نگرش های متضاد به جنگ

مشخصات کتاب

سرشناسه : جوزی، مژگان، 1367-

عنوان و نام پدیدآور : نگرش های متضاد به جنگ/ مژگان جوزی.

مشخصات نشر : تهران: موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ،انتشارات، 1397.

مشخصات ظاهری : د، 145 ص.؛ 5/14 × 5/21 س م.

شابک : 190000 ریال : 978-600-8094-35-7

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : پشت جلد به انگلیسی: Mozhgan Jouzi. Paradoxical attitudes toward war.

یادداشت : کتابنامه: ص. [143] - 145.

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359-1367 -- داستان -- تاریخ و نقد

موضوع : Iran-Iraq War, 1980-1988 -- Fiction -- History and criticism

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359-1367 -- ادبیات و جنگ -- تاریخ و نقد

موضوع : Iran-Iraq War, 1980-1988 -- Literature and the war -- History and criticism

شناسه افزوده : موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس. انتشارات

رده بندی کنگره : PIR3869/ج9ن8 1397

رده بندی دیویی : 8فا3/6209

شماره کتابشناسی ملی : 5543733

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

نگرش های متضاد به جنگ

مژگان جوزی

ص: 4

نام کتاب: نگرشهای متضاد به جنگ

به کوشش: مژگان جوزی

ناشر: انتشارات موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس

ویراستار ادبی: وحید سمنانی

طرح جلد: شبیر براتی

نوبت چاپ: اول، 1397

شمارگان: 1000 نسخه

قیمت: 19.000 تومان

شابک: 7- 35 - 8094 - 600 - 978

نشانی: میدان ونک - بزرگراه شهید حقانی، خیابان سرو، موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس

تلفن: 88657020 - 021

ص: 5

فهرست

مقدمه

بخش اول: رمان و رمان جنگ 1

بخش دوم: بررسی رمان های مثبت نگر 15

فصل اول: بررسی رمان عروج اثر ناصر ایرانی 17

فصل دوم: بررسی رمان عقاب های تپة 60 53

بخش سوم: بررسی رمان های منفی نگر 83

فصل اول: بررسی رمان محاق 85

فصل دوم: بررسی رمان آداب زیارت 105

فصل سوم: جمع بندی و نتیجه گیری 137

منابع و مآخذ 143

ص: 6

ص: 7

تقدیم به ­:

آنآن که

خالصانه جنگیدند

و عاشقانه

پر کشیدند

ص: 8

ص: 9

سخن ناشر

به نام او

که قلم را به قسم

به تقدس برآورد

انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، مقطعی مهم، اثرگذار و سرنوشت ساز در تاریخ درخشان ایران زمین و سرمایه ای عظیم از میراث فکری، فرهنگی و تمدنی کشور عزیزمان است که باید به درستی معرفی شود و برای نسل های آینده محفوظ و ماندگار بماند آیندگان باید این بازة بی نظیر تاریخ را به خوبی بشناسند و به طور ویژه بدانند که در نیم قرن اخیر چه ماجراهای تلخ و شیرین و چه حادثه هایی بر کشور و ملت ایران گذشته است این آگاهی، تضمین کنندۀ انتقال فرهنگ و ارزش های پربار این سرزمین به نسلهای بعد و پلی برای انتقال تمدن بی ننسلی به شمار می آید در واقع این آگاهی ضامن حفظ و بقای اهداف و آرمان های انقلاب اسلامی خواهد بود و ارزش هایی را که پاک ترین جوانان وطن، گرانبهاترین دارایی خود را به پای آن نثار کردند، پایدار و جاودانه خواهد نمود

ص: 10

مراکزی همچون موزه انقلاب اسلالمی و دفاع مقدس که ویژگی های کم نظیر و کارکردی فرا ملی، فرا جناحی و فرا دستگاهی دارند می توانند پیشتاز تحقق این رسالت تاریخی و ملی باشند این مهم مستلزم آن است که موزه از همه ظرفیت های بالقوه و بالفعل خود بهره گیرد و با ایجاد گفتمان نخبگانی و فرهنگ سازی عمومی، زمینۀ استفاده از تجارب و اندوخته های فکری، فرهنگی و ارزشی پیشکسوتان و ایثارگران عرصه حماسه، مقاومت، استقلال و سربلندی کشور را برای بهره گیری نسل نو فراهم آورد

یکی از ظرفیت های راهبردی موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس که می تواند این مأموریت خطیر را با ظرافت، هنرمندی و مانایی انجام دهد، حوزه نشر، کتاب و مطالعه است کتاب به عنوان میراث ماندگار فرهنگ بشری و قلم به مثابه بی همتاترین ابزار ثبت و ضبط دستاوردهای فکری و فرهنگی انسان، بهترین شیوه برای به تحریر و تصویر درآوردن گفتمان انقلاب اسلامی و عرضه آن به نسل های آینده است

از این رو، موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس با درک این مسئولیت گران سنگ و حساسیت های مترتب برآن، به تدوین و انتشار مفاهیم اصیل و ناب انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و فرهنگ مقاومت همت گماشته و میکوشد آثاری فاخر و در تراز مخاطبان فهیم و علاقه مند به این راه پر افتخار ارائه نماید امید که در پیشگاه خداوند متعال، اولیا و شهدای راه حق، به ویژه ایثارگران و شهیدان انقلاب اسلامی و دوران پر افتخار پس از آن رو سپید و سرافراز باشیم ان شاءالله

انتشارات موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس

ص: 11

مقدمه

داستان یکی از انواع ادبی محسوب می شود که از زمان­های گذشته مورد توجه آدمی بوده و در زندگی و تفکر بشر تأثیرات ژرفی داشته است. انسان­ها در هر دوره­ای از زندگی خود به این قالب هنری متوسل شده­اند تا افکار خویش را به طور غیرمستقیم به دیگران انتقال دهند. داستان­سرایی از اساسی­ترین و بنیادی­ترین کارهای بنیان نهاده بشر در همۀ فرهنگ­ها و زمان­هاست.

بسیاری از نویسندگان متعهد ما جنگ تحمیلی را در آفرینش ادبی مدنظر قرار داده اند، گروهی با دیدی مثبت و گروهی با دیدی منفی به این واقعه نگریسته­اند. درواقع هر نویسنده­ای نسبت به زندگی، احساس و اندیشه­های خاص خود را دارد که این فکر و اندیشه را در عمل داستانی و شخصیت­ها می­گنجاند و به این ترتیب داستانی را خلق می کند. عناصر داستان، در حقیقت استخوان­بندی و ستون هر اثری را تشکیل می دهد و موفقیت یک اثر داستانی به قوت و انسجام این عناصر بستگی دارد.

ص: 12

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در روز سی و یکم شهریورماه 1359 رسماً آغاز شد و پس از هشت سال با پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران پایان یافت. این جنگ تمام زمینه های اجتماعی، اقتصادی، عقیدتی، سیاسی و فرهنگی کشور را تحت تأثیر قرارداد و بر دیدگاه افراد جامعه نیز پیامدهای متفاوتی داشت؛ از طرفی باعث ترویج فرهنگ ایثار، شهادت و سلحشوری شد و از طرف دیگر فقر، ویرانی، مهاجرت و تحریم های اقتصادی را در پی داشت.

با شعله ور شدن آتش جنگ ایران و عراق فصل تازه ای در موضوعات ادبیات داستانی ایران گشوده شد و نویسندگان ما با توجه به نوع نگرش خود به جنگ، آثاری در این زمینه خلق کردند که قابل بررسی است. در این پژوهش تلاش بر این است که دیدگاه های مثبتی از قبیل ایثار، شهادت و دفاع مقدس و جنگیدن با تمام هستی درراه پیروزی را در رمان هایی چون: عروج «ناصر ایرانی» و عقاب های تپة 60 «محمدرضا بایرامی» بررسی کنیم. در رمان عروج شخصیت های آن برای رضای خدا می جنگند و مرگ را در این

جنگ شهادت می دانند و شهادت حسین، کاپیتان تیم محل، بر اهل فامیل و اطرافیان تأثیر می گذارد؛ خصوصاً بر دوست صمیمی اش مهدی که در نهایت باعث می شود او هم به جبهه برود. داستان عقاب های تپة 60 نیز حول شخصیت رزمندگان نوجوانانی شکل گرفته که به خاطر حفظ اسلام به جبهه آمده اند. نوجانانی که مدرسه را رها کرده و بی توجّه به دنیا هستند و تنها به جنگ و پیروزی

ص: 13

در آن می اندیشند. در مقابل این نوع نگاه دیدگاه های منفی از جمله: آوارگی، محرومیت ویرانگری در رمان هایی چون: آداب زیارت «تقی مدرسی» و محاق «منصور کوشان» را بررسی خواهیم کرد. در آداب زیارت با شهدایی مواجه هستیم که نه به خاطر هدف های رایج جنگ؛ بلکه بنا به مسائل خاص خودشان به جبهه رفته اند. مهرداد رازی برای دیدن سرزمین باستانی ماوراءالنهر و تحت تأثیر پروفسور بشارت به جبهه رهسپار می شود. در محاق با موردمی مواجهیم که خسته و درمانده هستند و با خانواده هایی همراه می شویم که از جنگ می گریزند و در این گریز در هوای رهایی از تنش های ناشی از جنگ مشتاق ترک سرزمین خود ند.

با تحلیل عناصر رمان همچون روایت، شخصیت، فضا، لحن و زاویه دید در ذهن و زبان نویسندگان جنگ بررسی و تحلیل شود.

در کتاب حاضر می کوشیم این پرسش را بررسی کنیم که دیدگاه رمان نویسان مثبت نگر و منفی نگر نسبت به جنگ تحمیلی عراق علیه ایران چه تفاوتی باهم دارند؟ و آیا دیدگاه رمان نویسان مثبت نگر و منفی نگر در عناصری چون روایت، شخصیت، فضا، لحن و زاویه دید جلوه دارد یا خیر؟

البته نوشتن از جنگ شرح شجاعت های دلاوران عرصة پیکار کار تازه ای نیست و همواره دست مایة نویسندگان بوده است و تحقیق هایی در این زمینه انجام شده است. برای نمونه در مقالة عناصر رمان ها و داستان های بلند جنگ و نگرش از سه زاویه

ص: 14

به نگارش محمد حنیف، به نقد و تحلیل داستان های جنگ و به بررسی مردم، شهدا و رزمندگان، حضور زنان و روشنفکران از سه دیدگاه مثبت و منفی و دیدگاه سوم (بینابین) پرداخته شده است.

در نمونه ای دیگر، پایان نامه ای به عنوان نقد جامعه شناسی چهار رمان جنگ (شب ملخ، آداب زیارت، طوفان دیگری در راه است، سفر به گرای 270 درجه) به نگارش وجیهه فضلعلی، به تحلیل جامعه شناختی چهار رمان منتخب پرداخته است و در پی یافتن تفاوت بازتاب واقعیت های اجتماعی در این رمان است و در پایان بررسی نشان می دهد که با وجود شباهت های جامعه شناسانه، این آثار به دلیل پرداختن به موضوع واحد، جواد مجابی و تقی مدرسی بنابر جهان بینی و خاستگاه اجتماعی خود بر کارکردهای منفی جنگ تأکید دارند درحالی که هدف دهقان و شجاعی ثبت جنگ و پیامدهای آن با تکیه بر کارکردهای مثبت آن است.

ص: 1

بخش اول: رمان و رمان جنگ

اشاره

ص: 2

ادبیات

معین در فرهنگ لغت خود دربارة تعریف ادبیات این چنین بیان می کند: واژه ادبیات در لغت جمع ادبیه، دانش های متعلق به ادب، علوم ادبی، آثار ادبی، در اصل «فنون ادبیه»، یا «علوم ادبیه» بوده است و بعد ادبیة صفت به جای موصوف را جمع بسته اند (معین، 1385: 179)

می توان گفت انوری تعریفی جامع تر و کلی تر دقیق تری از ادبیات را بیان کرده است: 1 – مجموعة آثار مکتوب که نمایانگر بازتاب های عاطفی چون غم و شادی و مانند آن ها بوده و به شیوة هنری در قالب داستان، نمایش نامه، شرح حال، مقاله و جز آن ها درآمده باشد. 2 – بخشی از علوم انسانی شامل: دانش هایی چون لغت، صرف و نحو، معانی و بیان، عروض و قافیه، شعرشناسی و انشا. 3 – مجموعه نوشته هایی در مورد موضوعی مشخص. (انوری، 1383: 49)

رمان

تعاریف و توصیف های متفاوتی از رمان ارائه شده است که مانع از آن می شود، تعریف جامعی از رمان ارائه دهیم که همة انواع گوناگون آن را در برگیرد. در فرهنگ چنین آمده است: «رمان روایت منثور خلاقه ای که معمولاً طولانی و پیچیده است و باتجربه انسانی همراه با تخیل سروکار دارد و از طریق توالی حوادث بیان شود و در آن گروهی از شخصیت ها درصحنه مشخص شرکت دارند». (میر صادقی، 1376: 24)

از میان داستان نویسان و منتقدان کشورمان به نظر عبدالعلی دستغیب در کتاب پیدایش رمان فارسی اشاره می کنم: «رمان، داستان بلند (در انگلیسی (novel) بیان نقلی منثور ابداعی است با تفصیلات درخور توجه و بغرنجی معین که به طور تخیلی باتجربه انسانی سروکار دارد وسیلة توالی پیوسته

ص: 3

رویدادهایی که دربردارندة گروهی اشخاص در فضایی معین است، تعهد شود. قسم ادبی که وسیلة چنان روایت هایی ایجاد گردد و شکل عمدة ادبی عصر ماست». (دستغیب، 1386: 9).

عناصر رمان

عناصری که در یک رمان به کار می رود، پیرنگ، شخصیت، مضمون، موضوع، زاویه دید، لحن، صحنه، فضا و رنگ می باشد و از آنجا که در این کتاب بر آن هستیم که پنج عنصر طرح، شخصیت، لحن، فضا و زاویة دید را در چهار رمان ادبیات جنگ بررسی کنیم تعاریفی از این پنج عنصر ارائه می دهیم.

پیرنگ

ارسطو تعریف صریحی برای پیرنگ داده است و پیرنگ را «ترکیب کنندة حوادث» و «تقلید از عمل» دانسته است (میرصادقی 1376: 62) جمال میرصادقی نیز پیرنگ را این چنین تعریف کرده است: «وابستگی موجود میان حوادث داستان را به طور عقلانی تنظیم می کند». (همان، 1376: 64).

شخصیت و شخصیت پردازی

اشاره

شخصیت یکی از مهم ترین عناصر داستان به شمار می­رود و شخصیت پردازی مصداقی عینی از توانمندی نویسنده در خلق اثر ادبی است. براهنی در قصه­نویسی شخصیت را «محوری می­داند که تمامیت قصه بر مدار آن می­چرخد و کلیۀ عوامل دیگر عینیت، کمال، معنا و مفهوم و حتی علت وجودی خود را از عامل شخصیت کسب می­کنند». (براهنی، 242:1368).

هر داستانی در ارتباط با شخصیت­های خود هویت می­یابد، هنگامی­ که خواننده به دنیای داستان وارد می شود، اولین چیزی که او را متأثر می کند و به دنبال خود می­کشاند، شخصیت­ها هستند. «هنری جیمز به کسی که می خواهد

ص: 4

رمان بنویسد، پیشنهاد می کند که روی شخصیت کار کند. برای او نطفۀ داستان، کار روی طرح و توطئه نبود، بلکه این آخرین چیزی بود که درباره­اش فکر می­کرد» (حنیف، 92:1379). نویسنده ابتدا سعی می کند با تأمل و تفکر و مطالعه بر روی انسان­هایی که در محیط اطرافش زندگی می کنند، ویژگی­های شخصیتی آن ها را دریابد و در پرداخت شخصیت­های داستانش آن ها را به کار گیرد. «مردم به همان صورتی که هستند و زندگی می­کنند جالب نیستند و خواننده را متقاعد نمی­کنند، نویسنده باید آن ها را دست کاری کند و سپس وارد داستان کند» (یونسی، 264:1388). یکی از معیارهای سنجش رمان خوب شخصیت­های زیاد و پذیرفتنی آن است؛ شخصیت­هایی که در جهان داستان حتی، اگر این جهان تخیلی و عجیب باشد، زنده و واقعی جلوه کند.

الف) تعریف شخصیت

تاکنون تعریف­های متعددی از سوی صاحب­نظران برای عنصر شخصیت ارائه شده است که هرکدام روشنگر جنبه­ای از این عنصر می باشد. برای نمونه چند تعریف از این عنصر اساسی ذکر می شود:

«در ادبیات، شخصیت، فرد مخلوق نویسنده است که مثل افراد حقیقی از خصوصیاتی برخوردار است و با این خصوصیات در داستان و نمایش ظاهر می شود» (داد، 301:1380). مارتین اگری در فرهنگ اصطلاحات ادبی شخصیت را چنین تعریف می کند: «شخصیت­ها همان اشخاص تخیلی و ابداع شده در اثر نمایش یا داستانی هستند که خصوصیات و رفتار انسانی به آن ها داده می شود و ما آن ها را از طریق گفت وگو، عمل و توصیف می­شناسیم» (اگری، 60:1383). عبدالحسین فرزاد در کتاب نقد ادبی تعریف جالبی(جالب در متن علمی جایگاه مناسبی برای تعریف ندارد. شاید در اینجا متفاوتی مناسبت تر باشد) از شخصیت ارائه داده است «ذهن نویسنده کاربراتوری است که زغال اشخاص حقیقی را می­سوزاند تا از مواد سوختنی آن، اشخاص اعتباری و حقوقی به مبنای

ص: 5

جهانی دیگر بیافریند» (فرزاد، 44:1382). «شخصیت نه همچون موجود یکتای تقلیدناپذیر و گذرا، نه همچون لحظۀ معجزه­آسایی که مقدر از میان رفتن است، بلکه همچون پلی استوار انگاشته می شود که پرفراز زمان برپا شده است» (کوندرا، 118:1368).

ب) اهمیت عنصر شخصیت

اشاره

دربارۀ عنصر شخصیت نظریات گوناگونی وجود دارد، گروهی از منتقدان عنصر شخصیت را بر عنصر طرح برتری داده­اند و گروهی دیگر بر این عقیده­اند که شخصیت و طرح در داستان دارای ارزشی یکسان هستند و همین نظریات گوناگون خود نشان دهندۀ اهمیت شخصیت می باشد. ویرجینیا وولف به نقل از میریام آلوت معتقداست: «سروکار همۀ رمان­ها با شخصیت است و درواقع برای طرح و ترسیم شخصیت است که قالب رمان را پی­افکنده­اند. تأثیر نهایی هر رمان بسته به فن شخصیت­آفرینی نویسندۀ آن است که از هر لحاظ بسیار مهم است» (آلوت، 503:1380).

شخصیت پردازی در داستان معمولاً به دو شیوه صورت می­گیرد:

1- شخصیت پردازی مستقیم

در این شیوه نویسنده به صورت مستقیم خصوصیات ظاهری ویژگی­های اخلاقی و رفتاری شخصیت ها را به خواننده معرفی می کند، در این روش نویسنده «به زبان ساده، اطلاعاتی را دربارۀ شخصیت­هایش به ما می گوید. او شخصیت­هایش را یک­یک نام می­برد، خصوصیت آن ها را بیان می کند و حتی ممکن است بگوید کدام یک را قبول دارد و کدام یک از شخصیت­ها مورد نظرش نیستند؛ امتیاز این روش، سادگی و اختصار آن است» (کنی، 1380: 65-64). امروزه این شیوه موردپسند نیست؛ زیرا «شخصیت وقتی در داستان ظاهر می شود بلافاصله به راه افتاده و شروع به انجام عمل می کند و حادثه را به

ص: 6

وجود می­آورد، در داستان نمی­توان شخصیتی را آفرید و او را معطل گذاشت» (عبدالهیان، 60:1381).

2- شخصیت پردازی غیرمستقیم

در این روش نیز خصوصیات رفتاری و اخلاقی و ظاهری شخصیت­های داستان آشکار می شود، اما نویسنده به طور مستقیم و صریح به این امر نمی­پردازد. در این روش «نویسنده با عمل داستانی شخصیت را معرفی می کند؛ یعنی ما از طریق افکار، گفت وگوها و یا اعمال خود شخصیت او را می­شناسیم» (پرین، 50:1387).

مهم ترین عوامل در شخصیت پردازی غیرمستقیم عبارت اند از:

1. توصیف قیافۀ ظاهری: ظاهر هر فرد به نوعی شخصیت درونی او را نشان می دهد. هرچند فقط با تکیه به ظاهر فرد نمی­توان پی به هویت درونی او برد اما این شیوه می­تواند روشی برای معرفی شخصیت­ها و نشانگر طرز تفکر آن ها باشد.

اخوت ویژگی­های ظاهری اشخاص را به دو دسته تقسیم می کند، یک دسته ویژگی­های ظاهری و طبیعی مثل اندازة قد یا دماغ بزرگ و ... که فرد در چگونگی آن نقشی ندارد و دستۀ دوم ویژگی­های ظاهری و اجتماعی مثل وضع لباس پوشیدن، طرز حرف زدن، خندیدن و... (اخوت، 1371: 140-139).

2. گفت وگو: شیوه­ای است که نویسنده سعی می کند از لابه­لای آن شخصیت­های داستانش را به خواننده بشناسد. در گفت وگوی میان شخصیت­ها بسیاری از خصوصیات روحی و روانی و رفتارهای ظاهری آن ها آشکار می شود.

3. نام: بدون شک هر شخصیتی دارای نامی است که بدان شناخته می شود. در ادبیات داستانی نام شخصیت می­تواند بیانگر ویژگی­های یک شخصیت باشد. در هرصورت «نویسنده با طرح و ساختار داستانی­اش اسمی برای

ص: 7

شخصیت­های اثرش انتخاب می کند این اسم به طورمعمول خنثی و اتفاقی نیست و دارای بار عاطفی و اجتماعی است و نشان­دهندۀ خاستگاه فکری نویسنده است» (اخوت، 164:1371).

4. کنش (عمل): این شیوه یکی از مؤثرترین راه­های معرفی شخصیت هاست ؛ زیرا هر عمل با ویژگی های روان­شناختی شخصیت ارتباط دارد، یعنی هر شخصیت با توجه به ساختار روحی و روانی خود، نوعی خاص از رفتار را از خود نشان می دهد. درواقع «داستان حاصل کنش شخصیت­هاست و نوع کنش شخصیت­ها نیز ارتباط مستقیم با خصایص آن ها دارد» (خسروی، 109:1388).

زاویة دید

اشاره

زاویۀ دید یا کانون روایت یکی دیگر از عناصر داستان است که نقش مهمی را در پیشبرد داستان ایفا می کند. هر نویسنده با توجه به حال و هوای خاص هر داستان یک نوع زاویۀ دید را انتخاب می کند. زاویۀ دید «چشم­اندازی است که حوادث از آن نقل می شود» (کادن، 484:1386). هم­چنین «موقعیتی که نویسنده نسبت به روایت داستان اتخاذ می کند و دریچه­ای است که پیش روی خواننده می­گشاید تا او از آن دریچه حوادث داستان را ببیند و بخواند» (داد، 259:1380). انتخاب کردن زاویۀ دید از سوی نویسنده، متناسب با محتوا و طرح داستان نیاز به دقت خاص و هوشمندانه­ای دارد.

زاویۀ دید انواعی دارد که شرح مختصری از هر یک را ذکر می کنیم:

الف) زاویۀ دید اول شخص

در این نوع زاویۀ دید، راوی یکی از شخصیت­های داستان است که خودش در صحنه حضور دارد. این شخصیت یا قهرمان اصلی است که به زبان خود داستان زندگی­اش را روایت می کند یا یکی از شخصیت های فرعی است که در حاشیۀ

ص: 8

رویدادها حضور دارد و خودش را به همۀ منابع خبری می­رساند، درحالی که اگر شخصیت اصلی، راوی باشد چون در مرکز محور قرار دارد دارای تحرک کمتری است و دایرۀ اطلاعاتی او محدودتر از شخصیت فرعی می باشد (ایرانی، 203:1364). مزیت زاویۀ دید اول شخص این است که حقیقت مانندی داستان بیشتر جلوه می کند و برای مخاطب باورپذیرتر می شود و هم به روند داستان سرعت بیشتری می­بخشد. این شیوه معایبی نیز دارد؛ در این شیوه شخصیت راوی داستان فقط می­تواند از عقاید خود صحبت کند و از تشریح خصوصیات درونی دیگر شخصیت­ها عاجز است. این شخصیت، از درون خودش به خارج نگاه می کند و ممکن نیست که از خارج خودش را مورد داوری قرار دهد. همچنین شخصیت پردازی گویندۀ داستان را دچار اشکال می­سازد؛ یعنی گویندۀ داستان نمی تواند از خصوصیات مثبت خود مستقیماً صحبت کند؛ بلکه باید با افکار و اعمالش خواننده را متقاعد سازد (میرصادقی، 1379: 90-389).

ب) زاویۀ دید دوم شخص

در این نوع روایت، ظاهراً راوی، مخاطب می باشد که گویی نویسنده، خواننده را واداشته تا با استفاده از لحن خطابی به جای یکی از شخصیت­های داستان، داستان را روایت کند. دلیل این که راوی ظاهراً مخاطب است این است که نویسنده از خواننده می خواهد تا خودش را به جای یکی از شخصیت­های داستان فرض کند (مستور، 45:1379).

پ) زاویۀ دید سوم شخص (دانای کل)

اشاره

این زاویۀ دید خود به دو بخش کاملاً مجزا تقسیم می شود:

1- دانای کل نامحدود (عقل کل)

«راوی نویسنده است و بر همه چیز آگاه، دانای بی­مکان و زمان، راوی نه تنها می گوید بلکه افکار شخصیت­ها را هم نقد می کند» (اخوت، 104:1371). در

ص: 9

این شیوه، راوی خارج از فضای داستان رهبری تمام عناصر داستان، ازجمله شخصیت­ها، گفت وگو فضاسازی را بر عهده می­گیرد و بر تمامی احساسات و نیازهای آن ها آگاه است. اگرچه این شیوه خواننده را از درون و برون شخصیت­ها آگاه می کند، اما مشکلاتی نیز در پی دارد «از جمله این که نویسنده همۀ اطلاعات را به خواننده می دهد درصورتی که گاهی لازم است خواننده مطالبی را نداند، زیرا گفتن تمام خبرها و دادن تمام اطلاعات به خواننده باعث لو رفتن داستان و درنتیجه بی­رغبت شدن خواننده به پیگیری داستان می شود. همچنین واسطه بودن نویسنده میان داستان و خواننده سبب کم شدن حس باورپذیری و عدم صمیمیت می شود» (فتاحی، 1386: 92-91).

2- دانای کل محدود

در این شیوه نیز خود نویسنده داستان را روایت می کند، اما میزان قدرت و نفوذ او بسیار کمتر شده است و نویسنده تنها یکی از شخصیت­های داستان را به عنوان کانون اطلاع رسانی انتخاب می کند و از زاویۀ دید این شخصیت به سایر شخصیت­ها می­نگرد و اعمال آن ها را مورد داوری قرار می دهد (میرصادقی، 309:1386). اشکالی که به این نوع زاویۀ دید وارد شده این است که مخاطب فقط از دیدگاه یک شخصیت به داستان می­نگرد و امکان نزدیکی به سایر شخصیت­ها برای او وجود ندارد.

ج) زاویۀ دید نمایشی

این نوع زاویۀ دید همان طور که از نامش نیز مشخص است شباهت زیادی به نمایش­نامه دارد، خوانندۀ داستان شاهد رفتار و گفتار و اعمال شخصیت­هاست و از طریق همین رفتار و گفتار از درون و ذهن آن ها آگاه می شود. داستان­هایی که به این شیوه روایت می­شوند بیشتر مبتنی بر گفت وگو هستند.

د) جریان سیال ذهن

ص: 10

موضوع رمان­هایی که با این نوع از زاویۀ دید روایت می­شوند، زندگی ذهنی آدم­هاست. با بررسی آثاری که تاکنون به این شیوه نوشته شده اند می­توان گفت که نویسندگان از چهار تکنیک برای نمایش جریان سیال ذهن بهره جسته­اند که عبارت اند از: تک­گویی درونی مستقیم، تک­گویی درونی غیرمستقیم، راوی دانای کل و حدیث نفس.

ه) زاویۀ دید نامه نگاری

در این شیوه، داستان با نامه­هایی که میان دو یا چند شخص ردوبدل می شود تدوین می­یابد. این شیوه در قرن هجدهم رواج داشته و امروزه به ندرت مورد استفاده قرار می­گیرد. «زمانی نامه­ها یک طرفه است؛ یعنی یک نفر نامه می­نویسد، اما طرف دوم پاسخ نمی­دهد و ما از طریق نامۀ اول به صورت تلویحی باید متوجه جواب طرف دوم بشویم یا این که صرفاً پاسخ­های طرف دوم در داستان دیده می شود و خواننده از این پاسخ­ها به موضوع نامۀ طرف اول پی­می­برد» (فتاحی، 1386: 43-142).

و) روایت یادداشت گونه

گاهی یادداشت­های روزانه یا ماهانه باعث خلق یک اثر ادبی می شود. اختلاف این شیوه با نامه­نگاری این است که در نامه­نگاری مخاطب وجود دارد و از زاویۀ دید اول و دوم شخص استفاده می شود اما در این شیوه، فرد خاصی موردنظر نیست و نویسنده مخاطب خاصی ندارد و زاویۀ دید در این نوع روایت، اول شخص می باشد (میرصادقی، 408:1379).

لحن

هر شخصیتی به علت تمایلات خاص خودش، تجربیات شخصی، حوادث فردی و اجتماعی و تعلق داشتن به طبقه­ای خاص، بیانی مخصوص پیدا می کند و فضای کلامی خاص در ذهنش به وجود می­آید که بابیان دیگران

ص: 11

فرق می کند. درواقع به کمک لحن می­توان به موقعیت فردی و اجتماعی و خلق­وخو تمایلات اشخاص پی برد. «لحن تا حدی شناسنامۀ شخصیت است، منتهی از یک سو ارتباط پیدا می کند با سبک و زبان عمومی یک عصر و از سوی دیگر ارتباط پیدا می کند با خلق­وخوی شخصیت و حرکت و سکنات او که در یک وضع روانی خاص از شخصیت سر می­زند» (براهنی، 327:1368). خسروی در تعریف لحن می گوید: «بی­شک لحن تعیین کننده ترین عامل در کارکرد نثر است. فی­الواقع متون آثار شاخص ادبی به وسیلۀ نثر و لحن منتج به سبک متعالی بدل شده­اند، چنان که اگر امکان داشته باشد از متون آثار بزرگ لحن آن منفک و حذف گردد، حتماً از آن چیز قابل توجهی باقی نخواهد ماند» (خسروی، 91:1388).

به هرحال لحن داستان باید متناسب با موضوع و شخصیت­ها و فضای داستان باشد همین امر را بوفون طبیعی­دان و عالم فرانسوی به نقل از میرصادقی این گونه بیان داشته است: «لحن سبک نیز چیزی جز تناسب آن با طبیعت موضوع نیست و هرگز نباید به تصنع و تکلف لحنی به نوشته داد. این امر طبعاً از مایۀ موضوع زاییده می شود و ازنظر عمومیت داشتن نیز به راهی که فکر در آن سیر می کند بسیار مربوط است» (میرصادقی، 524:1379).

لحن می­تواند جدی، طنز، مأیوسانه، هزل­گونه و محبت­­آمیز و ... باشد. یکی دیگر از ویژگی­های لحن در داستان این است که لحن هر شخصیت در طول داستان باید ثابت بماند.

فضا

فضا حالتی است که یک خواننده به محض ورود به داستان آن را درک می کند و یا نویسنده آن را به خواننده منتقل می کند. ممکن است یک داستان شادمانی و داستانی دیگر غم را به خواننده القا کند. فضا از لابه­لای توصیف­های

ص: 12

نویسنده و گفت وگوهای شخصیت­های داستان کم­کم به خواننده منتقل می شود. «توصیف فضا تا حدودی بارنگ فضا مثل دیوارهای دودزده یا بوی فضا مثل گلاب سروکار دارد» (تاجیک، 122:1387). به بیانی دیگر «فضا استعارۀ گسترده­­ای است که به کل احساس و حال و هوایی که حاصل همۀ عناصر داستانی چون پیرنگ، شخصیت، نماد، سبک، صحنه و گفت وگو است گفته می شود» (انوشه، 1403:1376).

فضای داستان، فضایی احساس شدنی است، فضایی که قابل دیدن و لمس کردن نیست درست برخلاف شخصیت و گفت وگوهای داستان که دیده و شنیده می­شوند و شاید به همین علت است که در بیان احساس خود از فضای داستان دچار مشکل می­شویم و به تأمل بیشتری نیازمند می­شویم. «فضا و رنگ اصطلاحی است مبهم و همیشه در اذهان ابهام برانگیخته و استعاره­ای است برای احساس یا ادراکی که ما اغلب نمی­توانیم به سهولت به آن دست پیدا کنیم» (میرصادقی، 1379: 35-534). تمامی حواس پنج­گانه و حتی تجربه­های حسی می­توانند در القای فضا مؤثر باشند. «نوع پوشش شخصیت­ها، معماری شهر و خانه­ها و حتی نوع کلمه­ها در داستان فضا را به وجود می­آورد» (خانیان، 309:1382).

نویسندگان هیچ­گاه به صورت مستقیم فضای داستان را به خواننده القا نمی­کنند؛ مثلاً به­طور مستقیم نمی گویند فلان شخصیت غمگین است، بلکه با کنار هم قراردادن بعضی از نشانه­ها خواننده را متوجه غمگین بودن آن شخصیت می­کنند، پس آن ها با انتخاب جمله­ها و غیرمستقیم هوای حاکم بر داستان را نشان می­دهند که به آن فضاسازی می­گویند (اسماعیل­لو، 161:1384).

ص: 13

ادبیات جنگ

در طول تاریخ، تغییرات عظیم اجتماعی همواره عامل حرکت، تحول و زایش در فرهنگ، زبان، سنت­ها و باورها بوده است. جنگ از جمله این تحولات است. در حوزة ادبیات، ظهور و حضور جنگ و تبعات آن در آثار ادبی، ادبیات جنگ را پدید می­آورد. با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359 مسئلة جنگ در ادبیات داستانی معاصر ایران منعکس شد و پرداختن به جنگ و تبعات اجتماعی، انسانی، سیاسی و اقتصادی آن راه­های نوینی را پیش پای نویسندگان قرارداد و بسیاری از آن ها نسبت به جنگ و پیامدهای آن بی­تفاوت نماندند. نزدیک به صد رمان و نیز بیش از دو هزار داستان کوتاه حاصل تلاش­های بیست وچهار سال نویسندگی در عرصة ادبیات جنگ است.(مرجع؟ محدویت زمان 24 سال بدون ذکر مرجع و علت سوال برانگیز است)

چرایی نوشتن از جنگ، موجب نوشتن از آن شد و جریان­ها و رویکردهای متفاوتی را پدید آورد. در این میان گروهی در ستایش از دفاع، مقاومت و پایداری نوشتند، برخی به بازتاب مصائب جنگ و تأثیرش بر زندگی مردم و اجتماع پرداختند.

رویکردی که به ستایش از دفاع و مقاومت می­پردازد، رویکرد «مثبت نگر» و رویکردی که به بازتاب مصائب جنگ می­پردازد رویکرد «منفی نگر» نامیده می شود.

