت چند روز توقف در مکه چندین هزار درهم خرج می نمایند و کاروان های بزرگ هزار و پانصد تا دو هزار شتر دارد، پولی که کاروانیان در مکه خرج می کنند بیشتر به جیب جماعت «قریش» می رود و به همین جهت آن جماعت علاقه داشتند و دارند که کاروان ها همچنان وارد مکه شوند، ولی کاروان سالارها گفته بودند که: چون محمّد صلی الله علیه و آله غلامان و فقرا را علیه اغنیا تحریک می نماید و قصد دارد که اموال توانگران را به غلامان و فقرا بدهد؛ لذا دیگر کاروان ها از مکه عبور نخواهند کرد و راهی دیگر را پیش خواهند گرفت و بیشتر از کنار دریا خواهند رفت.

ابوسفیان و سایر افراد سران قریش وقتی که این خبرها را از کاروان سالارها شنیدند وحشت کردند، چون فکر کردند هر گاه کاروان هایی که به مکه می آیند دیگر وارد این شهر نشوند. بازار مکه کساد خواهد شد و از درآمد زیاد محروم خواهند گردید؛ این بود که برای حفظ منافع خودشان، پدرم را از مکه اخراج نمودند.

ص:386

من از فاطمه سؤال می کردم که برای چه پدرت اینک به مکه مراجعت نمی نماید؟

فاطمه جواب می داد: پدرم می خواهد به مکه برگردد، ولی جماعت قریش نمی گذارند.

برای این که از پدرم می ترسند چون می دانند که پدرم بعد از مراجعت به مکه چیزهایی را که می گفت تکرار خواهد کرد و خواهد گفت که: قسمتی از اموال خود را به فقرا بدهند و از پرستش بت ها صرف نظر نمایند.

2 - یکی دیگر از چیزهایی که جماعت «قریش» را سخت از پدرم بیمناک کرده، موضوع بخشایش مفلس است، طبق قانونی که اینک در مکه حکمفرما است، اگر یک توانگر «وامی» به دیگری بدهد و مدیون نتواند در سر موعد بدهی را تأدیه نماید، طلبکار حق دارد مدیون را برده و بندۀ خود کند و به کار وا دارد یا در بازار برده فروشان به فروش برساند.

ولی پدر من می گوید که: «المفلس فی امان الله» یعنی کسی که بی بضاعت شد و از عهدۀ ادای قرض برنیامد در پناه خدا است و نباید وی را مورد آزار قرار داد و در بازار برده فروشان فروخت.

جماعت قریش که توانگر هستند و به دیگران وام می دهند تا «ربا» بگیرند، از این قانون خدا که به وسیلۀ پدر من به مردم ابلاغ شده، خیلی می ترسند؛ چون می دانند که اگر این قانون اجرا شود دیگر آنها نمی توانند بدهکاران بضاعت را برده و بندۀ خود کنند و در بازار برده فروشان به فروش برسانند.

ص:387

تعلیمات حکمت های بلند در کنج خانه به غلامان

فاطمه علیها السلام برای من حکایت می کرد: روزی که جماعت قریش که رهبر آنها ابوسفیان است، ما را از مکه اخراج کردند، برای تمام شهرهای عربستان پیام فرستادند که محمّد صلی الله علیه و آله را از مکه اخراج کرده اند و قبیله اش هم به مناسبت این که حامی وی بودند از مکه اخراج شده است و لذا از این پس در مکه خطری توانگران و کاروانیان را تهدید نمی نماید؛ زیرا محمّد صلی الله علیه و آله در مکه نیست.

تا این که اولاً: غلامان و فقرا را علیه اغنیا تحریک کند.

ثانیاً: قوانین او افراد بی بضاعت را تشویق نماید که از پرداخت بدهی منصرف شوند.

(پایان سخن کتاب عایشه)

شما تعجب نکنید که فاطمه علیها السلام این قدر به حکمت و اسرار اجتماعی امور آگاه باشد.

اینجا از دیدگاه فاطمه مصائب شعب ابی طالب رسیدگی شد و اما از دیدگاه امیرالمؤمنین علی علیه السلام که جوانمرد معرکه بوده، نهج البلاغه گوید: قوم ما خواستند ریشۀ ما را درآورند، همه کارها را با ما کردند، همه اندیشه ها را دربارۀ محو ما به کار گرفتند و ما را ناچار کردند به پناهندگی به کوهی پس سنگلاخ و ناهموار و ما را از آب شیرین و خواب شیرین مانع شدند و بازداشتند و همه چیز را برای ما تلخ خواستند و پلاس زیر پای ما، همه خوف و هراس بود.

و ما را هدف و آماج قرار دادند، ما هم سنگربندی کردیم.

نهج البلاغه می گوید:

«فی خیر دار و شر جیران نومهم سهود و کحلهم

ص:388

دموع، بارض عالمها ملجم و جاهلها مکرم.»(1)

این را در نظر بگیرید که:

غول نخوت که همان ابلیس آدم افکن است با کبریای دروغین پوشالی و خود برتر دیدن پدران در قریش، در مغز آنها سخت آشیان گرفته بود، منشأ طلوع رقابت های پیغمبرساز در عرب شد.

پیغمبران قلابی مثل مسیلمۀ کذاب را در بنی حنیف برانگیخت که با هفتاد هزار نفر پیرامون او را گرفتند.

و مثل سجاح زن متنبئه مدّعیه نبوت را در بنی تمیم برانگیخت که سی هزار پیرامون او را گرفتند.

و مثل اسود عنسی، عبهله بن کعب را در یمن با دعای نبوت برانگیخت.

آن خانۀ کعبه که باید بشر را پناه داده و باید بشر در پناه اسلام به کمال انسانیت برسد و به خلافت الهی در زمین نایل آید.

اکنون به واسطۀ این ضمیمه های سوء، حتی پیغمبر خدا را برای اصلاح و برگرداندن اوضاع به عهد اول نمی پذیرد، به اندازه ای خشن شده که برای زندگانی بشر حتی پیامبر صلی الله علیه و آله که رحمت و امان برای بشریت است، کانون ناامنی شده، عذاب از آن می بارد؛ خواب به چشمشان نمی رود، اشک در چشمشان جای سرمه می دود.(2)

ص:389


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 2.
2- (2) نهج البلاغه: خطبه 2؛ فی خیر دار و شرّجیران نومهم سهود و کحلهم دموع، بارض عالمها ملجم و جاهلها مکرم.

امروز باید از این دیار رفت تا وقتی که اقتداری بیابند و سپاهی با روحیه روح پرور روح الامین آن را برای دنیای آکل و مأکول حرم امن بسازند، اکنون سنگلاخ است، اقامت مکه سنگلاخ است، رفتن به طائف و اقامت یک ماهه در آن همه خون دل و قساوت بود، فقط در برابر این آزارهای محیط بیرونی، جذبۀ درونی که به معراج منتهی شده نوازش می داد، خانۀ حرم اکنون سهمناک است حتی فرار از آن هم به آسانی انجام نمی پذیرد.

هر آن کس را که ترک یار و دیار را کرده، از مکه به سوی مدینه می رود تعقیب می کنند؛ حتی اگر از جنس زنان باشد که حرم است، با آن که حرم نزد عرب محترم است.

حتی فاطمه زهرا و ام کلثوم دو دختر کوچک پیغمبر صلی الله علیه و آله که به دنبال پدر بزرگوار از این سرزمین پرآزار باید هجرت کنند، کردند و آزارها دیدند.

از شرارت این شهر پرآزار خلقی به دیار حبشه رفته اند، پیغمبر صلی الله علیه و آله اجازه داده مهاجرین تک تک و دسته دسته ترک هستی و خانه و اموال خود را نموده، به دیار یثرب رفته تا پیغمبر صلی الله علیه و آله مأمور شد که خود نیز هجرت کند.

هجرت او به آسانی انجام نگرفت و هجرت یاران عقب مانده هم به آسانی انجام نگرفت و هجرت بانوان حرم هم سهل و آسان انجام نگرفت. هر کدام از جهتی و از جهاتی مخوف بود، آدم کشان قریش به خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله به قصد قتل او شبانه هجوم دسته جمعی کردند، غیاب ناگهانی پیغمبر صلی الله علیه و آله از شهر و شب های اقامت در غار ثور، سه شب و خوابیدن امیرالمؤمنین علیه السلام درجای پیغمبر صلی الله علیه و آله و طی طریق مخوف تا یثرب به آسانی پایان نیافت.

ص:390

جارچی قریش در شهر و چادرنشین ها اعلان داده و جار می کشند که هر که محمّد صلی الله علیه و آله را یا «سر» او را بیاورد، صد شتر به او داده خواهد شد، جایزۀ کشتن محمّد و ابوبکر دیۀ آنها است.(1)

تا در اثر این رشوه سراقه بن مالک جشعمی با سواران خود به دنبال کاروان «رکب نور» پیامبر و همراهان او سراسیمه می تازند تا خطر نزدیک است که به پیغمبر صلی الله علیه و آله برسد؛ به حدی که ابوبکر به جزع و فزع افتاد، خدا کرد که اسب سرسکندری رفت و با دماغ سوار به خاک مالید و عقیدۀ متجاسر برگشت و تعهد کرد که از پیغمبر صلی الله علیه و آله دفاع و حمایت کند.(2)

دکتر، س «بنت الشاطی» باید بنویسد که زن است

هجرت پیامبر را و اقامت های سه شبانه روز او را در غار ثور؛ و طی طریق مخوف را تا یثرب و خوابیدن امیرالمؤمنین علیه السلام را در جای پیغمبر صلی الله علیه و آله، همه را مردان مردانه نوشته اند و اما هجرت فاطمه و ام کلثوم و سوده همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله و ام سلمه زوجه ابوسلمه عبدالعزی و ام ایمن را با طفلش باید مثل دکتر بنت الشاطی بنویسد که زن است و عواطف رقیق زن ها را نیکو درک می کند وگرنه نویسنده مقتدری مثل رهنما در کتاب پیامبر با همۀ لطف قلم، اینجا سرسری می گذرد و می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله بعد زید را فرستاد و فاطمه را به مدینه آوردند.

رهنما در کتاب پیامبر: 42/3 مطلب را ساده گرفته می گوید: چند هفته از

ص:391


1- (1) تاریخ الطبری: 104/2.
2- (2) السیره النبویه، ابن کثیر: 242/2.

اقامت محمّد در خانۀ ابوایوب نگذشته که پیامبر دستور داد، زید ناپسری وی، به مکه برود و خانوادۀ او را بیاورد.

در آن تاریخ فاطمه دخترش و سودا همسرش در خانه او بودند، با این که سودا و عایشه در یک تاریخ به عقد رسول خدا صلی الله علیه و آله درآمده بودند، ولی عایشه هنوز عروس نشده و در خانۀ پدرش ابوبکر در مکه زندگانی می کرد.

ابوبکر هم پسر خود عبدالله را به مکه فرستاد تا خانوادۀ او را بیاورد، فرزند دیگرش عبدالرحمن به بت پرستی خود باقی بود و مکه را ترک نگفت؛ ولی چندی نگذشت که ام رومان زن ابوبکر با دو دخترش عایشه و اسماء ذات النطاقین به اتفاق طلحه بن عبدالله پسر عموی ابوبکر که قیافۀ او را کراراً در خانه عایشه می بینیم، دسته جمعی وارد یثرب شدند.

محمّد صلی الله علیه و آله پس از فوت خدیجه در مکه همسر انتخاب نکرده بود، چندین ماه در تنهایی بر او گذشت در منزل او فقط فاطمه(1) یادگار خدیجه در مقابل دیدگان وی قرار داشت، در صورت فاطمه خطوط زیادی از سیمای ملکوتی مادرش دیده می شد و محمّد صلی الله علیه و آله علاقه خاصی به آنها نشان می داد.

تنها زنی که پس از فوت خدیجه به فاطمه و به زندگانی داخلی محمّد صلی الله علیه و آله در مکه رسیدگی می کرد، خوله دختر حکیم، خاله مادری محمّد صلی الله علیه و آله بود، خوله در همان روزهای تنهایی محمّد در مکه، سکوت را شکست و به او گفت: چرا ازدواج نمی کنی و این خاموشی پر از اندوه را از خانه ات برنمی اندازی؟

ص:392


1- (1) رهنما، غفلت از ام کلثوم نموده که او هم در خانه بود.

محمّد صلی الله علیه و آله جواب داد: با کی ازدواج کنم؟ شما زنان را بهتر از مردان در این زمینه آگاهید، خوله گفت: اگر برای همسری خودت، خواهان دختر باکره هستی، عایشه فتانه دختر ابی بکر در مقابل است و اگر زن پخته و زندگی کرده می خواهی، سودۀ زیبا دختر زمعه که اسلام هم آورده و از تو پیروی کرده، در انتظار توست. محمّد صلی الله علیه و آله پیشنهاد او را پذیرفت.(1)

خوله وسایل عقد عایشه را فراهم کرد و چون عایشه دختری بود که مقدمات عروسی او فراهم نبود و خانه بدون زن رونق ندارد، سوده را هم برای ادارۀ داخله زندگی عقد کرد.

وقتی که عایشه و مادرش به یثرب ورود کردند، محمّد صلی الله علیه و آله اظهاری نکرد که عایشه نزد او بماند، ناچار با مادرش به منزل ابوبکر که در بیرون شهر در «سنح» بود، رفت.

فقط فاطمه دخترش و سودا همسرش را به منزل خود، به خانۀ ابوایوب برد.(2) ابوبکر از این جهت کمی ناراحت شد، چندی آن را در دل نگه داشت؛ ولی بالاخره به زبان آورد و علت تعویق عروسی را پرسش کرد. محمّد صلی الله علیه و آله در این تأخیر عروسی اجبار داشت؛ زیرا نمی توانست مخارج عروسی و جهیز را فراهم نماید و نمی خواست از کسی پول برای عروسی به قرض بگیرد.

نیکو است بدانید که: محمّد صلی الله علیه و آله در این گونه امور زیر بار قرض نمی رفت و

ص:393


1- (1) السیره النبویه، ابن کثیر: 142/2.
2- (2) در فصل بعد می خوانید که علی علیه السلام هم در منزل ابوایوب جا داد.

به حساب صندوق بیت المال مسلمین، عروسی برای خودش یا دخترش راه نمی انداخت.

ولی رهنما نمی گوید: که زید ناپسری چگونه تنها برای مأموریت مخوف انتخاب شده؟ آیا زید تنها به مکه رفت و یا کسی دیگر هم به همراه او بود؟ ولی مختصر السیره شیخ الاسلام پسر محمد بن عبدالوهاب آن را حل کرده.

مختصر السیر می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله زید را با ابورافع «امین امت» برای آوردن فاطمه علیها السلام و سایر اهل بیت اعزام کرد.

رهنما، نمی گوید که وسیله ای در اختیار آنان نهاد.

سیره می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله دو شتر برای هودج سواری زنان با پانصد درهم پول نقد در اختیار ابورافع و زید فرستاد.

مختصر السیره ابن عبدالوهاب: 175 گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله در مدینه اقامت در منزل ابوایوب را ادامه داد تا مسجد خود و حجرۀ خود را ساخت و در همان اوقات که در منزل ابوایوب بود، زید بن حارثه را با ابورافع (هر دو مولا رسول الله صلی الله علیه و آله) با دو بعیر با پانصد درهم به مکه فرستاد؛ رفتند فاطمه را با ام کلثوم دو دخترش با سوده بنت زمعه همسرش با اسامه بن زید با مادرش ام ایمن به مدینه آوردند؛ و اما زینب که دختر دیگرش باشد همسر او ابوالعاص بن ربیع نگذاشت که او هم به مدینه برود و رقیه هم به همراه شوهرش عثمان بود.

طبیعی است که برای آوردن این قافلۀ زنان، دو دخترش با سوده همسرش با ام ایمن و کودکش اسامه به یک نفر زید اکتفا نمی شود کرده باشد، بلکه او و ابورافع مولای رسول الله صلی الله علیه و آله با وسیلۀ نقلیه دو بعیر «شتر مخصوص حمل بار و

ص:394

بنه» و نقد پانصد درهم که در اختیار آنها گذاشته شد، عموی پیغمبر هم که شخص متشخص و مورد ملاحظه بوده، در حرکت دادن اینان مساعدت داشته ولی معذلک این کاروان به آسانی راه خود را نپیمود.

سیرۀ ابن هشام(1) در میان آن چند نفری که در فتح مکه، پیغمبر صلی الله علیه و آله خون آنها را هدر کرد نام «حویرث بن نقید بن وهب بن عبد قصی قرشی» آمده گوید: اما حویرث بن نقید که پیغمبر صلی الله علیه و آله خون او را هدر کرد، سبب این بود که: عباس بن عبدالمطلب دختران پیغمبر صلی الله علیه و آله ام کلثوم و فاطمه دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله را از مکه به سوی مدینه حمل کرد، یعنی بر ناقه یا بر هودج نشانده تا به مدینه آمدند؛ حویرث بن نقید مرکب آنها را با سرنیزه اش سیخ زد تا آن دو دختر را از پشت شتر به زمین افکند، اینجا نام عباس بن عبدالمطلب آمده که او این دو دختر را از مکه به سوی مدینه آورد یعنی حمل کرد.

طبیعی به نظر می آید که: برای حمل این دو امانت بزرگ دو گلبرگ محمّدی و سایر همراهان «همسر پیغمبر و ام ایمن» باید با وجود عباس در مکه، مثل اوئی هم مساعدت کند و مداخله کند و با شهر مخوف مکه آن روز نمی تواند از مساعدت او مستغنی بوده باشند و ظاهر روایت سیره این است که: عباس آنها را حمل کرد، یعنی تا مدینه برد و جمع بین روایات آن است که: عباس آنها را سوار کرده بر هودج نشانده و روانه راه کرده و در بین راه همراه نبود که حویرث توانسته آن گستاخی را کرده و با وجودی که شخصیتی مثل عباس بن عبدالمطلب

ص:395


1- (1) السیره النبویه 868/4.

این کاروان را مساعدت کرد یا راه انداخت و با این که در عرب احترام حرم و زن آن قدر هست که تعرض به زن را روا نمی دانستند، به ویژه که رفتن آنها صورت رفع مزاحم داشت؛ آنها شهر مکه را به اینان واگذارده بودند و به سوی مدینه یثرب دوردست هشتاد فرسخ دور می رفتند، باید قریش این را آرزوی خود حساب کند و مساعدت کنند که اینها بروند؛ ولی از قریش مستقیم یا غیر مستقیم، شخص جسور گستاخ دیگری، حویرث نوادۀ عبد بن قصی قرشی،(1) آنها را تعقیب کرد و در محل خطرناکی شتر را سیخ زد و این دو را «ام کلثوم و فاطمه» را، این نور ثقلین، دو ثقل خانۀ محمّد را از پشت شتر «بلندپا» به زیر افکندند، آنها به زمین خوردند و از صدمۀ این افتادن و زمین خوردن بقیۀ راه را با خستگی و کوبیدگی رفتند، چنان که پس از ده روز راه مخوف وقتی به مدینه رسیدند، فاطمه نمی توانست روی پا بایستد.

کتاب موسوعه آل النبی تألیف دکتر بنت الشاطی می گوید: و فاطمه از تأثیر مشقت ها و ریاضت های شعب ابی طالب نیز هم اثر ضعفی هم در بدن داشت، این کتاب دقائق این سفر مخوف را بهتر آورده.

راه مخوف

می گوید: زید بن حارثه که بعد از ایامی چند از مدینه آمده تا دختران پیغمبر صلی الله علیه و آله را همراه خود به مدینه ببرد، نامه و رسالتی هم از جانب ابوبکر برای پسرش عبدالله آوردند که در آن از وی خواسته بود که به همراه ام رومان

ص:396


1- (1) قصی چهار پسر داشت. 1 - عبدالدار 2 - عبد مناف 3 - عبد العزی 4 - عبد قصی.

همسرش با دو دخترش اسماء ذات النطاقین و عایشه هم به مدینه بیایند؛ آنها هم آماده و مهیا شدند که همراه هم به قصد مدینه حرکت کنند، طلحه بن عبدالله همراه آنها شدند، آنها هم چند روزی از مسافت سفر را گذراندند که از عقب، شتر عایشه را بدخواهان رم دادند، مادرش ام رومان وحشت زده فریاد برداشت که ای وای دخترم، ای وای تازه عروسم.

عبدالله بن ابی بکر و طلحه بن عبیدالله و زید بن حارثه سراسیمه دویدند و شتر رمیده را برگرداندند تا عایشه بالای شتر آرام گرفت.

خلاصه آن که: طریق مخوف است و بلاد وحشت زا است.

باری می گوید: فاطمه در طوفان حوادث مکه از پیغمبر صلی الله علیه و آله مفارقت نداشت و در دره و کوه هم سه سال با دیگر بنی هاشم همدوش مادرش با پدر گذرانید.(1) و در آنجا در وسط باروها(2) و دیوارهای حصار شعب و محاصرۀ دشمن، همه سختی ها را چشید و ایمان او و تعلق او به پدر به حدی بود که هر چه پیغمبر صلی الله علیه و آله به آزار برمی خورد او احساس آزار آن را می کرد و از هر فشار تلخی که بر پیروان پدر وارد می شد هراس و هول آن وی را تکان می داد؛ حتی در احساس پاک خود از سنگ های داغ سوزان که بلال یا عمار یا بی کسان را با آنها داغ می نهادند، او احساس گزند آنها را بر بدن خود می کرد و شلاق هایی که قریش بر پشت گرده و کمر مستضعفان بینوای مسلمانان فرو می آوردند گویی اثر آن را

ص:397


1- (1) الخرائج و الجرائح: 85/1.
2- (2) بارو: قلعه، برج.

بر بدن خود احساس می کرد.

سپس از شعب ابی طالب بعد از فرو ریختن دیوار محاصره به شهر مکه برگشت، تا با دیدگان خود رحلت خدیجه مادر مهربان را به چشم بنگرد و سپس هجرت پدر را بنگرد که قریش در شهر در تعقیب او هستند، تا به صدد قتل او (با شبیخون) هجوم بر خانه اش وارد آوردند و پدر از این دیار او را و خواهرش ام کلثوم و سوده و علی پسر عمش را به ناچار گذاشته، از این دیار رفته ودر دنبال او پسر عمش علی هم هجرت کرد و رفت؛ فقط سه روز مهلت داشت که از جانب پیغمبر صلی الله علیه و آله ودایع و امانات مردم را به صاحبانشان پس داد و رفت.

فاطمه علیها السلام و خواهرش ام کلثوم باقیمانده اند تا فرستاده از جانب پدر آمد و آن دو را به همراه، به سوی یثرب برگرفت که در اثر آن خانه محمّد و خدیجه را قفل زده و کلید آن را بر بام افکندند، چنان که کلودان خانه های دیگر مسلمانان که هجرت کرده بودند قفل شد و کلید آن بر بام افتاد و هیچ کس در آنها سکنی ندارد.

این کتاب (موسوعه آل النبی صلی الله علیه و آله) حرکت این دو خواهر (ام کلثوم و فاطمه) را با تفصیل بیشتری آورده می گوید:

از شعب ابی طالب، مظفر و منصور بیرون آمدند و در خانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله بستر خدیجه گسترده است، آمادۀ لقای پروردگار است و اکنون که از جانب شوهر محبوبش رفع محاصره شده، او درنگی نشد که روح او پرواز کرد و پیغمبر صلی الله علیه و آله بالای سرش بود، سکرات مرگ را بر او آسان می کرد و او را بشارت می داد به

ص:398

آنچه خدا برای او مهیا کرده است از نعیم.(1)

و سه دخترش زینب(2) و ام کلثوم و فاطمه پیرامون بستر مادر را دارند و از دیدار او توشه می گیرند و در روز دهم رمضان سال دهم بعثت، سه سال پیش از هجرت جنازه خدیجه به قبرستان حجون (جنه المعلی) حمل شد.

و در آنجا شوهرش پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله او را با دو دست خود در آرامگاه خوابانید، سپس با او وداع کرد و اندوهگین به خانه برگشت و دو دختر خود ام کلثوم و فاطمه را دربرگرفت، آنها را دلجویی کرد، تسلیت داد و بر این مصیبت کمرشکن یاری فرمود، از این لحظه احساس کرد که مکه دیگر ماندن او را در درون خود تحاشی دارد؛ دیگر مکه بعد از رحلت خدیجه جای اقامت نیست.

لکن طیف نورانی صورت خدیجه، دائم و مدام صبح و شام جلوی چشم او بود و مونس غربت او در وطن بود تا خدا اذن داد او را به رفتن، از مکه مسقط الرأس به شهر یثرب رفت.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله با این چهار دختر وداع کرد، سپس در روز روشن به خانۀ ابی بکر رفت تا تهیۀ سفر را ببینند و دیدند و شبانه رفتند و این دو دختر را، ام کلثوم با خواهرش فاطمه را تنها و وحید در آن خانه مهجور وانهاد که نزدیک بود افسوس و غصه آنها را تلف کند؛ اگر رحمت خدا نبود تا بشارت و خبر ورود پیغمبر صلی الله علیه و آله به شهر یثرب رسید، روزگاری بر آنان گذشت که بسی دراز می نمود

ص:399


1- (1) الکافی: 439/1، باب مولد النبی صلی الله علیه و آله و وفاته؛ تفسیر العیاشی: 257/1.
2- (2) اما رقیه شاید هنوز از حبشه بازگشت نکرده است.

و مملو از قلق و ناراحتی بود، شب هایش تیره و دراز، سنگین بار از بیداری و پریشانی بود، سپس زید بن حارثه(1) درنگی نکرده آمد که ام کلثوم را با خواهر ابوینی کوچک ترش «فاطمه» به سوی دار هجرت ببرد این دو دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله این روز را با دو خواهر بزرگ تر خود زینب همسر ابی العاص و رقیه زوجه عثمان گذراندند، چون روز وداع بود، مذاکره شان همه از ایام گذشته سعادت خیز بود که گذشت. سپس درب خانه را قفل کرده کلون(2) او را بستند و کلید آن را به بام افکندند؛ خانه ای شاهد گذشته های جا خالی بود.

و هر چهار نفر خواهر رفتند بر سر قبر مادرشان «خدیجه» و آرامگاه مادر را با اشک چشم خود سیراب کردند و وداع با زینب و رقیه کردند، ام کلثوم دست خواهر کوچک خود (فاطمه) را به دست گرفت و با او رهسپار آنجایی شد که زید بن حارثه انتظار آنها را برای کوچ و رحیل می داشت و سوار شده روانه شدند و نگاهی به منازل مکه از عقب نموده، نمی دانستند که آیا برای آنان عودت و برگشتن به این مکه مقدر است یا نه. آری، برای خواهر صغیر «فاطمه» غیر از این سفر، چهار مرتبه مقدر است که بین مکه و مدینه را طی می کند؛ اما با این تفاوت که این سفر با خوف و وحشت و هراس، ولی در آن چهار نوبه با شادی و

ص:400


1- (1) تاریخ طبری در حوادث هجرت - غفلت از نام ابورافع نموده در اینجا و ذکری از عباس هم نکرده چنان که وسائل دو یعیرو پانصد درهم را هم نیاورده. «تاریخ الطبری: 118/2»
2- (2) کلون: نوعی قفل چوبی در پشت در حیاط می بندند.

سرور و شعف؛ یک نوبه در سال هشتم که برای فتح مکه رفتند، فاطمه هم با پیغمبر علیه السلام پدر بزرگوار همراه بود و ده هزار سپاهی پرچم فتح را می دید و پرچم پیغمبر صلی الله علیه و آله در حجون(1) نزدیک قبر خدیجه، مادرش به زمین کوبیده شد، با شادی رفتند و با شادی هم برگشتند. اما خواهرهایش هیچ کدام زنده نبودند.

و نوبه ای دیگر: در سال دهم در حجه الوداع که از مدینه تا مکه برای حج، صدهزار جمعیت لبیک گویان صدای پیغمبر صلی الله علیه و آله را بازگو می کردند، باز فاطمه همراه بود و از احرام عمره تمتع در مکه به امر «پدر» درآمد و شوهرش علی از «یمن» با احرام آمده بود وقتی زهرا را دید که سرمه به چشم دارد و لباس معفر که لبس شادی است پوشیده است، از او پرسید: چگونه تو از احرام درآمدی؟

و پیغمبر صلی الله علیه و آله هنوز در احرام است و به امر پیغمبر صلی الله علیه و آله من هم در احرام باقی مانده ام؟

فاطمه جواب داد: پدرم امر داده است.(2)

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده بود: هر کس قربانی همراه خود نیاورده، نیت عمرۀ تمتع بکند و از لباس احرام درآید.

اما شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله چون شترهای قربانی همراه آورده، باید حج او حج «قرآن» باشد و همچنین علی علیه السلام که از یمن احرام بسته، قربانی همراه آورده، حج

ص:401


1- (1) حجون: کوهی در کنار مکه که قبرستان مکه در آنجاست.
2- (2) الکافی: 249/4، باب حج النبی، حدیث 6.

او هم حج قرآن است.(1)

و شاید چون نیت خود را طبق نیت پیغمبر صلی الله علیه و آله کرده و پیغمبر صلی الله علیه و آله قربانی همراه آورده از صد شتر چهل تا را به علی واگذارده و شصت تا را برای خود و بنابراین نباید از احرام درآید.

در این سفر حجه الوداع شادی از حد گذشت: در هنگام مراجعت، پیش آمد افتخارآمیزتر «غدیر خم» در راه مکه به مدینه آمد و فاطمه در میان زنان بود، او با زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله همه همراه و در آن مشهد عظیم، مقام علی را مشاهده کردند و شاهد و حاضر و ناظر بودند و با افتخار بی حد زائد الوصف، فاطمه در آن میان به مدینه برگشت، این افتخار غدیر خم سال دهم، ده برابر و صد برابر از افتخار همقطاری خودش و شوهرش و فرزندانش حسن و حسین در صف پیغمبر صلی الله علیه و آله در مباهله با نصارای نجران بود که در آخر سال پیش از سفر حج حجه الوداع نصیب شد و در هر دو موقع سر بر فلک کشیدند و در جمعیت حجه الوداع آن، در نقطۀ اوج و قلۀ افتخار آن بودند، چون سبب خداپرستی جهانیان شده و خود رشتۀ نظام امن جهان بودند، درخت توحید و کلمۀ طیبۀ لا اله الا الله مانند شجرۀ طوبی و سدره المنتهی بر خلق سایه افکند و از گلبن هر درخت در پایان همان ثمره و میوه نمایان می شود که هسته آن بوده و در بن درخت نهان بوده، قوۀ منمیه که نمو می دهد آن قدر جنبش و جوشش حیاتش در این شجره قوی است که

ص:402


1- (1) الکافی: 249/4، باب حج النبی، حدیث 6.

شاخه های آن، دنیا را در شرق و غرب زیر می گیرد و سر از آسمان ها کهکشان ها بالاتر می برد و خاندان بنی هاشم در زمین منبت و رستنگاه این شجره زیتونه احمدیه بودند و زهرا و بنین و بنات آل النبی در گلبن نقطۀ نوکچه شاخبن هستند که تولید قوۀ مولده در آنجا است.

فاطمه در وفات خواهرش ام کلثوم زوجۀ عثمان، با زنان قبیلۀ خود بیرون آمدند و نماز بر خواهرش خواند.

(کافی) ام کلثوم بعد از وقعه ازدواج با عثمان به فاصله سال هفتم وفات کرد، وقتی جنازه حاضر شد که بیرونش بیاورند، رسول خدا صلی الله علیه و آله امر فرمود به فاطمه علیها السلام که بیرون آمد و بانوان مؤمنین با او بودند گوید: زنان مؤمنین و مهاجرین با فاطمه آمدند و جملگی نماز بر جنازه را گذاردند.(1)

(کافی) با اسناد خود از یکی از صادقین که فرمود: همین که رقیه دختر رسول الله صلی الله علیه و آله(2) وفات کرد یا شهید شد، در لب قبرش پیغمبر صلی الله علیه و آله او را به این کلمه بدرقه کرد که به رفتگان ما سلف صالح ما، عثمان بن مظعون و اصحاب او ملحق شود.

گوید: و فاطمه بر شفیر قبر، اشک های او در قبر فرو می ریخت و رسول خدا صلی الله علیه و آله با دامان ثیاب خود آنها را وا می گرفت و ایستاده دعا می کرد.

توضیح: این قضیه باید دربارۀ ام کلثوم دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد که بعد از

ص:403


1- (1) الخصال: 404/2، حدیث 115.
2- (2) رقیه اشتباه است، ام کلثوم دختر دیگرش خواهر رقیه زن دوم عثمان بوده و رقیه دوم است.

رقیه به عقد عثمان درآمد؛ زیرا در وفات رقیۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله در غزوۀ بدر بود، بر لب قبر نبود.(1)

سیرۀ ابن هشام: «بعد از اختتام غزوۀ «بدر» رسول خدا صلی الله علیه و آله بشارت فتح را به مدینه فرستاد به وسیلۀ عبدالله بن رواحه برای اهل عالیه مدینه فرستاد و به وسیلۀ زید بن حارثه برای اهل سافله مدینه فرستاد.

اسامه پسر زید بن حارثه می گوید: خبر فتح «بدر» وقتی به ما رسید که ما خاک روی قبر رقیه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله که همسر عثمان بود تسویه می کردیم، از دفن فارغ شده بودیم و رسول خدا صلی الله علیه و آله در موقع حرکت از شهر برای «بدر» مرا به همراه عثمان برای پرستاری رقیه که در این موقع بیمار بود بازگذارد و اجازه حرکت نداد.

و عثمان به واسطه پرستاری رقیه در مدینه ماند و جنگ بدر از او فوت شد.

گوید: زید بن حارثه وارد شد، پس من در همان موقع که در مصلی ایستاده بود و خبر بدر و جنگ را برای مردم می گفت و مردم پیرامون او را گرفته بودند و وی کشته گان دشمن را می گفت: عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه و ابوجهل بن هشام و امیه بن خلف و نبیه و منبه، پسران حجاج کشته شدند.

من گفتم: ای پدر! آیا واقعاً چنین شده.

گفت: بلی، به خدا سوگند ای پسر.

وقتی رقیه را پسر ابولهب، عتبه خواستگاری کرده بود، عثمان در آن روز در

ص:404


1- (1) الکافی: 241/3، باب المسأله فی القبر، حدیث 18؛ بحارالأنوار: 164/22، باب 1، حدیث 24.

آستانه کعبه و فنای کعبه نشسته بود، به او رسید که پیغمبر صلی الله علیه و آله دختر خود (رقیه) را به عتبه پسر ابی لهب عقد بسته، حسرت خورد که چرا سبقت بر عتبه نگرفته، چون رقیه در مکه معروف به جمال بود، پس به منزل برگشت در آنجا خالۀ خود (سعدی دختر کریز) را دید که پیری از دست رفته بود و برای قوم خود کهانت می کرد، همین که خاله او را دید، چند شعر خواند و سپس به او خبر داد از بعثت پیغمبر صلی الله علیه و آله و او را نصیحت کرد که ایمان به او بیاورد.»(1)

پس عثمان نزد ابوبکر که صدیق و دوست او بود رهسپار شد و آن چه از خاله شنیده بود به او بازگو کرد، ابوبکر او را ترغیب به اسلام کرد و خود اسلام آورده بود و در همان اثنا که دو نفری نشسته بودند، پیغمبر صلی الله علیه و آله بر آنها گذر کرد؛ ابوبکر امر عثمان را به پیغمبر صلی الله علیه و آله عرضه کرد، پس پیغمبر صلی الله علیه و آله او را به اسلام دعوت کرد و او هم اسلام آورد و طولی نکشید که قریش قطع رابطه با پیغمبر صلی الله علیه و آله کردند، از این جهت عتبه پسر ابولهب رقیه را قبل از زفاف به امر پدرش ابولهب طلاق داد، پس عثمان که جوانی بود در حدود بیست ساله و زیبا چهره و دارای طراوت و نظافت ظاهری بود، رقیه را خواستگاری کرد و تزویج کرد و اهل مکه دربارۀ آنها می گفتند:

«احسن زوجین رآهما انسان رقیه و زوجها عثمان»(2)

و رقیه با عثمان بود تا به حبشه هجرت کردند با مهاجرین ولکن طولی نکشید

ص:405


1- (1) السیره النبویه، ابن هشام: 470/2-471؛ السیره النبویه، ابن کثیر: 483/2 و 610/4.
2- (2) الاصابه: 178/8.

که برگشتند و در مکه اقامت کردند؛ تا موقع هجرت به مدینه رسید به مدینه آمدند و رقیه در غزوه بدر از دنیا رفت.

پس از او خواهرش ام کلثوم را ازدواج کرد که معتب پسر دیگر ابولهب طلاق داده بود و از این جهت عثمان را به لقب ذوالنورین نامیدند تا به سبب قضایای احد، ام کلثوم در سال هفتم شهید شد.

و عثمان بعد از او نائله را گرفت که پدرش قرافصه نصرانی بود و در وقت کشته شدنش او را داشت.

ص:406

فاطمه آیا در وفات رقیه یا ام کلثوم به تشییع و نماز بر خواهر رفت

اشاره

در دو حدیث (کافی و خرائج) بیرون آمدن فاطمه را برای تشییع جنازه خواهر و نمازگزاردن بر او به همراه دیگر بانوان ذکر کرده،(1) اما او را به نام رقیه ذکر نکرده اند، فقط به عنوان بنت رسول الله ذکر کرده اند و تطبیق بر ام کلثوم بنت رسول الله و وضع او می کند و به هر حال در آخر روایت خرائج می گوید:

«فخرجت فاطمه علیها السلام فی نسائها فصلت علی اختها.»(2)

و در آخر روایت کافی می گوید:

«و خرجت فاطمه و نساء المؤمنین و

ص:407


1- (1) کتاب الامام الصادق: 109/1 می گوید: عبدالملک مروان مادرش عایشه دختر معاویه بن المغیره بن ابی العاص و کان جده المغیره من اشد الناس عداء لرسول الله فظفر به فی خروجه لغزوه حمرآء الاسد فامر بضرب عنقه. «السیره لابن حزام: 175»
2- (2) الخرائج و الجرائح: 96/1.

المهاجرین فصلین علی الجنازه.»(1)

باز گوید:

«فلما حضر ان یخرج بها امر رسول الله صلی الله علیه و آله فاطمه علیها السلام فخرجت و نساء المسلمین معها.»(2)

(خرایج) به اسناد(3) از یزید بن خلیفه گوید: «من نزد ابی عبدالله نشسته بودم پس مردی از قمیین از او پرسید: آیا زنان نماز بر جنازه می گزارند؟

امام علی علیه السلام فرمود: عموی عثمان «مغیره بن ابی العاص» ادعا کرده بوده که او در احد رسول خدا صلی الله علیه و آله را هدف گیری کرد، سنگی یا تیری رها کرد که دندان پیشین (رباعیه) رسول خدا صلی الله علیه و آله را شکست و لب پیغمبر صلی الله علیه و آله را شکافت... و دروغ گفت: سال بعد از جنگ احد در خندق، پس از 25 روز محاصرۀ مدینه شبی که ابوسفیان و لشگر قریش با عجله عقب نشینی کردند و سوار شده به عجله میدان را خالی گذاشتند، وی در آن حال در آن موقع، به خواب عمیق غرق بود و بیدار نشد، تا صبح که به هوش آمد، جای لشگر را خالی و خود را تنها دید، برای آن که مبادا او را بگیرند صورت و سر خود را پوشاند و متنکرانه آمد در مدینه به منزل عثمان و نام عوضی خود را به نام مردی از بنی سلیم نامید که برای عثمان اسب و گوسفند و روغن فروشی می آورد، عثمان آمد و او را وارد منزل خود کرد

ص:408


1- (1) الکافی: 253/3؛ باب النوادر، حدیث 8.
2- (2) الکافی: 253/3، باب النوادر، حدیث 8.
3- (3) قال ابن کثیر: فی البدایه و النهایه: 77/9 المغیره جد عبدالملک لأمه هو الذی جدع انف حمزه یوم احد.

و به او گفت: خدا به فریادت برسد، چه مایه ها برای خود ساخته ای، ادعا کرده ای که در جنگ احد رسول خدا صلی الله علیه و آله را هدف کرده ای و تیر افکنده ای و ادعا کرده ای که لب های پیغمبر صلی الله علیه و آله را شکافته ای و دندان های رباعیۀ او را شکسته ای؟

وی عثمان را خبر داد که: در خندق چه بر سرش آمده و چگونه خواب او را ربوده که تا از کاروان بازمانده.

همین که دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله شنید، آنچه را او با پدرش و عمویش ساخته صیحه کشید.

از اینجا مکشوف می شود که: حادثه جنگ احد برای دختران پیغمبر و خاندان آنها چقدر حساس بوده، مذاکره آن همه را تا بعد از یک سال هم به صیحه و فغان می آورده و ما مکرر تذکّر دادیم که فاطمه از مرگ عمو و حادثه احد تا چه اندازه حساسیت داشته.(1)

به هر حال گوید: عثمان دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله را ساکت کرد، سپس عثمان به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله بیرون آمد که در مسجد جلوس فرموده بود. روبروی پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت یا رسول الله! تو عموی مرا (مغیره) امان داده ای؟ یعنی امان بده. رسول خدا صلی الله علیه و آله روی مبارک از او به سمت دیگر گردانید، باز عثمان از آن جانب روبروی رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و گفت: یا رسول الله! عموی من (مغیره را) امان داده ای؟ باز رسول خدا صلی الله علیه و آله روی مبارک خود را به سمت دیگر گردانید،

ص:409


1- (1) هر هفته روز پنجشنبه به کوه احد می رفت و روز را تمام آنجا نماز می گزارد و می گفت: اینجا جای لشکر پیغمبر صلی الله علیه و آله بود و اینجا جای لشکر دشمن است.

سپس فرمود: امان دادیم و سه روز برای او به طور ضرب الاجل مهلت مقرر فرمودیم (که خود را به جایی برساند) خدا هر که را به او، راحله سواری بدهد یا زین و برگ سواری بدهد یا مشک آبی بدهد، یاد لوی یا کفش و موزه یا توشه یا سفره یا آبی یا قمقمه ای بدهد؛ لعنت کناد.»(1)

عاصم بن حمید راوی گوید: این امور ده گانه ای بود که عثمان همه را به او داد.

مغیره از مدینه به فرار بیرون آمد، مقداری را سوار ناقه رفت تا ناقه از پا درآمد، پای ناقه سوراخ و زخم شد، سپس پیاده رفت تا موزه اش سوراخ شد سپس زانو به زانو رفت تا آنها هم زخم شدند تا به شجره ای رسید، زیر آن شجر آرمید، فرشته آمد رسول خدا صلی الله علیه و آله را به مکان او خبر داد، رسول خدا صلی الله علیه و آله زید بن حارثه را با زبیر خواست و مأمور کرد که خود را در فلان مکان به مغیره برسانند و او را بکشید، همین که اینان به او رسیدند زید بن حارثه به زبیر گفت: او ادعا کرده که برادر مرا (یعنی حمزه) کشته (چون رسول خدا صلی الله علیه و آله بین حمزه و زید عقد برادری خوانده بود) پس مرا بگذار تا من او را بکشم، زبیر هم رها کرد تا «زید» وی را کشت.

عثمان از نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله برگشت و به زوجۀ خود گفت: تو به پدرت کس فرستاده او را به مکان عموی من آگاه کرده ای؟

آن بانو سوگند یاد کرد که من این کار را نکردم، وی او را تصدیق نکرد و خشبه ای برگرفت از جهاز شتر و او را به طور سخت مضروب کرد، وی فرستاد

ص:410


1- (1) الخرائج و الجرائح: 95/1.

نزد پدرش صلی الله علیه و آله این را شکایت کرد و او را مخبر کرد که با وی چه ساخته است؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله نزد دختر فرستاد که مرا شرم می آید که بانویی همواره، همی دامن کشان بیاید و از شوهرش شکایت کند.

از این عبارت معلوم می شود که: شکایت متعدد بوده و سیار در این زمینه مشاجره ها رخ داده، از واقعه احد تا حال که سال هفتم است ادامه داشته تا در نوبه آخر فرستاد پیش پدر که او مرا کشته، از این عبارت می تواند فهمیده شود که مرتبۀ آخر سخت تر بوده.

پس پیغمبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام امر داد که شمشیر خود را برگیر و برو به سراغ دختر عمویت و دست او را بگیر، هر کس حائل بین تو و او شد، او را با شمشیر بزن. پس علی علیه السلام وارد شد و دست او را گرفت و او را نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد، او پشت و پهلوی خود را به پیغمبر صلی الله علیه و آله ارائه داد. پدر فرمود: او را خدا بکشد. دختر یک روز درنگ کرد و روز دوم مرد و مردم اجتماع کردند برای نماز بر او، رسول خدا صلی الله علیه و آله از منزل خود بیرون آمد و عثمان با مردم نشسته بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس امشب با کنیز خود همسر شده، بر این جنازه حاضر نشود.

دوباره این کلمه را تکرار کرد و وی ساکت بود، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او برخیزد وگرنه اسم می برم با اسم پدرش، پس عثمان برخاست و تکیه به مهین غلام خود داده (یعنی خود را وانمود می کرد که از درد دل خود، ناتوان از قیام است) و رفت.

ص:411

پس از آن فاطمه باخیل بانوانش بیرون آمدند و بر خواهرش نماز گزارد.(1)

موارد اختلاف روایت کافی با این روایت خرائج

کافی از علی بن ابراهیم از پدرش با اسناد از یزید بن خلیفه خولانی که گوید: وی همان یزید بن خلیفه حاربی است، بازگو کرده که: عیسی بن عبدالله از امام ابوعبدالله صادق علیه السلام پرسید و من حاضر بودم و گفت: آیا زنان برای مراسم تشییع جنازه و نماز بیرون می آیند؟ امام تکیه کرده بود، برخاست نشست، فرمود: عثمان فاسق عموی خود مغیره بن ابی العاص را مأوی داد و وی از کسانی بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله خون او را هدر کرده بود. وی به دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: مبادا پدرت را خبر دهی به مکان او، گویی یقین نداشت که وحی برای محمّد صلی الله علیه و آله می آید، آن دختر گفت: من از آنها نیستم که کتمان کنم بر رسول خدا صلی الله علیه و آله دشمنش را؛ پس عثمان وی را بین مشجب(2) پنهان کرد و قطیفه ای بر او پیچید.

مشجب جای چوب رختی است که لباس ها و رخت ها را بر آن می افکنند و آویزان می کنند، بدین قرار او را راست در پهلو و زیر این مشجب واداشته و قطیفه ای بر او پیچید.

وحی آمد و رسول خدا صلی الله علیه و آله را به مکان او خبر داد. پیغمبر صلی الله علیه و آله علی را مأمور او کرد و فرمود: شمشیر خود را برگیر و به خانۀ دختر عمویت برو؛ اگر

ص:412


1- (1) الخرائج و الجرائح: 94/1-96.
2- (2) مشجب: چوب جارختی است که رخت ها و لباس ها را بر او آویزان می کنند بدین قرار او را راست پهلوی این مشجب واداشته.

آنجا به مغیره ظفر یافتی او را بکش. علی علیه السلام به خانۀ او آمد و آنجا را جولانی زد، به او ظفر نیافت؛ برگشت نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و او را خبر داد و گفت: یا رسول الله من او را ندیدم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: وحی آمده و خبر داده که او در مشجب است.

و عثمان بعد از بیرون آمدن وی داخل شد. دست عمو را در دست گرفته آورد. همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله او را دید، به رو افتاد و التفاتی به او نکرد و پیغمبر صلی الله علیه و آله مردی شرمگین و دارای شرم حضور و کرامت و گذشت بود.

عثمان گفت: یا رسول الله! این عموی من مغیره بن ابی العاص است و به راستی که به خدا قسم من او را امان داده ام،(1) این کلمه را سه بار تکرار کرد که من او را امان داده ام، تا در چهارمین نوبه پیغمبر صلی الله علیه و آله سر را به سوی او بلند کرد و فرمود: برای خاطر تو سه روز را مهلت امان قرار دادم و پس از سه روز اگر بر او دست یابم او را می کشم.

همین که پشت کرد و رفت پیغمبر صلی الله علیه و آله نفرین کرد که بارخدایا! مغیره را لعن کن، هر کس او را مأوی دهد و هر کس او را حمل کند و هر کس او را خوراک دهد و هر کس او را سیراب کند و هر کس او را تجهیز کند و هر کس به او سقا و مشکی یا حذاء و کفشی یا دلوی یا وعایی بدهد، لعن کن (با دست راست اینها را می شمرد) عثمان او را برد و مأوی داد و اطعام کرد و سیراب کرد و حمل کرد و جهاز سفر داد، سپس روز چهارم او را بیرون کرد و او را بدرقه نمود.

ص:413


1- (1) نسخه «ما امنته» است، باید «امنته» باشد.

لکن او از خانه های مدینه هنوز نگذشته پنچر شد، شتر از پا درآمد و پای او شکافته و قدم های او ورم کرد و از پا درآمد و بار جهاز را به دوش گرفت تا درمانده شد و به درخت سمره خوارداری رسید سایۀ آن نشست، امام فرمود: اگر یکی از شما تا آنجا می دوید نفس او به تنگی نمی افتاد، لکن آن چشمی که قابیل را از افق می دید و او را توقیف می کرد این چشم مغیره را توقیف می کرد، این عین الله را من در رؤیا دیدم که به محض نگاه او اعصاب انسان از حرکت باز می ماند، پس وحی برای رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و او را خبر کرد و وی هم علی(1) علیه السلام را خواند و فرمود: شمشیر خود برگیر و روانه شوید تو با عمار و سومی دیگر که مغیره بن ابی العاص زیر درخت چنین و چنان است، علی علیه السلام آمد و او را کشت.

ممکن است از باب مباشرت نباشد، بلکه از باب تسبیب باشد که زید را مباشر قرار داده.

پس عثمان، دختر رسول الله صلی الله علیه و آله را مضروب کرد گفت: تو پدرت را به مکان او اطلاع داده بوده ای، دختر فرستاد نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله، شکوه از صدمه و آزار خود کرد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله در جواب او، کس فرستاد پیغام داد که:(2) حیا و ناموس تو

ص:414


1- (1) در این حدیث علی علیه السلام را مأمور شمرده با آن که خرائج زید و زبیر را شمرده، وجه جمع آن است که: هر دو مأمور بوده اند، آنجا به هم رسیده اند و همانجا ممکن است علی، زید را مأمور مباشر قتل قرار داده باشد.
2- (2) فارسل الیها رسول الله صلی الله علیه و آله اقنی حیاءک فما اقبح بالمرأه ذات حسب و دین فی کل یوم یشکو زوجها.

است، آن را ملازم باش، چقدر قبیح است به بانوی صاحب شأن و مقام دین، که همواره هر روز شکایت از شوهر خود کند.

آن بانو دیگر باره و دیگر باره (چندین مرتبه) فرستاد. و هر نوبه پیغمبر صلی الله علیه و آله این جواب را می داد تا در نوبۀ چهارم پیغمبر صلی الله علیه و آله، علی علیه السلام را خواند و فرمود: شمشیر خود را برگیر و خود همراه داشته باشد و برو نزد دختر پسر عمت و دست او را بگیر و بیاور(1) و اگر کسی در بین، حائل شد او را با شمشیر درهم بکوب.

و رسول خدا صلی الله علیه و آله خود مثل واله و شیدا بین منزل خود و منزل عثمان همی می رفت و می آمد تا علی علیه السلام، دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله را از خانه بیرون آورد همین که چشم دختر به پدر افتاد، صدا به گریه بلند کرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله هم اشک ریخت و گریه کرد و او را داخل منزل خود کرد و از پشت و پهلوی او لباس به دور کرد، همین که آثار ضربه و صدمه هایی که در پشت او بود دیدار کرد؛ سه بار فرمود: چه بر سر داشته که تو را کشته، خدا او را بکشد.

و این پیش آمد در روز یکشنبه بود و عثمان آن شب تا صبح با جاریۀ خود همبستر بود. دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله دوشنبه و سه شنبه را درنگ کرد و در روز چهارم مرد، همین که جنازه برای بیرون آوردن حاضر شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله امر کرد فاطمه را که بیرون آید و زنان مؤمنین همراه او بودند(2) و عثمان هم به تشییع

ص:415


1- (1) از نظر فقه الحدیث، دست نامحرم را برای انقاذ از خطر می توان گرفت.
2- (2) فلما حضر ان یخرج بها امر رسول الله صلی الله علیه و آله فاطمه علیها السلام فخرجت و نساء المؤمنین معها.

جنازه بیرون آمد، همین که نگاه پیغمبر صلی الله علیه و آله به او افتاد، فرمود: هر کس شب دوشین را با اهل خود کنیز خود طوفی زده یعنی همبستر شده به تشییع این جنازه نیاید. این را سه بار تکرار فرموده، باز او منصرف نشد؛ تا همین که در نوبۀ چهارم فرمود: منصرف شود و برگردد وگرنه اسم او را می برم، عثمان وانمود کرد که درد دل به او عارض شده از درد نالید و تکیه به غلام خود کرد و گفت: یا رسول الله! مرا درد دل عارض شده اگر رأی مبارک باشد مرا اذن دهی که برگردم، پیغمبر صلی الله علیه و آله اجازه انصراف به او داد.(1)

و فاطمه علیها السلام بیرون آمد با زنان مؤمنین و مهاجرین و نماز بر جنازه گزاردند.(2)

توضیح: حال مشکل این حدیث از جهت این که کازرونی می گوید: ام کلثوم را عتبه بن ابی لهب تزویج کرده بود و قبل از زفاف طلاق داد و عثمان او را بعد از رقیه به سال سوم ازدواج کرد و در شعبان سال هفتم وفات کرد، معلوم می شود: بهانه گیری های عثمان از قضیۀ احد و کشته شدن عمویش مغیره از آن زمان ادامه داشته و ضرب ام کلثوم مرّات عدیده صورت گرفته تا آخر به وفات او منتهی شده.

و از عبارت حدیث هم چنین برمی آید که: پیغام او چندین بار بوده و جواب

ص:416


1- (1) در آخر روایت گوید: عثمان انصرف و خرجت فاطمه علیها السلام و نساء المؤمنین و المهاجرین فصلین علی الجنازه.
2- (2) الکافی: 251/3-253، باب النوادر، حدیث 8.

پدرش هم چندین بار بوده که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده: قبیح است بانوی صاحب حسب و دین، همواره شکوه از شوهر کند.

فقه الحدیث: و از فقه الحدیث به دست می آید که برای نجات و انقاذ غریق، حاکم می تواند زن را از خانۀ شوهر بی اذن شوهر بیرون بکشد و باز با قوۀ قهریه بازوی او را بگیرد و بیرون آورد.

البته تا ممکن است از روی لباس باشد که تماس با بدن زن رخ ندهد.

و باز از فقه الحدیث برمی آید که: تشییع جنازه از جانب زنان پردگیان به هیئت جمعی، کاری است که پیغمبر صلی الله علیه و آله به آن امر فرمود.

و اشک ریختن زنان را بر جنازۀ کسان خود، پیغمبر صلی الله علیه و آله نهی نفرمود.(1)

و در غزوۀ موته سال هشتم در جمادی همین که جعفر طیار شهید شد پیغمبر صلی الله علیه و آله به فاطمه امر داد که برو و بر پسر عمت گریه کن و تا واثکلاه نگویی، هر چه بگویی صدق گفته ای، یعنی فضل جعفر و فضایل او است.(2)

«قال الصادق علیه السلام قال رسول الله صلی الله علیه و آله لفاطمه اذهبی فابکی علی ابن عمک فان لم تدعی بالثکل فما قلت فقد صدقت.»(3)

ص:417


1- (1) می نماید که روات ضبط آنها کامل نبوده و چون در وفات رقیه پیغمبر صلی الله علیه و آله در غزوه «بدر» بود، در دفن حاضر نبود.
2- (2) اعلام الوری: 104.
3- (3) اعلام الوری: 104؛ مستدرک الوسائل: 384/2، باب 58، حدیث 2254؛ بحارالأنوار: 57/21، باب 24.

(بحارالأنوار) در غزوه موته و وضع مدینه در مقابل آن گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله از خانه جعفر طیار بعد از تسلیت به آنها خارج شد و بر فاطمه وارد شد و فاطمه علیها السلام سخت می گریست و می گفت: وا عماه؟ فرمود: بر مثل جعفر باید گریه کنندگان بگریند، سپس به فاطمه امر فرمود: طعامی برای خانواده جعفر بسازید که آنها وقتشان اشغال به عزاداری است.(1)

در اینجا اختصاص فاطمه علیها السلام به این پذیرایی بیشتر از زوجات است، به امام صادق علیه السلام ابی عبدالله علیه السلام گفتم: آیا احدی از فشار قبر و ضغطه آن بی بهره در رود؟ گوید: امام علیه السلام گفت: نعوذ بالله از آن، که چقدر کم است کسی از ضغطه و فشار قبر آسوده در رود. رقیه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله (باید صحیح آن ام کلثوم باشد که رقیه دومین است، همین که عثمان او را کشت، رسول خدا صلی الله علیه و آله خود بر قبر ایستاد و سر را بر آسمان بلند کرد و از چشمش اشک ریخت و فرمود: من متذکر این (شکسته بال و پر) شدم و رقت کردم برای او و از خدا بخشش او را از ضغطه و فشار قبر خواستار شدم، گوید: پس دعا کرد و گفت: بارخدایا! ببخش به خاطر من از رقیه فشار قبر را، پس خدا او را به خاطر پیغمبر صلی الله علیه و آله بخشید تا آخر حدیث که فشار قبر سعد بن معاذ را گوید.(2)

باز (کافی) به اسناد خود از حمید بن زیاد تا از ابان از ابی بصیر بازگو کرد از

ص:418


1- (1) بحارالأنوار: 62/21، باب 24.
2- (2) الکافی: 236/3، باب المسأله فی القبر، حدیث 6.

(احدهما)؛ همین که دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله وفات کرد(1) رسول خدا صلی الله علیه و آله کلمه ای در بدرقه گفت.

فرمود: به سلف صالح ما عثمان بن مظعون و اصحاب او ملحق شو یا گوید: فاطمه بر شفیر قبر اشک های او در قبر فرو می ریخت و رسول خدا صلی الله علیه و آله با ثیاب خود آنها را از بین هوا می گرفت (معلوم نیست اشک های خود را یا اشک های فاطمه را، اما علی القاعده باید اشک های خودش باشد) و ایستاده بود و دعا می کرد و فرمود: من جدّاً ضعف و ناتوانی او را شناخته ام و از خدا عزوجل مسئلت کردم که او را از ضمۀ قبر(2) پناه دهد.(3)

در کتب حدیث خلط و اشتباه شده، گاهی رقیه را به جای ام کلثوم و گاهی ام کلثوم را به جای رقیه آورده اند.

تهذیب، خصال مناقب، کافی از این خلط و تشویش سالم نمانده اند.

اما نکتۀ علم النفس آن، این است که: فاطمه علیها السلام داغ آن خواهرش یعنی رقیه را در موقع غزوۀ بدر دید که هنوز شوهر نکرده بود، در عقب آن داغ تلخ مرگ خواهر فتح بدر آمد که نشاط فتح بدر، جبران تلخی ها را می کرد، خصوص که بعد از «بدر» ازدواج با پسر عمش علی علیه السلام پیش آمد که قهرمان سرفراز جنگ «بدر» هم او بود و مسلمین از پکری درآمدند و اسیر گرفتند و سران دشمن را مثل

ص:419


1- (1) اینجا هم باید ثانی رقیه باشد که ام کلثوم بود نه رقیه.
2- (2) ضمّه قبر: فشار قبر.
3- (3) الکافی: 241/3، باب المسأله القبر، حدیث 18.

ابوجهل و هفتاد نفر دیگر را کشتند، پس نشاطی بر نشاط افزوده شد.

به ویژه که نتیجه مستقیم این «قران و ازدواج مبارک» دو فرزند دلبند، حسن و حسین که جبران غم فقد خواهرش رفته، بلکه جبران غم مرگ برادرانش قاسم و طیب و طاهر و عبدالله را می نمود.

و تا موسم این شادی سپری نشده، غم و هیجان جنگ احد و مرگ حمزه عم گرامیش آمد.(1)

و به دنبال آن جنگ خندق آمد که حسن و حسین را داشت و مدینه پس از آن قهرمانی علی علیه السلام و جانفشانی او دفع و خطری که به او از عمرو بن عبدود متوجه شد، دیگر از دغدغه حمله و تهاجم دشمن بیرونی آسوده شد تا موسم سال ششم که فتح خیبر و نامه به ملوک آمد، تا در سال هفتم که مرگ این خواهرش ام کلثوم آمد و در سال هشتم غم مرگ خواهرش زینب پیش آمد، خدا دو دختر هم به او داده بود که نام یکی را زینب و نام دیگری را ام کلثوم نهاد، مقرون با مرگ این خواهرش ام کلثوم و در سال هشتم شهادت جعفر طیار پیش آمد، پیغمبر صلی الله علیه و آله از خانه جعفر تسلیت به فرزندان جعفر بیرون آمد، از آنجا به حجره فاطمه آمد و گریان بود، فاطمه را نگریست که می گریست و همی گفت: وا عماه!

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«علی مثل جعفر فلتبک الباکیه» بعد از آن فرمود: برای

ص:420


1- (1) فاطمه بعد از پدر، تمام روز را بالای قبر حمزه می رفت و نماز می گزارد و همی گفت: اینجا موضع سپاه پدرم بود و اینجا موضع سیاه قریش بود.

اهل و عشیرت جعفر طعامی بسازید که ایشان را پروای پختن طعام نیست.(1)

اولاد جعفر را به تعزیت بگذاشت و بعد از سه روز به خانه جعفر رفت و فرمود: از این پس بر برادر من جعفر مگریید و حکم داد تا ایشان سر بسترند و در حادثه سال حدیبیه آیات فتح و سوره فتح و فتح خیبر در کار آمد و نامه نگاری پیغمبر صلی الله علیه و آله در سال هفتم به پادشاهان پیش آمد که در اثر آن، مقوقس پادشاه مصر از اسکندریه، کنیز عزیزی، را ماریه قبطیه را با هدایای دیگر تقدیمی فرستاد و در سال هشتم که سال فتح مکه بود و نشاط بزرگ برای فاطمه علیها السلام پیش آمد:

یکی آن که: از ماریه قبطیه خدا پسری به پیغمبر و برادری به فاطمه داد که نام آن را ابراهیم نهادند و در عالیه مدینه در مشربه ام ابراهیم در قبیله مازن، یک سال و ده ماه و هشت روز زنده بود.

ودیگری فتح مکه شد که ام الفتوح است.

و فاطمه علیها السلام در این فتح به همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله بود و از زنان زوجات طاهرات دو نفر همراه بوده اند، با قید قرعه فاطمه علیها السلام این بار با شوق فتح مکه و تلافی گذشته ها و ظفرمندی آیندۀ بهتر در سایه پدر راه بین مکه و مدینه را دید، سال مهاجرت با «رنج» و خوف و وحشت این راه را پیموده، او و فاطمه بنت اسد، سواره با علی علیه السلام که پیاده می آمد تا پای او تابل زد و زخم شد.

اینک بعد از هشت سال، این راه را با شوکت قشون ده هزار نفری با پرچم پر افتخار فتح در سایه شوکت اسلام باز برمی گردد و این راه را می پیماید و فتح شهر

ص:421


1- (1) بحارالأنوار: 63/21، باب 24.

مکه را می بیند.

و در آغاز این لشگرکشی که اهالی مکه، وحشت از این حمله داشتند ابوسفیان را به نمایندگی به مدینه نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله فرستادند که بلکه به نام تجدید پیمان و تمدید عهد و پیمان و میثاق خود را، از خطر این حمله مصون نگه دارند و ابوسفیان از فاطمه علیها السلام پناهندگی سیاسی می خواهد.

تشخص فاطمه علیها السلام و خواستاری ابوسفیان که پناهندگی سیاسی به مکه و اهالی مکه بدهد

مقدمات فتح مکه از عهد شکنی قریش شروع شد چون قدرت خود را ضعیف و قدرت مدینه را متفوّق و مافوق خود دیدند، ابوسفیان به نمایندگی قریش به شتاب به مدینه آمد تا بلکه به عقیده خود از غفلت و بی خبری پیغمبر صلی الله علیه و آله، عهد صلح از این تاریخ بسته شود.

بر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شد و گفت: یا محمّد! خون قوم خود را حفظ کن و پناهندگی بین قریش بده و مدت را ما می افزائیم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: مگر عهدشکنی کرده باشید ای اباسفیان.

گفت: نه (دروغ می گفت عهدشکنی کرده بودند) و لذا تجدید عهد می خواستند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: پس بر همان عهد خود هستیم.

ابوسفیان از نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بیرون آمد و ابابکر را ملاقات کرد و گفت: ای ابابکر! پناهندگی به قریش بده.

ابوبکر گفت: ای وای به تو! آیا کسی پناه و جواری در مقابل رسول خدا صلی الله علیه و آله

ص:422

می دهد؟

سپس عمر بن الخطاب را ملاقات کرد و از او هم همین را خواستار شد، او هم جواب را همین گفت.

سپس از آنجا بیرون آمد و وارد بر ام حبیبه زوجۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله، دختر خودش شد که از موقع مهاجرت او به حبشه تا الان او را ندیده و هم پدر را ندیده؛ و آنجا همین که رفت که بر روی فراش بنشیند، ام حبیبه خم شد و فرش را برچید ابوسفیان گفت: ای دخترم! آیا این فرش را برای من زیاد دیدی یا مرا برای این فراش قابل ندانستی.

گفت: بلی، این فراش رسول خدا صلی الله علیه و آله است که تو بر آن نباید مینشستی، چون تو مشرک و نجس هستی.

مکه خواستار است در سیاست به پناه فاطمه بانوی گزیده برود

ابوسفیان از آنجا بیرون آمد و وارد بر فاطمه علیها السلام شد و پناهندگی از او خواست و گفت:

ای دختر سرور عرب! پناهندگی بین قریش بده و مدت عهد را بیافزا که بزرگ ترین بانو در میان مردم جهان خواهی بود.

«ثم خرج فدخل علی فاطمه فقال: یا بنت سید العرب تجیرینّ بین قریش و تزیدینّ فی المده فیکونینّ اکرم یا سیده فی الناس.»

فاطمه علیها السلام فرمود: جوار و پناه من، همان جوار و پناه رسول خدا صلی الله علیه و آله است.(1)

ص:423


1- (1) بحارالأنوار: 101/21 و 126، باب 26؛ تفسیر مجمع البیان: 469/10، سوره نصر؛ اعلام الوری: 217/1.

مگر ابوسفیان فاطمه علیها السلام را ذی نفوذ در دنیای عرب و سیاست دو جبهه (جبهۀ مکه و جبهۀ مدینه) می دیده که به خانۀ او ملحق شده، نه به خانۀ عایشه و امهات المؤمنین و شاید درست تشخیص داده بود که نفوذ در پیغمبر صلی الله علیه و آله موجب نفوذ در سیاست مکه و مدینه است و اگر فاطمه علیها السلام از جنبۀ سیاست بین المللی فرض شود که دارای رأی مستقلی نبوده و نباشد که از آن جهت در پیغمبر صلی الله علیه و آله نفوذ کند و رأی او را تبدیل دهد.

اما از جهت این که: پیغمبر صلی الله علیه و آله خاطر او را می خواسته، اگر خاطر او به اهالی مکه جلب شود؛ شاید پیغمبر صلی الله علیه و آله او را نرنجاند و حتماً نمی رنجاند و این حیثیت در باقی زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله که در مکه قوم و خویشان زیاد ندارند، محرز نبوده.

و شاید صوت وصیت احترام پیغمبر صلی الله علیه و آله از فاطمه از همۀ اوضاع داخله خانوادگی و اهمیت خدیجه پیدا بوده است، ولی فاطمه در جواب معلوم کرد که جوار من همان جوار پیغمبر است، فاطمه در این جواب تشخص بر تشخص افزود.

زیرا نفرمود: من زنم و زن خانه، حق مداخله در سیاست ندارد و نباید بین دو مملکت مداخله کند.

بلکه در برابر نفی مطلق، جنبۀ اثبات را گفت و در همان هم عظمت مقام پدر را در پیش خود و همه اثبات کرد، آن هم نه از باب مجامله و تعارف، بلکه جدی و با کمال افتخار فاطمه را در شعب ابی طالب دیدید که آنجا مضیقه و فشار قریش به اوج بی پروائی رسید.

ص:424

تفاوت فاطمه در دو روز، مقابل اوج و حضیض قدرت

اشاره

و فشار مکه بر پیغمبر صلی الله علیه و آله و یاران به اوج خود رسیده بود، من نشان دادم که فاطمه علیها السلام آنجا نقش مؤثر نداشت؛ فقط یا بیشتر نقش تأثر و اثرپذیری داشت.

ولی امروز شاد است که قریش در نقطه حضیض اند و کوکب محمّد صلی الله علیه و آله در اوج عظمت، شاد است و فاطمه علیها السلام دارای نقش مؤثر و مثبت است، البته این ها از برکت توجه پیغمبر صلی الله علیه و آله بود که مقام فاطمه را ممتاز کرده بود.

ابوسفیان گفت: خواهر تو زینب شوهر خود ابی العاص را جوار داد و محمّد پذیرفتار شد.

فاطمه علیها السلام فرمود: با این همه مرا در این امر اختیاری نخواهد رفت.(1)

عرض کرد: پس بفرمای فرزندان خویش «حسنین» را یا یکی از آنان در میان انجمن، مرا در زینهار خود درآورد و منتی بر قریش نهد و ثنای او جاودانه تذکرۀ قبایل شود.

فاطمه علیها السلام فرمود: فرزندان من خردند و بی جواز رسول خدا مقدم امری

ص:425


1- (1) بحارالأنوار: 102/21، باب 26.

نتوانند کرد.(1)

فاطمه علیها السلام در زندگانی مشترک با پیغمبر صلی الله علیه و آله

شادی و سرور فاطمه اکنون از مدینه گرفته تا مکه می رود به جبران روز هجرت که از مکه با غم و وحشت تا مدینه همراهش آمد.

دقت کردید در این که ابوسفیان گفت: «یا بنت سید العرب» ابوسفیان نگفت: «یا بنت رسول الله» چون هنوز اسلام اختیار نکرده بود، اما کلمۀ بنت سید العرب در نزد او اعظم مقام های متصوّره بود.

و نیز گفت: «تجیرین بین قریش» که خواستار شد که همه قریش را زیر بال کنف حمایت خود قرار دهد.

ابوسفیان نمایندگی از قریش می دانسته، معلوم می شود قریش (آن هم تمام قبایل قریش) با همه کبریا و تکبرشان عار ندارند که در کنف سایه حمایت فاطمه دختر محمّد صلی الله علیه و آله و دختر خدیجه درآیند و ایمن زندگی کنند با این که فاطمه در مدینه است و آنها در مکه اند و در جمله آخر گفت: «فتکونین اکرم سیّده فی الناس» گفت بزرگ ترین بانوی همه مردم جهان «قریش و غیر قریش» خواهید بود، و خواهید شد.

البته جواب صحیح مثبت همان بود که فاطمه علیها السلام گفت: جوار ما و پناه بخشی ما همان جوار پیغمبر صلی الله علیه و آله و پناه بخشی او است و شادی و فرح فاطمه امروز به

ص:426


1- (1) ناسخ التواریخ.

مقیاس مقابلۀ و برابری اندوه و غصه شعب ابی طالب و آن روز سیاه پس از شعب ابوطالب است که پیغمبر صلی الله علیه و آله به طائف پناهنده شد و کس او را پناه نداد و پس از یک ماه توقف در طائف به مکه برگردید و پناهندگی از اخنس بن شریق خواست که به مکه داخل شد و طواف کند؛ او قبول نکرد و از سهیل بن عمرو خواست، او هم قبول نکرد تا مطعم بن عدی قبول کرد و پیغمبر صلی الله علیه و آله پناه او را پس از طواف کعبه، به او پس داد که بر من بیش از این مقدار جایز نیست که در پناه کفر مشرکی باشم.(1)

فاطمه چقدر باید مشعوف بوده باشد و به فرزندانش شعف بدهد که امروز نماینده قریش که همه قریش است، تقاضای پناه بخشی از فاطمه دختر آن پیغمبر می کند. فرح و شاد از تدابیر الهی در مملکت انسانی است که از آن حضیض وحشت، ما را به این اوج عظمت رسانیده (العارف فرحان بالله) به علاوه این که در این مدت خدا دو پسر(2) و دختری هم به او داده که بیشتر از دو کشور مکه و مدینه آنها را می خواهد و هر چه شادی از این روز به بعد ببیند، به آنها تلقین می کند، در فرزندان اثر می گذارد.

ببینید ابوسفیان دیگر باره چه گفت؟ گفت: آیا امر نمی دهی دو پسرت حسن و حسین علیهما السلام پناهندگی و جوار به قریش بدهند؛ در روایتی دارد که: «حسن یدرج بین یدیها» یعنی حسن پاورچین پاورچین پیش روی او راه می رفت، الان

ص:427


1- (1) بحارالأنوار: 5/19-6، باب 5، حدیث 5؛ اعلام الوری: 55، فصل 7.
2- (2) آیا آنها همراه هستند؟

حسن علیه السلام پنج سال را تمام کرده در ششم است و حسین علیه السلام چهار سال را تمام کرده در پنجم است.

«فقال: اتأمرین ابنیک ان یجیرا بین الناس؟

قالت: والله ما بلغ ابنای ان یجیرا بین الناس و ما یجیر علی رسول الله واحد.»

(

اعلام الوری) قالت: والله مایدری ابنای ما یجیران من قریش.(1) فاطمه علیها السلام چه گفت؟ گفت: پسران من هنوز بالغ نشده اند به آن سن و سال نرسیده اند که بین مردم جوار بدهند. گذشته از آن که کس در برابر نظر پیغمبر صلی الله علیه و آله جوار و پناهندگی نمی دهد صلاح بود که بگوید بالغ نشده اند که جوار بدهند ولکن ذهن کودک تند است گیرندگی او بیشتر است اگر برای پناه دادن بالغ نشده اند برای گرفتن علم بالغ شده اند.

و به گفته اعلام الوری گفت: والله پسران من نمی دانند که چه پناهی به قریش بدهند.

آیا فاطمه برداشت ها، از این تذلّل ابوسفیان نمی کند؟

بلی، شکر خدا را می کند و آیا حسین علیه السلام و حسن علیه السلام و هر فرزند هوشمندی، نه برداشت های رفعت انگیز از این التجا می کنند، برداشت های آنها از ما سبق احد و خندق تا حال از طریق مسموعات بود؛ زیرا آنها جنگ احد و خندق را مثل این فتح مکه به چشم خود ندیده و فقط شنیده بودند؛ اما اینجا

ص:428


1- (1) بحارالأنوار: 101/21-102، باب 26، فتح مکه؛ اعلام الوری: 105-106.

بالمعاینه می بینند، متوجه هستید این طور که سلب صلاحیت از فرزندان خود کرد که اینها به این مقام بالغ نشده اند، در مورد خودش نکرد و نگفت: من زنم و زن را چه که حق پناه بخشی داشته باشد.

و گمان مکنید که نمایندۀ قریش در این پیشنهاد شوخی می کرده؟ زیرا شوخی بر او در آن حال اثر بد داشت و نمی کرد و گمان مکنید که عرب قریش از کبریا و استکبار خود کاسته یا وزن اجتماعی وسیاسی نداشتند.

پس ابوسفیان گفت: ای ابا الحسن! من می بینم که امور بر من سخت شده مرا نصیحتی کن.

(اعلام الوری) می گوید: پس از منزل فاطمه علیها السلام خارج شد، علی علیه السلام را دیدار کرد و به او گفت: تو از نظر خویشاوندی و رحم به من بیشتر ارتباط داری و امور بر من سخت مشکل شده، در آن میان مرا راهی نشان بده.

علی علیه السلام گفت: تو شیخ قریش هستی، بر درب مسجد برپا بایست و بین مردم فریاد جوار و پناهندگی بده و سپس به دیار خود برگرد.

(اعلام الوری) سپس سوار بر راحله برنشین و به قوم خود ملحق شو.(1)

ابوسفیان گفت: آیا این را سودمند برای من می دانی، اگر چه اندکی باشد.

علی علیه السلام گفت: نه به خدا گمان آن را ندارم ولکن غیر این برای تو چاره ای نمی بینم؟

(اعلام الوری) می گوید: گفت: نمی دانم؟ ابوسفیان در مسجد بر پا ایستاده و

ص:429


1- (1) اعلام الوری: 106.

گفت: ایها الناس من جوار و پناه بخشی بین قریش را خواستارم.

سپس سوار بر مرکب خود شد و روانه شد و در مکه بر قریش وارد شد و گفت: من از نزد محمّد آمدم و با او تکلم کردم، والله جوابی به من نداد.

سپس نزد پسر ابی قحافه آمدم، پیش او هم خبری نیافتم.

سپس نزد پسر خطاب رفتم، او هم همچنین.

سپس وارد شدم بر فاطمه، او هم مرا اجابت نکرد.

سپس علی علیه السلام را دیدار کردم، او امر داد مرا که بین مردم «جوار» را ندا در دهم؟ این کار را کردم، گفتند: آیا محمّد را تنفیذ کرد؟

گفت: نه.

گفتند: وای به تو که آن مرد تو را دست انداخته با تو بازی کرده، آیا تو بین قریش جوار می دهی.(1)

در این گزارش به سمع قریش رسانید که به نزد فاطمه هم وارد شدم و او اجابت نکرد.

ارجمندی فاطمه، به پایه ای رسیده بود که مکه بر او انکار نکردند که چرا از زنان برای ما پناهندگی خواستی، البته عظمت اسلام به جایی بالا گرفته بود که کنیزان اسلام هم ارجمند بودند.

نهج البلاغه می گوید:

«وقد بلغتم من کرامه الله تعالی لکم منزلهً تکرم بها

ص:430


1- (1) اعلام الوری: 106.

اماؤکم و توصل بها جیرانکم»(1)

سیرۀ ابن هشام می گوید: «سپس برای تجدید عهدنامه ابوسفیان از مکه به مدینه آمد و وارد بر رسول خدا صلی الله علیه و آله شد، پس داخل حجرۀ دخترش «ام حبیبه بنت ابوسفیان شد» همین که رفت بر فراش رسول خدا صلی الله علیه و آله بنشیند، ام حبیبه فرش را از او درهم پیچید.

ابوسفیان گفت: ای دخترم! نمی دانم آیا آن را لایق من ندانستی؟ یا مرا لایق آن ندانستی؟ ام حبیبه گفت: بلکه آن فراش رسول خدا است و تو مرد مشرک نجس هستی، پس دوست نداشتم که تو بر فراش رسول خدا صلی الله علیه و آله بنشینی.

ابوسفیان گفت: والله تو را ای دختر بعد از من آفتی و شری رسیده، این را گفت و از آنجا خارج شد.

سپس آمد نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سخن و گفتگوی خود را با پیغمبر صلی الله علیه و آله مطرح کرد، پیغمبر صلی الله علیه و آله جوابی به او نداد.

سپس نزد ابوبکر رفت و از او خواست که با پیغمبر صلی الله علیه و آله گفتگو کند ابوبکر گفت: من این کاره نیستم.

سپس نزد عمر بن الخطاب آمد و با او گفتگو کرد، او گفت: یا من شفاعت برای شما بکنم نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله با آن که والله اگر غیر از کودکان ذریۀ ریز نیایم، با آنها به جنگ شما اقدام می کنم.

سپس از آنجا هم خارج شد و برعلی بن ابی طالب علیه السلام وارد شد و فاطمه دختر

ص:431


1- (1) نهج البلاغه: خطبۀ 105.

رسول الله نزد او بود و در نزد فاطمه حسن بن علی علیه السلام بود که پسرکی کودک بود و جلوی روی فاطمه آرام آرام راه می رفت، پس گفت: یا علی علیه السلام تو را ارتباط خویشاوندی با ما بیشتر از دیگران است و من در طلب حاجتی آمده ام، نباید دست خالی برگردم، چنان که دست خالی آمده ام، پس شفاعتی برای ما نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بفرما، علی علیه السلام فرمود: ویحک ای ابوسفیان والله که رسول خدا صلی الله علیه و آله همین که عزم بر کاری بگیرد ما استطاعت آن نداریم که در آن باره با او تکلم و گفتگو کنیم.

پس ابوسفیان التفات و توجه خطاب را به فاطمه علیها السلام کرد و گفت:

دختر محمّد! آیا برای تو این راه هست که امر بدهی این پسرک خود را این کوچولو را، که جوار و پناهندگی بدهد بین مردم تا سرور و سید عرب باشد تا آخر دهر و روزگار.

فاطمه گفت: والله این کودک کوچولوی عزیز من، هنوز بالغ نشده که جوار و پناهندگی بین مردم بدهد.

و احدی هم برابر رسول خدا صلی الله علیه و آله قیام نمی کند که جوار و پناه بدهد، خصوص که علیه پیغمبر صلی الله علیه و آله باشد.

ابوسفیان گفت: ای اباالحسن! من می بینم که امور بر من سخت شده، پس مرا به نصیحت راهی بنما.

علی علیه السلام فرمود: والله من چیزی را نمی دانم که سودمند برای تو باشد حتی اندکی. ولکن تو سرور بنی کنانه هستی، پس قیام کن و پناه بده بین مردم، سپس به دیار خود و ارض خود ملحق شو.

ص:432

گفت: آیا این را سودمند برای من می دانی، اگر چه اندکی؟

علی علیه السلام فرمود: نه والله گمان آن را ندارم ولکن غیر این برای تو راهی نمی بینم.

پس ابوسفیان قیام کرد و به سوی مسجد رفت و گفت: یا ایها الناس! من پناهندگی دادم بین مردم و سپس سوار شتر خود شد و رهسپار راه مکه شد.

همین که بر قریش وارد شد، گفتند چه خبر؟ گفت: آمدم نزد محمّد و با او گفتگو کردم، چیزی را به من جواب نداد.

سپس نزد پسر ابوقحافه رفتم در او هم خیری نیافتم، سپس نزد پسر خطاب رفتم، او را دشمن ترین دشمن یافتم (یا نزدیک ترین دشمن) ابن اسحاق گوید: سپس نزد علی رفتم، او را نرم ترین قوم، ملایم ترین قوم یافتم و او مرا مشورتی کرد که آن کار را کردم و به خدا قسم! نمی دانم که آیا سودی به من می دهد اندکی؟ یا نه؟

گفتند: او تو را امر به چه داد؟

گفت: امر داد که من جوار و پناه بدهم بین مردم و من این کار را کردم.

گفتند: آیا محمّد این را تنفیذ کرد؟ گفت: نه. گفتند: وای به تو! والله که آن مرد بیش از این نیفزوده که با تو بازی کرده، آنچه تو گفته ای هیچ نیازی را رفع نمی کند، گفت: نه به خدا قسم من غیر این راه نیافتم.»(1)

در موقع فتح مکه فاطمه علیها السلام در آن سفر، همراه اردوی کیوان شکوه اسلام

ص:433


1- (1) السیره النبویه، ابن هشام: 857/4؛ السیره النبویه، ابن کثیر: 530/3-531؛ الثقات، ابن حبان: 38/2.

بود. آیا آتش لشکر را در اول شب مرالظهران چهار فرسخ به مکه نمی دید، یا آب وضو پدرش را در سحرگاهش نمی دید که یک قطره از آن به زمین نمی آمد، همه را مسلمین بین زمین و آسمان با کف دست خود گرفته به آن تبرک می جستند و ابوسفیان وحشت زده می دید.

رسول خدا صلی الله علیه و آله آن شب از آتش اول شب و از آب سحرگاهان غرق کرامت بود، آیا فاطمه علیها السلام آن را نمی دید با آن که خیمه اش نزدیک خیمه پدر بزرگوارش بود، ابوسفیان شب را در قبه عباس به صبح آورد، بامداد بانگ اذان بلال برخاست، ابوسفیان گفت: این چه منادی است؟ عباس گفت: مؤذن رسول خدا است برای نماز برخیز وضو بگیر. گفت: من ندانم. عباس او را بیاموخت و ابوسفیان نظاره بود که رسول خدا وضو می ساخت و مردم نمی گذاشتند یک قطره آب از دست مبارکش به زمین آید و از یکدیگر می ربودند و بر روی خویش مسح می کردند. گفت:

«بالله ان رأیت کالیوم قط کسری و لا قیصر.»(1)

ص:434


1- (1) بحارالأنوار: 129/21، باب 26، فتح مکه؛ اعلام الوری: 108.

موقع فتح در مکه

فاطمه علیها السلام پرده برداری می کند تا پیغمبر صلی الله علیه و آله غبار را از خود بشوید

لشکر اسلام به سرپرستی شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله از مدینه بعد از بیست روز طی طریق، به مکه وارد شد و فاتحانه وارد شدند، شهر مکه در تصرف قوای اسلامی درآمد، پیغمبر صلی الله علیه و آله در داخل قبۀ خیمه و سراپرده این که در بیرون شهر در حجون پهلوی قبر خدیجه برای او زده اند، خود را آماده می کند برای ورود به مسجد الحرام، غسل می کند، تن از غبار راه می شوید و فاطمه در این موقع پرده داری می کند؛ پردۀ جلی او نگه داشته تا غبار این راه هشتاد فرسخی پانصد کیلومتری را، بلکه غبار هشت سال هجرت را با سیزده سال اختناق مکه و خطرات تلخ خدیجه و ابوطالب که از قبر آنها الهام می شد، غبار افسردگی شعب ابی طالب را که از افق دور می دید، غبار افسردگی پس از خروج و سفر به طائف را، غباری که در افق دور زهرا می دید، اگر دیگران نمی دیدند زهرا می دید.(1)

ص:435


1- (1) سوم رمضان از مدینه حرکت کردند و بیستم ماه صیام به مکه وارد شدند، این بیست روز؛

گرچه علی به آن غبارها می بالید، اما شعب ابی طالب را فاطمه علیها السلام نیکو می دید، چون تأثر او عمیق بود، از جلوی چشمش نمی رفت، غبارهایی که از دور از کرانه های افق می دید، چون زیاد حساس بود، اندکی غباری در خاطر او محسوس بود.

همان که در سال حدیبیه سال ششم، همراه نبود که آب وضوی پیغمبر صلی الله علیه و آله می گرفتند.

اما سال فتح مکه همراه بود که در منزل پیش از مکه می دید ابوسفیان چگونه بر قاطر عباس عموی پیغمبر صلی الله علیه و آله در ردیف عباس سوار است و می دوند که مبادا از عقب عمر به آنها برسد و کار ابوسفیان را تمام کند؛ تا خود را در چادر رسول خدا صلی الله علیه و آله انداختند و طبق تلقین عباس، ابوسفیان شهادتین را گفت و پیغمبر صلی الله علیه و آله به عباس دستور فرمود: او را در چادر خودت نگه دار، چون عباس با عیالات به قصد هجرت می آمدند و ضمیمه اردوی پیغمبر صلی الله علیه و آله شده بودند. ابوسفیان سحرگاهان که اذان بلال را شنید، ازدحام مسلمین را برای وضو گرفتن قطرات آب وضو پیغمبر صلی الله علیه و آله می دید که یک قطرۀ آن به زمین نمی چکید، مسلمین از محبت پیغمبر صلی الله علیه و آله در صلح حدیبیه، وقتی که عروه بن مسعود ثقفی، بزرگ اهالی طائف و نمایندۀ قریش، خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و شدت علاقه و شیفتگی صحابه را دید که برای ربودن قطرات آب وضوی پیغمبر و تبرک جستن به آن

ص:436

با یکدیگر گلاویز می شدند و در حضورش آهسته سخن می گویند و نگاه تند به چهره اش نمی افکنند؛ عروه برگشت پیش قریش و گفت: ای گروه قریش! من کسری پادشاه ساسانی و دربارش و قصر پادشاه روم و تشریفاتش را دیدم، ولی هیچ پادشاهی را هرگز در میان ملتش مانند محمّد صلی الله علیه و آله در میان اصحابش ندیده ام، اصحاب او به هیچ قیمتی وی را رها نخواهند کرد، دقت کنید و درست بیاندیشید، اگر محمّد راه سعادت را به شما عرضه کرد بپذیرید؛ من خیرخواه شما هستم و می دانم که هرگز بر او پیروز نخواهید شد.(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله این غبارها را از تن بشوید و غبار افسردگی ها را از روان بشوید و فاطمه هم از غبار غم ها درآید.

و گلاب پاش ها بر قبر خدیجه و ابی طالب پاشیده می شود.

اکنون تمام شهر در تصرف قوای مسلمین است و خاطرات عهد خدیجه و شعب ابی طالب تجدید می شود.

سیره ابن هشام می گوید:(2) ابن اسحاق از سعید بن ابی هند از ابی مره، مولی عقیل بن ابی طالب بازگو کرده که ام هانی دختر ابوطالب برای من گفت: همین که رسول خدا صلی الله علیه و آله خود، در اعلی مکه فرود آمد، دو تن از مردان خویشاوندان من از بنی مخزوم فرار کرده به پناه من آمدند.

ابن هشام می گوید: این دو تن حارث بن هشام برادر ابوجهل، و دیگری زهیر

ص:437


1- (1) تاریخ الطبری: 275/2؛ تفسیر ابن کثیر: 213/4.
2- (2) السیره النبویه، ابن هشام: 869/4.

پسر ابی امیه اند. زهیربن ابی امیه برادر ام سلمه و مادرش عاتکه دختر عبدالمطلب؛ همان شخص است که قیام کرد و صحیفه ملعونه را نقض کرد و هر دو در تقسیم غنایم هوازن، سهم مؤلفه قلوبهم را برگرفتند.

و ام هانی نزد هبیره بن ابی وهب مخزومی مزوجۀ او بود.

ام هانی گوید: پس علی بن ابی طالب برادرم بر من داخل شد و گفت: والله من اینان را باید به قتل آرم.

گوید: من درب خانه ام را به روی آنان قفل زدم، آمدم پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله که سراپردۀ او در اعلی مکه و خود در داخل سراپرده بود، او را یافتم که مشغول شستشوی بدن و غسل از آبی بود که طشت و لگن آن (جفنه) هنوز آثار خمیر در آن باقی بوده، فاطمه دخترش پرده داری می کرد، ثیاب او را پرده کرده، او را مستور می داشت.(1)

همین که شستشو تمام شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله ثیاب خود را باز گرفت.

و به خود پیچید و سپس هشت رکعت نماز فتح را با این که روز بالا آمده بود، گزارد و بعد از نماز منصرف شد، به من توجه فرمود گفت:

«مرحباً و اهلا بأمّ هانی ما جاء بک؟» برای چه آمده ای ای بانو؟ گوید: من خبر آن دو مرد را با خبر علی گزارش دادم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ما پناه دادیم آن را که تو پناه داده ای

ص:438


1- (1) فاطمه و پرده داری او با وجود دو تن از زوجات طاهرات که در این سفر همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده اند و محرم نزدیک اند، شاید حکمت ها در آن باشد، عجالتاً غبار سفر و غبار غم را نیکو است که فاطمه بشوید و شاهد باشد و شهود کند که غمی نمانده.

و امان دادیم آن را که تو امان دادی، پس آنها را نکشید.(1)

گفتگوی فاطمه با ام هانی در این موقع

(اعلام الوری) گفتگویی را بین فاطمه و ام هانی در این مورد آورده که فاطمه هم پرده دار پیغمبر صلی الله علیه و آله است و هم مدافع علی بن ابی طالب علیه السلام شوهر و همسرش و همسفر هر دو گوید: به علی علیه السلام خبر رسید که: ام هانی دختر ابی طالب مردانی را از بنی مخزوم مأوی داده که از آن جمله حارث بن هشام و قیس بن سائب اند، علی علیه السلام آهنگ خانه ام هانی کرده و در همان حال غرق در اسلحه بود، بر در آمد فریاد زد که: هر که را مأوی داده اید بیرون کنید، آنان در درون خانه، خود را از خوف باختند تا قوۀ ماسکه از دستشان در رفت، لکن ام هانی در برابر او درآمد و ام هانی در آن لباس، در آن موقع، برادر را نشناخت. ام هانی گفت: ای بنده خدا! من ام هانی ام دختر عموی پیغمبر صلی الله علیه و آله و خواهر علی بن ابی طالب، از خانۀ من منصرف شو! علی علیه السلام خود را معرفی کرده گفت: اینان را بیرون کنید. ام هانی گفت: والله که شکایت از تو را نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله می برم.

پس علی «کلاه خود» را از سر برگرفت، ام هانی او را شناخت، دوید تا او را در بغل گرفت و گفت: فدایت شوم، من سوگند یاد کردم که شکایت تو را نزد

ص:439


1- (1) اعلان پناهندگی و امان برای آنان که به مسجد الحرام پناه آوردند یا شمشیر و اسلحه را زمین بگذارند یا به خانه خود روند و درب بربندند یا به خانه ابوسفیان بن حرب پناهنده شوند؛ شاید این گونه اجتماع را در خانه ام هانی شامل نمی شده. «السیره النبویه، ابن هشام: 869/4»

پیغمبر صلی الله علیه و آله ببرم. علی علیه السلام پس برو و قسم خود را انجام بده که پیغمبر صلی الله علیه و آله در اعلی وادی است.

ام هانی می گوید: آمدم در «اعلی وادی» نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و وی در قبه ای غسل می کرد و فاطمه دخترش او را پرده داری می کرد تا از انظار مستور می داشت؛ همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله کلام من و صدای مرا شنید فرمود:

«مرحباً بک یا ام هانی ! »

گفتم: پدر و مادرم به فدای تو - آنچه از علی تازه امروز دیدار کردم؟ یعنی محل شکایت من است. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من جوار دادم هر که را تو جوار داده ای.(1)

مداخله فاطمه علیها السلام در این شکایت

فاطمه علیها السلام گفت: ای ام هانی فقط آمده ای (فقط و فقط) که شکایت از علی علیه السلام کنی، در این که او دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا را اخافه کرده؟

گفتم: ذمۀ مرا تحمل کن ای رسول خدا! رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خدا سعی او را (یعنی سعی علی را) تشکر کند؛ و من پناه دادم آن کس را که ام هانی پناه داده، برای مقام او نزد علی بن ابی طالب.(2)

در این حدیث ارزش و ارجمندی ام هانی را به واسطۀ مقام قرب و خواهری علی علیه السلام قرار داده. ام هانی را خرسند و هم فاطمه علیها السلام را که دید با آن حجت

ص:440


1- (1) اعلام الوری: 110.
2- (2) اعلام الوری: 111.

روشن، دفاع از علی علیه السلام می کند که اخافۀ دشمنان خدا، دشمنان رسول خدا صلی الله علیه و آله کار بدی نیست، این احتجاج آن قدر صحیح بود که ام هانی به زانو درآمد و گفت: بار سنگین مرا تحمل کن، یعنی عهدۀ مرا و پیغمبر صلی الله علیه و آله تحمل فرمود.

ولی دفاع فاطمه از علی علیه السلام آن قدر مؤثر بود که بخشش به ام هانی را برای مقام پیوستگی با علی علیه السلام قرار داد. دفاع از علی علیه السلام و از مقام علی علیه السلام، فاطمه را تا جائی پیش برد که برای علی علیه السلام مثل مادر، دلسوزی می کرد، مادرانه حمایت می کرد.

قاطعیت پیغمبر صلی الله علیه و آله

علی و همه قشون نسبت به چند نفر از مجرمان مکه فرمان یافتند که رحم نیاورند و آنها را هر جا یافتند بکشند.

یکی از آن چند نفر به نام حویرث بن نقید بن وهب بن عبد بن قصی بود که وی فاطمه و ام کلثوم دختران پیغمبر صلی الله علیه و آله را در آن موقع که عباس بن عبدالمطلب آنها را سوار کرد، از مکه ارادۀ مدینه داشتند، این شخص حویرث، مرکب آنها را سیخ زد تا رم برداشت و جهید و آنها را به زمین افکند.

سیرۀ ابن هشام گوید: اما حویرث بن نقید پس علی بن ابی طالب او را کشت.(1)

موسوعه آل النبی تألیف دکتر شاطی می گوید: فاطمه در این سفر ظفراثر، وقتی به آن مکان با اردو گذر کردند، یاد از آن روز پرخطر کرد که از صدمۀ آن تا مدینه به مریضی رفت، اما آن روز ام کلثوم خواهرش همراه بود و امروز زنده

ص:441


1- (1) السیره النبویه، ابن هشام: 868/4؛ الإصابه: 628/1؛ تاریخ الطبری: 336/2.

نیست که این وضع با شکوه را ببیند و انتقام از حویرث را هم بنگرد.

از فتح مکه شادمان و سرافراز برگشتند و ایمان و شهادتین در تمام قبایل و شهرها و سر آب ها و سر چاه ها صدایش پیچیده، ولکن برای فاطمه در ایام اقامت مکه در موقع فتح، خبری رسید که افسرده شد یا سرافرازتر شد، شنید که نام فاطمه علیها السلام در زبان پدرش برده شد اما در مورد تهدید.

قاطعیت پیغمبر صلی الله علیه و آله در حدود الهی

در فتح مکه از بیستم رمضان تا ششم شوال سال هشتم، پیغمبر صلی الله علیه و آله در مکه بود و حوادثی رخ داد و کارهایی شد که به اقوال یا فعل یا تقریر پیغمبر صلی الله علیه و آله روبرو شد و از این جهت حجت است؛ زیرا سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله همین است.

از جمله زنی در آن ایام سرقت کرد، حلی و حلل را دزدید، به قطع دست او فرمان رفت، وی نامش فاطمه دختر اسود بن عبدالاسد برادرزاده سلمه بن عبدالاسد مخزومی است و از اشراف قبیلۀ بنی مخزوم است، در ایام توقف پیغمبر صلی الله علیه و آله در مکه دست به دزدی درآورد و هنگام سرقت گرفتار شد. (زن هر چند از اشراف باشد در برابر جواهرات خود را می بازد) او را به خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله آوردند، فرمان رفت که دست او را قطع کنند، خویشاوندان او با خود اندیشیدند که هیچ کس را آن قدر دلیری نیست که نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله از بهر شفاعت او زبان بگشاید، جز «اسامه بن زید» که پدرش زید درجنگ «مؤته» شهید شده و این پسرش را پیغمبر صلی الله علیه و آله گرامی می دارد تا به اندازه ای که روز

ص:442

ورود در شهر مکه موقع فتح، او را ردیف پیغمبر صلی الله علیه و آله دیدند؛ پس بنابراین به نزد او شدند و او را از در ضراعت(1) و تضرع به شفاعت برانگیختند، «اسامه» به نزدیک پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد در عفو گناه زن سارقه، آغاز نیازی نهاد، رنگ از چهرۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله دگرگون شد و فرمود:

«لا تشفع فی حد فان الحدود اذا انتهت الی فلیس بمتروکه.»(2)

ای اسامه! آیا شفاعت در حدّی از حدود خدا می کنی؟ با آن که در حدود شفاعت نیست.

اسامه چون این بدید، از کرده پشیمان شد و عرض کرد: یا رسول الله! از بهر من استغفار کن.

آن گاه پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای گروه مردم! امم پیشین که هلاک شدند برای آن بود که هر گاه اکابر و اشراف آنها دزدی می کردند او را رها می کردند و حد بر وی جاری نمی کردند و هر گاه آفتابه دزدی ضعیفی از آنان این گناه کردی، حد بر او اقامه می کردند.(3)

به آن خدای که جان محمّد در ید قدرت او است که اگر فاطمه دختر محمّد دزدی بنماید، حکم می کنم دست او را قطع کنند(4) و بفرمود: دست زن مخزومیه

ص:443


1- (1) ضراعت: زاری کردن، فروتنی کردن.
2- (2) سبل السلام: 20-21، حدیث 5؛ نیل الأوطار: 306/7.
3- (3) الطبقات الکبری: 263/8.
4- (4) در این اعلان تشدید و تشدد درباره حدود الهی، فاطمه مشخص شد که در ذروه و اوج اعلی محبوبیت نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله است که او را بالمثل ذکر کرده.

را قطع کردند.

آنگاه پس از قطع ید بر وی ترحم کرد و خلعت نو به او بداد، آن زن گفت: آیا توبۀ من به درجه قبول رسید؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اکنون چنانی که گوئیا از مادر زاده باشی.

می گویند: این خبر را که به فاطمه علیها السلام بردند، از طرفی افسرده شد و از طرفی دیگر از قاطعیت پدر در قلع ریشۀ فساد شاد شد که حتی پیغمبر صلی الله علیه و آله او را شاخص اعلی محبوبیت حساب کرد.(1)

و واضح است که: مقال پیغمبر صلی الله علیه و آله از کسری مقام فاطمه نیست، بلکه از بزرگی و عظمت احترام حدود و حقوق الهی است که در خاطر پیغمبر صلی الله علیه و آله و در صدر او، آن قدر عظیم است که همه چیز دیگر در جنب آن کوچک می آید، حتی محبوب ترین شخص.

«عَظُم الخالقُ فی اعینهم فَصَغُر ما دونَه فی انفسهم.»(2)

پس به این نظر فاطمه افتخار بر افتخار افزود که پیغمبر صلی الله علیه و آله معلوم کرد او شخص اول محبوبان است. در کتاب شمائل رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده که:

«لاتغضبه الدنیا و ما کان لها اذا تعوطی الحق لم یعرفه احد.»(3)

هیچ چیز از دنیا او را به خشم نمی آورد تا مگر به حریم حق تجاوز می شد

ص:444


1- (1) الطبقات الکبری: 264/8.
2- (2) نهج البلاغه: خطبه (المتقین).
3- (3) معانی الأخبار: 81، حدیث 1؛ بحارالأنوار: 150/16، باب 8، حدیث 4.

که در آن موقع هیچکس را نمی شناخت.

امیرالمؤمنین علی علیه السلام را هم صعصعه بن صوحان عبدی، در موقع عبادت چنین وصف کرد که:

«اشهد یا امیرالمؤمنین ان الله کان فی صدرک عظیما و لقد کنت بذات الله علیماً.»

امیرالمؤمنین هم به او پیغام داد که: من هم شهادت می دهم که تو هم.

«لقد کنت عظیم المعونه خفیف المؤنه.»(1)

گذشته از آن که: در این مقام هم پیغمبر صلی الله علیه و آله فاطمه علیها السلام را صدر خلایق قرار داد که برای نشان دادن عظمت احترام حدود خدایی برجسته ترین کس را، که از او بزرگ تری در خاطر نیست، او را در نظر می آورند و در کفۀ سنجش می نهند و در روزگار فتح برجستگی مقام فاطمه علیها السلام خیلی جلوه کرد، حتی آن که در بیعت گرفتن از زنان مکه «امیه خواهر خدیجه» را فرمود که از زنان بیعت گرفت.

و اگر در روایتی آمده که: قدح آبی گذاشتند و زنان دست در آن آب می کردند و پیغمبر صلی الله علیه و آله هم دست در ناحیۀ دیگران قدح داشت.(2)

یا در روایت دیگری که: گوشۀ عبا و ردا پیغمبر صلی الله علیه و آله را می گرفتند؛ همه صحیح است؛ زیرا هر کدام دربارۀ جماعتی انجام می شده و جماعت زنان زیاد بوده، که یک نفر تنها از عهدۀ تکمیل کار همه برنمی آمده، کمیت مردم مکه در

ص:445


1- (1) بحارالأنوار: 234/42، باب 127.
2- (2) بحارالأنوار: 77/79، باب 16.

ایام بیعت به دوهزار نفر رسید. هر مقدار از آنها که در سهم خواهر خدیجه شده باشد، کم یا زیاد بر احترام فاطمه و حیثیت خاندان خدیجه افزوده می کردند.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله این بزرگداشت و تعظیم را از خاندان خدیجه و بنی هاشم می کرد و در موقع خود، به آنها آگهی می داد که مغرور به این نسبت نگردند؛ ارزش هر کس با عمل اوست، حتی فاطمه که فرد شاخص در محبت من است باید متکی به عمل خود باشد.

اصالت عمل را در کوه صفا اعلان کرد

ناسخ می گوید: پس از آن رسول خدا صلی الله علیه و آله به کوه صفا صعود داد و چندان برفت که خانه کعبه پدیدار گشت.

آن گاه بایستاد و بانگ برداشت که: ای فرزندان هاشم؟ ای بنی عبدالمطلب؟ من رسول خدایم بر شما، مگوئید: محمّد صلی الله علیه و آله از ما است و هر چه خواهید بکنید.

به خدا سوگند! دوستان من از شما و غیر شما، همان پرهیزکارانند.

چنان نباشد که: در قیامت عتاب دنیا بر شما باشد و ثواب آخرت برای دیگران، مردم دیگر عمل بیاورند و شما انساب خود را.

من عذر خود را بر شما قطع کردم، عمل من از من و عمل شما از شما خواهد بود، مرا به عمل شما نخواهند گرفت.

در روایتی دارد که: صدا بلند کرد که: ای فاطمه! ای دختر محمّد! ای بنی هاشم! ای بنی عبدالمطلب!

اعلان نام دختر در این مقام چنان که تهدیدانگیز است، شرف انگیز هم هست

ص:446

که پیغمبر صلی الله علیه و آله کسان خود را در شمار می آورد، اقرب اقربا را فاطمه می شمارد، پس دست به دعا برداشت و خدای را به اسعاف(1) حاجات بخواند، آن گاه بنشست و عمر بن الخطاب که در ملازمت به پای بود، مردان قریش را یکان یکان همی آورد تا بیعت کردند و ابوبکر پدر خود را آورد، در این موقع پیر و کور و موی سرش سفید بود، مثل درختی که شکوفه سفید برآرد، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«یا اباقحافه اسلم تسلم»(2) و او مسلمانی گرفت، موی سرش سفید بود پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: رنگ موی سر او را تغییر دهید.

چون بیعت مردان بکران رسید، نوبت زنان آمد، رسول خدا صلی الله علیه و آله گوشه ردای مبارک را از جانبی بگرفت و زنان جانب دیگر آن را همی گرفتند و بیعت کردند از بهر آن که دست زنان را مس نفرمایند.

و نیز گفته اند:

«ان رسول الله صلی الله علیه و آله قعد فی المسجد یبایع الرجال الی صلوه الظهر و العصر. ثم قعد لبیعه النساء و اخذ قدحاً من مآء فادخل یده فیه.»(3)

و به روایتی امیه خواهر خدیجه علیها السلام را فرمود: تا از زنان بیعت گرفت. و این افتخار برای خاندان خدیجه است. به هر صورت منزل کردن و خیمه زدن بین قبر خدیجه در قبرستان جنه المعلی را، از حمایت ابوطالب و حمایت خدیجه

ص:447


1- (1) اسعاف: برآوردن، روا کردن، کارگشایی.
2- (2) الطبقات الکبری: 451/5.
3- (3) بحارالأنوار: 77/79، باب 16؛ تفسیر القمی: 364/2.

قدردانی می کند، از قبر استنطاق می کند، خبرهای حمایت ابوطالب و حمایت خدیجه را اینجا بجوئید، بیت خدیجه که: «لاصخب فیه و نصب»(1) این سرادق و این سراپرده است، تمام درس حمایت را باید اینجا درج کرد، همت از خاک ذووی الهمم با استنطاق زندگانی آنها است و فرزندش حسین علیه السلام در عهد خود به سر قبر خدیجه مادربزرگ آمد و بوی وفا و همت از آن مادر آرمیده در قبر خواست، در سفری که از مدینه به مکه آمده بود.

انس می گوید: با حسین صلی الله علیه و آله آمدم تا قبر خدیجه، حسین علیه السلام به نماز ایستاد و به من گفت: دور شو از اینجا، پس از نماز صدای او بلند شد: «یارب! یارب! من انت مولاه.»

لبیک آمد:

لبیک لبیک عبدی انت فی کنفی

و کلما قلت قد علمناه

صوتک، تشتاقه ملائکتی

فحسبک الصوت قد سمعناه(2)

ص:448


1- (1) بحارالأنوار: 10/16، باب 5؛ روضه الواعظین: 269/2.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 225/3؛ بحارالأنوار: 193/44، باب 26، حدیث 5.

خاطرات فاطمه علیها السلام از مکه و شعب دره کوه

اشاره

در سر قبر مادر زیر پرچم فتح

بگذار پیغمبر صلی الله علیه و آله با قشون به سوی طائف برود

برگرد و خاطرات فاطمه علیها السلام از مکه و شعب ابی طالب را یاد آور

و عام الحزن

دو مرگ پیاپی مرگ ابوطالب و مرگ خدیجه

فردای روزی که صحیفۀ قریش با آن همه احساسات و هیجان ها از دیوار کعبه فرود آمده، ابوطالب و محمّد و اصحاب وی به مکه بازگشتند، ابوطالب به واسطۀ پیری و خدیجه بر اثر سختی ها و محرومیت های سه سال دربدری در کوه بیمار شدند و آیا فاطمه در جسم و در حس چه حالی داشت؟ در ناحیۀ مادر پرستاری می کرد و از ناحیۀ عمو خبر می گرفت؛ زیرا خانه هایشان جدا بود.

بیماری ابوطالب روز به روز شدیدتر شد، دستورهایی که دو نفر پزشک نامی آن زمان حرث بن کنده و ابی رومیه التمیمی برای بهبودی حال وی داده بودند، نتوانست او را نجات دهد، همه از زندگانیش ناامید شدند، مخالفان محمّد مرگ

ص:449

او را از هبل خواستند، یقین داشتند اگر محمّد از پشتیبانی این پیرمرد محترم محروم گردد، زودتر به او دست خواهند یافت تا تسلیم آنها شود.

برای هبل و سایر بت ها نذرهایی سنگین کرده بودند با همه این ها باز ابوسفیان به یاورانش گفت: خوب است در این ساعات آخر عمر ابوطالب عیادتی از او بکنیم و ضمنا بخواهیم که در این دقائق آخر زندگانی پندی به برادرزاده خود بدهد، شاید این جنجال و این هنگامه و آشوب به نرمی برطرف شود.

«ابوسفیان به همراه چند تن از بزرگان قریش از قبیل عتبه و شیبه و ابوجهل و امیه به منزل ابوطالب رفتند از کسالت و ناخوشی او اظهار تأسف بسیار کردند و در پایان تعارف ها، ابوسفیان چنین گفت: ای ابوطالب! تو پیر ما و سرور ما هستی، ما آمده ایم در این ساعت از تو معذرت بخواهیم معذرت از آن چه در این سالهای اخیر میان ما گذشته است، ولی اگر ما تقصیری داشته ایم برادرزادۀ تو نیز که عامل این همه دوئی ها و کشمکش ها است، سهم بیشتری در ایجاد این دشمنی ها به عهده دارد.

اکنون اگر تو از میان ما بروی، بیم داریم اختلافات میان ما و او به خونریزی برسد، کاری که ما هرگز طالب آن نیستیم.

از تو می خواهیم یک بار دیگر، پیش از آن که دنیای مکه را به ما بسپاری، کوشش در برانداختن این رنجیدگی ها ودلتنگی ها بکنی، ما به تو داوری می دهیم و هر چه بگویی پیروی می کنیم، هر گونه تعهد و پیمانی بخواهی ما به تو خواهیم داد، به شرطی که از او نیز پیمان بگیری که به خدایان ما ناسزا نگوید و عقاید ما را مسخره نکند و مردم را به مخالفت با ما و مخالفت با آیین (ما قریش)

ص:450

برنیانگیزد، ما از تو خواهانیم هم اکنون او را بخواهی و از برای او پیمان بگیری و در همین جا اختلاف و کشمکش میان ما را برطرف کنی، تو بهتر می دانی تا درایت و تدبیر هست، مرد خردمند دست به شمشیر نمی برد.»(1)

«ابوطالب از اظهارات ملایم ابوسفیان و سایر سران قریش تحت تأثیر رفت، بی درنگ شخصی را فرستاد چیزی نگذشت که محمّد با شتابزدگی و نگرانی وارد شد، خیال کرده بود که حال عمو وخیم است، پهلوی بستر عمویش یک جای خالی بود، ولی ابوجهل نخواست که محمّد بالادست رؤسای قریش بنشیند بر فور از جای خود برخاست و در آنجا نشست، محمّد صلی الله علیه و آله که جایی برای نشستن نیافت پایین اطاق پهلوی در ورودی جلوس کرد.

ابوطالب گفت: برادرزادۀ عزیز! من در حالتی هستم که دیگر امیدی به زندگی ندارم، در این ساعات آخر عمر تنها موضوعی که فکر مرا مشغول داشته تو هستی.

من برای مرگ خود بیمی ندارم، بیم من برای توست، توئی که بیش از یک برادرزاده دوستت دارم؛ زیرا به مکارم اخلاقی و بزرگواری روح تو آگاه بوده و مجذوب آن هستم.

بنابراین فکر کرده بودم که تو و دیگر سران قریش را در یک مجلس گرد آورم و همه اختلافات میان شما را خودم پیش از مرگ برطرف کنم، مرگی که پشت در اطاق من ایستاده است، خوشبختانه خود رؤسای قریش به استقبال این نیت من شتافته اند و خواستار این صلح و آشتی شده اند، اینها اشراف قوم تو هستند،

ص:451


1- (1) السیره الحلبیه: 44/2.

بزرگان قبیله هستند، آنها از گذشته و آنچه میان ما و آنها روی داده متأسفند و پشیمانند، میل دارند دیگر نظیر آن هرگز پیش نیاید، آنها آمده اند در حضور من که اکنون پیش از یکی دو غروب آفتاب به حیاتم باقی نمانده، قولی به تو جزماً بدهند که هر چه از مال و ریاست و ثروت بخواهی به تو بدهند و به دین تو و به آن خدایی نیز که تو مردم را به سویش می خوانی کاری نداشته باشند.

بدین صورت تو و آنها که همه از یک قبیله هستید، به صلح و صفا و خوشی زیست کنید و من هم که این دنیای پررنج را ترک می گویم، روح و فکر و قلبم برای تو ای محمّد عزیز! از هر جهت آرام و مطمئن باشید، همه در حفظ مرکزیت مکه به اتفاق و اتحاد کوشش کنید، اینجا زیارتگاه همه قبایل عرب بوده و بزرگ ترین امتیاز را بر شهرهای دیگر دارد.

گفته های ابوطالب در همه و بیشتر در محمّد تأثیر کرده و حالت گریه به او دست داد، مدتی سکوت کرد رؤسای قریش گمان کردند که محمّد می خواهد راه حلّی پیدا کند و شرایط خود را بگوید.

پس از چند دقیقه، محمّد صلی الله علیه و آله گفت: ای عموی بزرگوار من! من نیکو می دانم که تو همیشه حمایت خود را نسبت به من بی دریغ مبذول داشته ای، اذیت و آزار بسیاری در راه دین خدا تحمل کرده ای.

من همه صحنه های زندگانی خود را با تو به یاد دارم و از یاد نمی برم.

تو برای من بیش از یک کاکا بودی، اندوه و غم مرا از این کسالت و بیماری خودت بهتر از همه می دانی.

اما آنچه که در میان من و قریش پدید آمده، باز هم تو بهتر به علل و اسباب

ص:452

آن آگاهی، من از آنها نه مالی می خواهم و نه ثروتی، فقط از آنها خواهانم که یک کلمه بگویند و با آن یک کلمه، همه افراد عرب و اقوام غیر عرب را برادر خود سازند.

ابوجهل با عجله گفت: بسیار خوب به جای یک کلمه، ده کلمه خواهیم گفت، بگو آن یک کلمه چیست؟

محمّد جواب داد: کلمۀ من این است «لا اله الا الله» را بگویید و از بت پرستی و شرک دست بردارید!

هنوز باقی جمله محمّد صلی الله علیه و آله تمام نشده بود که ابوجهل و دیگر از سران قریش دست های خود را محکم به هم زدند و فریاد برآوردند: باز همان حرف ها! باز می خواهی همه خدایان را به یک خدا عوض کنی؟ آیا این یک خدا می تواند به همه آرزوهای یکایک ما برسد، تو به غیر از این کلمه، کلمۀ دیگری نداری که بگویی و آن را از ما بخواهی؟

محمّد صلی الله علیه و آله حالت برافروخته پرهیجانی پیدا کرده و شروع به خواندن این آیات نمود.

(ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ)1 به قرآن سوگند که نام و آوازۀ جهانی دارد و برای جهان آدمیت یادآور است. آنان که کافرند، در فکر عزت خویش و در ستیزه و دوئی هستند، چند و چند پیش از اینان اقوامی به هلاکت رسانیدیم که فریادشان به آسمان رسید، ولی دیگر وقت گذشته بود.

ص:453

تعجب کردند که: یک نفر از میان خودشان برخاسته به تهدید آنها آژیر خطر به آنها می دهد، کافرها گفتند: ساحر دروغگویی است، آیا خدایان را یک خدا کرده، این آن چیز شگفت است.

ناگهان صدایی از میان جمعیت بلند شد و نگذاشت بقیۀ کلمات محمّد صلی الله علیه و آله پایان یابد، این ابوجهل بود که از جای خود برخاست و به یاران گفت: شما هم برخیزید.

سپس خطاب به ابوسفیان چنین گفت: تو اشتباه می کنی که فکر سازش را با این دیوانه داری، او هر چه می خواهد بگوید، ولی هرگز ما خدایان خود را از دست نمی دهیم.

صدای ابوجهل کلمات محمّد صلی الله علیه و آله را برید و چشم ها را به سوی خود دوخت.

محمّد صلی الله علیه و آله خیره خیره به وی نگریست و رگ آبی بین ابروان او به طوری برجسته شد که گویی می خواهد بترکد.

ابوجهل دوباره صدای خود را بلند کرد و به یاوران خود گفت:

برویم و این شخص را به حال خود بگذاریم، ابوسفیان برخاست و همراهانش نیز بی درنگ از جا برخاستند و به سوی درب خانه به دنبال او روان شدند.

محمّد صلی الله علیه و آله را وحی گرفت و این آیات آمد. دیدگان او بی اختیار به سقف اطاق دوخته شد گویی کسی با او سخن می گوید و وی گوش فرا می دهد، زبانش باز شد با حال وحی و هیجان چنین آیات را بازگو کرد.

سران آنان روان شدند و به یکدیگر می گفتند: بروید و بر پرستش خدایان خود صابر و وفادار باشید، ما هرگز چیزی در میان امت های دیگر نشنیده ایم و این جز

ص:454

یک آیین ساختگی چیزی دیگر نیست، آیا وحی فقط به او تنها در میان همه افراد فرود می آید؟ بدین سان آنان دودل شدند تا روزی که عذاب الهی به سراغشان آید.»(1)

سران قریش از منزل ابوطالب خارج شدند و محمّد صلی الله علیه و آله سرگرم وحی و نگاه به اطراف بود، ابوطالب کسالت و بیماری خود را فراموش کرده و متوجه محمّد صلی الله علیه و آله و این حالت پرهیجان او بود. آن روز را محمّد صلی الله علیه و آله نزد عمویش ماند، گفتگوهای آن روز وی با ابوطالب که آخرین ساعات عمر خود را می گذرانید و تکلیفی که به وی برای قبول اسلام کرد و جواب هایی که وی داد، هر کدام به جای خود، معرف دو روحیه قوی و استوار و مطمئن بود.

محدثان عصر اموی برای خوشنودی معاویه و سرکوبی امیرالمؤمنین علی علیه السلام آیاتی را در اینجا آورده اند و کتمان کرده اند که عباس عموی پیغمبر صلی الله علیه و آله گوش فرا لب های ابوطالب داد و گفت: ای پسر برادر! بشنو! برادرم کلمه را گفت، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: من که نشنیدم.(2)

ص:455


1- (1) السیره الحلبیه: 44/2-45.
2- (2) رساله ایمان ابوطالب از شیخ مفید در ضمن نفائس المخطوطات با تحقیق شیخ محمّد حسن آل یاسین در سال 1372 - و مجدداً به سال 1383 به طبع رسیده. و نیز رساله «ایمان ابی طالب» از تألیف سید فخار بن معد که از مشایخ و سرسلسله مشایخ ما است و قصیده لامیه ابوطالب که می گوید: فایده رب العباد بنصره و اظهر دینا حقه غیر باطل. «ایمان ابی طالب، شیخ مفید: 19؛ الحجه علی الذاهب إلی تکفیر ابی طالب (ایمان ابی طالب)، سید فخار بن معد: 323»

آن روز آخرین روز و پرهیجان ترین ساعت های زندگانی ابوطالب به شمار رفت، همان روز روح ابوطالب از بالای کوه ابوقبیس پرواز کرد و جسد او در برابر محمّد صلی الله علیه و آله باقی ماند و محمّد صلی الله علیه و آله تنها در اطاق روبروی جسد مرده کاکای خود زاری کرد، گویی باقی سخنان خود را به وی می گفت:

درست 28 روز از بازگشت دسته جمعی آنها از درۀ معروف «درّۀ ابوطالب» گذشته بود که ابوطالب از دنیای مکه رفت و خوشحالی قریش را به حد کمال رسانید، محمّد صلی الله علیه و آله خود را ناگهان در میان ازدحام دشمنان و مخالفان تک و تنها دید، ولی او هیچ وقت تنها نبوده، همیشه با خدای خود و پنداشت خود بود و اندوه و حزن فوق العاده او، مخصوصاً در این روزها، یار و همراز دیگر او شده بود، ابوطالب رفت.

علی و جعفر متمم وجود او و فاطمه متمم وجود خدیجه بود

ابوطالب دو پسر به جای خود گذاشت که یاور محمّد صلی الله علیه و آله بودند و می گفت:

ان علیاً و جعفرا ثقتی عند ملم الخطوب و الکرب

والله لا اخذل النبی و لا یخذله من بنی ذوحسب

لا تخذلا وانصرا ابن عمکما اخی لامی من دونهم و ابی(1)

و اگر خدیجه هم رفت فاطمه را به جا گذاشت که تکمیل وجود او بود و آن

ص:456


1- (1) ایمان ابی طالب، شیخ مفید: 39؛ شرح نهج البلاغه: 269/13.

علی علیه السلام و فاطمه یکی شدند و حسین علیه السلام را به جا گذاشتند.

1 - اگر ابوطالب و پسرش نبودند، دین اسلام مثل شخص مستقیم القامه به پا نمی ایستاد.

2 - آن در مکه مأوی داد و حمایت کرد و این در یثرب مرگ را پیش رو دید.

3 - او امری را به عهده گرفت و تکفل کرد، ولی مرگش رسید و علی علیه السلام عمل او را تمام کرد.

4 - دربارۀ آن کوه وقار مکه که درگذشت، اما بعد از آن که انجام داد آنچه انجام داد، بگو آن کوه رفت، ولی قله کوه ماند.

5 - خدا را برای آن پدر که به افتتاح باب هدایت کوشید و خدا را این پسر که آن کار بلند را خاتمه داد.

ابوطالب، علی و جعفر را دو جناح برای پیغمبر صلی الله علیه و آله قرار داد و به جعفر پسرش گفت: می بینی که پیغمبر صلی الله علیه و آله به نماز ایستاده و علی علیه السلام در یک جناح اوست، تو هم به نماز بایست و وصل کن جناح پسر عم خود را «صل جناح ابن عمک» همین که جعفر به نماز اقتدا کرد، ابوطالب این شعر را گفت:

که علی و جعفر ثقه و وثوق منند، دیگر محمّد صلی الله علیه و آله تنها نیست، هر طائر که دو بال دارد می تواند نهضت کند.

«قد افلح من نهض بجناح.»(1)

ص:457


1- (1) روضه الواعظین: 140؛ اسد الغابه: 287/1؛ الأمالی، شیخ صدوق: 508، مجلس 76، حدیث 4.

جعفر، آن عدۀ هشتاد نفر مهاجرین حبشه را نگهداری می کرد و علی علیه السلام عهده دار تکفل عدۀ محاصران شعب ابوطالب بود.

پس ابوطالب برای پس از خود هم دین خود را انجام داد و دو پشتیبان از عنصر خود و فلز خود، به عوض خود، برای حمایت اسلام به جا گذاشته، قریر العین با چشم روشن از دنیا می رود.

در حقیقت پسران، زاینده رود وجود پدرانند، خصوص پسران هوشمند هوشیار که ملتفت دقایق کارهای پدرانند.

شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید می گوید: «فالذین لیسوا بمعطله من العرب فالقلیل منهم و هم المتألهون اصحاب الورع و التخرج عن القبائح کعبدالله و عبدالمطلب و ابنه ابی طالب و زید بن عمرو بن نفیل و قس بن ساعده الایادی و عامر بن الظرب العدوانی و جماعه غیر هؤلاء.»(1)

و همچنین گوید: «فان من قرأ علوم السیر عرف ان الاسلام لولا ابوطالب لم یکن شیئا مذکوراً.»(2)

اولا: قصیدۀ لامیه سندی است متین - ثانیاً: «ان قریشا امرت بعض السفهاء ان یلقی علی ظهر النبی صلی الله علیه و آله سلا ناقه اذا رکع فی صلوته ففعلوا ذلک و بلغ الحدیث اباطالب فخرج مسخطا و معه عبید له فامرهم ان یلقوا السلا عن

ص:458


1- (1) شرح نهج البلاغه: 120/1.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 142/1.

ظهره و یغسلوه ثم امرهم ان یأخذوه فیمروه علی اسبله القوم و هم اذ ذاک وجوه قریش و حلف بالله ان لا یبرح حتی یفعلوا بهم فما امتنع احد منهم عن طاعته و اذل جماعتهم بذلک و اخزاهم.

و فی ذلک دلاله علی رئاسه ابی طالب علی الجماعه و عظم محله فیهم و انه ممن یجب طاعته عندهم و یجوز امره فیهم و علیهم.

و دلاله علی شده غضبه لله عزوجل و لرسوله و حمیته له و لدینه و ترک المداهنه و التقیه فی حقه و التصمیم لنصرته و البلوغ فی ذلک الی حیث لم یستطعه احد قبله و لا ناله.»(1)

قصیدۀ لامیه ابوطالب حماسه ایمان است، امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمود: قصیدۀ لامیه ابی طالب را به جوانان خود تعلیم دهید، برای این منظور ترجمۀ آن به فارسی سلیس روان با ادیب دانشمند آقای غلامرضای دبیران، مرد فضل و ایمان، شب های زیادی آن را در میان گذاشته، هر سه بیت سهمیه یک شب بود.

معظم له بعد از حل معضلات در محضر اینجانب آن را در خلوت خانه خویش به نظم می آوردند، با دو بحر و شب بعد آن را تحویل می دادند و سه سطر دیگر از آن را برمی گرفتند تا تمام اشعار لامیه ترجمه شد و منظوم شد و نوشته شد، متن شعر با خط زیبای نسخ قرآنی و ترجمه های منظوم با خط زیبای نستعلیق با دو قلم ریز و درشت تا گنجینه ای فراهم شد از درّ و لؤلؤ، آرزومندیم که یکی از ثمرات

ص:459


1- (1) ایمان ابی طالب، شیخ مفید: 22.

اقتدار خود را نشر این سند والا قرار دهند که به پایۀ قانون اساسی برای ایمان جوانان و دانشجویان لزوم دارد.

ص:460

خدیجه قسمتی از پیامبری محمّد صلی الله علیه و آله بود

این مرگ نبود که به سوی خدیجه می خزید

این زندگانی جاودان بود که به سوی او می آمد

(من می گویم) و سهم خدیجه را پس از او فاطمه علیها السلام به عهده گرفت، با آن که فاطمه آن روزها دخترک کوچولو (جویریه) بود.

و به همین مناط: فاطمه هم دختری است از خدیجه، همه فداکاری ها را دیده، نهایت آن که مقاومت شیشه کمتر از مقاومت پولاد است؛ ولی بنازم زنی که همپای اعظم رجال بیاید، ولی دختری است از خدیجه همه فداکاری ها را دیده نهایت آن که: همپای اعظم رجال قرار داده شده، سنگینی وظایف را احساس می کند، اگر چه نقش مؤثری در آنها ندارد.

(رهنما) مرگ ابوطالب ضربت سختی بر روح و روان محمّد فرود آورد، هنوز رطوبت خاک هایی که روی قبر ابوطالب ریخته بودند خشک نشده بود که محمّد صلی الله علیه و آله آثار فقدان او را در محیط خود دید، هر کس به دیگری می گفت: که محمّد به زودی به چنگال قریش خواهد افتاد و آیات قرآنی او را نیز با ریگ های صحرا باد خواهد برد.

ص:461

چند روز از فوت ابوطالب نگذشته بود که خدیجه هم بیمار شد، چندین شب از شدت تب می سوخت و روز به روز سخت تر می شد. محمّد صلی الله علیه و آله هر شب بیش از دو ثلث شب بیدار می ماند، ولی بیماری خدیجه سخت تر می شد، تا این که به منتهای شدت رسید و محمّد بی نهایت نگران شد، سران مسلمین همگی خصوص آنانی که بعدها نام آنان را عشره مبشره می نامند، به خانه خدیجه آمدند و به محمّد در پرستاری خدیجه یاری کردند، نیمه های شب حالت خدیجه وخیم شد، خواستند محمّد صلی الله علیه و آله را در دقایق آخر عمر خدیجه با وی تنها بگذارند، همه به اتاق بزرگ مجاور رفتند، حضار سرهای خود را به زیر انداخته بودند و خاموشی پرغلغله و گویایی بر آنها چیره شده بود، یک دنیا فکر و کلمه در مغز یکایک آنها موج می زد.

و بالاخره علی علیه السلام که بیش از همه نگران و مضطرب بود، با فصاحت و قوت کلمه خود، این سکوت را شکست و گفت:

تازه سه روز است از فاجعه اول می گذرد، از جراحات مرگ پدرم هنوز از قلب پیامبر صلی الله علیه و آله خون می چکد، هنوز این جراحات التیام نیافته است، اینک خدیجه ام المؤمنین... این زن پاکدل و با ایمان... که برای پیامبر صلی الله علیه و آله فرشته رحمت بود و پیامبر در چشم های او و روی لبان او، معانی ایمان را دید و در اعماق روح و قلب پیامبر صلی الله علیه و آله جای داشت و در افکار او تأثیر فراوان؛ و نخستین کسی بود که پیش از آمدن وحی، روشنایی رسالت را در پیشانی فرستادۀ خدا دید و گویی که اولین وحی بر او فرود آمده بود، این بانوی بزرگ، این خدیجه پناهگاه مستمندان، همو که قسمتی از رسالت و بعثت رسول الله صلی الله علیه و آله بود، پیش از

ص:462

هر کس او دست یاری به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله دراز کرد، در مواقع شدت و سختی، او نیرو دهندۀ روان پیغمبر صلی الله علیه و آله بود.

اکنون در بستر مرگ افتاده و فقدان او چه تأثیر عظیمی در روح رسول خدا صلی الله علیه و آله خواهد کرد.

خدایا! خودت فرستادۀ خدا و اسلام وی را یاری کن.

علی علیه السلام، این کلمات را با گلوی گرفته گفت و بی اختیار اشک از دیدگانش سرازیر شد.

ابوبکر گفت: آری، حق با توست، مرگ ام المؤمنین خدیجه، تکان سختی به روان رسول خدا صلی الله علیه و آله می دهد.

این دومین جراحت قلب او است، ابوطالب و خدیجه هر کدام برای اسلام استوانه (ستونی استوار) بودند، خدا خودش خدیجه را شفا بدهد، هنوز این جمله را پایان نداده بود که میسره از اطاق خدیجه بیرون دوید، آب آتش زده از دیده روان داشت.

