پروانه های عاشق: ( حماسه کربلا )

مشخصات کتاب

سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -

Khuddamiyan Arani, Mehdi

عنوان و نام پدیدآور : پروانه های عاشق: ( حماسه کربلا)/ مهدی خدامیان آرانی.

مشخصات نشر : قم : بهار دلها، 1396.

مشخصات ظاهری : 64ص.

فروست : مجموعه آثار؛ 12.

شابک : 26000ریال: 978-600-492-005-6

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

عنوان دیگر : حماسه کربلا

موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع : Hosayn ibn 'Ali, Imam III , 625-680

موضوع : واقعه کربلا، 61ق.

موضوع : Karbala, Battle of, Karbala, Iraq, 680

موضوع : عاشورا

موضوع : Tenth of Muharram

رده بندی کنگره : BP41/5/خ4پ4 1396

رده بندی دیویی : 297/9534

شماره کتابشناسی ملی : 4921501

ص: 1

اشاره

پروانه های عاشق

شهر پنجم: حوادث صبح عاشورا

هفت شهر عشق

دکتر مهدی خدامیان آرانی

مجموعه آثار / 13

ص: 2

ص: 3

ص: 4

مقدمه

ص: 5

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

ما همواره از شهدای کربلا به بزرگی یاد می کنیم و آنان را به عنوان نماد آزادگی و عشق می شناسیم.

به راستی، چقدر با نام و مرام هر کدام از آنها آشنا هستم؟ آیا از فداکاری، ایثار آنها اطّلاع داریم؟

در صحرای کربلا مادرانی بودند که حماسه آفریدند و تاریخ را شیفته بزرگی خود نمودند، امّا ما چقدر آنها را می شناسیم؟

در جلدهای اوّل تا چهارم این کتاب، از شهر مدینه تا مکّه و کربلا همسفر من بودید و حوادث را تا شب عاشورا پیگیری کردید.

اکنون آماده باشید تا در کتابِ پروانه های عاشق با حوادثی که در صبح روز عاشورا روی داد، همسفر من باشید و با حماسه یاران امام حسین(علیه السلام) آشنا شوید.

در جلدهای دیگر، حوادث عصر روز عاشورا را می خوانی و با داستان قهرمانی حضرت زینب(علیها السلام) در سفر کوفه و شام، آشنا می شوید، آری، کتاب «هفت شهر عشق»، یک مجموعه به هم پیوسته است که امیدوارم برای شما مفید واقع شود.

قم، مهر ماه 1387

مهدی خدّامیان آرانی

ص: 6

حماسه کربلا

ص: 7

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

الله اکبر، الله اکبر!

صدای اذان صبح در دشت کربلا طنین انداز می شود. امام حسین (علیه السلام) همراه یاران خود به نماز می ایستد.

نماز تمام می شود و امام دست به دعا برمی دارد: «خدایا! تو پناه من هستی و من در سختی ها به یاری تو دل خوش دارم. همه خوبی ها و زیبایی ها از آن توست و تو آرزوی بزرگ من هستی».(1)

سپس ایشان برمی خیزد و رو به یاران خود می گوید: «یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است. شکیبا باشید و صبور، که وعده خداوند نزدیک است. یاران من! به زودی از رنج و اندوه دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار می شوید».

همه یاران یک صدا می گویند: «ما همه آماده ایم تا جان خود را فدای شما نماییم».(2)

با اشاره امام، همه برمی خیزند و آماده می شوند. امام نیروهای خود را به سه دسته تقسیم می کند.


1- . «لمّا صبّحت الخیل الحسین، رفع یدیه وقال : اللّهمّ أنت ثقتی فی کلّ کرب، ورجائی فی کلّ شدّة، وأنت لی فی کلّ أمر نزل بی ثقة وعدّة...: تاریخ الطبری، ج 5، ص 423.
2- . «إنّ الحسین بن علیّ(علیه السلام) خطب یوم أصیب، فحمد الله وأثنی علیه، وقال : الحمد لله الذی جعل الآخرة للمتّقین، والنار والعقاب علی الکافرین...: الأمالی للشجری، ج 1، ص 160.

ص: 8

دسته راست، دسته چپ و دسته میانه. زُهیر فرمانده دسته راست و حَبیب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشکر می شوند و خود حضرت نیز، در قلب لشکر قرار می گیرد.(1)

پروانه ها آماده اند تا جان خود را فدای شمع وجود امام حسین(علیه السلام) کنند.

امام پرچم لشکر را به دست برادرش عبّاس می دهد. او امروز علمدار دشت کربلاست.(2)

امام، اکنون دستور می دهد تا هیزم های داخل خندق را آتش بزنند.(3)

* * *

سواری به سوی لشکر امام می آید. او همراه خود شمشیری ندارد، امّا در دست او نامه ای است. خدایا، این نامه چیست؟

او جلو می آید و می گوید: «من نامه ای برای محمّد بن بَشیردارم. آیا شما او را می شناسید؟»

محمد بن بَشیر از یاران امام است که اکنون در صف مبارزه ایستاده است.

نگاه کن! محمّد بن بَشیر پیش می آید. آورنده نامه یکی از بستگان اوست.

سلام می کند و می گوید از من چه می خواهی؟

-- این نامه را برای تو آورده ام.

-- در آن چه نوشته شده است؟

-- خبر رسیده پسرت که به جنگ با کافران رفته بود، اکنون اسیر شده است. بیا برویم و برای آزادی او تلاش کنیم.


1- . «لمّا أصبح الحسین(علیه السلام) یوم الجمعة عاشر محرّم - وفی روایة یوم السبت - عبّأ أصحابه، وکان معه اثنان وثلاثون فارساً وأربعون راجلا...»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 4 .
2- . «دفع اللواء إلی أخیه العبّاس بن علیّ، وثبت(علیه السلام) مع أهل بیته فی القلب...»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 4.
3- . «فلمّا آیس الحسین(علیه السلام) من القوم وعلم أنّهم مقاتلوه، قال لأصحابه : قوموا فاحفروا لنا حفیرة شبه الخندق حول معسکرنا،وأجّجوا فیها ناراً ..»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 1، ص 248; الفتوح، ج 5، ص 96; وراجع : مطالب السؤول، ص 76; کشف الغمّة، ج 2، ص 262; المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 99 .

ص: 9

-- من فرزندم را به خدا می سپارم.

امام حسین(علیه السلام) که این صحنه را می بیند، نزد محمّد بن بَشیر می آید و می فرماید: «من بیعت خود را از تو برداشتم. تو می توانی برای آزادی فرزند خود بروی».

چشمان محمّد بن بَشیر پر از اشک می شود و می گوید: «تو را رها کنم و بروم. به خدا قسم که هرگز چنین نمی کنم».

نامه رسان با ناامیدی میدان را ترک می کند. او خیلی تعجّب کرده است. زیرا محمّد بن بَشیر، پسر خود را بسیار دوست می داشت. او را چه شده که برای آزادی پسرش کاری نمی کند؟

او نمی داند که محمّد بن بَشیر هنوز هم جوان خود را دوست دارد، امّا عشقی والاتر قلب او را احاطه کرده است. او اکنون عاشق امام حسین(علیه السلام) است و می خواهد جانش را فدای او کند.(1)

* * *

سپاه کوفه آماده جنگ می شود. در خیمه فرماندهی، سران سپاه جمع شده و به این نتیجه رسیده اند که باید هر چه سریع تر جنگ را آغاز کنند. برنامه آنها این است که از چهار طرف به سوی اردوگاه امام حسین(علیه السلام) حمله کنند و در کمتر از یک ساعت او و یارانش را اسیر نموده و یا به قتل برسانند.

عمرسعد به شمر می گوید: «خود را به نزدیکی خیمه های حسین برسان و وضعیّت آنها را بررسی کن و برای من خبر بیاور».


1- . «قیل لمحمّد بن بشیر الحضرمی : قد أُسر ابنک بثغر الریّ، قال : عند الله أحتسبه ونفسی، ما کنت أُحبّ أن یؤسر، ولا أن أبقی بعده، فسمع الحسین(علیه السلام) قوله، فقال له : رحمک الله! أنت فی حلٍّ من بیعتی ...»: تهذیب الکمال، ج 6، ص 407، الرقم 1323; تاریخ دمشق، ج 14، ص 182; مثیر الأحزان، ص 53; بحار الأنوار، ج 44، ص 394; مقاتل الطالبیّین، ص 116 .

ص: 10

شمر، سوار بر اسب می شود و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد.

آتش!

خدایا! چه می بینم؟ سه طرف خیمه ها پر از آتش است. گودالی عمیق کنده شده و آتش از درون آنها شعله می کشد.

یک طرف خیمه ها باز است و مقابل آن، لشکری کوچک امّا منظّم ایستاده است. آنها سه دسته نظامی اند. شیر مردانی که شمشیر به دست آماده اند تا تمام وجود از امام خویش دفاع کنند.

او می فهمد که دیگر نقشه حمله کردن از چهار طرف، عملی نیست.

شمر عصبانی می شود. از شدّت ناراحتی فریاد می زند: «ای حسین! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته ای؟».(1)

سخن شمر دل ها را به درد می آورد. شمر چه بی حیا و گستاخ است. مسلم بن عَوْسجه طاقت نمی آورد. تیری در کمان می نهد و می خواهد حلقوم این نامرد را نشانه رود.

-- مولای من، اجازه می دهی این نامرد را از پای درآورم.

-- نه، صبر کن. دوست ندارم آغازگر جنگ ما باشیم.

مسلم بن عوسجه تیر از کمان بیرون می نهد.(2)

* * *

شمر باز می گردد و خبر می دهد که دیگر نمی توان از چهار طرف حمله کرد.

عمرسعد با تغییر در شیوه حمله، پرچم سپاه را به غلام خود می دهد. طبل


1- . «فرجع راجعاً، فنادی بأعلی صوته : یا حسین، استعجلت النار فی الدنیا قبل یوم القیامة»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 421-423; أنساب الأشراف، ج 3، ص 393-396 .
2- . «فقال له مسلم بن عوسجة : یا بن رسول الله جُعلت فداک! ألا أرمیه بسهم؟ فإنّه قد أمکننی، ولیس یسقط منّی سهم، فالفاسق من أعظم الجبّارین...: المنتظم، ج 5، ص 339; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 560; البدایة والنهایة، ج 8، ص 178; تذکرة الخواصّ، ص 251; الإرشاد، ج 2، ص 94; إعلام الوری، ج 1، ص 475.

ص: 11

آغاز جنگ، زده می شود و سپاه کوفه حرکت می کند.

این صدای عمرسعد است که در صحرای کربلا می پیچد: «ای لشکر خدا! پیش به سوی بهشت!».

لشکر کوفه حرکت می کند و روبروی لشکر امام می ایستد.

امام حسین(علیه السلام) رو به سپاه کوفه می فرماید: «ای مردم! سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید. می خواهم شما را نصیحت کنم».

نفس ها در سینه حبس می شود و همه منتظر شنیدن سخن امام هستند: «آیا مرا می شناسید؟ لحظه ای با خود فکر کنید که می خواهید خون چه کسی را بریزید. مگر من فرزند دختر پیامبر(صلی الله علیه وآله) نیستم؟».(1)

سکوت بر تمام سپاه کوفه سایه افکنده است. هیچ کس جوابی نمی دهد.

امام ادامه می دهد: «آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنیا را بگردید، غیر از من کسی را نخواهید یافت که پسر دختر پیامبر باشد. آیا من، خونِ کسی را ریخته ام که می خواهید این گونه قصاص کنید؟ آیا مالی را از شما تباه کرده ام؟ بگویید من چه کرده ام؟».(2)

سکوت مرگ بار سپاه کوفه، ادامه پیدا می کند. امام حسین(علیه السلام) فرماندهان سپاه کوفه را می شناسد، آنها شَبَث بن رِبْعی، حَجّار بن اَبْجَر، قَیْس بن اَشْعَث هستند، اکنون آنها را با نام صدا می زند و می فرماید: «آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتید و مرا به سوی شهر خود دعوت کردید؟ آیا شما نبودید که به من وعده


1- . «أیّها الناس! اسمعوا قولی، ولا تعجلونی حتّی أعظکم بما لحقٌّ لکم علیَّ، وحتّی أعتذر إلیکم من مقدمی علیکم، فإن قبلتم عذری وصدّقتم قولی وأعطیتمونی النصف، کنتم بذلک أسعد، ولم یکن لکم علیَّ سبیل، وإن لم تقبلوا منّی العذر ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 424; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 561 .
2- . «کان مع الحسین فرس له یُدعی لاحقاً، حمل علیه ابنه علیّ بن الحسین، قال : فلمّا دنا منه القوم عاد براحلته فرکبها، ثمّ نادی بأعلی صوته...»: الإرشاد، ج 2، ص 97; إعلام الوری، ج 1، ص 458; بحار الأنوار، ج 45، ص 6; وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 396; المنتظم، ج 5، ص 339;تذکرة الخواصّ، ص 251 .