در رویکرد مثبت نگر آثاری در ستایش از مقاومت، پایداری و دفاع از کشور نوشته شده است. «هدف این آثار تهییج روحیة رزمندگان و تقویت روحیة سلحشوری و استقلال­خواهی و دفاع در مردم است. درواقع انجام دادن رسالت عقیدتی و دفاع از ارزش های انقلابی و اسلامی هدف نویسندگان این جریان است. در اغلب این آثار دفاع تقدیس می شود و نویسندگان به توصیف

ص: 14

جلوه­های مقاومت می­پردازند و کمتر به علل و اسباب یا آثار و عواقب جنگ می­پردازند. داستان­هایی از این رویکرد که در زمان جنگ نوشته شده، جویندة نوعی فضیلت و تقدس در دفاع است و آن چه پس از جنگ پدید آمده، نوستالژی بازگشت به وطن مألوف (جبهه) برای رزمنده­ای که شهید نشده و مرثیه سرای فضیلت­های فراموش شده است» (سلیمانی،1380: 86).

درواقع این رویکرد در ادامة ادبیات متعهدی قرار می­گیرد که از نیمة اول دهة پنجاه در ادبیات معاصر آغازشده بود. با این تفاوت که در ادبیات متعهد پیش از انقلاب، در حیطة رئالیسم سوسیالیستی تعهد به اجتماع و نیز اومانیسم غربی مطرح بود، اما در تعهد پس از انقلاب ارزش های اسلامی نمود بیشتری پیدا کرد.

در رویکرد دیگر آثاری قرار دارد که به بازتاب مصائب جنگ و تأثیر آن بر زندگی مردم و اجتماع پرداخته است؛ و به دستاوردهای فرهنگی و اجتماعی مثبت جنگ چندان توجهی ندارند. درواقع مسائل جانبی و اجتماعی جنگ و تصویر ویرانگری آن در این دسته آثار بارزتر است. نویسندگان این جریان با جنگ سر ناسازگاری دارند، در حقیقت این آثار، گونه­ای از رئالیسم اجتماعی است که به تأثیر جنگ بر مردمان شهرها و روستاهایی که به نحوی بنیاد خانواده و روابط اجتماعی­شان دگرگون شده است می­پردازد؛ بنابراین زندگی طبقات مختلف، پیامدهای فرهنگی و قومی ناشی از جنگ و مسألة آوارگان مدنظر این دسته از آثار است.

ص: 15

بخش دوم: بررسی رمان­های مثبت­نگر

اشاره

ص: 16

ص: 17

فصل اول: بررسی رمان عروج اثر ناصر ایرانی

طرح

عروج، اثر ناصر ایرانی، در اردیبهشت 1362 نگاشته شده است. رمانی است که در آن کاپیتان تیم محل خانی آباد تهران با وجود این که دانش آموزی بیش نیست، حضور دشمن در کشور را برنمی تابد و داوطلبانه به جبهه رفته، به شهادت می رسد. با شهادت او، اولین بحران داستان شکل می­گیرد چراکه شهادت او برای دوستان هم سن و سالش به خصوص دوست صمیمی اش، مهدی ترابی، بسیار ناباورانه است اما پس از این که در روز ختم شهید حسین راستی، نامة او در مسجد محل وصیت او به اهل محل خوانده می شود و فرمانده اش به توصیف بزرگ منشی و دلاوری و شجاعت شهید حسین می پردازد؛ برای اهل محل الگویی می شود و دوستانش را از خواب غفلت بیدار می کند. درنهایت دو دوست صمیمی اش، مهدی ترابی و جعفر صالحی، نیز داوطلبانه و برای دفاع از کشور و گرفتن انتقام خون دوستشان، روانة جبهه می شوند. شخصیت اصلی داستان، مهدی ترابی، از زمان حرکت به سمت جبهه تا حضور در اولین عملیاتش با انسان هایی از جنس خود اما والاتر از خود، آشنا می شود. با اشخاصی آشنا می شود که با وجود جانباز بودن بازهم به جبهه

ص: 18

برگشته اند و قصد دارند تا آخرین قطرة خونشان با دشمن بجنگند و همین طور با نوجوانان کم سن وسال و حتی کوچک تر از خود، آشنا می شود که مؤمن، جسور و نسبت به کشور متعهد هستند و به دنبال نائل شدن به شهادت اند. همة این ها موجب تحوّل روحی مهدی ترابی می شود و او را برای جنگ با دشمن بااراده تر می کند. مهدی و دوستانش بی تابانه منتظر فرارسیدن زمانی هستند که بتوانند در یک عملیات مهم شرکت نمایند و سرانجام چنین روزی فرامی رسد. روزی که شخصیت اصلی داستان با دومین بحران زندگی اش مواجه می شود. صحنه هایی را از شهادت و مجروح شدن رزمندگان می بیند که روح لطیف او تحمل رویارویی با چنین صحنه هایی را ندارد و دو دوست صمیمی اش، غلام اکبری و احمد یزدانی را که نوجوانی سیزده ساله بوده، با آوردن شناسنامة برادرش توانسته به جبهه بیاید از دست

می دهد و ازنظر روحی به شدت دچار تشویش می شود اما در مقابل این بحران نیز شکست نمی خورد و توان خود را از دست نمی دهد؛ بلکه برای مبارزه با دشمن و گرفتن انتقام خون دوستانش مصمم تر می شود.

طرح داستان، پیرنگی باز است زیرا همان گونه که گفته شد این داستان در بحبوحة نبرد ایران و عراق نوشته شده و با پایان کتاب، جنگ هنوز ادامه دارد و عاقبت شخصیت اصلی داستان، یعنی مهدی ترابی، نامشخص است.

شخصیت پردازی

شخصیت­های اصلی

شهید حسین راستی

نخستین شخصیت اصلی و تأثیرگذار داستان است که با توجه به سن اندک و محصل بودنش، داوطلبانه به جبهه رفته، به شهادت می رسد و با شهادتش برای دوستانش الگویی می شود و اهل محله اش را از خواب زدگی بیدار می کند

ص: 19

و دو دوست صمیمی اش، مهدی و جعفر، به تبعیت از او داوطلبانه برای دفاع از سرزمینشان به جبهه می روند.

مهدی ترابی

دومین شخصیت اصلی داستان و دوست صمیمی شهید حسین راستی است که با شهادت دوستش، حسین راستی، غیرتش برنمی تابد که در تهران و بدون دل نگرانی از جنگ و با آرامش به زندگی روزمره و درس خواندنش ادامه دهد و روانة جبهه می شود و به عنوان آرپی جی زن به فعالیت می پردازد.

شخصیت های فرعی

اشاره

رامش به زندگی روزمره اش و درس خواندنش ادامه دهد و روانه ی جبهه می شود و به عنوان آر پی جی زن به فعالیت می پردازد .

جعفر صالحی

هم محلی و هم سن مهدی که او نیز پس از شنیدن تصمیم مهدی برای رفتن به جبهه تصمیم می گیرد به جبهه بیاید و پس از ورود به عنوان بی سیم چی در واحد مخابرات مستقر می شود.

شهید غلام اکبری

او نیز چون مهدی و جعفر نوجوانی دبیرستانی است که داوطلبانه به جبهه آمده است. در اولین مأموریتش با اصابت تیری که به قلبش می خورد به شهادت می رسد.

شهید احمد یزدانی

دوست صمیمی مهدی پس از حضور در جبهه است. نوجوان سیزده سالة باغیرتی که با وجود این که سنش کم است و اجازة ورود به جبهه را ندارد، با بردن شناسنامة برادر به جای شناسنامة خودش به

جبهه می آید.

او نیز همچون غلام اکبری در اولین مأموریتش با تیری که به سرش اصابت می کند به شهادت می رسد.

ص: 20

عبدالله حق گو

نوجوان شانزده هفده ساله ای که در یکی از عملیاتش به شدت مجروح می شود و دوستانش به این باور رسیده اند که شهید شده اما پس از یازده روز بستری بودن در یکی از بیمارستان های تهران به هوش می آید و خبر زنده بودنش را به خانواده اش می دهد.

سایر شخصیت های فرعی

زهرا خانم: مادر شهید حسین راستی.

مریم خانم: مادر مهدی ترابی.

یدالله راستی: پدر شهید حسین راستی.

مصطفی ترابی: پدر مهدی ترابی.

نرگس و گلنار: خواهران مهدی.

آقای موسوی: امام جماعت محل.

علی و حسن و محسن: برادران شهید حسین که محسن نیز در جبهه فعالیت دارد.

سید نصرت: در مغازة پدر مهدی کار می کند. شخصیّت محکمی است که در جبهه حضور داشته است و

مهدی را برای رفتن به جبهه تشویق می کند.

حسن صالحی: پدر جعفر صالحی

تحلیل و بررسی شخصیت ها

اشاره

ازآنجایی که رمان «عروج ناصر ایرانی» ازجمله رمان­های مثبت نگر به حساب می­آید؛ شخصیت هایی که در این رمان به ایفای نقش می پردازند، اغلب اشخاصی هستند که داوطلبانه و برای دفاع از خاک کشور و انتقام از خون جوانانی که به شهادت رسیده اند به جبهه می روند و شهادت را افتخار می دانند و عاشقانه در این راه می جنگند تا به این توفیق دست یابند. اشخاصی نیز که در جبهه حضور ندارند و در تهران حضور دارند فرزندان خود را روانة جبهه کرده

ص: 21

و خداوند را برای این که فرزندشان به شهادت نائل شده است، سپاسگزارند و ازنظر مالی رزمندگان را موردحمایت قرار می دهند.

الف) ویژگی­های شخصیتی

1. حضور داوطلبانة رزمندگان و مجروحین و جانبازان

عمده­ترین موضوعی که در این رمان توجه مخاطب را به خود جلب می کند، حضور رزمندگان کم سن و سال است که اغلب نوجوان اند و حتی بعضی از آن ها به علت سن کم مجبور شده­اند برای حضور در جبهه از شناسنامة پدر و یا یک بزرگ تر دیگر استفاده کنند. آن ها نوجوانانی هستند که با وجود سن اندکشان نتوانسته اند حضور دشمن را در خاک کشور تحمل کنند و داوطلبانه در جبهه حضور یافته اند. در این نمونه به داوطلب شدن حسین برای حضور در جبهه و شرکت در عملیات، اشاره شده است:

روزی که بچه های محل برای مسابقة فوتبال منتظر کاپیتان تیم، حسین راستی، بودند امّا او را در لباس رزم دیدند: علی کوچیکه پرسید: «کجا؟» حسین جواب داد: «جبهه». مهدی آب دهنش را قورت داد و گفت: «تو که قرار بود شنبه بروی.» حسین لبخندزنان گفت: «آره. قرار بود شنبه بروم. امّا یک کاری پیش آمد حالا دارم می روم.» مهدی با لحن بازجویانة خشنی پرسید: «چه کاری؟» حسین جواب داد: «به دو نفر احتیاج فوری پیدا شد که لوازمی را برسانند به جایی. من داوطلب شدم این کار را بکنم بعد بروم به لشکر خودم. » (ایرانی، 1363: 14 و 15).

سخن فرمانده در روز تشییع شهید حسین در توصیف مردانگی حسین: «در همین آخرین سفرش از تهران مأموریت بسیار حساس و بسیار خطرناکی پیش آمده بود که شهید راستی داوطلب شد انجامش دهد.» (همان: 56)

ص: 22

هنگامی که حسین در نامه اش از احساس خود نسبت به ظلم عراقی ها سخن می گوید و این که نتوانسته است این ظلم را تحمل کند: «وقتی از ویرانه هایی می گذرم که روزگاری شهرها و روستاهای آباد وطنم بوده اند، چنان از خشم سرشار می شوم که فقط جنگیدن، با تمام وجود جنگیدن، آرامم می کند. جنگیدن در کنار برادرانم که مصمم اند به یاری حق دشمن ددمنش خون خوار را تا قلب لانه اش دنبال کنند و سقف کنامش را بر سرش بریزند تا مزة تجاوز به وطن اسلامی را به او حامیانش بچشاند و مردم مظلوم عراق را از نکبت وجود او نجات دهند.» (همان: 62).

دلداری آقا مصطفی به مهدی در غم از دست دادن دوستش که بیانگر داوطلب شدن خود شهید حسین برای رفتن به جبهه بوده است: «ولی چیزی که یک کم دل آدم را آرام می کند و دل تو را هم باید آرام کند، این است که خود حسین این راه را انتخاب کرد.» (همان: 82).

در نمونه های زیر کم سن و سال بودن رزمندگان بیان شده است:

هنگامی که خبر شهادت شهید حسین به خانواده اش می رسد، دوستان شهید حسین و رزمندگانی که برای تسلای خانواده می آیند، نوجوان معرفی شده اند: «هفت هشت پاسدار جوان، همگی شان به سن و سال حسین، یک بةک حاج یدالله را می بوسیدند و چیزی به او می گفتند.» (همان: 39).

احمد که نوجوانی سیزده ساله است و با توجه به سن اندکش نمی تواند در جبهه فعالیت داشته باشد برای دوستانش نحوة آمدنش را به جبهه توضیح می دهد «جعفر کمی خم شد به طرف احمد و لبخند دوستانه ای زد و پرسید: «راستش را بگو، احمد، چند سال داری تو؟» احمد نگاه کنکاش گرانة شادی به چشم های او انداخت که ببیند چرا این سؤال را کرده است. بعد گفت: «شانزده سال» جعفر ناباورانه گفت: «شانزده سال؟ چه دروغ گنده ای!» احمد لبخندزنان

ص: 23

گفت: «شوخی کردم. پانزده سال.» جعفر عقب ننشست و گفت: «بازهم دروغ می گویی» احمد گفت: «دروغ نمی گویم به خدا. چیزی نمانده به پانزده سال برسم.» مهدی پرسید: «چقدر مانده؟» کاوه گفت: «سه سال.»... «احمد گفت: رفتم بسیج اسم بنویسم به هم گفتند باید سنّت شانزده سال باشد تا بتوانیم اسمت را بنویسم. من دیدم اگر بخواهم تا شانزده سالگی صبر کنم صدام یزید کافر هفت کفن پوسانده. ناچار با یک اجی مجی سنّم را رساندم به شانزده سال.» مهدی با کنجکاوی علاقه مندانه ای پرسید: «چطوری؟» کاوه گفت: «شناسنامة داداشش را به جای شناسنامة خودش جا زده.» (همان: 113 و 114).

در گفت وگویی که هنگام آشنایی غلام اکبری و مهدی ترابی صورت می گیرد غلام نیز خود را دانش آموزی معرفی می کند «اسم من غلام اکبری است. از کجا اعزام شده ای؟» «تهران. تو از کجا

اعزام شده ای؟» «ورامین. شاگرد مدرسه ای تو؟» «آره.» «من هم شاگرد مدرسه م. سوم تجربی.» «من چهارم ریاضیم.» (همان: 126 و 127).

در توصیف عبدالله حقگو آمده است که «عبدالله حقگو جوانی بود شانزده هفده ساله.» (همان: 147).

همان گونه که قبلاً نیز اشاره کردیم، تمام رزمندگانی که در این رمان توصیف شده اند، به صورت داوطلبانه و بارضایت خاطر پا به میانه­ی میدان خون آتش گذاشته­­اند. در بین آن ها مجروحان و جانبازانی وجود دارد که با وجود نقص عضو یا جراحات عمیق، با افتخار و با دلی آسوده دوباره به میدان برگشته­اند. آن ها دفاع از میهن را وظیفه­ای شرعی واجب می­دانند:

به عنوان نمونه فرماندة حسین که برای گفتن تسلیت به تهران آمده است با وجود مجروح بودن پایش، در جبهه حضور دارد. فرمانده این گونه توصیف شده است: «پای راست فرمانده از بیخ انگشت ها تا زیر زانو در گچ بود و به کمک عصا راه می رفت.» (همان: 54).

ص: 24

مهدی و جعفر در قطار با جوان یک پایی روبه رو می شوند که با وجود از دست دادن یک پایش دوباره به جبهه برگشته و دلیل آمدنش را برای مهدی و دوستانش بیان می کند:

جعفر پرسید: دوباره داری برمی گردی جبهه؟ جوان جواب داد: آره. جعفر گفت: «آخر...» حرفش را تمام نکرد. جوان گفت: «می خواهی بگویی از آدم یک پا جنگ برنمی آید؟». ...وقتی تصمیم گرفتم برگردم جبهه با تعجب خیلی ها روبه رو شدم. خیلی ها. با زبان بی زبانی می خواستند به هم حالی کنند آدم معلول که به جبهه نمی رود. آدم معلول در شهر جلوی دست وپا را می گیرد تا چه برسد به جبهه. ولی من خودم را معلول به حساب نمی آوردم وظیفة شرعی خودم می دانستم که برگردم به جبهه تا به دشمن ثابت کنم رزمندة اسلام تسلیم دشمن که نمی شود هیچ – حتی اگر به اسارت بیفتد- تسلیم بی دست وپا بودن هم نمی شود. ... به برادران مسئول اعزام گفتم جبهه وسیع است و به خدمت های مختلفی احتیاج دارد که بعضی هاشان از آدم های معلول هم برمی آید. این را گفتم و با اصرار و التماس و آرام گفتم که راضی بشوند مرا اعزام کنند ولی خیال دارم ثابت

کنم که می توانم در سنگین ترین عملیات هم شرکت کنم. با شناختی که از مناطق جنگی دارم و تجربیاتی که در عملیات گذشته آموخته ام و قربانش بروم، موتورسیکلت که زیر پایم مثل یک مادیان بادپای سربه زیر رام است» (همان:117 و 118).

جعفر نیز که با وجود شکسته شدن پایش می توانست از مرخصی چهل روزه اش برای بهبودی پایش، استفاده کند و به تهران برگردد، به شدت با این پیشنهاد مخالفت کرد و گفت: «اصلاً مایل نیست به تهران برگردد چون با همین پای گچ گرفته اش می تواند در پادگان مفید باشد. همان روز برای آن که کار را محکم کند، داوطلب شد تا موقتاً در آشپزخانة پادگان به خدمت مشغول شود» (همان: 143).

ص: 25

عبدالله حق گو، نوجوانی رزمنده که قبل از یک عملیات مهم، بیمار می شود به درگاه امام زمان استغاثه می کند که شفا یابد تا بتواند در این عملیات مهم و حساس شرکت کند.

«شب که بچه ها خوابیدند از چادر بیرون رفتم و زیر گنبد درخشان آسمان دو رکعت نمازخواندم و آن وقت به درگاه حضرت حجت علیه السلام استغاثه کردم و گریه کنان گفتم ای مولای من، ای صاحب الزمان، ای فرزند رسول خدا حاجتم این است که امشب سلامتی ام را به من که سرباز کوچکی از سپاهت هستم بازگردانی تا از سعادت شرکت در عملیات مهمی که در پیش است و من این هم انتظارش را کشیده ام محروم نمانم.» (همان: 148 و 149).

عبدالله حق گو که در آن عملیات موفق می شود شرکت کند و مجروح می شود اما پس از بهبودی دوباره به جبهه برمی گردد. «نمی دانم مادرم چه دید در چشم هایم که با اضطراب پرسید: عبدالله دوباره برمی گردی جبهه؟ جواب دادم بله برمی گردم. (همان: 157).

2. حضوری فعال و شجاعانه در میدان جنگ

این نوجوانان شجاعانه با دشمن می جنگند و برای انتقام گرفتن مصمم و بااراده هستند، به گونه ای که فرماندة شهید حسین شجاعت رزمندگان و شهید حسین را در یکی از عملیات برای اهل محل این گونه توصیف می کند؛ «عراقی ها در سطح زمین شلیک می کردند و اجازة کوچک ترین حرکتی به ما نمی دادند. با بی سیم از فرماندهی تیپ کسب تکلیف کردیم. به ما گفتند هر طور شده باید پیش برویم وظیفه ای را که بر عهده داشتیم، یعنی شکستن یکی خطوط پدافندی دشمن، انجام دهیم وگرنه برادرانی که قرار بود آن خط را دور بزنند و از پشت به دشمن حمله کنند در موقعیت بسیار خطرناکی قرار می گرفتند. شاید بیشترشان شهید می شدند. موقعیت بسیار خطرناک بود: در سمت چپمان موانع مستحکم

ص: 26

سیم خاردار بود و در سمت راستمان میدان مین. فقط از جلو، از داخل آن شیار نسبتاً کم عرض صاف، می توانستیم پیش برویم که آن هم روبه رو بودیم با آتش شدید تیربار و پی ام پی. ... .

حسین گفت: «فرمانده، من جلو می روم ببینم چی می توانم بکنم. پرسیدم: تنها؟ گفت: «بله شما فقط تا می توانید، به دهنة سنگر شلیک کنید. شهید حسین این را گفت و نیمی از فاصله ای را که میان ما و سنگر تیربار وجود داشت سینه خیز جلو رفت. بعد پا شد و کلاشینکف در دست راست، به حالت نیم خیز دوید به طرف سنگر تیربار. قیقاجی. با سرعتی باورنکردنی. بی وحشت از هنگامة آتشی که دور و برش می بارید: آتش دشمن به طرف او و آتش ما به طرف دهنة لشکر.» (همان: 57 و 58)

سید نصرت که دو بار داوطلبانه در جبهه حضورداشته است: «خود او تا حالا دو بار داوطلبانه به جبهه رفته بود و یک بار موج انفجار بمب چندین متر به هوا پرتش کرده بود و بی هوشش کرده بود و به شنوایی گوش چپش شدیداً لطمه زده بود ولی ذرّه ای او را نترسانده بود.» (همان: 90).

یکی از رزمندگان این گونه قدرت هم رزمانش را در برابر عراقی ها برای مهدی و دوستانش تعریف می کند: «اگر نگویم نیروی ایمان، حقیقتاً نمی دانم چه نیرویی کمکمان کرد که زیر آن آتش بی امان در آن دشت نفس گیر که هر قدمش به اندازة هزار قدم آدم را خسته می کرد، بگذریم و خودمان را به دشمن برسانیم و جهنمی بسازیم ازشان. به طوری که یک نفرشان باقی نماند. یک نفرشان» (همان: 116).

برادر محمد هم اتاقی جعفر نیز از شجاعت رزمندگان ایرانی سخن می گوید: «ما، با وجود همة این شهادت های مظلومانه، یک قدم عقب ننشستیم. با فریادهای الله اکبر، یا حسین، یا زهرا پیش می رفتیم. .... درحالی که گلولة توپ

ص: 27

یکی بعد از دیگری به این طرف و آن طرفمان می خورد و هیچ بعید نبود که وسط کلّه مان هم بخورد، مرا نگه داشت و آنتن بی سیمم را درست کرد» (همان: 129).

«صدای برخورد گلوله ها با خاک یک بند شنیده می شد و نالة بم و خفة زمین به گوش می رسید. با وجوداین، بعضی ها با چنان آرامشی در رفت وآمد بودند که مهدی حقیقتاً حیرت کرد. با چشم های گرد شده به قامت راست آنان و به راه رفتن آرامشان چشم دوخت و از خود پرسید اینان چه دلی دارند» (همان: 198).

تصمیم مهدی پس از شهادت دوستانش در اولین مأموریتش برای گرفتن انتقام از دشمن: «فکر انتقام نیروی اراده و خشم مهدی را به او برگرداند. کله اش را با تکان های تند و ریز لرزاند و باقیمانده های اندوه را از روح خود دور کرد و دست به دست کمال داد و یا علی گفت و پا شد. آن وقت آرپی جی خود را مسلح کرد و به انتظار دشمن نشست که شیوة جنگی او بیشتر توسل به پاتک بود. (همان: 212).

دشمن کانالی را که بچه ها در آن مستقر بودند با شدت بیشتری زیر آتش گرفت. بچه ها، با وجود آتش شدیدی که بر سرشان می بارید، در طول کانال شروع کردند به پیشروی بیشتر که همراه بود با درگیری­های خشن تر و خونینی تر. ولی منحنی درگیری دفعتاً افت کرد و این افت آن قدر ادامه یافت که به نظر می رسید دشمن خسته شده است یا ترسیده و دست به عقب نشینی وسیع از

مواضع خود زده است و گلوله هایی که اکنون شلیک می کند، شاید به خاطر آن است که نیروهایش مجال عقب نشینی پیدا کنند» (همان: 213).

3. تدیّن و توسل به ائمة اطهار

ایمان به خداوند و توسل به امامان و قرائت دعاهای مذهبی در جبهه میان رزمندگان نمود واضحی دارد. هنگامی که رزمنده­ای سعی می کند خاطرات یکی از دوستان شهیدش را بازگو کند ازجمله مسائلی که به آن اشاره می کند، همین

ص: 28

موضوع دین گرایی دوست شهیدش است. آن ها دفاع از وطن را امری مقدس می دانند و این با مفهوم وطن­پرستی که بین اغلب روشنفکران آن زمان متداول بود، فرق می کند. این دفاع صبغه­ای الهی دارد بنابراین رزمندگان نیز نیروی درونی خود را از خداوند و ائمه­ طلب می­کنند.

در توصیف حسین راستی آمده است که «نماز شب او هیچ وقت ترک نمی شد. باحالتی نماز می خواند، روحانیت و جذبه ای به هنگام نماز پیدا می کرد که صفا می داد به جبهه» (همان: 56).

توصیف رزمندگان از زبان فرمانده «دریادلی نسلی را که تربیت شدة مکتب خمینی اند روشن تر از این نمی شد دید. امدادهای الهی را که همیشه شامل حال رزمندگان اسلام بوده بهتر از این نمی شد شاهد بود»(همان: 58).

توصیف شهدا از زبان حسین «وقتی این عکس را تماشا می کردم به یاد همة شهیدانی افتادم که افتخار جنگیدن در کنارشان را داشته ام. دیدم چه جوانانی شهید شده اند. چه جوانانی. نه بر سجادة زهد و عبادت کسی به پایشان می رسیده، نه در جادة عرفان، نه در میدان جنگ (همان: 61).

جوان مجروحی که از معجزه در یکی از عملیاتش سخن می گوید: «همین وقت باران شروع کرد به باریدن. یکی از برادران فریاد زد: امداد غیبی رسید، برادران. زمین رملی سفت می شود در باران» (همان: 116)

استغاثة رزمنده ای به نام محمد در یکی از عملیاتش: «برای آن که ترس و نگرانی و هیجان زدگی را از وجودم دور کنم تند تند ذکر می گفتم و به امام زمان التماس می کردم که کمکم کند. می گفتم: «یا امام زمان کمکم کن با شایستگی بجنگم. کمکم کن که سرشکسته نشوم در پیشگاهت، یا امام زمان» (همان: 128).

ص: 29

«ما، با وجود همة این شهادت های مظلومانه، یک قدم عقب ننشستیم. با فریادهای الله اکبر، یا حسین، یا زهرا پیش می رفتیم» (همان: 129).

4. خواندن نماز شب

نماز شب در مبانی دینی ما جایگاه ویژه­ای دارد به گونه ای که بزرگان دین زیاد به آن اشاره می­کنند. خواندن نماز شب آثار معنوی و دنیوی زیادی دارد. رزمندگان ما نیز به این مسئله واقف بودند و سعی در رعایت این موضوع داشتند و بعض از آن ها خود را مکلف کرده بودند که هر شب این فریضه را به­جا بیاورند. توجه به نماز شب و دیگر فرایض دینی از ویژگی­های پرکاربرد در رمان­های مثبت­نگر است.

«مهدی آناً دریافت که چرا غلام اکبری خواسته بود وسط چادر بخوابد: برای آن که بتواند در سکوت شبانه که چشم دنیا به خواب می رود با معبود خود راز و نیاز کند. نه – برخلاف تصور مهدی – به خاطر آسایش طلبی» (همان: 165).

«همة بچه ها غلام اکبری را دوست داشتند بس که سربه زیر و آرام و پر حجب و حیا بود. نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد (همان: 204).

5. نترسیدن از مرگ و استقبال از شهادت

در ادبیات دینی و عرفانی ما «مرگ و زندگی» جایگاه ویژه ای دارد. مرگ حق است همان گونه که زندگی نیز حق است. هر انسانی روزی متولد می شود و روزی می­میرد، این مفهومی است که زیربنای بسیاری از مفاهیم عرفانی ما را ساخته است. در این تعاریف مرگ یک سفر است، یک شروع دوباره و نه پایان. به همین خاطر همیشه بزرگان دین به ما گوشزد کرده اند که طوری زندگی کنید

که برای کوچ نهایی یا مرگ آماده شوید. زمان و مکان دقیق این کوچ هرگز مشخص نیست و خارج از کنترل انسان است و خدا تعیین کنندة آن است. اشاره به این

ص: 30

موضوع که تا خدا نخواهد کسی نمی­میرد در کلام رزمندگان زیاد دیده می شود. آن ها با تکیه بر این مفهوم و بدون ترس از مرگ روانة جبهه می­شوند و در عین اعتقاد کامل به مرگ و سرانجام آدمی با توکل بر خدا به استقبال مرگ می­روند.

باور سید نصرت به این که مرگ دست خداست چراکه: «خود او تا حالا دو بار داوطلبانه به جبهه رفته بود و یک بار موج انفجار بمب چندین متر به هوا پرتش کرده بود و بی هوشش کرده بود و به شنوایی گوش چپش شدیداً لطمه زده بود ولی ذرّه ای او را نترسانده بود. همیشه می گفت تا نگهدارنده نخواهد صد بمب دشمن هم کارگر نیست وقتی او بخواهد نامرد باشم اگر بخواهم به اندازة فروبردن یا بیرون دادن یک نفس بچسبم به این دنیا» (همان:90 و 91).

گفت وگوی عبدالله با مادرش که پس از یازده روز فهمیده بودند عبدالله زنده است و به شهادت نرسیده و هنگامی که قصد داشت دوباره به جبهه برگردد، مادرش را نگران می بیند، این چنین مادر را دلداری می دهد: «همین خالی بودن قبرم و زنده بودن من مگر ثابت نمی کند تا خدا نخواهد تا او تصمیم نگیرد، کسی نمی میرد و کسی زنده نمی ماند؟ (همان: 157).

رضایت خاطر مادران از حضور فرزندان در جبهه با وجود این که می دانند ممکن است که فرزندشان به شهادت برسد.

در ادبیات جنگ و مقاومت مادر شهید نقشی پررنگ دارد. مادر به علت غلبة احساسات و غریزة قوی فرزند دوستی، هرگز به راحتی نمی­تواند اجازه دهد که فرزندش باکمال میل به کام مرگ رود؛ اما مادران شهید با توجه به نگرشی که از مرگ و دفاع مقدس دارند به خوبی توانسته­اند از عهدة این امر عظیم برآیند. حتی مادرانی وجود دارند که چند فرزند خود را روانه­ی جبهه کرده­اند: خانوادة شهید حسین راستی که هم خودش و هم برادرش، محسن، در جبهه حضور داشته اند.

«آقای جمالی پرسید به حسن آقا و محسن آقا خبر داده اید؟ محمد آقا

ص: 31

جواب داد: محسن آقایش از ما باخبر شده بود. آقای توکلی، از همسایگان ته کوچه، گفت: جبهه است ایشان؟» محمد آقا گفت: «بله نیم ساعت پیش خودش از اهواز تلفن زد. دارد می آید تهران» (همان:38).

در خانوادة عبدالله حق گو نیز هم عبدالله و هم برادرش عبدالرحیم در جبهه حضور دارند:

عبدالله حق گو این گونه برادرش را توصیف می کند: «برادرم گوشی را برداشت – که از لطف خدا بود واقعاً. چون حتی او که عضو بسیج است و در شهرمان از اولین کسانی بود که به جبهه اعزام شد و از آن وقت تا به حال جز در روزهای مرخصیش همیشه در جبهه بوده (همان: 153).

آقا مصطفی شرط رفتن به جبهه را رضایت مادر می گذارد ... گفت: «از مادرت اجازه بگیر. اگر می خواهی من راضی باشم از مادرت اجازه بگیر» (همان: 92).

مادر مهدی که پس از چند روز عدم اجازه به مهدی، بالاخره ایستادگی در مقابل دشمن را بر احساسات مادرانه اش ترجیح می دهد. ... در میان گریه گفت: حالا که مجبورم کردی اگر بهت اجازه بدهم قول می دهی مواظب خودت باشی، بیخودی خودت را به کشتن ندهی؟ (همان: 105).

همان گونه که گفتیم شهادت در مبانی دینی ما امری مقدس و مبارک است و طبق آیات قرآنی شهید هر گز نمی­میرد. با توجه به این مفهوم وقتی که خبر شهادت رزمنده­ای را به خانواده­اش می داد ند، آن ها نه تنها ناراحت نمی شد ند بلکه اظهار شادمانی می­کردند و خداوند را به خاطر این که چنین توفیقی نصیبشان شده است، سپاسگزارند.

توصیف احساس حاج یدالله پس از شنیدن خبر شهادت فرزندش، «... پرسید «جنازه اش دست دشمن نیفتاده؟ جواب دادم: «نه الحمدلله تو پزشک

ص: 32

قانونی است. وقتی این را گفتم ...الله اکبر... الله اکبر... حاج یدالله دست هایش را رو به آسمان گرفت و از ته قلب که جگر مرا سوزاند، گفت: «الهی شکر، صد هزار مرتبه شکر که به بچة من لطف کردی و این سعادت را بهش دادی که با اولیائت

محشور بشود. صدهزار مرتبه شکر که به من توفیق دادی امانتی را که هم سپرده بودی با سربلندی بهت برگردانم» (همان: 33).

«...حاج یدالله، همان طور قرص و محکم، بی ذره ای شکستگی در خطوط مردانة صورتش، از آمبولانس پیاده شد و خودش در عقب آمبولانس را باز کرد و سر تابوت چوبین را گرفت و آن را بیرون آورد و به اتفاق دیگران لااله الاالله گویان تا جلو در خانه شان برد و با احترام زمین گذاشت (همان: 47).

6. بی گناهی مسئولین و تحمیلی بودن جنگ

در این رمان مسئولین نسبت به شروع جنگ و ادامة جنگ بی گناه هستند. برای مثال هنگامی که مهدی و دوستانش با اولین مانور مواجه می شود و فرمانده ضعف برخی از بچه ها را می بیند به بچه ها توصیه می کند که: «از نظر این برادر کوچکتان که از دور نگاه می کردم، همة شما از این آزمایش کوچک موفق بیرون آمدید ولی چون از درون آدم هیچ کس جز خدا و خود آدم خبر ندارد اگر برادری حس کرده است که در سنگر دیگری غیر از سنگر نبرد با متجاوزان بعثی بهتر می تواند به انقلاب و جمهوری اسلامی ایران خدمت کند موضوع را هر وقت که مایل است با فرماندة گروهانش در میان بگذارد... . (همان: 136).

دیدگاه آقای موسوی نسبت به جنگ این گونه بیان شده است: «ما برای تصرّف زمین های دیگران و از این قبیل چیزهای بی ارزش نمی جنگیم. می دانند جنگ به ما تحمیل شده و ما چاره ای نداریم جز این که بجنگیم. اگر بخواهیم دینمان، انقلابمان، وطنمان، استقلالمان، شرفمان را حفظ کنیم چاره ای نداریم جز این که بجنگیم» (همان: 102).