علی علیه السلام از جای خود پرید و به اطاق خدیجه رفت، همان دم باقی اصحاب گرداگرد میسره ایستادند و هر کدام پرسشی می کردند.

علی علیه السلام در اطاق خدیجه بسیار نماند، با اندوهی که بر همه حاضران سنگینی می کرد چنین گفت: او در آخرین لحظات زندگی خود است، نور فوق العاده ای بر سیمای او افتاده، لبخندی آسمانی به روی لب های وی نقش بسته، نفس مطمئنه که نخستین شعار اسلامی است و هر کس در زندگانی نیازمند آن است بر سیمای او پرتو افکنده، دیدگانش گاهی به صورت پیغمبر صلی الله علیه و آله و گاهی به سقف اطاق

ص:463

دوخته می شود، گویی منتظر کسی یا چیزی است که از آسمان فرود آید، مرگ که در همه جا و برای همه کس هولناک است، در اینجا در اطاق خدیجه چه اندازه ناچیز بود که چند دقیقه تماشاگر حال او بودم، چیزی که به نظرم نمی آمد مرگ بود، این مرگ فنا نبود که به سوی خدیجه می خزید، این زندگانی جاودان بود که به سوی او می آمد.

نگاه هایی که میان خدیجه و محمّد صلی الله علیه و آله رد و بدل می شد، مانند آن بود که: روان آنها در آسمان ابدیت پرواز می کند، گویی در میان روشنایی الهی و فیض خدایی پیش می روند.

گویی خدیجه، ارج بلند خویش را در دنیا می بیند که خشنودی بر لب های رنگ پریده اش، بسان تبسم سایه افکنده.

من مرگ را در گوشۀ اطاق او مانند چیزی پست دیدم.

دنیایی که در آنجا پدید آمده بود، پر از لمعه و برق بود، انسان جنبش موج های روان را در آنجا مشاهده می کرد، می دید که چگونه روان ها جنبشی به سوی «ملأ اعلی» و به طرف آسمان ها دارند، به بالای ستارگان آنجا که آیین پاک محمّدی قرار گرفته.

احساس می کردم که با روح بزرگ پرنور خدیجه و با جاذبیت رسول خدا صلی الله علیه و آله من نیز به سوی آن آسمان به پرواز آمده ام، در آن میان صدای توانایی از اطاق خدیجه بلند شد که این کلمات را گفت:

خدیجه بزرگ اینک فرشتگانند که به تو درود می فرستند.

علی علیه السلام و بقیۀ اصحاب به یکدیگر گفتند:

ص:464

این صدای رسول خدا صلی الله علیه و آله است.

طلحه گفت: خوشا به نیکبختی خدیجه.

در دنیا بهترین همسر را داشت و در آخرت بالاترین مقام، هر چه داشت از مال و دارایی و از نیرو و شکیبایی همه را در راه خدا به کار برد، ابوبکر به میسره گفت: برو ببین خدیجه در چه حالی است؟

میسره پاسخ داد، در این دم پراضطراب دل من یارای دیدن ندارد.

تنها علی بود که به اطاق خدیجه بازگشت.

و فاطمه همواره بر بالین مادر بود.

خدیجه دختر را برای رازی پیش خواند و پیامی داشت که به پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: پیام خودم را به وسیلۀ دخترم، عزیز تو و من (فاطمه) برای تو می فرستم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فاطمه را خواست که پیام مادر را برای من بیاور، خدیجه به گوش فاطمه کشید که از پدر بزرگوار بخواه که عبای خود را که همواره در حال وحی بر خود پوشیده می داشتی، برای کفن من اختصاص بدهد.(1)

ص:465


1- (1) شجرۀ طوبی: 235/2.

در آخرین نگاه های خدیجه چه بود

اسماء بنت عمیس را احضار کرد

علی بن عیسی از سید جلال الدین عبدالحمید بن فخار موسوی روایتی بازگو کرده که: این اسماء(1) بنت عمیس گوید: «من در هنگام رحلت خدیجه در مکه حضور یافتم خدیجه گریست.(2)

من گفتم: آیا تو هم گریه می کنی؟ تو که سیدۀ بانوان عالمیان هستی!

تو که همسر پیغمبر صلی الله علیه و آله هستی! تو که بشارت به بهشت به زبان پیغمبر صلی الله علیه و آله داری! (یعنی با اینها که دولت ابد است، دیگر برای کس غصه نمی ماند).

خدیجه فرمود: برای این من گریه ندارم ولکن گریه من برای این است که: زن هر چند بزرگوار باشد در شب زفاف خود نیازمند زن دیگر است که محرم او باشد و راز خود را به او بگوید و از او استعانت بجوید بر حوائج خود، و فاطمه من کودک است، از کودکی تازه به در آمده و هراس دارم که کسی نباشد که

ص:466


1- (1) اسماء بنت عمیس بنابراین از حبشه برگشته بوده با عده ای که برگشتند.
2- (2) کشف الغمه: 366/1؛ بحارالأنوار: 138/43، باب 5.

کارهای او را در آن هنگام به عهده بگیرد.

من گفتم: ای بانوی من! من برای تو با خدا عهد و پیمان می بندم و به عهده می گیرم که اگر تا آن وقت در دنیا باقی ماندم، قائم مقام تو در این امر باشم.

تا همین که آن شب زفاف زهرا فرا رسید، پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و امر داد که: زنان بیرون رفتند، ولی من باقی ماندم، وقتی که خواست بیرون رود، سیاهی مرا دید فرمود: کیستی؟ گفتم: اسماء بنت عمیس. فرمود: مگر من امر ندادم که بیرون شوید؟ گفتم: بلی یا رسول الله (فدایت پدر و مادر من) قصد خلاف تو را نداشتم. ولکن عهدی با خدیجه بسته بودم و داستان را برای پیغمبر صلی الله علیه و آله بازگو کردم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گریست و فرمود: تو را به خدا برای محض همین مانده ای؟

گفتم: بلی به خدا. پس پیغمبر صلی الله علیه و آله برای من دعا کرد.»(1)

مسؤولیت سنگین خود را مادر به فاطمه دخترش می دهد، ولی بی گفتگو و لفظ؛ زیرا فاطمه دیده بود که مادر چگونه فداکاری دربارۀ پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله دارد و همان دیدار چونان بهترین گفتار درس به او می داد، گذشته از آن که با ملازمت دائم دختر با پدر، دختر خلق و خوی پدر را درمی یابد و نمایش می کند، دو نفر که چنین درهم رفته باشند خوی همدگر را می گیرند، خصوص با تعلیمات قرآن که ذکر ملایم مداوم پیغمبر صلی الله علیه و آله بود.

بس که نشست در برم با دل خوپذیر من

دل بگرفت جملگی عادت و خلق و خوی او

ص:467


1- (1) شجرۀ طوبی: 234/2.

قدر نبات یافت چوب از اثر مصاحبت

گل چو شود قرین گل گیرد رنگ بوی او

پرتو مهر روی او تا نشود دلیل جان

جان نکند عزیمت دیدن مهر روی او

(رهنما) می گوید: دست خدیجه در دو دست محمّد صلی الله علیه و آله و نگاهشان چنان به هم آمیخته بود که گفتی یک دنیا کلمه میانشان گفت و شنود می شد، زبان آنها خاموش بود اما در افکارشان سراسر خاطرات گذشته موج می زد.

این لحظه از همان لحظاتی است که زبان خاموش است، ولی این خاموشی از هر کلمه و گفتاری گویاتر و فصیح تر است، در این عالم دیگر کلمه نیست و کلمه گنجایش معانی را از دست می دهد.

در این هنگام کلمه نمی تواند به همان چابکی اندیشه و خاطره بر زبان بیاید و همۀ آن معانی را در برگیرد.

در اینجا است که: کلمه مثل حرّه های سوفالی می شکند خرد می شود، کلمه زمان و وقت می خواهد و این از همان لحظاتی است که وقت و زمان در آن حل شده است.

در چند لحظه کوتاه باید یک دنیای جاویدان را جای داد.

اکنون بیش از چند دقیقه به حیات خدیجه نمانده، اندیشه و احساس خدیجه در نگاه های پراطمینان او به محمّد صلی الله علیه و آله به خوبی خوانده می شد.

شاید بخش های گوناگون زندگی خود را با او می دید و خوبی های محمّد صلی الله علیه و آله که او در دل اندوخته بود؛ با نگاه های خود بازش می گفت، حلم او، صبر او،

ص:468

پایداری و استحکام او در پرستش خدا، دهش و بخشش او دربارۀ تهی دستان، ادب او نسبت به زیردستان، سیمای اندیشمند او، غلبۀ اندوهش بر شادیش، نیروی ارادۀ او نسبت حالت های غیر عادی وحی او، و صدای توانا و لهجه پاک او، هنگامی که آیه های قرآنی را برایش می خواند، اینها همه گویی در خاطر خدیجه می گذشت و لبخندی بر لبان او به جا می گذاشت.

آیا خدیجه به گذشته ها می اندیشید؟ به روزهای جوانی خود که شویش ابوهاله(1) درگذشت و دلش نیازمند حرارتی دوگانه بود که عشق و ایمان نام دارد.

«آن روز که پس از او، شوی دومش عتیق بن عائذ مخزومی مرد؛ و دل او بیشتر رمید، آن روز که در ساختمان دواشکوبه(2) باشکوه خود نشسته و جامه های ابریشم و رنگارنگ خود را به تن داشت و غلامان و خدمتکاران گوناگون، پیرامونش کمر خدمت بسته بودند، در آن روزی که برای نخستین بار نام محمّد را شنید، در آن دوره، روزی نبود مکه از طرف سران قریش و جوانان آنها از او خواستگاری نشود و او همه دست ها را پس نزند.

او خود را برای چنین وجود ارجمندی نگاه داشته بود، به خاطرش آمد که در یکی از شب های جوانی خود خواب شگفتی دید و تعبیر آن را از پسر عمویش

ص:469


1- (1) خدیجه از ابوهاله تمیمی دو پسر آورد، یکی: «هاله» که به مناسبت او وی را ابوهاله می نامیدند و دیگری هند که باقی ماند و کتاب شمائل پیغمبر صلی الله علیه و آله امام حسن و امام حسین علیه السلام را از او نوشتند، چون وصّاف پیغمبر صلی الله علیه و آله بود.
2- (2) اشکوبه: طبقه، مرتبه عمارت.

«ورقه» که زبان عبری را خوب می دانست پرسید.

از آن روز که ورقه خوابش را تعبیر کرد، همیشه در انتظار پیشامدی بود.

آن خواب هیچگاه از فکر او جدا نمی شد. و همراه او مانند پگاهی صبح هر چه بیشتر به سپیده دم نزدیک تر می گشت.

آن روزی که با گروهی از دختران قریش، در یکی از عیدها نشسته بود، پیرمرد میان بالا با ریش های سفید و بلند و سیمای اسرارآمیزی به سوی آنها آمد و گفت:

ای دختران قریش! پیدایش آخرین پیغمبر صلی الله علیه و آله نزدیک شده است، بگویید: کدامیک از شما دست زناشویی به او می دهد؟ انگار این صدا را دوباره شنید.

این خاطره ها بسان منظره سنگی که در آب افتد، در حافظه لرزان و متحرک او جلوه گر می شد؛ تا آنجا که نخستین بار ابوطالب از او خواستار شد که محمّد را به کارهای تجارت خود بگمارد.

سیمای گذشته محمّد با موهای مشکی دو شقه با سینه و کتف های نیرومند، بشرۀ جذاب، چشم های گیرا، پیراهن ساده و بلند، چهرۀ شکفته و پر حجب و حیا، کلمات آهسته و متین، نگاه های پرنفوذ که گاه به زمین و گاه به سوی دیگر، جز چهرۀ خدیجه دوخته می شد و آن دم که به تصادف یک بار نگاه او به چشم خودش افتاد تا ژرفای دل لرزان او را گرم کرد.

سیمای محمّد صلی الله علیه و آله 25 ساله در حافظه خدیجه و چهره فروزان امروز او، اکنون بالای سرش هر دو این چهره ها، در برابر دیدگانش قرار گرفته بود؛

ص:470

دیدگانی که برای همیشه بایستی بسته می شد.»(1)

او می اندیشید که: «در نهاد محمّد چیزی بالاتر از آدمی و پایین تر از خدایی هست، شخصیت بزرگوار پاره کنندۀ سلسلۀ زنجیرهای اسارت و بردگی و سال های عمر او از برجسته ترین فصل های تاریخ بشریت است.»

با این اندیشه، پرتو خرسندی دل بر سیمایش نقش می بست.

سفر او به شام برای خودش و بازگشت او با خیر و برکتی که از آن داد و ستد برایش آورده بود، گفته های میسره هنگام بازگشت داستان بحیرای نصرانی که جزئیاتش را برای وی گفته بود، همه اینها از حافظۀ او به سرعت می گذشتند، گویی محمّد صلی الله علیه و آله همه خطوط قلب او و قلب او را می دید و می خواند.

سلسلۀ این افکار و این خیالات مانند باران پی در پی در مغزش فرو می ریخت تا هنگامی که در نظرش مجسم شد که نفیسه(2) را نزد محمّد فرستاد و از او پرسید:

آیا میل ازدواج با او را داری یا نه؟

شادمانی آن روز دوباره در این وقت در روحش زنده شد و آن مجلس ازدواج را که با حضور عمویش عمر بن اسد برادر خویلد بن اسد - که با حضور حمزه و ابوطالب و عباس برگزار شد، گویی دوباره دید؛ در همان دقیقه احساس کرد دست محمّد روی آمیزۀ موهای او به نوازش درآمد.

ص:471


1- (1) کشف الغمه: 510/1.
2- (2) خواهر یعلی بن امیه.

زندگی با محمّد پس از ازدواج نیایش های محمّد و رفت و آمدش به غار حراء، آن شب اول وحی و آن صبح نزول نخستین آیه قرآن، و آن گفته های ورقه و گرویدن تدریجی بزرگان قریش، پشت سر هم به اسلام از اول تا به آخر، و خلاصه زندگانی بیست و پنج ساله خود را با محمّد صلی الله علیه و آله به یاد آورد؛ ناگهان دنیایی را در حرکت دید که نام محمّد رسول الله صلی الله علیه و آله کم کم روی آن نقش بست، روح خود را دید که از قالبش جدا شد و روی دست توانای محمّد صلی الله علیه و آله به سوی آسمان ها میان ابرها به درگاه پروردگار پرواز کرد و بی اختیار این کلمات از دهان او آشکارا و شمرده شنیده شد.

«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمّداً رسول الله.»

محمّد صلی الله علیه و آله بی اختیار سر را به رخسار او نزدیک برد و دو بوسه مرحمت و شکرگزاری بر پیشانی وی نهاد، آخرین لبخند خدیجه نمایان تر شد و روی لب هایش ناپدید شد، پلک های چشمش به آهستگی روی هم نشست و دیگر باز نشد.

در این دم صدای گره خورده و توانای محمّد بدین کلمات بلند شد (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ)1 (ما از آن خدا هستیم و به سوی او باز می گردیم)

سخن رهنما اینجا تمام شد و اما لبخند خدیجه را نگفت که دید خانه ای برای خدیجه در بهشت آماده است که خیمه و خرگاه در آن زده شده و در سرمنزل

ص:472

بالا برای او برپا شده، بر آن نوشته شد (لا صخب فیه و لا نصب)(1) این خیمه و خرگاه از عربده پرخاش جوئی ستیزگران آسوده است، بشارت آن را در روزهای پرسروصدا جبرئیل آورد.

خیام تنت بخیمه می ماند راست

سلطان روحست و منزلش دار بقاست

فراش اجل برای دیگر منزل

از پا فکند خیمه چو سلطان برخاست(2)

در آغاز دعوت در کوه صفا

آن روز خدیجه دلوی یا سطلی همراه علی علیه السلام برگرفته و پر از غذا و خوراکی کرده و آب و شربت آشامیدنی برگرفته با علی علیه السلام که سیزده ساله و اندی بود از شهر مکه به سوی درّه های مکه در پی محمّد صلی الله علیه و آله حبیب و عزیزشان می رفتند و همی او را صدا می زدند و او در پناه سایه سنگی به سایه نشسته، خسته و فرسوده بود، جبرئیل آمد که: یا رسول الله! اینک خدیجه است که با علی می آیند آب و غذا با خود آورده اند که در این موقع از تشنگی و کمبود غذا به فریاد تو برسند، از جنجال اشرار و پرخاش و سر و صدای سفها تو خسته ای و خدیجه هم خسته است، بشارت بده او را به خیمه و خرگاهی که به جای خانه های نی، شاخه های نی آن از لؤلؤ شاداب است، در آن خانه هیچ خستگی و

ص:473


1- (1) بحارالأنوار: 10/16، باب 5؛ روضه الواعظین: 269/2.
2- (2) ابوسعید ابوالخیر.

رنج فرسودگی نه و از پرخاش عربده جوئی ستیزه گران هیچ سر و صدایی نیست.

اصولا مرگ ارتحال از نشئه ای به نشئه ای دیگر است نه فنا، در مرگ، خرگاه را از این دنیا برمی چیند که در آن عقبی و نشئۀ عقبی برپا کنند.

خیام تنت بخیمه می ماند راست

سلطان روحست و منزلش دار بقاست

فراش اجل برای دیگر منزل

از پا فکند خیمه چو سلطان برخاست

بیت خدیجه در این تحول مورد توجه او بود، در دم مردن چشمش به این تحوّل بود که چگونه خانه های گلین دنیا و پشمین موئین خیمه های دنیا و خانه های نی، پر از جنجال و عربده و وحشت است.

اینک این جاهای تنگ دنیا در نظرش تبدیل می شوند به سراپرده و خیمه و خرگاهی بسی وسیع که طنین نام خدیجه در شرق و غرب دنیا، در قرن های ممتدّ نشانۀ این سراپرده است. در سراپرده هایی که در محافل شرق و غرب برپا می شود نام خدیجه به احترام برده می شود و هیچ خستگی برای آن ام المؤمنین نمی آورد و هیچ عربده و داد و فریادی، او را آزار نمی دهد.

نکته این که: از عربده و آزار و سر و صدا نام برده شده آن است که: خدیجه آزارها زیاد دید، نمونۀ عربده هایی را که او را آزار داده بود و در گوش او همیشه صدای آن می آمد. همین یک نوبه از آن نوبه ها که قریش به عنف با رسول خدا صلی الله علیه و آله رفتار کردند، در زمان حیات خدیجه بود و دامنه اش خدیجه را هم گرفت، با آن که خدیجه بانویی محتشم بود، از او حشمت می بردند که گرد

ص:474

حریم او نمی گشتند، خود رسول خدا صلی الله علیه و آله هم محتشم بود، ولی این نوبه رسول خدا صلی الله علیه و آله در سر کوه صفا و مروه در موسم حج اعراب، به طوری فریاد کشید و ندا در داد که خواب آلودگان را بیدار کند و در مقابلۀ با او، ابوجهل میان اراذل و اوباش سنگی پرتاب کرد که به پیشانی پیغمبر صلی الله علیه و آله اصابت کرد و اوباش هم آن قدر سنگ پراندند که مقاومت در برابر آنها ممکن نبود، پیغمبر صلی الله علیه و آله به کوه پناهنده شد.

وقتی خبر به خدیجه بردند، به جستجوی پیغمبر صلی الله علیه و آله برآمد، در آن حادثه تعرّض به خدیجه هم شد و حشمت حریم خدیجه را نگه نداشتند، سنگباران به طرف او هم رسید و فریادها و عربده ها او را آزار می داد، ظاهراً بعد از سال سوّم بوده که حمزه و عمر هم اسلام آورده بودند، گوید:

«رسول خدا صلی الله علیه و آله طبق مأموریت آیۀ (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ)1 مأموریت داشت(1) که دعوت خود را سرشکاف کند و برای آن که عرب را از خواب گران بت پرستی بیدار کند، باید اقدام شدید جنبنده در موسم اجتماع اعراب خارج و داخل بکند که صدای او به همۀ قبایل دور و نزدیک برسد و با مدارا و دعوت ملایم این کار ممکن نیست، این است که: در این موقع که همه اعراب خارج به مکه آمده بودند و سیصد و شصت قبیله، هر کدام در در و دیوار مکه صنمی داشتند که بعد از طواف خانه به بت ها می پرداختند و نذر و نذورات خود را

ص:475


1- (2) بحارالأنوار: 179/18-180، باب 1، حدیث 10؛ تفسیر القمی: 378/1.

می گذراندند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله بر کوه صفا ایستاد و ندا درداد که: ایها الناس! من رسول خدای رب العالمین ام، مردم چشم ها به سوی او دوختند، این ندا را سه مرتبه درداد؛ سپس روانه شد تا به مروه برآمد؛ دست های خود را به بناگوش نهاد و با اعلی صوت سه مرتبه ندا درداد که: یا ایها الناس! من رسول خدایم، مردم بار دیگر دیده ها به سوی او دوختند.

ابوجهل سنگی به طرف او پرتاب کرد که پیشانی او را و بین دو چشمش را که هدف کرده بود درهم شکست و مشرکان به تبع او سنگبارانش کردند تا از آنها گریخت و به کوه پناهنده شد؛ در موضعی از کوه که آن را متکّا می گویند تکیه کرد و مشرکان در طلب او می گشتند، این اقدام عنیف(1) را قریش برای این می کردند که مبادا اجتماعات به دور این شهر مکه تقلیل یابد. اقدام هر دو طرف عنیف بود.»(2)

«کازرونی قبل از این واقعه کشته شدن مادر عمار یاسر به دست ابوجهل ذکر کرد و که او را با یاسر پدرش و عمّار به ریسمان بسته، از زندان درآوردند و به درّه های بیرون مکه بردند که در آنجا آتش ها افروخته و داغ و درفش در آتش نهاده بودند و تن آنها را لخت کرده، داغ می کردند و بعد تن زخمی آنها را در حوض های چرمی پر از آب فرو می کردند، تا در اثر آن بلکه آنها به ستوه آمده،

ص:476


1- (1) عنیف: درشت، خشن، سخت گیر.
2- (2) بحارالأنوار: 241/18، باب 1، حدیث 89، به نقل از منتقی کازرونی.

از دین محمّد صلی الله علیه و آله برگردند.

سمیه مادر عمّار و یاسر پدرش، از شدت سوز داغ ها و فعل و انفعال آب و آتش نزدیک به مرگ رسیدند، چون شکنجه ها از حدّ گذشت، سمیه به ابوجهل نهیب زد که از ما چه می خواهی؟ ما از دین محمّد صلی الله علیه و آله برنمی گردیم.

ابوجهل به خشم آمد و سرنیزه به قلب او زد که آن بانو در خون غلتید، آن بانو نخستین و اولین شهیدۀ اسلام است.»(1)

یاسر پدر عمّار یادش آمد از خواب سحرگاهان در زندان که سمیه از آتشی گذشت؛ به چمنزاری سبز ایستاده او را صدا می زد که نترس و به آتش بزن و نزد من بیا، او هم مورد حملۀ ناجوانمردانه ابوجهل شد و شهید شد و نوبت به عمار رسید، عمّار تقیه کرد و کشته نشد، ولی بالای نعش دو کشته خود سرگردان ماند.

این داستان را بگذار و برگرد به این زد و خورد عنیف آنها با شخص شخیص پیغمبر صلی الله علیه و آله که مخبری خبر برای علی علیه السلام برد که ای علی! محمّد صلی الله علیه و آله کشته شد. علی علیه السلام یکسره به جانب منزل خدیجه رفت و در را کوبید، خدیجه گفت: کیست؟ گفت: من علی. خدیجه گفت: ای علی! محمّد چه کرد؟

گفت: نمی دانم؟ مگر آن که مشرکان او را سنگباران کردند و نمی دانم که آیا زنده است؟ یا مرده است؟ برخیز کوزۀ آبی همراه برداریم و غذایی (هیس(2)) آنها را

ص:477


1- (1) بحارالأنوار: 241/18، باب 1، حدیث 89.
2- (2) هیس: هاس هیسا - اخذ بکثره - و الحیس تمر یخلط بسمن واقط - در فارس رنگین که خرمائی است در وسط برشتوک روغن و آرد سرخ نموده - مغزگردو در وسط آن می گذارند.

در میان سطلی همراه برگیریم و در صدد پیغمبر صلی الله علیه و آله و جستجوی او با یکدیگر بگردیم که او را تشنه و گرسنه خواهیم یافت.

پس با این تهیۀ عجولانه برخاستند و رهسپار کوه شدند تا از کوه گذشتند علی علیه السلام پیشنهاد داد که با خدیجه تو از بطن وادی و من از ظهر وادی تو از میان دره و من از روی مهور پیش برویم که هر جا باشد او را بیابیم و هر دو صدا بزنیم بلکه صدای ما به او برسد رهسپار شدند علی علیه السلام داد می کشید که: یا محمّدا! یا رسول الله! نفسی لک الفدا! در کدام وادی تو افتاده ای؟

و خدیجه داد می کشید:

«من احس لی النبی المصطفی؟ من احس لی الربیع المرتضی من احس لی المطرود فی الله من احس لی اباالقاسم.»(1)

در این موقع جبرئیل بر پیغمبر صلی الله علیه و آله نازل شده و هر وقت برای پیغمبر صلی الله علیه و آله از بیرون آزردی سخت پیش می آید از درون نوازش غیبی او را می نواخت و سرگرم می کرد جبرئیل نگاهی به پیغمبر صلی الله علیه و آله کرد پیغمبر صلی الله علیه و آله گریست و گفت: می بینی که قوم من چه با من کردند مرا تکذیب کردند و طرد کرده و بر من و آیین من خروج کردند.

جبرئیل گفت: یا محمّد! دستت را به دست من بده، دست او را گرفت و او را به بالای کوه نشانید و از زیر جناح و بال خود بساط و فرشی(2) مخملین گسترده بر

ص:478


1- (1) بحارالأنوار: 242/18، باب 1، حدیث 89.
2- (2) دُرنُوک از در نوک های بهشت که با در و یاقوت بافته شده - گوید: دُرنُوک نوع فرشی است دارای خمل ها یعنی مخملین مثل قالی.

تمام کوه های تهامه گشود.

این فرش بهشتی، رمز رحمتی است که جبال تهامه را قلب پر رحمت پیغمبر صلی الله علیه و آله تمام در زیر گرفت و بر همه گشوده شد.

سپس دست رسول خدا صلی الله علیه و آله را گرفت و او را بر زبر آن و برفراز آن نشاند؛ معلوم است آن چه فوق همه است همان رحمت است که فرش مخملین رمز از آن است و بعد قدرت انتقام را دست او داد.(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله(2) آن گاه سر به آسمان بلند کرد و گفت: نه من مبعوث نشده ام که عذاب بر خلق باشم، من مبعوث شده ام که رحمت للعالمین باشم، مرا با قوم من وابگذارید که علم ندارند.

ص:479


1- (1) بحارالأنوار: 242/18، باب 1، حدیث 89.
2- (2) قدرت انتقام ملائکه بودند که قوای مدبّره کون اند، ملائک پاسدار آسمان ها آمدند که اگر اذن بدهی ستارگان را بر آنها فرو ریزیم و ملائکه خورشید آمدند که آنها را بسوزانیم و ملک زمین آمد که زمین آنها را در شکم خود فرو برد و ملائک جبال که جبال به هم آیند و آنان را در میان خود خرد نمایند و ملائک دریاها که آنها را غرق کنم. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: شما مأمور شده اید که اطاعت از من کنید، ولی سر بر آسمان بلند کرد و گفت: نه من مبعوث نشده ام که عذاب باشم.

و جبرئیل در این وقت نگاهی به سوی خدیجه کرد که در وادی واله و شیدا به هر سو می دوید. گفت: یا رسول الله! آیا نمی نگری به سوی خدیجه که ملائکۀ آسمان برای گریۀ او گریستند، او را به سوی خود بخوان، صدا بزن و از من سلام به او برسان و به او بگو: پروردگارت سلام می رساند و او را بشارت می ده که برای وی در بهشت بارگاهی «خانه ای و خرگاهی» خواهد بود از قصب که از لؤلؤی است مکلل به ذهب.

و در آن این دو چیز نیست و از این دو چیز خبری نیست، یکی نصب دیگری صخب.

نصب یعنی خستگی و رنج در آن نیست و صخب خروش و عربده هم در آن نیست.

خیمه و خرگاه لؤلؤ شاداب، همان پردۀ عظمت و حشمت و احترام خدیجه است که مظهرش در نفوس شرق و غرب خیمه زده و از درونش برونش و از بیرونش درونش، پیدا و هویدا است و این نمونه در دنیا است.(1)

و طلای آسمانی همان علم و عقیده است که در اصطلاح فلاسفه ذهب آسمانی علوم و اعتقادات آسمانی است، سرمایۀ طلائی آن فاسد و تباه نمی شود چنان که عنصر حدیدی مطلقاً، شجاع و اراده است.

عنصر ذهبی آراء و عقائد و معارف و علوم است؛ آن قصب لؤلؤ شاداب مکلل به ذهب است، چون علوم و آراء اکلیل و تاج است بر سر هر سر و سامان، که

ص:480


1- (1) بحارالأنوار: 243/18، باب 1، حدیث 89.

سر و سامان خدیجه هر دو را دارد، خیمه و خرگاهش با اکلیل ذهبی آن نصب و صخب در آن نیست، یعنی سر و صداهای پرخاش جویان مفسده جوی بی ادب دنیا در آن نیست و رنج و خستگی هم در آن، نه.

پیغمبر خدیجه را صدا زد و خون ها سیل آسا از چهره اش بر زمین می ریخت و پیغمبر صلی الله علیه و آله خون ها را به دست می گرفت و به صورت می مالید و نمی گذاشت بر زمین بریزد.

خدیجه گفت: (فداک ابی و امی) بگذار خون ها بریزد بر زمین.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: می ترسم خدا غضب برکند اهل زمین، به هر حال خدیجه و علی از پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن گوشۀ خلوت پذیرائی کردند تا تاریکی شب درآمد؛ خدیجه با علی علیه السلام، رسول خدا صلی الله علیه و آله را به همراه برگرفتند و به سوی شهر برگشتند؛ پیغمبر صلی الله علیه و آله را داخل منزل خود کرد و او را در موضعی نشانید که در آن صخره ای بود و به وسیلۀ صخرۀ دیگری که از طرف بالای سر بود سایبانی و پناهگاهی قرار داد، و خودش در برابر روی پیغمبر صلی الله علیه و آله ایستاد که با برد لباس خود جلوی او را می پوشانید و در همین وقت اوباش مشرکان سر رسیدند و به سنگ باران کردن پیغمبر صلی الله علیه و آله شروع کردند و سنگ ها اگر از بالای سرش می آمد، آن صخره سپر بود، از پیغمبر صلی الله علیه و آله دفاع می کرد.

و اگر سنگ ها از طرف پایین می آمد دیوارهای حیاط آنها را رد می کرد. و وقتی از برابر رو می آمد، خدیجه خودش را جلوی سنگ ها می برد تا سنگ ها به او اصابت کنند و نه به پیغمبر صلی الله علیه و آله؛ همی فریاد می کشید که:

ای معشر قریش! آیا آزاده زن را و بانوی آزاده را در منزل خودش سنگ پرانی

ص:481

می کنند، همین که اراذل و اوباش صدای خدیجه را به این ندا شنیدند رفتند.(1) این حدیث را اصابه ابن حجر هم آورده از طریق «ابن سنی» به اسناد او از خدیجه که خدیجه سراغ پیغمبر را گرفت، خدیجه از شهر خارج شد در پی جوئی رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی اعلی مکه و به همراه خود غذای او را می برد، پس جبرئیل به صورت مردی به او برخورد و از خدیجه از او هراس کرد و ترسید که مبادا از آنان باشد که قصد سوء ترور پیغمبر صلی الله علیه و آله را دارد، همین که این را برای پیغمبر صلی الله علیه و آله بازگو کرد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او گفت:(2) وی جبرئیل بود و مرا امر داد که سلام او را بر تو قرائت کنم و بشارت بده او را به بارگاهی در بهشت از قصب که عربده و خروشی در آن نه، و رنج فرسودگی هم در آن نیست.(3) (نسائی و حاکم از حدیث انس، آن را روایت کرده اند.)

و اما حدیث زبیر بن بکار در اسد الغابه که می گوید: رسول خدا در مرض موت خود بر خدیجه وارد شد و به خدیجه گفت:

(علی باکره منی ما ثنی علیک یا خدیجه و قد یجعل الله فی الکره خیراً کثیراً، اما علمت أن الله

ص:482


1- (1) بحارالأنوار: 243/18، باب 1، حدیث 89.
2- (2) (إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَهُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ * نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَهِ وَ لَکُمْ فِیها ما تَشْتَهِی أَنْفُسُکُمْ وَ لَکُمْ فِیها ما تَدَّعُونَ * نُزُلاً مِنْ غَفُورٍ رَحِیمٍ) «فصلت (31):30»
3- (3) بحارالأنوار: 8/16، باب 5، ذیل حدیث 12؛ المستدرک، حاکم نیشابوری: 184/3-185؛ السنن الکبری، نسایی: 94/5، حدیث 8358.

تعالی زوّجنی معک فی الجنه مریم بنت عمران و کلثوم اخت موسی و آسیه امرأه فرعون فقالت: و قد فعل ذلک یا رسول الله ).

قال: نعم، قالت بالرفاء و البنین،(1) مخدوش است، یا به طرز شوخی بوده که بیمار را بخنداند.

آن روزها سپری شد و اینک در بستر مرگ آن خانه پر سر و صدا تبدیل می شود به نشئۀ حسنی که هزار مرتبه بهتر از کاخ های دنیا است، همه احترام است و وقار، ملائکه نازل می شود که دیگر خوفی نیست.

و حزن و اندوهی آنها را محزون و اندوهگین نمی کند و نصب یعنی رنج فرسودگی و صخب یعنی سر و صدا در آن سراپرده و خیمه و خرگاه نه؛ و بی احترامی نیست، دیوارها و پوش سلطنتی آنجا با قصب لؤلؤ شاداب است که از درون بیرون و از بیرون درون آنها دیده می شود و بر روی آن تاج که آن را اکلیل می گویند از ذهب است، ملائکه به آنها می گویند: ما اولیای شما هستیم، بوده ایم و هستیم در حیات دنیا و در آخرت و برای شما در این بهشت هر چه اشتها بکنید هست؛ و هر چه ادعا کنید، هر مقامی، هر منصبی و هر سلطنتی ادعا کنید، جا دارد.

اهل بهشت بعد از این که در بهشت مستقر شوند، نامه ای از ناحیه کبریایی دریافت می کند که در آن نوشته است.

ص:483


1- (1) اسد الغابه: 102/8.

از خدای حی قیوم به سوی حی قیوم.(1)

تو امروز مثل من به هر چه بگویی باش، می باشد؛ چنان که من هم به سر چه بگویم باش، می باشد.

خدیجه چشم فرو بست و پیغمبر صلی الله علیه و آله او را در قبرستان حجون جنه المعلی در بستر قبر آرامگاه ابد خوابانید، نخست خود پیغمبر صلی الله علیه و آله در داخل قبر فرود آمد و بعد خدیجه را خوابانید.(2)

محمّد بن سعد در طبقات کبری حدیث مرا (مرفوعاً) تا حکیم بن حزام بن خویلد که پسر برادر خدیجه است و خدیجه عمّه او است می گوید: خدیجه در ماه رمضان به سال دهم از نبوت درگذشت، سن او در این موقع 65 سال بود و فاطمه در این موقع ده ساله یا نه ساله بود.

حکیم بن حزام بن خویلد از شخصیت های بزرگ مکه است گوید: جنازۀ خدیجه را از منزلش بردیم تا حجون قبرستان ابی طالب، رسول خدا صلی الله علیه و آله خود در حفره قبرش فرود آمد و آن روز نماز بر جنازه مقرر نشده بود، گفته شد که: ای اباخالد! در چه زمان بود؟ گفت: پیش از هجرت سه سال و یا کم و بیش آن و بعد از بیرون آمدن بنی هاشم از شعب ابی طالب به اندکی بود.

گوید: و وی یعنی خدیجه اولین زنی بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله تزویج کرده و

ص:484


1- (1) یابن آدم انا الحی لا اموت فاطعنی اجعلک حیاً لا یموت و انا علی کل شیء قدیر. «تاریخ الیعقوبی: 95/2»
2- (2) شجرۀ طوبی: 235/2؛ المستدرک، حاکم نیشابوری: 182/3؛ السیره الحلبیه: 40/2.

اولاد رسول خدا صلی الله علیه و آله همگی از او بودند غیر از ابراهیم که از ماریه قبطیه بود.(1)

من می گویم: مسلمانان همه فرزندان اویند و از زیارت قبر او فرزندان احساس محبت مادری می کنند و بیشتر از همه فرزند ارشدش حسین علیه السلام که بعد از این که به دنیا آمد و دوران مشکل پرسنگلاخ عصر معاویه او را به فشار گذاشته و خسته کرده بود، در یک موقع که به مکه در دامن کوه حجون در شمال مکه در دامنه بود، آنجا گریست.(2)

(شخص خسته همین که مادر را ببیند خود را گریه کنان در دامن مادر می افکند) بعد به انس فرمود: از نزدیک دور شو، گوید: من خود را پنهان کردم تا نماز را زیاد خواند و شنیدم در مناجات صدایش بلند شد که بارالها! پناهگاه مطلق تو هستی که همیشه هستی، نه پدر و مادر و نه پناهگاه دیگر؛ تا تمام اشعار که ندایی رسید که لبیک ای بندۀ من! تو در کنف حمایت منی، صوت تو را ملائکه اشتیاق دارند (تا آخر اشعار) این گفتگو و قال مقال حسین علیه السلام سر قبر خدیجه یکی از موطن الهام بخش امام است که مادر بزرگ از ته قبر مجاهدات خود را به گوش فرزند می کشد و فرزند هوشمند در حس خود احساس می کرد.(3)

ص:485


1- (1) الطبقات الکبری: 18/8.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 224/3؛ العوالم: 68؛ بحارالأنوار: 193/44، باب 26، ذیل حدیث 5.
3- (3) بحارالأنوار: 193/44، باب 26، ذیل حدیث 5؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 224/3؛ العوالم: 68.

ص:486

جنگ احد

ضماد و مرهم زخم چهره رسول خدا صلی الله علیه و آله به دست فاطمه علیها السلام

جامع ترمذی، مع شرح تحفه الاحوزی، باب تداوی با «رماد» خاکستر به اسناد از ابن ابی عمر از سفیان از ابی حازم بازگو کرده، گوید: از سهل بن سعد ساعدی سؤال شد و من می شنیدم که جراحت رسول خدا صلی الله علیه و آله با چه مداوا شد؟

او گفت: باقی نمانده احدی که اعلم از من به آن باشد در موقع بستن زخم، آب را علی با سپر می آورد و فاطمه خون را با آن می شست و حصیری را برای آن سوزاندند با خاکستر آن درون زخم را آکنده کردند.(1)

ابوعیسی ترمذی: این حدیث حسن صحیح است.

ص:487


1- (1) ) حدثنا ابن ابی عمر (ثنا) سفیان عن ابی حازم، قال: سئل سهل بن سعد و انا اسمع بای شیئ دووی جرح رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: ما بقی احد اعلم به منی، کان علی علیه السلام یأتی بالمآء فی ترسه و فاطمه علیها السلام تغسل عنه الدم و احرق له حصیر فحشی به جرحه. (قال ابو عیسی هذا حدیث حسن صحیح ) t t «سنن الترمذی: 278/3»

این حدیث را ترمذی با این اختصار روایت کرده و بخاری در کتابی جهاد از ابی حازم بازگو کرده گوید: «شنیده شد از سهل بن سعد، حالی که سؤال شد از جراحت رسول خدا صلی الله علیه و آله پس گفت: هله! که والله من نیکو می شناسم آن کس را که جراحت رسول خدا صلی الله علیه و آله را می شست و آن کس را که آب را می ریخت و با چه چیز مداوا شد؟ گوید: فاطمه علیها السلام دید که آب خون را بیشتر می افزاید، قطعه حصیری را برگرفت و آن را آتش زد و سوزاند و به روی جراحت چسبانید، پس خون بند آمد و دندان رباعیه پیغمبر صلی الله علیه و آله از آن روز شکست و کلاه خود بر سرش خورد شد.»(1)

ابن بطال می گوید: اهل طب معتقدند که: حصیر مطلقا همه قسم آن هر گاه سوخته آن را بر زخم نهند از خون ریزی زیاد جلوگیری می کند، بلکه رماد مطلقاً همه قسم آن چنین است، چون رماد از شأن و خاصیت آن قبض است و لذا

ص:488


1- (1) روی البخاری فی کتاب الجهاد عن ابی حازم انه سمع سهل بن سعد و هو یسئل عن جرح رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: اما والله انی لأعرف من کان یغسل جرح رسول الله صلی الله علیه و آله؟ من کان یسکب الماء؟ و بما دووی؟ قال: کانت فاطمه بنت الرسول صلی الله علیه و آله تغسله و علی علیه السلام یسکب الماء بالمجن فلما رات فاطمه علیها السلام ان الماء لایزید الدم الا کثره اخذت قطعه من حصیر فاحرقتها فالصقتها فاستمسک بالدم و کسرت رباعیته یومئذ و جرح وجهه و کسرت البیضه علی رأسه. و وقع عند ابن ماجه من وجه آخر عن سهل بن سعد، احرقت له حین لم یرقأ قطعه حصیر خلق فوضعت رماده علیه فرقی الکلم. «صحیح البخاری: 38/5؛ فتح الباری: 146/10؛ تحفه الاحوذی: 219/6»

ترمذی این حدیث را در باب تداوی با «رماد» آورده.

و مهلب در این باره گوید: که قطع خون با رماد نزد اطبا معلوم بوده، به ویژه اگر حصیر از ریشه سعد یا شاخه و برگ سعد باشد که دو چیز در آن معلوم است؛ یکی قبض، دیگری طیب رائحه، پس از قبض آن دهانه های ریز ریز زخم که خون می پراند به هم می آید و طیب رائحه نمی گذارد خون عفونت آورد.

و اما شستن خون در نخست در آن موقع صحیح است که زخم گود نباشد و اما اگر عمق گودی زیاد باشد آب ایمن از ضرر نیست، هر گاه آب بر آن بریزند، موفق عبدالطیف گوید: رماد در آن یک نوع خشکاندن و تخفیف گزندگی است.

ولی هر گاه خشکاندنی چیزی باشد که نیروی گزندگی شدید دارد، چه بسا که سبب هیجان خون و جلب ورم گردد.

سخن کوتاه: تارهای ریش ریش حصیر که در خاکستر آن محفوظ است کار فیبرین خون را می کند که با تارهای آن خون بند می آید در کاسه ای و ظرفی پر از خون هر گاه با جاروب درون آن بگردانید تا رهایی به آن جاروب بند می شود، همان فیبرین است که خون را لخته لخته می بندد و سوخته شدن حصیر آن را ضد عفونی هم می کند.

شارح ترمذی می گوید: «این حدیث نزد ابن ماجه از وجه دیگر چنین آمد از سهل بن سعد: همین که خون بند نیامد، قطعه حصیری کهنه آتش زدند و سوزاندند، پس خاکستر آن بر زخم نهاده شد، پس زخم از خونریزی باز ایستاد.»(1)

ص:489


1- (1) فتح الباری: 146/10؛ تحفه الاحوذی: 219/6.

و دندان های ثنایای پیغمبر صلی الله علیه و آله هم به ضرب سنگ فلاخن شکست و شاعر مسیحی گوید:

و ثنیتاه مبسم الذین ازدهی بهما و قال الحق خیر ضمان

(قصیده النبی محمّد صلی الله علیه و آله)

ص:490

فاطمه علیها السلام وگلاب پاش مجلس فاتحه

اشاره

ابن هشام از ابن اسحاق باز گوید که: «خدیجه و ابوطالب در یک سال از دنیا رفتند، پس بر رسول خدا این دو مصیبت کمرشکن وارد شدند، خدیجه وزیر برای رسول خدا بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله آرامش دل بدو می یافت.

عروه بن زبیر می گوید: وفات خدیجه پیش از این بود که نماز فرض شود یعنی بر امت و شاید مراد نماز میت باشد و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده: ارائه شد به من برای خدیجه بارگاهی از قصب که در آن عربده و خروش نیست و رنج و فرسودگی نیز، نی.»

از عایشه بازگو شده که گوید: «رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم هر گاه یاد خدیجه درمی آمد، همی از ثناخوانی بر او و طلب آمرزش برای او وا نمی ماند و خسته نمی شد تا روزی خدیجه را یادی کرد و غیرت و رشک مرا واداشت که گفتم خدا عوض به تو داده از بانوی کهنسال، گوید:

دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله غضب کرد، غضب شدید چنان که من دیدم از دستم

ص:491

افتاد، پیش خود با خدا گفتم که بار خدایا! اگر غضب و خشم را از پیمبرت ببری، دیگر هرگز من تا باقی هستم به ذکر سوء خدیجه برنمی گردم.

گوید: همین که رسول خدا صلی الله علیه و آله دید که من اینقدر حال به حال شدم فرمود: (با تلطف فرمود) چگونه چنین گفتی والله آن بانو به من ایمان آورد آن وقت که مردم کفر ورزیدند؛ و مرا مأوی داد آن وقت که مردم مرا رفض کردند؛ و مرا تصدیق کرد آن موقع که مردم مرا تکذیب کردند؛ و او از من اولاد روزیش شد در حالی که شما محروم از این بودید.

گوید: پس تا یک ماه تمام پیغمبر صلی الله علیه و آله هر صبح و شام آمد و رفت و خدیجه را بر سر من کوفت، یا سخن از خدیجه را بر من گفت.»(1)

گلاب پاش دیگر

(امالی طوسی) به اسناد از امام صادق علیه السلام روایت کرده که: «همین که خدیجه رضی الله عنها وفات کرد، فاطمه علیها السلام همی به پیغمبر صلی الله علیه و آله پناه می آورد و همی

ص:492


1- (1) و قد اثنی النبی صلی الله علیه و آله علی خدیجه ما لم یثن علی خدیجه مالم یثن علی غیرها و ذلک فی حدیث عائشه قالت: کان رسول الله صلی الله علیه و آله لا یکاد یخرج من البیت حتی یذکر خدیجه فیحسن الثناء علیه فذکرها یوما من الأیام فاخذتنی الغیره، فقلت: هل کانت الا عجوزاً، قد اید لک الله خیرا منها ثم قال: لا و الله ما أبدلنی الله خیرا منها، آمنت اذ کفر الناس، و صدقتنی اذ کذبنی الناس، و واستنی بمالها اذ حرمنی الناس و رزقنی الله منها الولد دون غیرها من النساء قالت عایشه: فقلت فی نفس لا اذکرها بعدها بسبه ابداً. «الاصابه: 103/8»

پیرامون پدر می گردید (یعنی واله و شیداوش) و می گفت: ای بابا مادرم کجاست؟ در این وقت دخترکی بود به سن نه سالگی.

گوید: جبرئیل نازل شد و به پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت:

پروردگار بزرگ امر می دهد که به فاطمه علیها السلام سلام برسانی و به او بگویی که مادرت در بارگاهی است از قصب که کعاب آن (یعنی پایه های آن) از ذهب است و عمودها و استوانه های آن از یاقوت احمر است، بین آسیه و مریم بنت عمران یاقوت احمر صورت مجاهدات است که خون دل دارد و ذهب آسمانی همان عقاید و معارف است که ذهب آسمانی انسانند؛ فاطمه علیها السلام در پاسخ گفت: خدا خود سلام است و از او سلام است و به سوی او سلام است.»(1)

(خصال) با اسناد از عکرمه از ابن عباس گوید: «رسول خدا صلی الله علیه و آله در روی زمین چهار خط کشید و گفت: آیا می دانید اینها چیست؟ گفتیم: خدا و پیغمبرش صلی الله علیه و آله اعلم است. فرمود: افضل بانوان اهل بهشت، چهار تن هستند: خدیجه بنت خویلد(2) و فاطمه بنت محمّد، و مریم بنت عمران و آسیه بنت مزاحم زوجۀ فرعون.»(3)

(خصال) در دو روایت دیگر همین گونه حدیثی روایت می کند از عکرمه از ابن عباس که: «دربارۀ آن چهار خط که خط سیر چهار زن است که بهترین زنان بهشت اند، اول مریم بنت عمران را آورده و بعد گوید: خدیجه بنت خویلد و

ص:493


1- (1) الأمالی، شیخ طوسی: 175، مجلس 6، حدیث 294.
2- (2) خویلد پسر اسد بن عبدالعزی است که یکی از پسران قصی بن کلاب باشد.
3- (3) الخصال: 205/1، حدیث 22.

فاطمه بنت محمّد و آسیه بنت مزاحم زن فرعون.»(1)

(باز خصال) از ابی الحسن اوّل علیه السلام بازگو کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «خدا از زنان چهار تا را برگزیده، مریم آسیه و خدیجه و فاطمه علیها السلام.»(2)

(باز خصال) به اسناد از امام ابوعبدالله علیه السلام روایت کرده که: «رسول خدا صلی الله علیه و آله داخل منزل خود شد در این موقع عایشه به روی فاطمه علیها السلام(3) صیحه می کشید و همی گفت: ای دختر خدیجه! چه می بینی؟ خدیجه را چه می بینی که برای مادرت بر ما فضلی است؟ چه فضلی می تواند برای او بر ما باشد، او هم غیر از بعض ما نبود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفته های عایشه را به فاطمه شنید. همین که فاطمه رسول الله صلی الله علیه و آله را دید، گریست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید ک: چه تو را به گریه آورده است ای دختر محمّد صلی الله علیه و آله! فاطمه گفت: مادرم را یاد کرده و نقص نموده، پس من گریستم.

گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله سخت غضب کرد و سپس فرمود: ساکت باش ای حمیراء! که خدای تبارک و تعالی برکت را در زن ودود - ولود قرار داده و

ص:494


1- (1) الخصال: 206/1، حدیث 23.
2- (2) الخصال: 226/1، حدیث 58.
3- (3) این موقع است که فاطمه هنوز دختر خانه است و پیغمبر صلی الله علیه و آله از خانه های ابوایوب پس از یک سال اقامت به منازل شخصی خودش منتقل شده و بنابراین عایشه از منزل پدرش ابوبکر از سنح به خانه شوهر آمده و اصطکاک هوو با دختر هوو در کار آمد و این موقع است که: باید فاطمه به خانه شوهر برود و کانون محبت دیگری بسازد.

خدیجه خدایش رحمت کناد، از من طاهر را که همان عبدالله باشد زائید همو که مطهّر بود - و از من قاسم را و فاطمه را و رقیه و ام کلثوم و زینب را آورد و تو از آن بانوانی هستی که رحم او را نازا ساخته، چیزی نزادی.»(1)

(تفسیر عیاشی) با اسناد از ابوجعفر علیه السلام که ابوسعید خدری روایت از رسول خدا صلی الله علیه و آله کرد که: «جبرئیل برای من شبی که مرا به اسراء برد (یعنی معراج) هنگام مراجعت، من به جبرئیل گفتم: آیا دیگر حاجتی و امری هست؟ گفت: حاجت و امر این است که:

سلام مرا و پروردگار را به خدیجه قرائت کنی.

گوید: و حدیث شده ایم که خدیجه وقتی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله او را ملاقات کرد و گفتۀ جبرئیل را به او گفت، خدیجه گفت: همانا خدا خود سلام است و از او سلام است و به سوی او سلام است و بر جبرائیل هم سلام.»(2)

اختلاف است که: آیا معراج قبل از طائف بوده یا بعد از طائف و طبق حدیث قبل از طائف و در اواخر عمر خدیجه بوده که امتحان های خدیجه در شعب ابی طالب تمام شده بوده و الطاف آسمانی همیشه و همواره در پایان امتحانات و خدمات پسندیده می آمده، چنان که روایت بشارت به بارگاه بهشتی برای خدیجه در دنبال آن خدمت برازنده و پسندیده ای بود که ابوهریره روایت کرده، گوید: «جبرئیل بر پیغمبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت: این خدیجه است که می آید و به همراه

ص:495


1- (1) الخصال: 404/2-405، حدیث 116؛ بحارالأنوار: 3/16، باب 5، حدیث 6.
2- (2) تفسیر العیاشی: 279/2، حدیث 12؛ بحارالأنوار: 38/18، باب 3، حدیث 90.

خود ظرف سرپوشیده ای که در آن نان خورش یا طعامی خوردنی با شربت آشامیدنی نهاده می آورد، همین که آمد بر او سلام از پروردگارش و از من قرائت کن و بشارت به او بده به بارگاهی در بهشت از «قصب» که در آن عربده و خروش نیست و فرسودگی و رنج خستگی ندارد.»(1)

گلاب پاش دیگر

روایت شده که: عجوزه ای بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وارد شد پیغمبر صلی الله علیه و آله با او ملاطفت کرد، همین که خارج شد، عایشه پرسید کیست؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: این بانو در زمان عهد خدیجه نزد ما می آمد و حسن عهد از ایمان است.(2)

گلاب پاش مجلس فاتحه

از علی علیه السلام روایت شده که: «پیغمبر صلی الله علیه و آله روزی خدیجه را ذکر کرد نزد زنانش و گریست. عایشه گفت: چرا گریه می کنی بر عجوزۀ حمراء از عجایز بنی اسد؟(3)

پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: خدیجه مرا تصدیق کرد در آن موقع که شما تکذیب کردید و به من ایمان آورد در آن موقع که شما کفر ورزیدید.

ص:496


1- (1) کشف الغمه: 508/1؛ بحارالأنوار: 8/16، باب 5
2- (2) روضه الواعظین: 269/2؛ کشف الغمه: 508/1؛ بحارالأنوار: 8/16، باب 5.
3- (3) از شریک در تفسیر قصب پرسیده شد گفت: «قصب» ذهب، جوهری می گوید: قصب لوله ها وانبویه هائی از جواهرات. و حدیث را آورده و دیگری گوید: لؤلؤ است، (نهایه) گوید: قصب لؤلؤیی است مجوف واسع مثل قصری منیف و قصب از جواهرات آن است که مستطیل و دارای تجویف باشد.

و برای من فرزند آورد (حالیا که شما نازا و عقیم هستید).

عایشه گوید: پس از این با یاد نیک از خدیجه به پیغمبر صلی الله علیه و آله تقرب می جستم.»(1)

گلاب پاش دیگر

محمّد بن سعد در طبقات گوید: خوله بنت حکیم آمد یعنی بعد از وفات خدیجه و گفت: یا رسول الله! گوئیا می بینم تو را که بعد از فقد خدیجه در سامان خانه از کمبود نفرات، کمبودی داری.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آری، خدیجه مادر عیالات «امّ العیال» و کدبانوی خانه «ربّه البیت» بود.(2)

در خیمۀ فتح به جای همه این خاطرات

بعد که پیغمبر صلی الله علیه و آله از مکه به طائف لشکر کشید، در ایام اقامت در جنگ طائف نام ام سلمه و زینب از زوجات طاهرات آمده که همراه بوده اند، ولی از بودن فاطمه به همراه در محاصرۀ طائف ذکری ندیده ام.

پیغمبر صلی الله علیه و آله از یک ماه که در طائف و محاصرۀ آن گذرانده، ده روز آن را بر فراز پشته ای (مهوری) خیمه و خرگاه زده بود و نمازهای خویش را بین دو لشکر بین الفئتین می گذاشت و از زوجات طاهرات، ام سلمه و دیگر زینب ملازم رکاب بودند و هر کدام جداگانه قبه ای داشتند و در مدت محاصره که گروهی هیجده

ص:497


1- (1) کشف الغمه: 508/1؛ بحارالأنوار: 8/16، باب 5.
2- (2) کانت خدیجه امّ العیال و ربّه البیت. «الطبقات الکبری: 57/8»

روز و جماعتی یک ماه و برخی چهل روز گفته اند؛ در میان دو لشکر رزم های عظیم برفت، و اصحّ آن است که پیغمبر صلی الله علیه و آله 25 روز مردم طائف را در محاصره گرفت.

در این وقعه نامی از فاطمه نیست، معلوم نیست که در مکه مانده به انتظار باز آمدن سپاه از طائف، یا به همراه بوده.

ولی به هر حال فاطمه و علی با پیغمبر صلی الله علیه و آله در قوس صعود رو به ذروه می روند و هر قدم از شیوۀ و روش پیغمبر صلی الله علیه و آله برداشتی می کنند، صعود به قله عظیم اورست مشکلاتی دارد و شرایطی دارد.

گروه کوه نوردان برای صعود به قله اورست یا قلۀ الوند یا دماوند، همه یکسان آمادگی ندارند، پاره ای بین راه از گرما و سرما درمانده می شوند، پاره ای به واسطۀ آبلۀ پاها از رفتن باز می مانند، پاره ای نفس به آنها همراهی نمی کند می مانند، پاره ای به واسطۀ فقد نیرو و کمبود غذا و کسری عضلانی در راه می مانند و پاره ای طنابشان برای صعود بر قلل به جای محکمی بند نمیشود در اثر آن سقوط می کنند، تا کار به جایی می رسد که در نزدیک قله فقط تنی چند رسیده اند و در آن میان تنها چند نفری بر قله بر شده اند و آتش روشن می کنند و بیرق و پرچم نصب می کنند.

پیشرفت مسلمین هم تا فتح مکه و جزیره العرب با مشارکت همه مسلمین شد، اما فتح «مباهله» را همه عقب ماندند جز پنج تن که اطمینان بود که شواغل فریبندۀ لذت و منصب ها، آنها را از فضیلت باز نمی گیرد و رنج مبارزات با غرایز نفس و با عوامل طبیعی و با دشمن پر شیطنت آنها را وامانده از حق نمی کند و

ص:498

مواضع لغزنده، راه آنها را از دیرکسیون قلۀ فضیلت باز نمی گیرند و در قله هم به فکر عقب ماندن قافله بشریت هستند.

و از یاد مثل کوران و لالان و کران غافل نمی مانند، در خطبه های سید الشهداء یاد از این آمده که: کوران و کران در شهرها مهمل افتاده اند و افطاریۀ سه روز فاطمه به یتیم و اسیر و مسکین، همقدمی آنها را با پیغمبر صلی الله علیه و آله تا قله نشان داد.

ص:499

ص:500

فاطمه و علی با پیغمبر صلی الله علیه و آله

رو به ذروۀ قوس صعود

با فتح مکه، روز پس از روز به شوکت مقام می افزودند و به روح می افزودند، ولی در همین سال هشتم، مرگ ابراهیم پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و زینب دختر رسول خدا واقع شد، ولی آنها مانع صعود نگردید تا در قضیۀ مباهله با نصارای نجران که در اوج احترام و عظمت معنوی رسیدند و کسی بالاتر از آن نبود، به قله ای بر شدند که از قلۀ اورست شامخ تر بود.

در سال نهم هجری که آن را سنه البرائه نامند،(1) از طرفی لشکرکشی تبوک پیش آمد که با سی هزار به خارج از مرز حجاز اتفاق افتاد و سه مقاطعه از روم، ضمیمه حوزۀ اسلام شد.

و از طرفی ابوبکر برای ابلاغ آیات سورۀ مبارکه برائت مأمور شد و عزل شد و علی علیه السلام نصب شد(2) و حوزۀ حرم به کلی از شرک و مشرک تصفیه شد و

ص:501


1- (1) نفس الرحمن فی فضائل سلمان: 182.
2- (2) تاریخ مدینۀ دمشق: 117/42؛ مسند احمد بن حنبل: 3/1؛ مجمع الزوائد: 239/3؛ السنن الکبری: 129/5.

غلبۀ اسلام تکمیل شد و از طرفی نمایندگان قبایل عرب به مدینه می آمدند و اسلام می آورند و این سال را عام الوفود نامیدند، چون فوج فوج قبایل و امم سر به اسلام فرود می آورد و هر یک یک انقلابی عظیم می آورد و در بعدی و امتدادی عظمت به فرزندان مدینه، خاصه حسنین علیهما السلام می داد.

در بحبوحۀ شوکت این جهانی، تطهیر سراسری از جزیره العرب شد که بت پرستی برچیده شد و دین اسلام بر همه جزیره العرب، غلبه اش آشکارا شده، در مراجعت از تبوک باز نام فاطمه علیها السلام هست و نام حسنین هم هست.

(اعلام الوری) از کتاب ابان بن عثمان از اعمش (سلیمان بن مهران) بازگو کرده گوید:

«رسول خدا صلی الله علیه و آله در مراجعت از تبوک به مدینه وارد شد و معمول بود که همین که از سفری وارد می شد، حسن و حسین علیهما السلام را به استقبال او می بردند، پیغمبر صلی الله علیه و آله آنان را نزد خود برمی گرفت و مسلمین او را در میان می گرفتند تا وارد بر فاطمه علیها السلام می شد و مردم بر در به انتظار می نشستند و همین که بیرون می آمد، پیاده به همراه با او روان می شدند تا همین که داخل منزل خود می شد، مردم از او علیها السلام متفرق می شدند.»(1)

برداشت بینندگان: در موقع مراجعت قشون فاتح هر بیننده ای شور و هیجانی دارد خصوص از موقع استقبال که تلافی قشون رزم با محبت استقبال کنندگان که به هم می آمیزد و شور و هیجان، منشأ انطباع شبح ها است و حسنین علیهما السلام و

ص:502


1- (1) اعلام الوری: 124.

فاطمه علیهما السلام بیشتر از همه می گیرند بلکه آنچه همه می گیرند، آنها از هر ناحیه می گیرند.

خاتمه کتاب افق وحی نشان می دهد که: کناره گیری پیغمبر صلی الله علیه و آله از زوجات طاهرات و طلاق آنها مدلل می دارد که چگونه آنها طاقت صعود به قلۀ اورست فضیلت را ندارند، به لباس و زر و زیور دنیا از همراهی با پیغمبر صلی الله علیه و آله تا قلۀ فضیلت می مانند؛ گرچه از اثر فتح مکه تفوّق اسلام بر همه قبائل و سنن مسلم شد.

و چنان که پرستش غیر خدای یگانه موقوف شد، گسترش اسلام بر تمام حجاز و نجد و تهامه و یمامه و یمن و جزیره العرب ما فوقی نگذاشت، ولی در این موقع نصارای نجران در صف مقابل عرض اندام کردند.(1)

اما نه با جنگ و اعمال اسلحه که حاضر نشدند و غلبه با اسلحه مثل مباهله کشف از حق و باطل نمی کند و نه با منطق و استدلال که محکوم شدند تا کار به مباهله انجامید که پیغمبر صلی الله علیه و آله و مسلمین از طرفی و نصاری از طرفی دیگر به درگاه آسمان التجا کنند و تضرّع و ابتهال آورند که: آن که حق است و مقبول بماند و آن که ناحق است فنا شود: در این صف بندی پیغمبر صلی الله علیه و آله باید کسانی را

ص:503


1- (1) قبیله بنی الحارث بن کعب در وادی بودند که طول وادی مسیر، یک روز اسب سوار تند رو به سریع، دارای هفتاد و سه قریه بوده است که مشتمل بر صد و بیست هزار جنگجو بود، مقدار معظم آنان نصرانی بودند که قضیۀ مباهله با آن ها پیش آمد و مقداری دیگر از آن ها عرب امّی بودند که خالد بن ولید مأمور آنها شد.

گرو بگذارد که در پیش بارگاه آسمان خال ضعفی نداشته باشند.

تاریخ یعقوبی و اعلام الوری حادثه مباهله را فقط ذکر کرده اند و طبری و سیره ابن هشام فقط قضیۀ خالد بن ولید را ذکر کرده،(1) ولی کتاب مختصر السیره شیخ الاسلام الامام عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب و تاریخ کامل ابن اثیر هر دو قضیه را آورده اند که در نجران دو صنف بودند، نصاری و امیین، برای امیین آن ها خالد بن ولید اعزام شد.(2)

و اما برای نصاری آنجا عتبه بن غزوان و عبدالله بن امیه و هدیر بن عبدالله اخو تیم بن مره و صهیب بن سنان را سفیر فرستاد.

و نامه ای هم فرستاد: من محمّد رسول الله الی اسقف نجران و اهل نجران... اما بعد:

«فانی ادعوکم الی عباده الله من عباده العباد.»(3)

در قضیه خالد گویند: چهار ماه بعد از این که نمایندگان آنها آمدند، رسول خدا صلی الله علیه و آله وفات کرد، و ابتدای حرکت خالد ماه ربیع الاول یا دهم جمادی الاول بود و نمایندگان آنها را پنج نفر ذکر کرده اند: به نام قیس و ابن عبدالمدان و ابن مجمل و ابن قراد و شداد بن عبدالله.

و اما دربارۀ نمایندگان نصارای آن جا گوید: شصت نفر سوار آمدند که 24

ص:504


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 81/2؛ اعلام الوری: 256-257؛ تاریخ الطبری: 617/2، السیره النبویه، ابن هشام: 1012/4.
2- (2) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 293/2.
3- (3) السیره النبویه، ابن کثیر: 101/4؛ سبل الهدی و الرشاد: 415/6.

نفرشان از اشرافشان بودند و از این 24 سوار، سه نفرشان مصدر امور بودند، عاقبت امیر و صاحب رأی رئیس مجلس شورا و سید پناهگاه مالی آنها، نامش ایهم و ابوحارثه، اسقف آنها و حبر و پیشوای مذهبی آنها و صاحب مدارس آنها بود، گوید: وقتی نامۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله برای اسقف آمد و او با خواص مشورت ها کرد، دستور داد برای خبر کردن، همۀ وادی ناقوس ها را زدند و در صومعه ها پارچه های مسوح را برافراشتند و این شیوۀ و دأب آنها بود که اگر حادثه ای در روز اتفاق می افتاد، ناقوس ها را می زدند و پارچه های مسوح را برمی افراشتند و هر گاه شب حادثه اتفاق می افتاد ناقوس می زدند و آتش روشن می کردند تا اهل وادی همه مطلع شوند.

در آن وادی که طول مسافت آن برای سوار تندرو یک روز تمام را وقت می گرفت، هفتاد و سه قریه بود که مشتمل بر صد و بیست هزار مردان مقاتل بود، همین که همه گرد آمدند نامۀ رسول خدا را بر همه خواند، رأی عموم بر آن شد که مردان زبده برای دیدار رسول خدا صلی الله علیه و آله بفرستند.

حاکم به اسناد خود آورده تا گوید: همین که رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد، حسن و حسین علیهما السلام را در آغوش در قطیفه ای مخملین داشت و فاطمه در پشت پدر نزدیک او به رأی مباهله می آمد.(1)

در حالی که پیغمبر چندین زن داشت، هیچ کدام را خبر نکرد.

جمعیتی که پیغمبر صلی الله علیه و آله در این معارضه می آورد باید سراپا حق باشند، آیینه

ص:505


1- (1) معرفه علوم الحدیث، حاکم نیشابوری: 50.

تمام نمای حق اند و یا بگو حق مطلق اند، باید هیچ نقطه سیاهی در درون و برون در پروندۀ آنان نباشد؛ تا به اندازه ای که پیغمبر صلی الله علیه و آله صد در صد اطمینان به آنها دارد که آنها را گرو می گذارد.

فاطمه آن بانوی یکتا، یکتا بانویی بود که در این معامله پیغمبر صلی الله علیه و آله، تنها او را از جنس زنان برگزید و آورد.

چنان که حسنین تنها دو کودکی بودند که از فرزندان انتخاب فرمود و خودش با علی علیه السلام آمدند و انتخاب این همکاران از وحی شد.

در اینجا تفوّق فاطمه و همه این پنج تن بر قلۀ فضیلت مشهود شد، مانند آتش بر بالای قله و نصب پرچم و بیدق به دیدۀ همه اهل دنیا نمایان شد که خدا آنان را انتخاب فرموده که کمبود و کسری از فضیلت و حق ندارند و مواضع لغزشگاه های دنیا و فریبندگی آن، آنها را از قلۀ فضیلت و حق باز نمی دارد و لذات شهوات گوناگون طبیعی غریزی و سرگرمی های اشرافی و سرمایه داری، آنها را از راه حق و فضیلت باز نمی دارد و هجوم بلاها و خوف اعدا و وحشت از فقر دنیا، آنها را از راه حق و فضیلت نمی گیرد، سه مانعی که در راه راهروان حق و فضیلت هست و آنها را به نام جمرات سه گانه باید در حج رمی کرد و راه خود را رفت، اینان رمی می کنند و راه خود را می روند.

(1) موانع غریزی طبیعی شهوات (2) مخاوف و هراس دشمنان (3) مشکلات طبیعی سرما و گرما و راه و درازی راه، مشکل تر از صعود به قلۀ اورست، همین قضیۀ فتح مباهله است برای همه مهاجر و انصار پاک و همه اهالی مکه و مدینه؛ بلکه همه کشورهای جزیره العرب؛ بلکه بر همه خاکیان مشهود شد و از پرده

ص:506

بیرون افتاد که در پیش خدا یعنی پیش آسمان و خدای آسمان، این پنج تن به قرب برترند و در نقطه اوج در قوس صعودند، عید شیعه شد و تفوّق اسلام.

پرفسور لوئی ماسینون می گوید:

محمّد صلی الله علیه و آله طبق امر آسمان آیه (54 آل عمران) در مقابل فرستادگان قبیلۀ مسیحی بنی بلحارث از نجران آنان را به محاکمۀ خدا احضار کرد، قرار این محاکمه بر این است که خدا ناحق را فنا دهد و آن که بر حق است باقی بدارد و بنوازد.

محمّد صلی الله علیه و آله برای شرکت در یک چنین آزمایش خطرناکی(1) که نمایش بی نظیر از خلوص مطلقش، اهلش را که پنج تن آل عبا باشد در عبایش پوشاند، یعنی جدا از همۀ دیگران کرد و گروگان صدق نبوتش؛ یا بگو گروگان ایمان به رسالتش قرار داد تا خدا کار خود را بکند.

در مدینه در قبرستان بقیع نزدیک توده ای از شن سرخش، محمّد صلی الله علیه و آله در مقابل فرستادگان قبیلۀ مسیحی بنی بلحارث از نجران آنان را به محاکمه خدا احضار کرد و آنها یعنی نصارای اهل نجران از دخول در مباهله به علت ترس، نه از رضا خودداری نمودند و مصالحه ای را امضا کردند که جزیه بدهند، ولی مسیحی

ص:507


1- (1) خطرناک شمردن این آزمایش به نظر پروفسور لوی ماسینیون است و گرنه پیغمبر صلی الله علیه و آله آن را خطرناک نمی دانست، چون با وحی قرآن از خدا دستور داشته با فرزندان و زنان و نفس خودشان، طرفین از در تضرع و زاری از خدا می خواهند که تا هر که بر کذب شد، او را عذاب آجل فرو گیرد.

بمانند.

این اولین کاپیتولاسیون (قرار داد تسلیم) مسیحیت است با اسلام که بدون لشکرکشی و جنگ و کارزار، بلکه از روی اجبار و ترس از عذاب خدا امضا کردند.

اما کاپیتولاسیون تبوک از غلبۀ لشکری واقع شد، دومین کاپیتولاسیون است؛ زیرا در وقعۀ تبوک هم سه مقاطعه از روم تسلیم شدند.

1 - بند «ایله» که دارای کشتیرانی بحری و نقلیه های برّی است.

2 - منطقه اذرح.

3 - جریاء.

در آنجا یعنی تبوک، یوحنا بن رؤبه، ملک مملکت «ایله» که پادشاه ایله بود شرفیاب شد و جزیه قبول کرد و نوشته مصالحه گرفت که مشتمل بر اوضاع کشتیرانی دریا و تجارت خشکی است به این مضمون:

بسم الله الرحمن الرحیم

«هذه امنه من الله و محمّد النبی رسول الله لیحنه بن رؤبه و اهل ایله، سفنهم و سیارتهم فی البر و البحر، لهم ذمه الله و ذمه محمّد النبی و من کان معهم من اهل الشام و اهل الیمن و اهل البحر.»(1)

و دو منطقه دیگر هم آمدند منطقه اذرح و منطقه جریاء و تسلیم شدند و

ص:508


1- (1) تاریخ مدینۀ دمشق: 41/2؛ السیره النبویه، ابن هشام: 952/4.

تقطیع این قطعات از مقاطعات روم آن روز که تسلیم اسلام شدند، جهان بیگانه را در کشور پهناور روم تکان داد.

و صدای آن در تمام اقطار روم پیچید و همین سفر پربرکت تبوک و تسلیم این چند منطقه، سبب جرأت فاتحین عرب شد که به سرزمین روم بعدها حمله کردند و فتوحات اسلام انجام شد.

ولی این فتوحات همه نظامی بود؛ زیرا در این جنگ تبوک سی هزار در رکاب پیغمبر صلی الله علیه و آله بودند و گرچه کتاب حیات محمّد تألیف امیل درمنگهام، دربارۀ خدا و پیغمبر خدا می دانست وگرنه اگر این اعتقاد نداشت بایدش در این سنین استراحت بخواهد.

زیرا در این وقت پادشاه بلامزاحم تمام جزیره العرب بود و عقل اقتضا می کرد که برای سلطنت خود در این سنین معارض نتراشد.

اما فتح در قضیۀ مباهله بهتر قطعیت می دهد.

زیرا شکست نصارای نجران در قضیۀ مباهله شکست نظامی نبود؛ بلکه به همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله در روز مقابله جماعتی نبود، نه کم نه زیاد، حتی از مهاجران پیران روشن ضمیر هم نه، حتی ابوبکر و عمر هم به همراهی دعوت نشدند و از انصار اهل مدینه پاک سرشت هم کسی همراه نبود.

از زنان و فرزندان که قرآن دستور داده بود برای دعا همراه بردارند حتی زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله هم همراه نبودند.(1)

ص:509


1- (1) (فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ

آن روز پیغمبر صلی الله علیه و آله دستور از آسمان داشت به آنها پیشنهاد بدهد که ما با پسران خود و شما با پسران خود؛ و با ما زنان ما و با شما زنان شما باشد و خودمان باشیم، از دو طرف با کسانی که به منزلۀ جان ما هستند یا بگو به منزلۀ خود ما باشند و آن گاه نفرین کنیم و بگردانیم لعنت خدای را بر دروغگویان، تا خدا آنها را دور افکند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله آیه را بر نصارای نجران قرائت کرد و فرمود: خدا مرا اذن مباهله و دعا و نفرین داده و فرمان کرده که اگر شما بر آن باشید با شما مباهله می کنم.

گفتند: نیکو باشد فردا حاضر شویم و با شما مباهله می کنیم، سخن بر این قرار گرفت.

پس سید و عاقب و اسقف، با مردم خود به خیمه ها و منازل خویش که در ظاهر مدینه برپا کرده بودند بازگشتند و این وقت هر کس سخنی گفت. ابوحارثه اسقف به هوشمندان گفت: محمّد سخن بر آن اساس پایه گذارد که صدق و کذب خود را نیروی مباهله بر شما ظاهر کند.

اکنون به نظاره باشید اگر فردا با تمامت اصحاب بیرون شد و با جلالت و

ص:510

جماعت حاضر گشت، بیم نکنید که این روش پادشاهان است.

و اگر عددی خاضع و خاشع با خود آورد بپرهیزید که این کار پیغمبران است که همیشه برگزیدگان خدا اندک باشند.(1)

از آن سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله بفرمود: میان دو درخت را پاک بروفتند و روز دیگر عبایی سیاه که تار و پودش بس رقیق بود، از فراز درخت مظلمه سایبان ساختند.

و از آن سوی بزرگ نصاری، اسقف (اهتم بن النعمان) از قبیله لخم و سید و عاقب که نامش عبدالمسیح و امیر مجلس شورا و زعیم قوم بود، برسیدند و فرزندان خود، دو پسرشان صبغه المحسن و عبدالمنعم را بیاوردند و زنان خود ساره و مریم را نیز حاضر ساختند.

و بقیۀ نصاری که از نجران همراه آمده بودند و سواران بنی الحارث با لباس ها و نشانه های نیکو فرا آمدند.

و مردم مدینه هم با علم ها و زینت ها درآمدند که پایان امر را نظاره کنند.

اما رسول خدا صلی الله علیه و آله در حجرۀ خویش بود تا آفتاب بالا گرفت، آن گاه دست علی علیه السلام را گرفته از حجره بیرون شد.

و امام حسن (هشت ساله) و امام حسین (هفت ساله) علیهما السلام را از پیش رو روان ساخت، آنان افتخار حضور و همکاری دارند و فاطمه علیها السلام را از دنبال بداشت و افتخار همشأنی در دعا به درگاه خدا به او داده است، بدین گونه طی مسافت

ص:511


1- (1) پرتوی از قرآن: 172.

کرده در کنار آن درختان آمدند و در زیر عبا بایستادند؛ این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله این آیه را قرائت کرد که:(إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً)1

آن گاه پیغمبر صلی الله علیه و آله کس نزد اسقف و سید، و عاقب رئیس مجلس شورا فرستاد که اکنون از بهر مباهله حاضر شوید که من حاضرم، ایشان نزدیک شدند و گفتند: یا اباالقاسم با کدام کس با ما مباهله می کنی؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: با بهترین اهل زمین و نیکوترین جهانیان در نزد خدا؛ زیرا که از طرف خدا بدین مأمورم، و اشاره به آل عبا کرد.

و اگر اشاره هم نکرده و سخنی به این بلندی هم نفرموده بود، همان افتخار دعوت آنان و حضور و همکاری به آنان نشان می داد که آنان در قلۀ معنویت و قرب به خدا هستند، چنان که سال پیش در اوضاع سیاسی دنیایی و تدابیر الهی در فتح مکه در اوج عظمت و حشمت بودند، اکنون در این مرحله بالاتر در معنویت و قرب به خدا، اینان در نقطۀ اوج معنویت و طهارت و قرب به خدا هستند که

ص:512

از قلۀ «اورست هیمالیا» مرتفع تر است، در عین این که بر خاک زانو زد؛ با بلندی مقام بی نظیر، در همه حال خدا را در خاک نشینان می بیند، در میان اصحاب صفه می نشینند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به سجده سر بر خاک، به حسین و حسن و فاطمه و علی در عمل تعلیم می دهد که آنها هم خدا را در بینوایان می بینند.

فتح مکه در داخل و بسیج تبوک در خارج هر دو نشاط انگیز بودند، هر دو حرکتی بودند در امتداد جهان ارضی که اسلام را در همه سو و همه ابعاد گسترش می دادند و فاطمه و علی و فرزندان علیهم السلام در آن احساس مسرت می کردند وگرنه سرفراز بودند و اینجا فتح مباهله حرکتی است عروجی و ارتفاعی به سوی آسمان و عالم بالا که فاطمه و علی و فرزندان علیهم السلام در آن هستند و از قلۀ «اورست» بالاترند.

صعود به قلۀ طهارت و فضیلت و معنویت از صعود به قلۀ «اورست» مهم تر است که با پیغمبر صلی الله علیه و آله قدم به قدم می آیند و راهی را که پیغمبر صلی الله علیه و آله پیموده آنان هم می پیمایند؛ هیچ لغزشگاهی آنها را از همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله تا پیش خدا یا رضای خدا و امر خدا باز نمی دارند و این مقام از قلۀ اورست هیمالیا و صعود بر آن با همقدمی پیغمبر رهبر، مشکل تر است.

اگر بگویید: پیغمبر صلی الله علیه و آله در روز مباهله به قله ای صعود نفرمود؛ بلکه بر خاک نشست و سجده کرد و به خاک افتاد، آنجا قله ای نبود؟ جواب آن است: همانجا خدا است که باخاک نشینان بسازد تا آنها را از خاک برفرازد.

ص:513

(وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً)1

سورۀ هل اتی، سورۀ انسان است و حسین علیه السلام در خطبۀ خود برای عصابۀ شیعه می گوید: مگر نه کوران وکران و لالان در شهرها مهمل افتاده اند، قله هیمالیا همان قرب با خدا است که نگاه به عقب ماندگان در دامنۀ کوه هم داشته باشد.

نصاری سید و عاقب را از دیدار پیغمبر صلی الله علیه و آله با این عدد مخصوص و نظارۀ آل عبا، هولی و هراسی فرا گرفت.

چنان که چهرۀ ایشان زرد گشت و قدرت قبول و نیروی اقدام از ایشان رفت.

لاجرم، برای مشورت به میان مردم خود برگشتند، کرزین علقمه که منتظر فرصت بود، چون دید که حال سید و اسقف و عاقب دیگر گونه گشت و آثار خوف و خشیت در خاطر آنها راه یافته، پای پیش گذاشت و دست ایشان را گرفته فرا پس کشید و گفت: هان! ای پیشوایان قوم و دانایان قبیله! لختی به هوش باشید و نگاهی در عاقبت امر کنید که جز وخامت و ندامت چیزی را نشان نمی دهد و از لجاج و خودنمایی، خود را و جهانی را به هلاک نسپارید.

مگر ندانسته اید هر قوم که مباهلۀ پیغمبری را سهل بشمارد، هلاک خواهد شد.

و همچنین از کتاب های آسمانی شما دانسته اید که محمّد همان پیغمبر است که همه انبیا بشارت داده اند و صفت اهل بیت او گفته اند؛ چرا اکنون دیده

ص:514

نمی گشایید و نگران نمی شوید؟ چرا نظاره نمی کنید؟ اینک آثار بلا و طلیعۀ غضب از شش سوی دیدار می کند.

1 - مگر نمی بینید که آفتاب دگرگون شده.

2 - و درختان نگون گشته.

3 - و از هول عذاب، دانه در حوصله مرغ ها گداخته.

4 - و بال ها بر زمین می گسترند.

5 - پاره های ابرهای سیاه را نگران باشید که با سورت(1) تابستان پدیدار شده.

6 - و این دود سیاه آفاق جهان را کران تا کران فرو گرفته.

7 - گوش فرا جبال دهید که آمادگی زلزال را اعلام می کند.

8 - هان و هان! نیک بنگرید: اینک که محمّد و اهل بیت او دست به دعا برداشته و انتظار همی برند که شما قبول نفرین کنید.

9 - شما را می آگاهانم، اگر یک سخن گویند از ما نشانی نمی ماند و تمامت نصارا نابود و ناچیز گردند.

چون سخن بدین جا رسیده، اسقف و عاقب این همه آیات که کرز بن علقمه برشمرد با زیاده مشاهده کردند.

در قدم های ایشان لغزش افتاد و اندام ایشان را لرزش گرفت، چنان که گوئیا می خواهند از هوش بروند.

این وقت کرز بن علقمه گفت: اکنون مسلمانی گیرید و در دو جهان کامروا

ص:515


1- (1) سورت: حدّت، شدّت، تندی و تیزی.

باشید و اما اگر در طلب دنیا این تعب را می برید از طریق عقل و خرد برکنار شده اید و بی خردانه با محمّد اعلان مباهله داده اید و خود را در جهان شهره و علم کرده اید؛ تا در داستان ها در روزگاران دراز بر سر زبان ها باشید و قصۀ شما را افسانه سازند و در داستان ها گویند.

و همچنان شما را آگهی دهم که: پیغمبران چون آهنگ کاری کنند، خستگی آنها را از کار باز نمی دارد و ملامت آنها را از کار باز نگیرد و تا آن کار را به پایان نرسانند دست باز ندارند.

اینک محمّد صلی الله علیه و آله است که در برابر خدای یزدان به پا ایستاده زود بشتابید و او را از مباهله باز دارید.

و از راه مصالحه و مسالمت سخن به میان آرید و این برای شما زیانی ندارد، کار شما با قوم یونس مشابهت دارد، قوم یونس چون آثار عذاب را نظاره کردند به توبه و انابه گرائیدند، شما نیز طریق توبت و انابت در پیش گیرید.

اسقف و عاقب سخنان او را سنجیدند، دیدند پخته است. گفتند: نیکو آن است که تو مأمور این کار شوی، به نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله شوی و متضرعانه خواستار شوی که این کار به مسالمت خاتمه یابد و علی را به شفاعت برانگیزی.

پس کرز بن علقمه بی درنگ، آهنگ پیشگاه پیغمبر صلی الله علیه و آله کرد و حاضر حضرت شد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله! اول نخست کلمۀ توحید را گفت و اسلام آورد.

آن گاه عرض کرد: یا رسول الله! نمایندگان مردم نجران از اقدام در امر مباهله پشیمان شده اند و اینک خواستار عفو و بخشایش اند.

ص:516

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نیکو است، اکنون مسلمان شوند تا با مسلمانان در خیر و شر و ضر و نفع مساوی باشند، عرض کرد: سر به اسلام در نمی آورند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: پس آماده جنگ شوند و محاکمۀ امر را با زبان شمشیر حواله کنند تا خدا حکم کند.

گفت: ایشان را نیروی جنگ و قوت مقابله و کارزار با شما نیست. الا آن که کار را به مصالحت و مسالمت وا می گذارند و جزیه بر ذمه می گیرند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را فرمان داد تا کار مصالحه را انجام دهد و فرمود: و آن چه تو اختیار کنی پذیرفتۀ من است.

پس علی علیه السلام به نزد ایشان آمد و مقررات صلح را بر عهدۀ ایشان نهاد.

و مقرر شد که: هر سال دو هزار جامۀ نفیس و هزار مثقال زر سرخ در دو قسط، نیمی را در محرم و نیمی را در ماه رجب تحویل دهند.

و بهای هر جامه باید چهل درهم باشد و فرستادگان و نمایندگان پیغمبر صلی الله علیه و آله را نیکو پذیرایی کنند.

و هم گفته اند: شرط شد که سی سر اسب و سی نفر شتر و سی زره و سی نیزه هم بدهند و رسول خدا صلی الله علیه و آله بر آن افزود که در موقع احتیاج مسلمین به همین شماره هم عاریه بدهند و بعد از انجام حاجت پس بگیرند و از ربح پول و ربا پرهیز کنند.

کار صلح را به این گونه به پایان دادند و نوشتۀ آن را بر قطعۀ دیبا نگاشتند و جماعتی از اصحاب گواهی خویش را بر آن نهادند و خط و خاتم گذاردند.

و مردم نجران آن توقیع را محترم داشته، به مضبطه سپردند.

ص:517

آنگاه امیرالمؤمنین علی علیه السلام ایشان را به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد و شفاعت آنها را نمود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر با من و با این چند تن که در زیر عبا بودند مباهله می کردید به صورت قرده و خنازیر بر می آمدید و این وادی بر شما آتش می ریخت و مرغان از درختان شما فرار می جستند وگرنه عرضه دمار می گشتند و یک سال تمام سپری نمی شد که تمامت نصارا نابود و ناچیز می شدند.(1)

می گوید: این مباهله در سال دهم هجرت روز بیست و چهارم ذیحجه بود و جماعتی روز 25 ذیحجه سال نهم گفته اند.

بنابراین تاریخ، آن بعد از حجه الوداع و غدیر خم بوده، ولی اعلام الوری(2) و تاریخ یعقوبی(3) آن را در سال نهم نوشته اند، ممکن است آخر سال نهم و اول سال دهم بوده و ظاهراً در ذیقعده الحرام سال دهم بوده، به دلیل این که ناسخ می گوید:(4)

علمای شیعه و مفسران اثناعشریه از براء بن عازب و جابر بن عبدالله انصاری و سلمان و ابوذر و حذیفه و جز اینان حدیث کنند که: «در آخر نصارای نجران با رسول خدا صلی الله علیه و آله کار به مصالحه کردند و ادای حله و دیگر چیزها را بر ذمه

ص:518


1- (1) البرهان: 638/1، سوره آل عمران؛ پرتوی از قرآن: 171/5-173.
2- (2) أعلام الوری: 129.
3- (3) تاریخ الیعقوبی: 81/2-83.
4- (4) ناسخ التواریخ: 482.

عهده گرفتند، جبرئیل فرود شد، رسول خدا را به حج وداع فرمان آورد و پیغمبر صلی الله علیه و آله آهنگ حج کرده و علی علیه السلام را سفر یمن فرموده تا آن حله ها را با خود بیاورد، چون به آهنگ حج از مدینه بیرون شد، مکتوبی به علی علیه السلام فرستاد که: من آهنگ حج نموده ام و تو باید بعد از انجام کارها، طریق مکه را پیش گیری و در آن سرزمین مرا دیدار کنی، پس علی آن حله ها را که مأخوذ داشته بود حمل داد و با جماعتی که ملازم رکاب بودند راه مکه پیش داشت و در میقات اهل یمن احرام بست و چهل و چهار شتر هم از برای قربانی هدی براند.(1) (تا آخر)

مسلّم است که سال حجه الوداع سال دهم در ماه آخر سال است که دهم ذیحجه باشد، پس قضیۀ مباهله پیش از دهم ذیحجه است و اشتباه کرده که گوید 24 ذیحجه است.

مع القصه، در آن هنگام که نمایندگان نجران اجازه برگشتن یافته و آهنگ مراجعت کردند، رسول خدا صلی الله علیه و آله به ابوالحارث اسقف فرمود: پیش بینی می کنم که وقتی به منزل برای حرکت برمی گردی خواب از سرت پریده، تو را مشوش کرده، پالان شتر را وارونه بربندی.

ابوالحارث چون به منزل شتافت سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله را فراموش کرده، پیش پالان را بر کپل شتر نهاد در این وقت سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله را به یاد آورد، در حال شگفتی کلمه ای بگفت و مسلمانی گرفت.

ص:519


1- (1) تفسیر منهج الصادقین: 287/3، سوره مائده.

بالجمله: چون از این کارها فارغ شدند رسول خدا صلی الله علیه و آله با اهل بیت به مدینه بازگشت و به مسجد درآمد، در این وقت جبرئیل نازل شد و گفت: خدایت سلام می رساند که بندۀ من موسی به اتفاق هارون و فرزندان هارون، شبیر و شبر با قارون مباهله کردند، زمین او را و اهل و مال او و یاران او را به دم درکشید. سوگند یاد می کنم به عظمت خود ای احمد! اگر تو با اهل خود مباهله می کردید با اهل زمین و جمیع خلائق، هر آینه آسمان ها پاره پاره و کوه ها ریز ریز می شد و زمین فرو می رفت و قرار نمی گرفت مگر آن که مشیت من بر خلاف آن قرار می گرفت.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله سجده شکر بگذاشت و دست برداشت چنان که سفیدی زیر بغل مبارک پدیدار گشت و سه مرتبه فرمود: شکرا للمنعم.

توضیح: در ذیل این حادثۀ حیرت انگیز چند نکته چشم گیر است:

1 - یکی سخن مفسر تازه نفس شیخ سید رشید رضا صاحب تفسیر المنار به نام تفسیر شیخ محمّد عبده و جواب ما و تفسیر المیزان طباطبائی از او.

2 - دیگری سخنان پرفسور لوی ماسینینسون در این حادثه که گوید: عید شیعه شد و سبب عشق مقدس یا به قول او تقدیس عاشقانه مشتاقان عدالت شده که سلمان فارسی و شیعه، آرمان عدالت خود را به اینان بستند.

3 - سوم وجه امتیاز این پنج تن که توانستند بر قلۀ اورست فضیلت و حق با پیغمبر صلی الله علیه و آله برشوند و حساب زوجات طاهرات، چگونه بود که دعوت به صعود نشدند، ریشۀ این امر در طلاق زوجات طاهرات است که آنها دنیا خواستند و اما فاطمه نخواست.

ص:520

اما نکتۀ اولی:

اما سید رشید هذیان می گوید: که دعوت آیه عملی نگردید بدین معنی که صرف پیشنهاد بود، بی آن که به مقدمات هم شروع شود گوید: آنها مسافر بودند و دسترس به پسران و زنان نداشتند.

گذشته از آن که از نظر لغت عربی شخصی که چندین زن دارد، کلمۀ نساء را نمی شود بر تنها دخترش تطبیق کند و هیچ کدام از زوجات خود را همراه نیاورد با آن که قرار در آیه بود که زنان خود را همراه بیاوریم و شما هم زنان خود را بیاورید.

جواب ما آن که: تاریخ ضبط کرده که آنها دو پسرشان صبغه المحسن و عبدالمنعم و از زنانشان ساره و مریم همراه بوده اند و بهانۀ این که آن مسافران چگونه دسترس به زنان و پسران داشتند بیش از بهانه نیست؛ مگر ندانسته که عرب ها در کوچ و ترحال فرزند و زن را همراه می آورده اند.

تاریخ یعقوبی متوفای (292 ه -) قدیمی ترین کتاب عربی می گوید:

«و قدم الیه اهل نجران و رئیسهم ابوحارثه الاسقف و معه العاقب و السید و عبدالمسیح و کرز و قیس و الایهم فوردوا علی رسول الله، فلمّا دخلوا اظهر و الدیباج و الصلب و دخلوا بهیئه لم یدخل بها احد، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: دعوهم، فلقوا رسول الله فدارسوه یومهم و سألوه، ما شاؤا فقال ابوحارثه ما تقول یا محمّد فی المسیح، قال هو عبدالله و رسوله، فقال تعالی الله: عما قلت یا اباالقاسم هو کذا و کذا و نزل فیهم (إِنَّ مَثَلَ عِیسی

ص:521

عِنْدَ اللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ)1 الی قوله (فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ)2 فرضوا بالمباهله، فلما اصبحوا قال ابوالحارثه: انظروا من جاء معه، فغداً رسول الله صلی الله علیه و آله آخذا بید الحسن و الحسین علیهما السلام تتبعه فاطمه و علی بن ابی طالب بین یدیه - و غدا العاقب و السید بابنین لهما، علیهما الدر و الحلل و قد حفوا بابی حارثه، فقال ابوحارثه: من هؤلاء معه. قالوا هذا ابن عمه و هذه ابنته و هذان ابناها فجثا رسول الله صلی الله علیه و آله علی رکبتیه ثم رکع، فقال ابوحارثه: جثا و الله کما تجثوا النبیون للمباهله، فقال له السید: اذن یا اباحارثه للمباهله فقال: انی اری رجلا حریا (جرئیا) علی المباهله و انی اخاف ان یکون صادقا، فان کان صادقا لم یحل الحول و فی الدنیا نصرانی یطعم الطعام و قال ابوحارثه: یا اباالقاسم لانباهلک ولکنا نعطیک الجزیه فصالحهم رسول الله علی الفی حله من حلل الاواقی، قیمه کل حله اربعون درهما، فمازاد او نقص، فعلی حساب ذلک و کتب لهم رسول الله کتابا (...) شهد علی ذلک عمرو بن العاص و المغیره بن شعبه و کتب علی بن ابی

ص:522

طالب علیه السلام فلما قدموا نجران، اسلم الایهم و اقبل مسلما.»(1)

و تاریخ کامل ابن اثیر می گوید:

«فخرج رسول الله و معه علی و فاطمه و الحسن و الحسین، فلما رأوهم قالوا: هذه وجوه، لو اقسمت علی الله ان یزیل الجبال لأزالها و لم یباهلوه و صالحوه علی الفی حله و علی ان یضیفوا رسل رسول الله.»(2)

اما اشکال از نظر لغت: حل آن با خود قرآن است که بر یک واحد دختر هم عرب، نساء می گوید و بر زوجه نمی گویند.

(یُوصِیکُمُ اللّهُ فِی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ فَإِنْ کُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَیْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَکَ وَ إِنْ کانَتْ واحِدَهً فَلَهَا النِّصْفُ)3

بعد در آیه میراث زوج و زوجه را می گوید:(وَ لَکُمْ نِصْفُ ما تَرَکَ أَزْواجُکُمْ)4

در این باره کتاب مختصر السیره تألیف شیخ الاسلام الامام شیخ عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب، برای اقناع سید رشید رضا کافی است.

عالمی که بر مسلک ابن تیمیه است، باید کتب و مدارک وهابیه را حجت بداند، اگر کاتولیک تر از پاپ نباشد.

ص:523


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 82/2-83.
2- (2) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 293/2.

مختصر السیره: 426 می گوید:

«فابوا ان یقروا بذلک فلما اصبح رسول الله الغد بعد ما اخبرهم الخبر، اقبل مشتملا علی الحسن و الحسین فی خمیل له و فاطمه تمشی عند ظهره للمباهله و له یومئذ عده نسوه.»(1)

این مدرک می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله این دو کودک را در برگرفته بود در قطیفه ای مخملین که به آنها پیچیده بود.

معلوم است در این گونه موارد گاهی دست کودکان را می گیرند و گاهی آنها را جلو می اندازند و گاهی در بغل در آغوش می گیرند. پیغمبر صلی الله علیه و آله این کار را خودش به عهده داشت، چند قدم آنها را در آغوش داشت و چند قدم دست آنها را می گرفت و پا به پا می برد و چند قدم رها می کرد که خود، راه می آمدند و تعلیم به کودکان می داد که تفوّق بر مسیح و مسیحیان است که باید خدا را در خاکساری دید.

در این آیه مبارکه که میراث دختران و اولاد را می گوید، به نام اولاد زنانه بیان می کند، هیچ از زوجات و ارث زوجه را متعرض نشده و مراد از نساء در اینجا دختران است که مقابل ذکور پسران باشد و بر واحده دختران هم لفظ نساء اطلاق فرموده: (فَإِنْ کُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَیْنِ... وَ إِنْ کانَتْ واحِدَهً)2

این نکته بر مفسر ما در تفسیر المیزان پوشیده مانده که جواب تفسیر المنار را

ص:524


1- (1) الدر المنثور: 38/2؛ تفسیر آلوسی: 186/3.

با خود قرآن بدهد.

و تفسیر المنار بعد گستاخی را بیشتر کرده پا به فراتر نهاده می گوید:

اخبار این باب از تأثیر نفس شیعه سالم نمانده، حتی تا بر محدثان بزرگ ما مثل بخاری هم رواج یافته، کس به این منار نمی گوید: چطور بعد از هزار سال بر تو روشن شده و این همه محدثان و مفسران که آمدند و رفتند هیچ نشنیده اند.

زمخشری و بیضاوی و فخر رازی و طبری و بسیار کسان از علمای حدیث و تفسیر گواهی داده اند، به همین دلیل مباهله که علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام از بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله از تمامت اهل روی زمین بهترند و بهتر باشند یا نباشند آنها دعوت شدند و دیگران دعوت نشدند، حتی زوجات طاهرات هم دعوت نشدند و لابد جهتی داشته.

و باز مکشوف می شود که: حسن و حسین فرزندان پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده اند؛ چه در آیه مبارکه «ابنائنا» آمده.

و باز علی علیه السلام از سایر انبیاء و از همه صحابه اشرف است؛ چه آن که آیه فرمود «و انفسنا» و نفس پیغمبر صلی الله علیه و آله اشرف موجودات است.

اگر جواب بگویند: «انفسنا» معنی و ترجمه آن به فارسی این است (خودهای ما) و بگویند: نفس در اینجا به معنی نفس مقابل بدن نیست که بگویید نفس پیغمبر صلی الله علیه و آله اشرف موجودات است.

پاسخ آن که تعبیر (خود ماها) که علی علیه السلام را در میان اقطاب دعوت جزء

ص:525

خود ماها آورده، هزار معنی می دهد.(1)

و اما کلام پرفسور لوئی ماسینیون در کتاب گوید: سلمان پاک محمّد صلی الله علیه و آله برای شرکت در چنین آزمایش خطرناکی که نمایش بی نظیر از خلوص مطلقش بود، طبق آیات سوره آل عمران 53.

اهلش «پنج تن» ی را که با عبایش پوشاند، یعنی با خودش، دو نوۀ دختر و دامادش را گروگان ایمان به رسالتش - یا بگو گروگان صدق نبوتش قرار داد.

در برابر یک چنین ستایش و نمایش، اعتراضات لامانس (در کتاب معاویه: 36) هرگز پایه ای ندارد.

محبت به پنج تن منجر به تقدیس عاشقانه شد

پس از این واقعه محبتی که برخی از دوستان صمیمی نسبت به محمّد صلی الله علیه و آله و این پنج تن داشتند، کامل تر شد و تبدیل شد به یک تقدس عاشقانه، من می گویم: عشق مقدس.

سه کلمه پربهاء از مستشرق ماسینیون، کلمه اول

اینان آل علی علیه السلام را تقدیس کردند،(2) اینان یعنی مشتاقان عدالت پس از مرگ

ص:526


1- (1) التبیان فی تفسیر القرآن: 485/2.
2- (2) و ما شیعه همه به دنبال آنان هستیم، یعنی مشتاق عدلیم، البته تقدیس می کنیم امّا تقدیس نه به معنی اقانیم ثلاثه و پدر و پسر و روح القدس، بلکه به معنی عدالت در همه حال و طهارت اسلام خالص و پا به پای پیغمبر تا قله اورست، رضای خدا و حق و عدالت در همه جا از خداست و هرجا حق و عدالت خیمه زند همانجا خدا است و از مباهله بیش از این که امید خود را و امیدواری خود را به عدالت به وجود آنان نهاده ایم چیزی ادعا نمی کنیم، آنها را خدا نمی دانیم در مقابل لامانس

پیغمبر صلی الله علیه و آله همه امیدواری را که به عدالت داشتند در وجود اینان نهادند؛ این گونه که سلمان فارسی و سهل بن حنیف و بقیه دوازده نفری که به حمایت علی قیام کردند از آنان بودند.

ما می گوییم غلو نمی کنیم و آنها را که در مباهله به خاک افتادند نیز خدا نمی دانیم؛ ولی از همسری آنها با پیغمبر صلی الله علیه و آله یک نوع جانشینی برای آنها ادعاء می کنیم نه پیغمبری.

مستشرق گوید: چه آن که قرابت خونی متفاوتی که با پیغمبر صلی الله علیه و آله داشتند بدل به یک نوع جانشینی رسمی قضائی عربی (عرفی)، به یک نوع شعائر علنی (مباهله) گردید.(1)

مستشرق و شیعیان در اینجا از مباهله، بیشتر اهتمامشان به علی علیه السلام است؛ ولی

ص:527


1- (1) قرابت خونی، مستشرق اینجا حاشیه زده گوید: واضح است که هنگام مواخاه در مدینه، محمّد صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را به برادری برنگزیده (سارازن بنا بر گفته ابن سعد در الطبقات الکبری: 471/3 نشان داده که در مواخاه علی علیه السلام، سهل بن حنیف را به برادری گرفت.

من در این کتاب امام حسین علیه السلام، بیشتر نظرم و اهتمامم به امام حسین علیه السلام و فاطمه علیها السلام است که همین که تا قلۀ فضیلت آنها، خود را به مقام همقدمی پیغمبر صلی الله علیه و آله دیدند، آیا در خود چه حسی می کردند و آیا از تفوّق خود بر نصاری، تفوّق بر صحابۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله هم احساس می کردند و آیا تفوّق بر زوجات طاهرات هم استفاده می شود؟

بعد مستشرق عذر می خواهد که: برادری محمّد صلی الله علیه و آله با علی علیه السلام طبیعی بود؛ زیرا این واضح تر است که محمّد مشهور بود به یتیم ابی طالب(1) آن را مقایسه کنید با قرآن (سوره والضحی - (أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً فَآوی)2 - و سوره بلد(2)) پسر آن کسی که آن همه بدو مدیون بود و او را نزد خود نگه داری می کرد، حتی قبل از آن که فاطمه علیها السلام را به وی بدهد، در نظرش بیش از یک برادر می نمود.

مؤلف می گوید: غفلت مستشرق از اینجا ناشی شده که قبل از آمدن به مدینه در یوم الدار پیغمبر صلی الله علیه و آله به او فرمود:

«انت اخی و وزیری و خلیفتی فی اهلی»(3) و در مدینه هم عقد مواخاه به چند گونه واقع شد. یک نوبه بین مهاجرین با انصار که عبدالرحمن بن عوف با سعد بن ربیع برادر شدند و علی علیه السلام با سهل بن حنیف و یک نوبه بین مهاجر با مهاجر و انصار با انصار که در این

ص:528


1- (1) مسند احمد بن حنبل: 312/1.
2- (3) (یَتِیماً ذا مَقْرَبَهٍ) «بلد (90):15»
3- (4) علل الشرایع: 157/1، باب 125، حدیث 3؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 111/3.

عقد ابوبکر با عمر برادر شد و نوبه سوم عموم (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ)1 و مواخات علی علیه السلام با پیغمبر صلی الله علیه و آله در مواخات مهاجر با مهاجر بود.

مستشرق می گوید: وقتی که فقدان زودرس پیغمبر صلی الله علیه و آله روی داد که اعظم مصیبت بود، سلمان در عراق در میان اعراب بنی عبدالقیس ربیعه، نهضت احقیت علی علیه السلام را به خلافت قبل از ابوذر و عمار آغاز کرد.

ابوذر و عمار و مقداد در زمان عثمان این کار را کردند، مستشرق و مسلمان شدن آل همدان، کتاب سلمان: 809 و الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 300/2 و ناسخ رسول خدا: 429، بلکه در ایام خلافت ابوبکر هم این زمرۀ 12 نفری، عقیدۀ خود را سرشکاف کردند.

مستشرق می گوید: و گروهی دیگر در برابر اینان آنان را دشمن داشتند و کینه دثارشان(1) را از خون خویشاوندان مشرکشان که به دستور محمّد صلی الله علیه و آله به دست علی علیه السلام کشته شدند، با آل علی علیه السلام متوجه کردند.

مستشرق بعد می گوید: علی علیه السلام رفته رفته از سرنوشت غم انگیزی که این جانشینی قضائی پیغمبر صلی الله علیه و آله در میان امت اسلامی برایش تعیین کرده بود، آگاه می شد.(2)

ص:529


1- (2) دثار: فرسودگی، چرکین، ظاهری.
2- (3) من می گویم این سرنوشت افتخارآمیز بود نه غم انگیز و علی علیه السلام از آغاز آن را خبر داشت، علی علیه السلام از جانشینی پیغمبر صلی الله علیه و آله یعنی از عدالت خود و مسئولیت خود در برابر عدالت که بیشتر سبب رمیدگی دشمنانش شد تا به خون خواهی کشتگان قریش او را سخت آزار دادند آگاه بود و

مستشرق گوید: و چنانکه نظام نشان داده،(1) علی علیه السلام جز در برابر شورشیان خوارج که بعدها او را در سال (40) به قتل رساندند، شکل یک رهبر حق الهی را به خود نگرفت، ولی فرزند دوم و جانشینش حسین علیه السلام با آگاهی بیشتری از این سرنوشت تلخ، آن را به تمام استقبال کرد و عزیمت کرد تا برای عدالت در کربلا کشته شود، در محرم سال (61).

برگردیم به آنکه حسین علیه السلام در کودکی از این شرکت در مباهله چه برداشتی می کرد آیا حس نمی کرد که یک نوع تفوّقی برای او از همگنان و همقطاران هست.

بلی تفوّق بر نصارا هست که راهب آسا، عیسی مسیح را، در زهد نمایش می دهند. این تفوّق نظامی نیست و تفوّق سیاسی یا تفوّق اقتصادی نیست، معلوم است زهرا است؛ افسر نظامی نیست و هیچکدام سرمایه دار نیستند؛ تفوّق در طهارت و عدالت است که تا قله با پیغمبر صلی الله علیه و آله می آیند.

پس باید زهد محمّد بر آنان تفوّق داشته باشد و زهدی مقرون به حقیقت گویی در توحید باشد که عیسی و او و هیچ کس پسر خدا نیست و لذا علی به یمن رفت و آل همدان بدون جنگ ایمان آوردند.(2)

ص:530


1- (1) وضعی که در نهروان او را الهام داد (شرح نهج البلاغه: 189/2-194) و در سال 21 بنا به گفته جاحظ (شرح نهج البلاغه: 343/1-344)
2- (2) بحارالأنوار: 361/21، باب 34، ذیل حدیث 1؛ کتاب سلمان: 809.

و تفوّق بر همقطاران صحابه هست که آنها را پیغمبر صلی الله علیه و آله دعوت نفرمود؛ زیرا زهد آنها و نه عدالت آنها را به همه حال ثابت و پایدار نمی دید و در برابر همه آرمان های اشرافی و سرمایه داری و زر و زیور دنیا و سرگرمی های فریبنده استوار نمی دید که با پیغمبر صلی الله علیه و آله همقدمی کنند؛ تا قله اورست فضیلت و صدق.

گفتگوی پیغمبر صلی الله علیه و آله در بالای نعش شهدای احد، طبق آن چه کتاب وفاء الوفا سمهودی گوید: گواه.

می گوید: «پیغمبر صلی الله علیه و آله بالای نعش مصعب بن عمیر ایستاد، و حق داشت چون این جوان شهید پرچم دارش بود و معلم قرآن بر اهل مدینه بود که یک سال پیش از هجرت، پیغمبر صلی الله علیه و آله او را برای تعلیم قرآن به مدینه اعزام داشت.

البته طبق تقاضای نمایندگان مدینه اسعد بن زراره و رفیق او ابوکبشه، وقتی که در احد روبرو با پرچم قریش شدند. پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید: آیا قریش پرچم خود را به چه خاندان داده اند؟ گفتند: به خاندان بنی عبدالدار، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ما هم پرچم را به مصعب بن عمیر می دهیم. ما اولی به وفا هستیم (چون منصب پرچم و لواء در جاهلیت از آن قبیلۀ بنی عبدالدار بود که مصعب بن عمر از آنان است(1) و خود در جاهلیت شیک پوش ترین جوانان بنی عبدالدار بود، وقتی اسلام اختیار کرد قبیله، او را از همه چیز لخت کرد و از خود راند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله این جوان پیشقدم در تعلیم قرآن را مقدم داشت و به مدینه فرستاد تا از اثر تعلیم او در ظرف یک سال قرآن در تمام خانواده های مدینه وارد شده

ص:531


1- (1) بحارالأنوار: 80/20، باب 12؛ الإرشاد، شیخ مفید: 79/1.

بود، پس حق داشت بالای کشتۀ او توقف کند گویی می گوید:

«قفانبک من ذکری حبیب و منزل»(1) سپس گذر کرد، بر نعش کشتگان دیگر هم توقف کرد و گفت: اینان اصحاب منند، من شهادت می دهم روز قیامت که اینان صحابۀ منند، ابوبکر گفت: مگر ما صحابه تو نیستیم؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اینان از دنیا رفتند و چشم به چینه و دانۀ دنیا نداشتند، با شکم خالی (خماصاً) رفتند، ولی شما را نمی دانم که بعد از من چگونه خواهید بود؟...

در این تردید پیغمبر صلی الله علیه و آله هزار معنی هست؟ (بس نکتۀ غیر حسن بیابدکه تا کسی مقبول طبع مردم صاحب نظر شود، گویی الهام مباهله برای حسین علیه السلام این بود که باید در همه حال در زهد و در حقیقت گویی در توحید و در عدالت استوار بود و استوار رفت و هر چند خار به پاها بگسلد، از همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله تا قلۀ اورست (یعنی رضای خدا و امر خدا و جوار خدا) نایستاد؛ آنجا خدا است که ما همه سر به سجده خاک فرود آوریم، پیغمبر صلی الله علیه و آله در مباهله روی خاک به زانو درآمد و هر جا حق است و عدل است، همانجا خدا است.

اینها برداشت حسین علیه السلام بود از مشارکت خود در مباهله با نصارا و همقدمی با پیغمبر بی نظیر، همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله که تفوّق می داد این همراهان را تا سر حد خاکساری و روی خاک نشینی نشان می داد که خاشاک ها را جاروب کرده اند

ص:532


1- (1) سعد السعود: 271.

و فرشی زیر پا نگسترده، روی خاک به رکوع درآمدند.

خواهید گفت: پس این تفوّق در قوس صعود نیست، بلکه در قوس نزول است و به خاک نشینی جواب می گوییم خاک نشینی رهبر بلند مقام تر از تاج گذاری است (مشکل تر از تفوّق در صعود بر قلۀ اورست) همین خاک نشینی و سجده به خاک است، بلکه قلۀ اورست اینجا آخرین نقطه فروتنی و تواضع با خداست که به خدا پیوستن از قلۀ اورست دورتر و بلندتر است، اما هرگاه و هرجا تواضع و خضوع دست دهد قرب خدا نزدیک و دسترس است و با سجده به خاک هم به دست می آید و هر جا در برابر حق و عدل که رضای خدا است شخص به خاک افتاد و احترام از حق و عدل او را به سجده آورد؛ همانجا خدا است.

حکیم فیلسوف استاد ما می گفت: یکی از اساتید آفتاب پرستان مجوس می گفت: پیغمبر شما خدا را در خاک هم توانست ببیند و دید و از این جهت گفت: سجده به خاک آرید.

و اما پیغمبران ما نتوانستند آن قدر حقیقت بین و ریز بین باشند و فقط در آئینه بزرگ نور خورشید و ماه توانستند خدا را ببینند و بس.

اما زوجات طاهرات با پیغمبر صلی الله علیه و آله نیامدند

چون عدالت را همه جانبه تا همه جا نمی توانستند با پیغمبر صلی الله علیه و آله همراهی کنند و تا قلۀ هیمالیا اورست، همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله صعود کنند؛ بشنوید:

در سال نهم که دوران عظمت و اقتدار پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، شایعۀ طلاق ازدواج پیش آمد.

ورژیل می گوید: در سال نهم پیغمبر صلی الله علیه و آله در مدینه از سفرا و هیئت های

ص:533

نمایندگی طوایفی و قبایلی(1) که تحت سلطۀ اسلام قرار گرفته بودند پذیرائی کرد و در آن موقع محمّد رئیس مذهبی و سیاسی و نظامی سراسر جزیره العرب بود، معهذا وقتی سفرا نزد او می رفتند مشاهده می کردند که بر بوریایی نشسته است

ص:534


1- (1) یعقوبی این قبائل و نمایندگان آنها را برشمرده گوید: هر قبیله ای رئیس آنها پیشاپیش بود. 1 - مزینه آمدند و رئیس آنها خزاعی بن عبد نهم بود. 2 - و قبیلۀ اشجع و رئیس آنها عبدالله بن مالک بود. 3 - و قبیلۀ اسلم و رئیس آنها بریده. 4 - و قبیله سلیم و رئیس آنها وقاص بن قمامه بود. 5 - قبیلۀ بنولیث و رئیس آنها صعب بن جثامه بود 6 - قبیلۀ فزاره و رئیس آنها عینیۀ بن حصن بود. 7 - قبیله بنوبکر و رئیس آنها عدی بن شراحیل بود. 8 - قبیلۀ طی و رئیس آنها عدی بن حاتم بود. 9 - قبیلۀ بجیله و رئیس آنها قیس بن غربه بود. 10 - قبیله ازد و رئیس آنها صرد بن عبدالله بود. 11 - قبیلۀ خثعم و رئیس آنها عمیس بن عمرو بود. 12 - و نمایندگانی از طی که رئیس آنها زید بن مهلهل بود که زید الخیل باشد. 13 - قبیله بنوشیبان. 14 - قبیلۀ عبدالقیس و رئیس آنها اشجع عصری. 15 - جارود بن معلی به نمایندگی قوم آمد و رسول خدا صلی الله علیه و آله او را بر قوم خود والی کرد. 16 - ملوک حمیر حارث بن عبد کلال و نعیم بن عبد کلان و نعمان که «قیل» یعنی شاه قبیلۀ ذی رعین بود که نمایندگی فرستاده، اسلام خود را پیغام دادند و پیغمبر صلی الله علیه و آله معاذ بن جبل را برای آنها فرستاد. 17 - قبیلۀ عکل و رئیس آنها خزیمه بن عاصم بود. 18 - قبیلۀ جذام و رئیس آنها فروه بن عمرو بود. 19 - قبیلۀ حضر موت و رئیس آنها وائل بن حجر حضرمی بود. 20 - قبیله ضباب و رئیس آنها ذوالجوشن بود. 21 - بنی اسد و رئیس آنها ضرار بن ازور بود. 22 - بنوحارث بن کعب و رئیس آنها یزید بن عبدالمدان بود. 23 - بنی تمیم و رئیس آنها عطارد بن حاجب و زبرقان بن بدر و قیس بن عاصم و مالک بن نویره بود. 24 - بنی نهد و رئیس آنها بولیلی خالد بن صعب بود. 25 - کنانه و رئیس آنها قطن و انس پسران حارثه از بنی علیم بود. 26 - و همدان و رئیس آنها مسلمه بن هزان حدانی بود. 27 - باهله و رئیس آنها مطرف بن کاهن باهلی بود. 28 - بنی حنیفه و مسیلمه کذاب با آنها بود. 29 - قبیله مراد و رئیس آنها فروه بن مسیک مرادی بود. 30 - مهره و رئیس آنها مهری بن ابیض بود.

که از برگ خرما بافته شده و اثاث البیت پیغمبر صلی الله علیه و آله همان بود که در گذشته وجود داشت.

فتح بی غرور، کار انبیا است نه کار آپولو و فاتحان کرۀ ماه است که با وجود همسایگی، آوارگان عرب را در صحرای فلسطین باز هم نمی بینند.

فتح بی غرور(1) کار عیسی و محمّد است که بر زبر چهارمین آسمان هم بر می شوند و مع ذلک مورچگان زیر پا را هم باز می بینند و مثل علی علیه السلام جانشینان او، می گوید:

«والله لو اعطیت الاقالیم السبعه بما تحت افلاکها علی أن اعصی الله فی نمله، اسلبها جلب شعیره ما فعلته.»(2)

(ورژیل) این وضع درباری او در مدینه برای پذیرایی از بیگانگان بود که بهت آور است.

مؤلف گوید: و با در نظر گرفتن اموالی که بر اهل مکه تقسیم کرد و به آن ها همه چیز داد، ولی خود و اقطاب دعوتش هیچ برنگرفتند و انصار هم قلیل و اقل قلیلی برگرفتند، بیشتر بهت آور است.

خود هیچ برنگرفت و دستی به آن اموال آلوده نکرد، بلکه دست خود را با آبی که قبل از تقسیم خواست شست و معلوم شد که معنی دست شستن چیست؟

در سال هشتم این وضع فتح مکه انجام گرفت و سال نهم سال وفود و

ص:535


1- (1) فتح بی غرور عنوان نامه ای بود که در موقع ورود آپولو 11 در کرۀ ماه، من به نیکسون رئیس جمهور وقت آمریکا مخابره کردم، ضمیمۀ کتاب بیت المقدس چاپ شده.
2- (2) نهج البلاغه: خطبه 215.

نمایندگان بود(1) آن سال را عام الوفود می نامند.

وفد یعنی هیئت و گروهی که به نمایندگی به عنوان سفیر به دیاری یا درباری می روند. وفود جمع آن است.

ص:536


1- (1) وقت مباهله کی بوده از سال دهم. ناسخ اشتباه کرده که گوید: روز 24 ذیحجه در صورتی که باید 24 ذیقعده باشد، چون ص 482 می گوید: علمای شیعه و مفسران اثنا عشریه از برآء بن عارب و جابر بن عبدالله انصاری و سلمان و ابوذر و عمار و حذیفه وجز اینان حدیث کنند که نصارای نجران چنان که ذکر شد با رسول خدا صلی الله علیه و آله کار به مصالحه کردند و ادای حله و دیگر چیزها بر ذمت نهادند و جبرئیل فرود شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله را به حج وداع فرمان آورد و پیغمبر صلی الله علیه و آله آهنگ حج کرد و علی را سفر یمن فرمود تا آن حله ها را مأخوذ دارد و چون به آهنگ حج از مدینه بیرون شد، مکتوبی به علی فرستاد که من آهنگ مکه نمودم و تو باید بعد از انجام امر، طریق مکه گیری و در آن اراضی مرا دیدار کنی، پس علی علیه السلام آن حله ها را که مأخوذ داشته بود حمل کرد و با جماعتی که ملازمت رکاب داشتند راه مکه پیش داشت و در میقات اهل یمن احرام بست و چهل و چهار شتر از بهر هدی قربانی براند و در آن وقت حج مفرد وقارن بود و کس از حج تمتع آگهی نداشت، بعد از رسیدن رسول خدا به مکه و رساندن این آیه (وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَهَ لِلّهِ) پیغمبر صلی الله علیه و آله مردم را خطبه کرد و احرام به حج بست و همی خواست عمره را در حج برد و مردم را بیاگاهانند که آن را که هدی نباشد محل شود، یعنی از احرام درآید عمر خطاب و جمعی سر بر تافتند و گفتند: ما از احرام درآئیم و با زنان خویش درآمیزیم و آب از سرما می چکد و رسول خدا علیه السلام در احرام باشد و اشعث و اغبر باشد، مع القصه: چون علی علیه السلام برسید، پیغمبر صلی الله علیه و آله شاد خاطر شد و از رنج راه او پرسیدن گرفت، عرض کرد: یا رسول الله! احرام به احرام تو بستم. می بینید که تصریح است که شروع به حج پس از مباهله بوده و اگر مباهله در سال دهم در بیست و پنجم ذی الحجه باشد، بعد از حج خواهد بود. «صحیح البخاری: 149/2»

در این سال حادثۀ بهت آوری در داخله زندگانی شخصی پیغمبر صلی الله علیه و آله پیش آمد که شایع شد که پیغمبر صلی الله علیه و آله زن های خود را طلاق داده و سبب آن بود که: پیغمبر صلی الله علیه و آله گرفتار مطالبه زن های خود شد، امهات المؤمنین با کشمکش از او دنیا خواستند و این منجر به کناره گیری پیغمبر صلی الله علیه و آله از زوجات طاهرات شد، اما خدیجه و دخترش فاطمه علیها السلام هرگز چیزی از پیغمبر صلی الله علیه و آله با فشار نخواستند، بلکه همه چیز را از ثروت خود و حتی می گویند: آسمان و زمین خود را در اختیار پیغمبر صلی الله علیه و آله گذاشتند.

قالوا و ما فعلوا و أین هم من معشر فعلو و ما قلوا(1)

تاریخ - و سیر - و تفاسیر همه می گویند: در این سال پیغمبر صلی الله علیه و آله از زوجات طاهرات کناره گرفت و سوگند یاد کرد که یک ماه با آنها خلطه و آمیزش ننماید، اما در شهر شایع شد که طلاق داده و این، آن قدر وحشت آور بود که از وحشت هجوم دشمن بر شهر بیشتر موحش بود، سبب این را چند چیز ذکر کرده اند که شاید هر یک و همه بی تأثیر نبوده اند.

نخست آن که: این زنان از پیغمبر صلی الله علیه و آله چیزی چند به نفقه و کسوه مطالبه کردند که نداشت، لاجرم خاطر مبارکش کدورت یافت.

و کار به آنجا کشید که شهرت یافت که پیغمبر صلی الله علیه و آله زنانش را طلاق داده؛ تا ابوبکر آن روز در سرای رسول خدا صلی الله علیه و آله همین که درآمد، جماعتی را در آنجا دید که انجمن کرده اند.

ص:537


1- (1) تفسیر غرائب القرآن و رغائب الفرقان: 289/5.

مسند امام احمد حنبل به شرح الفتح الربانی: 23/18 گوید:

باب -(یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ إِنْ کُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیاهَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها فَتَعالَیْنَ أُمَتِّعْکُنَّ وَ أُسَرِّحْکُنَّ)1

از جابر بن عبدالله بازگو کرده گوید:

«ابوبکر آمد، اذن دخول بر پیغمبر صلی الله علیه و آله خواست.

و مردم بر درب خانه نشسته بودند و اذن نیافت و هیچکس را رخصت شرفیابی نبود. و این از بهر آن شد که زوجات طاهرات از نفقه خویش بر زیادت مطالبه کردند.

ام سلمه رضی الله عنها - برده خواست یا (پرده خ).

میمونه - حله طلب نمود.

زینب بنت جحش - بردینی (برد یمنی خ).

ام حبیبه - جامۀ سحولی (سحولیه ثوب ابیض نقی و لا یکون الا من قطن).

حفصه - جامه مصری.

جویریه - چادری.

سوده - گلیمی.

بدین گونه هر یک چیزی خواسته بودند.

گوید و رسول خدا صلی الله علیه و آله را هیچ از این ها نبود، رسول خدا صلی الله علیه و آله را ناخوش آمد قسم یاد کرد که یک ماه از زنان هجران کند و از صحابه نیز کنار بماند، از هر

ص:538

دو سرباز زند.»(1)

سر ز هوا تافتن از سروری است ترک هوا قوت پیغمبری است(2)

و در آن وقت 9 زن به حکم رسول خدا صلی الله علیه و آله بودند - پنج از قریش و باقی از قبایل دیگر.

اعراض رسول خدا صلی الله علیه و آله به قدری در مدینه اثر شدید گذاشت که عمر می گفت:

من منزلم در عالیه مدینه بود و در همسایگی خود از انصار مصاحبی داشتم که هر گاه من از حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله غایب بودم، او برای من خبرهای وحی تازه و غیر وحی را می آورد و هرگاه او غایب بود، من برای او خبرها را می آوردم، روزی که من به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله می رفتم و شب که گرد هم می آمدیم هرتازه ای را به هم خبر می دادیم.

و از طرف دیگر خبر برای ما آورده بودند که: یکی از پادشاهان غسان شام و سوریا به جنگ با ما آماده است، دلهرۀ آن را داشتیم، فکر آن تمام اندیشه ما را پر کرده بود تا روزی همسایۀ من علی الصباح در را کوبید؛ من سراسیمه دویدم؟

او گفت: خبر مهمی در شهر رخ داده که من خواستم تو را آگاه کنم؟

گفتم: مگر ملک غسانی که تصمیم جنگ ما را داشت با سپاه آمده است؟

گفت: نه، این نیست، ولی پیغمبر صلی الله علیه و آله زن های خود را طلاق گفته و این

ص:539


1- (1) التبیان: 334/8؛ احکام القرآن، ابن عربی: 550/3.
2- (2) نظامی گنجوی.

صدمه اش بر اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله کمتر از لشکر غسان نیست.

عمر وحشت زده برخاست و به شهر آمد.

و به روایت دیگر گوید: بعد از جنگ تبوک بودیم تا یک روز خبر شدیم که قبیلۀ غسان و پادشاهان شام اسبان را نعل می زنند و تصمیم جنگ با ما را دارند.

عمر گفت: مرا همسایه ای بود انصاری، نماز شام، وی را گفتم که خبر داری که حادثه ای عظیم اتفاق افتاده است؟ گفت: آن چیست؟

گفتم: ملک غسان قصد حرب ما را دارند؟

گفت: عظیم تر از آن حادثه اتفاق افتاده است.

گفتم: آن چیست؟

گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله جملۀ زنان خود را طلاق داده است.

من گفتم: سبحان الله! این همان است که من به حفصه گفتم و از من نشنید و اکنون درافتاده است، بر دیگر روز بیامدم، حفصه را گفتم: آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله شما را طلاق داده است؟

گفت: نمی دانم، الا این که از ما مفارقت کرده و در مشربه ام ابراهیم رفته، آنجا را انتخاب فرموده و بنشسته است، من بیامدم رسول خدا صلی الله علیه و آله را، رماح(1) غلامی بود سیاه، بر در گفتم:

در رو و بگو که عمر بر در است، دستور باشد تا که درآید؟ غلام در رفت و

ص:540


1- (1) رماح - یا رباح.

بیرون آمد و گفت: گفتم، جواب نداد، من برفتم به نزدیک منبر بنشستم. مرا قرار نبود، دیگر باره بیامدم و غلام را گفتم: دستوری خواه، در رفت و بیرون آمد و گفت: گفتم، جوابی نداد. من برفتم تا سه بار، برفتم و باز آمدم به بار سوم دستوری داد، در رفتم و سلام کردم، رسول خدا صلی الله علیه و آله بر حصیری خفته بود و آن حصیر در پهلوی وی اثر نهاده بود.

گفتم: یا رسول الله! آیا زنان را طلاق داده ای؟

گفت: نه. گفتم: الله اکبر، و آن حکایت که مرا با زن خود رفت و با حفصه بگفتم: رسول خدا صلی الله علیه و آله بخندید.

گفتم: یا رسول الله! دستور باشد تا زمانی در خدمت تو باشم، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: روا باشد.

من نگریستم در آن خانه، چیزی ندیدم مگر سه پوست گوسفند.

گفتم: یا رسول الله! اگر دعا کنی تا خدای تعالی معیشت بر امت تو فراخ گرداند، چنان که بر فارسیان و رومیان کرده است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله برنشست و فرمود: یا ابن الخطاب! تو در شکی، نمی دانی که ایشان قومی اند که آنان را دنیا معجل کرده اند و لذات و طیبات ایشان در دنیا است «اتزعم انّها کسروانیّه؟»

پس گفتم: یا رسول الله! استغفار کن برای من.

بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: من قسم یاد کرده ام که یک ماه پیش این زنان نشوم.(1)

ص:541


1- (1) تحفه الاحوذی: 159/9-161؛ فتح الباری: 250/9.

فقه الحدیث: پس قسم بر مفارقت زنان در مواقع چنین جایز است.

تاریخ می گوید: مع القصه ابوبکر نیز دستوری یافت و به سرای رسول خدا صلی الله علیه و آله درآمد. سخت پیغمبر صلی الله علیه و آله را اندوهگین یافت، چندان که به هیچ گونه سخن نمی کرد.

عمر در خاطر نهاد که سخنی گوید مگر اندوه رسول خدا صلی الله علیه و آله بشکند.

پس گفت: کاش حاضر بودی و نظاره می کردی که چگونه بر گردن زوجۀ خود (خارجه) زدم، آن گاه که از من نفقه طلب کرد.

ابوبکر بر پای خواست و گردن عایشه را با سیلی بزد.

و عمر گردن حفصه را بکوفت.

و هر دو تن دختران خویش را عتاب کردند که چرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله آن ثروت یا کالا طلب کنند که حاضر نیست.

ایشان گفتند: سوگند به خدا که از این پس از رسول خدا صلی الله علیه و آله چیزی نخواهیم خواست.

تاریخ، دنبالۀ روایت را چنین آورده که:

«بالجمله؛ رسول خدا صلی الله علیه و آله از زنان رنجیده خاطر گشت و عزلت گزید و در کوشکی که یک دریچه به سوی مسجد فراز داشت سکون اختیار کرد و این کوشک خزانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله و گنج خانۀ آن حضرت بود و رماح را که غلامکی سیاه بود، فرمان داد که بر در کوشک حاضر باشد و هیچ کس را بی اجازه رخصت باز نگذارد و از این روی این خبر در مدینه چنان سمر گشت که پیغمبر صلی الله علیه و آله زنان خود را طلاق گفته.

ص:542

چون عمر این بشنید به مسجد شتافت، آنجا جماعتی از صحابه را نگریست که به این خبر اندوهگین شده اند و سخت می گریند، لختی با ایشان بنشست پس غم آگین برخاست و طریق کوشک را پیش داشت و رماح را گفت: دستوری بخواه تا من درآیم او برفت و باز آمده گفت: از بهر تو رخصت بار خواستم، هیچ پاسخ نشنیدم.

عمر از مراجعت ناگزیر افتاد و باز شتافته، دیگرباره به میان اصحاب آمد و زمانی با ایشان نشست و همچنان بر در کوشک آمد و رماح از بهر او خواستار «بار» شد و پاسخ نیافت؛ در کرت سوم نیز چون بار نیافت، فریاد برداشت که ای رماح! تواند بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله را گمان افتاده باشد که من شفاعت حفصه خواهم کرد، لاوالله اگر فرمان کند سر حفصه را از تن دور کنم. این بگفت و باز شد.

رماح از قفای او ندا در داد که ای عمر! باز آی که رخصت «بار» یافتی.

