سرشناسه:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40 ق.
عنوان قراردادی:موتمر السقیفه . فارسی
عنوان و نام پدیدآور:اول مظلوم عالم: فتنه ها، توطئه ها و کج روی های پس از سقیفه گفتگوهای اعتقادی/محمد تیجانی تونسی ؛ ترجمه مرتضی رحیمی نژاد.
مشخصات نشر:قم: حبیب، 1389.
مشخصات ظاهری:470ص.؛ 21/5×14/5س م.
شابک:55000 ریال 978-964-6119-57-4:
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
یادداشت:واژه نامه.
یادداشت:کتابنامه:ص. [461] - 470؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع:علی بن ابی طالب (علیه السلام)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- اثبات خلافت
موضوع:سقیفه بنی ساعده
موضوع:خلافت
شناسه افزوده:رحیمی نژاد، مرتضی، مترجم
رده بندی کنگره:BP223/54/س 84م 8041 1389
رده بندی دیویی:297/452
شماره کتابشناسی ملی:2143495
ص :1
ص:2
اول مظلوم عالم: فتنه ها، توطئه ها و کج روی های پس از سقیفه گفتگوهای اعتقادی
محمد تیجانی تونسی
ترجمه مرتضی رحیمی نژاد
ص:3
بسم الله الرحمن الرحیم
ص:4
مقدّمۀ ناشر 9
مقدّمه... 11
آخرین حج و غدیر خم...... 21
گردنه ی ترور...... 27
سپاه اسامة بن زید...... 41
بازبینی حادثه ی سپاه اسامه...... 51
ماجرای نوشته نشدن وصیت پیامبر و بازبینی آن...... 55
رحلت پیامبر...... 59
بازبینی کلام عمر...... 65
سقیفه و اجرای کودتا...... 71
بازبینی کودتای سقیفه...... 77
حضرت زهرا علیها السلام و کودتاگران...... 113
ماجرای فدک...... 119
بازبینی ماجرای فدک...... 123
خطبه ی فاطمه علیها السلام در مسجد...... 127
علی پس از بیعت...... 153
خلافت برای عمر...... 159
زمانه ی عمر بن خطاب...... 181
ص:5
مرگ عمر...... 203
شورا...... 207
بازبینی شورای عمر...... 221
زمانه ی عثمان...... 243
شورش های مردمی و عاقبت عثمان...... 287
رهبری علی...... 309
جنگ جمل...... 333
امام در کوفه...... 367
جنگ صفین...... 381
خوارج...... 411
توطئه ی بزرگ...... 443
فهرست منابع...... 461
ص:6
ص:7
ص:8
ص:9
ص:10
سپاس خدایی را که پروردگار جهانیان است و درود و سلام بر شریف ترین خلق خدا، آقای همه ی انبیا، آقای ما و نبیّ ما ابوالقاسم محمّد صلی الله علیه و آله و بر آل طیب و پاک او، کسانی که خداوند همه ی پلیدی ها را از آنان دور نمود و برای همه ی جهانیان الگو و پیشوا قرار داد. پروردگارا، ما را بر علم و کار نیک موفق نما، به مهربانی ات که مهربانترین مهربانانی.
بازخوانی و بررسی دقیق تاریخ اسلام، ما را اندوهگین می سازد، زیرا حالا دیگر می دانیم حقایق آن با بی خردی و جهالت کهنه ای درهم پیچیده شده است.
گویی برای اندیشمندان، مطالعه و شناخت تاریخ اسلام، جز آن مقدار و آن طور که دستگاه رسمی حکومت خلفا و پادشاهان جمع آوری نموده اند، ممنوع شده است.
لازم است تا بدون زیاده روی و یا بی توجّهی، به وظیفه ی علمی خود عمل کنیم.
آنچه حق است بگوییم حق است، و باطل را باطل نشان دهیم. زیرا جز در نظر احمقان و فریب دهندگان و کسانی که بر چشم هایشان پرده کشیده شده و نمی توانند حقیقت را ببینند، سیاهی هرگز به سفیدی تغییر نمی یابد.
حقیقتی که خلفا و پادشاهان تلاش نمودند تا آن را از دسترس مردم دور نگه دارند، نمی تواند برای همیشه مخفی بماند، بلکه روزی آشکار خواهد شد و فاش شدن حقیقت، هدف ما در این کتاب است و هیچ قصد و غرض دیگری نداریم و
ص:11
هرگز نمی خواهیم از کسی یا کسانی مذمت و بدگویی کنیم، این کار را خود تاریخ انجام می دهد. زیرا آنان بر پشت تاریخ دروغ های سنگینی را سوار کردند، پس تاریخی که کارهای گناه آلودشان را به همراه خود دارد، روزی آنان را رسوا خواهد نمود و از مقامشان پایین می اندازد و نقش آنان را در به وجود آوردن چنین تاریخی آشکار می سازد.
در این صورت است که تاریخ، برای ما روش و منش پاک و بی آلایش بزرگان و بزرگواران را می نویسد، کسانی که بدون هیچ مصلحت اندیشی و چشم داشتی از تاریخ، همه ی نیکی ها را به مردم بخشیده اند.
امیدوارم، بررسی تاریخی ما به شناخت بیشتر و بهتر کسانی منجر شود که به دلخواه خود گزارش های دروغ تاریخی نوشتند و حوادثی گمراه کننده را برای ما به ارث گذاشتند.
آنان با این کارشان، از سویی، می خواستند بین مسلمانان و حقیقت دین فاصله بیندازند و از سویی دیگر، بار دیگر قبیله پرستی و جاهلیت گذشته را به درون اسلام بازگردانند. آن ها، سبب همه ی گمراهی و پراکندگی و تفرقه ای هستند که امروز ما در میان خودمان مشاهده می کنیم.
ما در این کتاب تلاش خواهیم نمود تا نقاب از چهره ی کسانی که با نام صحابی حقایق را وارونه ساختند، برداریم، تا همگان حقیقت درونی آن ها را بشناسند. و بدانند کسی که در روش و منش تاریخی خود، از حقیقتی پاک و بی آلایش و ایمانی پالایش شده برخودار باشد، او صحابی ارجمندی است که سزاوار هر گونه ستایش و مدحی است، اما آن صحابی و همراه پیامبر که از چنین ایمانی برخودار نبوده باید که حصارش شکسته شود و ناپاک بودنش آشکار گردد و همه ی ارزش ها و
ص:12
فضیلت های ساختگی، که گناهکاران برای او آراسته اند، در معرض دید همگان قرار گیرد.
با این کار جان های پاکی را از آلوده شدن به بی خردی و دنباله روی کور کورانه دور خواهیم ساخت و البته دل هایی هم از دوستی و محبت کسانی که در این میراث انسانی جایگاهی ندارند، خالی خواهیم کرد.
هرگاه به سخنان پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله که در آن، ما را از وقوع فتنه در پسِ وفات خودشان آگاه می سازند (1) ،نگاه می کنیم و حالا که می دانیم چه گروهی آن فتنه را برپا کردند و چه کسانی از آن حمایت کردند و آن را همچون روش و سنت پیروی شده ای قرار دادند، لازم است تا با نوشتن تاریخ واقعی، برای یاری حق و جلوگیری از ظلم، حقایق را آشکار سازیم، شاید واقعیت کودتاگران نمایان گردد و امید است خداوند، مردمانی را که به پاکی و قداست این کودتاگران ایمان دارند، هدایت کند.
این مردمان در گمراهی فرورفته اند و بر روش و سنت پدران و نیاکان خود، قدم می گذارند و تازه گمان می برند که کاری نیک انجام می دهند. خداوند از زبان آنان می فرماید: إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلی أُمَّةٍ وَ إِنّا عَلی آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ (2)«ما پدران خویش را بر آیینی یافته ایم و آثار آنان را پی می گیریم».
این آیه کسانی را که از سرنادانی و نه از سربصیرت و آگاهی، روش پدران خود را دنباله روی می کنند، نکوهش می کند.
مادام که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله بیان داشته اند، پس از خودش امت نسبت به پیمانی
ص:13
که با امیرالمؤمنین علیه السلام بسته اند، نقض عهد می کنند و گروهی خیانت می ورزند(1) ، دیگر به چه علت باید پیرو کسانی باشیم که در دین خدا بدعت ها گذاشتند و هدایت کنندگان حقیقی دین را تغییر دادند و قبل از آنکه به متشابهات دین ستم کنند، در حقّ محکمات دین خیانت روا داشتند؟ آیا سیاست ستمگرانه ای که برخی را وا می دارد تا در دین خدا معامله کنند و از روش گمراه شدگان پیروی کنند، سبب گمراهی و کج روی نشده است؟
برپا دارندگان سقیفه، سفارش بدون ابهام پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله نسبت به خلافت امیرالمؤمنین علی علیه السلام را نپذیرفتند و مخالفت خود را با پیامبر صلی الله علیه و آله که تا آن زمان پنهان و مخفی نگه می داشتند، علنی و آشکار کردند. واگر برخی از همراهان و اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله، مخالفت با رسول خدا را بدعت نهادند، و سفارش ها و آموزه های آن حضرت را به دست فراموشی سپردند و در حقیقت با اسلام مخالفتی علنی و غیر قابل توجیه کردند، چگونه می توان آن ها را بزرگ شمرد و از آن ها پیروی و اطاعت کرد.
هرگاه در مورد وقایعی که در سقیفه رخ داده است، بررسی و فکر می کنم، از خود می پرسم که آیا آنچه می خوانیم و می شنویم واقعاً اتفاق افتاده است؟ آیا به راستی این صحابی پیامبر بودند که برای رسیدن به مطامع دنیایی و نشستن بر صندلی خلافت دست به چنین کار خلاف حقیقت زدند؟ و زمانی که چنین توطئه ای
ص:14
را می ریختند دینشان کجا رفته بود؟ و چه فکری می کردند وقتی می خواستند آن بنای بزرگی را که پیامبر در طول چندین سال ساخته بود، خراب کنند؟ و آن ها چگونه پوشش زیبای ایمان و تقوا را از خود جدا کردند؟ و چگونه با ظاهری جدید که تا قبل از این برای مردم ناشناخته بود در میان مردم ظاهر شدند؟ و چگونه تعالیم و وصایای رسول خدا را فراموش کردند؟
همه ی این ها، انگیزه می شود تا بارها و بارها از خود بپرسم چرا در تاریخی که به دست ما رسیده، کسانی را که به چنین کار دروغینی دست زدند و به چنین توطئه ای اقدام نمودند با زیباترین چهره و برترین فضیلت ستوده و آراسته اند؟ چه مصلحتی وجود داشته که آن ها را اینطور که امروز می بینیم بیارآیند و با فضیلت های ساختگی زینت بدهند؟
وقتی ما مسلمان هستیم و باید در مقابل باطل، از حق دفاع کنیم و ساکت نباشیم «وإلّا شیطان لال خواهیم بود»، چرا به جای اینکه حقیقت را آشکار کنیم ترسیده ایم و ساکت شده ایم؟ و بالاخره چرا عدّه ی زیادی در نقش های این نمایشنامه ی ساختگی و خطرناک ذوب شدند و آن را بازی کردند؟ البته شکی نیست که رسانه های گمراه کننده و روحانیون دربار اموی، پیوسته کارگردانی سیاست های بنی امیّه را به عهده داشتند و مدیریت و نظارت می کردند.
برای پاسخ به این سؤال ها، با خود قرار گذاشتم تا تمام توان و نیرو و قلمم برای فاش ساختن توطئه ای که ضد پیامبر و اهل بیت پیامبر برنامه ریزی کرده بودند، با شیوه و بیانی جدید، به نوشتن تاریخ اسلام مبادرت نمایم.
من برای این کار و در مرحله ی اول از حادثه ی آخرین حج پیامبر که به «حجة الوداع» مشهور شده است آغاز می کنم. زیرا به نظر من توطئه ی سقیفه از همین
ص:15
حادثه و در روز عید غدیر و پس از نصب علی علیه السلام به عنوان جانشین و خلیفه ی پیامبر شروع شد. افرادی که به ریاست پس از پیامبر طمع ورزیده و خود را برای آن آماده کرده بودند با نصب علی علیه السلام توسط پیامبر همه چیز خود را از دست دادند و برایشان هیچ راهی جز آنکه از این به بعد با دستورها و فرمان های پیامبر مخالفت بورزند و از آن سرپیچی کنند، باقی نمانده بود.
با این تحلیل تاریخی، درست خواهد بود اگر بگوییم، علّت تمام حوادثی که در روزهای آخر عمر پیامبر و همچنین پس از رحلت ایشان در مدینه اتفاق افتاد، و در این کتاب به آن ها خواهیم پرداخت، همین مخالفت ها و سرپیچی ها از دستور رسول خدا بوده است.
این حوادث عبارتند از:
- سرپیچی از دستور پیامبر در آوردن قلم و کاغذ برای نوشتن وصیت
- مخالفت با فرماندهی اسامة بن زید
- سرپیچی از همراهی با سپاهی که شخص رسول خدا آن را آماده کرده بود
- بیعت گرفتن از مردم با زور و تهدید
- تهدید به آتش انداختن در خانه ای که علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام در آن بودند و اینان هم بیعت نکرده بودند
- زندانی کردن صحابه ی پیامبر تا مبادا سخنان پیامبر در مورد جانشینی و خلافت علی علیه السلام را بازگو کنند.
- کشتن کسانی که از پرداخت زکات به ابوبکر امتناع کرده بودند، زیرا اینان می دانستند که خلیفه ای که در زمان حضور پیامبر با او بیعت کرده بودند علی علیه السلام بوده است و نه ابوبکر
ص:16
- غصب کردن حق فاطمه ی زهرا علیها السلام از فدک و ارث و سهم خمس و دروغگو خواندن دختر پیامبر
- دور نگه داشتن علی علیه السلام از هر مسئولیّتی در حکومت
- ولایت و حکمرانی فاسقان و منافقان بنی امیه بر مسلمانان
- ممنوع شدن صحابه از تبرّک جستن به آثار به جا مانده از رسول خدا صلی الله علیه و آله
- تلاش برای محو و از بین بردن نام رسول خدا صلی الله علیه و آله از اذان
- مباح شمردن شهر پیامبر، مدینه، برای سپاه کافری که هر چه می خواهند در آن انجام دهند، همه چیز را بسوزانند و هر کسی را در آن به قتل برسانند
- کشتن، دشنام دادن و لعن عترت و خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و اجبار مردم به این عمل
- کشتن و تحت تعقیب قرار دادن تمام شیعیان و کسانی که اهل بیت پیامبر را دوست می دارند.
با این حوادث، دین خدا بازیچه و مسخره شد و قرآن پاره پاره، لغو و بیهوده گردید.
حالا می توان با شهامت تمام از تاریخ سؤال کرد که این اشخاص، برای مصلحت چه کسی و برای چه منفعتی، نقش های آن حوادث را بازی کردند و دست به چنان کارهایی زدند؟ آیا فقط طمع ورزی شان برای به دست آوردن ریاست و خلافت آن ها را وادار به سرکشی و توطئه ضد پیامبر کرد، یا علاوه بر آن، به خاطر کینه ای بود که از اهل بیت پیامبر به ویژه از علی علیه السلام در دل داشتند؟ چراکه می دانیم علی علیه السلام برای به پاداشتن اسلام بسیاری از افراد خانواده ی بنی امیه را از میان برده بود.
آیا اگر علی آن ها را مجبور می کرد تا در مسیر حق قرار گیرند، تاریخ به گونه ای
ص:17
دیگر رقم نمی خورد و چهره اش بیشتر درخشان نمی شد؟ اما تاریخ از آن ها به ما فضیلت ها و خوبی هایی نشان می دهد که دیگر در این زمان نمی توانیم در برابر آن از خود خویشتن داری نشان دهیم.
مسلمانان به گروه ها، فرقه ها، طائفه ها و احزاب مختلف و فراوان تقسیم شده اند که هر کدام، ادعا می کنند که اسلام حقیقی و گروه رستگار و نجات یافته، همین گروه و حزب خودشان است. گزافه نیست اگر بگویم این تفرقه و پراکندگی و چند دستگی برداشتی از کاشت دیروز است و نتیجه ی حتمی غصب و برگشت خلافت از صاحب اصلی و شرعی اش است.
شاید این کتاب و مثل این، به مانند گذاشتن یک آجر در ردیف دیگر آجرها برای ساخت حقیقتی باشد که در راه یاری رساندن به اهل حق و حقیقت فراهم شده است.
من تنها خدمتگزار و خادم حقیقت هستم و آن را با پاکی و صفا می نویسم و در اختیار اهل حقیقت قرار می دهم. پس اگر خواننده ی گرامی در متن کتاب با سخنی روبرو شد که با عقیده و نظرش منافات دارد، نباید با عصبیّت و غیرت جاهلیت آن را ردّ کند، زیرا حوادث تاریخی را، باید آن طور که حقیقت دارند، مورد بررسی و دقت نظر قرار داد، در این صورت است که حقیقت کشف می شود. شاید حقیقت و واقعیت، بر خلاف چیزی باشد که تو تاکنون به آن اعتقاد داشتی.
بنابراین، هیچ گاه از حقیقت هر کجا که باشد رو مگردان، حتی اگر بر خلافِ عقیده ی خانواده ات، دوستانت و همسایگانت که در مسیر غیر عدل و انصاف گام برداشته اند، باشد. پس تو در حفظ آن کوتاهی مکن و آن را با گناه و غرور بی جا، معاوضه مکن که در غیر این صورت، دچار خسارت جبران ناپذیری خواهی شد و
ص:18
به سختی و مصیبت طاقت فرسایی مبتلا خواهی گشت و مورد عذاب همیشگی واقع خواهی شد. بنابراین در حوادث تاریخ، تأمّل، دقت، تدبّر و اندیشه کن، شاید خداوند متعال منت گذارد و تو را مشمول لطف و عنایت خودش قرار دهد.
اینجانب از خداوند می خواهم تا نعمت و هدایت خودش را بر من و تمام کسانی که علاقه مند به شناخت حقیقت و راستی هستند، تمام کند.
ص:19
ص:20
رسول خدا برای آخرین بار، پیشاپیش مسلمانان، به سفر حج می روند و همراهان ایشان تمام سخنان و کارهای پیامبر را با دقت می نگرند تا روشی برای پیروی و سرمشقی برای عمل مسلمانان در آینده باشد.
پس از پایان مناسک حج، به سمت مدینه باز می گردند، اما در راه بازگشت و قبل از آنکه مسلمانان به سمت شهرهای خود پراکنده گردند، در درّه ای میان مکّه و مدینه، در نزدیکی «جُحْفه» و در صحرایی بدون آب و علف، این آیه بر پیامبر نازل می شود که یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ (1)«ای پیامبر آنچه را از پروردگارت که به سوی تو فرستاده شده است برسان و اگر انجام ندهی، پیام او را نرسانده ای و خداوند تو را از گزند مردم در پناه می گیرد».
سخت گیری و اصرار خداوند متعال بر اجرای دستور و برحذر داشتن پیامبر که اگر دستور داده شده در آیه را اجرا نکنی، گویا اصلاً رسالت خود را ابلاغ نکرده ای و بالاخره، ضامن شدن خداوند بر نرسیدن هیچ شرّی از طرف مردم در صورت اجرای دستور، نشان دهنده ی اهمیت فوق العاده ی موضوع آیه است، به حدّی که با موضوع رسالت و آینده ی آن ارتباط عمیقی دارد.
به عبارت دیگر اگر پیامبر در انجام رسالت آسمانی خودش، به این رکن اساسی
ص:21
که در آیه گفته شده عمل نکند، مانند این است که ایشان هیچ کاری را انجام نداده اند و هر چه تا الان تبلیغ کرده، بشارت داده و انذار نموده است، تبلیغی و بشارتی و انذاری ناقص بوده است. بنابراین پیامبر چاره ای، جز، اجرای این دستور مهم الهی ندارد و باید این حقیقت دینی را که در پیوند مستقیم با رسالت است، به مردم برساند، در غیر این صورت رسالتش ناقص خواهد بود، ضمن اینکه از آیه استفاده می شود، این امر مهم، با طمع ورزی و نقشه های گروهی از مسلمانان در تضاد و تقابل قرار دارد، چراکه در پایان آیه به پیامبر اطمینان می دهد که از شرّ مردم در امان خواهد بود.
پس از نزول آیه، آن ها که از آن مکان گذشته بودند، به امر پیامبر بازگشتند و آن ها که نرسیده بودند، رسیدند. اذان ظهر که گفته شد، به امامت پیامبر نماز خوانده شد و پس از پایان نماز، پیامبر بر محلّ بلندی که از جهاز شتران ترتیب داده بودند قرار گرفت و بعد از حمد و ستایش خداوند فرمود:
«آیا نه این است که شما به یگانگی خداوند و رسالت محمّد که بنده و فرستاده ی اوست و به تردیدناپذیری بهشت و دوزخ و مرگ و قیامت و به برانگیخته شدن مردگان گواهی می دهید و به راستیِ همه ی اینها اعتقاد دارید.
همه گفتند: آری به این حقایق گواهی می دهیم.
پیامبر ادامه دادند: خداوندا گواه باش! ای مردم آیا می شنوید؟!
گفتند: آری!
آنگاه فرمود: همانا من در انتقال به سرای دیگر و رسیدن به کنار حوض بر شما سبقت خواهم گرفت پس خوب بنگرید که پس از من، با دو گوهر گران بها و ارجمند که در میان شما می گذارم چگونه رفتار می کنید.
ص:22
در این هنگام از میان مردم یکی برخاست و فریاد برآورد، که ای رسول خدا آن دو گوهر گران بها چیست؟
فرمودند: از آن دو، یکی بزرگتر است و آن کتاب خداست، که یک سوی آن به دست خدا و سوی دیگر آن به دست شماست، پس به آن چنگ زنید تا گمراه نشوید. و دیگری که کوچکتر از آن است، عترت و خاندان من است و خداوند مهربان و آگاه به من خبر داده که این دو هرگز از هم جدا نمی شوند، تا اینکه در کنار حوض بر من وارد شوند و من از خداوند درخواست کرده ام تا این دو از هم جدا نشوند. پس نه از آن دو پیشی گیرید که هلاک می شوید و نه از آن دو بازایستید که باز هم هلاک می شوید.
سپس دست علی را گرفت و آن را آن قدر بالا برد که سفیدی زیر بغل آن دو نمایان شد و مردم آن دو را می دیدند، و فرمودند:
ای مردم چه کسی ست که به جان مؤمنان نسبت به خودشان سزاوارتر باشد؟
گفتند: خدا و رسولش داناتر است.
فرمود: خداوند، مولای من و من مولای مؤمنین هستم و من از خودشان به خودشان سزاوارترم، پس هر کس که من مولای او هستم، علی مولای او خواهد بود(1).
و این جمله را سه یا چهار بار گفتند و ادامه دادند:
خدایا دوست بدار آن که او را دوست می دارد و دشمن بدار آن که او را دشمن می دارد و یاری کن آن که او را یاری کند و خوار کن آن که او را خوار کند و او را محور حق و راستی قرار بده. ای مردم حاضران به غائبان این را برسانند».
ص:23
پس از خطابه ی رسول خدا، گروه گروه مردم آمدند و به علی تبریک گفتند و ابوبکر و عمر از نخستین کسانی بودند که به علی تهنیت و شادباش گفتند، هر دوی آن ها به علی چنین گفتند:
به به: به تو ای پسر ابوطالب که صبح و شام را درک نمودی در حالی که مولای من و مولای هر مرد و زن مؤمنی شدی(1).
«حسّان بن ثابت» شاعر نامدار عرب که در میان مردم حاضر بود، از پیامبر اجازه خواست تا در همانجا ابیاتی را بسراید، و پیامبر فرمودند:
با میمنت و برکت الهی.
و حسّان رو به جمعیت کرده، گفت: ای بزرگان گروه قریش، در محضر پیامبر اسلام درباره ی ولایت علی که اکنون استوار گردید، شعرم را می سرایم:
ینادیهم یوم الغدیر نبیّهمبخمّ وأسمع بالنبیّ منادیا
در روز غدیر خم پیامبر، مسلمانان را ندا داد و تو بشنو از نبیّ ندایش را.
وقال فمن مولاکم وولیّکمفقالوا ولم یبدوا هناک التعامیا
پیامبر گفت مولا و سرپرست شما کیست، پس بدون درنگ و چشم پوشی گفتند:
إلهک مولانا وأنت ولیّناولن تجدن منّا لک الیوم عاصیا
پروردگار تو مولای ما و تو سرپرست مایی و تو در میان ما امروز مخالفی را نمی یابی.
فقال له قم یا علی فإنّنیرضیتک من بعدی إماماً وهادیا
پس گفت: ای علی برخیز زیرا من راضی شده ام که تو را پس از خودم امام و هدایت کننده گردانم.
ص:24
فمن کنت مولاه فهذا ولیّه فکونوا له أنصار صدق موالیا
پس هر کس من مولای اویم علی سرپرست اوست، پس برای علی یاور و دوستداران راستینی باشید.
هناک دعاهم اللّهمّ وال ولیّهوکن للذی عادی علیّاً معادیا
پیامبر دعایشان کرد که خدایا دوست بدار دوستدار علی را و دشمن بدار، دشمن علی را.
پیامبر صلی الله علیه و آله پس از شنیدن این ابیات، حسّان را دعا کرد و فرمود:
ای حسّان مادامی که با زبانت ما را یاری می دهی، خداوند به وسیله ی روح القدس تو را توفیق دهد.(1)
برخی از مفسران تصریح کرده اند که خداوند متعال پس از پایان خطابه ی پیامبر این آیه را نازل فرمود: اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً (2)«امروز دینتان را کامل و نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را به عنوان آیین شما پسندیدم».
ص:25
ص:26
عده ای از قریش که خیلی دیر و کند مسلمان شده بودند، درست از همان روزی که پیامبر، علی را به عنوان «امیرالمؤمنین» معرفی کردند، برای نابودی ولایت و جانشینی علی علیه السلام نقشه ها کشیدند و نخستین نقشه ی آن ها ترور پیامبر بود.
«بریدة بن حصیب» که شنونده ی این توطئه بوده می گوید: «پس از آنکه پیامبر دستور داد تا علی علیه السلام در خیمه ای بنشینند و همگان بر ایشان وارد شوند، سلام کنند و علی را به امیرالمؤمنین بخوانند، همه ی مهاجران و انصار یکی یکی وارد شدند و سلام دادند، و من پس از آن که سلام دادم و بیعت کردم، از خیمه خارج شدم، ناگهان در میان جمعی از تازه مسلمانان قریش شنیدم که یکی از آن ها به دوستش می گوید:
دیدی محمد چه مقام و منزلتی به پسر عمویش بخشید، قسم به خدا، اگر می توانست او را پیامبر هم می کرد.
دوستش در پاسخ به او گفت:
نگران مباش و این کار محمد را چندان بر خود بزرگ نبین، زیرا اگر ما بتوانیم محمد را از میان برداریم، کار امروز او را در زیر پایمان می گذاریم و نابودش می سازیم »(1).
برای کشتن پیامبر، چهارده نفر از همراهان ایشان جمع شدند و برای اجرای
ص:27
نقشه ی ترور منتظر فرصت ماندند. نه نفرشان از قریش بودند: ابا بکر، عمر، عثمان، طلحه، عبد الرحمان بن عوف، سعد بن ابی وقّاص، ابو عبیده جرّاح، معاویه و عمرو بن العاص و پنج نفرشان از قریش نبودند؛ آنان: ابو موسی اشعری، مغیرة بن شعبه، اوس بن حدثان، ابو هریره و ابو طلحه انصاری که سالم غلام ابی حذیفه نیز پس از اطلاع از توطئه هم به آنها پیوست.
پس از پایان ماجرای غدیر خم و در هنگام بازگشت پیامبر به مدینه فرصتی پیش آمد تا آن گروه نقشه ی خود را به اجرا درآورند(1).
ص:28
این حادثه را از زبان «حذیفة بن یمان» از همراهان پیامبر که شاهد ماجرا بوده بشنویم:
«یک شبانه روز پس از حادثه ی غدیر، پیامبر همراه با دیگر مسلمانان در راه بازگشت به مدینه، به گردنه ای در میان راه «جحفه» و «ابواء» رسیدند، اما آن گروه چهارده نفره که قبل از ما به آنجا رسیده بودند، خود را در پشت پیچ گردنه با سپرهایی پر از سنگ مخفی کرده بودند.
در این هنگام پیامبر به من و عمار بن یاسر دستور داد تا شتر ایشان را برانیم و من تا زمانی که به سرگردنه رسیدیم، شتر ایشان را می کشیدم که ناگاه آن گروه از پشت به ما حمله کردند و به یکباره همه ی آن سپرهای پر از سنگ خود را در میان پاهای شتر انداختند تا شتر برَمَد و پیامبر را به زمین اندازد و کار پیامبر را یکسره کنند، نزدیک بود شترِ پیامبر از وحشت برَمَد که پیامبر با صدایی بلند فرمودند: ای شتر آرام باش آن ها به تو گزندی نخواهند رساند، و اینجا بود که خداوند، شتر را با زبان عربی رسا و گویا به سخن درآورده، گفت: ای رسول خدا قسم به خدا تا هنگامی که تو بر پشت من نشسته ای، دست و پاهایم از جایشان تکان نخواهند خورد. اما آن ها به شتر هجوم آوردند تا شاید بتوانند به پیامبر آسیبی برسانند، در این جا من و عمّار، در آن شب تاریک و سیاه، با شمشیرهایمان با آن ها درگیر شدیم و وقتی که از اجرای توطئه ی شومشان ناامید گشتند، از ما دور شدند و پا به فرار گذاشتند.
پس از آرام شدن اوضاع من به پیامبر گفتم: اینها که می خواستند چنین کاری
ص:29
کنند چه کسانی بودند؟
پیامبر فرمودند: اینها منافقانی در دنیا و آخرت هستند.
گفتم: ای رسول خدا، آیا کسانی را نمی فرستی تا آن ها را برگردانند و سرهایشان را جدا کنند؟
فرمودند: خداوند مرا فرمان داده تا از آن ها دوری کنم، خوش نمی دارم که مردم بگویند او خویشان و همراهان خود را به دینش فرا خواند و بعد که با آن ها بر دشمنانش پیروز شد، آنان را به قتل رساند. و تو ای حذیفه، رهایشان کن، زیرا که خداوند در کمین آن هاست و اندک زمانی به آنان مهلت خواهد داد و پس از آن به عذابی دردناک دچارشان خواهد نمود.
گفتم: این منافقان چه کسانی بودند، آیا از مهاجران، یا از انصار بودند؟ پس پیامبر، اسامی آن ها را یکی یکی به من فرمود و آن ها چهارده نفر بودند، نه نفرشان از قریش بودند و پنج نفرشان از قریش نبودند.(1)
اگر بخواهیم این حادثه را در این زمان، منصفانه و با پرهیز از دشمنی، مورد بررسی قرار دهیم و اگر تلاش کنیم تا برای این پرسش که چرا عده ای می خواستند پبامبر را ترور کنند؟ و برای این سؤال که آن گروه در برابر تعالیم پیامبر اسلام چه کردند و به دنبال چه هدفی بودند، پاسخی بیابیم، با این حقیقت روبرو می شویم که در دل های آنان کینه ای کهنه و قدیمی وجود داشت که روز به روز هم بر شدت آن افزوده می شد. یعنی هر وقت پیامبر، فضیلتی از فضایل و منقبتی از مناقب علی علیه السلام را بیان می کردند، دل های آنان به درد، و جان هایشان به فریاد می آمد. کینه و
ص:30
عقده ای که نسبت به اصل دین و رسالت و رسول خدا و علی در دل داشتند، آنان را واداشت تا تصمیم به قتل پیامبر بگیرند، و در صورت موفقیّت، هم از محمّد خلاص می شدند و هم علی را از خلافت و جانشینی برکنار می کردند و در این فرصت بدست آمده، از میان خودشان هر کسی را که می خواستند خلیفه و جانشین می کردند، ولی خداوند متعال، پیامبر را از نیرنگ آنان آگاه ساخت و از نقشه ی شومشان نجاتش داد.
اگر این گروه مسلمان نما، فکر می کردند که پیامبر با نصب علی به خلافت، ستمی روا داشته، چرا به جای اینکه در این موضوع با پیامبر بحث و جدل کنند، تصمیم به ترور پیامبر می گیرند؟ مگر نه اینکه آن ها از پیامبر پرسیدند، آیا این نصب از جانب خداوند است یا خودت و حضرت پاسخ دادند که خلافت علی به دستور و نصب خداوند متعال بوده است (1) ،پس با اینکه آن ها می دانستند جانشینی و برتری علی علیه السلام از جانب خداوند متعال است، چرا دست به آن کار زشت و ناپسند زدند؟ پاسخ این سؤال روشن است، دل ها و عقل های آنان که از نور ایمان دور شده، نمی توانند به موضوع امامت به عنوان یک مقام الهی نگاه کنند، بلکه از دیدگاه آن ها، امامت و خلافت یک مقام سیاسی دنیوی بود که پیامبر خواسته تا آن مقام به پسر عمویش و دامادش و فرمانده ی سپاهش بدهد و از دست دیگران خارج سازد.
بدین ترتیب ما باید به زوایا و گوشه هایی از حوادث فراوان تاریخ اسلام بپردازیم که تاکنون یا پنهان و مخفی مانده و یا آن ها را از جایگاه واقعی و حقیقی خود جابجا کرده اند.
ما باید در بررسی حوادث تاریخی، برای مردم راهی را باز کنیم که با پیمودن آن
ص:31
راه، حقیقت آشکار گردد و به چرایی و علت های حوادث تاریخی پی ببرند و در عقل هایشان نور حقیقت افکنده شود و از آن پس، از بندگی بندگان رها شوند و فکر و اندیشه ی خود را از تقلید کسانی که اگر آنان را در ترازوی نیکی و خوبی ها قرار دهیم، کمتر کسی از آن میدان خارج می شود، آزاد نمایند.
پیامبر اسلام پس از حادثه ی ترور، در مناسبت های مختلف به وجود و حضور منافقان در میان خود و مسلمانان و به این که آنان پیوسته در اندیشه ی ایجاد فتنه و فساد هستند، اشاره داشته و مسلمانان را از این موضوع آگاه می سازند و البته تنها حذیفه اسامی آنان را می داند.
با اینکه پیامبر پس از این جریان دستور دادند، هیچ سه نفری با هم بصورت مخفیانه جمع نشوند، ولی باز هم دستور پیامبر را نادیده می گیرند و با هم به نجوای پنهانی می نشینند و از خود می پرسند آیا پیامبر با این سخنانش، آنان را شناخته است و آیا او در سخنانش به این ها اشاره دارد؟ و اگر ما را می شناسد و از قصد و نقشه ی ما خبر دارد چرا تاکنون ما را مجازات نکرده است؟ و چرا هنوز بی پرده و آشکارا مردم را از نیّت های ما آگاه نمی سازد و نقشه ی ما را به آن ها نمی گوید؟
با این حال، همگی آنان یکبار دیگر جمع می شوند تا توطئه ای جدید، طرّاحی و نقشه ای نو آماده کنند، که همچون نقشه ی قبلی خراب نشود و طوری برنامه ریزی کنند که این بار به هدفشان برسند. بنابراین تصمیم گرفتند، گردهم آیند و با نوشتن عهدنامه ای در بر کناری علی از خلافت و انتخاب شخص دیگری به جای ایشان با هم پیمان ببندند. در این پیمان جدید همه ی آن چهارده نفر شرکت داشتند و این بار، «سالم» بنده ی آزاد شده ی حذیفه که از توافق اینان باخبر شده و خود نیز بغض و کینه ی علی را در دل داشت، به آن ها اضافه گردید.
ص:32
«سعید بن عاص» عهدنامه را نوشت و همه به اجرای آن متعهد و ملتزم شدند و اوّلین بند این عهدنامه عبارت از پیمان شکنی با علی علیه السلام و دادن خلافت به ابوبکر و عمر و «ابوعبیده» بود.
این اندیشه های شیطانی در زندگانی پیامبر و رسول رحمت که برای همه ی مردم بشارت دهنده و انذار کننده است، اثر خود را گذاشت، آنان تعالیم بلند و آسمانی پیامبر را پشت گوش انداختند و بر ضد ایشان و مسلمانان توطئه ها کردند، تا آن جا که می خواستند ایشان را بکشند. بنابراین، چگونه می توان حکم به بی گناهی آنان داد، در حالی که دست و زبان و قلبشان به فتنه و گناه آلوده شده است؟ و براستی چرا برخی از مسلمانان همچنان چشمهایشان را به روی حقیقت چنین اشخاصی که کارشان فتنه انگیزی و ضربه زدن به پیامبر بود، بسته اند؟
آن صحیفه ی سیاه که همه ی آن ها، تأییدش کردند و با آن موافقت نمودند و به سرعت هم اجرایش کردند از این قرار است:
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
این پیمان نامه ای است که گروهی از اصحاب پیامبر، که خداوند آن ها را در کتابش ستوده و از مهاجران و انصار هستند، پس از آنکه با هم به گفتگو پرداختند و به مشورت نشستند، بر آن اتفاق نموده اند و آن را نوشتند تا اسلام و مسلمانان برای همیشه ی تاریخ ماندگار بمانند و مسلمانانی که از این پس خواهند آمد، از اینان پیروی نمایند.
اما بعد، به درستی که خداوند، با منّت و کرم خویش، محمد را برای همه ی مردم رسول دین خود قرار داد، دینی که خداوند برای بندگانش اختیار نموده است. و محمد نیز رسالتش را به انجام رسانید و آنچه را که خداوند به آن امر
ص:33
کرده بود به مردم ابلاغ نمود و محمد، عمل به تمام دستورات دین را بر ما واجب نمود و آنگاه که محمد دین خدا را کامل کرد و به تمام آنچه که باید انجام دهد، عمل نمود و سنت ها را محکم گردانید، در حالی که خداوند از او راضی و خشنود بود و بدون آنکه کسی را پس از خودش جانشین نماید، به سوی خودش فرا خواند و جانش را ستاند(1).
پیامبر امر خلافت را به مسلمانان واگذار نمود (2) ،تا از میان خود کسی را که به او اطمینان دارند و به رأی و خیرخواهی او اعتماد دارند، به عنوان جانشین پیامبر، برگزینند. و کار رسول خدا صلی الله علیه و آله برای مسلمانان الگویی نیک است.
خداوند می فرماید: لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کانَ یَرْجُوا اللّهَ وَ الْیَوْمَ الْآخِرَ (3)«بی گمان فرستاده ی خداوند برای شما نمونه ای نیکوست برای آن کس که به خداوند و به روز بازپسین امید دارد».
رسول خدا از آن جهت کسی را به عنوان جانشین برنگزید تا خلافت همچون میراثی در یک خانواده باقی نماند(4) و تا در میان ثروتمندان دست به دست
ص:34
نگردد و تا کسی مدعی نگردد که تا روز قیامت خلافت در میان فرزندان او یکی پس از دیگری ماندگار خواهد شد.
پس هر گاه مرگ خلیفه ای از خلفا برسد، لازم است تا صاحبان خرد و نیکوکاران گردهم آیند و در این کار مشورت کنند و هر کسی را که سزاوار خلافت دانستند، سرپرست خودشان قرار دهند، امر جانشینی را به او واگذار کنند و رهبری امت را در اختیارش قرار دهند (1) ،زیرا مسلمانان در هر زمانی کسی را که شایسته ی خلافت باشد پیدا خواهند کرد.
بدین ترتیب اگر کسی از میان مردم ادّعا کند که رسول خدا شخص خاصّی را برای جانشینی برگزیده و او را برای مردم نصب کرده و با نام و نسب به صراحت آشکارش کرده، دروغ می گوید و ادّعایی می کند که با آن چه که اصحاب پیامبر می دانستند مخالفت دارد و با جمع مسلمانان به مخالفت برخاسته است.
و اگر کسی ادعا کند خلافت الهی ارثی است که رسول خدا آن را به عنوان میراث برجا گذاشته، در گفتار خود دچار تناقض شده است، زیرا رسول خدا
ص:35
فرموده است: «ما انبیاء چیزی را به ارث نمی گذاریم و آنچه را که باقی می گذاریم صدقه است »(1).
و باز اگر کسی ادعا کند، خلافت ادامه ی نبوّت است، بنابراین همانند نبوّت، تنها یک نفر شایسته ی آن است و از او تجاوز نمی کند و جز او، شخص دیگری صلاحیت ندارد، دروغ گفته، زیرا پیامبر فرموده اند: «اصحاب و یاران من همچون ستارگانی اند که به هر کدامشان اقتدا کنید، هدایت می یابید».
و نیز اگر کسی ادعا کند که تنها او و فرزندانش شایسته ی خلافت و امامت هستند، زیرا به پیامبر نزدیکترند و در هر عصر و زمانی تا قیام قیامت، پدر، خلافت را به پسر به ارث می گذارد و خلافت در خانواده ی این هاست و دیگران را شایستگی آن نباشد، سخن باطلی به زبان رانده است، او و فرزندانش هر مقدار هم که به پیامبر نزدیک باشند و از یک خانواده باشند باز هم خلافت از این جهت به آن ها نمی رسد، زیرا خداوند که سخنش داور و فیصله دهنده است می فرماید: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاکُمْ (2)«همانا گرامی ترین شما باتقواترین شمایند». و نیز رسول خدا فرموده اند: «پیمان مسلمانان یکی است و نزدیکترین آن ها در آن تصرف می کند و قدرتشان بر آن کس که بخواهد جدایشان سازد یکی است».
پس هر کس به کتاب خدا ایمان آورده و به سنت رسول خدا گردن نهاده، او به راه راست رفته و به سوی خدا بازگشته است و آن کس که کتاب و سنت
ص:36
رسولش را نپذیرد با حق و کتاب خدا به مخالفت برخاسته و جمع مسلمانان را پراکنده ساخته است، چنین کسی را بکشید که کشتن او به صلاح امت است، زیرا رسول خدا فرموده اند: «هر کس، هر که باشد و در هر مقامی که باشد، اگر جمع مسلمانان را پراکنده نماید، او را بکشید، بدرستی که در جماعت رحمت و در پراکندگی عذاب است. هرگز امت من بر گمراهی جمع نمی شوند و مسلمانان در برابر کسی که اراده کند تا آن ها را از هم جدا کند، قدرت واحدی هستند و جز دشمن مسلمانان از آن ها جدا نخواهد شد، چنین کسی دشمن مسلمانان را یاری نموده، پس خداوند و رسول او خونش را مباح دانسته و کشتنش را حلال کرده است(1).
سعید بن عاص به اتفاق تمام کسانی که در آخر پیمان نامه، اسمشان آمده، آن را در سال دهم هجرت نوشتند.
و سپاس تنها برای پروردگار عالمیان است و درود خدا بر آقای ما محمد.
سپس صحیفه را به ابوعبیدة بن جراح دادند تا در مکه نگه دارد و این عهدنامه همچنان در کعبه نگهداری می شد تا آغاز خلافت عمر که در آن زمان، او آن را از کعبه بیرون آورد(2).
آنان به این پیمان نامه، که همچون قانونی برای دشمنی با رسول خدا و خاندان ایشان نوشته شد، تا زمان خلافت عمر عمل کردند و به آن پای بند بودند و حالا باید
ص:37
تلاش کنیم تا آن را از یک موضوع محض تاریخی خارج سازیم و به بررسی و تحقیق آن بپردازیم.
شاید خواننده از شنیدن و خواندن این حقایق تعجب کند و از خود بپرسد که آیا ممکن است چنین کارهایی از به اصطلاح بزرگان صحابه سر بزند؟ و چرا و برای رسیدن به چه هدفی آن ها، این کارها را انجام داده اند و این عهدنامه را نوشته اند؟ آیا چنین عکس العملی به یکباره شکل گرفت یا اینکه از قبل وجود داشت؟
البته علت اصلی همه ی این کارها روشن است، آن ها می خواستند با این ادّعا که پیامبر رسالتش را کامل کرد و بی آنکه کسی را به عنوان جانشین خودش منصوب کند، از دنیا رفت، رسالت و دعوت آسمانی پیامبر را از درون تهی کنند و از اهداف بلندش دور سازند. آن ها اراده کرده بودند تا قبل از آنکه پیامبر، امر نصب علی به عنوان جانشین را تمام کند، خودشان کار را در دست بگیرند، در این صورت از طرفی موفق می شدند از دستور و امر رسول خدا جلوگیری کنند و از طرف دیگر شکستن صف واحد مسلمانان را که کار خودشان بود به گردن علی بیاندازند و بعد هم بگویند کشتن کسی که جمع مسلمانان را پراکنده می سازد، مباح است.
دلیل اصلی نوشتن چنان عهدنامه ای این بود، و حالا که در توطئه ی کشتن پیامبر موفق نشده بودند می بایست کارهایشان را مخفیانه انجام دهند، بویژه آنکه پیامبر تصمیم جدی گرفته بود که رسالت خود را به پایان برساند.
پیامبر پس از سفر حجة الوداع به مدینه بازگشتند و در منزل همسرش «ام سلمة» وارد شدند. ایشان که قبل از این سفر در منزل تمامی همسرانش به سر می برد، این بار به مدت یک ماه در آن جا ماند و همین امر باعث شد تا «عایشه» دختر ابوبکر و «حفصه» دختر عمر، از این موضوع نزد پدرانشان شکایت ببرند، اما آن دو در
ص:38
جواب شکایت عایشه و حفصه گفتند: ما علّت این کار پیامبر را می دانیم ولی شما با او در سخن، مدارا کنید و در باطن، فریبش دهید، در این صورت شما او را بزرگوار می یابید، شاید از دلش درآورید و کینه اش را برطرف کنید(1).
ابوبکر و عمر می خواستند تا بعد از آن کار ناشایستشان، دخترانشان را واسطه کنند، بلکه پیامبر از گناهشان درگذرد، اما پیامبر از نیّت آن ها باخبر بود و می دانست که آن ها چه هدفی دارند.
ص:39
ص:40
در این جا به حادثه ی تاریخی دیگری اشاره می کنیم. این حادثه که بعد از حجة الوداع و نقشه ی ترور و آن پیمان نامه اتفاق افتاده است، دیگر بار مخالفت علنی آن گروه با دستور صریح پیامبر را نشان می دهد.
در آغاز، جریان حادثه را از زبان «ابن ابی الحدید» شارح مشهور نهج البلاغه نقل می کنیم. وی می نویسد:
«مدتی از بازگشت پیامبر از سفر حج به مدینه نمی گذشت که ایشان بیمار شدند، و در همان حال «اسامة بن زید بن حارثه» را فراخواندند و فرمودند:
از همه ی مسلمانان، سپاه بزرگی را گردآور و برای جهاد با رومیان به قتلگاه پدرت(1) روانه شو، من تو را فرمانده و امیر این سپاه قرار داده ام، برو و با آنان پیکار کن، و اگر خداوند تو را در این جنگ پیروز کرد، اندکی بیش در آنجا درنگ مکن و قبل از گسیل دادن سپاه، خبرآوران خود را جلوتر از سپاه روانه کن و خود در طلایه ی لشکر قرار بگیر.
با این دستور پیامبر، همه ی مهاجران و انصار و از جمله ابوبکر و عمر را برای خروج از مدینه فراخواندند، ولی عده ای در میان مسلمانان سخنی را پراکنده ساختند که چون پیامبر شنید، ایشان را خشمگین ساخت، آن ها گفتند: پیامبر، جوان خامی را فرمانده ی بزرگان مهاجر و انصار کرده است. با شنیدن این سخن، پیامبر در
ص:41
حالی که سر خود را با دستاری بسته و رواندازی بر تن کشیده بود بر بالای منبر رفته و فرمودند:
ای مردم، این چه سخنی است که برخی از شما درباره ی فرماندهی اسامة بن زید بر زبان رانده اید. این عده همان طور که درباره ی فرماندهی پدرش به من خرده گرفتند و طعنه زدند، درباره ی فرماندهی پسرش هم همان را تکرار می کنند، قسم به خدا، پدرش، زید، سزاوار فرماندهی سپاه بود و اکنون فرزندش، اسامة شایسته ی فرماندهی است و آن دو از دوستدارترین دوستان من هستند. پس خیر و خوبی او را بخواهید و درباره اش نیکی کنید بدرستی که او از بهترین شماست.
سپس، پیامبر از منبر پایین آمدند و به سمت خانه رفتند، و مسلمانان بر ایشان وارد شدند، خداحافظی کردند و به سمت لشکر اسامه که در «جُرف»(1) مستقر شده بود حرکت نمودند.
مدتی از خروج اسامة و همراهانش نگذشته بود که بیماری پیامبر شدت می گیرد و در این هنگام بعضی از همسران پیامبر، قاصدی را به سوی اسامه می فرستند تا او را از شدت بیماری پیامبر باخبر سازند. اسامه نیز از محل استقرار لشکر خارج شده و به سوی مدینه می آیند و در حالی که پیامبر به شدت تب کرده بودند، و به ایشان دارو خورانده بودند، بر ایشان وارد شده و پیامبر را می بوسند. اما پیامبر که قدرت سخن گفتن را هم ندارد، دستانش را به آسمان بلند می کند و به اسامه می فهماند که باید هر چه زودتر به میان لشکر بازگردد و وظیفه ی خود را به انجام برساند و اسامه نیز باز می گردد.
بار دیگر، عائشه و حفصه از همسران پیامبر، به اسامه خبر می دهند که حال
ص:42
پیامبر بهبود یافته و به مدینه باز گرد، اسامه هم، در روز دوشنبه، دوازدهم ماه ربیع الاول به مدینه باز می گردد تا رسول خدا را ملاقات نماید. این بار پیامبر می توانند کمی سخن بگویند، و به اسامه تأکید می کنند که به سرعت از مدینه خارج شو و با درخواست پیروزی از خداوند، جهاد خود را آغاز کن و این جمله را پیوسته تکرار می کردند که به دستوری که درباره ی سپاه اسامه داده ام عمل کنید و سپاه را روانه کنید.
با تأکید چند باره ی پیامبر، اسامه همراه با ابوبکر و عمر و ابوعبیدة از مدینه به سوی سپاه خارج می شوند اما هنوز مقداری راه نرفته بودند که شخصی به آنان خبر داد، پیامبر از دنیا رفته است. آنان نیز در هنگام ظهر همان روز دوشنبه در حالی که پیامبر از دنیا رفته بود به مدینه رسیدند. لشکر اسامة نیز که در اختیار «بریدة بن حصیب» بود زمانی به درب خانه ی پیامبر رسید که درب بسته شده بود و علی و بعضی از بنی هاشم مشغول غسل و کفن کردن پیامبر بودند »(1).
این روایتی از سپاه اسامة بود که ابن ابی الحدید معتزلی نقل می کند ولی روایت دیگری از این جریان وجود دارد که به زوایای بیشتر اشاره می کند و از گستردگی بیشتری برخوردار است و آن روایت از این قرار است:
«مسافران از سفر حج که آخرین حج پیامبر (حجة الوداع) بود به مدینه بازگشتند، مدت زیادی نگذشت که پیامبر دستور دادند تا سپاهی بزرگ آماده گردد.
شاید این بزرگترین سپاهی بود که تا قبل از این، مدینه آن را به چشم خود دیده بود.
در این سپاه، بزرگانی از مهاجر و انصار همچون ابوبکر، عمر، عثمان و ابوعبیدة حضور داشتند. پیامبر فرماندهی این سپاه بزرگ را به جوان تازه بیست ساله شده ای
ص:43
به نام اسامة بن زید بن حارثه می سپارد و علی رغم وجود افراد باتجربه تر در جنگ و نیرومندتر در نبرد و کار آزموده تر در فرماندهی از اسامة، اما پیامبر او را امیر لشکر قرار می دهد. فرماندهی یک جوان بر چنین لشکر بزرگ و بی سابقه، تعجب و حیرت برخی از همراهان پیامبر را بر می انگیزاند و برای آنان خیلی سخت و سنگین بود که بخواهند و بتوانند از دستور یک جوان کم تجربه اطاعت کنند، به همین خاطر، آن ها از فرماندهی اسامة ناراحت و ناراضی بودند و علی رغم تأکید و اصرار مداوم پیامبر بر هر چه زودتر آماده شدن سپاه، آن ها دستور اسامه را با بی میلی و کندی پیش می بردند.
این وضعیت، پیامبر را مجبور کرد تا به مسجد رفته و با مردم سخن بگویند و برای چندمین بار از آن ها بخواهد، سپاه را آماده کنند و برای جهاد با رومیان تحریک و ترغیب نمایند. ایشان در این خطبه فرموده اند:
به جانم قسم آنچه را که امروز درباره ی فرماندهی اسامه می گویید، درگذشته درباره ی فرماندهی پدرش می گفتید، اما همانطور که پدرش شایسته ی فرماندهی بود، پسرش نیز سزوار آن است(1).
و در روایتی که در میان راویان حدیث مشهور است پیامبر پیوسته می فرموده:
سپاه اسامه را جمع کنید و از مدینه خارج شوید و خداوند کسی را که از سپاه اسامه جا بماند و خود را از آن عقب اندازد لعنت کند(2).
ص:44
با این فرمان پیامبر، اسامه سپاه خود را از مدینه خارج و آن را در جُرف در نزدیکی مدینه مستقر می کند، تا برای جهاد آماده شوند، اما در همین هنگام پیامبر بیمار می شوند و روز به روز هم بر شدت بیماری اشان افزوده می شود. بزودی خبر این بیماری در میان سپاه پخش می شود و همان عده که از فرماندهی اسامه راضی نبودند، احساس می کنند شاید پیامبر در این بیماری از دنیا بروند، پس تلاش می کنند تا سپاه حرکت نکند و به مدینه بازگردد. «صهیب» خدمتگذار عائشه، که رابط و حلقه ی وصل عائشه و پدرش و عمر و ابوعبیده است، از طرف عائشه مأمور می شود تا هر چه سریعتر خود را به ابوبکر برساند و به او خبر دهد که پیامبر، چندان بیماری اش شدت گرفته که امیدی به ادامه ی زندگانیش نیست، پس هر طور شده، تو و عمر و ابوعبیده و هر کسی که فکر می کنید با خودتان است به مدینه بازگردید، اما شب هنگام و مخفیانه وارد شوید.
وقتی صهیب خبر بیماری پیامبر را به ابوبکر می رساند، ابوبکر دست او را می گیرد و به نزد اسامه می روند و می گویند: ما چگونه می توانیم پیامبر را در این حال بیماری، رهایش کنیم و او را نبینیم، پس اجازه بده ما به مدینه بازگردیم. اسامة به آن ها اجازه می دهد و می گوید: اگر پیامبر از این بیماری بهبود یافتند به سپاه باز می گردید و اگر اتفاق دیگری افتاد ما را هم خبر کنید تا در میان مردم باشیم.
ابوبکر و عمر و ابوعبیده و عدّه ای دیگر، همانطور که عائشه گفته بود، شبانه و مخفیانه وارد مدینه شدند، رسول خدا در همان حال بیماری فرمودند:
امشب در مدینه شرّی بزرگ واقع شد.
پرسیدند: ای رسول خدا، آن چه شرّی است؟
فرمودند: بعضی از دستور من سرپیچی کرده اند و از سپاه اسامه خارج شده اند
ص:45
و به مدینه بازگشته اند، من از آن ها بیزاری می جویم. و این جمله را چندین بار تکرار کردند که: سپاه اسامه را روانه کنید، سپاه اسامه را روانه کنید.
آن شب، صبح شد و «بلال» که اذان گوی رسول خدا بود، برای نماز صبح اذان گفتند و همچون روزهای گذشته، به در خانه ی پیامبر آمدند تا به همراه ایشان برای خواندن نماز صبح به مسجد بروند، اما آن قدر بیماری پیامبر شدت گرفته بود که نگذاشتند بلال بر پیامبر وارد شوند. عائشه که از این موضوع باخبر می شود، بار دیگر صهیب را پیش پدرش می فرستد و می گوید: به پدرم بگو، پیامبر چنان بیمار است که دیگر نمی تواند برای نماز به مسجد برود، علی هم پیامبر را در چنین حالی رها نمی کند و برای نماز نمی تواند برود، پس فرصت را غنیمت شمار و تو به مسجد برو تا مردم پشت سرت نماز بخوانند، که اگر چنین کنی تو می توانی در آینده برای خلافت خودت، این کار را حجّت قرار دهی و برای تو مبارک خواهد بود.
راوی در ادامه می گوید: مردم منتظر بودند تا برای نماز صبح پیامبر به مسجد بیایند و پشت سر ایشان نماز بخوانند و می دانستند که اگر بخاطر بیماری نتوانند بیایند، حتماً علی را به مسجد می فرستند، اما ناگاه دیدند ابوبکر وارد مسجد شده و می گوید: بیماری پیامبر بیش از گذشته، ایشان را ناتوان کرده اند، و به من دستور داده تا برای خواندن نماز به مسجد بیایم، اما در این میان یکی از یاران پیامبر بلند شده و می گوید: چگونه پیامبر می تواند به تو دستور بدهد که بیایی و ما پشت سر تو نماز بخوانیم، در حالی که تو باید در سپاه اسامه باشی، قسم به خدا که من نمی توانم قبول کنم که پیامبر کسی را به سوی تو فرستاده و دستور داده باشد که بازگردی و ما پشت سر تو نماز بخوانیم. سپس مردم بلال را صدا زدند و بلال گفت: من به عنوان قاصد شما می روم و در این باره از پیامبر اسلام اجازه می گیرم. بلال با سرعت به
ص:46
سمت خانه ی پیامبر به راه می افتد و وقتی به در خانه رسید چنان به تندی در را کوبید که پیامبر می فرمایند: ببینید چه کسی به این تندی در را می کوبد، «فضل بن عباس» که همراه با علی علیه السلام در کنار بستر پیامبر بودند در را باز می کند و از بلال می پرسد: چه شده است؟ چه اتفاقی افتاده است؟
بلال می گوید: ابوبکر وارد مسجد شده و در مقام رسول خدا ایستاده و می خواهد که مردم پشت سر او نماز بخوانند و گمان می برد که رسول خدا به او چنین دستوری داده است.
فضل می گوید: مگر ابوبکر در سپاه اسامه نیست؟ قسم به خدا که این همان شرّ بزرگی است که دیشب وارد مدینه شده است و پیامبر ما را از این شرّ بزرگ آگاه کرده است. فضل و بلال با همدیگر بر بالین پیامبر وارد شده و پیامبر در همان حال بیماری پرسیدند: چه شده است؟ و در پاسخ، پیامبر را از آنچه در مسجد اتفاق افتاده، باخبر می سازند، پیامبر هم فرمودند: بلندم کنید، بلندم کنید و مرا به مسجد ببرید، قسم به کسی که جانم در دست اوست، فتنه ای بزرگ بر اسلام وارد شده است.
سپس پیامبر که پدر و مادرم فدای او باد، در حالی که بر سرشان دستاری پیچیده بودند و در بین علی بن ابوطالب و فضل بن عباس، به آن دو تکیه کرده بودند و پاهایشان بر زمین کشیده می شد، به مسجد وارد شدند. با اینکه بیشتر مردم منتظر مانده بودند تا بلال برسد و از خانه ی رسول خدا خبری بیاورد، ابوبکر در مقام رسول خدا ایستاده و عمر و ابوعبیده و سالم و صهیب و دیگرانی که با خود از سپاه اسامه خارج کرده بود، به دور او حلقه زده بودند، مردم که دیدند پیامبر با چنین حال ناگوار و ناراحت کننده ای به مسجد آمده اند، پی بردند که باید امر مهمی
ص:47
رخ داده باشد. رسول خدا به سمت جایگاهشان در مسجد رفتند، عبای ابوبکر را کشیده و او را از محراب کنار زدند، در این حال ابوبکر و اطرافیان او پشت سر رسول خدا پنهان شدند و مردم در حالی که پیامبر نشسته بودند، پشت سر رسول خدا به نماز ایستادند و بلال هم تکبیرات نماز را با صدای بلند به گوش مردم می رساند. نماز که تمام شد، پیامبر رو به مردم کردند، اما ابوبکر را ندیدند، پس فرمودند:
ای مردم، آیا از این کار ابوبکر و دوستانش تعجب نمی کنید، من آن ها را فرستاده بودم تا زیرنظر فرماندهی اسامه در لشکر بمانند و به آن ها دستور داده بودم تا به سمت دشمن روانه شوند، اما از این دستور من سرپیچی کرده اند و به مدینه بازگشته اند زیرا که می خواهند فتنه کنند ولی شما آگاه باشید که خداوند آنان را به کفرشان باز می گرداند و فتنه ی آن ها را واژگون خواهد کرد.
سپس پیامبر درخواست کردند تا بر بالای منبرشان بروند و در حالی که تکیه داده بودند، بر اوّلین پلّه ی منبر نشستند و پس از حمد و ثنای الهی فرمودند:
ای مردم از جانب پروردگارم فرمان رسیده که من همچون دیگر مردمان به سوی او بازگشت خواهم نمود و من در حالی شما را ترک می کنم که همه حجّت ها بر شما آشکار و روشن شده است، و شبش همانند روزش شده است، اما شما بعد از من مثل بنی اسرائیل که قبل از شما بودند و اختلاف کردند، در میان خود اختلاف ایجاد نکنید.
ای مردم، من برای شما، آنچه را که قرآن حلال کرده، حلال کردم و آنچه را که بر شما حرام کرده، حرام نمودم و من دو گوهر گران بها را در میان شما باقی می گذارم، مادامی که به آن دو چنگ بزنید، هرگز گمراه نمی شوید و لغزش پیدا
ص:48
نمی کنید و آن دو یکی کتاب خدا (قرآن مجید) و دیگری خانواده ام و اهل بیت من هستند، این دو جانشینان من در میان شما هستند و هرگز تا زمانی که در قیامت بر حوض من وارد شوند از هم جدا نخواهند شد و من در آنجا از شما خواهم پرسید که با این دو گوهر گران بها که جانشینان من بودند چه رفتاری کردید و آنجاست که عده ای فراوانی از حوض من دور می شوند، آنگونه که شترهای سرگردان از گله دور می شوند. آن ها می گویند من فلانی هستم، من فلانی هستم، و من در پاسخ آن ها خواهم گفت بله، شما را یکی یکی می شناسم اما شما پس از من به کفر بازگشتید و مرتد شدید پس از رحمت خدا دور باشید، دور شدنی زیاد(1).
ص:49
ص:50
ممکن است با خواندن جریان لشکر اسامة بن زید پرسش هایی در ذهن خواننده به وجود آید. این پرسش ها از این قرارند:
1 - چرا پیامبر با اینکه می دانستند در آینده ای نزدیک از دنیا خواهند رفت، اصرار زیادی داشتند که هر چه زودتر سپاهی به فرماندهی جوانی که هنوز بیست ساله هم نشده آماده کنند و آن را به بیرون از مرزهای حجاز بفرستند؟ و چرا حضرت، حتی در آخرین لحظه های عمر شریفشان، تأکید فراوان داشتند که سپاه اسامه از مدینه خارج شود با اینکه می دانستند در مدینه منافقان به ظاهر مسلمانی وجود دارند که از سرسخت ترین و کینه توزانه ترین دشمنان رسول خدا هستند و آنان منتظر و به دنبال فرصت مناسبی هستند که در مدینه فتنه و فساد کنند و در هنگام وفات پیامبر این فرصت به دستشان می آید، زیرا از طرفی عموم مسلمانان مهاجر و انصار با سپاه اسامه از مدینه خارج شده اند و از طرفی دیگر علی علیه السلام و خاندان رسول خدا هم که مشغول غسل و کفن پیامبر می شوند، پس فرصت و موقعیت مناسبی است که بخواهند فساد کنند؟ با این حال چرا رسول خدا اصرار داشتند سپاه اسامه هر چه سریعتر آماده و از مدینه خارج شود؟
2 - چرا پیامبر به شدت راغب بودند که شخص ابوبکر و همچنین عمر در سپاه اسامه حضور داشته باشند و از مدینه خارج شوند، اما علی در مدینه بماند؟ در حالی که آن دو نفر که در جنگ های گذشته با پیامبر همراه بوده اند، شجاعتی از
ص:51
خود نشان نداده و در هنگام بروز سختی های جنگ، مشکلی را آسان نکرده و گرهی را از کارزار جنگ باز نکرده اند، اما علی در همه ی جنگ های اسلام پهلوانی کرده و قهرمان بوده و در تمامی جنگ ها، کلید فتح و پیروزی در دست علی بوده است. اما چرا این بار باید علی در مدینه بماند و ابوبکر و عمر از مدینه خارج شوند؟
3 - چرا پیامبر فرماندهی این لشکر بزرگ و بی سابقه را به دست جوان کم تجربه ای می سپارد؟ با اینکه در میان مسلمانان، افرادی بودند که تجربه ی حضور در بسیاری از جنگ ها را داشتند و باتدبیر و کفایت لازم از معرکه ی جنگ پیروزمندانه خارج شده اند، با این حال این بار چرا پیامبر، اسامه ی جوان را امیر لشکر قرار می دهد؟
در ذهن بیشتر کسانی که از دریچه ی بررسی و تحلیل، به حوادث تاریخی می نگرند، این پرسش ها به وجود می آید.
تحلیل گران شیعی، پاسخ منطقی و مناسبی را برای این پرسش ها یافته اند.
«قاضی عبدالجبار» معتزلی که به پاسخ شیعیان دست یافته می نویسد: «عده ای می گویند اصرار پیامبر بر حضور ابوبکر و عمر در سپاه اسامه به این خاطر بوده است که آن دو نفر در هنگام وفات پیامبر در مدینه حاضر نباشند و از شهر دور شده باشند، زیرا ممکن بود آن ها پس از وفات پیامبر برای خلافت و امامت خیز بردارند و آن را به زور و قدرت در دست خود بگیرند ولی علی را در مدینه نگه داشت تا امر خلافت بدون درگیری و اختلاف افکنی به ایشان برسد »(1).
اما قاضی عبدالجبار عادت دارد هر اتهام و شبهه ای را از دامان ابوبکر و عمر
ص:52
پاک کند و هر طور شده از آن ها دفاع کند، به همین جهت او این پاسخ را نمی پذیرد و در برابر تمام روایاتی که می گویند ابوبکر در سپاه اسامه حضور داشته (1) ،می ایستد و می گوید پیامبر هیچ اصراری نداشتند که ابوبکر در سپاه اسامه حاضر باشد، بلکه اصلاً ابوبکر در میان سپاه اسامه نبوده است(2).