ص: 33

ب) توصیف ظاهر اشخاص

با توجه به این که «عروج» رمانی مثبت نگر می باشد و در فضایی جنگی ترسیم شده است و نویسنده و شخصیت هایی که به ایفای نقش می پردازند به دنبال ارزش های مقدس و معنوی هستند، نویسنده آن گونه

که باید به توصیف ظاهر اشخاص نپرداخته است چراکه در چنین رمان هایی افراد معمولاً ظاهری ساده دارند و مسألة پوشش و ظاهر افراد چندان برای اشخاص اهمیتی ندارد؛ بلکه آن چه برای اشخاص حائز اهمیت است، اعمال و رفتارهای اطرافیان است.

معرفی فرماندة گردان - شهید حسین-

پاسداری ورزیده که ریش سیاهی داشت و صورت نجیب آفتاب سوخته ای (همان: 54).

- «عبدالله حقگو جوانی بود شانزده هفده ساله. موی سرش را از بیخ با ماشین زده بود. پیشانی کوتاهی داشت و دو ابروی کمانی که زیر آن دو چشم پر از نجابت برق می زد. دماغش کوتاه بود و لب هایش قیطانی. ریش نه انبوه نه تُنُک خرمایی رنگش زیبایی مردانة معصومی به او بخشیده بود...» (همان: 147).

- او جوان سیه چردة لاغراندام ورزیده ای بود که چشم های سیاه درخشانی داشت و ریش شبق رنگی (همان: 114).

ج) نام گزینی شخصیت­ها

اسامی شخصیت­ها نیز یکی دیگر از فاکتورهایی است که نشان می دهد این رمان در زمرة رمان­های مثبت نگر به شمار می­آید. اغلب اسامی مذهبی و برگرفته از نام بزرگان دین است، مانند حسین، مهدی، جعفر، احمد، عبدالله، عبدالرحیم، یدالله، مصطفی، علی، حسن، محسن، زهرا و مریم و زینب را برگزیده است. گزینش این اسامی نشان­دهندة تعلق خاطر نویسنده به دین و مذهب است و به گونه ای اثباتی است بر این موضوع که جهاد امری است واجب شرعی.

ص: 34

لحن

اشاره

در این رمان به علت آن که همة شخصیت­ها دارای تمایلات و افکار یکسانی هستند، لحن واحدی حاکم است. شخصیت­ها همگی مربوط به طبقه­ای هستند که به جنگ و جبهه احترام می­گذارند و همیشه سعی می­کنند در گفت­وگوهای بین خودشان به تقدس موضوع اشاره کنند. لحن به کاررفته در این داستان لحنی جدی و توأم با حزنی مقدس است. همة گفت گوها حاکی از آن است که مردم در آن روزگار به خاطر از دست دادن فرزندانشان غمگین اند؛ اما از طرف دیگر از آنجایی که آن ها فرزندان خود را در راه خدا نثار کرده­اند خرسند و راضی هستند و هرگز ناسپاسی نمی­کنند. لحن به کاررفته در رمان مملو از نگرانی و تشویش است و این به دلیل آن که فضای رمان فضای جنگ و آتش است لحنی است کاملاً مناسب و طبیعی و همچنین لحن شخصیت­ها در طول داستان ثابت و یکسان است؛ اما لحن کلی که در داستان به کار می­رود بعضی جاها دچار تغییر می شود و به لحن متواضعانه، خشمگین و یا لحن گویای تکریم تبدیل می شود.

لحن توأم با آرامش و همراه با یاد خدا و امامان

«سختی های جبهه آن قدر زیاد است که فقط ایما نی که ایمان باشد می تواند آدم را نگه دارد. خیلی ها تاب نمی آورند و می شکنند و برمی گردند. ولی کسانی که در این دانشگاه دوام می آورند و می مانند کرامت خدا را بارها و بارها در خونین ترین صحنه های جنگ به چشم می بینند که چطور یکی را در یک متری انفجار گلوله، زیر آتش شدید دشمن، در میدان وسیع مین، زیر بمباران هوایی، زنده نگه می دارد و دیگری را افتخار شهادت می دهد. حضور امام زمان را در کنار خود حس می کنند و از آدم های او بهره مند می شوند» (همان: 56).

نصیحت آقا مصطفی به پسرش، مهدی، برای رفتن به جبهه ...«الحمدالله تو بچة ترسویی نیستی، مهدی. ولی فقط شجاعت کافی نیست که آدم را

ص: 35

در چنین جاهایی نگهدارد. ایمان قوی هم می خواهد. آمادگی روحی هم می خواهد» (همان: 91).

رزمندگان در کلامشان اعتقاد و باور خود را به معجزه و امداد غیبی بیان می کنند. «همین وقت باران شروع کرد به باریدن. یکی از برادران فریاد زد: امداد غیبی رسید، برادران. زمین رملی سفت می شود در باران.» (همان: 116).

[برادر محمد] «برای آن که ترس و نگرانی و هیجان زدگی را از وجودم دور کنم تند و تند ذکر می گفتم و به امام زمان التماس می کردم که کمکم کند. می گفتم: یا امام زمان کمکم کن با شایستگی بجنگم. کمکم کن که سرشکسته نشوم در پیشگاهت. یا امام زمان» (همان: 128 و 129).

در شرایط دشوار عملیات خالصانه از خداوند مدد می طلبیدند. «از ته دل فریاد زدم یا الله. یا الله؛ و با نیرویی که نمی دانم از کجا پیداکرده بودم خودم را رساندم پشت خاک ریز خط مقدم (همان: 130).

لحن مشتاقانه برای حضور در جبهه و نایل شدن به شهادت

شهادت را افتخار می دانند. «مریم با نگاه و لحنی پر از همدردی به علی گفت: «نمی دانم با چه زبانی بهت تسلیت بگویم علی آقا» علی گفت: «بهم تبریک بگو مریم خانم» (همان: 37).

شهید حسین این گونه اشتیاقش را برای شهادت بیان می کند: «من به حکم چنین وظیفه ای به جبهه آمده ام ولی اگر خداوند دعاهای شبانه ام را مستجاب کند و مرا به فیض لقای خود نائل سازد سعادتی نصیبم کرده است که بالاتر از آن در تصور نمی گنجد.» (همان: 62)

«ولی من هنوز زنده مانده ام. از خودم می پرسم چرا؟ آیا لیاقت آن را نداشته ام که خداوند در بهشتی شهادت را به رویم بگشاید؟ چه نقص هایی در وجود من است، چه رخنه هایی در ایمان من است» (همان: 61).

ص: 36

هنگامی که به بچه های گروه مهدی مژده می دهند که لشکر سیّدالشهدا در هفتة آینده قرار است که در عملیات مهمی شرکت کنند:

«بچه ها هیجان زده تکبیر گفتند و همدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. احمد از خوشحالی به هوا پرید و گفت: دخل صدام را درمی آوریم. مهدی مشت گره کرد و گفت: کمرش را می شکنیم» (همان: 193).

لحن انتقام جویانه

در این نمونه ها می توان حس انتقام گرفتن از نیروهای شمن را به خوبی در مکالماتشان دید: [آقامصطفی] گفت: «غصه نخور، مهدی. مردم ما ول نمی کنند دشمن را. نمی گذارند قِصر در برود. انتقام خون حسین و همة شهدای دیگر را می گیرند. انتقام همة خرابی هایی را که به بار آورده، همة ضررهایی را که زده» (همان: 83).

مهدی با قاطعیت و سخت سری جواب داد: «تا لباس بسیج نپوشم بازی نمی کنم» (همان: 94).

جوان جانبازی که مهدی و سایر دوستانش در قطار با او آشنا شدند این گونه حس انتقام گرفتن خون دوستانش را از عراقی ها بیان می کند: «ما چسبیده بودیم به زمین و جز این که اشهدمان را بگوییم و الهی العفو، الهی العفو بگوییم و یکی کی شهید بشویم چاره دیگری نداشتیم. در نور منورهایی که دشمن شلیک می کرد می دیدم روی آن دشت بهترین گل های اسلام و ایران پرپر افتاده اند. غرق در خون پاکشان، مثل جگر من – که غرق در خون بود از دیدن آن بدن های مطهّر تکه تکه شده. در دلم می گفتم ای خدا، آخر چرا ما باید اینجا، پشت این خاک ریز، به زمین بچسبیم و به دشمن اجازه بدهیم همه مان را از دم قتل عام کند» (همان: 115 و 116).

«اگر نگویم نیروی ایمان، حقیقتاً نمی دانم چه نیرویی کمکمان کرد که زیر

ص: 37

آن آتش بی امان در آن دشت نفس گیر که هر قدمش به اندازة هزار قدم آدم را خسته می کرد، بگذریم و خودمان را به دشمن برسانیم و جهنمی بسازیم ازشان. به طوری که یک نفرشان باقی نماند. یک نفرشان» (همان: 116).

به برادران مسئول اعزام گفتم جبهه وسیع است و به خدمت های مختلفی احتیاج دارد که بعضی هاشان از آدم های معلول هم برمی آید. این را گفتم و با اصرار و التماس و آرام گفتم که راضی بشوند مرا

اعزام کنند ولی خیال دارم ثابت کنم که می توانم در سنگین ترین عملیات هم شرکت کنم. با شناختی که از مناطق جنگی دارم و تجربیاتی که در عملیات گذشته آموخته ام و قربانش برو، موتورسیکلت که زیر پایم مثل یک مادیان بادپای سربه زیر رام است... وظیفة خودم می دانستم به دشمن ثابت کنم این که رزمندة اسلام می گوید تا آخرین قطرة خونم می جنگم حرف مفت نمی زند. حقیقتاً تا آخرین قطرة خونش می جنگد» (همان: 118).

«شب که شد از خاک ریز گذشتیم و به دشمن حمله کردیم و چنان دماری از روزگارش درآوردیم که حیف کسی ازشان باقی نماند که بعداً داستان را از زبان خودشان تعریف کند. حیف!» (همان: 130).

جواب دادم: «بله. ولی پیش از عروسیم باید انشالله دخل صدام و صدامیان را بیاورم» (همان: 152).

[کمال] گفت: غصه نخور، برادر! انتقام خون همه شهیدانمان را می گیریم. خیلی زود. خیلی زود.» مهدی سر تکان داد و گفت: بیشتر خطاب به خودش تا کمال - «آره می گیریم. انتقام خون یکی یکی شان را. انتقام خون یکی یکی شان را، جوری که هیچ وقت نه از یاد خودش برود نه از یاد بچه هایش، نه از یاد بچه های بچه هایش» (همان: 211 و 212).

_ وقتی خبری از حملة دشمن نیست مهدی از کمال محبی می پرسد که:

ص: 38

«فکر می کنی دشمن عقب نشسته؟» کمال جواب می دهد که «فکر می کنم شاید جا زده» (همان: 213).

لحن صمیمانه

در گفت وگوهایشان طرف مقابل را چه دوست باشد، چه فرمانده و چه زیردست، برادر خطاب کرده و با یکدیگر مزاح می کنند.

پاسدار گفت: «الحمدلله، ولی ما را هم حاج آقا، غریبه فرض نکنید. شهید راستی برادر ما بود» (همان: 39).

آقای موسوی مهربانانه لبخند زد و پرسید: «چطورید، برادران؟» و هنگامی که از حضار مسجد می خواهد که به رزمندگان کمک کنند می گوید: «هر مبلغی را که وسعشان می رسد نقداً در کاسه ای بریزند که برادرمان، آقا سید مرتضی، دور می گرداند» (همان: 99).

«احمد در آستانة در یکی از کوپه ها ایستاد و به کسی که در داخل کوپه گفت: چند تا از برادرها آمده اند شما را ببینند» (همان: 114).

عبدالله حق گو با مهربانی از جعفر پرسید: «پایت چی شده برادر؟» (همان: 148).

هنگامی که احمد یزدانی در قطار با کاوه رحمتی شوخی می کند و نتیجة کار خودش را می بیند «نگاه تحسین آمیزی به کاوه انداخت و گفت: خوب تیکه ای آمدی. فعلاً یک هیچ تا ببینم بعداً چی می شود» (همان: 112).

هنگامی که مهدی از احمد دربارة بازی فوتبالش می پرسد که «بازیت چطور است؟ پاسخ می دهد «ای ی... بد نیست؛ و مهدی می پرسد «چقدر؟» «به اندازة کوین کیگان – منتهی در روزهای اوجش.» «نه جدی می پرسم» «اگر بخواهم جدی جواب بدهم باید بگویم یک کم بهتر از پروین» (همان: 124).

ص: 39

احمد لبخند زد و گفت: «چرا درس هم می خوانم. منتهی کم – که دلم را نزند» (همان: 127).

در روز خاکسپاری فرزندش می گوید: «چه کرد دشمن با قلب مهربانت، حسین! چه کردی تو با قلب خونین من، حسین! چه کردی تو، چه کردی تو، چه کردی تو با قلب خونین من، حسین! این بود قولی که به من دادی، حسین؟ با قلب پاره پاره آمدی مرا ببری به زیارت قبر امام هشتم، حسین؟» (همان: 48).

لحن متواضعانه

سخن فرمانده در شب مانور دربارة توانایی بچه ها که خود را برادر کوچک رزمندگانی که کم سن و سال تر از او هستند، خطاب می کند: «از نظر این برادر کوچکتان که از دور نگاه می کردم، همة شما از این آزمایش کوچک موفق بیرون آمدید...» (همان: 136).

هنگامی که قبل از رفتن به عملیات، رضا فرحزادی از دوستانش می خواهد که یادداشتی بنویسند که اگر شهید شدند در قیامت شفیع او باشند مهدی ابتدا قبول نمی کند و می گوید: «من بندة روسیاه خدایم، شفاعتم قبول نمی شود» (همان: 199).

زاویة دید

زاویة دیدی که در این رمان به کاررفته است، زاویة دید سوم شخص یا دانای کل، می باشد. راوی داستان با استفاده از این زاویه، رفتار و شخصیت های داستان را به خواننده گزارش می دهد وضعیت و چگونگی مکان را به تصویر می کشد و به راحتی خواننده را از حالات روحی و عاطفی اشخاص آگاه می کند. «راوی نویسنده است و بر همه چیز آگاه، دانای بی­مکان و زمان، راوی نه تنها می گوید بلکه افکار شخصیت­ها را هم نقد می کند» (اخوت، 104:1371). در این شیوه، راوی خارج از فضای داستان رهبری تمام عناصر داستان، ازجمله شخصیت­ها، گفت وگو فضاسازی را بر عهده می­گیرد و بر تمامی احساسات و نیازهای

ص: 40

آن ها آگاه است. اگرچه این شیوه خواننده را از درون و برون شخصیت­ها آگاه می کند، اما مشکلاتی نیز در پی دارد «از جمله این که نویسنده همۀ اطلاعات را به خواننده می دهد درصورتی که گاهی لازم است خواننده مطالبی را نداند، زیرا گفتن تمام خبرها و دادن تمام اطلاعات به خواننده باعث لو رفتن داستان و درنتیجه بی­رغبت شدن خواننده به پیگیری داستان می شود. همچنین واسطه بودن نویسنده میان داستان و خواننده سبب کم شدن حس باورپذیری و عدم صمیمیت می شود»(فتاحی، 1386: 92-91).

در مثال­های زیر راوی بی­واسطه از حالات درونی شخصیت و احساس آن ها سخن می گوید و خودش سعی در به تصویر کشیدن درون و بازگو کردن فکر شخصیت دارد به گونه ای که گویا او خود در آن لحظه جایگزین شخصیت می شود و با او همزادپنداری می کند. در این مثال­ها راوی سعی می کند به خواننده بفهماند آن چه را که روایت می کند واقعیت است و از خواننده انتظار دارد

بدون هیچ شک و سؤالی گفته­هایش را بپذیرد. البته نویسنده موفق می شود و خواننده موقع خواندن به صورت ناخودآگاه این موضوع را می­پذیرد و موجب بالا رفتن اعتبار متن می شود.

- نگاهش آرام بود. آرامشی باورنکردنی. مهدی در آن لحظه هیچ تصوّری نداشت که نگاه حاج یدالله چگونه باید باشد ولی از این که نگاه او را آرام یافت حیرت زده شد (همان: 31).

- علی خیلی سعی می کرد که حالت عادی به خود بگیرد. مثل حاج یدالله. ولی نمی توانست. حاج یدالله حقیقتاً حالت عادی داشت. نگاهش همان نگاه همیشگیش بود. آرام و نافذ. سخن گفتنش استوار و بی لرزش بود و حرکاتش با طمأنینه (همان: 35).

- مهدی از همان لحظه ای که حاج یدالله گفته بود دوست دارد حسین

ص: 41

خانه اش را غرق نور ببیند به این فکر افتاده بود که بد نیست او هم جلوی خانه شان را چراغانی کند تا حسین خانة آنان را هم غرق نور ببیند (همان: 40).

- مهدی گفت: «واسة شهادت حسین حاج یدالله می خواهد تو بیرون خانه اش را چراغانی کند. ماهم می خواهیم این کار را بکنیم. شاید بعضی های دیگر هم بخواهند» (همان: 41).

- حاج یدالله، همان طور قرص و محکم، بی ذره ای شکستگی در خطوط مردانة صورتش، از آمبولانس پیاده شد و خودش در عقب آمبولانس را باز کرد و سر تابوت چوبین را گرفت و آن را بیرون آورد و به اتفاق دیگران لااله الاالله الا الله گویان تا جلو در خانه شان برد و با احترام زمین گذاشت (همان: 47)

- برق تحسین، ناگهان، در چشم های آقای موسوی درخشید. صورتش چنان شکفتگی شادابی پیدا کرد که انگار او نبود که آن همه خسته بود (همان:99).

- در این شیوة داستان پردازی، افعال غالباً به صورت سوم شخص مفرد بیان می شود:

- [مهدی] گفت: حق نبود حسین کشته بشود» آقا مصطفی گفت: «حق نیست هیچ جوانی کشته بشود. این جوان هایی که کشته می شوند، همه شان، سرمایه های این مملکتند ...» (همان: 82).

- «...گفت: «الله اکبر. الله اکبر. همین امروز بود که از خودم می پرسیدم کدام بچه ها جای خالی شهید حسین را پر می کنند» (همان: 99).

- آقای موسوی جواب داد: «تو شرعاً موظّف نیستی از والدینت اجازه بگیری. می توانی بی اجازة خانم والده داوطلب بشوی و بروی جبهه. ولی اگر نظر مرا می خواهی، بهتر است ایشان را متقاعد و راضی کنی» (همان: 100).

- کاوه گفت: «شناسنامة داداشش را جای شناسنامة خودش جا زده» (همان: 114).

- جوان یک پا چند لحظه ای به فکر فرورفت. احتمالاً در ذهنش برگشته بود به

ص: 42

آن روز پرحادثه و به برادر شهیدش فکر می کرد چون آهی کشید و گفت: «او از من سعادتمندتر بود» (همان: 117).

­ در مثال­های زیر داستان به گونه ای روایت شده است که گویا راوی شخصی است که در خارج از فضای داستان ایستاده و آن چه را مشاهده می کند بازگو می کند. او با گفتن مکالماتی که بین شخصیت­ها ردوبدل می شود و با اشاره به فضای احساسی و معنوی­ای که بین این رزمندگان وجود دارد، گویا قصد دارد به خواننده بفهماند که خودش شخصاً شاهد این ماجراها بوده است:

- زمزمة آهنگینی، به گوش مهدی رسید. از پهلوی چپ غلتید روی پهلوی راست و در روشنایی ضعیف چراغ بادی کوچکی که در گوشة چادر می سوخت غلام اکبری را دید که دست هایش را رو به آسمان گرفته است و دارد عاشقانه زمزمه می کند (همان: 165).

- شور و شوق بچه ها که بعضی شان شال دور پیشانی بسته بودند یا نواری که رویش نوشته شده بود: عاشقان شهادت، الله اکبر، یا حسین، یا صاحب زمان و مانند این ها؛ شدت آتش که لحظه ای قطع نمی شد؛ تراکم نیرو تجهیزات که وسعت نیروی را نشان می داد که داشت به نقطة اوج نزدیک می شد؛ و باد سرد مرگ که در سراسر آن دشت می وزید – همه و همه دست به دست هم داده بودند و فضای غریبی به وجود آورده بودند توصیف ناپذیر (همان: 201 و 202).

- فرماندة گردان و بقیة بچه های فرماندهی جلوی بریدگی ایستاده بودند و یکی یکی بچه ها را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند و از زیر قرآن عبور می دادند و به خدا می سپردند. آخرین سفارش فرمانده این بود: «ذکر خدا یادتان نرود» (همان: 207).

- بچه ها زیر باران گلوله، در کنار طنابی که تیم تخریب در طول معبر به جا گذاشته بودند تا حمله کنندگان راه بازشده را گم نکنند وارد میدان مین نشوند،

ص: 43

بیشتر به حالت نیم خیز و گاهی نیز تمام قد می دویدند و پیش می رفتند و فریاد می زدند الله اکبر... یا زهرا... یا حسین ... ای مهدی، تو فرمانده ای، ما را یاری کن ... مهدی نیز فریاد می زد و از این فریادها شور و شوق پیدا می کرد و نیرو می گرفت. بچه ها به خاک ریز دشمن رسیدند و از آن گذشتند و خود را به کانالی رساندند که دشمن کنده بود آن وقت، با استفاده از این حفاظ، شروع کردند از چپ و راست به دشمن یورش آوردن و سنگرها را یکی یکی پاکسازی کردن. تانک های دشمن عقب نشستند... سربازان عراقی که پا به فرار گذاشته بودند تعقیب می شدند و به هلاکت می رسیدند (همان: 208 و 209).

- - وقتی تانک ها و سربازهای دشمن بازنجیرها و پاهای خود تا جایی پیش آمدند که در تیررس قرار گرفتند، به آرپی جی زن ها و تیربارچی ها دستور داده شد که شلیک کنند. مهدی خدا را به کمک خواست و ماشه را چکاند و لحظه ای بعد تانکی را هدف قرارداده بود دید که شعله ور شد و خدمة آن بیرون پریدند (همان: 213).

- نبرد که خاتمه یافت خورشید طلوع کرد. مهدی چرخی زد و چشم گرداند در چهارسوی آن دشت زرین که پر بود از اجساد خاک آلود دشمنان و لاشة تانک ها و نفربرهای آنان که بعضی هاشان هنوز می سوختند و دود می کردند. دو صف طویل اسیران نیز دیده می شد که عرق گیر بر تن و دست ها بر سر به پشت جبهه برده می شدند (همان: 214).

فضا

نخستین فضایی که این رمان در آن شکل گرفته، فضایی از محلة خانی آباد و راه آهن تهران است که مردمی فعال در امر جبهه و کمک رسانی به رزمندگان دارد. با شهادت نوجوان محله به نام «حسین راستی» که داوطلبانه به جبهه رفته و به شهادت می رسد سایر نوجوانان محله نیز برای دفاع از کشور و انتقام خون

ص: 44

دوستشان به جبهه می روند و دومین فضای رمان در مناطق جنگی شکل می گیرد.

فضای رمان فضایی است معطر و مغموم. بوی شهادت در تمام کوچه پس کوچه های شهر و دل شخصیت ها پیچیده. یاد عزیزان ازدست رفته ذهن را مغشوش می کند اما دل را مشعوف. معنویت در کلام مردم موج می­زند و موجب قوّت قلب و آرامش آن­هاست. مردم با چشم هایی اشک بار کوچه­ای را که شهید در آن سکونت داشته، آذین می­بندند و عروج آن عزیز را به خانواده­اش تبریک می­گویند: «یکی از پاسداران گفت: حاج آقا، خدمت رسیدیم که هم تبریک و تسلیت عرض کنیم هم ببینیم چه خدمتی از دستمان برمی آید» (همان: 39).

هنگامی که پدر حسین از رزمندگان می خواهد، خانه را به خاطر شهادت حسین چراغانی کنند؛ مردم محله نیز دست در دست هم تمام کوچه را چراغانی می کنند: «اسماعیل آقا سر تکان داد و گفت: حقش است. بس که پسر با حمیّت خوبی بود. حقش است کوچه را چراغانی کنند» (همان: 41 و 42).

جعفر گفت: بد نیست رو یک پارچة بزرگ بنویسیم حسین جان، شهادتت مبارک و بزنیمش جلوی کوچه» (همان: 42).

فضای رمان فضایی لطیف است که در آن همه می­توانند به مقدار مساوی آرام و به مقدار مساوی غمگین و یا شاد باشند. همه محترمند و دوستدار شجاعت. وطن برای همه مفهومی یکسان دارد. مردم مسئولین و رهبر را در جبهه رفتن و شهادت فرزندشان مقصر نمی­دانند؛ بلکه این شهید را هدیه ای به آرمان­های رهبری می­دانند؛ «مردان که تابوت را حمل می کردند فریاد زدند: این گُل پرپر ماست. زنان که از پی می آمدند جواب دادند: هدیه به رهبر ماست» (همان: 49).

- عنصر زمان در فضاسازی این رمان تأثیر بسزایی دارد. زمان سعی دارد با مخاطب پیش برود و از او جلو یا عقب نیفتد. از آنجایی که زمان پردازش رمان،

ص: 45

زمان جنگ است و جنگ نیز همراه با کشت و کشتار ویرانی است، مردم آن عصر برای این که بتوانند آرامش روحی و روانی خود را حفظ کنند، به دین و مبانی مذهبی متوسل می­شوند و سعی دارند که دردها روحی خود را با توکل به خداوند و کمک گرفتن از امامان، درمان کنند: هنگامی که از محمّد آقا، دایی بزرگ حسین، خبر شهادت فرزندش را می شنود می پرسد: «جنازه اش دست دشمن نیفتاده؟ جواب دادم نه الحمدا... تو پزشک قانونی است. وقتی این خبر را می شنود دست هایش را رو به آسمان می گیرد و از ته قلب می گوید: «الهی شکر، صد هزار مرتبه شکر که به بچة من لطف کردی و این سعادت را بهش دادی که با اولیائت محشور بشود. صد هزار مرتبه شکر که به من توفیق دادی امانتی را که به هم سپرده بودی با سربلندی بهت برگردانم» (همان: 33).

و یا در جای دیگر که فرمانده در توضیح این که فقط افراد باایمان می­توانند از پس مصائب جنگ بربیایند این گونه می گوید: «سختی های جبهه آن قدر زیاد است که فقط ایمانی که ایمان باشد می تواند آدم را نگه دارد. خیلی ها تاب نمی آورند و می شکنند و برمی گردند. ولی کسانی که در این دانشگاه دوام می آورند و می مانند کرامت خدا را بارها و بارها در خونین ترین صحنه های جنگ به چشم می بینند که چطور یکی را در یک متری انفجار گلوله، زیر آتش شدید دشمن، در میدان وسیع مین، زیر بمباران هوایی، زنده نگه می دارد و دیگری را افتخار شهادت می دهد. حضور امام زمان را در کنار خود حس می کنند و از آماده ای او بهره مند می شوند (همان: 56).

در قسمت هایی که به توصیف فضای جبهه پرداخته می شود، با دو توصیف متضاد مواجه می­شویم یکی توصیفی است که در آن جنگ به بدترین صورت خود نشان داده می شود، صدای گلوله و خمپاره از همه جا شنیده می شود و در بعضی سنگرها جوی خون روان است و شیوه­ی دیگر توصیف که به وجود

ص: 46

صمیمیت و مزاح بین رزمندگان اشاره می کند مانند سرود خواندن هنگام رفتن به جبهه و خط مقدم.

مثال­های مربوط به شیوة اول توصیف:

«برادر محمد... دشتی که در آن می دویدیم پر بود از غرش گلوله ها و سروصدای ماشین ها و دادوفریاد بچه ها. محشری به پا شده بود که اگر گلولة توپ هم بیخ گوشمان منفجر می شد صدایش را نمی شنیدیم. ولی در روشنی منورها می دیدیم که دشت سرخ شده است. از خون جوان های ما. از خون مؤمن ترین و پاک ترین و رشیدترین جوان های ماکه مظلومانه بر زمین می ریخت که فواره زنان بر زمین می ریخت. باور کنید فواره زنان. من دیدم، با چشم های خودم دیدم که خمپاره خورد روی سر برادری که جلوی من می دوید و همة پیکر مطهر او را تبدیل کرد به پودری از خون و گوشت و استخوان و پاشاند در هوا و ریخت روی خاک. خاکی که اگر تا دیروز مقدس نبود امروز مقدس است چون غسل داده شده با خون شهیدان (همان: 129).

«احمد گفت: می ترسم زده باشند به بچه ها. لحنش پر از نگرانی و همدردی بود. برای بچه هایی که بیم داشت نکند هدف موشک قرارگرفته باشند. بچه ها برای او همة رزمندگان بودند. چه آن هایی که او دیده بودشان و چه آنهایی که او ندیده بودشان. همه را به یک اندازه، با تمام قلب پرشور و مهربانش، دوست داشت. با احساساتی تعصب آمیز دوست داشت (همان: 180).

«حدس غلام درست بود؛ موشک درست خورده بود وسط محوطة گردان مالک، گودال عمیق ایجاد کرده بود و مسیر منهدم کنندة مرگباری را طی کرده بود. چندین چادر در این مسیر قرار داشت که اکنون اثری از هیچ کدام آن ها نبود. صدای نالة مجروحان و گریة سالم ماندگان و به کمک آمدگان که چراغ بادی ها را بالاگرفته بودند تا پرتوشان با شعاع بیشتری تابیده شود یا نور چراغ قوه ها زمین

ص: 47

را جارو می کردند تا مجروحان را بیابند یا قطعه های جداشدة بدن شهیدان را، دل را به درد می آورد» (همان: 181).

- «در نیم دایرة روشنی که از پرتو چراغ بادی به وجود آمده بود چشم مهدی و احمد غلام به دست قطع شدة برادری افتاد که به کپه ای خاک تکیه زده بود و راست ایستاده بود. پنج انگشت دست کمی روبه جلو خم بود، انگار بخواهد چیزی را بگیرد» (همان: 182).

- در شب خونینی که اولین تجربة بچه ها بود که مجروحان و شهدا را می دیدند: «مهدی که چراغ بادی در دست آن زمین زیرورو شده را جست وجو می کرد و سیلاب وار اشک می ریخت، آگاه بود که دارد فریاد می زند. بی این فریاد دلش یقیناً می ترکید. از انباشته شدن خشم و نفرت که در هر قدم بیشتر و مهارگسیخته تر می شد چون خاک را با خون و پیکر برادرانش آمیخته تر می دید. منظره ای که پدید آمده بود چنان درد انگیز بود که اگر شب پردة سیاه خود را روی آن نکشیده بود، اگر ماه خود را تماماً پشت ابرهای تیره پنهان نکرده بود، هیچ دلی طاقت تماشایش را نداشت» و در هنگامی که دست قطع شده ای را می یابد که آستین لباسش بیانگر کهنه بودن لباس است و هنگامی که می خواهد به پاس احترام بوسه بر دست قطع شده بزند و متوجه خشن بودن دسی می شود که هنوز نشان می دهد دست نوجوانی است «ولی به محض آن که لب هایش با کف دست تماس پیدا کرد رعشه ای، مثل موج الکتریکی نیرومندی، در شکم او پیچید. این رعشه به قدری قوی و مؤثر و ناگهانی بود که مهدی بی اختیار نعرة دردمندانه ای کشید و در همین حال باعجله، چنان که گویی دارد آتش سوزنده ای را از خود دور می کند، دست را در دست های غلام گذاشت (همان: 183).

- «کنار او پیکر پیرمردی افتاده بود . ... بالاتنة او سالم مانده بود ولی هر دو پایش از میانة ران عمیقاً بریده شده بودند امّا هنوز وصل بودند به بدنش. ...

ص: 48

شهیدان را بیرون دیوار شرقی چادر روی زمین خوابانده بودند. مهدی دوید به طرف یک نفر که چراغ بادی ای در دست داشت و آن را بدون خواهش یا عذرخواهی از دست او درآورد و برگشت پرتو آن را روی پیکرهای لهیده انداخت؛ روی تن های بی سر؛ روی سرهای جداشده از بدن؛ روی دست ها و پاهای بریده شده؛ روی توده های تشخیص ناپذیر گوشت انسانی. چه منظره ای! چه منظره ای! چه منظره ای! که چه می کرد با چشم هایی که شاهد آن بودند...» (همان: 185).

«صدای برخورد گلوله ها با خاک یک بند شنیده می شد و نالة بم و خفة زمین به گوش می رسید. با وجوداین، بعضی ها با چنان آرامشی در رفت وآمد بودند که مهدی حقیقتاً حیرت کرد. با چشم های

گرد شده به قامت راست آنان و به راه رفتن آرامشان چشم دوخت و از خود پرسید اینان چه دلی دارند. خود او می شود گفت وحشت نکرده بود. کمی ترس البته به درون او خزیده بود و قلبش را به تاپ تاپ انداخته بود امّا نتوانسته بود او را با افسون خود فلج کند. ... جعفر و احمد برافروخته بودند. شاید مثل خود مهدی. چشم هاشان نشان می داد که وجود آنان دستخوش کمی هیجان و ترس است. کسانی دیگری هم که دورو بر مهدی بودند کم وبیش همین حالت را داشتند» (همان: 198).

مثال­های مربوط به شیوة دوم توصیف:

«نوبهار آمد پدید، فجر صادق بردمید، فجر صادق بردمید ... می زند بیدارباش، هر زمان خون شهید، هر زمان خون شهید ... تا به کی خواب گران، گاه بیداری رسید... گاه بیداری رسید... (همان: 160).

احمد گفت: دروغ نمی گویم به خدا. چیزی نمانده به پانزده سال برسم. مهدی پرسید: چقدر مانده؟ کاوه گفت: سه سال» (همان: 113).

«مهدی چشم هایش دوخته شد به به بازی فوتبال و گفت: پس اینجا هم فوتبال

ص: 49

هست. خیلی عالی شد. احمد یزدانی ذوق زده گفت: آره خیلی» (همان: 124).

هنگامی که احمد بازهم یک خال ساختگی برای کاوه رحمتی می گذارد و سعی دارد اذیتش کند که گفت سیاهی روی دماغت را پاک کن بعد «آن وقت با خندة جمع همراهی کرد و ناغافل انگشت سیاه شده اش را جلو برد که صورت احمد را سیاه کند ولی نتوانست. احمد با چالاکی جاخالی داد. کاوه با لحن تحسین آمیزی گفت: عجب ناقلایی هستی تو، احمد» (همان: 170).

- «احمد که پشت به ماه نشسته بود، شروع کرد به شوخی با کاوة رحمتی و خندیدن. خندة صاف او نشان می داد که بچه ها کم کم دارند تیرگی اندوه و خشم را پشت سر می گذرانند و روحیة زندة شاد همیشگی خود را به دست می آورند. در این زمینة مناسب، شوخی و خندة احمد به کاوه و از کاوه به بهروز و دیگران سرایت کرد و در همة ده دقیقه استراحت ادامه یافت» (همان: 190).

صمیمیتی که بین ایشان است و همدیگر را برادر صدا می زنند عمیق و باور پذیر است. دیدن این صمیمیت و شنیدن عنوان برادر از زبان کسانی که هرکدامشان از یکی از نقاط کشور آمده­اند و هیچ گونه شناختی نسبت به هم ندارند و با استناد بر این که همه هموطنند و طبق عقاید دینی که مسلمانان برادران دینی یکدیگرند، از نکات جالب و آموزندة رمان­های مثبت نگر است.

«احمد از او پرسید کجا این طور شدی برادر؟«(همان: 114).

پرسش غلام از مهدی: «اسمت چیه برادر؟» (همان: 126).

