اهل سنت واقعی

مشخصات کتاب

سرشناسه:سماوی، محمد تیجانی، 1936 - م.

عنوان قراردادی:الشیعه هم اهل السنه.فارسی

عنوان و نام پدیدآور:اهل سنت واقعی / محمد تیجانی سماوی ؛ با مقدمه محمدجواد مهری ؛ ترجمه عباسعلی براتی.

مشخصات نشر:قم: بنیاد معارف اسلامی، 1388.

مشخصات ظاهری:2ج.

فروست:بنیاد معارف اسلامی؛ 54، 55.

شابک:2700ریال(ج.1، چاپ اول) ؛ 6000ریال ( ج.1، چاپ دوم ) ؛ 7000ریال ( ج.1، چاپ سوم ) ؛ 11000ریال ( ج.1، چاپ هفتم ) ؛ 15000ریال ( ج.1، چاپ هشتم ) ؛ 40000 ریال: ج.1، چاپ دهم: 964-6289-16-9 ؛ 440000ریال: ج.1، چاپ یازدهم 978-964-6289-16-1 : ؛ 2600ریال ( ج.2، چاپ اول ) ؛ 6000ریال ( ج.2، چاپ دوم ) ؛ 7000ریال ( ج.2، چاپ سوم ) ؛ 11000ریال ( ج.2، چاپ هفتم ) ؛ 18000 ریال: ج. 2، چاپ نهم 964-6289-17-7 : ؛ 44000 ریال: ج.2، چاپ یازدهم 978-964-6289-17-8 :

یادداشت:ج.1 و 2 ( چاپ دوم و سوم : 1374 ).

یادداشت:ج.1 و 2 ( چاپ چهارم: 1375 ).

یادداشت:ج. 1 (چاپ ششم: زمستان 1377).

یادداشت:ج.1 (چاپ هشتم: بهار 1383).

یادداشت:ج.1 (چاپ دهم: پاییز 1386).

یادداشت:ج.1 ( چاپ یازدهم: 1388 ).

یادداشت:ج. 2 (چاپ هفتم: 1379).

یادداشت:ج.2 (چاپ نهم: تابستان 1385).

یادداشت:ج.2 ( چاپ یازدهم: 1388 ).

یادداشت:کتابنامه.

موضوع:شیعه امامیه -- دفاعیه ها

شناسه افزوده:براتی، عباسعلی، 1333 -، مترجم

شناسه افزوده:بنیاد معارف اسلامی

رده بندی کنگره:BP212/5/س 85ش 9041 1373

رده بندی دیویی:297/417

شماره کتابشناسی ملی:م 73-3972

ص :1

جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه:سماوی، محمد تیجانی، 1936 - م.

عنوان قراردادی:الشیعه هم اهل السنه.فارسی

عنوان و نام پدیدآور:اهل سنت واقعی / محمد تیجانی سماوی ؛ با مقدمه محمدجواد مهری ؛ ترجمه عباسعلی براتی.

مشخصات نشر:قم: بنیاد معارف اسلامی، 1388.

مشخصات ظاهری:2ج.

فروست:بنیاد معارف اسلامی؛ 54، 55.

شابک:2700ریال(ج.1، چاپ اول) ؛ 6000ریال ( ج.1، چاپ دوم ) ؛ 7000ریال ( ج.1، چاپ سوم ) ؛ 11000ریال ( ج.1، چاپ هفتم ) ؛ 15000ریال ( ج.1، چاپ هشتم ) ؛ 40000 ریال: ج.1، چاپ دهم: 964-6289-16-9 ؛ 440000ریال: ج.1، چاپ یازدهم 978-964-6289-16-1 : ؛ 2600ریال ( ج.2، چاپ اول ) ؛ 6000ریال ( ج.2، چاپ دوم ) ؛ 7000ریال ( ج.2، چاپ سوم ) ؛ 11000ریال ( ج.2، چاپ هفتم ) ؛ 18000 ریال: ج. 2، چاپ نهم 964-6289-17-7 : ؛ 44000 ریال: ج.2، چاپ یازدهم 978-964-6289-17-8 :

یادداشت:ج.1 و 2 ( چاپ دوم و سوم : 1374 ).

یادداشت:ج.1 و 2 ( چاپ چهارم: 1375 ).

یادداشت:ج. 1 (چاپ ششم: زمستان 1377).

یادداشت:ج.1 (چاپ هشتم: بهار 1383).

یادداشت:ج.1 (چاپ دهم: پاییز 1386).

یادداشت:ج.1 ( چاپ یازدهم: 1388 ).

یادداشت:ج. 2 (چاپ هفتم: 1379).

یادداشت:ج.2 (چاپ نهم: تابستان 1385).

یادداشت:ج.2 ( چاپ یازدهم: 1388 ).

یادداشت:کتابنامه.

موضوع:شیعه امامیه -- دفاعیه ها

شناسه افزوده:براتی، عباسعلی، 1333 -، مترجم

شناسه افزوده:بنیاد معارف اسلامی

رده بندی کنگره:BP212/5/س 85ش 9041 1373

رده بندی دیویی:297/417

شماره کتابشناسی ملی:م 73-3972

ص :1

مقدّمة استاد سیّد محمّد جواد مهری

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

معنای لغوی«شیعه»،یاران و پیروان است.و«شایع»یعنی:دنبال کرد و تبعیّت نمود.و در اصطلاح،شیعه به کسانی می گویند که از علی و فرزندانش علیهم السلام،تبعیّت و پیروی نموده و ولایت آنان را پذیرفته اند.و این نام برای پیروان اهل بیت،بقدری مشهور و معروف شده که تا واژه«شیعه»بر زبان جاری می شود،بی درنگ پیروان علی،به ذهن می آید.

برخی از نویسندگان و مورخان پیدایش«شیعه»را پس از رحلت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و یا پس از قتل عثمان،دانسته و برخی فراتر رفته،تکوین مذهب«شیعه»را در ایام فتنه طلحه و زبیر،دانسته اند، درحالی که ما معتقدیم،شخص رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مذهب تشیّع را ایجاد کرده و در نخستین روزهای بعثت،که بنی هاشم را بر اساس آیۀ «وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ» دعوت کرد فرمود:هرکه از شما با من بیعت کند جانشین من خواهد بود و کسی جز علی پاسخ مثبت به حضرتش نداد(1) ؛از آن روز پیروان واقعی حضرتش،مشخّص و متمایز گردیدند، پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)در آن مناسبت و در مناسبتهای گوناگون دیگر تا حجّة الوداع،تنها و تنها علی را برادر،وارث،وزیر،وصیّ،خلیفه و جانشین خود

ص :2


1- 1-مسند احمد بن حنبل ج 111/1،تفسیر ثعلبی کنز العمال-ج 13-131 ح 36419،تاریخ طبری-ج 319/2-321،کامل ابن اثیر-ج 2-ص 62-63.

معرّفی کرد و به مردم فهماند که هرکه او مولایش است،پس علی نیز مولا و سرور او است و باید از او فرمان ببرد و ولایتش را بپذیرد.و بی گمان اهل سنّت واقعی،کسانی هستند که در روز نخست،پیغام مولا و رهبرشان، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را با دل و جان شنیدند و پذیرفتند و در برابر نصّ صریح او،اجتهاد نکردند و با پیامبر مخالفت نورزیدند و پیروی از علی را مانند پیروی از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)واجب و لازم دانستند

«إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ»(1) .

جالب اینجا است،روایتهائی که پیامبر در آنها دستور پیروی از علی را داده است،و علی را به عنوان وصیّ،ولیّ،و خلیفه خود تعیین کرده است، در مصادر أهل سنّت،صدها روایت است و با این حال،نه تنها به آن اهمیّت نداده،بلکه آن را رها کرده و از آن می گذرند؛گویا این همه روایت-که از حدّ تواتر هم فراتر رفته و در مناسبتهای گوناگون،خلافت بلافصل امیر المؤمنین علیه السلام را ثابت می کند-چون با یک حقیقت تاریخی تلخ(رویداد سقیفه)سازگار نیست،قابل اجرا نمی باشد،بلکه در دوران حاضر،حتی قابل ذکر هم نیست!

در این مقوله،سخن بسیار است و درد دل فراوان ولی افسوس که این مقدّمه گنجایشش را ندارد،گو اینکه نمی خواهیم این مطالب روشن و قطعی را تکرار کنیم که در نوشته های گذشته،فراوان بیان شده است.

مطلبی که شاید برای برخی از دوستان تازگی داشته باشد،این است که رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر واژه«شیعه»اصرار داشته و شیعیان علی را شیعه خود دانسته و رستگاری و سعادت دارین و بشارت به

ص :3


1- 2-سوره المائدة آیه 55.

بهشت را در شیعیان علی،منحصر نموده است،و اصلا این نام مقدّس را آن حضرت بر پیروان علی گذارده،نه اینکه پس از وفاتش،نامگذاری شده باشد.

حال در برابر این روایتها که شیعیان علی را می ستاید و متجاوز از 120 مورد در مصادر قطعی و موثق اهل سنّت آمده است،آنان چه پاسخی دارند و چگونه آن را با وضعیّت خویش منطبق می دانند،خود باید پاسخگو باشند؛و یا اینکه سر تسلیم و اطاعت را فرود آورده و این سخنان حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نیز مانند دیگر سخنانش، با قلبی پاک و عاری از هر کینه و تعصّبی،بپذیرند-و چنین توقّع بجائی هم از حق جویان هست-چه اینکه در کتاب خدا آمده است:

«وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی* إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی»(1)

او هرگز از روی هوا و هوس سخن نمی گوید و سخنش جز وحی منزل نیست.

و در آیه دیگری می فرماید:

«وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»(2)

و هرچه از رسول خدا به شما رسید،به آن عمل کنید و از هرچه شما را بازداشت،امتناع ورزید.

شیعه علی علیه السلام در زبان پیامبراکرم صلی الله علیه و آله

چنانکه ذکر شد،رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در موارد گوناگونی،شیعیان علی را ستوده و آنان را بشارت به بهشت برین و رستگاری،داده است.جالب است که بیشتر این احادیث در کتابهای

ص: 4


1- 3-سورة النجم آیه 3 و 4
2- 4-سورة الحشر آیه 7

معتبر حدیث و تفسیر اهل سنت آمده است که برای نمونه به برخی از آنها اشاره می شود تا برادران اهل سنت ما بدانند،ما اگر پیروی از علی و آل علی می کنیم،به دستور تخلّف ناپذیر پیامبر-که در کتابهای اهل سنت وارد شده است-عمل می نمائیم.و اگر آنان نیز خواهان رستگاری روز جزا هستند،به این صراط مستقیم الهی،روی آورند و دست در دست برادران شیعه خود بگذارند و همه باهم اهل سنت واقعی گردند که بی گمان سنّی واقعی تنها بر کسی اطلاق می شود که به سنّت پاک پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عمل کند و در آن پای برجا بماند،نه اینکه اسمی بی مسمّی بر خود بگذارد.

هیثمی در کتاب مجمع الزوائدش روایت کرده است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به علی فرمود:

«أنت و شیعتک تردون علیّ الحوض رواة مرویین،مبیضّة وجوهکم،و ان أعداءک یردون علیّ الحوض ظماء مقمحین»(1) .

تو و شیعیانت بر حوض من وارد می شوید درحالی که سیراب و شادکام و روسفید هستید و همانا دشمنانت بر حوض من وارد می شوند درحالی که تشنه لب و اندوهگین اند.

ابو سعید خدری از ام سلمه نقل می کند که رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به علی فرمود:

«أنت و اصحابک فی الجنّۀ.أنت و شیعتک فی الجنّة»(2)

یا علی!تو و یارانت در بهشت هستید،تو و شیعیانت در بهشت هستید.

ابن عدی و ذهبی نیز که هر دو از علمای بزرگ اهل سنت اند،در کتابشان از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل کرده اند که به علی فرمود:

«أما انک یا ابن ابی طالب و شیعتک فی الجنّة»(3)

ص: 5


1- 5-مجمع الزوائد هیثمی-ج 9-ص 131.
2- 6-تاریخ بغداد-ج 12-ص 358،مجمع الزوائد هیثمی-ج 10-ص 21،صواعق المحرقه ص 161
3- 7-میزان الاعتدال:ج 18/2،الکامل لابن عدی:ج 950/3-951

هان!تو ای فرزند ابو طالب و شیعیانت در بهشت هستید.

احمد بن محمّد فقیه طبری در فضایل به اسنادش از طاوس،از ابن عباس نقل کرده است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به علی فرمود:

«لو اجتمعت الخلائق علی ولایتک لما خلق اللّه النار و لکن أنت و شیعتک الفائزون یوم القیامة»

اگر تمام آفریدگان بر ولایتت اجتماع می کردند،خداوند هرگز جهنّم را نمی آفرید و همانا تو و شیعیانت،رستگاران روز رستاخیز هستید.

در کشف الغمّة،ابو بکر بن مردویه به اسنادش از ابو هریرة نقل کرده که رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به علی فرمود:

«...أنت معی و شیعتک فی الجنّة».

تو و شیعیانت همراه من در بهشت هستید.سپس رسول خدا این آیه را تلاوت فرمود:

«إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ»(1)

برادرانی که روبروی یکدیگر بر تختهای بهشتی تکیه زده اند.

در کنز الکراجکی،و کفایة الطالب حدیثی از جابر بن عبد اللّه نقل کرده اند که رسول خدا به علی فرمود:

«...و ان شیعتک علی منابر من نور مبیضّۀ وجوههم حولی أشفع لهم و یکونون غدا فی الجنّة جیرانی»(2)

همانا شیعیانت با سیمائی نورانی بر منبرهائی از نور گرداگرد من(در روز رستاخیز)خواهند بود و من شفاعتشان خواهم کرد و آنان فردا در بهشت همسایگان من اند.

در امالی از سنانی،از اسدی،طیّ روایتی از علی(علیه السلام)نقل کرده است که رسول خدا فرمود:

ص: 6


1- 8-کشف الغمة:325/1
2- 9-کنز الکراجکی ج 179/2،کفایة الطالب ص 265

«یا علی!همانا تو وصی،خلیفه،وزیر،وارث و پدر فرزندان من هستی و شیعیانت شیعیان من و دوستانت دوستان من و دشمنانت دشمنان من...خوشا به حال کسی که از تو پیروی کرد و چه بدبخت شد کسی که با تو دشمنی نمود.و بی گمان فرشتگان،با ولایت و محبّت تو،به خدای متعال نزدیک می شوند.به خدا قسم یاران و دوستانت در آسمان بیشتر از زمین هستند».

ابن جریر طبری در تفسیرش،در تفسیر آیه «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّةِ» می گوید:

حافظ جمال الدین زرندی از ابن عباس نقل می کند که وقتی این آیه نازل شد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به علی(علیه السلام)فرمود:

«هو أنت و شیعتک،تأتی أنت و شیعتک یوم القیامة راضین مرضیین...»(1)

خیر البریه(بهترین مردم)تو و شیعیانت هستید.همانا تو و شیعیانت در روز قیامت محشور می شوید درحالی که از خداوند راضی هستید و خداوند از شما راضی خواهد بود.

ابن حجر هیثمی در الصواعق المحرقة نیز این حدیث را آورده است.

و همچنین ابن عساکر در تاریخ خود از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل می کند که فرمود:

«یا علی!نخستین چهار نفری که وارد بهشت می شوند،من و تو و حسن و حسین هستیم و سپس ذریّه ما و پس از آنها همسران ما هستند و شیعیانمان در طرف راست و چپ ما قرار دارند».(2)

در مستدرک حاکم آمده است که پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

«من اصل درختم و فاطمه فرعش و علی لقاحش و حسن و حسین میوه هایش و شیعیانمان برگهای آن درخت اند.»(3)

ص: 7


1- 10-صواعق المحرقة ص 161،نور الأبصار شبلنجی-ص 159،تفسیر ابن جریر الطبری ج 30 ص 171،النور المشتعل من کتاب ما نزل من القرآن فی علی»ص 273-274 تاریخ ابن عساکر ج /2ح 852،در المنثور سیوطی-ج 6- ص 379،فتح القدیر شوکانی-ج 5 ص 477،روح المعانی آلوسی-ج 30 ص 207،ینابیع المودة قندوزی-ص 74.
2- 11-تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 329-332،مجمع الزوائد هیثمی ج 9 ص 131، صواعق المحرقة ص 161.البته در مجامع روائی ما جمله مربوط به همسران نیامده است و احتمالا این جمله را اضافه کرده باشند.
3- 12-مستدرک حاکم-ج 3-ص 160،تاریخ ابن عساکر ج 1-ص 148 ح 183، فصول المهمه ابن الصباغ-ص 27

با وجود چنین روایتهای صریح و روشنی چه جای ابهامی باقی می ماند؟

آیا باز هم باید تأویل کرد و این روایتها را نادیده گرفت؟و اصلا جائی برای تأویل باقی مانده است؟

آیا می شود جایگزینی برای اهل بیت پیامبر در«ولایت»قرار داد؟

آیا می شود از حق و حقیقت،چشم پوشی کرد و پیروی از دیگران نمود؟

!و آیا باز هم می شود شیعیان را سرزنش کرد و آنان را رافضی نامید؟

مگر شیعیان علی جز پیروی از پیامبر و جز پیروی از حق کرده اند؟

«و الحق أحقّ أن یتّبع»و مگر نه این است که سنت رسول خدا را باید از منبع پاک و بی غل وغش اهل بیت فراگرفت؟و مگر نه پیامبر صدها بار دستور داده است که فقط و فقط از اهل بیتش پیروی کنیم؟(1)

پس چه شده است که گروهی از مسلمین به سوی دیگران روی آورده اند و از علی و آل علی روی برگردانده اند؟!

«أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذِی هُوَ أَدْنی بِالَّذِی هُوَ خَیْرٌ؟»(2)

چگونه چیزی که پست تر است با جیزی که خوب است جایگزین می کنید؟

هیثمی در مجمع الزوایدش خطبه ای را از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل می کند که حضرت در آن می فرماید:

«ای مردم!هرکه با ما اهل بیت دشمنی کند،خدای متعال در روز رستاخیز او را یهودی محشور فرماید.»(3)

جابر بن عبد اللّه می پرسد:ای رسول خدا!هرچند که نماز خوانده

ص: 8


1- 13-«مثل اهل بیتم مثل کشتی نوح است،هرکه در آن سوار شد رستگار و هرکه از آن تخلف ورزید،غرق شد».(مثل أهل بیتی کمثل سفینة نوح،من رکبها نجی و من تخلّف عنها غرق).المناقب لابن المغازلی:134 ح 176،الصواعق المحرقة:186.
2- 14-سورة البقرة آیه 61.
3- 15-تاریخ جرجان ص 369 و تاریخ ابن عساکر ج 70/7-171 مخطوط و مجمع الزوائد ج 172/9

و روزه گرفته باشد؟

حضرت پاسخ می دهد:آری هرچند نماز بخواند و روزه بگیرد و ادّعای اسلام کند!(1)

برادران و خواهران!توجّه فرمائید که رسول خدا هرگز یک بار مردم را سفارش به پیروی از فلان و فلان نکرد و شیعیان و پیروان سایر اصحاب را نستود و اصلا شیعه ای جز شیعه علی نپذیرفت.مگر نه خود به علی می فرماید که شیعیانت و پیروانت،شیعیان و پیروان من اند و به مردم دستور می دهد که اگر ولایت مرا می پذیرید باید ولایت علی را بپذیرید؟

ملاحظه فرمائید آن قدر که بنی امیه و پیشاپیش آنان،معاویه،درهم و دینارها و زر و سیمها را نثار چاپلوسان و متملقان دین فروش کردند که روایتهای دروغینی را از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در ستایش برخی از اصحاب نقل کنند و در این راستا آن کاسه لیسان و زربگیران که رضایت خدا را با مشتی درهم و دینار بی ارزش معاوضه کردند،روایتهای بسیاری را ساختند ولی با این حال یک جا نمی توان پیدا کرد که پیامبر مثلا فرموده باشد:ای فلان و فلان،شیعیان تو رستگارند!به خدا رضایت خدا فقط در رضایت خاندان پیامبر است و بس.

چرا نباید بیدار شویم و خویشتن را از ورطه هلاکت حتمی رها سازیم و به دامان پرمهر و محبّت اهل بیت روی آوریم؟

و مگر اهل بیت از پیش خود چیزی دارند؟آنان هرچه می گویند قال رسول اللّه است و قول رسول اللّه قول خدا است که هرگز از روی هوا و هوس نیست و جز وحی نمی گویند.

ص: 9


1- 16-مجمع الزوائد هیثمی-ج 9-ص 172

و اگر مؤلف این کتاب ادّعا می کند که شیعه علی،اهل سنّت واقعی است سخنی گزاف نگفته زیرا شیعه،سنت رسول خدا را از زبان اهل بیتش-که خداوند آنان را از هر رجس و پلیدی دور ساخته و معصوم و پاک و مطهرشان قرار داده فرامی گیرد و بدان عمل می کند و اهل بیت هرگز سخنی بر خلاف کتاب و سنت نمی گویند.

یونس بن عبد الرحمن از هشام بن حکم نقل می کند که امام جعفر صادق علیه السلام فرمود:

«لا تقبلوا علینا حدیثنا الاّ ما وافق القرآن و السّنّة أو تجدون معه شاهدا من أحادیثنا المتقدّمۀ...و لا تقبلوا علینا ما خالف قول ربّنا تعالی و سنّة نبینا محمد صلّی اللّه علیه و آله فانّا اذا حدّثنا قلنا قال اللّه عز و جل و قال رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)»(1)

هیچ حدیثی را از ما نپذیرید جز آن حدیثی که با قرآن و سنّت موافق باشد یا از احادیث گذشته مان گواهی بر آن باشد...و همانا هیچ حدیثی را از ما قبول نکنید که با سخن پروردگار متعال یا سنّت پیامبرمان سازگار نباشد چرا که ما اگر سخنی بگوئیم،می گوئیم:خدای عز و جل چنین فرمود و رسول خدا چنین فرمود.

و در روایت دیگری می فرماید:«انّا عن اللّه و عن رسوله نحدّث و لا نقول قال فلان و فلان،فیتناقض کلامنا.انّ کلام آخرنا مثل کلام أولنا و کلام اوّلنا مصداق لکلام آخرنا،و اذا أتاکم من یحدّثکم بخلاف ذلک فردّوه علیه»(2)

ما از خدا و از رسول خدا سخن می گوئیم و هرگز نمی گوئیم فلان یا فلان چه گفت تا در سخنانمان تناقضی پیدا شود و همانا سخن آخرینمان مانند سخن نخستینمان است و سخن نخستینمان مصداقی از سخن آخرینمان است،پس اگر کسی سخنی برخلاف آن آورد حدیثش را به او

ص: 10


1- 17-رجال کشّی ص 224 ح 401
2- 18-مصدر سابق 224 ذ ح 401

بازگردانید.

آری،خواننده عزیز!اگر می خواهی از حق پیروی کنی و خداوند از تو راضی و خشنود باشد و خواهان زندگی پیامبرگونه هستی،بیا و از اهل بیت پیامبر پیروی کن که پیروی از آنان،تنها راه رهائی و رستگاری است.

رسول خدا می فرماید:

«هرکه می خواهد مانند من زندگی کند و مانند من از دنیا برود و در همان بهشت جاویدانی که پروردگارم برای من مهیا ساخته،ساکن شود،باید ولایت علی را پس از من برگزیند و دوستداران علی را دوست بدارد و پس از من به اهل بیتم بپیوندد و از آنها پیروی و تبعیّت کند چرا که آنان عترت من اند،از طینت من آفریده شده اند و فهم و دانش من به آنها داده شده است.

پس وای بر کسانی از امّتم که فضیلت آنان را نادیده گرفته و رحم مرا به جای وصل، قطع کنند؛خداوند آنان را هرگز از شفاعتم بهرمند نخواهد ساخت»(1)

ای کسانی که خواهان پیروی از سنت واقعی پیامبر هستید،این رسول خدا است که شما را ندا می دهد:

«هان!بر اهل بیت من سبقت نگیرید که هلاک می شوید و از آنان دوری نکنید که هلاک می شوید و به آنان نیاموزید که آنان از شما داناترند».

پس آیا اجابت کننده ای هست؟.

کتاب ارزنده و آموزندۀ«الشیعة هم اهل السنّة»که مانند سایر کتابهای دکتر محمد تیجانی تونسی،پرده را از ابهامات زیادی برداشته و حقایق را روشن و صریح بازگو کرده است و با ترجمۀ رسای جناب آقای عباسعلی براتی.توسط بنیاد معارف اسلامی- که همواره در این صراط مستقیم الهی،پیشقدم بوده-منتشر و در دسترس عزیزان قرار

ص: 11


1- 19-مستدرک حاکم ج 3-ص 128 معجم الکبری الطبرانی 220/5 ح 5067،کنز العمال ج 103/12 ح 34198،تاریخ ابن عساکر-ج 2 ص 95،حلیة الأولیاء ج 1-ص 86،مناقب خوارزمی ص 34

می گیرد،خواهان روشن کردن این حقیقت است که شیعیان،اهل سنت واقعی هستند.

پس ای اهل سنت!شما هم بیائید اهل سنت واقعی شوید.

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ...»(1)

قم-سیّد محمّد جواد مهری

ص: 12


1- 20-سورة النساء آیه 136.

پاورقی ها

1-مسند احمد بن حنبل ج 111/1،تفسیر ثعلبی کنز العمال-ج 13-131 ح 36419،تاریخ طبری-ج 319/2-321،کامل ابن اثیر-ج 2-ص 62-63.

2-سوره المائدة آیه 55.

3-سورة النجم آیه 3 و 4

4-سورة الحشر آیه 7

5-مجمع الزوائد هیثمی-ج 9-ص 131.

6-تاریخ بغداد-ج 12-ص 358،مجمع الزوائد هیثمی-ج 10-ص 21،صواعق المحرقه ص 161

78-میزان الاعتدال:ج 18/2،الکامل لابن عدی:ج 950/3-951

9-کشف الغمة:325/1

10-کنز الکراجکی ج 179/2،کفایة الطالب ص 265

-صواعق المحرقة ص 161،نور الأبصار شبلنجی-ص 159،تفسیر ابن جریر الطبری ج 30 ص 171،النور المشتعل من کتاب ما نزل من القرآن فی علی»ص 273-274 تاریخ ابن عساکر ج /2ح 852،در المنثور سیوطی-ج 6- ص 379،فتح القدیر شوکانی-ج 5 ص 477،روح المعانی آلوسی-ج 30 ص 207،ینابیع المودة قندوزی-ص 74.

11-تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 329-332،مجمع الزوائد هیثمی ج 9 ص 131، صواعق المحرقة ص 161.

البته در مجامع روائی ما جمله مربوط به همسران نیامده است و احتمالا این جمله را اضافه کرده باشند.

ص: 13

12-مستدرک حاکم-ج 3-ص 160،تاریخ ابن عساکر ج 1-ص 148 ح 183، فصول المهمه ابن الصباغ-ص 27

13-«مثل اهل بیتم مثل کشتی نوح است،هرکه در آن سوار شد رستگار و هرکه از آن تخلف ورزید،غرق شد».(مثل أهل بیتی کمثل سفینة نوح،من رکبها نجی و من تخلّف عنها غرق).المناقب لابن المغازلی:134 ح 176،الصواعق المحرقة:

186.

14-سورة البقرة آیه 61.

15-تاریخ جرجان ص 369 و تاریخ ابن عساکر ج 70/7-171 مخطوط و مجمع الزوائد ج 172/9

16-مجمع الزوائد هیثمی-ج 9-ص 172

17-رجال کشّی ص 224 ح 401

18-مصدر سابق 224 ذ ح 401

19-مستدرک حاکم ج 3-ص 128 معجم الکبری الطبرانی 220/5 ح 5067،کنز العمال ج 103/12 ح 34198،تاریخ ابن عساکر-ج 2 ص 95،حلیة الأولیاء ج 1-ص 86،مناقب خوارزمی ص 34

20-سورة النساء آیه 136.

ص: 14

اهل سنت واقعی

اشارة

ص:1

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

بسم الله الرحمن الرحیم سپاس خدای جهان را سزاست که بخشنده و مهربان و کوبندۀ سرکشان و گردنفرازان و یاور ستمدیدگان و مستضعفان است.همو که بر همۀ بندگان-از مؤمن،کافر،مشرک و ملحد-دست نعمت گشاده،و همه را راهنمایی کرده،پرورده و گرامی داشته و چنین فرموده است:

«وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلی کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِیلاً». (1)

یعنی:«فرزندان آدم را گرامی داشتیم.و آنان را در خشکی و دریا برداشتیم.و از چیزهای پاکیزه روزی دادیم.و آنان را بر بسیاری از آفریده های خویش،برتری بخشیدیم».

ستایش خدایی را که فرشتگان بلندپایۀ خود را در برابر انسان به خاک افکند و هرکه نپذیرفت رانده شد.ستایش خدایی را که ما را به این راه رهنمون گشت.و اگر ما را راهنمایی نمی کرد راه نمی یافتیم.و ستایش آن خدایی راست که راه را برای ما هموار ساخت و زمینه را فراهم نمود تا با کمک او و در سایۀ پرستش او به جایگاه بلند کمال و بالندگی برسیم.و

ص:9


1- 1) -اسراء،70.

تاریکی را با استدلال نیرومند و برهانهای آشکار برای ما روشن ساخت.و برای ما پیامبرانی از خود ما فرستاد تا آیات او را بر ما بخوانند و ما را از تاریکی به روشنایی و از گمراهی به هدایت درآورند.و عقل را برای ما راهبری به پا داشت تا هرگاه حواس ما از کار بازماند،از آن راهنمایی بخواهیم.

و درود و رحمت و برکت و شادی بر روح پیامبری که لطف و رحمتی برای همۀ آدمیان بود،یعنی بر بزرگ و سالار و رهبر ما محمد بن عبد الله؛ پایان بخش پیامبران و سرور آدمیان،دارای برتری و راه پایگاه بلند،و جایگاه ستوده و روزی که نوید آن داده شده و شفاعتی که پذیرفته شده و خلق و خویی بزرگ،و بر خاندان پاک و پاکیزۀ او باد که خدا جایگاه بلندی به آنان داده و آنان را مایۀ آسودگی امت از نابودی و رهایی آنان از گمراهی ساخته و مؤمنان را از گردابهای مرگ آور،نجات می دهند.و کسی که به ریسمان دوستی و رهبری آنان چنگ زند،از دامانی پاک زاده شده و کسی که از راه آنان روی بگرداند از منافقانی است که ناپاک به دنیا آمده،و دشمن آنان جز کیفر خدا را پیش روی ندارد.بنده جز از راه آنان به خدا نمی رسد و جز از در آنان به درون نمی آید.

سپس خشنودی خدا بر پیروان و دوستداران آنها در میان صحابه و یاوران نخستین باد که بر یاری دین،هم پیمان شدند و بر پیمان خویش، پایدار مانند و از سپاسگزاران بودند.و بر هرکس که تا روز جزا پیرو آنان شود.

ص:10

پروردگارا!ما از تو دولتی را می خواهیم که با آن اسلام و اسلامیان را گرامی داری و نفاق و منافقان را خوار سازی.و در آن،ما از مبلّغان فرمانبرداری تو و رهبران به سوی راه تو باشیم.به وسیلۀ آن،کرامت دنیا و آخرت را به ما بدهی،به لطف تو ای مهربانترین مهربانان.

پروردگارا!سینه ام را گشاده دار و کارم را آسان گردان و گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند.و هرکه را که کتاب مرا می خواند،گرایش به حق ببخشای تا به نعمت و کمک تو از تعصب و جانبداری،دست بردارد، زیرا تنها تو بر این کار توانایی و جز تو کسی قادر بر این کار نخواهد بود.

به عزت و جلال خودت و توانایی و کمال حضرتت،و به محبّتی که به بندگان خود داری،بینشهای مؤمنان یکتاپرست را-که به پیامبری دوست تو محمد ایمان آورده اند-برای حقّ ثابت و بی تردید،باز کن تا به نعمت تو به آن راه یابند و ارزش امامان خاندان پیامبرت را دریابند.و همگی یکپارچه برای سربلند کردن دین،با دانش رسا و اندرز نیکو و دوستی صادقانه بپا خیزند،زیرا فساد و تباهی،خشکی و دریا را دربر گرفته است.

اگر صبری که تو در ما آفریدی و در دلمان انداختی،نبود؛ناامیدی به دلهایمان راه می یافت و زیانکار می شدیم،زیرا جز کافران،کسی از رحمت خدا ناامید نمی شود،پروردگارا!ما را از صابران گردان،نه از ناامیدان.

پروردگارا!در این لحظه و همۀ لحظه ها دوست خود،حجة بن الحسن امام مهدی-درود بر او و پدرانش باد-را پشتیبان،نگهدار،راهبر،یاور، راهنما و چشم بینا باش،تا اینکه او را با توانایی کامل در زمین فرمانروا

ص:11

سازی،و در آن روزگاری دراز بهره مند سازی،و ما را از یاوران و همکاران و شهدای پیش روی او قرار ده که در راه فرمانبرداری تو و در راه تو شهید می شوند و تو شنوا و دانایی.

پروردگارا!از آن پس که ما را راهنمایی نمودی،دلهایمان را گمراه نساز و از پیش خود رحمتی بر ما فرست که تو بخشنده ای.

پروردگارا!تو مردم را برای روزی که شک ندارد گرد می آوری و خدا از وعدۀ خویش سر بر نمی تابد.

و آخرین سخن ما سپاس خدا بر جهانیان است.پروردگارا!بر محمد و خاندان پاک و پاکیزۀ او درود فرست.

ص:12

پیشگفتار

سپاس خدای جهانیان راست.و درود و رحمت،بر گرامی ترین پیامبران و رسولان و سرور و سالار ما محمد و خاندان پاکش باد.

چون پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«خامۀ دانشمندان از خون شهیدان،نزد خدا بهتر است»، (1)

باید هر نویسنده ای در پی آن باشد که چیزی برای مردم بنویسد که در آن،سود،هدایت،آشتی و هم بستگی،میان آنان پدید آورد.و آنان را از تاریکی به روشنایی بیاورد؛زیرا اگر انسان در راه خدا و تبلیغ دین او و برپایی عدالت،شهید شود،تنها کسانی که آن صحنه را می بینند،در آنها اثر می کند.ولی دانشمندی که به مردم درس می دهد،و برای آنان چیزی می نویسد،گاهی،از نوشته های او بسیاری از مردم زمان،و نسلهای آینده استفاده می کنند.و تا روز قیامت،این خیر و برکت،باقی می ماند.و هر چیزی با خرج کردن کم می شود،جز علم که با انفاق،افزایش می یابد.

پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«اگر خدا یک نفر را به دست تو هدایت کند،برای تو از آنچه آفتاب بر آن می تابد بهتر است،یا از جهان و آنچه در آن است،بهتر است». (2)

چه بسیار نویسندگانی که قرنها پیش از دنیا رفته اند و استخوانهای آنها

ص:13


1- 1) -الاسرار المرفوعة/علی قاری،ص 312،کشف الخفاء/عجلونی،ج 2، ص 280.الفوائد المجموعة/شوکانی،ص 287،الدرر المنتثرة فی الاحادیث المشتهره/سیوطی،ص 141.
2- 2) -الزهد/ابن مبارک،ص 484،حدیث 1375.

هم پوسیده است،امّا اندیشه ها و دانشهای آنان،در کتابهایشان باقی مانده و صدها بار چاپ شده و الهام بخش مردم و راهگشای آنهاست.

اگر شهید زنده است و نزد پروردگار خود روزی می خورد؛دانشمند نیز به دلیل هدایت مردم،نزد خدا زنده است و مردم نیز دربارۀ او همین گونه می اندیشند و او را به نیکی یاد می کنند و برایش آمرزش می خواهند.

اما من از دانشمندان نیستم و چنین ادّعایی هم ندارم و از خودخواهی، به خدا پناه می برم.بلکه من از خدمتگزاران دانشمندان و پژوهشگران هستم و از خرمن آنان خوشه می چینم.و بر سفرۀ آنان ریزه خوارم.و گام بگام از پی آنان چون پیشکار از پی خداوندگار،روانم.

چون خدای بزرگ،به من توفیق نگارش کتاب«ثم اهتدیت» (1)را داد، و بسیاری از خوانندگان و پژوهشگران،مرا تشویق کردند که کتاب «لأکون مع الصادقین»، (2)را بنویسم،و آن نیز با پذیرش خوبی روبرو شد.و این مرا به ادامۀ جستجو و تحقیق واداشت.و من جلد سوم را به نام «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ» (3)نوشتم،که در آن از اسلام و پیامبر اسلام دفاع کردم،

ص:14


1- 1) -این کتاب تحت عنوان«آنگاه هدایت شدم»،به فارسی ترجمه و توسط بنیاد معارف اسلامی منتشر شده است.(مترجم)
2- 2) -این کتاب نیز به فارسی با نام«همراه با راستگویان»ترجمه و توسط بنیاد معارف اسلامی منتشر شده است.(مترجم)
3- 3) -ترجمۀ فارسی آن«از آگاهان بپرسید»نام دارد و ناشر آن نیز بنیاد معارف اسلامی است(مترجم)

و تهمتهایی که به حضرتش زده می شد،پاسخ داده و توطئه هایی که بر او و خاندان پاکش چیره شده،فاش ساختم.

نامه های بسیاری از سراسر جهان عرب و اسلام به دستم رسید که پر از سخنان محبّت آمیز،دوستانه و برادرانه بود.همچنین مرا برای شرکت در بسیاری از کنفرانسهای فکری در سراسر جهان-که از سوی مؤسسات اسلامی برپا می شد-دعوت کردند.و من نیز در آمریکا،ایران،انگلستان، پاکستان،کنیا،غرب آفریقا و سوئد،در این کنفرانسها شرکت کردم.

هرگاه دسته ای از جوانان تحصیل کرده و شخصیتهای فکری را می دیدم،با شگفتی،شادی و تشنگی بیشتر آنها،برای شناخت افزونتر، روبرو می شدم و آنان از من بیش از این می خواستند و می پرسیدند:آیا کتاب تازه ای نداری؟

خدای را سپاس و ستایش گفتم که این توفیق را به من داد و از او خواستم تا بیش از این مرا کمک و راهنمایی کند.و با کمک او این کتاب را به پیشگاه مسلمانان حق جو هدیه می کنم که در همان محور سه کتاب گذشته است.و امیدوارم که برای برخی از فرزانگان،پژوهشگران و حق طلبان سودمند باشد و بدانند که تنها مذهبی که هدف تیر دشمنان قرار گرفته،همان مذهبی است که«شیعۀ امامیه»نام دارد.و هم آنان فرقۀ ناجیه(گروه رستگار)هستند.و شیعیان،همان اهل سنت واقعی هستند.و مقصود من از سنت،سنت پیامبر اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)است که آن را از وحی الهی گرفته است.

ص:15

او کسی است که از روی هوس سخن نمی گوید و تنها آنچه می گوید، وحی است.من به زودی به خوانندگان نشان خواهم داد که این اصطلاح که مخالفان شیعه همه بر آن همداستان شده اند و خود را«اهل سنت و جماعت»نامیده اند،جز یک سنت دروغین نیست که آنها و پدرانشان پدید آورده اند.و خدای سبحان آیه ای در این باره نفرستاده و پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله)نیز از آن بیزار است.

زیرا حدیث دروغین از پیامبر،فراوان نقل شده و احادیث راستین و سخنان و گفتار و کردار او را از مسلمانان پنهان کرده اند.و بهانۀ آنها این بوده است که می ترسیدند با کلام خدا بهم آمیزد و با آن اشتباه شود،اما این دلیل از تار عنکبوت،سست تر است.بسیاری از احادیث صحیح در زباله دان ریخته شده و به آن ارزش و بهایی داده نمی شود.و چه بسا پندارها و یاوه هایی که پس از او،حکم شرعی شمرده شده و به او نسبت داده اند.

بسیاری از شخصیتها-که تاریخ گواه پستی و خواری آنهاست-پس از او،به فرمانروایی و سروری رسیدند و برای اشتباهات آنها عذرها تراشیدند و تأویلاتی به هم بافتند،تا آنها را تبرئه کنند!

و بسیاری از شخصیتهای برجسته-که تاریخ،گواه بزرگی و بزرگ زادگی آنهاست-پس از او گمنام ماندند و کسی از آنها یادی نکرد،بلکه بخاطر موضعگیریهای شرافتمندانۀ خود،تکفیر و لعنت شدند و بسیار نامهای پرزرق وبرق و فریبنده پدید آوردند که در پشت آنها کفر و

ص:16

گمراهی نهفته است.و بسیاری از قبرها را زیارت می کنند که صاحب آنها در دوزخ است.پروردگار بزرگ همۀ اینها را به بهترین شیوه در این آیه بیان کرده و می فرماید:

«وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یُشْهِدُ اللّهَ عَلی ما فِی قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ وَ إِذا تَوَلّی سَعی فِی الْأَرْضِ لِیُفْسِدَ فِیها وَ یُهْلِکَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللّهُ لا یُحِبُّ الْفَسادَ وَ إِذا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ». (1)

یعنی:«برخی از مردم هستند که سخن آنها دربارۀ این جهان،خوشایند توست و او خدا را بر دل خویش گواه می گیرد،با آنکه سرسخت ترین مردم در دشمنیهاست.هرگاه در زمین فرمانروایی یابد،می کوشد تا در آن تباهی به بار آورد.و کشت و کار و فرزندان را از میان ببرد،با آنکه خدا تباهکاری را دوست ندارد.و هرگاه به او بگویند:از خدا بپرهیز،برای گناه،سرسختی نشان می دهد، پس دوزخ برای او بس است و بد جایگاهی است».

شاید،اگر من این اندرز را به کار بندم که«وارونه کن تا درست شود» گزاف نگفته باشم.پژوهشگر حق جو باید همه چیز را مسلّم نینگارد و آن را برعکس کند و خلاف آن را هم در نظر آورد تا ببیند کدام طرف درست است.و حقیقت پنهان شده را-که دست سیاست با آن بازی کرده- پیدا کند.و فریب تباهی و انبوهی جمعیت را نخورد که خدای بزرگ در کتابش می فرماید:

ص:17


1- 1) -بقره،204-206.

«وَ إِنْ تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِی الْأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَنْ سَبِیلِ اللّهِ إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاّ یَخْرُصُونَ». (1)

یعنی:«اگر از بیشتر مردم روی زمین پیروی کنی،تو را از راه خدا بدر می برند، آنها جز از گمان پیروی نمی کنند و جز دروغگویی و سخنان بی پایه،کاری ندارند».

گاه باطل را جامۀ حق می پوشانند تا مردم را بفریبند،و اغلب نیز موفق می شوند،زیرا مردم،ساده اندیش یا خوش بین هستند،گاهی نیز باطل، ازآن رو پیروز می شود که یار و یاور پیدا می کند،و حق باید به انتظار بنشیند تا وعدۀ خدا دربارۀ او عملی شود که می گوید:باطل،نابود خواهد شد،و باطل،نابودشدنی است.

بزرگترین نمونه برای آن،داستانی است که قرآن کریم،دربارۀ یعقوب و پسرانش آورده و می گوید:

«وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ. قالُوا یا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنّا صادِقِینَ». (2)

یعنی:«شامگاهان با گریه به نزد پدرشان آمدند و گفتند:پدر جان!ما برای مسابقه رفتیم و یوسف را نزد باروبنۀ خویش رها کردیم،پس گرگ او را خورد و تو سخن ما را هرچند راستگو باشیم؛باور نداری».

اگر راستگو بودند؛باید می گفتند:تو از ما نمی پذیری،زیرا ما دروغگوییم.

ص:18


1- 1) -انعام،116.
2- 2) -یوسف،16-17.

حضرت یعقوب که پیامبر خدا بود و به او وحی می شد،کاری نتوانست بکند،جز آنکه در برابر باطل آنها تسلیم شد و از خدا کمک خواست تا به او صبر نیکویی بدهد.با آنکه می دانست آنها دروغگو هستند،گفت:

«بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلی ما تَصِفُونَ». (1)

یعنی:«بلکه دلهای شما چیزی را برایتان آراسته است.پس من صبر نیکو پیشه می سازم و خدا بر آنچه شما می گویید یاور است».

او چه می توانست بکند،زیرا یازده تن از فرزندان او همه با هم همدست شده و با پیراهن خونین،نمایشی به راه انداخته بودند و همه برای برادر از دست رفتۀ خویش می گریستند.

آیا یعقوب باید دروغ آنها را فاش می ساخت و باطل آنها را محکوم می کرد و بر سر چاه می رفت و فرزند دلبند خود را بیرون می آورد و سپس آنها را بر این کار زشت کیفر می داد؟

هرگز!این کار نادانانی است که از راهنمایی خدا بهره مند نیستند ولی یعقوب که خردمندانه عمل می کند و خداوند دربارۀ او گفته است:

«وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُونَ». (2)

یعنی:«او از آنجا که ما به او دانش آموختیم،از دانش خوبی بهره مند است ولی بیشتر مردم نمی دانند».

ص:19


1- 1) -یوسف،18.
2- 2) -یوسف،68.

بخاطر همین دانش و خردمندی بود که از آنان روی گرداند و گفت:

«یا أَسَفی عَلی یُوسُفَ وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ». (1)

یعنی:«افسوس بر یوسف!و چشمانش از اندوه سفید شدند و او خشم خود را فروخورد».

اگر یعقوب با پسرانش آن گونه رفتار می کرد که گفتیم،و پسرش را از چاه بیرون می آورد و با آنان بخاطر دورغگویی ایشان مانند خودشان رفتار می کرد و آنان را به کیفر کردارشان می رسانید؛دشمنی آنها بر برادرشان بیشتر می شد،و شاید کار به جایی می رسید که پدرشان را می کشتند.چه بسا این سخن آنان اشاره به این نکته باشد که:

«تَاللّهِ تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتّی تَکُونَ حَرَضاً أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ». (2)

یعنی:«به خدا!تو،به اندازه ای از یوسف یاد می کنی که نزدیک به مرگ برسی یا بمیری».

از اینجا پی می بریم که سکوت،گاهی پسندیده است،و آن هنگامی است که مخالفت با باطل،مایۀ فساد یا نابودی کسانی باشد و سکوت از گفتن حق،هرچند در درازمدت،به سود همگان باشد.

ناگزیر باید حدیث نبوی(صلی الله علیه و آله)که می فرماید:«آنکه از گفتن حق خاموش بماند؛شیطانی گنگ است»به گونه ای دیگر فهمیده شود تا با عقل و قرآن،هماهنگ گردد.

ص:20


1- 1) -یوسف،84.
2- 2) -یوسف،85.

اگر در زندگی پیامبر بزرگ اسلام،جستجو کنیم؛درمی یابیم که او در بسیاری از اوقات،برای حفظ منافع اسلام و مسلمانان،سکوت کرده است،چنانکه سیرۀ ثابت شدۀ پیامبر در صلح حدیبیه و جاهای دیگر، گواه آن است.

خدا رحمت کند امیر المؤمنین علی(علیه السلام)را که پس از درگذشت پسر عمویش پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)سکوت کرد.

جانم فدایش که فرمود:«من میان دو کار سرگردان ماندم که آیا با دست بریده بجنگم یا بر یک فتنۀ کور،شکیبایی ورزم که بزرگان در آن فرتوت می گردند و کودکان،پیر می شوند و مؤمن،در آن به رنج و گرفتاری می افتد تا با خدای خویش دیدار کند.دیدم که شکیب بر این،خردمندانه تر است.پس بردباری پیشه کردم با آنکه خار در چشمم بود و استخوان در گلویم... (1)».

اگر امام علی(علیه السلام)دربارۀ حق خویش در خلافت،خاموش نمی ماند،و سود اسلام و مسلمانان را در نظر نمی گرفت،اسلام پس از حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)به هیچ روی نمی توانست آن گونه که خدا و پیامبر خواسته بودند،پا برجا بماند.این حقیقت را بیشتر مردم نمی دانند،و اینگونه استدلال می کنند:

خلافت ابو بکر و عمر درست بود،زیرا علی(علیه السلام)در برابر آنان خاموش ماند.و چنانکه دوست دارند،این را نیز می افزایند که اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله) علی(علیه السلام)را پس از خود،به خلافت گماشته بود،حضرت علی(علیه السلام)حق

ص:21


1- 1) -نهج البلاغۀ صبحی صالح،خطبه 3،ص 48.

نداشت خاموش بنشیند،زیرا خلافت حق او بود،و کسی که از گفتن حق خاموش بنشیند،شیطان گنگ و لال است.و پیوسته این سخن را تکرار می کنند.

این برداشت نادرست از کسی است که حقّ را تنها چیزی می داند که با تمایلات و خواسته های او همراه باشد.و فایدۀ سکوت و منافع درازمدّت آن را نمی شناسد.و نمی داند که این منافع را هرگاه با منافع زودگذر بسنجیم،بسی فزونتر و گسترده تر خواهد بود.بویژه هرگاه باطل دارای یاوران بسیاری باشد،درگیری فوری با آن سود کمتری به همراه دارد تا سکوت و بهره وری از عامل زمان برای روشن شدن حقیقت.

خاموشی پیامبر(صلی الله علیه و آله)از گفتن حق در جنگ حدیبیه،و پذیرفتن شرایط قریش و باطل مشرکان،عمر بن خطّاب را خشمگین ساخت.و به پیامبر گفت:آیا تو پیامبر بر حق نیستی؟!آیا ما بر حق نیستیم و آنها بر باطل؟پس چرا در دین خود،خواری را بپذیریم؟

به نظر من،اگر خاموشی آن حضرت(صلی الله علیه و آله)نزد عمر بن خطّاب و بیشتر صحابه منفی بوده است،واقعیت نشان داد که مثبت و دارای فواید بسیاری برای اسلام و مسلمانان بوده،هرچند فواید آنی و فوری نداشته است،ولی نتایج مثبت آن،یک سال بعد روشن شد.در آن زمان،پیامبر (صلی الله علیه و آله)بدون جنگ و روبرو شدن با مقاومتی،شهر مکه را فتح کرد و مردم گروه گروه به دین اسلام گرویدند.در این هنگام پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)عمر بن خطّاب را خواست و او را از پیامدهای خاموشی خود از گفتن حق و فایدۀ

ص:22

کار خویش آگاه ساخت.

ما این استدلالها را برای آن می آوریم تا این واقعیت را آشکار سازیم که باطل اگر یار و یاوری بیابد،بر حق پیروز می شود،و از این حقیقت گریزی نیست.با آنکه علی(علیه السلام)بر حق بود و حق همیشه همراه او بود، ولی یار و یاوری نیافت تا در برابر باطل معاویه مقاومت کند؛زیرا او یاوران بسیاری داشت و می توانست حق را زیر پا بگذارد.مردم بندگان دنیا هستند و دین سخنی بر زبان آنهاست.آنها حق را دوست ندارند و با باطل همراهند،زیرا حق تلخ و سخت،و باطل آسان و راحت است.

خدای بزرگ راست فرموده است که:

«بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کارِهُونَ». (1)

یعنی:«بلکه حق را برای آنان آورد و بیشتر مردم حق را خوش ندارند».

باطل یزید بر حق امام حسین(علیه السلام)به همین دلیل پیروز شد.و باطل فرمانروایان اموی و عباسی،بر حق امامان اهل بیت-که همه در حال خاموشی شهید شدند تا اسلام و مسلمانان را حفظ کنند-نیز اینگونه بودند.

امام دوازدهم،از ترس باطل،در پشت پردۀ غیبت به سر می برد،تا زمانی که ببیند حق،یاران و یاورانی دارد،آنگاه خدا به او اجازه می دهد که بیرون آید و انقلاب حق بر باطل،جهانگیر گردد،و جهان پس از آنکه از ستم و بیداد پر شده،از داد و درستی،لبریز گردد.

چه بسا بیشتر مردم،حق را دوست ندارند و باطل را یاری می کنند،و

ص:23


1- 1) -مؤمنون،70.

گروه اندکی از مردم،دوست حق هستند.اینان جز با یاری خدا و با معجزه، بر باطل پیروز نمی شوند.و این همان چیزی است که قرآن،آن را نگاشته است که:

«کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَ اللّهُ مَعَ الصّابِرِینَ». (1)

یعنی:«چه بسا گروه کوچکی که به خواست خدا بر گروهی بزرگ پیروز شده و خدا با صابران است».

آنان که با کمی یاران حق،بر آن صبر می کنند،خداوند آنها را با معجزات یاری می کند و فرشتگان نشان دار را می فرستد تا در کنار آنان بجنگند.و اگر خدا دخالت مستقیم نکند؛حق بر باطل پیروز نمی شود.

ما امروز این حقیقت تلخ را می چشیم،و می بینیم که مؤمنان راستین، شکست می خورند،سرکوب می شوند و همه جا فراری و ناکام هستند.در حالی که یاران باطل که خدا را نمی شناسند؛همه جا فرمانروا هستند و با سرنوشت ملّتها و جان آنها بازی می کنند و مؤمنان ستمدیده در جنگ خود با کافران گردنکش جز با کمک خدا نمی توانند به پیروزی برسند.به همین جهت،در روایات آمده است که هم زمان با ظهور حضرت مهدی (عج)معجزات فراوانی پدیدار می شود.

این سخن،به معنای تنبلی و سستی و انتظار منفی نیست.و چگونه چنین باشد،حال آنکه گفتیم حق،جز با یار و یاور پیروزی نمی شود؛و تنها کافی است که مؤمنان راستین،اندیشۀ درست اسلامی را که در

ص:24


1- 1) -بقره،249.

دوستی اهل بیت(علیه السلام)نمودار است،بپذیرند،و به«ثقلین»یعنی کتاب خدا و خاندان پیامبر چنگ بزنند تا یاران و یاوران مهدی منتظر(علیه و علی آبائه السلام)بشوند.

من با گفتن این سخنان،از خدای بزرگ می خواهم که مرا ببخشد،زیرا من با پیروی اکثریت،در اشتباه بودم و اکنون با پیروی اقلّیّت به راه درست می روم.من در این راه از سرزنش اکثریت،باکی ندارم،و از ستایش اقلّیت نیز بر خود نمی بالم،زیرا در پی خشنودی خدا و پیامبر و امامان اهل بیت(علیه السلام)هستم.

خشنودی مردم،دست یافتنی نیست،زیرا مردم،تنها چیزی را می پذیرند که از آن خوششان بیاید و تنها به سوی چیزی می گرایند که با هوسهایشان همراه باشد و هوسهای آنان نیز گوناگون است:

«وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِیهِنَّ...». (1)

یعنی:«اگر حق از هوسهای آنان پیروی می کرد،آسمانها و زمین و هرکه در آنهاست تباه می شدند...».

ص:25


1- 1) -مؤمنون،71.

از آنجا که بیشتر مردم،از حق روی گردان هستند،پیامبران را از روی دشمنی با حق کشتند،زیرا با هوسهای آنان سازگار نبودند.خداوند می فرماید:

«أَ فَکُلَّما جاءَکُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوی أَنْفُسُکُمُ اسْتَکْبَرْتُمْ فَفَرِیقاً کَذَّبْتُمْ وَ فَرِیقاً تَقْتُلُونَ». (1)

یعنی:«آیا هرگاه پیامبری برای شما بیاید که با هوسهای شما سازگار نیست، گروهی از آنها را دروغگو می خوانید و گروهی را می کشید؟»

تازگی ندارد اگر برخی،به من توهین کنند یا مرا لعنت نمایند،زیرا نمی توانند حقیقتی را که من در کتابهایم آشکار کرده ام،تحمل کنند.و از روی ناچاری،و چون راه دیگری نیافته اند،به دشنام و ناسزا،روی آورده اند،و عادت نادانان همین است.

من هرگز بر سر حق،با کسی معامله نمی کنم و اسیر ترس و آزمندی نمی گردم و با زبان و گامهایم و با قلم و خامه ام از رسول خدا و خاندانش «صلوات الله علیهم اجمعین»دفاع می کنم.باشد که خوشایند آنها باشد و من رستگار شوم.و توفیق من به دست خداست تنها بر او توکل کردم و به سوی او بازمی گردم.

محمد تیجانی سماوی تونسی

ص:26


1- 1) -بقره،87.

معنای شیعه

هرگاه بخواهیم،بدون تعصب و ظاهرسازی،از شیعه (1)سخن بگوییم؛ باید آنها را چنین تعریف کنیم:یک مذهب اسلامی که دوستدار و پیرو دوازده امام از خانوادۀ پیامبر(صلی الله علیه و آله)علی و فرزندان او هستند.و در مسائل فقهی از عبادات و معاملات،از آنها پیروی می کنند.و کسی جز پیامبر (صلی الله علیه و آله)را بالاتر از آنها نمی شمارند.

این تعریف درست شیعه،و بسیار کوتاه و فشرده است.نباید به سخن دروغگویان گوش داد که شیعه را دشمن اسلام،یا معتقد به پیامبری علی(علیه السلام)و یا وابستۀ به عبد الله بن سبای یهودی می دانند.

من کتابها و مقاله های بسیاری خوانده ام که صاحبان آنها با تمام توان، می کوشند تا شیعیان را کافر و بیرون از آیین اسلام،معرّفی کنند. (2)

ص:27


1- 1) -مقصود از شیعه در اینجا،شیعۀ(امامیۀ اثناعشریه)است که جعفریه نیز نامیده می شوند.و این،نسبت به امام جعفر صادق(علیه السلام)است.ما کاری به فرقه های دیگر مانند اسماعیلیه و زیدیه نداریم،زیرا معتقدیم که آنها نیز،مانند دیگر فرقه ها به حدیث ثقلین عمل نکرده اند،و تنها عقیده به امامت بلافصل علی(علیه السلام)کافی نیست.
2- 2) -ر.ک:منهاج السنة/ابن تیمیه،ج 1،ص 2(ط بیروت،دار الکتب العلمیه).-

ولی سخنان آنان،تهمت و دروغ آشکار است.و برای آن هیچ دلیلی ندارند.و تنها گفته های پیشینیان خود یعنی دشمنان اهل بیت(علیه السلام)را دربارۀ شیعه تکرار می کنند.و ادّعاهای نواصب را-که با زور و فشار بر گردن مردم سوار شدند و خاندان پیامبر و هوادارانشان را کشتند و یا آواره ساختن و یا متهم ساختند-بازگو می کنند.

یکی از این القابی که بسیار در کتابهای دشمنان شیعه،می آید با لقب «رافضه یا روافض»است.نخست خواننده گمان می کند که نام «روافض»(مخالفان)از این جهت به آنها داده شده که با اصول اسلام مخالفت کرده اند،و آن را زیر پا نهاده اند،یا رسالت پیامبر اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)را انکار کرده اند (1)،ولی واقعیت جز این است.آنها را روافض(مخالفان)نام دادند زیرا فرمانروایان اولیّۀ بنی امیه و بنی عباس و روحانیان درباری،خواستند با این لقب،آنها را بدنام کنند.شیعیان تنها به علی(علیه السلام)مهر ورزیدند و نه خلافت ابو بکر و عمر را پذیرفتند،و نه خلافت هیچ یک از فرمانروایان بنی امیّه و بنی عباس را.

آنان که می کوشیدند با کمک برخی از حدیث سازان و جاعلان سنّت در میان صحابه چنین وانمود کنند که خلافت آنها به فرمان خداوند سبحان

ص:28


1- 1) -همان مدرک.

بوده، (1)اعلام می کردند که این آیۀ شریفه دربارۀ آنان نازل شده است:

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ». (2)

یعنی:«ای کسانی که ایمان آورده اید،از خدا و پیامبر و فرمانروایان خویش فرمانبرداری کنید».

می گفتند این آیه دربارۀ فلانی و فلانی و...فرود آمده است.آنان «اولوا الامر»هستند و باید از آنها اطاعت کنیم. (3)آنها کسانی را اجیر کردند تا به دروغ این حدیث را به رسول خدا نسبت دهند که:هیچ کس به اندازۀ یک وجب از فرمان پادشاه بیرون نمی رود مگر آن که با مرگ جاهلیّت (بی دین)از دنیا می رود. (4)پس هیچ مسلمانی حق ندارد نافرمانی پادشاه را بکند.

از اینجا درمی یابیم که شیعیان،همواره هدف آزار زورمندان بوده اند، زیرا نمی خواستند دست در دست آنان بگذارند و با آنها بیعت کنند.و این کار را گرفتن حق خاندان پیامبر می شمردند.فرمانروایان در همۀ تاریخ، به مردم وانمود می کردند که شیعیان،با اسلام مخالف هستند و می خواهند آن را نابود کنند و از میان ببرند،چند نویسنده هم که ادّعای علم و دانش

ص:29


1- 1) -سلیم بن قیس،ص 68.
2- 2) -نساء،59.
3- 3) -الجامع لاحکام القرآن/قرطبی،ج 5،ص 259(ط بیروت،دار احیاء التراث).
4- 4) -مسند احمد،ج 1،ص 31(ط دار الفکر).صحیح مسلم،ج 6،ص 22.

داشته اند،با آنها همراه شده اند و این سخن را بازگو کرده اند.

اگر در این بازی فریبکارانه نیک بیندیشیم،درمی یابیم که میان آن کسی که می خواهد اسلام را از میان بردارد و انکه می خواهد حکومت ستمکار نابکاری را سرنگون کند،چه اندازه جدایی و فاصله است.

شیعیان،هرگز از اسلام بیرون نرفتند،بلکه از فرمان ستمکاران بیرون بودند.و تنها می خواستند حق را به صاحبانش بازگردانند و پایه های اسلام دادگستر را استوار سازند.در هر حال،از بحثهای ما در کتاب«آنگاه هدایت شدم»و«همراه با راستگویان»و«از آگاهان بپرسید»دانستید که گروه رستگار(فرقۀ ناجیه)تنها شیعه است،زیرا دو چیز سنگین و گرانبها یعنی قرآن و عترت را با خود دارد.

اگر کسی به ما انصاف بدهد می بیند که برخی از علمای اهل سنّت نیز این حقیقت را پذیرفته اند.ابن منظور در«لسان العرب»در معنای «شیعه»می گوید:

«شیعه گروهی است که دوستدار خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)و هوادار آنهاست». (1)

دکتر سعید عبد الفتاح عاشور،به هنگام بررسی این بخش از کتاب لسان العرب می نویسد:

«هرگاه شیعه به معنای دوستدار خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)باشد،کدام مسلمانی است که نخواهد شیعه باشد؟».

ص:30


1- 1) -لسان العرب،ج 8،ص 188(مادّۀ شیع).

اکنون دیگر دوران تعصّب و عقاید موروثی گذشته است.و زمان روشنایی و آزاداندیشی فرارسیده،و جوانان با فرهنگ،باید چشمان خود را باز کنند،و خودشان کتابهای شیعه را پیدا کنند و بخوانند.و با دانشمندان آنها گفتگو کنند،تا به حقیقت برسند؛زیرا چه بسا گفتار خوش و شیرینی که فریبنده باشد،ولی پشتوانۀ علمی و پایه و دلیل محکمی نداشته باشد.

جهان امروز در دسترس همه کس هست.و شیعیان نیز در سراسر دنیا حضور دارند.و سزاوار نیست که پژوهشگران،دربارۀ شیعه از دشمنانشان تحقیق کنند.از دشمن چه انتظاری می توان داشت؟

شیعه یک گروه زیرزمینی نیست که جز افراد آن،کسی نتواند از عقاید آن آگاه شود،بلکه کتابها و عقاید آنها در جهان پخش شده،و مدارس و حوزه های علمیۀ آن بر روی دانش پژوهان باز است،و دانشمندان آن همواره سمینارها و سخنرانیها و جلسات بحث و گفتگو و کنفرانسهایی را برگزار می کنند و همۀ مسلمانان را به وحدت و هم بستگی بر پایۀ عقاید مشترک،دعوت می کنند.

من یقین دارم که مسلمانان باانصاف،هرگاه در این موضوع،به بررسی جدّی بپردازند حقیقت را می یابند.و هرگز فریب نمی خورند، زیرا فریبکاری و تبلیغات مغرضانه و شایعه پردازی دشمنان شیعه،یا دستکاری برخی ناآگاهان از شیعه،چهرۀ حقیقت را می پوشاند. (1)

ص:31


1- 1) -در بخشهای پایانی این کتاب خواهید دید که کردار برخی از شیعیان-

گاهی کافی است،تنها یکی از شبهات و بدآموزیها را از میان ببرید تا یکی از دشمنان شیعه به دوست تبدیل شود.

در اینجا به یاد آن مرد شامی افتادم که تبلیغات بنی امیّه او را فریب داده بود و برای زیارت مرقد پیامبر بزرگ اسلام(صلی الله علیه و آله)به مدینه آمد،دید مردی بر اسب سوار است و گروهی از یاران،گرد او را گرفته اند و در خدمت او هستند.

مرد شامی شگفت زده شد که چگونه می شود در این دنیا کسی باشد که هیبت و بزرگی او از معاویه بیشتر باشد!

پرسید:این مرد کیست؟گفتند:او حسن به علی بن ابی طالب(علیه السلام) است.گفت:این پسر ابو تراب خارجی است؟سپس به بدگویی و دشنام دادن به امام حسن(علیه السلام)و پدر بزرگوار و خانواده اش پرداخت.

دوستان امام حسن(علیه السلام)شمشیر کشیدند و خواستند او را بکشند اما امام حسن جلوگیری کرد و از اسب پیاده شد،و پس از خوشامد به آن مرد فرمود:

ای برادر عرب!گویا در این شهر غریبی؟شامی گفت:آری من از شیعیان امیر المؤمنین و رهبر مسلمانان؛معاویة بن ابی سفیان هستم.امام حسن دوباره به او خوشامد گفت و فرمود:

تو امروز میهمان من هستی.شامی نپذیرفت،ولی امام حسن او را رها نکرد تا پذیرفت که به خانۀ امام برود.امام خود به پذیرایی از او پرداخت

ص:32

و سه روز در خانۀ امام بود.روز چهارم نشانه های پشیمانی و توبه در چهرۀ آن مرد آشکار شد،و به عذرخواهی از حسن بن علی(علیه السلام)پرداخت که در برابر آن همه دشنام،اینگونه او را پذیرایی می کرد و با او به مهربانی رفتار می نمود.از امام درخواست کرد که او را ببخشد و این گفتگو میان آن دو گذشت:

امام حسن(علیه السلام):ای برادر عرب آیا قرآن خوانده ای؟

مرد شامی:من همۀ قرآن را از بر دارم.

امام حسن(علیه السلام):آیا می دانی آن خانواده ای که خدا پلیدی را از آنان دور کرده و آنها را پاک ساخته،کدامند؟

مرد شامی:آری خانوادۀ معاویه و آل ابو سفیان هستند!

حاضران تعجب کردند،ولی امام حسن(علیه السلام)با لبخند فرمود:من حسن بن علی هستم و پدرم،پسرعموی رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و مادرم فاطمۀ زهرا (س)سرور زنان جهان است.و جدّ من رسول خدا سرور پیامبران و رسولان و عمویم حمزه سید الشهداء و عموی دیگرم جعفر طیّار است.ما آن خانواده ای هستیم که خدا ما را پاک ساخته و دوستی ما را بر هر مسلمانی واجب ساخته.و ما کسانی هستیم که خدا و فرشتگانش بر ما درود می فرستند و به مسلمانان فرمان داده شده که بر ما درود بفرستند و من و برادرم،سرور جوانان بهشتی هستیم.

امام حسن(علیه السلام)همچنان فضایل اهل بیت را برای او شمرده و حقیقت را برای او آشکار ساخت.شامی بیدار شد و گریست،و دستهای امام حسن

ص:33

را می بوسید و بر چهره اش بوسه می زد و از آنچه کرده بود پوزش می خواست.او گفت:

به خدا سوگند،روزی که به مدینه آمدم،با هیچ کس بیش از شما دشمنی نمی ورزیدم،ولی امروز هیچ کس را بیش از شما دوست ندارم،و با دوستی شما و هواداری از شما می خواهم به خدا تقرّب بجویم و از دشمنان شما بیزارم.

امام حسن به یارانش فرمود:شما می خواستید این مرد بیگناه را بکشید.

او اگر حق را می شناخت،با آن دشمنی نمی ورزید.بیشتر مردم شام مانند او هستند،اگر حق را بشناسند پیروی می کنند. (1)سپس این آیه را خواند:

«وَ لا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ». (2)

یعنی:«نیک و بد یکسان نیستند،بدی را با نیکی پاسخ بده تا آنکه میان تو و او دشمنی بوده،به دوستی نزدیک تبدیل شود».

آری،این چیزی است که بیشتر مردم،از آن آگاه نیستند.بسیاری از مردم ازآن رو با حقیقت دشمنی می ورزند تا آنکه روزی پرده ها بالا می رود و آنها شتابان به توبه و استغفار روی می آورند.و این وظیفۀ هر انسانی است؛ زیرا گفته اند:«بازگشت به حق،فضیلت و بزرگی است».

ص:34


1- 1) -ترجمۀ امام حسن(علیه السلام)از تاریخ ابن عساکر،ص 145،حدیث 250(ط مؤسسۀ محمودی).مقتل الحسین/خوارزمی،ج 1،ص 131(ط قم).
2- 2) -فصلت،34.

گرفتاری آن است که گروهی،حق را به روشنی می بینند و با تمام وجود خود،لمس می کنند ولی باز هم در برابر آن می ایستند و با آن می جنگند تا به خواسته های پست و دنیای بی ارزش دست یابند و کینه های دیرینه را فرونشانند.این گونه مردم،کسانی هستند که خدا دربارۀ آنها فرموده است:

«وَ سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ». (1)

یعنی:«چه آنان را بیمناک سازی یا نسازی ایمان نمی آورند».

وقت گذاشتن برای اینگونه افراد،و رنج بردن برای آنها بی فایده است.ما باید همه امکانات خود را صرف کسانی کنیم که انصاف دارند، و برای رسیدن به حق می کوشند.و خدا دربارۀ آنها می گوید:

«إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّکْرَ وَ خَشِیَ الرَّحْمنَ بِالْغَیْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ کَرِیمٍ». (2)

یعنی:«تو تنها کسی را بیم می دهی که اندرزپذیر باشد و در نهان از خدا بترسد.

او را به آمرزش و پاداشی بزرگ مژده بده».

بر شیعیان آگاه در سراسر جهان لازم است که وقت و مال و ثروت خود را در راه شناساندن حق به همۀ افراد امّت اسلامی،صرف کنند،زیرا امامان اهل بیت تنها از آن شیعه نیستند،بلکه امامان راهنما و روشنی بخش تاریکیها برای همۀ مسلمانان هستند.

ص:35


1- 1) -یس،10.
2- 2) -یس،11.

اگر امامان اهل بیت برای توده های مسلمان،بویژه افراد با فرهنگ از «اهل سنت و جماعت»ناشناخته بمانند،مسؤولیت آن،بر عهدۀ ماست.

همان گونه که اگر مردم به اصل اسلام نیز راه نیابند که دین استوار خداست،و پیامبر بزرگوار،حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)آن را آورده است، مسؤولیت آن بر عهدۀ همۀ مسلمانان جهان است.

ص:36

معنای اهل سنت

«اهل سنت»به اکثریت عظیم مسلمانان گفته می شود که در حدود سه چهارم امّت اسلامی را دربر می گیرد.آنان از چهار امام اهل سنت یعنی ابو حنیفه،مالک،شافعی و احمد حنبل پیروی می کنند،و به این ترتیب به چهار شاخه تقسیم می شوند.

از این گروه بزرگ،یک شاخۀ کوچکتر جدا شد که چارچوب اندیشه های آنان را ابن تیمیه پدید آورد و آن را«سلفیه»و ابن تیمیه را مجدد السنّه می خوانند.سپس وهابیت به رهبری محمد بن عبد الوهاب آن را دنبال کرد که امروز مذهب رسمی در عربستان است.

همۀ این گروهها خود را اهل سنت می خوانند و گاهی هم یک کلمه بر آن می افزایند و بر خود نام اهل سنّت و جماعت می گذارند.

از لابلای بحثهای تاریخی،روشن خواهد شد که هرکس پیرو آنچه «خلافت را شده»نام گرفته،باشد و خلفای راشدین یعنی ابو بکر،عمر، عثمان و علی (1)را بپذیرد،و یکسان به امامت آنها گردن نهد،چه در

ص:37


1- 1) -از بحثهای آینده روشن می گردد که اهل سنّت و جماعت تا مدّتها علی بن ابی طالب را از خلفای راشدین نمی شمردند و مدّتی بعد،چنین کردند(تقریبا سال-

روزگار آنان و چه امروز،سنّی و«اهل سنت و جماعت»نام می گیرد.

و هرکس خلافت را به این صورت نپذیرد و آن را برخلاف قانون بداند،و عقیده داشته باشد که پیامبر،علی بن ابی طالب را به نام،برای خلافت معرفی کرده،به او«رافضی»می گویند.

و نیز روشن می شود که همۀ فرمانروایان از ابو بکر تا آخرین خلفای بنی عباس از اهل سنّت،راضی هستند و با آنان موافق،و شیعیان و پیروان علی و آنان که به خلافت با او بیعت کردند؛و پس از او دست بیعت به فرزندانش دادند،را دشمن دارند و از آنان انتقام می گیرند. (1)

بنابراین،علی بن ابی طالب و شیعیان او،نزد اینان،«اهل سنت و جماعت»شمرده نمی شوند.گویا این اصطلاح،یعنی«اهل سنت و جماعت»برای رویارویی با علی(علیه السلام)و شیعیان او درست شده.و به نظر من،همین امر پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله)مهمترین علّت تقسیم امّت اسلامی به سنّی و شیعه است.

اگر به ریشه یابی و پرده برداری از حقایق بپردازیم،و به منابع تاریخی مورد اعتماد،توجه کنیم،می بینیم که این تقسیم بلافاصله پس از درگذشت پیامبر پدیدار شده،زیرا ابو بکر کار را به دست گرفت و بر تخت خلافت نشست و اکثریت عظیمی از صحابه،او را یاری کردند.و

ص:38


1- 1) -ناگفته پیداست که خود امیر المؤمنین علی(علیه السلام)از این مجموعه،جداست. (مترجم)

تنها علی بن ابی طالب و بنی هاشم و عدهّ ای از صحابه که بیشتر آنها از موالی(بردگان آزاده شده)بودند؛با او مخالفت کردند.

بدیهی است که قدرت حاکم،اینان را از خود راند،و شورشی و بیرون از صف مسلمانان خوانده و همۀ توان خود را برای فلج کردن آنان از راههای اقتصادی،اجتماعی و سیاسی،به کار برد.

روشن است که«اهل سنت و جماعت»امروز،ابعاد و دامنۀ حوادث سیاسی آن روز را درست نمی دانند و دشمنی و ستیزه جویی-که نقش ناپسندی در برکناری و دور کردن بزرگترین شخصیت تاریخ بشریّت پس از پیامبر اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)داشت-را درنمی یابند.«اهل سنت و جماعت»در این روزگار،گمان می کنند یا عقیده دارند که از زمان خلفای راشدین،همه چیز درست و مطابق کتاب و سنت بوده و آنها مانند ملائکه بودند و یکدیگر را احترام می کردند و هیچ گونه کینه یا طمع و آزمندی و یا خواسته های نادرستی نداشته اند!!!

به همین سبب،هرچه را که شیعه دربارۀ صحابه،بویژه خلفای راشدین بگوید؛نمی پذیرند.گویا«اهل سنّت و جماعت»کتابهای تاریخ را نخوانده اند،و تنها به سخنان پیشینیان خود،در ستایش صحابه،بویژه خلفای راشدین بسنده کرده اند.اگر آنها دلها و دیدگان خود را بر روی حقیقت می گشودند و تاریخ و کتابهای حدیث را ورق می زدند،و در پی سخن حق و درست می گشتند؛نظر خود را دربارۀ بسیاری از احکام و فتواهایی که آنها را درست می شمارند؛تغییر می دادند.

ص:39

من با این کوشش ناچیز،می خواهم برادران خود از«اهل سنت و جماعت»را از برخی حقایق موجود در کتب تاریخ آگاه کنم.و به گونه ای فشرده و کوتاه،متون و نوشته های روشنی را برشمارم که حق را آشکار می کند و باطل را از میان می برد.شاید از این راه،پراکندگی مسلمانان و اختلاف آنان،درمان شود.و برای وحدت و هم بستگی آنان،سودمند افتد.

«اهل سنت و جماعت»آن گونه که من می شناسم،متعصّب نیستند و دشمن امام علی و اهل بیت او هم به شمار نمی آیند،بلکه آنان را دوست می دارند و احترام می کنند،ولی در همان حال،دشمنان اهل بیت را هم دوست می دارند و آنان را نیز احترام می کنند.و به آنها اقتدا می نمایند و چنین می گویند:همه از رسول خدا فراگرفته اند!

«اهل سنت و جماعت»به دو اصل«دوستی با دوستان خدا»و «دشمنی با دشمنان خدا»عمل نمی کنند،بلکه همه را دوست می دارند.و چنانکه برای علی بن ابی طالب از خدا طلب رحمت و رضوان می کنند،برای معاویة بن ابی سفیان هم همین کار را انجام می دهند!!!

آنها دلباختۀ این نام زیبا و پرزرق وبرق«اهل سنّت و جماعت» شده اند و از درون آن آگاهی ندارند،و نمی دانند که سیاستمداران عرب با چه نقشه هایی این نام را رواج دادند.و اگر روزی دریابند که علی بن ابی طالب،سنّت مجسّم پیامبر(صلی الله علیه و آله)و دروازۀ دانش او است،و آنها در همه چیز با او مخالفت کرده اند؛آنگاه از مواضع کنونی خود دست برمی دارند، و به طور جدّی مسأله را بررسی می کنند.آنگاه می بینیم که«اهل سنّت»

ص:40

تنها شیعیان راستین علی(علیه السلام)و پیامبر(صلی الله علیه و آله)هستند.