ص: 12

دادید که اگر کوفه بیایم مرا یاری خواهید نمود؟»(1)

همسفرم! به راستی که این مردم، چقدر نامرد هستند. آنها امام حسین(علیه السلام) را به کوفه دعوت کرده اند و اکنون در مقابلش شمشیر کشیده اند!

عمرسعد نگاهی به قَیْس بن اَشْعَث می کند و با اشاره از او می خواهد که جواب امام را بدهد.

او فریاد می زند: «ای حسین! ما نمی دانیم تو از چه سخن می گویی، امّا اگر بیعت با یزید را بپذیری روزگار خوب و خوشی خواهی داشت».(2)

امام در جواب می گوید: «من هرگز با کسی که به خدا ایمان ندارد، بیعت نمی کنم».(3)

امام با این سخن، چهره واقعی یزید را به همه نشان می دهد.

* * *

عمرسعد به نیروهای خود نگاه می کند. بسیاری از آنها سرشان را پایین انداخته اند. اکنون وجدان آنها بیدار شده و از خود می پرسند: به راستی، ما می خواهیم چه کنیم؟ مگر حسین چه گناهی کرده است؟

عمرسعد نگران می شود. برای همین، یکی از نیروهای خود به نام ابن حَوْزَه را صدا می زند و با او خصوصی مطلبی را در میان می گذارد.

من نزدیک می روم تا ببینم آنها درباره چه سخن می گویند. تا همین حد متوجه می شوم که عمرسعد به او وعده پول زیادی می دهد و او پیشنهاد عمرسعد را قبول می کند.


1- . «فأخذوا لا یکلّمونه، قال : فنادی : یا شبث بن ربعیّ، ویا حجّار بن أبجر، ویا قیس بن الأشعث، ویا یزید بن الحارث، ألم تکتبوا إلیَّ أن قد أینعت الثمار، واخضرّ الجناب، وطمّت الجمام، وإنّما تقدم علی جند لک مجنّدة، فأقبل؟...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 424; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 561 .
2- . «فقال له شمر بن ذی الجوشن : هو یعبد الله علی حرف إن کان یدری ما یقول! فقال له حبیب بن مظاهر : والله إنّی لأراک تعبد الله علی سبعین حرفاً...»: الإرشاد، ج 2، ص 97; إعلام الوری، ج 1، ص 458.
3- . «فقال الحسین : أنت أخو أخیک، أترید أن یطلبک بنو هاشم بأکثر من دم مسلم بن عقیل؟...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 424; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 561 .

ص: 13

او سوار بر اسب می شود و با سرعت به سوی سپاه امام می رود و فریاد می زند: «حسین کجاست؟ با او سخنی دارم».

یاران، امام را به او نشان می دهند و از او می خواهند سخن خود را بگوید. امام هم نگاه خود را به سوی آن مرد می کند و منتظر شنیدن سخن او می شود.

همه نگاه های دو لشکر به این مرد است. به راستی، او چه می خواهد بگوید؟

ابن حوزه فریاد می زند: «ای حسین، تو را به آتش جهنّم بشارت می دهم».(1)

زخم زبان از زخم شمشیر نیز، دردناک تر است. نمی دانم این سخن با قلب امام چه کرد؟

دل یاران امام با شنیدن این گستاخی به درد می آید.

سپاه کوفه با شنیدن این سخن شادی و هلهله می کنند. بار دیگر شیطان در وجود آنها فریاد می زند: « حسین از دین پیامبر خویش خارج شده، چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است».(2)

امام سکوت می کند و فقط دست های خود را به سوی آسمان گرفته و با خدای خویش سخنی می گوید.

آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهه مستانه اش فضا را پر کرده است، امّا یک مرتبه اسب او رَم می کند و مهار اسب از دستش خارج می شود و از روی اسب بر زمین می افتد، گویا پایش در رکاب اسب گیر کرده است. اسب به سوی خندق پر از آتش می تازد و ابن حَوزه که چنین جسارتی به امام کرد در آتش گرفتار می شود و به سزای عملش می رسد.


1- . «وتقدّم رجل منهم یقال له ابن حوزه، فقال : أفیکم الحسین؟ فلم یجبه أحد، فقالها ثلاثاً، فقالوا : نعم حاجتک؟ قال : یا حسین أبشر بالنار...»: الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 66; تاریخ الطبری، ص 328; أعیان الشیعة، ج 1، ص 604.
2- . «یا أهل الکوفة، لا ترتابوا فی قتل من مرق من الدین وخالف الإمام»: تاریخ الطبری، ج 4، ص 331; بحار الأنوار، ج 45، ص 19 .

ص: 14

به هرحال با پیش آمدن این صحنه عدّه ای از سپاهیان عمرسعد از جنگ کردن با امام حسین(علیه السلام) پشیمان می شوند و دشت کربلا را ترک می کنند.(1)

* * *

-- جانم به فدایت! اجازه می دهی تا من نیز سخنی با این مردم بگویم؟

-- ای زُهیر! برو، شاید بتوانی در دل سیاه آنها، روزنه ای بگشایی.

زُهیر جلو می رود و خطاب به سپاه کوفه می گوید: «فردای قیامت چه جوابی به پیامبر خواهید داد؟ مگر شما نامه ننوشتید که حسین به سوی شما بیاید؟ رسم شما این است که از مهمان با شمشیر پذیرایی کنید؟»(2)

عمرسعد نگران است از اینکه سخن زُهیر در دل مردم اثر کند. به شمر اشاره می کند تا اجازه ندهد زُهیر سخن خود را تمام کند.

شمر تیری در کمان می گذارد و به سوی زُهیر پرتاب می کند و فریاد می زند: «ساکت شو! با سخن خود ما را خسته کردی. مگر نمی دانی که تا لحظاتی دیگر، همراه با امام خود کشته خواهی شد».(3)

خدا را شکر که تیر خطا می رود. زُهیر خطاب به شمر می گوید: «مرا از مرگ می ترسانی؟ به خدا قسم شهادت در راه حسین(علیه السلام) نزد من از همه چیز بهتر است».(4)

آن گاه زُهیر فریاد برمی آورد: «ای مردم، آگاه باشید تا فریب شمر را نخورید و بدانید که هر کس در ریختن خون حسین(علیه السلام) شریک باشد، روز قیامت از شفاعت پیامبر(صلی الله علیه وآله)محروم خواهد بود».(5)


1- . «فرفع الحسین یدیه فقال : اللّهمّ حزّه إلی النار...»: الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 66; تاریخ الطبری، ص 328;أعیان الشیعة، ج 1، ص 604.
2- . «لمّا زحفنا قِبَل الحسین، خرج إلینا زهیر بن قین علی فرس له ذَنوب ، شاک فی السلاح، فقال : یا أهل الکوفة! نذار لکم من عذاب الله نذار ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 426; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 562; البدایة والنهایة، ج 8، ص 180; وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 397 .
3- . «فرماه شمر بن ذی الجوشن بسهم، وقال : اسکت، أسکت الله نأمتک، أبرمتنا بکثرة کلامک ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 426; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 562 .
4- . «أفبالموت تخوّفنی؟ فوالله لَلموت معه أحبّ إلیّ من الخلد معکم»: البدایة والنهایة، ج 8، ص 180.
5- . «ثمّ أقبل علی الناس رافعاً صوته، فقال : عباد الله! لا یغرّنکم من دینکم هذا الجلف الجافی وأشباهه، فوَالله لا تنال شفاعة محمّد(صلی الله علیه وآله) قوم هراقو دماء ذرّیّته وأهل بیته، وقتلوا من نصرهم وذبّ عن حریمهم»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 426; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 562; وراجع : تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 244 .

ص: 15

این جاست که امام به زُهیر می فرماید: «تو وظیفه خود را نسبت به این مردم انجام دادی. خدا به تو جزای خیر دهد».(1)

امام بُرَیر را می طلبد و از او می خواهد تا با این مردم سخن بگوید، شاید سخن او را قبول کنند.

مردم کوفه بُرَیر را به خوبی می شناسند. او بهترین معلّم قرآن کوفه بود. بسیاری از آنها خواندن قرآن را از او یاد گرفته اند. شاید به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند.

گوش کن! این صدای بُرَیر است که در دشت کربلا طنین انداخته است: «وای بر شما که خاندان پیامبر(صلی الله علیه وآله) را به شهر خود دعوت می کنید و اکنون که ایشان نزد شما آمده اند با شمشیر به استقبالشان می آیید».(2)

عمرسعد، دستور می دهد که سخن بُرَیر را با تیر جواب دهند. اگر چه تیر بار دیگر به خطا می رود، امّا سخن بُرَیرناتمام می ماند.

آری! امام برای اتمامِ حجّت با مردم کوفه، به برخی از یاران خود اجازه می دهد تا با کوفیان سخن بگویند، امّا هیچ سخنی در دل آنها اثر نمی کند.

اکنون خود امام مقابل آنها می رود و می فرماید: «شما مردم، سخن حق را قبول نمی کنید. زیرا شکم های شما از مال حرام پر شده است».(3)

آری! مال حرام، رمز سیاهی دل های این مردم است.

عمرسعد به سربازان دستور می دهد که همهمه کنند تا صدای امام به گوش کسی نرسد. او می ترسد که سخن امام در دل این سپاه اثر کند. برای همین،


1- . «أقبل، فلعمری لئن کان مؤمن آل فرعون نصح لقومه وأبلغ فی الدعاء، لقد نصحت لهؤلاء...»: البدایة والنهایة، ج 8، ص 180; وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 397 .
2- . «یا معشر الناس! إنّ الله عزّ وجلّ بعث محمّداً بالحقّ بشیراً ونذیراً وداعیاً إلی الله بإذنه وسِراجاً مُنیراً، وهذا ماء الفرات تَقَع فیه خنازیر السواد وکلابها، وقد حِیل بینه وبین ابنه ...»: الأمالی للصدوق عن عبد الله بن منصور عن الإمام الصادق عن أبیه(علیهما السلام)، ص 222، ح 239; روضة الواعظین، ص 204، من دون إسناد إلی المعصوم; بحار الأنوار، ج 44، ص 318 .
3- . «قد انخزلت عطیّتکم من الحرام، ومُلئت بطونکم من الحرام، فطبع الله علی قلوبکم ...»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 6; بحار الأنوار، ج 45، ص 8 .

ص: 16

صدای طبل ها بلند می شود و همه سربازان فریاد می زنند.

آری! صدای امام دیگر به جایی نمی رسد. کوفیان نمی خواهند سخن حق را بشنوند و برای همین، راهی برای اصلاح خود باقی نمی گذارند.

امام دست به دعا برمی دارد و با خدای خود چنین می گوید: «بار خدایا! باران رحمتت را از این مردم دریغ کن و انتقام من و یارانم را از این مردم بگیر که اینان به ما دروغ گفتند و ما را تنها گذاشتند».(1)

سی و سه هزار سرباز، برای شروع جنگ لحظه شماری می کنند. آنها به فکر جایزه هایی هستند که ابن زیاد به آنها وعده داده بود.

سکّه های طلا، چشم آنها را کور کرده است. کسی که عاشق دنیا شده، دیگر سخن حق در او اثر نمی کند.

* * *

سخنان نورانی امام حسین(علیه السلام) در قلب برادرم اثر نکرد. آیا ممکن است که او سخن مراقبول کند؟

عَمْرو بن قَرَظَه با خود این چنین می گوید و تصمیم می گیرد که برای آخرین بار برادر خود، علی را ببیند. او در مقابل سپاه کوفه می ایستد و برادرش علی را صدا می زند. علی، خیال می کند که عَمْرو آمده است تا به سپاه کوفه بپیوندد. برای همین، خیلی خوشحال می شود و به استقبالش می رود:

-- ای عمرو! خوش آمدی. به تو گفته بودم که دست از حسین بردار چرا که سرانجام با حسین بودن کشته شدن است. خوب کردی که آمدی!


1- . «اللّهمّ... ینتقم لی ولأولیائی وأهل بیتی وأشیاعی منهم; فإنّهم غرّونا وکذّبونا وخذلونا»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 6، ط الغری.

ص: 17

-- چه خیالِ باطلی! من نیامده ام که از حسین(علیه السلام) جدا شوم. آمده ام تا تو را با خود ببرم.

-- من همراه تو به قتلگاه بیایم! هرگز، مگر دیوانه شده ام!

-- برادر! می دانی حسین کیست. او کلید بهشت است. حیف است که در میان سپاه کفر باشی. ما خاندان همواره طرفدار اهل بیت(علیهم السلام) بوده ایم. آیا می دانی چرا پدر نام تو را علی گذاشت؟ به خاطر عشقی که به این خاندان داشت.

عمرو همچنان با برادر سخن می گوید تا شاید او از خواب غفلت بیدار شود، امّا فایده ای ندارد، او هم مثل دیگران عاشق دنیا شده است.

علی آخرین سخن خود را به عمرو می گوید: «عشق به حسین، عقل و هوش تو را ربوده است».

