آیه سخره و فضیلت آن

مشخصات کتاب

سرشناسه:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان،1398

عنوان و نام پدیدآور:آیه سخره و فضیلت آن/ سید محمد رضا تجویدی .

مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ، 1398.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه ، رایانه و کتاب

موضوع: خدا شناسی - قرآن

ص: 1

فهرست

مقدمه ................................................................................................................................. 3

جنگ جمل ...................................................................................................................... 5

صعصعه بن صوحان......................................................................................................... 10

نسب .................................................................................................... 10

در زمان خلفا .......................................................................................... 10

صحابی امام علی(علیه السلام)................................................................................. 11

حضور در جمل، صفین و نهروان..................................................................... 12

شفاعت مُنذِر بن جارود ............................................................................... 13

مخالفت با معاویه ..................................................................................... 13

مهارت در سخنوری.................................................................................... 14

در گذشت و مسجد و قبر منسوب به صعصعه در بحرین........................................... 15

وفات صعصعه ....................................................................................... 15

آیه سَخرِه ....................................................................................................................... 16

فضیلت آیه سَخرِه .......................................................................................................... 17

خواندن آیه سَخرِه هنگام خواب

و نوافل و در حج................................................. 18

داستان خداش ............................................................................................................... 19

آشنایی با امامزاده 72 تن ساروق .............................................................................. 24

داستان محمدکاظم ساروقی ....................................................................................... 25

کتاب ها و نشریات چاپ شده پیرامون کربلایی کاظم ........................................... 51

منابع و مآخذ .................................................................................................................. 52

ص: 2

مقدمه

دیر زمانی بود که در ذهن بنده ، این نکته تداعی می شد که چرا باید اولین آیاتی که کربلایی محمدکاظم ساروقی به صورت نورانی و برجسته بالای حرم امامزادگان 72 تن ساروق دور تا دور سقف امامزادگان دید و آنها را خواند آیه 54 سوره اعراف بوده باشد :

« إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ یَطْلُبُهُ حَثیثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمینَ ؛ (پروردگار شما ، خداوندی است که آسمانها و زمین را در شش روز [ شش دوران] آفرید ؛ سپس به تدبیر جهان هستی پرداخت ؛ با (پرده تاریک) شب ، روز را می پوشاند ؛ و شب به دنبال روز ، به سرعت در حرکت است ؛ و خورشید و ماه و ستارگان را آفرید ، که مسخّر فرمان او هستند . آگاه باشید که آفرینش و تدبیر (جهان) ، از آن او (و به فرمان او) ست ! پر برکت (و زوال ناپذیر) است خداوندی که پروردگار جهانیان است ! ».

با وجود اینکه کل قرآن نور و هدایت است. « وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ»(1) که البته امامزاده 72 تن ساروق زائرین حریم رضوی بودند که همگی از کربلا به سمت حرم رضوی در حرکت بودند که ماموران مأمون ملعون این عزیزان و اهل بیت پیغمبر را در این محل به شهادت می رسانند .

کما اینکه خواهر امام رضا(علیه السلام)، حضرت معصومه(علیها السلام)و همچنین احمد بن موسی (شاهچراغ)، و حسین بن موسی (سید علاء الدین حسین)(علیهم السلام)که برادران حضرت بودند در راه دیدار حضرت (که می خواستند به طوس بروند) به شهادت رسیدند .

ص: 3


1- - سوره اسراء ، آیه 82.

تا اینکه در ایام 23 ذی القعده روز زیارتی مخصوصه و شهادت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام)می باشد به برکت خواندن کتاب ارزشمند «مفاتیح الجنان» مرحوم محدث قمی (رحمه الله علیه) در بحث تعقیبات مشترکه به این جمله رسیدم که مستحب است در تعقیبات «آیه سَخره» خوانده شود و این بود که سراغ کلمۀ «سَخره» و روایات و داستان­هایی که در منابع معتبر ما شیعه بود رفتم و دیدم طبق روایات چه برکاتی در خواندن این آیات نورانی از کلام اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) وجود دارد من جمله اینکه در جنگ جمل که دشمنان خدا زن پیغمبر را سوار بر شتر نموده و خلق خدا را فریب دادند و در این اولین جنگی که در دوران حکومت ظاهری امیرالمؤمنین(علیه السلام)بود در سال 36 ه.ق به اعتقاد ما در برابر ولی خدا و حجت وقت و امام زمانشان و به اعتقاد خودشان در مقابل خلیفۀ وقت که قول او را به مصداق «اولی الامر» باید قول خدا بدانند به جنگ ایستادند چه خون دل­هایی که در این جنگ به آقای ما امیرالمؤمنین(علیه السلام)دادند و بیش از 13 هزار مسلمان را به خاطر طلب ریاست و حکومتشان از دم تیغ گذراندند و شاید جملۀ: «اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد» که در زیارت عاشورا می خوانیم در این قطعۀ زمان شامل حال شروع کنندگان جنگ بعد از شهادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) بر علیه خاندان رسول خدا نیز بشود. در این جنگ نهایتاً به فرمان امیرالمؤمنین(علیه السلام)و به دست فرزندش امام حسن مجتبی(علیه السلام)ناقۀ سرخ موی پی شد و از کینه­ای که صاحب ناقه به دل گرفت دستور داد بدن مطهر امام حسن(علیه السلام)را تیر باران کنند . حال نکته این است که این آیه در بیان امیر کلام ، مولی الموحدین امیرالمؤمنین(علیه السلام)این­قدر ارزشمند است که «خِداش» را با خواندن هفتاد مرتبه­اش از خواندن آیه 54 اعراف، از دوزخ به بهشت رهنمان می شود .

مطابق با روایتی از امام صادق(علیه السلام)در کتاب کافی ، هنگامی که طلحه و زبیر تدارک جنگ جمل را دیده بودند مردی به نام «خِداش» را

ص: 4

برای رساندن پیغامی نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرستادند و به او گفتند : ما تو را به سوی مردی می فرستیم که او و خاندانش را از دیر زمان به جادو و غیب گویی می شناسیم؛ چون به نزد او رفتی برای در امان ماندن از سحر او آیه سَخرِه را بخوان. وقتی خِداش به نزد امام علی(علیه السلام)آمد امام او را به آنچه طلحه و زبیر به او سفارش کرده بودند خبر داد و از او خواست که هفتاد بار آیه را بخواند. آنگاه از او پرسید : «احساس می کنی که دلت مطمئن شد؟» خِداش پاسخ داد: «قسم به خدایی که جانم به دست اوست، آری.» او در پی این واقعه به سپاه امام علی(علیه السلام)پیوست .(1)

جنگ جمل

روز دهم جمادی الاولی سال 36 هجری قمری جنگ جمل اتفاق افتاد.(2)

و بصره فتح شد و نزول نصر [پیروزی] از خداوند کریم بر امیرالمؤمنین(علیه السلام)واقع شد .(3)

به نقل از محدث قمی در مفاتیح الجنان در روز نیمۀ جمادی الاولی سنۀ 36ه.ق فتح بصره بر امیرالمؤمنین(علیه السلام)و همان سال و همان روز ولادت حضرت امام زین العابدین(علیه السلام)بوده و زیارت هر دو امام (یعنی حضرت علی(علیه السلام)و امام سجاد (علیه السلام) ) در این روز مناسب است. ابتدای این واقعه از آنجا شروع شد که بعد از بیعت مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام)، طلحه و زبیر به بهانه عمره از مدینه خارج شدند و به عایشه پیوستند. عبدالله بن عامر که قبلاً عامل عثمان در بصره بود و از طرف امیرالمؤمنین(علیه السلام)عزل شده بود ، به مکه آمد و شتری که دویست دینار

ص: 5


1- - کلینی، الکافی، 1407ق، ج1، ص343.
2- - تتمه المنتهی ، ص 1722؛ فیض العلام، ص 239.
3- - مسار الشیعه ، ص 31؛ بحارالانوار، ج 97، ص 384.

خریده بود برای عایشه آورد و به طرف بصره حرکت کردند تا به این شهر رسیدند. پس از ورود، به خانه عثمان بن حُنیف عامل امیرالمؤمنین(علیه السلام)ریختند و او را اسیر کردند و بسیار کتک زدند.

امیرالمؤمنین(علیه السلام)برای مقابله با آنها به طرف بصره حرکت فرمودند. در این جنگ همراه امیرالمؤمنین، امام حسن و امام حسین8و همچنین محمد حنفیه و عبدالله بن جعفر و اولاد عقیل و عده­ای از جوانان بنی هاشم همراه با عمار و ابوایوب انصاری و عده­ای از مهاجر و انصار بودند. (در مورد شخصیت ملکوتی جناب محمد بن حنفیه فرزند امیرالمؤمنین(علیه السلام)همین بس که آقا در جنگ­ها بر علیه دشمنان خدا ایشان را همراه خود داشتند و مرحوم علامه مجلسی1 می فرماید: «فَقَبَّلَ مَا بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَ قَالَ فِدَاکَ أَبُوکَ لَقَدْ سَرَرْتَنِی؛ یعنی امیرالمؤمنین(علیه السلام)میان دو چشم او را بوسید و فرمودند: پدرت به فدایت، به خدا قسم مرا خوشحال کردی»(1).

ص: 6


1- -علامه مجلسی داستانی را از حضور محمد در صفین نقل کرده است: در یکی از روزهای جنگ صفین، امام علی(علیه السلام)محمّد بن حنفیه را مامور حمله به سمت راست لشکر دشمن کرد! محمّد با یاران خود حمله کرد و لشکر معاویه را شکست داد و مجروح برگشت. امام پس از ساعتی، به محمّد دستور حمله به سمت چپ سپاه دشمن داد. او با یارانش حمله کرده و پیروز شدند و محمد دوباره مجروح شد. سپس امام گفت: برخیز و بر قلب لشکر دشمن حمله کن! محمّد بر قلب لشکر معاویه حمله کرد و آنان را شکست داد و در حالی برگشت که دچار جراحات سنگینی شده بود و گریان بود. امام میان دو چشم محمّد را بوسید و فرمود: پدرت به فدایت. به خدا قسم مرا خوشحال کردی. برای چه گریه می کنی، به جهت خوشحالی یا ترس. محمّد: چرا گریان نباشم. در صورتی که سه مرتبه مرا در معرض مرگ قرار دادی و خدا مرا به سلامت باز گردانید. هر مرتبه­ای که من نزد تو مراجعت کردم تو مرا مهلت ندادی. ولی به دو برادرم حسن و حسین هیچ گونه دستوری نمی دهی. حضرت امیر سر محمّد بن حنفیه را بوسید و به او فرمود:ای فرزند عزیزم! تو پسر من هستی. ولی ایشان پسران پیامبر خدا هستند، آیا نباید من ایشان را نگاهداری نمایم؟ محمّد گفت: چرا پدر جان. خدا مرا فدای تو و فدای ایشان نماید. (مجلسی، بحار الانوار، 1403ق، ج45، ص349)

عین این عبارت در فرمایش حضرت امام علی بن موسی8به فرزندش حضرت جوادالائمه(علیه السلام)آمده است و هر دو علی پدر به هر دو محمد فرزند چه زیبا فرمودند.(1)

و همین بس که برادرش امام حسین(علیه السلام)هنگام حرکت از مدینه به مکه برای کربلا فرمود: برادرم شما در مدینه بمان و وصیت تاریخی خود را خطاب به ایشان فرمود:

ص: 7


1- - زکریا بن آدم گفت: نزد حضرت امام رضا(علیه السلام)بودم، آن هنگام امام جواد(علیه السلام)را آوردند و سن آن حضرت کمتر از چهار سال بود. دست­های خود را به زمین زد و سر مبارکش را به سوی آسمان بلند کرد، سپس در فکر طولانی فرو رفت؛ امام رضا(علیه السلام)به او فرمودند: جانم فدایت در چه فکرت به طول انجامید؟ فرمودند: در آنچه به مادرم فاطمه3شد به خدا قسم! آن دو نفر را از قبر بیرون می کشم، سپس می سوزانم، سپس بر آنها خشم می گیرم، سپس خاکستر آنها را به دریا می ریزم؛ پس امام رضا (علیه السلام) ، امام جواد(علیه السلام)را نزد خود طلبید و بین دو دیدگانش را بوسید سپس فرمودند: پدر و مادرم فدایت! تو از برای آن هستی – یعنی امامت- (تو شایستگی امامت را داری و امامت بعد از من از برای تو است).(مدینه المعاجز، سیدهاشم بحرانی، ج4، ص 316.) و این اشاره است به آیه 97 سوره طه. علامه مامقانی در جلد سوم تنقیح المقال صفحه 111 از مختار ابوعمرو کشّی نقل نموده که مسنداً از امیر بن علی آوده از امام رضا(علیه السلام)که حضرت فرمودند: «کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام)یَقُولُ: إِنَ الْمَحَامِدَةَ تَأْبَی أَنْ یُعْصَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ، قُلْتُ وَ مَنِ الْمَحَامِدَةُ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ، وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ، وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی حُذَیْفَةَ، وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام)ابْنُ الْحَنَفِیَّةِ رَحِمَهُمُ اللَّهُ؛ امیرالمؤمنین(علیه السلام)می فرمود: محمدها نمی خواهند که خدای عزوجل معصیت شود، عرض کردم: محمدها کیانند؟ فرمود: محمدبن جعفر (طیار)، و محمد بن ابی بکر، و محمد بن حذیفه و محمد بن امیرالمؤمنین معروف به ابن الحنفیه خدا رحمت کند او را. (گروه رستگاران، ج2، ص 1172) بدیهی است این خبر تعدیلی است از امیرالمؤمینن(علیه السلام)درباره محمد بن الحنفیه، بلکه گواهی دادن به اینکه ابا نمودن آنها از معصیت مرتبه­ای است بالاتر از مرتبه عدالت و مادون مقام عصمت، پس هرگز چنین فرد صالحی که او را سیدالتّابعین می خوانند و امیرالمؤمنین(علیه السلام)او را تعدیل می نماید، هرگز ادعای مقام امامت نمی نماید که از رحمت خداوند به کلی دور گردد که مافوق همه معصیت­ها می باشد.