برادر محمد که از یادآوری آن حملة خونین به هیجان آمده بود، پا شد. دیگران هم پا شدند. جعفر به مهدی و احمد گفت: نماز را با ما بخوانید و شام را پیش ما بخورید. برادر محمد گفت: خیلی خوشحال می شویم اگر پیش ما بمانید» (همان: 130).

ص: 50

هنگام صدمه دیدن جعفر و پیشنهاد فرمانده به مهدی که با جعفر همراه شود: «پس با لندرور ببرش. آنجاست. پشت آن تخته سنگ. لب جاده. برادر رضا پشت فرمان است» (همان: 141).

ترسیم فضایی که به قدرت خود ایمان دارند و دشمن را در برابر خود کوچک می دانند

[آقا مصطفی] گفت: «غصه نخور، مهدی. مردم ما ول نمی کنند دشمن را. نمی گذارند قِصر در برود. انتقام خون حسین و همة شهدای دیگر را می گیرند. انتقام همة خرابی هایی را که به بار آورده، همة ضررهایی را که زده» (همان: 83).

«اگر نگویم نیروی ایمان، حقیقتاً نمی دانم چه نیرویی کمکمان کرد که زیر آن آتش بی امان در آن دشت نفس گیر که هر قدمش به اندازة هزار قدم آدم را خسته می کرد، بگذریم و خودمان را به دشمن برسانیم و جهنمی بسازیم ازشان. به طوری که یک نفرشان باقی نماند. یک نفرشان ... آن شب پیروزی بزرگی به دست آوردیم که بی اغراق کمر دشمن را شکست، چون ارتباط او را که در شمال مستقر بودند با نیروهایی که جنوب را اشغال داشتند قطع کرد» (همان:116).

«شب که شد از خاک ریز گذشتیم و به دشمن حمله کردیم و چنان دماری از روزگارش درآوردیم که حیف کسی ازشان باقی نماند که بعداً داستان را از زبان خودشان تعریف کند. حیف.» (همان: 130)

«در همین لحظه، دستور حمله صادر شد. بچه ها تکبیرگویان شلیک کنان یورش بردند به جلو. سربازان دشمن که گویی تاکنون خواب بودند و حالا طنین الله اکبرها و صفیر گلوله ها آن ها را از خواب پراند ه بود وحشت زده عقب گرد کردند و درحالی که گاه برمی گشتند و تیری می انداختند پا گذاشتند به فرار. مهدی به چشم دید که خدمة تانک های سالم از ماشین غول پیکر خود پایین می پرند و به

ص: 51

موج آشفتة فراریان می پیوندند با دست های لرزانشان را بالا می برند و کز می کنند. رنگ پریده، با چشم های وق زدة ملتمس... نبرد که خاتمه یافت خورشید طلوع کرد. مهدی چرخی زد و چشم گرداند در چهارسوی آن دشت زرین که پر بود از اجساد خاک آلود دشمنان و لاشة تانک ها و نفربرهای آنان که بعضی هاشان هنوز می سوختند و دود می کردند. دو صف طویل اسیران نیز دیده می شد که عرق گیر بر تن و دست ها بر سر به پشت جبهه برده می شدند (همان: 214).

ص: 52

ص: 53

فصل دوم: بررسی رمان عقاب های تپة 60

طرح

این داستان که مربوط به بهار 1369 است؛ با حضور احمد امیدی، دانش آموز دوم نظری با همراهی دوست صمیمی اش سعید که به خاطر دفاع از کشور، حضور داوطلبانه را در جبهه برکنار خانواده بودن و تحصیل در مدرسه ترجیح داده اند؛ آغاز می شود. احمد به عنوان بی سیم چی و سعید به عنوان تخریبچی در واحد اطلاعات – عملیات، مشغول به خدمت هستند. در روند این داستان ترس ها و دلهره های این دو شخصیت در ابتدای حضورشان در منطقة جنگی و تغییر و تحول روحی آن ها و مسلط شدن بر ترس شان، نمایش داده می شود. این داستان بیشتر به شخصیت های اصلی داستان، احمد و سعید و اتفاقاتی که برایشان پیش می آید، می پردازد؛ اما اتفاقاتی برای این دو شخصیت اصلی پیش می آید و همین امر موجود انتخاب عنوان این رمان می شود، این است که داستان از اینجا آغاز می شود که پرواز دو عقاب بر فراز آسمان منطقة جنگی، حس کنجکاوی احمد و سعید را برمی انگیزد و آن دو را برای یافتن لانة عقاب ها به تپة شصت که بلندترین تپة آن منطقه است، می کشاند و چون نیروهای عراقی آن دو را رؤیت می کنند آن ها را هدف تیربار و خمپاره قرار

ص: 54

می دهند و این دو خوشبختانه جان سالم به در می برند؛ اما یکی از عقاب ها صدمه می بیند و پس از مدتی می میرد و عقاب دیگر ناپدید می شود. احمد برای رهایی از عذاب وجدان خود، جوجة عقاب ها را به سنگر می آورد و تحت پرورش قرار می دهد؛ اما داستان تنها سخن از این عقاب نیست؛ بلکه این داستان بیا ن شجاعت و شهامت رزمندگان هشت سال دفاع مقدس از سویی و عنایت خداوندی از سوی دیگر است. پس از مدتی که احمد، مشغول پرورش آذرخش، جوجه عقاب، می باشد؛ او از طرف فرمانده برای انجام یک عملیات به عنوان آخرین تأمین انتخاب می شوند تا در این عملیات، بتوانند بر ترسشان غلبه کنند و برای عملیات های دیگر به عنوان کادر اصلی روانة خط مقدم شوند. در این عملیات رزمندگان ایرانی به علت تشخیص اشتباه مسیر برگشت، در مکانی قرار می گیرند که احمد و سعید وظیفه دارند مراقب آن مسیر باشند چراکه محل حضور نیروهای عراقی است. احمد و سعید با دیدن نیروهای خودی در محل مشخص شده، تصمیم می گیرند که به خاطر انجام عملیات و نجات دوستان خود، نیروهای عراقی را هدف تیربار قرار دهند اما از آنجاکه رزمندگان به مدد الهی باور دارند؛ احمد نسبت به این تصمیم دچار شک و تردید می شود و از این که علیه اشخاصی که به گمانشان دشمن هستند اقدامی کنند منصرف می شود. نیروهای خودی برمی گردند و مشخص می شود که آن نیروهای عراقی، دوستان احمد و سعید بوده اند و خوشبختانه با مدد الهی این عملیات با موفقیت انجام می پذیرد. احمد به تعلیم آذرخش می پردازد و سعی دارد که به گونه ای او را تربیت کند که نسبت به سوت احمد واکنش نشان دهد و با شنیدن سوت احمد فرود آید و پس از تلاش بسیار، موفق می شود. سرانجام احمد سعید به آرزوی خود که حضور یافتن در خط مقدم به عنوان کادر اصلی است، می رسند. در این عملیات متأسفانه، سعید مجروح می شود و ازآنجاکه سپیده دم است و

ص: 55

به راحتی نیروهای عراقی آن ها را می بینند باید با نیروهای خودی ارتباط برقرار کنند تا آن ها راه نجات این رزمندگان را فراهم نمایند اما در اینجا نیز به علت ترکش خوردن بی سیم قادر به برقراری ارتباط با منطقه نیستند و مجبورند که تا شب هنگام درجایی پنهان بمانند و جان سعید به علت جراحت های متعددش، در خطر است. در این قسمت علت انتخاب این عنوان توسط نویسنده برای این رمان مشخص می شود چراکه آذرخش را می بینند و با شنیدن سوت احمد فرود می آید و پیغام خود را از طریق آذرخش به نیروهای خودی می فرستند و با این کار آذرخش، احمد و سعید و سایر دوستانش از آن مخمصه نجات می یابند.

پیرنگی که برای این داستان انتخاب شده پیرنگی باز است چراکه با نجات یافتن سعید، اگرچه احمد باتجربه ای که در این عملیات کسب کرده شجاع تر شده و ایمانش قوی تر گردیده است، داستان به پایان می رسد و نویسنده به ادامة جنگ ایران و عراق و این که عاقبت حضور احمد در جبهه چه می شود، نپرداخته است و داستان این گونه پایان می یابد: «می ترسم که بهداری لشکر آن حرف را برای دلخوشی ما گفته باشد. نامطمئن و مردد، سوت می زنم. آذرخش برمی گردد و بزرگ و باشکوه، می آید به طرفم. دلم قرص می شود» (بایرامی، 1390:16).

شخصیت پردازی

شخصیت اصلی

احمد امیدی: قهرمان رمان و راوی داستان است. دانش آموز دوم دبیرستان که داوطلبانه به جبهه اعزام شده است و در واحد اطلاعات – عملیات به عنوان بی سیم چی مشغول به خدمت است.

شخصیت های فرعی

سعید: دوست صمیمی، هم محلی و هم کلاسی احمد است که او نیز به صورت داوطلب در جبهه حضور یافته، در واحد اطلاعات – عملیات به عنوان

ص: 56

تخریبچی مین فعالیت دارد.

ناصر: هم سنگری احمد وسعید است و هم سن آن ها نیز می باشد و یک سال زودتر از احمد و سعید به جبهه اعزام شده است. او نیز در واحد اطلاعات – عملیات حضور دارد.

حبیب: هم سنگری احمد است که به دلیل این که زودتر از آن ها به جبهه اعزام شده باتجربه تر است و در عملیاتی که حضور می یابند به عنوان فرمانده گروه تعیین می شود.

نوروز: از دوستان حبیب و ناصر است که او نیز چون حبیب نسبت به عملیات و اقدامات جنگی باتجربه است و در عملیات به عنوان جانشین حبیب تعیین می گردد.

برادر امامی و حاجی: از فرماندهان.

صادق پور: مسئول نظارت بر شیفت شب نگهبانان.

صابر حسنی: مسئول غذا.

سایر شخصیت های فرعی

غلامعلی، آبخواری، معین، صالحی، نصرآبادی؛ ازجمله رزمندگان بسیجی و شخصیت های فرعی «عقاب های تپة شصت» (در جای دیگری تپه 60 قید شده. طبق روی جلد اصلاح شود) هستند که درس و مدرسه را رها کرده اند و در سنگر جبهه حضور دارند.

نوع شخصیت پردازی

اشاره

در رمان «عقاب های تپة شصت» تعداد شخصیت های اصلی و فرعی اندک است. امّا با همین اندک بودن اشخاص با توجه به اعمال و رفتار و گفت گوهایی که بین آن ها صورت می پذیرد می توان پی برد که شخصیت های داستان همه در راستای دفاع از ارزش های کشور تلاش می کنند و تا انتهای داستان از ثبات در سیرت و ارزش های جامعه برخوردارند.

ص: 57

1. شخصیت پردازی غیرمستقیم

راوی با اشاره به ویژگی­ها رفتاری و گفتاری شخصیت ها سعی در معرفی آن ها دارد.

2. سن کم شخصیت­ها

اشخاصی که در این رمان به ایفای نقش می پردازند، اغلب نوجوانان 16 -17 ساله ای هستند که اعزام شدن به جبهه را به درس و تحصیل و بودن در کنار خانواده ترجیح داده و به جبهه آمده و در همین مکان نیز به ادامه تحصیل پرداخته اند.

برای مثال، هنگامی که سعید از ناصر دربارة درس و تحصیلش سؤال می کند، متوجه می شود که او با وجوداین که به جبهه آمده است، به ادامه تحصیل نیز می پردازد.

«درس هایت را چه کار می کنی؟ مگه درس نمی خوانی؟ چرا! فرم یک دارم. درس هایم را اینجا می خوانم و هر وقت که رفتم شهر، آنجا امتحان می دهم» (بایرامی، 1390: 23).

در گفت وگوهایشان به نوجوان بودنشان نیز اشاره می شود.

سعید می پرسد: «کلاس چندمی؟»

ناصر می گوید: «دوم نظری»

می گویم: «چه خوب! من و سعید هم دومیم. توی یه کلاس هستم» (همان).

3. تحولات روحی شخصیت­ها در مسیر پیشرفت رمان

شخصیت های اصلی داستان در ابتدای حضورشان در جبهه و با دیدن فضای وحشتناک منطقة جنگی دچار ترس و رعب می شوند؛ که البته این رفتارها برای نوجوانانی کم سن و سال که اوایل حضورشان در جبهه است کاملاً طبیعی است اما همین نوجوانان به مرورزمان و با میل و رغبت و تلاش و کوشش خود،

ص: 58

سعی بر آن دارند که همچون اشخاص دیگر که بدون هیچ گونه ترس وحشت در عملیات شرکت می کنند؛ بر ترس خود غلبه کرده و بر شجاعت خود بیافزایند. در این قسمت نیز به ذکر نمونه هایی از ترس ها و روند تغییر شخصیت ها برای ر شد و شجاعت و میل قلبی شخصیت اصلی برای دست یافتن به شجاعت دیگر رزمندگان می پردازیم.

روزی که در اوایل حضور احمد وسعید در جبهه، نیروهای خودی مشغول مانور دادن هستند اما این دو خوابیده اند و از این امر مطلع نیستند و با وحشت از خواب برمی خیزند؛ احمد این صحنه و ترسشان را این گونه توصیف می کند:

«احمد! این صدای چه بود؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. نگرانی تو چشم هاش دودو می زند. شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم: من هم تو همین فکرم. می خواهد چیزی بگوید که صدا، دوباره به گوش می رسد. صدایی که رفته رفته، بلند می شود و بلندتر. آن چنآن که انگار، گلوله ای است رهاشده به سوی مان. با تعجب همدیگر را نگاه می کنیم. چشم های سعید می خواهد از حدقه بیرون بزند» (همان: 9).

«قلبم به سرعت شروع می کند به زدن. حتماً برای بمباران آمده اند. نگاهی به سقف می اندازم. اگر زیر آوار بمانیم ...؟ اگر یکی از این تراورس های سنگین سقف، بیفتد روی مان؟» (همان: 10) و یا هنگامی که

برای اولین بار باران شدیدی را تجربه می کنند که همراه با گرد و خا ک شدید است و همه جا تاریک شده اما هم سنگرهایش نسبت به این شرایط آشناتر هستند و خونسردتر برخورد می کنند راجع به احساس ترس و اضطراب سعید، می گوید که: «نگرانی و هیجان تو صورتش خوانده می شود. من هم دست کمی از او ندارم» (همان: 19).

هنگامی که حبیب از رزمندگانی سخن می گوید که برای گردآوری اطلاعات از دشمن سه شبانه روز در کنار عراقی ها و داخل تانکی زندگی می کردند

ص: 59

بدون آن که ترسی به دل راه دهند؛ احمد این گونه احساس خود و سعید را و تمایلش برای رسیدن به شجاعت دیگر رزمندگان بیان می کند: «من و سعید با ناباوری، هم دیگر را نگاه می کنیم. سه شبانه روز میان دشمن به سر بردن؟ آن هم درحالی که هرلحظه ممکن است، اسیر و یا کشته بشوی! این، خیلی دل و جرأت می خواهد؛ یعنی ما هم باید تا به این حد برسیم؟ یعنی می توانیم؟ آیا ازشان کم نمی آوریم؟ ... هاج و واج نگاهش می کنم بین خودم و حبیب، بین خودم و همة بچه های گشتی، کلی فاصله می بینم. فاصله ای که دلم می خواهد هر چه زودتر آن را از بین ببرم. شکافی که می دانم هرچه سریع تر آن را ر(آیا منظور رها بوده است؟) کنم، امّا نمی دانم که در این کار موفق خواهم شد یا نه (همان: 28).

سعید [از ناصر] می پرسد: «موقع جلو رفتن، نمی ترسید؟ -چرا می ترسیم - خب، اگر می ترسید، پس چطوری جلو می روید؟ - ناصر با صدای بلند می خندد و می گوید: «خب دیگه، باید برویم. وظیفه مان است؛ یعنی، خودمان قبول کرده ایم که برویم. تازه، هرکسی هم باشد، می ترسد. دست خود آدم نیست. وقتی از خط خودمان می گذری، احساس عجیبی پیدا می کنی. انگار که سرازیر می شوی تو یک چاه تاریک. اگر بوته ای تکان بخورد، قلبت می خواهد از جا کنده بشود. پایت که رو یک قلوه سنگ می رود، رنگ از رویت می پرد. خیال می کنی که پا گذاشته ای رو مین؛ اما عقب که می آیی، همه از یادت می رود و احساس آرامش می کنی. احساس سبکی. انگار که تازه از مادر متولد شده ای.من گشتی را به خاطر همین چیزها است که دوست دارم. نمی دانید وقتی آدم از یک تنگنایی خلاص می شود، چقدر لذّت می برد. البته، این را هم بگویم: کم کم، تجربه که بیش تر می شود. ترس هم می ریزد، ولی نه همه اش» (همان: 29).

راوی داستان در عملیاتی که احمد و سعید به عنوان آخرین تأمین [نگهبانی] حضور دارند و حبیب نیز به عنوان فرمانده و راهنمای آنهاست؛ این گونه شجاعت

ص: 60

حبیب را توصیف می کند: ««حبیب، با اطمینان جلو می رود. انگار همه جا را مثل کف دستش بلد است. برایم جای تعجب است که چطور، با خیال راحت راه می رود» (همان: 82).

امّا اندک اندک درروند داستان با دیدن شجاعت هم رزم ها و عادت کردن به شرایط آن منطقه آن ها نیز بر ترسشان غلبه می کنند برای نمونه در یکی از ما مأموریتها که باید از میدان مین عبور کنند؛ احمد با خود این گونه می اندیشد: «برخلاف آن چه انتظار داشته ام، میدان مین چند آن هم لولو خورخوره نبوده. یک تکه زمین است، مثل زمین های دیگر. با این تفاوت که در جای جای آن خطر به انتظار نشسته و باید، بااحتیاط تمام ازش گذشت» (همان: 82).

4. اشتیاق به حضور در خط مقدم

شخصیت های داستان با توجه به این که قبل از اعزام به جبهه، آموزش های لازم را دیده اند بلافاصله اجازة حضور در خط مقدم را ندارند بلکه باید مدت اندکی تجربه کسب کرده، سپس اجازة رفتن به خط مقدم را می یابند اما همین اشخاص همواره مشتاق اند که زودتر امکان حضورشان در جبهه فراهم گردد و به مقام والای شهادت نائل گردند و این نوع مرگ را برای خود افتخار می دانند.

احمد در گفت وگویش با ناصر، شوق خود و سعید را برای شرکت در عملیات این گونه بیان می کند.

هنگامی که احمد از ناصر می پرسد: «راستی چرا ما را مأموریت نمی برند؟» و ناصر پاسخ می دهد که باید ابتدا تجربه کسب کنند سعید می گوید که:

«ولی ما به اندازة کافی آموزش دیده ایم. الان هر چیزی که از مین ها بپرسی، من می توانم به عنوان یک تخریبچی جوابت را بدهم. احمد هم یک بی سیم چی تمام عیار است» (همان: 27).

و یا هنگامی که از حبیب می شنود که امشب به عنوان آخرین تأمین در

ص: 61

عملیات حضور دارد و در عملیات های دیگر به خط مقدم فرستاده می شود: «با خوشحالی سعید را نگاه می کنم، چشم هایش برق می زند ... از شوق سر ا ز پا نمی شناسم؛ یعنی کم کم دارد رؤیاهایم رنگ حقیقت می گیرد؟ یعنی می شود که روزی، ما را هم به عنوان کادر گروه جلو ببرند؟ چه شب هایی که به این مسأله فکر نکرده ام ... رو می کنم به حبیب می گویم: همیشه خوش خبر باشی، امشب خیلی خوشحالمان کردی» (همان: 72).

5. شهادت طلبی و مسئولیت پذیری

شخصیت اصلی داستان مشتاق است که اگر قرار است در این سن با مرگ روبه رو شود شهادت باشد نه یک مرگ عادی و معمولی.

روزی که احمد و سعید برای دیدن عقاب ها به تپه شصت می روند و دشمن آن ها را رؤیت می کند و مورد هدف خمپاره دشمن واقع می شوند و آن ها نیز مجبور به فرار از تپه هستند؛ احمد دربارة مرگ این گونه احساسش را بیان می کند: «به خودم لعنت می فرستم. اگر طوری مان بشود، هیچ کس نیست که به فریادمان برسد. اصلاً کسی نمی داند که به این سمت آمده ایم. حتی اگر مجروح هم بشویم، حتماً از شدت خون ریزی، می میریم. عرق سردی بر بدنم می نشیند. مرگ! بدون این که با دشمن روبه رو شده باشی! بدون این که بجنگی. بدون این که کاری انجام بدهی. نه ... این خیلی مسخره است. حیف است که آدم این طور مفت و مجانی کشته بشود» (همان: 47).

شخصیت های داستان اگرچه سن شان اندک است اما از طرف فرمانده گردان مورداطمینان هستند و فرمانده، قدرت و توان آن ها را باور دارد. آن ها را برای کسب اطلاعات به سمت نیروهای دشمن می فرستد و حتی فرمانده ای که برای گروهشان انتخاب می کند اشخاصی با سن و سال 18-19 سال هم چون حبیب و نوروز می باشد.

ص: 62

اعتماد فرمانده به حبیب و نوروز با توجه به سخنش به دیگر نیروها: «به هرحال مسؤولیت امشب شما را، حبیب به عهده خواهد داشت و اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد، بعد از او، نوروز این مسئولیت را خواهد داشت» (همان: 75).

6. نماز، استغاثه و اعتماد و توکل بر خدا

شخصیت های داستان افرادی متدین و نمازخوان هستند و در هنگام مشکلات به خدا و امامان متوسل می شوند.

راوی به استغاثة افراد را در سخنانشان بیان می کند:

«یا امام زمان! خودم را پرت می کنم رو زمین و منتظر می شوم تا بمب ها دوروبرم پایین بیایند.» (همان: 10)

هنگامی که دوست احمد، سعید، تیر می خورد «داد می زنم: یا صاحب الزمان!» (همان: 136).

«صبح وقتی برای نماز بیدار می شوم، می بینم که هوا مه آلود است. کمی سر جام می نشینم و بعد، پا می شوم و می آیم بیرون و تازه یادم می آید که سعید را صدا نکرده ام. تصمیم می گیرم بعد از وضو گرفتن، این کار را بکنم» (همان: 31).

هنگامی که در اولین عملیاتشان، سعید مجروح می شود، احمد بسیار بی تابی می کند اما با یاد و ذکر خدا آرام می شود: «تکیه می دهم به دیوار و چشم هایم را می بندم. خدایا شکر! هم به داده هایت؛ هم به نداده هایت؛ و هم به آن چه بعد از این خواهی داد. هر چه تو بخواهی، همان می شود. نباید زیاد بی تابی کنم. نباید این طور خودم را گم کنم. «الحمدالله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ...» چشم هایم را باز می کنم. بچه ها به نماز ایستاده اند. از همین جایی که هستم، نگاهشان می کنم. نماز، اصلاً به فکرش نبوده­ام. افق را از نظر می گذرانم. هنوز خورشید درنیامده. هنوز فرصت هست. به سرعت تیمم می کنم و می روم طرف شان (همان: 152).

ص: 63

7. رقت قلب رزمندگان ایرانی

این رزمندگان افرادی هستند که دلی پر از مهر و محبت دارند و حتی مایل نیستند که نیروهای دشمن نیز آسیب ببینند. برای نمونه:

«لابد دارند طرف های خط را می کوبند. دلم فشرده می شود. خدا کند که کسی طوری نشده باشد. خدا کند که همة بمب هاشان، رو زمین های خالی افتاده باشد» (همان: 10) و هنگامی که یک روز دوست دارد تنهایی به گشت و گذار در دشت برود و هم سنگری اش ناصر برای این که او هنوز با این مناطق آشنایی ندارد به او می گوید که: «اگر می خواهی من هم باهات بیایم؟ با این که دوست دارم تنها باشم، ولی می ترسم اگر نه بگویم، ناراحت بشود. به همین خاطر می گویم: چه بهتر! باهم می رویم» (همان: 21).

هنگامی که ناصر، هم سنگری اش، با دیدن گل های شقایق به یاد شهدا می افتد و ناراحت است احمد نیز متأثّر می شود و می گوید «قلبم فشرده می شود می خواهم چیزی بگویم، امّا می ترسم ناراحتی اش را زیادتر کنم. با درماندگی سعید را نگاه می کنم. منظورم را می فهمد» (همان: 24).

برای نمونه هنگامی که برای ورود به خاک عراق نوروز مجبور می شود که تیربارچی عراقی را به قتل برساند دچار بهت و حیرت و نگرانی است: «می روم و می ایستم کنار نوروز، احساس می کنم که دارد می لرزد. می دانم که هوا اصلاً سرد نیست. همان طور که رو زمین نشسته ... گوش کن نوروز! باید به خودت مسلط باشی. من هم اصلاً دوست نداشتم که این طور بشود؛ امّا خودت که دیدی، چارة دیگه ای نبود.» (همان: 134)

هنگامی که احمد از دیدن مین های زیاد روی زمین تعجب می کند و می گوید: «هر جا را رسیده اند، مین کاشته اند. خوب است که خودشان رو مین نمی روند» (همان: 135). در اینجا نیز راضی به مجروح شدن نیروهای دشمن نیست.

ص: 64

8. اخلاص در کارها

افرادی متواضع هستند و نمی خواهند که کارهایشان توأم با ریا باشد و برای رسیدن به این هدف سعی می­کنند با استفاده از شوخی و مزاح مخاطب را مجاب کنند که کار مهمی نکرده­اند.

ناصر از رزمندگانی سخن می گوید که سه شبانه روز در بین نیروهای عراقی حضور داشتند و سعید می گوید که: «خیلی جالب است؛ یعنی تا این اندازه، باید جلو رفت؟ آره، حتی محض ریا، جهت اطلاع باید بگویم که بعضی وقت ها، مجبوریم از خطشان هم کلی آن طرف تر برویم» (همان: 27) که در این نمونه گوینده آن قدر متواضع است که تعریف از خود را ریا می داند.

و یا هنگامی که ناصر از تجارب خود با احمد و سعید سخن می گوید و احمد ناصر را شخصی باتجربه می داند؛ ناصر این گونه پاسخ می دهد: «می گویم: تو خیلی باتجربه هستی ناصر. خیلی چیزها می دانی» و ازآنجا که پسری به دور از غرور است در پاسخ می گوید: «حرف های ضدانقلابی می زنی اخوی» (همان: 30).

توجه به ظاهر افراد در رمان

با توجه به این که «عقاب های تپة شصت» رمانی مثبت نگر می باشد و در فضایی جنگی ترسیم شده است و نویسنده و شخصیت هایی که به ایفای نقش می پردازند به دنبال ارزش های مقدس و معنوی هستند، نویسنده به توصیف ظاهر اشخاص نپرداخته است چراکه در چنین رمان هایی افراد معمولاً ظاهری ساده دارند و مسألة پوشش و ظاهر افراد چندان برای اشخاص مهم نمی باشد. بلکه آن چه برای اشخاص حائز اهمیت است، اعمال و رفتارهای اطرافیان می باشد.

نام گذاری شخصیت­ها

و در پایان آن چه حائز اهمیت است و نباید نادیده گرفته شود؛ اسامی اشخاص داستان

ص: 65

است که نویسنده برای اشخاص داستانش ترجیح داده که اسم های مذهبی به کار ببرد. همچون: «احمد، سعید، حبیب، ناصر، صابر» که با توجه به اشخاص اندکی که در داستان حضور دارند نمونة خوبی برای این نکتة حائز اهمیت می باشد.

لحن

اشاره

با توجه به فضای منطقة جنگی و فضایی که توأم با استرس و دلهره است؛ تنوع لحن از ویژگی های اثر می باشد. از جمله لحن صمیمانة رزمندگان با یکدیگر، جدی بودن در مواقع حساس و شوخ طبع بودن حتی هنگام عملیات که بیانگر عدم ترس رزمندگان از آن فضا و محیط می باشد و ایمان و آرامشی که در کلامش آنجای دارد و هنگام سخن گفتن و آماده شدن برای نبرد در لحنشان نوعی باور و اعتماد به توانایی یکدیگر، دیده می شود؛ بنابراین لحن به کار گرفته شده در رمان، لحنی متغیر است. در اینجا به ذکر نمونه هایی از هر یک می پردازیم.

لحن مطمئن

وجود حس باور به توانایی های خود و اعتمادبه نفس بالا در لحن و نترسیدن از آن فضا و نیروهای دشمن.

ناصر می خندد و می گوید: «از حرص شان دارند منطقه را می کوبند. اگر بدانید که هواپیماها چه کار کردند! واقعاً که گل کاشتن. می خواهید برویم بالای تپه؟ هنوز جاهایی را که زده اند، دارد می سوزد» (همان: 14).

فرمانده این گونه به سعید که می خواهد بی سیم چی شود اعتماد به نفس می بخشد. گفت: «یاد می گیری، مگه بی سیم چی های فعلی مان، بلد بودند؟ آن ها هم مثل تو بودند. بی سیم چی که به دنیا نیامده بودند. به آن ها هم بی سیم چی قبلی یاد داده است. یک روز هم می شود که

ص: 66

تو، خودت استاد بشوی و بخواهی به دیگران یاد بدهی» (همان: 73).

«انگار قصد کوتاه آمدن ندارند. حبیب می گوید: «باید هر طوری هست، آتششان را کور کنیم. لامصب ها، بدجوری دارند آتش می ریزند. مهمات بی حساب وکتاب اهدایی است دیگه. دلشان که نسوخته. به خیال خودشان می خواهند هر جا که باشیم، دخلمان را بیاورند.» (همان: 140).

که در این نمونه با وجوداین که در مخمصة سختی افتاده اند؛ ترس به دل راه نداده اند و هلاک کردن خودشان را خیالی می دانند و سعی بر آن دارند که خود را به هر طریقی نجات دهند.

کمبود امکانات بر اعتمادبه نفس آن ها تأثیری ندارد و سعی می­کنند از امکانات موجود نهایت استفاده را ببرند؛ «حبیب دوربین را تنظیم می کند و از پنجره بیرون را نگاه می کند، یکی دو تا لکه توش دیده می شود، ولی از مال خودمان بهتر است» (همان: 80).

لحن مشتاقانه

حس رغبت به حضور در خط مقدم در لحن شخصیت های داستان به خوبی قابل درک کردن است:

در این نمونه اشتیاق سعید برای شرکت در عملیات در لحنش نمایان است: «راستی چرا ما را مأموریت نمی برند؟» [ناصر] می خندد و می گوید: «عجله نکنید این رسم دسته­ی ماست. هرکسی را که تازه آمده باشد تا مدتی جلو نمی فرستند» (همان: 26).

سعید می گوید: «ولی ما به اندازة کافی آموزش دیده ایم. الان هر چیزی که از مین ها بپرسی، من می توانم به عنوان یک تخریبچی جوابت را بدهم. احمد هم یک بی سیم چی تمام عیار است» (همان: 27).

هنگامی که احمد اطلاع می یابند که قرار است به خط مقدم فرستاده شود؛

ص: 67

شادمانی اش در لحن و کلامش نمود دارد: می گویم: «همیشه خوش خبر باشی. امشب، خیلی خوشحالمان کردی» (همان: 72).

لحن جدی

فرمانده لشکر که او را با نام حاجی خطاب می کنند با وجود این که با رزمندگان لشکرش صمیمی است، در مواقعی که از آن ها خطایی سر بزند به صورت خیلی جدی با آن ها برخورد می کند. برای نمونه هنگامی که متوجه می شود احمد بدون اجازة فرمانده اش به تپة شصت رفته، لحن جدی به خود می گیرد:

حاجی رو می کند به حبیب و با صدای جدی و خشنی می گوید: «بپر آن کلاشت را بردار و بیاور اینجا» (همان: 62).

حاجی اسلحه را پر می کند و بدون این که رو ضامن بگذارد، می گوید: «خوب برادر امیدی! حتماً آن کنار وحشی را می توانی ببینی؟» - بله می بینم. - بسیار خب! من اینجا می نشینم و تا شصت می شمارم. تا آن موقع، تو باید به صورت کلاغ پر، آن کنار را دور زده و برگشته باشی. - زیر لب می گویم: «چشم!»: - و اگه به موقع نرسی اینجا، یک گلوله تو پایت خالی می کنم. مفهوم شد آقای بی سیم چی؟ - بله! مفهوم شد (همان: 63).

لحن آرام و امیدوار

لحن و کلامشان توأم باایمان و آرامش و امیدواری است و برای نشان دادن این امید ازجملة «ان شاءالله» که در ادبیات دینی ما کاربرد زیادی دارد استفاده می­کنند:

ناصر می گوید: «فکر کردیم که خسته اید؛ برای همین هم صدایتان نکردیم. ان شاءالله دفعة بعد» (همان:15).

لبخندی می زند و می گوید: «یک روز که این حرف تا را ندارد؛ ان شاءالله دیر نمی شود» (همان: 71).

ص: 68

حبیب می گوید: «قرار شد که امشب آخرین تأمین باشید. از دفعه های بعد هم که ان شاءالله با کادر اصلی، جلو می روید» (همان: 72).

«[حاجی] پروازش چطور است؟» «تقریباً دیگه راه افتاده.» «خب الحمدالله، موفق باشی!» (همان: 102).

صدای سوت خمپاره ای که نزدیک می شود، حرفش را می برد. ناصر می گوید: «خدا به خیر بگذراند» (همان: 140).

با دیدن آن همه مهمات در خط دشمن باهم خونسردانه سخن می گوید و در لحنش ترس و نگرانی دیده نمی شود و همراه با آرامش است: «سعید می پرسد: «خب، خبر مبری بود یا نه؟» ناصر می گوید: «تا دلتان بخواهد! کلی نیرو آورده اند و مستقر کرده اند پشت خط شان. فکر کنم خیالاتی داشته باشند. من خودم بیست تا تانک شمردم» - حالا چه کار باید کرد؟ - گزارش می نویسیم و رد می کنیم بالا، امشب، حتماً آتش تهیه می ریزند» (همان: 92).

با وجود مجروح شدن دوستشان، ناامید نیستند و به زنده ماندنش امید دارند: «ناصر می گوید: «تمام بدنش سوراخ سوراخ شده. فقط شانس آورده که ترکش تا به جاهای حساس نخورده، والا تا حالا، تمام کرده بود» (همان: 148).

نوروز در شرایط دشوار دوستانش را به آرامش دعوت می کند. «نوروز برمی گردد و نگاهم می کند. – کاری است که پیش آمده. نباید خودمان را ببازیم. نباید ناامید شویم» (همان: 151).

لحن صمیمی

در لحنشان صمیمیت دیده می شود و همدیگر را برادر خطاب می کنند. با وجود این که در فضای جنگی و پرتنشی حضور دارند، اشخاص با شوخ طبعی و بذله گویی محیطی شاد برای خود و اطرافیانشان ایجاد می کنند.

در اولین مانور که سعید سرش آسیب می بیند، احمد این گونه با این حادثه

ص: 69

مزاح می کند: «با خنده می گویم: «سعید می خواست رکورد خیز سه ثانیه را بشکند، امّا سر خودش را شکست» (همان: 12).

و یا هنگام رفتن به مأموریت اشخاص این گونه با یکدیگر مزاح می کنند: [آبخواری که هم سنگر نوروز است، می گوید] «امشب اگه سر نیاورید، تو سنگر راهت نمی دهم.» نوروز می خندد و می گوید: «مگه سر آوردن به این مفتی هاست؟ باید سر گذاشت تا سر آورد. آبخواری می گوید: «خب، چه اشکال دارد؟! سربه سر کنید» همة بچه ها می زنند زیر خنده» (همان: 76).