او مهار اسب خود را می چرخاند و به سوی سپاه کوفه باز می گردد.(1)

* * *

عبدالله بن زُهیر یکی از فرماندهان سپاه کوفه است. نگاه کن! چرا او این قدر مضطرب و نگران است؟

حتماً می گویی چرا؟ او و پدرش با هم به این جا آمده اند. او به پدرش بسیار علاقه دارد و همیشه مواظبش بود، امّا حالا از پدرش بی خبر است و او را نمی یابد.

دیشب، پدرش در خیمه او بوده و در آنجا استراحت می کرده است، امّا نیمه شب که برای خوردن آب بیدار شد، پدرش را ندید.


1- . «در مصادر مختلف آمده است که بعد کشته شدن عمرو بن قرظه، برادر او با تندی با امام حسین(علیه السلام) سخن گفت : انّ علیّ أخوه مع عمر بن سعد ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 434; أنساب الأشراف، ج 3، ص 399; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 565; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 22; المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 105.

ص: 18

فکر پیدا کردن پدر لحظه ای او را آرام نمی گذارد. او باید چند هزار سرباز را فرماندهی کند. آیا شما می دانید پدر فرمانده، کجا رفته است؟ خدا کند هر چه زودتر پدر پیدا شود تا او بتواند به کارش برسد.

دو لشکر در مقابل هم به صف ایستاده اند. یکی از سربازان کوفی، آن طرف را نگاه می کند و با تعجّب فریاد می زند خدای من! چه می بینم؟ آن پیرمرد را ببینید!

-- کدام پیرمرد؟

-- همان که نزدیک حسین(علیه السلام) ایستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست.

سرباز با شتاب نزد فرمانده خود می رود:

-- جناب فرمانده! من پدر شما را پیدا کردم.

-- کو؟ کجاست؟

-- آنجا.

سرباز با دست به سوی لشکر امام حسین(علیه السلام) اشاره می کند.

فرمانده باور نمی کند. به چشم های خود دستی می کشد و دقیق تر نگاه می کند. وای! پدرم آنجا چه می کند؟

غافل از اینکه پدر آن طرف در پناه خورشید مهربانی ایستاده است.

آری! او حسینی شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسین(علیه السلام) گردد. او با اشاره با پسر سخن می گوید: «تو هم بیا این طرف، بهشت این طرف است»، ولی امان از ریاست دنیا و عشق پول! پسر عاشق پول و ریاست است. او

ص: 19

نمی تواند از دنیا دل بکند.

پدر و پسر روبروی هم ایستاده اند. تا دقایقی دیگر پدر با شمشیرِ سربازانِ پسر، به خاک و خون کشیده خواهد شد.(1)

* * *

حُرّ ریاحی یکی از فرماندهان عمرسعد است. همان که با هزار سرباز راه را بر امام حسین(علیه السلام) بسته بود.

او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشکر او در سمت راست میدان جای گرفته و آماده حمله اند. حُرّ از سربازان خود جدا می شود و نزد عمرسعد می آید:

-- آیا واقعاً می خواهی با حسین بجنگی؟

-- این چه سؤالی است که می پرسی. خوب معلوم است که می خواهم بجنگم، آن هم جنگی که سرِ حسین و یارانش از تن جدا گردد.(2)

حُرّ به سوی لشکر خود باز می گردد، امّا در درون او غوغایی به پاست. او باور نمی کرد کار به این جا بکشد و خیال می کرد که سرانجام امام حسین(علیه السلام) با یزید بیعت می کند، امّا اکنون سخنان امام حسین(علیه السلام) را شنیده است و می داند که حسین بر حق است. او فرزند پیامبر(صلی الله علیه وآله) است که این چنین غریب مانده است. او به یاد دارد که قبل از رسیدن به کربلا، در منزل شَراف، امام حسین(علیه السلام)چگونه با بزرگواری، او و یارانش را سیراب کرد.

با خود نجوا می کند: «ای حُرّ! فردای قیامت جواب پیامبر را چه خواهی داد؟ این همه دور از خدا ایستاده ای که چه بشود؟ مال و ریاست چند روزه دنیا که


1- . از پسر او به عنوان یکی از فرماندهان سپاه کوفه نام برده شده است : «کان علی ربع المدینه یومئذ عبد الله بن زهیر بن سلیم الأزدی...»: تاریخ الطبری، ج 4، ص 320; الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 60. نام خود زهیر بن سلیم نیز ( پدر زهیر ) در شمار یکی از شهدای کربلا است که در شب عاشورا به امام حسین ملحق شده است : «المقتولون من أصحاب الحسین فی الحملة الأُولی : نعیم بن عجلان ... وزهیر بن سلیم، وعبد الله وعبید الله ابنا زید البصری ...»: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 113; بحار الأنوار، ج 45، ص 64.
2- . «ثمّ إنّ الحرّ بن یزید لمّا زحف عمر بن سعد، قال له : أصلحک الله! مقاتل أنت هذا الرجل؟ قال : أی والله، قتالا أیسره أن تسقط الرؤوس وتطیح الأیدی ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 427; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 563; الإرشاد، ج 2، ص 99 .

ص: 20

ارزشی ندارد. بیا توبه کن و به سوی حسین برو».

بار دیگر نیز، با خود گفتوگو می کند: «مگر توبه من پذیرفته می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز که حسین از من خواست تا به سوی مدینه برگردد اجازه می دادم، اکنون او در مدینه بود. وای بر من! حالا چه کنم. دیگر برگشتن من چه فایده ای برای حسین دارد. من بروم یا نروم، حسین را می کشند».

این بار ندای دیگری درونش را نشانه می گیرد. این ندای شیطان است: «ای حرّ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستی. تو مأموریّت خود را انجام داده ای. کمی صبر کن که جایزه بزرگی در انتظار تو است. ای حرّ! توبه ات قبول نیست، می خواهی کجا بروی. هیچ می دانی که مرگی سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتی دیگر، حسین و یارانش همه کشته می شوند».

حُرّ با خود می گوید: «من هر طور که شده باید به سوی حسین بروم. اگر این جا بمانم جهنّم در انتظارم است».

حُرّ قدم زنان در حالی که افسار اسب در دست دارد به صحرای کربلا نگاه می کند. از خود می پرسد که چگونه به سوی حسین برود؟ دیگر دیر شده است. کاش دیشب در دل تاریکی به سوی نور رفته بودم. خدای من، کمکم کن!

ناگهان اسب حُرّ شیهه ای می کشد. آری! او تشنه است. حُرّ راهی را می یابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.

یکی از دوستانش به او نگاه می کند و می گوید:

ص: 21

-- این چه حالتی است که در تو می بینم. سرگشته و حیرانی؟ چرا بدنت چنین می لرزد؟

-- من خودم را بین بهشت و جهنّم می بینم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم کرد، اگر چه بدنم را پاره پاره کنند.(1)

حُرّ با تصمیمی استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوی فرات می رود. همه خیال می کنند که او می خواهد اسب خود را سیراب کند. او اکنون فرمانده چهار هزار سرباز است که همه در مقابل او تعظیم می کنند.

او آن قدر می رود که از سپاه دور می شود. حالا بهترین فرصت است! سریع بر روی اسب می نشیند و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد.

آن قدر سریع چون باد که هیچ کس نمی تواند به او برسد. اکنون وارد اردوگاه امام حسین(علیه السلام) شده است.

او شمشیر خود را به زمین می اندازد. آرام آرام به سوی امام می آید. هر کس به چهره او نگاه کند، درمی یابد که او آمده است تا توبه کند.

وقتی روبروی امام قرار می گیرد می گوید:

-- سلام ای پسر رسول خدا! جانم فدای تو باد! من همان کسی هستم که راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمی دانستم که این نامردان تصمیم به کشتن شما خواهند گرفت. من از کردار خود پشیمانم. آیا خدا توبه مرا قبول می کند.(2)

-- سلام بر تو! آری، خداوند توبه پذیر و مهربان است.

آفرین بر تو ای حُرّ!


1- . «یا قرّة، هل سقیت فرسک الیوم؟ قال : لا، قال : إنّما ترید أن تسقیه؟ قال : فظننت والله أنّه یرید أن یتنحّی فلا یشهد القتال، وکره أن أراه حین یصنع ذلک فیخاف أن أرفعه علیه، فقلت له : لم أسقه ...»: الإرشاد، ج 2، ص 99; إعلام الوری، ج 1، ص 460; مثیر الأحزان، ص 58.
2- . «والله الذی لا إله إلاّ هو، ما ظننت أنّ القوم یردّون علیک ما عرضت علیهم أبداً، ولا یبلغون منک هذه المنزلة، فقلت فی نفسی : لا أُبالی أن أُطیع القوم فی بعض أمرهم ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 427; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 563; الإرشاد، ج 2، ص 99 .

ص: 22

امام از حُرّ می خواهد که از اسب پیاده شود، چرا که او مهمان است.

گوش کن! حُرّ در جواب امام این گونه می گوید: «من آمده ام تا تو را یاری کنم. اجازه بده تا با کوفیان سخن بگویم».(1)

صدای حرّ در دشت کربلا می پیچد. همه تعجّب می کنند. صدای حُرّ از کدامین سو می آید: «ای مردم کوفه! شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و به او قول دادید که جان خویش را فدایش می کنید. اکنون چه شده است که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کرده اید؟».(2)

سپاه کوفه متعجّب شده اند و ندای بر حق حرّ را می شنوند. در حالی که سخنی از آنها به گوش نمی رسد. سخن حق در دل آنها که عاشق دنیا شده اند، هیچ اثری ندارد. حرّ باز می گردد و کنار یاران امام در صف مبارزه می ایستد.(3)

* * *

ساعت حدود هشت صبح است. همه یاران امام، تشنه هستند. در خیمه ها هم آب نیست.

سپاه کوفه منتظر فرمان عمرسعد است. دستور حمله باید از طرف او صادر شود. ابتدا باید مردم را با وعده پول خام تر نمود. برای همین، عمرسعد فریاد می زند: «هر کس که سر یکی از یاران حسین را بیاورد هزار درهم جایزه خواهد گرفت».(4)

تصمیم بر آن شد تا ابتدا لشکر امام را تیر باران نمایند. همه تیراندازان آماده شده اند، امّا اوّلین تیر را چه کسی می زند؟


1- . «قال : أنا لک فارساً خیر منّی راجلا، أُقاتلهم علی فرسی ساعة، وإلی النزول ما یصیر آخر أمری، قال الحسین(علیه السلام) : فاصنع یرحمک الله ما بدا لک ..»: إعلام الوری، ج 1، ص 460; مثیر الأحزان، ص 58; بحار الأنوار، ج 45، ص 10.
2- . «یا أهل الکوفة! لأُمّکم الهَبَل والعُبر، إذ دعوتموه حتّی إذا أتاکم أسلمتموه، وزعمتم أنّکم قاتلو أنفسکم دونه، ثمّ عدوتم علیه لتقتلوه، أمسکتم بنفسه، وأخذتم بکظمه، وأحطتم به من کلّ جانب ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 427; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 563.
3- . «فحملت علیه رجّالة لهم ترمیه بالنبل، فأقبل حتّی وقف أمام الحسین(علیه السلام)»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 427; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 563 ولیس فیه من «فأقبل حتّی وقف» إلی «لخرجت معه إلی الحسین(علیه السلام)»; الإرشاد، ج 2، ص 99; إعلام الوری، ج 1، ص 460; مثیر الأحزان، ص 58; بحار الأنوار، ج 45، ص 10; وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 397;الأخبار الطوال، ص 256; المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 99; روضة الواعظین، ص 204 .
4- . «وقد کان عمرّّ سعد أمر منادیاً فنادی : من جاء برأس فله ألف درهم...»: تاریخ دمشق ( ترجمة الإمام الحسین )، هامش، ص 324.

ص: 23

آنجا را نگاه کن! این عمرسعد است که روی زمین نشسته و تیر و کمانی در دست دارد. او آماده است تا اوّلین تیر را پرتاب کند: «ای مردم! شاهد باشید که من خودم نخستین تیر را به سوی حسین و یارانش پرتاب کردم».(1)

تیر از کمان عمرسعد جدا می شود و به طرف لشکر امام پرتاب می شود. جنگ آغاز می شود. عمرسعد فریاد می زند: «در کشتن حسین که از دین بر گشته است شکی نکنید».(2)

وای خدای من، نگاه کن! هزاران تیر به این سو می آیند.

میدان جنگ با فرو ریختن تیرها سیاه شده است. یاران امام، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلای امام خود می کنند و بدین ترتیب، حماسه بزرگ صبح عاشورا رقم می خورد.

این اوج ایثار و فداکاری است که در تاریخ نمونه ای ندارد. زمین رنگ خون به خود می گیرد و عاشقان پر و بال می گشایند و تن های تیر باران شده بر خاک می افتند.

همه یاران در این فکر هستند که مبادا تیری به امام اصابت کند. زمین و آسمان پر از تیر شده و چه غوغایی به پاست!