پس عمر در کوشک درآمد و نگریست که رسول خدا صلی الله علیه و آله لنگوته(1) بسته و پهلوی خود را بر حصیری از لیف خرما نهاده، تکیه بر وساده ای که هم از لیف خرما آکنده بود باز داده.

پس عمر سلام داد و بر سر پا ایستاده عرض کرد:

یا رسول الله! آیا زنان خود را طلاق داده ای؟

ص:543


1- (1) لنگوته به ضم اول و سکون ثانی و گاف فارسی و واو رسیده و فتح فوقانی، لنگی باشد کوچک که درویشان و فقیران بر میان بندند.

فرمود: طلاق نگفتم.

عمر (به صدای بلند) گفت: الله اکبر، چنان که بانگ او را ام سلمه اصغاء فرمود و دانست که عمر با رسول خدا صلی الله علیه و آله سخن درانداخته.»(1)

به روایتی عمر عرض کرد که: «اصحاب سخت گرفته خاطرند که مبادا زن های خویش را طلاق گفته باشی، اگر فرمان باشد بروم و اصحاب را شاد خاطر کنم.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر می خواهی چنان می کن.

آن گاه عرض کرد: اگر دستوری باشد برای انس خاطر مبارک، سخنی چند به عرض برسانم.

چون رخصت یافت عرض کرد: که ای رسول الله! در مکه ما را بر زنان خویش غلبه بود، چون به مدینه آمدیم، زنان ما دیدند که مردم مدینه مقهور زنان خویش اند، زنان ما نیز طریق ایشان رفتند و بر ما چیرگی یافتند.

این هنگام پیغمبر صلی الله علیه و آله تبسمی فرمود.»(2)

«عمر آن گاه گفت: با زن خود روزی سخن خشن گفتم و او با من جواب بازپس گردانید. این بر من سخت افتاد. او گفت: چندین تافته مشو، اینک زن های پیغمبر صلی الله علیه و آله و به روایتی دخترت حفصه، سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله را بازمی گرداند و رقت باشد که از نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله، زنان او به خشم هجرت می گیرند.

ص:544


1- (1) فتح الباری: 251/9.
2- (2) فتح الباری: 252/9.

گفتم: ناکام باد حفصه و هر که چنین کند.

پس حفصه را طلب کردم و از در پند و اندرز بدو گفتم: مگر ندانسته ای که خداوند غضب کند آن کس را که رسول او را به غضب آورد.

زنهار سخن او را برمگردان و از نزد او به خشم بیرون مشو و چیزی طلب مکن و هر چه بدان حاجت افتد از من بخواه و هرگز خود را با عایشه قیاس مکن، موقعیت او نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله تو را مغرور نکند و گول نزند.

در این سخن هم رسول خدا صلی الله علیه و آله تبسمی فرمود. مع القصه: اندک اندک رنجیدگی خاطر رسول خدا صلی الله علیه و آله زدوده گشت و چنان بخندید که دندان های مبارکش دیدار شد.

بعد از آن عمر نشست و در آن کوشک که خزانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله بود نظاره افکند؛ چندان که نظر کرد چیزی جز مقداری جو (نزدیک به یک صاع) ندید و همانند وزن آن از قرظه؛ برگی است که با آن پوست را دباغی می کند و پوستی چند نیز دباغی نشده نیز آویخته بود.

عمر بگریست. عمر تا به حال داخل این حجره طاهره را ندیده بود، اکنون از دیدن آن وضع به گریه افتاد.

می دانید عمر برای کم چیزی رقت می کرد و به گریه می افتاد ولکن زندگانی داخلی پیغمبر صلی الله علیه و آله در چنان تنگدستی بود که ابصار و اسماع، چشم ها و گوش های بیننده و شنونده را جریحه دار می کرد و آزار می داد؛ درعین حال که قوت نفس پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن قناعتی بود که بصائر و قلوب بیننده را سیر و پر از بی نیازی.

ص:545

خشت زیر سرو بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی(1)

عمر از وضع ظاهری حجرۀ طاهره آن قدر تحت تأثیر رفت و رنج برد که بر قلبش فشار آمد و گریست.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: یابن الخطاب! گریه چرا؟

عمر عرض کرد: یا رسول الله! تو رسول خدایی و این خانه خزانۀ توست، من این وضع و این اثاثیه و این اشیاء را معاینه کردم و این حصیر را نگریستم که بوریا در بدن تو اثر گذاشته و حال آن که قیصر و کسری در بالش حریر می غلتند و غرفۀ نعمت هستند و به رفاهیت زندگانی می کنند، چرا از خدا نخواهی که تو را و امت، نعمت فراوان دهد.»(2)

(خ) چنان می نماید که عمر از ورود سفرای قبایل پیاپی و آمدن نمایندگان و وفود، از هر طرف از اقطار جزیره العرب و خلعت دادن پیغمبر صلی الله علیه و آله به آنها در همین سال از طرفی شبیه به دربار پادشاهان است که قبض و بسط و رتق و فتق امور مملکت در اینجا می شود و از طرفی دیگر اوضاع زندگانی داخلی پیغمبر صلی الله علیه و آله چنان است که حفصه یا زینب گفته بود که: اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله نبود ما خواستگار از اکفاء وخویشان داشتیم و در یک موقع تقسیم گوشتی را برای زنان فرمود و مهم همه را فرستاد، زینب بنت حجش رضی الله عنها سهم خود را پس داد بر سهم

ص:546


1- (1) حافظ شیرازی.
2- (2) فتح الباری: 252/9؛ صحیح مسلم: 189/4.

او افزودند و فرستادند.

و عایشه می گوید: که گاهی ماه به ماه می گذرد که در خانه ما گوشت خورده نمی شد، بیشترین خوراک ما احمرین (نان و خرما) بود.

فاصله بین زندگانی پرتجمل قیصر و کسری با زندگانی بسیط و سادۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله، ویژه با این داخله تهی از طلا و نقره و از کالا، ولی پر از مغز و غنی فاصله زیاد است و خوب شد که عمر، شخص عمر، در این غرفه با این حال و با این وضع را پیغمبر صلی الله علیه و آله ببیند و سخن کسری و قیصر در کار آید، زندگانی پرتجمل کسری و قیصر و فاصلۀ دول استثمارگر که در کشورهای دیگران طلاهای معادن آنجا را به دست اهالی بومی سیاه آنجا از عمق هزار متر و بیشتر استخراج می کنند و بعد دستبند طلایی به دست آنها می زنند که نروند و در موقع بیرون آمدن از کارگاه های عمیق زمین، آنها را لخت و عور به صف وامی دارند که دست ها را بالای سر نگه دارند و سراپا لخت، سراپا بایستند تا بازرسان آنها را کنترل کنند، بعد بیرون روند، فاصله زیاد است، چون از عوائد آنان (ده ها رقاصخانه ها، کاباره ها می سازند.(1))

پیغمبر صلی الله علیه و آله را کافی بود که جواب را همین بدهد که فاصله ما پیامبران خدا با پادشاهان کسراها و قیصرها زیادتر از زیاد است؛ چنان که فاصله قیصرها هم با دول استعمارگر زیاد است، ما حیات می دهیم آنها حیات می گیرند.

خلاصه می شود در این جمله که: هر جا نعمتی موفور و فراوان بود در پهلوی

ص:547


1- (1) نقل از روزنامه اطلاعات تحت عنوان: (بر بشریت باید گریست)

آن حقی تضییع شده هست و خواهد بود. مسئولیت از حقوق تضییع شده نوبت نمی دهد که نعمتی را ما موفور و فراوان داشته باشیم و گذشته از آزادی حقوق خلائق و خالق که عدل است و خدا حامی عدل است، ما با احسان خود بیش از حق ثابت زیردستان به زیردستان احسان می کنیم.(1)

و خلاصه آن که: تفاوت بین ما و آنها، آن احسان ما است که ما دیبا زیر پای همقطاران می گستریم و خود ما کرباس می پوشیم.(2)

کاخ ما کوخ است و حجراتی بیش نیست و آنها کرباس زیر پای مردم را هم برمی چینند تا دیبا و حریر برای خود و اعقاب خود و آیندگان موهوم خود آماده داشته باشند.

آیا دیگر صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله و زوجات طاهرات پیغمبر صلی الله علیه و آله غیر از این پنج تن، این مفاهیم عالیه را از زندگانی ساده پیغمبر صلی الله علیه و آله می فهمند که از طرفی پر ارزش و بخشش است، یعنی بر مردم، و از طرفی خود ساده منش است، حتی کاخ آن حجراتی گلین است نه کاخ کرملین و آیا اگر بفهمند تا مرحلۀ عمل حاضرند با پیغمبر صلی الله علیه و آله پا به پا بیایند.

اگر بودند که این اتفاق در خانوادۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله نمی افتاد و خوب شد که عمر،

ص:548


1- (1) ینشر دیباجا علی صحبه و هم اذا ما نشروا کربسوا «المناقب، ابن شهر آشوب: 367/1»
2- (2) خشت زیر سرو بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی «حافظ شیرازی»

شخص عمر، با پیغمبر اعظم رهبر صلی الله علیه و آله در این حجره همدیگر را ببینند، چون عمر عنقریب مقتدر جهان خواهد شد و خزانه های کسری و قیصر در زیر دست او تقسیم می شود.

به هر حال پیغمبر صلی الله علیه و آله برای جوابگویی عمر خود را آماده کرد، عمر خود می گوید:

پیغمبر صلی الله علیه و آله برای پاسخ گویی به عمر، پهلو از متکا برداشت و استوار بنشست و فرمود: ای عمر! آیا گمان کرده ای که پیغمبری هم یک نوع خسروانیت است.

باز فرمود: ای پسر خطاب! مگر تو هنوز در شکی و هنوز ندانسته ای که آن زمره مردم فارس و روم را، خدا طیبات آنها را در دنیا به آنها داده!

و به روایتی دیگر فرمود: آیا نمی خواهی که دنیا ایشان را باشد و آخرت ما را؟

این نهیب پیغمبر صلی الله علیه و آله عمر را چنان پرواز داد و بلند همت و خاک نشین کرد که در ایام فتوحات در شرق و غرب اسلام، از سال سیزدهم تا 23، همه روزه، نیمروز را به استقبال خبرهای فتوحات شرق، و نیمروز دیگر را به استقبال خبرهای فتوحات غرب می رفت، یعنی همه روز خبر فتح دریافت می کرد، لکن آنجا روی خاک می نشست یا می خوابید تا قاصد و پیک را پیش از ورودش در شهر دریابد و با این که در فتوحات دو امپراطوری عظیم روم و فارس را جزو قلمرو اسلام کرده بود، باز همین که در مجمع خواص مسلمین پرسید که: من نمی دانم که خلیفه ام یا ملکم؟

یعنی که اگر خلیفه باشم خوشحال باشم و اگر ملک باشم، نه.

سلمان فارسی گفت: من می دانم، تو اگر در مشرق و مغرب عالم درهمی از

ص:549

آنچه می گیری و از آنچه مصرف می کنی به ناحق بگیری و یا به ناحق بدهی تو ملکی وگرنه خلیفه ای.

عمر گریست(1) و آیا گریۀ او از این تفصیل و پاسخ سلمان برای چه بود؟(2)

آیا برای مسئولیت خود در برابر حتی درهمی گریست که او را از مقام خلافت سقوط می دهند، فکیف که: او تقسیم را بالسویه نمی کرد و هشت طبقه قرار داده بود، یا از این گریست که مبادا ملک باشد.

به هر حال: برای این خدشۀ سلمان، فشاری در خود احساس کرد که گریست.

و در این زمان ما در آمریکا از قضیۀ واتر گیت که رسوایی آن به قدر یک دنیایی جا را گرفت، رئیس جمهور آمریکا نیکسون در خود نگریست و نگریست و عجبا که عمر را با این زهد عمری، پیغمبر صلی الله علیه و آله در قضیۀ مباهله با نصاری به همراهی نیاورد و او را جزء (أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ)3 در حساب نیاورد، بلکه ابوبکر را هم نیاورد. با این که تقسیم را بالسویه می کرد؛ زیرا اینها اگر خار به پای آنها می رفت تا قلۀ «اورست» رضای خدا و امرا و در همه حال بی خدشه و بی مزاحمت پا به پای پیغمبر صلی الله علیه و آله نمی آمدند و زن های پیغمبر صلی الله علیه و آله زوجات طاهرات را هم همراه نیاورد؛ زیرا آنها هم پا به پای پیغمبر صلی الله علیه و آله تا قلۀ رضای خدا و امرا و در همه حال نمی آمدند.

ص:550


1- (1) تاریخ طبری در پایان نامه احوال عمر و تفسیر کازرونی در آیه «خلیفه فی الارض».
2- (2) کنز العمال: 567/12؛ حدیث 35777؛ تاریخ الطبری: 279/3.

به همین دلیل که الان کار بین آنها و پیغمبر صلی الله علیه و آله به آنجا کشیده که پیغمبر صلی الله علیه و آله با جاذبۀ پیمبرانه، نتوانست آنها را زود به خود جذب کند، یک ماه تمام طول کشید تا آنها به جاذبۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله به پیغمبر رسیدند، تا طلاق آنها شایع شده و همان سبب شده که در این خلوتخانه، عمر نهیب پیغمبر را می شنود، گفتگویی است بین پیغمبر صلی الله علیه و آله و عمر از کسری و قیصر و به نظر ما از هر استعمارگر و فاصله و تفاوت هر کدام با دیگر است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله که پیغمبر است، اما عمر در عهد فتوحات از کسری و قیصر بزرگ تر بود که کمتر نبود، روزی از اقتدار شخص اول جهان شد، در آن موقع از اقتدار به حدی بود که کسی در شؤون اقتدار به او نمی رسید، ولی همان را هم از برکت محمّد صلی الله علیه و آله و اسلام می دانست، می فهمید که از شخص خود او نیست، از وضعی است که اسلام پیش آورده که اکنون در این حد از اقتدار است که احدی روی زمین بالا دست او نیست.

در سفر حج که خود از طرفی به حج می رفت و از طرفی قشون برای فتح نهاوند اعزام می کرد، به وادی رسید که در ایام پیش از اسلام در آنجا شتر می چرخانده و می دید که پس از اسلام از برکت محمّد صلی الله علیه و آله، اکنون در این حد از اقتدار است که احدی روی زمین بالا دست او نیست.

طبری به اسناد از سعید بن مسیب بازگو کرده گوید:(1) در سفر حج همین که عمر در وادی ضجنان رسید، چشمش به آن وادی افتاد، خاطره های ایام تلخ

ص:551


1- (1) تاریخ الطبری: 286/3.

شترچرانی خود را در ایام جوانی در این وادی به یادآورد با وضع شوکت خلافتش امروز که ملک الملوک است؛ سلاطین عرب و غیر عرب به او رجوع می کنند و او به کسی رجوع نمی کند و احتیاج ندارد که بکند گفت: خدایی جز خدای علی عظیم نیست، به هر کس هر چه بخواهد عطا می کند.

من روزهایی قبل از اسلام در این وادی شترهای خطّاب را (یعنی پدر خودش را) می چرخاندم، آن روز مدرعه پشمین (کَپَنَک)(1) پوشیده بودم (چوپان ها و ساربان ها برای این نوع لباس نامی دارند).

پدرم خطّاب، مرد سنگدلی بود هر گاه به عمل می پرداختم مرا خسته می کرد و هرگاه کوتاه کوتاه می آمدم، مرا تازیانه می زد.

و امروز به برکت اسلام و محمّد صلی الله علیه و آله روز به شب می رسد که بین من و خدا احدی نیست که من محتاج مراجعۀ به او باشم.

اینها را از برکت اسلام و اسلام را از برکت محمّد صلی الله علیه و آله می دانست.

سپس شعری خواند که: همه اینها زوال پذیرند. این معرفت هم از برکت محمّد صلی الله علیه و آله به او رسیده بود، خوب شد که این شخص پیغمبر صلی الله علیه و آله را این نوبه متارکۀ زوجات طاهرات به این وضع دید و تأثیر نفس پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن خلوتخانه، عمر را منقلب کرد و از در معذرت درآمد، و از پیغمبر صلی الله علیه و آله خواستار شد که برای این لغزش او طلب آمرزش کند و گفت:

«رضینا بالله ربا و بالاسلام دیناً» این را گفت و از غرفه به زیر آمد و بر در مسجد بانگ برداشت

ص:552


1- (1) کپنک: جلیغه نمدی ضخیم که در قدیم جنگجویان و سوارکاران می پوشیدند.

که رسول خدا صلی الله علیه و آله زنان خود را طلاق نداده است، بعد در خلوت به اطلاع خواص رسانید که پیغمبر صلی الله علیه و آله می گوید: چون زن ها از من دنیا خواستند و من نداشتم، قسم یاد کرده ام که یک ماه از آنها برکنار باشم تا خدا تکلیف را روشن کند؛ اصحاب مشورت کردند که خواسته های زن های پیغمبر صلی الله علیه و آله را از این به بعد اصحاب به عهده بگیرند تا که زنان زوجات طاهرات مبادا پیغمبر صلی الله علیه و آله را آزرده بکنند.

و قرار شد که ابوبکر و عمر، این مطلب را به عموم زوجات طاهرات برسانند، آن دو تن هم حرکت کردند برای احترامات امهات المؤمنین به حجرۀ هر کدام شرفیاب می شدند، خاطر آنها را شاد می کردند، از این که توانسته اند اطلاع به دست بیاورند که طلاق در کار نیست و بعد نقشۀ مصلحانۀ خود را به عرض می رساندند و به عهده می گرفتند که خواسته ها را از ما بخواهید و ما به عهده داریم که بدهیم، زوجات هم قبول می کردند، این دوتن دور زدند و بر همه زوجات طاهرات این کار را با سرفرازی فیصله دادند.

البته عمر در این میان خود را فاتح می دانست و بر زنان ذی حق می شمارد با ناز و تبختر گردش می کرد، تا بر ام سلمه رضی الله عنها وارد شد و خدمات خود را در کسب اطلاع به عرض رساند و تعهدات خود را هم گفتند که زنان هر چه خواسته می خواهند و هر چه حاجت افتد، از پیغمبر صلی الله علیه و آله نخواهند و از آنها بخواهند.

ام سلمه به عمر نهیب زد که: این سفره را برچین، ای عمر! در همه کارها

ص:553

دخالت کرده ای، اینک می خواهی میان پیغمبر صلی الله علیه و آله و زنان او هم مداخله کنی.(1)

البته ما هر حاجت پیش آید، باید از او بخواهیم که شوهر ما است، از شما به چه مناسبت چیز بخواهیم؟

این اقتدار ام سلمه از این بود که موقعیت ام سلمه در میان زنان استثنائی است.

هر چند عمر به واسطۀ خویشی مخصوص با او، آنجا به عقیده اش ناز و تبخترش بیشتر فروش داشت، اما چون شخصیت ام سلمه فوق العاده بود، پدرش ابوامیه مخزومی چنان بود که در هر قافله که وی همراه قافله بود باید کسان توشه همراه خود برنگیرند، از این جهت او را به قلب «زاد الرکب»(2) می نامیدند. عاتکه دختر عبدالمطلب زن ابوامیه و مادر برادران ام سلمه عبدالله و زهیر است.

ام سلمه از جنبۀ شخصی هم متمول بود، وقتی پیغمبر صلی الله علیه و آله از ام سلمه خواستگاری کرد و ام سلمه تعلل کرد، واسطه به ام سلمه گفت: مردم می گویند چون ام سلمه از پیغمبر صلی الله علیه و آله مالدارتر است و خودش جوان تر است، از این جهت از ازدواج با پیغمبر صلی الله علیه و آله سرباز می زند، بنابراین ام سلمه پذیرفت. اینک ام سلمه همان اریحیت و غرور را دارد، عمر را برای ملاقات با او برگزیده بودند چون عمر خویشاوندی با او داشت سفره را رنگین نشان داد؛ ولی ام سلمه به عمر نهیب زد که این سفره را برچین (تا آخر). شوکت عمر را در هم شکست عمر برگشت سرکوفته و منتظر ماندند تا چه پیش آید و خدا چه حکم کند تا آن که سر 29

ص:554


1- (1) صحیح البخاری: 47/7؛ مجمع الزوائد: 10/5.
2- (2) الاستیعاب: 868/3؛ کتاب المحبر: 177.

روز آیۀ تخییر آمد که به سرفرازی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سرفرازی ازواج طاهرات کار برگزار شد بی سرشکستگی برای کسی، اختیار را به بانوان داد که:

ای پیغمبر صلی الله علیه و آله! بگو به زنان خود که: اگر شما دنیا را می خواهید و زینت دنیا را، بیایید تا شما را بهرۀ کافی جمیل از دنیا بدهم و سر دهم و رها کنم به خوشی سر خود گیرید و بروید و اگر شما خدا را و رسول او را و آخرت و دیگر سرا را بخواهید، پس (صبر کنید و مادری برای مؤمنان بکنید) خدا برای نیکوکاران شما اجری عظیم آماده فرموده است.(1)

این آیه به بی صبری اهل مدینه خاتمه داد و تخییر برای زنان آمد که بار مسئولیت از دوش همه برداشته شد.

نه سنگینی نفقه و تحمل مسئولیت به عهده کس ماند و نه دشواری بار ننگین طلاق که بر عمر و ارباب غیرت سنگین تر از ورود پادشاهان غسان بود.

همه بر عهدۀ خود زن ها افتاد.

اینک آنها هستند و اختیار خودشان و انتخاب خودشان، اکنون با این انتخاب یا «رشد خود» را اثبات می کنند که زهی افتخار زنان که لایق همسری با پدر امت و به پایه ای هستند که برازنده اند مادر امت گردند و راحتی و آسایش خویشتن و آرامش خود را به نفع تکثیر «امت» صرف کنند و در این موقع که سفرا و وفود و هیئت های نمایندگان قبائل عرب می آیند.

ص:555


1- (1) (یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ إِنْ کُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیاهَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها فَتَعالَیْنَ أُمَتِّعْکُنَّ) «احزاب (33):28»

پیغمبر صلی الله علیه و آله دستش باز باشد و بتواند آنها را با خلعت برگرداند، مادران امت خود کرباس بپوشند تا پیغمبر صلی الله علیه و آله بتواند دیبا بر تن سفراء و تازه مسلمان ها بپوشاند.

و اگر طلاق را خود خواستند، دیگر برکسی سنگین نیست که پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را طلاق دهد و سر دهد؛ چون آنها خود خواسته اند و دیگر بر ابوبکر و عمر حزازتی و منقصتی نیست که بگویند: پیغمبر صلی الله علیه و آله دختر آنها را دور افکنده.

اما اگر طرف خدا را انتخاب کنند معجزه کرده اند که زینت دنیا را طومار در هم پیچند، این معجزه است: زن و گذشت از حلی و حلل دنیا. این بسی افتخار آمیز است که زنان (زوجات طاهرات) در صف رهبران آمده و در مقام لایق رهبری وارد شده اند.

چنان که مردان انصار و مهاجر رضی الله عنهم (مهاجرین) در گذشت از وطن و هجرت و در انصار، گذشت در موقع تقسیم غنایم هوازن و پذیرائی عمرانه از پیغمبر صلی الله علیه و آله و گذشت از غنایم چنین با یک جهش و پرش و گذشت، چنین پروازی کردند و مردان انصار در تمام عمر در پذیرایی از پیغمبر صلی الله علیه و آله چنان پروازی کردند که تا مقام والای ملائکه بر شدند که ریزش بر مردم داشته باشند و توقع فیض گرفتن نداشته باشند.

ازواج طاهرات، بانوان حرم وحی، از آشیان عنقا این همت را یافتند که همقطاری با پیغمبر را داشته باشد تا ام المؤمنین باشند یعنی مادر امت گردند و مادری بر مؤمنان کنند و خصایل مادر فداکار بر فرزندان را احراز کرده باشند؛ تا اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله برای حزب الله پدر است، آنان برای حزب مادر باشند، از راحتی

ص:556

خود و از آسایش و آرامش خود بگذرند، مانند مادران که تا بچه ها را از آب و گل درآورند و پرواز دهند و از آن هم بالاتر در آنها احساس مادری برای عموم جهان و جهانیان باشد.

این آیه آنها را در قلۀ رفیع اختیار داری گذارد که اگر هر طرف را اختیار کرده اند این آیه با یک تکان و جهش، آنها را از قله رفیع اختیار داری به قلۀ رفیع و مرتفع همفکری با پیغمبر صلی الله علیه و آله پرواز داد، اما بعد از یک ماه کناره گیری پیغمبر صلی الله علیه و آله؛ ولی هر چه باشد.

برای ازواج طاهرات این قلۀ رفیع کجا و نفقه خواستن از ابوبکر و عمر کجا، افتخار عظیم همسری با پیغمبر صلی الله علیه و آله و هم پروازی با این نهضت بی سابقۀ جهانی کجا؟ و دریوزگی این در و آن در کجا؟

از حسن اتفاق آن که وقتی پیغمبر صلی الله علیه و آله آیه را بر آنان خواند، همه با حسن انتخاب خود خلائق را شاد کردند و پیغمبر صلی الله علیه و آله را آزاد و خود را در دیدۀ خدا و مردم عزیز و ارجمند کردند، جز یکی از آنها که طلاق خواست و رفت، بعد بدبخت شد، در کوچه های مدینه بعره(1) بر می چید و می گفت: من شقیقه ام یعنی بدبختم.(2)

بعد از این ازواج طاهرات امهات المؤمنین در بقیۀ عمر، هر چند با سفرا و

ص:557


1- (1) بعره: پشگل، سرگین شتر یا گوسفند.
2- (2) اشاره است به فاطمه بنت الضحاک. «المناقب، ابن شهر آشوب: 159/1؛ اعلام الوری: 143؛ بحارالأنوار: 204/22، حدیث 20؛ تاریخ مدینۀ دمشق: 228/3، اسد الغابه: 525/5»

نمایندگان اموال صدقات بیش از بیش به مدینه وارد می شد، دیگر آن وضع تکرار نگردید.

با آن که عایشه روایت می کند که: گاهی ماه به ما می گذشت که در خانۀ ما گوشت خورده نمی گردید، بیشتر خوراک ما نان و خرما (احمرین) بود.

اما ارجمند شدن زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله خواه در زمان حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله و خواه بعد از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله بدین قرار شد.

اما در زمان حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله فتوح البلدان بلاذری می گوید: «خیبر که فتح شد، آن چه سهمیۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله از خیبر بود، مخارج خود و عیالاتش را از آن برمی داشت، آن چه باقی می ماند به فقرای مهاجران تازه وارد می داد.

و نیز می گوید: رسول الله صلی الله علیه و آله به هر یک از زن هایش سالیانه هشتاد وسق خرما و بیست وسق جو از جوی خیبر می داد.

و نیز به اسناد خود از زهری گوید: همین که پیغمبر صلی الله علیه و آله خیبر را فتح کرد سهم خمس خیبر قلعۀ کتیبه بود.»(1)

و اما بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله احترامات آنها در دوران فتوحات به جائی رسید که خلیفۀ ثانی، سال آخر عمرش همه را به حج برد، آنها را در هودج ها می نشانید و فوج سپاهی از جلو و فوج سپاهی از عقب آن هودج ها تشکیل کادر احترامی می دادند، عثمان با فوج جلودار آنان و عبدالرحمن بن عوف با فوج عقب حرکت می کردند، خرج سفر آنها دوازده هزار دینار شد، هر دینار به قیمت امروز هشتاد

ص:558


1- (1) فتوح البلدان: 31/1.

تا صد تومان است.

با آن که عمر در موقع دیگر، خود و پسرش به حج رفتند و خرج آنان دو نفری 12 دینار شد.

در موقع تشکیل دیوان که عمر، مهاجر و انصار را طبقه بندی کرد، برای زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله هر کدام در موقع عطا ده هزار دینار قرار داد و برای عایشه و حفصه هر کدام دوازده هزار دینار قرار داد، برای صفیه خیبریه کمتر قرار داد، ولی عایشه گفت: او را هم باید به قدر سهم بقیه امهات المؤمنین سهم داد، عمر قبول کرد و داد.

نقطۀ عطف:

پیغمبر صلی الله علیه و آله زوجات طاهرات را در قضیۀ مباهله همراه نبرد نه از آن که ارجمند نبودند، بلکه ارجمند بودند، اما مثل فاطمه اطهر علیها السلام و شوهر و پسرانش همقدمی آنها با پیغمبر صلی الله علیه و آله در همۀ مراحل بی چون و چرا تضمین و تأمین شده نبود، حتی مراحل سخت صعود و ارتقای بر قله اورست، فضیلت رضای خدا و اطاعت رسول خدا و حکومت دادن امر او و ارادۀ او تا آنجا بر آن قله بلند پرچم خدا و کلمۀ خدا و دولت خدا را نصب کنند و آتش روشن کنند.

و در مباهلۀ با نصارای نجران این ازواج طاهرات را نیاورد و حتی عمر و ابوبکر را هم نیاورد.

با آن که ازواج طاهرات بالاخره در قلۀ فضیلت (همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله) آمدند. آری آمدند، اما به قیمت خستگی پیغمبر صلی الله علیه و آله و یک ماه مدت توقف و وقتی آمدند؛ در جنبۀ سلبی یعنی رها کردن تعلقات آمدند نه ایجابی مثبت که

ص:559

فیض بخشی باشد، مثل کوهنوردانی که خار به پای آنها رفته و آنها را از راه بازداشته یا به پای تخته سنگی مهیب گیر کرده و از راه مانده اند و پیشتازان که بالا رفته اند، باید به سراغ آنها برگردند و آنها را با طناب بالا بکشند و زخم بندی کنند و خار از پا درآورند و با پای لنگان لنگان، آنها را به قله بالا ببرند.

البته آنان که همقدمی آنها تضمین شده است و مغریات(1) شهوات دنیا و تشریفات اصول اشرافی یا اصول سرمایه داری آنها را نمی فریبد تا از همقدمی با پیغمبر رهبر باز بمانند.

آنها همان پنج تن بودند که: در سابق و نه در لاحق و نه هیچ وقت از عمر خود در اطاعت از پیغمبر صلی الله علیه و آله او را خسته نکردند و متوقف نکردند، بدین حساب آنان افضل از ماسوی هستند، افضل بودن در اینجا به این حساب است که: مثل اعضای بدن مطیع از اراده روح باشند، افضل بودن اینجا به این است که: تعلقات، آنها را از راه حق باز نمی دارد، در راه حق و عدل تعلق را رها می کنند، و بعلاوه از این جنبه های سلبی در جنبۀ اثبات ایجابی، کار خداوندگاری و ذره نوازی و فیض بخشی را دارند.

افضل اند یعنی حق سروری دارند

نه به آن که: عبادت بیشتر کردند به حسب کمیت، تا بگویند: کودکان بالغ چندان عبادتی نکرده بودند، یا زهرا برای فرماندهی قشونی به فرماندهان بزرگ نمی رسند و در طبابت به اطبای بزرگ نمی رسند.

ص:560


1- (1) مغریات: فریبنده، حیله گری، خودبینی.

دکتر رضازاده شفق، در مجلسی از نمایندگان اروپا که به کشتیرانی خود و به هواپیماهای خود با ایده بودند، سخن را به این ختم کرده بود که:

«لا یسعنی ارضی و لاسمائی ولکن یسعنی قلب عبدی المؤمن.»(1) «و انا عند المنکسره قلوبهم.»(2) اگر به هوا روی مگسی باشی و اگر بر آب روی خسی باشی، دلی به دست آر تا کسی باشی، مجلس ساکت شده همه پسندیدند.

وگرنه فاطمه در آن میان بزرگ ترین کشتیبان و خلبان نبود و حسین علیه السلام بزرگ ترین مهندس و یا بزرگ ترین طبیب جراح و نقاش و طراح نبودند، اما در راه علاقه به خدا و خداوندگاری آنها، همان پنج تن پیشقدمان بودند و فاطمه اطهر در آن میان بود؛ زیرا فاطمه علیها السلام در همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله از اقطاب دعوت هم مثل ابوبکر و عمر هموارتر و همراه تر بود؛ تا هیچ گونه خستگی برای پیغمبر صلی الله علیه و آله در صعود مدارج صعب قله «اورست فضیلت» فراهم نمی کرد.

شنیده اید که: فاطمه دختر عزیزش چه گذشت هایی در این باره، یعنی در همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله می کرد.

او در این غوغای طلاق زنان از اصل وارد نبود که نبود، در همقدمی با پدر هم اندک معارضه ای نشان نمی داد، بلکه به علاوه به جنبۀ سلبی تنها هم اکتفا نمی کرد که دل را در گروی تعلقات نگه ندارد و بس نی نی این کار را که سهل نیست می کرد و کاری بلندتر از آن هم که فیض بخشی مثبت و ایجابی است، هم

ص:561


1- (1) عوالی اللآلی: 7/4، حدیث 7.
2- (2) منیه المرید: 123، فصل 6.

می کرد. در جنبۀ سلبی همه چیز را رها می کردند و در جنبۀ اثباتی و ایجابی ذره نوازی و فیض بخشی دارند که کار خداوندگار است، در این کار مردانه اقدام داشتند و همه مردان به آنها نمی رسند.

در افق وحی: 703 می گوید: «پیغمبر صلی الله علیه و آله از سفر که برمی گشت نخست به دیدار فاطمه علیها السلام می آمد، این نوبه دید پرده ای آویخته و گلوبندی از جزع بر گلو آویخته و گوشواره ای به گوش دارد، پیغمبر صلی الله علیه و آله التفاتی مختصر کرد و برگشت گوشواره را از گوش باز کرد و گلوبند جزع را برآورد و پرده را پایین آورد و آنها را در میان پرده پیچید و حسن علیه السلام را پیش خواند و گفت: اینها را نزد پدرم ببر، تا هر کاری می خواهد بکند، هر چه می خواهد بسازد با آنها.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است(1)

پیغمبر صلی الله علیه و آله وقتی آنها را دید و پیغام دختر را در عنفوان جوانی و آرزوی نوخانمانی شنید، آن هم از دهان حسن که با شیرین زبانی ادا کرد و معلوم شد این تربیت در روح طفل هم اثر کرده و وارسی کرد، دید که دستبندها و قلاده گردنبند و گوشواره ها را با پرده فرستاده است، فرمود:

فاطمه کار خود را کرد(2) پدرش فدای او بادا (سه مرتبه این را گفت) بعد

ص:562


1- (1) حافظ شیرازی.
2- (2) یعنی در خداوندگاری و رساندن خویشتن و فرزندان خویشتن به پیغمبر صلی الله علیه و آله، بلکه ام ابیها بر پیغمبر صلی الله علیه و آله هم مادری کرد و برای ائمه هم ام الائمه است، مایه برای همه گرفت.

فرمود: دنیا نه از محمّد است و نه از آن آل محمّد است، بعد گفت: و اگر دنیای گذرا نزد خدا معادل بال مگسی ارزش داشت، شربت آبی از آن به کافر نمی آشامانید.(1)

سپس برخاست و به منزل فاطمه علیها السلام تشریف فرما شد.

ازواج طاهرات به قدر یک ماه که فاصله زیادی است گذشت تا مورد مرحمت شدند، اما فاطمه به قدر ساعتی بیش نگذشت که مورد مرحمت شد.

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاد است

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است(2)

در روایت ابن شاهین در مناقب فاطمه علیها السلام.

و روایت احمد در مسند انصار با اسناد هر دو تن، از دو تن ابوهریره و ثوبان مولی رسول الله، بازگو کرده اند که: رسول خدا صلی الله علیه و آله در هر سفر افتتاح سفر را به دیدار فاطمه می آمد و در مراجعت اختتام سفرش را هم به دیدار فاطمه می کرد تا در آخر حدیث که گوید: همین که این زر و زیور و اثاث و پرده را دید، سه مرتبه فرمود:

پدرش فدای او بادا! آل محمّد را با دنیا چه کار؟ آنان برای آخرت خلق

ص:563


1- (1) الأمالی، شیخ صدوق: 234، مجلس 41، حدیث 7؛ روضه الواعظین: 443/2، مجلس فی ذکر الدنیا.
2- (2) حافظ شیرازی.

شده اند و دنیا برای آنها خلق شده است(1).(2)

فاطمه از مادرش خدیجه و فداکاری های آن بانوی بانوان ام المؤمنین که مثل اعلی زنان همقطار پیمبران است، خاطره دفن خدیجه را با صوقعه اش(3) و تهی شدن از همه هستی و دارایی و مکنت و ثروت در راه همقدمی و همکاری با پیغمبر صلی الله علیه و آله خدا، هر رمزی را به یاد دارد.

و خودش ام الائمه است که از رسالت پدر و مادر، رسالتی برای خویشتن می بیند، پس به قدری که خدیجه دومین فرد اسلام است، او وارث خدیجه ام المؤمنین است، پس ام الائمه ام المؤمنین هم هست، پس رسالت خدیجه را در وجود خود تمثیل می کند و به امت ائمه می دهند و از طریق ائمه و پیشوایان به امت همه درسی می دهند، درس ذره پروری می دهند و با این درس، همه چیز به امت می دهند. اگر بزرگ ترین خلبان و کشتیبان نیستند، بزرگ ترین کشتیبانان را پرورش می دهند و اگر بزرگ ترین مهندس نیستند، با این بذل بی دریغ، بزرگ ترین مهندسان را می آفرینند.

و اگر طبیب و جراح نیستند، با خیرات این سرچشمه بزرگ ترین طبیب نطاسی(4) را تربیت می کنند.

ص:564


1- (1) تفاوت این تعبیر را با تعبیری که دربارۀ زوجات طاهرات کرد، مختصر نبینید.
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 343/3.
3- (3) صوقعه: روسری، روپوش بدن.
4- (4) نطاسی: دانشمند متخصص، پزشک ماهر.

و اگر نقاش و طراح نیستند، آنها را رمق می دهند تا بتوانند برخیزند.

خلاصه: کل جلوۀ خدایی در خانۀ زهرا به وجود حسین علیه السلام پدید می آید که خداوندگاری کنند.

3 - در روایت احمد است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اینان اهل بیت منند و من دوست ندارم که طیبات خود را در دنیا و زندگانی دنیاشان بخورند.(1)

رضا به داده بده و ز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشاد است

که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین

نشیمین تو نه این کنج محنت آباد است(2)

4 - باز مجالس صدوق به اسناد خود تا موسی بن جعفر علیه السلام از پدران بزرگوارش از علی علیه السلام روایت کرده که: رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد منزل فاطمه علیها السلام گردید، ناگهان در گردن آن بانو قلّاده ای بود، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله از او اعراض کرد، فاطمه علیها السلام آن را پاره کرد و دور انداخت.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله به او فرمود: ای دخترم! تو از منی ای فاطمه؟

سپس سائلی آمد، فاطمه علیها السلام قلاده را به او داد، بعد رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: غضب خدا و غضب من سخت است بر کسی که خون مرا بریزد و مرا در عترت

ص:565


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 343/3.
2- (2) حافظ شیرازی.

من آزار دهد.(1)

توضیح: کشف الغمه مثل آن را از موسی بن جعفر علیه السلام روایت کرده.(2)

5 - از صحیفه رضا علیه السلام از آبای بزرگوار از علی بن الحسین علیه السلام بازگو کرده گوید: اسماء بنت عمیس رضی الله عنها گفت: من نزد فاطمه جدۀ تو بودم که رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد منزل فاطمه علیها السلام شد و در گردن فاطمه در این موقع گردنبندی از طلا (ذهب) بود، علی بن ابی طالب علیه السلام آن را برای وی از سهم فیئی خودش که به او رسیده بود، خریداری کرده بود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: ای فاطمه! مغرور آن نشوی که مردم می گویند دختر محمّد صلی الله علیه و آله و در عین حال لباس جبابره بر تن داشته باشی، پس زهرا علیها السلام آن را از گردن باز کرد و فروخت و با آن غلامی خرید و آزاد کرد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن مسرور گردید.(3)

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است(4)

اما مسرت پیغمبر صلی الله علیه و آله آیا از سلب آن بود یا از ایجاب آن، یا از سلب و ایجاب آن بود، قلاده ای را برگرفت که بی جان بود و در قلادۀ مهر و محبت، آن

ص:566


1- (1) الأمالی، شیخ صدوق: 466، مجلس 71، حدیث 7.
2- (2) کشف الغمه: 471/1.
3- (3) صحیفه الرضا علیه السلام: 82، حدیث 184.
4- (4) حافظ شیرازی.

غلام را خرید که جان دارد و آزاد کرد و همۀ مردم غلام او شدند.

جباران و استعمارگران آدم ها را به طلا می فروشند و پیامبران و رهبران طلا را می فروشند تا آدم ها بسازند، جباران و استعمارگران برای طلاهایی که از سرزمین دیگران بربایند، آدم ها و صاحبان آنها را دستبند می زنند که چیزی از آن طلاها نربایند.

و اما انبیاء و رهبران، طلاهای گردن خود را از گردن خود باز می کنند تا آدم زنده ای را شاد کنند و نشاط دهند و آزاد کنند و قید و کند و بند را از دست و پای آنها بردارند، بلکه رمق به آنها و به کشتیبانان و ناخدایان و به مهندسان و اطبا و جراحان و علما و نویسندگان می دهند تا همه بتوانند قیام کنند از این سرچشمه سرشار رحمت، خداوندگاری بر همه می کنند تا درمانده ای نماند.

پس جلوه خداوندگاری که پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ فاطمه علیها السلام دید و حسین علیه السلام را در پهلوی فاطمه علیها السلام دید؛ همین بود که: فاطمه با امتداد وجودش در حسنین که ابوالائمه و الامه هستند، در جهان از هر سو کار خداوندگاری می کنند.

7 - بحارالأنوار از کافی روایت اول را از طریق زرارۀ از ابوجعفر علیه السلام با تفصیل بیشتری آورده گوید: «رسول خدا صلی الله علیه و آله هر گاه اراده سفری می کرد، آخرین کس که به سراغ او می رفت فاطمه علیها السلام بود، پس روانه سفر ازمنزل فاطمه می گردید و هرگاه مراجعت می فرمود ابتدا به دیدار فاطمه علیها السلام می آمد تا یک نوبه سفری کرد و علی علیه السلام چیزی از غنایم به او رسیده بود، آن را به فاطمه علیها السلام داد و بیرون رفت، پس فاطمه علیها السلام دو بازوبند از نقره برای خود تهیه کرد که به بازو کرد و پرده ای تهیه کرد که آن را بر در خانه اش آویخت، همین که رسول

ص:567

خدا صلی الله علیه و آله از سفر آمد، داخل مسجد شد و روانه خانه فاطمه علیها السلام گردید. (چنان که معمولش بود)

فاطمه علیها السلام به استقبال پدر از جا برخاست، شادان و مشتاقانه با دلدادگی و بی تابی پیش رفت.

امّا پیغمبر صلی الله علیه و آله ناگهان نظاره کرد در دست فاطمه علیها السلام دو بازوبند از نقره دید و بر در حجره یا در خانۀ او هم، پرده ای آویخته مشاهده کرد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به زمین نشست و نظاره به فاطمه علیها السلام می کرد، پس فاطمه گریست و محزون شد و با خود گفت:

این گونه رفتار را با من هیچوقت پیش از این نکرده بود.

پس فرزندان خود را (حسن و حسین را) صدا زد و پرده را از در برکند و بازوبندها را هم از دستان خود بیرون آورد.

بازوبندها را به یکی از آن دو فرزند، و پرده را به دیگری سپرد، به آنان فرمان داد که: نزد پدرم بروید و سلام مرا به او برسانید و به او بگویید: ما غیر از این ها کاری تازه نکرده ایم.

اینک اینها و هر کاری داری با اینها بساز، آنان هر دو تن روانه شدند تا نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله رسیدند و سلام مادر را رساندند و پیام مادر را به او ابلاغ کردند.

این پیام از دهان مادر در شیرۀ جان این فرزندان قرار می گیرد، به طوری که رسالت آنها می شود؛ خصوص که آن دو فرزند هوشمند اکنون گوش به دهان جدّ امجد دارند که کار مادر و رسالت آنان چگونه تلقی شود.

رسول خدا صلی الله علیه و آله آنان را بوسید و به خود چسبانید و هر کدام را بر یک زانوی

ص:568

خود نشانید.

آیا این استقبال گرم و بوسیدن و به خود چسباندن از نوع ضمیمه کردن آنان در مباهله نیست که در قله مرتفع هم پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را به خود ضمیمه کرد و مکشوف می کرد که در این گونه کارها، آنها به خدا می رسند. پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را به خود و خود را به خدا ضمیمه می کند.

کودک های هوشیار اکنون با دو چشمی ناظر به آنند که سرنوشت آن هدایا به کجا می انجامد؟ و پیغمبر صلی الله علیه و آله با آن ها چه می کند؟ و آنها را به چه مصرف می رساند.

دیدند پیغمبر صلی الله علیه و آله امر داد که: آن دو بازوبند را در شکستند و آنها را قطعه قطعه کرد، و اهل صفه را که قومی از مهاجرین بودند، هجرت کرده به مدینه آمده (یا به تدریج می آمدند و انتظار آنها می رفت) منزلی نداشتند و اموالی نیز نداشتند، آن قطعات نقره را بین آنان تقسیم کرد.

سپس آن «پرده» را که طول آن زیاد بود، عرض زیادی نداشت، از اصحاب صفه، آنان را که عریان بودند و ساتر درستی نداشتند خواست و برای هر کدام ازاری از آن برید و جدا کرد، دو سر پارچه را به دور کمر می گرفتند دو سرش که به هم می رسید از آنجا تقطیع می کردند تا آن را به «ازار» هائی قطعه قطعه کرد، کودکان اینجا خداوندگاری را دیدند، در پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله امر فرموده بود: زنان در نماز جماعت سر از سجود و رکوع برندارند تا مردن سر بردارند این بدان سبب بود که مردان به واسطۀ کوتاهی ازارشان همین که در رکوع و سجود بودند عورتشان از عقب پدید می آمد.

ص:569

سپس سنت بر این جاری شد که زنان سر از رکوع و سجود برندارند تا مردان بردارند.

سپس فرمود: خدا رحمت آرد فاطمه علیها السلام را و البته خداوند او را با کسوت بهشتی از این نوع پرده می پوشاند یا در برابر این ستر و پرده می پوشاند.

و با بازوبندی بهشتی، بازوی او را زیور می کند.»(1)

کودکان گوش می دهند به این سخن پیغمبر صلی الله علیه و آله که رحمت خداوندگاری برای فاطمه می خواهد، البته همین رحمت بر زیردستان شعبه ای از رحمت خداوندی است، افق رحمت و احسان، فوق همه آفاق است و از قلۀ «اورست هیمالیا» بلندتر است، آنجا پشت بام دنیا است که آفتاب از آنجا بر زیر دستان می تابد.

ورای بام گردون بارگاهی است که نامش بام اسماء الهی است

جوانان هم احساس مسرت بی شائبه ای از این ذره پروری کردند و احساس کردند که این مسرت از نوع مسرت اهل بهشت است که مسرت آن آمیخته به غبار کدورتی نیست و ابدی است، جامه ها همه پلاسیده می شود؛ ولی این مسرت پلاسیده نمی شود و پوشش حشمت معنوی آن، سراپای فاطمه علیها السلام را می گیرد که خاطرها تا آخر دنیا فاطمه را در میان این پوشش می بینند که با لباس خانه اش بینوایان و سربازان پوشیده می شود، از اینجا کودکان و مادرشان به قلۀ نزدیک نبوت نزدیک شدند به فنای فی الله و بقای بالله.

ص:570


1- (1) بحارالأنوار: 83/43، باب 4، حدیث 6؛ مکارم الاخلاق: 94، فی الاسوره.

و سرّ آن حدیث مشکل آسان می شود که: پیغمبر صلی الله علیه و آله در خانۀ فاطمه علیها السلام بود، ناگهان حالش تغییر کرد و فرمود: الان خدا در نظر من پدید آمد.

8 - و از کاظم علیه السلام راجع به قلاده حدیثی گذشت.

9 - کشف الغمّه از مسند احمد از ثوبان (مولا رسول الله صلی الله علیه و آله) آورده که: رسول خدا صلی الله علیه و آله هر گاه مسافرت می کرد، آخرین انسان از خانواده اش که دیدار می کرد فاطمه علیها السلام بود و هر موقع برمی گشت اولین کسی که به منزل او وارد می شد منزل فاطمه بود، گوید:

تا یک موقع از غزوه ای بازگشت و به منزل فاطمه وارد شد، ناگهان پلاسی بر در آویخته دید و بر حسن و حسین علیهما السلام دو بازوبند از نقره دید.

پیغمبر صلی الله علیه و آله برگشت و داخل نشد، فاطمه علیها السلام همین که این وضع را دید، دریافت که پیغمبر صلی الله علیه و آله به خاطر آنچه دیده در منزل او داخل نشد.

پس پرده را برگرفت و کند و دو بازوبند را بند از بند جدا کرد و کودکان گریستند، آنها را از کودک خود برگرفت.

پس آنها را برای بردن پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله بین آنان قسمت کرد، به هر کدام از پسرها قسمتی را داد و روانه نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله کرد، کودکان گریه کنان روانه شدند.

معنی رمزی این که: آنها را و خود را، فاطمه از زینت دنیا گرفت و زیور دنیا را به دست آنها روانه کوی پیغمبر صلی الله علیه و آله کرد، تا از آنها پیغمبر صلی الله علیه و آله خداوندگاری کند و کودکان ببینند و مادرشان بعد خبر بگیرد و هر سه ببینند تا به چه کار به پیغمبر صلی الله علیه و آله ملحق می شوند و مقرب پیش خدا می شوند، دیدند که از بام رحمت

ص:571

که به خلق نگریستند به خدا پیوستند.

پس رسول خدا صلی الله علیه و آله آنها را از آنان گرفت و فرمود: ای ثوبان! اینها را بردار و ببر در محلۀ بنی فلان (خانواده ای یا محلۀ صنعت کاران بوده) و برای فاطمه قلاده ای از عصب و دو بازوبند از «عاج» برای این دو کودک خریداری کن، چون اینان اهل بیت منند.

و دوست ندارم که آنان طیبات خود را در زندگانی دنیا بخورند.(1)

«کتاب افق وحی» توضیح: این احادیث از نظر سند مستفیض اند، بلکه تواتر اجمالی دارند که دیدن گلوبند و پرده و بازوبند بر فرزندان، خود پیغمبر صلی الله علیه و آله را ناراحت کرد و ناراحتی او فاطمه را، زهرا را، یگانه فرزند دلبندش را، ناراحت کرد.

بلکه مطابق روایت زراره فاطمه راگریانید و حسنین علیهما السلام را هم گریانید و هنگامی که امانت مادر را به پیشگاه می بردند با آزردگی بلکه با گریه می آوردند.

بلکه مطابق روایت اخیر ثوبان، آزردگی آن دو دردانه به قدری بود که از خلع بازوبند از بازوهایشان خود به گریه درآمدند، ولی تحوّل ایجاد می کند از شدائد انسان دگرگون می شود تا به قلۀ ارجمند فنای از خلق و بقای به حق می رسد.

پیغمبر صلی الله علیه و آله قوۀ مغیره جهان است، چنان که قوۀ مغیره در نطفه، نطفه را

ص:572


1- (1) کشف الغمه: 451/1.

انسان می کند، این گونه تعالیم پیغمبر و پیغمبری، انسان را که موجود طبیعی است موجودی فوق العاده و الهی می کند که کار رحمت و احسان به زیردستان از او می آید، رحمت واسعۀ الهی همان فیض مقدس و کلمۀ مشیت است که همه موجودات زیردست اویند و خلعت وجود می پوشند.

این حدّ آزردگی دو کودک عزیز که برای پیغمبر صلی الله علیه و آله یادگار و به جای همۀ عزیزان هستند بر خاطر مادرشان هم سنگین است و فشار وارد می آورد، ولی برای صعود بر قلۀ تقرب باید بار کوله همقطاران را سبک کرد، هر چند عزیز باشند تا بتوانند به قله صعود کنند؛ زیرا هر چه بار کوله باری سنگین تر باشد، صعود بر قله مرتفع سنگین تر است.

جاذبۀ قوی اسلام، مسلمین را برای همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله تا صعود بر قله تقرّب برد، اسلام همه را به مدت کمی به این قله تقرّب برد و جاذبه پیغمبر صلی الله علیه و آله همه را به بالا کشید تا مقام تقرّب و سروری بر جهان؛ اما با این چند تفاوت که در عمل این تربیت به دست مادرشان گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند، دیگر آن که با یک جهش پیمانه پر شد، قوۀ قدسیه چنین است که: تحول و تکامل او زمان نمی خواهد و دیگر آن که: کودکان حسن و حسین علیهما السلام از کودکی سر برگردی بر افتادگان را آموختند و پیش قدم شدند.

دیگر آن که: از بازوی خود بازوبندها را برکندند و مسافت راهی را رفتند تا به دست خود آنها را به پیغمبر صلی الله علیه و آله تحویل دادند.

دیگر آن که: پیغمبر صلی الله علیه و آله را دیدند که مسرور شد و آن قدر طول ندادند مانند ازواج طاهرات که پیغمبر صلی الله علیه و آله خسته شود.

ص:573

دیگر آن که: کندن علاقه در ازواج طاهرات فقط جهت سلبی داشت، اما در اینجا مقرون با این دل کندن، تبدیل علاقه شد و عمل ایجابی مثبت انجام شد که از پوشاندن بیچارگان مسرور شدند و کار فیض بخشی و تکمیل نواقص بندگان خدا بزرگ ترین تقرب به خدا است و با انشعاب و اشتقاق اسمای حسنی روحیه احسان و مرحمت که فوق عدل است در حسن و حسین علیهما السلام مثل غنچه در گل شکفته شد. مظهر، مظهر رحمت الهی در امت اسلام در همه بود، اما در نقطه رأس در پیغمبر صلی الله علیه و آله و پنج تن اهل بیت و در وسط در دوازده هزار فتح مکه و سی هزار جنگ تبوک و در دنباله، در دویست هزار نفر مجاهد بود که در هشت طبقه، طبقه بندی شدند برای صعود بر قلۀ اورست هیمالیا که هشت هزار و هشتصد و هشتاد ذراع مرتفع است، فرض کنید در هر هزار متر آن خلقی صعود می کند و خلق بیشتری آنجا می مانند و از صعود بر بالاتر عاجز می مانند و در میان آنان عده کمتری که کولبارشان سبک تر است به بالاتر برمی آیند و در هر هزار متر خلق کثیری در راه می مانند و خلق کمتری که سبک خیزترند به بالاتر برمی شوند؛ تا در هزار متر قله، عدۀ اندکی کمتر از همه به بالای قله بر می شوند و آتش روشن می کنند و پرچم فتح نصب می کنند، این عده باید بار کوله بارشان سبک تر از همه باشد و سبک خیزتر از همه باشند.

سپاه مسلمین به دعوت پیغمبر صلی الله علیه و آله برای همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله تا مقصد بلند از ابتدا حرکت کردند، فقط اقطاب دعوت توانستند تا نزدیک قله بیایند و مهاجرت کنند، از خانه و هستی بگذرند و بیایند و اهل مدینه خانه های دل و خانۀ گل را بدهند و انصار باشند، اینها اقطاب دعوت بودند، دوازده هزار نفر

ص:574

بودند، ولی برای صعود بر قله باز این اقطاب دعوت، همه از راه بازماندند حتی زوجات طاهرات که از همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله بازماندند؛ تا به سختی رسیدند و حتی اقطاب دعوت مثل ابوبکر و عمر مهاجرت کردند، اما پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را در مباهله شرکت نداد و فقط فاطمه و علی و حسنین را شرکت داد که به قلۀ مرتفع خداوندگاری خلق با فنای محض از خودخواهی «من» رسیدند، زوجات طاهرات از آرزوها گذشتند تا خدا را خرسند کردند، ولی آن پنج تن این سلب را توأم کردند با ایجاب که از خویشتن پرده و بازوبند را دادند و غلام آزاد کردند و با امر پیغمبر صلی الله علیه و آله توانستند همقدمی با پیغمبر صلی الله علیه و آله کنند؛ بر فراز قلۀ برآیند. پیغمبر صلی الله علیه و آله آنان را در این مرحله بالا تا بخواهی سبک بار کرد تا سبک خیز گردیدند.

شاعر بابا طاهر عریان گوید:

دلا راه تو پرخار و خسک بی

گذرگاه تو بر بام فلک بی

گر از دستت برآ، رو پوست از تن

برافکن بلکه بارت کمترک بی(1)

از حب به نفس و خودخواهی تا زبر قله مرحمت و احسان به خلق که از خواص فیض بخشی الهی است و فوق عدل است از هزار سال راه بیشتر است و بعد از آن از فنای فی الله تا بقاء الله هزار هزار سال بیشتر است.

ص:575


1- (1) باباطاهر عریان.

هزار سال رهست از تو تا مسلمانی

هزار سال دیگر تا به شهر انسانی(1)

صعود بر این قله بیش از قلۀ «اورست» سبکباری می خواهد و سبک خیزی می خواهد.

زهرا علیها السلام بلکه حسنین هم در حساب رهبری خود، باید از همین آغاز نوباوگی هشیار این باشند، قوه قدسیه در انتقال به درجات طول زمان و تدریج نه، می خواهد، آنی است.

نهیب پیغمبر صلی الله علیه و آله به فاطمه و فرزندان علیهم السلام آنها را هم هشیار کرد، آنها هم باید از پیغمبر صلی الله علیه و آله چگونگی صعود بر قله را فرا بگیرند، خود آنها هم احتیاج به این سبک فیض بخشی و تخفیف بار دارند، با یک حرکت اشاره تکان دهنده به بالا بر شدند.

عدل است یا فوق عدل

اگر تاریخ این حوادث قبل از فتح خیبر بوده که هنوز غنایم به مهاجرین اصحاب صفه نرسیده بوده و این اشیا، صرف معاش و سد رمق یاران و پوشانیدن عورات آنان می شده عدل بوده، پردۀ خانۀ فاطمه علیها السلام و پردگیان قدس را از آنان گرفتند تا بر عورت هواداران پرده بپوشند.

هوادارانی که به هوای اسلام از دیار خود و هستی خود دیده بربسته و مانند

ص:576


1- (1) ادیب الممالک فراهانی.

ذوالبجادین(1) با لختی و عوری به مدینه آمده و در صفۀ مسجد ساخته اند؛ به طوری که از لختی در سر صف نماز عورت آنها از عقب مکشوف می افتاده البته این عدل است و عدل همین است و هرجا عدل است، همانجا خدا است.

و از این عدل و تعادل و اقتصاد هر وجدان راضی می شود؛ زیرا اقتصاد صحیح آن است که با علم الاخلاق سازگار آید و در مصرف، اهم فالاهم را مقدم بدارند.

جایی که یاران فداکار که به هوای دعوت اسلام آمده اند و با آمدن آنان دعوت حزب اسلام قوی می شود و کمبود معاش و کسر ملبس و لباس به این اندازه دارند یا احتیاج به ستر عورت دارند.

در این گونه وضع استثنایی ناهموار، صحیح نیست که رئیس حزب برای دخترش زینت و زیور یا طلا قائل بشود و همقطاران لخت و عور بمانند.

زهرا علیها السلام هم بلکه حسنین علیهما السلام در عین کودکی در حساب رهبری خود باید از همین آغاز نوباوگی از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله چیزها از این قبیل یاد بگیرند یعنی ذرّه پروری و خداوندگاری یاد بگیرند و ببینند و بیاموزند، آنان هم احتیاج به این تعالیم از پیغمبر صلی الله علیه و آله دارند، تا تعادل را در صحنه ببینند و نمو فکر را آنی پیدا کنند تا بر زیر افق مرحمت که فوق عدل(2) است برشوند.

ص:577


1- (1) ذوالبجادین عبدالله سرباز گمنامی است، وقتی خواست به هوای مدینه بیاید، عموی او همه چیز را از او گرفت، حتی لباس او را و او یک گونی را دو نیم کرد با نیمی از جلو و نیمی از عقب خود را پوشانید و به مدینه آمد و قرآن را آموخت و در جنگ تبوک از دنیا رفت، رسول خدا با اقطاب دعوت، او را در قبر نهادند در شب ظلمانی، با چراغی که بلال در قبر سرازیر می کرد.
2- (2) کتاب الرحمه فوق العدل - مفاد کتاب بینوایان ویکتورهوگو است.

در حدیث هم فرمود: خدا رحمت آرد بر فاطمه و کسوت بهشتی به او بپوشاند و یا بازوبند بهشتی، بازوی او را زیور می کند و همین درک فوری آنان ضامن عصمت در بقیۀ عمر می باشد، جایی که اصحاب پدرش با ترک یار و دیار به سوی مدینه عور و گرسنه آمده اند و توقع می رود که باز پیاپی بیایند.

هر گاه از طرف یاران نهایت اخلاص و صمیمیت در کار آید و از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله و خاندانش از زیب و زیور خود نکاهند یا به زیب و زیور غیر لازم بپردازند، دنیا می رنجد، یاران هم می رنجند؛ بلکه تاریخ هم به نیکی یاد نمی کند.

مگر یاد ندارید که: استالین رهبر حزب در عروسی دخترش روپوش عروس (پالتو) که از پوست بود، بیش از یک میلیون ارزش داشت، در تمام دنیا صدا کرد؛ زیرا همۀ افراد حزب، رفیق استالین را رفیق خود و خود را رفیق با رهبر تصور می کردند، در این واقعه معلوم شد که رفیق نیستند.

آن یک در اوج نعمت و رفاهیت و در حریر و خز می غلتد.

و دیگران برای سیگاری هم خمیازه می کشند.

اینجا، آنجا است که خدا نیست. گاهی از این هم بدتر است. مثل دول استعماری، و گاهی بدتر از بدتر هم هست، طبق درکات جهنم که بد و بدترند.

خواندید که: دول استعماری در معادن ممالک آفریقای سیاه، طلا را به دست همان سیاهان بومی از عمق هزار متر و بیشتر استخراج می کنند و بعد دستبند طلایی به دست همان کارگران سیاه، سیاه روزگار می زنند که مبادا دستشان باز باشد و ریزه ای از طلا برای خود ببرند و هنگام خروج از کارگاه در محل کار، آنها را لخت و عور به صف ایستاده به

ص:578

پا می دارند که دست ها را به بالا بگیرند و انگشتان را از هم باز نگه دارند و سراپا لخت و عور سرپا بایستند تا بازرس ها آنها را بازبین کنند. بر بشریت باید گریست.

و بدتر از این هم هست که: رقاص خانه ها و کاباره ها از آن بسازند و رقص بر نعش کشتگان آن سپاهان سیاه روزگار بکنند.

همچنین با معادن دیگر از قبیل نفت و مس و سایر فلزات در کشورهای دیگر و دیگر.

و یا نظیر جواهرات هند که نادرشاه با سپاه خود از هند آورده و در لب رودخانه سند، مأموران نادری کولبار سربازان را تفحص می کردند تا که جواهراتی را که ربوده بوده اند و در کولبارها پنهان کرده اند از آنها بگیرند و آنها خود را در آب رود و نهر غرق می کردند.

و اما پیامبران به عکس این اند: زندگانی سادۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله در داخله اش (بلکه نباید گفت ساده، بلکه باید گفت: مضیقه و تنگدستی) به حدی بود که: در موقع رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله زره او هم نزد یهودی به ازای سیصد درم درگرو بود.

در کلمۀ «زره» تأمل کنید که این پیغمبر رئیس مذهبی و رئیس سیاسی و رئیس اقتصادی جزیره العرب بود.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله اسلحه پوش و صاحب اقتدار عظیمی بود و معهذا زره اش در گرو بود و آن هم نزد یهودی که دلیل است که داخله برای اقلیت ها آنقدر امنیت قانونی داشته که یهودی ترس نمی کرده که اسلحۀ تن پوش رئیس دولت متنفذ را به

ص:579

گرو بگیرد.(1)

و کسی هم او را تهدید نمی کرده که زره تن پیغمبر صلی الله علیه و آله را نگه مدار وگرنه مغازه ات یا خانه ات غارت می شود. خیر خیر، امنیت قانونی چنان بود که مرغ هوا هم رم نمی کرد (وَ الطَّیْرَ مَحْشُورَهً کُلٌّ لَهُ أَوّابٌ)2 و از بی دخلی هم نبوده؛ زیرا عوائد مدینه بعد از فتح خیبر و بنی قریظه و بنی نضیر و بعد از فتح مکه و تقسیم غنایم هوازن بی حد زیاد شده بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله در تقسیم غنایم هوازن اهل مدینه را وعده داده بود که اگر کوتاه بیایند، خدا زیادتر از آن غنایم به آنها خواهد داد و در آخر سال سفرا و وفود.

پیغمبر صلی الله علیه و آله به اهل مدینه فرمود: دیدید که به سال نگذشته خداوند زیادتر از غنایم هوازن به شما داد.

ولی آن چه به دست پیغمبر صلی الله علیه و آله می آمد به پذیرایی نمایندگان و سفرا صرف می شد.(2)

پیغمبر صلی الله علیه و آله در آن موقع سلطان بلامنازع جزیره العرب بود و رئیس سیاسی و نظامی و مذهبی سراسر اقطار عربستان بود و صدای فتح مکه و غزوۀ حنین و تقسیم غنایم هوازن در آفاق چنان پیچیده بود که فوج فوج سفراء و نمایندگان و

ص:580


1- (1) یا من یموت و درعه مرهونه قد دست مجد الاصفر الرنان «مارون بک عبود مسیحی»
2- (3) بحارالأنوار: 181/21، باب 28، حدیث 19.

وفود به جانب مدینه سرازیر بود.

حتی آن که گفته اند: هیچ عاصمه و شهری به این سرعت برق آسا بر تمام شهرها تفوّق پیدا نکرده که مدینه بر جزیره العرب، بلکه بر تمام قاره آسیا و آفریقا پیدا کرده و سیم و زر نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله با همه صدای صفیر و رنگ زرد دل فریب آن زیر پا لگدکوب بود و با این وصف زره اش در گروی یهودی برای سیصد درهم بود.

یا من یموت و درعه مرهونه قد دست مجد الاصفر الرنان

(یعنی) مجد و آبروی طلای زرد رنگ خوش صدا را زیر لگد کوبیدی تا مجد و آبروی انسان را شرافت بدهی، چه انسان سفید یا سیاه، پیغمبر صلی الله علیه و آله اسلحه پوش صاحب اقتدار عظیمی شده.

رئیس دانشگاه عالیۀ لبنان در قصیده طنانه (النبی محمّد) می گوید:(1)

ای فاتح دنیا! دل آسوده دار و استراحت خاطر داشته باش که سراسر دنیای انسان ها را فتح کرده ای و مالک مملکت انسانی شده، در هر کشور باشد این نصرت و یاری خدا است از بندۀ خود که مملکت انسان در تسخیر او درآید، فتح تو اختصاص به عرب ندارد، انحصار به نژاد سامی ندارد، محدود به نژادی یا قطری یا اقلیمی تنها نیست.

بلکه هر جا مملکت انسان است ملک تو است، در جلوی پای تو به هر دیار

ص:581


1- (1) نصر من الله العزیز لعبده یا فاتح الدنیا استرح بأمان ما للتخوم مناعه فی عرفه ملک النبی العالم الانسانی

قدم بگذاری، هر قلعه و دژی کمر خم می کند و سر تعظیم فرود می آورد و در عین حال که تمام اینها حق و صدق است.

معیشت زندگانی پیغمبر صلی الله علیه و آله در داخل به صورت همان بود که بود و شنیدید، این عوائد سرشار بی دریغ مصروف گسترش اسلام و بسط و توسعۀ اسلام می شد، به صورت خلعت ها و جایزه ها به سفرا و نمایندگان که بشارت مسلمان شدن قوم خویش را می آوردند داده می شد، در حقیقت دانه هایی بود جلوی مرغان پاشیده می شد، اینها دانه می شد.

اگر نگوییم تمام مدینه دانه می شد و صرف پذیرایی فوج فوج سفرا و وفود و نمایندگان می شد که پیاپی به نمایندگی اقوام خود به مدینه می آمدند و پیام مسلمان شدن قوم خود را می آوردند.(1)

دانی که مرغ از تو رمد رو دانه شو رو دانه شو!

سرچشمۀ انفجار (یُفَجِّرُونَها تَفْجِیراً)

(2)

به سورۀ انسان سورۀ (هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ)3 گوش بدهید که نان سر سفره شان در دم افطار که خود صائم بودند، بر مسکین و یتیم و اسیر ایثار می شد سرچشمۀ انفجار (یُفَجِّرُونَها تَفْجِیراً) از خانۀ آنها بود.

مدینه در این وقت که مباهله را با نصاری انجام می داد، شهر یثرب فقط نبود،

ص:582


1- (1) به کتاب افق اعلی: 214-225 رجوع شود.
2- (2) انسان (76):6.

بلکه مدینه الرسول شده بود، دل ها به سوی مدینه پر می زد تا رجال قهرمان علم و رجال شوکت و قدرت را ببیند، چنان که مدینه هم با رجال قهرمانان علم و اقتدار در زیر شهپر قرآن گویی بال درآورده، همت مردان آن شهر از آن آشیانه عنقاء تا آن سر دنیا تا منقطع تراب، بلکه و مافوق آسمان پرواز می کردند، درس آسمان را، قرآن را بازگو می کردند؛ آن روز در هر کوی و برزن مدینه می دیدی سنگریزه های آن کوی به نطق آمده، بدین معنی که کنیزان و غلامان آنها که کارشان غالباً مطبخ و هیزم و جاروب پستوهای خانه است به منطق قرآن و حدیث گویا بودند.

برای نمونه عکرمه بربری غلام ابن عباس بود(1) که آل عباس او را گاهی برای تأدیب بر سر آخور می بستند و حبس می کردند، وی در عصر امام محمّد باقر علیه السلام محور مراجعات مردم بود که از او حدیث می گرفتند، بیش از خانۀ آل بیت.

در فتح بصره به سال 37 هجری، امیرالمؤمنین علی در خطبه ای که بر مجمع خلائق خواند، در جمله ای از آن فرمود:

«امروز است که من به نطق می آورم گنگ هایی را که سخت گنگ اند و سخت روشن بیانند.»(2)

اشاره به این طبقه اند که: در عصرها و مصرها و اقلیم ها تا بوده اند بی خبر می زیستند و می مردند؛ تا اسلام آمد و آنها را به کتاب علم اعلی (قرآن) به نطق

ص:583


1- (1) مستدرکات علم رجال الحدیث: 260/5.
2- (2) بنا اهتدیتم فی الظلماء الیوم انطق لکم العجماء ذات البیان. «نهج البلاغه: خطبه 4»

آورد و بی شمارشان کرد، آن هم خبرها از پیغمبر و وحی آسمان و قرآن می دهند، از هر کس بپرسی از هر آیه ای هر که باشد، تو را خبر می دهد و خبر می کند، نه تنها فضه کنیزک اهل نوبه و حبشه حافظ قرآن بود، و نه تنها بانو «ام ورقه» که او را شهیده می نامند حافظ و جامع قرآن بود، بلکه همه بودند، ترانۀ قدسیان زمزمۀ اهل مدینه بود، هر شاخ و برگی از مدینه گویی خضر و سبز شده، چوب خشک استن حنانه،(1) هم مثل ارباب عقول از اشتیاق به رسول ناله می کند.

البته این پرواز و پرش و جنبش و جهش از اثر وحی آسمان و تحت حکم و فرمان پرچم قرآن بود، اگر عشق مردم دنیای عرب به مدینه برای دانه اش و برای شوکتش بود، اما عشق پیغمبر صلی الله علیه و آله به مدینه برای دام و دانه اش بود، بلکه آن بود که مدینۀ آشیانۀ همتش بود و از این رو چنان شهرۀ جهان شد که به مدت اندکی اهل همه شهرها و قریه ها و خیمه ها به سوی آن پرواز می کردند و همه مدینه دانه شده بود که جلو مرغان بهشتی و طیور جنان پاشیده می شد، یعنی صرف گسترش و بسط اسلام می شد.(2)

دانی که مرغ از تو رمد رو دانه شو رودانه شو.

رئیس دانشگاه عالیه لبنان در قصیدۀ (النبی محمّد صلی الله علیه و آله) می گوید:

ص:584


1- (1) استن حنانه از هجر رسول ناله می کرد همچو ارباب عقول.
2- (2) فلینحن الاجیال اجلالا، اذکر النبی الاطهر العدنان، المالئ الدنیا بذکر الله و الداعی شعوب الارض للوحدان، فلینعق المتعصبون فلن یضر طیر الجنان تمطق الغربان.

هذا یتیم صار کافل امه و اباً

لبیض الارض و السودان

ماللتخوم مناعه فی عرفه

ملک النبی العالم الانسانی

نصر من اللّه العزیز لعبده

یافاتح الدنیا استرح بأمان

و لقد جمعت حولک یا رسول صحابه

بعمائم تزهو علی التیجان

خثنت ملابسهم و لان جوارهم

بالعدل فالاعداء کالاخوان

مدینه معشوقه همۀ عرب بلکه همه قبایل و امم گردیده، به سوی آن می آمدند؛ ولی آنها به دنبال و مدینه به جلو و جلوتر و جلوتر از جلوتر رفته و هیچ کدام درجا نزده.

از طرفی مدینه با همت پیشروان و رهبران و پیشتازان یاران و رهبری محمّد صلی الله علیه و آله و افتخار پرچم قرآن، جلوتر و جلوتر رفته درجا نزده تا شهر یثرب گمنام، مدینۀ اسلام و سلام و آتن یونان شده، مدینه العلم گردیده

«انا مدینه العلم و علی بابها»(1) در حق او آمده، بلکه سنگریزه های آن به نطق آمده، مدینه

ص:585


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 33/1؛ الأمالی، شیخ طوسی: 558، مجلس 20.

الوحی گشته، وحی آن منحصر و محصور به چهار دیوار او نیست، بلکه دیوارها و باروها را برداشته تا کشوری گردد و کشور هم وسیع تر و وسیع تر شده تا قاره های جهان را فرا گیرد.

تا اینجا سخن از اخلاق عظیم محمّد با عظمت بود و در اینجا از عظمت فاطمه و خدیجه مادرش، سخن است.

و در کتاب دوم «افق وحی» سخن از قرآن است که آنجا ایست نیست، همه حرکت است.

از طرف نزول قرآن، سراسر مدینه بال همت برآورده و همه را زیر شهپر خود درآورده، گویی می خواهد با نیروی شهپر عنقای خود آنها را حرکت صعودی هم بدهد؛ خلق مدینه، بلکه همه را تا آسمان نیز ببرد که قرآن را بگیرد. نه آن که تحت الشعاع قرار دهد که از فروغ بیفتند، رحمت و ذره پروری ما نمی گذارد دشمن هم بعد از این که مغلوب شد، به کلی از فروغ بیفتند.

نهایت در این جمعیت، آن پنج تن آل عبا پیغمبر و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام در زندگانی مشترک با پیغمبر صلی الله علیه و آله جلوتر از همه هستند و زوجات طاهرات در درجۀ بعد، از عقب سر ملحق می شوند.

و اگر از من نرنجید می خواهم بگویم: مثل میوه درخت که پیشرس و نارس دارد، ولی همان نارس ها هم به تدریج از تابش اشعۀ روز و وزش نسیم شب کم کم به تدریج می رسند و رسیدند.

و اگر آلودگی در اندیشه یا ضمیر داشتند به تدریج و با عوامل مختلف تزکیه و تطهیر که از جملۀ آن عوامل، همین واگذاردن آنها در مباهله عقب سر و نیاوردن

ص:586

آنها به همراه، آنها را سخت تکان داد که در شرح احوال ام المؤمنین زینب بنت جحش آمده که: بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله صدقات او بیشتر از همه بود، مرواریددوزی می کرد و پشم می رشته و بهای آن را به صدقه می داد.

و بنابراین یک شبهه ای می آید که: همین زوجات طاهرات که دعوت نشدند، در آن موقع آمادگی کامل نداشته اند، ولی بعد از قضیۀ مباهله که برای آنها حرکت عنیفی بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را دعوت به همکاری نکرد، تازیانه ای بوده که آمادگی آنها را تکمیل کرده به طوری که اگر در آخر عمر آنها این مباهله پیش می آمد چون تکمیل شده بودند، پیغمبر صلی الله علیه و آله آنها را دعوت به همکاری می کرد.

و بدین سبب هم آیۀ مبارکه (إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً)1 در وسط آیات زوجات طاهرات آمده، تا با تفاوت سیاق که اهل البیت را به صیغۀ (إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ) که مذکر است و آیات نساء النبی به صیغه مؤنث آمده؛ تا معلوم کند که این تطهیر و تزکیه در حق این پنج تن محقق شده و دربارۀ زوجات طاهرات با صیغه (لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ)2 به صیغه مؤنث آورده و دربارۀ آنها لفظ تردید دارد (إِنِ اتَّقَیْتُنَّ) اگر تقوا پیشه کنید، شما مثل زنان دیگر نیستید و این تردید در آیۀ (إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ

ص:587

لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً) نیست. بلکه به عوض تردید تأکید و تأکیدات دارد که محقق نشان می دهد.

آیات تطهیر و نظام ولایت (النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ)1 از تفسیر فی ظلال القرآن.(1)

جواب: ولکن چنان که عوامل تصفیه مستمر بود، عوامل انحراف هم تجدید قوا می کرد، فتوحات جدید و غنایم و معصیت های رغبت انگیز هم تازه به تازه می شد، چنان که احتمال تهذیب و تصفیه کامل تر می رود، می رود تا به حد نصاب صاحبان تطهیر برسند، احتمال خلیط و گل آلودگی هم می رود، پس قدر متیقن همان می ماند که پیغمبر صلی الله علیه و آله انتخاب کرد، چون تشخیص به وحی خدا خطا و غلط و اشتباه ندارد.

البته آیات این سوره، درِ امید را به روی کسی نمی بندند و مثال اعلی که قرآن در تابلو می گذارد برای اقتدای به او است، نه برای انحصار محصول؛ و حاصل این بستان در او است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در موقع شهادت جعفر طیار فرمود:(2) مثل من و مثل امت من، مثل باغبانی است که آب و خاک و بذر و اصلاح بذر و هراس درخت ها را کرده تا سال به سال میوه بدهد، پس سالی فوجی و افواجی را خوراک داد و سال دیگر

ص:588


1- (2) تفسیر فی ظلال القرآن، سید قطب: 2819/5، سورۀ احزاب آیات 1-8.
2- (3) مقاتل الطالبین: 7-8؛ بشاره المصطفی: 432.

افواج دیگر و دیگر، و امید می رود که هر چه پیش می رود؛ شاخه های بلندتر و میوه های درشت تر بدهد.

فتوحات همچنان که باب فتنه دنیا را به روی مسلمین باز کرد، از طرفی درخشندگی وعده های پیغمبر صلی الله علیه و آله را علنی می کرد و ایمان می افزود.

چنان که تا توانست در نمونۀ ایمان، شهدای کربلا را علم کرد.

نمونه های جور را هم نشان داد.

از برکت مباهله فتح همدان در یمن بی زحمت خونریزی به دست علی علیه السلام شد.

امسال به آخر نرسیده، امتیاز بر امتیاز افزود، علی برای اجرای قرار داد نصارای نجران به نجران رفت و در هنگام برگشتن فرمان حج به او رسید و حج حجه الوداع پیش آمد و در این حج ازواج طاهرات در هودج ها، همه همراه بود و باز راه بین مکه و مدینه را این دفعه هم محترمانه و محتشمانه پیمودند.

ص:589

ص:590

فاطمه علیها السلام فرماندهی پدر خود پیغمبر صلی الله علیه و آله را بر صد هزار اردوی امن، باشکوهی بی نظیر می بیند

اشاره

و دید که گویی ریگ های بیابان به صدا درآمده اند، اولین دانشگاهی است که: صد هزار شاگرد فارغ التحصیل آن بعد از ده سال در یک سان و رژه اعلان امنیت جهان و امن دنیا را از پیغمبر صلی الله علیه و آله پدرش می شنوند؛ نتیجۀ هجرت و ترک یار و دیار در موقع بی کسی.

زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله همه همراهند.

در آن سفر فاطمه علیها السلام و تمام زوجات مطهرات ملازم رکاب بودند و هر کس در هودجی جای داشت، در آن سفر یکصد و چهارده هزار نفر و به روایتی یکصد و بیست و چهار هزار کس با پیغمبر صلی الله علیه و آله کوچ همی دادند.

جبرئیل فرمان آورد که: بفرمای تا مردمان به بانگ بلند لبیک گویند و مردمان چنان بانگ برمی داشتند که پست و بلند زمین پر ولوله و پرغلغله می گشت، پردگیان حرم زهرای اطهر و ام سلمه و همه زوجات طاهرات هم همگی همراهند؛ برای پیغمبر صلی الله علیه و آله که صداها را می شنید فرح انگیز بود و مردم

ص:591

هم خود می شنیدند و زنان حرم البته درب گوش خود را نبسته بودند.

برای جبران خستگی های سابق که این شکوه خدایی را ببینند فرح انگیزتر بود.

آیا حسن و حسین علیهما السلام در این سفر بوده اند یا نه؟ این معلوم ما نیست، ولی در منزل روحاء جماعتی را دیدار کرد، رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسید از آنها و آنها از رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسیدند.

زنی از آن گروه کودکی را به سوی پیغمبر صلی الله علیه و آله برداشت و پرسید: «ابهذا احج؟» آیا به این کودک حج بدهم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «بلی ولک اجر.»(1)

فاطمه در عمرۀ تمتع از احرام درآمده

ولی رسول خدا و شوهرش در احرامند

بالجمله: «بعد از سعی صفا و مروه فرمان کرد که هر کس قربانی با خود نیاورده است از احرام بیرون آید و محل شود، احرام او عمره تمتع بوده و بعد در روز هشتم ذی حجه روز ترویه است. مجدداً احرام حج ببندد و به سوی عرفات برود و آن که قربانی همراه برداشته بر احرام خود بماند تا روز نحر برسد و اگر آن چه این زمان بر من مکشوف افتاد از پیش آگهی رسیده بود قربانی با خود برنمی داشتم، بلکه در مکه می خریدم و احرام خود را به عمره بدل می ساختم و چنان چه شما از احرام درآمده اید من هم درمی آمدم ولکن چون هدی قربانی با من است، نمی توانم محل شوم تا روز نحر که هدی را نحر کنم؛ بالجمله به روایت عامه و خاصه ابوبکر و طلحه و زبیر و گروهی که قربانی با خود داشتند بر

ص:592


1- (1) مسند احمد بن حنبل: 244/1؛ صحیح مسلم: 101/4.

احرام خود بپائیدند.

علی علیه السلام وقتی از یمن رسید و قربانی همراه آورده بود، به حسب امر پیغمبر صلی الله علیه و آله به احرام خود باقی ماند و وقتی فاطمه علیها السلام را دید که از لباس احرام درآمده، سرمه در چشم دارد و لباس معصفر رنگ پوشیده، علی علیه السلام پرسید که: چگونه از احرام بیرون آمده ای؟ فاطمه گفت: به امر پدرم پیغمبر صلی الله علیه و آله. فرمود: بله، چنین است.

هم در این وقت علی که سفر یمن کرده بود، از راه رسید و شتری چند به قیمت هدی قربانی با خود آورد پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا علی! هیچ نگفتی که احرام را به چه نیت بستی؟

عرض کرد: گفتم الها! به همان احرام بستم که رسول تو به حج احرام بسته و هدی قربانی با خود آورده ام.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو نیز بر احرام خود باش، علی علیه السلام در احرام بود، هم در این وقت علی مرتضی علیه السلام فاطمه زهرا علیها السلام را دیدار کرد که جامه مصبوغ رنگین پوشیده و سرمه در چشم مبارک کشیده است.

علی علیه السلام فرمود: چگونه از احرام به حل شده ای؟

عرض کرد: به فرمان رسول خدا صلی الله علیه و آله از احرام بیرون شدم.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله در این سخن او را تصدیق فرمود.(1)

مع القصه؛ چون علی علیه السلام برسید پیغمبر صلی الله علیه و آله شاد خاطر شد.

ص:593


1- (1) الکافی: 248/4، باب حج النبی صلی الله علیه و آله، حدیث 6.

و از رنج راه او پرسیدن گرفت.

علی علیه السلام عرض کرد: یا رسول الله! بدان چه فرمان رفت تقدیم خدمت کردیم و حله ها را ستانده و حمل دادم، چون راه با مکه نزدیک شد خواستم تا زودتر به آستان شرفیاب شوم، پس یکسره با همراهان طریق حضرت تو گرفتم.

فرمود: در احرام چه نیت کردی؟

عرض کرد: با من رقم نکردی که بر چگونه حج کنم.

لاجرم نیت خویش در نیت تو بستم و گفتم: بارالها! اهلالی مثل اهلال پیغمبرت.

فرمود: قربانی هدی چند راندی؟

گفت: چهل و چهار شتر قربانی آورده ام.

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

«فانت شریکی فی حجّی و مناسکی و هدیی»(1) با من مشارکت نموده ای در حج من و در قربانی هدی من، من شصت و شش شتر آورده ام، اکنون بر احرام می باش و مراجعت کن و با قوم به نزدیک من بشتاب.

سپس علی علیه السلام باز به لشکرگاه برگشت(2) و مردم را نگریست که لنگه ها را و حله ها را برگرفته پوشیده اند؛ بر خالد ولید خشم گرفت و فرمود: نه آخر من تو را به نیابت خویش برگماشتم، چرا این حله ها را بدیشان تسلیم دادی؟

خالد گفت: چندان الحاح کردند که مرا از انجام آرزوی ایشان چاره ای نماند

ص:594


1- (1) الإرشاد، شیخ مفید: 172/1؛ کشف الغمه: 235/1.
2- (2) وسائل الشیعه: 235/11، باب 2، حدیث 14675؛ اعلام الوری: 131.

و این تضرّع از بهر آن کردند که خویش را برای احرام آرایش کنند.

علی علیه السلام فرمود: یا سبحان الله! و حله ها را از مردم بازپس گرفت و فرمود تا آنها را گستردند و گرد و غبار را از آنها ستردند و لنگه ها را بسته بندی کردند، این کار بر مردم سخت افتاد و در علی علیه السلام زبان گشودند و همین که علی علیه السلام به اردوی پیغمبر صلی الله علیه و آله پیوست و حله ها را تسلیم داد، شکایت وی را به پیغمبر صلی الله علیه و آله آوردند، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: علی علیه السلام کار جز بر صواب نکند. و با این سخن زبان باز نگرفتند، لاجرم رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تا منبری نصب کردند و بر منبر صعود فرمود و خطبه خواند و گفت:

«ارفعوا السنتکم عن علی، فانه خشن فی ذات الله غیر مداهن فی دین الله.»

یعنی زبان از علی علیه السلام باز دارید که او در راه خدا و کار دین، مردی درست باشد و نرمی نکند.

مردمان چون بدانستند که کردار ایشان، رسول خدا صلی الله علیه و آله را به خشم می آورد لب از گفتار بستند.»(1)

متعاقب این حجه الوداع واقعۀ افتخارانگیز غدیر خم پیش آمد که واقعه ای عظیم در جهان اسلام بود.

برگزیدن سرور آزادگان و مظهر فضیلت و فرزانگی حضرت علی بن ابی طالب به رهبری و پیشوایی مسلمین و انتخاب او به ولایت بر جهان اسلام، سپاس و

ص:595


1- (1) اعلام الوری: 131؛ بحارالأنوار: 384/21-385، باب 36، حدیث 10.

حرمت به فضایل ستودنی و شخصیت والای مرد یگانه تاریخ بود که پیامبر گرامی اسلام حضرت محمّد بن عبدالله صلی الله علیه و آله بر آن صحه گذارد و موهبتی را بیکران نصیب پیروان حق و راستی و عدالت کرد.

واقعۀ غدیر خم یا آنچنان که مورخان و اسلام شناسان آن را عنوان کرده اند، انتقال مقام رهبری به شایسته ترین مرد قرون، سوای بزرگداشت حضرت ختمی مرتبت به دانش و بینش حضرت علی علیه السلام نشانه ای بارز از منطق تاریخی و ارج به سرنوشت مسلمین نیز شمرده می شود.

سخن از علی و چهرۀ تابناک و اندیشه های ارجمندش در امتداد تاریخ اسلام تمام نمی شود و امتداد عمر امام حتی در دورۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله سراسر معجزه تاریخ است، ولی غدیر خم نقطه اوج آن و قضیۀ عید مباهله، ذروه و اوج آن بود.

ص:596

غدیر خم

جایگاهی که نگهبانی آیین الهی به بر حق ترین مردم سپرده شد

سال 10 بعد از هجرت ماه آخرش رسید که ماه ذیحجه است و ماه حج ماه آخر سال در تقویم اسلامی است.

پیامبر صلی الله علیه و آله به امر خدا برای آخرین بار به حج می رفت، گروهی کثیر از مسلمین به همراه پیغمبر صلی الله علیه و آله به این سفر تاریخی حجه الوداع یا حجه البلاغ، رهسپار این راه شدند.

این عده را در حدود صد هزار نفر و بیشتر تخمین زده اند.

پیامبر آگاه می دانست که: این آخرین حج او خواهد بود و همین را در خطبه های مجمع چهل هزار نفری عرفات و صدهزاری مسجد الحرام آشکارا و روشن گفت:

«انی بشر اوشک ان ادعی فاجیب و لعلّی لا القاکم بعد عامی هذا فی

ص:597

هذا المقام.»(1)

و باید پس از او برای پیروانش رهبری وجود داشته باشد که به اسلام و معانی قرآن آگاه تر باشد و مراقبتش بیشتر باشد و مسلمین را هدایت کند، در پنج خطبه در آن مدرس بزرگ احکام ناگفته را ابلاغ کرد، زمانی که پیامبر صلی الله علیه و آله به عرفات وقوف کرد، عصر نهم دو خطبه بر بالای شتر منبر متحرک بر چهل هزار نفر خواند، جبرئیل نازل شد و امر کرد که ولایت علی علیه السلام را ابلاغ نماید و این آیه را آورد که امروز دین خود را، اسلام را، کامل گردانیدم (با ولایت علی علیه السلام) پیامبر گفت: ای جبرئیل! قوم من تازه مسلمانند، مبادا تحاشی کنند.

پس از رجعت از حج زمانی که رو به مدینه حرکت کردند در محلی به نام غدیر خم که در جحفه بود، محلی که راه ها به نقاط مختلف از آن بقعه منشعب می گردید و اگر مردم به راه های خود می رفتند دیگر در یک مجلس دیدار همه فراهم نبود، جبرائیل نازل گردید و گفت: ای محمّد! خدا می فرماید: در این محل فرود آی تا پیام ما را به مسلمین برسانی.

پس حضرت او فرمان توقف داد و دستور داد که از جهاز شتران سکوئی بسازند تا پیامبر صلی الله علیه و آله از آن بالا با قوم خویش سخن گوید، پس پیامبر بالای این سکو رفت و گفت: «حمد خدا را ای مردم! جبرائیل خبر مرگ به من داده و وقت رفتن نزدیک است و آیا من اولی به مؤمنین از نفس آنها نیستم؟ گفتند: بلی، یا رسول الله! فرمود: پس هر کس من مولای او هستم علی مولای اوست، آن گاه

ص:598


1- (1) بحارالأنوار: 112/23، باب 7؛ الطرائف: 120/1؛ حدیث ثقلین.

بازوی علی علیه السلام را گرفت و بلند کرد و به مردم نشان داد فرمود: این علی، بارخدایا! هواداران او را هوادار باش و دشمنانش را دشمن.

بعد فرمود: بعد از من برنگردید به ارتجاع که شمشیر کشیده، خون همدگر را بریزید؛ چون من در میان شما دو چیزی گذاشته ام که اگر به آنها چنگ بزنید گمراه نمی شوید؛ آن دو چیز ثقلین.

یکی از آنها کتاب خداست که رشته ای است از آسمان تا زمین و آن اعظم است و دیگری اهل بیت من خاندان من است، خدا فرموده: این دو از هم جدا نمی شوند. تا در حوض کوثر به هم برسند و به من برسند.»(1)

پاداش خلوص و ایمان و احتیاط بر اسلام

حضرت علی علیه السلام به خاطر فامیلی و نزدیکی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به نیابت انتخاب نگردید، بلکه به واسطۀ امانت و تقوا و شهامت بی نظیرش انتخاب شد.

در آیات چهارگانه مباهله هم این آیه را سرلوحه آنها ذکر کرد که:(النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ)2

در اثر مباهله، همین که مأمور یمن شد، چون علی را دیدند همدان اهل یمن

ص:599


1- (1) احادیث دیگری که دارد - کتاب الله و سنتی - منافات با این ندارد؛ زیرا هر دو صدق می کند و تفاوت سنت با اهل بیت مثل تفاوت گلبن است باگل - و گل با گلاب - و گلاب با عطر - که ملازم و سبب و مسبب اند. «بحارالأنوار: 159/37، باب 52؛ بحارالأنوار: 184/37، باب 52، حدیث 69»

بدون جنگ و خونریزی اسلام را پذیرفتند(1) و علی باز مأمور شد که به نجران برسد و مال الصلح را از نصاری وصول کند.

و خالد بن ولید مأمور صدقات مسلمین شد و اهل نجران دو زمره بودند: قسمی نصارا و قسم دیگر مسلمان و از مذحج بودند، هم پیمان با بنی همدان بودند و عمل نجران باعث شد که همدان بی دغدغه اسلام آوردند و در یمن ایرانیان متوطن یمن که آنها را بنوالاحرار می گفتند، مسحور شخصیت یکتا و فضیلت بی کران او شدند.

و از این رو تعلق خاطر فراوان به آن حضرت پیدا کردند، فرمان پیامبر به او در یمن رسید که در حج باید او را دیدار کند، حله هائی را که از نصارای نجران بسته بندی کرده با سپاه خود می آورد رها کرد، شتابزده به سوی پیامبر آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله را خوشحال کرد، پیغمبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: چگونه احرام بسته ای؟ گفت: نیت کردم به احرام پیامبر احرام می بندم، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: آیا قربانی همراه برای هدی آورده ای گفت: چهل شتر. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: پس تو به احرام خود باش، اما علی علیه السلام وقتی فاطمه علیها السلام را دید که از احرام درآمده، تعجب کرد و سبب پرسید که چگونه سرمه کشیده و لباس معصفر پوشیده ای؟

فاطمه علیها السلام گفت: به امر پدرم.

بعد پیامبر به او امر فرمود: برگردد و با سپاه خود بیاید، همین که علی علیه السلام برگشت، دید مسلمین بسته های حله ها را گشوده اند و آنها را برای احرام

ص:600


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 300/2.

پوشیده اند، از خالد مؤاخذه کرد؛ از مردم خواست که حله ها را آوردند و در بسته گره زد، مردم از او آزرده شدند، آزردگان سفر یمن که ناراضی شده بودند شکایت از سخت گیری و امانت حضرت علی علیه السلام را به پیامبر صلی الله علیه و آله بردند.

پیامبر صلی الله علیه و آله برای این حدّ احتیاط علی علیه السلام بر اسلام و صیانت اسلام از هر دستبرد و به پاداش فداکاری ها و خلوص ایمان، او را به ولایت برگزید.

هر چند تمام مسلمین همواره ولایت آن حضرت را حق مطلق می دانند؛ ولی در تفسیر این ولایت اختلاف عقیده ایجاد گردیده، ولی همان منشور ولایت که گفت:

«من کنت مولاه فهذا علی مولاه» پیغمبر صلی الله علیه و آله مصدّر کرد به آیه (النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ)1 ولایت علی را اشتقاق از ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله کرد، آیات مباهله از سوره آل عمران را با آیه (إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ) از سورۀ احزاب کرد که قضیه زنان پیغمبر را دارد و در هر دو مقام، چه در مباهله ذیقعده و چه غدیر خم ذی حجه، پیامبر صلی الله علیه و آله صدر سخن را این آیه قرار داد که (النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ) تا معلوم همه کند که ولایت علی از جنس ولایت نبی است که علی علیه السلام را در مباهله و در آیه (إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ) به استناد آیه این (النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) مصداق این نمونه شمرد.

تفسیر سید قطب فی ظلال القرآن ربط آیات ازواج نبی را با این آیه (النَّبِیُّ

ص:601

أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) نیکو بیان کرده.(1)

در سراسر جزیره العرب اعلان شده که هر یک از مسلمین که می تواند باید امسال در حج شرکت کند؛ زیرا که پیغمبر صلی الله علیه و آله حج به جا می آورد یا به مدینه بیاید، یا در مسجد شجره در ذوالحلیفه که میقاتگاه اهل مدینه است پیغمبر را درک کند تا با شروع احرام، پیغمبر صلی الله علیه و آله را حاضر باشد و با رسول خدا صلی الله علیه و آله در مکه حج را به جا بیاورند.

دو ماه گذشت موسم حج فرا رسید، مکه پیروان اسلام را به سوی خود دعوت کرده فرا خواند، در اول امر هفتاد هزار نفر بوده و بعد یکصد هزار نفر، بلکه در پایان یکصد و بیست هزار نفر شدند؛ با رسول الله صلی الله علیه و آله به مکه وارد شدند برای تعلیمات حج، وقتی انسان متوجه کاروانی می شود که یکصد و بیست و چهار هزار نفر در آن شرکت دارند، به خودی خود درمی یابد که باید این حج، حج فوق العاده ای باشد. آری، گویی پیامبر صلی الله علیه و آله می خواست امتی را که با تحمل بیست و سه سال رنج و تحمل آزار به وجود آورده، سان ببیند و آنها را به پیشگاه خدا معرفی کند و بیلان کار خود را عرضه بدارد یا اردوی امن را نشان دهد که در فوق همه جمعیت ها است یا همه جهان را با اردوی بی نظیر «امن جهان» آشنا سازد و بقعه ای را که این «سپاه امن» را می سازد نشان دهد که: این چنین بقعه باید قبلۀ دنیا باشد که دنیا آن را آرمان خود قرار دهد و دنیا بداند که نتیجه همۀ زد و خوردهای مسلحانه و غیرمسلحانه ملل باید به اینجا منتهی شود که اردوی امن

ص:602


1- (1) تفسیر فی ظلال القرآن، سید قطب: 2819/5، سورۀ احزاب آیات 1-8.

این قبله ارائه داده است، ابتدای آن از ابتدای حج و تعلیمات امنیتی شروع شود و انتهای آن بعد از تکامل حج به انتخابی، نظیر انتخاب غدیر خم ختم شود که بر رأس امت هم قانون بهتر باشد و هم رهبر بهتر؛ تا هر دو معاضد یکدیگر باشند و از معاضدت آن دو دنیا به ارتجاع برنگردد و به خونریزی دست نزند و پیغمبر صلی الله علیه و آله در آخر بگوید: برگشتن به زد و خورد برگشتن به ارتجاع است و کفر است، و دنیا دیگر الزام ندارد که به ارتجاع و کفر برگردد؛ می تواند چنگ به این دو بزند، قانون بهتر، و رهبر بهتر خلل ها را تکمیل کند، وسیله ایمنی شما از خلل مصون است و معصوم است.

«لا ترجعوا بعدی کفاراً یضرب بعضکم رقابَ بعض فانّی قد ترکتُ ثقلین ما ان تمسَّکتم بهما لَنْ تضلوا ابداً، کتاب الله و هو حبل ممدود من السماء الی الارض و هو اعظمهما، و اهل بیتی عترتی»(1)

و این دلیل عصمت عترت است.(2)

البته از اهل بیت هم فقط همانها که خون دل منند، خون آنها خون من می باشد، نافۀ مشک بوی آنها از خون من تهیه شده، نه سایر اهل بیت من، مثل زنان من که از خون من نیستند، آنها عترت نیستند.

عترت در اصل نافۀ آهوی است که از خون دل آن در خلقت آهو تهیه و ساخته می شود و البته مراد در این مرجعیت، فقط علمای از آل بیت و عترت است

ص:603


1- (1) شرح نهج البلاغه: 126/1.
2- (2) بحارالأنوار: 118/23، باب 7، حدیث 36.

که کتاب و سنت را بهتر از همه می دانند و از همه برای خالص اجرا و اجرای خالص آن آماده ترند.

و این ولایت و سرپرستی آنها از سرچشمۀ ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله و از نوع ولایت پیامبر می باشد که قرآن آن را توصیف می کند.

(النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ)1

روسو می گوید: برای سعادت ملت و ملل این بحث مطرح است که قانون بهتر یا رهبر بهتر!

و حق همین است (که در غدیر خم شد) که قانون بهتر توأم با رهبر بهتر باشد، در این سفر حج، این مشهد عظیم به اینجا منتهی شد؛ اولش تأمین اردوی امن و خاتمه اش تأمین رهبر بهتر با قانون بهتر است.

صبح روز بیست و پنجم ذیقعده ماه ما قبل آخر سال دهم هجرت مسلمین مدینه را ترک کردند، همه وجودشان مالامال از شوق سفر به نظر می رسید و چشم انتظار جریان جدید بودند که ضمن این سفر برای آنها رخ می نمود.

اینجا ذوالحلیفه است، شب را بایستی در آنجا بمانند و از آنجا از مسجد الشجره سحرگاهان به سوی ذوالحلیفه و مکه عزیمت کنند، فاطمه زهرا همراه است، او با زوجات طاهرات هر کدام در هودجی هستند این بانوان با افتخار همسفری پیغمبر صلی الله علیه و آله جبران گذشته ها را در این راه مخوف کرد، جلال و جمال اسلام را در سرحد اوج شکوهمندی به چشم دیدند و به گوش شنیدند.

ص:604

فردا پیش از حرکت، همه نیت حج کردند و احرام بستند و طنین تلبیه لبیک گفتن را تا آن سوی مرز طبیعت به پرواز آوردند.

«لبیک اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک، انَّ الحمد و النعمه لک و الملک لا شریک لک لبیک.»(1)

غوغا می کرد و محشر به پا می ساخت، همه از روی لاشه های افکار ناصواب گذشته، می گذشتند و به سوی کعبه می رفتند.

حال خوشی داشتند، هستی پر از حکایت توحید بود، صدای لبیک در گوش همه بازگو می شد.

اما در گوش امیر قافله پیغمبر صلی الله علیه و آله و در گوش دخترش بیشتر بهجت می آورد، او از جهت دهندگی و این از جنبۀ گیرندگی و زهرا با ابتهاج و افتخارش از مسافتی می گذشت، (در این سفر) که این مسافت را در روز هجرت با خوف و هراس عبور می کرد، جبهۀ پیش رو مکه ای بود که اکنون مخوف نیست، بلکه بهجت آور است، گلباران است.

هر لبیک از صد هزار نفر یاران، بیابان را گلباران می کند و قافله متصل بود میان مکه و مدینه و صدای لبیک هم متصل به گوش می آمد، در عقب هر نمازی صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا، صدای لبیک بلند می شد، در برخورد به هر قافله ای باز بلند می شد، در صعود به هر بلندی و در هبوط به هر پستی و در دیدار مجددی از یکی از رهروان یا دسته ای از رهروان، صدای لبیک از هر دو طرف

ص:605


1- (1) من لا یحضره الفقیه: 326/2، باب التلبیه، حدیث 2585.

به آسمان می رفت، هر چه بیشتر می رفتند جمعیت بیشتر می شد و صداها به هم پیچیده تر بلند می شد و کلمه مقدس که از دهن ها می پرد مانند گل های پرپر شده که جلوی نسیم بیفتد؛ نسیم آنها را به هر سو می برد و عطر آنها مشام ها را معطر می کرد و برگ آنها را در دامن و گوش شنوندگان فرو می ریخت، هر یک لبیک صد هزار گوش را به اهتزاز می آورد و در هر گوش هزاران صد هزار لبیک از صد هزار جهت و صد گوینده وارد می شد، بدون آن که معبر گوش برای آنها تنگ باشد یا تداخل کنند، برگ های گل همین که از درخت و گلبن ریخت به دست نسیم افتاد و پخش شد؛ می پلاسد و فقط در گلبن در شاخه ها جای آن برگ ها دانه ای فقط بسته می شود، اما خود آن گل ها تباه می شوند؛ ولی این لبیک ها که گلی است و در هر گوش وارد می شوند فاسد نمی شوند، بلکه در بن هر گوش از نو تخم تولید می کنند که بذری می شود و گلبن مجددی برای توحید می روید و منظور از این گلباران کردن صحرا در سراسر ارض حرم، تکوین اردوی امن جهان است که در حج انجام می گیرد و از میقاتگاه شروع می شود و شوق آن در نفوس مثل آتش همی برافروخته تر می شود و می شود محرمات احرام از قبیل حرمت صید و نکاح و ترک هر رفث و فسوق و کذب و جدال، شروع به تمرین و آزمایش سپاه است که از آن خانۀ کعبه که خدا آن را خانه «امن و قیام» قرار داده، پیام آن را به تمام دنیای آکل و مأکول ببرند. این صداهای لبیک را جمعیت همه می شنیدند؛ ولی پیغمبر صلی الله علیه و آله از طرف رأس قائمه مخروط و زوجات طاهرات و زهرای اطهر علیها السلام که پردگیان حرمند، نیز این صداهای لبیک را می شنیدند و مأل آن را می فهمیدند، مآل آنها آمال آنان بود، آنکه آمالی در عقب

ص:606

هر جنبشی منظور دارد، مآل کار را می فهمد و پیغمبر صلی الله علیه و آله که رأس مخروط است بهتر از همه، همه صداها را می شنود و مآل آنها را مآل خود می بیند.

و زهرای اطهر علیها السلام هر چند در حجاب هودج خویشتن است ولکن نمی تواند گوش به این صدای هیاهوی صداهای صد هزار نفری ندهد یا نگذارد صداها در گوش او وارد شوند، این صداهای صد هزار نفری ممتد است و پشت دارد.

هشتاد فرسخ مسافت بین مکه و مدینه را به امتداد آن پر کرده، از هر پشته ای بالا می روند یا فرود می آیند این صدا می آید از جمعی که فرود می آیند؛ به نحوی این صدا بلند است و از جمع دیگر که به بالا برمی آیند به نحوی دیگر صدا به صدا متصل می شود، هر که از خواب برمی خیزد با این صدا غلغله می افکند و هر که از نماز فارغ می شود با این صدا هم آهنگ می شود، در جلوی راهرو همین که کس به دیده می آمد، با این صدا با او روبرو می شوند، گویی همه آرمانها، یکی شده، همین است.

از من بپرسید که اصرار به این که زهرا علیها السلام صدا را می شنید؟ لازم نیست این صداهای پرغلغله را همه می شنیدند.

جواب آن که: آری، همه می شنیدند، ولی زهرا که رنج این راه را در موقع مهاجرت دیده و بی کسی پدر را در آن موقع یاد آورد و امروز را می بیند که جمعیت به عدد ریگ بیابان قیام کرده و صدای او را لبیک می گوید، از همه بیشتر سرخوش است و بهتر از همه از سر دعوت و نفوذ آن آگاه است که مرد و زن صحرای عربستان را به نطق آورده، گویی از همۀ سنگ و درخت صدای توحید شنیده می شود.

ص:607

موسی نیست که فریاد انا الحق شنود

ورنه در سنگ و گلی نیست که این زمزمه نیست

من سهم فاطمه را در زندگی مشترک پیغمبر صلی الله علیه و آله بررسی می کنم وگرنه این کتاب، کتاب حج نیست، کتاب تاریخ هم نه و کتاب فقه هم نیست.

و از این جهت فاطمه علیها السلام چند سطر این دعوت را برابر با هستی خود می داند، حدیث دلائل طبری را شنیده اید؛ به اسناد تا ابن مسعود رضی الله عنه گوید: «یکی از رجال نزد فاطمه علیها السلام آمد و گفت: ای دختر پیغمبر! آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد تو چیزی نهاده است که آن را طوق افتخار من کنی؟ پس فاطمه علیها السلام گفت: ای جاریه! آن جریده را بیاور. آن جاریه آن را طلب کرده و نیافت. فاطمه علیها السلام گفت: ویحک! آن را جستجو کن و بیاب که آن نزد من عدل حسن و حسین من است.

پس آن جاریه در صدد برآمد و جستجو کرد، معلوم شد که آن را در خاکروبه جاروب کرده، در میان خاکروبه ها آن را یافت مکشوف شد که در آن این چند کلمه از حدیث هست.

«قال محمّد النبی صلی الله علیه و آله: لیس من المؤمنین من لم یأمن جاره بوائقه و من کان یؤمن بالله و الیوم الاخر فلا یوذی جاره و من کان یؤمن بالله و الیوم الاخر فلیقل خیرا او فلیسکت، ان الله یحب الخیر الحلیم المتعفف و یبغض الفاحش الضنین السائل الملحلف، ان الحیاء من الایمان و الایمان فی الجنه و ان الفحش من البذاء و البذاء فی النار.»(1)

ص:608


1- (1) دلائل الامامه: 66؛ المعجم الکبیر: 196/10.

فاطمه علیها السلام مادر است و در نظر مادر هیچ چیز معامله با فرزندش نمی کند حتی دنیا؛ فکیف به این دو فرزندان او که در آسمان هستی این مادر به مانند ماه و خورشید درخشانند

«والسماء خیر ما بها قمراها»(1) و جواهرات لؤلؤ لا لا را به پای خط نوشتن آنها نثار می کند.

و مع ذلک ارزش این چند سطر حدیث نبوی را معادل با هر دو فرزند می داند از این مپرس که آیا این اغراق است یا نه، اغراق گویی در نزد آنها نیست. از این بپرس که این گونه سخن از معادله، آیا در حسنین چه تحریکی می آورد؟ به سوی علم و خط؛ اگر رنجش نیاورد و حدیث غدیر خم چه افتخاری نمی آورد.

ختم کلام کتاب الغدیر علامه امینی

بعد از قلم علامه امینی و الغدیر باید قلم را زمین گذارد، بی وفایی است که تذکری از آن کتاب مستطاب که آیت زمانه است نشود، از ده هزار کتاب فرآورده شده، من تفریظی بر این کتاب عظیم نوشته ام، در یادنامه امینی در پا صفحه یکی از چاپ ها آمده است و چون پس از این اثر که در یازده جلد منتشر شده، تشنگان الغدیر بر لب حوض کوثرند، ما سخن را در این باره ختم می کنیم.

ص:609


1- (1) اعیان الشیعه: 19/9؛ الامام علی بن ابی طالب: 303 (شاعر: محمد کاظم الازری).

ص:610

فاطمه علیها السلام مادری که گلوبند لؤلؤ لالا بر فرزندان نثار می کند اگر خط بنویسند

حدیث مسابقۀ خط نوشتن حسنین این است: مرسله بحارالأنوار در مراسیل روایت شده که: حسن و حسین علیهما السلام در دوران کودکی خط می نوشتند، حسن علیه السلام به حسین علیه السلام گفت: خط من بهتر از خط تو است.

حسین علیه السلام گفت: نه، بلکه خط من احسن از خط توست.

پس از فاطمه علیها السلام مادر والاتبار، حکمیت خواستند گفتند: حکم کن بین ما، فاطمه خوش نداشت که یکی از آنها را آزرده دارد (بدین قرینه فاطمه علیها السلام آشنا به خط بوده)

لذا فرمود: از پدر خود سؤال کنید، از پدر سؤال کردند، پدر هم خوش نداشت که یکی از آنها را آزرده خاطر کند.

فرمود: از جد خود رسول خدا صلی الله علیه و آله بپرسید. او هم فرمود: من حکم بین شما نمی کنم تا از جبرئیل سؤال کنم.

ص:611

همین که جبرئیل آمد، جبرئیل فرمود: من حکم بین آنها نمی کنم ولکن اسرافیل باید حکم میان آنان کند.

اسرافیل گفت: من بین آنان حکم نمی کنم ولکن از مقام کبریایی مسئلت می کنم که بین آنان حکم کند، از پروردگار مسئلت کرد، خداوند تعالی فرمود: من بین آنها حکم نمی کنم، ولکن مادر آنان میانشان حکم کند.

فاطمه گفت: خدایا! تو مرا به حکم بین آنان راهنمایی کن، قلاده گردنبندی داشت، به آنان فرمود: من این گلوبند را پاره می کنم و بین دست و پای شما دانه های جواهر آن را می پاشم، هر کدام شما از آن دانه ها بیشتر برگرفتید خط او «نیکوتر» است، سپس آن را پاره کرد و پاشید.

جبرئیل اینوقت نزد قائمۀ عرش بود، خدای تعالی به او امر فرمود که: به زمین هبوط کند و دانه های جواهر را بین آنان به نصف پخش کند تا یکی از آنان آزرده نگردد، جبرئیل این کار را کرد برای اکرام و تعظیم آنان.»(1)

ص:612


1- (1) و روی فی المراسیل: ان الحسن و الحسین کانا یکتبان، فقال الحسن علیه السلام للحسین: خطی احسن من خطک و قال الحسین علیه السلام: لا، بل خطی احسن من خطک، فقالا لفاطمه: احکمی بیننا فکرهت فاطمه علیها السلام أن توذی احدهما، فقالت لهما: سلا اباکما فسألاها فکره ان یؤذی احدهما فقال: سلا جد کما رسول الله صلی الله علیه و آله. فقال: لا احکم بینکما حتی اسئل جبرئیل، فلما جاء جبرئیل قال، لا احکم بینهما ولکن اسرافیل یحکم بینهما فقال: اسرافیل لا احکم بینهما ولکن اسئل الله ان یحکم بینهما فسئل الله تعالی: ذلک فقال تعالی لا احکم بینهما ولکن امهما فاطمه تحکم بینهما، فقالت فاطمه علیها السلام: احکم بینهما یارب و کانت لها قلاده، فقالت لهما: انا انثر بینکما جواهر هذه القلاده فمن

در این حدیث از نظر «فقه الحدیث» چند چیز مشهود است:

1 - اهتمام سید جوانان بهشتی به خط و تحسین خط و این از دو جا مشهود می شود یکی از ماضی استمراری در جملۀ «کانا یکتبان» اهل ادب می گویند. مضارع «کان یکتب» اشعار دارد به «تجدد استمراری» پس طبق مدلول این جمله، نه یک نوبه خط نوشتند، بلکه همواره و همی خط می نوشتند؛ یعنی در کودکی کارشان این بود و این عالی ترین مظهر اهتمام است.

و این اهتمام شدید مداوم «اهتمام به خط و تحسین خط» برای موقعیت رهبری آنها است که در دوران تحوّل بودند، که می باید خلق را به سواد و خط رهبری کنند و مشق دهند.

و گذشته از آن قرآن و احادیث را که بهترین ذخایر آسمانی است، باید با خط خوب نگهداری کرد، منظور اصلی نگهداری علم بود و بیشتر صحابه در آن وقت خط نداشتند و بدین جهت استنکاف از نوشتن حدیث داشتند؛ دیدید که سیوطی در «تدریب الراوی» علت استنکاف صحابه را (مانند عمر و دیگران) از نوشتن حدیث، اموری سه گانه دانست:

اول: اعتماد به حفظ حافظه ها، دیگر عدم التباس به قرآن مجید، سوم آن که:

ص:613

خط را خوب نمی نوشتند یا خوب بلد نبودند.

پس عجز از «خط نیکو» صحابه را از نوشتن حدیث و حفاظت آثار مانع بوده، ولی حسن علیه السلام و حسین علیه السلام به تحسین خط اقدام فرمودند تا در مرحله اول این مانع را از بین بردارند و در مرحلۀ دوم مردم را با این کار خود رهبری به این امر مهم فرموده باشند، چون در دوران تکوین تمدن جدید بودند و در دور تکوین کارها از جای کوچک شروع می شود و جهت ثانی هم این را تأیید می کند.

2 - از مسابقه شان (در نیکویی خط) بهتر سر و صدا بلند می شد، مسابقه در هر امری سر و صدای اهتمام به آن امر را بیشتر بلند می کند، به خصوص وقتی کار مسابقه (برای تشخیص) به حکمیت کشید، یعنی برای تشخیص مراجعه به حکم در کارآمد. در این مسابقه رجوع به حکمیت و حکومت مادر شد و سپس آن محکمه، حکمیت را محول به مقام بالاتر نمود و تبدیل شد به محکمۀ عالی تر و عالی تر یعنی کار بالا گرفت تا رسید به پیغمبر صلی الله علیه و آله؛ این سه محکمه در تمایل نسبت به طرفین متعادل بودند و این گونه محکمه بهترین محکمه است، معهذا حل نشد و به صورت عجز از تشخیص از خود رد کردند، این کار تا اینجا سه چیز را عهده دار بود.

1 - تشویق 2 - انتشار امر 3 - شخصیتی به طفل می داد و برای اسرار دیگری تبدیل محکمه به محکمه عالم بالا، جبرئیل و اسرافیل و ذات اقدس کبریایی شد که تمایل در آنها نیست و به «نگاه عدل و ذره پروری» به طرفین نگاه می کنند، آنها هم به ظاهر رد کردند و این کار برای نمایش «شخصیت دادن به طفل و هم تشویق به حسن خط و هم انتشار امر رهبری» تأثیری بسزا می داشت در ارزش

ص:614

دادن به کودک و تمرینات کودک در راه حسن خط و تکمیل هنر؛ مقام عمل کودک را اندک اندک بالا بردند تا پیشگاه پیغمبر صلی الله علیه و آله سپس تا پیشگاه اکابر ملائکه و سپس تا پیشگاه کبریایی رسید.

همه در آن نظر کردند و رد کردند به محکمۀ صالح دیگری، یعنی همه ارزش برای آن قائل شدند و کار کودک را کار کودکانه ندیدند؛ یعنی کوچک ندیدند و حقا هم کوچک نیست، زیرا از آن کار کوچک کار بزرگ، بلکه کارهای بزرگ برمی خیزد.

طفل دکانک از پی آن کرد تا به دکان رسد چو گردد مرد(1)

از دکانک ساختن پسر بچه و عروسک ساختن دختر بچه، کارهای بزرگ جهان برمی خیزد.

از آن یک کارهای بزرگ تجارت و اقتصاد و بازار دنیا برمی خیزد و از این یک ادارۀ خانه و خانه داری و بچه داری مارها برمی خیزد، اینجا از آنجاها است که بازیچۀ آن هم «جد» است و به این مناسبت، آن مثل معروف انگلیسی می گوید: طفل پدر مرد است، یعنی مرد از گریبان طفل هویدا می شود، به در می آید.

و این گفتگو هم فقط و فقط برای آن دو جوان (حسن و حسین) نیست و نبود، آنها نمونه اعلی و فرد ممتاز پیش رس بودند، پس برای همه جوان ها است، این دو جوان در مفصل تحوّل عرب بودند، عرب حامل قرآن و اسلام بود (و می باید باشد)

ص:615


1- (1) سنایی غزنوی.

باید اهتمام دو جوان که سالار و سرور جوان های عرب و عجم اند در کفه هر یک از آنها نیمی از جوانان عرب و عجم را دانست و در کفۀ هر دو، همه جوان های عرب و عجم؛ بلکه کافۀ مسلمین را چنان که کار بچه گانۀ کودکان نسبت به خود آنها بچه گانه نیست، جدّ مطلق است و مقدمۀ کارهای بزرگ است و طفل، پدر مرد است؛ پس باید به خود طفل و به هنر او به نگاه جد نگریست و بچه گانه به آنها ننگریست.

و اما نکتۀ این که: در نظر ملائکه هم فیصل نشد، آن است که در نظر ملائکه کار راهروان مسابقه از نظر انتاج است که عبارت از بقای آثار علم و حدیث و قرآن باشد و آن موقوف به استمرار عمل و پشت کار و استعداد ادامۀ کار است، کار طفل در تحسین خط از آن نظر دارای اهمیت است که به استمرار عمل، استحکام دست حاصل می شود و با استحکام صنع خط اثر و آثار نبوت و علم نوشته می شود و ضبط می شود، نه از جهت شکل خط نسخ یا نستعلیق که دائره (نون) کدام یک مدورتر است؛ زیرا تدویر دائره (نون و س و ص) ملحوظ ملائکه نیست؛ تشکل شکل حروف امری جوهری نیست که ملک به آن نظر داشته باشد، امری است وضعی برای دلالت بر معنی وضعی کشیده می شود، پس شیوۀ خط تفاوتی در نظر ملائکه ندارد ولکن هر گاه استحکامی در دست باشد یا به دست بیاید که با آن «خط حسن نیکو» آثار وحی و علم برای مردم بماند؛ آن مرغوب ملائکه است.(1)

ص:616


1- (1) والمدبرات امراً - اقسام ملائکه هستند که تدبیر امور را عهده دارند و تدبیر، مشتق از «دبر» است که هر کاری را «دبر» کار دیگر لایق آن بکنند، این عمل ملائکه بعد از دو عمل دیگر است که:

خط به هر شکل باشد همین که دست نلرزد و سست نشود و عقب نکشد تا کار ترسیم آثار وحی را به انجام برساند؛ همان مطلوب است، البته هر چقدر خط واضح تر باشد که برای تفهم «مقصد و مقصود» کلمه و کلمات بهتر تشخیص شود، بهتر خواهد بود و این ربطی و دخلی به طرز شیوۀ خط ندارد، بلکه به اعتبار انتاج آن است و انتاج در هر دو نفر یا چند نفری که در مسابقه اند، تابع استمرار عمل آنها و پشت کار و ادامه و مداومتشان خواهد بود و ممکن است آن که به ظاهر عقب است، کار خود را ادامه بدهد و با عمل مداوم خود، خود را به انتاج نزدیک تر کند.

کتاب المصاحف سجستانی با اسناد خود از ابوحکیم عبدی بازگو کرده که: «امیرالمؤمنین علی در راه رفتن به مسجد و بازگشت از مسجد به سوی خانه، بر مجمع ما که کتاب مصاحف بودیم گذر می کرد و از خط ما خوشش می آمد و می فرمود: کلمات را نورانی و روشن بنویسید چنان که خدا او را نورانی ساخته و در حدیث دیگری همین ابوحکیم عبدی می گوید: مواظبت امیرالمؤمنین علیه السلام به حدی بود که به ما نویسندگان مصحف می فرمود: قلم را نوک بزنید تا حروف آشکارا و نورانی از کار درآید(1) چون خدا آن را نورانی خواسته است.»(2) با این

ص:617


1- (1) کنز العمال: 312/10، حدیث 29560؛ تفسیر القرطبی: 29/1.
2- (2) قضمه ثم جعلت اکتب فنظر علی فقال: نعم نوره کما نوره الله. «کنزالعمال: 312/10، حدیث 29560؛ الإتقان فی علوم القرآن، السیوطی: 453/2، حدیث 6197»

مواظبت شدید امیرالمؤمنین علیه السلام دیگر، تحریف قرآن محال است.

لذا در جوانان که در کنکورها مسابقه می دهند، به نظر ما چون حساب با آخر کار است یعنی باید با پایان کار باشد، پس اعتبار با انتاج است که آن در اثنای عمل معلوم نمی شود.

پس وقتی ملائکه را شناختیم می دانیم که (ج) خط رقاع با (ج) نستعلیق یا نسخ و شکل دائره (ص و ن) فرقی در نظر آنها ندارد، همه شکل اند و ملائکه نه این را می خواهند، ملائکه اثر و اثربخشی را می خواهند و آن با استمرار عمل و پشت کار می شود که آن را هم نمی توان تا متحرک در حرکت است معلوم کرد؛ زیرا آخر کار «راهرو» معلوم نیست، چون هنوز متوقف نه و محدود به حدی نیست، متحرک و مسافر به هر حدی می رسد، از آن می گذرد پس به آن حد محدود نیست؛ لذا اگر پشت کار و استمرار عمل داشته باشد قابل است با هر عقب افتادگی پیش بیاید تا عقب نیفتد؛ با ادامۀ سیر خود، عقب افتادگی ها را جبران کند، بلکه به علاوه می توان گفت: متحرک در «هنر و خط و علم» مانند متحرک مکانی که از مبدأ به طرف مقصد دور می شود او هم از مبدأ حرکت خود (که نقص باشد) رو به کمال دور می شود، از همان آغاز حرکت می توان گفت: به مبدأ دور است و به مقصد نزدیک است، چون اندک اندک که نزدیک می شود از مبدأ حرکت دور می شود و به مقصد نزدیک می شود، پس اگر استمرار به عمل بدهد و پشت کار داشته باشد، معلوم نیست ناقص بماند.

پس نباید گفت: جوانی که در صف اول دبیرستان یعنی کلاس اول است، از مقام «دکتری» عقب است (یعنی مادامی که در کار است بلکه اگر رفوزه هم شده

ص:618

باشد، نباید او را افسرده کرد مادام که در کار است؛ زیرا امید هر آتیۀ درخشانی با متحرک هست.

بیچاره نیستم من و در فکر چاره ام

بیچاره آن کسی است که در فکر چاره نیست(1)

بنابراین نظر: ملائکه نمی توانند بگویند خط حسین علیه السلام عقب است؛ چون تازه قلم دست گرفته یا چون سن او کمتر است.

چه آن که عقب بودن به واسطه عقب بودن سن و حتی به واسطۀ عقب افتادگی رفوزگی مناط محکومیت نیست؛ مادامی که دارد کار می کند.

علیهذا همین که: ملائکه آن چه می طلبند از جهت شکل دائره (ج - ص - ن) نیست که طاق نصرت نیکی باشند؛ زیرا آن در نظر ملائکه، خوشگلی خط میزان صحیح طبیعی ندارد و نظر ملائکه به خاصیت عمل و انتاج عمل است، پس به دو نفر که در مسابقه اند و در حد محدودی متوقف نمانده اند و نمی مانند، نمی توانند هیچ کدام را حاکم و هیچ کدام را محکوم کنند.

البته این خاصیت از آن حسین علیه السلام و جوانانی است که متوقف نمی مانند وگرنه هر متوقفی را می توان به واسطۀ حد محدود او محاکمه کرد و ارزش او را معلوم کرد؛ زیرا لرزش دست و سستی و بی هنری و بی نتیجه گی وجود که اثر ثابت ندارد یا اثربخشی ندارد. چراغ آن پیش ملائکه فروغ ندارد.

ملائکه روی این نظر حکم می کنند؛ زیرا نظر ملائکه از نویسندگی اتقان صنع

ص:619


1- (1) میرزاده عشقی.

و استحکام هنر و خط است که آن هم موکول به پشت کار و استمرار عمل است و به عکس این، رخاوت و خستگی بی جا، کار مضاد با ملک است؛ ملائکه به آن نظر نمی کنند و صاحب آن را محکوم می کنند و اما آن چه به ضد این باشد یعنی رو به انتاج و اتقان ببرد آن منظور ملائکه است، ملائکه با نظر اشفاق به آن نظر دارند و هر چه بکوشند ملائکه در پیشرفت به آنان کمک می دهند؛ زیرا کار ملک بسط وجود است.(1)

علیهذا در اخبار وارد شده است که: صدای صریر قلم نویسنده را ملائکه می شنوند. همچنان که صدای عجوزه و سوت کارخانه را می شنوند.

ملائکه با تمرین در راه عمل خط که جوانان و نونهالان دست لرزان خود را مستحکم می کنند موافقند و با مسابقۀ در راه پیشرفت هنر خط و حسن خط هم موافقند که عمل را بیشتر و سریع تر پیش می برد.

همچنین با شخصیت دادن به کودک در اقدامش به عمل تحصیل خط و هر تحصیلی که در آن هنری باشد، یا عمل نیکی نیز هم موافقند و با نگاه بچه گانه به عمل بچه نگاه نمی کنند.

زیرا بچه خودش، خودش را به نگاه بچه گانه نگاه نمی کند و این که همیشه طفل می کوشد عمل خود را محکم و مستحکم بکند آن در باطن همراهی ملک است، دمیدن نفخ روح طلب و جدّ از ملائکه است.

ص:620


1- (1) (وَ النّازِعاتِ غَرْقاً * وَ النّاشِطاتِ نَشْطاً) «نازعات (79):1-2» (فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً) «نازعات (79):5» اشاره به اقسام این فعالیت های جهانی است.

ملک با نفخ روح «جد و طلب» بشر را از کودکی و کوچکی وا می دارد به عمل و با وسیلۀ غریزۀ مسابقه، جامعه را نسبت به آن عمل و آن کودک متوجه می کند، کار ملک نزدیک با ما است و خود ملک هم نزدیک است(1) و ذات اقدس کبریایی هم با ما دور نیست، نزدیک است (نحن معکم) یعنی در وقتی که از خطا و نقص رو به کمال می رویم.

در حدیث مبارک اگر تشخیص خط حسنین با ملائکه کبار یا با ذات پروردگار محول شد، تصور نرود که چیزی نالایقی به بارگاه والائی عرضه شده و این لایق نیست یا با محکمۀ دوردستی است؛ زیرا خدا و ملائکه با ما و کارگران ما از خود ما نزدیک ترند و بیشتر نظر دارند.

(إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَی الْمَلائِکَهِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا)2

ص:621


1- (1) از حنظله کاتب پیغمبر صلی الله علیه و آله پسر برادر اکثم صیفی که معروف بود به حنظله کاتب، چون برای پیغمبر صلی الله علیه و آله کتابت کرد، وی از علی در جنگ جمل تخلف کرد. گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله به من فرمود: ای حنظله! چرا گریه می کنی؟ گفتم: ترسم منافق باشم چون نزد تو که هستم ما را به یاد بهشت و آتش می آوری، چونان که گوئی ما آنها را می بینیم. و همین که برمی گردیم سرگرم زنان و مزارع و دهکده شده، بسیاری را فراموش می کنیم؛ پس پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای حنظله! «لوتدومون علی الحال التی تقومون بها من عندی لصافحتکم الملائکه فی مجالسکم و فی طرقکم و علی فرشکم ولکن یا حنظله ساعه و ساعه.» «اسد الغابه: 58/2» گهی بر طارم اعلی نشینم گهی در پشت پای خود نبینم «سعدی شیرازی»

(إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَهُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا)1

و تصور نشود این کار هم منحصر به حسنین علیهما السلام است و دربارۀ سایر اطفال نیست، نی نی! بلکه دربارۀ همۀ اطفال است، ولی آنان نمونۀ اعلی و سالار جوانان بودند و هستند و این درس هم از طرف خداوند والا و ملائکه عالم بالا و پیغمبر اعظم صلی الله علیه و آله برای درس به ماها است، ما از این درس می فهمیم که جوانان وطن را نباید به واسطۀ کنکورها از کار باز داشت و افسرده کرد و به جمعی دانشجو که هنوز در سیر و در کوشش اند بگوییم شما قابلیت صعود به مقام بالاتر ندارید، شخصیت آنها را درهم بشکنیم، باید طبق این حدیث با اطفال شیعه و دانشجویان شیعه رفتار شود.

در این حدیث ملاحظه شد که اولاً: تمرین در نیکی خط باید کرد. و امروز بی اعتنایی به خط می کنند و هر کس خط نداشته باشد به واسطۀ نقص خط که در خود مشاهده می کند رغبت به ضبط کم می کند و طبعاً مطالب به هوا می شود، مانند بخارهایی که از دریا و آب ها و نهرها و حوض ها به هوا می شود و کار گردش چرخ ها از آنها برنمی آید و می دانید که گردش چرخ های علوم به واسطه کتبی است که نوشته شده و مانده است؛ آن چه ننوشته شده و نمانده به حساب نمی آید و حساب ندارد چون نسبت به عدم و بیداری «حسّ نبه» نیست، آنها که خط خوب داشته اند، غالباً هر سخنی که دیده اند و شنیده اند اگر چه اندک آن را

ص:622

به خط خود نوشته اند و پای بند به آن زده اند.