«وَ أَنِّی لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِی أُمَّةِ جَدِّی أُرِیدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَی عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أَسِیرَ بِسِیرَةِ جَدِّی وَ أَبِی ...؛ من از سر شادی و سرمستی و تباهکاری و ستمگری قیام نکردم، بلکه برای خواستار شدن اصلاح در امت جدم به پا خاستم، و اکنون می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم، و بر روش جدم و پدرم علی بن ابی طالب راه بروم ... »(1)

که ابتدائاً می بینیم وصی امام حسین(علیه السلام)در این وصیت محمد حنفیه است. و حضرت جملۀ «جدی و ابی را با هم فرمودند».

80 نفر از اصحاب بدر، 250 نفر از کسانی که با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در بیعت شجره شرکت کرده بودند و 1500 نفر از سایر اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شرکت کردند .(2)

مسلم مجاشعی را همراه با قرآنی فرستادند که بصریان را به حکم قرآن بخواند، ولی آنان مسلم را هدف تیر ساختند و شهید کردند . بعد از موعظه­های عمار و فرمایشات امیرالمؤمنین(علیه السلام)، در دهم جمادی الاولی جنگی را که عایشه شروع کرده بود ادامه دادند و امیرالمؤمنین(علیه السلام)در مقام مقابله با آنها بر آمدند. در این جنگ از لشکر امیرالمؤمنین(علیه السلام)که20 هزار مرد جنگی بودند پنج هزار نفر شهید شدند، و از لشکر عایشه که 30 هزار نفر بودند 13000 نفر کشته شدند.(3)

آخرالامر که پیروزی نصیب لشکر امیرالمؤمنین(علیه السلام)شد، حضرت کنار هودج عایشه آمدند و فرمودند : «ای حمیرا! پیامبر تو را امر کرده بود که به جنگ من بیرون آیی؟ به خدا سوگند! انصاف ندادند آنان که زن­های خود را پشت پرده پنهان

ص: 8


1- - مقتل الحسین، خوارزمی، ج 1، ص 188.
2- - بحارالانوار، ج 32، ص 183.
3- - بحارالانوار، ج 32، ص174، 196، 211؛ منتخب التواریخ، ص 159 و 161. تعداد شهدای لشکر امیرالمؤمنین(علیه السلام)را هزار و هفتاد نفر و نیز هزار و هفتصد نفر و به قولی چهار هزار نفر هم گفته­اند.

داشتند و تو را بیرون آوردند». محمد بن ابی بکر خواهرش را از هودج بیرون کشید. امیرالمؤمنین(علیه السلام)دستور داد او را به خانه صفیه دختر حارث بن ابی طلحه ببرند و بعد او را به مکه و از مکه به مدینه فرستاد. در این جنگ زید بن صوحان(1) که از بزرگان لشکر و شیعیان امیرالمؤمنین(علیه السلام)بود شهید شد و آن حضرت بالای سرش آمده

ص: 9


1- - زید بن صوحان از بزرگان اصحاب امیرالمؤمنین(علیه السلام)و از ابدال به شمار می رفته است در جنگ جمل در یاری آن حضرت شهید شد. (مفاتیح الجنان) پیش از آغاز جنگ جمل، میان کوفیان اختلاف شد که آیا از امام علی(علیه السلام)در مقابل عایشه حمایت کنند یا هر دو طرف را رها کنند. زید از افرادی بود که مردم را به سپاه امام علی(علیه السلام)دعوت می کرد. (الفتوح، ج2، ص460) عایشه نامه ای برای زید فرستاد و او را به خانه نشینی و ترک حمایت از علی(علیه السلام)فراخواند و حتی دستور داد که مردم را به رها کردن علی(علیه السلام)دعوت کند. اما زید اعتنایی به نامه نکرده و به حمایت از علی(علیه السلام)ادامه داد. (اختیار معرفة الرجال، ج1، ص284) صعصعه بن صوحان از اصحاب امیرالمؤمنین(علیه السلام)و از عارفین به حق آن جناب و از بزرگان اهل ایمان است و چنان فصیح و بلیغ بوده که امیرالمؤمنین(علیه السلام)او را خطیب شحشح گفته و به مهارت در خطب و فصاحت در لسان او را ثنا فرموده و هم او را به قلت مؤنه و کثرت معونه مدح نموده و در شبی که آن حضرت ازدنیا رحلت فرمود و فرزندان آن جناب جنازه نازنینش را از کوفه به نجف حمل نمودند صعصعه از جمله مشیّعین بود، و چون از کار دفن آن حضرت فارغ شدند صعصعه نزد قبر مقدس ایستاد و مشتی از خاک برگرفت و بر سر خود ریخت و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد یا امیرالمؤمنین! گوارا باد تو را کرامت­های خدا ای ابوالحسن! به تحقیق که مولد تو پاکیزه بود و صبر تو قوی و جهاد تو عظیم بود و به آنچه آرزو داشتی رسیدی و تجارت سودمند کردی و به نزد پروردگار رفتی و از انینوع کلمات بسیار گفت و گریه کرد گریه سختی و به گریه در آورد سایرین را و در حقیقت سر قبر آن حضرت مجلس روضه شد که در آن دل شب منعقد گردید و صعصعه به منزله روضه خوان بود و مستمعین جناب امام حسن و امام حسین 8و محمدبن الحنفیه و ابوالفضل العباس و سایر فرزندان و بستگان آن حضرت و چون این کلمات به پایان رسید روی به جانب امام حسن و امام حسین8و سایر آقازادگان کرد و ایشان را تعزیت و تسلیت گفتند پس جملگی به کوفه مراجعت کردند. مسجد صعصعه از مساجد صعصعه از مساجد شریفه کوفه است. (مفاتیح الجنان)

فرمودند: «ای زید ! خدا رحمتت کند که تعلقات دنیوی تو اندک بود، و امداد تو در دین بسیار بود ».(1)

صعصعه بن صوحان

از یاران امام علی(علیه السلام)بود که در جنگ های جمل، صِفّین و نَهرَوان شرکت کرد. صعصعه در سخنوری مهارت داشت و از این مهارت در دفاع از امام علی(علیه السلام)و انتقاد به معاویة بن ابوسفیان استفاده می کرد. امام علی(علیه السلام)صعصعه را از اصحاب بزرگ خود معرفی کرده است. امام صادق(علیه السلام)هم او را از معدود افرادی دانسته است که امام علی(علیه السلام)را آن گونه که شایسته است، شناخت.

نسب

صعصعه بن صَوحان از قبیله عبدالقیس بود.(2) او در نزدیکی قطیف به دنیا آمد و پس از مدتی در کوفه ساکن شد.(3) به همین جهت او را «کوفی» نیز خوانده اند.(4)

کُنیه صعصعه «أباطَلحة» بوده است.(5) زید و صیَحان برادران او از شیعیان امام علی(علیه السلام)بودند.(6)

در زمان خلفا

صعصعه در زمان پیامبر اسلام6مسلمان شد، ولی آن حضرت را ندید.(7) در زمان عمر بن خَطّاب، خلیفه دوم، ابوموسی اشعری مالی را نزد خلیفه فرستاد.

خلیفه آن را تقسیم کرد و مقداری باقی ماند. او نظر مسلمانان را در مورد باقی آن مال پرسید. صعصعه گفت:

ص: 10


1- - تقویم شیعه، عبدالحسین نیشابوری، ص 122-124.
2- - ابن اثیر، اُسدالغابه، 1409ق، ج2، ص403.
3- - زرکلی، الاعلام، 1998م، ج3، ص205.
4- - ذهبی، تاریخ الاسلام، 2003م، ج4، ص240.
5- - ابن سعد، الطبقات الکبری، 1418ق، ج6، ص244.
6- - ابن عبدالبر، الاستیعاب، 1412ق، ج2، ص717.
7- - ابن اثیر، اسد الغابه، 1409ق، ج2، ص403.

«در مسائلی با مردم مشورت کن که خداوند در قرآن در مورد آن چیزی نگفته باشد. اما آنچه خداوند در مورد آن حکمی داده است، به همان عمل کن».(1)

صعصعه از مخالفان عثمان بن عَفّان، خلیفه سوم در کوفه بود. خلیفه، او را به همراه تعدادی از جمله برادرش زید بن صوحان و مالک اشتر به شام تبعید کرد.(2) منابع تاریخی گفتگویی انتقادی از وی با عثمان گزارش کرده اند.(3)

صحابی امام علی(علیه السلام)

امام صادق (علیه السلام) : «کسی با امام علی(علیه السلام)نبود که ایشان را آن گونه که شایسته اش است، بشناسد، مگر صعصعه و اصحابش.»(4)

به گفته شیخ مفید، صعصعه از اصحاب بزرگ امام علی (علیه السلام) بوده است.(5) ابن قتیبه دینوری دانشمند قرن سوم قمری نیز نام صعصعه را در گروه افراد مشهور شیعه آورده است.(6) به گزارش مسعودی در مُروج الذَّهَب، امام علی (علیه السلام)

ص: 11


1- - ابن عبدالبر، الاستیعاب، 1412ق، ج2، ص717.
2- - احمدی میانجی، مکاتیب الأئمه (علیهم السلام) ، 1426ق، ج1، ص145.
3- - برای نمونه نگاه کنید به ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، 1408ق، ج2، ص589.
4- - ابن داود، الرجال، 1342ش، ص187.
5- - شیخ مفید، الجمل، 1413ق، ص475.
6- - ابن قتیبه، المعارف، 1992ق، ص624.

صعصعه را از بزرگان عرب و رؤسای اصحاب خود معرفی کرده است.(1)برپایه

روایتی از کلینی، امام علی(علیه السلام)وی را بر وصیت خود شاهد گرفت.(2)

صعصعه در تشییع جنازه امام علی(علیه السلام)شرکت داشت و پس از دفن او بر سر قبرش آمد و در حالی که خاک بر سرش می ریخت و گریه می کرد، سخنانی را به زبان آورد که در آنها ضمن بیان فضایل امام علی(علیه السلام)، از خدا می خواست او را از دوستان امام علی(علیه السلام)قرار دهد و به او کمک کند راه او را ادامه دهد.(3)

صعصعه امام علی(علیه السلام)را زینت دهنده خلافت می دانست و معتقد بود او به خلافت ارزش و مقام داده و نیاز خلافت به امام علی(علیه السلام)بیش از نیاز او به خلافت است.(4)

حضور در جمل، صفین و نهروان

صعصعه در جنگ های زمان حکومت امام علی (علیه السلام) ، شرکت کرد. در جنگ جمل برادرش صیحان، پرچم دار قبیله عبدالقیس بود. پس از شهادت صیحان، برادر دیگرش زید پرچم دار شد و پس از شهادت زید، صعصعه خود پرچم را به دست گرفت.(5)

در نبرد صفین صعصعه فرمانده قبیله عبدالقیس کوفه بود.(6)

پیش از آغاز جنگ، سپاه معاویه بر آب مسلط شده بود و اجازه دسترسی سپاه امام علی(علیه السلام)به آب را نمی داد. امام علی(علیه السلام)صعصعه را برای مذاکره نزد معاویه فرستاد.(7)

ص: 12


1- - مسعودی، مروج الذهب، 1409ق، ج3، ص38.
2- - کلینی، الکافی، 1407ق، ج7، ص51.
3- - مجلسی، بحارالأنوار، 1403ق، ج42، ص295.
4- - یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ج2، ص179.
5- - ابن سعد، الطبقات الکبری، 1418ق، ج6، ص244.
6- - نصر بن مزاحم، وقعه صفین، 1404ق، ص206.
7- - نصر بن مزاحم، وقعه صفین، 1404ق، ص160.

پیش از آغاز جنگ نهروان هم امام علی (علیه السلام) صعصعه را برای مذاکره و نصیحت خوارج به میان آنان فرستاد.(1)

او در این گفتگو به پیروی از امام علی(علیه السلام)تأکید کرد. متن گفتگوی صعصعه با خوارج، در کتاب الاختصاص نوشته شیخ مفید آمده است.(2)

شفاعت مُنذِر بن جارود

مُنذِر بن جارود که از سوی امام علی (علیه السلام) به ریاست منطقه ای فرستاده شده بود، مالی را از بیت­المال برداشت. امام علی(علیه السلام)او را زندانی کرد؛ اما با واسطه گری صعصعه، منذر را آزاد کرد.(3) بر اساس گزارش الغارات صعصعه به امام علی گفت: خواهر منذر بن جارود هر روز برای برادرش گریه می کند. او را آزاد کن و من آنچه برداشته را ضمانت می کنم. امام علی (علیه السلام) پاسخ داد: نیازی به ضمانت نیست. او سوگند بخورد که مالی را برنداشته است؛ آزادش می کنم.(4)

مخالفت با معاویه

به گفته کَشّی در معرفةالرجال، در صلح امام حسن (علیه السلام) با معاویه، صعصعه از کسانی بود که امام حسن (علیه السلام) برای او اَمان گرفت.(5)

پس از صلح امام حسن(علیه السلام)، معاویه در کوفه صعصعه را دید و به او گفت: به خدا سوگند دوست نداشتم تو در امان من باشی. صعصعه در پاسخ او گفت: به خدا سوگند! من نیز دوست نداشتم تو را با این نام صدا کنم؛ سپس به معاویه با عنوان خلیفه سلام کرد.

ص: 13


1- - شیخ مفید، الاختصاص، 1413ق، ص121.
2- - شیخ مفید، الاختصاص، 1413ق، ص121.
3- - مجلسی، بحارالأنوار، 1403ق، ج34، ص323.
4- - ثقفی، الغارات، 1395ق، ج2، ص897.
5- - کشی، اختیار معرفه الرجال، 1363ش، ج1، ص285.