عمرسعد می داند که به زودی همه تیرهای این لشکر تمام خواهد شد، در حالی که او باید برای مراحل بعدی جنگ نیز، مقداری تیر داشته باشد. به همین دلیل، دستور می دهد تا تیراندازی متوقّف شود.

آرامشی نسبی، میدان را فرا می گیرد. سپاه کوفه خیال می کنند که امام


1- . «ثمّ رمی عمر بن سعد إلی أصحاب الحسین(علیه السلام) وقال : اشهدوا لی عند الأمیر أنّی أوّل من رمی»: مثیر الأحزان، ص 41.
2- . «یا أهل الکوفة، لا ترتابوا فی قتل من مرق من الدین»: تاریخ الطبری، ج 3، ص 323; الإرشاد، ج 2، ص 102.

ص: 24

حسین(علیه السلام) را کشته اند، امّا آن حضرت سالم است و یاران او تیرها را به جان و دل خریده اند.

اکنون سی و پنج تن از یاران امام، شربت شهادت نوشیده و به دیدار خدای خویش رفته اند.

اشک در چشمان امام حلقه زده است. نیمی از یاران باوفای او چه سریع پر گشودند و رفتند. سپاه کوفه، هلهله و شادی می کنند.

امام همچنان از دیدن یاران غرق به خونش، اشک می ریزد.

گوش کن! این صدای امام است که در دشت کربلا طنین انداز است: «آیا یار و یاوری هست که به خاطر خدا مرا یاری نماید؟».

جوابی شنیده نمی شود. اهل کوفه، سرمست پیروزی زودرس خود هستند.

در آسمان غوغایی بر پا می شود. فرشتگان از خداوند اجازه می گیرند تا برای یاری امام بیایند. فرشتگان گروه گروه نزد امام حسین(علیه السلام) می روند و می گویند: «ای حسین! صدایت را شنیدیم و آمده ایم تا تو را یاری کنیم».

اما امام دیدار خداوند را انتخاب می کند و به فرشتگان دستور بازگشت می دهد.

آری! امام حسین(علیه السلام) در آن لحظه برای نجات از مرگ، طلب یاری نکرد، بلکه او برای آزادی اهل کوفه و همه کسانی که تا قیامت فریاد او را می شنوند، صدایش را بلند کرد تا شاید دلی بیدار شود و به سوی حق بیاید و از آتش جهنّم آزاد گردد.

ص: 25

* * *

از آغاز حمله و تیرباران دسته جمعی ساعتی می گذرد. اکنون نوبت جنگ تن به تن و فداکاری دیگر یاران می رسد. آیا می دانی که شعار یاران امام چیست؟

شعار آنها «یا محمّد» است.(1)

آری! تنها نام پیامبر(صلی الله علیه وآله) است که غرور و عزّت را برای لشکر حق به همراه دارد.

اکنون ساعت حدود نُه صبح است و نیمی از یاران امام به شهادت رسیده اند و حالا نوبت پروانه های دیگر است.

حرّ نزد امام می آید و می گوید: «ای حسین! من اوّلین کسی بودم که به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اکنون می خواهم اوّلین کسی باشم که به میدان مبارزه می رود و جانش را فدای شما می کند. به امید آنکه روز قیامت اوّلین کسی باشم که با پیامبر(صلی الله علیه وآله)دست می دهد.(2)

من وقتی این کلام را می شنوم به همّت بالای حرّ آفرین می گویم! به راستی که تو معمّای بزرگ تاریخ هستی! تا ساعتی قبل در سپاه کفر بودی و اکنون آن قدر عزیز شده ای که می خواهی روز قیامت اوّلین کسی باشی که با پیامبر(صلی الله علیه وآله)دست می دهد.

می دانم که خداوند این سخن را بر زبان تو جاری ساخت تا عظمت حسینش را نشان دهد. حسین کسی است که توبه کنندگان را عزیزتر می داند به شرط آنکه مثل تو، مردانه ت-وبه کنند. تو می خواهی به گنهکاران پیام دهی که بیایید


1- . «شعارنا : «یا محمّد یا محمّد»، وشعارنا یوم بدر : «یا نصر الله اقترب اقترب»، وشعار المسلمین یوم أحد : «یا نصر الله اقترب» . . . وشعار الحسین(علیه السلام) : «یا محمّد» وشعارنا : «یا محمّد»»: الکافی عن معاویة بن عمّار، ج 5، ص 47، ح 1; بحار الأنوار، ج 19، ص 63، ح 1 .
2- . «إنّ الحرّ أتی الحسین(علیه السلام) فقال : یابن رسول الله، کنت أوّل خارج علیک، ائذن لی لأکون أوّل قتیل بین یدیک وأوّل من یصافح جدّک غداً...»: اللهوف، ص 62; بحار الأنوار، ج 45، ص 13; وراجع: الفتوح، ج 5، ص 101; وراجع : مطالب السؤول، ص 76; کشف الغمّة، ج 2، ص 262 .

ص: 26

و حسینی شوید.

امام به حُرّ اجازه می دهد و او بر اسب رشیدش سوار می شود و به میدان می آید. انبوه سپاه برایش حقیر و ناچیز جلوه می کند. اکنون او «رَجَز» می خواند.

همان طور که می دانی «رجز» شعر حماسی است که در میدان رزم خوانده می شود.

گوش کن! «من حُرّ هستم که زبانزد مهمان نوازی ام، من پاسدار بهترین مرد سرزمین مکّه ام».(1)

غبار از زمین برمی خیزد. حُرّ به قلب لشکر می زند، امّا اسب او زخمی شده است. سپاه کوفه می ترسد و عقب نشینی می کند.

عمرسعد که کینه زیادی از حُرّ به دل گرفته است، دستور می دهد تا او را تیر باران کنند. تیرها پشت سر هم می آیند. فریاد حُرّ بلند است: «بدانید که من مرد میدان هستم و از حسین پاسداری می کنم».(2)

او می جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاک سیاه می نشاند، سرانجام دشمن او را محاصره می کند. تیرها و نیزه ها حملهور می شوند. نیزه ای سینه حُرّ را می شکافد و او روی زمین می افتد.

یاران امام نزد حُرّ می روند و او را به سوی خیمه ها می آورند. امام نیز به استقبال آمده و کنار حُرّ به روی زمین می نشیند و سر او را به سینه گرفته و با دست های خود، خاک و خون را از چهره او پاک می کند.

حُرّ آخرین نگاه خود را به آقای خود می کند. لحظه پرواز فرا رسیده است، او


1- . «فکان أوّل من تقدّم إلی براز القوم الحرّ بن یزید الریاحی، فأنشد فی برازه :إنّی أنا الحرّ ومأوی الضیفِ...»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 9; بحار الأنوار، ج 45، ص 13 .
2- . «فنزل عنه وجعل یقول :إن تعقروا بی فأنا ابن الحرِّ...ویضربهم بسیفه، وتکاثروا علیه، فاشترک فی قتله أیّوب بن مسرّح ورجل آخر من فرسان أهل الکوفة»: الإرشاد، ج 2، ص 104; إعلام الوری، ج 1، ص 463; وراجع : مثیر الأحزان، ص 60; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 566 .

ص: 27

به صورت امام لبخند می زند، به راستی، چه سعادتی از این بالاتر که او روی سینه مولای خویش جان می دهد.

گوش کن، امام با حُرّ سخن می گوید: «به راستی که تو حُرّ هستی، همانگونه که مادرت تو را حُرّ نام نهاد».

وحتماً می دانی که «حُرّ» به معنای «آزادمرد» می باشد، آری، حُرّ همان آزادمردی است که در هنگامه غربت به یاری امام زمان خویش آمد و جان خود را فدای حق و حقیقت نمود و با حماسه خود، تاریخ را شگفت زده کرد.(1)

* * *

یَسار و سالم، دو غلام ابن زیاد به میدان آمده اند و مبارز می طلبند.

کیست که به جنگ ما بیاید؟ حبیب و بُرَیر از جا برمی خیزند تا به جنگ آنها بروند، ولی امام، شانه هایشان را می فشارد که بنشینند.(2)

عبد الله کَلْبی همراه همسر خود، به کربلا آمده است. او وقتی که شنید کوفیان به جنگ امام حسین(علیه السلام) می آیند، تصمیم گرفت برای یاری امام به کربلا بیاید. آری! او همواره آرزوی جهاد با دشمنان دین را در دل داشت.(3)

اکنون روبروی امام حسین(علیه السلام) ایستاده است و می گوید: «مولای من! اجازه بدهید تا به جنگ این نامردان بروم».

امام به او نگاهی می کند، پهلوانی را می بیند با بازوانی قوی. درست است این پهلوان باید به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب های او می نشیند و برای رسیدن به آرزوی خود در دفاع از حسین(علیه السلام) سوار بر اسب می شود.


1- . «ثمّ لم یزل یقاتل حتّی قُتل، فاحتمله أصحاب الحسین(علیه السلام) حتّی وضعوه بین یدی الحسین(علیه السلام) وبه رمق، فجعل الحسین(علیه السلام) یمسح التراب عن وجهه، وهو یقول له : أنت الحرّ کما سمّتک به أُمّک ...»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 9; بحار الأنوار، ج 45، ص 13 .
2- . «فبرز یسار مولی زیاد بن أبی سفیان، وبرز إلیه عبد الله بن عمیر، فقال له یسار ...»: الإرشاد، ج 2، ص 101; إعلام الوری، ج 1، ص 461; بحار الأنوار، ج 45، ص 12 .
3- . «کان منّا رجل یدعی عبد الله بن عمیر، من بنی عُلیم، والله لقد کنت علی جهاد أهل الشرک حریصاً، وإنّی لأرجو ألاّ یکون جهاد هؤلاء الذین یغزون ابن بنت نبیّهم...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 429-438; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 564 - 566; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 8.

ص: 28

-- تو کیستی؟ تو را نمی شناسیم.

-- من عبد الله کلبی هستم!

-- چرا حبیب و بُرَیر نیامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبیده بودیم.

ناگهان عبد الله کلبی شمشیر خود را به سوی یسار می برد و در کارزاری سخت، او را به زمین می افکند.(1)

سالم، فرصت را غنیمت شمرده به سوی عبد الله کلبی حملهور می شود. ناگهان شمشیرِ سالم فرود می آید و انگشتان دست چپ عبد الله کلبی قطع می شود.

یکباره عبد الله کلبی به خروش می آید و با حمله ای سالم را هم به قتل می رساند. اکنون او در میدان قدم می زند و مبارز می طلبد، امّا از لشکر کوفه کسی جواب او را نمی دهد.

نمی دانم چه می شود که دلش هوای دیدن یار می کند.

دست چپ او غرق به خون است. به سوی امام می آید. لبخند رضایت امام را در چهره آن حضرت می بیند و دلش آرام می گیرد. رو به دشمن می کند و می گوید: «من قدرتمندی توانا و جنگ جویی قوی هستم».(2)

عمرسعد دستور می دهد که این بار گروهی از سواران به سوی عبد الله کلبی حمله ببرند. آنها نیز، چنین می کنند، امّا برق شمشیر عبدالله، همه را به خاک سیاه می نشاند.

دیگر کسی جرأت ندارد به جنگ این شیر جوان بیاید. عمرسعد که کارزار را


1- . «فوثب حبیب بن مظاهر وبریر بن حضیر، فقال لهما حسین : اجلسا، فقام عبد الله بن عمیر الکلبی فقال : أبا عبد الله، رحمک الله، ائذن لی فلأخرج إلیهما ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 429- 438; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 564 - 566; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 8 .
2- . «وبک رغبة عن مبارزة أحد من الناس؟! ثمّ شدّ علیه فضربه بسیفه حتّی برد، فإنّه لمشتغل بضربه إذ شدّ علیه سالم...»: الإرشاد، ج 2، ص 101; إعلام الوری، ج 1، ص 461.

ص: 29

سخت می بیند، دستور می دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر کنند و گروه گروه بر عبد الله کلبی حمله ببرند.

دل همسرش بی تاب می شود. عمود خیمه اش را می کند و به میدان می رود. خود را به نزدیکی های عبد الله کلبی می رساند و فریاد می زند: «فدایت شوم، در راه حسین مبارزه کن! من نیز، هرگز تو را رها نمی کنم تا کنارت کشته شوم».(1)

ای زنان دنیا! بیایید وفاداری را از این خانم یاد بگیرید! او وقتی می فهمد که شوهرش در راه حق است، او را تشویق می کند و تا پای جان کنار او می ماند.

امام این صحنه را می بیند و در حق همسر عبدالله دعا می کند و به او دستور می دهد تا به خیمه ها برگردد.

همسر عبدالله به خیمه باز می گردد، امّا دلش در میدان کارزار و کنار شوهر است. سپاه کوفه هجوم می آورند و گرد و غبار بلند می شود، به طوری که دیگر چیزی را نمی بینم.

عبد الله کلبی کجاست؟ خدای من! او بی حرکت روی زمین افتاده است. به یقین روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.