و ثانیاً: مسابقه این دو تن امام علیه السلام برادر و سرور، از باب مسابقه (فَاسْتَبِقُوا الْخَیْراتِ)1 است، تنازع نیست مانند مسابقۀ اسب دوانی و سبق و رمایه و تیراندازی، پس مسابقه در نیکی خط، اجازه می دهد که برای حسن خط هم مسابقه باشد و جایزه روا باشد.

زیرا این مسابقه با تقریر مقامات عالی معصومان، فاطمه علیها السلام و علی علیه السلام و پیغمبر صلی الله علیه و آله و ملائکه و ذات اقدس کبریایی تعالی مجده، روبرو شد. همۀ این مقامات آن را به رضا تقریر دادند و جایزه هم جواهرات گلوبند فاطمه علیها السلام شد.

مسابقه های زیبائی و جمال که امروز دائر است در امر غیر اختیاری است؛ مسابقه باید در امری باشد که هنر بیفزاید مانند اسب دوانی و تیراندازی «سبق و رمایه» و حسن خط، اما مسابقه ناف غلط است و نارواست.

ثالثاً: برای مسابقه حسن خط و همچنین هر کنکوری باید محکمه صالحه تشکیل شود و قسمتی از ملاحظات هم روی حفظ شخصیت طفل باشد، دیدید پیغمبر صلی الله علیه و آله زود حکم نفرمود با آن که عقل کل بود، این هم از عقل او بود که نظر دیگر را غیر از نظر خود اعتبار داد، یعنی نظر فوق را چون شاید ملائکه به این موضوع از نظر دیگر بنگرند.

و سپس دیدید در این محاکمه تبدیل محکمه شد و از نظر حفظ شخصیت طفل محکمۀ اولی گفت: به عهدۀ بالاتر است که تشخیص پیشقدم را بدهد و

ص:623

سپس آن محکمه هم محکمۀ بالاتر را معین کرد، از هر محکمه ای که می گذشت به محکمۀ بالاتر می رفت، شخصیت طفل و کار طفل بالاتر می رفت و طفل در نظر خودش دارای شخصیت غامض تری می آمد، همچنان که صنعت و هنر هم تشویق بیشتری می یافت و با پیشرفت هنر خط کار ضبط علوم بهتر و آسان تر می شد، حفظ شخصیت طفل در خاطر طفل کار اسرافیل را می کند، او را حیات جدید می دهد، بال و پری جدید از قدرت و هنر در او پدید می آید.

اما نکتۀ این که در مرحلۀ بعد:

و در پایان امر «مادر» را از مصدر کبریایی برای حکم نهایی انتخاب فرمودند: نه آنست که: خود حکم نکردند و خواستند دیگری حکم بکند، بلکه خواستند حکم مادر را حکم خود معرفی کنند و بفهمانند که نشو و نمای هر هنر علمی در کودک، در فرهنگی می باشد که اطفال را در دامن مهر مادرانه خود بپروراند، یعنی می باید مربی با مهر مادرانه باشد یا مادر باشد که شعبه ای است از مصدریت کبریایی، مصدریت مادر مصدریت مقام کبریایی است، برای خلق و ایجاد در «مادر» سرشت پروری به طور غریزی و طبیعی نهاده شدۀ؛ هر نبوغی در طفل باید بروز کند، باید از منبع عاطفه و ذره پروری مادرانۀ اولیا، نبوغ و طلوع کند و با مدارا آن را به کمال برساند.

اولیای طفل از مادر پدید می آید، حتی احساسات حب و حدیث حب از دوران گهواره و قنداقه با آمدن مادر برای شیردادن در طفل حس محبت بیدار می گردد و احساس می شود، یعنی در رگ و پی او می دود؛ مانند آب که در گل می دود، سپس حس «امانت» در او پدید می آید (از این که می بیند مادر به ذخیرۀ او که

ص:624

شیر غذای او باشد خیانت نمی کند) و روی این احساس «امانت» در او حس جدیدی هم می آِید که حس «صبر» باشد، مطمئن است که با «صبر اندک» مادر به فریاد او می رسد.

پس مادر منبع انبعاث قوای عالیۀ «حب و تشکر» و «امانت و صبر» است که همگی این جنود الهی در روح طفل از مادر پدید می آید؛ چنان که مواهب دیگر طفل هم در خلقت و سرشت از «مادر» پدید آمده است.

بنابراین نموّ هنر هم باید یا از «مادر» یا از منبع مهر مادرانه باشد و مادر در هنگام جوشش مهر از خدا دور نیست، خدا هم از عالم دور نیست، دستگاه فرهنگ کشور شیعه باید از مردم دور نباشد، بلکه از معیت گذشته باید محل انبعاث این معانی و معالی و معنویات در اطفال شیعه باشد، طرز انبعاث این معنویات و هنرها در اطفال باید به آن باشد که آنها را مثل مادر زیر دامن بگیرد، بال رحمت بر آنها بگستراند به اندازه ای که از ام القری قریه ها بیرون می آید و از ام الکتاب، کتاب حقوق و قانون استنباط می شود؛ از فرهنگ مادر حس فرهنگ و هنر و خط مانند بال بروید کار مادرانه کند که از کار اسرافیل که ملک حیات است و از کار جبرئیل که ملک علم و تشخیص است دست کمی نیست؛ زیرا کار ذره پروری است که مادر می کند.

دستش بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت

شب ها بر گهوارۀ او بیدار نشست و خفتن آموخت

دیدند ورا چه زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموخت

لبخند نهاد بر دهانش بر غنچه گل شکفتن آموخت

ص:625

یک حرف و دوحرف برزبانش الفاظ نهاد و گفتن آموخت(1)

گویی مادر خیر مطلق است، از تخم دان بذر او را افراز(2) می کند و از خون خود مواد غذایی به جنین و بنیۀ او می رساند؛ تا اعصاب و مغز و استخوان طفل بروید، بعد از شیر خود بی دریغ به گلوی او می ریزد تا بروید؛ سپس از رفتار خود «حس محبت و شکر و امانت و صبر» به او و به روح او می دمند و از لبخند خود، لبخندی به لب های او می نهند تا غنچه ناشکفته اش شکفتن گیرد.

و الفاظ را حرف به حرف، یکی بعد از دیگری به دهان او نهاده، گفتن به او می آموزد، و پای او را می گیرد پا به پا می برد تا شیوۀ راه رفتن به او می آموزد.

شب ها بر سر گاهوارۀ او بیدار می نشیند تا او را خواب کند و خواب بیاموزد، زاییدن او کار اولی او است.

بعد پستان به دهان او می نهد و گرفتن را هم به او می آموزد؛ پس جسم و روح را به او می دهد و معنویات او را هم وی بیدار می کند و گوهر جانش را به او می دهد، ولی باید طفل به پای خود بدود تا گوهر را به دست آورد و هنر خود را به کرسی بنشاند، باید با این وصف مهر مادری، او را اتکالی بار نیاورد، باید او را بدواند تا بتواند هنر خود را اثبات کند، نه آن که به جای او خط بنویسد حاشا! نه، بلکه خط نیکوی او را به وسیلۀ هنر مسابقه در برگرفتن جایزه به او بگوید که هم با دلیل باشد در نظر طفل و هم به کوشش خود او حکم برازندگی خود را

ص:626


1- (1) ایرج میرزا (با تصرف در ابیات).
2- (2) افراز: بلندی، ضد نشیب.

بگیرد و تقدم خود را به کرسی بنشاند؛ اینجا است که تربیت بسیار دقیق است.

لذا (طبق این حدیث) ذات اقدس کبریایی به مادر محول فرمود و او هم به گلوبند محول نمود و مبادا گمان شود ذات کبریایی حکمیت را هم حکم نفرمود و احاله به دیگری فرمود؛ زیرا مهر مادر شعبه ای از مهر الهی است و قلب مادر اشتقاقی است از دریای رحمت الهی که به سینۀ مادر جاری گردیده، خصوص آن مادر، فاطمه زهرا ام ابیها که برای رحمت للعالمین هم سمت ام و مادری یافت.

پس در حقیقت خدا حواله به دیگری نفرموده، حواله به شعبۀ رحمت خود فرموده، مانند آن کس رئیس دولت «رئیس الوزراء» و دربار سلطنتی هر عریضه و هر تقاضا را به وزارتخانۀ مربوطه می فرستد که رسیدگی شود و به یک معنی به خودش مراجعه کرده، رسیدگی آن وزارتخانه هم رسیدگی خود دولت است.

اینجا ذات اقدس کبریایی به شعبۀ مربوطه مراجعه داد که هر چه او حکم کند همان حکم کبریایی است، چون این گونه امور که از کودکان است باید شعبۀ رحمت الهی متصدی و متعهد آن باشد تا از شفقت و ذره پروری بهره مند گردند و بزرگ شوند و این قسمت ها واگذار به شعبه ای از رحمت شده که از مجرای غیب در قلب مادر منفجر شده است؛ خدا با وسیلۀ قلب مادر ذره پروری می کند.

زیرا «ابی الله ان یجری الاشیاء الا بالاسباب»(1) و اسباب مساعد برای بزرگ کردن کوچک ها شفقت و مهر مادری است که با خاصیت طبیعی و با

ص:627


1- (1) الکافی: 83/1، باب معرفه الامام، حدیث 7؛ بحارالأنوار: 90/2، باب 14، حدیث 14.

غریزۀ ذاتی مأموریت خدایی خود را در گستردن مهر و عاطفه بر کوچکان انجام می دهد؛ تا به حساب ذره پروری گویچه و نوکچه های امور معنوی هم در نهاد کودکان برومند گردند و نهال ها برویند؛ آن چه به طور ضعیف در نهاد کودکان هست، در بزرگ شدن و نموش احتیاج دارد به نوازش و مهر مادرانه و امر حسن خط و هنر همه در طفل از این قبیل اند و در این حکمیت نهایی ملاحظه شد که زهرا مادر گرامیشان خود حکم نکرد.

و تشخیص را (با الهام الهی با دانه های جواهر «گوهر» گلوبند خود قرار داد که بیفشاند و هر کدام عدد بیشتری برگرفت آن «احسن» باشد).

این حل، متضمن اشکالی هست که چه ارتباطی بین حسن خط با برچیدن دانه های گوهر است که یکی دلیل آن دیگر باشد:

اما جواب: در این مسابقۀ جدید که در برگرفتن دانه های گوهر پیش می آمد دو امر حاصل می شد؛ یکی: ورزش و تمرین قوۀ عضلات و چابکی و هوشیاری و تلاش و کوشش. و دیگری دومی بالتبع: آن کسی که استحکام و پشت کارش مطلقاً بیشتر باشد و وارفته نباشد، ظاهر می شود از چابکی و چالاکی در فراگرفتن گوهرها، به طور برجسته شخص او هویدا می شود و معلوم خواهد شد که او طبعاً برای استمرار عمل و ادامۀ کار نیرومندتر است و همو در ترازوی ملائکه برای سنجش راجح تر خواهد آمد.

بنابراین در افشاندن گوهر و برگرفتن دانه های آن به مسابقه، ارتباطی با حسن خط هست؛ اما نه با حسن خط از نظر شکل حروف و خوشگلی و زیبایی شیوۀ خط و رسم الخط، بلکه از نظر دیگر یعنی از نظری که ملائکه برای تشخیص

ص:628

حسن خط می نگرند، آنها از نظر انتاج می نگرند و انتاج موقوف است به پشت کار و قوۀ استمرار و توانایی ادامۀ کار و اینها چیزهائی است که برگرفتن دانه های گوهر با سابقه و تلاش و چالاکی استکشاف می شود، یعنی ارتباط اکتشافی دارد.

از کشف یکی، کشف آن دگر تناسب دارد؛ زیرا هر دو معلول یک علت واحده اند.

از کشف یکی از روشنائی و حرارت می توان، آن دگر را کشف کرد.

نظر ملائکه روی این میزان است که: می توان با برچیدن دانه های گوهر به چابکی و چالاکی، نیرومندی خود را نشان داد.

پس مادر به الهام الهی یک کارکرد که کارهایی از آن برمی آید یکی آن که: طفل خود حکم کرده باشد و دیگر آن که: آنها اتکالی بار نیایند. سوم آن که: حسن خود را مستدل ببینند و نیرومندی و استحکام و پشت کار که سرالاسرار موفقیت است، به دست می آید.

اما چرا فاطمه علیها السلام این عمل را اول نکرد؟ شاید اهتمام و پشت کار را آن وقت نظر نداشته، فقط شیوۀ خط و زیبائی را می دید و نمی خواست خاطر طفل برنجد، بعد نظر شوهر و پدر بزرگوار را در طرز تشخیص و راه تشخیص و میزان تشخیص و راه خلاص از بغرنج رنجش یکی از دو نفر بهتر، از نظر خود می دانست، به آنها حواله کرد، ولی بعد از مراجعه و مشاهدۀ عمل شوهر بزرگوار و پدر بزرگوار و ردّ شدن محاکمه و حکمیت به جبرائیل فهمیده شد که: مطلب از نظر دیگر هم باید رسیدگی شود که از آن نظر ملائکه به یکدیگر احاله می کنند. فاطمه علیها السلام از این نظر آگاه شد و الهام گرفت که بعد از نظر جبرئیل و

ص:629

اسرافیل و نظر علم و نظر ملک حیات و نظرهای دیگر نتیجه را باید تلاش خودشان در برگرفتن گوهر ظاهر کند.

اما نکتۀ احالۀ جبرئیل به اسرافیل این است که: جبرئیل که ملک علم و تشخیص است موکول به اسرافیل کرد که ملک حیات است، خواست بگوید: تشخیص ملک علم دربارۀ راهرو در «نیمه راه و در وسط کار» درست نیست. در این گونه مسافر متحرک که توقف و تنبلی و سستی و تهاون نیست تشخیص به آخر کار است و آخر هم موقوف است به عمر و ادامۀ عمر آن هم موقوف است به ملک حیات اسرافیل که تا چند حیات را ادامه می دهد؛ اگر ادامه بدهد تا پایان، در آنجا حکم و تشخیص ممکن است، زیرا متحرک متوقف می شود و بر متوقف حکم می شود کرد، اسرافیل هم از خود حکمی نکرد، از منبع رحمت خواست که بالاتر از خود او است.

کار اسرافیل حیات بخشی است و خدا زندگی بخش است، اما نمو هر خط در کودکان مانند مواهب دیگرشان که همه ابتدا ریزه ریزه و به صورت تمایل مختصری است وابسته به دو چیز دیگر هم هست، بعلاوه از حیات و ادامۀ حیات یکی شوق متحرک که متوقف نشود (و این در این دو تن، هر دو محرز بود) و دیگر حسن تدبیر و ملاطفت سرپرست که باید مادرانه باشد. رحمت الهی این دومین را به منبع عاطفه یعنی قلب مادر رجوع کرد که شعبۀ رحمت واسعۀ الهی و مظهر اتم آن است، آنجا آن ملاطفت و نوازش موجود است و با ملاطفت و نوازش می توان ذره پروری کرد. و نمو دادن غرایز کودک موقوف به نوازش و ذره پروری است.

ص:630

مادر والاتبار هم با الهام مجدد تشخیص خود را به صورت حکم قطعی نفرموده؛ بلکه آنها را به عملی واداشت که معلوم شود باید خودشان حق خود را به کرسی بنشانند، چون پشت کار و استمرارشان یکسان بود، از پرده بیرون افتاد که یکسان به طرف کمال می روند و دلیل حکم مشهود خود آنها شد و حکم اگر برای طفل هم دلیل مشهود داشته باشد بهتر است؛ در ضمن هم فهمیده شد «حکم دربارۀ کارگر و حکومت آن را دیگران نباید بکنند، خود کارگر و تلاش او حاکم دربارۀ او است. دیگران دربارۀ ما حکم نمی کنند؛ هر چه باید و نباید ما خودمان دربارۀ خویش حکم می کنیم، آینده عمل ما ضامن حکم دربارۀ ما است. هرجا متوقف شدیم همانجا محکومیم، چنان که بالعکس هر کوچک و ذره هم هر گاه در طریق تکاملی، سیر خود را ادامه داد، نباید او را کوچک دید؛ خصوص با سرپرستی مهر مادرانه و با نوازش مادرانه به ویژه با فراهم کردن وسیلۀ مسابقه و هوس نو به نو و فراهم آوردن تکافؤ قوا یعنی جلوگیری از اتفاق سوء هبوط جبرئیل که دانه ها را دو نیم متساوی قرار داد برای جلوگیری از عوامل اتفاق است؛ زیرا گاهی باد می وزد و سنگی جلوی پای یکی از دو نفر می اندازد، نزول جبرئیل از قائمۀ عرش کاری می کند که حکم از تعادل صادر شود، با این گونه کمک ها، کوچک ها بزرگ و ذره ها کوه خواهند شد.

وروی همین اصل قضیه حسن خط، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام اینقدر بزرگ شد و کار به بالا کشید، بدین معنی که اولا: کار کوچک آنان (با این وضع ادامه و استمرار مداوم و همت و پشت کار دائم) کوچک نیست این رشته سر دراز دارد.

و ثانیاً: و به علاوه کار حسن علیه السلام و حسین علیه السلام از نظر سرپرستی بر جوانان

ص:631

مسلمین کار محدود و کوچکی نیست، کار حرکت دادن جوانان مسلمین است در تحول روزافزونشان که کار کوچکی نیست.

و حسنین علیهما السلام واحد نمونه و فرد اول و سررشته دار بودند، به بزرگی نشان دادن امر آنها، اهتمام به همۀ جوان ها شده است.

اهمیت امر جوانان شیعه را (در مثل امروز که روز بدبختی ملل شرق و عقب افتادگی کشورهای استعماری است) سفارش می کند.

وضع حاضر کشور ما شیعه، امروز به جوری عقب است که هر ساله بیش از پانزده هزار نفر از جوانان دیپلمه ما خود را برای ورود به دانشگاه و صعود نردبان ترقی آماده می نمایند، ولی محلی برای پذیرش آنها موجود نیست، در آرزوی پیروزی در مسابقات ورودی و ادامۀ تحصیلات عالیه، وقت دانشجویان ارزشمند، سال ها در تحصیل مقدمات دیپلم تلف می گردد، دوازده سال (بعد از هفت سال کودکی) همه اش در تلاش و کوشش اند؛ اما جز ناکامی و سرگردانی بهره نمی گیرند، بدین منوال استعداد و نبوغ ده ها هزار نفر از جوانان تحصیل کرده کشور منهدم شده که حتی دولت ها هم قادر به رفع این مشکل نیستند؛ زیرا مسکن و مأوی و استاد و سایر لوازم دیگر در کار نیست. آیا وقت آن نرسیده که برای فرزندان این میهن گرامی شیعه، اقدامی به تأسیس دانشگاه های ملی بشود؟

دانشگاه هایی که شرایط دین و مذهب را مراعات نمایند در درجۀ اول تا عدۀ بی شماری طبیب، مهندس، کارشناسان فنی، حقوقدان های کافی، و افراد دانشمند دیگر داشته باشیم و آن هم کافی نیست تا در امور مذهبی و دینی هم دکتر نباشند.

آری، تا خود داوطلبان خواستار گوهر مقصود نباشند و به پای خود ندوند،

ص:632

دیگران پای آنها نخواهند شد. زبان آنها نخواهند شد، باید خود راه مسابقه را بشکافند و خود برای گوهر افشانده در صحنۀ وجود به پای خود بدوند تا حاکم خود، خود باشند وگرنه وقایع ناگوار گذشته معلوم کرد که: جفاکاری های زمانه بسیاری از وقت ها موجب اصلی این قبیل محرومیت ها است، بیگانگان مادر ما نیستند و مادر هم هر چه مادری کند حکم در دست ما نمی دهد، مگر آن که با پای خود رو به گوهر افشانده، در صحرا برویم و بدویم.

در این مسابقه دو مسابقه بود: مسابقه خط و مسابقۀ برچیدن دانه، بلکه چندین مسابقه؛ زیرا در مسابقه برچیدن دانه های گوهر همه گونه مسابقه ای از جهت تلاش زدن، دویدن، ورزش عضلانی، بدنی، و فکری، و اتکای به نفس همه موجود است و بیش از گوهر گلوبند و پیش از آن، گوهر هوش و نباهت و ذکا، از آن به دست می آید.

گوهر هنروری و نیرومندی و داغ شدن مغز و جهیدن برق هشیاری از معدن مغز و منبع وجود اشخاص برمی خیزد که آن گرانتر از گوهر گلوبند است.

رانندۀ هوشمندی «ارمنی» مرا در «تاکسی» می برد و از ترقی مسیحیان اروپا بسیار گفت، من گفتم: اسلام همه قوانین سعادت را گفته و راه را باز گذاشته است، ولی انجیل نگفته و ندارد گفت: آری، ولی ما چون نداشتیم خود به کوشش و تلاش به دست آوردیم، این حسن ترتیب نیست که بشر را اتکالی بار آورند تا با عقل خود فکر نکنند، با پای خود نرود، با دست خود گوهر بر نچیند.

آری، حضرت زهرای اطهر علیها السلام هم نفرمود؛ من گوهر را برمی گیرم و به شما می دهم تا شما را زحمت کمتر باشد، فرمود: خود گوهر را برچینید. آری، نباید

ص:633

کودک را آزرده کرد، در حدیث دیدند که فاطمه مادرشان و علی پدرشان و پیغمبر صلی الله علیه و آله جدشان از آزردن آنان دریغ داشتند، بلکه باید تشویق آنان را فراهم کرد.

باقی ماند یک نکته که: آیا بر عقیدۀ ما شیعه، خط نوشتن حسنین علیهما السلام چگونه است؟ و آیا آنها هم در کودکی مکتب خانه و مشق خط داشته اند و آیا این که در کوفۀ ویرانۀ امروز، محلی به نام خانۀ علی علیه السلام و به نام مکتب حسنین هست، اصلی دارد؟ و آیا مسابقه بین حسن علیه السلام و حسین علیه السلام چنان که هر کدام بگویند: خط من بهتر است و آن دگر بگوید: نه، بلکه خط من بهتر است بوده؟ و آیا مداخله دادن جبرئیل و اسرافیل و ذات کبریایی در این حکمیت به این گونه، از ساختگی غلات شیعه نیست که خواسته اند کار ائمه خود را غیر عادی نشان دهند.

جواب: روایتی است که مناقب ساروی از عیون المجالس از رؤیانی روایت کرده که: «حسن و حسین علیهما السلام گذر کردند بر شیخی که وضو می گرفت و نیکو وضو نمی ساخت. آنان با یکدیگر بنای تنازع با یکدیگر نهادند هر کدام به آن دیگر می گفت: تو وضو را نیک نمی گیری. پس هر دو به آن شیخ گفتند: ای شیخ بزرگوار! تو بین ما حکم باش، هر کدام یک از ما وضوی خود را می گیرد، تو بنگر ببین که نیکو وضو می سازد. آن شیخ دید بعد گفت: شما هر دو نیکو می سازید ولکن من شیخ نادان جاهل هستم که از اصل نمی تواند نیکو وضوء بسازد و اکنون از شما آموخت و بر دست شما توبه کرد، به بر و نیکی شما و شفقت و

ص:634

دلسوزی شما نسبت به امت جدتان.»(1)

در این روایت ملاحظه فرمودید که: تنازعی بین حسن و حسین علیهما السلام در وضو گرفتن رخ داد، با آن که امام حسین علیه السلام در تمام عمر خود با حضور برادر تکلم نمی کرد.

امام محمّد باقر علیه السلام فرمود: «حسین علیه السلام پیش روی حسن علیه السلام و در حضور او تکلم نمی کرد به جهت احترام و اعظام او و همچنین محمّد حنیفه ابن امیرالمؤمنین علیه السلام جلوی روی حسین علیه السلام در حضور او تکلم نمی کرد به جهت احترام و اعظام او.»(2)

اما کلمۀ مکتب و تعلم: جواب آن که: علوم آنان لدنی بوده و به تعلّم نبوده، علوم بی پایان آن امامان علیهما السلام نمی تواند منبع آنها تعلم از معلمی باشد؛ زیرا هیچ معلمی آن قدر علم نداشته و فرصتی هم برای تعلّم آن همه علوم بی پایان نبوده؛

ص:635


1- (1) عیون المجالس عن الرؤیانی: أن الحسن و الحسین علیها السلام مرّا علی شیخ یتوضأ و لا یحسن، فاخذا بالتنازع، یقول کل واحد منهما، انت لا تحسن الوضوء فقالا: ایها الشیخ کن حکما بیننا یتوضأ کل واحد مناسویه، ثم قالا: ایّنا یحسن؟ قال: کلا کما تحسنان الوضوء ولکن هذا الشیخ الجاهل هو الذی لم یکن یحسن و قد تعلم الان منکما و تاب علی یدیکما ببرکتکما و شفقتکما علی امه جدکما. عن الباقر علیه السلام قال: ما تکلّم الحسین علیه السلام بین یدی الحسن علیه السلام اعظاماً و لا تکلم محمّد بن الحنیفه بین یدی الحسین علیه السلام اعظاماً له. «المناقب، ابن شهر آشوب: 400/3-401؛ بحارالأنوار: 319/43، باب 13، ذیل حدیث 2؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 400/3»
2- (2) المناقب، ابن شهر آشوب: 401/3.

هرگز و معنی «مکتب» هم این نیست که فارسی زبانان می فهمند بلکه محل کتاب خانه است؟ دفترخانه را می گویند: مکتب فلان و اما ورود ملائکه و مداخلۀ آنان در امر این حکمیت هیچ نوع غلوی ندارد، ملائکه در تثبیت اهل ایمان مأموریت دارند، خدا هم از آنها دور نیست، فرمان تثبیت را به آنها می دهد که نسبت به مؤمنان مرعی دارند و تثبیت همان است که از سستی و وهن به استقامت و استحکام بپیوندند.

(إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَی الْمَلائِکَهِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا)1

(إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَهُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا)2

باز در حدیث حنظله کاتب فرمود:

«یا حنظله! لو تدمون علی الحال التی تقومون بها من عندی لصافحتکم الملائکه فی مجالسکم و فی طرقکم و علی فرشکم ولکن ساعه و ساعه.»(1)

این کار هم منحصر به حسنین علیهما السلام نیست، حسنین هم شخصیتشان کم نیست، امام و رهبر یک ملت، قوۀ تمام یک امت، در واحد آنها جمع است و هر عملی با آنها می شود به حساب جمع امت است، آنها عملی را که در نهضت امّت مؤثر است به نفس نفیس اقدام می کنند، بلکه پیش می افتند.

ص:636


1- (3) اسد الغابه: 58/2.

سردستگان بشر که می خواهند تحولی در جاهلیت امتی بدهند؛ خود را در سبقۀ دیگران یعنی طبقه رعیت وارد می کنند و حتی اقدام به اعمال شاقه تمرینی می نمایند، در مجلات «هند» دیدیم رئیس الوزرای هند «جواهر لعل نهرو» کپه و زنبه(1) در دست داشت، برای اقدام به کشاورزی امت هند از خود کشاورزی نشان می داد؛ گاندی هم نظیر آن را می کرده بوده، درختکاری که شخص طاغوت مملکت کرد تازگی نداشت؛ زیرا امیرالمؤمنین علی علیه السلام را باید پیشقدم در این امر دانست؛ او این کار را اول کرد، او خود این کار را به شخص شخیص و نفس نفیس به عهده گرفت. اهتمام طبقۀ سرسلسله ها برای تحول و ایجاد نهضت، اقتضا می کند جوانان و اطفال، خود را و هر کس بیشتر مردم به او چشم دارند وارد در صف طبقات عادی و کار آنها بنمایند، در کار خندق کندن مدینه رسول اعظم علیه السلام خود شرکت می فرمود، کلنگ در دست می گرفت، امیرالمؤمنین علیه السلام در دوران خلافتش با بیل و کلنگ کار می کرد و پذیرایی از سران قوم در سر مزرعه بئر ملک فرمود.

در مفصل تحول همۀ مقام های ارجمند خود را به طور مباشرت کارهای تحول انگیز جلو می اندازند، دو موقع حمایت از زلزله زدگان و سیل زدگان، سران محبوب ملت، خود دست از آستین درمی آوردند و پاها را برهنه می کردند در

ص:637


1- (1) کپه و زنبه: آلت چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جائی به جای دیگر برند. مشکی که برد و سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند.

موقعی که ما در حوزه قم بودیم سیلی در «قم» آمد، زعیم روحانی محبوب وقت آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری استاد و شیخ ما قدس سره، خود برای سدبندی با مردم شرکت کرد در تعلیم قرائت خط رسول اعظم صلی الله علیه و آله از اسیران «بدر» که از فداء عاجز بودند، استفاده ای از این قبیل کرد؛ فرمود: هر کدام بتوانند اطفال مدینه را تعلیم خط بیاموزند به جای فدیه از او قبول می گردد.

ابو عبدالرحمن سلمی که عهده دار تعلیم و قرائت در مدینه بود از این اشخاص بود و او به یک تن از فرزندان حسین تعلیم فاتحه الکتاب را کرد.

«فملأ فاه «درّاً» و اعطاه الف دینار و الف حله - فقیل له فی ذلک؟ قال علیه السلام: و این یقع هذا من عطائه یعنی تعلیمه؟»(1)

در مبارزه با بی سوادی همه اشخاص متشخص دعوت شدند که به سهم خود در سمت معلمی کار بکنند لباس نظام وظیفه را اشخاص درجۀ اول می پوشند تا جنبۀ احترام به خود بگیرند، متصدی کارهای کشاورزی می شوند تا امت را به کوشش وادارند.

بنابراین مشق خط حسنین علیهما السلام و مشق سخنگویی حضرت حسن بن علی علیه السلام در حضور مادر و حضور حسنین علیهما السلام در مجلس درس جد امجد و بازگو کردن درس حدیث وحی در دیباچه تحول، منافات با عقیدۀ شیعه به علم لدنی ائمۀ دین ندارد و این بحث هم در مسئلۀ اهتمام به کتابت است، کاری به علم ندارد و کتاب ما هم کتاب حدیث است نه کتاب عقیده و این بحث هم ربطی ندارد به

ص:638


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 66/4؛ بحارالأنوار: 190/44، باب 26، حدیث 3 (با کمی اختلاف).

موضوع «علم لدنی» و شاید هم علم لدنی برای آنها پس از بلوغ به مقام امامت است، نه مطلقاً.

و شاید هم آنها در مقدمات از جنبۀ بشریت مثل سایر مردم باشند، غذا می خورند، با تغذی گذران می کنند، با آب رفع تشنگی می نمایند، نموشان از قنداقه و گاهواره و سپس دویدن و بازی کردن و کشتی گرفتن به تدریج است و بازی کردن حسین علیه السلام در کودکی با ابورافع با «مداحی» و کشتی گرفتن حسنین با یکدیگر در روایت است(1) و سایر جنبه های بشریت آنها چونان مردم است؛ ولی تفاوت در محصول دارند، از مقدمات کم مختصر جزئی، محصول فراوان بسیار و کلی برمی دارند.

گذشته از آن: کوشش های ابتدائی و مجاهدت های دوران جوانی آنان، آنی و به منزلۀ جرقه ای است که می باید برای همه کس و در همه کس و در همه کس باشد؛ نهایت آن که: آنان که قوۀ قدسیه دارند یا نبوغ ذاتی و فوق العادگی طبیعی کلی در وجودشان هست، فوری و بغته از هر آتشی و جرقه ای مشتعل و فروزان می شوند و با محض جرقه ای از برق تعلیم علوم را درمی یابند و هنر را می گیرند و به مقدمات و مقاصد با آنان می رسند، کار آنان نیاز به تعلیم کم دارد و دیگران که دارای قوۀ قدسیه نیستند نیاز به طول مجاهدت دارند و بعضی ها با جرقه های مکرر هم فروزان نمی شوند، بلکه به واسطۀ جمود و خمود فطرت با دوام تعلیم باز محصول کم دارند.

ص:639


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 72/4.

نظیر آن که: یک کبریت در هنگام اشتعال در محیطهای مختلف تأثیر گوناگون دارد، در محیط هوای بنزین تمام محیط را مشتعل می کند، در اشتعال محصول فراوانی از مقدمه کمی برمی آید؛ ولی همان جرقۀ کبریت در هیزم این تأثیر را نمی کند و در هیزم تر کمتر از آن را هم نمی کند، سرسلسله ها و انبیاء از جنبۀ بشریت این گونه مقدمات مختصر را با محصول فراوان، در نهایت دارند و منافاتی با علم لدّنی ندارد.

عیسی مسیح هوشمند به مکتب سپرده شد، طبق خبر معانی الاخبار(1) - خط نوشتن از جنبۀ بشریت هنری است که برای آنان هم تمرین مختصری می خواهد و علوم وحی آنها تحصیلات مختصری در مدرس پیغمبر اعظم صلی الله علیه و آله می خواهد. هر چند این تحصیلات مختصر و تمرینات جزئی عادی و مقدمات اندک تکافیء با آن معلومات بی پایان نمی کنند، برای آن علوم بی پایان هیچگونه مقدمۀ متکافیء وجود نداشته و هیچ معلم و استادی نبود غیر از الهام عالی آسمانی و قوۀ قدسیۀ شخصی خود آنها.

باز از این نمی گذرم که: برای ابراز اهتمام به کار خط و سواد (که انقلاب ملّت و تحوّل ملت از وضع دوران جاهلیت رو به علم به آن نیاز دارد) هنوز دنیای ما احتیاج به شرکت رهبران دارد، صحرانشینان و ایلیات عرب و عجم ما، حتی امروز هم نیاز دارند که برای تشویق آنان سران امم، بلکه انبیا و اولیا علیهم السلام هم خود را وارد مقدمات کنند و برای ابراز اهتمام به این امر یعنی تعلیم و تربیت

ص:640


1- (1) معانی الأخبار: 46، حدیث 1.

امت و یاد دادن کارهای اهم و هنرهای مهم واجب است؛ این گونه احادیث را نشر می دهند.

آنها که می گویند: این گونه آثار از غلو شیعیان ناشی شده، هشیار باشند که باز در پیکر بی کران امت «ما» بی سواد بسیار زیاد است، اهل قراء و قصبات چادرنشینان و ایلات شاهسون، و قشقایی و بختیاری و نظایر آنها، در عربستان حجاز و خیمه نشینان، هنوز استفادۀ کامل از این حدیث نکرده اند، هر چه این حدیث گوهر گلوبند عصمت را در پیش پای جوانان خطنویس افشانده و هر چقدر در انتخاب محکمۀ حکمیت پیغمبر صلی الله علیه و آله رهبر عظیم الشأن دقت فرموده، حکم آن را از طبقۀ ملائکه و از ما فوق ملائکه قرار داده و سماواتیان را وارد در مرحله کرده و خدا را با نزول جبرئیل از قائمۀ عرش، مداخله داده، باز امت ما (عرب از طرفی و عجم از طرف دیگر) مورد رقت و دلسوزی بیگانگانند، آمریکائی ها برای مدارس تعلیم در بلاد می کوشند.

هر چقدر بگوییم غلو در ارزش خط نویسی حسنین علیهما السلام شده؛ یا دیگران غلو بکنند و بگویند اصلاً آنها خط ننوشته اند و با این وصف همه علوم را واجد بوده اند.

در هر دو صورت تکافؤ با جهل کنونی امت نمی کنند، بنگرید دانشگاهی های ما خواندن خط قرآن را از عهده برنمی آیند و دیگران یعنی بیگانگان خطوط میخی و اثری جهان تا جهان را خوانده اند.

با این وضع اسف انگیز ما، دیگر جا ندارد ما را مؤاخذه کنند که این حدیث در خطنویسی حسنین علیهما السلام غلوی نموده.

ص:641

ای کاش! با صدهزار از این غلوها می شد که کار شرق میانه از جهت تعلیمات سواد عمومی و قرائت اصلاح می شد و شوقی در طبقات متنفذ و رعیت ما پدید می آمد که تکافؤ با تعلیمات عمومی می کرد، آن وقت ما تازه فتح کرده بودیم.

اکنون بیائید و خط طبقات تحصیل کرده ما را، خط طبقات طلاب ما را، خط طبقۀ عالیه را بنگرید، ببینید که لازم است: باز سران انبیا علیهم السلام و اولیا علیهم السلام زنده شوند و در این امر مهم با این که خود احتیاج ندارند مداخله کنند. و کاش برای مبارزۀ با بی سوادی و تعلیم دادن امیین عرب، پیغمبر اعظم صلی الله علیه و آله زنده می شد، در امتی چونان عرب که از کار کشاورزی و حرفه ها مستکبر هستند و از تعلم گریزانند؛ به روزگار جاهلیت آنها می گریست و برای اطفال آنها که بتوانند بخوانند و بنویسند دانه می پاشید و احترام به شخصیت آنان می کرد، دیدید در آخر خبر ذکر شده بود که جبرئیل به احترام آنان عمل اخیر را کرد؛ مگر چند مجلۀ علمی در شرق میانه در میان مسلمین منتشر می شود؟!

و اگر می شود مگر صدی چند از مردم می خوانند یا رغبت خواندن دارند؟!

امام مسجدی را با بی سوادی در «تهران، شهر مرکز» به امامت برگزیده بودند و می گفتند: ما پیغمبر امی می خواهیم نه پیغمبر علمی، هنوز به جهل خود افتخار و مباهات می کنند، خانقاه و مسجد و مدرسه و دانشگاه ما هنوز به پیمانۀ خود نرسیده، مگر آن که سرسلسله های دسته جات مذهبی و سران رهبر ملی، خود پهلو به کار بدهند و گلوبندهایی را از جواهرات در راه قرائت و خطشناسی بین جوانان بخش کنند.

نشان دیگر از اهتمام به حدیث آن که: در سن هفت سالگی دعای نماز شب را

ص:642

جدش صلی الله علیه و آله به او تعلیم فرمود که در نماز وتر بخواند؛ گویا دانشگاه اهل بیت از این سن نماز شب به عهده کودکان می نهاده اند.

حسن بن علی علیه السلام از دوران کودکی از درس پیغمبر رهبر صلی الله علیه و آله دعای قنوت نماز شب را یاد دارد.

در موقع وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله حسن علیه السلام هفت ساله بوده و ظاهر روایت «اسد الغابه» این است که: دعای نماز وتر را جدش محمّد صلی الله علیه و آله به او آموخت که آن را در وتر بخواند، بدین قرار در هفت سالگی نماز وتر می خوانده و در تهجد و شب زنده داری شرکت می فرموده.

«اسد الغابه» روایت کرده گوید: خبر داد ابوجعفر احمد بن علی و غیر واحد و چند تن دیگر گفتند: خبر داد ما را ابوالفتح کروخی به اسناد خودش از ابو عیسی محمّد بن عیسی ترمذی، خبر داد ما را «قتیبه»، خبر داد ما را ابو الاحوص از ابی اسحاق از یزید بن ابی مریم از ابی الحوراء گوید: حسن بن علی علیه السلام فرمود: «مرا رسول خدا صلی الله علیه و آله کلماتی تعلیم فرمود که آنها را در «وتر» بگویم.»

«اللهم اهدنی فیمن هدیت و عافنی فیمن عافیت و تولّنی فیمن تولیت و بارک لی فیما اعطیت و قنی شرَّ ما قضیتَ فانک تقضی ولا یقضی علیک، فانه لا یذل من والیت، تبارکت ربنا و تعالیت.»(1)

مضمون این دعا، هدایت، عافیت، سرپرستی، برکت، و نگهداری از شر در قضا

ص:643


1- (1) اسد الغابه: 10/2؛ تذکره الفقهاء: 71/1.

و قدر است؛ هیچ سخن از طلب مغفرت نیست، معلوم است برای طفل معصوم، خود پیغمبر صلی الله علیه و آله عافیت را بدین وسیله از خدا می خواهد که خود طفل بخواهد و به دست آورد و دعای طفل مستجاب است، خصوص در سحرگاهان و البته با بی گناهی برای او متصور نیست که استغفار سحرگاه هایی را به او بیاموزد، به عکس کلیسا که وجود طفل را از اصل گناه می داند.

مناقب ساروی(1) ابوالفضل شیبانی در امالی خود و ابن الولید در کتاب خود، از جابر بازگو و روایت کرده که: «رسول خدا صلی الله علیه و آله در عیدی از اعیاد برای نماز عید بیرون رفت و حسن علیه السلام در کودکی دیر زبان باز کرده بود.

حسن علیه السلام با او بود، پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: الله اکبر، این تکبیرۀ افتتاح نماز تکبیرۀ افتتاحیه بود.

حسن علیه السلام هم گفت: الله اکبر، گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله به این شاد شد، برای دیگر باره باز گفت «الله اکبر» باز حسن علیه السلام گفت، یعنی تکبیر را با او گفت. پیغمبر صلی الله علیه و آله همواره تکبیرهایی را گفت و حسن علیه السلام هم می گفت: تا تکبیر هفتمین، حسن در هفتم دیگر متوقف شد، رسول خدا صلی الله علیه و آله هم در هفتمین متوقف شد.

سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله برای رکعت دوم برخاست، حسن تکبیر را گفت تا رسول خدا صلی الله علیه و آله به پنج تکبیر رسید، حسن علیه السلام در پنجمین متوقف شد و این سنت

ص:644


1- (1) المناقب، ابن شهر آشوب: 13/4.

شد در تکبیر نماز عیدین.»(1)

از این حدیث، اهتمام مشهود است؛ همراه بردن کودکان به مسجد نه از باب عادت است که شخص کاسب طفل خود را با خود به دکان می برد؛ زیرا پیغمبر رهبر صلی الله علیه و آله از جنبه رهبری طفل را به همراه می برد و تکبیرات را به دهان او می گذاشت، چنان که مادر الفاظ را یک به یک به دهان کودک خود می گذارد تا او فرا بگیرد و نه از باب مقارنات اتفاقی بوده که طفل همراه بوده، بلکه اهتمام بوده و استفاده می شود که زبان که باز کردند به کلمه «الله اکبر» شعار اسلام بوده.

ثانیاً: با تکرار آن رسول خدا صلی الله علیه و آله کودک را به زبان می آورده و همان کلمه را از او تحویل می گرفت تا نیکو بگوید، تا گفت تا مانده شد.

ثالثاً: استفاده می شود که تا قوه کودک می رسیده کار از او می کشیده اند و هفت تکبیر رکعت اولی، یکی تکبیرۀ افتتاح و شش دیگر تکبیر قنوت عید بوده است و استبعاد نشود که احکام الهی مگر تابع اوضاع کودکانه است؛ زیرا اینجا احکام و تکالیف سنگین بزرگان بر دوش کودکان تحمیل می شده، عید اسلام که سان بزرگ و بزرگ ترین سان جهان است و باید بزرگ ترین بزرگان در آنها شرکت کنند، آن را اطفال و کودکان عهده دار شده اند، پس باید تخفیف در آن ملحوظ شود تا کودکان عقب ماندگان بتوانند پا به پا بیایند.

و از طرفی مشکل ترین بحث راجع به کودک، در این عمل پیغمبر صلی الله علیه و آله حل

ص:645


1- (1) الحدائق الناضره: 23/8؛ فلاح السائل: 130؛ مستدرک الوسائل: 139/4، باب 5، ذیل حدیث 4329.

می شود و آن این است که: رهبران عالی مقام باید از مدارای با عقب ماندگان و کودکان پا به پای کودک بیایند و با زبان کودک سخن بگویند؛ اما نه به آن که خود را کودک کنند و به کارهای کودکانه وادارند، بلکه کارهای بزرگان را در دورۀ بزرگیشان به صورت محقر و مختصر و مخفف به کودکان تلقین کنند و به قدر توانایی از آنها کار بکشند، مانند آن که در نماز عید در مجمع عمومی «سان» آنها را شرکت دهند؛ ولی عمل را هم مخفف و سبک بگیرند تا آنها وا نمانند و تحدید حدود هفت تکبیره و پنج تکبیره به ملاحظه درماندگی کودک و عدم توانایی بنیه «پای او و زبان» او از نظر همۀ کودکان امت است، نهایت آن که: در مورد حسنین علیهما السلام که فرد ممتاز آنان است آزمایش می شود و به مجرای عمل گذارده می گردد، نه آن که احکام به وضع «حال آنی» یک کودک وضع و رفع می شود، بلکه دستی است از طرف رهرو مقدم و رهبر اعظم به طرف عقب ماندگان قافله و ناتوانان و ضعفای کم بنیه دراز شده، در صورتی که خود رهبر در منتهای آخر خط سیر بی پایان ایستاده و دستی از هدایت و رهبری ممتد از آن سر خط به این سر خط کشیده و به دستگیری افراد قافله، قدم به قدم آنها را به پیش می کشد و طبق گفتۀ امام علیه السلام پیغمبر رهبر: چنان که نهج البلاغه حکایت می کند

«یحسر الحسیر و یقف الکسیر»(1)

یعنی رهبر قافله، رهبر اعظم بالای سر هر خستۀ فرسوده پائی می ایستاد و بر سر هر سرباز پاشکسته خود، خیمۀ اقامت برپا می کرد تا پای شکسته آنان التیام

ص:646


1- (1) نهج البلاغه: خطبه 103.

یافته، آنها را راه می انداخت، با خود همراه می کرد و روانه می شد.

و خلاصه آن که: فاصله های عمیق و دره های هولناکی برای طفل راهرو بعد از فطام و از شیرگرفتن طفل تقریباً در حدود سن 15 سالگی هست؛ زیرا کنار آمدن از دامن مادر ملازم است با افتادن در دامن محیط خطرناک، آنجا پرتگاه ها است که موجب فراموشی بذور عهد انس و حب و شکر و امنیت و صبر هستند؛ همین که حاجت طفل تبدیل شد به قوه و نیرومندی جوانی و زینت دنیا هم در دیده تیزبین او و گلوی پراشتهای او جلوه گر است در اثر آن؛ همۀ اینها از دست می رود و تبدیل می شود انس آن به تکالب(1) و زور و حب او به خشم حتی نسبت به پدر و مادر؛ شکر او به ناسپاسی ها و نادیده گرفتن حقوق سابقه؛ و امنیت آن به وحشت همه از او و او از همه؛ و صبر و تحمل او تبدیل می شود به بی صبری و عدم شکیبایی در برابر شهوات.

خلاصه آن که: لوازم حاجت سر تا پا که در سراسر طفل هست و بدان واسطه طفیلی است و از آثار این حاجت کلی، تصدیق و تثبیت نسبت به مقام ملجأ حاجتمندان یعنی به مقام الوهیت است که ملجأ حاجتمندان است و طفل برای حاجت خود که مطلق و غیرمحدود است ملجأ مقتدر مطلق و حاجت روا کن هر حاجتی را معتقد است و به همان نسبت که او را مقتدر مطلق می داند، تعظیم و تکریم و تحبیب و تحیت با او را تا حد نهایی اعمال می دارد و شهادت به الوهیت را معنی می دهد، آن هم با تواضع برای مقام واسطۀ رحمت که پدر و

ص:647


1- (1) تکالب: با هم برجستن، جنگ و بدی کردن با هم.

مادرند توأماً؛ زیرا طفل هم پدر و مادر را مقتدر بر هر کار می داند و هم رحمت آنها را بی دریغ و بی غل و غش می داند و آن قدر رحمت در آنها سراغ دارد که فوق توانایی و وسعت پدر و مادر است و در حقیقت؛ آن اندازه اقتدار و رحمت که او برای پدر و مادر قائل است خاص مقام شامخ انبیای عظام به ویژه حضرت رحمه للعالمین است و این خطای در تطبیق، گواهی و شهادتی است به رسالت؛ و گریه طفل اثبات این دو مقام معظم شامخ است یعنی با زبان بی زبانی چنان که زبان ناله های بیمار، صدای دعوت طبیب است برای فریادرسی و ندای خرابی دستگاه های بدن است با زبان طبیعت، در کتب منطق ابتدایی می گویند: صدای سرفه و سعال دلالت بر وجع صدر می کند، این دلالات طبیعی زبان های صدق است که هیچ کذبی در آنها نیست، زبان طبیعی طفل هم در دوران حاجت از طرفی شهادت است و از طرف دیگر انس و محبت است و به جائی شکر و امنیت است و در موقع خود صبر و رضایت است، ولی به محض آن که از دامن مادر به کنار افتاد محیط دنیای پرزرق و برق در چشم او چشمک می زند و لذت های تند و تیز جوانی او توأم می شود با دنیای فریبنده با فریبندگی زرق و برق دنیا، تمام این مواهب بزرگ او که از بهشت به همراه او آمده اند و از زیر قدم مادر درهای بهشت و خوشی به وسیلۀ این فرشته های پاک به روی او باز بوده بسته می شود؛ تا محیط با او چه بکند، ولی محیط جز برهنه کردن او را از این لباس های بهشتی کاری نمی کند، مگر دست تربیتی قوی او را زیر بال بگیرد و آن دست که خواهد زیر بازوی او را بگیرد بهتر آن که از «ثری تا به ثریا» راه در پیش پای او بگذارد، اوضاع به گوش او بگوید: دستی به دست «رهبر» بده و آن دست تو عبارت است

ص:648

از: همت تو برای کارهائی که اسلام برای امیل(1) خود بر پشت بام بلند فلکی نهاده، چونان نسبت حکمت فلسفه عالی الهی که برای طفل ابجد خوان، ریاضی فاصله زیاد دارد و مانند سرپرستی بر کشوری یا بیشتر از کشوری برای همیشه برای شخص کودکی که فاصلۀ مبدأ و منتهی زیاد است و کار زیاد می خواهد.

خلاصه آن که: مقصد را هر چه بزرگ تر و بلندتر و مشکل تر بگیرند و همت شخص را به خیر حرکت بدهند، او را زیر پرتگاه های دنیا بهتر نجات می دهد و مستغرق در جمال بالاتر می گردانند.

تا نبیند کودکی که سیب هست کی پیاز گنده را بدهد ز دست(2)

و برای ایجاد چنین دستی باید رهبری باشد و باید دستی از جانب رهبر اعظم از آن طرف به سوی او دراز شود و او را به سوی معالی بکشد، آن دست توانا در شب معراج بر پشت مصطفی صلی الله علیه و آله آمد، دست مصطفی بود که خود از منبر به زیر آمد تا حسنین را بالا ببرد، نگذارد سقوط کنند که:

فکن رجلا رجله فی الثری و هامه همه فی الثریا(3)

و از آن مقام یعنی از سدره المنتهی که آخرین حد سرسبزی امت اسلام است و در قرب پیشگاه جنت المأوی است؛ به سوی عقب ماندگان قافله بشریت دراز شد تا آنها را از این مفصل و پرتگاه و فاصله دره های عمیق آن برهاند، طفل

ص:649


1- (1) امیل: گراینده تر، مایلتر، منحرف تر.
2- (2) مولوی.
3- (3) نیل الاوطار: 401/1؛ الوافی بالوفیات: 87/20.

ابجدی تا شهوات را نشناخته به مجمع زیبای پرشکوه رهبری امم، به نماز عید می برد که روش جانشینی خود را در رهبری امم به آنها بیاموزد و با ندای الله اکبر افتتاحیه، افتتاح مدرسه عالی الهیات اخص را و مبحث عنایت الهی را در خلق جهان به زبان او می گذارد و از آن با قنوت های نماز عید.

«اللهم اهل الکبریاء والعظمه و اهل الجود و الجبروت و اهل العفو و الرحمه و اهل التقوی و المغفره اسئلک بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیداً و لمحمّد و آل محمد ذخراً و شرفاً و کرامه و مزیدا، ان تصلّی علی محمّد و آل محمّد و ان تدخلَنی فی کل خیر ادخلتَ فیه محمّداً و آل محمّد و ان تُخْرِجنی من کل سوء اخرجتَ منه محمّداً و آل محمّد صلواتک علیه و علیهم اللهم انّی اسئلک خیر ما سئلک منه عبادک الصالحون و اعوذ بک مما استعاذَ منه عبادک الصالحون.»(1)

هر گونه سرفرازی را یاد او می دهد، فلسفۀ عمیق وجود را با شور و شعف رژه می یابد، آن هم با تکرار این قنوت پنج نوبه و چهار نوبه به طوری که طنین آن در گوش هر شخص هوشمندی خاصه در شخص حسنین علیهما السلام که صاحب این سان و رژه پرهیاهوی شورانگیز است می پیچد و در مغز او صدا می کند.

صدای قرآن که عالم را می باید اداره کند از خاندان او است که گفته اند:

ص:650


1- (1) مصباح المتهجد: 654؛ البلد الامین: 167.

«قالوا ابوالصقر من شیبان قلت لهم کلا لعمری ولکن منه شیبان.»(1)

و سپس در سال حجه الوداع آخرین اعلامیه های حد امجد را از قبلۀ اسلام در کنگرۀ عالی صد هزار و اندی بشنود که همی گوید:(2) «معاشر الناس - معاشر الناس» از سقوط و ارتجاع باید به وسیلۀ این عترت جلوگیری شود، در حضور همه و رخ به رخ، توقعات مردم را به عهده کس بگذارند، او باید آمادۀ کار بزرگ باشد و کاری بزرگ تر و سنگین تر از بار سنگینی که در اعلامیه و عهدنامه های «حجه البلاغ» که به عهدۀ مسلمین مستمع حاضر و مؤمن غایب نهاد نیست؛ زیرا امنیت دنیا بود که مواد تأمین آن را به عهده قبله می نهاد و لذا اول فرمود:

معاشر الناس! «این حرم امن است برای این که مال های شما و خون های شما و عرض و ناموس شما از یکدیگر در «امن» باشد، این ماه چه ماهی است به پایۀ امروز حرام و این ماه حرام و این شهر حرام، دماء شما و اموال شما و اعراض شما بر یکدیگر حرام است، اینجا هسته مرکزی شما، شما مسلمین شده، اینجا قبلۀ شما شده، این اعلامیه را که مطلع و بند اول و فصل اول آن امنیت جان و مال مسلمین است، آنها را از تجاوز به مال یکدیگر و جان یکدیگر باز می دارد، امنیت دنیا را از تجاوزات مال و جان و عرض بشر تضمین می کند. این را حسن بن علی علیه السلام و حسین بن علی علیه السلام و عترت من عهده دار است و می شنود.»

آری، حسن و حسین علیهما السلام و سایر افراد عترت او، این را می شنود؛ ولی نه به

ص:651


1- (1) الکنی و الألقاب: 394/2؛ مغنی اللّبیب: 118/1.
2- (2) روضه الواعظین: 95/1-100؛ العدد القویه: 172-184.

طوری که مردم دیگر می شنوند؛ زیرا در فصل دیگری از این اعلامیه چهارده گانه می فرماید:

معاشر الناس! «دیگر به کفر خود برنگردید، شمشیر به روی یکدیگر نکشید که امنیت جهان به هم بخورد و ارتجاع دنیا رو به قانون آکل و مأکول شروع گردد؛ زیرا من برای شما چیزی به جای خود گذارده ام که اگر تمسک به آن بجوئید هرگز گمراه نمی شوید؛ کتاب خدا و عترت و اهل بیت من، یکی از دیگری اعظم است، آن کتاب خدا است که رشتۀ ممتدی است بین آسمان و زمین یعنی شما را تا آسمان می برد؛ چنان که از آسمان هم آمده و آن دگر اهل بیت من و عترت من است که از خون من و فکر من است، تنشان از خون من و فکرشان از سایه شخصیت من، به فکر من آشنا است. این ماده در وسط مواد به گوش حسنین علیهما السلام هر چند این موقع هفت ساله بوده اند؛ مدلولی دیگر دارد غیر از آنچه در گوش مردم مدلول دارد، در گوش حسن و حسین چنان صدا می کند که این سخن به منزله تاج گذاری آنان است، باید آنها مایه امنیت جهان مسلمین باشند؛ باید از زد و خورد، عرب را باز دارند که ارتجاع به کفر خود نکند، در گوش حسین علیه السلام چنان صدا می کند که باید چراغ هدایت مردم بی پایان جهان و بلوک های شرقی و غربی در دیجور ظلمات جهان باشند؛ تا دنیای مسلمین به قبله می نگرد (حیاً و میتاً) مرده شان و زنده شان یکسان گمگشتگان را.

هر گاه بخواهند تمسک به آنان بزنند نجات بدهند و می دهند؛ مردم هر اقلیم و هر افق آنها را یکسان چراغ پیش پای خود بنگرند و قرون متعاقبه مردم با مقتضیات مختلفه برای همیشه و همواره به آنها به منزلۀ فانوس شب تاریکی

ص:652

بنگرند. و اینقدر نورانیت و تشعشع مقتضی آن است که: آنها، به جای جد امجد محمّد مصطفی، گزیده سمآء در قلۀ ارتفاع و عظمت سدره المنتهی و نزدیک جنت المأوی باشند و به دستگیری هر کس دست به طرف آنها دراز کند، بازو بگشایند و چراغی در راه آنها بدارند تا مردم را به مقصد و هدف نهایی برسانند؛ البته رساندن همۀ واماندگان قافلۀ بشر و گمگشتگان آنها، با امن دنیا و امنیت اهل دنیا، لازم و ملزوم یکدیگرند. پس حسن علیه السلام و حسین علیه السلام در آن کنگره جهانی حجه البلاغ مأموریت دیگری فوق مأموریت مردم برای خود می بینند؛ مردم دیگر در هر جمله ای می شنودند که پیغمبر صلی الله علیه و آله رهبر سفیر الهی می فرماید: مردم بشنوید و فرابگیرید و حاضران به غائبان برساند، مردم همه مأمور این ابلاغید یعنی مأمور ابلاغ این سخنان به مردم، ولی حسن و حسین علیهما السلام مأمور ابلاغ مردمند به این نظامات، به این مراحل و منازل که درجات و پله های ارتقای به باروی امنیتند و از امنیت جهان تا پیشگاه بهشت خیلی زیاد نیست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله در هر یک از این چهارده مواد اعلامیه اش از مردم تسجیل و امضا می گرفت که آیا به شما رساندم می گفتند: بلی. می فرمود: «اللهم اشهد» بعد می فرمود:

«فیبلغ الشاهد الغائب.»(1)

پس همه می فهمیدند که این مواد ابلاغیه اصول و فروع اسلام و سخنان مرموز قبله اسلام است، یعنی قبله شده که این سخنان را مردم در جبهۀ آن همیشه

ص:653


1- (1) روضه الواعظین: 96/1.

ببینند، از جمله مکرره «فیبلغ الشاهد الغائب» چهارده نوبه، در هر ماده ای مقدار اهتمام و پافشاری پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به این اعلامیه و ابلاغیه با مواد چهارده گانه اش نیکو به دست می آمد، خصوص با تأکید که در آغاز سخن در مطلع سخن فرمود که: مرا مرگ نزدیک است و شاید بعد از امسال دیگر مرا نبینید، پس بشنوید و به خاطر بسپارید و به دیگران برسانید؛ بعد اعلامیه را با چهارده ماده آن بر مردم خواند و از بالای شتر خواند که مردم او را بر فراز منبر بلند ببینند؛ و سخنگوی دیگری را مثل بلندگو ساخت که هر جمله ای را بگیرد و به دیگران برساند؛ از اینها، پافشاری به حدیث، این ابلاغیه ها مکشوف می شود و در آن موسم پرغوغای حج اکبر این اعلامیه ها را در پنج مرکز در چهار روز اعاده فرمود.

یک نوبه در مسجد الحرام نزدیک چاه زمزم، بر فراز راحله و دیگری در سر منزل عرفات دو نوبه و دو نوبه؛ دیگر در منی، چند مرتبه هم اعلامیه را از بالا به زیر و از زیر به بالا خواند و بلندگوی سخنش در مسجد الحرام ربیعه ابن امیه بن خلف جمحی بود که پرصدا بود و دو نوبه دیگر را هم در عرفات او بود، و یک نوبه از «منی» را علی بن ابی طالب علیه السلام بود و نوبت اخیر هم همان ربیعه بن امیه بن خلف بود، طنین این فرامین در گوش هوش هر کودک همان دست توانای مربی الهی است که باید با تشکیل نماز و اردوی نماز رو به این به قبله بتواند صدای قبله را به گوش و هوش آنها و مردم جهان برساند و برای اجرای این مقصد عالی، کنگرۀ عالی حج هر روز اردوی نماز را تشکیل دهد که اردوی قبله است و نظیر آن را هیچ اردو در جهان ندارد و حسنین علیهما السلام مأموریتی در آن دارند که

ص:654

هیچ کس ندارد؛ زیرا این جمله:

«فانی قد ترکت فیکم ما ان تمسَّکتم بهما لن تضلوا بعدی ابداً - احدهما اکبر من الاخر - کتاب الله و هو حبل ممدود من السماء الی الارض و الاخر عترتی - اهل بیتی.»(1)

خاص آنان، کسان آنان است.

بنابراین این سایۀ هما و سرپرست آسمانی، آن فاصله درۀ عمیق را که برای طفل بعد از کنار آمدن از دامن مادر با قطع حاجت طبیعی پیش می آید جبران می کند؛ زیرا سرگرمی هائی به خیر و به جماعت پرشور و شعف اردوی قبله در برابر دیدۀ دائماً جلوه گر است که مانع از انحطاط اخلاقی است؛ زیرا هر قدم وصولی به کمالی و آمالی در پیش می آید، این تعالیم و این مقاصد نفس را بزرگ می دارد و هرگاه نفس بزرگ بود، بدن در راه مراد آن دائماً در تعب و تلاش و در کار خواهد بود و فرصتی برای راحت به او نمی دهد.

اذا کانت النفوس کبارا تعبت فی مرادها الاجسام(2)

کسی که می خواهد یک شهری را اداره کند زحمتش بیش از آن است که بخواهد یک خانه یا یک محله ای را اداره کند، ولی زحمت آن کس که بخواهد کشوری را اداره کند بیش از اوست و از آن کس که بخواهد جهانی را از امم به عهده بگیرد بیشتر از همه است.

ص:655


1- (1) بحارالأنوار: 106/23، باب 7، حدیث 7؛ کمال الدین: 234/1، باب 22.
2- (2) شرح نهج البلاغه: 132/11.

این نکته را هم باید متوجه بود که: فرق است بین آن که شخصی در خلوت خود را برای رهبری آماده می کند یا شخصی که جلوی مردم عهده داری سرپرستی مردم به او محوّل شود و کاندیدای آن گردد که از پس کار مراقبت مردم و اندیشه خودش دارد، باید دائماً در حال آماده باشد، پیغمبر صلی الله علیه و آله از طرز احالۀ این کار سنگین به عهده حسن بن علی علیه السلام و آل و عترت خویش آنها را برای همیشه به حال آماده باش نهاد، فرصتی برای جوانی و شهوت و فریب دنیا نگذاشت؛ در برابر چشم مرم فرمود:

ای مردم جهان! معاشر الناس در رهبری برای خود کتاب خدا و اهل بیت مرا دارید، عترت من دوشادوش قرآن و همدوش قرآن برای دستگیری شما آماده اند، شما ای مردم! می توانید به عصمت آنها مطمئن باشید.»

تاریخ یعقوبی: «و قیل للحسین علیه السلام ما سمعت من رسول الله صلی الله علیه و آله قال: سمعته یقول: إن الله یحب معالی الامور و یکره سفسافها و عقلت انه یکبر خلفه، فاذا سمع تکبیری إعاد التکبیر حتی یکبر سبعا و عَلَّمَنی قل هو الله احد و علَّمَنی الصلوات الخمس، و سمعته یقول: من یطع الله یرفعه و من یعص الله یضعه و من یخلص نیته لله یزینه و من یتق بما عندالله یغنیه و من یتعزز علی الله یذّله.»(1)

ص:656


1- (1) تاریخ الیعقوبی: 246/2؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام: 25.

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد

اشاره

زمانه را سندی دفتری و دیوانی است

واین ملامت سران کشورهای دیگر

نمایندۀ پادشاه روم «قیصر» در شام در مجلس یزید بن معاویه این مسأله خط نوشتن حسنین علیهما السلام و مسابقۀ آنها را از میان هزاران داستان برگزید و به گوش یزید کشید، در آخر مقاله چند کلامی دربارۀ این شخص نماینده خواهید شنید.

بحارالأنوار از بعض مؤلفات اصحاب مرسلاً بازگو کرده:(1) شخصی نصرانی که

ص:657


1- (1) اقول: روی فی بعض مؤلفات اصحابنا مرسلا، أنّ نصرانیا اتی رسولا من ملک الروم الی یزید لَعَنَهُ الله تعالی و قد حضر فی مجلسه التی أتی الیه فیه برأس الحسین علیه السلام فلما رأی النصرانی رأس الحسین علیه السلام بکی و صاح و ناح حتی ابتلت لحیته بالدموع. ثم قال: إعْلَمْ یا یزید! انی دخلت المدینه تاجراً فی ایام حیاه النبی صلی الله علیه و آله و قد اردت ان آتیه بهدیه فسألت من اصحابه ایّ شیء احبّ الیه من الهدایا؟ فقالوا: الطیب، احب الیه من کل شیء و ان له فیه رغبه قال: فحملت من المسک

ص:658

ص:659

از جانب ملک روم نزد یزید به نمایندگی بود، وی در آن مجلس که سر حسین علیه السلام را در آن نزد یزید آورده بودند، وی حضور داشت.

گوید: همین که سر مقدس را دیدار کرد، گریه سر داد و صیحه کشید و نوحه نالید تا موی محاسنش از اشکش تر شد، سپس گفت: ای یزید!

من در ایام حیات پیغمبر صلی الله علیه و آله به قصد تجارت وارد مدینه شدم و در نظر داشتم که با هدیه ای حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله شرفیاب شوم.

پس از اصحاب حضرت پرسیدم که از هدایا چه چیز بیشتر نزد او پسندیده و محبوب است؟

گفتند: طیب، نزد او محبوب تر از هر چیز دیگر است و وی را به آن رغبتی است.

گوید: من دو نافه مشک و قدری از عنبر اشهب با خود حمل کردم و آنها را پیشکش کردم، پیغمبر صلی الله علیه و آله آن روز در منزل «ام سلمه همسرش» بود، همین که جمال او را و طلعت او را مشاهده کردم، چشم من از لقا و دیدار او آن قدر نور افزود که ساطع شد و مسرتی فراوان در من پدید آمد به گونه ای که قلب و دل من معلق به او شد، پس به او سلام کردم و عطر هدایا را پیش روی او نهادم.

ص:660

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: این چیست؟

گفتم: هدیۀ محقری است که برای تقدیم حضرت آورده ام.

پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید: اسم تو چیست؟

من گفتم: اسم من عبدالشمس است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نامت را تبدیل کن، اینک من تو را عبدالوهاب نامیدم اگر اسلام را از من قبول کنی من هدیه را از تو قبول می کنم.

گوید: پس من نظاره ای به او کردم و اندک تأملی نمودم، دانستم که وی پیغمبر است و وی همان پیامبر است که عیسی علیه السلام ما را به آن خبر داده، همانجا که گوید:

(وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ)1

پس اعتقاد کردم و همان ساعت بر دست او مسلمان شدم و به روم برگشتم و اسلام خود را پنهان و مخفی می داشتم و برای مدتی است از سالیان که من مسلمانم با پنج پسر و چهار دختر و من امروز وزیر ملک هستم و احدی از نصاری اطلاع بر حال ما ندارند و بدان: ای یزید که من در حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله بودم و وی در خانۀ ام سلمه بود، دیدم این عزیز که سر مقدس او نزد تو و به خواری بی ارج نهاده شده است، از در حجره بر جد بزرگوار وارد شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله دو دست خود را گشوده بود که او را فرا گیرد و در آغوش آرد، و همی گفت: مرحبا به تو ای حبیب من، تا او را باز گرفت در آغوش و در کنار

ص:661

خود بنشانید و همی بوسه بر دو لبانش بزد و آب دندان ثنایای او را می مکید و همی گفت:

دور باد از رحمت خدا آن کس که تو را می کشد ای حسین؛ خدا لعنت کناد آن کس که تو را بکشد و اعانت بر قتل تو بکند.

و پیغمبر صلی الله علیه و آله در همین حال می گریست.

و همین که روز دومین شد، من با پیغمبر صلی الله علیه و آله در مسجد بودم که حسین علیه السلام با برادرش حسن علیه السلام آمدند، حسین علیه السلام گفت: یا جداه! من با برادرم حسن کشتی گرفتم، و هیچکدام بر دیگری غلبه نکرده و ما می خواهیم بدانیم کدام یک از ما از آن دیگر نیرومندتر است.

پس پیامبر صلی الله علیه و آله به آنان فرمود: حبیب من و مهجۀ من، کشتی گرفتن لایق شما نیست.

ولکن بروید و خط بنویسید، هر کس خط او نیکوتر بود همچنان قوه و نیروی او بیشتر است.

گوید: پس هر دو رفتند و هر کدام سطری نوشتند و آوردند پیش جدشان پیغمبر صلی الله علیه و آله.

و هر دو تن لوح خود را به او دادند که او بین آنان داوری کند.

پس پیامبر صلی الله علیه و آله یک ساعت به آن دو تن نظاره می کرد و نمی خواست که دل هیچیک از آنان را بشکند، لذا به آنان فرمود:

ای حبیبان من! من پیغمبر صلی الله علیه و آله «امّی» هستم، یعنی خط را نمی شناسم، بنابراین شما بروید نزد پدر خود تا او حکم کند بین شما و نظر بدهد که کدام یک از

ص:662

شما، خط او نیکوتر است.

گوید: پس هر دو تن به سوی پدر روانه شدند و پیامبر صلی الله علیه و آله هم از جا برخاست با آنان و جمیعاً داخل منزل فاطمه علیها السلام شدند، پس ساعتی نگذشت که پیغمبر صلی الله علیه و آله باز آمد و سلمان فارسی هم با او بود و بین من و سلمان فارسی صداقت و دوستی بود، من از سلمان پرسیدم: پدرشان چگونه حکم کرد و خط کدام یک نیکوتر بود؟

سلمان رضی الله عنه گفت که: پیغمبر صلی الله علیه و آله به آنان هیچ جوابی نداده بود، چون در امر آنان تأمل و اندیشه کرد و پیش خود گفته بود اگر بگویم: خط حسن علیه السلام نیکوتر است حسین علیه السلام افسرده و غمنده می شود.

و اگر بگویم: خط حسین علیه السلام احسن است و نیکوتر است حسن علیه السلام غمنده می شود، پس به ناچار آنان را به سوی پدرشان روانه کرده بود.

گوید: من گفتم: ای سلمان! به حق صداقت و اخوتی که بین تو و من است و به حق دین اسلام، مرا خبر ده که پدر آنان چگونه حکم کرد بین آنان؟

سلمان گفت: همین که آمدند نزد پدر خود، او هم در حال آنان تأملی کرد بر آنان رقت کرد و نخواست که قلب یکی از آن دو را بشکند، به آنان فرمود: شما بروید نزد مادر خود که او حکم می کند بین شما.

پس نزد «مادر» آمدند و بر او نوشته های در لوح را عرضه کردند و گفتند: ای مادر! جد ما امر داد که ما در مقابل هم خط بنویسیم که هر کس خط او نیکوتر بود او نیرویش قویتر و بیشتر است، اینک ما هر دو نوشته ایم و نزد او آمدیم که حکم کند، او ما را متوجه به پدرمان کرد، او هم حکم بین ما نکرده ما را به

ص:663

جانب تو روانه فرموده است، یعنی پس تو حکم می کن. پس فاطمه علیها السلام فکر آن را کرد که جدشان در درجۀ اول و پدرشان در درجۀ دوم نخواستند که خاطر آنان را آزرده کنند، پس من چه بسازم و چگونه بین آنان حکم کنم؟ پس به ناچار به آنان گفت: ای نور چشمانم من قلادۀ خودم، گردنبند خودم را بر سر شما پاره پاره می کنم تا پراکنده شود، یعنی نثار شما می کنم، پس هر کدام از شما که از لؤلؤ پراکندۀ آن بیشتر و بیشتر برگیرد خط او احسن است و نیکوتر است و قوه و نیرومندی او زیادتر است.

گوید: در قلادۀ او هفت دانه لؤلؤ بود، سپس برخاست و قلادۀ خود را بر سر آنان پاره کرد.

پس حسن سه دانه برگرفت.

و حسین هم سه دانه برگرفت.

و یکی دیگر باقی ماند و هر کدام در صدد برآمدند که آن را برگیرند، پس خدای تعالی سبحانه امر داد به جبرئیل که به زمین فرود آید و با جناح و بال خود آن دانۀ لؤلؤ را بزند و دو پاره کند و آن را دو نیمه کند که هر کدام از آن دو تن یک نیمه را برگیرد.

پس بنگر، ای یزید! که چگونه رسول خدا صلی الله علیه و آله هیچ کدام را ترجیح نداد چون نخواست که از ترجیح یکی مبادا آن دگر رنج ببرد.

و نخواست دل آنان را بشکند.

و همچنین امیرالمؤمنین علیه السلام و همچنین ربّ العزه شکستن دل هیچ کدام را راضی نشد، بلکه امریه صادر فرمود که مأمور الهی لؤلؤ را بین آنان تقسیم کرد

ص:664

برای جبران خاطر آنان و تو این چنین رفتار می کنی با پسر دختر پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله؛ اف باد بر تو و دین تو ای یزید!

سپس آن نصرانی به سوی سر مقدس حسین از جا برجست و سر را در بغل گرفت و همی آن را می بوسید و می گریست و می گفت: ای حسین! شهادت بده برای من نزد جدت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و نزد پدرت علی مرتضی صلی الله علیه و آله و نزد مادرت فاطمه زهرا علیها السلام.»(1)

این شخص در عهد حیات پیغمبر به مدینه آمده بوده و با اشتیاق شرفیاب حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله شده، نامش عبدالشمس بوده.

پیغمبر صلی الله علیه و آله نام او را تغییر داده، عبدالوهاب نامید.

و گوید: من اکنون وزیر ملک روم هستم.

از طرفی تواریخ معتبر اروپائی شخص دیگری را هم به عنوان سفیر رسمی روم در دربار یزید به نام «پتزیگودس» ذکر کرده اند با مشخصات معین که شخص شماره 2 کشور امپراطوری روم بوده شخصیت او را به لقب پتریس نشان می دهند که دومین مقام عالی مملکتی روم بوده، و نام اصلی او (ژان) یعنی یحیی بوده و سابقه ورود مدینه را برای او در عهد خلافت عمر بن الخطاب آورده اند و گفتگویی هم از او با یزید آورده اند که بسی کوبنده است.

ولی تنافی بین این دو روایت نیست؛ زیرا سفرای بین ممالک بزرگ، دارای توابع متعدد هستند، مثل دفتردار و کاردار، و قائم مقام، و رایزن فرهنگی و رابط

ص:665


1- (1) بحارالأنوار: 189/45، باب 39، حدیث 36.

فرهنگی ثقافی، رابط نظامی، و شعبه های سفارت هم در یک مملکت گاهی در قسمت های مملکت و منطقه های مختلف و استان ها، مأموران خواهد داشت.

آن مقامات را قنسولگری می نامند و انتخاب اشخاصی را می کنند که سفر به آن دیار کرده باشد، پس مانع ندارد که هر دو بوده اند و حق سخن با خلیفه داشته باشند.

حتماً این نصرانی غیر آن شخص سفیر امپراطور روم است که دارای مقام (پاتریس) و به نام مشهور به (پتزیگودس) است.

در کتاب معاهدات عهد قدیم، تألیف بار براک دانشمند فرانسوی در قرن هیجدهم میلادی جلد دوم صفحه 261، نام این سفیر چنین آمده و شاید مثل قنسول یکی از همراهان و حواشی او بوده.

در کتاب حجه السعاده اعتماد السلطنه مراغی (ص 70) آورده که: چند ماهی به فوت معاویه مانده بود که مسلمین در دور قسطنطنیه شکست خورده فرار نمودند و سی هزار نفر از عساکر عرب که «سفیان بن عوف غامدی» بر آنها سردار بود، به دست رومیان کشته شدند.

معاویه بعد از این شکست به واسطۀ ضعف مزاج و کبر سن و تحلیل قوا و یقین به مرگ با امپراطور کنستانتین قرار صلح داد و چند نفر از اعراب نصرانی را با هدایای بسیار به قسطنطنیه روانه کرد و آن هدایا عبارت از غنایمی بودند که اعراب از بلاد ایران و ترکستان و حدود چین آورده بودند.

بعد از ورود سفرای معاویه به قسطنطنیه و گفتگوی مصالحه بین امپراطور شخص پتزیگودس نام را که ملقب به مقام «پتریس» یعنی شخص اول دولت بود

ص:666

با سفرای معاویه به دمشق فرستاد.

و بعضی از مورخان عیسوی که ابوالفرج شامی از آن جمله است، اسم سفیر امپراطور را «ژان» که به معنی یحیی است نوشته اند.

در هر حال مصالحه فیما بین معاویه و امپراطور منعقد و عهد صلح مشتمل بر چهار فصل و فصول آن از قرار ذیل بود.

فصل یکم:

این مصالحه که به منزلۀ متارکۀ سی ساله است مابین امپراطور کنستانتین پادشاه تمام بلاد و ممالک مشرقی و مغربی فرنگ و پادشاه روم و یونان و مغرب و غیره.

با معاویه بن ابی سفیان خلیفه و پادشاه تمام بلاد عرب و ایران و توران و ماورای سیحون و میان ولاه عهد طرفین و سرداران طرفین برقرار خواهد بود.

فصل دوم:

معاویه و اخلاف او همه ساله بدون استثنا، سی هزار عدد مسکوک طلا و هشتصد نفر از اسرای عیسوی و هشتصد رأس اسب عربی به قسطنطنیه ارسال خواهند داشت.

فصل سوم:

امپراطور و اخلاف او متعهد می شوند که در این مدت سی سال وجها من الوجوه به متصرفات حالیۀ اعراب تاخت و دست اندازی ننمایند.

ص:667

فصل چهارم:

معاویه بن ابی سفیان مبلغ و مسطورات فوق را به اسم خراج به دربار امپراطور خواهد فرستاد.

مورخان یونانی و ابوالفرج شامی اظهار تعجب می نمایند که اعراب با آن قدرتی که آن وقت داشتند بعد از شکست قسطنطنیه چگونه بر خود هموار کردند که باج گزار نصرانی ها شوند.

گوید: اما به عقیدۀ نگارندۀ جای تعجب نیست، چه معاویه می دانست که عنقریب می میرد و بعد از او اغتشاش داخله لابد به ظهور خواهد رسید و سلطنت یزید را آن استعداد نخواهد بود که هم رفع اغتشاش داخله را نماید و هم با رومیان زد و خورد کند.

متوسل شد به همان تدبیری که در وقت جنگ صفین نمود، یعنی با امپراطور مصالحه کرد تا با فارغ دلی با امیرالمؤمنین علی علیه السلام جنگ کند.

خلاصه: یزید این خراج را با چیزی علاوه می پرداخت و این باج داده می شد تا زمان ولید بن عبدالملک. این خلیفه از ادای آن امتناع نمود و بر رومیان غلبه کرد، اما پتزیگودس سفیر امپراطور که از کمّلین رجال دولت امپراطوری و از پیران قوم بود، آن قدر در دمشق توقف داشت تا معاویه درگذشت و یزید به جای او نشست.

تنبیه و توجیه

بباید دانست که: این اولین مسافرت پتزیگودس به مرکز اسلامیت و پایتخت خلافت نبود، بلکه در ایام خلیفه ثانی نیز سفری به مدینه رفته و عقد مرصعی از

ص:668

جانب «امپراطوریس» (زن هیراکلیوس امپراطور روم) برای ام کلثوم(1) دختر

ص:669


1- (1) تاریخ، روایات و اقوال در این زمینه بسیار متفاوت و مضطرب است که به طور اجمال به برخی اشاره می شود: قول اول: عدم وقوع ازدواج میان عمر و ام کلثوم: شیخ مفید در «مسائل سرویه»، مسئله دهم؛ و همچنین در «مسائل عکبریه» مسئله پانزدهم این قول را اختیار کرده است. علمای دیگر: چون سید میر ناصر حسین لکهنوی هندی در کتاب «افحام الاعداء و الخصوم بتکذیب ما افتروه علی سیدتنا ام کلثوم» و شیخ محمد جواد بلاغی در کتاب «تزویج ام کلثوم بنت امیرالمؤمنین و انکار وقوعه» این قول را اختیار کرده اند. قول دوم: وقوع ازدواج از روی اکراه و اجبار: قائلان این قول با توجه به نصوصی که در کتاب هایشان آورده اند به این قول استدلال کرده اند: «الشافی: 272/3؛ الکافی: 346/5؛ الاستغاثه: 80-82؛ شرح الأخبار: 507/2؛ تمهید الأصول: 386-387؛ اعلام الوری: 397/1؛ مرآه العقول: 42/20؛ بحارالأنوار: 109/42» این کتب اشاره به وقوع ازدواج اجباری دارد. ابوالقاسم کوفی روایت می کند که: عمر، عباس را سوی علی علیه السلام فرستاد تا از او بخواهد ام کلثوم را به عقد عمر درآورد، علی علیه السلام از این کار خودداری ورزید. عباس امتناع آن حضرت را به آگاهی عمر رساند، عمر گفت: آیا از تزویج دخترش به من روی برمی تابد؟ والله، اگر او را به همسری ام درنیاورد علی را به قتل می رسانم! عباس، علی علیه السلام را از ماجرا آگاه ساخت و آن حضرت همچنان بر امتناع پایدار ماند. عباس، عمر را به آن آگاهانید، عمر گفت: روز جمعه به مسجد بیا و نزدیک منبر نشین تا جریان را بشنوی و بدانی که من اگر بخواهم می توانم او را بکشم. عباس، به مسجد حاضر شد. عمر به مردم گفت: در اینجا مردی از اصحاب محمد هست که زنا کرده است و امیرالمؤمنین] عمر [بر او اطلاع یافته و حدّش زده است، شما چه می گویید؟ مردم

ص:670

ص:671

ص:672

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام که در خانه خلیفه ثانی بود برده بود.

هیراکلیوس را عرب ها می گفتند: هر قل ملک روم و تفصیل آن از این قرار است:

سیروس، کشیش بزرگ مصر که در اسکندریه بود و با اعراب سازشی داشت و بدین واسطه با عمروعاص فاتح مصر، راهی پیدا کرده بود به هیراکلیوس گفت: اگر امپراطور دختر خودش «اودوس» را به عمر به زنی دهد، من طوری می کنم که مصر باز در تحت تصرف امپراطور باشد و اصلاح ذات البین می نمایم.

هیراکلیوس جواب داد که: عمر زنی مثل ام کلثوم دارد چگونه راضی به مصاهرت من خواهد شد.

چون این در مدینه اشتهار یافت، خلیفه برای این که به قیصر معلوم کند که حرمی بسیار نجیب و محترم دارد و ممکن نیست دختر امپراطور را به زنی بخواهد.

ام کلثوم را بگفت که بعض هدایا از جانب خود برای دختر و زن امپراطور فرستاده باش، چون هدایا واصل شد، زوجۀ هیراکلیوس نیز عقد مرصعی مصحوب همین پتزیگودس برای ام کلثوم فرستاد.

تاریخ کامل ابن اثیر جزری شیخ عز الدین علی بن ابی الکرم بن اثیر جزری در ذیل وقایع مهمه سال بیست و هشتم، ارسال هدایا را بدون این مقدمه آورده البته قضیه پیش از سال بیست و هشتم در عهد عمر اتفاق افتاده بود، خلافت عثمان بعد از عمر در سال بیست و چهارم اول محرم اتفاق افتاد، ولی کتاب کامل التاریخ قضیه را اینجا ذکر کرده، به فتح جزیرۀ قبرس اهتمام و اعتناء فرموده و می گوید:

ص:673

پادشاه روم جنگ را واگذاشت و از در آشنائی و دوستداری با عمر بن الخطاب نامه برنگاشت و دلنمودگی کرد و نزدیکی ورزید و ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام که در خانۀ عمر بود از عطریات و برخی اشیا و اسباب زنانه لختی با «برید» برای زن قیصر ایفاد فرمود و آن زن هم در ازای این تحفه، هدیه ای لایق تقدیم نمود و از جمله «عقدی فاخر» بود که بهای گران داشت، وقتی که «برید» آنها را رسانید، عمر به مسجد شد و احضار مردم را صلای عام در داد، چون وجوه مهاجرین و اعیان انصار همه حاضر آمدند، داستان هدیه فرستادن را بازگو کرد و پرسید: که اینک هدیۀ زن قیصر از آن کیست؟ مردم همه گفتند: حضرت ام کلثوم را می رسد به دلیل این که این اشیا عوض و مقابل اشیای وی واقع شده و زن قیصر فقط فرستندۀ عطر و ضمائم آن را به نظر آورده است و به جز او احدی را منظور نساخته تا به قدر ملاحظه حقی در اینها به هم رساند حتی تو را؛ چه آن زن از اهالی دار الحرب است و ذمیمه نیست تا بخواهد با تو نیز ضمناً خصوصیت ورزیده باشد و بعضی بر همین دعوای اختصاص هدایا به حضرت ام کلثوم، وجه دیگر تقریر کردند و گفتند: ما خود همواره به یکدیگر هدایا می فرستیم به قصد این که عوض بستانیم و به جزا و مابالازاء فرا رسیم، پس به حقیقت از نخست بر سبیل معاوضه و به قصد داد و ستد هدیه فرستاده می شود.

عمر بن الخطاب هر دو تقریر را ناصواب دانسته گفت: «لکن الرسول رسول

ص:674

المسلمین و البرید بریدهم والمسلمون عظموها فی صدرها.»(1)

یعنی با همه این حرف ها باز پیک، پیک مسلمین بوده و مسلمین و شوکت آنها بانوی ما را در خاطر ملکۀ قیصر بزرگ جلوه داده، عمر بعد فرمود: تا هدیۀ زن قیصر را به خزانه بردند و به مال المسلمین اضافه نمودند و ام کلثوم را به قدر قیمت عادله و خرج و نفقه آن طیب و اشیائی که فرستاده بود، عطا نمود.

بالجمله: هنگامی که اسرای اهل بیت حضرت سید الشهداء را به شام بردند و به مجلس یزید حاضر کردند؛ پتزیکودس چنان که در ضمن مسئله معاهده و مصالحه ما بین معاویه و امپراطور اشارت گردید، در دمشق حضور داشتند و در مجلس یزید بود و مشاهده می نمود که هر دسته ای را به طنابی بسته اند و گرفتاران، جمله در حالت انکسار و از رنج بسیار مهزول و لاغر و زار و نزارند، از این حال بسی متأثر گردید.

و یزید را دو وزیر بود، یکی: سرجیوس و دیگری: عبدالله بن اوس.

پتزیکودس سفیر از سرژیوس رومی وزیر پرسید که: این بیچاره ها از چه طائفه اند؟ گفت: از عرب، گفت: از کدام قبیله؟

گفت: از بنی هاشم. گفت: آن سر بریده که بر وسادۀ یزید است از کیست؟

گفت: از رئیس این اسرا است، نامش حسین پسر علی و او بود که بر خلیفه یاغی شده، سفیر گفت: کدام علی؟

گفت: علی داماد پیغمبر ما صلی الله علیه و آله.

ص:675


1- (1) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر: 96/3؛ تاریخ الطبری: 317/3.

گفت: یکی از دختران علی زن عمر بود؟ گفت: آری.

یزید خود به پتزیگودس توجه نمود و پرسید که: مگر تو زن عمر بن الخطاب را که دختر علی بن ابی طالب بود می شناسی؟

گفت: بلی، آن وقت که من او را دیدم از ملکه امیراطوریس ما با شأن تر بود.

یزید گفت: برادر همان زن عمر، دختر علی علیه السلام در عراق بر ما طغیان کرد و حاکم عراق او را به قتل رسانید و اهل بیتش را اسیر کرده، به شام فرستاده است.

سفیر گفت: والله! اگر از حضرت عیسی مسیح فرزندی مانده بود ما او را می پرستیدیم، این قطعه چوبی را که می گویند صلیب آن حضرت است هیراکلیوس امپراطور ما سال ها با دولت ایران جنگ کرد، تا آن را باز به چنگ آورد؛ تا پس نگرفت دست نکشید.

شما با نوادگان و نبیره های پیغمبر خود صلی الله علیه و آله چگونه این طور رفتار می کنید.

گیرم مردی از آن قوم طغیان کرده بود می گویید، صلاح در قتل او بود، این اطفال صغیر و زنان بیچاره چه تقصیر کرده اند؟

من چگونه به عهد شما مطمئن باشم و حال آن که می بینم شما به خدا و به پیغمبر خود اعتقاد ندارید، اسیران شما را وقتی که به قسطنطنیه می آورند اگر چه مثل برده خرید و فروش می نمایند، اما نهایت مهربانی را به آنها می کنند.

باری، شما که باید باجی به حضرت امپراطوری بدهید و هشتصد نفر از اسرای عیسوی را امسال به قسطنطنیه روانه دارید، این اسرا را به جای آن اسرا به من تسلیم کنید تا ایشان را به قسطنطنیه ببرم و از این رنج ها آسوده دارم.

یزید را این خطابه خوش نیامد و از فرط غرور به ایلچی بد گفت و خواست

ص:676

تا عهدنامه را باطل سازد، بلکه سفیر را هلاک کند.

ضحاک بن قیس فهری و مسلم مسرف و سایر امرا، لا سیما بعضی که خود اصلا از اهل مملکت شام بودند و هنوز در باطن، کیش عیسوی داشتند و در حق قیصرها دولتخواهی می کردند، شفاعت نمودند و یزید را بترسانیدند و گفتند که: تو خود در حوالی قسطنطنیه بوده ای و قدرت و جلالت قیاصره را دیده ای، حالا که اوائل سلطنت است و عراق و خراسان و سیستان، بلکه غیر از شام تمام ممالک بی نظم شده و خطۀ مقدسه حجاز به واسطه طغیان عبدالله بن زبیر متزلزل و طائفۀ مارونیت لبنان به تحریک امپراطور یا به تعصب دینی در حوالی دمشق تاخت و تاز می کنند، مصلحت نیست که امپراطور را از خود مکدر سازی و معین است که چون امپراطور برنجید، قشون او به «بنادر سوریا» ورود می نماید.

یزید نصایح امرای خود را قبول کرد و از سفیر عذرخواهی نمود و بعد از چند روز با کمال احترام او را به قسطنطنیه فرستاد.

همین سفیر گفته است، کلام من قسمی به «یزید» اثر کرد که:

اولاً: سرها را به قبرستان دمشق فرستاده دفن کردند.

و اسرا را خوراک و لباس داده، آزاد نمودند.

و چند روز پیش از آن که از شام بیرون آیم، در دو سه مجلس مردی را که با آن اسرا بود (مراد علی بن حسین علیه السلام است) دیدم با یزید ملاقات می کرد.

روزی در مسجدی که در جنب خانه یزید و دیوانخانه او بود، آن مرد را بر روی وساده ای که یزید، خود بر آن جلوس کرده بود نشسته یافتم، اما رنج سفر و فرط مشقت و محرومی از هر گونه لوازم آسایش به حدی او را ضعیف و منحول

ص:677

و لاغر ساخته بود و استقامت مزاج را از او دور کرده که گمان نمی کنم بعد از آمدن من، حیاتی و بقائی به هم رسانیده باشد.

پوشیده نماند که: این ام کلثوم بنت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام که پتزیکودس رسول ملک روم گفت: من او را در زوجیت عمر بن الخطاب دیده بودم و از جانب امپراطوریس ملکه دارالسلطنه کنستانتیپل برای وی حمل هدایا نمودم؛ در این وقت، حاضر مجلس یزید نبود و او از بطن مطهر حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا صلوات الله علیها است و عمر این خویشاوندی را از قراری که در داستان این وصلت و ازدواج تصریح کرده اند فقط برای بقای پیوند رسول الله صلی الله علیه و آله سرانجام داد؛ چه از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیده بود که می فرمود: هر پیوند و خویشاوندی روز رستاخیز منقطع است مگر پیوند و خویشاوندی من.

و نقلۀ حدیث و خبر از طریق متین و معتبر نقل نموده اند که: ام کلثوم بنت علی علیه السلام زوجۀ عمر بن الخطاب، مادر زید بن عمر و رقیه بنت عمر در حیات حضرت امام ابو محمّد حسن بن علی صلوات الله علیهما به دار الهجره مدینه وفات یافت و رحلت او و فرزندش زید در یک روز اتفاق افتاد و تقدم و تأخر موت احدهما معلوم نگردید تا حکم توارث ایشان مشخص بوده باشد و در جنازۀ آن مخدرۀ عظمی حسنان، صلوات الله و سلامه علیهما، هر دو شرف حضور داشتند با جماعتی از مشاهیر مشایخ عصر مانند عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر و ابوهریره دوسی؛ و حضرت امام ابو محمّد حسن علی علیه السلام، عبدالله پسر عمر بن خطاب را برای نماز مقدم داشت و در هنگام نماز، جنازۀ زید را به سمت امام و جنازۀ ام کلثوم علیها السلام را به جانب زید نهادند و گفتند: سنت جاریه بر این گونه

ص:678

است که ذکور بر اناث مقدم باشد (اما اگر امام زن هم باشد باز آیا چنین است؟ مانند فاطمه که با فوج زنان بر خواهر نماز گزارد) و فقها به این خبر عمل کرده اند و از روی آن فتوا داده اند.

شیخ اجل علامۀ متأخری المحدثین شیخ محمّد الحر در کتاب مستطاب حاوی حافل به نام «الوسائل فی دلائل المسائل» خبر مأثور مذکور را چنین مروی و مسطور ساخته است:

«اخرجت جنازه ام کلثوم بنت علی علیه السلام و ابنها زید بن عمر و فی الجنازه الحسن و الحسین و عبدالله بن عمر و عبدالله بن عباس و ابوهریره فوضعوا جنازه الغلام ممایلی الامام و الامرأه ورآءَهُ و قالوا هذا هو السنه.»(1)

اخبار و آثار در این معنی بسیار است و ام کلثوم نام بنت علی علیه السلام که در واقعۀ طفوف کربلا نامش آمده و همه جا مذکور می افتد و خطبه و شعرها به او منسوب می گردد، ام کلثوم دیگری است از دیگر زنان حضرت امیرالمؤمنین چه علی القول الصحیح امیرالمؤمنین علی علیه السلام را از بنات دختران، دو تن زینب نام و دو تن ام کلثوم نام بوده است.

زینب کبری زوج عبدالله بن جعفر و ام کلثوم کبری زوج عمر خطاب از بطن حضرت صدیقه مطهره بودند.

و زینب صغری و ام کلثوم صغری از دیگر امهات فرزندان امیرالمؤمنین علیه السلام در وجود آمده اند.

ص:679


1- (1) وسائل الشیعه: 128/3، باب 32، حدیث 3205.

و از طریق شیعه در انکار این ازدواج و مصاهرت که اشاره شد؛ حدیثی روایت گردیده است که نقل و تصحیح و انتقاد و توجیه آن را این مقام متحمل نیست.

آورده اند که: معاهده یزید و پدرش با کنستانتین طوری او را در بلاد فرنگ معتبر نموده بود که سلاطین آن اقطار تمام به دوستی او مباهات می نموده اند، بلکه بعضی خراج گزار او شدند.

توضیح: برای سفارت در دنیای بزرگ، شخصیت های بزرگ را به عنوان سفیر می فرستاده اند و با سفیر، اشخاص دیگری را برای شؤون تابعۀ سفارت ضمیمه می کنند و کسانی را قنسولگری و دفترداری و نماینده نظامی، رابط نظامی و رابط فرهنگی، رایزن فرهنگی همراه سفیر ضمیمه می کردند که آنها هم مردمان پختۀ دنیا دیده بوده اند.

با این توضیح متوجه می شوید که آن شخص نصرانی که مسابقه خط حسنین را بازگو کرد ممکن است از اتباع این سفیر بوده.

شرح این هجران و این خون جگر هان بیا بگذار تا وقت دیگر

اندوه داستان این سفرا، برای ما پایان ندارد

ولی همین جا ما این جلد را ختم می کنیم با حمد کثیر و صلوات وفیر و شکر بی حد و بی نظیر، اما نه به آن معنی که حق مطلب ادا شده، مطلب مهم زیاد مانده، ولی با خستگی جسمی از چشم و انگشت، مرکب زیر بار مانده است.

(

اللهم عونک )

ص:680

«

کتابنامه

»

1. قرآن کریم، ترجمه استاد انصاریان

2. أبصار العین فی أنصار الحسین علیه السلام، الشیخ محمد السماوی، ناشر: مرکز الدراسات الإسلامیه لممثلیه الولی الفقیه فی حرس الثوره الإسلامیه

3. الإتقان فی علوم القرآن، السیوطی، چاپخانه: لبنان، دار الفکر

4. الإحتجاج، ابومنصور احمد بن علی طبرسی، 1 جلد، نشر مرتضی، مشهد مقدس، 1403 ه -. ق

5. أحکام القرآن، ابن العربی، چاپخانه: لبنان، دار الفکر للطباعه والنشر

6. الأخبار الطوال، الدینوری، ناشر: دار إحیاء الکتب العربی

7. الإختصاص، شیخ مفید، 1 جلد، انتشارات کنگره جهانی شیخ مفید، قم، 1413 ه -. ق

8. الأخلاق الحسینیه، جعفر البیاتی، ناشر: أنوار الهدی

9. اختیار معرفه الرجال، الشیخ الطوسی، ناشر: مؤسسه آل البیت علیهم السلام لإحیاء التراث

10. الإرشاد، شیخ مفید، 2 جلد در یک مجلد، انتشارات کنگره جهانی شیخ مفید، قم، 1413 ه -. ق

11. إرشاد القلوب، حسن بن ابی الحسن دیلمی، 2 جلد در یک مجلد، انتشارات شریف رضی، 1412 ه -. ق

12. ازدواج ام کلثوم با عمر، سید علی حسینی میلانی، چاپ وفا، ناشر مرکز حقایق اسلامی

ص:681

13. الأزریه، شیخ ازری، ناشر دارالاضواء، بیروت، 1409 ه -. ق

14. أسالیب الغزو الفکری جریشه، الزیبق ناشر: دار الإعتصام

15. الاستغاثه، أبو القاسم الکوفی

16. الاستیعاب، ابن عبد البر، ناشر: دارالجیل، بیروت، 1412

17. أسد الغابه، ابن الأثیر، ناشر: دار الکتاب العربی، بیروت، لبنان

18. الإصابه، ابن حجر، ناشر: دار الکتب العلمیه. بیروت

19. أصدق الأخبار، السید محسن الأمین، مطبعه العرفان، صیدا ناشر: منشورات مکتبه بصیرتی، قم

20. أضواء البیان، الشنقیطی، ناشر: دار الفکر للطباعه والنشر

21. أضواء علی الصحیحین، الشیخ محمد صادق النجمی، ناشر: مؤسسه المعارف الإسلامیه، قم

22. اطیب البیان فی تفسیر القرآن، سید عبدالحسین طیب، ناشر: انتشارات اسلام، تهران، 1378 ه -. ش

23. الأعلام، خیر الدین الزرکلی، ناشر: دار العلم للملایین، بیروت، لبنان

24. أعلام الدین، شمسی حسن بن ابی الحسن دیلمی، 1 جلد، مؤسسه آل البیت علیهم السلام، قم، 1408 ه -. ق

25. إعلام الوری، امین الاسلام فضل بن حسن طبرسی، 1 جلد، دارالکتب الإسلامیه، تهران

26. أعیان الشیعه، سید محسن امین، 11 جلد، ناشر: دار التعارف للمطبوعات، بیروت

27. افق وحی، تألیف مولف

28. إقبال الأعمال، سید علی بن موسی بن طاوس، 1 جلد، دار الکتب الإسلامیه، تهران، 1367 ه -. ش

29. الأمالی، شیخ صدوق، 1 جلد، انتشارات کتابخانه اسلامیه، 1362 ه -. ش

30. الأمالی، شیخ طوسی، 1 جلد، انتشارات دارالثقافه، قم، 1414 ه -. ق

31. الأمالی، شیخ مفید، 1 جلد، انتشارات کنگره جهانی شیخ مفید قم، 1413 ه -. ق

ص:682

32. الإمام الحسین فی أحادیث الفریقین، السید علی الأبطحی سال چاپ: جمادی الأولی 1418 چاپخانه: امیر، قم

33. الإمام علی بن أبی طالب علیه السلام (فارسی)، أحمد الرحمانی الهمدانی چاپخانه: فتاحی ناشر: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر

34. الامامه والسیاسه، ابن قتیبه الدینوری، تحقیق الزینی، ناشر: مؤسسه الحلبی وشرکاه للنشر والتوزیع

35. إمتاع الأسماع، المقریزی، ناشر: منشورات محمد علی بیضون، دار الکتب العلمیه، بیروت، لبنان

36. أنصار الحسین علیه السلام، محمد مهدی شمس الدین، ناشر: الدار الإسلامیه

37. إیضاح الاشتباه، العلامه الحلی، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

38. بحارالأنوار، علامه مجلسی، 110 جلد، مؤسسه الوفاء بیروت، لبنان، 1404 ه -. ق

39. البدایه والنهایه، ابن کثیر، ناشر: دار إحیاء التراث العربی، بیروت، لبنان

40. البرهان فی تفسیر القرآن، سید هاشم بحرانی، قرن یازدهم، ناشر: بنیاد بعثت، تهران، 1416 ه -. ق

41. بشاره المصطفی، محمد بن علی الطبری، سال چاپ: 1420، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

42. بصائر الدرجات، محمد بن حسن بن فروخ صفار، 1 جلد، انتشارات کتابخانه آیت الله مرعشی، قم، 1404 ه -. ق

43. بلاغات النساء، ابن طیفور، ناشر: مکتبه بصیرتی. قم المقدسه

44. البلد الأمین، ابراهیم بن علی عاملی کفعمی، 1 جلد، چاپ سنگی

45. پرتوی از قرآن، طالقانی سید محمود، ناشر: شرکت سهامی انتشار، تهران: 1362 ش

46. تاج العروس، الزبیدی، چاپخانه: دار الفکر، بیروت

ص:683

47. تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ناشر: دار إحیاء التراث العربی، بیروت، لبنان

48. تاریخ الإسلام، الذهبی، چاپخانه دار الکتاب العربی، بیروت

49. تاریخ الطبری، الطبری، ناشر: مؤسسه الأعلمی للمطبوعات، بیروت، لبنان

50. تاریخ الکوفه، السید البراقی، ناشر: انتشارات المکتبه الحیدریه

51. تاریخ الیعقوبی، الیعقوبی، ناشر: دار صادر، بیروت، لبنان

52. تاریخ امام حسین علیه السلام، زین العابدین رهنما

53. تاریخ بغداد، الخطیب البغدادی، ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت، لبنان

54. تاریخ مدینه دمشق، ابن عساکر، انتشارات دار الفکر، بیروت، 1415

55. التبیان، الشیخ الطوسی، سال چاپ: رمضان المبارک 1409 ناشر: مکتب الإعلام الإسلام

56. تحریر المواعظ العددیه، علی مشکینی، ناشر: الهادی

57. تحف العقول، حسن بن شعبه حرانی، 1 جلد، انتشارات جامعه مدرسین قم، 1404 ه -. ق

58. تحفه الأحوذی، المبارکفوری، سال چاپ: 1410، 1990 م، ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت

59. التحفه السنیه (مخطوط)، سید عبد الله جزائری، تحقیق شرح الجزائری، فقه شیعه بعد از قرن هشتم

60. تذکره الفقهاء، العلامه الحلی، چاپخانه: مهر، قم، ناشر: مؤسسه آل البیت علیهم السلام لإحیاء التراث، قم

61. ترجمه الإمام الحسین علیه السلام، ابن عساکر، ناشر: مجمع إحیاء الثقافه الإسلامیه، قم

62. تفسیر الآلوسی، آلوسی

63. تفسیر ابن کثیر، ابن کثیر، ناشر: دار المعرفه للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت، لبنان

64. تفسیر امام عسکری علیه السلام، منسوب به امام حسن عسکری علیه السلام، 1 جلد، انتشارات مدرسه امام مهدی علیه السلام، قم، 1409 ه -. ق

65. تفسیر البحر المحیط، أبی حیان الأندلسی، چاپخانه: بیروت، دار الکتب العلمیه

ص:684

66. تفسیر البغوی، البغوی، چاپخانه: بیروت، دار المعرفه

67. تفسیر جوامع الجامع، الشیخ الطبرسی، سال چاپ: 1418، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

68. التفسیر الصافی، الفیض الکاشانی، چاپخانه: مؤسسه الهادی، قم المقدسه

69. تفسیر العیاشی، محمد بن مسعود عیاشی، چاپخانه علمیه تهران، 1380 ه -. ق

70. تفسیر غرائب القرآن و رغائب الفرقان، نیشابوری نظام الدین حسن بن محمد ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت 1416 ق

71. تفسیر فرات، فرات بن ابراهیم کوفی، مؤسسه چاپ و نشر، 1410 ه -. ق

72. تفسیر القرطبی، القرطبی، ناشر: دار إحیاء التراث العربی، بیروت، لبنان

73. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم بن هاشم قمی، 2 جلد، مؤسسه دارالکتاب، قم، 1404 ه -. ق

74. التفسیر الکبیر، فخر رازی، چاپ سوم، ناشر دار احیاء التراث العربی، بیروت

75. تفسیر الکشاف عن حقائق التنزیل وعیون الأقاویل، الزمخشری، ناشر: شرکه مکتبه ومطبعه مصطفی البابی الحلبی وأولاده بمصر، عباس ومحمد محمود الحلبی وشرکاهم، خلفاء

76. تفسیر کنز الدقائق و بحر الغرائب، قمی، مشهدی محمد بن محمدرضا، ناشر: سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، تهران، 1368 ه -. ش

77. تفسیر منهج الصادقین فی الزام المخالفین، ملافتح الله کاشانی، کتابفروشی محمد حسن علمی، تهران 1336 ه -. ش

78. تفسیر نور الثقلین، عبدعلی بن جمعه عروسی حویزی، ناشر: انتشارات اسماعیلیان، قم، 1415 ه -. ق

79. تقریب التهذیب، ابن حجر، ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت

80. تقریب القرآن إلی الأذهان، حسینی شیرازی سید محمد، ناشر: دار العلوم، بیروت 1424 ق

81. التوحید، شیخ صدوق، 1 جلد، انتشارات جامعه مدرسین قم، 1398 ه -. ق (1357 شمسی)

ص:685

82. التهذیب، شیخ طوسی، 10 جلد، دار الکتب الإسلامیه، تهران، 1365 ه -. ش

83. تهذیب التهذیب، ابن حجر، ناشر: دار الفکر للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت

84. تهذیب الکمال، المزی، ناشر: مؤسسه الرساله، بیروت

85. الثقات، ابن حبان، چاپخانه: مجلس دائره المعارف العثمانیه. بحیدر آباد الدکن الهند ناشر: مؤسسه الکتب الثقافیه

86. ثواب الأعمال، شیخ صدوق، انتشارات شریف رضی قم، 1364 ه -. ش

87. جامع أحادیث الشیعه، السید البروجردی، چاپخانه: المطبعه العلمیه، قم

88. جامع الأخبار، تاج الدین شعیری، 1 جلد، انتشارات رضی، قم، 1363 ه -. ش

89. جامع البیان، إبن جریر الطبری، ناشر: دار الفکر للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت

90. جامع الشتات، الخواجوئی، چاپ: الأولی، سال چاپ: 1418

91. الجرح والتعدیل، الرازی ناشر: دار إحیاء التراث العربی، بیروت

92. جمال الأسبوع، السید ابن طاووس، سال چاپ: 1371 ش، چاپخانه: مطبعه أختر شمال، ناشر: مؤسسه الآفاق

93. الجمل، شیخ مفید، 1 جلد، انتشارات کنگره جهانی شیخ مفید قم، 1413 ه -. ق

94. جواهر الفقه، القاضی ابن البراج، سال چاپ: 1411، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

95. جواهر الکلام: الشیخ الجواهری، ناشر: دار الکتب الإسلامیه، طهران

96. الحجه علی الذاهب إلی تکفیر أبی طالب، السید فخار بن معد، چاپخانه: أمیر، قم ناشر: انتشارات سید الشهداء، قم، صدر الدین محمد الشیرازی، ناشر: دار إحیاء التراث العربی، بیروت، لبنان

97. الحدائق الناضره، المحقق البحرانی، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

98. حلیه الأبرار، السید هاشم البحرانی، ناشر: مؤسسه المعارف الإسلامیه، قم

ص:686

99. حیاه الإمام الحسین علیه السلام، الشیخ باقر شریف القرشی، چاپخانه: مطبعه الآداب، النجف الأشرف

100. الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، 3 جلد، مؤسسه امام مهدی علیه السلام، قم، 1409 ه -. ق

101. خصائص أمیر المؤمنین علیه السلام النسائی ناشر: مکتبه نینوی الحدیثه، طهرا ن

102. الخصائص الفاطمیه، الشیخ محمد باقر الکجوری، ناشر: انتشارات الشریف الرضی

103. الخصائص الکبری، عبد الرحمن بن ابی بکر السیوطی، ناشر: دارالکتب العلمیه، بیروت

104. الخصال، شیخ صدوق، 2 جلد در یک مجلد، انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1403 ه -. ق

105. خلاصه الأقوال، العلامه الحلی، چاپخانه: مؤسسه النشر الإسلامی، ناشر: مؤسسه نشر الفقاهه

106. الخلاف، الشیخ الطوسی، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

107. دائره المعارف بزرگ اسلامی، ناشر مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی، انتشارات سازمان چاپ وزارت فرهنگ و ارشاد، تهران 1383

108. دائره المعارف تشیع، چاپ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ناشر: شهید سعید محبی

109. الدر المنثور، جلال الدین السیوطی، ناشر: دار المعرفه للطباعه والنشر، بیروت، لبنان

110. الدرجات الرفیعه فی طبقات الشیعه، السید علی خان المدنی، ناشر: منشورات مکتبه بصیرتی، قم

111. دعائم الإسلام، نعمان بن محمد تمیمی مغربی، دار المعارف مصر، 1385 ه -. ق

112. دلائل الامامه، محمد بن جریر الطبری (الشیعی)، ناشر: مرکز الطباعه والنشر فی مؤسسه البعثه

113. الدیارات، علامه عسگری

114. دیوان الأزری الکبیر، الشیخ کاظم الأزری التمیمی، ناشر: دار التوجیه الإسلامی، بیروت، کویت

ص:687

115. دیوان امام علی علیه السلام، امام علی بن ابی طالب علیه السلام، انتشارات پیام اسلام قم، 1369 هجری شمسی

116. دیوان السید حیدر الحلی، السید حیدر الحلی، تحقیق: علی الخاقانی

117. ذخائر العقبی، احمد بن عبد الله الطبری ناشر: مکتبه القدسی لصاحبها حسام الدین القدسی، القاهره

118. ذم الکلام وأهله، الأنصاری الهروی، سال چاپ: 1418، 1998 م، چاپخانه: المدینه المنوره، مکتبه العلوم والحکم

119. ربیع الابرار و نصوص الاخبار: محمود بن عمر الزمخشری، ناشر: منشورات الشریف الرضی، قم

120. رجال ابن داود، ابن داود حلی، 1 جلد، انتشارات دانشگاه تهران، 1383 ه -. ق

121. رجال الکشی، محمد بن عمر کشی، 1 جلد، انتشارات دانشگاه مشهد، 1348 ه -. ش

122. رجال النجاشی، احمد بن علی نجاشی، انتشارات جامعه مدرسین قم، 1407 ه -. ق

123. رفع المناره، محمود سعید ممدوح، ناشر: دار الإمام النووی، عمان، الأردن

124. روح المعانی فی تفسیر القرآن العظیم، آلوسی، سید محمود، ناشر: دارالکتب العلمیه، بیروت، 1415 ه -. ق

125. الروضه فی فضائل أمیر المؤمنین، شاذان بن جبرئیل القمی، چاپ: الأولی، سال چاپ 1423

126. روضه الواعظین، محمد بن حسن فتال نیشابوری، 1 جلد، انتشارات رضی، قم

127. ریاض الصالحین، یحیی بن شرف النووی، سال چاپ: 1411، 1991 م، ناشر: دار الفکر المعاصر بیروت

128. سبائک الذهب فی معرفه قائل العرب، سویدی، ناشر دارالکتب العلمیه، بیروت

129. سبل السلام، محمد بن اسماعیل الکحلانی، ناشر: شرکه مکتبه ومطبعه مصطفی البابی الحلبی وأولاده بمصر

ص:688

130. سبل الهدی والرشاد، الصالحی الشامی، ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت، لبنان

131. سعد السعود، سید علی بن موسی بن طاوس، انتشارات دار الذخائر، قم

132. سنن أبی داود، ابن الأشعث السجستانی، ناشر: دار الفکر للطباعه والنشر والتوزیع

133. سنن الترمذی، الترمذی، ناشر: دار الفکر للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت، لبنان

134. السنن الکبری، البیهقی، ناشر: دار الفکر

135. السنن الکبری، النسائی، ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت، لبنان

136. سیر أعلام النبلاء، الذهبی، ناشر: مؤسسه الرساله، بیروت

137. السیره الحلبیه، الحلبی، چاپخانه: بیروت، دار المعرفه

138. سیرتنا وسنتنا الشیخ الأمینی، ناشر: دار الغدیر للمطبوعات، دار الکتاب الإسلامی، بیروت، لبنان

139. السیره النبویه، ابن کثیر، ناشر: دار المعرفه للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت

140. السیره النبویه، ابن هشام الحمیری، ناشر: مکتبه محمد علی صبیح وأولاده، بمصر الشافی

141. سیری در الغدیر (فارسی)، محمد أمینی نجفی، چاپخانه: مهر، قم، ناشر: المؤلف

142. شجره طوبی، الشیخ محمد مهدی الحائری، ناشر: منشورات المکتبه الحیدریه و مطبعتها النجف الأشرف، 1385 ه -. ش

143. شرح الأسماء الحسنی، ملا هادی السبزواری، ناشر: منشورات مکتبه بصیرتی، قم، ایران

144. شرح فصوص الحکم، مؤید الدین جندی

145. شرح نهج البلاغه، ابن أبی الحدید، ناشر: دار إحیاء الکتب العربیه، عیسی البابی الحلبی و شرکاء، 1378 ه -. ش

146. شفاء الصدور فی شرح زیاره العاشور (فارسی)، الحاج میرزا أبی الفضل الطهرانی، سال چاپ: 1370 ش، چاپخانه: أمیر المؤمنین علیه السلام

147. شواهد التنزیل، حاکم حسکانی، 2 جلد، مؤسسه چاپ و نشر، 1411 ه -. ق

148. الصحاح، الجوهری، سال چاپ: 1407، 1987 م، ناشر: دار العلم للملایین، بیروت

ص:689

149. صحیح ابن حبان، ابن حبان، سال چاپ: 1414، 1993 م، ناشر: مؤسسه الرساله

150. صحیح البخاری، محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن المغیره البخاری، ناشر: دار الفکر للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت، 1401

151. صحیح مسلم، مسلم النیشابوری، ناشر: دار الفکر، بیروت

152. صحیفه الحسین علیه السلام، جمع: الشیخ جواد القیومی، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

153. صحیفه الرضا علیه السلام، امام علی بن موسی الرضا علیه السلام، انتشارات کنگره جهانی امام رضا علیه السلام، 1406 ه -. ق

154. صحیفه سجادیه، ترجمه استاد انصاریان

155. الصوارم المهرقه، الشهید نور الله التستری، سال چاپ: 1367 چاپخانه: نهضت

156. الصواعق الإلهیه فی الرد علی الوهابیه، سلیمان أخ محمد بن عبد الوهاب، سال چاپ: 1399، 1979 م، ناشر: مکتبه ایشیق، إستانبول

157. طرائف المقال، السید علی البروجردی، سال چاپ: 1410 ناشر: مکتبه آیه الله المرعشی النجفی العامه، قم

158. الطبقات الکبری، محمد بن سعد، ناشر: دار صادر، بیروت

159. العدد القویه، علی بن یوسف الحلی، چاپخانه: سید الشهداء علیه السلام، ناشر: مکتبه آیه الله المرعشی العامه

160. العروه الوثقی، السید الیزدی، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

161. علل الشرائع، شیخ صدوق، 1 جلد، انتشارات مکتبه الداوری، قم

162. العمده، ابن البطریق، سال چاپ: جمادی الأولی 1407، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

ص:690

163. عمده الطالب، ابن عنبه، سال چاپ: 1380-1961 م، ناشر: منشورات المطبعه الحیدریه، النجف الأشرف

164. عمده القاری، العینی، چاپخانه: بیروت، دار إحیاء التراث العربی

165. العوالم، الإمام الحسین علیه السلام، الشیخ عبد الله البحرانی، چاپخانه: أمیر، قم، ناشر: مدرسه الإمام المهدی علیه السلام بالحوزه العلمیه، قم المقدسه

166. عوالی اللآلی، ابن ابی جمهور احسائی، 4 جلد، انتشارات سید الشهداء علیه السلام، قم، 1405 ه -. ق

167. عیون أخبار الرضا علیه السلام، شیخ صدوق، 2 جلد در یک مجلد، انتشارات جهان، 1378 ه -. ق

168. عیون الحکم والمواعظ، علی بن محمد اللیثی الواسطی، ناشر دار الحدیث، قم

169. الغارات، ابراهیم بن محمد ثقفی، موسسه دارالکتاب، قم 1410 ه -. ق

170. غایه المرام، السید هاشم البحرانی، تحقیق: السید علی عاشور

171. الغدیر، الشیخ الأمینی، سال چاپ: 1397، 1977 م، ناشر: دار الکتاب العربی، بیروت، لبنان

172. غررالحکم و دررالکلم، عبدالواحد بن محمد تمیمی آمدی، 1 جلد، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، قم، 1366 ه -. ش

173. الفایق فی غریب الحدیث، جار الله الزمخشری، سال چاپ: 1417، 1996 م ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت

174. فتح الباری، ابن حجر، ناشر: دار المعرفه للطباعه والنشر بیروت، لبنان

175. الفتنه و وقعه الجمل، سیف بن عمر الضبی، ناشر: دار النفائس، بیروت

176. الفتوحات المکیه، محی الدین ابن عربی، 4 جلدی، دار صادر بیروت

177. فتوح البلدان، البلاذری، چاپخانه: مطبعه لجنه البیان العربی، ناشر: مکتبه النهضه المصریه، القاهره

178. فتوح الشام، الواقدی، چاپخانه: بیروت، دار الجیل

ص:691

179. الفصول المختاره، الشریف المرتضی، سال چاپ: 1414، 1993 م، ناشر: دار المفید للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت، لبنان

180. الفصول المهمه فی أصول الأئمه، الحر العاملی، چاپخانه: نگین، قم ناشر: مؤسسه معارف إسلامی إمام رضا علیه السلام

181. الفرج بعد الشده، القاضی التنوخی، چاپخانه: امیر، قم، ناشر: منشورات الشریف الرضی، قم

182. فقه السنه، الشیخ سید سابق، ناشر: دار الکتاب العربی، بیروت

183. فلاح السائل، سید علی بن موسی بن طاوس، 1 جلد، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، قم

184. فوات الوفیات، الکتبی، سال چاپ: 2000 م، چاپخانه: بیروت، دار الکتب العلمیه

185. الفهرست، شیخ طوسی، ناشر: المکتبه المرتضویه، نجف اشرف

186. فهرست منتجب الدین، منتجب الدین بن بابویه، چاپخانه: مهر، قم، ناشر: مکتبه آیه الله المرعشی النجفی

187. فی ظلال القرآن، سید بن قطب بن ابراهیم شاذلی، ناشر: دارالشروق، بیروت، قاهره 1412 ق

188. قاموس الرجال، الشیخ محمد تقی التستری، سال چاپ: 1419 ه -. ق، قم، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

189. قمقام زخار، حاج فرهاد میرزا، انتشارات کتاپچی، تهران

190. الکافی، ثقه الاسلام کلینی، 8 جلد، دار الکتب الإسلامیه، تهران، 1365 ه -. ش

191. کامل الزیارات، ابن قولویه قمی، 1 جلد، انتشارات مرتضویه، نجف اشرف، 1356 ه -. ق

192. کتاب الأربعین، محمد طاهر القمی الشیرازی، سال چاپ: 1418، چاپخانه: أمیر، ناشر: المحقق

193. کتاب الفتوح، أحمد بن أعثم الکوفی، سال چاپ: 1411، ناشر: دار الأضواء للطباعه والنشر والتوزیع

194. الکامل فی التاریخ، ابن الأثیر، سال چاپ: 1386، 1966 م، ناشر: دار صادر للطباعه والنشر، دار بیروت للطباعه والنشر

ص:692

195. کتاب المحبر، محمد بن حبیب البغدادی، سال چاپ: ذی القعده 1361، چاپخانه: مطبعه الدائره

196. کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس هلالی کوفی، 1 جلد، انتشارات الهادی، قم، 1415 ه -. ق

197. کتاب مادر، تالیف مولف

198. کشف الأسرار و عده الأبرار، رشیدالدین میبدی، احمد بن ابی سعد، ناشر: انتشارات امیرکبیر، تهران، 1371 ه -. ش

199. کشف الخفاء، العجلونی، انتشارات دار الکتب العلمیه، بیروت، 1408

200. کشف الغمه، علی بن عیسی إربلی، 2 جلد، چاپ مکتبه بنی هاشمی، تبریز، 1381 ه -. ق

201. کشف المحجه لثمره المهجه، السید ابن طاووس، ناشر: المطبعه الحیدریه، النجف الأشرف

202. کشف الیقین، العلامه الحلی، سال چاپ: 1411، موسسه چاپ و انتشارات وابسته به وزارت فرهنگ وارشاد

203. کشکول شیخ بهایی، بهاءالدین محمد عاملی، چاپ سیدالشهداء، ناشر انتشارات گوهر کیمیا، قم

204. کفایه الأثر، الخزاز القمی، سال چاپ: 1401، چاپخانه: الخیام، قم، ناشر: انتشارات بیدار

205. الکلینی والکافی، الشیخ عبد الرسول الغفار، سال چاپ: 1416 ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

206. کمال الدین، شیخ صدوق، ناشر دار الکتب الاسلامیه، قم 1395 ه -. ق

207. کنز العمال، المتقی الهندی، سال چاپ: 1409، 1989 م، ناشر: مؤسسه الرساله، بیروت، لبنان

208. کنز الفوائد، ابوالفتح کراجکی، 2 جلد، انتشارات دار الذخائر قم، 1410 ه -. ق

209. الکنی والألقاب، الشیخ عباس القمی، ناشر: مکتبه الصدر، تهران

210. کون و مکان، عمر خیام

ص:693

211. لسان العرب، ابن منظور، ناشر: نشر أدب الحوزه، قم، 1405 ه -. ق

212. لغت نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا، دانشگاه تهران، 1347 ه -. ش

213. لواعج الأشجان، السید محسن الأمین، سال چاپ: 1331، چاپخانه: مطبعه العرفان، صیدا، ناشر: منشورات مکتبه بصیرتی، قم

214. اللهوف، سید علی بن موسی بن طاوس، 1 جلد، انتشارات جهان، تهران، 1348 ه -. ش

215. مثیر الأحزان، ابن نما حلی، 1 جلد، انتشارات مدرسه امام مهدی علیه السلام، قم، 1406 ه -. ق

216. المجدی فی أنساب الطالبین، علی بن محمد العلوی، سال چاپ: 1409، چاپخانه: سید الشهداء علیه السلام ناشر: مکتبه آیه الله المرعشی النجفی العامه، قم

217. مجمع البحرین، الشیخ الطریحی، ناشر: مکتب النشر الثقافه الإسلامیه، 1408 ه -. ق

218. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، فضل بن حسن طبرسی، انتشارات ناصر خسرو، تهران 1372 ه -. ش

219. مجمع الزوائد، الهیثمی، سال چاپ: 1408، 1988 م، ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت، لبنان

220. مجموعه ورام (تنبیه الخواطر)، ورام بن ابی فراس، 2 جلد در یک مجلد، انتشارات مکتبه الفقیه، قم

221. المحاسن، احمد بن محمد بن خالد برقی، 1 جلد، دار الکتب الإسلامیه، قم، 1371 ه -. ق

222. المحجه البیضاء فی تهذیب الإحیاء، ملا محسن فیض کاشانی، مؤسسه انتشارات اسلامی جامعه مدرسین، قم، چاپ چهارم، 1417 ه -. ق

223. مدینه المعاجز، السید هاشم البحرانی، سال چاپ: 1413، چاپخانه: بهمن، ناشر: مؤسسه المعارف الإسلامیه، قم

224. مروج الذهب، ابی حسن علی بن حسین بن علی المسعودی، ناشر دار العلم، بیروت

225. المزار، الشیخ المفید، سال چاپ: 1414، 1993 م، ناشر: دار المفید للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت

ص:694

226. المستدرک، الحاکم النیشابوری، طبعه مزیده بفهرس الأحادیث الشریفه

227. مستدرک سفینه البحار، الشیخ علی النمازی الشاهرودی، مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین، قم، 1419

228. مستدرک الوسائل، محدث نوری، 18 جلد، مؤسسه آل البیت علیهم السلام، قم، 1408 ه -. ق

229. مستدرکات أعیان الشیعه، سید حسن امین، 7 جلد، ناشر: دار التعارف للمطبوعات، بیروت

230. مستدرکات علم رجال الحدیث، الشیخ علی النمازی الشاهرودی، سال چاپ: ربیع الآخر 1412، چاپخانه: شفق، تهران، ناشر: ابن المؤلف

231. مسند أبی یعلی، أبو یعلی الموصلی، ناشر: دار المأمون للتراث

232. مسند احمد، الإمام احمد بن حنبل، ناشر: دار صادر، بیروت، لبنان

233. المصباح، ابراهیم بن علی عاملی کفعمی، 1 جلد، انتشارات رضی، قم، 1405 ه -. ق

234. مصباح الأنس بین المعقول والمشهود، محمد بن حمزه الفناری، سال چاپ: 1416-1374 ش، چاپخانه: ایران مصور، ناشر: انتشارات مولی، تهران

235. مصباح الشریعه، امام صادق علیه السلام، 1 جلد، مؤسسه الأعلمی للمطبوعات، 1400 ه -. ق

236. مصباح المتهجد، شیخ طوسی، 1 جلد، مؤسسه فقه الشیعه، بیروت، 1411 ه -. ق

237. المصنف، ابن أبی شیبه الکوفی، سال چاپ: جمادی الآخره 1409، 1989 م، ناشر: دار الفکر للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت

238. المعارف، ابن قتیبه، چاپخانه: القاهره، دار المعارف

239. معالم العلماء، ابن شهر آشوب، ناشر: قم

240. معالم الفتن، سعید أیوب، سال چاپ: 1416، چاپخانه: سپهر، ناشر: مجمع إحیاء الثقافه الإسلامیه

241. معالم المدرستین، السید مرتضی العسکری، سال چاپ: 1410، 1990 م، ناشر: مؤسسه النعمان للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت

ص:695

242. معانی الأخبار، شیخ صدوق، 1 جلد، انتشارات جامعه مدرسین قم، 1361 ه -. ش

243. معجم البلدان، الحموی، سال چاپ: 1399، 1979 م، ناشر: دار إحیاء التراث العربی، بیروت

244. معجم رجال الحدیث، السید الخوئی، چاپ: الخامسه، سال چاپ: 1413، 1992 م

245. المعجم الکبیر الطبرانی، چاپ دوم، ناشر: دار إحیاء التراث العربی، لبنان 1404

246. معدن الجواهر، ابوالفتح کراجکی، 1 جلد، کتابخانه مرتضویه تهران، 1394 ه -. ق

247. معرفه علوم الحدیث، الحاکم النیسابوری، سال چاپ: 1400، 1980 م، ناشر: منشورات دار الآفاق الحدیث، بیروت

248. معمای ازدواج ام کلثوم با عمر، سید علی حسینی میلانی، ناشر نشر امام هادی علیه السلام

249. مغنی اللبیب، ابن هشام الأنصاری، سال چاپ: 1404، ناشر: منشورات مکتبه آیه الله المرعشی النجفی، قم

250. مفاتیح الجنان، ترجمه استاد انصاریان

251. مفردات، الراغب الاصفهانی، دفتر نشر الکتاب، تهران

252. المفید من معجم رجال الحدیث، محمد الجواهری، سال چاپ: 1424، چاپخانه: العلمیه، ناشر: مکتبه المحلاتی، قم

253. مقاتل الطالبیین، أبو الفرج الأصفهانی، سال چاپ: 1385، 1965 م، ناشر: منشورات المکتبه الحیدریه ومطبعتها، النجف الأشرف

254. مقتل الحسین علیه السلام، أبو مخنف الأزدی، چاپخانه: مطبعه العلمیه، قم

255. مکاتیب الرسول، الأحمدی المیانجی، سال چاپ: 1998 م، چاپخانه: دار الحدیث

256. مکارم الأخلاق، رضی الدین حسن بن فضل طبرسی، 1 جلد، انتشارات شریف رضی، قم، 1412 ه -. ق

257. من لا یحضره الفقیه، الشیخ الصدوق، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه، 1413 ه -. ق

ص:696

258. من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق، 4 جلد، انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1413 ه -. ق

259. مناقب آل أبی طالب علیه السلام، ابن شهر آشوب مازندرانی، 4 جلد، مؤسسه انتشارات علامه، قم، 1379 ه -. ق

260. منهج الرشاد لمن أراد السداد، الشیخ جعفر کاشف الغطاء، تحقیق: جودت القزوینی

261. مواقف الشیعه، الأحمدی المیانجی، ناشر: مؤسسه النشر الإسلامی التابعه لجماعه المدرسین بقم المشرفه

262. مواهب الجلیل، الحطاب الرعینی، سال چاپ: 1416، 1995 م، ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت

263. موسوعه أحادیث أهل البیت علیهم السلام، الشیخ هادی النجفی، سال چاپ: 1423، 2002 م، چاپخانه: دار إحیاء التراث العربی للطباعه والنشر والتوزیع، بیروت

264. موسوعه الإمام علی بن أبی طالب علیه السلام فی الکتاب والسنه والتاریخ، محمد الریشهری، سال چاپ: 1425، ناشر: دار الحدیث للطباعه والنشر

265. موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام، گروه پژوهشکده باقر العلوم علیه السلام، چاپ دوم، شرکت نشر بین الملل وابسته به انتشارات امیرکبیر، 1382

266. میزان الحکمه، محمد الریشهری، ناشر: دار الحدیث

267. ناسخ التواریخ، عباس قلی خان سپهر، چاپ دوم، ناشر: انتشارات کتابفروشی اسلامیه، تهران

268. النص والإجتهاد، السید شرف الدین، سال چاپ: 1404، چاپخانه: سید الشهداء علیه السلام، قم، ناشر: أبو مجتبی

269. نظم درر السمطین، الزرندی الحنفی، چاپ: الأولی، سال چاپ: 1377، 1958 م

270. نفس الرحمن فی فضائل سلمان، میرزا حسین النوری الطبرسی، سال چاپ: 1411، 1369 ش، چاپخانه: بنکوئن، ناشر: مؤسسه الآفاق

271. النفی والتغریب، الشیخ نجم الدین الطبسی، چاپخانه: مؤسسه الهادی، قم ناشر: مجمع

ص:697

الفکر الإسلامی

272. النهایه، الشیخ الطوسی، ناشر: انتشارات قدس محمدی، قم

273. نهج الحق وکشف الصدق، العلامه الحلی، سال چاپ: ذی الحجه 1421، چاپخانه: ستاره، قم، ناشر: مؤسسه الطباعه والنشر دار الهجره، قم

274. نهج البلاغه، ترجمه استاد انصاریان

275. نیل الأوطار، الشوکانی، سال چاپ: 1973، ناشر: دار الجیل، بیروت

276. الوافی بالوفیات، الصفدی، چاپخانه: بیروت، دار إحیاء التراث

277. و رکبت السفینه، مروان خلیفات، مرکز الغدیر للدراسات الاسلامیه

278. وسائل الشیعه، شیخ حر عاملی، مؤسسه آل البیت علیهم السلام، قم، 1409 ه -. ق

279. وفیات الأئمه، من علماء البحرین والقطیف (معاصر)، ناشر: دارالبلاغه، بیروت، 1412 ه -. ق

280. وفیات الأعیان وأنباء أبناء الزمان، ابن خلکان، چاپخانه: لبنان، دار الثقافه

281. وقعه صفین، نصر بن مزاحم بن یسار منقری، ناشر انتشارات کتابخانه آیه الله مرعشی، قم 1403 ه -. ق

282. یتیمه الدهر، الثعالبی، چاپخانه: دار الکتب العلمیه، ناشر: دار الکتب العلمیه، بیروت

283. الیقین، السید ابن طاووس، چاپخانه: نمونه، ناشر: مؤسسه دار الکتاب، الجزائری

284. ینابیع المعاجز، السید هاشم البحرانی، چاپخانه: العلمیه، قم

285. ینابیع الموده لذوی القربی، القندوزی، انتشارات دار الاسوه، 1416 ه -. ق

ص:698

«فهرست کتبی که مؤلف، در ضمن کتب اصلی بدانها اشاره واستفاده نموده است»

1. اعلاق نفیسه، ابن رسته

2. اثبات الوصیه

3. الانوار فی مولد النبی صلی الله علیه و آله

4. بهجت المحافل

5. جوهره الکلام

6. الحدائق الوردیه، حمید بن احمد، امام زیدیه

7. خریده العجائب

8. دمعه الساکبه

9. دلائل الاعجاز

10. ذخیره الدارین

11. الطبقات الحنابله، ابوالفرج

12. رجال ابوعلی

13. رجال کبیر، استرآبادی

14. روضه الصفا و حبیب السیر

15. زاد المعاد

16. السمط الثمین

17. السیره النبویه، احمد زینی دحلان

18. شرح دیوان ابی فراس

ص:699

19. شذرات الذهب

20. الصراط السوی، شیخانی مدنی

21. ضوء الشمس

22. عقد الفرید

23. الفتح الربانی، شرح مسند احمد حنبل

24. کتاب سلمان

25. لصوص العرب، ابوسعید سکری

26. مشکل الآثار

27. المسالک و الممالک

28. مختصر التذکره

29. معجم الشعراء، مرزبانی

30. مقتل، خوارزمی

31. مقتل، مقرم

32. موسوعه آل النبی صلی الله علیه و آله

33. مرآه العقول، مجلسی

34. المواهب اللدنیه

35. نزهه القلوب

36. نفس المهموم، محدث قمی

37. نهایه الإرب فی انساب العرب

ص:700

جلد 8

مشخصات کتاب

سرشناسه:کمره ای، خلیل، 1278 - 1363.