شروع می کنند به ور رفتن با جای ترکش. «عجب ترکشی! از آن طلایی های درست وحسابی بوده. «ناصر پوزخندی می زند و می گوید: «آره از آن طلایی هایی که آدم را صاف می فرستد به آن دنیا» (همان: 147).

در نمونة به کاررفته، با وجود ترکش خوردن بی سیم و عدم توانایی برقراری با نیروی خودی و نجات از مخمصه، در لحن و کلامشان استرسی دیده نمی شود بلکه شوخ طبع نیز هستند.

حبیب می گوید: «برادرها! یک وقت ناراحت نشوید ها. خدای نکرده قصد...» (همان: 13).

«برادر امیدی!... برادر امیدی!... اگه حالت خوش نیست، یک نفر دیگه به جایت بگذارم؟» (همان:50).

«اخوی، ایست نده! ماییم» (همان: 52).

«آفرین اخوی! تو مقاومت خوبی داری، احسنت!» (همان: 66).

حبیب معرفی اش می کند: «ایشان برادر امامی هستند. از دوستان قدیم ما» (همان: 79).

«خسته نباشی اخوی! خوش می گذرد؟ قربان شما؛ موفق باشید» (همان: 81).

ص: 70

زاویه دید

اشاره

رزمندة داستان، احمد که شخصیت اصلی است، راوی داستان می باشد و به صورت اول شخص اتفاقاتی که برای خود و دوستانش رخ می دهد، روایت می کند. در این رمان استفاده از ضمیر «من» زیاد به چشم می خورد که نشان دهندة این است که راوی خود یکی از شخصیت­ها و یا شخصیت محوری داستان است. نقل داستان از زبان اول شخص مفرد موجب شکل­گیری داستانی می شود که بالاترین درجة باورپذیری را در خواننده به وجود می­آورد. در اینجا به ذکر نمونه هایی از این شیوة روایت می پردازیم.

نقل رویدادها به صورت اول شخص مفرد

«من و سعید، با ناباوری، هم دیگر را نگاه می کنیم. سه شبانه روز میان دشمن به سر بردن؟ آن هم درحالی که هرلحظه ممکن است، اسیر و یا کشته بشوی! این، خیلی دل و جرأت می خواهد» (همان: 28).

پا می شویم و راه می افتیم. سعید می پرسد: «موقع جلو رفتن، نمی ترسید؟» - چرا، می ترسیم- خب، اگر می ترسید، پس چطور ی جلو می روید؟ ناصر با صدای بلند می خندد و می گوید: «خب دیگه، باید برویم. وظیفه مان است؛ یعنی خودمان قبول کرده ایم که برویم» (همان: 29).

«به سرعت وضو می گیرم و راه می افتم طرف سنگر. در همین موقع، دو نور ملایم، از دور دیده می شود و کمی بعد، لندکروز خودمان، تو مه شکل می گیرد. نگهبان بالای تپه ایست می دهد وقتی می بیند آشنا هستند، می گذارد که بیایند تو» (همان: 32).

از پشت سرم صدایی به گوش می رسد. در جا می چرخم و بند اسلحه را از رو دوشم آزاد می کنم. قبل از این که فرصت کنم ایست بدهم، صدایی به گوش می رسد: - اخوی، ایست نده! ماییم (همان: 52).

ص: 71

«من قبول کردم. با رغبت تمام قبول کردم. به امید آن که، روزی بی سیم چی کادر اصلی باشم» (همان: 73).

راوی از احساسات خودش می گوید، از ترس­هایش می گوید و با اشاره به حس و حال خودش احساس دیگران را نیز به تصویر می­کشد.

«ناصر شانه ام را می گیرد. بقیة بچه ها، با تعجب نگاه مان می کنند. – شما دو تا چه تان شد یک هو؟ زبانم بندآمده. نمی توانم براشان توضیح بدهم که نزدیک بود، چه فاجعه ای بار بیاوریم. بااین حال، از آن همه چیز به خیروخوشی گذشته، اشک شوق تو چشم هایم جمع شده. حالا می فهمم که آن نیروی عجیب وغریب، از کجا سرچشمه می گرفته. بغض گلویم را گرفته. دیگر نمی توانم جلو خودم را بگیرم. بی اختیار به خاک می افتم. – خدایا شکرت! خدایا صد هزار مرتبه شکرت!» (همان: 93).

فریاد سعید، قاطی صدای انفجار می شود و چیزی مرا سر جام تکان می دهد. داد می زنم: «یا صاحب الزمان!» بعد صدای رگبار است و پوکه هایی که از اسلحة حبیب بیرون می پرند و می خورند به سروصورتم. بعد سیاهی تا هستند که جیغ کشان، پا می گذارند به فرار. بعد، گیجی است و سردرگمی؛ و دیگر هیچ، حال خودم را نمی فهمم. (همان: 136)

هنگامی که سعید تیرخورده بود و باید هر چه زودتر او را نجات می دادند راوی می گوید که: سوت بازم سوت. چند سوت پی درپی. یک موشک آرپی– جی، از بالای سرمان می گذرد و در پنجاه –شصت متری مسیل، به زمین می نشیند. ما نیز می نشینیم. خواسته و ناخواسته. چیزهای از بالاسرمان می گذرد. باید ساچمه های آر– پی– جی باشد. نمی شود ماند شروع می کنیم به دویدن... یک تیربار کالیبر بالا، از جایی نامعلوم، شروع می کند به چهچه. زمین گیر می شویم. زمین گیرمان می کند. تیربار، مثل باران گلوله می بارد و

ص: 72

دوروبرمان را سوراخ سوراخ می کند. ... چیزی نمی گذرد که چند خمپاره شصت، نزدیکی های تپة دیدگاه را بازی می گیرد. حتماً آن ها را هم به هوای ما فرستاده اند. صدای سوت بیش تر شده. دیوانه وار آتش می ریزند. به نظر می آید که می خواهند نگذارند حرکت کنیم. می خواهند گیج مان کنند. می خواهند فلج مان کنند؟ (همان: 137) در این مثال با اشاره به صداهای تیر و گلوله سعی در ترسیم رعب وحشتی دارد که بر دلش چیره شده است.

فضا

اشاره

فضای رخداد حوادث جبهه و میدان جنگ است، به همین علت نیز فضای رمان فضایی جنگ زده و مواج است. فضایی است سرشار از ترس و نگرانی. تاریکی و مرگ فکر شخصیت­ها را احاطه کرده است. هیچ کس قدرت آینده نگری ندارد چراکه مرگ حضوری فعال و محسوس دارد. با وجود تمام این مسائل اشخاص حاضر در این رمان سعی می­کنند آرامش خاطر خود را حفظ کنند، در بعضی از جاها فضا آکنده

از شوخی و خنده می شود، بعضی وقت­ها گفت­وگوها بوی امید به زندگی می دهد. بعضی وقت­ها گریه می­کنند و گاهی اوقات خشمگین اند. همة این تغییرات شدید رفتاری رزمندگان تحت تأثیر جنگ است.

در اینجا به ترسیم فضا از زبان راوی که خود قهرمان رمان است، می­پردازیم:

فضای صمیمیت و شوخی

در این فضا بین رزمندگان صمیمت و همکاری وجود دارد. همدیگر را برادر صدا می زنند فرقی ندارد که فرمانده باشد یا رزمنده ای معمولی، فرقی نمی­کند که همدیگر را یک بار دیده­اند و یا این که دوست قدیمی­اند، با وجوداین که فضایی است پر از خمپاره و جنگ و تنش روحی اما راحت باهم شوخی و مزاح می­کنند و با ایجاد این فضای صمیمی دردها و آلام روحی خود را کاهش می­دهند.

ص: 73

برای نمونه در یکی از مانورها که سعید به زمین می افتد و سرش به سنگ می خورد و دوستانش از حال او جویا می شوند راوی می گوید که:

- با خنده می گویم: «آقا سعید می خواست رکورد خیز سه ثانیه را بشکند، امّا سر خودش را شکست» (همان: 12).

قبل از رفتن به عملیات رزمندگان با یکدیگر این گونه مزاح می کنند:

- آبخواری که هم سنگر نوروز است، می گوید: «امشب اگه سر نیاورید، تو سنگر راهت نمی دهم» نوروز می خندد و می گوید: «مگه سر آوردن به این مفتی هاست؟ باید سر گذاشت تا سر آورد» آبخواری می گوید»: «خب، چه اشکال دارد؟! سربه سر کنید» همة بچه ها می زنند زیر خنده (همان: 76).

همدیگر را برادر خطاب می کنند:

- حاجی گفت: «برادر امیدی! من تصمیم گرفته ام که اگر مایل باشید، از شما به عنوان بی سیم چی استفاده کنیم. فکر می کنید از عهدة این کار بربیایید؟» (همان: 73).

- حبیب می گوید: «نه دیگه، مزاحم نمی شویم؛ فقط اگر آن امانتی امان را که قولش را داده اید...» فرمانده گروهان، تو حرفش می پرد و می گوید: «آن هم به روی چشم! ولی من برایتان چای گذاشته ام. اگر نخورید ضرر می کنید.»... می نشینیم یکی یکی، از در کوتاه سنگر تو می رویم. فرماندة گروهان، سر جاش نیم خیز می شود.

– خیلی خوش آمده اید! حبیب معرفی اش می کند: «ایشان برادر امامی هستند. از دوستان قدیم ما» (همان: 79)

- حبیب چایش را می خورد، می گوید: «خوب برادر امامی! این بی– زی– دو ای که قولش را داده ای، کجاست؟» (همان: 80).

- از دژبانی که می پیچیم سمت خط، یکی از بچه ها می گوید: «برای سلامتی و موفقیت خودتان، صلوات بفرستید» (همان: 76).

ص: 74

- از پشت سرم، صدایی به گوش می رسد: «یک لحظه صبر کن، برادر امیدی!» رو برمی گردانم. مسئول غذاست. صابر حسنی. چیزی تو دستش دیده می شود. چیزی که لای روزنامه پیچیده شده. – بیا بگیر! برای آذرخش گوشت آورده ام. – خیلی ممنون، شرمنده مان کرده ای. من که نمی دانم چطوری از خجالت شماها دربیایم. همیشه مزاحمتان هستیم. – ای بابا، این چه حرفی است که می زنی؟ چه مزاحمتی! چیزی که تو آشپزخانه زیاد است، گوشت است. ما هم که همیشه این راه را می آییم. چه برای آذرخش گوشت بیاوریم و چه نیاوریم (همان: 121).

امید و اعتمادبه نفس

رزمندگان به آینده امیدوارند و با اعتمادبه نفس کامل و با توکل به برنامه­هایشان فکر و عمل می­کنند.

- ناصری خندد و می گوید: «از حرصشان دارند منطقه را می کوبند. اگر بدانید که هواپیماها چه کار کردند! واقعاً که گل کاشتند. می خواهید برویم بالای تپه؟ هنوز جاهایی را که زده اند، دارد می سوزد» (همان: 14).

- لحظه ای که در اولین عملیات پس از گذراندن شب و روز سختی نجات می یابند احمد می گوید: روحیة عجیبی گرفته ایم. حالا احساس می کنم که از این به بعد، هر کاری از ما ساخته است. از هر سدی می توانیم عبور کنیم. بر هر مشکلی می توانیم پیروز بشویم (همان: 160).

اشتیاق برای حضور در خط مقدم

رزمندگان برای این که هرچه زودتر به خط مقدم بروند عجله دارند و لحظه شماری می­کنند.

- رو می کنم به ناصر و می پرسم: «راستی چرا ما را، مأموریت نمی برند؟» لبخندی می زند و می گوید: «عجله نکنید! این رسم دستة ماست. هرکسی را که

ص: 75

تازه آمده باشد تا مدتی جلو نمی فرستند» - چرا؟ - برای این که به قول بچه ها، حسابی آب بندی بشوند و آموزش های لازم را هم ببینند. سعید می گوید: «ولی ما به اندازه کافی آموزش دیده ایم. الآن هر چیزی که از مین ها بپرسی، من به عنوان یک تخریبچی جوابت را بدهم. احمد هم که یک بی سیم چی تمام عیار شده است» (همان: 26 و 27).

- با خوشحالی، سعید را نگاه می کنم، چشم هایش برق می زنند. تابه حال، هر چه جلو رفته ایم، من و سعید تأمین اول بوده ایم و یا حداکثر، تأمین دوم. بعضی وقت ها هم مرا مجبور کرده اند به عنوان بی سیم چی خط، تو سنگر فرماندهی گروهان بمانم و اصلاً نروم جلو ... از شوق سر از پا نمی شناسم؛ یعنی کم کم رویاهام رنگ حقیقت می گیرد؟ یعنی می شود که روزی، ما را هم به عنوان کادر گروه جلو ببرند؟ چه شب هایی که به این مسأله فکر نکرده ام.چه ساعت های طولانی ای که با این افکار نگذرانده ام. فکر این که روزی، مهم ترین کار گروه گشتی، به عهده ام باشد؛ یعنی می شود که این آخرین تأمین، آخر باری باشد که تأمین می ایستیم؟ رو می کنم به حبیب و می گویم: «همیشه خوش خبر باشی، امشب خیلی خوشحالمان کردی» (همان: 72).

روحیة مقاومت و بی­توجهی به کمبود امکانات

در این فضا با وجود کمبود تجهیزات، رزمندگان شجاعانه مبارزه می کنند و در مقابل دشمن تا پای جان، مقاومت می کنند.

_ هنگامی که حبیب از رزمندگانی سخن می گوید که برای گردآوری اطلاعات از دشمن سه شبانه روز در کنار عراقی ها و داخل تانکی زندگی می کردند بدون آن که ترسی به دل راه دهند احمد می گوید که: من و سعید با ناباوری، هم دیگر را نگاه می کنیم. سه شبانه روز میان دشمن به سر بردن؟ آن هم درحالی که هرلحظه ممکن است، اسیر و یا کشته بشوی! این، خیلی دل و جرأت

ص: 76

می خواهد؛ یعنی ما هم باید تا به این حد برسیم؟ یعنی می توانیم؟ آیا ازشان کم نمی آوریم؟ (همان: 28).

- هنگامی که احمد مشغول آموزش دادن آذرخش است که در مقابل سوت احمد واکنش نشان دهد می گوید که: می دانی آذرخش! من و سعید، وقتی وارد گشتی شدیم، هیچی بلد نبودیم، ولی کم کم یاد گرفتیم. تو هم یاد می گیری. این را مطمئن هستم. خود من، روز اولی که گشتی رفتم، از ترس می لرزیدم. یا آن روز که تأمین آخر بودیم و نزدیک بود بچه های خودمان را به رگبار ببندیم ... همة این تا در اثر بی تجربگی بود، ولی حالا، خیلی چیزها یاد گرفته ایم. دیگر وقتی لو می رویم، به خودمان مسلط هستیم و مثل آن وقت ها، نمی ترسیم. می فهمی چه می گویم؟ تو مثل آن روز ما هستی، باید خیلی چیزها یاد بگیری و یاد هم می گیری. فقط باید بخواهی (همان: 123).

هنگامی که در اولین عملیات احمد و سعید برای ورود به خاک عراق به تیربارچی عراقی برخورد می کنند حبیب و نوروز برای این که بتوانند وارد خاک عراق شوند شجاعانه به سمت تیربارچی می روند که او را بی سروصدا بکشند؛ راوی این گونه توصیف می کند که: «[حبیب] اصل مطلب همین جاست. ما باید از رو تیربارچی رد بشویم، نه از کنارش. چشم می گردانم و زل می زنم به بچه ها. می خواهم ببینم عکس العمل آن ها چیست. نوروز انگشتش را رو گردنش می کشد و می گوید: «یعنی؟» حبیب تأیید می کند: «چاره ای دیگر نداریم! امشب، هرطور که شده، باید نفوذ کنیم. حتی یک ساعت تأخیر هم ممکن است به قیمت جبران نشدنی ای تمام بشود. می دانید که از پشت این تپه تا خبرهای بدی می رسد. امروز هم باز دیده بان

خمپاره می گفت که گردوخاک زیادی دیده می شود و صدای شنی تانک هم می آید. باید، لااقل خودمان را تا خطشان بکشانیم و سروگوش آب بدهیم» (همان: 130).

ص: 77

- نزدیکی های استراق سمع عراقی ها، به یک تله منوّر برخوردند. پای یکی شان به سیم تله گیر کرد و تله روشن شد. عراقی ها هم گرفتندشان زیر آتش. می خواستند اسیرشان کنند، امّا آن قدر مقاومت کردند تا شهید شدند...

سعید می پرسد: «موقع جلو رفتن، نمی ترسید؟ - چرا می ترسیم. - خب، اگر می ترسید، پس چطوری جلو می روید؟ - ناصر با صدای بلند می خندد و می گوید: «خب دیگه، باید برویم. وظیفه مان است؛ یعنی، خودمان قبول کرده ایم که برویم. تازه، هرکسی هم باشد، می ترسد. دست خود آدم نیست. وقتی از خط خودمان می گذری، احساس عجیبی پیدا می کنی. انگار که سرازیر می شوی تو یک چاه تاریک. اگر بوته ای تکان بخورد، قلبت می خواهد از جا کنده بشود. پایت که رو یک قلوه سنگ می رود، رنگ از رویت می پرد. خیال می کنی که پا گذاشته ای رو مین؛ اما عقب که می آیی، همه از یادت می رود و احساس آرامش می کنی. احساس سبکی. انگار که تازه از مادر متولد شده ای. من گشتی را به خاطر همین چیزها است که دوست دارم. نمی دانید وقتی آدم از یک تنگنایی خلاص می شود، چقدر لذّت می برد. البته، این را هم بگویم: کم کم، تجربه که بیش تر می شود. ترس هم می ریزد، ولی نه همه اش» (همان: 29).

معنویت و اعتقاد به امداد الهی

- رزمندگان اهل نماز و عبادت هستند. «صبح وقتی برای نماز بیدار می شوم، می بینم که هوا مه آلود است. کمی سر جام می نشینم و بعد، پا می شوم و می آیم بیرون و تازه یادم می آید که سعید را صدا نکرده ام. تصمیم می گیرم بعد از وضو گرفتن، این کار را بکنم» (همان: 31).

- تکیه می زنم به دیواره و چشم هایم را می بندم. خدایا شکر! هم به داده هایت؛ هم به نداده هایت؛ و هم به آن چه بعد از این خواهی داد. هر چه تو بخواهی، همان می شود. نباید زیاد بی تابی کنم. نباید این طور خودم را گم کنم.

ص: 78

«الحمدالله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ...» چشم هایم را باز می کنم.

بچه ها به نماز ایستاده اند. از همین جایی که هستم، نگاهشان می کنم. نماز اصلاً به فکرش نبوده ام. افق را ازنظر می گذرانم. هنوز خورشید درنیامده. هنوز فرصت هست. به سرعت تیمم می کنم و می روم طرفشان (همان: 152).

رزمندگان به امدادهای الهی باور دارند و به نداهای قلبی خود توجه می کنند.

«می آیم ماشه را بچکانم، امّا نمی توانم. چیزی جلویم را گرفته. چیزی که دیگر ترس نیست. چیز دیگری است. چیزی ناشناخته و عجیب. چرا یک هو این طوری شدم؟ این نیرویی که با قدرت تمام، جلویم را گرفته و مانع ام می شود، از کجا آمده؟ چیست این نیرو چرا در درونم داد می زند: «تیراندازی نکن؟!» احساس ناراحتی می کنم. احساس بی قراری می کنم. سعید، هم چنان منتظرم است. انگشتانم را از روی ماشه برمی دارم و نگاهش می کنم. می پرسد: «چی شده؟» مجبورم به حرف بیایم. می خزم کنار دستش. نمی دانم چرا دستم رو ماشه نمی رود. با تعجب نگاهم می کند: «یعنی چه؟ می ترسی؟»- نه به خدا! از ترس نیست .... ساکت می شوم. سیاهی تا بیش تر شکل می گیرند. دارند مستقیم به طرف ما می آیند. نمی دانم چرا به دلم افتاده است که خبری نمی شود. ...زمین روشن تر می شود. ماه از پشت ابر تا درآمده است. سیاهی تا برمی گردند. در میان ناباوری ما برمی گردند و پشت سر هم راه می افتند... [سعید] پس قبل از آن، شماها یکی یکی از غرب محمد سه رد شدید، درست است؟ آره درست است، ولی از کجا می دانید که غرب محمد سه بوده؟ مگه ما را دیدی؟ بی اختیار می گویم: «یا امام زمان!» و سر جام می نشینم، سرم داغ شده. احساس می کنم که دستم دارد می لرزد. همة بچه ها می ایستند. نگاهی، به سعید می اندازم به نظرم می آید که رنگ به رو نداشته باشد. ناصر شانه ام را می گیرد. بقیة بچه ها، با تعجب نگاهمان می کنند. – شما دو تا چه تان

ص: 79

شد یک هو؟ زبانم بندآمده. نمی توانم براشان توضیح بدهم که نزدیک بود، چه فاجعه ای بار بیاوریم. بااین حال، از آن همه چیز به خیروخوشی گذشته، اشک شوق تو چشم هایم جمع شده. حالا می فهمم که آن نیروی عجیب وغریب، از کجا سرچشمه می گرفته. بغض گلویم را گرفته. دیگر نمی توانم جلو خودم را بگیرم. بی اختیار به خاک می افتم. – خدایا شکرت! خدایا صد هزار مرتبه شکرت!» (همان: 90-93)

توسل به ائمه

در هنگام مشکلات به خدا و امامان متوسل می شوند.

- حاجی قرآن کوچکی را از جلو پنجره برمی دارد و می گوید: «خب بچه ها، موفق باشید!» بعد هم بلند می شود و قرآن را، جلوی درمی گیرد. اسلحه هایمان را برمی داریم و یکی یکی، از زیر قرآن رد می شویم و بیرون می رویم (همان: 75).

زیر لب نام خدا را بر زبان می آورم. پشت سر حبیب راه می افتیم (همان: 82).

- فریاد سعید قاطی صدای انفجار می شود و چیزی مرا سر جام تکان می دهد. داد می زنم: «یا صاحب الزمان!» (همان: 136).

- هنگامی که حبیب با دستمال مرطوب لب های خشکیدة سعید که مجروح شده را تر می کند: سعید نفس عمیقی می کشد و صداش، کمی بلندتر می شود. یا حسین!... یا حسین! (همان: 152).

مسئولیت پذیری

سختی ها و مشقات حضور در مناطق جنگی چه ازنظر عملیات جنگی و چه ازنظر آب وهوای آن منطقه را با تمام وجود می پذیرند و به وضع موجود اعتراضی ندارند.

حاجی گفت: «برادر امیدی من تصمیم گرفته ام که اگر مایل باشید، از شما به عنوان بی سیم چی استفاده کنیم. فکر می کنید از عهدة این کار بربیایید؟» برایم

ص: 80

خیلی غیرمنتظره بود. نمی دانستم در جوابش چه بگویم. آخرسر گفتم: «والله نمی دانم، من که از بی سیم چیزی سرم نمی شود.» گفت: «اینش اصلاً مساله ای نیست. بچه ها یادت می دهند. فقط، چون کار ساده ای نیست، می خواستم نظرت را درباره اش بدانم. شوخی که نیست. چهارده – پانزده کیلو وزنه را باید رو شانه هایت، این طرف و آن طرف بکشی. آدم هم که همیشه نمی تواند راست راست راه برود. گاهی مجبور است بدود. یا این که عراق خمپاره می زند و باید هی دراز کشید و پا شد. فکر می کنی با این وزنه، بتوانی تا دل عراقی ها بروی و برگردی؟ آن هم با این شرایط؟!» گفتم: «سنگین بودنش که مهم نیست ... فقط همان وارد نبودن...» (همان: 73).

- حالا هوا درست و حسابی روشن شده و به خوبی می شود سعید را دید. سرتاپایش خونی است. رنگش، مثل، مثل گچ سفید شده. تمام باندهای سینه و شانه هاش، تیره است. معلوم است که در آن قسمت تا شدت جراحت بیش تر بوده. (همان: 144) در این نمونه، سعید با وجود این که می دانسته است که جنگ است و هر آن ممکن است مجروح شود یا به شهادت برسد مسؤولیت تخریب مین را پذیرفته و با میل خود در این عملیات حضورداشته است.

خلاقیت در حل مشکلات

- در ایجاد فضای سرمایشی در سنگرها در آن فضای گرم ،ابتکار به خرج می دهند. حبیب و سعید دیوار بادگیر سنگر را سوراخ کرده اند و کانال می زنند. ...ناصر و سعید، بوته تا را می چپانند تو کانال. ...حبیب با آفتابه ای آب، از راه می رسد. ناصر می گوید: «یک آفتابه آب که خیلی کم است؛ به جایی نمی رسد» حبیب می گوید: «فعلاً همین را می ریزیم تا ببینیم چه طوری است. بعداً برایش منبع آب دایمی درست می کنیم» آب را رو بوته تا خالی می کند. سعید می گوید: «احمد برو تو ببین هوای سنگر فرق کرد یا نه» می روم تو. هر وقت که باد می وزد،

ص: 81

نسیم خنکی از تو کانال، داخل می شود. نسیمی که از باد سوزانی درست شده. آب، گرمای خشک هوا را گرفته. سعید از بیرون داد: «چه طور است؟ به درد می خورد؟» می گویم: «حرف ندارد!» ناصر می گوید: «خب این هم از کولر؛ دیگه چه می خواهید؟»(همان: 124).

راوی برای بهتر به تصویر کشیدن آشفتگی و ترس شب ها عملیات به توصیف فضای اطراف خود می پردازد و بابیان وحشت و فرار حیوانات اوضاع قمر در عقرب چنین شب هایی را با وضوح بیشتری نشان می دهد؛ «خمپاره های صدوبیست هم دست به کار می شوند. چیزی به تپة دسته نمانده. کار توپ خانه های پشت سرمان، رو روال افتاده. حالا، یک سری بالا را می کوبند، یک سری پایین را و یک سری روبه روی ما را. ... هوا که روشن می شود، من هم می بینمش. وحشت زده می دود. معلوم نیست که شغال است یا روباه. بی چاره حیوان ها! امشب پاک کلافه می شوند. آن قدر این طرف و آن طرف می دوند تا از پا بیفتند (همان: 96).

در عملیات اولشان: «خمپاره ای زوزه کشان از راه می رسد و بیخ دل یک کنار وحشی منفجر می شود. کنار آتش می گیرد و پرنده هایی که داخل آن پناه گرفته بودند، بالای سرمان سرگردان می شوند» (همان: 139).

ص: 82

ص: 83

بخش سوم: بررسی رمان های منفی­نگر

اشاره

ص: 84

ص: 85

فصل اول: بررسی رمان محاق

طرح

رمان «محاق» اثر منصور کوشان، با بحران بمباران تهران و مهاجرت مردم تهران به جای ایستادگی و دفاع از کشور در مقابل دشمن آغاز می شود.

داستان دربارة زوج های جوانی است که نمی توانند از نظر روحی و جسمی، بمباران و شرایط بد اقتصادی و امنیتی تهران را تحمل کنند و به جرگلان مهاجرت می کنند. اگرچه شیدا، همسر بهرام، همراه دو فرزندش به آلمان و مهردخت، همسر بهروز، با دخترشان به کانادا مهاجرت می کنند، همسرانشان به خاطر تعصبی که به وطن و تمدن ایرانی دارند ماندن در ایران را به فرار از کشور ترجیح می دهند. بااین حال همواره نگران امنیت و آرامش همسر و فرزندان خود در خارج از کشور هستند.

بهروز با سایر دوستانش به جرگلان می روند اما بهرام در تهران می ماند و دوستانش همواره نگران این هستند که مبادا او نیز قربانی جنگ شود و زیر آوار ناشی از بمباران بماند. یا این که به دلیل دوری از خانواده و بیکاری اش، همچون دفعة قبل که نتوانسته بود ازنظر روحی جنگ را هضم کند، اقدام به خودکشی کند.

ص: 86

در این داستان منصور کوشان، به خوبی توانسته مشکلات مردمی را که از جنگ گریزان هستند اما جنگ بخشی از زندگی آن ها شده است به نمایش بگذارد. (چه چیزی را؟) آن چه در این داستان حائز اهمیت است توجه به تأثیرات جنگ بر خردسالان است که ازنظر روحی و جسمی بسیار آسیب می بینند به گونه ای که با خوردن قرص به خواب می روند چراکه همواره در استرس مواجه شدن با بمباران و خراب شدن منزلشان هستند. نویسنده تهران شلوغ را در آن روز تا شهری ساکت معرفی می کند چراکه مردم تهران در حال مهاجرت به خارج از کشور یا نزد اقوام خود در سایر شهرها هستند؛ و عده ای نیز که در تهران مانده اند باید زیر آوار ماندن را تجربه کنند یا شاهد مرگ عزیزانشان باشند. مردم در شرایط بدی ازنظر اقتصادی، روحی و امنیتی قرار دارند. ازآنجاکه بهروز برای یافتن دوستش، بهرام، به تهران می آید تا

او را به اجبار با خود به جرگلان ببرد و با خانة ویران شدة او مواجه می شود اما دوستش را نه در بیمارستانی می یابد و نه در سردخانه ای و داستان با تنش تا و مشکلات ناشی از جنگ مردم تهران پایان می یابد، پیرنگی بازدارد.

شخصیت پردازی

شخصیت های اصلی

بهروز امانی: راوی و شخصیت اصلی داستان.

بهرام: دوست خانوادگی بهروز که خانه اش براثر بمباران ویران شده است و همسر و فرزندانش را روانة آلمان کرده و خود در تهران اقامت گزیده است.

شخصیت های فرعی

مشکات: دوست خانوادگی بهروز.

اصلان: دوست خانوادگی بهروز.

فریدنیا.: دوست و هم دورة دانشگاهی بهروز.

ص: 87

مهردخت: همسر بهروز که نمی تواند فضای تهران را تحمل کند و راهی کانادا می شود.

شهیدا: همسر بهرام. او نیز همچون مهردخت نمی تواند ماندن را در تهران تحمل کند و با فرزندانش راهی آلمان می شود.

الهه: همسر مشکات.

سوسن: همسر اصلان.

باربد و نکیسا: فرزندان بهرام.

توکا: فرزند بهروز.

نوع شخصیت پردازی

اشاره

در این رمان شخصیت هایی که به ایفای نقش می پردازند اغلب افرادی تحصیل کرده و روشنفکرند که عاشق فرهنگ و تاریخ ایران هستند و از جنگ بیزارند. اغلب، زنان و فرزندان نمی توانند شرایط موجود را تحمل کنند و از نظر روحی و جسمی آسیب دیده اند و به خارج از کشور رفته یا به شهری دیگر پناه برده اند و مردان نیز به جای دفاع از کشور و رفتن به جبهه به گوشه ای پناه برده، به دلیل جدایی از خانواده هایشان همواره ازنظر روحی آسیب پذیر و دل نگران خانواده هایشان هستند. در این قسمت با ذکر نمونه هایی به تحلیل و بررسی شخصیت های رمان می پردازیم. ترک وطن و شهر محل زندگی و پناه بردن به کشورهای خارجی و یا به شهرستان­های آرام تر مهم ترین مشخصة این رمان است.

در مثال های زیر راوی با اشاره به رفتارها و افکار شخصیت­ها سعی در ترسیم درون و فکر آن ها دارد.

1. ترس از اوضاع و تلاش برای فرار از کشور

به علت اوضاع نابسامان و ناامنی مردم ترسیده­اند و برای فرار از کشور تلاش می­کنند و سر این موضوع بین موافقان و مخالفان مهاجرت بحث است:

ص: 88

مهردخت، همسر بهروز، این گونه به راحتی همسرش را به خاطر فرار از فضای موجود ترک می کند:

گفت: «حالا که تو نمی­آیی من می­روم. ضرر که ندارد، برای هر دومان خوب ست. برای توکا هم تنوعی است.» (کوشان، 1369:10).

شخصیت ها در مکالماتشان اغلب سخن از رفتن خود و اطرافیانشان به مکانی امن تر از تهران دارند. در نخستین نمونه شهیدا، همسر بهرام، با توجه به شناختی که از وطن دوستی همسرش دارد این گونه ناباورانه از مهاجرت بهرام از ایران سخن می گوید:

شهیدا می گوید: «راستش هنوز هم باور نمی کنم. از آدمی که همه اش تو فکر ایران است، انتظار نمی رفت. می شود باور کرد که با بمباران چند شهر، عقیده اش عوض شود؟» (همان: 16).

شهیدا احساس خود را که همواره آرزویش مهاجرت از ایران بوده است، این گونه بیان می کند:

شهیدا می گوید: «همیشه دلم می خواست از اینجا بروم.» (همان: 16).

خواهر شهیدا داشت می رفت آلمان (همان: 66).

دچارشدن افراد به آشفتگی روحی وروانی افراد حاضر در رمان دچار آشفتگی روحی و روانی اند.

اشخاص به خاطر فضای ناخوشایند حاکم بر جامعه از نظرروحی بسیار آسیب پذیرند. در نمونه های زیر می توان به اوضاع روحی اشخاص پی برد.

توصیف حال روحی بهرام از زبان همسر و دوستانش: «بعد از بمباران به کلی عوض شده بود، اگر بگویم در این چند وقت، یک شب خواب راحت نداشته، شاید باور نکنید. خوراکش شده ست قرص و شربت» (همان: 16).

بهرام یک بار دست به خودکشی زده و حال که دوستانش به جرگلان و

ص: 89

خانواده اش نیز به آلمان رفته اند، به تنهایی در تهران مانده و دوستانش نگران اویند: «صدبار گفتم: بهرام بیا برویم. گفت: شما بروید من میایم. یک دنده ست. لجوج و کله خر حرف هیچ کس تو کتش نمی رود. لامصب انگار قصد خودکشی دارد. آن مرتبه را یادت هست؟» (همان: 36).

اما از شبی که شهیدا و بچه هایش را راهی آلمان کرد، دیگر شور و حالش را از دست داد (همان: 98).

توصیف حال بهرام از زبان، دوست فرزندانش: «از گرگان که برگشتم، فقط یک بار دیدمشان... انگار حالشان خوب نبود. وقتی به بابام گفتم، گفت: این روزها حال هیچ کس خوب نیست. حال بچه هایشان را پرسیدی؟ نپرسیده بودم. دیدم حالشان خوب نیست، نپرسیدم. ریششان را هم نتراشیده بودند. نمی دانستم ریششان سفیده شده» (همان: 123).

بهروز، حال روحی همسرش را در هنگام وقوع بمباران های تهران، این گونه توصیف می کند:

به دنبال تنش های عصبی، چند روز بود که دچار سردردهای غریبی شده بود. انگار میگرن گرفته بود. همه اش قرص می خورد، اسکازینا یا والیوم. همه را هم با دزهای بالا» (همان: 42).

صدای گریة توکا و صدای هذیان وار زنم را شنیدم. معلوم نبود چی می گفت. گریه می کرد و از میان دندان های کلید شده اش من را صدا می زد و به زمین و زمان بد می گفت. چند بار هم مادرش را صدا زد. هر طور بود خودم را از اتاق بیرون انداختم. زنم من را که دید، جیغ کشید و بیشتر خودش و توکارا به زیر پلکان سراند (همان: 43).

بهروز حال روحی خود را در روزهای بمباران این گونه بیان می کند: «دست ها و پاهایم از حرکت بازمانده اند و احساس می کنم که سرعت سریع

ص: 90

جابه جایی اشیا من را هم می برد. چشم هایم را می بندم و می کوشم همه چیز، حتی خودم را فراموش کنم» (همان: 104 و 105).