زنی سراسیمه به سوی میدان می دود. او همسر عبد الله کلبی است که پیش از این شوهرش را تشویق می کرد. او کنار پیکر بی جان عزیزش می رود و زانو می زند و سر همسر را به سینه می گیرد. خون از صورتش پاک می کند و بر پیشانی مردانه اش بوسه می زند; «بهشت گوارایت باشد». اشک از چشمان او می ریزد و صدای گریه و مرثیه اش هر دلی را بی تاب می کند.


1- . «فأخذت أُمّ وهب امرأته عموداً، ثمّ أقبلت نحو زوجها تقول له : فداک أبی وأُمّی! قاتل دون الطیّبین ذرّیّة محمّد(صلی الله علیه وآله)، فأقبل إلیها یردّها نحو النساء ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 429-438; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 564 -566 .

ص: 30

این رسم عرب است که زنی را که مشغول عزاداری است نباید آزار داد، امّا عمرسعد می ترسد که مرثیه این زن، دل های خفته سپاه را بیدار کند. برای همین، به یکی از سربازان خود دستور می دهد تا او را ساکت کند.

غلام شمر می آید و عمود چوبی بر سر او فرود می آورد. خون از سرِ او جاری می شود و با خون صورت همسرش آمیخته می گردد.(1)

خوشا به حال تو که تنها زن شهید در کربلا هستی! امّا به راستی، چقدر زنان جامعه من، تو را می شناسند و از تو درس می گیرند؟ کاش، همه زنان مسلمان نیز، همچون تو این گونه یار و مددکار شوهران خوب خود باشند. هر کجا که در تاریخ مردی درخشیده است، کنار او همسری مهربان و فداکار بوده است.

عبد الله کلبی تنها شیر مرد صحرای کربلاست که کنار پیکر خونینش، پیکر همسرش نیز غرق در خون است. آن دو کبوتر با هم پرواز کردند و رفتند.

بیا و عشق را در صحرای کربلا نظاره گر باش.

* * *

مُجَمَّع، اهل کوفه است، امّا اکنون می خواهد در مقابل سپاه کوفه بایستد.

او به سوی سه نفر از دوستان خود می رود. گوش کن! او با آنها در حال گفتوگو است: «بنگرید که چگونه دوستان ما به خاک و خون کشیده شدند و چگونه دشمن قهقهه مستانه سر می دهد. بیایید ما با هم یک گروه کوچک تشکیل دهیم و با هم به جنگ این نامردها برویم».

دوستان با او موافق اند. آنها می خواهند پاسخی دندان شکن به گستاخی


1- . «خرجت امرأة الکلبی تمشی إلی زوجها، حتّی جلست عند رأسه تمسح عنه التراب وتقول : هنیئاً لک الجنّة، فقال شمر بن ذی الجوشن لغلام یسمّی رستم : اضرب رأسها بالعمود، فضرب رأسها فشدخه، فماتت مکانها»: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 564 - 566; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 8 .

ص: 31

دشمن بدهند.

چهار شیر کربلا به سوی امام می روند تا برای رفتن به میدان، از ایشان اجازه بگیرند. امام در حق آنها دعا می کند و بدین ترتیب به آنها اجازه رفتن می دهد. چهار جوانمرد می آیند و در حالی که شمشیرهای آنها در هوا می چرخد، به قلب سپاه حمله می برند.

همه فرار می کنند و سپاه کوفه در هم می ریزد. آنها شانه به شانه یکدیگر حمله می کنند. گاه به قلب لشکر می زنند و گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست. هیچ کس توان مقابله با آنها را ندارد. آنها می خواهند انتقام خونِ شهیدان را بگیرند. خدا می داند که چقدر از این نامردها را به خاک سیاه می نشانند.

عمرسعد بسیار عصبانی می شود. این چهار نفر، یک لشکر را به زانو در آورده اند. یک مرتبه فکری به ذهن عمرسعد می رسد و دستور می دهد تا هنگامی که آنها به قلب لشکر حمله می کنند لشکر راه را باز کند تا آنها به عقب سپاه برسند و آن گاه آنها را محاصره کنند.

این نقشه اجرا می شود و این چهار تن در حلقه محاصره قرار می گیرند. صدای «یا محمّد» آنها به گوش امام می رسد. امام، عبّاس را به کمک آنها می فرستد. عبّاس همچون حیدر کرّار می تازد و با شتاب به سپاه کوفه می رسد. همه فرار می کنند و حلقه محاصره شکسته می شود و آنها به سوی امام می آیند.

ص: 32

همسفرم، نگاه کن! با اینکه پیکر آنها زخم های زیادی خورده است، امّا باز هم عزم جهاد دارند. ماندن، رسمِ جوانمردی نیست. آنها می خواهند باز گردند. ولی ای کاش آبی می بود تا این یاران شجاع، گلویی تازه می کردند!

با دیدن امام و شنیدن کلام آن حضرت، جانی تازه در وجودشان دمیده می شود. بدین ترتیب به سوی میدان باز می گردند. باران تیر و نیزه شروع می شود و گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد. نبرد سنگین شده است... و اندکی پس از آن در خاموشی فریادها و نشستن غبار، پیکر چهار شهید دیده می شود که کنار هم خفته اند.(1)

* * *

تاکنون نام نافِع بن هلال را شنیده ای؟ آن که تیرانداز ماهر کربلاست.

او تیرهای زیادی همراه خود به کربلا آورده و نام خود را بر روی همه تیرها نوشته است. اینک زمان فداکاری او رسیده است.

او برای دفاع از امام حسین(علیه السلام)، تیر در کمان می نهد و قلب دشمنان را نشانه می گیرد و تعدادی را به خاک سیاه می نشاند. تیرهای او تمام می شود. پس خدمت امام حسین(علیه السلام) می آید و اجازه میدان می خواهد.

امام نیز به او اجازه جنگ می دهد. گوش کن این صدای نافع است: «روی نیازم کجاست، سوی حسین است و بس».

او می رزمد و به جلو می رود. همه می ترسند و از مقابلش فرار می کنند.(2)

عمرسعد، دستور می دهد هیچ کس به تنهایی به جنگ یاران حسین نرود.


1- . «فأمّا الصیداوی عمر بن خالد، وجابر بن الحارث السلمانیّ، وسعد مولی عمر بن خالد، ومجمع بن عبد الله العائذی...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 446; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 569.
2- . ثمّ خرج ... نافع بن هلال الجملی - وقیل: هلال بن نافع - وجعل یرمیهم بالسهام فلا یخطیء، وکان خاضباً یده ...: مقتل الحسین(علیه السلام)للخوارزمی ج 2 ص 20، الفتوح ج 5 ص 109.

ص: 33

آنها به جای جنگ تن به تن، هر بار که یکی از یاران امام حمله می کند، دسته جمعی حمله کرده و او را محاصره می کنند.

دشمنان دور نافع حلقه می زنند و او را آماج تیرها قرار می دهند و سنگ به سوی او پرتاب می کنند، امّا او مانند شیر می جنگد و حمله می برد. دشمن حریف او نمی شود. تیری به بازوی راست او اصابت می کند و استخوان بازویش می شکند.

او شمشیر را به دست چپ می گیرد و شمشیر می زند و حمله می کند. تیر دیگری به بازوی چپ او اصابت می کند، او دیگر نمی تواند شمشیر بزند.

اکنون دشمنان نزدیک تر می شوند. او نمی تواند از خود دفاع کند. دشمنان، نافع را اسیر می کنند و در حالی که خون از بازوهایش می چکد، او را نزد عمرسعد می برند.

عمرسعد تا نافع را می بیند او را می شناسد و می گوید: «وای بر تو نافع، چرا بر خودت رحم نکردی؟ ببین با خودت چه کرده ای؟».(1)

نافع مردانه جواب می دهد: «خدا می داند که من بر اراده و باور خود هستم و پشیمان نیستم و در نبرد با شما نیز، کوتاهی نکردم. شما هم خوب می دانید که اگر بازوان من سالم بود، هرگز نمی توانستید اسیرم کنید. دریغا که دستی برای شمشیر زدن نمانده است».(2)

همه می فهمند اگر چه نافع بازوان خود را از دست داده، امّا هرگز دست از آرمان خویش بر نداشته است. او هنوز در اوج مردانگی و دفاع از امام خویش


1- . «فأخذه شمر بن ذی الجوشن ومعه أصحاب له یسوقون نافعاً، حتّی أُتی به عمر بن سعد ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 441; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 568 .
2- . «الدماء تسیل علی لحیته، وهو یقول : والله لقد قتلت منکم اثنی عشر سوی من جرحت، وما ألوم نفسی علی الجهد، ولو بقیت لی عضد وساعد ما أسرتمونی»: البدایة والنهایة، ج 8، ص 184.

ص: 34

ایستاده است.

شمر فریاد می زند: «او را به قتل برسان». عمرسعد می گوید: «تو خود او را آورده ای، خودت هم او را بکش». شمر خنجر می کشد.

(إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَ اجِعُونَ).

روح نافع پر می کشد و به سوی آسمان پرواز می کند.(1)

* * *

دشمن قصد جان امام را کرده است. این بار دشمن می خواهد از سمت چپ حمله کند.

یاران امام راه را بر آنها می بندند. مسلم بن عوسجه سوار بر اسب، شمشیر می زند و قلب دشمن را می شکافد. شجاعت او، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است. این پیرمرد هشتاد ساله، چنین رَجَز می خواند: «من شیر قبیله بنی اَسَد هستم».(2)

آری! همه اهل کوفه مسلم بن عَوْسجه را می شناسند. او در رکاب پیامبر شمشیر زده است و همه مردم او را به عنوان یار پیامبر(صلی الله علیه وآله) می شناسند.

لشکر کوفه تصمیم به کشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوی او هجوم می آورند. او دوازده نفر را به خاک سیاه می نشاند. لشکر او را محاصره می کنند. گرد و غبار به آسمان می رود و من چیز دیگری نمی بینم. باید صبر کنم تا گرد و غبار فروکش کند.

امام حسین(علیه السلام) و یاران به کمک مسلم بن عوسجه می شتابند. همه وارد این


1- . «فانتضی شمر سیفه، فقال له نافع : أما والله أن لو کنت من المسلمین لعظم علیک أن تلقی الله بدمائنا، فالحمد لله الذی جعل منایانا علی یدی شرار خلقه، فقتله»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 441; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 568; «أنت علی دین شیطان، ثمّ حمل علیه فقتله»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 435; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 565; الإرشاد، ج 2، ص 103; إعلام الوری، ج 1، ص 462; مثیر الأحزان، ص 60 .
2- . «ثمّ برز مسلم بن عوسجة مرتجزاً :إن تسألوا عنّی فإنّی ذو لبد...»: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 102; بحارالأنوار، ج 45، ص 19; الفتوح، ج 5، ص 105; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 14 .

ص: 35

گرد و غبار می شوند، هیچ چیز پیدا نیست. پس از لحظاتی، وسط میدان را می بینم که بزرگ مردی بر روی خاک آرمیده، در حالی که صورت نورانیش از خون رنگین شده است و امام همراه حبیب بن مظاهر کنار او نشسته اند.

مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز می کند. سر او اکنون در سینه امام است.(1)

قطره های اشک، گونه امام را می نوازد. سر به سوی آسمان می گیرد و با خدای خویش سخن می گوید.

حبیب بن مظاهر جلو می آید. او می داند که این رفیق قدیمی به زودی او را ترک خواهد کرد. برای همین به او می گوید: «آیا وصیتّی داری تا آن را انجام دهم؟»

مسلم بن عوسجه می خندد. او دیگر توان حرکت ندارد، امّا گویی وصیّتی دارد. پس آخرین نیرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع می کند و به سوی امام حسین(علیه السلام)اشاره می کند: «ای حبیب! وصیّت من این است که نگذاری این آقا، غریب و بی یاور بماند».

اشک در چشمان حبیب حلقه می زند و می گوید: «به خدای کعبه قسم می خورم که جانم را فدایش کنم».(2)

چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته می شود و در آغوشِ امام جان می دهد.

* * *


1- . «ثمّ خرج مسلم بن عوسجة، فبالغ فی قتال الأعداء وصبر علی أهوال البلاء، حتّی سقط إلی الأرض وبه رمق، فمشی إلیه الحسین(علیه السلام) ومعه حبیب بن مظاهر»: مثیر الأحزان، ص 63 .
2- . «فقال : رحمک ربّک یا مسلم بن عوسجة، ودنا منه حبیب بن مظاهر، فقال : عزّ علیَّ مصرعک یا مسلم، أبشر بالجنّة، فقال له مسلم قولا ضعیفاً...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 435; الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 565; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 15; الإرشاد، ج 2، ص 103; الأمالی للشجری، ج 1، ص 172; بحار الأنوار، ج 45، ص 19; وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 400 .

ص: 36

همسفرم! آیا عابِس را می شناسی؟

عابس نامه رسان مسلم بن عقیل بود. مسلم او را به مکّه فرستاد تا نامه مهمی را به امام حسین(علیه السلام) برساند.