این سخن قاضی عبدالجبار را به خواننده وا می گذاریم و می گذریم، اما به نظر من بهترین پاسخ را دانشمند شیعه «سید عبدالحسین شرف الدین» داده است. ایشان می گوید: «ابوبکر و عمر و دوستانشان، برای اینکه برنامه ها و سیاست های خود را از همان ابتدا با قدرت بنیان نهند و ستون های آن را استوار گردانند، با دستور رسول خدا برای حضور در لشکر اسامه مسامحه کردند و با بی رغبتی و بی میلی و کندی در لشکر حاضر شدند و بعد هم به بهانه ای از سپاه خارج شدند و به مدینه بازگشتند.
آن ها ترجیح دادند به جای اطاعت از دستور رسول خدا در مقابل دستور آشکار و بدون ابهام پیامبر بایستند و سیاست خودشان را اجرایی کنند، زیرا این عمل برای ادامه ی برنامه هایشان لازمتر و به مصلحتشان نزدیکتر بود. آن ها به خوبی می دانستند اگر از دستور رسول خدا اطاعت کنند و قبل از وفات پیامبر، فرسنگ ها از مدینه دور باشند خلافت از دستشان بیرون خواهد رفت، اما اگر با فرمان رسول خدا مسامحه کنند و در آماده شدن لشکر اسامه اشکال تراشی کنند و
ص:53
آن را به تأخیر اندازند تا پیامبر از دنیا بروند و خلافت به آنان برسد، باز هم می توان سپاهی تشکیل داد و به جنگ بروند.
اما پیامبر که پدر و مادرم فدای او باد، می خواستند تا آن ها از مرکز حکومت دور باشند و بعد از وفاتشان با آرامش خیال و اطمینان خاطر، خلافت به علی علیه السلام برسد و وقتی که آن ها بر می گشتند کار خلافت تمام شده و برای علی مستحکم شده باشد و دیگر نتوانند نزاع و درگیری ایجاد کنند.
و در پاسخ این سؤال که چرا با وجود افراد با کفایت و با تجربه تر از اسامه، پیامبر این جوان هفده ساله را فرمانده ی لشکر می کنند، باید گفت رسول خدا، این کار را کردند تا سرکشی برخی سرکشان از میان برود و لجام آن از نزد برخی که به این فرماندهی اشتها پیدا کرده اند کشیده شود، ضمن اینکه اگر یکی از آن ها را امیر قرار می داد، با توجه به روحیه ی برتری طلبی آن ها، ممکن بود این امر در آینده باعث نزاع و درگیری شود.
اما با این وجود، آن ها به تدبیر پیامبر پی بردند، به این خاطر، ابتدا در مورد فرماندهی اسامه، به پیامبر طعنه زدند و از او خرده گرفتند و بعد هم از همراهی با اسامه خودداری کردند و از لشکرگاه (جُرف) خارج نشده بودند که پیامبر از دنیا رفتند »(1).
ص:54
یکی دیگر از سرپیچی های آن گروه از اطاعت دستورهای رسول خدا، این است که در روزهای آخر عمر پیامبر، هنگامی که عده ای از مسلمانان بر بالین ایشان حضور داشتند می فرمایند: «لوح و مرکبی بیاورید تا برای شما وصیتی بنویسم که هرگز گمراه نشوید».
اما عدّه ای با این درخواست پیامبر مخالفت می کنند و از میان آن ها عمر می گوید: پیامبر هذیان می گوید (1).یعنی به دستور او اعتنایی نکنید، زیرا او نمی داند چه می گوید.
با اینکه خداوند درباره ی پیامبر می فرماید: وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی (3) إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی (2)«و از سر هوا و هوس سخن نمی گوید. آن جز وحی نیست که بر او وحی می شود».
اما عمر آشکارا از اجرای دستور رسول خدا سرباز می زند و ایشان را متهم به
ص:55
هذیان گویی می کنند. پس می توانیم از عمر بپرسیم که این چه جسارت است که در حق خدا و رسول خدا روا داشته ای؟ چطور می توانی بگویی من به خدا و رسول خدا و اسلام ایمان دارم ولی در همان حال بگویی رسول خدا هذیان می گوید و نمی داند چه می گوید و چه می خواهد؟
عمر می دانست که موضوع وصیت، به آینده ی مسلمانان و به امر خلافت و جانشینی پیامبر ارتباط مستقیم دارد، به همین خاطر نگذاشت که پیامبر وصیت خود را بنویسند و در مقابل درخواست پیامبر این موضع را اختیار کرد.
و چون پیامبر، این صحنه را دید و سخن عمر را شنید، از نوشتن وصیت منصرف شد و آن را ننوشت، زیرا می دانستند این ها ایمان نیاورده اند و اگر وصیتشان را بنویسند، آن ها بعد از وفات پیامبر به بهانه ی هذیان گویی، وصیت پیامبر را بی اثر می کنند و یا طوری آن را معنی و تفسیر می کنند که با منافعشان مطابقت داشته باشد.
به همین جهت، وقتی لوح و مرکب آوردند تا پیامبر وصیت خود را بنویسند، فرمودند: بعد از این سخنی که زده شد ؟؟(1) ،برای پیامبر روشن شده بود که اگر به جای نوشتن یک وصیت بیست وصیت دیگر هم می نوشتند، آن ها این نوشته ها را بر اساس مصالح و منافع خودشان تغییر می دادند و تفسیر می کردند.
بار دیگر سیّد شرف الدین، شگفت انگیزترین تحلیل را از نوشته نشدن وصیت به ما عرضه می دارد. ایشان می نویسد: «با سخن نا به جای عمر، پیامبر ناچار شدند از نوشتن وصیت صرف نظر کنند، چون دانستند که پس از این، نوشتن وصیت نه تنها هیچ فایده ای ندارد، بلکه باعث می گردد در آینده، فتنه و اختلاف به وجود آید.
همانگونه که در زمان حضور رسول خدا، با هم اختلاف کردند و در مقابل
ص:56
چشمان آن حضرت داد و فریاد به راه انداختند، به طور حتم، پس از وفاتشان در میان مردم اختلاف می انداختند که آیا پیامبر در موقع نوشتن وصیت هذیان می گفته یا نمی گفته است؟ به همین دلیل، رسول خدا بیش از این نفرمود که: بلند شوید.
اگر رسول خدا، اصرار بر نوشتن وصیت می کردند، در مقابل، آن ها هم بر این سخن عمر پافشاری می کردند که پیامبر هذیان می گوید و بعد هم، دوستان خود را وا می داشتند تا برای از بین بردن اثر و فایده ی وصیت، افسانه هایی درباره ی هذیان گویی پیامبر درست کنند و در میان مردم رواج دهند و در این صورت دیگر چه کسی می توانست با وصیت پیامبر بر دیگران احتجاج کند.
فرزانگی و حکمت پیامبر، مانع از نوشتن وصیت شد، تا در نتیجه، عمر و دوستانشان برای عیب جویی در نبوت پیامبر، بهانه ای نداشته باشند. گذشته از این، پیامبر می دانستند، علی و دوستان علی در برابر مقصود پیامبر از نوشتن وصیت سر تسلیم فرود می آوردند، چه وصیتی نوشته شود و یا نوشته نشود و در برابر، آن ها که با علی دشمن هستند، هرگز خلافت علی را نمی پذیرند، چه وصیتی نوشته شود یا نوشته نشود، بنابراین دیگر مصلحت نبود، پیامبر وصیتی بنویسند که بعد از خودشان، جز فتنه چیزی به بار نمی آورد »(1).
ص:57
ص:58
بیماری و تب پیامبر شدت گرفت، گاه دستان مبارک خود را در آب فرو می بردند و می فرمودند: اه از این غم و اندوه و فاطمه، دختر و پاره ی تن پیامبر هم می فرمودند: وای از غم و اندوه من بخاطر اندوه تو و پیامبر می فرمودند: دخترم پس از امروز دیگر بر پدرت اندوهی نمی ماند(1).
بعضی سیره نویسان نوشته اند: پیامبر، اندکی قبل از وفاتشان احساس سرحالی و نشاط می کنند و کمی که از حرارت زیاد بدنشان کاسته می شود، با تکیه بر علی و فضل بن عباس به مسجد می روند. در بالای منبر تمام توان خود را جمع می کنند و با صدایی بلند که حتی کسانی که خارج از مسجد هم نشسته بودند، شنیدند، فرمودند:
«ای مردم، آتش فتنه شعله ور شده و فتنه ها همچون پاره های شب تاریک رو آورده اند، سوگند به خدا که شما نمی توانید بر ضرر من به چیزی چنگ بزنید، زیرا من حلال ندانستم چیزی را، جز آنچه قرآن آن را حلال دانسته بود و حرام نکردم
ص:59
چیزی را، جز آنچه قرآن حرام کرده بود »(1).
با آرامش و راحتی خاصی که در سخنان پیامبر مشاهده شد، برخی از مسلمانان احساس کردند حال پیامبر بهتر شده و رو به بهبودی می روند، پس ابوبکر از پیامبر اجازه خواستند تا از مدینه خارج شوند و به «سُنْح» که همسرش در آنجا اقامت داشت برود(2) و دیگر مسلمانان هم به دنبال کارهای روزانه و عادی خود رفتند. اما در پشت اراده ی مردم که دوست می داشتند پیامبر در میانشان باشد و به زندگی اشان ادامه دهند، اراده ی حتمی خداوند قرار داشت که خواسته بود تا پیامبر به دیار آخرت بشتابند و در میان دیگر انبیاء و رسولان الهی قرار گیرند. پیامبر که از مسجد خارج شدند و به خانه رسیدند، بار دیگر بیماری تمام وجود ایشان را در برگرفت و پیوسته می فرمودند: بلکه دوست و مهربان برتر (3).آن هایی که در کنار بستر پیامبر بودند، با این سخن پیامبر دانستند که پیامبر ملاقات با خدا را بر ادامه ی زندگی در این دنیا ترجیح داده اند. و در میان آن ها، علی که دریافتند مرگ پیامبر نزدیک شده ایشان را در آغوش خود گرفتند و پیامبر بر سینه ی علی جان به جان آفرین تسلیم کردند(4).
ص:60
روایت مشهور در میان راویان حدیث این است که وفات پیامبر روز دوشنبه بوده(1) و شیعیان نیز معتقدند آن روز، بیست و هشتم ماه صفر بوده است(2).
پیامبر از میانِ رفتن به سوی خدا که برترین دوستش بود و ماندن در دنیایی که از فتنه ها، ستم ها و سرکشی ها پر شده بود، رفتن را برگزید.
ایشان، هر آنچه که مردم را به خداوند نزدیک می کند و کارهایشان را سامان می دهد و بر مدار ایمان به خدای واحد و شریعت واحد جمعشان می کند، از جانب خداوند متعال به مردم ابلاغ کردند.
ایشان مردم را به جهاد، عدالت، ستم نکردن و ستم ستیزی، پیروی از مکارم اخلاق، دفاع از مردان و زنان و کودکان مستضعف و بیچاره و بالاخره به همه ی آنچه که سعادت دنیا و آخرت مردم را تأمین می کند فراخواندند و به آن ها دعوت کردند.
پیامبر بیش از بیست سال، با جهاد و تلاشی خستگی ناپذیر ارزش هایی را که برای به پا داشتن آن ها مبعوث شده بود استوار ساخت و مردم را به شناخت و عمل به آن ارزش ها دعوت کرد، تا همچون میراث گران بهایی، در هر زمان و مکانی، برای تمامی انسان ها، باقی و ماندگار بماند پیامبر در این تلاش طاقت فرسایش، همه ی خیر و رحمت و محبت خود را برای آینده ی مردم به کار برد، با این حال آینده ی نزدیک آن ها را می دید که چگونه به گذشته ی کفرآمیز خویش بر می گردند و به جاهلیت قدیم بازگشت می کنند و جز اندکی از آنان همچون شتران بی ساربان
ص:61
از این گمراهی و جاهلیت رهایی پیدا نمی کنند(1).
گذشت که تمام سیره نویسان (2) ،نقل کرده اند که پیامبر در هنگام بیماری سخت و جان کاهش از اطرافیان خود خواست تا برایشان لوح و مرکبی آورند و وصیّتی بنویسند که پس از آن هرگز گمراه نشوند، اما برخی از آنان گفتند: پیامبر - پناه بر خدا - هذیان می گوید و دستور رسول خدا را بیهوده و لغو دانستند، این بود که پیامبر از این دسته مسلمانان ناامید شدند و آخرت و همجواری با دیگر انبیاء و رسولان الهی را برگزیدند و در حالی که بر سینه ی علی آرام گرفته بود، تمام اسرار عالم و زندگانی و همه ی حوادث آینده را در سینه ی علی ریخت و از دنیا رفتند(3).
با صدای شیون زنان، مسلمانان مدینه دریافتند که پیامبر از دنیا رفته اند، آنان که تا چند ساعت قبل دیده بودند، حال پیامبر بهتر شده و به مسجد آمده و نماز خوانده اند، حالا از مرگ پیامبر تعجب کردند و وحشت زده وسراسیمه به سمت خانه ی رسول خدا به راه افتادند(4).
عمر بن خطاب که وارد خانه ی پیامبر شد، پارچه را از صورت پیامبر برداشت و
ص:62
گفت: عده ای از مردم منافق گمان برده اند که محمد مرده است، ولی به خدا قسم که او نمرده، بلکه به دیدار پروردگارش رفته و مانند «موسی بن عمران» که چهل شبانه روز از میان دیدگان امتش پنهان ماند، و پس از آنکه عده ای گفتند او مرده است، بار دیگر به میان مردمانش بازگشت، قسم به خدا که پیامبر نیز همچون موسی به میان قومش باز خواهد گشت و دست و پای کسانی را که فکر می کنند پیامبر مرده است، خواهد برید.
هر کسی که می گفت پیامبر مرده، عمر، با شمشیرش او را می زد و به مجازات و کیفر تهدیدش می کرد (1).او تا مدتی در میان مسلمانان، در مسجد و خارج مسجد، رفت و آمد می کرد و آن ها را تهدید به مرگ می کرد و برایشان خط و نشان می کشید و مدام می گفت پیامبر نمرده و همچون موسی بن عمران باز خواهد گشت(2).
گفته های عمر بر دل بعضی ساده دلان، اثر گذاشت و آرزو کردند، پیامبر دوباره به میان آنان باز گردد، گروهی دیگر هم از این حرف و کار عمر، شگفت زده شده و سخن او را عجیب و غریب دانستند و از اینکه او به چنین کاری دست زده و چنین افسانه ای را تکرار می کند متحیر ماندند. شاید این دسته از مردم، می دانستند که عمر از آن دسته کسانی نیست که خیالبافی کند، او هم می داند که پیامبر همچون دیگران می میرند و از مرگ نمی توان فرار کرد. آن ها عمر را می شناختند و می دانستند که عمر آدمی نیست که بدون حساب حرف بزند. به همین خاطر از این کار عمر بیشتر
ص:63
تعجب کردند.
عمر، با این کارش توانست بر فکر و اندیشه ی بیشتر مردم، بویژه کسانی که بدون تحقیق و بررسی هر سخنی را می پذیرند و کورکورانه از هر سخنی تقلید می کنند و عقل و خرد خود را به کار نمی گیرند، مسلط و چیره شود. قاطعیت و سرسختی عمر که از ویژگی های او بود، توانست روی این جماعت کارساز باشد.
عمر آن ها را به بازگشت کسی که مردم او را دوست می داشتند امید می داد و اگر هم نمی پذیرفتند به کشتن، مجازات و بریدن دست و پا تهدیدشان می کرد.
رفتارهای عمر در نخستین ساعات مرگ پیامبر، کسانی را که اسیر احساسات عاطفی هستند و با خیال و وهم، خود را سرگرم می کنند، تحت تأثیر قرار داد، بویژه آنکه این حرف در مورد شخصیت بزرگی بود که با سایر مردم متفاوت بود. بنابراین عمر توانست تا مدتی مردم را از موضوع اصلی بازدارد.
ص:64
تردیدی نیست که عمر از مرگ پیامبر آگاه بود و به آن یقین داشت. او از آن دست افرادی نبود که خودش با این خیالبافی ها سرگرم کند. عمر از زمانی که بیماری پیامبر شدت گرفت مطمئن شد که پیامبر در آینده ای نزدیک، پروردگارش را ملاقات خواهد کرد. بر اساس همین اطمینان، از حضور در سپاه اسامه سرپیچی کرد و برای بیرون نرفتن سپاه اسامه از مدینه دست به هر کاری زد. و همچنین وقتی پیامبر از اطرافیانش می خواهد که وصیت بنویسد، او می گوید پیامبر هذیان می گوید و کتاب خدا برای ما کافی است.
اگر عمر همانگونه که بر زبان می راند که پیامبر نمرده در دل هم اعتقاد داشت که پیامبر نمی میرد، چرا نگذاشت پیامبر وصیت خودشان را بنویسند؟ برای او چه فرقی می کرد که پیامبر سفارش بنویسد یا ننویسد؟ وقتی او می گوید: کتاب خدا برای ما کافی است. لا بد می داند که پیامبر می میرد و با این سخنش می خواهد بگوید بعد از وفات پیامبر کتاب خدا بس است و به کتاب پیامبر نیازی نداریم، در غیر این صورت «حسبنا کتاب اللّه» معنی نمی دهد.
من نمی توانم بپذیرم که کسی بگوید عمر، واقعاً نمی دانست که پیامبر مرده است.
البته بعضی ساده اندیشان گفته اند که عمر واقعاً نمی دانست و بعد برای اینکه شایستگی او را برای خلافت زیر سؤال ببرند، گفته اند کسی که از درک ساده ترین
ص:65
امور عاجز است، چگونه شایسته ی خلافت می تواند باشد؟(1) و یا عده ای دیگر برای توجیه کار عمر، گفته اند خبر رحلت پیامبر، او را چنان پریشان حال کرده بود که هوشیاری اش را از دست داده بود و نمی دانست چه می گوید (2).اما من این بهانه ها را نمی توانم بپذیرم.
عمر و دوستانش بارها دیده بودند که پیامبر، آشکارا و بدون ابهام، علی علیه السلام را جانشین خود قرار داده اند و پی برده بودند که اصرار پیامبر بر فراهم آوردن سپاه اسامه و خارج شدن آن از مدینه و تأکید پیوسته ی ایشان بر حضور ابوبکر و عمر در این سپاه، تنها به این خاطر است که پس از وفات پیامبر و در نبود این دو نفر، در فضایی آرام و بدون درگیری و اختلاف، کار خلافت علی علیه السلام را تمام کنند.
عمر و ابوبکر می دانستند، وصیتی که پیامبر می خواستند آن را بنویسند، در حقیقت دستور و کلام صریح پیامبر در مورد جانشینی علی علیه السلام است و به همین خاطر، عمر سخنی گفت که پیامبر از نوشتن آن، صرف نظر کرد.
عمر می ترسید که در نخستین لحظه های وفات پیامبر و در نبود ابوبکر، مردم مدینه علی را جانشین پیامبر قرار دهند، این ترس بیشتر می شد، وقتی می دانست عده ی زیادی از مردم کسی غیر از علی را شایسته ی خلافت نمی دانند، پس بهترین کار این بود که تا رسیدن ابوبکر و دیگر دوستانشان، مردم را از موضوع خلافت و بیعت با علی منصرف کند و فکر آن ها را با مسأله ی مردن یا نمردن پیامبر مشغول سازد. عمر می خواست مردمی که در خلافت و جانشینی علی پس از پیامبر تردیدی
ص:66
نداشتند (1) ،تا زمانی که دوستانش جمع شوند، از بیعت با علی باز بدارد. به همین خاطر، مدام در میان مردم رفت و آمد می کرد و می گفت پیامبر نمرده است، و این کار را تا آمدن ابوبکر ادامه داد. ابوبکر که آمد با هم به خانه ی پیامبر رفتند و وقتی ابوبکر بدن بی جان پیامبر را دید، با سرعت از خانه خارج شد و گفت: ای مردم، آن کس که محمد را می پرستد بداند که محمد مرده است و آن کس که خدا را می پرستد بداند خدا زنده است و نمی میرد و بعد این آیه را خواند: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللّهَ شَیْئاً (2). «و محمد جز فرستاده ای نیست که پیش از او فرستادگانی گذشته اند آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به گذشته ی خود باز می گردید و هر کس به گذشته ی خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی رساند».
مردمی که با فریادهای عمر به وحشت افتاده بودند، حالا با سخن ابوبکر و خواندن آن آیه، مثل این بود که از خواب بیدار شده باشند و برای اولین بار آن آیه به گوششان خورده باشد. آن ها سخن ابوبکر را پذیرفتند و عمر هم دیگر ساکت شده بود و سروصدایی نمی کرد، گویی تا حالا هیچ کاری نکرده بود(3).
ص:67
ابوبکر، عمر و ابوعبیدة بن جراح، بلا فاصله از خانه ی رسول خدا خارج شدند و علی و اهل بیت پیامبر را با بدن بی جان رسول خدا تنها گذاشتند. فاجعه ی مرگ پیامبر، چندان علی و اهل بیت پیامبر را مصیبت زده کرده بود که به هیچ چیز، حتی خلافت، نمی توانستند فکر کنند.
اکنون باید از تاریخ سؤال کنیم که چرا در حالی که پیامبر خدا از دنیا رفته و همه ی مسلمانان از همه جای مدینه، سراسیمه به خانه ی رسول خدا می روند، این دو آن خانه را ترک می کنند؟ آن ها کجا رفتند؟ و برای اجرای کدام نقشه ی از پیش طرّاحی شده، علی و جنازه ی بر زمین مانده ی پیامبر را تنها گذاشتند؟
تاریخ از پاسخ به این سؤال ساکت مانده، اما شواهد و قرائن، در یافتن پاسخ به ما کمک می کنند و می توانیم بگوییم آن ها خانه ی رسول خدا را ترک کردند تا برای به دست گرفتن خلافت و چیره شدن بر آن و دور کردن علی از جانشینی رسول خدا آماده شوند.
آن ها قبل از وفات پیامبر، نخستین گام های اجرای این نقشه ی شوم را برداشته بودند، مسامحه و بی رغبتی آن ها برای حضور در سپاه اسامه و خروج آن ها از آن سپاه، علی رغم اصرار پیامبر برای هر چه سریعتر آماده شدن سپاه و سخن نا به جای عمر در برابر درخواست پیامبر برای نوشتن وصیت و بالاخره عکس العمل عمر در مواجهه با وفات پیامبر و فریادهای او که پیامبر نمرده و مانند موسی به دیدار پروردگارش رفته و باز خواهد گشت و در نهایت فروکش کردن این سروصداها در هنگام رسیدن ابوبکر، همه و همه شواهد آشکاری است که می توان ادّعا کرد، موضعگیری عمر در برابر رحلت پیامبر و کوشش او در انحراف افکار مردم از فوت رسول خدا، تنها اجرای مرحله ای از مراحل کودتایی بود که قبلاً در آن
ص:68
پیمان نامه متعهد شده بودند.
گروهی از مستشرقین و نویسندگان جسور عرب، در کتاب هایشان به این حقیقت رسیده و آن را منتشر ساخته اند، از جمله ی آن ها «لامنس» در کتابش می نویسد: «حزب سیاسی قریش که ابوبکر و عمر بن خطاب و ابوعبیدة بن جراح در رأس آن بودند، یک شبه و ناگهانی و بدون مقدمه به وجود نیامد، بلکه نتیجه ی یک کودتای مخفی و مجرمانه ای بود که اساس و شالوده ی آن را بسیار محکم پی ریزی کرده بودند و ابوبکر و عمر و ابوعبیدة بن جراح کارگزاران آن کودتا و عائشه و حفصه اعضای آن حزب بودند »(1).
ص:69
ص:70
همه ی تاریخ نویسان، اتفاق نظر دارند که برخورد عمر در مواجهه با رحلت پیامبر و آن فریادهایش، با آمدن ابوبکر و سخنانش در خانه ی رسول خدا تمام می شود و عمر آرام می گیرد و بعد هم بلافاصله، از میان مصیبت زدگان جدا شده و خانه ی رسول خدا را ترک می کنند. همانگونه که گفتیم قرائن و شواهد نشان می دهد که آن ها برای اینکه بتوانند حوادث بعدی را در اختیار خود داشته باشند و آن را کنترل کنند، تا از دستشان خارج نشود به مکانی که از قبل مشخص شده بود، روانه شدند.
در میان عموم مسلمانان مدینه این اعتقاد وجود داشت که کسی غیر از علی شایسته ی جانشینی پیامبر نیست، در این صورت، پرسش اساسی این است که چگونه «سقیفه ی بنی ساعده» شکل می گیرد و از دورن آن ابوبکر به خلافت می رسد؟
به نظر من، بیشتر گروه انصار و شاید شخص «سعد بن عبادة» معتقد بودند که تنها علی علیه السلام شایسته ی خلافت است، با این حال چرا آن ها برای بحث و گفتگو در مورد خلافت پس از رسول خدا در «سقیفه ی بنی ساعده»(1) جمع می شوند؟
ص:71
در تحلیل شکل گیری سقیفه باید گفت، با رفتن ابوبکر و عمر از خانه ی رسول خدا، برای انصار روشن شد که آن ها می خواهند در برابر سخنان فراوان و آشکار رسول خدا در مورد جانشینی علی علیه السلام خود را به فراموشی بزنند و خلافت را با زور در اختیار خودشان بگیرند و علی علیه السلام را کنار بزنند.
انصار متوجه شدند که این هم پیمانی جدید قریش و مهاجر، بازگشتی به روح جاهلیت و زنده کردن درگیری ها و اختلاف های قبیله ای گذشته است. پس با خود گفتند، این ما بودیم که پیامبر را برای تبلیغ دینش به مدینه دعوت کردیم و خیلی بیشتر از مهاجران، مال و جان خودمان را در راه اسلام فدا کرده ایم، و امروز که پیامبر از دنیا رفته، چرا فقط مهاجران حکومت و قدرت را در دست بگیرند؟
بنابراین گروهی از انصار به رهبری سعد بن عباده برای بحث در مورد خلافت، در سقیفه ی بنی ساعده جمع شدند و پس از تبادل نظر، سعد بن عباده را برای خلافت نامزد کردند.
خبر جمع شدن انصار، به واسطه ی کسانی که با سعد بن عباده مخالف بودند و مایل بودند شخص دیگری به خلافت برسد، به ابوبکر و عمر و دوستانشان رسید، آن ها نیز بلافاصله خود را به سقیفه رساندند. از میان جمع، کسی برخاست و پس از ستودن و مدح و ثنای انصار، جهاد و فداکاری های آنان در راه اسلام را برشمرد و از مهاجران خواست تا انصار را به فراموشی نسپارند و در امر خلافت آنان را شریک کنند و پس از او ابوبکر، از برتری ها و بزرگواری ها و فضایل قریش سخن گفت و اذهان همه را به جایگاه عرب جاهلی و قبل از اسلام و مباهات عرب به حسب و
ص:72
نسب، بازگرداند. او سپس ادامه داد: «ما مهاجران کسانی هستیم که زودتر از شما مسلمان شدیم و نسب ما والاتر، خانه هایمان بزرگتر، و صورت هایمان زیباتر است و به خویشاوندی رسول خدا ما نزدیکتریم. عرب جز از قریش فرمانبرداری نمی کند، پس ای گروه انصار، آن برتری را که خداوند به مهاجران بخشیده، شما از آنان دریغ مدارید و بر آن بخل نورزید. من از میان عمر بن خطاب و ابوعبیدة بن جراح یکی را برای خلافت بر شما پسندیده ام.
سپس در حالی که ابوبکر، از برتری های قریش و به ویژه مهاجران سخن می گفت، صدای بلند «بشیر بن سعد» خزرجی، پسر عموی سعد بن عباده، او را از جا بلند کرد. بشیر که بر پسر عمویش حسادت می ورزید، از میان جمعیت برخاست و گفت: ای مردم، محمد از قریش است و خویشان او به جانشینی او سزاوارتر و شایسته ترند. بخدا قسم من در این امر هرگز با آن ها کشمکش و ستیزه نخواهم کرد.
در این میان «حباب بن منذر» خزرجی که از سخن دروغ و منافقانه و حسادت آمیز بشیر به خشم آمده بود و نمی توانست ببیند، بشیر با ظاهر فریبنده ای در میان مردم شناخته شود، رو به مردم کرده، گفت: ای مردم، خلافت سعد بن عباده بر بشیر گران آمده است، زیرا او به پسر عمویش حسادت ورزیده و از او کینه در دل دارد، به همین خاطر بشیر به ظاهر کسی درآمده که مدعی است در مورد حقّی که دیگران به او سزاوارترند ستیزه نمی کند و بعد رو به خود بشیر کرده و گفت: ای بشیر چه چیزی تو را مجبور ساخت تا چنین سخنی بگویی؟ تو بر خلافت سعد بخل ورزیدی و از او دریغ داشتی.
ص:73
با فراگیری کشمکش و جدل در میان مسلمانان، «أسید بن حضیر»(1) یکی از بزرگان قبیله ی اوس با سخنانش، بار دیگر کینه های قدیمی جاهلیت را در دل مردم برانگیخت و اختلاف ها و کینه های میان دو گروه اوس و خزرج که به برکت اسلام خاموش شده بود، را زنده کرد. او قبیله ی خود، اوس را مخاطب قرار داد و گفت: ای فرزندان اوس، قسم به خدا که اگر تنها یک بار، سعد را بر خود حاکم کنید، خزرج برای همیشه بر شما برتری خواهند یافت و هرگز از آن خلافت سهمی به شما نخواهند داد.
حالا ابوبکر از فرصتی که بشیر بن سعد آماده کرد و به کشمکش و نزاع میان انصار و مهاجر ختم شد، استفاده کرد و در همان حال، دست عمر بن الخطاب و ابوعبیدة بن جرّاح را با دو دست خود بلند کرد و به مردم گفت: ای مردم، این عمر و این ابوعبیدة، با هر کدام که خواستید بیعت کنید. اما «حباب بن منذر» که به تبانی این سه نفر پی برده بود، از میان مردم برخاست و با صدای بلند گفت: ای گروه انصار، سرنوشت خودتان را، خودتان به دست گیرید و سخن این سه نفر را نشنیده بگیرید، زیرا آنان سهمی و بهره ای از خلافت را به شما نخواهند داد.
عمر بن خطاب که با سخن حباب، خشم وعصبانیت تمام وجودش را فراگرفت، گفت: در حالی که ما از دوستان و خویشان محمد هستیم چه کسی می تواند در جانشینی او با ما به ستیزه آید و کشمکش کند، جز آن که به باطلی راهنما باشد و یا راغب به گناهی باشد و یا در هلاکتی گرفتار آمده باشد.
ص:74
حباب بن منذر که مبارزه طلبی عمر را شنید و رفتار متکبّرانه ای او را دید، رو به انصار کرده و گفت: ای گروه انصار، اگر آنچه را که اینان از شما می خواهند، بر نمی تابید و برایتان سنگین و گران می آید، آن ها را از این شهر بیرون کنید، به خدا قسم که شما به این امر از آنان سزاوارترید، مگر نه اینکه با شمشیرهای شما، اینان در برابر دین خدا خاضع و فرمانبردار شدند و سپس در حالی که شمشیر خود را از نیام بیرون کشیده و به رخ کشاند، ادامه داد: من در این باره اندیشه ای استوار دارم، به خدا قسم اگر بخواهید آن را میان خود تقسیم می کنیم.
این سخن حباب و آن خشم عمر که دیگر نمی توانست آن را کنترل کند، می رفت تا زمینه ساز فتنه ای بزرگ شود و در این هنگام ابوعبیدة بن جراح برای جلوگیری از هر اتفاق ناگواری با صدایی که خشم ها را فرو می نشاند گفت: ای گروه انصار، شما نخستین کسانی بودید که پیامبر خدا را یاری دادید، پس نخستین کسانی مباشید که دین خدا را تغییر دادند و آن را وارونه کردند.
سپس با لحنی آرام و امیدوارانه، انصار را ساکت کرد و در میان آنان تفرقه انداخت. در این هنگام عمر بن خطاب، به سمت ابوبکر می رود و می گوید: ای ابوبکر دستان خود را برای بیعت باز کن، هیچ کس نمی تواند تو را از مقامی که رسول خدا تو را در آن مقام قرار داده، کنار بزند. بعد هم ابوعبیدة به طرف ابوبکر می رود و می گوید: تو از تمام مهاجران برتری، تو همنشین پیامبر در غار و جانشین رسول خدا در اقامه ی نماز بودی. با این سخنان، ابوبکر دستان خود را برای بیعت جلو می آورد و آن دو با ابوبکر بیعت می کنند و بدنبال این دو نفر، بشیر بن سعد و گروهی از خزرج بیعت می کنند. اسید بن حُضیر و دوستان اوسی اش هم آخرین کسانی بودند که با ابوبکر بیعت کردند.
ص:75
بدین ترتیب برای ابوبکر بیعت گرفته شد و در حالی که او را ستایش می کردند، از سقیفه خارج شدند. در راه، به هر کسی رسیدند، دستش را گرفتند و با ابوبکر بیعتش دادند و اگر هم کسی نمی پذیرفت عمر بن خطاب با تازیانه اش او را می زد و دوستان عمر به او فشار می آوردند و مجبور به بیعتش می کردند. اینجنین بود که ناگهان ابوبکر خلیفه ی رسول خدا شد(1).
ص:76
شواهد آشکاری که در گذشته به آن ها پرداختیم، از یک توطئه برنامه ریزی شده به هدف تسلّط بر خلافت و دور کردن علی علیه السلام از آن، حکایت می کند و نشان می دهد این کودتا ناگهانی و به یکباره نبوده است، بلکه مولود یک برنامه ریزی دقیق و از پیش ریخته شده می باشد. تنها موردی که رهبران کودتا یعنی ابوبکر و عمر و ابوعبیده را غافلگیر کرد، موضع گیری سعد بن عباده و همراهان او بود. گفتگوهای میان سعد بن عباده و رهبران کودتا نشان می دهد کودتاچیان در برخورد با این گروه غافلگیر شده اند.
در هر صورت، قوی ترین دلیلی که کارگزاران حزب سیاسی قریش در برابر انصار برای در اختیار گرفتن خلافت به آن استدلال کردند دو دلیل بیشتر نبود:
اوّل، مهاجران زودتر از انصار مسلمان شده اند و دوم اینکه مهاجران خویشاوندی نزدیکتری به رسول خدا دارند و از خاندان او به حساب می آیند.
اما به مقتضای این دو دلیل، کودتاگران خود را خوار و ضعیف کرده اند، چرا که اگر زودتر مسلمان شدن و سبقت در گرویدن به اسلام و همچنین خویشاوندی نزدیک با پیامبر، محکم ترین دلیل برای به دست گرفتن خلافت باشد، باید تنها علی علیه السلام شایسته ی خلافت و سزاوار به آن باشد و بس. زیرا به اتفاق همه ی مسلمانان، علی علیه السلام نخستین کسی است که اسلام را پذیرفته و به رسول خدا ایمان
ص:77
آورده و رسالت محمدی را تصدیق کرده است (1).زمانی که پیامبر در مکه میان مهاجران و در مدینه میان مهاجران و انصار عقد اخوّت و برادری می بست، علی را برادر خویش دانست و میان خود و علی عقد اخوت برقرار کرد (2).علی از همه کس به خاندان پیامبر نزدیکتر است، زیرا پسر عمو، قلب و جان پیامبر است (3).هیچ کس در این حقیقت تردید نمی کند.
همه می دانند اسلام با قهرمانی ها و فداکاری های علی پا برجا شد، همه می دانند اسلام، با تلاش ها و جهاد علی، بر شرک و بت پرستی و بر قریشی که امروز به جاهلیت خود بازگشته و با محمد به خاطر علی می جنگد، پیروز شده است.
و ابوبکر نمی تواند خود را نسبت به حقیقت این موضوع به بی خبری بزند او بهتر از هر کسی از سبقت علی در اسلام و خویشاوندی و برادری او با پیامبر و فداکاری ها و قهرمانی های علی آگاهی داشت، امّا خود را به بی خبری زد. هنگامی که او با دو دلیل یاد شده عمر و ابو عبیده را برای خلافت نامزد کرد و با انصار به استدلال پرداخت به خوبی می دانست که حداقل به همین دو دلیل، تنها، علی شایسته ی خلافت است اما او خود را به فراموشی زد و علی را از یاد برد، گویا او
ص:78
فراموش کرده که سه ماه قبل از رحلت پیامبر صدها هزار نفر در غدیر خم با علی به عنوان خلیفه ی پیامبر بیعت کرده بودند. اما او و افراد حزب او و برخی از انصار توافق کرده بودند به هر شکلی که شده، نگذارند خلافت به علی برسد و آن را خودشان در اختیار بگیرند. از همین رو، ابوبکر و دو دوستش، با این دو دلیل که از پشتوانه ی منطقی نیرومندی برخوردار بود، با گروهی دیگر از انصار که در سقیفه ی بنی ساعده جمع شده بودند و می خواستند به جای ابوبکر، خلافت را در میان انصار قرار دهند، به استدلال می پردازد، اگرچه آنان را گمراه کرد و سخن راست را با دروغ به هم آمیخت.
پاسخ عمر به پیشنهاد ابوبکر مبنی بر بیعت مردم با عمر و یا ابوعبیده، اشکارا نشان می دهد که ابوبکر و حزب او برای رسیدن به خلافت، حاضر شدند مردم را گمراه کنند و حق و باطل را به هم درآمیزند.
عمر، بلافاصله پس از پیشنهاد ابوبکر می گوید: چطور می شود تو زنده باشی و کسی غیر از تو خلیفه باشد هیچ کس نمی تواند تو را از مقامی که رسول خدا، آن را برای تو قرار داده، کنار بزند(1).
این سخن عمر، علاوه بر اینکه تبانی او با ابوبکر را آشکار می سازد، نشان می دهد چگونه عمر تلاش داشته تا مردم را گمراه کند و به آنان بباوراند که رسول خدا، ابوبکر را برای خلافت برگزیده است.
ص:79
اما ما می دانیم که هیچ یک از مورخین و راویان مورد اعتمادی که سخنان و زندگانی رسول خدا را برای ما روایت کرده اند، چنین ادعایی که عمر در مورد ابوبکر می کند، نکرده اند. پیامبر نه تنها هیچ اشاره ای به مقام خلافت برای ابوبکر نداشته، بلکه بر عکس، هیچ سفارشی در مورد او نداشته و او را در هیچ مقامی که امتیاز خاصی را برایش ایجاد کند قرار نداده است. و اگر هم، او را در غزوه ی «سلاسل» در رأس سپاه قرار می دهد و یا در خیبر پرچم سپاه را به او می سپارد، می دانیم در هر دو مورد، او درمانده و شکست خورده بازگشته است. مگر نه این است که پیامبر در اواخر عمر شریفشان دستور دادند ابوبکر و عمر، مانند یک سرباز عادی و معمولی در لشکری حاضر باشند که فرماندهی آن را به اسامه ی جوان سپرده بود.
و اما در پاسخ به این سخن ابوعبیده که می گوید ابوبکر در جایگاه پیامبر ایستاده و مردم پشت سر او نماز خوانده اند، پس شایسته ی خلافت است، باید گفت امامت جماعت مقامی ویژه و مخصوص انبیاء و جانشینان او و اولیای خدا نیست، بلکه هر کوچک و بزرگی و هر فاضل و غیر فاضلی می تواند به امامت جماعت بایستد، پس فضیلتی نیست که تنها به خاطر آن، ابوبکر شایستگی خلافت پیدا کند، ضمن اینکه حتی همین مقام هم برای ابوبکر ثابت نشده است. همانگونه که در گذشته گفتیم، زمانی که پیامبر به علت بیماری توانایی رفتن به مسجد را نداشت، «عائشه» دختر ابوبکر به پدرش پیغام می دهد که به مسجد برو و در مقام رسول خدا نماز بخوان و وقتی به پیامبر خبر می رسد که ابوبکر در محراب مسجد برای نماز ایستاده، در همان حال بیماری و با تکیه بر دوش علی و فضل بن عباس از خانه به سمت مسجد رفته و ابوبکر را از محراب دور می کنند و خودشان با مردم نماز
ص:80
می خوانند.
با این حال گروهی از دانشمندان اهل سنت، نماز خواندن ابوبکر در محراب رسول خدا را فضیلتی برای شایستگی خلافت ابوبکر به حساب آورده اند. اما به راستی که این سخنی عجیب و به دور از عقل و منطق است، زیرا اینان خودشان می دانند که علی چه جایگاه و موقعیت ویژه ای نزد پیامبر دارند. آنان از امتیازهای ویژه ی علی، نزد پیامبر و مسلمانان اطلاع دارند. از جریان دعوت پیامبر از خویشان خویش به اسلام در خانه ی ابوطالب که به «یوم الدار» مشهور شده و در آنجا علی را وصی و برادر خویش خواند، تا در بسیاری از جنگ های اسلام همچون «احد»، «احزاب»، «حدیبیه»، «خیبر»، «حنین» و «تبوک» و تا حادثه ی «غدیر خم» و تا ایجاد پیمان برادری میان خودشان و علی، همه و همه امتیازهای علی به حساب می آیند و حالا چگونه است که هیچ کدام از این ها، دلیل و فضیلتی برای شایستگی خلافت علی نمی شود ولی دو رکعت نماز خواندن در محراب پیامبر - اگر خوانده باشد - دلیل آشکاری برای صلاحیت ابوبکر در رهبری امت پس از پیامبر، می شود؟
اگر دو رکعت نماز خواندن در محراب پیامبر، به کسی شایستگی خلافت پیامبر را می دهد (1) ،پس به طور قطع و یقین، این همه فضیلت ها و برتری های علی و این
ص:81
همه سخنان صریح پیامبر در مناسبت های مختلف درباره ی خلافت و وصایت علی، او را بیش از همه کس سزاوار خلافت می کند. به همین خاطر بود که علی و تمام مردم مدینه جز عده ی کمی، خلافت مسلمانان را پس از پیامبر در علی می دیدند و در این مورد تردیدی نداشتند.
ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغه در این باره می نویسد: «علی هیچ شکّی نداشت که امر خلافت برای خودش است و کسی با او در این باره کشمکش نخواهد کرد و به همین جهت وقتی عباس، عموی پیامبر به علی می گوید: دستت را جلو بیاور تا من با تو بیعت کنم و وقتی مردم دانستند عموی پیامبر با پسر عموی رسول خدا بیعت کرده، اختلاف نمی کنند، علی گفت: ای عمو، مگر کسی غیر از من شایسته ی خلافت است؟
عباس: خواهی دانست.
و علی گفت: من بیعت از پشت در و پنهانی را دوست نمی دارم و می خواهم علنی باشد »(1).
من، ادامه ی ماجرای سقیفه را از زبان راوی دیگری برای شما نقل می کنم. او می نویسد: «پس از آنکه عمر و ابوعبیده، با ابوبکر بیعت کردند، «بشیر بن سعد» تلاش کرد تا گروه اوس را برای بیعت با ابوبکر جمع کند و در حالی که همه به
ص:82
سمت ابوبکر هجوم می بردند، «سعد بن عباده» که با حالی مریض بر گلیم خود نشسته بود، در میان ازدحام و فشار جمعیت فریاد بر آورد که کشتید مرا، کشتید مرا.
و عمر در این هنگام، در میان همهمه ی جمعیت با صدایی بلند گفت: سعد را بکشید، خدا او را بکشد. اما «قیس» پسر سعد که در همان نزدیکی بود خود را به عمر رساند و در حالی که ریش عمر را گرفته بود گفت: ای پسر صهّاک (1) ،ای کسی که در زمان جنگ می ترسی و از آن فرار می کنی ولی در زمانی که جنگ نیست خود را دلیر و شجاع نشان می دهی، سوگند به خدا اگر یک تار مو از بدن پدرم جا به جا شود، صورتت را می شکافم.
ابوبکر که شاهد صحنه ی درگیری عمر و قیس بود، گفت: ای عمر، مدارا کن که نرم خویی بهتر است. و سعد بیمار هم گفت: ای پسر صهاک به خدا سوگند اگر قدرت می داشتم که از جایم برخیزم، از من چیزی را می شنیدید که دیگر، تو و دوستانت از شنیدن آن آرام و قراری نداشتید. و شما دو نفر را به قومی ملحق می ساختم که در آن خوار و ذلیل بودید و نوکری دیگران را می کردید. بیش از حد خودتان، گستاخ شده اید. ای گروه خزرج مرا از محلّ فتنه به خانه بازگردانید.
از آن پس سعد، در نمازهای ابوبکر شرکت نمی کرد و به خواسته های آن دو بی اعتنا بود.
راوی ادامه می دهد: در حالی که علی آماده می شد تا بدن پیامبر را غسل دهد و کفن کند و بر آن نماز بخواند، عده ای از انصار و غیر انصار با ابوبکر بیعت کردند.
علی بر بدن پیامبر نماز گزارد و مردم، چه آن ها که بیعت کرده بودند و چه آن ها که بیعت نکرده بودند در این نماز شرکت کردند، پس از آن، علی به مسجد رفت و
ص:83
بنی هاشم که «زُبیر بن عوام»(1) نیز در میان آن ها بود در گوشه ای از مسجد دور علی حلقه زدند، بنوامیّه نیز به ریاست «عثمان» و بنو زهره به رهبری «عبدالرحمن بن عوف» در گوشه ی دیگر مسجد منتظر نشسته بودند که ابوبکر و عمر و ابوعبیده وارد شدند و عمر گفت: چرا هر کدام از شما در گوشه ای از مسجد نشسته اید، برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید، زیرا انصار و دیگران با او بیعت کرده اند. پس عثمان و عبدالرحمن بن عوف و کسانی که به همراه آن دو بودند بلند شدند و با ابوبکر بیعت کردند ولی علی و همراهان ایشان بیعت نکردند و به خانه ی علی بازگشتند.
عمر و گروهی از دوستانش که اسید بن حضیر [حصین] - یکی از کودتاگران انصار - و «سلمة بن اسلم [سلامة]» نیز با آن ها بودند، به دنبال علی، به سمت خانه اش رفتند، به در خانه که رسیدند، دیدند همه ی بنی هاشم و از جمله زبیر بن عوام در خانه ی علی جمع شده اند؛ همراهان عمر رو به بنی هاشم کرده گفتند: بیایید و با ابوبکر بیعت کنید، زیرا مردم با او بیعت کرده اند، اما بنی هاشم مخالفت کردند و در این هنگام زبیر برمی خیزد تا شمشیرش را از نیام بیرون بکشد که عمر فریاد می زند: این سگ را بگیرید و شرّش را از ما دور کنید، بلا فاصله «سلمة بن اسلم» به سمت زبیر حمله ی می برد و شمشیر را از دست او می گیرد و به عمر می دهد و عمر هم شمشیر زبیر را محکم به زمین می کوبد و می شکند. پس از این، همراهان عمر تمام بنی هاشم را به زور به نزد ابوبکر می برند و از آنان می خواهند تا ابوبکر بیعت کنند و به آن ها می گویند، قسم به خداوند که اگر بیعت نکنید با شمشیر شما را مجازات می کنیم.
ص:84
بنی هاشم که این سختگیری را مشاهده کردند، یکی یکی بلند شدند و با ابوبکر بیعت کردند، ولی تنها کسی که حاضر نشد در همان جلسه با ابوبکر بیعت کند، علی بود. وقتی به علی گفته شد با ابوبکر بیعت کن، فرمودند: من به خلافت از ابوبکر سزاوارترم و شایسته تر این است که شما با من بیعت کنید. شما خلافت را از انصار به این دلیل که به خویشاوندی رسول خدا نزدیکترید، گرفتید و حق ما اهل بیت را غصب کردید. مگر نه اینکه شما خلافت را به دلیل جایگاه نزدیکتان به رسول خدا از انصار گرفتید و آن ها هم اختیار خلافت را به شما دادند و شما هم، آن را در میان خود قرار دادید. پس من نیز به مانند آنچه که شما بر انصار احتجاج نمودید، بر شما احتجاج می کنم. من از همه ی شما، به رسول خدا چه آن گاه که زنده بودند و چه اکنون که وفات کرده اند نزدیکترم، من جانشین و وزیر او هستم. من نگهدار اسرار و علم او هستم. منم راستگوی بزرگ که نخستین کسی بودم که به او ایمان آوردم و او را تصدیق کردم. من در جهاد با مشرکان از همه ی شما کوشاتر بودم. از همه ی شما به کتاب و سنت رسول خدا و دین خدا داناترم و به آینده ی کارها آگاه ترم، زبانم گویاتر و قدم هایم باثبات تر است. پس از چه رویی در امر خلافت با من به کشمکش و ستیزه برخاسته اید؟ اگر از خدا می ترسید حق ما را به ما برگردانید و آن را برای ما بشناسید، همانطور که انصار آن را برای شما شناخته بودند، در غیر این صورت باید ستمی را که خود بر آن آگاه هستید، به دوش بکشید.
عمر گفت: آیا اهل بیت تو (بنی هاشم) برای تو الگو نیست؟
علی علیه السلام فرمودند: از خودشان بپرس.
و بنی هاشم خودشان گفتند: بیعت ما، حجّت برای علی، نیست، پناه می بریم به خدا اگر بگوییم ما با او هم وزن و هم سنگ هستیم.
ص:85
عمر گفت: از اینجا نمی توانی بروی جز اینکه به دلخواه یا به اجبار با ابوبکر بیعت کنی.
و علی علیه السلام فرمودند: شیری بدوش که برایت سهمی باشد، امروز به ابوبکر کمک کن تا فردا آن را به تو بازگرداند، پس من هرگز گفته ی تو را نمی پذیرم و در جایگاه تو قرار نمی گیرم و بیعت نمی کنم.
پس از سخن علی با عمر، ابوبکر برخاست و گفت: ای ابوالحسن، آرام باش، ما بر تو سخت نمی گیریم و تو را مجبور نمی سازیم.
از آن طرف، ابوعبیده هم برخاست و گفت: ای پسر عمو، ما نمی خواهیم خویشاوندی نزدیک تو به رسول خدا و پیشی گرفتن تو در اسلام و دانایی ات و یاری ات در راه دین خدا را به کناری بزنیم، اما تو الان جوان هستی(1) و ابوبکر در میان قوم تو، بزرگی از بزرگان و باتجربه تر است، و او بهتر می تواند سنگینی امر خلافت را به دوش بکشد، و اکنون خلافت به او رسیده، پس تو هم، به او واگذار کن و اگر خداوند به تو عمری دراز بخشید، در آینده امر خلافت را به تو خواهند سپرد و آن گاه کسی مخالفت نمی کند، زیرا در آن هنگام تو به آن سزاوارتری و برای تو شایسته تر است. پس فتنه برپا مکن که تو می دانی، عرب و غیر عرب از تو چه کینه هایی بر دل دارند.
پس از این امیر المؤمنین علی علیه السلام فرمودند: ای مهاجران و ای انصار، خدا را خدا را، سفارش رسول خدا را درباره ی من به فراموشی مسپارید و حاکمیت محمد را از درون خانه اش به درون خانه های خود مبرید که در این صورت شایستگان حق را از حق و مقامشان در میان خود، دور ساخته اید. ای مردم خدا خواسته و
ص:86
حکم رانده و پیامبر خدا از همه داناتر و شما هم می دانید که ما اهل بیت پیامبر، از شما به خلافت سزاوارتریم.
آیا خواننده ی کتاب خدا از میان ما نیست؟ آیا داننده ی دین خدا از میان ما نیست؟ آیا نیرومندتر به امر رعیّت از میان ما نیست؟ قسم به خدا که اینان در میان ما هستند و نه در میان شما. پس فرمانبردار هوای نفس خود مباشید که در این صورت همواره از حق دورتر خواهید شد و با فتنه و فسادی که امروز برپا کرده اید، ارزش های گذشته ی خود را خراب نکنید.
سخنان علی در میان مردم همهمه ایجاد کرد و هر کسی چیزی می گفت، سروصداها که بلند شد، عمر ترسید که نکند دل های مردم به علی تمایل کنند، پس مجلس را بر هم زد و گفت: پروردگار، دل ها و دیدگان را دگرگون سازد »(1).
به جز علی، عده ای از بزرگان و خوبان مهاجر و انصار و کسانی که پیامبر آنان را به نیکی ستوده بود، در مقابل حاکمیت جدید به مقابله و مخالفت برخاستند و جار و جنجال ها و فریب کاری ها کودتاگران، آنان را فریب نداد، بلکه با درایت و ثبات قدم در کنار علی ایستادند و از حق منحرف نشدند و بر مدار علی می چرخیدند. آنان با شجاعت و شهامتی بی مانند، حاکمیت جدید را به چالش کشیدند.
اکنون ببینیم، تاریخ درباره ی این گروه چه نوشته و چه قضاوتی کرده است:
گفته شده، گروهی که با خلافت ابوبکر مخالفت کردند، دوازده نفر بودند:
ص:87
خالد بن سعید بن العاص (از بنی امیّه)، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، مقداد بن اسود کندی، عمار بن یاسر، بریدة اسلمی که اینها از مهاجران بودند، و ابوالهَیثم بن التیهان، سهل بن حنیف، عثمان بن حنیف، خزیمة بن ثابت (ذو الشهادتین)، ابیّ بن کعب وابوایوب انصاری که این ها از انصار بودند.
روایت شده، اینان در مسجد رسول خدا نشسته بودند که ابوبکر بالای منبر می رود. میان خودشان مشورت می کنند که چه برخوردی با ابوبکر داشته باشند؟ بعضی می گویند قسم به خدا که می رویم و او را از منبر رسول خدا به زیر می کشیم ولی عده ای دیگر می گویند، با این کار خودتان را دچار مشکل و سختی می کنید و خداوند هم فرموده: وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ (1)«و با دست خویش خود را به نابودی نیفکنید».
پس بیایید تا با امیرالمؤمنین علی علیه السلام مشورت کنیم و از رأی او آگاه شویم، همگی به نزد علی علیه السلام رفتند و گفتند: ای امیرالمؤمنین، از حقی صرف نظر کردید که شما به آن سزاوارتر و شایسته تر بودید. ما از پیامبر شنیده ایم که فرمودند: علی با حق و حق با علی است و حق بر مدار علی دور می زند. ما می خواستیم او را از منبر رسول خدا به زیر آوریم، اما آمده ایم تا با شما مشورت کنیم و از رأی و فرمان شما آگاه گردیم.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: قسم به خدا، اگر دست به چنین کاری می زدید جز دشمنی و جنگ حاصلی نداشت، لکن شما همچون نمک غذا و سرمه ی چشمان هستید. قسم به خدا اگر آن کار را می کردید در حالی پیش من می آمدید که شمشیرهایتان از نیام بیرون آمده و آماده ی جنگ و خون ریزی بودید و در آن
ص:88
هنگام آن ها نیز به من می گفتند یا بیعت کن و یا تو را می کشیم و من هم چاره ای جز آنکه آن ها را از خود دور سازم، نداشتم.
اما پیامبر خدا، قبل از وفاتشان به من امر نمودند و گفتند: ای ابوالحسن، بعد از من مردم به تو خیانت می کنند و سفارش مرا درباره ی تو، نادیده می گیرند و پیمان خود را می شکنند، تو برای من مانند هارون برای موسی هستی و خلافت پس از من نیز همانند هارون و پیروانش و سامری و پیروانش خواهد بود.
من گفتم: ای رسول خدا، برای آن هنگام که فرا رسد، شما چه سفارشی به من می کنید؟ فرمودند: اگر یاورانی داشتی شتاب کن و با آنان به جهاد برخیز، ولی اگر یاورانی نداشتی، دست نگه دار و از خون خود محافظت نما تا مظلومانه به من ملحق شوی. و چون رسول خدا وفات کردند، من مشغول غسل دادن و کفن کردن ایشان شدم و بعد از آن سوگند خوردم تا قرآن را جمع آوری کنم و برای انجام آن جز برای نماز به کار دیگری مشغول نشوم، جمع قرآن که به پایان رسید، دست فاطمه و حسن و حسین گرفتم و به سوی کسانی رفتیم که در جنگ بدر بودند و سابقه ی بیشتری در اسلام داشتند، از آنان حق خودم را در خلافت خواستار شدم و برای یاری کردنم در این راه، دعوتشان کردم، اما جز «سلمان فارسی»، «عمار بن یاسر»، «مقداد بن اسود» و «ابو ذر غفاری»، کسی پاسخ دعوت مرا نداد. پس اکنون ساکت نباشید و از خدا پروا کنید، زیرا شما از کینه و بغضی که اینان از خدا و رسول خدا و اهل بیت رسول خدا در دل دارند، آگاهید، همگی به سمت ابوبکر روانه شوید و آنچه را که از رسول خدا شنیده اید به او یادآور شوید، زیرا وقتی آنان در قیامت بر رسول خدا وارد شوند، این کار شما حجت را بر ضررشان محکمتر، و در نپذیرفتن عذر و بهانه اشان رساتر و از رسول خدا دورترشان
ص:89
می کند.
پس از سخن علی، هر دوازده نفر به مسجد رفتند و در روزی که گفته شده روز جمعه بوده، بر دور منبر رسول خدا حلقه زدند، همین که ابوبکر بالای منبر رفت، آن ها، کارشان را شروع کردند. مهاجران به انصار گفتند: پیش قدم شوید و سخن بگویید، اما انصار گفتند: بلکه شما باید پیش قدم شوید، زیرا خداوند متعال در کتابش شما را به پیامبر نزدیکتر دانسته، آنجا که فرموده: لَقَدْ تابَ اللّهُ عَلَی النَّبِیِّ وَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ (1)«خداوند بر پیامبر و مهاجران و انصار بخشایش آورد».
نخستین نفر، «خالد بن سعید بن عاص» برخاست و گفت: ای ابوبکر، از خدا پروا کن، تو خودت می دانی که در روز جنگ با یهودیان بنی قریظه، آنگاه که خداوند، پیامبر را پیروز کرده بود و علی عده ای از دلیران و شجاعان آنان را کشته بود و همه ی ما در محضر آن حضرت بودیم، ایشان فرمودند: ای گروه مهاجر و انصار، من شما را سفارشی می کنم و آن را نگه دارید و نزد شما امری را باقی می گذارم و آن را حفظ کنید، آگاه باشید که پس از من علی بن ابی طالب، بر شما امیر خواهد بود و در میان شما جانشین من خواهد بود و خداوند متعال مرا بر این امر سفارش کرده است و آگاه باشید که اگر این سفارش مرا حفظ نکنید و او را یاری و کمک نکنید، در کارهایتان اختلاف خواهید کرد و امور دینی شما مختل و درهم و برهم خواهد شد و بدکاران بر شما سرپرست خواهند بود.
آگاه باشید که خاندان من، وارثان من هستند و پس از من، آنان دانایان به امر امت هستند. بارخدایا، هر کس از امت من که خاندان مرا فرمانبرداری کند و سفارش مرا در مورد آنان رعایت کند، در گروه من قرارش بده و از همراهی با من
ص:90
برای او سهمی عطا نما تا با آن، نور آخرت را به دست آورند. بارخدایا، هر کس که درباره ی خلافت اهل بیت من، بدی روا دارد، از بهشتی که عرض آن مانند عرض آسمان و زمین است، محروم نما.
سخن خالد که به اینجا رسید عمر گفت: ای خالد ساکت باش، نه شایسته ی مشورتی که با تو مشورت کنند و نه کسی هستی که از عقیده ی تو پیروی شود.
اما خالد ادامه داد: ای پسر خطاب تو ساکت باش، زیرا تو ا کنون در جایگاهی نشسته ای که سزاوارش نیستی. به خدا قسم، قریش می داند که فرومایه ترین حسب و نسب، پست ترین مقام، اندک ترین ارزش و گمنام ترین نام و نشان تو داری و بی اعتناترین شخص نسبت به امر خدا و رسول خدا تو هستی. تو در جنگ ها ترسوترین و در انفاقِ مال بخیل ترینی، و تو از پست ترین نژاد هستی، نه در میان قریش برای تو فخر و مباهاتی هست و نه در جنگ ها از تو نامی ذکر شده، تو در این امر همچون شیطان می مانی، آنگاه که به انسان گفت: إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اکْفُرْ فَلَمّا کَفَرَ قالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمِینَ (61) فَکانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِی النّارِ خالِدَیْنِ فِیها وَ ذلِکَ جَزاءُ الظّالِمِینَ (1)«آنگاه که به آدمی گفت: کافر شو و چون کافر شد گفت من از تو بیزارم، که من از خداوند پرورگار جهانیان می هراسم پس عاقبت شیطان و او این است که هر دو در آتش جاودانند و آن آتش کیفر ستمکاران است».
عمر از سخن خالد گیج و ساکت شد.
پس از خالد، «سلمان فارسی» که از بیعت امتناع کرده بود و به همین خاطر هم کتک خورده بود، برخاست و گفت: کردید و نکردید و ندانید چه کردید.
ای ابوبکر، اگر با حادثه ای روبرو شوی که امر آن را نمی شناسی، به چه کسی
ص:91
پناه می بری؟ و اگر از تو پرسشی شود که پاسخ آن را نمی دانی از چه کسی کمک می گیری؟ تو در اینکه در خلافت، از کسی پیشی گرفتی که از تو داناتر است و به رسول خدا نزدیک تر است و به تفسیر کتاب خدا و سنّت رسول خدا، آگاهتر است، چه عذر و بهانه ای داری؟ او کسی است که پیامبر در زمان زندگانیش، مقدّمش داشته و برای زمان وفاتش به او سفارش کرده است. امّا شما، سخن پیامبر را دور انداختید و سفارش پیامبر درباره ی او را به فراموشی سپردید. وعده ای که داده بودید، پشت سر انداختید و پیمانی را که بسته بودید شکستید. از دستور پیامبر که به شما فرمان داده بود تا در لشکر اسامة بن زید تحت امر او باشید سرپیچی کردید و به آن نپیوستید.
پیامبر می خواست شما در لشکر اسامه باشید تا از مثل آنچه که امروز انجام می دهید، جلوگیری کرده و امت را از مخالفت شما با فرمانش که بزرگترین گناه و جرم است، آگاه کرده باشد.
اکنون تو را خلیفه صدا می زنند، ولی دیر نیست که بار گناه آن بر تو سنگینی کند و زود است که به سوی قبرت سرازیر شوی، در حالی که گناهی را همراهت می بری که خودت مرتکب آن شده ای، اما اگر هر چه زودتر حق را به جایگاهش برگردانی و خودت آن را جبران کنی و از گناه بزرگی که مرتکب شده ای، به سوی خدا باز گردی و توبه کنی، این کار برای روزی که دوستانت تو را، در قبرت، تنها می گذارند، به نجات تو نزدیکتر خواهد بود. تو شنیده ای، آنچه که ما شنیده ایم و دیده ای آنچه که ما دیده ایم، پس چرا، آن شنیده ها و دیده ها تو را از این کار که امروز به آن چسبیده ای باز نمی دارد؟ تو در خلافتی که به گردن انداخته ای هیچ عذر و بهانه ای نداری و در خلیفه شدن تو، برای دین و مسلمانان هیچ سودی و منفعتی وجود
ص:92
ندارد. پس از خدا پروا داشته باش، آن کس که به تو هشدار داد تقصیری ندارد و تو چون کسی مباش که پشت کرد و از قبول حق سرپیچی کرد.
سپس نوبت به «ابو ذر غفاری» رسید، او نیز برخاست و گفت:
ای گروه قریش به کار زشتی دست زده اید و خویشاوندی با رسول خدا را رها کردید. به خدا قسم، با این کار جماعتی از عرب به گذشته باز خواهند گشت و در این دین سردرگم خواهند شد. اگر امر خلافت را در اهل بیت پیامبرتان قرار دهید، هیچ شمشیری بر ضد شما بلند نخواهد شد. به خدا قسم خلافت به دست کسی افتاده که اکنون آن را به زور گرفته و چشمانی به سوی آن خیره شده اند که شایسته اش نیستند و برای به دست آوردن آن خون های زیادی ریخته خواهد شد(1).
شما می دانید و خوبان شما می دانند که رسول خدا فرموده است، امر خلافت پس از من برای علی است و پس از علی، برای حسن و حسین و پس از این دو برای پاکان خاندانش است. اما شما سخن پیامبر را نادیده انگاشتید و آن پیمانی را که به آن سفارش کرده بود به فراموشی سپردید و از دنیای رفتنی پیروی کردید. و آخرت ماندگار را که جوانی اش به پیری نمی رسد و دارائی هایش پایانی ندارد و بر ساکنانش غمی و مرگی نمی رسد، به دنیای پست و بی مقدار و از بین رفتنی فروختید. امت هایی که قبل از شما بودند، پس از مرگ پیامبرانشان کفر ورزیدند و به قهقرا بازگشتند ودینشان را تغییر دادند و جابجا کردند و در آن اختلاف کردند، پس شما گام در گام آن ها گذاشته اید و مانند آن ها شده اید، همانند پرهایی که روی تیر و در ردیف هم سوار شده اند. و چه زود است که نتیجه ی کار بد خود را بچشید و برای آنچه که به آن دست زده اید مجازات شوید و خداوند برای بندگانش ستمکار
ص:93
نیست(1).