عنوان و نام پدیدآور:عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن/ تالیف خلیل کمره ای.

مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389 -

مشخصات ظاهری:8 ج.

شابک:دوره 978-964-2939-76-3 : ؛ 500000 ریال : ج.1 : 978-964-2939-77-0 ؛ ج.2 : 978-964-2939-78-7 ؛ ج.3 : 978-964-2939-79-4 ؛ ج.4 : 978-964-2939-80-0 ؛ ج.5 : 978-964-2939-81-7 ؛ ج.6 : 978-964-2939-82-4 ؛ ج.7 : 978-964-2939-83-1 ؛ ج.8 978-964-2939-87-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

یادداشت:ج.8 (چاپ اول: 1391) (فیپا).

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- فلسفه

موضوع:عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/5/ک84ع9 1389

رده بندی دیویی:297/9534

شماره کتابشناسی ملی:2167344

ص :1

اشاره

ص :2

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

تالیف خلیل کمره ای.

ص :3

شناسنامه

عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن

مؤلف: آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای

ویرایش و تحقیق: واحد تحقیقات دارالعرفان الشیعی با نظارت هیئت علمی

فهرست نگار: محسن فیض پور

زیر نظر: استاد حسین انصاریان

ناشر: دارالعرفان

لیتوگرافی و چاپ: نگین

نوبت چاپ: اوّل / زمستان 1389

شمارگان: 2000 دوره قیمت دوره: 500/000 ریال

شابک دوره: 3-76-2939-964-978

شابک ج / 9:8-87-2939-964-978

مرکز نشر: قم - خیابان شهید فاطمی (دورشهر) کوچۀ 19 - پلاک 27

تلفن: 7735357-7736390(0251) نمابر: 7830570 (0251)

www.erfan.ir www.ansarian.ir

Email : info @ erfan.ir کلیه حقوق محفوظ و در انحصار ناشر است

ص:4

اهدای کتاب

هدیه به تمام ناطقان صادق اللهجه

و مبلغان صحیح العمل که با تجزیه و تحلیل

افکار، عقاید، گفتار و رفتار شهدا

برای بیداری و هوشیاری جامعۀ جهانی می کوشند.

هدیه به آنان که مردم را با نور مشعل شهدا

به سوی ولایت اهل بیت علیهم السلام

و از آنجا به آمال اهل بیت علیهم السلام

به سرمنزل مقصود و مقصد اعلی هدایت می کنند.

العبد

حاج میرزا خلیل کمره ای

عفی عنه

ص:5

ص:6

فهرست ها

آیات

روایات

ادعیه و زیارات

انبیا و معصومین علیهم السلام

اعلام و اشخاص

قبایل

مکان ها

اشعار عربی

اشعار فارسی

ص:7

ص:8

فهرست آیات

آیه - شماره آیه - صفحه

فاتحه (1)

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ - 1 - ج 240/4

اَلرَّحْمنِ الرَّحِیمِ - 2 - ج 226/2

بقره (2)

وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنّا وَ إِذا خَلَوْا إِلی شَیاطِینِهِمْ - 14 - ج 296/4

إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ - 30 - ج 202/3

عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ - 31 - ج 337/7

فَتَلَقّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ - 37 - ج 335/7

إِنَّها لَکَبِیرَهٌ إِلاّ عَلَی الْخاشِعِینَ - 45 - ج 166/4

خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّهٍ - 63 - ج 39/1، 350؛ ج 64/4، 68، 69

ص:9

اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ - 82 - ج 360/3

فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ - 115 - ج 283/7، 292

وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّهً مُسْلِمَهً لَکَ - 128 - ج 787/4

فَاسْتَبِقُوا الْخَیْراتِ - 148 - ج 623/7

فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِی - 150 - ج 160/5

وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ - 154 - ج 801/4

إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ - 156 - ج 124/1؛ ج 736/4؛ ج 283/5؛ ج 411/6؛ ج 159/7، 472

وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَهَ لِلّهِ - 196 - ج 536/7

وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا - 204 - ج 375/4

وَ إِذا تَوَلّی سَعی فِی الْأَرْضِ لِیُفْسِدَ فِیها وَ یُهْلِکَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ - 205 - ج 375/4

وَ إِذا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّهُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ - 206 - ج 375/4

وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ - 207 - ج 375/4

ص:10

یَسْئَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِیهِ قُلْ قِتالٌ فِیهِ کَبِیرٌ - 217 - ج 111/6

قالَ إِنَّ اللّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی - 249 - ج 466/4

کَمْ مِنْ فِئَهٍ قَلِیلَهٍ غَلَبَتْ فِئَهً کَثِیرَهً بِإِذْنِ اللّهِ وَ اللّهُ مَعَ الصّابِرِینَ - 249 - ج 151/4

رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا - 250 - ج 233/1

وَ لا یَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ - 255 - ج 45/6

اَلَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِیَهً - 274 - ج 50/4

مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ - 282 - ج 351/2

آل عمران (3)

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا بِطانَهً مِنْ دُونِکُمْ لا یَأْلُونَکُمْ خَبالاً - 18 - ج 224/5؛ ج 477/6

أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ - 23 - ج 219/4

قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ - 31 - ج 34/5

وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ - 49 - ج 63/2

ص:11

إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِنْدَ اللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ - 59 - ج 521/7

فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا ... فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ - 61 - ج 247/7، 248، 252، 509، 510، 550، 522

فَلا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ - 102 - ج 787/4

مِنْ دُونِکُمْ لا یَأْلُونَکُمْ خَبالاً - 118 - ج 225/5

وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِکَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِینَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ - 121 - ج 224/5

إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْکُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللّهُ وَلِیُّهُما وَ عَلَی اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ - 122 - ج 224/5

اَلْمُکَذِّبِینَ - 137 - ج 397/3

وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ - 144 - ج 234/3

لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ إِذْ بَعَثَ فِیهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ - 164 - ج 331/4

وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ - 178 - ج 204/1

ما کانَ اللّهُ لِیَذَرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلی ما أَنْتُمْ عَلَیْهِ حَتّی یَمِیزَ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ - 179 - ج 204/1

ص:12

نساء (4)

یُوصِیکُمُ اللّهُ فِی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ - 11 - ج 523/7، 524

وَ لَکُمْ نِصْفُ ما تَرَکَ أَزْواجُکُمْ - 12 - ج 523/7

حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ وَ بَناتُکُمْ وَ أَخَواتُکُمْ ... وَ حَلائِلُ أَبْنائِکُمُ الَّذِینَ مِنْ أَصْلابِکُمْ - 23 - ج 248/7

اَلرِّجالُ قَوّامُونَ - 34 - ج 301/2

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاّ لِیُطاعَ بِإِذْنِ اللّهِ - 65 - ج 134/5

فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتّی یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ - 66 - ج 134/5

مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللّهِ وَ رَسُولِهِ - 100 - ج 706/4

وَ یَتَّبِعْ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّی - 115 - ج 324/4

لَنْ یَجْعَلَ اللّهُ لِلْکافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلاً - 141 - ج 133/2

مائده (5)

أَوْفُوا بِالْعُقُودِ - 1 - ج 227/4

اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ - 3 - ج 54/4؛ ج 368/5

لا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلی أَلاّ تَعْدِلُوا - 8 - ج 166/4

یا أَهْلَ الْکِتابِ قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ کَثِیراً مِمّا کُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْکِتابِ - 15 - ج 89/5

یَهْدِی بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ - 16 - ج 89/5

ص:13

اُدْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَهَ الَّتِی کَتَبَ اللّهُ لَکُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلی أَدْبارِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِینَ - 21 - ج 209/4، 211

إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ - 55 - ج 90/5، 258

لَوْ لا یَنْهاهُمُ الرَّبّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ - 66 - ج 159/5

لُعِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ بَنِی إِسْرائِیلَ - 78 - ج 159/5

لَبِئْسَ ما کانُوا یَفْعَلُونَ - 79 - ج 159/5

لَیَبْلُوَنَّکُمُ اللّهُ بِشَیْ ءٍ مِنَ الصَّیْدِ تَنالُهُ أَیْدِیکُمْ وَ رِماحُکُمْ لِیَعْلَمَ اللّهُ مَنْ یَخافُهُ بِالْغَیْبِ - 94 - ج 466/4، 635

جَعَلَ اللّهُ الْکَعْبَهَ الْبَیْتَ الْحَرامَ قِیاماً لِلنّاسِ - 97 - ج 336/5

انعام (6)

وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ ... وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ - 84 - ج 244/7، 246

وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ... - 84 - ج 241/7، 247، 248

وَ زَکَرِیّا وَ یَحْیی وَ عِیسی وَ إِلْیاسَ کُلٌّ مِنَ الصّالِحِینَ - 85 - ج 240/7، 245، 246، 248

قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ - 91 - ج 298/1

قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَیْرِ عِلْمٍ - 140 - ج 39/4

وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ مِنْ إِمْلاقٍ - 151 - ج 40/4

ص:14

اعراف (7)

قالَ ما نَهاکُما رَبُّکُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَهِ إِلاّ أَنْ تَکُونا مَلَکَیْنِ أَوْ تَکُونا مِنَ الْخالِدِینَ - 20 - ج 464/4

رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا - 23 - ج 337/7

قالُوا یا مُوسَی اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَهٌ - 138 - ج 320/2

إِنَّ وَلِیِّیَ اللّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصّالِحِینَ - 196 - ج 623/4؛ ج 229/5

انفال (8)

إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَی الْمَلائِکَهِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا - 12 - ج 621/7، 636

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْیِیکُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ - 24 - ج 124/6، 150، 477

وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی - 41 - ج 498/6، 499

وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ - 60 - ج 214/4

توبه (9)

قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ ... أَحَبَّ إِلَیْکُمْ - 24 - ج 242/7

ص:15

کَلِمَهُ اللّهِ هِیَ الْعُلْیا - 40 - ج 304/7

اِنْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ - 41 - ج 343/4

اَلْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ - 71 - ج 160/5

وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ - 100 - ج 244/6

وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً - 102 - ج 91/7

خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَهً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّیهِمْ بِها - 103 - ج 166/6

عَلی شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِی نارِ جَهَنَّمَ - 109 - ج 204/3

ما کانَ لِأَهْلِ الْمَدِینَهِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللّهِ ... إِنَّ اللّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ - 120 - ج 106/1، 109

وَ لا یُنْفِقُونَ نَفَقَهً صَغِیرَهً وَ لا کَبِیرَهً وَ لا یَقْطَعُونَ وادِیاً إِلاّ کُتِبَ لَهُمْ لِیَجْزِیَهُمُ اللّهُ أَحْسَنَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ - 121 - ج 106/1، 109

لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ - 128 - ج 331/4؛ ج 34/5

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ - 129 - ج 34/5

ص:16

یونس (10)

وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ - 10 - ج 445/3

لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنی وَ زِیادَهٌ وَ لا یَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّهٌ - 26 - ج 427/3

بِفَضْلِ اللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا - 58 - ج 112/1

هود (11)

أَ فَمَنْ کانَ عَلی بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّهِ وَ یَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ - 17 - ج 119/6

أَ نُلْزِمُکُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها کارِهُونَ - 28 - ج 36/5

قالَ یا نُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ - 46 - ج 261/7

إِنَّ رَبِّی عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ - 56 - ج 229/5

إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوّاهٌ مُنِیبٌ - 75 - ج 83/6

فَلَوْ لا کانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِکُمْ أُولُوا بَقِیَّهٍ - 116 - ج 17/3

یوسف (12)

وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ - 36 - ج 154/3

قالَ اجْعَلْنِی عَلی خَزائِنِ الْأَرْضِ - 55 - ج 622/4، 759، 762

رعد (13)

إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ - 7 - ج 368/5

ص:17

إِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ - 11 - ج 451/3

ابراهیم (14)

اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی وَهَبَ لِی عَلَی الْکِبَرِ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعاءِ - 39 - ج 276/5

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاهِ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ - 40 - ج 276/5

حجر (15)

فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ - 94 - ج 475/7

نحل (16)

إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْتَکْبِرِینَ - 23 - ج 469/5

وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَیْمانَ بَعْدَ تَوْکِیدِها - 91 - ج 227/4

اسراء (17)

وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ - 26 - ج 498/6، 499

وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ - 44 - ج 491/5

ص:18

قُلْ سُبْحانَ رَبِّی هَلْ کُنْتُ إِلاّ بَشَراً رَسُولاً - 93 - ج 174/6

کهف (18)

إِنَّهُمْ فِتْیَهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدیً - 13 - ج 16/2

وَ رَبَطْنا عَلی قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا - 14 - ج 16/2

وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ إِلاَّ اللّهَ فَأْوُوا إِلَی الْکَهْفِ - 16 - ج 16/2

ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُداً - 51 - ج 136/1

أَمَّا الْجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَهِ ... وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما رَحْمَهً مِنْ رَبِّکَ - 82 - ج 19/4؛ ج 172/5

قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ - 110 - ج 174/6

طه (20)

لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِقَبَسٍ - 10 - ج 75/5

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُویً - 12 - ج 331/3

وَ عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی - 84 - ج 189/4

فَقَبَضْتُ قَبْضَهً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ - 96 - ج 26/4

فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً - 115 - ج 462/4، 464؛ ج 28/5

فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ قالَ یا آدَمُ هَلْ أَدُلُّکَ عَلی شَجَرَهِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لا یَبْلی - 120 - ج 461/4، 464، 487

زَهْرَهَ الْحَیاهِ الدُّنْیا - 131 - ج 269/3

ص:19

انبیاء (21)

قُلْ سُبْحانَ رَبِّی هَلْ کُنْتُ إِلاّ بَشَراً رَسُولاً - 34 - ج 174/6

وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ کُلاًّ هَدَیْنا - 72 - ج 240/7

أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِیها مِنْ رُوحِنا - 91 - ج 345/3

حج (22)

لَنْ یَنالَ اللّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لکِنْ یَنالُهُ التَّقْوی مِنْکُمْ - 37 - ج 107/1

وَ إِنَّ یَوْماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَهٍ مِمّا تَعُدُّونَ - 47 - ج 371/6

لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَی النّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهِیداً - 78 - ج 99/5

مؤمنون (23)

قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ - 1 - ج 431/5؛ ج 81/6

أُولئِکَ هُمُ الْوارِثُونَ - 10 - ج 431/5

اَلَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیها خالِدُونَ - 11 - ج 431/5

نور (24)

فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِینَ جَلْدَهً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَهً أَبَداً وَ أُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ - 4 - ج 183/6

ص:20

یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلی نُورٍ - 35 - ج 389/6

کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبارَکَهٍ - 35 - ج 288/7

فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ - 36 - ج 18/4؛ ج 281/7

رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَهٌ وَ لا بَیْعٌ - 37 - ج 380/3؛ ج 355/6

شعراء (26)

تِلْکَ نِعْمَهٌ تَمُنُّها عَلَیَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِی إِسْرائِیلَ - 22 - ج 479/4

نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ - 193 - ج 568/6

عَلی قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرِینَ - 194 - ج 568/6

بِلِسانٍ عَرَبِیٍّ مُبِینٍ - 195 - ج 568/6

وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ - 214 - ج 135/7، 206

نمل (27)

وَ إِنَّکَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ عَلِیمٍ - 6 - ج 80/5، 83

إِذْ قالَ مُوسی لِأَهْلِهِ إِنِّی آنَسْتُ ناراً سَآتِیکُمْ ... لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ - 7 - ج 13/4؛ ج 83/5

فَلَمّا جاءَها نُودِیَ أَنْ بُورِکَ مَنْ فِی النّارِ - 8 - ج 83/5

یا مُوسی إِنَّهُ أَنَا اللّهُ الْعَزِیزُ - 9 - ج 83/5

أَلْقِ عَصاکَ - 10 - ج 83/5

عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ - 16 - ج 69/6، 70

ص:21

قصص (28)

وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَی الْمَدِینَهِ یَسْعی - 20 - ج 649/4

إِنِّی آنَسْتُ ناراً - 29 - ج 14/4

وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّهً یَدْعُونَ إِلَی النّارِ وَ یَوْمَ الْقِیامَهِ لا یُنْصَرُونَ - 41 - ج 359/1

عنکبوت (29)

أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ - 2 - ج 169/1

وَ إِنْ جاهَداکَ لِتُشْرِکَ بِی ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما - 8 - ج 208/3

روم (30)

فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ لا یَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِینَ لا یُوقِنُونَ - 60 - ج 185/4، 187

سجده (32)

یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَی الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ - 5 - ج 371/6

ص:22

احزاب (33)

وَ ما جَعَلَ أَزْواجَکُمُ اللاّئِی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِکُمْ - 4 - ج 158/6

اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللّهِ - 5 - ج 158/6

اَلنَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ ... مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُهاجِرِینَ - 6 - ج 127/6، 128، 165، 469؛ ج 588/7، 599، 601، 604

یا أَهْلَ یَثْرِبَ لا مُقامَ لَکُمْ - 13 - ج 44/5

لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ - 21 - ج 37/7

رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً - 23 - ج 231/1؛ ج 87/2، 88، 91، 102؛ ج 114/2، 228؛ ج 270/4

یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ إِنْ کُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیاهَ الدُّنْیا ... وَ أُسَرِّحْکُنَّ - 28 - ج 208/6، 230، 231؛ ج 538/7، 555

أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ مَغْفِرَهً وَ أَجْراً عَظِیماً - 31 - ج 263/7

یا نِساءَ النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَیْتُنَّ - 32 - ج 503/6، 513؛ ج 263/7، 587

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً - 33 - ج 372/3؛ ج 12/4؛ ج 178/6، 217، 219، 382، 398، 399، 405، 407، 415، 417، 418،

ص:23

419، 430، 432، 436، 439، 441، 442، 445، 446، 450، 451، 455، 460، 463، 464، 474، 475، 476، 479، 480، 482، 484، 485، 486، 487، 489، 490، 491، 492، 494، 495، 496، 497، 498، 499، 500، 501، 503، 506، 509، 507، 511، 512؛ ج 130/7، 512، 587، 601

وَ اذْکُرْنَ ما یُتْلی فِی بُیُوتِکُنَّ - 34 - ج 503/6

إِنَّ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ ... أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ مَغْفِرَهً وَ أَجْراً عَظِیماً - 35 - ج 112/7

وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً ... فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِیناً - 36 - ج 122/6، 134

تُخْفِی فِی نَفْسِکَ مَا اللّهُ مُبْدِیهِ وَ تَخْشَی النّاسَ ... وَ کانَ أَمْرُ اللّهِ مَفْعُولاً - 37 - ج 160/6، 178

ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ - 40 - ج 253/7

ص:24

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللّهَ ذِکْراً کَثِیراً - 41 - ج 468/6، 476، 477

وَ سَبِّحُوهُ بُکْرَهً وَ أَصِیلاً - 42 - ج 468/6، 476

هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ - 43 - ج 220/6، 408، 468، 476، 477؛ ج 184/7، 185

وَ تَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ وَ کَفی بِاللّهِ وَکِیلاً - 48 - ج 214/4

وَ امْرَأَهً مُؤْمِنَهً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ - 50 - ج 69/7

إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً - 56 - ج 468/6، 475، 477؛ ج 184/7

یس (36)

وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَهِ رَجُلٌ یَسْعی قالَ یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ - 20 - ج 71/4، 434، 454، 749

اِتَّبِعُوا مَنْ لا یَسْئَلُکُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ - 21 - ج 71/4، 454، 749

یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ - 26 - ج 749/4

بِما غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ - 27 - ج 749/4

صافات (37)

وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ - 24 - ج 208/7

عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ - 44 - ج 132/2

فَلَمّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِینِ - 103 - ج 787/4

ص:25

وَ نادَیْناهُ أَنْ یا إِبْراهِیمُ - 104 - ج 787/4

قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا - 105 - ج 787/4

وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ - 107 - ج 723/4

ص (38)

ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ - 1 - ج 453/7

وَ الطَّیْرَ مَحْشُورَهً کُلٌّ لَهُ أَوّابٌ - 19 - ج 580/7

زمر (39)

إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ - 30 - ج 234/3

وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ ... مِنَ الْخاسِرِینَ - 65 - ج 185/4، 187

وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ - 67 - ج 294/7

غافر (40)

حم - 1 - ج 330/1

تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللّهِ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ - 2 - ج 330/1

غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ شَدِیدِ الْعِقابِ ذِی الطَّوْلِ - 3 - ج 330/1

لَمَقْتُ اللّهِ أَکْبَرُ مِنْ مَقْتِکُمْ أَنْفُسَکُمْ - 10 - ج 52/3

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسی بِآیاتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِینٍ - 23 - ج 330/1

ص:26

إِلی فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ قارُونَ فَقالُوا ساحِرٌ کَذّابٌ - 24 - ج 330/1

فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا اقْتُلُوا أَبْناءَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ - 25 - ج 330/1

وَ قالَ فِرْعَوْنُ ذَرُونِی أَقْتُلْ مُوسی وَ لْیَدْعُ رَبَّهُ - 26 - ج 330/1

وَ قالَ مُوسی إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی وَ رَبِّکُمْ - 27 - ج 330/1

وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمانَهُ ... إِنَّ اللّهَ لا یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذّابٌ - 28 - ج 330/1، 331

وَ قالَ الَّذِی آمَنَ یا قَوْمِ - 30 - ج 333/1

فَوَقاهُ اللّهُ سَیِّئاتِ ما مَکَرُوا وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ - 45 - ج 337/1

فصلت (41)

قُلْ سُبْحانَ رَبِّی هَلْ کُنْتُ إِلاّ بَشَراً رَسُولاً - 6 - ج 174/6

إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا ... وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ - 30 - ج 363/2؛ ج 267/3؛ ج 482/7، 622، 636

نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَهِ - 31 - ج 482/7

نُزُلاً مِنْ غَفُورٍ رَحِیمٍ - 32 - ج 482/7

وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَی اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ - 33 - ج 808/4؛ ج 215/5، 216

یُنادَوْنَ مِنْ مَکانٍ بَعِیدٍ - 44 - ج 265/1

ص:27

مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَیْها وَ ما رَبُّکَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِیدِ - 46 - ج 150/4

شوری (42)

قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی - 23 - ج 498/6، 499؛ ج 208/7

وَ أَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُمْ - 38 - ج 137/5

زخرف (43)

وَ إِنَّهُ لَذِکْرٌ لَکَ وَ لِقَوْمِکَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ - 44 - ج 206/7

وَ هُوَ الَّذِی فِی السَّماءِ إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ - 84 - ج 93/6

دخان (44)

کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ - 25 - ج 666/4

وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ - 26 - ج 666/4

وَ نَعْمَهٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ - 27 - ج 666/4

کَذلِکَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِینَ - 28 - ج 666/4

فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما کانُوا مُنْظَرِینَ - 29 - ج 666/4

ص:28

احقاف (46)

إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ - 13 - ج 112/2

وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً - 15 - ج 343/5

فتح (48)

لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ - 27 - ج 63/7

حجرات (49)

لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللّهِ وَ رَسُولِهِ - 1 - ج 166/7

لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ - 2 - ج 25/6

إِنَّ الَّذِینَ یَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ - 3 - ج 25/6

إِنَّ الَّذِینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ - 4 - ج 25/6

اَلنَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ - 6 - ج 134/5

وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ ... أُولئِکَ هُمُ الرّاشِدُونَ - 7 - ج 380/3، 412، 414؛ ج 21/6، 25، 437؛ ج 198/7

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ - 10 - ج 30/6؛ ج 529/7

وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً - 36 - ج 134/5

ص:29

ذاریات (51)

وَ السَّماءَ بَنَیْناها بِأَیْدٍ وَ إِنّا لَمُوسِعُونَ - 47 - ج 168/7

طور (52)

وَ الطُّورِ - 1 - ج 393/3

وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ - 2 - ج 393/3

فِی رَقٍّ مَنْشُورٍ - 3 - ج 393/3

وَ الْبَیْتِ الْمَعْمُورِ - 4 - ج 393/3

وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ - 5 - ج 393/3

وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ - 6 - ج 393/3، 397

إِنَّ عَذابَ رَبِّکَ لَواقِعٌ - 7 - ج 393/3

ما لَهُ مِنْ دافِعٍ - 8 - ج 393/3

فَوَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِینَ - 11 - ج 393/3

اَلَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ - 12 - ج 398/3، 393

وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّیَّتُهُمْ بِإِیمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ - 21 - ج 345/6

نجم (53)

وَ النَّجْمِ إِذا هَوی - 1 - ج 398/3، 403

ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی - 2 - ج 398/3، 403

ص:30

وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی 3 ج 398/3، 403؛ ج 236/7

إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی 4 ج 398/3، 403؛ ج 236/7

عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی 5 ج 398/3، 400، 403، 404، 415؛ ج 177/7، 178

ذُو مِرَّهٍ فَاسْتَوی 6 ج 403/3، 404؛ ج 177/7، 178

وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی 7 ج 403/3، 405؛ ج 177/7، 178

ثُمَّ دَنا فَتَدَلّی 8 ج 403/3، 406؛ ج 178/7

فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی 9 ج 403/3، 407؛ ج 178/7

فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی 10 ج 403/3، 407؛ ج 178/7

ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی 11 ج 400/3؛ ج 177/7، 178

أَ فَتُمارُونَهُ عَلی ما یَری 12 ج 400/3؛ ج 177/7، 178

ص:31

وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْری - 13 - ج 401/3، 408؛ ج 177/7، 178

عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهی - 14 - ج 401/3

عِنْدَها جَنَّهُ الْمَأْوی - 15 - ج 401/3

إِذْ یَغْشَی السِّدْرَهَ - 16 - ج 409/3

لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری - 18 - ج 401/3

قمر (54)

قُلْ سُبْحانَ رَبِّی هَلْ کُنْتُ إِلاّ بَشَراً رَسُولاً - 24 - ج 174/6

واقعه (56)

فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ - 75 - ج 77/5

وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ - 76 - ج 77/5

مجادله (58)

وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ - 22 - ج 313/2؛ ج 356/5

حشر (59)

لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ - 8 - ج 203/2

ص:32

وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ ... وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَهٌ - 9 - ج 204/2؛ ج 100/5، 461؛ ج 29/7، 54

رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونا بِالْإِیمانِ - 10 - ج 219/5

وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ - 19 - ج 373/6

صف (61)

وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ - 6 - ج 661/7

جمعه (62)

هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ - 2 - ج 331/4

ذلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ - 4 - ج 331/4

قُلْ یا أَیُّهَا الَّذِینَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ - 6 - ج 792/4

تحریم (66)

إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما - 4 - ج 202/6

ص:33

معارج (70)

مِنَ اللّهِ ذِی الْمَعارِجِ - 3 - ج 371/6

تَعْرُجُ الْمَلائِکَهُ وَ الرُّوحُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ - 4 - ج 371/6

مزمل (73)

یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ - 1 - ج 71/3؛ ج 29/4، 422

قُمِ اللَّیْلَ - 2 - ج 29/3، 71

إِنّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلاً ثَقِیلاً - 5 - ج 71/3

إِنَّ ناشِئَهَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِیلاً - 6 - ج 71/3؛ ج 422/4

مدثر (74)

یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ - 1 - ج 29/4

فَإِذا نُقِرَ فِی النّاقُورِ - 8 - ج 29/4

انسان (76)

هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ - 1 - ج 582/7

یُفَجِّرُونَها تَفْجِیراً - 6 - ج 48/5؛ ج 582/7

یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً - 8 - ج 67/5، 461، 465؛ ج 514/7

إِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزاءً وَ لا شُکُوراً - 9 - ج 462/5، 509

ص:34

نَحْنُ خَلَقْناهُمْ وَ شَدَدْنا أَسْرَهُمْ - 28 - ج 30/6

وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ و لا حول و لا قوه إلا بالله - 29 - ج 50/2

نازعات (79)

وَ النّازِعاتِ غَرْقاً - 1 - ج 620/7

وَ النّاشِطاتِ نَشْطاً - 2 - ج 620/7

فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً - 5 - ج 620/7

تکویر (81)

فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ - 15 - ج 78/5، 242؛ ج 170/7، 175

اَلْجَوارِ الْکُنَّسِ - 16 - ج 78/5، 242؛ ج 170/7، 175

وَ اللَّیْلِ إِذا عَسْعَسَ - 17 - ج 78/5، 242؛ ج 170/7، 175

وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ - 18 - ج 78/5، 242؛ ج 170/7، 175

إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَرِیمٍ - 19 - ج 78/5؛ ج 547/6؛ ج 170/7، 175

ص:35

ذِی قُوَّهٍ عِنْدَ ذِی الْعَرْشِ مَکِینٍ - 20 - ج 547/6؛ ج 171/7، 175

مُطاعٍ ثَمَّ أَمِینٍ - 21 - ج 547/6؛ ج 171/7، 175

وَ ما صاحِبُکُمْ بِمَجْنُونٍ - 22 - ج 171/7، 175

وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِینِ - 23 - ج 170/7، 171، 172، 176، 177

وَ ما هُوَ عَلَی الْغَیْبِ بِضَنِینٍ - 24 - ج 176/7

وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شَیْطانٍ رَجِیمٍ - 25 - ج 176/7

فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ - 26 - ج 176/7

إِنْ هُوَ إِلاّ ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ - 27 - ج 176/7

مطففین (83)

کَلاّ إِنَّ کِتابَ الْأَبْرارِ لَفِی عِلِّیِّینَ - 18 - ج 315/7

خِتامُهُ مِسْکٌ وَ فِی ذلِکَ فَلْیَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ - 26 - ج 70/4

فجر (89)

وَ جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا - 22 - ج 300/7

ص:36

بلد (90)

لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ - 1 - ج 116/5؛ ج 76/6؛ ج 164/7

وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ - 2 - ج 116/5

وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ - 3 - ج 116/5؛ ج 343/7

أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَیْنَیْنِ - 8 - ج 76/6

وَ لِساناً وَ شَفَتَیْنِ - 9 - ج 76/6

وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ - 10 - ج 76/6

فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَهَ - 11 - ج 55/3؛ ج 71/6، 76

وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَهُ - 12 - ج 55/3؛ ج 71/6

فَکُّ رَقَبَهٍ - 13 - ج 55/3؛ ج 71/6

أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَهٍ - 14 - ج 55/3؛ ج 71/6

یَتِیماً ذا مَقْرَبَهٍ - 15 - ج 55/3؛ ج 71/6؛ ج 528/7

أَوْ مِسْکِیناً ذا مَتْرَبَهٍ - 16 - ج 55/3

ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَهِ - 17 - ج 70/6، 71

أُولئِکَ أَصْحابُ الْمَیْمَنَهِ - 18 - ج 72/6

ضحی (93)

وَ الضُّحی - 1 - ج 201/5

ص:37

وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی - 2 - ج 201/5

أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً فَآوی - 6 - ج 528/7

اخلاص (112)

قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ - 1 - ج 283/5

ص:38

فهرست روایات

روایت - از - صفحه

«آل بیت ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا لم یبقوا» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 42/6

«آل النبی کمثل نجوم السمآء اذا خوی نجم طلع نجم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 42/6

«آل النبی هم موضع سره... عترته خیر العتر» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 41/6، 42

«أبشر یا ابن یحیی! فأنت و ابوک من شرطه الخمیس حقاً» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 415/4

«ابی الله ان یجری الاشیاء الا بالاسباب» - امام صادق علیه السلام - ج 627/7

«اَبِیْتُ عِنْدَ رَبّی یُطْعِمُنی و یَسْقینی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 176/2

«اتانی جبرئیل علیه السلام فاخبرنی ان امتی یقتلونه و اتانی بالتربه التی یقتل علیها فهی التی اقلب بکفی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 297/6

ص:39

«اتحبه یا محمد! فقال: نعم، قال: ان امتک ستقتله و ان شئت اریتک من تربه الارض التی یقتل بها فاراه ایاها، فاذا الارض یقال لها کربلا» - جبرئیل - ج 306/6

«اتزعم انّها کسروانیّه؟» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 541/7

«[ما تذکر من رسول الله صلی الله علیه و آله؟ قال علیه السلام:] اتی رسول الله صلی الله علیه و آله بتمر من تمر الصدقه فاخذت منه تمره الوکها فاخذها بلعابها حتی القاها فی التمر...» - امام سجاد علیه السلام - ج 268/7

«أثْنِی عَلی اللهِ أحْسَنَ الثَّنآءِ وَ أحْمَدَهُ عَلی السَّرآءِ وَ الضَّرّآءِ... أمَّا بَعْد فَإنّی لا أعْلَمُ أصْحاباً أوْفی و لاخَیراً مِنْ أصْحابی و لا أهْلَ بَیت أبَرَّ وَ لا أوْصَلَ و لا أفْضَلَ مِنْ أهلِ بَیْتی فَجَزاکُمُ الله عَنّی أفْضَلَ الْجَزاء» - امام حسین علیه السلام - ج 41/1؛ ج 13/2؛ ج 15/3؛ ج 11/4؛ ج 11/5، 181، 182؛

ج 16/6؛ ج 15/7

«اجلسی بالباب ولا یلجن علی احد فقمت بالباب اذ جاء الحسین علیه السلام» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 297/6

«احلقی رأسه و تصدقی بوزن الشعر فضه ففعلت ذلک» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 452/5

«اذا حملت المرأه کانت بمنزله الصائم القائم المجاهد بنفسه و ماله فی سبیل الله. فاذا

ص:40

وضعت کان لها من الاجر مالا تدری ما هو لعظمه. فاذا ارضعت کان لها بکلّ مصه کعدل عتق محرر من ولد اسماعیل...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 113/7

«اذا قیل لکم أنهضوا أنهضوا و اذا قیل لکم ألبدوا ألبدوا» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 35/5

«اذا ما نَوی خَیْراً» --- ج 167/3

«اذهبی فابکی علی ابن عمک فان لم تدعی بالثکل فما قلت فقد صدقت» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 417/7

«اربعون خصله اعلاهن منیحه العنز، ما من عامل یعمل بخصله منها رجاء ثوابها و تصدیق موعودها الا ادخله الله بها الجنه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 51/7-52

«[فاقبل رسول الله صلی الله علیه و آله علی و هو غضبان محمر الوجه، فقال صلی الله علیه و آله:] ارجعی وراک والله لا یبغضه احد من اهل بیتی و لا من غیرهم من الناس الا و هو خارج من الایمان. فرجعت نادمه ساقطه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 140/7

«ارحموا من فی الارض یرحمکم من فی السماء» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 13/4

«ارفعوا السنتکم عن علی، فانه خشن فی ذات الله غیر مداهن فی دین الله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 595/7

ص:41

«ارنی من التربه التی یسفک فیها دمه فتناول جبرئیل قبضه من تلک التربه؛ فاذا هی تربه حمراء» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 390/6

«أسرعکن لحاقاً بی اطولکنّ یداً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 67/6، 75

«اَسْلِمْ تُسْلَمْ و اسلم یُؤْتک الله اجْرَکَ مَرَّتَین وَ و إن تولّیتَ اثِمَ الاریسیین یعنی الاکابر» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 174/3-175

«اصبت اجراً و خیراً» - امام حسین علیه السلام - ج 79/3

«اَصَبْتُمْ رُشْدَکُمْ» - امام حسین علیه السلام - ج 177/3، 216

«اعوذُ بالله مِنَ الْعَقْرْ» - امام حسین علیه السلام - ج 315/1

«اعیانهم مفقوده و امثالهم فی القلوب موجوده» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 455/4

«اغطی علیهم عباءه» - ام سلمه - ج 478/6

«افضل الاعمال بعد الصلوه ادخال السرور فی قلب المؤمن بما لا اثم فیه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 470/5

«اِفْعَلُوا الْخَیْر ولا تُحَقِّروا منه شیئاً فَاِنَّ صَغیره کبیرٌ وَ قَلیْلَهُ کَثیرٌ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 343/2

«افمستقی الناس العلم من عندنا فعلموا و جهلنا؟» - امام حسین علیه السلام - ج 181/7

«افهذه نصیحهٌ لنا منک یابن الحُرّ. قال نعم؛ و الله الَّذی لا شیئ فوقه» - امام حسین علیه السلام - ج 132/1

ص:42

«اقرأ یا محمّد إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً فی النبی صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام» - جبرئیل - ج 507/6

«اَقْرَبُکُمْ مِنَ الله ابَرَّکُمْ لِأهْلِه» --- ج 126/3

«اقررتم بالطاعه و آمنتم بالرسول محمد صلی الله علیه و آله...» - امام حسین علیه السلام - ج 452/3، 453

«اقعد النّبی صلی الله علیه و آله علیاً علیه السلام عن یمینه و فاطمه عن یساره و حسناً علیه السلام و حسینا علیه السلام بین یدیه و غطّی علیهم بثوب» - واثله بن اسقع - ج 465/6-466

«اقنی حیاءک فما اقبح بالمرأه ذات حسب و دین فی کل یوم یشکو زوجها» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 414/7

«أَقیموا هذَینَ العَمودَیْن وَ أوقدُوا هذَیْن المِصباحَیْنِ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 223/5

«اکرمتنا بالنبوه علمتنا القرآن فقهتنا فی الدین جعلت لنا اسماعاً و ابصاراً و افئده فاجعلنا من الشاکرین» - امام سجاد علیه السلام - ج 17/3

«اکل طعامکم الابرار و صلّیت علیکم الملائکه و افطر عندکم الصائمون» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 476/6

«الا تشغلین عنی هذین فاخذتهما ثم افلتا فجاءا فوثبا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 313/6

ص:43

«اَلا حُرٌّ یَدَعُ هذِهِ اللُّماظَه لِاَهْلها انَّهُ لَیْسَ لاَنْفُسِکُمْ ثَمَنٌ الاَّ الْجَنَّهَ فَلا تَبیعُوها الاَّ بِها» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 69/3

«اَلا قَدْ اری انْ قد اخْلَدْتُمْ الَی الْخَفْض و ابْعَدْتُمْ من هُوَ احَقُّ بِالْبَسْطِ و الْقَبْضِ وَ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَه و نَجَوْتُمْ مِنَ الضَّیْقِ بالسَّعَهِ» - فاطمه زهرا علیها السلام - ج 213/2، 224

«اَلا ناصرٌ یَنْصُرُنا امَا منْ ذابٍ ّ یَذُبُّ عَنْ حَرَم رسول الله» - امام حسین علیه السلام - ج 220/3

«أَلا وَ انَّ الدّعی ابْنَ الدَّعی قَد رَکَزَ بَین اثنتین بَین السلّهِ و الذِّله» - امام حسین علیه السلام - ج 226/5، 320

«ألا و قَد أعذَرتُ وَ أنذَرتُ، ألا و إنی زاحف بهذه الاسره مع قله العدد» - امام حسین علیه السلام - ج 343/3؛ ج 228/5، 230، 231، 321

«[یا رسول الله صلی الله علیه و آله! من الناکثون؟ قال صلی الله علیه و آله:] الذین یبایعونه بالمدینه و ینکثون بالبصره» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 125/7

«الله اعلی و اجل» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 405/5

«الله الله فی النساء و فیما ملکت ایمانکم فإنّ آخر ما تکلّم به نبیکم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 323/3

«ألله ألله فی عِبادِه وَ بِلادِه فَانّکُم مَسئُولوُنَ حَتّی عَن البِقاعَ وَ البَهآئِمِ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 88/5

«الله مولانا و لا مولی لکم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 405/5

«اللهم اسلک بی الطریقه المُثْلی و اجعلنی عَلی مِلَّتِک امُوتُ و احیی» - امام سجاد علیه السلام - ج 369/1

ص:44

«اللهم اشهد... فیبلغ الشاهد الغائب» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 653/7

«اللهم اصب علیها الخیر صبا و لا تجعل عیشها کدا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 139/6

«اللهمّ اقسم لنا من خشیتک ما یحول بیننا و بین معصیتک و من طاعتک ما تبلّغنا به رضوانک» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 234/5

«اللّهم انّ هؤلاء آل محمّد فاجعل صلواتک و برکاتک علی محمّد و علی آل محمّد انک حمید مجید» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 421/6

«[ان النبی صلی الله علیه و آله بینا هو ذات یوم جالسا اذا اتته فاطمه علیها السلام ببرمه فیها عصیده...] اللهم ان هؤلاء اهل بیتی و احب الخلق الی فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا فانزل الله تعالی إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ » - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 511/6

«اَللّهُمّ انّی أحمَدُکَ عَلَی أَنْ أکرَمتَنا بالنبوه، وَ عَلَّمتنَا القُرآنَ» - امام حسین علیه السلام - ج 200/5

«اللَّهُمَّ إِنِّی أَعْتَذِرُ إِلَیْکَ مِنْ مَظْلُومٍ ظُلِمَ بِحَضْرَتِی فَلَمْ أَنْصُرْهُ، وَ مِنْ مَعْرُوفٍ أُسْدِی إِلَی فَلَمْ أَشْکُرْهُ» - امام سجاد علیه السلام - ج 29/3

ص:45

«اللهم انی اعیذه بک و ولده من الشیطان الرجیم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 359/5، 360

«اللهم اهدنی فیمن هدیت و عافنی فیمن عافیت و تولّنی فیمن تولیت» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 643/7

«اللهمَّ سَدّد رَمْیَتَه واجعل ثوابه الجنَّه» - امام حسین علیه السلام - ج 360/1

«الّلهُمَّ شفاءً عاجلاً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 218/2

«اللّهم صلّ علی محمَّد... امامِ الرَّحمه و قائِد الخَیْر و مِفْتاح الْبَرَکه کما نصب لامرک نَفْسَه» - امام سجاد علیه السلام - ج 157/1

«اللهم صل علی محمد... کما... و والی فیک الأَبعدین و عادی فیک الاقربین و أداب نفسه فی تبلیغ رسالتک و اتعبها بالدعاء الی ملتک» - امام سجاد علیه السلام - ج 170/1، 175

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و اجعل اوسع رزقک علی اذا کَبِرْتُ و اقوی قوَّتک فی اذا نَصِبْتُ» - امام سجاد علیه السلام - ج 389/1

«اللهمّ صلّ علی محمَّدٍ وَ آل محمَّد و حصّن ثُغُور الْمسلمین بعزتکَ و ایَّد حُماتها بقُوَّتکَ» - امام سجاد علیه السلام - ج 245/1

ص:46

«اللهمّ صلّ علی محمَّدٍ وَ آل محمَّد و عرَّفهَمْ ما یَجْهلون و علِّمهم ما لایعلمون و بصِّرهم ما لایُبْصرون» - امام سجاد علیه السلام - ج 280/1

«اللهم صل علی محمَّد و آل محمَّد و مَتعنی بهُدَی صالح لا اسْتَبْدل به و طریقه حقّ لا ازیغُ عنها» - امام سجاد علیه السلام - ج 117/2

«اللهم عترتی و اهل بیتی، اللّهم اذهب عنکم الرجس و طهّرهم تطهیرا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 403/6

«اللهم فاشهد» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 193/7

«اللهم لاترض الولاه عنهم ابداً» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 450/3

«اللهمَّ متِعنا باسماعِنا و ابْصارِنا و قوَّتِنا ما احْیَیْتَنا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 169/2

«[لما دخل النبی صلی الله علیه و آله المدینه خط دورها برجله ثم قال:] اللهم من باع رباعه فلا تبارک له» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 36/6

«اللهم و... و من کانوا منطوین علی محبته یرجون تجاره لن تبور فی مودته» - امام سجاد علیه السلام - ج 198/1

«اَللّهُمَّ و آدَمُ بَدیعُ فطْرَتکَ وَ اوَّلُ مُعْتَرفٍ مِنَ الطّینِ بِرُبُوبیَّتک و بِکْرُ حُجَّتِکَ عَلی عِبادکَ» - امام سجاد علیه السلام - ج 75/3

ص:47

«اللهم و اتباعُ الرسُّل و مصدَّقوهم من اهل الارض بالغیب عند معارضه المعاندین لهم بالتکذیب» - امام سجاد علیه السلام - ج 192/1

«اللهم و اصحاب محمد... و بما حاشوا الخلق علیک و کانوا مع رسولک دعاه لک الیک» - امام سجاد علیه السلام - ج 221/1

«اللهم و اصحاب محمد خاصه الذین احسنوا الصحابه و الذین ابلوا البلاء الحسن فی نصره و کانفوه و اسرعوا الی وفادته» - امام سجاد علیه السلام - ج 194/1

«اللّهم و أوصل الی التّابعین لهم باحسان الَّذین یقولون ربَّنَا اغفر لنا و لاخواننا الَّذین سبقونا بالایمان خیر جزائک الذین قصدوا سمتهم» - امام سجاد علیه السلام - ج 235/1

«اللهمَّ و ایَّمَا غاز غزاهم «الی» و أثُرْ له حُسْنَ النیَّه و تولَّه بالعافیه و اصْحَبْهُ السَّلامه و اعْفِه من الجُبْنِ» - امام سجاد علیه السلام - ج 356/1

«اللّهم و ایَّما غازٍ غزاهم من اهل ملَّتک او مُجاهد جاهَدَهم من اتْباع سُنَّتک لیکون دینک الاعلی و حزبکُ الاقوی و حظُّک الاوفی» - امام سجاد علیه السلام - ج 300/1

ص:48

«اللهم وَ ایُّما مُسلمٍ اهمَّهُ امْرُ الاسلام و اهله و احْزَنَهُ تحزُّبُ اهلَ الشّرک علیهم فَنَوی غَزْواً» - امام سجاد علیه السلام - ج 399/1

«اللّهم و صلّ علی التّابعین من یومنا هذا الی یوم الدین و علی ازواجهم و ذریّاتهم» - امام سجاد علیه السلام - ج 238/1

«اللهم هؤلاء الی فصلّ علی محمّد و آل محمّد و انزل الله عز و جل إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 475/6

«اللهم هولاء اهل بیتی فاذهب عنهم الرّجس و طهّرهم تطهیراً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 387/6، 410، 411، 414، 415، 423، 427، 430، 434، 446، 480، 495، 496، 501، 504، 505، 507، 511

«الَمْ اعْمل فیکم بالثّقل الاَ کْبر ولم اخَلّف فیکم الثَقلُ الاصغر» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 426/3

«الم تعلمی ان بکائه یؤذینی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 51/6

«ألمثل فاطمه یقال هذا؟ و هی الحوراء بین الانس و الانس للنفس، ربیت فی حجور الانبیاء و تداولتها ایدی الملائکه» - ابوبکر - ج 135/7

ص:49

«اما ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی الاّ انّه لا نبوه بعدی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 491/6

«اما ترون اطرافکم قد انتقضت والی مصرکم قد فتحت والی شیعتی بها» - امام حسین علیه السلام - ج 419/5

«[انّ علی بن الحسین علیه السلام قال لرجل من الشام] اما قرأت فی الاحزاب إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً قال: و لانتم هم؟ قال: نعم» - امام سجاد علیه السلام - ج 497/6

«اما والله لوددت أنّ لی بکم الف فارس من بنی فراس بن غنم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 239/6

«اَمَّا بعد فَاِنّی احِثُّکُمْ عَلی ما حَثَّکُمُ اللهَ عَلَیهِ وَ انْهاکُمْ عَمّا نَهیکُمُ اللهُ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 49/3

«امّا الحسن فله سوددی و اما الحسین فله شجاعتی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 169/7

«امر رسول الله صلی الله علیه و آله فاطمه علیها السلام فخرجت و نساء المؤمنین معها» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 408/7، 415

«امرنی رسول الله صلی الله علیه و آله ان اصنع له خزیراً فصنعتها ثم دعا علیا و فاطمه و الحسن و الحسین» - ام سلمه - ج 400/6

ص:50

«املکوا عنی هذا الغلام لا یهدنی فاننی انفس بهذین [یعنی الحسن و الحسین] علی الموت لئلا ینقطع بهما نسل رسول الله صلی الله علیه و آله» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 251/7

«املکی علینا الباب لا یدخل علینا احد، قال و جاء الحسین لیدخل» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 319/6، 335-336

«انا افصح من نطق بالضاد» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 192/7

«انا مدینه العلم و علی علیه السلام بابها» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 444/4؛ ج 585/7

«اَنَا مِنْ رَسُول الله کالصّنو من الصنو و الذراع من العضد» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 330/2

«انا و علی ابوا هذا الامه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 567/4؛ ج 174/5

«اَنَا وَضَعْتُ فی الصّغر بکلاکل العرب» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 324/3

«إنّا آل محمّد لا یحل لنا الصدقه و مولی القوم من انفسهم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 261/5، 262، 263، 265؛ ج 269/7، 273

«انّا بُعثْنا لَنُخْرجَ الاُمَمَ من ذلّ الادیان الی عزّ الاسلام» - امام حسین علیه السلام - ج 170/3

«انّ ابنک هذا حسین مقتول و ان شئت اریتک من تربه الارض التی یقتل بها قال فاخرج تربه حمرآء» --- ج 517/6، 518، 519، 523

ص:51

«اِنَّ ابْنی هذا (و اشارَ الی الحسین علیه السلام) یُقْتَلُ بِاَرْضِ العَراقِ فَمَنْ ادْرَکَه منکم فَلْیَنْصُرْهُ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 23/2

«اِنَّ ابْنی هذا (یعنی الحسین علیه السلام) یُقْتَلُ بِاَرْضٍ یُقالُ لَها کَربلاءُ فَمَنْ شَهِدَ ذلِکَ مِنْکُمْ فَلْیَنْصُرْهُ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 22/2

«ان احق الناس بالتخشع فی السر و العلانیه لحامل القرآن» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 416/3

«[دخل رسول الله صلی الله علیه و آله علی ام سلمه رضی الله عنها فقال لها مالی؟ (مالک) لا اری فی بیتک البرکه، قالت: بلی و الحمدلله ان البرکه فی بیتی فقال:] إن الله عز و جل انزل ثلاث برکات: الماء و النار والشاه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 33/7

«انّ الله تَبارک و تعالی ایّد المؤمن بروح مِنْهُ تحضره فی کُلّ وَقْتٍ یُحسنُ فیه و یتَّقی و تغیب عنه فی کُلّ وقتٍ یُذْنب فیه و یعتدی» - امام کاظم علیه السلام - ج 313/2

«انَّ الله خلق الجنّه لمن اطاعه و لو کان عبداً حبشیاً» - امام سجاد علیه السلام - ج 154/2

«ان الله عز و جل لم یبعثنی معنفا ولکن بعثنی معلما میسراً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 230/6

ص:52

«ان الله یحب معالی الامور و یکره سفسافها و عقلت عنه انه یکبر فاکبر خلفه...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 45/5؛ ج 168/7، 203، 310

«ان جبرئیل اتانی بالتربه التی یقتل علیها و اخبرنی ان امتی یقتلونه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 295/6

«ان جبرئیل اتانی فاخبرنی أنّ هذا تقتله امتی فقلت فارنی تربته فاتانی بتربه حمراء» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 47/6، 58

«انّ جبرئیل علیه السلام کان معنا فی البیت فقال: تحبّه؟ قلت: امّا من الدّنیا فنعم، قال: انّ امتک ستقتل هذا بارض یقال لها کربلا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 341/6

«اِنَّ الجواد قد یکبو» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 18/1

«ان الحسن و الحسین دخلا علی رسول الله و بین یدیه جبرئیل فجعلا یدوران حوله یشبهانه بدحیه الکلبی» - ام سلمه - ج 565/6-566

«أن الحسن و الحسین علیهما السلام مرّا علی شیخ یتوضأ و لا یحسن، فاخذا بالتنازع، یقول کل واحد منهما، انت لا تحسن الوضوء فقالا: ایها الشیخ...» - رؤیانی - ج 635/7

«انّ الحسنین من اهل علیین و انعما» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 314/7

«اِنَّ الحُسَیْنَ بْنَ عَلی علیه السلام کانَ اذا جَلَسَ فِی الْمَکانِ الْمُظْلِم یَهْتََدی النّاسُ الَیْهِ بِبَیاض جَبیْنِه وَ نَحْرِه» - طاوس یمانی - ج 12/5، 352

ص:53

«ان الحسین کان یشبه النبی صلی الله علیه و آله من صدره الی رأسه و الحسن یشبه به من صدره الی رجلیه» - انس خادم پیغمبر - ج 287/7

«انَّ الحسین علیه السلام مصباح الهدی و سفینه النجاه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 207/5، 221

«إنّ ذلک فرجٌ غٌصِبْناه» - امام صادق علیه السلام - ج 671/7

«ان رسول الله عقّ عن الحسن بکبش و اعطی القابله شیئا» - امام باقر علیه السلام - ج 456/5

«ان رسول الله صلی الله علیه و آله اجلس حسینا علی فخذه فجاء جبرئیل الیه فقال: هذا ابنک؟ قال: نعم. قال: اما ان امتک ستقتله بعدک، فدمعت عینا رسول الله صلی الله علیه و آله» - عایشه - ج 525/6-526

«ان رسول الله صلی الله علیه و آله اخذ ثوبا فجلله علی علی و فاطمه و الحسن و الحسین ثم قرأت هذه الایه إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » - ام سلمه - ج 417/6-418

«انّ رسول الله صلی الله علیه و آله اضطجع ذات یوم فاستیقظ و هو خائر النفس و فی یده تربه حمراء یقلّبها» - ام سلمه - ج 356/6، 357

«انّ رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیتها فصنعت له فاطمه علیها السلام سخینه و جائته بها» - ام سلمه - ج 403/6

ص:54

«ان رسول الله صلی الله علیه و آله قال: ایما امرأه رفعت من بیت زوجها شیئاً من موضع الی موضع ترید به صلاحا، نظر الله عز و جل الیها و من نظر الله الیه لم یعذبه...» - امام صادق علیه السلام - ج 113/7

«انّ رسول الله صلی الله علیه و آله قال لفاطمه: ایتینی بزوجک و ابنیک فجائت بهم» - ام سلمه - ج 421/6

«انّ رسول الله صلی الله علیه و آله قال لها و هو مع جبرئیل فی البیت فقال: علیک الباب فغفلت فدخل حسین بن علی فضمه رسول الله صلی الله علیه و آله الیه» - عایشه - ج 525/6

«ان رسول الله صلی الله علیه و آله قعد فی المسجد یبایع الرجال الی صلوه الظهر و العصر. ثم قعد لبیعه النساء» --- ج 447/7

«انّ رسول الله صلی الله علیه و آله کان عند امّ سلمه رضی الله عنها فجعل الحسن من شق و الحسین من شق و فاطمه فی حجره» - زینب بنت ابی سلمه - ج 449/6

«ان رسول الله صلی الله علیه و آله کان فی الصلاه و الی جانبه الحسین بن علی، فکبر رسول الله صلی الله علیه و آله فلم یحر الحسین بالتکبیر، ثم کبر رسول الله صلی الله علیه و آله» - امام صادق علیه السلام - ج 281/5-282

ص:55

«ان رسول الله صلی الله علیه و آله کان یوما مع جماعه من اصحابه ماراً فی بعض الطریق و اذا هم بصبیان یلعبون فی ذلک الطریق» --- ج 322/5

«ان عظیماً من عظمآء الملائکه استأذن ربه عز و جل فی زیاره النبی فأذن له فبینما هو عنده اذ دخل علیه الحسین فقبله النبی صلی الله علیه و آله» - انس - ج 334/6 ****

«ان فاطمه احصنت فرجها فحرم الله ذریتها علی النار» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 257/7، 258، 259، 261، 262

«ان فاطمه علیها السلام عقت عن الحسن و الحسین و اعطت القابله رجل شاه و دیناراً» - امام سجاد علیه السلام - ج 455/5

«انَّ لِرَبّکم فی ایَّامِ دَهرِکُمْ نَفَحاتٍ الا فَتَعرَّضُوا لها» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 294/1

«ان للحسین فی بواطن المؤمنین معرفه مکتومه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 487/5

«ان لله عمالاً و هذه من عماله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 237/3

«ان لله ملائکه سیاحین یبلغونی عن امتی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 82/7

«اِنَّ لَهُ لَحَلاوَهً وَ انَّ عَلَیْهِ لَطَلاوَهً وَ انَّ اعْلاهُ لَمُثْمرٌ وَ انَّ اسْفَلَهُ لَمُعْذِقٌ و انَّهُ یَعْلُوْ وَ لا یُعلی عَلَیه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 379/2

«[دعوه فانه صبی فتن. فقال علی:] انَّ لی عقلا» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 347/3

ص:56

«انّ محمّدا صلی الله علیه و آله لم یر جبرئیل فی صورته الا مرتین؛ اما مره فانه سأله...» - عبدالله بن مسعود - ج 178/7

«ان النبی صلی الله علیه و آله اذن فی اذن الحسین بالصلوه یوم ولد» - امام سجاد علیه السلام - ج 246/5

«انّ النّبی صلی الله علیه و آله جلّل علی علی و حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام کساء» - ام سلمه - ج 410/6، 414، 505

«ان النبی صلی الله علیه و آله خرج فی طلب الحسن و الحسین...» - مقداد - ج 487/5

«ان النبی صلی الله علیه و آله عق الحسن و الحسین شاه شاه و قال کلوا و اطعموا» - ابن غسان - ج 457/5

«أنّ نصرانیا اتی رسولا من ملک الروم الی یزید لَعَنَهُ الله تعالی و قد حضر فی مجلسه التی أتی الیه فیه برأس الحسین علیه السلام فلما رأی النصرانی رأس الحسین علیه السلام بکی و صاح و ناح حتی ابتلت لحیته بالدموع... و انت هکذا تفعل بابن بنت رسول الله علیه السلام. اف لک و لدینک یا یزید! ثم ان النصرانی نهض الی رأس الحسین علیه السلام و احتضنه و جعل یقبله و هو یبکی و یقول: یا حسین! اشهد لی عند جدک محمّد المصطفی صلی الله علیه و آله و عند ابیک علی المرتضی علیه السلام و عند امک فاطمه الزهراء علیها السلام» --- ج 657/7-660

ص:57

«[خرج زید بن موسی اخو ابی الحسن بالمدینه و احرق و قتل و کان یسمی زید النار،... فقال له ابوالحسن:] انت اخی ما اطعت الله عز و جل» - امام رضا علیه السلام - ج 259/7

«انت اخی و وزیری و خلیفتی فی اهلی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 528/7

«انت الحُرّ کما سمَّتْکَ امّک. حرّ فی الدُّنیا و سعیدٌ فی الاخره» - امام حسین علیه السلام - ج 146/3، 147، 149، 219

«اَنْتَ حُرٌّ کما سمیت فی الدُّنیا» - امام حسین علیه السلام - ج 212/3

«[هو فی الخلق ام الخلق فیه؟ قال:] انت فی المرآه؟ ام المرآه فیک» - امام رضا علیه السلام - ج 300/7

«انتم منی و انا منکم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 199/7

«انزلت هذه الایه فی خمسه فی و فی علی والحسن و الحسین و فاطمه علیهم السلام» - ابن جریر - ج 504/6

«انزلت هذه الایه فی النّبی صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » - ام سلمه - ج 432/6

«انصرف و انت فی حل من بیعتی و انا اعطیک فداء ابنک» - امام حسین علیه السلام - ج 236/2

ص:58

«اُنْظِرُوا الی الَّذی امرکم به من کتابه و اریکُمْ مِنْ آیاته و مَا اعزَّکُمْ بِه بَعْدَ الذّلَّه فَاسْتَمْسِکُوا بِه یَرْضَ رَبّکُمْ عَنْکُمْ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 56/3

«[لما حملت فاطمه بالحسن خرج النبی صلی الله علیه و آله فی بعض وجوهه فقال لها:] انک ستلدین غلاما قد هنأنی به جبرئیل فلا ترضعیه حتی اصیر الیک» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 365/5

«انک علی خیر» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 400/6، 403، 410، 411، 414، 418، 421، 430، 442، 446، 451، 490، 507، 512

«انک علی خیر و خیر» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 89/7

«[کان رسول الله صلی الله علیه و آله عندنا یوماً و ابنتها زینب هناک فجاءه الزهراء مع ولدیها الحسن و الحسین علیهما السلام فضمهما الیه...] انک و ابنتک من اهل البیت» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 90/7

«انما جاءنی جبرئیل علیه السلام و هو علی بطنی قاعد فقال لی: اتحبه؟» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 249/6

«انما یغسل من بول الانثی و ینضح من بول الذکر» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 341/5

ص:59

«انه صلی الله علیه و آله ادخل اولئک تحت کساء علیه و قرء هذه الایه» - مسلم (صاحب صحیح) - ج 504/6

«[استسقی الحسن فقام رسول الله صلی الله علیه و آله فجدع له فی غمز کان لهم، ثم اتاه به فقام الحسین فقال: اسقنیه یا ابت! فاعطاه الحسن. ثم جدع للحسین فسقاه، فقالت فاطمه علیها السلام: کان الحسن احبّهما الیک؟ قال:] انه استسقی قبله. و انی و ایاک و هما و هذا الرّاقد فی مکان واحد فی الجنه» --- ج 21/7-22

«انه اعتلت فاطمه علیها السلام لما ولدت الحسین علیه السلام و جف لبنها فطلب رسول الله صلی الله علیه و آله مرضعا» --- ج 345/5

«انه ای الحسین اوصی الی اخته زینب بنت علی علیه السلام فی الظاهر فکان ما یخرج من علی بن الحسین فی زمانه من علم ینسب الی زینب بنت علی عمته ستراً علی علی بن الحسین علیه السلام و تقیه و اتقاء علیه» - حکیمه خواهر

امام عسکری علیه السلام - ج 156/7

«انه دمعت عیناه حین سمع شعر عمرو بن سالم و قال: خزاعه منی و انا منهم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 77/7

ص:60

«اِنَّهُ قَدْ نَفَثَ الرُّوْحُ الاَمیْنُ فی رُوْعِی انَّهُ لَنْ تَمُوْتَ نَفْسٌ حَتّی تَسْتَوْفِی اقْصی رِزْقها» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 39/3

«اِنّها اثْرَهُ شَحّتْ علیها نُفُوسُ قَوم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 380/4

«انها کانت تصلی هناک و تدعو حتی ماتت» - امام صادق علیه السلام - ج 292/5

«انها نزلت فی خمسه: النّبی صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام» - ابوسعید خدری - ج 504/6

«انهن صواحب یوسف و ان کیدهن عظیم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 194/6

«انهنّ صویحبات یوسف ان کیدهنّ عظیم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 196/6

«أنّی أَهابُهُ کَهَیْبَهِ أَمیرِالمُؤْمِنینَ علیه السلام وَ لَقَدْ کانَ یَجْلِسُ مَعَنا بِلا خِلافٍ» - امام حسن مجتبی علیه السلام - ج 12/5

«انی بشر اوشک ان ادعی فاجیب و لعلّی لا القاکم بعد عامی هذا فی هذا المقام» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 597/7

«انی تارک فیکم الثقلین احدهما اکبر من الاخر، کتاب الله حبل ممدود من السماء الی الارض و اهل بیتی عترتی...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 207/7

«انّی تارک فیکم الثقلین: «کِتابَ اللهَ و عِتْرَتی أهْل بَیْتی»» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 39/1؛ ج 238/3

«انی تارکٌ فیکم ما ان تمسَّکْتم به لن تضِلّوا بعدی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 347/7

«انی ترکتُ فیکم ما ان اخذتم به لن تضلّوا کتاب الله و اهل بیتی عترتی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 347/7

ص:61

«انی ذاکر لک امراً فلا علیک ان لا تستعجلی حتی تستأمری ابویک» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 230/6-231

«انّی سَاَنْصَحُ لَکَ کما نَصَحْتَ لی ان اسْتَعَطْت انْ لا تَسْمَعَ صراخُنا و لا تَشْهَدَ واعِیتَنَا» - امام حسین علیه السلام - ج 132/1

«انّی عند رسول الله صلی الله علیه و آله اذ جاءه علی و فاطمه و حسن و حسین فالقی علیهم کساء له ثم قال: اللّهم هؤلاء اهل بیتی اللّهم اذهب عنهم الرّجس و طهرّهم تطهیرا» - واثله بن اسقع - ج 495/6

«انّی لأحبّه حُبّین حُبّاً له و حبّاً لحبّ ابی طالب» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 105/4

«[فقال: ابا عبدالله رحمک الله ائذن لی فلأخرج الیهما، فرأی حسین علیه السلام رجلا آدم طویلا، شدیدالساعدین، بعید ما بین المنکبین، فقال حسین علیه السلام] انی لأحسبه للاقران قتالا اخرج ان شئت» - امام حسین علیه السلام - ج 275/2، 307

«انی و ایاک و هذین و هذا الراقد فی مکان واحد یوم القیمه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 41/7، 44، 46

«اَوْ أبِیتُ مبْطاناً وَ حَوْلی بُطون غرثی وَ ا کباد حَرَّی» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 88/5

ص:62

«اُوْصیکُمْ بِالله وَ اوصی اللهَ بِکُمْ الاّ تعْلُوا عَلَی الله فِی عبِادِه وَ بلادِه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 88/5

«اولئک خلفاء الله فی ارضه و الدعاه الی دینه؛ آه آه شوقاً الی رؤیتهم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 72/2

«اوّلکن یرد علی الحوض اطولکن یداً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 67/6، 75

«اولی قوه فی عزائمهم و ضعفه فیما تری الأعین من حالاتهم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 181/6

«[لما نظر رسول الله صلی الله علیه و آله الی الرحمه قال: ادعوا الی الرحمه قال: ادعو لی ادعو لی. فقالت صفیه: من یا رسول الله! قال:] اهل بیتی علیا و فاطمه و الحسن والحسین علیهم السلام» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 475/6

«[جاء الفتیان الجابریان و هما یبکیان فقال لهما الحسین علیه السلام] ای بنی اخوی: ما یُبْکیکما؟ فَوَ الله انّی لاَرْجو انْ تکونا بعد ساعهٍ قریری العِین...» - امام حسین علیه السلام - ج 161/2

«ایّتها النفوس المختلفه، و القلوب المتشّتته، الشاهدهُ أبدانُهم، و الغائبه عنهم عقولهم... هیهات ان اطلع بکم سرارَ العدل» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 432/4، 439

«ایّها الامیر! انا اهل بیت النبوه و معدن الرساله و مختلف الملائکه بنا فتح الله و بنا ختم. و یزید رجل فاسق، شارب الخمر،

ص:63

قاتل النفس المحرمه معلن بالفسق و مثلی لایبایع مثله» - امام حسین علیه السلام - ج 311/7-312

«اَیُّها النّاس انَّکُم مِنْ آدم و آدم مِنْ طینٍ الا و انَّ خَیْرَکُمْ عِند الله وَ اکْرَمَکُمْ عَلیهِ الْیَوم اتْقاکُمْ لَهُ وَ اطْوَعَکُمْ لَهُ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 246/3

«اَیُّهَا النّاس انَّهُ قُذِفَ فی قَلْبی انَّ مَنْ کانَ عَلی حَرامٍ فَرَغِبَ عَنْهُ ابْتِغاءَ ما عِنْدَ الله غَفَرَ اللهُ لَهُ ذَنْبَهُ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 33/3

«اَیُّهَا النّاس اوْصیکُمْ بِما اوْصانی بِهِ اللهُ فی کِتابِه مِنَ الْعَمَل بطاعَتِه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 35/3

«ایّها الناس بهذا الامر أقدرهم علیه و أعلمهم بامر الله فیه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 136/5

«[انها سمعت النبی صلی الله علیه و آله یقول علی المنبر (و هی تمتشط)... فسمعته یقول:] ایها الناس بینما انا علی الحوض جیء بکم زمراً فتفرقت بکم الطرق فنادیتکم الا هلموا الی الطریق، فنادانی مناد من بعدی فقال: انهم قد بدلوا بعدک فقلت: الاسحقا سحقا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 109/7

«أَیُّهَا النَّاسُ خُذُوهَا عَنْ خَاتَمِ النَّبِیِّینَ صلی الله علیه و آله إِنَّهُ یَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَیْسَ بِمَیِّتٍ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 247/3

ص:64

«[سمع رسول الله صلی الله علیه و آله بکاء الحسن و الحسین و هو علی المنبر فقام فزعاً ثم قال:] ایها الناس ما الولد الا فتنه لقد قمت الیهما و ما معی عقلی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 52/6

«ایّها الناس من عرفنی فقد عرفنی و من لم یعرفنی فانا الحسن بن علی و انا ابن النبی و انا ابن الوصی و انا ابن البشیر و انا ابن النذیر و انا ابن الداعی الی الله باذنه» - امام حسن مجتبی علیه السلام - ج 488/6-489

«بِاَرْض عالِمها مُلجمَ و جاهِلها مُکرَم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 259/4، 395، 440

«بلغ ام سلمه زوجه النبی ان مولی لها ینتقض علیا علیه السلام و یتناوله قال لها: نعم یا اماه... لا. فکبوت کبوه شدیده» - امام سجاد علیه السلام - ج 124/7

«[ابهذا احج؟] بلی ولک اجر» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 592/7

«بِنَا اهْتدیْتُمْ فی الظَّلْمآء وَ تسنّمتُم ذُروه العُلیآءَ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 17/4

«بنا اهتدیتم فی الظلماء الیوم انطق لکم العجماء ذات البیان» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 583/7

«بُنی الاسلام علی الخمس: الصلوه، و الزکاه، و الصوم و الحج و الولایه!» - امام باقر علیه السلام - ج 761/4، 789

«بینا انا امشی اذ سمعت صوتا من السماء فرفعت بصری فاذ الملک الذی جاءنی

ص:65

بحراء جالس علی الکرسی بین السماء و الارض» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 171/7

«بینا رسول الله صلی الله علیه و آله ذات یوم جالساً و الحسین جالس فی حجره اذ هملت عیناه بالدّموع» - ام سلمه - ج 347/6

«بینا رسول الله صلی الله علیه و آله راقد اذ جاء الحسین یحبو الیه فنحیته عنه ثم» - عایشه - ج 257/6، 258

«بینا رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیتی و حسین عندی حین درج فغفلت عنه فدخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله» - زینب بنت جحش - ج 47/6، 53، 57-58

«بینما رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیتی اذ قالت الخادم ان علیّا و فاطمه بالسره» - ام سلمه - ج 444/6

«بینما رسول الله صلی الله علیه و آله فی منزل فاطمه علیها السلام والحسین علیه السلام فی حجره اذ بکی و خرّ ساجداً ثم قال: یا فاطمه یا بنت محمّد ان العلی الاعلی ترائی لی فی بیتک هذا... اما انه سیدالشهداء من الاولین و الاخرین فی الدنیا و الاخره» - امام صادق علیه السلام - ج 277/7-278

«ترقّ عین بقّه ترقّ عین بقّه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 43/5

«تقتله الفئه الباغیه من بعدی لا انالهم الله شفاعتی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 434/5-435

ص:66

«[انّی قد همَمْتُ ان الْحقُ باصحابی و کرهْتُ ان اتخلَّفَ و اراک وحیداً من اهلک قتیلا، فقال الحسین علیه السلام:] تقدّم؛ فانّا لاحقون بک عن ساعه» - امام حسین علیه السلام - ج 394/1

«ثکلتک امک» - امام حسین علیه السلام - ج 359/1

«ثم احضر علی بن الحسین و کان علیلا فاوصی الیه بالاسم الاعظم و مواریث الانبیاء علیهم السلام و عرفه ان قد رفع العلوم و الصحف» - امام باقر علیه السلام - ج 155/7

«ثُمَّ أَنْتُم أَیَتُها العِصابَهُ عصابَه بالْعلْم مَشْهورَهْ وَ بالخَیْرَ مَذکوره» - امام حسین علیه السلام - ج 95/5، 160

«جاء جبرئیل الی النّبی صلی الله علیه و آله فقال: انّ امتک تقتله یعنی الحسین بعدک» - ام سلمه - ج 349/6

«جائت فاطمه الی رسول الله صلی الله علیه و آله بخزیره فوضعتها بین یدیه فقال: ادعی زوجک و ابنیک فدعتهم» - ام سلمه - ج 427/6

«جاءنی جبرئیل فعزانی فی ابنی الحسین فاخبرنی ان امتی تقتله و اتانی بتربه حمرآء» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 62/6-63، 347

«[فناداها الحسین علیه السلام فقالَ:] جُزیتم من اهل خیراً ارْجَعی رحمک الله الی النِّسآء

ص:67

فَاجْلسی مَعَهُنَّ، فانَّه لیس علی النّسآء قتالٌ فانصرفت الیهنّ» - امام حسین علیه السلام - ج 288/2

«جلل علیهم کساء خیبریا» - ام سلمه - ج 478/6

«الجنه تحت اقدام الامهات» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 558/6

«الجهاد باب من ابواب الجنه، قد فتحه الله لخاصه اولیائه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 419/5

«الجهادَ الجهادَ عباد الله، الاَ و انّی مُعَسْکرٌ فی یومی هذا» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 393/4

«جِهادُ الْمرْأهِ حُسْنُ التَّبَعُّل» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 126/3

«[ای الاعمال افضل؟ قال علیه السلام:] الحالّ المرتحل. قلت: و ما الحالّ المرتحل؟ قال علیه السلام: فتح القرآن و ختمه» - امام سجاد علیه السلام - ج 417/3

«حاول القوم اطفآء نور الله من مصباحه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 427/4

«الحرب خدعه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 194/4

«حزقه، حزقه؛ ترق عین بقه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 276/7، 339

«[عن النبی صلی الله علیه و آله فی قول الله عز و جل إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً قال صلی الله علیه و آله] الحسن و الحسین و فاطمه و علی علیهم السلام» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 407/6

«الحسن و الحسین سیدا شباب أهل الجنّه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 193/5

«الحسین علیه السلام مصباح الهُدی و سفینه النجّاه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 364/1؛ ج 311/5، 317

ص:68

«حسین منی و انا من حسین» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 195/7، 199

«حَشافاهَ دُرّاً اعطاه الف دینار اعْطاهُ الْفَ حلّه أیْنَ یَقَعُ ما قَدّمتهُ مِمّا قَدْ اعْطی» - امام حسین علیه السلام - ج 199/5، 206، 208

«حضرت ولاده فاطمه علیها السلام قال رسول الله صلی الله علیه و آله لاسماء بنت عمیس و ام سلمه احضراها، فاذا وقع ولدها و استهل فاذنا فی اذنه الیمنی واقیما فی اذنه الیسری» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 359/5

«الحمد لله الذی جعل الدنیا دار فناء و زوال» - امام حسین علیه السلام - ج 210/1

«الحمدلله الذی جعل فی اهلی مثلک» --- ج 297/3

«الحمدلله الذی هدانا للاسلام و الحمدلله الذی اکرمنا بالقرآن» - امام حسین علیه السلام - ج 49/5

«حمداً نَسْعَدُ به فی السُّعَداء من اولیائک و نصیر به فی نَظْم الشُّهداء بسُیوف اعدائه» - امام سجاد علیه السلام - ج 152/1

«حمّل کلّ امرء منکم مجهوده و خفّف عن الجهله» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 223/5، 224

«حَیاه لا مَوت فیه، عِلْم لا جَهْل فیه» - امام صادق علیه السلام - ج 90/5

«حیاتی خیر لکم تحدثون و یحدث لکم و مماتی خیر لکم، تعرض علّی اعمالکم، فان رأیت حسناً جمیلاً حمدت الله علی ذلک و ان رأیت غیر ذلک، استغفرت الله لکم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 82/7

ص:69

«[کنت انا و انت مع رسول الله صلی الله علیه و آله فی سفر له و کان علی علیه السلام یتعاهد. نعلی رسول الله صلی الله علیه و آله فیخصفها... یا رسول الله صلی الله علیه و آله! من کنت مستخلفا علیهم فقال:] خاصف النعل فنزلنا فلم نر الا علیا، فقلت: یا رسول الله! ما اری الّا علیا، فقال «هو ذاک»» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 141/7

«خرج النّبی صلی الله علیه و آله غداه علیه مرط مرجلّ من شعرا سود فجاء الحسن بن علی علیه السلام، فادخله، ثم جاء الحسین علیه السلام فادخله معه، ثم جاءت فاطمه فادخلها، ثم جاء علی علیه السلام فادخله، ثم قال: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » - عایشه - ج 460/6

«خرج رسول الله صلی الله علیه و آله من عندنا ذات لیله فغاب عنّا طویلا ثم جاءنا و هو اشعث اغبر ویده مضمومه» - ام سلمه - ج 367/6

«خمس لا ادعهن حتی اموت الاکل مع العبید علی الحضیض» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 201/7

«خیر الامان امان الله لم یؤمن بالله من لم یخفه فی الدنیا» - امام حسین علیه السلام - ج 375/5

«خَیْرُ الْمالِ سُکْهُ مأبورَهُ و مهره مأموره» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 37/4

ص:70

«دخل الحسین بن علی و هو معتم فظننت ان النبی صلی الله علیه و آله قد بعث» - ابوهریره - ج 286/7

«دخل الحسین بن علی علیه السلام علی رسول الله صلی الله علیه و آله و هو یوحی الیه فنزا علی رسول الله صلی الله علیه و آله و هو منکب و لعب» - عایشه - ج 524/6

«دخل الحسین علیه السلام علی النبی صلی الله علیه و آله و انا جالسه علی الباب» - ام سلمه - ج 295/6

«دخل رسول الله صلی الله علیه و آله ذات یوم و دخل فی اثره الحسن و الحسین و جلسا الی جانبیه فاخذ الحسن علی رکبته الیمنی و الحسین علی رکبته الیسری» - ام سلمه - ج 350/6

«دخل رسول الله صلی الله علیه و آله علی علی و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام فاضطجع معهم فاستسقی الحسن، فقام الی لقوح فحلبها فاستسقی الحسین» - ابوسعید خدری - ج 47/7

«دخل رسول الله صلی الله علیه و آله و انا نائم علی المنامه فاستسقی الحسن او الحسین قال: فقام النبی صلی الله علیه و آله الی شاه لنا بکی» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 43/7، 46

«دخلت علی واثله بن الاسقع و عنده قوم فذکروا علیّا صلی الله علیه و آله فلما قاموا، قال لی: الا اخبرک بما رأیت من رسول الله صلی الله علیه و آله؟» - واثله بن اسقع - ج 463/6

ص:71

«دعانی عثمان فقال: اغن عنی نفسک ولک عیر اولها» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 140/5

«[کنا جلوسا عند النبی صلی الله علیه و آله اذ أقبل الحسین علیه السلام فجعل ینزو علی ظهر النبی صلی الله علیه و آله و علی بطنه فبال. فقال صلی الله علیه و آله:] دعوه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 341/5

«[و قدم الیه اهل نجران و رئیسهم ابوحارثه الاسقف و معه العاقب و السید و... فقال رسول الله صلی الله علیه و آله:] دعوهم، فلقوا رسول الله فدارسوه یومهم و سألوه، ما شاؤا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 521/7-524

«دعی ابنی یا زینب! حتی یفرغ من بوله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 62/6

«[فجلس علی بطنه قالت: فانطلقت لاخذه فاستیقظ رسول الله صلی الله علیه و آله فقال] دعیه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 58/6-59

«ذکَرْت الصَّلوه، جعلک الله من المُصَلّین الذّاکرین؛ نعم هذا اوَّل وقتها ثم قال: سلُوهم ان یکفُّوا عنّا حتّی نُصلّی» - امام حسین علیه السلام - ج 394/1

«ذلکَ بِانَّ مَجاری الاُمُورِ وَ الاَحکام علی ایْدی العُلَمآءِ بِالله الاُمَناء عَلی حَلاله وَ حَرامِه وَ انْتُمْ الْمَسلُوبُون تِلْکَ المَنزِلَهَ» - امام حسین علیه السلام - ج 96/5، 131، 161

«رأی رسول الله جبرئیل و له ستمأه جناح» - عبدالله بن مسعود - ج 177/7

ص:72

«رأیت خیرا، تلد فاطمه ان شاء الله غلاما فیکون فی حجرک، فولدت فاطمه الحسین فکان فی حجری» رسول الله صلی الله علیه و آله ج 327/5

«رأینا رسول الله صلی الله علیه و آله قد أدخل رجله فی اللحاف أو الشعار فاستسقی الحسن علیه السلام فوثب النبی صلی الله علیه و آله» امیرالمؤمنین علیه السلام ج 24/7-25

«[فقال له الحسین علیه السلام یابن اسعد:] رحمک الله انَّهم قد اسْتَوْجَبوا وَ العذاب حین ردُّوْا علیک ما دعوتهم الیه من الحَقَّ و نَهَضوا الیک یشتمونک و اصحابک» امام حسین علیه السلام ج 130/2-131

«رضینا بالله ربا و بالاسلام دیناً» عمر ج 552/7

«زارنا رسول الله صلی الله علیه و آله فبات عندنا و الحسن و الحسین نائمان، فاستسقی الحسن فقام رسول الله صلی الله علیه و آله» امیرالمؤمنین علیه السلام ج 41/7

«سئل علیه السلام بقوه من القلوب؟!

ام بقوه من الابدان؟!

قال علیه السلام: بقوّه من القلوب و قوّه من الابدان» امام صادق علیه السلام ج 39/1

«سامضی فما بالموت عار» امام حسین علیه السلام ج 151/3

«السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، اهل البیت انّما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» رسول الله صلی الله علیه و آله ج 486/6، 487

ص:73

«[قیل للحسین بن علی علیه السلام ما سمعت من رسول الله صلی الله علیه و آله قال علیه السلام:] سمعته یقول: ان الله یحب معالی الامور و یکره سفسافها و عقلت عنه انه یکبر فاکبر خلفه... و من یثق بما عند الله یغنیه و من یتعزز علی الله یذله» - امام حسین علیه السلام - ج 341/7-342، 656

«سمه الحسین فسماه الحسین فلما کان یوم سابعه عقّ عنه بکبشین املحین» - جبرئیل - ج 451/5

«سمی الحسن حسنا لان باحسان الله قامت السموات و الارضون و اشتق الحسین من الاحسان» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 427/5

«سمی رسول الله صلی الله علیه و آله حسنا و حسینا یوم سابعهما و عق عنهما شاه شاه» - امام صادق علیه السلام - ج 456/5

«سید شباب اهل الجنه من الخلق اجمعین و ابوه افضل منه و خیر فاقرأه السلام و بشره بانه رایه الهدی» - امام صادق علیه السلام - ج 278/7

«سیقتل، تقتله امتک، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: امتی؟ قال: نعم و ان شئت اخبرتک بالارض التی یقتل فیها» - جبرئیل - ج 523/6، 524، 525

«شکر الله لک، او سعیک یا شیخ» - امام حسین علیه السلام - ج 25/2

ص:74

«[دخلت علی امّ سلمه رضی الله عنها و هی تبکی، فقلت ما یبکیک؟ قالت: رأیت رسول الله صلی الله علیه و آله - تعنی فی المنام - و علی رأسه و لحیته التراب، فقلت مالک یا رسول الله صلی الله علیه و آله! قال:] شهدت قتل الحسین آنفا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 375/6

«[خرج عیسی علیه السلام مِنْ بَیتِ مُومِسَهٍ فَقیلَ لَهُ ما انْتَ وَ هذا فقال علیه السلام] الطَّبیِبَ قَدْ یأتی المَرْضی» - عیسی علیه السلام - ج 40/2

«عاشت فاطمه بعد رسول الله خمسه و سبعین یوما لم یر کاشره و لاضاحکه» - امام صادق علیه السلام - ج 292/5

«عَریِشَ کَعَریشَ موُسی وَ الاَمرُ أعْجَل مِنْ ذلک» - امام صادق علیه السلام - ج 26/6

«عَظُم الخالقُ فی اعینهم فَصَغُر ما دونَه فی انفسهم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 444/7

«عق رسول الله صلی الله علیه و آله عن الحسن و قال: بسم الله عقیقه عن الحسن و قال اللهم عظمها بعظمه» - امام صادق علیه السلام - ج 447/5، 456

«عقت فاطمه علیها السلام عن ابنیها صلوات الله علیهما، و حلقت رؤسهما فی الیوم السابع» - امام صادق علیه السلام - ج 456/5

«عقلوا الدین عقل وعایه و رعایه لاعقل سماع و روایه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 42/6

ص:75

«علمی بعد وفاتی کعلمی فی حیاتی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 82/7

«علی باکره منی ما ثنی علیک یا خدیجه و قد یجعل الله فی الکره خیراً کثیراً، اما علمت أن الله تعالی زوّجنی معک فی الجنه...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 482/7-483

«علی الحسن و الحسین علیهما السلام تعویذان فیهما من زغب جناح جبرئیل علیه السلام» - عبدالله بن عمر - ج 571/6، 572، 573، 574

«علی مثل جعفر فلتبک الباکیه» - رسول الله صلی الله علیه و آله ج 420/7

«عندهم؛ ابواب الحکم و ضیآء الامر» امیرالمؤمنین علیه السلام ج 42/6

«الغلام رهن بسابعه بکبش یسمی فیه و یعق عنه» امام صادق علیه السلام ج 447/5، 455

«فاجمعوا امَرکم و شرکَاءکُم ثمّ لا یکُنْ امرکم علیکم غُمّه» امام حسین علیه السلام ج 228/5، 229

«فاذا انتمْ النتُم له رِقابَکم وَ اشرُتمْ الَیه بِاصابعکم جآئهُ الموتُ فذَهبَ به» امیرالمؤمنین علیه السلام ج 131/4، 390

«فارْعَوا عبادَ اللهِ ما برعایتِه یَفوزُ فائِزُکُمْ و باضاعَتِه یَخْسَرُ مُبْطَلِکُمْ و بادِرُوا آجالَکُم وَ کَان قَد نَزَلَ بِکُمُ الْمَخُوفُ فَلا رَجْعَهً تُنالُونَ وَ لا عَثْرَهً تُقالُون» امیرالمؤمنین علیه السلام ج 173/2

«فالله لا تشرکوا به شیئاً و محمد صلی الله علیه و آله فلا تضیعوا سنته» امیرالمؤمنین علیه السلام ج 222/5، 223

ص:76

«فانّ الله اصطفی محمّداً صلی الله علیه و آله علی خلقه و اکرمه بنبوته و اختاره لرسالته، ثم قبضه الله الیه و قد نصح لعباده و بلغ ما ارسل به صلی الله علیه و آله...» - امام حسین علیه السلام - ج 312/7

«فان الله یعطی علی الخیر اهله اعلی منازلهم عنده به یذکرون و به یتفاضلون» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 51/3

«فان دمائکم و اموالکم علیکم حرام کحرمه یومکم هذا فی شهرکم هذا فی بلدکم هذا...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 376/5

«فَاِنَّ سعیداً وهانیاً قدما عَلَی بِکُتُبِکُمْ وَ کانا آخِرا مَنْ قَدَمَ عَلَی مِن رُسُلِکُمْ» - امام حسین علیه السلام - ج 161/1؛ ج 124/4

«فَاِنْ کانَ لابُدَّ لِلْعَصَبه فَلیَکُنْ تَعَصُّبُکُمْ لِمَکارم الخصال و مَحامِدِ الاَفْعال وَ محاسِنِ الاُمُور...» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 159/2

«[من الحسین بن علی الی اخوانه من المؤمنین و المسلمین: سلام علیکم. فانّی احْمِدُ الیکم الله الذی لا اله الا هو، اما بعد:] فان کتابَ مسلم جائنی یُخْبرنی فیه بحسن رَأیکم و اجتماع مَلَئکم علی نصرنا و الطَّلَب بحقّنا» - امام حسین علیه السلام - ج 226/1

«فانّا ما کرهنا لقاءَ ربَّنا و ما اشفَقْنا من قَدَره» --- ج 387/1

ص:77

«فانت شریکی فی حجّی و مناسکی و هدیی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 594/7

«فانزل الله هذه الایه إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً و ما فی البیت الاّ جبرئیل و رسول الله صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و الحسن والحسین علیهم السلام» - ام سلمه - ج 490/6

«فانه لم یشاقق الله و رسوله، من دعا الی الله عز و جل و عمل صالحا» - امام حسین علیه السلام - ج 383/5

«فانی ادعوکم الی عباده الله من عباده العباد» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 504/7

«فانی قد ترکت فیکم ما ان تمسَّکتم بهما لن تضلوا بعدی ابداً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 655/7

«فَإنّی وَ اللهِ لخائِفٌ أنْ لایَکونُ آخِرُنا إلی هذَا الدَّهرِ الَّذی نَکَدَتْ فِیهِ الْمَعیشَهُ وَ عَظُمَتْ فیهِ الرَّزِیَّهُ وَ شَمِلَ فیهِ الْجُوْرُ أولی الْفَضْلِ مِنْ هذِهِ الشیعَهِ لِما هُوَ خَیرٌ» - امام حسین علیه السلام - ج 81/1

«فباع الیقین بشکّه و العزیمه بوهنه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 487/4

«فَتدْمعُ عَلیه عُیون الْمؤمنینَ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 14/4

«فرفعت رأسی فاذا جبرئیل علی العرش بین الهواء...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 171/7

«فَسَحْقاً لکم یا عبید الامه... فکنتم أخبث ثمر» - امام حسین علیه السلام - ج 232/5-233

ص:78

«فَصَیَّرها فِی حَوْزَهِ خشَناء یَخْشَن مَسَّهُا وَ یُغْلَظ کَلْمُها... فمُنِی النَّاسُ لَعَمرُ اللّه بِخَبْطِ وَ شِماس وَ تَلّون وَ اعتِراضِ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 34/4، 53

«فقال الحمد لله و ما شاء الله و لا قوه الا بالله، خطُّ الموتُ علی وُلد آدم مخَّطَ القَلاده علی جید الفتاه» - امام حسین علیه السلام - ج 261/1

«فقال: یا بن الحر! عجِّل علی الشیب» - امام حسین علیه السلام - ج 132/1، 150

«فَکَانَّک من الرَّقَّه علینا منّا و کَاَنّا منَ الثّقَه بکَ منک لاَنّا لانَرْجو شیئاً منْکَ الاّ نلناه - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 297/3

«فلعمری ما الامام الا الحاکم بالکتاب القائم بالقسط» - امام حسین علیه السلام - ج 489/4-490، 503

«فَلَقَدْ کُنّا مَعَ رَسولِ الله صلی الله علیه و آله و انَّ الْقَتْلَ لَیُدُورُ عَلَی الآباء و الابنآء و الاخوان و الْقِرابات فَلا نَزْدادُ علی کُلِّ مصیبهٍ و شدَّهِ الاّ ایماناً» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 193/2

«فلما ولدت فاطمه علیها السلام الحسین فکان یوم السابع امر رسول الله صلی الله علیه و آله فحلق رأسه» - ام ایمن - ج 455/5

«فمضیت مع جبرئیل فدخلت البیت المعمور فصلیت فیها رکعتین» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 430/3

ص:79

«فی بیتی زلت إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ قالت: فارسل رسول الله صلی الله علیه و آله الی فاطمه و علی و الحسن و الحسین علیهم السلام فقال: هؤلاء اهلی» - ام سلمه - ج 398/6

«فی خیر دار و شر جیران نومهم سهود و کحلهم دموع» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 388/7-389

«[أقوه فی الابدان ام قوه فی القلوب قال] فیهما جمیعاً» - امام صادق علیه السلام - ج 69/4

«قال اتانی جبرئیل علیه السلام و أخبرنی أن أمتی ستقتل ابنی هذا، فقلت: هذا، قال: نعم و آتانی بتربه من تربته حمراء)» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 328/5، 337

«قال احسنکم خلقاً و الینکم کنفاً و ابرکم بقرابته» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 253/2

«قالت؛ نزلت هذه الآیه فی بیتی و فی یومی کان رسول الله صلی الله علیه و آله عندی فدعا علیا و فاطمه و الحسن و الحسین علیهم السلام» - ام سلمه - ج 507/6

«قالوا غداً نأتی دیار الحمی فینزل الرکب بمغناهم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 286/6

«قبلت جدتک فاطمه بالحسن علیه السلام و الحسین علیه السلام فاما ولد الحسن جاء النبی فقال: یا اسماء! هاتی ابنی فدفعته الیه فی خرقه صفراء فرمی بها النبی» - امام سجاد علیه السلام - ج 313/5-314، 434-435

ص:80

«قد افلح من نهض بجناح» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 457/7

«قَدْ بُیّنَ لَکُمُ الْحَلالُ وَ الْحَرام غَیْرُ انَّ بَیْنها شُبَهًا مِنَ الاَمْرِ لَمْ یعلمها کثیر مِنَ النّاس الاّ مَنْ عُصِمَ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 41/3

«قد دارستکم الکتاب و فاتحتکم الحجاج» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 427/4

«قد قلعت دار الهجره باهلها» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 205/2، 207

«قَدْ لَبس المحکمهُ جَنّتها» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 395/4

«قِفا نَبْکِ مِنْ ذِکری حَبیبٍ وَ منْزلٍ وَقَفَ و اسْتَوْقَفَ و بکی و استبکی» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 49/1

«قلوبهم فی الجنان و اجسادهم فی العمل» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 455/4، 505

«قولوا لا اله الا الله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 235/3

«قوم والله میامین الرأی، مراجیح الحلم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 428/4

«قوموا أیّها الکرام الی الموت الّذی لابدّ منه» - امام حسین علیه السلام - ج 230/5، 231

«الکادُّ علی عیاله کالمُجاهد فی سبیل الله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 305/2

«کان الحسن و الحسین علیهما السلام یلعبان بین یدی النبی صلی الله علیه و آله فی بیتی فنزل جبرئیل علیه السلام فقال: یا محمد! ان امتک تقتل ابنک هذا من بعدک» - ام سلمه - ج 308/6

«کانَ الْحَسَنُ علیه السلام یُعَظَّمُ الحُسَیْنَ علیه السلام حَتّی کَأَنَّهُ هو أَسَنُّ مِنْهُ» - ابوحازم اعرج - ج 12/5

ص:81

«کان الحسین علی فخذ رسول الله صلی الله علیه و آله و هو یقبله یقول: انت السید بن السید ابو الساده، انت الامام ابن الامام ابوالائمه، انت الحجه بن الحجه ابوالحجج تسعه من صلبک و تاسعهم قائمهم» - سلمان فارسی - ج 232/7

«کان رسول الله صلی الله علیه و آله جالسا ذات یوم فی بیتی فقال: لایدخل علی احد فانتظرت فدخل الحسین علیه السلام» - ام سلمه - ج 341/6

«کان رسول الله صلی الله علیه و آله ذات یوم عندی نائما فجاء الحسین علیه السلام فجعلت اعلله مخافه ان یوقظ النبی صلی الله علیه و آله» - زینب بنت جحش - ج 62/6

«کان رسُول الله لا یُغضبهُ شَئُ من الدُنیا حَتّی اذا تُعوطِی الحَق لَم یعرفه احد» - امام حسن مجتبی علیه السلام - ج 271/4

«کان رسول الله صلی الله علیه و آله لا یکاد یخرج من البیت حتی یذکر خدیجه فیحسن الثناء علیه فذکرها یوما من الأیام فاخذتنی الغیره» - عایشه - ج 492/7

«کان الرسول صلی الله علیه و آله یداول بین نسائه فی الاسفار، فاذا کان الدور لاحداهن اصطحبها معه و کثیراما رافقت ام سلمه رسول الله صلی الله علیه و آله فی غزواته» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 103/7

ص:82

«کان علی بن ابی طالب علیه السلام سمی الحسین حربا فسماه رسول الله الحسین علیه السلام» - امام صادق علیه السلام - ج 432/5

«کان علی علیه السلام یأتی بالمآء فی ترسه و فاطمه علیها السلام تغسل عنه الدم و احرق له حصیر فحشی به جرحه» - سهل بن سعد - ج 487/7

«کان لآل رسول الله صلی الله علیه و آله قطیفه یجلس علیها جبرئیل و لایجلس علیها غیره» - ام عثمان - ج 573/6-574

«کانَ لی فیما مَضی اخٌ فی الله و کان یُعظِمه فی عَیْنی صِغَرُ الدُّنیا فِی عَیْنه...» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 327/2

«کان النبی صلی الله علیه و آله عندنا منکسا رأسه فعملت له فاطمه علیها السلام حریره فجائت (بها خ) و معها حسن و حسین» - ام سلمه - ج 434/6

«کان النبی صلی الله علیه و آله فی بیت ام سلمه رضی الله عنها فقال لها: لا یدخل علی احد فجاء الحسین و هو طفل فما ملکت معه شیئاً - امام باقر علیه السلام - ج 343/6

«کان النّبی صلی الله علیه و آله نائما فی بیتی فجاء حسین علیه السلام یدرج فقعدت علی الباب» - زینب بنت جحش - ج 48/6

«کان النبی صلی الله علیه و آله نائما فی بیتی، فجاء حسین علیه السلام یدرج فقعدت علی الباب» - ام سلمه - ج 239/6، 249

«کانت خدیجه امّ العیال و ربّه البیت» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 497/7

ص:83

«کانت فاطمه بنت الرسول صلی الله علیه و آله تغسله و علی علیه السلام یسکب الماء بالمجن» - سهل بن سعد - ج 488/7

«کانت له مشربه فکان النبی إذا اراد لقاء جبرئیل لقیه فیها» - عایشه - ج 523/6، 524-525

«[ان النبی صلی الله علیه و آله اتی بتمر من تمر الصدقه فجعل یقسمه... و قال:] کخ ای بنی، اما شعرت ان آل محمّد لا یاکلون الصدقه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 273/7

«کذلک تَنْشَأ لینهٌ هو عِرقُها و حسن نبات الارض من کرم البذر» - امام رضا علیه السلام - ج 193/1

«کررتها حتی سمعتها من قائلها» - امام صادق علیه السلام - ج 271/5

«کَفَی بِک ذُلاّ انْ تَعیْشَ وَ تُرْغَما» - امام حسین علیه السلام - ج 152/3، 165

«کل بنی ام ینتمون الی عصبتهم الاّ ولد فاطمه، فانی انا ابوهم و عصبتهم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 238/7

«کل سبب و نسب منقطع یوم القیمه الا نسبی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 207/7

«کل ما حمّ نازل و عندالله نحتسب انفسنا و فساد امتنا» - امام حسین علیه السلام - ج 780/4

«[کنت بخراسان مع علی بن موسی الرضا علیه السلام فی مجلسه و زید بن موسی حاضر و قد اقبل علی جماعه فی المجلس یفتخر علیهم... فقال علیه السلام] کلا، لقد کان

ص:84

ابنه ولکن لما عصی الله عز و جل نفاه الله عن ابیه، کذا من کان منا لم یطع الله فلیس منا و انت اذا اطعت الله فانت منا اهل البیت» - امام رضا علیه السلام - ج 260/7-261

«[لَمّا رکِب اصحاب عمر سعد قُرِّبَ الی الحسین علیه السلام فَرَسُهُ فاستوی علیه فَتَقَدَّمَ نحو القوم فی نَفَر من اصحابه و بین یدیه بریر بن خضیر فقال له الحسین علیه السلام:] کَلَّم القوم فتقدَّم بریر فقال: یا قوم اتَّقوا الله فانَّ ثَقلَ مُحمَّد صلی الله علیه و آله اصْبَحَتْ بین اظْهرُکم هؤلاء ذُرّیتُه و عترته و بناتُهُ و حَرَمُه. فهاتوا ما عندکم...» - امام حسین علیه السلام - ج 208/1، 211

«کُلّکُم مِنْ آدم و آدم من طین، لا فضلَ لعربی علی عجمی و لا لعجمی علی عربی إلاّ بالتقوی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 259/3، 284

«کلمه حق یراد به الباطل، نعم انه لا حکم الا لله» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 136/5

«کن کالشّمس تطلع علی البرّ و الفاجر» - عیسی علیه السلام - ج 622/4؛ ج 203/7

«کنا جلوسا فی المسجد اذ صعد المؤذن المناره فقال: الله اکبر الله اکبر فبکی امیرالمؤمنین» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 283/5-284

ص:85

«کنت رجلا احب الحرب فلما ولد الحسن هممت ان اسمیّه حربا» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 432/5

«کونی مکانی یا امّ سلمه، انک علی خیر، انت من ازواج نبی الله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 446/6

«[ان الحسن و الحسین کانا یکتبان، فقال الحسن علیه السلام للحسین: خطی احسن من خطک و قال الحسین علیه السلام: لا، بل خطی احسن من خطک، فقالا لفاطمه: احکمی بیننا فکرهت فاطمه علیها السلام أن توذی احدهما، فقالت لهما: سلا اباکما فسألاها فکره ان یؤذی احدهما فقال: سلا جد کما رسول الله صلی الله علیه و آله. فقال:] لا احکم بینکما حتی اسئل جبرئیل، فلما جاء جبرئیل قال، لا احکم بینهما» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 612/7-613

«لا اله الا الله وحده لا شریک له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 64/7

«لابن آدم لُمَّتان لُمَّه الملک و لمه من الشیطان» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 376/2

«لاعطین الرایه غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 491/6

ص:86

«لاتُؤَخّر عمل الیوم لغد فتدال علیک الاعمال» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 365/1

«لا تبکوا هذا الصبی... فجاء الحسین علیه السلام...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 51/6

«لاتبکوا هذا الصبی یعنی حسینا قال: و کان یوم امّ سلمه رضی الله عنها فنزل جبرئیل فدخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 303/6-304

«لا ترجعوا بعدی کفاراً یضرب بعضکم رقابَ بعض فانّی قد ترکتُ ثقلین ما ان تمسَّکتم بهما لَنْ تضلوا ابداً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 39/1؛ ج 603/7

«[دخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله و انا ارضع الحسین بن علی بلبن...] لا تزرمی ابنی قالت: فرشه بالمآء» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 340/5، 341

«[یا اباعبدالله! لقد رایتک علی یدی رسول الله صلی الله علیه و آله قد خضبتها دما... و لقد کانت فاطمه سبقته بقطع سره الحسن فقال صلی الله علیه و آله:] لا تسبقینی بها» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 362/5

«لاتغضبه الدنیا و ما کان لها اذا تعوطی الحق لم یعرفه احد» - امام حسن مجتبی علیه السلام - ج 444/7

«لا یؤمن احدکم حتی یکون هواه متبعا لما جئت به» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 137/6

ص:87

«[یا رسول الله و الله لانت احب الی من کل شیء الا من نفسی؟ فقال صلی الله علیه و آله:] لا، یا عمر» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 138/6

«لا یسعنی ارضی و لاسمائی ولکن یسعنی قلب عبدی المؤمن» - حدیث قدسی - ج 288/7؛ 561

«لا یهلکُ علی التقوی سنخُ اصل» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 365/4

«[کان الحسین علیه السلام مع أمّه تَحْملُه و أخذه النَّبی صلی الله علیه و آله فقال:] لَعَنَ الله قاتِلَک و لَعَنَ الله سالِبک و لَعَنَ الله المُتوازرین عَلَیْکَ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 42/1

«[قالت: لما سقط الحسین من بطن امه... یقول] لعن الله قوماً هم قاتلوک یا بنی، یقولها ثلاثا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 304/5-305

«لعنت اهل العراق و قالت: قتلوه قتلهم الله غرّوه و اذلّوه لعنهم الله، فانی رأیت رسول الله صلی الله علیه و آله و قد جاءته فاطمه علیها السلام غداه ببرمه» - ام سلمه - ج 387/6، 422-423، 496

«لقد جئتم بها صلعآء فقماء شوهاء سؤآء کطلاع الارض و ملأ السماء» - حضرت زینب علیها السلام - ج 520/6

«لقد کنت عظیم المعونه خفیف المؤنه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 445/7

«لکم فی اسوه حسنه» - امام صادق علیه السلام - ج 169/3، 216

ص:88

«لله انتم: اتتوّقعون اماماً غیری یطأ بکم الطّریق و یرشد کم السبیل» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 49/5

«لَم یُشاقِق الله وَ رَسولَهُ مَنْ دَعا الی اللهِ وَ عَمِل صالِحاً» - امام حسین علیه السلام - ج 215/5

«لما اختلف الناس فی التفضیل رحلت راحلتی و اخذت زادی و خرجت حتی دخلت المدینه فدخلت علی حذیفه بن الیمان... ایها الناس هذا الحسین بن علی جده و جدته فی الجنه و ابوه و امه فی الجنه و عمه و عمته فی الجنه و خاله و خالته فی الجنه و هو و اخوه فی الجنه، انه لم یؤت احد من ذریه النبیین ما اوتی الحسین بن علی ما خلا یوسف بن یعقوب» - حذیفه بن یمان - ج 224/7-225

«لما حضره، الذی حضره دعا ابنته الکبری فاطمه بنت الحسین علیها السلام فدفع الیها کتاباً ملفوفاً و وصیه ظاهره...» - امام باقر علیه السلام - ج 155/7

«لما حملت فاطمه بالحسن فولدت و قد کان النبی صلی الله علیه و آله امرهم ان یلفوه فی خرقه بیضاء فلفوه فی صفرآء» - جابر - ج 439/5-440

ص:89

«لما نزلت إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً دعا رسول الله صلی الله علیه و آله علیّا و فاطمه و حسنا و حسینا علیهم السلام فقال: اللّهم هؤلاء اهل بیتی» - ام سلمه - ج 491/6

«لما نزلت هذا الآیه علی النّبی صلی الله علیه و آله نزلت و هو فی بیت امّ سلمه رضی الله عنها إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً فدعا فاطمه و علیا و حسنا و حسینا» - ام سلمه - ج 446/6

«لما ولد الحسن جاء رسول الله صلی الله علیه و آله و قال: ارونی ابنی ما سمیتموه؟ قلت: سمیته «حربا»» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 432/5

«لما ولد الحسن سماه حمزه فلما ولد الحسین سماه بعمه جعفر، قال: فدعانی رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: انی امرت ان اغیّر اسم هذین» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 442/5، 444-445

«لما ولد الحسن سمیته حرباً فقال النبی صلی الله علیه و آله: ما سمیت ابنی؟» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 428/5

«[سألت ابا الحسن الرضا علیه السلام عن التهنئه بالولد متی؟ فقال: انه قال] لما ولد الحسن بن علی هبط جبرئیل علی النبی بالتهنئه

ص:90

فی الیوم السابع و امره ان یسمیه و یکنیه و یحلق رأسه و یعق عنه و یثقب اذنه و کذلک کان حین ولد الحسین» - امام رضا علیه السلام - ج 444/5-445، 456-457

«لما ولدت فاطمه الحسن قالت لعلی سمه، فقال: ما کنت لاسبق باسمه رسول الله» - امام سجاد علیه السلام - ج 437/5

«لو مات من بین المشرق و المغرب لما استوحشت بعد ان یکون القرآن معی» - امام سجاد علیه السلام - ج 417/3

«لیس من المؤمنین من لم یأمن جاره بوائقه و من کان یؤمن بالله و الیوم الاخر فلا یوذی جاره» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 608/7

«المؤمنون اخوه ابوهم النور، و امهم الرحمه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 335/2

«ما اسم هذه الارض؟ قال: ارض کربلاء، قال: صدق رسول الله صلی الله علیه و آله کرب بلاء» - امام حسین علیه السلام - ج 314/6

«ما تکلّم الحسین علیه السلام بین یدی الحسن علیه السلام اعظاماً و لا تکلم محمّد بن الحنیفه بین یدی الحسین علیه السلام اعظاماً له» - امام باقر علیه السلام - ج 635/7

«ما ذُکِرَ خَبَرُنا «هذا» فی محفلٍ مِنْ محافِل اهل الاَرض وَ فیه جمعُ من مُحبّینا و شیعتنا الّا و نزّلت علیهم الرّحمه وَ حُفَّت بهمُ الْملائکهُ» - امام حسین علیه السلام - ج 13/4-14

ص:91

«ما رأیت شیئا الا و رأیت الله قبله و معه و بعده» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 284/7

«ما زلِتُ مظلوماً» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 101/4

«ما غزی قوم فی عقر دار هم الا ذلوا» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 397/5

«مَا فَجَأَنِی مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ کَرِهْتُهُ وَ لَا طَالِعٌ أَنْکَرْتُهُ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 279/3

«ما کان الله لیفتح علی عبدٍ باب الشُّکر و یغلق عنه باب الزیاده و لا لیفتح علی عَبْد باب الدُّعاء و یغلق عنه بابَ الاِجابَه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 347/2

«[هل رأیت ربک یا امیرالمؤمنین قال:] ما کنت اعبد رباً لم اره؟...» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 293/7

«[فَلَمّا قَرَءَ الحُسَیْن علیه السلام الکِتابَ قال:] مالَکَ آمَنَکَ الله مِنَ الْخَوف و اعَزَّکَ وَ ارْواکَ یَوْمِ الْعَطَشِ الاَکْبَرْ» - امام حسین علیه السلام - ج 360/2

«ما هو باحبهما الی، انی و انت و هما و هذا المضطجع فی مکان واحد یوم القیمه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 48/7

«ما یقال لهذه الارض؟ فقالوا: کربلاء و یقال له: ارض نینوی «قریه بها» فبکی علیه السلام فقال کرب و بلاء، اخبرتنی ام سلمه قالت: کان جبرئیل عند رسول الله صلی الله علیه و آله و انت معی، فبکیت...» - امام حسین علیه السلام - ج 97/3-98

ص:92

«مثلکم کمثل المراه التی نقضت. عزلها من بعد قوه انکاثاً» - زینب کبری علیها السلام - ج 300/6

«مرحباً بک یا ام هانی!» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 440/7

«مرحباً و اهلا بأمّ هانی ما جاء بک؟» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 438/7

«مرّ الحسین بن علی بمساکین قد بسطوا کساء لهم» - امام حسین علیه السلام - ج 468/5-469

«مَرَّ علی علیه السلام بکربلاء فی إثنین مِنْ أصحابه، فلمّا مَرَّ بها تَرَقْرَقَتْ عَیْناه بالبُکاء ثُمَّ قال: هذا مَناخُ رُکّابهمْ، وَ هذا مُلْقی رِحالِهِمْ» - امام باقر علیه السلام - ج 49/1

«المُسلِمُ مَنْ سَلَمَ المُسْلمون مِنْ یَدِه وَ لسانه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 88/5

«المسلمون اخوه تتکافأ دماءهم و هم ید واحده علی من سواهم تسعی بذمّتهم أدناهم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 268/6، 288، 290، 291

«[ما معنی قول رسول الله صلی الله علیه و آله ان فاطمه احصنت فرجها فحرّم الله ذریتها علی النار؟ فقال:] المعتقون من النار هم ولد بطنها الحسن و الحسین و ام کلثوم» - امام رضا علیه السلام - ج 262/7

«معه سوره بقره» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 420/3

«المغبون لا محمود و لا مأجور» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 463/5

«المفلس فی امان الله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 387/7

ص:93

«ملکه ملک رأفه لیس منها: جبروت فیها و لا کبریاء» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 87/5

«[(مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ) یعنی] مِمَّنْ تَرْضَوْنَ دینَه وَ امانَته و صلاحَه و عفَّتَه و تَیُقَّظه فیما یشهدُ بِه، و تحصیلَه و تمییزَه» - امام رضا علیه السلام - ج 351/2

«من احبنا للدنیا فان صاحب الدنیا یحبه البّر و الفاجر و من احبنا لله» - امام حسین علیه السلام - ج 315/7

«من احس لی النبی المصطفی؟ من احس لی الربیع المرتضی من احس لی المطرود فی الله من احس لی اباالقاسم» - خدیجه علیها السلام - ج 478/7

«من بات غیر مهتمّ بامور المسلمین فلیس منهم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 258/1

«من ترک الجهاد فی الله کان کالمغبون المهین» - امام حسین علیه السلام - ج 419/5

«من تواضع لله رفعه الله» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 203/7

«مَنْ خَتَم القرآن فَکَاَنَّما ادْرجَت النُّبُوَّه بین جَنْبَیْه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 429/3

«مَنْ رَای سلطاناً جائراً... الا و انَّ هؤُلاء الْقَوم قَد اسْتَأثرُوا بالفیء و احَلّوا ما حرَّم الله» - امام حسین علیه السلام - ج 157/3، 161، 168

«مَنْ رأی سلطاناً جائراً مستحلا لحرم الله ناکثا لعهد الله مخالفا لسنه رسول الله صلی الله علیه و آله

ص:94

یَعمل فی عباد الله بالاثم و العُدْوان فلَم یُغیّر علیه بفعل و لاقول کان حقا علی الله ان یدخله مدخله...» --- ج 161/3-162، 175، 215

«مَنْ رَای سلطاناً جائراً یَعْمَل فی عباد الله بالاثم و العدوان فَلَمْ یُغیّر علیه» - امام حسین علیه السلام - ج 179/3

«من سمع رجلا ینادی یا للمسلمین فلم یجبه فلیس بمسلم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 83/7

«مَنْ عَشَقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ مات شهیداً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 295/2

«مِنْ کتابٍ لهُ الی عقیلِ بن ابی طالب» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 87/4

«من کنت مولاه فهذا علی مولاه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 601/7

«من لا یرحم لا یرحم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 253/2

«من للیتامی و من للسّائلین و من یغنی تأوی الیه کلّ مسکین؟» - رباب همسر

امام حسین علیه السلام - ج 467/5

«من یعذرنی الی هؤلاءَ الضیاطره یُقَلّبُ احَدُهُم عَلی حَشایاه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 322/3

«[مَرَّ عَلی علیه السلام بِکَربلاء فقال:] مناخُ رُکاب، مصارعُ عُشّاقٍ، شُهداءُ لایَسبقُهُمْ مَنْ کانَ قَبْلَهُمْ وَ لا یَلحَقُهُمْ مَنْ بعدهم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 48/1، 49، 50

«منعونا العذب» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 369/7

«اَلْمَوْتُ وَ لاذُلُّ الاستعباد» - امام حسین علیه السلام - ج 151/3، 177، 206، 282

ص:95

«الناس معادن کمعادن الذّهب و الفضّه» - امام صادق علیه السلام - ج 258/3

«نحن اهل بیت طهرهم الله من شجره النبوه و موضع الرّساله و مختلف الملائکه - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 484/6

«نحن اهل بیت لا یقاس لنا احد» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 207/7

«[یا شیخ! هل قرأت القرآن؟

قال: نعم. قال أقرات هذه الایه؟

قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی ...]

