آرام نگیریم: خاطرات خود نگاشت جانباز غلامحسین صفایی

مشخصات کتاب

سرشناسه : صفا یی، غلامحسین، 1335 -

عنوان و نام پدیدآور : آرام نگیریم: خاطرات خود نگاشت جانباز غلامحسین صفایی/غلامحسین صفایی.

مشخصات نشر : تهران: موزه دفاع مقدس تهران، 1397 .

مشخصات ظاهری : 33 6 ص .؛ 5/ 5×14 / 21 س م.

شابک : 8- 25- 8094 - 600 - 8 97

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

موضوع : صفایی، غلامحسین، 1335 - -- خاطرات

موضوع : جانبازان -- ایران -- خراسان -- خاطرات

موضوع : Disabled veterans -- Iran -- Khorasan -- Diaries

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 -- خاطرات

موضوع : Personal narratives -- 19 88-19 80 ,Iran-Iraq War

شناسه افزوده : موزه دفاع مقدس تهران

شناسه افزوده : ویراستار ادبی - گلستان جعفریان

رده بندی کنگره : 1397 3آ 7ص/ DSR1624

رده بندی دیویی : 08 43092 / 955

شماره کتابشناسی ملی : 5360 421

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

آرام نگیریم

ویراستار ادبی: گلستان جعفریان

ناشر: انتشارات موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس

مدیر هنری: داود صلاحی

ویراستار: نسرین خالدی

صفحه آرایی: محمدجواد بابایی

طرح جلد: رحمت نب یزاده

نوبت چاپ: اول، 1397

شمارگان: 2000 نسخه

قیمت: 25000 تومان

شابک: 8- 25 - 8094 - 600 - 978

نشانی : میدان ونک - بزرگراه شهید حقانی، خیابان سرو، جنب مترو حقانی، موزه انقلاب اسلامی و دفاع

مقدس- تلفن: 88657020 - 021

ص: 5

فهرست مطالب

فصل اول: از کودکی

تا پیروزی انقلاب اسلامی ... 15

فصل دوم: از پیروزی انقلاب اسلامی

تا شروع جنگ تحمیلی ... 63

فصل سوم: دغدغه ی رفتن به جبهه ها

و حضور در عملیات ... 71

فصل چهارم: فصل جدیدی

در زندگی ... 103

فصل پنجم: وضعیت ناآشنای من

برای تیم پزشکی! ... 117

فصل ششم: زخم بستر، سخت و متفاوت ... 135

فصل هفتم: شروع زندگی تازه با شناخت شرایط جسمی

و مدیریت کردن زخم ها ... 149

فصل هشتم: آغاز دردهای ناشناخته

و سفر به بندرعباس ... 183

فصل نهم: آغاز سفرهای مذهبی، راه اندازی اجتماع عظیم

منتظران ... 217

فصل دهم: دیدار مولایم خامنه ای، آغاز حضور در

اردوهایی از جنس همدردی ... 275

فصل یازدهم: عکسها ... 327

ص: 6

ص: 7

تقدیم

به پیشگاه مقدس

ارباب شهیدان که

جوشش خونش

قرنهاست،

آرمان خواهی آزادگان

عالم را شعله ور نگاه

داشته است.

ص: 8

ص: 9

سخن ناشر

به نام او

که قلم را به قسم

به تقدس برآورد

انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، مقطعی مهم، اثرگذار و سرنوشت ساز در تاریخ درخشان ایران زمین و سرمایه ای عظیم از میراث فکری، فرهنگی و تمدنی کشور عزیزمان است که باید به درستی معرفی شود و برای نسل های آینده محفوظ و ماندگار بماند آیندگان باید این بازة بی نظیر تاریخ را به خوبی بشناسند و به طور ویژه بدانند که در نیم قرن اخیر چه ماجراهای تلخ و شیرین و چه حادثه هایی بر کشور و ملت ایران گذشته است این آگاهی، تضمین کنندۀ انتقال فرهنگ و ارزش های پربار این سرزمین به نسلهای بعد و پلی برای انتقال تمدن بی ننسلی به شمار می آید در واقع این آگاهی ضامن حفظ و بقای اهداف و آرمان های انقلاب اسلامی خواهد بود و ارزش هایی را که پاک ترین جوانان وطن، گرانبهاترین دارایی خود را به پای آن نثار کردند، پایدار و جاودانه خواهد نمود

ص: 10

مراکزی همچون موزه انقلاب اسلالمی و دفاع مقدس که ویژگی های کم نظیر و کارکردی فرا ملی، فرا جناحی و فرا دستگاهی دارند می توانند پیشتاز تحقق این رسالت تاریخی و ملی باشند این مهم مستلزم آن است که موزه از همه ظرفیت های بالقوه و بالفعل خود بهره گیرد و با ایجاد گفتمان نخبگانی و فرهنگ سازی عمومی، زمینۀ استفاده از تجارب و اندوخته های فکری، فرهنگی و ارزشی پیشکسوتان و ایثارگران عرصه حماسه، مقاومت، استقلال و سربلندی کشور را برای بهره گیری نسل نو فراهم آورد

یکی از ظرفیت های راهبردی موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس که می تواند این مأموریت خطیر را با ظرافت، هنرمندی و مانایی انجام دهد، حوزه نشر، کتاب و مطالعه است کتاب به عنوان میراث ماندگار فرهنگ بشری و قلم به مثابه بی همتاترین ابزار ثبت و ضبط دستاوردهای فکری و فرهنگی انسان، بهترین شیوه برای به تحریر و تصویر درآوردن گفتمان انقلاب اسلامی و عرضه آن به نسل های آینده است

از این رو، موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس با درک این مسئولیت گران سنگ و حساسیت های مترتب برآن، به تدوین و انتشار مفاهیم اصیل و ناب انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و فرهنگ مقاومت همت گماشته و میکوشد آثاری فاخر و در تراز مخاطبان فهیم و علاقه مند به این راه پر افتخار ارائه نماید امید که در پیشگاه خداوند متعال، اولیا و شهدای راه حق، به ویژه ایثارگران و شهیدان انقلاب اسلامی و دوران پر افتخار پس از آن رو سپید و سرافراز باشیم ان شاءالله

انتشارات موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس

ص: 11

مقدمه

من غلامحسین صفایی، قصد تعریف کردن از خود و کارم را ندارم. اما برآنم تا با بیان نکاتی چند، موجب تلاش و کوشش بیشتر در کسانی گردم که با عنایت باری تعالی از نعمت سلامتی برخوردارند.

سال 1360 در منطقه ی عملیاتی تپه های الله اکبر بر اثر اصابت چند گلوله به ناحیه ی گردن، قطع نخاع و از گردن به پایین فلج شدم. روشن است که از آن تاریخ تاکنون تمام بدنم، به استثنای سر، فاقد هرگونه حرکتی است و حتی برای خاراندن صورتم نیاز به کمک دیگران دارم.

بعد از مجروحیتم و با توجه به این که من تا پایان عمر باید بدون اتکا به دست و پا و با کمک و مساعدت دیگران زندگی کنم؛ با خود تصمیم گرفتم اجازه ندهم ناتوانی های بی اندازه ی جسم ام بر روح من چیره شود و شرایط زندگی ام موجب سرخوردگی و عزلت من گردد و از من فردی سربار خانواده و جامعه بسازد. به همین دلیل به مطالعه روی آوردم. مطالعاتم را بر خودشناسی و خداشناسی متمرکز کردم، زیرا آنها را از اساسی ترین امور زندگی هر مسلمانی می دانم. بعد از چهارسال مطالعه در این زمینه

ص: 12

به فکر افتادم، کتابی با موضوع مؤمن کیست بنویسم. کتابها و یادداشت های زیادی در این زمینه جمع آوری کرده بودم.

اهل تحقیق خوب می دانند که برای مطالعه روی موضوعی خاص، باید به منابع فراوانی در آن زمینه مراجعه کرد. با توجه به ناتوانی جسمی ام، خانواده ی عزیزم، به خصوص مادر و همسر فداکارم، بودند که در تمام مدت مطالعه همراهی ام کردند؛ آوردن کتابها، ورق زدن آنها، یادداشت برداری از متن از جمله کارهایی بود که آنها انجام می دادند. نگاشتن کتاب تمام ذهنم را درگیر خود کرده بود و شب و روز به آن فکر می کردم. همواره دنبال راهی بودم که به تنهایی بتوانم کار تألیف را به انجام رسانم. نوشتن با ماشین تایپ به نظرم رسید. مبلغی قرض کردم و یک ماشین تایپ خریدم. با هر مشقتی بود، با گرفتن نی بین لب و دندان هایم، کار نوشتن با دستگاه را آغاز کردم.

کار به کندی پیش می رفت. چون در روز بیشتر از چند خط نمی توانستم تایپ کنم، معمولاً مطالب در بار اول برایم قابل قبول نبود و احتیاج به بازنویسی چندین باره داشت. هر بار باید کسی کنارم می بود تا منابع و یادداشت هایی که احتیاج داشتم را مقابل صورتم بگیرد و کاغذ دستگاه را عوض کند و ... . چاره ای نداشتم کار به سختی پیش می رفت. یک روز موقع جابه جایی، دستگاه روی زمین افتاد و شکست و از آن واقعه بدتر این که هر کجا دستگاه را بردیم، گفتند قطعاتش پیدا نمی شود و غیر قابل تعمیر است. بعد از این حادثه به طور کلی مأیوس شدم و نوشتن و مطالعه را رها کردم.

ص: 13

این دوران بسیار سخت و طاقت فرسایی را تجربه کردم، این اتفاق تأثیر بسیار نامطلوبی بر زندگی و روح و روانم گذاشت. به دلیل ناکامی در کار، مأیوس شدم و مطالعه را بی ثمر دانستم. تمام کتابهایی را که به سختی جمع آوری کرده بودم، فروختم یا هدیه دادم. که الآن بعد از گذشت سالها، هنوز نتوانستم بعضی از آنها را پیدا کنم و از این تصمیم سخت پشیمان هستم.

بدنم بعد از معلولیت، بسیار ضعیف شد. زمستان ها در هوای سرد حالم بدتر می شود و بر اثر شدت درد نمی توانم بیشتر از سه چهار ساعت در شبانه روز بخوابم. گاهی به علت تب بالا نه تنها در خواب که در بیداری هم کابوس می بینم. در یکی از شبهای سرد زمستان سال 1368 که حال خوبی هم نداشتم، فیلم مستندی درباره ی زندگی عنکبوتیان از کانال دوم سیمای جمهوری اسلامی پخش شد، که عجیب مرا تحت تأثیر قرار داد و این آیه از قرآن پیاپی به ذهنم آمد که: «هُوَ الّذی خَلَقَ لکم ما فی الارضِ جمیعاً» او خدایی است که همه ی آنچه را (از نعمت ها) در زمین وجود دارد، برای شما آفرید. (بقره/ 29)

به خودم نهیب زدم، ای غافل! آیا تو جزو همان انسانهایی هستی که خدای تعالی همه چیز را برای آنان آفریده است؟! آیا این خودباختگی تو، با اراده ی انسانی که اشرف مخلوقات است هیچ سازگاری دارد؟ این نوع نگاه، مرا کمی به خودم آورد و بعد از 18 ماه با انگیزه فعالیتم را دوباره از سر گرفتم. کتابها را فروخته یا بخشیده و یادداشت ها را دور ریخته بودم. با این شرایط باید کار را از صفر آغاز

ص: 14

می کردم. جمع آوری مجدد منابع دو سال طول کشید و با لطف خدا و کمک بنیاد جانبازان توانستم یک رایانه بخرم.

با عشق و علاقه، با رفتن به کلاس یادگیری کار با رایانه را شروع کردم و با تمرین در خانه کار را کلید زدم. نوشتن با رایانه را به همان شیوه ی کار با ماشین تایپ، آغاز کردم؛ اما هنگام کار با صفحه کلید، گاه نیاز به استفاده ی همزمان چند کلید بود و من نمی توانستم این کار را انجام دهم، چون تنها با گرفتن یک نی بین دندان هایم کار می کردم. بالاخره با همراهی آقای محمد صادقی فرزند شهید صادقی با ساختن صفحه کلیدی که می شد چند کلید مورد نیاز را همزمان با زدن یک دکمه استفاده کرد، این مشکل حل شد. بعد از آن با پشتکار و انرژی بیشتری کار می کردم. با وجود کندی کار و سختی های موجود، من دیگر مأیوس نشدم و بالاخره در سال 1377 اولین کتاب من به نام مؤمن کیست به چاپ رسید.

بعد از چاپ این کتاب و استقبال از آن، انرژی و روحیه ی تازه ای در من دمیده شد و برای نگارش خاطرات خودم مصمم شدم، زیرا وضعیت جسمی ویژه ی خود را سوژه ی خاصی برای نوشتن می دیدم. ماحصل تلاشم کتابی است که پیش روی شماست. امیدوارم مورد توجه خداوند متعال و استفاده ی مؤمنان قرار گیرد. ان شاءالله.

والسلام

غلامحسین صفایی

مجروح جنگی قطع نخاع از گردن

ص: 15

فصل اول: از کودکی تا پیروزی انقلاب اسلامی

ص: 16

ص: 17

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین، و الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله الطاهرین

اسم من غلامحسین است، پدر و مادرم به عشق امام حسین (ع) و ارادات به ایشان نام مرا غلام امام حسین نهادند، که گاه مرا این نام متحول می کند و اشکم را جاری می نماید، رحمت خداوند بر آنها که این نام را برایم انتخاب کردند.

روستا زاده ام. در یکی از دهات بخش طرقبه به نام دهبار به دنیا آمده ام. دهبار در منطقه ای ییلاقی در پناه کوه و در دل درخت های بلند سپیدار، سرسبز و زیبا رخ نمایی می کند. از نظر موقعیت جغرافیایی در حومه ی شهرستان مشهد، به فاصله ی 14 کیلومتر از شهر طرقبه در دامنه ی رشته کوه های بینالود قرار گرفته است.

روستای من به طبیعت زیبا و بکر و آب و هوایی خنک و کوهستانی معروف بوده و هست؛ آب خوش طعم و اکسیژن فراوان! از بچگی بوی روستا را دوست داشتم. باد که می آمد اول از شاخه های بلند و کشیده ی درخت های سپیدار می گذشت، بعد کمی پایین تر لابه لای برگ های پهن و شاخه های ضخیم گردو

ص: 18

می پیچید و دست آخر برگ های کوچک و جوان آلبالو را نوازش می کرد و با بوی بابونه و کاکوتی مشام را نوازش می داد.

مردم دهبار شهرت داشتند به خونگرمی و بانشاطی، مهمان نوازی و صمیمیت! آن سال ها از آمار روستا اطلاع دقیقی ندارم اما حالا حدود140 خانوار، ساکن روستا هستند. روستا 18 شهید و تعداد زیادی جانباز قطع نخاع و مجروحیت های دیگر تقدیم انقلاب کرده است. اگر در زمان کودکی من، دهبار را به طبیعت و درخت های سپیدارش می شناختند، حالا بسیاری دهبار را به شهدا و فرزندان جانبازش می شناسند.

برای رسیدن به دهبار باید بعد از گذر از شهر طرقبه به سمت جاغرق از اولین سه راهی؛ به سمت روستای طرقدر گذشت، پس از رسیدن به دو راهی دهبار - کلاته آهن مسیر سمت راست را انتخاب و بعد از طی مسیری زیبا و کوهستانی به روستای دهبار رسید. منبع درآمد اهالی روستا فروش محصولات کشاورزی است که اکثراً حاصل از باغداری است. درخت های گیلاس، آلبالو، زردآلو، آلو، سیب، گردو در هر فصل با میوه هایشان سیمای روستا را چراغانی می کنند. مناظری که در ایام کودکی چشم نوازِ لحظات تلخ و شیرین زندگی ام بودند. من تنها پسر و نازدانه! خانواده بعد از پنج دختر به دنیا آمدم. خاطرم خیلی برای پدر و مادرم عزیز بود، نه این که تفاوتی بین من و خواهرهایم بگذارند اما این تنها فرزند پسر بودن، امتیازی برای من بود که رفیق و همراه پدرم بشوم. بابا شب و روز رهایم نمی کرد. دردانه اش حسابی در

ص: 19

دلش جا باز کرده بود. سر به راه و مهربان، همواره مثل سایه پیِ پدر بودم. هر جا که می رفت مرا هم همراه می برد. بابا مرد خدا بود، مذهبی و دوستدار اهل بیت. بیشتر از همه جا مسجد را دوست داشت. همه ی مراسم و برنامه های مسجد را، از نماز جماعت تا هیئت عزاداری، خودش برگزار می کرد. تمام وقتش به رتق و فتق امور مسجد

می گذشت. بابا یار مسجد بود، من هم که یار بابا بودم، مثل او یار مسجد شدم. این لطف پنهانی خدا بود که شامل حال من شده بود. تصاویری از کودکی و مسجد هنوز در خاطرم مانده است.