پس از ابوذر، «مقداد بن اسود» از جایش بلند شد و گفت:
ای ابوبکر، از ستمی که کرده ای باز گرد، و به سوی خدایت بازگشت نما و در خانه ات بنشین و بر گناهی که مرتکب شده ای گریه کن و امر خلافت را به مالک آن که از تو به آن سزاوارتر است واگذار نما، تو از بیعت با او که رسول خدا برگردنت نهاده باخبر هستی و می دانی که رسول خدا، تو را ملزم کرد که تحت فرماندهی اسامه که بنده ی رسول خدا بود، در سپاه اسامه باشی. و آن کس که تو و کمک کار تو را بر باطل کردن امر رسول خدا آگاهت کرده، «عمرو بن عاص» است و او کسی است که خداوند این آیه را درباره اش نازل فرمود که إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ (2)
«بی گمان سرزنشگر تو خود بی پساوند است». و همه ی اهل علم اتفاق نظر دارند که این آیه درباره عمرو بن عاص نازل شده است و این در حالی است که پیامبر، او را در غزوه ی سلاسل بر شما امیر قرار داد و فرمان داد تا شما در زیر پرچم او که اصل نفاق و تفرقه و اختلاف است، باشید و او هم شما را به حراست و نگهداری لشکرش گماشت و حالا از حراست لشکر عمرو به خلافت رسیده اید؟ [حراست لشکر عمرو کجا و خلافت کجا؟] از خدا بترس و قبل از آنکه وقت بگذرد، از لغزش و گناه خود طلب بخشش کن، زیرا این کار برای دنیا و آخرت تو بهتر است. به دنیا اعتماد نکن و قریش و غیر قریش تو را فریب ندهد. زود است که دنیای تو از بین برود و سپس
ص:94
به سوی خدایت بازگردی و کیفر کارت را ببینی. تو می دانی و یقین داری که پس از رسول خدا، علی بن ابی طالب، جانشین و خلیفه است، پس آنچه را که خداوند برای او قرار داده به او واگذار کن، با این کار پرهیزکاریت کاملتر و گناهانت سبکتر می شود، به خدا قسم که من تو را نصیحت کردم، اگر نصیحتم را بپذیری، و همه ی امور به سوی خدا بازگشت می کند.
سخن مقداد بن اسود که تمام شد، «بریده اسلمی» برخاست، و گفت: إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ (1)«ما از آن خداییم و به سوی او باز می گردیم» حق از طرف باطل چه چیزهایی می بیند؟!
ای ابوبکر آیا فراموش کرده ای و یا خودت را به فراموشی زده ای، آیا گول خورده ای و یا خودت را گول می زنی و یا زشتی ها برایت زیبا جلوه می کند؟ آیا به یاد نمی آوری که رسول خدا به ما فرمان داد تا علی را به امیرالمؤمنین نام گذاریم و در حالی که پیامبر در میان ما بود، خودش بارها فرمود: او امیرالمؤمنین و کشنده ی ستمگران است. پس تقوا پیشه کن و گناهت را جبران کن، قبل از آنکه نتوانی جبران کنی و جان خود را از آنچه به هلاکتش می اندازد نجات ده، خلافت را به کسی که از تو سزاوارتر است برگردان و همچنان به غصب آن ادامه مده، اکنون که می توانی برگردی بازگرد، من خالصانه تو را نصیحت کردم و به راه نجات راهنمایت شدم پس تو پشتیبان گناهکاران مباش.
بریده اسلمی که نشست، این بار «عمار بن یاسر» بلند شد و گفت: ای گروه قریش ای مسلمانان اگر می دانید که وای بر شما و اگر نه، بدانید که اهل بیت پیامبر به خلافت شایسته تر و به میراث رسول خدا سزاواترند. آنان به امور دین پایدارتر،
ص:95
بر مؤمنان امین تر و برای مسلمانان نگاهدارتر و دلسوزترند. پس پیش از آنکه رشته ی پیوند شما از هم بگسلد و کار شما ضعیف گردد و دشمن بر شما چیره شود، خلافت را از ابوبکر بستانید و به شایسته ی حق بازگردانید، زیرا می دانید بنی هاشم به امر خلافت از شما سزاوارترند و به سفارش خدا و رسول خدا، از میان بنی هاشم، علیّ ولیّ و سرپرست شماست.
شما از امتیازی های علی یکی پس از دیگری آگاهی دارید. پیامبر همه ی درهایی که به مسجد باز می شد را جز باب علی بستند و از میان خواستگاران دخترش فاطمه، تنها علی را انتخاب نمود. پیامبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمودند: من شهر دانش هستم و علی دروازه ی آن، هر کس خواستار حکمت است از دروازه ی آن وارد شود. همه ی شما در مشکلات دینی از او کمک می طلبید ولی او از همه ی شما بی نیاز است. برای او پیشینه ها و سوابقی است که بهترین های شما هم آن سوابق را ندارند. پس شما را چه شده که از او کناره می گیرید و حقّی را که برای اوست جابجا کرده اید و تغییر داده اید و زندگانی دنیوی را بر آخرت ترجیح داده اید.
برای ستم کاران بد جایگزینی است آنچه را که خداوند برای او قرار داده، به او بدهید و به او پشت نکنید و به گذشته ی خویش باز نگردید که خسارت خواهید دید.
سپس نوبت به «ابیّ بن کعب» رسید، او گفت: ای ابوبکر حقی را که خداوند برای غیر تو قرار داده، انکار مکن و نخستین کسی مباش که با امر رسول خدا در مورد جانشینش و دوستش مخالفت کرده و به امر او پشت نموده است. حق را به اهلش بازگردان تا فرمانبردار شوی و بر ستم خویش ادامه مده که پشیمان خواهی گشت و به توبه کردن شتاب کن تا گناهت سبکتر شود. امری را که خداوند برای تو قرار نداده مخصوص خود مگردان، که پایان کارِ بد خود را خواهی دید. چه زود است که
ص:96
تو از آنچه داری جدا شوی و به سوی پروردگارت باز گردی و خداوند از جنایتی که کرده ای تو را مورد بازخواست قرار می دهد و پروردگار برای بندگانش ستمکار نیست.
هشتمین نفر «خزیمة بن ثابت» (ذو الشهادتین) بود، او بلند شد و گفت: ای مردم، آیا نمی دانید که پیامبر گواهی مرا به تنهایی به جای دو شاهد قبول کردند (1) ،گفتند:
بلی می دانیم.
او ادامه داد: پس شهادت می دهم که خودم از رسول خدا شنیدم که فرمودند: اهل بیت من، میان حق و باطل جدایی می اندازند و آنان پیشوایانی هستند که از آنان پیروی می شود. من آنچه را که می دانستم گفتم و بر پیام آور، جز تبلیغی و رساندنی آشکار، چیز دیگری نیست.
پس از او «ابوالهیثم بن تیهان» به سخن آمد، او گفت: من گواهی می دهم که
ص:97
پیامبر ما، در روز غدیر خم، علی را به مردم معرفی کردند، بعد از آن، انصار گفتند: او را جز برای خلافت معرفی ننموده و عده ای دیگر گفتند او را معرفی کرده تا مردم بدانند که علی مولای کسی است که رسول خدا مولای اوست، و چون اینان غرق در گفتگو بودند، ما عده ای را نزد پیامبر فرستادیم تا در این باره از ایشان سؤال کنند و حضرت در پاسخ فرمودند: پس از من، علی سرپرست و ولیّ مؤمنان است و برای امت من اندرز دهنده ترین مردم است. اکنون بر آنچه در نزد من بود، گواهی دادم، پس هر که خواسته باشد ایمان آورد و هر که بخواهد کفر ورزد، بدرستی که زمانی برای جدایی حق از باطل وجود دارد.
«سهل بن حنیف» نیز پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر، چنین گفت: ای گروه قریش شاهد باشید که من گواهی می دهم که رسول خدا در همین مکان، دست علی را گرفته بود و می فرمود: ای مردم، پس از من علی امام شما خواهد بود و در زمان حیات من و پس از وفات من، او جانشین، پرداخت کننده ی قرض ها و وفا کننده ی وعده های من است، او نخستین کسی است که در قیامت، بر سر حوض من، به من دست خواهد داد، پس خوشا به حال کسی که از او پیروی کند و او را یاری دهد و افسوس برای کسی که از او جا بماند و او را تنها گذارد.
پس از سهل، برادرش «عثمان بن حنیف» برخاست و گفت: ما از رسول خدا شنیدیم که می فرمودند: اهل بیت من ستارگان روی زمین هستند، بر آنان پیشی نگیرید و آنان پس از من، والیان شما خواهند بود. پس در این هنگام مردی بلند شد و گفت: ای رسول خدا اهل بیت شما چه کسانی هستند؟ و پیامبر فرمودند: علی و فرزندان پاکش و یکی یکی آن ها را نام برد، پس ای ابوبکر تو نخستین کسی مباش که به این سخن رسول خدا کافر شده، لا تَخُونُوا اللّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِکُمْ
ص:98
وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (1)«به خداوند و پیامبر خیانت نکنید و در امانت های خود دانسته خیانت نورزید».
سپس «ابو ایوب انصاری» برخاست، و گفت: بندگان خدا، در مورد اهل بیت پیامبرتان از خداوند پرهیز کنید و حقی را که خداوند برای آنان قرار داده، به آن ها بازگردانید، شما هم شنیده اید آنچه را برادران شما از پیامبر، در موارد متعدد و مجالس مختلف، شنیده اند. پیامبر بارها فرمودند: پس از من اهل بیت من، امامان شما هستند و در حالی که به علی اشاره می کردند، می فرمود: او امیر نیکوکاران و کشنده ی کافران است، تنها شده، هر که او را تنها گذارد و یاری شده، آنکه او را یاری دهد. از ستمی که کرده اید به سوی خدا توبه کنید و خداوند توبه پذیر مهربان است. به او پشت نکنید و از او کناره نگیرید.
در برخی روایات، گفته شده، عبداللّه بن مسعود نیز در این جمع بوده و او گفته:
ای گروه قریش شما می دانید و خوبان شما هم می دانند که اهل بیت پیامبرتان از شما به رسول خدا نزدیکترند، اگر شما خلافت را به دلیل قرابت با رسول خدا برای خود ادعا می کنید و می گویید ما سابقه داریم، اهل بیت پیامبر که از شما به پیامبر نزدیکترند و سابقه ی بیشتری از شما دارند و علی بن ابی طالب دارنده ی خلافت است، پس آنچه را که خداوند برای او قرار داده به او ببخشید و در حالی که زیان دیده اید به قهقرا باز نگردید(2).
ص:99
مردانی که این سخنان را بر زبانشان جاری ساختند، کسانی اند که به پیمانی که با خداوند بسته بودند، وفادار ماندند و از صحابه ی بزرگوار پیامبرند که کسی در ایمان آن ها شکی ندارد. همه، آن ها را به عنوان افراد مورد اعتماد شناخته اند، زیرا هر کدامشان گواه راستگویی برای رسول خدا بودند.
سخنان یاران علی علیه السلام یادآور پیمان و بیعتی بود که قریش با علی علیه السلام بسته بودند، با این وجود نتوانست آن ها را از ستمی که در حق علی علیه السلام روا داشتند، بازدارد، بلکه همچنان به گمراهی و سرکشی خود ادامه دادند. آن ها با قدرتِ اسلحه و چند مزدور، با حق و حقیقت به جنگ برخاستند، چراکه نمی خواستند صدای به قهقرا رفتنشان و بازگشتشان به جاهلیت گذشته را بشنوند. آن ها، طوری عمل کردند که گویا پیامبر، هیچ گاه در میان آن ها نبوده و آن ها را هدایت نکرده و از ذلت گناه و بت پرستی به عزت فرمانبرداری و خداپرستی، بیرون نیاورده و به شناخت خداوند رهنمونشان نکرده است. این، نخستین بار نبود که قریش با رسول خدا مخالفت می کرد، در فصل های گذشته دیدیم که چگونه با دستورهای رسول خدا در زمان حضور ایشان مخالفت می کردند و آنچه را که پیامبر برای آن برگزیده شده بود، به فراموشی می سپردند.
اکنون باید دید، پس از این احتجاجات و فریادهای کمک خواهی، مسلمانان، دیروز و امروز چه عکس العملی در برابر صدای اعتراض این گروه که از جان هایی آگاه و بیدار، برای اصلاح دین و یاری حق، برخاسته بود نشان دادند؟ و یا به آن چگونه نگریسته اند؟ آیا این اعتراض ها، توانسته در دیدگاه عقلا و مؤمنان نسبت به
ص:100
فرومایگانی که جنگ با دین خدا و اهل بیت پیامبر را شروع کرده بودند، تغییری ایجاد کند؟ آیا از اینکه می دیدند اسلام به دست کسانی افتاده که خداوند آن ها را منافق دانسته و آزاد شده ی پیامبرند و فرومایگان جامعه هستند، وجدانی بیدار شده است؟ آیا مردم دانسته اند که باید به دین به عنوان یک امر الهی و آسمانی که هیچ ارتباطی با رفتارهای درست و یا نادرست شخص یا اشخاص ندارد، نگاه کنند؟
هسته ی آغازین بازگشت برخی مسلمانان به جاهلیت گذشته، با همان پیمان نامه ای که قبل از رحلت رسول خدا نوشتند، شکل گرفت. آن پیمان نامه، سرآغازی برای ارتداد، سندی برای گمراهی و پلی برای ستمکاری آن ها شد.
آن پیمان نامه آنان را ملزم می ساخت تا هر طور و با هر شکل که شده، به مقابله ی با حق برخیزند.
ماجرای سقیفه، جدال میان دو جناح مهاجر و انصار بود. محور جناح مهاجر، ابوبکر، عمر و ابوعبیدة جراح بودند و در آن سو، عدّه ی زیادی از انصار، سعد بن عباده را برای زمامداری انتخاب کرده بودند و می پنداشتند او از ابوبکر و یا مثل ابوبکر به خلافت سزاوارتر است، چون از اوّل بعثت پیامبر تا پایان زندگانی ایشان، ابوبکر و دوستانش کاری نکرده بودند که انصار از آن ها راضی و خشنود باشند.
جدال انصار با مهاجران در سقیفه و نامزدی سعد بن عباده برای خلافت، به این دلیل نبود که انصار علی را شایسته ی خلافت نمی دانستند، بلکه به این دلیل بود که انصار از توطئه ی کودتاگران باخبر شده بودند و پی برده بودند که افراد با نفوذ در گروه مهاجران یعنی ابوبکر و عمر، هر طور شده می خواهند، خلافت را از علی علیه السلام بگیرند، در این صورت چرا خلیفه از میان انصار نباشد؟ شاید این گفته ی «زید بن ارقم»، یکی از بزرگان انصار، که می گوید: اگر مردم علی را برای خلافت بر
ص:101
می گزیدند، هیچ فردی از انصار مخالفتی نداشت (1) ،اشاره به همین مطلب باشد.
آنچه مرا بیش از هر چیزی به تعجب وا می دارد و سرگردانی مرا بیشتر می کند این است که عده ای، برای آن هایی که با دین خدا و اهل بیت پیامبر به جنگ برخاستند، فضایل، منزلت و خوبی هایی درست کرده اند که اصلاً واقعیت ندارد و آن ها آن فضایل را نداشته اند.
دستگاه بنی امیه، چگونه توانسته این همه القاب و فضایل و مفاخر برای آن ها درست کند، چندان که کتاب های تاریخی از این همه فضیلت های ساختگی به ستوه آمده اند.
در هر صورت، در این مرحله از تاریخ، مردم، بدون فکر و اندیشه به سمت حزب و گروهی رفتند که دارای قدرت بیشتری بود، همچون موج ویرانگری که هر سنگ ریزه ای را به سمت خود جذب می کند، مردم هم جذب آن حزب قدرتمند شدند.
خداوند متعال در قرآن، از ارتداد و بازگشت آن ها به جاهلیت خبر داده و می فرماید: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللّهَ شَیْئاً (2). «و محمد جز فرستاده ای نیست که پیش از او فرستادگانی گذشته اند آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به گذشته ی خود باز می گردید و هر کس به گذشته ی خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی رساند.»
آنان پی در پی، نقشه ها و کارهای ستمکارانه ی خود را، ضد دین و اهل بیت
ص:102
پیامبر انجام می دادند، گویا از اسلام اصلاً چیزی نشنیده اند؟
آیا کسانی که امروز خلافت را به زور به دست گرفته اند، خودشان به برتری های علی گواهی نداده بودند؟(1) بلکه برعکس، بارها با او بیعت کرده بودند و بارها شهادت داده بودند که علی در اسلام بر آنان سبقت گرفته و مقدم است. بارها آرزو می کردند که ای کاش کمی از برتری های علی سهم آنان می شد (2).بارها در اعتراض به جلو انداختن علی از رسول خدا سؤال می کردند که مقدّم داشتن علی از جانب خداوند است یا خودت او را مقدم می داری و حضرت پاسخ می دادند، پیشاپیشی علی از جانب خداوند است و پیامبر نمی تواند از روی هوا و هوس سخنی بگوید، بلکه هر چه می گوید از جانب خداوند به او وحی شده است(3).
من بار دیگر این سؤال را مطرح می کنم که این منافقان چگونه توانستند در طول همراهی اشان با رسول خدا، به دروغ لباس انسانیّت بر تن کنند؟ چگونه عدّه ی زیادی از مردم راضی شدند تا کسی بر آن ها سرپرست و حاکم باشد که شایسته ی خلافت نیست؟ چگونه مردم، کسی را که تا قبل از اسلام بت پرست بوده، بر کسی که لحظه ای بت پرستی نکرده مقدّم داشتند؟
منافقانی که آن پیمان نامه را نوشتند تا خلافت را از دست علی خارج کنند، هر کاری را با برنامه و با کمال دقت انجام می دادند. آن ها اراده کرده بودند، صدای حق را از مردم پوشیده بدارند تا دعوت محمد به مردم نرسد.
ص:103
خواننده ی منصفی که تاریخ را به این شکل می خواند، از شنیدن حقایق آن سرگردان و حیرت زده می شود و از اینکه تاکنون از روش و سیره ی منافقانی پیروی می کرده که به زور و بدون شایستگی، خلافت را غصب کرده اند، پشیمان و سرخورده می شود. چنین خواننده ای، باید چندین بار دیگر تاریخ را بخواند و رفتار و کارهای آن ها را از نو، شناسایی کند، تا پاسخ این سؤال را پیدا کند که چرا عده ای از مسلمانان، آن منافقان را در هر موضوعی، مقدم و پیش قدم دانسته اند. بدون اینکه حتی برای یک نفرشان دلیل قانع کننده ای و یا فضیلتی برای مقدم داشتنشان وجود داشته باشد. آنان هیچ خدمت مفیدی برای انسانیت انجام نداده اند. ابوبکر و عمر کدام اثر علمی و یا ادبی را از خود به جای گذاشته اند؟ اگر تاریخ زبانی دارد، به سخن آید و حتی یک فضیلت و فخری را از آن ها برای ما بگوید. آن ها نه تنها هیچ فضیلتی نداشته اند، بلکه کسانی بودند که بارها با خدا و رسول خدا به مخالفت برخاستند و به خاطر کینه ای که از علی به دل داشتند و همچنین به طمع حکومت، تلاش کردند تا پیامبر را ترور کنند و از بین ببرند.
آنان کسانی اند که با سنگدلی و بی رحمی بر مردم حکومت کردند. تا آنجا که می توانستند هر صحابی بزرگوار و یا هر دوستدار علی و اهل بیت علی را در تنگنا و فشار، قرار می دادند و آن قدر از آن ها را کشتند که نمادی گویا از ترس و وحشت و ترور شدند.
آنان هر کسی را که در اسلام سابقه ای داشت و برای برقراری آن جهاد، و برای سربلندی آن دفاع، کرده بود را، گمنام و بی هویت ساختند. با این وجود، کدام فضیلت را می توان برای آن ها و کسانی که پس از آن ها با زور بر مردم حکومت کردند، برشمرد؟
ص:104
اگر بختک گمراهی و نقاب دروغین را از چهره های منافقان برداریم، و اگر حقیقت را برای مسلمانانی که آن ها را با همان نقاب های نمایشی و دروغین می شناسد، آشکار سازیم مسلمانان خواهند دانست که تاکنون از چه کسی پیروی می کرده اند و تاکنون چه کسی را پاک و بزرگوار و مقدس می پنداشته اند.
اما تا زمانی که تاریخ بر اساس سیاست سیاستمداران و تجارت تاجران نوشته می شود، باید به کدام تاریخ مراجعه کرد و کدام روایت از تاریخ را ورق زد؟ سیاستمداران و تاجرانی که با دین خدا تجارت می کنند، برخی از تاریخنگاران و نویسندگانی که پیامبر را ندیده اند و از ایشان چیزی نشنیده اند را اجیر کردند تا بگویند و تاریخ بنویسند که ما دیدیم رسول خدا چنین گفت و شنیدیم که پیامبر چنان گفت و ما با رسول خدا نشسته بودیم و ایشان چنین گفت. از بیت المال مسلمانان مزد دادند تا دروغ هایی را بسازند و به عنوان روایت و حدیث رسول خدا به مردم بفروشند. با این کارها آن فریب کاری و توطئه ای که از زمان نوشتن آن عهدنامه آغاز شده بود، نسل به نسل به مسلمانان رسید.
اکنون بار دیگر به ادامه ی ماجرای بیعت با ابوبکر و اعتراض معترضان باز می گردیم و روش صحابه ای که افق جدیدی از نیرنگ و فریبکاری را به روی مردم گشودند و همچنین چگونگی توطئه ای که در آن زمان روشن نبود را آشکار می سازیم.
پس از آنکه عده ای از مردم با ابوبکر بیعت کردند و عده ای از دوستداران علی و صاحبان اندیشه و خرد به ابوبکر اعتراض کردند، او از منبر پایین آمده و به سمت خانه اش رفت. ابوبکر سه روز تمام در خانه ماند و به مسجد نرفت. روز چهارم «خالد بن ولید» با هزار نفر به خانه ی ابوبکر رفتند و گفتند: چرا در خانه نشسته اید،
ص:105
بخدا قسم که بنی هاشم به خلافت طمع کرده اند.
پس از خالد، «سالم» بنده ی آزاد شده ی «حذیفه» و «معاذ بن جبل» نیز هر کدام به همراه هزار نفر در اطراف خانه ی ابوبکر جمع شدند، مردم هم پی در پی می آمدند، تعدادشان به چهار هزار نفر که رسید، در حالی که شمشیرهایشان را از نیام بیرون آورده بودند و عمر بن الخطاب پیشقراول جماعت بود به سمت مسجد رسول خدا به حرکت درآمدند. همین که به مسجد رسیدند عمر با صدایی بلند فریاد برآورد که: ای همراهان علی، امروز، اگر یک نفر از شما همان سخنی را بگوید که پیش از این گفته است، چشمانش را از کاسه بیرون می آوریم.
خالد بن سعید که فریاد عمر را شنید، برخاست و گفت: ای پسر صهّاک، آیا با شمشیرهایتان ما را تهدید می کنید یا ما را از تعداد زیادتان می ترسانید، قسم به خدا که شمشیرهای ما تیزتر از شمشیرهای شماست و تعداد ما هر چند کم است ولی چون حجّت خدا در میان ما حضور دارد از شما بیشتر هستیم. قسم به خدا، اگر من نمی دانستم که فرمانبرداری از امام، به من شایسته تر است، شمشیرم را می کشیدم و در راه خدا با شما جهاد می کردم، تا آن موقع که از من عذرخواهی کنید و رضایتم را به دست آورید.
در این هنگام امیرالمؤمنین علی علیه السلام برخاستند و فرمودند: ای خالد، بنشین، خداوند به جایگاه تو آگاهی دارد و تلاش تو در پیشگاه خداوند دارای اجر و تقدیر است.
خالد به دستور امام، نشست، اما این بار، سلمان فارسی برخاست و گفت: اللّه اکبر، اللّه اکبر من خودم از رسول خدا شنیدم که می فرمودند: می بینم روزی را که برادرم و پسر عمویم با گروهی از یارانش در مسجد من نشسته اند و عده ای از
ص:106
سگ های جهنمی به آنان یورش برده اند و می خواهند او و یارانش را بکشند. من شک ندارم که آن سگ های جهنمی شما هستید.
عمر از شدت خشم به طرف سلمان حمله ور شد ولی امیرالمؤمنین به یکباره لباس عمر را گرفته و او را به زمین انداختند و سپس فرمودند: ای پسر صهاک حبشی، اگر نبود کتابی از خدا و سفارشی از رسول خدا که از پیش به من داده شده، همانا به تو نشان می دادم که کدامیک از ما، یارانی ضعیف تر و افرادی کمتر دارد.
سپس رو به همراهان خویش کردند و فرمودند: خدا به شما رحم کند، بروید.
قسم به خدا که به مسجد وارد نشدم جز آنگونه که برادرانم موسی و هارون داخل شدند آنگاه که همراهانش به او گفتند: فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ (1)«تو برو و پروردگارت پس نبرد کنید که ما همین جا خواهیم نشست».
قسم به خدا که جز برای زیارت رسول خدا یا قضاوت در امری به مسجد وارد نخواهم شد، زیرا برای کسی که به عنوان حجّت از جانب رسول خدا تعیین می شود جایز نیست مردم را در سرگردانی رها سازد».
پس از این جریان، عمر با اراده ای محکمتر از گذشته، در مدینه می گشت و فریاد بر می آورد که با ابوبکر بیعت شده پس همگی بیایید و با او بیعت کنید(2).
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه از «براء بن عازب» روایت می کند که او چنین گفته است:
«من می دیدم که ابوبکر و عمر و ابوعبیده و گروهی دیگر از سقیفه نشینان، در
ص:107
حالی که لنگی یمنی به کمر بسته بودند، با کسی روبرو نمی شدند مگر آنکه او را می گرفتند و می زدند و دستش را می کشیدند تا به دست ابوبکر بکشد و از او چه بخواهد و چه نخواهد بیعت می گرفتند(1).»
پس از بیعت اجباری مسلمانان با ابوبکر، علی علیه السلام شش ماه یا مقداری کمتر خانه نشین شدند و همراه با عده ای از بزرگان صحابه از بیعت با ابوبکر امتناع نمودند. علی علیه السلام در این مدت به هیچ اقدام عملی ضد حکومت جدید دست نزدند، و البته به کسی هم اجازه ی شورش نمی دادند، زیرا مصلحت حفظ اسلام در نزد علی گران بهاتر و گران مایه تر از دنیا و خلافت بود. و اگر در مواردی خواستار حق خلافت خود می شدند برای این بود که می خواستند اسلام و مسلمانان را به همان مسیر درستی هدایت کنند که پیامبر اسلام خواسته بود. اگر علی علیه السلام در همان آغاز انحراف، بر ضد حکومت جدید دست به اقدام عملی می زد، بدون تردید آتش جنگ در مدینه شعله ور می شد، بویژه آن که منافقان، از این اقدام علی بر ضد او بهره برداری سیاسی می کردند. با این وجود، علی علیه السلام صدای اعتراض معترضان را خاموش نکرد و مایل بودند تا بحث و گفتگو و جدل در مورد حق خلافت اهل بیت در میان باشد.
اما چندی نگذشت که صدای اعتراض و اختلاف در حکومت و حوادث مربوط به آن، به دیگر شهرها رسید و آهسته آهسته نشانه های سرکشی و سرپیچی نمایان می شد. در «یمامه»، «مسیلمه» از قوم «بنی حنیفه» و «طلیحة بن خویلد» از «غطفان» نخستین کسانی بودند که پرچم ارتداد را بلند کردند. اقوام و گروه های
ص:108
دیگر عرب خارج از مدینه، همانند، «اسد»، «طی» و «کنانه» نیز دست به شورش بردند (1).مسلمانان داخل مدینه نیز همچنان در برابر امری قرار گرفته بودند که دیگر کشمکش و منازعه در مورد آن فایده ای نداشت.
در چنین موقعیت ویژه ای که اسلام از هر سو در معرض خطر مرتد شدگان و منافقین قرار گرفته بود، لازم بود تا مسلمانان برای دفاع از اسلام و برقراری امنیت، با وجود اختلافشان در مسأله ی خلافت از خود خویشتن داری نشان دهند و در میان مسلمانان، علی تنها کسی بود که بیش و پیش از همه، حاضر بود در راه اسلام فداکاری کند و از حق خود گذشت نماید.
او خود فرموده اند: «قسم به خدا که اگر ستمی جز بر علی نباشد، با آنچه که امور مسلمین را رو به راه نگه می دارد مصالحه می کنم(2).»
و باز در جای دیگری در همین زمینه فرموده اند:
«سوگند به خدا، نه از قلبم می گذشت و نه در خاطرم می آمد که عرب، پس از رسول خدا، خلافت را از اهل بیت او دور کند و یا پس از پیامبر، آن را از من بگیرد، پس چیزی مرا شگفت زده نکرد، جز آنکه دیدم مردم از هر سو بر ابوبکر گردآمده اند تا با او بیعت کنند، من دست کشیدم تا آنجا که دیدم مردم از اسلام روی گردان می شوند و تشویق می شوند تا دین محمد را تباه سازند، پس ترسیدم که اگر اسلام و مسلمانان را یاری نکنم، باید شاهد شکستگی و یا ویرانی آن باشم که در این صورت مصیبت آن بر من، بسیار بزرگتر از رها کردن ولایت بر شماست،
ص:109
زیرا ولایت بر شما، کالای روزهای کم دنیاست که از بین رفتنی است، همانند سراب که از بین می رود و یا مانند ابرهایی ست که پراکنده می شوند. پس در میان آن حوادث بپا خاستم، تا آنگاه که باطل از بین رفت و دین ماندگار شد و آرام یافت(1).»
علی بن ابی طالب، جز به ماندگاری اسلام نمی اندیشید و جز از ویرانی و نابودی آن نمی ترسید، به همین خاطر وقتی مشاهده کرد، مردم از اسلام بر می گردند و مرتد می شوند، خودش و همه ی اعتبارش را فراموش کرد و برای برقراری دین خدا، فداکاری کرد. او و همراهانش و همه ی مسلمانان مدینه در یک صف به هم فشرده، در برابر کسانی که از اسلام برگشته بودند و دست به شورش می زدند، محکم ایستادند و علی همچون طوفانی تند و سخت در پیشقراول این صف قرار داشت و مانند زمانی که با مشرکان می جنگید، هیچ لشکری و هیچ پهلوانی تاب مقاومت و ایستادگی در برابرش را نداشت.
بدین ترتیب، علی علیه السلام در موقعیت ویژه ای قرار گرفت و پس از آنکه آنچه را در دل داشت، بدون فریبکاری بر زبان رانده با ابوبکر بیعت کرد و حکومت جدید را گردن نهاد(2).
علی به ابوبکر چنین گفت: ای ابوبکر، بیعت نکردن ما با تو، نه به خاطر حسادت و رقابت در امری بود که خداوند برای تو فراهم ساخت، بلکه به این
ص:110
خاطر بود که خلافت حق ما اهل بیت است، اما شما آن را از دست ما درآوردید و بر آن چیره شدید و بین ما و حق ما فاصله انداختید(1).
علی علیه السلام با این گفته اش، به ابوبکر و دوستانش فهماند که اگر دیروز بر گرفتن حق خلافت اصرار می کرد برای مصلحت اسلام بود و امروز هم که از آن چشم می پوشد برای مصلحت اسلام است، پس آنان هنوز مسئولیت جنایت و خیانتی را که مرتکب شدند، در نزد خداوند باید تحمّل کنند.
ص:111
ص:112
حضرت زهرا نیز همچون بیشتر مسلمانان مدینه، تنها علی را سزاوار خلافت پس از پیامبر می دانستند، زیرا پیامبر بارها و آشکارا علی را به عنوان جانشین خود برگزیده و آن را علنی بیان کرده بودند و فاطمه هم مثل بقیه ی مردم آن سخنان را شنیده بود، بنابراین نه ایشان و نه بنی هاشم و نه عموم مسلمانان مدینه توقع نداشتند با خلافت ناگهانی ابوبکر روبرو شوند.
خاک، هنوز بدن بی جان پیامبر را احساس نکرده بود و اهل بیت پیامبر هنوز کار غسل و دفن و نماز بر ایشان را تمام نکرده بودند که ناگهان، فاطمه ی زهرا با یک تغییر و جابجایی خطرناک مواجه می شوند. پس لازم بود تا در برابر این تغییر ظالمانه، موضعی محکم و مقتدرانه داشته باشند و از حق علی برای خلافت دفاع کنند. زیرا از دیدگاه حضرت زهرا، خلافت، ادامه ی رسالتی ست که پدرش پیامبر و شوهرش علی، بیش از هر فرد دیگری برای حفظ و استواری آن فداکاری کردند.
از نظر من، ربودن حق فدک و سهم ذوی القربی از فاطمه، نتیجه ی همین موضعگیری سخت ایشان بود. زیرا باقی ماندن فدک در دست حضرت زهرا، قدرتی بالقوه محسوب می شد که می توانست بخشی از ثروت آن را برای مقابله با حاکمیت جدید در اختیار علی بگذارد و موضع اهل بیت را تقویت کند. بویژه آنکه عده ی زیادی از مسلمانان استدلال های قرآنی و منطقی حضرت زهرا در مورد حق خودشان در فدک را پذیرفته و به آن متمایل شده بودند، پس حاکمیت جدید آن را
ص:113
از دست فاطمه ربود و به اموال دولتی اضافه کرد.
دلایل فراوانی وجود دارد که موضوع فدک و یک تکّه زمین و سهم ذوی القربی و مقداری ثروت مالی و مطالبه ی آن ها، هدف اصلی حضرت زهرا در مواجهه ی با حکومت نبوده است. بلکه هدف اصلی ایشان، مطالبه ی حق خلافت بود، حقّی که خداوند متعال آن را برای علی قرار داده بود. خطبه ی بی نظیر ایشان در مسجد پیامبر که در برابر ابوبکر و مسلمانان ایراد نمودند، برای تأکیدِ چند باره ی ایشان بر حق خلافت علی است. حضرت زهرا، در همه جا محور سخنان خودشان را علی و امتیازهای ویژه ی علی قرار می دهند. و مسلمانان را در کار بی خردانه ی که انجام داده بودند و در بازگشتشان به جاهلیت گذشته، سرزنش می کردند. و به آن ها یادآور می شدند که شما با در اختیار گذاشتن خلافت به کسانی که شایستگی آن را ندارند، آشکارا با کتاب خدا مخالفت کرده اید. تمام موضعگیری و توجه و اهتمام ایشان بر حق و شایستگی علی برای خلافت متمرکز شده بود، چندان که دیگر نمی توان فدک را هدف اصلی دانست.
به عنوان نمونه، هنگامی که ایشان در بستر بیماری افتاده بودند، بعضی از زنان مهاجر و انصار به رسم عیادت به نزدشان می روند. حضرت زهرا در این مجلس می فرمایند:
«زمامداری را از ستون رسالت و پایه های نبوت و محل فرود روح الامین و دانای به امر دین و دنیا کندند. همانا این تباه شدنی آشکار است. چه ایرادی از ابوالحسن گرفتند، از شمشیر آخته اش، از پایداری بی باکش، از یورش به دشمنانش یا از خشم در راه خدایش ایراد گرفتند. همانا بیایید و بشنوید، از روزگار شگفتی ها می بینی، و اگر تو را به شگفتی آورد، شگفت انگیزترش همین کار مردم بود. ای
ص:114
کاش می دانستم به کدامین پناه، پناه برده اند و به کدامین دستاویز چنگ زده اند. چه بد سرپرستی و چه بد همدمی و چه بد جایگزینی برای ستمکاران است. سوگند به خدا، عقب ماندگان را با پیشگامان و ناتوانان را با نیرومندان عوض کردند. پس خوار باد شکست خوردگانی که می پندارند کار نیکی انجام داده اند. بدا به حال آنان، آیا آن کس که به سوی حق راهنماست سزاوارتر است که فرمانبرداری شود و یا کسی که هدایت نمی شود جز آن که هدایتش کنند، شما را چه شده است که اینچنین حکم می رانید(1).»
جدا از این، حضرت زهرا در موقعیت های دیگری نیز، شایستگی علی برای خلافت را به مردم یادآوری می کردند و کودتای سقیفه را نکوهش می کردند، کودتایی که در آن ابوبکر بر خلافت پیامبر چیره شد.
در بعضی روایات ادّعا شده که علی علیه السلام، حضرت زهرا را شبانه سوار بر مرکبی کرده و به در خانه های انصار می بردند و در آنجا، حضرت زهرا، امتیازها و فداکاری های علی در راه دین اسلام و سخنان آشکار پیامبر در مورد جانشینی علی را به آنان یادآوری می کرد و از آنان می خواست که برای بازپس گیری حق علی آن ها را یاری دهند، اما بیشتر انصار در برابر این درخواست می گفتند: ما با ابوبکر بیعت را تمام کرده ایم و اگر شوهر تو زودتر از او با ما بیعت می گرفت، هرگز کسی را به جای او بر نمی گزیدیم وعلی علیه السلام هم در مقابل می فرمودند: آیا انتظار داشتید بدن پیامبر را در میان خانواده اش و زنانش، بدون غسل و دفن رها کنم و برای
ص:115
جدال و ستیزه در مورد خلافت از خانه خارج شوم(1).
در پذیرش چنین روایتی نوعی سبکی برای مقام والای علی و فاطمه دیده می شود، با این حال و با وجود ضعف در سند روایت، بعضی از نویسندگان شیعه، بدون توجه به هدف سازندگان چنین روایتی، آن را در کتاب هایشان نقل کرده اند(2).
هدف سازندگان این روایتِ ساختگی این است که می خواهند بگویند، وقتی علی و فاطمه، نتوانستند با دلیل و منطق مردم را به خلافت علی قانع کنند، مخفیانه از انصار می خواستند تا حکومت جدید را به رسمیت نشناخته و بر ضد آن سرکشی و انقلاب کنند. اما انصار، با درخواست علی و فاطمه موافقت نکردند.
اگر این روایت را نمی پذیریم اما شکی وجود ندارد که حضرت زهرا، در برابر عده ی زیادی از مهاجر و انصار، به سوابق علی، از ابتدای طلوع بعثت پیامبر و فداکاری های او را در راه دین خدا اشاره داشته و گفته های رسول خدا را در مورد جانشینی و آماده کردن علی برای پذیرش رهبری امت، به آنان یادآوری می کنند. و موضع ذلت بارشان و انحرافشان از راه مستقیم و کمکشان به کسانی که به جاهلیت بازگشتند تا بر خلافت چیره شوند را نکوهش می کنند.
سخنان بی پرده و موضع محکم حضرت زهرا در دل عده ای از مسلمانان اثر گذاشت، و از اینکه امر خلافت از مسیر طبیعی خودش خارج شده، شرمگین شدند.
آن ها نمی خواستند گرفتار خشم حضرت زهرا شوند، زیرا بارها از رسول خدا شنیده
ص:116
بودند که «خداوند از خشم فاطمه به خشم می آید و از خشنودی او خشنود می شود»(1) و شنیده بودند که پیامبر فرموده اند: «فاطمه پاره ی تن من است هر که او را آزار دهد مرا آزار داده و هر که مرا آزار دهد، خداوند را آزار داده است .(2)»
این عده می ترسیدند که اگر فاطمه را یاری نکنند، خداوند از خشم فاطمه، بر آنان خشم گیرد اما، آن ها در مقابل عده ی زیادی که به دنیا رویی آورده بودند و از علی کینه به دل داشتند، تعدادشان بسیار اندک بود و کاری از دستشان بر نمی آمد.
پس فاطمه، موضع و دیدگاه خود را نسبت به حاکمیت جدید، در همه جا، مسجد یا خانه، بی پرده و آشکارا برای مردم بیان کرده است و دیگر دلیلی نداشته که علی، ایشان را شبانه و پنهانی سوار بر مرکب کنند و به در خانه ی این و آن ببرند.
ضمن اینکه، در زمانی که حرکت مرتدشدگان هر روز بیشتر از گذشته اسلام را تهدید می کرد، علی نمی توانست در اندیشه ی یک شورش مسلحانه بر ضد حاکمیت باشد. زیرا برای علی و فاطمه، مصلحت حفظ و ماندگاری اسلام، بیش از هر چیز دیگری اهمیت داشت.
ص:117
بیعت نکردن و اعتراض علی و فاطمه به دستگاه خلافت تنها به این دلیل بود که دشمنی و انحراف منافقان را از راهی که پیامبر برای خلافت شرعی پس از خودشان مشخص کرده بودند، به آنان و دیگران نشان دهند و در تاریخ ثبت شود، و در مقابل همین اعتراض، ابوبکر و عمر، فدک و سهم ذوی القربی را از فاطمه می ربایند.
تردیدی نیست که اگر حضرت زهرا در مدت کمی که پس از پیامبر، زنده بودند، چنین موضع سخت و محکمی را در برابر حاکمیت نمی گرفتند، هرگز داستان فدک و سهم ذوی القربی پیش نمی آمد.
ص:118
یکی از مهمترین مسائلی که از زمان وفات رسول خدا، همچنان میدانی برای بحث و گفتگو میان دو فرقه ی شیعه و اهل تسنن است، داستان غم انگیز «فدک» است. بویژه آنکه تاریخِ ماجرای فدک، با زمان سلطه ی کودتاگران بر خلافت امت اسلام همزمان شده است.
فدک، روستایی است که تا مدینة النبی، به اندازه ی مسافت دو یا سه روز راه، فاصله دارد و در کنار بزرگترین منطقه ی حجاز، یعنی «خیبر» قرار گرفته است.
خیبر، با قلعه های بسیار محکم و غیر قابل نفوذش، در اختیار یهودیان بود، اما پس از فتح آن توسط پیامبر، ایشان اجازه دادند تا خود یهودیان بر روی زمین هایشان کار کنند و از درآمد آن نیمی برای خودشان و نصف دیگر آن برای مسلمانانی باشد که آنجا را فتح کرده اند.
ساکنان روستای کوچک فدک، وقتی فتح خیبر را مشاهده کردند، دانستند که در آینده ای نزدیک، پیامبر به همراه مسلمانان برای فتح فدک اقدام خواهند کرد، از این رو، وحشت تمام وجودشان را در برگرفت، چندان که از آن به تنگ آمدند. پس فرستاده ای را نزد پیامبر فرستادند تا بگوید، ساکنان فدک آماده اند زمین هایشان را در اختیار شما بگذارند، به شرط آنکه همچون ساکنان خیبر، فدک نشینان نیز، روی زمین هایشان کار کنند و نیمی از درآمد آن را به شما بدهند.
پیامبر با این پیشنهاد موافقت و با آنان مصالحه می کنند، بدین ترتیب فدک ملک
ص:119
پیامبر شد(1) زیرا بدون استفاده از نیروی نظامی و توسط ساکنان فدک، پیامبر بر آن مسلط شده بود(2).
روایت شده، هنگامی که آیه ی وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ (3)«و حق خویشاوند را به او برسان» نازل شده است، پیامبر حضرت زهرا را فراخوانده و فدک را به ایشان هدیه می کنند (4).و حضرت زهرا نیز از درآمد آن، مقداری برای خودشان برداشته و بقیّه ی آن را به پیامبر می دادند تا هر طور که بخواهند مصرف کنند.
«ابن ابی الحدید» شارح نهج البلاغه، می نویسد: «رسول خدا، پس از آنکه بر سرزمین فدک مسلط شدند، آن را به فاطمه بخشید و تا زمانی که پیامبر زنده بودند در اختیار حضرت زهرا قرار داشت اما پس از وفات رسول خدا، ابوبکر آن را از دست فاطمه درآورد و به اموال عمومی حکومت اضافه کرد و وقتی فاطمه، آن را از ابوبکر مطالبه کرد، او گفت: من از رسول خدا شنیده ام که فرمودند: ما انبیاء ارثی به
ص:120
جا نمی نهیم(1).»
در روایت دیگری پاسخ ابوبکربه این صورت آمده که: پدر تو، درهم و دیناری را به ارث نگذاشت و پدرت گفته است: ما انبیاء ارثی به جا نمی نهیم و آنچه از ما باقی مانده صدقه است و قسم به خدا که من صدقه ی رسول خدا را از همان وضعی که داشته تغییر نمی دهم.
فاطمه: اما، پیامبر آن را به من بخشیده است.
ابوبکر: شاهد بیاور که پیامبر آن را به تو بخشیده است.
فاطمه، علی علیه السلام و ام ایمن را حاضر کرد و آن دو شهادت دادند که پیامبر فدک را به ایشان بخشیده است اما، از طرفی دیگر عمر و «عبدالرحمن بن عوف» هم شهادت می دهند که فدک صدقه بوده و پیامبر درآمد آن را در میان مسلمانان تقسیم می نموده است. پس از این شهادت ها، ابوبکر می گوید: ای دختر رسول خدا، تو راست می گویی، علی و ام ایمن هم راست می گویند، عمر و عبدالرحمن هم راست می گویند، زیرا فدک مال پدرت بود که از درآمد آن، به اندازه ی نیاز، به شما می داد و باقی مانده ی آن را در میان مسلمانان تقسیم می کرد، حالا پس از پدرت می خواهی با آن چکار کنی؟
فاطمه: من همان کاری را می کنم که پدرم انجام می داد.
ابوبکر: من در نزد خدا متعهد می شوم با فدک همان کاری را انجام دهم که پدرت انجام می داد، فاطمه نیز موافقت کرد(2).
روایت دیگری از این گفتگو وجود دارد که می گوید: ابوبکر، برای فاطمه نامه ای
ص:121
نوشت که در آن، گواهی داده بود، فدک حق فاطمه است، اما عمر بن خطاب آن نامه را از فاطمه گرفت و پاره کرد(1).
همچنین گفته شده که، ابوبکر شهادت علی را به این دلیل که به نفع خودش و فاطمه شهادت داده، نپذیرفته و شهادت ام ایمن را هم به این دلیل که او یک زن است و باید در شهادت دو مرد یا یک مرد و دو زن شهادت دهند، رد کرده است(2).
«سُلَیم بن قیس» درباره ی این ماجرا می گوید: «ابوبکر می خواست درباره ی فدک برای حضرت زهرا گواهی نامه ای بنویسد که عمر او را از این کار باز می دارد و به ابوبکر می گوید: امّا علی، او به نفع خودش شهادت می دهد و اما امّ ایمن، سخنش گنگ و مبهم است و مشخص نیست که چه می خواهد بگوید و اما شهادت حسن و حسین هم پذیرفته نیست، زیرا کودک هستند و شهادت کودک قابل قبول نیست(3).»
این خلاصه ای از داستان فدک بود.
ص:122
نخستین موردی که در بازبینی موضوع فدک به نظر می آید، مخالفت ابوبکر و عمر با خدا و پیامبر است. این دو نفر با نپذیرفتن شهادت علی، با قانون اسلام و سخن پیامبر مخالفت کردند. زیرا نمی بایست تنها به این دلیل که علی شوهر فاطمه است، پس به نفع او شهادت می دهد، از شهادت علی سرباز زنند و آن را نپذیرند.
خویشاوندی به تنهایی، مانع از قبول شهادت نیست. این اتهام بزرگی بود که به علی زدند، در حالی که بارها از زبان پیامبر شنیده بودند که می فرمود: «علی با قرآن است و قرآن با علی»(1) و «علی با حق است و حق با علی است »(2) ،و آیات و روایات فراوان دیگری که این اتهام را از علی دور می کنند.
ضمن اینکه مطابق با قوانین قضایی اسلام، در چنین شکایاتی قاضی با وجود دو نفر شاهد عادل و یا یک نفر شاهد عادل و سوگند خوردن ادّعا کننده، حکم می کند.
پس لازم بود تا ابوبکر شهادت علی را بپذیرد و فاطمه را هم سوگند دهد و در نتیجه حکم به نفع فاطمه داده شود. و بی گمان ابوبکر و عمر این مسأله ی قضایی و شرعی
ص:123
اسلام را می دانستند، چرا که بارها، پیامبر اکرم در حضور آن ها، به این شکل قضاوت کرده بودند.
پرسشی که در اینجا مطرح می کنم، این است که هیچ تردیدی وجود ندارد که پیامبر فدک را به فاطمه هدیه کرده بودند و بیشتر مسلمانان می دانستند که حضرت زهرا در ادّعایی که بر مالکیت فدک داشتند راست می گفتند، زیرا مسلمانان دیده بودند که فاطمه، درآمد فدک را، به مقدار نیاز، استفاده و بقیه ی آن را به پیامبر داده، ایشان هر طور مصلحت می دیدند، مصرف می کردند. بنابراین مالکیت حضرت زهرا بر فدک، موضوعی نبوده که بر مسلمانان بویژه ابوبکر و عمر پوشیده باشد در این صورت چرا حضرت زهرا، فقط علی و ام ایمن و حسن و حسین را برای گواهی دادن حاضر می کند؟ آیا فاطمه در آوردن علی و ام ایمن و حسن و حسین که در آن روز کودکی بیش نبودند، ناچار بوده است؟ آیا فاطمه از افرادی همچون، ابو ذر غفاری، عمار بن یاسر، مقداد بن اسود، عباس بن عبدالمطلب، سلمان فارسی، ابوسعید خدری که هیچ کس نمی توانست به گواهی و شهادت آنان عیبی و طعنه ای وارد کند، نخواست که به نفع او شهادت دهند؟ یا خواست و آن ها سرپیچی کردند؟ با اینکه آن ها کسانی بودند که تحت هر شرائطی حتی اگر آزار و اذیت هم می دیدند باز به نفع فاطمه شهادت می دادند. پس سؤال این است که چرا حضرت زهرا این افراد را برای شهادت دادن پیش نکشید و تنها علی و ام ایمن و حسن و حسین را شاهدان ادّعای خود قرار داد؟
پاسخ این سؤال روشن است. همانگونه که در گذشته گفتم، فدک، برای فاطمه هیچ اهمیتی نداشت. داشتن فدک، هدف اصلی فاطمه نبود. علی و حسن و حسین را شاهدان خود قرار می دهد تا به مسلمانان مدینه بفهماند و ثابت کند که، ابوبکر و
ص:124
عمر، با سخنان پیامبر در باره ی علی و فرزندانش آشکارا به مخالفت برخاسته اند.
فاطمه یقین داشت که اگر بیست شاهد عادل دیگر هم بیاورد، ابوبکر نمی خواهد فدک را به او برگرداند و آماده بود تا اگر حضرت زهرا شاهدان بیشتری بیاورد، او هم همین کار را بکند و تعداد شاهدان خودش را زیاد کند، همچنانکه در برابر شهادت علی و ام ایمن، شهادت عمر و عبدالرحمن بن عوف را جلو کشید.
برای فاطمه روشن بود که ابوبکر به هر وسیله ای، حتی دروغ گفتن پشت سر پیامبر، چنگ می زند تا فدک به او بازنگردد. همه ی تاریخنگاران و راویان حدیث، اتفاق نظر دارند که تنها کسی که دو روایت «ما پیامبران ارثی به جا نمی نهیم» و «ما ارثی به جا نمی نهیم و آنچه باقی می گذاریم صدقه است» را روایت کرده، ابوبکر است و هیچ صحابی دیگری آن را از پیامبر نشنیده است، و بعد هم ابوهریره آن را رواج می دهد(1).
اگر روایت ابوبکر حقیقت داشته باشد و پیامبر فرموده باشند که ما پیامبران ارثی به جا نمی نهیم، بلافاصله این سؤال به ذهن می آید که آیا جایز است پیامبر حکمی را بگویند که مخالف با آیات قرآنی باشد؟ با اینکه، قرآن مجید، موضوع ارث بری فرزندان از پدران و احکام شرعی مربوط به آن را بیان نموده است.
آیا جایز است این مسأله ی شرعی را پیامبر، از دخترش و علی که دربِ شهر علم است و دارنده ی علم الکتاب است مخفی بدارد؟ چرا پیامبر چنین حکمی را از همه ی مسلمانان بویژه علی و فاطمه، پنهان می کنند و آن را فقط به ابوبکر می گویند با این که می دانستند، چنین حکمی در آینده باعث اختلاف در میان مسلمانان می شود؟
ص:125
چرا پیامبر به خود فاطمه نفرمودند که ما پیامبران ارثی به جا نمی نهیم، تا فاطمه هم، پس از رسول خدا، مطالبه ی ارث پدرش را نکند؟ مگر نه اینکه، این مطالبه باعث آزار و اذیت دادن به فاطمه می شد و بارها پیامبر فرموده بودند: «خداوند از خشم فاطمه خشم می گیرد و از خشنودی او خشنود می شود (1)»و باز فرموده بودند:
«فاطمه پاره ی تن من است، آزار می دهد مرا، آنچه را که فاطمه را آزار می دهد(2).»
پس، بدون هیچ تردیدی، آنکس که به خدا و پیامبرش ایمان دارد و به مقام و جایگاه علی و زهرا در نزد رسول خدا آگاهی دارد، می داند که حدیث ابوبکر دروغ محض است.
بنابراین هدف فاطمه ی زهرا از درخواست فدک، این بود که ظلمی را که ابوبکر و حاکمیت جدید در حق دختر و اهل بیت پیامبر می کنند به مردم نشان دهد و آن را در تاریخ ثبت کند. آنچه برای فاطمه، اهمیت فوق العاده داشت، ادامه ی حاکمیت پیامبر و گسترش رسالت پدرشان بود و برای فاطمه که می داند در آینده ای نزدیک به دیدار پدرش خواهد رفت، فدک و یا غیر فدک چه ارزشی می تواند داشته باشد.
ص:126
گذشت که چگونه فاطمه ی زهرا در موضوع خلافت علی علیه السلام وارث بردنش از پیامبر و مطالبه ی حق خودش از فدک، موضعگیری سخت و مقتدرانه ای در پیش گرفت، و وقتی، پافشاری ابوبکر در انحراف از مسیر حق را مشاهده کرد چاره ی ندید جز آنکه اینبار، موضع و دیدگاه خود را برای مردم آشکارا نشان دهد و ستمی که در حقش روا داشته اند را برای همه ی مردم بیان کند تا از آن پس برای هیچ بهانه گیری، بهانه و عذری باقی نماند.
از این رو از همه ی مسلمانان خواست تا در روز جمعه ای در مسجد پیامبر گردهم آیند و چون آن روز فرا رسید، بر سر خویش چادری پیچید و به همراه چند تن از زنان خویش در حالی که چادر خود را زیر پا می گرفت و همچون رسول خدا گام بر می داشت، بر ابوبکر وعده ی زیادی از مهاجران و انصار وارد شد.
«عبداللّه بن حسن» نوه ی امام حسن علیه السلام، در شرح واقعه می گوید: هنگامی که فاطمه وارد شد ابوبکر میان فاطمه و کسانی که همراه با ابوبکر نشسته بودند، پارچه ای سفید و نازک کشید، سپس فاطمه ناله ای سرداد که همگان را به گریه وا داشت، مدتی درنگ نمود تا مردم ساکت شوند و سپس فرمود:
«آغاز می کنم با سپاس خدایی که او به سپاس و سخاوت و بزرگواری سزاوارتر است، ستایش خدایی را، بر آنچه عطا فرموده و برای او سپاس بر آنچه الهام نموده است.»
ص:127
پس از این، حضرت زهرا، به نعمت های خداوند بر بندگانش و به فداکاری ها و تلاش ها و زحمات پیامبر اسلام در راه دعوت مردم به حق و نجات آنان از گمراهی و بت پرستی اشاره می کند و سپس رو به جمعیت حاضر در مسجد کرده، ادامه دادند:
«شما بندگان خدایید، برپای دارندگان امر و نهی خدا، حاملان دین و وحی خدا، امین خداوند بر جان هایتان و سخنوران دین خدا برای دیگر امت ها هستید.
در میان شما از جانب خدا زمامداری راستین، و پیمانی است که پیش از این آن را به سوی شما جلو انداخته و یادگاری است که خداوند آن را بر شما جانشین قرار داده است.
[و آن] کتاب ناطق خدا، قرآن راستگو، نور تابناک و شعاع درخشنده است که روشن بینی هایش واضح و رازهایش روشن و ظواهرش آشکار است. پیروی کردنش به بهشت خدا، و شنیدنش به نجات رهنمون است.
با قرآن به راهنمایان نورانی و واجبات تبیین شده و محارم منع شده ی خداوند، دست یافته می شود.
خداوند، ایمان را سبب پاکی شما از شرک، و نماز را برای دوری شما از کبر و خودبزرگ بینی، و زکات را برای اصلاح جان و فزونی در رزق، و روزه را برای استواری اخلاص، و حج را برای بلندی دین قرار داد.
«به تحقیق فرستاده ای از سنخ خودتان، به سوی شما آمده، سخت بود بر او آنچه بر شما سخت بود، بر [هدایت] شما حریص بود و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان بود (1).»اگر ارجمندش بدارید و او را بشناسید، می یابید که او پدر من است نه پدر زن های شما و برادرِ پسر عموی من است نه برادر مردان شما و چه خوب
ص:128
نسبت افتخارآمیزی، و رسالت خود را در حالی که انذارش آشکار و از روش مشرکان روی گردان و کمرشان را شکسته و گلویشان را گرفته، ابلاغ نمود.
او با حکمت و پند نیکو به راه پروردگارش دعوت می نمود. بت ها را شکست و سرهایشان را ریش ریش کرد تا اینکه جمع آنان از هم پاشیده شد و همه عقب نشینی کردند، شب درید و صبح دمیده شد و چهره ی حق از موضع خالصش هویدا شد.
رهبر دین به سخن آمد و فریادهای شیاطین خاموش گردید و فرومایگان منافق هلاک شدند و گره های کفر و شقاق از هم پاشیده شدند. و شما در حالی به کلمه ی اخلاص سخن گفتید که بر لبه ی گودال آتش بودید، جرعه ی هر نوشنده، و شکار هر طمعکار و همچون آتشگیره ی انسان شتاب زده بودید، زیر قدم های دیگران بودید، از آب های کثیف و کدر می نوشیدید و غذایتان پوست دبّاغی نشده بود.
مردمانی بی مقدار و فرومایه بودید، چندان که می ترسیدید، دیگرانی از هر سو بر شما حمله برند، تا آنکه خداوند تبارک و تعالی به وسیله ی پدرم محمد، شما را بعد از این همه سختی ها و حوادث ناگوار نجات داد. و پس از آنکه پیامبر، گرفتار پهلوانان کفار و گرگ های عرب و سرکشان از اهل کتاب شد، «هرگاه آتش جنگ می افروختند خداوند آن را خاموش می کرد»(1) و یا هرگاه شاخ شیطان بیرون می زد و یا دهان مشرکی باز می شد، پیامبر، برادرش علی را به حلقومشان می انداخت و او هم تا آنگاه که گوش هایشان را با کف پاهایش له نمی کرد و با شمشیرش آتش آنان را خاموش نمی کرد، باز نمی گشت.
علی، کسی است که در راه خدا خود را به زحمت و سختی می اندازد و در
ص:129
انجام امر الهی بسیار کوشش می کند، به پیامبر خدا نزدیک و در میان اولیای خدا، سرور و آقاست. مردی جدّی، دلسوز، کوشنده و رنج برنده است و در راه خدا، سرزنشِ سرزنش کنندگان در او تأثیری ندارد.
و این در حالی است که شما در راحتی، ناز و نعمت، نشاط و امنیت و آسایش به سر می بردید. در هنگام نبرد خود را کنار می کشیدید و از میدان جنگ پا به فرار می گذاشتید.
و هنگامی که خداوند، برای پیامبرش، منزلگاه انبیاء و جایگاه برگزیدگانش را اختیار نمود، کینه ی منافقانه ی شما پدیدار گشت، پوشش دین کهنه شد و گمراهان خشمگین به سخن درآمدند.
و شیطان در حالی که شما را صدا می زد، از مخفی گاه خود سربرآورد و دریافت که شما دعوت او را اجابت کرده اید و برای فریب خوردن در او نظاره گر شده اید، سپس شیطان از شما خواست که برخیزید، پس دریافت که شما فرز و چابک شده اید، شما را به خشم و غضب تحریک می کرد، پس دریافت که شما غضب می کنید، در این حال شترهای دیگران را داغ کردید و علامت گذاشتید و در غیر محل آب خوری خود وارد شدید.
همه ی این ها، در زمانی اتفاق افتاد که هنوز مدت زمانی [از مرگ پیامبر] نگذشته بود و زخم ناشی از آن گسترده بود و جراحت [از دست دادن پیامبر] هنوز التیام نیافته بود و پیامبر هنوز دفن نشده بود.
به گمان ترس از ایجاد فتنه، با سرعت و عجله آن کار را کردید ولی «آگاه باشید که در فتنه سقوط کردند و بدرستی که جهنم از هر سو بر کافران احاطه
ص:130
دارد .(1)»
شما قرآن را پشت سر انداختید، آیا خواسته اید که از او روی گردان شوید و یا با غیر از قرآن می خواهید حکم کنید. و «چه بد جایگزینی برای ستمکاران است»(2)
و «آن کس که به غیر از اسلام دینی اختیار کند از او پذیرفته نمی شود و او در آخرت از زیانکاران خواهد بود (3).» «آیا خواستار حکم جاهلیت هستید و چه کسی نیکوتر از خدا حکم می راند برای گروهی که یقین دارند »(4) ،آیا اندیشه نمی کنید.
سپس رو به ابوبکر کرده فرمودند:
ای پسر ابی قحافه، آیا ارث پدرم باید به زور گرفته شود؟ آیا در کتاب خدا آمده که تو از پدرت، ارث ببری ولی من از پدرم ارث نبرم؟ به راستی که امری شگفت انگیز آورده ای؟ آیا از روی قصد، کتاب خدا را رها کرده اید و آن را پشت سر انداخته اید؟ آنجا که فرموده: «و سلیمان از داود ارث برده»(5) و آنجا که خبر از داستان یحیی، پسر زکریا داده و فرموده: «پروردگارا از جانب خودت فرزندی به من ببخش که از من و خاندان یعقوب ارث ببرد»(6) و آنجا که فرموده: «و خویشان بعضی از آن ها نسبت به بعضی دیگر در کتاب خدا سزاوارترند»(7) و آنجا که فرموده:
«و سفارش می کند خدا شما را درباره ی فرزندانتان برای پسر همانند سهم دو دختر
ص:131
باشد»(1) و آنجا که فرموده: «اگر چیزی بعد از خود باقی بگذارد برای والدین و خویشان به نیکی وصیت کند و این حقی است که پرهیزکاران باید انجام دهند »(2).
گمان کرده اید بهره ای برای من نیست؟ و ارثی از پدرم برای من نیست و میان من و پدرم هیچ خویشاوندی نیست؟ آیا خداوند آیه ای را مخصوص شما قرار داده که پدرم را از آن خارج کرده است؟ یا می گویید که ما اهل دو آیین و دین هستیم که از همدیگر ارث نمی بریم؟ آیا من و پدرم از یک آیین و دین نیستیم؟ یا اینکه شما به خصوص و عموم قرآن از پدر و پسر عمویم آگاه ترید؟ پس، این فدک و این مرکب زین و افسار شده ی آماده را، بردار تا آنگاه که در روز حشر تو را ملاقات نماید، زیرا که خداوند خوب داوری و محمد خوب زمامداری است.
وعده گاه قیامت باشد و هنگام قیامت اهل باطل زیان می کنند و آنگاه که پشیمان شوید برای شما سودی نخواهد داشت و «برای هر خبری وعده گاهی است»(3) و «در آینده خواهید دانست که چه کسی گرفتار عذاب خوار کننده خواهد شد و بر چه کسی عذاب ابدی نازل می شود(4)».
سپس حضرت، نگاهشان را به قبر پدرشان انداخته، به اشعاری از هند دختر «اثاثه» تمسک کرده چنین فرمود:
قد کان بعدک أنباء وهنبثةلو کنت شاهدها لم تکثر الخطب
ص:132
پس از تو حوادث و مصیبت هایی واقع شد
... که اگر بودی و می دیدی، گرفتاری ها زیاد نمی گشت.
أبدت رجال لنا نجوی صدورهملما مضیت وحالت دونک الترب
مردانی، کینه های رها شده از سینه هایشان را برای ما آشکار کردند
... آن هنگام که تو رفتی و میان ما و تو تلّی از خاک حایل شد
تجهمتنا رجال واستخفّ بناإذا غبت عنّا فنحن الیوم نغتصب
مردانی با روی ترش با ما رفتار، و به ما اهانت کردند
... آن هنگام که تو از میان ما رفتی و ما امروز غصب شده هستیم
با خواندن این اشعار، دیده نشده بود که هیچ مرد و زنی، بیشتر از آن روز گریه کرده باشند، سپس رو به گروه انصار نموده فرمودند:
ای گروه مانده از گذشته، و ای یاوران دین و دژهای اسلام، این چه سستی است در یاری من و این چه خوابی است که از مطالبه ی حق منِ مظلوم شما را فراگرفته و این چه ضعفی است درباره ی حق من.
آیا رسول خدا نفرموده است «حرمت هر شخصی در فرزندانش نگه داشته می شود» چه زود حادثه آفریدید و چه با عجله انجام دادید، آنچه را که انجام دادید. آیا اگر پیامبر مرده، دینش را می میرانید. به جانم قسم مرگ او مصیبتی بزرگ، ضعفی گسترده و شکافی پیچیده است که التیام دهنده ای نخواهد داشت.
با غیبت پیامبر زمین تاریک شد، کوه ها سست شدند، امیدها به ناامیدی کشیده شد، پس از او حریم آن حضرت گم شد و حرمتش دریده شد و این همه فاجعه ای
ص:133
بود که قرآن مجید، قبل از وفات پیامبر از آن خبر داده بود و پیامبر هم قبل از رحلتش، شما را از آن آگاه کرده بود.
«نیست محمد مگر رسولی که پیش از او رسولانی گذشته اند، آیا اگر او بمیرد یا کشته شود شما به گذشته ی خود باز می گردید و هر کس به عقب باز گردد هیچ ضرری به خدا نزده است و خداوند به زودی جزای شکرگزاران را خواهد داد »(1).
از شما خیلی بعید است ای پسران قیله(2) که در جلوی دیدگان شما، میراث پدرم مورد ستم واقع شود، در حالی که دعوتم به شما رسیده و صدایم را شنیده اید و شما دارای افراد و قدرت و امکانات و نیرو هستید.
شما برگزیدگانی هستید که خداوند انتخاب نموده و خیرخواهانی هستید که خداوند اختیار نموده است. شما با عرب پیکار کرده اید و درکارها تدبیری نیک داشته اید و با مردان دلیر به مبارزه برخاسته اید، تا آنجا که با کمک شما آسیای اسلام به گردش درآمد و برکات آن جریان پیدا کرد و آتش جنگ خاموش گردید و قدرت شرک، خوار و ذلیل گشت و دعوت به آشوب، آرام گرفت و چهارچوب دین استوار گردید. آیا اکنون پس از انجام آن کارها، خود را به عقب بازگردانده اید و پس از سختی، دست بازداشته اید و پس از شجاعت ترسیده اید، از گروهی که پس از پیمانشان، ایمان خود را عار دانستند و در دین شما طعنه و عیب وارد کردند. «با امامان کفر جنگ کنید که آنان پای بند به سوگندهایشان نیستند، شاید که از کارهای
ص:134
خود برگردند .(1)»
آگاه باشید که شما به رفاه زندگانی اعتماد کرده اید و به راحتی میل نموده اید و کسی را که پذیرفته بودید، انکار کردید و آنچه را که خورده بودید برگرداندید «و اگر شما و هر کسی که در روی زمین است کفر ورزد، به درستی که خداوند بی نیاز و سپاس شده است »(2).