نحن اهل البیت الذی خصّصنا بآیه التطهیر» - امام سجاد علیه السلام - ج 497/6-498

«نحن نازلون غدا بخیف بنی کنانه حیث تقاسموا علی الکفر و القطیعه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 284/6

«نزلت هذه الآیه فی بیتها إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً امرنی رسول الله صلی الله علیه و آله ان ارسل الی علی و فاطمه و الحسن و الحسین» - ام سلمه - ج 430/6

«نزلت هذا الآیه فی بیتی إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ و فی البیت سبعه: رسول الله صلی الله علیه و آله و جبرئیل و میکائیل و علی و فاطمه و الحسن و الحسین» - ام سلمه - ج 436/6، 439-440، 441-442، 450-451، 455

ص:96

«نزلت هذه الایه فی بیتی إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ و فی البیت علی و فاطمه و حسن و حسین» - ام سلمه - ج 382/6، 506

«نصرت یا عمرو بن سالم و فی روایه: فقام و هو یجر رداءه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 76/7

«[أَوَفَیْتُ یابن رسول الله؟ قال:] نَعَمْ انْت امامی فی الجنه» - امام حسین علیه السلام - ج 166/1؛ ج 198/2

«[هل قال رسول الله صلی الله علیه و آله ان فاطمه علیها السلام احصنت فرجها فحرم الله ذریتها علی النار؟

قال:] نعم، عنی بذلک الحسن و الحسین و زینب و ام کلثوم» - امام صادق علیه السلام - ج 261/7

«نعم نوره کما نوره الله» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 617/7

«[اخبرنی عن الله عز و جل هل یراه المؤمنون یوم القیامه، قال:] نعم، و قد رأوه قبل یوم القیامه، فقلت متی؟ قال: حین قال الست بربکم...» - امام صادق علیه السلام - ج 292/7-293

«نعی جبرئیل الحسین علیه السلام الی رسول الله صلی الله علیه و آله فی بیت ام سلمه رضی الله عنها فدخل علیه الحسین علیه السلام» - امام صادق علیه السلام - ج 390/6

«نفسی مع انفسکم و اهلی مع اهلیکم» - امام حسین علیه السلام - ج 215/3

ص:97

«وَ اجْعَلْ لَنَا مِنْ صَالِحِ الْأَعْمَالِ عَمَلًا نَسْتَبْطِئُ مَعَهُ الْمَصِیرَ إِلَیْکَ» - امام سجاد علیه السلام - ج 63/3

«و اخذ رسول الله صلی الله علیه و آله ثوبه فوضعه علی علی علیه السلام و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام و قال إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » - ابن عباس - ج 494/6

«و اذا ارادَ الله بعبد خیرا فَقِّهْهُ فی الدّین» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 343/7

«و اریکم قد اجتمعتم علی أمر قد أسخطتم الله فیه علیکم و اعرض بوجهه الکریم عنکم» - امام حسین علیه السلام - ج 453/3

«واعطشاه و اقله ناصراه» - امام حسین علیه السلام - ج 336/7

«و اقبل جیران ام ایمن الی رسول الله صلی الله علیه و آله فقالوا یا رسول الله صلی الله علیه و آله الی ام ایمن لم تنم البارحه من البکاء لم تزل تبکی حتی اصبحت» - امام صادق علیه السلام - ج 300/5

«و الذی نفسی بیده لامنعنهم ما امنع منه نفسی و اهلی ای اهل بیتی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 77/7

«والذی نفسی بعده لا یؤمن احدکم حتی اکون احب الیه من نفسه و ماله و ولده و الناس اجمعین» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 137/6

«وَ اللهِ لَئَنْ ابِیتَ عَلی حَسَک السَّعدان مُسهّدَاً» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 89/5

ص:98

«والله لا ازال احبّ علیا و الحسن والحسین و فاطمه علیهم السلام بعد ان سمعت رسول الله یقول فیهم: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » - واثله بن اسقع - ج 495/6

«و الله لا اکون کالضبع تنام علی طول اللدّم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 398/5

«وَالله لو اعْطیتُ الاقالیمَ السّبعهَ بما تَحْتَ افْلاکها علی انْ اعْصی الله فی نَمْله» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 441/4؛ ج 89/5؛ ج 535/7

«و ان اللهُ سُبْحانه قد امتنّ علی جماعه هذه الاُمَّه فیما عَقَدَ بینهم من حَبْل هذه الاُلْفَهِ الَّتی ینتقلون فی ظِلِّها» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 167/2، 330

«وَ انَا احَقُّ من غَیَّر فَاَنَا حسینُ بنُ علی بن فاطمه بنت رسول الله» - امام حسین علیه السلام - ج 162/3، 167، 168، 215

«و انا عند المنکسره قلوبهم» - حدیث قدسی - ج 561/7

«و انا لأمراء الکلام فینا تنشبت عروقه و علینا تهدلت غصونه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 417/4؛ ج 193/7

«و انت مضیض مضطهد» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 222/4، 234

«و أنتُم أَعظمُ النّاس مُصیْبَهً لما غُلبْتُم عَلَیهِ مِنْ مَنازِل العلمآءِ لوْ کُنْتُم تَسْعَونَ» - امام حسین علیه السلام - ج 95/5، 146، 161

«وَ انَّکُمْ قَدْ اصْبَحْتُمْ بمنزل مِنَ الْحَقّ لایقبل الله فیه مِنْ احَدٍ الاّ مَا ابْتَغی وَجْهَهُ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 52/3

ص:99

«وَ إنّما عابَ الله ذلِکَ عَلَیهم لأنَهُم کانوا یَرَون مِن الظُلمه الّذینَ بیَن أظهَرهُم المُنْکَر وَ الفَساد فَلا یَنْهَو نَهُم» - امام حسین علیه السلام - ج 159/5-161

«و انّی لِمَنْ قومٌ لا تاخُذُهُمْ فی الله لومهُ لائِم سیماهم سیما الصّدّیقین و کَلامهم کَلامُ الابرار عُمّارُ اللّیل و مَنار النَّهار...» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 155/2

«وانّی و ایاک و هذین و هذا المنجدل، یوم القیمه فی مکان واحد» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 24/7، 41

«[غَزَوْنا مَعَ عَلی بن ابی طالب صفیّن فلَمَّا انْصَرَفْنا نَزَلَ بِکَرْبَلاء وَ صَلّی بِها الغَداه، ثُمَّ رَفَعَ إلیه من تُرْبَتِها فَشَمَّها ثُمَّ قال:] واهاً لکِ أیَّتُها التُّرْبَه لیُحْشَرَنَّ منکِ أقوامٌ یَدخُلُونَ الجَنَّهَ بِغیر حِساب» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 47/1

«[فملأ فاه «درّاً» و اعطاه الف دینار و الف حله - فقیل له فی ذلک؟ قال علیه السلام:] و أین یقع هذا من عطائه یعنی تعلیمه؟» - امام حسین علیه السلام - ج 638/7

«وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ کَثِیرُ الْبَرْقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِیقَ وَ سَلَکَ بِهِ السَّبِیلَ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 295/3

«والحج تشییداً للدّین، و الحج تقویه للدّین» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 257/1

«والحمد لله الَّذی رَکَّبَ فینا آلاتِ البَسْط وَ جَعَل لنا ادَوَاتِ القَبْضِ وَ مَتَّعْنا باَرْواحِ

ص:100

الحیوه و اثبَتَ فینا جَوارِحَ الاعمال... حَمْداً نَسْعَدُ بِهِ فی السُّعداء مِن اوْلیائه و نَصیرُ بِهِ فی نَظْم الشُّهداء بسُیوف اعْدائه انَّهُ وَلی حمید» - امام سجاد علیه السلام - ج 121/1

«وَدَعْ عَنکَ نَهباً صِیحَ فی حَجراته» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 371/4، 381

«و ذَکَرْتُ ما یُصْنَعُ بِهذا ولدی الحسین کَأنِّی به و قَدِ اسْتَجارَ بحرمی وَ قبری فَلا یُجارُ و یَرْتَحِلُ إلی أرض مَقْتَلِهِ وَ مَصْرَعِه أرض کَرْبٍ وَ بَلاء فَتَنْصُرُهُ عُصابهٌ مِنَ المُسْلِمین أولئک سادَهُ شُهَدآءِ أمَّتی یومَ القِیامَه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 43/1

«و علی مثل الحسین فلیبک الباکون» - امام رضا علیه السلام - ج 26/1

«وَ الْعُمْی و البُکْمُ و الزّمنُ [الزمنی] فی المَدائن مهمله لایَرحَمونَ وَ لا فی مَنزلتِکُم تَعلمون وَ لا مَنْ عَملَ فیها تَعْنُونَ» - امام حسین علیه السلام - ج 95/5، 118، 121، 122، 124، 125، 160

«وفّقت لکل خیر یا حجر جزاک الله خیرا» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 424/4

«وَ قَدْ أَمَرَنِی اللَّهُ بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْی وَ النَّکْثِ وَ الْفَسَادِ فِی الْأَرْضِ، فَأَمَّا النَّاکِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ...» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 431/3-432

«وقد بلغتم من کرامه الله تعالی لکم منزلهً تکرم بها اماؤکم و توصل بها جیرانکم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 430/7-431

ص:101

«وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ الله مَنْقُوضَه فَلا تَفْزَعونَ... ذمه رسول الله محقوره» - امام حسین علیه السلام - ج 98/5، 99، 100، 160

«و قد زقوا العلم زُقّاً» - یزید در شأن اهل بیت - ج 182/7

«و قد علمتم موضعی من رسول الله صلی الله علیه و آله بالقرابه و القربیه و المنزله الخصیصه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 87/6-90

«وَ کان یَقِفُ عَلی الحَسیر و یُقیمُ عَلی الْکَسیر حَتّی بَلَّغَ الْعَرب مَنْجاتَهُمْ وَ بَوَّاهُمْ مُبَوَّاهُمْ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 121/3

«و کم ذا؟ و این اولئک و الله الاقَلُّون عددا و الاعظمون قدرا یحفظ اللهُ بهم حُجَجَهَ وَ بیَّناته حتّی یودعوها نظرَاَئهُم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 43/2؛ ج 453/4

«وَ کُنْتُ اشُمُّ ریحَ النُّبوَّه وَ ارَی نور الرّساله و لقد سَمعتُ رَنَّه الشَّیطان» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 328/3-329

«وَ لا یُقاسُ بِآل مُحمّدٍ أحَدُ مَنْ هذَه الامَهِ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 70/5

«واللّزم اللزم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 265/6

«و لعمری ما الامام الحاکم بالکتاب القائم بالقسط، الداین بدین الحق، الحابس نفسه علی ذات الله» - امام حسین علیه السلام - ج 312/7-313

«وَ لَقَد سَمِعْتُ رَسولَ الله صلی الله علیه و آله فِی غَیْر مَوطِن یَقولُ: لَنْ تُقَدَّسَ امَّه لا یُؤخَذُ للِضَعیف فیها حَقُّه مِنْ قَوی غَیْر مُتتَعتَع» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 128/5

ص:102

«و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد صلی الله علیه و آله انی لم اردّ علی الله سبحانه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 429/4-430

«و لقد قرن الله به صلی الله علیه و آله من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 86/6

«و لقد کنت اتَّبعه اتّباع الفصیل اثر امّه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 324/3

«و لم یناد بِشئٍ مثْلَ ما نُودی بِالولِایَه» - امام باقر علیه السلام - ج 64/4

«وَ لَو صَبَرتُم عَلَی الاذَی وَ تَحَملْتُم المَؤُنَهِ فی ذاتِ اللهِ کانَتْ امُور اللهِ عَلَیکُم تَرِدُ وَ عَنْکُم تَصْدُرُ وَ الِیْکُمْ تُرجَع» - امام حسین علیه السلام - ج 153/5-154، 161

«وَ لَیْسَ امْرُءٌ وَ انْ عَظُمَتْ فی الحَقّ مَنزِلَتُهُ وَ تَقَدَّمَتْ فی الدّینِ فَضیلَتُهُ بِفَوقٍ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 269/2؛ ج 255/3

«وَ الْمُؤْمن مِنَ الْمُؤْمِنین کَالرَّأسِ مِنَ الْجَسَدِ اذا اشتکی تداعی عَلَیْهِ سائِرُ جَسَدِه بالسَّهرَ وَ الْحُمّی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 47/3

«و ما عِشتَ اراکَ الدّهرُ عَجباً» - فاطمه زهرا علیها السلام - ج 571/4

«[یا رسول الله صلی الله علیه و آله انی رأیت حلما منکرا اللیله؟ قال صلی الله علیه و آله:] و ما هو؟ قالت: انّه شدید. قال و ما هو؟ قالت: رأیت کان قطعه من جسدک قطعت و وضعت فی حجری» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 327/5

ص:103

«وَ هُوَ یَومَئِذٍ فی عُصْبَهٍ کَاَنَّهُم نُجُومُ السَّماءِ» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 24/2

«و یَأبی الله ذلک لنا... و حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَت» - امام حسین علیه السلام - ج 343/3

«ویحک اطلبیها فانها تعدل عندی حسنا و حسینا و السماء خیر ما بها قمراها» - فاطمه زهرا علیها السلام - ج 344/7، 349

«هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 452/4، 453

«هذا الخطیب الشحشح» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 193/7

«[بات عندی رسول الله صلی الله علیه و آله لیله فقام لیتوضأ للصلوه فسمعته یقول فی متوضاه باللیل، لبیک! لبیک! لبیک! ثلاثاً - نصرت نصرت نصرت ثلاثا] هذا راجز بنی کعب یستصرخنی و یزعم انّ قریشا اعانت علیهم بنی بکر» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 75/7

«هذا ما تصدّق به عبدالله امیرالمؤمنین» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 466/5

«هذان امامان قاما او قعدا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 366/5

«[و ذکر ان رجلا اتاه بطبق من تمر فقال:] هذا هدیه ام صدقه؟ قال الرجل: صدقه فقدمها الی القوم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 273/7

«هذه امنه من الله و محمّد النبی رسول الله لیحنه بن رؤبه و اهل ایله، سفنهم و سیارتهم فی البر و البحر» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 508/7

ص:104

«هذه التربه ودیعه عندک فاذا تحولت دما فاعلمی ان ابنی قد قتل» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 322/6

«هَلْ لَهُ حِرْفَهُ... سَقَطَ مِنْ عَیْنی...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 37/4

«هَلُّمُوا الی بیعِه الله» - جبرئیل - ج 370/2، 377

«هم ازمه الحق و اعلام الدین» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 41/6، 42

«هم اساس الدین و عماد الیقین» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 41/6، 42

«هم شجره النبوه و محط الرساله و مختلف الملائکه و معادن العلم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 42/6

«هم عیش العلم و موت، الجهل یخبرکم حلمهم عن علمهم» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 443/4؛ ج 42/6

«هُوَ سامری هذه الاُمْه» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 26/4

«هیهات منی الذله» - امام حسین علیه السلام - ج 227/5

«هیهات و یأبی الله لنا ذلک و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت» - امام حسین علیه السلام - ج 227/5

«یا اباالجارود! ما یقولون فی الحسن و الحسین علیهما السلام؟

قلت ینکرون علینا انهما ابناء رسول الله» - امام باقر علیه السلام - ج 247/7-248

«یَا أَبَاذَرٍّ إنَّکَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوکَ عَلَی دُنْیَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَی دِینِکَ» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 19/3

ص:105

«یا اباعبدالله أسوه انت قدما لیسفکن بنوامیه دمک ثم لایردّونک عن دینک و لا ینسونک ذکر ربک» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 295/5، 308

«یا اباقحافه اسلم تسلم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 447/7

«یا ام سلمه! احفظی علینا الباب لا یدخل علینا احد، قال: فبینا هی علی الباب اذ جاء الحسین بن علی فاقتحم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 320/6، 321، 323، 343

«یا ام سلمه اذا تحولت هذه التربه دماً فاعلمی ان ابنی قد قتل» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 308/6

«یا ام سلمه! اسمعی و اشهدی هذا علی بن ابی طالب حامل لوائی فی الدنیا و حامل لوائی غدا فی القیامه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 125/7

«یا ام سلمه! اسمعی و اشهدی هذا علی بن ابی طالب، سید المسلمین و امام المتقین و قائد الغر المحجلین...» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 125/7

«یا ام سلمه! اسمعی و اشهدی هذا علی بن ابی طالب وزیری فی الدنیا و وزیری فی الاخره» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 125/7

«یا ام سلمه! اسمعی و اشهدی هذا علی بن ابی طالب وصیّی و خلیفتی من بعدی و قاضی عداتی و الذائد عن حوضی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 125/7

ص:106

«یا ام سلمه! ان هذا جبرئیل یخبرنی انّ هذا مقتول و هذا التربه التی یقتل علیها فضعیه عندک» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 343/6

«یا اهل العراق! اتقوا الله فینا فانا امراؤکم و ضیفانکم و نحن اهل البیت الّذی قال الله عز و جل: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » - امام حسن مجتبی علیه السلام - ج 489/6

«[سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول:] یا ایها الناس انه لم یعط احد من ذریه الانبیاء الماضین ما اعطی الحسین بن علی خلا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 216/7، 217

«یابن الحُرّ ما یَمْنَعُک انْ تَخْرُجَ مَعی فقال ابن الحُرّ: لَوْ کُنْتُ کائِناً مع احَدِ الفَریقَیْن لَکُنْتُ معک» - امام حسین علیه السلام - ج 131/1

«یا جبرئیل! انا راض بحکم ربّی لا ارید الاّ ما یریده» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 351/6

«یا جدّاه صلّی علیک ملیْکُ السَّماء» - حضرت زینب علیها السلام - ج 51/2

«یا جون! انت فی اذن [ادن] منّی» - امام حسین علیه السلام - ج 310/3

«یا جویبر! ان الله قد وضع بالاسلام من کان شریفا فی الجاهلیه شریفا» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 143/6

ص:107

«یا حبیب الله! تقتل علی هذه الارض فرقتان من امتک احدیهما ظالمه متعدیه فاسقه تقتل فرخک الحسین ابن بنتک بارض کرب و بلاء» - جبرئیل - ج 324/6

«یا حبیب الله! هذه تربه ولدک الحسین بن فاطمه و سیقتله اللعنآء بارض «کربلا»» - جبرئیل - ج 332/5

«یا حمید بحق محمّد، یا عالی بحق علی، یا فاطر بحق فاطمه، یا محسن بحق الحسن و الحسین و منک الاحسان» - جبرئیل - ج 335/7

«یا حنظله! لو تدمون علی الحال التی تقومون بها من عندی لصافحتکم الملائکه فی مجالسکم و فی طرقکم و علی فرشکم ولکن ساعه و ساعه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 624/7، 636

«یا دهر اف لک من خلیل...» - امام حسین علیه السلام - ج 299/3، 307

«یا زیاد! جویبر مؤمن و المؤمن کفو للمؤمنه و المسلم کفو للمسلمه» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 146/6

«یا عائشه ان جبرئیل علیه السلام اخبرنی ان الحسین ابنی مقتول فی ارض الطف و ان امتی ستفتتن بعدی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 524/6

«یا عائشه و الذی نفسی بیده انه لیحزننی فمن هذا من امتی یقتل حسینا بعدی» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 258/6

ص:108

«یا علی! لقد اذهلنی هذان الغلامان یعنی الحسن و الحسین» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 43/6

«یا علی! یا اخی! اذا کان ذاک منهم فسل سیفک و ضعه علی عاتقک و اضرب به (قدما قدما) حتی تلقانی و سیفک شاهر یقطر من دمائهم» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 125/7

«[لما سقط الحسین علیه السلام من بطن امه و کنت ولیتها قال النبی صلی الله علیه و آله:] یا عمه! هلمّی الی ابنی، فقلت: یا رسول الله انا لم ننظفه بعد» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 304/5-305

«یا عمران بن حصین ان لکل شیء موقعا من القلب و ما وقع موقع هذین الغلامین من قلبی شیء قط؟» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 44/6

«یا فاطمه! انک ستلدین غلاما قد هنأنی به جبرئیل فلا ترضعیه حتی اجیی الیک و لو اقمت شهراً» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 365/5

«یا قوم! انْ کان محمَّد صلی الله علیه و آله قَدْ قُتلَ فانَّ رَبَّ محمَّد صلی الله علیه و آله لَمْ یُقْتَلْ» - نضر بن انس

(شهید احد) - ج 227/3

«یا کُمیل هلک خزّانُ الاموال وَ هُمْ احیاء و العلماءَ باقون مابَقی الدَّهر» - امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 254/3

«یا معاشر قرآء القرآن! اتقوا الله عز و جل فیما جعلکم من کتابه فانّی مسئول» - رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 417/3

ص:109

«یا موسی دع نفسک و تعال» حدیث قدسی ج 183/7، 190

«یا مُوسی مرضْتُ فَلَمْ تَعُدنی» حدیث قدسی ج 125/5؛ ج 218/7

«یحزن القلب و تدمع العین و لانقول ما یسخط الرب» رسول الله صلی الله علیه و آله ج 253/2

«یحسر الحسیر و یقف الکسیر» امیرالمؤمنین علیه السلام ج 219/7، 646

«یَعْبُرُ بهؤلاء إلی جنانهم و بهؤلاء الی نیرانهم» امام حسین علیه السلام ج 231/5

«یمکن عدوه من نفسه یعرُقُ لحمه و یهشم عَظْمَه» امیرالمؤمنین علیه السلام ج 209/3

«[حین سأل الصادق علیه السلام فی حدیث نزوله الی سماء الدنیا...] ینزل الی سماء الدنیا بغیر معاناه ولا حرکه فیکون هو کما فی السماء السابعه علی العرش» امام صادق علیه السلام ج 288/7-289

ص:110

فهرست ادعیه و زیارات

دعا - عنوان - صفحه

«ابتَدَأتَنی بنعمتک قبل ان اکون شیئاً مذکوراً، خَلَقْتَنی من التُّراب ثمَّ اسْکنتنی الاصلاب امْناً لریب المنون و اخْتَلاف الدُّهور و السّنین... ثُمَّ ما صرفت و دَرَأتَ عنّی، اللهمَّ من الضُّر و الضَّرّاء اکْثَرُ ممّا ظَهَرَ لی من العافیه و السَّرّاء...» - دعای عرفه - ج 145/2-146

«اللهم اجعلنی اخشاک کانی اراک» - دعای عرفه - ج 324/7

«اللهمَّ انصُرْ جُیُوش المسلمین و سرایاهم و مرابطیهم حیث کانوا من مشارق الارض و مغاربها» - خطبه جمعه امیرالمؤمنین علیه السلام - ج 121/2

«اللهم انی اشکو الیک ضعفی و قله حیلتی و هوانی علی الناس» - دعای جعفر طیار - ج 704/4

ص:111

«اللهم اهل الکبریاء والعظمه و اهل الجود و الجبروت و اهل العفو و الرحمه و اهل التقوی و المغفره» - دعای قنوت عید فطر - ج 650/7

«الهی امرت بالرجوع الی الاثار فارجعنی الیک بکسوه الانوار» - دعای عرفه - ج 321/7

«الهی انَّ اختلاف تدبیرکَ و سُرْعَه طواء مقادیرک مَنَعا عِبادک العارفین بِکَ عَنِ السُّکُون الی عطآء و الیأسِ منک فی بلآء... یا من استوی برحمانیَّته فَصارَ الْعَرشُ غَیباً فی ذاتِه، مَحَقْتَ الآثار بالآثار و مَحَوْتَ الاَغْیار بمُحْیطاتِ افلاکِ الانوار» - دعای عرفه - ج 148/2-150؛ ج 220/3، 223، 226

«الهی ترددّی فی الآثار یوجب بعد المزار» - دعای عرفه - ج 321/7

«الهی حققنی بحقائق اهل القرب و اسلک بی مسلک اهل الجذب» - دعای عرفه - ج 322/7

«الهی علمت باختلاف الآثار و تنقلات الاطوار» - دعای عرفه - ج 320/7

«الهی کیف یستدّل علیک بما هو فی وجوده مفتقر الیک» - دعای عرفه - ج 321/7

«اِنَّ الرّاحِلَ الَیکَ قَریبُ المَسافَهِ الاّ انْ یَحْجَبَهُمُ الامالُ دُونَکَ» - دعای ابوحمزه ثمالی - ج 68/2

ص:112

«انت الذی اشرقت الانوار فی قلوب اولیائک حتی عرفوک و وحدوک» - دعای عرفه - ج 322/7

«انت المونس لهم حیث اوحشتهم العوالم» - دعای عرفه - ج 322/7

«انک قد بلغت و نصحت» - زیارت رسول الله صلی الله علیه و آله - ج 193/7

«انه (ای الحسین علیه السلام) سایر انس بن مالک فاتی قبر خدیجه فبکی، ثم قال: اذهب عنی، قال: فاستخفیت عنه فلما طال وقوفه فی الصلاه سمعته قائلا یارب یارب انت مولا. فارحم عبیداً الیک ملجاه یا ذا المعالی علیک معتمدی» - زیارت قبر خدیجه - ج 383/7

«تعرف لکل شیء فما جهلک شیء» - دعای عرفه - ج 322/7

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَلِکِ الْحَقِّ الْمُبِینِ وَ الْمُتَصَاغِرِ لِعَظَمَتِهِ جَبَابِرَهُ الطَّاغِینَ الْمُعْتَرِفِ بِرُبُوبِیَّتِهِ جَمِیعُ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِینَ» - زیارت مسلم بن عقیل - ج 819/4-821

«خلقتنی من التراب - ثم اسکنتنی الاصلاب أمنا لریب المنون» - دعای عرفه - ج 323/7

«السَّلامُ عَلی انَسِ بنِ کاهِلِ الأسَدَی» - زیارت قائمیات - ج 26/2

«السلام علی بشر بن عمرو الخضرمی شکر الله قولک للحسین علیه السلام و قد اذن لک فی الانصراف» - زیارت قائمیات - ج 245/2

ص:113

«السلام علی الثغر المقروع بالقضیب. السلام علی البدن السلیب» - زیارت قائمیات - ج 307/7-308

«السلامُ عَلَی الْجَرِیْحِ المأسُوْرِ سُوار بن ابی عُمَیْر النُهَمی» - زیارت قائمیات - ج 174/2

«السَّلامُ عَلَی الْجَریحِ الْمُرْتَثِّ مَعَهُ عَمْرِو بن عبداللهِ الْجَنْدَعی السَّلامُ عَلَیْکُمْ یا خیر انْصارٍ» - زیارت قائمیات - ج 183/2، 186

السلام علی جناده بن کعب بن الحرث الانصاری الخزرجی و ابنه عمرو بن جناده» - زیارت قائمیات - ج 238/1

«السلام علی جندب بن حجیر الکندی» - زیارت قائمیات - ج 366/1

«السلام علی جون بن حوی مولی ابی ذر الغفاری» - زیارت قائمیات - ج 318/3

«السلام علی جوین بن مالک التمیمی» - زیارت قائمیات - ج 37/3

«السلام علی الحجاج بن زید السعدی» - زیارت قائمیات - ج 352/2

«السلام علی زاهر بن عمرو» - زیارت قائمیات - ج 195/1

«السلام علی سعید بن عبدالله الحنفی القائل للحسین علیه السلام و قد اذِن له فی الانصِراف، لا والله لانُخَلّیک حتی یَعْلَمَ الله انا قد حَفظنا فیک غیبه رسول الله» - زیارت قائمیات - ج 168/1

ص:114

«السلام علی سلیمان مولی الحسین بن امیرالمؤمنین» - زیارت قائمیات - ج 290/3

«السلام علی شوذب مولی شاکر» - زیارت قائمیات - ج 178/1

«السلام علی ضرغامه بن مالک» - زیارت قائمیات - ج 34/3

«السلام علی عبدالله بن عمیر الکلبی» - زیارت قائمیات - ج 310/2

«السلام علی قارب مولی الحسین علیه السلام» - زیارت قائمیات - ج 280/3

«السلام علی قاسم بن حبیب الازدی» - زیارت قائمیات - ج 47/3

«السلام علی مسعود بن حجاج و ابنه عبدالرحمن بن مسعود» - زیارت قائمیات - ج 30/3

«السَّلام علی مسلم بن عوسجه الاسدی القائل للحسین و قد اذن له فی الانصراف: انحن نخلّی عنک؟» - زیارت قائمیات - ج 87/2

«السلام علی نعیم بن العجلان الأنصاری» - زیارت قائمیات - ج 229/2

«السلام علی یزید بن ثبیط العبقسی» - زیارت قائمیات - ج 109/1

«اَلسَّلامُ عَلی یَزیدِ بْنِ مُغْفل، السَّلامُ عَلی حجاج بن مَسْروقِ الْجَعفی» - زیارت قائمیات - ج 156/1

«السلام علیک یا ابا عبدالله» - زیارت عاشورا - ج 184/1

«السلام علیکم ایها الربانیون» - زیارت قائمیات - ج 178/2

«فابتدعت خلقی من منی یمنی ثمّ اسکنتنی فی ظلمات ثلاث بین لحم و دم و جلد» - دعای عرفه - ج 323/7

«فقد دفعتنی العوالم الیک» - دعای عرفه - ج 322/7

ص:115

«قال علیه السلام: السلام علی سالم مولی بنی المدینه الکلبی» - زیارت قائمیات - ج 314/2

«کیف تخفی و انت الظاهر ام کیف تغیب و انت الرقیب الحاضر» - دعای عرفه - ج 323/7

«لبیک اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک، انَّ الحمد و النعمه لک و الملک لا شریک لک لبیک» - دعای تلبیه - ج 64/7، 605

«لو کان فی الدنیا یومئذٍ حیاً لکان هو المعزّی بهم» - زیارت دیگرروزعاشورا - ج 462/3

«محقت الآثار بالآثار و محوت الاغیار بمحیطات افلاک الانوار» - دعای عرفه - ج 323/7

«منک اطلب الوصول الیک و بک استدل علیک» - دعای عرفه - ج 321/7

«و اساریر صفحه جبینی» - دعای عرفه - ج 316/7

«و الحقنی بنور عزّک الابهج فأکون لک عارفا و عن سواک منحرفا» - دعای عرفه - ج 320/7، 334

«و انت الذی ازلت الاغیار من قلوب احبائک حتی لم یحبوا سواک» - دعای عرفه - ج 322/7

«و انت الذی تعرفت الی فی کل شیء فرأیتک ظاهراً فی کل شیء» - دعای عرفه - ج 322/7

«و خذاریف مآرن عرنینی» - دعای عرفه - ج 317/7

«و خرق مسارب نفسی» - دعای عرفه - ج 317/7

ص:116

«و رضعت من ثدی الایمان (و قبلها) مالک لا تکون کذلک؟» - زیارت نامه جابر بن عبدالله انصاری - ج 232/7

«و علائق مجاری نور بصری» - دعای عرفه - ج 316/7

«و ما ضمت و اطبقت علیه شفتای» - دعای عرفه - ج 317/7

«و متی بعدت حتی تکون الآثار هی التی توصل الیک. عمیت عین لا تراک علیها رقیباً» - دعای عرفه - ج 321/7

«و مسارب صماخ سمعی» - دعای عرفه - ج 317/7

«یا اسمع السامعین» - دعای عرفه - ج 324/7

«یارب! یارب! من انت مولاه» - زیارت قبر خدیجه - ج 448/7

«یا لَیْتَنا کُنّا مَعَکُمْ فَنَفُوْزَ فَوزَاً عَظیْماً» - زیارت امام حسین علیه السلام - ج 380/2

«یا من احتجب فی سرادقات عرشه عن ان تدرکه الابصار» - دعای عرفه - ج 323/7

«یا من استوی برحمانیّته فصار العرش غیباً فی ذاته» - دعای عرفه - ج 322/7

ص:117

ص:118

فهرست انبیا و معصومین علیهم السلام

پیامبر، نبی اکرم، رسول الله، محمد بن عبدالله، خاتم، صادع، ابن الفلوات صلی الله علیه و آله ج 24/1، 26، 27، 28، 29، 34، 39، 42، 43، 51، 52، 53، 54، 55، 69، 84، 99، 107، 113، 118، 120، 128، 136، 150، 151، 153، 154، 157، 164، 168، 170، 171، 175، 181، 194، 195، 198، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 220، 221، 228، 235، 243، 245، 249، 259، 260، 261، 263، 265، 270، 272، 273، 274، 276، 277، 278، 280، 281، 282، 284، 287، 291، 294، 296، 303، 305، 311، 318، 322، 328، 329، 339، 341، 342، 343، 355، 364، 369، 374، 380، 385، 386، 387، 389، 399، 407، 410، 412، 417، 420، 435، 452، 466، 472، 483؛ ج 22/2، 23، 24، 26، 27، 28، 30، 31، 32، 37، 38، 40، 41، 42، 43، 44، 47، 48، 52، 53، 62، 74، 76، 79، 86، 117، 121، 122، 131، 133، 153، 156، 161، 167، 169، 176، 181، 187، 188، 193، 194، 196، 198، 200، 201، 203، 205، 208، 209، 210، 213، 216، 217، 218، 223، 225، 229، 230، 233، 242، 252، 257، 268،

ص:119

269، 274، 277، 295، 301، 302، 309، 312، 330، 335، 337، 343، 344، 345، 354، 356، 357، 375؛ ج 31/3، 33، 35، 39، 41، 47، 49، 51، 52، 56، 61، 62، 69، 83، 86، 87، 89، 95، 97، 98، 99، 102، 113، 114، 119، 120، 126، 133، 134، 135، 138، 139، 140، 145، 156، 157، 162، 167، 168، 169، 174، 175، 181، 186، 195، 196، 197، 203، 212، 219، 220، 225، 227، 230، 231، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238، 240، 241، 242، 246، 247، 251، 259، 261، 262، 271، 275، 279، 284، 286، 292، 293، 294، 295، 297، 313، 314، 317، 318، 320، 322، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 331، 332، 334، 337، 339، 344، 347، 348، 349، 350، 351، 352، 353، 355، 356، 357، 359، 360، 361، 362، 363، 367، 368، 382، 387، 388، 391، 394، 398، 400، 401، 402، 404، 405، 406، 409، 412، 413، 414، 415، 416، 417، 418، 420، 423، 424، 425، 426، 427، 429، 430، 431، 432، 433، 434، 435، 436، 437، 438، 451، 452، 453، 454، 455، 456، 457، 458؛ ج 13/4، 14، 18، 20، 23، 26، 28، 33، 36، 37، 38، 40، 43، 44، 47، 51، 59، 71، 84، 85، 87، 94، 105، 106، 117، 126، 143، 151، 191، 195، 196، 201، 206، 207، 222، 223، 224، 225، 229، 233، 244، 247، 250، 254، 257، 258، 263، 264، 265، 279، 286، 297، 305، 313، 318، 319، 321، 322، 326، 330، 331، 332، 333، 334، 335، 350، 357، 360، 362، 364، 369، 374، 376، 380، 382، 386، 388، 389، 409، 411، 423، 427، 428، 429، 430، 431، 433، 441، 442، 443، 448، 449، 450، 494، 501،

ص:120

509، 517، 552، 553، 554، 555، 562، 567، 569، 577، 587، 596، 617، 631، 632، 672، 705، 706، 711، 712، 713، 730، 731، 735، 747، 764، 771، 799، 806، 815، 816، 820، 821؛ ج 12/5، 13، 14، 15، 16، 17، 19، 30، 33، 34، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 49، 50، 55، 60، 62، 64، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 76، 78، 79، 80، 82، 87، 90، 95، 100، 101، 102، 103، 104، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 111، 113، 115، 116، 117، 125، 127، 128، 134، 135، 136، 139، 141، 147، 155، 164، 165، 185، 187، 188، 190، 191، 192، 193، 195، 196، 197، 198، 207، 217، 218، 219، 220، 221، 222، 223، 224، 240، 242، 246، 248، 249، 250، 253، 255، 256، 257، 258، 259، 260، 261، 262، 263، 264، 265، 267، 268، 270، 271، 272، 273، 276، 277، 278، 281، 282، 285، 286، 287، 288، 289، 290، 291، 292، 294، 300، 301، 302، 303، 304، 305، 306، 307، 309، 310، 311، 312، 313، 314، 315، 316، 317، 318، 319، 321، 322، 323، 327، 328، 329، 330، 331، 332، 333، 338، 339، 340، 341، 342، 343، 344، 345، 346، 347، 348، 349، 351، 352، 353، 354، 355، 357، 359، 360، 361، 362، 363، 364، 365، 366، 367، 368، 369، 371، 372، 374، 378، 379، 390، 392، 394، 395، 398، 399، 400، 401، 403، 404، 405، 406، 407، 408، 411؛ 420، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 429، 430، 431، 432، 433، 434، 435، 436، 437، 438، 439، 440، 441، 442، 443، 445، 446، 447، 452، 454، 455، 456، 457، 460، 463، 464، 465، 468، 469، 470، 474، 475،

ص:121

476، 477، 478، 479، 480، 481، 482، 486، 487، 488، 489، 492، 494؛ ج 21/6، 22، 23، 24، 25، 26، 27، 28، 30، 32، 36، 37، 39، 40، 41، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 55، 58، 59، 61، 62، 63، 64، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 84، 85، 86، 87، 88، 89، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 96، 97، 98، 99، 101، 102، 106، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 121، 122، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 137، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 151، 152، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 197، 198، 199، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 215، 216، 218، 219، 220، 223، 224، 225، 226، 227، 228، 229، 230، 231، 232، 233، 234، 240، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 257، 258، 259، 260، 262، 263، 264، 265، 267، 269، 270، 271، 272، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287، 288، 289، 290، 291، 292، 295، 296، 297، 300، 301، 302، 303، 304، 306، 307، 308، 309، 313، 314، 315، 316، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 331، 332، 333،

ص:122

334، 335، 336، 341، 342، 343، 344، 345، 346، 347، 348، 349، 350، 351، 352، 353، 354، 356، 357، 363، 365، 367، 368، 369، 372، 373، 374، 375، 377، 379، 381، 383، 384، 385، 386، 387، 388، 389، 390، 391، 398، 399، 400، 401، 403، 404، 405، 406، 407، 408، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 417، 418، 419، 420، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 429، 430، 432، 433، 434، 436، 437، 439، 440، 441، 443، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 451، 455، 456، 459، 460، 461، 462، 463، 464، 465، 466، 467، 468، 469، 470، 473، 474، 475، 476، 478، 480، 481، 482، 483، 484، 485، 486، 487، 488، 490، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 497، 498، 499، 500، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 511، 512، 513، 514، 515، 518، 519، 521، 523، 524، 525، 526، 530، 531، 532، 533، 534، 535، 536، 537، 538، 539، 540، 541، 542، 543، 544، 548، 551، 554، 561، 562، 563، 565، 566، 567، 569، 570، 573؛ ج 18/7، 19، 21، 22، 24، 25، 26، 27، 28، 29، 30، 31، 32، 33، 34، 35، 36، 37، 38، 39، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 54، 55، 57، 58، 59، 60، 61، 62، 64، 65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 75، 76، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 89، 90، 91، 92، 93، 95، 96، 97، 98، 99، 100، 101، 102، 103، 104، 105، 106، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 114، 119، 120، 122، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 139، 140، 141،

ص:123

142، 143، 144، 145، 146، 151، 152، 153، 154، 155، 158، 161، 163، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 189، 190، 191، 192، 194، 195، 196، 197، 198، 199، 201، 203، 204، 205، 206، 207، 212، 213، 214، 215، 217، 218، 219، 223، 224، 225، 227، 228، 229، 230، 231، 232، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 241، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 255، 257، 258، 261، 262، 264، 266، 267، 268، 269، 270، 271، 272، 273، 274، 275، 276، 277، 279، 281، 282، 283، 286، 287، 291، 296، 297، 298، 299، 301، 310، 311، 312، 314، 315، 325، 327، 333، 334، 335، 339، 341، 343، 344، 345، 346، 347، 348، 350، 351، 352، 353، 354، 357، 358، 359، 360، 361، 362، 363، 364، 365، 367، 368، 369، 370، 371، 372، 375، 376، 378، 379، 380، 381، 382، 383، 384، 385، 386، 387، 388، 389، 390، 391، 392، 393، 394، 395، 396، 397، 398، 399، 400، 401، 402، 403، 404، 405، 407، 408، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 416، 417، 418، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 430، 431، 432، 433، 434، 435، 436، 437، 738، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 449، 451، 452، 453، 454، 455، 456، 457، 458، 461، 462، 463، 464، 465، 466، 467، 468، 469، 470، 471، 472، 473، 474، 475، 476، 477، 478، 479، 480، 481، 482، 483، 484، 485، 487، 488، 490، 491، 492، 493،

ص:124

494، 495، 496، 497، 498، 499، 501، 502، 503، 505، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 512، 513، 514، 515، 516، 517، 518، 519، 520، 521، 522، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 529، 530، 531، 532، 533، 534، 535، 536، 537، 538، 539، 540، 541، 542، 543، 544، 545، 546، 547، 548، 549، 550، 551، 552، 553، 554، 555، 556، 557، 558، 559، 560، 561، 562، 563، 564، 565، 566، 567، 568، 569، 570، 571، 572، 573، 574، 575، 576، 577، 578، 579، 580، 581، 582، 584، 585، 586، 587، 588، 589، 591، 592، 593، 595، 596، 597، 598، 599، 600، 601، 602، 603، 604، 605، 606، 607، 608، 611، 612، 614، 615، 621، 622، 623، 634، 637، 638، 640، 641، 642، 643، 644، 645، 649، 650، 653، 654، 656، 657، 658، 659، 660، 661، 662، 663، 664، 665، 675، 676، 678

امام علی، ابوالأئمه، امیرالمؤمنین علیه السلام ج 34/1، 35، 44، 45، 47، 48، 49، 50، 75، 80، 83، 118، 119، 122، 147، 148، 149، 151، 153، 158، 159، 160، 170، 171، 173، 175، 179، 192، 193، 195، 196، 199، 205، 213، 228، 259، 262، 264، 272، 273، 274، 281، 291، 346، 365، 366، 367، 368، 369، 374، 375، 377، 382، 385، 390، 407، 410، 412، 413، 417، 422، 429، 431، 436، 442، 453، 454، 455، 459، 460، 461، 469، 471، 472، 473، 474، 484؛ ج 44/2، 47، 74، 117، 121، 123، 133، 153، 156، 157، 158، 167، 168، 194، 200، 205، 207، 208، 209، 210، 216، 217، 218، 219، 229، 243، 258، 327، 328، 330، 331، 332، 335، 336، 337، 339، 340، 344، 347،

ص:125

348، 349، 352، 354، 356؛ ج 26/3، 41، 43، 44، 45، 59، 87، 121، 128، 162، 209، 220، 227، 243، 257، 260، 261، 263، 264، 265، 266، 267، 268، 269، 270، 271، 272، 273، 274، 275، 281، 282، 283، 290، 295، 297، 298، 303، 320، 321، 322، 323، 324، 326، 327، 328، 329، 334، 335، 336، 337، 338، 339، 342، 343، 344، 346، 347، 360، 361، 392، 418، 419، 420، 423، 431، 435، 439، 446، 448، 449، 450، 455، 456، 459؛ ج 17/4، 18، 19، 20، 21، 22، 23، 24، 25، 26، 27، 28، 29، 30، 31، 32، 33، 34، 35، 36، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 53، 54، 61، 71، 72، 75، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 83، 84، 87، 88،، 89، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 100، 101، 102، 105، 106، 112، 120، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 135، 136، 137، 139، 140، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 152، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 164، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 188، 189، 190، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 198، 199، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 216، 219، 220، 221، 223، 224، 225، 227، 228، 229، 230، 231، 232، 234، 235، 236، 237، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 248، 249، 252، 253، 254، 255، 256، 257، 258، 259، 260، 261، 262، 263، 264، 265، 266، 267، 268، 269، 270، 271، 272، 273، 275، 276، 278، 279، 280، 281، 282،

ص:126

284، 286، 287، 288، 289، 290، 291، 292، 293، 294، 295، 296، 297، 298، 299، 300، 301، 302، 303، 304، 305، 307، 308، 309، 313، 314، 315، 316، 317، 318، 319، 320، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 346، 347، 348، 350، 351، 352، 353، 354، 355، 356، 357، 358، 359، 360، 361، 362، 363، 364، 365، 366، 367، 369، 370، 372، 373، 374، 375، 376، 377، 378، 384، 385، 386، 387، 388، 389، 390، 391، 392، 393، 394، 397، 398، 399، 400، 402، 403، 404، 405، 406، 407، 408، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 416، 417، 419، 420، 422، 423، 424، 425، 427، 428، 430، 431، 432، 435، 437، 438، 441، 444، 445، 446، 447، 452، 457، 481، 482، 490، 491، 497، 500، 501، 505، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 512، 513، 517، 518، 521، 524، 558، 566، 567، 572، 576، 577، 578، 579، 580، 596، 661، 665، 666، 669، 684، 708، 710، 711، 712، 748، 769، 778، 803، 804، 806، 807، 820؛ ج 12/5، 14، 15، 17، 19، 20، 46، 47، 48، 49، 60، 61، 71، 74، 79، 97، 98، 99، 108، 113، 114، 115، 128، 135، 139، 144، 145، 147، 148، 151، 153، 159، 165، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 177، 178، 185، 189، 191، 210، 211، 219، 222، 223، 249، 258، 259، 260، 261، 268، 278، 283، 284، 285، 286، 290، 294، 295، 308، 311، 312، 313، 316، 319، 323، 352، 359، 369، 370، 372، 374، 379، 380، 381، 389، 390، 392، 398، 401، 402، 403، 404، 405، 408، 410، 411، 412، 414، 417، 418، 419، 420، 421،

ص:127

422، 423، 424، 426، 427، 428، 429، 431، 432، 433، 434، 435، 436، 437، 438، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 463، 464، 465، 466، 477، 487؛ ج 18/6، 29، 31، 37، 43، 86، 87، 88، 90، 94، 118، 129، 239، 245، 283، 284، 299، 300، 311، 355، 381، 382، 383، 387، 388، 389، 398، 399، 400، 401، 407، 408، 409، 410، 411، 413، 414، 415، 417، 418، 422، 423، 424، 429، 430، 432، 433، 434، 436، 439، 440، 441، 443، 444، 445، 446، 448، 450، 451، 452، 455، 456، 457، 459، 460، 461، 463، 464، 465، 466، 469، 470، 474، 475، 478، 479، 480، 482، 483، 484، 486، 487، 488، 489، 490، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 498، 500، 501، 503، 504، 507، 508، 509، 511، 512، 513، 514، 515، 516، 524، 528، 533، 541، 548، 554، 555، 556، 557، 561، 565، 566، 567، 567، 571، 573؛ ج 18/7، 22، 24، 25، 38، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 57، 66، 67، 81، 84، 85، 104، 110، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 135، 139، 140، 141، 142، 143، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 152، 153، 154، 156، 162، 163، 165، 180، 193، 194، 196، 204، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 218، 223، 225، 227، 229، 231، 235، 237، 239، 240، 250، 251، 252، 255، 270، 277، 278، 279، 280، 281، 287، 293، 298، 299، 304، 308، 309، 315، 325، 335، 345، 348، 351، 352، 353، 354، 363، 364، 367، 369، 371، 372، 373، 374، 375، 376، 377، 378، 379، 388، 390، 391، 393، 398،

ص:128

401، 402، 408، 411، 412، 413، 414، 415، 419، 420، 421، 429، 430، 431، 432، 433، 438، 439، 440، 441، 445، 455، 456، 457، 458، 459، 462، 463، 464، 465، 473، 477، 478، 481، 487، 488، 496، 498، 501، 510، 513، 517، 518، 519، 522، 523، 525، 527، 528، 529، 530، 535، 536، 552، 565، 566، 567، 575، 583، 585، 586، 589، 593، 594، 595، 596، 597، 598، 599، 600، 601، 611، 612، 617، 618، 621، 623، 634، 637، 654، 659، 660، 663، 664، 665، 668، 669، 670، 671، 672، 673، 674، 675، 676، 678، 679

[حضرت] فاطمه زهرا، صدیقه کبری علیها السلام ج 28/1، 34، 42، 134، 228، 240، 281، 287، 328، 342، 380؛ ج 47/2، 48، 213، 224، 274؛ ج 87/3، 113، 162، 261، 262، 333، 337، 344، 391، 448، 449؛ ج 18/4، 51، 90، 254، 321، 409، 577؛ ج 12/5، 14، 15، 47، 113، 187، 191، 233، 234، 235، 239، 241، 245، 258، 259، 267، 268، 278، 281، 289، 290، 291، 292، 300، 301، 302، 303، 306، 313، 314، 315، 327، 329، 331، 332، 333، 338، 339، 343، 344، 345، 347، 348، 351، 352، 359، 362، 364، 365، 379، 399، 400، 408، 434، 435، 437، 438، 439، 440، 441، 443، 447، 452، 455، 456، 485، 486، 487، 488، 490، 492؛ ج 23/6، 27، 31، 51، 52، 184، 185، 186، 188، 190، 198، 233، 234، 235، 240، 245، 248، 382، 383، 387، 388، 390، 398، 399، 400، 401، 403، 404، 405، 407، 409، 410، 413، 414، 415، 417، 420، 422، 423، 424، 426، 427، 429، 430، 432، 433، 434، 436، 439، 440، 441، 443، 444، 445،

ص:129

446، 448، 449، 450، 451، 453، 455، 456، 457، 459، 460، 461، 462، 463، 464، 465، 466، 469، 474، 475، 478، 479، 480، 481، 482، 484، 485، 486، 487، 490، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 500، 501، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 511، 512، 513، 514، 551، 555، 556، 562، 565، 566، 572، 573، 574؛ ج 21/7، 22، 24، 26، 34، 39، 40، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 58، 71، 90، 101، 110، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 162، 163، 164، 166، 169، 174، 204، 207، 212، 223، 225، 228، 229، 231، 233، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 250، 252، 255، 256، 257، 258، 259، 260، 261، 262، 264، 266، 267، 272، 277، 279، 282، 288، 290، 296، 297، 308، 334، 335، 343، 344، 345، 346، 347، 348، 349، 350، 351، 352، 353، 354، 357، 358، 359، 360، 361، 362، 363، 364، 365، 366، 367، 368، 371، 375، 376، 381، 382، 384، 385، 387، 388، 390، 391، 392، 393، 394، 395، 396، 397، 398، 399، 400، 401، 402، 403، 407، 408، 409، 412، 415، 416، 417، 418، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 429، 430، 431، 432، 433، 434، 435، 436، 437، 438، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 449، 456، 457، 461، 465، 466، 467، 484، 487، 488، 491، 492، 493، 494، 497، 498، 501، 502، 503، 505، 506، 510، 511، 513، 520، 522، 523، 524، 525، 528، 537، 559، 561، 562، 563، 564، 565، 566، 567، 568، 570، 571، 572، 575، 576، 577، 586، 591، 592، 593، 600، 604،

ص:130

605، 606، 607، 608، 609، 611، 612، 623، 627، 628، 629، 631، 633، 634، 638، 659، 660، 663، 664، 665، 672، 678، 679

امام حسن مجتبی علیه السلام ج 44/1، 149، 199، 205، 274، 346، 390، 413، 460؛ ج 133/2، 219، 328؛ ج 20/3، 44، 227، 260، 265، 266، 267، 268، 273، 274، 276، 277، 284، 289، 290، 295، 298، 323، 337؛ ج 43/4، 45، 49، 61، 78، 90، 105، 106، 107، 120، 203، 234، 273، 280، 297، 298، 323، 387، 457، 549، 574، 578، 579، 820؛ ج 12/5، 14، 15، 16، 19، 41، 45، 47، 50، 51، 72، 74، 76، 181، 182، 188، 189، 191، 193، 195، 198، 209، 217، 235، 252، 259، 262، 264، 293، 313، 314، 315، 352، 362، 364، 365، 366، 387، 389، 396، 418، 427، 428، 432، 433، 434، 435، 437، 438، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 452، 455، 456، 457، 463، 486، 487، 489؛ ج 18/6، 22، 27، 37، 43، 52، 184، 245، 262، 313، 315، 350، 351، 352، 382، 383، 385، 386، 398، 399، 400، 401، 407، 409، 410، 411، 413، 414، 415، 417، 423، 424، 429، 430، 432، 433، 434، 436، 438، 439، 440، 441، 443، 444، 445، 446، 448، 449، 450، 451، 455، 456، 457، 459، 460، 462، 463، 464، 465، 466، 474، 475، 478، 479، 480، 482، 484، 488، 489، 490، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 501، 503، 504، 507، 508، 509، 511، 512، 514، 515، 517، 532، 547، 548، 549، 551، 553، 554، 555، 556، 557، 561، 565، 566، 567، 571، 572، 573، 574؛ ج 21/7، 22، 24، 25، 31، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 50، 54،

ص:131

87، 90، 130، 131، 132، 133، 149، 150، 153، 154، 156، 157، 169، 174، 204، 207، 208، 212، 215، 227، 228، 229، 230، 231، 237، 241، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 255، 256، 258، 259، 261، 262، 264، 266، 273، 286، 287، 308، 314، 334، 335، 344، 345، 349، 350، 351، 352، 354، 364، 402، 420، 425، 427، 428، 432، 469، 502، 505، 506، 510، 511، 513، 522، 523، 524، 525، 562، 567، 568، 571، 572، 573، 574، 575، 576، 577، 586، 592، 608، 609، 611، 612، 614، 615، 621، 622، 631، 632، 634، 635، 636، 638، 641، 643، 644، 646، 649، 650، 651، 652، 653، 654، 656، 657، 658، 659، 662، 663، 664، 665، 678، 679، 680

امام حسین، سیدالشهدا، خامس آل عبا علیه السلام ج 3/1، 4، 17، 18، 19، 21، 23، 25، 26، 27، 28، 34، 40، 41، 42، 43، 44، 51، 52، 54، 56، 57، 63، 72، 73، 75، 81، 103، 105، 106، 107، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 117، 118، 119، 120، 121، 122، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 137، 139، 140، 141، 142، 144، 148، 149، 150، 152، 154، 155، 158، 161، 162، 163، 165، 166، 167، 168، 171، 172، 173، 176، 177، 179، 182، 183، 184، 185، 188، 189، 190، 193، 195، 196، 197، 200، 201، 202، 204، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 213، 216، 217، 219، 221، 222، 223، 224، 225، 226، 227، 228، 229، 230، 231، 236، 237، 238، 239، 240، 245، 246، 249، 251، 252، 253، 255، 256، 257،

ص:132

258، 259، 260، 264، 267، 274، 275، 277، 278، 279، 281، 282، 283، 290، 294، 295، 296، 299، 300، 301، 302، 303، 307، 309، 310، 314، 315، 316، 318، 319، 320، 321، 322، 324، 327، 328، 329، 339، 342، 343، 345، 346، 347، 348، 350، 352، 354، 356، 357، 358، 359، 360، 361، 363، 364، 366، 370، 372، 373، 374، 376، 377، 378، 379، 380، 385، 389، 390، 391، 392، 393، 394، 399، 400، 401، 403، 404، 405، 406، 407، 408، 410، 412، 413، 414، 415، 416، 417، 418، 419، 460، 467، 468، 469، 470، 471، 472، 475، 476، 479، 480، 481، 482، 483، 484؛ ج 3/2، 14، 16، 17، 22، 23، 24، 26، 31، 32، 37، 38، 41، 44، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 54، 55، 56، 57، 66، 73، 74، 75، 77، 78، 79، 80، 82، 83، 84، 85، 87، 88، 89، 90، 92، 94، 100، 101، 102، 113، 114، 118، 122، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 138، 140، 142، 143، 144، 145، 150، 151، 154، 155، 156، 157، 158، 160، 161، 162، 168، 173، 178، 180، 183، 184، 185، 186، 190، 195، 196، 197، 198، 199، 220، 225، 229، 232، 233، 234، 236، 237، 238، 240، 241، 242، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 253، 258، 259، 260، 270، 274، 275، 276، 288، 289، 293، 294، 305، 306، 314، 328، 332، 336، 339، 343، 344، 347، 348، 349، 352، 354، 356، 358، 359، 360، 361، 364، 368، 370، 376، 377؛ ج 4/3، 15، 16، 20، 22، 23، 24، 27، 29، 30، 33، 35، 36، 39، 45، 46، 47، 50، 54، 56، 63، 64، 69، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 83، 84، 85، 86،

ص:133

87، 88، 89، 91، 92، 93، 94، 95، 97، 98، 100، 101، 102، 103، 104، 108، 109، 112، 113، 114، 115، 116، 119، 138، 139، 141، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 158، 162، 164، 166، 169، 170، 178، 180، 181، 205، 207، 213، 215، 217، 218، 220، 221، 222، 225، 227، 228، 232، 233، 236، 238، 240، 241، 245، 247، 248، 249، 250، 253، 258، 259، 260، 265، 266، 267، 268، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287، 289، 290، 291، 295، 296، 297، 298، 299، 300، 303، 305، 306، 307، 308، 309، 310، 313، 314، 315، 316، 318، 319، 323، 328، 332، 336، 341، 344، 348، 428، 429، 438، 448، 449، 451، 452، 456، 457، 460، 461؛ ج 4/4، 11، 49، 71، 72، 78، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 120، 124، 126، 127، 203، 207، 208، 220، 234، 239، 273، 280، 314، 376، 400، 401، 416، 417، 425، 458، 459، 462، 464، 468، 478، 479، 483، 484، 489، 493، 497، 498، 500، 502، 503، 505، 518، 520، 523، 530، 537، 538، 542، 544، 549، 550، 551، 552، 553، 554، 559، 565، 584، 586، 587، 588، 595، 600، 601، 642، 643، 644، 645، 664، 684، 705، 707، 717، 724، 732، 733، 736، 737، 738، 739، 743، 744، 748، 750، 753، 761، 769، 777، 778، 779، 781، 782، 783، 785، 788، 790، 791، 792، 799، 808، 820؛ ج 3/5، 4، 12، 13، 14، 15، 16، 18، 19، 20، 22، 23، 24، 25، 26، 27، 28، 29، 30، 32، 34، 35، 36، 37، 39، 41، 42، 43، 44، 47، 48، 49، 50، 52، 59، 60، 61، 62، 63، 64،

ص:134

65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 79، 80، 82، 83، 85، 87، 93، 95، 98، 99، 100، 104، 107، 108، 112، 113، 114، 115، 117، 118، 119، 120، 121، 122، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 132، 135، 136، 137، 139، 146، 147، 148، 157، 159، 165، 167، 169، 170، 171، 179، 181، 182، 184، 188، 189، 191، 192، 193، 195، 198، 199، 200، 202، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 214، 215، 216، 217، 218، 219، 220، 221، 222، 225، 226، 228، 230، 231، 232، 235، 239، 246، 249، 252، 256، 258، 262، 263، 264، 267، 282، 283، 286، 287، 288، 289، 290، 292، 293، 294، 295، 299، 300، 301، 302، 303، 304، 305، 306، 307، 309، 310، 311، 312، 313، 314، 315، 316، 317، 318، 320، 321، 322، 323، 327، 329، 330، 331، 332، 333، 334، 335، 336، 337، 338، 339، 340، 341، 342، 343، 344، 345، 347، 351، 352، 353، 354، 357، 359، 360، 361، 362، 363، 364، 365، 366، 373، 374، 375، 376، 377، 378، 379، 380، 381، 382، 383، 385، 387، 389، 396، 399، 407، 412، 418، 427، 428، 430، 431، 432، 433، 434، 435، 436، 437، 438، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 451، 452، 455، 456، 457، 460، 461، 463، 464، 467، 468، 469، 470، 471، 472، 473، 477، 480، 485، 486، 487، 488، 489؛ ج 3/6، 4، 16، 18، 20، 22، 29، 34، 35، 37، 43، 44، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 57، 58، 62، 63، 64، 72، 84، 90، 94، 95، 101، 102، 103، 104، 129، 184، 185، 196، 232، 233، 234، 235، 239، 240، 248،

ص:135

249، 250، 255، 257، 258، 262، 263، 264، 265، 266، 271، 276، 278، 279، 280، 291، 292، 293، 295، 296، 297، 301، 302، 303، 304، 306، 307، 308، 309، 313، 314، 315، 316، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 331، 332، 333، 335، 336، 338، 340، 341، 342، 343، 344، 345، 347، 348، 349، 350، 351، 352، 353، 354، 356، 357، 365، 367، 368، 369، 370، 375، 377، 379، 382، 383، 385، 387، 388، 389، 390، 391، 392، 398، 399، 400، 401، 403، 404، 405، 406، 407، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 417، 419، 421، 422، 423، 424، 429، 430، 432، 433، 434، 436، 438، 439، 440، 441، 443، 444، 445، 446، 448، 449، 450، 451، 452، 455، 456، 457، 458، 459، 460، 463، 464، 465، 466، 474، 475، 478، 479، 480، 482، 483، 484، 490، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 497، 498، 501، 503، 504، 507، 508، 509، 511، 512، 514، 515، 516، 517، 518، 519، 523، 524، 525، 526، 531، 532، 533، 534، 535، 536، 548، 549، 551، 553، 554، 555، 556، 557، 561، 562، 565، 566، 567، 571، 572، 573، 574؛ ج 3/7، 4، 15، 17، 21، 22، 23، 24، 26، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 50، 54، 57، 58، 59، 86، 87، 90، 129، 130، 131، 132، 133، 149، 150، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 161، 162، 163، 164، 165، 167، 169، 170، 174، 176، 177، 179، 180، 181، 182، 183، 186، 187، 194، 195، 196، 198، 199، 203، 204، 207، 208، 210، 212، 215، 216، 217، 218، 219، 223، 224، 225،

ص:136

226، 227، 228، 229، 230، 231، 232، 233، 235، 236، 237، 241، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 255، 256، 258، 259، 261، 262، 264، 266، 268، 269، 273، 274، 277، 278، 279، 280، 281، 286، 287، 288، 291، 296، 297، 298، 299، 303، 304، 305، 306، 307، 308، 309، 310، 312، 313، 314، 315، 319، 324، 325، 326، 327، 334، 335، 337، 339، 341، 342، 343، 344، 345، 349، 350، 351، 352، 353، 354، 364، 383، 402، 420، 425، 427، 428، 448، 469، 485، 499، 502، 505، 506، 510، 511، 513، 522، 523، 524، 525، 528، 530، 532، 561، 565، 567، 568، 571، 572، 573، 574، 575، 576، 577، 586، 592، 608، 609، 611، 612، 614، 615، 619، 621، 622، 631، 632، 634، 635، 636، 638، 639، 641، 643، 646، 649، 650، 651، 652، 653، 654، 656، 657، 658، 659، 660، 661، 662، 663، 664، 665، 675، 679، 680

امام سجاد، علی بن الحسین، زین العابدین علیه السلام ج 160/1، 199، 274؛ ج 154/2، 162؛ ج 75/3، 146، 147، 194، 196، 257، 258، 276، 277، 284، 298، 299، 306، 319، 362، 363، 417؛ ج 51/4، 199، 255، 377، 418؛ ج 22/5، 23، 24، 246، 283، 312، 313، 434، 435، 437، 438، 455، 466؛ ج 457/6، 497، 498، 499، 507، 508، 549، 565، 567؛ ج 111/7، 124، 126، 149، 150، 151، 153، 155، 156، 157، 158، 209، 210، 261، 262، 263، 325، 346، 348، 566، 677

امام محمدباقر، ابی جعفر علیه السلام ج 48/1، 49، 274؛ ج 319/3، 417، 427؛ ج 45/4، 141، 360، 761؛ ج 24/5، 283، 487؛ ج 343/6، 344، 399،

ص:137

477؛ ج 33/7، 136، 151، 152، 153، 154، 155، 157، 181، 209، 247، 248، 249، 346، 495، 567، 583، 635

امام جعفر صادق، جعفر بن محمد علیه السلام ج 50/1، 136، 337، 350؛ ج 29/2، 133، 321، 322؛ ج 179/3، 416، 456؛ ج 12/4، 37، 50، 69، 91، 148، 184، 321، 323، 412، 420؛ ج 24/5، 271، 281، 282، 283، 292، 300، 343، 344، 441، 443، 447، 455، 456؛ ج 55/6، 343، 344، 345، 379، 390، 391، 392، 454، 539؛ ج 113/7، 124، 150، 152، 153، 158، 181، 227، 261، 262، 266، 275، 277، 279، 288، 289، 292، 313، 346، 412، 417، 418، 492، 494، 670، 671

امام موسی بن جعفر علیه السلام ج 313/2؛ ج 24/5، 27، 283، 356؛ ج 249/7، 250، 259، 260، 261، 262، 494، 565، 566، 571

امام رضا علیه السلام ج 26/1، 34، 119، 193، 195؛ ج 133/2، 351؛ ج 25/5، 26، 27، 198، 312، 313، 434، 445، 446، 456؛ ج 36/6؛ ج 156/7، 249، 258، 259، 260، 261، 262، 263، 266، 300

امام جواد علیه السلام ج 195/1

امام حسن عسکری علیه السلام ج 144/1؛ ج 304/5؛ ج 299/6، 396؛ ج 156/7

امام مهدی، صاحب الزمان، حجت، قائم، بقیه الله ج 26/1، 34؛ ج 133/2، 175، 176؛ ج 46/3، 278، 290، 297؛ ج 26/5، 27؛ ج 354/6؛ ج 232/7

آدم، ابوالبشر علیه السلام ج 261/1، 264؛ ج 115/2، 329، 376؛ ج 75/3، 171، 173، 191، 193، 194، 199، 200، 284، 436، 439؛ ج 65/4، 69، 461، 464، 465، 467، 468، 476، 483، 484، 485، 486، 487، 488، 489، 634، 661، 767؛ ج 28/5، 375؛ ج 39/7، 208، 336، 522

ابراهیم علیه السلام ج 107/1، 255، 260، 277؛

ص:138

ج 31/3؛ ج 421/4، 422، 723، 790، 795؛ ج 276/5، 310، 314؛ ج 216/7، 217، 240، 241، 245، 246، 247، 248، 252، 310

ابوالحسن علیه السلام ج 539/6

[حضرت] ابوالفضل العباس علیه السلام ج 316/1، 318، 321، 324، 376، 404، 405، 410؛ ج 52/2، 294؛ ج 337/3، 338، 342، 357، 362؛ ج 27/5، 231، 240

اسحاق علیه السلام ج 199/1، ج 276/5؛ ج 216/7، 217، 218، 240، 244، 246

اسماعیل علیه السلام ج 107/1، 199، 255، 260، 277؛ ج 723/4، 795؛ ج 193/5، 276، 336، 374؛ ج 152/6؛ ج 112/7

اشعیاء علیه السلام ج 266/1؛ ج 306/7، 309

الیاس علیه السلام ج 790/4؛ ج 240/7

حسنین علیهما السلام ج 49/4

خدیجه علیها السلام ج 120/3، 337، 344، 432؛ ج 431/4؛ ج 328/5؛ ج 88/6، 93، 116، 117، 118، 189، 283، 286، 501، 537، 542؛ ج 66/7، 165، 171، 204، 212، 223، 225، 229، 253، 296، 343، 352، 357، 358، 367، 368، 370، 371، 372، 376، 379، 380، 381، 382، 383، 384، 392، 398، 399، 400، 401، 424، 426، 435، 437، 445، 446، 447، 448، 449، 456، 461، 462، 463، 464، 465، 466، 467، 468، 469، 470، 472، 473، 474، 475، 477، 478، 480، 481، 482، 484، 485، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 497، 537، 564، 586

خضر علیه السلام ج 199/7

داود علیه السلام ج 162/5، ج 330/6، 349، 350؛ ج 241/7، 247

زکریا علیه السلام ج 240/7، 245، 246

[حضرت] زینب کبری، عقیله بنی هاشم علیها السلام ج 280/1، 281، 286، 290، 316؛ ج 51/2، 295؛ ج 266/3، 306، 333، 336، 337؛ ج 46/4، 90، 399؛

ص:139

ج 520/6؛ ج 66/7، 156، 255، 261، 264، 349، 672، 679

صالح علیه السلام ج 661/4

[حضرت] علی اکبر علیه السلام ج 294/2؛ ج 231/5

عیسی بن مریم، مسیح علیه السلام ج 72/1، 135، 204؛ ج 40/2، 63، 98، 133، 134، 284، 325؛ ج 190/3، 288، 293، 326، 345، 358، 458؛ ج 412/4، 619، 659، 741، 749، 769، 805؛ ج 53/5، 87، 89، 120، 125، 126، 162، 235، 278، 310، 472؛ ج 65/6، 330، 349، 350، 425، 428، 563؛ ج 186/7، 190، 199، 203، 218، 219، 240، 241، 245، 246، 247، 248، 250، 252، 306، 310، 521، 527، 530، 535، 640، 658، 661، 671، 676

قائم آل محمد = امام مهدی (عج)

لوط علیه السلام ج 201/6، 203

[حضرت] معصومه علیها السلام ج 30/1

موسی بن عمران علیه السلام ج 330/1، 331، 332، 334، 335، 336، 340، 348، 387، 396؛ ج 158/2، 320؛ ج 62/3، 113، 202، 203، 220، 392، 423، 431، 435؛ ج 26/4، 65، 209، 210، 477، 478، 480، 649، 709، 723، 758، 767، 790، 805، 806؛ ج 32/5، 81، 82، 83، 87، 125، 310، 416، 434، 435، 436، 437، 438، 439؛ ج 26/6، 189، 323، 330، 349، 350، 428، 491، 492؛ ج 180/7، 183، 199، 218، 310، 315، 483، 608

نوح علیه السلام ج 333/1، 334؛ ج 129/2؛ ج 790/4؛ ج 310/5؛ ج 201/6، 202؛ ج 259/7، 260، 261، 263، 310

هارون علیه السلام ج 392/3؛ ج 723/4، 724، 768، 806؛ ج 434/5، 435، 436، 437، 438، 439، 440؛ ج 189/6، 491، 492

هود علیه السلام ج 661/4

یحیی علیه السلام ج 240/7، 245، 246، 306، 308، 309

ص:140

یعقوب علیه السلام ج 261/1، 264؛ ج 222/3؛ ج 114/4؛ ج 216/7، 217، 218، 224، 225، 226، 240، 244، 246

یوشع علیه السلام ج 416/5

یوسف علیه السلام ج 241/1، 261، 264، 333، 334، 335؛ ج 283/2، 309، 312؛ ج 28/3، 154، 155، 222، 223؛

ج 620/4، 628، 629، 649، 709، 758، 759، 761، 762، 768؛ ج 194/6، 195، 196، 197، 233، 372؛ ج 216/7، 217، 218، 224، 225، 226

یونس علیه السلام ج 457/1؛ ج 261/3؛ ج 713/4؛ ج 447/5، 455؛ ج 516/7

ص:141

ص:142

فهرست اعلام و اشخاص

آسیه بنت مزاحم، زن فرعون ج 483/7، 493، 494

آغاخان ج 204/5، 207

آقا بزرگ تهرانی، شیخ ج 32/1

آل ابوسفیان ج 25/1؛ ج 450/3؛ ج 74/4، 207

آل ابی طالب ج 249/1؛ ج 295/2؛ ج 73/4

آل الله ج 380/1

آل امیه ج 289/1، 473، 475، 476؛ ج 111/4، 148، 505، 513، 692، 804

آل باهله ج 741/4

آل بکر بن وائل ج 68/3، 238، 239

آل بنی عبدالشمس ج 113/6، 114، 115، 120

آل بویه ج 445/4؛ ج 172/7

آل جحش ج 128/6

آل حسن علیهم السلام ج 153/7

آل حسین علیهم السلام ج 737/4، 738؛ ج 77/5، 83؛ ج 424/6

آل زبیر ج 207/4، 525

آل زیاد ج 289/1؛ ج 153/3؛ ج 526/4، 527، 538، 546، 547، 557، 563

آل عباس ج 583/7

آل عثمان ج 513/4؛ ج 68/5؛ ج 172/7

آل عصمت علیهم السلام = آل محمد علیهم السلام

آل عقیل ج 336/3؛ ج 61/4، 68، 82،

ص:143

90، 91، 92

آل علی علیهم السلام ج 80/1، 267، 289، 290، 301؛ ج 281/3، 320، 325، 335، 363، 390، 419، 459؛ ج 19/4، 54، 109، 128، 129، 131، 145، 147، 148، 153، 154، 155، 163، 168، 169، 248، 249، 269، 316، 420، 490، 505، 511، 512، 513، 635، 684، 741، 804؛ ج 170/5، 173، 316؛ ج 470/6

آل فرزندا ج 72/4، 73، 109

آل فرعون (فرعونیان) ج 329/1، 330، 337، 338، 339

آل کاهل ج 122/2

آل کهلان ج 187/2

آل محمد، دودمان محمد، آل رسول، ذریه محمد، آل النبی علیهم السلام ج 34/1، 87، 245، 291، 346، 369، 389؛ ج 53/2، 86، 117، 165، 302، 312؛ ج 174/3، 196، 197، 231، 238، 241، 247، 263، 317، 318، 323، 331، 333، 335، 351، 357، 361، 373، 382، 390، 415، 426، 429، 430، 435، 447، 456، 457؛ ج 14/4، 18، 23، 60، 254، 286، 389، 441، 443، 449، 450، 552، 553، 567، 672، 815، 816، 820، 821؛ ج 71/5، 103، 109، 172، 173، 261، 262، 263، 264، 265، 316، 371، 372، 447، 466؛ ج 41/6، 42، 85، 266، 278، 385، 410، 418، 420، 421، 498، 500، 501، 505، 545، 547، 571، 573، 574؛ ج 133/7، 215، 268، 269، 272، 273، 274، 301، 307، 309، 403، 563، 650

آل معاویه ج 153/3

آل مغیره ج 215/6

آل نخع ج 187/2؛ ج 241/3

آل هاشم ج 266/6؛ ج 163/7

آل همدان ج 187/2، 235؛ ج 241/3؛ ج 530/7

آل یاسین، شیخ محمدحسن ج 455/7

آلمان ها ج 291/4

آمنه علیها السلام ج 99/6؛ ج 114/7، 119، 120

ص:144

آنتیپاس ج 308/7

ائمه معصومین، امام معصوم، ائمه اطهار علیهم السلام ج 26/1، 29، 34؛ ج 435/3؛ ج 194/4؛ ج 198/5؛ ج 355/6؛ ج 179/7، 270، 301

ابا ایاس ج 107/7

ابا حامد احمد ج 362/6

اباحسل ج 146/4

اباحره جعفی ج 158/4

ابا عزّه ضبابی ج 345/1

ابا محمد عبدالله ج 362/6

ابا منقذ ج 217/1

ابان ج 456/5؛ ج 67/7، 418

ابان بن ابی عیاش ج 275/1؛ ج 253/4، 419

ابان بن تغلب ج 306/6، 307، 382، 453

ابان بن عاص ج 144/5

ابان بن عثمان ج 275/1؛ ج 502/7

ابا وهب = ولید بن عقبه بن ابی معیط

ابراهیم ج 319/4

ابراهیم بن ابی منصور ج 465/6

ابراهیم اشتر ج 143/1؛ ج 581/4، 775

ابراهیم بن احمد طبری ج 239/7

ابراهیم بن احمد عمر الوکیعی ج 525/6، 534

ابراهیم حربی ج 526/6، 528

ابراهیم بن خزیم الشاشی ج 251/6، 252، 254

ابراهیم بن رسول خدا صلی الله علیه و آله ج 253/2؛ ج 189/6؛ ج 72/7، 253، 254، 421، 485، 501

ابراهیم بن سعید ج 352/1؛ ج 348/6، 349، 436، 439

ابراهیم بن سلیمان ج 572/6

ابراهیم بن عبدالسلام ج 239/7

ابراهیم بن عبدالله ج 306/6، 307، 333، 334، 422

ابراهیم بن جابر ج 528/6

ابراهیم بن طهمان بن شعبه خراسانی ج 358/6، 363

ابراهیم بن محمد ثقفی ج 30/4، 152، 153، 162، 165، 168، 171، 235، 329، 330، 355، 385

ص:145

ابراهیم بن محمد بن میمون ج 199/1؛ ج 47/7

ابراهیم بن محمد بن عمر بن یحیی العلوی ج 21/7

ابراهیم بن مخلد بن جعفر العدل ج 450/6

ابراهیم بن مسلم بن عقیل ج 335/3

ابراهیم بن هاشم ج 248/7، 258

ابراهیم بن یحیی مدنی ج 526/6، 535

ابن ابی حاتم ج 60/6، 298، 299، 321، 360، 362، 363، 527، 530

ابن ابی الحدید ج 194/2؛ ج 83/4، 89، 131، 183، 193، 243، 252، 261، 263، 434، 435، 574، 579؛ ج 144/5؛ ج 252/7، 253، 254، 458

ابن ابی الخطاب ج 344/5؛ ج 390/6، 391

ابن ابی سرح ج 221/4

ابن ابی سمینه ج 330/5

ابن ابی عقیل ج 442/5

ابن ابی عمیر ج 292/5؛ ج 261/7، 670، 671

ابن ابی قحافه = ابوبکر

ابن ابی معیط ج 271/1، 272

ابن ابی یعفور ج 277/7، 279

ابن اثیر ج 198/1، 304؛ ج 156/2؛ ج 276/3؛ ج 580/4؛ ج 72/5، 73؛ ج 362/6، 378، 493؛ ج 504/7، 523، 673

ابن احمد ج 323/6، 329، 330

ابن اسحاق ج 49/3؛ ج 433/7، 437، 491

ابن اشعث ج 449/3؛ ج 452/6

ابن ادریس ج 718/4

ابن بابویه ج 111/4

ابن بنت بحدل (یزید) ج 517/4

ابن بدران ج 470/6

ابن برقی ج 520/6، 523، 526

ابن بطال ج 488/7

ابن بطه ج 24/7

ابن بلال، ابن ابی برده ج 465/1؛ ج 585/4

البیّه ج 106/4

ابن تیمیه ج 523/7

ص:146

ابن ثابت خطیب ج 226/7

ابن جابر عجلی ج 159/1

ابن جریح ج 418/4

ابن جعفر ج 418/5

ابن جوزی ج 253/6، 359، 360، 361، 362، 457، 463، 503، 529، 530

ابن حبان ج 60/6، 321، 341، 358، 359، 362، 375، 376، 526، 527، 528، 530

ابن حجاح بن ورد عتکی = شعبه بن عماره

ابن حجر ج 110/1، 118، 120، 153، 170؛ ج 22/2، 23؛ ج 182/6، 311، 305، 323، 324، 329، 378، 484، 491، 503، 519؛ ج 482/7

ابن حزم ج 152/7، 153، 181، 345، 346

ابن حسان ج 580/4

ابن حضرمی = عبدالله بن عامر حضرمی

ابن حمراء ج 142/4

ابن حنفیه ج 245/6

ابن حوقل ج 460/1

ابن خراش ج 261/6، 299

ابن خرداذبه ج 465/1

ابن الخزان = عبدالله بن عامر بن کریز

ابن خزیمه ج 360/6، 362؛ ج 21/7، 22

ابن خطاب ج 463/1

ابن خلدون ج 580/4؛ ج 72/5، 73، 334

ابن الخیاط ج 153/3

ابن داود ج 297/3؛ ج 105/4؛ ج 358/6، 395

ابن دبیع ج 378/6

ابن دیزیل ج 187/4، 234

ابن راشد ناجی ج 153/1

ابن راوندی ج 192/7

ابن راهویه ج 320/6، 366

ابن رسته ج 464/1، 465؛ ج 584/4

ابن زبیر (فرزند صفیه) ج 439/5، 440

ابن زیاد ج 110/1، 460

ابن سعد = محمد بن سعد

ابن سکن ج 118/1؛ ج 217/2؛ ج 49/3

ابن سکیت ج 467/1؛ ج 366/5

ابن سمیه ج 328/1، 342

ص:147

ابن سوید ج 248/3

ابن سیرین ج 142/5

ابن سینا، شیخ الرئیس ج 375/3؛ ج 192/4، 455؛ ج 35/5

ابن شاکر ج 254/6

ابن شاهین ج 359/6، 527؛ ج 257/7، 563

ابن شبرمه ج 445/1

ابن شبیب ج 26/1

ابن شهر آشوب ج 370/1، 478؛ ج 168/2؛ ج 274/3، 285، 308؛ ج 110/4، 418؛ ج 470/5؛ ج 543/6

ابن صباغ مالکی ج 752/4؛ ج 328/5

ابن صوحان ج 142/4

ابن طاوس، سید ج 127/2، 183، 197، 241، 233، 353، 360؛ ج 112/3، 113، 283، 291، 247، 309؛ ج 49/4، 727، 734؛ ج 29/5؛ ج 393/6

ابن عامر ج 579/4؛ ج 376/5

ابن عایشه ج 363/3؛ ج 112/5

ابن عباس = عبدالله بن عباس

ابن عبدالبر اندلسی ج 294/1؛ ج 73/2، 29، 121، 231، 312؛ ج 576/4؛ ج 141/5، 144

ابن عبد ربه ج 466/5؛ ج 241/7

ابن عبدالله بن ابی خلق قمی ج 396/6

ابن عبدالمدان ج 504/7

ابن عثمان ج 261/6

ابن عدی ج 59/6، 341، 529

ابن عساکر ج 366/1، 389، 410؛ ج 22/2، 352؛ ج 35/3؛ ج 72/5، 328، 330، 337، 338، 361، 428، 444، 463، 467؛ ج 58/6، 248، 251، 252، 253، 254، 262، 299، 305، 306، 308، 309، 322، 328، 329، 336، 340، 357، 360، 362، 366، 376، 382، 383، 398، 400، 403، 407، 409، 410، 413، 414، 417، 422، 426، 429، 432، 433، 436، 439، 441، 443، 445، 448، 450، 455، 457، 463، 465، 470، 482، 483، 518، 525، 534؛ ج 21/7، 30، 40، 41، 45، 47، 225، 226

ص:148

ابن عقده ج 170/1؛ ج 333/6، 334

ابن عقیل ج 469/1

ابن عماد ج 253/6، 254، 360، 529

ابن عمر ج 53/6، 260؛ ج 110/7، 487

ابن عمران ج 290/6

ابن عیسی ج 43/6

ابن غزیه ج 523/6، 526

ابن غسان ج 457/5

ابن فاطمه ج 137/1

ابن فقیه ابوبکر (ابن فقیه احمد بن محمد) ج 426/1

ابن قانع ج 296/1؛ ج 330/5؛ ج 259/6، 299، 529

ابن قتیبه دینوری ج 378/1؛ ج 336/3؛ ج 72/4، 73، 109، 517، 519، 583، 595، 597، 627، 628، 752

ابن قراد ج 504/7

ابن قطان ج 359/6

ابن قمیئه ج 408/5، 411

ابن قولویه ج 277/7، 279

ابن قیس = سعید بن قیس

ابن کثیر ج 134/6، 135، 360، 361، 362، 459، 478، 479، 480، 486، 489، 492، 497

ابن کلبی ج 407/1؛ ج 43/2، 127، 156، 167؛ ج 56/3، 69، 271؛ ج 142/5، 144

ابن لهیعه ج 135/6، 449، 524، 527، 532

ابن ماجه ج 330/5؛ ج 298/6، 320، 359، 363، 527، 528، 530؛ ج 488/7، 489

ابن ماکولا ج 529/6

ابن المتوکل ج 258/7، 259

ابن مجمل ج 504/7

ابن المخارق بن عبدالله بن سلیم شیبانی ج 347/6، 348

ابن المدینی ج 261/6، 520، 529

ابن مرجانه = عبیدالله بن زیاد

ابن مسعود ج 410/1، 435؛ ج 419/3؛ ج 406/4؛ ج 139/5، 142؛ ج 348/6؛ ج 251/7، 257، 258، 608

ابن مسمع ج 535/4

ابن مسعود نهشلی ج 311/7

ص:149

ابن المصطفی ج 140/1

ابن معیط ج 221/4

ابن معین ج 298/6، 299، 311، 312، 316، 320، 340، 341، 359، 363، 375، 376، 520، 526، 530

ابن مغازلی واسطی ج 322/6، 328؛ ج 47/7

ابن مقبره ج 573/6

ابن مقرن ج 457/1

ابن ملجم ج 159/1، 454؛ ج 279/3؛ ج 130/4، 180، 298، 375، 513، 669

ابن منجا محمد بن منجا بن عثمان تنوخی دمشقی ج 363/6

ابن منجوف ج 535/4

ابن منده ج 343/2؛ ج 258/7

ابن منقذ (رضی بن منقذ) ج 218/1

ابن المنکدر ج 67/6

ابن المهدی ج 261/6

ابن مهزیار ج 261/7

ابن میثم ج 280/4

ابن ندیم ج 159/1

ابن نما ج 43/1، 141، 143، 459؛ ج 23/2، 122، 197، 328، 339؛ ج 78/3؛ ج 637/4، 638، 671، 693، 694، 727، 785

ابن نمیر ج 340/6

ابن الوردی، سراج الدین عمر ج 460/1؛ ج 500/4

ابن الولید ج 261/7، 644

ابن هشام کلبی ج 465/1؛ ج 201/2؛ ج 585/4؛ ج 399/5؛ ج 272/6، 278، 390، 391؛ ج 92/7، 395، 404، 431، 437، 441، 491، 504

ابن هبیره ج 431/1

ابن یمین ج 264/3

ابن یونس ج 417/1؛ ج 305/6، 526

ابو احمد بن جحش ج 106/6، 107

ابو احمد زبیری ج 414/6

ابوالأحوص ج 348/6؛ ج 643/7

ابو احیحه = عمرو بن محصن

ابو اسامه الکلبی ج 427/6

ابو اسحاق ج 643/7

ابو اسحاق نهاوندی ج 300/5

ص:150

ابو اسحاق همدانی سبیعی (عمر بن سعید بن علی همدانی) ج 198/1، 199؛ ج 430/6

ابو اسرائیل ج 427/6

ابوالاسود محمد بن عبدالرحمن بن نوفل ج 524/6، 527، 532

ابوالأسود دئلی ج 109/1، 110؛ ج 114/5؛ ج 242/7

ابواسید خزرجی ج 28/7

ابوالأعور ج 237/4

ابو اعور سلمی ج 347/4؛ ج 145/5

ابو امامه باهلی ج 117/4؛ ج 50/6، 51، 303، 306

ابو امیه حذیفه مخزومی (پدر ام سلمه) ج 189/6، 215، 239، 240؛ ج 554/7

ابو ایوب انصاری ج 171/1؛ ج 243/2؛ ج 61/3؛ ج 130/4، 179، 189، 257، 259، 374، 376، 394، 400، 684؛ ج 17/5، 48، 66، 67، 68، 72، 101، 102، 103، 104، 110، 111، 229؛ ج 222/7، 350، 392، 393، 394، 494

ابو برده بن عوف ازدی ج 160/4، 235، 294

ابو برزه ج 67/6، 138، 140، 485

ابوبصیر ج 392/6؛ ج 292/7، 293، 418

ابوبکر ج 386/1، 387؛ ج 18/4، 31، 190، 195، 328، 329، 333، 334، 336، 344، 360، 382، 389؛ ج 70/5، 71، 210، 290، 312، 370، 404؛ ج 31/6، 60، 178، 186، 188، 198، 207، 208، 209، 214، 227، 246، 260، 290، 303، 524، 533؛ ج 34/7، 35، 67، 76، 78، 79، 89، 96، 134، 229، 355، 391، 392، 393، 396، 399، 405، 422، 430، 431، 433، 447، 463، 465، 494، 501، 509، 529، 532، 538، 542، 550، 553، 556، 557، 559، 561، 592، 671

ابوبکر بن ابی شیبه ج 295/6، 297، 298، 299

ص:151

ابوبکر بن ابی العوام ج 238/7

ابوبکر اسفراینی ج 410/6

ابوبکر حضرمی ج 149/7، 150

ابوبکر الخطیب ج 450/6؛ ج 21/7

ابوبکر بن خلف ج 398/6

ابوبکر بن زید ج 362/5

ابوبکر بن ریذه [ربذه] محمد بن عبدالله بن احمد اصفهانی ج 309/6، 312

ابوبکر بن عبدالرحمن بن عوف ج 111/7

ابوبکر بن علی علیه السلام ج 337/3، 338

ابوبکر کوفی ج 60/6

ابوبکر بن مالک ج 306/6، 307، 421، 422

ابوبکر بن محمد بن عبدالباقی ج 322/6

ابوبکر مدنی ج 520/6

ابوبکر بن المقری ج 338/5؛ ج 58/6، 439، 465

ابوبکر وجیه بن طاهر بن محمد ج 410/6

ابوبکر الهذلی ج 439/5

ابوبکره، برادر مادری زیاد ج 574/4، 575

ابو رباح ج 446/6

ابوتراب = امام علی علیه السلام

ابوتمام ج 79/7

ابوثمامه صائدی همدانی (عمرو بن کعب) ج 247/1، 357، 389، 390، 391، 392، 393، 394، 395؛ ج 50/2، 74؛ ج 643/4، 682

ابو ثوبان اسدی ج 487/5

ابوالجارود ج 185/2؛ ج 412/4؛ ج 343/6، 344؛ ج 33/7، 247، 248، 249

ابو جبیره انصاری ج 436/1

ابو جحیفه وهب سوائی ج 286/7، 287

ابو جرول بن سهیل بن عمرو ج 99/7

ابوالجعد بن سلیمان بن صالح بن وهب بن عامر ج 119/1

ابو جعفر سبتی ج 529/6

ابو جعفر طحاوی ج 358/6

ابو جعفر بن مسلمه سلمی بغدادی ج 358/6، 364

ابو جمیله (مفضل بن صالح اسدی نخاس) ج 390/6، 397

ابو جناب ج 195/2، 273؛ ج 79/3

ص:152

ابوالجوزاء سعدی ج 268/7

ابوجهضم اسدی ج 347/4

ابوجهل ج 112/6؛ ج 83/7، 84، 420، 437، 450، 451، 453، 454، 476، 477

ابوجهل بن هشام ج 404/7

ابو حاتم ج 330/5؛ ج 59/6، 259، 310، 322، 323، 324، 328، 329، 331، 333، 359، 363، 375، 376، 526، 530

ابوحارثه ج 505/7

ابوحارثه [ابوالحارث] = اسقف

ابوحازم ج 319/4؛ ج 487/7، 488

ابوحازم الأعرج ج 12/5

ابوالحتوف بن حرث انصاری عجلانی ج 68/3، 220، 221، 222

ابوالحجاف ج 47/7

ابو حریث عبدالله بن شهر سبیعی ج 205/1

ابوالحسن بن بشران العدل ج 239/7

ابوالحسن خلعی ج 441/6، 417

ابوالحسن ماوردی ج 524/6، 533

ابوالحسین بن ابی نصر ج 572/6

ابوالحسین بن جمیع ج 434/6

ابوالحسین الخلص [الخلعی] ج 572/6

ابوالحسین العکلی ج 525/6، 534، 535

ابوالحسین بن مظفر ج 322/6

ابوالحسین بن نقور ج 445/5، 463، 464؛ ج 3/6، 4، 432، 446

ابوحصین ج 572/6، 574

ابو حفص الأعشی ج 434/6

ابو حکیم عبدی ج 617/7

ابوالحمراء ج 481/6، 486

ابوحمزه ثمالی ج 199/4؛ ج 437/5

ابوالحوراء ج 643/7

ابو حیان بجلی ج 473/1

ابو خالد ج 354/2، 357، 358

ابو خالد الأحمر سلیمان بن حیان ازدی ج 375/6، 376، 377

ابو خالد کعبی ج 113/7

ابوداود ج 118/1؛ ج 328/5، 330، 341، ج 60/6، 230، 299، 310، 311، 320، 322، 359، 362، 363، 520، 526، 527؛ ج 41/7

ص:153

ابودجانه ج 117/4؛ ج 113/5

ابوذر غفاری ج 34/1؛ ج 19/3، 260، 297، 298، 299، 300، 302، 303، 304، 307، 308، 309، 318، 357؛ ج 117/4، 118، 119، 414، 418، 419؛ ج 14/5، 139؛ ج 524/6، 533؛ ج 154/7، 193، 518، 529، 536

ابوزرعه ج 261/6، 341، 530

ابوزید اسدی = محمد بن احمد بن سلامه

ابو زینب ج 171/1

ابو رافع، مولی رسول الله صلی الله علیه و آله ج 23/4، 281؛ ج 14/5، 15، 191، 192، 193، 194، 240، 249، 250، 255، 256، 257، 258، 260، 261، 263، 264، 265، 268، 269، 270، 272، 273، 277؛ ج 66/7، 70، 154، 394، 400، 639

ابورزین ج 290/3، 291

ابو رومیه التمیمی ج 449/7

ابورهم بن عبدالعزی قرشی عامری ج 68/7

ابوالسعادات ج 51/6

ابوسعد ج 253/6

ابوسعد جنزرودی ج 465/6

ابوسعید ج 254/4

ابوسعید ابوالخیر ج 473/7

ابوسعید الأشج عبدالله بن سعید کندی ج 375/6، 376، 377، 378

ابوسعید بن الاعرابی، احمد بن محمد زیاد ج 417/6، 441، 572

ابوسعید خدری ج 450/6، 451، 454، 455، 456، 458، 479، 482، 484، 487، 504؛ ج 24/7، 48، 58، 110، 495

ابوسعید سکری ج 147/1

ابوسعید بن عقیل ج 91/4

ابوسعید القماط ج 277/7، 279

ابوسفیان ج 271/1، 272؛ ج 450/3؛ ج 94/4، 294، 381، 388، 389، 553، 568، 569، 572، 573، 574، 575، 576، 577، 578؛ ج 19/5، 108، 369، 399، 403، 404، 405، 410، 411، 412؛ ج 103/6، 107، 108؛ ج 65/7، 366، 386، 388،

ص:154

408، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 429، 431، 432، 433، 434، 436، 439، 450، 451، 454

ابوسفیان بن حرث بن عبدالمطلب ج 102/7، 103، 104، 105، 210، 213

ابوسلامه ج 155/2

ابوسلمه خلال ج 372/5

ابوسلمه (زاده دختر عبدالمطلب) ج 240/6، 241، 242، 243، 244، 245، 478، 523، 524، 526، 528، 533، 535؛ ج 110/7

ابوسلمه بن عبدالرحمن بن عوف ج 230/6، 231، 528، 535؛ ج 111/7

ابوسلمه عبدالعزی ج 391/7

ابوسنان انصاری ج 414/4

ابوسیف تغلبی ج 452/1

ابوشعثاء ج 357/1، 358، 359، 360، 361، 362؛ ج 361/5، 362

ابوصادق ج 255/4

ابوصالح حنفی ج 172/1

ابوصالح المؤذن ج 24/7

ابوصالح هذلی ج 358/6

ابوالصقر ج 351/3؛ ج 651/7

ابوصلت تیمی ج 154/4

ابوطالب علیه السلام ج 71/4، 74، 82، 100؛ ج 346/5، 411؛ ج 110/6، 240، 241، 244، 250، 282، 283، 417؛ ج 207/7، 210، 211، 212، 358، 362، 369، 371، 373، 374، 375، 377، 378، 379، 382، 435، 437، 447، 448، 449، 450، 451، 452، 455، 456، 457، 458، 459، 461، 463، 470، 471، 484، 491، 527

ابوطاهر ج 338/5

ابوطاهر المخلص محمد بن عبدالرحمن بغدادی ج 358/6، 364

ابوالطیب المتنبی ج 287/1، 303، 305؛ ج 19/6

ابوالعاص بن ربیع ج 39/7، 362، 364، 376، 394، 400، 425

ابوعامر عقدی ج 528/6

ابوالعباس اصم ج 358/6

ابوالعباس سراج ج 449/6

ص:155

ابوالعباس بن عقده ج 430/6

ابو عبدالرحمن سلمی ج 419/3؛ ج 302/4؛ ج 54/5، 199، 205؛ ج 638/7

ابوعبدالله جدلی ج 436/1؛ ج 414/4

ابو عبدالله حافظ ج 238/7

ابو عبدالله خلّال ج 338/5؛ ج 382/6، 439

ابو عبدالله فراوی ج 465/6

ابو عبدالله بن محمد بلوی ج 352/1

ابوعبید ج 189/4؛ ج 230/5، 341؛ ج 528/6

ابوعبیدالله بن ابی خیثمه ج 305/6

ابوعبیده ج 425/1، 434؛ ج 218/4، 540؛ ج 142/5

ابوعبیده جراح ج 31/6، 244

ابوعبیده بن مسعود ج 163/4

ابوعثمان ج 569/6، 570؛ ج 46/7

ابوعثمان دوری ج 199/1

ابوعثمان نهدی ج 353/2؛ ج 111/7

ابوالعلاء معری ج 425/4؛ ج 419/5؛ ج 398/6

ابوعلی ج 109/1، 122، 199، 221، 369، 406، 410، 417؛ ج 43/2، 155، 328، 343؛ ج 29/3، 33، 276، 289، 297

ابوعلی حداد، حسن بن احمد اصفهانی ج 362/5؛ ج 309/6، 312، 348، 349، 393، 414؛ ج 41/7

ابوعلی بن السبط ج 43/7

ابوعلی بن عبدویه ج 304/5

ابوعلی بن المذهب ج 413/6، 444، 463، 517؛ ج 43/7

ابوعلی میدانی ج 360/6

ابوعمر ج 182/6

ابو عمر بن مهدی ج 430/6

ابو عمرو انصاری ج 414/4

ابو عمرو بن حمدان ج 322/6، 328، 465

ابو عمرو بن سمان ج 239/7

ابو عمرو نهدی ج 255/4، 377

ابو عمره بن عمرو ج 171/1

ابو عمره کیسان ج 145/1

ابو عمیره ج 76/3

ص:156

ابو عمیره سعدی ج 273/7

ابو عوانه ج 211/4

ابو غالب بن ابی علی ج 357/6

ابو غالب بصری ج 303/6، 306، 517

ابو غالب بن البنا ج 322/6، 328، 422

ابو غسان ج 433/5

ابوالغنائم بن ابی عثمان ج 46/7

ابوالفرج اصفهانی ج 352/2؛ ج 336/3؛ ج 69/4، 71، 72، 73، 121، 727، 735؛ ج 431/5

ابوالفرج شامی ج 667/7، 668

ابوفاخته، مولای ام هانی ج 29/7، 41، 58

ابوفاخته، مولای بنی هاشم ج 414/4

ابوالفتح کروخی ج 378/6؛ ج 643/7

ابوالفداء ج 500/4؛ ج 288/5

ابو فراس ج 26/2؛ ج 318/3

ابوفضاله انصاری ج 171/1

ابوالفضل بن خیر ج 347/5

ابوالقاسم بن حصین ج 413/6، 463، 444، 517؛ ج 43/7

ابوالقاسم زاهر ج 410/6

ابوالقاسم بن سمرقندی ج 445/5، 463، 464؛ ج 430/6، 432، 434، 446، 436؛ ج 41/7، 46

ابوالقاسم سلمی ج 58/6، 439

ابوقیس ج 289/3

ابو کبشه ج 531/7

ابو کثیر ج 110/7

ابو کریب ج 377/6

ابوالکنود ج 267/4

ابولبابه بن عبدالمنذر ج 250/6؛ ج 91/7، 92، 93

ابواللسلاس (ابوالسلاسل) ج 282/1

ابولهب ج 346/5؛ ج 240/6؛ ج 66/7، 175، 358، 404، 405، 406

ابوالمحاسن بن الطبری ج 463/5، 464

ابومحمد ج 517/6

ابومحمد بن ابی حامد المقری ج 357/6

ابومحمد ازدی عتکی ج 59/6

ابومحمد بن النحاس ج 417/6، 441

ابومحمد جراحی ج 378/6

ابومحمد الجوهری ج 400/6، 422؛ ج 43/7

ص:157

ابومحمد بن طاووسی ج 46/7

ابومحمد خراسانی ج 238/7

ابو مخارق راسبی ج 110/1

ابومخنف ج 110/1، 122، 136، 147، 148، 164، 165، 172، 176، 182، 184، 185، 202، 204، 213، 222، 224، 236، 239، 301، 303، 307، 310، 314، 315، 318، 327، 344، 345، 357، 360، 381، 393، 394، 403، 404، 407، 415؛ ج 24/2، 54، 57، 78، 89، 128، 129، 161، 184، 273، 274، 275، 277؛ ج 39/3، 56، 79، 86، 104، 141، 143، 247، 250؛ ج 123/4، 224، 775، 779؛ ج 140/5

ابومره ج 437/7

ابومریم سلولی ج 571/4، 572، 573، 575

ابومسعود اصفهانی ج 414/6

ابومسلم خراسانی ج 284/2؛ ج 447/3؛ ج 277/4؛ ج 139/5، 334، 372

ابوالمظفر السبط ج 251/6

ابوالمظفر القشیری ج 322/6، 328، 465

ابوالمعدل عطیه الطفاوی ج 444/6

ابومعروف ج 261/7

ابوالمغیره ج 579/4

ابوالمفضل ج 62/6، 333، 334

ابوالمقدام ج 43/7، 46

ابوموسی اشعری ج 271/1، 272، 436؛ ج 152/4، 159، 178، 221، 229، 230، 234، 308، 576، 579

ابوالمهدی ج 324/6

ابوناجیه ج 252/4

ابونصر ج 517/6

ابونصر بن رضوان ج 306/6، 422

ابونصر بن طلاب ج 434/6

ابونعیم (صاحب حلیه الاولیاء) ج 49/2، 117؛ ج 284/3؛ ج 320/6، 321، 324، 326، 332، 348، 366، 403، 414، 455؛ ج 41/7

ابونیزر ج 261/3، 262، 263، 264، 265، 266، 267؛ ج 47/4

ابووائل ج 245/6؛ ج 111/7

ابووداک ج 208/4، 212، 214، 228،

ص:158

293؛ ج 20/3

ابوهارون مکفوف ج 24/5؛ ج 313/7

ابوهاله تمیمی ج 469/7

ابوالهذیل علاف ج 159/1

ابوهریره ج 304/1؛ ج 288/4، 297؛ ج 256/5، 257، 361، 362، 363؛ ج 26/7، 57، 273، 277، 286، 495، 563

ابوهریره دوسی ج 678/7، 679

ابوهشام القناد البصری ج 463/5، 464

ابوهمام ج 299/6

ابوهیاج بن مالک اسدی ج 438/1، 441

ابوالهیثم بجلی ج 201/2؛ ج 264/6، 359

ابوالهیثم بن تیهان ج 399/4

ابویعلی الموصلی ج 57/6، 58، 67، 320، 321، 322، 328، 329، 465؛ ج 181/5، 433، 442

ابوالیمان ج 340/5

ابو یحیی ازهری ج 172/4؛ ج 528/6

ابی بن خلف جمحی ج 67/7

اتابکان ج 173/7

اجلح ج 43/6؛ ج 149/7

احمد بن ابی عبدالله برقی ج 300/5

احمد بن اسامه تجیبی ج 527/6

احمد بن جعفر ج 444/5؛ ج 413/6، 444، 463، 517؛ ج 43/7

احمد بن حازم بن ابی عرزه ج 455/6

احمد بن حازم غفاری ج 356/6، 359

احمد بن الحسن، ابوغالب ج 306/6

احمد بن حسن بن احمد حرسی نیشابوری ج 360/6

احمد بن الحسن الشرقی ج 363/6

احمد بن حسن القاضی ج 357/6

احمد بن الحسن القطان ج 437/5، 439

احمد بن الحسین ج 304/5؛ ج 238/7

احمد بن الحسین ابوبکر بیهقی ج 362/6

احمد بن الحسین الحافظ ج 357/6

احمد بن الحسین القاضی ج 358/6

احمد بن حسین بن محمد ازهری ج 410/6

احمد بن حفص بن عبدالله بن راشد ج 358/6، 363

احمد بن حمید ج 238/1

ص:159

احمد بن حنبل ج 379/3؛ ج 223/4؛ ج 71/5، 181، 433، 442؛ ج 59/6، 139، 164، 259، 298، 299، 310، 318، 319، 321، 323، 324، 328، 329، 331، 332، 341، 363، 375، 378، 387، 444، 481، 486، 494، 495، 496، 496، 504، 513، 518، 519، 520، 529، 530؛ ج 24/7، 269، 273، 300، 347، 538، 563، 565

احمد، شیخ ج 300/7

احمد بن صالح تمیمی ج 441/5؛ ج 527/6

احمد بن عبید الصفار ج 321/6، 327

احمد بن علی، ابوجعفر ج 643/7

احمد بن علی بن احمد بن البنا ج 361/6

احمد بن علی انصاری ج 133/2

احمد بن علی بن ثابت ج 221/7

احمد بن علی بن محمد بن اسماعیل طوسی ج 398/6

احمد بن علی مقری، ابوحامد بن حسنویه نیشابوری ج 376/6، 377، 525، 535

احمد بن عمر بن حفص کندی وکیعی جلاب ج 348/6، 349، 529

احمد بن مجاهد اصفهانی ج 414/6

احمد بن محمد ج 292/5، 456؛ ج 149/7، 150

احمد بن محمد بن احمد بن حماد الواعظ ج 47/7

احمد بن محمد بن احمد بن سعید الحداد ج 455/6

احمد بن محمد برقی ج 249/7

احمد بن محمد بن ثعلبه حمانی ج 360/4

احمد بن محمد بن حجاج بن رشدین المصری ج 524/6، 527، 532

احمد بن محمد بن الحسن نیشابوری ج 363/6

احمد بن محمد خلیلی ج 444/5

احمد بن محمد سروی ج 30/3، 344

احمد بن محمد شرقی ج 358/6

احمد بن محمد بن صاعد نیسابوری ج 398/6

احمد بن محمد طبری، معروف به خلیلی

ص:160

ج 360/4

احمد بن محمد العنزمی ج 340/5

احمد بن محمد بن یحیی بن سعید قطان ج 525/6، 530، 535

احمد بن محمود ج 338/5

احمد مصطفی زرقا ج 345/7

احمد بن معروف ج 525/6، 534

احمد بن نصر حافظ ج 305/6، 527

احمد بن نظر ج 44/2

احمد بن یحیی الأحول ج 573/6

احمد بن یحیی بن جابر بلاذری] بلادری [ج 304/1، 423، 427، 456، 461؛ ج 136/4، 576؛ ج 72/5؛ ج 268/7، 558

احمد بن یحیی الصوفی ج 407/6، 430

احمد بن یعقوب ج 398/6

احمر بن دلهم طائی ج 145/1

احمر بن زیاد طائی ج 137/1، 141

اخنف بن قیس ج 328/2، 352، 353، 354، 356، 357؛ ج 289/3، 291؛ ج 198/4، 221، 222، 224، 358؛ ج 212/5

اخباریین اصحاب احمد بن حنبل ج 379/3

اخطل، شاعر نصرانی ج 363/3

اخماس بصره ج 289/3، 290، 291

اخنس بن شریق ج 427/7

اخنس طائی ج 180/4

اخو هوازن ج 231/4

ادریس آبادی، شیخ عباس ج 31/1

ادهم بن امیه عبدی بصراوی ج 108/1، 118

ادیب الممالک فراهانی ج 550/4؛ ج 576/7

ادیسا ج 313/4

اربلی ج 88/3

ارتدوکس مسیح ج 53/5، 68

ارسطاطالیس ج 444/3

ارسطو ج 55/4؛ ج 196/5

اردشیر (پادشاه ایران) ج 127/1

اردشیر خرّه ج 157/4، 158

ارزنجانی ج 378/6

ارشمیدس ج 100/6؛ ج 114/7

ارفنج ج 173/6

ص:161

ارقم بن ارقم ج 107/6

ارنست ج 34/4

اروی بنت کریز بن ربیعه ج 141/5

ارینب ج 81/1؛ ج 340/7

ازری، شیخ کاظم ج 129/1؛ ج 91/2؛ ج 233/5؛ ج 609/7

ازواج النبی، زوجات طاهرات = امهات المؤمنین

اسامه بن زید ج 436/1؛ ج 301/5، 466، 473؛ ج 277/6، 278، 569؛ ج 104/7، 394، 404، 442، 443

اسباط بن نصر ج 427/6

اسپارت، پهلوان ج 289/7، 290

استالین ج 578/7

استرآبادی، محقق ج 158/1، 176، 179، 238، 389، 406، 417؛ ج 29/3، 35، 127، 167، 173، 183، 276، 289، 328

اسحاق بن سلیمان هاشمی ج 227/7

اسحاق شیبانی ج 155/4

اسحاق بن یعقوب ج 133/2

اسدآبادی، سید جمال ج 375/3

اسد بن خزیمه بن مدرکه ج 25/2؛ ج 113/6

اسد بن موسی ج 411/6

اسدی ج 730/4؛ ج 261/7

اسعد بن زراره ج 200/2؛ ج 531/7

اسعد بن علی بن موفق ج 251/6، 252، 253

اسفندیار ج 313/4، 314

اسقف، ابوحارثه] ابوالحارث [ج 510/7، 512، 514، 515، 516، 519، 521، 522

اسقف نجران ج 504/7

اسکافی، ابوجعفر ج 252/4، 255، 377

اسکندر ج 310/3

اسلامی، سید حسن ج 21/1

اسلم بن عمرو، مولای حسین علیه السلام ج 260/3، 284، 286، 287

اسماء ذات النطاقین بنت ابی ابکر، همسر زبیر ج 304/5؛ ج 189/6، 532؛ ج 392/7، 397

اسماء بن خارجه ج 647/4، 650، 651، 674

ص:162

اسماء بنت عمیس ج 14/5، 239، 240، 245، 246، 312، 313، 314، 315، 327، 357، 359، 360، 433، 434، 436، 437، 451؛ ج 475/6؛ ج 60/7، 66، 67، 68، 466، 467، 566، 671

اسماء بنت نعمان کندی ج 192/6، 193، 196، 198، 233

اسماعیل بن ابراهیم بن مغیره مروزی ج 302/6، 303

اسماعیل بن ابی خالد ج 434/6

اسماعیل بن احمد بیهقی ج 238/7

اسماعیل بن احمد بن عبدالملک ج 398/6، 403

اسماعیل بن جعفر بن ابی حفصه ج 148/1

اسماعیل بن حامد بن عبدالرحمن خزرجی ج 378/6

اسماعیل بن الحسین الشعیری ج 400/6

اسماعیل بن رجاء زبیری ج 277/4

اسماعیل بن عیاش ج 340/5

اسماعیل بن مرار ج 447/5، 455

اسماعیل بن مسعده ج 436/6

اسماعیل بن نشیط عامری ج 403/6

اسود عنسی ج 389/7

اسید حضرمی ج 699/4

اشتر ج 78/4، 149، 198

اشجع عصری ج 534/7

اشدق = عمرو بن سعید بن عاص

اشعری، احمد عیسی ج 671/7

اشرس بن حسان بکری ج 270/4، 271

اشعب طماع ج 112/5، 113

اشعث بن سحیم ج 22/2، 23

اشعث بن عثمان ج 22/2

اشعث بن قیس ج 49/3، 321؛ ج 78/4، 142، 146، 147، 190، 193، 194، 198، 199، 201، 203، 209، 219، 221، 225، 226، 256، 257، 699

اصبغ بن نباته مجاشعی ج 170/1، 367؛ ج 260/4، 328، 406، 407، 412، 414، 415، 416، 417، 417؛ ج 60/5

اصحاب احد ج 274/6، 278

اصحاب بیعت رضوان ج 71/6

اصحاب بیعت عقبه ج 71/6

اصحاب صفیه ج 22/2؛ ج 142/6، 150؛

ص:163

ج 569/7، 513، 576

اصحاب کساء ج 225/2؛ ج 220/6، 223، 473

اصطخری ج 455/1، 466؛ ج 495/4

اصمعی ج 142/5؛ ج 241/7

اعراب خفاجه ج 455/1

اعراب عبدالقیس ج 154/1

اعظمی، حسین علی ج 188/5، 441

اعمش ج 152/4، 211، 223؛ ج 308/6، 309، 311، 333، 334، 417، 437؛ ج 502/7

اعین بن ضبیع ج 328/2

اعین بن ضبیعه مجاشعی ج 247/4، 248

افراسیاب ج 630/4

افغان ج 362/1

افلاطون ج 76/1، 89، 92، 252، 267؛ ج 175/3، 215، 257، 282، 338، 443، 444؛ ج 23/4، 55، 65، 67، 165، 310، 311، 379، 396، 397، 416، 472، 476، 761؛ ج 136/5، 138، 147، 148، 196، 401، 402؛ ج 28/6، 34، 135، 337؛ ج 38/7، 275

اقانیم ثلاثه ج 526/7

اقبال لاهوری ج 606/4، 607؛ ج 326/7

اقریطون ج 416/1

اقرع بن حابس ج 149/6

اکریاء ج 445/1

اکثم صیفی ج 621/7

امامه ج 49/7

امپراطور روم ج 549/7

امپراطور فارس ج 549/7

امپراطور کنستانتین ج 666/7، 667

امپراطوری دیلمیان ج 28/5

امپراطوری سلجوقی ج 369/3، 374

امپراطوری صفویه ج 369/3

امپراطوری عثمانیه ج 369/3

امپراطوریس (زن هیراکلیوس) ج 669/7، 676، 678

ام ابراهیم ج 540/7

ام اسحاق بنت طلحه بن عبیدالله تیمی (همسر امام حسین) ج 290/3

ام ایمن، مولاه رسول خدا ج 14/5، 140، 300، 301، 303، 455؛ ج 26/7، 27،

ص:164

104، 391، 394، 395

امامزاده عبدالله ج 34/1

ام بسطام، زن مسعود بن عمرو ج 538/4، 539، 540، 541، 542

ام البنین علیها السلام ج 338/3؛ ج 410/5

ام حبیب، خواهر زینب بنت جحش ج 106/6، 107، 120

ام حبیبه بنت ابوسفیان ج 189/6؛ ج 431/7

ام حبیبه، زوجه رسول خدا صلی الله علیه و آله ج 423/7، 431، 538

ام الجعد ج 21/7، 22، 58

ام الحسن (مادر حسن بصری) = خیره

ام الذئب ج 528/4

ام عامر اشهلیه ج 95/7

امرء القیس بن عابس کندی ج 49/3، 280

امرء القیس بن عدی بن اوس کلبی ج 239/4، 370، 371

ام رومان، زوجه ابوبکر ج 392/7، 396، 397

ام سلمه ج 22/6، 24، 47، 48، 50، 51، 72، 73، 170، 172، 185، 187، 188، 189، 190، 193، 198، 211، 215، 216، 219، 234، 235، 237، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 259، 262، 292، 293، 295، 297، 302، 303، 304، 306، 307، 308، 309، 315، 317، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 331، 333، 335، 340، 341، 342، 343، 344، 347، 348، 349، 350، 356، 365، 367، 375، 377، 379، 380، 382، 383، 387، 388، 390، 391، 392، 398، 399، 400، 401، 402، 403، 404، 405، 407، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 417، 418، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 426، 427، 429، 430، 432، 433، 434، 436، 437، 439، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 454، 455، 456، 457،

ص:165

458، 478، 479، 480، 481، 482، 483، 489، 490، 496، 500، 504، 505، 506، 507، 508، 512، 513، 514، 516، 517، 518، 519، 520، 540، 548، 549، 551، 553، 561، 562، 563، 565، 566، 569؛ ج 18/7، 21، 22، 24، 33، 34، 36، 37، 40، 50، 71، 87، 89، 90، 91، 92، 93، 95، 97، 98، 100، 101، 102، 103، 104، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 115، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 139، 140، 141، 142، 143، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 154، 155، 158، 159، 438، 497، 538، 544، 553، 554، 591، 658، 660، 661

ام سلمه، زوجه ابوسلمه عبدالغری ج 391/7

ام سلمه بنت عمرو جعفی ج 144/1، 145؛ ج 97/3، 98، 99؛ ج 312/5، 318، 319، 357، 359، 360، 488، 492

ام عثمان ام ولد علی بن ابی طالب ج 561/6، 562، 563، 568، 571، 573

ام عقیل ج 91/4

ام عماره ج 242/3؛ ج 95/7

ام الفضل بنت الحارث، لبابه کبری (زوجه عباس بن عبدالمطلب) ج 189/5، 240، 312، 325، 327، 328، 329، 330، 331، 332، 337، 338، 339، 340، 341، 342؛ ج 20/6، 51، 548، 551، 553، 554؛ ج 23/7، 60، 61، 66، 68

ام الفضل بنت الحرث ج 348/6

ام کلثوم بنت امیرالمؤمنین علیه السلام ج 90/4، 298؛ ج 255/7، 261، 264، 266، 349، 669، 67، 671، 672، 673، 674، 675، 676، 678، 679

ام کلثوم بنت رسول الله ج 258/5؛ ج 363/7، 364، 375، 376، 381، 382، 390، 391، 392، 394، 395،

ص:166

396، 398، 399، 400، 403، 406، 407، 416، 418، 419، 420، 441

ام کلثوم رقیه دوم ج 351/7

ام کلثوم بنت عبدالله بن جعفر ج 266/3، 267

ام کلثوم بنت عقبه بن ابی معیط ج 135/6، 136، 150؛ ج 105/7، 106

ام کلثوم بنت فاطمه علیها السلام = ام کلثوم بنت امیرالمؤمنین علیه السلام

ام المجتبی العلویه ج 58/6

ام منیع ج 95/7

ام النعمان ج 288/4

ام ورقه ج 584/7

ام وهب (زوجه عبدالله بن عمیر) ج 276/2، 277، 294، 295، 297، 302، 312

ام وهب بنت عبد ج 274/2

ام هانی بنت ابی طالب ج 71/4، 91، 398، 419؛ ج 29/7، 41، 193، 212، 223، 225، 230، 352، 437، 438، 439، 440، 441

اموی ج 427/1

امویان = بنی امیه

امهات المؤمنین ج 327/5، 390؛ ج 21/6، 22، 23، 195، 204، 214، 228، 235، 501؛ ج 25/7، 38، 58، 93، 533، 537، 548، 552، 553، 555، 556، 557، 559، 564، 573، 574، 575، 586، 587، 589، 591، 601، 604، 606

امیر اعلم، دکتر ج 113/7

امیه، خواهر خدیجه ج 118/1؛ ج 445/7، 447

امیه بن خلف ج 360/7، 404، 450

امیه بن سعد طائی ج 19/2، 347

امیه بن عبدالشمس ج 271/1

امیدوار، محمدحسین ج 21/1

امیر بصراوی ج 111/1، 259

امیل درمنگهام ج 509/7

امیمه بنت عبدالمطلب (عمه رسول خدا) ج 23/6، 47، 64، 106، 113، 114، 182

امینی، شیخ رضا ج 337/5

امینی، علامه ج 295/5، 313، 316،

ص:167

317، 318، 319، 327، 337، 342؛ ج 24/6، 46، 57، 61، 63، 64، 248، 252، 261، 299، 304، 308، 379، 380، 385، 470، 537؛ ج 609/7

انس ج 420/3؛ ج 139/6، 140، 164، 166، 168، 330؛ ج 286/7، 287، 482، 485

انس بن حارثه ج 534/7

انس بن حرث کاهلی اسدی ج 18/2، 22، 23، 24، 26، 31، 39، 41؛ ج 322/5

انس بن عیاض مدنی ج 184/4

انس بن مالک ج 318/6، 319، 333، 334، 481، 486

انصاری قمی ج 32/1، 484

انصاریان، استاد حسین ج 4/1، 20، 30؛ ج 4/2؛ ج 4/3؛ ج 4/4؛ ج 4/5؛ ج 4/6؛ ج 4/7، 672

انوار، سید محمدحسین ج 326/7، 332

انوشیروان ج 160/1؛ ج 666/4

انیشتن ج 563/6

اودوس، دختر امپراطور روم ج 673/7

اوس بن ثابت بنی نجار ج 31/6

اوزاعی ج 328/5، 330، 331؛ ج 463/6، 466؛ ج 152/7

اوس بن قلام ج 456/1

اهتم بن النعمان ج 511/7

اهل ایام ج 440/1

اهل بیت علیهم السلام، عترت رسول خدا ج 5/1، 24، 28، 39، 41، 207، 261، 276؛ ج 5/2، 13، 76، 78، 81، 185، 186، 248، 288؛ ج 5/3، 15، 83، 103، 156، 157، 195، 239، 290، 331، 332، 335، 339، 350، 357، 361، 363، 364، 365، 367، 369، 380، 381، 391، 438، 457، 459، 462؛ ج 5/4، 11، 12، 13، 14، 18، 19، 20، 21، 33، 54، 55، 59، 61، 93، 124، 126، 322، 334، 565، 730، 739، 781، 819؛ ج 5/5، 11، 75، 112، 172، 173، 174، 176، 181، 182، 444، 485؛ ج 5/6، 16، 22، 59، 178، 217، 218، 219، 220، 221، 223، 383، 389، 398، 399،

ص:168

403، 405، 410، 411، 412، 415، 418، 426، 427، 429، 430، 432، 434، 436، 439، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 448، 449، 450، 451، 455، 457، 460، 461، 463، 464، 466، 467، 473، 474، 478، 479، 480، 481، 482، 483، 484، 485، 486، 487، 488، 489، 490، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 497، 498، 499، 500، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 511، 512، 513، 514، 515، 520، 527، 574؛ ج 5/7، 15، 80، 90، 91، 123، 130، 131، 140، 149، 181، 205، 207، 242، 261، 345، 346، 347، 394، 512، 515، 520، 565، 572، 574، 583، 587، 588، 599، 603، 643، 652، 655، 656

اهل ثغور ج 440/1

اهل سنت ج 19/1، 33؛ ج 218/3؛ ج 672/7

اهل کوفه ج 44/1، 176، 182، 187، 198، 209، 222، 236، 290، 340، 366، 401، 404، 410؛ ج 46/2، 95، 96، 117، 132، 141؛ ج 26/3، 45، 91، 139، 144، 145، 220، 429؛ ج 80/4، 83، 123، 199، 203، 204، 205، 207، 218، 219، 230، 238، 240، 259، 284، 286، 317، 318، 344، 517، 519، 522، 553، 579، 586، 588، 644، 649، 682، 739، 777؛ ج 144/5؛ ج 59/6، 239؛ ج 222/7، 259، 312

اهل موصل ج 440/1

ایادی ها ج 452/1

ایاس بن عثل طائی ج 779/4، 781

ایرج میرزا ج 311/2؛ ج 418/3؛ ج 626/7

ایلچی ج 676/7

ایمن بن ام ایمن ج 104/7

ایوب بن مشرح خیوانی ج 185/2؛ ج 142/3

ایوب بنی محروف ج 456/1

ص:169

ایلات بختیاری ج 641/7

ایلات شاهسون ج 641/7

ایلات قشقایی ج 641/7

ایوبیان ج 173/7

ایهم ج 505/7، 521

باباطاهر عریان همدانی ج 311/1، 317؛ ج 296/2؛ ج 575/7

بانوان هاشمی ج 333/3

باهله ج 741/4

ببه ج 583/4

بحرالعلوم ج 29/5؛ ج 348/7

بحرانی، شیخ یوسف ج 160/1، 409

بحریه، زن ابن زیاد ج 289/3، 291، 293

بحریه بنت معور خزرجی ج 239/1

بحیرای نصرانی ج 471/7

بخاری ج 118/1، 148؛ ج 194/2؛ ج 388/3؛ ج 330/5؛ ج 28/6، 59، 60، 230، 231، 254، 259، 298، 299، 306، 320، 321، 359، 362، 363، 526، 527، 529، 530؛ ج 359/7، 488

بخت النصر ج 266/1

بدر بن عبدالله ج 450/6

بدوی، دکتر عبدالرحمن ج 305/7، 310

بُدّی ج 167/1

بدیع زاده ج 205/5

بدیل بن صریم عقفانی تمیمی ج 57/2

بدیل بن ورقا خزاعی ج 78/4

براء بن عازب ج 104/7، 518، 536

براء بن معرور ج 264/6

برادران تغلبی ج 329/2، 330

برادران عبیدالله ج 531/4، 535

برادران مسلم بن عقیل ج 61/4، 110

براقی ج 459/1

براک، دانشمند فرانسوی ج 666/7

بره = میمونه بنت الحارث

بره بنت امیه خزاعیه ج 364/5، 365

برزج ج 288/4

برقی ج 261/7

برنژر (زنی از شاهزادگان نصاری) ج 130/3؛ ج 614/4

بروجردی، آیت الله ج 19/1، 33

برید ج 674/7

ص:170

برید بن ابی مریم ج 268/7

بریده ج 534/7

بریده بن سفین ج 223/4

بریر بن خضیر همدانی ج 172/1، 108، 198، 199، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 213، 214، 215، 216، 217، 218، 220، 259، 374؛ ج 53/2، 54، 235، 275، 276؛ ج 553/4

بریری ج 59/6

بزاز ج 67/6، 322، 329؛ ج 82/7

بسر بن أرطاه ج 82/1؛ ج 363/3؛ ج 160/4، 161، 287، 288، 290، 291، 293، 294، 295، 296، 299، 304، 309، 347، 374؛ ج 239/6

بشر حضرمی ج 45/3، 249

بشر بن ربیعه خثعمی ج 52/3، 54

بشر بن عبدالوهاب قرشی ج 435/1

بشر بن عمرو ج 77/3

بشر بن عمرو خضرمی ج 19/2، 128، 184، 186، 231، 232، 233، 234، 236، 237، 238، 239، 240، 241، 243، 245، 248، 254، 255؛ ج 221/3، 248؛ ج 27/5

بشر بن غالب ج 361/5، 362

بشر بن موسی بن صالح اسدی بغدادی ج 320/6، 321، 326، 327

بُشری ج 353/4

بشیر بن جذلم ج 23/5

بشیر بن سعد ج 517/4

بشیر بن عمرو حضرمی = بشر بن عمرو حضرمی

بغوی، ابوالقاسم ج 463/5؛ ج 59/6، 60، 251، 322، 323، 324، 328، 329، 330، 332، 363، 366

بطلمیوس ج 361/3

بطلیوس، پادشاه بهنساء ج 117/4

بکر بن حی بن تیم اللاه بن ثعلبه تمیمی ج 68/3، 69، 70، 72، 73، 74

بکر بن سهل بن اسماعیل دمیاطی ج 356/6، 358

بکر بن عبدالله مزنی ج 43/6، 44

بکر بن عیسی ج 277/4

ص:171

بکر بن وائل ج 174/4، 221

بکیر بن حر ج 179/3

بکیر بن حمران احمری ج 729/4، 735، 770، 771، 773

بکیر بن حی تمیمی ج 289/2

بکیر بن مثعبه اسدی ج 782/4

بلاذری = احمد بن یحیی بن جابر

بلاغی، سید صدرالدین ج 32/1

بلاغی، شیخ محمدجواد ج 424/3؛ ج 669/7

بلال ج 175/7، 397، 436، 577؛ ج 277/5، 278، 492

بلال فرزند طوعه ج 699/4، 714، 725

بلال بن مرداس ج 426/6، 427

بلقیس ج 283/2

بنت الشاطی، دکتر ج 391/7، 396، 441

بنی اسرائیل ج 387/1؛ ج 82/2، 221؛ ج 458/3؛ ج 117/4، 209، 210، 412، 465، 478، 481، 482، 758؛ ج 162/5

بنی امیه ج 25/1، 28، 140، 141، 142، 143، 160، 259، 267، 270، 273، 274، 275، 276، 278، 290، 431، 433، 465، 480؛ ج 61/2، 134، 342، 350؛ ج 20/3، 45، 88، 240، 305، 311، 360، 361، 363، 430، 447، 454؛ ج 32/4، 42، 69، 92، 94، 132، 133، 245، 252، 306، 377، 389، 477، 481، 508، 516، 530، 560، 561، 584، 661؛ ج 67/5، 72، 74، 12، 130، 137، 149، 176، 211، 212، 215، 295، 305، 308، 334، 370، 373، 378، 380؛ ج 28/6، 113، 116؛ ج 210/7، 258

بنی تغلب نصرانی ج 451/1، 452، 453

بنی تمیم ج 174/4

بنی تیم بن مره ج 270/1

بنی حارث بن الخزرج ج 28/7

بنی ساعده ج 28/7

بنی سلیم ج 81/4، 88

بنی شمج بن فزاره ج 436/1

بنی عباس ج 72/1؛ ج 382/3؛ ج 315/4، 494، 618؛ ج 378/5، 380؛ ج 153/7

ص:172

بنی عبدالأشهل ج 28/7

بنی عبد شمس ج 118/4

بنی عبدالمطلب ج 118/4؛ ج 446/7

بنی عدی بن کعب ج 270/1

بنی عمرو بن عوف ج 243/6

بنی عمرو بن یشکر ج 301/1

بنی فاطمه علیها السلام ج 240/1

بنی قیس ج 146/1؛ ج 126/4

بنی مطلب ج 282/6

بنی نوفل ج 118/4

بنی وادعه همدان ج 179/1

بنی هاشم ج 270/1، 274، 286، 287؛ ج 23/6، 69، 133، 282، 286، 361، 493؛ ج 49/4، 97، 108، 112، 113، 115، 118، 120، 224، 414، 494، 784؛ ج 49/7، 104، 205، 206، 210، 215، 236، 255، 256، 358، 359، 403، 446، 484، 675

بوشنجی ج 340/6

بهبهانی، آقا باقر ج 105/4

بهرام گور ج 127/1

بَهْمان ج 28/2؛ ج 300/4

بیدهندی، سید علی اکبر ج 31/1

بیدهندی، ملامحمد ج 31/1

بیضاوی ج 335/1؛ ج 525/7

بیهقی ج 313/5، 330، 331؛ ج 324/6، 327، 332، 357، 359، 360، 366، 376، 459، 478، 480، 525، 535

پاپ ژان پل ششم ج 33/1

پادشاه حبشه ج 325/3

پادشاهان اروپا ج 369/4

پادشاهان سلیجی ج 204/4

پاسکال ج 560/6

پتریس ج 665/7، 666

پتزیگودس ج 665/7، 666، 668، 673، 675، 676، 678

پروین اعتصامی ج 279/2، ج 160/3

پسر قین = زهیر بن قین

پسر نابغه = عمرو عاص

پطرک نصارا ج 115/4

پنج تن آل عبا علیهم السلام ج 13/4؛ ج 408/6، 416، 433، 484، 501، 504؛ ج 337/7، 507، 512، 526، 560، 586

ص:173

پیامبران، انبیا علیهم السلام ج 23/1، 24، 149، 254، 334، 339؛ ج 166/2، 252، 267، 269، 284، 319، 375؛ ج 71/3، 119، 176، 195، 221، 225، 359، 439؛ ج 57/4، 59، 194، 271، 398، 401، 404، 411، 464، 550، 619، 634، 656، 658، 661، 710، 747، 756، 763، 767، 790، 806، 819؛ ج 28/5، 494؛ ج 85/6، 96، 224، 353، 508، 547؛ ج 35/7، 113، 114، 115، 134، 155، 187، 215، 216، 224، 226، 291، 301، 310، 511، 525، 533، 535، 547، 567، 640، 642

پیروی ج 466/5

تربتی ج 32/1

ترمذی، ابوعیسی ج 330/5، 408؛ ج 254/6، 298، 299، 320، 330، 359، 363، 375، 376، 377، 378، 478، 481، 486، 527، 528؛ ج 29/7، 286، 287، 347، 487، 488، 489، 643

تفرشی، میرزا صادق ج 39/6

تقدیری، علی ج 21/1

تمیم بن حذیم ج 414/4

تمیم فرشی ج 133/2

تمیمی ج 262/7، 266

تولستوی حکیم ج 663/4

تونشند انگلیسی، ژنرال ج 309/4

تیم بن مره ج 504/7

تیموتکلیس ج 215/3، 459

ثابت ج 326/6، 334، 335

ثابت بن ارطاه ج 364/7، 367، 375

ثابت بن اسلم البنانی ج 139/6، 320، 323، 331

ثابت بن ودیعه انصاری ج 171/1

ثعلبه بن یزید حمانی ج 278/4

ثعلبیه ج 781/4

ثوبان، مولی رسول الله ج 563/7، 572

ثویبه، کنیز ابولهب ج 346/5؛ ج 240/6

ثویه ج 432/1

ثیموستکلیس ج 217/3، 459

جابر بن حجاج ج 19/2

جابر بن حجاج بن عبدالله تیمی، تیم اللاه

ص:174

بن ثعلبه ج 25/3، 63

جابر بن عبدالله انصاری ج 118/1، 148؛ ج 360/4، 414؛ ج 362/5، 427، 439، 440؛ ج 207/6، 451؛ ج 108/7، 110، 171، 222، 232، 239، 346، 518، 536، 538، 644

جابر بن عروه غفاری ج 26/2

جاحظ ج 105/7، 215، 236

جاده ای، سید احمد ج 31/1

جارود بن ابوبشر ج 106/4

جارود بن معلی ج 534/7

جارود بن منذر ج 106/4

جاریه بن قدامه سعدی ج 249/4، 250، 251، 252، 289، 291، 292، 293، 295، 296، 297، 298، 314، 393، 413

جامی ج 730/4

جبرئیل بن احمد ج 44/2

جبران خلیل جبران ج 271/3

جبله بن ایهم غسانی ج 796/4

جبله بن علی بن سوید شیبانی ج 18/2، 117، 118

جبل عاملی، آیت الله سید محسن ج 32/1

جبیر بن مطعم ج 435/1

جحود ج 470/5

جذع بن عمرو غسانی ج 203/4، 204

جرامقه ج 732/4

جرجی زیدان ج 311/2

جریر بن الحسن العبسی ج 57/6، 58، 59، 60، 62، 65

جریر بن شیبه بن نعامه ج 239/7

جریر بن عبدالحمید ج 432/6؛ ج 238/7

جریر بن عبدالله بجیلی ج 436/1؛ ج 145/4، 146، 152، 199

جزء بن معاویه ج 425/1؛ ج 217/4

جزری، عزالدین ج 179/1، 369، 390؛ ج 143/4، 653، 672، 674، 735، 770، 771؛ ج 22/2، 23، 29، 44، 121؛ ج 57/3، 75

جزیمه الأبرش ج 232/4

جعده ج 308/7

جعده بن هبیره مخزومی ج 149/4، 398، 408، 411، 419؛ ج 193/7

ص:175

جعفر بن ابی طالب = جعفر طیار

جعفر بن ایاس ج 382/6

جعفر برمکی ج 463/4، 728، 803؛ ج 39/6

جعفر بن جعفر المدائنی ج 62/6

جعفر بن حذیفه طائی ج 779/4

جعفر بن سلیمان ج 142/5

جعفر طیار ج 186/1، 260، 286، 292، 346؛ ج 114/2؛ ج 303/3، 335، 336؛ ج 239/5، 312، 414، 417، 420، 421، 424، 432، 433، 442، 444، 445، 446؛ ج 31/6، 54، 150؛ ج 60/7، 61، 66، 67، 68، 163، 204، 207، 209، 210، 211، 213، 223، 225، 230، 417، 418، 420، 421، 456، 457، 458، 588

جعفر بن عبدالرحمن بجلی ج 432/6

جعفر عفان ج 24/5

جعفر بن علی علیه السلام ج 337/3

جعفر بن عقیل (برادر مسلم بن عقیل) ج 335/3؛ ج 62/4، 110، 114، 115، 116

جعفر بن محمد ج 431/5، 432، 440

جعفر بن محمد بن احمد الواسطی ج 525/6، 529، 534

جعفر بن محمد بن قولویه قمی ج 393/6

جعفر بن محمد مخلدی ج 527/6

جعفر بن محمد بن عقیل ج 336/3

جعفر بن مسافر بن راشد تنیسی ج 356/6، 358

جعفر بن نما = ابن نما

جلیبیب ج 133/6، 136، 138، 139، 140، 141، 150

جمّاحی ج 525/4

جمال الدین افغانی، سید ج 97/5

جمال الدین زرندی ج 313/6، 315

جمشید ج 460/4، 461

جمیل بن دراج ج 43/6

جمیل بن صالح ج 261/7

جمیل ابن موثد ج 415/1

جنابذی ج 442/5؛ ج 561/6، 573

جناده ابن حرث سلمانی کوفی ج 400/1، 401، 405، 407، 409، 410، 411

جناده بن الحرث مذحجی مرادی

ص:176

ج 248/1

جناده بن کعب بن حرث انصاری خزرجی ج 108/1، 238، 239

جندب ج 255/4

جندب بن حجیر کندی خولانی ج 247/1، 366، 367

جندب بن زهیر ازدی ج 199/4؛ ج 212/5

جندب بن عبدالله ازدی ج 235/4، 255

جندب بن عبدالله وائلی ج 279/4

جندب بن عفیف ج 270/4

جند شاهنشا ج 136/4

جوادی، قاسم ج 21/1

جواهر لعل نهرو، رئیس الوزرای هند ج 637/7

جواهری، محمد هاشم ج 92/4

جون بن حوی بن قتاده، مولای ابی ذر علیه السلام ج 260/3، 297، 298، 299، 302، 303، 304، 305، 306، 307، 308، 309، 310، 313، 314، 318، 319، 323

جوهری ج 366/5، 437، 439، 443؛ ج 460/6، 517؛ ج 496/7

جویبر ج 116/6، 133، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 150

جویریّه، خواهر معاویه ج 571/4

جویریه، زوجه رسول خدا ج 538/7

جویریه بنت الحارث ج 64/6، 189

جویریه بن مسهر عبدی ج 329/4

جوین بن مالک بن قیس بن ثعلبه تیمی ج 25/3، 35، 36، 37

جهاضم ج 528/4

جهشیاری ج 243/7

جیجس ج 66/4، 67

جیلانی، شیخ عبدالقاهر ج 196/3

جیلوس ج 42/3

چرچیل ج 287/5

حائری، آیت الله شیخ عبدالکریم ج 31/1، 32؛ ج 121/5؛ ج 638/7

حاجب بن زراره دارمی تیمی ج 76/3

حافظ جرجانی ج 254/6

حافظ بن حسان ج 297/6، 398

حافظ زرندی ج 343/6، 344

حافظ شیرازی ج 39/2، 298؛ ج 286/3؛

ص:177

ج 456/4، 460، 489، 581، 760، 769، 792، 798؛ ج 347/5؛ ج 271/6؛ ج 546/7، 548، 562، 563، 565، 566

حافظ عراقی ج 329/6، 519

حافظ قسطلانی ج 324/6، 332

حافظ گنجی (صاحب کفایه الطالب) ج 310/6، 312، 377

حافظ منذری ج 82/7

حافظ هیئمی ج 304/6، 322، 329، 343، 344

حافظ یوسف بن خلیل بن عبدالله دمشقی ج 310/6، 312

حارث بن ابی ربیعه ج 301/1

حارث امور فقیه = حارث بن عبدالله اعور

حارث] حرث [بن امرء القیس کندی ج 25/3، 49، 50

حارث بن بدر ج 352/2

حارث بن حزن هلالیه ج 66/7

حارث بن حصیره = حرث بن حصیره

حارث بن عبدالله اعور همدانی ج 75/2؛ ج 29/4، 251، 329، 416؛ ج 50/5

حارث بن عبد کلال ج 534/7

حارث بن قیس فهمی ج 524/4، 527، 528، 529، 530، 532، 533، 534، 538، 539، 540، 599

حارث بن کلده ثقفی = حرث بن کلده ثقفی

حارث بن هشام ج 437/7، 439

حارثه بن شراحیل بن کعب زید اللات ج 117/6

حارثه بن قدامه ج 246/4

حارثه بن مضراب همدانی ج 329/4

حاکم نیشابوری ج 118/1؛ ج 103/5، 258، 328، 330، 331، 340؛ ج 357/6، 359، 362، 365، 376، 377، 378، 459، 474، 475، 478، 479، 481، 492، 495، 525، 530؛ ج 482/7

حباب بن عامر بن کعب تیمی ج 247/1، 357، 364

حبابه ج 106/4

حبشی بن جناده سلولی ج 171/1

ص:178

حبشی بن قیس نهمی ج 18/2، 153، 154

حبه عرنی ج 188/4، 329

حبیب بن ابی ثابت ج 417/6

حبیب بن الحسین تغلبی ج 343/6، 344

حبیب بن عبدالله ج 350/4

حبیب بن عفیف ج 275/4

حبیب بن مسلمه قهری ج 159/4، 221، 234، 347

حبیب بن مظاهر،] مظهر [اسدی ج 54/1، 75، 163، 182، 315، 316، 317، 345، 379، 380، 392، 394، 470؛ ج 18/2، 26، 31، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 60، 61، 62، 63، 64، 70، 71، 91، 94، 100، 141، 235، 259، 275، 276؛ ج 143/3؛ ج 414/4، 776

حبیب بن مظهّر فقعسی ج 499/4

حبیب نجار ج 749/4

حجاج ج 433/1؛ ج 422/6

حجاج بن بدر سعدی ج 19/2، 352، 358، 359، 360، 361

حجاج بن زید سعدی = حجاج بن بدر سعدی

حجاج بن عریه انصاری ج 353/4

حجاج بن علی ج 222/1؛ ج 499/4

حجاج بن المرزوق ج 121/1، 122

حجاج بن مسروق جعفی ج 108/1، 121، 122، 123، 124، 125، 127، 132، 133، 150، 151، 152، 154، 156، 259؛ ج 80/3؛ ج 294/5

حجاج بن یوسف ج 301/1؛ ج 311/2؛ ج 69/3، 446، 449؛ ج 36/4، 42، 43، 305، 311، 419، 561، 562؛ ج 452/6؛ ج 239/7، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 309

حجار بن ابجر ج 159/1، 467، 477؛ ج 684/4

حجار بن جابر = حجار بن ابجر

حجر بن عدی کندی ج 143/1، 149، 195، 328، 341؛ ج 328/2؛ ج 449/3؛ ج 128/4، 129، 160، 175، 203، 235، 238، 239، 266،

ص:179

329، 401، 402، 413، 423، 424، 425، 426، 431، 490، 510، 512، 652، 804؛ ج 5/5، 98، 114؛ ج 309/7

حجیر بن جندب ج 366/1

حجه الاسلام، میرزا محمدتقی مختلص به نیّر ج 279/6؛ ج 173/7

حدمر بن عبدالله مازلی ج 62/6، 63، 65

حذیفه ج 446/1، 448، ج 524/6، 533؛ ج 257/7، 258، 518، 536

حذیفه بن اسید غفاری ج 156/7، 157؛ ج 106/4

حذیفه بن الیمان ج 95/2، 96؛ ج 216/7، 217، 221، 222، 224، 257، 258، 518، 536

حرب ج 188/5

حرب بن میمون ج 437/5

حرث ج 160/1؛ ج 166/4

حرث، از قبیله بنی مجاشع تمیمی ج 76/3

حرث اعور همدانی ج 26/4، 276، 324، 329

حرث بن حصیره ج 170/4، 255، 291

حرث سلمانی ج 411/1

حرث بن عباد ج 736/4

حرث بن کعب ج 350/4

حرث بن کلده ثقفی ج 573/4، 575

حرث بن کنده ج 449/7

حرث بن نبهان، مولای حمزه علیه السلام ج 260/3، 295، 296

حرث بن نبیه ج 22/2

حر عاملی، شیخ ج 180/3؛ ج 393/6، 394؛ ج 679/7

حرقوص بن زهیر سعدی بجیلی ج 434/3؛ ج 186/4، 178، 179

حریث بن نعمان ج 453/1

حریث بن نقید] نفیل [ج 399/5

حریر بن عبدالحمید ج 155/4

حریز ج 323/4؛ ج 33/7

حر بن یزید ریاحی یربوعی ج 122/1، 123، 124، 167، 200، 215، 230، 307، 314، 345، 357، 358، 359، 366، 370، 391، 394، 400، 403، 404، 407، 410، 419، 477، 480،

ص:180

482؛ ج 141/2؛ ج 45/3، 68، 75، 76، 77، 78، 80، 81، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 98، 99، 101، 102، 103، 104، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 112، 113، 114، 115، 116، 119، 134، 135، 139، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 152، 169، 170، 176، 179، 180، 181، 182، 184، 185، 193، 199، 205، 207، 208، 211، 212، 213، 214، 215، 216، 217، 218، 219، 239، 285؛ ج 649/4؛ ج 294/5