سپیده ی صبح پیش از آنکه کسی بیدار شود، همراه بابا به مسجد می رفتم. با صدای الله اکبر اذان گو، اهالی روستا یکی یکی پیدایشان می شد. سلامی می کردند و سری تکان می دادند و به طرف حوض مسجد می رفتند. وضو می گرفتند و به انتظار آمدن پیش نماز مسجد می نشستند. آقا که می آمد همه به نماز می ایستادند. من چشمم به بابا بود. خواب و بیدار قامتش را دنبال می کردم. هوا آن وقت روز همیشه خنک بود. خنکی هوا با صدای مکبر مسجد قاطی می شد و به دلم می نشست.

ظهر است. معروف ترین ظهر عالم، عاشورا! در حیاط مسجد تکیه داده ام به درخت چناری که سیاه پوش شده است. بوی قیمه و هیزم می آید. چشم انتظار هیئت روستا هستم که کوچه پس کوچه های ده را سینه زنان طی کنند و به مسجد برسند.

در پیچ کوچه بابا را می بینم که میان هیئت ایستاده است؛ بهش می گویند

ص: 20

«میان دار». نفس می کشم بوی خاک نم خورده به مشامم می رسد.

شب است. شب قدر، بزرگترین شب سال رسیده است. مردم روستا به روال مرسوم، بیدارند. تک تک یا گروه گروه به مسجد آمده اند. بابا کنار سماور ایستاده و به پیرمردی با ریش های سفید چیزی می گوید. شانه های پیرمرد را می مالد. پیرمرد لبخند می زند و دست بابا را می فشارد. بابا صدایم می زند. پیرمرد را نشانم می دهد: «هر وقت کربلایی گفت پشت سرش می روی داخل و قندان قند را تعارف می کنی.» ذوق دارم. انگار بزرگترین مأموریت عالم را به من سپرده اند. همان جا دم در می ایستم، چشمم به کربلایی است و گوشم به صدای روضه خوان. روضه ی ضربت خوردن امام علی (ع) را می خواند، صدای گریه ی زن ها سوار بر باد در کوچه های روستا می پیچد.

مادرم می گفت آن سال ها بابا در ده برای خودش اسم و رسمی داشته است. در طبقه ی پایین خانه مان در ده، بابا یک مغازه داشت و به جز مغازه داری کارهای دیگر هم انجام می داد. درخت های سپیدار یا ... را که مردم می خواستند، بیندازند، بابا می خرید و درخت ها را برای فروش به مشهد می برد و از این کار سود خوبی هم عایدش می شد. آن طور که مادر تعریف می کرد بابا در ابتدای جوانی اش مرد متمکنی بوده و ما آن وقت ها از نظر مالی در موقعیت نسبتاً خوبی بودیم.

مکه رفتن بابا را به خاطر ندارم. شنیده ام که بابا در کودکی من به سفر خانه ی خدا می رود و با این سفر زندگی ما وارد فصل

ص: 21

جدیدی می شود؛ فصل فقر! فصلی که از کودکی تا نوجوانی من طول کشید و همه ی زندگی ما را تحت تأثیر قرار داد. در حقیقت وقتی بابا در سفر مکه بود، یکی از اقوام به منظور بازسازی، خانه ی ما را خراب می کند و برای همین بازسازی مقدار زیادی بابا بدهکار می شود. برای فرار از گرفتاری بدهکاری به مردم، بابا در نهایت خانه و مغازه را می فروشد و تقریباً هر چه را که دارد، از دست می دهد.

اجاره نشین شدیم. پدربزرگ مادری ام خانه ای وقفی در اختیار داشت که به آنجا رفتیم و فقر برای سال ها، ما را در همان خانه ماندگار کرد. حالا برادری داشتم که همبازی ام بود. در آن خانه من به مدرسه رفتم. تحصیل را با فقر شدید شروع کردم. آن روزها بیشترین فشار روی شانه های بابا بود. من که کودکی هفت ساله بودم، می دانستم شرایطمان عوض شده، دستمان تنگ است و خیلی از کارها را نمی توانیم انجام بدهیم. البته در محیط روستا این شرایط خیلی هم مشخص نبود و اذیت مان نمی کرد. بابا و مادر بودند، که رنج می بردند و هیچ نمی گفتند.

در مدرسه درسم خوب بود. نمره های خوبی می گرفتم. شاگرد زرنگی بودم و بابتش تشویق می شدم. مدرسه را دوست داشتم. فقر شانه های بابا را خم کرده بود، خسته و در هم شکسته شده بود. بابا به یکباره همه چیزش را از دست داده بود و انگار زمانه هم قرار نبود فرصت مجددی به او بدهد.

چهارم دبستان بودم که خبر مرگ برادر بابا به او رسید و او

ص: 22

را که نتوانسته بود، زیر بار فقر کمر راست کند، در هم شکست. جسم بابا که خسته از حل و فصل مشکلات زندگی بود، تاب مرگ برادرش را نداشت، بابا پس از این مصیبت سکته مغزی کرد و از کار افتاد و در اثر سکته یک طرف بدن بابا فلج شد. من و برادرم، به یکباره از دنیای کودکی جدا و وارد عالم بزرگسالی شدیم. غم از کار افتادن عزیزترین فرد زندگی مان ما را بزرگ کرد. باید کار می کردیم. پدر تنها نان آور خانه، حالا گوشه ی مریض خانه افتاده بود. خرج درمانش زیاد بود و ما هم که پولی نداشتیم، کسی را هم نداشتیم، تک و تنها مانده بودیم. به ناچار خرج درمان پدر را قرض کردیم و برای ادای قرض مدرسه را رها کردیم و دو برادر، مسئول تأمین معاش خانواده ی هشت نفری مان شدیم. بهتر است بگویم دست تقدیر ما را از مدرسه رهانده بود. همچون دو پرنده ی کوچک به جبر از باغ علم راهی قفس قالیباف خانه شدیم.

مادر بسیار ناراحت بود و دلخور از زمانه. همسایه ها مادر را دلداری می دادند، که این کار خوب است و بچه ها برای خودشان هنری یاد می گیرند و همین هنر در بزرگی به کارشان می آید و بعد از دوسال سختی برای خودشان استاد کار می شوند. مادر دلش راضی نبود اما چاره ای نداشت. پس کوتاه آمد و قرار شد ما به کارگاه قالیبافی برویم.

در ابتدا اصلاً باور نمی کردیم و در اضطراب عجیبی بسر می بردیم، تقریباً هر شب به گونه ای بحث آن مطرح می شد. از طرح این مسئله رنج می بردم، اما در سکوت معنی داری فقط

ص: 23

گوش شنونده بودم. بالاخره در یکی از شب های تابستان زیر نور چراغ گردسوز که همه دور هم نشسته بودیم، پدر و مادرم به نتیجه ی قطعی رسیدند که چاره ای جز رفتن من و برادرم به کارگاه قالیبافی نیست، و لذا با این تصمیم سخت ترین ایام زندگی نوجوانی را آغاز کردیم.

صاحب کارگاه قالیبافی برای بستن قرارداد به منزل ما آمد، من و برادرم در گوشه ای از اتاق زانوی غم بغل گرفته و متحیّرانه تسلیم امر پدر و مادر بودیم، به تعریف های صاحب کارگاه از کار قالیبافی و شرایط کاری در این حرفه و تأثیرگذاری بر زندگی و آینده مان گوش دادیم.

صحبت های صاحب کارگاه همچون پُتکی بر سر ما فرود می آمد و هر چه به نتیجه ی قطعی نزدیک تر می شدیم، ترس و غم وجودمان را سرشار می کرد، آرام آرام اشک در چشم مان حلقه زد و از اعماق وجودمان او را نفرین می کردیم.

به هر حال با تعریف و تمجید های صاحب کارگاه در بی فایده خواندن درس در روستا و این که بچه ها می توانند سال دیگر درس بخوانند و حرف هایی از این قبیل، دل پدر و مادر نرم شد و برای نوشتن قرارداد دو ساله من و برادرم به منظور کار در کارگاه رضایت دادند.

صاحب کارگاه کاغذی که از قبل پیش بینی آن را کرده بود، بیرون آورد و شروع به نوشتن قرارداد کرد. بندبند پیش رفت و نهایتاً طبق قرارداد، به مدت دو سال (بدون تعطیلی) از قراری

ص: 24

سالی هزار و دویست تومان، من و برادرم همچون برده ای در اختیار صاحب کار قرار گرفتیم؛ تا بدون کوچک ترین اعتراضی دوران نوجوانی خود را در سخت ترین شرایط ممکن، مانند یک مرد کامل(1) زیر دست فرد جبار همچون برده ای صبح تا پاسی از شب برای کار اجیر شدیم.

در این دو سال ما حق نداشتیم کارمان را ترک کنیم یا در جای دیگری مشغول به کار شویم. صاحب اختیارمان صاحب کارگاه بود. اسیر قالیباف خانه بودیم.

کار در کارگاه ساعتی نداشت، مثلاً نمی گفتند هشت صبح تا چهار بعد از ظهر ساعت کاری است. استاد و شاگرد موظف بودیم، تا هر وقت که کارمان طول بکشد و (به اصطلاح قالیباف ها) یک مقات بافته شود در کارگاه بمانیم. به همین دلیل استاد و شاگرد هر دو در عذاب بودند و استادکارها که زورشان به شاگردها می چربید، بیشتر وقت ها سهم کاری خودشان را هم به گردن بچه شاگردهای بی زبان می انداختند. گاه پیش می آمد که تا نیمه های شب کار تمام نمی شد و ما از قالیباف خانه خلاصی نداشتیم. این «گاه» که می گویم شامل اکثر اوقات می شد، شب از نیمه گذشته بود که ما با تن های خسته و رنجور از کار آزاد(2) می شدیم.

فضای کارگاه نیمه تاریک بود. معمولاً چند پله می خورد و در زیرزمین قرار داشت. بچه ها، پیش از آفتاب خواب آلود و دمق


1- - در کارگاه تمام افراد چه کوچک و چه بزرگ باید یک مقات می بافتند.
2- - لفظ آزادی برای شاگردها بسیار مناسب بود، زیرا در حقیقت کار در کارگاه برای افراد شبیه زندان با اعمال شاقه بود.

ص: 25

وارد کارگاه می شدند و معمولاً تا سه ساعت از شب گذشته از کارگاه بیرون نمی آمدند. تنها چیز زیبای درون کارگاه کلاف های رنگ و نقشه ی قالی های نیمه بافته ی بر دار بود. همه چیز در قالیباف خانه تاریک و ترسناک و غم زده بود. بچه ها معمولاً از فشار کار روزانه رنجور بودند و با صورت های رنگ پریده و تن های صدمه دیده و با صدای سرفه های خشکِ گاه و بیگاهشان همچون شبحی در کارگاه مشغول به کار می شدند.

من و برادرم نیز به مدت طولانی مجبور به تحمل این شکنجه ها بودیم، واقعاً روزهای فوق العاده سختی بود، زیرا غیر دشواری کار طاقت فرسای کارگاه، که انگار تمامی نداشت، تنگدستی و فقر ناشی از بیماری بابا سختی های زیادی برایمان پیش می آورد.

مادرم ناگریز بود که برای درمانهای دوره ای، بابا را هر چند وقت یکبار به مشهد ببرد، و این امر موجب بدون سرپرست شدن خانواده می شد. به این سبب، مشکلات زندگی من و خواهران و برادرانم در نبود مادر صد چندان می شد و شب ها و روزهای فراوانی را فقط با خوردن نان و گاه بدون صرف غذایی گرم، با تنی خسته و رنجور از کارِ طاقت فرسای روزانه، شبها سر بر بالین می گذاشتیم.

آن روزها نانوایی در روستا نبود که اگر می بود ما پولی برای خرید نان نداشتیم. هر خانواده اول سال آرد مورد نیاز خود را خریداری کرده و با تنوری که داخل خانه داشتند، هر چند روز یک بار خمیر را آماده کرده و خانم نانوای محل را خبر می کردند

ص: 26

و با دادن دو عدد نان، به عنوان دستمزد، نانوا چند تنور نان می پخت. نان ها را در صندوقی که مخصوص نگهداری نان بود می گذاشتند و تا چند روز استفاده می کردند.

در همین روزهایی که مادرم نبود، نان موجود در صندوق تمام شد. روز اول خواهرم را برای گرفتن نان قرضی درب خانه همسایه فرستادیم و او با چند قرص نان آمد، روز بعد هم به همین منوال، ولی در روز سوم همسایه با بهانه های مختلف از دادن نان امتناع کرده بود، اینکه تا پخت نکنیم نان نداریم و امروز هم وقت نمی کنیم نان بپزیم و حرف هایی از این قبیل. خواهرم غمگین و دل شکسته به خانه برگشت و گفت: «نان ندادن.» از او خواستم به درب خانه ی همسایه دیگر برود و نان بگیرد. البته می دانستم که ادامه ی این وضعیت غیر ممکن است. بنابراین با کمک یکی از اقوام پس از تهیه ی خمیر، خانم نانوا را خبر کردم تا برایمان نان بپزد.

مشکلات و دشواری های خانه و فشارهای طاقت فرسای کارگاه، آن چنان زندگی را دشوار کرده بود که هنوز بعد از گذشت سال های طولانی، سنگینی اش را بر وجودم احساس می کنم. البته سختی کار کارگاه نه فقط برای من، بلکه برای دیگران هم غیر قابل تحمل بود، و همه برای زمان رفتن به ناهار لحظه شماری می کردیم. روزها با شوق، در وقت کوتاه ناهار با عجله از کارگاه به سمت خانه می رفتیم و با سفره ی بدون غذا مواجه می شدیم. تنها کمی نان، غذای من و خواهران و برادرانم بود. شب ها که

ص: 27

از کار برمی گشتم همه ی فکرم غذای شب خانواده بود و این که آیا امشب می توانم غذایی درست کنم یا باید با گرسنگی و یا مقداری نان خشک سر بر بالین بگذارم و هر شب با مشاهده ی چشمان اشکبار خواهران و برادرانم و یک دنیا غصه و غم به رختخواب بروم.

خداوند انگار با بازی های روزگار و امتحان های الهیِ پی در پی، صبر من و خانواده ام را می سنجید. مادر برای چند روز بابا را به یکی از بستگان سپرده و خودش نزد ما به دهبار برگشته بود. تنهایی و بی سر و سامانی ما را می دانست. آمده بود تا با تمهید چاره ای برای روزهای نبودش، عذاب ما را بکاهد. نمی دانم اسمش اتفاق بود یا بدبیاری که مادر در حین درست کردن ماست، دچار سوختگی شدید شد.

مصیبت دوباره درِ خانه ی ما را زد. مادر مقداری شیر را در دیگ بزرگی ریخته و روی اجاق گاز گذاشته بود، تا بجوشاند و برای ما ماست درست کند. بعد از جوش آمدن شیر، دیگ را برمی دارد که پایش به درگاهی می گیرد و با دیگ پر از شیر داغ به زمین می افتد. شیر روی مادرم می ریزد و مادر با سوختگی شدید راهی بیمارستان می شود.

همه می گفتند من باهوشم و به قول هم محلی هایم تیز و فرز بودم. در کار خیلی سریع پیشرفت کردم. از پرز جمع کردن و وردست بودن کم کم مراحل دیگر قالیبافی را یاد گرفتم. باور داشتم، می توانم اداره ی یک دستگاه را به عهده بگیرم. هر چند که

ص: 28

در کارگاه قالیبافی جایی برای عرض اندام یک پسر سیزده ساله وجود نداشت. من طبق قراردادی اجیر شده ی قالیباف خانه بودم و تا پایان موعد قرارداد کاری از دستم برنمی آمد. باید ساکت و گوش به فرمان می ماندم. هشت ماه به کندی گذشت. هر روز چسبیده به قالی نیمه بافته، چشم ها و دست هایم درگیر گره ها و ریسه بود.