آگاه باشید که من آنچه را که گفتم بر این اساس بود که می دانم یاری نکردن و سستی و ضعف ایمان، دامنگیرتان شده. پس این شتر خلافت را بگیرید و صاحب آن شوید در حالی که پشت آن شتر مجروح شده، پایش سست شده، ننگش ابدی شده، با علامتی داغ نشانه شده، و به آتش روشن خداوند رسانیده شده. آتشی که بر قلب ها اثر می گذارد. پس آنچه انجام می دهید در حضور خداوند است «و به زودی ستمکاران می دانند که چه عاقبتی خواهند داشت (3).»(4)
سخنان آتشین حضرت، کم کم تأثیرش را بر بیشتر مسلمانان گذاشت و می رفت تا آثار پشیمانی بر آنان ظاهر شود، با هم از ستمی که بر فاطمه رفته، سخن گفتند و خودشان را بخاطر آنکه او را یاری نکرده اند و از حق علی در خلافت دست برداشته اند، ملامت کردند.
ص:135
و همین امر باعث شد تا ابوبکر بر بالای منبر برود و بگوید:
ای مردم این چه حرف هایی است که شنیده می شود، در زمان رسول خدا، این آرزوها کجا بودند؟ اگر کسی شنیده، بیاید بگوید، اگر کسی گواه بوده بیاید حرف بزند، این موضوع به روباهی می ماند که شاهدش دمش می باشد. همراه با هر فتنه ای است. او همان کسی است که می گوید فتنه را به همان گذشته اش بازگردانید، پس از آن که کهنه و قدیمی شده است. از ناتوانان کمک می گیرند و زنان را به یاری می طلبند. مَثَل «امّ طحال» است که دوست داشتنی ترین چیز برایش زناست، بدانید، اگر من بخواهم بگویم می گویم و اگر گفتم آشکار می گویم، ولی تا رهایم کرده اند ساکت می مانم.
سپس رو به انصار کرد و گفت:
حرف های احمقانِ شما به من رسیده، سزاوارتر آن است که شما ملازم با زمان رسول خدا باشید، چرا که شما پیامبر را پناه و یاری دادید.(1)
ابن ابی الحدید پس از نقل سخنان ابوبکر، در شرح نهج البلاغه می نویسد: «من، این گفته های ابوبکر را برای استاد «ابویحیی جعفر بن یحیی بصری»(2) خواندم و از او پرسیدم روی سخن ابوبکر با کیست؟ و منظور او چه کسی است؟
استاد گفت: خیلی روشن گفته است.
گفتم: اگر آشکارا گفته بود، من از شما سؤال نمی کردم.
ص:136
استاد خندید و گفت: روی سخن ابوبکر با علی بن ابی طالب است.
گفتم: همه ی این حرف ها را به علی می گوید؟!
گفت: بله، موضوع حکومت است، پسرم.
باز پرسیدم: در مقابل این سخنان انصار چه گفتند و چه کاری کردند؟
گفت: انصار با سخنان حضرت زهرا، به سمت علی گرویدند و می خواستند دست به شمشیر ببرند، اما چون علی از به هم ریختگی اوضاع واهمه داشتند، آنان را از این کار منع کردند.
پس از این پرسش و پاسخ، استاد برخی از الفاظ گفته ی ابوبکر را برایم توضیح دادند. از باب نمونه در توضیح این گفته که «شاهدش دمش می باشد» گفت: این در میان عرب ضرب المثل معروفی است می گویند روباه برای اینکه شیر را فریب دهد به او گفت: من خودم دیدم که گرگ، گوسفندی را که تو برای خودت آماده کرده بودی خورد. شیر به روباه گفت: چه کسی شاهد این ادّعای توست، و روباه دمش را به عنوان شاهد تکان داد و شیر که گوسفندش را از دست داده بود، شهادت دم روباه را قبول کرد و گرگ را کشت.
همچنین ام طحال، زنی بوده که در جاهلیت زنا می کرده است و به عنوان ضرب المثلی گفته می شود از ام طحال زانی تر است(1).
سخنان تند و آتشین حضرت زهرا، در مسجد پیامبر، خیلی زود، بر دل های عده ای از مسلمانان تأثیرش را گذاشت و همانطور که گذشت گروهی از انصار، برای مطالبه ی حق فاطمه، به سمت علی گرایش پیدا کردند، اما آن حضرت آنان را به آرامش دعوت کرد، زیرا علی علیه السلام از به هم ریختگی امور به شدت پرهیز می کردند،
ص:137
ضمن اینکه، حالا دیگر همه می دانند که مقصود فاطمه از سرزنش کردن و مرتد و منافق خواندن بعضی ها، چه کسانی هستند و در خطابه اش به چه کسانی اشاره داشت. از همین رو ابوبکر می ترسید که با پیوستن انصار به علی، خلافت بر سرش خراب شود، لذا با آن حرف هایش انصار را تهدید کرد و آنان را از اینکه دست به کاری بر خلاف وضع موجود بزنند، برحذر داشت.
همانطور که در گذشته تأکید داشتیم، تمام تلاش ها و فعالیت های حضرت زهرا، بر محور امر خلافت دور می زد و دیدیم که در ملاقات با زنان مهاجر و انصار، ایشان، تنها به مسأله ی خلافت و موضع ذلیلانه ی مردانشان در برابر آن، اشاره می کنند و در آن ملاقات، اصلاً به موضوع فدک یا سهم ذوی القربی و ارث نمی پردازند.
و اگر در خطابه ی مسجد النبی صلی الله علیه و آله، موضوع ارث بری خود از پدرشان، پیامبر را مطرح می کنند، تنها به این دلیل است که ثابت کنند چگونه ابوبکر و دوستانش، از دستور خداوند متعال که در قرآن نازل نموده است، آشکارا نافرمانی کردند و به آیه های قرآن توجهی نکردند و الّا، محور سخنان آن حضرت در مسجد نیز، چیره شدن ستمکارانه ی آنان بر خلافت بود که تلخی های آن را جرعه جرعه می نوشید و در میان همه ی حوادثی که پس از مرگ پدرش اتفاق افتاد، غصب خلافت رنجورترین حادثه ای بود که می دید.
از دیدگاه آن حضرت، مصلحت اسلام اقتضاء می کند، علی علیه السلام بر مسند خلافت بنشیند زیرا حکومت علی در امتداد حکومت پیامبر خواهد بود و تنها در همین حکومت است که منافع اسلام و مسلمانان تأمین خواهد شد و موجبات گسترش اسلام را فراهم خواهد آورد. بنابراین، اهمیت بسیار زیاد موضوع خلافت در نزد
ص:138
ایشان، بر اساس همین دیدگاه است.
یکی از نشانه های اینکه، در نزد حضرت زهرا، بقای اسلام و حکومت پیامبر بر همه چیز مقدم بود، روایتی است که می گوید، آن حضرت، پس از ایراد خطابه اش، در حالی که نامه ای در مورد فدک از ابوبکر به دست داشت، به منزل بر می گردند، اما در میانه ی راه، عمر بن خطاب، به زور آن نامه را از ایشان گرفته و پاره می کنند و آن حضرت در حالی که به شدت خشمگین شده بودند، فرمودند، خداوند شکمت را پاره کند، همانطور که این نامه را پاره کردی (1).و بعد، غمگین از حق غصب شده اش به خانه برگشتند و با علی علیه السلام از سختی ها و رنج هایش سخن گفتند، در این هنگام، اذان گو، اذان گفتند و وقتی به «أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه» رسیدند، امیرالمؤمنین برخاسته و در حالی که شمشیرشان به دست گرفته بودند، فرمودند: ای فاطمه، آیا خلافت وارث را می خواهی یا رسالت پدرت و ماندگاریش و فاطمه در پاسخ فرمودند: مرا رسالت بس است.
دوستان و دشمنان اهل بیت، هر دو، در موضوع فدک و میراث حضرت زهرا، روایات فراوانی را در کتاب هایشان آورده اند، هر چند ممکن است، پس از بررسی عالمانه، تنها تعداد کمی از آن روایات، مورد قبول واقع شود، اما در میان آن همه روایات، این مطلب حقیقت دارد و حتمی است که آن حضرت در برابر شایستگی و سزاوار بودن علی برای خلافت و حق ارث بری اش از پیامبر، موضعی محکم و مقتدرانه گرفتند و دشمنانش را مجبور ساخت تا حق ایشان را بپذیرند و مهاجران و انصار را در برابر مسئولیت هایشان قرار داد تا آنجا که عده ی زیادی از مهاجران و
ص:139
انصار به علی پیوستند، اما جریان ارتدادی که از خارج مدینه شکل گرفته بود و نزدیک بود تا در داخل مدینه نیز گسترش یابد، علی را مجبور ساخت تا خطایی را که از مهاجران و انصار، سرزده به فراموشی بسپارد و به موضوع ارتداد مرتدین بپردازد. این هم یک فداکاری بزرگی بود که باید به فداکاریهای خردمندانه ی علی و فاطمه افزوده شود.
بدین ترتیب فدک در دست گروهی ماند که از منافع و درآمد آن برای مصالح خودشان استفاده می کردند و اگر گاهی مقداری از آن را به مسلمانان می دادند، باز هم برای حفظ مصالح خودشان بود.
بر ابوبکر و دوستانش واجب بود تا سفارش رسول خدا در مورد حضرت زهرا را مراعات می کردند و آن را پاس می داشتند، لازم بود تا از به خشم آوردن حضرت پرهیز می کردند، زیرا پیامبر که از روی هوای نفس سخن نمی گوید، بارها به آنان گفته بود که با خشم فاطمه، خداوند به خشم می آید و نمی بایست با آزار رساندن به فاطمه، پیامبر را می آزردند، زیرا بارها از پیامبر شنیده بودند که هر کس فاطمه را آزرده خاطر کند، مرا آزرده است. حتی اگر به فرض محال، فاطمه ادّعای باطل و غیر واقعی هم می کرد باز، شایسته بود، آنان، ادّعای فاطمه را می پذیرفتند. من فکر نمی کنم که اگر ابوبکر و دوستانش ادّعای فاطمه را می پذیرفتند و فدک و سهم ذوی القربی را به ایشان باز می گرداندند، کسی از مسلمانان بر آن ها اعتراضی می کرد، ولی همانطور که گفتیم، موضوع فراتر از یک مطالبه ی ساده ی ارث بود.
فدک، تا زمان خلافت علی در دست گروهی ماند که هر طور دلشان می خواست در آن دخل و تصرف می کردند، اما وقتی خلافت به علی رسید، از درآمد آن، برای مصالح مسلمانان استفاده می کرد، همانطور که در اموال شخصی خودش چنین
ص:140
می کرد.
و امّا معاویه، فدک را به سه قسمت تقسیم کرد، یک قسمت را به «مروان بن حکم» و قسمی را به «عمر بن عثمان» و سومی را به پسرش «یزید» بخشید و در اواخر عمرش همه ی آن را یکجا به مروان بن حکم بخشید، مروان نیز همه ی آن را به پسرش «عبدالعزیز» بخشید و عبدالعزیز نیز، به پسرش «عمر» بخشید و چون خلافت به «عمر بن عبدالعزیز» رسید، «حسن» فرزند امام مجتبی «حسن بن علی» علیهما السلام را فراخواند و تمام فدک را به ایشان واگذار نمود و این اولین حقی بود که عمر بن عبدالعزیز آن را به علویین و اهل بیت بر می گرداند(1).
در سه یا شش ماهی که حضرت زهرا پس از پیامبر زندگی کردند، پیوسته با دشمنان ستیزه گرش در جهاد و کشمکش سخت بود، دشمنانی که توانسته بودند با نقشه هایی از پیش تعیین شده، بر خلافت و امور مسلمانان چیره و مسلط شدند.
از این رو حضرت زهرا، مدام مراقب اوضاع بودند و با منطق و دلیل قانع کننده با آن ها احتجاج می کردند.
از آن سو، ابوبکر و دوستانش هم، بر از دست ندادن خلافت و بیعت گیری اجباری از مسلمانان پافشاری می کردند، چندان که هرگز حرمت حضرت زهرا و سفارش پیامبر را در مورد فاطمه و اهل بیت مراعات نکردند و تلاش می کردند تا هر طور شده از علی بیعت بگیرند و او را با خود همراه سازند.
اما علی از بیعت کردن خودداری می کرد و با گروهی از بهترین یارانش در خانه جمع شده بودند، ابوبکر، عمر بن خطاب را در رأس گروهی مأمور کرد تا خانه ی علی را به محاصره درآورده و همه ی کسانی را که در آن خانه جمع شده بودند به
ص:141
مسجد بیاورد، با این دستور، عمر و کسانی که با او بودند، در حالی که با خود هیزم های آتشینی را برای سوزاندن خانه ی علی به همراه داشتند به سوی خانه ی علی به راه افتادند، به درِ خانه که رسیدند، عمر با صدایی بلند فریاد برآورد که با اختیار خودتان از خانه خارج شوید، قبل از آن که مجبور شوید. و پیوسته می گفت:
قسم به کسی که جان عمر در دست اوست، یا از خانه خارج شوید یا خانه را می سوزانم(1).
یعقوبی در کتاب تاریخ خودش می نویسد: «به ابوبکر خبر رسید که گروهی از مهاجران و انصار همراه با علی بن ابی طالب در خانه ی فاطمه جمع شده اند، پس خودش با جماعتی به خانه ی زهرا هجوم بردند و علی در حالی که شمشیر به دست گرفته بود از خانه خارج شدند، اما عمر، شمشیر را از علی گرفته آن را شکست و به داخل خانه ریختند، فاطمه که این وضع را مشاهد کرد، بیرون آمده، گفتند: از خانه خارج می شوید یا موهایم را بیرون آورم و به سوی خداوند ناله و زاری کنم؟ پس آن ها و کسانی که در خانه بودند، از خانه خارج شدند(2).»
ص:142
ابوالفداء نیز می نویسد: عمر بن خطاب در حالی که هیزم آتشینی را در دست داشت تا خانه ی زهرا را بسوزاند، جلو آمده، اما فاطمه از خانه خارج شدند و فرمودند: پسر خطاب کجا؟ آمده ای خانه ی ما را آتش بزنی؟ عمر گفت: آری، اگر در بیعتی که مسلمانان در آن وارد شده اند، نشوید(1).
دیگر مؤرخان نیز همچون مسعودی در «اثبات الوصیة»(2) و ابن قتیبه در «الامامة والسیاسة»(3) و طبری در تاریخ طبری(4) و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه (5) ،موضوع آتش سوزی خانه ی زهرا را تأیید و نقل کرده اند(6).
در بعضی دیگر از روایات آمده که در همان حال که عمر آتش به دست گرفته بود، عده ای از صحابه ی پیامبر، برای اینکه او را از آتش زدن خانه ی حضرت، منصرف کنند، گفتند در این خانه فاطمه و فرزندانش هستند، اما عمر توجهی نکرده و گفت: حتی اگر فاطمه باشد، فاطمه نیز به پدرش پناه برده فرمودند: ای رسول خدا، پس از تو، ما از ابوبکر و عمر چه چیزهایی دیدیم(7).
در روایت دیگری نقل شده که همراهان عمر، علی را از خانه بیرون کشیدند و
ص:143
همراه با خود به مسجد بردند و از او خواستند تا بیعت کند و تهدید کردند که اگر بیعت نکنی تو را می کشیم و حضرت در برابر خواسته ی آنان فرمودند: اگر مرا بکشید، بنده ای از بندگان خدا و برادر رسول خدا را کشته اید.
ولی عمر گفت: اما بنده ی خدا آری، ولی برادری ات با رسول خدا را قبول نداریم.
در این حال ابوبکر احساس کرد، بیشتر مسلمانان چنین برخورد متکبرانه ی ستمکارانه با مردی همچون علی را خوش نمی دارند، بویژه آنکه فاطمه نیز، از بسیاریِ اندوه، گاه از پدرش و گاه از مسلمانان فریادرسی می طلبید، بنابراین ابوبکر ترسید که با این اوضاعِ مصیبت بار، مسلمانان تحریک شوند و بر ضد او شورش کنند، پس دستور داد تا علی را در آن حال رها کنند و حضرت در حالی که از آنچه دیده بود و رخ داد، شکایت داشت به سمت قبر پیامبر رفته و این آیه را تلاوت کردند: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَ کادُوا یَقْتُلُونَنِی (1)«این قوم مرا ناتوان شمردند و نزدیک بود مرا بکشند »(2).
در روایت دیگری هم گفته شده که وقتی عمر و همراهانش خواستند تا به خانه ی فاطمه هجوم برند و علی را از خانه بیرون آورند، فاطمه میان آن ها و علی حایل شد و در این حال «قنفذ» به صورت فاطمه سیلی زد و چشمانش را معیوب کردند(3).
و همچنین روایت شده در آن حال که فاطمه حایل شده بود، عمر با تازیانه اش
ص:144
به حضرت زدند که بر اثر آن، بازوی حضرت ورم کرد(1).
و راوی در روایت دیگری می گوید: فاطمه پشت در خانه ایستاد تا از هجوم و ریختن مهاجمان به خانه جلوگیری کند، اما آنان به سمت خانه هجوم بردند و با فشار، در خانه را به سمت فاطمه هل دادند و بر اثر فشار، فرزندی را که در شکم داشتند و پیامبر نام او را «محسن» گذاشته بودند، سقط کردند(2).
همچنین در روایت دیگری گفته شده، فاطمه همراه با عده ای از زنان بنی هاشم پشت سر علی به سمت مسجد به راه افتادند و چون به مسجد رسیدند به آنان گفت:
«پسر عمویم را رها کنید، قسم به خدایی که محمد را به دین حق برانگیخت اگر او را رها نکنید، موهایم را برهنه می سازم و پیراهن رسول خدا را بر سر می اندازم، و خداوند متعال را به فریادرسی می طلبم، در این حال، ناقه ی صالح از من گرامی تر نیست و کره ی آن در نزد خدا، از فرزندان من گرامی تر نیست».
راوی می گوید: سلمان فارسی که در کنار حضرت زهرا بودند می گویند، می دیدم دیوارهای مسجد از پایین، از جا درآمده و آویزان شدند، چندان که اگر کسی می خواست از زیر دیوارها بیرون برود می توانست، من به سمت حضرت رفتم و گفتم ای دختر رسول خدا، خداوند متعال، پدرت را برای جهانیان رحمت قرار داده، پس شما سبب هلاکت این مردم مباشید. در این حال، مردم که اوضاع مسجد را از
ص:145
نزدیک مشاهد کردند، علی را رها کردند و ایشان با فاطمه به خانه برگشتند(1).
شاید، سند بعضی از این روایات نیازمند بررسی و نقد علمی بیشتری باشد، اما بعید نبود که اگر فاطمه از خداوند می خواستند تا حقش را از آن ها بگیرد، خداوند متعال اجابت می نمود، ولی با وجود آن که او و پدرش و فرزندانش از دشمنان دین خدا، ستم های فراوانی دیدند، هرگز از خداوند نخواستند تا از آنها در این دنیا انتقام بگیرد، بلکه در برابر همه ی بلا و مصیبت ها صبر پیشه کردند و به قضای الهی راضی شدند تا از نعمت هایی که خداوند در سرای آخرت برای صابران آماده نموده، بهره مند شوند و از همین رو، آنان شگفت انگیزترین نمونه های عالی جهاد و فداکاری در راه خدا و کار نیک، برای تمام مردم بودند.
مصیبت و رنج های فراوان، فاطمه را درهم شکست و او را بیمار کرد. مرگ پدرش، غصب خلافت، ربودن فدک، و محروم نمودنش از میراث پدرش و دیگر مصیبت ها چنان او را احاطه کردند که جسم نحیف و تکیده اش نمی توانست همه ی آن ها را تحمل کند، پس درمانده اش کرد و با بستر بیماری همراه شد. بیماری فاطمه، انصار و مهاجر را از برخورد ناشایستی که با فاطمه کرده بودند، پشیمان ساخت، ابوبکر و عمر نیز تصمیم گرفتند برای دلجویی و اظهار پشیمانی از کاری که با فاطمه کرده بودند، به عیادت ایشان بروند، حضرت در ابتدا، اجازه ندادند ولی آن دو نفر با اصرار فراوان از علی خواستند تا واسطه شود و از فاطمه بخواهند، تا رضایت دهند و اجازه دهند که از حضرت عیادت کنند. امیرالمؤمنین نیز، خواسته ی
ص:146
آن دو نفر را با حضرت زهرا مطرح کردند و اینبار فاطمه دیگر نمی توانست با درخواست علی مخالفت کند، آن دو نفر وارد خانه شدند، سلام کردند، ولی فاطمه، نه تنها جواب سلامشان را نداد، بلکه روی خود را برگرداند و اجازه نداد تا آن ها صحبتی کنند و باز چون پافشاری ابوبکر و عمر را دید، اجازه دادند تا قدری سخن بگویند و ابوبکر گفت: ای محبوب رسول خدا، قسم به خدا که خویشاوندی رسول خدا، برای من، دوست داشتنی تر از خویشاوندی خودم است و شما، از عایشه که دخترم می باشد، برای من دوست داشتنی تر هستی. من دوست می داشتم که قبل از مرگ پدرت، من می مردم، اقرار می کنم که تو را می شناسم و به فضل و شرف تو اعتراف دارم و من از حق و ارث تو مانع نشدم جز بخاطر آنکه از رسول خدا شنیده بودم که می فرمود: ما انبیاء، ارثی از خود به جا نمی نهیم و آنچه از ما باقی می ماند، صدقه است.
اما فاطمه، به سخنان ابوبکر اهمیتی نداد و درباره ی حق و ارث خود سخنی نگفت، بلکه فرمودند: من خداوند متعال را به یاد شما می آورم، آیا شما دو نفر از رسول خدا نشنیدید که می فرمود: رضایت فاطمه رضایت من و خشم فاطمه خشم من است و هر که فاطمه دخترم را دوست داشته باشد، مرا دوست داشته و هر که او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است.
گفتند: آری ما این سخن پیامبر را شنیده ایم.
پس فاطمه دو دست خود را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: من، خداوند و فرشتگان و رسول خدا را شاهد و گواه می گیرم که شما دو نفر مرا به خشم آوردید و اگر رسول خدا را ملاقات نمایم، از دست شما دو نفر به او شکایت خواهم برد.
ص:147
و سپس به ابوبکر فرمودند: من تا زنده هستم در هر نمازی که می خوانم تو را نفرین خواهم کرد(1).
هر کس منصفانه این ماجرا را موشکافی کند، برای او آشکار خواهد شد که به گواهی حضرت زهرا، که دارای عصمت است و به رضایت او پیامبر راضی می شود و به خشم او پیامبر خشمگین می شود، همه ی کسانی که در سقیفه جمع شدند و برای غصب خلافت توطئه کردند، با اصل دین و رسول خدا به مخالفت برخاستند. پس ای مسلمانان چگونه قضاوت می کنید؟
بنابر بعضی از روایات، آن حضرت، تنها چهل شبانه روز، پس از رحلت پیامبر زنده بودند و چون بیماری اش شدّت گرفت، به علی علیه السلام سفارشهایی نمود. یکی از آن سفارشها این بود که هیچ کس از کسانی که حق او را غصب کردند، در تشییع و دفن و خواندن نماز بر جنازه اش حضور نداشته باشد(2).
ص:148
ابن عباس می گوید: «چون خبر درگذشت فاطمه، به گوش اهالی مدینه رسید، مدینه، از گریه های مردان و زنان به تلاطم درآمد و مردم همچون روزی که رسول خدا وفات کرده بودند، سرگردان و سرآسیمه شده بودند، ابوبکر و عمر نزد علی رفتند و ضمن تسلیت گویی گفتند: ای ابوالحسن در هنگام نماز بر پیکر دختر پیامبر از ما پیشی مگیر و ما را خبر کن. اما شب که فرا رسید، علی، عباس و فرزندانش و سلمان و مقداد و ابو ذر و عمار را صدا زد و بر جسم پاک دختر پیامبر نماز خواندند و شب هنگام او را دفن کردند و بر چهل قبر در بقیع خاک ریختند تا قبر فاطمه شناخته نشود و صبح فردا که دمیده شد، ابوبکر و عمر و جمعی دیگر، آماده شدند تا بر فاطمه نماز بخوانند، اما مقداد به آنان گفت: ما دیشب فاطمه را دفن کردیم و عمر گفت: ای بنی هاشم شما حسادت قدیمی خود را با ما هرگز رها نمی کنید و این کینه هایی که در سینه هایتان قرار دارد هرگز از بین نمی رود. قسم به خدا که من او را از قبر بیرون می آورم و بر او نماز می گزارم و علی علیه السلام به او گفت: ای پسر صهّاک، اگر به چنین کاری اقدام کنی، قبل از آن که به سنگی از سنگ ها دست بزنی، چشمانت را از کاسه بیرون می آورم و اگر شمشیرم را از نیام بیرون آورم، آن را در نیام نمی کنم جز آنکه خونت را بریزم و زمین را از خون شما سیراب سازم. و عمر که می دانست اگر علی قسم بخورد، دروغ نمی گوید ساکت شد و با ابوبکر در حالی که به خواسته ی خود نرسیده بودند، از همان راهی که آمده بودند بازگشتند(1).
بدین ترتیب خلافت برای کودتاگران استوار گردید و در فصل بعد به عکس العمل ها و برخوردهای علی پس از وفات فاطمه اشاره می کنیم.
شیخ کاظم ازری، ماجرای فاطمه و کودتاگران را در اشعاری خلاصه نموده که
ص:149
مناسب است در پایان این فصل، آن اشعار را برای شما بازگو کنم.
أیّها الناس أیّ بنت نبیّ عن مواریثها أبوها زواها
ای مردم کدام دختر پیامبری از میراث پدرش منعش کردند.
کیف یزوی عنّی تراثی عتیقبأحادیث من لدنه افتراها
چگونه از میراث ماندگارم مرا باز می دارند با احادیثی که خودش بر پیامبر دروغ بسته است.
هذه الکتب فاسألوها تروهابالمواریث ناطقاً فحواها
این آیه های قرآن، از آن ها بپرسید تا آشکارا از میراث برای شما بگویند.
وبمعنی یوصیکم اللّه أمرشامل للعباد فی قرباها
خداوند در مورد ارث خویشاوندان شما را سفارش می کند، سفارشی که شامل همه ی بندگان می شود.
کیف لم یوصنا بذلک مولاناوتیماً(1) من دوننا أوصاها
چگونه است که خداوند، خاندان ما را به میراث خویشاوندان سفارش نمی کند و تنها به قوم تَیْم سفارش می کند.
هل رآنا لا نستحقّ اهتداءواستحقّت تیم الهدی فهداها
شاید خداوند ما را سزاوار هدایت ندانسته ولی قوم تیم را به هدایت سزاوار دانسته و فقط آن ها را هدایت کرده است.
أم تراه أضلّنا فی البرایابعد علم لکی نصیب خطاها
یا شاید ما را در میان مخلوقات گمراه کرده پس از آنکه می داند، تا بدی ها را نصیب ما بکند.
ص:150
أنصفونی من جائرین أضاعا ذمّة المصطفی وما رعیاها
انصاف دهید مرا، چه کسی ستمکارانه پیمان مصطفی و آنچه را که باید مراعات می کرد، خوار نمود.
وانظروا فی عواقب الدهر کمأمست عتاة الرجال من صرعاها
پس در عاقبت روزگار نظاره کنید که چه مقدار سرکشان را به خاک مالیده است.
ما لکم قد منعتموها حقوقاًأوجب اللّه فی الکتاب أداها
چرا حق ما را از ما دریغ داشتید حق هایی که خداوند، ادای آن را در کتابش واجب کرده است.
وحذوتم حذو الیهود غداةاتّخذوا العجل بعد موسی إلها
فردای مرگ پیامبر قدم در جای یهودیان گذاشتید، آنگاه که پس از موسی گوساله را خدای خود کردند.(1)
ص:151
ص:152
موضع امیرالمؤمنین نسبت به کودتای سقیفه، موضعی خردمندانه و در عین حال مقتدرانه بود. او می دانست که اگر در مدینه، مشاجرات و کشمکش ها بر سر موضوع خلافت، همچنان ادامه داشته باشد، اسلام و ماندگاری آن به خطر می افتد، پس دست از اختلاف ها کشید و مشغول جمع آوری قرآن و تفسیر و توضیح پیچیدگی های آیه های قرآن، برای مسلمانان شد و چون مردم می دانستند، او همچون چراغی از نور نبوت، می تواند راه نجات زندگانی اشان را روشن کند و مشکلات آنان را حل کند، دور او حلقه زدند.
اگر مسلمانان به خاطر منافع سیاسی عدّه ای، که اکنون بر آن ها مسلّط شده اند و خلافت را به دست گرفته اند، حقّ ِ شرعی خلافت علی را به فراموشی سپردند، اما نمی توانستند این فرموده ی رسول خدا، در مورد علی را از یاد ببرند که می فرمود:
«من شهر علم هستم و علی دورازه ی آن، هر کس می خواهد وارد این شهر شود، از دروازه اش وارد شود »(1).
مردم نمی توانستند ارتباط عمیق علی با پیامبر را فراموش کنند، ارتباطی که
ص:153
موجب شده بود تا علی دانشی را از پیامبر به دست آورد که دیگران از آن دانش بهره ای و سهمی نداشتند.
تنها علی بود که می فرمود: «رسول خدا، هزار باب علم را به من آموخت و برای من از هر دری از آن هزار، هزار در دیگری می گشود »(1).
و وقتی خداوند متعال، آیه ی وَ تَعِیَها أُذُنٌ واعِیَةٌ (2)«و گوش های نیوشنده، آن را به گوش گیرند» را بر پیامبر نازل کردند، مردم از رسول خدا شنیدند که فرمود:
«ای علی من از خداوند درخواست کردم تا آن گوش، گوش تو باشد، پس خداوند درخواست مرا اجابت نمود و به من ارزانی داشت »(3).
و همچنین از علی علیه السلام شنیده بودند که می فرمود: «سوگند به خدا، که از آن پس، در هر چه از رسول خدا می شنیدم، شک نمی کردم و چیزی از آن ها را فراموش نمی کردم »(4).
از همین رو، هرگاه در کار مردم گرهی و مشکلی پدید می آمد و یا حوادث و
ص:154
دگرگونی های روزگار، بر مردم سخت می گرفت، غیر از علی، جایگزینی برای حلّ مشکل و چاره جویی از دشواری ها، نداشتند و به درِ خانه ی علی می رفتند و از او کمک می خواستند و برای علی چه کار دیگری بود غیر از آنکه به مردم احکام خداوند را بیاموزد و آن ها را آگاه کند و رسالت آسمانی اسلام را گسترش دهد و احادیث پیامبر اسلام را جمع آوری کند. از این رو، پس از آنکه مصلحت اسلام و مسلمانان را در این دید که از خلافت چشم پوشی کند به گردآوری قرآن و تدوین فقه اسلام پرداخت و در نتیجه کتاب بزرگی را تألیف کرد که به «الجامعة» و کتابی که به املاء نبی و خط وصی ست، معروف گشت(1).
همچنین، هرگاه در میان مردم اختلافی پیش می آمد، علی نقش تعیین کننده ای در حل اختلاف ها داشت. زیرا تنها، داوری او را می پذیرفتند و در قضاوت ها تنها قضاوت او را قبول داشتند. سخن او تمام کننده ی سخن ها بود، آنگاه که اختلاف پیش می آمد و نظر او، اولین و آخرین نظر بود، آنگاه که امور به هم پیچیده می شد.
نه تنها هیچ یک از صحابه ی پیامبر چنین موقعیت ویژه ای را نداشت بلکه هیچ کس هم نمی توانست، مردم را از رجوع به علی در هنگام بروز مشکلات بازدارد. حتی سران حاکمیت جدید نیز که همواره می کوشیدند تا دل های مردم را، از علی دور سازند و نقش تعیین کننده ی او را بی اهمیت جلوه دهند، آنگاه که برایشان مشکلی پیش می آمد و در چاره جویی آن درمانده می شدند، نزد علی می رفتند و از ایشان کمک می خواستند، آن ها هم می دانستند که نه خودشان و نه هیچ کس دیگری قدرت ندارد تا مردم را از علی و علم علی دور کند، لذا آن ها هم این واقعیت را پذیرفته بودند.
ص:155
کار حکومت به جایی رسید که حتی عمر که خودش، نقشه ی کودتای غصب خلافت و حوادث بعد از وفات رسول خدا را کشیده بود، به کسانی که در مسجد می نشستند تا جوابگوی مسائل شرعی مردم باشند، می گفت: هر گاه علی در مسجد حاضر باشد، هیچ یک از شما حق ندارید فتوا بدهید(1).
و هم او، بارها در مناسبت های مختلف می گفت: خدا مرا نگه ندارد، آنگاه که مشکلی پیش آید و ابوالحسن برای چاره جویی آن نباشد (2).و یا می گفت: اگر علی نبود عمر هلاک می شد(3).
اگر کودتاگران برای تحقق دلخواهشان و طمعشان به خلافت توانستند با زور و ستم، خلافت را از علی بربایند، اما هرگز نتوانستند و نمی توانستند که مردم را از علم علی و داوری او، به طرف علم و داوری شخص دیگری بکشانند. بویژه آنکه بیشتر مسلمانان از رسول خدا شنیده بودند که می فرمود: «علی دروازه ی شهر علم است».
و یا «علی قاضی تر از شماست»(4) و یا «علی همراه حق است و هر طور او بچرخد،
ص:156
حق همراه با او می چرخد»(1) و یا «او از قرآن جدا نمی گردد »(2).
خود علی نیز بارهای فرمودند: «قبل از آنکه مرا نیابید از من پرسش کنید، سوگند به خدایی که جانم در اختیار اوست، از من نمی پرسید، نه از آنچه اکنون تا قیامت برای شما رخ می دهد و نه از گروهی که صد نفر را هدایت می کند و نه از گروهی که صد نفر را گمراه می کند، جز آنکه شما را از آن کس که جار و جنجال به راه انداخته و زمامدار و رهبر آن گروه شده، و آنجا که فرود می آیند و بار می گشایند، آگاهتان می کنم »(3).
و یا می فرمودند: «از کتاب خدا، مرا سؤال کنید، سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، هیچ آیه ی نیست مگر آنکه من داناترم که در شب نازل شده یا در روز، و یا در زمین هموار نازل شده یا در کوه »(4).
و یا فرموده اند: «اگر برای من تکیه گاهی آماده سازند، در میان اهل تورات با تورات و در میان اهل انجیل با انجیل و در میان اهل فرقان با فرقانشان داوری می کردم »(5).
علی همه ی حوادث پس از رسول خدا را دید و شنید ولی از همه ی آنچه که دید و شنید، چشم فروبست و خود را پیرو هواهای نفسانی نکرد، حتی آن روزی که ابوبکر مردم را جمع کرد تا عمر بن خطاب را پس از خودش، خلیفه ی مسلمین قرار دهد، گویی گوش های خود را بسته بود.
ص:157
ص:158
مثل این است که خلافت، دارایی ابوبکر است که به هر که می خواهد می بخشد و گویا فراموش کرده اند که تا چندی پیش، او و دوستانش، به این بهانه که انتخاب خلیفه، حقّ مسلمانان است تا از میان خود، یکی را به خلافت برگزینند، وصیت پیامبر به خلافت علی را نپذیرفتند. اما امروز، خلافت میراث ابوبکر شده و آن را به عمر می بخشد.
مردم را جمع می کند و می گوید:
ای مردم، سوگند به خدا، من هر چه در توان داشتم در این باره بررسی کردم و هیچ خویشاوندی را برنگزیدم و من عمر بن خطاب را بر شما جانشین می کنم پس از او شنوایی داشته باشید و او را فرمان ببرید(1).
در روایت دیگری گفته شده، هنگامی که ابوبکر احساس کرد مرگش نزدیک شده، مردم را جمع کرد و برای آنان سخن گفت، اما از قصدش درباره ی جانشینی عمر چیزی نگفت، هر چند بیشتر مردم منتظر بودند تا عمر بن خطاب را به عنوان جانشین خودش معرفی کند.
اما بعد از آنکه سخنانش تمام شد، نامه ای به عمر نوشت و به او گفت: این نامه را بگیر و به مردم بگو این سفارش ابوبکر است و از آنان دربارۀ فرمانبرداری و اطاعتشان از این سفارش سؤال کن، عمر هم همین کار را کرد و مردم هم گفتند:
ص:159
شنیدیم و فرمانبرداریم. از میان مردم یکی برخاست و گفت: ای پدر حفص، در آن نامه چه چیزهایی نوشته شده است. عمر پاسخ داد: نمی دانم، اما من نخستین کسی هستم که شنیدم و اطاعت کردم. بار دیگر آن مرد به عمر گفت: اما من می دانم روزی، تو او را امیر کردی و امروز او تو را امیر می کند(1).
آن نامه و این سؤال و جواب، باعث گردید تا مردم جار و جنجال کنند و همهمه ای بلند شود و هر کس با دیگری سخنی بگوید. بیشتر مردم از کاری که ابوبکر کرده و عمر را به عنوان خلیفه ی مسلمین تعیین کرده، ناراضی بودند و آن ها را متهم به تبانی و توطئه کردند و می گفتند او و عمر و ابوعبیدة بن جرّاح که کودتاگران سقیفه بودند، تبانی کرده اند تا خلافت پس از ابوبکر به عمر و ابوعبیدة بن جرّاح برسد. عده ی دیگری از مسلمانان هم، از سخت گیری و سنگدلی عمر به ابوبکر اعتراض می کردند (2) ،و از میان آن ها، «طلحه»، بیش از همه به جنب و جوش افتاده بود و حرف می زد. او که به خلافت پس از ابوبکر، طمع ورزیده بود، پیش ابوبکر رفت و او را نصیحت کرد و از او خواست تا کار ناشایستش را جبران کند، اما ابوبکر به شدت او را از خودش راند، کوچکش شمرد و او را از خانه اش بیرون کرد، چندان که آرزوی خلافت را از دلش بیرون برد، طلحه نیز همچون دیگر مردمان تسلیم شد و اطاعت کرد(3).
اما علی از همه ی این حوادث آگاه بود و می دانست که کشمکش و ستیزه بر سر
ص:160
خلافت فایده ای جز زیاد شدن دشواری ها و پیچیدگی امور ندارد. علی در روزی که مسلمانان از قدرت کمی برخوردار بودند، بخاطر مصلحت بقای اسلام از حق خودش دست کشید، پس عاقلانه نبود امروز که مسلمانان قدرتمند شده اند و از شرّ مرتد شده ها رهایی یافته اند و اسلام به خارج از مرزهای حجاز گسترش یافته و پیروزی های پی در پی سپاه اسلام، کام مسلمانان را شیرین کرده، بر سر خلافت به نزاع و درگیری بپردازد.
او در زمانی که خودش به خلافت رسید و البته حوادث ناگوار، یکی پس از دیگری، از هر سو، همچون بادی سخت و طوفانی تند، دور زمامداری اش حلقه زده بود، پس از بیست و اندی سال، درد دل خود را در خطبه ای معروف به شقشقیه به زبان می آورد:
«آگاه باشید، سوگند به خدا، در حالی ابوبکر جامه ی خلافت را بر تن کرد که می دانست جایگاه من نسبت به خلافت، همچون محور آسیاب است به آسیاب، از من سیل دانش سرازیر می شود و مرغان در پرواز، به اوج من نخواهند رسید. پس من ردای خلافت را رها کرده و دامن جمع نموده و از آن کناره گیری کردم و در این اندیشه بودم که آیا با دست تنها برای گرفتن حقّ خود به پا خیزم یا در این تاریکی فراگیر صبر پیشه ی خود سازم؟ صبری که پیران را فرسوده، جوانان را فرتوت و مؤمن را در چنگال رنج خود اسیر می سازد تا آنگاه که پروردگارش را ملاقات نماید. پس صبر کردم در حالی که گویا خار در چشم و استخوان در گلو مانده بود، می دیدم که میراث مرا به غارت می برند تا آنکه ابوبکر به راه خود رفت و خلافت را پس از خودش به عمر سپرد. چه شگفت انگیز است او، که در زمان زنده بودنش خود را از خلافت معذور می دانست، در همان حال، آن را به عقد دیگری در
ص:161
می آورد تا از این پستان شتر شیرده هر کدام قسمت خود را بردارند. او با این کارش، خلافت را در مرکز خشونت قرار داد، سخنش تند و درشت و لمس کردنش خشن بود، لغزش ها زیاد گشت و پوزش طلبی ها فراوان شد »(1).
در تمام این خطبه، آشکارا، موضع ابوبکر و دوستانش را در موضوع خلافت بیان می کند و نشان می دهد که آن ها چگونه خلافت را میان خود، دست به دست کردند و در پایان هم به حوادثی می پردازند که باعث گردید خلافت به خودشان واگذار شود.
استاد «عبدالفتاح عبدالمقصود» در کتاب مشهور خود به نام «امام علی» پس از آنکه به موضع امام علی علیه السلام درباره ی جانشینی عمر به دست ابوبکر اشاره می کند، می نویسد:
«با کاری که ابوبکر کرد، سزاوار بود سینه ی علی پر از خشم شود. زیرا این کار ستمی بعد از ستمی بود، اما علی خشم خود را فرو برد و صبر پیشه کرد. مادام که برخی یاران رسول خدا هم رأی شده اند و تصمیم گرفته اند، خلافت را از دست اهل بیت محمد بیرون آورند و برای بار دوم از مرکز آن خارج کنند، اگر علی با مردم همراهی کند، چه ضرری به علی می رسد؟ و برای بار اول هم نیست که قریش با علی چنین برخوردهایی می کند(2).
اما حالا که پس از گذشت چندین سال، اختلاف میان علی و ابوبکر فروکش
ص:162
کرده و امور استوار گردیده، از ابوبکر بعید بود که با وجود علی علیه السلام (1) ،عمر را به جانشینی خود برگزیند. دیگر، جایگاه این جوان در میان مسلمانان و نقش تعیین کننده ی او در حیات اجتماعی مسلمانان، برای ابوبکر روشن بود. ابوبکر به خوبی می دانست که علی در آغاز اسلام چه فداکاری هایی داشته و اکنون هم که اسلام، گسترش یافته تا راه کمال خود را در پیش گیرد، این جوان دارای چه حکمت ها و فضیلت هاست.
روشی که ابوبکر برای تعیین خلیفه در پیش گرفت، روشی بود که نشانه های فتنه و فساد در آن نمایان بود. گویا در کاری که انجام می دهد، اهل بیت رسول خدا را فراموش کرده است. ابوبکر همان اشتباهی را مرتکب شد که عمر پس از وفات رسول خدا مرتکب شد. عمر هم وقتی می خواست، خلافت را برای ابوبکر تمام کند، تنها با او به سقیفه ی بنی ساعده رفت و هیچ یک از افراد بنی هاشم را دعوت نکرد و آن ها را به فراموشی سپرد (2).ابوبکر هم که امروز می خواهد، عمر را به جای خودش انتخاب کند، علی را از حساب خودش خارج می کند. در حالی که علی بیشتر از هر شخص دیگری سزاوار بود به حساب آید و حقّش مراعات شود. او از همه ی کسانی که ابوبکر با آن ها مشورت کرد به مشورت شایسته تر بود.
هر چند می توانم بگویم، آنچنانکه ظاهر است، این مشورت هم نمی توانست،
ص:163
ابوبکر را از تصمیمی که گرفته بازدارد(1).
در میان تمام عرب، چه کسی پیدا می شد که از پسر عموی رسول خدا یا از کسی که می تواند در مقام او قرار گیرد برتر باشد، تا ابوبکر بخواهد با او مشورت کند و علی را رها کند(2).
شگفت انگیز است که خلیفه، اگر در مورد یک نفر از مسلمانان، اختلافی پیش می آمد، راه حل را در نزد علی پیدا می کرد، اما حالا که درباره ی دولت اسلامی و تمام افراد این امت، می خواهد تصمیمی بگیرد، با علی مشورت نمی کند(3).
شگفتا از ابوبکر، او در مورد خلافت خودش مطمئن نیست و یقین نداشت که آیا خودش سزاوار خلافت بوده یا کسی دیگر، چندان که قبل از مرگش در حالی که عبدالرحمن بن عوف در کنارش نشسته می گوید: «دوست می داشتم درباره ی خلافت بعد از رسول خدا از ایشان سؤال می کردم تا در این باره کسی کشمکش نمی کرد »(4) ،اما امروز عمر را با یک مشورت صوری به جانشینی خودش انتخاب
ص:164
می کند و حتی یک مشورت ظاهری هم با کسی که سزاوار مشورت بود، نمی کند(1).»
بدین ترتیب، ابوبکر، عمر را برای جانشینی خودش انتخاب می کند و هیچ تردیدی نیست که این انتخاب نه حاصل مشورت با صحابه، بلکه نتیجه ی توافقی بود که قبل از این، ابوبکر و دوستانش با هم داشتند. از همین رو، یکی از میان مردم، آشکارا پرده را از این تصمیم بر می دارد و می گوید: روزی، تو او را امیر کردی و امروز هم او، تو را امیر می کند.
در میان دوستان ابوبکر، «عثمان بن عفّان»، بیشتر از همه، دوست می داشت خلافت به عمر برسد. در کتاب های تاریخی نوشته شده، ابوبکر، عثمان را نزد خویش فراخواند و به او گفت: نظر تو درباره ی عمر بن خطاب چیست؟ عثمان گفت: ای خلیفه ی رسول خدا، تو او را از من بهتر می شناسی. اما ابوبکر اصرار کرد تا عثمان سخنی بگوید و عثمان گفت: بارخدایا من می دانم باطن عمر، از ظاهرش نیکوتر است و در میان ما مانندی ندارد (2).ابوبکر از این سخن عثمان به وجد آمد و چهره اش باز شد و گفت: ای عبداللّه، خدا تو را رحمت دهد، سوگند به خدا، اگر
ص:165
اکنون می توانستم عمر را نادیده بگیرم، هرگز نمی توانستم از تو چشم پوشی کنم. و سپس از عثمان خواست تا گفتگوی میان خود را فاش نسازد و کسی را از آن آگاه نکند و همچنین از او خواست تا سفارشی را، درباره ی خلافت عمر، بنویسد. پس ابوبکر گفت بنویس: این سفارشی است از ابوبکر به تمام مسلمانان. به همین جا که رسید، گویا سخن گفتن بر ابوبکر دشوار می شود و مدتی از حال می رود، عثمان سر بلند می کند و می بیند، ابوبکر بیهوش شده است، اضطراب و نگرانی او را در بر می گیرد و با خود می گوید نکند قبل از آنکه وصیتش تمام شود، از دنیا برود، پس خودش دست به کار می شود و وصیت ابوبکر را تمام می کند. او می نویسد: من عمر بن خطاب را بر شما خلیفه قرار می دهم، سخن او را بشنوید و از او فرمانبرداری کنید.
ابوبکر که به هوش می آید، عثمان نوشته ی خود را به او نشان می دهد، ابوبکر نوشته ی عثمان را می پذیرد و خشنودی خود را ابراز می دارد، سپس سفارش را به مهر خلافت، مهر می زند و به ابوبکر می دهد(1).
ص:166
و اینچنین بود که پس از جدالی سخت میان طلحه و عمر، در حالی که علی را به فراموشی سپرده بودند، خلافت برای عمر تمام می شود و مرحله ای دیگر از توطئه ی خود را به اجرا در می آورند.
ما می توانیم بگوییم، عثمان نیز در این تبانی و توطئه شرکت داشته است. این سخن ابوبکر که می گوید اگر عمر بن خطاب نبود، نمی توانستم از عثمان چشم پوشی کنم، یکی از نشانه های شرکت عثمان در این توافق قبلی است.
از دیگر نشانه های حضور عثمان در این تبانی، سکوت «ابوسفیان» است.
می دانیم که ابوسفیان، یکی از سرسخت ترین مخالفان ابوبکر بود. او خاندان ابوبکر، در میان قریش را، پست ترین خاندان می پنداشت (1) ،اما وقتی ابوبکر عمر را جانشین خودش تعیین می کند، آن مخالفت ها و دشمنی ها به یکباره فروکش می کند.
بدون هیچ تردیدی، سکوت ابوسفیان به رایگان نبوده است و ابوبکر برای سکوت و رضایت ابوسفیان و خاندان او، باید بهایی گران پرداخت کرده باشد. بر همین اساس است که برخی از تاریخ نویسان نوشته اند، حکومت اجازه داده بود تا ابوسفیان هر مقدار مالیاتی را که جمع آوری می کند، برای خودش بردارد(2) و این گران ترین بهایی بود که برای سکوت ابوسفیان پرداخت کردند. اما ابوسفیان، وقتی بیشتر راضی می شد که در حکومت و قدرت سیاسی نیز سهمی داشته باشد. پس باید ابوبکر از طرفی به عثمان وعده ی حکومت آینده را بدهد(3) و بگوید اگر
ص:167
می توانستم، عمر را نادیده بگیرم، از تو نمی توانستم چشم پوشی کنم و از طرفی «معاویه» پسر ابوسفیان را، پس از آنکه رومی ها، سربازان خود را از شام خارج می کنند، به فرمانداری شام منصوب می کند. و پس از ده سال، عمر به وعده ای که ابوبکر به عثمان داده بود، وفا کرد و عثمان را با روشی جدید که تا آن زمان سابقه نداشت به خلافت می رساند و اینچنین بود که خاندان ابوسفیان را به خلافت عمر راضی ساختند.
در هر صورت، کار ابوبکر با سخن او در تناقضی آشکار قرار دارد. او از سویی عمر را به عنوان جانشین خود و خلیفه ی مسلمین، تعیین می کند و عثمان را هم برای پس از عمر، نامزد خلافت می کند ولی از سویی دیگر درباره ی خلافت خود به مردم می گوید: مرا رها کنید، در حالی که علی در میان شماست، من از شما بهتر نیستم (1).و یا می گوید: ای کاش از رسول خدا در مورد خلافت پس از خودش، سؤال کرده بودم و پرسیده بودم که آیا برای انصار در خلافت سهمی قرار داده شده یا نه؟ در این صورت هیچ کس درباره ی حق انصار به نزاع بر نمی خاست(2).
ص:168
انسان از کار و سخن متناقض ابوبکر به شگفتی می آید. چگونه است که او در هنگام مرگ، درباره ی خلافت خودش تردید می کند و می ترسد که شاید خلافت، حق شخص دیگری بوده و او غصب کرده و از اینکه از رسول خدا در این مورد پرسشی نکرده، اندوهگین است ولی همو، عثمان را پس از خلافت عمر، نامزد می کند و به او می گوید اگر عمر بن خطاب نبود، از تو چشم پوشی نمی کردم.
اگر او در این ادّعایش که می ترسد، شاید پیامبر شخص دیگری را به خلافت برگزیده، راست می گوید، آیا به ذهنش خطور نمی کرد که شاید آن شخص دیگر، علی بن ابی طالب باشد و پیامبر او را پس از خودش به جانشینی انتخاب کرده باشد؟ چرا ابوبکر، علی را چنان به فراموشی می سپارد که گویا اصلاً وجود ندارد ولی عثمان بن عفان را به حساب می آورد و می گوید هیچ مانعی برای خلافت تو جز وجود عمر بن خطاب نیست.
اگر سخن ابوبکر که می گوید، ای کاش از رسول خدا درباره ی خلافت پس از خودش، سؤال کرده بودم، راست باشد و در واقع، ابوبکر این سخن را گفته باشد، تنها به این دلیل گفته که مردم درباره ی وصیت و سفارش رسول خدا به خلافت علی علیه السلام شک و تردید کنند؟ مردمی که از موضع رسول خدا نسبت به خلافت علی، چه در غدیر خم و چه در غیر آن آگاهی داشتند و از آن باخبر بودند، با این سخن ابوبکر به تردید می افتد که نکند اصلاً پیامبر حرفی نزده باشد؟ و نکند پیامبر وصیتی نکرده باشد؟
استاد عبدالفتاح عبدالمقصود، در این باره که چرا، ابوبکر همان زمان، عثمان را
ص:169
انتخاب نکرد و عمر را به جانشینی خود برگزید می نویسد: «گویا، ابوبکر در همان حال احتضار و مرگ می دید که دوستانش چگونه دگرگون شده اند و پس از آنکه از دنیا روی گردان بودند، بدان روی آوردند، بدین جهت همین که مرگش نزدیک شد، خواست کسی را به زمامداری برگزیند که در او خشونت و پارسایی می دید، تا مسلمانان را از آنچه درباره ی آنان نگران بود بازدارد. و البته تا حدّی هم در این انتخابش موفق بود و توانست تا چند سالی همان خلافت معنوی را ادامه دهد، اما در همین پیش بینی درستش، به خطا رفته است، چرا که باز، علی را از یاد برده است. پارسایی و زهد نشانه ی بارز علی بود و عمر بن خطاب در این راه هرگز نمی توانست به پای علی برسد. پس ابوبکر بار سوم حق علی را نابود ساخت، آنجا که به عثمان می گوید: اگر می توانستم از عمر بگذرم، از تو نمی توانستم چشم پوشی کنم.
عثمان بن عفان در شمار کدام پارسایان بود؟ عثمان بن عفان چه امتیازی داشت که می توانست بر علی بن ابی طالب پیشی گیرد و علی آن امتیاز را نداشت؟ و ابوبکر با کدام زبان، این حرف را زده است، آیا با زبان تعارف و تملّق و چاپلوسی با دوستان یا با زبان کسی که خود را ملزم می دارد از روی حساب و با دقت حرف بزند؟
شاید این پرسش ها، در همان موقع به ذهن خود ابوبکر هم رسیده باشد ولی پاسخ مناسبی از او به ما نرسیده است و البته حوادث آینده، به داوری خواهد نشست »(1).
وی در ادامه می نویسد: «خارج ساختن خلافت از اهل بیت رسول خدا و بیرون
ص:170
آوردن این حق از دست آنان، اصل و قانونی بود که قریش، همیشه در انتخاب خلفا خود را ملزم به رعایت آن می دید و حوادثی که پس از رسول خدا در مدینه پیش آمد این حقیقت را تأیید و تقویت می کند. و هر چند قریش پای بندی خود را به این اصل در آغاز بر زبان جاری نمی ساخت و فقط در کارهایشان نشان می دادند، اما با گذشت زمان این راز از پرده برون افتاد و در سخنانشان نیز آشکارا جاری شد ولذا در هنگام وفات رسول خدا، که خلافت را برای ابوبکر آماده می کردند، برایشان دشوار نبود که آشکارا و با صدایی بلند، ناخشنودی خود را از اینکه نبوت و خلافت در یک خانه جمع شود، ابراز دارند »(1).
جمعی از نویسندگان قدیم و جدید تاریخ اسلام، در کتاب هایشان به این دشمنی قریش با اهل بیت رسول خدا اشاره کرده اند و بر این نکته تأکید داشته اند که قریش تصمیم گرفته بود تا خلافت و نبوّت در یک خاندان جمع نشود.
از میان آن نویسندگان، یکی ابن ابی الحدید، شارح مشهور نهج البلاغه است. وی آنگاه که از موضع قریش نسبت به علی بن ابی طالب سخن می گوید، می نویسد:
«من، عرب و بویژه قریش را در کینه و خشمی که از علی در دل داشتند و در کناره گیری آن ها از علی، سرزنش نمی کنم، زیرا این علی بود که بسیاری از آن ها را کشته بود و خونشان را ریخته بود و این علی بود که در جنگ ها، نقاب هایشان را از صورت هایشان بر می داشت و تو، عرب و کینه هایشان را خوب می شناسی و حتی دین اسلام هم مانع از ماندن کینه ها در دل هایشان نشد. امروز هم ما می توانیم این حقیقت را در میان مردم مشاهده کنیم، چراکه طبیعت و خوی مردم امروز با مردم صدر اسلام تفاوتی ندارد.
ص:171
و بدان، هر خون مشرک یا کافری که رسول خدا توسط شمشیر علی یا غیر علی به زمین می ریخت، پس از وفات رسول خدا، قریش همه ی آن را به حساب علی گذاشت، زیرا در خاندان رسول خدا، چه کسی غیر از علی بود که در سنت و قانون عرب، بشود آن خون ها را به حساب او بگذارند »(1).
من می گویم، ابن ابی الحدید، در آنچه گفته، راست می گوید، اما فراموش کرده که یک علّت دیگر هم برای کینه و خشم قریش از علی اضافه کند، علّتی که اهمیتش کمتر از علّت نخست نیست. در توضیح این علت باید گفت، کسانی چون ابوسفیان، «صفوان بن یحیی»، «سهیل بن عمرو»، «حرث بن هشام»، «عکرمة بن ابی جهل» و دیگر زورگویان و سرکشان قریش در برابر دعوت محمد به اسلام، مخالفتی سخت و محکم در پیش گرفتند و تا آن زمان که بینی اشان به خاک ذلّت و خواری مالیده نشد و تسلیم نشدند، بر مخالفت خود پافشاری کردند. علّت مخالفت و مقاومت آن ها در برابر دعوت محمد، این بود که اسلام با منافع و امتیازهای ویژه ای که قریش برای خودشان درست کرده بودند، در تعارض بود. اسلامِ محمد، آن ها را با بردگان، فقیران و ضعیفان برابر می دانست و آن ها نمی توانستند این برابری را تحمّل کنند و بپذیرند، از این رو با دعوت محمد، سخت به مقابله برخاستند و حالا پس از وفات رسول خدا، آن ها می دانستند که اگر علی بر مسند خلافت تکیه زند و حکومت و قدرت در دست علی باشد، او همان شیوه و راهی را می رود و ادامه می دهد که پیامبر می رفت. اگر پیامبر به خاطر مصلحت اسلام، پس از فتح مکه با قریش، مدارا کرد و بر آن ها سخت نگرفت، اما اکنون آن مصلحت نیست و علی در اجرای دین خدا اهل مسامحه و گذشت نیست و می دانستند که علی اهل حق و عدل
ص:172
است و میان آن ها و ضعیف ترین مردمان به عدالت و حق رفتار می کند.
اما اگر غیر از علی، شخص دیگری به خلافت برسد و قدرت و حکومت به دست کسی غیر از علی باشد، آن شخص می تواند آن ها را راضی نگه دارد و به خواسته هایشان برساند، به همین جهت بود که قریش از همان ابتدا به خلافت ابوبکر یا هر کس دیگری غیر از علی راضی شدند و مردم را به کشتن تمام کسانی که شیفته ی علی بودند، دعوت می کردند.
در بعضی از کتاب های تاریخی نوشته شده که، برخی از انصار، پس از بیعت با ابوبکر از کار خود پشیمان شده و همدیگر را سرزنش می کردند، آنان برای جبران اشتباهشان، دوستی خود را به علی ابراز داشتند و مایل بودند خلافت به علی برسد، اما «سهیل بن عمرو» که از این وضعیت ترسیده بود، بزرگان قریش را به دور خود جمع کرده به آن ها گفت: خداوند، این گروه را انصار نامیده، در قرآن آن ها را ستوده و از این رو مقامی شایسته و در خور پیدا کرده اند. ای گروه قریش، این مردم، خلافت را برای خودشان و علی می خواهند، و علی در خانه نشسته اگر بخواهد پاسخ آن ها را می دهد، پس بیایید تا آن ها را برای تجدید بیعت با دوست خودمان دعوت کنیم، اگر انصار پذیرفتند و دعوت شما را اجابت کردند که چه بهتر ولی اگر نپذیرفتند آن ها را بکشید، به خدا سوگند من امیدوارم بر آن ها پیروز شوید همانطور که به وسیله ی آن ها در جنگ ها پیروز می شدید.
پس از او، «حارث بن هشام» به سخن آمد و گفت: ای مردم، اگر این انصار بودند که در آغاز، ایمان در قلب هایشان رسوخ کرد و به جای ما، آن ها رسول خدا را در خانه هایشان جا دادند، پس امروز شما به آن ها جا دهید و کمکشان کنید، زیرا آن ها به امری رغبت پیدا کرده اند که اگر بر آن امر پای بند باشند، در این صورت،
ص:173
آنان از آنچه به آن شهرت پیدا کرده اند خارج خواهند شد و میان ما و آن ها، چیزی جز شمشیر نخواهد بود ولی اگر از آن امر دست بردارند، کاری انجام داده اند که به نفعشان بوده است.
«عکرمة بن ابی جهل» هم گفت: اگر این گفته ی رسول خدا نبود که زمامداران همه از قریش هستند ما هرگز مخالفتی با انصار نمی داشتیم، و آن ها را شایسته ی خلافت می دانستیم، اما فرموده ی رسول خدا تردیدناپذیر است و محلّی برای اختیار و انتخاب باقی نگذاشته، پس خطا و گناهشان را به آنان یادآور شوید و اگر نپذیرفتند با آن ها را بجنگید(1).
غیر از این سه نفر، هر آنکه در آن جمع بود بر مخالفت و تحقیر انصار که دوستی خود را به علی اظهار داشته بودند، سخنی گفت و همه را به جنگیدن با آنان تحریک می کرد. همچنانکه به صراحت در کلام سهیل بن عمرو و به اشاره در کلام حرث بن هاشم مشاهده می شود، تنها دلیل این یورش قریش به انصار و دعوت به کشتن آن ها این بود که انصار به خلافت علی تمایل نشان داده بودند و می کوشیدند تا حق خلافت به علی بازگردد.
این ها که امروز دوست ابوبکر و دوستدار خلافت او شده اند، در گذشته ای نه چندان دور، از سرسخت ترین دشمنان اسلام بودند و چون، سخنان تند و جنگ طلبانه ی قریش به گوش انصار رسید، بر آنان گران آمد، اما «ثابت بن قیس انصاری»، با سخنی کوتاه که از هزار سخن رساتر بود، آتش درونی آن ها را
ص:174
خاموش و راهنمایی شان کرد. او گفت: ای گروه انصار، سخنان قریش باید بر شما گران آید، اگر که آن ها از اهل دین به شمار آیند، اما اکنون که دنیاپرستان قریش آن حرف ها را بر زبان رانده اند بر شما گران نیاید. اگر از میان قریش کسانی که اهل آخرت هستند چنین سخنانی گفته باشند، آنگاه در جواب آنان هر چه دوست می دارید بگویید.(1)
با این سخن خردمندانه، خشم انصار فروکش کرد، آن ها یکبار دیگر گذشته ی قریش را به یاد آوردند، گذشته ای که نشان می داد قریش، چگونه با دین خدا و پیامبر خدا دشمنی می کردند و چگونه مسلمان شدند.
در برخی از نوشته های تاریخی گفته شده، قریش در ادامه ی دشمنی خود با علی و پس از آنکه از دست «سعد بن عبادة انصاری» راحت شدند و با اینکه «خالد بن ولید» سعد را کشت، گفتند جنّ او را کشته و در این باره شعری هم گفتند (2) ،در این فکر بودند که از دست علی چگونه راحت شوند؟ آن ها و از جمله ابوبکر به خالد بن ولید دستور دادند تا در هنگام خواندن نماز، علی را به قتل برساند. اما ابوبکر در آخرین لحظه از تصمیم خود منصرف می شود و در همان حال نماز، آنجا که باید نماز را با دادن سلام تمام کند با این حرف که: ای خالد آن کار را نکن، نماز را تمام می کند(3).
ص:175
این کار ابوبکر برای بعضی از فقهای اهل سنت، دلیل شده تا فتوا بدهند و بگویند جایز است که از حال نماز به غیر از گفتن سلام هم، خارج شد و نماز را ترک کرد.
زیرا کار ابوبکر حجت شرعی است، همانطور که قرآن و سنت پیامبر حجّت شرعی است.
علی علیه السلام، پدران، برادران و خویشاوندان بزرگان قریش را کشته و خون آن را در تمامی جنگ های اسلام ریخته بود، با این حال و با وجود اینکه عرب برای گرفتن انتقام نمی تواند صبر کند، پس به چه دلیل یا دلایلی، پس از وفات رسول خدا، قریش، علی را نکشت؟
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، پس از آنکه به برخی از آن دلایل اشاره می کند به نقل ماجرای ترور علی علیه السلام از زبان «ابو جعفر» پرداخته و می گوید: من از ابو جعفر پرسیدم، آیا روایت توطئه ی قتل علی توسط خالد بن ولید که می گویند قریش، نقشه ی آن را کشیده بود، حقیقت دارد؟ او پاسخ داد، عده ای از امامیّه آن را گفته اند و بعد ادامه داد، مردی، نزدِ یکی از شاگردان «ابو حنیفه» به نام «زفر بن هذیل» می رود و از او درباره ی این فتوای ابو حنیفه که گفته جایز است، نماز را با کاری یا سخنی غیر از گفتن سلام تمام کنیم سؤال می کند و زفر بن هذیل در پاسخ می گوید، فتوای ابوحنیفه درست است و جایز است که به سخنی غیر از سلام، نماز را تمام کنیم، زیرا ابوبکر با سخنی غیر از گفتن سلام نماز را تمام کرد. سپس، از زفر می پرسد مگر ابوبکر در نماز چه گفته است؟
زفر می گوید، برای تو چه اهمیتی دارد، ولی آن مرد چندین بار از زفر می خواهد تا پاسخش را بدهد و بگوید که ابوبکر با چه سخنی نمازش را تمام کرد، و زفر در هر بار نه تنها پاسخی به او نمی دهد بلکه در نهایت می گوید او را از اینجا بیرون
ص:176
ببرید، او از اصحاب «ابو خطّاب» است(1).
در ادامه، ابن ابی الحدید از ابوجعفر می پرسد، نظر خود شما چیست؟ و در این موضوع چه می گویید؟
ابو جعفر می گوید: اگر چه این روایت را امامیه نقل کرده اند ولی من آن را بعید می دانم. خیلی بعید است که این ماجرا اتفاق افتاده باشد، البته این کار را از خالد بن ولید بعید نبوده چون هم شجاع بود و هم از علی کینه به دل داشت. ولی از ابوبکر بعید است. او نمی توانست هم خلافت را از علی بگیرد، هم فدک را غصب کند و حق فاطمه را ندهد و هم برای ترور علی اقدام کند. این کار از او بعید است.