معاویه گفت اگر (در خلیفه دانستن من) صادق هستی بر منبر برو و علی(علیه السلام)را لعن کن. صعصعه بر منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی در سخنانی دوپهلو گفت: ای مردم من از نزد فردی (معاویه) می آیم که به من دستور داده علی(علیه السلام)را لعن کنم. پس او (خودش) را لعن کنید.(1)

ابن اعثم کوفی گزارش کرده است که زمانی، معاویه به بزرگان کوفه گفت: نظرتان چیست که شما را با وجود نادانی های تان بخشیدم، در حالی که مستحق مجازات بودید؟ خداوند رحمت کند ابوسفیان را که انسان صبوری بود و اگر همه مردم از اولاد او بودند، همه صبور می گشتند. صعصعه گفت: به خدا سوگند! ای معاویه که این افراد، فرزندان مردمانی بهتر از ابوسفیان هستند و افراد سفیه و جاهل از نسل ابوسفیان بیشتر از صبوران آن ها هستند.(2)

مهارت در سخنوری

صعصعه در سخنوری مهارت داشت. منابع تاریخی و حدیثی، او را فردی فصیح و بلیغ معرفی کرده اند.(3) امام علی(علیه السلام)صعصعه را «الخَطیبُ الشَّحْشَح» (سخنران زبردست) توصیف کرده است.(4) معاویه(5) مغیره بن شعبه(6) هم از فصاحت و بلاغت او سخن گفته اند. معاویه زبان او را آهنین توصیف کرده است.(7)

ص: 14


1- - کشی، اختیار معرفه الرجال، 1363ش، ص69.
2- - ابن اعثم کوفی، الفتوح، 1411ق، ج2، ص388.
3- - مسعودی، مروج الذهب، 1409ق، ج3، ص43؛ زمخشری، الفایق فی غریب الحدیث، 1417، ج1، ص71؛ مجلسی، بحار الأنوار، 1403ق، ج34، ص308.
4- - نهج البلاغه، ترتیب صبحی صالح. حکمت 259
5- - ابن اعثم کوفی، الفتوح، 1411ق، ج2، ص388.
6- - ابن اثیر، الکامل، 1385ق، ج3، ص430.
7- - ابن اعثم کوفی، الفتوح، 1411ق، ج2، ص388.

او از مهارت سخنوری اش برای معرفی و دفاع از حضرت علی(علیه السلام)استفاده می کرد.(1)

در گذشت و مسجد و قبر منسوب به صعصعه در بحرین

درگذشت صعصعه را در زمان خلافت معاویه و در کوفه دانسته اند.(2) البته در برخی منابع آمده است که مغیره به دستور معاویه، صعصعه را به جزیره ای در بحرین تبعید کرد و او در حدود سال 70 قمری در آنجا درگذشت.(3)

در شهر عسکر در بحرین، قبری به صعصعه منسوب است که آنجا را مسجد صعصعه بن صوحان می نامند.(4) همچنین در نزدیکی مسجد سَهله در کوفه، مسجدی به نام مسجد صعصعه به او منسوب است.(5)

وفات صعصعه

برخی گفته­اند: وی در روز جمل سی و شش هجری و در سپاه حضرت علی(علیه السلام)به شهادت رسید،(6)

اما بنابر مشهور، در عهد معاویه در 56 هجری و یا در 61 هجری(7) در کوفه وفات یافته است.(8)

همانگونه که پیشتر بیان شد، معاویه بارها او را تهدید به مرگ کرده بود و از همین رو، نمی توان احتمال ترور را درباره او منتفی دانست.

ص: 15


1- - کشی، اختیار معرفه الرجال، 1363ش، ص69.
2- - ابن سعد، الطبقات الکبری، 1418ق، ج6، ص244.
3- - زرکلی، الاعلام، 1989ق، ج3، ص205.
4- - مسجد صعصعه بن صوحان فی عسکر»،الاوقاف الجعفریه
5- - ابن مشهدی، المزار الکبیر، 1419ق، ص143؛ شهید اول، المزار، 1410ق، ص264.
6- - ابن سعد، طبقات الکبری، ج 6، ص 244 ؛ ابواسحاق ثقفی کوفی، الغارات، ج 2، ص 891.
7- - محمّدبن جریر طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 11، ص 665.
8- - ابن سعد، طبقات الکبری، ج 6، ص 244 ؛ ابواسحاق ثقفی کوفی، الغارات، ج 2، ص 891.

آیه سَخره

آیه سَخره در برخی از روایات که به خواص یا آداب آن اشاره دارد ، آیات 54 تا 56 سوره اعراف است.(1) و

برخی از علما نیز بر آن تأکید نموده اند؛(2) اما علامه مجلسی فقط آیه 54 را آیه سَخره دانسته و اینکه تا آیه 56 نیز جزء آن باشد را به عنوان یک احتمال، مستند به قول شیخ بهایی بیان نموده است. چون آیه سخره دلالت می نماید بر اینکه همه اشیاء مسخر خداوند هستند ، به این نام معروف شده است.(3)

آیه سَخره در سوره اعراف است : «إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ» تا «رَبُّ الْعالَمِینَ» گفته اند: تا «قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» است چنانچه شیخ بهایی گفته است : و آن را آیه سخره گفته اند چون دلالت دارد بر اینکه خداوند همه چیز را مسخر خود دارد و رام خویش نموده است .(4)

سید محمد رضا تجویدی

حوزه علمیّه اصفهان

جمادی الاولی – 1441قمری

ص: 16


1- - طوسی، تهذیب الأحکام، 1407ق، ج2، ص74؛ قطب الدین راوندی، الدعوات، 1407ق، ص252؛ کفعمی، المصباح، 1405ق، ص193.
2- - مفید، المقنعه، 1413ق، ص161؛ شیخ بهایی، مفتاح الفلاح، 1413ق، ص74؛
3- - مجلسی، مرآه العقول، 1404ق، ج12، ص317.
4- - اصول کافی ، ترجمه کمره ای، ج 6، ص 634 .

فضیلت آیه سَخره

ملاصالح مازندرانی با استناد به روایت مذکور، 70 بار خواندن آیه سخره را موجب صفای قلب، آرامش، از بین رفتن شک و وسوسه ها دانسته است.(1)

همچنین خواندن آیه سخره موجب حفظ از شر شیاطین(2) و ساحران می گردد.(3)

قرائت آیه سخره به نصّ معصوم که در حدیث اولِ باب «ما یفصل به بین دعوی المحقّ و المبطل فی أمر الامامه» از کتاب حجّت «اصول کافی» (ج 1 ، ص 279 معرب) روایت شده است موجب صفا نفس و اطمینان آن بر اسلام و ایمان، و تنوّر قلب به یقین، و دفع شرّ شیاطین، و نفی خواطر است .(4)

آیت سخره مگر سخره کند مسخره را

یا که افسر به سر قابل افسار شده است

از اصبغ بن نباته نقل شده که می گوید : برای امیر مؤمنان(علیه السلام)رکاب گرفتم که سوار شود، حضرت سر به آسمان برداشت و تبسم کرد، به حضرت گفتم: سر بلند کردی، و تبسم فرمودی؟

فرمود: آری! من روزی برای پیغمبر رکاب گرفتم و او چنین کرد، از او پرسیدم که یا رسول اللَّه! سر به آسمان برداشتی و تبسم کردی؟ فرمود: یا علی ! هیچ کس بر مرکبی که خدا به او داده سوار نشود و در موقع سوار شدن آیه سخره «خداوند شما کسی است که آسمان ها و زمین را در شش روز آفرید؟ تا آخر آیه» را بخواند و بعد بگوید: «مغفرت می طلبم از خدایی که جز او زنده و قیومی نیست و به سوی او توبه و بازگشت می کنم. خداوندا! گناهانم را بیامرز که جز تو کسی

ص: 17


1- - ملا صالح مازندرانی، شرح الکافی، 1382ق، ج6، ص257.
2- - کلینی، الکافی، 1407ق، ج2، ص539.
3- - ابن فهد حلی، عده الداعی، ص294؛ صدوق، من لا یحضره الفقیه، 1413ق، ج4، ص371.
4- - منهاج النجاح فی ترجمة مفتاح الفلاح، مقدمه 2، ص 19

نمی آمرزد» مگر آنکه خدای کریم گوید که: «ای فرشتگانم بنده من می داند که جز من کسی او را نمی آمرزد بدانید که ذنوبش را بخشیدم».

خواندن آیه سخره هنگام خواب و نوافل و در حج

« إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ- تا- رَبُّ الْعالَمِینَ» روایت شده است که مردی این را از حضرت علی(علیه السلام) آموخت و بعد به قریه خرابی رفت، در آنجا خوابید ولی این آیه را نخواند، شیاطین او را در برگرفتند به طوری که شیطان، محاسن او را گرفته بود، رفیقش به او گفت: مهلتش بده، آن مرد بیدار شد و این آیه را خواند، در اینجا شیطان به رفیقش گفت: خدا بینی ات را به خاک مالیده است باید تا صبح از او حراست کنی.

آن مرد نزد امیر المؤمنین (علیه السلام) آمد و خبر را به آن حضرت رساند و گفت : در سخن تو شفا و راستی را دیدم ، آنگاه بعد از طلوع آفتاب به آن محل رفت و دید موهای شیطان در آنجا پراکنده است.(1)

خواندن آیه سخره، در رکعت ششم از نوافل ظهر(2) و بعد از نماز صبح(3) سفارش شده است. همچنین خواندن آن هنگام رسیدن حاجی به عرفات، رو به کعبه(4) و هنگام ورود به مسجد مستحب است.(5)

ص: 18


1- - آیین بندگی و نیایش، ص 503 ؛ ترجمه کتاب عده الداعی، بحارالانوار، ج 73، ص 206.
2- - طوسی، مصباح المتهجد، 1411ق، ج1، ص37.
3- - طوسی، مصباح المتهجد، 1411ق، ج1، ص204.
4- - مفید، المقنعه، 1413ق، ص410.
5- - شهید اول، ذکری الشیعه، 1377ش، ج3، ص135.

داستان خداش

امام صادق(علیه السلام)فرمود: طلحه و زبیر مردی از طایفه عبد القیس را که خِداش (بر وزنِ کتاب) نام داشت خدمت امیر المؤمنین(علیه السلام)فرستادند و به او گفتند: ما تو را به سوی مردی می فرستیم که خود او و خاندانش را از دیر زمان به جادوگری و غیب گویی می شناسیم و در میان اطرافیان ما، تو از خود ما هم بیشتر مورد اعتمادی که آن را از او نپذیری و با او مخاصمه کنی تا حقیقت امر بر تو معلوم گردد [تا حق را به او بفهمانی] و بدان که ادعای او از همه مردم بیشتر است، مبادا ادعای او به تو شکستی وارد کند. و از جمله راه­هایی که مردم را با آن گول می زند، آوردن خوردنی و نوشیدنی و عسل و روغن و خلوت کردن با مردمست، پس طعامش را نخور و نوشیدنش را نیاشام و به عسل و روغنش دست نزن و با او در خلوت منشین، از همه اینها برحذر باش و به یاری خدا حرکت کن و چون چشمت به او افتاد آیه سخره (سوره اعراف، آیه54) را بخوان و از نیرنگ او و نیرنگ شیطان به خدا پناه بر، و چون حضورش نشستی، تمام نگاهت را به او متوجه مکن و با او انس مگیر.

آنگاه به او بگو : همانا دو برادر دینی و دو پسر عموی نسبیت تو را سوگند می دهند که قطع رحم نکنی [تو را به قطع رحم سوگند می دهند] و به تو می گویند : مگر تو نمی دانی که ما از روزی که خدا محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را قبض روح کرد ، به خاطر تو مردم را رها کردیم و با فامیل خود مخالفت نمودیم (یعنی به خاطر تو با آن سه خلیفه بیعت نکردیم) اکنون که تو به کمترین مقامی رسیدی ، احترام ما را تباه کردی و امید ما را بریدی ، سپس با وجود دوری ما از تو و وسعت شهرهای نزد تو ، کردار و قدرت ما را نسبت به خود مشاهده کردی . کسی که تو را از ما و پیوند با ما منصرف می کند سودش برای تو از ما کمتر و دفاعش از تو نسبت به دفاع ما سست تر است (ما برای تو از عمار و مانند او مفیدتریم) صبح روشن برای صاحب دو چشم بینا آشکار شده

ص: 19

است (مطلب مانند آفتاب روشن است) به ما خبر رسیده که تو هتک احترام ما کرده و ما را نفرین کرده ای، چه تو را بر این واداشت؟ ما تو را شجاع­ترین پهلوانان عرب می دانستیم (و نفرین، کار مردم ترسو است) تو نفرین بر ما را کیش و عادت خود قرار داده­ای و گمان می کنی این کار، ما را در برابر تو شکست می دهد .

چون خِداش نزد امیر المؤمنین(علیه السلام)آمد، آنچه دستورش داده بودند به کار بست چون حضرت علی(علیه السلام)او را دید که با خود سخنی آهسته می گوید، (آیه سخره را می خواند) او را خنده گرفت و فرمود : بیا اینجا ای برادر عبد قیس!- و اشاره به مکانی نزدیک خود کرد-.

خِداش گفت: جا وسیع است (همین جا می نشینم) می خواهم پیغامی به شما برسانم.

حضرت علی(علیه السلام)فرمود: چیزی بخورید و بیاشامید و لباس­ها را بکنید و روغنی بمالید، سپس پیغام خود را برسانید، قنبر! برخیز و او را منزل بده . خِداش گفت: مرا به آنچه گفتی نیازی نیست .

حضرت علی(علیه السلام)فرمود: می خواهی با تو در خلوت رویم؟ (تا اگر سخنی محرمانه داری خجالت نکشی).

خداش گفت: هر رازی نزد من آشکار است (سخن محرمانه­ای ندارم ).

حضرت علی(علیه السلام)فرمود: تو را سوگند می دهم به آن خدایی که از خودت به تو نزدیکتر است و میان تو و دلت حائل می شود ، همان خدایی که خیانت چشم­ها و راز سینه ها را می داند : آیا زبیر آنچه را من به تو پیشنهاد کردم (از خوردن و آشامیدن و روغن مالیدن و خلوت) به تو سفارش نکرد؟.

خِداش گفت : بار خدایا! آری ، چنین است.

حضرت علی(علیه السلام)فرمود: اگر بعد از آنچه از تو خواستم (و تو را به آن خدای عالم سوگند دادم) کتمان می کردی چشم بر هم نمی گذاشتی (هلاک می شدی) تو را به خدا سوگند می دهم آیا او به تو سخنی آموخت که چون نزد من آمدی آن را بخوانی؟

ص: 20

خِداش گفت: به خدا، آری. حضرت فرمود: آیه سخره بود؟ خِداش گفت: آری. حضرت علی(علیه السلام)فرمود: آن را بخوان سپس او خواند و حضرت تکرار و تقریرش می کرد و هر جا غلط می خواند، تصحیحش می فرمود تا هفتاد بار آن را خواند. خِداش (با خود) گفت: شگفتا! چرا امیر المؤمنین دستور می دهد این آیه هفتاد بار تکرار شود؟

حضرت فرمود: احساس می کنی که دلت مطمئن شد.؟

خِداش گفت: آری ، به خدایی که جانم به دست اوست (پس هفتاد بار خواندن آیه سخره موجب دفع شیاطین جن و انس و اطمینان دل بر اسلام و ایمان می گردد).