گُل ها یکی یکی زیر دستانم می شکفتند و قالی مقابل نگاهم شکل می گرفت. صدای تالاپ تالاپ کلوزار(1) و برپاکی(2)، به همراه لالایی نقش خوان گوشم را پرمی کرد. من در این هشت ماه برای خودم استادی شده بودم. همه چیز را یاد گرفته بودم. در گره زدن و بافتن بسیار تند و فرز شده بودم. کم کم از همه ی استادکارها جلو افتادم. کسی در کارگاه مثل من نبود. به همین خاطر کمی از شکنجه های استاد خلاص شده بودم.

برادرم هنوز شاگرد بود و آزار و اذیت استاد، که در کارگاه ها اتفاق معمولی بود، برایش ادامه داشت؛ در طول روز بارها و بارها بر اثر ضربات برپاکی فریاد برادرم بلند می شد، و من با حسرت بدون اینکه اجازه ی کوچکترین اعتراضی را داشته باشم، به ناله های جان فرسای برادرم گوش می سپردم و همراه او آرام اشک می ریختم.


1- - کلوزار وسیله ای برای کوبیدن گره های فرش پس از بافتن یک رج و نیز خواباندن پودهای ضخیم و نازک قالی مورد استفاده واقع می شودکه هم باعث بر جای گیری گره ها و هم باعث ظرافت و صافی و یکنواختی در پشت فرش می شود.
2- - برپاکی وسیله ای است که برای جلوکشی و خواباندن بهتر گره ها بر روی یکدیگر استفاده می شود. در واقع برپاکی هم کار شانه و هم کار دفتین را انجام می دهد. برپاکی وسیله ای با ابعاد حدود50×7 سانت، که معمولاً استادکارها با آن برای تنبیه بر بالای باسن شاگردها می کوبیدند که حقیقتاً ضربه ی بسیار دردناکی داشت.

ص: 29

بعد از مدتی مادرم و بابا بهبود یافتند، ولی سکته قسمتی از بدن بابا را لمس کرد و توان انجام هیچ کاری را نداشت. با همه ی ملاحظاتی که برای بیماری بابا و مادرم داشتم، ولی هرگاه موقعیت را برای شرح وضعیت نابسامان کارگاه، مناسب می دیدم، گوشه ای از مشکلات را برای مادرم تشریح می کردم، مادرم واقعاً عاشق خانواده اش بود و ناباورانه حرفهایم را گوش می کرد و آرام و بدون صدا اشک می ریخت و خودش را نفرین می کرد و به درگاه حضرت حق استغاثه می کرد که، خدایا چرا باید بچه هایم به این کوچکی این گونه گرفتار شوند. من حرف می زدم و مادر اشک می ریخت. آه می کشید و هر چند جمله را که می شنید، نگاهی به آسمان بالای سرمان می انداخت و می گفت: «خدایا چرا؟!» مثل هر مادر دیگری، خار را در دست ما نمی توانست ببیند. حالا چطور در برابر این همه سختی سکوت می کرد. باید چاره ای می اندیشید. اول خواست از راه محبت و از در صلح وارد شود. گفت: «استادت رو برای ناهار به خانه دعوت می کنم. مهربانی ما رو که ببینه دلش با شما نرم می شه و توی کارگاه هوایتان رو بیشتر داره.» با خودم گفتم، چه فکر خوبی؟! آفرین به مادر!

ما پول نداشتیم، مادر به سختی کله پاچه ای تهیه کرد و ما استاد را برای ناهار به خانه ی محقرمان دعوت کردیم. ته دلمان خوشحال بودیم که یک امروز را با خیال راحت، غذای سیری می خوریم و استاد هم که دیگر نمک گیر ما شده، برادرم را آزار و اذیت نمی کند و هر دم و ساعت، با برپاکی اش بر او نخواهد نواخت.

ص: 30

وقت ناهار شد. با استاد برای رفتن به خانه همراه شدیم. استاد تا خوشی ما را دید، از همان ابتدا خواست از ما زهر چشم بگیرد، گفت: «این طور عجله برای رفتن دارین، حواستون به برگشتن هم باشه. وای به حالتون اگه دیر کنین.» در راه تهدیدهای استاد ادامه داشت: «فکر نکنین خبریه و بخواین از روزای دیگه دیرتر سرکار برگردین، تا رسیدیم خونه فوراً غذا رو بیارین و زود بخورین، شما برگردین کارگاه، من بعد از شما میام، بدونین که اگر دیر کنین ...»

با استاد به خانه رسیدیم، مادر در سینی مسی و استکان های بلور چای مقابل استاد گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد. دخترها سفره را انداختند و غذا را آوردند. استاد با ولع مشغول خوردن کله پاچه شد، اما حتی موقع خوردن هم از

ما غافل نشد. بعد از چند لقمه که خورد، چشم غره ای به ما رفت که یعنی بجنید و دست دست نکنید. ناهار خوشمزه ی مادر را زیر سنگینی نگاه استاد خورده نخورده بلند شدیم، تا به کارگاه برگردیم. با کمی تأخیر به کارگاه رسیدیم. در دلمان قند آب می شد که از این پس استاد به ما آسان خواهد گرفت. با ورود استاد به کارگاه و شنیدن فریادهای برادرم فهمیدم که زحمات مادر بی نتیجه بوده است.

شب با تنی خسته و دلی شکسته، نا امیدتر از قبل به خانه برگشتیم. مادر جلوی درب خانه انتظارمان را می کشید. با دیدن چهره های درهم رفته ی ما، متعجب پرس و جو کرد. آنچه بر سر برادرم آمده بود را تعریف کردم. نمی دانم آن شب چه بر مادرم گذشت، اما اتفاق عجیبی افتاد که فردا را برایمان با دیگر روزها متفاوت کرد.

ص: 31

مثل همیشه چسبیده به دار قالی تند تند می بافتم و پیش می رفتم، استاد هم انگار کتک زدن برادرم جزو برنامه ی روزانه اش بود. کلوزار و برپاکی را هر دم محکم تر از قبل بر بدن لاغر برادرم می کوبید. هر کار می کردم باز هم صدای گریه و فریاد برادرم در جانم طنین می انداخت. نگاهم به کرک های زرد و فیروزه ای و ارغوانی قالی بود و گوشم به آواز نقشه خوان که شاگردها تکرارش می کردند. ناگهان با فریاد مادرم سکوت در کارگاه حکمفرما شد. مادر با چوبی در دست در میان کارگاه ایستاده بود. در نور کم کارگاه، چهره ی خشمگینش تیره تر به نظر می رسید. مادر قبل از آنکه کسی بتواند واکنشی نشان دهد، با فریاد و نفرین و گریه، چوب را بر سر و بدن استاد می کوبید. ما ناباورانه او را نگاه می کردیم. مادر در میان گریه می گفت: «از ناچاری بچه هام رو به این کارگاه لعنتی فرستادم تا گرهی از زندگی ما باز کنه، غافل از اینکه زیر دست ظلم و بیداد شما از خدا بی خبرها فرستادم.» ناله ی جانسوز مادر بلند بود و با همه ی وجود نفرین می کرد.

از آنجا که مادرم از خانواده ی سادات و از طایفه ی معروف و صاحب نام ده بود و افراد روستا احترامش را داشتند، استاد جرئت نکرد اعتراضی بکند، بعد از آن اتفاق و شجاعت و جسارتی که مادرم در دفاع از بچه هایش به همه نشان داد، فهمیدم که خانواده ی مادرم از قبیله ی ذی نفوذ ده هستند. این عمل مادر دل همه ی شاگردها را شاد کرد و صاحب کارگاه که ماجرا را شنید، برادرم را به کارگاه دیگری انتقال داد و او را به دست استاد دیگری

ص: 32

سپرد. می دانستم این جابه جایی کمک چندانی به برادرم نمی کند، چون ساختار کارگاه و استاد و شاگرد همیشه این طور بود.

آن روزها قالیباف خانه، کارگاهی تاریک و نمور بود. واقعاً آجرهایش را با اشک و ناله قالیباف ها روی هم گذاشته بودند. پس از این ماجرا، درسی که مادر به استاد داد، در همه ی کارگاه ها نقل محفل همگان شده بود و همین امر موجب شد، استادهای دیگر محتاط تر رفتار کنند.

دو سال قرارداد با کارگاه به کندی پیش می رفت، ساعت ها و لحظه های طاقت فرسای این دوران، چون سالی بر من و خانواده ام می گذشت. انگار زمان متوقف شده بود. سختی این دوران و گرفتاری های مالی و جسمی ناشی از آن لبخند را از چهره ی من، خواهران و برادرانم گرفته بود.

وقتی قرارداد ما با آن کارگاه قالیبافی به تمام رسید و آزاد شدیم، من وارد شانزده سالگی شده و به حساب خودم و خانواده ام برای خودم مردی شده بودم. با خودم می گفتم، دیگر دوران سختی و شکنجه تمام شده و زمان راحتی برای خود و خانواده ام در زندگی رسیده است. اما زندگی برنامه ی دیگری برای من داشت. پیشنهاد یکی از دوستانم را چشم

بسته و بدون مطالعه پذیرفتم و دوباره در چاه افتادم.

برای تبحر در کار از کارگاه های دیگر پیشنهاد کار داشتم. کارم خوب بود و بیشتر کارگاه ها می خواستند به عنوان استادکار با من قرارداد ببندند. هیجان زده از آزادی به دست آمده و ذوق زده از

ص: 33

فکر استقلال مالی و دستمزد بالا، به پیشنهاد یکی از دوستان با بزرگترین کارگاه قالیبافی ده قرارداد بستم. صاحب کارگاه پیشنهاد روزی هشت تومان دستمزد داده بود و من با خودم می گفتم که سختی ها پایان یافت و حالا می توانم سر و سامانی به زندگی خانواده ام بدهم.

ماه اول به خوشی گذشت. از شادی روی زمین بند نبودم. روزی هشت تومان برایم پول زیادی بود. استادکار بودم و سعی می کردم کارم را به خوبی انجام دهم. اما روزگار خوشی هایم چندان دوام نداشت. صاحب کارگاه بعد از یک ماه چهره ی واقعی خود را نشان داد. هر روز به شکلی زورگویی و بهره کشی می کرد، البته این امر چیز مرسومی در کارگاه های قالیبافی بود. به هر حال شیرینی آزادی با زورگویی های صاحب کارگاه جدید، کام مرا تلخ می کرد اما تلاش می کردم خانواده ام چیزی از ماجرا ندانند. مادرم از قیافه ی در هم من پی به مشکل برد و با پرسش های زیاد مرا مجبور به اعتراف کرد.

من روزمزد بودم و مادرم گفت: «این کارگاه رو رها کن و از این جا برو.» تصمیم گرفتم که عطای هشت تومان دستمزد روزانه را به لقایش ببخشم و خودم را خلاص کنم. دنبال کار می گشتم که تازه فهمیدم به دلیل نفوذ صاحب کارگاه، دیگر کارگاه ها جرئت نمی کنند مرا به کار بگیرند.

دوباره گرفتار شده بودم. مثل یک زندانی که زمان حبسش تمدید شده باشد، محکوم به ماندن در سیاه چال تاریک و مخوف

ص: 34

بودم. هر روز با روحی دردمند، رفتارهای نامناسب صاحب کارگاه را همچون شکنجه ی زندا نبان تحمل می کردم، درد و رنجم با تماشای رنج دیگر همکارانم، که چون هم سلولی برایم بودند، دو چندان می شد.

حدود دو سال در این زندان گرفتار بودم، از کار طاقت فرسای کارگاه چیزی نصیبم نشد. هر بار که برای حساب و کتاب و گرفتن دستمزد می رفتم، کارفرما با بهانه های مختلف از گوشه و کنار حقوق می زد و اصلاً دستمزد کارگاه نتوانست، گره ای از گره های من و خانواده ام را باز کند.

به امید آزادی از این وضعیت روزها را می گذراندم. برای مشورت به سراغ دوستان و آشنایان می رفتم. امیدوار بودم کسی راهی پیش پایم بگذارد. انگار همه ی راه ها در روستا به رویم بسته شده بود. تنها راه باقی مانده برای کار ترک روستا بود. یکی از دوستانم که در اطراف قوچان کار می کرد پیشنهاد داد: «من زمینه آمدن به آنجا را برایت فراهم می کنم و به تو خبر می دم.» این آغاز دوره ی جدیدی از زندگی من بود. من علی رغم دلتنگی های مادرم، مثل تبعیدی ها هر روز در یک ده مشغول به کار می شدم. از دوری پدر پیر و مریض و خانواده ام که جز من امیدی نداشتند دلتنگ و رنجور بودم و در دهات دور از همه ی وابستگی های زندگی ساکن می شدم. سردی غربت تا استخوانم نفوذ می کرد. خانواده هم حال و روزی بهتر از من نداشتند و با دلتنگی، چشم انتظار روزی بودند که با دستی پر بازگردم. هر بار که نزد خانواده می آمدم و مشکلات فراوان و

ص: 35

احساس تنهایی آنها را می دیدم، زندگی بر من تلخ و تلخ تر می شد و رنج غربت بیشتر آزارم می داد.

با خود اندیشیدم حال که مجبورم در غربت به سر برم، بهتر است دنبال کارگاه مستقلی باشم. در آرزوی این تصمیم بزرگ و سر و سامان این وضعیت مالی هر شب و روز فکر می کردم. می دانستم که اگر بتوانم لوازم دو دستگاه را فراهم کنم، با قیمت پایین دستمزد کارگر در آن دیار، زود می شود سر و سامان بگیرم؛ اما راه اندازی کارگاه مستقل پول زیادی می خواست که ما نداشتیم. باید همت می کردم. به دلم گفتم: «محکم باش.» و این بار در دهی نزدیک شیروان مشغول به کار شدم. قرار بود این دفعه برای خودمان کار کنیم. بنابراین شب و روز بدون توقف کار کردم. خانواده ام هم با قناعت کمک کردند، تا پولی پس انداز کنم. انگار همگی توان بیشتری یافته بودیم. باید در این راه موفق می شدیم.

پس از دو ماه تلاش، دو هزار تومان پس انداز داشتم. حالا باید تحقیق و بررسی می کردم. با اینکه از کودکی با کار قالیبافی آشنا بودم اما راه اندازی کارگاه مستقل، آن هم برای نوجوانی هجده ساله، بسیار دشوار بود. باید حواسم را بسیار جمع کرده و همه ی جوانب را می سنجیدم. بالاخره با یکی از دوستانم شریک شدم و اطراف قوچان در روستایی به نام کچلانلو کارگاه خودم را راه اندازی کردم. بیست دختر و پسر نوجوان را استخدام کردم. شاگردها از الفبای قالیبافی هیچ نمی دانستند، و من که رنج طاقت فرسای شاگردی را چشیده بودم، می خواستم بر خلاف کارفرمایانم با محبت به آنها

ص: 36

آموزش بدهم تا بتوانیم دوش به دوش هم کار کنیم.

حدود یکسال و نیم روز و شب، بدون تعطیلی کار کردیم. تنها تعداد کمی شاگرد راه افتاده بودند و هنوز بیشترشان فوت و فن کار را نمی دانستند. یک تنه همه ی تلاشم را می کردم تا کار نخوابد. امیدوار بودم و پشتم به کار گرم بود. وقت برداشت محصول و اتمام قالی رسیده بود اما اتفاقی همه نقشه های مرا خراب کرد.

همچون دفعات قبل که کارگاه را به استادهای دیگر سپرده بودم، چند روزی به قصد زیارت عازم مشهد شدم. همان شب بلافاصله بعد از زیارت به طرف زادگاهم برای دیدن خانواده حرکت کردم. دیر وقت به روستا رسیدم. و بعد از چند روز به محل کارم بازگشتم. در کمال حیرت کارگاه را تعطیل دیدم. با تعجب از این و آن پرسیدم که استادهای ما کجایند؟ کسی جواب درستی نمی داد و فقط می گفتند: «دیروز رفتن.»

وقتی به داخل کارگاه رفتم تا رنگ های مورد نیاز را از انبار بیاورم، در کمال ناباوری آنجا را خالی یافتم. تمام بدنم بی رمق شده بود، متحیرانه چشم به این سو و آن سوی انباری خالی دوختم، انباری که قبل از رفتن من پر از وسایل و نخ و ... بود. از کارگاه بیرون آمدم و به سراغ صاحبخانه، که کارگاه در آنجا بود، رفتم. آنها نیز اظهار بی اطلاعی کردند.