ابن ابی الحدید می گوید من از ابو جعفر پرسیدم آیا خالد بن ولید، قدرت کشتن علی را داشت؟ و ابو جعفر پاسخ داد: بله، چطور قدرت نداشت در حالی که شمشیر به دست داشت و علی هم از ماجرا غافل بود و خبر نداشت. مگر نه اینکه، «ابن ملجم»، علی را غافلگیر کرد و او را کشت، خالد بن ولید که شجاعتر از ابن ملجم بود.
ابن ابی الحدید می گوید من از ابوجعفر خواستم تا روایتی که امامیه نقل کرده اند، با همان الفاظ برای من بخواند، اما ابو جعفر خندید و گفت: چه مقدار کسانی هستند که از امری آگاهند ولی در عین حال سؤال می کنند.
ابو جعفر سپس ادامه داد و گفت: تو در این معنی که انسان چیزی را می داند ولی
ص:177
باز هم سؤال می کند، می توانی شعری بخوانی؟ ابن ابی الحدید می گوید من اشعار «ابو طیب» را برایش خواندم:
نحن أدری وقد سألنا بنجدأطویل طریقنا أم یطول
ما می دانیم ولی با این حال از راه روشن پرسش می کنیم، آیا راه طولانی است و یا به طول می کشد؟
وکثیر من السؤال اشتیاقوکثیر من ردّه تعلیل
بسیاری از سؤال ها از روی شیفتگی است و بسیاری از پاسخ ها علتی دارد(1).
همانگونه که دیدید، زفر بن هذیل از دادن پاسخ روشن به آن مرد پرسشگر، خودداری می کند و حتی پس از اصرار او در دادن پاسخ، زفر او را از مجلس بیرون می کند و می گوید او از اصحاب ابوالخطاب است. پس باید در سخن ابوبکر چیزی باشد که نمی خواهند آن را فاش کنند. اگر سخن ابوبکر غیر از آن چیزی است که شیعه می گوید، چرا شاگرد ابو حنیفه پاسخ آن مرد پرسش کننده را نداد و چه دلیلی داشت که او را از مجلس خودش بیرون کرد؟
همچنین سؤال و جواب ابن ابی الحدید و ابو جعفر نیز بر پایه ای از شک و تردید، در اصل ماجرا استوار گردیده است. گویا این دو از اینکه به خلیفه گناهی نسبت دهند که در اسلام نمونه ای ندارد، پرهیز می کنند.
از سخنان ابوجعفر بر می آید که او به دروغ بودن ماجرایی که شیعه ادّعای واقعی بودن آن را دارد، مطمئن نیست و تنها آن را از ابوبکر بعید می داند. او بعید می داند که ابوبکر بخواهد هم خلافت را از علی بگیرد و هم حق فاطمه در فدک را غصب کند و هم علی را به قتل برساند، او هیچ دلیل دیگری را برای دروغ بودن ادّعای امامیه
ص:178
نمی آورد. ولی به مجرّد بعید بودن آن کار از خلیفه نمی توان گفت ادّعای امامیه حقیقت ندارد، زیرا آن ها شبیه این کارها را قبلاً انجام داده بودند. مگر «سعد بن عباده» را نکشتند و به گردن جنّ نیداختند؟ و مگر فاطمه را به خشم نیاوردند؟! اگر کسی با دقت، به سیر حوادثی که پس از رسول خدا اتفاق افتاد، بنگرد، می داند که چنین کاری یا حتی بیشتر، از آن ها بعید نیست. و ما به برخی از این حوادث، مانند رفتارهایی که با امام علی و فاطمه علیهما السلام داشتند، در گذشته اشاره کردیم.
اما در عین حال، تنها به این دلیل که قریش در گذشته، شبیه این کارها را انجام داده و بعید نیست که قصد ترور علی را هم داشته باشند و بر آن اقدام کرده اند، نمی شود ترور علی را به آن ها نسبت داد، بویژه آنکه روایات صحیح زیادی در این موضوع وجود ندارد(1).
ص:179
ص:180
بار دیگر به کلام امیرالمؤمنین در خطبه ی شقشقیه باز می گردیم آنجا که می فرماید: «چه شگفت انگیز است، او [ابوبکر] که در زمان زنده بودنش، خود را از خلافت معذور می داشت، در همان حال، آن را به عقد دیگری در می آورد تا از این پستان شتر شیرده هر کدام قسمت خود را بردارند. او با این کارش خلافت را در مرکز خشونت قرار داد، سخنش تند و درشت و لمس کردنش خشن بود، لغزش ها زیاد گشت و پوزش طلبی ها فراوان شد »(1).
ابوبکر با «طلحه» و «عبدالرحمن» و برخی دیگر، در مورد جانشینی عمر مشورت کرد، و آنان ناخشنودی خود را از این موضوع به دلیل سنگدلی و خشن بودن عمر به ابوبکر اعلام کردند و به او گفتند: تو اگر این سنگدل و بی رحم را بر ما حاکم گردانی چگونه می توانی پاسخ خداوند را بدهی؟(2) اما تنها کسی که از خلافت عمر راضی بود، عثمان بن عفان است.
ص:181
اکنون ما می خواهیم از ابوبکر بپرسیم که چرا از میان تمام صحابه ی پیامبر که برخی سابقه و فضل بیشتری از بعضی داشتند، تنها با افراد خاصی مشورت می کند؟ چرا او با صاحب نظران و بزرگان مدینه مشورت نکرد؟ گذشته از این، انگیزه ی ابوبکر از سپردن خلافت به عمر چه بود؟
به نظر می رسد این جانشینی، اجرای مرحله ی دیگری از توافق قبلی این دو نفر است. به عبارت دیگر اکنون وقت آن رسیده تا ابوبکر رو به مرگ به عهدی که در هنگام نوشتن آن پیمان نامه متلزم بود وفا کند. ابوبکر و دوستان قریشی او در هنگام نوشتن پیمان نامه ای که در آغاز کتاب به آن پرداختیم، علاوه بر اینکه متعهد شده بودند علی را از خلافت کنار بزنند و با او مثل یک فرد معمولی برخورد کنند، همچنین متلزم شده بودند، پس از ابوبکر، خلافت به عمر داده شود و حالا وقت آن رسیده بود که ابوبکر به قولی که داده، وفا کند. بدین ترتیب مشورت های ابوبکر، نمی توانست او را از عمل به تصمیمی که گرفته بازدارد.
بر همین اساس، رأی و نظر مردم و بزرگان صحابه برای ابوبکر هیچ اهمیتی نداشت، بلکه رأی و نظر کسانی مهم بود که در سقیفه جمع شدند و قدرت را به دست گرفتند. گویا حکومت فقط حق این ها بود که بر اساس منافع و مصالح خودشان بر مردم حکومت کنند. به راستی، آیا ابوبکر از چنین حقی برخوردار بود که به جای مردم تصمیم بگیرد؟ او در هر مقامی هم که بود می بایست به نظر مسلمانان و صحابه ی بزرگوار پیامبر اهمیت می داد. اما از دیدگاه ابوبکر، مردم نه تنها حق اظهار نظر ندارند، بلکه از توافق قبلی قریش نیز نباید باخبر شوند. مردم، باید خلافت عمر را بدون چون و چرا بپذیرند و هیچ کس حق اعتراض و یا شکایتی نداشت. بر مبنای همین توافق و سیاست قریش، عمر اطمینان کامل داشت که در
ص:182
نهایت خلافت به او خواهد رسید و هر گونه اعتراضی را با خشن ترین رفتار، از میان می بردند.
بدین ترتیب، عمر، با مرگ ابوبکر به خلافت رسید و مردم همچنانکه خلافت ابوبکر را پذیرفتند و فرمانبردار او شدند، خلافت عمر را هم پذیرفتند و فرمانبردار او شدند. با خلافت عمر، مرحله ی دیگری از نقشه ی از پیش نوشته شده ی قریش به اجرا درآمد و تا زمانی که قریش تصمیم گرفته تا نبوت و خلافت در یک خاندان جمع نشود، باید همچنان در انتظار حوادث بعدی بمانیم.
اگر چه قریش تلاش می کرد تا این موضوع را که نباید نبوت و خلافت در خاندان بنی هاشم جمع شود، در میان خود همچون رازی سربسته نگه دارد، اما هنوز مدتی از خلافت عمر نگذشته بود که خلیفه، در گفتگویی با «ابن عباس»، پسر عموی علی علیه السلام آن راز را فاش می کند.
عمر: ای عبداللّه، آیا می دانی چرا مردم خلافت را به خاندان شما ندادند؟
پسر عبّاس که با خلیفه ارتباط بیشتر و نزدیکتری داشت و بارها با او به گفتگو نشسته است در پاسخ گفت: ای امیرالمؤمنین نمی دانم.
عمر: به این خاطر بود که قریش راضی نمی شد، خاندان بنی هاشم، نبوت و خلافت را با هم در اختیار داشته باشند، زیرا در این صورت به آن می بالیدید و فخر می فروختید.(1)
ربودن خلافت از اهل بیت رسول خدا، همچون قانون الزام آوری بود که قریش در انتخاب خلیفه، ملتزم به رعایت آن بود. عمر، بر اساس همین قانون به خلافت
ص:183
رسید، همچنانکه قبل از او، ابوبکر مطابق با همین قانون خلیفه شد.
عمر در سیاست و برخورد با صحابه ی پیامبر همان روشی را در پیش گرفت که ابوبکر به همان روش عمل می کرد. او هرگز این سخن خلیفه ی اول را فراموش نکرد که: «از این چند نفر از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله که بادی به گلو انداخته اند و حریص و طمعکارند برحذر باش »(1).
پیداست که ابوبکر، تا چه اندازه در پی آن است که خلافت به خاندان بنی هاشم نرسد و همچنان برای عمر و دوستانش ادامه داشته باشد. او از اینکه برخی صحابه ی پیامبر بخواهند از مدینه به سمت دیگر شهرها خارج شوند و مردم آن شهرها را ضد عمر بسیج کنند و برای خلافت عمر دردسر درست کنند و یا خود را از فرمانبرداری خلیفه خارج سازند و ادعای استقلال طلبی کنند و بالاخره دل های مردم را جذب بنی هاشم کنند، به شدت واهمه داشت و از چنین وضعیتی می ترسید.
و البته عمر هم، به این سفارش ابوبکر بیشتر از سایر سفارش های او پای بند شد و به آن عمل کرد. در اجرای همین سفارش، عده ای از بزرگان صحابه، به دستور خلیفه ی دوم در مدینه زندانی می شوند(2) و عمر اجازه نمی داد آن ها از مدینه خارج شوند و اگر تقاضا می کردند تا با لشکریان اسلام برای جهاد بروند، به آن ها می گفت:
در خانه ی خودتان بمانید و به مسجد بروید. شرکت و حضور شما در جنگ هایی که با پیامبر اسلام داشتید، برای شما کفایت می کند و بهتر است که امروز شما دنیا را
ص:184
نبینید و دنیا هم شما را نبیند(1).
عمر به دلخواه خود با اصحاب رفتار می کرد و اجازه نمی داد بدون اطلاع عمر، دست به کاری بزنند، تنها، برای مدتی محدود و با حسرت و اندوه، اجازه داشتند، برای دیدن شهرهایی که مردمان آن تازه مسلمان شده اند، از مدینه خارج شوند.
این محدودیت، برخی از اصحاب پیامبر را نگران و ناراضی کرده بود و عمر هم از این نگرانی و خشم آن ها باخبر بود. و می دانست که آن ها تلاش می کنند تا خود را از این محاصره بیرون آورند، بنابراین لازم بود تا کار خود را توجیه کند و خود را مدافع محرومان جامعه معرفی کند و بدین ترتیب دل های آنان را رام کند. به همین منظور او سعی می کرد تا سختگیری های خود را به نام دین توجیه کند، پس گاهی می گفت: قریش می خواهد تا مال خدا را به جای آنکه به بندگان خدا برسد، برای خود بردارد ولی تا عمر بن خطاب زنده است این کار شدنی نیست (2).و گاهی هم محاصره ی اصحاب را به این دلیل که او می خواهد آن ها را از خشم خداوند دور سازد توجیه می کرد و می گفت: من در میانه ی تنگه ی حرّه ایستاده ام و گلوهای قریش را فشرده ام تا مبادا شتابان خود را به آتش درافکند(3).
ص:185
و اما علی علیه السلام، در مورد جانشینی عمر، اعتراض علنی نکرد، هیچ یک از مورخان در این باره که علی، ارتباط خود را با خلافت و خلیفه به هم زده باشد یا اعتراضی کرده باشد، چیزی ننوشته اند. گویا، بهتر می دید که همچون دیگر مسلمانان باشد و تنها به جنبه های مثبت اوضاع نگاه کند. او با رأی و اندیشه ی حکیمانه ی خود، دشواری ها و گرفتاری های پیش روی مردم را، چاره جویی می کرد و از این زاویه به حوادث می نگریست که مصلحت ماندن اسلام از هر امر دیگری بیشتر اهمیت دارد. اکنون که با جهاد مسلمانان، اسلام، به سرعت، مرزهای حجاز را درنوردیده و در خارج از مدینه گسترش یافته و حکومت حاکمان کافر زیر پاهای فاتحان مسلمان له و چروکیده شده و صدای اذان گویان از کوه ها و دشت ها و از بالای کنیسه ها به گوش رسیده و مسلمانان در امنیت قرار گرفته، دیگر برای علی مهم نیست که چه کسی حکومت می کند و یا چگونه حکومت می کند. او بارها، این درس شگفت آور خود را به گوش مردم می رسانید که: «سوگند به خدا تا هنگامی که امور مسلمانان رو به راه باشد و جز به من، به دیگری ستم نشود تسلیم هستم(1).»
علی تا آنجا که مصلحت برقراری اسلام اجازه می داد با حاکمیت مدارا کرد و مسئولیت خود را در برابر مردم به خوبی انجام داد، او شاید بیش از گذشته، در ارشاد و راهنمایی مردم و در چاره جویی مشکلات و داوری در اختلافات، تلاش می کرد.
از آن سو، عمر نیز به سخن و رأی علی احترام می گذاشت و نظر علی را حتی در امور عادی می پذیرفت و همیشه می گفت، خداوند مرا در مشکلی که برای
ص:186
چاره جویی آن ابوالحسن نباشد، نیندازد.
از باب نمونه می توان به ماجرای تعیین مبدأ تاریخ مسلمانان اشاره کرد. گفته شده، مردی نزد عمر بن خطاب آمد و در حالی که سندی به همراه داشت، از دست بدهکار خود شکایت کرد، در آن سند نوشته شده بود، بدهکار باید اصل پول را در ماه شعبان به طلبکار پرداخت کند، عمر که با دقت به سند نگاه می کرد، از شاکی پرسید: این ماه شعبان، کدام ماه شعبان است، آیا ماه شعبان امسال مورد نظر بوده یا سال های بعد؟ شاکی در پاسخ سؤال عمر، جوابی داد که خلیفه را قانع و راضی نکرد، زیرا هر کدام از بدهکار و طلبکار مدّعی چیزی بودند که دیگری نمی پذیرفت و در سند هم تاریخ مشخصی برای ادای دین نوشته نشده بود. خود مسلمانان هم تاریخ مشخصی نداشتند، بلکه عده ای از آن ها عام الفیل و برخی دیگر تاریخ دولت های همسایه را برای خود تعیین کرده بودند.
این ماجرا انگیزه شد تا عمر، گروهی از صحابه را جمع کند و درباره ی اینکه مبدأ تاریخی را برای مسلمانان تعیین کننده نظر بدهند، هر کدام نظری دادند و چیزی گفتند، ولی نتیجه ای نگرفتند، در این هنگام که نزدیک بود جلسه به هم بخورد، کلام علی، همه ی آنان را به ادامه ی جلسه ترغیب کرد. عمر از علی علیه السلام می پرسد نظر شما چیست؟ و علی پاسخ می دهد: هجرت رسول خدا از مکه به مدینه را مبدأ تاریخ مسلمانان قرار می دهیم. امیرالمؤمنین یکبار دیگر با رأی درست و قاطع خود همه را به شگفتی واداشت و عمر گفت: ای ابوالحسن تو همیشه موفق بوده ای(1).
ص:187
هجرت رسول خدا، آغاز پیروزی اسلام بر شرک و یک حادثه ی مهم تاریخی است و شاید بیش از هر حادثه ی دیگری در تاریخ اسلام دارای اثر و فایده بوده است.
این حادثه، ما را به یاد فداکاری های بزرگ علی می اندازد، فداکاری هایی که باعث شد تا پیامبر رسالتش را به انجام برساند و سپس در شرق و غرب عالم گسترش یابد.
و در ماجرای دیگری، ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می نویسد: در روزگار خلافت عمر، امری مهم و مشکلی پیچیده، آرامش را از خلیفه گرفته بود، برای چاره جویی مشکل، عده ای را پیش خود آورد و به آن ها گفت: نظر شما برای حلّ این مشکل چیست؟ همگی گفتند: ای امیرالمؤمنین، چاره جوی دشواری ها، تنها تویی، عمر از این سخن به شدّت خشمگین شد و گفت: ای مؤمنان، از خداوند پروا داشته باشید و سخنی درست و حق بگویید، سوگند به خدا که من و شما می دانیم که چه کسی دانا و آگاه به این امر می باشد.
ص:188
حاضران گفتند: لابد، علی بن ابی طالب را می گویی؟
عمر: چگونه می توانم از او چشم پوشی کنم. کدام تشنه ای از مانند او سیرآب شده است؟
گفتند: ای کاش او را نزد خود فرا می خواندی؟
عمر: دور باد، او از بزرگان بنی هاشم و باقیمانده ای از دانش پیامبر و از خویشاوندان اوست. ما باید به دیدار علی برویم نه اینکه او را پیش خود بیاوریم، پس برخیزید تا با هم به نزد او برویم.
آن ها روانه شدند و در حالی او را یافتند که جامه ای بر روی خود انداخته و مدام با بیل به خاک می زد و آن را جا به جا می کرد، از گونه هایش اشک می ریخت و این آیه ی قرآن را تلاوت می کرد: أَ یَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدیً (1)«آیا آدمی می پندارد بیهوده وا نهاده می شود».
خلیفه و همراهانش که علی را در این حال دیدند، از گریه ی او به گریه افتادند، سپس عمر، از مشکل پیش آمده سؤال نمود و علی پاسخ داد. عمر که از پاسخ علی راضی و خشنود به نظر می رسید گفت: سوگند به خدا که حق با تو بود، اما خویشاوندانت آن را از تو دریغ داشتند و علی فرمود: ای پدر حفص، از همین جا کار را بر خودت آسان گیر، زیرا بدرستی روز جدایی ها، تعیین شده است. و عمر در حالی که یک دست خود را به دست دیگرش می زد به زمین خیره شد و از علی دور شد. گویا از شدت شرم به خاک نگاه می کرد(2).
این، تنها دو نمونه از دشواری های فراوانی بود که خلیفه و یا دیگران به آن دچار
ص:189
می شدند و ناچار بودند برای چاره جویی آن از علی کمک بخواهند.
هر چند، دوست و دشمن، عمر بن خطاب را به سخت گیری و سنگدلی می شناختند و اگر چه او با حضرت زهرا برخوردی ناشایست و بی ادبانه و بی رحمانه داشت، اما در مناسبت های مختلف به دانش علی و نیازمندی مسلمانان به دانش او اعتراف کرده است. شگفتی عمر از دانش فراوان علی، او را وا می داشت تا گاهی به صراحت و گاهی با اشاره به حقانیت و شایستگی علی برای منصب خلافت اقرار کند. اما همیشه مسئولیت کنار زدن علی را به گردن دیگران می انداخت و یا توجیهی می کرد که واقعیت و حقیقت نداشت.
او بیشتر گفته های خود را در این باره با عبداللّه بن عباس در میان می گذاشت.
پسر جوانِ عباس، همنشین خوبی برای خلیفه بود و سخن او به عمر، اطمینان و آرامش خاطر می داد. ترش رویی و شوکت خلیفه، عبداللّه را نمی ترساند و مانع از اظهار نظرش نمی شد. او بدون هیچ واهمه ای، بارها از جنایتی که بر پسر عمویش، علی رفته و حقّش را از دستش بیرون آورده بودند، با عمر به بحث و گفتگو نشسته است.
در یکی از این گفتگوها، پس از اقرار عمر به ستمی که بر علی شده، خلیفه می گوید: ای پسر عباس من علی را مظلوم می بینم.
ابن عباس: ای امیرالمؤمنین، پس اکنون، ستمی را که به او شده، جبران کن و حق او را باز گردان.
عمر پس از اندکی تأمل می گوید: من گمان می کنم قریش به دلیل جوان بودن علی خلافت را به او ندادند. در آن موقع، عرب، سن علی را برای خلافت کم می دانست، اگرچه الان کامل شده است و مگر نمی دانی، خداوند، پیامبران را در
ص:190
چهل سالگی مبعوث کرده است.
این بار، پاسخ ابن عباس به ستمی که که خود خلیفه هم بر علی روا داشته، اشاره دارد و می گوید: ای امیرالمؤمنین، آن ها که حق علی را از او دریغ داشتند، از همان آغاز طلوع اسلام با علی دشمن بودند. دشمنان علی، در حالی به بهانه ی جوان بودن علی حقش را ندادند و محرومش ساختند که رسول خدا، «اسامة بن زید» را فرمانده ی لشکری قرار داد که بزرگان قریش در آن لشکر بودند و اسامة بن زید هم جوانی بود که هنوز بیست ساله نشده بود(1).
در روایت دیگری، گفته شده شبی، علی و ابن عباس در کنار خانه ی علی ایستاده بودند که عمر از کنار آنان عبور می کند. پس از سلام و گفتگویی کوتاه، علی از عمر می پرسد، در این هنگام شب کجا می روی؟
عمر: می خواهم به بقیع بروم.
علی: آیا نمی خواهی همراهی داشته باشی؟
خلیفه، از این پیشنهاد علی خوشحال و اظهار رضایت می کند، و علی به ابن عباس اشاره می کنند تا با خلیفه باشند و او ار تا بقیع همراهی کنند. در میانه ی راه، گفتگوی این دو نفر به موضوع خلافت کشیده می شود و خلیفه می گوید: سوگند به خدا، پس از رسول خدا، علی از همه ی مردم به خلافت سزاوارتر بود. اما به دو علت ترسیدیم که خلافت را به او بسپاریم، یکی جوان بودن او و دیگری اینکه او خاندان عبدالمطلب را زیاد دوست می داشت(2).
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می نویسد: روزی، پس از آنکه علی با عمر
ص:191
و عده ای از مسلمانان در مسجد نشسته بودند، علی بر می خیزد و از مسجد خارج می شود، در این حال برخی می گویند چقدر علی خودپسند و متکبر شده است. عمر از این سخن خشمناک می گردد و می گوید: خودپسندی و خودبزرگ بینی به علی سزاوار است. سوگند به خدا، اگر شمشیر علی نبود هرگز ستون اسلام استوار نمی گردید. او در میان امت از همه داورتر است. او از همه پیشی گرفته و از همه والاتر است. سپس یکی از میان حاضران گفت: اگر چنین است که تو می گویی، پس چرا از حق خلافت او دریغ کردید؟
و عمر پاسخ داد: ما به خاطر جوان بودن او و اینکه بنی عبدالمطلب را زیاد دوست می داشت، خوش نداشتیم که خلافت را در اختیار او قرار دهیم(1).
عمر بارها چه در گفتگوهایی که با ابن عباس داشته و چه در سخنانی که با دیگران داشته، همیشه به این دو دلیل برای نسپردن خلافت به علی اشاره می کند ولی من گمان نمی کنم که وقتی او به این دو دلیل اشاره دارد، جدّی و راستگو باشد.
زیرا، آنگونه که عمر مدّعی است، علی کم سن و سال نبوده است، بلکه در آن زمان بیش از سی سال داشته است و برای کدام مسلمانی در سن او، اتفاق افتاده است که همچون علی در تمام جنگ های اسلام حضور داشته باشد و با قهرمانان و شجاعان عرب بجنگد و پیروز شود. ضمن اینکه عمر و دیگران می دانستند که علی کسی نیست که بخواهد، فقط خویشان و خاندان عبدالمطلب را بر کارها بگمارد، او در هیچ موقعیتی لغزش دیگری را به حساب دیگری نمی گذارد و از کسی تنها به علت خویشاوندی حمایت نمی کند. عجیب است که عمر، به این دلیل که علی خاندان عبدالمطلب را بسیار دوست می دارد و می ترسد که نکند این دوست داشتن در
ص:192
خلافت او اثر بگذارد، از بیعت با او سرباز می زند و حقش را غصب می کند، ولی از اینکه عثمان بن عفان خاندانش را دوست داشته باشد، نه تنها نمی ترسد بلکه زمینه های خلافت او را هم آماده می کند. او در حالی عثمان را در شورای تعیین خلیفه قرار داد، که می گفت: اگر، عثمان خلافت را در دست گیرد، خاندان بنی امیه را بر گرده ی مردم سوار می کند(1).
ابن عباس از گفتگوی دیگر خود با عمر خبر می دهد. او می گوید: من در کنار خلیفه نشسته بودم، ناگهان چنان آهی کشید که گمان بردم دنده های سینه اش از جا درآمد. گفتم: یا امیرالمؤمنین، این آه جانکاه جز از دلی که دچار اندوهی سخت شده، بر نمی آید.
عمر: آری ای پسر عباس، من در این فکر بودم که خلافت را پس از خودم به چه کسی بسپارم. نکند فکر می کنی، علی سزاوار این منصب است؟
ابن عباس: چرا نباشد، با جهادی که او داشته، با خویشاوندی که او با رسول خدا دارد و با فداکاری ها و دانشی که او دارد، چه چیزی مانع از رسیدن خلافت به علی می شود؟
عمر: راست می گویی ولی انسان بسیار شوخ طبعی ست(2).
گویا عمر بن خطاب به دنبال دلیلی می گردد تا بتواند، غصب خلافت علی را
ص:193
توجیه کند. گاهی می گوید، قریش نمی خواست نبوت و خلافت در یک خاندان با هم باشد، گاهی می گوید علی جوان است، گاهی می گوید علی خاندان عبدالمطلب را بسیار دوست می دارد و گاهی هم می گوید علی شوخ طبع است. او این بهانه ها را در حالی به زبان می راند که بارها گفته بود: سوگند به خدا اگر علی، خلافت و سرپرستی این امت را به عهده داشت، مسلمانان را به راه راست و حق روشن هدایت می کرد(1).
چگونه است که عمر، شوخ طبعی را، مانعی برای سپردن خلافت به علی می داند، اما سنگدلی، خشونت، بی رحمی و بدرفتاری خودش را که همه او را با همین صفات می شناختند، مانعی برای خلافت خلیفه نمی داند؟ مگر نه این بود که بیشتر کسانی که ابوبکر با آن ها در مورد عمر مشورت کرد، عمر را به بداخلاقی و تندخویی می شناختند؟ چطور می شود خلیفه ی رسول خدا، چنین اخلاقی داشته باشد که مردم از آن تنفّر دارند، در حالی که خداوند به پیامبر یادآوری می کند که اگر تو خشن و بی رحم باشی، مردم از تو دور می شوند وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ (2)«و اگر درشتخویی سنگدل می بودی از دورت می پراکندند».
چگونه ابوبکر چنین فردی را به عنوان خلیفه و جانشین رسول خدا به مردم معرفی می کند؟
چگونه است که عمر، خوش رویی و انس علی با نیازمندان، فقیران و ضعیفان و
ص:194
تو اضافه کن همه ی صفات برتر علی را، دلیل نسپردن خلافت به علی می داند؟
این بهانه ی عمر که علی شوخ طبع است، سبب شد تا سال ها بعد، «عمرو بن عاص» به هدف کوچک شمردن و خوار کردن علی، آن را در مجالسی که با معاویه داشت تکرار کند و چون به گوش علی رسید که عمرو بن عاص در شام، چنین می گوید، فرمود:
«شگفتا از پسر نابغه [عمرو بن عاص] در میان مردم شام می گوید من اهل شوخی و خوش گذرانی بوده و عمر را بیهوده می گذرانم. سخنی باطل گفته و گناهی بر زبان رانده، هان، بدترین سخن دروغ است، او حرف می زند و دروغ می گوید، وعده می دهد و به وعده اش وفا نمی کند. از او چیزی خواسته می شود ولی او بخل می ورزد و اگر چیزی بخواهد سماجت به خرج می دهد، به پیمان خیانت می ورزد و پیوند خویشاوندی را قطع می کند. در هنگام جنگ آنگاه که هنوز دست به شمشیرها برده نشده، او در امر و نهی بی مانند است، اما وقتی جنگ آغاز گردد بزرگترین نیرنگ او این است که عورت خویش آشکار کرده، فرار کند.
آگاه باشید، به خدا سوگند، یاد مرگ، مرا از شوخی و کارهای بیهوده باز می دارد، اما عمرو بن عاص، فراموشی آخرت او را از گفتن حق باز داشته است. او به این شرط با معاویه بیعت کرد که پاداشی بگیرد و در برابر ترک دین، بهایی اندک به او پرداخت کند.»(1)
معاویه نیز، هر از گاهی، به قصد کوچک شمردن و سرزنش علی، همین صفت شوخ طبعی را بر زبان می راند، یکبار، پس از آنکه امر حکومتش استوار شده بود به
ص:195
«قیس بن سعد» می گوید: خدا رحمت کند ابوالحسن را، او آدمی شاد و خندان و جک گویی بود. قیس که به نیّت معاویه از این سخن، پی برد گفت: رسول خدا هم شوخی می کرد و برای اصحابش لبخند می زد، اما من می دانم که تو این حرف را به قصد عیبجویی از علی گفتی. سوگند به خدا، که علی با خوش رویی و چهره ی خندانش، شوکت و هیبتش از شیری که گرسنه ای به او دست زده باشد، بیشتر بود و آن هیبت تقوا بود نه هیبت مثل تو که شامیان از تو می ترسند. آن خُلق متعادل علی، از آن زمان تاکنون پیوسته به دوستدارانش رسیده، همچنانکه، ستم و خشونت و ترس از طرف دیگر به دوستان شما رسیده است(1).
و باز در گفتگوی دیگری میان خلیفه و ابن عباس در موضوع خلافت می خوانیم:
عمر: ای پسر عباس می دانی چه چیزی، مردم را وادار کرد تا خلافت را از شما دریغ دارند؟
ابن عباس: نه، ای امیرالمؤمنین.
عمر: امّا من می دانم، قریش خوش نمی داشت تا نبوّت و خلافت، با هم در خاندان شما جمع شود زیرا، در این صورت، شما به خود می بالیدید و خود را بزرگ می دیدید. پس قریش در این باره اندیشه کرد، راهش را برگزید و در این انتخاب موفق شد و به نتیجه رسید.
ابن عباس: آیا امیرالمؤمنین خشم خود را از من دور می دارد و می شنود آنچه را که می خواهم بگویم؟
عمر: هر چه می خواهی بگو.
ص:196
ابن عباس: اما اینکه گفتی قریش خوش نداشت، پس بشنو که خداوند فرموده است ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ (1)«این از این روست که آنان آنچه را خداوند فرو فرستاد نپسندیدند بنابراین کردارهایشان را تباه کرد».
و اما اینکه گفتی، ما فخر می فروختیم و تکبر می ورزیدیم، اگر ما می خواستیم با خلافت به خود ببالیم، با خویشاوندی و قرابتی که با رسول خدا داشتیم، همین کار را می کردیم، ولی ما قومی هستیم که اخلاق و رفتارمان به اخلاق و رفتار رسول خدا رفته و از او سرچشمه می گیرد و خداوند هم در این باره فرموده است وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ (2)«و براستی تو را خویی است سترگ».
و اما اینکه گفتی قریش راه خود را انتخاب و اختیار کرده است پس بشنو که خداوند می فرماید: وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ (3)«و پروردگارت هر چه خواهد می آفریند و می گزیند، آنان را گزینشی نیست».
و تو ای امیرالمؤمنین، خوب می دانی که خداوند متعال از میان بندگانش، چه کسی را برای خلافت برگزیده است و اگر قریش همان کسی را انتخاب و اختیار می کرد که خداوند انتخاب و برگزیده است، در این صورت بود که درست انتخاب کرده بود و به نتیجه رسیده بود.
سخن ابن عباس، خلیفه را به شدت خشمناک می گرداند، زیرا به حقیقتی بزرگ اشاره دارد و آن این است که خلافت علی به نصّ الهی واقع شده و عمر هم به این حقیقت آگاهی دارد. ترس و وحشت تمام وجود عمر را در بر می گیرد و می گوید:
ص:197
ای پسر عباس، شتاب مکن، دل های شما بنی هاشم جز برای فریب کاری در کار قریش و کینه ی همیشگی به آنان، نمی تپد.
ابن عباس: ای خلیفه، دل های بنی هاشم را به فریب کاری نسبت مده، زیرا سرچشمه ی دل های بنی هاشم، دل رسول خداوند است و خداوند قلب رسول خدا و اهل بیت او را پاک دانسته است. آنجا که در قرآن کریم فرموده: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)«جز این نیست که خداوند می خواهد از شما اهل بیت هر پلیدی را بزداید و شما را به شایستگی پاک گرداند».
و اما اینکه گفتی دل های بنی هاشم از کینه ی قریش می تپد، ما چگونه به قریش که حق غصب شده ی خود را در دستان آنان می دیدیم، کینه نداشته باشیم.
ابن بار، از صراحت و بی پرده گویی ابن عباس، خلیفه خشمگین تر می شود. ابن عباس در هیچ یک از گفتگویی که با خلیفه داشته، اینچنین بی پرده و رکّ، سخن نگفته است و از این رو، عمر، این گفتگو را مبارزه ای آشکار با خود و ابوبکر به حساب آورد. بنابراین تصمیم گرفت تا حرفی از ابن عباس را که تا این زمان به خاطر دوستی اشان از او پنهان کرده بود، حالا به او بگوید و او را مورد بازخواست قرار دهد. زیرا پس از این رک گویی، دلیلی برای کتمان آن نمی دید.
پس گفت: ای پسر عباس، سخنی از تو به گوش من رسیده که خوش نمی داشتم با گفتن آن، از قدر و منزلت تو پیش ما کاسته شود.
ابن عباس: ای امیرالمؤمنین، آن چیست؟ مرا از آن آگاه ساز، اگر گفته ی باطل و نادرستی باشد، انسان مثل من، باطل را از خود دور می سازد و اگر گفته ی حقی باشد، با سخن حق قدر و منزلت من پایین نمی آید.
ص:198
عمر: به من خبر داده اند که تو پیوسته می گویی، قریش از روی حسادت و ستمگرانه خلافت را از ما بنی هاشم گرفتند.
ابن عباس بدون درنگ و بدون آنکه از موضع قبلی خود عقب نشینی کند گفت:
آری، از روی حسادت و ستم خلافت را از ما بنی هاشم گرفتند، همانگونه که ابلیس به آدم حسد ورزید و خداوند، شیطان را از بهشت بیرون انداخت، ما هم پسران همان آدمی هستیم که به او حسد شد. و خلافت را ستمگرانه از ما ربودند و تو ای امیرالمؤمنین، خوب می دانی که چه کسی سزاوار و شایسته ی خلافت بود. در امر خلافت، عرب بر غیر عرب به خاطر قرابتی که با رسول خدا داشت، احتجاج کرد و قریش به خاطر خویشاوندی اش به رسول خدا بر عرب احتجاج کرد و ما خاندان بنی هاشم از همه کس، چه از عرب و چه از قریش به رسول خدا نزدیکتر و سزاوارتر به خلافت هستیم.
عمر که دیگر پاسخی نداشت، و سینه اش از این همه صراحت ابن عباس به تنگ آمده بود، دوست داشت هر چه زودتر به این گفتگو پایان دهد، بنابراین به ابن عباس گفت: برخیز و به خانه ات برگرد.
پسر عباس، به هدف خود رسیده بود، پس بر می خیزد تا مجلس را ترک کند.
در این هنگام، عمر احساس کرد که این گفتگو با دلخوری به پایان رسیده و گمان برد که به ابن عباس بدی کرده باشد، پس قبل از آنکه ابن عباس برود، می گوید: من می خواهم حق تو را پاس بدارم. ابن عباس که ترسی به دل راه نداده بود و نرم خویی عمر، او را از خود بی خود نکرده بود، گفت: برای من، بر تو و بر تمام مسلمانان به خاطر خویشاوندی با رسول خدا حقی است، هر کس آن را پاس دارد، حق خودش
ص:199
را پاس داشته و هر آنکه آن را نابود سازد حق خودش را ضایع کرده است(1).
ابن عباس در حالی از مجلس بیرون رفت که از آنچه گفته بود، خوشحال به نظر می رسید و وجدانش از سخن حقی که بر زبان آورده بود، راحت بود. او نه از خشم و سنگدلی خلیفه و نه از زیادی همراهان عمر، ترسید.
در این گفتگو، ابن عباس، خلیفه را تحقیر کرد و رفتاری در خور شأن خلیفه، با او نداشت، با این وجود او، همچنان مورد ستایش و مدح خلیفه بود. در پایان این گفتگوست که عمر می گوید: شگفتا از ابن عباس، من ندیده ام که او با کسی ستیزه و کشمکش کند، مگر آنکه پیروز شده است.
میان عمر و ابن عباس، در موضوع خلافت و شایستگی علی، گفتگوهای زیادی انجام گرفته و با وجود ترش رویی و خشونت خلیفه، ابن عباس در همه ی این گفتگوها، دیدگاه بنی هاشم و صحابه ی پیامبر را بدون ترس و واهمه بیان می کرده و عمر نیز در بسیاری از این گفتگوها، به سزاواری و شایستگی علی اقرار و اعتراف داشته است. خلیفه، البته ستم رفته بر اهل بیت پیامبر را به گردن قریش می انداخت، مثل اینکه خودش هیچ تقصیری نداشته و گویا او نبود که با دوستانش آن پیمان نامه را نوشتند، تا علی را از خلافت دور سازند، اما امروز، قریش را مقصر می داند تا شاید با به راه انداختن گرد و غبار در چشم مردم، حقیقت گم و پوشیده شود، اما حداقل به این حقیقت اشاره داشته که علی سزاوار خلافت بود. هرگاه موضوع خلافت، پیش کشیده می شد عمر، نام علی را بر زبان می راند و به شایستگی او اقرار می کرد، تا جایی که بیشتر مسلمانان گمان می کردند، او، علی را برای خلافت پس از
ص:200
خودش انتخاب خواهد کرد، بویژه آنکه بنا به ادعای بعضی از تاریخ نویسان، عمر داماد علی می شود و ام کلثوم دختر علی را به عقد خود در می آورد (1).البته بعضی از دانشمندان شیعی وقوع این ازدواج را بعید دانسته اند(2) اما من بعید نمی دانم.
ص:201
ص:202
من در کتابی با عنوان «عمر بن خطاب در اسلام» به ماجرای کشته شدن عمر و عوامل پشت پرده و مسایل پیرامون آن به تفصیل پرداخته ام، اما در اینجا آن را خلاصه می کنم:
تمام تاریخ نویسان در کتاب هایشان نوشته اند، عمر در اثر زدن نیزه ای که «ابولؤلؤ»، برده ی «مغیرة بن شعبه» به او می زند، به شدّت زخمی می شود و پس از مدتی از دنیا می رود(1).
مردم، نالان و گریه کنان دور او جمع می شوند و در حالی که در اثر خون ریزی زیاد، توانش را از دست داده بود، به او گفتند، ای امیرالمؤمنین، کاش کسی را به جای خود، جانشین می ساختی؟ عمر، کمی فکر کرد و گفت: اگر، فردی را جانشین خود قرار دهم همانا آن کسی که بهتر از من بود [ابوبکر]، شخصی را به جای خود جانشین قرار داد و اگر این کار را نکنم، همانا آن کس که بهتر از من بود،
ص:203
[پیامبر صلی الله علیه و آله] این کار را نکرد(1).
او، با این حرفش به پیامبر صلی الله علیه و آله و ابوبکر اشاره دارد. می خواهد بگوید، پیامبر به موضوع خلافت پس از خودش، نپرداخت تا خود مسلمانان، هر کسی را که از او رضایت دارند و او را می پذیرند برای جانشینی انتخاب کنند، اما ابوبکر این کار را کرد و برای خودش جانشین تعیین کرد و هر دوی آن ها هم، بهتر از من بودند.
به این سخنِ پر از گمراهی عمر، خوب بنگرید. او در حال مرگ هم، سخنی می گوید که گویا رسول خدا، علی علیه السلام را جانشین خود قرار نداده است. او، خود در روز غدیر به علی بن ابی طالب به مناسبت خلافتش تبریک گفت، اما هوای نفسانی عقل و حقیقت را نابود می سازد.
سپس با حالتی اندوهناک که نفس هایش را به شماره انداخته بود، گفت: ای کاش «ابوعبیده» زنده بود تا او را جانشین خود قرار می دادم و اگر پروردگارم در این باره از من پرسش می نمود، می گفتم من از پیامبر تو شنیدم که می گفت او امین این امت است و ای کاش «سالم» مولی ابو حذیفه زنده بود تا او را جانشین خود تعیین می کردم و اگر پروردگارم از من پرسش می نمود، می گفتم من از پیامبر تو
ص:204
شنیدم که می گفت او بسیار دوستدار خداوند بود(1).
تو ای خواننده ی آگاه، خوب بنگر که چگونه عمر آرزو می کند تا دوستان و هم پیمانانش زنده بودند تا آن ها را از سهمی که از کودتای سقیفه برده اند، برخوردار می ساخت. اما مرگ در کمین آن ها بود و قبل از آنکه در سایه ی خلافت، خوشگذرانی کنند، مرگشان فرا رسید و هم در دنیا و هم در آخرت خسران دیدند.
به راستی که عمر چقدر حرف های ضد و نقیض می زند. او در میان مردم سخنی می گوید ولی بر خلاف آن عمل می کند. او و ابوبکر در روز سقیفه به انصار می گویند، پیامبر فرموده است خلافت برای قریش است، اما امروز آرزو می کند که «سالم» که از قریش نبود، زنده بود تا او را به خلافت می نشاند. گویا، او، فرموده های پیامبر اسلام درباره ی علی را که درباره ی هیچ کس دیگر نفرموده، فراموش کرده است. یا گویا حرف خودش هم فراموش کرده است، مگر نه اینکه او به ابن عباس گفت: اگر علی خلافت را به دست می گرفت، مردم را به راه راست و بر اساس کتاب خدا و سنت رسول خدا، راهبری می کرد.
نویسنده بزرگ، «عبدالفتاح عبدالمقصود» در کتاب مشهورش «امام علی» پس از اینکه سخن عمر را نقل می کند، فرصت را غنیمت شمرده و با زبانی که آماده کرده تا حزب توطئه گر قریش را مخاطب خود قرار دهد، می نویسد: «چرا عمر در حال مرگ، حتی اندکی از فرموده های فراوان رسول خدا را درباره ی خلافت
ص:205
امیرالمؤمنین علیه السلام، به یاد نیاورد؟ اما بدون تردید، او، گفته های پیامبر را به یاد می آورد او، حتی همه ی آنچه را که تا قبل از این انجام داده بود، به یاد می آورد، او، همه ارزش ها و فضیلت های علی را در همه جا به یاد می آورد، نه آن فضایلی که تنها دوستان علی بر زبان می آوردند، بلکه ارزش هایی که او خودش از آن ها خبر داشت، ارزش هایی که علی را فراتر از دیگران می ساخت. اما، در عین حال، او سیاست قریش را هم به یاد می آورد، سیاستی که قریش برای خود انتخاب کرده بود و عمر یا آن را درست می دانست و یا به ناچار در آن وارد شده بود و از آن دست بر نمی داشت، در هر صورت عمر در این راه، موفقیت را از دست داد و راه درست را نپیمود.»(1)
ص:206
اکنون که مرگ عمر، نزدیک شده است، چه کسی خلیفه خواهد شد؟ آیا عمر، کسی را برای خلافت برگزیده است؟ خیلی روشن است که او، همچون سلف خود یعنی ابوبکر باید قانون و سیاست الزام آور قریش را اجرا کند. او، هر طور شده نباید کاری کند که بنی هاشم و بویژه علی، حکومت را در دست بگیرند. عمر، برای اجرای این قانون نقشه ای زیرکانه طرّاحی کرد. نقشه ای که در نتیجه ی اجرای آن، خاندان اموی بر تخت خلافت و پادشاهی می نشستند.
در ابتدا، «مغیرة بن شعبه» تلاش می کرد تا خلافت را برای «عبداللّه» پسر عمر، تمام کند. او به خلیفه می گوید: ای امیرالمؤمنین، خلافت را برای پسرت عبداللّه قرار ده، اما عمر، با نگاهی که حکایت از خشم و غضب او داشت، بر سرش فریاد زد و گفت: خدا تو را بکشد، تو با این پیشنهاد، هدفی جز به پا کردن شرّ نداری. تو می خواهی خلافت را برای کسی استوار سازم که حتی از طلاق دادن همسرش هم ناتوان است؟ پس از عمر، بار دیگر خلافت به پسران خطّاب نمی رسد و برای عمر، آنچه را که از خلافت تحمّل نمود، کافی است و من نمی توانم، هم در حال زنده بودنم و هم در حال مرگ آن را تحمّل کنم(1).
ص:207
عمر، با زیرکی تمام، خلافت فرزندش را نپذیرفت. او، به این بهانه که عبداللّه، آدم ضعیفی است، زمینه را برای خلافت خاندان بنی امیّه آماده کرد، گویا می دانست، تنها بنی امیّه می توانند بنی هاشم و علی را از خلافت دور سازند و خود بر تخت خلافت بنشینند. و اسلام را به عقب برگردانند و چنان تعالیم و قوانین آن را جا بجا کنند که از محتوای بلند آن تهی و خالی شود و تنها به یک مجموعه ی عبادی صرف تبدیل شود، چیزی که امروز آن را مشاهده می کنیم.
عمر، برای رسیدن به این هدف، موضوع شورا را بدون آنکه در اسلام سابقه ای داشته باشد، ابداع می کند.
آنگونه که تاریخ نویسان نوشته اند، عمر اندکی قبل از مرگش، «علی بن ابی طالب»، «عثمان بن عفّان»، «سعد بن ابی وقاص»، «عبدالرحمن بن عوف» و «زبیر بن عوام» را نزد خود جمع می کند و به آن ها می گوید: هرگاه از دنیا رفتم، «صهیب »(1) ،امام جماعت مردم باشد و شما، سه روز میان خود مشورت کنید و چهارمین روز نمی آید مگر آنکه از میان خود، خلیفه را تعیین کرده باشید. عبداللّه بن عمر هم مشاور شما باشد و «طلحة بن عبداللّه» هم در این کار شریک شما خواهد بود، پس اگر سه نفر از شما، کسی را برای خلافت پیش قدم کرد، او را خلیفه قرار دهید(2).
ص:208
همچنین او، به «ابو طلحة انصاری»(1) دستور می دهد و می گوید: پنجاه نفر از انصار را انتخاب نما تا این گروه را تحریک و ترغیب کنند و از میان خودشان خلیفه ای را برگزینند(2).
و به «مقداد بن اسود» هم گفت: هرگاه مرا در قبرم گذاشتید، این گروه را در خانه ای جمع کن، تا از میان خود شخصی را به عنوان خلیفه برگزینند، پس اگر پنج نفر از آنان شخصی را معین کردند و یک نفرشان نپذیرفت، با شمشیر، سرش را بزن و اگر چهار نفر بر خلافت شخصی راضی شدند و دو نفرشان نپذیرفتند، سر آن دو نفر را بزن و اما اگر سه نفرشان بر شخصی و سه نفرشان بر شخص دیگری توافق داشتند، «عبداللّه بن عمر» را داور قرار دهید تا او یک نفر را معین کند و اگر داوری عبداللّه بن عمر را هم نپذیرفتند، پس شما با گروهی باشید که عبدالرحمن بن عوف در آن گروه قرار دارد و هر کسی که این را نپذیرد و از آنچه که مردم بر آن توافق دارند، رو گرداند، او را بکشید.
و چون عمر از دنیا رفت «صهیب» بر جسد او نماز خواند و دفنش کردند و سپس مقداد، اعضای شورا را در جایی جمع کرد. عبدالرحمن بن عوف در آغاز جلسه گفت: چه کسی از میان شما حاضر است از خلافت دست بکشد تا بهترین شما خلیفه شود. و وقتی هیچ کدامشان به عبدالرحمن جوابی ندادند، گفت: من خود را از خلافت برکنار می سازم، عثمان گفت من نخستین کسی هستم که رضایت
ص:209
می دهم. دیگر اعضای شورا هم، یکی یکی رضایت خود را اعلام کردند، اما در این میان علی ساکت بود و چیزی نمی گفت، در این حال عبدالرحمن می گوید: ای ابوالحسن نظر تو چیست؟ و علی علیه السلام پاسخ می دهد: به من اطمینان بده که حق را بر می گزینی و از هوای نفس فرمانبرداری نمی کنی و امری را به خویشاوندانت مخصوص نمی سازی و در دلسوزی و نصیحت به مردم کوتاهی نمی کنی، عبدالرحمن هم او را مطمئن ساخت(1).
پس از تبادل نظر و جرّ و بحث زیاد، عبدالرحمن رو به علی کرده گفت: من با تو بیعت می کنم به این شرط که روش خود در خلافت را بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر، قرار دهی و علی علیه السلام فرمود: من خلافت خود را بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبر و نظر خودم استوار می سازم. عبدالرحمن سپس رو به عثمان کرده، همان شرطی را که با علی در میان گذاشت، به عثمان می گوید و البته عثمان آن را می پذیرد. این گفتگو برای چندین بار میان عبدالرحمن و علی و عثمان رد و بدل می شود و در هر بار، پاسخ علی علیه السلام یکی است، در این هنگام عبدالرحمن با عثمان بیعت می کند و دیگران هم او را به عنوان خلیفه می پذیرند و بدین ترتیب عثمان خلیفه می شود، اما امیرالمؤمنین علی علیه السلام به عبدالرحمن می گوید: سوگند به خدا، این کار را انجام ندادی جز بخاطر آنکه تو همان انتظاری
ص:210
را از عثمان داری که ابوبکر و عمر از همدیگر داشتند خداوند زشتی هایتان را آشکار سازد(1).
روایت دیگری از ماجرای شورا، برای ما واقعیت بیشتری را آشکار می سازد، در این روایت آمده است که عمر می گوید: رسول خدا از دنیا رفت در حالی که از این شش نفر راضی و خشنود بود. علی و عثمان و طلحة بن عبداللّه و سعد بن ابی وقاص و زبیر بن عوام و عبدالرحمن بن عوف و من بهتر دیدم تا در میان این شش نفر شورایی تعیین کنم که از میان خود، کسی را برای خلافت انتخاب کنند. سپس دستور داد تا آن ها را به نزدش آورند. همین که همگی آنان در کنار عمر جمع شدند، نگاهی به آن ها انداخت و گفت: آیا همه ی شما انتظار دارید که پس از من، خلیفه ی مسلمانان گردید؟ و چون جوابی نشنید، سخن خود را بار دیگر تکرار کرد.
این بار زبیر گفت: چگونه است که ما را برای خلافت شایسته نمی دانی، اما تو خلیفه شدی در حالی که در آن زمان، در میان قریش، ما، کمتر از تو نبودیم و سابقه ی تو در اسلام بیشتر از ما نبود.
عمر: آیا می خواهید خودتان را به خودتان بشناسانم و از درونتان آگاهتان سازم؟
گفتند: بگو، اگر ما تو را ببخشیم، تو ما را نمی بخشی.
عمر: اما تو ای زبیر، عیب جو و فتنه گری، آن زمان که خشنودی، مؤمن هستی و در حال خشم کافر می شوی. روزی انسانی و روز دیگر شیطان می شوی. اگر خلافت به تو برسد، یک شهر را برای به دست آوردن مدّی از جو به آشوب
ص:211
می کشی و من نمی دانم، اگر خلافت به تو برسد، در آن روز که شیطان می شوی و خشمگین هستی چه بر سر مردم خواهد آمد. خدا نخواهد که تو با چنین اخلاقی و صفتی بر مردم حاکم شوی.
پس از زبیر نوبت به طلحه رسید. طلحه از کسانی بود که طمع داشت پس از ابوبکر خلافت، به او برسد، اما او که از نقشه و سیاست قریش و توطئه ی ابوبکر و عمر بی خبر و غافل بود، سنگدلی و قساوت عمر را بهانه کرده و به ابوبکر اعتراض می کند، از همین رو، عمر از همان ابتدا، دل خوشی از طلحه نداشت و از او کینه به دل داشت. و حالا رو به طلحه کرده می گوید: بگویم یا ساکت بمانم؟
طلحه: بگو، تو هیچ گاه به نیکی سخن نمی گویی(1).
عمر: من از همان موقع که انگشتان تو در جنگ احد آسیب دید(2) تو را می شناسم. تو از این آسیب دیدگی به دیگران فخر فروختی، در حالی که پیامبر از دنیا رفت و از تو بخاطر حرفی که پس از نزول آیه ی حجاب زدی (3) ،ناراضی و
ص:212
دلگیر بود(1).
سپس نگاهی به سعد ابن ابی وقاص انداخت و گفت: و اما تو ای سعد، تو با شکار و شکارچیان رفاقت داری، و دوستدار تیر و کمان و شکار هستی، «بنو زهره»(2) کجا و خلافت و تدبیر امور مردم کجا؟
و به عبدالرحمن عوف هم گفت: اما تو ای عبدالرحمن، اگر ایمان تو را با نیمی از ایمان مسلمانان وزن کنند، بدون شک ایمان تو بر ایمان نیمی از مسلمانان برتری خواهد داشت و سنگینی می کند، اما تو دارای نقطه ضعفی هستی که به مصلحت نیست خلافت به تو برسد و بنو زهره کجا و خلافت بر مسلمانان کجا؟
و اما تو ای علی، سوگند به خدا که خلافت، تنها تو را سزاست، اگر این شوخ طبعی در تو نبود. اگر تو زمامدار مردم باشی آن ها را به حق روشن و راه مستقیم رهبری خواهی نمود.
ص:213
و اما تو ای عثمان، خلافت از تو دور باد. گویا همین الان می بینم که قریش به خاطر دوستی با تو، خلافت را به گردنت آویزان می کنند، تو نیز بنی امیه و «بنی معیط» را بر گرده ی مردم سوار می کنی، آنان را بر بیت المال مسلمانان مسلط می سازی و در این حال گروهی از گرگان و دزدان عرب به سوی تو حمله ور می شوند و تو را در خانه ات به قتل می رسانند سوگند به خدا که اگر قریش انجام دهد (تو را خلیفه کند) تو هم انجام می دهی (آنان را بر اموال مسلمانان مسلط می سازی) پس آن ها هم با تو همان کار را خواهند کرد. سپس به پیشانی خود زد و گفت: هرگاه چنین شد، سخن مرا به یاد آور زیرا حتماً اتفاق خواهد افتاد(1).
این توصیفی بود که عمر در پایان عمرش از این شش نفر می کند، ولی من نمی دانم چه بگویم؟
اگر عمر می داند که افراد قبیله ی بنو زهره شایسته ی خلافت نیستند و اگر سعد را متهم به خوشگذرانی می کند و در عبدالرحمن نقطه ضعف می بیند، چرا این دو نفر را از افراد شورا قرار می دهد و با این کار آن ها را نامزد خلافت می کند. اما او این کار را کرد تا خلافت عثمان بدون هیچ دردسری و مشکلی در شورا تمام شود زیرا عبدالرحمن داماد عثمان است و سعد، پسر عموی عبدالرحمن است و حالا که خلیفه دستور داده، کسی پس از خودش خلیفه است که گروه عبدالرحمن او را انتخاب کرده باشد پس از همان اول، عثمان را برای خلافت تعیین کرده است و حضور عبدالرحمن و سعد برای کمک به عمر بود. در حقیقت عمر با ظاهری فریبنده به نام شورا، عثمان را به خلافت رساند و اگر هوا و هوس نفسانی اجازه دهد، درک این حقیقت چندان مشکل نیست.
ص:214
اگر عمر اطمینان دارد که عثمان، بنی امیه را بر اموال مسلمانان چیره می سازد و آن ها را بر بهترین شهرها حاکم می گرداند، پس چرا زمینه ی خلافت عثمان را آماده می کند؟ و چرا او را با این روش بی سابقه که دست کمی از نصب و تعیین خلیفه ندارد، به خلافت بر می گزیند؟ مگر عمر نبود که می گفت من نمی توانم خلافت مسلمانان را هم در حال زندگانی و هم در حال مرگ به دوش بکشم، پس چرا، بدین شکل عثمان را خلیفه می کند و از دنیا می رود؟
او با وجود اینکه زشت ترین و بدترین صفت ها را به عثمان نسبت می دهد و با وجود اینکه می داند و می گوید با خلافت علی، مردم به راه راست و حق روشن رهبری می شوند، اما به بهانه ی شورا، خلافت را برای عثمان آسان و برای علی، مشکل و پیچیده می سازد و این در حالی بود که دل های مردم به سوی علی بود.
مردم، علی را می شناختند و می دانستند که بخاطر ویژگی ها و صفات بارز او، خلافت تنها شایسته ی اوست و دیگران شایستگی آن را ندارند.
عمر در حالی از دنیا رفت که به ابو طلحه انصاری دستور داده بود تا بلافاصله پس از مرگش با گردآوری پنجاه نفر از افراد شمشیر به دست، افراد شورا را در جایی جمع و مجبور سازد تا به سرعت از میان خودشان یکی را به خلافت برگزینند و چنانچه پس از تعیین خلیفه، کسی از آن گروه اعتراض کند و خلیفه ی جدید را نپذیرد، سرش را از بدن جدا کند و اگر اختلاف کردند، آن شخصی خلیفه باشد که گروه عبدالرحمن بن عوف او را به خلافت تعیین کرده اند و بالاخره اگر سه روز گذشت و خلیفه ای تعیین نشد هر شش نفرشان را بکشد، تا مسلمانان از میان خودشان کسی را خلیفه قرار دهند.
با این وصیت پر از تهدید و خشونت، اعضای شورا از خانه ی عمر خارج
ص:215
می شوند و منتظر می مانند تا زمان شورا فرا برسد. علی که می دانست خلافت به عثمان خواهد رسید، در حالی از میان ازدحام و شلوغی مردم بیرون می رود که آشکارا، نگرانی اش از آینده در چشمانش هویدا بود و چنان خشمگین به نظر می رسید که نزدیک بود خون از بدنش بیرون بزند، در همین زمان عمویش عباس به سمت او می آید و درباره ی آنچه در خانه ی عمر رخ داده است پرسش می کند و علی همه ی آنچه را که اتفاق افتاده بود مو به مو به عمویش می گوید و ادامه می دهد:
خلافت را در میان گروهی قرار داد که گمان می برد من همسنگ آن ها هستم. عمر گفته است اگر سه نفر از شما به شخصی رأی دادند و سه نفر دیگر به شخصی دیگر رأی دادند، خلیفه آن شخصی باشد که گروه عبدالرحمن بن عوف را برگزیده اند.
عباس سرش را تکان داد و گفت: ای پسر برادرم، تو با آن ها در این شورا وارد مشو و رهایشان کن.
عبداللّه پسر عباس نیز رأی پدرش را می پسندد و می گوید: عمر با این کار خواسته است تا خلافت به عثمان برسد.
علی، نظر عباس و پسرش را درست می دانست و تردیدی نداشت که با حضور افراد شناخته شده ی این شورا، خلافت به علی نمی رسد. علی می دانست که طلحه نسبت به خاندان بنی هاشم حسادت و کینه دارد و به او اشاره دارد آنجا که در خطبه ی شقشقیه می فرمایند: «یکی از آنها با کینه ای که از من داشت روی برتافت »(1).همچنین علی می دانست که سعد بن ابی وقاص، هرگز پسر عمویش عبدالرحمن بن عوف را رها نمی کند و علی را بر او ترجیح نمی دهد، ضمن این که به
ص:216
خاطر وجود پیمان هایی، سعد ابن ابی وقاص مایل به خاندان اموی بود.
و بالاخره می دانست که عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان است، پس با این وضع هیچ کدام از آن ها به علی رأی نخواهند داد، اما در عین حال به عمویش و پسر عمویش می گوید: من به آنچه شما می گویید آگاهی دارم و می دانم، اما در این شورا با آن ها خواهم بود، زیرا عمر، پیش از این می گفت خلافت و نبوت در یک خاندان جمع نمی شود ولی الان مرا شایسته ی خلافت می داند پس در این شورا خواهم بود تا دورویی و دوگانگی میان حرف و کار او بر مردم آشکار گردد(1).
آنچنان که مورخان نوشته اند، اعضای شورا در دو روز نخست پس از مرگ عمر به نتیجه ی قطعی نرسیده اند، زیرا هر کدام امیدوار بود خلافت به او برسد و چون روز سوم فرارسید، ابوطلحه به آن ها یادآوری کرد که امروز مهلت تمام می شود و تهدیدشان کرد که چنانچه امروز خلیفه ای تعیین نکنند و اختلافشان همچنان باقی بماند، نتایج ناگواری بر ایشان به دنبال خواهد داشت.
بدین ترتیب باید هر کدامشان تصمیمی بگیرند. نخست طلحه بن عبداللّه از نامزدی خلافت انصراف داد. او متوجه شده بود رقابت اصلی میان علی و عثمان است و حالا وقت آن رسیده است که کینه ی قدیمی میان او و علی که عایشه نیز آن را پرورش داده بود، نقش خود را در این نزاع بازی کند، گذشته از اینکه می دانست، قاطعیت علی در انداختن خلافت، در مسیر حق روشن و راه مستقیم، تمام ثروتمندان سرکش و مال اندوزان طمعکار قریش و غیر قریش را از علی دور و به عثمان نزدیک می سازد، پس یقین پیدا کرد که اصرارش بر نامزدی خلافت، او را از
ص:217
شورا دست خالی بیرون می اندازد و مردم او را به علی و یا حتی عثمان ترجیح نمی دهند، لذا تصمیم گرفت با دفاع از عثمان و انداختن رأی خود در صندوق عثمان، کینه ی خود را از علی نشان دهد.
پس از طلحه، زبیر نیز از نامزدی اش انصراف داد، او فهمید که طلحه به خاطر دشمنی و کینه ای که از علی به دل دارد، به نفع عثمان کنار رفته است و با وجود اینکه می دانست خلافت به علی نخواهد رسید، حق خویشاوندی، او را به سمت علی کشاند و گفت: من شما را شاهد می گیرم که به نفع علی بن ابی طالب از نامزدی خلافت انصراف داده ام.
حالا دیگر، تنها چهار نفر باقی مانده اند. از این چهار نفر نیز، سعد بن ابی وقاص بلند شد و گفت: من هم حق خودم را به عبدالرحمن بن عوف می بخشم. پس از او عبدالرحمن رو به علی و عثمان کرد و گفت: کدام یک از شما به نفع دیگری کنار می رود؟ اما پاسخی نشنید. گویا عبدالرحمن با این حرفش خود را از نامزدی کنار کشیده است، او قبل از اینکه یکی از این دو نفر را به خلافت برگزیند، شروطی را مطرح کرد و از آن دو نفر پیمان گرفت که در امور خلافت پیرو حق باشند و از هوای نفسانی فرمانبرداری نکنند و امری را مخصوصِ خویشان خود قرار ندهند و در دلسوزی و نصیحت به مردم کوتاهی نکنند. آن دو نفر هم این شرطها را پذیرفتند.
موافقت علی با این شروط، کار را بر عبدالرحمن و دیگران سخت می کند، زیرا عبدالرحمن نمی تواند دست از عثمان بردارد و خلافت را به علی بسپارد، پس برای نرسیدن علی به خلافت، باید تدبیری دیگر بیاندیشند و به دنبال راه حل دیگری باشند. از این رو، عبدالرحمن گاهی با سعد ابن ابی وقاص و زمانی دیگر با «مسور
ص:218
بن مخرمه» که هر دو از بنی زهره بودند، در گوشه ای و به دور از دیگران به مشورت می نشیند تا بتوانند خلافت را به راحتی به عثمان بسپارند. آن ها به دنبال شرطی می گشتند که با مطرح شدن آن علی نپذیرد و با آن موافقت نکند، و اما عثمان بپذیرد، بدین ترتیب می توانند بدون دردسر عثمان را خلیفه کنند.
علی علیه السلام که می داند این گوشه نشینی ها و خلوت کردن های عبدالرحمن برای برون رفت از مشکل به وجود آمده است و آن ها دنبال چاره ای می گردند تا خلافت را به عثمان بسپارند، به سعد می فرمایند: «ای سعد، از خداوند و خویشان پروا داشته باش، از تو بخاطر خویشاوندی فرزندم به رسول خدا و خویشاوندی تو به عمویم حمزه(1) می خواهم، به نفع عثمان، پشتیبان عبدالرحمن مباش».
در بیرون از جلسه سروصداهای مردم بالا گرفت. آدم های پاک، ضعیفان و فقیران، محرومان و ناتوانان و بنی هاشم و دوستداران بنی هاشم که بیشتر مردم را هم تشکیل می دادند، مایل بودند علی به خلافت برسد، ولی از سوی دیگر، ثروتمندان متکبر و سرکش، بنی امیه و طمعکاران به خلافت و دارندگان امتیازهای ویژه دوست داشتند، اعضای شورا عثمان را به خلافت برگزینند.
وضع در بیرون جلسه، متشنج بود و هر لحظه احتمال داده می شد میان مردم درگیری صورت گیرد. گزارش شده است که عمار بن یاسر و مقداد با «ابن ابی سرح» و «عبداللّه بن ربیعه» گلاویز شده اند.