2. تحصیل کرده و علاقه مند بودن به فرهنگ وتاریخ باستان ایران

اغلب اشخاص مهمی که به ایفای نقش می پردازند تحصیل کرده و باسواد هستند و به گذشتة تاریخ و فرهنگ ایران اهمیت می دهند.

سوسن یک سال زودتر از بهرام و فریدنیا فارغ التحصیل رشتة تاریخ از دانشکدة علوم انسانی دانشگاه شیراز شد (همان: 91).

توصیف بهرام از زبان دوست بچه هایش که همواره او را در حال کسب علم دیده اند: «آقای زندی بیشتر وقت ها داشت تو اتاقش چیز می نوشت» (هما ن: 124).

به زبان انگلیسی مسلط هستند و به ترجمة کتب می پردازند.

«من با اصلان روی ترجمه ای از آن که گفت آری آن که گفت نه کار می کنیم» (همان: 151).

شهیدا که همواره حال بهرام را بد توصیف می کند اما در یک مورد او را این گونه توصیف می کند که بیانگر عشق و علاقة همسرش به تاریخ ایران است: «شبی که نوشته اش تأثیر نقوش حجاری باستان در فرهنگ معاصر را تمام کرد و به اتاق آمد، بدنش یک گلوله آتش بود» (همان: 17).

وقتی مجلسمان گرم شد، بهرام بحث را کشید به گذشتة ایران. دوران پیش ازحملة اعراب. از همان سال اول دانشکده شیفتة ایران و آثارتاریخی آن شده بود (همان: 19 و 20).

[بهرام] چیزی جز همین بناهای تاریخی برایمان نمانده. آن چه بدون جروبحث متعلق به ماست و ارزش های فرهنگی مان را مجسم می کند، همین بناهای تاریخی ست» (همان: 20).

«همیشه قلم به دست بود و هر چیز را از دریچة تبلور و گسترش فرهنگ

ص: 91

ایران زمین بررسی می کرد. انتظار داشت که تمام هنرمندان در این راستا بکوشند» (همان: 98).

فریدنیا رفته بود مأموریت. مثل این که قرار بود گزارشی از موزة فلک الافلاک تهیه کند» (همان: 104).

3. وطن پرستی

اغلب اشخاصی که در این رمان به ایفای نقش می پردازند به فکر فرار از کشور و تشکیل زندگی بی دغدغه در خارج از کشور هستند و تعداد معدودی از اشخاص مایل نیستند که کشور را رها کرده و به کشوری دیگر پناه ببرند مانند بهروز (راوی داستان) و بهرام.

بهروز خیلی موافق نیست همسر و فرزندش به آمریکا بروند چون باور دارد که وضع ایرانی های مقیم آنجا چندان بهتر از ایران نیست: «من که هیچ دل خوشی از خارج نداشتم، باز بهانه آوردم و با اطلاعاتم از وضع ایرانی های مقیم خارج که بیشتر پناهنده شده بودند، متقاعدش کردم که رفتن اشتباه است. گفتم: «اینجا، هر چه باشد وطن ماست» (همان: 10).

بهرام که تصمیم گرفته بود با خانواده اش به آلمان برود درنهایت این گونه تصمیم می گیرد: «هنوز نمی دانستیم که می رود یا می­ماند. شهیدا و بچه ها هم می دانستند ... برمی گردم. بهرام پاسپورت به دست، با رنگ افروخته به طرف ما می آید. حیرت زده نگاهش می کنم. فریدنیا می گوید: «باید حدس می زدیم» (همان:98 -100).

4. فراموش کردن مشکلات با پناه بردن به مشروبات الکلی

شهیدا همسرش، بهرام را این گونه معرفی می کند: «می دانید آن روزها چقدر حالش بد شده بود. همه را از خودش رنجانده بود. شما را که می دید چیزی می خورد تا متوجه نشوید» (همان: 16).

ص: 92

در شبی که دوستان بهرام در جرگلان به سر می برند و نگران حال دوست خود در تهران هستند، راوی فریدنیا را این گونه توصیف می کند: «چشم هایش سرخ شده و گونه هایش گل انداخته» «باز تنهایی دمی به خمره زدی؟» همان طور که تارش را کوک می کند، می گوید: «برای تعادل فشارخونم لازم دیدیم» (همان: 37).

هنگامی که اصلان در گنبدکاووس به دیدار دوستش، آشور، می رود؛ دوستش نگران تأمین نیاز اصلان و خانواده اش به مشروب است:

«شربتان را چه کار می کنید؟» «بالاخره می رسد.» «یه کم دارم، برم بیاورم؟» «نه گفتم که بهروز مسافر است.» (همان: 79).

شخصیت­پردازی مستقیم: در این شیوه با اشارة مستقیم به وضع ظاهری و پوشش افراد سعی دارد مستقیماً به معرفی شخصیت بپردازد:

5. پوشش مدرن و تمایل به بی­حجابی

ازنظر ظاهری مردان کت وشلواری هستند و اهل کراوات زدن و زنان به حجاب خیلی مقید نیستند و اهل آرایش اند.

بهرام کت وشلوار آبی پوشیده بود با پیراهن سفید یقه آهاری که انگار به عمد دکمه هایش را بسته بود تا بیننده را یاد کراوات بیندازد. همان کراوات پوست پیازی که سنجاقی ملخی شکل با دو نگین یاقوت به جای چشم تا آن را تزیین می کرد و ساله ای پیش از انقلاب، همیشه روی سینه اش بود (همان: 13).

شهیدا هم مثل همیشه، زیر گونه هایش را سایه انداخته بود و تاق ابرویش را آبی کرده بود تا با روسری که دور گردنش افتاده بود و پیراهن وال پرچینش، هماهنگی داشته باشد (همان: 14).

می گویم: «پوست تو هم شاداب است فقط بایست کمتر از مواد آرایش استفاده کنی» (همان: 25).

ص: 93

الهه درحالی که موهایش را شانه می زند، از اتاقشان بیرون می آید (همان: 26).

اسامی اشخاص

با توجه به این که این رمان نیز جزء رمان های منفی نگر است و شخصیت اصلی و راوی داستان به تاریخ و فرهنگ ایرانی اهمیت می دهد از اسامی غیرعربی و ایرانی بهره برده است. نام هایی چون بهروز، بهرام، مهرداد، مهردخت، الهه، سوسن، توکا، باربد، نکیسا و این در حالی است تنها اسم یکی از دوستانشان مذهبی است و محمد می باشد اما همواره او را با نام فریدنیا خطاب می کنند.

لحن

اشاره

لحنی که در لابه لای صحبت های اشخاص دیده می شود همچون سایر رمان های منفی نگر توأم با نارضایتی از وضع موجود، ترس و دل نگرانی از آینده خود و فرزندان، رفتن از ایران و پناهنده شدن در کشوری دیگر دیده می شود. با توجه به این که شخصیت­ها راه نجات را درفرار از وطن می­دانند اما باز هم نمی­توانند با اطمینان خاطر در مورد مهاجرت صحبت کنند و از این که نمی­دانند در آنجا نیز چه سرنوشتی در انتظارشان است، مضطرب اند و پریشان خاطر. لحن سراسر آگنده از نگرانی و تشویش است، آن­هایی که مانده­اند نگران کسانی­اند که رفته­اند و متقابلاً کسانی که رفته­اند نگران بازماندگان اند.

1. استرس، ترس و ناامیدی ناشی از جنگ

در مکالمات اشخاص تنش و استرس به خوبی دیده می شود و هرلحظه نگران این هستند که مبادا در زیر آوار بمانند.

«چرا نمی خواهی بفهمی؟ چرا خودت را به کوچة علی چپ می زنی؟ صبح زود امروز باز چند جای دیگر تهران را زده ست ...می گویی چه کار کنم؟ خیال می کنی جنگ تن به تن است که از من کمک می خواهی یا فکر می کنی» (همان: 7).

ص: 94

«سوسن از اتاقشان بیرون می آید. «خدا کند نزند. از ترس نمی توانم بخوابم.» «بچه ها خوابیدند؟» «به هرکدامشان نصف قرص دادم» (همان: 28) که در نمونة ذکرشده سخن از ترس کودکانی است که حتی نمی توانند آسوده خاطر بخوابند.

«اصلان می گوید: «نمی خوابی؟» سوسن می گوید: «مرده شور خواب را ببرد» (همان: 29).

در گفت وگویی که بین بهروز و دوست فرزندان بهرام صورت می پذیرد ناامیدی آن نوجوان این گونه نمایان است:

«پسر کنار من می ایستد. سیزده چهارده سال بیشتر ندارد. «کلاس چندمی؟» «دوم نظری بودم، ولی کو مدرسه؟» (همان: 120 و 121).

مهردخت می گوید: «بعضی ها حساس تر از دیگرانند. کاری هم نمی شود کرد. بهرام هم همه اش به من می گوید: راحت باش، نترس. انگار دست خودم است. تمام تنم می لرزید. همین حالا هم که حرفش را می زنیم، می ترسم. برای همین دلم نمی خواهد اینجا باشیم. می دانم دوباره شروع می شود. این جنگ تمامی ندارد» (همان: 151).

2. فرار تنها راه نجات

اکثر اشخاص به خصوص زنان فرار از کشور را راه نجات خود و خانواده هایشان و دور شدن از تمام دغدغه تا می دانند و خود را برای رفتن به خارج از کشور آماده می کنند.

[مهردخت] گفت: «برویم خا رج. آلمان یا کانادا» (همان: 10).

شهیدا گفت: «همیشه دلم می خواست از اینجا بروم» (همان: 16).

[سوسن گفت] «اگر وضع همین طور ادامه پیدا کند، شاید همه مان رفتنی باشیم» (همان: 34).

ص: 95

فریدنیا می گوید: «بهترین کار این است که تهران را بگذاریم برای دولت و کارمندانش، جای کسانی مثل ما نیست» (همان: 45).

سوسن می گوید: «هی نشستیم و از مهردخت بد گفتیم که توکا را برداشته و رفته کانادا. حالا می بینید که کار درست را او کرده. اگر موشک باران یک مدت دیگر ادامه پیدا کند، شما هم مثل بهرام که شهیدا و بچه ها را فرستاد، پیش قدم می شوید که من و الهه را با بچه ها بفرستید» (همان: 48).

3. عدم رضایت از اوضاع جامعه

فریدنیا آستین های خیس پیراهنش را نشان می دهد و می گوید: «گه بزنند به این زندگی» الهه می نشیند پهلوی سماور و فنجانی برمی دارد. «خسته شدم. دیگر نمی توانم تحمل کنم» (همان: 27 و 28).

[الهه]«دیگر طاقت ندارم. دلم می خواهد برگردیم. دلم می خواست این حال خوش را تو خانه مان داشتم. تا کی باید آواره باشیم؟ دلم برای یک ذره آسایش پرپر می زند. کاش می شد یک طوری این جنگ تمام می شد» (همان: 41).

مشکات می آید و می گوید: «از صدایی ترسیده و از خواب پریده. چند قطره استامینوفن در آب ریختم و دادمش تا بخوابد. وضع دارد روزبه روز بدتر می شود. جنگ شهرها به طور محسوسی روی همه چیز، به خصوص بچه ها اثر گذاشته» (همان: 48).

[اصلان] «حالا گیرم که دیده باشد و شجریان تو گنبد باشد، تو از کجا می دانی که بخواند؟ تو این اوضاع، کی حال و حوصلة خواندن را دارد. نمی دانی تهران چه دیده ایم و داریم می کشیم» (همان: 80).

پسری که دوست فرزندان بهرام است و این گونه نارضایتی خود را از وضع موجود بیان می کند و می گوید: «خوش به حال بچه های بهرام که از ایران

ص: 96

رفته اند». «باهم دوست بودیم. با نکیسا همکلاس بودم. باربدشان هم تو مدرسة ما بود. خوش به حالشان» (همان: 122).

فضا

اشاره

فضایی که منصور کوشان در «محاق» به تصویر کشیده است فضایی است از تهران در زمان جنگ و مهاجرت مردم از تهران برای رهایی از تنش های موجود و آسیب های روحی و جسمی که فرزندان خردسالشان از این فضا می بینند و به خارج از کشور یا سایر شهرها مهاجرت کرده اند و اشخاصی که در تهران مانده اند باید با ویرانی منازلشان و مرگ عزیزانشان مواجهه باشند. فضایی است که مردم از نظر اقتصادی در مضیقه هستند. در این قسمت به بررسی بیشتر فضای حاکم بر این رمان می پردازیم.

در جای جای شهر ساختمان­هایی که در اثر بمباران ویران شده اند به چشم می­خورد.

1. استرس و تنش در خارج از مناطق جنگی

با وجود این که این رمان در خارج از فضای جنگ و جبهه روایت می شود اما فضای داستان پر از تنش و استرس است.

زنم به حال اولش برنگشت. انگار که «شوکه» شده بود. می ترسید و بهانه می گرفت. سر هر چیز بگومگو می کرد. تازه بمباران شهرها تمام شده بود، اما باز نمی توانستیم در خانه بمانیم (همان: 9).

هر شب خانة یکی، اغلب خانة اصلان؛ اما بازهم زنم آرام نشد. روزبه روز عصبی تر و کم طاقت تر می شد. آن قدر ناراحت بود که دیگر نتوانستیم خانة کسی برویم. همه از ما خسته شده بودند (همان: 10).

[همسر بهرام حالت روحی همسرش را این گونه توصیف می کند] بعد از بمباران به کلی عوض شده بود، اگر بگویم در این چند وقت؛ یک شب خواب

ص: 97

راحت نداشته، شاید باور نکنید. خوراکش شده ست قرص و شربت» (همان: 16).

بهروز تشویش خاطر خود را این گونه توصیف می کند: توکا و بعد زنم به نظرم می آیند. سردم می شود. ترس از آوارگی آن ها در غربت، دلم را می لرزاند (همان: 34).

2. عدم امنیت مسافران خارج رفته

ناامن بودن فضای خارج از کشور برای ایرانیان و نگرانی خانواده تا از حضور نزدیکان و اقوامشان در خارج از کشور.

من که هیچ دل خوشی از خارج نداشتم، باز بهانه آوردم و با اطلاعاتم از وضع ایرانی های مقیم خارج که بیشتر پناهنده شده بودند، متقاعدش کردم که رفتن اشتباه است. گفتم: «اینجا، هر چه باشد وطن ماست. ...توضیح دادم که مشکل ما در آن سوی مرزها بیشتر خواهد شد. حالا اگر پناه می بریم به این دوست و آن آشنا، آنجا باید آن قدر تو گوش هم نق بزنیم که هر دو دق کنیم یا دست از پا درازتر بازگردیم» (همان: 10).

اگرچه این روزها خوشحالم که اینجا نیستند و موشک و راکت و مصایب دیگر جنگ تهدیدشان نمی کند، اما می دانم این شادی زودگذر است و سال ها باید نگران باشم. همان طور که بهرام نگران است» (همان: 11 و 12).

الهه می گوید: «...همین چند وقت پیش بچه ها تو سوئد یک نمایش گذاشته بودند.» «اصلان می گوید: «آره، اما نه برای درآمد، برای جلوگیری از خودکشی احتمالی. اگر این کار تا را هم نکنند که دق می کنند» سوسن می گوید: «ساعدی هم دق کرد» الهه می گوید: «شنیدم از بس ودکا خورد، کور شد» فریدنیا می گوید: «آره، امّا آخرش دق کرد.» مشکات می گوید: «نبایست می رفت. اشتباه کرد» (همان: 49).

ص: 98

3. فرار مردم از محل سکونت

در این فضا افراد به فکر فروش دارایی های خود و فرار از کشور یا شهر تهران هستند.

فریدنیا آمد دنبال من و با اصلان و مشکات رفتیم خانه شان. جز چند ساک و تلفن هیچ چیز در سرسرا نبود (همان: 13).

بهروز این گونه گنبدکاووس را در این روزها توصیف می کند: «پیش از این که آمده بودم، ترک، ترکمن و بلوچ زیاد دیده می شد؛ اما حالا بیشتر از هر کس شهروند تهرانی دیده می شود با ماشین های کوچک و بزرگی که با باربندهای پرشان، رفت وآمد را مشکل کرده اند» (همان: 83).

گفت وگوی بهروز با شخصی در ترمینال گنبدکاووس: گفت که در تهران زندگی می کند و سه ماه است که زن و بچه هایش را آورده گنبدکاووس (همان: 84).

مادر و دختری مثل باران بهاری اشک می ریزند و قربان صدقة جوانی می روند که بیست وپنج سال را خوش دارد. دختر از جوان قول می گیرد دنبال کارهایش را بگیرد تا او هم بتواند برود (همان: 99).

هنگامی که بهروز تصمیم دارد به اجبار نگذارد که بهرام در تهران بماند، این گونه با خود سخن می گوید: «پیش از دیدن بهرام، خانة مشکات هم رفته باشم تا دیگر بهانه ای برای ماندن در تهران نباشد. این طور بهتر می توانستم راهی اش کنم. هر فرصتی ممکن بود رأیش را تغییر بدهد. می خواهم غافلگیرش کنم بگویم: «خیلی خوب، همة این حرف تا را می توانی تو راه بزنی، وقت نداریم راه بیفت برویم» (همان: 112)

4. غربت زدگی

با وجود مهاجرت به سایر کشور تا و دورشدن از بلاهای جنگ به دلیل درد غربت و حس آوارگی به آرامش مورد انتظار خود نرسیده اند.

«دلم می خواهد برگردیم. دلم می خواست این حال خوش را تو خانه مان داشتیم. تا کی باید آواره باشیم؟» (همان: 41).

ص: 99

مشکات می گوید: «خدا می داند چند نفر بازهم بی خانه و زندگی شدند» (همان: 45).

راننده ای که مسیر گنبدکاووس – تهران کار می کند، فضای تهران را این گونه بیان می کند: تو این هفته این اولین سرویس من است. تازه می بایست خالی برگردم یا که پیه موشک را به تن بمالم تا مسافر پیدا کنم. دیگر کسی تو شهر نیست. نگاه کن هرچه به تهران نزدیک تر می شویم کمتر آدمیزاد می بینی. همین چند هفته پیش که هنوز تهران موشکستان نشده بود می بایست می بودی و می دیدی که چه غلغله ای است. جاده شده بود عین خیابان های یک طرفه شهر. فقط ماشین بود که از تهران خارج می شد، همه هم پر، با

باروبندیل. مسافر بود که دربستی بیست هزار تومان می داد؛ اما حالا چی؟ هیچ کس توش نیست (همان: 92).

مدتی پرسه می زنم و با این وآن که تازه از تهران آمده اند و بیشتر خبردارند، صحبت می کنم. اغلب معتقدند که هیچ کس در تهران نمانده و عجیب است که من دارم برمی گردم (همان: 83 و 84).

5. آسیب پذیرتر بودن خردسالان

در این فضا، بچه ها بیشترین آسیب جسمی و روحی را متحمل می شوند.

دخترش بعد از افتادن موشک در نزدیکی خانه شان، دیگر نمی توانست به راحتی ادرار کند (همان: 47).

پسر اصلان هم لکنت زبان پیداکرده و از ناراحتی کمتر حرف می زند. هر بار که می خواهد چیزی بگوید چند بار لب تا و دهانش را بدون بیان کلمه ای تکان می خورد (همان: 47).

«سوسن از اتاقشان بیرون می آید. «خدا کند نزند. از ترس نمی توانم بخوابم.» «بچه ها خوابیدند؟» «به هرکدامشان نصف قرص دادم» (همان: 28).

ص: 100

هنگامی که خواهر الهه و دوستانش در یک جشن دوستانه با بمباران مواجه می شوند و عده ای زخمی و دو تن کشته می شوند، مادرش حالا لاله را این گونه توصیف می کند: «لاله جان و این ها طبقه سوم بوده اند. دو تا از دختر تا که رفته بودند تو بالکن، دور از جان لاله و الهه، جابه جا کشته می شوند. بقیه هم یا زخمی می شوند یا موج انفجار می گیردشان. لاله جان پایش می شکند، پای چپش. بعد ازین که گچ گرفتیم و دکتر تا گفتند خودش چیزی اش نیست، بردیمش همانجا قزوین. حالا هم آنجاست. حال روحی اش زیاد خوب نیست. مرتب سراغ دو تا دختری را می گیرد که رفته بودند تو بالکن. ما هم می گوییم خبر نداریم» (همان: 131).

حال روحی مردانی که همسر و فرزندانشان به کشوری دیگر پناه می برند این گونه توصیف شده است:

هنگامی که خانوادة بهرام به آلمان راهی می شود و بهرام در ایران می ماند، بستگانش نگران حال روحی او که سابقة خودکشی نیز دارد هستند. «مشکات می گوید: خدای من، حالا بدون همه چیز چطور زندگی می کند؟»

اصلان می گوید: اگر بتواند دوری زن و بچه هایش را تحمل کند، بقیه اش مشکل نیست» (همان: 100).

بهروز که بسیار سعی دارد مانع رفتن همسر و فرزندش به خارج از کشور شود اما بالاخره همسر و فرزندش روانة کانادا می شوند؛ حال خود را این گونه توصیف می کند: «لبخند پیروزمندانة زنم آزارم می دهد. با نگاه کردن به توکا که روی زانوهای مهردخت نشسته، احساس می کنم پشتم همان قدر خالی است که زمینه عکس. بلند می شوم و قاب عکس را که روی دیوار است، برمی گردانم. سال های زیادی را ازدست رفته می بینم» (همان: 103).

6. رکود اقتصادی و کمبود مایحتاج اولیه

ص: 101

مردم ازنظر اقتصادی اوضاع بدی تجربه می کنند. به نوعی قحطی و کمبود مواد غذایی و بنزین است.

نارضایتی اصلان از اوضاع مواد خوراکی در کشور:

«چیه آشور؟ به چی خیره شده ای؟

به شما. خیلی ضعیف هستی. مگر تهران چیزی گیرتان نمی آید؟

نه همه چیز کوپنی شده است» (همان: 80).

«راننده خوشحال، چهار پیت بیست لیتری بنزین در صندوق عقب ماشین می گذارد

صدام حسین هم پالایشگاه تهران را زده و هم بیشتر تأسیسات برق نکا را. ممکن است تا تهران بنزین گیر نیاید» (همان: 85).

به خاطر کوپنی و گران شدن، اجناس اشخاص برخی نیازهای روزمره خود را نادیده می گیرند:

«من چکار کنم که تو حاضر نیستی مثل همه، کوپن آزاد قند و شکر بخری.

رفتم بخرم خیلی گران می داد. کوپن چهارنفره را می گفت چهارصد تومان. سرم سوت کشید. حساب کردی بدانی هر کیلو قند چقدر می شود؟» (همان: 150).

همسایة بهروز امانی که خانواده اش را برای دور شدن از بمباران به چالوس برده است اینک به تهران آمده تا برای خانواده اش با خود برنج ببرد. «من چند ساعت پیش آمدم. چالوس هستیم. آمدم برنج ببرم. باور نمی کنید که چالوس برنج گیر نمی آید. اگر هم بود به قیمت خون پدرشان می دادند» (همان: 154).

علاقه نداشتن به مشاغل خود با درآمدهای اندک

اشخاص مجبورند برای تأمین معیشتشان با درآمدهای بسیار کم و در مشاغلی که به آن علاقه ندارند، کار کنند.

مشکات و الهه که در یک شرکت سهامی طرح و توسعة صنایع مشغول به

ص: 102

کارشده اند، در رابطه با کارشان آمده است که:

«این نخستین کاری بود که بعد از انقلاب هر دو با میل به آن تن داده بودند» (هما ن: 87).

برای مهرداد مشکات ماهیانه 150 هزار ریال و برای الهه آذری 80 هزار ریال. درواقع یک صدم آن چه درنهایت می بایست به دستشان برسد. وقتی هم اعتراض می کنند مدیرعامل می گوید: جنگ است. می توانیم پروژه نفر دوم را دست بگیریم که هزینه کمتری برمی دارد (همان: 88).

در مورد کار اصلان می گوید که: «پیش از انقلاب اغلب برای ادارة تئاتر واحد نمایش تلویزیون، نمایش کار می کرد؛ اما بعد از انقلاب سال تا بیکار بود» (همان: 91).

کار و شغل بهرام را این گونه توصیف می کند: «پیش از انقلاب معاون بخش امور پژوهش های یکی از اداره های وزارت فرهنگ و هنر بود و با چند روزنامه و مجله همکاری داشت. اغلب نقد می نوشت (همان: 98) اما در توصیف همین شخص در زمانی که بمباران صورت می گیرد و خانواده اش راهی آلمان می شود می گوید که: «اما از شبی که بچه هایش را راهی آلمان کرد، دیگر شور و حالش را از دست داد (همان).

زاویة دید

زاویة دید این رمان به صورت اول شخص «من روایتی» آمده است که در آن راوی داستان، بهروز امانی، یکی از شخصیت های اصلی داستان است که در همة رویدادها حضور دارد و خودش را به همۀ منابع خبری می­رساند و به بیان اوضاع حاکم بر جامعه بر اساس محیط زندگی خود و اشخاصی که با آن ها سروکار دارد می پردازد.

ص: 103

در این زاویة دید افعال به صورت اول شخص مفرد استفاده می­شوند و راوی در نقل رویدادها مستقیماً به این اشاره دارد که خود به عینه ناظر حوادث است:

وضع بهرام با من فرق می کند. سال پیش، درست یک سال بعد از بمباران تهران، ناگهان تصمیم گرفت زن و بچه هایش را راهی کند (همان: 13).

یاد یکی از شب هایی می افتم که تا نزدیک صبح بیدار بودم. راکت دو بار تهران را به لرزه درآورده بود و رادیو هر نیم ساعت یک بار آژیر وضعیت قرمز را پخش می کرد. ساعت حدود پنج صبح بود که راکت افتاد نزدیک خانة ما (همان: 42).

صورتم را که با گرد سیاه و شیارهای سرخ خون، بیشتر به ماسک های خیمه شب بازی می مانست تا به چهرة انسانی در حال زندگی، می شویم و به سرسرا بازمی گردم. صدای آمبولانس ها و آژیرهای پی درپی

در خیابان های اطراف پیچیده. صدای رادیو را کم می کنم که گوینده اش دارد می گوید: «توجه! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام وضعیت قرمز یا علامت خطر است و معنا و مفهوم آن این ست که حمله هوایی صورت خواهد گرفت. محل کار خود را ترک کرده، به پناهگاه بروید (همان: 44).

مدتی پرسه می زنم و با این و آن که تازه از تهران آمده اند و بیشتر خبردارند، صحبت می کنم. اغلب معتقدند که هیچ کس در تهران نمانده و عجیب است که من دارم برمی گردم (همان: 83 و 84).

راوی در طول رمان از حس و حال درونی شخصیت­ها و افکار آن ها چیزی نمی­گوید بلکه بیشتر به توصیف درون خودش می­پردازد:

«از ترس این که بازهم با صحنة غریبی روبه رو شوم از رفتن به خانة بهرام پشیمان می شوم» (همان: 100).

«به خانه که می رسم، بی اختیار دکمة زنگ تمام آپارتمان ها را فشار می دهم.

ص: 104

امیدوارم یکی از خانواده تا نرفته باشد. خاک سیاهی شبکة فلزی روی بلندگوی اف اف را پوشانده و هیچ صدایی نمی آید» (همان: 101 و 102).

«خیابان آن قدر خلوت است که برای اولین بار صدای شرشر آب نهرهای دو طرف را می شنوم. (همان: 107).

«ببین بهرام، حوصله اش را ندارم. از آن سر ایران بلند شده ام آمده ام اینجا و دست کم خطر ده تا موشک را به جان خریده ام تا تو را ببرم. هر نوع بهانه و حتی دلیل قانع کننده برایم مسخره ست. باید بیایی» (همان: 113).

ص: 105

فصل دوم: بررسی رمان آداب زیارت

طرح

رمان آداب زیارت به قلم تقی مدرسی در رابطه با اشخاصی است که مستقیم در مناطق جنگی حضور ندارند و به نمایش تأثیر جنگ بر زندگی و افکار و احساسات این اشخاص می پردازد. داستانی است که نمایانگر رنج های روحی و روانی و مشکلات اقتصادی و اجتماعی مردمی است که رزمنده نیستند ولی با جنگ روبه رو هستند، پس واکنش آن ها را در برابر این بحران ها بیان می کند.

شخصیت اصلی داستان، پروفسور هادی بشارت است که تحصیل کردة دانشگاه های خارج از کشور است و مدرس تاریخ بوده، چیزی برایش مهم تر از تحقیق در رابطه با تاریخ باستان نیست، اکنون در این برهة زمانی که برای او خانواده اش سرشار از بحران های روحی و اقتصادی است بازنشسته شده. تنها دلخوشی اش شاگردی است به نام مهرداد رازی که پس از پروفسور تا مفری، دوست بشارت در خارج از کشور، به خوبی علاقة بشارت را به تاریخ درک می کند و خود نیز بسیار به تاریخ باستان و تمدن بین النهرین علاقه دارد. مهرداد رازی روانة جبهه می شود تا به تحقیق در رابطه با بین النهرین بپردازد امّا به

ص: 106

شهادت می رسد. با شهادت مهرداد رازی، مادرش دیگر تاب ماندن در ایران را ندارد و به خارج از کشور، نزد فرزند دیگرش می رود. همسر بشارت، فرنگو، نیز که دیگر درک کردن بشارت برایش دشوار شده، نمی تواند مشکلات اقتصادی و اجتماعی شرایط موجود را تحمل کند و تصمیم می گیرد که از بشارت جداشده، به آمریکا، نزد فرزندش، خسرو، برود. با این تصمیم فرنگو، بشارت بیش ازپیش گوشه نشین تر شده، غرق در تاریخ باستان و آیین مانوی می شود و ازآنجاکه راغب نیست به خارج از کشور برود؛ برای تکمیل تحقیقات مهرداد رازی روانة جبهه می شود. طرح و پیرنگ داستان طرحی باز است چراکه در پایان داستان، فرنگو نسبت به رفتن به خارج مردد است و سخنی از حضور بشارت در جبهه و تأثیر جبهه بر افکار او نیست.

شخصیت پردازی

شخصیت های اصلی

هادی بشارت

شخصیت اصلی داستان که علاقة وافری به تاریخ باستان دارد و از قوة تخیل فوق العاده ای بهره مند است. پس از شهادت شاگردش، مهرداد رازی، بر آن است که برای ادامة تحقیقات شاگردش به بین النهرین و جبهه برود.

مهرداد رازی

از دیگر شخصیت های اصلی داستان است. شاگرد هادی بشارت بوده، برای مطالعه و تحقیق دربارة بین النهرین راهی جبهه می شود و در آنجا به شهادت می رسد.

شخصیت های فرعی

پروفسور هامفری

دوست صمیمی بشارت در آمریکا که او نیز به تاریخ ایران علاقه مند بوده و

ص: 107

برخلاف اطرافیان بشارت به خوبی علاقة هادی بشارت را به تاریخ درک می کرده است.

فخر زنجانی: معلم تاریخ و جغرافیای دورة دبیرستان هادی بشارت. معلمی که با تمام وجود به تاریخ عشق می ورزید.

هوشنگ قریب: دوست و همکلاسی هادی بشارت که شرکت تولید لوازم آرایشی – بهداشتی دارد.

فرنگو: همسر هادی بشارت که همواره در پی مهاجرت از کشور و رفتن به آمریکا، نزد پسرش است.

خسرو: پسر هادی بشارت که در آمریکا زندگی می کند.

خانم رازی: مادر مهرداد رازی که نمی تواند شهادت فرزندش را برتابد و به آمریکا نزد فرزند دیگرش، نورداد، می رود.

تیمسار قوانلو: همسایة هادی بشارت، تیمسار بازنشسته ای که اکنون اوقاتش را اغلب به خوش گذرانی و قماربازی می گذراند.

آقای بیات: همسایة هادی بشارت.

نیلی: دختر آقای بیات.

هلی: دختر آقای بیات.

احمد: پسر آقای بیات که در کمیتة محل، انجام وظیفه می کند.

مجتبی: پسر دیگر آقای بیات که در آمریکا زندگی می کند و تنها نامی از او برده شده است و خودش در داستان حضور ندارد.

یارامت: شاگرد هادی بشارت که اکنون پاسدار محل بوده و نسبت به هادی بشارت رفتار خوشایندی ندارد.

نوع شخصیت پردازی

اشخاصی که در رمان «آداب زیارت» به ایفای نقش می پردازند؛ اغلب

ص: 108

اشخاص تحصیل کرده و خارج رفته ای هستند که اکنون مشکلات جنگ چه ازنظر اقتصادی و چه ازنظر روحی زندگی آن ها را دچار تغییر و تحول کرده است. تغییر و تحولی که باعث شده است اغلبِ اشخاص نتوانند شرایط موجود را تحمل کرده، به فکر فرار از کشور و رفتن نزد اقوام خود، در خارج از کشور هستند. اغلب از جنگ بیزارند و نسبت به جبهه رفتن و مسئولان نگاه بدبینانه ای دارند و با اهداف کلی جامعه و اغلب مردم روحی بیگانه دارند و مردم عامی را ساده لوح می دانند که به راحتی از طریق حاکمان فریب می خورند.

شخصیت مهم، مهرداد رازی که در جبهه به شهادت رسیده است نه به خاطر اهداف رایج جنگ، بنا به مسائل خصوصی و مطالعة تمدن بین النهرین روانة جبهه شده است و شخصیت اصلی، هادی بشارت، نیز برای تکمیل مطالعات مهرداد رازی به جبهه می رود. حال در این بخش به معرفی شخصیت ها از طریق اعمال، گفت و گو وضعیت ظاهری و اسامی آن ها می پردازیم.

شخصیت پردازی غیرمستقیم

در این قسمت راوی با اشاره به گفت­وگوها و اشاره به شیوة فکری شخصیت تا به معرفی آن ها می پردازد و به بیان دیگر، مخاطب را با باطن و افکار و اعمال شخصیت­ها آشنا می کند.

در مثال­های زیر با توجه به مکالمات تلفنی مهرداد و توصیفاتی که در مورد او آمده است متوجه می­شویم که مهرداد و دیگر اشخاص مهم داستان مانند تقی مدرسی، به علت عشق به تاریخ و اهداف شخصی به جبهه می روند و مانند سایر رزمندگان که دفاع از وطن را وظیفة خود می­دانند و جهاد را موهبتی الهی، به مسألة جنگ نگاه نمی­کنند.

شهید مهرداد رازی علت رفتن خود را به جبهه برای هادی بشارت این گونه بیان می کند: «پرفسور بشارت تا نزدیک های دجله راه بازه. از دور می شده

ص: 109

خرابه های بابل رو دید. بعضی ها میگن که چیزی توافق پیدا نیست. میگن هر چی می بینیم گردوخاک تا نک ها و شلیک عراقی هاست؛ اما دیوارهای شکسته رو می تونین ببینین. بعد از چندین قرن هنوز سر جای خودشون ایستادن. به من نگین که رفتن به نزدیکی های دجله خودکشی و دیوونگی محضِ. من تو حملة بعدی نقشة خودمونو اجرا می کنم و خودمو به خرابه های بابل می رسونم (مدرسی، 1368: 27).