بنابراین بر ما لازم است تا این توطئۀ بزرگ-که مهمترین نقش را در بیرون راندن سنّت محمّدی از صحنه داشت-را افشا کنیم.این توطئه، سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را تبدیل به بدعتهای جاهلیت کرد و مایۀ سرخوردگی مسلمانان و ارتداد آنها از دین،و پراکندگی و اختلاف آنان گشت.و در پی آن،ایشان به تکفیر به یکدیگر و جنگ داخلی پرداختند.و همین مایۀ عقب ماندگی علمی و فنّی آنها شد.و سرانجام کار به آنجا کشید که سرزمینهای آنان اشغال،و مورد تجاوز قرار گرفت و آنان به خواری کشیده شدند و بی حرمتی و ذوب کردن آنان در جوامع و تمدّنهای دیگر نیز،دستاورد همین توطئه است.

پس از این بررسی کوتاه دربارۀ مفهوم شیعه و سنی،باید دانست که نام «شیعه»به هیچ روی،به معنای مخالف با سنّت پیامبر نیست،چنانکه تودۀ مردم گمان می کنند و بر خود می بالند که ما اهل سنّت هستیم.و گویا می خواهند با اشاره بگویند که دیگران مخالف سنّت هستند.این مطلب دربارۀ شیعه درست نیست،زیرا شیعیان معتقدند که تنها آنها به سنت صحیح و واقعی پیامبر پایبندند زیرا آن را از راه خودش و از در اصلی آن، یعنی علی بن ابی طالب به دست آورده اند.و به نظر آنان جز او کسی دروازۀ رسیدن به پیامبر نیست.

ما،چون همیشه که بیطرفانه در پی رسیدن به حقیقت بوده ایم، خوانندۀ گرامی را گام به گام در این راه به پیش می بریم و به همراه او برخی

ص:41

از حوادث تاریخی را بررسی می کنیم و با دلیل و برهان ثابت می کنیم که شیعیان،پیروان راستین سنّت هستند.چنانکه نام کتاب نیز همین است.و در پایان،انتخاب و تصمیم گیری و اظهارنظر را به عهدۀ خوانندگان محترم می گذاریم.

ص:42

نخستین حادثه ای که مسلمانان را به

شیعه و سنی تقسیم کرد

این حادثه،عبارت است از موضعگیری وحشتناک عمر بن خطاب و بیشتر صحابه،در برابر فرمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)که فرمود:«برای من کاغذ و مرکب بیاورید تا برای شما نامه ای بنویسم که هرگز گمراه نشوید». (1)

آنان به شدّت مقاومت کردند و با سنگ دلی و بی حرمتی به مقام والای آن حضرت،او را متهم ساختند که هذیان و یاوه می گوید و ادّعا کردند که کتاب خدا برای آنها بس است و نیازی به نامۀ پیامبر ندارند!!!

ابن عباس این حادثه را فاجعه ای برای مسلمانان خواند.و ما از این موضعگیری نتیجه می گیریم که اکثریت مسلمانان،سنّت پیامبر را زیر پا نهادند و گفتند:قرآن برای ما بس است.

ولی حضرت علی(علیه السلام)و گروهی از صحابه که پیرو او بودند؛و اقلیتی

ص:43


1- 1) -فاجعۀ روز پنجشنبه که در صحیح بخاری و صحیح مسلم آمده است.(صحیح بخاری،ج 5،ص 137-138،ط دار الفکر.و صحیح مسلم،ج 7،ص 123،ط دار المعرفه.تاریخ/طبری،ج 3،ص 193،ط بیروت،دار سویدان).

را تشکیل می دادند که خود پیامبر آنها را«شیعۀ علی»نامیده بود؛بی چون و چرا فرمان پیامبر را اجرا کردند و همۀ گفتار و کردار او را سنّت،و عمل به آنها را مانند قرآن،واجب شمردند.آیا قرآن نفرموده است:

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ...». (1)

یعنی:«ای کسانی که ایمان آورده اید از خدا و پیامبر،فرمان برید».

رفتار عمر بن خطاب،نزد همۀ مسلمانان شناخته شده است.و در سراسر زندگی خود،مخالفتهایی با پیامبر(صلی الله علیه و آله)داشته که مشهور است. (2)

طبیعی است که عمر بن خطاب،خود را پایبند سنت پیامبر نمی دانست،و این را آشکار می کرد.او هنگامی که امیر المؤمنین!شد،بر خلاف احادیث نبوی فتوا می داد.بلکه گاهی برخلاف آیات محکم قرآن،حکم می کرد.و حلال خدا را حرام و حرام او را حلال می نمود. (3)

و همین طور طبیعی است که یاران و هواداران او در میان صحابه نیز همانند او باشند.و دوستداران و دلباختگان او در گذشته و حال نیز به

ص:44


1- 1) -نساء،59.
2- 2) -ما در کتاب«از آگاهان بپرسید»مخالفتهای عمر را به گونه ای گسترده بررسی کرده ایم.
3- 3) -به عنوان نمونه،سهم«مؤلفة قلوبهم»را از زکات برداشت.و متعۀ حجّ و متعۀ نساء را که خداوند حلال کرده بود،حرام ساخت.و سه طلاق در یک مجلس را-که خداوند حرام کرده بود-روا دانست!(صحیح بخاری،ج 2،ص 153 کتاب الحج. فتح الباری بشرح صحیح بخاری،ج 3،ص 339).

اصطلاح،بدعتهای حسنۀ او را بپذیرند.در بحثهای آینده روشن خواهد شد که آنها سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را رها می کنند و به سنت عمر بن خطاب عمل می نمایند.

ص:45

دومین حادثه در مخالفت با سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)

خودداری برخی از صحابه،از پیوستن به سپاه اسامه،دومین حادثه از نوع مخالفت با سنّت پیامبر است.حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)خود،این سپاه را تشکیل داد.و دو روز پیش از درگذشت خود،به آنها دستور داد که به آن بپیوندند و با آن حرکت کنند.

کار به جایی رسید که برخی از آنان،در کار پیامبر چون و چرا کردند و از او انتقاد نمودند که چرا جوانی کم سن و سال را که هنوز،مو بر چهره اش نروییده و هفده سال بیش ندارد،به فرماندهی آنها گمارده است.

ابو بکر و عمر و برخی از صحابه،از رفتن به پادگان خودداری کردند، به بهانۀ ادارۀ امور خلافت،در مدینه ماندند با آنکه پیامبر(صلی الله علیه و آله)کسانی را که از سپاه اسامه عقب بمانند،لعنت کرده بود. (1)

علی و صحابۀ پیرو او،در این رویداد نیز به سخنان پیامبر(صلی الله علیه و آله)پایبند بودند و تا آنجا که توانستند سر سوزنی از آن دور نشدند.ما علی(علیه السلام)را می بینیم که در این مصیبت،به وصیتهای پیامبر پایبند است و به غسل

ص:46


1- 1) -ر.ک:الملل و النحل/شهرستانی،ج 1 ص 29،حدیث نبوی:لعن الله من تخلف عن جیش اسامة.

دادن و کفن کردن و نماز بر پیامبر می پردازد و آن حضرت را دفن می کند، و پیش از انجام وصیت او به هیچ کار نمی پردازد.با آنکه او می داند که گروهی به سوی سقیفۀ بنی ساعده شتافته اند،تا کسی را به خلافت برگزینند.او نیز می توانست شتابان به آنجا برود و نقشۀ آنها را خنثی کند، ولی به سنّت پیامبر،احترام گذاشت و آن را اجرا کرد تا دست کم پسر عموی پیامبر به سنّت او عمل کرده باشد؛هرچند خلافت از دستش برود.

در اینجا باید اندکی درنگ کنیم،تا بزرگ منشی علی(علیه السلام)را که از مصطفی به ارث برده دریابیم.درحالی که علی خلافت را برای عمل به سنّت رها می کند؛دیگران سنت را زیر پا می گذارند تا به خلافت برسند.

ص:47

حادثۀ سوم که شیعه را در برابر«اهل سنت»

اشارة

آشکار ساخت

این حادثه عبارت است از موضعگیری خطرناک بیشتر صحابه در سقیفه،که آشکارا مخالفت با سنّت پیامبر به شمار می آمد،زیرا پیامبر (صلی الله علیه و آله)در روز غدیر خم،با حضور همۀ صحابه،علی را به خلافت تعیین کرد.و این در بازگشت از حجة الوداع بود.

با اینکه مهاجرین و انصار در میان خود بر سر تعیین خلیفه اختلاف داشتند،ولی سرانجام با هم توافق کردند که گفته های پیامبر را زیر پا نهند و ابو بکر را خلیفه سازند.هرچند این کار به بهای جان عدّه ای تمام شود.

و آستینها را بالا زدند تا هرکس را که مخالفت کرد،هرچند از نزدیک ترین خویشاوندان پیامبر باشد بکشند. (1)

این حادثه نیز نشان داد که اکثریت قاطع صحابه،پشتیبان ابو بکر و

ص:48


1- 1) -بالاترین دلیل بر این امر،تهدید عمر بن خطاب به آتش زدن خانۀ فاطمۀ زهرا با افراد درون خانه بود.و این داستان در کتابهای تاریخ،مشهور است(تاریخ/ طبری،ج 3،ص 202.تاریخ/یعقوبی،ج 2،ص 126،ط بیروت،دار صادر).

عمر در اجتهادات آنها و مخالفت با سنّت پیامبر بودند.پس آنها یاوران اجتهاد بودند،نه یاوران سنّت.

در برابر آنان،گروهی کوچک از مسلمانان به سنّت پیامبر چنگ زدند و از بیعت با ابو بکر خودداری نمودند.اینان علی و شیعیان او بودند.

آری،در جامعۀ اسلامی،پس از این سه حادثه،هویت دو گروه یا دو حزب مخالف یکدیگر روشن شد.یکی از آن دو،به سنّت پیامبر احترام می گذاشت و آن را عمل می کرد،و دیگری،در پی از میان بردن سنت پیامبر و به فراموشی سپردن آن و تبدیل آن به اجتهادی است که اکثریت را به طمع می اندازد تا به قدرت بر سند و در آن شریک شوند.

در رأس حزب نخست یعنی حزب پیرو سنّت،علی بن ابی طالب و شیعیان او بودند،و در رأس حزب اجتهاد،ابو بکر و عمر و بیشتر صحابه قرار داشتند.

حزب دوم،به رهبری ابو بکر و عمر کوشید تا از قدرت حزب اوّل بکاهد،و نقشه های گوناگونی کشیدند تا حزب مخالف خود را از میان ببرد،از جمله:

نخست:خارج کردن مخالفان از صحنۀ اقتصادی و فلج کردن آنها

نخستین کوششی که حزب حاکم برای بی بهره ساختن مخالفان از همۀ درآمدهای اقتصادی انجام دادند؛این بود که ابو بکر و عمر،کشاورزان فاطمه(س)را از فدک بیرون راندند. (1)آنها مدّعی شدند که فدک به

ص:49


1- 1) -داستان فدک در تاریخ معروف است.و محاکمۀ ابو بکر به وسیلۀ-

مسلمانان تعلق دارد و ملک فاطمه(س)نیست،با آنکه پدرش(صلی الله علیه و آله)آن را به او بخشیده بود.

او همچنین فاطمه را از ارث پدر محروم ساخت و ادعا کرد که پیامبران،ارث نمی گذارند.و سهم خمس را هم از آنان بازگرفتند،با اینکه می دانستند آنها از زکات و صدقات نمی خورند و بر آنها حرام است.

با این کارها علی(علیه السلام)از نظر اقتصادی فلج شد،زیرا سرزمین فدک که می توانست سودهای فراوانی را برای او به ارمغان بیاورد و همچنین ارث پسرعمویش و حق همسرش را از او گرفتند.

و همچنین نگذاشتند سهم«خمس»به او برسد.در این حال،علی و همسر و فرزندان او نیازمند کسی شدند که شکم آنها را سیر کند و بدن آنها را بپوشاند.ابو بکر همین مطلب را به زهرا(س)گفت که:بلی تو در خمس حق داری ولی من هم مانند رسول خدا رفتار می کنم و نمی گذارم تو گرسنه یا برهنه بمانی.

چنانکه گفتیم صحابه ای که شیعۀ علی بودند؛بیشتر از بردگان آزاد شده ای بودند که ثروتی نداشتند.و حزب حاکم از آنها و نفوذشان نمی ترسید؛زیرا مردم همیشه به سوی ثروتمندان می روند،و فقرا را خوار می شمارند.

ص:50

دوم:برکناری و فلج کردن مخالفان از بعد اجتماعی

حزب حاکم،برای سرنگون کردن جبهۀ مخالف به رهبری علی بن ابی طالب،آنها را از نظر اجتماعی نیز از صحنه خارج کرد.

ابو بکر و عمر نخستین کاری که کردند،این بود که حریم روانی و عاطفی که مسلمانان را به احترام خاندان پیامبر وامی داشت،شکستند.و به این ترتیب،دیگر،خویشاوندی با رسول خدا احترام خود را از دست داد.

و چون علی(علیه السلام)پسرعموی پیامبر و سرور خاندان پاک او بود، دشمنانی در میان صحابه داشت که به او حسد می ورزیدند،زیرا خدا او را بر آنان برتری داده بود،تا چه رسد به منافقانی که همیشه در کمین او بودند.

فاطمه(س)تنها یادگار پیامبر(صلی الله علیه و آله)بود که پس از او در میان امّت بر جای مانده و برای پدرش چون مادری بود مهربان،چنانکه پیامبر نیز او را به همین نام می خواند،و سرور زنان جهان،به شمار می آورد،و همۀ مسلمانان او را گرامی می داشتند و بخاطر جایگاه او در دل پدرش و روایاتی که دربارۀ فضائل و بزرگی و پاکی او رسیده بود،وی را بزرگ می داشتند.

ولی ابو بکر و عمر،احترام و ارزش او را در دل مردم پایین آوردند.

عمر بن خطاب به در خانۀ زهرا آمده و آتشی با خود آورد و گرداگرد خانۀ او را هیزم چید و سوگند خورد که اگر ساکنین این خانه برای بیعت نیایند؛ آن را به آتش خواهد کشید.

ابن عبد ربّه می نویسد:علی(علیه السلام)و عباس و زبیر در خانۀ فاطمه(س)

ص:51

نشستند،تا ابو بکر عمر بن خطاب را به سوی آنان فرستاد،تا آنها را برای بیعت بیرون آورد.به او گفت:اگر نپذیرفتند،با آنان بجنگ.او با اخگری از آتش آمد تا خانه را به آتش بکشد.فاطمه(س)او را دید و گفت:ای پسر خطاب! آیا آمده ای تا خانۀ ما را آتش بزنی؟

گفت:آری،مگر آنکه به همین راهی که امّت رفته اند بروید! (1)

اگر فاطمه(س)چنانکه در کتابهای صحاح اهل سنت آمده،سرور زنان جهان است،و اگر دو پسر او حسن و حسین،سرور جوانان اهل بهشت،و گلهای زندگی پیامبر(صلی الله علیه و آله)در این امت هستند،و با این حال، عمر به آنها اهانت می کند،و آنها را خوار می شمارد تا آنجا که سوگند می خورد که اگر با ابو بکر بیعت نکنند خانۀ آنها را به آتش می کشد،پس آیا با این وضع،دیگر در دل دیگران،ارج و احترامی برای علی بن ابی طالب-که بیشتر آنها با او دشمن هستند و بر او رشک می برند-باقی می ماند؟با اینکه می دانیم علی(علیه السلام)پس از پیامبر،رهبر حزب مخالف شده و چیزی از مال دنیا در دست ندارد که مردم را به او علاقمند سازد؟

بخاری در صحیح خود می نویسد:فاطمه(س)از ابو بکر،ارث پدر خود را خواست،و گفت که پیامبر(صلی الله علیه و آله)از آنچه خدا به او ارزانی داشته در مدینه فدک و بازماندۀ خمس خیبر،چیزهایی به او داده است.ابو بکر حاضر نشد که چیزی را به فاطمه پس بدهد.فاطمه(س)بر ابو بکر خشم گرفت،و با او قهر کرد و سخن نگفت تا از دنیا رفت.وی پس از پیامبر

ص:52


1- 1) -العقد الفرید،ج 4،ص 254-260 بحث«جماعة تخلفوا عن بیعة أبی بکر».

(صلی الله علیه و آله)شش ماه زنده ماند.چون درگذشت،شوهرش او را در شب به خاک سپرد و ابو بکر را آگاه نساخت.خود بر او نماز خواند.علی(علیه السلام)تا زمان زندگی فاطمه(س)در میان مردم جایگاهی داشت،چون فاطمه (س)درگذشت؛از مردم دلگیر و ناراضی شد و ناگزیر شد با ابو بکر آشتی و با او بیعت کند؛و پیش از آن،در این چند ماه بیعت نکرده بود. (1)

حزب حاکم توانست تا اندازۀ زیادی،علی بن ابی طالب را از نظر اقتصادی و اجتماعی از صحنه بیرون کند و از چشم مردم بیندازد.و مردم بویژه پس از درگذشت زهرا(س)او را احترام نمی کردند.به همین دلیل، از مردم دلگیر شد.و بنا به روایت بخاری و مسلم،ناگزیر با ابو بکر صلح کرد و بیعت نمود.

بخاری عبارت«استنکر علی وجوه الناس»را به کار می برد که نشانۀ روشنی از دشمنی و کینه ای است که ابو الحسن(علیه السلام)پس از درگذشت پسر عمو و همسرش،با آن روبرو بود.شاید،کار به جایی رسیده باشد که چون علی در میان صحابه راه می رفت،او را دشنام می دادند و مسخره می کردند.

به همین دلیل از دیدن چهرۀ آنان ناخشنود بود،زیرا کار زشت آنان را می دید.

ما در این فصل نمی خواهیم تاریخ زندگانی علی(علیه السلام)و مظلومیت او را نشان دهیم.بلکه بیشتر در پی آن هستیم که یک حقیقت تلخ و دردآور را

ص:53


1- 1) -صحیح بخاری،ج 5،ص 82(باب غزوۀ خیبر)صحیح مسلم،ج 5،ص 153، کتاب الجهاد.

آشکار سازیم.و آن اینکه پرچمدار سنّت و دروازۀ علم پیامبر،تنها ماند و در برابر،یاوران اجتهاد خودسرانه-که سنّت پیامبر را زیر پا نهادند-به فرمانروایی رسیدند و بیشتر صحابه با آنان یار شدند.

سوّم:بیرون راندن مخالفان از صحنۀ سیاسی

حزب حاکم با وجود محاصرۀ سخت و مصادرۀ حقوق مالی آنان و دور کردن آنها از جامعۀ اسلامی،تا جایی که چهره های سرشناس مردم از علی بن ابی طالب روی گردان شدند،به این کار بسنده نکرد،بلکه او را از نظر سیاسی منزوی ساخت و از همۀ دستگاههای دولتی،دور کرد و در هیچ پست دولتی شریک نساخت و هیچ مسؤولیتی به حضرتش نداد.آنها حتی گاهی در جنگ از آزادشدگان پیامبر استفاده می کردند و تبهکاران بنی امیه را-که در سراسر زندگی پیامبر(صلی الله علیه و آله)با آن حضرت جنگیده بودند-را به کار می گماردند،ولی امام علی را از صحنۀ فعالیتهای سیاسی در مدت 25 سال خلافت ابو بکر و عمر و عثمان،کنار نهادند.درحالی که برخی از صحابه در مسؤولیتهای سیاسی،به گردآوری ثروت و از جیب مسلمانها به زراندوزی مشغول بودند؛علی بن ابی طالب،درختان خرمای یهودیان را آبیاری می کرد تا با رنج و زحمت،خوراک خود و فرزندانش را به دست آورد.

به این ترتیب دروازۀ علم،و دانشمند امت و پاسدار سنّت،در خانه زندانی شد،و جز یک مشت مستضعف که از تعداد انگشتان دست فراتر نمی رفتند،کسی قدر او را نشناخت.اینان از او پیروی می کردند و از

ص:54

راهنمایی او بهره مند می شدند و دست از او برنمی داشتند.

امام علی(علیه السلام)در زمان خلافت خود کوشید مردم را به سوی قرآن و سنت پیامبر بازگرداند،ولی سودی نداشت،زیرا آنان بر اجتهاد عمر بن خطاب تعصب می ورزیدند و بیشتر آنان،فریاد برداشتند که:افسوس که عمر از دست ما رفت!

ما از همۀ این حقایق،نتیجه می گیریم که علی(علیه السلام)و شیعیان او به سنّت پیامبر پایبند بودند و برای زنده کردن آن کوشیدند و هرگز از آن دور نشدند.درحالی که دیگر افراد امّت،از بدعتهای ابو بکر،عمر،عثمان و عایشه پیروی کردند و آنها را بدعتهای نیکو(البدعة الحسنة)نامیدند. (1)

این یک ادّعا نیست،بلکه حقیقتی است که همۀ مسلمانان بر آن اجماع کرده اند و آن را در کتابهای«صحاح»آورده اند.و هر پژوهشگر با انصافی نیز آن را می پذیرد.

امام علی(علیه السلام)قرآن را ازبر داشت و همۀ احکام آن را می دانست.و او نخستین کسی است که آن را جمع کرد.و«بخاری»نویسنده«صحیح» نیز خود،به آن گواهی می دهد.

درحالی که ابو بکر،عمر و عثمان،قرآن را از حفظ نداشتند و احکام آن را نمی دانستند. (2)

ص:55


1- 1) -صحیح بخاری،ج 2،ص 252(باب صلاة التراویح)و نیز ج 7،ص 98.
2- 2) -مشهور است که عمر،حکم کلاله را نمی دانست،و نیز همه می دانند که با احکام تیمّم آشنا نبود.ر.ک:صحیح بخاری،ج 1،ص 90.

تاریخ نویسان،نوشته اند که عمر،هفتاد بار در زندگی خود گفت:«اگر علی نبود،من بیچاره شده بودم»و ابو بکر گفت:«خدا کند من هیچ گاه بدون علی زنده نباشم».عثمان که دیگر نگو و نپرس.

ص:56

سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)میان حقیقت و پندار

هرگاه«اهل سنت و جماعت»عمر بن خطاب را الهام شده،و یکی از داناترین صحابه می دانند و گاهی هم داناتر از همه می شمارند،تا آنجا که در روایتی از کتابهای صحیح خود آورده اند که پیامبر(صلی الله علیه و آله)بازماندۀ نوشیدنی خود را به او داد،و آن را به علم،تفسیر کرده اند.و او خود گواهی می دهد که بسیاری از مسائل سنّت پیامبر را نمی داند،و به جای یادگیری آنها،سرگرم دادوستد در بازار بوده است.

بخاری در صحیح خود در مقام استدلال در برابر کسانی که می گویند:

سنّت پیامبر آشکار بوده،و کسی نبوده که پیامبر را نبیند و چیزی از امور اسلام را نداند،می آورد:ابو موسی از عمر اجازه خواست که به خانه اش وارد شود و گویا او مشغول کاری بود،وی بازگشت.

عمر گفت:آیا من صدای عبد الله بن قیس(ابو موسی)را نشنیدم، بگذارید وارد شود.او را صدا زدند.عمر پرسید:چرا چنین کردی؟

گفت:ما را اینگونه فرمان می دادند.

عمر گفت:یا گواهی بیاور یا کاری بر سرت می آورم که نمی دانی!او به جلسۀ انصار رفت و از آنها گواهی خواست.

گفتند:تنها جوانان ما حاضرند برای گواهی دادن بیایند.ابو سعید خدری برخاست و گفت:آری به ما اینگونه فرمان می دادند.

ص:57

عمر گفت:این را از پیامبر نشنیده و ندیده بودم.من در بازارها به معامله می پرداختم. (1)

نظریه:چند چیز شگفت آور این داستان.

*نخست:داستان استیذان(اجازه گرفتن برای ورود به خانۀ دیگران)

در سنّت پیامبر آشکار است.و بر کسی پوشیده نیست و خاصّ و عام همه آن را می دانند.و مردم برای رفتن به نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله)اجازه می گرفتند.و این از ادب اسلام و افتخار آن است.

این نشان می دهد که عمر بن خطاب،پاسداران و گارد ویژه ای داشته که نمی گذاشتند کسی به نزد او برود.مگر آنکه اجازه بگیرد.ابو موسی سه بار اجازه خواست و به او اجازه داده نشد و بازگشت.ولی دوستان و پیروان او از بنی امیه خواستند او را از پیامبر هم بالاتر جلوه دهند و گفتند که او کنار کوچه می خوابیده و پاسداری نداشته،تا آنجا که گفته است:به دادگری رفتار کردم و خوابیدم!

گویا می خواهند بگویند عمر از پیامبر(صلی الله علیه و آله)هم دادگرتر بوده است، زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله)پاسدار داشت،وگرنه چرا گفتند:عدالت همراه عمر مرد؟!

*دوم:این روایت خشونت و تندخویی او را نشان می دهد که با مسلمانان بیهوده بدرفتاری می کرد.

ص:58


1- 1) -صحیح بخاری،ج 8،ص 157 کتاب اعتصام بالکتاب و السنّة،صحیح مسلم، ج 6،ص 179 باب استئذان از کتاب آداب.

ابو موسی اشعری که از بزرگان صحابه است،حدیث پیامبر را شاهد می آورد،و عمر می گوید:به خدا به پشت و شکمت تازیانه می زنم،مگر آنکه کسی را بیاوری که گواهی دهد تو راست می گویی. (1)

آیا توهین به ابو موسی و دروغگو دانستن او در برابر مردم و تهدید او به تازیانه،تنها بخاطر نقل یک روایت از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)کار درستی بود،تا آنجا که ابی بن کعب پس از شهادت به درستی حدیث گفت:ای پسر خطاب!مبادا برای یاران رسول خدا شکنجه گر باشی! (2)

من جز خودکامگی عمر در بیشتر کارها توجیهی برای این حدیث نمی بینم.هرگاه او را با کتاب خدا و سنت پیامبر پاسخ می دادند،به خشم می آمد و تهدید می کرد.و همین باعث شد که بسیاری از صحابه،حقّ را بپوشانند و آنچه می دانند بر زبان نیاورند.چنانکه برای عمار بن یاسر اتفاق افتاد.او در زمینۀ تیمم با عمر مخالفت کرد،و چون عمر او را تهدید کرد،گفت:اگر می خواهی این حدیث را نگویم؛نمی گویم. (3)

نشانه های بسیاری در دست است که ثابت می کند عمر صحابه را از بازگو کردن حدیث نبوی بازمی داشت.و این از زمان ابو بکر بود.و بویژه در زمان خلافت خود او-که بیش از ده سال به طول انجامید-این کار،

ص:59


1- 1) -صحیح مسلم،ج 6،ص 178،کتاب الآداب،باب استیذان.
2- 2) -همان منبع.
3- 3) -صحیح مسلم،ج 1،ص 193،باب تیمّم.و همچنین صحیح بخاری،ج 1، ص 88-91،ط دار الفکر.

شدّت گرفت.و او احادیث پیامبر را که در مجموعه هایی تدوین شده بود؛ سوزاند و از بین برد.و از نقل آنها به وسیلۀ صحابه،جلوگیری کرد.و برخی از آنها را بخاطر مخالفت با این کار،زندانی ساخت. (1)

پیش از او،ابو بکر و پس از او عثمان نیز همان کار را کردند.

پس چگونه به ما می گویند که خلفا همه به سنّت پیامبر عمل می کردند،درحالی که سنّت پیامبر به دست آنها سوزانده می شد و ممنوع می گردید و پنهان می گشت؟!

*سوم:این حدیث،به ما نشان می دهد که عمر،از مجلس پیامبر، بسیار غایب می شد.و سرگرم خرید و فروش در بازار بود.

به همین دلیل،بیشتر سخنان پیامبر که به گوش خاصّ و عامّ رسیده بوده و حتی بچه ها می دانستند،بر او پوشیده بود.گواه،اینکه وقتی ابو موسی به انصار پناه برد تا برای او شهادت دهند،گفتند:به خدا سوگند کسی برای تو گواهی نمی دهد مگر نوجوانان ما.و ابو سعید خدری که جوانترین آنها بود،برخاست و گواهی داد که شنیده است پیامبر(صلی الله علیه و آله) چنین می گوید.

این به خودی خود،توهینی برای عمر است که بر تخت خلافت نشسته و ساده ترین چیزها را هم از سنّت پیامبر نمی داند.درحالی که بچه ها با آن آشنا هستند.و او با این حدیث پیامبر(صلی الله علیه و آله)چه می کند که

ص:60


1- 1) -در کتاب«از آگاهان بپرسید»،این مسأله را گسترده تر و با ذکر منابع بیان کرده ام.از محققان می خواهم که به آنجا مراجعه کنند.

فرمود:هرگاه کسی کار رهبری مردم را به دست بگیرد،با آنکه می داند، داناتر از او هم در میان آنان وجود دارد،به خدا،پیامبر و مؤمنان،خیانت کرده است.

عمر بن خطاب کجا به این احادیث گوش می دهد،درحالی که در زمان خود پیامبر(صلی الله علیه و آله)نیز آنها را زیر پا می نهاده است و به خود،حق می داده که در برابر آنها اجتهاد کند.

از این گذشته،خود عمر هنگامی که با استدلال برخی از صحابه روبرو می شود،به نادانی خویش،اعتراف می کند.و گاهی می گوید:«ای عمر! همۀ مردم حتی زنان پرده نشین از تو داناترند»و گاهی می گوید:«اگر علی نبود عمر بیچاره می شد»و بار دیگر می گوید:«خرید و فروش در بازار مرا از شنیدن احادیث پیامبر بازداشت».

اگر عمر از شنیدن و یاد گرفتن سنّت،بازمی ماند پس از شنیدن قرآن، بیشتر محروم خواهد بود.او یکبار با ابیّ بن کعب-که یکی از مشهورترین حافظان قرآن است-اختلاف پیدا کرد و گفت:قرائت تو درست نیست، و من تاکنون آن را نشنیده بودم.

او گفت:ای عمر!من همیشه سرگرم قرآن بودم و تو سرگرم خرید و فروش در بازار. (1)

ص:61


1- 1) -تاریخ ابن عساکر،ج 2،ص 597 و مانند آن را حاکم در مستدرک الصحیحین، ج 3،ص 305،ط دار المعرفه،و ابو داوود در سنن و ابن اثیر در جامع الاصول آورده اند.

همه می دانستند که عمر سرگرم معامله و خرید فروش در بازار بوده،و این نکته از صحابه و آشنایان به کتاب و سنّت،مخفی نبوده است.

به همین دلیل،من عقیده دارم که عمر،دارای عقدۀ روانی بزرگی بود.

و آن عقدۀ جهل مرکّب است،زیرا کوچکترین فرد مسلمان چیزهایی را می داند که او نمی داند و چیزهایی را حفظ کرده که عمر حفظ نکرده است.و در کنار خود،علی(علیه السلام)را می دید که جوانی است که هنوز به سی سال نرسیده است.و نظر او را درست می شمارد و در حضور صحابه از روی ناچاری می گوید:«اگر علی نبود،عمر بیچاره می شد».

زنی را می بیند که از آخر مسجد بلند می شود و بر او که بر فراز منبر نشسته اعتراض می کند،و در حضور همۀ نمازگزاران در مسألۀ مهریۀ زنان او را محکوم می کند و از قرآن شاهد می آورد.در این هنگام می گوید:ای عمر!همه مردم حتی زنان پرده نشین از تو داناترند!

در واقع،این بیشتر پرده پوشی بر نادانی خود اوست تا پذیرش حق.او می خواست از موقعیّت به سود خود،استفاده کند و به مردم نشان دهد که فروتن است!و به همین علّت می بینیم که امروز بیشتر مردم،این سخن را باور کرده اند.

عمر بخاطر این عقده،می کوشید تا آنجا که می تواند سنّت پیامبر را از میان ببرد،و با نظریات شخصی خود،اجتهاد می کرد و با قرآن و سنّت مخالفت می کرد.و شواهد آن بسیار است. (1)

ص:62


1- 1) -من برخی از آنها را در کتابهای«همراه با راستگویان»و«از آگاهان بپرسید»-

کسانی که در زندگی عمر جستجو کنند؛درمی یابند که او پس از بعثت پیامبر(صلی الله علیه و آله)تقریبا نیمی از اوقات یا کمتر،همراه پیامبر بوده است.او خود دربارۀ خویشتن می گوید:

«من و یکی از همسایگانم از انصار در محلۀ بنی امیة بن زید در بخش عوالی از شهرستان مدینه به سر می بردیم.و من و او یک در میان،نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله)می آمدیم.هرگاه من برمی گشتم اخبار آن روز،و آنچه از وحی نازل شده بود را برای او می گفتم و او نیز چنین می کرد». (1)

اینکه می گوید:یک در میان نزد رسول خدا می آمدیم.یک روز او می آمد و یک روز من،به خوبی نشانی می دهد که خانۀ او از مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله)دور بوده است.به همین دلیل،زندگی خود را دو بخش کرده بود، یک بخش را صرف دیدار پیامبر(صلی الله علیه و آله)می کرد و روز دیگر استراحت می کرد و خود را به زحمت نمی انداخت،زیرا راه او دور بود!

یا اینکه راه او دور نبوده،ولی او به بازار می رفته و به کار خرید و فروش می پرداخته است.

ولی اگر این سخن او را هم در نظر آوریم که:«خرید و فروش در بازار مرا از شنیدن حدیث پیامبر بازداشت»و در داستان ابو موسی اشعری گذشت.و نیز سخن ابی بن کعب را که به او گفت:«ای عمر!من سرگرم قرآن بودم و تو سرگرم خرید و فروش در بازار»،چنانکه گذشت،در

ص:63


1- 1) -صحیح بخاری،ج 1،ص 31 کتاب العلم،باب التناوب فی العلم.

مجموع،مطمئن می شویم که وقت زیادی را با پیامبر(صلی الله علیه و آله)به سر نبرده است.

شاید حتی در مناسبتهای مهم که همۀ مسلمانها گرد هم جمع می شوند، مانند عید فطر و عید قربان هم،از مجلس رسول خدا(صلی الله علیه و آله)غایب بوده است.به همین سبب از برخی از صحابه که هیچ گاه بخاطر معامله یا خرید و فروش از یاد خدا و نماز دور نمی مانده اند،می پرسد که:رسول خدا در نماز عید فطر و قربان چه می خوانده است.

مسلم در صحیح خود در کتاب نماز عیدین،از عبید الله بن عمر آورده است که عمر بن خطاب از ابو واقد لیثی پرسید:پیامبر(صلی الله علیه و آله)در نماز عید قربان و فطر چه می خواند؟

او پاسخ داد:سورۀ «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ» و سورۀ «اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ» . (1)

از خود ابو واقد لیثی روایت شده که گفت:عمر بن خطاب از من پرسید که پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در نماز عید چه سوره ای را می خواند؟

گفتم: «اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ» و «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ» . (2)

گواهی عبید الله و ابو واقد لیثی به اینکه عمر نمی دانست پیامبر(صلی الله علیه و آله) در نماز عید،چه می خوانده،وقتی در کنار گواهی ابی بن کعب و شهادت

ص:64


1- 1) -سنن/بیهقی،ج 3،ص 294.صحیح مسلم،ج 3،ص 21 کتاب الصلاة،باب ما یقرأ به فی صلاة العیدین.
2- 2) -صحیح مسلم،ج 3،ص 21 کتاب الصلاة،باب ما یقرأ به فی صلاة العیدین.

خود او قرار گیرد که معامله در بازار،او را از فراگیری قرآن و سنت،باز داشته است،آنگاه راز بسیاری از فتواهای او روشن می شود.و علما را از سرگردانی به در می آورد.و درمی یابند که چرا او فتوا داد که اگر جنب، آب پیدا نکرد،نماز نخواند!و احکام تیمّم را هم نمی دانست،با آنکه در قرآن و سنّت آمده است.و همچنین دربارۀ کلاله،چند فتوای ناهمگون داد،با آنکه آیه ای در قرآن،دربارۀ آن نازل شده است.و شرح و بیان آن هم در سنّت پیامبر موجود است.عمر تا زمان درگذشت خود،حکم کلاله را ندانست. (1)

اگر عمر،پا از گلیم خود فراتر نمی نهاد،و می کوشید برای قضاوت، دانش لازم را فراگیرد،برای مسلمانان بهتر بود،ولی به ناروا،دچار غرور شد و حلال خدا و پیامبر مانند متعۀ حج و متعۀ نساء و سهم مؤلفة قلوبهم را حرام می کند.و حرام خدا و پیامبر را مانند سه طلاق در یک مجلس و کاوش در کارهای خصوصی مسلمانان را حلال می کند.و مسایل دیگر!!! (2)

ص:65


1- 1) -کنز العمال،ج 11،ص 57،بیهقی در کتاب سنن،با سند آورده است که:عمر از پیامبر پرسید که اگر مرده،پدربزرگ و چند برادر داشته باشد،ارث او را چگونه تقسیم می کند؟پیامبر فرمود:برای چه این را می پرسی؟من گمان کنم که بمیری و جواب آن را ندانی.سعید بن مسیب گفت:عمر از دنیا رفت و هنوز حکم آن را نمی دانست.
2- 2) -ر.ک:کتاب اجتهاد در برابر نص،نوشتۀ سید عبد الحسین شرف الدین موسوی عاملی.

به همین دلیل بود که عمر و دوستش ابو بکر از همان روز اوّل،از بازگو کردن روایات پیامبر،جلوگیری کردند و نگذاشتند که این روایات جمع آوری و تألیف و نوشته شود.تا کار به جایی رسید که هرچه را صحابه از روایات جمع آوری کرده بودند،به آتش کشید تا به اهداف زیر برسد:

1-آنچه را پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ علی و خاندانش گفته بود،کسی نشنود و نداند.

2-آنچه از سنّت پیامبر که با سیاستهای او و یارانش و قضاوتهای خود سرانۀ آنان مخالف است؛پنهان کند.

3-عمر بن خطاب تنها اندکی از سنّت پیامبر را می دانست و می خواست این را پنهان کند.

احمد بن حنبل از ابن عباس نقل می کند که عمر بن خطاب،دربارۀ حکم شک در نماز فروماند.و به او گفت:پسر!شنیده ای که پیامبر خدا یا یکی از صحابۀ حکم شک در نماز را گفته باشند که انسان چه کار باید بکند؟ (1)

به راستی شگفت آور است که عمر بن خطاب خلیفۀ مسلمانان است و نمی داند چگونه نماز خود را کامل می کند.و آن را از نوجوانان صحابه می پرسد.با آنکه این چیزی است که همۀ مردم حتّی بیسوادان می دانند.و تا به امروز هم همین طور است.شگفت آورتر اینکه«اهل سنت و جماعت»می گویند عمر داناترین صحابه بود!اگر داناتر از همه اینگونه

ص:66


1- 1) -مسند احمد بن حنبل،ج 1،ص 190.

باشد،پس باید به دیگران خوش بین باشیم و چیزی نپرسیم.

آری،برخی از صحابه می توانستند مخالفتهای اندکی با او داشته باشند،تا آنجا که به خواسته های آنها آسیبی نرسد و منافع خلافت، محفوظ بماند،مثلا داستان اجازه گرفتن(استیذان)که ابو موسی نقل کرد و استدلال ابی بن کعب به چیزی که عمر نمی دانست،و در این هنگام، عمر با افتخار،از سخن خود بازمی گردد و اعتراف می کند که:خرید و فروش در بازار مرا از آموختن آن بازداشت،گویا این فضیلتی است!

این کجا و سخن علی(علیه السلام)کجا که می فرماید:«من روزی دو بار،دیدار خصوصی با پیامبر داشتم،یکی در بامداد و دیگری در شامگاه».

این دو جلسه خصوصی علی با پیامبر،افزون بر جلسات دیگری بود که همواره علی(علیه السلام)همراه با دیگر مردم نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله)حضور می یافت.

علی نزدیک ترین مردم به پیامبر بود،و بیش از همه خود را به او پیوند می داد.و از روز تولد خود نزد او ارج و جایگاه ویژه ای داشت.او در دامان پیامبر بزرگ شد.و چون بزرگتر شد،همانند بچه شتری که از پی مادر می رود،از پیامبر جدا نمی شد.و همه جا با او بود.حتی در غار حرا که نخستین بار وحی بر او نازل شد،علی نزد او رفت و آمد داشت.و گویا از پستان نبوّت شیر نوشید و با معارف سنت نبوی از آغاز پیدایش آنها، پرورش یافت.

چه کسی از او به سنّت سزاوارتر است.و آیا اگر ستیزه جویان به حق بازگردند و مردانه،انصاف دهند؛کسی می تواند در برابر او ادعایی

ص:67

داشته باشد؟

این بزرگترین گواه بر آن است که او-درود خدا بر وی باد-و شیعیان و پیروان او،خود راز سنت و نشانۀ آن هستند،ولی دیگران،اینگونه از سنّت بهره نگرفته اند،و راه آن را نپیموده اند.و از سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)بسیار دور هستند.هرچند از روی ناآگاهی و دنباله روی،خود را اهل سنت نامیدند.

ما در بحثهای آیندۀ این کتاب-به یاری خداوند-مطلب را بیش از این روشن خواهیم ساخت؛زیرا قرآن کریم می فرماید:

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَدِیداً یُصْلِحْ لَکُمْ أَعْمالَکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ،وَ مَنْ یُطِعِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِیماً». (1)

یعنی:«ای کسانی که ایمان آورده اید،خدای را پاس دارید و سخن استوار بگویید،که او کار شما را برای شما به سامان آورد.و گناه شما را ببخشد.و هرکس از خدا و پیامبر او فرمان برد به بهرۀ بزرگی دست یافته است».

ص:68


1- 1) -احزاب،70-71.

اهل سنت،سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را نمی دانند

اشارة

خوانندۀ گرامی!از این گفتار برآشفته نشوید،زیرا خدای را سپاس که شما در راه حق هستید.و می روید که در پایان به رضا و خشنودی خدا برسید.پس از فریب شیطان و خودپسندی و تعصّب ناروا،به دور باشید.

و نگذارید اینها شما را از رسیدن به هدف.و حقیقت و بهشت جاویدان، بازدارد.

چنانکه گفتیم:آنان که نام«اهل سنّت و جماعت»بر خویش می نهند، چهار«خلیفۀ راشد»را قبول دارند:ابو بکر،عمر،عثمان و علی.و این چیزی است که امروز همه آن را می دانند.

ولی حقیقت دردآور این است که علی بن ابی طالب،نزد همین«اهل سنت»تا مدتها،از خلفای راشدین به حساب نمی آمد.و حتّی خلافت او را مشروع نمی دانستند!!و مدّتها بعد،او را به خلفای راشدین افزودند.و این دقیقا در سال 230 هجری و در زمان احمد بن حنبل بود.

صحابۀ غیر شیعه،خلفا،پادشاهان و فرمانروایانی که از زمان ابو بکر تا زمان خلافت معتصم عباسی(محمد بن رشید)روی کار آمدند،به هیچ گونه،خلافت علی بن ابی طالب را نمی پذیرفتند بلکه برخی از آنان او را

ص:69

بر بالای منبرها لعنت می کردند و او را مسلمان هم نمی دانستند،وگرنه چگونه روا بود که مسلمانی را بر بالای منبر دشنام دهند و لعنت کنند؟!

دیدیم که شیوۀ ابو بکر و عمر در برکناری او از صحنۀ سیاسی چه بود.

و سپس عثمان آمد و بیش از آن دو او را خوار شمرد و به او بی احترامی کرد.تا آنجا که او را تهدید کرد که همانند ابو ذر غفاری او را تعبید خواهد کرد.چون معاویه به قدرت رسید،در دشنام و لعن او بسیار کوشید و مردم را بر این کار واداشت،و فرمانروایان اموی نیز در هر شهر و روستا به این کار پرداختند و این شیوه هشتاد سال به درازا کشید. (1)

بلکه این شیوۀ دشنامگویی و لعن و نفرین به او و شیعیانش بسی بیشتر به درازا کشید،و کار به جایی رسید که متوکل خلیفۀ عباسی در سال 240 هجری فرمان داد:قبر امام علی و امام حسین(علیه السلام)را بشکافند.

ولید بن عبد الملک که در روزگار خویش امیر المؤمنین خوانده می شد، در خطبۀ نماز جمعه به مردم می گفت:«حدیثی که از پیامبر روایت شده و می گوید:ای علی!تو برای من چون هارون برای موسی هستی،درست است،ولی تحریف شده و پیامبر فرموده است:تو برای من چون قارون برای موسی هستی و شنونده اشتباه کرده است». (2)

در زمان معتصم،مرتدان و منکران خدا،فراوان شدند و متکلّمان به

ص:70


1- 1) -همۀ خلفای بنی امیه جز عمر بن عبد العزیز(رحمت خدا بر او)چنین می کردند.
2- 2) -تاریخ بغداد،ج 8،ص 268.

مقابلۀ با آنها پرداختند.و دوران خلفای راشدین دیگر گذشته بود.مردم به مسائل بی اهمیّت سرگرم شدند.و احمد حنبل به دلیل عقیدۀ به قدیم بودن قرآن،دچار گرفتاری شد،و مردم پیرو عقاید پادشاهانشان شدند،و گفتند که قرآن مخلوق است.

هنگامی که احمد بن حنبل از ترس معتصم از عقیدۀ نخستین خود بازگشت و از بند رها شد؛به شهرتی دست یافت.و در زمان متوکّل،در میان محدّثان،سرآمد روزگار گشت. (1)در این هنگام،علی(علیه السلام)را به سه خلیفۀ دیگر افزودند و هر چهار تن را از خلفای راشدین دانستند.

شاید احمد بن حنبل نیز تحت تأثیر روایات صحیح که دربارۀ فضایل و بزرگواری علی(علیه السلام)رسیده،قرار گرفته بود.این روایات برخلاف میل فرمانروایان،باقی ماندند.

احمد می گوید:«دربارۀ بزرگواری هیچ یک از یاران پیامبر،به اندازه علی(علیه السلام)حدیث حسن (2)به دست ما نرسیده است».

در این هنگام،خلفا را چهار تن شمرد و خلافت آن حضرت را درست و معتبر شمرد،با آنکه تا آن زمان،خلافت علی را درست نمی دانستند.

ص:71


1- 1) -اهل حدیث هم گروهی از اهل سنت و جماعت هستند.
2- 2) -حدیث حسن،روایتی را می گویند که از نظر اعتبار و ارزش علمی و دینی،در درجۀ بالایی باشد،و اگر بسیار معتبر باشد،و بالاتر از آن چیزی نتوان یافت،به آن «صحیح»می گویند.(مترجم)
دلایل

در طبقات الحنابله-که کتابی معتبر و مشهور نزد آنان است-آمده:ابن ابی یعلی با سند خود از وریزۀ حمصی آورده است:

«به نزد احمد بن حنبل رفتم.و این هنگامی بود که او اعلام کرده بود علی(رضی الله عنه)چهارمین خلیفۀ راشد است. (1)

به او گفتم:ای ابا عبد الله!این کار تو،خرده گیری بر طلحه و زبیر است!

گفتم:این چه حرفی است؟ما را با جنگ آنها چه کار؟چرا باید از آن نام ببریم؟گفتم:خدا هدایتت کند!وقتی که خلافت را چهارتایی کردی و علی را خلیفۀ واجب الاطاعه دانستی و همۀ حقوق امامان پیش را به او دادی،در واقع،از این داستان،سخن گفته ایم!

او به من گفت:چرا این کار را نکنم؟!

گفتم:برای حدیث ابن عمر.

گفت:عمر از پسرش بهتر بود،و او راضی شد که علی خلیفۀ مسلمین باشد.و او را در شورا جای داد.و علی خود را امیر المؤمنین نامید.آن وقت من بگویم که امیر المؤمنین نیست؟!

ص:72


1- 1) -بنگرید این محدث با آنکه به علی(علیه السلام)دشنام نمی دهد،و او را لعنت نمی کند، بلکه می گوید:خدا از او خشنود باشد(رضی الله عنه)ولی حاضر نیست علی را هم از خلفا بشمارد و به احمد بن حنبل اعتراض می کند.و اینکه می گوید،سخن گفته ایم،نشانۀ آن است که از جانب اهل سنت و جماعت سخن می گوید.

می گوید:من دیگر با او سخن نگفتم،و او را رها کردم. (1)

از این داستان روشن می شود که«اهل سنّت»،خلافت علی را نپذیرفته بودند و آن را درست نمی دانستند،و تنها پس از احمد بن حنبل این کار انجام شد.

روشن است که این محدّث،رهبر«اهل سنّت و جماعت»و سخنگوی آنها بوده است.و آنها خلافت علی را نمی پذیرفتند و به حدیث عبد الله بن عمر استدلال می کردند که فقیه اهل سنت است.بخاری این حدیث را در صحیح خود آورده است.و از آنجا که آنها می گویند بخاری پس از قرآن،معتبرترین کتاب است،پس باید خلافت علی را نپذیرند و آن را به رسمیّت نشناسند!!!

ما این حدیث را در کتاب«از آگاهان بپرسید»آورده ایم.و اینجا هم دوباره می آوریم،تا همه از آن باخبر باشند،زیرا گاهی تکرار سودمند است.بخاری در صحیح خود با سند از عبد الله بن عمر روایت کرده است که:«ما در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)،از برتری مردم بر یکدیگر سخن می گفتیم، و نخست ابو بکر،و سپس عمر بن خطاب،و پس از آن عثمان بن عفان (رضی الله عنهم)را قرار می دادیم. (2)

بخاری در صحیح خود،حدیث دیگر می آورد که از این روشنتر است؛ زیرا عبد الله بن عمر می گوید:

ص:73


1- 1) -طبقات الحنابلة،ج 1،ص 393،ح 515.
2- 2) -صحیح بخاری،ج 4،ص 191 کتاب بدء الخلق،باب فضل ابی بکر بعد النبی.

«در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)کسی را با ابو بکر برابر نمی شمردیم،پس از او عمر و سپس عثمان را قرار می دادیم.و از آن پس یاران دیگر پیامبر(صلی الله علیه و آله)را قرار می دادیم و کسی را برتر از دیگری نمی دانستیم». (1)

تنها بخاطر این حدیث که نه نظر پیامبر در آن است و نه عمل او،و از تصوّرات و برداشتهای نادرست عبد الله بن عمر،و دشمنی و کینۀ مشهور او با علی،ریشه می گیرد،«اهل سنّت و جماعت»،مذهب خود را بر این بنا کردند که حقّ علی را در خلافت،به رسمیت نشناسند.

بنی امیه،با احادیثی مانند این،دشنام دادن به علی و لعن و ناسزاگویی و خرده گیری به او را روا شمردند،و فرمانروایان از زمان معاویه تا مروان بن محمد بن مروان یعنی سال 132 هجری،علی را بر منبرها لعنت می کردند.و شیعیان او و همچنین معترضان به این سیاست را می کشتند. (2)

سپس دولت عباسیان روی کار آمد که از زمان ابو العباس سفّاح در سال 132 هجری تا زمان متوکل یعنی سال 247 هجری،بیزاری از علی و شیعیان او به شیوه های گوناگون به مناسبت اوضاع و احوال،ادامه یافت، زیرا دولت عباسیان بر اجساد خاندان پیامبر و شیعیان آنان برپا شد.و اگر

ص:74


1- 1) -صحیح بخاری،ج 4،ص 203،باب مناقب عثمان بن عفان از کتاب بدء الخلق.
2- 2) -این سیاست تنها دو سال متوقف شد،در این دو سال که عمر بن عبد العزیز روی کار آمد،لعن علی را لغو کرد.ولی با کشتن او،دوباره لعن با شدت بیشتری آغاز شد.و حتی قبر او را شکافتند،و نامگذاری به اسم او را ممنوع ساختند.

چه آنها برای حفظ منافع دولت خود،بر بالای منابر علی را لعن نمی کردند،ولی در مجالس خصوصی بیش از بنی امیه در این راه گام بر می داشتند.آنها از تجربۀ تاریخ درس گرفته بودند که مظلومیت اهل بیت را آشکار ساخت،و دلهای مردم را متوجه آنها کرد.این فرمانروایان،با زیرکی کوشیدند از موقعیت،به سود خود،استفاده کنند.و خود را به امامان اهل بیت نزدیک ساختند،نه آنکه به راستی به آنها عشق می ورزیدند،و حق آنان را پاس می داشتند.بلکه برای این هدف که انقلابهای مردمی را به زیر نفوذ خود درآورند،و شعله های آن را که در مرزهای امپراتوری سر بر کشیده بود و قدرت آنها را تهدید می کرد؛ خاموش سازند.مأمون عباسی فرزند هارون،این کار را با امام رضا(علیه السلام) انجام داد،و هنگامی که دولت بر اوضاع مسلّط شد،و شورشهای داخلی را فرونشاند؛به بی حرمتی امامان و شیعیان آنها پرداخت.همان گونه که متوکل خلیفۀ عباسی که به دشمنی با علی(علیه السلام)و ناسزاگویی به او مشهور بود؛به نبش قبر او و فرزندش امام حسین(علیه السلام)پرداخت.

به همین علّتها بود که ما گفتیم:«اهل سنّت و جماعت»تا زمان احمد بن حنبل،خلافت علی را چندان نپذیرفته بودند.

درست است که احمد بن حنبل نخستین بار به این کار پرداخت،ولی اهل حدیث-چنانکه دیدیم-نپذیرفتند،زیرا از عبد الله بن عمر پیروی می کردند.

به زمان درازی نیاز بود تا مردم قانع شوند و این عقیده را که احمد بن

ص:75

حنبل عرضه داشته بود؛بپذیرند.حنبلیها با این کار می توانستند خود را با انصاف و دوستدار اهل بیت نشان دهند.و از مذاهب مالکی،حنفی و شافعی-که با آنها در رقابت بودند-پیش افتند و هواداران بیشتری به دست آوردند.بنابراین باید این اندیشه را می پذیرفتند.

با گذشت زمان،«اهل سنّت و جماعت»همه با گفتۀ احمد بن حنبل همراه شدند و خلفای پیامبر را چهار تن دانستند و علی را نیز از آنها شمردند.و همان احترام و طلب رضوان را از سه خلیفۀ دیگر،برای او نیز اظهار داشتند.

آیا این بهترین دلیل بر آن نیست که«اهل سنّت و جماعت»در آن زمان از نواصب و دشمنان علی بودند،و می کوشیدند او را کوچک بشمارند و از نظرها بیندازند؟

ممکن است کسی بپرسد:چگونه این درست باشد،درحالی که می بینیم امروز«اهل سنّت و جماعت»امام علی را دوست دارند و برای او طلب رضوان می کنند؟

می گوییم:آری،هنگامی که دیرزمانی گذشت و امامان اهل بیت از دنیا رفتند،و دیگر چیزی نماند که حاکمان را بترساند و قدرت آنان را به خطر افکند،و از سوی دیگر قدرت و عظمت خلافت اسلامی نیز در هم شکست و بردگان و مملوکیان و مغولها و تاتارها بر آن چیره شدند،و دین ضعیف شد و بیشتر مسلمانان به هنرهای سرگرم کننده و عیش و نوش و بی بندوباری و میگساری و زن بارگی،گرفتار شدند،و گروهی جای

ص:76

مسلمانان نخستین را گرفتند که نماز را تباه کردند و در پی خواهشهای دل خویش،به راه افتادند؛و بد در نظر مردم نیک گردید و نیک،بد شمرده شد،و فساد و تباهی همه جا را گرفت،آنگاه مسلمانان بر گذشتگان خویش گریستند و بزرگی آنان را به یاد آورند،و نغمۀ سربلندی آنان را سر دادند،و به یاد روزگار آنان افتادند.و آن را روزگار زرّین خواندند.

و از آنجا که بهترین زمان،در نزد آنان زمان صحابه بود،که کشورها را گشودند و امپراتوری اسلام در شرق و غرب گستردند،و خسروان و تزارها در برابر آنان به زانو درآمدند،آنگاه بر همۀ صحابه،از جمله علی بن ابی طالب،طلب رضوان و رحمت کردند.و چون اهل سنت،همۀ اصحاب را عادل می دانند،دیگر نمی توانند علی را از آنان جدا کنند.

و اگر می گفتند:علی از آنها جداست؛رسوا می شدند و پرده از کار آنها در نزد عاقلان بر می افتاد،پس بر تودۀ مردم وانمود ساختند که علی چهارمین خلیفه از خلفای راشدین است.و دروازۀ علم پیامبر است.پس خدا از او خشنود باد و آبرویش نزد خدا بلند و نیکو باد!!

ما به آنها می گوییم:پس چرا در کار دین و دنیای خود از او پیروی نمی کنید با آنکه عقیده دارید او دروازۀ علم است؟

چرا به دست خود،دروازه را رها کردید و از ابو حنیفه،مالک، شافعی،احمد حنبل و ابن تیمیه پیروی می کنید که در علم و بزرگی و عمل و فضیلت و اوج و منزلت،به گرد او هم نمی رسند،زیرا زمین کجا و آسمان کجا و شمشیر و داس را با هم چکار؟و معاویه و علی نزد

ص:77

خردمندان،با هم چه تناسبی دارند؟

این گذشته از همۀ گفته هایی است که از پیامبر(صلی الله علیه و آله)رسیده و بر همۀ مسلمانان واجب می کند که پس از او،از علی(علیه السلام)پیروی کنند.ممکن است یکی از«اهل سنت»بگوید:برتری علی و پیشینۀ او و جهادش در راه اسلام و دانش فراوان و بزرگواری او و پرهیزکاری او را همۀ مردم می دانند،بلکه امروز اهل سنت علی را بیش از شیعه می شناسند و دوست دارند(این سخنی است که آنها امروز بسیار تکرار می کنند).

ما به اینان می گوییم:شما و گذشتگان شما هنگامی که علی(علیه السلام)صدها سال بر بالای منبرها لعنت می شد،کجا بودید؟ (1)

ما نشنیدیم یا در تاریخ نخواندیم که یکی از آنان به این کار اعتراض کرده باشد،یا از این کار جلوگیری کرده باشد.و بخاطر دوستی با علی(علیه السلام) به قتل رسیده باشد.آری ندیدیم و هرگز هم نخواهیم شنید که یکی از اهل سنت چنین کرده باشد،بلکه آنها همواره از نزدیکان پادشاهان و امیران و فرمانروایان بودند،و با آنها بیعت می کردند،و خشنودی خود را از شیوۀ آنان اظهار می کردند،و به آنان فتوای کشتن رافضه یعنی دوستان

ص:78


1- 1) -عمدا گفتم«کجا بودید»و منظورم اهل سنت زمان خودمان بود،زیرا آنها در صحیح مسلم می خوانند که معاویه،علی(علیه السلام)را دشنام می داد،و صحابه را فرمان می داد که چنین کنند.و آنها نیز اعتراض نمی کردند،بلکه باز هم برای رهبر خود معاویه،طلب خشنودی خدا را می کردند،و او را نویسندۀ وحی می دانستند.و این نشان می دهد که دوستی علی در نزد آنان دروغین و بی اعتبار بوده است.

علی و فرزندانش را می دادند.این گونه علما تا به امروز هم هستند.

مسیحیان،قرنها به دشمنی با یهودیان پرداختند،و آنان را تبهکار می دانستند و مسؤولیت کشتن حضرت مسیح(علیه السلام)را به گردن آنان می انداختند،ولی چون ضعیف شدند و مسائل عقیدتی در میان آنها کم رنگ گشت،و بسیاری از آنان،به مذهب مادّی روی آوردند و کلیسا را به زباله دان تاریخ افکندند-زیرا با دانش و دانشمندان سر ستیز برداشته بود- در این هنگام،کار یهود بالا گرفت و نیرومند شده و جان گرفتند تا اینکه سرزمینهای عربی و اسلامی را به زور اشغال کردند و نفوذ خود را تا به شرق و غرب گسترش دادند.و دولت اسرائیل را پدید آوردند.در این هنگام«پاپ یوحنا پولس»در یک گردهمایی با خاخامهای یهودی، آنان را از گناه کشتن مسیح تبرئه کرد.مردم این مردمند و زمانه این زمانه!

ص:79

«اهل سنت»و زیر پا نهادن«سنت»

در این فصل می خواهیم چیز مهمّی را روشن سازیم که پژوهشگران نیازمند ژرف نگری در آن هستند،تا به خوبی دریابند آنان که نام«اهل سنت»بر خود نهاده اند،در واقع بهرۀ چندانی از سنّت پیامبر ندارند؛زیرا آنها،و البته گذشتگانشان از صحابه و خلفای راشدین که دنباله رو آنها هستند،و به دوستی آنها نزد خدا تقرّب می جویند،در برابر سنّت پیامبر یک موضع منفی داشته اند.و آن را سوزانیده اند.و مردم را از بازگو کردن آن،جلوگیری کرده اند. (1)

از این گذشته،ما ناگزیریم پرده از آن توطئه بیشرمانه بر ضد سنت پاک پیامبر برداریم که نگذاشت این سنّت گسترش یابد،و آن را در نطفه خفه کرد.و به جای آن،اجتهادات و نظریات صحابه و توجیه و تفسیر آنها را نهاد.فرمانروایان نخستین کوشیدند:

*نخست:حدیثهای دروغینی بسازند که روش آنها در جلوگیری از نوشتن سنّت پیامبر و احادیث او را توجیه کند.مسلم در صحیح خود با سند خویش آورده است که هدّاب بن خالد ازدی از همام از زید بن اسلم از

ص:80


1- 1) -در این باره بنگرید به کتاب«از آگاهان بپرسید»ص 200 به بعد.

عطاء بن یسار از ابی سعید خدری روایت کرده که پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:

«از زبان من چیزی را ننویسید،و هرکس چیزی جز قرآن نوشته است باید آن را پاک کند و باکی نیست». (1)

هدف از ساختن این دروغ این بود که کار ابو بکر و عمر را دربارۀ سنت پیامبر که برخی از صحابه نوشته و گردآوری کرده بودند،درست جلوه دهد.این حدیث،مدّتها پس از دورۀ خلفای راشدین ساخته شده و سازندگان آن از چند چیز بی خبر بوده اند:

الف:اگر پیامبر خدا این سخن را فرموده بود،باید صحابه سخن او را گوش می کردند.و پیش از فرمانروایی ابو بکر و عمر،آن را از میان می بردند،نه اینکه سالها پس از درگذشت پیامبر،این روایات را بسوزانند.

ب:اگر این حدیث درست بود،باید اول ابو بکر به آن استدلال می کرد و سپس عمر،تا جلوگیری از نوشتن حدیث و پاک کردن آن را توجیه کند.

و صحابه ای که نوشته بودند،عذرخواهی می کردند و می گفتند:ما نمی دانستیم یا فراموش کردیم.

ج:اگر این حدیث درست بود،باید ابو بکر و عمر آنها را پاک کنند،نه آنکه بسوزانند.

د:اگر این حدیث درست بود،مسلمانان از زمان عمر بن عبد العزیز تا به حال،همه گناهکار بودند،زیرا برخلاف نهی پیامبر(صلی الله علیه و آله)عمل

ص:81


1- 1) -صحیح مسلم،ج 8،ص 229 کتاب زهد و رقائق،باب التثبّت فی الحدیث و حکم کتابة العلم.

کردند،و عمر بن العزیز از همۀ آنها گنهکارتر است،زیرا به دانشمندان فرمان داد که احادیث را گرد آورند و بنویسند.و بخاری و مسلم همه این حدیث را صحیح می دانند،ولی خود با آن مخالفت می کنند و هزاران حدیث پیامبر را می نویسند.

ه:و اگر این حدیث درست بود،نباید دروازۀ علم پیامبر،علی بن ابی طالب،از آن بی خبر باشد،زیرا او روایت پیامبر را در صحیفه ای-که طول آن هفتاد ذرع بود-گرد آورد.و آن را«جامعه»می نامید و ما بعدا- به یاری خدا-دربارۀ آن سخن خواهیم گفت.

*دوم:فرمانروایان بنی امیه،کوشیدند پیامبر را مانند مردم عادی،غیر معصوم جلوه دهند!و وانمود کنند که او هم اشتباه می کند.و چند حدیث هم در این باره آورده اند،هدف آنها این بوده که پیامبر(صلی الله علیه و آله)به نظریات خود عمل می کرده و در اجتهاد خود،اشتباهات بسیاری داشته است!تا آنجا که برخی از صحابه،ناگزیر می شدند،نظر آن حضرت را اصلاح کنند،چنانکه در حدیث بارور ساختن درخت خرما و در نزول آیۀ حجاب و استغفار برای منافقان و قبول فدیه از اسیران جنگ بدر و...آمده و «اهل سنت و جماعت»در صحاح خود می نویسند.و اعتقاد آنها دربارۀ پیامبر خدا(که بهترین درودها بر او باد)چنین است.

ما به اهل سنّت و جماعت می گوییم:اگر شیوۀ شما این است،و عقیدۀ شما چنین می باشد،پس چگونه ادعا می کنید که شما پیروان سنت رسول خدا هستید،با اینکه سنّت او در نظر شما و پیشینیان شما،پاک(معصوم)

ص:82

نیست.و اصلا دانسته(معلوم)و نوشته(مکتوب)هم نیست. (1)

ولی ما این پندارها و دروغها را نمی پذیریم و از همان کتابهای خودتان،آنها را باطل می کنیم. (2)

امام بخاری در صحیح خود در کتاب علم،در باب کتابة العلم از ابو هریره روایت کرده که گفت:هیچ یک از یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله)بیش از من از او حدیث روایت نکرده است،بجز عبد الله بن عمرو،زیرا او می نوشت،و من نمی نوشتم. (3)

از این روایت دانسته می شود که برخی از یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله)روایات او را می نوشتند و اگر ابو هریره بیش از شش هزار حدیث را از پیامبر به صورت شفاهی نقل می کند،با اینکه سواد نوشتن ندارد،پس عبد الله بن عمرو بن عاص،که توانایی نوشتن دارد،بیش از این باید نوشته باشد.به همین دلیل،ابو هریره،اعتراف می کند که عبد الله بن عمرو بیش از او حدیث دارد،زیرا می نوشته است.و بی گمان بسیاری از صحابه احادیث

ص:83


1- 1) -زیرا سنّت پیامبر تا زمان عمر بن عبد العزیز یا مدتها پس از آن،گردآوری نشد.و خلفای پیش از او،آن را می سوزاندند،و از نوشتن و بازگو کردن آن، جلوگیری می کردند.
2- 2) -شگفت آور اینکه اهل سنت،بسیاری از اوقات یک حدیث را با حدیث ضد آن نقل می کنند.و شگفت آورتر اینکه بیشتر به روایات دروغ عمل می کنند و روایات صحیح را کنار می گذارند.
3- 3) -صحیح بخاری،ج 1،ص 36،باب کتابة العلم.

پیامبر را می نوشتند.و ابو هریره نامی از آنها نبرده،زیرا به داشتن روایات بسیاری از آن حضرت(صلی الله علیه و آله)مشهور نبوده اند.

اگر امام علی بن ابی طالب(علیه السلام)را نیز بر آنها بیفزاییم که روزی کتاب جامعۀ خود را بر بالای منبر گشود،و نشان داد که در آن،همۀ آنچه را که مردم از احادیث پیامبر احتیاج دارند،نوشته است،و امامان اهل بیت (علیهم السلام)پس از او،این کتاب را نگهداشتند،و بسیاری از اوقات از آن،نقل حدیث می کردند.

امام جعفر صادق(علیه السلام)فرموده است:«ما کتاب جامعه ای داریم که طول آن هفتاد ذرع است.و به املای پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)و خطّ علی(علیه السلام)است.هیچ حلال و حرامی نیست که مردم به آن نیاز داشته باشند،مگر آنکه در آن هست.

و هرگونه داوری حتی دربارۀ یک خراش کوچک هم در آن آمده است». (1)

بخاری خود،در صحیحش آورده است که این کتاب در نزد علی(علیه السلام) بوده است.و این سخن را در چند باب تکرار می کند.ولی چنانکه شیوۀ اوست،سخنی از ابواب و فصول و مطالب این کتاب،به میان نمی آورد.

بخاری در باب کتابة العلم می نویسد:از شعبی از ابی جحیفه آورده اند:

به علی(علیه السلام)گفتم آیا شما کتابی دارید؟

گفت:نه،جز کتاب خدا،یا فهم و درک انسان مسلمان،یا آنچه در این صحیفه آمده است.

گفتم:این صحیفه چیست؟

ص:84


1- 1) -اصول کافی،ج 1،ص 239.کتاب بصائر الدرجات،ص 142-145.

گفت:عقل(پرداخت دیه از سوی مردان خانواده)و آزادی اسیر و اینکه مسلمان در برابر کافر کشته نمی شود. (1)

صحیح بخاری در جای دیگری آورده است:از اعمش از ابراهیم تیمی از پدرش از علی روایت شده که فرمود:ما چیزی نداریم،جز کتاب خدا و این صحیفه که از پیامبر(صلی الله علیه و آله)روایت شده است. (2)

در جای دیگری از صحیح بخاری آمده است:از ابراهیم تیمی از پدرش نقل شده که گفت:علی برای ما سخنرانی کرد و فرمود:ما کتابی برای خواندن نداریم مگر کتاب خدا و آنچه در این صحیفه است. (3)

باز هم در جای دیگری از صحیح خود،می آورد.از علی(رضی الله عنه)روایت شده که فرمود:ما از پیامبر(صلی الله علیه و آله)چیزی ننوشتیم مگر قرآن و آنچه در این صحیفه است. (4)

و همچنین بخاری در جای دیگر از صحیح خود با سند چنین آورده است:از ابراهیم تیمی از پدرش شنیده شده که گفت:علی(علیه السلام) روزی بر منبری از آجر برای ما سخنرانی کرد.و درحالی که شمشیر بر کمر آویخته بود،و صحیفه ای نیز همراه آن بود،فرمود:به خدا سوگند!ما

ص:85


1- 1) -صحیح بخاری،ج 1،ص 36.
2- 2) -صحیح بخاری،ج 2،ص 221.
3- 3) -صحیح بخاری،ج 4،ص 67.و صحیح مسلم،ج 4،ص 115.
4- 4) -صحیح بخاری،ج 4،ص 69.

کتابی نداریم که بخوانیم،مگر کتاب خدا و آنچه در این صحیفه است. (1)

بخاری،سخن امام جعفر صادق(علیه السلام)را نیاورده که فرمود:این صحیفه را جامع می نامیدند،زیرا همۀ مسائل حلال و حرام را دربر داشته است.و همۀ احکام اسلام،حتی حکم خراشیدن بدن انسان نیز با املای رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و خط علی بن ابی طالب،در آن آمده بوده است.و یکبار آن را ملاحظه می کند که:در آن حکم عقل(یعنی پرداخت دیه از سوی خویشاوندان قاتل)و آزادی اسیر و نکشتن مسلمان در برابر کافر،آمده و بار دیگر می گوید:علی(علیه السلام)آن را باز کرد و در آن این احکام آمده بود:

سن و سال شتر،و اینکه مدینه هم حرمی دارد...و نیز اینکه ذمّۀ مسلمانان یکی بیش نیست،...و حکم کسی که بی اجازۀ اولیای خود با قبیلۀ دیگری پیمان«ولاء»ببندد...

این کار فریب و حقّ پوشی است.وگرنه آیا ممکن است کسی این چهار جمله را در کتابی بنویسد و همیشه به نیام شمشیرش ببندد و با خود داشته باشد؟و هرگاه بر فراز منبر می رود،آن را بخواند و بگوید:بعد از قرآن،این کتاب مرجع ماست.ما پس از قرآن چیز دیگری از پیامبر ننوشته ایم،مگر این کتاب؟!

آیا خرد و هوش ابو هریره،بیش از علی بن ابی طالب بوده،که توانسته یکصد هزار حدیث را بدون نوشتن،از پیامبر حفظ کند؟

به خدا سوگند!کار اینان عجیب است که صد هزار حدیث را از ابو

ص:86


1- 1) -صحیح بخاری،ج 8،ص 144.

هریره که سه سال بیشتر در خدمت پیامبر نبوده،می پذیرند،با اینکه او سواد خواندن و نوشتن هم نداشته است.و می پندارند که علی(علیه السلام)که دروازۀ دانش است و صحابه از او همه گونه دانش آموخته اند؛تنها یک ورقه با خود داشته باشد که در آن چهار حدیث آمده،و علی آن را از زمان زندگی رسول خدا تا زمان خلافتش نگهداشته و آن را بر فراز منبر می برد و بر شمشیر خود می آویزد؟این سخن ناپسندی است.و جز یک دروغ بی ارزش،چیزی نمی تواند باشد.

با اینکه روایات بخاری برای پژوهشگران و خردمندان کافی است؛ زیرا هنگامی که می گوید در آن حکم عقل آمده،این نشانۀ آن است که در این نامه،چیزهایی بسیاری بوده که خرد انسان،و اندیشۀ اسلامی از آن می توانسته بهره بگیرد. (1)

ما نمی خواهیم ثابت کنیم که در این صحیفه چه چیزهایی بوده است، زیرا صاحبان آن،بدان داناترند.و آنها گفته اند که هرچه بشر بدان نیاز داشته از حلال و حرام،حتی حکم خراش دادن بدن انسان،در آن وجود داشته است.

ولی ما در پی آنیم که ثابت کنیم،صحابه احادیث پیامبر(صلی الله علیه و آله)را می نوشتند.و اینکه ابو هریره می گوید:عبد الله بن عمر و احادیث پیامبر

ص:87


1- 1) -دیدیم که یکی از معانی عقل،همان است که می گویند«دیه بر عاقله است» یعنی دیه را باید مردان خانوادۀ قاتل بپردازند،ولی نویسندۀ محترم معنای دیگر را برگزیده اند(مترجم)

(صلی الله علیه و آله)را می نوشت و علی بن ابی طالب(علیه السلام)می گوید:ما از پیامبر چیزی را ننوشتیم،جز قرآن و آنچه در این کتاب است.چنانکه در صحیح بخاری آمده است،دلیل روشنی است بر اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله)هرگز صحابه را از نوشتن حدیث،بازنداشته بود.بلکه عکس آن درست است.و حدیثی که مسلم روایت کرده به این صورت:«از سخنان من چیزی را ننویسید،و هر کس از من چیزی را جز قرآن نوشته،آن را پاک کند»،یک حدیث دروغ بیش نیست،که هواداران خلفا آن را ساخته اند تا آتش زدن احادیث پیامبر به دست ابو بکر،عمر و عثمان و جلوگیری از گسترش سنت به دست آنان را توجیه کنند و درست نشان دهند.و چیزی که باعث می شود ما یقین کنیم که پیامبر(صلی الله علیه و آله)،از نوشتن حدیث جلوگیری نکرده،بلکه دستور نوشتن آن را داده است،اینکه امام علی(علیه السلام)که نزدیک ترین کس به رسول خداست فرمود:«ما از پیامبر چیزی را ننوشتیم،جز قرآن و آنچه در این کتاب است»و بخاری نیز آن را حدیث صحیح شمرده است.

اگر سخن امام جعفر صادق(علیه السلام)را نیز به آن بیفزاییم که فرمود:صحیفۀ جامعه به املای رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و خط علی(علیه السلام)بوده است،معنایش این می شود که پیامبر،علی(علیه السلام)را به نوشتن،فرمان می داده است.برای اینکه کمترین تردیدی برای خوانندۀ گرامی باقی نماند،توضیحات زیر را می افزاییم:

حاکم در مستدرک و ابو داوود در سنن،و امام احمد در مسند و دارمی در سنن،همه یک حدیث مهم را دربارۀ عبد الله بن عمرو آورده اند.از

ص:88

همان کسی است که روایات پیامبر را می نوشته است.روایت این است:

عبد الله بن عمرو می گوید:من هرچه را از پیامبر(صلی الله علیه و آله)می شنیدم آن را می نوشتم.قریش مرا از این کار بازداشتند،و گفتند:چرا هرچه را از پیامبر می شنوی می نویسی؟او انسان است و به هنگام خشم و خشنودی سخن می گوید.

عبد الله می گوید:من از نوشتن دست برداشتم،و داستان را برای پیامبر (صلی الله علیه و آله)گفتم.فرمود:بنویس.به کسی که جان من در دست اوست،از این (دهان)جز سخن حق چیزی بیرون نمی آید. (1)

از این حدیث روشن می شود که عبد الله بن عمرو هرچه از پیامبر می شنید؛می نوشت.و پیامبر او را از این کار جلوگیری نکرد،بلکه این قریش بودند که او را بازداشتند.و عبد الله نخواست،آشکارا نام آنان که او را از نوشتن حدیث پیامبر بازداشته بودند،بیاورد،زیرا بازداشتن آنها خرده گیری بر رسول خدا بود،چنانکه آشکار است.و او آنها را در پوشش قریش نام می برد.و مقصود از قریش،رهبران آنها در میان مهاجران است که مهمتر از همۀ آنان،ابو بکر،عمر،عثمان،عبد الرحمان بن عوف، ابو عبیده،طلحه،زبیر و همفکران آنها بوده اند.

می بینیم که آنها حتی در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،از این کار جلوگیری

ص:89


1- 1) -مستدرک حاکم،ج 1،ص 105.سنن ابی داوود،ج 3،ص 318،ح 3646. سنن دارمی،ج 1،ص 125.مسند احمد بن حنبل،ج 2،ص 162.کنز العمّال، ج 10،ص 222.

می کردند و این نشان می دهد که این طرز فکر،با همۀ عمق و خطر آن،در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هم وجود داشته است.وگرنه چرا اینها،نگذارند عبد الله سنّت را بنویسد،یا حتی در این باره با پیامبر(صلی الله علیه و آله)مشورت کند.

و نیز از سخن آنان که گفتند:پیامبر خدا،انسان است و در خشم و خشنودی سخن می گوید،می توان دریافت که عقیدۀ آنها به پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا سست بوده است،تا آنجا که گمان داشتند:او به نادرست سخن می گوید و به ناروا حکم می کند و بویژه در حال خشم چنین است.

و اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله)در پاسخ عبد الله بن عمرو،دربارۀ قریش و آنچه دربارۀ او گفته بودند،فرمود:«بنویس!به خدا سوگند از این دهان،جز سخن حق بیرون نمی آید»،دلیل دیگری است بر اینکه آنها در عدالت پیامبر تردید داشتند و او را جایز الخطا می شمردند و می پنداشتند که سخن ناروا هم می گوید.و او سوگند خورد که از دهانش سخنی جز حق بیرون نمی آید،و این تفسیر درست سخن خداوند است که فرمود:

«وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی». (1)

یعنی:«از روی هوس سخن نمی گوید.و جز وحیی که از خدا می رسد،چیز دیگری نیست».