سعد بن ابی وقاص که اوضاع را ناآرام و غیر قابل کنترل می بیند، به عبدالرحمن گفت: قبل از اینکه مردم خودشان را بکشند، هر چه سریعتر کار را تمام کن. در این
ص:219
هنگام، عبدالرحمن شرط جدیدی را که با مشورت با سعد ابن ابی وقاص و «مسور بن مخرمه» به آن رسیده و توافق کرده بودند، با علی در میان می گذارد و رو به علی کرده می گوید: من با تو بیعت می کنم، به آن شرط که خلافت خود را بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر برقرار سازی، اما علی این شرط را نمی پذیرد و می فرمایند، من بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبر عمل می کنم و در امری که در کتاب خدا و سنت پیامبر نیامده به رأی و نظر خودم عمل می کنم. اینبار عبدالرحمن همان شرط را به عثمان می گوید و عثمان با رغبت و حرص هر چه بیشتر می پذیرد. عبدالرحمن که می دانست علی هرگز این شرط را قبول نمی کند و نمی پذیرد، چندین بار شرط خود با امیرالمؤمنین علیه السلام مطرح می کند و هر بار علی از پذیرش آن سرباز می زند، اما عثمان می پذیرد و عبدالرحمن با او بیعت می کند و بدین ترتیب عثمان خلیفه می شود و مرحله ی دیگری از نقشه ی قریش که پسر خطاب آن را طراحی کرده بود تا خلافت به خاندان بنی هاشم و علی نرسد به اجرا در می آید(1).
ص:220
در آغاز بررسی ماجرای شورای خلافت، پرسش های زیر به ذهن می آید:
- کدام قانون عادلانه ای به عمر اجازه می دهد تا انتخاب خلیفه را در این شش نفر محدود کند؟
- بر اساس کدام قانون، عمر آن ها را مجبور می سازد تا حتماً در این شورا وارد شوند؟
- بر اساس کدام آیه از کتاب خدا و یا روایتی از رسول خدا، عمر اجازه دارد که اگر هر کدام از آن ها از دستور عمر امتناع کردند به قتل برساند؟ چگونه عمر دستور به قتل افرادی می دهد که بنابر اعتراف خودش، پیامبر اسلام به آن ها بشارت بهشت داده است؟(1) چگونه می شود کسی را که رأی درستی دارد، تنها به خاطر مخالفتش با دیگر اعضای شورا به قتل رساند؟
- هدف عمر از این ترتیب شش نفره ی بی سابقه و فرمان قطعی اش بر قتل هر کدام از آن ها در صورت مخالفت با رأی دیگر اعضاء چه بود؟
- چرا عمر، ابوطلحه انصاری را مسئول امنیت جلسه می کند و به او اجازه می دهد تا در صورت مخالفت اعضاء با یکدیگر آن ها را بکشد؟ او از کجا مطمئن بود که ابوطلحه کارش را به درستی انجام می دهد و از مسیر حق منحرف نمی شود؟
ص:221
در چنین اوضاع آشفته ای که هر کدام از آن شش نفر، خود را برای خلیفه شدن از دیگران سزاوارتر می داند و ممکن است بعضی از آن ها برای به دست آوردن خلافت خون مردم هم بریزد، عمر از کجا مطمئن بود که ابوطلحه فریب نمی خورد و به بهانه ی اجرای دستور عمر، از هوای نفسانی اش اطاعت نمی کند و با افراد شمشیر به دستش هر کاری را که بخواهد انجام نمی دهد؟ در این صورت چه کسی می تواند جلودار ابوطلحه باشد؟
- و بالاخره چرا عمر ترتیب کشته شدن افراد را هم به ابوطلحه می گوید؟ چرا به این ترتیب دستور می دهد که اگر یکی مخالفت کرد، او را بکش و اگر دو نفرشان مخالفت کردند هر دو را به قتل برسان و اگر سه نفرشان مخالفت کردند، آن سه نفری را به قتل برسان که در آن سه نفر، عبدالرحمن بن عوف نباشد؟
این همه پرسش یک پاسخ بیشتر ندارد و آن این است که عمر می بایست هر طور که شده، مانع از رسیدن خلافت به علی شود. او برای رسیدن به این هدف، با تشکیل شورایی از افرادی خاص، علی را بر سر یک دوراهی قرار دهد. علی، یا وارد شورا می شود و یا نمی شود، پس باید نقشه ای طرّاحی کند که در هر دو صورت، قریش و بنی امیّه پیروز شوند و علی از رسیدن به خلافت همچنان محروم باشد.
عمر، احتمال قوی و یا به عبارت درست تر، یقین داشت که علی، نخستین کسی خواهد بود که با افراد شورا و تصمیم آن ها مخالفت خواهد کرد. زیرا او تنها کسی بود که با هیچ راه و روشی جز راه روشن پیامبر اسلام موافقت نمی کرد. عمر می دانست که علی از سنت پیامبر، حتی به اندازه ی تار مویی منحرف نشده و نخواهد شد. بنابراین اگر او با افراد شورا و در حقیقت با نقشه ی از پیش طراحی
ص:222
شده ی عمر مخالفت کند و کسی هم با عقیده و رأی او موافقت نکند، همان کسی خواهد بود که قانون عمر را رعایت نکرده و او همان کسی می شود که باید به دستور عمر کشته شود تا در این صورت جامعه ی اسلامی از سخت گیری او در امر دین و همراه نشدن او با کسانی که به دنیا و اموال دنیا رغبت دارند، راحت شود.
دومین کسی که احتمال می داد، مخالفت کند زبیر بن عوام است. زبیر پسر عمّه ی علی و علی پسر دایی زبیر است. زبیر، با علی بیشتر از دیگران ارتباط داشت، بویژه آنکه در ماجرای سقیفه، زبیر تا حدودی از علی دفاع کرده بود.
و اما سومین نفری که احتمال می داد او نیز با این روش، مخالفت کند، طلحه بن عبداللّه بود. او کسی بود که از ابتدا با خلافت عمر مخالفت داشت و تا آخرین لحظه، از او ناراضی بود و دیدیم که به عمر گفت از زبان تو خیری بیرون نمی آید. گذشته از اینکه، طلحه با عثمان و بنی زهره هم موافق نبود. حالا اگر این سه نفر مخالفت کنند، ابوطلحه انصاری دستور قتل آن ها را از عمر گرفته است، عبدالرحمن بن عوف و سعد ابن ابی وقاص هم که از بنو زهره بودند و به اعتراف خود عمر، بنو زهره کجا و خلافت بر مردم کجا؟ بدین ترتیب کسی غیر از عثمان نمی ماند و به این شکل از تشکیل شورا، عثمان از مسابقه پیروزمندانه خارج می شود.
عمر، یقین داشت که اگر علی وارد شورا شود حتماً مخالفت خواهد کرد، پس دامی را برای او پهن کرده بود تا قریش در ابتدا از دست علی و در مرحله ی بعد از دست زبیر و طلحه که با هر سه نفر این ها دشمن بود، راحت شوند. اما علی هوشیارتر از این بود که به آسانی فریب بخورد و در دام عمر بیافتد، او زیرک تر از آن بود که فرصت نقشه ی قریش را به عمر بدهد. برای علی خیلی روشن بود که ابوطلحه، به بهانه ی اجرای دستور عمر می خواهد او را بکشد، در این صورت قریش
ص:223
با کمترین هزینه از دست علی راحت شده بود.
علی از کینه ی طلحه نسبت به خودش آگاه بود، طلحه از بنی تیم بود و علی از بنی هاشم و حادثه ی سقیفه، دشمنی و کینه ی این دو خاندان را بیشتر کرده بود، پس طلحه هرگز به علی رأی نمی داد. همچنین علی می دانست که رأی عبدالرحمن بن عوف، به نفع او نخواهد بود، زیرا عبدالرحمن هرگز عثمان را که دامادشان بود، با علی عوض نمی کند، و سعد ابن ابی وقاص هم پس عمویش، عبدالرحمن را در چنین وضعی تنها نمی گذارد، اما با این وجود، امیرالمؤمنین علی علیه السلام در جلسه ی شورا حاضر شد و آنان را همراهی کرد، اگر علی از وارد شدن به شورا امتناع می ورزید، نقشه ی طراحی شده ی قریش و عمر برای کشتن علی به آسانی و کمترین هزینه اجرا می شد و اگر علی کشته می شد، کشتن طلحه و زبیر نیز در مرحله ی بعدی نقشه ی عمر بود.
علی علیه السلام با وارد شدن به شورا نیمی از نقشه ی عمر را خنثی کرد، در این صورت باید بخش دیگر طرح عمر برای نرسیدن خلافت به علی اجرا می شد. هدف عمر این بود که به هیچ وجه و با هر هزینه ای که شده، علی خلیفه نشود، او از اینکه حق خلافت به شایستگانش باز گردد، می ترسید، پس باید تدبیری می اندیشید که در صورت وارد شدن علی به شورای خلافت، او پیروز این مبارزه نباشد. عمر، می بایست آنچنان کار را محکم و درست انجام می داد که اگر علی از شمشیر ابوطلحه جان سالم بدر ببرد، از بخش دیگر نقشه ی عمر نتواند به راحتی خارج شود. حالا باید دید عمر برای این قسمت از برنامه، چه فکری کرده بود؟
در یک برنامه ی از قبل ریخته شده، علی در کنار افرادی قرار گرفت که هیچ تعادلی میان آن ها از جهت ایمان، سابقه و فداکاری در اسلام و نزدیکی به رسول
ص:224
خدا وجود نداشت. خلیفه ی دوم، علی را که شیر درنده ی پیکارها، تناور دلاوران، پهلوان خندق و احزاب و در آورنده ی درب خیبر بود، همسنگ کسانی قرار داد که خودشان هم می دانستند میان آن ها و علی فاصله ی زیادی وجود دارد. عمر، آن پنج نفر را همچون علی اهل و شایسته ی خلافت قرار داد. خلیفه در مقابل چشم همه ی مردم، آن پنج نفر را در ردیف و مرتبه ی علی نشاند و در حقیقت مقام بزرگ علی که از همه کس برتر بود، را کوچک شمرد و آن را پایین آورد و این در حالی بود که مردم، هیچ کدام از افراد شورا را به جز علی سزاوار خلافت نمی دیدند.
از نظر مردم، آن پنج نفر دارای امتیاز ویژه ای نبودند و یا سابقه ی چشمگیری در اسلام نداشتند که امروز شایسته ی خلافت باشند، بلکه غیر از این ها، کسانی بودند که شأن و مقام خود را برتر و بزرگ تر و یا حداقل برابر با آن ها می دانستند و یکی از آن افراد، «معاویه» پسر ابوسفیان بود. او خودش به حکم خلیفه حکمران شام است و پدرش هم رهبر امویان است و حالا به دلیل حضور این افراد در شورای خلافت و قرار گرفتنشان در کنار علی، خود را به خلافت مسلمانان از همه ی آن ها شایسته تر می داند.
اگر مقام علی هم سنگِ طلحه و زبیر و سعد و عبدالرحمن و عثمان است، معاویه می تواند بگوید من تجربه ی خلافت بر شامیان را دارم و پدرم، ابوسفیان هم همان کسی است که مردم را گروه گروه گردآورد تا در دل تازه مسلمانان ترس و وحشت اندازد و از هر سو بر آنان مسلط شود، اما آن پنج نفر چه سابقه ی بیشتری از من دارند و چه افتخار ویژه ای در اسلام کسب کرده اند که شایسته ی خلافت شده اند؟ از همه ی اینها گذشته، عمر معاویه را هم کاندیدای خلافت کرده بود.
شاید شگفت زده شوید و بپرسید، کجا و چگونه عمر، معاویه را نامزد خلافت
ص:225
کرده است؟ من در پاسخ می گویم، خلیفه از دو راه، معاویة را نامزد خلافت پس از خودش کرده است. یکی همین است که اکنون به آن پرداختم، یعنی هنگامی که عمر، علی را در کنار افرادی، همچون سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف قرار می دهد، در حقیقت معاویه را تحریک و ترغیب می کند که او هم ادّعای خلافت کند.
طلحه بن عبداللّه و زبیر بن عوام و عثمان بن عفان در برابر با معاویه، چه ویژگی خاصی دارند که معاویه ندارد؟
و دوم از طریق یک پیغام غیر مستقیم که عمر برای معاویه فرستاده است. ابن عباس که در فصل گذشته با او و گفتگوهایش با عمر، آشنا شدیم، از این پیغام غیر مستقیم به ما خبر می دهد. او می گوید: «من می شنیدم که عمر بن خطاب به افراد شورا می گوید: اگر شما همدیگر را کمک کنید، یاری کنید و برای همدیگر دلسوزی داشته باشید، برای همیشه، خودتان و فرزندانتان از طعم خلافت خواهید چشید، اما اگر به همدیگر حسادت ورزید و به همدیگر پشت کنید و با هم دشمنی کنید و به خلافت، اهمیتی ندهید، معاویة بن ابوسفیان، در این امر بر شما چیره خواهد گشت.»(1)
همچنین ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می نویسد: «هنگامی که عمر از ضربه ی ابولؤلؤ زخمی شده بود گفت: ای همراهان پیامبر با همدیگر مشورت کنید و دلسوز هم باشید زیرا اگر چنین نکنید عمرو بن عاص و یا معاویه بن ابوسفیان بر شما حاکم خواهند شد.»(2)
ص:226
ابن ابی الحدید در ادامه می نویسد: «شیخ مفید از دانشمندان شیعه در یکی از کتاب هایش نوشته است که عمر با این گفته اش هم عمرو بن عاص و هم معاویه را برای به دست گرفتن خلافت حریص و تشویق کرده است.
آن دو، یکی بر شام و دیگری بر مصر به حکم خلیفه حکمران بودند و عمر می ترسید که شاید در جلسه ی شورا عثمان ضعیف شود و علی خلیفه گردد، لذا این حرف را در میان مردم پخش کرد تا به گوش عمرو عاص در مصر و معاویه در شام برسد که اگر چنانچه خلافت به علی رسید، بیایند و فتنه کنند.»(1)
عمر با فرستادن این پیغام غیر مستقیم برای معاویه، او را اهل و شایسته ی خلافت مسلمانان دانسته است واِلّا چه دلیلی غیر از این برای ترسیدن عمر از ایجاد اختلاف میان افراد شورا و در نتیجه چیره شدن معاویه بر آنان وجود دارد؟ شاید این را هم بتوانیم اضافه کنیم که عمر، معاویه را برای اداره ی امور مسلمانان و خلافت شایسته تر و قوی تر از دیگران می دانست.
عمر، با این نقشه، علی را ناخواسته بر سر دو راهی قرار داد. اگر علی در جلسه ی شورا شرکت نکند، یک طرف نقشه ای او عملی می شد، یعنی ابوطلحه انصاری به دستور عمر، علی را به قتل می رساند و در این صورت عمر به تنها خواسته ی خود می رسید و اگر علی وارد شورا شود و در جلسه شرکت کند عمر، او را تحقیر کرده است و قدر و منزلت او را در ردیف افرادی همچون طلحه و زبیر قرار داده است. در این صورت علی، همچون دیگر افراد جامعه است که هیچ فضیلتی بخاطر سابقه اش و فداکاری هایش و نزدیکی اش به رسول خدا صلی الله علیه و آله نداشت. او، علی را در کنار طلحه و زبیر نشاند تا هم علی را کوچک کند و هم طلحه و زبیر را
ص:227
شایسته ی خلافت بداند و به همین دلیل بود که سال ها بعد، طلحه و زبیر به جنگ با علی برخاستند. آن دو، خود را همچون علی سزاوار خلافت می دانستند و برای مردم جنگ آن دو با علی عجیب نبود و از این بابت شگفت زده نمی شدند، آن دو نفر نه از عثمان کمتر بودند و نه قدر و منزلتی پایین تر از علی داشتند. پس چرا برای به دست آوردن ریاست و خلافت، به بهانه ی خوانخواهی عثمان با علی به جنگ برنخیزند؟
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه و در همین ارتباط می نویسد: «یکی از علت های اختلاف در میان افراد شورا، این بود که عمر، تعیین خلیفه را در میان این شش نفر قرار داد. او هیچ کس را نه از میان این شش نفر و نه از غیر این ها، برای خلافت تعیین نکرد. در این صورت خیلی طبیعی بود که هر کدام فکر کنند خودش شایسته ی خلافت است و نه دیگری. و این فکر و طمع که هر کدام خود را اهل ریاست و حکمرانی می دانست برای همیشه در درونشان باقی ماند. همین فکر بود که سبب جدایی و کشمکش میان علی و عثمان شد تا جایی که به قتل عثمان کشیده شد. و همین فکر، علت کشته شدن طلحه شد. او تصور می کرد خلافت پس از عثمان باید به او برسد و به همین خاطر پیوسته در کارهای عثمان اشکال می تراشید، او سعی می کرد مردم از عثمان بدشان بیاید و دل های مردم را از او بر می گرداند و اهالی مدینه و حتی دیگر شهرها را نیز به این کار تشویق می کرد.
در ایجاد این بدبینی نسبت به عثمان، زبیر هم به طلحه کمک می کرد. زیرا او نیز خود را شایسته ی ریاست می دید. آن دو نفر، خود را کمتر از علی نمی دیدند بلکه حتی بیشتر از او امیدوار بودند به ریاست برسند، چراکه ابوبکر و عمر، علی را کنار زده بودند، و او را از مقام بلندش پایین کشیده بودند و بزرگی او را در میان مردم
ص:228
شکسته بودند. علی فراموش شده بود و بیشتر آن هایی که علی را با همان سابقه اش و فداکاری هایش می شناختند از دنیا رفته بودند و مردمی جای آن ها را گرفته بودند که علی را نمی شناختند و او را همچون دیگر مسلمانان می دیدند. دیگر هیچ فضیلتی از علی باقی نگذاشته بودند، تنها چیزی که مانده بود این بود که او پسر عموی رسول خدا و همسر دختر پیامبر و پدر حسن و حسین است، اما همه ی ارزش ها و فضایل علی فراموش شده بود.»(1)
ابن ابی الحدید، با این گفته اش، آشکارا و با صراحت تمام اعتراف می کند که ابوبکر و عمر آگاهانه و از روی عمد، مردم را از علی و از راهنمایی ها و اندرزهای او دور نگهداشتند. آن دو، مقام و ارزش و منزلت علی را پایین آوردند، و از امور سیاسی و حکومتی کنارش زدند. بیشتر آن هایی که علی را به عنوان نخستین مسلمان و قهرمان جنگ ها و باسابقه ترین پیکار کننده و خلیفه ی منصوص پیامبر می شناختند، از دنیا رفته بودند، پس عجیب نبود وقتی که طلحه و زبیر و عایشه با علی جنگیدند، کسی علی را نشناسد و فضیلتی بیشتر از اینکه پسر عموی پیامبر است نداشته باشد. پس ای صاحبان بصیرت درنگ کنید که چه ستمی بر علی رفته است.
نویسنده ی کتاب ارزشمند «امام علی علیه السلام»، در تحلیلی زیبا از شورای عمر می نویسد: «عمر، آگاهانه و از روی عمد، کاری کرد که کینه ها و حسادت های قریش نسبت به بنی هاشم برای همیشه باقی بماند. آنگاه که او این افراد خاص را وارد شورای خلافت کرد، راهی را برگزید که در نهایت به شکست می انجامید، زیرا کجا بنی تیم به خلافت علی راضی می شد؟ این شورا چگونه می توانست، کینه های
ص:229
قدیمی قریش که پیوسته پدران اموی، فرزندان خود را بر آن بزرگ و تربیت کرده بودند از بین ببرد؟ قریش همیشه امیدوار بود، روزی فرا رسد تا بتواند از نسل بنی هاشم انتقام بگیرد و برای این کار کافی بود تا علی از بنی هاشم و طلحه از بنی تیم و عثمان از بنی امیه در این شورا جمع شوند.
عمر در تمام دوران خلافتش تلاش می کرد تا همه نیروهای دارای عصبیت قومی و قبیله ای را ضد علی بن ابی طالب بسیج کند. در ادامه ی همین تلاش بود که سعد ابن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف را در میان افراد شورا قرار داد، زیرا هر دو از بنی زهره بودند و سعد از ناحیه ی مادرش که دختر ابوسفیان بود و عبدالرحمن از ناحیه ی همسرش که خواهر عثمان بود با بنی امیه نسبت خویشاوندی پیدا کرده بودند. با این وصف چه کسی به علی فرصت خلافت می داد؟ با این شکل از ترکیب شورا، شکست علی قطعی بود. مثل این است که عمر، برای شکست علی چیزی نوشته باشد یا سفارشی کرده باشد(1).
در حقیقت شورای عمر، سبک جدیدی از قرارداد بود که تا قبل از آن در اسلام نمونه ای نداشته است و روشی تازه در برگزیدن خلیفه قبل از انتخاب خلیفه بود(2).
حادثه ی شورا دچار چنان آشفتگی است که جا دارد، انسان های کنجکاو، همچنان درباره ی آن به بررسی بپردازند. زیرا این شورا، با اصل حقیقت شورا که قبل از دین، آزادیخواهی بشر، مبدأ آن است، منافات دارد. علاوه بر این، شورای عمر، خودکامگی یک فرد بر سرنوشت یک ملت بود، زیرا عمر، رأی خود را به دست افرادی داد که اگر نگوییم از روی هوای نفسانی انتخاب کرده بود، حداقل از
ص:230
روی نظر شخصی خودش انتخاب کرده بود.
همچنین، هم وزن شدن این افراد در شورا، ستمی بود که عمر روا داشت. امتیازها و فرق های فراوان میان افراد شورا آشکارا اعلام می کرد که آنان همسنگ و هم ردیف همدیگر نیستند و در یک درجه قرار ندارند.
و گذشته از همه ی این ها، عمر، با ایجاد این شورا، همه نیروهایی که دل هایشان از عصبیت های قومی و کینه های قبیله ای پر بود را یکپارچه کرد تا در ستمگری و سرکشی ضد علی و بنی هاشم، برتری با آنان باشد و سررشته ی طغیان را در دست خود داشته باشند.
و بالاخره شورای عمر، نادیده گرفتن رأی و نظر درستی بود که می بایست از همان ابتدا به خاطر مصلحت مردم به آن عمل می شد و در نهایت رأی و نظری برگزیده شد که هیچگاه به درست بودن نزدیک نشد.»(1)
نویسنده ی دیگری در تحلیل ماجرای شورا می نویسد: «از همان ابتدا روشن بود که عمر، زمینه را برای خلافت عثمان آماده می کند و شورای او تنها یک ترفند بود.
عمر، شورای خلافت را از افراد خاصی تشکیل داد تا به مردم نشان دهد، با حضور این افراد در این شورا، علی خلیفه نخواهد شد، زیرا فکر می کرد علی سزاوار خلافت نیست و مردم هم او را نخواهند پذیرفت. عمر با این چینش در افراد شورا، برگ برنده ی خلافت را از دست علی خارج ساخت و از جنبه ی سیاسی او را ساقط کرد. با ترفند عمر و به دنبال بیرون کردن علی از دایره ی خلافت، طلحه و زبیر نیز خود بخود خارج می شدند. وجود سعد ابن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف در شورا هم تنها برای این بود که در نقشه ی طرّاحی شده توسط عمر، توازن و تعادل
ص:231
برقرار شود واِلّا آن ها سزاوار خلافت نبودند، بدین ترتیب و در نهایت امر خلافت به عثمان بن عفان می رسید.»(1)
گذشت که نمایشنامه ی عمر چگونه به پایان رسید و چگونه عثمان با بیعت عبدالرحمن خلیفه شد. و امّا حضور علی در شورا نمی تواند نقطه ضعفی برای ایشان به حساب آید، زیرا او از میان دنیا و آزادی رأی و حقّ، دومی را انتخاب کرد و عبدالرحمن هم می دانست که علی آزادی رأی و حق را با هیچ چیز عوض نمی کند، از این رو بارها شرط عمل به سیره ی ابوبکر و عمر را بر علی عرضه کرد تا بهانه ای برای خارج ساختن خلافت از دست علی باشد.
همچنین گذشت که چگونه علی، برای ابوبکر و عمر، چاره ساز اول و آخر در تمام دشواری ها و پیچیدگی های دنیایی و دینی بود، ولی با این وجود مخالف سیاست ها و روش های متفاوت حکومتی آن دو بود.
ابوبکر و عمر، در روش حکومت و سیاست زمامداری با هم تفاوت و اختلاف داشتند، بنابراین عبدالرحمن، دنباله روی از کدام سیره و روش را از علی می خواست؟ علی به سیره و روش کدامیک از آن دو در امر دین و دنیا عمل کند تا عبدالرحمن رضایت دهد و با علی بیعت کند؟ آن دو در طول چندین سال از حکومت، براساس مصالح و منافع شخصی یا عمومی، روش های متفاوتی در برخورد با حوادث و امور جاری داشته اند، بنابراین لازم است تا از عبدالرحمن پرسیده شود که او تبعیّت از کدام روش را از علی خواستار شده است؟
اکنون پرسش دیگری از عبدالرحمن می کنیم و آن این است که چرا او خلافت خلیفه ی سوم را مشروط به دنباله روی و عمل به سیره ی خلیفه ی اول و دوم می کند؟
ص:232
چرا عبدالرحمن، عمل به سیره ی شیخین را در کنار عمل به کتاب خدا و سنت رسول خدا قرار می دهد؟
ما می دانیم که کتاب خدا، قانون الهی و اساس شریعت اسلام است و سنت رسول خدا هم، همچون کتاب خدا، شریعت و قانون الهی است، زیرا پیامبر جز به وحی سخن نمی گوید و خداوند هم در کتابش به ما دستور داده است تا از او اطاعت کنیم، آنجا که فرموده است وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (1)«و آنچه پیامبر به شما می دهد بگیرید و از آنچه شما را باز می دارد دست بکشید».
و همچنین فرمانبرداری از پیامبر را، فرمانبرداری از خداوند دانسته است، آنجا که فرموده: مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ (2)«هر که از پیامبر فرمانبرداری کند بی گمان از خداوند فرمان برده است».
پس لازم است تا به کتاب خدا و سنت رسول خدا عمل کنیم و به آن پای بند باشیم، اما عبدالرحمن التزام به سیره ی شیخین را از کجا آورده است؟ چرا او خلافت را در گرو عمل به سیره ی خلیفه ی اول و دوم قرار داد؟ آیا همانگونه که جبرائیل بر پیامبر نازل می شده، بر آن دو نفر هم نازل می شده است؟ آیا فرمانبرداری از آن دو نفر، همچون فرمانبرداری از پیامبر است؟ آیا در قرآن مجید، آیاتی نازل شده است که باید از سیره ی آن دو نفر اطاعت کنیم و مخالفت با آن دو جایز نیست؟ به چه دلیل، علی باید از سیره ی ابوبکر و عمر دنباله روی بکند؟
اگر این پرسش ها را نادیده بگیریم، پرسشی مهمتر پیش روی ما قرار دارد و آن این است که چرا علی خلافت را نپذیرفت؟ او که همچون زبانه ی آتش بر افروخته
ص:233
می شد ولی خشم خود را فرو می برد و بر تاریکی دل کوردلان، بردباری پیشه می کرد، چندان که گویا در چشمش خار و در گلویش استخوان بود و بر خلافت از دست رفته اش افسوس و دریغ می خورد و حالا تنها با یک کلمه ی «بله» می توانست به راحتی به آن برسد چرا آن را از دست خود بیرون انداخت؟
زمانی که عبدالرحمن برای علی شرط گذاشت که در خلافت خود به سیره ی ابوبکر و عمر عمل کند، کدام امر مهمتری وجود داشت که علی شرط را نپذیرفت و خلافت را از خود دور کرد و از آن روی برگرداند؟ مگر، اگر پذیرفته بود چه چیزی در شرف نابودی قرار می گرفت؟ اگر خواسته ی عبدالرحمن را می پذیرفت و به او پاسخ مثبت می داد، و خلافت بر مسلمانان را به دست می آورد که در آن صورت امور مسلمانان به اراده ی او بستگی می داشت، کدام ضرر و خطری به وجود می آمد؟ آن مصیبت بزرگتری که بر پذیرش خواسته ی عبدالرحمن مترتب می شد چیست؟ علی باید کدام ارزشی را از دست می داد اگر می گفت، بله می پذیرم؟ علی دچار کدام گرفتاری و دشواری می شد اگر خلافت مسلمانان را در شورای عمر می پذیرفت؟
من در اینجا به این پرسش ها پاسخ خواهم داد و با دلیل قطعی و برهان یقینی، حقیقت را روشن می سازم، در این صورت است که کسی نمی تواند ایراد بگیرد و بگوید، گفتن و طرح این مسایل، احساسات برخی مسلمانان را جریحه دار می کند و آنان را وادار به واکنش می کند، زیرا من تنها حقیقت را بیان می کنم.
برای دست یابی به حقیقت، ابتدا پرسشی را مطرح می کنم و آن این است که آیا روش ابوبکر و عمر در امور دنیایی و دینی حکومت، برگرفته از کتاب خدا و سنت رسول خدا بود یا نبود؟ اگر سیره ی آن دو نفر از کتاب و سنت، گرفته شده باشد در
ص:234
این صورت، عمل به قرآن الهی و سنت نبوی، عمل به سیره ی شیخین هم خواهد بود، پس دیگر دلیلی برای عبدالرحمن باقی نمی ماند که عمل به سیره ی خلیفه ی اول و دوم را در کنار عمل به قرآن و سنت، شرط خلافت قرار دهد. و اما اگر سیره ی آن دو، برگرفته از کتاب و سنت نباشد، بار دیگر سؤال می کنیم که آیا آن سیره، با کتاب و سنت موافقت دارد یا ندارد؟ و در صورت موافقت و هماهنگی میان سیره ی شیخین و کتاب و سنت، چرا امیرالمؤمنین علیه السلام شرط عمل به سیره ی خلیفه ی اول و دوم را نپذیرفت؟ علی می داند که اگر شرط عبدالرحمن را نپذیرد خلافتی را که حق خود می دانست از دست خواهد داد و فرزند ابوطالب داناتر و فرزانه تر از آن است که با نپذیرفتن یک شرط معمولی، خلافت را بازیچه ی دست هوس بازان قرار دهد.
بنابراین نتیجه می گیریم که پذیرفتن شرط عبدالرحمن بن عوف، با کتاب خدا و سنت رسول خدا منافات و مخالفت داشته است و محال است که علی برای به دست آوردن خلافت هر قدر هم که ارزش داشته باشد، با خواست و اراده ی خدا و رسولش مخالفت نماید.
هدف علی از زمامداری، جلب رضایت خدا و رسول خداست، رغبت او به خلافت تنها برای ماندگاری دین و به پاداشتن قانون و شریعت الهی است، در حالی که پذیرفتن شرط عبدالرحمن، با این هدف منافات دارد و علی را از هدفش دور می سازد.
از دیدگاه علی، خلافت، پا گذاشتن و حرکت در مسیر مستقیمی است که در نهایت آن، باید مسلمانان به درجه ای از کمال و قرب الهی برسند. در غیر این صورت زمامداری برای علی، از کفش کهنه ی وصله شده ای، کم ارزش تر خواهد بود.
ص:235
سال ها پس از ماجرای شورا، آنگاه که خلافت در دستان علی قرار گرفت، روزی ابن عباس به نزد علی می رود و علی در حالی که کفش کهنه اش را که از لیف نخل دوخته شده بود، وصله می زد، از ابن عباس پرسید: ای پسر عباس این کفش کهنه چقدر ارزش دارد؟
ابن عباس: هیچ ارزشی ندارد.
علی: سوگند به خدا، اگر من حقی را به پا ندارم و یا باطلی را نابود نسازم، این کفش کهنه پیش من محبوب تر از زمامداری بر شماست(1).
بنابراین حاشا از علی که خود را ملتزم به امری بکند که با قرآن الهی و سنت نبوی موافقت نداشته باشد. او نمی تواند در حالی که پای بند به عقیده اش و فرمانبرداری از خداست، وعده بدهد و به ظاهر به عبدالرحمن پاسخ مثبت بدهد و بعد به وعده اش وفا نکند؟ در چنین وضعیتی بگذار، هوس بازان هر طور که دوست می دارند، با خلافت بازی کنند، زیرا در نهایت به سوی خدایی بازگشت می کنند که به آنچه انجام داده اند، آگاهشان می سازد.
به نظر من، حتی به فرض محال، اگر علی با این شرط عبدالرحمن هم موافقت می کرد، عبدالرحمن و دوستانش، پیش روی علی شرطی دیگر و به دنبال آن، شرط و شرطهایی می گذاشتند تا بالاخره علی با یکی از آن شرطها مخالفت کند و خلافت را از او بستانند و به عثمان بسپارند.
خلافت که به عثمان بن عفان رسید، علی همچون گذشته مصلحت را در همراهی و مقابله نکردن با قریش دید و فرمود: «ما اهل بیت نبوت، سرچشمه ی حکمت، امان برای زمینیان و نجات برای کسی هستیم که خواستار نجات باشد.
ص:236
برای ما حقی است که اگر به ما بدهند آن را به دست می گیریم و اگر ما را کنار زدند، تن به سختی و مشقّت می دهیم.»(1)
سپس رو به عبدالرحمن کرده فرمود:
«نخستین بار نیست که شما برای دشمنی با ما به همدیگر یاری می رسانید، پس شکیبایی زیباست و بر آنچه که شما انجام می دهید از خداوند کمک می گیریم.
سوگند به خدا، تو او را خلیفه نساختی جز برای آنکه روزی او، آن را به تو باز گرداند. تو همان امیدی را از او داشتی که دوستان تو (ابوبکر و عمر در روز سقیفه) از همدیگر داشتند. خداوند زشتی هایتان را آشکار سازد.»(2)
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه از قول «ابو هلال عسکری» در کتاب «الاوائل» می نویسد: «خداوند دعای امیرالمؤمنین را اجابت کرد. عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان در حالی از دنیا رفتند که از همدیگر قهر بودند و هیچ ارتباطی با هم نداشتند. عبدالرحمن به خاطر بدرفتاری و بدعت هایی که عثمان انجام می داد، او را مورد سرزنش و نکوهش قرار می داد و همین امر باعث شده بود تا میان این دو نفر کدورت حاصل شود و از همدیگر دور شوند و عبدالرحمن هرگز به امیدی که از خلافت عثمان داشت نرسید. در یک مورد هنگامی که عثمان برای
ص:237
خود کاخی زیبا ساخته بود، تعداد زیادی از مردم و از جمله عبدالرحمن را برای دیدن کاخ و خوردن غذا دعوت می کند، عبدالرحمن وقتی نگاهی به کاخ و غذا انداخت گفت: ای پسر عفان، آنچه را که ما نسبت به تو دروغ می پنداشتیم، اکنون به حقیقت رسیده است، من از بیعتی که با تو کردم به خداوند پناه می برم، عثمان که از این کلام عبدالرحمن به خشم آمده بود، دستور داد تا او را از کاخ بیرون اندازند و سپس فرمان داد تا هیچ کس با او همنشین و هم صحبت نشود، تنها ابن عباس به نزد او می رفت و قرآن و مسایل دینی را از او می پرسید و بالاخره هنگامی که عبدالرحمن در بستر مرگ خوابیده بود، عثمان از او عیادت می کند ولی عبدالرحمن از او روی بر می گرداند و حرفی نمی زند و سرانجام از دنیا می رود.»(1)
غروب روز سوم به پایان نرسیده بود که نمایشنامه ی عمر که خودش نویسنده اش بود و افرادی همانند عبدالرحمن و سعد ابن ابی وقاص، بازیگران آن بودند، با خلافت عثمان به سرانجام رسید. بدین ترتیب بنی امیه به ریاستی دست یافت که سالیانی چند در آرزوی آن بود و برای به دست آوردن آن پیوسته با اسلام و مسلمانان جنگیده بود و آن ها اگر مدتی بر خلاف میل قلبی، مسلمان شدند و اسلام را تنها بر زبان هایشان آوردند، اما همیشه جنگ میان بنی امیه و اسلام ادامه داشته است. آنان منتظر بودند تا در زمانی مناسب، کینه هایشان و دشمنی هایشان را آشکار سازند و اکنون به لطف نقشه ی عمر بن خطاب، موقعیتی مناسب بر ایشان
ص:238
ایجاد شده است، پس همگی آنان گرداگرد عثمان حلقه زدند، گویا با خلافت عثمان از بند آزاد شده اند، بال هایشان گشوده شده و روی هوا راه می روند.
بنی امیّه، پس از شکست رنج آور و رسوا کننده ای که از زمان هشام بن عبد مناف دچار آن شده بود و سپس در جنگ های اسلام با ریخته شدن خون بزرگانشان به دست علی بن ابی طالب ادامه یافته بود، حالا از مستی غرور، سرکش و ستمگر شده بودند. از این رو وقتی همراه با عثمان وارد مسجد شدند، ابوسفیان بزرگ بنی امیه، که حالا دیگر پیر و نابینا شده بود، از میان جمعیت راهی باز کرد تا احساس قلبی اش که فاقد شعور عقلانی بود به زبان آورد، او از مستی ریاستی که امروز بنی امیه به دست آورده بود و توانسته بود خلافت را از بنی هاشم بستاند، همچون روزی که در جنگ احد بر بالای جسد «حمزة بن عبدالمطلب» ایستاده بود و همسرش هند، مانند یک حیوان درنده که بر بالای شکارش نشسته، بدن پاک حمزه را مثله و اعضای بدن او را پاره پاره می کرد، شادمان و مغرور به نظر می رسید. او در آن روز در حالی که بر بدن حمزه لگد می زد گفت: «بچش، بچش، این جزای کاری است که انجام دادی و با خویشانت و قریش قطع رحم کردی.»(1)
و اینک پس از پیروزی عثمان، ابوسفیان در میان قوم خود که غرور پیروزی چشمهایشان را از درک حقیقت کور کرده بود، سری به اطراف گرداند و گفت: «آیا در میان شما غریبه ای هست؟
گفتند: هیچ کس.
آنگاه قامت خمیده ی خود را راست کرد و در حالی که ذلت و خواری خود را
ص:239
در روزی که به ظاهر مسلمان شده بود، فراموش کرده بود و آرزوهای جوانی اش و خودپسندی پدرانش را به یاد می آورد گفت: ای پسران امیه، خلافت را همچون گوی بقاپید و در چنگ خود گیرید. سوگند به آن چیزی که ابوسفیان به آن سوگند می خورد نه بهشتی است و نه جهنمی، نه حسابی است و نه عقابی، و من همیشه آرزو داشتم ریاست به شما برسد پس آن را برای فرزندان خود به ارث گذارید.»(1)
سپس با غرور و خودپسندی از مجلس خارج شد و با خادم خود به سمت کوه احد و مزار شهیدان جنگ احد رفت، به قبر حمزه عموی پیامبر که رسید تا آنجا که می توانست دهانش را از روی زشت ترین شادی ها باز کرد و در حالی که با پاهایش به قبر لگد می زد گفت: ای ابوعمارة آن چیزی که برای به دست آوردن آن با شمشیرها به هم می تاختیم اینک در دستان بچّه های ما افتاده، با آن بازی می کنند(2).
او گمان می کرد با این کار انتقام خود و پدرانش را از بنی هاشم می گیرد.
بنابراین قریش یکبار دیگر حق مسلم علی را ربود و او را از زمامداری بر مسلمانان دور ساخت، اما علی دارای منطقی است که مسیر حرکت آینده ی او و
ص:240
دوستانش را مشخص و روشن کرده است. علی با داشتن این منطق که مصلحت پایداری اسلام و وجود امنیت برای مردم دو رکن اساسی آن را تشکیل می دهد، همچون گذشته در برابر دشواری ها و سختی های روزگار صبر پیشه می کند. او در میان مردم مؤمنی که در آن روز گردآمده بودند تا ببینند از شورای عمر چه کسی به عنوان خلیفه بیرون می آید حضور یافت و از مسیر حرکت خود در آینده خبر داد و فرمود: «شما می دانید من از همه ی آن ها به خلافت سزاوارتر هستم، اما شورا اکنون به نتیجه ای رسید که شما از آن آگاهید. سوگند به خدا مادامی که امور مسلمانان رو به راه باشد و جز به من به دیگری ستم نشود گردن می نهم تا در برابر این سکوت و گذشت پاداش و فضیلتی داشته باشم و از رقابتی که برای به دست آوردن زر و زیور با هم دارید، کناره می گیرم.»(1)
ص:241
ص:242
اکنون، علی همانند سایر مسلمانان با عثمان بیعت کرده و مثل گذشته با تمام توان در مسیر مصلحت اسلام و مردم گام برمی دارد، او همچنان، مردم را از دانایی و دانش خود بهره مند می ساخت و دشواری های مردم و حکومت را چاره جویی می کرد. اما در خلافت عثمان مشکل جدیدی به وجود آمد. رخداد جدید این بود که خلیفه ی سوم نه تنها حاضر نشد به سیره ی ابوبکر و عمر عمل کند بلکه دست بنی امیه را باز گذاشت تا آهسته آهسته بر شهرها حاکم گردند و بر اموال مسلمانان مسلط شوند. در حقیقت این بنی امیه بود که حکومت می کرد و عثمان فقط نام خلیفه را با خود حمل می کرد.
علی علیه السلام در وصف این وضعیت جدید می فرمایند: «تا آن که سومی به خلافت رسید، دو پهلویش از پرخوری برجسته شد او مدام در مسیر انباشتن شکم و خالی کردن آن بود، پس خویشان پدری او از بنی امیه، مال خدا را با تمام دهان خود می خوردند، آنگونه که شتر دهان خود را از گیاه بهاری پر می کند تا آنجا که ریسمان بافته ی او، ریش ریش و از هم باز شد و کردارش کار او را یکسره کرد و شکم بارگی اش او را بی مقدار کرد.»(1)
علی در این فرموده ی گهربارش به روشنی نشان داده است که چگونه زمامداری عثمان باعث لغزش و در نتیجه نابودی اش شد. سرنوشت عثمان به جایی رسید که
ص:243
تنها موردی که در اراده اش باقی مانده بود، خوردن و آشامیدن بود واِلّا در هیچ یک از امور زمامداری اختیاری از خود نداشت و این در حالی بود که بنی امیه هر طور می خواست با جان و مال مردم بازی و در زمین خدا فساد می کرد. این وضعیت برای مسلمانان غیر قابل تحمّل بود و باعث شد تا مردم ضد عثمان دست به شورش بزنند و این شورش با کشته شدن خلیفه به نهایت رسید.
گذشت که عمر، عاقبت خلافت عثمان را به او گوشزد نموده بود و گفت که من همینک می بینم که دزدان عرب به خانه ات ریخته اند و تو را به قتل رسانده اند.
یکی از نویسندگان، زشت کاری های عثمان را در چند سطر خلاصه کرده و می نویسد: «عثمان بنی امیه را بر گرده ی مردم سوار کرد. حکومت بهترین شهرها را به آنان بخشید و آن ها را مالک پر حاصلخیزترین زمین ها نمود. در زمانه ی عثمان شهری ارمنی فتح شد و عثمان تمام خمس آن را گرفته به مروان بن حکم بخشید و درباره ی همین ماجرا «عبدالرحمن حنبل جمحی» به اعتراض شعری سرود:
أحلف باللّه ربّ الأنامما ترک اللّه شیئاً سدی
به خداوندِ پروردگار مردمان، سوگند می خورم که هیچ چیز را خداوند بیهوده رها نکرده است.
ولکن خلقت لنا فتنةلکی نبتلی بک أو تبتلی
ولی تو برای ما فتنه ای آفریدی تا ما به تو آزمایش شویم یا تو آزمایش شوی.
وأعطیت لمروان خمس البلادفهیهات سعیک فیمن سعی(1)
تو خمس سرزمین های فتح شده را به مروان بخشیدی و این سعی تو چقدر از سعی ابوبکر و عمر به دور است.
ص:244
یکی دیگر از کارهای ناپسند عثمان این بود که «عبداللّه بن خالد» از او تقاضای هدیه ای می کند و عثمان چهارصد هزار درهم به او می بخشد(1).
و اما نکوهیده ترین و زشت ترین کاری که خشم مهاجر و انصار را برانگیخت و مردم را از خلیفه برگرداند این بود که عثمان دستور داد «حَکَم بن عاص» و خانواده اش که به دستور پیامبر برای همیشه از مدینه رانده شده بودند بار دیگر به مدینه بازگردند. حکم بن عاص عموی عثمان، از دسته کسانی بود که در فتح مکه به ظاهر مسلمان شده بودند، او که از دین و ایمان حقیقی برخوردار نبود، پیوسته پیامبر را اذیت می کرد و از آزار رساندن به پیامبر خوشحال می شد. یکی از اذیت های حکم این بود که هرگاه پیامبر راه می رفتند، او پشت سر پیامبر راه می رفت و با مسخره و ریشخند ادای رسول خدا را در می آورد، بینی و دهان خود را به حالت مسخره، تکان می داد و بی شرمانه راه می رفت و هرگاه که پیامبر نماز می گزاردند، او پشت سر پیامبر می ایستاد و با حرکات دستش، پیامبر را مسخره می کرد. گفته شده روزی پیامبر او را در همین حال مشاهده می کنند و می فرمایند: «بر همین حالت باش» و از آن پس تا زمان مرگش دست و پایش شل شد و از کار افتاد(2).
حکم، پیوسته پیامبر را مورد آزار قرار می داد، یکی از روزها، او پیامبر را در
ص:245
حالی که زمان استراحتشان بود، وادار می سازد تا از خانه بیرون آیند و چون پیامبر از خانه خارج می شوند می فرمایند: «چه کسی است که مرا در برابر این سوسمار لعنت شده یاری دهد. اگر دستم به او برسد چشمانش را در می آورم. سوگند به خداوند که من و او و فرزندش نمی توانیم با هم در یک شهر باشیم.» سپس آن ها را برای همیشه به منطقه ی طائف تبعید می کند(1).
ولی با خلافت عثمان و به دستور او آن ها را به مدینه بازگرداند. و حالا تو خوب به این کار ناپسند خلیفه بنگر که چگونه دشمنان پیامبر را به خود نزدیک می سازد و از اموال مسلمانان به آن ها بذل و بخشش می کند.
عثمان با اینکه می داند حکم، تبعید شده ی پیامبر است و نه پیامبر و نه خلیفه ی اول و دوم، واسطه گری عثمان در بازگرداندن حکم به مدینه را پذیرفتند (2) ،اما اکنون که خود به خلافت رسیده است، یکی از اوّلین کارهایش، بازگرداندن آن ها به مدینه است. آیا این کار، مخالفت با رسول خدا و در حقیقت اذیت رساندن به ایشان نیست؟ این مخالفت آن قدر بی شرمانه است که وقتی حکم از دنیا می رود، عثمان بر روی قبرش خیمه ای بنا می کند و عبدالرحمن بن حسان برای پسرش مروان، در این باره شعری می سراید:
إنّ اللعین أباک فارمّ عظامهإن ترم ترم مخلجاً مجنوناً
استخوان های پوسیده ی پدر لعنت شده ات را زنده کن و اگر زنده ساختی او را دیوانه ی شل شده کن.
یضحی خمیص البطن من عمل التقیویظل من عمل الخبیث بطیناً(3)
ص:246
شکم خالی نشانه ی تقوا پیشگان است و اما شکم بزرگ سایه ای از فساد و پستی است.
مسلمانان، این کار زشت عثمان را ناپسند شمردند و او را سرزنش کردند، ولی برای عثمان این ناخشنودی مسلمانان چه اهمیتی داشت، زیرا او و دوستانش با کودتای سقیفه، اسلام را از محتوای حقیقی اش خارج ساختند، منافقان و آزاد شده های پیامبر در روز فتح مکه را به خود نزدیک ساختند و خشم و کینه ی خود را بر مؤمنان و صحابه ی پرهیزکار پیامبر روا داشتند.
خلیفه ی سوم نه تنها، آشکارا با دستور پیامبر مخالفت کرد و حَکَم را به مدینه بازگرداند، بلکه او را مأمور کرد تا مالیات منطقه ی قضاعه را که بیشتر از سیصد هزار درهم می شد جمع آوری کند و سپس همه ی آن را به او بخشید(1) و اگر کسی به او ایراد می گرفت می گفت: رسول خدا در روز فتح مکه خون حکم را مباح دانست و ریختن خونش را به هدر داد اما به شفاعت من او را بخشید(2).
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می نویسد:
«رسول خدا قطعه ای از بازار مدینه را که به «مهزور» معروف بود به عنوان صدقه برای تمامی مسلمانان قرار داد، اما در خلافت عثمان، او همه ی آن را به «حارث» پسر حَکَم و برادر مروان بخشید. و فدک را که پیامبر اسلام آن را به فاطمه ی زهرا بخشیده بود و پس از پیامبر، با وجود مطالبه ی زهرا، ابوبکر آن را از ایشان ربود، به
ص:247
مروان بن حکم سوسمار، پسر سوسمار بخشید(1).
عثمان تمام چراگاه های سرسبز اطراف مدینه را تنها برای گوسفندان بنی امیه قرق کرد و اجازه نداد تا گوسفندان دیگر مسلمانان در آن چراگاه ها بروند.
او تمام غنیمت های شهر فتح شده ای در مغرب را بدون آنکه کسی را شریک کند به «عبداللّه بن ابی سرح» بخشید.»(2)
و اینک با من باشید تا بگویم عبداللّه بن ابی سرح چه کسی بوده است؟
عبداللّه بن ابی سرح که این همه مورد لطف و بخشش عثمان قرار گرفت، قبل از فتح مکه مسلمان می شود و به مدینه هجرت می کند. او مدتی، برای رسول خدا، آیات قرآنی را می نوشت. اما پس از مدتی مرتد شد و بار دیگر مشرک گردید و به مکه بازگشت. در مکه، پشت سر رسول خدا دروغ می بافت و می گفت: من محمد را از آنچه که او می خواست نوشته شود، منصرف می ساختم، اگر او می خواست در قرآن «عزیز حکیم» نوشته شود من می گفتم «علیم حکیم» و محمد آن را از من می پذیرفت و می گفت این هم خوب و پسندیده است و هر دو، آیه ی قرآن است و یا اگر می گفت بنویس «لعنة اللّه علی الکافرین» من «لعنة اللّه علی الظالمین» می نوشتم پس آنچه را که محمد می گوید من هم می گویم و به من هم همانند او وحی می شود(3).
ص:248
خداوند درباره ی کار او آیه نازل کرد و فرمود: وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَری عَلَی اللّهِ کَذِباً أَوْ قالَ أُوحِیَ إِلَیَّ وَ لَمْ یُوحَ إِلَیْهِ شَیْ ءٌ وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ لَوْ تَری إِذِ الظّالِمُونَ فِی غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِکَةُ باسِطُوا أَیْدِیهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَکُمُ الْیَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما کُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَی اللّهِ غَیْرَ الْحَقِّ وَ کُنْتُمْ عَنْ آیاتِهِ تَسْتَکْبِرُونَ (1)«ستمگرتر از کسی که بر خداوند دروغی بندد کیست یا گوید به من وحی شده است در حالی که هیچ چیز به او وحی نشده است و [یا] آن کس که گوید به زودی مانند آنچه خداوند فروفرستاده است، فرو خواهم فرستاد و کاش هنگامی را می دیدی که ستمگران در سختی های مرگند و فرشتگان دست گشوده اند که جان هایتان را بسپارید امروز به سبب آنچه ناحق درباره ی خداوند گفتید و از آیات او سر بر می تافتید با عذاب خوار ساز کیفر داده می شوید».
و سپس هنگامی که فتح مکه فرا رسید، پیامبر ریختن خون او را همانند دیگر مشرکان و منافقان مباح دانستند و فرمودند: «هر کس در خانه ی ابوسفیان است به جز دشمن خدا پسر ابی سرح در امان است.» اما عثمان که برادر رضاعی او بود نزد پیامبر شفاعت عبداللّه ابن ابی سرح می کند، و هر چه اصرار می کنند، پیامبر پاسخی نمی دهند، عثمان دست بردار نیست و اینبار، او را همراه خود نزد پیامبر می برد، اما پیامبر چندین بار صورت خود را از او بر می گرداند تا آن که در آخرین اصرار عثمان، پیامبر تنها به گفتن کلمه ی «بله» اکتفا می کنند. عثمان که از مجلس بیرون می رود، رسول خدا رو به حاضران کرده فرمودند: «آیا در میان شما کسی نبود که برخیزد و این سگ را بکشد. من سکوت نکردم جز برای آنکه یکی از شما بلند
ص:249
شود و قبل از آنکه امان دهم، او را بکشد.» یکی از حاضران گفت: اگر به ما اشاره ای می کردی، او را به قتل می رساندیم و پیامبر فرمود: «من کسی را با اشاره نمی کشم و چشمان پیامبران خیانت نمی کند.»
و بعدها، هنگامی که عثمان به خلافت می رسد، عبداللّه بن ابی سرح را در سال بیست و پنج هجری به حکومت مصر منصوب می کند و تا سال سی و چهار هجری، همچنان حاکم مصر می ماند تا آنکه «محمد بن ابی حذیفه» ضد او قیام می کند و عبداللّه مجبور می شود به «عسقلان» فرار کند و تا زمان مرگ عثمان در همانجا می ماند (1).و گفته شده او در آفریقا می میرد.
کسی که پیامبر او را دشمن خدا و رسولش می داند و دستور به قتل او می دهد ولو به کعبه پناه آورده باشد، و از شفاعت عثمان خشمگین می شود و مایل است تا مسلمانی برخیزد و او را همانجا بکشد، عثمان او را حاکم مصر می گرداند. آیا رفتار و گفتار پیامبر درباره ی پسر ابی سرح بر این حقیقت دلالت نمی کرد که او هرگز به خدا و رسول خدا ایمان نیاورده و نمی آورد. او تا آخر عمر بر دشمنی اش به خدا و رسول خدا باقی ماند، پس چگونه است که عثمان به او حکومت مصر می بخشد؟ آیا این مخالفتی و ستیزه ای آشکار با خدا و رسول خدا نیست؟
ص:250
عثمان در ادامه زشت کاری هایش، در روزی که دخترش را به عقد مروان بن حکم در می آورد از بیت المال صد هزار درهم به داماد و دویست هزار درهم به ابوسفیان می دهد. این بخشش، موجب اعتراض «زید بن ارقم» خزانه دار عثمان قرار می گیرد و در حالی که گریه می کند کلیدهای خزانه را جلوی عثمان می اندازد، عثمان از این کار، تعجب می کند و می گوید: آیا از اینکه صله ی رحم کرده ام و به خویشان خودم هدیه ای داده ام گریه می کنی؟ زید بن ارقم جواب داد: گریه کردم زیرا گمان می کنم تو این پول ها را در عوض آن مالی به بنی امیه می بخشی که در زمان رسول خدا انفاق کرده ای. به خدا سوگند، برای مروان صد درهم هم زیادی ست.
عثمان که از این حرف خشمناک شد گفت: کلیدها را برگردان ما به جای تو شخص دیگری را خزانه دار بیت المال می کنیم(1) و عثمان پس از برکناری زید بن ارقم، دختر دیگرش عایشه را به ازدواج برادر مروان، حارث بن حکم در می آورد و از بیت المال صد هزار درهم به او می بخشد. در ماجرای دیگری، ابوموسی اموال زیادی را از عراق برای عثمان می آورد و عثمان همه ی آن ها را میان بنی امیه تقسیم می کند(2).
و اینچنین بود که سرنوشت امت اسلامی در دستان امویان قرار گرفت و بنی امیّه بدون آنکه بخواهند به کسی حساب پس دهند و یا کسانی با آن ها رقابتی داشته باشند، با حکومت و مسلمانان هر طور دلشان می خواست بازی می کردند. مروان بن حکم و پدرش و برادرش در مدینه، معاویه در شام، عبداللّه بن ابی سرح در مصر و «ولید بن عقبه» در کوفه، امور حکومت اسلامی را به دلخواه خود اداره می کردند.
ص:251
قبل از ولید بن عقبه، پیوسته بزرگانی از صحابه ی پیامبر مانند «عمار بن یاسر» و «ابن مسعود» و «سلمان فارسی» بر کوفه حکومت می کردند، اما با خلافت عثمان، ولید پسر «عقبة ابن ابی معیط» زمامدار کوفه می شود. وقتی به رفتارهای عقبه پدر ولید نگاهی می اندازیم زشتی کار عثمان عریان تر می شود و شگفت زده می شویم که خلیفه ی مسلمانان چگونه دشمنان خدا و رسول خدا را بر مال و جان مردم مسلط می کرده است.
عقبه در مکه همسایه ی پیامبر بود و با ایشان ارتباط و انس بیشتری داشت. از این رو عقبه از جمله نخستین کسانی بود که به پیامبر ایمان آورد و مسلمان شد.
گفته شده او، روزی غذایی تهیه می کند و از پیامبر دعوت می کند برای خوردن غذا به خانه اش برود. رسول خدا، دعوت عقبه را می پذیرد، اما در هنگام خوردن غذا پیامبر به عقبه می گوید من به شرطی این غذا را می خورم که تو مسلمان شوی، او شرط پیامبر را می پذیرد و مسلمان می شود.
خیلی زود خبر مسلمان شدن عقبه در تمام مکه پخش می شود، قریش، او را متهم به صابئی شدن کرده، گفتند او از آیین پدرانش دست برداشته و صابئی شده، اتهامی که به هر تازه مسلمانی می زدند و چون می ترسیدند مسلمان شدن عقبه، سبب مسلمانی کسان دیگری از قریش بشود، تصمیم گرفتند، همه ی ارتباط خود را با عقبه قطع کنند، او را در میان خودشان راه ندادند و حتی پاسخ سلامش را هم نمی دادند. کسی به او اهمیتی نمی داد و گویا عقبه اصلاً از قریش نبود. عقبه، واکنش قریش به مسلمان شدن خود را تحمل نکرد و دنبال چاره ای می گشت تا از این وضع بیرون آید، او با اصرار فراوان به یکی از دوستانش می گوید من، چه کار باید انجام دهم تا قریش مرا ببخشد و بار دیگر مرا در میان خودشان بپذیرند. دوستش که
ص:252
پشیمانی و اصرار او را دید گفت: باید به دیدار محمد بروی و هنگامی که او را دیدی، آب دهانت را به صورتش بیانداز و پس از آن زشت ترین ناسزا و فحش ها را به او بگو.
عقبه، برای خلاصی خودش از این وضع چاره ای جز عمل به توصیه دوستش نداشت، پس به دیدار پیامبر رفت و آن کار زشت را انجام داد. پیامبر صورت خود را تمییز کردند و فرمودند: اگر تو را بیرون از مکه ببینم گردنت را می زنم(1).
در بیشتر تفاسیر گفته شده، آیه ی شریفه ی وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلی یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً (72) یا وَیْلَتی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً (82) لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولاً (92) (2)«و روزی که ستم پیشه، دست خویش [به دندان] می گزد می گوید ای کاش راهی با پیامبر در پیش می گرفتم، ای وای، کاش فلانی را به دوستی نمی گرفتم، به راستی او مرا از قرآن پس از آن که به من رسیده بود، گمراه کرد و شیطان آدمی را وا می نهد» درباره ی همین ماجرا نازل شده است(3).
عقبة بن ابی معیط، از مسلمان شدن خود پشیمان شد و از سرسخت ترین دشمنان پیامبر خدا گردید و زشت ترین اذیت ها را به پیامبر می رساند، او زباله های
ص:253
مکه را جمع می کرد و جلوی در خانه ی پیامبر می ریخت (1) ،او حتی پس از هجرت رسول خدا، همچنان امیدوار بود روزی بار دیگر پیامبر را ببیند و ایشان را آزار دهد. گفته شده، او پس از هجرت پیامبر به مدینه می خواند:
یا صاحب الناقة القصواء هاجرناعمّا قلیل ترانی راکب الفرس
ای صاحب شتری که ما را ترک کردی زود باشد که مرا در حالی که [به قصد جنگیدن] بر اسب سوار شده ام ببینی.
اعل رمحی فیکم بعد انهلهوالسیف یأخذ منکم کلّ ملتبس(2)
من نیزه ام را پس از آنکه از خون شما سیراب کرده ام بالا می گیرم و هر زره پوشی شمشیرها را از شما می گیرد.
عقبه از دسته ی مشرکانی است که پس از شرکت در جنگ بدر، به دست مسلمانان اسیر می شود و هنگامی که پیامبر دستور می دهند او را بکشند می گوید:
پس از من چه کسی فرزندانم را سرپرستی می کند و پیامبر جواب می دهند: آتش جهنم(3) از آن پس فرزندان عقبه به فرزندان آتش مشهور شدند.
در روایت دیگری از اسارت عقبه در جنگ بدر گفته شده، هنگام اسارت عقبه، پیامبر به او فرمودند: سوگند به خدا که تو را می کشم، یکی از مسلمانان به پیامبر
ص:254
می گوید: آیا از میان اسیران قریش تنها او را می کشی و پیامبر فرمودند: «آری، زیرا او دشمنی با خدا را به نهایت رسانده است. او روزی در مکه در حالی که من در سجده بودم، پاهایش را روی گردنم گذاشت و آن قدر می فشرد که من احساس کردم چشمانم بیرون می آید و بار دیگر در حال سجده، بچه دان گوسفندی را روی سرم ریخت.»(1)
و اما ولید پسر عقبه نیز از کسانی است که در روز فتح مکه به ظاهر و به ناچار مسلمان می شود. او که از ناحیه ی مادری، برادر عثمان است، در همین خانواده ی اموی پرورش یافته و بر همین دشمنی با خدا و رسول خدا تربیت می شود. و هر چند پیامبر به امید اینکه کینه و دشمنی آن ها را با اسلام کاهش دهد، با آن ها مهربان بود و رفتاری اسلامی داشت، اما آن ها همیشه در پی فرصتی بودند تا دشمنی خود با اسلام را که در دل پنهان می داشتند، به بهانه ای آشکار سازند و حالا به لطف خلافت عثمان این فرصت را به دست آورده اند.
عثمان کسانی را بر گرده ی مسلمانان سوار کرد و کسانی را به حکومت شهرها منصوب کرد که پدرانشان و خودشان از سرسخت ترین دشمنان اسلام بودند، بارها با پیامبر و مسلمانان جنگ کرده بودند و پیامبر ریختن خون آنان را مباح کرده بود.
آیا کارهای عثمان مخالفتی عمدی و آشکار با خدا و رسول خدا نبود؟ بچّه های آتش، از نزدیکان و رازداران عثمان شده بودند و عثمان امنیت شهرهای اسلامی را به آنان سپرده بود. آیا عثمان و دوستانش نمی خواستند با این کارها اسلامی را به مردم معرفی کنند که با حقیقت دین خدا فاصله ی زیادی داشت؟
ص:255
اجازه دهید قبل از آنکه، ولید بن عقبه را بیشتر بشناسیم، داستانی از کینه ی قریش پس از مسلمان شدنشان بگویم. گفتیم قریش هیچ گاه به رسول خدا و دین خدا ایمان نیاورد، آن ها از شکست اسلام و مسلمانان شادمان و از پیروزی دین خدا خشمگین می شدند. در همین ارتباط، در روایتی «عبداللّه بن زبیر» می گوید: «من در حادثه ی «یرموک»(1) حضور داشتم، اما بخاطر آنکه هنوز خیلی جوان بودم در معرکه ی جنگ شرکت نکردم، در همان حال از دور گروهی را دیدم که بر بالای تپّه ای ایستاده اند و فریاد می زنند، سوار بر اسب شده به نزد آن ها رفتم. وقتی نزدیک تر شدم، ابو سفیان و عده ی دیگری از قریش که پس از فتح مکه مسلمان شده بودند را دیدم، مدتی با آن ها بودم و می دیدم که هرگاه جنگ به نفع رومیان و به ضرر مسلمانان پیش می رفت، آن ها با فریادهایشان زردرویان رومی را تشویق می کردند و اگر کارزار به نفع مسلمانان و به ضرر رومیان جلو می رفت، با فریادهایشان ناراحتی و تأسف خود را ابراز می داشتند، جنگ به پیروزی اسلام و مسلمانان و شکست رومیان انجامید و من پس از جنگ، ماجرای قریش را برای پدرم تعریف کردم و او گفت: خدا آن ها را بکشد، جز از سردشمنی و کینه، از اسلام روی گردان نشدند، سوگند به خدا ما برای آن ها بهتر از رومیان هستیم.»(2)
ص:256
و حالا عثمان، ولید را که فرزند چنان پدری است، به حکومت کوفه منصوب می کند. ولید کسی است که قرآن مجید او را در آیه ی زیر فاسق معرفی می کند:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ (1)«ای مؤمنان اگر بزهکاری خبری برایتان آورد بررسی کنید مبادا نادانسته به گروهی زیان رسانید آنگاه از آنچه کرده اید پشیمان گردید».
بیشتر مفسران در شأن نزول این آیه گفته اند، پیامبر اسلام، ولید بن عقبه را مأمور جمع آوری زکات قوم «بنی المصطلق» می کند، هنگامی که او برای اجرای دستور پیامبر به سمت قوم بنی المصطلق حرکت می کند، اهل قبیله برای خوش آمدگویی به پیشواز او می آیند، اما ولید تصور می کند آن ها آمده اند تا او را بکشند، بدون درنگ به مدینه باز می گردد و به دروغ به پیامبر می گوید، قوم بنی المصطلق از پرداخت زکات خودداری کردند و مرتد شده اند، پیامبر دستور می دهند تا عده ای از مسلمانان سلاحشان را بردارند و همراه با ولید بار دیگر به سمت آن قوم حرکت کنند، وقتی آن عده به محل زندگی قبیله ی بنی المصطلق می رسند، آنان را همچنان مسلمان و وفادار به پیامبر می بینند و معلوم می شود ولید بدون آنکه وارد آنجا شود، به مدینه بازگشته و به پیامبر دروغ گفته است، و در این حال آیه ی مذکور نازل می شود و
ص:257
ولید را فاسق می شمارد(1).
عثمان در دو سال آغازین خلافت خود، حکومت کوفه را به «سعد» پسر ابی وقاص می سپارد اما حرص و طمع ولید به ریاست کوفه و چرب زبانی اش در نزد خلیفه، عثمان را مجبور می سازد تا سعد را عزل و به جای او، ولید را به ریاست کوفه منصوب کند.
هنگامی که ولید به دارالخلافه ی کوفه می رسد تا حکم عزل سعد را به او بدهد، پسر ابی وقاص می گوید: به خدا سوگند که من نمی دانم آیا تو بعد از ما زیرک می شوی یا ما بعد از تو دیوانه و احمق می گردیم و ولید در پاسخ می گوید: ای ابواسحاق بی تابی مکن، خلافت، مُلکی است که عده ای با آن صبح می کنند و گروهی دیگر با آن، شب را آغاز می کنند(2).