کسانی که به امام حسین(علیه السلام) نامه نوشتند شمشیر در دست دارند و به خونش تشنه شده اند. عابِس نیز همچون دیگر دلاوران طاقت این همه نامردی و نیرنگ را ندارد. خدمت امام می رسد: «مولای من! در روی این زمین هیچ کس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چیزی عزیزتر از جان می داشتم آن را فدایت می کردم».(1)

امام نگاهی به او می اندازد. آری! خدا چه یاران با وفایی به حسین داده است! عابِس، اجازه میدان می گیرد و می خواهد حرکت کند. پس با نگاهی دیگر به محبوب خود از اوخداحافظی می کند.

عابِس، شمشیر به دست وارد میدان می شود و خشمگین و بی پروا به سوی دشمن می تازد. رَبیع کسی است که در یکی از جنگ ها هم رزم او بوده است، امّا اکنون به خاطر مال دنیا در سپاه کوفه است.

او فریاد می زند: «ای مردم! این عابس است که به میدان آمده، من او را می شناسم. این شیر شیران است. به نبرد او نروید که به خدا قسم هر کس مقابل او بایستد کشته خواهد شد».(2)

عابس در وسط میدان ایستاده است و مبارز می طلبد: «آیا یک مرد در میان شما نیست که به جنگ من بیاید؟». هیچ کس جواب نمی دهد. ترس وجود


1- . «جاء عابس بن أبی شبیب فقال : یا أبا عبد الله! والله ما أقدر علی أن أدفع عنک القتل والضیم بشیء أعزّ علیّ من نفسی، فعلیک السلام»: أنساب الأشراف، ج 3، ص 404 .
2- . «لمّا رأیته مقبلا عرفته وقد شاهدته فی المغازی وکان أشجع الناس، فقلت : أیّها الناس هذا الأسد الأسود، هذا ابن أبی شبیب، لا یخرجنّ إلیه أحد منکم»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 444; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 23; البدایةوالنهایة، ج 8، ص 185; بحار الأنوار، ج 45، ص 29; وراجع : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 569 .

ص: 37

همه را فرا گرفته است. عمرسعد عصبانی است. چرا یک نفر جواب نمی دهد؟ همه می ترسند، شیر شیران به میدان آمده است. باز این صدا در دشت کربلا می پیچد: «آیا یک نفر هست که با من مبارزه کند؟».

عمرسعد این صحنه را می بیند که چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سایه افکنده است. او به هر کسی که دستور می دهد به میدان برود، کسی قبول نمی کند. پس با عصبانیت فریاد برمی آورد: «او را سنگ باران کنید».(1)

سنگ از هر طرف می بارد، امّا هیچ مبارزی به میدان نمی آید.

نامردها! چرا سنگ می زنید. مگر شما برای جنگ نیامده اید، پس چرا به میدان نمی آیید؟ آری! شما حقیر هستید و باید حقیرتر بشوید.

نگاه کن! حماسه ای در حال شکل گیری است.

عابس لباس رزم از بدن بیرون می آورد و به گوشه ای پرتاب می کند و فریاد می زند: «اکنون به جنگم بیایید!».

همه از کار عابس متعجّب می شوند و عابس به سوی سپاه کوفه حمله می برد.(2)

به هر سو که هجوم می برد، همه فرار می کنند. عدّه زیادی را به خاک سیاه می نشاند.

دشمن فریاد می زند: «محاصره اش کنید، تیر بارانش کنید». و به یکباره باران تیر و سنگ شروع به باریدن می کند و حلقه محاصره تنگ تر می شود.

او همه تیرها را به جان و دل می خرد. از سر تا پای او خون می چکد. اکنون


1- . «فأخذ ینادی : ألا رجل لرجل! فقال عمر بن سعد : ارضخوه بالحجارة»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 444; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 23 .
2- . «ثمّ شدّ علی الناس، فوالله لرأیته یکرد أکثر من مئتین من الناس»: البدایة والنهایة، ج 8، ص 185; بحار الأنوار، ج 45، ص 29; وراجع : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 569 .

ص: 38

او با پیکری خونین در آغوش فرشتگان است!

آری! او به آرزویش که شهادت است، می رسد.(1)

* * *

او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفاری که بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسین(علیه السلام) بوده است.

او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سیاه می باشد. امام که دایماً اطراف اردوگاه را بررسی می کند، این بار کنار میدان ایستاده است. جَوْن جلو می آید و می گوید:

-- مولای من، آیا اجازه می دهید به میدان بروم. می خواهم جانم را فدای شما کنم.

-- ای جَوْن! خدا پاداش خیرت دهد. تو با ما آمدی، رنج این سفر را پذیرفتی، همراه و همدل ما بودی و سختی های زیادی نیز، کشیدی، امّا اکنون به تو رخصت بازگشت می دهم. تو می توانی بروی.

اشک در چشم جَون حلقه می زند. شانه هایش می لرزد و با صدایی لرزان می گوید: «آقا، عزیز پیامبر، در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها بگذارم!».(2)

امام شانه های او را می نوازد و با لبخندی پر از محبّت اجازه میدان به او می دهد.

جَوْن رو به امام می کند و می گوید: «آقا، دعا کن پس از شهادت، سپیدرو و


1- . «تقدّم عابس بن ( أبی ) شبیب الشاکری، فسلّم علی الحسین(علیه السلام) وودّعه، وقاتل حتّی قُتل رحمه الله»: الإرشاد، ج 2، ص 106; «ارموه بالحجارة، فرموه حتّی قُتل»: مثیر الأحزان، ص 66 .
2- . «ثمّ برز جون مولی أبی ذر، وکان عبداً أسود، فقال له الحسین(علیه السلام) : أنت فی إذن منّی; فإنّما تبعتنا طلباً للعافیة، فلا تبتلِ بطریقنا ...»: مثیر الأحزان، ص 63; بحار الأنوار، ج 45، ص 22 .

ص: 39

خوشبو شوم».

نمی دانم چه شده است که جَون این خواسته را از امام طلب می کند، امّا هر چه هست این تنها خواسته اوست.

جَون به میدان می رود. شمشیر می زند و چنین می خواند: «به زودی می بینید که غلامِ سیاهِ حسین، چگونه می جنگد و از فرزند پیامبر دفاع می کند».(1)

دستور می رسد تا او را محاصره کنند. سپاه کوفه به پیش می تازد و او شمشیر می زند.(2)

گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روی خاک افتاده است. آخرین لحظه های عمر اوست. چشم های خود را بر هم می نهد. او به یاد دارد که امام حسین(علیه السلام) بالای سر شهدا می رفت. با خود می گوید آیا آقایم به بالین من نیز، خواهد آمد؟ نه، من لایق نیستم. من تنها غلامی سیاه هستم. حسین به بالین کسانی می رود که از بزرگان و عزیزان هستند. منِ سیاه کجا و آنها کجا!

ناگهان صدایی آشنا می شنود. دستی مهربان سر او را از زمین بلند می کند. خدای من، این دست مهربان کیست که سر مرا به سینه گرفته است؟ بوی مولایم به مشامم می رسد. یعنی مولایم آمده است؟!

جَون با زحمت چشمانش را باز می کند و مولایش حسین را می بیند. خدای من! چه می بینم؟ مولایم حسین آمده است.

او مات و مبهوت است. می خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقای خود بنشیند، امّا نمی تواند. می خواهد سخن بگوید، امّا نمی تواند. با چشم با


1- . «ثمّ برز للقتال، وهو یقول :کیف یری الکفّار ضرب الأسودِ...»: بحار الأنوار، ج 45، ص 22 .
2- . «ثمّ حمل، فلم یزل یقاتل حتّی قُتل رحمه الله»: الفتوح، ج 5، ص 108; أنساب الأشراف، ج 3، ص 403; مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 19 وفیه «جون مولی أبی ذرّ الغفّاری»، المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 103;بحار الأنوار، ج 45، ص 23 .

ص: 40

مولایش سخن می گوید. بعد از لحظاتی چشم فرو می بندد و روحش پر می کشد.

امام در این جا به یاد خواسته او می افتد. برای همین، دست به دعا برمی دارد: «بار خدایا! رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما».(1)

آری! خداوند دعای امام حسین(علیه السلام) را مستجاب می کند و پس از چند روز وقتی بنی اسد برای دفن کردن شهدا به کربلا می آیند، بدن او را می یابند در حالی که خوشبوتر از همه گل هاست.(2)

او در بهشت، همنشین امام خواهد بود.

* * *

اکنون نوبت بُرَیْر است تا جان خود را فدای امامش کند.

بریر معلّم قرآن کوفه است. او با آنکه حدود شصت سال سن دارد، امّا دلش هنوز جوان است. او نیز، با اجازه امام به سوی میدان می شتابد: «من بُرَیر هستم و همانند شیری شجاع به سوی شما می آیم و از هیچ کس نمی ترسم».

او مبارز می طلبد، چه کسی می خواهد به جنگ او برود؟

در سپاه کوفه خبر می پیچد که معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز می طلبد.

شرم در چهره آنها نشسته است. آیا به جنگ استاد خود برویم؟

صدای بُرَیر در میدان طنین انداخته است. عمرسعد فریاد می زند: «چرا کسی به جنگ او نمی رود؟ چرا همه ایستاده اند؟». به ناچار یکی از سربازان خود به


1- . «اللّهمّ بیّض وجهه، وطیّب ریحه، واحشره مع الأبرار، وعرّف بینه وبین محمّد وآل محمّد»: بحار الأنوار، ج 45، ص 22 .
2- . «إنّ الناس کانوا یحضرون المعرکة ویدفنون القتلی، فوجدوا جوناً بعد عشرة أیّام تفوح منه رائحة المسک، رضوان الله علیه»: بحار الأنوار، ج 45، ص 22 .

ص: 41

نام یزید بن مَعْقِل را به جنگ بُرَیرمی فرستد.

-- ای بُرَیر! تو همواره از علیّ بن ابی طالب دفاع می کردی؟

-- آری! اکنون هم بر همان عقیده ام.

-- راه تو، راه باطل و راه شیطان است.

-- آیا حاضری داوری را به خدا بسپاریم و با هم مبارزه کنیم و از خدا بخواهیم هر کس که گمراه است کشته و هر کس که راستگو است پیروز شود؟

-- آری! من آماده ام.

سکوتی عجیب بر کربلا حکم فرماست. چشم ها گاه به بُرَیر نگاه می کند و گاه به یزید بن معقل.

بُرَیر دست به سوی آسمان برمی دارد و دعا می کند که فرد گمراه کشته شود.

سپاه کوفه آرزو می کنند که یزید بن معقل پیروز شود. عمرسعد دستور می دهد تا همه لشکر برای یزید بن معقل دعا کنند. آنها به این فکر می کنند که اگر بُرَیر شکست بخورد، بر حقّ بودن سپاه کوفه بر همه آشکار خواهد شد. به راستی، نتیجه چه خواهد شد؟ آیا بُرَیر می تواند حریف خود را شکست دهد؟ آری! در واقع، این بُرَیر است که یزید بن معقل را به جهنم می فرستد. صدای «الله اکبر» در لشکر حقّ، بلند است.

بدین ترتیب، بر همه معلوم شد که راه بُرَیر حق است. عمرسعد بسیار عصبانی است. گروهی را برای جنگ می فرستد. جنگ بالا می گیرد. بدن بُرَیر زخم های بسیاری برمی دارد. در این گیرودار، مردی به نام ابن مُنْقِذ از پشت

ص: 42

سر حمله می کند و نیزه خود را بر کمر بُرَیر فرو می آورد. بریر روی زمین می افتد. (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَ اجِعُونَ).

روح بلند بُرَیر نیز، به سوی آسمان پر می کشد.(1)

* * *

اکنون دیگر وقت آن است که حکایت سقّای کربلا را برایت روایت کنم.

او علمدار و جوانمرد سی و پنج ساله کربلا بود. آیا می دانی که چرا او را سقّای کربلا نامیده اند؟

از روز هفتم که آب را بر امام حسین(علیه السلام) و یارانش بستند، او بارها و بارها همراه دیگر یاران، به سوی فرات حملهور می شد تا برای خیمه ها، آب بیاورد.

البته تو خود می دانی که دشمن، هزاران نفر را در اطراف فرات مأمور کرده است تا نگذارند کسی آب ببرد، امّا عبّاس و همراهانش هر بار که به سوی فرات می رفتند، با دست پر، باز می گشتند.

آری! تا فرزندان اُم ّالبَنین زنده اند، در خیمه ها، مقداری آب پیدا می شود.

در روایت ها آمده است که پس از شهادت حضرت زهرا((علیها السلام))، حضرت علی(علیه السلام)به برادرش عقیل فرمود: «همسری برای من پیدا کن که از شجاع ترین طایفه عرب باشد». عقیل نیز، اُمّ البنین را معرّفی کرد. او از طایفه ای بود که شجاعت و مردانگی آنها زبانزد روزگار بود. اکنون چهار پسر اُم ّالبَنین عبّاس، جعفر، عثمان و عبدالله در کربلا هستند.