کسی چیزی نمی دانست. همه ی اهالی و حتی خود من، دزد وسایلم را می شناختم. اما او خان منطقه بود. نه من و نه هیچکدام از اهالی روستا با این که از بیکاری بچه هایشان ناراحت بودند،

ص: 37

چیزی نمی توانستند بگویند.

چند روزی تنها و سرگردان با این و آن مشورت کردم و همه از سر و سامان یافتن این ماجرا نا امید بودند.یکی از نزدیکان خان گفت: «ظاهراً این آقا طمع کرده که خود از دسترنج تو بهره ببره.» با همه ی خشمی که سراپای وجودم را گرفته بود، کارگاه بدون وسایل را رها کردم و با دلی شکسته و کمری خمیده از بدهی فراوان، به روستای خودمان، نزد خانواده ام بازگشتم.

روز و شب ساکت بودم. نمی خواستم خانواده ام هم مانند من پریشان و غمزده بشوند. مادر صورت غمگین مرا می دید و با چشمانی پر از سؤال نگاهم می کرد: «چرا به سرکارت برنمی گردی؟ کارگاه رو رها کردی، نگران نیستی؟! » گاه

بغض گلویم را می فشرد و دلم می خواست با همه ی وجود فریاد بزنم و نفرین کنم کسی که در روستای خودم موجب آوارگی ام شده بود و دیگری که دزد وسایلم بود. اما در سکوت سختی روزها را می گذراندم.

مادر در هر فرصت می پرسید: «دلبندم به من نمی گی چی بر سرمان آمده که این گونه آشفته ای؟» چه می توانستم بگویم؟! او که به امید نجات از فقر، دشواری این ایام را تحمل کرده، حال چه بگویم! هر بار جوابی می دادم تا نگران نشود، اما دروغگوی ماهری نبودم و نمی توانستم دل مادر را آرام کنم. او نیز بر من خیلی فشار نمی آورد.

باید کاری می کردم تا بتوانم ضرر و زیان پیش آمده را جبران کنم. دیگر برای کار به بیرون از روستا نمی اندیشدم. فکر آن

ص: 38

وجودم را به لرزه می انداخت، ضمن آن که خودم را سرزنش می کردم و با خود می گفتم: «شاید دل مادر و پدر را با دوری رنجانده ام که این بلا سرم آمده.»

به فکر دایرکردن کارگاهی در کنار خانواده افتادم. لذا آهسته آهسته خانواده را متوجه کردم، چون نمی شد بیشتر از این دلواپس نگهشان داشت. لذا دل به دریا زدم و با خودم گفتم: «مرگ یک بار شیون هم یک بار!! » یک شب که همه ی خانواده دور هم جمع بودند، ماجرا را با شرمندگی بسیار تعریف کردم. با کمال محبت پدر، مادر و خواهرها و برادرها دلداری ام دادند. مادر که بیشتر از همه نگران جسم و روح من بود. می گفت: «نگران نباش ما بار اولی نیست که طعم شکست را می چشیم، با امید به خدا دوباره روی پا بلند می شی. جوانی و بهترین سرمایه جوانی و هنر توست.» پدر هم با صبر مثال زدنی اش می گفت: «امیدت به خدا باشه، الخیر فی ما وقع، حتماً خیریتی در کار بوده.» با لبخند به من نگاه می کرد و می گفت: «این یک تجربه بود، در آینده همین تجربه ها به کارت میاد.» واقعاً پشتم به مهربانی شان گرم بود. جسم بیمار پدر را در آغوش گرفتم و دستش را بوسیدم و گفتم: «ببخشید کم دقتی کردم، ان شاءالله زیان وارده رو جبران می کنم.» مادر همیشه غم نهفته ی درون سینه و اشک هایش را از من پنهان می کرد.

بدهی و طعم تلخ شکست از یک سو و نگاه های نگران خانواده از سوی دیگر بر شانه هایم سنگینی می کرد. و روزها و شب های زیادی در بهت اتفاق پیش آمده سرگردان بودم، اما همه

ص: 39

و به خصوص مادرم خوشحال بودند که دوباره کنار هم جمع شده بودیم. با همه ی وجود احساس می کردم که مادر حواسش به من است و نمی خواهد این شکست پشت نان آور خانه را بشکند، چون پس از مریضی پدر، مادر به من تکیه کرده بود.

از مراقبت های مادر و ذکر دایم لبش که می خواند و به سمتم فوت می کرد حال او را می فهمیدم او می گفت: «می ترسم تو رو چشم کنن.» صبح و شب اسپند دور سرم می چرخاند، و دود می کرد. او در هر فرصتی می گفت: «بیا دامادت کنم، دیگه وقت این شده که زن بگیری اینطوری دلت گرم می شه و با امید و انرژی بیشتری به کار و کسبت می چسبی و سر و سامان می گیری. و خدا روزی ات را زیاد می کنه.»

به پشتوانه ی خانواده ی مهربانی که داشتم، گذر زمان تلخی شکست را کم کرد. با خود گفتم که باید این شکست را جبران کنم، و هنری که این سال ها کسب کرده بودم و برایم همچون سرمایه ای گران بها بود باید بهره می بردم و از آن استفاده می کردم.

نوزده سال داشتم، اما به لطف سختی های روزگار مرد شده بودم. سخت کوش بار آمده بودم و آماده ی مبارزه با اتفاق های جدید و رو به رو شدن با امتحان های روزگار! بعد از، از تعطیلی کارگاه در روستای کچلانلو سعی داشتم دوباره

در دهبار کارم را راه اندازی کنم. پشتم به همراهی خانواده گرم بود. آنچه در کچلانلو مانده بود را فروختم و با پولی که به دست آورده بودم مقداری وسایل قالیبافی برای راه اندازی کارگاهی جدید در دهبار خریدم.

ص: 40

مادر مصمم بود مرا داماد کند. کسی را هم نشان کرده بود، دخترعمویش را! او اولین کاندید و تنها کاندیدای مورد نظر مادر بود. دختر را حسابی پسندیده بود و مهرش را به دل داشت. هر وقت دور هم جمع می شدیم مادر حرفی درباره ی دخترعمو می زد و با کلی تعریف می گفت: «دیگه وقتش رسیده که برات آستین بالا بزنم.»

من چندان راغب نبودم. خاطرم هست هر بار که مادر حرف دخترعمویش را می زد، ناراضی بودم. نبود شغل و درآمد کافی نگرانم کرده بود. اما مادر به هر بهانه درباره ی ازدواج و سر و سامان گرفتن من حرف می زد و یقین داشت که این کار تنها با وصلت با دخترعمو انجام می شود. علاقه ی شدیدی به مادرم داشتم، دلخوری اش را نمی توانستم ببینم. سختی زیادی برای ما کشیده بود و هر چه می گفت با جان و دل می پذیرفتم و هر چه می خواست بدون تعلل برایش فراهم می کردم. درخواستش را برای دامادشدن، چندباری با بهانه ی راه اندازی کارگاه جدید، رد کردم. اما بالاخره مقابلش تاب نیاوردم و تسلیم امرش شدم. واقعاً توان گفتن نه به او را نداشتم. دخترعموی مادرم، زهرا خانم، هجده سال داشت. دختر سیده ی مذهبی و نجیبی بود. مادرم می گفت: «به تو علاقه منده.» خودم هم از رفتار و نگاه هایش کم وبیش این را فهمیده بودم. یادم هست خیلی کوتاه با یکدیگر صحبت کردیم. من گفتم: «باید احترام پدر و مادرم رو داشته باشی، آنها خیلی برای من زحمت کشیدن. درب خانه ی ما به

ص: 41

روی همه بازه و ما زیاد برایمان مهمان میاد.» زهرا خانم فقط گوش کرد بعد تبسم کرد و گفت: «من همه ی این ها رو می دونم هر چه شما بگی قبول دارم.»

رفت و آمدها برای مراسم خواستگاری شروع شد. من برای راه اندازی کارگاه در روستای خودمان عزمم را جرم کرده بودم. تصمیم گرفته بودم از صفر شروع کنم، بنابراین در انباری خانه کارگاه قالیبافی دایر کردم. کارگاه البته فقط با یک سقف و چهارتا دیوار راه نمی افتاد، باید وسایلی را هر چند اندک تهیه می کردم. برای تهیه ی وسایل به مشهد نزد کاسب خداشناسی رفتم که همیشه با هم معامله می کردیم. شکر خدا هنوز به من اعتماد داشت و نزدش آبرو و اعتبار داشتم. به لطف خدا و اعتبارم وسایل جدید را برای کارگاه تازه خریداری کردم. حالا می توانستم در انباری کوچک خانه، یک دستگاه قالیبافی سر پا کنم و کارگاه را راه بیندازم.

اولین قدم را به سمت رهایی برداشته بودم. این سرآغاز رهایی از رنج فراون و مشقت بسیاری بود که سالها تنِ نحیف را در چنگال خودش فشرده بود. حکم اسیری را داشتم که دوران اسارتش به پایان رسیده است.

دستم خالی بود، قرض هایمان با خرید دستگاه قالیبافی و مواد اولیه زیاد شده بود. همگی چشم به راه اولین محصول و دست رنجمان بودیم. این بار گلهایی که بر دار قالی گره گره بافته می شد، در دلهایمان می شکفت. قرار نبود ما زحمت بکشیم

ص: 42

و دیگری نفعش را ببرد. چشم همه ی اعضای خانواده روشن به آینده و تنور دلشان گرم از دست رنج خودشان بود. امید به آینده، خانواده را که به سختی روزگار می گذراندند آرام می کرد و مرا بر آن می داشت تا تلاشم را صد چندان کنم. خوشحالی از استقلال و خود اتکایی، تحمل سختی ها را آسان و سرپوشی بر ناتوانی مالی این دوران بود.

مادرم شاد از حضور من در کنارش، سرگرم راه اندازی مقدمات ازدواجم بود. بالاخره تاریخ عقد مشخص شد. سرمایه ی اندکم صرف راه اندازی کارگاه شده بود، کمی پول قرض کردم و برای خرید وسایل عقد با خانواده ی همسرم،

راهی مشهد شدیم. پس از زیارت، با توکل به خدا، با خرید وسایل اندکی به دهبار برگشتیم. همگی برای این وصلت شاد بودند و غبار غم از آسمان خانه مان زدوده شده بود.

در روزهای باقیمانده تا مراسم عقدمان، هر یک از افراد خانواده کاری را به عهده گرفته بود تا باری از روی دوشم بردارند و من با انرژی و توان بیشتری وارد مرحله ی جدید زندگی شوم. سخت مشغول کار بودم، دار قالی و گره هایی که در آن به گل می نشستند مرا به آینده امیدوارم می کرد، که بعد از سالها بتوانم زندگی آسان تری برای خانواده ام تدارک ببینم. به روز موعود نزدیک می شدیم، روز قبل از مراسم عقدکنان برای دعوت عاقد به مشهد رفتم. ظاهراً دیر جنبیده بودم. هر کدام از افراد مورد نظرم برای این امر مشکلی داشتند و نتوانستند همراه من به دهبار بیایند. نگران

ص: 43

شده بودم. با یأس به امید یافتن چاره ای به روستای طرقدر رفتم. دوستم با خوشحالی از من استقبال کرد و بعد از شنیدن مشکلم پیشنهاد داد پیشِ روحانی محلشان بروم. خدمت روحانی محل رفتم اما ایشان هم نمی توانست بیاید. نگران مادر و نوعروسم بودم. برای روحانی محل توضیح دادم که، همسرم و مادرم سادات هستند و من نمی توانم این دو را ناراحت کنم. خواستم کمکم کند تا مراسم به هم نخورد و آبروریزی نشود. گفتم: «این دو نفر برای من خیلی محترمند، نخواه پیش این ها شرمنده بشم.» روحانی این حرف ها را که شنید، نتوانست چیزی بگوید. تسلیم شد با من برای اجرای مراسم عقد به سوی دهبار همراه شد.

مراسم عقدمان ساده و مختصر بود و به یُمن گرمای حضور پدر و مادرم و یکدلی خانواده و اطرافیانمان به خوبی برگزار شد. در تمام مدت مراسم، به فکر برنامه ریزی برای آینده و خوشحالی و شادمانی خانواده ام بودم. مسئولیتم سنگین تر شده بود، اما این وصلت رونق بسیاری به زندگی ام داد. می دانستم این برکت و صفا را از رضایت و شادمانی پدر و مادرم دارم. با هم بودن و تلاش گروهی ما موجب برکت مال و آرامش قلبی همگی ما شده بود.

پدر در کودکی مرا اهل مسجد کرده بود، در جوانی هم تنها محل قرار و آرامم بعد از خانه، مسجد بود. من که در جوار محبت پدر با ارادت به اهل بیت بزرگ شده بودم، روحانیون و آدم های باصفا و هیئتی را دوست داشتم. مسجد مکانی برای رشد و شکل گیری شخصیت جوانی من بود. با همه ی مشغله ها پای ثابت حضور در

ص: 44

همه مراسم مذهبیِ مسجد بودم. شوق حضورم در این چهاردیواری، دل روحانی مسجد و جوانان باصفای روستا را با من همراه کرده بود. همگی مرا دوست داشتند و مورد اعتمادشان بودم.

به پیشنهاد من جلساتی در مسجد با حضور روحانی محل و جوانان ده برگزار می شد. آقای فرزین از طلبه های حوزه ی علمیه ی مشهد بود که برای تعلیم قرآن و احکام اسلامی به دهبار آمده بود. حضور شیخ فرزین جلسات مذهبی ما رارونق بیشتری بخشیده بود. اگر چه من از کودکی همراه پدرم به طور مرتب به مجالس مذهبی می رفتم و از بسیاری مسائل شرعی آگاه بودم، ولی این ایام دوران شکوفایی و درک مذهبی من بود که با شتاب به پیش می رفت.

آشنایی با آقای فرزین مرا سخت دلبسته و وابسته ی ایشان کرده بود. دوستی خالصانه ی ما موجب برکات زیادی برای خودم و جوانان روستا شد. به پیشنهاد آقای فرزین برای جوانان ده، کلاس احکام راه اندازی کردیم و با هدایت او درباره ی مسائل مختلف مذهبی و سیاسی سخن گفتیم. این نشست ها در زمان کوتاهی باعث رشد فکری و پیشرفت جوانان مسجدی ده شد.

در طی دو - سه سالی که آقای فرزین در روستا اقامت داشت، معلومات دینی من و همه ی جوانان ده پیشرفت بسیار خوبی کرد، و نگاه ما را در زمینه ی مسائل روز و امور دینی تغییر داد. در این روستای دور افتاده این سطح از آگاهی مایه ی افتخار بود و همین آگاهی در حضور فعال جوانان و دیگر اهالی روستا در تظاهرات و

ص: 45

راهپیمایی های ایام انقلاب و دوران جنگ بسیار مؤثر بود.

همان سال ها خواندن جامع المقدمات را خدمت آقای فرزین شروع کردم و اولین قدم در مطالعه ی جدی مسائل دینی را برداشته بودم. هر چه می خواندم، برای دانستن علاوه بر یادگیری تشنه تر می شدم. دروس دینی را در محضر استاد آقای فرزین می آموختم و پیوسته در زمینه های مختلف مطالعه می کردم. هر کتابی را که به سفارش اهل علم شایسته ی مطالعه بود، می خواندم. شوق آموختن در دلم جوانه زده بود. بدون توقف پیش می رفتم تا جایی که شب ها در حال خواندن کتاب به خواب می رفتم. این تقویت بنیه ی فکری و گرایش به مطالعه را مرهون راهنمایی های آقای فرزین و دیگر طلاب جوان روستا، همچون آقای تقی زاده - که الآن از امامان جمعه کشور است -، آقای عبدالله مهدوی، روحانی شهید سیدمهدی اصغریان، می باشم.

آگاهی یعنی بیدار شدن، برخاستن. آنچه جوانان روستا در جلسات درسِ و هم فکری آموخته بودند؛ زمینه ساز ایجاد شور انقلابی در آنها و ورودشان به فعالیت های انقلابی بود. خاطرات آن روزها وصف نشدنی است، در زندگی هر فرد حادثه هایی وجود دارند که تکرارشدنی نیست. آن روزها همان ایام در زندگی من بودند.