ابوالفرج اصفهانی صاحب کتاب «الاغانی» سرودن دو بیت شعر را سبب ولایت مداری ولید بر کوفه می داند. او می نویسد: «تخت خلافت عثمان به اندازه ای ساخته شده بود که غیر از خلیفه، تنها جای نشستن یک نفر دیگر بود و فقط عباس عموی پیامبر، ابوسفیان، حکم بن عاص و ولید بن عقبه حق داشتند در کنار خلیفه بر تخت خلافت بنشینند. روزی عثمان و ولید بر تخت تکیه زده بودند که حکم بن
ص:258
عاص وارد می شود، در این هنگام عثمان به ولید اشاره می کند تا او برخیزد و حکم بنشیند، پس از پایان مجلس و رفتن حکم، ولید رو به عثمان کرده و گفت: ای امیرالمؤمنین از هنگامی که حکم آمد و تو عمویت را بر پسر مادرت(1) ترجیح دادی و جای من را به او دادی، پیش خود شعری سرودم.
عثمان: دلگیر نشو، حکم پیر و بزرگ قریش است (2).حالا شعرت را بخوان و ولید خواند:
رأیت لعمّ المرء زلفی قرابةدوین أخیه حادثاً لم یکن قدماً
من دیدم که عموی آدم قدر و منزلت بیشتری دارد و دل برادر جوانش به درد آمد.
فاملت عمراً أن یشیب وخالداًلکی یدعوانی یوم مزحمة عمّاً(3)
پس آرزو کردم عمر و خالد (پسران عثمان) جوان شوند تا در روزی که ازدحام می شود عمویشان را یاد کنند.
از این ماجرا مدت زمانی نگذشت که عثمان سعد را از کوفه عزل و به جای او
ص:259
ولید را جایگزین نمود. مسلمانان این جابجایی را اقدامی شگفت انگیز و در عین حال خطرناک دانستند، زیرا سعد از صحابه ی پیامبر بود و ولید فرزند آتش و فاسقی بود که زشت کاری هایش را آشکارا و بدون ترس انجام می داد.
او شب های خلافت خود را همراه با بدکاران کوفه با مستی به صبح می رسانید و از تبهکاری و گنهکاری خود شرم و حیایی نداشت. تاریخ نویسان نوشته اند، روزی او، پس از مستی شبانه برای خواندن نماز صبح به مسجد می آید، اما به جای خواندن دو رکعت چهار رکعت می خواند و در محراب استفراغ کرد و سپس گفت:
امروز سرحال هستم اگر می خواهید باز هم بخوانم(1).
او دارالخلافه و مسجد کوفه را محلی برای انجام هوس بازی های خود قرار داده بود. گفته شده روزی ساحری را در مسجد نشانده و مردم را دور او جمع کرده بود تا برای آنان سحر و جادو کند، ساحر با کارهای عجیب و شگفت آورش نزدیک بود، عقیده ی مردم به خدا را خراب کند، از میان مردم، یکی به نام «جندب بن کعب»، بدون جلب توجه دیگران بلند می شود و خود را به ساحر نزدیک می کند و سپس با شمشیر چنان ضربه ای به سرش می زند که در دم ساحر کشته می شود و جندب می گوید اگر آنچه انجام می دادی راست بود حالا خودت را زنده کن، ولید از کشته شدن ساحر خشمگین می شود و دستور می دهد همانجا جندب را بکشند، اما قبیله ی او مانع شدند و ولید رضایت داد تا زندانی اش کنند. مدتی را در زندان گذراند
ص:260
تا آنکه زندانبان او را مخفیانه فراری می دهد. جندب نیز بدون درنگ خود را به مدینه می رساند و مسلمانان مدینه را از فسق و فجور ولید باخبر می سازد. ولید که از فرار زندانی آگاه شد، دستور داد تا زندانبان را دویست تازیانه بزنند.
مردم کوفه از این همه خلاف و ناپسندکاری ولید به تنگ آمدند و شکایت او را در نامه ای به نزد عثمان بردند و خواستار برکناری ولید شدند. اما عثمان نپذیرفت و او را برکنار نکرد، مردم از خواسته ی خود کوتاه نیامدند و پیوسته زشت کاری حاکم کوفه را به عثمان می رساندند، تا اینکه در نهایت، عثمان او را از کوفه برداشت و به جای او، یکی دیگر از افراد خانواده ی بنی امیه یعنی «سعید بن عاص» را به حکومت کوفه منصوب کرد و ولید هم مأمور جمع آوری زکات قبیله ی «کلب» و «بلقین» شد (1).گویا دین و حکومت اسلامی کالایی است که میان خلیفه و فرزندان بنی امیه و ابوسفیان خرید و فروش می شود.
یکی دیگر از افراد خانواده ی اموی که حکومت عثمان را جولان گاه هوس بازی ها خود قرار دادند معاویه است، پدرش ابوسفیان و مادرش هند دختر عتبه است. زنی که در سنگدلی، تاریخ، مثل او را ندیده است. معاویه قبل از خلافت عثمان و پس از برادرش «یزید»، به حکم خلیفه ی دوم، حاکم شام شده است (2).با
ص:261
وجود اینکه معاویه در رفتارش با مردم ظاهری نرم خو داشت و با آنان مدارا می کرد، اما دشمنی او با اسلام و مسلمانان بیشتر از دیگران بود. او با رفتار بدون خشونت و با زیرکی و شیطنت ویژه ی خودش مردم را به خود جذب می کرد و آهسته آهسته زمینه ی لازم را برای پادشاهی خودش آماده می کرد. با پول بیت المال برای خودش یار و یاور می خرید و هرگاه بخاطر ریخت و پاش اموال مردم از او انتقاد می شد، می گفت: زمین برای خداست و ما جانشینان خدا در روی زمین هستیم پس آنچه را که از بیت المال بر می داریم، مال خودمان است و آنچه را که بر نمی داریم برای ما مباح است(1).
دشمنی معاویه با اسلام، ارثی بود که از خانواده ی اموی و پدر منافقش ابوسفیان و مادر بی رحم و خونخوارش هند، به دست آورده بود. ریاست طلبی معاویه که از ویژگی های بارز او به حساب می آید، در زمانه ی عثمان به اوج خود رسید و به او فرصتی داد تا با زیرکی مقدمات آن را فراهم آورد. خطبه ها و نامه های فراوانی از علی علیه السلام به جا مانده است که در آن ها چهره ی واقعی معاویه را به ما نشان می دهد.
از جمله این فرموده ی اوست که: «فإنّک مترف قد أخذ الشیطان منک مأخذه وبلغ فیک أمله وجری منک مجری الروح والدم»(2) یعنی: تو ناز پرورده ای هستی که شیطان راهش را از تو می گیرد و آرزوهایش را در تو به انجام می رساند و چون روح و خون، در تو جاری است.
در فصل های آینده، معاویه را بیشتر خواهیم شناخت.
زمانه ی خلیفه ی سوم، تکّه ای از تاریخ اسلام است که از یک سو تبهکاران و
ص:262
گنهکاران همانند ولید و معاویه و خانواده ی اموی، در سایه ی خلافت عثمان می توانستند به هوس بازی بپردازند و به راحتی بر مال و جان مسلمانان حکومت کنند و از سویی دیگر مسلمانانِ بااخلاص و صحابه ی ارجمند پیامبر، زشتی های عثمان و والیانش را می دیدند و رنج می بردند و هرگاه کسی از آن ها به خلاف کارهای فرومایگان اموی اعتراضی می کرد، با دشنام و تندخویی و کتک خوردن و یا تبعید از مدینه روبرو می شد.
روایت شده، عثمان، به «زید بن ثابت»، «عبداللّه بن زبیر»، «سعید بن عاص» و «عبدالرحمن بن حرث» دستور داد تا قرآنی را با لهجه ی قریش بنویسند و سپس به تمام والیان و حکمرانان خود در سراسر حکومت فرمان داد تا همه ی قرآن هایی را که در اختیار دارند جمع آوری و سپس بسوزانند، آن ها بلافاصله دستور خلیفه را اجرا کردند، اما «عبداللّه بن مسعود» که آن زمان در کوفه بود، قرآن خود را در اختیار عثمان قرار نداد. «عبداللّه بن عامر» نامه ای به عثمان نوشت و او را از خودداری عبداللّه بن مسعود باخبر ساخت، عثمان که این گستاخی عبداللّه را نمی توانست تحمل کند، بلافاصله پیکی فرستاد تا عبداللّه را به مدینه بازگردانند(1).
این نخستین بار نبود که عبداللّه بن مسعود از اوامر خلیفه سرپیچی می کرد. در روایتی گفته شده، ولید بن عقبه، از بیت المال مبلغی را برداشته بود و عبداللّه بن مسعود که در آن زمان خزانه دار کوفه بود، از او می خواهد تا پول را به خزانه بازگرداند ولی ولید آن را باز نمی گرداند.
ص:263
در پی اصرار خزانه دار بر بازگشت پول به بیت المال، ولید به عثمان نامه ای نوشت و از عبداللّه بن مسعود شکایت کرد، عثمان در پاسخ به عبداللّه بن مسعود نوشت: تو فقط خزانه دار ما هستی، پس برای ولید مزاحمتی ایجاد مکن. عبداللّه از این نامه به شدت خشمگین شد، کلیدهای خزانه را به سمت ولید پرت کرد و گفت:
من تاکنون گمان می کردم خزانه دار مسلمانان هستم اما حالا که خزانه دار شما شده ام به این کار نیازی ندارم(1).
ولید که همچون مروان و دیگران خاندان اموی، هر صدای مخالفی را خفه می کردند و در مقابل هر اعتراضی به شدت و بی رحمانه برخورد می کردند، در نامه ای برای عثمان به دروغ نوشت که عبداللّه بن مسعود در کوفه، خلیفه را سرزنش و نکوهش می کند و با فرمان های خلیفه مخالفت می کند.
در پاسخ نامه، عثمان دستور داد هر چه سریعتر او را به مدینه بازگردانند.
صحابی رسول خدا، با بدرقه ای بی سابقه از کوفه خارج شد و به سمت مدینه حرکت کرد و هنگامی به مدینه رسید که عثمان در مسجد رسول خدا برای مردم خطبه می خواند، خلیفه از آن بالا عبداللّه را دید و گفت: ای مردم همینک چهارپای کوچکی بر شما وارد شد. عبداللّه پاسخش را داد ولی عثمان را خشمناکتر کرد و به نوکرانش دستور داد تا او را بگیرند، آنان عبداللّه را کشان کشان از مسجد بیرون انداختند و آن قدر او را کتک زدند که دنده هایش شکست و استخوان هایش کوبیده شد. عثمان تنها به این اکتفا نکرد بلکه همچنین سهم او را از بیت المال قطع کرد.
عبداللّه از تازیانه های عثمان و لگدکوبی های نوکرانش بیمار و خانه نشین شد.
ص:264
برخورد خشن و بی رحمانه ی عثمان با پسر مسعود، بر مسلمانان مدینه گران آمد، حتی عایشه نیز عثمان را بخاطر این کار ناپسندش، سرزنش کرد. از هر سو، عثمان را مورد انتقاد و ایراد قرار دادند و خلیفه برای جبران کار زشتی که انجام داده بود و همچنین برای ترمیم موقعیت متزلزل خودش، تصمیم گرفت تا از عبداللّه بن مسعود عیادت کند. به خانه اش رفت و به او گفت: همه ی حرف هایی که در مخالفت با من زده ای به گوش من رسانده بودند.
عبداللّه: نوکران و خادمان تو آن قدر مرا کتک زده اند که دنده هایم را شکستند، دیگر نمی توانم حتی میان وقت نماز ظهر و نماز عصر را از همدیگر تشخیص دهم و می بینی که به چه روزی افتاده ام.
عثمان: از چه شکوه داری؟
عبداللّه: از هیچ چیز جز گناهانم شکایتی ندارم.
عثمان: چه چیزی را دوست می داری؟
عبداللّه: به هیچ چیز جز رحمت خداوند اشتها ندارم.
عثمان: آیا می خواهی طبیبی را بر بالینت حاضر سازم؟
عبدللّه: طبیب مرا بیمار کرده است.
عثمان که می خواست از عبداللّه دلجویی کند و هر طور که شده کار زشت خود را جبران کند، گفت: من خودم را در اختیار تو قرار می دهم، با من همان کاری بکن که من با تو کردم.
عبداللّه: این کار را نمی کنم، من جزای کار تو را به کسی وا می گذارم که انتقامش سخت تر و کیفرش بزرگتر است و من دوست نمی دارم باب قصاص بر خلیفه به دست من باز شود.
ص:265
عثمان: آیا می خواهی دستور دهم سهم تو را بازگردانند؟
عبداللّه: روزی که من به آن پول نیاز داشتم، از من دریغ داشتی و امروز که به آن احتیاجی ندارم می خواهی بازگردانی، من دیگر آن را نمی خواهم.
عثمان: برای فرزندانت بگذار.
عبداللّه: آن خدایی که فرزندانم را آفریده، روزی آنان را می رساند و از تو و غیر تو بی نیازشان می کند.
عثمان بار دیگر از او خواست تا عذرش را بپذیرد، اما عبداللّه، عثمان را ناکام گذاشت، درخواست های خلیفه را رد کرد و عذرش را نپذیرفت و از خداوند خواست تا حقش را از او بگیرد و عثمان ناامید بازگشت(1).
بیماری عبداللّه روز به روز شدیدتر شد تا آنکه مرگش فرا رسید. او وصیت کرده بود تا در هنگام مرگ عثمان بر جنازه اش حاضر نشود و بر او نماز نخواند، از این رو عمار بن یاسر بدون اطلاع خلیفه، بر عبداللّه نماز گذارد و دفنش کرد و چون خبر به عثمان دادند عصبانی شد و گفت: وای از دست این سیاه زاده، سپس او را خواست و گفت: چرا به من خبر ندادی و عمار پاسخ داد، او از من قول گرفت که تو را خبر نکنم تا تو بر جنازه اش نماز نخوانی(2).
عثمان پس از مرگ پسر مسعود افسوس می خورد می گفت: سوگند به خدا که
ص:266
بهترین صحابه ی رسول خدا که در میان شما باقی مانده بود، از دنیا رفت و زبیر که این سخن عثمان را شنید گفت:
لألفینّک بعد الموت تندبنیوفی حیاتی ما زودتنی زادی(1)
تو را نبینم بعد از مرگ من برایم نوحه سرایی کنی در حالی که در هنگام زندگانی ام توشه ای برایم فراهم ندیدی.
کتک زدن، تبعید، ناسزاگویی و خوار کردن و قطع کردن سهم بیت المال، هر کدام مجازاتی بود که عثمان در برابر اعتراض و شکایت مردم به کار می برد. او نه تنها کسی را که از خلاف کاری های عثمان و وابستگانش شکایت می کرد، به شدت مجازات می کرد، بلکه اگر کسی او را نصیحت می کرد و به انجام امور پسندیده راهنمایی می کرد، نیز از دست عقوبت و کیفر عثمان در امان نبود.
تمام امور حکومت در اختیار مروان بن حکم بود. او که داماد عثمان هم بود از از شکایت شاکیان و نصیحت ناصحان می ترسید، زیرا می دانست که چنانچه عثمان به دلسوزی دلسوزان گوش کند، دست او و خویشان اموی اش از حکومت و اموال بیت المال کوتاه می شود، بنابراین اختیار عثمان را در دست گرفت و هر طور او دوست می داشت، عثمان اجرا می کرد.
گروهی از مسلمانان، از این همه بی حرمتی به اصحاب گرانمایه ی رسول خدا و زشت کاری حکومت به ستوه آمدند. آن ها از اینکه کارهای عثمان با کتاب خدا و سنت رسولش مخالفت دارد و ارزش های انسانی و اسلامی را رعایت نمی کند و به پند و اندرزهای دیگران گوش نمی دهد، ناراضی بودند. از این رو، پس از مشورت با همدیگر تصمیم گرفتند تا نامه ای گلایه آمیز و در بردارنده ی اوضاع نابسامان
ص:267
حکومت، بنویسند و برای عثمان بفرستند. نامه نوشته شد و امضاء کنندگان، عمار بن یاسر، صحابه ی ارجمند پیامبر را مأمور کردند تا به نمایندگی از همه، آن را به عثمان بدهد. عمار به نزد خلیفه رفت و نامه را به او داد، عثمان، چند سطری از نامه را که خواند، گفت: پس کسانی که این را امضاء کرده اند کجایند؟ و چرا با تو نیامدند؟
عمار: آن ها از تو ترسیدند و پراکنده شدند.
عثمان: پس تو چرا نترسیدی و خود را جلو انداختی؟
عمار: زیرا دلسوزی من برای تو بیشتر از آنان است.
عثمان: ای پسر سمیه(1) دروغ می گویی.
عمار: مادر من سمیه و پدرم یاسر است.
مروان که این گفتگو را می شنید، به خلیفه گفت: این غلام سیاه مردم را ضد تو می شوراند، اگر او را بکشی، کسانی که پشت سر او سنگر گرفته اند می ترسند و می روند.
خلیفه بدون درنگ، پیشنهاد داماد خود را می پذیرد و با عصای خود ضربه ای محکم به عمار می زند و سپس دستور می دهد او را کتک بزنند، خود خلیفه هم در کتک زدن به عمار شریک نوکرانش می شود، او آن قدر با پاهایش به عمار لگد زد تا اینکه او را بیهوش کرد و بعد هم جسم نیمه جان و بی هوش صحابه ی رسول خدا
ص:268
را از دارالخلافه بیرون انداختند.
پس از مدتی، مردم، عمار را در کوچه ای دور افتاده پیدا کردند و به خانه ی «ام سلمه»، همسر پیامبر بردند. او یک شبانه روز در بی هوشی به سر برد و نماز آن روز را به جا نیاورد. عمار پس از از این کتک خوردن، دچار بیماری فتق شد و در بستر بیماری خوابید(1).
در روایت دیگری گفته شده، سبب کتک خوردن عمار این بوده که در بیت المال مسلمانان سبدی از جواهر زینتی گران بهایی وجود داشته که عثمان آن را بدون اطلاع مسلمانان برداشته و به زنان خود هدیه می دهد.
این دست و دل بازی بی سابقه، بر مسلمانان گران آمد و بر خلیفه اعتراض کردند.
شکایت از خلیفه در تمام شهر پیچید و چون عثمان از این اعتراض باخبر شد، مردم را جمع کرد و گفت: ما با بیت المال، نیاز خود را برآورده می سازیم اگر چه بینی کسانی به خاک مالیده شود.
گستاخی عثمان همه را بر آشفت و علی علیه السلام که در میان مردم بود فرمودند: در این صورت باید بیت المال از دسترس تو دور نگه داشته شود و میان تو و بیت المال فاصله افتد و سپس عمار بلند شد و فریاد برآورد که: من نخستین کسی هستم که بینی ام به خاک مالیده شده و به این کار ناپسند تو اعتراض دارم، در این هنگام عثمان با لحنی تهدیدآمیز گفت: پسر یاسر، جسور و گستاخ شده ای، و سپس دستور داد تا نوکرانش عمار را بگیرند و همانجا کتک بزنند. او آن قدر کتک خورد که غش کرد و بی هوش شد و بعد از یک روز تمام که به هوش آمد، سپاسگذار خداوند شد
ص:269
و در حالی که بیاد می آورد چگونه در راه ایمان به خدا و رسول خدا از سرکشان و ستمگران قریش همانند ابوجهل و ابولهب آزار و اذیت می دید و امروز هم بار دیگر در راه پایداری اش بر همان ایمان و راه مستقیم، تازیانه های عثمان را می خورد، گفت: این نخستین روزی نیست که در راه خدا اذیت می شویم و آزار می بینیم.
عمار در گذشته با قبیله ی بنی مخزوم هم پیمان شده بود، از این رو، بیش از همه «هشام» پسر «ولید مخزومی» از کار زشت عثمان برآشفت و برای حمایت از هم پیمان قدیمی اش نزد عثمان رفت و گفت: تو، علی را که کنار زدی و حالا هم رویت باز شده و عمار را چنان می زنی که نزدیک است بمیرد. سوگند به خدا که اگر عمار از این بیماری بمیرد، مردی از مردان بزرگ بنی امیه را می کشم. اما عثمان به او هم ناسزا گفت و او را بیرون انداخت(1).
جسارت های عثمان و خلاف کاری هایش تمام شدنی نبود، او همه را از خود رنجانیده بود و جز به مال اندوزی و رفاه خانواده ی اموی نمی اندیشید، مردم، گستاخی های عثمان را دهن کجی به خدا و رسول خدا و تعالیم اسلام و عدالتی قلمداد می کردند که صحابه ی رسول خدا منادی آن بودند، بویژه آنانی که از ابتدا با پیامبر بوده و دردناکترین اذیت ها را به جان خریده بودند. دیگر همه کس از همه جا به او و کارهایش اعتراض می کردند. حتی عایشه، همسر پیامبر نیز از کاری که عثمان با عمار انجام داده بود، خشمگین شده و تار مو و کفش و پیراهن پیامبر را به میان مردم آورد و گفت: هنوز مو و لباس پیامبر کهنه نشده ولی عثمان سنت رسول
ص:270
خدا را فرسوده کرده است(1).
عثمان در زمان زندگانی رسول خدا نیز، یکبار دیگر، عمار را مورد اهانت، تهدید و اذیت قرار داده بود. تاریخ نویسان نوشته اند، پیامبر و علی و عمار و عده ای از مسلمانان مهاجر و انصار در حال ساختن مسجدی بودند، همه ی آن ها حتی شخص پیامبر اسلام، کار می کردند تا هر چه زودتر ساختمان ساده ی مسجد به پایان برسد. اما در میان مسلمانان، عثمان نه تنها کار و کمکی نمی کرد، بلکه اگر گرد و غباری از جابجایی وسایل روی صورتش و لباس هایش می نشست فوری آن را پاک می کرد و از آن جا دور می شد مسلمانان که سرگرم کار کردن بودند، علی برای رفع خستگی سرودی می خواند و پیامبر و دیگر مسلمانان پشت سر او تکرار می کردند:
لا یستوی من یعمر المساجدایدأب فیها قائماً وقاعداً
کسانی که مساجد را آباد می سازند و پیوسته ایستاده و نشسته آن را انجام می دهند،
ومن یری عن الغبار حائداً
با کسانی که دیده می شوند خود را از گرد و غبار کناره می گیرند، یکسان نیستند.
عثمان خواندن دسته جمعی این سرود را، طعنه و سرزنشی به خود حساب کرد، او که با حضور پیامبر جرأت نداشت به علی جسارتی کند، پس از چند روز عمار را می بیند و می گوید: پسر سمیه، سرودتان را شنیدم، سوگند به خدا با همین عصا تو را
ص:271
می زنم.
تهدید و اهانت عثمان که به گوش پیامبر رسید، فرمودند: این ها به عمار چکار دارند؟ عمار آن ها را به بهشت دعوت می کند و آن ها، عمار را به آتش فرا می خوانند، به راستی که عمار به منزله ی پوستی است که میان چشم و بینی من قرار گرفته و مرا حفظ می کند(1).
پیامبر اسلام بارها، عمار را ستوده است، گاهی فرموده: هر کس عمار را به خشم آورد، خداوند را به خشم آورده است (2).و بار دیگر فرموده: عمار را تا کف پاهایش پر از ایمان است (3).و یا فرموده: خوشا به حال عمار، او را گروهی ستمگر
ص:272
سلطه جوی او را می کشند (1).و بالاخره فرموده است: عمار با حق است، هر کجا حق بچرخد او هم می چرخد(2).
عثمان و اطرافیان اموی اش، روز به روز به سیاست ناپسند و کارهای ناشایستشان ادامه می دادند، نه نصیحت ناصحان را می پذیرفتند و نه دلسوزی دلسوزان را باور داشتند، اما عمار و همانند عمار، فداکاری و پایداری در راه حق و عدالت را، همراه با پیامبر فراگرفته بودند، آن ها بارها به عثمان گوشزد کرده بودند که ادامه ی این سیاست و روش حکومت منجر به شورش مردم ضد حکومت خواهد شد ولی عثمان با تازیانه آنان را مجازات می کرد. اگرچه تازیانه های عثمان و فرزندان ستمگر و سرکش بنی امیّه، دلسوزان و ناصحان را نمی ترساند، کجا عمار از تازیانه ترسیده است؟ آیا شلاق های عثمان دردناکتر از شلاق های ابو جهل و ابوسفیان بود، آنگاه که به عمار می زدند تا به پیامبر پشت کند؟ او و مثل او بر آن اذیت ها و دردها صبر کردند و محمد را یاری دادند تا آنکه بر سرکشان قریش پیروز شدند، امروز هم در برابر کارهای عثمان مقاومت می کنند تا پیروز شوند.
ص:273
یکی دیگر از صحابه ی ارجمند و بزرگوار پیامبر که در برابر خلاف کاری ها و سرپیچی های عثمان از کتاب خدا و رسول خدا و روش ناپسند او و خانواده ی بنی امیه در اداره ی حکومت اسلامی آشکارا و بدون هیچ ترسی، اعتراض می کرد، «جندب بن جناده» معروف به «ابوذر غفاری» است.
او از نخستین افرادی است که در مکه مسلمان شد و به پیامبر خدا ایمان آورد و تا آخرین لحظه ی زندگی اش بر ایمان خود پایدار ماند. ابوذر پس از گرویدن به اسلام و به دستور پیامبر اسلام به قبیله ی خود «غفار» بازگشت و پس از هجرت رسول خدا به مدینه، او نیز مهاجرت کرد و از یاران پیامبر شد.
راستگویی اش، اخلاصش، فداکاری و پایداری اش در راه دین خدا و بی رغبتی اش به دنیا، بیش از دیگران او را به پیامبر نزدیک کرد و از این رو پیامبر بارها او را ستوده و از او به نیکی سخن گفته است. در جایی فرموده اند: «آسمان سایه نیفکنده و زمین بر خود حمل نکرده کسی که راستگوتر از ابوذر باشد.»(1)
همچنین پیامبر از آینده ی درخشان او خبر داده است. گفته شده در ماجرای غزوه ی تبوک، ابوذر به علت لاغری و ضعفی که در شترش بود نتوانست، پیامبر را از همان ابتدا همراهی کند، اما پس از مدتی با همان شتر به سمت پیامبر از مدینه خارج می شود، در میانه ی راه شتر ابوذر از حرکت باز می ماند، او هر چه تلاش
ص:274
می کند تا شتر را به حرکت درآورد، موفق نمی شود، به ناچار، آنچه بر بار شتر بود را به دوش گرفته و پیاده به راه می افتد و پس از چند روز به پیامبر و دیگر مسلمانان می رسد، پیامبر اسلام که او را از دور با چنین وضعی می بینند می فرمایند: ای ابوذر تو به تنهایی زندگی می کنی و در تنهایی می میری و به تنهایی وارد بهشت می شوی و گروهی از اهل عراق سعادتمند می شوند آنگاه که تو را غسل می دهند و کفن می کنند(1).
پس از رحلت پیامبر اسلام، ابوذر به همراه سلمان و مقداد و عمار در صف علی و در کنار حق ایستاد، او علی را رهبر خویش می دانست و همچون امیرالمؤمنین به ستمدیدگان و بیچارگان یاری می رساند. ابوذر برای عمل به تعالیم اسلام نه از تازیانه ی عثمان می ترسید و نه از سخت گیری های دوستان اموی عثمان هراسی به دل راه می داد. او هرگز راه خود را از مسیر حقیقت کج نکرد و در برابر دنیا و فریب کاری های بنی امیه نرمشی از خود نشان نداد.
ابوذر، زشتی های عثمان و خاندان بنی امیه را از نزدیک می دید. او می دید که چگونه ولید و مروان و گستاخان بنی امیّه دین و ارزش های اسلامی را مسخره و ریشخند می کنند. سرکشان بنی امیّه نه حرمت کسی را پاس می داشتند و نه آبروی کسی را نگه می داشتند. او از اینکه می دید فرومایگان بنی امیه، حکومت اسلامی را
ص:275
پوششی برای کارهای زشت و خلاف اسلام خود قرار داده اند تا بدین وسیله از خشم مردم در امان بمانند، رنج می برد.
انسان مؤمن و پرهیزکاری همچون ابوذر چگونه می توانست تحمّل کند که در حکومت عثمان، ارزش های جاهلی و برتری طلبی های قبیله ای و خانوادگی که اسلام با آن مبارزه کرده و آن را نابود ساخته بود، بار دیگر زنده شود.
در حکومت عثمان، خاندان بنی امیّه، با قدرت سیاسی و پول بیت المال برای خود طبقه ای ویژه و ممتاز درست کرده بود که تنها کسانی می توانستند وارد حلقه ی حکومت بنی امیه بشوند که یا از همان خاندان باشند و یا همانند آنان ثروتمند باشند و مثل بنی امیه فکر کند.
این در حالی بود که در سازمان حکومت اسلامی پیامبر که بر دل های مردم حکومت می کرد، حرمت و شایستگی هر انسانی در زندگی بدون کم و کاست ادا می شد. پیامبر اسلام با بیگاری کشی و ایجاد امتیازات عصر جاهلیت قبل از اسلام که ستمگران و یاغیان برای خود ساخته بودند به شدت مبارزه کرد. در حکومت پیامبر، کسی، امتیاز ویژه و بیشتری دارد که تقوا و عمل نیک بیشتری داشته باشد، نه اینکه رنگ پوستش سفیدتر باشد و یا قبیله اش و خاندانش ثروت بیشتری داشته باشند.
در حکومت عثمان، اسلام و ارزش های آن نادیده گرفته می شد و ارزش های ابوجهلی و ابوسفیانی بار دیگر زنده شده بود. در چنین فضایی کجا می تواند ابوذر آرام باشد؟ او در هر کجا که می توانست و به هر کسی که می رسید، انحراف های عثمان را می گفت و آنگاه که گوش شنوایی نمی یافت فریاد بر می آورد که: سوگند به خدا من می بینم که حق خاموش می شود، باطل زنده می شود، راست دروغ می شود،
ص:276
برتری ها به غیر تقواست و خوبی ها مخصوص افرادی خاص می شود(1).
ابوذر از بذل و بخشش های بدون حساب عثمان که از بیت المال به خانواده ی بنی امیه می بخشید، بر می آشفت و همه جا می گفت: کافران را به عذابی دردناک بشارت باد و این آیه از قرآن مجید را می خواند که: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ کَثِیراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَیَأْکُلُونَ أَمْوالَ النّاسِ بِالْباطِلِ وَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللّهِ وَ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ (2)«ای مؤمنان بسیاری از دانشوران دینی (اهل کتاب) و راهبان دارایی های مردم را ناحق می خورند و (مردم را) از راه خداوند باز می دارند و آنان را که زر و سیم می ابنارند و آن را در راه خداوند نمی بخشند به عذابی دردناک نوید ده».
خلیفه که از کار ابوذر به شدت عصبانی شده بود، به یکی از همراهان خود گفت برو به ابوذر بگو ساکت شو و این حرف ها را نزن. پیغام خلیفه که به ابوذر رسید گفت: آیا عثمان می خواهد من کتاب خدا را تلاوت نکنم یا از اینکه امر خداوند را ترک کرده سرزنش نکنم. به خدا سوگند که اگر من به واسطه ی غضب عثمان خداوند را خشنود سازم، نزد من دوست داشتنی تر و بهتر از آن است که به واسطه ی خشنودی عثمان خداوند را به خشم آورم(3).
خشم خلیفه از سرزنش و نکوهش های پی در پی ابوذر، هر روز رو به فزونی
ص:277
می نهاد (1).او که ادامه ی حضور ابوذر را در مدینه به نفع خود و حکومتش نمی دانست از اینکه چه کیفری به او بدهد و چگونه او را مجازات کند، درمانده بود. آیا او را زندانی کند و یا او را به قتل برساند، هر گونه کیفری به صحابی ارجمند و عالی مقام پیامبر، واکنش تند مردم را به دنبال داشت و موجب می گشت تا خلیفه بیشتر سرزنش شود و جایگاه خود را در میان مردم و صحابه متزلزل تر کند، چیزی که جبران آن به سادگی امکان پذیر نبود.
بنابراین تصمیم گرفت او را به شام نزد معاویه تبعید کند. خلیفه از سویی به ابوذر پیغام داد که آزار و اذیت تو به من و دوستانم زیاد شده است، پس از مدینه به سمت شام خارج شو (2).و از سویی دیگر به معاویه سفارش کرد که بر ابوذر سخت بگیر و همه ی کارها و رفت و آمدهایش را کنترل کن و تحت نظر داشته باش.
ابوذر به شام تبعید شد اما فریادهای اعتراضی و روشن گرانه اش پایانی نداشت.
او در شام بلای جان معاویه شد و او را به دلیل مال اندوزی و اسراف کاری هایش سرزنش می کرد.
گفته شده معاویه برای آرام نگه داشتن ابوذر مبلغ سیصد دینار برای او فرستاد اما ابوذر از دریافت آن خودداری کرد و گفت: اگر این مبلغ سهم من از بیت المال باشد که امسال آن را از من دریغ داشتید می پذیرم ولی اگر هدیه ای از جانب معاویه است من به آن احتیاجی ندارم(3).
ص:278
همچنین گفته شده، هنگامی که معاویه کاخ سبز خود را می ساخت، ابوذر به معاویه گفت: ای معاویه اگر این کاخ از مال خدا و بیت المال ساخته ای، تو خیانت کرده ای و اگر از اموال شخصی خودت بنا می کنی، اسراف کرده ای(1).
نکوهش های ابوذر از شیوه ی حکومت داری معاویه، روز به روز شدت می یافت. در روایتی، شخصی به نام «جلّام غفاری» که از قبیله ی ابوذر بوده، می گوید: من از طرف معاویه والی سرزمین «قنسرین» و «عواصم» در شام بودم.
روزی برای انجام کاری نزد معاویه رفتم که ناگهان صدایی از بیرون کاخ به گوشم رسید که فریاد می زد: آهن های گداخته شده آمد، خدایا، کسانی را که به معروف امر می کنند ولی خود تارک آن معروف هستند لعنت کن، خدایا کسانی را که از منکری نهی می کنند ولی خود آن منکر را انجام می دهند لعنت کن (2).با این فریاد رنگ چهره ی معاویه سرخ شد و با عصبانیت گفت: ای جلّام آیا این صدا را می شناسی؟
جلّام: نه نمی شناسم.
معاویه: کیست که مرا از دست جندب بن جناده راحت کند؟ او هر روز صبح جلوی در کاخ می آید و فریاد بر می آورد.
سپس دستور داد تا او را دست بسته به درون کاخ بیاورند. من خیلی دوست داشتم تا ابوذر غفاری را از نزدیک ببینم، زیرا او و من از یک قبیله و قوم بودیم. او را به درون کاخ آوردند و من به سمت او رفتم و او را مردی لاغر و گندمگون با موهایی کم پشت و پشتی خمیده، یافتم. معاویه رو به ابوذر کرد و گفت: ای دشمن
ص:279
خدا و دشمن رسول خدا، چرا هر روز می آیی جلوی کاخ و فریاد می زنی؟ اگر می توانستم یکی از اصحاب محمد را بدون اجازه خلیفه بکشم، حتماً تو را می کشتم اما درباره ی تو باید اجازه بگیرم.
ابوذر با دلی پر از آرامش و اطمینان گفت: دشمن خدا و رسول خدا من نیستم، بلکه تو و پدرت دشمن خدا و رسول خدا هستید. شما در ظاهر اسلام را پذیرفتید، ولی همچنان شرک را در درونتان جای داده اید. تو همان کسی هستی که پیامبر خدا تو را لعنت کرده و بارها تو را نفرین کرده تا هرگز از خوردن، سیر نگردی. من از پیامبر خدا شنیدم که می فرمود: هرگاه ملعونی با معده ای بزرگ که هر چه می خورد سیر نمی شود بر این امت حاکم گردد، پس امت از او بترسد و برحذر باشد.
معاویه: آن مرد من نیستم.
ابوذر: تو همان مرد هستی، زیرا پیامبر مرا از این امر آگاه ساخته است، روزی تو از کنار پیامبر عبور می کردی که ایشان فرمودند: خدایا او را لعنت کن و جز با خاک او را سیر منما. و من می شنیدم که پیامبر می فرمود: معاویه در آتش است.
جلّام، راوی این روایت می گوید، پس از این سخن ابوذر، معاویه خندید و دستور داد تا او را زندانی کنند(1).
معاویه، پیوسته دنبال بهانه ای می گشت تا از شر ابوذر خلاص شود و او را به مدینه بازگرداند. گفته شده، شیطان شام، معاویه، هزار دینار برای ابوذر فرستاد. ابوذر آن را گرفت و در همان شب همه ی آن هزار دینار را میان فقیران و مستمندان تقسیم کرد. معاویه که می دانست ابوذر، دینارها را پیش خود نگه نمی دارد و برای اینکه بهانه ای برای راندن ابوذر از شام به دست آورد، صبح همان روز به فرستاده ای که
ص:280
پول را برای ابوذر فرستاده بود گفت: نزد ابوذر برو و به او بگو آن هزار دینار برای تو نبوده و من اشتباهی به تو داده ام. و معاویه، بخاطر این اشتباه می خواهد مرا مجازات کند، پول را برگردان و مرا از عذاب و کیفر معاویه نجات بده.
ابوذر گفت: برو و به معاویه بگو از آن پول دیناری پیش من باقی نمانده، اما اگر سه روز مهلت دهی، آن را تهیه می کنم و بر می گردانم.
اما معاویه که دیگر طاقت حضور ابوذر در شام را نداشت، توصیه ی «حبیب بن سلمه فهری» را که به او گفته بود: ابوذر شام را بر سرت خراب می کند، اگر می خواهی همچنان شام در اختیار تو باشد، چاره ای بیندیش، پذیرفت و در نامه ای به عثمان نوشت: ابوذر، در شام به من سخت می گیرد و دل های مردم را ضد تو و حکومت تو می شوراند، اگر هنوز به شام و مردمانش نیازمندی، ابوذر را به مدینه بازگردان(1).
خلیفه در پاسخ درخواست معاویه، به او نامه نوشت و دستور داد که ابوذر را بر خشن ترین و ناهموارترین شتر سوار کن و به مدینه بازگردان(2).
معاویه نیز دستور خلیفه را به بدترین وضع اجرا کرد و به کسانی که ابوذر را می بردند گفت، شب و روز برانید تا زودتر به مدینه برسید. گفته شده وقتی ابوذر به مدینه رسید، از سختی شتر، پاهایش زخمی و استخوان هایش کوبیده شده بود(3) و
ص:281
وقتی خلیفه، او را به دارالخلافه فراخواند به او گفت: ای جنیدب (1) ،خدا چشمانت را روشن نکند.
ابوذر: من جندب هستم، و پیامبر مرا عبداللّه نامید و من نامی را که پیامبر برای من انتخاب کرده برای خود برگزیده ام.
عثمان: آیا تو گمان کرده ای ما می گوییم دست خدا از روی بخل بسته شده و خدا فقیر است ولی ما ثروتمند و بی نیاز هستیم.
ابوذر: اگر این را نمی گفتید، مال خدا را به بندگانش می دادید. و من از پیامبر شنیدم که می فرمود: هرگاه فرزندان عاص به سی نفر رسیدند، مال خدا را میان خود دست به دست می کنند، بندگان خدا را نوکران خود می کنند و دین خدا را به فساد می کشانند(2).
ص:282
عثمان رو به حاضران در مجلس کرده و گفت: آیا کسی از میان شما این فرمایش را از رسول خدا شنیده است؟ و چون کسی از حاضران پاسخ خلیفه را نداد، عثمان فرمان داد تا علی علیه السلام بیایند و شهادت دهند که آیا ابوذر راست می گوید یا نه؟
و چون علی علیه السلام آمدند و عثمان از او سؤال کرد، فرمودند: من این سخن را از پیامبر نشنیده ام ولی ابوذر راست می گوید، زیرا من درباره ی ابوذر از رسول خدا شنیدم که می فرمود: آسمان سایه نیفکنده و زمین بر خود حمل نکرده کسی که راستگوتر از ابوذر باشد. و کسانی که در مجلس حضور داشتند، همگی این فرموده ی علی را تصدیق کردند(1).
عثمان بار دیگر گرفتار زبان راستگوی ابوذر شده بود، روز به روز اعتراض های ابوذر شدیدتر و فریادهایش بلندتر می شد. از این رو، عثمان به دنبال راهی بود تا برای همیشه از شرّ ابوذر و سرزنش هایش خلاص شود. خلیفه می بایست از میان کشتن ابوذر و یا بیرون کردن او از مدینه یکی را انتخاب کند. اما کشتن ابوذر به صلاح عثمان و حکومت او نبود، زیرا تمام کسانی که در حجاز یا خارج از حجاز بودند، از جایگاه بلند ابوذر در نزد پیامبر باخبر بودند. پایداری او در راه دین و موضع انتقادی اش در برابر حکومت او را در میان بیشتر مسلمانان مشهور کرده بود و در این صورت اگر عثمان ابوذر را به قتل می رساند باعث برانگیخته شدن خشم مردم از حکومت او می شد پس، بهترین تصمیم این بود که او را بار دیگر از مدینه تبعید کند؟ اما به کجا؟
اگر او را به شهرهای پرجمعیت و آباد تبعید کند، مشکل عثمان حل نمی شود.
ص:283
زیرا ابوذر بار دیگر همان کاری را خواهد کرد که در شام انجام داد، پس باید به جایی او را تبعید کند که نتواند با مردم ارتباطی داشته باشد و «ربذه»(1) بهترین مکان بود. او را به ربذه تبعید کرد و به مروان بن حکم گفت هیچ کس اجازه ندارد ابوذر را بدرقه کند و با او هم صحبت شود.
برای مردم مدینه چقدر سخت و دشوار بود که می دیدند مروان بن حکم که زمانی به دستور رسول خدا از مدینه رانده شده بود، امروز صحابی ارجمند و عالی مقام رسول خدا را از مدینه بیرون می کند، اما از ترس مجازات و کیفر عثمان از بدرقه ی ابوذر خودداری کردند. تنها کسانی که برای وداع با ابوذر، او را تا دروازه ی مدینه همراهی کردند، علی و برادرش عقیل و امام حسن و امام حسین پسران علی و عمار بن یاسر بودند. اینان دستور عثمان را نادیده گرفتند و برای بدرقه ی ابوذر پیش قدم شدند. وقتی مروان بن حکم آن ها را دید، گفت: مگر نمی دانید که خلیفه فرمان داده اند کسی با ابوذر صحبت نکند و او را بدرقه نکند.
علی علیه السلام جلو آمدند و با تازیانه ای که داشتند به سر مرکب مروان بن حکم زدند و گفتند: دور شو، خدا تو را به آتش اندازد، مروان ترسید و به کناری رفت.
سپس امیرالمؤمنین رو به ابوذر کرده، فرمودند:
«ای ابوذر، همانا تو برای خدا به خشم آمدی، پس امید به کسی داشته باش که به خاطر او غضبناک شده ای. این گروه [بنی امیّه] برای دنیای خود از تو ترسیدند و تو بر دین خویش از آنان ترسیدی، پس دنیا را که به خاطر آن از تو ترسیدند به خودشان واگذار و با دین خود که برای آن ترسیدی، از آنان بگریز. چقدر این گروه به آنچه که تو آنان را از آن ترساندی، محتاج ترند و چقدر تو از آنچه آنان تو را منع کردند، بی نیازتری. و به زودی خواهی یافت که فردا چه کسی سود می برد و
ص:284
چه کسی بیشتر زیان دیده خواهد شد. و اگر آسمان ها و زمین، درهای خود را به روی بنده ای ببندند، و سپس او از خدا پروا داشته باشد، خداوند از میان آسمان ها و زمین راه نجاتی را برای او خواهد گشود. جز حق، چیزی با تو انس نگیرد و جز باطل چیزی تو را به وحشت نیندازد، اگر تو دنیای آنان را می پذیرفتی تو را دوست می داشتند و اگر سهمی از آنان بر می گرفتی، دست از تو بر می داشتند.»(1)
شاید اگر کسی تمام تلاش خود را می کرد تا بتواند از موضع ابوذر نسبت به حکومت عثمان و بنی امیه و موضع آن ها نسبت به ابوذر تصویری روشن، کوتاه و اندک ارائه دهد، بهتر از آنچه امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرموده اند، نمی توانست. این رساترین و مفیدترین سخنی است که می توان از دلیل اصلی موضع انتقادی ابوذر بیان کرد. و سپس عمار به سخن آمد و گفت: سوگند به خدا اگر تو دنیای آنان را می خواستی، تو را امان می دادند و اگر به کارهای آنان رضایت می دادی تو را دوست می داشتند.
و امام حسن علیه السلام فرمودند: «ای عمو، می بینی که این گروه با تو چه کرده اند. تو دنیا را در نزد خود با یادآوری فرو پاشی اش و سختی هایش را به امید آینده، خوار و بی مقدار کن و صبر پیشه نما تا پیامبر را در حالی که او از تو راضی است، ملاقات نمایی».
و سپس امام حسین علیه السلام فرمودند: «ای ابوذر خداوند قدرت دارد تا آنچه را که امروز برای تو رخ داده تغییر دهد، پس از خدا صبر طلب کن، زیرا صبر از دین است و بی تابی و بی قراری مکن، زیرا بی تابی نه رزقی را به جلو می اندازد و نه مرگی را به تأخیر می اندازد.»
در این هنگام ابوذر گریه کرد و گفت: ای اهل بیت رحمت، خدا شما را رحمت
ص:285
دهد. من هر وقت شما را می بینم به یاد رسول خدا می افتم. من در حجاز برای عثمان و در شام برای معاویه دردسر و مایه ی دشواری بودم. او همچنین خوش نمی داشت من در مصر نزد برادرش «عبداللّه بن سعید» و یا در بصره نزد پسر خاله اش «عبداللّه بن عامر» باشم، زیرا می ترسید مردم را ضد عثمان بشورانم، پس مرا به جایی فرستاد که هیچ یار و یاوری جز خداوند نداشته باشم. سوگند به خدا که همدمی جز خداوند نمی خواهم(1).
ابوذر تا پایان عمر در ربذه ماند و آنگاه که از دنیا رفت، خدا خواست تا عبداللّه بن مسعود با گروهی از اهل عراق که عازم مکه بودند، از آنجا عبور کنند و چون با کمک خانواده ی ابوذر که از دور آنان را می دیدند، بر بالای جسد ابوذر حاضر شدند، از اینکه صحابی ارجمند پیامبر با چنین وضع اسف باری از دنیا رفته، حیران و شگفت زده شدند. آنان ابوذر را غسل دادند و همانجا دفن نمودند. آری، سخن رسول خدا درباره ی ابوذر محقق شد، آنجا که فرموده: ای ابوذر، تو به تنهایی زندگی می کنی و به تنهایی دفن می شوی و به تنهایی محشور می شوی، و سعادتمند می شوند گروهی از اهل عراق که تو را غسل می دهند و در قبرت، خاک می ریزند(2).
ص:286
افزایش روز افزون و چشم گیر قدرت سیاسی و اقتصادی بنی امیّه در حکومت عثمان امری نبود که مردم را راضی و ساکت نگه دارد. مردم هر روز مشاهده می کردند که حکومت و ثروت شهرهای مسلمانان، در میان بستگان ناشایست عثمان دست به دست می شود. آنان از سویی می دیدند که در حکومت فاسد عثمان، مفسدانی همچون مروان بن حکم و ولید بن عقبه و معاویة بن ابوسفیان که از فرومایگان جامعه ی اسلامی بودند، به لطف خویشاوندی با عثمان، به یکباره شخصیت های والا و برتر جامعه شده اند و به دلخواه خود امر و نهی می کنند و شریعت و دین اسلام را به بازی گرفته اند و از سوی دیگر می دیدند که مردمان مؤمن به خدا و صحابه های عالی قدر پیامبر اسلام به جرم انجام فریضه ی امر به معروف و نهی از منکر و حق خواهی و حق گویی به شدت مجازات می شوند و به کیفر تبعید از این شهر به آن شهر گرفتار می شوند.
عموم مسلمانان و به ویژه صحابه ی ارجمند پیامبر اسلام، هر چه توان داشتند، بکار بستند تا از انحراف و فساد بیشتر حکومت عثمان جلوگیری کنند، اما با شدت مجازات بیشتری روبرو می شدند. با این وصف آنان دریافتند که عثمان قصد تغییر در روش حکومت خود را ندارد.
آهسته آهسته صدای شکایت ها از والیان عثمان و اعتراض های علنی به رفتار حاکمان، از گوشه و کنار شهرهای پرجمعیتی همچون مصر و کوفه شنیده شد. مردم
ص:287
آن شهرها با نوشتن نامه و یا با فرستادن نماینده ای ضمن شکایت از رفتار کارگزاران حکومت و درخواست از عثمان برای برکناری و تغییر آنان، نخستین لرزه های شورش عمومی را در کاخ عثمان به صدا درآوردند. اما عثمان نه تنها به این شکایت ها اعتنایی نمی کرد بلکه شکایت کنندگان را نیز مجازات می کرد. داستان شراب خواری ولید و شکایت کوفیان از او در نزد عثمان نمونه ای از نخستین اعتراض های مردمی است(1).
همزمان با مردم کوفه، فریاد اعتراض مصریان نیز از مصر برخاست، آنان بهتر دیدند برای شکایت از رفتارهای ستمگرانه ی عبداللّه بن ابی سرح که کارگزار عثمان در مصر بود، خود روانه ی مدینه شوند.
شهر مدینه، مرکز خلافت اسلامی آبستن حوادث تازه ای بود. ساکنان مدینه نیز که بیشترشان از انصار بودند، خود را از موج اعتراضی که از سراسر شهرهای اسلامی بلند شده بود، برکنار نکردند. گفته شده عده ای از صحابه ی پیامبر که در مدینه سکونت داشتند برای دوستان صحابی خود که در دیگر شهرهای اسلامی بودند نامه ای نوشتند. در این نامه، عثمان را به جرم بدعت در دین خدا و تباه کردن سنت رسول خدا مجرم شناختند و دوستان خود را به جهاد ضد حکومت عثمان فرا خواندند و آمادگی خود را برای برکناری عثمان از حکومت اعلام داشتند (2).حالا دیگر کمتر کسی پیدا می شد که از عثمان و کارهایش جانب داری کند.
ص:288
شاکیان و معترضان که از تمام شهرها به مدینه آمده بودند، دور کاخ عثمان حلقه زدند و او را برای نخستین بار محاصره کردند. مثل این بود که تمام مصر و کوفه و بصره در مدینه جمع شده باشند، آنان از علی علیه السلام خواستند تا با عثمان صحبت کند و او را به اصلاح امور و تغییر کارگزاران فاسد و قرار گرفتن در مسیر حق و انصاف وادار کند. علی علیه السلام که از همه داناتر و دلسوزتر به جامعه ی اسلامی بود و هرگونه ناآرامی و هرج و مرج را به مصلحت اسلام نمی دید، درخواست معترضان را پذیرفت و با عثمان به گفتگو نشست.
میانجی گری و گفتگوی علی با خلیفه به ثمر نشست، عثمان پس از این، به مسجد آمده، از کارهای خود توبه کرد و وعده داد تا از این پس از کارهای خلاف گذشته دست بردارد و امور مملکت اسلامی اصلاح گردد(1).
اما عثمان خلیفه ای نبود که خودش بتواند به تنهایی تصمیم بگیرد و کاری را انجام دهد، از مسجد که به خانه برگشت، مروان توبه ی خلیفه را نکوهش کرد و نظر او را برای سامان دادن به امور حکومت برگرداند و سپس با مشورت و دستور خلیفه با مردمی که از توبه و وعده ی عثمان خوشحال بودند، با تندی و زشتی سخن گفت.
او با گستاخی رو به مردم کرده، گفت: شما را چه شده است که اینجا جمع شده اید؟ گویا برای چپاول آمده اید، رویتان سیاه، آیا می خواهید حکومت ما را از ما بستانید، از ما دور شوید، به خانه های خود برگردید. سوگند به خدا آنچه را که در دستان خود داریم، از دست نمی دهیم(2).
ص:289
پررویی مروان مردم را بیش از گذشته خشمگین کرد. آنان ساعتی قبل توبه ی خلیفه را دیده بودند و حالا از زبان مروان خلاف آن را می شنوند.
عثمان با شکستن عهدی که با مردم بسته بود و با فراموشی توبه ی خود و حرف شنوی از مروان زمینه ی اصلی انقلاب مردمی را فراهم نمود. اینبار مردم معترضی که در مدینه جمع شده بودند، در نامه ای به عثمان او را دعوت به توبه کردند و قسم خوردند که تا رسیدن به خواسته هایشان مقاومت می کنند و دست از سر او بر نمی دارند. تصمیم جدّی و راسخ معترضان، عثمان را وادار به واکنش کرد. او احساس کرد که اگر چنانچه به خواسته های مردم اعتنایی نکند و آن ها را اجرا نکند، ممکن است به کشته شدنش بیانجامد. از این رو، اینبار او از علی خواست تا میان او و مردم میانجی شود. و به علی گفت: ای ابوالحسن می بینی که مردم چه می کنند و می دانی که من چه کرده ام. من از کشته شدن خودم به دست این جماعت مطمئن نیستم. پس آنان را از من دور کن. خداوند را ضامن می گیرم که از همه ی آنچه که آنان را ناخشنود ساخته، درگذرم و از خود و خویشانم آنچه را که می خواهند ببخشم، اگرچه خونم ریخته شود.
علی در پاسخ به این درخواست عثمان فرمودند: مردم به عدالت تو بیش از کشته شدن تو نیازمندند، من مردمانی را می بینم که جز با رسیدن به خواسته هایشان با تو همراهی و موافقت نمی کنند. تو یکبار دیگر نیز خداوند را بر این مردم گواه گرفتی که از همه ی آنچه که مردم را بر تو شورانیده دست برداری و به راه مستقیم بازگردی و من هم آنان را از تو دور ساختم، اما تو به هیچ یک از وعده هایت پای بند نشدی، پس اینبار مرا به وعده هایت فریب مده، من اینبار حق آنان را خواهم داد.
ص:290
عثمان: می پذیرم، همینک حق آنان را بده، به خدا سوگند، هر چه تو بخواهی من به آنان خواهم داد.
علی علیه السلام از خانه ی عثمان خارج شد و به مردم خشمگین که جمع شده بودند گفت: ای مردم شما خواستار حق خود شده اید و من حقتان را به شما خواهم داد.
عثمان از طرف خود و خویشان خود پذیرفته است تا درباره ی شما به انصاف عمل نماید و از آنچه شما را آزرده خاطر کرده رو گرداند. پس شما هم از او بپذیرید و پیمانتان را بر او محکم کنید.
مردم گفتند: ما از تو می پذیریم، اما ما را از او مطمئن ساز، زیرا دیگر به سخن بدون عمل او رضایت نمی دهیم.
علی علیه السلام حق را به مردم داد و بار دیگر به نزد عثمان بازگشت و او را از درخواست مردم آگاه نمود و عثمان گفت: میان من و مردم وعده ای بگذار، تا من تا آن زمان فرصت داشته باشم. زیرا من نمی توانم در یک روز رضایت آنان را به دست آورم.
علی علیه السلام: آنان که در مدینه هستند مهلتی نمی خواهند و اما آنان که از بیرون مدینه آمده اند تا رسیدن فرمان تو به شهرهایشان مهلت داری.
عثمان: می پذیرم، مهلت من در مدینه هم سه روز باشد.
امیر المؤمنین علیه السلام با قبول وعده ی عثمان به میان مردم آمد و آنان را از تعهدی که از عثمان گرفته باخبر ساخت و آنگاه میان عثمان و مردم پیمان نامه ای نوشتند که بر اساس آن، خلیفه سه روز فرصت داشت، هر ستمی را جبران کند و هر حاکمی که مردم او را بر نمی تابند برکنار سازد و محکم ترین پیمان را که خداوند از کسی گرفته تا به عهدش وفا کند، از عثمان گرفتند و گروهی از مهاجر و انصار را بر این
ص:291
پیمان نامه شاهد گرفتند(1).
با میانجی گری علی و نوشتن صلح نامه، مردم، دست از محاصره ی عثمان برداشتند و با امیدی مضاعف به وفای به عهد عثمان، ساکنان مدینه به خانه های خود بازگشتند و مردمان دیگر شهرها راهی دیار خود شدند. مصریان نیز که حکم کارگزاری «محمد بن ابوبکر» بر مصر را از عثمان گرفته بودند، همراه با حاکم جدید خود راهی مصر شدند.
سه روزی که در پیمان نامه ی مردم با عثمان آمده بود، گذشت اما هیچ چیز تغییر نکرد، نه تنها ظلمی جبران نشد و حاکمی از حاکمان فاسد اموی برکنار نشد، بلکه برعکس عثمان، از سویی با جمع آوری سلاح و سربازان دولتی در تدارک جنگیدن با معترضان بود و از سویی دیگر با فرستادن پیک هایی محرمانه به والیان خود در شهرهای اسلامی از آن ها می خواست ضمن فرستادن نیروی نظامی به مدینه انتقام سختی را از معترضان و شکایت کنندگان از دستگاه حکومت بگیرند(2).
همینک گذشت که مصریان پس از وعده ی عثمان همراه با محمد پسر ابوبکر، حاکم جدید مصر به مصر بازگشتند. آنان در میانه ی راه با سواری برخورد کردند که از مدینه می آمد، وقتی از نام و مقصد او سؤال کردند، گفت: من غلام عثمان هستم و از طرف او برای «عبداللّه بن سعد» در مصر پیغامی می برم. مصری ها که از این پیک به شک افتادند، همه ی بار او را بازرسی کردند و در مشک آب او، نامه ی عثمان که
ص:292
به طرز ماهرانه ای جاسازی شده بود را پیدا کردند. عثمان در این نامه از عبداللّه بن سعد خواسته بود تا گردن «عمرو بن بدیل» را بزند و دست و پای «ابن عدیس» و «کنانه» و «عروة» را که همگی از بزرگان معترضان بودند، قطع کند و آنان را به همان حال رها کند تا در خون خودشان دست و پا بزنند و پس از مرگ، بدن هایشان را بر تنه ی درخت خرما آویزان کند. همچنین عثمان خواسته بود تا عبداللّه بن سعد، هیچ حکمی را در موضوع کارگزاری «محمد بن ابوبکر» نپذیرد، بلکه بر او سخت گیرد و در صدد کشتن محمد باشد. او نوشته بود که خودت همچنان فرماندار باش تا فرمان بعدی من به تو برسد.
محمد بن ابوبکر و همراهان مصری او از موضوع نامه خشمناک شدند و در حالی که همگی می گفتند ریختن خون عثمان مباح است به مدینه بازگشتند.
همین که به مدینه رسیدند به نزد علی رفتند و نامه ی عثمان را به ایشان نشان دادند، برای چندمین مرتبه علی به خانه ی عثمان رفت تا از خلیفه درباره ی این نامه سؤال کند، ولی عثمان از نوشتن نامه اظهار بی اطلاعی کرد و با بی حیایی علی علیه السلام و منشی حکومت را متهم به نوشتن نامه کرد، علی علیه السلام که از این اتهام ناروای عثمان به شدت غضبناک شده بود، با حالتی قهرآلود گفت: بلکه دستور و کار خودت است و از خانه ی عثمان بیرون آمد(1).
پس از علی، خود مصریان پیش عثمان رفتند و در مورد نامه از او بازخواست کردند، اما عثمان همچنان اصرار بر بی خبری از نوشتن نامه و محتوای آن می کرد و
ص:293
گفت: من آن را ننوشته ام و نمی دانم چه می گویید؟
مصریان: آیا این غلام توست؟
عثمان: بله.
- آیا این شتر توست؟
- بله
- آیا این نامه ی توست؟
- نه، سوگند به خدا که من آن را ننوشته ام و به نوشتن آن هم دستوری نداده ام.
- آیا مهری که به نامه زده شده است، مهر توست؟
- بله.
- چطور می شود که غلام تو با شتر تو همراه با نامه ای با مهر تو از مدینه خارج می شود و تو بی خبر هستی.
- همه ی این ها بدون اجازه ی من بوده است. شترم را بدون اطلاع من دزدیده اند و خطی شبیه به خط منشی من نوشته اند و مهر جعلی زده اند و به غلام من داده اند(1).
اما مردم مصر از پاسخ عثمان قانع نشدند و او را برای دومین بار محاصره کردند. کوفیان نیز که خبر بازگشت مصریان را شنیدند، خود را به مدینه رساندند تا کار عثمان را یکسره کنند(2).
ص:294
از ساکنان مدینه نیز کمتر کسی پیدا می شد که از حکومت عثمان دفاع کند. از سرسخت ترین مخالفان عثمان در مدینه «طلحه بن عبیداللّه» و «زبیر بن عوام» و «عایشه» دختر ابوبکر و همسر پیامبر بودند (1).این سه تن هر کدام به نوبه ی خود در افزودن محاصره ی عثمان و سخت گیری بر او، نقشی بسیار مهم و اساسی داشته اند.
اکنون زمانی است که همه مخالفان عثمان و معترضان به او و بستگانش به قصد اصلاح امور و تغییر روش حکومت، از سراسر شهرهای اسلامی وارد مدینه شده اند و عثمان را در تنگنا قرار داده اند. آن ها از عثمان می خواستند تا بدون درنگ خود و اطرافیانش از خلاف کاری هایشان دست بردارند و توبه کنند. کارگزاران فاسد را برکنار و ستم هایی که بر جان و مال مسلمانان روا داشته اند، جبران کنند.
آن ها سوگند خوردند که شمشیرهایشان را تا زمانی که به خواسته هایشان نرسند از گردنشان پایین ننهند. اما عثمان حتی در چنین وضعیت دشواری نیز حاضر به بازگشت و به دست آوردن رضایت مردم نبود. او به مردم می گفت: اگر من کسی را که شما دوست نمی دارد برکنار کنم و آن که را مایل هستید کارگزار خود کنم پس من چه کاره ام؟ با این سخن عثمان، مردم دریافتند که او کسی نیست که تن به خواسته هایشان بدهد، از این رو گفتند: اکنون دیگر شایسته ی خلافت نیستی، خود را از آن برکنار کن و یا تو را می کشیم. ما بار نخست به خاطر توبه ای که کردی و وعده ای که دادی، از تو دست برداشتیم، اما تو به فرماندار مصر نامه نوشتی و دستور قتل ما را صادر کردی. پس دیگر نه توبه ات ونه وعده ات را می پذیریم. تو را از خلافت برکنار و یکی از اصحاب رسول خدا را جایگزین تو می کنیم. پس خلافت
ص:295
را به ما واگذار و عثمان گفت: من هرگز جامه ای را که خداوند بر تن من کرده و به واسطه ی آن مرا گرامی داشته، وا نمی گذارم ولی توبه می کنم(1).
اما دیگر خیلی دیر شده بود، امکان هیچگونه مصالحه ای وجود نداشت، معترضان نه توبه و وعده های عثمان را می پذیرفتند و نه میانجی گری کسی را قبول داشتند.
علی علیه السلام نیز که بیش از هر کسی خواستار آرامش و حفظ امنیت جامعه بود پس از ناامیدی از اصلاح عثمان و برخورد زشت او، دیگر مایل به میانجی گری نبود. عثمان چندین مرتبه از علی علیه السلام خواسته بود تا مدینه را ترک کند و باز هرگاه به او و میانجی گری او نیازمند می شد، پیغام می فرستاد که به مدینه بازگردد.
امیرالمؤمنین علیه السلام خود در این باره می فرمایند: «ای پسر عباس، عثمان جز این نمی خواهد که مرا چون شتر آبکش قرار دهد. گاهی بروم و زمانی برگردم. یک بار پیغام فرستاد از مدینه خارج شوم دوباره خبر داد که بازگردم. هم اکنون تو را فرستاده که از شهر خارج شوم. به خدا سوگند آن قدر از او دفاع کردم که ترسیدم گناهکار باشم (2).ولی مروان و معاویه و عبداللّه بن عامر و سعید بن عاص این بلا را بر سر عثمان آورده اند. هر گاه او را نصیحت می کردم مرا نادیده می گرفت تا نشنود و نبیند تا آنکه بر سرش آمده آنچه را که می بینی(3).
گفته شده است امام برای از بین بردن هر گونه سوء استفاده و یا متهم شدن به
ص:296
دامن زدن به آشوب از مدینه خارج می شود(1).
روز به روز محاصره ی عثمان تنگ تر می شود و او را در تنگنای بیشتری قرار می دهند. گویا هیچ ساحل آرامی برای موج اعتراض ها و ناآرامی های مدینه درآینده ای نزدیک دیده نمی شد. عثمان مطمئن بود که این بار مردم همچون گذشته او را رها نمی کنند، پس دست به دامان معاویه و دیگر کارگزارانش شد. او در این فکر بود که با کمک گرفتن از نیروی نظامی شامیان، شورش را سرکوب کند و تا رسیدن آن ها به مدینه، باید وقت کشی کند. از این رو در نامه ای محرمانه به معاویه در شام نوشت: مردم مدینه کافر شده اند بیعت را شکسته اند و نافرمان شده اند، پس جنگجویان شامی را با هر سختی که شده به سوی من روانه ساز(2).
اما معاویه شیطان تر از آن بود که از این ناآرامی و شورش سوء استفاده نکند. او دوست می داشت اوضاع مدینه و مرکز حکومت عثمان همچنان ناآرام باشد تا هر چه زودتر عثمان کشته شود و خلافت را قبضه کند، پس درخواست خلیفه را زمانی به اجرا درآورد که خلیفه کشته شده بود.
گفته شده معاویه دوازده هزار جنگجوی شامی را پس از مدتی گردآوری و به سمت مدینه روانه کرد، اما دستور داد تا وارد مدینه نشوند. آن ها را در خارج از مدینه نگه داشت و خود به تنهایی به مدینه رفت. هنگامی که به نزد عثمان رفت و خلیفه از او سؤال کرد که لشکر شام کجاست، معاویه گفت: من لشکر را در پشت
ص:297
دروازه های مدینه نگه داشته ام تا بیایم و نظر تو را جویا شوم و برگردم. و عثمان گفت: سوگند به خدا دروغ می گویی، تو می خواهی من کشته شوم و بعد به خوانخواهی من قیام کنی، برو و همین الان لشکر شام را وارد مدینه کن، معاویه رفت ولی زمانی به مدینه بازگشت که خلیفه کشته شده بود(1).