او معصوم است و اشتباه نمی کند.و سخن یاوه نمی گوید.و به این ترتیب،ما یقین می کنیم که همۀ روایاتی که در زمان امویان ساخته شده، و می خواهد پیامبر را غیر معصوم نشان دهد؛نادرست است.این حدیث،

ص:90


1- 1) -النجم،3-4.

همچنین به ما نشان داد که آنها نفوذ فراوانی بر عبد الله بن عمرو داشتند.تا آنجا که باعث شدند او دست از نوشتن بردارد،چنانکه خود می گوید:«از نوشتن دست برداشتم».و بر همین حال ماند تا اینکه فرصتی پیش آمد و به نزد پیامبر رفت،تا شک و تردید را برطرف کند و ببیند آیا پیامبر، معصوم و عادل است یا نه؟

اینگونه شک و تردیدها حتی در حضور پیامبر هم نشان داده می شد.و آنها از او می پرسیدند:آیا به راستی تو پیامبر هستی؟ (1)یا اینکه:تو همانی که می پنداری پیامبر هستی. (2)یا:به خدا سوگند با این تقسیم،خدا را در نظر نداشتی! (3)

یا اینکه عایشه به پیامبر می گفت:خدا زود خواهش دل تو را برآورده می سازد، (4)یا اینکه به او می گفت:«تند نرو»،و دیگر سخنانی که نشان می داد آنها دربارۀ عصمت او شک دارند.و معتقدند او تندروی و ستم و اشتباه می کند و دروغ می گوید.(پناه بر خدا).

او(صلی الله علیه و آله)خوی بسیار بزرگوارانه ای داشت و مهربان و دلسوز بود.و بسی اوقات،شبهه های آنان را برطرف می کرد.و گاهی می گفت:من بنده ای مأمورم.و گاه می فرمود:به خدا سوگند!من بهتر و پرهیزگارتر از

ص:91


1- 1) -سخن عمر بن خطاب در صلح حدیبیه(بخاری،ج 3،ص 182)
2- 2) -سخن عایشه با پیامبر(کتاب احیاء علوم الدین از غزالی،ج 2،ص 29)
3- 3) -یکی از صحابه از انصار به پیامبر چنین گفت(بخاری،ج 4،ص 61)
4- 4) -صحیح بخاری،ج 4،ص 24،128.

آنم که چنان کنم.و بسیار می شد که می فرمود:خدا برادرم موسی را رحمت کند،بیش از این او را آزردند و صبر کرد.

این سخنان که نشانۀ خرده گیری بر عصمت پیامبر و شک در نبوت اوست،از مردمانی رانده شده،یا منافقین نیست،بلکه با کمال تأسف از بزرگان صحابه و از امّ المؤمنین!!عایشه روایت شده،که نزد«اهل سنت و جماعت»الگو و پیشوای آنها هستند.خدا به داد همۀ ما برسد!!

یقین ما زمانی افزوده می شود که دریابیم حدیث«از زبان من چیزی ننویسید»یک حدیث بی پایه است که اصلا رسول خدا آن را نفرموده است.ابو بکر خود،روایات رسول خدا را می نوشت و برخی از آنها را در زمان آن حضرت جمع آوری کرده بود،ولی هنگامی که به خلافت رسید، به دلایل نامعلومی به سوزاندن آنها پرداخت.

دخترش عایشه می گوید:پدرم روایات رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را جمع کرد، تا به پانصد حدیث رسید،یک شب دیدم که در رختخواب می غلتد و خوابش نمی برد.با خود گفتم شاید بیمار است،یا خبر ناگوار به او رسیده است.چون صبح شد،گفت:دخترم،روایاتی را که نزد توست بیاور.من آنها را آوردم و او همه را سوزاند. (1)

عمر بن خطاب نیز در زمان خلافت خود،روزی برای مردم سخنرانی کرد و گفت:کسی پیش خود،نوشته ای را نگه ندارد،هرچه دارید بیاورید

ص:92


1- 1) -کنز العمال،ج 10،ص 285.مسند الصدیق/ابن کثیر و تذکرة الحفاظ/ذهبی، ج 1،ص 5.

تا من ببینم.آنها پنداشتند که می خواهد آنها را ببیند و اصلاح کند تا اختلافی پیش نیاید،آنها کتابهای خود را آوردند،و او همه را آتش زد. (1)

او کسانی را به شهرها فرستاد و به مردم فرمان داد:هرکس چیزی دارد،آن را پاک کند. (2)این بالاترین دلیل است بر اینکه صحابه،خواه آنها که در مدینه بودند،و خواه در شهرستانهای دیگر کشور پهناور اسلامی، همه برای خود کتابهایی داشتند که در آنها احادیث نبوی را جمع کرده بودند.اما با اقدام ابو بکر و عمر همه آنها سوزانده شد.و آنچه هم باقی مانده بود،در زمان عمر از میان رفت. (3)

بنابراین ما نمی توانیم بپذیریم که پیامبر آنها را از نوشتن حدیث باز داشته باشد.و هیچ عاقلی هم نمی پذیرد،زیرا ما می دانیم که بیشتر صحابه،احادیث را می نوشتند و در کتابهایی گرد آورده بودند.و بویژه

ص:93


1- 1) -الطبقات الکبری/ابن سعد،ج 5،ص 188 و خطیب بغدادی،در تقیید العلم.
2- 2) -جامع بیان العلم/ابن عبد البرّ،ج 1،ص 65(ط بیروت،دار الکتب العلمیه).
3- 3) -شما را به خدا،ببینید ابو بکر و عمر با سنّت پیامبر چه کردند،و چه زیان بزرگی به امّت اسلامی رسید که نیاز فراوانی به روایات پیامبر داشت تا با کمک آنها قرآن را بفهمند و احکام خدا را به دست آورند.به خدا سوگند!این احادیث،همه صحیح و درست بود،زیرا آنها آن را مستقیما از خود پیامبر شنیده و نوشته بودند.و واسطه ای در کار نبود.ولی احادیثی که در دوره های بعد جمع شد،دروغی و ساختگی بود،زیرا فتنه و آشوب،پیش آمده بود و مسلمانان به برادرکشی پرداخته بودند.و این روایات به فرمان زمامداران ستمگر نوشته می شد.

صحیفه ای که همیشه همراه امام بود،و طول آن هفتاد ذراع بود و «جامعه»نامیده می شد،زیرا همه چیز در آن بود.

از آنها که دستگاه حاکم و سیاست وقت،سود خود را در نابودی سنّت پیامبر و جلوگیری از بازگو کردن آن می دید،صحابه که پشتیبانان این خلافت بودند،فرمانها را اجرا کردند.و برای آنها و پیروان،راه دیگری جز اجتهاد و اعمال نظر نماند.و یا اینکه بایستی از سنّت ابو بکر و عمر پیروی می کردند و سنت عثمان،معاویه،یزید،مروان حکم،عبد الملک مروان،ولید بن عبد الله و سلیمان عبد الملک را هم بر آن بیفزایند،تا اینکه عمر بن عبد العزیز آمد و از ابو بکر حزمی خواست که هرچه از حدیث پیامبر و سنت او و سخن عمر بن خطاب دارد،بنویسد. (1)

بدین گونه روشن می شود که آنگاه که نوشتن سنت پس از صد سال، آزاد شد،این فرمانروای میانه رو اموی که«اهل سنت»او را بر خلفای راشدین افزوده اند،دستور می دهد که سنت رسول خدا و سنت عمر بن خطاب جمع آوری شود،گویا عمر بن خطاب با پیامبر،در نبوت شریک بوده است!!

چرا عمر بن عبد العزیز از امامان اهل بیت که در زمان او می زیستند، نخواست که نسخه ای از صحیفۀ جامعه را به او بدهند.و آنان را مأمور نساخت که احادیث پیامبر را جمع آوری کنند،با آنکه آنها حدیث جدّشان را بهتر از مردم دیگر می شناختند؟!پژوهشگران و حق جویان،راز

ص:94


1- 1) -موطأ/مالک،ج 1،ص 5.

آن را می دانند.

آیا ما می توانیم به آن احادیثی که«اهل سنت و جماعت»از بنی امیه و یاران آنها گردآوری کرده اند،اعتماد کنیم؟با اینکه می دانیم آنها نمایندۀ خلافت قریش بودند،و قریش و عقیدۀ آنها را هم دربارۀ پیامبر خدا و سنّت مطهر او شناختیم.

روشن شد که فرمانروایان در سراسر عصر خلافت،به اجتهاد و قیاس عمل می کردند و به مشورت با یکدیگر می پرداختند.و از آنجا که دستگاه قدرت،علی را از صحنۀ زندگی دور کرده و کنار نهاده بود،دیگر بر آن حضرت نفوذی نداشت تا بتواند آنچه را او به املای پیامبر و خط خود جمع آوری کرده،بسوزاند.

علی باید آن صحیفه را که همه چیز حتی حکم خراشیدن تن انسان در آن بود،نگهداری کند؛چون به خلافت رسید،آن را بر شمشیر خود می آویخت و بر فراز منبر می رفت و مردم را به اهمیت آن آشنا می ساخت.

روایات متواتر از ائمۀ اهل بیت(علیهم السلام)رسیده که آنها این صحیفه را نسل اندر نسل به ارث برده اند،و در هر زمان،از روی آن برای مردم فتوا می داده اند.

به همین دلیل،امام جعفر صادق و امام رضا و امامان دیگر (علیهم السلام)همیشه این سخن را تکرار می کنند که ما تنها با نظریات خودمان به مردم فتوا نمی دهیم.و اگر می خواستیم با نظریات خودمان فتوا بدهیم،بیچاره می شدیم و مردم را هم بیچاره می کردیم.ولی ما از روی

ص:95

آثار به جای مانده از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فتوا می دهیم.و دانشی داریم که از نیاکان خود به ارث برده ایم.و مانند زر و سیم آن را در گنج خانه،نهان می داریم. (1)

و امام جعفر صادق(علیه السلام)در جای دیگری می گوید:حدیث من از پدرم و حدیث او از جد من،و او از حسین و حسین از حسن و حسن از امیر المؤمنین و امیر المؤمنین از رسول الله و رسول الله از خداوند عز و جل گرفته است. (2)

و به این ترتیب،حدیث متواتر ثقلین درست درمی آید که پیامبر فرمود:«من در میان شما دو چیز گرانمایه می گذارم:کتاب خدا و خاندانم.

اگر به آن دو چنگ بزنید،هرگز پس از من گمراه نخواهید شد». (3)

این سخن درست است،و هیچ گونه اشتباهی در آن نیست.و سنت نبوی هم صحیح است.و جز امامان معصوم از خاندان پاک پیامبر،کسی پاسدار آن نیست.

نتیجه اینکه:شیعیان اهل بیت که به خاندان پیامبر چنگ زده اند،اهل سنت پیامبر هستند.و«اهل سنّت و جماعت»ادّعای چیزی می کنند که آن را ندارند.و ادّعای آنها،هیچ دلیل و برهانی ندارد.ما خدا را سپاس می گوییم که این راه را به ما نشان داد.

ص:96


1- 1) -معالم المدرستین/علامۀ عسکری،ج 2،ص 302.
2- 2) -اصول کافی،ج 1،ص 53،ح 14.
3- 3) -صحیح مسلم،ج 7،ص 122-123.صحیح ترمذی،ج 5،ص 621-622(ط دار الکتب العلمیه-بیروت).

شیعه در نگاه اهل سنت

اگر برخی از علمای معاصر اهل سنت را که در نوشته های خود،دربارۀ شیعه انصاف داده اند،و بر پایۀ اخلاق اسلامی عمل کرده اند،از دیگران جدا سازیم؛اکثریت قاطع آنها در گذشته و حال،همواره بر پایۀ تفکر کینه توزانۀ بنی امیه دربارۀ شیعه می نویسند،و از هر دری سخنی می گویند.و چیزهای را می آورند که خودشان هم معنای آن را نمی دانند.و به دشنام و ناسزا و بازگو کردن دروغهای دیگران دربارۀ شیعیان اهل بیت می پردازند.و آنها را بی گناه،متهم می سازند و تکفیر می کنند و لقبهای زشت به آنها می دهند.و در این کار از گذشتگان خود،چون معاویه و کسانی چون او،پیروی می کنند،که با زور بر دستگاه خلافت اسلامی چیره شدند،و با نیرنگ،زرنگی،خیانت و نفاق،بر مردم فرمانروایی کردند.

گاه می نویسند که شیعه گروهی است که عبد الله بن سبای یهودی آن را پدید آورده.و گاهی می گویند ریشۀ آنها به زرتشتیان بازمی گردد،و آنها رافضی هستند و خدایشان سیه روی گرداند.و از یهود و نصاری برای اسلام خطرناکترند.و گاه می نویسند که آنها منافق هستند و به تقیه عمل می کنند،و بی بندوبارند و ازدواج با خویشاوندان نزدیک و ازدواج موقت یعنی زنا را حلال می شمرند!!برخی می نویسند که آنها قرآنی جز

ص:97

قرآن مسلمانان دارند.و علی و امامان دیگر از فرزندان او را می پرستند و محمد(صلی الله علیه و آله)و جبرئیل را دشمن دارند و...

سالی نمی گذرد،مگر آنکه کتاب یا کتابهایی از آثار این عالمان که به گمان خود پیشوایان«اهل سنّت و جماعت»هستند،به دست ما می رسد، و سراسر تکفیر و اهانت به شیعه است.

و در این کار،توجیه و انگیزه ای جز خشنود کردن فرمانروایان ندارند.

این فرمانروایان هم جز با تفرقه و پراکندگی امّت،خشنود نمی شوند و جز با نابودی آنها،از پای نمی نشینند.از این گذشته در نوشته های خود،هیچ دلیلی را ارائه نمی دهند،و تنها دلیل آنها تعصب کور و کینۀ نهفته و نادانی نفرت انگیز و پیروی از پیشینیان،بدون تحقیق و جستجو و دلیل است.

آنها طوطی وار،نوشته های ناصبیان و دنباله روهای بنی امیه را رونویسی می کنند.و هنوز هم به ستایش یزید بن معاویه می پردازند!!! (1)

شگفت آور نیست اگر این ستایشگران به ثناخوانی یزید بن معاویه بپردازند و دشمنان یزید را دشنام دهند و تکفیر کنند.

اگر قرار شود پیشینیان نیکوکار آنان،یزید و پدرش معاویه باشند،و آنها هم برای پیروان خود،سیل طلا و نقره را سرازیر کرده باشند،و در گذشته وجدانهای آنها را خریده باشند؛اکنون نیز میلیونها دلار پول و

ص:98


1- 1) -وزارت معارف کشور عربستان سعودی کتابی به چاپ رسانده،به نام«حقائق عن امیر المؤمنین یزید بن معاویه»و این کتاب را وزارت معارف برای تدریس در مدارس برگزیده است!!!

کاخهای مجلّل در لندن و پاریس،که چشمها را خیره می کند؛و در آنها پری پیکران موبور و جامهای می ناب نهاده شده،می تواند وجدانها و دین و وطن آنها را در این عصر نیز،از آنها برباید!!

اگر اینان چنانکه می گویند،پیروان سنّت پیامبر بودند،می دانستند که یکی از اخلاق والای پیامبر،احترام به دیگران بوده،هرچند در عقیده با او مخالف باشند.

آیا سنت پیامبر نمی گوید:مسلمان،برای مسلمان مانند ساختمان محکمی است که برخی از بخشهای آن،بخش دیگر را نگه می دارد.و یا اینکه می فرماید:مسلمان برای مسلمان،مانند پاره های یک بدن است، اگر عضوی به درد آید،دیگر اعضا،با بیداری و تب،او را یاری می دهند؟

آیا پیامبر(صلی الله علیه و آله)آشکارا نفرمود:دشنام دادن مسلمان،فسق و جنگ با او کفر است؟اگر این نویسندگان که می گویند اهل سنّت و جماعت هستند،سنّت پیامبر را می شناختند،به خویش اجازه نمی دادند،کسی را که شهادت به توحید و رسالت حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)می دهد،و نماز، زکات،روزه،حج و امر به معروف و نهی از منکر را به جا می آورد، تکفیر کنند.

از آنجا که آنان پیرو سنت اموی و قریشی هستند،با اندیشۀ جاهلی، سخن می گویند و با افکار قبیله ای و گرایشهای نژادی،کتاب می نویسند.و از ضرب المثلهای معروف است که:

نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است

ص:99

و نیز گفته اند:از کوزه همان برون تراود که در اوست.آیا پیامبر(صلی الله علیه و آله) نیز مانند قرآن نمی فرمود:

«قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ...» . (1)

یعنی:«ای اهل کتاب!بیایید سخنی را پیروی کنیم که میان ما و شما یکسان است».

اگر به راستی از اهل سنت هستند،باید برادران شیعۀ خود را به پیروی از عقاید مشترک،دعوت کنند.و اگر اسلام،دشمنان یهودی و مسیحی خود را به سوی اصول مشترک فرامی خواند تا تفاهم و برادری ایجاد کند، پس چگونه می شود کسانی که یک خدا،و یک پیامبر و یک کتاب،یک قبله و یک سرنوشت دارند،با هم دوست و برادر نباشند؟!!

پس چرا علمای«اهل سنّت»برادران شیعه خود را دعوت نمی کنند و بر گرد میز مباحثه و گفتگو نمی نشینند و با بهترین شیوه با آنان بحث و جدل نمی کنند.و عقاید نادرست آنان را به گمان خویش اصلاح نمی کنند؟

چرا یک کنفرانس اسلامی تشکیل نمی شود که در آن،علمای هر دو گروه بنشینند و مسائل اختلافی را در برابر چشم و گوش همۀ مسلمانان بحث کنند،تا راست را از دروغ بازشناسند؟

بویژه که اهل سنت و جماعت اکنون 3/4 مسلمانان جهان را تشکیل می دهند و امکانات مادّی و نفوذ فراوانی در دولتها دارند.و این کار برای آنها آسان است،زیرا امروز ماهواره ها کار مخابرۀ این مجالس را آسان کرده اند.

ص:100


1- 1) -آل عمران،64.

«اهل سنّت و جماعت»هرگز این کار را نمی کنند،و حاضر به رویارویی علمی نیستند،با اینکه قرآن کریم این روش را توصیه می کند.و می فرماید:

«قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» . (1)

یعنی:«بگو دلیل خود را بیاورید،اگر راست می گویید».

و یا می فرماید:

«قُلْ هَلْ عِنْدَکُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَخْرُصُونَ» . (2)

یعنی:«بگو آیا دانشی دارید که به ما نشان بدهید؟شما تنها از گمانهای باطل خود پیروی می کنید».

به همین روی می بینیم که آنها همواره به دشنام و ناسزا روی می آورند و تکفیر می کنند و تهمت می زنند.و می دانند که دلیل و برهان،تنها در دست طرف شیعه است.

من بر این عقیده ام که آنها می ترسند،اگر پرده از حقایق برداشته شود؛ بیشتر مسلمانان شیعه می شوند چنانکه در عمل نیز اتفاق افتاد و برخی از علمای الازهر چون در جستجوی حقیقت برآمدند،آن را یافتند و آگاه شدند و آنچه را که عقیده«سلف صالح»نامیده می شد،رها کردند.

علمای«اهل سنّت و جماعت»دریافته اند که این خطر،آنان را

ص:101


1- 1) -بقره،111.
2- 2) -انعام،148.

تهدید می کند،و ممکن است آنها در جامعۀ شیعه ذوب شوند.به همین دلیل،برخی از آنان،حتی نشستن با شیعه را هم بر پیروان خود حرام کرده اند،تا چه رسد به گفتگو و بحث و جدال،و ازدواج و خوردن از گوشت ذبح شده به وسیله آنها!!

از اینجا می توان دریافت که آنها بیش از هرکس دیگر از سنّت پیامبر به دورند،و بیش از همه به سنّت بنی امیّه نزدیکند که با همۀ توان خود می کوشیدند امّت را گمراه کنند،زیرا خودشان،با بی میلی و از روی ناچاری مسلمان شده بودند.

این همان چیزی است که امام آنها معاویه پسر ابو سفیان،یعنی کشندۀ بهترین یاران پیامبر،برای رسیدن به قدرت،گفته است:

«من با شما نجنگیدم که نماز بخوانید و روزه بگیرید و به حجّ بروید، بلکه با شما جنگیدم تا بر شما فرمان برانم.و خدا بر خلاف میل شما مرا به آرزویم رساند».

خداوند متعال،چه راست فرمود:

«إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ کَذلِکَ یَفْعَلُونَ» . (1)

یعنی:«پادشاهان چون به شهری درآیند،آن را تباه می کنند و مهتران آن را خوار می سازند.و این شیوۀ آنهاست».

ص:102


1- 1) -نمل،34.

اهل سنت و جماعت از نگاه شیعه

اگر برخی از مردم عادی و متعصّب شیعه را نادیده بگیریم-که همۀ اهل سنت و جماعت را ناصبی می دانند-اکثریت قاطع علمای شیعه در گذشته و حال،همواره بر این عقیده بوده اند که برادران آنها از«اهل سنّت و جماعت»قربانی نیرنگ و فریب امویان شده اند،زیرا به«سلف صالح»خوش بین بوده اند و از آنها پیروی کرده اند.بی آنکه جستجو کنند و بد و خوب را بازشناسند.و همین باعث شده که از راه درست به دور افتاده اند و از ثقلین یعنی قرآن و عترت،جدا شده اند،با اینکه این دو می توانستند امت را از کژراهه دور نگهدارند و راه درست را برای آنان تضمین کنند.

آنان بسیار،در دفاع از خود و معرّفی عقاید خویش،دست به تألیف می برند و به انصاف و اتحاد با برادران اهل سنت و جماعت،دعوت می کنند.

برخی از علمای شیعه در کشورهای مختلف دربارۀ روشهای تأسیس بنیادها و انجمنهای اسلامی برای نزدیک ساختن مذاهب با یکدیگر، تحقیق کرده اند،و در پی آنند تا پراکندگیها را به هم بستگی تبدیل کنند.

ص:103

برخی دیگر از آنان رو به دانشگاه الازهر آورده اند که در نزد«اهل سنّت»،مشعل دانش و بینش است و در آنجا با علمای آنان روبرو شده اند و با بهترین شیوه به گفتگوی با آنان پرداخته اند.و برای زدودن کینه ها کوشیده اند.چنانکه امام شرف الدین موسوی به هنگام رویارویی با شیخ سلیم البشری انجام داد.و نتیجۀ این دیدارها و نامه نگاریها،کتاب ارزشمند«المراجعات»شد که نقش مهمّی در نزدیک ساختن دیدگاههای مسلمانان داشته است.کوششهای علمای شیعه در مصر سودمند افتاد و امام محمود شلتوت؛مفتی کشور مصر،در آن هنگام فتوای شجاعانۀ خود را دربارۀ جواز پیروی از مذهب شیعۀ جعفری را صادر کرد،و فقه شیعۀ جعفری در شمار موادّ درسی الازهر در آمد.

شیوۀ شیعیان بویژه علمای آنها همیشه این بوده که امامان پاک اهل بیت را معرفی کنند و مذهب جعفری را که نمایندۀ اسلام به تمام معنای آن است،به دنیا بشناسانند.آنها در این باره کتابها و مقاله های فراوانی نوشته اند،و سمینارهایی در این باره برپا کرده اند.بویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران چندین کنفرانس به نام«وحدت اسلامی»و «تقریب مذاهب»برگزار شده و در همۀ آنها صادقانه دعوت به دور افکندن دشمنی و کینه،و پراکندن روح برادری و احترام مسلمانان به یکدیگر،نمایان است.

هر سال کنفرانس وحدت اسلامی،دانشمندان و اندیشمندان شیعه و سنی را فرامی خواند،تا یک هفتۀ تمام،در سایۀ برادری راستین،گرد هم

ص:104

آیند و با هم بنشینند و برخیزند و بخورند و بیاشامند و نماز و دعا به جای آورند و به تبادل نظر و گفتگوی علمی بپردازند.

اگر این کنفرانسها،هیچ اثر دیگری جز نزدیک شدن دلها،و پیوند دادن مسلمانان با یکدیگر نداشته باشد،و تنها مایۀ آشنایی و زدودن کینه ها گردد،باز هم می توان گفت که بسیار سودمند بوده،و برکات بسیار داشته است.و به خواست خدا،به زودی به بار خواهد نشست.

شما اگر به هر خانه ای از خانه های شیعه پای بگذارید،خواه خانه های افراد معمولی و خواه خانه های دانشمندان و تحصیلکرده های شیعه، می بینید که در کنار کتابهای شیعه،بسیاری از نوشته های«اهل سنّت و جماعت»نیز قرار دارد.و برعکس،شما نزد علمای سنّی،جز در موارد استثنایی،هیچ کتابی از شیعه را نمی یابید.

به همین سبب آنها بسیاری از حقایق را دربارۀ شیعه نمی دانند،و تنها دروغهای دشمنان شیعه به آنها رسیده است.

در مقابل،می بینید که افراد عادی شیعه،در اغلب موارد،تاریخ اسلام را در تمام مراحل آن،به خوبی می داند،و مناسبتهای مختلف آن را گرامی می دارد.

ولی دانشمند سنّی،به تاریخ کمتر بها می دهد،و آن را از مصیبتهایی می داند که نباید در آن کندوکاو کرد.و از آنها خبردار شد.بلکه باید آن را نادیده گرفت،و از مطالعۀ آن خودداری کرد،تا به«سلف صالح»گمان بد برده نشود!!!

ص:105

از آنجا که او خود را با عدالت همۀ صحابه راضی کرده،یا چنین می پندارد،دیگر حاضر نیست که آنچه را تاریخ دربارۀ آنها نوشته،بپذیرد.

به همین دلیل،می بینیم که او حاضر به گفتگوی سازنده،بر پایۀ دلیل و برهان نیست.و از بحث علمی می گریزد،زیرا از پیش می داند که شکست خواهد خورد،یا احساسات بر او غلبه می کند،و خود را در بحث و جدل می اندازد و بر همۀ اعتقادات موروثی خویش می شورد،و شیعۀ اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله)می گردد.

شیعیان،اهل سنت پیامبرند،زیرا امام نخستین آنها،پس از پیامبر، علی بن ابی طالب است که سراسر زندگی او آمیخته با سنّت پیامبر است.

بنگرید هنگامی که آمدند تا با او بیعت کنند که بر تخت خلافت بنشیند به شرط آنکه با شیوۀ شیخین عمل کند،فرمود:«من جز با قرآن و سنّت پیامبر به شیوۀ دیگری حکومت نمی کنم».

علی(علیه السلام)به خلافت اگر بر خلاف سنّت پیامبر باشد؛نیازی ندارد.او خود می گوید:

«خلافت بر شما پیش من،چون آب بینی بز است که از اثر عطسه بیرون می جهد،مگر آنکه بتوانم یکی از حدود خدا را اجرا کنم».

و فرزندش امام حسین(علیه السلام)می گوید:

«ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی یا سیوف خذینی».

یعنی:«اگر دین محمد جز با کشتن من راست نمی شود ای شمشیرها مرا در میان گیرید».

ص:106

و این سخن چون ترانه ای ابدی همواره در گوش جهان می نوازد.

به همین دلیل شیعیان،برادران خود از اهل سنت و جماعت را به دیدۀ دوستی و مهربانی می نگرند و امید هدایت و ره یافتنی و رهایی آنان را دارند،زیرا به عقیدۀ آنان هدایت کردن یک تن،از همۀ دنیا ارزشمندتر است،چنانکه در روایات صحیح آمده است که پیامبر(صلی الله علیه و آله)در روز فتح خیبر،هنگامی که علی(علیه السلام)را برای جنگ با یهود می فرستاد،فرمود:«با آنان بجنگ تا به یگانگی خدا و رسالت من گواهی دهند،و اگر این را گفتند خون و مال خود را نگهداشته اند،و حساب آنان با خداست.اگر خداوند یک تن را به دست تو هدایت کند،برای تو بهتر است از همۀ آنچه خورشید بر آنها می تابد یا بهتر از نعمتهای رنگارنگ است». (1)

تنها هدف علی بن ابی طالب نیز هدایت مردم و بازگشت آنان به کتاب خدا و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)بود.و شیعیان او نیز می کوشند همۀ تهمتها و دروغهایی را که دربارۀ آنان گفته شده،از خود دور کنند.و برادران «اهل سنّت»خویش را با حقایق اهل بیت(علیه السلام)آشنا سازند و آنان را به راه راست آورند.

«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ ما کانَ حَدِیثاً یُفْتَری وَ لکِنْ

ص:107


1- 1) -صحیح مسلم،ج 7،ص 121،کتاب فضائل،باب فضائل علی بن ابی طالب.

تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ وَ تَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ وَ هُدیً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ» . (1)

یعنی:«در داستانهای آنان برای خردمندان پند و عبرت است.این سخنی نیست که به دروغ گفته شده باشد.بلکه تأیید است آنچه را که در برابر اوست.و بازگو کردن هر چیز و هدایت و رحمت برای مردمی است که ایمان آورند».

ص:108


1- 1) -یوسف،111.

معرفی امامان شیعه

شیعیان به دوازده امام از اهل بیت(علیهم السلام)روی آوردند که نخستین آنها علی بن ابی طالب و پس از او فرزندش حسن و پس از او فرزند دیگرش حسین و سپس نه تن از فرزندان معصوم حسین و از نسل اویند.

پیامبر(صلی الله علیه و آله)در بسیاری از مناسبتها نام این دوازده تن را آورده و به آنها اشاره کرده است.و نام آنها در روایاتی که علمای شیعه و برخی از عالمان سنّی آورده اند،وجود دارد.

برخی از«اهل سنّت»بر این روایات خرده می گیرند که چگونه پیامبر (صلی الله علیه و آله)دربارۀ امور غیبی که هنوز روی نداده سخن می گوید؟خدا در قرآن از زبان او می فرماید:

«وَ لَوْ کُنْتُ أَعْلَمُ الْغَیْبَ لاَسْتَکْثَرْتُ مِنَ الْخَیْرِ وَ ما مَسَّنِیَ السُّوءُ» . (1)

یعنی:«اگر علم غیب داشتم بر داراییهای خود می افزودم،و زیانی به من نمی رسید».

در پاسخ این سؤال باید بگوییم که این آیۀ کریمه به طور کلی پیامبر را

ص:109


1- 1) -اعراف،188.

از علم غیب برکنار نمی داند،بلکه در پاسخ مشرکانی آمده که از او می خواستند به آنها بگوید قیامت چه هنگام به پا می شود.و زمان آن را که تنها خدا می داند،برای آنها اعلام کند.در قرآن کریم آمده است:

«عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلی غَیْبِهِ أَحَداً إِلاّ مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ». (1)

یعنی:«او دانای به غیب است و کسی را از غیب خود،آگاه نمی کند،مگر هر یک از پیامبران را که بپسندد».

این آیه،نشان می دهد که خداوند پیامبران برگزیده را از غیب خود،آگاه می سازد.و داستان یوسف،از این نمونه هاست که در زندان به هم بندان خود گفت:

«لا یَأْتِیکُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلاّ نَبَّأْتُکُما بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُما ذلِکُما مِمّا عَلَّمَنِی رَبِّی...». (2)

یعنی:«پیش از آنکه برای شما خوراکی بیاورند،من تعبیر این خواب را به شما می گویم،و این از دانشهایی است که خدای من به من آموخته است».

و نیز خداوند متعال می فرماید:

«فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَیْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً». (3)

یعنی:«آن دو،بنده ای از بندگان ما را یافتند که از پیش خود به او دانشی

ص:110


1- 1) -جن،26-27.
2- 2) -یوسف،37.
3- 3) -کهف،65.

آموخته بودیم».

و این دربارۀ خضر است که با موسی روبرو شد،و دانشی غیبی به او آموخت که نتوانست بر آن شکیبایی کند.

مسلمانان شیعه و سنی در این باره اختلاف ندارند که پیامبر(صلی الله علیه و آله) دانشی غیبی داشت.و سیرۀ آن حضرت بسیاری از اخبار غیبی را به ثبت رسانیده،مانند اینکه فرموده است:شگفتا!چگونه گروه سرکشان،عمّار را می کشند.

و نیز به علی(علیه السلام)فرمود:بدبخت ترین مردم آخر زمان،ضربتی بر سر تو می زند که با آن محاسن تو رنگین می شود.

و نیز فرمود:«فرزندم حسن میان دو دسته از مسلمانان صلح و سازش می دهد»و به ابو ذر فرمود که تنها و در تبعید می میرد.و دیگر اخبار غیبی که از آن حضرت روایت شده است.از جمله حدیث مشهور که در بخاری و مسلم و همۀ محدّثان آورده اند که حضرت فرمود:امامان پس از من دوازده تن هستند و همه از قریشند.و در روایت دیگر فرمود:همه از بنی هاشمند.

ما در بحثهای گذشته،در کتاب«همراه با راستگویان»و«از آگاهان بپرسید»آورده ایم که خود علمای سنّی،در صحاح و مسندهای خود،این روایات را که نشانۀ دوازده تن امام است آورده اند،و صحیح شمرده اند.

اگر کسی بپرسد،چرا شما این دوازده تن را رها کرده اید،و به مذاهب اربعه چسبیده اید،با اینکه احادیث را پذیرفته اید و صحیح می دانید،چه

ص:111

پاسخی دارند؟

پاسخ این است که:«سلف صالح»همه از یاران سه خلیفه ای بودند که سقیفه آنان را روی کار آورد،یعنی ابو بکر و عمر و عثمان.و گریز آنها از اهل بیت،و دشمنی با علی و فرزندانش،برای آنان،اجتناب ناپذیر شده بود.پس-چنانکه گفتیم-در نابودی سنّت پیامبر و جانشین ساختن اجتهاد،کوشیدند.

و این سبب شد که امّت،پس از درگذشت پیامبر،بی درنگ به دو گروه تقسیم شوند.«سلف صالح»و پیروان آنها،که«اهل سنّت و جماعت» نمایندگان آنها هستند و اکثریت قاطع امّت را تشکیل می دهند،و اقلیتی که علی و شیعیان او هستند و از بیعت با ابو بکر خودداری نمودند،و آن را نپذیرفتند و کنار نهاده شدند.و دستگاه قدرت،بر آنان خشم گرفت و آنها را«رافضی»نامید.

از آنجا که«اهل سنّت و جماعت»قرنها بر سرنوشت امّت،حکومت کرده اند،بنابراین،فرمانروایان اموی و عباسی همه یاران مکتب خلافت هستند که بنیانگذاران آن ابو بکر،عمر،عثمان،معاویه (1)و یزید هستند.

چون خلافت ضعیف شد،و شکوه و جلال آن رفت،و بازیچۀ دست بردگان،و عجمها گردید،و شنیده شد که می خواهند سنّت پیامبر را گرد

ص:112


1- 1) -ما به عمد،نامی از خلافت علی بن ابی طالب نبردیم،زیرا«اهل سنت و جماعت»تا مدّتها آن را نمی پذیرفتند.و تنها در زمان احمد بن حنبل آن را به رسمیّت شناختند ر.ک:«اهل سنّت،سنّت پیامبر را نمی دانند»از همین کتاب.

آوری کنند،در آن هنگام،این روایات که پیشینیان در پوشیدن آنها می کوشیدند؛آشکار شد؛زیرا آنها نتوانسته بودند این روایات را به طور کامل از میان ببرند.و این روایات اکنون نزد آنها از معمّاهای حیرت انگیز است،زیرا با واقعیت تاریخ که آنها به آن عقیده دارند،ناسازگار است.

برخی از آنها کوشیده اند،این روایات را با عقیدۀ اهل سنت سازگار کنند،یا تظاهر به دوستی اهل بیت و محبّت آنها می کنند و هرگاه نام امام علی(علیه السلام)می آید می گویند:«رضی الله عنه»یا می گویند:«کرم الله وجهه»تا مردم بدانند که آنها دشمن خاندان پیامبر نیستند.

هیچ یک از مسلمانان،حتی منافقان هم نمی توانند دشمنی با خاندان پیامبر را آشکار سازد،زیرا دشمنان اهل بیت،دشمن پیامبرند.و این آنها را از اسلام بیرون می برد،چنانکه روشن است.

از همۀ اینها دانسته می شود که آنها در واقع دشمن اهل بیت پیامبر هستند.مقصود ما همان سلف صالح است که پیروانشان آنها را«اهل سنّت و جماعت»نامیده اند،زیرا-چنانکه خواهیم دید-همه پیرو مذاهب چهارگانه هستند که دولتها آن را پدید آورده اند.و در احکام دین، به هیچ گونه،بر اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله)یا امامان دوازده گانه مراجعه نمی کنند.

حقیقت این است که شیعۀ امامیه،پیرو سنت محمدی هستند،زیرا در همۀ احکام فقهی خود از امامان اهل بیت پیروی می کنند که سنّت صحیح را از نیای خود،رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به ارث برده اند،و در آن هیچ گونه اظهار

ص:113

نظر و اجتهاد و نظریات خلفا را وارد نکرده اند.

شیعه در سراسر تاریخ،همواره پایبند نصوص و گفتار پیامبر بوده،و هرگونه اجتهاد در برابر نصّ را ردّ می کرده است،و به خلافت بلافصل علی و فرزندانش(علیه السلام)عقیده داشته اند،زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله)صریحا آن را اعلام داشته،و اینان را خلفای پیامبر می شناسند.هرچند کسی از آنان، جز علی(علیه السلام)به خلافت عملی نرسیده است.و در مقابل به آنها که قدرت را به دست گرفتند،ایمان ندارد،و خلافت آنها را نمی پذیرد،زیرا به گفتۀ خودشان،اوّلین خلیفۀ آنها به طور ناگهانی و پیش بینی نشده روی کار آمده و خدا همه را از شر آن نگه دارد!و پایۀ این خلافت بر نپذیرفتن سخن خدا و پیامبر و مقاومت در برابر آن بوده،و هرکس پس از آن آمده، وام دار آن است.و هیچ خلیفه ای جز با تعیین و انتصاب خلیفۀ پیشین روی کار نیامده،و اگر چنین نبوده با زور و جنگ و خشونت به این سمت دست یافته است. (1)

به همین سبب«اهل سنّت و جماعت»ناگزیر شدند که بگویند امامت هر نیک و بدی پذیرفته است،زیرا آنان حکومت همۀ فرمانروایان،حتی زمامداران بی بندوبار و تبهکار را پذیرفته بودند.

ص:114


1- 1) -تنها،خلافت علی بن ابی طالب.از این حکم بیرون است.و تنها اوست که از سوی خلفای پیشین معین نشده،و با زور و خشونت به خلافت نرسیده،بلکه همۀ مسلمانان با آزادی و دلخواهانه با او بیعت کردند،بلکه با پافشاری و اصرار از او خواستند که این کار را بپذیرد.

تنها شیعۀ امامیه،معتقد به لزوم عصمت امام است.و می گوید:امامت کبری و رهبری امّت،شایستۀ کسی،جز امام معصوم نیست.و هم اوست که خدا پلیدی و آلودگی را از او دور کرده و او را پاک و پاکیزه نگهداشته است.

ص:115

امامان«اهل سنت و جماعت»

«اهل سنّت و جماعت»از چهار تن پیشوای مذاهب معروف یعنی:

ابو حنیفه،مالک،شافعی و احمد بن حنبل پیروی کرده اند.

این چهار پیشوا،نه از صحابۀ پیامبر(صلی الله علیه و آله)بوده اند،و نه از تابعین،و نه پیامبر،آنها را می شناسد،و نه آنها پیامبر و نه او آنها را دیده،نه آنها او را دیده اند.پیشگام ترین آنها ابو حنیفه است که میان او و پیامبر صد سال فاصله بوده است،زیرا او در سال 80 هجری به دنیا آمده و به سال 150 هجری درگذشته است.و متأخرترین آنها احمد بن حنبل است که در سال 165 هجری به دنیا آمده و در سال 241 هجری درگذشته است.این بود مسأله پیروی آنها در فروع دین.

در اصول دین نیز«اهل سنّت و جماعت»از امام ابو الحسن علی بن اسماعیل اشعری،پیروی می کنند که در سال 270 هجری به دنیا آمده و در سال 325 درگذشته است.

اینان پیشوایان«اهل سنّت و جماعت»هستند که در اصول و فروع دین،یکسره از آنها پیروی می کنند.

آیا در میان آنها،یک تن از پیشوایان اهل بیت یا اصحاب پیامبر را

ص:116

می بینید یا پیامبر دربارۀ هیچیک از آنها سخن گفته و مردم را به سوی آنها راهنمایی کرده است؟هرگز چنین چیزهایی وجود ندارد.و اثبات آنها بسیار دشوار است.

اگر«اهل سنّت و جماعت»ادّعا دارند که به سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله) پایبندند؛پس چرا مذاهب آنها این همه دیر پدید آمده است؟و«اهل سنّت و جماعت»پیش از پیدایش این مذاهب کجا بودند؟و چه دینی داشتند و به چه کسانی مراجعه می کردند؟

و از آن گذشته،چرا از کسانی پیروی می کنند که در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله) نبوده اند و او را ندیده و نشناخته اند.و پس از پیدایش فتنه ها و جنگهای میان صحابه به دنیا آمده اند.و زمانی چشم گشوده اند که برخی از صحابه، برخی دیگر را کشته و برخی از آنها برخی دیگر را تکفیر کرده اند.و با قرآن و سنّت،آن گونه که خواسته اند،رفتار نموده اند.و در آن دو با نظریات شخصی خود،اجتهاد کرده اند؟!

آری،بعد از آنکه یزید بن معاویه،بر خلافت دست یافت و مدینۀ پیامبر را برای ارتش خود،مباح ساخت که هر کاری می خواهند در آنجا انجام دهند،و سپاه او در آنجا به فساد و تبهکاری پرداختند و بهترین مردان صحابه را که با او بیعت نکرده بودند؛کشتند و دامن زنان را آلودند تا آنجا که زنان بسیاری از آمیزش نامشروع باردار شدند.

پس چگونه خردمندی به این امامان روی می آورد که از طبقه ای هستند که به فتنه،آلوده شده اند.و افکار آنها از آن تغذیه شده،و با

ص:117

شیوه های تربیتی آن،پرورش یافته است.و به نیرنگهای آن فریفته شده، و نشان دروغین علم را بر آن آویخته،و تنها کسانی رشد کرده اند و مشهور شده اند که دولت از آنها راضی بوده است. (1)

چگونه می شود کسی که مدّعی پیروی از سنّت است،امام علی، دروازۀ شهر دانش و امام حسن و امام حسین،پیشوایان جوانان بهشتی و امامان پاک از خاندان پیامبر را که وارثان راستین دانش از نیای خویش هستند؛رها کند و دنباله رو امامانی شود که با سنّت پیامبر آشنایی ندارند، و پرورش یافتۀ سیاست اموی هستند؟

چگونه«اهل سنّت و جماعت»ادّعا می کنند که پیرو سنّت پیامبر هستند،و پاسداران آن را نادیده می گیرند و سفارشهای پیامبر را در زمینۀ چنگ زدن به عترت پاک او زیر پا می گذارند و باز هم ادّعا می کنند که اهل سنّت هستند؟!

آیا مسلمانی که تاریخ اسلام را خوانده باشد و قرآن و سنت را بداند، در اینکه اهل سنّت،دنباله روی از امویان و عباسیان می کنند،تردیدی دارد؟

و آیا مسلمانی که با قرآن و سنت و تاریخ آشنا باشد،در این شک می کند که شیعیان،پیرو عترت پیامبرند و آنها را دوست دارند،و به این ترتیب،پیرو سنّت پیامبر هستند،و کسی جز آنها را نمی رسد که چنین

ص:118


1- 1) -در بحثهای آینده خواهید دید که فرمانروایان اموی و عباسی،این مذاهب را پدید آوردند.و بر مردم تحمیل کردند.

ادّعایی بکند؟

اکنون ای خوانندۀ گرامی!دیدی که چگونه سیاست،همه چیز را وارونه می سازد و حق را باطل و باطل را حق جلوه می دهد؟و دوستان پیامبر و خاندانش را«رافضی»و اهل بدعت معرفی می کند،و بدعت گذارانی را که سنّت پیامبر و خاندانش را رها کردند،و از نظریات فرمانروایان ستمگر،پیروی نمودند؛«اهل سنّت و جماعت»می نامند.

راستی که شگفت آور است!!

من سخت بر این باورم که قریش پشت سر این نامگذاری هستند و راز معمای آن هم در همین نهفته است.

پیش از این دانستیم که قریش نگذاشتند عبد الله بن عمرو،سنّت پیامبر را بنویسد،و ادّعا کردند که پیامبر(صلی الله علیه و آله)معصوم نیست.

قریش،در حقیقت چند نفر بودند که نفوذ و تعصّب و نیروی معنوی را در محافل عربی به دست آورده بودند،و برخی از موّرخان،آنها را «سیاستمداران»عرب نامیده اند؛زیرا به نیرنگ،فریب،زیرکی و سلطه جویی مشهور شده اند.و برخی نیز آنان را«اهل حلّ و عقد»می خوانند.

از جملۀ این افراد،ابو بکر،عمر،عثمان،ابو سفیان،پسرش معاویه، عمرو عاص،مغیرة بن شعبه،مروان بن حکم،طلحة بن عبید الله، عبد الرحمان بن عوف،ابو عبیده عامر بن جراح و چند تن دیگر هستند. (1)

ص:119


1- 1) -امام علی(علیه السلام)را از اینان جدا کریم،زیرا میان زیرکی در دانش و کاردانی و زیرکی در نیرنگ و فریب و نفاق،فرق بسیار است،چنانکه علی(علیه السلام)-

اینان،گاهی برای مشورت،گرد هم می آمدند،و دربارۀ کاری تصمیم گیری و سپس آن را اعلام می کردند،تا بعد از آن به واقعیت بینجامد و مردم نیز آن را بپذیرند،بدون آنکه به رمز و راز آن پی ببرند.

یکی از نیرنگهای آنان این بود که گفتند:محمد(صلی الله علیه و آله)معصوم نیست و مانند انسانهای دیگر است.و گاهی اشتباه می کند،تا از این راه،او را در نظر مردم کوچک سازند و بتوانند به ناحق با او به مجادله بپردازند.

یکی دیگر از کارهای آنان،دشنام دادن به علی بن ابی طالب و لعنت کردن و نامگذاری او به ابو تراب بود که به این ترتیب او را دشمن خدا و پیامبر معرفی می کردند.

و نیز آنها صحابی بزرگ پیامبر عمّار بن یاسر را دشنام می دادند.و او را عبد الله بن سبأ و ابن السوداء می نامیدند،زیرا عمّار،با خلفا مخالفت می کرد و مردم را به امامت علی بن ابی طالب(علیه السلام)دعوت می نمود. (1)

ص:120


1- 1) -در این باره بنگرید به کتاب دکتر مصطفی کامل الشبیبی مصری به نام«الصلة بین التصوف و التشیّع»که در آنجا با ده دلیل نیرومند ثابت کرده است که:عبد الله بن سبأ یهودی یا ابن السوداء کسی جز حضرت عمار بن یاسر(درود خدا بر او)نیست.

یکی دیگر از آنها،نامگذاری شیعیان و دوستان علی به روافض (رافضیان)بود،تا به مردم وانمود کنند که اینان محمد(صلی الله علیه و آله)را رها کرده اند،و از علی پیروی می کنند.

یکی دیگر،نامیدن خویش به«اهل سنّت و جماعت»بود تا به مؤمنان راستین وانمود کنند که در برابر رافضیان،تنها آنها هستند که بر سنّت پیامبر،پایبندند.

در حقیقت،مقصود آنها از سنّت،همان بدعت زشتی است که در زمینۀ دشنام دادن به علی بن ابی طالب(علیه السلام)و خاندان پیامبر،بر بالای منبرها و در همۀ مسجدها پدید آوردند.و این عادت زشت،در همۀ کشورها و شهرها و روستاها،هشتاد سال پایدار ماند،تا آنجا که سخنران آنان،اگر پیش از لعنت بر آن حضرت،برای نماز از منبر به زیر می آمد، فریاد برمی داشتند که:سنّت را به جا نیاوردی!سنّت را به جا نیاوردی!!!

هنگامی که عمر بن عبد العزیز خواست،این سنّت را با آیۀ ذیل عوض کند که: «إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی...»، (1)با توطئه ای او را به قتل رسانیدند،زیرا او سنّت آنان را از میان برده بود،و پیشینیان خود که او را به خلافت رسانده بودند،را نادان شمرده بود.آنها او را در 38 سالگی کشتند و خلافت او دو سال بیش به درازا نکشید.و خود قربانی اصلاحاتی شد که در پیش گرفته بود،زیرا پسرعموهای او در خاندان بنی امیه،نگذاشتند او سنّت آنان را از میان ببرد.و پایگاه

ص:121


1- 1) -نحل،90.

اجتماعی ابو تراب و امامان دیگر از فرزندان او را بالا ببرد.

پس از سرنگونی دولت امویان،عباسیان روی کار آمدند.و آنها نیز به نوبۀ خود تا آنجا که می توانستند امامان اهل بیت و شیعیان آنان را آزار دادند و شکنجه کردند،تا آنکه جعفر بن معتصم معروف به«متوکّل»روی کار آمد،و یکی از سرسخت ترین دشمنان علی بن ابی طالب(علیه السلام)و فرزندان او بود.و کار دشمنی با آنان را به جایی رساند که دستور داد ضریح امام حسین(علیه السلام)را بشکافند و مردم را از زیارت آن حضرت باز داشت (1)و به کسی جایزه ای نمی داد و بخششی نمی کرد،مگر به شرط آنکه دشمن علی(علیه السلام)و فرزندان او باشد.

داستان متوکّل با ابن سکّیت دانشمند ادیب و نحوی،مشهور است و او را به بدترین شکل کشت،زیرا او با داشتن عشق علی و فرزندان او،به استادی فرزندان خلیفه می پرداخت.

کینه توزی متوکل و دشمنی او به جایی رسید که دستور داد:هر کودکی که پدر و مادرش او را علی نامیده اند،بکشند،زیرا نام علی را از همۀ نامها بیشتر دشمن می داشت تا آنجا که علی بن جهم شاعر،هنگامی که با او

ص:122


1- 1) -هرگاه خلیفه تا این اندازه پست و فرومایه باشد که قبر امامان اهل بیت- علیهم السلام-را نبش کند،بویژه قبر سید جوانان بهشتی را بشکافد،دیگر جای گفتن ندارد که دربارۀ شیعیان آنها-که برای تبرک به زیارت قبر آنها می رفتند-چه کرده اند.شیعیان اهل بیت-علیهم السلام-به اندازه ای در سختی افتادند که اگر کسی را یهودی می نامیدند بهتر بود تا اینکه او را شیعه بخوانند!(پناه بر خدا)

روبرو شد،به او گفت:ای امیر مؤمنان!خانواده ام بر من ستم کرده اند و مرا علی نامیده اند.و من از این نام و هرکه این نام را دارد متنفرم.متوکل خندید و دستور داد تا جایزه ای به او بدهند!!

در مجلس خویش مردی را داشت که خود را به شکل امیر المؤمنین علی(علیه السلام)درمی آورد،و مردم بر او می خندیدند و می گفتند:مرد طاس شکم گنده آمد،و او را مسخره می کردند،و خلیفه با این کار خشنود می شد.

نباید فراموش کنیم که این متوکل که دشمنی او با علی(علیه السلام)بهترین دلیل بر نفاق اوست،«محی السنّة»نام گرفته است!!

از آنجا که«اهل حدیث»خود از«اهل سنّت و جماعت»هستند،با دلیل قاطع ثابت می شود که«سنت»در اصطلاح آنان،به معنای دشمنی با علی بن ابی طالب،و لعن او،و بیزاری از اوست.این همان معنای «ناصبی»است.

برای توضیح بیشتر باید بگوییم که خوارزمی در کتاب خود می آورد:

«هارون فرزند خیزران و جعفر متوکّل بر شیطان،نه بر خدای رحمان، هیچ پولی را به کسی نمی دادند،مگر کسانی که خاندان ابو طالب را دشنام دهند،و مذهب ناصبیها را یاری کنند». (1)

همچنین،ابن حجر به نقل از عبد الله بن احمد بن حنبل می نویسد:

هنگامی که نصر بن علی بن صهبان،این حدیث را خواند که:پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله)دست حسن و حسین را گرفت و فرمود:هرکس مرا و این دو را و

ص:123


1- 1) -مقتل خوارزمی،ص 135.

پدر و مادر این دو را دوست بدارد،در روز رستاخیز هم پایۀ من در بهشت خواهد بود.متوکّل دستور داد او را هزار تازیانه بزنند،و نزدیک به مرگ رسید،پس جعفر بن عبد الواحد دربارۀ او با خلیفه به گفتگو پرداخت و پیوسته می گفت:ای امیر المؤمنین!این مرد،از اهل سنت است،تا اینکه دستور داد او را رها کنند. (1)

انسان می تواند از سخن جعفر بن عبد الواحد که گفت:نصر از اهل سنت است،دریابد که می خواسته او را نجات دهد.و این دلیل دیگری است بر اینکه«اهل سنّت»دشمنان اهل بیت هستند که متوکل آنها را دشمن می دارد.و هرکس را که فضیلتی دربارۀ آنها نقل کند،حتی اگر شیعۀ آنها نباشد،به قتل می رساند.

همچنین ابن حجر،در کتاب خود می نویسد؛عبد الله بن ادریس ازدی دارای«سنّت و جماعت»بود،و در سنّت،پایدار و عثمانی بود. (2)

همچنین دربارۀ عبد الله بن عون بصری می گوید:او مورد اعتماد است.

وی اهل عبادت و در سنّت پابرجا،و در برابر اهل بدعت،سرسخت بود.

ابن سعد گفته است:او عثمانی بوده. (3)

ص:124


1- 1) -تهذیب التهذیب/ابن حجر،(ترجمۀ نصر بن علی بن صهبان)،ج 10، ص 429(ط دار صادر)
2- 2) -تهذیب التهذیب/ابن حجر،ج 5،ص 145:مشهور است که عثمانیها،علی (علیه السلام)را لعنت می کردند،و او را متهم به قتل عثمان می دانستند.
3- 3) -تهذیب التهذیب/ابن حجر،ج 5،ص 348.

همچنین می نویسد:ابراهیم بن یعقوب جوزجانی،حریزی مذهب بوده،(یعنی از مذهب حریز بن عثمان دمشقی پیروی می کرده)که به دشمنی با علی(علیه السلام)شهرت دارد.ابن حبّان نوشته است:در پیروی از سنّت،استوار بوده است. (1)

از اینجا درمی یابیم که ناصبی گری و دشمنی با علی و فرزندانش و دشنام دادن خاندان ابی طالب،و لعن اهل بیت،در نظر آنان،پایداری در «سنّت»شمرده می شود.و دانستیم که عثمانیان همه اهل دشمنی و ستیز با اهل بیت بودند و با دوستان علی و اولادش،بدرفتاری می کردند.

مقصود آنها از اهل بدعتها«شیعیان هستند که امامت علی(علیه السلام)را پذیرفته اند»؛زیرا این کار در نظر آنان بدعت است،زیرا مخالفت با رفتار صحابه و خلفای راشدین و«سلف صالح»به شمار می آید که او را از صحنه کنار نهادند.و امامت و جانشینی او را برای پیامبر(صلی الله علیه و آله)نپذیرفتند.

شواهد تاریخی بر این مطلب،بسیار است.ولی ما به اندازه ای آوردیم که برای اهل تحقیق و نظر،بسنده باشد.و مانند همیشه اختصار را رعایت کردیم.و محققان اگر بخواهند می توانند،چندین برابر آن را پیدا کنند:

«وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ». (2)

یعنی:«کسانی که در راه ما پیکار و تلاش کنند،آنها را به راههای خویش رهنمون می شویم.و خدا با نیکوکاران است».

ص:125


1- 1) -تهذیب التهذیب/ابن حجر،ج 1،ص 182.
2- 2) -عنکبوت،69.

معین نمودن امامان شیعه،توسط شخص

پیامبر(صلی الله علیه و آله)

کسی که در سیرۀ پیامبر تحقیق کرده؛و تاریخ اسلام را خوانده باشد، می داند که پیامبر(صلی الله علیه و آله)دوازده امام را تعیین کرده و آنان را به نام،برای جانشینی خود تعیین کرده است.

شمارۀ آنان در صحاح اهل سنّت هم آمده و گفته شده که آنان دوازده نفر می باشند.و همه آنها از قریش هستند.این روایات را بخاری و مسلم و دیگران با سند آورده اند.

در برخی از منابع سنّی،نام آنها هم برده شده و حضرت(صلی الله علیه و آله)توضیح می دهد که نخستین آنها علی بن ابی طالب است.و پس از او پسرش حسن (علیه السلام)و سپس برادر وی حسین(علیه السلام)و سپس نه تن از نسل حسین(علیه السلام)هستند که آخرین آنها مهدی(عج)است.

صاحب ینابیع الموده،در کتاب خود می آورد:یک یهودی به نام «اعتل»نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و گفت:ای محمد!چند پرسش از تو دارم که از چندی پیش در دلم هست.و اگر پاسخ دهی به دست تو مسلمان می شوم.

ص:126

حضرت فرمود:ای ابو عماره!بپرس.او چند چیز پرسید تا اینکه گفت:راست می گویی.سپس گفت:به من بگو جانشین تو کیست؟زیرا هیچ پیامبری نبوده مگر آنکه جانشینی دارد.و پیامبر ما موسی بن عمران، سفارش کرد که جانشین او«یوشع بن نون»است.

پس گفت:جانشین من علی بن ابی طالب،و سپس از او دو نوادۀ من حسن و حسین هستند.و آنگاه نه تن از نسل حسین؛یکی پس از دیگری می آیند.

گفت:ای محمد!آنان را برای من نام ببر.

فرمود:چون حسین از دنیا برود،پسرش علی،و چون او درگذرد، پسرش محمد،و چون او برود،پسرش جعفر و پس از جعفر،پسرش موسی و پس از موسی پسرش علی و پس از علی،پسرش محمد و پس از محمد،پسرش علی و پس از علی،پسرش حسن و پس از حسن،پسرش محمد مهدی،حجّت خداست.اینان دوازده تن هستند.

می نویسد:یهودی مسلمان شد و خدا را بر این هدایت،ستود. (1)اگر بخواهیم کتابهای شیعه و حقایق موجود در آن را بیابیم که به چندین برابر این می رسد.

و همین دلیل بس که علمای اهل سنّت و جماعت،می پذیرند که شمار امامان،دوازده نفر است.و چنین عددی جز در امامان آل علی نیست.

آنچه یقین ما را می افزاید این است که دوازده امام از اهل بیت،نزد

ص:127


1- 1) -ینابیع المودّة/قندوزی حنفی،ص 441 و فرائد السمطین/حموینی(با سند ویژه ای از مجاهد از ابن عباس)،ج 2،ص 133،ح 430-431(ط محمودی)

هیچ یک از علمای امّت،درس نخوانده اند.و تاریخ نویسان و محدّثان و سیره نویسان به ما نگفته اند که یکی از امامان اهل بیت،علم خود را از برخی از صحابه یا تابعین گرفته باشد،چنانکه شیوۀ دیگر علمای امّت است.و پیشوایان مذاهب نیز همین گونه بوده اند.

ابو حنیفه شاگرد امام صادق،و مالک شاگرد ابو حنیفه بوده است.

شافعی از مالک استفاده کرده،و احمد نیز از شافعی علم آموخته است.

ولی امامان اهل بیت،دانش خود را از خدا گرفته اند.و نسل اندر نسل به ارث برده اند.و خداوند تنها دربارۀ آنان فرموده است:

«ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا». (1)

یعنی:«سپس کتاب و دانش را به بندگان خود که برگزیده بودیم،به ارث دادیم».

در جایی امام جعفر صادق(علیه السلام)دربارۀ این حقیقت،چنین فرموده است:شگفت است که مردم می گویند همۀ دانش خود را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله)آموخته اند،و به آن عمل می کنند و ره یافته اند.و معتقدند که ما خانواده از علم او چیزی نداریم و به آن راه نیافتیم.با اینکه خانواده و فرزندان او هستیم.و در خانه های ما وحی نازل شده.و این علم از ما به مردم رسیده است،آیا به نظر شما آنان دانستند و یافتند و ما ندانستیم و گمراه شدیم؟!

آری،چگونه امام صادق از اینان تعجب نکند،با آنکه آنها ادعا می کنند،دانش را از رسول خدا آموخته اند،با آنکه آنها با اهل بیت-که

ص:128


1- 1) -فاطر،32.

دروازۀ این دانشند-دشمنی می کنند.و چگونه از نامیده شدن آنها به اهل سنّت تعجب نکند،درحالی که آنها با سنّت مخالفت می کنند؟!

و اگر شیعه-چنانکه تاریخ شهادت می دهد-به علی نزدیک بوده اند و او را یاری کرده اند.و در برابر دشمنانش ایستاده اند.و در جنگ با او بوده اند.و همۀ علوم خود را از او گرفته اند،پس اهل سنّت و جماعت، شیعۀ او نیستند و او را یاری نکرده اند،بلکه با او جنگیده اند،و کوشیده اند تا او را نابود کنند.و پس از او فرزندانش را تعقیب کرده اند،و کشتار و زندان و آزار کرده اند.و در بیشتر احکام دین خود،با او مخالفت کرده اند.

و از مدّعیان علم و دانش پیروی کرده اند که تنها بر اجتهادات و نظریات خود در احکام خدا تکیه می کنند و آن را آن طور که خواهش دلشان است و منافع آنان حکم می کند،زیر و رو می کنند.

و چگونه امروز از آنان که مدّعیان پیروی از سنّت نبوی هستند،تعجب نکنیم،با اینکه آنها بر ضدّ خود گواهی می دهند که سنّت پیامبر را رها کردند،زیرا شعار شیعه شده بود. (1)آیا این عجیب نیست؟!

چگونه از این مدعیان«سنت و جماعت»تعجب نکنیم،درحالی که آنها خود چند گروه هستند:مالکی،حنفی،شافعی و حنبلی و همه با

ص:129


1- 1) -برای روشن شدن این مطلب،به کتاب«همراه با راستگویان»ص 159-160 مراجعه کنید تا ببینید که ابن تیمیه،می گوید باید سنّت پیامبر را کنار گذاشت،زیرا شعار شیعه شده است.و باز هم او را مجدّد سنت می دانند(منهاج السنة/ابن تیمیه، ج 2،ص 141.و شرح المواهب/زرقانی،ج 5،ص 13.و مصنف الهدایة)

یکدیگر در احکام فقهی مخالفت می کنند.و مدعی هستند که اختلاف برای آنان رحمت است.و به این ترتیب،دین خدا به هوی و هوسها و گرایشها و نظریات و خواهشهای نفسانی افراد،تبدیل می شود.

آری،آنها گروههای بسیاری هستند که از احکام خدا و پیامبر،جدا شده اند.ولی بر یک نکته همداستانند و آن درستی خلافت در اجتماع غیر قانونی سقیفه و رها کردن و کنار گذاشتن اهل بیت پاک پیامبر است.

چگونه از اینان که به«اهل سنّت»بودن خود می نازند!تعجب نکنیم، درحالی که فرمان رسول خدا را در زمینۀ پایبند بودن به ثقلین یعنی کتاب خدا و عترت او به کنار نهاده اند؟با اینکه خودشان این حدیث را صحیح شمرده اند.و در کتابهای خود آن را با سند آورده اند؟آنها نه به قرآن پایبندند و نه به عترت،زیرا با کنار گذاشتن عترت،قرآن را نیز به کناری نهاده اند،زیرا این حدیث شریف می رساند که قرآن و عترت،هرگز از هم جدا نمی شوند چنانکه پیامبر فرمود:خدای دانا و آگاه به من خبر داد که این دو«قرآن و عترت»هرگز از هم جدا نمی شوند،تا به حوض کوثر برسند. (1)

و چگونه از این گروه-که خود را اهل سنّت می دانند-تعجب نکنیم،

ص:130


1- 1) -امام احمد در مسند،ج 5،ص 189-190 و حاکم در مستدرک،ج 3،ص 148 این حدیث را آورده اند و می گویند:این حدیث بنا به شرط شیخین(بخاری و مسلم)صحیح است.ولی سند آن را نیاورده اند.و ذهبی در تلخیص خود آن را صحیح دانسته و می پذیرد که بنا به شرط شیخین،صحیح است.

درحالی که با آنچه در صحاح آنها آمده و نشان دهندۀ رفتار پیامبر و امر و نهی اوست،مخالفت می کنند؟ (1)

ولی اگر این حدیث را صحیح بدانیم که فرموده:«من در میان شما کتاب خدا و سنت خویش را می گذارم اگر به آن دو چنگ بزنید،هرگز پس از من گمراه نمی شوید»چنانکه برخی از«اهل سنّت»دوست دارند، این را بیشتر تأیید کنند،در این حالت،تعجب ما بیشتر و رسوایی آنها افزونتر خواهد شد،زیرا بزرگان آنها و پیشوایانشان؛همان کسانی هستند که سنّت پیامبر را که در میان آنها نهاده شده بود،آن را سوزاندند،رها کردند و نگذاشتند نقل شود و تدوین گردد،چنانکه در بحثهای پیش از این آن را دانستیم.

عمر بن خطاب،با لحنی صریح می گوید:کتاب خدا برای ما بس،و کافی است.و این ردّ آشکاری است بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و کسی که رسول خدا را رد کند،خدا را رد کرده است.چنانکه پوشیده نیست.

این سخن عمر بن خطاب را همۀ صحاح«اهل سنّت»آورده اند.و از

ص:131


1- 1) -بخاری در صحیح خود(ج 1،ص 178 باب صلاة اللیل و ج 8،ص 142 و همچنین مسند احمد،ج 5،ص 182)از پیامبر(صلی الله علیه و آله)روایت کرده است که پیامبر (صلی الله علیه و آله)از خواندن نماز تراویح در ماه رمضان به جماعت،جلوگیری کرد،و فرمود: ای مردم!در خانه هایتان فراوان نماز بخوانید،نماز انسان در خانه بهتر است،جز نمازهای واجب.ولی اهل سنت نهی پیامبر را رها کرده و از بدعت عمر بن خطاب پیروی می کنند.

جمله آنها بخاری و مسلم هستند.اگر پیامبر فرموده است:من در میان شما کتاب و سنّت را می گذارم،عمر هم به او گفته است:کتاب خدا برای ما بس است،و نیازی به سنّت تو نداریم.اگر عمر در حضور پیامبر گفت:

کتاب خدا برای ما بس است،ابو بکر هم اکیدا نظر رفیقش عمر را تأکید کرد،و چون خلیفه شد گفت:از رسول خدا چیزی روایت نکنید.و اگر کسی از شما چیزی پرسید بگویید:کتاب خدا در میان ماست،حلال آن را حلال بشمارید و حرام آن را حرام کنید. (1)

باز هم چگونه از اینان تعجب نکنیم که سنّت پیامبر خود را رها کرده اند و پشت سر انداخته اند.و به جای آن بدعتهایی را نهاده اند که خدا بر آن علم و دانشی نفرستاده است و باز هم خود را«اهل سنت و جماعت»می نامند؟

ولی شگفتی از میان می رود زمانی که به سخن ابو بکر توجه کنیم که می گوید:«اگر بخواهید مرا با سنّت پیامبر محکوم کنید،من طاقت آن را ندارم». (2)

ابو بکر چگونه طاقت سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را ندارد؟آیا سنت او یک چیز محال و غیر قابل تحمّل بوده که ابو بکر تاب آن را نداشته است؟

«اهل سنّت»چگونه مدعی هستند که پیرو سنّت هستند،با آنکه امام اول آنان و مؤسس مذاهبشان،تاب و توان آن را ندارد؟!!آیا خداوند

ص:132


1- 1) -تذکرة الحفّاظ/ذهبی،ج 1،ص 3.
2- 2) -مسند احمد بن حنبل،ج 1،ص 14.کنز العمال،ج 5،ص 588،ح 14046.

سبحان نفرموده است:

«لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ». (1)

یعنی:«برای شما در شخص رسول خدا الگوی نیکویی وجود دارد».

و باز هم دربارۀ سنّت می فرماید:

«لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها». (2)

یعنی:«خدا بر هیچ جانی،جز آنچه برای او آسان است،تکلیف نمی کند».

و نیز فرموده است:

«ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ». (3)

یعنی:«خدا برای شما در دین،سختگیری نگذاشته است».

آیا ابو بکر و دوستش بر این عقیده اند که رسول خدا دینی جز آنچه خدا فرستاده پدید آورده است.و مسلمانان را به رنج و سختی و کارهای ناشدنی وادار می سازد؟!هرگز چنین نیست،او خود بسیاری از اوقات می فرمود:به مردم مژده دهید و آنها را بیزار نسازید و آسان بگیرید و سختگیری نکنید.خدا به شما در برخی کارها اجازه هایی داده است،بر خویش سخت نگیرید.

ولی اعتراف ابی بکر به این که تاب و توان سنّت را ندارد،تأکیدی است بر آنچه ما گفتیم که او خود،بدعتی پدید آورده که با خواسته های

ص:133


1- 1) -احزاب،21.
2- 2) -بقره،286.
3- 3) -حج،78.

خودش برابر بوده،و با سیاست دولتی که خود در رأس آن بوده هماهنگی داشته است.

شاید عمر بن خطاب نیز بر این عقیده بوده که احکام قرآن و سنّت، قابل تحمّل نیستند!و به هنگام جنابت اگر آب نیابد،نماز را رها می کند.و در زمان خلافتش نیز همین فتوا را می دهد.با اینکه همۀ مردم از خاصّ و عام،حکم آن را می دانند و همۀ محدّثان،حکم آن را آورده اند.

و از آنجا که عمر به آمیزش جنسی بسیار علاقه داشته،این آیه دربارۀ او نازل شد که:

«عَلِمَ اللّهُ أَنَّکُمْ کُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَکُمْ فَتابَ عَلَیْکُمْ». (1)

یعنی:«خدا دانست که شما به خدا خیانت می کنید،و بر شما بخشود».

زیرا او در هنگام روزه،نتوانست از آمیزش خودداری کند،و چون آب هم کم بود،عمر دید که رها کردن نماز آسان تر است،و راحت تر اینکه صبر کند تا آب فراوان شود و برای غسل کافی باشد و آنگاه دوباره نماز بخواند.

عثمان هم با سنّت پیامبر مخالفت کرد،چنانکه معروف است،تا آنجا که عایشه پیراهن پیامبر را بیرون آورد و گفت:عثمان پیش از آنکه پیراهن پیامبر کهنه شود،سنّت او را کهنه کرده است،تا آنجا که صحابه بر او خرده گرفتند که او سنّت پیامبر و سنّت شیخین را زیر پا نهاده و او را کشتند.

ص:134


1- 1) -بقره،187.

کار معاویه نیز نیاز به گفتن ندارد،زیرا هم با قرآن و هم با سنت، دشمنی کرده،زیرا که پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:

«علی از من است و من از اویم.هرکس علی را دشنام دهد،مرا دشنام داده،و هرکس مرا دشنام دهد،خدا را دشنام داده است». (1)می بینیم که معاویه در کار دشنام و لعن علی(علیه السلام)بسیار تندروی کرد،تا آنجا که به همۀ فرماندارانش دستور داد که او را دشنام بدهند و لعنت کنند!و هرکس نپذیرفت او را برکنار کرد و کشت.

اگر بدانیم که معاویه همان کسی است که خود و پیروانش را«اهل سنّت و جماعت»نامید و این کار را در برابر نامگذاری شیعه و پیروان حق انجام داد.

برخی از مورّخان نوشته اند که در سالی که معاویه بر خلافت اسلامی دست یافت،پس از صلح با امام حسن(علیه السلام)،آن سال را سال جماعت نامید.

و باز هم شگفتی برطرف می شود اگر دریابیم که واژۀ«سنّت»در نظر معاویه و پیروانش،چیزی جز لعن علی بن ابی طالب بر بالای منابر اسلامی جمعه و اعیاد،چیز دیگری نیست.

اگر«سنّت و جماعت»از ابتکارات معاویه فرزند ابو سفیان باشد،باید از خدای متعال بخواهیم که ما را بر بدعت«رافضی»بودن که علی(علیه السلام) آن را تأسیس کرده،بمیراند!!

ص:135


1- 1) -مستدرک حاکم،ج 3،ص 121،مسند احمد،ج 6،ص 323،خصائص نسائی، ص 169(ط محمودی)

ای خوانندۀ گرامی!تعجب نکنید که اهل بدعت و گمراهی«اهل سنّت و جماعت»نامیده شوند،و امامان پاک اهل بیت،«اهل بدعت» دانسته شوند.

علامۀ ابن خلدون از نام آوران«اهل سنّت و جماعت»با کمال بی پروایی و بی شرمی پس از برشمردن مذاهب اهل سنّت،می گوید:اهل بیت،برای خود مذاهب جداگانه ای برگزیدند که برخلاف تودۀ امّت بود.

و فقهی پدید آوردند که تنها ویژۀ خود آنهاست.و آن را از پایه ای که خود پدید آورده اند،برپا کردند.و از برخی از صحابه انتقاد کردند. (1)

ای خوانندۀ عزیز!آیا من از آغاز به شما نگفتم اگر ادّعاهای آنان را بر عکس کنید،درست درمی آید.

اگر فاسقان تبهکار بنی امیّه«اهل سنّت»باشند و اهل بیت،اهل بدعت-چنانکه ابن خلدون می گوید-پس باید فاتحۀ اسلام را بخوانیم و دنیا هم دیگر ارزشی ندارد.

ص:136


1- 1) -مقدمۀ ابن خلدون،ص 354(ط دار الفکر)،در فصل علم فقه و علوم وابستۀ به آن.

نصب پیشوایان اهل سنت،توسط

فرمانروایان ستمگر

همچنین از جمله چیزهایی که به ما نشان می دهد،پیشوایان مذاهب چهارگانه«اهل سنّت»با کتاب خدا و سنّت پیامبر-که آنان را به پیروی از عترت پاک پیامبر وامی دارد-مخالفت کرده اند،اینکه هیچ یک از آنان،رو به سوی آنان نکرد و بر کشتی نجات آنان سوار نشد.و امام زمان خویش را نشناخت.

ابو حنیفه که خود از امام صادق(علیه السلام)درس آموخته و این سخن او مشهور است که:«اگر آن دو سال نبود،نعمان(ابو حنیفه)هلاک شده بود»، مقصود،آن دو سالی است که نزد امام صادق(علیه السلام)درس خوانده است.

می بینیم که مذهبی بدعت آمیز پدید آورد که بر پایۀ قیاس و عمل به نظریات شخصی در برابر روایات صریح قرار دارد.و مالک که او هم از امام صادق(علیه السلام)استفاده کرده است،از او روایت شده که می گوید:

هیچ چشمی داناتر و آگاه تر از امام جعفر صادق(علیه السلام)ندیده و گوشی نشنیده و بر دل انسانی راه نیافته است،او هم مذهبی دیگر پدید می آورد و

ص:137

امام زمان خود را که شهادت به داناتر و فقیه تر بودن او در میان همۀ انسانها داده است،عباسیان در پوستین او دمیدند و او را امام دار الهجره خواندند و از آن پس،مالک به آبرو،قدرت،پول و نفوذ فراوانی دست یافت.

شافعی که متهم به تشیع خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)بود،و دربارۀ آنان این اشعار مشهور را گفته:

یا أهل بیت رسول الله حبّکم فرض من الله فی القرآن أنزله

ای خاندان پیامبر!دوستی شما واجب است و خداوند در قرآن آن را فرستاده است.

کفاکم من عظیم الفضل أنکم من لم یصلّ علیکم لا صلاة له

در بزرگی فراوان شما همین بس که هرکس بر شما درود نفرستد، نمازش درست نیست.

و نیز به او نسبت داده اند که در ستایش اهل بیت(علیه السلام)این ابیات را سروده است:

و لما رأیت الناس قد ذهبت بهم مذاهبهم فی ابحر الغی و الجهل

چون دیدم که مردم بر مرکبهایی نشسته اند که آنها را به دریاهای گمراهی و نادانی می برند.

رکبت علی اسم الله فی سفن النجا و هم أهل بیت المصطفی خاتم الرسل

به نام خدا بر کشتیهای نجات سوار شدم که آنها خاندان آخرین پیامبر هستند.

ص:138

و امسکت حبل الله و هو ولاؤهم کما قد أمرنا بالتمسک بالحبل

به ریسمان خدا چنگ زدم که دوستی آنهاست چنانکه ما را فرموده اند به ریسمان،چنگ بزنید.و این سخن او مشهور است که:

إن کان رفضا حبّ آل محمد فلیشهد الثقلان أنی رافضی

یعنی:«اگر دوستی خاندان پیامبر رفض و تشیع است،پس همۀ جهانیان گواه باشند که من رافضی و شیعه هستم».

اگر جهانیان باید شهادت بدهند که او رافضی است پس چرا مذاهبی را که بر ضدّ اهل بیت درست شده بود،رها نکرد،بلکه خودش هم مذهبی به نام خود،درست کرد و از امامان اهل بیت(علیه السلام)که در روزگار او می زیستند؛کناره گرفت؟

احمد بن حنبل-که علی را چهارمین خلیفه دانست،و او را از خلفای راشدین شمرد،و پیش از او مردم این را نمی پذیرفتند،و کتاب فضائل را نوشته-مشهور است که گفته:

«هیچیک از صحابه،این همه فضیلت،با سند صحیح ندارند که علی(علیه السلام) دارد».

ولی او هم مذهبی پدید آورده و آن را مذهب حنبلی نامیده،با اینکه علمای معاصر او گواهی داده اند که او فقیه نبوده است.

شیخ ابو زهره می نویسد:«بسیاری از پیشینیان،احمد بن حنبل را از فقها ندانسته اند،مانند ابن قتیبه که زمان او به احمد بن حنبل نزدیک بوده

ص:139

است.و همچنین ابن جریر طبری و دیگران». (1)

ابن تیمیه،از مذهب حنبلی ترویج کرد و نظریاتی چند بر آن افزود،از جمله زیارت قبرها و ساختمانسازی بر آنها را حرام کرد.و توسل به خاندان پیامبر و اهل بیت را نیز ممنوع کرد.و همه را شرک دانست.این چهار مذهب و این هم رهبرانشان.و این نیز نظریات آنان دربارۀ عترت پاک پیامبر.