سازماندهی افراد برای رفتن به مشهد و شرکت در راهپیمایی ها برعهده ی من بود. وقتی خبر راهپیمایی در مشهد به روستا می رسید افراد بسیاری از پیر و جوان شبانه پای پیاده به طرف مشهد حرکت می کردند. آن سال ها خستگی را نمی شناختیم برای

ص: 46

مبارزه مصمم بودیم و در دل شب راه می افتادیم. سرمای دشت و تاریکی شب هیچ یک خوف انگیز نبود، در طول مسیر به همراهی هم دل گرم بودیم. دسته جمعی ذکر می گفتیم و تا صبح 15 کیلومتر پیاده راه می رفتیم. نمی خواستیم از سایر رفقا عقب بمانیم و سر وقت در راهپیمایی شرکت می کردیم.

در کنار آن شب های به یاد ماندنی، روزها در روستا مشق مبارزه می کردیم. در روزهایی که خبری از راهپیمایی نبود، در روستا می ماندیم و همگی در مسجد جمع می شدیم و یا در کوچه های روستا شعار می دادیم. عده ای به این کار ما خُرده می گرفتند که، چه امر بیهوده ای؟! اما ما با این کار به نوعی مبارزه می کردیم و عقیده داشتیم تظاهرات روحیه ی انقلابی و بی باک جوان ها را در درگیری با پلیس حفظ می کند.

ارمغان آن روزها برای من آشنایی با مردان بزرگی بود که هر کدام به نوعی روشنگر راه من شدند. هم نشینی و رفاقت با این مردان، نوری به قلب من تاباند که روشنی و گرمایش هنوز در قلبم پابرجاست. یکی از مردان بزرگ و رفقای فراموش نشدنی آن روز ها حجت الاسلام محرابی بود. بیشتر فعالیت های سیاسی و انقلابی در آن دوران در همراهی با این عزیز گذشت، حتی به روستاهای اطراف قوچان و آنجاهایی که من برای کار قالیبافی می رفتم، برای سخنرانی در جمع مردم حضور می یافتیم. از آن ایام، شب های سرد زمستان قوچان را به یاد دارم که این همراهی دشواری فراوان سخنرانی در جمع مردم را تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی بر ما هموار می کرد.

ص: 47

جلسات سیاسی مخفیانه و با احتیاط فراوان با راهنمایی و تشویق حجت الاسلام محرابی و همکاری آقای فرزین برگزار می شد، در این جلسات روحانیون و مبارزان مطرح مشهد شرکت می جستند و درباره ی اوضاع نابسامان کشور برای مردم روستا روشنگری می کردند.

همه چیز به آسانی پیش نمی رفت، در روستا مخالفانی داشتیم که مانع تشکیل جلسات ما حتی در زمان برگزاری جلسات به پشت بام مسجد(1) می رفتند و با ایجاد سر و صدا برای لحظاتی برنامه ی ما را به هم می زدند. کارشکنی های این افراد در اصل کار تأثیر نمی گذاشت. در نهایت مجبور شدیم شب هایی که جلسه داشتیم، من و تعدادی از بچه ها کشیک می دادیم و مواظب بودیم که از خرابکاری افراد ضدانقلاب جلوگیری کنیم.

خبرچین ها گزارش فعالیت های ما را به پاسگاه طرقبه داده بودند. مأمورین رفت و آمد مردم روستا را زیر نظر داشتند. هر فرد با خروج از روستا نیم ساعتی از سوی مأمورین بازجویی می شد. ماشین ها را می گشتند و مردم را تهدید می کردند. دنبال انقلابی ها و افراد خاص بودند. این امر کار را برای ما دشوار کردده بود. پیغام های تهدید آمیز از طرف پاسگاه و کدخدا به انقلابیون می رسید. کدخدا هشدار داده بود که هر چه سریعتر فعالیت های ضد شاهنشاه آریامهر را تعطیل کنیم.


1- سقف محل برگزاری جلسه شیروانی بود، و رفتن روی آن سر و صدا ایجاد می کرد.

ص: 48

در بحبوحه ی انقلاب یکی از روحانیون روستا از زندان آزاد شده بود، به منظور برگزاری مراسم در روستا از علمای بزرگواری چون شهید هاشمی نژاد (ره)، آقای مهامی و ... دعوت کرده بودی. با ماشین برادر روحانی آزاد شده که از اقوام بود، راهی مشهد شدیم. من سردسته ی انقلابی ها در روستا و تقریباً از افراد مطرح انقلابی در مشهد بودم. در این سفر اعلامیه ی حضرت امام (ره)، دفتر شعارهای ضد رژیم، عکس های گوناگون از امام و شهدای انقلاب، فشنگ، ماژیک جهت شعار نویسی و ... که از نظر رژیم پهلوی جرم بود، همراه داشتم. در پمپ بنزین سعد آباد مشهد به همراه صاحب ماشین و یک نفر دیگر از اقوام، توسط ساواک دستگیر و به کلانتری برده شدیم. چند نفر ساواکی که منتظر افراد دستگیر شده بودند، به استقبال ما آمدند. یکی از این افراد قیافه اش همچون گرگی خونخوار در ذهنم باقی مانده است. وی در حالی که شلاقی در یک دست و استکانی چای در دست دیگر داشت و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت، جلو آمد. استکان چای را روی صورتم ریخت و در حالی که به دین و دنیایمان بد می گفت به جان ما افتاد. مأمور آنقدر ما را زد که خسته شد. تهدید می کرد و فحش می داد. بعد رفت و روی صندلی نشست.

بعد از لحظاتی از جا بلند شد و در حالی که پی در پی سؤال می پرسید به سراغم آمد.

با تندی پرسید: «اسمت چیه؟»

گفتم: «غلامحسین.»

ص: 49

پرسید: «فامیل؟»

گفتم: «صفایی.»

نگاه کرد به آن مأموری که لباس های ما را گشته بود، او با اشاره ی سر حرف های مرا تأیید کرد.

گفت: «بارک الله، معلومه می خوای همکاری کنی، این کارت ها رو از کجا آوردی؟»

گفتم: «روی کارت ها آدرسش نوشته شده.»

مرا وحشیانه زیر مشت و لگد گرفت و گفت: «هر چه ازت سؤال می کنم جواب بده! عکس های خمینی رو از کجا آوردی؟» سکوت کردم. دوباره کتک را شروع کرد و فریاد زد: «بدبخت، من کسایی رو به حرف آوردم که تو خاک پای اونا هم نمی شی!»

درست به یاد ندارم، بازجویی آن مأمور از ما چقدر طول کشید، و او چند ساعت به انقلابی ها بد و بیراه گفت. بالاخره از اتاق بیرون رفت، تصور کردم برای مدتی خلاص شده ام. کمی بعد فرد دیگری وارد اتاق شد. پرسش های متعدد، فحش، کتک و خلاصه همه ی ماجرا از اول تکرار شد.

ساعت کار افراد ساواکی در کلانتری دوره ای عوض می شد، و هر فرد با روش مخصوصی ما را آزار و اذیت می کرد. به هر شکل به دلیل دستگیری های زیاد افراد در آن روزها، کار ما از کلانتری به سازمان اطلاعات و امنیت کشیده نشد و روز بعد ما را همراه دیگر دستگیرشدگان به زندان قاسم آباد بردند.

در بدو ورود به زندان، افراد انقلابی را به قرنطینه می بردند.

ص: 50

این مکان سالن بزرگی بود که در گوشه ای از آن یک توالت و یک روشویی وجود داشت، و چون تعداد انقلابی ها زیاد بود بسیاری در آنجا جمع بودند، من وقتی وارد قرنطینه شدم متحیّرانه به این سو و آن سو نگاه می کردم بدون هیچ حرکتی، یک جا مانده بودم. یکی از بچه های سیاسی که حالت بهت مرا دید، فوراً به استقبالم آمد و بلند گفت: «برای سلامتی دوستان تازه وارد صلوات. » بانگ صلوات کمی از اضطراب و دلهره ی من کاست، همان برادر انقلابی دست مرا گرفت و در گوشه ای نشستیم، با سئوال از من، که کجا دستگیر شده و چه همراه داشته ام ذهنم را از جو قرنطینه خارج کرد.

روز و شب عجیبی را در آنجا گذراندیم. افراد زیادی با عقاید مختلف در یک سالن بزرگ جمع شده بودند. هر کسی چیزی می گفت هر از گاهی، با بازشدن درب قرنطینه با سر و صدای مأمورین چند نفر از دستگیرشدگان به جمع افراد اضافه می شد. با این حال بعضی به دور از همه ی این همهمه ها، در گوشه ای دراز کشیده و در خواب عمیق صدای خروپفشان بلند بود و برخی هم در گوشه ای به نماز مشغول بودند. به هر حال این شب طولانی به صبح رسید.

چیزی از روز نگذشته بود که مأموری جلوی درب قرنطینه آمد و فریاد زد: «همه بیان بیرون!!»، در ازدحام خروجی یکی از بچه های سیاسی فریاد زد: «برای سلامتی امام خمینی صلوات». در حالی که همه بلند صلوات می فرستادند، یکی از مأمورین با فریاد پرسید:«کی بود؟ این کدوم احمق بود؟» همین طور که در حال حرکت بودیم، صدای مأمور یک لحظه هم قطع نمی شد، و

ص: 51

پی در پی می گفت: «پیدات می کنم، دهانت رو می بندم.» و هر از گاه، لگدی به کسی حواله می کرد. وارد سالن اجتماعات شدیم، بعد از صحبت های رئیس بخش و توصیه به آرامش و توضیحاتی درباره ی شرایط و ضوابط خاص زندان، افراد را در بخش های مربوطه تقسیم کردند.

من و همراهانم باید به بند پنج، بند زندانیان سیاسی، می رفتیم. ولی یکی از مأمورین زندان به واسطه ی آشنایی با یکی از همراهان من، ما را به بند سه منتقل کرد. با ورود به بند با راه انداختن نماز جماعت و در روزهای بعد جلسات قرآن و بحث هایی درباره ی انقلاب و امام (ره) در بین افراد بند که همه غیرسیاسی بودند، فعالیت مان را آغاز کردیم.

بعد از چند روز، رفتار دو همراهی که با من به زندان آمده بودند، تغییر کرد. از صبح تا آخر شب آنها را نمی دیدم، وقتی سؤال می کردم: «کجا رفتین؟» هر روز بهانه ای می آوردند. در غیبت های مشکوک همراهانم، روزها را با دوستان جدید می گذراندم. روز دادگاه فرارسید، من و دو دوستم را با یک مینی بوس مخصوص زندان به دادگاه نظامی بردند.

دادگاه کاملاً نظامی بود، از قاضی گرفته تا مأمورین و حتی وکلای زندان، همگی لباس نظامی پوشیده بودند. بالاخره محاکمه آغاز شد. در پاسخ به پرسش های بسیاری گاه در بین جوابها فریاد قاضی بلند می شد و چیزی خلاف جواب داده شده، می گفت. محاکمه به پایان آمد و همه منتظر اعلام رأی دادگاه بودیم. چیزی

ص: 52

نگذشت که ما را خواستند و در اعلام رأی، دوستانم تبرئه و من محکوم به زندان شدم.

هر سه با همان وسیله ای که از زندان به محل محاکمه آورده شده بودیم، به زندان بازگشتیم. مأمور انتقال، فردی خوش خلق و انقلابی بود و دست ما را دستبند نزد. در مدت همراهی ما تا زندان، به ما محبت می ورزید. ما هم در مسیر بابت این که برایش مشکلی پیش نیاید خودمان دست بندهایمان را به دستمان زدیم که این کار ما موجب تعجب مأمور شد. از ما پرسید: «چرا به خودتان دست بند زدین؟» گفتیم: «برای این که ترسیدیم برای شما مشکلی درست بشه.» و او با خوشحالی گفت: «اگه مشکلی هم پیش بیاد هم فدای سرتون».

به محکومیت خود و آزادی همراهانم فکر می کردم. از آزادی آنها خوشحال بودم. اما برای شب ها که دیگر ازین پس دوستانم را نداشتم، نگران بودم و در برگشت به زندان محزون و غم زده به خدای تعالی توکل کردم. همچون شب های گذشته برای نماز به مسجد رفتم و با دوستان زندانی جلسات معمول شبانه را بر پا کردیم.

این وضعیت با همین شیوه و با مزاحمت های کم وبیش مأموران ادامه داشت، تا اینکه دوستانی از بند پنج خبر طرح شورش در زندان را، که بنا بود از سالن غذاخوری آغاز شود، به ما که در بند سه بودیم، رساندند. من هم به بند چهار رفتم و ضمن اعلام نوع عملیات به افراد مورد نظر، آنها را به همکاری دعوت کردم.

روز موعود فرارسید. جمعیت زندانیان همه در سالن غذاخوری

ص: 53

منتظر بودند. طبق قرار قبلی در سالن به بهانه ی اعتراض به غذای ناسالم یک باره با قاشق به روی میز فلزی می زدیم، صدای عجیبی فضای سالن و بلکه زندان را فراگرفت. یکی از مسئولین زندان، که یک سرگرد بود، با تعدادی مأمور مسلح وارد سالن شد. بسیار آرام و از روی محبت همه را به سکوت دعوت کرد. پسر حجت الاسلام مصباح روی میز آمد و گفت: «به این غذا نگاه کن! آخه این چه غذاییه؟»

سرگرد گفت: «وضع نفت خوب نبوده، به همین جهت کمی مشکل پخت و پز داشتیم، ولی من قول می دم که از حالا به بعد هیچ مشکلی نباشه». چون قصد ما از اعتراض چیز دیگری بود، یکی از افراد ظرف غذا را به آسمان پرتاب کرد و گفت: «بگو مرگ بر شاه.» فریاد مرگ بر شاه با کوبیدن پا بر زمین و صدای پرتاب شدن دیگر بشقاب های غذا، غوغایی را در سالن به راه انداخت و شورش آغاز شد.

مأمورین در حالی که زندانیان را تهدید می کردند، فوراً سالن را ترک کردند. چیزی نگذشت که با شکستن درب بندها همه ی زندانیان وارد سالن اجتماعات شدند. هر کسی با هر وسیله ای که در دست داشت به در و دیوار زندان

حمله می کرد. در همان ابتدای شلوغی جمعی با حمله به شیشه های محل ملاقات از آن مسیر فرار کردند، که این مسیر هم توسط مأمورین مسدود گشت و در واقع تنها راه فرار بسته شد.

افراد آزادانه به هر سویی سرک می کشیدند. زندانیان دسته دسته

ص: 54

شعارهای انقلابی سر می دادند. در این بین با شکستن قفل انبار تشک های ابری را آتش زدند. آتش گرفتن زندان موجب نگرانی مردم شهر شده بود. مردم به تصور آتش گرفتن زندانی ها، به سمت زندان هجوم آوردند.

این وضعیت تا صبح ادامه داشت. زندانیان صبح بعد از نماز با برداشتن ملحفه از انبار ملحفه ها و سوراخ کردن وسط آن، همگی کفن پوش شدند. چیزی نگذشت که با شکستن دیوار شمالی مقابل سالن اجتماعات که به حیاط زندان راه داشت، کفن پوش ها با سر و صورتی دود گرفته وارد محوطه ی زندان شدند. چهره ی دودزده ی جمعیت کفن پوش در حیاط زندان تماشایی بود.

مأموران آتش نشانی از یک سو و نگهبانان زندان و ساواکی ها از سوی دیگر روی دیوارهای زندان راه می رفتند. با دیدن چهره های سیاه کفن پوشان، به علامت خنده دست ها را روی دهان گذاشتند. چیزی نگذشت که با ورود زندانی ها به محوطه، فریادهای مرگ بر شاه و دیگر شعارهای انقلابی فضای زندان را پر کرد. شهربانی در آخرین اقدام خود برای جلوگیری از فرار زندانیان و ایجاد آرامش، چند مأمور را با جرثقیل وارد برج نگهبانی کرد که زندانی ها با بردن و آتش زدن تشک های ابری در پای دیوار زندان نقشه ی آنها را خنثی کردند.