با وجود اینکه معاویه قدرت نظامی و جنگجویانی شجاع را در اختیار داشت اما زمانی که عثمان به آن احتیاج داشت، معاویه از او دریغ کرد. همانگونه که می دانیم، جمع شدن مردم از سراسر شهرهای اسلامی در مدینه و محاصره ی عثمان چندین ماه به طول انجامیده و در خلال این مدت عثمان در انتظار لشکر معاویه بوده است.
توبه های پشت سر هم عثمان و وعده های پیوسته ی او مبنی بر سامان دادن به امور حکومتی تنها یک وقت کشی و ترفند سیاسی بوده تا معاویه لشکر خود را آماده و به مدینه اعزام دارد. اما معاویه در پی آن بود تا اوضاع آشفته ی مدینه را به سود خود تمام کند. او آن قدر خلیفه را در انتظار گذاشت که وقت، سپری و عثمان کشته شد. اگر معاویه قصد یاری عثمان را داشت، می توانست لشکر خود را در زمانی کوتاه به مدینه گسیل کند، اما او این کار را نکرد تا همانطور که عثمان اشاره کرد، بتواند فردا در برابر مردم شام و دیگر منافقان، مدّعی دروغین خون خلیفه شود و بر خلیفه ی شرعی و مورد رضایت مردم شورش کند و خود خلافت را به دست گیرد.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام نیز در نامه ای به معاویه، به این حقیقت اشاره می کنند.
ایشان نوشته اند: سپس کار مرا با عثمان به یادآوردی، تو حق داری که در این باره به خاطر خویشاوندی ات جواب داده شوی، اما راستی کدام یک از ما دشمنی اش با عثمان بیشتر بود و راه را برای کشندگانش فراهم نمود. آن کس که به او یاری
ص:298
رساند و از او خواست به جایش بنشیند و دست بازدارد یا آن که از او یاری خواست و دریغ کرد؟ و به انتظار نشست تا مرگش فرا رسد(1) ؟
از دیگر مخالفان ستیزه جوی عثمان در مدینه، عایشه بود. او که در آغاز خلافت عثمان از حامیان و موافقان خلیفه بود، به دلایلی از جمله کاسته شدن سهمش از بیت المال توسط عثمان (2) ،در گروه تندترین مخالفان خلیفه قرار گرفت.
او در مناسبت های مختلف، مردم را ضد عثمان تحریک می کرد (3) ،در گذشته به واکنش عایشه در ماجرای کتک خوردن عمار اشاره داشتیم که چگونه از پیراهن پیامبر اسلام برای تحریک مردم استفاده کرد.
هنگامی که او مطمئن شد، شورشی که ضد عثمان در مدینه برپا شده جز با کنار زدن خلیفه و یا کشتن او فروکش نمی کند به بهانه ی انجام مناسک حج قصد خروج از مدینه را می کند. عثمان که دیگر از میانجی گری علی ناامید شده و هیچ پناهی ندارد، مروان بن حکم را نزد عایشه فرستاد تا شاید عایشه، خلیفه را در چنین وضع ناگواری حمایت کند و او را تنها نگذارد. مروان نزد عایشه رفت و از او خواست تا از مدینه خارج نشود و کوشش کند تا زمینه ی آشتی میان خلیفه و شورشیان را فراهم آورد. اما عایشه که دل خوشی از عثمان نداشت به مروان گفت: من بار سفر بسته ام و حج را بر خود واجب کرده ام. به خدا سوگند، خواسته ی شما را انجام نمی دهم.
مروان که به عایشه امیدی نداشت، برخاست و در همان حال این شعر را خواند:
ص:299
وحرق قیس علیّ البلاد فلمّا أن اضطرمت أحجما
و قیس شهرهایی را بر من آتش زد و چون آتش شعله ور گردید از من روی گردان شد.
عایشه که از شعر کنایه آمیز مروان به شدت رنجیده خاطر شد گفت: ای مروان گمان داری من درباره ی خویش تو عثمان، تردیدی دارم. سوگند به خدا، دوست می دارم که او را در یکی از جامه دان هایم می گذاشتم و توان آن را داشتم تا با خود ببرم و او را در دریا بیندازم(1).
عایشه بی اعتنا به وضع دشوار عثمان و در عین حال خوشحال از سرنوشت خلیفه، به سمت مکه از مدینه خارج شد و در بین راه به عبداللّه بن عباس که از سوی خلیفه امیر الحاج بود و به سمت مکه حرکت می کرد، برخورد کرد و به او گفت: ای پسر عباس نکند با این زبان گیرایت از این سرکش حمایت کنی و مردمی را که بر او شوریده اند به تردید بیاندازی، اکنون مردم بیدار شده اند و از تمام شهرها برای امری که آهنگ آن را کرده اند و شدنی است، جمع شده اند. من خودم طلحه را دیدم که کلیدهای خزانه را در دست گرفته است. اگر امر خلافت به دست او افتد، سیره و روش پسر عمویش ابوبکر را پیش خواهد گرفت.
اما عبداللّه با پاسخی کوبنده، آرزوهای عایشه را بر سرش خراب کرد و گفت:
ای مادر، اگر برای این مرد اتفاقی بیافتد و کشته شود، مردم جز به آقای ما به کسی
ص:300
دیگر پناه نمی برند(1).
جدا از عایشه که سودای خلافت طلحه و هم قبیله ای خود را در سر می پروراند، خود طلحه و همچنین زبیر از تندترین و سرسخت ترین مخالفان عثمان در مدینه بودند. طلحه بیش از هر کسی در تحریک مردم و تشدید ناآرامی در مدینه نقش داشت. او به امید دست یابی به خلافت، همه ی تلاش خود را برای از بین بردن عثمان به کار می گیرد و در نقش یک فرمانده، حلقه ی محاصره ی عثمان را روز به روز تنگ تر می کند و در روزهای آخر محاصره، از فرستادن آب به خانه ی عثمان جلوگیری می کند و هنگامی که علی علیه السلام از این کار طلحه باخبر می شود، برای او پیغام می فرستد که از این کار دست بردار و بگذار او از چاه خودش آب بنوشد و مانع از آب خوردن خلیفه مباش، ولی طلحه نپذیرفت و پیغام علی را نشنیده گرفت.
امام خودش دست به کار شد و سه مشک پر از آب را به خانه ی عثمان فرستاد(2).
عثمان که طلحه را خوب می شناخت گاهی می گفت: وای از دست پسر حضرمیّه، چقدر به او طلا و سکه دادم و حالا می خواهد خونم را بریزد خدایا او را از آن همه ثروت سودی مده(3).
ص:301
کسانی که عثمان آن ها را به قدرت سیاسی و یا ثروت هنگفت رسانده بود در روزهای سختی و دشواری عثمان نه تنها به او کمکی نکردند، بلکه در ستیز با عثمان پیش قدم شدند و نارضایتی و شکایت مردم را به سمتی بردند که با منافع و مصالح خودشان موافقت داشت.
بیشتر ناراضیان تا آخرین لحظه امیدوار بودند که عثمان به درخواست های آن ها توجه کند و به خواسته هایشان رسیدگی کند، اما از سویی با دامن زدن طلحه به هرج و مرج موجود در مدینه و کشته شدن یکی از معترضان، از سویی دیگر، همه ی امیدها به یأس مبدل شد و دیگر چیزی، جز کشته شدن خلیفه مردم را راضی نمی کرد.
مورخان، از «عبداللّه بن عباس ابی ربیعه» روایتی را نقل می کنند که نقش طلحه در ناآرام شدن بیشتر اوضاع نمایان می سازد. راوی می گوید: من در هنگام محاصره ی عثمان نزد او رفتم و در حالی که دستانم را گرفته بود، مرا متوجه صداهای مردم که از بیرون خانه به گوش می رسید کرد. گروهی می گفتند: منتظر چه نشسته اید؟ زودتر او را بکشید و گروهی دیگر می گفتند: عجله نکنید شاید خودش از خلافت کناره گیری کند و به سمت مردم بازگردد. در همین حال صدای طلحه می شنیدیم که به دنبال «ابن عدیس» می گشت و پس از آنکه او را پیدا کرد و با هم در گوشی صحبت کردند، ابن عدیس برگشت و با صدای بلند گفت: نگذارید هیچ کس به نزد عثمان برود و یا از پیش او خارج شود. عثمان این صدا را که شنید، گفت: این دستور طلحه است، خدایا مرا از دست طلحه نجات ده، او مردم را وادار کرده که بر من بشورند، سوگند به خدا امیدوارم دست خالی بازگردد و خونش ریخته شود. من خواستم از خانه ی عثمان خارج شوم که با دستور ابن عدیس
ص:302
نگذاشتند تا آنکه محمد بن ابوبکر از آنجا رد شد و من را بیرون آورد. سپس مدتی که گذشت، یکی از مصریان به نام «نیاز بن عیاض» که از صحابه ی رسول خدا هم بود، برخاست و به عثمان گفت: خودت از خلافت کناره گیر در همین حال که او این درخواست را از عثمان می کرد، «کثیر بن صلت»، که از دوستان عثمان بود، برخاست و تیری بر قلب نیاز بن عیاض نشاند و او را به قتل رساند.
کشته شدن صحابی رسول خدا برای مردم قابل تحمل نبود و احساسات آن ها را جریحه دار کرد، بنابراین از عثمان خواستند تا قاتل را تسلیم مردم کند، اما عثمان نپذیرفت و گفت: من کسی را که از جان من محافظت کرده به کشتن نمی دهم، در حالی که شما می خواهید مرا بکشید. پس از این بود که از هر طرف به عثمان حمله ور شدند و او را کشتند(1).
همچنین روایت شده است که طلحه، صورت خود را با پارچه ای می پوشاند تا مردم او را نشناسند و با همین حال، خانه ی عثمان را تیرباران می کرد، سپس او با کمک همراهان شورشی خود، از پشت بام خانه ی یکی از همسایگان عثمان وارد خانه ی او شدند و خلیفه را به قتل رساندند(2).
زبیر نیز در اوضاع وخیم و درهم پیچیده شده ی مدینه، بیکار ننشسته است. او مردم خشمگین و عصبانی را به قتل خلیفه، ترغیب و تشویق می کرد و می گفت:
عثمان را بکشید، او دین خدا را تغییر داده است. و فردای قیامت مردار گندیده ای خواهد بود. و هنگامی که به زبیر می گفتند پسرت جلوی در خانه ی خلیفه ایستاده و
ص:303
از عثمان دفاع می کند، می گفت: بدم نمی آید که عثمان کشته شود، اگر چه از پسرم شروع شود(1).
شاید قبل از زبیر، عایشه فرمان قتل عثمان را داده باشد. او پس از مشاجره ای که پس از دستور خلیفه بر قتل برادرش محمد، با عثمان داشت، فرمان قتل خلیفه را صادر می کند و می گوید: بکشید نعثل را که کافر شده است(2).
عایشه آن اندازه از عثمان متنفر است که نه تنها نام او را نمی برد بلکه او را «نعثل» می خواند تا از عمق دشمنی و ستیزه اش حکایت کند و نعثل که نام پیرمرد یهودی دارای موی زیاد و ریش بلند و شبیه به خلیفه بود، برای همیشه بر عثمان باقی ماند. هنگامی که خبر قتل عثمان به عایشه رسید، او در راه بازگشت به مدینه بود. عایشه همچون کسی که عنان خود را از کف داده و آرزوی خلافت طلحه را دست یافتنی می دید، بدون درنگ و با شادی زیادی گفت: مرده باد نعثل، از رحمت خدا دور باد، پیش رو ای صاحب انگشت (3) ،پیش رو ای ابا شَبل، پیش رو ای پسر عمو، گویا همینک می بینم که مردم هجوم آورده اند و جا باز می کنند تا با دستان او بیعت کنند.
شادمانی بی اندازه ی عایشه از کشته شدن عثمان، همراهانش را حیرت زده کرد، و چگونه خوشحال نباشد او که یقین داشت مردم، کسی غیر از طلحه را به خلافت
ص:304
نمی نشانند، اما پس از آنکه کمی آرام شد و نگاهی به اطرافش انداخت، احساس کرد حادثه ای رخ داده که آرزوی خلافت طلحه را برباد داده است. او گفت: پس از کشته شدن عثمان مردم با چه کسی بیعت کردند؟ گفتند: مردم با علی بن ابی طالب بیعت کردند. این را که شنید، مثل این بود که همه ی دشمنی هایش را با عثمان فراموش کرده باشد و بدون اینکه بداند کسانی حرف ها و برخوردهای او با عثمان را شنیده اند و دیده اند گفت: ای کاش آسمان به زمین می آمد، عثمان را مظلومانه کشتند، او را به توبه واداشتند و سپس کشتند. کسی، جز علی او را نکشته، من از این پس خونخواه او خواهم بود. سوگند به خدا یک روز خلافت عثمان بهتر از یک عمر خلافت علی است(1).
کشته شدن عثمان، برای کسانی که مردم را ضد او شورانیدند تا به منافع سیاسی و اقتصادی خود برسند، واقعه ی خوش آیندی بود. طلحه و زبیر و سعد ابن ابی وقاص و عایشه و مروان و معاویه از جمله کسانی بودند که دوست می داشتند زندگانی سیاسی عثمان هر چه سریعتر با کشته شدنش پایان یابد، آنان هر چند در اهداف سیاسی خود اختلاف نظر داشتند، اما همگی از قتل عثمان شادمان شدند و البته پس از آنکه مردم علی را به خلافت برگزیدند و آرزوهایشان برباد رفت، دست به دست هم دادند و به خونخواهی دروغین عثمان به مخالفت با علی برخاستند.
این در حالی است که امیرالمؤمنین علی علیه السلام، با وجود اینکه عثمان و بستگان
ص:305
اموی اش دل خوشی از او نداشتند و مروان همیشه در این فکر بود که از دست علی راحت شود و عثمان را هم به این کار ترغیب می کرد، تمام تلاش خود را به کار بست تا با گذشت و محبت و نصیحت از خون ریزی خلیفه و هرج و مرج پس از آن، جلوگیری کند.
او چندین بار میان مردم ناراضی و عثمان میانجی گری کرد، اما همانگونه که خود امام فرموده اند هر بار، مروان و معاویه از به سامان رسیدن امور مانع شدند.
جایگاه ویژه ی امام و میانجی گری او، نه به مذاق مروان و معاویه که در درون حکومت عثمان دارای قدرت اقتصادی و سیاسی بودند خوش می آید و نه طلحه و عایشه و زبیر را که در اندیشه ی خلافت پس از عثمان بودند راضی نگه می داشت.
هر دو گروه برای شدت بخشیدن به گره های موجود میان مردم و حکومت عثمان و خراب کردن آنچه علی آن را درست می کرد، کوشش می کردند.
علی علیه السلام در یکی از روزهای محاصره به طلحه می فرمایند: ترا به خدا سوگند، مردم را از گرد عثمان پراکنده ساز و طلحه پاسخ می دهد: مگر آنکه بنی امیّه به حق مردم گردن نهند(1).
ص:306
عده ای از تاریخ نویسان، نوشته اند که علی علیه السلام دو فرزند گرامی خود، حسن و حسین و طلحه و زبیر، پسران خود، محمد و عبداللّه را در زمان حصر خلیفه بر در خانه ی عثمان گماشتند تا از هجوم مردم مانع شوند و پس از آنکه علی علیه السلام از کشته شدن عثمان باخبر شد بدون درنگ به خانه ی عثمان آمد و با محافظان خانه به تندی و با عتاب برخورد می کند(1).
علی از همان ابتدا که صدای شکایت مردم از کردار نابجای عثمان و بستگانش و والیانش در شهرها به مدینه می رسید، سعی وافری می نمود تا حوادث به گونه ای پیش برود که هم شوکت خلیفه ی مسلمانان حفظ شود و هم امت اسلامی به حق مسلم خود برسند، به همین دلیل بارها با عثمان به گفتگو نشست و او را به اجرای حق و انصاف و عدالت راهنمایی می کرد، همانطور که با معترضان سخن می گفت و آنان را به آرامش و صبر و خویشتن داری دعوت می کرد. او اگر چه توانست خواسته های معترضان را در مسیر صحیحی هدایت کند و در این راه موفق شد، اما از تغییر موضع عثمان و اطرافیانش ناامید گردید. او وقتی می دید عثمان وعده
ص:307
می دهد و مروان نمی گذارد خلیفه به وعده اش عمل کند و یا هنگامی که می دید، عثمان به دلسوزی ها و نصیحت های او گوش فرا نمی دهد و متهم به تحریک شورشیان هم می شود، مصلحت دید تا از متن حوادث کناره گیری کند و از مدینه خارج شود. او یقین پیدا کرد که عثمان و ستمگران بنی امیه، حاضر به دست برداشتن از سیاست ها و روش های خودشان نیستند. بنابراین خود را کنار کشید تا کسانی که خواستار حق و عدالت هستند خودشان از حقشان دفاع کنند.
از این رو، من بعید می دانم که شخصیتی چون علی که تمام زندگانی خود را وقف حق و عدالت و دفاع از مظلوم نمود، فرزندان رسول خدا را برای دفاع و محافظت از ستمگران بگمارد، بلکه ایشان با این کار نمی خواستند در جامعه ی نوپای اسلامی کار زشت خلیفه کشی، باب شود. او در این آرزو بود که نهایت امر به کشته شدن خلیفه ی مسلمانان نیانجامد.
امیرالمؤمنین علیه السلام در کلامی گهربار و رساتر از هر سخنی در این باره فرموده اند:
من جریان عثمان را برایتان خلاصه می کنم، عثمان خودسر شد و بد خودکامگی کرد و شما بی تابی کردید، پس بی تابی را از حد گذراندید و خداوند در خودکامگی و ستمکاری و در بی تابی و تندروی حکمی دارد که تحقق خواهد یافت.»(1)
ص:308
در ماه ذی الحجة سال 35 هجری، پس از شورش عمومی مسلمانان در مدینه که پی آمد خودکامگی حکومت بود، خلیفه ی خودسر مسلمانان کشته می شود. و اکنون مردمی که با حسرت و افسوس از کشته شدن عثمان نظاره گر حوادث آینده هستند، در انتظار نجات دهنده ای نشسته اند که آنان را به راه روشن هدایت کند و کشتی طوفان زده ی خلافت را به ساحل آرام عدالت و انصاف برساند.
در میان کسانی که به خلافت پس از عثمان چشم طمع دوخته بودند و برای رسیدن به آن با کارهایشان، آتش فتنه ی مدینه را شعله ورتر می ساختند و در برابر هر گونه آشتی و میانجی گری در ستیز میان مردم و حکومت مانع تراشی می کردند نقش طلحه و زبیر و عایشه از همه پررنگ تر است.
هنگامی که هنوز خلیفه زنده اما محصور بود، طلحه به جای او در مسجد نماز می خواند(1) و کلید خزانه ی مسلمانان را در دست می گیرد. طلحه، گویا قبل از کشته شدن عثمان خود را خلیفه کرده است.
علی، طلحه، زبیر و سعد ابن ابی وقاص، چهار نفری که عمر بن خطاب آن را به عضویت شورای خلافت برگزیده بود، برای کسب مقام خلافت، نسبت به دیگران از شانس بیشتری برخوردار بودند و البته از میان آنان علی کاندیدای نخست مردم بود.
بیشتر ساکنان مدینه و عموم کسانی که از شهرهای دیگر در مدینه گرد آمده بودند،
ص:309
پس از چشیدن طعم تلخ ظلم و بی عدالتی همگی در انتظار علی بودند. مردم دریافتند که علی، همان کسی است که می تواند ستم ها را جبران، عدالت را اجرا و میان مردم به انصاف عمل کند و کارگزاران صالحی را بر حکومت شهرها بگمارد.
آنان تحقق خواسته های خود را که برای به دست آوری آن ها، انقلاب کرده بودند، در خلیفه شدن علی می دیدند.
از آن سو، برای مردم انقلابی که رفتارهای طلحه و زبیر را در هنگام آشوب مدینه زیر نظر داشتند، روشن شد که خصومت طلحه و زبیر با عثمان، نه برای خدا و از میان بردن ستم عثمان و برقراری عدالت، بلکه برای به دست آوردن ریاست و منافع دنیایی پیرامون آن بود. مردم دانستند که طلحه دست کمی از عثمان ندارد.
سعد ابن ابی وقاص نیز گرچه از آن هنگام که عمر بن خطاب او را به عضویت شورا درآورده بود، آرزوی خلافت را در سر می پروراند و برای به چنگ آوردن از انجام هیچ کاری دریغ نمی کرد، اما خودش می دانست که با وجود علی، مردم او را هیچگاه کاندیدای خلافت نمی کنند. اگر مردم از طلحه و زبیر که در میان صحابه جایگاه بهتری نسبت به برخی دیگر، داشتند، روی گردان شده اند، سعد چگونه خود را نامزد خلافت کند.
گذشت، که علی پس از ناامیدی از رفتارهای خودسرانه ی عثمان، خود را از متن فتنه و آشوب دور کرد، اما هنگامی که عثمان کشته شد و اوضاع مدینه کمی رو به آرامش گذاشت، مردم دریافتند که باید هر چه زودتر خلیفه ای را تعیین و با او بیعت کنند، پس مردم در حالی که فریاد می زدند: امیر ما علی بن ابی طالب است، همگی شتابان به سمت خانه ی علی دویدند و گفتند: دستانت را بگشا تا با تو بیعت کنیم.
ص:310
اما علی دانای فرزانه ای است که مردم را ناآگاهانه به انجام امری سوق نمی دهد.
ایشان در آغاز از پذیرش درخواست مردم خودداری کردند و فرمودند: «این امری است که در شأن شما نیست، بلکه مقامی است که باید صحابه ی بزرگ پیامبر که در جنگ بدر شرکت داشتند کسی را به خلافت برگزینند و اگر آنان خلافت کسی را پسندیدند او خلیفه خواهد شد. پس ما بدریّون گردهم می آییم و در این باره به گفتگو و مشورت خواهیم نشست.»
پس از خودداری امام، مردم به همدیگر گفتند: زود است که خبر قتل خلیفه در تمام شهرها بپیچد و اگر تنها خبر قتل خلیفه را بشنوند و در پی آن نشنوند که با چه کسی بیعت شده هر کسی در هر جایی، فتنه و آشوب به راه می اندازد و دست به شورش می زند و در این صورت امنیت شهرها به خطر می افتد، پس برگردید و علی را به خلافت راضی کنید.
زبیر نیز در میان مردم فریاد برآورد که: ای مردم، خداوند مشورت را در میان شما قرار داد و با آن امیال و خواسته های نفسانی را از میان برد، ما مشورت کرده ایم و به خلافت علی رضایت داده ایم.
اینبار مردم از «مالک اشتر نخعی» که فرماندهی معترضان کوفه را به عهده داشت، خواستند تا به نمایندگی از سوی آنان با علی صحبت کند و او را به پذیرش خلافت تسلیم نماید. از این رو مالک نزد علی می رود و می گوید: دستانت را بگشا تا با تو بیعت کنیم. اما همچنان علی از پذیرش خلافت خودداری می کنند و می فرمایند:
«مرا واگذارید و دیگری را طلب کنید. زیرا ما به استقبال امری می رویم که دارای چهره های گوناگون و رنگارنگ است. دل ها بر آن ایستادگی ندارد و عقل ها
ص:311
بر آن استوار نمی ماند.»(1)
مالک که از اصرار و پافشاری خود نتیجه ای نگرفت، حضرت را نسبت به پی آمدهای ناگوار ایجاد فتنه و آشوبی جدید، در صورت نپذیرفتن خلافت، حسّاس کرد و آنگاه بار دیگر علی فرمود: «بدانید اگر من دعوت شما را بپذیریم، بر اساس آنچه که می دانم با شما رفتار می کنم و به سخن این و آن و ملامت ملامت گران گوش فرا نمی دهم.»(2)
بدریون که سخن علی را شنیدند همگی آمدند و گفتند: ای ابوالحسن هیچکس را شایسته تر از تو نمی شناسیم و سپس از هر سو گرد علی جمع شدند و بیعت کردند(3).
طبری از ماجرای خلافت علی و از زبان محمد بن حنفیه می نویسد: پس از کشته شدن عثمان من نزد پدرم بودم که تنی چند از اصحاب رسول خدا به خانه ی پدرم آمدند و گفتند: عثمان به قتل رسیده و مردم در داشتن امام ناگزیرند و ما امروز کسی را سزاوارتر از تو برای امامت مردم، نیافته ایم، اما پدرم گفت:
این کار را نکنید من پشتیبان و وزیر شما باشم بهتر از آن است که امیر شما باشم. اما اصحاب پیامبر گفتند: سوگند به خدا ما دست به کاری نمی زنیم مگر آنکه با تو بیعت کنیم. آنان همچنان بر خواسته ی خویش پافشاری کردند تا آنگاه که
ص:312
پدرم پذیرفت اما گفت: پس در مسجد، زیرا بیعت من پنهانی نخواهد بود و باید تمام مردم به آن رضایت دهند(1).
تاریخ نگار دیگری از «ابو ثور» روایت می کند که می گوید: پس از کشته شدن عثمان، در حالی که مردم در اطراف علی حلقه زده بودند، من در پی آن حضرت بودم که ناگاه وارد نخلستان های بنو مازن شدند، در این هنگام مردم او را در پناه نخلی نشاندند. زیادی جمعیت میان من و علی فاصله انداخت، اما آن اندازه می دیدم که مردم پشت سر هم دستان علی را تا آرنج می گیرند، سپس او را به مسجد آوردند و نخستین کسی که از منبر بالا رفت و با علی بیعت کرد، طلحه بن عبیداللّه بود. و چون دست طلحه چلاق بود، کسی آن را به فال بد گرفت و گفت: این دست سزاوار بیعت شکنی است. پس از طلحه، زبیر و اصحاب پیامبر و تمام مسلمانانی که در مدینه بودند، با علی بیعت کردند(2).
امام، در توصیفی از آن روز، می فرمایند:
«چیزی مرا نترسانید جز انبوهی مردم به سمت من، همچون بال کفتار از هر سو به سوی من گرد آمدند، آن اندازه که حسن و حسین لگدکوب شدند و دو سوی جامه ی من پاره شد. مردم چونان گله ی گوسفند مرا در میان گرفتند و چون برای انجام امر خلافت به پا خواستم گروهی پیمان شکستند و گروهی از دین خارج شدند و گروهی ستم پیشه کردند، گویا سخن خدا را نشنیدند که فرموده: «سرای
ص:313
آخرت از آن کسانی است که خواهان سرکشی و تبه کاری در روی زمین نباشند و پایان کار به سود پرهیزکاران است» آری سوگند به خدا که شنیدند و دانستند اما دنیا در دیدگانشان زیبا آمد و نقش و نگار آن به شگفتی اشان انداخت.
سوگند به خدایی که دانه را شکافت و جان را آفرید، اگر حضور حاضران نبود و اگر یاران، حجت را بر من راست نمی کردند و اگر خداوند از علما پیمان نگرفته بود تا ستمکارِ شکمباره را بر نتابند و بر گرسنگی ستمدیدگان آرام نگیرند، رشته ی این کار را از دست می گذاشتم و پایانش را به کاسه ی نخستین آن سیراب می کردم و آنگاه می دیدید که دنیای شما نزد من از آب بینی بزغاله ای بی ارزش تر است.»(1)
بیعت با علی زمانی انجام گرفت که تنها چند روز از قتل خلیفه ی سوم می گذشت و فضای مدینه هنوز شکننده و آتشین بود، در چنین وضعی تمام مردم مدینه و کسانی که از شهرهای مصر، کوفه و بصره آمده بودند جز تعدادی انگشت شمار با امام بیعت کردند. «مروان بن حکم»، «سعد ابن ابی وقاص»، «ابن ابی معیط» و «عبداللّه بن عمر» از آن تعداد افرادی بودند که با امام بیعت نکردند(2).
کسی که از کشمکش پیوسته ی خاندان بنی امیه با بنی هاشم آگاهی دارد، بیعت ننمودن مروان با علی، او را شگفت زده نمی کند و در همراهی و همبستگی با همین خاندان است که «سعد» به بیعت با امام گردن نمی نهد. او که از طرف مادرش «حمنه» دختر ابوسفیان بن امیّه با امویان خویشاوند است، در دل هوای بنی امیه را
ص:314
دارد. او حتی آن روز که از خلافت کوفه برکنار گردید تا ولید اموی به جای او بنشیند، کینه ی بنی امیه را به دل نگرفت و با آنان دشمن نشد. امام همه ی این افراد را می شناسد. او از موضع قریش به خوبی آگاهی دارد و در همین باره پس از بیعت می فرمایند:
«خدایا برای پیروزی بر قریش و یارانشان از تو کمک می خواهم. زیرا آنان پیوند خویشاوندی مرا بریدند و کار مرا دگرگون کردند و همگی برای مبارزه ی با من در حقی که از همه ی آنان سزاوارترم یکی شدند، پس به اطرافم نگریستم دیدم که نه یاوری و نه حمایت کننده ای و کمک دهنده ای دارم، جز خانواده ام که مرگ را از آنان دریغ می داشتم.»(1)
و باز در جای دیگری فرموده اند: «مرا با قریش چکار، سوگند به خدا در حالی که کافر بودند با آنان جنگیدم و اکنون نیز که فریفته شده اند با آنان مبارزه می کنم، من دیروز هماورد آنان بودم و امروز هم پای پس نمی گذارم. به خدا قسم قریش از ما کینه به دل نگرفت جز برای آنکه خداوند ما را بر آنان برگزید.»(2)
با این حال وقتی امام از سعد بن ابی وقاص خواستند تا بیعت کند، گفت: من زمانی بیعت می کنم که تمام مردم بیعت کرده باشند و تا آن زمان از طرف من بر تو باکی نیست (3).امام بر او سخت نگرفت و رهایش کرد. و اجازه ندادند کسی با او با خشونت رفتار کند. همچنین وقتی از عبداللّه پسر عمر بن خطاب خواستند تا با علی
ص:315
بیعت کند، گفته ی سعد را تکرار کرد و بیعت خود را به بیعت تمامی مردم مشروط کرد. به او گفتند تا آن زمان از تو ضمانتی می خواهیم که فتنه برپا نکنی، اما عبداللّه با گفتن این جمله که من ضامنی را نمی یابم، از این کار نیز خودداری کرد و در این هنگام امام فرمودند: «رهایش کنید، من ضامن او خواهم بود. شما نمی دانید که او از کودکی تاکنون تا چه اندازه بداخلاق است.»(1)
امام هیچکس را به بیعت اجباری وادار نکرد. خواست امام این بود که بیعت باید همگانی و علنی باشد تا نشان دهد، بیعت گروهی خاص با ابوبکر و یا وصیت او برای خلافت عمر از اساس با روش اسلام منافات داشته است.
بیعت که با حضور و رضایت عموم مردم تمام شد، امام از همان روز نخست، همه ی نیرو و امکانات خود را بسیج کرد تا امور حکومت که توسط خودسری ها و زیاده روی های عثمان خراب و فاسد شده بود را درست و اصلاح کند.
حضرت لازم دیدند تا در آغاز به چاره جویی مشکلاتی بپردازند که در نزد مردم ستمدیده از اهمیت بیشتری برخوردار بود و در میان دشواری های موجود دو
ص:316
موضوع، یکی تقسیم ناعادلانه ی درآمدهای حکومتی و دیگری، وجود کارگزاران فاسد، بیش از همه راه حلّی فوری می طلبید. زیرا بیشتر خشم و شکایت مردم در حکومت های گذشته و بویژه در حکومت عثمان به همین دو امر باز می گشت.
بیش از بیست سال بود که منافع و درآمد حکومت اسلامی به عدالت در میان مردم تقسیم نمی شد و از سنت رسول خدا منحرف شده بود و علی می دانست که عمر آنگاه که بر اساس قدر و منزلت و سابقه ی در اسلام درآمدها را تقسیم می کرد، بیش از آنکه به روش اسلام و سنت پیامبر عمل کرده باشد، به عواطف و احساسات و مصلحت بینی های شخصی خود می اندیشید. و همچنین می دانست که کار عثمان آنگاه که دست بستگان و خویشان اموی خود را باز گذاشته بود تا هر طور دلشان می خواهد با مال خدا بازی کنند و در روی زمین خدا فساد کنند، بر پایه ی قبیله گرایی دوران جاهلیت وکینه جوی های بنی امیّه از اسلامی استوار بود که هرگونه امتیازی مبتنی بر خویشاوندی را ممنوع کرده بود.
برای حل مشکلات موجود لازم بود تا امام سیاست و روش جدید حکومت را به اطلاع مردم برساند. از این رو گفته شده در دومین روز خلافت خویش، مردم را گرد آورده، فرمودند:
«ای مردم، من فردی از خود شما هستم، آنچه سود یا زیان به شما می رسد، به من هم می رسد. من شما را به راه و روش پیامبران رهنمون خواهم بود. آگاه باشید هر قطعه زمینی و یا مالی از اموال خدا که عثمان به کسی بخشیده، به بیت المال باز می گردد. زیرا هیچ چیز حق را باطل نمی کند و اگر بیابم که با آن مال، زنی به همسری گرفته شده و یا کنیزکی خریداری شده و یا در شهرها پخش گردیده، آن را به بیت المال مسلمانان باز می گردانم، چرا که در عدل گشایش است و آن کسی که
ص:317
عدالت او را در تنگنا قرار دهد، پس ستمکاری او را در تنگنای بیشتری می اندازد.
ای مردم، کسانی که دنیا آنان را در خود غوطه ور ساخته و دارای املاک گشته و رودها را در زمین گشوده و بر اسبانی سوار شده و دوشیزگانی را در برگرفته اند، آنگاه که من از آنچه که آنان را در خود فرو برده مانع گردم و به حقوقی که خودشان می دانند بسندشان کنم، فردا نگویند پسر ابوطالب ما را از حق خودمان محروم کرده است.
ای مردم، آگاه باشید، هر مهاجر و انصاری از همراهان رسول خدا که گمان می برد بخاطر همنشینی اش با رسول خدا امتیازی بر دیگران پیدا می کند، بداند که آن امتیاز، و پاداش آن را فردای قیامت در نزد خدا بجوید. آگاه باشید هر کسی که به خدا و رسول خدا ایمان آورد و آیین ما را بپذیرد و در دین ما وارد شود و به سوی قبله ی ما رو آورد لایق حقوق و قوانین و مقرّرات اسلام می شود. پس شما، بندگان خدا، و مال هم مال خداست، میان شما به طور مساوی تقسیم می شود و هیچ کس بر دیگری برتری ندارد و البته برای پرهیزکاران در نزد خدا بهترین پاداش است. ان شاء اللّه فردا همین جا جمع شوید تا مالی را میان شما تقسیم کنیم و هیچ کس از عرب یا عجم جا نماند.»(1)
امیرالمؤمنین با این بیان، سیاست و روش خود را که بر عدالت همگانی استوار بوده و هیچ گونه امتیاز ویژه ای را به کسی یا گروهی نمی دهد، اعلام می دارد. او همه ی ارزش های ساختگی را که عده ای برای به دست آوردن سهم بیشتر، برای خود درست کرده بودند، خراب ساخت. کسانی چون طلحه و زبیر که عمر بن خطاب آنان را هم سنگ علی نشانده بود، در حکومت امام هم ردیف دیگر مردمان
ص:318
می شوند. آنان دریافتند که در حکومت جدید هیچ برتری و امتیازی بر دیگران نخواهند داشت و سهمی که از بیت المال دریافت می کنند به مقدار سهمی خواهد بود که برده ای یا کنیزی دریافت می کند، اندازه ای که در نظر آنان بسیار اندک و ناچیز بود. و ممکن است که همچون دوران عمر، بار دیگر در داخل مدینه زندانی شوند.
پس طبیعی بود که خیلی زود، عده ای و به ویژه طلحه و زبیر در صف مخالفان و دشمنان علی بایستند. به خصوص آنکه علی با درخواست طلحه و زبیر برای حکمرانی بر بصره و کوفه موافقت نکرده و به آن دو فرمودند: «نزد من در مدینه بمانید تا با کمک شما امور حکومت را پیش ببرم، من از دوری شما می ترسم.»(1)
علی می دانست که طمع و حرص طلحه و زبیر تمام شدنی نیست. ایشان می دانستند که مخالفت طلحه و زبیر با عثمان نه از سر دلسوزی و مصلحت اسلام و قیام برای خدا، بلکه فقط به طمع خلافت بود که مردم را ضد عثمان تحریک می کردند. از همین رو، وقتی سیاست علی برای طلحه و زبیر آشکار گشت و دانستند که در حکومت علی نمی توانند به آرزوهایشان برسند، با ناخشنودی از علی و روش او، برای شورشی جدید ضد حکومت امام پس از چهار ماه از بیعت با امیرالمؤمنین به سمت مکه رفتند و خود را در حلقه ی حزب اموی وارد کردند(2).
از دیگر مخالفان سرسخت و سرشناس علی، عایشه است. گذشت که او در مسیر بازگشت از سفر حج، از بیعت مردم با علی، باخبر می شود. او از این خبر
ص:319
چنان خشمناک می شود که ضمن بازگشت دوباره به مکه، آرزو می کند که آسمان به زمین افتد و می گوید: سوگند به خدا عثمان مظلومانه کشته شد و من به خوانخواهی او بر می خیزم.
گفته شده یکی از همراهان عایشه، به او می گوید: قسم به خدا که تو نخستین کسی هستی که حرفت را بر می گردانی. تو بودی که می گفتی نعثل را بکشید که کافر شده است و حالا می گویی عثمان مظلومانه کشته شده است. و عایشه در پاسخ، گفت: مردم، او را به توبه واداشتند و سپس او را کشتند و گفته ی امروز من بهتر از گفته ی گذشته ی من است(1).
طبری روایت می کند که وقتی «عبید اللّه بن ابی سلمة»، سخن متناقض عایشه را شنید، ابیات زیر را به زبان آورد:
فمنک البدء ومنک الغیرومنک الریاح ومنک المطر
آغاز از تو و تغییر از تو توفان از تو و باران از تو.
وأنت أمرت بقتل الإماموقلت لنا إنّه قد کفر
تو فرمان قتل خلیفه را دادی و تو به ما گفتی که او کافر شده است.
فهبنا أطعناک فی قتلهوقاتله عندنا من أمر
ما گرچه در کشتن او از تو اطاعت کردیم اما نزد ما قاتل او کسی است که بر کشتنش فرمان داده.
ولم یسقط السقف من فوقناولم تنکسف شمسنا والقمر(2)
[عثمان کشته شد ولی] آسمان بر زمین فرود نیامده و نور خورشید و ماه گرفته
ص:320
نشده است.
طلحه و زبیر از خشم عایشه سوء استفاده کرده و در مکه به عایشه ملحق شدند.
این سه نفر که تا قبل از خلافت علی، از سرسخت ترین دشمنان عثمان و بنی امیه بودند و این دو گروه ریختن خون همدیگر را مباح کرده بودند، امروز که حکومت علی مانع امیال و هوای نفسانی آن ها شده، با هم دوست شده اند. خواسته های نفسانی میان دشمنان نه چندان قدیمی، دوستی ایجاد می کند و همگی برای مبارزه با حکومت جدید در یک جبهه می ایستند. آن ها همه ی کسانی را که تاکنون از خوان نعمت عثمان بهره می بردند و از سهم فقیران و نیازمندان، صاحب مال و سرمایه شده بودند و از امتیازات ویژه ای سود می جستند، برای شورشی جدید ضد حکومتی که اجازه نمی داد کسی با سهم و حق دیگران دارایی به دست آورد، بسیج کردند.
کینه توزترین دشمن علی علیه السلام، عایشه بود، او بیش از همه دیگران را ضد علی تحریک می کرد و می شوراند. برخی از تاریخ نگاران به بیان علت های دشمنی عایشه با علی پرداخته اند (1).یکی از آن علت ها، عطوفت و علاقه مندی فراوان پیامبر اسلام به علی و دخترش زهراست. پیامبر علی و زهرا را بیش از هر کسی دوست می داشت و آن دو را بر هر مرد و زن برتری می داد و البته عایشه دوست می داشت که او و پدرش، چنین منزلتی در نزد پیامبر داشته باشند. او بارها با صدای بلند به پیامبر می گفت: سوگند به خدا که می دانم علی در نزد تو دوست داشتنی تر از من و پدرم می باشد(2).
ص:321
از دیگر دلایل این بود که علی همسر فاطمه است و فاطمه دختر «خدیجه» است و خدیجه همسری است که پیامبر پیوسته او را به نیکی و خوش اخلاقی و بزرگواری ستوده است و همیشه فداکاری های او در راه تبلیغ رسالت را به یاد می آورد. هرگاه نام خدیجه برده می شد، پیامبر با افسوس و حسرتی بی نظیر به یاد روزهایی می افتاد که با خدیجه بود و البته عایشه نمی توانست حسادت خود را نسبت به خدیجه پنهان دارد. او بارها گفته است: با وجود اینکه من خدیجه را ندیده بودم اما پیامبر بسیار او را یاد می کرد و من به هیچیک از زنان پیامبر به اندازه ی خدیجه رشک نبرده ام(1).
این ها و موارد دیگر، باعث شده بود تا دشمنی کینه توزانه ی عایشه با علی به شدت افزایش یابد و اوج این دشمنی را در جنگ جمل خواهیم دید.
بدون تردید، اگر پس از عثمان کسی غیر از علی به خلافت می رسید، عایشه چنین موضعگیری سرسختانه ای را نداشت و با او وارد جنگ نمی شد. در حقیقت درگیری عایشه با امیرالمؤمنین، نه برای خوانخواهی عثمان و خلافت طلحه، بلکه فقط به این دلیل بود که عایشه با علی دشمن بود. امام در سخنی به این حقیقت اشاره داشته و فرموده اند: «و اما عایشه، پس اندیشه ی زنانه او را گرفت و کینه ای چون بوته ی آهنگری در سینه اش به غلیان افتاد و اگر فراخوانده می شد تا آنچه را بر سر من آورد، در حق دیگری انجام دهد، هرگز نمی کرد و هنوز هم همان احترام
ص:322
نخستین او پابرجاست و رسیدگی بر عهده ی خداست.»(1)
گرفتاری های امام، بسنده به ناخشنودی طلحه و زبیر و خصومت عایشه نمی شد، بلکه در ادامه، امام با مشکل بزرگ سرکشی معاویه روبرو شدند که از همه ی مشکلات پیچیده تر و خطرناک تر بود.
ریاست و قدرت سیاسی، امری بود که خاندان بنی امیّه برای به چنگ آوردن آن، همیشه با اسلام و مسلمانان در ستیز و کشمکش بوده اند. و آزمندی بیش از اندازه ی معاویة بن ابوسفیان به قدرت و سلطنت و سرسختی او برای رسیدن به آن، میراثی بود که او از پدران خویش به ارث برده بود(2) او از زمانی که در حکومت عمر بن خطاب، حکمران سرزمین شام شد، خود را برای ریاست آماده می کرد و با آزادی عمل بیشتری که در زمانه ی عثمان پیدا کرد و عثمان شام را در اختیار کامل او قرار داده بود تا هر طور دلش بخواهد رفتار کند، خود را در چند قدمی خلافت می دید.
معاویه با بخشش های فراوان از مال خدا به آدم های حریص و مزدور، برای خود لشکری گرد آورد که برای حفظ منافع خودش و نه منافع دولت اسلامی، هر اراده ای می کرد، آن ها فرمانبردار بودند. این همان لشکری است که عثمان بارها از معاویه می خواست تا برای سرکوب شورش مردم به مدینه گسیل کند، اما معاویه هر
ص:323
بار وعده ی دروغ به عثمان می داد تا اینکه بالاخره خلیفه کشته شد.
امام که می دانست، چنانچه معاویه همچنان بر شام حکمرانی کند، به بهانه ی خونخواهی عثمان دست به شورش مسلحانه خواهد زد و سبب گمراهی مردم را فراهم خواهد آورد، فرمان برکناری او را از شام صادر کرد. امام دریافته بود که اگر افزون بر شام، بصره و کوفه را نیز در اختیار معاویه قرار دهد، نه تنها او تسلیم نخواهد شد و با امام بیعت نخواهد کرد، بلکه با قدرت نظامی و اقتصادی بیشتری، خواهد توانست نفوذ سیاسی خود را در میان مردم تشدید کند. تا زمانی که لشکر شام آن اندازه از معاویه فرمانبرداری می کنند که انگشتان معاویه از او اطاعت نمی کنند، امام چگونه می تواند با حاکم شام به نتیجه ی امیدوار کننده ای برسد.
گذشته از این، سیاست امام نسبت به کارگزاران فاسد عثمان ایجاب می کرد تا با ادامه ی ریاست معاویه بر شام موافقت ننماید. اصرار امام برای برکناری معاویه از این رو بود که ایشان همراه با دیگر مردم معترض تا آخرین لحظه از عثمان می خواستند تا کارگزاران فاسد را برکنار و به جای آنان مسلمانان با کفایتی را جایگزین کند. دوست و دشمن نیز از این موضع انتقادی امام نسبت به سیاست خلیفه ی سوم آگاهی داشتند، بنابراین چگونه ممکن است، امام که اینک خلافت را خود در اختیار دارد، به ادامه ی حکومت فردی بر شام موافقت کنند که از همه ی والیان فاسدتر و خطرناک تر بود.
از دیدگاه امام، قدرت سیاسی ابزاری برای اجرای حق و عدالت و انصاف است و ادامه ی حکومت معاویه بر شام حتی برای یک روز پذیرش باطل و گمراهی مردم و سستی در اجرای دین و خلاف حق و عدالت و انصاف است و در این صورت محال است که امیرالمؤمنین همچون دیگر سیاست مداران برای رسیدن به هدفش از
ص:324
ابزار باطل استفاده کند و خود را تا این اندازه کوچک و خوار کند.
از همین رو بود که وقتی «مغیرة بن شعبه» و «ابن عباس» به علی گفتند معاویه را بر حکومت شام نگه دار و او را برکنار مکن (1) ،فرمود: «من گمراه شوندگان را یاور خویش نمی گیرم.»(2)
نویسنده ی کتاب «الامام علی» در همین ارتباط می نویسد:
«هر کس که به رأی و سیاست امام در مورد برکناری کارگزاران فاسد عثمان و جایگزینی کسانی که به حضرت ایمان داشتند به خوبی بنگرد، در می یابد که سیاست و روش امام کاملاً درست بوده است. امام با روشن بینی ویژه ی خود دریافت که تغییر کارگزاران فاسد، خواست مردم سراسر شهرهای اسلامی است که با استقبال آنان روبرو خواهد شد و گذشتِ زمان فراست امام را ثابت کرد و مسلمانان از هر شهر و دیار به فرمانبرداریش گردن نهادند. اما شام، با دیگر شهرها متفاوت بود. زیرا در قبضه ی مردی قرار داشت که شیفته ی قدرت و ریاست بود. امام، چه معاویه را بر حکومت شام ابقا می کرد و یا نمی کرد، تفاوتی نداشت، زیرا او جز به خودسری و به چنگ آوردن قدرتی که اینک در اختیار دشمن قدیمی اش قرار گرفته، رضایت نمی داد. و چه بسا اگر امام اجازه می داد او همچنان شام را در اختیار
ص:325
داشته باشد با قدرت بیشتری می توانست افکار عمومی را منحرف کند و چنین وانمود کند که ولایت شام حق السکوتی است که علی در مقابل اتهام قتل عثمان، به معاویه پرداخت می کند.»(1)
خلاصه اینکه امام، با گرفتاری ها و دشواری های زیادی روبرو بود. اگر چه مسلمانانی که در مدینه جمع بودند، ضد عثمان شوریدند و همه ی آنان برای برکناری و قتل او دست به دست هم دادند، ولی در این کار به جز افرادی انگشت شمار که برای خدا و حق و عدالت و دفاع از ستمدیدگان و بیچارگان با مردم معترض همراهی کردند، دیگرانی و به ویژه قریش، هر کدام غرض و هدف خاص خود را دنبال می کردند.
در وسط فضای فتنه و طغیان و اعتراض شدید ضد عثمان، مصلحت های شخصی و یا گروهی از طرف قریش و به خصوص بنی امیه از مصلحت اسلام و دفاع از مسلمانان جلو می زند و البته در این راه تعدادی مزدور هم به کار گرفته می شوند و امام در چنین وضع دشواری به خلافت می رسند.
از سوی دیگر علی قصد آن را داشت که حکومت و مردم را بر اساس کتاب خدا و سنت رسولش هدایت کند، چیزی که تا قبل از آن سابقه نداشت. امام از کیسه ی اسلام برای فریب دیگران هزینه نمی کرد و دیناری را از بیت المال مسلمانان بی مورد مصرف نمی کرد، پس خیلی طبیعی بود که گرفتاری ها از هر سو حکومت علی را فراگیرد. بنابراین اگر کسی مدّعی شود حکومت امام به نتیجه ی دلخواه نرسید باید به وضعی که علی در آن وضع به خلافت رسید توجه بیشتری بکند.
از دیدگاه علی، کمترین انتظاری که مردم از جانشین رسول خدا دارند این است
ص:326
که نگذارد قانون خدا بازیچه ی دست هواپرستان قرار گیرد. خلیفه کسی است که باید از وجود فساد جلوگیری کند و نعمت های روی زمین را ویژه ی خود و یا گروهی خاص نکند و علی برای استواری این اصول و اجرای بدون نرمش آن در حکومت خویش، گام بر می داشت. او آنگونه که دیگران از عمل به روش رسول خدا منحرف شدند، منحرف نشد و راه و روش ستمگران و گردنکشان را دنبال نکرد. از این رو با پیشنهاد ابن عباس ومغیره، مبنی بر ماندن معاویه بر حکومت شام موافقت نکرد و تلاش نمود تا او را برکنار کند. به همین منظور «سهل بن حنیف» را با حکم جایگزینی معاویه رهسپار شام کرد، اما هنگامی که سهل به «تبوک» رسید، سوارانی از سوی معاویه از ورود او به شام جلوگیری کردند و گفتند اگر تو را عثمان فرستاده بشتاب و اما اگر غیر از عثمان تو را فرستاده برگرد. و چون سهل به مدینه بازگشت، امام فرمودند: «آنچه که من شما را از آن برحذر می داشتم رخ داد، این فتنه همچون آتش است.»(1)
بازگرداندن کارگزار امام از شام، مردم مدینه را پریشان خاطر و مضطرب ساخت، آنان یقین کردند که معاویه با امام بیعت نخواهد کرد و از سمت شام جبهه ای با تمام امکاناتی که در مدت بیست سال معاویه آن را آماده کرده است، ضد حکومت علی باز خواهد شد. همین طور هم شد، معاویه در ادامه ی نافرمانی خود، خون عثمان را که او و خویشانش با کردارهای ناشایستشان باعث ریخته شدنش شدند، بهانه ای برای سرکشی اش قرار داد. همچنین معاویه از نارضایتی طلحه و زبیر
ص:327
و عایشه نیز بهره برداری کرد، او برای تقویت و گسترش جبهه ی عایشه و تضعیف جبهه ی علی، اموال زیادی را پخش کرد و با وعده ی پشتیبانی و بیعت شامیان با آنان، گروه سه نفره ی طلحه و زبیر و عایشه را می فریفت.
ابن ابی الحدید می نویسد: «امیرالمؤمنین علیه السلام در نامه ای به معاویه نوشت، مردم بدون مشورت با من عثمان را به قتل رساندند، اما با مشورت میان خودشان و حضور گسترده ی آنان با من بیعت کردند. پس آنگاه که نامه ام به دست تو رسید با من بیعت کن و از پیش خود از اشراف شامیان برای من بیعت بگیر و قبل از خودت اشراف شامیان را به سوی من گسیل کن، و چون فرستاده ی امام به شام رسید و معاویه نامه ی امام را خواند. مردی از «بنی عمیس» را با نامه ای برای «زبیر» روانه ی مدینه کرد. او در این نامه نوشته بود:
برای بنده ی خدا، امیرالمؤمنین، زبیر بن عوام، از معاویه بن ابوسفیان، من بیعت شامیان را برای تو گرفته ام و آنان پذیرفته اند و مانند شیر دوشیده شده، جمع شده اند قبل از آنکه پسر ابوطالب بر تو پیشی بگیرد، بصره و کوفه را بگیر، زیرا اگر این دو شهر را در اختیار داشته باشی، دیگر شهرها چیزی نیستند و من پس از تو برای طلحه بیعت گرفته ام. پس شما دو نفر خون عثمان را بهانه کنید و به خونخواهی او قیام کنید، مردم را به آن فرا بخوانید. باید در این امر جدّی و آماده باشید. خداوند شما دو نفر را پیروز و دشمنانتان را خوار و ذلیل گرداند.»(1)
وقتی نامه به دست زبیر رسید، او از موضوع نامه خوشحال شد و خبر آن را به طلحه داد، گویا این دو نفر در وعده ی که معاویه داده بود، شک نکردند و از همین رو وقتی از ولایت بر بصره و کوفه از سوی امیرالمؤمنین ناامید شدند و دانستند که
ص:328
در حکومت علی طمعشان به بار نمی نشیند راهی جبهه ی عایشه در مکه شدند.
حضور عایشه در مکه پایگاهی بود تا دشمنان علی و کینه جویان بنی امیّه در آنجا گردهم آیند. «عبداللّه بن عامر حضرمی» کارگزار عثمان در مکه، نخستین کسی بود که به عایشه پیوست و پس از او «یعلی بن امیّه» از یمن، «عبداللّه بن عامر» از بصره، طلحه و زبیر از مدینه و سعید بن عاص و ولید بن عقبه و سایر بنی امیه از سراسر شهرها با انبوهی از مال و امکانات نظامی به سمت مکه روانه شدند(1).
هرگاه گروهی از مردم به نزد عایشه می رفتند، او آنان را برای شرکت و حضور در مبارزه ی مسلحانه با علی ترغیب و تشویق می کرد. او می گفت: ای مردم حادثه ای بزرگ و امری ناخوشایند رخ داده است. پس به یاری برادران بصری خود بشتابید زیرا آنان بیعت با علی را نپذیرفته اند. تجهیزات و نیروی شامیان، شما را کفایت می کند. شاید با این کار شما، خداوند از خون عثمان و مسلمانان انتقام بگیرد(2).
شواهد نشان می دهد که عبداللّه بن عامر گمان می کرد او در بصره یارانی دارد که می تواند با کمک آن ها بر امام شورش برند، از این رو با پیشنهاد او، عایشه ترجیح می دهد بصره را پایگاه مبارزه قرار دهد، طلحه و زبیر نیز این رأی را می پذیرند و همگی بر آن به توافق می رسند(3).
ص:329
عایشه برای تقویت سیاسی جبهه ی خویش، از دیگر زنان پیامبر نیز دعوت می کند تا در شورش ضد علی او را همراهی کنند، اما از میان زنان پیامبر تنها، «حفصه» دختر عمر بن خطاب موافقت می کند و می گوید من دنباله رو عایشه خواهم بود. اما او نیز هنگامی که برادرش عبداللّه می خواهد تا در مکه بماند و به سمت بصره حرکت نکند، عایشه را تنها می گذارد، اگرچه هنوز دلش با عایشه بود(1).
گفته شده وقتی سپاه علی در جنگ جمل به «ذی قار» رسید، عایشه در نامه ای به حفصه نوشت که علی هم اکنون در ذی قار است و چون از تعداد و قدرت ما باخبر شده، وحشت و ترس او را فراگرفته است. او همچون شتر سرخ رویی است که اگر جلو بیاید پی می شود و اگر به عقب بازگردد ذبح می شود. و چون حفصه نامه را خواند، کنیزکان خود را فراخواند تا بر دف ها بکوبند و آواز سردهند که:
ما الخبر علیّ فی السفر کالفرس الأشقر إن تقدّم عقر وإن تأخّر نحر
خبر چیست؟ علی در راه سفر است همچون شتری اگر جلو آید پی می شود و اگر عقب برود ذبح می شود.
دختران بنی امیه و آزاد شده های پیامبر نیز با شنیدن آواز کنیزکان حفصه به خانه ی او آمدند و چون خبر به «ام کلثوم» دختر امام رسید، چادر به سر کرده و همراه با زنانی که از این کار حفصه ناراحت شدند به خانه ی او رفتند و همینکه ام کلثوم حجاب خود را از صورتش برداشت و حفصه او را شناخت، از رفتار خود
ص:330
خجالت کشید. در این هنگام ام کلثوم گفت: اگر تو و عایشه امروز در برابر علی به همدیگر یاری می رسانید، در گذشته ای نه چندان دور، ضد برادرش پیامبر چنین کردید و آنگاه درباره ی شما خداوند آیه نازل نمود (1).آیه ای که از آن خبر داری و حفصه گفت: خدا تو را رحمت کند، بس است و گفت تا نامه ی عایشه را بیاورند و آن را پاره کرد(2).
و اما پاسخ «ام سلمه» به درخواست عایشه عاقلانه بود. او در ابتدا تلاش کرد تا عایشه را از رفتن به راهی که انتخاب نموده، بازگرداند و از او خواست تا از عواطف و احساسات زنانه اش دست بردارد و عاقلانه بیاندیشد و سپس آیاتی از قرآن را به او یادآوری کرد که از زنان، جهاد را برداشته و پیامبر بر زنان واجب نموده تا در خانه هایشان بمانند. آنگاه گفت: آیا به یاد می آوری روزی را که من در حال شستن سر پیامبر بودم و تو آب می ریختی و پیامبر فرمود: کدامیک از شما سوار بر شتر پرمویی هستید که سگ های حوأب بر او پارس می کنند. من گفتم پناه بر خدا از آنچه می گویید. و سپس بر شانه ی تو زد و فرمود: ای حمیرا دور باش از اینکه تو باشی(3).
همچنین تاریخ نگاران به نامه ای اشاره می کنند که ام سلمة به عایشه نوشته است.
در این نامه آمده است: از ام سلمة همسر پیامبر به عایشه مادر مؤمنان، سپاس خدایی را که جز او خدایی نیست. اگر پیامبر می دانستند که زنان یارای جهاد دارند،
ص:331
البته تو را به آن سفارش می کرد. آیا نمی دانی که پیامبر تو را از بی توجهی و کوتاهی در دین منع نمود. اگر ستون های دین لرزان شده باشند، با زنان استوار نمی گردد و اگر در دین شکافی رخ دهد با زنان ترمیم نخواهد شد. جهاد زنان فروهشتن چشمها و پاکدامنی است. تو فردا بر رسول خدا وارد خواهی شد و اگر از تو بپرسد که چرا سوار بر شتر، روانه ی بیابان ها از این شهر به آن شهر شدی چه می گویی؟ و قسم به خدا که اگر رسول خدا به من بگوید داخل بهشت شو، من از رسول خدا شرم دارم که وارد بهشت شوم، در حالی که حجابی را که بر من نهاده بود، دریده باشم(1).
اما عایشه به نصیحت های ام سلمة اهمیتی نداد و راهش را ادامه داد. او خود را آماده ی نبرد با علی می کرد و کسانی را گرداگرد خود جمع کرده بود که مروان بن حکم و عبداللّه بن عامر و یعلی بن امیّه، با پول و وعده ی حکومت، آنان را فریفته بودند. عایشه چگونه می توانست به نصیحت های ام سلمه گوش فرا دهد و قدرت و خلافت علی را بپذیرد در حالی که حتی از شنیدن اسم علی به خشم می آمد.
ص:332
با خلافت علی و رفتار پیامبرگونه ی ایشان در امور حکومت، منافع سیاسی و اقتصادی عده ای به خطر افتاد. طلحه و زبیر که نه به پست سیاسی رسیده بودند(1) و نه امام اجازه داده بودند تا آن ها از بیت المال سهم بیشتری در مقایسه با دیگر مسلمانان داشته باشند(2) پیوسته به دنبال بهانه ی می گشتند تا خود را از بیعت با علی آزاد سازند.
خودداری عایشه از بازگشت به مدینه در پی به خلافت رسیدن علی(3) و گرد آمدن کارگزاران برکنار شده و فراری عثمان دور او در مکه(4) بهترین فرصتی بود که طلحه و زبیر را برای خروج از مدینه به وسوسه اندازد. آن ها به بهانه ی انجام عمره نزد امام رفته و گفتند: آمده ایم تا از شما برای انجام عمره اجازه بگیریم و از مدینه خارج شویم زیرا مدتی است که به مکّه نرفته ایم. و امام که از قصد درونی آن ها آگاه بود فرمودند: سوگند به خدا شما نمی خواهید برای عمره از مدینه خارج شوید، بلکه می خواهید به سمت بصره بروید و بیعت خود را بشکنید.
- سوگند به خدا که ما فقط اراده ی انجام عمره کرده ایم.
ص:333
- پس به خداوند بزرگ قسم یاد کنید که قصد فساد در امور مسلمانان و شکستن بیعت با من را ندارید و سعی در برپایی فتنه نخواهید داشت(1).
طلحه و زبیر سوگند خوردند و راهی مکه شدند. این دو نفر که زودتر از همه با علی بیعت کرده بودند، با ورود به مکه در میان کسانی نشستند که از اوّل با علی دشمن بودند و هرگز با او بیعت نکردند و حالا به دنبال راهی بودند تا با حفظ آبرو، زودتر از همه آشکارا پیمان خود را بشکنند.
مروان بن حکم پیشنهادی فریبکارانه می دهد و می گوید: ای پیرمردان چه ایرادی دارد که شما مردم را به بیعتی همانند بیعت علی فرا بخوانید، اگر مردم، دعوت شما را پذیرفتند که در این صورت با بیعتی مثل بیعت خودش به مبارزه اش برخاسته اید و اگر نپذیرفتند به جایگاه خودتان در دل های مردم پی می برید.
و طلحه می گوید: مشکل اینجاست که بیعت علی در پیش چشم همه ی مردم و همگانی بوده است و ما اکنون به چه بهانه ای بیعت شکنی کنیم؟
و زبیر ادامه می دهد: مشکل دیگر این است که ما به یاری عثمان برنخاستیم و با علی خیلی زود بیعت کردیم.
نفر سوم این گفتگو، ولید بن عقبه است، او برای فریب بیشتر طلحه و زبیر می گوید: اگر شما [با یاری نکردن عثمان] گناه کردید اکنون [با جنگیدن با علی] کار خوبی می کنید و اگر [با بیعت زود هنگام با علی] خطا کردید اکنون راه درست را انتخاب کرده اید و شما در حال حاضر بهتر از دیروزتان هستید. و سپس مروان برای
ص:334
تحریک بیشتر آن دو شیفته ی حکومت، ادامه داد: من هوای شام در سر دارم و شما دو نفر هوای بصره، اما من اگر چه هلاک گردم با شما خواهم بود.
سعید بن عاص نیز که در این جمع حضور داشته به طلحه و زبیر می گوید:
عبداللّه بن عامر شما را برای رفتن به بصره ترغیب کرده در حالی که او آنگاه که ساکنان بصره هنوز فرمانبردار عثمان بودند، همچون غلامی فراری از آنجا گریخته و اکنون او چگونه می خواهد، مردمی را که اینک فرمانبردار علی شده اند به جنگ با علی بکشاند، او در حالی که امیر مردم بود از بصره بیرون آمده و آیا اکنون همچون رانده شده ای به میان مردم بازگردد؟ عبداللّه به شما وعده ی هوادار و کمک مالی داده است، اما بدانید که اموال هنوز در اختیار خودش است و او در بصره هیچ هواداری ندارد. من به خانه ام باز می گردم و شما را همراهی نخواهم کرد(1).
شاید سعید بن عاص نخستین کسی باشد که طلحه و زبیر را از جنگیدن با علی باز می دارد، اما دشمنان اموی علی و پیمان شکنان طمعکار، عزم خود را برای رفتن به بصره به بهانه ی خوانخواهی عثمان جزم کرده اند.
طلحه و زبیر برای فریب و جذب بیشتر مردم و تقویت جنبه ی سیاسی شورش، عایشه همسر رسول خدا را که برای مبارزه ی با علی همیشه آماده بود با خود همراه کردند، اما لازم بود تا از افراد بانفوذ بیشتری استفاده کنند. از این رو طلحه به زبیر می گوید: برای جذب دل های مردم هیچ چیز سودمندتر از این نیست که عبداللّه پسر عمر بن خطاب را همراه خود کنیم و در این راه او را برجسته سازیم. آن ها نزد عبداللّه رفتند و گفتند: ای ابو عبدالرحمن، مادرمان عایشه، برای اصلاح امور مردم آماده ی رفتن به بصره است تو نیز با ما بیا، بهتر است او را الگوی خود قرار دهی،
ص:335
اگر مردم با ما بیعت کردند، تو از همه به خلافت سزاوارتری، و عبداللّه گفت: ای پیرمردان آیا می خواهید مرا از خانه ام بیرون آورید و سپس در چنگ پسر ابوطالب بیاندازید، آن هم با مردمی که با دیدن دینار و درهم فریب می خورند، من گوشه نشینی در خانه ام را به خلافت ترجیح می دهم(1).
مروان فریبکار، طلحه و زبیر را رها نمی کند و می گوید: بازگردید و با پسر عمر صحبت کنید، شاید پشیمان شده و عقیده اش را تغییر داده باشد. بار دیگر طلحه و زبیر به نزد عبداللّه رفته و گفتند: ای ابوعبدالرحمن به خدا سوگند، چه بسا حقوقی بوده که ما آن را ضایع و رها کرده ایم، اما اینک پوزش خواسته و با امر حقی جبرانش کرده ایم. اکنون علی در پی اجرای حاکمیت خودش رفته، اما معاویه با او بیعت نکرده و ما هم بهتر می دانیم تا امر خلافت به شورا بازگردد. پس اگر با ما و امّ المؤمنین باشی امور مسلمانان اصلاح می گردد و در غیر این صورت هلاکت در پیش خواهد بود.
عبداللّه، اینبار با صراحت بیشتری با آن ها روبرو شد و گفت: اگر آنچه می گویید حق است، و من شما را همراهی نکنم در این صورت تنها فضیلتی را از دست داده ام و اگر سخنان شما باطل است. پس با نیامدنم از گرفتاری و شرّی نجات یافته ام. و اما بدانید که برای عایشه، خانه اش بهتر از کجاوه اش است و برای شما دو نفر مدینه بهتر از بصره و ذلّت بهتر از شمشیر است، کسی با علی می جنگد که از او بهتر باشد و اما اینکه گفتید می