حسان بن اسماء بن خارجه ج 650/4، 651، 674

حسان بن بکر حنظلی ج 277/3

حسان بکری ج 272/3

حسان براقی ج 132/4

حسان بن ثابت ج 385/4، 386

حسان بن حسان بکری ج 274/4، 280

حسان بن شریح ج 192/1

حسان بن مره ج 736/4

حسان بن منذر ج 76/3، 77

حسن الامیر (جد عبدالعظیم علیه السلام) ج 153/7

حسن بن احمد مخلدی ج 410/6

حسن بن احمد همدانی ج 348/6، 349

حسن بصری ج 26/4، 253؛ ج 565/6؛ ج 36/7، 37، 107، 110

حسن بنا، شیخ ج 300/7

حسن بن حامد بن حسن ج 360/6

حسن بن حر ج 155/4

حسن زعفرانی ج 46/7

حسن بن سفیان ج 348/6

حسن سقا ج 287/5

حسن بن سهل بن زیاد ج 260/7، 261

حسن بن طاهر قاینی هاشمی ج 51/6، 52

حسن بن ظریف ج 249/7

حسن بن علی ج 444/5

حسن بن علی، ابوعلی ج 421/6

حسن بن علی، ابومحمد ج 305/6، 306، 307، 534

حسن بن علی تمیمی ج 444/5

حسن بن علی السکری ج 437/5، 439

ص:181

حسن بن علی العدوی ج 463/5

حسن بن محمد بن محمد بن حسن سکونی ج 376/6، 377

حسن بن محمد حنفیه ج 315/6، 316؛ ج 346/7

حسن بن مظفر ج 444/5

حسن بن موسی الوشا = الوشاء

حسین بن أحسن ج 487/5

حسین بن احمد بن عثمان البزاز ج 221/7

حسین بن احمد علوی ج 260/7

حسین بن اسحاق تستری ج 295/6، 297، 298، 340

حسین بن اسماعیل بن محمد ضبی محاملی ج 525/6، 535، 530، 535

حسین الأشقر ج 417/6

حسین بن جعید بن ربیع ج 441/6

حسین بن حسن بن عطیه ج 450/6

حسین بن حسین بن عامر ج 334/6

حسین بن حریث ج 519/6

حسین بن خالد ج 445/5، 446، 456

حسین بن سعید ج 281/5، 292، 456؛ ج 275/7، 670

حسین بن علاء ج 55/6؛ ج 153/7

حسین بن علی زهری قرشی ج 251/6، 252

حسین بن علی زیدی ج 44/6

حسین بن عبدالملک ج 358/6، 362

حسین بن علی ج 322/6، 525

حسین بن فهم ج 525/6، 534

حسین بن محمد ج 447/5، 455، 456؛ ج 436/6

حسین المروزی ج 439/6

حسین بن مکرم ج 398/6

حسین بن واقد، ابو عبدالله ج 306/6

حسین بن هاشم ج 199/1

حسین بن یزید ج 304/5

حسینه، مولاه حسین ج 276/3، 277

حسینی (ناسخ) ج 275/1

حشویه ج 302/7

حفص بن سلیمان ج 164/6

حفص بن عبدالله سلمی ج 363/6

حفص بن غیاث ج 281/5

حفصه بن ثقیف بن ربیعه ج 288/1

ص:182

حفصه بنت عمر، زوجه رسول خدا ج 298/4؛ ج 189/6، 190، 191، 192، 193، 195، 196، 197، 199، 200، 207، 208، 209، 210، 211، 246، 247؛ ج 538/7، 540، 541، 543، 544، 545، 546، 559

حکم بن عتیبه ج 429/3؛ ج 154/7

حکم بن مسکین ج 113/7

حکم بن هشام ج 83/7

حکمی زاده، میرزا علی اکبر ج 31/1، 32

حکیم ج 416/1

حکیم بن جبله ج 345/4

حکیم بن حزام بن خویلد ج 116/6، 117؛ ج 253/7، 484

حکیم بن سعد ج 432/6

حکیم بن سعد حنفی، ابویحیی ج 414/4

حکیم بن سعید ج 502/6

حکیم بن مزاحم بن خویلد = حکیم بن حزام بن خویلد

حکیمه بنت محمد بن علی الرضا علیه السلام ج 156/7

حلاس بن عمرو ازدی راسبی ج 21/3، 25، 26، 27

حلیس بن علقمه ج 410/5

حلی، سید حیدر ج 307/7

حلی، علامه ج 119/1، 198، 366، 410؛ ج 22/2، 43، 343؛ ج 192/5، 210، 250، 260؛ ج 394/6

حلی، محقق ج 293/4

حلیمه سعدیه ج 349/5

حماد ج 306/6، 307؛ ج 33/7، 671

حماد بن سلمه ج 421/6

حماد بن عثمان ج 392/6؛ ج 261/7، 266

حماد بن عیسی ج 456/5

حمامه ج 486/5، 492

حمدالله مستوفی ج 453/1

حمراء دیلم ج 211/5

حمران بن مالک خثعمی ج 734/4

حمزه (سیدالشهداء) ج 260/1؛ ج 114/2، 200، 216؛ ج 260/3، 295؛ ج 427/4، 708، 709؛ ج 327/5، 395، 410، 414، 417، 420، 421، 424، 432، 433، 442، 443، 444، 445، 446؛

ص:183

ج 50/6، 106، 107، 112، 113، 340؛ ج 66/7، 67، 91، 204، 207، 210، 212، 351، 408، 410، 420، 456، 471، 475

حمزه بن عبدالمطلب = حمزه سیدالشهدا

حمزه غوث ج 97/5

حمزه بن قاسم ج 396/6

حمزه بن مالک ج 347/4

حمزه بن محمد کتانی ج 305/6

حمزه بن یوسف ج 436/6

حمنه بنت جحش ج 408/5؛ ج 79/6، 80، 106، 107، 120، 157، 179، 182

حمید بن احمد ج 200/1؛ ج 156/2؛ ج 280/3

حمید بن بکر احمری ج 678/4

حمید بن زیاد ج 418/7

حمید بن عبدالرحمن بن عوف ج 111/7

حمید بن مسلم ج 344/1؛ ج 239/3

حمیده بنت ابوسعید بن عقیل ج 91/4

حمیری، سید ج 113/1 ج 24/5، 313؛ ج 43/6

حنابله ج 292/7، 300، 302، 303

حنبل بن اسحاق ج 240/7

حندف بن زهیر اسدی ج 329/4

حنظله بن اسعد شبامی ج 177/1؛ ج 18/2، 50، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 139، 142، 143، 150، 161، 235

حنظله، کاتب پیامبر ج 327/1؛ ج 659/4، 660؛ ج 621/7، 636

حصین بن تمیم تمیمی ج 225/1، 226، 230، 393، 408، 477؛ ج 56/2، 58، 75، 290؛ ج 142/3، 143

حصین بن منذر ج 328/2

حصین بن نمیر تمیمی ج 467/1، 469، 477، 480؛ ج 716/4، 717، 778، 780

حواریون عیسی ج 98/2؛ ج 190/3، 293؛ ج 747/4، 749، 805؛ ج 320/5؛ ج 65/6؛ ج 186/7، 190، 203

حوصاء بنت حفصه بن ثقیف ج 288/1

حوی، مولای ابوذر ج 300/3

حویرث] حوریث [بن نقید بن وهب

ص:184

ج 353/7، 363، 395، 396، 441، 442

حویطب بن عبدالغری ج 95/7، 69

حی بن اخطب ج 189/6

خارجه بن زهیر خزرجی ج 31/6

خارجه بن زید ج 231/3

خارجه زوجه عمر ج 542/7

خاقانی حکیم ج 666/4

خاقانی شروانی ج 776/4

خالد ج 115/4

خالد بن زید ج 257/4

خالد بن سدوس نبهانی ج 370/4، 371

خالد بن سعد بن نفیل ج 83/2

خالد بن سعید بن عاص ج 144/5

خالد بن صعب، ابولیلی ج 534/7

خالد بن طلیق ج 21/7

خالد بن عبدالله ج 276/1، 431، 437، 457، 463، 465؛ ج 585/4

خالد بن عبدالله قسری ج 560/4

خالد بن عرفطه ج 436/1

خالد بن مخلّد قطوانی ج 356/6، 357، 358، 359

خالد بن معمر سدوسی ج 220/4

خالد بن نضله اسدی ج 658/4

خالد بن ولید ج 285/1؛ ج 517/4؛ ج 213/5، 327، 403؛ ج 61/7، 65، 67، 100، 503، 594، 600، 601

خالد بن ولید بن المغیره ج 240/6، 242

خالد بن یزید ج 286/1

خاندان برتون ج 340/3

خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله = اهل بیت علیهم السلام

خاندان عجلان انصاری ج 229/2

خاندان قیصر ج 270/1

خاندان کسری ج 270/1

خباب ج 195/4

خباب بن ارت ج 436/1

خرمی، بابک ج 383/1

خزائلی، دکتر ج 32/1

خزاعی بن عبد نهم ج 534/7

خزیم بن فاتک اسدی ج 222/4

خزیمه بن ثابت ج 171/1

خزیمه ذوالشهادتین ج 399/4

خزیمه بن عاصم ج 534/7

خسروان اکاسره ج 439/1

ص:185

خشایار شاه ج 74/1؛ ج 275/6

خطّاب ج 552/7

خطابی ج 115/7

خطی ج 378/6

خلاد المنقری ج 573/6

خطیب ج 330/5؛ ج 310/6، 360، 361، 362، 529؛ ج 239/7

خلاد بن یحیی ج 572/6

خلفای آل عثمان ج 172/7

خلفای امویین ج 172/7

خلفای بنی عباس ج 28/5؛ ج 153/7، 172، 255

خلفای بنی هاشم ج 466/1

خلفای ثلاث ج 46/5، 370، 374

خلفای عباسیین، خلفای عباسی = خلفای بنی عباس

خلفای فاطمیین ج 28/5، 29؛ ج 172/7

خلید بن جعفر ج 107/7

خلیل ج 474/1

خلیل بن احمد عروضی ج 213/7، 214

خلیلی ج 341/6، 376

خنیس ج 436/1

خوارج ج 153/1، 259، 484؛ ج 129/4، 130، 132، 147، 175، 176، 178، 181، 182، 183، 186، 188، 189، 190، 193، 194، 199، 201، 204، 205، 206، 208، 209، 212، 213، 214، 227، 236، 265، 282، 305، 308، 325، 403، 428، 481، 507، 512، 546، 684؛ ج 136/5؛ ج 530/7

خوارزمی ج 518/4، 522؛ ج 313/5، 328، 331؛ ج 313/6، 324، 332، 497، 525، 535

خوط بن رئاب ج 44/2

خوله بنت ابن قیس (همسر حمزه سیدالشهدا) ج 216/2

خویلد بن اسد ج 471/7

خویلد بن اسد بن عبدالغری ج 493/7

خوله ج 392/7

خوله بنت حکیم ج 497/7

خولی ج 313/7

خیام ج 220/1؛ ج 163/2، 164، 165، 166؛ ج 483/4، 486؛ ج 59/5؛ ج 352/6

ص:186

خیره بنت خفاف بن عمرو ج 534/4

خیره، مادر حسن بصری ج 565/6؛ ج 107/7، 110

خیّره مولاه ام سلمه ج 36/7

دار قطنی ج 60/6، 298، 299، 310، 320، 330، 341، 362، 376، 525، 527، 529، 530، 534، 535

دامغانی، منوچهر ج 316/6

داود بن ابی العوف ج 414/6

داود بن عمرو ج 240/7

داود بن هند ج 338/5

داودی ج 528/6

داود بن یزید ج 149/7

دبیران، غلامرضا ج 17/6؛ ج 459/7

دحیه کلبی ج 566/6، 567، 569، 570؛ ج 283/7

دختر اسماء بنت عمیس ج 671/7

دختران فاطمه علیها السلام ج 380/1

دختر خوانده امام علی علیه السلام ج 671/7

درخشش ج 203/5

درّه ج 244/6

درید (زوید) ج 104/3

درید بن صمه ج 233/4

دعبل خزاعی ج 36/6؛ ج 25/5، 313

دلف بن بحیر ج 423/3؛ ج 665/4

دلهم بن زیاد مرادی ج 145/1

دلهم بنت عمرو (همسر زهیر) ج 303/1

دوربستی، شیخ جعفر ج 417/4

دولت آق قیوتلو ج 386/3

دولت آل عثمان ج 386/3

دولت آل کرت ج 386/3

دولت آل مظفر ج 386/3

دولت ائمه رسیه ج 384/3

دولت ائمه صنعاء ج 384/3

دولت اتابکان آذربایجان ج 385/3

دولت اتابکان بکتاجینون ج 385/3

دولت اتابکان بوریون ج 385/3

دولت اتابکان زنکیون ج 385/3

دولت اخشیدی ج 384/3

دولت ادارسه ج 383/3

دولت ارتقیه ج 385/3

دولت اغالبه ج 383/3

دولت امپراطوران مغول ج 387/3

دولت امرای افغانستان ج 387/3

ص:187

دولت اموی ج 221/2؛ ج 446/3؛ ج 21/4

دولت اموی اندلس ج 383/3

دولت اموی شام ج 383/3

دولت امیه ج 228/5

دولت ایوبی ج 384/3

دولت بنوحفص ج 383/3

دولت بنوحماد ج 383/3

دولت بنوزیان ج 383/3

دولت بنومزین ج 383/3

دولت بنی امیه ج 275/1

دولت بنی بویه ج 385/3

دولت بهمنیه ج 387/3

دولت توجیبی ج 383/3

دولت تیموریان ج 386/3

دولت جانیون ج 387/3

دولت جلایریان ج 386/3

دولت جمودی ج 383/3

دولت جهوری ج 383/3

دولت حسنویهی ج 385/3

دولت حمدانی ج 384/3

دولت حموی ج 383/3

دولت خاندان خدیوی ج 384/3

دولت خانهای ایلک ج 385/3

دولت خانهای جاغتای ج 386/3

دولت خانهای خوقند ج 386/3

دولت خانهای خیوه ج 386/3

دولت خانهای عشایر ذهبیه ج 386/3

دولت خانهای قتلغیه ج 386/3

دولت خانهای قرم ج 386/3

دولت خانهای مغول ج 386/3

دولت خلفا ج 383/3

دولت دانشمندی ج 385/3

دولت دلفیه ج 385/3

دولت ذوالنونی ج 383/3

دولت رسولی ج 384/3

دولت ریری ج 383/3

دولت زریعی ج 384/3

دولت زیری ج 383/3

دولت زیادی ج 384/3

دولت زیاریه ج 385/3

دولت ساجیه ج 385/3

دولت سامانیه ج 385/3

دولت سربداریه ج 386/3

ص:188

دولت سلاطین دهلی ج 387/3

دولت سلجوقیان ج 385/3

دولت سلغریه ج 386/3

دولت شاهان ارمنیه ج 385/3

دولت شاهان ایران ج 386/3

دولت شاهان برید ج 387/3

دولت شاهان خوارزم ج 386/3

دولت شاهان عادلیه ج 387/3

دولت شاهان عمادیه ج 387/3

دولت شاهان قطبیه ج 387/3

دولت شاهان نظامی ج 387/3

دولت شرفا ج 384/3

دولت شیبانیان ج 386/3

دولت صفاریه ج 385/3

دولت صلیحی ج 384/3

دولت طاهریه ج 384/3، 385

دولت طولون ج 384/3

دولت عامری ج 383/3

دولت عبادی ج 383/3

دولت عباسی ج 221/2؛ ج 383/3

دولت عثمانیه ج 508/4

دولت عقیلی ج 385/3

دولت علویه زیدیه ج 385/3

دولت غزنویان ج 387/3

دولت غوریان ج 387/3

دولت فاطمی ج 221/2

دولت فاطمیه ج 384/3

دولت فرس ج 465/1

دولت قراقیولو ج 386/3

دولت کاکویهی ج 385/3

دولت مرابطون ج 383/3

دولت مرداسی ج 384/3

دولت مردانی ج 385/3

دولت مزیدیه ج 385/3

دولت مغول فارس ج 386/3

دولت ملوک بنگال ج 387/3

دولت ملوک جانبور شرقیها ج 387/3

دولت ملوک خاندیش ج 387/3

دولت ملوک دانیه ج 383/3

دولت ملوک گجرات ج 387/3

دولت ملوک مالوا ج 387/3

دولت ممالک شراکسه ج 384/3

دولت ممالیک دریایی ج 384/3

دولت منجیها ج 386/3

ص:189

دولت موحدون ج 383/3

دولت مهدیه ج 384/3

دولت نجاحی ج 384/3

دولت نصریه ج 383/3

دولت هزار اسبی ج 386/3

دولت همدانی ج 384/3

دولت یعفوری ج 384/3

دیلم ج 424/1

دیلمیان ج 28/5؛ ج 172/7

دینوری، احمد بن داود ج 125/1، 144، 162، 417، 467؛ ج 95/2؛ ج 41/3، 57

ذعلب یمانی ج 293/7

ذکوان ج 252/7

ذلفا بنت زیاد بن لبید ج 133/6، 136، 142، 144، 145، 146، 147، 150

ذوالبجادین عبدالله ج 577/7

ذوالثدیه ج 179/4، 180، 196، 198

ذوالجوشن ج 534/7

ذوالکلاح حمیری ج 642/4

ذهبی ج 63/3، 261؛ ج 330/5؛ ج 312/6، 360، 362، 363، 364، 453

رؤسای اخماس بصره ج 353/2

رؤیانی ج 634/7، 635

رئیس دانشگاه عالیه لبنان ج 581/7، 584

رابعه عدویه ج 23/6

رادفه ج 441/1

رازی، ابوالفتوح ج 388/3؛ ج 78/4

راشد ج 145/1

راضی، خلیفه ج 301/7، 302

رافع بن سهل ج 268/2

رافع بن عبدالله مولی مسلم ازدی ج 247/1، 418

راوندی ج 672/7

راهب بنی هاشم ابن تغری بردی ج 361/6

ربابه بنت امرء القیس، همسر امام حسین علیه السلام ج 279/3، 280؛ ج 239/4؛ ج 52/5، 353، 467، 469، 473

ربیع بن انس ج 142/1

ربیع بن تمیم همدانی ج 185/1

ربیع بن خثیم (خواجه ربیع) ج 51/1

ربیع بن روح ج 338/5

ص:190

ربیع بن زیاد حارثی ج 51/1

ربیع بن سلیمان ج 411/6

ربیعه بن امیه بن خلف جمحی ج 654/7

ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب ج 104/7

ربیعه بن خوط بن رئاب ج 44/2

ربیعه سعدی ج 221/7، 224

رزق الله بن عبدالوهاب بن عبدالعزیز ج 47/7

رزین بن حبیب جهنی ج 375/6، 377

رستم ج 313/4، 314

رستم، غلام شمر ج 293/2

رستم فرخ زاد ج 423/1؛ ج 41/3، 42، 235

رستم قادسیه ج 117/3

رشید، غلام ترک عبیدالله ج 774/4، 775

رشید رضا، سید ج 520/7، 521، 523، 527

رشید هجری ج 473/1، 474؛ ج 45/2، 61؛ ج 128/4، 414، 490؛ ج 114/5

رشیده بن مالک، ابوعمیره ج 273/7

رضازاده شفق، دکتر ج 561/7

رضی بن منقذ عبدی ج 215/1، 216

رفائیل ج 195/3

رفاعه بن شداد بجلی ج 78/4، 220

رفیع رشتی ج 348/7

رفیعی قزوینی، آیت الله ج 32/1

رقیه ج 50/6

رقیه بنت امیرالمؤمنین علیه السلام (همسر مسلم) ج 77/4، 81، 90، 92، 113، 781؛ ج 672/7

رقیه بنت رسول الله ج 362/7، 364، 376، 394، 399، 400، 403، 404، 405، 406، 407، 416، 417، 418، 419

رقیه بنت عمر ج 678/7

رماح] رباح [غلام رسول خدا و عایشه ج 540/7، 542، 543؛ ج 204/6، 207، 209، 210

روداف ج 440/1

روزبه بن بوذرجمهر بن ساسان همدانی ج 442/1، 445

روسو ج 34/6؛ ج 604/7

روعه، خواهر حجاج ج 647/4

رومانی ها ج 221/2

ص:191

رومیان ج 541/7، 666، 668؛ ج 208/6

رویحه، همسر هانی ج 647/4

رهاوی ج 484/6

رهنما ج 391/7، 394، 491، 468، 472

ریان بن شبیب ج 26/5

ریحان، سیدعلیرضا ج 153/2

ریشارد، پادشاه انگلستان ج 612/4

زئوس ج 114/5

زائده بن قدامه بن مسعود ثقفی ج 720/4

زافر ج 414/6

زاهر بن طاهر شحامی نیشابوری ج 362/6؛ ج 358/6، 362

زاهر بن عمرو کندی ج 108/1، 194، 195، 196، 197، 259

زبا (ملکه جزیره) ج 232/4، 233

زبرقان بن بدر ج 534/7

زبید الایامی ج 407/6، 410، 411، 414، 427

زبید طائی ج 142/5

زبیر ج 159/4، 201، 246، 336، 345؛ ج 156/2؛ ج 304/5؛ ج 139/7، 140، 145، 148، 410، 414، 592، 670

زبیر بن اروح تمیمی ج 783/4، 784

زبیر بن بکار ج 482/7

زبیر بن عبدالمطلب ج 132/6، 136، 150

زبیر عوام بن خویلد ج 436/1؛ ج 31/6

زبیری ج 338/5

زبیری نژاد ج 266/3

زجر بن قیس ج 352/1، 353

زرّ بن حبش اسدی ج 328/4

زرار بن قیس ج 293/4

زراره ج 141/4؛ ج 671/7

زرعه بن برج طائی ج 186/4

زرندی ج 378/6

زعفرانی ج 255/4

زفر بن حارث ج 44/1

زکریا بن عدی ج 444/5، 445

زلیخا ج 283/2، 310، 312؛ ج 619/4، 620، 628، 629

زمخشری ج 277/3؛ ج 98/4، 204؛ ج 176/6؛ ج 314/7، 525

زنجانی، آیت الله سیدرضا ج 32/1

زن جناده ج 242/1

ص:192

زن عبدالله جعفر ج 44/1

زن عبدالله بن عمیر کلبی ج 290/2

زن فرعون ج 202/6

زن قیصر روم ج 674/7، 675

زن لوط ج 201/6، 202

زن نوح ج 201/6، 202

زنی از آل بکر بن وائل ج 68/3، 238، 239

زهره بن حویه ج 136/4

زهره ج 235/3

زهره بن حویه سعدی ج 424/1، 427

زهری ج 417/3؛ ج 228/6، 273؛ ج 152/7، 558

زهیر بن ابی امیه ج 437/7، 438

زهیر، برادر ام سلمه ج 554/7

زهیر بن سلیم ازدی ج 25/3، 41، 42، 43، 45، 46

زهیر بن عبدالرحمن خثعمی ج 250/3، 252

زهیر بن قیس ج 314/7

زهیر بن قیس انماری بجیلی ج 247/1

زهیر بن قیس بن مشجعه ج 147/1

زهیر بن قین بجلی ج 164/1، 167، 200، 300، 301، 302، 303، 304، 307، 309، 310، 311، 313، 314، 315، 316، 317، 318، 321، 322، 324، 326، 327، 328، 329، 330، 338، 339، 340، 342، 343، 344، 345، 347، 348، 349، 351، 352، 353، 354، 371؛ ج 52/2، 53، 54، 79، 89؛ ج 97/3، 145، 146

زهیر بن مغفل ج 153/1

زیاد بن ابوسفیان بن عبدالمطلب ج 117/4، 118، 119، 574، 575

زیاد بن ابی ج 211/5

زیاد بن ابیه (پدر احتمالی عبیدالله حرام زاده) ج 143/1، 194، 195، 267، 268، 274، 326، 422، 426، 428، 431، 462، 463، 473؛ ج 153/3، 446، 449؛ ج 57/4، 132، 137، 147، 140، 175، 311، 574، 575؛ ج 341/7

زیاد بن امّه ج 575/4

زیاد، حاکم عراق ج 219/4، 396

ص:193

زیاد بن حفصه ج 153/1؛ ج 303/4

زیاد بن سمیه ج 575/4

زیاد بن عبدالله بن مالک هلالی ج 67/7، 68؛ ج 354/5

زیاد بن عبدالله مکاری ج 62/6، 63

زیاد بن عبید ثقفی (پدر احتمالی عبیدالله حرام زاده) ج 190/4، 242، 247، 248، 249، 251، 529، 539، 546، 547، 553، 568، 569، 571، 572، 573، 574، 576، 577، 578، 579، 580، 581، 593، 639، 652، 763؛ ج 19/5

زیاد بن عریب حنظلی (ابوعمره همدانی صائدی) ج 18/2، 121، 122، 123

زیاد بن لبید ج 132/6، 136، 142، 144، 145، 146، 147، 148

زیاد بن مرحب همدانی ج 210/4

زیاد بن نضر حارثی ج 192/4

زید ج 142/4

زید بن ارقم ج 448/3؛ ج 245/6، 483، 484، 515؛ ج 347/7

زید بن ثابت ج 118/4، 119

زید ثمالی ج 149/7

زید بن جبله ج 352/2

زید بن حارثه، مولی رسول خدا ج 285/1، ج 253/2، ج 301/5، ج 106/6، 108، 114، 116، 117، 118، 120، 122، 127، 132، 133، 134، 135، 136، 150، 152، 153، 154، 156، 157، 158، 160، 163، 164، 165، 172، 223، 277؛ ج 253/7، 254، 363، 391، 394، 396، 397، 400، 404، 410، 414

زید بن الحباب ج 525/6، 535

زید بن الحسن علیه السلام ج 51/4؛ ج 152/7، 153، 154

زید بن حصین طائی ج 219/4، 221

زید بن سعد انصاری، ابوطلحه ج 344/4

زید شحام (ابو اسامه بن یونس) ج 390/6، 397

زید شهید ج 24/5، 32، 139

زید بن صوحان ج 459/1

زید بن علی ج 458/1، 459، 468؛ ج 437/5

ص:194

زید بن علی بن الحسین علیه السلام ج 215/7

زید بن عمر ج 678/7، 679

زید بن عمرو بن قیس بن عتاب ج 77/3

زید بن عمرو بن نفیل ج 458/7

زید بن معدل ج 255/4

زید بن موسی (برادر امام رضا علیه السلام) ج 258/7، 259، 260، 262

زید بن مهلهل (زید الخیل) ج 534/7

زید بن ورقاء جهنی ج 252/3

زید النار = زید بن موسی (برادر امام رضا علیه السلام)

زید بن وهب ج 214/4

زینب بنت ام سلمه بنت ابی سلمه ج 448/6، 449؛ ج 90/7، 110

زینب بنت جحش ج 303/5، 319؛ ج 23/6، 24، 47، 53، 54، 57، 58، 59، 60، 61، 62، 63، 64، 66، 67، 69، 70، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 83، 102، 104، 105، 106، 107، 108، 113، 115، 116، 119، 120، 122، 124، 127، 132، 134، 135، 136، 138، 150، 151، 152، 153، 154، 156، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 174، 176، 177، 179، 180، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 193، 196، 198، 204، 223، 234، 244، 247، 250، 259، 380، 500، 501؛ ج 254/7، 497، 538، 546، 587

زینب بنت خزیمه ج 187/6، 190

زینب بنت رسول الله صلی الله علیه و آله ج 224/7، 225، 230، 362، 364، 376، 394، 399، 400، 420، 425، 501

زینب بنت مخزوم ج 172/6

زینب صغری، بنت امیرالمؤمنین علیه السلام ج 91/4؛ ج 672/7، 679

زینی دحلان، احمد ج 285/1؛ ج 75/7، 456

ژال واژان ج 469/5، 470، 473

ژان (یحیی)، مقام حکومتی روم ج 665/7، 667

ص:195

ژوستینیان، امپراطور روم ج 668/4

ژول ورن ج 370/6

سادات ادارسه ج 458/3

ساروی ج 113/1، 150، 173، 195، 200، 215، 283، 288، 289، 347، 364، 418؛ ج 118/2، 156، 248، 261، 314، 328؛ ج 27/3؛ ج 77/4، 91، 698، 731، 734؛ ج 383/7، 634، 644

ساره، از نصارای نجران ج 511/7، 521

ساسانی ها ج 434/1؛ ج 221/2

سالم بن ابی الجعد ج 52/1، 120؛ ج 333/6، 334

سالم بن سالم بن ابی الجعد ج 419/3

سالم بن عمرو، مولی بنی المدینه کلبی ج 19/2، 313، 314، 316، 322، 323

سالم، غلام زیاد ج 54/2

سالم، غلام عامر ج 108/1، 119، 120

سالم، غلام عبیدالله ج 275/2، 276

سامانیان ج 173/7

سامری ج 26/4

سبرنجر ج 173/6

سبط پیامبر ج 329/1، 483

سبط ابن جوزی ج 352/1

سبطه بن مندز سلیجی ج 204/4

سجاح ج 158/1؛ ج 207/4؛ ج 389/7

سجادی ج 567/4

سجستانی ج 617/7

سحبان وائل ج 193/7

سخاوی ج 360/6

سدوسی ج 484/6

سدّی ج 301/1؛ ج 426/6، 427

سدید الدین عوفی ج 100/3

سراقه بن مالک جشعمی ج 391/7

سرجون بن منصور رومی ج 518/4، 519، 522

سرجیوس = سرژیوس

سرژیوس رومی ج 375/7، 675

سروی ج 36/3؛ ج 49/4

سعد ج 183/1، 421، 425، 427؛ ج 21/2؛ ج 135/4، 153، 218؛ ج 43/6، 390، 391؛ ج 261/7

سعد بن ابراهیم ج 281/4

ص:196

سعد ابی وقاص ج 109/6، 119، 244، 491، 492

سعد بن جناده ج 452/6

سعد بن حرث انصاری عجلانی ج 68/3، 220، 221، 222

سعد بن حرث خزاعی، مولای علی علیه السلام ج 260/3، 271، 272، 273، 274

سعد بن ربیع ج 334/2؛ ج 231/3، 232؛ ج 528/7

سعد بن عباده (رئیس خزرج) ج 388/4، 389؛ ج 476/6؛ ج 27/7، 28

سعد بن عبدالرحمن بن عقیل ج 91/4

سعد بن عبدالله ج 300/5؛ ج 277/7، 279

سعد بن عبدالله اشعری ج 392/6، 396

سعد بن عبدالله، غلام عمرو بن خالد ج 400/1، 401، 406، 407، 409

سعد بن عبدالله قمی ج 396/6

سعد بن مالک ج 445/1، 454، 463

سعد بن مالک انصاری خزرجی خدری ج 456/6

سعد بن محمد الحسن بن عطیه ج 451/6

سعد بن معاذ ج 386/1، 387؛ ج 38/2؛ ج 418/7

سعد، مولا امیرالمؤمنین علیه السلام ج 353/4

سعد، مولا عمرو بن خالد ج 247/1

سعد بن وقاص ج 71/1، 424، 435، 437، 438، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 451، 453، 455، 461، 463، 483؛ ج 42/3، 53؛ ج 132/4، 144؛ ج 19/5، 130، 139، 140، 141، 142، 217

سُعدی بنت ثعلبه ج 117/6

سعدی شیرازی ج 73/2، 148؛ ج 454/3؛ ج 621/4، 635، 637، 656، 657، 662، 740، 789؛ ج 461/6، 537؛ ج 57/7، 263، 282، 366، 621

سعدی بنت کریز ج 405/7

سعود بن علی بن منصور بن الراوندی ج 398/6

سعید بن ابی سعد مقبری مدنی ج 261/6

سعید بن ابی مریم (سعید بن الحکم) ج 523/6، 526

سعید بن ابی هند ج 437/7

ص:197

سعید بن احمد ج 358/6

سعید بن احمد صوفی ج 382/6

سعید بن احمد العیار ج 449/6

سعید بن جبیر ج 243/7، 244، 245، 246، 306، 309؛ ج 452/6

سعید حنفی ج 166/1

سعید بن عاص ج 128/4، 511؛ ج 143/5، 144، 212، 213، 214، 215، 375، 377، 382، 383

سعید بن عبدالله ج 321/1

سعید بن عبدالله حنفی ج 157/1، 158، 161، 162، 163، 164، 165، 167، 168، 222، 236؛ ج 146/3، ج 124/4، 125، 498، 499

سعید بن عبدالله نطقی ج 182/1

سعید بن عبدالملک حرانی ج 22/2

سعید بن عماره انصاری ج 525/6، 529، 535

سعید بن قیس ارحبی ج 198/4

سعید بن قیس همدانی ج 205/1؛ ج 273/3؛ ج 78/4، 136، 228، 230، 266، 280، 288، 330، 314، 381، 392

سعید بن مسلم همدانی ج 272/4، 273

سعید بن مسیب ج 111/7، 551

سعید بن معاذ ج 31/6

سعید بن نمران ج 422/1؛ ج 291/4، 298، 299، 304

سفیان ج 410/6، 414؛ ج 487/7

سفیان بن ابی لیلی ج 106/4

سفیان ثوری = سفیان بن عماره

سفیان بن عماره الانصاری ج 418/4؛ ج 331/5؛ ج 525/6، 529، 530، 535

سفیان بن عوف غامدی ج 263/4، 267، 270، 271، 274، 280؛ ج 419/5؛ ج 84/7، 666

سفیان بن عیینه ج 419/3، ج 52/6

سفینه ج 110/7

سقراط ج 203/1، 414، 416؛ ج 104/2، 114؛ ج 59/3، 281، 282؛ ج 23/4، 64، 66، 67، 396، 397، 398، 416، 709، 770؛ ج 137/5، 146، 148، 336، 401؛ ج 305/7، 306، 308

ص:198

سلاطین آل بویه ج 28/5

سلاطین صفویه ج 458/3

سلجوقیان ج 173/7

سلطان محمد ج 68/5

سلم بن مسیب ج 717/4

سلمان بن ربیعه باهلی ج 304/1، 305، 424، 435؛ ج 217/4

سلمان فارسی ج 34/1، 44، 45، 300، 304، 446، 448؛ ج 438/3؛ ج 29/4، 414، 418، 419؛ ج 14/5، 265، 458، 460؛ ج 213/6، 214، 569، 570؛ ج 154/7، 193، 232، 518، 520، 527، 529، 536، 549، 550، 659، 663

سلمان بن مضارب بن قیس انماری بجیلی ج 354/1

سلمه ج 240/6، 241، 242، 308، 309؛ ج 91/7

سلمه بن ذؤیب ج 525/4، 526

سلمه بن سلامه ج 31/6

سلمه بن عبدالاسد مخزومی ج 442/7

سلمه بن کهیل ج 43/6؛ ج 149/7

سلمه نهمی همدانی ج 153/2

سلمی ج 189/5، 191؛ ج 158/7

سلمی بکریه، مولاه بکر بن وائل ج 375/6، 377

سلمی بن جندل ج 338/3

سلمی خثعمیه، زوجه حمزه سیدالشهدا ج 66/7

سلمی، مولاه رسول الله، همسر ابورافع ج 14/5، 240، 249، 256، 259، 277؛ ج 163/6؛ ج 36/7

سلیم بن قیس هلالی ج 268/1، 274، 275؛ ج 229/4، 319، 414، 419؛ ج 217/5، 220؛ ج 232/7

سلیمان ج 153/3؛ ج 241/7

سلیمان علیه السلام ج 283/2؛ ج 395/4؛ ج 82/5، 83؛ ج 330/6؛ ج 671/7

سلیمان بن ابی کریمه بیرونی ج 358/6

سلیمان بن احد ج 320/6

سلیمان بن احمد ج 362/5؛ ج 309/6، 326، 414

سلیمان بن بلال تیمی ج 340/6، 341

سلیمان حنفی ج 814/4

ص:199

سلیمان بن داود بن علی بن عبدالله بن عباس ج 346/7

سلیمان بن رزین، مولای حسین علیه السلام ج 353/2؛ ج 260/3، 289، 290، 291، 292، 293؛ ج 153/4، 520، 583

سلیمان بن صرد خزاعی ج 44/1، 81، 222، 390؛ ج 82/2، 83، 141؛ ج 228/4، 594، 681

سلیمان بن عوف حضرمی ج 290/3، 293

سلیمان، غلام عمرو بن حریث ج 741/4

سلیمان بن قته تیمی ج 336/3

سلیمان بن قطه ج 291/1

سلیمان بن قوم] قوم [ج 436/6، 439

سلیمان بن مضارب بن قیس انماری ج 247/1

سلیمان بن مغیره ج 164/6

سلیمان بن مهران کوفی = اعمش

سلیمان بن یسار ج 148/1؛ ج 110/7، 111

سماعه ج 390/6، 391

سماعه ابن بدر ج 415/1

سماک ج 338/5

سماک بن حر ج 348/6

سماک بن حرب ج 347/6، 348

سماواتی، شیخ محمد ج 293/2، 295؛ ج 26/3، 49، 274

سماوی، شیخ ج 175/1، 189، 192، 194، 198، 366؛ ج 199/2، 258، 273؛ ج 284/3؛ ج 776/4

سمره بن جندب ج 28/2؛ ج 375/4، 376؛ ج 20/5، 54؛ ج 252/6

سمعانی ج 312/5؛ ج 257/7

سمهودی ج 531/7

سمیه ج 562/4

سمیه، جاریه حارث بن کلده ج 572/4، 573، 574، 575

سمیه، مادر عمار یاسر ج 476/7، 477

سنان بن انس نخعی ج 324/6، 331

سنانی ج 261/7

سنایی غزنوی ج 355/2؛ ج 397/4؛ ج 62/5؛ ج 268/7، 615

سندی بن شاهک ج 380/5

ص:200

سوار بن ابی عمیر النهمی = سوار بن منعم بن حارث

سوار بن منعم بن حابس = سوار بن منعم بن حارث

سوار بن منعم بن حارث ج 18/2، 173، 174، 177

سوده بنت زمعه، همسر رسول خدا ج 82/1، 83؛ ج 172/6، 187، 189، 190، 191، 192؛ ج 263/7، 391، 392، 393، 394، 398، 538

سوده همدانیه ج 243/3

سوید بن عبدالرحمن منقری ج 468/1

سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی انماری ج 128/2، 184، 186، 248؛ ج 221/3، 246، 248، 249، 250، 251، 252، 253

سوید بن غفله جعفی ج 414/4

سهروردی، شهاب الدین ج 305/7، 310

سهل ج 387/6

سهل بن حنیف بدری ج 171/1؛ ج 386/4، 414؛ ج 31/6، 245؛ ج 527/7، 528

سهل بن سعد ساعدی ج 487/7، 488، 489

سهیل بن عمرو ج 223/4، 225؛ ج 65/7، 69، 95، 99، 427

سید ج 510/7، 511، 512، 514، 515، 521، 522

سید داماد ج 274/1

سید داودی = ابن طاوس

سید علی خان ج 93/4

سید القراء = بریر بن خضیر

سید قطب ج 164/6؛ ج 601/7

سید مرتضی ج 670/7

سیف بن حرث بن سریع بن جابر همدانی جابری ج 18/2، 159، 167

سیف بن عمرو ج 49/3

سیف بن عمیره ج 149/7، 150

سیف بن مالک عبدی بصراوی ج 108/1، 119، 120

سیف نمری ج 35/3

سیموتکلس ج 290/7

سیوطی ج 324/6، 332، 378، 459، 478، 479، 480، 482، 484، 485، 486، 487، 497، 536؛ ج 242/7،

ص:201

613

شارل مارتل ج 615/4

شاستری ج 29/6

شاعر مسیحی ج 490/7

شافعی ج 299/7

شاه آلمان ج 612/4

شاه اسماعیل صفوی ج 180/3

شاه انگلیس ج 612/4

شاه عباس ج 369/4

شاه عبدالعظیم علیه السلام ج 185/5

شاه فرانسه ج 612/4

شاهزاده طلیطه ج 130/3

شبث بن ربعی تمیمی ج 158/1، 467، 468، 470، 477؛ ج 74/2، 94، 95، 101؛ ج 104/3، 450؛ ج 180/4، 199، 201، 205، 206، 207، 208، 513، 684، 685، 686، 688، 691

شبر ج 188/5، 434، 435، 438، 439

شبستری، شیخ محمود ج 36/5، 80؛ ج 283/7، 284، 290، 331

شبل بن معبد ج 575/4

شبیب بن عبدالله بن شکل، مولی حرث بن سریع همدانی ج 18/2، 160، 167، 168، 171

شبیر ج 188/5، 435، 436، 437، 439

شحنه ج 130/4

شداد بن عبدالله ج 504/7

شداد بن عبدالله، ابوعمار قرشی ج 327/5، 330، 331؛ ج 495/6، 503

شداد بن عمار ج 463/6، 464، 466، 503

شدّاد بن هیثم ج 174/4، 175

شراحیل ج 253/7

شرحبیل بن ابی عون ج 324/6، 332

شرحبیل بن حسنه ج 119/4

شرحبیل بن سمط ج 347/4

شریح بن حارث طائی ج 436/1

شریح قاضی ج 323/3؛ ج 325/4، 654، 676، 677، 678

شریح بن هانی ج 229/4، 230

شریعتی، دکتر ج 311/5؛ ج 308/7

شریک ج 148/1؛ ج 496/7

شریک بن ابی العکر ج 399/6

شریک بن ابی نمر ج 398/6، 399

ص:202

شریک بن اعور حارثی ج 251/4

شریک بن اعور همدانی ج 75/2، 77؛ ج 583/4، 584، 595، 601، 609، 625، 625، 626، 627، 629، 631، 638، 639، 640، 642، 643، 644، 645، 805

شریک بن حماد ج 487/5

شریک بن عبیدالله ج 172/4

شریک بن عمرو بن شراحیل شیبانی ج 659/4، 660

شعبه ج 268/7

شعبه بن عماره بن غزیه الانصاری ج 525/6، 529، 534

شعبی ج 445/1، 462؛ ج 74/2؛ ج 67/6

شعث بن قیس کندی ج 436/1

شعیب بن ماهان ج 221/7

شقران ج 116/4

شقیق بن ثور ج 534/4، 535

شقیق بن سلمه، ابووائل ج 308/6، 309

شقیق بن سلمه اسدی ج 311/6

شکسپیر ج 38/6

شلتوت، شیخ محمود ج 19/1، 33، 38

شمر بن ذی الجوشن ضبابی ج 315/1، 328، 342، 343، 344، 382، 383، 467، 468، 477، 484؛ ج 54/2، 88، 195، 289، 293؛ ج 104/3؛ ج 179/4، 180، 513، 552، 684

شمس الدین، سیداجل ج 458/3

شوذب (شهدای کربلا) ج 108/1، 259؛ ج 129/2

شوذب بن عبدالله همدانی شاکری ج 175/1، 176، 177، 178، 182، 183، 184، 187

شوذب مولی آل شاکر ج 224/1

شهاب بن قیس یربوعی ج 77/3

شهدای احد ج 273/6، 278؛ ج 295/5

شهدای اهل بیت علیهم السلام ج 335/3، 357، 462؛ ج 13/4، 14، 18، 19

شهدای کربلا، شهیدان کوی حسین ج 40/1، 55، 62، 63، 75، 142، 384؛ ج 136/2، 235، 380؛ ج 297/3، 259، ج 231/4، 423، 437، 751؛ ج 234/5

شهدای کوفه ج 725/4

ص:203

شهر بن حوشب] حوشیب [ج 296/1؛ ج 306/6، 307، 382، 383، 400، 403، 407، 408، 409، 410، 411، 413، 414، 417، 420، 421، 422، 423، 426، 427، 496؛ ج 111/7، 149، 159

شهرستانی، سیدعلی ج 672/7

شهرستانی، علامه هبه الدین ج 479/1

شهید اول ج 396/6؛ ج 305/7

شهید حنفی ج 166/1

شهید دوم ج 305/7

شیبان بن ابی شیبه ج 322/6، 328

شیبان بن فروخ بن ابی شیبه ج 320/6، 321، 322، 326، 328

شیبانی، ابوالفضل ج 644/7

شیبه بن ربیعه ج 360/7، 404، 450

شیبه بن عثمان بن ابی طلحه ج 242/6

شیبه بن نعامه ج 238/7

شیخانی، سید محمود ج 324/6، 332، 378

شیخ بهایی ج 134/2؛ ج 536/4، 711، 727؛ ج 115/7

شیخ صدوق ج 135/1؛ ج 29/2، 162؛ ج 105/4، 111؛ ج 283/5، 300، 304، 344؛ ج 343/6، 344، 354، 393، 484؛ ج 85/7، 154، 565

شیخ طوسی ج 33/1، 195، 274؛ ج 263/4، 416، 418، 419، 455، 581؛ ج 29/5، 343؛ ج 62/6، 63، 65، 333، 334، 379، 393، 394، 395، 396، 429، 453، 506، 508؛ ج 158/7، 275، 302، 492

شیخ کشی ج 473/1، 474

شیخ مفید ج 378/1، 381، 390، 473؛ ج 88/2، 129؛ ج 50/4، 255، 357، 735، 738، 774؛ ج 328/5؛ ج 393/6، 394؛ ج 145/7، 669

شیخین ج 30/4، 346، 361، 363، 364، 365، 367، 374، 379؛ ج 311/6

شیرین ج 310/2

شیعه زیدیه ج 24/5

شیعه، شیعیان ج 19/1، 44، 80، 109، 110، 118، 119، 120، 122، 125،

ص:204

130، 142، 149، 153، 157، 158، 163، 175، 179، 180، 192، 222، 224، 227، 229، 250، 259، 275، 317، 318، 364، 366، 390، 410، 455، 469، 470، 471؛ ج 61/2، 74، 75، 128، 134، 162، 171، 252، 314، 331، 352، 361؛ ج 20/3، 29، 33، 35، 47، 102، 211، 217، 227، 238، 430، 448؛ ج 23/4، 84، 148، 156، 157، 161، 245، 246، 253، 261، 296، 297، 303، 321، 329، 330، 339، 345، 350، 354، 360، 389، 410، 418، 420، 452، 491، 497، 498، 510، 524، 580، 583، 594، 595، 596، 601، 643، 652، 676، 745، 776، 777، 778، 780، 791، 804، 813؛ ج 35/5، 93، 96، 97، 97، 98، 99، 114، 117، 119، 120، 123، 124، 125، 126، 128، 134، 136، 210، 212، 218، 260، 316، 334، 335، 336، 343، 344، 366، 371، 372، 373، 374، 377، 378، 380، 385، 418؛ ج 95/6، 266، 345، 355، 379، 394، 395، 416، 567؛ ج 154/7، 156، 218، 231، 301، 302، 303، 507، 518، 520، 525، 526، 527، 536، 622، 625، 632، 634، 638، 641، 671، 672، 680

شیعه صفوی ج 378/5، 380

شیعیان کوفه ج 74/2

صاحب حدائق = بحرانی، شیخ یوسف

صاحب بن عباد ج 445/4

صاحبی، محمدجواد ج 21/1

صالح بن ابی حماد ج 260/7، 261

صالح بن احمد ج 260/7، 261

صالح بن احمد بن حنبل ج 310/6

صالح بن اربد نخعی ج 295/6، 297، 298

صالح جزره ج 359/6

صالح بن شقیق ج 226/4

صالح بن عبدالقدوس ج 158/1، 159

صالح بن محمد ج 259/6

صالح بن موسی ج 240/7

ص:205

صباح مزنی ج 170/4

صبغه المحسن ج 511/7، 521

صبره بن شتمان ج 250/4

صخر بن حرب ج 576/4

صخر بن قیس = احنف بن قیس

صدر، سیدحسن ج 430/3

صدر المتألهین ج 366/5

صرد بن عبدالله ج 534/7

صعب بن جثامه ج 534/7

صعصعه بن صوحان عبدی ج 142/4، 153، 192؛ ج 212/5، 214؛ ج 193/7، 445

صغانی ج 528/6

صفا اصفهانی ج 67/2؛ ج 361/7

صفار ج 113/7، 261

صفاریان ج 173/7

صفدی ج 99/4

صفوان بن امیه ج 65/7

صفوان بن صالح ج 358/6

صفوان بن معطل سهمی ج 178/6

صفویه، صفویان ج 378/5، 381؛ ج 173/7

صفیه ج 64/6، 474، 475

صفیه بنت حی بن اخطب ج 189/6، 190

صفیه بنت شیبه ج 110/7

صفیه خیبریه ج 559/7

صفیه بنت عبدالمطلب، عمه رسول خدا صلی الله علیه و آله ج 14/5، 240، 256، 304، 305، 306؛ ج 212/7، 464

صفیه یهودیه ج 187/6

صلاح الدین ایوبی ج 611/4، 612؛ ج 173/7

صلت بن منذر ج 486/5، 487

صقعب بن زهیر ج 353/2

صنعانی، عبدالرزاق ج 249/6

صهیب ج 116/4، 344

صهیب بن سنان ج 504/7

صهیونیسم ج 318/5

ضباعه بنت زبیر بن عبدالمطلب ج 132/6، 133، 136، 150

ضبی ج 433/1؛ ج 437/5، 439

ضحاک (صخر بن قیس) ج 355/2

ضحاک بن عبدالله مشرقی ج 318/1؛

ص:206

ج 248/2

ضحاک بن عبدالله بن قیس همدانی ج 77/2؛ ج 248/3

ضحاک بن قیس فهری ج 84/4، 86، 88، 159، 221، 234، 237، 239، 347، 374، 401، 517؛ ج 677/7

ضحاک بن قیس همدانی مشرقی ج 204/1؛ ج 184/2، 185، 191؛ ج 247/3، 248

ضحاک بن عمرو بن قیس بن عبدالله مستوفی ج 184/2

ضحاک بن مزاحم ج 484/6

ضرار بن ازور ج 115/4، 116؛ ج 534/7

ضرار بن خطاب ج 413/5، 414

ضرار بن صرد ج 362/5

ضرار بن ضمره لیثی کنانی ج 24/4، 445، 446، 447؛ ج 409/5

ضرغامه بن مالک تغلبی ج 22/3، 25، 33، 34

طاپو ج 434/1

طارق بن زیاد (فاتح جبل الطارق) ج 276/1؛ ج 310/3؛ ج 560/4، 606

طارق بن شهاب ج 211/4

طارق بن عبدالله ج 152/4، 166، 167

طالب ج 71/4

طالقانی، آیت الله سید محمود ج 19/1، 32، 33

طالوت ج 465/4، 466

طاووس ج 60/6

طاووس یمانی ج 12/5، 29، 351، 352، 491؛ ج 555/6

طاهر بن رسول الله صلی الله علیه و آله ج 253/7، 420

طاهریان ج 173/7

طایفه بنی عمیر بن ربیعه ج 213/1

طباطبائی، علامه ج 337/7

طبرانی ج 117/2؛ ج 50/6، 63، 67، 75، 78، 164، 295، 297، 298، 302، 303، 304، 308، 309، 310، 321، 322، 326، 328، 329، 340، 343، 344، 356، 358، 489، 504، 518، 524، 526، 527، 532، 536؛ ج 75/7، 239، 273

طبری، ابوجعفر ج 110/1، 117، 154،

ص:207

163، 172، 179، 182، 230، 301، 302، 304، 347، 352، 360، 376، 377، 390، 391، 421، 422، 423، 424، 425، 426، 434، 438، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 451، 452؛ ج 50/2، 52، 54، 75، 95، 156، 184، 195، 231، 248، 258، 261، 273، 288، 289، 353؛ ج 20/3، 26، 57، 86، 104، 113، 142، 153، 247، 279، 290، 291، 299، 300؛ ج 186/4، 217، 218، 419، 497، 515، 525، 526، 531، 532، 538، 542، 547، 554، 563، 597، 601، 629، 650، 651، 653، 677، 688، 690، 691، 692، 694، 717، 772، 782؛ ج 72/5، 144، 313، 383؛ ج 156/6، 200، 322، 328، 451، 459، 478، 479، 482، 483، 484، 485، 486، 492، 493، 494، 495، 497، 502، 504، 505، 506؛ ج 221/7، 225، 226، 239، 504، 510، 525، 550، 551، 608

طحاوی ج 478/6، 480، 490

طرفات بن عدی بن حاتم طائی ج 412/1، 413

طرفه بن عدی بن حائم طائی ج 412/1

طرماح بن عدی طائی ج 230/1، 248، 400، 401، 412، 413، 414، 415، 416، 475؛ ج 91/3؛ ج 530/4

طریف] مطرف [بن عدی بن حاتم طائی ج 412/1؛ ج 370/4

طعمه بن عمرو الجعفری ج 414/6

طغرل سلجوقی ج 255/7، 256

طفلان مسلم ج 111/4

طلحه ج 156/2؛ ج 159/4، 201، 246، 336، 345؛ ج 139/5؛ ج 139/7، 140، 145، 148، 465، 592

طلحه بن عبدالله ج 279/3؛ ج 392/7، 397

طلحه بن عبیدالله ج 435/1؛ ج 182/6؛ ج 397/7

طماس مور ج 253/1، 267

طیالسی ج 486/6

طلیطله ج 614/4

ص:208

طوعه ج 536/4، 696، 699، 700، 711، 712، 713، 714، 727، 758، 803، 811

طویش شوم ج 363/3؛ ج 112/5

طیب بن رسول الله صلی الله علیه و آله ج 253/7، 420

ظریف بن ناصح ج 249/7

عائذ بن مجمع ج 248/1، 400، 409

عابس بن ابی شبیب شاکری ج 108/1، 176، 177، 179، 180، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 224، 259؛ ج 46/2، 129، 235، 293؛ ج 258/3؛ ج 498/4، 500

عاتکه ج 102/7، 103، 212

عاتکه بنت عامر بن ربیعه بنی صعصعه ج 23/6، 239

عاتکه بنت عبدالمطلب ج 23/6، 215، 239، 240؛ ج 438/7، 554

عاص بن ربیع ج 149/4

عاص بن عاص ج 348/4

عاصم ج 242/2

عاصم بن بهدله ج 240/7

عاصم بن حسن ج 430/6

عاصم بن حمید ج 410/7

عاصم بن عبیدالله بن ابی رافع ج 258/5

عاقب ج 510/7، 511، 512، 514، 515، 516، 521

عاصم الکوزی ج 456/5

عامر بن ابی امیه مخزومی ج 110/7

عامر بن سعد وقاص ج 491/6

عامر شعبی ج 241/7، 243، 244، 245، 247

عامر بن الظرب العدوانی ج 458/7

عامر عبدی ج 45/3

عامر بن مسلم عبدی بصراوی ج 119/1، 120

عامر بن نهشل تمیمی ج 291/1؛ ج 122/2

عامر بن واثله کنانی، ابوالطفیل ج 78/4، 328

عامری، عمادالدین ج 332/6

عامر بن یزید ج 108/1، 113، 117

عاملی، سید شرف الدین ج 359/1؛ ج 347/5

ص:209

عایشه ج 156/2؛ ج 202/4، 246، 298، 308، 345، 350، 574، 747؛ ج 144/5، 318، 319، 352، 408؛ ج 24/6، 27، 48، 49، 51، 52، 73، 74، 75، 78، 79، 80، 81، 160، 161، 162، 163، 168، 169، 170، 171، 172، 175، 178، 179، 180، 182، 183، 185، 186، 187، 188، 190، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 197، 198، 199، 200، 203، 204، 209، 212، 229، 230، 231، 232، 235، 246، 247، 255، 257، 258، 259، 262، 272، 375، 380، 457، 458، 459، 460، 461، 477، 481، 515، 516، 517، 518، 519، 523، 524، 525، 526، 528، 530، 531، 532، 533، 534، 535، 540، 541، 543، 544، 548؛ ج 50/7، 60، 71، 72، 73، 76، 78، 79، 91، 110، 139، 140، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 350، 364، 367، 388، 392، 393، 397، 424، 479، 491، 492، 494، 496، 497، 542، 545، 547، 558، 559

عایشه بنت الشاطی، دکتر ج 79/6، 114، 115، 120، 169، 180، 181، 188، 247

عایشه بنت عثمان ج 267/3

عایشه بنت معاویه بن مغیره بن ابی العاص ج 407/7

عباد بن اسحاق ج 358/6، 363

عباد بن بشیر بن عمار ج 400/6

عباد بن زیاد اسدی ساجی ج 308/6، 309، 310، 311

عباد بن عبدالله اسدی ج 142/4

عباد بن کثیر ج 439/5

عباد بن مهاجر بن ابی مهاجر جهنی ج 295/1

عباد بن یعقوب ج 343/6، 344

عباده بن صامت ج 235/3؛ ج 118/4، 119؛ ج 144/6

عبادی ج 464/1

عباس بن بکار ج 304/5

عباس بن جعده جدلی ج 469/1؛

ص:210

ج 75/2؛ ج 61/4، 682، 692، 773، 778، 779

عباس بن ربیعه بن حارث ج 78/4

عباس بن عبدالله بن معبد بن عباس بن عبدالمطلب ج 346/7

عباس بن عبدالمطلب ج 200/2؛ ج 327/5، 339، 340؛ ج 554/6؛ ج 60/7، 61، 66، 67، 68، 104، 212، 250، 345، 395، 400، 433، 436، 441، 455، 471، 669، 670، 671

عباس بن محمد بن حاتم ج 400/6

عباس بن مرداس سلمی ج 726/4

عباس بن ولید ج 268/7

عبدالاعلی بن صلخب ج 61/4

عبدالأعلی مولا آل سام ج 50/4

عبدالاعلی بن یزید کلبی ج 685/4، 773، 776، 779

عبدالاسد بن المغیره ج 240/6

عبدالأعلی بن یزید کلبی ج 470/1

عبدان بن احمد بن موسی جوالیقی ج 321/6، 326

عبدالجبار بن عباس ج 436/6، 439، 442

عبد بن حمید ج 249/6، 251، 252، 254، 323، 329

عبد بن حمید بن نصر کسّی ج 254/6

عبد بن قصی ج 396/7

عبدالحمید ج 331/5؛ ج 152/7

عبدالحمید بن بهرام ج 296/1؛ ج 422/6، 423

عبدالحمید بن فخار موسوی، سید جلال الدین ج 466/7

عبدالدار بن قصی ج 396/7

عبدالرحمن بن ابزی ج 67/6

عبدالرحمن بن ابی بکر ج 119/4؛ ج 392/7

عبدالرحمن بن ابی بکره وزدان فروخ ج 377/4، 545

عبدالرحمن بن ابی خشکاره بجلی ج 90/2

عبدالرحمن بن ابی عمیر ثقفی ج 719/4، 720

عبدالرحمن بن الأزرق ج 24/7، 30، 43،

ص:211

44، 58

عبدالرحمن بن اسحاق بن عبدالله ثقفی مدنی ج 363/6

عبدالرحمن اودی ج 30/7، 44، 45، 46، 58

عبدالرحمن بن جحش ج 106/6، 107

عبدالرحمن بن جندب ازدی ج 136/1؛ ج 224/4، 329

عبدالرحمن بن جمانه باهلی ج 304/1

عبدالرحمن بن حارث بن هاشم ج 110/7

عبدالرحمن بن حصین مرادی ج 774/4

عبدالرحمن بن خالد بن ولید ج 159/4، 234، 347؛ ج 19/5، 213، 217

عبدالرحمن خزرجی ج 108/1، 163، 170، 259

عبدالرحمن بن ربیعه باهلی ج 304/1

عبدالرحمن بن زیاد ج 47/4

عبدالرحمن بن زید بن اسلم ج 135/6

عبدالرحمن بن سبره جعفی ج 104/3

عبدالرحمن بن سعید بن قیس ج 228/4

عبدالرحمن سلمی ج 22/2

عبدالرحمن بن شریح شبامی ج 685/4

عبدالرحمن بن شریک ج 430/6

عبدالرحمن بن صالح ج 57/6، 58، 59، 60

عبدالرحمن بن عبد ربه ج 202/1، 203؛ ج 31/2

عبدالرحمن بن عبدالله ج 158/1

عبدالرحمن بن عبدالله بن اخی ج 439/6

عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی ج 22/1، 236؛ ج 123/4، 124

عبدالرحمن بن عبدالله بن زبیر ج 398/6

عبدالرحمن بن عبدالله بن کدن همدانی ارحبی ج 235/1

عبدالرحمن بن عبید ازدی ج 85/4، 291

عبدالرحمن بن عبد رب انصاری ج 171/1، 172، 173، 174

عبدالرحمن بن عبدالله عفیف ازدی ج 275/4، 276

عبدالرحمن بن عثمان قرشی ج 251/4

عبدالرحمن بن عروه بن حراق غفاری ج 19/2، 257، 258، 260، 261، 262، 270، 271

ص:212

عبدالرحمن بن عقیل (برادر مسلم بن عقیل) ج 335/3، ج 62/4، 91، 110

عبدالرحمن بن علی بن محمد بن موسی العدل ج 358/6

عبدالرحمن بن علی نیشابوری مزکی ج 362/6

عبدالرحمن بن عوف ج 335/2؛ ج 139/5؛ ج 229/6، 523، 528، 535؛ ج 111/7، 231، 528، 558

عبدالرحمن بن محمد اشعث ج 725/4

عبدالرحمن بن محمد داودی بوشنجی، ابوالحسن ج 251/6، 252، 253

عبدالرحمن بن محمد بن عمر بن ابی سلمه ج 348/6، 349

عبدالرحمن بن محمد بن منصور ج 417/6

عبدالرحمن بن مخنف بن سلیم ج 44/3

عبدالرحمن بن مسعده ج 236/4

عبدالرحمن بن مسعود تیمی، تیم اللاه بن ثعلبه ج 22/3، 25، 29، 30، 31

عبدالرحمن بن مسیب ج 353/4

عبدالرحمن بن ملجم = ابن ملجم

عبدالرحمن بن النحاس ج 572/6

عبدالرحمن همدانی ج 108/1

عبدالرحیم بن سلیمان کنانی ج 57/6، 58، 59، 60

عبدالرزاق ج 139/6، 519، 520

عبدالرزاق بن همام ابوبکر صنعانی ج 252/6

عبدالرزاق، علامه سید ج 459/1

عبدالسلام بن حرب ج 44/6

عبدالشمس ج 138/5؛ ج 114/6، 115؛ ج 658/7، 661، 665

عبدالصمد ج 249/7

عبدالصمد بن بشیر ج 249/7

عبدالصمد بن حسان ج 319/6، 320، 321، 326

عبدالصمد بن عبدالرحمن بن احمد الحنوی، ابوصالح ج 47/7

عبدالصمد بن علی ج 357/6، 328

عبدالصمد بن علی بن محمد بن المأمون الهاشمی البغدادی ج 361/6

عبدالعزی بن قصی ج 396/7

عبدالعزیز ج 43/6

ص:213

عبدالعزیز بن اخضر ج 378/6

عبدالغافر بن مسعود ج 534/4

عبدالغنی، شیخ ج 31/1

عبدالقادر بن عمر بغدادی ج 123/1، 148

عبدالقدوس معروف به ابی الهندی ج 158/1

عبد قیس ج 109/1

عبدالکریم بن حمزه، ابومحمد ج 221/7

عبدالکریم بن عجرد ج 181/4

عبدالکریم بن یعفور جعفی ج 362/5

عبدالله ج 43/7

عبدالله ابووهب = عبدالله بن عمیر کلبی

عبدالله بن ابّی ج 179/6

عبدالله بن ابی بن ابی سلول ج 79/6

عبدالله بن ابی امیه مخزومی (برادر ام سلمه) ج 235/6، 239، 240؛ ج 102/7، 103، 105، 554

عبدالله بن ابی بکر ج 392/7، 396، 397؛ ج 279/3

عبدالله بن ابی وفا بادرائی ج 378/6

عبدالله بن احمد ج 444/5

عبدالله بن احمد بن حنبل شیبانی ج 259/6، 308، 309، 310، 443، 444، 517، 518، 529

عبدالله بن احمد بن حمویه ج 251/6، 252، 254

عبدالله بن احمد الصیرفی ج 449/6

عبدالله بن اسحاق بن ابراهیم ج 400/6

عبدالله اصغر = ابوبکر بن علی علیه السلام

عبدالله اکبر بن عقیل ج 336/3؛ ج 91/4

عبدالله بن ایاض ج 182/4

عبدالله بن احمد ج 251/6، 414، 463

عبدالله بن احمد بن حنبل ج 71/5

عبدالله بن احمد بن عامر ج 193/1

عبدالله بن اریقط دئلی ج 279/3، 280

عبدالله بن امیه ج 504/7

عبدالله انصاری، خواجه ج 701/4؛ ج 51/5

عبدالله بن انیس جهنی ج 222/7

عبدالله بن اوس ج 675/7

عبدالله بن بدیل ج 79/4

عبدالله، برادر عبیدالله بن زیاد ج 527/4، 535، 536، 538، 539

ص:214

عبدالله بن بشر بن ربیعه خثعمی ج 25/3، 52، 53

عبدالله بن بشیر الاسدی ج 48/2، 49

عبدالله، پدر پیامبر ج 85/4؛ ج 458/7

عبدالله بن ثابت ج 171/1

عبدالله بن جحش ج 106/6، 107، 108، 109، 111، 112، 113، 114، 116، 119، 120، 122

عبدالله بن جحصص ج 109/6، 110

عبدالله بن جدعان ج 84/7

عبدالله جدلی ج 124/7

عبدالله جریر مازنی ج 534/4

عبدالله بن جعفر طیار، همسر حضرت زینب ج 44/1، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287؛ ج 266/3، 267، 273؛ ج 78/4، 90، 106، 115، 117، 118، 203، 273، 280؛ ج 114/5، 383، 444؛ ج 22/6، 474، 475، 476؛ ج 41/7، 66، 679

عبدالله بن جعفر بن الورد ج 527/6

عبدالله بن حارث بن سلیمان ج 301/4

عبدالله بن حارث نوفل بن عبدالمطلب ج 583/4، 584، 688، 691، 778

عبدالله بن حازم ج 469/1؛ ج 681/4

عبدالله بن الحسن بن الحسین بن علی ج 221/7

عبدالله بن حکیم تمیمی ج 345/4

عبدالله بن حنطب ج 443/6، 444

عبدالله بن حوزه ازدی ج 43/3

عبدالله بن خباب ج 187/4، 188، 195، 196

عبدالله، دختر زاده عبدالمطلب (برادر ام سلمه) ج 23/6، 47

عبدالله بن رافع ج 110/7

عبدالله بن رسول الله صلی الله علیه و آله ج 420/7

عبدالله بن رواحه ج 285/1؛ ج 517/4؛ ج 150/6؛ ج 63/7، 404

عبدالله بن زبیر ج 267/3؛ ج 181/4، 517، 730؛ ج 24/5، 304؛ ج 189/6؛ ج 677/7

عبدالله بن زمعه ج 156/4

عبدالله بن زهیر بن سلیم ازدی ج 104/3

عبدالله بن زید ج 118/4

عبدالله بن زید بلحارث ج 66/5

ص:215

عبدالله سبا (مسبا) ج 329/4، 330

عبدالله بن سبع ج 158/1، 222، 236؛ ج 123/4

عبدالله سبیتی، شیخ ج 101/7

عبدالله بن سعد ابی سرح ج 84/4، 85، 558؛ ج 131/5، 138، 145

عبدالله بن سعید بن ابی هند فزاری ج 249/6، 250، 252، 517، 518، 519، 520

عبدالله سلام ج 81/1

عبدالله بن سلیم اسدی ج 79/3؛ ج 782/4

عبدالله بن سنان ج 148/4؛ ج 281/5، 300، 445، 447؛ ج 275/7، 671

عبدالله بن سهل ج 268/2

عبدالله بن صالح، کاتب لیث ج 358/6

عبدالله بن شبیل احمسی ج 96/2

عبدالله بن شفیق ج 253/4

عبدالله بن صمه ج 233/4

عبدالله بن قطّه طائی نبهانی ج 288/1

عبدالله بن عاتکه بنت عبدالمطلب ج 215/6؛ ج 103/7

عبدالله بن عاصم ج 184/2؛ ج 247/3

عبدالله بن عامر حضرمی ج 242/4، 243، 248، 251، 252

عبدالله بن عامر بن کریز ج 19/5، 131، 138؛ ج 148/7

عبدالله بن عباس ج 153/1؛ ج 328/2، 370؛ ج 23/4، 78، 105، 114، 136، 177، 179، 183، 192، 221، 222، 224، 229، 234، 242، 245، 246، 304، 355، 356، 360، 361، 362، 363، 481، 576، 579؛ ج 24/5، 53، 54، 101، 102، 103، 260، 327، 340، 341، 418، 439؛ ج 22/6، 134، 135، 200، 245، 451، 453، 493، 494، 527؛ ج 61/7، 110، 213، 215، 227، 228، 229، 239، 345، 346، 479، 493، 583، 678، 679

عبدالله بن عبدالأسد مخزومی = ابوسلمه

عبدالله بن عبدالرحمن بن مسعود ثقفی ج 154/4

عبدالله بن عبدالمدان ج 291/4

ص:216

عبدالله بن عبیدالله بن یحیی ج 46/7

عبدالله بن عثمان ثقفی = عبیدالله بن عثمان ثقفی

عبدالله بن عدی ج 436/6

عبدالله بن عروه بن حراق غفاری ج 19/2، 257، 258، 260، 261، 262، 270، 271

عبدالله بن عزیز کندی ج 692/4، 773، 779

عبدالله بن علی علیه السلام ج 337/3

عبدالله بن عمر ج 285/1؛ ج 260/6، 290، 446، 572، 573، 574

عبدالله بن عمر بن أبان ج 414/6

عبدالله بن عمر بن خطاب ج 678/7، 679

عبدالله بن عمر بن عزیز ج 74/2

عبدالله بن عمرو عاص ج 57/7

عبدالله بن عمیر کلبی ج 190/1؛ ج 19/2، 55، 273، 274، 275، 276، 278، 290، 293، 294، 295، 297، 305، 310

عبدالله بن عیسی ج 441/5

عبدالله بن فضل هاشمی ج 133/2

عبدالله بن فلیح ج 153/3

عبدالله کامل بن حسن مثنی بن حسن بن علی علیه السلام ج 145/1؛ ج 345/7

عبدالله بن کدن ج 235/1، 236

عبدالله بن کعب بن مالک ج 273/6

عبدالله بن کوا ج 177/4، 178، 184، 185، 205

عبدالله بن مالک ج 534/7

عبدالله مبارک ج 331/5؛ ج 152/7

عبدالله بن مجمع عائذی ج 407/1، 409

عبدالله محض ج 453/6

عبدالله بن محمد ج 445/5، 463، 464؛ ج 328/6، 348، 349، 446

عبدالله بن محمد، ابومحمد ج 306/6، 422

عبدالله بن محمد بغوی ج 357/6، 358، 361

عبدالله بن محمد بن حنفیه ج 346/7

عبدالله بن محمد بن زیاد النیسابوری ج 403/6

عبدالله بن محمد بن عبدالعزیز ج 432/6

ص:217

عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب ج 504/7، 523

عبدالله بن محمد بن عقیل ج 444/5، 445

عبدالله بن محمد بن محمد قاضی بیضاوی، ابوالفتح ج 358/6، 364

عبدالله بن محمد بن مسلم ج 362/6

عبدالله بن مسعود ج 237/4، 259؛ ج 82/7، 177، 359، 360

عبدالله بن مسلم بن عقیل ج 62/4، 91، 92، 109؛ ج 335/3

عبدالله بن مسلمه ج 32/4

عبدالله بن معتم ج 448/1

عبدالله بن معیه] معین [السوائی ج 429/6، 430، 443، 444، 506؛ ج 111/7

عبدالله بن مقداد ج 116/4

عبدالله بن نوابه ج 161/4

عبدالله وال تمیمی ج 153/1، 158، 222، 236؛ ج 141/2؛ ج 123/4، 594

عبدالله بن وهب راسبی ج 178/4، 179، 180، 188

عبدالله بن وهب بن زمعه ج 356/6، 357، 359، 365

عبدالله بن یاقوت حموی بغدادی ج 421/1، 459؛ ج 95/2، 127؛ ج 132/4؛ ج 253/6، 358؛ ج 241/7

عبدالله بن یحیی حضرمی، ابورضی ج 414/4، 415، 516، 518

عبدالله بن یزید اسدی ج 44/2

عبدالله بن یزید بن ثبیط ج 108/1، 110، 117

عبدالله بن یقطر ج 62/4، 643، 644، 780؛ ج 342/5

عبدالله بن یوسف تنیسی ج 358/6

عبدالمجید، سید ج 284/3

عبدالمسیح ج 511/7، 521

عبدالمطلب ج 97/4؛ ج 256/5؛ ج 23/6، 57، 81، 99، 104، 106، 113، 115، 117، 119، 132، 151، 157، 160، 234، 239، 240؛ ج 102/7، 103، 119، 207، 211، 446، 458

عبدالملک ج 25/4؛ ج 408/7

عبدالملک بن اعین ج 392/6

ص:218

عبدالملک بن جریج ج 331/5؛ ج 152/7

عبدالملک بن عمیر لخمی ج 232/1، 463؛ ج 377/4، 526، 644، 664

عبدالملک بن مروان ج 145/1، 146؛ ج 60/2؛ ج 560/4؛ ج 24/5؛ ج 28/6، 29، 34، 35، 36، 39، 452

عبدالمنات ج 374/7، 375

عبد مناف بن قصی ج 114/6؛ ج 396/7

عبدالمنعم ج 511/7، 521

عبدالوهاب ج 658/7، 661، 665

عبدالوهاب بن حبیب ج 525/6، 535

عبدالوهاب بن عطاء ج 444/6

عبدالوهاب بن محمد بن ابراهیم مقدسی ج 358/6، 364

عبهله بن کعب ج 389/7

عبید بن ابرص اسدی ج 655/4، 657

عبید ثقفی ج 449/3؛ ج 553/4، 575، 576

عبید زاکانی ج 395/3

عبید بن سعید قریشی ج 407/6، 409، 410

عبید بن عازب ج 171/1

عبید بن غنام بن حفص ج 297/6، 299

عبید بن نضله ج 420/3

عبیدالله بن ابی رافع ج 117/2؛ ج 23/4، 202، 222، 328، 329، 414، 418؛ ج 249/5، 259، 261، 418

عبیدالله بن احمد بن یعقوب مقری ج 400/6

عبیدالله، برادر مالک اشتر ج 141/1

عبیدالله بن حارث نوفل ج 583/4

عبیدالله] عبدالله [بن الحارث الحنینی ج 47/7

عبیدالله بن حر جعفی ج 123/1، 124، 125، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 135، 136، 137، 139، 141، 143، 144، 145، 146، 147، 148، 149، 150، 151، 154؛ ج 25/4، 594

عبیدالله بن حماد ج 300/5

عبیدالله بن زبیر اسدی ج 814/4

عبیدالله بن زیاد، ابن مرجانه ج 44/1، 72، 135، 136، 137، 141، 142،

ص:219

143، 144، 148، 149، 207، 208، 209، 210، 217، 218، 225، 226، 227، 228، 229، 230، 231، 233، 267، 314، 326، 327، 328، 341، 357، 358، 359، 390، 391، 403، 467، 468، 469، 470، 471، 472، 473، 474، 475، 476، 477، 479، 480، 481، 482، 483، 484؛ ج 46/2، 54، 58، 59، 61، 74، 75، 77، 196، 276، 295، 314، 316، 353؛ ج 20/3، 21، 26، 31، 35، 57، 58، 77، 78، 83، 85، 90، 92، 93، 105، 152، 218، 289، 291، 293، 448، 449؛ ج 62/4، 63، 64، 67، 111، 114، 144، 145، 147، 153، 155، 169، 206، 376، 512، 515، 518، 519، 521، 522، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 529، 530، 531، 532، 533، 534، 535، 536، 537، 538، 539، 540، 541، 542، 543، 544، 547، 548، 549، 550، 551، 553، 554، 555، 559، 560، 561، 562، 563، 564، 565، 568، 580، 581، 583، 584، 585، 586، 587، 588، 593، 595، 597، 598، 599، 600، 601، 605، 620، 622، 625، 626، 627، 628، 629، 630، 634، 636، 637، 638، 639، 640، 641، 642، 643، 644، 645، 647، 648، 650، 651، 652، 653، 654، 660، 661، 662، 664، 667، 669، 670، 671، 672، 673، 674، 675، 676، 677، 678، 683، 684، 685، 686، 690، 691، 693، 694، 696، 715، 716، 717، 720، 721، 725، 726، 730، 731، 732، 733، 734، 740، 742، 743، 744، 751، 752، 753، 755، 757، 758، 759، 760، 761، 763، 764، 765، 766، 768، 770، 771، 772، 773، 774، 775، 776، 777، 778، 784، 785، 801، 805؛ ج 23/5، 139، 226، 227، 228؛ ج 103/6

عبیدالله بن زید ج 343/5

ص:220

عبیدالله بن عباس سلمی ج 146/1؛ ج 106/4، 116، 288، 291، 298، 299، 355، 727، 735، 737

عبیدالله بن عثمان ثقفی ج 545/4، 564

عبیدالله بن عزیز کندی ج 61/4، 682، 773، 778

عبیدالله بن عمر کندی بدّی ج 146/3

عبیدالله بن عمرو ج 444/5، 445

عبیدالله بن عمرو بن عبدالعزیز بن کندی ج 469/1

عبیدالله بن قعین ج 350/4

عبیدالله بن محمد بن اسحاق ج 328/6، 357

عبیدالله بن محمد بن محمد بن بطه ج 361/6

عبیدالله بن معمر تیمیج 290/3، 291

عبیدالله بن یزید ثبیط ج 108/1، 110، 117

عبیده سلمانی مرادی عرنی ج 414/4

عتّاب (جد حر بن یزید ریاحی) ج 76/3

عتبان بن مالک عوفی ج 31/6

عتبه بن ابی سفیان ج 360/4، 362

عتبه بن ابی لهب ج 104/7، 376، 404، 405، 416

عتبه بن ربیعه ج 107/6، 108، 112؛ ج 360/7، 377، 378، 379، 404، 450

عتبه بن عبدالله ج 359/6

عتبه بن غزوان ج 449/1، 450؛ ج 131/5؛ ج 365/7، 504

عتبه بن فرقد ج 96/2

عتیق بن عائذ مخزومی ج 469/7

عجلی ج 330/5؛ ج 261/6، 299، 359، 520، 527، 529، 530

عثمان ج 24/1، 160، 213، 270، 273، 301، 304، 317، 422، 434؛ ج 96/2؛ ج 77/3، 360، 361، 362، 363؛ ج 31/4، 120، 128، 132، 133، 144، 145، 147، 159، 160، 161، 173، 176، 182، 190، 195، 220، 245، 256، 259، 296، 319، 328، 335، 336، 341، 344، 347، 348، 364، 375، 385، 389، 511، 512، 558، 579، 580، 692؛

ص:221

ج 47/5، 65، 66، 70، 71، 74، 130، 137، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 311، 334، 376؛ ج 31/6، 229، 260، 261، 290، 311، 524؛ ج 139/7، 140، 141، 145، 146، 147، 148، 152، 172، 270، 273، 362، 364، 376، 394، 400، 403، 404، 405، 406، 408، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 416، 418، 419، 529، 558، 573

عثمان بن ابی شیبه ج 60/6، 359، 432، 529؛ ج 239/7

عثمان بن ابی طلحه ج 242/6

عثمان بن حنیف ج 345/4، 414

عثمان بن زیاد ج 293/3

عثمان بن زیاد بن ابوسفیان ج 520/4، 521، 583

عثمان بن سعید دارمی ج 340/5؛ ج 363/6

عثمان بن علی علیه السلام ج 45/3، 337

عثمان بن عمر ج 398/6

عثمان بن عیسی ج 390/6، 391

عثمان بن مظعون ج 403/7، 419

عثمان بن مقسم بری ج 257/6، 258، 259، 261

عثمانی ها ج 291/4

عدی بن حاتم طائی ج 412/1، 413؛ ج 44/3؛ ج 78/4، 241؛ ج 70/5؛ ج 534/7

عدی بن حرمله ج 79/3

عدی بن شراحیل ج 534/7

عدی بن عبدالرحمن الطائی ج 338/5

عروه بن اذینه ج 190/4

عروه بن بکار تغلبی ج 252/3

عروه بن زبیر ج 524/6، 528، 532؛ ج 362/7، 491

عروه بن عبدالرحمن بن عوف ج 111/7

عروه بن قیس = عزره بن قیس

عروه بن مسعود ثقفی ج 163/4؛ ج 436/7

عروه بن مغیره بن شعبه ج 19/5

عریب بن حنظله ج 121/2

ص:222

عریف ج 474/1

عزه بنت الحارث هلالیه ج 67/7

عزره بن قیس ج 160/1، 317، 318، 391؛ ج 53/2، 290؛ ج 104/3، 268

عسقلانی ج 221/1، 235، 389، 401، 407، 417؛ ج 44/2، 73، 121، 153، 154، 155، 156، 167، 273، 347، 352؛ ج 39/3، 41، 52، 56، 69، 77، 261

عسکری، سیدمرتضی ج 69/5؛ ج 471/6

عصماء بنت حارث هلالیه ج 67/7

عطاء ج 60/6، 446؛ ج 479/7

عطاء ابی محمد (مولای اسحاق بن طلحه) ج 444/1

عطاء بن بشار] یسار [ج 398/6، 399

عطاء بن عجلان ج 340/5

عطاء بن مسلم ج 22/2

عطارد بن حاجب ج 534/7

عطار نیشابوری ج 99/2؛ ج 191/3

عطیه ج 502/6

عطیه بن حارث ج 423/1

عطیه بن سعد بن جاده عوفی ج 450/6، 451، 452، 453، 455، 456، 458

عفان ج 421/6؛ ج 43/7، 46

عفیف بن زهیر بن ابی الاخنس ج 213/1، 215، 216

عقبه بن ابی عیزار ج 86/3

عقبه بن ابی معیط ج 135/6، 136، 150؛ ج 105/7، 106، 360

عقبه بن سمعان ج 83/3

عقبه بن صلت بن مالک جهنی ج 247/1، 296

عقبه بن عامر جهنی ج 119/4؛ ج 222/7

عقبه بن عمر انصاری (ابومسعود) ج 436/1

عقرب ج 436/6، 437

عقیل بن ابی طالب ج 291/1، ج 335/3، 336، 342؛ ج 71/4، 72، 79، 80، 81، 82، 83، 84، 87، 88، 89، 90، 92، 93، 94، 95، 96، 98، 99، 100، 101، 102، 106، 107، 108، 110، 111، 113، 115، 116، 121، 239، 402، 769؛ ج 410/5؛ ج 129/6؛ ج 212/7، 437

ص:223

عقیل بن عبدالرحمن بن عقیل ج 91/4

عقیل بن عبدالله بن عقیل ج 91/4

عکبری ج 571/6، 573؛ ج 286/7، 287

عکرمه ج 340/5؛ ج 135/6؛ ج 493/7

عکرمه بربری، غلام ابن عباس ج 583/7

عکرمه بن ابوجهل ج 403/5، 413، 414

علائلی ج 240/5، 256، 268، 269، 277، 291، 294، 349، 350، 421، 451، 453، 476، 477، 480

علائی، شیخ ج 358/3؛ ج 306/5

علاء بن زیاد ج 253/4

علاء بن فضل ج 352/2

علقمه بن قیس ج 329/4، 358

علم الهدی، سیدمرتضی ج 53/1

علوی، سید محمدباقر ج 30/1

علوی تهرانی، آیت الله سید محمدرضا ج 30/1

علی بن ابراهیم ج 337/1؛ ج 292/5، 445، 446، 447، 455، 459؛ ج 407/6؛ ج 33/7، 249، 258، 259، 412، 671

علی بن ابی رافع ج 249/5، 259، 261

علی بن احمد ج 426/6

علی بن احمد بن حسن خزاعی ج 444/5

علی بن احمد عاصمی ج 238/7

علی بن احمد بن عبدان ج 321/6، 327

علی بن اسماعیل ج 390/6، 391

علی بن بحر بن بری ج 295/6، 297، 299

علی بن ثابت، ابواسامه ج 427/6

علی بن جعد بن عبید جوهری ابوالحسن بغدادی ج 259/6، 260، 261

علی بن حاتم (عدی) ج 436/1

علی بن الحسن، ابوالحسن ج 450/6

علی بن الحسن الحافظ ج 221/7

علی بن حسن عبدی ج 170/1

علی بن حسین بن بابویه ج 396/6

علی بن الحسین بن سالم ج 407/6

علی بن الحسین الموازینی ج 572/6

علی بن حسین بن واقد ج 302/6، 303، 306

علی بن حکم ج 413/4؛ ج 456/5؛

ص:224

ج 43/6؛ ج 149/7، 150

علی بن حنظله بن اسعد شبامی ج 327/1؛ ج 128/2

علی بن ربیعه ج 194/2

علی بن زید ج 420/6، 421

علی بن سعد ج 118/1

علی بن سعید رازی ج 302/6، 303، 304، 305

علی بن سهل ج 334/6

علی بن صالح ج 688/4

علی بن عابس ج 199/1؛ ج 47/7

علی بن عباس ج 44/6

علی بن عبدالرحمن ج 441/6

علی بن عبدالرحمن بن عیسی شیبانی ج 356/6، 359، 572

علی بن عبدالله بن عباس ج 209/7، 211

علی بن عبدالله بن جعفر طیار ج 209/7، 211

علی بن عطیه عوفی ج 453/6

علی بن عقیل ج 336/3؛ ج 115/4، 116، 144

علی بن عیسی اربلی ج 260/1؛ ج 466/7

علی بن قادم ج 172/4

علی بن قرظه بن کعب ج 377/1؛ ج 194/2، 198، 199

علی بن محمد ج 526/4؛ ج 257/6، 258، 259

علی بن محمد بن عبید الحافظ ج 47/7

علی بن محمد المعالی بن الحسن الشونیزی ج 221/7

علی بن مسلم بن سعید طوسی ج 362/6، 357، 358، 434

علی بن مسلم بن عقیل ج 91/4

علی بن نعمان ج 162/4

عمار] عماره [بن ابی سلامه دالانی همدانی ج 18/2، 155، 156، 157، 158

عمار بن حسان بن شریح طائی ج 108/1، 192، 193، 259

عمار الدهنی ج 419/3؛ ج 436/6، 439، 442

عمار ساباطی ج 423/3؛ ج 665/4

عمار یاسر ج 447/1؛ ج 303/3، 305، 357، 438؛ ج 78/4، 259، 359،

ص:225

399، 414، 419، 595؛ ج 139/5؛ ج 247/6، 524، 533؛ ج 397/7، 476، 477، 529، 536، 414

عماره بن رویبه تمیمی ج 436/1

عماره بن زاذان ج 318/6، 319، 320، 322، 326، 328، 329، 334

عماره بن زید ج 352/1

عماره بن صلخب ازدی ج 470/1، 471؛ ج 61/4، 685، 773، 777

عماره بن عبید سلولی ج 222/1، 236؛ ج 608/4

عماره بن عقبه بن ابی معیط ج 236/4، 518، 720، 740، 741؛ ج 106/7

عماره بن غزیه انصاری ج 530/6

عماره بن ولید ج 360/7

عماره بن یزید ج 526/6، 535

عمر بن ابی اراکه ج 288/4

عمر بن ابی ربیعه ج 363/3

عمر بن ابی سلمه ج 446/6، 478، 481؛ ج 110/7، 148

عمر بن اسد، برادر خویلد ج 471/7

عمران علیه السلام ج 135/7

عمر بن ثابت ج 374/4

عمر بن جناده ج 108/1، 190؛ ج 293/2، 295

عمر بن حرث بن ابی ضرار ج 436/1

عمر بن حبیب ج 148/1

عمر بن خطاب ج 153/1، 269، 270، 271، 272، 273، 387، 422، 424، 435، 436، 437، 438، 441، 443، 444، 445، 446، 448، 449، 450، 451، 452، 453، 461، 463؛ ج 29/2، 50، 95، 210؛ ج 230/3، 321، 360، 361، 418، 419، 423؛ ج 30/4، 42، 44، 115، 132، 140، 190، 195، 217، 322، 323، 328، 329، 334، 336، 344، 365، 575، 576، 577، 578، 579؛ ج 70/5، 71، 210، 290، 369، 370، 404، 412؛ ج 29/6، 31، 59، 60، 67، 81، 82، 83، 102، 137، 138، 200، 204، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 215، 216، 225، 227، 242، 244، 245، 246، 260،

ص:226

290، 303، 385، 493، 524، 533؛ ج 85/7، 89، 96، 97، 152، 154، 215، 423، 431، 433، 436، 447، 475، 509، 529، 536، 539، 540، 541، 542، 543، 544، 545، 546، 547، 548، 549، 550، 551، 552، 553، 554، 555، 556، 557، 559، 561، 613، 665، 668، 669، 670، 671، 672، 673، 674، 675، 676، 678، 679

عمر بن دینار ج 440/5

عمر بن زراره نخعی ج 140/5، 141

عمر بن سعد ج 55/1، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 204، 206، 207، 208، 210، 213، 315، 359، 360، 361، 377، 382، 383، 391، 392، 436، 467، 477، 483؛ ج 18/2، 49، 50، 94، 128، 174، 187، 195، 196، 197، 198، 275؛ ج 19/3، 26، 27، 30، 33، 39، 47، 54، 56، 57، 63، 69، 103، 104، 105، 106، 108، 115، 116، 141، 150، 269، 182، 220، 228، 239؛ ج 207/4، 518، 551، 743، 744، 746، 750، 752، 753، 758، 788؛ ج 61/5، 217

عمر بن سعد بن ابی وقاص = عمر بن سعد (عمر سعد)

عمر بن ضبه تمیمی ج 417/1

عمر بن سنان ج 436/6

عمر بن طلحه بن عبیدالله ج 182/6

عمر بن عبدالعزیز ج 32/4، 378؛ ج 219/5؛ ج 152/7، 153

عمر بن عبدالعزیز بن دینار ج 527/6

عمر بن عبیدالله ج 46/7

عمر بن عدیس ج 145/5

عمر بن علقمه ج 108/6

عمر بن علی علیه السلام ج 51/4

عماد الدین عامری ج 324/6

عمر بن علی بن الحسین ج 304/5

عمر بن محمد بن معمر، ابوحفص ج 378/6

عمر بن محمد بن مغمر ابن طبرزد بغدادی ج 358/6، 364

ص:227

عمر بن هبیره ج 453/6

عمران بن ابی سلیم ج 455/6

عمران بن ابی مسلم ج 455/6

عمران بن بکار ج 338/5

عمران بن حصین ج 43/6، 44

عمران بن زید تغلبی ج 411/6

عمران سلیم ج 427/5

عمران بن سلیمان ج 477/5، 478

عمران بن صابی ج 34/1

عمرانها ج 445/1

عمرو بن ابی سلمه بن ام سلمه ج 155/2

عمرو بن اهیم ج 352/2

عمرو بن بحرانی عثمانی معتزلی ج 205/7

عمرو بن بشر بن عمرو حضرمی ج 235/2

عمرو ترک ج 284/3

عمرو بن ثابت ج 427/5؛ ج 41/7

عمرو بن ثابت بکری ج 308/6، 309، 311، 343، 344

عمرو بن ثمامه ج 155/2

عمرو جعفی ج 144/1

عمرو بن جمیع عبدی (عبد قیس) ج 221/7

عمرو بن جناده ج 238/1، 239، 240

عمرو بن حارث بن ابی ضرار ج 436/1

عمرو بن حجاج زبیدی ج 160/1، 376، 381؛ ج 89/2، 289؛ ج 104/3؛ ج 647/4، 676، 677

عمرو بن حریث مخزومی ج 148/1، 435، 462، 470، 472؛ ج 45/2؛ ج 146/4، 147، 201، 717، 719، 720، 721، 731، 732، 740، 741، 778

عمرو بن حضرمی ج 109/6، 110، 111، 112

عمرو بن حمره جملی ج 172/1

عمرو بن الحمق خزاعی ج 149/1، 194، 195، 196، 197، 259؛ ج 78/4، 329، 408، 409، 412، 414؛ ج 98/5، 145

عمرو بن خالد ج 370/1

عمرو] عمر [بن خالد الحرانی ج 524/6، 527، 532

ص:228

عمرو بن خالد بن حکیم بن حزام اسدی صیداوی ج 247/1، 400، 401، 405، 406، 407، 409، 410؛ ج 45/3

عمرو راسبی ج 26/3

عمرو بن ربیعه ج 112/5

عمرو بنت رواحه ج 517/4

عمرو بن سالم الخزاعی ج 76/7، 77، 78، 79، 81

عمرو بن سعید ج 252/1؛ ج 752/4؛ ج 383/5

عمرو بن سعید اشدق ج 558/4

عمرو بن سعید بن عاص ج 281/1، 282؛ ج 211/5، 214، 215

عمرو بن سعید بن قیس همدانی ج 144/1، 145

عمرو بن شعیب ج 448/6، 449

عمرو بن شمر ج 360/4

عمرو بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه ج 25/3، 39، 45

عمرو عاص ج 153/3، ج 24/4، 25، 31، 159، 219، 221، 222، 224، 225، 229، 230، 234، 340، 347، 348، 349، 350، 360، 362، 385، 576، 577؛ ج 61/5، 68، 138؛ ج 100/7، 522، 673

عمرو بن عبدالله جندعی همدانی ج 18/2، 183، 186

عمرو بن عبدالله صائدی = ابوثمامه صائدی همدانی

عمرو بن عبدود ج 413/5؛ ج 420/7

عمرو بن عبیدالله بن عباس سلمی ج 726/4، 732

عمرو بن عطیه ج 450/6

عمرو بن علی ج 261/6

عمرو بن عمیر ج 170/4

عمرو بن عمیس مسعود ذهلی ج 237/4، 238، 402

عمرو بن قرظه انصاری ج 377/1؛ ج 18/2، 193، 194، 195، 196، 198، 199، 204

عمرو بن قیس ج 407/6

عمرو بن محصن ج 241/4

عمرو بن مسعود اسدی ج 658/4

عمرو بن معدی کرب ج 134/1

ص:229

عمرو بن میمون آوی ج 436/1؛ ج 494/6

عمرو بن نافع ج 715/4، 784

عمرو بن هشام ج 360/7

عمره بنت افعی ج 436/6، 437، 439، 440، 441، 442

عمره همدانیه ج 490/6

عمیر بن زراره ج 329/4

عمیر بن عباد کلبی ج 222/4

عمیر بن متوکل بلخی ج 196/3؛ ج 150/7

عمیس بن عمرو ج 534/7

عناق بنت آدم ج 558/4

عنبسه بن سعد بن عاص ج 464/1

عنتره ج 141/3

عنتره، غلام حضرت فاطمه علیها السلام ج 364/7، 367، 370، 371، 373، 374، 381، 383، 385

عندلیبی، دکتر ج 113/7

عوانه ج 359/4

عوسجه ج 497/4

عوف ج 444/6

عوفی ج 134/6

عون بن عبدالله بن جعفر طیار ج 247/1، 281، 283، 284، 289، 291، 292؛ ج 336/3

عون بن علی علیه السلام ج 312/5

عیاشی ج 323/4؛ ج 468/5

عیاض بن غانم ج 116/4

عیسی بن سالم الشاشی ج 445/5

عیسی بن عبدالله ج 412/7

عیسی بن علی ج 445/5، 463، 464؛ ج 403/6؛ 446

عیسی بن عمر سمرقندی ج 254/6

عیسی بن میمون ج 217/2

عیسی بن یزید ج 688/4

عیسی بن یونس بن اسحاق سبیعی ج 295/6، 297، 299

عیینه بن حصن فزاری ج 149/6؛ ج 534/7

غامدی ج 392/4

غزالی ج 418/4؛ ج 366/5

غزنوی، محمود ج 99/4

غزنویان ج 173/7

ص:230

غسان بن شبام ج 422/1

غضایری ج 274/1

غلام ترک، مولی امام حسین علیه السلام ج 258/3، 285

غلام حبشی ج 325/3

غلام حر ج 179/3، 180

غلام عبدالرحمن بن عبد رب انصاری ج 172/1

غلام عبدالله بن جعفر ج 114/5

غلام نافع بن هلال ج 401/1

غلامان حسین علیه السلام ج 282/3

غلامان خاندان علی علیه السلام ج 281/3

فارابی (معلم دوم) ج 63/2

فارسیان ج 427/1؛ ج 208/6؛ ج 541/7

فاطمه بنت اسد ج 333/3، 334، 335، 336، 337، 343، 344؛ ج 71/4، 75؛ ج 166/7، 421

فاطمه بنت اسد بن هاشم ج 211/7

فاطمه بنت اسود بن عبدالاسد ج 442/7

فاطمه جوزدانیه ج 313/6

فاطمه بنت الحسین علیه السلام ج 304/5؛ ج 155/7، 157، 238، 239

فاطمه بنت الضحاک ج 557/7

فاطمه بنت عبدالله بن احمد جوزدانیه ج 310/6

فاطمه بنت علی علیه السلام ج 91/4

فاطمه بنت محمد سند ج 448/6، 449

فاطمه بنت ناصر ج 465/6

فتیان جابریان ج 261/2

فتیان الصباح ج 179/1

فخار بن معد، سید ج 455/7

فخر رازی ج 525/7

فخرالدین طریحی، شیخ ج 775/4؛ ج 393/6

فرات بن حیان ج 453/1

فردوسی ج 630/4، 732

فرزدق ج 300/3؛ ج 167/4، 814

فرزندان ام سلمه ج 110/7

فرزندان جعفر طیار ج 61/4

فرزندان زیاد = آل زیاد

فرزندان سمیه (جاریه حارث بن کلده) ج 575/4

فرزندان طلقا ج 340/4

فرزندان عباس ج 444/5

ص:231

فرزندان عقیل ج 72/4، 79، 80، 82، 106

فرزندان مسلم بن عقیل ج 61/4، 109

فرزندان هارون علیه السلام ج 188/5

فرس ج 464/1

فرعون ج 330/1، 331، 332، 334، 335، 337، 338، 339، 340؛ ج 158/2؛ ج 450/3؛ ج 65/4، 261، 469، 666؛ ج 202/6؛ ج 218/7، 483، 493

فرقد بجیلی ج 317/4

فرقدان ج 460/4

فروه ج 113/1، 114، 115

فروه بن عمرو ج 534/7

فروه بن مسیک المرادی ج 321/5؛ ج 534/7

فروغی بسطامی ج 320/7، 361

فرهاد ج 310/2

فضاله ج 281/5؛ ج 275/7

فضل بن ابی لهب ج 117/4، 118

فضل بن ربیعه ج 119/1

فضل بن سهل ذوالریاستین ج 26/5

فضل بن عباس ج 114/4، 115، 116، 117، 118؛ ج 327/5، 328، 340؛ ج 104/7

فضل بن عباس بن ربیعه بن حرث بن عبدالمطلب ج 45/3، 298

فضل بن عبدالمطلب ج 115/4

فضل بن موسی ج 519/6

فضیل بن جعد ج 149/4

فضیل بن خدیج کندی ج 28/2؛ ج 39/3

فضیل رسان ج 24/5

فضیل بن زبیر ج 474/1؛ ج 44/2

فکیهه، مادر قارب ج 279/3

فورد ج 267/2

فیض پور، محسن ج 4/1، ج 4/2، ج 4/3، ج 4/4، ج 4/5، ج 4/6، ج 4/7

فیض کاشانی ج 459/5

فیلیب فان نس، امیر آمریکایی ج 130/3؛ ج 614/4

قائد بن بشر ج 233/3

قابوس بن منذر ج 76/3، 77

قابیل ج 414/7

قاجاریه ج 381/5

ص:232

قارب بن عبدالله، مولای امام حسین علیه السلام ج 260/3، 279، 280، 283

قاسط بن زهیر بن حرث تغلبی ج 19/2، 327، 328، 336

قاسطین ج 374/1، 375

قاسم بن حبیب بن ابی بشیر ازدی ج 25/3، 47

قاسم بن حبیب بن مظاهر ج 59/2، 60

قاسم بن محمد بن جعفر ج 266/3

قاسم بن محمد رسول الله صلی الله علیه و آله ج 224/7، 225، 230، 253، 420

قاسم بن ولید ج 298/4

قبیصه ج 127/1

قبیصه بن جابر اسدی ج 78/4

قبیصه بن ذویب ج 110/7

قبیصه بن مروان ج 534/4

قبطی ج 649/4

قتاده ج 135/6، 484

قتیبه ج 643/7

قتیبه بن مسلم ج 304/1؛ ج 449/6، 453؛ ج 243/7

قثم بن عباس ج 327/5، 338، 339، 340

قدامه بن عتاب ج 174/4

قدم ضبی ج 164/4

قرّه بن قیس حنظلی ج 392/1؛ ج 50/2، 51

قره بن قیس ریاحی ج 106/3، 107، 109

قرطبه ج 614/4

قرطبی ج 323/6، 329

قرظه بن کعب بن عمر انصاری خزرجی ج 153/1؛ ج 193/2، 194؛ ج 43/3

قزوینی، علامه سید مهدی ج 459/1

قزوینی، ملاخلیل ج 198/1

قس بن ساعده ایادی ج 246/3؛ ج 193/7، 458

قصی ج 396/7

قصی بن کلاب ج 114/6؛ ج 493/7

قصیر ج 232/4، 233

قطامه ج 130/4

قطامه بنت شحنه ج 513/4

قطب راوندی ج 395/6

قطن بن حارثه ج 534/7

ص:233

قعقاع بن شور ذهلی ج 470/1؛ ج 152/4، 155، 684، 685، 688، 691

قعقاع بن عمرو تمیمی ج 425/1، 448؛ ج 116/4، 117، 119، 217، 218

قعنب بن عتّاب ج 76/3

قعنب بن عمر] عمرو [نمری ج 19/2، 360، 361

قمی، محدث ج 32/1، 197، 416؛ ج 180/3، 238؛ ج 599/4، 711، 497

قنبر، مولی علی علیه السلام ج 361/4، 414

قنوا، دختر رشید هجری ج 473/1

قوم ثمود ج 72/1، 166، 333، 334؛ ج 129/2

قوم سبأ ج 256/4

قوم عاد ج 72/1، 166، 333، 334؛ ج 129/2

قوم نوح ج 72/1؛ ج 129/2

قیس ج 163/1، 259؛ ج 504/7، 521

قیس بن اشعث ج 160/1؛ ج 104/3

قیس انماری بجیلی ج 354/1

قیس بن ذریح ج 343/5

قیس بن ربیع ج 572/6، 574؛ ج 43/7، 46

قیس بن سائب ج 439/7

قیس بن سعد بن عباده ج 205/1، 435؛ ج 89/4، 188، 234، 279، 314، 382، 384، 385، 386، 387، 388، 389، 390، 394، 400، 413، 477؛ ج 476/6، 477؛ ج 29/7، 304

قیس بن سعد بن عباده ج 48/5، 66، 104، 105، 106، 107، 108، 110، 114، 115، 117

قیس بن سکن ج 211/4

قیس بن سلمه نهمی همدانی ج 153/2

قیس بن عاصم ج 534/7

قیس عامری ج 283/2

قیس بن عبدالله ج 394/1

قیس بن عبدالله صائدی ج 185/2

قیس بن عتاب (عموی حر بن یزید ریاحی) ج 76/3

قیس بن غربه ج 534/7

قیس غلام عماره بن عقبه ج 741/4

ص:234

قیس بن مسهر بن خالد صیداوی ج 108/1، 158، 221، 222، 223، 224، 225، 226، 227، 228، 229، 230، 231، 236، 401، 406، 407، 408، 413؛ ج 123/4، 124، 126، 459

قیس بن هبیره ج 42/3

قیس بن هشیم بن اسماء بن صلت سلمی ج 290/3، 291

قیسی ج 484/6

قیصر (پادشاه روم) ج 235/3؛ ج 756/4، 763؛ ج 68/5؛ ج 208/6، 213، 385؛ ج 434/7، 546، 547، 549، 551، 657، 673، 674، 675

قین ج 354/1

کاتب ج 255/4

کاتب، عبدالحمید ج 194/7

کارلیل ج 166/2؛ ج 448/4

کازرونی ج 416/7، 476، 550

کازیرا ج 75/2

کالیب بن یوحنا ج 480/4

کامل بن طلحه ج 463/5، 464

کبشه، کنیز امام حسین علیه السلام ج 290/3

کتانی، سید منتصر ج 345/7

کثیر بن زید اسلمی ج 340/6، 341

کثیر بن شهاب تمیمی ج 470/1، 471؛ ج 314/2

کثیر بن شهاب حارثی ج 684/4، 685، 686، 687، 695، 740

کثیر بن عبدالله شعبی ج 327/1، 347، 391، 392؛ ج 50/2، 185

کشی، شیخ ج 54/1، 274؛ ج 44/2، 51، 53، 194؛ ج 297/3؛ ج 148/4، 105، 415، 419؛ ج 26/5

کراجکی ج 241/7

کرامیه ج 292/7، 300

کردوس بن زهیر بن حرث تغلبی ج 19/2، 327، 328، 336

کردوس بن هانی ج 231/4

کرزین علقمه ج 514/7، 515، 516، 521

کریز بن ربیعه بن حبیب ج 141/5

کسری ج 445/1؛ ج 235/3؛ ج 756/4، 763؛ ج 208/6، 213، 385؛ ج 434/7،

ص:235

437، 546، 547، 549، 551

کعب ج 117/6

کعب الاحبار ج 52/1

کعب بن جابر بن عمر ازدی ج 215/1، 216، 219

کعب بن طلحه ج 477/1

کعب بن قعین ج 249/4

کمره ای، امیرحسین ج 427/5

کمره ای، آیت الله میرزا خلیل ج 3/1، 4، 5، 18، 19، 20، 28، 31، 32، 33، 34، 37، 38، 56، 279، 314، 323، 420؛ ج 3/2، 4، 5؛ ج 3/3، 4، 5؛ ج 3/4، 4، 5، 60، 821؛ ج 3/5، 4، 5، 271؛ ج 3/6، 4، 5؛ ج 3/7، 4، 5

کمره ای، ناصرالدین محمدحسن ج 30/1، 33، 34؛ ج 427/5

کمره ای، نصیرالدین محمدحسین ج 427/5

کمیت بن زید اسدی ج 231/1، 361؛ ج 26/2، 96؛ ج 58/3؛ ج 24/5

کمیل بن زیاد نخعی ج 432/1؛ ج 72/2؛ ج 254/3؛ ج 261/4، 262، 263، 267، 329، 404، 450، 452

کلبی ج 717/4

کلثوم، خواهر موسی علیه السلام ج 483/7

کلیب ج 736/4

کلیم کاشانی ج 36/2

کلینی = محمد بن یعقوب کلینی

کنانه بن بشر ج 348/4، 349

کنانه بن تیم ج 453/1

کنانه بن عتیق تغلبی ج 19/2، 343، 344

کنستانتین ج 680/7

کنیدره ج 431/1

کورت فریشلر آلمانی ج 367/7

کوفی، ابوالقاسم ج 669/7

کویفه بن عمرو ج 463/1

گالیله ج 379/3

گاندی ج 29/5؛ ج 29/6؛ ج 201/7، 337، 637

گلپایگانی، آیت الله کاظم ج 32/1

گنجی شافعی، محمد بن یوسف قرشی ج 221/7

گوبلز، وزیر تبلیغات آلمان ج 686/4، 687

گوته، نویسنده آلمانی ج 142/2

ص:236

گوستاولون ج 316/4، 323

لامانس ج 526/7

لبابه ام الفضل ج 14/5

لبابه صغری، مادر خالد بن ولید ج 67/7

لبید بن عطارد تمیمی ج 164/4

لعل نهرو ج 29/6

لکهنوی هندی، سید میر حامد حسین ج 669/7

لنین ج 311/5

لوئی ماسینیون] ماسینیسون [، پروفسور ج 507/7، 520، 526

لوبون ج 351/3؛ ج 613/4، 614

لوثرب ستو ج 177/7

لوثرب ستورداد ج 70/5

لورانس، کلنل ج 309/4

لوط بن یحیی، ابومخنف ج 106/4

لوی چهاردهم ج 202/1

لیث ج 172/4؛ ج 152/7

لیث بن ابی سلیم بن ابی زنیم القرشی ج 57/6، 58، 59، 60، 62، 63، 400

لیلی ج 46/1، 241، 417؛ ج 310/2؛ ج 250/3، 740؛ ج 314/6، 315

مأمون عباسی، مأمون الرشید ج 34/1؛ ج 29/2، 263؛ ج 267/3؛ ج 36/6؛ ج 249/7، 258، 259، 301

مؤذن ج 239/7، 257، 571، 573

مؤمل بن اسماعیل عدوی ج 318/6، 319، 320، 335

مؤمن آل فرعون ج 329/1، 330، 331، 336، 338، 339، 344؛ ج 128/2

ماجیلویه ج 258/7، 259

ماحوزی، شیخ سلیمان ج 393/6

مادام ریکامیه ج 172/6

مادر ابوطالب ج 85/4

مادر عبدالله بن عمیر کلبی ج 240/1

مادر عمر بن جناده ج 240/1

مادر مسلم بن عقیل ج 73/4، 90، 109

مارقین ج 374/1، 375

مارکس ج 311/5

مارون بک عبود مسیحی ج 482/5؛ ج 30/6؛ ج 580/7

ماریه سعدیه ج 110/1، 118

ماریه قبطیه ج 185/6، 187، 189، 192، 195، 197، 198، 204، 384؛

ص:237

ج 72/7، 253، 421، 485

ماسینون ج 433/1

مالک ج 231/3؛ ج 331/5؛ ج 527/6

مالک (صاحب کتاب الموطا) ج 418/4

مالک اشتر ج 141/1؛ ج 210/2؛ ج 26/4، 51، 53، 117، 119، 220، 221، 234، 266، 357، 358، 359، 360، 376، 416، 437؛ ج 60/5، 89، 128، 139، 143، 144، 169، 212، 214

مالک بن انس ج 22/2؛ ج 152/7

مالک بن حرث ج 359/4

مالک بن دخشم ج 231/3، 232

مالک بن عبدالله ج 291/4

مالک بن عبدالله بن سریع بن جابر همدانی جابری ج 18/2، 159، 167

مالک بن کعب ارحبی ج 43/3؛ ج 239/4، 240، 352، 353

مالک بن مسمع بکری ج 289/3، 291

مالک بن مشیع ج 584/4

مالک بن نسر ارحبی ج 184/2، 185

مالک بن نسر کندی بدّی ج 239/1، 357، 358، 359؛ ج 93/3

مالک بن نویره ج 534/7

مالک بن وضاح ج 180/4

مالک بن یربوع تمیمی ج 643/4، 644

مامقانی ج 271/3، 284، 289، 297

مبرّد ج 218/2؛ ج 261/3، 262، 263، 265؛ ج 140/4، 188، 191، 192، 195، 280، 686

مبشران مسیحی ج 173/6، 186

متنبی ج 432/1، 434

متوکل عباسی ج 467/1

مجاهد ج 60/6، 135

مجاهد بن احمد الفرسخیان ج 251/6، 253

مجتهدی تبریزی ج 480/5

مجسمه ج 302/7

مجلسی، ملا محمدباقر ج 274/1، 286؛ ج 434/4، 435؛ ج 217/5، 234، 488، 491؛ ج 393/6، 470؛ ج 278/7، 290، 291، 335

مجمع بن زیاد بن عمرو جهنی ج 247/1، 294

ص:238

مجمع بن عائذ ج 230/1

مجمع بن عبدالله عائذی ج 247/1، 400، 401، 407، 408، 409، 413، 475

مجنون ج 46/1، 417؛ ج 310/2؛ ج 250/3؛ ج 740/4؛ ج 314/6

مجوس ج 89/5؛ ج 103/6؛ ج 533/7

محاملی ج 46/7

محب الدین خطیب ج 266/6

محرز بن حویش ج 227/4

محشر تمیمی ج 145/1

محلی بن مسلم ج 434/6

محمد ج 456/5

محمد، میرزا ج 348/6

محمد بن ابراهیم ج 523/6، 526

محمد بن ابراهیم ثقفی ج 272/3

محمد بن ابراهیم بن حارث تیمی ج 525/6، 526، 528، 534، 535

محمد بن ابی بکر ج 34/1؛ ج 291/2؛ ج 30/4، 31، 32، 78، 149، 242، 328، 349، 350، 353، 354، 355، 356، 357، 360، 370، 378، 385، 414، 481، 513، 804؛ ج 312/5؛ ج 67/7، 671

محمد بن ابی بکر بزاز ج 527/6

محمد بن ابی حذیفه ج 149/4، 414، 415

محمد بن ابی زید کرانی اصفهانی، ابوعبدالله ج 310/6، 312

محمد بن ابی سعید بن عقیل (برادر زاده مسلم) ج 335/3؛ ج 62/4، 110

محمد بن ابی شیبه بصری ج 465/6

محمد بن ابی طالب ج 208/1؛ ج 47/2؛ ج 318/3؛ ج 732/4

محمد بن ابی عمیر ج 245/7

محمد ابی الفوارس ج 529/6

محمد بن احمد بن ابراهیم الحکمی ج 43/6، 44، 450

محمد بن احمد بن اسماعیل بن سمعون ج 427/6

محمد بن احمد بن سلامه، ابو زید ج 21/7

محمد بن احمد بن عبدالهادی مقدسی حنبلی ج 358/6، 364

محمد بن احمد قاضی تنوخی ج 239/7

ص:239

محمد بن احمد کاتب ج 348/6، 349

محمد بن احمد بن محمد بن ابراهیم السلیطی ج 358/6، 362

محمد بن اسحاق ج 223/4

محمد بن اسحاق بن یسار ج 261/3

محمد بن اسماعیل ج 255/4

محمد بن اسماعیل ابوعبدالله المصری = ابن ابی سمینه

محمد بن اسماعیل بن اسحاق راشدی ج 170/1

محمد بن اسماعیل برمکی ج 487/5

محمد بن اسماعیل الضراری ج 221/7

محمد بن اسماعیل فضیلی ج 444/5

محمد بن اسماعیل بن مسلم ابن ابی فدیک ج 356/6، 359

محمد بن اشعث ج 469/1، 470، 471؛ ج 75/2؛ ج 144/4، 647، 650، 651، 675، 684، 685، 688، 725، 726، 730، 731، 732، 734، 735، 736، 737، 738، 739، 740، 750، 770، 774، 777، 778، 779، 780

محمد بن بشر ج 499/4

محمد بن بشر بن عمرو حضرمی ج 247/2

محمد بن بشر همدانی ج 222/1

محمد بن جعفر بن ابی طالب ج 120/4، 414

محمد بن جعفر رزاز ج 344/5

محمد بن جعفر الصیرفی ج 427/6

محمد بن جعفر نمیری ج 170/1، 199

محمد بن جعفر بن محمد ج 348/6، 349

محمد بن حبیب، ابوجعفر ج 428/4، 578

محمد بن حرب ج 338/5

محمد بن الحسن بن احمد بن الولید ج 396/6؛ ج 113/7، 124، 126

محمد بن الحسن بن کوثر ج 320/6، 326

محمد بن الحسین بن جرید دمشقی ج 455/6

محمد بن الحسین الحنینی ج 47/7

محمد بن الحسین بن ابی الخطاب ج 113/7

محمد بن خاطب ج 267/3

ص:240

محمد خضری، شیخ ج 476/1

محمد بن دلیل بن بشر ج 334/6

محمد بن ربیع جیزی ج 527/6

محمد بن زکریا جوهری ج 304/5

محمد بن زکی بیضون ج 100/7، 107، 111، 124، 129، 133

محمد بن سعد (صاحب الطبقات) ج 29/2، 74، 194؛ ج 427/5؛ ج 31/6، 60، 182، 257، 258، 261، 312، 320، 341، 359، 376، 451، 520، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 530، 531، 533، 534، 536؛ ج 484/7، 497، 527

محمد بن سعد عوفی ج 450/6

محمد بن سعد واقدی ج 298/6، 299

محمد بن سلمه ج 333/6، 334

محمد بن سلیمان ابن الأصبهانی ج 446/6

محمد سماوی ج 644/4

محمد بن سنان ج 124/7، 126، 277، 279

محمد بن سنان زاهری ج 195/1

محمد بن سوقه ج 433/6، 434

محمد بن طلحه ج 206/1

محمد بن طلحه معروف به سجاد ج 182/6

محمد بن عباس ج 485/6، 525، 534

محمد بن عبد بن مهران ج 44/2

محمد بن عبدالباقی ابوبکر ج 305/6، 306، 328، 400، 525، 534

محمد بن عبدالحمید ج 390/6، 396

محمد بن عبدالرحمن، ابوسعد ج 322/6، 328

محمد بن عبدالرحمن بن ابی نصر ج 407/6

محمد بن عبدالله ابوعبدالله حافظ نیشابوری ج 360/6

محمد بن عبدالله بن جحش ج 58/6، 59، 60

محمد بن عبدالله بن جعفر طیار ج 247/1، 280، 281، 288، 289، 292؛ ج 337/3

محمد بن عبدالله بن الحسین الدقاق ج 432/6

ص:241

محمد بن عبدالله حضرمی (مطین) ج 362/5؛ ج 321/6، 326، 376، 377، 519، 573

محمد بن عبدالله بن زکریا الشیبانی ج 382/6

محمد بن عبدالله بن زیده ج 310/6

محمد بن عبدالله ضبّی نیشابوری ج 376/6

محمد بن عبدالله الطامی ج 338/5

محمد بن عبدالله بن محمد الشیبانی ج 21/7

محمد بن عبدالله نیشابوری ج 475/6

محمد بن عبدالواحد محمد بن المغازلی = ابن المغازلی

محمد بن عبدوس ج 529/6

محمد بن عبدالوهاب ج 525/6، 535؛ ج 85/7، 394

محمد بن عبده، شیخ ج 225/3، 455؛ ج 419/4؛ ج 97/5؛ ج 520/7، 527

محمد بن عبید بن ابی هارون المقری ج 434/6

محمد بن عثمان بن ابی البهلول ج 400/6

محمد بن عثمان عمروی ج 133/2

محمد عطار ج 43/6

محمد بن عقبه بن ابی معیط ج 116/4

محمد بن عقیل ج 91/4

محمد بن علاء همدانی کوفی ج 376/6

محمد بن علی ج 442/5، 444، 445

محمد بن علی بن بشار ج 260/7

محمد بن علی بن حمزه ج 336/3

محمد بن علی بن دحیم شیبانی ج 455/6

محمد بن علی صیرفی ج 124/7

محمد بن علی بن عبدالله بن جعفر طیار ج 209/7

محمد بن علی بن عبدالله بن عباس ج 209/7، 228

محمد بن علی بن عبدالله واعظ هروی ج 376/6

محمد بن علی العشاری ج 427/6

محمد بن علی بن محمد بن المهتدی بالله معروف به ابن غریق ج 357/6، 360

محمد بن علی بن المهتدی بالله ج 322/6، 328

محمد بن علی نقاش ج 361/6

ص:242

محمد بن عمار بن محمد بن عاصم بن مطیع عجلی ج 434/6

محمد بن عمر سمرقندی ج 185/2

محمد بن عمر واقدی ج 524/6، 525، 528، 533، 534

محمد بن عمرو بن سعید ج 344/5

محمد بن عمرو عاص ج 57/7

محمد بن عمیر ج 160/1

محمد بن عیسی ج 300/5؛ ج 378/6

محمد بن عیسی بن عبید الیقطینی ج 277/7، 279

محمد بن فضل بن احمد صاعدی نیشابوری ج 362/6

محمد بن قاسم ج 124/7

محمد بن قاسم ثقفی ج 452/6

محمد بن القاسم بن المفضل ج 261/7

محمد بن قولویه القمی ج 396/6

محمد بن قیس ج 143/3

محمد بن کعب ج 217/2؛ ج 223/4

محمد محبوبی، ابوالعباس ج 378/6

محمد بن محمد ابوجعفر تمار بصراوی ج 321/6، 326

محمد بن محمد بن سلیمان باغندی ج 322/6، 328

محمد بن محمد بن عبدالله السنجی ج 455/6

محمد بن محمد بن القاسم العبشمی ج 251/6، 252

محمد بن مخنف ج 271/4

محمد بن مروان ج 261/7، 266

محمد بن مسلم ج 345/6

محمد بن مسلم بن عقیل ج 335/3؛ ج 62/4، 91، 115

محمد بن مسلمه انصاری ج 443/1، 444، 463؛ ج 145/5

محمد بن مصعب ج 463/6، 466

محمد بن مصعب بن صدقه ج 330/5

محمد بن مصفی الحمصی ج 268/7

محمد بن معاذ بن یوسف سلمی ج 445/5

محمد بن موسی بن فضل بن شاذان صیرفی ج 398/6، 399

محمد بن نصر بن ابی بکر اللفتوانی ج 47/7

محمد بن ولید خزاز ج 392/6

ص:243

محمد بن هبه الله بن محمد شافعی ج 221/7

محمد بن هشام ج 266/3

محمد بن هشام، ابومحلم ج 261/3

محمد بن هشام بن سائب کلبی ج 52/3

محمد بن یحیی ج 456/5

محمد بن یحیی بن عطار ج 396/6

محمد بن یعقوب اصم نیشابوری ج 357/6، 360

محمد بن یعقوب کلینی ج 337/1؛ ج 388/3، 429؛ ج 328/4، 333، 344

محمد بن یوسف الرقی] الرضی [ج 572/6

محمد بن یوسف قرشی گنجی ج 284/3

محمد اصغر = ابوبکر بن علی علیه السلام

محمدتقی حجه الاسلام (نیر)، میرزا ج 158/3

محمد حنفیه بن علی علیه السلام ج 102/3؛ ج 78/4، 415، 416؛ ج 315/6، 316، 317؛ ج 155/7، 209، 345، 635

محمدعلی پاشا ج 454/5

محمدعلی کلی، بوکسور ج 421/5

محمد محمود الصواف، شیخ ج 60/7، 71، 72

محمود بن قاسم ازدی ج 378/6

محیی الدین عربی، شیخ اکبر ج 194/3؛ ج 265/5، 366

محی الدینی، عبدالرضا ج 21/1

مختار بن ابوعبیده ثقفی ج 141/1، 142، 143، 144، 145، 149، 163، 179، 182، 272، 434، 472؛ ج 46/2، 75؛ ج 218/3؛ ج 25/4، 163، 206، 207، 497، 594، 597، 664، 678، 688، 691، 692، 717، 718، 719، 720، 721، 778؛ ج 23/5

مختار بن عبدالحمید بن المنتضی ادیب بوشنجی ج 251/6، 252

مخنف بن سلیم ازدی ج 42/3، 43، 44

مخول بن ابراهیم ج 360/4؛ ج 442/6

مدائنی ج 96/2؛ ج 69/4، 107، 108، 109، 189، 356، 571؛ ج 144/5

مدنی، سید محمود ج 519/6، 520، 523، 531

ص:244

مذری بن مشمعل اسدی ج 79/3؛ ج 782/7

مذعور بن غانم اشعری ج 116/4

مرئد بن قیس مشجعه ج 147/1

مراغی ج 666/7

مرج عذرا ج 54/5

مرحب ج 101/7

مردوخ، شیخ ج 237/7

مرزبانی ج 155/1؛ ج 49/3، 77، ج 26/5

مرعشی نجفی، آیت الله ج 273/7

مرگلیوث ج 173/6

مروان بن الحکم ج 143/1؛ ج 266/3، 267؛ ج 159/4، 360، 362، 517؛ ج 137/5، 138، 144، 145

مروان بن محمد ج 182/4

مریم علیها السلام ج 344/3، 345، 358؛ ج 235/5؛ ج 95/6، 202؛ ج 135/7، 483، 493، 494

مریم، از نصارای نجران ج 511/7، 521

مزاحم بن حریث ج 381/1

مزینی، حسین ج 152/3؛ ج 265/7

مسافر بن عفیف ج 294/4

مسجد شاهی اصفهانی، آیت الله شیخ محمدرضا ج 32/1

مسطح بن اثاثه ج 79/6

مسعده ج 468/5

مسعر بن فدکی ج 219/4، 221

مسعود بن حجاج تیمی، تیم الله بن ثعلبه ج 21/3، 25، 29، 30، 31

مسعود خثعمی ج 295/4

مسعود بن عمرو ازدی فهمی ج 289/3، 290، 291

مسعود بن عمرو بن مالک بن فهم ج 525/4، 528، 529، 533، 534، 535، 538، 539، 540، 541، 542، 599

مسعود بن عمرو نهشلی ج 358/2

مسعودی ج 120/4، 493، 588، 596، 652، 698، 729، 770، 773، 784؛ ج 155/7

مسلم بن ربیعه ج 516/4

مسلم (صاحب صحیح مسلم) ج 194/2؛ ج 164/6، 254، 298، 321، 340،

ص:245

459، 477، 483، 504، 527، 529

مسلم ضبی ج 188/4

مسلم بن عبدالله ج 448/1

مسلم بن عبدالله ضبابی ج 90/2

مسلم بن عقیل ج 148/1، 161، 162، 163، 176، 179، 180، 182، 187، 188، 222، 223، 224، 225، 226، 236، 250، 295، 296، 364، 267، 370، 390، 391، 401، 410، 469، 470، 471، 474؛ ج 46/2، 74، 75، 76، 77، 79، 80، 115، 118، 314، 316؛ ج 33/3، 63، 87، 336، 357، 361، 438؛ ج 3/4، 12، 14، 61، 63، 64، 65، 66، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 77، 78، 80، 81، 90، 91، 92، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 121، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 130، 131، 144، 145، 148، 155، 159، 163، 169، 171، 206، 207، 214، 218، 248، 249، 302، 313، 314، 346، 365، 423، 432، 437، 457، 458، 459، 461، 462، 463، 465، 467، 468، 474، 477، 478، 479، 481، 482، 483، 484، 488، 490، 493، 495، 497، 498، 500، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 509، 510، 511، 513، 518، 519، 523، 524، 530، 536، 537، 538، 550، 583، 592، 594، 595، 596، 597، 598، 599، 600، 601، 602، 605، 606، 607، 608، 609، 617، 621، 623، 625، 626، 627، 628، 629، 630، 631، 632، 633، 634، 635، 636، 637، 638، 369، 640، 641، 642، 643، 644، 645، 647، 648، 649، 653، 660، 661، 663، 667، 668، 670، 671، 676، 679، 680، 681، 682، 683، 684، 685، 687، 688، 689، 690، 691، 692، 693، 694، 695، 696، 697، 699، 700، 701، 702، 703، 705، 706، 707، 708، 709، 710، 711، 712،

ص:246

714، 715، 716، 717، 718، 721، 724، 726، 727، 728، 729، 730، 731، 732، 733، 734، 735، 736، 737، 738، 739، 740، 741، 742، 743، 744، 745، 746، 748، 749، 750، 751، 752، 755، 756، 757، 758، 760، 763، 764، 765، 766، 767، 768، 769، 770، 771، 772، 773، 775، 776، 777، 778، 779، 780، 781، 782، 783، 784، 787، 790، 791، 792، 793، 794، 795، 796، 797، 798، 800، 803، 804، 805، 806، 807، 809، 810، 811، 812، 813، 814، 815، 816، 819؛ ج 61/5، 96، 127، 169، 171، 178؛ ج 312/7

مسلم بن عمرو باهلی ج 169/4، 519، 530، 583، 587، 672، 673، 674، 740، 741

مسلم بن عوسجه سعدی اسدی ج 321/1، 360، 362، 469؛ ج 18/2، 31، 46، 47، 55، 73، 74، 76، 77، 78، 79، 80، 81، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 89، 90، 91، 92، 94، 95، 96، 98، 99، 100، 101، 102، 103، 104، 105، 106، 111، 114، 115، 289، 294؛ ج 497/4، 642، 682، 778؛ ج 27/5

مسلم بن کثیر اعرج ازدی ج 247/1، 417، 418

مسلم مسرف ج 677/7

مسلم بن مسیب ج 497/4

مسلمه بن علی ج 67/6

مسلمه بن قاسم ج 305/6، 321، 376، 527

مسلمه بن محارب بن سلم بن زیاد ج 538/4

مسلمه بن مخلّد انصاری ج 347/4

مسلمه بن هزان حدائی ج 534/7

مسمع بن عبدالملک ج 21/7، 22

مسمع کردین = مسمع بن عبدالملک

مسیب ج 141/2

مسیب بن نجبه فزاری ج 44/1، 45، 435؛ ج 117/4، 118، 318، 594؛

ص:247

ج 444/5

مسیحای آل محمد صلی الله علیه و آله ج 196/3

مسیحیت، مسیحیان = نصاری

مسیلمه کذاب ج 207/4؛ ج 389/7، 534

مشرفی ج 257/4

مشعله بن نعیم ج 422/1

مصابیح نخعی ج 329/4

مصعب ج 160/1؛ ج 664/6

مصعب بن زبیر ج 143/1، 144، 145، 146؛ ج 60/2؛ ج 207/4؛ ج 528/6

مصعب بن عمیر ج 157/6، 179، 182؛ ج 531/7

مصعب بن یزید انصاری ج 718/4

مصقله بن هبیره شیبانی ج 152/4، 157، 158

مضایر بن رهینه مازنی ج 477/1

مطرف بن عبدالله ج 253/4

مطرف بن کاهن باهلی ج 534/7

مطعم بن عدی ج 427/7

مطلب (جد سادات) ج 255/7

مطلب بن عبدالله بن حنطب مخزومی ج 340/6، 341

مطین ج 117/2؛ ج 259/6

مظفر بن احمد قزوینی ج 260/7، 261

معاذ بن جبل ج 31/6؛ ج 534/7

معاذ الفراء ج 447/5، 455

معاذ بن معاذ ج 43/7، 46

معاذ الهراء = معاذ الفراء

معتب بن ابی لهب ج 104/7، 406

معتزاء، شیخ ج 159/1

معتصم، خلیفه عباسی ج 26/5؛ ج 85/7، 86، 301

معاویه ج 44/1، 73، 80، 81، 82، 83، 147، 148، 149، 157، 194، 195، 199، 205، 213، 222، 268، 271، 275، 288، 290، 363، 367، 390، 413، 422، 442، 460، 476؛ ج 61/2، 194، 215، 216، 217، 229، 350، 354، 368؛ ج 153/3، 156، 206، 243، 266، 272، 358، 362، 363، 449، 455، 459؛ ج 24/4، 25، 30، 31، 43، 84، 88، 89، 90، 92، 93، 94، 95، 96، 97، 98، 99، 106، 107، 108، 109،

ص:248

110، 111، 112، 113، 128، 129، 144، 145، 149، 150، 152، 153، 154، 155، 157، 158، 159، 162، 163، 165، 167، 169، 178، 183، 186، 190، 191، 194، 202، 204، 206، 219، 221، 222، 223، 224، 226، 227، 229، 230، 234، 235، 236، 237، 239، 242، 260، 261، 262، 263، 265، 267، 269، 280، 285، 287، 288، 290، 294، 295، 304، 305، 309، 311، 314، 316، 340، 347، 348، 349، 350، 352، 358، 359، 360، 361، 362، 367، 370، 372، 374، 375، 376، 378، 381، 382، 384، 385، 386، 387، 388، 389، 390، 401، 415، 424، 445، 446، 447، 481، 512، 515، 517، 518، 519، 523، 545، 547، 553، 558، 568، 571، 572، 573، 574، 578، 579، 580، 596، 600، 686، 687؛ ج 17/5، 18، 19، 20، 21، 25، 54، 55، 67، 68، 70، 71، 73، 74، 98، 101، 102، 103، 104، 106، 107، 108، 110، 112، 113، 114، 115، 116، 117، 125، 137، 209، 210، 212، 213، 214، 216، 221، 222، 260، 369، 409، 419؛ ج 260/6، 266، 491، 515؛ ج 57/7، 125، 128، 252، 270، 340، 341، 367، 375، 455، 485، 666، 667، 668، 675

معاویه بن خدیج کندی ج 328/4، 347، 349

معاویه ضبّی ج 358/4

معاویه بن وهب ج 456/5

معاویه بن هشام ج 170/4

معاویه بن یزید ج 24/5

معقل، غلام عبیدالله بن زیاد ج 75/2، 76؛ ج 641/4، 642، 643، 645

معقل بن قیس تمیمی ج 153/1، 154؛ ج 266/4

معقل بن قیص ریاحی ج 158/4، 303، 413

معقل بن یسار ج 481/6

ص:249

معلی ج 447/5، 455، 456

معماران کسری ج 443/1

معمر ج 331/5؛ ج 139/6

مغول ج 371/3، 373

مغیره بن ابی العاص ج 407/7، 408، 409، 410، 412، 413، 414، 416

مغیره بن زراره اسیدی ج 140/5

مغیره بن شعبه ج 462/1؛ ج 321/3؛ ج 18/5، 211؛ ج 340/7، 522؛ ج 140/4، 311، 162، 163، 204، 575، 578، 579

مغیره بن شعبه ثقفی ج 95/2، 96

مفضل بن عمر ج 124/7، 126

مقاتل بن حیان ج 135/6

مقداد بن اسود کندی (صحابی کبیر) ج 386/1، 387؛ ج 118/4، 414، 419؛ ج 443/5، 485، 486، 487، 489؛ ج 27/7، 529