و اینکه اینها برخی سخنان را می گویند ولی خود عمل نمی کنند-و این نزد خداوند بسیار زشت و منفور است-برای این است که آنها این مذاهب را نساخته اند و این بدعتها را نیاورده اند،بلکه دنباله رو امویان و عباسیان هستند که این مذاهب را پدید آورده اند،و با کمک فرمانروایان ستمگر،آنها را ساخته اند،و پس از مرگشان به آنها نسبت داده اند.این را نیز به زودی در بحثهای آینده خواهیم یافت.

آیا از این پیشوایان تعّجب نمی کنید که معاصر پیشوایان هدایت از اهل بیت بودند،ولی از راه راست آنان روی گرداندند،و از رهنمود آنان بهره نگرفتند.و از نور آنان روشنی نجستند.و روایات آنان از جدّشان پیامبر(صلی الله علیه و آله)را بر دیگر روایات،ترجیح ندادند،بلکه کعب الاحبار یهودی و ابو هریرۀ دوسی را که امیر مؤمنان علی(علیه السلام)دربارۀ او فرمود:

دروغگوترین مردم دربارۀ پیامبر،ابو هریرۀ دوسی است،بر آنان برتری دادند.عایشه نیز همین سخن را دربارۀ ابو هریره دارد.

ص:140


1- 1) -کتاب احمد بن حنبل/ابو زهره،ص 170.

عبد الله بن عمر را نیز که ناصبی است و به دشمنی خود با علی(علیه السلام) شهرت دارد؛از آنها برتر شمردند.

او کسی است که از بیعت با امیر المؤمنین علی(علیه السلام)خودداری کرد و با پیشوای گمراهان چون حجاج بن یوسف،بیعت کرد.

عمرو عاص را نیز از آنان برتر می دانند،با آنکه مشاور معاویه در کار نیرنگ و نفاق بود.

تعجب نمی کنید که چگونه این پیشوایان،برای خود حق قانونگذاری در دین خدا را با نظریات شخصی قرار دادند و سنت پیامبر را زیر پا نهادند.و با قیاس،استصحاب،سدّ ذرائع،مصالح مرسله و بدعتهای دیگر- که خدا به آنها نیاموخته بود-به جنگ آن رفتند؟

آیا خدا و پیامبر به کامل کردن دین بی توجه بودند،و به اینان اجازه دادند که با اجتهادات خود،آن را کامل کنند و هرچه را خواستند،حلال یا حرام سازند؟!

آیا تعجب نمی کنید:مسلمانانی که مدّعی چنگ زدن به«سنّت» هستند،چگونه از مردانی پیروی می کنند که پیامبر(صلی الله علیه و آله)را نشناخته اند و او هم آنها را نمی شناسد؟!

آیا از کتاب خدا و یا سنّت پیامبر دلیلی برای پیروی این چهار امام صاحب مذهب،دارند؟!

من حاضرم با همۀ دنیا در این مسأله بحث کنم.اگر توانستند یک دلیل از کتاب خدا یا سنّت پیامبر بیاورند.به خدا سوگند نمی توانند،حتّی اگر

ص:141

همه پشت به پشت هم بدهند.

نه به خدا سوگند،هیچ دلیلی در کتاب خدا و سنت پیامبر،جز برای تقلید و پیروی از امامان پاک اهل بیت(علیه السلام)وجود ندارد.ولی در این باره، دلایل بسیار کوبنده و حقایق درخشان و خیره کننده ای در دست است.

«فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ». (1)

یعنی:«پس ای بینایان!پند گیرید».

«فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ». (2)

یعنی:«چشمها کور نمی شود،بلکه دلهایی که در سینه هاست کور می گردد».

ص:142


1- 1) -حشر،2.
2- 2) -حج،46.

راز گسترش مذاهب سنی

کسی که در کتابهای تاریخ جستجو کند،و نوشته های گذشتگان را ببیند،درمی یابد که گسترش مذاهب«سنی»در آن زمان،با خواست قدرت حاکم بوده،و به دست آنها صورت گرفته است.به همین دلیل پیروان آنها بسیار شده اند.و مردم پیرو پادشاهان خود هستند.

محقق،می تواند دریابد که دهها مذهب،پدید آمده اند،و از میان رفته اند،زیرا دولت از آنها راضی نبوده است،مانند مذهب اوزاعی،حسن بصری،ابو عیینه،ابن ابی ذؤیب،سفیان ثوری،ابن ابی داوود،لیث بن سعد و دیگران...

به عنوان نمونه لیث بن سعد،دوست مالک بن انس،از او داناتر و فقیه تر بود،چنانکه شافعی،خود اعتراف کرده است. (1)ولی مذهب او از میان رفت،و فقه او در دیگر مذاهب،حلّ شد و گم گشت،زیرا احمد بن حنبل می گوید:ابن ابی ذؤیب،داناتر از مالک بن انس بود،ولی مالک بهتر می توانست شخصیّتها را غربال کند. (2)

ص:143


1- 1) -مناقب/شافعی،ج 1،ص 524.
2- 2) -تذکرة الحفاظ،ج 1،ص 224.

چون به تاریخ مراجعه کنیم،درمی یابیم که مالک،رئیس مذهب،به دستگاه دولتی نزدیک شد و با آنان سازش کرد و در رکاب آنان راه می رفت.و به این ترتیب،دارای نفوذ شد و شهرتی یافت.و مذهب او با زور و زر،رواج یافت،بویژه در اندلس که شاگردش یحیی بن یحیی برای دوستی با فرمانروای اندلس،کوشش بسیار کرد،و از نزدیکان او شد.و حاکم،مسؤولیت انتخاب قاضیان را به او داد.و او تنها دوستان مالکی خود را به کار قضاوت می گمارد.

همچنین می بینیم که راز گسترش مذهب ابو حنیفه این بود که پس از مرگ او،دو شاگرد صمیمی او،ابو یوسف و محمد بن حسن شیبانی،در همان زمان،از نزدیکان هارون الرشید بودند.و نقش مهمی در پابرجا ساختن قدرت او و یاری و همکاری با او داشتند.و هارون که قهرمان حرمسرادارای و خوشگذرانی بود،اجازه نمی داد هیچ کس،به کار قضاوت یا فتوا بپردازد،مگر آنکه نخست،موافقت آن دو را به دست آورد.

آنان هیچ قاضی را نصب نکردند مگر آنکه بر مذهب حنفی باشد.و به این ترتیب ابو حنیفه بزرگترین علما و مذهب او بزرگترین مذاهب فقهی گشت.با آنکه علمای عصرش،او را تکفیر کردند،و بی دین شمردند.و از جمله احمد بن حنبل و ابو الحسن اشعری نیز چنین کردند.

مذهب شافعی نیز پس از آنکه رو به نابودی می رفت،ناگهان زنده شد و قدرت یافت،زیرا قدرت دولت،به پشتیبانی آن آمد.بعد از آنکه مصر، یکسره شیعۀ فاطمی بود،در زمان صلاح الدین ایوبی،شافعی شد،زیرا او

ص:144

به تعقیب و براندازی شیعه پرداخت و آنها را مانند گوسفند سر می برید.

مذهب حنبلی هم اگر تأیید دولت عباسی در روزگار معتصم نبود، ناشناخته می ماند در این زمان احمد بن حنبل از نظریۀ خود-که مخلوق بودن قرآن بود-برگشت و نزد متوکل«ناصبی»ارج و اعتبار والایی یافت.

این مذهب یکبار دیگر در زمان شیخ محمد بن عبد الوهاب در قرن گذشته،قدرت یافت.و این زمانی بود که قدرتهای استعماری از او پشتیبانی کردند و او با خاندان سعودی به معامله پرداخت.و آنها نیز فورا او را یاری کردند و به حمایت از او برخاستند و مذهب او را در حجاز و عربستان رواج دادند.

مذهب حنبلی به سه امام نسبت داده می شد:نخست:احمد بن حنبل که خود نیز مدّعی نبود که فقیه است بلکه تنها اهل حدیث و روایت بود.

دوم:ابن تیمیه که اینان او را«شیخ الاسلام»و«مجدّد السنّه» می خوانند.و او همان کسی است که علمای روزگارش او را تکفیر کردند، زیرا می گفت همۀ مسلمانان مشرک هستند؛چون به پیامبر(صلی الله علیه و آله)تبرک و توسل می جویند.سپس در قرن گذشته محمد بن عبد الوهاب؛دست پروردۀ استعمار انگلیس در خاورمیانه،به زنده کردن مذهب حنبلی پرداخت و محمد بن عبد الوهّاب،فتاوای ابن تیمیه را پایه و اساس کار خود ساخت.و احمد بن حنبل را به فراموشی سپرد.و دیگر مذهب آنها هم به نام وهّابی خوانده می شود،نه حنبلی.

هیچ تردیدی نیست که گسترش و رواج و نفوذ این مذاهب،شهرت،و

ص:145

بالا گرفتن آنها به دست دولتها بوده است.

و در این نیز تردیدی وجود ندارد که این فرمانروایان،همگی دشمنان اهل بیت(علیه السلام)بوده اند،زیرا همواره احساس می کردند که اینان، موجودیّت آنها را به خطر می اندازند و پادشاهی و فرمانروایی آنان را از میان برمی دارند.بنابراین پیوسته می کوشیدند آنها را از مردم دور نگهدارند،و کوچک نشان دهند.و هرکس از آنها پیروی کرد،او را بکشند.

بدیهی است که این فرمانروایان،برخی از عالمان چاپلوس را بر سر کار آورند تا فتواهایی بدهند که با سیاست آنان هماهنگ باشد،زیرا مردم همواره به احکام شرعی و راه حلهای دینی،نیاز داشتند.

و از آنجا که فرمانروایان،در همۀ دوره ها از دین،چیزی نمی دانستند و از شریعت،چیزی نمی فهمیدند،پس ناگزیر بودند که عالمانی را بگمارند تا از جانب آنان فتوا دهند،و به مردم وانمود کنند که دین چیزی است،و سیاست چیز دیگر است.

خلیفه،فرمانروا و مرد سیاست بود و فقیه،مرد دین.چنانکه امروز رئیس جمهور در همۀ کشورهای اسلامی چنین می کند.و یکی از علمای نزدیک به خود را به عنوان مفتی جمهوری یا چیزی شبیه به آن تعیین می کند،و او را مأمور می سازد که در مسائل فتوایی و عبادی و شعائر دینی، نظر بدهد.

ولی در واقع این شخص،حق ندارد فتوا یا حکمی را صادر کند،مگر

ص:146

همان چیزی که دولت به او دیکته می کند و قدرت حاکم از آن راضی است.یا دست کم چیزی که با سیاست دولت و اجرای طرحهای آن، مخالفت نداشته باشد.

این پدیده در واقع در زمان خلفای سه گانه،ابو بکر،عمر و عثمان پدید آمد.آنها هرچند میان دین و سیاست(دولت)جدایی نینداختند، ولی به خود اجازه دادند که قوانینی در دین پدید آوردند که به سود دستگاه خلافت و ضامن قدرت و پابرجایی آن باشد.

از آنجا که این سه خلیفه تا اندازه ای به حضور پیامبر(صلی الله علیه و آله)رسیده و با او همنشین شده بودند،برخی از مسائل سنّت را نیز که با سیاستشان مخالفت نداشت،فراگرفتند.

معاویه تنها در سال نهم هجرت مسلمان شد.و روایات صحیح چنین می گویند،پس مدّت بسیاری با پیامبر نبوده،و از سنّت او چندان آگاهی نداشت،پس ناگزیر شد ابو هریره و عمرو بن عاص و برخی از صحابه را مأمور کند تا به آنچه دلخواه اوست فتوا دهند.پس از او بنی امیه و بنی عباس،این سنّت پسندیده یا«بدعت نیکو»را ادامه دادند.و هر حاکمی که بر تخت می نشست،در کنارش قاضی القضات نشسته بود که کارش، تعیین قاضیانی بود که به نظر او برای دولت مناسب بودند.و به تقویت و تحکیم پایه های آن کمک می کردند.

دیگر شما می توانید به ماهیت این قاضیان پی ببرید که چگونه خدا را به خشم می آورند تا سرورشان را راضی کنند و سرپرست خود را-که آنان

ص:147

را به کار گمارده-از خود خشنود سازند.

از اینجا به راز برکناری امامان معصوم عترت،از صحنۀ سیاست،پی می بریم.در سراسر تاریخ نمی بینید که یکی از آنان را به کار قضاوت یا افتا گمارده باشند.

اگر بخواهیم دربارۀ چگونگی گسترش این مذاهب«سنی»چهارگانه به دست فرمانروایان،تحقیق کنیم،می توانیم با پرده برداشتن از روی مذهب امام مالک-که یکی از بزرگترین و رایج ترین و گسترده ترین این مذاهب است-به مسأله راه یابیم.مالک تنها با نوشتن موطأ مشهور شد.و گفتند که آن را به دست خود به نگارش درآورده است.و نزد اهل سنّت گفته می شود که صحیح ترین کتاب،پس از کتاب خداست!و حتی برخی از علمای اهل سنت،آن را از صحیح بخاری بهتر می دانند و بر آن برتری می دهند.

شهرت مالک از همۀ مرزها گذشت،تا آنجا که گفتند:آیا با وجود مالک در مدینه کسی را می رسد که فتوایی بدهد؟و او را امام دار الهجره نامیدند.

ناگفته نماند که مالک فتوا داد که بیعت مردم با جبر و فشار حرام است.و فرماندار مدینه،جعفر بن منصور،بخاطر این فتوا او را هفتاد تازیانه زد.

این همان چیزی است که مالکیها همیشه به آن استدلال می کنند تا ثابت کنند که مالک با دستگاه مخالف بوده است.و این درست نیست،

ص:148

زیرا همان کسانی که این داستان را آورده اند،دنبالۀ آن را هم بیان کرده اند.و اینک به طور تفصیل شما را در جریان این رویداد می گذاریم:

ابن قتیبه می نویسد:«گفته اند که چون به گوش منصور رسید که مالک کتک خورده است و جعفر بن سلیمان با او چه کرده است،این کار را بسیار بد و زشت شمرد و نارضایتی خود را از آن اعلام کرد.و نامه ای نوشت که جعفر بن سلیمان برکنار شده است.و دستور داد او را بر پشت شتر برهنه به بغداد بیاورند.

سپس نامه ای به مالک بن انس نوشت و او را به نزد خود در بغداد خواند اما مالک نپذیرفت و به منصور نامه ای نوشت و از او پوزش خواست.و برخی از عذرهای خود را بیان کرد.منصور به او نوشت که:در مراسم حج سال آینده به نزد من بیا،زیرا می خواهم امسال برای حجّ عازم شوم (1)

اگر امیر المؤمنین!ابو جعفر منصور؛خلیفۀ عباسی پسرعمویش جعفر بن سلیمان بن عباس را از فرمانداری مدینه برکنار می کند،و گناه او را کتک زدن مالک می شمارد،این داستان،خود شک و تردیدبرانگیز است؛ زیرا جعفر بن سلیمان تنها از آن رو،مالک را تازیانه زد که می خواست خلافت پسرعمویش را تقویت کند،و پایه های قدرت او را استوار سازد.و منصور باید این فرماندار را گرامی بدارد و ترفیع بدهد،نه آنکه به این صورت،به او اهانت کند.ولی می بینیم که او را برکنار کرد و

ص:149


1- 1) -تاریخ الخلفاء/ابن قتیبه،ج 2،ص 149.

دستور داد که او را به بدترین صورت یعنی در غل و زنجیر و بر پشت شتر برهنه به بغداد بیاورند.سپس خلیفه شخصا نامۀ معذرت خواهی به نزد مالک می فرستد و او را راضی می کند!این عجیب است!

از اینجا دانسته می شود که فرماندار مدینه کار احمقانه ای کرده و از سیاست و نیرنگهای آن،چیزی نمی دانسته است،و نفهمیده که مالک مورد اعتماد خلیفه و محور سیاستهای او در حرمین شریفین است.وگرنه نمی بایست پسرعموی خود را از فرمانروایی برکنار کند.تنها از آن رو که مالک را تازیانه زده،با اینکه مالک مستحق آن بوده،زیرا فتوا داده که بیعت مردم با منصور از روی اکراه بوده و درست نیست.

این همان چیزی است که امروز نیز در برابر چشمان ما روی می دهد.و برخی از فرمانداران دولتی،به یکی از افراد ملّت توهین می کنند و او را زندانی می سازد تا قدرت دولت را تحکیم بخشند،و امنیت آن را تأمین کنند،و ناگهان روشن می شود که این فرد،از نزدیکان فلان وزیر یا از خویشان نزدیک همسر رئیس جمهور است.و آن فرماندار از سمت خود برکنار می شود،و او را فرامی خوانند.و گاهی حتی خود آن فرماندار هم علّت را درنمی یابد.

در اینجا به یاد حادثه ای می افتم که در زمان اشغال تونس به دست فرانسه روی داد.شیخ طریقۀ عیساویه و گروه او در شب،طبل می نواختند و صدای خود را به مدّاحی بلند می کردند.و پیاده از برخی خیابانها می گذشتند تا به پیشگاه یکی از اولیا می رسیدند.و این عادت همیشگی

ص:150

آنها بود،هنگامی که از برابر خانۀ افسر پلیس فرانسه می گذشتند،او بیرون آمد و خشمگینانه طبلهای آنان را پاره کرد،و آنان را متفرق ساخت،زیرا به قانون احترام به همسایه،و رعایت آرامش بعد از ساعت ده شب،عمل نکرده بودند.

هنگامی که نمایندۀ سیاسی فرانسه-که به منزلۀ پادشاه است-از حادثه باخبر شد،بشدت از این افسر پلیس خشمگین شد،و او را برکنار کرد و به او سه روز فرصت داد تا از شهر قفصه بیرون برود.و پس از آن، شیخ طریقۀ عیساویه را خواست،و به نام دولت فرانسه از او عذرخواهی کرد،و پول فراوانی به او داد و او را راضی کرد تا طبلها و وسایل جدیدی بخرد و غرامت همۀ اموال آنها را داد.

هنگامی که یکی از نزدیکان او،علّت این رفتار را پرسید،گفت:به نظر ما بهتر است این وحشیان به زدن طبل و گفتن این جملات بیهوده بپردازند و عقربها را بخورند،وگرنه بیکار می شوند و به سراغ ما می آیند و ما را می خورند،زیرا ما حقوق آنها را از آنها گرفته ایم.

دوباره به داستان امام مالک برمی گردیم،تا گوش فرادهیم که او خود چگونه داستان دیدارش با خلیفه ابو جعفر منصور را برای ما شرح می دهد.

ص:151

دیدار مالک با ابو جعفر منصور

این روایت را مورّخ بزرگ،ابن قتیبه در کتاب تاریخ الخلفا آورده است.و از خود مالک نقل می کند.بنابراین باید در آن دقّت کنیم:

مالک می نویسد:هنگامی که به منی می رفتم به سراپرده هایی رسیدم.

خودم رفتم و اجازه خواستم که به من اجازه داده شد،و اندکی بعد خود اجازه دهنده بیرون آمد و مرا به درون برد.من به اجازه دهنده(مسؤول ملاقاتها)گفتم هرگاه به خیمۀ امیر المؤمنین رسیدیم مرا آگاه کن.مرا از این خیمه به آن خیمه و از این سراپرده به آن سراپرده برد که در هرکدام مردانی بودند که شمشیرهای کشیده و نیزه های برافراشته در دست داشتند،تا اینکه به من گفت:آن خیمه!و مرا رها کرد و خود،عقب ایستاد.

من رفتم تا به آن خیمه رسیدم که او در آن بود.او از تخت خویش فرود آمده بود،و بر فرشی که زیر آن قرار داشت،نشسته بود،و لباسی معمولی پوشیده بود که همانند لباس افرادی چون او بود.و این کارها را برای تواضع در برابر من انجام داده بود.و در آن خیمه جز من و او و یک تن که شمشیر به دست بر بالای سر او ایستاده بود،کسی نبود.

ص:152

چون نزدیک رفتم،به استقبال من آمد و مرا نزدیک خود نشانید و مرتب می گفت اینجا،من با اشاره می گفتم همین جا می نشینم،تا اینکه مرا در کنار خود نشانید و زانوی خود را به زانوی من چسبانید.

سپس نخستین جمله ای که گفت این بود:سوگند به خدایی که جز او کسی سزاوار خدایی نیست!ای ابا عبد الله!من به این کار دستور نداده بودم،و از آن هم خبر نداشتم،تا اینکه اتفاق افتاد!و هنگامی که دانستم، به هیچ وجه از آن راضی نشدم(مقصود زدن مالک است).

مالک می گوید:من خدا را بر هر حالی سپاس گفتم و بر پیامبر درود فرستادم و او را از این کار و خشنودی به آن،پاک و بی گناه دانستم.

او سپس گفت:ای ابو عبد الله!تا زمانی که تو در میان مردم حرمین باشی،کار آنان به سامان است.و من می پندارم که تو مایۀ امنیّت آنان از عذاب خدا و قهر او هستی،و خداوند به وسیلۀ تو بلای بزرگی را از آنان برگرداند،زیرا تا آنجا که من می دانم،آنها بیش از همۀ مردم به آشوب و فتنه تمایل دارند.و در برابر آن ناتوانند.خدا آنها را بکشد،هر جا که بروند.

من دستور دادم تا این دشمن خدا را از مدینه بر پشت شتر برهنه سوار کنند و بیاورند.و دستور دادم در جای تنگی زندانیش کنند.و او را بسیار خوار دارند.و من باید چند برابر آزاری که به تو داده بر سرش بیاورم.

من گفتم:خدا امیر المؤمنین را به سلامت و او را گرامی دارد،من بخاطر خویشاوندی او با رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و سپس با تو از سر گناه او در

ص:153

گذشتم.

ابو جعفر گفت:خدا از سر گناه تو بگذرد و تو را رحمت کند.

مالک می گوید:سپس دربارۀ علمای گذشته با من سخن گفت.و دیدم از همه بهتر مردم را می شناسد.و سپس دربارۀ علم و فقه با من سخن آغاز کرد.دیدم از همۀ مردم به موارد اتفاق و اختلاف،داناتر است.و همۀ روایات را می داند،و آنچه را شنیده خوب می فهمد.

سپس به من گفت:ای ابا عبد الله!این علم را سروسامانی بده و تدوین کن،و کتابهای جداگانه ای در آن بنویس.و از سختگیریهای عبد الله بن عمر و آسان گیریهای عبد الله بن عباس و فتواهای غیر عادی عبد الله مسعود،بپرهیز و میانه رو باش.و آنچه را که امامان و صحابه(رضی الله عنهم)بر آن اتفاق دارند،بیاور،تا به یاری خدا،مردم دانش و کتابهای تو را فراگیرند و در شهرها ترویج کنند.و ما با آنها پیمان می بندیم که با آن مخالفت نکنند و برخلاف آن قضاوت نشود.

گفتم:خدا شما را حفظ کند،مردم عراق علم ما را نمی پسندند و در کار خود،به نظر ما توجه ندارند.

ابو جعفر گفت:ما آنها را بر این کار وادار می کنیم و با شمشیر بر سر آنها می کوبیم و پشت آنها را با تازیانه می شکنیم.تو زود آن را بنویس.

پسرم محمد مهدی سال آینده به مدینه می آید.و خبر آن را از تو بشنود و ببیند که تو از این کار ان شاء الله فارغ شده ای.

مالک می گوید:درحالی که ما نشسته بودیم،پسر کوچکی به خیمۀ ما

ص:154

آمد بچه چون نگاهش به من افتاد،ترسید و عقب رفت و نزدیک نیامد.

ابو جعفر به او گفت:عزیزم بیا جلو!این ابو عبد الله فقیه از مردم حجاز است.سپس رو به من کرد و گفت:ای ابو عبد الله!آیا می دانی چرا بچه ترسید و جلو نیامد؟

گفتم:نه!

گفت:به خدا تعجب کرد که چرا من این قدر نزدیک تو نشسته ام.و این حالت را جز برای تو در هیچ کس ندیده است.به همین دلیل،عقب رفت.

مالک گفت:سپس دستور داد که هزار دینار زر خالص و لباس گرانبها به من بدهند.و به پسرم نیز هزار دینار داد.سپس از او اجازۀ رفتن خواستم،به من اجازه داد.برخاستم و او با من خداحافظی کرد و برای من دعا نمود و من رفتم.چون به راه افتادم،یک غلام خواجه پشت سرم آمد و آن لباس را بر دوشم نهاد.و این شیوۀ آنهاست که به هرکس خلعت دهند چنین می کنند،هرچند او مردی بزرگ باشد.او با همان لباس به نزد مردم می آید،درحالی که آن را به دوش دارد،سپس آن را به غلام خود می دهد.

چون آن غلام خواجه،لباس را بر دوشم گذاشت،شانه ام را پایین آوردم،زیرا نمی خواستم آن را بپوشم و در برابر مردم ظاهر شوم،و از این کار خوشم نمی آمد.

ابو جعفر فریاد برداشت که:این لباس را به چادر ابو عبد الله ببر... (1)

ص:155


1- 1) -تاریخ الخلفاء/ابن قتیبه،ج 2،ص 150.

نکته ای گفتنی برای بحث و تحقیق

اگر کسی این دیدار دوستانه میان امام مالک و خلیفۀ ستمگر؛ابو جعفر منصور را به دقت بررسی کند و در گفتگویی که میان آن دو،گذشته نیک بنگرد،درمی یابد که:

*نخست:خلیفۀ عباسی،فرماندار خود در مدینه یعنی پسرعمویش و نزدیک ترین مردم به خود را برکنار می کند،و بدترین اهانتها را بر او روا می دارد،سپس از امام مالک دربارۀ کار او عذرخواهی می کند.و به خدا سوگند می خورد که آنچه رخ داده،به فرمان او نبوده،و او از آن آگاه نبوده و وقتی شنیده،نتوانسته آن را بپذیرد.

همۀ اینها نشان می دهد که میان این دو تن،اتفاق نظر کاملی بوده.و امام مالک در نزد منصور،جایگاهی والا داشته،تا جایی که تنهایی و با لباس خانگی،او را می پذیرد و او را در جایی می نشاند که هیچ کس را جز او در آنجا ننشانده،تا جایی که پسر کوچک خلیفه می ترسد و عقب می رود،زیرا می بیند زانوی مالک به زانوان پدرش چسبیده است.

*دوّم:از سخن منصور به مالک که می گوید:تا زمانی که تو در میان مردم حرمین باشی،کار آنان بسامان است،و توامان از عذاب خدا برای آنان هستی و خدا به وسیلۀ تو،حادثه ای بزرگ را از آنان برگرداند، می فهمیم که مردم حرمین شریفین می خواستند بر ضدّ خلیفه و حکومت

ص:156

ستمکار او شورش کنند،و امام مالک آنها را آرام کرده و با چند فتوا دربارۀ وجوب اطاعت از خدا و پیامبر و اولو الامر(یعنی فرمانروا)آن انقلاب را خاموش ساخته است.و مردم هم در برابر او تسلیم شده اند،و آرام گرفته اند.و خلیفه نیز دست از جنگ با آنان برداشته است.و خدا به وسیلۀ این فتوا از کشتار و قصّابی خلیفه جلوگیری کرده است. (1)

و به همین دلیل منصور گفت:مردم حرمین بیش از همۀ مردم به فتنه و شورش،تمایل دارند،و در برابر آن ناتوانند،خدای آنها را بکشد هرکجا که بروند.

*سوم:خلیفه،مالک را نامزد این سمت می سازد که فقیه سراسر کشورهای اسلامی گردد،و مذهب او را بر همۀ مردم تحمیل کند و با ترس و تطمیع،آنها را به پیروی از آن وادارد.

یکی از وسایل تطمیع این است که می گوید:ما با مردم شهرها پیمان می بندیم که با آن مخالفت نکنند،و جز بر طبق آن قضاوت نشود.

و از روشهای ترساندن اینکه می گوید:مردم عراق را بر این کار مجبور می کنیم.و با شمشیر بر سر آنان می کوبیم و پشت آنها را با ضربات

ص:157


1- 1) -تناقضی میان فتوای نخستین او دربارۀ باطل بودن بیعت با اکراه و فتوای او به وجوب اطاعت سلطان نیست،زیرا آنها در این باره هم روایاتی بسیار دارند،که دوتای آنها را از باب نمونه می آورم:هرکس بر پادشاه بشورد و بر این حال بمیرد،بر دین جاهلیّت مرده است!و نیز گفته اند:باید فرمانبردار باشی حتی اگر فرمانروا، دارایی تو را بگیرد و تازیانه بر پشتت بکوبد!!

تازیانه می شکنیم!

از این فقره می فهمیم که شیعیان بدبخت از دست فرمانروایان ستمگر چه ستم و کشتاری را به خود می دیدند تا دست از پیروی امامان اهل بیت بردارند و پیرو مالک و مانند او بشوند.

*چهارم:می بینیم که امام مالک و ابو جعفر منصور،در زمینۀ صحابه و خلفایی که با زور و خشونت به قدرت رسیده اند،عقاید مشترکی دارند.و آنها را به طور یکسان،بر دیگران برتری می دهند.

مالک در این داستان می گوید:سپس در علم و فقه با من به گفتگو پرداخت و دیدم از همۀ مردم داناتر است.سپس دربارۀ گذشتگان و علما به سخن پرداخت،و دیدم بهتر از همه،مردم را می شناسد.

بی گمان،ابو جعفر منصور هم،همین احساس را دربارۀ امام مالک داشته و با همین سخنان،او را ستوده است،و در دیداری پیش از این به او می گوید:به خدا سوگند!پس از امیر مؤمنان کسی را داناتر و فقیه تر از تو ندیدم.و طبیعی است که از امیر المؤمنین،خود را اراده کرده است.

از آنچه گذشت،می توان دریافت که مالک هم از ناصبیان بوده،زیرا هرگز،خلافت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب را به رسمّیت نشناخت، چون آوردیم که مردم بر احمد بن حنبل انتقاد کردند که چرا علی(علیه السلام)را چهارمین خلیفه دانسته و اطاعت او را واجب شمرده و همۀ حقوق خلفای پیشین را برای او نیز ثابت شمرده است.و نیاز به گفتن ندارد که مالک مدتها قبل از احمد بن حنبل می زیست.

ص:158

از این گذشته،مالک در نقل حدیث بر عبد الله بن عمر ناصبی اعتماد می کند که روایت کرده است:آنها در زمان پیامبر کسی را برابر با ابو بکر نمی دانستند،و سپس عمر و پس از او عثمان را قرار می دادند.و از آن پس،بقیۀ مردم را برابر می شمردند.

عبد الله بن عمر،مشهورترین رجال حدیث در اسناد مالک است.و بیشتر روایات موطّأ و نیز فقه مالک به او بازمی گردد.

*پنجم:می بینیم که سیاستی که بر پایۀ ستم و ناروا نهاده شده می خواهد خود را به مردم نزدیک کند و فتاوای او را که مورد پسند آنهاست به آنها عرضه کند.و زحمت پایبندی به قرآن و سنت را به خود نمی دهد.

در سخنان منصور به مالک آمده بود که:این علم را سروسامانی بده و تدوین کن و به صورت کتابهایی در آور.و از سختگیری عبد الله بن عمر،و آسان گیریهای ابن عباس و سخنان غیر عادی ابن مسعود،بپرهیز و راه میانه روی در پیش گیرد.و آنچه را که اجماع پیشوایان و صحابه است،اساس کار خود ساز تا مردم را به پیروی از فقه و کتابهای تو وادار کنیم.

از اینجا روشن می شود که مذهب«اهل سنّت و جماعت»آمیزه ای از سختگیریهای ابن عمر و آسان گیریهای ابن عباس و سخنان غیر عادی ابن مسعود است.و آنچه را که مالک پسندیده و میانه روی می داند،روش پیشوایان است که مقصود«ابو بکر،عمر و عثمان»و اجماع صحابه است که ابو جعفر منصور آن را می پسندد.

ص:159

ولی چیزی از سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)که از امامان پاک عترت روایت شده، در آن نیست.برخی از این امامان،معاصر منصور و مالک بودند و خلیفه در دور نگهداشتن آنها از صحنۀ سیاسی و بریدن نفسهای آنان،تلاش می کرد.

*ششم:می بینیم که نخستین کتابی که در زمینۀ سنّت،تدوین شده و احادیث صحابه و تابعین را دربر دارد،به درخواست دولت،و از زبان شخصی خلیفه صورت گرفته تا در صورت لزوم،مردم را به زور و به ضرب شمشیر،به پیروی آن وادار کنند.

پس ناگزیر باید این روایات،ساختۀ دست امویان و عباسیان باشد و در خدمت منافع آنان و در راه گسترش نفوذ و قدرت آنان به کار آید،و مردم را از حقایق اسلام که پیامبر رحمت آنها را آورده،دور سازد.

*هفتم:می بینیم که امام مالک از کسی جز مردم عراق نمی ترسد،زیرا آنان شیعیان علی بن ابی طالب بوده اند،و در علم و فقه نیز از او و امامان پاک از فرزندان او پیروی کرده اند.و به مالک و امثال او اعتنایی ندارند، زیرا می دانند که اینان با اهل بیت(علیه السلام)مخالفند و خود را به دستگاه قدرت نزدیک می سازند.و دین خود را به دینار و درهم به آنان می فروشند.

به همین دلیل،مالک به خلیفه می گوید:خدا امیر را به سلامت دارد.

مردم عراق دانش ما را نمی پسندند و در عمل به آن پایبند نیستند.

و منصور،با تکبّر پاسخ می دهد:ما آنها را وادار می کنیم و با شمشیر بر سر آنها می کوبیم و پشتشان را با تازیانه می شکنیم.

ص:160

از اینجا درمی یابیم که مذاهبی که قدرتهای حاکم پدید آورده بودند، چگونه گسترش می یافت،و همین مذاهب است که مذاهب«اهل سنّت و جماعت»نام گرفته است.

شگفت آورتر از همه اینکه،ابو حنیفه با مالک،مخالفت می کند و مالک با او مخالف است.و هر دو با شافعی و احمد حنبل مخالفند.و این دو نیز با یکدیگر و با آن دو مخالفند.و هیچ مسأله ای نیست که هر چهار مذهب در آن اتفاق داشته باشند،جز اندکی از مسائل.ولی با این همه، همه«اهل سنّت و جماعت»هستند!این چه جماعتی است؟

مالکی است یا حنفی یا شافعی یا حنبلی؟!نه این است و نه آن،بلکه جماعت معاویه فرزند ابو سفیان است که آنها با او در لعن علی ابی طالب موافقند و هشتاد سال این سنّت را عمل کرده اند.

چرا اجازه داده می شود که در یک مسأله چندین فتوا داشته باشند و اختلاف آنان را تا زمانی که در چارچوب این چهار مذهب باشد،آزاد می دانند ولی اگر مجتهد دیگری با آنان مخالفند کند،او را تکفیر می کنند و از اسلام بیرون می دانند؟

اگر عاقل هستند؛چرا اختلاف شیعه با خود را نیز مانند اختلاف درونی خویش نمی دانند؟آیا این انصاف است؟

ولی گناه شیعه بخشودنی نیست،زیرا کسی را برتر از امیر المؤمنین علی بن ابی طالب نمی دانند.و این گوهر اختلاف است که«اهل سنّت و جماعت»نمی توانند آن را تحمل کنند،زیرا آنان،تنها بر یک چیز اتفاق

ص:161

دارند،و آن هم کنار گذاشتند علی(علیه السلام)از خلافت و پوشانیدن فضایل و کمالات اوست.

*هشتم:می بینیم که زمامدارانی که با زور و خشونت بر دارایی مسلمانان دست یافتند،این اموال را سخاوتمندانه بر عالم نمایان پخش می کنند.و به نزدیکان خود می دهند،تا دل،وجدان و دین آنان را به دست آوردند.

مالک گفت:سپس دستور داد هزار دینار زر خالص و لباس گرانبها به من دادند.و دستور داد،هزار دینار هم برای پسرم بدهند.

این چیزی است که مالک خودش اعتراف کرده و شاید آنچه نگفته بیش از آن باشد،زیرا مالک از بخششهای آشکار،خوشش نمی آمد و نمی خواست مردم به آن پی ببرند.و این را از سخن او می فهمیم که گفت:

هنگامی که آن غلام خواجه،لباس را بر دوشم نهاد،خم شدم،زیرا نمی خواستم آن را به دوش بگیرم و از این کار بیزار بودم.

چون منصور هم دانست،به آن غلام دستور داد که آن را تا چادر او ببرد تا مردم چیزی از آن سر درنیاورند.

ص:162

امتحان علمای عصر،توسط حاکم عباسی

خلیفۀ عباسی ابو جعفر منصور،از سیاستمداران بزرگ بوده است.و می دانسته چگونه عقل و وجدان مردم را خریداری کند.و با شیوه های گوناگون از قبیل تشویق و تهدید،نفوذ خود را گسترش دهد.

چنانکه در رفتار او با مالک،زیرکی و نبوغ او آشکار است،زیرا پس از تازیانه خوردن او به دست فرماندار مدینه،نشان داد که از مدتها پیش با امام مالک،رابطۀ دوستی داشته است.

مالک یک بار دیگر هم پانزده سال پیش از این حادثه با منصور دیدار کرده بود.و این در زمانی بود که منصور تازه به خلافت می رسید. (1)منصور

ص:163


1- 1) -ابن قتیبه در تاریخ الخلفا،ج 2،ص 142 می نویسد که دیدار اول در سال 148 و دوّمی در سال 163 و در موسم حج بوده است. ما می گوییم که مالک همیشه با خلیفه دیدار می کرده و ابن قتیبه تنها همین دو دیدار را آورده،زیرا مالک خود،آن دو را روایت کرده،و در آنها مسائل مهمّی بوده است،زیرا معقول نیست که خلیفه در ظرف پانزده سال تنها دو بار با مفتی رسمی کشور دیدار کند!

در این دیدار به مالک گفت:

«ای ابا عبد الله!من خوابی دیده ام!».

مالک گفت:خدا امیر مؤمنان را به اندیشۀ درست رهنمون گرداند،و او را هدایت کند،امیر مؤمنان چه دیده است؟

ابو جعفر گفت:دیدم که تو را در این خانه نشانده ام و تو از آباد کنندگان خانۀ خدا شده ای.و من مردم را به پیروی از دانش تو وادار ساخته ام.و با مردم شهرها و کشورها پیمان بسته ام که نمایندگان خود را در موسم حج به نزد تو بفرستند،تا تو آنان را در زمینۀ دین به راه درست راهنمایی کنی،اگر خدا بخواهد.و علم،تنها علم مردم مدینه است و تو داناترین آنهایی. (1)

ابن قتیبه می نویسد:هنگامی که ابو جعفر منصور به خلافت رسید، مالک بن انس و ابن ابی ذؤیب و ابن سمعان را در یک مجلس گرد آورد، و از آنان پرسید:من در نظر شما چگونه مردی هستم؟آیا از پیشوایان عادل هستم یا پیشوایان ستمکار؟

مالک می گوید:من گفتم:ای امیر مؤمنان!من خدای متعال و پیامبر (صلی الله علیه و آله)و خویشاوندی تو را نزد او میانجی می سازم که مرا از این سخن معاف داری.

گفت:امیر مؤمنان بر تو بخشود.

ابن سمعان گفت:به خدا سوگند تو بهترین مرد هستی،به حج خانۀ

ص:164


1- 1) -تاریخ الخلفاء/ابن قتیبه،ج 2،ص 142.

خدا می روی و با دشمن جهاد می کنی.و در راهها امنیّت برقرار می سازی، و ضعیفان به وسیلۀ تو اطمینان می یابند و قویترها نمی توانند آنها را بخورند.و دین با تو استوار است!تو بهترین مردم و عادل ترین پیشوا هستی!!

ابن ابی ذؤیب گفت:به خدا سوگند!تو پیش من از بدترین مردم هستی،مال خدا و پیامبر را نزد خدا نگهداشته ای و سهم خویشاوندان او و یتیمان و فقیران را نمی دهی.ضعیفان را بیچاره کرده ای و نیرومندان را به رنج افکنده ای.و مال آنان را گرفته ای،فردا چه جوابی به خدا می دهی؟

ابو جعفر به او گفت:چه می گویی؟می فهمی؟ببین در برابر تو کیست؟

گفت:آری،شمشیرهایی را می بینم و پای جان در میان است،ولی مرگ،حتمی است،و هرچه زودتر برسد بهتر است.

پس از این گفتگو،منصور،ابن ابی ذؤیب و ابن سمعان را بیرون راند و با مالک خلوت کرد و او را امان داد و به او گفت:

ای ابو عبد الله!با خوشی و خرّمی،به شهر خود بازگرد،و اگر چیزهایی که نزد ماست بخواهی،ما کسی را بر تو برتری نمی دهیم و هیچ کس را با تو برابر نمی سازیم...

می گوید:فردا ابو جعفر منصور برای هریک از آنان کیسه ای فرستاد که در آن پنج هزار دینار بود و همراه آن پول نیز یکی از پاسداران ویژۀ او بود.منصور به او گفت:به هریک از آنان یک کیسه بده،و مالک بن انس اگر گرفت که هیچ و اگر بازگرداند هم کار او عیبی ندارد.

ص:165

ولی ابن ابی ذؤیب اگر گرفت؛سرش را ببر و برایم بیاور و اگر نگرفت اشکالی ندارد.

و ابن سمعان اگر نگرفت سرش را ببر و بیاور و اگر گرفت به سلامت می رود.

مالک می گوید:آن مرد پولها را نزد آنان برد،ابن سمعان گرفت و سالم ماند و ابن ابی ذؤیب هم نگرفت و سالم ماند ولی من به خدا سوگند به آن نیاز داشتم و آن را گرفتم. (1)

این همان روشی است که خوشایند فرمانروایان عباسی بوده و در آن روزگار برای آنان بااهمیت به شمار می آمده است،که مردم آنان را گرامی دارند،و بخاطر خویشاوندی با پیامبر(صلی الله علیه و آله)آنها را احترام کنند.به همین دلیل،خلیفه مقصود مالک را دانست،و خوشش آمد و او را از سخن گفتن معاف داشت.

دومی که ابن سمعان باشد،خلیفه را به گونه ای ستود که در آن ترسی از مرگ نباشد،زیرا جلاّد ایستاده و منتظر فرمان خلیفه بود.

سومی که ابن ابی ذؤیب باشد،دلیر و بی باک بود.و در راه خدا از سرزنش کسی نمی هراسید،و با ایمان،مخلص،راستگو و خیرخواه خدا و پیامبر و امت مسلمان بود.و حقیقت را بی پرده آشکار کرد و پرده از دروغ و فریبکاری او برداشت.و چون او را به کشتن ترساند،اعلام آمادگی کرد و نترسید.

ص:166


1- 1) -تاریخ الخلفاء/ابن قتیبه،ج 2،ص 144-145.

به همین دلیل،خلیفه،آن دو مرد را با پول فراوان آزمود و امام مالک را از امتحان معاف داشت.و گفت که او در هر دو حال سالم می ماند،چه بگیرد و چه نگیرد.

ولی اگر ابن ابی ذؤیب پول را بگیرد یا ابن سمعان نگیرد باید سرشان از تن جدا شود.ابو جعفر منصور یکی از سیاستمداران و نیرنگ بازان بزرگ است.و می بینیم که موقعیت مالک را بالا برد و مذهب او را رسمی ساخت.و مذهب ابن ابی ذؤیب را از میان برد،با اینکه،ابن ابی ذؤیب داناتر از مالک بود،چنانکه احمد بن حنبل،اعتراف کرده است. (1)

لیث بن سعد نیز از مالک داناتر بود،و امام شافعی به آن اقرار نموده است. (2)

حقیقت دربارۀ آن روزگار این است که امام جعفر صادق(علیه السلام)برتر و داناتر و فقیه تر از همۀ آنها بود.و همه نیز به آن اعتراف کرده اند. (3)آیا کسی از این امّت،جرأت آن را دارد که در علم یا عمل با او برابری کند.یا در فضل و شرف به او نزدیک شود؟او کسی است که جدش علی بن ابی طالب،بهترین و داناترین و فقیه ترین مردم،پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بوده است.

ص:167


1- 1) -تذکرة الحفاظ،ج 1،ص 176.
2- 2) -مناقب/شافعی،ج 1،ص 524.
3- 3) -پیش از این،سخن مالک را شنیدید که گفت:هیچ چشمی فقیه تر از امام صادق(علیه السلام)ندیده و گوشی نشنیده و به خاطر انسانی هم نگذشته است.

ولی این سیاست است که گروهی را بالا می برد،و گروهی را پایین می آورد.و این ثروت است که برخی را پیش می اندازد،و برخی را عقب می راند.

آنچه در اینجا مهّم است،این که با دلایل روشن و براهین کوبنده ثابت کنیم که چهار مذهب«اهل سنّت و جماعت»مذاهبی هستند که دست سیاست آنها را پدید آورده و با شیوۀ تهدید و تطمیع بر مردم تحمیل کردند.و مردم نیز پیرو دین پادشاهان خود هستند.

هرکس توضیح و تحقیق بیشتری می خواهد،باید کتاب«الامام الصادق و المذاهب الأربعة»نوشتۀ شیخ اسد حیدر(رحمة الله علیه)را بخواند،آنگاه درمی یابد که امام مالک چه نفوذ و محبوبیتی در نزد حاکمان داشته،تا آنجا که امام شافعی،فرماندار مدینه را واسطه می کند که بتواند به خانۀ امام مالک برود،و فرماندار به او می گوید:

«من خوش تر دارم که پیاده از مدینه به مکه بروم و بر در خانۀ مالک نایستم،زیرا من هیچ گاه احساس ذلّت نمی کنم،مگر هنگامی که بر در خانۀ مالک می ایستم».

احمد امین مصری در کتاب خود در«ظهر الاسلام»می نویسد:دولتها در تقویت مذاهب اهل سنت نقش عمده ای داشتند.و حکومتها هرگاه نیرومند باشند و مذهبی را یاری کنند،مردم از آن پیروی می کنند.و همچنان پابرجا می ماند،تا دولت سرنگون شود. (1)

ص:168


1- 1) -کتاب ظهر الاسلام،ج 4،ص 96.

ما می گوییم مذهب امام جعفر صادق(علیه السلام)مذهب اهل البیت است.

اگر نامگذاری آن به مذهب درست باشد-چنانکه عادت مسلمین است- وگرنه همان اسلام نابی است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آورده است.و هیچ دولتی آن را یاری نکرد و هیچ قدرتی آن را به رسمّیت نشناخت،بلکه همۀ فرمانروایان برای از میان بردن آن می کوشیدند و می خواستند به هر وسیله ای که شده مردم را از آن دور کنند.

و اگر این تاریکی مطلق شکافته شده و در طول قرنها،برای آن یار و یاوری هم پیدا شده،این از برکت لطف خدا به مسلمانان بوده؛زیرا نور خدا را دهانها نمی توانند خاموش کنند.و شمشیرها قادر به کشتن آن نیستند.و تبلیغات فریبنده و شایعات مغرضانه،توان از بین بردن آن را ندارند.تا مردم در برابر خدا بهانه ای نداشته باشند و نگویند ما خبر نداشتیم.

آنان که پس از درگذشت پیامبر(صلی الله علیه و آله)به امامان هدایت،از عترت پاک اقتدا کرده اند،اقلیّتی کوچک و انگشت شمار بوده اند،و در طول تاریخ و در دوره های مختلف،افزایش یافته اند،زیرا شجرۀ طیّبه و درخت بابرکت،ریشه در زمین دارد.و شاخه های آن در آسمان است.و در هر زمان به خواست خدا،میوه می آورد،و هرچه خدایی باشد،می ماند و پیوسته استمرار می یابد.

قریش می کوشیدند،در آغاز کار تبلیغ حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)او را نابود کنند،ولی چون به یاری خدا و با کوشش ابو طالب-که خود را فدایی آن

ص:169

حضرت ساخته بود-راه به جایی نبردند،قریش خود را گول زدند که محمد(صلی الله علیه و آله)اجاقش کور است،و هرگاه از دنیا برود،نسلی از او نمی ماند و کارش به پایان می رسد و با تلخی،صبر و شکیبایی پیشه ساختند.

ولی خدای جهانیان،به او کوثر را داد.و محمد(صلی الله علیه و آله)نیای حسنین شد و مؤمنان را مژده داد که آن دو امامند خواه بپا خیزند و خواه بر جای خود بنشینند.و اینکه امامان همه از فرزندان حسین هستند.و اینها همه به زیان قریش و آیندۀ آنان بود.

قریش این را خوش نداشتند.و پس از درگذشت محمد(صلی الله علیه و آله)به پا خاستند و کوشیدند خانوادۀ او را از میان بردارند.و خانۀ فاطمه را با هیزم محاصره کردند.و اگر تسلیم شدن علی و قربانی کردن وی نبود،و سازش و آشتی پیش نیامده بود،آنها را از میان برمی داشتند،و کار اسلام،همان روز به پایان می رسید.

قریش آرام شدند و ترس آنان ریخت،زیرا دیدند که حکومت در دست خودشان است.و از نسل محمد(صلی الله علیه و آله)کسی نمانده که منافع آنها را تهدید کند.و همین که خلافت به علی(علیه السلام)بازگشت،دوباره قریش جنگهای توانفرسایی را بر ضدّ علی به راه انداختند و از پای ننشستند تا او را از میان برداشتند.و خلافت را به پلیدترین تیرۀ قریش بازگرداندند.و دوباره شاهنشاهی تزاری بازگشت و موروثی گردید.و هنگامی که حسین (علیه السلام)از بیعت با یزید خودداری کرد،قریش دوباره از جای جنبیدند و شورشی سخت برای نابودی کامل عترت پیامبر به راه انداختند.و کوشیدند

ص:170

حتی نامی از آنان هم بر جای نماند.

کشتار کربلا به وقوع پیوست و در آن،همۀ بازماندگان پیامبر را حتی کودکان شیرخوار را از میان بردند.و خواستند همۀ ریشه های درخت نبوت را بکنند،ولی خدای سبحان،وعدۀ خود را به محمد(صلی الله علیه و آله)عملی ساخت و علی بن الحسین(علیه السلام)را نجات داد.و از نسل او امامان دیگر را پدید آورد.و زمین و شرق و غرب آن از نسل او پر شد و کوثر تحقق یافت.

هیچ سرزمین و شهر و روستای نیست مگر آنکه یکی از فرزندان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در آنجا حضور یا اثری دارد.و مورد احترام مردم است و مردم به آنها عشق می ورزند.

ما می بینیم که پس از همۀ این توطئه های نافرجام،جمعیت شیعیان جعفری،امروز در جهان به 250 میلیون مسلمان می رسد.و همۀ آنها پیرو دوازده امام از خاندان پیامبر هستند.و می خواهند با دوستی و پیروی از آنان به خدا نزدیک شوند و به شفاعت جدّ آنها برسند.

این شمار و جمعیت را در هیچ مذهب دیگری نمی یابید،با اینکه همۀ دولتها از آنها پشتیبانی کردند،و آنها را بر مردم تحمیل نمودند.

«وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللّهُ وَ اللّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ». (1)

یعنی:«آنها نیرنگ می بازند و خدا هم نیرنگ می بازد.و خدا بهترین نیرنگ بازان است».

آیا فرعون دستور نداد که همۀ نوزادان پسر را در بنی اسرائیل بکشند.و

ص:171


1- 1) -انفال،30.

علت آن این بود که منجّمان خبر دادند که نوزادی در بنی اسرائیل به دنیا می آید که پادشاهی او را تهدید می کند،ولی بهترین نیرنگ بازان(خدا)، موسی را از نیرنگ فرعون نجات داد و او را به جایی رسانید که در دامان خود فرعون بزرگ شد و پادشاهی او را سرنگون ساخت.و حزب او را نابود کرد و کار خدا شدنی است.آیا معاویه(فرعون زمان)به لعن علی و کشتن او و کشتن فرزندان و شیعیانش اقدام نکرد؟آیا حتی یاد کردن از فضایل او را هم ممنوع نساخت؟آیا با همۀ نیرنگ و فریب خود نکوشید که نور خدا را خاموش کند و روزگار جاهلیّت را دوباره بازگرداند،ولی بهترین نیرنگ بازان(خدا)نام علی را بر خلاف خواست معاویه و حزبش همه جا بلندآوازه ساخت،تا آنجا که امروز همۀ مسلمانان از شیعه و سنی و حتی یهودی و مسیحی همه جا نام علی را می برند.و قبر او پس از ضریح رسول خدا(صلی الله علیه و آله)زیارتگاهی شده که میلیونها تن گرد ضریح او می چرخند و اشک می ریزند.و با دوستی او به خدا تقرّب می جویند و در جای قبر او گنبدی و گلدسته های بلندی در آسمان برافراشته شده که چشمها را خیره می سازند.

درحالی که معاویۀ امپراتور-که بر زمین فرمانروایی می کرد و در آن فساد می نمود-نامش از میان رفته است.آیا خاطره ای از او در اذهان هست؟و یا مزار و ضریحی دارد که کسی آن را زیارت کند،جز یک مقبرۀ تاریک و ویرانه؟باطل تنها تاخت وتازی می کند و حق،دولت پایدار دارد،ای خردمندان پند گیرید!

ص:172

خدای را بر هدایت او سپاس می گوییم که به ما نشان داد که شیعیان، پیروان راستین سنّت پیامبر هستند،زیرا به اهل بیت اقتدا می کنند،و اهل بیت بهتر از هرکس از درون خانۀ پیامبر خبر دارند.و آنها هستند که خدا ایشان را برگزیده و دانش کتاب را به آنها داده است.

و نیز به ما آموخت که«اهل سنّت و جماعت»پیرو بدعتهای فرمانروایان خودسر در گذشته و حال هستند،و در آنچه ادعا می کنند، دلیلی ندارند.

ص:173

حدیث ثقلین،نزد شیعه

یکی از چیزهایی که ثابت می کند که شیعه،تنها پیروان سنّت درست پیامبر هستند،روایتی است که از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل شده،و آن حدیث ثقلین است که در آن فرموده است:من در میان شما دو چیز گرانبها می گذارم که یکی کتاب خدا و دیگری خاندان من و خانواده ام هستند.تا هنگامی که به آن دو چنگ بزنید،هرگز پس از من گمراه نخواهید شد،از آنها جلو نیفتید که بیچاره می شوید و از آنها عقب هم نیفتید که بدبخت می شوید.و به آنان چیزی نیاموزید که آنان از شما داناترند. (1)و در برخی از روایات آمده است:خدای دانا و آگاه به من خبر داد که آن دو از هم جدا

ص:174


1- 1) -صحیح/ترمذی،ج 5،ص 621،ح 3786(مناقب آل البیت).صحیح/ مسلم،ج 7،ص 123.مستدرک/حاکم.مسند/احمد،ج 3،ص 14.کنز العمال، ج 1،ص 185-187.خصائص/نسائی،ج 15،ح 79(ط محمودی).طبقات/ابن سعد،ج 2،ص 194.المعجم الکبیر،ج 3،ص 63،ح 2678 و ص 64،ح 2681 و ص 65،ح 2683.الدر المنثور/سیوطی،ج 2،ص 285(تفسیر سورۀ آل عمران). الصواعق المحرقة/ابن حجر،ص 126.النهایة/ابن اثیر،ج 1،ص 216(ط مکتبة الاسلامیه)

نمی شوند تا بر سر حوض کوثر نزد من آیند.

این حدیث ثقلین را«اهل سنّت و جماعت»هم با سند در بیش از بیست کتاب از قبیل صحیح و مسند روایت کرده اند.و شیعه نیز آن را در همۀ کتابهای حدیثی خود آورده اند.

و چنانکه می بینید،این حدیث،صریح و آشکار می گوید:«اهل سنّت و جماعت»گمراه شده اند،و به آن دو با هم چنگ نزده اند،و بیچاره شده اند،زیرا از اهل بیت،جلو افتاده اند و گمان می کنند که ابو حنیفه، مالک،شافعی و ابن حنبل،داناتر از عترت پاک هستند.و از آنها پیروی می کنند،و عترت پاک را به کناری نهاده اند!!

با اینکه سخن برخی از آنها که می گویند:به قرآن چسبیده اند،هم درست نیست،زیرا یک رشته عمومات است و بیان و تفصیل و جزئیات آن مورد نیاز است،و قابل توجیه و تفسیر به شیوه های گوناگون است.و بی شک،نیاز به مفسر و شارح دارد،چنانکه سنّت پیامبر نیز،نیازمند راویان راستگو و شارحان داناست.

و این مشکل،هیچ راهی جز رفتن به سراغ اهل بیت،یعنی امامان عترت پاک ندارد،که پیامبر به همین کار سفارش کرده است.

هرگاه حدیث ثقلین را با روایات دیگر در همین زمینه همراه کنیم، مانند این حدیث:

«علی با قرآن است و قرآن با علی و هرگز از هم جدا نمی شوند تا بر سر

ص:175

حوض آیند». (1)

و نیز فرموده است:علی با حق و حق با علی است،و هرگز از هم جدا نمی شوند تا در روز رستاخیز بر سر حوض آیند. (2)

آن وقت ما و همۀ محققان،باور می کنیم که هرکس علی را رها کند، تفسیر درست قرآن را کنار گذاشته،و هرکس از علی جدا شود،حق را پشت سر نهاده،و باطل را پیشوای خود ساخته،و جز حق،هرچه باشد باطل است.

همچنین باور می کنیم که«اهل سنّت و جماعت»قرآن و سنت پیامبر را با رها کردن علی(علیه السلام)،رها کرده اند چنانکه پیشگویی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)درست در آمد که امتش به هفتاد و سه فرقه تبدیل می شوند و همه جز یک گروه،در گمراهی هستند.

این گروه رستگار،همان است که حق و هدایت را با دنباله روی از علی(علیه السلام)پیروی کرده،با دشمنانش جنگیده،با دوستانش آشتی نموده،از علم او پیروی کرده و فرزندان با برکت او را پیشوای خود ساخته اند.

«أُولئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّةِ، جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنّاتُ عَدْنٍ تَجْرِی مِنْ

ص:176


1- 1) -حاکم آن را در مستدرک،ج 3،ص 124 و ذهبی در تلخیص خود آورده است.
2- 2) -مسند احمد،ج 5،ص 30.منتخب کنز العمال،ج 5،ص 30؛تاریخ ابن عساکر، ج 3،ص 119.

تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها أَبَداً رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ،ذلِکَ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ». (1)

یعنی:«آنان بهترین مردم هستند.و پاداش آنان در نزد پروردگارشان بهشتهای انبوهی است که از زیر آنان جویها روان است در آن جاودانند.خدا از آنان خشنود شده و آنان از خدا خشنودند.و این برای کسی است که از خدا بترسد».

ص:177


1- 1) -بیّنه،7 و 8.

حدیث ثقلین نزد«اهل سنت»

چنانکه پیش از این نیز گفتیم،همان حدیث را علمای«اهل سنّت و جماعت»در بیش از بیست کتاب مرجع خود،آورده اند،و به درستی آن اعتراف کرده اند.

اگر آنان به صحّت این حدیث اعتراف کرده باشند،پس به گمراهی خود هم گواهی داده اند،زیرا به عترت چنگ نزدند و از مذاهب بی پایه ای پیروی کرده اند که خدا دربارۀ آنها دستوری نداده و در سنت نبوی اثری از آنها نیست.

شگفتی در این است که علمای«اهل سنّت و جماعت»امروز،پس از بر افتادن بنی امیه و نابودی آنها،و در زمانی که ارتباط مستقیم،فراوان شده و ابزار پژوهشهای علمی،فراهم آمده،چگونه توبه نمی کنند و به خدا برنمی گردند.و به او نزدیک نمی شوند تا این آیه شامل آنان نیز بشود که:

«وَ إِنِّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی». (1)

یعنی:«من برای کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و کار شایسته انجام دهند و راه را بیابند بسیار بخشاینده هستم».

ص:178


1- 1) -طه،82.

اگر مردم،در قرنهای گذشته،و در زمان خلافت،ناچار بوده اند که از قدرت حاکم،فرمانبرداری کنند زیرا زور و سرکوب در کار بوده است اما امروز دیگر چه می گویند و چه عذری دارند؟درحالی که امروز دیگر دولتها کاری به دین ندارند به شرط آنکه حاکمیّت آنها پابرجا باشد،بلکه به دموکراسی و حقوق بشر افتخار می کنند که یکی از آنها آزادی اندیشه و عقیده است.

تنها یک چیز باقی می ماند که آنهم اعتراض علمای«اهل سنّت»بر حدیث ثقلین و روایت یاد شده است.و آن اینکه می گویند:این روایت به این صورت هم آمده است:«در میان شما کتاب خدا و سنت خویش را می گذارم». (1)

کمترین چیزی که به اینان می گوییم این است که:آنها از معیارهای علم و روشهای بحث و شناخت و اثبات حجّت و دلیل،به دور هستند (چنانکه در فصل بعد خواهیم دید).

ص:179


1- 1) -در بحثهای گذشته گفتیم که حدیث«کتاب الله و سنتی»بی سند است و مرسل به شمار می رود.و در کتاب صحاح،سند آن را نیاورده و ارزیابی نکرده اند، درحالی که«حدیث کتاب الله و عترتی»حدیثی صحیح و متواتر است.و همۀ کتب صحاح از سنّی و شیعه آن را آورده اند.

کتاب الله و عترتی یا کتاب الله و سنتی؟

ما در کتاب«همراه با راستگویان»در این باره به طور گسترده سخن گفته ایم.کوتاه سخن اینکه این دو حدیث با هم ناسازگار نیستند،زیرا سنت درست نبوی در نزد عترت پاک یعنی اهل بیت(علیهم السلام) است که به درون خانه داناترند.و علی بن ابی طالب،دروازۀ سنّت پیامبر است.و او شایسته ترین فرد برای روایت اسلام است،نه ابو هریره و کعب الاحبار وهب بن منبّه.

با این همه برای توضیح و بیان بیشتر-هرچند مایۀ تکرار باشد- می گوییم زیرا گاهی تکرار سودمند است.و شاید برخی از آنان،آن کتاب را نخوانده باشند،و اینجا توضیح و بیان بهتری پیدا کنند.

شاید خوانندگان گرامی در این بحث،شواهدی بیابند که آنها را قانع کند که حدیث«کتاب الله و عترتی»اصل است و خلفا،آن را به حدیث «کتاب الله و سنّتی»تغییر داده اند تا اهل بیت را از صحنۀ زندگی کنار بگذارند.

باید توجه داشته باشیم که حدیث«کتاب الله و سنتی»حتّی نزد«اهل سنّت و جماعت»صحیح نیست،زیرا آنها در کتابهای صحاح خود روایت

ص:180

کرده اند که پیامبر(صلی الله علیه و آله)آنها را از نوشتن حدیث بازداشته،پس چگونه می تواند بگوید:من در میان شما سنّت خود را گذاشته ام که نه نوشته شده و نه معلوم است؟!

و از این گذشته،اگر حدیث«کتاب الله و سنّتی»صحیح باشد،چگونه عمر بن خطاب جرأت کرد با رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مخالفت کند و بگوید:

کتاب خدا برای ما بس است؟!

و اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله)سنّت نوشته شده ای را بر جای گذاشته،چگونه ابو بکر و عمر اجازه یافتند که آن را بسوزانند و مردم را از آن دور کنند؟!

و اگر حدیث«کتاب الله و سنّتی»صحیح باشد،چرا ابو بکر در سخنرانی خود پس از درگذشت پیامبر(صلی الله علیه و آله)می گوید:از رسول خدا (صلی الله علیه و آله)چیزی روایت نکنید.و اگر کسی چیزی پرسید،بگویید میان ما و شما کتاب خدا هست،حلال آن را حلال و حرام آن را حرام بشمارید (1)؟!

و اگر حدیث کتاب الله و سنّتی صحیح باشد،چرا ابو بکر در زمینۀ جنگ با خودداری کنندگان از پرداخت زکات،آن را زیر پا گذاشت،با آنکه پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده بود:هرکس لا اله الا الله بگوید،خون و مال خود را از دست من در امان نگهداشته و حساب او با خداست؟!

و اگر حدیث کتاب الله و سنّتی درست باشد،چگونه ابو بکر و عمر و همراهان آنها از صحابه توانستند احترام زهرا را زیر پا بگذارند و بر خانۀ او یورش برند و تهدید کنند که آن را با هرکه در آن است به آتش

ص:181


1- 1) -تذکرة الحفاظ/ذهبی،ج 1،ص 3.

می کشند؟آیا سخن پیامبر را نشنیده بودند که فرمود:فاطمه،پارۀ تن من است،هرکه او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است و هرکه او را بیازارد مرا آزرده است؟

آری،به خدا سوگند!آن را شنیده و دریافته بودند.آیا سخن خدا را نشنیدند که فرمود:

«قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی». (1)

یعنی:«من از شما پاداشی جز دوستی نزدیکانم نمی خواهم».

این آیه دربارۀ فاطمه و شوهر و دو فرزندش نازل شده بود.آیا دوستی با اهل بیت،این بود که آنان را بترسانند و تهدید کنند که خانۀ آنها را آتش می زنند؟و در را آن قدر بر شکم فاطمه(س)فشار دهند تا بچه ای را که در شکم دارد؛سقط کند؟!پدر و مادرم به فدایش!

اگر حدیث کتاب الله و سنّتی صحیح است،چگونه معاویه و صحابه ای که با او بیعت کرده بودند و در رکاب او بودند؛به خود اجازه دادند که علی را لعنت کنند و در سراسر دوران حکومت بنی امیه او را بر فراز منابر دشنام دهند؟آیا فرمان خدا را نشنیدند که باید بر او نیز مانند پیامبر درود بفرستند؟آیا نشنیده بودند که پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده:هرکس علی را دشنام دهد؛مرا دشنام داده،و هرکه مرا دشنام دهد خدا را دشنام داده است؟! (2)

ص:182


1- 1) -شوری،23.
2- 2) -مستدرک حاکم،ج 3،ص 121 می گوید:حدیثی است که بنا به شرط شیخین صحیح است.تاریخ الخلفاء/سیوطی،ص 173.خصائص/نسائی،ص 169.-

اگر حدیث«کتاب الله و سنّتی»صحیح است،پس چرا این سنّت،از بیشتر صحابه پوشیده ماند،و آن را ندانستند و در احکام دین به نظریات شخصی خود فتوا دادند.و امامان چهار مذهب نیز چنین کردند.و به قیاس و اجتهاد پناه بردند،و به اجماع و سد باب ذرائع و مصالح مرسله و استصحاب و صوافی الامراء و اخفّ الضررین و مانند آن چسبیدند؟! (1)

اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله)کتاب خدا و سنت خویش را در میان مردم نهاده تا آنها را از گمراهی نگهدارد؛پس نیازی به این بدعتها که«اهل سنّت و جماعت»پدید آوردند؛نبود،زیرا هر بدعتی گمراهی است و هر گمراهی در آتش است،چنانکه حدیث شریف نبوی می گوید...!

از این گذشته،خردمندان و دانشوران،پیامبر(صلی الله علیه و آله)را سرزنش می کنند که چرا سنّت خویش را رها کرده و به کار گردآوری و نگهبانی و پاسداری آن از تحریف و اختلاف و جعل و تقلّب همّت نگمارده،و باز هم به مردم می گوید:

«من در میان شما دو چیز گرانبها می گذارم که اگر به آنها چنگ بزنید هرگز پس از من گمراه نمی شوید،کتاب خدا و سنّت من».

ولی اگر به خردمندان بگوییم که خود پیامبر نگذاشته سنّتش را بنویسند،آن وقت به ما می خندند،زیرا این کار حکیمانه نیست،زیرا چگونه مسلمان را از نوشتن سنّت خود بازمی دارد،و باز هم می گوید:من

ص:183


1- 1) -جامع بیان العلم،ج 2،ص 61.

در میان شما سنّت خود را گذاشته ام؟!

از این گذشته قرآن مجید،با وجود سنّت که مسلمانان در طول قرنها نگاشته اند،باز هم دارای ناسخ و منسوخ و خاصّ و عام و محکم و متشابه است،و سنّت هم چون قرآن است،با این تفاوت که قرآن همه اش صحیح است،زیرا خدای سبحان خود عهده دار حفظ آن شده.و از آن گذشته قرآن،نوشته شده ولی در سنّت،حدیث دروغ بیش از راست است،پس سنّت پیامبر،پیش از هر چیز،نیازمند یک معصوم است که ما را به صحیح آن رهنمون شود.و روایات موضوع و جعلی را به ما باز نماید،و غیر معصوم،اگر علاّمه هم باشد نمی تواند،چنین کاری را انجام بدهد.

«قرآن و سنّت»با هم نیز،نیازمند دانشمندی زبردست و آشنای با همۀ احکام و دانای به همۀ اسرار است که بتواند برای مردم،مسائل اختلافی پس از پیامبر را شرح دهد.

نمی بینید که خداوند سبحان،در قرآن کریم،اشاره می کند که قرآن نیازمند«مبیّن»(توضیح دهنده)است.و خداوند متعال می فرماید:

«وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ» . (1)

یعنی:«ما این یاد خدا را بر تو نازل کردیم تا آنچه برای آنها فرود آمده، برایشان روشن سازی».

اگر پیامبر آنچه نازل شده را روشن نمی ساخت،مردم نمی توانستند

ص:184


1- 1) -نحل،44.

احکام خدا را بشناسند،هرچند قرآن به زبان آنها فرود آمده است!

این،یک چیز بدیهی است،و همۀ مردم آن را می دانند،با اینکه قرآن واجباتی چون نماز،زکات،روزه و حج را آورده،مسلمانان نیازمند بیان پیامبر(صلی الله علیه و آله)هستند که چگونه نماز بگذارند،و نصاب زکات و احکام روزه و مناسک حج را بشناسند،و اگر او نبود،مردم چیزی نمی دانستند.

هرگاه قرآن-که از اختلاف به دور است،و باطل از پیش و پس به آن راه ندارد-نیازمند مبیّن باشد،پس سنّت پیامبر بیش از قرآن،به شارح و مبین نیاز دارد،زیرا در آن اختلافات بسیار پدید آمده و جعل و دروغ در آن راه یافته،و بسیار طبیعی است،بلکه یکی از بدیهیات عقلی است که هر پیامبری به نبوّت و رسالت خود توجه داشته باشد،و کسی را به عنوان جانشین و سرپرست،به راهنمایی خدا برای آن برگزیده،تا رسالت او با مرگش از میان نرود،به همین دلیل،هر پیامبری یک جانشین داشته است.

به همین دلیل هم،پیامبر(صلی الله علیه و آله)خلیفۀ و جانشین خویش در میان امتش،یعنی علی بن ابی طالب را آماده ساخت و او را از کودکی با اخلاق پیامبری پرورش داد.و در بزرگی به او دانش اوّلین و آخرین را آموخت.و رازهایی را در اختیار او نهاد که به کسی دیگر نگفته بود.و بارها و بارها مردم را به او راهنمایی کرد.و به آنان گفت:این برادر،وصی و جانشین من است.

و فرمود:من بهترین پیامبر هستم و علی بهترین وصّی و بهترین مردم پس از من است.

ص:185

و فرمود:من بر سر تنزیل قرآن جنگیدم و علی بر سر تأویل قرآن می جنگد.و او مسائل اختلافی را برای امّت من روشن می کند.

و فرمود:کسی از جانب من پیامی نمی رساند،مگر علی و او مولا و سرور هر مؤمنی پس از من است.

و فرمود:علی برای من مانند هارون است برای موسی.و علی از من است و من از اویم و او دروازۀ دانش من است! (1)

با دلیل علمی و تاریخی و از سیرۀ مکتوب پیامبر ثابت شده که علی (علیه السلام)تنها مرجع علمی صحابه بود.و همه از عالم و جاهل،به او مراجعه می کردند.و همین کافی است که اهل سنّت اعتراف کنند،ابن عباس که او را«دانشمند امت»نامیده اند،شاگرد علی و فارغ التحصیل مدرسۀ او بوده.

و این نشانۀ آن است که همۀ دانشهای مسلمانان از علی(علیه السلام)است. (2)

به عنوان فرض می گوییم:اگر حدیث کتاب الله و سنّتی با حدیث کتاب الله و عترتی،تعارض و ناسازگاری داشته باشد،باید دوّمی را جلو انداخت،یعنی«عترتی»را برگزید نه«سنّتی»را تا هر مسلمان عاقلی بتواند به اهل بیت مراجعه کند و از آنان قرآن و سنّت را فراگیرد.

و اگر حدیث«کتاب الله و سنتی»را انتخاب کنیم،هم در قرآن و هم

ص:186


1- 1) -همۀ این روایات،نزد«اهل سنّت و جماعت»صحیح است.و آنها هم آنها را صحیح شمرده اند.و ما آنها را در کتابهای پیشین خود آورده ایم.هرکس مایل است،می تواند به کتاب المراجعات،تحقیق حسین راضی مراجعه کند.
2- 2) -ر.ک:مقدّمۀ شرح نهج البلاغۀ ابن ابی الحدید،به قلم خود او.

در سنّت،سرگردان می مانیم.و مرجع و پناهگاه مورد اعتمادی نمی یابیم که احکام ناشناخته را برای ما بیان کند.و یا در مسائلی که علما اختلاف کرده اند،و راه به جایی نبرده اند،و سخنان ضدّ و نقیض دارند،ما را به جایی برساند.

بی گمان اگر سخن این عالم یا آن عالم را بگیریم،یا از نظر این مذهب یا آن مذهب پیروی کنیم،کار بی دلیلی انجام داده ایم.و از روی تعصب کور و بدون حجّت به چیزی معتقد شده ایم.خداوند متعال در قرآن می فرماید:

«وَ ما یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلاّ ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» . (1)

یعنی:«بیشتر آنان جز از گمان پیروی نمی کنند،و گمان جای حق را نمی گیرد».

من برای این مسأله،نمونه ای می آورم تا خوانندۀ گرامی به درستی این گفتار پی ببرد.

اگر قرآن کریم را برداریم و در آن آیۀ وضو را بخوانیم،می بینیم که خدا می فرماید:

«وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ إِلَی الْکَعْبَیْنِ» . (2)

یعنی:«سرها و پاهای خود را تا مچ،مسح کنید».

در نگاه اوّل می فهمیم که پاها را نیز باید مانند سر مسح کرد،ولی چون

ص:187


1- 1) -یونس،36.
2- 2) -مائده،6.

به کار مسلمانان بنگریم می بینیم که در این باره اختلاف کرده اند.و«اهل سنّت و جماعت»همه،پاها را می شویند و شیعه همگی،پاها را مسح می کنند.

در این هنگام،دچار شک و سرگردانی می شویم که کدام درست است؟

چون به علمای«اهل سنّت و جماعت»و مفسران آنها مراجعه کنید، می بینید که آنها با هم اختلاف دارند،زیرا برخی از آنها آیه را با قرائت نصب و به صورت «أَرْجُلَکُمْ» می خوانند و برخی به جرّ و به صورت «أَرْجُلَکُمْ».

و می گویند هر دو قرائت صحیح است،و هرکس به نصب بخواند شستن پا را واجب می داند،و هرکس به جرّ بخواند مسح پا را واجب می شمارد.

پس از این،اگر دانشمندی ادیب و آشنای با زبان عربی از علمای اهل سنّت (1)به این مسأله برسد،می گوید:هر دو قرائت،مسح را واجب می کنند؛زیرا«ارجل»یا محلا منصوب است یا جرّ آن به جوار است.بعد می گوید:قرآن برای ما مسح را آورده و سنّت به شستن پا فرمان می دهد.

ای خوانندۀ گرامی!دیدی که علمای«اهل سنّت و جماعت» سرگردانی ما را از میان نبردند و سخنان خودشان هم،درهم ریخته و نابسامان بود،بلکه شک و تردید ما را بیشتر کردند که مگر سنّت هم مخالف قرآن می شود؟

ص:188


1- 1) -تفسیر کبیر/امام فخر رازی،ج 11،ص 161.

و هرگز مباد اینکه پیامبر با قرآن مخالفت کند.و در وضو پاهایش را بشوید.و اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله)در وضو پاهایش را شسته بود،بزرگان صحابه نمی توانستند با او مخالفت کنند،با اینکه از نظر دانش و بینش،کسانی مانند علی بن ابی طالب،ابن عباس،حسن و حسین،حذیفة بن یمان،انس بن مالک و همه صحابه ای که آیه را با جرّ خوانده اند،و اکثریت قاریان قرآن را تشکیل می دهند.و همۀ شیعیان که از عترت پاک پیامبر،پیروی کرده اند،در میان آنها هستند و گفته اند که در وضو مسح واجب است.

پس راه حل چیست؟!

ای خوانندۀ گرامی!ندیدی که مسلمان-اگرچه فرد مورد اعتماد باشد- همچنان در شک خود سرگردان می ماند،و راه درست را نمی شناسد،و نمی داند که حکم درست خدا کدام است و حکم ناروا و نادرست کدام؟

من،دانسته این نمونه را از قرآن آوردم تا تو ای خوانندۀ گرامی!ببینی اختلاف و ناهماهنگی در اندیشۀ علمای مسلمان«اهل سنّت و جماعت»تا کجاست.و در این کار ساده که پیامبر(صلی الله علیه و آله)در طول 23 سال،روزی چند بار آن را انجام می داد،چقدر اختلاف کرده اند.

لازم بود که همه از خاص و عام یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله)آن را بدانند،ولی علمای«اهل سنّت»در قرائتها اختلاف می کنند،و گاهی نصب می دهند و گاهی به جرّ می خوانند،و بر اثر آن،احکام ناهمگونی به دست می آورند!

علما در تفسیر قرآن و به دست آوردن احکام از قراءات گوناگون،

ص:189

اختلافات بسیاری دارند،که بر محقّقان پوشیده نیست.

هرگاه اختلاف آنان در قرآن آشکار باشد،در سنّت بیشتر آشکارتر است.