حضرت علی(علیه السلام)فرمودند: آن دو نفر به تو چه گفتند؟. خِداش گزارش خبر را نقل کرد.

حضرت علی(علیه السلام)فرمودند: به آنها بگو: سخن خود شما برای استدلال علیه شما کافیست، ولی خدا گروه ستمکاران را هدایت نمی کند. شما گمان می کنید که برادر دینی و پسر عموی نسبی من هستید، نسب را منکر نیستم (زیرا مره جد اعلای هر سه نفر ماست) اگر چه غیر نسبی را که خدا به وسیله اسلام پیوست داد قطع شده است (و نسبت شما با من از زمان جاهلیت می پیوندد) و اما اینکه گفتید: برادر دینی من هستید، اگر راست گویید، شما با کارهایی که نسبت به برادر دینی خود کردید، با کتاب خدای عزوجل مخالفت نموده و نافرمانیش کردید و اگر راستگو نیستید، با ادعای برادر دینی من بودن افترایی بسته و دروغی گفته اید.

و اما مخالفت شما با مردم از روزی که خدا محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را قبض روح نمود، اگر از روی حق با مردم مخالفت کردید (و با من بیعت نمودید) سپس با مخالفت با من آن حق را شکستید و باطل کردید و اگر از روی باطل با مردم مخالفت کردید، گناه آن باطل با گناه کار تازه­ای که کردید (و با من هم مخالفت ورزیدید) به گردن شماست، علاوه بر اینکه بیعت شما با من در مخالفت با مردم [اینکه خود را مخالف

ص: 21

مردم وصف کردید] جز برای طمع دنیا نبوده است، شما می گویید: من امیدتان را قطع کردم و چنین عقیده دارید ، خدا را شکر که عیب دینی بر من نگرفتید.

و اما آنچه مرا از پیوند با شما بازداشت همان (سوء عقیده و خبث باطنی شما) است که شما را از حق برگردانید و وادار کرد که طوق بیعت را از گردن خود بیفکنید، چنان که چار پای سرکش افسار خود را پاره می کند، تنها خداست پروردگار من که چیزی را با او انباز نسازم، شما نگویید او سودش کمتر و دفاعش سست تر است که سزاوار نام شرک و نفاق می گردید. و اما اینکه گفتید: من شجاعترین پهلوانان عربم و شما از لعنت و نفرینم گریزانید ، بدانید که هر مقامی مناسب کاری است ، آنگاه که نیزه ها از هر سو به جنبش آید و یال­های اسبان پریشان شود، و شش­های شما (از ترس) در درونتان باد کند ، آنجاست که خدا مرا با دلی قوی کارگزاری کند ، و اما اگر همین را ناخوش دارید که من شما را نفرین کرده ام، نباید بی تابی کنید از اینکه به عقیده شما مردی جادوگر و از طایفه جادوگران بر شما نفرین کند.

بار خدایا ! اگر طلحه و زبیر به من ستم کرده اند و افترا بسته اند (و نسبت جادوگری و قتل عثمان به من داده اند) و شهادت خود را (نسبت به آنچه از پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در باره من شنیدند) کتمان کردند و نسبت به من از تو و پیغمبرت نافرمانی کردند، زبیر را به بدترین وضعی بکش و خونش را در گمراهیش بریز و طلحه را خوار گردان و در آخرت بدتر از این را برای آنها ذخیره کن ، آمین بگو.

خِداش گفت : آمین (خدایا مستجاب کن) سپس خِداش با خود می گفت: به خدا من هرگز صاحب ریشی ندیدم که خطایش از تو (خودش) روشنتر باشد ، حامل پیام و دلیلی باشد که بعضی بعض دیگرش را نقض کند و خدا جای درستی برای آن نگذاشته باشد ، من به سوی خدا می گرایم و از آن دو نفر بیزارم.

ص: 22

حضرت علی(علیه السلام)فرمود: نزد آنها باز گرد و گفتار مرا به آنها برسان، خِداش گفت: نه به خدا سوگند! نخواهم رفت، جز اینکه از خدا بخواهی که مرا هر چه زودتر به سوی شما برگرداند و مرا به رضایت خود نسبت به شما موفق دارد، آن حضرت دعا کرد. دیری نگذشت که خِداش برگشت و در جنگ جمل در رکاب آن حضرت کشته شد ، خدایش رحمت کند (و هم چنین نفرین آن حضرت در باره آن دو نفر مستجاب شد؛ زیرا زبیر در آغاز جنگ از معرکه بیرون رفت، مردی تمیمی خود را به او رسانید و مقتولش ساخت و طلحه هم در همان آغاز جنگ کشته شد.)(1)

ص: 23


1- - اصول کافی ، ترجمه مصطفوی، ج 2 ، صص 147 - 150.

آشنایی با امامزاده 72 تن ساروق

طبق اسناد و مدارک موجود در مجموعه زیارتی ساروق امامزاده طاهر(علیه السلام)و شاهزاده علی(علیه السلام)و همچنین چهارتن از فرزندان و نوادگان امام سجاد(علیه السلام)به نامهای علی الصالح، عبیدالله، محمد بن علی و نصرت خاتون و 66 نفر از نوادگان امامان معصوم (علیهم السلام) ، مریدان و شهدای اسلام ، دفن می باشند. بنای بقعه امامزاده طاهر و امامزاده علی(علیه السلام)در مقابل دروازه ورودی قرار دارد. این بنا از خشت و گل ساخته شده و دارای دو گنبد بزرگ و کوچک به ارتفاع حدود 6 و 8 متر می باشد . بنای ساختمان متعلق به قرن ششم هجری است. ضریح امامزادگان معصوم در زیر دو گنبد قرار گرفته که حدود یک متر از کف زمین و صحن اطر اف گودتر است . در داخل روضه چهار ضریح (صندوق) نصب شده که ضریح مقابل در روردی از نقره با آب طلا، ضریح شمال غربی از آلومینیوم، ضریح جنوبی از چوب و ضریح جنوب شرقی از آلومینیوم می باشد. سقف گنبد از پوشش گچ بوده و با خط کوفی و اشکال بسیار زیبای هندسی تزیین شده است. ضریح چوبی با مهارت ویژه­ای به صورت گره­های مشبک معرق کاری شده، اثر هنرمندانه منحصر به فردی است که قدمت آن به دوره سلجوقیان می رسد. در جنب امامزاده یک اب انبار قدیمی وجود دارد که برای مصارف روستا قرار می گرفته است . همچنین در جنب آب انبار بقعه دیگری است که به چهل دختران معروف می باشد . نقل کرده­اند که چهل نفر ازدختران ساروق جهت در امان ماندن از شر دشمنان در این محل غیب شده­اند.

در بخش شمالی صحن امازمادگان، بقعه نسبتاً بزرگی قرار دارد که دارای دو گنبد آجری به ارتفاع حدود10 متر می باشد. در داخل این بنا مقبره­های متعددی وجود دارد که با صندوق چوبی و انواع کاشی و سنگ مرمر پوشش داده شده است. محراب این مجموعه و همچنین کتیبه موجود در آن بسیار

ص: 24

قدیمی می باشد. سقف و دیوارهای روضه با اشکال هندسی بسیار زیبایی همراه با آیات قرآنی به خط ثلث تزیین گردیده است . در حیاط و صحن امامزادگان 72 تن امکانات مناسبی برای ساتراحت و اقامت کوتاه مدت زائران فراهم شده است. در ضلع جنوبی صحن، قبرستان مردم ساروق می باشد.(1)

در این محل معجزه­ای رخ داده که پیرمرد روستایی به نام محمدکاظم که سواد نداشته، یکباره حافظ کل قرآن می شود که در ادامه به داستان محمد کاظم ساروقی می پردازیم.

داستان محمدکاظم ساروقی

داستان محمدکاظم ساروقی(2)

حاج اسماعیل: «بسم الله الرّحمن الرّحیم، فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلیِّی فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحینَ».(3)

از اینجانب حاج اسماعیل کریمی فرزند ارشد مرحوم کربلایی کاظم کریمی، خواسته شده تا در باره خصوصیات مرحوم ابوی سخن بگویم تا در دسترس دیگر هموطنان عزیز قرار گیرد.

داستان مرحوم ابوی شامل چند بخش است : اوّل - در باره معجزه­ای که در این قرن واقع شده و به سادگی به دست فراموشی سپرده شده است. کتاب­های متعدّدی در باره معجزه ایشان به چاپ رسیده و آرامگاه مجلّلی در قبرستان مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری (رحمه الله علیه) برای ایشان ساخته شده است.

ص: 25


1- - سایت باشگاه خبرنگران جوان، کد خبر: 4071192، 7/6/1391.
2- - این مصاحبه در تاریخ 27/9/75 توسّط جناب حجت الاسلام والمسلمین سعید بهمنی (از مسؤولان مرکز فرهنگ و معارف قرآن) انجام شده است .
3- - سوره یوسف ، آیه 101. ترجمه: «به نام پدید آورنده آسمان­ها و زمین، تویی دوست من در دنیا و آخرت، دریاب مرا مسلمان و پیوسته دار مرا با شایستگان .»

من چگونگی این معجزه شگفت انگیز را برای شما شرح خواهم داد تا آشکارا آیات خدای متعال را ببینید، و درباره آن بیندیشید، و پندها بگیرید. خدای متعال برای آگاهی بندگان در هر زمان آیات و نشانه هایی را آشکار می سازد؛ تا شاید مردم در آن تأمّل کنند و به هوش آیند.

مرحوم ابوی ، روستازاده و کشاورز بود. یک روز که پای منبر واعظِ روستای خود «ساروق(1)»

نشسته بود و به سخنان او دل سپرده بود؛ از زبان واعظ می شنود که:

«هر کس زکات مال خود را ندهد، نمازش درست نیست؛ و مالش غصبی است. اگر ملکی و خانه­ای از درآمد مالش بخرد، غصبی خواهد بود و در قیامت، خدا او را مؤاخذه خواهد کرد». کربلایی کاظم پس شنیدن این مطلب در چند سخنرانی، به گونه­ای جدّی به مسئله پاک­سازی اموال از طریق زکات اهتمام می کند. با اندکی توجّه در می یابد صاحب مِلکی که او برایش کشاورزی می کند، زکات مال خود را نمی دهد و طبعاً زمین­های او غصبی است. با درک این مطلب، کشاورزی را رها می کند و برای امرار معاش از ساروق خارج شده و در مابین اراک و قم، که جاده ماشینی ساخته می شد، به کارگری می پردازد. پس از نزدیک به یک سال که برای سرکشی به ارحام و بستگان خود به روستا می آید، متوجّه می شود که صاحب ملکی که برایش کار می ­کرد، توبه کرده و اکنون زکات مال خود را می دهد. از طرفی از بستگان کربلایی کاظم تقاضا کرده تا کربلایی را به سر ملک و کشاورزی او در آن برگردانند. ایشان پس از اطمینان کامل از توبه صاحب ملک، به شغل رعیتی باز می گردد؛ و صاحب ملک قطعه

ص: 26


1- - ساروقی: شهری در بخش ساروق شهرستان اراک، استان مرکزی ایران است. این شهر در 50 کیلومتری شمال اراک واقع است. آثار و اماکن قدیمی بسیاری دارد مانند امامزاده هفتاد و دو تن که دارای سه گنبد است که در یک زمان ساخته شده و تاریخ بنای آنها سال 578 قمری می باشد . (لغت نامه دهخدا)

زمین کوچکی را نیز به کربلایی کاظم می دهد تا افزون بر کار برای ارباب، بر روی زمین خودش نیز کار کند.

مرحوم ابوی در موقعی که خرمن را می کوبید و گندم را از کاه جدا می کرد، سهم مالک را می پرداخت و همان جا زکات سهم خود را جدا می کرد و به مستحقّی که به طور کامل از وضع زندگی و معاش او مطلّع بود، می داد. افزون بر این ، پس از جدا کردن خرج سالانه خود و بذری که برای کاشت سال بعد کنار می گذاشت ، مابقی را بین فقرا تقسیم می کرد.

چند سالی به همین منوال می گذرد، سالی در موقع خرمن و هنگامی که هنوز گندم را از کاه جدا نکرده بود ، همان شخصی که هر ساله زکات مال خود را به او می داد، به سراغش می آید و می گوید: بچه­هایم نان ندارند . ایشان می گوید: می بینی که باد نمی آید؛ ولی سعی می کنم مقداری گندم برایت تهیه کنم. شخص مستمند می رود. پس از رفتن او ، کربلایی به وسیله غربال مقداری گندم از کاه جدا کرده، وزن می کند و به منزل او می برد؛ و از آنجا به باغ خود که پایین ده بود، می رود تا اندکی علوفه برای گوسفندانش تهیه کند. پس از این، عازم منزل می شود. سر راه، نزدیک «امامزادگان هفتاد و دو تن»، دو نفر سیّد خوش سیما را می بیند که جلو درِ آستانه امامزاده ایستاده و او را به نام صدا می زنند ؛ و از او می خواهند علوفه را روی سکّوی جلوی در گذاشته و به اتفاق آنها به داخل برود.

یادآوری این نکته لازم است که امامزاده­ها در سه قسمت یک باغ مدفونند؛ به این ترتیب که شانزده تن از آنان که در قسمت غربی مدفون­اند، مَرد هستند و چهل تن که در قسمت میانی دفن شده­اند، چهل زن و دختر هستند و در قسمت شرقی باغ نیز پانزده مرد و یک زن مدفون هستند. بزرگِ امامزادگان قسمت غربی، امامزاده جعفر است و بزرگ امامزادگان شرقی، علی الصّالح عبدالله

ص: 27

اصغر بن امام زین العابدین(علیه السلام) است که در آنجا یک نفر خانم - به نام نصرت خاتون - نیز دفن است.

آن دو سیّد بزرگوار داخل امامزاده اوّلی شده، فاتحه می خوانند و به سمت چهل دختران می روند و داخل می شوند؛ و به مرحوم پدرم می گویند: شما هم بیایید. مرحوم پدرم می گوید: متولّیان امامزادگان می گویند : فقط زنها می توانند داخل این قسمت شوند و ممنوع است آقایان به این قسمت وارد شوند! آن دو بزرگوار می گویند : ما مَحرَم هستیم؛ بیایید داخل ؛ اشکال ندارد.