فرزندان اُمّ البنین تصمیم گرفته اند که بار دیگر برای آوردن آب به سوی


1- . «هل تذکر وأنا أُماشیک فی بنی لوذان وأنت تقول : إنّ عثمان بن عفّان کان علی نفسه مسرفاً، وإنّ معاویة بن أبی سفیان ضالّ مضلّ، وإن إمام الهدی والحقّ علیّ بن أبی طالب ...»: تاریخ الطبری، ج 5، ص 431; وراجع : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 565; أنساب الأشراف، ج 3، ص 399 .

ص: 43

فرات بروند.

دشمن از هر طرف در کمین آنها بود. آنها باید از میان چهار هزار سرباز می گذشتند. خبر به آنها می رسد که آب در خیمه ها تمام شده است و تشنگی بیداد می کند.

این بار، عبّاس تنها با سه تن از برادران خود به سوی فرات حرکت می کند، زیرا یارانی که پیش از این او را همراهی می کردند، اکنون به بهشت سفر کرده اند. آنها تصمیم خود را گرفته اند. این کار، دل شیر می خواهد. چهار نفر می خواهند به جنگ چهار هزار نفر بروند.

حماسه ای شکل می گیرد. پسران حیدر کرّار می آیند! آنها لشکر چهار هزار نفری را می شکافند و خود را به آب می رسانند.

عبّاس مشک را پر از آب می کند و بر دوش می گیرد و همراه برادران خود به سوی خیمه ها حرکت می کند، امّا آنها هنوز لب تشنه هستند.

مسلماً راه برگشت بسیار سخت تر از راه آمدن است. این جا باید مواظب باشی تا تیری به مشک اصابت نکند.

مشک بر دوش عبّاس است و سه برادر همچو پروانه، دور آن می چرخند. آنها جان خود را سپر این مشک می کنند تا مشک سالم به مقصد برسد. همه بچّه ها در خیمه ها، منتظر این آب هستند. آیا این مشک به سلامت به خیمه ها خواهد رسید؟ صدای «آب، آب» بچّه ها هنوز در گوش پسران اُمّ البنین است.

آنها تیرها را به جان می خرند و به سوی خیمه ها می آیند. نمی توانم اوج

ص: 44

حماسه را برایت به تصویر بکشم. عبّاس مشک بر دوش دارد و اشک در چشم!

او وقتی از فرات بالا آمد، سه برادرش همراه او بودند. تا اینکه دشمن شروع به تیرباران کرد و جعفر روی زمین افتاد. در واقع، او همه تیرها را به جان خرید. عبّاس می خواهد بایستد و برادر را در آغوش کشد، امّا فرصتی نمانده است. جعفر با گوشه چشم، به او اشاره می کند که ای عباس برو، باید مشک را به خیمه ها برسانی.

آیا مشک به سلامت به خیمه ها خواهد رسید؟ اشک در چشمان عبّاس حلقه زده است. آنها به راه خود ادامه می دهند. کمی جلوتر، برادر دیگر بر زمین می افتد.

عبّاس و دیگر برادرش به سوی خیمه ها می روند. دیگر راهی تا خیمه ها نمانده است، امّا سرانجام برادر دیگر هم روی زمین می غلتد.(1)

همه کودکان چشم انتظارند. آنها فریاد می زنند: «عمو آمد، سقّای کربلا آمد»، امّا چرا او تنهای تنها می آید؟

عزیزانم! بیاشامید، که من سه برادر را برای این آب از دست داده ام.

آیا عبّاس باز هم برای آوردن آب به سوی فرات خواهد رفت؟! اکنون نزدیک ظهر است و گرمای آفتاب بیداد می کند. این همه زن و بچّه و یک مشک آب و آفتاب گرم کربلا!

ساعتی دیگر، باز صدای «آب، آب» کودکان در صحرا می پیچد.


1- . «کان بعد أن قُتل إخوته عبد الله وعثمان وجعفر معه قاصدین الماء، ویرجع وحده بالقربة فیحمل علی أصحاب عبیدالله بن زیاد الحائلین دون الماء...»: شرح الأخبار، ج 3، ص 191.

ص: 45

عبّاس باید چه کند؟

او که دیگر سه برادر ندارد. آنها پر کشیدند و رفتند.

* * *

تو اَسْلَم غلامِ امام حسین(علیه السلام) هستی.

تو از نژاد تُرکی و افتخارت این است که خدمتگذار امام حسین(علیه السلام) هستی! همراه امام از مدینه تا کربلا آمده ای و اکنون می خواهی جان خود را فدای ایشان کنی.

دست خود را به سینه می گذاری و به رسم ادب می ایستی و اجازه میدان می خواهی. در نگاهت یک دنیا التماس است. با خود می گویی: «آیا مولایم به من اجازه می دهد؟».

امام نگاهی به تو می کند. می داند شوق رفتن داری... و سرانجام به سوی میدان می روی و فریاد می زنی: «أمیری حسی-نٌ ونِع-مَ الأمی-رِ»; «امیر من، حسین است و او بهترین امیرهاست».

هیچ کس به زیبایی تو رَجَز نخوانده است. صدایت همه کوفیان را به فکر می اندازد. به راستی، آیا رهبری بهتر از حسین هم پیدا می شود؟

ای کوفیان، شما رهبری یزید را قبول کرده اید، امّا بدانید که در واقع در دنیا و آخرت ضرر کردید، چراکه نه دنیا را دارید و نه آخرت را. ولی آقای من حسین است. او در دنیا و آخرت به من آرامش و سعادت می دهد.

تو می غرّی و شمشیر می زنی و همه از مقابل تو فرار می کنند. دشمن تاب

ص: 46

شنیدن صدای تو را ندارد. محاصره ات می کنند و بر سر و رویت تیر و سنگ می ریزند.

تو را می بینم که پس از لحظاتی روی خاک گرم کربلا افتاده ای. هنوز نیمه جانی داری. به سوی خیمه ها نگاه می کنی و چشم فرو می بندی. گویی آرزویی در دل داری که از گفتنش شرم می کنی. آیا می شود مولایم حسین، کنار من هم بیاید؟

صدای شیهه اسبی به گوش می رسد. خدایا! این کیست که به سوی من می آید؟ لحظه ای بی هوش می شوی و سپس چشم باز می کنی و مولای خود را می بینی!

خدایا، خواب می بینم یا بیدارم؟ این مولایم حسین(علیه السلام) است که سرم را به سینه گرفته است. ای تاریخ! بزرگواری حسین(علیه السلام) را ببین. امام، صورت خود را به صورت تو می گذارد!

و تو باور نمی کنی! خدایا! این صورت مولایم است که بر روی صورتم احساس می کنم.

خیلی زود به آرزویت رسیدی و بهشت را لمس کردی! لبخند شادی و رضایت بر چهره ات می نشیند. آخرین جمله زندگی ات را نیز، می گویی: «چه کسی همانند من است که پسر پیامبر(صلی الله علیه وآله) صورت به صورتش نهاده باشد».

به راستی، چه سعادتی بالاتر از اینکه آفتاب، تو را در آغوش گرفته است و روح تو از آشیانه جان پر می کشد و به سوی آسمان ها پرواز می کند.

ص: 47

امام بین غلام و پسرش فرق نمی گذارد و فقط در دو جا چنین می کند. یکبار زمانی که به بالین علی اکبر می آید و صورت به صورت میوه دلش می گذارد و این جا هم که صورت به صورت غلامِ تُرک خود می نهد و در واقع امام به ما می آموزد که بهترین مردم با تقواترین آنهاست.(1)

* * *

جوانان زیادی رفتند و جان خود را فدای حسین(علیه السلام) کردند، امّا اکنون نوبت او است.

بیش از هفتاد سال سن دارد. ولی دلش هنوز جوان است. آیا او را شناختی؟ او اَنس بن حارث است. همان که سال ها پیش در رکاب پیامبر(صلی الله علیه وآله) شمشیر می زد. او به چشم خود دیده است که پیامبر(صلی الله علیه وآله) چقدر حسینش را می بوسید و می بویید.

نگاه کن! با دستمالی پیشانی خود را می بندد تا ابروهای سفید و بلندش را زیر آن مخفی کند. کمر خود را نیز محکم بسته است. او شمشیر به دست به سوی امام می آید.

سلام می کند و جواب می شنود و اجازه میدان می خواهد. امام به او می فرماید: «ای شیخ! خدا از تو قبول کند». او لبخندی می زند و به سوی میدان حرکت می کند.

کوفیان همه او را می شناسند و برای او به عنوان یکی از یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله)احترام خاصی قایل اند، امّا اکنون باید به جنگ او بروند. انس هیچ پروایی


1- . «خرج غلام ترکیّ مبارز، قاریء للقرآن عارف بالعربیّة، وهو من موالی الحسین(علیه السلام)، فجعل یقاتل... فقتل جماعة، فتحاوشوه فصرعوه، فجاءه الحسین(علیه السلام) وبکی...»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 24; بحار الأنوار، ج 45، ص 30; «برز غلام ترکیّ للحرّ... فقتل سبعین رجلا : المناقب لابن شهر آشوب ج 4 ص 104; کان أسلم هذا من موالی الحسین بن علیّ... خرج إلی القتال وهو یقول : أمیری حسین ونعم الأمیر...من مثلی وابن رسول الله واضع خدّه علی خدّه ثمّ أفاضت نفسه»: أعیان الشیعة، ج 3، ص 303.

ص: 48

ندارد. گر چه در ظاهر پیر و شکسته شده است، ولی جرأت شیر را دارد و به قلب سپاه دشمن می تازد.

در مقابل سپاه می ایستد و به مردم کوفه می گوید: «آگاه باشید که خاندان علیّ بن ابی طالب پیرو خدا هستند و بنی اُمیّه پیرو شیطان».

آری! او در این میدان از عشق به مولایش حضرت علی(علیه السلام)، پرده برمی دارد. تنها کسی که نام حضرت علی(علیه السلام) را در میدان کربلا، شعار خود نموده است، این پیرمرد است.

او روزهایی را به یاد می آورد که در رکاب حضرت علی(علیه السلام) در صفیّن و نهروان، شمشیر می زد. اکنون علی گویان و با عشقی که از حسین در سینه دارد، شمشیر می زند و کافران را به قتل می رساند.

اما پس از لحظاتی، پیر مردِ عاشورا روی خاک گرم کربلا می افتد، در حالی که محاسن سفیدش با خون سرخ، رنگین است.(1)

* * *

خدایا! اکنون نوبت کیست که برای حسین(علیه السلام) جان فشانی کند؟

نگاه کن! وَهَب از دور می آید. آیا او را می شناسی؟ یادت هست وقتی که به کربلامی آمدیم امام حسین(علیه السلام) کنار خیمه او ایستاد و به برکت دعای ایشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسیحی بودند، امّا چه وقت خوبی، حسینی شدند. روزی که هزاران مسلمان به جنگ حسین آمده اند، وهب به یاری اسلام واقعی آمده است.


1- . «کان أنس بن الحارث الکاهلی سمع مقالة الحسین(علیه السلام) لابن الحرّ ، وکان قدم من الکوفة بمثل ما قدم له ابن الحرّ، فلمّا خرج من عند ابن الحرّ، سلّم علی الحسین(علیه السلام) ...»: أنساب الأشراف، ج 3، ص 384; «خرج أنس بن الحارث الکاهلیّ، وهو یقول :قد علمت کاهلها وذُودان...»: مثیر الأحزان، ص 63; بحار الأنوار، ج 45، ص 24; الفتوح، ج 5، ص 107; وراجع الأمالی للصدوق، ص 224، ح 239; روضة الواعظین، ص 206; المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 102; مستدرکات علم رجال الحدیث، ج 2، ص 103.

ص: 49

او اکنون آمده است تا اجازه میدان بگیرد. مادر و همسر او کنار خیمه ایستاده اند و برای آخرین بار او را نگاه می کنند. اکنون این وهب است که صدایش در صحرای کربلا طنین انداخته است: «به زودی ضربه های شمشیر مرا می بینید که چگونه در راه خدا شمشیر می زنم».(1)

او می رزمد و می جنگد و عدّه زیادی را به قتل می رساند. مادر کنار خیمه ایستاده است. او رزم فرزند خود را می بیند و اشک شوق می ریزد.

او چگونه خدا را شکر کند که پسرش اکنون در راه حسینِ فاطمه شمشیر می زند.

نگاه وهب به مادر می افتد و به سرعت به سوی خیمه ها برمی گردد. نگاهی به مادر می کند. مادر تو چقدر خوشحالی! چقدر شاد به نظر می آیی!

وهب شمشیر به دست دارد و خون از سر و روی او می ریزد. در این جنگ، زخم های زیادی بر بدنش نشسته است. احساس می کند که باید از مادر خود حلالیت بطلبد:

-- مادر، آیا از من راضی هستی؟

-- نه.

همه تعجّب می کنند. چرا این مادر از پسر خود راضی نیست! مادر به صورت وهب خیره می شود و می گوید: «پسرم، وقتی از تو راضی می شوم که تو در راه حسین کشته شوی».(2)

آفرین بر تو ای بزرگ مادرِ تاریخ! وهب اکنون پیام مادر را درک کرده است.