مقداد بن عمرو کندی (مولای اسود) ج 132/6، 133، 150

مقرم، سید عبدالرزاق ج 92/4

مقسط بن زهیر بن حرث تغلبی ج 19/2، 327، 328

مقوقس، پادشاه مصر ج 420/7

مکحول ج 155/4، 156

مکرز بن حفص ج 95/7

ملاصالح ج 274/1

ملاصدرا ج 294/7

ملک خاتون، سید ج 255/7

ملک غسان ج 539/7، 540، 555

ملکی تبریزی، میرزا جواد آقا ج 32/1

منبه بن حجاج ج 404/7

منتسکیو ج 557/4، 566

منجاب بن راشد ضبی ج 154/1

منجح بن سهم، مولای حسن علیه السلام ج 260/3، 276، 277، 278

منذر بن امرء القیس بن ماء السماء ج 655/4، 657، 658، 659، 660، 661، 667

منذر بن جارود عبدی ج 353/2؛ ج 289/3، 291، 292؛ ج 152/4، 153، 583

منذر بن محمد بن منذر قاموسی ج 382/6

ص:250

منصور بن ابی الأسود ج 417/6

منصور حلاج، حسین ج 304/7، 305، 308، 310

منصور دوانیقی ج 454/1؛ ج 25/5؛ ج 153/7

منصور عباسی، خلیفه عباسی ج 228/7

منصور بن عمار ج 332/6

منهال بن عمرو ج 209/4، 211

موسی بن صالح جهنی ج 295/6، 297، 298

موسی بن طلحه ج 435/1

موسی بن عقبه ج 262/6

موسی بن محمد بن ابراهیم بن الحارث التیمی ج 524/6، 528، 533

موسی بن مغیره بن شعبه ج 18/5

موسی بن نصیر ج 276/1

موسی بن نصیر (فاتح آفریقا) ج 560/4

موسی بن هارون ج 59/6، 529، 361

موسی بن یعقوب بن عبدالله زمعی ج 356/6، 357، 358، 359

موصلی ج 553/6

موقع بن ثمامه اسدی صیداوی ج 25/3، 56، 58

مولای اشتر ج 149/4

مولوی ج 294/1؛ ج 50/2، 165، 175، 177؛ ج 423/4، 442، 713؛ ج 394/5؛ ج 164/6، 374، 430؛ ج 197/7، 649

مویر ج 173/6

مهاجر بن اوس ریاحی ج 347/1؛ ج 109/3، 110، 111، 112، 179

مهدی عباسی، خلیفه عباسی ج 159/1؛ ج 228/7

مهران، مولای زیاد ج 581/4، 584

مهران، مولای عبیدالله ج 629/4، 630، 653، 678

مهران کاهلی مولای آل کاهلی ج 122/2

مهری بن ابیض ج 534/7

مهریزی، مهدی ج 21/1

مهلب ج 489/7

میثم تمار ج 468/1، 471، 472؛ ج 45/2، 61، 62؛ ج 23/3؛ ج 29/4، 414، 418

میرداماد ج 115/7

ص:251

میرزاده عشقی ج 452/6؛ ج 619/7

میسره ج 465/7، 470

میسون بنت بحدل کلابیه ج 358/3

میلانی، سیدعلی ج 672/7

میمونه بنت بشر بن عمر ج 288/1

میمونه بنت الحارث الهلالیه] الهلائیه [ج 91/4؛ ج 312/5، 327، 354؛ ج 64/6، 67، 75، 77، 78؛ ج 18/7، 21، 22، 24، 27، 29، 40، 50، 59، 60، 61، 65، 66، 68، 69، 70، 71، 73، 75، 76، 79، 84، 85، 86، 87، 538

مینا بن ابی مینا، مولی عبدالرحمن بن عوف ج 231/7

نائله بنت قرافصه، زوجه عثمان ج 406/7

نابغه ج 521/4

ناپلئون بناپارت ج 94/3، 450؛ ج 369/4، 463، 466، 477، 538، 728، 800؛ ج 198/5؛ ج 29/6، 109، 172؛ ج 54/7

نادرشاه ج 362/1؛ ج 369/4؛ ج 579/7

ناصر بن ابی عباس بن علی ابوبکر صیدلانی ج 376/6

ناصر خسرو قبادیانی ج 42/2؛ ج 135/3؛ ج 483/4؛ ج 36/5، 37، 206، 207، 244

ناصرالدین شاه ج 180/3؛ ج 120/5

ناطقی، علی اوسط ج 21/1

نافع بن ازرق ج 181/4؛ ج 53/5

نافع مرادی ج 200/1، 201، 230

نافع، مولای ابن عمر ج 110/7

نافع بن هلال بن نافع مذحجی جملی ج 75/1، 247، 357، 369، 370، 371، 372، 373، 374، 376، 377، 378، 381، 382، 383، 384، 385، 388، 391؛ ج 199/2؛ ج 91/3

ناکثین ج 374/1، 375

نبهان ج 295/3؛ ج 110/7

نبی لوذان، شیخ ج 181/7

نبی نژاد، محمدجواد ج 21/1

نبیه بن حجاج ج 404/7

نجاشی (پادشاه حبشه) ج 261/3، 262

نجاشی (شاعر) ج 152/4، 165، 166، 167

ص:252

نجاشی، شیخ ج 119/1، 148، 274؛ ج 418/4؛ ج 260/5؛ ج 393/6، 394، 395

نجده بن عامر حنفی ج 181/4

نجم آبادی، شیخ هادی ج 120/5، 121

نخارجان ج 42/3

نراقی ج 547/6

نرن، امپراطور روم ج 153/3؛ ج 552/4، 555، 659، 668؛ ج 340/7

نژاد انگلسکسون ج 340/3

نسائی ج 118/1؛ ج 164/6، 261، 298، 310، 311، 321، 348، 359، 362، 363، 376، 470، 491، 494، 526، 527، 530

نسیبه بنت کعب مازنیه، ام عماره ج 293/5

نصارای حیره ج 456/1

نصارای نجران ج 15/5، 54؛ ج 433/6؛ ج 186/7، 248، 402، 501، 503، 507، 509، 510، 511، 518، 536، 559، 589، 600

نصاری، مسیحی، عیسوی ج 72/1، 159، 202، 262، 452، 458؛ ج 17/2؛ ج 129/3، 130، 140، 358، 374، 455؛ ج 155/4، 158، 194، 195، 196، 290، 611، 614، 659، 660؛ ج 470/5؛ ج 103/6، 173، 353؛ ج 352/7، 354، 504، 507، 511، 514، 515، 518، 522، 524، 527، 528، 530، 532، 550، 582، 600، 633، 657، 660، 661، 665، 666، 667، 668، 677، 680

نصر بن ابی نیزر، مولای علی علیه السلام ج 260/3، 261، 262، 268، 269

نصر بن حرشه ج 477/1

نصر بن مزاحم منقری ج 179/1، 390، 410، 429؛ ج 194/2، 214، 218، 328؛ ج 78/4، 139، 226، 233، 295، 416

نصرالدین، ملا ج 206/2

نصیرالدین طوسی، خواجه ج 455/4؛ ج 352/6، 353؛ ج 268/7

نضر ج 281/5، 292؛ ج 275/7

نضر بن انس ج 227/3، 230

ص:253

نضر بن صالح ج 717/4

نضر بن عجلان انصاری خزرجی ج 214/2، 215، 219

نطنزی ج 571/6، 573

نظام الملک، خواجع ج 445/4؛ ج 305/7

نظامی گنجوی، ج 221/2؛ ج 635/4؛ ج 76/5، 78؛ ج 438/6

نعمان ج 534/7

نعمان بن بشیر انصاری ج 194/2؛ ج 42/3؛ ج 239/4، 240، 242، 587، 588، 625

نعمان بن بشیر بن سعد ج 512/4، 515، 516، 517، 518

نعمان بن صهبان ج 154/1

نعمان بن عمرو ازدی راسبی ج 21/3، 25، 26، 27

نعمان مصری، قاضی ج 195/1

نعمان بن منذر ج 230/1، 414؛ ج 76/3، 77؛ ج 661/4

نعیم بن عجلان انصاری خزرجی ج 171/1؛ ج 18/2، 214، 215، 217، 218، 219، 220، 229

نعیم بن دجاجه ج 164/4

نعیم بن عبد کلان ج 534/7

نفیسه، خواهر یعلی بن امیه ج 471/7

نمری ها ج 452/1

نمیر عبسی ج 213/4

نمیر بن وعله ج 142/3

نوار بنت جابر ج 216/1

نواویس = مسیحیان

نوح بن دراج ج 43/6

نوف بکالی ج 394/4، 398، 400

نوفل بن حارث بن عبدالمطلب ج 277/3

نیکسون ج 535/7، 550

نیمتاج سلماسی، بانو ج 53/1؛ ج 242/3؛ ج 637/4

وائل بن حجر حضرمی ج 152/4، 160، 161، 162، 296؛ ج 534/7

واترگیت ج 550/7

واترلو ج 466/4

واثق ج 301/7

واثله بن اسقع بن کعب ج 458/6، 463، 464، 465، 466، 479، 495، 496،

ص:254

503، 505، 506

واصل، مولی عیینه ج 376/4

واضح ترک (مولی حرث مذحجی سلمانی) ج 248/1، 400، 409، 411

واقد بن عبدالله ج 112/6

واقدی ج 96/2؛ ج 361/3، 438؛ ج 120/4، 243، 245، 374، 576؛ ج 140/5، 144؛ ج 528/6

وحشی بافقی کرمانی ج 136/2، 239، 350؛ ج 57/7

ورژیل ج 358/7، 362، 533، 535

ورقه ج 470/7

الوشاء ج 447/5، 455؛ ج 260/7، 261، 263

وشنوه ای، قوام ج 273/7

وعله بن مخدوج ج 303/4

وقاص بن قمامه ج 534/7

وکیع بن جراح ج 517/6، 518، 519

ولید ج 437/1، 452، 453، 457؛ ج 181/4، 752

ولید بن عبدالملک ج 668/7

ولید بن عتبه ج 311/7، 360

ولید بن عقبه ج 96/2؛ ج 31/4، 159، 234، 237، 341، 360، 362، 378

ولید بن عقبه بن ابی معیط ج 130/5، 130، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 144؛ ج 106/7

ولید بن مغیره مخزومی ج 67/7

ولید بن ولید ج 65/7

وهابی ها، وهابیت ج 300/7، 523

وهب ج 534/4

ویکتور هوگو ج 469/5، 470، 473، 577؛ ج 70/6

ویلهلم ج 463/4، 728

هاجر علیها السلام ج 336/5

هاذر ج 66/4

هارون بن سفیان ج 261/6

هارون بن مسلم ج 688/4

هارون الرشید ج 803/4؛ ج 39/6؛ ج 227/7، 249، 250

هاشم (جد سادات) ج 255/7

هاشم بن عبد مناف بن قصی ج 211/7

هاشم بن عتبه بن ابی وقاص ج 436/1؛ ج 78/4

ص:255

هاشم مرقال ج 149/4، 234

هاشم بن فقیه الموصلی ج 62/6

هاشم بن هاشم عتبه بن ابی وقاص ج 356/6، 357، 358، 359، 365

هاله بن ابوهاله تمیمی ج 469/7

هامان ج 335/1

هامان ارمن ج 117/3

هانی ج 498/4

هانی بن ابی حیه وادعی] وداعی [ج 719/4، 720، 783، 784

هانی بن ثبیت حضرمی ج 195/2، 289

هانی بن خطاب همدانی ج 272/4

هانی بن عروه مرادی ج 148/1، 182، 295، 296، 328، 341، 377، 469، 471؛ ج 75/2، 77؛ ج 23/3؛ ج 61/4، 537، 538، 550، 595، 596، 597، 598، 600، 601، 602، 603، 605، 606، 608، 609، 625، 626، 627، 629، 631، 633، 634، 638، 639، 641، 643، 646، 647، 648، 649، 650، 651، 652، 653، 654، 660، 661، 667، 668، 669، 670، 671، 672، 673، 674، 676، 677، 678، 679، 681، 683، 686، 689، 687، 690، 693، 696، 703، 718، 773، 774، 775، 776، 777، 779، 780، 781، 782، 783، 784، 799، 815، 816

هانی بن هانی ج 158/1، 161، 162، 163، 222، 236؛ ج 313/5، 428، 433

هانی بن هانی سبیعی ج 124/4، 125

هانی بن هوذه ج 171/4

هبار بن اسود ج 399/5

هبه الله بن احمد بن عمر ج 427/6

هبه الله بن عبدالله بن احمد ج 21/7

هبه الله بن محمد ج 444/5؛ ج 421/6

هبیره بن ابی وهب مخزومی ج 438/7

هبیره بن وهب ج 413/5، 414

هدیر بن عبدالله ج 504/7

هراکلیوس، امپراطور روم ج 174/3

هرثمه بن ابی مسلم ج 47/1

هرقل ج 673/7

هروی ج 133/2

ص:256

هشام ج 288/7

هشام بن حسان ج 142/5

هشام بن سالم ج 670/7، 671؛ ج 292/5، 343

هشام بن عبدالملک ج 139/5؛ ج 211/7

هشام بن عروه ج 387/4؛ ج 562/6؛ ج 362/7

هشام کلبی ج 497/4

هفتاد و دو تن ج 3/1، 4، 49، 97؛ ج 3/2، 4، 204؛ ج 3/3، 4، 16، 334؛ ج 3/4، 4، 403، 437؛ ج 3/5، 4، 13، 61؛ ج 3/6، 4؛ ج 3/7، 4

هفهاف بن مهنّد راسبی بصراوی ج 68/3، 27، 228، 232، 235

هلال ج 378/1، 379، 380، 381

هلال بن الحارث ج 486/6، 487

هلال بن خباب ج 313/6، 314، 315، 316

هلال بن ظفر ج 487/6

همدانی ج 258/7، 259

همسر جلیبیب ج 136/6، 150

هند بن ابوهاله تمیمی ج 469/7

هند جگر خوار (مادر معاویه زن ابوسفیان) ج 153/3؛ ج 95/4، 362، 577؛ ج 107/6؛ ج 377/7

هند بنت الحارث الفراسیه ج 110/7

هند بنت زاد الرکب ج 240/6

هند بنت سالم بن عبدالعزیز ج 288/1

هند بنت عوف بن زهیر بن الحارث ج 67/7

هندو بن عمر جملی ج 453/1

هوشنک ج 454/1

هوشیار، دکتر ج 372/6

هیئم بن کلیب الشاشی ج 444/5

هیثم دوری ج 305/6

هیثمی ج 479/6، 484، 488، 494، 519

هیتارا ج 113/5

هیراکلیوس ج 669/7، 673، 676

هیردوس ج 309/7

هیصم بن جابر، ابوبیهص ج 181/4

هیکل، دکتر ج 171/6، 173، 176، 180، 181

یاسر ج 476/7، 477

ص:257

یاسر (آجودان مأمون) ج 258/7، 259

یتیم ابوطالب ج 528/7

یثربی، آیت الله میر سیدعلی ج 32/1

یحیی بن ابی العلاء ج 456/5

یحیی بن ایوب غافقی ابوالعباس مصری ج 523/6، 526

یحیی بن حسین اسفراینی ج 409/6

یحیی بن حکم ج 562/4

یحیی بن زید شهید ج 32/4؛ ج 150/7؛ ج 139/5، 372

یحیی بن سالم ج 170/4

یحیی بن سعید ج 281/1

یحیی بن سعید شامی حاتمی ج 22/2

یحیی بن سعید بن عاص ج 383/5

یحیی بن سعید قطان ج 298/6، 316

یحیی بن صالح ج 255/4، 279

یحیی بن عبدالحمید ج 487/5

یحیی بن عبدالحمید الحمّانی ج 340/6

یحیی بن عبید ج 446/6

یحیی بن علی علیه السلام ج 312/5؛ ج 67/7

یحیی بن کثیر ج 52/6

یحیی بن معین ج 59/6، 60

یحیی بن منده ج 312/6

یحیی بن وثاب ج 420/3؛ ج 572/6، 574

یحیی بن هانی ج 647/4

یحیی بن یعمر] عمیر [عامری ج 239/7، 240، 241، 242

یربوع ج 76/3

یزدگرد ج 42/3؛ ج 140/5

یزید بن ابی زیاد ج 51/6

یزید بن ابی مریم ج 643/7

یزید بن اصم ج 73/7

یزید بن بسیط ج 109/1

یزید بن ثبیط عبقسی ج 108/1، 109، 110، 112، 114، 117

یزید بن حارث یشکری ج 345/4

یزید بن حجیه تیمی ج 272/3؛ ج 152/4، 153، 154

یزید بن حرث ج 160/1

یزید بن حصین مشرقی ج 206/1

یزید بن حصین همدانی ج 206/1

یزید بن خلیفه ج 408/7

یزید بن خلیفه خولانی] حاربی [

ص:258

ج 412/7

یزید بن رکاب کلبی ج 477/1

یزید بن رویم ج 160/1

یزید بن زیاد بن مهاصر ج 247/1، 357، 361

یزید بن سفیان شقری ج 141/3، 142

یزید بن عبدالمدان ج 534/7

یزید بن عبدالملک ج 464/1

یزید بن عذره عنزی ج 206/1

یزید بن عمر ج 431/1

یزید بن قیس ارحبی ج 192/4

یزید بن مرّه ج 128/1، 129، 132

یزید بن مسعود نهشلی ج 352/2، 353، 358، 371، 377

یزید بن معاویه ج 113/1، 142، 213، 214، 267، 288، 328، 353، 472، 476، 482؛ ج 187/2، 195، 356، 368؛ ج 20/3، 21، 27، 57، 58، 206، 266، 358، 363، 449؛ ج 129/4، 163، 169، 425، 512، 515، 517، 518، 519، 520، 522، 523، 524، 527، 529، 534، 545، 547، 554، 562، 563، 580، 583، 591، 593، 766، 783، 784، 785؛ ج 19/5، 54، 55، 67، 69، 73، 74، 108، 115، 139، 322؛ ج 266/6، 331، 456؛ ج 309/7، 311، 312، 340، 341، 348، 657، 658، 660، 661، 664، 665، 668، 675، 676، 677، 680

یزید بن مفّرغ ج 537/4

یزید بن معقل ج 213/1

یزید بن مغفل ج 108/1، 123، 127، 132، 133، 153، 154، 155، 156، 259؛ ج 158/4

یزید بن مهلب ج 42/4، 43

یزید بن هارون ج 217/2

یزید بن هانی سبیعی ج 220/4

یزید بن هشام العبدی ج 21/7

یسار غلام عبیدالله زیاد ج 54/2، 275، 276

یسّاف بن شریح یشکری ج 542/4، 543، 550

یعقوب بن سفیان ج 330/5؛ ج 316/6،

ص:259

341، 520، 526

یعقوب بن شیبه ج 299/6، 530

یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب ج 435/1، 455، 466؛ ج 494/4، 501؛ ج 68/5، 283؛ ج 341/7، 504، 518، 521، 534

یعقوبیه نصاری ج 464/1

یعلی بن امیه ج 471/7

یعلی بن عبید بن ابی امیه ج 295/6، 297، 298

یعلی بن منبه ج 131/5

یعلی بن منیّه ج 345/4

یوحنا بن رؤیه ج 508/7

یوشع بن نون ج 480/4

یوسف بن ایوب ج 322/6

یوسف بن ایوب بن الحسین ج 357/6

یوسف بن ایوب بن یوسف همدانی ج 360/6

یوسف بن الحسن ج 41/7

یوسف بن عمر ثقفی ج 459/1

یوسف بن عمرو ج 560/4

یوسف بن القاسم ج 407/6

یوسف بن کلیب مسعودی ج 170/4

یوسف بن یزید ج 213/1، 216

یوسف بن یعقوب صفار ج 407/6، 409

یونس بن ارقم ج 333/6، 334

یونس بن حبیب ج 41/7

یهود، یهودیان ج 133/1، 458؛ ج 202/2، 208؛ ج 140/3؛ ج 155/4، 196، 197، 264، 290، 620؛ ج 159/5، 205، 222، 225، 392، 405، 406، 416، 422، 469، 470، 471، 472، 473؛ ج 306/7، 510، 579، 581

یهودا ج 671/7

ص:260

فهرست قبایل

ابی نیزر ج 261/3؛ ج 465/5

احمر ج 369/5

ازد ج 216/1، 366، 422، 427، 429، 436، 440، 471؛ ج 218/2، 219؛ ج 26/3، 45، 227، 289؛ ج 135/4، 139، 245، 249، 251، 252، 275، 533، 534، 777، 779؛ ج 534/7

اسد (بنو اسد) ج 221/1، 422، 427، 429، 436، 440؛ ج 74/2، 328؛ ج 104/3؛ ج 139/4، 682

اسلم ج 534/7

اشجع ج 437/1، 457؛ ج 534/7

اشعر ج 429/1؛ ج 139/4

اشعریین ج 152/4

امیه ج 350/2؛ ج 362/3

انصار ج 429/1؛ ج 29/2، 196، 197، 199، 200، 203، 205، 215، 224، 334؛ ج 90/3، 350، 357، 360، 361، 363؛ ج 202/4، 229، 257، 263، 264، 265، 337، 344، 387، 388، 390، 409، 423، 517، 577، 805؛ ج 72/5، 100، 101، 102، 103، 104، 105، 106، 107، 108، 110، 111، 116، 117، 253، 259، 267، 290، 291، 395، 409؛ ج 27/6، 30، 31، 32، 133، 142، 206، 226، 264، 269، 270، 273، 274، 277، 283، 287، 288، 386،

ص:261

408، 467، 468، 477؛ ج 26/7، 27، 28، 95، 145، 351، 355، 357، 506، 509، 528، 539، 540، 556، 559، 574، 674

انمار ج 139/4

اوس ج 197/2، 208؛ ج 89/3؛ ج 120/4؛ ج 290/5؛ ج 30/6، 31، 130، 148، 149، 477

اهل هجر ج 422/1، 427

ایاد ج 422/1، 427؛ ج 136/4

باهله ج 168/4، 171، 511، 522، 530؛ ج 534/7

بجاله ج 440/1

بجیله ج 301/1، 422، 427، 429، 440؛ ج 135/4، 139، 698؛ ج 534/7

بربر ج 382/3

بکر ج 436/1؛ ج 328/2؛ ج 804/4؛ ج 211/5، 369

بکر بن وائل ج 289/3؛ ج 22/7

بکران ج 447/7

بنی ارحب ج 236/1

بنی اسد ج 26/2، 45، 47، 48، 49، 90؛ ج 57/3، 79، 319؛ ج 164/4، 378، 494؛ ج 140/5، 141؛ ج 5/7، 496، 534

بنی الاصفر ج 76/7، 79

بنی بکر ج 136/4، 139؛ ج 75/7، 76، 77، 78، 534

بنی بکر بن هوازن ج 233/4

بنی بلحارث ج 507/7

بنی بیاضه ج 142/6، 144، 148

بنی تغلب ج 321/4

بنی تمیم ج 185/2، 353، 354، 359؛ ج 36/3، 75، 76، 77؛ ج 243/4، 245، 246، 249، 250، 251، 293؛ ج 389/7، 534

بنی تیم اللات بن ثعلبه ج 122/2؛ ج 69/3

بنی جابر همدانی ج 167/2

بنی جدیله قیس ج 370/4، 371؛ ج 451/6

بنی جندع همدانی ج 183/2

بنی جهینه ج 120/4

بنی الحارث بن کعب ج 503/7، 534

ص:262

بنی حرث بن تمیم ج 141/3

بنی حرث بن عبد مناه بن کنانه ج 134/4

بنی حنظله ج 353/2، 354؛ ج 311/7

بنی حنیف ج 389/7

بنی حنیفه ج 534/7

بنی دالان همدانی ج 155/2

بنی دودان بنی اسد ج 367/4، 378

بنی ذوذان ج 213/1

بنی ریاح بن یربوع ج 75/3

بنی زریق ج 218/2

بنی زهره ج 120/4

بنی زیاد ج 534/4

بنی سعد ج 353/2، 354، 355، 357، 358، 359؛ ج 311/7

بنی سعد بن بکر ج 192/7

بنی سعد تمیم ج 352/2

بنی سلیم ج 528/4؛ ج 408/7

بنی شبام همدانی ج 49/2، 127

بنی شیبان ج 659/4؛ ج 534/7

بنی صاعد همدانی ج 121/2

بنی صعصعه ج 23/6

بنی ضبه ج 438/1

بنی ضمره ج 244/6

بنی عامر ج 353/2، 358؛ ج 135/4؛ ج 311/7

بنی عبدالأسد ج 241/6، 242، 244

بنی عبدالاشهل ج 257/2، 268

بنی عبدالدار ج 120/4؛ ج 531/7

بنی عبد قیس ج 136/4

بنی عبدالقیس ربیعه ج 529/7

بنی عبس ج 466/1؛ ج 494/4

بنی عقیل ج 534/4، 783

بنی علیم ج 470/1؛ ج 776/4؛ ج 534/7

بنی عماره ج 471/1؛ ج 685/4

بنی عمرو بن قیس ج 422/1

بنی غفار ج 120/4

بنی فراس بن غنم ج 305/4، 311؛ ج 239/6

بنی قریظه ج 91/7، 580

بنی قیقاع ج 392/5

بنی القین بن جسر ج 117/6

بنی کعب ج 75/7، 76، 77، 78، 79

بنی کنانه ج 410/5؛ ج 239/6، 268،

ص:263

281، 282، 283، 284؛ ج 432/7

بنی لیث ج 134/4، 135؛ ج 534/7

بنی مالک بن عمرو بن ثمامه ج 779/4

بنی مجاشع تمیمی ج 76/3

بنی محارب ج 466/1؛ ج 495/4

بنی مخزوم ج 120/4، 240، 340؛ ج 439/7، 442

بنی مدلج ج 244/6

بنی مراد ج 681/4

بنی مزینه ج 120/4

بنی مشرق ج 198/1

بنی المصطلق از خزاعه ج 134/4

بنی مطلب ج 120/4

بنی معن بن طی ج 117/6

بنی المغیره ج 241/6، 242

بنی ناجیه ج 157/4، 158، 528

بنی نجار ج 28/7، 228

بنی نزار ج 260/2، 261؛ ج 120/4

بنی نضیر ج 392/5؛ ج 27/7، 580

بنی النمر بن قاسط ج 274/2

بنی نوفل بن عبد مناف ج 583/4

بنی نهد ج 534/7

بنی نهم همدانی ج 153/2، 173، 174

بنی هاشم ج 379/1، 472؛ ج 200/2؛ ج 350/3

بنی هلال ج 354/5؛ ج 60/7، 66، 68

بنی هون بن خزیمه بن مدرکه ج 134/4

بنی یربوع ج 76/3، 77

بُهدله ج 360/1

ترک ج 382/3

ترکمن ج 382/3

تغلب ج 422/1، 427، 429، 440؛ ج 136/4، 139

تمیم ج 422/1، 424، 427، 429، 430، 436، 440؛ ج 74/2، 328؛ ج 104/3، 289؛ ج 136/4، 139، 226، 298، 682؛ ج 221/7

تیم ج 528/6

تیم اللات ج 440/1

تیم الله بن ثعلبه ج 289/2؛ ج 25/3، 63

ثقیف ج 271/1، 432، 437، 440، 457؛ ج 574/4، 577، 804؛ ج 211/5، 369

جدیله (بنی عمرو بن قیس عیلان)

ص:264

برای ادامه مشاهده محتوای کتاب لطفا عبارت امنیتی زیر را وارد نمایید.

ص:

شیبان، شیبانی ج 76/3، 351

صیدا ج 221/1، 231

قبیله ضباب ج 534/7

ضبیعه] ضبه [ج 422/1، 429؛ ج 139/4

ضرغام ج 33/3

طی ج 414/1، 429، 432، 466؛ ج 137/4، 139، 241، 370، 493، 494، 496، 530، 659؛ ج 534/7

عالیه ج 289/3؛ ج 522/4

عبدالقیس ج 422/1، 427، 429؛ ج 289/3؛ ج 139/4؛ ج 534/7

عبد مناف ج 97/4

عبس ج 432/1، 429، 435؛ ج 139/4؛ ج 62/6

عدی ج 298/4

عک ج 422/1

عکل ج 534/7

غسان ج 427/1؛ ج 135/4، 204

غطفان ج 422/1

غنی ج 168/4، 171، 511، 530

فرس ج 382/3

فزاره ج 534/7

فهرطئی ج 120/4

قاره ج 134/4، 520

قبط ج 382/3

قریش ج 270/1، 280، 281، 287، 386، 387، 427، 429، 432، 484؛ ج 200/2، 215، 216، 268، 328؛ ج 327/3، 382؛ ج 82/4، 83، 85، 87، 99، 118، 134، 135، 139، 148، 223، 252، 275، 334، 359، 388، 389، 440، 527، 568، 804؛ ج 104/5، 106، 107، 116، 131، 142، 143، 144، 211، 212، 215، 291، 369، 380، 382، 392، 393، 397، 399، 402، 405، 406، 408، 410، 412، 413، 414، 422، 423، 480، 481، 482؛ ج 69/6، 107، 109، 110، 111، 112، 118، 158، 174، 206، 240، 269، 282، 285، 404، 521؛ ج 60/7، 61، 75، 76، 77، 79، 95، 101، 105، 192، 213، 351، 354، 358، 359، 360، 362، 364، 365، 366، 369، 370، 372،

ص:266

377، 379، 380، 385، 386، 387، 388، 389، 390، 391، 396، 405، 408، 420، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 429، 430، 433، 436، 437، 447، 449، 450، 451، 452، 453، 455، 456، 458، 459، 469، 470، 472، 474، 476، 481، 529، 531، 539

قس ناطف ج 434/1

قصی ج 97/4

قضاعه ج 422/1، 427، 429؛ ج 135/4، 139

قوادس ج 440/1

قوم ج 382/3

قیس ج 429/1، 432؛ ج 139/4، 494، 726

قیس عیلان ج 25/2

کاهل ج 25/2

کلب ج 126/4، 238، 239

کنانه ج 422/1، 427، 429؛ ج 328/2، 343، 344؛ ج 134/4، 135، 139؛ ج 534/7

کنده ج 366/1، 422، 427، 429، 436، 440؛ ج 74/2، 231؛ ج 104/3، ج 135/4، 139، 682، 684، 697، 698، 778؛ ج 486/5، 487؛ ج 192/6

کندیین ج 50/3

لخم ج 511/7

مارونیت لبنان ج 677/7

مازن ج 62/6؛ ج 421/7

مالک ج 358/4

محارب ج 422/1، 427؛ ج 136/4

مذحج ج 378/1، 410، 422، 427، 429؛ ج 74/2؛ ج 104/3؛ ج 120/4، 135، 139، 676، 678، 682، 684، 772، 773، 774، 775، 776، 789، 815، 816، 817؛ ج 600/7

مراد ج 410/1؛ ج 226/4؛ ج 534/7

مزینه ج 440/1؛ ج 534/7

مضر ج 269/1، 421، 434؛ ج 218/2، 219؛ ج 324/3، 431، 434؛ ج 132/4، 245؛ ج 255/7

ململم ج 428/1؛ ج 137/4

مهاجر ج 29/2، 199، 203، 205، 208،

ص:267

217، 334؛ ج 90/3، 350، 357، 360، 361؛ ج 202/4، 264، 297، 337، 409، 517، 577؛ ج 72/5، 111، 253، 259، 290، 291؛ ج 27/6، 30، 31، 32، 59، 71، 128، 130، 226، 245، 273، 277، 386، 408، 467، 468؛ ج 26/7، 27، 28، 34، 53، 55، 62، 95، 145، 351، 355، 357، 403، 405، 458، 506، 528، 529، 556، 558، 569، 574، 576، 674

مهره ج 429/1؛ ج 139/4؛ ج 534/7

نبط ج 109/4

نبطیه ج 72/4

نخع ج 440/1؛ ج 171/4، 358

نخیله ج 475/1

نزار ج 462/1

نصاری ج 440/1

نمر از بنی بکر ج 422/1، 427؛ ج 136/4

هَمْدان ج 82/1، 179، 198، 199، 205، 221، 235، 422، 427، 429، 436، 440؛ ج 74/2، 75؛ ج 104/3؛ ج 135/4، 136، 139، 140، 144، 145، 147، 148، 213، 228، 391، 682؛ ج 211/5، 369؛ ج 534/7، 589، 599، 600

هندوس ج 382/3

هوازن ج 422/1

یمن ج 268/1، 462

ص:268

فهرست مکان ها

آب کرتو ربیع ج 263/3

آتن ج 215/3، 217، 459؛ ج 64/4، 66، 770؛ ج 96/5؛ ج 165/7، 306، 585

آذربایجان، آذربایگان ج 51/1، 451؛ ج 142/4، 147، 201، 202، 291، 458؛ ج 131/5، 138

آری ج 424/1، 436

آستانه ج 386/3

آسیا ج 172/7، 294، 306

آسیای صغیر ج 172/7

آفریقا ج 276/1؛ ج 95/2، 96، 102، 104؛ ج 195/3، 272، 310، 311، 361، 383، 385، 386، 388، 437؛ ج 114/4، 56؛ ج 17/5، 47، 53، 64، 65، 72، 131، 138، 139، 407، ج 172/7، 174، 294، 306، 578

آفریقای شرقی ج 121/6

آفریقای شمالی ج 438/3

آفریقای غربی ج 458/3

آلمان ج 612/4، 686

آمریکا ج 430/3؛ ج 127/5، 130، 203، 308؛ ج 121/6، 143، 148؛ ج 115/7، 179، 294، 535، 550

آمل ج 290/7

ابطح ج 111/1؛ ج 109/5؛ ج 242/6

ابیض ج 465/1

اجاء ج 414/1

اجفر ج 465/1، 466؛ ج 496/4

ص:269

اجنادین ج 46/5، 64؛ ج 242/6

احد ج 285/1، 294؛ ج 26/2، 28، 188، 194، 243، 257، 322؛ ج 35/3، 39، 47، 89، 227، 230، 231، 236، 242، 359، 360، 421، ج 708/4؛ ج 105/5، 111، 113، 224، 253، 267، 290، 291، 292، 293، 294، 295، 391، 392، 395، 397، 401، 402، 403، 404، 406، 407، 408، 410، 412، 416، 417، 421؛ ج 50/6، 107، 112، 179، 182، 244، 268، 272، 273، 274، 275، 276، 278، 483؛ ج 28/7، 66، 100، 164، 191، 350، 351، 353، 354، 357، 364، 406، 408، 409، 411، 416، 420، 428، 531

احمد نجر ج 387/3

اخادید ج 465/1؛ ج 584/4

اذرح ج 508/7

اذرعات ج 465/1

اراک ج 31/1

اربلا ج 385/3

اردبیل ج 95/2

اردن ج 306/7

ارمینیه ج 385/3

اروپا ج 129/3، 130، 131، 375، 387، 430، 455، 458؛ ج 255/4، 369، 606، 611، 612، 613، 614، 615؛ ج 203/5؛ ج 115/7، 172، 179، 294، 561، 633

ارومیه ج 95/2؛ ج 303/4

اسباع ج 134/4

اسپانیا ج 202/1؛ ج 310/3، 438؛ ج 560/4، 612، 613؛ ج 172/7، 188

استانبول ج 269/7

استرالیا ج 56/7

استراخان ج 387/3

اسرائیل ج 130/5، 205، 222

اسکندریه ج 165/7، 421، 673

اشبیلیه ج 383/3

اشیکذبان ج 253/6

اصفهان ج 451/1؛ ج 385/3؛ ج 29/5؛ ج 362/6؛ ج 47/7

اعناک ج 465/1

ص:270

افریقیه = آفریقا

افغانستان ج 369/3، 387؛ ج 548/4؛ ج 407/5

افیعیه ج 466/1؛ ج 495/4

اقر ج 465/1؛ ج 584/4

اقزام - آمریکا ج 143/6، 149

اقیانوسیه ج 294/7

اکاسره ج 439/1

اکباتانیا ج 131/3؛ ج 615/4

الجزایر ج 195/3؛ ج 98/5

امامزاده عبدالله - ری ج 34/1

املاک بغیبغان ج 266/3

انبار ج 272/3؛ ج 232/4، 263، 267، 268، 270، 271، 274، 278، 280، 287؛ ج 84/7

اندلس ج 34/1، 53؛ ج 129/3، 130، 195، 243، 368، 383، 388، 437، 438؛ ج 606/4، 607، 613، 614، 615؛ ج 69/5؛ ج 172/7، 173، 188

انطاکیه ج 749/4؛ ج 367/7

انگلستان، انگلیس ج 538/4، 612؛ ج 111/5، 130، 287، 416؛ ج 38/6، 121؛ ج 188/7، 201، 202

اهناس ج 114/4، 115

اهواز ج 142/1، 153؛ ج 181/4، 247

ایتالیا ج 391/4

ایتالیای شرق ج 22/4؛ ج 178/5

ایران ج 33/1، 34، 127، 362، 427، 429، 445، 483؛ ج 269/3، 293، 386، 458؛ ج 73/4، 291، 460، 526، 658، 661؛ ج 16/5، 17، 29، 46، 47، 64، 66، 72، 74، 97، 98، 112، 119، 120، 138، 211، 372، 407، 454؛ ج 36/6، 99، 213، 275، 574؛ ج 56/7، 119، 172، 174، 181، 188، 189، 237، 367، 479، 666، 667، 676

ایرلند ج 340/3

ایله ج 508/7

ایواء ج 303/5

ایوان کسری ج 665/4

ایوان مدائن ج 423/3؛ ج 658/4، 661، 664، 665، 666؛ ج 35/6، 100؛ ج 120/7

ص:271

بئر الجعد، همدان ج 274/2

باب ج 451/1

باب الابواب ج 304/1

باب جسر ج 444/1، 445

باب الفیل ج 719/4

بابل ج 434/1؛ ج 667/4، 718

باجروان ج 95/2

باجمیراء ج 60/2

بارسوما ج 718/4

بارقلی ج 718/4

بازار آل شمسه ج 457/1

بانقیا ج 145/1

بجیله ج 145/1؛ ج 152/4

بحر اطلس ج 174/7

بحرین ج 427/1؛ ج 218/2، 229؛ ج 136/4؛ ج 102/5، 116؛ ج 478/6

بخارا ج 388/3؛ ج 467/4

بداخوز ج 438/3

بداوه ج 718/4

بدر ج 294/1، 386؛ ج 24/2، 26، 216، 217، 243، 322؛ ج 49/3، 52، 56، 421؛ ج 105/5، 370، 391، 393، 395، 397، 398، 401، 402، 403، 404، 405، 406، 411، 412، 421، 422؛ ج 50/6، 60، 112، 179، 188، 244، 268، 275؛ ج 105/7، 191، 351، 354، 360، 361، 364، 404، 406، 417، 419

براذبن ج 458/1

برار - هند ج 387/3

برج خون ج 654/4، 655، 658، 659، 661، 662، 663، 664، 666، 667، 668، 669، 672، 676، 708، 724، 756، 763، 788، 791، 794، 809

بریتانیا ج 340/3

بستان بن عامر ج 466/1؛ ج 495/4

بصرای = دمشق

بصره ج 103/1، 105، 110، 111، 118، 119، 120، 153، 154، 271، 272، 390، 423، 426، 428، 436، 449، 450، 455، 456، 458، 460، 461، 462، 464، 465، 467، 480، 481، 482؛ ج 16/2، 53، 75، 156، 205، 218، 219، 328، 352، 353، 361،

ص:272

363، 368، 377؛ ج 227/3، 233، 237، 289، 290، 291، 293؛ ج 26/4، 33، 43، 72، 73، 92، 134، 137، 140، 149، 153، 169، 173، 202، 205، 207، 217، 219، 234، 237، 242، 243، 245، 246، 247، 249، 251، 252، 253، 289، 292، 295، 336، 345، 347، 355، 356، 358، 377، 401، 403، 500، 519، 520، 521، 524، 525، 529، 534، 542، 543، 546، 547، 548، 549، 557، 561، 563، 577، 579، 580، 583، 584، 585، 595، 599، 625، 626، 636، 672؛ ج 20/5، 53، 54، 61، 69، 103، 131، 138، 144، 212، 463، 464؛ ج 300/6، 363، 486، 548؛ ج 120/7، 128، 139، 140، 148، 311، 312، 365، 385، 583

بُصری ج 100/6

بطان ج 646/1، 466؛ ج 494/4، 496

بطحاء ج 112/1؛ ج 315/7

بطلیوس ها ج 438/3

بطن نخله ج 494/4

بغداد ج 159/1، 454، 456، 458؛ ج 73/2، 175؛ ج 383/3؛ ج 28/4، 740؛ ج 28/5، 330، 380؛ ج 29/6، 280، 359، 360، 361، 362، 363، 364؛ ج 47/7، 172، 173، 239، 302

بقعه ج 465/1

بقیعه ج 465/1

بلاد جزیره ج 180/4، 181

بلاد ریف ج 134/4

بلخ ج 372/5، 453

بلغار ج 56/7

بلنجر ج 304/1

بلنسیه ج 383/3

بلوچستان ج 548/4

بنادر سوریا ج 677/7

بنگاله - هند ج 387/3

بوشنج - هرات ج 252/6، 253، 254

بویب ج 145/5

بویهیه عراق ج 369/3

ص:273

بَهُرسیر ج 449/1

بهنساء (پایتخت بطلمیوس) ج 361/3؛ ج 114/4، 116، 117، 119

بیت الله الحرام = کعبه

بیت العتیق ج 62/7

بیت المعمور ج 381/3، 392، 393، 394، 398، 430

بیت المقدس ج 33/1، 34، 266؛ ج 535/7

بیجابور ج 387/3

بیجار گروس ج 346/5

بیدر ج 387/3

بیروت ج 358/6

بیزانس ج 172/7

بیضه ج 141/2؛ ج 86/3، 88، 238

بیمارستان آیت الله حائری - قم ج 121/5

بیمارستان فیروز آبادی ج 121/5

بیمارستان وزیری - ری ج 121/5

بین النهرین ج 448/1؛ ج 369/3، 384، 385؛ ج 164/7

بهقباذات ج 718/4

بیت المقدس ج 465/6

بیضه ج 384/5

پاکستان ج 32/1؛ ج 607/4؛ ج 29/5؛ ج 181/7

پاریس ج 202/1؛ ج 29/6، 172

پنجاب ج 387/3

تاتار ج 386/3

تبریز ج 96/2

تبوک ج 275/6، 465، 433؛ ج 28/7، 60، 71، 86، 501، 502، 508، 509، 540، 574، 577

تدمر ج 239/4، 401

ترکستان ج 304/1؛ ج 358/3، 385، 386، 428، 430؛ ج 667/4؛ ج 666/7

ترکیه ج 458/4

تکریت ج 451/1؛ ج 60/2

تکیه دولت تهران ج 120/5

تل موزون ج 181/4

تنعیم ج 242/6

تنگه دارادانل ج 275/6

تنگه مضیق ج 223/1

تنیس - مصر ج 358/6

توران ج 667/7

ص:274

توز ج 466/1؛ ج 494/4

تونس ج 195/3، 383؛ ج 181/7

تهامه ج 282/1؛ ج 208/2؛ ج 133/4، 264؛ ج 392/5، 405؛ ج 479/7، 503

تهران ج 32/1، 33؛ ج 151/3؛ ج 821/4؛ ج 29/5، 120، 179، 185، 287، 367، 494؛ ج 402/6، 574؛ ج 113/7، 642

تیسفون ج 664/4

ثعلبیه (شهری بین کوفه و مدینه) ج 465/1، 466؛ ج 237/4، 782

جاپلق ج 31/1

جانپور - هند ج 387/3

جاوه ج 387/3

جبانه ج 159/1، 432

جبانه بسیطه ج 432/1

جبانه بشر خثعمی ج 432/1، 436؛ ج 52/3

جبانه بنی عامر ج 433/1

جبانه ثویه ج 432/1

جبانه رهط زعیم همدان ج 433/1

جبانه سالم بنی عامر قیس ج 432/1

جبّانه سبیع ج 432/1، 471؛ ج 777/4، 779

جبانه عثیر اسدی ج 432/1

جبانه عرزم فزاری ج 432/1

جبانه صعیدیین (بنی اسدی) ج 432/1

جبانه کنده و ربیعه ج 432/1

جبانه مخنف ازد ج 432/1

جبانه مراد مذجح ج 432/1

جبانه میمون ج 433/1

جبانه یشکر ج 433/1

جبانه یعقوب ج 433/1

جبایه ساسانیان ج 434/1

جبل الطارق ج 560/4، 606؛ ج 172/7

جبله، قریه ج 458/4

جبه ج 465/1

جحفه ج 598/7

جدّه ج 461/4

جذعان (خفان) ج 480/1

جرجان ج 74/5، 66؛ ج 174/7

جرعه، محلی بین حیره و کوفه ج 351/4

جریاء ج 508/7

ص:275

جزایر غرب ج 383/3

جزایر فیلیپین ج 387/3

جزیره ج 383/3، 388؛ ج 396/4، 403، 508

جزیره سنت هلن ج 60/3، 94

جزیره سیسیل ج 416/4

جزیره العرب ج 321/3؛ ج 73/4؛ ج 107/5، 110، 398؛ ج 265/6؛ ج 172/7، 174، 498، 502، 503، 506، 509، 534، 546، 579، 580، 581، 602

جلولاء ج 423/1، 447، 448، 451

جمع ج 465/1

جنوب آسیا ج 385/3

جوزجان ج 372/5

جوف ج 296/4

جویار - هرات ج 376/6

جُهینه (اطراف مدینه) ج 246/1، 294، 295، 296، 297

جیه ج 718/4

چین ج 304/1؛ ج 387/3، 458؛ ج 666/7

حاجر بطن الرّمه (منزل) ج 224/1، 228، 366، 367، 401، 406، 407

حاجز ج 466/1؛ ج 494/4

حاره البغایا - طائف ج 575/4

حبشه ج 261/3، 297، 303، 310، 325؛ ج 115/4؛ ج 239/5، 249، 312، 398؛ ج 31/6، 243، 244، 245، 475، 478؛ ج 61/7، 288، 259، 362، 365، 390، 399، 405، 423، 466

حجاز ج 34/1، 40، 103، 105، 124، 308، 466، 480، 482؛ ج 31/2، 196، 197، 205، 237؛ ج 79/3، 86، 133، 204، 321، 347، 360، 368، 410، 447، 459؛ ج 133/4، 181، 278، 288، 291، 292، 294، 295، 296، 299، 428، 457، 458، 462، 482، 494، 530، 585، 586، 744، 757، 788؛ ج 17/5، 18، 51، 54، 67، 73، 74، 138، 142، 144، 204، 205، 259، 294، 318، 337، 377، 385، 407، 464؛ ج 37/6، 55، 81،

ص:276

104، 127، 263، 265، 267، 268، 270، 271، 279، 280، 362، 457، 458، 520، 548، 549؛ ج 149/7، 150، 155، 156، 164، 188، 209، 300، 301، 304، 306، 311، 501، 503، 677

حجر الاسود ج 287/6

حدیبیه ج 89/4، 222، 223، 225؛ ج 69/6، 135، 242، 551؛ ج 59/7، 60، 61، 65، 69، 71، 95، 97، 100، 101، 105، 421، 436

حرس ج 293/4

حروراء ج 177/4، 183، 192، 197، 205

حروریه ج 21/3

حسینیه آیت الله سید محمدرضا علوی تهرانی ج 30/1

حصنین ج 451/1

حضرموت ج 231/2؛ ج 160/4، 161، 296

حظیر ج 465/1

حظیره بنی نجار ج 228/7

حلب ج 369/3، 384؛ ج 316/5؛ ج 310/6، 439؛ ج 305/7

حلف الفضول ج 84/7

حلوان ج 445/1، 446، 451

حله ج 385/3

حماه حمص ج 384/3

حمدانیه بین النهرین ج 369/3

حمراء ج 448/1

حمراء الاسد ج 181/1؛ ج 188/2، 257، 268؛ ج 407/7

حمص ج 425/1؛ ج 384/3؛ ج 217/4، 218، 517، 642

حنین ج 24/2، 216، 217، 322؛ ج 105/5، 116، 489؛ ج 268/6؛ ج 103/7، 104، 580

حیره ج 434/1، 439، 442، 455، 456، 458، 465؛ ج 84/4، 86، 232، 351، 655، 658، 732

خاندیش - هند ج 387/3

خبت] خبیت [(حوالی مدینه) ج 223/1؛ ج 126/4، 458، 495

خد عذراء ج 463/1

ص:277

خراسان ج 273/1؛ ج 75/2؛ ج 180/4، 686؛ ج 385/3، 386؛ ج 25/5، 46، 51، 138، 139، 331، 334، 372، 376، 377، 382؛ ج 253/6، 254، 362، 402، 453؛ ج 150/7، 152، 188، 242، 243، 260، 262، 677

خزیمیه ج 465/1؛ ج 496/4

خطرنیه ج 718/4، 594

خفقان ج 225/1

خلیج فارس ج 154/1؛ ج 73/4

خمین ج 31/1

خندق ج 360/3؛ ج 253/5، 294، 370، 391، 393، 403، 405، 413، 414، 415، 417؛ ج 181/6، 234، 268، 275، 456؛ ج 350/7، 351، 357، 408، 409، 420، 428

خوارزم ج 386/3

خوانسار ج 31/1

خورنق ج 455/1؛ ج 200/4، 718؛ ج 367/7

خیبر ج 259/5؛ ج 183/6، 204، 228، 491، 492؛ ج 27/7، 61، 65، 70، 100، 101، 222، 225، 420، 421، 558، 576، 580

خیف بنی کنانه ج 144/3؛ ج 268/6، 281، 282، 283، 284، 285، 287، 290، 292

خیف منی ج 268/6، 291

دارالرزق ج 45/2

دارالسلطنه کنستانتیپل ج 678/7

دارالعرفان - قم ج 4/1؛ ج 4/2؛ ج 4/3؛ ج 4/4؛ ج 4/5؛ ج 4/6؛ ج 4/7

دارالقزّ - بغداد ج 364/6

دارالمعارف الشیعی - قم ج 4/1، 20، 21، 30؛ ج 4/2؛ ج 4/3، ج 4/4؛ ج 4/5؛ ج 4/6؛ ج 4/7

دانشگاه تهران ج 33/1

دانشگاه جامع الأزهر ج 19/1، 33، 38؛ ج 181/7

دانشگاه زیتونه - قیروان تونس ج 181/7

دانشگاه سوربن - فرانسه ج 111/5

دانشگاه عالیه لبنان ج 581/7، 584

دانشگاه قرویین - مراکش ج 181/7

دانشگاه کمبریج - انگلستان ج 111/5

ص:278

دانشگاه مدینه منوره ج 181/7

دانشگاه مکه ج 181/7

دانیه ج 383/3

دجله ج 446/1

دروازه توما ج 118/4

دروازه دولاب ج 185/5

دریاچه ارومیه ج 95/2

دریای سرخ ج 387/1

دریای قلزم ج 266/3

دریای مغرب ج 428/3

دشنوه کوفی ج 417/1

دکن - هند ج 387/3

دماوند ج 17/5، 66؛ ج 174/7

دمشق ج 464/1، 465؛ ج 383/3، 384، 385؛ ج 128/4، 235، 375، 783، 784؛ ج 24/5، 29، 46، 68؛ ج 358/6، 362، 465، 470، 497؛ ج 108/7، 110، 222، 309، 345، 667، 668، 677

دمیاط - مصر ج 358/6

دومه الجندل ج 156/4، 229؛ ج 253/7

دیار بکر ج 385/3

دیار بنی اسد ج 466/1

دیار بنی محارب ج 495/4

دیر ابوموسی ج 153/1

دیر ام عمر ج 446/1

دیر حرقه ج 446/1

دیر سلسله ج 446/1

دیر کعب ج 42/3، 46

دیر مرّان ج 73/5

دیر هند ج 444/1

دیریکسیون ج 292/1

دیلم ج 139/1؛ ج 232/2؛ ج 136/4؛ ج 28/5؛ ج 255/7

ذات عرق ج 282/1، 466، 479؛ ج 495/4

ذوالحلیفه ج 602/7، 604

ذیقار ج 44/2، 156؛ ج 234/4

ذی حسم ج 123/1، 200؛ ج 79/2؛ ج 79/3، 80

ذی الکفل ج 459/1

رامهرمز ج 154/1

رباب ج 401/4

ربذه ج 466/1؛ ج 57/3، 297، 302؛

ص:279

ج 495/4

رحبه - کوفه ج 276/4، 278، 327

روحاء ج 592/7

رودزیا ج 121/6، 148

روسیه ج 387/3؛ ج 369/4، 466، 477، 663

روم ج 284/1، 445، 452، 456، 465؛ ج 200/2؛ ج 117/3، 174، 293، 382؛ ج 115/4، 143، 289، 526، 552، 555، 658، 659، 668، 708؛ ج 16/5، 17، 46، 47، 116، 409؛ ج 150/6، 213، 242، 452؛ ج 79/7، 172، 174، 340، 437، 501، 508، 549، 657، 658، 660، 661، 665، 666، 667، 669، 673، 674، 675، 678

روم شرقی ج 53/5

رومیه، روم غربی = ایتالیا

ری ج 34/1، 160، 207، 483؛ ج 95/2، 235، 247؛ ج 388/3؛ ج 17/5، 121، 131، 138، 331؛ ج 362/6، 398؛ ج 22/7، 152، 174

زاره، موضعی در عمان ج 21/3، 57؛ ج 593/4

زاینده رود ج 52/7، 53، 55، 181، 458

زباله ج 294/1، 295، 296، 466؛ ج 494/4، 496، 780

زبله ج 464/1

زبید (یمن) ج 384/3

زبیر، شهر ج 43/1

زرنج ج 385/3

زرود ج 465/1، 466؛ ج 496/4، 782

زنگاریه ج 386/3

زیاریه گرگان ج 368/3

زیمباوه = رودزیا

ژاپن ج 406/4

ساباط ج 423/3؛ ج 665/4

ساری ج 290/7

ساعده ج 465/1

سامانیه ماوراء النهر ج 368/3

سامره ج 85/7

سبأ ج 256/4، 285

ستار، قریه ج 458/4

سجستان ج 376/5

ص:280

سدیر ج 718/4

سرحدات ادانی ج 392/4

سرحدات شام ج 277/6

سرزمین جبل ج 144/1

سرقوسه ج 383/3

سرواو ج 95/2

سقیفه ج 517/4؛ ج 369/5

سلطان آباد، اراک ج 31/1

سلق آذربایجان ج 95/2

سلمان، شهر ج 225/1

سلمستان ج 465/1؛ ج 585/4

سلمی، شهر ج 414/1، 466

سلیله ج 466/1؛ ج 495/4

سلیمانیه ج 185/5

سماوه ج 86/4، 238، 401

سمرقند ج 388/3؛ ج 467/4

سمیراء ج 466/1؛ ج 494/4

سنح ج 259/5؛ ج 393/7

سند ج 138/5، 407

سودان ج 195/3؛ ج 115/4؛ ج 585/7

سورا بریسما ج 718/4

سوریا ج 384/3، 385؛ ج 29/5، 46، 53، 64، 316؛ ج 174/7، 367، 539، 677

سوریه ج 456/1؛ ج 309/7

سه دبر ج 367/7

سیحون ج 667/7

سیستان ج 385/3؛ ج 180/4، 181؛ ج 138/5؛ ج 677/7

سیلان ج 95/2

سیلحین ج 718/4

سیواس ج 385/3

شام ج 136/1، 143، 145، 147، 225، 262، 283، 288، 301، 352، 428، 459، 468، 477، 480، 481، 482؛ ج 27/2، 60، 76، 134، 295؛ ج 21/3، 43، 58، 153، 272، 273، 302، 304، 309، 362، 383، 449؛ ج 44/4، 72، 73، 79، 88، 89، 90، 92، 93، 95، 102، 110، 114، 131، 137، 157، 169، 171، 178، 191، 193، 194، 198، 203، 204، 209، 211، 214، 219، 221، 224، 226، 230، 235، 236، 237، 240، 263،

ص:281

269، 279، 285، 287، 290، 303، 317، 325، 337، 347، 351، 353، 358، 360، 374، 378، 385، 389، 401، 402، 481، 482، 530، 542، 543، 546، 558، 577، 625، 642، 652، 672، 673، 683، 686، 688، 725، 739، 779، 783، 789؛ ج 18/5، 19، 23، 53، 64، 103، 138، 143، 212، 330؛ ج 29/6، 34، 58، 100، 116، 206، 251، 277، 299، 309، 322، 329، 362، 378، 407، 413، 426، 457، 463، 465، 470، 471، 482، 495، 496، 497، 517، 525، 534، 549، 572؛ ج 21/7، 40، 41، 43، 67، 100، 120، 125، 128، 152، 173، 222، 226، 326، 385، 471، 508، 539، 657، 675، 676، 677

شامات ج 235/4، 481؛ ج 71/7

شاه عبدالعظیم علیه السلام ج 185/5

شبام ج 127/2

شراف (منزل) ج 400/1؛ ج 86/4

شرطه الخمیس ج 367/1

شرق اقصی ج 383/3

شطره المنتفق ج 431/1

شعب ابی طالب ج 350/7، 353، 357، 364، 369، 370، 371، 372، 373، 374، 375، 376، 377، 379، 380، 382، 383، 384، 388، 396، 397، 398، 424، 427، 435، 436، 437، 449، 484، 495

شفیه (قریه ای نزدیک فرات) ج 314/1؛ ج 185/2؛ ج 95/3

شقوق ج 464/1، 466؛ ج 494/4، 496

شمال ج 367/5

شمال آفریقا ج 383/3

شوشتر ج 453/5

شهر ثمود ج 450/3

شهر عاد ج 450/3

شیجان ج 95/2

شیراز ج 263/7

شیز ج 95/2

صحرای الیر ج 433/1

صحرای ام سلمه ج 433/1

ص:282

صحرای بردخت ج 433/1

صحرای بنی فرار ج 433/1

صحرای سالم ج 433/1

صحرای شبث ج 433/1

صحرای عبدالقیس ج 433/1

صحرای عثیر ج 433/1

صحرای عورم ج 433/1

صعده ج 384/3

صعید ج 558/4

صفا ج 431/1؛ ج 421/4؛ ج 336/5؛ ج 270/6، 271؛ ج 592/7

صفاوه ج 431/1

صفین ج 47/1، 119، 153، 158، 179، 192، 205، 259، 263، 363، 366، 390، 407، 410، 460، 470؛ ج 117/2، 153، 156، 194، 214، 215، 218، 219، 229، 328، 331، 336، 352؛ ج 26/3، 227، 276، 303، 361، 434؛ ج 78/4، 79، 110، 139، 154، 159، 176، 177، 187، 190، 196، 206، 219، 222، 225، 236، 276، 295، 326، 327، 347، 359، 366، 367، 369، 385، 386، 398، 400، 517، 595، 665؛ ج 17/5، 21، 51، 60، 213، 214، 216؛ ج 478/6، 483؛ ج 58/7، 251، 668

صقع ج 86/4

صندوداء ج 268/4

صنعاء ج 160/4، 228، 291، 299؛ ج 384/3

صین = چین

ضاحیه ج 452/1

طائف ج 259/1؛ ج 160/4، 287، 309، 393، 572، 573، 575؛ ج 90/5، 301؛ ج 109/6، 268، 275، 283، 551؛ ج 105/7، 123، 191، 353، 363، 390، 427، 435، 436، 449، 495، 497، 498

طابه ج 28/7

طالقان ج 372/5، 373

طبرستان ج 17/5، 66، 72، 74، 377، 382؛ ج 385/3، 458؛ ج 174/7

طخفه ج 76/3

ص:283

طسوج ج 456/1؛ ج 718/4

طسوج بداه ج 456/1

طسوج جبه ج 456/1

طسوج سالحین ج 456/1

طسوج عراق ج 456/1

طسوج فرات بادقلا ج 456/1

طف = کربلا

طلیطله ج 130/3، 383

طمیشان - مازندران ج 17/5، 376، 377

طیلسان ج 96/2

عالی قاپو ج 380/5

عالیه ج 133/4، 135

عانات ج 272/4

عتبات ج 666/4

عثمانیه ج 403/4

عدن ج 384/3

عذار، قریه ج 421/1؛ ج 132/4

عذیب قادسیه ج 464/1

عذیب الهجانات ج 230/1، 357، 400، 403، 415، 464؛ ج 86/3، 91، 92؛ ج 495/4

عرافه ج 449/1

عراق ج 33/1، 40، 44، 45، 103، 105، 107، 110، 143، 245، 249، 250، 259، 302، 308، 326، 435، 445، 447، 450، 451، 454، 455، 460، 468، 472، 479، 481، 483؛ ج 23/2، 27، 31، 32، 37، 44، 61، 210، 220؛ ج 21/3، 79، 140، 227، 273، 277، 298، 369، 385، 386، 446؛ ج 42/4، 44، 47، 123، 129، 131، 133، 140، 153، "220، 222، 224، 226، 235، 239، 242، 260، 262، 266، 267، 269، 271، 272، 278، 280، 290، 385، 390، 396، 403، 415، 416، 426، 500، 501، 512، 545، 558، 559، 563، 579، 785، 813؛ ج 17/5، 18، 20، 23، 25، 51، 67، 69، 74، 96، 138، 139، 140، 142، 143، 210، 211، 212، 213، 214، 215، 222، 228، 249، 258، 259، 294، 331، 334، 337، 369، 375، 377، 382، 383، 409، 418، 419، 464، 466؛

ص:284

ج 104/6، 263، 279، 300، 356، 357، 365، 368، 387، 388، 422، 423، 453، 457، 489، 496، 523، 525، 530، 531، 534، 548، 549؛ ج 132/7، 149، 150، 154، 156، 222، 224، 226، 243، 367، 529، 676، 677

عراقین ج 124/1، 142، 483؛ ج 187/2؛ ج 58/3؛ ج 72/4، 169، 543، 557، 579

عربستان سعودی ج 102/2، 223؛ ج 97/5، 464؛ ج 309/4، 457، 459، 462، 658؛ ج 276/6؛ ج 306/7، 388، 580، 607

عرفات ج 252/1، 255، 277؛ ج 24/2، 34، 35، 145؛ ج 421/4؛ ج 21/5؛ ج 281/6؛ ج 171/7، 183، 187، 191، 316، 324، 325، 347، 354، 592، 597، 598، 654

عسقلان ج 29/5

عشیره سکون، محله ج 432/1

عقبه ج 464/1، 466؛ ج 216/2؛ ج 494/4، 496؛ ج 199/7، 212

عقر (قریه) ج 315/1

عمان ج 42/2؛ ج 21/3، 57؛ ج 180/4، 181، 182، 593

عمق ج 466/1؛ ج 495/4

عموریه ج 75/7، 79، 85، 86

عنزه ج 226/4

عوالی ج 133/4

عین ابونیزر ج 261/3، 263، 265، 266؛ ج 47/4، 48؛ ج 465/5

عین بغیبغات ج 49/4

عین بغیبغه ج 263/3، 265

عین بنی الحداء ج 448/1

عین التمر ج 225/1؛ ج 194/2؛ ج 43/3؛ ج 239/4، 517، 718

عین جمل ج 465/1؛ ج 584/4

عین شمس - مصر ج 350/4، 354

عین صید ج 465/1؛ ج 584/4

عین الورده ج 681/4

غار ثور ج 390/7، 391

غار حراء ج 431/4؛ ج 54/5، 67، 257، 267، 372؛ ج 92/6، 94؛ ج 283/7،

ص:285

472

غاضریه ج 314/1؛ ج 49/2؛ ج 95/3

غدیر خم ج 54/4؛ ج 123/7، 353، 354، 402، 518، 595، 596، 597، 598، 601، 604

غرناطه ج 383/3

غریین = نجف اشرف

غزنویه افغانستان ج 369/3

غزه ج 108/7، 110، 222

غسّان ج 796/4؛ ج 206/6، 207، 225؛ ج 539/7، 540، 555

غمره ج 466/1؛ ج 495/4

فارس ج 194/2، 196؛ ج 369/3، 385، 386؛ ج 152/4، 153، 181، 548، 577، 579؛ ج 376/5؛ ج 213/6، 452، 478

فاطمیه مصر ج 369/3

فدک ج 321/4؛ ج 46/5؛ ج 401/6، 453، 457؛ ج 134/7، 343، 355

فرات ج 119/1، 139، 141، 150، 207، 208، 210، 211، 212، 315، 376، 421، 424، 426، 431، 446، 448، 454، 455، 456، 460، 461، 481، 482، 483؛ ج 128/2، 184، 185؛ ج 56/3، 140؛ ج 132/4، 134، 262، 268، 272، 718؛ ج 212/5؛ ج 324/6، 325، 532

فرانسه ج 130/3، 131، 369، 501، 612، 614، 615؛ ج 111/5، 189، 280؛ ج 188/7

فرس ج 45/1، 456

فرقدونه ج 73/5

فرنگ ج 131/3؛ ج 667/7، 680

فسطاط ج 384/3؛ ج 24/4، 349

فضوه ج 431/1

فلسطین ج 202/3؛ ج 209/4، 477، 478

فلوجه سفلی ج 718/4

فلوجه علیا ج 718/4

فید ج 465/1، 466؛ ج 494/4، 496

فیلیپین ج 387/3

قادسیه ج 53/1، 71، 136، 147، 224، 225، 403، 422، 423، 427، 448، 455، 464، 466، 477، 479، 480،

ص:286

481، 482، 483؛ ج 243/2؛ ج 41/3، 53، 54، 86، 117؛ ج 136/4، 494، 495، 496، 584، 585؛ ج 64/5، 131، 211؛ ج 244/6

قاره آسیا ج 172/7، 294

قاره آفریقا ج 294/7

قاره آمریکا ج 294/7

قاره اروپا ج 294/7

قاره اقیانوسیه ج 294/7

قاع ج 464/1، 466؛ ج 494/4، 496

قاهره ج 384/3؛ ج 28/5، 29، 131؛ ج 172/7، 173

قبا ج 359/3؛ ج 243/6

قباذ ج 448/1

قبه الخضراء ج 189/7

قبرس ج 673/7

قبرستان بقیع ج 507/7

قبرستان جنه المعلی ج 447/7، 484

قبرستان حجون - مکه ج 399/7، 401، 435، 484

قبر عبادی ج 445/1

قدس ج 458/4، 462

قراختاثی ج 386/3

قرطبه (اندلس) ج 38/2؛ ج 130/3، 383؛ ج 28/4؛ ج 172/7

قرعاء ج 464/1، 465، 466؛ ج 494/4، 496، 585

قرقیسیاء ج 445/1، 446، 451؛ ج 262/4

قرم ج 386/3

قرمنسین - کرمانشاهان ج 142/1؛ ج 25/4

قسطنطنیه ج 61/3، 62، 303، 391؛ ج 17/5، 53، 67، 68، 72، 73، 103، 104؛ ج 280/6؛ ج 172/7، 173، 174، 666، 667، 668، 676، 677

قصر بنی مقاتل ج 121/1، 123، 127، 139، 148، 154، 204، 357، 358؛ ج 184/2؛ ج 92/3

قصر سعد ج 443/1

قطایع (مصر) ج 384/3

قطقطانیه ج 136/1، 225، 465، 480؛ ج 86/4، 237

قطوان - کوفه ج 359/6

قلزم ج 357/4

ص:287

قلع ج 465/1؛ ج 585/4

قلوفی الرواری ج 465/1

قم ج 4/1، 19، 29، 30، 31، 32، 331؛ ج 4/3؛ ج 4/4، 444؛ ج 4/5، 121؛ ج 4/6؛ ج 4/7، 638

قنسرین ج 272/4، 280، 392

قنوات ابی نیزر ج 47/4

قیروان ج 384/3؛ ج 172/7، 181

کاخ بیضاء ج 543/4، 545، 563، 565، 662

کاخ کرملین ج 548/7

کاظمین ج 101/7

کتابخانه شیخ طوسی ج 302/7

کتابخانه ظاهریه - دمشق ج 470/6

کتابخانه علامه امینی - نجف ج 252/6

کراچی ج 32/1

کربلا (طف) ج 4/1، 23، 25، 28، 40، 44، 45، 47، 48، 49، 50، 55، 56، 103، 110، 113، 117، 119، 120، 123، 137، 139، 141، 143، 148، 154، 158، 164، 171، 173، 179، 182، 193، 195، 200، 230، 238، 243، 245، 247، 260، 262، 265، 295، 296، 297، 298، 303، 306، 308، 314، 315، 329، 352، 356، 357، 358، 366، 370، 372، 376، 378، 389، 391، 399، 400، 407، 410، 416، 417، 418، 459، 468؛ ج 4/2، 16، 17، 21، 22، 23، 26، 33، 41، 44، 46، 47، 49، 50، 71، 73، 74، 77، 79، 80، 102، 104، 118، 122، 127، 128، 133، 141، 154، 155، 156، 160، 167، 173، 175، 184، 185، 187، 189، 190، 191، 195، 199، 201، 206، 207، 210، 229، 231، 232، 234، 235، 239، 243، 244، 247، 254، 258، 314، 328، 343، 349، 360، 361، 363، 365، 372؛ ج 4/3، 21، 22، 26، 29، 30، 33، 46، 47، 50، 54، 60، 61، 63، 97، 98، 104، 149، 169، 196، 207، 228، 233، 248، 268، 274، 276، 277، 280، 281، 284، 289، 296، 297، 335، 336،

ص:288

362، 428، 429؛ ج 4/4، 42، 62، 65، 91، 92، 107، 109، 110، 207، 231، 273، 417، 423، 437، 551، 552، 553، 682، 730، 751، 773، 796، 808، 809، 813؛ ج 4/5، 13، 21، 23، 26، 28، 30، 36، 55، 60، 61، 62، 63، 70، 98، 119، 121، 123، 132، 222، 225، 234، 291، 294، 311، 319، 322، 323، 332، 334، 335، 336، 337، 371، 372، 373، 374، 375، 378، 379، 384؛ ج 4/6، 46، 103، 104، 276، 306، 307، 308، 309، 310، 314، 316، 319، 320، 322، 323، 324، 325، 326، 331، 333، 335، 341، 342، 343، 344، 367، 368، 370، 381، 524، 531، 532، 533، 534، 535، 536؛ ج 4/7، 67، 86، 157، 164، 181، 310، 313، 314، 315، 530، 589، 679

کردستان ج 34/1؛ ج 385/3، 386؛ ج 237/7

کردستان فارس ج 385/3

کرمان ج 386/3؛ ج 181/4، 548؛ ج 376/5

کرمانشاه ج 142/1

کرمانشاهان ج 25/4

کسری ج 483/1

کسگر، قریه ج 187/4

کعبه ج 33/2، 34، 35، 36، 55، 87، 88، 107، 350؛ ج 377/4، 466، 635، 669، 707، 712، 781، 795، 796؛ ج 88/5، 139، 217، 335، 336، 337، 371، 377؛ ج 28/6، 242، 280، 287؛ ج 62/7، 175، 189، 374، 405، 427، 446، 449، 605، 606

کلیساهای رومی ج 439/1

کمره ج 31/1

کمیل، محله ج 432/1

کوت العماره ج 309/4

کوفه ج 44/1، 45، 71، 103، 105، 110، 122، 124، 125، 126، 130، 136، 137، 141، 142، 144، 145،

ص:289

146، 147، 148، 149، 153، 157، 158، 159، 162، 163، 170، 171، 173، 176، 179، 180، 182، 187، 198، 200، 208، 209، 210، 216، 221، 222، 224، 225، 229، 230، 232، 234، 236، 238، 245، 246، 252، 259، 262، 290، 301، 328، 340، 352، 356، 357، 364، 366، 367، 370، 371، 390، 391، 400، 401، 403، 404، 407، 408، 410، 412، 413، 418، 421، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 429، 430، 431، 432، 433، 434، 435، 436، 437، 438، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 451، 452، 453، 454، 455، 456، 457، 458، 459، 460، 461، 462، 463، 464، 465، 466، 467، 468، 469، 470، 471، 475، 476، 477، 479، 480، 481، 482، 483؛ ج 16/2، 17، 44، 45، 46، 47، 53، 58، 60، 74، 75، 76، 79، 95، 96، 101، 102، 104، 117، 118، 119، 127، 141، 171، 173، 183، 186، 187، 190، 191، 194، 195، 196، 205، 207، 217، 220، 232، 234، 235، 236، 244، 252، 258، 274، 295، 314، 316، 322، 328، 343، 344، 347، 363؛ ج 21/3، 22، 23، 26، 30، 31، 33، 35، 39، 43، 45، 47، 50، 52، 57، 58، 63، 69، 77، 83، 84، 85، 91، 92، 93، 102، 110، 139، 144، 145، 149، 157، 211، 218، 220، 225، 233، 241، 268، 271، 272، 273، 274، 293، 321، 335، 360، 361، 383، 447، 449، 450، 451، 452، 454؛ ج 3/4، 14، 23، 25، 27، 28، 33، 43، 47، 61، 62، 63، 64، 65، 68، 69، 71، 72، 73، 75، 80، 83، 111، 123، 124، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 137، 139، 140، 144، 145، 146، 147، 149، 151، 154، 155، 159، 160، 161، 162، 163، 164،

ص:290

169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181، 182، 183، 186، 187، 190، 193، 196، 199، 201، 203، 204، 205، 206، 207، 212، 213، 214، 215، 216، 217، 218، 219، 222، 223، 230، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 242، 243، 245، 248، 249، 251، 259، 263، 265، 267، 268، 269، 276، 278، 281، 284، 286، 287، 289، 291، 293، 295، 298، 299، 302، 304، 305، 306، 307، 308، 309، 311، 312، 314، 315، 317، 318، 323، 324، 327، 339، 341، 344، 346، 347، 350، 351، 353، 357، 358، 361، 365، 376، 377، 382، 385، 386، 387، 393، 394، 400، 401، 403، 413، 419، 423، 424، 426، 444، 445، 452، 454، 457، 458، 461، 462، 493، 494، 495، 496، 497، 500، 501، 502، 505، 506، 507، 508، 511، 512، 513، 515، 517، 518، 519، 520، 521، 522، 523، 524، 530، 542، 551، 553، 557، 560، 561، 577، 579، 580، 583، 584، 585، 586، 587، 588، 593، 594، 595، 596، 599، 601، 642، 643، 644، 646، 647، 648، 652، 653، 663، 667، 672، 679، 681، 682، 683، 686، 688، 690، 693، 698، 699، 709، 712، 714، 716، 717، 719، 721، 724، 725، 726، 730، 732، 739، 744، 747، 748، 751، 753، 758، 759، 762، 773، 775، 778، 781، 782، 784، 785، 791، 796، 803، 804، 805، 807، 809؛ ج 18/5، 21، 23، 24، 36، 54، 61، 69، 96، 109، 131، 138، 140، 141، 142، 143، 144، 178، 259، 334، 343، 369، 464، 466؛ ج 29/6، 129، 239، 300، 331، 341، 356، 359، 434، 452، 453، 455، 483، 485، 520؛ ج 150/7،

ص:291

221، 222، 224، 259، 262، 312، 315، 341

کولکندا ج 387/3

کناسه اسد ج 485/1

کنده ج 469/1، 470

کنستانتین ج 666/7، 667

کنگاور ج 142/1

کوه آرارات ج 458/4

کوه آره ج 457/4، 458، 462، 478، 479، 482، 493، 495، 502

کوه آلپ ج 348/1؛ ج 122/6

کوه ابوقبیس ج 456/7

کوه اجاء ج 494/4

کوه احد ج 111/5، 113، 267، 290، 291، 292، 293، 294، 397، 408، 414، 416، 417؛ ج 272/6، 275، 276؛ ج 28/7، 100، 191، 353

کوه البرز ج 121/6، 122

کوه الوند ج 121/6؛ ج 498/7

کوه اورست ج 498/7، 501، 503، 513، 520، 526، 531، 532، 533، 550، 559، 561، 570، 574، 576

کوه تهامه ج 479/7

کوه حبشی ج 134/4

کوه حجون ج 485/7

کوه حرا ج 324/3، 328؛ ج 482/5؛ ج 171/7

کوه دماوند ج 348/1؛ ج 498/7

کوه ذی حسم ج 307/1، 308، 348، 349

کوه سلع] سلیع [ج 290/5، 294، 413، 414، 416، 417

کوه سلمی ج 494/4

کوه سینا ج 477/4، 479، 482؛ ج 416/5

کوه صفا ج 268/6، 269، 270، 271، 284؛ ج 191/7، 446، 473، 475، 476

کوه طور ج 348/1؛ ج 410/4، 723، 805

کوه لعلع ج 225/1

کوه هیمالیا ج 348/1؛ ج 122/6؛ ج 513/7، 514، 533، 570، 574

کوههای بختیاری ج 142/1

ص:292

گجرات - هند ج 387/3

گردنه لوی ج 233/4

گرگان ج 385/3، 368

گیلان ج 304/1؛ ج 95/2

لرستان ج 386/3

لسان ج 448/1

لقفا، قریه ج 594/4، 718

لکهنو ج 51/7

لندن ج 188/7

لوئیز ج 566/4

لبنان ج 482/5؛ ج 464/6؛ ج 581/7، 584، 677

ماء صفراء ج 386/1

مارق ج 465/1؛ ج 585/4

مازندران ج 247/2؛ ج 369/3؛ ج 376/5، 377، 382

ماسبذان ج 445/1، 446

مالقه اندلس ج 383/3

مالوا - هند ج 387/3

ماوراء النهر ج 368/3

ماه - کرمانشاه ج 451/1

مجبر ج 49/3

مجلس سنا ج 130/5

مجلس شورای ملی ج 99/5

محکمه قضاء ج 457/1

محله اسد ج 430/1

محله انصار ج 430/1

محله بجیله غطفان ج 430/1

محله بجیله قیس ج 430/1، 436

محله بنی اسد ج 430/1

محله تغلب ج 430/1

محله تمیم ج 430/1

محله تیم اللاه ج 430/1

محله ثقیف ج 430/1

محله جدیله ج 430/1

محله جهینه ج 430/1، 436

محله سلیم ج 430/1

محله عامر ج 430/1

محله غازی ج 432/1

محله کنده ج 430/1، 432

محله محارب ج 430/1

محله مزینه ج 430/1، 431

محله نخع ج 430/1

محله هَمْدان ج 430/1

ص:293

مدائن ج 137/1، 144، 153، 446، 446، 447، 448، 449، 450، 452، 456، 458، 459، 463، 482؛ ج 423/3؛ ج 195/4، 199، 200، 267، 665؛ ج 46/5، 64، 131، 409؛ ج 35/6، 100، 244، 316؛ ج 120/7، 174

مدارس اسماعیلیه ج 204/5

مدرسه نظامیه - نیشابور ج 445/4

مدین ج 649/4؛ ج 530/6

مدینه ج 24/1، 25، 44، 76، 106، 122، 199، 200، 222، 223، 225، 245، 246، 259، 281، 282، 294، 296، 386، 387، 421، 425، 442، 443، 444، 448، 451، 452، 466، 467، 469، 484؛ ج 71/2، 75، 194، 199، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 207، 208، 210، 334؛ ج 61/3، 85، 92، 104، 196، 259، 261، 263، 265، 266، 268، 274، 277، 279، 280، 282، 284، 296، 298، 305، 320، 325، 359، 360، 361، 362، 363، 364، 368، 369، 383، 412، 413، 419، 429، 438، 447؛ ج 32/4، 48، 49، 55، 80، 89، 90، 107، 120، 125، 126، 133، 217، 218، 253، 255، 256، 287، 290، 293، 297، 298، 309، 341، 350، 377، 385، 386، 387، 388، 393، 444، 457، 458، 461، 462، 474، 476، 494، 495، 511، 517، 667، 682، 705، 744، 745، 752، 765، 778، 805؛ ج 17/5، 18، 21، 23، 24، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 52، 54، 55، 64، 65، 67، 74، 96، 100، 101، 102، 103، 104، 105، 106، 108، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116، 117، 139، 178، 199، 200، 214، 240، 249، 256، 259، 260، 261، 267، 276، 277، 281، 287، 289، 290، 291، 293، 294، 299، 303، 328، 331، 353، 361، 362، 377، 382، 391، 392، 393، 395، 396، 397، 398، 399،

ص:294

401، 402، 405، 406، 407، 408، 409، 410، 411، 412، 414، 416، 421، 422، 424، 425، 426، 428، 430، 431، 441، 455، 466؛ ج 21/6، 22، 28، 29، 30، 31، 32، 34، 35، 36، 37، 50، 69، 72، 107، 108، 110، 113، 119، 128، 129، 130، 140، 144، 179، 181، 182، 188، 189، 197، 202، 203، 204، 205، 206، 209، 211، 232، 233، 234، 241، 242، 243، 244، 245، 262، 263، 264، 265، 267، 269، 270، 275، 277، 279، 280، 283، 369، 386، 387، 404، 408، 415، 424، 437، 438، 456، 457، 477، 478، 487؛ ج 22/7، 23، 26، 27، 28، 29، 34، 49، 53، 55، 60، 61، 62، 65، 68، 70، 71، 73، 78، 81، 98، 99، 100، 101، 102، 105، 128، 132، 145، 149، 150، 152، 153، 155، 164، 168، 173، 181، 182، 189، 191، 197، 198، 199، 212، 221، 222، 224، 250، 259، 271، 275، 303، 350، 352، 353، 354، 363، 390، 391، 394، 395، 396، 397، 400، 401، 402، 404، 406، 408، 410، 413، 418، 420، 421، 422، 424، 427، 431، 435، 441، 448، 502، 506، 507، 509، 510، 511، 519، 520، 527، 528، 531، 533، 535، 536، 539، 542، 544، 555، 557، 558، 569، 577، 578، 580، 581، 582، 583، 584، 585، 586، 598، 602، 604، 605، 607، 637، 638، 657، 660، 665، 668، 673، 678

مذحج ج 469/1

مراغه ج 21/7

مراکش ج 195/3، 383، 384؛ ج 98/5؛ ج 181/7

مربد بصره ج 458/1

مرج عذراء ج 309/7

مر الظهران ج 434/7

مرو ج 36/6، 37، 357، 360؛ ج 243/7

ص:295

مروانیه اندلس ج 368/3

مروه ج 421/4؛ ج 336/5؛ ج 475/7، 476، 592

مسجد الاقصی ج 712/4، 713؛ ج 32/5؛ ج 212/7

مسجد جامع ج 465/1

مسجد جامع - کوفه ج 430/1، 431، 457

مسجد جامع - هرات ج 252/6

مسجد الحرام ج 34/1، 249، 439؛ ج 234/3؛ ج 712/4، 713؛ ج 69/5، 337، 398؛ ج 110/6، 268؛ ج 57/7، 62، 63، 189، 191، 347، 359، 435، 439، 597، 654

مسجد خیف ج 347/7

مسجد زید بن صوحان ج 459/1

مسجد سعد ج 465/1

مسجد سعید ج 585/4

مسجد سهیل (سهله) ج 430/1، 457، 458، 459

مسجد شجره ج 62/7

مسجد قبا ج 661/4

مسجد کوفه ج 430/1، 444، 454، 458، 459، 462، 463؛ ج 23/4، 129، 712؛ ج 129/6؛ ج 315/7

مسجد النبی صلی الله علیه و آله ج 35/4؛ ج 17/5، 21، 52، 53، 54، 277، 281؛ ج 250/6؛ ج 191/7

مسقط ج 182/4

مسلح ج 466/1؛ ج 495/4

مشارف شام ج 309/3

مشعر الحرام ج 255/7، 324، 354؛ ج 34/2، 35

مشهد امیرالمؤمنین مشهد غروی = نجف اشرف

مصر ج 34/1، 38، 338؛ ج 27/2، 283؛ ج 153/3، 154، 169، 195، 202، 206، 225، 235، 266، 369، 384، 458؛ ج 24/4، 32، 51، 114، 173، 242، 287، 299، 307، 328، 329، 339، 346، 347، 348، 349، 350، 351، 352، 353، 354، 355، 356، 357، 378، 382، 384، 385، 386، 387، 479، 501، 558، 658، 659،

ص:296

758، 762، 763، 768؛ ج 28/5، 46، 53، 64، 131، 138، 144، 145، 209، 214، 418، 454؛ ج 192/6، 275، 358، 372، 527، 529؛ ج 100/7، 110، 152، 165، 173، 174، 217، 222، 306، 385، 421، 673

مصرین ج 519/4، 547

مضیق (تنگه بطن خبت) ج 126/4، 458، 462، 493، 495

معدن بنی سلیم ج 466/1، 467؛ ج 495/4

معدن النقره ج 467/1؛ ج 494/4، 495

مغرب ج 131/3، 195، 428؛ ج 17/5، 72؛ ج 174/7، 667

مغیث ماوان ج 466/1؛ ج 495/4

مغیثه ج 464/1، 466؛ ج 494/4، 496

مقام ابراهیم ج 321/4

مکتبه امیرالمؤمنین العامه ج 337/5؛ ج 299/6، 378

مکتبه سلمانیه ج 269/7

مکه ج 33/1، 40، 56، 103، 105، 108، 111، 112، 117، 118، 119، 120، 121، 122، 148، 154، 157، 163، 171، 172، 173، 176، 182، 188، 190، 193، 195، 199، 200، 221، 222، 223، 224، 226، 228، 232، 236، 238، 239، 243، 245، 249، 250، 252، 253، 255، 259، 278، 281، 301، 302، 367، 386، 464، 465، 466، 467، 484؛ ج 44/2، 200، 208، 216، 234، 370؛ ج 133/3، 134، 144، 227، 233، 234، 235، 236، 246، 259، 261، 268، 274، 279، 280، 284، 289، 296، 298، 360، 362، 368، 421، 422، 428، 438، 447؛ ج 71/4، 84، 89، 123، 124، 125، 126، 133، 134، 160، 223، 230، 234، 255، 264، 287، 288، 290، 296، 297، 300، 309، 377، 388، 389، 393، 444، 457، 458، 461، 462، 479، 493، 494، 495، 496، 585، 601، 643، 666، 667، 705،

ص:297

723، 738، 752، 781، 784، 795، 803، 805؛ ج 17/5، 18، 20، 21، 24، 52، 53، 55، 61، 69، 90، 107، 109، 141، 215، 217، 218، 240، 249، 259، 291، 301، 303، 328، 331، 370، 375، 376، 377، 382، 393، 394، 398، 399، 400، 404، 405، 411، 412، 420، 480، 481، 483؛ ج 31/6، 36، 50، 69، 70، 71، 104، 107، 108، 109، 110، 112، 117، 128، 129، 132، 155، 188، 189، 204، 205، 211، 240، 242، 243، 263، 264، 265، 267، 268، 269، 270، 275، 280، 281، 284، 290، 320، 363، 367، 368، 404، 433، 452، 548، 551، 572؛ ج 23/7، 29، 59، 60، 61، 62، 63، 64، 65، 69، 70، 71، 73، 77، 78، 83، 84، 85، 86، 95، 100، 101، 102، 103، 105، 123، 139، 148، 152، 164، 174، 175، 181، 188، 189، 191، 198، 207، 271، 303، 310، 325، 347، 350، 351، 352، 354، 362، 363، 364، 365، 366، 367، 368، 369، 370، 371، 372، 376، 377، 378، 379، 380، 384، 385، 386، 387، 388، 390، 392، 394، 395، 396، 397، 398، 399، 400، 401، 402، 405، 406، 421، 422، 424، 425، 427، 428، 430، 431، 433، 434، 435، 436، 437، 438، 441، 442، 443، 445، 448، 449، 450، 452، 456، 457، 466، 469، 475، 476، 482، 485، 497، 498، 501، 503، 506، 519، 535، 536، 544، 574، 580، 592، 594، 602، 604، 605، 607

ملطاط ج 463/1

مناخه ج 431/1

منطقه استوایی ج 260/1

منی ج 249/1، 255، 256، 266، 277؛ ج 200/2؛ ج 144/3؛ ج 421/4، 760، 796؛ ج 20/5، 54، 55، 336؛ ج 264/6، 268، 281، 282، 284،

ص:298

285، 289، 290، 291؛ ج 191/7، 325، 347، 352، 354، 654

موصل ج 445/1، 446، 448، 451؛ ج 60/2؛ ج 218/3، 384، 385؛ ج 396/4، 403، 581، 732

موته ج 284/1، 285، 287، 288؛ ج 303/3؛ ج 89/4، 517، 708؛ ج 302/5؛ ج 150/6، 277، 475؛ ج 67/7، 417، 418، 442

موقان ج 95/2، 96

میانج ج 95/2

میمند ج 95/2

ناحوشی ج 465/1

نجاف ج 456/1

نجد ج 34/1، 282؛ ج 109/2، 208؛ ج 264/4؛ ج 392/5، 405؛ ج 306/7، 503

نجران ج 309/4، 322؛ ج 15/5، 54؛ ج 433/6؛ ج 186/7، 248، 402؛ 501، 503، 504، 507، 510، 511، 516، 517، 518، 519، 521، 523، 536، 559، 589، 600

نجف اشرف ج 32/1، 223، 225، 431، 432؛ ج 238/4، 444، 585، 658، 661، 664؛ ج 121/5، 337؛ ج 252/6

نخع ج 145/1

نخله ج 107/6، 109

نخیله ج 459/1، 467؛ ج 274/2؛ ج 273/3؛ ج 43/4، 197، 203، 212، 214، 271، 272، 281، 339، 345، 361؛ ج 419/5

ندّ ج 95/2

نزار ج 461/1، 462

نواویس ج 262/1، 265؛ ج 103/6، 104

نهاوند ج 423/1؛ ج 95/2، 96؛ ج 46/5، 64، 141

نهر بنی سلیم ج 431/1

نهر تاجیه ج 454/1

نهر جویر ج 718/4

نهر خازر ج 581/4، 775؛ ج 23/5

نهر سن ج 60/3

نهر شرباء ج 718/4

نهر عین الورده ج 23/5

ص:299

نهر ملک ج 718/4

نهر یوسف ج 456/1

نهروان ج 390/1؛ ج 156/2، 210؛ ج 227/3، 434؛ ج 130/4، 171، 178، 187، 189، 190، 194، 199، 205، 206، 208، 211، 213، 214، 235، 237، 265، 428، 512، 513؛ ج 17/5، 21، 51؛ ج 125/7، 128، 530

نهرین ج 718/4

نیشابور ج 445/4؛ ج 376/5؛ ج 362/6، 363؛ ج 188/7، 243

نیق العقاب ج 101/7

نیق الغراب ج 102/7، 103

نینوا ج 314/1؛ ج 95/3

واتیکان ج 33/1

وادی ایمن ج 112/3، 113

وادی بنو اسد ج 228/1

وادی بنو عبس ج 228/1

وادی بنو کلاب ج 228/1

وادی ضجنان ج 551/7

وادی عتیق ج 281/1

واسط ج 585/4؛ ج 242/7

واقصه ج 464/1، 466، 480؛ ج 86/4، 494، 496

ولایت خزر ج 304/1

ویتنام ج 395/5

هرات ج 386/3؛ ج 252/6، 253، 376؛ ج 243/7

هَمْدان ج 144/1، 442، 451

همدان ج 362/6

هند، هندوستان ج 456/1؛ ج 33/2، 60؛ ج 369/3، 387؛ ج 606/4، 667؛ ج 29/5، 205، 370؛ ج 51/7، 181، 201، 337، 579، 637

هوازن ج 102/5، 105، 106، 107، 301؛ ج 204/6؛ ج 438/7، 556، 580

هیت، شهری در عراق ج 262/4، 263، 267، 268، 287

یثرب ج 431/1؛ ج 200/2؛ ج 243/6، 244؛ ج 164/7، 315، 390، 391، 393، 396، 398، 399، 457، 582، 585

ص:300

یرموک ج 243/2؛ ج 117/3؛ ج 46/5، 64، 409؛ ج 60/7

یمامه ج 208/2؛ ج 264/4، 296؛ ج 503/7

یمن ج 421/1، 434، 435، 461، 462؛ ج 231/2؛ ج 354/3، 458؛ ج 160/4، 161، 166، 173، 278، 287، 288، 290، 291، 292، 293، 296، 298، 299، 304، 307، 309، 384، 393، 576، 653؛ ج 64/5، 131، 214، 331، 394؛ ج 133/6؛ ج 152/7، 365، 385، 389، 401، 503، 508، 519، 530، 536، 589، 593، 599، 600، 601

ینبع ج 266/3؛ ج 259/5

یونان ج 456/1؛ ج 215/3، 217، 459؛ ج 23/4؛ ج 178/5؛ ج 275/6؛ ج 165/7، 585، 667

یونان شرق ج 22/4

ص:301

ص:302

فهرست اشعار عربی

مصرع اول - صفحه

أبالعسل المصفی یابن هند؟ - ج 114/5

ابشر هدایت الرّشد یابن احمدا - ج 122/2

احد سبیل الله سیناء النّبی - ج 113/5

اذا ترک الانسانُ اهلا ورائه - ج 303/1

اذا کانت النفوس کبارا - ج 655/7

اذا ما عصبت الرأس منی بمشوذ - ج 453/1

ارادوا لِیُخْفوا قبرها عن عدوه - ج 319/3

ارجعوا عامراً وردوا زهیراً - ج 45/3

اریدُ حیاتهُ و یُریدُ قَتلی - ج 669/4

ازِیْدُهُم الْا کِرامَ کَی یشَعْبوا الْعَصا - ج 95/4

اسْدٌ و لیس لها الاّ الوغی اجَمٌ - ج 273/2

اسرب القطا هل من یعیر جناحه - ج 111/3

أسلمت عملت لم تقاتل دونه - ج 731/4

ص:303

اصْبِر علی تَعَبِ الاِدلاِج و السَّهَر - ج 276/3

أعبیدَ هلا کنت اول فارس - ج 537/4

افاطم قومی یا ابنه الخیر فاندبی - ج 25/5

افعالُه نَسَبٌ لَوْ لمْ یَقُل مَعَها - ج 73/4؛ ج 162/7

اقتلونی اقتلونی یا ثقات - ج 204/1

أقدم هدیت هادیاً مهدیّا - ج 346/1

اقسم لو کُنّا لکم اعداداً - ج 56/2

اقسمت لا اقتل الّا حرّاً - ج 729/4

الم خیال من امیمه موهنا - ج 53/3

اما تری البحر تعلو فوقه جیف - ج 446/3

اما والله لولا خوف شخص - ج 576/4

امانی انْ یَحْصُلْ تَکُنْ غایَهَ الْمُنی - ج 275/1

أنّ العلا حدثتنی و هی صادقه - ج 43/5، 44

انَّ الفُضُولَ تَحالفُوا و تعاقدوا - ج 133/3

ان النوائب حیه رقطاء فی - ج 40/3

انَّ بیتاً انْت ساکنه - ج 112/1

انْ تَعْقِروا بی فاَنَا بْنَ الحُرّ - ج 142/3

ان تُنْکرونی فاَنَا ابْنُ جعفرٍ - ج 283/1

ان تُنْکُرونی فاَنَا بن الجُمَلی - ج 377/1

إنّ الحیاه عقیدَه و جهادٌ - ج 417/5

ان شئت عیشاً طیّبا - ج 254/6

ص:304

ان علیاً و جعفرا ثقتی - ج 456/7

انَّ فی الجَنَّهِ نَهراً مِنْ لَبَنْ - ج 189/5، 191، 352؛ ج 18/6، 37، 555

انَّ فی السَّماء لَخَبَرا و انَّ فی الارضِ لَعِبَراً - ج 255/1

انا ابن علی الطهر من آل هاشم - ج 163/7

انَا الْهُزَبْرُ الجَمَلی - ج 382/1

انا بریر و ابی خضیر - ج 215/1

انَا جُنادٌ و انَا ابنُ الحارِثِ - ج 411/1

انا زهیرٌ و انا ابن القَیْن - ج 345/1

انخت بباب القادسیه ناقتی - ج 53/3

ان قریشا اخلفوک موعداً - ج 76/7

ایّها القاتلون جهلا حسینا - ج 323/6، 349، 350

بابی ابن علی - ج 554/6

البحر منْ ضَرْبی و طَعْنی یَصْطَلی - ج 411/1؛ ج 285/3

بسیطه مهلا سقیت القطارا - ج 432/1

بَیْنا یری الانسان فیها مخبرا - ج 255/2

تباً لدهرٍ رجالهم صبیان کبار - ج 316/4

تَبِیْتُ النَّشاوی من امَیَّه نُوماً - ج 141/1

تذکر هداک الله وقع سیوفنا - ج 53/3

تسترت عن دهری بِظِلّ جناحه - ج 100/1

تلک الْمَکارمُ لا قَعْبان من لَبَن - ج 286/1

ص:305

ثکلتک حین استعضل الخطب واحداً - ج 307/7

جَرَتِ الرّیاحُ علی رسومٍ دیارهِمْ - ج 423/3؛ ج 665/4

حَدَثٌ یُوَقّره الحجی فَکَأنهُ - ج 286/1

حلف الفضول ان لایقر ببطن مکه ظالم - ج 84/7

خَلقَ اللهُ للحرُوُب رِجالاً - ج 392/4

خلوا بنی الکفار عن سبیله - ج 63/7

خلیلی قطاع الفیافی الی الحمی - ج 463/4

الرأی قبل شجاعه الشجعان - ج 63/4

رضینا بالله ربّا - ج 214/6

رُفعت و جاوزت السّحاب و فوقه - ج 523/4

رَکْبٌ تَساقوا علی الاَکْوارِ بَیْنَهُم - ج 177/1، 279

زعمت سخینه ان سیغلب ربها - ج 404/6

سامضی فما بالموت عار علی الفتی - ج 163/3؛ ج 276/6

سبحان ذی الملک و الملکوت - ج 339/6

سبقت العالمین إلی المعالی - ج 182/5

ستَّهُ کلُّهم لصلب علی - ج 336/3

سعید بن عبدالله لاتَنْسِینه - ج 146/3

سوی عُصْبه فیها حبیبٌ معفَّرٌ - ج 26/2

السیف اصدق انباء من الکتب - ج 79/7

الشمس معروفه بالعین و الاثر - ج 166/7

صَبْراً علی الاَسیاف و الاَسِنَّهِ - ج 237/1

ص:306

صَدَقْتَ وَ قُلْتَ حقَا غَیر انّی - ج 98/4

صَلَّی الإلهُ عَلی روحٍ تَضَمَّنَها - ج 83/1

صَوتٌ دَعی بِمَکّه إلی العُلی - ج 30/5، 55؛ ج 310/7، 315

صَوتُ مُحَمَّد وَ ما مُحمّدَ - ج 55/5

ضَنانی الحربُ وَ السَّهَرَ الطَّویلُ - ج 119/4

طبعتک کف اللّه سیف امان - ج 481/5

عَذْیرُک مِنهم مَنْ یَلْوم علیهُم - ج 96/4

عریقونَ فی الافضال یُؤْتَنَفُ النّدی - ج 286/1

عُلُوٌّ فی الحیات و فی الممات - ج 229/1؛ ج 247/3؛ ج 771/4؛ ج 309/7

فَانْ تَسْئلینی کَیفَ انتَ فاَنَّنی - ج 81/4

فان کنت ماتدرین ماالموت فانظری - ج 814/4

فإن نهزم فهزّامون قدما - ج 230/5، 233، 321

فکن رجلا رجله فی الثری - ج 649/7

فمن بَغانی حائدٌ عن الرَّشد - ج 111/2

فیالکِ حسرَهَ ما دُمْتُ حیّا - ج 139/1

فیوماً بخِیلٍ یَطْرُدُ الرّوم عنهم - ج 287/1

قالوا ابوالصُّقر من شَیْبان قلت لهم - ج 351/3

قالوا و ما فعلوا و أین هم - ج 537/7

ص:307

قد غَیَّرَ الطَّعن منهم کُلَّ جارحهٍ - ج 87/1؛ ج 91/2، 114؛ ج 233/5، 234

قَدْ کُنْتَ فی مَشْرِقِ الدُّنْیا وَ مَغْرِبِها - ج 74/1، 129

قد کنتَ لی جبلاً صعباً ألُوذُ به - ج 52/5

قفا نبک من ذکری حبیب و منزل - ج 286/6

قف بالدیار وقوف حابس - ج 49/3

قف دون رأیک فی الحیاه مجاهداً - ج 417/5

قل للَّذی بصروف الدَّهر عیَّرنا - ج 385/1؛ ج 301/3

قواصدُ کافور تَوارکُ غیره - ج 305/1

کانّ قاصدها بالضّرّ نافعها - ج 809/4

کانت مأتم بالعراق تعدّها - ج 269/4

کأنک من جمال بنی اقیس - ج 522/4

کأنّه و هو فردٌ فی جلالتهِ - ج 93/6

کَیْفَ تَرَی الْفُجّار ضَرْب الاَسْوَدِ - ج 308/3

لَئِن کان حجّارُ بنُ ابْجَرَ مُسْلما - ج 159/1

لبیک لبیک عبدی انت فی کنفی - ج 448/7

لتبک النساء المرضعات بسحره - ج 77/3

لعظمک فی النفوس تبیت ترعی - ج 816/4

لعلَّ الَّذی خوَّفْتنَا فی امامنا - ج 312/1

لعمر أبیک الخیر یا عمرو انّنی - ج 299/4، 304

لعمروک انّنی لاحبّ داراً - ج 473/5

ص:308

لَعَمْری لقد هانت علی الله امَّهٌ - ج 341/1

لعنتهُ الشام سبعین عاماً - ج 374/4

لقد علمت قریش غیر فخر - ج 213/7

لک یا منازلُ فی القلوب منازلُ - ج 19/6

لَکنْ رَمَوْکُمْ بشیخ منْ ذَوی یَمَن - ج 222/4

لم یمنع الشرب منها غیران نطقت - ج 533/4

لَنِعْمَ الحُرّ حرُّ بنی ریاح - ج 146/3، 147

لو جئته لرأیت الناس فی رجل - ج 288/7

لو کان دینُ مُحمَّد صلی الله علیه و آله لم یَستقم - ج 53/1

لو لا صَوارِمُهُم و وُقْعُ نِبالِهِم - ج 53/1

لو لا کتابک ما رأینا معجزا - ج 30/6

له فی العادی حملَهٌ یَعرفونها - ج 345/1

له همم لا منتهی لکبارها - ج 339/7

لهام بحنب الطف ادنی قرابهً - ج 562/4

لهم نفوسٌ علی الرَّمضاءِ مُهْمَلهٌ - ج 53/1

اللیل و الخیل و البیدآء یعرفنی - ج 422/4؛ ج 49/5

ما الانتظار لسلمی؟ ان تحیوها - ج 628/4

ما تنظرون بسلمی عند فرصتها - ج 628/4

ما مسّه الخطب الا مس مختبر - ج 231/2؛ ج 640/4

ما زلت ارمیهم بثغره نحره - ج 141/3

مسخ النّبی جبینه - ج 353/5

ص:309

مصدر العلم لیس الاّ لدیه - ج 40/6؛ ج 166/7

المعلم البطل لک فی السماء منصه - ج 481/5

مِلکُهُ ملکُ رأفهِ لیس فِیه - ج 279/1

مَنْ زارَ بابَکَ لَمْ تَبرَحْ جَوارِحُه - ج 62/5

مَنْ وَسَّخَتْهُ غَدْرَهٌ او فَجْره - ج 220/1

نَحْنُ بَنو الموتِ فَما بالُنا - ج 262/1

نحن رضضنا الصدر بعد الظهر - ج 448/3

نصر من الله العزیز لعبده - ج 581/7

نفسی مع انفسکم - ج 141/2، 142، 234

وَ احَبُّ آفاقِ البلادِ الی الفَتی - ج 107/1

و اذا اراد الله نشر فضیله - ج 245/2

و اذا اللیل اضوانی بسطتُ ید الهوی - ج 377/4

وَ اذا کانتِ النّفوُس کبارا - ج 701/4؛ ج 30/5

و اذا لم یکن من الموت بُدُّ - ج 234/1

وَ انْ تَکن الابْدانُ للمَوتَ انشِئَتْ - ج 438/4، 488

و انَّ لنا قبرین قبر بلنجر - ج 304/1

وَ انَّما رَجُلٌ الدُّنْیا وَ واحِدُها - ج 181/1

و انّی امروء منی التکرم شیمه - ج 98/4

و انّی لو تعادنی شمالی - ج 216/1

و ترکت عمک لا تقاتل دونه - ج 730/4

و ثنیتاه مبسم الذین ازدهی - ج 490/7

ص:310

وَ عَلَّمنا الضَّربَ آبائُنا - ج 243/2

و علی واضع اقدامه - ج 299/7

و کل دار و إن طالت سلامتها - ج 108/6

و لو انَّ قوماً لارتفاع قبیله - ج 286/1

و ما تَرَکَ الکذّابُ من جُلّ مالنا - ج 144/1

و ما هجرتک حتی قلت معلنه - ج 736/4

وَ مِمّا شَجانی انَّنی کُنْتُ نائِماً - ج 95/1؛ ج 15/2

وَ مَوقِفَین اشْتَرکا فی الْمَقْصَد - ج 55/5

والخیل اللیل و البیداء یعرفنی - ج 417/4

والدی شمس و امی قمر - ج 163/7

وَدَعْ عَنکَ نَهباً صِیحَ فی حَجراته - ج 371/4

والسماء خیر ما بها قمراها - ج 609/7

ولِکُلِّ غُرَّهِ مَعْشِر من قومه - ج 199/2

هذا یتیم صار کافل امه و اباً - ج 585/7

هم قتلونا بصعید هجدا - ج 76/7

هُوَ الْموتُ فَاصنعْ وَ یک مَا انتَ صانِع - ج 731/4

هوی نافتی خلفی و قدّ امی الهوی - ج 59/3

هی الخمر بالهزل تکنی الطلا - ج 658/4

هی الطفوف فطف سبعا لمغناها - ج 56/1

یَا ابْنَ رَسولَ اللّهِ - ج 20/6

یا حبَّذَا الجنَّهُ و اقْترابُها - ج 285/1

ص:311

یا دهر افٍّ لَکَ مِنْ خَلیلٍ - ج 299/3، 300، 307؛ ج 438/4

یا سعدُ دَعْ عنک دعوی الحُبّ ناحیه - ج 21/2

یا شاهد الله علی فاشهد - ج 191/4

یا صاحبی تقصیا نظریکم - ج 38/6

یا محمّد و یا علی انصرنا فانکما ناصرانا - ج 81/7

یا من یموت و درعه مرهونه - ج 580/7، 581

یا نَیِّراً راقَ مَرءاه و مَخْبَره - ج 74/1

یُسْودَّ اقوامٌ و لیسوا بساده - ج 338/3

یَقُول امیرٌ غادِرُ و ابنُ غادِرِ - ج 137/1

ینسیه نفسه اتصال النّور - ج 373/6

ینشر دیباجا علی صحبه - ج 548/7

یَنْفَجِرُ العِلم مِن جَوانَبِه - ج 24/4

الْیَوْم الْقی مسلماً و هو ابی - ج 109/4

الْیومُ یومُ الملحمهِ - ج 388/4

ص:312

فهرست اشعار فارسی

مصرع اول - سراینده - صفحه

آرزو بی خبر از خویش در آغوش حیات - سیدمحمدحسین انوار - ج 332/7

آزاد بنده ای که رود در رکاب تو --- ج 282/1

آزادگی به قبضۀ شمشیر بسته است - نیمتاج سلماسی - ج 637/4

آموخت درس الستم استاد دانشور من - صفا اصفهانی - ج 361/7

آن خلیفه زادگان مقبلش - مولوی - ج 175/2؛ ج 430/6

آن طائرم که چنگل شاهین عشق دوست --- ج 296/3؛ ج 438/6

آن که در راه طلب خسته نگردد هرگز - فرخی یزدی - ج 465/4

آن همه گفتار بود و این همه کردار --- ج 220/2

آنجا که پیشگاه حقیقت شود پدید - حافظ شیرازی - ج 298/1

آنچه در آینه جوان بیند - سعدی شیرازی - ج 410/5

آنکه او تن را بدینسان پی کند - مولوی - ج 442/4

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند - حافظ شیرازی - ج 101/2

از آن جانب بود هر لحظه تکمیل --- ج 66/6

از الف تا یا است در قوۀ مداد --- ج 380/2

ص:313

از پی ذکر مناجات خداوند ودود - سیدمحمدحسین انوار - ج 326/7

از دست دیگران چه شکایت کند کسی - سعدی شیرازی - ج 57/7

از رفتن تو دانی ما را چه ماند بر دل - سعدی شیرازی - ج 23/5

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر - حافظ شیرازی - ج 798/4؛ ج 271/6

از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود - حافظ شیرازی - ج 460/4

استن این عالم ای جان غفلت است --- ج 475/5

اسلامیان که فرّ جهان آرزو کنند - نیمتاج - ج 220/6

افسری کان نه دین نهد بر سر - سنایی غزنوی - ج 356/2؛ ج 632/4

اگر چون موم صد صورت پذیرم --- ج 201/1

اگر کشت خواهد تو را روزگار - فردوسی - ج 166/3؛ ج 728/4، 732؛ ج 402/5

الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها - حافظ شیرازی - ج 298/2

العطش العطش از سبط پیمبر به فلک - سیدمحمدحسین انوار - ج 327/7

الهی سینه ای ده آتش افروز - وحشی بافقی - ج 239/2

امروز باید ار کرمی می کند سحاب - سعدی شیرازی - ج 48/2

امید و ایمان به طور لاشعور در شعور ناآگاه - مولوی - ج 163/6

اندر بلای سخت پدید آرند - رودکی سمرقندی - ج 32/5

انگشت به لب گرفت انگشت - سیدعلیرضا ریحان - ج 153/2

ای آرزوی جان نظری کن به حال من --- ج 412/1

ای آن که به اقبال تو در عالم نیست --- ج 99/4

ای اشک ماتمت به رخ ملت آبرو --- ج 248/6

ای برادر تو همان اندیشه ای - مولوی - ج 196/7

ص:314

ای جان خردمندان گوی خم چوگانت - سعدی شیرازی - ج 81/2

ای رخت مظهر اسماء و صفات --- ج 555/6

ای سپاهی که از سر خاور بود - ناصرخسرو - ج 244/5

ای سلیمان نگران باش که بلقیس آمد --- ج 283/2

ای علی که جمله عقل و دیده ای - مولوی - ج 402/5؛ ج 94/6

ای گنبد پیروزۀ بی روزن گردان - ناصرخسرو - ج 244/5

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز - سعدی شیرازی - ج 120/1

ای مقصد ایجاد سر از خاک بدر کن - ادیب الممالک فراهانی - ج 550/4

ای هواهای تو خدا انگیز --- ج 369/2

این است همان درگه کو را ز شهان بودی - خاقانی - ج 667/4

این استر چموش لگد زن از آن من - وحشی بافقی - ج 57/7

این جان عاریت که به ماها سپرده دوست - حافظ شیرازی - ج 286/3

این جهان جنگست چون کل بنگری - مولوی - ج 394/5

این جهان کو هست و فعل ما ندا - مولوی - ج 129/2

این خورد گردد پلیدی زو جدا - مولوی - ج 176/2

این سخن پروین نه از روی هوا است - پروین اعتصامی - ج 365/2

با صد هزار جلوه برون آمدی که من - فروغی بسطامی - ج 453/4؛ ج 320/7

بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل - فروغی بسطامی - ج 361/7

بار محبت از همه باری گران تر است --- ج 361/7

باری جهان انسان شد و انسان جهانی --- ج 121/7

باز غیر جانی و عقل آدمی - مولوی - ج 374/6

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه --- ج 381/4

ص:315

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی - سعدی شیرازی - ج 112/1؛ ج 282/7

بخواهمت که ببینم کدام جرئت و یاری --- ج 59/2

بدان خردی که آمد حبّۀ دل --- ج 50/6

بر سماع راست هر تن چیر نیست --- ج 264/1

برنخیزم ز سر کوی تو تا جان دارم --- ج 165/1

بس که نشست در برم با دل خوپذیر من --- ج 98/6؛ ج 467/7

بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی --- ج 253/3

بلندانی که راز آهسته گویند - نظامی گنجوی - ج 78/5

بنگر که چو باید همیت کردن - ناصرخسرو - ج 38/5

به این نیمه دل از کس مو نترسم - باباطاهر عریان - ج 482/4

به پهنه ای که در آن راه گم کند خورشید --- ج 461/4

به تماشای تو می بودم و غافل بودم --- ج 93/6

به جرم ار جرعه ای خوردم مگیر از من که بد کردم - سنایی غزنوی - ج 268/7

به جرم عشق توام می کشند و غوغائی است --- ج 789/4

به دست خویش چهل روز باغبان ازل --- ج 339/7

به نزد آن که جانش در تجلی است - شیخ محمود شبستری - ج 290/7

به هوای مصر یوسف کف پای بر وطن زد - سیدای نسفی - ج 283/2

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم - فیض کاشانی - ج 458/5

بیچاره نیستم من و در فکر چاره ام - میرزاده عشقی - ج 619/7

پای در سلسله سجاد و به سر تاج یزید - حجه الاسلام نیر - ج 158/3

پایان زندگانی هر کس به مرگ او است - سعدی شیرازی - ج 63/5

پایم چه سوده شد به رهت بعد از آن چو گوی --- ج 402/1

ص:316

پدر به جای پسر هرگز این کرم نکند - سعدی شیرازی - ج 662/4

پر انسان، همت است ای مردان --- ج 58/3

پرورد عالم دین خاک سر کوی شما --- ج 371/5

پسر به جای پدر هرگز این کرم نکند - سعدی شیرازی - ج 180/3

پسر نوح با بدان بنشست - سعدی شیرازی - ج 263/7

پند مردان به گوش دل بشنو --- ج 55/3

تا بر آتش ننهی، بوی نیاید ز عبیر - سعدی شیرازی - ج 245/2

تا نبیند کودکی که سیب هست - مولوی - ج 18/3؛ ج 649/7

تا ندارم خوار من یک خار را --- ج 224/3

تاج سر بوالبشر خاک شهیدان تو است - فؤاد کرمانی - ج 320/5

ترحم بر پلنگ تیز دندان - سعدی شیرازی - ج 621/4

ترسم ای میوۀ درخت بلند --- ج 69/4

ترسیدن مردم ز مرگ دردی است - ناصرخسرو - ج 220/1؛ ج 483/4

تکلیف گر نباشد خوش توان زیست --- ج 461/6

تنت عریان به روی خاک افتاد - پیروی - ج 466/5

تنگ از آن شد برو جهان سترگ - سنایی غزنوی - ج 62/5

تو بار خدای جهان خویشی - ناصرخسرو - ج 38/5

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل --- ج 378/3

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر - حافظ شیرازی - ج 563/7

تو را کشت خواهد اگر روزگار --- ج 302/3

تو شبیه پدرم هستی --- ج 557/6

تو مپندارکه از خاک سرکوی تو من - سلمان ساوجی - ج 165/1

ص:317

جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد - حافظ شیرازی - ج 164/4

جائی که خورده بود می آنجا نهاد سر --- ج 158/2

جان در تب و دل در تف از آتش هجرانت --- ج 82/2

جان ز هجر عرش اندر فاقه ای - مولوی - ج 417/1

جان فدای موج آن دریای نور --- ج 434/3؛ ج 410/4

جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز --- ج 157/2

جزوها را میل دل سوی کل است --- ج 49/6

جور استاد به ز مهر پدر - سعدی شیرازی - ج 270/7

جهان انسان شد و انسان جهانی - شیخ محمود شبستری - ج 36/5؛ ج 80/5؛ ج 431/5

جهان چون گربه ماند بی کم و بیش --- ج 222/2

جهان را صاحبی باشد خدا نام --- ج 397/3

چاه است و راه و دیده بینا و آفتاب - سعدی شیرازی - ج 112/3، 211، 454

چنین خواندم که در دریای اعظم - سعدی شیرازی - ج 73/2؛ ج 94/2؛ ج 739/4

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا ست - حافظ شیرازی - ج 347/5

چو تو خود کنی اختر خویش را بد - ناصرخسرو - ج 135/3

چو فردا برآید بلند آفتاب - فردوسی - ج 630/4

چو گل به خون جگر غرقه باش و خندان باش --- ج 139/1

چون حسین آن شه لب تشنه به میدان برخاست - سیدمحمدحسین انوار - ج 326/7

چه است و راه و دیدۀ بینا و آفتاب --- ج 211/3

چه یک مرد جنگی به از دشت مرد --- ج 312/4

ص:318

حاجی تو نیستی شتر است از برای انک --- ج 461/5

حبّذا جاذبه عشق زلیخا که نهشت --- ج 283/2

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد --- ج 657/7

حمله ها پیدا و ناپیدا است باد - حجه الاسلام نیر - ج 173/7

خانۀ زال داشت یک روزن - الهی قمشه ای - ج 76/5؛ ج 560/6؛ ج 284/7

خبر شنیدم که لطف ایزد به روی جوینده در نبندد --- ج 228/2

خدا کشتی آنجا که خواهد، برد --- ج 700/4

خرد مومین قدم این راه تفته --- ج 400/3

خشت زیر سرو بر تارک هفت اختر پای - حافظ شیرازی - ج 456/4؛ ج 546/7، 548

خندید و دست خود به قبضۀ شمشیر برد و گفت --- ج 620/4

خود بین خدای بیند اگر بیند - صفا اصفهانی - ج 67/2

خوشتر از زمزمۀ عشق ندیدم هرگز --- ج 555/6

خیام تنت به خیمه می ماند راست --- ج 473/7؛ ج 474/7

خیز و در دم تو به صور سهمناک --- ج 29/4

دانه در خوشه به دهقان چو خوش این نکته بگفت --- ج 384/6

دایما عادت من گوشه نشستن بودی - سعدی شیرازی - ج 165/1

در آن ساعت که باشد نشو جانها --- ج 73/3

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم --- ج 346/1

در اندرون من خسته دل ندانم کیست؟ --- ج 110/3

در اندلس نماز جماعت شود بپا - نیمتاج - ج 53/1؛ ج 243/3

ص:319

در این ره انبیاء چون ساربانند - شیخ محمود شبستری - ج 35/7؛ ج 187/7

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود --- ج 459/4

در پنهانی میخانه نداند همه کس --- ج 184/7

در صف رندان حدیث پیش و پسی نیست - نشاط اصفهانی - ج 357/1؛ ج 47/2

در عین این پردلی دریا عاطفه بود --- ج 443/4

در هر چه بنگرم تو پدیدار بوده ای --- ج 283/7

دستم بگرفت و پا به پا برد - ایرج میرزا - ج 418/3؛ ج 625/7

دشمن دوست نما را نتوان کرد علاج - صائب تبریزی - ج 640/4؛ ج 641/4

دل عاشق مثال چوب تر بی - باباطاهر عریان - ج 296/2

دلا راه تو پرخار و خسک بی - باباطاهر عریان - ج 575/7

دلا منال ز شامی که صبح در پی او است --- ج 801/4

دلیران نترسند ز آواز کوس --- ج 522/4

دم آب خوردن پس بد سگال --- ج 283/6

دو برادر کاوس و خزرج نام داشت --- ج 30/6

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم - سعدی شیرازی - ج 637/4

ده درویش در گلیمی بخسبند - سعدی شیرازی - ج 461/6

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر - ملک الشعراء - ج 50/3

دیدن روی تو و دادن جان مطلب ما است --- ج 710/4

دیر بماندم در این سرای کهن من --- ج 261/1

راه صد دشمنم از بهر تو می باید داد - سعدی شیرازی - ج 240/2

رضا به داده بده و ز جبین گره بگشای - حافظ شیرازی - ج 565/7

رفتم که خار از پا کشم، محمل نهان شد از نظر --- ج 77/2

ص:320

رنج خود و راحت یاران طلب - نظامی - ج 51/4

رو به بتخانه مرو پند برهمن مشنو - پروین اعتصامی - ج 156/3

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد - حافظ شیرازی - ج 581/4

روشن شود هزار چراغ از فتیله ای --- ج 426/4

ره دور است از این منزل که مائیم - نظامی گنجوی - ج 76/5

ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس - حافظ شیرازی - ج 113/3

ز اهل دین نه کسی را بر او گذر بودی --- ج 339/1

ز بس بستم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من --- ج 85/6

ز دل مهر رخ تو رفتنی نی --- ج 288/2

ز راه نسبت هر روح با روح - وحشی بافقی - ج 135/2؛ ج 240/2

ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل - حافظ شیرازی - ج 227/1

ز نیرو بود مرد را راستی - فردوسی - ج 313/2

ز هر جا آتش آنجا دود خیزد --- ج 221/2

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر --- ج 333/7

زنده کدام است بر هوشیار --- ج 247/3

زین بحر بی آرامش نگونسار --- ج 244/5

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا --- ج 474/5

سبحان الله خالق بی چون بودن --- ج 81/5؛ ج 284/7؛ ج 293/7

سحرم دولت بیدار به بالین آمد - حافظ شیرازی - ج 710/4

سر در رهت نهاده ام ای یار پاگذار --- ج 90/2

ص:321

سر ز هوا تافتن از سروری است - نظامی گنجوی - ج 635/4؛ ج 109/5

ج 438/6؛ ج 539/7

ج 175/6

سر ما و در این خانه که طرف بامش --- ج 240/1

سری دارم ز سودای تو پرشور - نظامی - ج 292/2

سورۀ نمل و سلیمان را خوانده اید --- ج 82/5

شاه چو دل برکند ز بزم و گلستان --- ج 270/3

شب آبستن است تا چه زاید سحر - فردوسی - ج 589/4

شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین - حافظ شیرازی - ج 286/3

شتر بچه با مادر خویش گفت - سعدی شیرازی - ج 366/7

شرح این هجران و این خون جگر - مولوی - ج 272/5؛ ج 680/7

شستم از اشک و ز خون رنگ و جلایش دادم --- ج 187/1

شعله بر سر می دهد تاوان بیداری چو شمع --- ج 219/7

شمع انجم همه گو اشک عزا باش و بریز - حجه الاسلام نیر - ج 279/6

شنیدستم که مجنون دل افکار --- ج 46/1؛ ج 314/6

شنیدستم که هر کوکب جهانی است - نظامی - ج 78/5

شود بلبل نخست از بوی گل مست --- ج 348/2؛ ج 350/2

شهی که پاس رعیت نگاه می دارد - سعدی شیرازی - ج 789/4

شیفتگان قدش خیل بنی آدم اند - فؤاد کرمانی - ج 311/5

صد نامه فرستادم راه نشان دادم --- ج 289/3

طارق چو برکنارۀ اندلس سفینه سوخت - اقبال لاهوری - ج 606/4

طبیعی قوۀ تو ده هزار است - شیخ محمود شبستری - ج 101/6؛ ج 331/7

ص:322

طفل دکانک از پس آن کرد - سنایی غزنوی - ج 350/5؛ ج 615/7

ظالم بدخواه هر چه عاجز مسکین --- ج 474/4

عارفان را شد مدرس حسن دوست --- ج 82/6

عارفی گفتش ای بعید الذات - شیخ محمود شبستری - ج 283/7

عاشقان را شد مدرس حسن دوست --- ج 70/6

عالم همه انوار خدا هست و خدا نیست - عبرت نائینی - ج 96/6

عدوی حسن تو دنیا پرستد ای ملک حسن - میرزا خلیل کمره ای - ج 323/1

عزمی بزرگ باید و شخصی بزرگ تر --- ج 434/4

عشق در هر دل که باشد رهبری در کار نیست --- ج 418/1؛ ج 49/6

عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن --- ج 25/2

علم ازلی علت عصیان بودن - خواجه حکیم - ج 353/6

علی الصباح قیامت که سر ز خاک برآریم - سعدی شیرازی - ج 347/1

غلام نرگس چشم تو تاجدارانند - حافظ شیرازی - ج 261/3

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود - حافظ شیرازی - ج 562/7، 563؛ ج 566/7

غم عشقت ز گنج رایگان به - باباطاهر عریان - ج 311/1

غیر فهم و جان که در گاو و خر است - مولوی - ج 374/6

فعل تو که زاید از جان و تنت - مولوی - ج 50/2

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید - حافظ شیرازی - ج 404/4؛ ج 412/4

قدر نبات یافت چوب از اثر مصاحبت --- ج 86/6

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند --- ج 146/1

ص:323

قطره ای کز جویباری می رود - پروین اعتصامی - ج 279/2؛ ج 160/3 ج 337/6

قومی زبان به دعوی عشقش گشوده اند - حافظ شیرازی - ج 760/4

کاروان شهید رفت از پیش --- ج 348/1

کس ز سر وجود آگه نیست --- ج 560/6

کسی روی بر روی جانان نشیند --- ج 278/3

کسی کو ز دانش برد توشه ای - فردوسی - ج 63/5

کسی که پاس رعیت نگاه می دارد - سعدی شیرازی - ج 206/7

کسی مرد تمام است که از تمامی --- ج 201/7

کعبه زاهد به رخم بست و در دیر کشیش --- ج 377/4

کفر چو منی گزاف و آسان نبود - شیخ بهایی - ج 192/4

کو زهر بهر دشمن و کوه مهره بهر دوست --- ج 384/1

که را کشت خواهد مرا روزگار - فردوسی - ج 438/4

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها - حافظ شیرازی - ج 355/1

کی درآید فرشته تا نکنی - سنایی غزنوی - ج 397/4

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را - فروغی بسطامی - ج 321/7

کی می تواند کشیدن این پیکر لاغر من - صفا اصفهانی - ج 361/7

گر چه ز جور خلفا سوختیم - سنایی غزنوی - ج 325/3

گر مرد خرد کور کر نباشد --- ج 397/3

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد - حافظ شیرازی - ج 792/4

گر من و دل در سر کو جا کنیم --- ج 262/1

گرچه قرآن از لب پیغمبر است - مولوی - ج 85/6

ص:324

گرگ اگر در لباس چوپان شد --- ج 657/4

گفت پیغمبر که معراج مرا... - مولوی - ج 713/4

گفت پیغمبر که نفحتهای حق - مولوی - ج 294/1

گفت سازنده سبب را آن نفس - مولوی - ج 26/3

گفت نطقم چون شتر زین پس بخفت --- ج 99/3

گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن - خاقانی شروانی - ج 775/4

گنه کرد در بلخ آهنگری --- ج 453/5

گوسفندان که ایمن از گرگند - سعدی شیرازی - ج 549/4

گهی بر طارم اعلی نشینیم - سعدی شیرازی - ج 537/6؛ ج 621/7

گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار - خاقانی شروانی - ج 382/4

ما به تو دل بستگان نه نفس پرستیم - میرزا خلیل کمره ای - ج 314/1

ما در خلوت به روی خلق ببستیم - سعدی شیرازی - ج 635/4

ما را ز جام بادۀ هستی نشاط ده --- ج 43/1

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم --- ج 252/3

ما عذر آنکه بی تو چرا زنده مانده ایم --- ج 79/2

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن - سعدی شیرازی - ج 148/2

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم - حافظ شیرازی - ج 769/4

مبریدم که در این کوی مرا کاری هست --- ج 60/3

مرد خدا شناس که تقوا طلب کند - حافظ شیرازی - ج 319/3

مرغ را پر می برد تا آشیان - مولوی - ج 72/6

مرغ دل گفت بر این بام پریدم همه عمر - سیدمحمدحسین انوار - ج 327/7

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو - حافظ شیرازی - ج 72/3

ص:325

مکن تغافل از این بیشتر که می ترسم - سعدی شیرازی - ج 115/2

مکن کاری که بر پا سنگت آیو - باباطاهر عریان - ج 317/1

مگر می کرد درویشی نگاهی - الهی قمشه ای - ج 398/1

ملت اسلام ضیعتی است مبارک - ناصرخسرو - ج 42/2؛ ج 207/5

ملولان همه رفتند دَرِ خانه ببندید - مولوی - ج 165/2

من صادقم گواه من این جسم چاک چاک - میرزاده عشقی - ج 453/6

من عاشقم گواه من این قلب چاک چاک - میرزاده عشقی - ج 452/6

من غلام موج آن دریای نور - مولوی - ج 423/4

من می خورم و هر که چو من اهل بود - خیام - ج 353/6

من نبینم در میان کوی او --- ج 301/6

من نه به اختیار خود، می روم از قفای وی - شیخ کمال خجندی - ج 59/2

منازل را بود در دل منازل - غلامرضا دبیران - ج 17/6

موجیم که آسودگی ما عدم ما است - کلیم کاشانی - ج 36/2

مورچگان را چو فتد اتفاق --- ج 315/4

موسی شنیدی و شجر و وادی - صفا اصفهانی - ج 62/3

موسی نیست که فریاد انا الحق شنود - ملاهادی سبزواری - ج 608/7

میازار موری که دانه کش است - سعدی شیرازی - ج 656/4

نادره پیری ز عرب هوشمند - میرزاصادق تفرشی - ج 39/6

نام لیلی به سر تربت مجنون مبرید - حافظ شیرازی - ج 250/3

ندارد هیچ صاحب خانه آرام --- ج 420/5

نشستی بر سر نعش شهیدان آه از آن ساعت --- ج 147/3

نصر و پیروزی یزدان است آن --- ج 176/7

ص:326

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد - اقبال لاهوری - ج 325/7

نقش حق را تو به امر حق شکن --- ج 611/4

نقطه عیش نمودم به تو هان سهو مکن - حافظ شیرازی - ج 39/2؛ ج 51/2

نوجوانان و دلیران و سراندازانش - سیدمحمدحسین انوار - ج 327/7

نه دوستان وطن را بر او گذر بودی --- ج 22/5

نهانی صحبت جانها به جانها - وحشی بافقی - ج 271/3

ورای بام گردون بارگاهی است --- ج 48/5؛ ج 288/5

ورنه دیری است که بگشوده قفس را صیاد --- ج 351/1

وین محالی است که تعبیر به مشکل برود --- ج 190/3

هر چه خواهد دلت همان بینی - هاتف اصفهانی - ج 160/2

هر چه در آینه جوان بیند - سدیدالدین عوفی - ج 100/3

هر چه کرد آن دو زلف فره کرد --- ج 298/2

هر زمانی صد بصر می بایدت - مولوی - ج 99/2؛ ج 191/3؛ ج 453/4

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است - حافظ شیرازی - ج 60/4؛ ج 105/6، 235

هر که او از هم نوایی شد جدا - مولوی - ج 355/1

هر که باشی و زهر جا برسی --- ج 728/4

هر که در روح ندارد همه دم میل عروج --- ج 425/6

هر که را دل از هوس ها گشت پاک --- ج 242/5

هر نشان کز خون دل بر دامن چاک منست - جامی - ج 730/4

ص:327

هزار سال بود تا به شهر حیوانی --- ج 317/4؛ ج 328/7 ج 331/7

هزار سال رهست از تو تا مسلمانی - ادیب الممالک فراهانی - ج 576/7

همتم بدرقۀ راه کن ای طائر قدس - حافظ شیرازی - ج 406/6

همچو آن یک نور خورشید سماء - شیخ بهایی - ج 134/2

هوای کعبه چنان می دواندم به نشاط - حافظ شیرازی - ج 111/1

هیچ کسی به خویشتن ره نبرد به سوی او --- ج 97/6

یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد - حافظ شیرازی - ج 401/6

یکی میل است با هر ذره رقاص - وحشی بافقی - ج 350/2

یک چشم من از فراق یارم بگریست --- ج 354/6

یک داغ دل بس است برای قبیله ای --- ج 179/6

یکی چشم و آن دیگری پا شویم --- ج 263/2

ص:328

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109