ایشان هم داخل می شود و پس از قرائت فاتحه برای آنان به سمت امامزادگان قسمت شرقی عازم می شوند که مدفن امامزاده عبیدالله بن علی الصّالح و سایر امامزاده­ها را زیارت کنند.

پس از زیارت و خواندن فاتحه، نماز و دعا، یکی از آن آقایان که کربلایی هیچ یک را قبلاً ندیده و نمی شناخت؛ به بالای حرم، دورتادور سقف اشاره می کند و به پدرم می گوید: این کتیبه­ها را ببین و بخوان. پدرم به محلّ مورد اشاره نگاه می کند و در آنجا خط­هایی نورانی می بیند؛ که گویی با آب طلا نوشته شده است؛ خط­هایی که آنها را هیچ­گاه در گذشته که بارها و بارها به امامزاده آمده بود، ندیده بود. به آنها می گوید: من درس نخوانده­ام و هیچ سواد ندارم و نمی توانم بخوانم؛ تشخیص می دهم که خط­هایی نورانی در آنجا نوشته شده است که تا کنون ندیده­ام؛ ولی قادر به خواندن آنها نیستم.

یکی از آقایان سادات می فرماید : محمدکاظم ! بخوان؛ می توانی بخوانی. باز عرض می کند : نمی توانم بخوانم ؛ سواد ندارم . باز هم همان آقا می فرماید:

بخوان می توانی؛ بگو :

« اِنَّ رَبَّکُمْ اللهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَی عَلَی الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهَارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ

ص: 28

تَبَارَکَ اللهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ * ادْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْیَةً اِنَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ * وَلَا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ بَعْدَ اِصْلَاحِهَا وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا اِنَّ رَحْمَةَ اللهِ قَرِیبٌ مِنْ الْمُحْسِنِینَ * وَهُوَ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْرًا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ حَتَّی اِذَا أَقَلَّتْ سَحَابًا ثِقَالًا سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ فَأَنزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِنْ کُلِّ الثَّمَرَاتِ کَذَلِکَ نُخْرِجُ الْمَوْتَی لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ * وَالْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِاِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذِی خَبُثَ لَا یَخْرُجُ اِلَّا نَکِدًا کَذَلِکَ نُصَرِّفُ الْآیَاتِ لِقَوْمٍ یَشْکُرُونَ * لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا اِلَی قَوْمِهِ فَقَالَ یَاقَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ مَا لَکُمْ مِنْ اِلَهٍ غَیْرُهُ اِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ »(1)

در حین خواندن آیه به وسیله یکی از آقایان و تکرار آن به وسیله کربلایی کاظم؛ بر سینه کربلایی دست می کشند. کربلایی به گونه­ای غرق در خواندن کلام الله با لهجه خوش آن بزرگوار می شود که حضور آنان را از یاد می برد؛ وقتی به خود می آید، می بیند آن دو بزرگوار از نظر غایب شده­اند! و فرصتی برای گفت و گو و پرسش از آنان برای او نمانده است! با یک دنیا افسوس که چرا آن­گونه که باید از آنان تجلیل نکرده است ! و ای کاش می توانست بیش از این با آن دو بزرگوار مصاحبت می کرد ! با خطور این اندیشه­ها و مهابت آنچه برایش پیش آمده، بیهوش می شود.

شب فرا رسیده، و پاسی از شب گذشته بود، تعدادی شمع که در امامزاده روشن کرده بودند، تمام شده و رو به خاموشی گذاشته بود. مرحوم والد نقل می کرد که: این بیهوشی تا صبح روز بعد ادامه داشت. با نسیم صبحگاهی به خود آمده، از جا برخاستم و به زحمت درِ امامزاده را در تاریکی پیدا کردم. نماز صبح را در امامزاده خواندم . به این امید که آن بزرگواران را دوباره ببینم، چند بار به محلّ واقعه آمدم؛ ولی از آنان خبری نبود. از کتیبه­ها و آیاتی که بر روی قسمت فوقانی دیوار

ص: 29


1- - سوره اعراف ، آیات 59-54.

نوشته شده بود نیز اثری باقی نمانده بود. از امامزاده بیرون آمدم و علوفه را از همانجا که گذاشته بودم، برداشتم و به طرف خانه حرکت کردم. در راه، با خود زمزمه می کردم! گویا چیزهایی می دانستم؛ مطالبی را می خواندم؛ سینه­ام مملو از کلماتی بود که معانی آن را نمی دانستم؛ ولی هرگاه آنها را می خواندم، قلبم آرامش پیدا می کرد، احساس سرحالی و سبکی می کردم.

بین راه که مردم با من برخورد می کردند، سلام و علیکی می گفتند و می پرسیدند: از دیروز تاکنون کجا بودی؟ سراغت را می گرفتند و می گفتند: فرزند کربلایی عبدالواحد گم شده است . به منزل آمدم؛ خانواده و پدر و مادرم دورم جمع شدند و پرسیدند: از دیشب تاکنون کجا بودی؟ همه جا سراغت را گرفتیم؛ ولی تو را پیدا نکردیم . منزل همه دوستان، بستگان و آشنایان را جویا شدیم ؛ ولی اثری از تو نیافتیم. حتّی سر خرمن و باغ هم رفتیم؛ هیج جا از تو نشانی نبود. گفتم: من شب را در امامزاده به صبح رساندم ؛ و آنها گفتند: مگر دیوانه شده­ای! تا صبح، در امامزاده چه می کردی؟

در آن زمان، مرحوم حاج آقا صابری عراقی که واعظی متّقی، متدیّن، ملاّ و مشهور بود، همه ساله به ساروق می آمد و مدّتی در آنجا می ماند و مردم را موعظه و ارشاد می کرد. وقتی این واقعه رخ داد، آقای صابری عراقی در ساروق بود. مرحوم ابوی نقل می کرد که: پس از این که از امامزاده برگشته بود ، نزد آقای صابری می رود. معمولاً مردم از روستاهای اطراف نزد او می آمدند و مسائل شرعی خود را از او می پرسیدند و او به مسائل یک یک آنان رسیدگی می کرد. پس از این که مردم مسائل خود را مطرح می کنند و آقای صابری به آنها رسیدگی می کند، کربلایی کاظم جلو می رود و پس از احوالپرسی به واعظ می گوید:

مثل اینکه من قرآن را به طور تمام و کمال حافظ شده­ام!

ص: 30

آقای صابری مرتبه اوّل متوجّه مطالب کربلایی کاظم نمی شود. کربلایی دوباره تکرار می کند. آقا می گوید:

شاید خواب دیده­ای یا قبلاً سواد داشته­ای و بخشی از قرآن را حفظ کرده­ای!

ایشان می گوید: من هیچ­گاه درس نخوانده­ام. و برای این که از مردم تأیید بگیرد، رو به آنان کرده و می گوید: ای اهالی ساروق! شما می دانید که من تاکنون هیچ گاه به مکتب نرفته­ام و پدرم کربلایی عبدالواحد مرد بی بضاعتی است و نمی توانسته مرا به مکتب بفرستد و یا معلّم سر خانه برایم بگیرد تا مرا با سواد کند. اگر کسی می داند که من درس خوانده­ام به آقا عرض کند.

همه اهالی بالاتّفاق می گویند: آقا محمدکاظم درس نرفته و مکتب ندیده است، ما شاهدیم که ایشان هیچ­گاه تاکنون سواد نداشته است.

اهالی دهات دیگر هم می گویند: ما نیز تاکنون نشنیده­ایم که محمدکاظم کریمی سواد داشته باشد. ما از گذشته ، او را فردی بی سواد می دانستیم.

پدرم می گوید: پس از این، به ملاّ گفتم: قسمتی از اینها را دیروز عصر در بیداری در امامزاده به من یاد داده­اند؛ و من آن را فراگرفته­ام ؛ بلکه الآن می بینم ، بسیار بیشتر از آنچه به من گفته­اند، در سینه و حافظه دارم. وقتی همه ماجرا را گفتم، آقا بلند شد و به اتّفاق ایشان و اهالی به امامزاده آمدیم. پس از زیارت ، به این سو و آن سو نگاه کردند و اثری از آن آیات نیافتند. در این هنگام که متوجّه رخداد فوق العاده و کرامّت و تفضّل الهی شده بودند، به سوی من هجوم آوردند و به قصد تبرّک، لباس مرا پاره پاره کردند؛ سپس مرا به عزّت و احترام تمام به دِه آوردند.

آقای صابری می پرسید: «معجزه بود، امام زمان بود ، چه شد و آنها که این کرامّت را به تو عطا کردند، نشناختی؟ به هر حال تا مدّتی صحبت من سر زبان­ها بود ؛ تا اندک اندک از خاطر مردم رفت و من هم از ترس اینکه با گفتن ماجرا به مردم یا با خواندن آشکار قرآن از ثواب عملم کم شود یا گفته شود که برای شهرت چنین

ص: 31

می کند، سعی می کردم آن را پنهان کنم . کار رعیتی خود را کماکان ادامه دادم و همه ساله زکات مال خود را می پرداختم و از همان وقت ، نافله و نماز شب را به طور مرتّب و بهتر از قبل می خواندم.

پدرم گفت: پس از این، کم کم مردم مرا فراموش کردند و کسی سراغ مرا نمی گرفت. پیوسته در خفا به خواندن قرآن مشغول بودم و البته خودم نیز آن طور که باید قدر خود را ندانسته و به درستی درک نکردم که خدای متعال چه موهبت بزرگی به من عطا کرده است!

من که فرزند ارشد کربلایی محمدکاظم هستم، نزدیک به 23 سال پس از این واقعه زمانی که پدرم در سنین بالای پنجاه سالگی بود، و من کودکی هفت یا هشت ساله بودم، ماجرا را از پدرم شنیدم. ما در ساروق منزلی داشتیم که از سه اتاق تودرتو تشکیل می شد. پدرم در اتاق آخری که صندوق­خانه هم بود، مقداری کاه و یونجه خشک برای گوسفندها ذخیره کرده بود. موقعی که پدرم برای تهیه خوراک گوسفندان و گاوهای خود به آن اتاق می رفت تا با مخلوط کردن یونجه­ها با کاه خوراک دام را فراهم کند ، من شاهد زمزمه و آوازهایی از وی بودم؛ نزدیک می رفتم تا ببینم پدرم چه چیزی را زمزمه می کند؛ و او زمزمه را قطع می کرد. گاهی که متوجّه نبود، به طور پنهان گوش می دادم؛ ولی از آنچه می خواند سر در نمی آوردم. گاهی نیز از او می پرسیدم: پدر! چه می خوانی و چرا فقط هر وقت به صندوق­خانه می روی، می خوانی؟ می گفت:

تو چه می دانی چه می خوانم ! بزرگ که شدی می فهمی که من چه می خواندم، برو سراغ کارت و به من کاری نداشته باش.

پدرم از بس که ساده بود، گمان می کرد اگر به من که فرزندش هستم، بگوید که قرآن می خواند، ثواب قرآنش کم خواهد شد یا ممکن است من آن را به مردم بگویم .

ص: 32

پس از مدّتی به دلیل عائله­مند شدن، خشکسالی و نبود بضاعت، گوسفندها، گاوها و ملک اندک را از دست می دهد و روزگار را با کارگری می گذراند.

به یاد دارم زمانی که مرحوم پدرم تصمیم گرفت به کربلا برود ، به مرحوم مادرم سفارش ما را کرد و گفت : می خواهم به مسافرت بروم و به کربلا مشرّف شوم .

پیش از سفر ، مخارج یک سال را با محصولات مختصری که از باغ عایدش شده بود ، برای ما گذاشت و در سال 1317 شمسی عازم مسافرت و هجرت از وطن به سوی کربلا شد. آن موقع ساروق خود بر سر راه کربلا و کاروان­ها بود ؛ مردم با کجاوه ، اسب و قاطر به سوی عتبات عالیات روانه می شدند؛ در حالی که پدرم همان راه را پیاده در پیش گرفت و رفت.

در راه به «جوکار» و به «حسین آباد» ملایر و سپس عصر آن روز به «دهِ سیّد شهاب» وارد می شوند. در آنجا سراغ منزلی را می گیرد که شب را استراحت کند. مردم او را به منزل فردی به نام «مشهدی رحمان بیات» راهنمایی می کنند؛ و پدرم به منزل او وارد می شود و میزبان از او به گرمی استقبال می کند. پس از صرف شام، از او جریان مسافرت و شغلش را جویا می شود. مرحوم پدرم قصد سفرش را بازگو می کند و مشهدی رحمان می گوید: من سخت به کارگر و دروگر نیازمندم. و از او تقاضا می کند که یکی دو روز به او کمک کند و اگر خواست همان­جا بماند تا پس از پایان درو، راهی کربلا شود. فردای آن روز پدرم به همراه فرزندان مشهدی به سوی زمین­های وی روانه می شود و کار درو را آغاز می کنند. فرزندان مشهدی می بینند دروگر خوبی است؛ به او می گویند: همین­جا نزد ما بمان و هر چه بخواهی به تو می دهیم. پدرم به آنها می گوید: ان شاءالله اگر سال آینده توفیق شد، نزد شما خواهم آمد.

شب که به منزل بر می گردند ، می بینند صاحب خانه به دل درد شدیدی مبتلا شده است. بستگان و فرزندان تصمیم می گیرند برای مداوای پدر خود ، فردا او

ص: 33

را به تویسرکان ببرند. بر سر اینکه چه کسی او را ببرد، بحث می کنند و در نهایت قرعه به نام پدر من که مهمان بوده می افتد و قرار بر این می شود که روز بعد پدرم به همراه مشهدی به تویسرکان بروند و پس از معاینه و مداوای طبیب به ده «سیّد شهاب» برگردند.

صبح روز بعد پدرم خیلی زود از خواب بلند می شود و برای رفتن آماده می شود و به سوی مقصد حرکت می کنند. فاصله بین دِه «سیّد شهاب» تا تویسرکان، دو فرسخ بیشتر نیست . هوا خوب و مساعد بوده است.