1- . «بک رغبة عن مبارزة أحد من الناس؟! ثمّ شدّ علیه فضربه بسیفه حتّی برد ..»: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 101; بحار الأنوار، ج 45، ص 16 .
2- . «فرجع إلیهما وقال : یا أُمّاه، أرضیت أم لا؟ فقالت : لا ما رضیت حتّی تُقتل بین یدی الحسین(علیه السلام)»: مثیر الأحزان، ص 62.

ص: 50

آن طرف، همسر جوانش ایستاده است. او سخنِ مادر وهب را می شنود که فرزندش را به سوی شهادت می فرستد.

همسر وهب جلو می آید: «وهب، مرا به داغ خود مبتلا نکن!». وهب در میان دو عشق گرفتار می شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسین(علیه السلام).

وهب باید چه کند؟ آیا نزد همسرش برگردد و رضایت او را حاصل کند و یا به سوی میدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا که آنها چند روزی است که مسلمان شده اند. او هنوز از درگیری میان جبهه حق و باطل چیز زیادی نمی داند.

صدای مادر، او را به خود می آورد: «عزیزم، به سوی میدان باز گرد و جان خود را فدای حسین کن تا در روز قیامت، جدش پیامبر(صلی الله علیه وآله) از تو شفاعت کند».(1)

وهب، در یک چشم به هم زدن، انتخاب خود را می کند و به سوی میدان باز می گردد. او می جنگد و پیش می رود. دست راست او قطع می شود، شمشیر به دست چپ می گیرد و به جنگ ادامه می دهد.

دست چپ او هم قطع می شود. اکنون دیگر نمی تواند شمشیر بزند. دشمنان او را اسیر می کنند و نزد عمرسعد می برند. عمرسعد به او می گوید: «وهب،آن شجاعت تو کجا رفت؟» و آن گاه دستور می دهد تا گردن وهب را بزنند.(2)

سپاه کوفه اکنون خشنود است که شیر مردی را از پای در آورده است. شمردستور می دهد تا سر وهب را به سوی مادرش بیندازند. شمر، کینه وهب


1- . «قالت امرأته : بالله علیک لا تفجعنی فی نفسک، فقالت له أُمّه : یا بُنیّ، اعزب عن قولها وارجع فقاتل بین یدی ابن بنت نبیّک تنل شفاعة جدّه یوم القیامة»: مثیر الأحزان، ص 62.
2- . «فأُخذ أسیراً وأُتی به عمر بن سعد، فقال له : ما أشدّ صولتک؟»: مقتل الحسین(علیه السلام)، للخوارزمی، ج 2، ص 12; الفتوح، ج 5، ص 104; «لم یزل یقاتل حتّی قُطعت یمینه فلم یبالِ، وجعل یقاتل حتّی قُطعت شماله ... : فلم یزل یقاتل حتّی قتل تسعة عشر فارساً واثنی عشر راجلا، ثمّ قُطعت یمینه وأُخذ أسیراً»: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 101; بحارالأنوار، ج 45، ص 16 .

ص: 51

را به دل گرفته است، چرا که این مسیحیِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه کوفه زنده کرده است.

مادر وهب نگاه می کند و سرِ فرزندش را می بیند. او سرِ پسر خود را برمی دارد و می بوسد و می بوید. همه منتظر هستند تا صدای گریه و شیون او بلند شود، امّا از صدای گریه مادر خبری نیست.

نگاه کن! او عمود خیمه ای را برمی دارد و به سوی دشمن می دود. با همین چوب به جنگ دشمن می رود و دو نفر را از پای در می آورد. همه مات و مبهوت اند. آیا این همان مادری است که داغ فرزند دیده است؟

این جاست که امام حسین(علیه السلام) می فرماید: «ای مادر وهب، به خیمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است».

او به خیمه برمی گردد. امام به او روی می کند و می فرماید: «تو و پسرت روز قیامت با پیامبر خواهید بود».(1)

و چه وعده ای از این بالاتر و بهتر!


1- . «رمی برأسه إلی عسکر الحسین، فأخذت أُمّه الرأس فقبّلته، ثمّ شدّت بعمود الفسطاط، فقتلت به رجلین، فقال لها الحسین : ارجعی أُمّ وهب»: بحار الأنوار، ج 45، ص 17.

ص: 52

ص: 53

ص: 54

ص: 55

ص: 56

ص: 57

ص: 58

ص: 59

منابع

1 . الأخبار الطوال ، أبو حنیفة أحمد بن داوود الدینوریّ (ت 282 ه- . ق) ، تحقیق: عبد المنعم عامر ، قمّ : منشورات الرضی ، الطبعة الاُولی 1409 ه- .

2 . الإرشاد فی معرفة حجج الله علی العباد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی (الشیخ المفید) (م 413 ه- ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت(علیهم السلام)، قمّ ، مؤسّسة آل البیت(علیهم السلام) ، 1413 ه- ، الطبعة الأولی .

3 . الإعلام الوری بأعلام الهدی ، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت 548 ه- ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، بیروت : دارالمعرفة ، الطبعة الاُولی ، 1399 ه- .

4 . الأعیان الشیعة ، محسن بن عبد الکریم الأمین الحسینیّ العاملیّ الشقرائیّ (ت 1371 ه- ) ، إعداد : السیّد حسن الأمین ، بیروت : دارالتعارف ، الطبعة الخامسة 1403 ه- .

5 . الأمالی الشجری ، یحیی بن الحسین الشجری (ت 499 ه- ) ، بیروت : عالم الکتب ، الطبعة الثالثة ، 1403 ه- .

6 . أمالی الصدوق ، أبو جعفر محمّد بن علیّ بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه- ) ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الخامسة ، 1400 ه- .

ص: 60

7 . أنساب الأشراف ، أحمد بن یحیی بن جابر البلاذریّ (ت 279 ه- ) ، إعداد : محمّد باقر المحمودیّ ، بیروت : دار المعارف ، الطبعة الثالثة.

8 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار(علیهم السلام) ، محمّد باقر بن محمّد تقی المجلسی (العلاّمة المجلسی) (ت 1111 ه- ) ، بیروت : مؤسّسة الوفاء ، 1403 ه- ، الطبعة الثانیة .

9 . البدایة والنهایة ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر الدمشقی (ت 774 ه- ) ، تحقیق : مکتبة المعارف ، بیروت : مکتبة المعارف .

10 . تاریخ الطبری (تاریخ الاُمم والملوک) ، محمّد بن جریر الطبری (ت 310 ه- ) ، تحقیق : محمّد أبو الفضل إبراهیم ، مصر : دار المعارف .

11 . تاریخ الیعقوبی ، أحمد بن أبی یعقوب (ابن واضح الیعقوبی) (م 284 ه- ) ، بیروت : دار صادر .

12 . تاریخ دمشق ، علی بن الحسن بن هبة الله (ابن عساکر الدمشقی) (ت 571 ه- ) ، تحقیق : علی شیری ، بیروت : دار الفکر ، 1415 ه- ، الطبعة الأولی.

13 . تذکرة الخواصّ (تذکرة خواصّ الاُمّة فی خصائص الأئمّة(علیهم السلام) ) ، یوسف بن فُرغلی (سبط ابن الجوزی) (ت 654 ه- ) ، به مقدمه : السیّد محمّد صادق بحر العلوم ، تهران : مکتبة نینوی الحدیثة .

14 . تهذیب الکمال فی أسماء الرجال ، یونس بن عبد الرحمان المزّی (ت 742 ه- ) ، تحقیق : بشّار عوّاد معروف ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، 1409 ه- ، الطبعة الأولی.

ص: 61

15 . روضة الواعظین ، محمّد بن الحسن الفتّال النیسابوری (ت 508 ه- ) ، تحقیق : حسین الأعلمی ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، 1406 ه- ، الطبعة الأولی .

16 . شرح الأخبار فی فضائل الأئمّة الأطهار ، أبو حنیفة القاضی النعمان بن محمّد المصریّ (ت 363 ه- ) ، تحقیق : السیّد محمّد الحسینی الجلالی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه- .

17 . الفتوح ، أحمد بن أعثم الکوفی (ت 314 ه- ) ، تحقیق : علی شیری ، بیروت : دار الأضواء ، 1411 ه- ، الطبعة الأولی.

18 . الکافی ، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب بن إسحاق الکلینی الرازی (ت 329 ه- ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، طهران : دارالکتب الإسلامیة ، الطبعة الثانیة ، 1389 ه- .

19 . کشف الغمّة فی معرفة الأئمّة ، علی بن عیسی الإربلی (ت 687 ه- ) ، تصحیح : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، بیروت : دار الکتاب ، 1401 ه- ، الطبعة الأولی.

20 . مستدرکات علم رجال الحدیث ، علی النمازی الشاهرودی (م 1405 ق) ، اصفهان : حسینیة عماد زادة ، 1412 ق .

21 . مطالب السؤول فی مناقب آل الرسول ، کمال الدین محمّد بن طلحة الشافعی (ت 654 ه- ) ، نسخة مخطوطة ، قمّ : مکتبة آیة الله المرعشی .

22 . معجم رجال الحدیث ، أبو القاسم بن علیّ أکبر الخوئی (ت 1413 ه- ) ، قمّ : منشورات مدینة العلم ، الطبعة الثالثة ، 1403 ه- .

23 . مقاتل الطالبیّین ، أبو الفرج علیّ بن الحسین بن محمّد الإصبهانیّ (ت 356 ه- ) ،

ص: 62

تحقیق : السیّد أحمد صقر ، قمّ : منشورات الشریف الرضیّ ، الطبعة الاُولی 1405 ه- .

24 . مقتل الحسین(علیه السلام) ، موفّق بن أحمد المکّی الخوارزمی (ت 568 ه- ) ، تحقیق : محمّد السماوی ، قمّ : مکتبة المفید .

25 . مناقب آل أبی طالب (المناقب لابن شهر آشوب) ، محمّد بن علی المازندرانی (ابن شهرآشوب) (ت 588 ه- ) ، قمّ : المطبعة العلمیّة .

26 . المنتظم فی تاریخ الاُمم والملوک ، عبد الرحمان بن علی بن الجوزی (ت 597 ه- ) ، تحقیق : محمّد عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، 1412 ه- ، الطبعة الأولی.

ص: 63

سوال های مسابقه

کتاب پروانه های عاشق

1. پرچمدار لشکر امام حسین چه کسی بود؟

الف. زهیر ب. قاسم ج.عباس

2. فرمانده دسته چپ لشکر امام حسین که بود؟

الف. زهیر ب. حبیب بن مظاهر ج. عباس

3. وقتی شمر به امام حسین، جسارت کرد چه کسی می خواست شمر را با تیر هدف قرار دهد؟

الف. عباس ب.زهیر ج.حبیب بن مظاهر

4. وقتی امام حسین گفت «من با کسی که ایمان ندارد بیعت نمی کنم»، منظورش بیعت با چه کسی بود؟

الف. بیعت با عمر سعد ب.بیعت با یزید ج. بیعت با ابن زیاد

5. به نظر امام حسین، چرا مردم کوفه به سخن حق گوش نکردند؟

الف. به خاطر لقمه حرام ب. برای رسیدن به ریاست ج. برای رسیدن به پول

6. پدر کدام فرمانده عمر سعد به امام حسنی پیوست؟

الف. شمر ب. عبد الله بن زهیر ج.ابن اشعث

7. این جمله از کیست؟ «بین بهشت و جهنم گیر کرده ام».

الف. حرّ ریاحی ب. عمر سعد ج. وهب

8. در حمله اول تیر اندازان، در صبح عاشورا، چه تعداد شهید شدند؟

الف. نصف لشکر امام ب. صد و بیست نفر ج. هفتاد نفر

9. کدام زن در صبح روز عاشورا شهید شد؟

ص: 64

الف. همسر عبد الله کلبی ب. همسر زهیر ج. مادر قاسم

10. چه کس یروز عاشورا دو بازوی او را مجروح کردند و او را اسیر کرده و شمر او را گردن زد؟

الف. زهیر ب.وهب ج. نافع

11. این وصیت از کیست؟: «نگذار امام حسین غریب و تنها بماند».

الف. مسلم بن عوسجه ب. عیل اکبر ج.وهب

12.چه کسی روز عاشورا، زره از بدن بیرون آورد و جنگ کرد؟

الف. زهیر ب.مسلم بن عقیل ج. عابس

13. این جمله از کیست؟: «دعا کن تا بدنم خوشبو و رویم سفید گردد».

الف. وهب ب.جَون، غلامِ امام ج. نافع

14. معلم بزرگ شهر کوفه که در عاشورا شهید شد که بود؟

الف. وهب ب. بریر ج. زهیر

پاسخنامه سؤالات

کتاب «پروانه های عاشق»

*

الف

ب

ج

*

الف

ب

ج

1

8

2

9

3

10

4

11

5

12

6

13

7

14

نام نام خانوادگی نام پدر

سال تولد شماره شناسنامه تلفن

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109