زیر دیوار منتهی به سالن خروجی، یک پیکان وانت پارک بود. چند نفر با گذاشتن یک تشک ابری و چند تن ماهی و … روی ماشین و ترکاندن آنها، سر و صدایی مانند تیراندازی ایجاد

ص: 55

کردند. مسئول آتش نشانی وقت از چهره های انقلابی و مورد توجه و اعتماد مردم بود. مأمورین زندان با استفاده از محبوبیت مسئول آتش نشانی، به قصد آرام کردن مردم و زندانیان، او را روی دیوار مقابل و درست بالای ماشین در حال سوختن فرستادند. او با بلندگوی دستی افراد را به آرامش دعوت می کرد که با انفجار باک بنزین و بالا رفتن شعله ی آتش به آسمان، مأمورین و مسئولین انتظامی و آتش نشانی مجبور به فرار از بالای دیوار شدند.

دو روز از شلوغی زندان می گذشت. در آن دو روز مردم با توسل به هر وسیله ای در صدد آزادکردن زندانیان بودند. حجت الاسلام شمس - از هم محلی ها و از روحانیون انقلابی - به توصیه ی مادرم برای یافتن من روی دیوار زندان آمده بود. با دیدن من با صدای بلند فریاد زد: «صفایی، صفایی.» من با خوشحالی زایدالوصفی جواب او را دادم. آقای شمس شلنگ آبی را پایین فرستاد تا من و جمع دیگری از انقلابی ها را به کمک آن بالا بکشد. افراد غیرانقلابی که آزادی خود را منوط به حضور انقلابی ها در داخل زندان می دانستند، مانع خروج ما از زندان شدند. در این شرایط من نمی توانستم فرار کنم. آقای شمس گفت: «مادرت بی تابه و باور نمی کنه که سالم و سلامت هستی و از من خواسته تا نشانه ای از سلامت و زنده بودن تو برایش ببرم.» من هم پیراهن سیاهی را که لبه های آن با نخ سفید دوخته شده بود، به عنوان نشانی از سلامت خودم برای مادرم فرستادم.

از آزادی ناامید شده بودم و خود را در زندان گرفتار می دیدم

ص: 56

که مأمور آشنا را دیدم، او به من اشاره کرد که بین راهروی عبور ملاقاتی ها بروم. من هم رفتم، انتهای سقف نرده های ملاقاتی کمی باز بود. به من اشاره کرد: «بیا زیر

نرده ها.» زیر آن سوراخ ایستادم. گفت: «می تونی از اینجا بالا بیای؟» گفتم: «بله.» گفت: «پس فوراً تا کسی متوجه نشده بالا بپر.» من باعجله بالا پریدم و با کمک همان مأمور روی نرده ها کشیده شدم و بدین صورت از زندان خلاصی یافتم.

لحظات شیرینی را بعد از رهایی از زندان می چشیدم. این لحظه ها جزو بهترین روزهای زندگی ام بود، زیرا مشکلات دوران دستگیری، محاکمه و زندان از یک سو، شوق دیدار خانواده، به خصوص پدر و مادرم از سوی دیگر، و نیز ابراز محبت انسانهای پرشوری که برای حمایت از زندانیان و یا به انتظار عزیز در حبسشان بیرون زندان جمع شده بودند، ثانیه های وصف نشدنی را برای من رقم زده بودند. در آن هنگام تا فردی از زندان آزاد می شد، همه اطرافش جمع می شدند و با اضطراب و نگرانی از وضعیت زندان و به خصوص تعداد کسانی که در آتش سوزی شهید شدند، می پرسیدند. من با تمام توان برای آرام نمودن مردم و کاهش نگرانی سؤال کنندگان، که غالباً از خانواده ی زندانی ها بودند، تلاش می کردم. هنوز چند دقیقه ای از فرارم از زندان نگذشته بود که خود را روی دستان مردم مشتاق دیدم که با شعار مرگ بر شاه و … به سمت خیابان اصلی جلو می رفتیم. در همین حال خانواده ها با فریاد بلند از احوال زندانیشان، که معمولاً هم

ص: 57

نمی شناختم، پرسش می کردند.

بعد از رسیدن به بلوار وکیل آباد، جمعیت به سمت زندان بازگشتند. تعدادی مسئولیت داشتند که افراد آزاد شده را به منازل مراجع و مسئولین انقلاب، که در مشهد حضرت آیت الله خامنه ای بود، راهنمایی کنند. من و زندانی دیگری را به یکی از همین مراکز ذکر شده، فرستادند و در آنجا بعد از گزارش کامل ما از وضعیت زندان و به همراه یکی از اقوام به منزل دایی مسلم راهی شدم.

واقعاً بین من و مادرم عشقی وصف نشدنی جریان داشت. وقتی به در خانه ی دایی رسیدم، پسر دایی با دیدن من ناباورانه فریاد زد: «حاج آقا، عمه جان، پسرعمه غلامحسین!!» با فریاد او همه ی اعضای خانواده ی دایی، به همراه مادرم جلوی در دویدند و با گریه های مادرم و شکر گفتن او به داخل منزل رفتیم. بیچاره مادرم روزهای بدی را گذرانده بود. خبر آتش سوزی زندان را در مسجد شنیده بود و حالش بد شده بود. بعد او را به خانه ی دایی آورده بودند.

خبر آزادی من به روستا و روحانیت دهباری مقیم مشهد رسید. با هماهنگی آنها فردای آن روز به طریق ویژه ای به سوی دهبار رفتیم. انقلابیون طرقبه استقبال بسیار خوبی از من به عمل آوردند و بعد عازم دهبار شدیم.

واقعاً برایم باورنکردنی بود، بیش از یک کیلومتر مانده به روستا، مردم به استقبالم آمده بودند. هیچ کس را نمی شناختم که این لطف را از من دریغ کرده باشد. حتی پیرمردها و خانم ها، باصفا

ص: 58

و صمیمیت بدون آلایش در کنار جاده ابراز احساسات می کردند.

در روستا هنوز امور بر عهده ی انجمن ده بود. از آن جا که آدمهای بدی نبودند و با انقلاب مخالفت نمی کردند و مقابل ما نمی ایستادند، با کمی تغییر و چرخش انقلابی، روش و منششان همان رویه ی قدیم بود. هنوز بودند بعضی افراد زورگو در کنار اینها که خواسته هایشان را عملی می کردند و من به دلیل تحمل مشکلات فراوان در زندگی، حقیقتاً از زورگویی ها عصبانی می شدم.

انجمن ده فرد بداخلاق و بددهانی را به عنوان نگهبان آب داخل روستا انتخاب کرده بودند. یادم هست یک روز که از باغ پدر خانمم بازگشته بودم و برای نماز جماعت آماده می شدم، چند نفر از بچه ها با ناراحتی ابراز داشتند که نگهبان آب، امروز فلان شخص را (که از ضعیف ترین افراد روستا بود) کتک زده و شلنگ آب او را پاره کرده است.

هر کس این خبر را می شنید واقعاً ناراحت می شد. همان وقت دیدم این آقا دارد از دور می آید، با اشاره ی من جلو آمد، به او گفتم: «میگن امروز ضعیف ترین فرد روستا رو کتک زدی و شلنگ آبش رو ریز ریز کردی؟!»

با کمال پررویی و با اقتدار گفت: «بل-ه!»

با خونسردی گفتم: «چرا؟»

گفت:«کار خوبی کردم!»

گفتم: «آقای عزیز، شما رو برای ایجاد امنیت و کمک به همین

ص: 59

آدمای ضعیف انتخاب کردن، نه برای زورگویی.»

با ناراحتی و فریاد گفت: «آقا جان، اگه اینطور بود، مرا که همه اخلاقم رو می دونن، برای اینکار استخدام نمی کردن!»

به او گفتم: «شما معتقدی که برای زور گفتن و آزار و اذیت تو رو گرفتن؟!»

گفت: «حالا برای زور گفتن نه، ولی مگه اونا که منو انتخاب کردن، نمی دونستن که من فرد قال مقالی هستم، اگه نمی خواستن، فرد دیگه ای رو برای اینکار می گرفتن.»

گفتم: «با این وصف شما رو گرفتن برای زور گفتن و فشار به مردم؟»

او که خیلی ناراحت و عصبانی شده بود، با قدرت و فریاد بلند داد می زد و می گفت: «بل-ه، بل-ه، منو گرفتن که زور بگم.»

من هم که دیگر طاقتم تمام شده بود، گفتم: «هر کس تو رو برای زور به مردم گرفته، غلط کرده و ...». با شنیدن این حرف بسیار برآشفت و با کلی تهدید در حالی که همچنان غرغر می کرد، و به همه بد و بیراه می گفت به طرف خانه ی کدخدا به راه افتاد.

من چون موقع نماز بود، آماده ی نماز شدم. افرادی که شاهد ماجرا بودند هر کدام چیزی می گفتند. بعضاً با خواندن آیه ی یأس نگرانی را در دلم زیاد می کردند. آن روزها مردم از افراد انجمن و کدخدا خیلی می ترسیدند. به هر حال من تنها بودم و باید ترس را کنار می گذاشتم و حرف حق می زدم. حتی اگر موجب برخورد کدخدا و انجمن با من می شد.

ص: 60

چیزی نگذشت که کدخدا همراه اعضای انجمن، بسیار خشمگین و ناراحت، در مقابل مسجد جمع شدند. من با همه ی غوغای درونی، آرام و بی اعتنا به دیوار مسجد تکیه داده بودم و دیگرانی که حرف می زدند را برانداز می کردم. هر کس چیزی از من می پرسید و اعتراضی می کرد. کدخدا و همراهانش مرا دوره کرده و تحت فشار گذاشته بودند.

واقعاً احساس تنهایی می کردم، هیچ کس جرئت دخالت و دفاع از من را نداشت. به تنهایی جواب های ناقصی به حرف های آنها می دادم ولی آنقدر سر و صدای آنها زیاد بود که کسی حرف مرا نمی توانست بشنود. در همین حال پشتم را از دیوار مسجد برداشتم و رو به کدخدا کردم و پرسیدم: «ببخشین اجازه میدین یه سؤال بپرسم؟»

با طعنه گفت: «بفرما قهرمان.»

سؤال کردم: «آیا شما این بنده خدا رو برای زور گفتن به مردم مأمور کردین؟»

آنها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «نه.»

پرسیدم: «آیا تا حالا من اهل دعوا و درگیری بودم و کسی دیده من با کسی بی ادبانه رفتار کنم؟»

کدخدا گفت: «نه.»

گفتم: «چطور می شه من بی جهت به همه ی شما توهین کرده باشم.»

فرد چاپلوسی فریاد زد: «مگه تو کی هستی که به کدخدا و

ص: 61

انجمن هر حرفی رو می خوای بز نی؟!»

به کدخدا رو کردم و گفتم: «این آقا، بلند بلند داد می زد و می گفت، انجمن منو برای زور گفتن گرفتن! مگه اونا منو نمی شناختن. آیا وقتی این بنده خدا با اعتقاد چنین حرفی رو می زنه، جوابش همین نیست؟!»

کدخدا یک نگاه به بنده خدا کرد و سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

در همین وقت صدای قرآن از بلندگوی مسجد بلند شد و من به طرف درب مسجد رفتم. تقریباً همه ی افراد در نماز شرکت کردند. همچنان هر کسی چیزی می گفت، تا این که نماز جماعت آغاز شد، با شروع نماز سکوت زیبایی حکمفرما شد.

بعد از نماز، جلسه ی جوانان را داشتیم، می ترسیدم جلسه را پسر همان بنده خدا به هم بزند. آنها از مسجد بیرون رفتند و جلوی درب مغازه روبه روی مسجد ایستادند.

ما با حضور روحانی جوانی که در روستا بود، جلسه را برگزار کردیم و تا پایان بدون هیچ حاشیه ای جلسه برگزار شد. بعد از جلسه جلوی درب مسجد هر کسی چیزی می گفت و من هم به آرامی جواب می گفتم. خلاصه تا پاسی از شب داد و فریاد او و بعضی افراد به ظاهر انقلابی، ادامه داشت. ولی از جایی که این اولین ایستادگی ما در برابر اینها بود و می دانستم که این قصه سر دراز دارد، نباید کوتاه می آمدم. با توکل به خدا مقتدرانه ایستادم و به آن بنده خدا گفتم: «مردم یه آدم زورگو رو نمی خوان و روی

ص: 62

این حرف هم تا پای جان ایستادم.» او کمی خط و نشان کشید و رفت، و از فردا هم او را در آن کار ندیدیم. ولی تا مدتها با همه ی کارهای ما در آنجا مخالفت می کرد.

ص: 63

فصل دوم: از پیروزی انقلاب اسلامی تا شروع جنگ تحمیلی

ص: 64

ص: 65

با یاری خداوند انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، در این ایام با لطف الهی بسیار مورد اعتماد همگان قرار گرفتم. به همراه بزرگان روستا در بسیاری از امور اساسی فعالیت داشتم و در اصل جزو افراد مطرح و تأثیرگذار بر امور روستا بودم.

با دستور حضرت امام (ره) دستور تشکیل بسیج مستضعفین داده شد. در روستای دهبار افراد زیادی عضو بسیج شدند و تمام شبها نگهبانی می دادند. با درخواست از پاسگاه طرقبه جهت آموزش بسیجیان هر روز با ماشین یکی از اقوام، به طرقبه می رفتم و یکی از مأموران پاسگاه را برای دو ساعت آموزش اسلحه به دهبار می آوردم و بعد او را برمی گرداندم. حدود یک ماه این عمل تکرار شد تا به قول آنها آموزش بسیجیان تکمیل گردید.

تا سال 1359 همه ی زندگی من به لطف خداوند در مسیر انقلاب گذشت؛ یعنی بیشتر فعالیت شبانه روز من صرف امور انقلابی شد. تا در همین سال خداوند یک فرزند به من عطا فرمود. این امر موجب تحرک و تفکر در زندگی ام شد و به دلیل عدم علاقه و توانایی در ادامه ی کار قالیبافی و نبود کار مناسب در روستا، به مشهد نقل مکان کردم.

ص: 66

ابتدا برای کار به مغازه ی یکی از اقوام رفتم و ضمن آن برای استخدام در سپاه پاسداران ثبت نام کردم. از آنجا که سطح تحصیلاتم ششم ابتدایی بود، سپاه نمی پذیرفت. اما به دلیل فعالیت های سیاسی دوران انقلاب و شناخت روحانیت سرشناس استان و سفارش به مسئولین پذیرش سپاه برای استخدامم، مقرر شد، امتحان عقیدتی بدهم. روز امتحان برگه ای با بیش از 70 سؤال را جلوی روی من گذاشتند، بعد از پر کردن برگه به من گفتند، فلان تاریخ برای جواب بیا. در موعد مقرر رفتم و فردی با تعجب پرسید: «تحصیلات شما چقدره؟» گفتم: «ششم ابتدایی.» با شک و تردید گفت: «روی این کاغذ چند جمله بنویس.» من هم نوشتم. او گفت: «اصلاً اطلاعات و خطت به سوادت نمیاد!» گفتم: «درس طلبگی هم خوندم.» به این شکل در امتحانات و مصاحبه های بسیار دشوار سپاه شرکت کردم و با عنایت خدا در اواخر سال 1359 به عنوان عضو رسمی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم.

دوره ی دهم آموزش سپاه به همراه نیروهایی که به قول بچه های سپاه، بسیار حساب شده انتخاب شده بودند، آغاز شد. در مدت آموزش به دلیل آمادگی خوب جسمی و روحی، که از کودکی جسم و جانم مأنوس با مساجد و روحانیت بود، گرایش شدید به مسائل معنوی پیدا کردم. غالب دعاها، تعقیبات نماز و ... را از حفظ بودم و همانگونه که در مسجد روستا می خواندم، اینجا هم با خواندن آنها سر نماز و تلاوت قرآن کریم در مراسم متعدد، بین برادران سپاه و آنهایی که

در حال آموزش بودند، به چهره ای

ص: 67

آشنا بدل شدم. این آشنایی موجب لطف و عنایت این عزیزان در بسیاری موارد نسبت به من شد(1).