در همان زمان جناب آقای آشیخ محمد سبزواری ، عالم ، واعظ و مدرّس شهر تویسرکان به اتّفاق آقای خالصی زاده که از طرف دولت عراق که دست نشانده انگلیس بوده و در تویسرکان در تبعید به سر می برده است ، برای خواندن فاتحه اهل قبور از شهر بیرون رفته بودند ؛ و پس از خواندن فاتحه در حال قدم زدن به سوی شهر در حرکت بودند که با کربلایی محمدکاظم و مشهدی رحمان همراه می شوند . مرحوم پدرم با مشهدی پشت سر آنها بودند.

پدرم می شنود که آنها در حال مباحثه هستند و یکی از آنان آیه­ای از قرآن را می خواند و ترجمه می کند.- نظیر آیه مورد نظر که آقای خالصی زاده آن را می خوانده، در قرآن متعدّد است؛ با این تفاوت که قبل و بعد آنها با هم فرق دارد - مرحوم پدرم می بیند آیه­ای که خوانده شده با توجّه به آیات ما قبل و ما بعد خود، اشتباه خوانده شد؛ از پشت سرِ آنان صدا می زند: نشد، غلط خواندی. حاج آقای خالصی زاده نگاهی به پشت سر می کند و جز یک مرد دهاتی، همراه با یک نفر دیگر که سوار بر الاغ است کسی را نمی بیند. از این رو می گوید: مرد دهاتی! تو چه می دانی که من غلط خواندم یا درست؟! ایشان می گوید: قرآن خواندن که دهاتی و شهری ندارد، آقا! اشتباه خواندید، قبول کنید که اشتباه خواندید؛ من همه قرآن را از حفظ

ص: 34

می خوانم بی آنکه درس خوانده باشم و به مکتب رفته باشم. اگر باور نداری، بسم الله امتحان کن.

با کمال شگفتی کسی که تا آن روز کرامتی را که به او عطا شده بود، کتمان می کرد تا ثوابش کم نشود؛ حال چه شده بود که یک مرتبه این­گونه به سخن آمده است! این برخورد، آغاز آشنایی پدر من با مرحوم خالصی زاده می شود که تا آخر ادامه داشت.

در باقیمانده راه به طور مختصر ماجرای خود را برای آقای خالصی زاده نقل می کند. ایشان می پرسند: این همراه شما کیست؟ می گوید: مریض است و او را نزد حکیم می برم. مرحوم آقای سبزواری می فرمایند: خود آقا، حکیم هم هستند؛ او را به منزل بیاورید تا معاینه­اش کنند.

به اتّفاق منزل آقای خالصی زاده می روند. پس از معاینه و تهیه دارو ، مشهدی را روانه «سیّدشهاب» می کنند و مرحوم پدرم را در آنجا نزد خود نگاه می دارند؛ تا آقای خالصی زاده به کمک او همه قرآن را حفظ کند .

پس از مدّتی که نزدیک به یک سال از رفتن پدر ما گذشت؛ و ما از ایشان اطلاعی نداشتیم؛ ناگهان نامه­ای از او در شب عید نوروز سال 1318 شمسی به ساروق رسید. پدرم در نامه سفارش کرده بود که عمویم ما را به تویسرکان ببرد. باغی داشتیم، فروختیم و قدری اثاث خانه را به الاغ بار کرده و به سمت تویسرکان حرکت کردیم. در آن زمان در روستاها ماشین نبود و حمل و نقل با چهارپایان انجام می شد.

فروردین سال 1318 شمسی مصادف بود با این که از طرف حکومت وقت؛ یعنی رضاشاه ملعون ، چادرها را از سر زن­ها برمی داشتند . مادرم را از کوچه باغ­ها، مخفیانه به منزل آقای خالصی زاده رساندیم. در حوالی منزل ایشان، آزاد بودند و دیگر در آنجا کسی جرأت نمی کرد به خانم مرحوم خالصی زاده در موقع

ص: 35

بیرون آمدن از منزل یا رفتن به مسجد یا حمّام حرفی بزند یا متعرّض شود. مرحوم مادرم همراه ایشان با چادر رفت و آمد می کرد.

پدرم یکی ، دو سال نزد آقای خالصی زاده ماندند تا ایشان قرآن را به طور کامل حفظ کند. قرار شد در آخرکار، آقای خالصی زاده امتحان شود . موقع امتحان، وقتی سه، چهار جزء از قرآن را خواند، اشتباهات بسیاری داشت . از جمله اینکه اواخر آیه­ها را که شبیه و نظیر دیگر آیات بود ، جا به جا می خواند. مثلاً علیمٌ حکیم را علیمٌ عظیم می خواند. به هر حال، اقرار کردند که هرگز قادر نیستند مانند مرحوم ابوی قرآن را حفظ کنند؛ زیرا حفظ ابوی به معجزه الهی بوده است.

مرحوم خالصی زاده نامه­ای به مرحوم سیّد هبةالدّین شهرستانی نوشتند. مرحوم شهرستانی در آن زمان از عالمان طراز اوّل شیعه و مقیم نجف اشرف بودند. مرحوم خالصی زاده در نامه خود پیشنهاد کرده بود که به همّت مرحوم شهرستانی، پدرم به «کنگره حفّاظ قرآن» در دانشگاه الأزهر معرّفی شوند.

پس از یکی، دو سال که پدرم در تویسرکان ماند؛ مردم دِه «سیّدشهاب» از آقای خالصی زاده تقاضا کردند که اجازه دهد محمدکاظم به اتّفاق خانواده­اش در «سیّد شهاب» ساکن شود تا محافظت انبار قلعه­های آنها را به عهده گیرد و از این طریق، مخارج خانواده خود را تأمین کند . با موافقت آقای خالصی زاده پدرم در «سیّدشهاب» به کارگری و خارکنی مشغول شد.

تا اینکه پدرم یکی از روزها در ملایر با آقای سیّد اسماعیل علوی (رحمه الله علیه) برخورد می کند؛ که از بنی اعمام مرحوم آیت الله العظمی بروجردی - رضوان الله تعالی علیه - بوده و ریاست ثبت اسناد ملایر را به عهده داشته است. از طریق مرحوم سید اسماعیل علوی با شخص دیگری به نام ابوالقاسم مجتهدی که رئیس دادگستری ملایر بوده است، آشنا می شود؛ و آنها از کیفیت حال مرحوم پدرم اطلاع پیدا می کنند.

ص: 36

از این زمان به بعد ، باز فصل دیگری در زندگی پدرم و دوران شهرت ایشان آغاز می شود؛ زیرا آنان شرح حال او را همراه با عکس­هایی از پدرم در روزنامه آن روز ملایر به چاپ می رسانند. از همین­جا، آوازه مرحوم ابوی فراگیر می شود. ابتدا علمای آن روز همدان، به ویژه آقاملاّعلی همدانی، علمای کرمانشاه، بروجرد و سپس دیگر شهرهای ایران متوجّه ماجرا می شوند.

در همین زمان آقای علوی و آقای مجتهدی، هر دو در ملایر بودند و تصمیم می گیرند از وجود این مرد، به گونه­ای شایسته استفاده کنند و این «کرامّت و لطف بزرگ الهی» را به عموم مردم معرّفی و عرضه کنند؛ تا از این راه، ایمان و یقین مردم افزایش یابد و سبب عبرت و تنبّه آنان گردد. برای این کار مقدّماتی فراهم می کنند و به گونه­ای برنامه­ریزی می کنند که مرحوم پدرم به شهرهای ایران مسافرت کند تا در همه جا مورد آزمایش قرارگیرد و مردم خود این «کرامّت» را مشاهده کنند ؛ ولی موفّق به اجرای این برنامه نمی شوند.

آقای علوی اکنون ساکن تهران است و اطلاعات نسبتاً کامل و دقیقی درباره مرحوم پدرم دارد؛ زیرا پس از کار در اداره ثبت، بیشتر وقت خود را صرف رسیدگی به امور پدرم می کرد و مرحوم پدرم نیز اطلاعات خود را به طور کامل در اختیار ایشان می گذاشت؛ از این رو، ایشان خصوصیات معنوی بسیاری را از وی به خاطر دارد .

یکی از خصوصیات کربلایی محمدکاظم این بود که از ابتدای جوانی «نماز شب» و نمازهای مستحبّی اش را به طور مرتّب می خواند و هیچگاه این اعمال را ترک نمی کرد. به ویژه به «نماز جعفر طیّار» اهتمام داشت و از آنجا که به شدّت سردمزاج بود، در گرمای تابستان پالتو می پوشید و در زیر آفتاب مشغول نماز جعفر طیّار می شد. نماز جعفرطیّار چهار رکعت است که دو تشهّد و دو سلام دارد. در رکعت اوّل بعد از حمد، سوره «اذازلزلت الارض» خوانده می شود و در رکعت دوم بعد از حمد، سوره «والعادیات» را می خوانند. در رکعت سوم بعد از حمد

ص: 37

سوره «اذا جاء نصرالله»؛ و در رکعت چهارم حمد، «قل هو الله احد» خوانده می شود. پس از فراغت از هر سوره، در هر رکوع و سجده 15 مرتبه «سبحان الله والحمدلله و لااله الاالله والله اکبر» گفته می شود؛ که در مجموع چهار رکعت، سیصد مرتبه «تسبیحات اربعه» تکرار می شود. پس از نماز نیز همه دعاهای طولانی آن را می خواند و همچنین نمازهای ائمّه(علیهم السلام)را می خواند.

من خود گاهی شبها بیدار می شدم و ایشان را مشغول «نماز شب» می دیدم. می گفتم: پدرجان! خسته شده­اید، لااقل قدری استراحت کنید و بخوابید. ایشان می فرمود: اگر حالش را دارید شما هم بلند شوید و نماز شب بخوانید؛ و اگر حالش را ندارید، بخوابید و کاری به من نداشته باشید. من هر چه دارم از نماز شب است. افسوس از آنها که از نماز شب غافلند!

ایشان یک لحظه هم از خواندن قرآن غافل نبود. دائم مشغول خواندن قرآن بود، بارها می دیدم حتی خواب هم که بود لبهایش تکان می خورد و چیزی می خواند. از ایشان می پرسیدم: مگر در خواب هم قرآن می خوانید؟ می گفت: من خواب و بیداری ندارم؛ من باید در هر شب و روز یک بار قرآن را ختم کنم.

مرد بسیار ساده­ای بود. خیلی ساده وضو می گرفت. معمولی نماز می خواند. بی آزار و بسیار مهربان. اگر مردم به او نیازمند می شدند، هر چه در توان داشت، صرف آنان می کرد.

به یاد دارم که یازده ساله بودم. هنوز به مکتب نرفته بودم . یک روز در حالی که قرآن را در دست گرفته بود، نزد من آمد و گفت: بیا قرآن یادت بدهم تا قرآن خوان شوی. گفتم: چگونه قرآن بخوانم در حالی که اصلاً الفبا را نمی شناسم؟! گفت: پس من چطور می خوانم؟ گفتم: قرآن خواندن شما معجزه است؛ معجزه که شامل حال همه نمی شود. من لیاقت آن را ندارم!

گفت: من نمی دانم باید بخوانی. و سوره «انّا فتحنا لک فتحاً مبینا» را آورد، من در شگفت بودم که چگونه هر سوره را که می خواست می آورد؛ بی آنکه سواد داشته

ص: 38

باشد و کلمات را بشناسد. البته من نمی دانستم چه سوره­ای است؛ قرآن را به من داد و گفت: نگاه کن، من می خوانم، شما هم بخوان. و شروع کرد به خواندن؛ من نگاه می کردم؛ ولی چیزی سرم نمی شد. چند آیه که خواند ، گفت: حالا بخوان. من هر چه سعی کردم به جز کلمه «انّا فتحنا لک فتحاً مبینا» را نخواندم؛ زیرا چیزی جز این به خاطرم نمانده بود. با صدای بلند فرمودند: شما تا درس نخوانی، چیزی یاد نمی گیری. باید درس بخوانی.

مدتّی گذشت و من به مکتب رفتم و با قرآن آشنا شدم و با کمک پدرم قرآن را به طور کامل یاد گرفتم و به خواندن قرآن مسلط شدم . مقداری از قرآن را نیز حفظ کردم و در موارد بسیاری هرکس قسمتی از قرآن را می خواند می توانستم بقیه آن را بخوانم ؛ ولی حالا دچار نسیان و فراموشی شده­ام.

بزرگتر که شدم؛ گاهی سربه سر پدر می گذاشتم و در صدد امتحان پدر بر می آمدم. پدرم در موقع خواندن قرآن چشمهایش را می بست و من از این فرصت استفاده کرده و یک آیه از وسط سوره بقره را می خواندم و قرآن را ورق می زدم و یک آیه از سوره انعام را می خواندم و باز یواشکی و به گونه­ای که متوجّه نشود، قرآن را ورق زده و مثلاً یک آیه را از سوره یونس می خواندم؛ و سپس به پدر می گفتم: حال شما بقیه آن را بخوان.

چشمهایش را باز می کرد و به شوخی می گفت: ای فضول! می خواهی مرا امتحان کنی؟ همه فضلا و علما و قرآن خوانان نتوانستند از من غلط بگیرند و مرا به اشتباه اندازند، حال تو می خواهی مرا به اشتباه بیندازی؟ آن آیه اوّل را که خواندی، آیه چندم سوره بقره و ما قبل و ما بعدش این آیات است. آیه دوم را که خواندی، آیه چندم سوره انعام و ما قبل و ما بعدش چه و آیه سوم در سوره یونس و ما قبل و ما بعدش فلان آیه و فلان کلمه. بارها کسره یا ضمّه می خواندم و به قول خودش زبر را

ص: 39

زیر یا پیش می خواندم. ایشان مرا عتاب می کرد که: مگر چشمت را باز نمی کنی که این­گونه می خوانی؟ خوب دقّت کن ببین حرکتی که می خوانی، زیر است یا زبر یا پیش ؟! هر حرکتی، معنی خاصّ خود را دارد.

همه جا نمی رفت. غذای همه کس را نمی خورد. از خوردن غذا و لقمه مشکوک و شبهه­ناک سخت بر حذر بود؛ زیرا می ترسید با خوردن لقمه شبهه­ناک، معجزه قرآنی اش از بین برود و آن را فراموش کند. بسیار به سختی منزل افراد متفرّقه می رفت. هرگاه غذای شبهه­ناک می خورد، می فهمید و بلافاصله به گلوی خود انگشت می زد تا آن را بالا می آورد و وجودش را از غذای شبهه­ناک پاک می کرد. می گفت : همین که غذای شبهه­ناک می خورم، حالم دگرگون می شود.