پس راه حلّ چیست؟

اگر به وجوب مراجعه به افراد مورد اعتماد،در شرح و بیان احکام درست از قرآن و سنّت،عقیده داشته باشی،ما از تو می پرسیم که شخص خردمند و اهل کلام،کدام است؟زیرا قرآن و سنّت نتوانستند از گمراهی جلوگیری کنند،و آن دو خاموش هستند و سخن نمی گویند.و می توان آنها را به چندگونه تعبیر و تفسیر کرد،چنانکه در آیۀ وضو دیدیم.و من و تو ای خوانندۀ گرامی!بر وجوب پیروی از علمای آگاه به حقایق قرآن و سنّت،همداستان هستیم.و تنها یک چیز مانده و آن هم شناسایی این علمای آگاه به حقایق قرآن و سنّت است.

اگر بگویی که آنها علمای امّت هستند و پیشاپیش آنها صحابۀ بزرگوار جای دارند،دیدیم که چگونه در آیۀ وضو و در مسائل دیگر،اختلاف کردند.و نیز دانستیم که آنها با هم جنگیدند و یکدیگر را تکفیر کردند، پس نمی توان بر همۀ آنها اعتماد کرد.و باید دانست که کدام بر حق هستند و کدام بر باطل.و باز هم مشکل به جای خود باقی است.

اگر بگویید که باید به سراغ چهار امام مذاهب فقهی رفت،دانستیم که آنها هم در بیشتر مسائل اختلاف کرده اند تا آنجا که برخی از آنها گفتند:

گفتن«بسم الله»در نماز کراهت دارد!برخی گفتند:نماز بی آن،باطل

ص:190

است.و حال این مذاهب را هم دانستی که ساخته و پرورش یافتۀ فرمانروایان ستمگر هستند.و نیز دانستی که از زمان پیامبر دورند.و صحابه را هم نمی شناسند تا چه رسد به شخص پیامبر.

تنها یک راه در برابر ما باقی است،و دوّمی ندارد.و آن اینکه به امامان عترت از خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)مراجعه کنیم که خدا آنان را پاکیزه ساخته و آلودگی را از آنان دور ساخته است.و آنان دانشمندان با عملی هستند که کسی در دانش و پرهیزگاری و حافظه و تقوا به پای آنان نرسیده است.و آنها از دروغ و اشتباه به دورند.و این سخن صریح قرآن، (1)و گفته پیامبر بزرگوار است. (2)

خداوند،دانش قرآن را با برگزیدن آنها،علم دین را به آنان بخشیده.و پیامبر(صلی الله علیه و آله)هرچه را که مردم نیاز داشته اند،به آنها آموخته،و امّت را به پیروی از آنها راهنمایی کرده و فرموده است:خاندان من در میان شما مانند کشتی نوح هستند که هرکس بر آن سوار شود نجات می یابد و هر کس از آن جدا بماند،غرق می شود.ابن حجر که از علمای«اهل سنّت و

ص:191


1- 1) -خدای متعال فرمود: «إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً» .(احزاب،33)
2- 2) -پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:کتاب خدا و خاندانم اگر به آنها چنگ بزنید هرگز پس از من گمراه نمی شوید.چنانکه کتاب خدا معصوم است و اشتباه نمی کند،عترت پاک هم چنین هستند.و غیر معصوم،کسی نمی تواند هدایت را تضمین کند.و کسی که خود اشتباه می کند؛نیازمند هدایت است.

جماعت»است،پس از صحیح شمردن این حدیث دربارۀ آن می گوید:

تشبیه کردن آنان به سفینه ازآن روست که هرکه آنان را دوست بدارد و به پاس زحمات پیامبر،آنان را گرامی بدارد،و از راهنمایی دانشمندان آنها استفاده کند،از تاریکی مخالفت با خدا رهایی می یابد.و هرکس از آنها جدا بماند،در دریای ناسپاسی غرق می شود و در بیابانهای سرکشی، نابود می گردد. (1)

افزون بر این،هیچ دانشمندی را در گذشته و حال،در امّت اسلامی از زمان صحابه نمی یابیم که برای خود ادّعا کرده باشد که از اهل بیت و عترت پاک پیامبر(صلی الله علیه و آله)داناتر و بهتر است.و هیچ کس نیز پیدا نشده که ادّعا کند به یکی از امامان اهل بیت،چیزی آموخته یا او را هدایت کرده است.

ای خوانندۀ عزیز!اگر توضیح و بیان بیشتری می خواهی به کتابهای «المراجعات»و«الغدیر»مراجعه کن.

آنچه را که من در اینجا آوردم،برای تو کافی است اگر انصاف داشته باشی،زیرا اگرچه حدیث«کتاب خدا و عترت خود را در میان شما می گذارم»،همان حقی است که عقل و وجدان در برابر آن سر تسلیم فرود می آورند و سنّت و قرآن را ثابت می کنند.

با همۀ اینها،یکبار دیگر با ادلۀ روشن،ثابت شد که شیعۀ امامیه، پیروان راستین سنّت پیامبر هستند و«اهل سنّت و جماعت»،پیرو

ص:192


1- 1) -الصواعق المحرقة/ابن حجر شافعی،ص 152.

بزرگان و رهبران خویش هستند که آنها را از راه راست بدر برده اند.و در تاریکی رها کرده اند.و به دریای ناسپاسی و بیابان سرکشی،انداخته اند.

چنانکه ابن حجر شافعی مذهب می گوید.

و ما خدای جهانیان را سپاس می گوییم که بندگان خالص خود را هدایت کرد.

ص:193

منابع فقه شیعه

کسی که در فقه شیعۀ امامیه جستجو کند،درمی یابد که آنها در احکام فقهی،جز در مسائل نوظهور، (1)از راه دوازده امام اهل بیت،به پیامبر مراجعه می کنند.

نزد اینان منابع فقه دو تاست،و سوّمی ندارد:قرآن و سنّت،یعنی منبع اوّل«قرآن کریم»و منبع دوّم«سنت پیامبر»است،که درود و سلام خدا بر او باد.نظریات فقهی شیعه از قدیم و جدید،بلکه نظریات ائمّۀ اهل بیت همه اینگونه است.و هیچیک از آنان ادّعا نکرده که به رأی شخصی خود عمل کرده یا حکمی از پیش خود صادر نموده است.

هنگامی که امام علی بن ابی طالب را برای خلافت برگزیدند،با او شرط کردند که به شیوۀ شیخین؛ابو بکر و عمر عمل کند،حضرت فرمود:

جز به کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل نخواهم کرد. (2)

ص:194


1- 1) -مقصود،اجتهاد علما در زمینه ای است که پس از غیبت امام دوازدهم پیدا شده و نصّ و دستور روشنی دربارۀ آن در دست نیست.
2- 2) -در برخی روایات آمده است که فرمود:در غیر آن دو به اجتهاد خودم عمل می کنم که این بخش بر حدیث افزوده شده،و دروغ است.و آن را پیروان مکتب-

ما در بحثهای آینده روشن خواهیم ساخت که او(علیه السلام)همواره به سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)پایبند بود و از آن روی نمی گرداند.و با کوشش فراوان می خواست مردم را به سوی آن بازگرداند،تا آنجا که خلفا بر او خشم گرفتند و مردم از او رنجیدند،زیرا در راه خدا سرسخت و به سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)پایبند بود.

امام باقر(علیه السلام)همواره می فرمود:اگر ما از پیش خود با شما سخن بگوییم،هم خودمان گمراه شده ایم،و هم شما را گمراه کرده ایم،ولی ما با نشانه ای روشن از خدا و پیامبر با شما سخن می گوییم.

بار دیگر می فرمود:ای جابر!اگر ما با شما از روی میل خود سخن بگوییم و نظریات شخصی خود را برای شما بیان کنیم،بیچاره می شویم بلکه روایاتی از پیامبر نگهداری کرده ایم،مانند اینکه آنها زر و سیم خود را ذخیره می کنند و از اینها با شما سخن می گوییم.

امام جعفر صادق(علیه السلام)می گوید:به خدا سوگند!ما نه از روی خواهش دل،یا نظر شخصی خود سخن نمی گوییم.ما جز سخن پروردگار خود چیزی را نمی گوییم و هر خبری که به شما دادیم،از رسول خداست و

ص:195

ما با نظر خود چیزی نمی گوییم.

دانشمندان و محققان نیز این را از ائمۀ اهل بیت می دانند،و چیزی را در زمینۀ رأی و قیاس و استحسان،یا غیر قرآن و سنّت از آن ثبت نکرده اند.

حتی اگر به سید محمد باقر صدر،مرجع بزرگ معاصر مراجعه کنیم؛ می بینیم در رسالۀ عملیۀ خود که دربارۀ فقه عبادات و معامله نوشته شده، به نام«الفتاوی الواضحة»می گوید:لازم می دانیم اشاره ای مختصر به منابع اصلی خودمان در استنباط فتاوای واضحه داشته باشیم که آنها- همان گونه که در آغاز سخن آمد-عبارتند از روایات ارزشمندی که از راه راستگویان پرهیزکار در نقل حدیث،از مذاهب مختلف به ما رسیده است. (1)ولی مجوّز شرعی برای پیروی از قیاس و استحسان و مانند آنها نداشته ایم تا بر آنها اعتماد کنیم.

آنچه دلیل عقلی نامیده می شود،به این معنا مجتهدان و اخباریان دربارۀ جواز عمل به آن اختلاف دارند و ما چیزی پیدا نکردیم که اثبات آن متوقف بر دلیل عقلی به این معنا باشد،هرچند ما عمل به آن را جایز می دانیم،زیرا هرچه با دلیل عقلی ثابت شود،در عین حال از کتاب یا سنّت،قابل اثبات است.

و چیزی که«اجماع»نامیده می شود،ما آن را در کنار کتاب و سنّت، یک منبع جداگانه نمی شناسیم،جز در برخی موارد که به عنوان وسیلۀ

ص:196


1- 1) -الفتاوی الواضحة/شهید باقر صدر،ص 98.

اثبات،بر آن اعتماد می کنیم.

بنابراین،دو مصدر اصلی در نزد ما«قرآن و سنت»است و از خدای بزرگ می خواهیم که ما را از پیروان آن دو قرار دهد.و هرکس به آن دو چنگ بزند،به ریسمان محکمی چنگ انداخته که بریده نمی شود و خدا شنوا و داناست. (1)

آری،ما این پدیده را همیشه در میان شیعه،حاکم می دیدیم،چه در زمانهای گذشته و چه در زمان حال.و آنها جز بر این دو اعتماد نمی کنند.و هیچ یک از آنها فتوایی ندارند که از قیاس یا استحسان برخاسته باشد.و داستان امام صادق(علیه السلام)با ابو حنیفه معروف است که چگونه او را از قیاس بازداشت و در سخنان خود به او فرمود:در دین خدا قیاس مکن،زیرا شریعت اگر با قیاس آمیخته شود،دین از میان می رود.و نخستین کسی که قیاس کرد،ابلیس بود که دربارۀ آدم گفت:من از او بهترم مرا از آتش و او را از گل آفریدی.

اینها منابع فقه شیعه بود که از زمان امام علی بن ابی طالب تا به امروز به آن مراجعه می کرده اند.اکنون ببینیم منابع فقه«اهل سنّت و جماعت» چیست؟

ص:197


1- 1) -همان مدرک.

منابع فقه نزد«اهل سنت و جماعت»

اشارة

هرگاه منابع فقه در«اهل سنّت و جماعت»را جستجو کنیم،می بینیم که بسیاری از آنها از مرزهای قرآن و سنّت-که خدا و پیامبر تعیین کرده اند-به دور هستند.

منابع،نزد آنان،گذشته از کتاب و سنت،سنّت خلفای راشدین و سنّت صحابه و سنّت تابعین است که علمای حدیث هستند و سنّت فرمانروایان است که آن را«صوافی الامراء»می خوانند.و سپس قیاس،استحسان، اجماع و سدّ باب ذرائع است.

چنانکه می بینید این ده منبع در نزد آنان بر دین خدا حکومت می کند.

و برای اینکه بی دلیل سخن نگفته باشیم و توسن زبان را لگام گسیخته به تاخت نیاورده باشیم،یا برخی،ما را به گزافه گویی متهم نسازند،باید چند دلیل از سخنان آنان بیاوریم تا خوانندۀ گرامی در این باره به روشنی نتیجه بگیرد.

ما با«اهل سنّت و جماعت»دربارۀ دو منبع نخستین یعنی کتاب و سنّت،بحث نمی کنیم،زیرا در آن دو با آنان اختلافی نداریم،بلکه می گوییم واجب هم همین است که به آن دو مراجعه کنیم و نقل و عقل و اجماع،همین را نشان می دهد.و خدای متعال می فرماید:

ص:198

«ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا». (1)

یعنی:«هرچه پیامبر به شما داد،بگیرید و از هرچه شما را بازداشت، خودداری کنید».

و نیز از باب این آیه است که:

«إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ...». (2)

یعنی:«هرگاه خدا و رسول به چیزی داوری کردند...».

و دیگر آیات روشنی که نشان می دهد احکام شرعی،تنها از کتاب خدا و سنّت پیامبر به دست می آید.ولی گفتگوی ما با آنان دربارۀ منابع دیگری است که از پیش خود افزوده اند.

نخست-سنت خلفای راشدین

آنان به این حدیث استدلال کرده اند که:«بر شما باد به پیروی از سنت من و سنت خلفای راشدین پس از من،به آن چنگ بزنید و با چنگ و دندان،آن را نگهدارید». (3)

در کتاب«همراه با راستگویان»روشن ساختیم که مقصود از خلفای

ص:199


1- 1) -حشر،7.
2- 2) -احزاب،36.
3- 3) -ترمذی،ج 5،ص 43،ح 2676.سنن/ابن ماجه،ج 1،ص 15-16،ح 42. شعب الایمان/بیهقی،ج 6،ص 67،ح 7516.مسند/احمد بن حنبل،ج 4، ص 126-127.

راشدین در این حدیث،امامان اهل بیت هستند.و اینجا چند دلیل دیگر نیز برای کسانی که آن کتاب را نخوانده اند،می آوریم:

بخاری و مسلم و همۀ محدّثان آورده اند که رسول خدا خلفای خود را در دوازده تن،محدود کرده،و فرموده است:جانشینان من دوازده نفرند که همه از قریشند.این حدیث صحیح،نشان می دهد که مقصود،امامان اهل بیت(علیهم السلام)هستند نه خلفا و فرمانروایانی که خلافت را غصب کردند.

کسی را می رسد که بگوید:خواه مقصود،دوازده امام از اهل بیت باشد،چنانکه شیعه می گوید یا خلفای چهارگانه(راشدین)چنانکه «سنّی»می گوید،منابع فقه سه چیز است:قرآن،سنت و سنت خلفا.

و این بنا به مذهب«اهل سنّت»درست است،ولی بنا به نظر شیعه درست نیست،زیرا امامان اهل بیت-چنانکه پیش از این گفتیم-چیزی را به اجتهاد خود نیفزوده اند،بلکه تنها سنّت جدّشان رسول خدا را می گویند که از او آموخته اند و آن را نگهداشته اند،تا در حالت نیاز به مردم نشان دهند.

ولی«اهل سنّت و جماعت»،کتابهای خود را با استدلال به سنّت ابو بکر و عمر به عنوان منابع قانونگذاری و فقه،پر کرده اند.هرچند اینها با کتاب و سنّت،مخالف باشد.

چیزی که بر یقین ما می افزاید اینکه ابو بکر و عمر،مقصود پیامبر در این حدیث نبوده اند،زیرا علی(علیه السلام)نپذیرفت که با سنّت آنان حکومت

ص:200

کند،هرچند صحابه می کوشیدند این شرط را به گردن او بگذارند.

اگر مقصود پیامبر از خلفای راشدین،ابو بکر و عمر بود،علی(علیه السلام) نمی توانست،سخن رسول خدا را زیر پا بگذارد و سنّت آنان را ردّ کند.

پس حدیث نشان می دهد که نه ابو بکر و نه عمر،هیچ کدام از خلفای راشدین نیستند.با اینکه«اهل سنّت و جماعت»از خلفای راشدین،جز ابو بکر،عمر و عثمان کسی را اراده نمی کنند،زیرا علی که نزد آنان از خلفا شمرده نمی شده،و مدّتها بعد به آنها پیوسته و او را بر فراز منبرها لعنت می کردند،پس چگونه از سنّت او پیروی کنند؟!

اگر روایاتی را که جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا آورده از نظر بگذرانیم،درستی عقیدۀ خود را بیشتر می فهمیم.

سیوطی به نقل از حاجب بن خلیفه می نویسد:دیدم که عمر بن عبد العزیز در زمان خلافت خود سخنرانی می کرد،و در خطبۀ خود گفت:

«آگاه باشید که آنچه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و دو یار او،سنّت نهاده اند،آن دین ماست و از آن پیروی می کنیم و هرچه را غیر آنان رسم و سنّت کرده باشند،رها می کنیم». (1)

حقیقت این است که بیشتر صحابه و فرمانروایان اموی و عباسی معتقد بودند که آنچه ابو بکر،عمر و عثمان رسم کرده اند،دین است و باید آن را عمل کنند و در حدّ آن بایستند.

و اگر این سه خلیفه از ترویج سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)جلوگیری کرده باشند

ص:201


1- 1) -تاریخ الخلفا/سیوطی،ص 241.

-چنانکه دیدیم و دانستیم-پس دیگر چیزی نمی ماند،جز آنچه که آنان نگهداشته اند.

دوم:سنت همۀ صحابه

می بینیم که بسیاری از ادله و شواهد،نشان می دهند که«اهل سنّت و جماعت»از سنّت همۀ صحابه بدون استثنا پیروی می کنند.

آنها به یک حدیث دروغ استدلال می کنند که در کتاب«همراه با راستگویان»به طور گسترده دربارۀ آن سخن گفته ایم.این حدیث عبارت است از این جمله که:«یاران من چون ستاره اند از هریک پیروی کنید، راه را می یابید»ابن قیم جوزیّه،این حدیث را دلیل بر حجّت بودن نظر صحابی می داند. (1)

شیخ ابو زهره،به این حقیقت اعتراف می کند و می گوید:می بینیم که آنها یعنی فقهای اهل سنت همه فتوای صحابه را عمل می کنند.سپس در جای دیگر می افزاید:

استدلال به سخنان صحابه و فتواهای آنان،شیوۀ اکثریت قاطع فقهاست.و شیعه در این باره با آنان مخالف است. (2)ولی ابن قیم جوزیه، نظر تودۀ فقها را با 46 وجه تأیید کرده و همۀ آنها نیرومند هستند...

ص:202


1- 1) -اعلام الموقّعین،ج 4،ص 122.
2- 2) -این هم گواهی دیگری از ابو زهره،که ثابت می کند-چنانکه گفتیم-شیعه در دین خدا چیزی جز قرآن و سنت را نمی پذیرد.

ما به شیخ ابو زهره می گوییم:چگونه دلیلی که با قرآن و سنّت مخالف باشد،نیرومند است؟!همۀ دلیلهایی که ابن قیم آورده،مانند تار عنکبوت،سست هستند.و تو خود آنها را از هم پاشیده ای و گفته ای:

ما می بینیم که شوکانی می گوید:حق آن است که سخن صحابی، حجّت نیست،زیرا خدای سبحان کسی را جز محمد(صلی الله علیه و آله)برای این امت نفرستاده و ما جز یک پیامبر کسی را نداریم.و صحابه و کسانی که پس از آنها آمده اند،همه مکلّف هستند تا از دین او که در کتاب و سنت آمده، پیروی کنند.و هرکس بگوید که دلیلی در دین خدا غیر از آن دو وجود دارد،در دین چیزی را گفته است که ثابت شدنی نیست.و قانونی آورده که خدا به آن فرمان نداده است. (1)

درود بر شوکانی که حق را گفته و سخن راست بر زبان رانده است.و تحت تأثیر مذهبگرایی نبوده است.و سخن او با گفتۀ امامان هدایت از عترت پاک،موافق است.و خدا از او خشنود شود و او را خشنود گرداند اگر کردارش هم برابر گفتارش باشد.

سوّم:سنت تابعین(علمای اثر)

همچنین می بینیم که«اهل سنّت و جماعت»نظریات تابعین را عمل می کنند و آنها را«علمای اثر»می شناسند.و کسانی مانند اوزاعی،سفیان ثوری،حسن بصری،ابن عیینه و بسیاری دیگر،چنانکه آنان همه اتفاق

ص:203


1- 1) -کتاب شیخ ابو زهره،ص 102.

دارند که اجتهادات امامان چهار مذهب فقهی را عمل کنند و از آنان تقلید نمایند،با آنکه آنها از تابعین تابعین هستند.

و اگر صحابه خود به اشتباه خود در بسیاری از امور اعتراف کرده اند،و می گویند که ما چیزهایی را گفته ایم که به درستی آنها اعتقاد نداریم.و ابو بکر در پاسخ مسأله ای می گوید:من نظر خودم را می گویم.اگر درست باشد؛از خداست،و اگر نادرست بود از من یا از شیطان است.و عمر به یارانش می گوید:چه بسا من به چیزهایی فرمان دهم که به سود شما نباشد،و شما را از کارهایی بازدارم که به سود شماست. (1)

اگر دانش آنها تا این پایه باشد،و آنها پیرو گمان باشند که جای حقّ را نمی گیرد،پس چگونه برای مسلمان شایسته است که با آنکه اسلام را می شناسد،کارها و گفتار اینان را سنّت معتبر و یکی از منابع فقه بشمارد؟ و آیا پس از این،اثری از حدیث«اصحابی کالنجوم»(یاران من چون ستارگانند)باقی می ماند؟

و اگر حال صحابه که در مجالس پیامبر(صلی الله علیه و آله)حاضر می شدند و از او دانش می آموختند؛اینگونه باشد،پس حال دیگران که پس از آنها آمده اند،و از آنان دانش آموخته اند و در فتنه ها حضور داشتند،چه

ص:204


1- 1) -تاریخ بغداد،ج 14،ص 81:ما به اینان می گوییم:اگر دانش شما تا این پایه است،پس چرا خود را از کسانی که دانش اولین و آخرین را داشته اند،جلو انداخته اید.و امت را از هدایت و نور آنها،بی بهره ساختید.و در فتنه و نادانی و گمراهی فروبردید؟!

می تواند باشد؟

و اگر امامان مذاهب چهارگانه در دین خدا با نظریات شخصی سخن می گویند و خود آشکارا سخن از احتمال و امکان اشتباه خویش می رانند، و یکی از آنها می گوید:این چیزی است که من آن را درست می دانم.و شاید هم نظر دیگران درست باشد،پس چگونه مسلمانان خود را به پیروی آنان وادار ساخته اند؟!

چهارم:شیوۀ فرمانروایان

این شیوه نزد«اهل سنّت و جماعت»صوافی الامراء خوانده می شود.

و این آیه را دلیل آن می دانند:

«أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ». (1)

یعنی:«از خدا و پیامبر و صاحبان فرمان از خودتان،فرمانبرداری کنید».

«اولوا الامر»نزد آنان،همان فرمانروایان هستند،هرچند با زور و کودتا بر سر کار آمده باشند.آنها عقیده دارند که این فرمانروایان را خداوند بر گردن بندگان خود سوار کرده،پس فرمانبرداری از آنها و پیروی از سنّت و شیوۀ آنها واجب است!!!

ص:205


1- 1) -نساء،59:ما در کتاب«همراه با راستگویان»با دلایل بسیار،روشن ساختیم که اولو الامر،پیشوایان هدایت و امامان عترت پاک پیامبر هستند،نه فرمانروایان غاصب.و محال است که خداوند ما را به فرمانبرداری از ستمکاران و تبهکاران و کافران وادار سازد.

ابن حزم ظاهری در پاسخ«اهل سنّت و جماعت»می گوید:بنابر آنچه شما می گویید،پس فرمانروایان آنچه را از شریعت خدا و رسول بخواهند می توانند باطل سازند و می توانند بر آن بیفزایند.و در این زمینه تفاوتی میان افزودن و کاستن در دین نیست.و هرکس این را اجازه بدهد،به اجماع امّت،کافر است. (1)

ذهبی به ابن حزم پاسخ می دهد که:این گزارشی نادرست و اشتباهی آشکار است،زیرا همۀ امّت بجز داوود بن علی و پیروان او اتفاق نظر دارند که اولو الامر،حقّ صدور حکم و فتوا با نظر و اجتهاد را دارند،به شرط آنکه در حادثۀ مورد نظر،نصّ وجود نداشته باشد.و می گویند:با علم به نصّ و گفتار صریح،آنان حق اجتهاد را ندارند.بنابراین روشن می شود که آنان می توانند چیزهایی را که اجازه داده شده بر دین بیفزایند ولی نمی توانند هرچه را بخواهند از دین باطل کنند.

ما به ذهبی می گوییم:چگونه ادّعای اجماع می کنی با آنکه خودت، داوود بن علی و پیروانش را جدا کرده ای؟!و چرا پیروان او را نام نبرده ای؟و چرا شیعه و امامان اهل بیت را استثنا نکرده ای؟آیا به نظر تو، آنها بخشی از امّت اسلامی نیستند؟!یا تمایل تو به نزدیک شدن به فرمانروایان،تو را واداشته که به آنان اجازه دهی بر دین بیفزایند،تا بر ثروت و شهرت تو افزوده شود؟آیا فرمانروایانی که به نام اسلام حکومت می کرده اند،چیزی از نصوص قرآنی و نصوص نبوی را می دانستند که در

ص:206


1- 1) -ملخص ابطال القیاس/ابن حزم،ص 37.

مرز آن توقف کنند؟

و اگر دو خلیفۀ نخست(ابو بکر و عمر)چنانکه در بحثهای پیشین آمد، با نصوص قرآنی و نبوی مخالفت کرده اند،پس چگونه کسانی که پس از آنها می آیند،به این نصوص که دگرگون شده و تغییر یافته و آثار آن از میان رفته پایبند باشند؟

و اگر فقهای«اهل سنّت و جماعت»برای فرمانروایان اجازه می دهند که در دین خدا آنچه می خواهند بگویند،شگفت آور نیست اگر ذهبی از آنان پیروی کند.

در طبقات الفقهاء آمده است که سعید بن جبیر گفت:از عبد الله بن عمر پرسیدم حکم ایلاء چیست؟

گفت:آیا می خواهی بگویند:ابن عمر چنین گفت و ابن عمر چنان گفت؟!

گفتم:آری،و به گفتۀ تو خشنود و قانع می شویم.

ابن عمر گفت:در این باره باید فرمانروایان سخن بگویند،بلکه خدا و رسول و کسی که از آنان خبر می دهد،باید سخن بگوید.

و از سعید بن جبیر روایت شده که گفت:رجاء بن حیاة از داناترین فقهای شام شمرده می شد،ولی هرگاه او را غربال می کردم،می دیدم که شامی است و می گوید:عبد الملک بن مروان در این باره چنین و چنان گفته است. (1)

ص:207


1- 1) -طبقات الفقهاء،شرح حال سعید بن جبیر،طبقات/ابن سعد،ج 6،ص 258.

در طبقات ابن سعد از مسیّب بن رافع آورده اند که گفت:اگر در چیزی قضاوت شود که در آن باره سخنی نه در قرآن و نه در سنّت نیامده باشد، آن را«صوافی الامراء»می خوانند،و کار را به آنان می سپارند.و آنان اهل علم را برای آن کار جمع می کنند،نظر آنان بر هرچه قرار گرفت،همان حق است. (1)

و ما می گوییم:قرآن فرموده است:

«وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ ،بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کارِهُونَ». (2)

یعنی:«اگر حق از خواسته های آنان پیروی کند،آسمان و زمین تباه می شود بلکه حق را برای آنان آورده و بیشتر آنان حق را ناخوش دارند».

پنجم:دیگر منابع فقه،نزد«اهل سنّت»

از میان آنها قیاس،استحسان،استصحاب،سدّ باب ذرائع و اجماع، بسیار مشهور است.امام ابو حنیفه در عمل به قیاس و کنار نهادن احادیث، شهرت داشته،چنانکه مالک،در مراجعه به عمل مردم مدینه و سدّ باب ذرائع و امام شافعی در مراجعه به فتوای صحابه،شهرت داشت.و آنان را به درجاتی تقسیم می کرد و«عشرۀ مبشره»(ده تن که مژده بهشت یافته اند)را بر دیگران برتری می داد،سپس مهاجران نخستین،و سپس

ص:208


1- 1) -طبقات ابن سعد،ج 6،ص 176.
2- 2) -مؤمنون،70 و 71.

انصار،و سپس مسلمانان پس از فتح(مسلمة الفتح)را قرار می داد که مقصود همان کسانی هستند که پیامبر آنان را پس از فتح مکه بخشود و آنان اسلام آوردند. (1)

امام احمد حنبل به خودداری از اجتهاد و پرهیز از فتوا و پیروی از نظر صاحبه-هرچه که باشد-شهرت داشت.خطیب بغدادی از او نقل می کند که مردی از او مسأله ای را دربارۀ حلال و حرام پرسید.احمد به او گفت:

خدا تو را عافیت دهد،از دیگری جز ما بپرس.از فقها بپرس،از ابو ثور بپرس. (2)

مروزی از او نقل می کند که گفت:از حدیث که راحت شدیم،و در زمینۀ پرسشهای مردم نیز هرکس از من چیزی بپرسد به او پاسخ نمی دهم. (3)

بی گمان،احمد بن حنبل،همان کسی است که نظریۀ عدالت همۀ صحابه را بدون استثنا مطرح کرده است،و مذهب او در«اهل سنّت و جماعت»اثر گذاشته است.

خطیب در تاریخ بغداد،در جلد دوم با سند از محمد بن عبد الرحمان صیرفی آورده است که به احمد بن حنبل گفتم:هرگاه اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در مسأله ای اختلاف کنند،آیا می توانیم به سخنان آنان نگاه

ص:209


1- 1) -مناقب/شافعی،ج 1،ص 443-444.
2- 2) -تاریخ بغداد،ج 2،ص 66.
3- 3) -مناقب/امام احمد بن حنبل،ص 57.

کنیم و هرکدام که درست تر است،از آن پیروی کنیم؟

به من گفت:جایز نیست در میان اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله)اظهار نظر کنی.

گفتم:پس راه چیست؟

گفت:از هرکدام می خواهی پیروی کن.

ما می گوییم:آیا تقلید کسی که حق را از باطل نمی شناسد،رواست؟ شگفت آور است،احمد که همیشه از فتوا می گریزد،چگونه در اینجا فتوا می دهد از هر صحابه ای که دلت خواست پیروی کن،بی آنکه دربارۀ درستی سخن آنان اندیشه کنی!

پس از این بررسی کوتاه دربارۀ منابع قانونگذاری و فقه در اسلام،از نظر شیعه و از نظر«اهل سنّت و جماعت»به روشنی درمی یابیم که بی هیچ پرده پوشی،تنها شیعیان هستند که به سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)پایبندند،و آن را با چیز دیگری عوض نمی کنند،تا آنجا که سنّت پیامبر،شعار آنان شده و حتی دشمنان آنها بر این،گواهی می دهند.

ولی«اهل سنّت و جماعت»سنّت هر صحابی و هر تابعی و هر فرمانروایی را پیروی می کنند.کتابهای آنان و سخنانشان،همه بر ضدّ آنها گواهی می دهند.و در فصل آینده به یاری خدا-خواهیم دید که کردار آنان چگونه است.و خواهیم دید که کاری به سنّت پیامبر ندارند.

ما نتیجه گیری در این باره را به خوانندۀ گرامی وامی گذاریم تا خود دریابند که اهل سنّت کدامند و اهل بدعت کدام؟

ص:210

مطالب ضروری،جهت اکمال بحث

گفتنی است که شیعیان همواره به منابع فقه از جمله کتاب و سنّت، پایبند بودند،و چیزی بر آن نیفزودند،زیرا نصوص کافی نزد امامان آنها دربارۀ همه مسائل مورد نیاز مردم،وجود داشت.

برخی از مردم تعجب می کنند و می گویند امامان اهل بیت،نصوص کافی برای همۀ مسائل،با وجود پیشرفت زمان از کجا آورده اند؟برای اینکه واقعیت را به ذهن خوانندۀ گرامی نزدیک کنیم باید به چند مسأله اشاره کنیم:

وقتی مسلمان عقیده داشته باشد که خداوند،حضرت محمد را با شریعتی فرستاده که کامل کنندۀ همۀ شرایع گذشته و پاسدار آنهاست،تا راه انسانیت را کامل گرداند،و دیگر در این زمینه پس از آن نبوتی نیست و زندگی ابدی آغاز می گردد:

«هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ». (1)

یعنی:«اوست که پیامبرش را با هدایت و دین حق فرستاد تا او را بر همۀ دینها

ص:211


1- 1) -توبه،33.

پیروز گرداند».

و اگر مسلمان عقیده دارد که خداوند سبحان از انسان خواسته است که در تمام گفتار و کردار،فرمانبردار احکام او باشد؛و سررشتۀ کارها را به او بسپارد:

«إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ». (1) «وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ». (2)

یعنی:«هرکس جز اسلام،دینی را بجوید از او پذیرفته نمی شود».

وقتی چنین است،پس ناگزیر باید احکام خدا شامل و فراگیر باشد تا همۀ نیازهای انسان را در راه دشوار خود،برای پیروزی بر همۀ موانع و مشکلات و ایستادگی در برابر تهدیدها و رسیدن به هدف اعلام شده، یاری کند.به همین دلیل،خدای سبحان دربارۀ این حقیقت می گوید:

«ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْءٍ». (3)

یعنی:«در کتاب چیزی را ناگفته نگذاشتیم».

بنابراین،چیزی نیست که در کتاب خدا ناگفته مانده باشد،ولی انسان با خرد کوتاه خویش نمی تواند همۀ چیزهایی را که خداوند سبحان فرموده،دریابد.و این دلیل دارد که بر دانایان پوشیده نیست زیرا خدای سبحان می فرماید:

ص:212


1- 1) -آل عمران،19.
2- 2) -آل عمران،85.
3- 3) -انعام،38.

«وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ». (1)

یعنی:«هیچ چیز نیست که تسبیح و ستایش خدا نگوید،اما شما تسبیح آنان را نمی فهمید».

عبارت«ان من شیء»(هیچ چیز)نشان می دهد که انسان و حیوان و جماد،تسبیح می کنند.انسان می تواند تسبیح حیوانات و موجودات زندۀ گیاهی را بپذیرد،ولی نمی تواند تسبیح سنگ را مثلا باور کند،درحالی که خدای متعال می فرماید:

«إِنّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِشْراقِ». (2)

یعنی:«ما کوهها را با او فرمانبردار ساختیم که شامگاه و پگاه تسبیح می کنند».

اگر این را می پذیریم و به آن ایمان می آوریم،ناگزیر باید بپذیریم که در قرآن،همۀ احکام مورد نیاز انسانها تا روز قیامت وجود دارد،ولی ما آنها را نمی فهمیم،مگر آنکه به کسی مراجعه کنیم که بر او نازل شده و همۀ معانی آن را فهمیده است.و آن پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)است.

خداوند می فرماید: «وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ». (3)

یعنی:«ما کتاب را بر تو فرستادیم که روشن کننده همه چیز است».

اگر این را پذیرفتیم و به آن ایمان آوردیم،ناگزیر باید بپذیریم و ایمان آوریم که خداوند سبحان،همه چیز را برای پیامبر،روشن ساخته تا او نیز

ص:213


1- 1) -اسراء،44.
2- 2) -ص،18.
3- 3) -نحل،89.

برای مردم روشن سازد.پس ناگزیر باید بپذیریم که رسول خدا(صلی الله علیه و آله)همه چیز را گفته و چیزی را که مردم تا روز قیامت به آن نیاز دارند،ناگفته نگذاشته است،بلکه دربارۀ آن حکمی دارد.

و اگر این توضیح به ما نرسیده،این نتیجۀ کوتاهی و ناتوانی یا نادانی ماست،یا از خیانت میانجیهایی که ما را به پیامبر ربط می دهند،برخاسته است.یا از نادانستن صحابه و آگاهی نیافتن آنها از چیزی است که آن حضرت(صلی الله علیه و آله)بیان کرده است.

ولی خدای سبحان،همۀ احتمالات ممکن را می دانسته و همۀ حوادث را پیش بینی کرده است.و اجازه نداده که شریعتش تباه شود،و از بندگان خود،امامانی را برگزیده و دانش کتاب را در میان آنها به ارث نهاده،و بیان آن را به ایشان داده است،تا مردم در پیش خدا بهانه ای نداشته باشند.

خدای متعال می فرماید:

«ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا». (1)

یعنی:«سپس کتاب را به بندگان برگزیدۀ خویش به ارث دادیم».

و رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آنچه را که مردم به آن نیاز دارند،برای ایشان بیان کرده،و وصّی او علی(علیه السلام)را به علمی که مردم تا روز قیامت به آن احتیاج دارند،اختصاص داده و این به دلیل امتیازاتی بوده که علی(علیه السلام)در میان صحابه دارا بوده،و هوش فراوان و فهمی تیز و حافظه ای نیرومند داشتند و درک هرچه می شنیده از جملۀ آنها بوده است.بنابراین،پیامبر هرچه را

ص:214


1- 1) -فاطر،32.

می دانسته به او آموخته و امّت را به سراغ او فرستاده و او را به عنوان در دانش خود،معرفی کرده است.

و اگر کسی بگوید که پیامبر خدا برای همۀ مردم برانگیخته شده و نمی تواند یکی را به دانش اختصاص دهد و دیگران را محروم سازد، می گوییم که پیامبر(صلی الله علیه و آله)در این باره کاری نمی تواند انجام دهد و او بنده ای فرمانبر است که هرچه خدایش به او بفرماید انجام می دهد.و اسلام دین توحید است و بر پایۀ یگانگی در همه چیز نهاده شده،بنابراین باید مردم را زیر فرماندهی واحدی گرد آورد.و این یک امر بدیهی است که قرآن،عقل و وجدان بر آن گواهی می دهند.

خدای متعال می فرماید:

«لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا». (1)

یعنی:«اگر خدایی جز الله در آن دو(آسمان و زمین)بود،نابود می شدند».

و نیز فرموده است:

«وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ». (2)

یعنی:«همراه او خدای دیگری نبوده،وگرنه هر خدایی آفریده های خود را با خود می برد و برخی بر دیگری برتری می جستند».

همچنین اگر خداوند در یک زمان دو پیامبر مرسل می فرستاد،مردم به

ص:215


1- 1) -انبیاء،22.
2- 2) -مؤمنون،91.

دو امّت تقسیم می شدند،و کار به دسته بندی و گروه گرایی می کشید.

خداوند متعال می فرماید:

«وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِیها نَذِیرٌ». (1)

یعنی:«هیچ امّتی نیست مگر آنکه در آن بیم دهنده ای آمده است».

و همچنین هر پیامبری وصیّی داشته که جانشین او در ملّت و امت او بوده تا کار آنها به پراکندگی نگراید و جمعیت آنها از هم نپاشد.

به جان خودم سوگند!که این یک چیز طبیعی است.و همۀ مردم از دانا و نادان و مؤمن و کافر آن را می دانند.آیا نمی بینید که هر قبیله و حزب و دولتی باید یک رئیس داشته باشد که آن را رهبری کند،و نمی توانند در یک وقت،پیرو دو رئیس و رهبر باشند.

به همۀ این دلایل،خداوند پیام آورانی از فرشتگان و انسانها برگزیده و آنها را افتخار رهبری مردم داده است و پیشوایان مردم ساخته تا آنها را به فرمان خدا رهبری کنند.

خدای متعال می فرماید:

«إِنَّ اللّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَی الْعالَمِینَ». (2)

یعنی:«خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را برگزید و بر جهانیان برتری داد».

و امامانی که خدا آنها را برای جانشینی خاتم رسولان حضرت محمد

ص:216


1- 1) -فاطر،24.
2- 2) -آل عمران،33.

(صلی الله علیه و آله)برگزیده و آنان امامان هدایت از عترت پیامبرند؛همگی از خاندان ابراهیم،و نوادگان یکدیگرند،و همینها هستند که پیامبر به آنها اشاره کرده و فرموده است:«جانشینان من پس از من،دوازده نفرند و همه از قریش هستند». (1)

هر زمانی امامی شناخته شده دارد.و هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناسد،به مرگ جاهلیّت مرده است.

و خدای سبحان،امامی را برگزیده و پاک ساخته و معصوم گردانیده.و به او دانش آموخته،و حکمت و دانش جز به شایستگان داده نمی شود.

وقتی که به اصل موضوع مراجعه کنیم که آشنایی امام با همۀ چیزهایی است که مردم به آن نیاز دارند،از راه نصوصی که در کتاب و سنّت آمده است و این نصوص،تا روز قیامت پا به پای نیازهای بشری حرکت می کنند،هیچ کس از امّت اسلامی این ادّعا را ندارد،جز اهل بیت عصمت(علیهم السلام)که بارها و بارها گفته اند کتاب صحیفۀ جامعه نزد آنهاست که املای پیامبر و خط علی بن ابی طالب است.و هرچه مردم تا روز قیامت نیاز دارند،-حتّی تاوان یک خراش-در آن آمده است.

ما اشاره کردیم که این همان صحیفۀ جامعه ای است که علی آن را با

ص:217


1- 1) -بخاری این حدیث را در صحیح خود،ج 1،ص 127 و مسلم در صحیح خود، ج 6،ص 3،با سند آورده اند.و عبارت او این است که همۀ آنها از بنی هاشم هستند به جای«قریش»،حال چه بنی هاشم باشد و چه قریش،بالأخره همه از خاندان ابراهیم هستند چنانکه معلوم است.

خود همه جا می برد.و بخاری و مسلم در صحاح خود به آن اشاره کرده اند.و هیچ مسلمانی نمی تواند آن را تکذیب کند.

بنابراین،شیعه که به امامان اهل بیت پیوسته اند،در مسائل شرعی،با نصوص قرآن و سنت،حکم می کنند و هرگز ناگزیر نشدند که به چیزی دیگر روی آوردند.و دست کم در طول سه قرن زندگی دوازده امام چنین بوده است.

ولی«اهل سنّت و جماعت»ناگزیر شده اند از اجتهاد و قیاس و چیزهای دیگر استفاده کنند،زیرا نصوص کافی در دست نداشته اند و یا امامان آنها از زمان خلافت نخستین خلیفه با اینها آشنا نبوده اند.و اگر خلفای آنان به سوزاندن نصوص بر جای مانده از پیامبر پرداخته اند،و کوشیده اند مردم را از نقل آنها بازدارند و آنها را بپوشانند؛و وقتی یکی از بزرگان آنها می گوید:کتاب خدا برای ما بس است،و سنّت پیامبر را به کناری می اندازد،کاملا طبیعی است که آنها دچار کمبود نصوص حتّی برای بیان احکام قرآن باشند.

همۀ ما می دانیم که احکام ظاهری قرآن بسیار کم است،و آنها هم همگی نیازمند بیان پیامبر هستند.به همین سبب خدای متعال می فرماید:

«وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ». (1)

یعنی:«ما یاد خدا-قرآن-را بر تو فرستادیم تا آنچه را برای مردم فرود آمده، برای آنها بیان کنی».

ص:218


1- 1) -نحل،44.

وقتی قرآن نیز برای روشن شدن احکام و مقصودهای خود نیازمند سنّت نبوی باشد.و وقتی سران«اهل سنّت و جماعت»سنّت بیان کنندۀ قرآن را آتش می زنند،پس دیگر نزد آنان نصوصی نمی ماند که قرآن وصّی خود سنّت را بیان کند.

پس از روی ناچاری به اجتهاد و قیاس روی آوردند،و با علما به مشورت پرداختند و به استحسان و منافع آنی و زودگذر روی آوردند.

و باز هم طبیعی است که نیازمند این چیزها باشند،زیرا نصوص در اختیار آنها نبوده و از روی ناچاری به این کارها روی آورده اند.

ص:219

تقلید و مرجعیت نزد شیعه

هر مسلمان مکلّفی اگر مجتهد نباشد-یعنی نتواند خودش احکام شرعی را از کتاب و سنّت به دست آورد-باید از یکی از مراجع جامع الشرائط در زمینۀ علم،عدالت،پرهیزگاری،زهد و تقوا پیروی کند.

چنانکه خدای متعال می فرماید:

«فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ». (1)

یعنی:«اگر نمی دانید از آنان که به یاد دارند،بپرسید».

وقتی در این مسأله بررسی کنیم می بینیم که شیعۀ امامیه،همراه با حوادث،پیش رفته اند.و سلسلۀ مرجعیت،در میان آنها هرگز قطع نشده است.و این وضع از زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)تا به امروز ادامه داشته است.

شیعه،تقلید از امامان اهل بیت(علیهم السلام)را تا به امروز ادامه داده اند.و وجود این امامان بیش از سه قرن ادامه یافته،و هیچیک از آنان با سخن دیگری مخالفت نکرده است،زیرا نصوص شرعی از کتاب و سنّت پیش همۀ آنها پذیرفته بوده و هرگز به قیاس و اجتهاد عمل نکرده اند.و اگر کرده بودند،اختلاف در میان آنان نیز فراوان بود،چنانکه

ص:220


1- 1) -نحل،43.

در میان پیروان«اهل سنّت و جماعت»روی داده است.

از اینجا برمی آید که مذهب«اهل سنّت و جماعت»خواه حنفی یا مالکی یا شافعی یا حنبلی،بر پایۀ نظریات یک تن نهاده شده که از زمان پیامبر،دور بوده است.و پیوندی با پیامبر نداشته است.

ولی مذهب شیعۀ امامیه،از دوازده امام به تواتر به ما رسیده.و همۀ آنها هم از نسل پیامبر(صلی الله علیه و آله)هستند و پسر از پدر نقل می کند،و هرکدام می گویند:حدیث من،حدیث پدرم و حدیث پدرم،حدیث جدّم و حدیث جدّم،حدیث امیر المؤمنین علی بن ابی طالب و حدیث علی، حدیث رسول الله(صلی الله علیه و آله)و حدیث رسول الله،حدیث جبرئیل (علیه السلام)است و سخن او سخن خداست:

«وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً». (1)

یعنی:«اگر از پیش کسی جز خدا آمده بود،در آن ناهماهنگی بسیار می یافتند».

سپس مرحلۀ پس از غیبت امام معصوم فرارسید که مردم را به تقلید از دانشمند فقیه جامع الشرائط،رهبری کردند.

سپس یک رشته فقیهان مجتهد از آن زمان تا به امروز،پدید آمده اند و این رشته،قطع نشده،و در هر روزگاری در میان امّت،یک یا چند مرجع شیعه بوده است که مردم از آنها تقلید می کرده اند.و رسائل عملیه ای داشته اند که در آنها احکام به دست آمده از کتاب و سنّت را آورده اند.

ص:221


1- 1) -نساء،82.

اجتهاد تنها در مسائل نوظهور است که در این قرن،به سبب پیشرفت علم و تکنولوژی پیش آمده،مانند پیوند قلب،و اعضای دیگر بدن یک انسان به انسان دیگر.یا باروری مصنوعی،یا معاملات بانکی و مانند آنها.

در میان این مجتهدان،هر کدام که اعلم باشد،مرجع اعلای شیعه نامیده می شود.و رهبر دینی این طایفه و رئیس حوزه های علمیه می گردد.

و مراجع دیگر به او احترام می گذارند.

شیعه در هر روزگاری از فقیه زنده ای تقلید می کند که خود با مشکلات مردم آشناست و مسائل آنها را از نزدیک می بیند و آنها از او می پرسند و او جواب می دهد.

به این ترتیب،شیعه در هر زمانی بر دو منبع اصلی شریعت اسلامی یعنی کتاب و سنّت و نصوص بر جای مانده از امامان عترت،پافشاری کرده،و علمای آنها از قیاس و نظریات شخصی،بی نیاز شده اند،زیرا شیعه،سنّت پیامبر را گردآوری و حفظ کرده از زمان علی بن ابی طالب که صحیفه جامعه را داشت.و در آن همه مسائل مورد نیاز مردم تا روز قیامت را نوشته بود،و امامان از فرزندان او یکی پس از دیگری آن را به ارث می برده اند و مانند طلا و نقره آن را ذخیره می کرده اند.

ما سخن آیت الله شهید صدر را در رسالۀ عملیه اش نقل کردیم که فرمود جز به قرآن و سنّت،اعتماد نمی کند.

یادآوری سخن شهید صدر،تنها از باب نمونه بود،وگرنه،همۀ مراجع شیعه-بدون استثنا-همین را می گویند.

ص:222

با این بحث کوتاه در مسأله تقلید شرعی و مرجعیّت دینی،برای ما روشن شد که شیعۀ امامیه اهل قرآن و سنّت نبوی هستند که مستقیما از علی(دروازۀ شهر علم پیامبر)و آن عالم ربّانی و رهبر دوم امّت پس از پیامبر نقل شده است،همو که در قرآن،جان پیامبر نامیده شده است. (1)

هرکس به این شهر درآید و از راه دروازۀ آن وارد شود،بر چشمۀ زلالی می رسد و پیمانه اش لبریز می گردد و دردهایش درمان می شود،و دستگیرۀ استواری را به دست می آورد که جداشدنی نیست؛زیرا خدای متعال می فرماید:

«وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها». (2)

یعنی:«به خانه ها از درهای آن وارد شوید».

و هرکس بخواهد از راهی غیر در وارد شود،دزد نامیده می شود،و نمی تواند به خانه درآید.و سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را نمی داند و خدا او را بخاطر نافرمانیش کیفر می دهد.

ص:223


1- 1) -اشاره است به این آیۀ «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ». (آل عمران،61)که حضرت پس از فرود آمدن این آیه،علی را فراخواند.مسلم آن را در صحیح خود در باب فضایل علی (علیه السلام)آورده است.
2- 2) -بقره،189.

تقلید و مرجعیت نزد«اهل سنت و جماعت»

هرگاه مسألۀ تقلید و مرجعیت را نزد«اهل سنّت و جماعت»بررسی می کنیم،سرگردان می شویم که چگونه می توان،اینان را به پیامبر(صلی الله علیه و آله) پیوند داد.همۀ ما می دانیم که«اهل سنّت و جماعت»در تقلید به امامان چهار مذهب،یعنی ابو حنیفه،مالک،شافعی و احمد حنبل مراجعه می کنند،که هیچیک پیامبر را ندیده و با او همنشین نبوده اند.

درحالی که شیعه،از علی بن ابی طالب(علیه السلام)پیروی می کنند که در سراسر زندگی خود از پیامبر جدا نشد و پس از او نیز از دو جوانان بهشت؛امام حسن و امام حسین و پس از آن دو،از امام علی بن الحسین زین العابدین و پسرش امام باقر و نواده اش امام صادق(علیهم السلام) پیروی می کنند.و«اهل سنّت و جماعت»در آن زمان وجود نداشته و تاریخ نیز نمی گوید که کجا بودند.و امامشان که بوده،و در احکام شرعی و حلال و حرام از روز درگذشت پیامبر(صلی الله علیه و آله)تا ظهور و پیدایش چهار مذهب،چه می کرده اند؟

از این پس،این چهار مذهب،یکی پس از دیگری در صحنۀ تاریخ پدیدار شدند،و هریک در دوره ای به خواست فرمانروایان عباسی-

ص:224

چنانکه در بحث پیشین گفتیم-مورد توجه قرار گرفتند.

پس از آن،یک مجموعه ای پدید می آید که چهار مذهب را زیر یک شعار فریبنده گرد می آورد،و آنها را«اهل سنّت و جماعت»می نامد و همۀ دشمنان علی و عترت پاک،گرد آن شعار جمع می شوند.و همۀ هوا داران سه خلیفۀ نخستین و زمامداران بنی امیه و بنی عباس به آن می پیوندند و مردم نیز خواه و ناخواه از آن پیروی می کنند،زیرا دولتها با وعده و وعید،مردم را بر آن وامی دارند،مردم نیز بر دین پادشاهان خود هستند.

سپس می بینیم که«اهل سنّت و جماعت»پس از درگذشت چهار امام خود،در اجتهاد را بر روی علمای خویش می بندند و تنها تقلید از این امامان مرده را اجازه می دهند.

شاید علّت اصلی آن باشد که فرمانروایان،ترسیده اند،آزاداندیشی مایۀ پیدایش ناآرامی و آشوبهایی شود و منافع آنان و موجودیتشان را به خطر اندازد!

«اهل سنّت و جماعت»ناگزیر شدند از انسان مرده ای تقلید کنند که او را ندیده اند و درست نمی شناسند.و حتی به عدالت،پرهیزگاری و دانش او اعتماد ندارند،و تنها به گذشتگان خود خوشبین بودند که هر کدام یک رشته مناقب خیالی برای امام خویش روایت می کنند و بیشتر آنها هم خواب و خیال و ظن و گمان است.و به این ترتیب،هریک به آنچه دارند،شادمان هستند.

اگر امروز فرهنگیان و دانشگاهیان«اهل سنّت و جماعت»در رسواییهایی که همان گذشتگان روایت کرده اند،نیک بنگرند،و

ص:225

تناقض گویی برخی از آنها را ببینند که کار را به جنگ و تکفیر میان آنها کشانده اند،در موضوع خود در برابر این پیشوایان،تجدیدنظر می کردند و راه درست را می یافتند.

از این گذشته،چگونه یک مسلمان خردمند،در این زمان از کسی پیروی می کند که از مسائل جدید این روزگار،چیزی نمی داند،و اگر از او چیزی بپرسد نمی تواند پاسخ دهد؟به یقین امام مالک و ابو حنیفه و دیگران در روز قیامت از«اهل سنّت و جماعت»بیزاری می جویند و می گویند:پروردگارا ما را به کار اینان که ما آنها را ندیده ایم،و آنها هم ما را ندیده اند،مؤاخذه مفرما.و ما هرگز به آنها نگفته ایم که تقلید از ما واجب است.

من نمی دانم،اگر خداوند از«اهل سنّت و جماعت»دربارۀ ثقلین بپرسد؛چه جوابی به او خواهند داد؟سپس پیامبر می آید و بر آنها گواهی می دهد و نمی توانند شهادت او را ردّ کنند و بگویند ما از بزرگان و رهبران خود فرمان می بردیم.

و اگر بپرسد:آیا در قرآن یا سنت پیامبر دستوری و پیمانی یا دلیلی برای پیروی از چهار مذهب داشتید؟

پاسخ آن روشن است،و دانش بسیاری نمی خواهد،زیرا نه در قرآن و نه در سنّت،چیزی در این باره نیست،بلکه هم در قرآن و هم در سنّت، دستور صریح به پیروی از عترت پاک و دور نشدن از آنها آمده است.

شاید آنها بگویند:

ص:226

«رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ». (1)

یعنی:«پروردگارا!دیدیم و شنیدیم،ما را بازگردان تا کار نیک انجام دهیم».

و پاسخ این خواهد بود که هرگز!این سخنی است که شما می گویید.

پیامبر(صلی الله علیه و آله)می گوید:پروردگارا!امّت من،قرآن را تنها گذاشتند.من آنها را به پیروی از عترت و خاندانم سفارش کردم و سخن تو را دربارۀ دوستی با خویشاوندانم به آنها رساندم،ولی آنها بیعت مرا شکستند و خویشاوندی مرا نادیده گرفتند.و فرزندانم را کشتند و به خانوادۀ من بی احترامی کردند.پروردگارا آنان را از شفاعت من بی بهره ساز!

باز هم در اینجا بر ما روشن شد که«اهل سنّت و جماعت»با پیامبر پیوند و دوستی ندارند،زیرا هرکس از عترت،جدا شود،از قرآن جدا شده،و هرکس از قرآن جدا شود، یار و یاوری نخواهد یافت:

«یَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلی یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً یا وَیْلَتی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولاً». (2)

یعنی:«روزی که ستمکار انگشت به دندان می گیرد و می گوید:ای کاش! همراه پیامبر شده بودم،ای وای بر من!ای کاش فلانی را به دوستی نگرفته بودم! او مرا از ذکر و قرآن پس از آنکه به سویم آمد،دور ساخت و شیطان همواره انسان را تنها می گذارد».

ص:227


1- 1) -سجده،12.
2- 2) -فرقان،27-29.

خلفای راشدین نزد شیعه

آنان همان دوازده امام از عترت پاک پیامبر هستند،به این ترتیب:

*1-امیر المؤمنین و رهبر پرهیزگاران و پیشوای دست و روسفیدان و سردار دین و شیر خدا و همیشه پیروز میدان نبرد علی بن ابی طالب (علیه السلام)دروازۀ شهر دانش که خردها را مات و دلها و جانها را شیفتۀ خود کرده و دلها را روشن ساخته.و اگر او پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نبود، دین پابرجا نمی ماند.

*2-امام ابو محمد حسن بن علی(علیه السلام)سرور جوانان بهشت،و گل بستان پیامبر در این امّت،و پرهیزگار پاکدامن و خیرخواه و امین.

*3-امام ابو عبد الله الحسین فرزند امام علی(علیه السلام)سرور جوانان بهشت و گل بستان پیامبر،سرور شهیدان و کشتۀ دشت کربلا که جانش را فدای اصلاح امّت جدش کرد.

*4-امام علی بن الحسین زین العابدین(علیه السلام)و سرور سجده کنندگان.

*5-امام محمد بن علی«باقر»(علیه السلام)و سرور سجده کنندگان.

*6-امام جعفر بن محمد«صادق»(علیه السلام)که دانش گذشته و

ص:228

آینده را شکافت.

*7-امام موسی بن جعفر«کاظم»(علیه السلام)از دودمان نبوّت، گنجینۀ دانش.

*8-امام علی بن موسی«الرضا»(علیه السلام)که از کودکی دانش و حکمت یافته بود.

*9-امام محمد بن علی«جواد»(علیه السلام)پیشوای جود و کرم و اخلاق پسندیده.

*10-امام علی بن محمد«هادی»(علیه السلام)دارای فضل و هدایت.

*11-امام حسن بن علی«عسکری»(علیه السلام)پیشوای زهد و تقوا.

*12-امام محمد بن حسن«مهدی»(علیه السلام)که زمین را از عدل و داد پر خواهد کرد،پس از آنکه از ظلم و ستم پر شده باشد.همان کسی که عیسی بن مریم(علیه السلام)پشت سر او نماز می گذارد.و خداوند به وسیلۀ او نور خود را کامل می کند و مؤمنان را خشنود می سازد.

اینان پیشوایان شیعه هستند که شمار آنان دوازده نفر است.و اگر می گویند«شیعۀ امامیه،یا اثنا عشریه،یا جعفریه»مقصود ایشان هستند،نه دیگری.و هیچ گروهی از این امت،جز این فرقه،به امامت آنان عقیده ندارد.

وقتی آیات قرآنی را که دربارۀ اینان نازل شده،و گویای فضل و

ص:229

شرف و منزلت و پاکی گوهر آنان است و پاکی دل و مقام والای آنان را نشان می دهد،مانند آیۀ مودّت،آیۀ تطهیر،آیۀ مباهله،آیۀ ابرار،آیۀ صلوات و درود و غیر اینها-که زیاد است-را از نظر بگذرانیم،این مطالب روشن می شوند.

و هرگاه احادیث نبوی را دربارۀ فضیلت و پیشوایی آنان برای امت و عصمت آنان در نظر آوریم،به یقین،امامت آنها را می پذیریم،و می یابیم که آنان مایۀ نگهداشتن این امت،از گمراهی و تنها راه رهایی و رهیابی این امّت هستند.

و به خوبی می فهمیم که شیعه رستگار است،زیرا به ریسمان استوار الهی چنگ زده که همان دوستی آنان است.و رشتۀ استوار و ناگسستنی خدا همین دوستی آنان است.و شیعه به این ترتیب بر کشتی نجات سوار شده و از خطر غرق و نابودی رسته است.

به این ترتیب با یقین کامل می گوییم که شیعۀ امامیه پیرو سنّت محمدی است:

«لَقَدْ کُنْتَ فِی غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ». (1)

یعنی:«تو این را نمی دانستی و ما پرده از کارت برانداختیم و چشم بصیرتت بیناتر گردید».

ص:230


1- 1) -ق،22.

خلفای راشدین نزد اهل سنت و جماعت

آنها همان چهار خلیفه ای هستند که پس از درگذشت پیامبر(صلی الله علیه و آله)بر کرسی خلافت نشستند.و«اهل سنّت و جماعت»برتری آنان را بر حسب ترتیب خلافتشان می دانند.و آنان را از مردم دیگر برتر می شناسند.

این چیزی است که امروز می شنویم.و در بحثهای گذشته دریافتیم که امام علی بن ابی طالب(علیه السلام)نزد آنان از خلفای عادی هم شمرده نمی شد،تا چه رسد به خلفای راشدین!!!و امام احمد بن حنبل در دو قرن و نیم بعد،او را به کاروان خلفا رساند.و پیش از آن بر منبرهای سراسر جهان اسلام و امپراتوری اموی،او را لعنت می کردند!!!

برای تحقیق بیشتر و اطمینان خوانندۀ گرامی از این حقیقت تلخ،باید به این نکات توجه کنیم:گفتیم که عبد الله بن عمر از بزرگان فقهای«اهل سنّت و جماعت»است.و مالک در موطّأ و بخاری و مسلم در صحیح خود و دیگر محدّثان،همه به سخن او اعتماد کرده اند.

این مرد از ناصبیهایی بزرگ بود،در تاریخ به دشمنی آشکار با امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(علیه السلام)شناخته شده اند.و تاریخ به

ص:231

ما می گوید که از بیعت با امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(علیه السلام) خودداری می کرد،ولی در عوض،خود با شتاب،داوطلب بیعت با حجّاج ملعون،دشمن خدا و رسول شد!! (1)

عبد الله بن عمر هنگامی که می گوید:علی(علیه السلام)هیچ برتری و فضیلت و منقبتی ندارد!!!و او را در درجه ای پایین تر از عثمان بن عفان قرار می دهد،کینه های درونی خود را بازگو می کند.

دانستیم که او فقط ابو بکر،عمر و عثمان را ترجیح می دهد،ولی علی (علیه السلام)در نظر او مانند مردم کوچه و بازار است،اگر کمتر نباشد!!! در اینجا حقیقت دیگری هم هست که محدثان و تاریخ نویسان آن را

ص:232


1- 1) -حجاج بن یوسف ثقفی که در بی بندوباری و بی دینی و اهانت به دین، مشهور بود.حاکم در مستدرک،ج 3،ص 556 و ابن عساکر در تاریخ خود،ج 4، ص 236،آورده اند که حجاج می گفت:ابن مسعود می گوید:قرآنی را که از نزد خدا آمده؛می خواند،به خدا سوگند!این یک رجزخوانی از رجزهای اعراب است.و می گفت:هرچه می توانید تقوا پیشه سازید ولی ثواب ندارد،امّا فرمانداری امیر المؤمنین عبد الملک بن مروان ثواب دارد. ابن عقیل در النصائح الکافیه،ج 1،ص 106 می نویسد:حجاج در کوفه سخنرانی کرد و دربارۀ کسانی که به زیارت پیامبر به مدینه می روند؛گفت:مرگ بر آنان که بر گرد چند چوب و استخوان پوسیده می چرخند.چرا بر گرد کاخ امیر المؤمنین عبد الملک نمی چرخید؟نمی دانید خلیفۀ انسان بهتر از پیامبر اوست!!!

آورده اند،و آشکارا،روانشناسی عبد الله بن عمر و دشمنی او را با علی (علیه السلام)و امامان اهل بیت و عترت پاک پیامبر(علیه السلام)نشان می دهد.

عبد الله بن عمر در زمینۀ تفسیر حدیث نبوی(صلی الله علیه و آله)که فرموده است:

خلفا پس از من دوازده نفرند؛می گوید:این امّت دوازده خلیفه خواهد داشت که عبارتند از:

ابو بکر صدیق،عمر فاروق،عثمان ذو النورین،معاویه و پسرش پادشاهان سرزمین مقدس،سفاح،سلام،منصور،جابر،مهدی،امین و امیر عصب،همه از بنی کعب بن لوی و همه شایسته اند و کسی مانند آنها پیدا نمی شود!!! (1)

ای خوانندۀ گرامی!بخوان و ببین چگونه این فقیه بزرگ در نزد«اهل سنّت و جماعت»حقایق را دگرگون می کند و معاویه و پسرش یزید و سفّاح را بهترین مردم می داند،و می گوید همه شایسته اند و کسی مانند آنها یافت نمی شود!

چشم او را کینه توزی و جهل،کور کرده،و بینش او را نیز ابرهای دشمنی پوشانده است. (2)

ص:233


1- 1) -تاریخ الخلفا/سیوطی،ص 140،کنز العمال،ج 6،ص 67.تاریخ ابن عساکر و ذهبی.
2- 2) -بخوان و فراموش نکن که پیامبر(صلی الله علیه و آله)در حدیثی که بخاری و مسلم نیز با سند آورده اند می فرماید:دوستی علی بن ابی طالب ایمان و دشمنی با او نفاق است.و منافقین را در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)جز به دشمنی با علی نمی شناختند.

و به نظر او،علی(علیه السلام)هیچ برتری و فضیلتی ندارد،و معاویۀ آزاد شده در جنگ و فرزندش یزید کافر و سفّاح جنایتکار را بهتر از او می داند.و این از شگفتیهای روزگار است!

عبد الله بن عمر فرزند راستین پدر خویش است.و هر چیزی در جای خود،نباید مایۀ شگفتی گردد،زیرا از کوزه همان برون تراود که در اوست.پدرش با همۀ توان خود کوشید علی(علیه السلام)را از صحنۀ خلافت کنار بگذارد و در نظر مردم خوار سازد.

و پسر کینه توزش نیز،با آنکه علی(علیه السلام)پس از مرگ عثمان با بیعت مهاجر و انصار به خلافت رسیده،باز هم از بیعت با او خودداری می کند.و حدیث می خواند و چنین وانمود می سازد که علی(علیه السلام) هیچ امتیازی ندارد.و مانند یکی از مردم عادی است!!!

عبد الله بن عمر به دولت امویان بسیار خدمت کرد و معاویه و یزید را به دروغ و با تهمت زدن به پیامبر(صلی الله علیه و آله)تاج خلافت بر سر نهاد و خلافت سفاح و منصور و همۀ فاسقان بی بندوبار اموی را پذیرفت.و آنان را بر سرور مسلمانان و رهبر مؤمنان-به نص قرآن و سنّت-مقدم داشت.و خلافت او را با آنکه واقع شده بود،نپذیرفت،و این شگفت آور است!

ما باز هم به خدمت ابن عمر می رسیم.و در بحث آینده،بیشتر از شخصیت او پرده برمی داریم.با آنکه در این نوشته نیز،اعتبار و عدالت او زیر سؤال می رود،و ساقط می گردد.و در شمار نواصب درمی آید که مذهب«اهل سنّت و جماعت»را تأسیس کرده اند.و نزد آنان از

ص:234

و شما اگر سراسر شرق و غرب زمین را بگردید و در مساجد«اهل سنّت و جماعت»نماز بخوانید و با علمای آنها سخن بگویید،می بینید که همواره ائمّۀ جماعات در هر فرصتی می گویند:عن عبد الله بن عمر رضی الله عنهما!!!

ص:235

پیامبر(صلی الله علیه و آله)فقه اهل سنّت و جماعت را

اشارة

نمی پذیرد

پیش از این دانستیم که«شیعه»به پیروی از امامان اهل بیت(علیهم السلام)هرگز به رأی و قیاس عمل نکرده اند،بلکه آن دو را تحریم کردند، زیرا نصوص رسیده از پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)نزد آنان داوری می کند.و آنها را نسل اندر نسل،به ارث برده بودند و گفتیم که کتاب صحیفه،با هفتاد ذراع طول،همۀ آنچه را که مسلمانان تا روز قیامت نیاز داشتند،در خود گرد آورده بود.

و نیز دانستیم که اهل سنّت و جماعت،ناگزیر بودند به رأی و قیاس عمل کنند،زیرا نصوص نبوی نزد آنان به اندازۀ کافی وجود نداشت.و آنها از این نظر،دچار کمبود بودند،زیرا بزرگان و رهبران آنها،آن روایات را به دور انداخته و سوزانده بودند.و از نوشتن و گردآوری آنها جلوگیری می کردند!

یاوران اجتهاد و اظهارنظر شخصی،حدیثی را از زبان پیامبر(صلی الله علیه و آله) ساختند تا مذهب خود را تقویت کنند.و حق را با باطل،درهم آمیزند.

آنان گفتند که پیامبر(صلی الله علیه و آله)معاذ بن جبل را به یمن فرستاد و از او پرسید:

هرگاه از تو بخواهند داوری کنی چگونه داوری خواهی کرد؟

ص:236

معاذ گفت:با کتاب خدا قضاوت می کنم

پیامبر(صلی الله علیه و آله)به او گفت،اگر در کتاب خدا نیافتی چه می کنی؟

گفت:با سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله).

پیامبر فرمود:اگر در سنت پیامبر نیافتی؟در این هنگام معاذ گفت:اگر نیافتم به نظر خود،اجتهاد می کنم.

پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:سپاس خدایی را که نمایندۀ پیامبرش را موفق ساخت که به رضای خدا و رسولش عمل کند.

این حدیث،باطل است،و امکان ندارد از رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)صادر شده باشد.پیامبر(صلی الله علیه و آله)چگونه به معاذ می گوید:اگر در کتاب خدا و سنت پیامبر نیافتی؟درحالی که خدا به پیامبرش می فرماید:

«وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ» (1)

یعنی:«ما کتاب را بر تو فرستادیم که بیان کنندۀ همه چیز است».

و نیز می فرماید: «ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْءٍ» (2).

یعنی:«ما در کتاب،چیزی را ناگفته نگذاشتیم»

و نیز می فرماید: «وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» (3)

یعنی:«هرچه را که پیامبر به شما داد،بگیرید و از هرچه شما را

ص:237


1- 1) -نحل،89.
2- 2) -انعام،38.
3- 3) -حشر،7.

بازداشت،بازایستید».

و باز هم به پیامبرش می فرماید: «إِنّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْکُمَ بَیْنَ النّاسِ بِما أَراکَ اللّهُ» (1).

یعنی:«ما کتاب را به حق برای تو فرستادیم تا میان مردم آن گونه که خدا به تو نشان داده،داوری کنی».

پس چگونه پیامبر(صلی الله علیه و آله)پس از این،به معاذ می فرماید:اگر در کتاب خدا و سنّت پیامبر نیافتی؟!و آیا این جز اعتراف به این است که کتاب خدا و سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)نارسا بوده اند و همۀ مسائل قضایی را بیان نکرده اند!

ممکن است کسی بگوید:شاید حدیث معاذ،در آغاز کار تبلیغ بوده که هنوز قرآن به تمامی نازل نشده بوده است.در پاسخ می گوییم:این سخن،درست نیست.

نخست اینکه:معاذ گفت:با کتاب خدا داوری می کنم.و این نشان می دهد که کتاب خدا نزد آنان به طور کامل حاضر بوده است.

دوم اینکه:این بهانه ای می شود برای هرکس که حکم خدا و پیامبر(صلی الله علیه و آله)را نمی داند،به نظر شخصی خود داوری کند.و به دلخواه خویش قضاوت کند.و زحمت آموختن و یافتن نصوص را به خود ندهد.

سوم اینکه:خدای بزرگ در قرآن کریم می فرماید: «وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ

ص:238


1- 1) -نساء،105.

بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ» (1)

یعنی:کسانی که بر خلاف آنچه خدا فرستاده حکم کنند،کافر هستند.

«وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الظّالِمُونَ» (2)

یعنی:«کسانی که بر خلاف آنچه خدا فرستاده حکم کنند، ستمکارند».

«وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ» (3)

یعنی:«کسانی که برخلاف آنچه خدا فرستاده،حکم کنند،فاسق هستند».

چهارم اینکه:کسی که احکام را نداند،حق ندارد به کار قضا و فتوا بپردازد،تا زمانی که حکم خدا و پیامبر را فراگیرد.

و اگر خداوند به پیامبر(صلی الله علیه و آله)حق قانونگذاری داده و فرموده است: «وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ» (4)

یعنی:«هیچ مرد و زن مؤمنی حق ندارد با وجود حکم و داوری خدا و پیامبرش،از خود انتخاب و اختیاری داشته باشد».

ص:239


1- 1) -مائده،44.
2- 2) -مائده،45.
3- 3) -مائده،47.
4- 4) -احزاب،36.

با این همه،پیامبر(صلی الله علیه و آله)حتی در یک مسأله هم به نظر شخصی خود یا به قیاس عمل نکرد و اجتهاد ننمود،بلکه همواره پیرو دستورهای خداوند بود،که جبرئیل(علیه السلام)هنگام نیاز برای او می آورد.و روایاتی که در این زمینه،با واقعیت ناسازگارند،همگی ساختگی هستند.

برای اطمینان بیشتر،ما از صحاح«اهل سنت»برای شما دلیل می آوریم.بخاری در صحیح خود،این حدیث را با سند آورده است که:

«پیامبر(صلی الله علیه و آله)هرگاه با پرسشی روبرو می شد،نمی فرمود:نمی دانم یا واجب نیست،تا آنکه وحی بر او فرود آید.و هرگز با نظر شخصی یا قیاس،سخن نگفت،زیرا خدا دربارۀ او می فرماید: «بِما أَراکَ اللّهُ» (1)

یعنی به آنچه که خدا به تو نشان داده است» (2)

آری،پروردگار جهانیان و بهترین داوران،به پیامبر خود می فرماید:

«وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ الْکِتابِ وَ مُهَیْمِناً عَلَیْهِ فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ» (3)

«ما کتاب را به حق بر تو فروفرستادیم که تصدیق کنندۀ کتابهای پیش روی آن است و پاسدار آنهاست پس میان آنان به آنچه خدا فرود آورده، داوری کن».

ص:240


1- 1) -نساء،105.
2- 2) -صحیح بخاری،ج 8،ص 148(کتاب الاعتصام بالکتاب و السنة)
3- 3) -مائده،48.

آری این قرآن است که به پیامبر خدا محمد(صلی الله علیه و آله)می فرماید: «إِنّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْکُمَ بَیْنَ النّاسِ بِما أَراکَ اللّهُ» (1)

یعنی:«ما کتاب را به حق بر تو فرستادیم تا به آنچه خدا به تو امر نموده در میان مردم داوری کنی».

اگر پیامبر به رأی و قیاس عمل نمی کرده است و صحاح آنان نیز بر این گواهی می دهد،پس چگونه آنان اجازۀ عمل به آن را دارند؟!و چگونه با حکم خدا و سنت پیامبر او مخالفت می کنند.و باز هم می گویند:ما«اهل سنت»هستیم.به راستی که شگفت آور است!

یادآوری ضروری

از آنجا که در فصلهای گذشته دربارۀ«اهل سنّت و جماعت»سخن گفتیم،باید دانست که مقصود ما مسلمانان امروز نیستند،زیرا بارها دیده ایم که اینان بیگناه هستند.و در آنچه که پیشینیان کرده اند،آنان را گناهی نیست.و گفتیم که اینان قربانیان دستکاری و حق پوشی تاریخی هستند که امویان و عباسیان و پیروانشان برای نابودی سنّت پیامبر و بازگرداندن جاهلیت،طرح ریزی کردند.

ما هم از آنان بودیم و در کاروان آنان راه می پیمودیم.و از آنان

ص:241


1- 1) -نساء،105.

رهنمود می گرفتیم ولی خدای بر ما منّت نهاد و ما را به کشتی نجات رهبری کرد.و ما تنها می توانیم نزد خدا لابه و زاری کنیم که همۀ امت اسلامی را به این راه،هدایت کند تا چیزی جز حق برجای نماند.

شاید کسی بگوید:دست زدن به اینگونه انتقادها از صحابه و خرده گیری بر آنها،احساسات اکثریت مسلمانان را-که معتقد به عدالت همۀ آنها هستند-جریحه دار می کند،زیرا اکثریت مسلمین،آنها را بهترین مردم پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله)می دانند!

ما در پاسخ می گوییم:باید مسلمانان به خدا و پیامبر،اعتقاد داشته باشند.و به آنچه که این دومی گویند،عمل کنند.و در مرزهایی که آنها گذاشته اند،بمانند.و رهایی و رستگاری مسلمانان و از جمله صحابه،در این است.و هرکس از این مرز پا فراتر نهد.به دوزخ می رود،هرچند عموی پیامبر یا پسر او باشد.

دست زدن به انتقاد از صحابه و جرح و تعدیل آنها به حکم حوادثی که با آن روبرو بوده اند و به سبب آن اختلاف کرده اند،بر ما لازم شده است؛ زیرا آنها مایۀ اختلاف امّت و رنج و مصیبت آنها شده اند.

ص:242

مخالفت اهل سنّت با اهل بیت،افشاگر

ماهیّت آنان

وقتی هر پژوهشگری با این حقیقت روبرو شود که«اهل سنت و جماعت»دشمنان خانوادۀ پاک پیامبر بوده اند،و از کسانی پیروی می کردند که با اهل بیت(علیهم السلام)جنگیدند و آنها را لعنت کردند، و به کشتن آنها کمر بستند و کوشیدند تا آثار و نشانه های آنان را از میان ببرند،گیج و سرگردان می شود.و دچار شوک می گردد و بر جای خود می خشکد.

به همین دلیل،می بینیم که«اهل سنّت و جماعت»اگر بدانند یک محدّث،از خوارج یا ناصبیان هوادار عثمان است،او را موثّق و عادل می دانند!!و اگر بفهمند که شیعۀ اهل بیت(علیهم السلام)است،او را متّهم می شمارند.

شما می بینید که در کتابهای آنان،آشکارا گفته می شود که روایات صحیحی که دربارۀ فضایل علی بن ابی طالب(علیه السلام)رسیده،را دروغ می شمارند.و راوی آن را تضعیف می کنند و می گویند،در سند آن

ص:243

فلانی است که رافضی (1)(شیعه)است!!

همچنین احادیث دروغی را که دربارۀ برتری خلفای دیگر و بزرگواری آنها رسیده را می پذیرند،هرچند راوی آن،از نواصب باشد، زیرا نصب(دشمنی با خاندان پیامبر)،پیش آنان،نوعی سرسختی و سختگیری در سنّت،به شمار می رود!

ابن حجر،دربارۀ عبد الله بن ادریس ازدی-که یکی از نواصب معروف بوده-می گوید:«او اهل سنّت و جماعت و در سنّت سختگیر و عثمانی بوده است!» (2).