در دوران آموزشی سپاه به کسی حقوق پرداخت نمی کردند، من هم هیچ منشأ درآمد دیگری نداشتم. همسرم با یک فرزند یک ساله و فرزند دیگری که در راه داشت، شرایط سختی را می گذراند. مبلغ ناچیزی را اول هر هفته از دوستانم قرض می گرفتم و به همسرم می سپردم. او هم سعی می کرد با همین مبلغ روزگار را بگذراند. آن روزها او فقط با خوردن نان و گاه تخم مرغ بدون کوچکترین اعتراضی بسر می بُرد. سه هفته ی آخر دوره ی آموزش برای اردوی صحرایی به کوه های اطراف شاندیز رفتیم. شرایط برای همسرم سخت تر شد. نداشتن پول کافی برای گذران زندگی و دوری من و اداره ی امور خانه به تنهایی، زندگی را برای همسرم دشوار کرده بود. او در غربت بدون من، روزگار را می گذراند و به دلیل نزدیک شدن به زمان موعد تولد فرزند دوم، هر روز دلواپسی اش بیشتر می شد.

بازگشت من از اردو همزمان با ریاست جمهوری بنی صدر بود. گروه های ضدانقلاب با دعوت از بنی صدر احتمال ناامنی را در مشهد به وجود آوردند و سپاه اعلام آماده باش کرد. وضع مالی و احتمال به دنیا آمدن فرزندم در غیاب من، بسیار موجب نگرانی و دلشوره ام شده بود. در هر حال من وارد کار نظامی شده بودم و محیط نظامی جای اینگونه مسائل نبود. هیچ چاره ای جز پناه بردن به خدا نداشتم.


1- - بیشتر افراد دوره ی دهم، بعدها هم در جبهه و هم در قسمت های دیگر سپاه جزو مسئولین شدند.

ص: 68

با دستور فرمانده ی پادگان با جمع دیگری از برادران با لباس شخصی، مأمور رفتن به محل اجتماع ضدانقلاب شدیم. آنجا با چهره ی مردمی و بسیار اندیشمندانه وارد عمل شدیم و با آرام کردن افراد حزب الله و جلوگیری از شعارهای ضدانقلاب جلوی اغتشاش را گرفتیم.

بعد از بازگشت به پادگان، به افراد مرخصی تشویقی داده شد. واقعاً آن را عنایت خدا دانستم. فوراً از پادگان بیرون رفتم و با خجالت به سمت مغازه ی پسر دایی ام، سیدمحمود، برای گرفتن مبلغی به عنوان قرض حرکت کردم. او بسیار به من لطف داشت و چندین بار از اول دوره ی آموزشی از او قرض گرفته بودم. با کمال خوشرویی مبلغ مورد نظر را به من داد. با خوشحالی یکدست لباس نوزاد و کمی خوراکی خریدم و به خانه رفتم.

درد زایمان همسرم شروع شده بود. با دیدن من انگار دنیا را به او دادند. با خوشحالی گفت: «بیا که انگار خدا تو رو رسونده.» گفتم: «واقعاً لطف خدا بود.» ماجرای مرخصی تشویقی را برایش گفتم. رنگ و روی همسرم خبر از تولد نوزاد می داد، به او گفتم: «نگران نباش من زود برمی گردم.» خانم همسایه ی بالایی که صاحبخانه ی ما هم بود را صدا زدم و گفتم: «مواظب همسرم باش تا من کسی رو خبر کنم.» باسرعت دنبال خاله ام رفتم با او به طرف منزلم حرکت کردیم.

ظاهراً با رفتنم درد همسرم بیشتر شده و صاحبخانه خود به سراغ قابله رفته بود. تا من با خاله به منزل رسیدیم، صدای دلنشین گریه ی فرزند دختری که بسیار برایم خوش قدم بود، در

ص: 69

گوشمان پیچید. صاحبخانه خوشحال و دوان دوان به استقبال ما آمد و با لبخند خبر داد که همسر و دخترم هر دو سلامت هستند. من با خوشحالی بیرون رفتم و خیلی زود با یک جعبه ی شیرینی به خانه بازگشتم.

ص: 70

ص: 71

فصل سوم: دغدغه ی رفتن به جبهه ها و حضور در عملیات

ص: 72

ص: 73

اوایل سال 1360 آموزش نظامی سپاه را گذرانده بودم و پس از این دوره، و ارزیابی از من، مرا برای مربی گری به واحد آموزش بسیج و واحد آموزش نظامی فرستادند. یعنی هنوز خستگی دوره ی سخت آموزشی سپاه از تنم بیرون نرفته بود که دوره ی دیگری برای من و چند نفر دیگر که برای آموزش انتخاب شده بودند، آغاز گردید.

البته برایم کارهای سخت ورزشی و بدنسازی و آموزش های مربوطه خیلی دشوار نبود. چون واقعاً بدنی ورزیده و آماده ی هر آموزشی را داشتم. آب و هوای روستا و زندگی سخت روستایی بدنم را ورزیده و آب دیده کرده بود. بقیه ی برادران برایشان سخت بود تا حدی که گاه با ناراحتی از من می خواستند که در مسیر کندتر حرکت کنم. در این ایام مسئول بخش اداری پادگان درخواست انتقالم به قسمت اداری را داشت. لذا با قبول فرماندهی، از قسمت آموزش به بخش اداری منتقل و مشغول کار شدم.

به واسطه ی صدای خوشم اجرای مراسم و قرائت قرآن صبحگاه بر عهده ی من گذاشته شد. پس از مدتی خدمت در بخش پرسنلی، مسئولیت بخش بسیج کارخانجات مشهد به من پیشنهاد شد. با

ص: 74

قبول این مسئولیت آرام آرام آماده ی انتقال به این قسمت شدم. خبر قریب الوقوع بودن عملیات طریق القدس(1) در بین برادران سپاه پیچید. حال و هوای رفتن به جبهه و شرکت در عملیات دگرگونی خاصی در فضای سپاه ایجاد کرد. افراد در گوشه و کنار مجموعه با شور و شوق زایدالوصفی از اعزام نیروها و رفتن به جبهه و شرکت در عملیات سخن می گفتند. البته در بیرون از مجموعه های نظامی هم این حالت مشاهده می شد.

واقعاً آن رفت وآمدها و تلاش برای اعزام به جبهه دیدنی بود. حقیقتاً این ها عاشقان طریق الی الله و تربیت شدگان دامن مادران پاکدامن و پدران زحمتکش بودند که همه ی عمر با لقمه های حلال فرزندانشان را عاشق حق تربیت کرده بودند و امروز با فرمان ولی امر خویش با همه ی وجود برای شرکت در عملیات تلاش می کردند تا خود را به جایگاه عند ربهم یرزقون(2) برسانند. بنابراین نیروها از هر طریقی که منتهی به پذیرش آنها شود و هر کسی که بتواند کمکی به اعزامشان به جبهه کند، متوسل می شدند.

من مصمم بودم برای اعزام به جبهه اقدام کنم. برای دیدار خانواده و طرح این مسئله به زادگاهم روستای دهبار رفتم. با رفتن به ده متوجه شدم بسیاری از دوستان و آشنایانم، مانند من، مشتاق رفتن به جبهه هستند. دوستان مشتاق و همدل من با ورودم به روستا به سراغ من آمدند و قصدشان را با من مطرح کردند. در


1- - از عملیات های مشترک سپاه و ارتش بود که در تاریخ 15-8/9/1360 با رمز «یا حسین» در منطقه بستان و غرب سوسنگرد انجام شد.
2- - آل عمران/ 169.

ص: 75

بین آنها روحانی بزرگوار (شهید) سیدمهدی اصغریان هم حضور داشت. درخواست کردند که همراه بنده اعزام گردند، و من قول دادم تلاش کنم

که در صورت امکان زمینه ی اعزام همگی را فراهم کنم. همان شب به مشهد برگشتم، چندی بعد دوستانم به منزلم آمدند و آنها را به قسمت های مربوطه معرفی کردم و این جمع هم آماده ی اعزام به جبهه شدند.

روز تصمیم گیری برای اعزام نیروهای سپاه به جبهه من در مرخصی بودم، و چون متقاضی اعزام بسیار زیاد و تعداد افراد سپاه محدود بود، دیگران گوی سبقت را ربودند و من از قافله عقب ماندم. وقتی شنیدم جزو افراد اعزامی نیستم ناراحت شدم و فوراً به اتاق فرماندهی رفتم. با اعتراض گفتم: «چرا اسم من در لیست افراد اعزامی نیست؟!» اما ایشان با لبخندی که بر لب داشت، سعی می کرد تا مرا آرام کند. دلیل و برهان آوردن فرمانده به گوش من نمی رسید، فقط یک حرف می زدم و آن اعزام به جبهه بود، اصرار از من و انکار از او. کار به جایی رسید که قسم خوردم، اگر اجازه ی اعزام ندهد استعفا دهم و از طریق بسیج عازم جبهه شوم. وقتی عزم مرا اینگونه جزم دید باتأمل اعلام رضایت کرد و گفت: «التماس دعا.»

شهریور سال 1360، همراه تعداد بسیاری از افراد سپاه و بسیج راهی جبهه شدیم. مسئولیت یک گردان از برادران بسیج را برای اعزام به من دادند. صبح آن روز، خیل عظیم رزمندگان و مردم باوفای مشهد که به بدرقه ی مجاهدان راه خدا آمده بودند، در کنار مرقد

ص: 76

حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) صحنه ی زیبا و به یاد ماندنی را ایجاد کرده بودند. با همان جلوه ی خدایی و ماندگار زیارت ولی نعمتان، از راه آهن مشهد عازم جبهه شدیم. در بین راه ساعت پنج شب در پادگان امام حسن (ع) تهران توقف داشتیم. در این پادگان غالباً جلسات توجیهی برای فرماندهان گذاشته می شد و از حساسیت زمان در عملیات و اهمیت رازداری سخن به میان می آمد.

بعد از دسته بندی گروه ها که از سراسر کشور آنجا جمع بودند، قرار بر حرکت نیروهای خراسان به سمت جنوب شد. از طریق راه آهن به پادگان 92 زرهی اهواز رفتیم. در آنجا به همراه جمعیت عظیمی از رزمندگان، بیش از 10 روز در این مکان منتظر اعزام به منطقه ی عملیاتی بودند. اگرچه انتظار کمی خسته کننده بود، اما شوق شرکت در عملیات لحظات را قابل تحمل و گاه لذت بخش می کرد و افراد در کنار هم و در تمرین های دسته جمعی با شعارهای دلنشین اوقات خوبی را می گذراندند.

شبها رزمندگان یکدیگر را موقع خواب برای بیداری نماز شب سفارش می کردند و قبل از اذان صبح بسیاری را در تکاپوی غسل و وضو برای عبادت می دیدی. یک روز صبح که شهید سیدمهدی اصغریان را برای نماز شب بیدار کردم با خجالت گفت: «من احتیاج به حمام دارم.» در داخل پادگان برای یافتن حمام جهت تطهیر با او همراه شدم. در این جست وجو تنها چند دوش آب سرد در گوشه ای از پادگان یافتیم. در حالی که تقریباً هوا سرد بود و سوز سرما دست و صورت را می آزرد، تصمیم بر غسل در زیر

ص: 77

همان آب سرد گرفت و فوراً خود را برای نماز شب آماده نمود.

مطلب مهمی که در آن روزها، یعنی مهر سال 1360، مایه ی رنجش و حزن و اندوه فراوان مردان خدا شد، خبر حفاری مسجد القصی توسط رژیم غاصب اسرائیل بود. معمولاً صبح ها فرماندهان، نیروهای خود را در فضای نزدیک خوابگاه جمع می کردند و مطالب سیاسی روز و سؤالات مذهبی جمع را مورد بحث قرار می دادند. از بیشترین مطالب مورد بحث، جنایات رژیم صهیونیستی اسرائیل در طول اشغال کشور فلسطین بود.

از آنجا که تجمع زیاد نیرو، از نظر اطلاعاتی و استراتژی جنگ، امر قابل قبولی نبود، لذا هر قسمت را به جایی فرستادند. تیپی که ما در آن قرار داشتیم به دارخوین(1) رفت. این مکان که محل احداث نیروگاه اتمی رژیم پهلوی توسط آمریکا بود، اولین توقفگاه نیروهایی بود که فرماندهی جمعی از آنها را برعهده ی من گذاشتند. آنجا مرز بین ایران و عراق بود و با چشم غیر مسلح رفت وآمد نیروهای دشمن را می توانستیم مشاهده کنیم. اما چون هیچ خاکریز و یا درگیری رو در رویی بین نیروها در آنجا اتفاق نمی افتاد، خط مقدم محسوب نمی شد.


1- - دارخوین در جاده ی اهواز - آبادان و در 45 کیلومتری آبادان است. این شهرک مسکونی متعلق به سازمان انرژی اتمی بود که در روز های آغازین جنگ، خط مقدم حماسه تلقی می شد. پس از عقب راندن عراقی ها و به برکت خون شهیدان، این شهرک به مکانی مقدس تبدیل شد. آن زمان با توجه به اوضاع سیاسی کشور و به لحاظ موقعیت استراتژیک منطقه، دارخوین در شکستن محاصره ی آبادان از اهمیت بسزایی برخوردار بود.

ص: 78

بیش از ده روز در دارخوین به انتظار رفتن به منطقه ی عملیاتی لحظه شماری می کردیم. در اینجا به واسطه ی نزدیکی به مرز نمی توانستیم پر جوش و خروش عمل کنیم و به نیروها تحرکی بدهیم. همین امر موجب تحلیل روحیه ی رزمندگان شد. لذا در اوقات مختلف با برگزاری جلسات تفسیر دعا و سخنرانی مذهبی، افراد را متوجه عمل ارزشمندشان می کردیم. در این راستا بسیاری افراد که طالب جلسات و مطالب مذهبی بودند، درخواست جلسات خصوصی می کردند و با سؤال و جواب های طولانی، به گذر اوقات ارزش و بها می دادند.

ظاهراً حضور نیروهای زیاد در این مکان، دشمن را به شک انداخته و گاه و بی گاه با توپ های دوربُرد و هواپیما دارخوین را مورد حمله قرار می دادند، که این حملات به زخمی شدن و شهادت تعدادی از رزمندگان انجامید. یکی از شبها که همه در حال استراحت بودیم، با حمله به مقر، صدای بسیار مهیبی داخل سوله پیچید. علی رغم این صدای گوشخراش، بعضی ها از خواب بیدار نشدند، از جمله آنها (شهید) سید مهدی اصغریان بود. بعد از انفجار با زحمت زیاد از خواب بیدارش کردم و او را کشان کشان بیرون کشیدم. دیگران را هم با فریاد به بیرون فرا خواندم. تا دقایقی به دلیل پریدن از خواب با صدای انفجار، افراد گیج و مبهوت به این سو و آن سو می دویدند. صدای ناله ی زخمی ها و فریاد هدایت فرماندهان برای بیرون کشیدن نیروها، سر و صدای زیادی ایجاد کرده بود. چیزی نگذشت که وضعیت

ص: 79

عادی شد و فرماندهان نیروهای خود را به محل مورد نظر خود فرا خواندند.

دیگر این مکان ناامن شده و توقف آن همه نیرو در آنجا کاری غیرمنطقی بود. در پایان آخرین روز آذر، موقع اذان مغرب با ماشین های نظامی این محل را به سوی منطقه ی عملیاتی تپه های الله اکبر ترک کردیم.

برای اولین بار حضور در جبهه را تجربه می کردم. فضای آنجا غریب و صداهای ترسناک و ناآشنایی وجود آدمی را می لرزاند، و هر گاه صدای مهیبی شنیده می شد، افراد تازه واردی را از جا می کند. ته دلم خالی می شد. سکوت عجیب تازه واردها برای یک فرمانده، که مسئولیت جمعی را برعهده داشت، وضعیت مناسبی نبود. به دلیل تاریکی شب کسی متوجه چهره و سکوت همراه با ترس من نبود.

پاسی از شب گذشته بود، به محل استقرار رسیدیم. با جابه جایی همه ی نیروها در مکان های موقت، تقریباً به نزدیکی اذان صبح رسیدیم. در هوای گرگ و میش منطقه، ناگاه صدایی با خوشحالی مرا خطاب کرد: «برادر صفایی، برادر صفایی شما هستی؟» جلوتر رفتم شهید آهنی از هم دوره های زمان آموزشی بود. او فرماندهی گردان و مسئولیت

منطقه را بر عهده داشت. بعد از چاق سلامتی و ابراز خوشحالی، با انگشت محلی از خط مقدم را نشان داد و گفت: «نیروهایت را بردار و در آنجا مستقر کن.»