هادی بشارت نیز انگیزة مهرداد را برای رفتن به جبهه این گونه بیان می کند: «باید به خانم رازی حالی کنی که زیر بار مجلس ختم گذاشتن و جنازه به بهشت زهرا بردن نره. خود اون طفلک اگه اینجا بود، از این جور اداها خوشش کمی آمد. برای شهید شدن به جبهه نرفت. فقط می خواست که یه سرزمین باستانی رو از نزدیک ببینه» (همان: 42).

انگیزة بشارت برای رفتن به جبهه این گونه بیان شده است: «می بایست که اسباب را ببندد و به جبهه برود. برود به دیدن دورنمای بابل، چاه هاروت و ماروت، خرابه های سیپار و لاکاش» (همان: 169).

هادی بشارت که علاقه مندی نیلی به تاریخ باستان را می بیند، او را ترغیب می کند که به جبهه برود. «خانم، چرا به جبهه کمی رین؟(آیا منظور: کم میرین؟) شما که آ ن قدر مشتاق دیدن سرزمین های باستانی هستین، برین به جنوب دیگه. باستانی تر از بین النهرین چه جایی رو سراغ دارین؟ برین اونجا و به زمین گوش بدین» (همان: 231).

سخنان هادی بشارت در مورد مهرداد رازی که بیانگر این موضوع است که علت اصلی رفتن مهرداد به جبهه دفاع از کشور و نائل شدن به شهادت نبوده است.

«دل من برای این مردم می­سوزه به عکسش نگاه می کنن، به خیالشون که مثلاً دارن به صورت یه شهید نگاه می کنن» (همان: 50).

ص: 110

«می گفت که افسانة هاروت و ماروت واقعیت تاریخی داره جوون های این دوره به جبهه میرن که بالاخره خودشونو به بهشت و چشمة کوثر برسونن؛ اما هم وغم اون طفلک فقط تحقیقات تاریخی بود» (همان: 99).

ویژگی های شخصیت ها

1. عدم افتخار به شهادت عزیزان و مرگ آن ها

افراد حاضر در این داستان نمی­توانند به راحتی با مرگ جوانان­شان کنار بیایند و شهادت در نظر آن ها مرگ و پایان زندگی است به گونه ای که حتی این عدم رضایت در مکالماتشان هم دیده می شود.

فرنگو از توی آشپزخانه داد زد، «از مسجد آمده بودن که بهش تبریک و تسلیت بگن، اما مهندس نگذاشت. خب، راست میگه دیگه. این زن بعد از اعدام شوهر بیچاره اش، سرهنگ رازی خدابیامرز، دیگه کی می تونه طاقت مردن پسر نازنینشو هم بیاره. بمیرم خدا جون» (همان: 21).

«هادی بشارت می خواست در برخوردش روشن و منطقی باشد ولی شهادت یک جوان بیست وپنج ساله که در بحبوحة جوانی به جبهة جنگ برود و ناغافل با یک گلوله نفله بشود شوخی نبود خبر یک چنین حادثة وحشتناکی را کف دست مادرش گذاشتن دل می خواست» (همان:25).

گلایة مادر مهرداد از هادی بشارت که پروفسور را مقصر می داند زیرا او پسرش را روانة جبهه کرده است و از این امر ناراحت است. «چرا زیر پاش نشستین که بره به جبهه و به هوای دیدن برج بابل و نمی دونم چه کوفت و زهرمار دیگ های خودشو جلوی تانک عراقی های گوشت سوسمارخور بندازه؟ شما خیال می کنین که می تونین همینطوری از زیرش در برین؟ کور خوندین. اگه خدا تقاصشو از شما نگیره خودم می گیرم. خیال می کنین با سکینه رختشور طرفین؟» (همان: 101).

ص: 111

ناراحتی خانم رازی از مرگ فرزندش که خلاف رمان های مثبت نگر که مادران پس از شهادت فرزندشان از این که اطرافیان برای تسلای غم شان به دیدن آن ها بیایند ناراحت نمی شوند در این رمان مادر شهید، گوشه گیری و دور بودن ازمردم را برمی گزیند. «واقعاً که قدم رنجه فرمودین. منتی به سر بنده گذاشته ین. انشالله که جسارت نمیشه. ولی بی رو درواسی، فعلاً حال و حوصله ای برای بنده باقی نمونده. خواهش دارم، منت بذارین و ازاینجا تشریف ببرین (همان: 26).

«هری، معطل چی هستین؟ همه تون دورمو گرفته ین و دائم به من تبریک میگین. توقع هم دارین که خوشحال باشم، براتون بشکن بزنم و قر و قنبیله بیام» (همان: 102).

هنگامی که تیمسار قوانلو از زری خانم می خواهد که برای تسلای حالش به نزد او بروند، زری خانم این گونه پاسخ می دهد: «زری خانم، حالتون چطوره؟ کی میشه خدمتتون رسید و تسلیتی عرض کرد؟ فعلاً که حالشو ندارم. باشه برای بعد» (همان: 105).

«هادی بشارت دیگر نتوانست خودداری بکند. گفت باید به خانم رازی حالی کنی که زیر بار مجلس ختم گذاشتن و جنازه به بهشت زهرا بردن نره. خود او طفلک اگه اینجا بود از این جور اداها خوشش کمی آمد. برای شهید شدن به جبهه نرفت فقط می خواست که یه سرزمین باستانی رو از نزدیک ببینه» (همان: 42).

2. تقید نسبی به مذهب

شخصیت­ها داستان با وجود تمایل به تجدد و نوگرایی به مذهب نیز به صورت نسبی پایبندند. آن ها با وجود این که اهل مشروب خوردنند، نماز هم می­خوانند و به اهل بیت هم ارادت دارند؛ مانند هادی بشارت.

[هادی بشارت] «امروز صبح سحر سر نماز بودم که از حیاط صدای جرق جرق درختو شنیدم» (همان: 200).

ص: 112

«هادی بشارت اول به علامت تشکر چشمهایش را خمار کرد و بعد گفت سلام بر لب های تشنة حسین. آب را خورد و جام را روی میز گذاشت» (همان: 255).

مهندس قریب برای هادی بشارت و خودش ودکا ریخت. «بشارت فعلاً به این برس بذار یه خورده سرت گرم بشه باقیش کلکه. هادی بشارت ودکا را مزمزه کرد و سرش را از روی عبرت تکان داد» (همان: 29).

در توصیف آقای بیات آمده است که از مهمان خود با ویسکی پذیرایی می کند اما همین شخصیت نمازخوان نیز هست.

«آقای بیات گیلاس را بالا برد و گفت: «خب، بخوریم به سلامتی پروفسور جان. بخوریم به سلامتی نیلی جان، هلی جان و احمد جان» (همان: 120)

توصیف آقای بیات از طریق نیلی: «بابام سر نماز نشسته بودن. لا اله الا الله هاشون رو تند گفتن و پرسیدن، «بابا جون چی شد؟ گفتم، قبول شدم» (همان ک 226)

3. مخالفت روشنفکران و تحصیل کرده­ها با جنگ

نویسنده به عمد شخصیت ها را تحصیل کرده انتخاب کرده که نشان دهد این قشر مخالف جنگ بوده و هستند و افراد بی سواد طالب و خواهان جنگند.

برای نمونه پروفسور بشارت، خود تحصیل کردة خارج از کشور است. دوستش، هوشنگ قریب، مهندس است و شرکت تولید لوازم آرایشی – بهداشتی دارد. مهرداد رازی دانشجوی تاریخ است و بنا به علاقه اش به بین النهرین رفتن جبهه را انتخاب می کند. خانم رازی، کارمند ارشاد است و فرنگو نیز اهل تئاتر بوده است... ازجمله شخصیت های مهمی که پرفسور بشارت همواره در خیال با آن ها سخن می گوید و در زندگی بشارت نقش مهمی داشته اند: فخر زنجانی و پروفسور هامفری است که آن ها نیز افرادی باسواد و تحصیل کرده اند.

توصیفاتی از هادی بشارت که بیانگر تحصیل کرده بودن اوست.

ص: 113

به زبان انگلیسی مسلط است به ترجمة کتب می پردازد.: «دست به کار ترجمة فصل سوم کتاب «مرگ یک منجی بزرگ» شد» (همان: 58).

«می بایست خانة بابایی را بفروشد، باروبنه را ببندد و برود به دنبال کسب علم و هنر. برود به دنبال فهمیدن و چیز یادگرفتن. برود به ویتهرست کالج و سیر در دنیا، کاری که عرفا و قدما هم می کردند» (همان:87).

4. نارضایتی از جنگ و شهادت

مخالفت و ناراحتی بشارت با جنگ و از دست رفتن جوانان.

«هادی بشارت دوباره به راه افتاد. سر بعضی کوچه تا(احتمالا ها باید باشد) برای شهدا حجله گذاشته بودند. از این سنت حجله گذاشتن برای شهدا هم چیزی سرش نمی شد. چه ارتباطی بین آن اتاق های شش وجبی و کشت و کشتار توی صحنة جنگ وجود داشت؟ الله اعلم» (همان:15).

«هادی بشارت دست هایش را تو هوا انداخت. «خاک بر سر همشون. مرده شور تبریک و تسلیتشونو ببره. اشکال ما ملت همینه. همیشه می خواهیم که یه جوری واقعیتو ماست مالی کنیم. پاشیم بریم من خودم بهش میگم مهندس قریب سر راه او را گرفت. «پرفسور به شما چه، مگه شما قیم این ملت هستی؟» (همان: 21).

«هادی بشارت هنوز صدای آن طفلی را در گوش هایش می شنید. حیف شد. جوان به آن نازنینی چه آسان ورپریدب» (همان: 22).

5. بی­ثباتی و فرار و فروپاشی نظام خانواده

به علت جنگ نابسامانی و عدم امنیت در جامعه زیاد می شود که به دنبال آن اغلب مردم به فکر فرار از کشور هستند به ویژه زنان و فرزندان که گاهی این امر به جدایی زوجین از یکدیگرو فروپاشی خانواده می انجامد.

ازجمله شخصیت هایی که به خارج از کشور رفته است، مادر نیلی، همسر

ص: 114

آقای بیات، می باشد که حتی به بیماری همسر و سن حساس نیلی که دوران نوجوانی اش را دارد سپری می کند توجّهی نداشته است.

«همان اوایل انقلاب تا مادر نیلی فهمید که اوضاع مملکت تق و لق است، زرنگی به خرج داد. هر چه داشت جمع کرد، فلنگ را بست و به آمریکا رفت. صبح روز حرکتش او را دیده بودند که با چمدانی به کوچه آمد و دستمالی روی چشم های سرخ شده اش گذاشت. هق هقش بلند شد و به همسایه تا گفت هر چی خوبی و بدی دیدین حلالم کنین. دیگه باید برم پیش مجتبی و تو آمریکا زندگی کنم.» (همان: 35)

اعتراض بیات به ترک همسرش: «عیال رفته به واشنگتن و بنده رو تنها گذاشته. دو هفته صبر نکرد که اقلاً این عارضة مغزی برطرف بشه، بعد بره» (همان: 167)

خانم رازی پس از اعدام شوهرش توسط حکومت و شهادت فرزندش دیگر نمی تواند ماندن در ایران را تحمل کند. «چی چی مرگ جز زندگیه؟ اگه اینجوریه، من نه مرگشو می خوام نه زندگیشو. هر چی تو

دست وبالم مونده می فروشم، دلار شصت تومنی می خرم و خودمو می رسونم به لوس آنجلس. میرم پیش نورداد. خدا حفظش کنه. زندگی جمع وجور و آبرومندی برای خودش ترتیب داده. میرم اونجا که این آخر عمری نفس راحتی بکشم» (همان: 97).

هنگامی هم فرنگو تصمیم گرفته که دیگر در ایران نماند سؤال همسرش را این گونه پاسخ می دهد: «تو می خواهی از من جدا بشی؟ می خوام کمی تنها باشم و فکر بکنم. مواظب خونه باش» (همان: 147).

«فرنگو مکثی کرد که او را به تشویش انداخت. احساس بی پناهی کرد. فرنگو گفت: می خواستم بگم که دیگه به انتظار من نباش. - چرا؟ مگه چی شده؟ - چیزی نشده. می خوام برم آمریکا پیش خسرو. سعید جون دست وپایی

ص: 115

کرده و پاسپورت برام گرفته. از راه زاهدان میرم به پاکستان. ازونجا ویزا میگیرم و میرم آمریکا» (همان: 158).

مادر نیلی، همسر آقای بیات، بدون توجه به همسر بیمار و دختر نوجوانش که در سنی حساس به سر می برد در خارج از کشور و نزد دیگر فرزندش زندگی می کند. نیلی نیز که به دلیل جدایی مادر و یک برادرش از خانواده وزندگی آن ها در آمریکا، سعی بر آن دارد که به نزد مادرش برود. «من اونقدر انگلیسی یاد گرفتم که تو آمریکا بتونم امورمو بگذرونم. من می خوام برم آمریکا پیش مامانم» (همان: 229).

6. وطن پرستی

وطن پرستی از دیدگاه افراد تحصیل کرده و روشنفکر با آن چه در میان سایر مردم و یا افراد مذهبی وجود دارد، متفاوت است. این افراد نیز وطن را جایگاهی مقدس می­دانند اما نه از آن نوع تقدسی که میان مذهبیان رایج است. تقدس در معنای روشنفکرانه مفهومی ناسیونالیستی دارد و برگرفته از عِرق ملی است درصورتی که تقدس از دیدگاه مذهبیان مفهومی دینی و الهی دارد.

نویسنده این گونه احساس هادی بشارت را در خارج از کشور توصیف می کند: «توی آن شهر غریب، عجیب دلش می گرفت و یاد وطن بدجوری دیوانه اش می کرد» (همان: 9).

تأسف پروفسور بشارت برای این که گنجینه های تاریخی ایران به خوبی در جهان شناخته شده نیست. «افسوس خورد که خارجی تا نمی توانند فارسی بخوانند و نمی دانند که چه گنجینه هایی توی این سرزمین باستانی نهفته است» (همان: 13).

هنگامی که هادی بشارت از احوال همسر و پسر بیات که در آمریکا به سر می برند جویا می شود، آقای بیات این گونه پاسخ می دهد. «تو واشنگتن اصلاً

ص: 116

خبری نیست. فقط به یه مشت ایرونی بی مصرف بر می خورین که بی خودی این در و اون در می زنن. ولی افسوس که بی معرفت ها به هیچکی کمک نمی کنن. پول به رخ آدم می کشن» و در جای دیگر می گوید که «پرفسور بشارت! چرا جوون های ما بلند میشن میرن به یه مملکت غریب؟ مگه اونجا حلوا خیر می کنن؟ بهش بگین پا شه بیاد اینجا تو مملکت خودمون اینجا اقلاً مردم به درد همدیگه می رسن، نمیذارن در بمونه» (همان: 121).

درواقع راوی حس میهن دوستی این شخص را با این جملات بیان می کند درحالی که حس مبارزه با دشمن نیز در او دیده نمی شود.

7. عدم رضایت از جنگ و بدبینی نسبت به مسئولین

در این رمان برخلاف رمان­های مثبت­نگر که شهید را هدیه­ای به آرمان­های رهبر و انقلاب می­دانند، از شهادت فرزندشان ناراحتند و مسئولین را نیز به خاطر اوضاع به وجود آمده شماتت می­کنند.

هادی بشارت دست هایش را تو هوا انداخت. «خاک بر سر همشون. مرده شور تبریک و تسلیتشونو ببره. اشکال ما ملت همینه. همیشه می خواهیم که یه جوری واقعیتو ماست مالی کنیم. پاشیم بریم من خودم بهش میگم (همان:21).

هنگامی که تیمسار قوانلو از بشارت می خواهد که دیگر نیلی را به شاگردی نپذیرد، پروفسور این گونه بدبینی خود را نسبت به مسؤلین بیان می کند: «تیمسار، این مزخرف ها چیه؟ من عمری به همه جور شاگردی درس دادم. نکنه شما رو کمیته فرستاده باشه؟ حتماً از طرف کمیته آمده ین. همة این کارها زیر سر کمیته ست. اگه حرفی دارن چرا با خودم طرف نمیشن؟» (همان: 162 و 163).

در این رمان مسئولان بسیجی اغلب، به ویژه با افراد روشنفکر، از لحن خوشایند استفاده نمی کنند و بددهن هستند.

ص: 117

«احمد بیات پرسید: «اینجا چه کار دارین، آقای بشارت؟» حالا شناخته بودش آیا این جمله نقل قول است؟ اگر نیست باید اصلاح شود). ولی «پرفسور» خطابش نکرد» (همان: 172).

«هادی بشارت نگاه عصبانی و سرکوفت زنی به یارامت انداخت. درجه دار شانه هایش را بالا کشید و برآمدگی شکمش را صاف کرد. به عقب برگشت و از هادی بشارت پرسید، «می دونی که مجازات حرف های تو اعدامه؟» هادی بشارت بلند شد و صورتش را توی صورت درجه دار جلو آورد. «پس چرا اعدامم نمی کنین؟» درجه دار آب نباتی را که بین انگشت هایش بود بالا انداخت و با دهان بل گرفت. «اعدامت بکنیم که چی؟ مگه فشنگ زیادی داریم که برای آدمی مثل تو حروم کنیم؟» (همان: 241).

طرز سخن گفتن یارامت با هادی بشارت هنگامی که برای رفع مشکلش به کمیته رفته بود: «صدای یارامت را شنید که می پرسید، «آقا، اینجا چه کار می کنی؟ کی به تو اجازه داده که به اینجا بیایی؟ دلت می خواهد بری به زندون اوین؟»(صفحه کتاب؟؟)

هنگامی که بشارت برای کمک گرفتن به کمیته محل می رود و از طرف آن ها با بی توجهی روبه رو می شود.

[احمد بیات] «نخیر من امروز فرنگو خانمو ندیده م. امر دیگه ای دارین؟ سرم شلوغه و باید به کارهام برسم. [بشارت] نیم ساعته که پشت در دفتر معطلم. یکی نیامد بپرسه، «آقاجون، چی می خوای و گرفتاریت چیه؟ بنده شاکیم.» (صفحه کتاب؟)

8. عوام ستیزی

شخصیت­های حاضر در این رمان با اعتقادات مردم عادی مخالفند و حتی این اعتقادات را به تمسخر می گیرند و به دیدة تحقیر به مذهبی آن جامعه نگاه می­کنند.

ص: 118

«پاشو دیگه. ببین اهل محل چطور دور حجلة اون طفلک جمع شدن. دارن بهش دخیل می بندن. سینه می زنن، روضه می خونن که انگار امام و امام زاده ای ظهور کرده. ما ملت هم فقط منتظر همین هستیم که مولایی از راه برسه و برامون معجزه کنه» (همان: 49).

نباید مرگ چنان جوانی را سرسری گرفت. نباید اجازه داد که با به راه انداختن دستة سینه زنی یا با گذاشتن ختم و فاتحه یا با عوض کردن اسم کوچه به شهید مهرداد رازی ماهیت آن طفلک را عوض کنند» (همان:39).

با توجه به این که نم دیوار حیاط هادی بشارت را خیس کرده نیلی معتقد است که نقش شهید مهرداد را بر روی دیوار می بیند و شخصیت های رمان این گونه با این قضیه برخورد می کنند:

«هلی زد زیر خنده و گفت، «پرفسور، قیمت خونتون ترقی می کنه. دور خونتون جمع میشن. به در حیاطتون دخیل می بندن» (همان: 75).

«خانم رازی از توی حیاطش جیغ می زد «چرا نمیری؟ چند دفعه بهت بگم؟ اگه دیگه از نقش دیوار و اینجور مزخرف ها حرف بزنی، میدم دهنتو گل بگیرن» (همان: 90).

«مگه دیوار فیلم عکاسیه؟ این جفنگ ها چیه؟ اگه خبرش به گوش این همسایه های عامی و خرافی برسه، دیگه کارمون تمومه. می ریزن توی این محله، دور خونمون جمع میشن و خواب و خوراکو به ما حروم می کنن» (همان: 90).

اخم تیمسار قوانلو تو هم رفت، «خب حق داره. نیلی از خودش حرف های عجیب وغریب در میاره. به سرش زده که صورت مهرداد رازی روی این دیوار ظاهر شده. چه مزخرفاتی اگه خبرش به مسجد برسه، دیگه خر بیار و باقلا بار کن. از در و برزن به کوچه می ریزن و با سینه زنی و تظاهرات سرمونو می برن.» (همان: 91)

ص: 119

«مردم به آسمون نگاه می کنن. هزار جور امام و امام زاده می بینن پرفسور شما که آدم تحصیل کرده ای هستین نباید گول این خرافاتو بخورین» (همان: 96).

«پرفسور، تورو به خدا، تورو به هر چی که می پرستین، من رو ناراحت نکنین. اگه می خواهین راجع به نقش روی دیوار حرف بزنین، بنده حوصلشو ندارم. شما آدم فهمیده ای هستین. نباید به چرندیاتی که از دهن یک دختر خل وضع در میاد گوش بدین. محلش نذارین تا آدم بشه» (همان: 95).

9. کم سواد بودن مسئولان

در رمان های منفی نگر اغلب مسئولان و بسیجیان از نظر سواد و تحصیل یا بی سواد هستند یا اگر سواد داشته باشند سطحی نگر معرفی می شوند.

[بشارت] «با نوک چتر به شعار روی دیوار عمارت کمیته اشاره کرد و گفت: برادر، نصر رو با صاد می نویسن. پاسدار نیم سوزی از بشکة قیر برداشت و با سر زغالش صاد پیچداری روی سین نوشت» (همان: 170).

بی توجهی احمد به کسب علم را که در کمیته محل فعالیت دارد، این گونه توصیف می کند. «پرفسور، بیشتر از خونه بیاین بیرون. عوض این قدر نوشتن، بیشتر به زندگی این مردم برسین. تاریخ نوشتن آسونه» هادی بشارت عصبانی شد. سرش را با فشار تهدیدکننده ای جلو برد. «احمد آقا، نوشتن تاریخ آسون نیست» (همان: 173).

10. پوشش مدرن و گرایش به بی­حجابی و آرایش

ازنظر ظاهری مردان کت وشلواری هستند و اهل کراوات زدن و زنان به حجاب خیلی مقید نیستند و اهل آرایش اند.

«همیشه کراوات سبزی می زد که انگار توی رختخواب هم آن را از گردنش باز نمی کرد» (همان:6).

«مهرداد کت و پالتو را به جای پوشیدن به روی شانه تا می انداخت. دایم

ص: 120

لباس های سرمه ای فرد اعلا و کفش های مشکی و برقی از فروشگاه «برک» می خرید؛ اما این اواخر که می خواست به جبهه برود، دیگر فقط کاپشن نظامی می پوشید و یا جین سرمه ای به پا می کرد (همان:22).

«مثل این که به خاطر لباس ماهوت مشکی، پیراهن زرشکی و کراوات زرد به مواخذه اش می کشید» (همان:118).

«خانم رازی تو تاریکی ایستاده بود. ابروهای رنگ کرده و ریمل دور چشم ها» (همان 25).

«شاید می ترسید توی تاریکی جلوی پایش را نبیند و با آن کفش های پاشنه بلند ایتالیایی تعادلش را از دست بدهد» (همان:25).

«همان وقت فرنگو حرکتی کرد و غلتی زد، صورت بی رنگش را از قالی برداشت و چهارزانو روی زمین نشست. حلقه ای از موهایش را به پشت گوش انداخت» (همان: 39).

«نیلی پیراهن تافتة سیاهی به تن داشت و موهای کوتاه و شامپو شده اش با دقت به عقب شانه خورده بود» (همان:46).

اسامی شخصیت ها

این نکته ازآن جهت که دیدگاه نویسنده بر انتخاب اسامی اشخاصی که به ایفای نقش می پردازند نیز تأثیر دارد، حائز اهمیت است. با توجه به این که اغلب در داستان های مثبت نگر دفاع مقدس اسامی مذهبی انتخاب می شود اما در این رمان با توجه به نگرش منفی­ای که نسبت به جنگ دارد، این گونه نیست. به جز نام چند تن (هادی بشارت، احمد، مجتبی) هیچ کدام از شخصیت ها (فرنگ، خسرو، هوشنگ، نیلی، هلی...) اسم مذهبی ندارند و با توجه به این که شخصیت اصلی بسیار علاقه مند به تاریخ باستان است از اسامی تاریخی (هوشنگ، خسرو) نیز استفاده شده است.

ص: 121

لحن

اشاره

با وجود این که این رمان در فضایی خارج از مناطق جنگی شکل گرفته است و به دور از استرس ها و نگرانی هایی است که رزمندگان در مناطق جنگی تحمل می کنند، در لحن این اشخاص آرامش حاکم نیست؛ بلکه همواره نارضایتی خود از وضع موجود و ترس ها و اضطراب های خود را و تفکراتشان را در مورد نظام موجود و مذهب و مسئولین و شهادت افراد به خوبی در سخنانشان بیا ن می کنند. لحن در این رمان اعتراضی است و شخصیت­ها از اوضاع به وجود آمده ناراضی­اند. آن ها جنگ را عامل ویرانی می­دانند و از این که آرامش و ثبات سابق را ازدست داده اند ناراحت اند. آن ها از شهادت فرزندانشان عصبانی­اند و فهم این نکته که چرا باید عده­ای در سن جوانی و با وجود داشتن آرزوهای زیاد بی­محابا خود را در تیررس توپ و گلوله­های دشمن قرار دهند، برایشان سخت و حتی غیرممکن است. ناامنی به وجود آمده آن ها را ترسانده. مضطربند و به دنبال راه فرارند. ترس خشم اضطراب و احساس ناامنی بارزترین ویژگی حاکم در این رمان است. اشاره به تجددگرایی در عین آشفتگی وضعیت اقتصادی افراد نیز نشان دهندة بلاتکلیفی شخصیت­ها است و همچنین در ترسیم فضای متشنج رمان مؤثر است.

1. احساس ناامنی

خانم رازی در سخنانش این گونه ناامنی و ترس خود را بیان می کند: «متوجه هیچی نیست. اگه به خونمون ریختن و داروندارمونو بردن چی؟ یادتونه که چند ماه پیش نصف شبی به خونه آقای لاجوردی رفتن؟ نازبالش به دهنش گذاشتن و گفتن، هر چی دارین بدین آقا» (همان:60).

«وارد حیاط که شدین، در رو پشت سرتون قفل کردین؟ اعتبار نداره میان تو خونه دار و ندارمونو میبرن تا» (همان: 96).

ص: 122

نارضایتی فرنگو از زندگی در ایران: «اگه اونجا بمونه، ما باید پاشیم و خودمون بریم آمریکا. من که دیگه تحمل اینجا موندن رو ندارم» (همان: 66).

بشارت به هلی می گوید که بهتر بود آقای بیات، پدر هلی، به خاطر حال بیمارش به ایران برنمی گشت. «برگشتنشون صلاح نبود. بهتر بود که همونجا می موندن. اینجا که جای زندگی نیست» (همان:70).

«پاسپورت و مدارک تاشده را درآورد و مرتب روی مچش زد. خانم تیمسار چشم غره رفت که پاسپورتش را قایم کند تا پاسدار تا متوجه نشوند. تیمسار پاسپورت را به جیب بغلش گذاشت وقتی را که ساعت دیواری نشان می داد با ساعت خودش مقایسه کرد» (همان: 217).

2. تجددگرایی

در مکالماتشان اصطلاحات انگلیسی به کار می برند.

«چه زحمتی؟ بفرمایین تو.enter,

please .... پرفسور، من این کراوات زرد شمارو خیلی می پسندم. beautiful» (همان:118).

«نه اگه من برم، کی به شما می رسه؟ yo'll

die.» (همان: 187).

«چقدر طول میدین. hurry up بیایین دیگه. بیایین صبحونتونو بخورین. چرا هنوز هیچی نخوردین؟» (همان: 190).

هنگامی که فرنگو از حال مجتبی، برادر نیلی، در خارج از کشور جویا می شود؛ نیلی این گونه پاسخ می دهد: «بعد از این که توی آمریکا کار سفارتو ازش گرفتن، اسم نوشته که لیسانس کشاورزی بگیره. حالا می خواد زن آمریکایی شو عقد اسلامی بکنه. نه مثل عقدهای اسلامی خودمان. آقایی در آمریکا هست که با شعر حافظ و شکسپیر عقد می کنه» (همان:59).

3. تعریف و تمجید از خارجی ها

خانم رازی این گونه آمریکایی ها را توصیف می کند. «نه پرفسور بشارت.

ص: 123

بذارین برم پیش نورداد. برم به لس آنجلس که سروکارم بیافته به یه مشت آدم حسابی» (همان: 102).

هنگامی که خانم رازی از فرنگو می خواهد که هادی بشارت را نزد پزشک معتبری ببرد، یک دکتر ژاپنی به او معرفی می کند: «چرا کمی برینش پیش این دکتر ژاپونی؟ تازه توی خیابان پاسداران مطب بازکرده. نمی دونین چه دستگاه هایی با خودش آورده. زیاد هم پای آدم حساب کمی کنه» (همان:145).

4. نابسامانی اقتصادی

«چرا نری؟ برای این که رفتنت خرج داره و دیگه توی بانک پولی برامون نمونده. از حقوق بازنشستگی بنده هم که دو هزار تومن کم کردن» (همان: 146).

«تیمسار، باید فکری هم برای فروش این خونه بکنیم. اخیراً تو سر قیمت تا(احتمالا ها) خورده. مشکل بشه مشتری براش پیدا کرد. فکر می کنین این خونه رو چنتا می خرن؟» (همان: 161).

کمبود امکانات و عدم کیفیت کالاهای تولید داخلی

اعتراض فرنگو به وسایل آرایش ساخت کشور: «چه اسباب توالت های مزخرفی. هی نق می زد، «دیگه صورت نازنینم داره از بین میره. پودر که می زنم، پوست صورتم ورقه ورقه به پنبة پودر زنی می چسبه» (همان: 12).

عدم رضایت بشارت از پاکت نامه های بی کیفیت داخلی: «انگشت روی پاکت کشید. خیلی کلفت بود و به درد او نمی خورد. پرسید: آقا این پاکت کار کجاست؟

کار کجا می خواین باشه؟ کار همین مملکت خودمونه دیگه».

«آخه این چه مملکتیه که حتی کارخونه های کاغذ سازیش هم ازکارافتاده؟ اوضاع اقتصادی هم که روزبه روز بدتر میشه. اینجا جهنم دره ست» (همان: 14).

ص: 124

5. مخالفت با گرایش بسیجیان و عوام

«هادی بشارت دست هایش را تو هوا انداخت. «خاک بر سر همشون. مرده شور تبریک و تسلیتشونو ببره. اشکال ما ملت همینه. همیشه می خواهیم که یه جوری واقعیتو ماست مالی کنیم. پاشیم بریم من خودم بهش میگم». (صفحه کتاب)

مهندس قریب سر راه او را گرفت. «پرفسور به شما چه، مگه شما قیم این ملت هستی؟» (همان: 21)

هادی بشارت اعتقادات و گرایش عوام را این گونه تمسخر می کند، به همسرش می گوید: «پاشو دیگه. ببین اهل محل چطور دور حجلة اون طفلک جمع شده ن. دارن بهش دخیل می بندن. سینه می زنن، روضه می خونن که انگار امام و امامزاده ای ظهور کرده. ما ملت هم فقط منتظر همین هستیم که مولایی از راه برسه و برامون معجزه کنه».(صفحه؟//)

خانم رازی که نیلی را به خاطر خرافاتی شدنش و دیدن تصویر مهرداد در میان نم های دیوار حیاط آقای بشارت، سرزنش می کند. «خانم رازی از توی حیاطش جیغ می زد. «چرا نمیری؟ چند دفعه بهت بگم؟ اگه دیگه از نقش دیوار و اینجور مزخرف ها حرف بزنی، میدم دهنتو گل بگیرن» (همان: 90).

مخالفت قوانلو با خرافات عوامانه: «اخم تیمسار قوانلو تو هم رفت، «خب حق داره. نیلی از خودش حرف های عجیب وغریب در می آره. به سرش زده که صورت مهرداد رازی روی این دیوار ظاهرشده. چه مزخرفاتی! اگه خبرش به مسجد برسه، دیگه خر بیار و باقالا بار کن. از در و برزن می ریزن و با سینه زنی و تظاهرات سرمونو می برن» (همان: 91 و 92).

6. فرار از کشور

اعتراض خانم رازی به پسرش به خاطر ولخرجی هایی که می کند چراکه بر آن است که فرزندش را راهی آمریکا کند. «بی عاطفه تو که خوب می دونی مادر

ص: 125

بیچاره ات چطوری یه شاهی [رو] صنار می کند تا توی ذلیل مردة قدرنشناس بتونی تنه لشتو به آمریکا برسونی. (همان: 36)(ادبیات این کتاب در جاهای مختلف

دوگانگی زبانی دارد. مثلا در همین جا می گویند : می کند، در حالی که زبان محاوره است. این را هم اگر نویسنده محترم صلاح بدانند می توانند جزو ضعف های بیانی این کتاب بیان کنند)

«فرنگو لبة چا در را از روی شانه تا برداشت و از جا بلند شد. چانه اش را بالا آورد و گفت، بشارت پاشیم خونه رو بفروشیم و هر چی داریم پول نقد بکنیم و بریم آمریکا. گور پدر چندرغاز پول بازنشستگی» (همان: 51).

«ببین مادرت می خواد حرف بزنه. می خواد بیاد آمریکا. تو چی میگی؟ ...فرنگو دهنش را به گوشی چسباند و گفت: دیگه بسه بابا. ما داریم کارهامونو می کنیم که بیاییم اونجا. برامون یه دعوتنامة رسمی بفرست. احتیاج به دعوتنامه داریم» (همان: 53).

[فرنگو] «اگه اونجا بمونه، ما باید پاشیم و خودمون بریم آمریکا. من که دیگه تحمل اینجا موندن رو ندارم» (همان:66).

[خانم رازی] «انشالله قسمت بشه، دسته جمعی بریم به آمریکا. قوه و بنیه م برا سفرخیلی خوبه» (همان:144).

[نیلی]«من اونقدر انگلیسی یاد گرفتم که تو آمریکا بتونم امورمو بگذرونم. من می خوام برم آمریکا پیش مامانم» (همان: 229).

فضا

اشاره

فضای داستان فضایی متشنج و به هم ریخته است. در این فضا اغلب افراد تحصیل کرده و مرفه­اند که ناگهان و ناخواسته به علت جنگ و انقلاب از زندگی آرام و بدون دغدغة خود جدا افتاده­اند. ماهیت انقلاب همیشه تغییر ویرانی است، نظام سابق از هم می­پاشد و نظامی جدید جایگزین آن می شود، آرامش جای خود را به بی­ثباتی می دهد، ارزش های جدید برای درونی شدن به زمان و صبر نیاز دارند؛ اما وقتی که شرایط سخت می شود انگار گذر زمان نیز کندتر از معمول است. حتی در اثر عوض شدن نظام اسم خیابان­ها نیز عوض می شود.

ص: 126

اوضاع اقتصادی دچار آشفتگی می شود، بسیاری از امکانات از دسترس مردم خارج می شود، مرگ ومیر و ناامنی تسلطی عجیب بر جامعه و فکر مردم دارد. دزدی زیاد شده وجوانان زیادی راهی جبهه می­شوند و جنازه­شان به شهر برمی­گردد. ارزش ها در نظر اقشار مختلف جامعه تعریفی واحد ندارد. بعضی مفاهیم از نگاه عده­ای ارزش است و از نگاه عدة دیگری ضد ارزش. عده ا­ی به دور تابوت شهید جمع می­شوند و نوحه سرایی می­کنند و عده ای دیگر این کار را خرافه پرستی می­دانند.