مرحوم جناب آقای علوی، مواردی از این حالات پدرم را برایم نقل کرده که یادآوری آن ، خالی از لطف نیست. ایشان می گفت: موقعی کربلایی محمدکاظم با من مأنوس بود و معمولاً منزل ما می آمد . یکی از روزها که منزل ما آمده بود، برایم نقل کرد که : وقتی در تویسرکان مقیم بودیم ، یکی از معتمدین تویسرکان، من و آقای خالصی زاده را برای شام به منزل خود دعوت کرد. چند تن از رفقا هم بودند. منزل وی رفتیم و شام خوردیم . پس از چند لحظه، حالم به هم خورد و دل درد شدیدی گرفتم. به آقا گفتم: من دلم درد گرفته، به منزل می روم و منتظر هستم تا شما تشریف بیاورید. طولی نکشید که آقای خالصی زاده به منزل بازگشت. کماکان دلم به شدت درد می کرد. ایشان قدری نبات و آب جوش به من دادند؛ و تا اندازه­ای دلم آرام گرفت . خوابم برد؛ در خواب دیدم در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه(علیها السلام)در قم هستم؛ و چند نفر از علما گرد هم نشسته­اند و در رأس آنها مرحوم آیه­الله حائری یزدی نشسته بودند. سفره­ای پهن کرده، انواع غذاهای لذیذ و مرغوب بر روی سفره بود. من اشتهای زیادی به خوردن غذا داشتم؛ قدری برنج زعفران زده برای خود کشیدم.

ص: 40

دیگران و آقا هنوز مشغول نشده بودند ؛ من به اصرار گفتم: آقا ! میل کنید تا دیگران هم مشغول شوند. آقا جواب ندادند و قدری از برنج را برداشت و در مشت خود فشار داد؛ دیدم خون از آن می چکد؛ و فرمودند: چه بخورم! آیا به چشم خودت ندیدی! مال چه کسی را بخورم! از خواب بیدار شدم؛ دانستم غذای دیشب شبهه­ناک بوده است.

نمونه­های زیادی از این ماجراها برایش رخ داده است . از جمله برادر عزیزم آقای قلعه­زاری- که خداوند ایشان را تأیید فرماید، در حال حاضر در قسمت رسیدگی به شکایات آموزش و پرورش هستند؛ و پدرم اغلب اوقات در تهران در منزل ایشان به سر می برد؛ داستان جالبی در باره مهمانی رفتن کربلایی کاظم به منزل یکی از پرفسورهای بهایی دانشگاه تهران، که ایشان را به وسیله آقای قلعه زاری دعوت کرده بودند، رفتن و مریض شدن او را برایم نقل کردند؛ که نقل آن باعث طولانی شدن است، از آن صرف نظر می کنم.

به هر حال ، ایشان از مال حرام بر حذر بود. اغلب می دیدم ، در مسافرت­ها یا جایی که به غذاهای آنها مشکوک بود، قدری نان خشک که داشت یا با غذای مختصری که همراه داشت، سدّ جوع می کرد . به قولش همیشه در پرهیز بود.

طلاّب علوم دینیّه قم در مدرسه فیضیّه از ایشان زیاد دعوت می کردند. به ندرت به منزل بعضی ها می رفت. تا اطمینان حاصل نمی کرد ، از غذای کسی نمی خورد.

یکی دیگر از خصوصیات ایشان این بود که: از همه کس چیزی قبول نمی کرد، مگر از مجتهدین؛ آن هم برای خرج سفرش. اگر چیزی هم علما به او می بخشیدند بین مستحقّین تقسیم می ­کرد؛ از قبیل عبا ، انگشتر و چیزهای دیگر. من بارها به او می گفتم: پدر! چرا پول نمی گیری از آقایان تا ما در رفاه باشیم؛ خانه­ای، باغی؟

می گفت: بروید کار کنید؛ چیز تهیه کنید.

می گفتم: مثلاً چه کاری بکنیم؟

ص: 41

می گفت: کارگری، خارکنی، از این قبیل.

می گفتم: چرا ما را به مدرسه دولتی نمی گذارید تا درس بخوانیم، مدرکی بگیریم و در جایی مشغول باشیم؟ ما بنیه کارگری را که نداریم!

می گفت: درس مدرسه دولتی، درس مدرسه شیطانی است. آدم را بی دین می کند. رئیس مملکتش که شاه باشد، نوکر خارجی است، آدم بی دینی است ، تو چطور می خواهی درس دولتی بخوانی! برو کارکن، خدا کمکت می کند. من شناسنامه نداشتم؛ می گفتم: شناسنامه چرا برای من نمی گیری؟ (نه من، سه برادر بودیم، هیچ کدام نداشتیم.) می گفت: شناسنامه اگر بگیرم ، شما را می برند سربازی، سربازی برای این شاه حرام است. شناسنامه برای ما سه برادر نگرفته بود، و هیچ کدام هم به سربازی نرفتیم. من می گفتم: اگر انسان سربازی برود، خدمت به وطن می کند، چه عیبی دارد؟

می گفت: عیبی ندارد؛ اما اگر دولتش و شاهش مسلمان باشد، نه مثل رضاشاه خان، می خواهی داستانش را بگویم؟ گفتم: عیبی ندارد.

ایشان گفتند: من سرباز بودم در زمان احمدشاه که می آمدند، داوطلب سرباز می گرفتند تا بروند و برگردند؛ مثل حالا سرباز اجباری نبود. ما رفتیم سربازی در مرز ایران و عراق بودیم. انگلیسی ها هم نزدیک ما بودند که تسلّط کامل به عراق داشتند. اسطبلی بود که اسب و قاطر زیادی در آنجا نگه می داشتند و چند بشکه حلبی هم انگلیسی ها آورده بودند، حمّام صحرایی درست کرده بودند؛ و هیزم و پِهِن قاطرها و اسب­ها را به آفتاب می ریختند تا خشک شود، زیر بشکه­ها آتش می زدند، آنها را گرم کند. حمّام نبود، یک نفر سرباز کچلی بود که با پاهایش پِهِن­های اسب­ها و قاطرها را به هم می زد تا خشک شود، که زیر آن بشکه­ها بسوزانند ؛ به فارسی هم حرف می زد. از یکی پرسیدم : این کیست؟

ص: 42

گفتند: گماشته انگلیسی ها است و نامش رضا است. بعد از مدّتی قزاق شد. پس از کودتای 1299 شمسی به تهران آمد؛ در رأس مملکت قرار گرفت. احمدشاه را بیرون کرد. من که برای کارگری پس از سربازی به تهران رفتم، عکس او را دیدم شناختم، دیدم همان رضا کچلی است که آنجا گماشته انگلیسی ها بود. او بعد از مدّتی بنای نانجیبی را گذاشت. علمای اسلام را یکی پس از دیگری خفه کرد، چادر زن­ها را برداشت، اسلام را لگدمال کرد. خدا لعنتش کند. چطور می خواهی بروی سربازی برای چنین گرگ خونخوار!

من گفتم: پدر! این حرف­ها را نزن، می ترسم از او زخم و ضرری به تو برسد. می گفت: کسی جرأت ندارد به من حرف بزند. من به جز خدا از کسی نمی ترسم، رضاخان قلدر چه سگی است!

یکی از خصوصیات دیگر پدرم این بود که، با بی سوادی که عموم اهالی ساروق و قوم و خویشان خودش و من هم خودم شاهد بودم و چندین مرتبه او را امتحان کردم که چیزی نمی توانست بخواند یا بنویسد؛ ولی هر جای قرآن را می خواندند و از او می خواستند؛ جای آن کلمه و آیه را پیدا کند؛ فوری قرآن را می گرفت؛ یکی ، دو برگ از قرآن را بر می گردانید و آیه مورد نظر را نشان می داد .

اگر دویست نفر سئوال پیچش می کردند؛ هر کدام از یک سوره یا یک آیه را می خواندند؛ همه را جواب می داد. ما بعد و ما قبلش را می خواند، می گفت در چه سوره و آیه چندم است. بعضی وقت­ها قرآن را بر عکس می خواند ؛ یعنی از جلو به عقب.

فضلا در مدرسه فیضیه کتاب­های خود را جلو او می گذاشتند: و می گفتند این قرآن را بخوان. و او می گفت: این کتاب، قرآن نیست. و فقط چند آیه­ای که در میان عبارات عربی بود، نشان می داد و می گفت: فقط اینها قرآن است.

می پرسیدند: چطور شما می دانید این کلمه ، عربی است؟!

ص: 43

می گفت: «آیات قرآن نورانی است. آیات قرآنی ما بین این­ها معلوم است؛ و کلمات عربی تاریکند».

خصوصیت عجیب دیگر ایشان ، این بود که دعاهای «زاد المعاد» از قبیل: دعای افتتاح، جوشن کبیر، دعای سحر ماه رمضان، سمات، کمیل و دعاهای روزهای ماه رمضان را از حفظ می خواند. من می گفتم: پدر! اینها را چطور یاد گرفته­ای؟ می گفت: کسی که قرآن را به طور خارق العاده در آنِ واحد به من یاد بدهد، که همانا به دست پر قدرت خدای متعال است، قادر است این دعاها را هم به من یاد دهد و برایش کاری ندارد.

چنانکه گفتم، خیلی ساده و بی آلایش بود ، چندان به لباس خود و به خودش نمی رسید. می گفت: لباس ، پاکیزه باشد و لو وصله­دار هم باشد.

در راه رفتن خیلی سریع بود ؛ با وجودی که پیرمردی 70 - 80 ساله بود ؛ ولی ما که جوان بودیم ، هرچه تلاش می کردیم به او نمی رسیدیم.

به مال دنیا ابداً علاقه­ای نداشت . ذکر و فکر و هدفش فقط قرآن و نماز بود. البته به کارگری اش هم می رسید. این اواخر دیگر توانایی کارگری نداشت.

از موقعی که دیکتاتور، دوست عزیز و برادر گرامی اش جناب سید مجتبی نوّاب صفوی را به شهادت رسانید؛ و همچنین دوستان دیگرش خلیل طهماسبی و واحدی ها را ؛ دست از زندگی شسته بود؛ چون علاقه زیادی به نوّاب صفوی (رحمه الله علیه) داشت. مسافرت­های گوناگونی که ایشان پدرم را برده بود ، برای معرّفی به مردم داخل و خارج کشور . مدّتی هم در منزل ایشان در سرآسیاب دولاب تهران بود. زندگی ساده ایشان و خلوص نیّت ایشان را پسندیده بود و عاشق او بود.

یک مفاتیح الجنان را شهید طهماسبی که با خطّ خودش در پشت آن یادداشت کرده بود، به وسیله پدرم برای حقیر فرستاد که هنوز هم هست. پدرم هر موقع آن خط را می دید، ناراحت می شد و از خداوند تقاص خون آن مظلومان را درخواست

ص: 44

می کرد. به من می گفت: خداوند تقاص خون این مظلومان را خواهد گرفت و قاتل ایشان را که همان پسر رضاخان قلدر است، به خاک مذلّت خواهد رسانید.

همان طور که گفتم، پس از دریافت این کرامّت از خداوند و حافظ شدن، خواندن قرآن خود را از مردم ساروق پنهان می کرد و آقای صابری هم که اوّلین بار در جریان آن قرار گرفته بود، مرحوم شده بود و مردم هم او را فراموش کرده بودند؛ تا زمانی که ایشان در تویسرکان به آقای خالصی زاده برخورد کردند؛ و ایشان نامه­ای به سیّد هبةالدّین شهرستانی نوشتند که از آن اطلاعی ندارم، عملی شد یا خیر؟ آنچه که من اطلاع دارم و خود ایشان هم می گفتند، این بود که شهرت ایشان از زمانی شروع شد که در ملایر با آقای سیّد اسماعیل علوی و آقای ابوالقاسم مجتهدی دیدار کرد و آنها سرگذشت وی را در روزنامه آن وقت ملایر درج نمودند و او را معرّفی کردند. از جمله در کرمانشاه در حضور آقای شیخ عباسعلی اسلامی، سرپرست تعلیمات اسلامی رفت، ایشان هم کربلایی کاظم را با نامه به حضور آیه­الله بروجردی در قم و آیه­الله حجت کوه کمره­ای و آیه­الله صدر و دیگر علمای قم و شهرستان­ها از قبیل: شیراز و مشهد به خصوص آیه­الله میلانی (رحمه الله علیه) برد.

لازم به ذکر است که از دِهِ «سیّد شهاب» به وطن خودمان، که همان ساروق فراهان است، برگشتیم. بعدِ شهرت پدرم ، او را در مهر ماه 1332 شمسی به تهران بردند و با کوشش رفقایش یک جلسه مطبوعاتی تشکیل دادند. جراید پرتیراژ در مرکز از قبیل : اطلاعات، کیهان ، آسیای جوان و چند روزنامه و مجلاّت دیگر شرح حال او را درج کردند و عکس ایشان را در اختیار مردم می گذاشتند.

یادم هست که روزنامه ندای حقّ از خصوصیات ایشان چهارده شماره در تهران به چاپ رسانید؛ که اوّل مورد اعتراض عده زیادی از مردم واقع گردید و پس از دعوت

ص: 45

مدیر روزنامه ندای حق، مردم برای دیدن ایشان در جلسه حاضر می شدند و ایشان را از نزدیک دیده و امتحان می کردند و مؤمن و معتقد می شدند.

جناب آقای عباس قلعه زاری هم که قبلاً عرض شد ، شرح حال ایشان را به نام «نمونه­ای از اشراقات روحانی» در سالنامه نور دانش سال 1335 شمسی به چاپ رسانید . همچنین آقای صدرالدین محلاّتی در مجله خواندنی ها (سال 16، شماره 117) مقاله­ای به نام «معجزه­ای که به تازگی به وقوع پیوسته است» را منتشر کرد؛ ولی به علّت در دست نبودن وسائل در آن وقت برای بردن این حافظ به شهرستان­هایی که او را ندیده­اند، تصمیم گرفتند نظریات علمای وقت و مراجع مشهور که با کربلایی کاظم معاشرت داشته­اند و او را خوب شناخته و امتحان کرده­اند را کتباً استفسار کنند؛ به همین مناسبت نامه­ای به محضر آن آیات عظام فرستادند تا جواب نامه آن بزرگواران به اطلاع مردمی که حافظ قرآن را ندیده­اند برسانند.