و دربارۀ عبد الله بن عون بصری می گوید:«او موثّق است؟اهل عبادت و سرسخت در سنّت و بر پیروان بدعتها،سختگیر بوده است.و ابن سعد گفته:عبد اللّه بن عون بصری،عثمانی بوده است.» (3)

همچنین دربارۀ ابراهیم بن یعقوب جوزجانی-که به دشمنی با علی(علیه السلام)مشهور بوده-می گوید:«او حریزی مذهب؛یعنی پیرو

ص:244


1- 1) -«رافضی»یعنی کسی که پیرو و دوستدار علی(علیه السلام)است.و خلافت آن سه تن که پیش از او بودند را نمی پذیرد.
2- 2) -مشهور آن است که«عثمانیان»همان نواصبی هستند که علی(علیه السلام)را کافر می دانند!او را به کشتن عثمان متهم می سازند،و رهبر آنان معاویه فرزند ابو سفیان است که از همۀ آنها مهمتر بوده.
3- 3) -تهذیب التهذیب/ابن حجر،ج 5،ص 145.و نیز،ج 1،ص 82.

مذهب حریز بن عثمان دمشقی بوده که همه او را به نصب و دشمنی با آن حضرت،می شناختند (1)».

ابن حیّان می گوید:«او در سنّت سرسخت و حافظ حدیث بود».

اینجا شایسته است یادآوری کنیم که این ناصبی-که او را به سرسختی در سنّت و حفظ حدیث ستوده اند-از گردهمایی محدّثان بر در خانۀ خویش،بهره می گرفت.و دخترکی را می فرستاد تا مرغی در دست گیرد،و گرد شهر بگردد و بازآید و بگوید:در شهر کسی را نیافته که این جوجه را برای او سر ببرد،سپس فریاد می کشید و می گفت:سبحان اللّه! کسی پیدا نمی شود که یک جوجه را سر ببرد.و علی در روز روشن،بیست و چند هزار مسلمان را سر برید!!

با این نیرنگ و زیرکی،ناصبیها-این دشمنان خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)- می کوشیدند مردم را از حق دور سازند و آنان را با این یاوه گوییها و دروغها،گمراه سازند،تا دل مسلمانان و بویژه محدّثان را از این سخنان پر کنند.و دشمنی و بیزاری از علی بن ابی طالب(علیه السلام)را در دل آنان جای دهند.و با این کار،دشنام و ناسزا و لعن بر او را روا بشمارند!

شما می بینید که این پدیده تا به امروز نیز کشیده شده و بر

ص:245


1- 1) -نواصب،دشمنان علی و خاندان او هستند.و خوارج،قاسطین،ناکثین و دشمنان او که با وی می جنگیدند و پس از شهادتش،او را دشنام می دادند و لعن می کردند،همه از این گروهند.

خلاف ادعای«اهل سنت و جماعت»در زمان ما که می گویند اهل بیت را دوست دارند و برای سرورمان علی(کرّم الله وجهه)از خدا طلب خشنودی می کنند.-به ادعای خوشان-ولی با این همه،هنگامی که حدیثی در فضیلت علی(علیه السلام)روایت می شود،می بینی که به هم اشاره می کنند و آن را به مسخره می گیرند.و تو را به شیعه گری،بدعت و غلوّ در دین،متهم می سازند!

و هرگاه حدیثی دربارۀ ابو بکر،عمر و هریک از صحابۀ دیگر،روایت کنی و از فضیلت و نیکی آنها سخن بکویی و در آن گزافه گویی کنی،از تو می پذیرند و به سخنت گوش جان می سپارند و تو را بخاطر دانش فراوانت، گرامی می دارند!

این همان عقیدۀ سلف صالح!آنهاست.تاریخ نگاران آورده اند که امام احمد بن حنبل،هر محدّثی را که از ابو بکر یا عمر یا عثمان،انتقاد می کرد؛ضعیف می شمرد.و ابراهیم جوزجانی ناصبی را-که نام بردیم- بسیار گرامی می داشت و به او نامه می نوشت و نامه های او را بر منبر می خواند و از آنها گواه می آورد!

اگر احمد بن حنبل که خلافت علی(علیه السلام)را بر مردم روزگار خود تحمیل کرد،و او را چهارمین خلیفه دانست،چنین حالی داشته باشد؛ دربارۀ دیگران مگو و مپرس؛زیرا هیچ یک از فضایل او را نپذیرفتند، و او را در منبرهای جمعه و عید،لعنت کردند!

دار قطنی می گوید:«ابن قتیبه؛متکلّم اهل سنّت،به تشبیه،گرایش

ص:246

داشت.و از عترت(خاندان پیامبر)روی گردان بود (1)».

از اینجا روشن می شود که بیشتر اهل سنّت و جماعت،از خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)روی گردان بودند.

متوکّل-که اهل حدیث او را محی السنّه!!می خوانند.و احمد بن حنبل را بسیار گرامی می شمرد.و به بزرگداشت او می پرداخت،و در گماردن قاضیان،از او فرمان می برد-خود بزرگترین ناصبی و دشمن علی و اهل بیت(علیهم السلام)بود،تا جایی که دشمنی و کینه توزی،او را واداشت تا آرامگاه حسین بن علی را زیر و رو کند،و مردم را از زیارت آن حضرت جلوگیری نماید.خوارزمی در رسائل خویش از او یاد کرده و می نویسد:او تنها به کسانی بخشش می کرد و هدیه می داد که خاندان ابی طالب(علیهم السلام)را ناسزا گویند و از مذهب ناصبیها پشتیبانی کنند! (2)

نیازی به گفتن ندارد که مذهب ناصبیها،همان مذهب اهل سنت و جماعت است.و پشتیبان مذهب ناصبیها؛یعنی متوکل،همان محی السنه!است«نیک بیندیشید!».

ابن کثیر می نویسد:اهل سنّت و جماعت؛هنگامی که شنیدند اعمش «حدیث طیرمشوی»را-که در فضیلت علی بن ابی طالب(علیه السلام) آمده-روایت می کند،او را از مسجد بیرون نمودند و جای او را در مسجد

ص:247


1- 1) -لسان المیزان/ابن حجر،ج 3،ص 357-358.
2- 2) -رسائل/خوارزمی،ص 135.

شستشو کردند! (1)

آنها همچنین کوشیدند از دفن محمد بن جریر طبری-صاحب تفسیر طبری و تاریخ نویس بزرگ-جلوگیری کنند؛زیرا او حدیث غدیر خم:«من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه»و روایات آن را از راههای گوناگون جمع آوری کرده،و نشان داده بود که این حدیث،متواتر است.

ابن کثیر می نویسد:یکی از کتابهای او را دیدم که در دو جلد بزرگ، احادیث«غدیر خم»را گرد آورده بود.و کتابی دیگر را دیدم که در آن «حدیث طیرمشوی»را جمع کرده بود (2)

ابن حجر نیز او را در لسان المیزان،یاد کرده و می نویسد:او پیشوایی بزرگ و مفسر؛مورد اعتماد و راستگوست.و اندکی تشیع و دوستی دارد که زیانی به او نمی رساند (3)

محدّث بزرگ،امام نسائی؛نویسندۀ یکی از صحاح ست نزد اهل سنّت، هنگامی که کتاب فضائل را دربارۀ امیر المؤمنین علی(علیه السلام) نوشت،از او پرسیدند که فضایل معاویه کدام است؟گفت:من دربارۀ او فضیلتی نمی شناسم جز اینکه پیامبر درباره اش فرمود:خدا شکمش را

ص:248


1- 1) -البدایة و النهایة/ابن کثیر،ج 11،ص 147.
2- 2) -همان مدرک.
3- 3) -لسان المیزان/ابن حجر،ج 5،ص 103،شرح حال ابن جریر طبری.

سیر نکند،پس به اندازه ای بر شرمگاهش زدند که بیهوش شد،و او را از آنجا بردند.و از این آسیب،درگذشت.

ابن کثیر در تاریخ خود،دربارۀ حوادث سال 303 در بغداد-که میان شیعه و اهل سنت و جماعت،به مناسبت روز عاشورا-روی داد به ما می گوید:گروهی از اهل سنّت،زنی را بر چارپایی نشاندند و او را عایشه نامیدند!و برخی نیز نام خود را طلحه و زبیر نهادند و گفتند:ما با یاران علی می جنگیم و با این کار(ابلهانه)گروه بسیاری کشته شدند (1).

و این همان کاری است که امروز در هند انجام می گیرد.در آنجا اهل سنت و جماعت،در روز عاشورا بر شیعه حمله می برند تا آنان را از به راه انداختن دسته های عزاداری بازدارند.و با این کار،گروهی از مسلمانان بیگناه کشته می شوند.

پس از این بررسی،به روشنی درمی یابیم که ناصبیان که با علی(علیه السلام)به دشمنی پرداختند و با اهل بیت(علیهم السلام)جنگیدند، خود را اهل سنّت و جماعت،نامیدند.و نیز پی می بریم که مقصود آنها از سنّت و جماعت چیست.

بدیهی است که هرکس دشمن خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)باشد،با جدّ آنها پیامبر خدا نیز دشمنی دارد.و هرکس دشمن پیامبر باشد،دشمن خدا به شمار می رود.

ص:249


1- 1) -البدایه و النهایه/ابن کثیر،ج 11،ص 275.

همچنین بدیهی است که دشمن خدا و پیامبر و خاندانش،از بندگان خدا نیست و از اهل سنت هم شمرده نمی شود،مگر آنکه مقصود،سنّت شیطان باشد.ولی سنّت خدا،همان مهر ورزیدن به خدا،پیامبر و خاندان او و دوستی با آنان و پیروی از رهنمودهای آنان است.خدای بزرگ می فرماید:

«قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی (1)»

«بگو من از شما برای آن پاداشی نمی خواهم جز دوستی با خویشاوندان نزدیکم».

معاویه کجا و علی کجا؟و رهبران گمراهی کجا و پیشوایان هدایت کجا؟و اهل سنّت و جماعت کجا و شیعیان رادمنش کجا؟

«هذا بَیانٌ لِلنّاسِ وَ هُدیً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِینَ (2)».

یعنی:«این،روشنگری برای مردم و راهنمایی و اندرزی برای پرهیزکاران است».

ص:250


1- 1) -شوری،23.
2- 2) -آل عمران،138.

تحریف نمودن اهل سنّت صلوات بر پیامبر

و خاندانش را

خدا یار و یاور شما باد.در این بخش،ژرف بنگرید و ببینید که در اندرون اهل سنّت و جماعت،چه می گذرد.و کینه توزی آنان با خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)به کجا رسیده که هیچ یک از فضایل و برجستگیهای اهل بیت(علیهم السلام)را رها نکرده اند مگر آنکه در آن دست برده اند.

از آن جمله«صلوات و درود بر محمد و آل محمد»می باشد که در قرآن آمده است.و بخاری و مسلم و همۀ محدثان از اهل سنت و جماعت، روایت کرده اند که صحابه به هنگام نزول آیۀ:

«إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً 1»

به نزد پیامبر خدا آمدند و گفتند:به ما نشان بده که چگونه بر تو درود بفرستیم،ما نمی دانیم چگونه باید بر تو درود بفرستیم:

ص:251

پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بگویید:«اللّهم صلّ علی محمد و علی آل محمد کما صلّیت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم إنّک حمید مجید» (1)

و برخی این جمله را افزوده اند که حضرت فرموده است:«بر من صلوات ناتمام نفرستید».گفتند:ای پیامبر خدا!صلوات ناتمام چیست؟ فرمود:اینکه بگویید:«اللهم صلّ علی محمد»و سکوت کنید.خدا کامل است،و جز کامل،چیزی را نمی پذیرد.

و همین باعث شده است که امام شافعی،آشکارا بگوید:«هرکس بر اهل بیت،درود نفرستد؛نمازش پذیرفته نیست».

در سنن دار قطنی با سند وی از ابو مسعود انصاری آمده است که گفت:«رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:هرکس نمازی بخواند که در آن بر من و خاندانم درود نفرستد؛نمازش قبول نیست (2)».

ابن حجر در الصواعق المحرقه می نویسد:«دیلمی با سند خود از پیامبر(صلی الله علیه و آله)آورده است:دعا به آسمان بالا نمی رود،مگر زمانی که بر محمد و اهل بیتش درود بفرستند» (3).

طبرانی در المعجم الاوسط،از علی(علیه السلام)آورده است که:«هر دعایی نگهداشته می شود،تا زمانی که بر محمد و آل محمد درود

ص:252


1- 1) -صحیح بخاری،ج 4،ص 118.
2- 2) -سنن دار قطنی،ص 355.
3- 3) -الصواعق المحرقة/ابن حجر،ص 148.

بفرستند» (1).

پس از آنکه از کتابهای صحاح اهل سنّت و جماعت،چگونگی صلوات بر محمد و آل محمد را دانستیم،و دریافتیم که اگر بنده ای در نماز خود بر محمد و آل محمد(علیهم السلام)درود نفرستد،خدا نماز او را نمی پذیرد.و نیز دعای مسلمان،به خداوند نمی رسد تا آنکه بر محمد و آل محمد درود بفرستد،به خدا سوگند!این فضیلت بزرگی است که محمد و آل محمد،بدان اختصاص یافته اند.و بدان سبب به دیگر انسانها برتری دارند که مردم به وسیلۀ آنها به خدا تقرّب می جویند.

ولی اهل سنّت و جماعت،نتوانستند تحمّل کنند که این فضیلت،ویژۀ اهل بیت باشد.و اهمیّت و خطر آن را دریافتند؛زیرا ابو بکر،عمر،عثمان و همۀ صحابه،هر فضیلتی دروغین و منقبت ادعایی که داشته باشند،باز هم به این پایه نمی رسند.و به این برتری دست نمی یابند؛زیرا آنها هم نمازشان،جز با درود بر علی بن ابی طالب پس از پیامبر،قبول نمی شود؛ زیرا او سرور عترت و بزرگ خاندان پیامبر است.و در این شکی نیست.

آنان به تحریف این فضیلت پرداختند و بخشی را بر آن افزودند،تا جایگاه رهبران خود را در میان صحابه بالا ببرند.و از همان قرن اول تاریخ اسلام نیز،آن را ناتمام و ناقص کردند.و هرگاه کتابی بنویسند،می بینی که صلوات را در آن به صورت ناتمام می آورند.و چون نام محمد یا پیامبر یا

ص:253


1- 1) -فیض القدیر،ج 5،ص 16.کنز العمّال،ج 1،ص 490،حدیث 2153.

رسول خدا را بیاورند،فقط می گویند:«صلی الله علیه و سلم»و نامی از «آل محمد»نمی آورند!

اگر شما با یکی از آنان گفتگو کنید و بگویید:بر محمد صلوات بفرست،می گوید:«صلی الله علیه و سلم»و نامی از«آل»نمی آورد.

و حتی برخی از آنها همان را همچنان تند می گویند و درهم می شکنند که چیزی جز«صلّ و سلّم»از آن نمی شنوی!!ولی شما از شیعۀ عرب یا ایرانی بخواهید که بر محمد صلوات بفرستد،می گوید:«اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد».

در کتابهای اهل سنّت و جماعت،این سخن پیامبر آمده است که بگویید:«اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد»و آن را در زمانهای حال و آینده و به صورت دعا و درخواست از خداوند بخوانید ولی باز هم،تنها جملۀ«صلی الله علیه و سلّم»را می آورند که به صورت گذشته و خبری است،و نامی از«آل»نمی آورند.

رهبر اهل سنّت و جماعت،معاویه فرزند ابو سفیان،کوشید که نام پیامبر را از اذان بردارد (1)و شگفت آور نیست اگر پیروان او درود بر آن حضرت را کوتاه کنند و دگرگون سازند.و اگر می توانستند بکلی آن را برمی داشتند،ولی هرگز چنین کاری شدنی نیست.

امروز همۀ گویندگان بویژه وهابیان،همان صلوات تحریف شده را به

ص:254


1- 1) -به کتاب«از آگاهان بپرسید»مراجعه شود،ص 46.

کار می برند.و صلوات ناتمام می فرستند.و هرگاه بخواهند آن را کامل کنند،این عبارت را بر آن می افزایند«و علی اصحابه اجمعین»یا می گویند:«و علی اصحابه الطیبین الطاهرین»و با این کار،آیۀ تطهیر را که دربارۀ اهل بیت نازل شده،متوجه صحابه می دانند تا به مردم وانمود کنند که اهل بیت و صحابه،از نظر فضیلت،در یک درجه هستند!!!

آنان دانش تحریف و فریب را از نخستین فقیه و راهنمای بزرگ خود «عبد الله بن عمر»گرفته اند که همواره به دشمنی با اهل بیت،معروف بود.

مالک در موطّا آورده است که عبد الله بن عمر،در کنار قبر پیامبر می ایستاد و بر پیامبر،ابو بکر و عمر درود می فرستاد (1)

اکنون ای پژوهشگر گرامی!اگر در واقعیت مسأله بیندیشید،می بینید که این بخش افزوده یعنی«صلوات بر صحابه»نه در قرآن آمده و نه در سنت.و قرآن،تنها به صلوات بر محمد و آل محمد(علیهم السلام)فرمان می دهد.و این فرمان،پیش از همه برای صحابه است؛زیرا آنها پیش از دیگران،مکلّف به اجرای فرامین قرآن بوده اند.

شما این افزودنی را جز پیش اهل سنت و جماعت،نمی یابید.چه بسیار بدعتهایی که در دین پدید آوردند،و آن را«سنت»نامیدند!و مقصود آنها نادیده گرفتن فضیلت کسی یا پوشیدن حقیقت چیزی بوده است:

ص:255


1- 1) -تنویر الحوالک فی شرح موطّأ مالک،ج 1،ص 180.

«یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ» (1)

یعنی:«می خواهند نور خدا را با دهانهای خود خاموش کنند و خدا نور خود را کامل خواهد کرد،هرچند کافران را خوش نیامد».

با این بیان،روشن شد که اهل سنت راستین،چه کسانی هستند.

و مدعیان دروغین کیستند؟

ص:256


1- 1) -صف،8.

دروغهایی که حقایق،آنها را افشا می کند

می خواهیم در این فصل،بر هر خردمند و آزاده ای مطلب را روشن کنیم تا اگر تعصب را به کناری نهد.و تیرگیها را از برابر چشمان و خرد خویش بردارد،به حقیقت برسد،و راه را بیابد.ما به او می گوییم:همۀ سران اهل سنت و جماعت،و پیشوایان آنها،با سنّت آشکار پیامبر، مخالفت کرده اند.و آن را پشت سر انداختند.و با کمال میل و رغبت و از روی عمد،آن را رها نموده اند.

مسلمان نباید از آنچه از این و آن می شنوند،فریب بخورد و ستایش و خوشامدگویی دروغین،آنها را از راه بدر برد ما در این نوشتار،تنها چیزهایی را می آوریم که آنها در صحاح و مسانید و تاریخهای خود،یاد کرده اند.ما برخی از این حقایق را در کتابهای پیشین خود به طور گذرا و شتابزده آورده ایم.و در اینجا با شرح و توضیح بیشتری،آنها را مطرح می کنیم،تا خورشید حقیقت از پس ابرهای گمراهی بیرون آید و روشنایی،جایگزین تاریکی گردد.

در گذشته گفتیم که یادآوری،سودمند است.و اگر رویدادهای گذشته

ص:257

را به صورتهای گوناگون بیان کنیم،خواننده بیشتر از آنها استفاده می کند؛ زیرا چه بسا خوانندگان به سبک ویژه ای علاقه مند می شوند.و بدون خستگی،مطلب را می خوانند.و ما این شیوه را از قرآن کریم آموخته ایم که داستان حضرت موسی و حضرت عیسی(علیهما السلام)را در چندین سوره و با چند شیوه مطرح می کند که هریک پشتیبان دیگری می گردند.

ما در اینجا از پیشوایان و سرانی یاد می کنیم که اهل سنّت و جماعت، آنان را در اوج علم و فقه می دانند.و از ائمۀ پاک اهل بیت،برتر می شمارند!و در اینجا نامی از آن دسته صحابه نمی بریم که همه،آنها را به فسق و فجور و آلودگی و تبهکاری،می شناسند.و دوری آنها را از اسلام و روح آن می دانند،که از این دسته می توان معاویه،یزید (1)،عمرو بن

ص:258


1- 1) -ابن سعد در کتاب الطبقات الکبری،ج 5،ص 66 از عبد الله بن حنظله(غسیل الملائکه)آورده است که گفت:به خدا سوگند!ما بر ضدّ یزید شورش نکردیم مگر آنکه ترسیدیم اگر این کار را نکنیم از آسمان بر سر ما سنگ ببارد.او مردی بود که با نزدیکان خود،رابطۀ نامشروع برقرار می کرد.و میگساری می نمود و نماز را از دست می نهاد.به خدا سوگند!اگر هیچ کس هم مرا یاری نمی کرد،من برای خدا با او مبارزه می کردم.و آزمایش خوبی می دادم. آری این همان یزید شرابخوار تبهکاری است که گل بوستان پیامبر(صلی الله علیه و آله)را پرپر کرد.و خانوادۀ او را به شهادت رسانید.و شهر پیامبر را غارت کرد.و با این همه،امروز می بینم که در یک کشور اسلامی،کتابی منتشر می شود به نام:«حقائق-

عاص،ابن مروان و مغیرة ابن شعبه را نام برد.

اگر سراسر کشورهای عربی و اسلامی را بگردید،می بینید که اهل سنّت و جماعت،از اینان به عظمت یاد می کنند.و خیابانها را به اسم آنها، نامگذاری می کنند.و در شخصیت،سیاست و اخلاق نیکوی آنها،کتاب می نویسند.و خلافت آنها را درست می دانند!!!

با وجود این،ما وقت خود را به نوشتن دربارۀ آنها ضایع نمی کنیم تا آنان را رسوا کنیم؛زیرا برخی از تاریخ نویسان و اندیشمندان آزاده،این کار را به جای ما انجام داده اند،ولی در این تحقیق،ما از پیشوایانی سخن می گوییم که به درستکاری،عدالت،زهد و تقوا مشهور شده اند.و بیشتر اعتماد اهل سنّت و جماعت،به آنها بود تا از نزدیک،دریابیم که چگونه سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را تغییر داده اند.و در این امّت،بدعتهایی پدید آوردند.

و مایۀ پراکندگی و گمراهی شدند.و کاخ بلندی که پیامبر(صلی الله علیه و آله)پدید آورده بود،ویران کردند.با آنکه همۀ عمر خود را در راه مبارزه،برای نگهداری و پابرجا کردن آن،صرف کرده بود.

من از میان سران اهل سنّت و جماعت،دوازده شخصیت را برگزیدم که نقش مهمّی در مسیر حوادث،و دگرگون ساختن مسائل اساسی دین داشتند.و در تفرقه و پراکندگی امت،دست اندرکار بودند.

ص:259

ص:260

فهرست مطالب

مقدمه سیّد محمد جواد مهری ألف

پیشگفتار 13

معنای شیعه 27

معنای اهل سنّت 37

نخستین حادثه ای که مسلمانان را به شیعه و سنی تقسیم کرد 43

دومین حادثه در مخالفت با سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)46

حادثۀ سوم که شیعه را در برابر اهل سنّت آشکار ساخت 48

سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)میان حقیقت و پندار 57

اهل سنّت،سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را نمی دانند 69

دلایل 72

«اهل سنّت»و زیر پا نهادن«سنّت»80

شیعه در نگاه اهل سنّت 97

اهل سنّت و جماعت از نگاه شیعه 103

معرفی امامان شیعه 109

ص:261

امامان«اهل سنّت و جماعت»116

معین نمودن امامان شیعه،توسط شخص پیامبر(صلی الله علیه و آله)126

نصب پیشوایان اهل سنّت،توسط فرمانروایان ستمگر 137

راز گسترش مذاهب سنّی 143

دیدار مالک با ابو جعفر منصور 152

نکته ای گفتنی برای بحث و تحقیق 156

امتحان علمای عصر،توسط حاکم عباسی 163

حدیث ثقلین،نزد اهل شیعه 174

حدیث ثقلین،نزد اهل سنّت 178

کتاب اللّه و عترتی یا کتاب اللّه و سنّتی 180

منابع فقه شیعه 194

منابع فقه نزد اهل سنّت و جماعت 198

مطالب ضروری،جهت اکمال بحث 211

تقلید و مرجعیت نزد شیعه 220

تقلید و مرجعیت نزد اهل سنّت و جماعت 224

خلفای راشدین نزد شیعه 228

خلفای راشدین نزد اهل سنّت و جماعت 231

پیامبر(صلی الله علیه و آله)فقه اهل سنّت و جماعت را نمی پذیرد 336

یادآوری ضروری 241

مخالفت اهل سنّت با اهل بیت،افشاگر ماهیّت آنان 243

ص:262

تحریف نمودن اهل سنّت صلوات بر پیامبر و خاندانش را 251

دروغهایی که حقایق،آنها را افشا می کند 257

ص:263

قسمتی از منشورات فارسی بنیاد معارف اسلامی

أ-کتابهای دکتر محمد تیجانی:

1-آنگاه هدایت شدم.

2-همراه با راستگویان.

3-از آگاهان بپرسید.

4-اهل سنت واقعی-کتاب حاضر-

ب-کتابهای متفرقه:

1-پیشینۀ سیاسی فکری وهابیّت تألیف محمد إبراهیم انصاری لاری.

2-در جستجوی حقیقت-تالیف دکتر اسعد وحید القاسم.

3-خاطرات مدرسه تالیف سیّد محمد جواد مهری.

4-تناسب آیات-قسمتی-از کتاب تمهید-تالیف آیة اللّه محمد هادی معرفت.

ص:264

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:سماوی، محمد تیجانی، 1936 - م.

عنوان قراردادی:الشیعه هم اهل السنه.فارسی

عنوان و نام پدیدآور:اهل سنت واقعی / محمد تیجانی سماوی ؛ با مقدمه محمدجواد مهری ؛ ترجمه عباسعلی براتی.

مشخصات نشر:قم: بنیاد معارف اسلامی، 1388.

مشخصات ظاهری:2ج.

فروست:بنیاد معارف اسلامی؛ 54، 55.

شابک:2700ریال(ج.1، چاپ اول) ؛ 6000ریال ( ج.1، چاپ دوم ) ؛ 7000ریال ( ج.1، چاپ سوم ) ؛ 11000ریال ( ج.1، چاپ هفتم ) ؛ 15000ریال ( ج.1، چاپ هشتم ) ؛ 40000 ریال: ج.1، چاپ دهم: 964-6289-16-9 ؛ 440000ریال: ج.1، چاپ یازدهم 978-964-6289-16-1 : ؛ 2600ریال ( ج.2، چاپ اول ) ؛ 6000ریال ( ج.2، چاپ دوم ) ؛ 7000ریال ( ج.2، چاپ سوم ) ؛ 11000ریال ( ج.2، چاپ هفتم ) ؛ 18000 ریال: ج. 2، چاپ نهم 964-6289-17-7 : ؛ 44000 ریال: ج.2، چاپ یازدهم 978-964-6289-17-8 :

یادداشت:ج.1 و 2 ( چاپ دوم و سوم : 1374 ).

یادداشت:ج.1 و 2 ( چاپ چهارم: 1375 ).

یادداشت:ج. 1 (چاپ ششم: زمستان 1377).

یادداشت:ج.1 (چاپ هشتم: بهار 1383).

یادداشت:ج.1 (چاپ دهم: پاییز 1386).

یادداشت:ج.1 ( چاپ یازدهم: 1388 ).

یادداشت:ج. 2 (چاپ هفتم: 1379).

یادداشت:ج.2 (چاپ نهم: تابستان 1385).

یادداشت:ج.2 ( چاپ یازدهم: 1388 ).

یادداشت:کتابنامه.

موضوع:شیعه امامیه -- دفاعیه ها

شناسه افزوده:براتی، عباسعلی، 1333 -، مترجم

شناسه افزوده:بنیاد معارف اسلامی

رده بندی کنگره:BP212/5/س 85ش 9041 1373

رده بندی دیویی:297/417

شماره کتابشناسی ملی:م 73-3972

ص :1

اشاره

ص :2

اهل سنت واقعی

محمد تیجانی سماوی

با مقدمه محمدجواد مهری

ترجمه عباسعلی براتی.

ص :3

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :4

پیشوایان اهل سنّت و جماعت و سران آنها

اشارة

1-ابو بکر بن ابی قحافه؛خلیفۀ اول.

2-عمر بن خطاب؛خلیفۀ دوم.

3-عثمان بن عفان؛خلیفۀ سوم.

4-طلحة بن عبید الله.

5-زبیر بن عوام.

6-سعد بن ابی وقاص.

7-عبد الرحمان بن عوف.

8-عائشه دختر ابو بکر(ام المؤمنین!)

9-خالد بن ولید.

10-ابو هریره دوسی.

11-عبد الله بن عمر.

12-عبد الله بن زبیر.

این دوازده شخصیت را از میان شخصیتهای فراوان در میان اهل سنّت و جماعت،برگزیدم؛زیرا نام و یاد آنان در میان اهل سنت و جماعت، فراوان است.و بسی بر آنها ثنا می خوانند و آنان را می ستایند.و یا به گفتۀ آنان،روایات فراوانی داشته اند،و علم آنان بسیار بوده است!!

ما یکایک آنها را به طور خلاصه بررسی می کنیم.و مخالفت آنان را خواه از روی عمد یا جهل و نادانی،با سنت پیامبر برمی شماریم تا جویندۀ

ص:5

حقیقت بداند که اهل سنت و جماعت،مدعی چیزی هستند که آن را ندارند.و پیرو هوی و هوسهای خود هستند.و گمان می کنند که تنها آنها بر حق هستند و دیگران را گمراه می دانند!.

ص:6

1-ابو بکر«صدیق»ابن ابی قحافه

اشارة

در بررسیهای گذشته از کتابهای ما روشن شد که او پانصد حدیث را که از پیامبر(صلی الله علیه و آله)جمع کرده بود،به آتش کشید.و در سخنرانی خود به مردم گفت:از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)چیزی را روایت نکنید.و هرکس از شما پرسید،بگویید:قرآن،میان من و شماست،حلال آن را حلال بدانید و حرام آن را حرام بشمارید.

و گفتیم که او در داستان نوشتن وصیت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)با آن حضرت،مخالفت کرد.و از سخن عمر،پشتیبانی کرد که می گفت:

«رسول خدا هذیان می گوید،قرآن برای ما بس است!».

او همچنین روایاتی را که دربارۀ جانشینی علی(علیه السلام)برای پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیده بود،نادیده گرفت و خلافت را غصب کرد.

-و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)در زمینه فرماندهی اسامه بر سپاه و حرکت او مخالفت کرد.

-و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ زهرا(س)را نیز زیر پا نهاد و او را آزرد و خشمگین ساخت.

-و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را دربارۀ جنگ با مسلمانانی که زکات نداده بودند و کشتن آنها را زیر پا نهاد.

-و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ«فجائۀ سلمی»را از دست نهاد.و او را آتش زد،با آنکه پیامبر(صلی الله علیه و آله)از این کار جلوگیری کرده بود.

-و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ«مؤلفة قلوبهم»را شکست و از نظر عمر،

ص:7

پیروی کرد.و از دادن سهم آنان خودداری نمود.

-و سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ خلافت را زیر پا نهاد و بدون مشورت با مسلمانان،عمر را بر آنها خلیفه ساخت.

آری اینها و موارد دیگر،مخالفتهای او با سنت پیامبر هستند که صحیح اهل سنت و جماعت و کتابهای تاریخ آنان،به ثبت رسانیده اند.و در کتابهای سیره آمده است.

اگر سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)-چنانکه دانشمندان تعریف کرده اند-«هر سخن یا کار یا تأیید پیامبر»باشد،پس باید گفت:ابو بکر با همۀ اینها مخالفت کرده است.به عنوان نمونه:

1-مخالفت با قول پیامبر

الف:یکی از سخنان پیامبر(صلی الله علیه و آله)این است که فرمود:«فاطمة بضعة منّی من أغضبها فقد أغضبنی»یعنی:فاطمه پارۀ تن من است هرکس او را به خشم آورد؛مرا خشمگین ساخته است».

می دانیم که فاطمه(س)از دنیا رفت در حالی که بر ابو بکر خشمگین بود.چنانکه بخاری آن را آورده است.

ب:و نیز پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«لعن الله من تخلّف عن جیش اسامة»

یعنی:«خدا لعنت کند کسی را که از سپاه اسامه عقب بماند».

حضرت این جمله را هنگامی فرمود که گروهی بر فرماندهی اسامه خرده گیری می کردند و حاضر نبودند همراه او به مأموریت بروند.و به سپاه

ص:8

او بپیوندند با همۀ اینها ابو بکر نیز بر جای مانده و خلافت را بهانه ساخت.

2-مخالفت در فعل پیامبر

نمونه ای از کارهای پیامبر(صلی الله علیه و آله)این بود که:پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)با «مؤلفة قلوبهم»به نیکی رفتار کرد.و به فرمان خدا،از زکات،سهمی را به آنان داد.ولی ابو بکر آنها را از حقی که قرآن به صراحت به آنها داده بود؛ محروم ساخت.و با روش عملی پیامبر(صلی الله علیه و آله)مخالفت کرد تا عمر بن خطاب را خشنود سازد؛زیرا او گفته بود:ما به شما نیازی نداریم!

3-(مخالفت با تأییدات پیامبر)

نمونه ای از تأییدهای پیامبر این بود که:آن حضرت،اجازه داده بود که «سنت»او را بنویسند و در میان مردم پخش کنند،ولی ابو بکر آن را سوزاند و از پخش و بازگو کردن آن جلوگیری کرد!

افزون بر این،بسیاری از احکام قرآن کریم را نمی دانست؛از او دربارۀ«کلاله»که حکم آن در قرآن آمده،پرسیدند،او گفت:من درباره آن به نظر شخصی خود سخن می گویم؛اگر درست بود،از جانب خداست، و اگر نادرست بود،از من و از شیطان است (1)

ص:9


1- 1) تفسیر/طبری،ج 4،ص 191-192 و تفسیر/ابن کثیر،ج 1،ص 609 و تفسیر/خازن،ج 1،ص 326.و نیز تفسیر/جلال الدین سیوطی،ج 2،

چگونه تعجب نکنیم که خلیفۀ مسلمانان،هنگامی که دربارۀ«حکم کلاله»که خدا از کتاب خویش آورده و پیامبر(صلی الله علیه و آله)در سنت خود بیان نموده،از او می پرسند،او کتاب و سنت را رها می کند و به نظر شخصی خود،فتوا می دهد!و سپس اعتراف می کند که شیطان بر نظریات او چیره می شود.و این از خلیفۀ مسلمانان ابو بکر شگفت آور نیست؛زیرا بارها می گفت:من شیطانی دارم که در رگ و پوست من می رود!(إن لی شیطانا یعترینی).

علمای اسلام گفته اند که هرکس دربارۀ قرآن،به نظر شخصی خود سخن بگوید،کافر می شود.چنانکه دانستیم پیامبر(صلی الله علیه و آله)هرگز با نظر شخصی و قیاس،سخن نمی گفت.از این گذشته،او می گفت:«مرا به اجرای سنّت،محکوم نکنید که توانایی آن را ندارم».اگر ابو بکر،توانایی سنّت را نداشته باشد،پس چگونه پیروان و یاران او ادعا می کنند که «اهل سنّت»هستند؟!

شاید از آن رو توانایی آن را ندارد که سنّت،یادآور انحراف و دوری او از پیامبر است.وگرنه چگونه می توانیم سخن خدای متعال را تفسیر کنیم که می فرماید:

ص:10

«ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ» (1)

یعنی:«خداوند در دین،برای شما سختی نگذاشته است».

و اینکه می فرماید: «یُرِیدُ اللّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ» (2)

یعنی:«خداوند برای شما آسانی را می خواهد و سختی را نمی خواهد».

و می فرماید: «لا یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها» (3)

یعنی:«خداوند هر جانی را جز،اندازۀ گشایش و راحتی آن،تکلیف نمی کند».

و: «ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» (4)

یعنی:«هرچه پیامبر به شما داد،بگیرید و از هرچه شما را بازداشت، بازایستید».

اینکه ابو بکر می گوید:توانایی سنّت پیامبر را ندارد،در واقع ردّ بر این آیات است.و اگر ابو بکر نخستین خلیفۀ پیامبر،توانایی سنّت او را در آن زمان نداشته باشد،چگونه از مسلمانان امروز خواسته می شود که حکم خدا را که در قرآن و سنّت آمده،پیاده کنند؟!

ص:11


1- 1) حج،78.
2- 2) بقره،185.
3- 3) بقره،286.
4- 4) حشر،7.

با وجود این،می بینیم که ابو بکر،حتی در کارهای ساده که مردم مستمند و نادان نیز توانایی آن را دارند،با سنّت پیامبر،مخالفت می کنند.

ابو بکر،قربانی حج را که پیامبر(صلی الله علیه و آله)انجام می داد و به انجام آن سفارش می کرد،رها می کند.و همۀ مسلمانان می دانند که قربانی در حج،یک سنّت مستحب و مؤکّد است.پس چگونه خلیفه مسلمانان آن را ترک می کند؟!

شافعی در کتاب امّ و دیگر محدّثان،آورده اند که (1):ابو بکر و عمر (رضی الله عنهما)در حج،قربانی نمی کردند؛زیرا خوش نداشتند که مردم به آنها اقتدا کنند و گمان کنند که قربانی واجب است!

این استدلالی نادرست است،و دلیلی ندارد؛زیرا صحابه از پیامبر آموخته بودند که قربانی،سنّت است و واجب نیست.بر فرض اینکه مردم گمان می کردند که واجب است،چه اثری داشت؟ما دیده ایم که عمر در نماز تراویح،بدعت می گذارد،با آنکه نه مستحب بوده و نه واجب بلکه پیامبر(صلی الله علیه و آله)از آن جلوگیری کرده است با این همه امروز بیشتر اهل سنّت،گمان می کنند که واجب است.

شاید ابو بکر و عمر،با رها کردن سنّت پیامبر در قربانی، می خواسته اند به مردم بنمایانند که هر کاری پیامبر(صلی الله علیه و آله)انجام داد؛واجب نیست.

ص:12


1- 1) السنن الکبری/بیهقی،ج 9،ص 265.جمع الجوامع/سیوطی،ج 3، ص 45.

و می توان آن را رها کرد و به آن بی توجهی نمود!

با این ترتیب،سخن آنان درست درمی آید که:«قرآن برای ما بس است»و نیز این که ابو بکر گفت:«از پیامبر چیزی نقل نکنید و بگویید:کتاب خدا میان ما و شماست،حلال آن را حلال و حرامش را حرام بشمارید».

بنابراین،اگر کسی برای ابو بکر از سنت پیامبر مثلا در قربانی دلیل می آورد،جواب ابو بکر این بود که:از پیامبر حدیث نگو و حکم قربانی را در کتاب خدا به من نشان بده!

از این پس،محقق می تواند دریابد که چرا سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)نزد آنان ناشناخته مانده و رها شده است؟و چرا احکام خدا و پیامبر را با نظریات شخصی و قیاسهای خود تغییر داده اند.و به صورتی که خود می پسندیده اند و با خواسته های آنان سازگار بوده،در آورده اند؟

اینها نمونه هایی بود که از تاریخ به در آوردیم.و اندکی از بسیار از رفتار ابو بکر با سنّت شریف پیامبر را نشان می دهد.و بازگو می کند سنّت،تا چه اندازه به دست او خوار گردید،سوزانده شد و نادیده گرفته شد و اگر بخواهیم می توانیم در این باره کتابی(مستقل)و جداگانه بنویسیم.

پس چگونه شخصی که پایۀ دانش او تا اینجا بیش نیست و سروکاری بیش از این با سنت پیامبر ندارد،می تواند مورد اعتماد مسلمانان باشد، و پیروانش«اهل سنّت»نامیده شوند؟!اهل سنّت راستین،سنت را نادیده

ص:13

نمی گیرند و به آتش نمی کشند هرگز!بلکه از آن پیروی می کنند و به آن احترام می گذارند:

«قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ. قُلْ أَطِیعُوا اللّهَ وَ الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللّهَ لا یُحِبُّ الْکافِرِینَ» (1)

یعنی:«بگو اگر خدا را دوست دارید،از من پیروی کنید،تا خدا شما را دوست بدارد.و گناهان شما را ببخشد.و او بخشاینده و مهربان است.بگو از خدا و پیامبر،فرمان برید،و اگر روی گردانند،به راستی که خدا کافران را دوست ندارد».

ص:14


1- 1) آل عمران،31-32.

2-عمر بن خطّاب(فاروق)

در بررسیهای گذشته در کتابهای خود،دانستیم که او قهرمان مخالفت با سنّت ارزشمند پیامبر(صلی الله علیه و آله)بوده است.و همان کسی است که گستاخانه گفت:«پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)هذیان می گوید،و کتاب خدا برای ما بس است»و بنا به فرمودۀ پیامبر که:«از روی هوی و هوس سخن نمی گوید»، عمر مایۀ گمراهی همۀ کسانی است که از این امّت،گمراه شده اند (1)

و نیز دانستیم که او کوشید تا زهرا(س)را خوار سازد و او را بیازارد، و او را ترساند و مایۀ وحشت آن حضرت شد.و کودکان آن حضرت را نیز به هنگام حمله به خانۀ او،هراسان ساخت.

و دانستیم که او کوشید هرچه را از سنّت پیامبر نوشته بودند،گرد آورد و آنها را سوزاند و نگذاشت مردم احادیث پیامبر را نقل کنند.عمر سنّت

ص:15


1- 1) دلیل آن گفتۀ پیامبر است که فرمود:«برای شما نامه ای می نویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید»و سخن ابن عباس که گفت:«اگر این نامه نوشته شده بود،دو نفر در این امّت،اختلاف نمی کردند»و چون عمر همان کسی بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله)را از نوشتن نامه بازداشت و او را به هذیان گویی متهم ساخت!تا پیامبر بر نوشتن نامه اصرار نورزد.پس دانستیم که او مایۀ گمراهی شده و امّت را از هدایت،محروم ساخته است.

پیامبر(صلی الله علیه و آله)را در همۀ دوره های زندگیش و در حضور آن حضرت،زیر پا نهاد و نگذاشت سپاه اسامه اعزام شود.و به بهانه کمک به ابو بکر در کار خلافت،همراه اسامه نرفت!

او با قرآن نیز در زمینۀ سهم«مؤلّفۀ قلوبهم»مخالفت کرد و آن را به آنها نداد!

با قرآن و سنت،در زمینۀ«متعۀ حج و متعۀ نساء»مخالفت کرد!

با قرآن و سنت،در مسألۀ«سه طلاق در یک مجلس»مخالفت کرد و آن را سه طلاق،شمرد!

با قرآن و سنت،در«فریضۀ تیمم»نیز مخالفت کرد و گفت:به هنگام نداشتن آب،نماز واجب نیست!!!

و با قرآن و سنت،در مسألۀ«جاسوسی نکردن در کار مسلمانان» مخالفت کرد.و این بدعت را در اسلام گذاشت!

و با قرآن و سنت،در زمینۀ«انداختن بخشی از اذان»مخالفت کرد و یک بخش دیگر از خود به جای آن نهاد!

و با قرآن و سنت،در زمینۀ«اجرای حدّ بر خالد بن ولید»مخالفت کرد.با اینکه او را تهدید کرده بود که این حدّ را بر او جاری خواهد ساخت!

با سنّت پیامبر در زمینۀ«جلوگیری از به جماعت خواندن نافله» مخالفت کرد.و این بدعت را در نماز تراویح نهاد!

و با سنّت پیامبر،در زمینۀ«بخششهای دولت از بیت المال»مخالفت

ص:16

کرد و تبعیض و نظام طبقاتی را به عنوان یک بدعت زشت در اسلام،پدید آورد!

و نیز با سنّت پیامبر،در زمینۀ«اختراع مجلس شورای فرمایشی» مخالفت کرد و آن را پدید آورد و به دست عبد الرحمن بن عوف سپرد!!

شگفت آور اینکه؛می بینید اهل سنّت و جماعت،با همۀ این احوال، او را به پایۀ معصومین می رسانند!!و می گویند عدالت به همراه او مرد!! و می گویند:چون او را در قبر نهادند و دو فرشته آمدند که از او سؤال کنند، عمر بر سر آنها فریاد کشید که:«خدای شما کیست؟!»آنها می گویند او «فاروق»است که خدا به وسیلۀ او میان حق و باطل،جدا می سازد!!!

آیا این نشانه ای از ریشخند و مسخرۀ بنی امیه و فرمانروایان آنها نیست که اسلام و مسلمانان را مسخره می کنند:و چنین مناقبی را برای کسی درست کرده اند که به خشونت و درشتی مشهور بوده و همواره با سنّت پیامبر مخالفت می کرد (1).

گویا با زبان حال می گفتند:زمان محمد(صلی الله علیه و آله)سپری شده و زمان ما فرا رسیده است.و ما هرچه بخواهیم به عنوان دین،اختراع می کنیم.

ص:17


1- 1) مسلم در صحیح خود،ج 4،ص 59 آورده است که:ابن عباس و ابن زبیر، دربارۀ دو متعه(متعۀ حج و متعۀ نساء)اختلاف کردند.جابر بن عبد الله گفت: ما در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آن دو را انجام می دادیم سپس عمر ما را از آن دو بازداشت و دیگر انجام ندادیم.

و هرچه بخواهیم،می گوییم.و شما بر خلاف میل خود و برخلاف میل پیامبر خود که به او عقیده دارید،بردگان ما شده اید.آیا این واکنش و انتقامگیری نیست،تا دوباره رهبری قریش به فرماندهی بنی امیه-که همواره با اسلام جنگیده اند-تجدید شود؟

اگر عمر بن خطاب می کوشید که سنّت پیامبر را از میان ببرد و آن را مسخره کند و در حضور پیامبر با آن مخالفت ورزد؛پس شگفت آور نیست اگر قریش،رهبری خود را به او بسپارند.و او را رهبر بزرگ خود سازند؛زیرا پس از ظهور اسلام،او زبان سخنگوی قریش و قهرمان مخالفت با آن شده بود.و پس از درگذشت پیامبر(صلی الله علیه و آله)نیروی ضربتی و آرمان گستردۀ آنها برای پیاده کردن خواسته ها و آرزوهای آنان برای رسیدن به قدرت و بازگرداندن عادتهای جاهلیّت است که همواره به آن عشق می ورزیده اند،و دلشان هوای آن کرده بود.

تصادفی نیست که می بینیم عمر بن خطاب در زمان خلافتش با سنت پیامبر مخالفت می کند و مقام ابراهیم را از جایی که در زمان جاهلیت بوده،عقب تر آورد.

ابن سعد در طبقات کبری و تاریخ نویسان دیگر آورده اند که:

پیامبر(صلی الله علیه و آله)هنگامی که مکّه را گرفت«مقام ابراهیم»را چنانکه در زمان حضرت ابراهیم و اسماعیل(علیهما السلام)بود،به خانه چسباند؛زیرا عرب در زمان جاهلیت،آن را از خانه عقب تر آورده بودند و در جای فعلی آن قرار داده بودند.هنگامی که عمر بن خطاب به قدرت رسید،آن

ص:18

را به جای کنونی آن آورد،با آنکه در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)و ابو بکر به خانه نزدیک بود (1).

شما را به خدا سوگند!آیا دلیلی وجود داشت که عمر سنّت پیامبر را- که زنده ساختن شیوۀ ابراهیم و اسماعیل(علیهما السلام)بود-از میان ببرد و سنت جاهلیت را زنده کند.و مقام را به جایی برگرداند که در جاهلیت بود؟!

چگونه قریش او را به رهبری نرسانند و فضایل و مناقب خیالی برای او روایت نکنند،با آنکه دوستش ابو بکر که او را به خلافت رسانده،به پای او نرسیده و از خود ضعف و سستی نشان داده است.چنانکه بخاری نیز این مطلب را روایت کرده است.ولی عمر،چون خلافت را از او گرفت،با نبوغ خود!در این راه توانایی بسیاری نشان داد.

این اندکی بود از بدعتهای او که در اسلام پدید آورده است.و همه با قرآن و سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)مخالفت دارند.و اگر بخواهیم بدعتها و احکامی که از روی نظر شخصی پدید آورده و مردم را بر آنها واداشته،بنگاریم، باید کتاب مستقلّی در این باره تالیف کنیم.ولی ما در اینجا بر آنیم که کوتاه سخن بگوییم.

ممکن است کسی بگوید:عمر چگونه با کتاب خدا و سنت پیامبر

ص:19


1- 1) طبقات کبری/ابن سعد،ج 3،ص 284.تاریخ الخلفاء/سیوطی،ص 122 (عصر خلافت عمر بن خطاب).

مخالفت کرد،با آنکه خدای بزرگ می فرماید:

«وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِیناً». (1)

یعنی:«هیچ مرد و زن با ایمانی،حق ندارد هنگامی که خدا و پیامبر او فرمانی را صادر کنند،از پیش خود انتخاب و تصمیمی داشته باشند، و هرکس از خدا و پیامبرش نافرمانی کند،به گمراهی آشکاری دچار شده است».

و این همان چیزی است که امروز بیشتر مردم می گویند.گویا باور ندارند که عمر بن خطاب چنین کاری کرده است.

ما به اینان می گوییم:این همان چیزی است که یاران و پیروان او در میان اهل سنّت و جماعت،برای او ثابت کرده اند.همانها که ناخودآگاه، او را از پیامبر،برتر می شمارند!!

اگر آنچه دربارۀ او گفته اند،دروغ باشد،پس کتابهای صحاح آنها همه از درجۀ اعتبار ساقط می شود.و دیگر دلیل و سندی بر اعتقادات خود نخواهند داشت.با اینکه بیشتر حوادث تاریخی،در زمان قدرت اهل سنّت و جماعت نوشته شده است و بی گمان همۀ آنها عمر بن خطاب را دوست داشته به او احترام می گذاشتند و از او قدردانی می کرده اند.و اگر این کتابها درست باشد-که در این مسألة،واقعیت همین است-پس

ص:20


1- 1) احزاب،36.

مسلمانان باید از موضع خود بازگردند.و در همۀ عقاید خویش-اگر از اهل سنت و جماعت هستند-تجدید نظر کنند.

شما امروز می بینید که چون بیشتر پژوهشگران،نتوانستند این روایات و حوادث تاریخی را-که مورد اتفاق همۀ علمای حدیث و تاریخ است تحلیل کنند و چاره ای برای آنها بیابند.و از سوی دیگر،راهی هم برای تکذیب آنها ندارند،بنابراین،به تأویل روی آوردند.و برخی عذرهای پوشالی تراشیدند که بر هیچ دلیل علمی استوار نیست.برخی از آنها به شمردن بدعتهای او پرداخته اند.و آنها را در شمار مناقب و شایستگیهای او آورده اند!!!

گویا خدا و پیامبر(صلی الله علیه و آله)منافع مسلمانان را نمی دانستند و این بدعتها را درک نمی کرده اند(خدایا مرا ببخش)و عمر بن خطاب آنها را کشف کرده!و پس از درگذشت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آنها را پدید آورده است!!

این دروغی بزرگ و کفر آشکار است.ما به خدا پناه می بریم از اینکه دچار باورهای نادرست و گرایشهای لغزش آور شویم.«وقتی عمر،رهبر و امام اهل سنّت و جماعت،باشد؛من از آن سنت و آن جماعت،بیزارم و به خدا پناه می برم»

از خدای بزرگ می خواهم که مرا بر سنت خاتم پیامبران و سرور رسولان؛حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)و راه اهل بیت پاک و پاکیزۀ او بمیراند.

ص:21

3-عثمان بن عفان(ذو النورین)

او خلیفۀ سوم است که با طرح و نقشۀ عمر بن خطاب و عبد الرحمن بن عوف به خلافت رسید.و دومی از او پیمان گرفت که بر پایۀ کتاب خدا و سنت پیامبر و شیوۀ دو خلیفۀ پیشین،بر مردم حکومت کند

من شخصا دربارۀ شرط دوم؛یعنی عمل به سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)شک دارم؛زیرا عبد الرحمان بن عوف بیش از هرکس دیگر می داند که ابو بکر و عمر،بر پایۀ سنّت پیامبر حکومت نکردند،بلکه تنها به نظریات شخصی و اجتهاد خود عمل می کردند.و اگر تلاشهای امام علی(علیه السلام)در حدّ توان نبود،سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)در زمان شیخین،تقریبا رو به نابودی می گذاشت.

به گمانم که همین شرط را با امیر المؤمنین علی ابن ابی طالب(علیه السلام)کرده باشد و گفته باشد که باید به کتاب خدا و شیوۀ شیخین حکومت کند.و امام این پیشنهاد را نپذیرفته و فرموده باشد:«من جز با کتاب خدا و سنّت پیامبر حکومت نمی کنم»و به همین دلیل،خلافت را از دست داده است؛زیرا علی(علیه السلام)می خواسته است سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را زنده کند.و عثمان برنده شد،زیرا راه ابو بکر و عمر را ادامه داد که بارها گفته بودند.«نیازی به سنّت پیامبر ندارند و آنها مدعی بودند که قرآن،کافی است و باید حلال آن را حلال و حرامش را حرام شمرد!!».

چیزی که بر یقین ما می افزاید،این است که عثمان هم از این شرط،

ص:22

چنین فهمید که باید همانند دو یار پیشین خود،در احکام،اجتهاد کند، و سنّت شیخین نیز پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله)همین بوده است.عثمان،آزادانه به اجتهاد پرداخت و در این راه،از دو دوست خود نیز فراتر رفت.تا آنجا که صحابه به او اعتراض کردند،و نزد عبد الرحمان بن عوف آمدند و او را سرزنش می کردند و می گفتند:این کاری بود که تو به دست خود کردی!

هنگامی که اعتراض و مخالفت با عثمان افزایش یافت،او به سخنرانی در میان صحابه پرداخت و گفت:«چرا به عمر بخاطر اجتهاداتش اعتراض نکردید،آیا به این علت که شما را با تازیانه اش می ترساند؟!».

در روایت ابن قتیبه آمده است:هنگامی که مردم به عثمان اعتراض کردند،بر بالای منبر رفت و گفت:ای گروه مهاجر و انصار!شما چیزهایی را بر من خرده می گیرید و بخاطر آنها با من دشمنی می ورزید که همانها را از عمر پذیرفتید،ولی او شما را سرکوب و مهار می کرد.و کسی نمی توانست خیره خیره به او نگاه کند.و یا از گوشۀ چشم،به او بنگرد.

بدانید که من،یار و یاورم از او بیشتر است!! (1)

من شخصا بر این باور هستم که صحابه از مهاجر و انصار،با اجتهاد عثمان مخالف نبودند؛زیرا از روز نخست با اجتهاد خود گرفته بودند و آن را خوش داشتند.بلکه اعتراض آنها به او ازاین رو بود که آنها را از قدرت کنار گذاشته بود،و پستها و مقامات دولتی را به خویشاوند تبهکار

ص:23


1- 1) تاریخ الخلفاء/ابن قتیبه،ج 1 ص 31.

و بی بندوبار خود داده بود که تا دیروز با اسلام و مسلمانان می جنگیدند.

مهاجران و انصار،در برابر ابو بکر و عمر سکوت کردند؛زیرا آن دو، آنها را در حکومت شریک ساختند و مقاماتی که در آنها نان و نام بود،در اختیارشان نهادند.

عثمان،بیشتر آنها را برکنار ساخت،به بنی امیه،بخشهای بی شماری کرد.در این هنگام،بر او خشم گرفتند،و دربارۀ او چون و چرا کردند،تا آنکه او را کشتند.

این همان حقیقتی بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله)آن را پیشگویی فرموده بود.

و گفته بود:«من نمی ترسم که پس از من مشرک شوید،بلکه می ترسم که بر سر دنیا با یکدیگر به رقابت بپردازید».

امام علی(علیه السلام)می فرمود:«گویا این سخن خدا را نشنیده اند که: «تِلْکَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ». (1)

یعنی:«آن سرای آخرت را برای کسانی می گذاریم که در پی سرکشی و تبهکاری در زمین نباشند.و سرانجام کار،از آن پرهیزکاران است».

آری به خدا سوگند!آنها آن را شنیده بودند و می دانستند،ولی دنیا در چشم آنان خوش آمده بوده و زیور آن دل آنها را برده بود».

این واقعیتی است.ولی اگر بخواهیم بگوییم که آنها بخاطر زیر پا نهادن

ص:24


1- 1) قصص،83.

سنّت پیامبر به او اعتراض کردند،این راهی ندارد؛زیرا به ابو بکر و عمر اعتراض نکردند،چگونه به او اعتراض کنند؟فرض بر این است که عثمان بن عفان بیش از ابو بکر و عمر،یار و یاور داشته،چنانکه خودش هم گفته است.به هرحال،او رهبر بنی امیّه بوده،و بنی امیه از تیم و عدی (قبیله های ابو بکر و عمر)به پیامبر(صلی الله علیه و آله)نزدیک تر بودند.و نیرو و نفوذ بیشتری داشتند.و از نظر حسب و نسب از آن دو،برتر به شمار می آمدند.

از سوی دیگر،صحابه بر ابو بکر و عمر اعتراض نکردند،بلکه به سنت آن دو اقتدا می کردند.و آگاهانه سنّت پیامبر را زیر پا می نهادند.بنابراین امکان نداشت چیزی را که از ابو بکر و عمر پذیرفته بودند،از عثمان نپذیرند.گواه این که:آنها از بسیاری از مواضعی که عثمان سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را تغییر داد،حضور داشتند؛مثلا هنگامی که در سفر،نماز را تمام خواند و مردم را از لبیک گفتن بازداشت.و در نماز،تکبیر نگفت و از تمتع در حج جلوگیری کرد،کسی بر او اعتراض ننمود.و چنانکه خواهیم دید،تنها علی(علیه السلام)در برابر او ایستاد.

صحابه،سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را می دانستند و آگاهانه با آن مخالفت می کردند،تا عثمان را راضی نگهدارند.

بیهقی در سنن کبری به نقل از عبد الرحمان بن یزید آورده است:

همراه عبد الله بن مسعود بودیم،چون به مسجد منی آمد،گفت:امیر المؤمنین(یعنی عثمان)چند رکعت نماز خواند؟گفتند:چهار رکعت.او نیز چهار رکعت نماز خواند.

ص:25

راوی می گوید:به او گفتیم:آیا تو از پیامبر(صلی الله علیه و آله)روایت نکردی که در اینجا دو رکعت نماز خواند و ابو بکر نیز دو رکعت نماز خواند؟

گفت:چرا،و اکنون هم برای شما همین گونه روایت می کنم،ولی عثمان امام است،من با او مخالفت نمی کنم،اختلاف بد است!! (1)

بخوان تا با کمال تعجب ببینی چگونه این مرد-که از بزرگان صحابه است-مخالفت با عثمان را بد می داند،و مخالفت با پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)را یکسره خیر و نیکی می داند!آیا با این همه می توان گفت:

آنها،بخاطر مخالفت با سنت پیامبر به او اعتراض کردند؟!

سفیان بن عیینه از جعفر بن محمد روایت می کند که گفت:عثمان در منی بیمار شد.علی(علیه السلام)به نزد او آمد.به او گفتند:تو به امامت مردم بایست.علی(علیه السلام)فرمود:اگر بخواهید من برای شما نماز پیامبر(صلی الله علیه و آله)را می خوانم؛یعنی دو رکعت.گفتند:نه،تنها نماز امیر المؤمنین عثمان را بخوان،یعنی چهار رکعت.پس علی(علیه السلام)نپذیرفت که با آنها نماز بخواند. (2)

باز هم با کمال تعجب بخوان تا ببینی چگونه این صحابه که هزاران نفر هم بودند،و در موسم حج در منی به سر می بردند،آشکارا سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را زیر پا می گذارند،و چیزی جز بدعت عثمان را نمی پذیرند

ص:26


1- 1) سنن کبری/بیهقی،ج 3،ص 143-144.
2- 2) محلّی/ابن حزم،ج 4،ص 270.

؟اگر عبد الله بن مسعود مخالفت با عثمان را بد می داند و چهار رکعت نماز می خواند،با آنکه خود از پیامبر(صلی الله علیه و آله)روایت کرده که نماز در منی دو رکعت است؛شاید به علّت تقیّه از این جمعیّت چند هزار نفری است که جز کار عثمان چیزی را نمی پذیرند.و سنت پیامبر را به کناری می اندازند!!

از این پس،فراموش نکن که همواره بر پیامبر و امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(علیهم السلام)درود بفرستی که حاضر نشد،جز نماز پیامبر(صلی الله علیه و آله)،کاری را انجام دهد.و در این راه از سرزنش مردم و انبوهی جمعیت و توطئۀ آنان نهراسید.

شایان ذکر است که عبد الله بن عمر گفته است:نماز در سفر دو رکعت است.و هرکس با سنّت مخالفت کند؛کافر شده است. (1)

با این سخن،خلیفه عثمان و همه صحابه ای که در بدعت تمام خواندن نماز در سفر با او همراه شده اند؛از نظر عبد الله بن عمر کافرند.هرچند ما به سراغ این فقیه،یعنی عبد الله بن عمر نیز می آییم،تا همان حکمی را که برای دیگران کرده،بر خود او نیز جاری کنیم.

بخاری در صحیح خود آورده است:شنیدم که عثمان و علی(رضی الله عنهما)در راه مکه و مدینه گفتگو می کردند.عثمان از حج تمتع و لبیک

ص:27


1- 1) سنن/بیهقی،ج 3،ص 140.المعجم الکبیر/طبرانی.احکام القرآن/ جصّاص،ج 2،ص 254.

برای حج و عمره با هم جلوگیری می کرد.هنگامی که علی چنین دید برای هر دو لبیک گفت،و فرمود:«لبیک»برای عمره و حج با یکدیگر.

عثمان گفت:می بینی که من از کاری جلوگیری می کنم،باز هم آن را انجام می دهی؟

علی گفت:من سنّت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را برای سخن هیچ کس رها نمی کنم. (1)

شگفت آور نیست که:خلیفۀ مسلمانان!آشکارا با سنّت مخالفت کند،و مردم را از پیروی آن باز دارد،و کسی جز علی بن ابی طالب با او مخالفت نکند؟علی(علیه السلام)هیچ گاه سنّت پیامبر را رها نمی کرد.هرچند بر سر آن کشته شود.

تو را به خدا سوگند!به من بگو آیا هیچ کس جز علی(علیه السلام) واقعا نمایندۀ سنت پیامبر بوده است؟با وجود قدرت حاکم و سختگیری او و همراهی صحابه باوی،علی(علیه السلام)هرگز سنّت را رها نکرد.کتابها و صحاح اهل سنّت گواه این سخن هستند که او(درود خدا بر وی باد) کوشش فراوانی به کار برد تا سنّت پیامبر را زنده کند..و مردم را به دامان آن بازگرداند.ولی چنانکه خود فرمود:«کسی که فرمانبرداری نداشته باشد،راه و چاره ای ندارد».

در آن روزگار،کسی نبود که از او فرمان ببرد و به گفتار او عمل کند.

ص:28


1- 1) صحیح بخاری،ج 2،ص 151(باب تمتع و إقران از کتاب حج).

و تنها شیعیان بودند که از او هواداری کردند و پیرو او شدند و در هر چیزی، تنها به او مراجعه می کردند.

از اینجا روشن می شود که صحابه،بخاطر تغییر سنّت پیامبر،به عثمان اعتراض نکردند.و از کتابهای صحاح آنها دیدیم که چگونه با سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)مخالفت کردند.ولی با بدعتهای عثمان مخالفتی نداشتند، و تنها هنگامی بر او شوریدند که دنیای پست آنها در خطر قرار گرفت.و بر سر گرفتن نان و نام و فرمانروایی،با او اختلاف پیدا کردند.

همین افراد بودند که بی امان با علی جنگیدند؛زیرا به آنها پست و مقام نداد،بلکه از آنان خواست پولهایی را که به ناحق از بیت المال مسلمانان گرفته اند بازگردانند تا تهیدستان از آن استفاده کنند«حال اگر انصاف داری خود،قضاوت کن».

«إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها وَ إِذا حَکَمْتُمْ بَیْنَ النّاسِ أَنْ تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللّهَ نِعِمّا یَعِظُکُمْ بِهِ إِنَّ اللّهَ کانَ سَمِیعاً بَصِیراً» (1)

یعنی:«خداوند به شما فرمان می دهد که امانتها را به صاحبان آنها پس بدهید.و هرگاه میان مردم داوری کردید،به عدل و داد،داوری کنید.

خداوند به خوبی،شما را اندرز می دهد.و خداوند به راستی شنوا و بیناست».

و خداوند راست فرموده است.

ص:29


1- 1) نساء،58.

4-طلحة بن عبید الله

او یکی از صحابۀ نام آور و یکی از شش نفری است که عمر بن خطاب آنها را نامزد خلافت کرده بود.و گفته بود که در هنگام خشنودی،مؤمن، و در هنگام خشم،کافر است.و یک روز انسان،و روز دیگر شیطان است.

و در نظر اهل سنّت و جماعت،یکی از ده نفری است که از پیامبر(صلی الله علیه و آله) مژدۀ بهشت گرفته اند.

هنگامی که دربارۀ شخصیت این مرد در کتابهای تاریخ مطالعه می کنیم،روشن می شود که از دنیاپرستان بوده که دنیا آنها را فریفته و در پی خود کشانده و آنها بخاطر آن،دین خود را فروخته اند.و زیان کرده اند.و دادوستدی زیانبار کرده اند.و در روز رستاخیز،پشیمان خواهند بود.

این همان طلحه است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را می آزرد و می گفت:اگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بمیرد من با عایشه ازدواج می کنم؛زیرا او دختر عموی من است!این سخن به گوش رسول خدا رسید و آزرده شد.هنگامی که آیۀ حجاب نازل شد و زنان حجاب پوشیدند،طلحه گفت:آیا محمد(صلی الله علیه و آله) دختر عموهای ما را از ما می پوشاند.و پس از ما با زنان ما ازدواج می کند؟ اگر برای او پیشامدی کرد،با زنانش ازدواج می کنیم. 1

ص:30

هنگامی که پیامبر آزرده شد،این آیۀ شریفه فرود آمد:

«.وَ ما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ وَ لا أَنْ تَنْکِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِکُمْ کانَ عِنْدَ اللّهِ عَظِیماً». 1

«.شما حق ندارید پیامبر خدا را بیازارید و نه اینکه پس از او با همسرانش ازدواج کنید این کار نزد خدا بسیار بزرگ(زشت)است».

این همان طلحه است که پیش از درگذشت ابو بکر و هنگامی که وصیتنامۀ خود را نوشت،و عمر بن خطاب را جانشین خود ساخته بود،نزد او آمد و گفت:جواب خدا را چه می دهی که یک مرد تندخود و خشن را بر ما گماردی؟ابو بکر با سخن زشتی او را دشنام داد 2.

ولی می بینیم که پس از آن خاموش می شود،و به خلیفۀ جدید، رضایت می دهد و از یاوران او می گردد.و در پی گردآوری مال و ثروت و خریدن غلام و کنیز،برمی آید بویژه که می بیند عمر او را پس از خود، نامزد خلافت ساخته و او همواره در این آرزو بوده و انتظار آن را می کشیده است.

ص:31

طلحه،همان کسی است که امام علی را تنها گذاشت و به صف یاران عثمان بن عفان پیوست؛زیرا می دانست که اگر خلافت به علی برسد، دیگر امیدی برای او باقی نمی ماند.و علی(علیه السلام)خود در این باره فرمود:

«مردی از میان آنان،بخاطر کینه اش،روی گرداند،و دیگری به داماد خود رأی داد،و رسواییهای دیگری نیز در میان بود...».

محمد عبده در شرح این عبارت می گوید:«طلحه به عثمان بسیار علاقه داشت؛زیرا میان آن دو چند پیوند خویشاوندی بود.چنانکه راویان اخبار گزارش داده اند.و در گرایش او به عثمان همان دشمنی او با علی کافی است؛زیرا طلحه از قبیلۀ تمیم بود،و بنی هاشم و بنی تمیم از یکدیگر ناخشنود بودند؛چون ابو بکر از میان آنها خلیفه شده بود (1)».

بی گمان طلحه یکی از صحابه ای است که در بیعت غدیر حاضر بودند و سخن پیامبر را شنیده بودند که«من کنت مولاه فهذا علی مولاه؛یعنی:

هرکس که من رهبر او باشم پس علی رهبر اوست».

و نیز بی گمان،سخن پیامبر را شنیده بود که:«علی مع الحق و الحق مع علی،یعنی:علی با حق و حقّ با علی است».و در روز جنگ خیبر نیز حاضر بود که پیامبر،پرچم را به دست علی(علیه السلام)داد و فرمود که:«او خدا و پیامبر را دوست دارد و خدا و پیامبر او را دوست دارند».و دانست که علی

ص:32


1- 1) شرح نهج البلاغه/محمد عبده،ج 1،ص 187-188(در شرح خطبۀ شقشقیه).

برای پیامبر؛همانند هارون برای موسی است.و بسیاری دیگر از فضایل علی را نیز می دانست.

ولی کینۀ دیرین و رشک و حسد،دلش را پر کرده بود.و جز تعصّب و جانبداری از قبیلۀ خود،و طرفداری از دختر عمویش عایشه دختر ابو بکر -که در اندیشۀ ازدواج با او پس از پیامبر بود و قرآن از آن جلوگیری کرده بود-چیزی نمی فهمید.

آری،طلحه در کنار عثمان قرار گرفت و با او به عنوان خلیفه بیعت کرد؛زیرا همواره به او بذل و بخشش می کرد.و هنگامی که عثمان بر تخت خلافت نشست،بی حساب و بی شمار،در بخشش از بیت المال مسلمانان را بر طلحه گشود (1)و دارایی و گله ها و بردگان طلحه،فراوان شد تا جایی که در آمد او تنها از غلۀ عراق،در روز به هزار دینار می رسید.

ابن سعد در کتاب طبقات خود می گوید:هنگامی که طلحه از دنیا رفت،دارایی او سی میلیون درهم بود!که نقدینۀ آن به تنهایی دو میلیون و دویست هزار درهم و دویست هزار دینار بود.و بقیه،اموال،باغ و زمین

ص:33


1- 1) طبری،ج 4،ص 405 و ابن ابی الحدید،ج 2،ص 161 و طه حسین،در الفتنه الکبری،ص 149 آورده اند که:طلحه از عثمان پنجاه هزار دینار قرض کرد. روزی به او گفت:مال تو آماده شده،کسی را بفرست تا آن را بگیرد.عثمان گفت:ای ابو محمد!آن برای تو و پاداشی در برابر جوانمردی توست.می گویند:عثمان دویست هزار دینار نیز به طلحه بخشیده است.

بودند. (1)

همینها بود که باعث شد،طلحه از جای خود به در رود و سر به شورش بردارد و دیگران را تحریک می کرد تا دوست نزدیکش عثمان را از میان بردارند و او بتواند جایش را بگیرد!

شاید ام المؤمنین عایشه!او را به طمع خلافت انداخته باشد.و این آرزو را در دلش پرورش داده باشد؛زیرا خود او سبب سرنگونی عثمان شد و همه گونه تلاش را برای آن به کار برد.و کمترین تردیدی نداشت که خلافت به پسر عمویش طلحه باز می گردد.وقتی که شنید عثمان کشته شده و مردم با طلحه بیعت کرده اند،بسیار شادمان شد و گفت:«آن مرد ریشو برود گم بشود.آفرین بر مرد انگشت دار!آفرین بر پدر رشید بچگان!آفرین بر پسر عموی خودم!آفرین بر پدرت!به خدا آنها می دانستند که طلحه شایستۀ این مقام است».

آری،این پاداشی بود که طلحه به عثمان داد.و پس از آنکه از طریق او به ثروت دست یافت،به طمع خلافت،او را کشت.و مردم را بر ضد او شوراند.و به قدری در تحریک مردم بر ضد او پیش رفت که در مدّت محاصره،حتی نگذاشت برایش آب ببرند.

ابن ابی الحدید می گوید:عثمان در هنگام محاصره می گفت:«وای بر من!از دست آن پسر حضرمی(یعنی طلحه)چه شمشهایی که به او دادم

ص:34


1- 1) طبقات کبری/ابن سعد،ج 3،ص 222.

و او می خواهد خون مرا بریزد.و مردم را به کشتن من وامی دارد.خدایا! او را از زندگیش کامیاب مکن.و سرانجام سرکشیش را به او بچشان».

آری،این همان طلحه است که در آغاز،طرفدار عثمان بود،و او را برای خلافت برگزید تا خلافت را از دست علی بگیرد.و از آن رو که عثمان طلا و نقره به او داده بود.و اکنون مردم را بر ضد او می شوراند و فرمان کشتن او را می دهد.و نمی گذارد آب به او برسد.و هنگامی که پیکر بی جان او را می آورند،نمی گذارد در گورستان مسلمانان دفن شود و او را در«حش کوکب»دفن می کنند که قبرستان یهودیان بوده است! (1)

پس از این نیز می بینیم که طلحه نخستین کسی است که پس از کشته شدن عثمان،با علی(علیه السلام)بیعت می کند و سپس بیعت خود را می شکند و به دختر عموی خود عایشه در مکّه می پیوندد.و ناگهان به خونخواهی عثمان می پردازد.سبحان الله!آیا تهمتی از این بالاتر می شود؟!

برخی از تاریخ نویسان،این حادثه را چنین توجیه می کنند که علی(علیه السلام)حاضر نشد او را فرمانروای کوفه و اطراف آن سازد.و او بیعت را شکست و برای جنگ با امامی که دیروز با او بیعت کرده بود،بیرون رفت.

این روحیه کسی است که از پای تا سر،در دنیاپرستی غرق شده است.

و آخرت خود را به دنیا فروخته است.و به چیزی جز پست و مقام و مال،

ص:35


1- 1) تاریخ/طبری،ج 4،ص 405،مدائنی،و واقدی(در کشته شدن عثمان).

نمی اندیشد.

طه حسین می گوید:«بنابراین،طلحه،نمونه ای ویژه از مخالفان نظام بود،تا زمانی که ثروت و قدرت برای او فراهم بود،راضی بود و هنگامی که در بیش از آن طمع کرد،به مخالفت پرداخت تا کشت و کشته شد». (1)

این همان طلحه است که دیروز با امام علی(علیه السلام)بیعت کرد و چند روز بعد،همسر رسول خدا عایشه را با خود تا بصره کشاند.و بیگناهان را کشت و مردم را تهدید کرد تا از فرمان علی سر برتابند.و بی شرمانه با امام زمانش که آزادانه با او بیعت کرده بود،جنگید.

با این همه،امام،اندکی پیش از جنگ،در میدان نبرد کسی را به دنبالش فرستاد و با او دیدار کرد و از او پرسید:«آیا تو با من بیعت نکردی؟چه باعث شد که از طاعت من بیرون رفتی؟».

گفت:خونخواهی عثمان!

علی(علیه السلام)فرمود:خدا از ما دو نفر،هر کدام که سزاوارتر به خون عثمان است را بکشد.

و در روایت ابن عساکر آمده است:امام علی(علیه السلام)به او فرمود:«ای طلحه تو را به خدا سوگند!آیا از رسول خدا شنیدی که فرمود:هر که من رهبر اویم،علی رهبر اوست.خدایا با دوستانش دوست،و با دشمنانش،

ص:36


1- 1) الفتنة الکبری/طه حسین،ج 1،ص 150.

دشمن باش؟».

گفت:آری،حضرت به او فرمود:پس چرا با من می جنگی؟

گفت:برای خونخواهی عثمان!و پاسخ علی این بود:«خداوند سزاوارترین ما به خون عثمان را بکشد».و خداوند دعای علی را اجابت کرد و طلحه همان روز کشته شد.مروان بن حکم که او را برای جنگ با علی آورده بود،خود او را کشت.

او همان طلحه ای است که مرد فتنه وارونه کردن حقایق به شمار می رفت.و هیچ عهد و پیمانی را نمی شناخت.و به پیمان خود نیز وفا نمی کرد.و ندای حق را نمی شنید.امام علی(علیه السلام)حق را به او یادآوری کرد،و حجت را بر او تمام ساخت،ولی او پافشاری و گردنفرازی کرد و در گمراهی خود،پا برجا ماند پس خود گمراه شد و دیگران را نیز گمراه کرد.

و به سبب این فتنه،بسیاری از بیگناهان که در خون عثمان شریک نبودند -نیز کشته شدند-و بیشتر آنها نه عثمان را می شناختند و نه در سراسر زندگی خود،از بصره بیرون رفته بودند.

ابن ابی الحدید نوشته است:چون طلحه به بصره آمد،عبد الله بن حکیم تمیمی به نزد وی آمد تا دربارۀ نامه هایی که برایش رسیده بود، گفتگو کند.او به طلحه گفت:ای ابا محمد!آیا این نامه های تو به ما نیست؟گفت:چرا.

گفت:دیروز به ما نامه نوشتی که عثمان را بر کنار کنید و او را بکشید، چون او را کشتی نزد ما به خونخواهی او آمده ای؟به خدا قسم!به این

ص:37

سخن عقیده نداری.و چیزی جز این دنیا را نمی خواهی.تند نرو.اگر این عقیده را داشتی چرا بیعت با علی را پذیرفتی و به دلخواه خود با او بیعت کردی و سپس بیعت او را شکستی و نزد ما آمدی تا ما را به فتنۀ خویش دچار کنی؟ (1)

آری،این بود حقیقت عریان،دربارۀ طلحه بن عبید الله چنانکه کتابهای سنن و تاریخ اهل سنت و جماعت،نوشته اند.و با این همه، می گویند او یکی از ده نفری است که مژدۀ بهشت به آنها داده شده است (عشرۀ مبشره)!

آنها گمان می کنند بهشت،هتل هیلتون است که میلیونرها و دلاّلان بزرگ و پیمانکاران به آنجا می روند و قاتل و مقتول و ظالم و مظلوم در آنجا به هم می رسند و مؤمن و فاسق و نیکوکار و تبهکار با یکدیگر دیدار می کنند.