در آنِ واحد عده­ای برای دفاع از وطن و رسیدن به فیض شهادت راهی جبهه می­شوند و عده­ای دیگر مانند مهرداد رازی برای دیدن شکوه و عظمت گذشتة تاریخ بشری راهی جبهه می شود.

داستان خارج از فضای جبهه و تهران را روایت می کند اما به خوبی تأثیر جنگ را بر افکار و زندگی مردم نشان می دهد.

فضایی پر از تنش های روحی و جسمی، ضعف اقتصادی، تلاش افراد برای فرار از کشور و ازهم گسیختگی تا خانواده تا از هم.

1. اوضاع بد اقتصادی

«اوضاع اقتصادی هم که روزبه روز بدتر میشه» (همان: 14).

در مضیقة اقتصادی بودن خانواده بشارت. «از فکر مخارج تعمیر لولة حمام سرش گیج رفت. دیگر پولی در بانک نمانده بود و می ترسید با چندرغاز حقوق بازنشستگی کارشان به قرض و قوله هم بکشد» (همان: 45).

خانم رازی برای رفتن به خارج از کشور قصد فروش لباس های مهرداد را دارد علت کارش را این گونه بیان می کند: «اگر احتیاج به پول نداشتم که این کارو نمی کردم. با دست خالی که نمی تونم پیش نورداد برم.

مرحوم سرهنگ آدم درستی بود. مثل بقیه ارتشی تا نبود که اهل دزدی و کلاشی باشه. وگرنه

ص: 127

امروز برای دو پاپاسی این قدر در نمی موندم. خدا به اون هایی اقبال میده که اهل زد و بندن. هر عصر به ویلاهاشون برمی گشتن و مصدر براشون تو سینی نقره گیلاس ویسکی می آورد. حالا هم همون تا با دلار هفت تومنی تو آمریکا عیش خودشونو می کنن و عین خیالشون نیست» (100).

2. آسیب پذیری روحی افراد

پرفسور بشارت علت پابند نبودن نیلی به خانواده اش را جدایی پدر و مادرش از هم و فضای جدید حاکم بر جامعه می داند: «در تمام این مدت که نبودی دائم اینجا ول می گشت. توی هر اتاقی سر می کشید. لابد به خاطر این که خونه ای نداره. منظورم خونه درست وحسابیه ها. تفریح های سابقم که دیگه نیست. نمی دونه با خودش چه کار بکنه. آمد و از من خواهش کرد که بهش درس بدم» (همان: 109).

جوانان و نوجوانان افسرده و پژمرده هستند. «نیلی خانم، شما چرا این قدر اوقات خودتنو تلخ می کنین؟ شما باید یه خرده بخندین. پیش خودم میگم که دریغ از شما، دریغ از جوونی و طراوت شما. چه آسون گل های بوستان این مملکت به دست باد زمونه پرپر میشه. چه دوره های پرمشقتی رو که این ملت نگذرونده» (همان: 126).

افراد از نظر روحی آسیب هایی را متحمل شده اند. در توصیف مهندس قریب که با خانواده اش قصد رفتن به آمریکا را دارند، آمده است که: «اخلاقش عوض شده. نصف شب ها پا میشه، میره پایین تو آشپزخونه و مشت مشت حبه قند به دهنش می ریزه. زیر دُشکش تیکة نون قایم می کنه. خانم مهندس قریب ازش می پرسه، چرا؟ جواب میده که دست خودش نیست» (همان: 186).

3. اهل لهو و لعب بودن اشخاص

«سایة تیمسار قوانلو روی پشت دری پنجره های منزلشان بالا و پایین

ص: 128

می رفت. لابد قوانلو این ها مهمان داشتند و بازی قمارشان هم برقرار بود» (همان: 31).

«دوی بعد از نصف شب بود و مهمانی تیمسار قوانلو همان طور ادامه داشت. از دور پچ پچ مهمان ها به گوشش می رسید. قماربازی می کردند، مشروب می خوردند و هرهر می خندیدند» (همان: 34).

«هادی بشارت برای خودش گیلاس ودکای دیگری ریخت و دومرتبه به آن روز زمستانی، به کلاس اول صبح های سه شنبه فکر کرد.» (همان: 80).

صدای نوار توی گوشی تلفن بلند بود و شنیدن حرف های فرنگو اصلاً امکان نداشت:

«دردم دیگر ز مستی

هرگز دوا نمی شه،

تا پیش من نیایی

این اخم ها وا نمیشه ...» (همان: 88).

«آقای بیات دست برد و گیلاس ویسکی را از روی میز بغل دستش برداشت. به هادی بشارت اشاره کرد که برای خودش گیلاسی بریزد و گفت: معذرت می خوام قدرتشو ندارم که خودم براتون بریزم» (همان: 119).

«گفت، مشروبی، چیزی، دارین که یه خرده بخوریم و حالمون جا بیاد؟ آقای حاشیه تند دست هایش را به هم مالید و گفت: البته استاد هر چی که بخواین داریم» (همان: 177).

«نیلی خانم لطفی کنین و برامون صفحه بذارین. بذارین یه خرده موسیقی بشنویم» (همان: 204).

داشتن دید منفی و عدم رضایت از مسئولین

در این نمونه ها بدبینی افراد نسبت به مسئولین به خوبی دیده می شود «شاید

ص: 129

نامه به دست پرفسور هامفری می رسید و جوابی می داد. حتماً نامه های هادی بشارت را سانسور می کردند و حتی دورشان می انداختند. آخر یک نامة پرپری که بیش از دو هفته طول نمی کشد تا به آمریکا برسد» (همان: 5).

«پیش از انقلاب همسایه ها فقط دورادور با هم سلام و علیکی داشتند و از گوشه و کنار می توانستند بفهمند که کی از دار دنیا رفته کی در دادن قسط ماهانة خانه اش عقب افتاده و کی مریض دار است؛ اما حالا مثل این بود که همه بازنشسته شده اند با وقت زیادی که داشتند دایم دور هم جمع می شدند سنی از همه شان گذشته بود مثل جوان های بی بندوبار این دوره سر هیچ و پوچ آتشی نمی شدند، الکی خودشان را به آب وآتش نمی زدند، خوب می فهمیدند که سرنخ به دست چه آدم هایی است؛ چه کسانی دارند کارها را می گردانند، چه کسانی بازی به راه می اندازند و برای این ملت گربه رقصانی می کنند» (همان: 31).

[خانم رازی] «ما به کسی بدی نکرده ایم. از دستمون بر می اومده به مستضعفین هم رسیده ایم. تازه میان و شوهر بیچاره مونو می گیرن. سر هیچی، میذارن جلوی دیوار و تیربارونش میکنن. بازهم چیزی نمی گیم. به روی مبارک خودمون نمی آریم. فقط می خواهیم یه گوشه کپه مرگمونو بذاریم. بی سروصدا خون دلمونو بخوریم. والله، گاهی فکر می کنم که شاید حق با این ها باشه؛ اما سرهنگ بیچاره آزارش به مورچه هم نمی رسید. چشمش به خون دماغ می افتاد غش می کرد. حالا می گن مردمو شکنجه داده. ناخن این ملتو می کشیده. خب، باشه. شاید این ها راست می گن. ما که علم غیب نداریم؛ اما شما به بنده بی سواد بگین که چرا سر بچة نازنین من این بازی هارو به راه انداختن؟ شما که اون طفلکو می شناختین. اهل شهید شدن بود؟ بابا جون، نمی خواست به جبهه بره. نقشه کشیده بود که قاچاقی خودشو از راه ترکیه برسونه به آمریکا، بره پیش برادرش نورداد» (همان: 96).

ص: 130

4. عدم حضور زنان در امور اجتماعی مورد علاقة خود

برای مثال راوی، علّت بی کار شدن فرنگو را این چنین بیان می کند:

«اما فرنگو به خاطر این که دیگر به زن ها اجازة بازی کردن روی صحنه را نمی دادند، هر شب خیلی زود قرص سردردش را می خورد، روی مبل مهمانخانه دراز می کشید و خوابش می برد» (همان:12).

5. حاکم بودن فضای ناامنی

مردم محله با وجود این که خارج از مناطق جنگی به زندگی خود ادامه می دهند، احساس امنیت ندارند.

مادر مهرداد رازی این گونه از ناامن بودن شهر تهران با پروفسور بشارت سخن می گوید: «متوجه هیچی نیست. اگه به خونمون ریختن و دارو ندارمونو بردن چی؟ یادتونه که چند ماه پیش نصف شبی به خونه آقای لاجوردی رفتن؟ نازبالش به دهنش گذاشتن و گفتن: «هر چی دارین بدین آقا» (همان: 60).

افرادی که قبلاً مشاغل غیرشرعی داشته اند این گونه اوضاع خود را در روزگار کنونی توصیف می کنند: «به کمیته احضارمون کردن. از صبح کله سحر استنطاقمون کردن. تا همین الآن فرصت نشد که ناهار بخوریم. می بخشین» (همان: 62).

افراد هر لحظه در انتظار بمباران شدن شهر و پناه بردن به محل امن هستند. «می خواست پنجره را ببندد که تیمسار به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت: پرفسور میگن امشب عراقی ها بمبارون می کنن. ما می خواهیم دسته جمعی بریم به لشکرک شما هم تشریف بیارین» (همان: 92).

آن وقت، صدای شلیک ضد هوایی ها و آژیر «وضعیت قرمز» بلند شد. همهمة مردمی که به هر طرف می دویدند در فضا پیچید. همسایه تا از پله تا بالا و پایین رفتند و روشنایی چراغ های نفتی در تاریکی جذب شد. خانم

ص: 131

رازی به لب پشت بام آمد و آسمان را تماشا کرد. ظاهراً خود بمب اندازهای عراقی را نمی توانست ببیند. فقط از شلیک ضد هوایی ها و انفجار بمب ها معلوم بود که طرف های سلطنت آباد، سرپل تجریش و مقصود بک را می زدند. سروکلة نیلی از آن سر کوچه پیدا شد که داشت آقای بیات را به سمت خانه هل می داد. فریاد زد. «خانم رازی، اون بالا رفته ین چه کار؟ الان بمب رو سرتون می افته و نفله میشین» (همان: 104).

«مهندس قریب، مگه قرار نبود برین به لشکرک؟ راه ها بسته ست. نتونستیم بریم. حالا بناست به خونة تیمسار قوانلو بریم، شامو اونجا بخوریم ورق بازی کنیم» (همان: 104).

«خانم مهندس غریب داد زد «اوی خدا جون به داد همة بچه های معصوم برس خدا جون به داد مریض های مریضخونه «شهید» برس. خدا جون نصف شبی کیه که به داد آدم های مفلوج و چلاق برسه؟» (همان:105).

6. بی توجهی به مسائل شرعی

در فضای موجود اهل محل به ویژه بانوان همدیگر را چون عضو خانوادة خود دانسته و خیلی به رعایت حجاب و مسائل شرعی اهمیت نمی دهند.

«نیلی با سر بی چادر و موهای پریشان، دو سه قدمی وسط کوچه تلوتلو خورد و روبروی پنجرة مطالعة هادی بشارت روی پاهایش ایستاد» (همان: 90).

«در باز شد و هلی، سینی قهوه به دست و سر برهنه، به اتاق آمد» (همان: 120).

«نیلی از جا پرید و صورت هادی بشارت را ماچ کرد. «خیلی ممنون. thank you. کی شروع کنیم؟» (همان: 125).

«هادی بشارت بروبر نگاهش کرد. چطوری به اینجا آمدین خانم؟

نیلی ساک را روی زمین گذاشت و روسری قهوه ایش را از سر برداشت» (همان: 137).

ص: 132

[هادی بشارت] «تند دست خانم رازی را میان دست هایش فشرد و گفت، خانم کم لطفی می فرمایین. سایتون سنگین شده، گاهی هم یاد فقیر فقرا بکنین» (همان: 222).

7. بدبینی مذهبی نماها به متجددین جامعه

در این فضا افراد به ظاهر مذهبی به راحتی به اشخاص تهمت می زنند.

«چطوره که وقت عیش و نوشتون همه چی دارین؟ شماها خیلی به راحت طلبی عادت کردین. آقا پیره، من دایم زاغ سیاه دخترهای بیات رو چوب می زنم. همیشه تو خونة شما ولو هستن» (همان: 165).

«کبری خانم جلو آمد. گوشة چادر را دور نوک انگشتش پیچید، با آب دهان تر کرد و روی لب های نیلی مالید. «حرف زیادی می زنی. برادرت الان دوساعته که ماشین زیر پاش گذاشته و دور شهر داره عقب شماها می گرده؟

صورت نیلی را زیر نور چراغ گرفت که اثر پودر و ماتیک را به آن ببیند. نیلی گفت «دیدین که به صورتم چیزی نیست» (همان: 235).

هنگامی که پرفسور بشارت به کمیته محل احضار شده این گونه با او برخورد می شود: «یارامت گفت: من تورو می شناسم کتاب هات رو به تحریک کی می نویسی؟ پول چاپشونو کی میده؟ خودش را جلوتر کشید و گفت، فکرها تو درست بکن. جواب ندادن به صرفت نیست» (همان: 240).

8. از دست دادن روحیه و آرامش اعصاب

روحیه و اعصاب افراد به دلیل جنگ و فروپاشی خانواده تا و از دست دادن عزیزانشان به هم ریخته است.

نیلی که ما در و برادرش در آمریکا زندگی می کنند این گونه توصیف شده: «پرسه زدن های نیلی توی خیابان کار مناسبی نبود. سر چهارده سالگی احتیاج به آدم دلسوزی داشت که سرپرستیش را بکند. ولی توی خانوادة بیات هر کس

ص: 133

سرش به کاری بند بود و نمی توانست به نیلی برسد (همان: 35).

«اخلاقش عوض شده. نصف شب ها پا میشه، میره پایین تو آشپزخونه و مشت مشت حبه قند به دهنش میریزه. زیر دشکش تیکه نون قایم میکنه. خانم مهندس قریب ازش می پرسه چرا؟ جواب میده که دست خودش نیست» (همان: 186).

9. بدبینی و بی اعتمادی

بدبینی نسبت به جامعه و افراد و عدم اعتماد به هم دیده می شود.

مرگ های تاریخی، برعکس مرگ های این دوره آنی نبود فقط توی این دوره و زمانه است که آدم سُر و مُر و گُنده توی خیابان قدم می زند، توی صف نان و گوشت و تخم مرغ می ایستد، یکهو تیری به پیشانیش اصابت می کند و از دار دنیا می رود. (همان: 44)

پاسپورت هاشونو گرفتن و امروز عصری با هواپیماهای مخصوص به زاهدان پرواز می کنن. از اونجا هم یواشکی خودشونو به پاکستان می رسونن. کمی خوان کسی بفهمه. ازشون پرسیدم سفر بخیر. کجا می خواین برین؟ گفتن: برای تعطیلات عید میریم مشهد (همان: 205).

10. حجاب اجباری

از نحوة چادر سر کردنش معلوم بود که ناشی است بی قیدی زن های چادری درراه رفتنش نبود. تند و عاصی قدم برمی داشت (همان: 47).

یک سال و خرده ای پیش به خاطر بدحجابی به صورت هلی اسید پاشیدند (همان: 68).

در فضای موجود افراد، اغلب به تعلیم زبان انگلیسی و تاریخ علاقه مند هستند تا دانش دیگر.

«حتماً این آشغالو(منظور چه چیزی بوده است؟ داخل قلاب نشان داده شود) از پول شهریة کلاس انگلیسی خودت خریدی.

ص: 134

قبض رسید شهریت کجاست؟» (همان: 36).

نیلی از بشارت می خواهد که به او تاریخ یا انگلیسی تعلیم دهد. «چه می دونم؟ درس تاریخ. درس انگلیسی هر چی که براتون ممکن باشه» (همان: 73).

«برای رفتن به آمریکا آدم باید خیلی خوب انگلیسی بدونه. انگلیسی من خوب نیست انگلیسی رو نمیشه از تو کتاب یاد گرفت (همان: 73).

«پرسید: از من چی می خواین؟

می خوام که به من انگلیسی یاد بدین. » (همان: 123).

زاویة دید

زاویة دیدی که تقی مدرسی برای رمانش برگزیده، زاویة سوم شخص یا دانای کل می باشد که رفتار شخصیت ها و ذهنیت افراد وضعیت های زمانی و مکانی را توانسته است به خوبی شرح دهد.

در بعضی جاها راوی آن چه را که می بیند برای مخاطب تعریف می کند:

«هادی بشارت دوباره به راه افتاد. سر بعضی کوچه تا برای شهدا حجله گذاشته بودند. از این سنّت حجله گذاشتن برای شهدا هم چیزی سرش نمی شد. چه ارتباطی بین آن اتاق های شش وجبی و کشت و کشتار توی صحنة جنگ وجود داشت؟ الله اعلم» (همان:15).

«کتابچه حساب بانکشان را نشانش می داد که با چه سرعتی پس اندازهایشان دارد ته می کشد. این کارها رو جوری می کرد که فرنگو از صرافت بیفتد؛ اما مگر به خرج فرنگو می رفت؟ فقط به ظاهر ساکت می شد، سکوت سنگین و بسته ای که پنهانی دست به شماتت او می گذاشت» (همان: 18).

«هادی بشارت هنوز صدای آن طفلی را در گوش هایش می شنید. حیف شد. جوان به آن نازنینی چه آسان ورپرید» (همان: 22).

«هادی بشارت نمی توانست مطلب به آن مهمی را به فرنگو بفهماند.

ص: 135

فریادش بلند شد «فرنگو یه خرده تحمل داشته باش. هنوز یه کلمه از دهن من درنیامده خیال می کنی که همه چیزو فهمیدی؟ تو این مملکت ما ملت عادت کردیم که خودمونو عقل کل بدونیم؛ اما تا چیزی میشه تا کارد به استخون می رسه هی می خواهیم کتمون کنیم و ندیده بگیریم باورمون بشه که خبری نشده و آب از آب تکون نخورده. نخیر این خبر تا نیست. خودفریبی هم حدی داره. بععع» (همان: 24).

«مهندس قریب از یخچال گالن ودکایی را درآورد که خودش ساخته بود و آن را روی پیشخان گذاشت. یادته که سر مردن فخر زنجانی هم همین طوری صحبت می کردی؟» (همان: 28).

«آقا مجتبی پسر بزرگش، زن آمریکایی گرفته بود و توی سفارت کار می کرد. فقط یک بار این اواخر برگشت و آن هم به خاطر این که بابش رو برای معالجه به آمریکا ببرد. پسر دومش احمد توی خط انقلاب افتاده بود و ماه تا ماه هیچ جا پیدایش نمی شد. هلی دختر بزرگش هم که دائم سرش را با خریدن لباس های عجیب وغریب گرم می کرد. آن روزها، هلی هنوز بینا بود و هر شب دوستانش را می آورد که روی تراس خانه شان صفحه بگذارند و تا آخرهای شب برقصند» (همان: 35).

«خسته به نظر می رسید و از دهنش بوی مشروب می آمد» (همان: 107).

راوی به بیان احساس و افکار درونی افراد و نقل نیات شخصیت ها می پردازد.

هادی بشارت می بایست برود و سری به خانم رازی بزند. خودش را به نظر آتورد که در اتاق پذیرایی خانة رازی نشسته، دست هایش را به هم گذاشته و یک نفس دارد حرف می زند. برایش توضیح می داد که نباید مرگ چنان جوانی را سرسری گرفت نباید اجازه داد که با به راه انداختن دستة سینه زنی، یا با گذاشتن ختم و فاتحه، یا با عوض کردن اسم کوچه به

ص: 136

«شهید مهرداد رازی» ماهیت آن طفلک را عوض کرد» (همان: 39 و 40).

بیان احساسات بشارت با دیدن مدرسة دورة دبیرستانش: «سال ها خیلی ساده، حتی بدون فکر و خیال، از جلوی همان سکو رد می شد و سلام های فراش مدرسه و حتی شاگردها را تحویل می گرفت. ولی حالا هر چیز خیلی بی ثبات به نظرش می رسید» (همان: 76).

ص: 137

فصل سوم: جمع بندی و نتیجه گیری

می دانیم که جنگ همواره به صورت عام جامعه و به صورت خاص هنرمندان و نویسندگان را تحت تأثیر قرار می دهد و سبب می شود که نویسندگان و هرروح حساسی را به خلق آثاری مرتبط را دارد و نگاه به جنگ همواره به یک گونه نیست. برخی تنها تلخی ها و مصائب جنگ را می­بینند و برخی آن را مدرسة انسان سازی و مایة رشد یک ملت.

رمان های دفاع مقدس به سه دستة مثبت نگر، منفی نگر و بینابین تقسیم می شود. در این پایان نامه بر آن بودیم که از رمان های مثبت نگر دو رمان «عروج ناصر ایرانی» و «عقاب های تپة 60 محمدرضا بایرامی» را با دو رمان منفی نگر «آداب زیارت تقی مدرسی» و «محاق منصور کوشان» از جهت طرح، شخصیت ها، لحن، فضا و زاویه دید با یکدیگر مقایسه نماییم.

نتایج به دست آمده از مقایسة «عروجِ ناصر ایرانی، عقاب های تپه 60 محمدرضا بایرامی، آداب زیارت تقی مدرسی، محاق منصور کوشان» از قرار زیر است:

- رمان های مثبت نگر (عروج و عقاب های تپة 60) داستان دفاع مردم ایران از کشورشان است، چه آن ها که ساکن مناطق جنگی بودند و چه آن هایی که از

ص: 138

سایر شهرها روانة جبهه می شدند. جوان های غیوری که با کمترین امکانات جسورانه و با اعتمادبه نفس بالایی در برابر دشمن ایستادگی می کنند. نویسندگان در این رمان ها بر آن هستند که ارزش ها و نتایج مثبت جنگ را علی رغم مصائبی که برای خانواده تا با از دست دادن فرزندانشان یا مجروح شدن رزمندگان به وجود آورده است؛ به خواننده منتقل می کنند.

نوع دیگر دیدگاه نویسندگان به جنگ در دو رمان (آداب زیارت و محاق) نگرش بدبینانه ای است که نویسنده و راوی داستان بر آن هستند که زندگی پر از اضطراب و بحران های روحی مردمی را که در هر طبقه با آن دست به گریبان اند به نمایش بگذارند. در این داستان ها ما با صحنه هایی از مشکلات اقتصادی و امنیتی ناشی از جنگ، مهاجرت تحصیل کرده تا و ثروتمندان و... روبه رو هستیم و زندگی پرتنش مردم را

در آن سال ها درک می کنیم. درمی یابیم که جنگ برای مردم چیزی جز آوارگی، ترس، بازماندن از پیشرفت در حرفه و تحصیل مورد علاقه و فرار مردم به خارج از کشور، چیز دیگری در پی ندارد.

- شخصیت­ها در رمان­های مثبت نگر اغلب افرادی کم سن اند که در بطن جنگ و جبهه حضور دارند و در سنین کم مسئولیت های بزرگی را بر عهده دارند. این اشخاص مقید به ارزش های انقلاب و همسو با اهداف حکومت و مسئولین هستند. با نیروی ایمان و توسلی که به ائمه دارند بر آن هستند که با تجهیزات اندکشان به دشمن بتازند چراکه جنگ را میدان آزمایش الهی می دانند. این اشخاص بر این باورند که مرگ به دست خداست و اگر قرار باشد بمیرند حتی اگر به جبهه نرفته، در جای امنی باشند بازهم با مرگ مواجه می شوند و همین باور باعث می شود که از حضور در جبهه و نبرد با دشمن هراسی به دل راه ندهند. آن ها شهادت را یک سعادت و توفیق الهی می دانند؛ اما در رمان­های منفی نگر شخصیت­های اصلی غالباً خارج از فضای جنگ و همیشه هم در

ص: 139

حال انتقاد از جنگند و یا این که از کشور فرار می کنند. از جنگ و اوضاع کنونی جامعه بیزار، خسته و درمانده اند و نمی توانند بر ترس و اضطراب های ناشی از جنگ خود غلبه کنند.

اغلب شخصیت های اصلی رمان های منفی نگر به تاریخ و فرهنگ باستانی ایران علاقة وافر و نگاه بدبینانه ای نسبت به نظام و مسئولین دارند و مردمی را که روانة جبهه می شوند، افرادی فریب خورده و بی سواد می دانند و اگر شخصی بسیجی، تحصیل کرده باشد او را فردی سطحی نگر و دارای عقایدی نادرست می دانند.

- نام گذاری شخصیت­ها در هر دودسته از رمان­ها، کاملاً هدفمند است؛ یعنی در رمان­های مثبت نگر نام­ها اغلب مذهبی و برگرفته از شخصیت­های مذهبی صدر اسلام است مانند حبیب و جعفر درصورتی که در رمان­های منفی نگر شخصیت­ها برگرفته از اسامی باستانی و ایرانی اند و یا این که نام­ها برگرفته از فرهنگ غربی است مانند مهرداد، هلی و یا نیلی.

- در رمان­های مثبت­نگر همة افرادی که در جبهه حضور دارند، داوطلبانه خود را به میدان جنگ رسانده اند و هدفشان جهاد درراه خداست و این موضوع را وظیفه­ای دینی و شرعی می­دانند به همین علت از مرگ هراسی ندارند در صورتی که در رمان­های منفی نگر وضع طوری دیگر است؛ شخصیت­ها از جنگ متنفرند و نمی­توانند اوضاع به هم ریختة جامعه را تحمل کنند بنابراین به دنبال راه فرارند و کسانی که به جبهه می­روند مانند «مهرداد رازی» شخصیت اصلی رمان آداب زیارت، برای مطالعات باستان­شناسی و به دست آوردن اطلاعات تاریخی است و هیچ اعتقادی به مقدس بودن جنگ و جهاد ندارند.

- عکس­العمل والدین شهیدان نیز در این دودسته از رمان­ها متفاوت است؛ در رمان­های مثبت­نگر مادران سعی می­کنند با توسل به ائمه و صبوری فرزندان

ص: 140

خود را همراهی کنند وقتی که خبر شهادت فرزندشان را می­آورند خود دارند و شاکر؛ اما در رمان­های منفی نگر والدین و اطرافیان نمی­توانند مرگ فرزندان را تحمل کنند و با عصبانیت با اطرافیان برخورد می­کنند.

- در رمان های مثبت نگر در روابط خانوادگی، افراد خانواده بیشتر به یکدیگر وابسته بوده و در اکثر امور با یکدیگر مشورت کرده و حتّی برای این که فرزندان به جبهه بروند ابتدا رضایت مادر خود را کسب می کنند. امّا در رمان های منفی نگر افراد یک خانواده اغلب طرز فکرهای متفاوتی باهمدیگر دارند و زندگی پرتنشی را سپری می کنند و همسران اغلب به نظر و نیاز طرف مقابل توجّه نداشته و به ویژه بانوان برای فرار از کشور و به خاطر عدم رضایت همسرانشان از این امر، طلاق گرفته و روانة خارج از کشور می شوند.

- در رمان های مثبت نگر اغلب اشخاص به آینده و پیروزی کشور در جنگ امیدوارند. امّا در رمان های منفی نگر اشخاص اغلب از اوضاع اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی جامعه ناراضی بوده و همواره به زمان قبل از جنگ نظر دارند.

از دیگر عناصری که نویسندگان دفاع مقدس به آن پرداخته اند ترسیم فضای حاکم بر جامعه است که بازگوکنندة دیدگاه نویسنده نسبت به جنگ است.

در رمان های مثبت نگر فضایی که نویسنده به وجود می آورد فضایی معنوی و مقدس است. فضایی که در آن شور و شوق، از جان گذشتن، امید و عزت نفس دیده می شود و روح همکاری در آنجا دیده می شود و دشمن را در برابر قدرت خود کوچک می بینند. گاهی اوقات فضاهای صمیمی و طنز نیز دیده می شود.

اما فضایی که مدرسی و کوشان در رمان هایشان ایجاد کرده اند، فضایی پر از فشارهای اقتصادی و ناامنی و بدبینی نسبت به اطرافیان و مسئولین می باشد. فضایی که نویسنده و راوی از جنگ ارائه می دهند فضایی است تیره، پر از غم

ص: 141

و اندوه، مرگ ویرانی و ناامیدی همراه با اضطراب. در این فضا خردسالان و نوجوانانی که شاهد ویرانی منازل یا کانون خانوادة خود با جدایی مادرانشان از پدرانشان به خاطر فرار از کشور هستند، بیشترین آسیب روحی – جسمی را از جنگ تجربه می کنند.

- در رمان های مثبت نگر محل زندگی افراد یا مناطق جنگی و سایر شهرستان هاست و یا این که ساکن مناطق جنوبی شهر تهران هستند که معنویت بیشتری در این مکان ها جاریست امّا محل سکونت اشخاص در رمان های منفی نگر تهران و اغلب شمال شهر تهران است که این افراد اغلب خارج رفته و متجدد گرا هستند و دید خوبی نسبت به جنگ ندارند.

- از آنجایی که هر دو دسته از رمان­ها روایت جنگ وضعیت نابسامان مردم در آن برهة زمانی است، لحنی متغیر و مواج است و انواع لحن در این رمان­ها دیده می شود مانند لحن ترس آلود، لحن جدی، لحن امیدوارانه، لحن مضطرب، لحن خشمگین، لحن طنز و شوخی؛ اما در رمان­های منفی نگر غلبه بر لحن خشمگین و مضطرب و انتقادی است و از لحن شوخی و طنز اثری دیده نمی­شود.(اگر هم طنزی به کار رفته است بیشتر حالت طعنه و کنایه به وضع نابسامان موجود است. اگر مولف محترم صلاح دید این مفهوم نیز قابل انعکاس است)

- مرگ در رمان ها مفهومی متفاوت دارد. در نوع مثبت نگر مرگ به معنای شهادت است و موهبتی است الهی که نصیب بندگان مخلص خداوند می شود و به تبع آن شهادت فرزند افتخاری است که نصیب پدر و مادر می­شوند و آن ها نیز همیشه خدا را سپاسگزارند اما در نوع منفی نگر مرگ یک جوان مصیبتی است بزرگ و پایان زندگی او محسوب می شود بنابراین والدین و اطرافیان نیز نمی­توانند مرگ عزیزانشان را تحمل کنند.

- در رمان­های مثبت­نگر جنگ نیز یکی از تقدیرهای خداوند است

ص: 142

بنابراین رهبر و مسؤولین حکومتی هیچ تقصیری ندارد و حتی شهدای خود را به آرمان­های انقلاب و رهبری هدیه می­کنند در صورتی که در رمان­های منفی نگر انگشت اتهام مردم به سوی مسؤولین است.

- در رمان مثبت نگر عقاب های تپة شصت و رمان منفی نگر محاق زاویة دید اول شخص به کاررفته است و داستان از زبان یکی از شخصیت های اصلی روایت می شود. امّا در رمان مثبت نگر عروج و رمان منفی نگر آداب زیارت، راوی سوم شخص یا دانای کل می باشد که خارج از داستان قرار دارد و کاملاً به زمان و مکان و افکار همة شخصیت ها آگاهی دارد.

در بین عناصر داستان بررسی شده در این پژوهش، عنصر زاویة دید برای آشنا کردن خواننده با دیدگاه حاکم بر رمان نسبت به سایر عناصر نقش کم رنگ تری را دارد؛ و در بین دو نوع روایتی که به کاررفته است، زاویة دید سوم شخص برای تعیین افکار و دیدگاه های اشخاصی که به ایفای نقش می پردازند نسبت به زاویة دید اول شخص مؤثرتر می باشد.

- هدف از تقریر رمان­های مثبت نگر تقدیس آرمان­های انقلاب و جهاد است در صورتی که هدف از تقریر رمان­های منفی نگر به تصویر کشیدن خرابی­ها ویرانی­های حاصل از جنگ است.

ص: 143

منابع و مآخذ

1-آلوت، میریام (1380) رمان به روایت رمان­نویسان، ترجمۀ علی­محمد حق­شناس، چاپ دوم، تهران: نشر مرکز

2- اخوت، محمد (1371) دستور زبان داستان، چاپ اول، اصفهان: نشر فردا

3- اسماعیل­لو، صدیقه (1384) چگونه داستان بنویسیم، چاپ دوم، تهران: نشر نگاه

4- اگری، لاجوس (1383) فن نمایشنامه­نویسی، ترجمۀ مهدی فروغ، تهران: انتشارات نگاه

5- انوشه، حسن (1376) فرهنگ­نامۀ ادبی: گزیدۀ اصطلاحات، مضامین و موضوعات ادب فارسی، جلد دوم، چاپ دوم، تهران: انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

6- ایرانی، ناصر (1364) داستان، تعاریف، ابزارها و عناصر، چاپ اول، تهران: نشر نگاه

7- ایرانی، ناصر، عروج، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، چاپ دوم،1363.

8 - بایرامی، محمدرضا، عقاب های تپه 60، نشر سوره مهر، چاپ سوم، 1388.

ص: 144

9- براهنی، رضا (1368) قصه­نویسی، چاپ چهارم، تهران: البرز

10- پرین، لارنس (1387) تأملی دیگر در باب داستان، ترجمۀ محسن سلیمانی، چاپ هفتم، تهران: سوره مهر

11- تاجیک، فریده (1387) داستان­نویسی، تهران: انتشارات هنرکده

12- حنیف، محمد (1379) راز و رمزهای داستان­نویسی، چاپ اول، تهران: سازمان پژوهش و برنامه نویسی آموزشی

13- خانیان، جمشید (1382) از زمینه تا درونمایه، بررسی عناصر هفت­گانه در آثار ادبی در هفت اثر داستان کوتاه از نویسندگان ایرانی، تهران: انتشارات سوره مهر

14- خسروی، ابوتراب (1388) حاشیه­ای بر مبانی داستان، چاپ اول، تهران: نشر ثالث

15- داد، سیما (1380) فرهنگ اصطلاحات ادبی، چاپ چهارم، تهران: انتشارات مروارید دستغیب، عبدلعلی، به سوی داستان نویسی بومی، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، 1376.

16- سلیمانی، محسن (1380) فن داستان­نویسی، چاپ پنجم، تهران: انتشارات امیرکبیر

17 - فتاحی، حسین (1386) داستان، گام به کام: آموزش داستان نویسی، چاپ اول، تهران: نشر صریر

18- کادن، جی. ای. (1386) فرهنگ ادبیات و نقد، ترجمۀ کاظم فیروزمند، چاپ دوم، تهران: نشر شادگان

19- کنی، دبلیو. پی. (1380) چگونه ادبیات داستانی را تحلیل کنیم، ترجمۀ مهرداد ترابی­نژاد، چاپ اول، تهران: نشر زیبا

20- کوندرا، میلان (1368) هنر رمان، ترجمۀ پرویز همایون­پور، چاپ

ص: 145

اول، تهران: نشر گفتارکوشان، منصور، محاق، نشر شیوا، چاپ اول، 1369.

21 - مدرسی، تقی، آداب زیارت، نشر نیلوفر، چاپ اول،1368.

22- مستور، مصطفی (1379) مبانی داستان کوتاه، چاپ اول، تهران: نشر مرکز

23– میرصادقی، جمال (1376) عناصر داستان، چاپ چهارم، تهران: سخن

24- ---------------- (1379) داستان و ادبیات، چاپ اول، تهران: انتشارات آیۀ مهر

25- یونسی، ابراهیم، هنر داستان نویسی، تهران، انتشارات نگاه، 1388.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109