دستخطّ مبارک آیةالله العظمی میلانی در سالنامه نور دانش این چنین است:

بسم الله تعالی، باسمه جلّت اسمائه ،

با ایشان مجالس عدیده در نجف اشرف ، در کربلا ملاقاتمان شد ، جمعی از اهل علم حضور داشتند و همچنین سایر طبقات هم بودند به انحاء کثیره و به طرق مختلفه از ایشان اختبار شد ، حقیقتاً مهارتشان در اطلاع به کلمات و آیات قرآن مجید ، امری است بر خلاف عادت. موهبتی است الهیّه و هر شخصی که با ایشان قدری معاشرت نماید ، به اوضاع و احوال ایشان در مراحل عادیّه مطّلع شود و قوّه حافظه ایشان را در سایر امور امتحان نماید، کاملاً ملتفت می شود و بالوجدان می یابد که این­گونه تسلّط در معرفت جمیع خصوصیات قرآن مجید، «کرامات فوق العاده» [است]. بلکه می توان گفت: فرضاً قوّه حافظه ، هر اندازه قوّت داشته

ص: 46

باشد ، نتواند عهده­دار شود ، این­گونه امتحانات و اختبارات را که به انحاء دقیقه بسیار به عمل آمده و هو سبحانه و تعالی یهب ما یشاء و لمن یشاء و له الحمد.

الأحقر محمد الهادی الحسینی المیلانی

سیّد عبدالله شیرازی، سیّد عبدالهادی شیرازی، سیّد مهدی شیرازی، سیّد احمد زنجانی، سید شهاب الدّین مرعشی نجفی و همچنین دست­خطّ­های دیگری در تأیید موهبتی بودن حفظ قرآن کربلایی محمدکاظم کریمی ساروقی از حضرات عظامی چون: حجج اسلام آقایان: صدرالعلما (برادرزاده حاج آقا یحیی، امام جماعت مسجد سیّد عزیزالله تهران) و سیّد محمد جزایری و آقای ترابی و صدرالدّین محلاتی موجود است و نیز نامه­هایی از نجف ، مشهد و دامغان رسید که حاوی مضامین فوق بود. در این­باره به همین مقدار اکتفا می کنم.

ایشان در حکم یک «کشف الآیات» و یک فهرست زنده آیات به مطالب و لغات و کلمات قرآن بود که می توانست حتّی یک کلمه را که در پنجاه مورد استعمال شده بود ، به ترتیب بخواند و می دانست در قرآن چند تا «علیم حکیم، سمیع علیم، غفور رحیم، یاایهاالذین آمنوا و یا ایهاالناس» یا آیه­ای که شامل تمام حروف الفبا است، وجود دارد. به من می گفت: در دو جای قرآن آیه­ای هست که شامل تمام حروف الفبا می باشد؛ یکی در سوره فتح که آیه : «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ ... »(1)و یکی در

ص: 47


1- - فتح / 29. «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللهِ وَ الَّذِینَ مَعَهُ و أَشِدَّآءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَآءُ بَیْنَهُمْ تَرَلهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِّنَ اللهِ وَرِضْوَ نًا سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَ لِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْرَیةِ وَ مَثَلُهُمْ فِی الْإِنجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطَْهُ و فََازَرَهُ و فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَی عَلَی سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ وَعَدَ اللهُ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِیمَاً».

سوره آل عمران، آیه 148: «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ...»(1) همچنین می گفت: سوره حمد که یک سوره رحمانی است، هفت حرف از حروف الفبا را ندارد که آن حرف­ها برده­اند و در آیات ظلمانی گذاشته­اند؛ که طبقات و صفات اهل جهنّم است، حرف­های س، خ، ج، ز، ش، ف، ض. که آیه آنها را هم به من فرمودند و من یاد داشت کرده­ام.

برخی علما ، وجوه و طبقات مختلف امتحانات زیادی از وی به عمل آوردند؛ در نقاط مختلف علی الخصوص در تویسرکان، کرمانشاه، همدان، قم، مشهد، کاشان، تهران ، کویت ، نجف ، کربلا و کاظمین ، فکر می کنم سال های 1327 و 1328 شمسی بود که مرحوم آیةالله سید محسن حکیم (رحمه الله علیه) برای استراحت و معالجه چشم خود به تهران تشریف آوردند. وقتی شرح حال کربلایی را به سمع ایشان رساندند، ایشان می فرمایند: «اگر کربلایی را ببینم، خیلی خوب است.» او را پیدا کرده، به حضور ایشان می برند. پس از امتحان کربلایی را نزد خود نگه می دارند تا معالجه به پایان می رسد، کربلایی را با خود به نجف اشرف می برند. در نجف، کربلا و کاظمین علمای وقت از او امتحان به عمل می آورند. در آنجا قضیه­ای رخ می دهد که در موقع درس کتاب مغنی اللبیب کلمه­ای از قرآن در آنجا مطرح می شود که آن کلمه در مغنی اشتباه بوده است. کربلایی می گوید: این کلمه در اینجا اشتباه است. و ثابت هم می کند که اشتباه است. این مطلب به گوش اهل تسنّن آنجا و کویت می رسد، ایشان را می خواهند، هواپیما از کویت می فرستند. آیه­الله حکیم

ص: 48


1- - آل عمران / 154. «ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکُم مِّن م بَعْدِ الْغَمِ ّ أَمَنَةً نُّعَاسًا یَغْشَی طَآلِفَةً مِّنکُمْ وَطَآلِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ یَظُنُّونَ بِاللهِ غَیْرَ الْحَقِ ّ ظَنَّ الْجَهِلِیَّةِ یَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَیْ ءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ و لِلَّهِ یُخْفُونَ فِی أَنفُسِهِم مَّا لَا یُبْدُونَ لَکَ یَقُولُونَ لَوْ کَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ مَّا قُتِلْنَا هَهُنَا قُل لَّوْ کُنتُمْ فِی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَّذِینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ إِلَی مَضَاجِعِهِمْ وَلِیَبْتَلِیَ اللهُ مَا فِی صُدُورِکُمْ وَلِیُمَحِّصَ مَا فِی قُلُوبِکُمْ وَاللهُ عَلِیمُ بِذَاتِ الصُّدُورِ»

و چند تن از علمای وقت نجف، از جمله آیه­الله سید عبدالهادی شیرازی و جمعی دیگر به اتفاق حافظ قرآن به کویت می روند و به جلسه­ای که علمای اهل تسنّن آنجا تشکیل می دهند، وارد می شوند. پس از امتحان ایشان و آیه مورد نظر ثابت می کند که اشتباه است که بعداً تصحیح می شود. کلمه مورد بحث در آیه را برای من فرمودند؛ ولی چون خیلی سال از آن گذشته است، آن را فراموش کرده­ام. دو نفر حافظ هم آنجا بوده­اند که آنها می گویند: ما این حافظ قرآن ایرانی را محکوم می کنیم. کربلایی با آنها مواجهه می شود و آنها را مجاب می کند . پدرم می گفت: یکی از آن حافظان ، پاکستانی بود و من ابتدای یک آیه از سوره انبیا را خواندم که نظیرش در سوره یس هست؛ ولی ما بعد و ماقبلش با هم متفاوت است. گفتم: چه سوره­ای است؟ حافظ پاکستانی گفت: در سوره یس است. گفتم : نشد، در سوره یاسین ماقبلش و کلمه بعدش چه است؟ او چند آیه را خواند. من جواب دادم. حافظ پاکستانی شرمنده شد. خودش اقرار کرد که: «من حریف شما نمی شوم. حفظ شما معجزه است. ما خود به زحمت حفظ کرده­ایم.» حافظ دیگر را هم به حول و قوّه الهی شکست دادم. بزرگ آنها و علمای آنها که آشیخ علی نام داشت، به من گفت: بمانید اینجا مخارج سالانه شما را می دهم. زن و بچه­ات را هم بیاور. من قبول نکردم. دلایلی داشت که قبول نکردم . من برای مال دنیا نمی توانستم قرآن را بفروشم. دوباره به نجف برگشتم و پس از چهار ماه به ایران مراجعت کردم.

کربلایی کاظم در محرّم سال 1378 قمری در 78 سالگی به قم آمدند به زیارت حضرت معصومه(علیها السلام)و به دیدن آیه­الله بروجردی (رحمه الله علیه) و دوست گرامی اش جناب آقای علوی که آن سال­ها در قم مشرّف بودند؛ در حالی که از نجف اشرف کفن خود را گرفته بود و همیشه در کمرش با مختصر پولی به همراه داشت، که هر وقت، هر کجا در ایران دار بقاء را لبیّک گفتند، آنها را به همراه داشته باشند. پول و وصیت نامه خود را در جوف همان کفن گذاشته بود و وصیت کرده بود

ص: 49

که هرکجا مرگش فرا رسید ، او را به قم ببرند و به خاک بسپارند . همان­طور که عرض کردم، شب در منزل آقای علوی برای خواندن نماز شب بلند می شود که وضو بگیرد، از پله [های] اتاق که یکی دو متر بیشتر ارتفاع نداشت، می افتد. مختصر خون­ریزی می کند، او را به بیمارستان سراجه قم منتقل می کنند و چند روزی در آنجا مانده و سپس مرحوم می شود و او را در قبرستان نو قم، مقابل درب ورودی در جانب غربی دفن می کنند.

داستانش به فراموشی سپرده شده است هر چند لازم بود او را در قبرستان شیخان یا جمکران یا در صحن مطهّر حضرت معصومه (علیها السلام)دفن می کردند و داستان او را در لوحی می نوشتند و برخی علما معجزه او را گواهی می کردند و آن را در منظر و دید زائران و مسافران قرار می دادند تا تذکّر و تذکاری باشد و مردم پیوسته در طول روزگار به این «معجزه الهی» آشنایی پیدا کنند. در حقیقت کربلایی کاظم یک «معجزه الهی» برای اثبات «حقّانیت قرآن» است؛ و نشان می دهد این کتاب آسمانی یک پیام غیبی و یک سرّ الهی و یک مجموعه به هم پیوسته است؛ که این چنین تجلّی کرده و یک نفر بی سواد ناگهان حافظ همه قرآن شده است.

همچنین داستان کربلایی کاظم «معجزه شیعه» است؛ و این خیلی مهم است که این چنین اعجازی در میان شیعیان واقع شده است.و همچنین نشان می دهد که خدای متعال به مردم ایران عنایت دارد که آیات خود را در میان آنان ظاهر ساخته است؛ ولی بسیاری از این آیات در اثر بی توجّهی مردم، به مرور زمان دستخوش فراموشی شده است. با گذشت روزگاران دراز، صفای خود را از دست داده و رنگ خرافه و افسانه به خود گرفته است. امیدواریم ما و مؤمنان متعهّد و هوشیار این «معجزه» را برای نسل­های آینده نگهداری کنیم .

این بود شرح حال و داستان «کربلایی محمدکاظم، حافظ قرآن». امیدوارم اگر اشتباهی در کلمات و گفتار من رخ داده ، برادران و خواهران مؤمن مرا ببخشند.

والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته

ص: 50

کتاب ها و نشریات چاپ شده پیرامون کربلایی کاظم

کربلایی کاظم: مرد بیسوادی که ناگهان حافظ قرآن کریم شد، نوشته ابوالفتح دعوتی، [تهران]: قاطع البرهان، 1378

تجلی قرآن و عترت در معجزه حافظ قرآن شدن کربلایی کاظم ساروقی، سرداران رشید اسلام، نوشته احمد محسنی گرگانی، اراک: انتشارات علوم اسلامی، 1387.

داستان کربلایی کاظم و حافظ قرآن شدن او در یک لحظه ، چاپ قم، مؤسسه در راه حق ، فروردین 1369ش.

کربلایی کاظم: معجزه ولایت، نوشته نجم السادات طباطبایی، قم: حضور، 1382.

سایر نشریات

روزنامه اطلاعات و کیهان سال 1332ش.

آسیای جوان سال 1332ش.

خواندنی ها سال شانزدهم، شماره 117.

روزنامه ندای حق، در 14 شماره در سال­های 1334-1335ش.

سالنامه نور دانش، سال سوم، شماره چهارم. 1335ش.

گنجینه دانشمندان، محمد شریف رازی، ج6 .

روزنامه مرد مبارز (ملایر).

مجموعه قصه های شیرین، حاج میرزا حسن مصطفوی.

داستانهای شگفت، سید عبدالحسین دستغیب.

ص: 51

منابع و مآخذ

ابن فهد حلی، احمد بن محمد، عده الداعی، دار الکتب الإسلامی، چاپ اول، 1407ق.

شهید اول، محمد بن مکی، ذکری الشیعه، قم، موسسه آل البیت ، 1377ش.

شیخ بهایی، محمد بن حسین، مفتاح الفلاح، قم، منشورات رضی.

صدوق، محمدبن علی، من لا یحضره­الفقیه- قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ دوم، 1413ق.

طباطبایی، محمدحسین، المیزان فی تفسیر القرآن، بیروت، داراحیاء التراث العربی، 1390ق.

طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، تهران، ناصر خسرو، 1372ش.

طوسی، محمد بن الحسن، تهذیب الأحکام، تحقیق: موسوی خرسان، سید حسن، تهران، چاپ چهارم، 1407ق.

طوسی، محمد بن الحسن، مصباح المتهجّد، بیروت، موسسه فقه الشیعه، چاپ اول، 1411ق.

قطب الدین راوندی، سعید بن هبه الله، الدعوات، قم، مدرسه امام مهدی، چاپ اول، 1407ق.

قمی، شیخ عباس، مفاتیح الجنان.

کفعمی، ابراهیم بن علی، المصباح، قم، دارالرضی، چاپ دوم، 1405ق.

کلینی، محمد بن یعقوب، کافی، تهران، اسلامیه، چاپ چهارم، 1407ق.

مجلسی، محمد باقر، مرآه العقول، تحقیق: رسولی محلاتی، سید هاشم، تهران، دار الکتب الإسلامیه، چاپ دوم، 1404ق.

مفید، محمد بن محمد، المقنعه، قم، کنگره جهانی هزاره شیخ مفید، چاپ اول، 1413ق.

ملا صالح مازندرانی، محمد صالح بن احمد، شرح الکافی، تهران، اسلامیه، چاپ اول، 1382ق.

نیشابوری، عبدالحسین، تقویم شیعه، انتشارات دلیل ما، چاپ سوم، زمستان سال 1383ش.

ص: 52

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109