«أَ یَطْمَعُ کُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ یُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِیمٍ» (2)

یعنی:«آیا یکایک آنها آرزو دارند که به بهشت خوشبختی در آیند؟»

«أَمْ نَجْعَلُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ کَالْمُفْسِدِینَ فِی الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِینَ کَالْفُجّارِ» (3)

ص:38


1- 1) شرح نهج البلاغة/ابن ابی الحدید معتزلی،ج 9،ص 318.
2- 2) معارج،38.
3- 3) ص،28.

یعنی:«آیا کسانی را که ایمان آورده اند و کار نیک کرده اند،مانند تبهکاران یا پرهیزکاران را چون گنهکاران،قرار می دهیم؟».

«أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ». (1)

یعنی:«آیا آن که مؤمن بوده چون کسی است که نافرمان بوده؟هرگز برابر نیستند».

«أَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَلَهُمْ جَنّاتُ الْمَأْوی نُزُلاً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ وَ أَمَّا الَّذِینَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النّارُ کُلَّما أَرادُوا أَنْ یَخْرُجُوا مِنْها أُعِیدُوا فِیها وَ قِیلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النّارِ الَّذِی کُنْتُمْ بِهِ تُکَذِّبُونَ». (2)

یعنی:«آنان که ایمان آوردند و کار شایسته کردند،بهشتها جایگاه آنان است.و این پذیرایی در برابر کارهایی است که انجام می دادند.و کسانی که نافرمانی کردند،جایگاهشان آتش است و هرگاه بخواهند از آنجا بیرون روند،دوباره به آنجا بازگردانده می شوند.و به آنان گفته می شود که رنج آشتی را که دروغ می پنداشتید،بچشید».

ص:39


1- 1) سجده،18.
2- 2) سجده،19-20.

5-زبیر بن عوّام

او نیز از بزرگان صحابه و نخستین مهاجران است که خویشاوندی نزدیکی با پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)دارد.او پسر صفیه بنت عبد المطلب(عمۀ پیامبر)است.او همچنین با اسماء دختر ابی بکر،یعنی خواهر عایشه ازدواج کرده و یکی از کسانی است که عمر بن خطاب آنها را نامزد خلافت کرده بود (1).او نیز به گفتۀ اهل سنّت و جماعت،از ده نفری است که مژدۀ بهشت به آنها داده شده است!

و شگفت آور نیست اگر همه جا او را با طلحه ببینیم.هیچ گاه طلحه را

ص:40


1- 1) مبتکر این طرح(شورای شش نفره)عمر بن خطاب بود و با این طرح بسیار زیرکانه،می خواست برای علی(علیه السلام)مخالفان و رقیبانی بتراشد؛زیرا همۀ صحابه،به خوبی می دانستند که خلافت،تنها حق علی است.و قریش به ناحق آن را از او گرفته اند.و چون فاطمۀ زهرا(س)در این باره با آنها گفتگو کرد، گفتند:اگر شوهر تو پیشتر از این آمده بود،آن را به کسی دیگر نمی دادیم.عمر باز هم راضی نشد که خلافت پس از مرگ او به صاحب قانونی آن برسد.و با این شیوه،رقیبانی برای او درست کرد که هریک هوس خلافت را داشتند و در دل،آرزوی ریاست را می پروراندند.و دین خود را به دنیا فروختند و سودی نبردند.

یاد نمی کنند،مگر آنکه زبیر هم با اوست،و زبیر نیز بی طلحه یاد نمی شود.او نیز از کسانی است که بر سر دنیا به رقابت پرداختند.

و شکمهایشان را از آن انباشتند.دارایی او پس از مرگش به گفتۀ طبری:

«پنجاه هزار دینار،هزار اسب،هزار برده،املاک و زمینهای بسیار در بصره،کوفه،مصر و دیگر کشورها بود!».

طه حسین در این باره می گوید:مردم دربارۀ ما ترک زبیر که بر ورثه تقسیم شد،اختلاف دارند،آنها که کمتر آورده اند می گویند،ورثه در میان خود«35 میلیون»را تقسیم کردند.و میانه روها«چهل میلیون» آورده اند.

باز هم شگفتی ندارد؛زیرا زبیر،زمینهایی در فسطاط و زمینهای دیگری در اسکندریه،بصره،کوفه و یازده خانه در مدینه داشت.و از این گذشته صاحب غلات و کالاهای دیگر نیز بود (1)ولی بخاری روایت کرده است که مبلغ پنج میلیون و دویست هزار دینار از او به عنوان میراث باقی ماند (2).

ما در این بررسی،نمی خواهیم از صحابه حساب بکشیم که این داراییها را از کجا آورده اند.و چقدر ثروت اندوخته اند.و شاید هم همۀ

ص:41


1- 1) الفتنة الکبری/طه حسین،ج 1،ص 147.
2- 2) صحیح بخاری،ج 4،ص 53(باب فرض الخمس،باب برکة الغازی فی ماله حیّا و میّتا).

آنها حلال بوده است!ولی هنگامی که حرص این دو تن(طلحه و زبیر)را بر دنیا می بینیم و می یابیم که آنها بیعت امیر المؤمنین علی(علیه السلام)را شکستند؛زیرا او می خواست اموالی را که عثمان از بیت المال مسلمانها به آنان داده بود،پس بگیرد،آنگاه به طور یقین به ماهیّت آنها پی می بریم.

از این گذشته،هنگامی که امام علی(علیه السلام)به خلافت رسید،بی درنگ، به بازگرداندن مردم به سنّت نبوی پرداخت.و نخستین کار او در این زمینه،اصلاح شیوۀ توزیع بیت المال بوده است.آن حضرت برای هریک از مسلمانان،سه دینار در نظر گرفت؛خواه عرب باشند،یا عجم.و این همان کار پیامبر(صلی الله علیه و آله)بود که در سراسر زندگی خود،انجام می داد.

حضرت با این کار،بدعت عمر بن خطاب را باطل ساخت؛چون او عرب را بر عجم برتری داد و به هر عربی،دو برابر عجم سهم می داد!

همین کافی بود که مردم را بر ضدّ علی بشوراند؛زیرا صحابه از بدعت عمر خوششان می آمد،نه از سنت پیامبر.ما فراموش کردیم که این نکته را در ردیف علتهای محبّت قریش به عمر،برشماریم.او قریش را بر دیگر مسلمانان برتری داد.و فریاد ملّی گرایی عربی و قبیله گرایی قریش و طبقه گرایی بورژوازی را برداشت.

چگونه علی می خواهد 25 سال پس از درگذشت پیامبر،قریش را به همان حال زمان آن حضرت،برگرداند.و چنانکه آن حضرت بلال حبشی را همانند عموی خود عبّاس قرار داد و دریافتی هر دوی آنها یکی بود.

ص:42

قریش این برابری را از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نمی پذیرفت،و با بررسی سیرۀ آن حضرت،می فهمیم که بیشتر اوقات،آنها به این سبب با حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)مخالفت می کردند.

به همین سبب بود که طلحه و زبیر،بر امیر المؤمنین علی(علیه السلام)شوریدند؛ زیرا در آمد آنها را از بیت المال با دیگران برابر ساخت و حاضر نشد، پست فرمانروایی را که می خواستند؛به آنها بدهد.و از این گذشته می خواست بخاطر اموالی که گرد آورده بودند،از آنها حساب بکشد و اموال تاراج رفته را به ملّت مستضعف،بازگرداند.

مهمّ این است که بدانیم زبیر هنگامی که از رسیدن به فرمانروایی بصره در دولت علی و داشتن امتیازاتی نسبت به دیگران،ناامید شد، و ترسید که خلیفۀ جدید،دارایی افسانه ای او را به حساب بکشد،همراه با دوستش طلحه،نزد علی آمدند و از او اجازه گرفتند که برای عمره از شهر بیرون بروند.علی(علیه السلام)هدف آنها را دریافت و فرمود:

«به خدا سوگند!آنها در پی عمره نیستند،بلکه در پی نیرنگ و فریب، می روند».

زبیر نیز به عایشه دختر ابو بکر،پیوست که خواهر زنش بود.و او را با طلحه به سوی بصره بیرون برد و چون عایشه صدای سگهای«حوأب»را شنید و خواست بازگردد،آنها پنجاه نفر را آوردند،و به آنها پولی دادند تا به دروغ شهادت دهند که اینجا«حوأب»نیست!تا امّ المؤمنین!به نافرمانی خدا و همسرش ادامه دهد و همراه آنها تا بصره بیاید؛زیرا با هوشمندی

ص:43

خویش دریافته بود که شخصیت او بیش از آن دو تن،می تواند بر مردم تأثیر بگذارد.

آنها یک ربع قرن،تبلیغ کرده بودند و به مردم چنین وانمود کرده بودند که او معشوقۀ پیامبر خدا و دختر ابو بکر حمیراست که نیمی از دین نزد اوست!و شگفت آور اینکه زبیر هم به عنوان خونخواهی عثمان،قیام کرده بود،در حالی که صحابۀ با تقوا او را متهم می کردند که در کشتن عثمان دست داشته است.

امام علی(علیه السلام)در میدان نبرد به او فرمود:«تو که خودت عثمان را کشته ای،آمده ای تا انتقام خون او را از من بگیری؟». (1)

و در عبارت مسعودی چنین آمده است که حضرت به او فرمود:شگفتا! ای زبیر!چه باعث شد که شورش کردی؟

گفت:خونخواهی عثمان.

علی به او گفت:خدا هریک از ما را که سزاوارتر به خون عثمان است،بکشد.

حاکم در مستدرک خود آورده است:طلحه و زبیر به بصره آمدند.

مردم به آنها گفتند:برای چه آمده اید؟گفتند:در پی خونخواهی عثمان هستیم.حسین گفت:سبحان الله!آیا این مردم،عقل ندارند که به شما بگویند،عثمان را کسی جز شما نکشت.

ص:44


1- 1) تاریخ طبری/ج 4،ص 509.الکامل/ابن اثیر،ج 3،ص 102.

زبیر نیز مانند دوستش طلحه،به عثمان نیرنگ زد.و مردم را به قتل او تشویق کرد.و سپس با میل خود با امام علی(علیه السلام)بیعت کرده بعد هم بیعت را شکست.و او هم به بصره آمد تا انتقام خون عثمان را بگیرد!

او وقتی به بصره آمد،در جرایمی که آنجا صورت گرفت،شرکت کرد و آنها در آنجا بیش از هفتاد تن از پاسداران شهر را کشتند.و بیت المال را غارت کردند.تاریخ نویسان آورده اند که آنها صلحنامه ای با عثمان بن حنیف؛فرماندار بصره نوشتند.و با او پیمان بستند که تا آمدن علی(علیه السلام) احترام او را نگاهدارند.

سپس پیمان خود را شکستند.و هنگامی که عثمان بن حنیف با مردم نماز عشا را می خواند،بر آنها حمله برند و آنها را دست و پا بسته،کشتند.

و می خواستند عثمان بن حنیف را هم بکشند.اما ترسیدند که برادرش سهل بن حنیف،فرماندار مدینه با خبر شود و با خانوادۀ آنها همان کار را انجام دهد.سپس او را به سختی کتک زدند و ریش و سبیلش را کندند و سپس بر بیت المال حمله بردند و چهل تن از پاسداران آن را کشتند.

و عثمان را زندانی کردند و تا می توانستند به شکنجۀ او پرداختند.

طه حسین دربارۀ این خیانت می گوید:«این عدّه،به پیمان شکنی خود با علی بسنده نکردند.و پیمان آتش بس خود را با عثمان بن حنیف نیز زیر پا نهادند.و هرکس از مردم بصره را نیز که به پیمان شکنی آنها و زندانی کردن فرماندار و غارت بیت المال و کشتن پاسداران آن،اعتراض

ص:45

کرد،او را نیز کشتند (1)».

هنگامی که علی(علیه السلام)به بصره آمد،با آنها جنگ ننمود بلکه آنها را به سوی قرآن کریم،دعوت کرد.آنها مخالفت کردند.و کسی را که قرآن برای آنها آورده بود نیز کشتند.با وجود این،امام،خود آنها را مخاطب ساخت و همانند طلحه،با زبیر نیز سخن گفت و فرمود:

«ای زبیر!آیا یاد می آوری که همراه با رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از میان بنی غنم می گذشتی،او بر روی من نگاه کرد و خندید و من نیز به روی او خندیدم.تو گفتی:پسر ابو طالب دست از ناز و تکبر خود برنمی دارد، پیامبر به تو فرمود:خاموش باش او تکبّر ندارد و روزی تو با او می جنگی در حالی که بر او ستم کرده ای (2)».

ابن ابی الحدید خطبه ای را از امیر المؤمنین علی ابن ابی طالب می آورد که در آن فرمود:«خدایا!زبیر،پیوند خویشاوندی با مرا برید و بیعتم را شکست و دشمنم را یاری کرد،پس هرگونه می خواهی شرّ او را از سر من کم کن (3)».

ص:46


1- 1) الفتنة الکبری/طه حسین،ج 2،ص 465.طه دار الکتاب اللبنانی(ضمن: المجموعة الکاملة،ج 4).
2- 2) تاریخ/طبری،ج 4،ص 502(در جنگ جمل)و تاریخ/مسعودی،ج 2، ص 368 تاریخ/ابن اعثم،ج 2،ص 310 و دیگران.
3- 3) شرح نهج البلاغه/ابن ابی الحدید،ج 1،ص 306.

«در نهج البلاغۀ امام علی(علیه السلام)دربارۀ طلحه و زبیر آمده است:

«پروردگارا!آن دو از من بریدند و بر من ستم کردند.و بیعت مرا شکستند و مردم را بر من شوراندند.پس آنچه آنها بستند،تو برگشای و آنچه آنها خواستند تو نگذار.و بدی آنچه را آرزو کردند و به جای آوردند،به آنان نشان بده من پیش از جنگ،از آنها خواستم که توبه کنند و در جنگ با آنها درنگ کردم،پس خوشی را نپسندیدند و تندرستی را نپذیرفتند» (1).

در نامه ای که پیش از آغاز نبرد،برای آنها فرستاده،آمده است:«ای بزرگواران!از نظر خویش،دست بردارید،تا به اینجا فقط ننگ را دارید، ولی پس از این،هم ننگ و هم آتش دوزخ در انتظار شماست،خدا حافظ (2)».

این حقیقت دردناکی است که پایان کار زبیر را نشان می دهد.و هرچه برخی از تاریخ نویسان بکوشند تا وانمود کنند که او حدیث پیامبر را که علی(علیه السلام)گفته بود،به یاد آورد،و از جنگ کناره گرفت،و به وادی السباع رفت و در آنجا ابن جرموز او را کشت،سودی ندارد؛زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله) پیشگویی کرد که تو با او می جنگی در حالی که بر او ستم کرده ای.

برخی از تاریخ نویسان آورده اند که چون امام علی(علیه السلام)حدیث را به

ص:47


1- 1) شرح نهج البلاغه/محمد عبده،ج 2،ص 21.شرح ابن ابی الحدید،ج 1، ص 310.
2- 2) همان مدرک،ج 3،ص 112.

یاد او آورد،خواست از جنگ کناره گیرد،ولی پسرش عبد الله او را به ترسو بودن سرزنش کرد.پس غیرت او را گرفت،و بازگشت و جنگید تا کشته شد!

این با واقعیت نزدیک تر است.و حدیث شریف هم از غیب خبر می دهد.و هرکسی آن را فرموده که از روی هوی و هوس سخن نمی گوید.

و اگر هم واقعا پشیمان شده و توبه کرده باشد و از ستم و گمراهی خود دست برداشته باشد،چرا به سخن پیامبر عمل نکرد که فرمود:«هر که من رهبر اویم،علی رهبر اوست.خدایا!با دوستان او دوست و با دشمنانش، دشمن باش.و هرکه او را یاری کند،یاریش کن و هرکه او را تنها گذارد؛ او را تنها گذار؟».

پس چرا علی را یاری نکرد و خشنود ساخت؟گیرم که این کار را نمی توانست انجام دهد،پس چرا برای آن مردمی که آنها را به جنگ آورده بود؛سخنرانی نکرد و به آنها نگفت که به حقیقت پی برده،و چیزی را که فراموش کرده بود؛به یاد آورده است؟و چرا از آنها نخواست که دست از جنگ بردارند و با این کار،خون مسلمانان بیگناه را حفظ کند؟!

هیچ یک از این کارها را انجام نداد.پس می فهمیم که افسانۀ توبه و کناره گیری،از پندارهای حدیث سازان است که از حقانیت علی و باطل بودن زبیر شگفت زده شده اند.و اینکه چگونه مروان بن حکم،طلحه را کشت،پس ابن جرموز را اختراع کرده اند تا به خیانت،قاتل زبیر باشد.

و با آن بتوانند سرنوشت طلحه و زبیر را توجیه کنند و آنان را از رفتن به

ص:48

بهشت محروم نسازند.که بهشت از داراییهای آنان باشد،هر که را بخواهند به آنجا می برند و هرکه را نخواهند،به آن راه نمی دهند!.

نشانۀ دروغ بودن این روایت،آن است که در نامۀ امام علی(علیه السلام) و دعوت آنان به خودداری از جنگ،آمده است:«اکنون بیشترین مشکل شما،ننگ است ولی پس از این،ننگ را با آتش دوزخ یکجا خواهید داشت».

و هیچ کس نگفته است که آن دو به دعوت امام پاسخی داده باشند،یا فرمان او را برده باشند و یا جوابی برای نامۀ او تهیه کرده باشند.از این گذشته-چنانکه گفتیم-امام پیش از آغاز جنگ،آنها را به سوی قرآن دعوت کرد ولی آنها نپذیرفتند و جوانی که قرآن را آورده بود،کشتند.در این هنگام علی(علیه السلام)جنگ با آنها را حلال دانست.

شما برخی از داستانهای خنده آوری را که مورخین نقل می کنند بخوانید،از نقل آنان می توان دریافت که برخی از آنها حقیقت را نمی دانند،و چیزی را درک نمی کنند.برخی می گویند:زبیر چون دانست که عمار یاسر با علی بن ابی طالب(علیه السلام)آمده است،گفت:ای وای که دماغ من بریده شد،و پشتم شکست سپس بدنش به لرزه افتاد و اسلحه از دستش جدا شد و یکی از یارانش گفت:وای بر من!این زبیر است که می خواستم با او بمیرم و با او زندگی کنم؟به خدا سوگند این جز بخاطر حدیثی که از

ص:49

پیامبر(صلی الله علیه و آله)شنیده نیست! (1).

با جعل این روایات،می خواهند بگویند که:زبیر حدیث پیامبر(صلی الله علیه و آله) را به یاد آورده بود که می فرمود:«شگفتا!که عمار را گروهی سرکش می کشند»او ترسید و بدنش به لرزه افتاد و می ترسید که از گروه سرکشان باشد!اینان می خواهند ما را کم خرد جلوه دهند و بر ما بخندند.ولی خردهای ما درست و کامل است.و خدا را بر این سپاس می گوییم.و این سخنان را از آنها نمی پذیریم.چگونه زبیر از حدیث:«عمار را گروهی سرکش می کشند»ترسید و به لرزه افتاد اما از احادیث فراوانی که پیامبر دربارۀ علی بن ابی طالب فرموده بود،نترسید؟آیا عمار نزد زبیر برتر و بالاتر از علی بود؟آیا زبیر نشنیده بود که پیامبر فرمود:«ای علی!کسی جز مؤمنان تو را دوست نمی دارد و کسی جز منافقان تو را دشمن نمی دارد؟».

آیا نشنیده بود که پیامبر فرمود:«علی با حق است و حق با علی،و همه جا همراه او می رود».

و فرمود:«هرکه را من رهبر او باشم،علی رهبر اوست،خدایا با دوستانش دوست،و با دشمنانش دشمن باش و یاران او را یاری کن و هرکه او را تنها گذارد،تنهایش بگذار».

و فرمود:«ای علی!هرکه با تو بجنگد من با او در جنگم و هرکه با تو سازش کند،من با او در صلح و سازش هستم».

ص:50


1- 1) تاریخ/طبری،ج 4،ص 511.

و فرمود:«پرچم خود را به مردی می دهم که او خدا و پیامبر را دوست دارد و خدا و پیامبرش نیز او را دوست دارند».

و فرمود:«من بر سر تنزیل قرآن و اصل و حقانیت آن با آنها جنگیدم و تو بر سر تأویل و معنای درست آن با آنها می جنگی».

و فرمود:«ای علی!با تو پیمان می بندم که با پیمان شکنان و ستمکاران و شورشیان،خواهی جنگید».

و سخنان دیگری که در این باره فرمود و آخرین آنها،این حدیث پیامبر(صلی الله علیه و آله)بود که به خود زبیر فرموده بود:«تو با او می جنگی در حالی که بر او ستم کرده ای».زبیر چگونه این حقایق را که همۀ مردم می دانستند و حتی مردم بسیار دور از پیامبر و بیگانه با او شنیده بودند،نادیده گرفت با آنکه پسر عمۀ پیامبر و پسر عمۀ علی بود.!

این خردهای بسته و فرو مرده است که نمی تواند حوادث تاریخ و حقایق آن را دریابد و بیهوده می کوشد که برای مردم بهانه های پوچ بتراشد تا به آنها وانمود کند که طلحه و زبیر از کسانی هستند که مژدۀ بهشت گرفته اند:

«تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ». (1)

یعنی:«این آرزوهای آنهاست.بگو اگر راست می گویید،دلیل و برهان خود را بیاورید».

ص:51


1- 1) بقرة،111.

«إِنَّ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا وَ اسْتَکْبَرُوا عَنْها لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ وَ لا یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیاطِ وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُجْرِمِینَ». (1)

یعنی:«اگر آیات و نشانه های ما را نپذیرفتند و از پذیرفتن آن تکبر و خودداری کردند،درهای آسمان بر روی آنها گشوده نمی شود و به بهشت راه نمی یابند تا آنکه شتر در سوراخ سوزن برود.و ما اینگونه بزهکاران را کیفر می دهیم».

ص:52


1- 1) اعراف،40.

6-سعد بن ابی وقاص

او نیز از بزرگان صحابه و از پیشگامان در اسلام است.از نخستین مهاجران بود و در جنگ بدر شرکت کرد.و یکی از شش نفری است که عمر بن خطاب آنها را برای خلافت پس از خود،نامزد نمود.و یکی از ده تن است که به گمان اهل سنّت و جماعت،مژدۀ بهشت گرفته اند.

او در زمان خلافت عمر بن خطاب،قهرمان جنگ قادسیه بود.

و می گویند برخی از صحابه در تبار و نسب او شک داشتند و با یادآوری این نکته او را می آزردند.و روایت می کنند که پیامبر(صلی الله علیه و آله)نسب او را ثابت کرده و او از بنی زهره است.

ابن قتیبه در کتاب«الامامه و السیاسه»آورده است که بنی زهره پس از درگذشت پیامبر،نزد سعد بن ابی وقاص و عبد الرحمن بن عوف گرد آمدند.و همگی در مسجد پیامبر(صلی الله علیه و آله)بودند که ابو بکر و ابو عبیده نیز آمدند.عمر به آنها گفت:چرا می بینم که شما در حلقه های گوناگونی جمع شده اید؟برخیزید و با ابو بکر بیعت کنید که من و انصار با او بیعت کرده ایم.سعد و عبد الرحمن و دوستانشان از بنی زهره برخاستند و بیعت کردند (1)

ص:53


1- 1) تاریخ الخلفاء/ابن قتیبه،ج 1،ص 18.

روایت شده که عمر بن خطاب او را از فرمانروایی برکنار کرد ولی به خلیفۀ بعدی سفارش کرد که اگر او خلیفه نشد،پست و مقامی به او بدهد؛ زیرا او را بخاطر خیانتی برکنار نکرده است.عثمان این وصیت را عمل کرد و او را فرماندار کوفه ساخت.

در خور توجه است که سعد بن ابی وقاص،نسبت به دیگر صحابه، ثروت فراوانی از خود بر جای ننهاد.و چنانکه نوشته اند،دارایی او پس از مرگ،سیصد هزار بود.و نیز در قتل عثمان شرکت نکرد و مانند طلحه و زبیر نیز مردم را به این کار تشویق ننمود.

ابن قتیبه در تاریخ خود می نویسد:عمرو بن عاص بن سعد بن ابی وقاص نامه نوشت و از او پرسید که داستان قتل عثمان چه بود و چه کسی او را کشت؟

سعد نوشت:تو از من پرسیده ای چه کسی عثمان را کشت؟من به تو خبر می دهم که او با شمشیری کشته شد که عایشه آن را از نیام برکشید و طلحه آن را صیقل داد و فرزند ابی طالب آن را مسموم کرد و زبیر نیز در برابر آن خاموش ماند و با دست اشاره کرد.و ما نیز دست روی دست گذاشتیم.و اگر می خواستیم می توانستیم از او دفاع کنیم،ولی عثمان نیز تغییراتی پدید آورده بود،و خود نیز تغییر کرده بود.

هم کار خوب داشت و هم کار بد.اگر کار خوبی کردیم که خوب بوده و اگر بد کرده ایم،از خدا می خواهم که ما را ببخشد.و من به تو می گویم که زبیر شکست می خورد؛زیرا خانواده اش بر او چیره هستند و طلحه نیز اگر

ص:54

می توانست شکم خود را برای ریاست پاره کند،پاره می کرد...» (1).

ولی شگفت آور این است که سعد بن ابی وقاص از بیعت با امیر المؤمنین علی(علیه السلام)خودداری کرد و او را یاری نکرد.با اینکه حقانیت امام و فضیلت او را می دانست.او خود چندین فضیلت را برای علی(علیه السلام) روایت کرده که نسائی و مسلم در صحاح خود آورده اند.

سعد می گوید:من از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)شنیدم که دربارۀ علی(علیه السلام)سه صفت را بیان می کرد که اگر یکی از آنها را می داشتم از همۀ نعمتهای زرد و سرخ،خوش تری داشتم.شنیدم می گوید:«او نسبت به من مانند هارون به موسی است،جز آنکه پیامبری پس از من نیست».

و شنیدم که می گوید:«فردا پرچم را به مردی می دهم که خدا و پیامبر را دوست دارد و خدا و پیامبر نیز او را دوست دارند».

و شنیدم که می گوید:«ای مردم!رهبر شما کیست؟گفتند:خدا و پیامبر.

و تا سه بار این سؤال و جواب تکرار شد،سپس دست علی را گرفت و او را بلند کرد و سپس فرمود:هر کس خدا و پیامبر،رهبر اویند،این رهبر اوست.خدایا! با دوستانش دوستی کن و با دشمنانش دشمنی فرما» (2).

در صحیح مسلم آمده است:سعد بن ابی وقاص گفت:شنیدم پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به علی می فرمود:آیا خشنود نیستی که نسبت به من مانند هارون

ص:55


1- 1) تاریخ الخلفاء/ابن قتیبه،ج 1،ص 48.
2- 2) خصائص/امام نسائی،ص 47 و 114.

به موسی باشی جز آنکه پیامبری پس از من نیست».و شنیدم در جنگ خیبر می گوید:«پرچم را به کسی می دهم که خدا و پیامبر را دوست دارد و خدا و پیامبرش نیز او را دوست دارند».

گفت:ما همه گردن برافراشتیم تا ببینیم چه کسی را می گوید،فرمود:

«علی را بخوانید....»و چون این آیه نازل شد: «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ»؛ (1)یعنی:«بگو بیایید تا پسران خود و پسران شما را بخوانیم» پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)علی و فاطمه و حسن و حسین را فراخواند و گفت:خدایا اینان خانوادۀ من هستند (2).

سعد بن ابی وقاص،چگونه همۀ این حقایق را می داند و سپس از بیعت با او خودداری می کند؟!

سعد چگونه سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله)را می شنود که:«هر کس خدا و پیامبرش رهبر او هستند،علی هم رهبر اوست،خدایا!با دوستانش دوستی کن و با دشمنانش،دشمنی فرما»و کسی که خودش آن را روایت کرده چگونه خودش با او دوستی و او را یاری نمی کند؟!

چگونه سعد بن ابی وقاص،این سخن پیامبر را فراموش می کند که:

«هر کس بمیرد و بر گردنش بیعتی نباشد،به مرگ جاهلیّت مرده است»که این را عبد الله بن عمر روایت کرده و با این حال،سعد به مرگ جاهلیت

ص:56


1- 1) آل عمران،61.
2- 2) صحیح مسلم،ج 7،ص 119(باب فضایل علی بن ابی طالب).

می میرد و از بیعت با امیر المؤمنین و سرور اوصیا و پیشوای دست و رو سفیدان خودداری می کند؟!

تاریخ نویسان می گویند:سعد به نزد امام آمد و معذرت خواست و گفت:به خدا سوگند ای امیر مؤمنان!من شکی ندارم که تو سزاوارترین مردم به خلافت هستی و بر کار دین و دنیا امین و مورد اعتمادی،ولی کسانی با تو در این کار ستیزه جویی می کنند،پس اگر می خواهی که با تو بیعت کنم شمشیری به من بده که زبان داشته باشد و بگوید این را بگیر و آن را بگذار!

علی(علیه السلام)به او فرمود:«آیا به نظر تو دیگران در سخن و رفتار خود با قرآن مخالفت کرده اند؟مهاجران و انصار با من به این شرط بیعت کرده اند که به کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل کنم پس اگر می خواهی بیعت کن وگرنه در خانه بنشین که من تو را با زور به این کار وادار نمی کنم» (1).

آیا موضع سعد بن ابی وقاص،شگفت آور نیست؟او شهادت می دهد که در علی شک و تردیدی نیست و او سزاوارترین کسی به خلافت است و بر کار دین و دنیا امین است.سپس باز هم از او می خواهد که شمشیری زباندار به او بدهد و آن را شرط بیعت خویش می سازد تا با آن حق را از باطل باز شناسد؟!

آیا این همان تناقض نیست که خردمندان آن را نمی پذیرند؟آیا این

ص:57


1- 1) تاریخ/ابن اعثم،ج 2،ص 258.

محال نیست.تنها کشمکش بیهوده ای نیست که کسی آن را به کار می برد که حق را از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)در چندین حدیث که خود او بیش از پنج تای آنها را روایت می کند،شنیده است؟!

آیا سعد،در بیعت ابو بکر،عمر و عثمان حاضر نبوده که آنها دستور دادند به عنوان ترس از فتنه و آشوب،هر کس از آن بیعت خودداری کرد، کشته شود؟

سعد با عثمان بیعت کرد و بی هیچ شرطی از او طرفداری نمود.و شنید که عبد الرحمان بن عوف،شمشیر بر فراز سر علی(علیه السلام)نگهداشته بود و می گفت:دربارۀ خود بهانه ای برای ما نگذار که جز شمشیر،چیزی نخواهی دید! (1)

او همچنین در هنگام بیعت ابو بکر،حاضر بود که علی(علیه السلام)خودداری کرد و عمر بن خطاب او را تهدید کرد که:بیعت کن وگرنه به خدای یگانه سوگند،گردنت را می زنیم (2)!

چه چیز جز خودداری سعد بن ابی وقاص و دیگران؛مانند عبد الله بن عمر،اسامة بن زید و محمد بن سلمه را جرئت داد که از بیعت،خودداری و بر جانشین پیامبر،گردنکشی کنند؟!

می بینید که این پنج تن را که عمر بن خطاب آنها را برای رقابت با

ص:58


1- 1) الامامة و السیاسة/ابن قتیبه،ج 1،ص 31.
2- 2) همان مدرک،ص 20.

علی تعیین کرده بود،دقیقا همان نقشی را ایفا کردند که به آنها واگذار شده بود،یعنی جلوگیری از رسیدن علی به خلافت.عبد الرحمن،داماد خود عثمان را به خلافت برگزید و علی را تهدید کرد که اگر نپذیرد،کشته خواهد شد،زیرا عمر کفۀ ترازو را به سود عبد الرحمان و به زیان دیگران سنگین کرده بود.پس از مرگ عبد الرحمان بن عوف و کشته شدن عثمان بن عفان،از رقبای علی(علیه السلام)در کار خلافت،سه تن بیشتر زنده نمانده بودند:طلحه،زبیر و سعد.

اینان چون دیدند که مهاجران و انصار،همه به سوی امام علی(علیه السلام) شتافتند و با او بیعت کردند و به هیچیک از آنها توجهی ننمودند،کینۀ او را در دل گرفتند و کوشیدند برای او ناراحتی و گرفتاری درست کنند؛طلحه و زبیر با او جنگیدند و سعد نیز او را تنها گذاشت.

فراموش نکنید که عثمان،پیش از آنکه از دنیا برود،رقیب تازه ای برای علی درست کرد که از همۀ آنها خطرناک تر،فریبکارتر و زیرکتر بود.

و نیرو و توان بیشتری داشت.عثمان راه را برای دستیابی او به خلافت باز کرد.و مهمترین کشورهای جهان اسلام را به مدتی بیش از بیست سال در اختیار او نهاد.و بیش از دو سوم در آمد کشورهای اسلامی،از این منطقه تأمین می شد.

این رقیب،معاویه بود که دین و اخلاق نمی شناخت.و کاری جز رسیدن به خلافت به هر قیمت و از هر راه ممکن،نداشت.

با این همه امیر المؤمنین علی(علیه السلام)مردم را با زور و اجبار به بیعت وادار

ص:59

نساخت،چنانکه خلفای پیشین کردند،بلکه آن حضرت(درود خدا بر او)پایبند احکام قرآن و سنت بود.و هیچ چیز را دگرگون نکرد.آیا نخواندید که به سعد فرمود:«مهاجران و انصار با من به این شرط بیعت کرده اند که در میان آنها به کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل کنم.اگر می خواهی بیعت کن وگرنه در خانه ات بنشین که من تو را بر این کار مجبور نمی کنم».

گوارا باد بر تو ای فرزند ابو طالب!ای کسی که قرآن و سنت را پس از آنکه به دست دیگران از میان رفته بود،زنده کردی.این قرآن است که تو را می خواند و می خواند و می فرماید:

«إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللّهَ یَدُ اللّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفی بِما عاهَدَ عَلَیْهُ اللّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْراً عَظِیماً». (1)

یعنی:«کسانی که با تو بیعت می کنند،در واقع تنها با خدا بیعت کرده اند،دست خدا بالای دستهای آنهاست.هر که بیعت بشکند،بر زیان خودش پیمان شکنی کرده است.و هرکس به آنچه بر سر آن با خدا پیمان بسته،وفا کند،خداوند به او پاداش بزرگی خواهد داد».

و خداوند متعال می فرماید: «أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النّاسَ حَتّی یَکُونُوا

ص:60


1- 1) فتح،10.

مُؤْمِنِینَ». (1)

یعنی:«آیا تو مردم را مجبور می کنی که با ایمان باشند؟».

در دین،اجبار و اکراه،راهی ندارد.و در اسلام کسی را به بیعت کردن، مجبور نمی کنند و خداوند به پیامبر فرمان نداده که با مردم بجنگد تا با او بیعت کنند.ولی خلفا و صحابه،این بدعت را پدید آوردند و مردم را تهدید کردند که اگر با آنها بیعت نکنند کشته می شوند!

اگر خود حضرت فاطمه(س)را تهدید کنند که اگر آنها را که از بیعت خودداری کرده اند،از خانه بیرون نکند،او را آتش خواهند زد!و اگر علی را-که پیامبر برای خلافت تعیین کرده-با شمشیر تهدید کنند و به خدا سوگند بخورند که اگر بیعت نکند،او را خواهند کشت،دیگر دربارۀ بقیۀ صحابه و مستضعفانی چون عمّار،سلمان،بلال و دیگران چیزی نباید بپرسید.

مهم آن است که سعد بن ابی وقاص از بیعت با علی خودداری کرد و همچنین حاضر نشد او را دشنام دهد،با اینکه معاویه او را به این کار، فرمان داده بود.و این مطلب در صحیح مسلم آمده است.ولی این برای سعد کافی نیست و او را بهشتی نمی سازد؛زیرا او مذهبی را درست کرد که مذهب«بی طرفی(اعتزال) (2)»نامیده می شود.و شعار آن این است:

ص:61


1- 1) یونس،99.
2- 2) این اعتزال،غیر از مذهب اعتزال در اعتقادات است که پیروان آن«معتزله»-

«من با تو نیستم و در برابر تو نیز نخواهم ایستاد».اسلام،این مذهب را نمی پذیرد،زیرا می گوید:«پس از حق،چیزی جز گمراهی نخواهد بود».

و نیز کتاب خدا و سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)نشانه های این فتنه را داده بودند.

و آن را پیشگویی کرده و مرزهای آن را روشن ساخته بودند،تا هرکس گمراه می شود یا هدایت می یابد،از روی دلیل روشنی باشد.

پیامبر اکرم هر چیز را دربارۀ علی با این سخن بیان فرمود که:«خدایا دوستانش را دوست بدار و با دشمنانش دشمنی کن و یاورانش را یاری کن که هرکه او را تنها گذارد،تو نیز تنهایش بگذار.و حق را همیشه همراه او ساز هر جا که برود».

اما علی(علیه السلام)علل و انگیزه های بازدارندۀ سعد را از پیوستن به خود و بیعت کردن با وی را در خطبۀ شقشقیه بر شمرده و می گوید:«مردی از میان آنها به دلیل کینه اش به دیگری متمایل شد».

شیخ محمد عبده در شرح این عبارت می گوید:سعد بن ابی وقاص، بخاطر داراییهایش،از علی(علیه السلام)دلگیر بود،زیرا مادرش«حمنه»دختر ابو سفیان بن امیة بن عبد شمس بود.و علی(علیه السلام)در کشتن بزرگان این خانواده،

ص:62

نقش معروف و مشهوری دارد (1).

کینۀ دیرینه و حسد،بینش سعد را کور کرده بود.و حاضر نبود همان حقوقی را که برای دشمنان علی شناخته بود،برای او هم بشناسد.از او نقل کرده اند که چون او را به فرمانروایی کوفه گماشت،در آنجا برای مردم سخنرانی کرد و گفت:«از بهترین انسان،یعنی عثمان فرمانبرداری کنید!!».

سعد بن ابی وقاص در زمان زندگی عثمان حتی پس از مرگ او، طرفدار او بود.و از اینجا می فهمیم که چرا در نامۀ خود به عمرو عاص اینگونه علی را متهم می کند که:«عثمان با شمشیری کشته شد که عایشه آن را برکشید و فرزند ابی طالب آن را زهرآگین ساخت!».

این اتّهام،دروغ است.و تاریخ نیز گواه آن است که عثمان،در گرفتاری خود،هیچ کس را خیرخواه تر و با گذشت تر از علی(علیه السلام)نیافت، ولی کسی از او فرمان نمی برد.

آنچه از این مواضع بی وفا گونۀ سعد درمی یابیم این است که:دقیقا همان گونه که امام علی(علیه السلام)او را توصیف کرده،او کینه توز بود و با آنکه حق علی را می شناخت،کینه نگذاشت او به حق برسد.و او همچنان سرگردان و گم گشته باقی ماند؛از یک سو وجدانش او را سرزنش می کرد و فروغ ایمان را در دلش روشن نگه می داشت،و از سوی دیگر،دل

ص:63


1- 1) شرح نهج البلاغه/محمد عبده(مصری)،ج 1،ص 34.

بیمارش به دلیل کینه های زمان جاهلیت،او را زمینگیر ساخته بود.

و سرانجام نفس امّاره اش بر وجدان،چیره شد و او را به پستی کشاند و از یاری حقّ،بازداشت.

دلیل آن،نوشته تاریخ نویسان است که موضعگیری مردّدگونۀ او را آورده اند.ابن کثیر در تاریخ خود می آورد:«سعد بن ابی وقاص به نزد معاویة بن ابی سفیان آمد.معاویة از او پرسید:چرا با علی نجنگیدی؟!

سعد گفت:بادی سیاه از سر من گذشت:من گفتم:آه!آه!و شترم را خواباندم تا آن باد از سر من گذشت.آنگاه راه را شناختم و به مسیر خود ادامه دادم.

معاویه گفت:در کتاب خدا«آه!آه»وجود ندارد،بلکه خداوند می فرماید: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» (1)به خدا سوگند!تو همراه گروه عدالت پیشه نبودی و بر ضد ستمکار نجنگیدی.

سعد گفت:من حاضر نبودم با کسی بجنگم که پیامبر به او فرمود:«تو برای من مانند هارون برای موسی هستی،با این تفاوت که پس از من پیامبری

ص:64


1- 1) یعنی:«اگر دو گروه از مؤمنان به نبرد پرداختند،میان آن دو سازش دهید. و اگر یکی از آن دو بر دیگری ستم کرد با آن ستمگر بجنگید تا به فرمان خدا باز آید»(حجرات،9).

نخواهد بود».

معاویه گفت:همراه تو دیگر چه کسی این حدیث را شنیده است؟

گفت:فلان و فلان و ام سلمه.معاویه برخاست و از ام سلمه دراین باره پرسید.ام سلمه نیز آن را مانند سعد روایت کرد.معاویه گفت:«اگر پیش از این،این حدیث را دربارۀ علی شنیده بودم،تا زمان مرگ او یا خودم، او را خدمت می کردم! (1)».

مسعودی در تاریخ خود،مانند این گفتگو را میان معاویه و سعد بن ابی وقاص،آورده است و می گوید:معاویه پس از آنکه سعد،این حدیث را نقل کرد،به او گفت:هیچ گاه بیش از این لحظه،تو را ملامت نمی کردم.

چرا او را یاری نکردی؟و چرا با او بیعت ننمودی؟من اگر مانند این حدیث را از پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ او شنیده بودم،تا زنده بودم،خدمتکاری علی را انجام می دادم. (2)

حدیثی که سعد بن ابی وقاص در فضیلت علی(علیه السلام)برای معاویه روایت کرد،یکی از صدها حدیثی است که همه در یک راستا قرار دارند.و یک هدف را بیان می کنند و آن اینکه علی بن ابی طالب(علیه السلام)تنها شخصیتی است که پس از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نمایندۀ رسالت اسلام است.

ص:65


1- 1) تاریخ/ابن کثیر،ج 8،ص 77.
2- 2) تاریخ/مسعودی؛معروف به مروج الذهب(در شرح حال سعد بن ابی وقاص).

و کسی دیگر جز او هم نمی تواند این کار را انجام دهد.و تا زمانی که چنین باشد،باید همۀ مؤمنان شایسته،در سراسر زندگی خویش به او خدمت کنند.

سخن معاویه که گفت:«اگر پیش از آن،این حدیث را شنیده بود؛ سراسر عمر خود را به علی خدمت می کرد»،حقیقتی است که هر مرد و زن مؤمنی به آن افتخار می کنند.

ولی معاویه این سخن را تنها ازاین رو گفت که می خواست سعد بن ابی وقاص را مسخره کند،و او را سرزنش نماید و پست و خوار شمارد؛زیرا حاضر نشده بود علی را دشنام بدهد و خواستۀ معاویه را در این زمینه عملی سازد.

وگرنه معاویه خود بیش از حدیث منزلت،دربارۀ فضیلت علی بن ابی طالب،اطلاع داشت و نیز می دانست که او پس از پیامبر،شایسته ترین مردم به رهبری است؛زیرا در نامۀ خود به محمد بن ابی بکر-که بزودی خواهیم آورد-نیز این مطلب را یادآوری کرده بود.

آیا معاویه پس از شنیدن این حدیث،از سعد و پرسش از ام سلمه و مطمئن شدن از درستی آن،دست از دشنام و لعن علی برداشت؟!هرگز! بلکه بیش از پیش به گمراهی خود ادامه داد و به گناهان خویش افتخار می کرد.و علی و همۀ خانوادۀ او را لعنت می کرد.و مردم را بر این کار وادار می کرد تا خردسالان بر این شیوه بزرگ شدند و بزرگسالان بر آن پیر شدند.و این کار را هشتاد سال یا بیشتر ادامه داد.

ص:66

«فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ،فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ». (1)

یعنی:«هر کس پس از دانشی که برای تو آمده،در این باره با تو بحث کند بگو بیایید پسران ما و پسران شما و زنان ما و زنان شما و خودمان و خودتان،گرد هم آییم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم».

ص:67


1- 1) آل عمران،61.

7-عبد الرحمان بن عوف

نام او در جاهلیت«عبد عمرو»بود.پیامبر(صلی الله علیه و آله)او را عبد الرحمان نامید.او از بنی زهره و پسر عموی سعد بن ابی وقاص بود.از بزرگان صحابه و از مهاجران نخستین است.و همراه پیامبر در همۀ جنگها بوده است.و او نیز از شش نفری است که عمر بن خطاب برای خلافت نامزد کرده بود.بلکه او را رئیس مجلس شورا و سرپرست همۀ آنها ساخت.او گفت:هرگاه اختلاف کردید،پس در گروهی باشید که عبد الرحمان بن عوف در آن است!او نیز از ده نفری است که در نظر اهل سنّت و جماعت،مژدۀ بهشت گرفته اند.

عبد الرحمان بن عوف-چنانکه مشهور است-از بازرگانان بزرگ در قریش است که پس از خود،ثروت بزرگ و دارایی فراوانی بر جای نهاد که به گفتۀ مورّخان:هزار شتر و صد اسب و ده هزار گوسفند،و زمینی بوده که با بیست شتر آبکش،در آنجا کشاورزی می شده است و هریک از چهار زن او،به مقدار 84 هزار سهم ارث خود را بردند (1).

عبد الرحمان بن عوف؛همان داماد عثمان بن عفان است؛زیرا

ص:68


1- 1) طبری و مسعودی،ج 3،ص 333 مسعودی و ابن سعد،ج 3،ص 89،طه حسین در الفتنة الکبری،ص 138 و دیگران.

امّ کلثوم،دختر عقبة بن ابی معیط را به همسری گرفت که خواهر مادری عثمان است.

از کتابهای تاریخی دانستیم که او نقش مهمی در دور نمودن علی از خلافت داشت؛زیرا شرط کرد که باید سنّت دو خلیفه،یعنی ابو بکر و عمر استوار بماند؛چون از پیش می دانست که علی هیچ گاه این شرط را نمی پذیرد؛زیرا شیوۀ آن دو برخلاف کتاب و سنّت بوده است.

این به تنهایی برای ما ثابت می کند که عبد الرحمان برای حفظ بدعتهای جاهلیت،تعصّب می ورزید.و از سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)به دور بود.

و مشارکت فعّالی در توطئۀ بزرگ بر ضد خاندان پاک پیامبر و نگهداشتن خلافت در قریش داشت،تا آنها هرچه می خواهند با خلافت انجام دهند.

بخاری در صحیح خود،در کتاب احکام در فضل مربوط به اینکه امام و مردم چگونه بیعت می کنند،آورده است:

مسور گفت:عبد الرحمن،در شب،پس از یک خواب،به سراغ من آمد و در خانه را زد تا اینکه من بیدار شدم.گفت:می بینم خوابیده ای.به خدا سوگند!امشب خواب به چشمانم راه نیافت.برو و زبیر و سعد را بیاور تا با آنها مشورت کنم.من آن دو را صدا زدم،پس با آن دو مشورت کرد.

سپس گفت:علی را نیز صدا بزن،او را نیز خواندم،با او نیز در گوشی سخن گفت تا پاسی از شب گذشت.سپس علی از نزد او برخاست،در حالی که او هنوز می خواست علی را نگهدارد،عبد الرحمان،بخاطر چیزی از علی می ترسید.سپس گفت:عثمان را برای من صدا بزن.او را

ص:69

نیز صدا زدم،و با او نیز در گوشی بسیار سخن گفت،تا اینکه با صدای مؤذّن،آن دو از هم جدا شدند.

هنگامی که مردم نماز صبح را خواندند،آن گروه نزدیک منبر جمع شدند.او به دنبال مهاجر و انصاری که در شهر بودند؛فرستاد.و فرماندهان سپاه را نیز فراخواند.آن سال آنها نیز همراه عمر به حج آمده بودند.

هنگامی که همه جمع شدند،عبد الرحمان با گفتن شهادتین،گفت:ای علی!من در کار مردم نگریستم و دیدم که جز عثمان کسی را نمی پذیرند، پس بهانه ای بر ضد خودت به دست کسی نده،

سپس رو به عثمان کرد و گفت:من با تو بر پایۀ سنت خدا و پیامبر و شیوۀ دو خلیفۀ پس از او،بیعت می کن.عبد الرحمان و مردم از مهاجر و انصار و فرماندهان سپاه و مسلمانان نیز بیعت کردند (1).

پژوهشگر،از این روایت در می یابد که بنا به نقل بخاری،این توطئه در یک شب،طرح ریزی شده.و نیز می توان دریافت که عبد الرحمان بن عوف تا چه اندازه زیرک بوده و انتخاب عمر بیهوده نبوده است.

به سخن راوی،یعنی مسور دقت کنید که می گوید:علی را برای او صدا زدم،پس با او مناجات کرد،و علی از نزد او برخاست که برود،و او هنوز امید داشت که علی بماند.

این به ما نشان می دهد که عبد الرحمان بن عوف،همان کسی است که

ص:70


1- 1) صحیح بخاری،ج 8،ص 123.

علی را برای رسیدن به خلافت امیدوار ساخت،تا از شورای پوشالی بیرون نرود و باعث دودستگی امّت نشود.چنانکه در سقیفه نیز چنین کردند.و آنچه درستی این احتمال را تقویت می کند اینکه«مسور»گفت:

«عبد الرحمان از علی می ترسید که مبادا کاری را انجام دهد».

به همین دلیل عبد الرحمن نقش فریبکار حیله گری را انجام داد و علی را شبانه اطمینان داد و بخاطر خلافت به او تبریک گفت و چون صبح شد و فرماندهان سپاه و رؤسای قبایل و رهبران قریش آمدند،ناگهان عبد الرحمان تغییر موضع داد و گفت:مردم کسی را به جای عثمان نمی پذیرند.و او نیز باید قبول کند وگرنه راه و بهانه برای مقابلۀ با او باز خواهد شد(یعنی اگر با خلیفۀ انتخابی آنان،عثمان بن عفان بیعت نکند، او را خواهند کشت!).

محقق،همچنین می تواند هنگامی که بخش آخر روایت را می خواند، این نکته را دریابد که مسور گفت:«هنگامی که جمع شدند،عبد الرحمن شهادتین را گفت.و سپس ادامه داد:ای علی!من در کار مردم نگریستم و دیدم که کسی را به جای عثمان نمی پذیرند،پس راه و بهانه ای بر ضد خودت باقی نگذار».

چرا عبد الرحمن در میان این همه جمعیت،تنها رو به علی می کند و او را مخاطب می سازد؟!و چرا مثلا نگفت:ای علی و ای طلحه و ای زبیر؟!

از اینجا می فهمیم که این کار یک شبه،طرح ریزی شد.و این گروه،از آغاز برای روی کار آوردن عثمان،و بر کناری علی،همدست شده بودند.

ص:71

ما می توانیم یقین کنیم که همۀ آنها از علی می ترسیدند که اگر به خلافت برسد،آنها را به عدالت و برابری بازگرداند و سنّت پیامبر را زنده کند.و بدعتهای عمر بن خطاب را در زمینۀ تبعیض،از میان ببرد.بویژه که عمر پیش از مرگ خود،به این نکته اشاره کرد و آنها را از خطر علی آگاه ساخته بود.او گفت:«اگر این کار را به پیشانی بلند بسپارند،آنها را به راه درست خواهد برد».و راه درست همان سنت پیامبر است که عمر و اکثریت قریش،آن را نمی پسندند.و اگر سنت پیامبر را می خواستند، علی را بر سر کار می آوردند تا آنها را به این راه ببرد و به سوی آن بازگرداند؛زیرا نمایندۀ آن و عهده دار آن است.چنانکه در بحث طلحه و زبیر و سعدی گفتیم،آنها خار کشتند و زیان و پشیمانی درو کردند.

بیایید ببینیم عبد الرحمان بن عوف چه شد و نقشۀ او به کجا انجامید.

تاریخ نویسان می گویند که:عبد الرحمان بن عوف چون دید عثمان از شیوۀ شیخین کناره گرفت،و پستها را به نزدیکان و خویشاوندان خود داده و به آنها ثروتهای بسیار بخشیده،بسختی پشیمان شد.،و نزد او آمد و وی را سرزنش کرد و گفت:«من تو را روی کار آوردم (1)تا به شیوۀ ابو بکر و عمر بر ما حکومت کنی،پس تو با آن دو مخالفت کردی و به خاندان

ص:72


1- 1) اینکه می گوید:«من تو را روی کار آوردم»نشانۀ خودکامگی اوست.و اینکه کارش با مشورت و انتخاب مردم-چنانکه پندار عدّه ای از مردم است- نبوده.

خود بخششهای فراوان کردی و آنها را بر گردن مسلمانان سوار نمودی».

عثمان گفت:عمر در راه خدا،از خویشاوندان خود می برید و من در راه خدا با آنها پیوند برقرار می کنم.عبد الرحمن گفت:با خدا پیمان می بندم که هرگز با تو سخن نگویم.و هرگز با او سخن نگفت تا درگذشت.

و در زمان مرگش هم با عثمان قهر بود.عثمان در حال بیماری به عیادتش آمده او رو به سوی دیوار کرد و با وی سخن نگفت (1).

به این ترتیب،خداوند دعای امام را دربارۀ سعد نیز مستجاب کرد.

و چنانکه گفتیم-و دعای آن حضرت دربارۀ طلحه و زبیر نیز مستجاب شد و هر دو،همان روز کشته شدند.

ابن ابی الحدید معتزلی در شرح نهج البلاغه می گوید:علی(علیه السلام)در روز شورا خشمگین شد.و دانست که عبد الرحمن بن عوف چه نیرنگی به کار برده،و به او گفت:«به خدا سوگند!این کار را نکردی،جز آنکه همان امیدی را از او داشتی که دوستت از دوستش داشت.خدا میانۀ شما دو تن را به هم بزند» (2)

امام علی(علیه السلام)می خواهد بگوید که عبد الرحمن،امیدوار بود که عثمان پس از خود او را به خلافت برساند،چنانکه ابو بکر برای عمر انجام داد.

ص:73


1- 1) تاریخ/أبو الفداء،ج 1،ص 166.أنساب الاشراف/بلاذری،ج 5،ص 57 العقد الفرید/ابن عبد ربه(مالکی)،ج 4،ص 280.
2- 2) شرح نهج البلاغه/ابن ابی الحدید،ج 1،ص 188.

علی(علیه السلام)به او گفت:«شیری را بدوش که خودت هم از آن بهره ای داشته باشی.و این پرچم را امروز برای او ببند تا فردا همان را به تو برگرداند».

مثلی که امام برای به هم خوردن میانۀ آن دو به کار برد این بود که«دق الله بینکما عطر منشم»و گاه می گویند:«اشأم من عطر منشم»که نشانۀ دشمنی و جنگ است.

خدا دعای امام را شنید و چند سالی نگذشت که خداوند میان آن دو دشمنی و کینه پدید آورد.و عبد الرحمان با داماد خویش به دشمنی پرداخت.و تا دم مرگ با او سخن نگفت و اجازه هم نداد که او بر جنازه اش نماز بخواند!

همچنین برای ما روشن می شود که امام علی(علیه السلام)تنها کسی است که خلافت را فدا کرد تا سنّت محمدی را که پسر عمویش و برادرش محمد بن عبد الله(صلی الله علیه و آله)آورده بود،حفظ کند.

ای خوانندۀ گرامی!بی گمان شما تاکنون حقیقت اهل سنّت و جماعت،را دریافتی و دانستی که آنها چه کسانی هستند.مؤمن،ساده و بزرگوار است ولی از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود.

ص:74

8-عایشه دختر ابو بکر(أمّ المؤمنین!)

او همسر پیامبر(صلی الله علیه و آله)و ام المؤمنین است.پیامبر(صلی الله علیه و آله)در سال دوم یا سوّم پس از هجرت،با او ازدواج کرد.و زمانی که آن حضرت درگذشت- بنا به مشهورترین قول-او هیجده ساله بود.گفتنی است که همۀ همسران رسول خدا(صلی الله علیه و آله)این لقب را دارند؛مثلا گفته می شود امّ المؤمنین خدیجه، ام المؤمنین حفصه و امّ المؤمنین ماریه و...

یادآوری این نکته از آن روست که من در گفتگوی خود با بسیاری از مردم،می بینم که آنها معنای ام المؤمنین(مادر مسلمانان)را که به همۀ زنان پیامبر(صلی الله علیه و آله)داده شده نمی دانند.و از آنجا که روایات اهل سنّت، همه از عایشه است،و هرگاه دربارۀ دیگر زنان پیامبر،چیزی را بگویند از عایشه نقل می کنند و نیمی از دین خود را از عایشه و حمیراء(سرخ روی) می گیرند؛گویا چنین فهمیده اند که لقب«ام المؤمنین»تنها از میان همۀ زنان پیامبر(صلی الله علیه و آله)به عایشه داده شده است.درحالی که خداوند متعال، ازدواج با همۀ زنان پیامبر را پس از درگذشت آن حضرت،بر مؤمنان، حرام کرده است،و می فرماید:

«ما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ وَ لا أَنْ تَنْکِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً

ص:75

إِنَّ ذلِکُمْ کانَ عِنْدَ اللّهِ عَظِیماً» (1)

یعنی:«شما نمی توانید پیامبر خدا را آزار بدهید و نه با زنانش پس از او ازدواج کنید.این کار نزد خدا بسیار بزرگ(زشت)است».

و نیز می فرماید: «النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ» (2)

یعنی:«پیامبر از همۀ مؤمنان نسبت به خودشان سزاوارتر(صاحب اختیار)است و همسرانش مادران آنها به شمار می آیند».

و در گذشته نیز شنیدیم که پیامبر(صلی الله علیه و آله)از سخن طلحه آزرده شد که گفت:هرگاه محمد(صلی الله علیه و آله)بمیرد،با عایشه دختر عمه ام ازدواج می کنم! و خداوند سبحان خواست به مؤمنان بگوید که ازدواج با زنان پیامبر بر شما حرام است؛همان طور که مادران شما بر شما حرام هستند.

با توجه به اینکه عایشه عقیم بود و باردار نشد و فرزندی نداشت،یکی از بزرگترین شخصیتهایی است که تاریخ مسلمانان به خود دیده است؛ زیرا در رساندن برخی افراد به خلافت و برکنار کردن برخی دیگر،نقش بسزایی داشت.و برخی را شخصیت داد و برخی را از چشمها انداخت!

او در جنگهایی چند شرکت کرد و جنگهایی را رهبری کرد و بر مردان فرماندهی نمود.او با فرستادن نامه برای رهبران قبایل،امر و نهی می کرد.

ص:76


1- 1) احزاب،53.
2- 2) احزاب،6.

و فرماندهان سپاه را برکنار می ساخت.و برخی را به فرماندهی می رساند، و در جنگ جمل،محور اصلی فرماندهی بود و طلحه و زبیر،تحت فرمان او عمل می کردند.

ما نمی خواهیم سخن را در دوره های مختلف زندگی او به درازا بکشانیم،زیرا در کتاب«از آگاهان بپرسید»به تفصیل از آن سخن گفته ایم،و محققان می توانند به آن مراجعه کنند.

در اینجا می خواهیم دربارۀ اجتهاد او و تغییر دادن سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله)به دست او سخن بگوییم.باید در اینجا چند نمونه بیاوریم تا این رشته از بزرگان را که مایۀ افتخار اهل سنت و جماعت،هستند و آنان را از امامان پاک عترت،برتر می شمارند،بشناسیم!

در واقع،این چیزی جز گرایش قبیله ای نیست که سنّت پیامبر را نابود کرده و نشانه های آن را از میان برده و فروغ آن را خاموش ساخته است.

و اگر علی و امامان اهل بیت(علیهم السلام)از فرزندان او در برابر آنان نایستاده بودند،امروز چیز مهمی از سنّت پیامبر باقی نمی ماند.

ما همچنین دانستیم که عایشه پیرو سنّت پیامبر(صلی الله علیه و آله)نبوده و برای آن ارزشی نمی شناخته و با آنکه از همسرش دربارۀ علی(علیه السلام)روایات بسیاری را شنیده بود،ولی آنها را نادیده گرفت و برعکس آنها عمل کرد.

او فرمان خدا و بویژه فرمان پیامبر را نادیده گرفت،و از خانه بیرون آمد و جنگ بدفرجام جمل را رهبری کرد که در آن،کارهای ناروایی انجام گرفت و بیگناهانی کشته شدند.و پیمانی را هم که با عثمان بن حنیف

ص:77

نوشته بود،زیر پا نهاد.وقتی مردان او را دست بسته به نزدش آوردند دستور کشتن آنها را داد.گویا نشنیده بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:

«دشنام دادن مسلمان،بی تقوایی و کشتن او یا جنگیدن با او کفر است» (1).

ما جنگهایی را که امّ المؤمنین بپا کرد،نادیده می گیریم و از خسارات جانی و مالی آن چشم می پوشیم.و تنها به تأویل و توجیه او و اظهار نظرهای خود سرانۀ او در دین خدا می پردازیم که خود از یک صحابی که مردم به او مراجعه می کنند و دارای نظر و سخن او حجت است،بسیار شگفت آور است،تا چه رسد به کسی که نیمی از دین را باید از او فراگرفت؟!

بخاری در صحیح خود در بابهای تقصیر(شکسته خواندن نماز)از زهری از عروه از عایشه(رضی الله عنها)آورده است که گفت:نماز،در آغاز که واجب شد،دو رکعت بود.و نماز در سفر همین دو رکعت ماند و نماز در حضر،به چهار رکعت افزایش یافت.زهری می گوید:به عروه گفتم:پس چرا عایشه در سفر،نماز خود را تمام(چهار رکعتی) می خواند.گفت:او هم مانند عثمان تأویل کرده است (2).

برای شما شگفت آور نیست که چگونه ام المؤمنین و همسر پیامبر(صلی الله علیه و آله)سنت رسول خدا را-که خودش هم آن را روایت کرده

ص:78


1- 1) صحیح بخاری،ج 8،ص 91،و صحیح مسلم(در کتاب ایمان).
2- 2) صحیح بخاری،ج 2،ص 36.

و صحیح دانسته-رها می کند.و سپس از بدعت عثمان بن عفان پیروی می کند که خود،مردم را به کشتن او فرا می خواند؛زیرا هنوز پیراهن پیامبر کهنه نشده،و او سنّت آن حضرت را کهنه کرده و به فراموشی سپرده است؟!

آری،او این کار را در زمان عثمان انجام داد ولی در زمان معاویة بن ابی سفیان،نظر خود را تغییر داد و همین که رای خود را عوض کرد،مردم را به کشتن عثمان فرمان داد.ولی همین که شنید مردم عثمان را کشته اند و با علی بیعت کرده اند،نظر خود را تغییر داد و به سختی برای عثمان گریست.و این بار برای گرفتن انتقام خون او شورش کرد!

از این روایت دانسته می شود که او در زمان معاویه،نماز را در سفر تمام و چهار رکعتی خواند؛چون معاویه همیشه شیفتۀ زنده ساختن بدعتهای پسر عمو و سرپرست و ولی نعمت خود عثمان بن عفان بود که آن را دو رکعتی می خواند.

مردم نیز بر دین فرمانروایان و پادشاهان خود هستند،و عایشه از آن مردمی بود که پس از دشمنی با معاویه،با او سازش کردند.معاویه همان کسی بود که برادر عایشه؛یعنی محمد بن ابی بکر را کشت و به بدترین صورت او را مثله و بدنش را پاره پاره کرد.

با این همه منافع دنیوی مشترک،دشمنان را گردهم می آورد.

و اضداد را باهم متحد می سازد.و به همین دلیل،معاویه خود را به او نزدیک ساخت.و او نیز به معاویه نزدیک شد.و پیوسته معاویه برای او

ص:79

هدایا و بخششهایی می فرستاد و پولهای فراوانی به او می داد.

تاریخ نویسان می گویند:هنگامی که معاویه به مدینه آمد،نزد عایشه رفت تا با او دیداری داشته باشد.چون نشست،عایشه به او گفت:ای معاویه!از کجا اطمینان یافتی که من کسی را در خانه پنهان نکرده ام تا تو را به انتقام خون برادرم محمد بن ابی بکر بکشد؟

معاویه گفت:من به خانه ای آمده ام که مردم به آن پناه می آورند و جای امنی است.

عایشه گفت:از خدا نترسیدی که حجر بن عدی و یارانش را کشتی؟ گفت:کسی آنها را کشت که به زیان آنها گواهی داد (1).

و نیز گفته اند که معاویه،هدایا و لباسها و چیزهایی برای او می فرستاد که در صندوق خویش می نهاد.و تنها یک بار برای او یکصدهزار فرستاد. (2)

یکبار دیگر نیز هنگامی که او در مکه بود؛گردنبندی برای او فرستاد که یکصد هزار ارزش داشت.

و همچنین معاویه همۀ قرضهای عایشه را که هجده هزار دینار بود، پرداخت و همه چیزهایی را که به مردم می بخشید،برایش تأمین کرد (3).

ص:80


1- 1) تاریخ/ابن کثیر،ج 8،ص 55 و ابن عبد البرّ در الاستیعاب ج 1،ص 331 در شرح حال حجر بن عدی.
2- 2) تاریخ/ابن کثیر،ج 8،ص 136-137.و مستدرک حاکم،ج 4،ص 13.
3- 3) تاریخ/ابن کثیر،ج 8،ص 136.

ما در کتاب«از آگاهان بپرسید»آورده ایم که او در یک روز،چهل غلام را برای کفّاره سوگند خود،آزاد ساخت (1).

فرمانروایان و استانداران بنی امیه نیز به او بخششهایی می کردند و هدایا و پولهایی برایش می فرستادند (2).

چون سخن از نزدیکی میان عایشه و معاویه به میان آمد،بهتر است بگوییم که چه هنگامی میان آن دو دشمنی و دوری بوده است تا بگویم نزدیکی پیش آمده است.ابو بکر بود که معاویه را در حکومت شریک ساخت و او را پس از مرگ برادرش،بر شام فرمانروا ساخت.و معاویه پیوسته از نیکی ابو بکر به خود،یاد می کرد.و اگر او نبود،معاویه در خواب هم نمی دید که روزی به خلافت برسد.

سپس معاویه با این گروه در توطئه های بزرگشان برای نابودی سنّت و از میان برداشتن عترت،شریک بوده است.و آنها این مأموریت را میان خود تقسیم کرده بودند.سنّت را آتش زدند،و نابودی عترت را بر جا گذاشتند که معاویه آن را به پایان برد.معاویه نیز برای انجام کار خود،مردم را ناگزیر ساخت تا عترت را لعنت کنند.با توطئۀ او بود که خوارج،بر امام علی(علیه السلام)شوریدند و با همین توطئه ها بود که امام علی را کشتند.و امام حسن بن علی را شهید ساختند.هم او بود که کسی را فرستاد تا به او زهر

ص:81


1- 1) صحیح بخاری،ج 7،ص 90،کتاب ادب،باب هجرت.
2- 2) مسند امام احمد بن حنبل،ج 6،ص 77.

بدهند.پس از او پسرش یزید نیز بازماندگان عترت را از میان برداشت.

معاویه و عایشه با هم دشمنی نداشته اند.و همین سخن او نیز که می گوید:چگونه اطمینان یافتی که من کسی را در خانه پنهان نکرده ام تا تو را به انتقام خون برادرم محمد بن ابی بکر بکشد؟چیزی جز شوخی نیست.

وگرنه او فرزند زن خثعمی،محمد بن ابی بکر را که در رکاب علی بر ضد خود او می جنگیده و ریختن خونش را حلال می دانسته،دوست نداشته است.

او در دشمنی با ابو تراب علی(علیه السلام)تا اندازۀ بسیار زیاد و به گونه ای باور نکردنی،توافق دارد،و نمی دانم کدامیک در این کار دست بالا داشتند.آیا او(معاویه)که با وی جنگید و او را دشنام داد و لعنت کرد و کوشید تا نور او را خاموش کند؟و یا آنکه(عایشه)او را از خلافت برکنار کرد و با او جنگید و کوشید نام او را از میان بردارد.و از او نامی نمی برد و چون شنید که او کشته شده،سجدۀ شکر به جا آورد؟!

پس از علی(علیه السلام)نیز با فرزندانش دشمنی می کرد،تا آنجا که نگذاشت امام حسن را در کنار جدش به خاک سپارند.و فریادکنان از خانۀ بیرون آمد و بر قاطری سوار شد و از بنی امیه خواست که بپاخیزند و او را در برابر بنی هاشم،یاری کنند و می گفت:کسی را که دوست ندارم،به خانۀ من نیاورید.و می خواست جنگی دیگر بپا کند،تا جایی که برخی از نزدیکانش به او گفتند:«آیا روز شتر سرخ برای ما بس نبود تا روز قاطر خاکستری را هم به آن بیفزایند؟!».

ص:82

بی گمان او تا میزان بسیار زیادی در زمان حکومت بنی امیه،زنده بوده و می شنیده که آنها علی و اهل بیت(علیه السلام)را بر بالای منبرها لعنت می کنند.و این کار را بد ندانست و از آن جلوگیری نکرد.و شاید هم پنهانی آن را تشویق می کرد.

احمد بن حنبل در مسند خود آورده است:مردی نزد عایشه آمد و به بدگویی از علی و عمار پرداخت.او گفت:من دربارۀ علی با تو چیزی نمی گویم،ولی دربارۀ عمار شنیدم که پیامبر دربارۀ او می فرمود:اگر او را به انتخاب میان دو کار وادار سازند؛سخت ترین آن دو را انتخاب خواهد کرد (1).

بنابراین،از عایشه شگفت آور نیست که سنّت پیامبر را از میان ببرد و بدعت عثمان را در زمینۀ تمام خواندن نماز در سفر،زنده کند تا معاویه و فرمانروایان بنی امیّه را خشنود سازد که در سفر و حضر از او پیروی می کردند و او را بزرگ می شمردند و دین خود را از او می گرفتند.

همچنین عایشه برای آنان فتوا می داد که مردان بزرگ را هم می توان شیر داد،و آنها می توانند از پستان زنان شیر بخورند تا با آنها محرم شوند (2)!!

ص:83


1- 1) مسند احمد بن حنبل،ج 6،ص 113.
2- 2) ما دربارۀ این کمدی خنده آور در کتاب«همراه با راستگویان»در فصل اختلاف عایشه با دیگر همسران رسول خدا،به طور کامل سخن گفته ایم.

آنچه که امام مالک در کتاب«موطّأ»آورده،مو را بر تن مردان و زنان مؤمن سیخ می کند؛زیرا می گوید:عایشه مردان را نزد خواهرش ام کلثوم و دختران برادرش می فرستاد تا از آنها شیر بخورند و آنگاه ام المؤمنین عایشه،پس از این شیر خوردن،روبرو شدن با آنها بدون حجاب را بر خود حلال می دانست (1)!زیرا به نظر او با آنها محرم شده بود!!

چه می شود اگر تصور کنیم که یکی از مسلمانان ناگهان ببیند همسرش با یکی از مردان است و آن مرد با پستان او بازی می کند و از او شیر می خورد و همسرش بگوید به او شیر می دهم تا فرزند من گردد.و بدون مشکل به نزد ما بیاید!مرد بیچاره باید تسلیم شود و بدعت عایشه را بپذیرد.هرچند این کار بر او سخت باشد.چاره ای جز تسلیم و فرمانبرداری ندارد.

من توجه همۀ محققان و پژوهشگران را به این مصیبت بزرگ،جلب می کنم که خود به تنهایی می تواند پرده از حقیقت بردارد و حق را از باطل جدا سازد.

با این بحث،بر ما روشن می شود که اهل سنّت و جماعت،خدا را بر پایۀ متونی می پرستند که خدا آنها را نفرستاده.و هیچ گونه تحقیق و بازشناسی هم انجام نمی دهند.و اگر به این بدعتها پی ببرند،از آنها متنفّر و بیزار می شوند و به میل خود،آنها را رها می کنند.

ص:84


1- 1) موطأ مالک،ج 2،ص 606(باب رضاعة الکبیر).

من خود شخصا دیده ام که برخی از علمای آزادۀ اهل سنت،هنگامی که حدیث شیر خوردن مردان بزرگ را شنیدند،تعجب کردند و یکه خوردند و گفتند که تا به حال آن را نمی دانستند.

این پدیدۀ فراگیری در میان،اهل سنّت و جماعت،است.بسیاری از روایاتی را که شیعه به آنها استدلال می کند،در کتابهای صحاح آنها وجود دارد ولی آنها نشنیده اند.و هرکس آنها را بخواند،کافر می شمارند!.

«ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ کانَتا تَحْتَ عَبْدَیْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَیْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ یُغْنِیا عَنْهُما مِنَ اللّهِ شَیْئاً وَ قِیلَ ادْخُلاَ النّارَ مَعَ الدّاخِلِینَ». (1)

یعنی:«خداوند برای کافران دو نمونه آورده است:زن نوح و زن لوط که زیر نظر دو بندۀ شایسته بودند و به آنها خیانت کردند.و آن دو نتوانستند به آنها سودی برسانند و گفته شد که همراه دیگران به دوزخ بروید».

ص:85


1- 1) تحریم،10.

9-خالد بن ولید

خالد بن ولید بن مغیره از بنی مخزوم است که اهل سنت و جماعت، او را سیف الله(شمشیر خدا)می نامند!پدرش یکی از بزرگترین ثروتمندان بود که ثروت آنها به شماره در نمی آمد.عباس محمود عقّاد می گوید:از همۀ مردم زمان خود ثروتمندتر بود.و همۀ انواع ثروت را از طلا و نقره و باغ و درختان انگور و خرید و فروش و کالاها و خدمتگزار و غلام و کنیز،بیش از دیگران داشت.و به همین علّت او را«وحید»(یگانۀ روزگار)می نامیدند. (1)

پدر او همان ولید بن مغیره است که قرآن او را به آتش دوزخ تهدید می کند.و بدترین جایگاه را برای او پیش بینی می کند.

خدای بزرگ درباره اش می گوید: «ذَرْنِی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً وَ بَنِینَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِیداً ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ کَلاّ إِنَّهُ کانَ لِآیاتِنا عَنِیداً. سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً إِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَکْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ یُؤْثَرُ إِنْ هذا إِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ سَأُصْلِیهِ سَقَرَ» (2)

ص:86


1- 1) عبقریة خالد/عباس عقاد،ص 24.
2- 2) مدثر،11-26.

یعنی:«مرا با آنکه یگانه آفریده ام تنها گذار،که برای او دارایی گسترده ای قرار دادم،و فرزندانی که در پیش او حاضرند.من برای او زمینه را فراهم آوردم،با هم آرزو دارد که بر آن بیفزایم.هرگز،او با نشانه های ما دشمنی می ورزید.من او را به رنج می افکنم.او اندیشید و برنامه ریزی کرد.پس مرگ بر او چه برنامه ای ریخت،باز هم مرگ بر او چه برنامه ای ریخت، سپس نگریست.سپس رو درهم کشید و ترشرویی کرد.و سپس پشت نمود و گردنکشی نمود.و گفت:این جادویی است که به آنها رسیده است.این جز سخن مردم چیزی نیست.من او را به دوزخ خواهم برد».

می گویند:ولید نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله)آمد تا او را با مال و ثروت،بفریبد تا دین تازه را رها کند.در این هنگام این آیات شریفه فرود آمد:

«وَ لا تُطِعْ کُلَّ حَلاّفٍ مَهِینٍ هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَمِیمٍ مَنّاعٍ لِلْخَیْرِ مُعْتَدٍ أَثِیمٍ عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِکَ زَنِیمٍ أَنْ کانَ ذا مالٍ وَ بَنِینَ إِذا تُتْلی عَلَیْهِ آیاتُنا قالَ أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُومِ» (1).

یعنی:«از هر سوگند خورندۀ پستی،فرمان مبر که ریشخندکننده است و در پی سخن چینی بسیار می رود.و راه را بر نیکوکاری می بندد و تجاوزگر و گنهکار است.و بدخو و بی پدر است.از آنجا که دارای ثروت و فرزند است.

چون آیات ما بر او خوانده شود،می گوید:اینها افسانه های پیشینیان است.

ما بر دماغ او نشانه و داغی خواهیم نهاد».

ص:87


1- 1) قلم،10-16.

ولید معتقد بود که او برای پیامبری شایسته تر از حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)است!و می گفت:آیا قرآن و نبوّت بر محمد تهیدست فرود می آید و من که بزرگ قریش و سرور آن هستم،از آن بی بهره می مانم؟!

خالد بن ولید با این عقیده،بر دشمنی با اسلام و پیامبر اسلام پرورش یافت.اسلامی که عقل پدرش را نارسا خواند و تاج و تخت او را درهم شکست.خالد نیز در همۀ جنگها در برابر پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)ایستاد.

بی گمان،خالد نیز با پدر خود در این عقیده شریک بود که او از محمد تهیدست و یتیم،برای نبوت و پیامبری شایسته تر است!و خالد نیز مانند پدرش از بزرگان قریش بود.اگر نگوییم که او بزرگترین شخصیت قریش بوده است.اگر قرآن و پیامبری بر پدر او فرود می آمد،خالد هم بهرۀ فراوانی از آن می برد.و وارث پیامبری و پادشاهی می شد،چنانکه حضرت سلیمان،وارث داوود شد.خداوند متعال اعتقاد آنان را با این آیات ثبت کرده است:

«وَ لَمّا جاءَهُمُ الْحَقُّ قالُوا هذا سِحْرٌ وَ إِنّا بِهِ کافِرُونَ وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلی رَجُلٍ مِنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ». (1)

یعنی:«هنگامی که حق به سوی آنان آمد،گفتند این جادوست و ما به آن ایمان نداریم.و گفتند:چرا این قرآن بر مردی بزرگ از یکی از دو آبادی فرود نیامد؟».

ص:88


1- 1) زخرف،30-31.

شگفت آور نیست اگر هرچه می تواند برای از میان بردن محمد و تبلیغات او بکوشد.می بینیم که او با ثروت خود،سپاهی بزرگ در جنگ احد فراهم می آورد،در کمین پیامبر(صلی الله علیه و آله)می نشیند و می کوشد او را از میان بردارد.او همچنین در سال صلح حدیبیه،پیامبر(صلی الله علیه و آله)را ترور می کند،ولی خداوند سبحان نقشه های او را یک سره نقش بر آب ساخت و او ناکام ماند و خداوند پیامبرش را یاری فرمود.

چون خالد و دیگر بزرگان قریش،دانستند که نمی توانند پیامبر خدا را شکست بدهند و مردم،دسته دسته به دین خدا در می آیند،در این هنگام خود را در برابر عمل انجام شده دید،و همواره افسوس می خورد،و بسیار دیر؛یعنی در سال هشتم هجری و چهار ماه پیش از فتح مکه،مسلمان شد!

خالد،اسلام خود را با نافرمانی پیامبر(صلی الله علیه و آله)آغاز کرد.و با اینکه پیامبر در روز فتح مکه،سپاهیان را از جنگ،بازداشته بود،او بیش از سی تن را -که اغلب آنها از قریش بودند-کشت،با اینکه پیامبر به آنها سفارش کرده بود که کسی را نکشند.

هرچند،عذر تراشان برای خالد عذر بیاورند که نگذاشته اند او به مکه بیاید و بر او اسلحه کشیده اند،این نیز دلیل جنگ نمی شود؛زیرا پیامبر از این کار جلوگیری کرده بود.و او می توانست از دروازۀ دیگری به مکه بیاید،و دست به جنگ نزند،چنانکه دیگران کردند.یا کسی را نزد پیامبر بفرستد و با ایشان دربارۀ جنگ با کسانی که او را راه نداده اند،مشورت کند.ولی هیچ یک از این کارها را نکرد.و خود،در برابر نص فرمان

ص:89

پیامبر(صلی الله علیه و آله)اجتهاد کرد!

هرگاه از اجتهاد در برابر نص سخن می گوییم-که یاورانی یافت و خود مکتبی شد که بزرگان صحابه و قانونگذاران از آن برخاستند،و پس از آن،مکتب خلفا نام گرفت-باید اشاره کنیم که اجتهاد به این معنی،نا فرمانی خدا و پیامبر و سرپیچی از فرمان آنهاست.و از آنجا که ما با اصطلاح«اجتهاد در برابر نص»خود گرفته ایم،فکر می کنیم که این کار مشروح است.در واقع باید بگویم که خالد با نظر شخصی خود در برابر نص،اجتهاد کرد،چنانکه قرآن به ما گوید: «وَ عَصی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوی» (1)یعنی:آدم از فرمان پرورگارش سرپیچی کرد و گمراه شد.

زیرا خدا او را از خوردن درخت بازداشته بود،و آدم از آن خورد.ما نمی گوییم که آدم در برابر نصّ،اجتهاد کرد.

بر هر مسلمان واجب است که مرز خود را بشناسد و با نظر شخصی خود در هیچ مسأله ای که امر و نهیی از خدا و پیامبر رسیده،چیزی نگوید؛ زیرا این کار،کفر آشکاری است.

خداوند به ملائکه فرمود: «اسْجُدُوا لِآدَمَ؛ یعنی برای آدم سجده کنید».

این یک فرمان بود: «فَسَجَدُوا؛ (2)یعنی:پس سجده کردند»این فرمانبرداری و پاسخ مثبت است.بجز ابلیس که با نظر شخصی خود،

ص:90


1- 1) طه،121.
2- 2) طه،116.

اجتهاد کرد و گفت:من از او بهترم،پس چگونه برای او سجده کنم؟! و اینجا سرپیچی و نافرمانی است،خواه آدم بهتر باشد یا ابلیس به همین دلیل،خداوند سبحان فرمان داد: «ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ». (1)

یعنی:«هیچ مرد و زن مؤمنی حق ندارد هنگامی که خدا و پیامبر،فرمانی را می دهند،از خود انتخاب و تصمیمی بگیرند».

و امام جعفر صادق(علیه السلام)نیز به ابو حنیفه فرمود:«قیاس مکن؛زیرا دین اگر با قیاس سروکار پیدا کند؛نابود می شود.و نخستین کسی که قیاس کرد،شیطان بود که گفت:من از او بهترم؛مرا از آتش آفریدی و او را از خاک».

امام صادق(علیه السلام)در این سخن به همین مطلب اشاره دارد.و این که می فرماید:دین اگر قیاس شود،نابود می گردد،بهترین بیان برای نشان دادن نادرستی قیاس است.اگر مردم نظریات گوناگون خود را در برابر نصوص و فرمانهای صریح دین به کار گیرند،دیگر از دین چیزی باقی نمی ماند.و قرآن می فرماید: «وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ». (2)

یعنی:«و اگر حق از هوی و هوسهای آنان پیروی می کرد،آسمانها و زمین،ویران می شدند».

ص:91


1- 1) احزاب،26.
2- 2) مؤمنون،71.

با این بررسی کوتاه از اجتهاد،بر می گردیم بر سر داستان خالد که یکبار دیگر نیز از فرمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)سرپیچی نمود،.و آن در هنگام اعزام وی به سوی بنی جذیمه بود که او مأموریت داشت آنها را به اسلام دعوت کند.و دستوری برای جنگ نداشت.

او به سوی آنان رفت و پس از آنکه مسلمان شدند،به آنها نیرنگ زد و شمشیر در میان آنان نهاد،تا آنجا که عبد الرحمن بن عوف-که با او در آن حادثه همراه بود-او را متهم ساخت که آنها را کشته تا انتقام دو عموی خود را که به دست آنان کشته شده بودند،بگیرد (1).

پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)چون خبر این کار زشت را شنید سه بار از کار خالد، نزد خدا بیزاری جست.سپس علی بن ابی طالب را با پول فراوانی نزد

ص:92


1- 1) یعقوبی در تاریخ خود،ج 2،ص 61 آورده است که:عبد الرحمان بن عوف به او گفت:به خدا سوگند!خالد آنها را در حالی کشت که مسلمان شده بودند. خالد گفت:آنها را به تلافی پدرت عوف بن عبد عوف کشتم.عبد الرحمن به او گفت:نه،آنها را بخاطر پدر من نکشتی بلکه بخاطر عمویت فاکة بن مغیره کشتی. شما را به خدا بنگرید که به کشتن مسلمانان اعتراض نمی کند،بلکه اعتراف می کند که بخاطر عوف پدر عبد الرحمن،آنها را کشته است.آیا در دین خدا جایز است که گروهی را بخاطر یک نفر و یا مسلمانانی را به تلافی یک مرد کافر بکشند؟

آنان فرستاد تا دیۀ همۀ آنان را که خالد کشته بود بپردازد.

هرچه عذر تراشان از اهل سنّت و جماعت،بکوشند برای خالد بن ولید،عذری بیاورند،صفحات تاریخ زندگی او پر از داستانهای اندوهبار و نافرمانی کتاب خدا و سنت پیامبر اوست و برای محقق همین بس که کارهای او را با مردم یمامه در زمان ابو بکر،بخواند و ببیند که چگونه مالک بن نویره و عشیره اش را فریب داد.و آنها را که مسلمان بودند،دست بسته کشت و در همان شب به نزد زن مالک رفت و با او ازدواج کرد و نزدیکی نمود!و در این کار،نه قانون اسلام را در نظر گرفت و نه جوانمردی عرب را!تا آنجا که عمر بن خطّاب-با سهل انگاری اش در احکام-نتوانست از زشت شماردن کار او خودداری کند و او را دشمن خدا نامید و تهدید کرد که سنگسارش می کند.

محقّقان،می توانند با بینش درست به تاریخ بنگرند.و با انتقاد سازنده آن را بررسی کنند تا به حقیقت برسند و آن را برهنه و بی هیچ جانبداری ببینند و تعصب مذهبی،آنان را نگیرد.و شخصیتها را به وسیلۀ روایات دروغ که از زبان پیامبر(صلی الله علیه و آله)ساخته شده،ارزیابی نکنند،زیرا اهل سنت و جماعت،-که همان بنی امیه باشند-حوادث تاریخ را با یک حدیث تک و تنها که ساختگی هم هست،از نظر دور می دارند،تا راه را بر حق جویان ببندند و نگذارند آنها به حقیقت برسند.

چه آسان می گویند:پیامبر خدا به خالد بن ولید فرمود:«خوش آمدی ای شمشیر خدا»!و این حدیث دروغ در دل مسلمانان ساده دل،جای

ص:93

می گیرد.و آنان با خوشبینی،مسائل پنهان و نیرنگهای بنی امیه را نمی دانند.و با این حدیث دروغین هر حقیقتی را دربارۀ خالد گفته شود، توجیه می کنند و برای او عذر می تراشند.

این همان چیزی است که آن را تأثیر روانی بر افراد می نامند.و این درد بی درمانی است که انسان را از حقّ دور نگه می دارد و واقعیت را زیر و رو می سازد.

مثلا گفته اند که ابو طالب عموی پیامبر(صلی الله علیه و آله)در حال کفر مرده است و پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ او فرموده است:«ابو طالب در کناره های کم عمق دوزخ است که مغزش از آن به جوش می آید!».

بخاطر این حدیث دروغین،اهل سنت و جماعت عقیده دارند که ابو طالب مشرک بوده و در دوزخ است.و پس از آن دیگر تحلیل عقلی را نمی پذیرند تا به حقیقت برسند.با این حدیث،همۀ زندگی ابو طالب و جهاد او را در راه اسلام،برای پیروزی تبلیغ برادرزاده اش را نمی بینند که چگونه قبیله اش با او دشمنی ورزیدند و او با آنان دشمنی کرد،تا آنجا که حاضر شد سه سال همراه برادرزاده اش در یک دره،زندانی شود.و از برگ درختان بخورد.و همۀ موضعگیریهای قهرمانانه و اشعار اعتقادی او را در یاری دین پیامبر(صلی الله علیه و آله)نادیده می گیرند.و همۀ کارهای پیامبر(صلی الله علیه و آله)در حق عمویش را نیز می پوشانند که چگونه او را غسل داد و کفن او را از پیراهن خویش تهیه فرمود و به درون قبر او رفت و آن سال را سال اندوه(عام الحزن)نامید و فرمود:«به خدا سوگند!قریش نتوانستند با

ص:94

من کاری بکنند مگر پس از مرگ ابو طالب،و خداوند به من وحی فرمود که از این شهر بیرون برو،زیرا یاور تو مرد»و پس از آن به مکه مهاجرت فرمود.

و نمونۀ دیگر از این قبیل؛ابو سفیان بن حرب؛پدر معاویه است که پس از فتح مکه،مسلمان شد.و پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ او فرمود:«هر کس به خانۀ ابو سفیان برود،در امان است».

بخاطر این حدیث-که در آن فضیلتی و ارزشی برای او نیست-اهل سنت و جماعت،نشانۀ آن یافته اند که او مسلمان شده و اسلامش نیکو گشته و اکنون در بهشت است؛زیرا اسلام،پیش از خود را می پوشد!!

و باز هم در اینجا تحلیل عقلی را نمی پذیرند تا به حقیقت برسند.و با این حدیث،همۀ کارهای گذشتۀ ابو سفیان را در برابر پیامبر و دین او نادیده می گیرند.و جنگهایی را که او رهبری کرد و هزینۀ آنها را تأمین کرد،تا محمد(صلی الله علیه و آله)را از میان بردارد،فراموش می کنند.کینۀ او را نیز با پیامبر از یاد می برند هنگامی که او را به نزد پیامبر آوردند و گفتند:مسلمان شو وگرنه گردنت را می زنیم،گفت:«اشهد ان لا اله إلا اللّه»گفتند:بگو:

«اشهد ان محمدا رسول اللّه»گفت:دربارۀ این یکی هنوز اشکال دارم! و پس از تسلیم شدن،هرگاه به نزد پیامبر می آمد،با خود می گفت:

این مرد با چه چیز بر من پیروز شد؟پیامبر به او فرمود:به کمک خدا بر تو پیروز شدم ای ابو سفیان!

من این دو نمونه را آوردم تا به واقعیت اسلامی خودمان پی ببریم.

و محققین دریابند که تأثیر روانی بر مردم تا چه اندازه است،و چگونه

ص:95

آنها را از رسیدن به حق باز می دارد.و اهل سنت و جماعت،چگونه صحابه را در لفافه ای از روایات دروغین پوشیده اند و به آنان در دل نا آگاهان،مصونیت و قداستی بخشیده اند که دیگر انتقاد هیچ کس و سرزنش هیچ ملامتگری را دربارۀ آنها را نمی پذیرند!

اگر انسان معتقد باشد که اینان از پیامبر مژدۀ بهشت گرفته اند،دیگر هیچ سخنی را دربارۀ آنها نمی پذیرد.و هر کاری انجام دهند،در نظرش آسان می آید.و برای آنها دستاویزها و گریزگاههایی درست می کند.و تازه این در صورتی است که از آغاز،راه انتقاد را بر آنان نبندد.

به همین دلیل،برای هریک از بزرگان خود لقبی درست کرده اند و آن را به پیامبر(صلی الله علیه و آله)نسبت می دهند.این یکی«صدّیق!»و آن دیگری را«فاروق!»و سومی را«ذو النورین!»و یکی را فرد مورد علاقۀ پیامبر، و دیگری را حواری آن حضرت می خوانند.و«محبوبۀ رسول خدا»و «أمین الامه»و«راویة الاسلام»و«کاتب وحی»و«صاحب النعلین»و «حجّام پیامبر»و«سیف الله مسلول»و دیگر لقبها را نیز دارند!

این لقبها،در واقع هیچ سودی ندارد،و در ترازوی حق نزد خدا،تنها نامهایی است که شما و پدرانتان نامیده اید.خداوند آنها را نفرستاده و آنچه که سود و زیان دارد،همان اعمال است.

تاریخ،بهترین گواه برای اعمال است.و با آن شخصیت انسان و ارزش او به دست می آید.و با همان نیز دروغهایی که دربارۀ او گفته اند، از پرده برون می افتد.

ص:96

و این دقیقا همان سخن امام علی(علیه السلام)است که فرمود:«حق را بشناس تا پیروان آن را بشناسی»و از آنجا که ما تاریخ را خوانده ایم و کار خالد بن ولید را دیده ایم و حق و باطل را نیز می شناسیم،پس نمی توانیم او را شمشیر خدا سیف الله،بخوانیم.و می توانیم بپرسیم که پیامبر خدا در چه زمانی او را به این لقب نامیده است؟آیا هنگامی که در روز فتح مکه، مردم این شهر را کشت با اینکه می دانیم پیامبر(صلی الله علیه و آله)او را از جنگ بازداشته بود؟یا هنگامی که همراه زید بن حارثه به موته اعزام شد، و فرمود:هرگاه زید کشته شد،جعفر بن ابی طالب و اگر او هم کشته شد، فرماندهی از آن عبد الله بن رواحه است،و حتی در رتبه چهارم نیز از او یاد نکرد.و وقتی این سه تن کشته شدند،خالد به همراه بازماندگان سپاه از میدان نبرد گریخت؟!

یا هنگامی که همراه آن حضرت به جنگ حنین رفت،این لقب را به او داد؟آنجا که دوازده هزار نفر رزمنده در اختیار او بود،ولی او پا به فرار نهاد و پیامبر را در صحنۀ نبرد،همراه دوازده تن تنها گذاشت؟و اگر خداوند می فرماید: «وَ مَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلی فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ» (1)

یعنی:«امروز هرکس به آنان پشت کند و بگریزد جز آنکه تصمیم به تغییر تاکتیک یا عقب نشینی به سوی ستاد فرماندهی داشته باشد،خشم

ص:97


1- 1) انفال،16.

خدا را با خود آورده و جایگاهش جهنم است و بد سرنوشتی است».

چگونه به شمشیر خود اجازه می دهد که بگریزد؟به راستی که شگفت آور است!

من معتقدم که خالد در زمان پیامبر،اصلا این لقب را نمی شناخت و پیامبر هم آن را به کار نبرده بود،بلکه ابو بکر این نشان را به خالد داد تا او شورشیان بر خلافتش را خاموش سازد.و با آنها هرچه می خواهد بکند.

و عمر بن خطاب از او انتقام گرفت و گفت:«شمشیر خالد اندکی تندخو و ستمکار است!».عمر آشناترین مردم به او و نزدیک ترین آنهاست.

در این هنگام ابو بکر به عمر گفت:خالد،شمشیری از شمشیرهای خداست که بر روی دشمنان خود کشیده است!او تأویل و توجیه کرد و اشتباه نمود(این لقب از اینجا برخاست).

طبری در ریاض نضره آورده است:بنی سلیم مرتد شده بودند و ابو بکر،خالد بن ولید را به سوی آنان فرستاد.او گروهی از آنان را در طویله ای جمع کرد و آنها را آتش زد.این خبر به عمر بن خطاب رسید.او به نزد ابو بکر آمد و گفت:اجازه می دهی که مردی همانند خدا شکنجه کند؟

ابو بکر گفت:به خدا سوگند!شمشیری را که خدا بر دشمنش کشیده در نیام فرو نمی برم تا خدا خودش فرو برد.سپس به او مأموریت داد که به

ص:98

جنگ مسیلمه برود (1).

اهل سنّت،از همین روی،خالد را شمشیر آختۀ خدا نامیده اند!خالد از فرمان رسول خدا سرپیچی کرده باشد و سنّت را زیر پا گذاشته و مردم را با آتش سوزانده باشد.

بخاری در صحیح خود آورده است که پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:«کسی جز خدا با آتش شکنجه نمی کند»و نیز فرموده است:«با آتش جز خدای آن، کسی عذاب نمی کند (2)».

در گذشته نیز آوردیم که ابو بکر پیش از مرگ می گفت:ای کاش! فجائۀ سلمی را با آتش نسوزانده بودم!

ما می گوییم:کاش!کسی از عمر بن خطاب می پرسید:اگر می دانستی که کسی جز خدا حق ندارد با آتش بسوزاند،پس چرا روز پیش از درگذشت پیامبر(صلی الله علیه و آله)سوگند خوردی که اگر کسانی که در خانۀ زهرا هستند برای بیعت بیرون نیایند،خانه را با افراد درون آن،به آتش می کشی؟!و اگر علی تسلیم نشده بود و همراهان خود را به بیرون رفتن برای بیعت وادار نکرده بود؛مقصود خود را عملی می کردی.

من گاهی دچار شک و تردید می شوم که چگونه عمر با ابو بکر مخالفت می کند و او توجهی به عمر و مخالفت وی نمی کند.این شگفت

ص:99


1- 1) الریاض النضرة/طبری،ج 1،ص 149.
2- 2) صحیح بخاری،ج 1،ص 59.

انگیز است؛زیرا دیده ایم که ابو بکر در برابر عمر نمی ایستد.و در برابر مخالفت او توان ایستادگی ندارد.و خودش بارها می گفته است:من به تو گفتم که تو برای این کار از من نیرومندتری.تو بر من چیره شدی.

و یکبار دیگر چون پیمانی را که با«مؤلفة قلوبهم»بسته بود،گرفت و بر آن،آب دهان افکند و آن را پاره کرد،از او به ابو بکر شکایت بردند و گفتند:آیا تو خلیفه ای یا عمر؟گفت:بلکه اوست اگر خدا بخواهد.

به همین دلیل می گویم:شاید مخالف کارهای زشت خالد،علی بن ابی طالب بوده است.ولی تاریخ نویسان و راویان نخست،چون بردن نام او را خوش نداشتند،آن را به«عمر»تبدیل کرده اند.و گاهی در برخی روایات در سند،نام«ابو زینب»یا یک مرد را می آورند،و مقصود آنها «علی»است ولی نمی خواهند به گونه آشکار بگویند.

این تنها یک احتمال نیست،مگر آنکه سخن برخی تاریخ نویسان را بپذیریم که عمر بن خطاب با خالد،دشمن بود.تاب دیدن او را نداشت؛ زیرا بر او رشک می برد؛چون با پیروزیهای خود در جنگها،دل مردم را ربوده بود.و می گویند:در زمان جاهلیت،خالد با عمر کشتی گرفته و پای عمر را شکسته است.

مهم این که:عمر چون به خلافت رسید،خالد را برکنار کرد ولی تهدید خود را در زمینۀ سنگسار کردن او عملی نساخت.به همین دلیل، خالد بن ولید و عمر بن خطاب در تندخویی و خودپسندی،در یک ردیف بودند.و هر دو تندخو و سنگدل بودند.و هر دو چه در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)

ص:100

و چه پس از او،با سنّت پیامبر مخالفت کردند.و برای محو آن کوشیدند.

خالد با عمر و ابو بکر همدست شد تا پس از درگذشت پیامبر(صلی الله علیه و آله)، علی(علیه السلام)را ترور کند. (1)ولی خدای سبحان او را نجات داد،تا آنچه را می خواست به انجام رساند.

یکبار دیگر با بررسی کوتاه شخصیت خالد بن ولید-که ورد زبان اهل سنت و جماعت است-روشن می شود که آنها از همه،نسبت به سنت پیامبر،بیگانه ترند.و پیرو کسانی هستند که با آن مخالفت کرده و آن را پشت سر افکنده اند.و هیچ احترامی برای آن و قرآن نگذاشته اند.

ص:101


1- 1) در این زمینه مراجعه شود به کتاب احتجاج طبرسی،ج 1،ص 231،حدیث 45.

10-ابو هریرۀ دوسی

او یکی از صحابه ای است که در اواخر عمر پیامبر(صلی الله علیه و آله)مسلمان شد، و بر پایۀ طبقات ابن سعد،از طبقه نهم یا دهم خواهد بود.در اواخر سال هفتم هجری،نزد رسول الله(صلی الله علیه و آله)آمد و به این ترتیب تاریخ نویسان می گویند:همراهی او با پیامبر(صلی الله علیه و آله)از سه سال فراتر نمی رود (1)و برخی از آنان این مدت را به کمتر از دو سال تقلیل می دهند؛زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله)او را همراه با ابن الحضرمی به بحرین فرستاد و هنگامی که پیامبر(صلی الله علیه و آله) درگذشت او در بحرین بود.

ابو هریره از کسانی نبود که به جهاد و دلاوری مشهور شده باشند.و نیز از سیاستمداران و اندیشمندان یا از فقهای خوش حافظه نبود.و حتی خواندن و نوشتن را نمی دانست،به نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله)آمد تا شکمش را سیر کند،چنانکه خودش گفته است.و پیامبر نیز همین گونه فهمید و او را در میان اهل صفه جای داد.و هرگاه صدقه ای خوراکی برای پیامبر می آوردند آن را برای ایشان می فرستاد.و او خود دربارۀ خویش روایت کرده است که بسیار گرسنه می ماند.و در راه صحابه می نشست و خود را به غش

ص:102


1- 1) صحیح بخاری،ج 4،ص 175(در بخش آنچه ابو هریره دربارۀ خود روایت کرده است،باب علامات النبوّه).

و بی حالی می زد به این امید که او را به خانه ببرند و غذایی بدهند.

ولی او بخاطر روایات فراوانی که از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل کرده، شهرت یافته است.روایات او از شش هزار حدیث فراتر رفته و همین سبب شده که توجه محقّقان را به خود جلب کند؛زیرا گذشته از کوتاه بودن دوران صحبت خود با پیامبر(صلی الله علیه و آله)،دربارۀ حوادثی روایت دارد که هرگز در آنها حضور نداشته است.

برخی از محققان همۀ احادیث خلفای راشدین و«عشرۀ مبشره»(ده نفری که مژده بهشت دارند)و همسران رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و اهل بیت را گردآوری کرده اند،مجموع آنها به یک دهم یا حتی یک صدم روایات ابو هریره به تنهایی نشده است)با اینکه می دانیم از جملۀ این افراد،علی بن ابی طالب(علیه السلام)است که بیش از سی سال،پیامبر را همراهی کرده است).

از همین جا،انگشت اتهام روی ابو هریره نهاده شده و او را به دروغ و جعل حدیث و تدلیس،متهم کرده اند و گفته اند که نخستین راوی است که در اتهام به دروغگویی متهم شد.

ولی اهل سنت و جماعت،او را«راویة الاسلام!!»می خوانند و بسیار گرامی می دارند.و همواره به سخن او استدلال می کنند.و شاید برخی هم عقیده داشته باشند که از علی نیز داناتر بود!!؛زیرا خودش دربارۀ خویش روایت کرده است که:گفتم:یا رسول الله!من از تو روایات فراوانی را می شنوم و فراموش می کنم..

فرمود:عبایت را پهن کن.پس مشت خود را پر کرد و فرمود:آن را جمع

ص:103

کن،من آن را جمع کردم،و دیگر چیزی را فراموش نکردم (1).

ابو هریره به اندازه ای حدیث از پیامبر(صلی الله علیه و آله)روایت کرد که عمر بن خطاب با تازیانه خود او را زد و به او گفت:بسیار روایت نقل می کنی و سزاوار آن هستی که بر رسول خدا دروغ ببندی؛زیرا روایتی نقل کرده بود که خدا آسمان و زمین را آفرید و شمرد،دید هفت روز شده است.

چون عمر شنید او را خواند و گفت که آن حدیث را دوباره برایش بخواند.

وقتی دوباره خواند،عمر نیز دوباره او را زد و گفت:خدا می گوید در شش روز و تو می گویی در هفت روز؟

ابو هریره گفت شاید آن را از کعب الاحبار شنیده باشم.عمر گفت:تا وقتی که نتوانسته ای میان روایات پیامبر و احادیث کعب الاحبار فرق بگذاری،پس حدیث نقل نکن (2).

از امام علی(علیه السلام)نیز روایت شده که فرمود:بدانید دروغگوترین مردم بر رسول خدا-که اکنون زنده اند-ابو هریرۀ دوسی است (3).

عایشه امّ المؤمنین نیز بارها او را دروغگو دانسته و بسیاری از احادیثی را که از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل کرده،ردّ نموده است و یکبار با زشت

ص:104


1- 1) صحیح بخاری،ج 1،ص 38(از کتاب العلم،باب حفظ العلم)و نیز،ج 3، ص 3.
2- 2) بنگرید به کتاب:ابو هریره،نوشته محمود ابوریه(مصری)ص 103.
3- 3) شرح نهج البلاغه/ابن ابی الحدید،ج 4،ص 68.

شمردن کار او گفت:کی شنیدی که پیامبر اینگونه سخن بگوید؟به او گفت:تو به جای شنیدن حدیث رسول الله(صلی الله علیه و آله)سرگرم آینه و سرمه دان و حنا بودی.هنگامی که عایشه بر دروغگو دانستن او پافشاری کرد و او را رسوا نمود،و مروان بن حکم پا در میانی کرد،و صحّت و درستی حدیث را مورد ارزیابی قرار داد،در این هنگام،ابو هریره اعتراف کرد و گفت:من آن را از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)نشنیده ام،بلکه از فضل بن عباس شنیده ام (1).

ابن قتیبه در خصوص این روایت او را متهم ساخته و می گوید:ابو هریره پای فضل بن عباس را پیش کشید،با آنکه او مرده بود.و حدیث را به او نسبت داد تا به مردم وانمود کند که از او شنیده است (2).

ابن قتیبه همچنین در کتاب خود به نام«تأویل مختلف الحدیث» می گوید:ابو هریره می گفت:پیامبر(صلی الله علیه و آله)چنین فرموده است ولی من آن را از دیگری شنیده ام.

همچنین ذهبی در کتاب خود«اعلام النبلاء» (3)آورده است که:یزید بن ابراهیم از شعبه بن حجّاج شنید که می گوید:ابو هریره مدلّس (4)بود.

ص:105


1- 1) صحیح بخاری،ج 2،ص 232(باب الصائم یصبح جنبا)و موطّأ/مالک، ج 1،ص 290،حدیث 11.
2- 2) سیر اعلام النبلاء/ذهبی.
3- 3) نام کامل این کتاب«سیر اعلام النبلاء»است(مترجم).
4- 4) «مدلّس»کسی است که حدیث را به کسی نسبت می دهد که از او نشنیده-

در کتاب«البدایة و النهایة»نوشتۀ ابن کثیر آمده است:یزید بن هارون از شعبه شنید که دربارۀ او همان را می گوید یعنی او تدلیس(ظاهر سازی) می کند.و چیزی را که از کعب الاحبار و یا از پیامبر(صلی الله علیه و آله)شنیده،روایت می کند و میان آنها فرق نمی گذارد.

همچنین ابو جعفر اسکافی می گوید:ابو هریره نزد استادان ما ناخالص و روایات او ناپسند است (1).

ابو هریره در زمان زندگی خود،میان صحابه به دروغگویی و تدلیس و داشتن روایات دروغین فراوان،معروف بود،تا آنجا که برخی از آنان او را مسخره می کردند و از او می خواستند که مطابق میل آنها حدیث درست کند.

روایت شده که یکی از افراد قبیله قریش،پوستین تازه ای خریده بود و با پوشیدن آن به خودنمایی می پرداخت.روزی از کنار ابو هریره می گذشت به او گفت:ای ابو هریره!تو از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بسیار حدیث نقل می کنی،آیا از پیامبر دربارۀ پوستین من چیزی نشنیدی؟!

ابو هریره گفت:از ابو القاسم شنیدم که می گفت:یکی از پیشینیان در لباسی نو،خودنمایی می کرد که خدا او را به کام زمین فرو برد.و او پیوسته در آنجا فرومی رود تا قیامت بپا شود.به خدا سوگند!نمی دانم او از قبیله یا

ص:106


1- 1) شرح نهج البلاغه/ابن ابی الحدید معتزلی،ج 4،ص 67.

خانوادۀ تو بوده است یا نه (1)؟!.

چرا مردم در حدیث ابو هریره شک نکنند،با آنکه او احادیث متناقض و ناسازگار با یکدیگر را روایت می کند.او یک حدیث روایت می کند و اگر با او مخالفت کنند یا همان را برایش شاهد بیاورند،حدیثی برخلاف آن می آورد.یا به زبان حبشی و با لهجه ای نامفهوم سخن می گوید (2)

چگونه او را به دروغ و حدیث سازی متهم نکنند با اینکه او خود گواهی می دهد که از قوطی خود،حدیثی درمی آورد،و آن را به پیامبر(صلی الله علیه و آله)نسبت می دهد!

بخاری در صحیح خود آورده است که:ابو هریره گفت:پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:بهترین صدقه آن است که ثروتی بر جای بگذارد و دست بالا بهتر از دست پایین است.و باید از افراد زیر نظر خود آغاز کنی.زن می گوید:

یا به من نان بده یا مرا طلاق گوی.و برده می گوید:مرا نان بده و به کار گیر و فرزند می گوید:به من غذا بده مرا به که وامی گذاری؟گفتند:ای ابو هریره!این را از پیامبر(صلی الله علیه و آله)شنیدی؟!گفت:نه این از کیسۀ ابو هریره بود (3)

ص:107


1- 1) البدایة و النهایة،ج 8،ص 108.
2- 2) صحیح بخاری،ج 7،ص 31(باب الامامة).
3- 3) صحیح بخاری،ج 6،ص 190(باب وجوب النفقه علی الأهل و العیال).

نگاه کنید چگونه حدیث را با:«پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود»آغاز می کند و وقتی به او اعتراض می کنند و از او می پرسند:«از پیامبر شنیدی؟» اعتراف می کند که حدیث،ساختگی است،و می گوید:از کیسۀ ابو هریره برآمده است!

خوش به حال ابو هریره که چنین کیسه ای پر از دروغ و افسانه دارد و می تواند کار و کسب او را نزد معاویه و بنی امیّه،رونق دهد.و از این راه به آبرو،قدرت،ثروت و کاخهایی دست یابد.

معاویه او را به فرمانداری مدینۀ منوره گمارد.و برای او کاخ عقیق را ساخت.و او را به ازدواج همان زن اشراف زاده ای درآورد که در گذشته ابو هریره خدمتگزار او بود.

اگر می بینید که ابو هریره وزیر نزدیک به معاویه است،این به خاطر دانش و شرف و یا برتری او نبوده،بلکه معاویه می دید او احادیثی دارد که او آنها را می خواهد و رواج می دهد.و اگر برخی از صحابه در لعن ابو تراب دو دل بودند و برایشان دشوار بود،ابو هریره علی را در ژرفای خانه اش و در برابر شیعیانش،لعنت می کرد!

ابن ابی الحدید روایت کرده است که:ابو هریره هنگامی که«در سال جماعت»با معاویه به مسجد کوفه آمد،چون دید که مردم بسیاری به پیشواز آمده اند،بر دو زانو نشست و دستش را به پیشانی خود کوبید و گفت:ای مردم عراق!آیا گمان می کنید من بر پیامبر دروغ می بندم.

و خودم را به آتش می سوزانم؟به خدا سوگند!شنیدم که پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)

ص:108

می فرمود:هر پیامبری حرمی دارد و حرم من در مدینه از عیر تاثور است، و هرکس در آنجا حادثه ای بپا کند،لعنت خدا و همۀ فرشتگان و مردم بر او باد.و من گواهی می دهم که علی در آن،حادثه ای به وجود آورد!

چون این سخن به معاویه رسید،او را پاداش داد و گرامی داشت و او را فرماندار ساخت (1)

همین گواه برای ما بس است که او از سوی معاویه،فرماندار مدینه شد.و بی گمان محققان و پژوهشگران آزاده،دربارۀ کسی که با دشمن خدا دوست باشد و با دوست خدا و پیامبر،دشمنی ورزد،شک می کنند.

بی گمان ابو هریره،به این پست بالا،یعنی فرمانداری مدینه،پایتخت اسلام نرسید،مگر به پاس خدماتی که برای معاویه و دیگر فرمانروایان بنی امیه انجام داده بود.پاک است خدایی که حال مردم را دگرگون می سازد.

ابو هریره،برهنه به مدینه آمد و تنها یک لنگ داشت که با آن عورت خود را می پوشاند.و از رهگذران،گدایی می کرد تا لقمه نانی به او بدهند و بتواند با آن نیمه جان خود را نگهدارد.و شپش از سر تا پای او بالا می رفت،ناگهان فرماندار مدینۀ منوّره شد و در کاخ عقیق می نشست و ثروت و خدمتکار و غلام داشت.و مردم بی اجازه نمی توانستند به نزد او بیایند!

همۀ اینها از برکات کیسۀ او بود.تعجب نکنید اگر امروز هم همین

ص:109


1- 1) شرح نهج البلاغه/ابن ابی الحدید،ج 4،ص 67.

صحنه ها به نمایش درآید و تاریخ تکرار شود.چه بسا مستمندان نادانی که خود را به فرمانروایان نزدیک می کنند.و به مقام و شخصیت می رسند.

و دنیا به آنها احترام می گذارد.و هر کار بخواهند می کنند و ثروتهای بی شمار و اتوموبیلهای گوناگون،در اختیار آنهاست.و کسی از آنها بازخواست نمی کند.و خوراکیهایی دارند که در بازار پیدا نمی شود.با این همه،نمی توانند به زبان مادری خود،درست حرف بزنند.و از مفاهیم زندگی چیزی جز شکم و زیر شکم نمی دانند.تنها کیسه ای مانند کیسۀ ابو هریره دارند.البته اندکی تفاوت در کار است،ولی هدف یکی است.و آن راضی کردن حاکم و تبلیغ اوست تا بتواند پایه های حکومت خود را استوار سازد.و تاج و تخت خود را محکم نگهدارد و دشمنانش را از میان بردارد.

ابو هریره هوادار بنی امیه بود.و آنان نیز از زمان عثمان بن عفان و رهبر خود،او را دوست داشتند.نظر او دربارۀ عثمان با نظر همۀ صحابه از مهاجر و انصار مخالف بود.او صحابه ای را که در قتل عثمان شرکت داشتند،یا در این کار تحریک کرده بودند،کافر می دانست.

بی گمان،او علی بن ابی طالب را متهم به قتل عثمان می ساخت، و این را از سخن او در مسجد کوفه می فهمیم که گفت:علی در مدینه حادثه ای پدید آورده و او را از زبان پیامبر و ملائکه و همۀ مردم،لعنت می کند!

به همین دلیل،ابن سعد در طبقات خود آورده است که ابو هریره در

ص:110

سال 59 درگذشت و فرزندان عثمان،زیر تابوت او را گرفتند و او را تا بقیع بر دوش کشیدند،تا پاس نظر او دربارۀ عثمان را داشته باشند (1)

خداوند با آفریدگان خویش چه کارها که می کند؛زیرا عثمان بن عفان، سرور و بزرگ قریش کشته می شود و مانند گوسفند گلویش را می برند،با اینکه او خلیفۀ مسلمانان است که او را«ذو النورین»نامیده اند که ملائکه از او شرم دارند-چنانکه عقیدۀ عدّه ای است-و او را غسل نمی دهند و کفن نمی کنند و دفن او را سه روز عقب می اندازند.و سپس در قبرستان یهودیان دفن می کنند.

ابو هریرۀ دوسی در میان عزت و احترام می میرد.او تهیدست بود و هیچ کس خانواده و قبیلۀ او را نمی شناخت.و با قریش،خویشاوندی ندارد.فرزندان خلیفه که در زمان معاویه به پست و مقام رسیده بودند، او را به دوش می گیرند و در بقیع پیامبر خدا،او را دفن می کنند!

اکنون بیایید به سراغ ابو هریره برویم و موضع او را در برابر سنّت نبوی بشناسیم.

بخاری در صحیح خود،از ابو هریره روایت کرده است که گفت:من از پیامبر خدا دو ظرف را نگاهداشته ام،یکی را پخش کردم و اگر دیگری را پخش می کردم،این گلو را می بریدند (2)

و اگر در بحثهای گذشته گفتیم که ابو بکر و عمر،سنّت مدوّن پیامبر را

ص:111


1- 1) طبقات/ابن سعد،ج 2،ص 63.
2- 2) صحیح بخاری،ج 1،ص 38(باب حفظ العلم).

به آتش کشیدند و نگذاشتند اهل حدیث،آن را روایت کنند،ابو هریره پرده از راز آن برمی دارد.و سخن ما را تأیید می کند و اعتراف می کند که جز آنچه خوشایند خلفا بوده،چیزی را روایت نمی کرده است.

بنابراین،پس ابو هریره دو کیسه یا دو ظرف داشته،که یکی را پخش می کرده و آن همان چیزی است که خوشایند خلفا بوده است.

امّا ظرف دوم که ابو هریره آن را پنهان کرده و بازگو نساخته است و می ترسیده با آن،گلویش را ببرند،همان است که پر از احادیث صحیح پیامبر(صلی الله علیه و آله)بوده است!

اگر ابو هریره،راستگو و امین بود،نباید حدیثهای راست و درست را پنهان کند و پندار و دروغ را برای پشتیبانی از ستمکاران پراکنده سازد.با اینکه می داند خداوند کسانی را که آیات روشن او را پنهان کنند،لعنت فرموده است.

بخاری این حدیث را با سند،از او آورده است:مردم می گویند:ابو هریره بسیار می گفت:اگر دو آیه در کتاب خدا نبود،من هیچ حدیثی را روایت نمی کردم،سپس می خواند: «إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَ الْهُدی مِنْ بَعْدِ ما بَیَّنّاهُ لِلنّاسِ فِی الْکِتابِ أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ». (1)

برادران ما از مهاجرین،بیشتر در بازار سرگرم معامله بودند.و برادران

ص:112


1- 1) بقره،159.

ما از انصار،بیشتر سرگرم پرداختن به اموال و دارایی خویش بودند.و ابو هریره همیشه برای سیر کردن شکم خود،همراه پیامبر بود.و در صحنه هایی حاضر می شد که آنها نبودند و چیزهایی را حفظ می کرد که آنها حفظ نمی کردند (1).

پس چگونه ابو هریره می گوید:اگر دو آیه در کتاب خدا نبود،من اصلا حدیث نقل نمی کردم.و دوباره در اینجا می گوید:من دو ظرف از پیامبر خدا نگهداشته ام...و اگر ظرف دوّم را پخش کنم،این گلو را می برند!آیا در اینجا خودش گواهی می دهد که با وجود دو آیه در کتاب خدا،باز هم حق را کتمان کرده است؟!

و اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله)به اصحاب خود فرموده است:«به سوی خانوادۀ خود برگردید و آنان را آموزش دهید (2)».

و فرموده است:«چه بسا پیام رسانی که خود بهتر از شنونده مطلب را دریابد».

و بخاری با سند،آورده است که پیامبر(صلی الله علیه و آله)هیأت نمایندگی عبد قیس را تشویق فرمود که ایمان و علم را حفظ کنند و به آنان که در قبیله مانده اند،برسانند (3)

ص:113


1- 1) صحیح بخاری،ج 1،ص 38(باب حفظ العلم).
2- 2) صحیح بخاری،ج 1،ص 37-38(باب حفظ العلم).
3- 3) صحیح بخاری،ج 1،ص 30.

آیا ما حق داریم سؤال کنیم که چرا وقتی یک صحابی،حدیث پیامبر(صلی الله علیه و آله)را نقل کند،او را می کشند و گلویش را می برند؟!

شاید در اینجا رازی بوده که خلفا نمی خواسته اند از پرده برون افتد.

ما در بحثهای گذشتۀ خویش و در کتاب«از آگاهان بپرسید»این راز را افشا کرده ایم.و در اینجا به گونۀ فشرده می گوییم:مربوط به نصّ پیامبر بر خلافت علی بوده است.

نباید ابو هریره را سرزنش کرد؛زیرا خود،ارزش خویش را می شناسد.و دربارۀ خود گواهی داده است که خدا پیامبر و لعنت کنندگان بخاطر پنهان کردن حدیث پیامبر،او را لعنت می کنند.بلکه باید اهل سنت و جماعت را سرزنش کرد که ابو هریره را«راویۀ اهل سنت» می خوانند با اینکه که خود او گواهی می دهد که روایات را پنهان کرده و تدلیس و دروغ به کار برده است.و مسائل را با هم مخلوط کرده و حدیث پیامبر را از حدیث دیگران باز نمی شناسد.اینها همه از احادیث و اعترافات صحیحی است که در صحیح بخاری و دیگر کتب صحاح اهل سنت و جماعت،آمده است.

چگونه به مردی اعتماد می کنند که امیر المؤمنین علی بن ابی طالب در عدالت او شک دارد و او را به دروغ متهم می سازد.و می فرماید:

«دروغگوترین زندگان بر پیامبر است».و عمر بن خطاب او را متهم می شمارد و کتک می زند و تهدید به تبعید می نماید.و عایشه نیز بر او طعنه می زند و بارها او را دروغگو می شمارد.و بسیاری از صحابه نیز بر او

ص:114

عیب گرفته اند و روایات متناقض او را رد کرده اند.او نیز گاهی اعتراف کرده و گاهی با زبان حبشی پاسخ داده است.و بسیاری از علمای اسلام نیز بر او طعنه زده و او را دروغگو و اهل تدلیس و شکم پرستی بر سر سفرۀ معاویه و طلا و نقرۀ او دانسته اند.

پس از همۀ این سخنان،چگونه ابو هریره«راویۀ اسلام»می شود و احکام اسلام را از او فرا می گیرند؟

برخی از علمای محقق،تأکید می کنند که ابو هریره همان کسی است که عقاید یهود و اسرائیلیات را به اسلام راه داد.و کتابهای حدیث را از آنها پر کرد.و یا به زبان دیگر،کعب الاحبار یهودی به دست او و به وسیله او این کار را انجام داد.و روایات مربوط به تشبیه و تجسیم و نظریۀ حلول، و سخنان زشت دربارۀ پیامبران،همه از راه ابو هریره به اسلام آمده است.

آیا اهل سنت و جماعت،توبه می کنند و به راه درست بازمی گردند، تا بدانند که سنّت راستین پیامبر را از چه کسی باید آموخت.و هرگاه بپرسند به آنها می گوییم:به سوی دروازۀ شهر علم و امامان از فرزندان او بیاید که نگهبانان سنت و امان أمت و کشتی نجات و پیشوایان هدایت و چراغهای تاریکی و دستاویز محکم و رشته استوار خداوند هستند.

ص:115

11-عبد اللّه بن عمر

اشارة

او یکی از صحابۀ نام آور است که نقش مهمی در حوادث دوران خلفای سه گانه روزگار بنی امیه داشت.همین که پدرش عمر بن خطاب است،کافی است تا نزد اهل سنّت و جماعت،گرامی و محبوب باشد.او را از بزرگترین فقها و از حافظان احادیث نبوی می دانند،تا آنجا که امام مالک در بیشتر احکام خود به او اعتماد کرده و کتاب خود موطّأ را از روایات او پر ساخته است.

هرگاه کتابهای اهل سنّت و جماعت را ورق بزنیم،می بینیم که همه جا نام او و بزرگداشت اوست.ولی هنگامی که با چشم بصیرت و از روی تحقیق این کتابها را بخوانیم؛روشن می شود که او از عدالت و راستگویی و از سنت نبوی و از فقه و علوم دینی،به دور بوده است.

نخستین چیزی که نظر ما را جلب می کند،دشمنی سخت او با سرور خاندان پیامبر«علی بن ابی طالب»است.و او را تا حدّی پایین می آورد که بی اعتبار و با مردم عادی و بی سواد،برابر می سازد!!!

در گذشته،یادآور شدیم که او روایات دروغی پخش کرد که می رساند:آنها در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)و در حضور او برتری صحابه را مطرح می کردند.و می گفتند که برترین انسانها ابو بکر،سپس عمر و سپس عثمان است.و پس از او دیگر مردم یکسان هستند.و پیامبر می شنیده

ص:116

و چیزی نمی گفته است (1)

این حدیث،دروغی بیش نیست،و رسواتر از آن است که نیاز به پاسخ داشته باشد.ما دربارۀ زندگی عبد الله بن عمر در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)سخن گفتیم.و دیدیم که او جوانی کم سن و سال بیش نبود که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود.و با اهل حل و عقد کاری نداشت و نظر او را کسی نمی پذیرفت.و هنگامی که پیامبر(صلی الله علیه و آله)درگذشت،عبد الله بن عمر، نوزده سال داشت.بالاترین محاسبات،این را می گوید.

با این حال،چگونه می گوید:ما در زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)برتری مردم را مطرح می کردیم!مگر آنکه این سخنان را در جمع کودکان گفته باشد که در میان آنها فرزندان ابو بکر و عثمان و برادران خودش باشند.بازهم درست درنمی آید که بگویند:پیامبر(صلی الله علیه و آله)آن را می شنیده و رد نمی کرده است!این مطلب دروغ بودن حدیث و بدخواهی او را نشان می دهد.

از این گذشته،پیامبر(صلی الله علیه و آله)اجازه نداد عبد الله بن عمر در غزوه خندق و جنگهای بعدی با او بیاید،زیرا تازه به پانزده سالگی رسیده بود (2)بی شک او در غزوۀ خیبر،در سال هفتم هجری،حضور داشته و به چشم

ص:117


1- 1) این حدیث را بخاری در ج 4،ص 191 و مسلم در ج 7،ص 114 و مالک و دیگران آورده اند.
2- 2) صحیح بخاری،ج 2،ص 158(کتاب الشهادات،باب بلوغ الصبیان)و نیز صحیح مسلم،ج 6،ص 30،(کتاب الاماره،باب:سن البلوغ)

خود،فرار ابو بکر و نیز فرار پدرش عمر را دیده است.و بی گمان سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله)را شنیده که فرمود:

(فردا پرچم را به دست مردی می دهم که خدا و پیامبر او را دوست دارند، و او نیز خدا و پیامبر را دوست دارد،بسیار یورش می آورد و فرار نمی کند.

خداوند دل او را برای ایمان آزموده است».

و فردا صبح این پرچم را به دست کسی داد که خوشی کافران را به هم زد و انبوه آنان را پراکنده ساخت.و دارای کرامت و بزرگ و شیر پیروز خدا بود؛یعنی آن را به«علی بن ابی طالب» (1)داد.

حدیث«رایت»،برتری علی و کمالات او را در مقایسه با دیگر صحابه می رساند.و نشان می دهد که چه جایگاه والای نزد خدا و پیامبر(صلی الله علیه و آله)دارد.و این افتخار را دارد که خدا و پیامبرش او را دوست دارند،ولی دشمنی و نفرت عبد الله بن عمر،می خواهد علی را با مردم عادی یکسان سازد!

گفتیم که اهل سنّت و جماعت،به این حدیث که رهبرشان عبد الله بن عمر به آنان آموخته،عمل کرده اند.و علی بن ابی طالب را در شمار خلفای راشدین نیاوردند.و هرگز حاضر نشدند خلافت او را بپذیرند.تنها در زمان احمد بن حنبل-چنانکه آوردیم-به این امر تن دادند.در این

ص:118


1- 1) بخاری،ج 5،ص 76،مسلم،ج 5،ص 195،ترمذی،نسائی،امام احمد،ابو داوود و همۀ محدثان،در«حدیث رایه».

هنگام با رسوایی آنها،حدیث و محدّثان در فضیلت علی فراوان شدند.

و آن گروه پیشین را با انگشت اتهام،به همه نشان دادند.و لکن نصب و عداوت اهل بیت را برایشان چسبانیدند.در این زمان،همۀ مسلمانان دریافتند که دشمنی علی،یکی از بزرگترین نشانه های نفاق است.

در این هنگام،ناچار شدند خلافت علی را بپذیرند و او را به کاروان «راشدین»رسانیدند.و به دروغ و ناروا،ادّعای دوستی اهل بیت نمودند.

آیا کسی هست از ابن عمر بپرسد که چرا همۀ مسلمانان یا بیشتر آنها پس از درگذشت پیامبر(صلی الله علیه و آله)دربارۀ شایسته ترین فرد برای خلافت، اختلاف کردند،و تنها میان دو نفر مردّد بودند علی و ابو بکر فقط،و نه پدرش عمر و نه عثمان بن عفان در آن زمان رواجی نداشتند؟

آیا کسی هست که از ابن عمر بپرسد:اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله)سخن تو را تأیید می کند،و در درجۀ اوّل کسی را برابر با ابو بکر نمی شناسد و سپس عمر و پس از او عثمان را قرار می دهد،پس چرا دو روز پیش از درگذشت خود،جوانی را که هنوز ریش بر چهره اش نروییده و از خود تو کوچکتر است،فرمانده سپاه اسلام می سازد و دستور می دهد که همۀ آنها زیر پرچم او بروند؟آیا همان گونه که پدرت گفت،پیامبر هذیان می گفته است؟!

آیا کسی از ابن عمر می پرسد:چرا مهاجران و انصار،در روز بیعت با ابو بکر به فاطمۀ زهراء(س)گفتند:اگر شوهر و پسر عموی تو پیش از ابو بکر،نزد ما آمده بود،کسی دیگر را به جای او نمی پذیرفتیم.و این

ص:119

اعترافی است از سوی بزرگان صحابه که کسی را با علی برابر نمی دانند.

و تنها یک بیعت شتابزده و حساب نشده،مانع عملی شدن این نظر است.

در این هنگام،نظر عبد الله بن عمر،این نوجوان مغرور که نمی داند چگونه همسرش را طلاق دهد،در برابر نظر بزرگان صحابه چه ارزشی دارد؟

و در پایان،آیا کسی هست که از عبد الله بن عمر بپرسد:چرا بیشتر صحابه پس از کشته شدن عمر،«علی بن ابی طالب»را برای خلافت برگزیدند.و او را برتر از عثمان دانستند و تنها چون راضی نشد شرط عبد الرحمن بن عوف را بپذیرد و به شیوه شیخین عمل کند،او را کنار گذاشتند (1)؟

ولی عبد الله بن عمر،از پدرش اثر پذیرفته،و در زمان خلافت ابو بکر و خلافت عمر و خلافت عثمان زیسته و دیده است که علی بن ابی طالب را کنار گذاشته اند.و در میان آنها شورایی ندارد و در دولت، پستی در اختیار او نیست و شخصیتهای عرب پس از درگذشت پسر عمویش(صلی الله علیه و آله)و همسرش؛سرور زنان،از او روی گردانده اند.و چیزی در دست ندارد که مردم در آن طمع کنند.

بی شک،عبد الله بن عمر نزدیک ترین مرد،به پدرش بود.و نظریات او را می شنید و دوستان و دشمنانش را می شناخت.و بر این دشمنی

ص:120


1- 1) تاریخ/طبری،ج 4 ص 238،تاریخ الخلفاء/سیوطی،ص 154،تاریخ/ ابن قتیبه،ج 1،ص 30 و مسند احمد،ج 1،ص 75.

و کینه توزی،پرورش یافت و با کینه و نفرت از علی(علیه السلام)و همۀ اهل بیت، رشد کرد و بزرگ شد،تا آنکه دید روزی مهاجران و انصار،پس از کشته شدن عثمان،به علی بیعت کرده اند.این بر او دشوار آمد و نتوانست آن را بپذیرد.و کینۀ نهفتۀ خود را آشکار ساخت و حاضر نشد با پیشوای پرهیزکاران و رهبر مؤمنان،بیعت کند.و ماندن در مدینه را تاب نیاورد و به مکه رفت و ادعا کرد که برای عمره می رود.

عبد الله بن عمر،از آن پس هرچه می توانست برای کند کردن حرکت مردم و سست کردن ارادۀ آنان،به کار برد،تا از یاری حق دست بردارند و با دار و دستۀ شورشی بجنگند.و آنان را به بازگشت به فرمان خدا وادار نسازند.او از نخستین کسانی بود که امام زمان خود را با-آنکه فرمانبرداریش واجب بود-تنها گذاشت.

پس از کشته شدن امام علی و چیره شدن معاویه بر امام حسن بن علی و گرفتن قدرت از آن حضرت،معاویه برای مردم سخنرانی کرد و گفت:

«من با شما نجنگیدم تا نماز بخوانید و روزه بگیرید،بلکه با شما جنگیدم تا بر شما فرمان برانم و خدا این خواستۀ مرا به من داد!!».

عبد الله بن عمر در این هنگام،شتابان برای بیعت با معاویه،رهسپار می شود و ادّعا می کند که مردم پس از اختلاف دربارۀ او،بر او اجتماع کرده اند وحدت و اتفاق نظر دارند.

من معتقدم او همان کسی است که این سال را«سال جماعت»نامید.

و او و پیروانش از بنی امیه به این ترتیب،اهل سنّت و جماعت،شدند.و از

ص:121

آن روز تا قیامت،این نام را به خود گرفتند.

آیا کسی هست که از ابن عمر و همفکران او از اهل سنت و جماعت، بپرسد:در طول تاریخ،چه هنگام دربارۀ یک خلیفه مانند«امیر المؤمنین علی بن ابی طالب»اجماع شده است؟

خلافت ابو بکر که حساب نشده و عجولانه(فلته)بود و باید خدا شرّش را دور گرداند؛زیرا بسیاری از صحابه از آن خودداری کردند.و خلافت عمر هم بدون مشورت بود،بلکه با وصیّت ابو بکر انجام گرفت و دیگر صحابه دربارۀ آن نظریه و سخن و عملی نداشتند.

و خلافت عثمان با رای سه تن که همه انتخاب شدۀ عمر بودند، انجام گرفت،بلکه با خودگامگی عبد الرحمن بن عوف،سر و سامان یافت.

ولی خلافت علی(علیه السلام)با بیعت مهاجران و انصار،صورت گرفت.و هیچ اجبار و اکراهی در کار نبود.و او بیعت آنها با خود را به همۀ کشورهای جهان اسلام نوشت و همه آن را پذیرفتند.و تنها معاویه در شام بود که زیر بار نرفت (1).

بر ابن عمر و اهل سنت و جماعت،لازم بود که معاویة بن ابی سفیان را بکشند که وحدت امّت را به خطر افکنده و خود در پی خلافت،بپا خاسته است.و این حکم بر حسب روایاتی که با سند در صحاح خود از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)آورده اند،واجب است؛زیرا در آنجا آمده است که

ص:122


1- 1) فتح الباری/ابن حجر،ج 7،ص 58.

پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«اگر برای دو خلیفه بیعت گرفته شد،دومی را بکشید (1)».

و نیز-همان طور که در صحیح مسلم و غیره آمده است-آن حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«هر کس با امامی بیعت کرد و دست خود و میوۀ دلش را به او داد،باید آن را به او بدهد(یعنی فرمانبردار او باشد)و اگر کسی دیگر آمد و با او به ستیز برخاست،گردن دوّمی را بزنید (2)».

ولی عبد الله بن عمر،درست برخلاف آیۀ قرآن عمل کرد.و به جای پیروی از حدیث پیامبر و فرمانهای او و جنگیدن با معاویه و کشتن او،با خلیفه مسلمانان به ستیزه پرداخت و آتش فتنه را برافروخت.

ما می بینیم که او از بیعتی که همۀ مسلمانان بر آن توافق کرده اند، خودداری می کند.و با معاویه-که از فرمان امام خود سر بر تافتۀ،و با امام جنگیده و بیگناهان را کشته و مایۀ فتنه ای شده که آثار آن تا به امروز باقی است-بیعت می کند.

به همین دلیل من معتقدم که عبد الله بن عمر،در همۀ جنایات و گناهان و خیانتهای معاویه شریک است؛زیرا او بود که پادشاهی او را استوار ساخت و به او کمک کرد تا بر خلافتی که خدا و پیامبر بر

ص:123


1- 1) صحیح مسلم،ج 6،ص 23.مستدرک حاکم،ج 2،ص 156.سنن بیهقی،ج 8، ص 144.
2- 2) صحیح مسلم،سنن/بیهقی،ج 8،ص 169،و سنن/ابن ماجه،ج 3،ص 958.

آزادشدگان و فرزندان آنها حرام کرده بودند،دست یابد.چنانکه در حدیث شریف آمده است که این خلافت بر آنها حرام است.

عبد الله بن عمر به این کار بسنده نکرد بلکه با شتاب فراوانی به بیعت با یزید بن معاویه،آن مرد شرابخوار و بی ایمان و تبهکار و آزاد شده فرزند آزاد شده و لعنت شدۀ فرزند لعنت شده،پرداخت.

اگر عمر بن سعد،چنانکه ابن سعد در طبقات خود می گوید:معتقد بود که:«خلافت شایستۀ هیچ آزاد شده ای نیست و به فرزندان و مسلمانان پس از فتح نیز نمی رسد (1)»پس چگونه عبد الله در این اصل،با پدرش مخالفت می کند؟اگر عبد الله بن عمر در کار خلافت با قرآن و سنت پیامبر،مخالفت ورزد،شگفت آور نیست که بر خلاف نظر پدرش عمل کند!

آیا ما می توانیم از عبد الله بن عمر بپرسیم که:چه اجماعی بر بیعت یزید بن معاویه انجام شد در حالی که پاکان امّت،آن را نپذیرفتند و همۀ مهاجران و انصار و از جمله سرور جوانان اهل بهشت امام حسین بن علی و عبد الله بن زبیر و عبد الله بن عباس و همفکران آنها،از آن خودداری کردند.

معروف است که او خودش در آغاز از مخالفان بیعت با یزید بود،ولی معاویه می دانست چگونه باید دل او را به دست آورد.و یکصد هزار درهم

ص:124


1- 1) الطبقات الکبری/ابن سعد،ج 3،ص 248.

برای او فرستاد و او قبول کرد.وقتی از بیعت با پسرش یزید سخن گفت، ابن عمر گفت:این همان چیزی است که از من می خواست؟بنابراین، دین من باید خیلی ارزان باشد (1)آری،عبد الله بن عمر،دین خود را به بهای ارزانی فروخت،چنانکه خود نیز گواهی داده است.و از بیعت با پیشوای پرهیزکاران گریخت.

و برای بیعت با امام سرکشان،معاویه و رهبر بی بندوباران یزید،شتاب کرد.و گناه همۀ جنایات معاویۀ ستمگر را به دوش گرفت،بی شک او گناه همۀ کارهای یزید را نیز به دوش می گیرید که بالاتر از همۀ،زیر پا نهادن حرمت پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)و کشتن گل بوستان پیامبر و سرور جوانان بهشت و خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله)و پاکان امّت در کربلا و در وقعۀ حرّه را نیز به عهده می گیرد.

عبد الله بن عمر،به این اندازه از بیعت با یزید بسنده نکرد،بلکه مردم را نیز بر آن وادار می کرد و به سوی او روانه می ساخت.و هرکس که می خواست بر او بشورد،او را می ترسانید.

بخاری در صحیح خود و محدّثان دیگر آورده اند که:عبد الله بن عمر، فرزندان و اطرافیان و غلامان خود را گرد آورد-و این هنگامی بود که مردم

ص:125


1- 1) انساب الاشراف/بلاذری ج 4،ص 38:و استیعاب/ابن عبد البر،ج 2، ص 396.اسد الغابه،ج 3،ص 289.و سنن/بیهقی،ج 8،ص 159 و طبقات ابن سعد،ج 4.ص 182.

مدینه یزید را بر کنار کرده بودند-و به آنها گفت:ما با این مرد به بیعت خدا و پیامبر او بیعت کرده ایم (1)من از پیامبر شنیدم که فرمود:روز قیامت، پرچمی برای خیانتکار برمی افرازند و می گویند:این خیانت فلانی است.

و بالاترین خیانت،پس از شرک به خدا این است که:مرد با کسی بنا به بیعت خدا و پیامبر او بیعت کند و سپس بیعت خود را بشکند (2)مبادا کسی از شما یزید را برکنار کند و کسی از شما نیز بر این کار نظارت و در آن حضور نداشته باشد که میانۀ من و او به هم می خورد (3)

یزید با هواداری عبد الله بن عمر و تشویق مردم به بیعت او نیرو گرفت

ص:126


1- 1) آیا خدا و پیامبر او به بیعت با فاسقان و جنایتکاران فرمان داده اند یا به بیعت دوستان خدا و پاکان؟و فرموده اند: «إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ»؟ (مائده،55).
2- 2) ای کاش!ابن عمر این را به طلحه و زبیر می گفت که بیعت خود را با علی شکستند و با او جنگیدند.و کاش اهل سنت و جماعت،در دسته بندی شخصیتها به این حدیث.عمل می کردند.اگر شکستن بیعت،بزرگترین گناه کبیره پس از شرک به خدا باشد،پس سرنوشت طلحه و زبیر که ن تنها بیعت شکستند بلکه بیگناهان را کشتند و پرده را دریدند و اموال را غارت کردند و به پیمان خود خیانت کردند،چه خواهد بود؟!
3- 3) صحیح بخاری،ج 1،ص 166.مسند احمد،ج 2،ص 48 سنن بیهقی،ج 8، ص 159.الطبقات الکبری/ابن سعد،ج 4،ص 183.

و سپاهی به فرماندهی مسلم بن عقبه-از بزرگان فاسقان-آماده کرد و به او دستور داد که به سوی مدینۀ پیامبر برود و به او اجازه داد که هر کار می خواهد در آنجا انجام دهد.او در آنجا ده هزار تن از صحابه را کشت و زنان آنان را به کنیزی گرفت و اموالشان را غارت کرد و هفتصد نفر از حافظان قرآن را-به شهادت بلاذری-کشت و به ناموس زنان آزاده تجاوز کرد تا آنجا که بیش از هزار بچه از زنا به دنیا آمد و از آنها بیعت گرفت که همه غلام یزید هستند!!

آیا عبد الله بن عمر در همۀ این کارها با او شریک نبود؟زیرا او را پشتیبانی و تأیید کرده بود؟من نتیجه گیری را به محققان وامی گذارم!

عبد الله بن عمر به این هم بسنده نکرد،بلکه تا آنجا پیش رفت که با مروان بن حکم«وزغ»(مارمولک)و ملعون و آزاد شده و تبهکار نامیده شده بود بیعت کرد.مروان کسی است که با علی جنگید و طلحه را کشت و جنایاتی کرد که از آنها عرق شرم بر پیشانی انسان می نشیند.

ابن عمر از این مرحله نیز چند گام فراتر می نهد و به بیعت حجاج بن یوسف؛بزرگترین کافر زمان خود،می رود که قرآن را مسخره می کرد و می گفت:«رجز خوانی اعراب است!»و آقای خود،عبد الملک بن مروان را از پیامبر بالاتر می دانست،حجاج کسی است که تبهکاریهای او را خاصّ و عام می دانند،تا جایی که تاریخ نویسان آورده اند:او همه

ص:127

پایه های اسلام را ویران کرد.

حافظ ابن عساکر در تاریخ خود می نویسد:دو نفر دربارۀ حجاج اختلاف کردند و یکی گفت:او کافر است،دومی گفت:بلکه مؤمن گمراه است.و بر سر این مسأله به ستیزه جویی پرداختند و داوری را نزد شعبی بردند.او گفت:او به جبت و طاغوت ایمان دارد و به خدای بزرگ،کفر می ورزد (1)

این همان حجاج خیانتکار بی پروایی است که همۀ حرامهای خدا را زیر پا گذاشت و تاریخ نویسان می گویند او در کشتار و شکنجه و مثله کردن پاکان و مؤمنان مخلص بویژه شیعیان آل محمد(صلی الله علیه و آله)زیاده روی کرد.و آنها از دست او بلایی کشیدند که غیر از او نکشیده بودند.

ابن قتیبه در تاریخ خود می گوید:حجاج در یک روز هفتاد و چند هزار نفر را کشت تا آنجا که خون از در مسجد تا کوچه روان شد (2)

ترمذی در صحیح خود می نویسد:گروهی را که حجاج دست و پا بسته کشته بود،شمارش کردند،از یکصد و بیست هزار،فراتر می رفت (3).ابن عساکر در تاریخ خود،پس از برشمردن آنان که حجاج کشته بود، می نویسد:پس از مرگ او در زندان او هشتاد هزار تن یافتند که

ص:128


1- 1) تاریخ ابن عساکر،ج 4،ص 251.
2- 2) تاریخ الخلفاء/ابن قتیبه،ج 2،ص 26.
3- 3) صحیح ترمذی،ج 4،ص 433.

سی هزار تن از آنان،زن بودند (1)

حجاج،خود را به پروردگار بزرگ مانند کرده بود!و هرگاه از کنار زندان می گذشت و فریادهای زندانیان و ناله های آنان را می شنید،به آنان می گفت:«بروید گم شوید و با من سخن نگویید».

این حجاج،همان کسی است که پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)پیش از درگذشت خود،پیدایش او را پیش بینی فرمود و گفت:«در قبیلۀ ثقیف یک دروغگوی ویرانگر وجود دارد»شگفتا!که راوی این حدیث،خود عبد الله بن عمر است (2)

آری،عبد الله بن عمر،پس از پیامبر،بیعت بهترین مرد روی زمین را رها کرد و او را یاری ننمود.و پشت سر او نماز نخواند.خدا نیز او را خوار ساخت،و او به سوی حجاج رفت و گفت:از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنیدم که می فرمود:«هر کس بمیرد و بر گردنش بیعتی نباشد،به مرگ جاهلیت مرده است»حجاج ملعون،او را خوار شمرد،و پای خود را به دست او داد و گفت:دست من سرگرم کاری است،پس با پای من بیعت کن،و او پشت سر حجاج کافر و فرماندار او نجدة بن عامر؛رهبر خوارج،نماز

ص:129


1- 1) تاریخ ابن عساکر،ج 4،ص 249.
2- 2) صحیح ترمذی،ج 4،ص 432،و مسند احمد بن حنبل،ج 2،ص 26،ص 91 و 92.

می خواند! (1)

بی شک عبد الله بن عمر،نماز پشت سر اینان را برگزید،زیرا مشهور بود که اینان پس از هر نماز،علی را لعنت می کنند،و او آن را می شنید و دلش آرام می گرفت و خاطرش آسوده می شد!

به همین روی،می بینیم که در مذهب اهل سنّت و جماعت،فتوا می دهند که نماز پشت سر نیکوکار و تبهکار و مؤمن و فاسق، درست است!!!و به کار رهبرشان و فقیه مذهبشان،عبد الله بن عمر در نماز خواندن پشت سر حجاج کافر و نجدة بن عامر خارجی،استدلال می کنند!

اما سخن پیامبر را که می فرماید:«باید کسی امامت جماعت مردم را به عهده گیرد که آشناتر از همه به قرائت قرآن و کتاب خدا باشد،و اگر در قرائت یکسان هستند،آشناتر به سنت،و اگر در سنت هم یکسان باشند،آنکه در هجرت پیش گامتر است.و اگر در هجرت برابرند آن کس که در اسلام پیشتر گام نهاده است (2)»آری،این سخن را به چیزی نمی گیرند.

هیچ یک از این چهار صفت:حفظ قرآن،حفظ سنت،پیشگامی در

ص:130


1- 1) الطبقات الکبری/ابن سعد،ج 4،ص 149،المحلی/ابن حزم،ج 4، ص 213.
2- 2) صحیح مسلم،ج 2،ص 133.و صحیح ترمذی،ج 1،ص 459.سنن ابی داوود،ج 1،ص 159.

هجرت و پیشینه بیشتر در اسلام،و حتی یکی از آنها در آن کسانی که ابن عمر با آنها بیعت کرد و پشت سر آنها نماز می خواند؛وجود نداشت.نه معاویه،نه یزید،نه مروان،نه حجاج و نه نجدۀ خارجی،هیچ کدام این صفات را نداشتند.

این یکی از سنتهای پیامبر است که عبد الله بن عمر با آنها مخالفت کرده و آن را به کناری انداخته است.و درست بر خلاف آن عمل کرده؛ زیرا رهبر عترت پاک پیامبر؛یعنی علی(علیه السلام)را که همه این صفات در او گرد آمده بود،و صفات کمال دیگری را نیز داشت،رها کرده و به او پشت نموده و رو به سوی فاسقان و خوارج و بی دینان و دشمنان خدا و پیامبر نهاده و به نماز آنها اقتدا کرده است!

و عبد الله بن عمر-فقیه اهل سنت و جماعت-مخالفتهای بسیاری با کتاب خدا و سنت پیامبر او(صلی الله علیه و آله)دارد که اگر بخواهیم همه را جمع کنیم، کتابی جداگانه می شود،ولی ما در اینجا به چند نمونه بسنده می کنیم که از کتابها و صحاح خود آنها برگرفته شده تا دلیل کافی و گویایی در اختیار نهاده باشم.

مخالفت عبد الله بن عمر با کتاب و سنّت

خدای بزرگ در کتاب ارجمند خود می فرماید: «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ». 1

ص:131

خدای بزرگ در کتاب ارجمند خود می فرماید: «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ». (1)

یعنی:«با آنکه سرکشی می کند،بجنگید تا به فرمان خدا باز آید».

و پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«ای علی!تو پس از من با پیمان شکنان(ناکثین) و ستمکاران(قاسطین)و شورشیان(مارقین)می جنگی».

عبد الله بن عمر با فرمانهای آشکار قرآن و سنت نبوی مخالفت می کند.و همچنین با اجماع امت از مهاجران و انصار که در کنار امیر المؤمنین جنگیدند،مخالفت کرده و به نظر شخصی خود می گوید:«من در فتنه نمی جنگم و پشت سر کسی که پیروز شده باشد،نماز می خوانم» (2).

ابن حجر نیز آورده است که عبد الله بن عمر معتقد بود:در فتنه نباید جنگید هرچند یکی از دو گروه بر حق و دیگری بر باطل باشد (3).

به خدا سوگند!کار عبد الله بن عمر،عجیب است که می داند،یک گروه بر حق و گروه دیگر بر باطل است،باز هم از جا نمی جنبد تا حق را یاری کند و باطل را به جای خود بنشاند،تا فرمان خدا را بپذیرد.پشت سر آنکه پیروز شده باشد،نماز می خواند،هرچند بر باطل باشد!و عملا هم همین کار را انجام داد.

معاویه پیروز شد و بر امّت اسلامی چیره شد و فرمانروایی آن را به

ص:


1- 1) حجرات،9.
2- 2) الطبقات الکبری،ج 4،ص 110.
3- 3) فتح الباری،ج 13 ص 39.

دست گرفت و بینی آنها را به خاک مالید.با وجود این،ابن عمر آمد و با او بیعت کرد و پشت سرش نماز خواند،با آنکه معاویه،جنایات و گناهان بزرگی انجام داده بود که در تصوّر نمی گنجید،و ابن عمر نیز از آنها ناآگاه نبود.

اهل باطل از پیشوایان ستم بر اهل حق،یعنی امامان اهل بیت،پیروز شدند،و آنها را کنار زدند و آزادشدگان در جنگ با اسلام،و تبهکاران و بزهکاران گمراه،با ستم و سرکوب،به فرمانروایی پرداختند.

ابن عمر،حق را بکلی رها کرد و تاریخ،هیچ گونه همنشینی و هواداری اهل بیت را برای او ثبت نکرده است.با آنکه با پنج امام آنان،هم زمان بوده است.او پشت سر هیچ یک از آنان نماز نخواند و از هیچ کدام، حدیثی روایت نکرد و به نیکی و فضیلتی دربارۀ آنان اعتراف و آن را روایت نکرد!.

-ما در فصل دوازده امام،از این کتاب-نظر او را دربارۀ دوازده خلیفه دانستیم که به گمان او خلافت ابو بکر،عمر،عثمان،معاویه،یزید،سفّاح، سلام،منصور،جابر،مهدی،امین و امیر العصب،صحیح است و این دوازده نفر همه از بنی کعب بن لؤی هستند و همه شایسته هستند و مانند آنها پیدا نمی شود! (1)

ص:133


1- 1) تاریخ/سیوطی.کنز العمال،تاریخ/ابن عساکر و ذهبی،برای شناسایی مصادر و شمارۀ صفحات،به فصل خلفای دوازده گانه،از این کتاب مراجعه شود.

آیا در میان اینان،حتی یکی از امامان اهل بیت(علیه السلام)و عترت پیامبر را می بینید که پیامبر(صلی الله علیه و آله)آنان را کشتی نجات و همتای قرآن شمرده است؟!

به همین دلیل شما نمی بینید که آنها نزد اهل سنّت و جماعت، موجودیتی داشته باشند،و در فهرست امامان و خلفای آنها که به ایشان اقتدا می کنند حتی یکی از امامان اهل بیت(علیهم السلام)دیده نمی شود.

این حال عبد الله بن عمر در مخالفت با کتاب و سنّت بوده است.امّا در نادانی و ناآگاهی او سخن بسیار است:

از جمله اینکه نمی دانست که پیامبر(صلی الله علیه و آله)به زنان اجازه داده است که در حال احرام،کفش دوخته بپوشند.و ابن عمر فتوا می داد که این کار حرام است (1)

از جمله اینکه او کشتزارهای خود را در زمان پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)، ابو بکر،عمر،عثمان و معاویه کرایه می داد،تا اینکه یک از صحابه برای او حدیث کرد که پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)آن را حرام کرده است (2).

آری،این همان فقیه اهل سنت و جماعت است که نمی دانست کرایه

ص:134


1- 1) سنن ابی داوود،ج 2،ص 166-167،سنن بیهقی،ج 5،ص 51.مسند احمد، ج 2،ص 29.
2- 2) صحیح بخاری،و صحیح مسلم،ج 5،ص 21.

دادن مزرعه حرام است.و بی گمان،در این مدت طولانی به جواز آن کار فتوا می داد و این مدت از زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله)تا زمان معاویه،یعنی پنجاه سال به درازا کشیده است.

یکی دیگر از این مسائل این بود که عایشه در این فتوا با او مخالفت کرد که بوسه،وضو را باطل می کند.

و یا فتوای دیگر او که مرده را بخاطر گریۀ خانواده اش بر او،عذاب می کنند.و همچنین در اذان صبح و در اینکه ماه،بیست و نه روز است و مسائل فراوان دیگر با او مخالفت و نظر او را باطل کرد.

و دیگر آن چیزی است که شیخین،یعنی بخاری و مسلم در صحیح خود با سند آورده اند که:به عبد الله بن عمر گفته شد:ابو هریره می گوید:از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنیدم که می فرمود:هر کس از پی جنازه ای برود،یکی قیراط پاداش دارد.

ابن عمر گفت:ابو هریره زیاد حرف می زند.عایشه سخن ابو هریره را تأیید کرد و گفت:من از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنیدم که این را می فرمود.

ابن عمر گفت:پس ما قیراطهای بسیاری را از دست داده ایم (1)

گواهی عمر بن خطاب دربارۀ پسرش برای او کافی است که چون یکی از چاپلوسان به هنگامی که او در بستر مرگ بود،گفت:عبد الله بن عمر را جانشین خود ساز.

ص:135


1- 1) صحیح بخاری،ج 2،کتاب جنائز،باب فضل اتباع الجنائز ص 89.

عمر به او گفت:چگونه کسی را جانشین خود سازم که نمی داند چگونه باید همسرش را طلاق گوید؟

این همان ابن عمر است و کسی بهتر از پدرش او را نمی شناسد.

روایات دروغینی که با آنها به سرور خود معاویه خدمت کرده،بسیار فراوان است.و به عنوان نمونه،ما این حدیث را می آوریم:پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:یکی از بهشتیان به سوی شما می آید.پس از این،معاویه پیدا شد و فردای آن روز نیز فرمود:مردی از بهشتیان به سوی شما می آید و دوباره معاویه پیدا شد و پس فردای آن هم چنین چیزی فرمود و معاویه پیدا شد!!

و نیز گفت:هنگامی که آیة الکرسی نازل شد،پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به معاویه فرمود:آن را بنویس.

معاویه گفت:اگر بنویسم چه پاداشی دارم؟

حضرت فرمود:هیچ کس نمی خواند،مگر آنکه ثوابش به تو هم می رسد.

و نیز گفت:بدانید معاویه در روز قیامت برانگیخته می شود،در حالی که پوستی از نور ایمان دربر دارد!

من نمی دانم اهل سنت و جماعت چرا رهبر خود معاویه را به ده نفری پیوند داده اند که مژدۀ بهشت گرفته اند.و رهبر دیگر آنها ابن عمر،سه بار و در سه روز پیاپی تأکید می کند که معاویه اهل بهشت است.و اگر مردم، در روز قیامت پا برهنه و تن برهنه برانگیخته می شوند،معاویه از همه آنها بالاتر است؛زیرا با پوششی از نور ایمان برانگیخته می شود!بخوان

ص:136

و تعجب کن!.

این عبد الله بن عمر و جایگاه علمی اوست.و این فقه او و مخالفت او با کتاب خدا و سنت پیامبر است.و این هم دشمنی او با امیر المؤمنین و امامان پاک عترت پیامبر(صلی الله علیه و آله)و این هم دوستی و نزدیکی او با دشمنان خدا و پیامبر و دشمنان انسانیت.

آیا اهل سنت و جماعت،امروز پی به این حقایق می برند و می