به او گفتم: «من هیچ تجربه ای ندارم.» با خنده گفت: «برو

ص: 80

شکسته نفسی نکن.» جواب دادم: «واقعاً من چیزی از خط مقدم و نوع اداره ی اون نمی دونم». گفت: «من کنارت هستم، نیروها رو جمع کن و به محل مورد نظر ببر.» از جایی که اطاعت امر فرمانده را بر خودم واجب می دانستیم، دستورش را اجرا کردم و در خط مقدم مستقر شدیم.

با کمی تغییر، نیروها را با سازماندهی قبلی، که در اردوگاه های انتظار مشخص شده بودند، چیدیم. بعد از صحبت و یادآوری اهمیت روزهای در پیش با فرماندهان دسته، هر کدام را در قسمتی از خط مستقر کردیم. با تجربه ترین فرد را به عنوان معاون برگزیدم. با مرور دفترچه آموزشم، که در آن مطالب مهم را یاداداشت می کردم، و کمک گرفتن از افراد با تجربه که مدت زیادی را در جبهه ها گذرانده بودند؛ سریع بر امور مسلط شدم و نگرانی و احساس ضعف روزهای آغازین حضورم تبدیل به قوت و توانایی شد.

شب های حساس نزدیک عملیات را می گذراندیم. باید عملیات های ایذایی زیادی جهت انحراف اذهان دشمن انجام می گرفت. شهید آهنی بیشتر عملیات ها را با اعتماد، به من واگذار کرد. اگر چه این امر موجب خستگی فراوان نیروهای تحت امر من می شد، اما آموزش در این شب ها و روزها برای فراگیری نکات مهم عملیاتی و آبدیده شدن افراد بسیار مفید بود.

بیشتر شب ها با بیش از 10 نفر عازم مکان های از پیش تعیین شده می شدیم و با کمک برادران جهاد سازندگی خاکریز می زدیم. دشمن برای جلوگیری از انجام کار، با تمام توان، آن قسمت از

ص: 81

منطقه را زیر رگبار گلوله و خمپاره می گرفت. با روشن شدن هوا و توقف خاکریززدن نیروها نفس راحتی می کشیدند.

صبح روز 7 آذر 1360، باید خود را برای عملیات آماده می کردیم. واقعاً شور و شوق زایدالوصفی در بین رزمندگان مشاهده می شد. هیچگاه خاطره ی یکی از رزمندگان بسیجی را فراموش می کنم، که روز قبل از عملیات با آمبولانس به بیمارستان اهواز فرستاده شد و شب عملیات با رنگ و روی پریده و حال زار به خط برگشته بود. وقتی با تعجب از او پرسیدم: «چرا با این حال بد برگشتی؟» با چشمان پر اشک گفت: «خواستم با جسمم که قصد داشت مرا از یک فیض بزرگ محروم کند، مبارزه کنم.» اینگونه نگاه به دنیا و نگرش خداگونه در افراد در جبهه ها مشاهده می شد.

عصر 7 آذر، کنار سنگر فرماندهی ایستاده بودم که از پشت خاکریز دوم، یک ماشین آیفا پر از نیرو آماده ی عملیات، به اشتباه وارد محوطه ی خط مقدم شد و به سمت خط پیش رفت. وحشت زده و با فریاد، راننده را به پای خاکریز راهنمایی کردم و فوراً نیروهای داخل ماشین را به سنگرها رساندم. هر آن احتمال می رفت از طرف دشمن به ماشین شلیک شود، به همین دلیل با سرعت، به بالای خاکریز رفتیم تا با تشخیص جهت تیراندازی دشمن، و شلیک تیر رسام به طرفشان از حملات آنها جلوگیری کنیم. در همین حال یک موشک تاو به سمت ما شلیک شد. از روی خاکریز خود را به پایین انداختم. موشک به بالای خاکریز اصابت کرد و در پایین خاکریز روی من افتاد، فوراً خود را کنار

ص: 82

کشیدم و از آنجا که خدا می خواست، موشک عمل نکرد. عده ای از بچه ها که شاهد این واقعه بودند با سرعت کنارم دویدند و مرا در آغوش گرفتند و خدا را شکر گفتند. بعد با احتیاط موشک را به آن طرف خاکریز انداختیم.

غروب 7 آذر بود. بچه ها خود را برای عملیات آماده می کردند. عده ای طریقه ی صحیح غسل شهادت را می پرسیدند. لحظات خاصی بود. من گوشه ای ایستاده بودم و به این همه شور و شوق و انرژی نیروها با خوشحالی می نگریستم. ناگهان متوجه شدم کسی صدایم می زند. روحانی سید مهدی اصغریان بود که دقیقه ا ی پیش برای غسل شهادت به گوشه ی خاکریز رفته بود. اول با تعجب او را نگاه کردم، گویی سرش کچل بود. به سرعت برای کمک به سمتش رفتم اما وقتی نزدیک شدم، دیدم سید مهدی برای غسل از آب شور و صابون استفاده کرده و دچار این وضعیت شده بود. خندیدم و کمی سر به سرش گذاشتم. او با روحیه ی بالا می خندید و درخواست کرد از این وضعیت نجاتش دهم. در شست وشو با آب شور، صابون کف نمی کند و موها به هم می چسبد و سر آدم مثل کچل هایی که شوره از سرش می ریزد، می شود.

خورشید آرام آرام غروب می کرد. با کمترشدن گرمای خورشید، تب و تاب بچه ها برای حضور در عملیات شدت می گرفت. افراد با کمک به یکدیگر خود را آماده ی رزم می کردند، بچه ها آن چنان شور و شوق حضور در رزم داشتند که انگار قصد شرکت در بزمی را دارند.

افراد حاضر در عملیات مشخص شده بودند. پیرمردی 70

ص: 83

ساله، به خاطر کهولت سن، جزو کسانی بود که می بایست در خط بماند. این امر او را بی اندازه ناراحت و محزون کرده بود. از صبح مدام می رفت و می آمد. دست به دامن من شده بود. او توان همراهی با نیروهای جوان را نداشت، ضمن اینکه باید کسی در محل سنگرها از وسایل نگهداری می کرد. با دلیل و منطق سعی بر قانع کردن او برای ماندن در خط داشتم، بالاخره او را راضی کردم. او همانند یک پدر مهربان دستی به سر و صورتم کشید و شانه ای از جیبش بیرون آورد و گفت: «خواهش می کنم این شانه را به عنوان یادگاری از من بپذیر و هر گاه ریشت را با آن شانه زدی، به یاد من باش.»

نا آرام و بی قرار از این سو به آن سوی خط می رفتم و توصیه های لازم را می کردم. در هر گوشه ای نیروها برای آمادگی در عملیات مشغول کاری بودند. عده ای مشغول بستن کُوله پشتی ها، تعدادی در حال پرکردن خشاب ها، افرادی مشغول بستن پیشانی بندها و جمعی هم به کار نوشتن مشخصات روی سینه و پشت لباس یکدیگر بودند.

اذان مغرب همه را به سوی نماز و راز و نیاز با معبود فرا خواند. حال و هوا ی معنوی و روحانی نمازهای جبهه در شب های عملیات قابل وصف نیست. امامت نماز جماعت را برعهده گرفتم، روحانی شهید اصغریان تا من بودم اصلاً امام جماعت نمی ایستاد. بعد از نماز طبق معمول همه شب تعقیبات نماز و دعای توسل خوانده شد. در گوشه و کنار سنگر افرادی با تضرع خاصی به پیشگاه خدا و اهل بیت عصمت و طهارت

ص: 84

علیهم السلام مشغول راز و نیاز بودند.

با شروع عملیات، رزمندگان در گروه و دسته با سازماندهی مشخص، و با راهنمایی فرماندهان به سمت محل مورد نظر حرکت کردند. حدود ساعت 23 به محل قرار رسیدیم، جمعیت زیادی از رزمندگان از وسط محور مین، که با عرض یک متر برای عبور پاکسازی شده بود، در حال حرکت بودند. صف طولانی ای از مجاهدان فی سبیل الله مقابلمان بود. در وسط مسیر، حدود 500 متر مانده به خط دشمن، بوی مشمئز کننده ای به مشام می رسید، پرسیدم: «این بوی چیه؟» گفتند: «بوی لباس و گوشت سوخته ی یکی از رزمندگان فداکاره.»

ظاهراً یک نفر در بیرون از محور باز شده، با مین منور برخورد کرده و منفجر شده بود. از آنجا که روشن ماندن این مین تبعات بسیار بدی به دنبال داشت و احتمال لورفتن عملیات و به گلوله بستن رزمندگان در حال حرکت می رفت، از وقوع حوادث بعدی رزمنده ی ایثارگری پیشگیری کرده بود. فاجعه ای که هر از گاهی از سوی عاشقان دلباخته در صف رزمندگان، مهار می شد و آنها خود را روی مین منور می انداختند و به عشق مولایشان پروانه وار می سوختند و تا آخرین لحظه ی شهادت ذکر یا مهدی (عج)، یا زهرا (س) و یا حسین (ع) بر لب می آوردند.

از شتابزدگی دشمن در تیراندازی های پی در پی و زدن منور چنین بر می آمد که به حضور رزمندگان اسلام مشکوک شده اند. عراقی ها بدون توقف به سمت ما تیراندازی می کردند، حتی

ص: 85

چندبار احساس کردم که گلوله از بین موهای سرم رد شد. آن شب اورکتم را روی کوله پشتی ام بسته بودم، بعد از پایان عملیات متوجه شدم چند جای اورکتم با گلوله سوراخ شده است.

حدود صد متری خط مقدم دشمن، یکی از تیربارهای بعثی بدون وقفه به سمت نیروهای ایرانی تیراندازی می کرد. کسی نمی توانست سرش را بلند کند، وحشت زده سرها را به زمین چسبانده و جلو را نگاه می کردیم. یکی از رزمندگان با دستور فرمانده اش سینه خیز به طرف خط دشمن حرکت کرد و چیزی نگذشت که تیربار خاموش شد. لحظه ای بعد با تکبیر رزمندگان، خاکریز دشمن به تصرف رزمندگان اسلام درآمد و هر گروه طبق برنامه های قبلی به سوی هدف مورد نظر حرکت کردند.

گردان ما در اطراف جاده ی سوسنگرد - بستان با دشمن درگیر بود. من در یک سو و برادر آهنی در سوی دیگر نیروها را هدایت می کردیم. تاریکی هوا کار را بسیار دشوار کرده و تشخیص خودی از غیرخودی را برایمان مشکل ساخته بود.

ما با فریادهای بلند، نیروها را تشویق به حرکت می کردیم و آنها را به اطراف جاده می خواندیم. یک تانک دشمن از بین سنگرهای خط مقدم با سرعت به طرف جاده حرکت کرد و من همه را متوجه تانک کردم. در همین حال یک تیر به ران پای چپم اصابت کرد و زمین گیر شدم.

با خاموش شدن فریادهای من، برادر آهنی نگران و با عجله خود را بالای سرم رساند و با افسوس مرا نگاه کرد و کنارم

ص: 86

نشست، پرسید: «صفایی جان چه شده؟»

گفتم: «ظاهراً زخمی شدم.»

پرسید: «کجات تیر خورده! »

گفتم: «ران پای چپم تیر خورده.»

فریاد زد: «امدادگر! امدادگر!»

با اصرار به او گفتم که نیازی به حضور امدادگر نیست و زخم پایم خیلی کاری نیست. در حالی که دستش روی شانه ام بود، ناراحت و نگران نگاهی به اطراف انداخت. دنبال چاره ای بود که مرا در دل شب رها نکند. هر دو می دانستیم که ناگزیر از رفتنیم. برادر آهنی دستش را به شانه ام فشار داد و از جا بلند شد. با ناراحتی و نگرانی آخرین نگاه هایش را نثارم کرد و رو به جلو حرکت کرد. در تاریکی شب می دیدم که هر چند قدمی که می رفت به سوی من برمی گشت و

نگاهی می انداخت. شاید می دانست که این آخرین دیدار من و اوست. به هر حال او با نیروها رو به جلو حرکت کرد و من با حسرت او را نگاه می کردم. فکر می کردم که دیگر از ادامه ی فیض حضور در عملیات محروم شده ام.

وسوسه ی عجیبی وجودم را فراگرفته بود، از زخمم خون می آمد. در آن تاریکی شب صدای غرش توپ و خمپاره و رگبار گلوله و فریاد رزمندگان اسلام و دشمن صحنه ی بسیار عجیبی را در چشم یک زخمیِِِِِ ناتوان، ایجاد کرده بود.

ساعات سختی بود، با پای زخمیِ روی زمین دراز کشیده

ص: 87

بودم و به صداهای اطراف گوش می دادم. هر کسی از جلویم می گذشت، می پرسید: «چه شده برادر؟» و من به فراخور سؤال جواب می دادم و گاه کسی کنارم می نشست و می گفت: «کمک نمی خوای؟»

با کمک یکی از رزمندگان به آرامی دست به زانو گرفتم و از جا بلند شدم. علی رغم خونریزی زخمم پایم را تکان دادم تا ببینم آیا به استخوانم آسیب رسیده یا نه. متوجه شدم که گلوله به جای اساسی نخورده و آن چنان دردی هم ندارد.

اما وسوسه ای در درونم می گفت که، تو مجروح شدی و برگرد ... . هر چه بیشتر به زخمم فکر می کردم انگار دردش بیشتر می شد. چند بار نشستم و برخاستم، از غافله عقب افتادم و نیمی از وجودم مرا به سوی میدان نبرد می کشاند و نیمی اراده ام را سست کرده و مرا به عقب هدایت می کرد.

بهانه های نفس اماره ام، سوزش زخم و خونریزی پا بود که تا داخل چکمه ها رفته بود. البته بعضی از رزمندگان هم از سر دلسوزی توصیه می کردندکه برگردم. به هر حال عنایت خدا یاری ام کرد و توانستم بر نفس ام غالب آیم. با خود می گفتم، اینجا جبهه ی جنگ و عملیات علیه دشمن دین و وطن است و جهاد در راه خداست، تو گرفتار یک زخم کوچک در پایت شده ای و حالا به بهانه ی همین زخم کوچک می خواهی برگردی و به بستر استراحت بروی!

چیزی نگذشت که به خودم نهیب زدم: «برخیز! اینجا جایی ست که باید ثابت قدم باشی و صبری که ویژه ی یک مجاهد

ص: 88

است را به اثبات رسانی.»

با عنایت خدا به خودم مسلط شدم و لنگان لنگان به راه افتادم. هنوز خیلی راه نرفته بودم که یکی از هم رزمانم - برادر عصاران - با ناراحتی پرسید: «صفایی جان چه شده؟»

گفتم: «پایم تیر خورده، اما مهم نیس.»

گفت: «مواظب باش عفونت نکنه.»

گفتم: «نه، ان شاءالله که عفونت نمی کنه.»

گفت: «با کمک من می تونی حرکت کنی؟»

گفتم: «سعی می کنم.»

دستم را گرفت و با کمک او به جلو حرکت کردیم. کمی که رفتیم گفتم: «شما برو من دنبالت میام.»

او رفت و من لنگان لنگان در پی اش می رفتم، تا به سنگرهای فرماندهی و پشتیبانی نیروهای عراقی رسیدیم. هنوز عراقی ها در خواب بودند، با برادر عصاران برنامه ریزی کردیم که جلوی عملیات احتمالی فرماندهان و نیروهای عراقی را بگیریم. معلوم بود که اگر عراقی ها از خواب بیدار شوند، برای بچه هایی که در دشت سوسنگرد پراکنده بودند، از پشت

خطرساز می شود. بنابراین لازم بود که این مانع را از سر راه برداریم. مصمم شدیم که با همراهی چند نفر به سمت سنگرهای محکم و زیرزمینی دشمن برویم و جلوی عملیات احتمالی عراقی ها را بگیریم.

برادر عصاران از من پرسید: «چراغ قوه داری؟»

گفتم: «بله، بیا از داخل کوله پشتی ام بردار.»

ص: 89

چراغ قوه را برداشت و گفت: «بریم؟»

گفتم: «بریم.»

برای پاکسازی سنگرهای عراقی حرکت کردیم، از برآمدگی زمین وجود سنگر را تشخیص دادیم. با احتیاط به آن سو رفتیم، گاه برادر عصاران با چراغ قوه جلوتر از من وارد سنگر می شد و با فریاد (تحل تحل ...) عراقی ها را به بیرون از سنگر می راند و گاه هم من جلوتر می رفتم و با چراغ قوه داخل سنگر را روشن می کردم، و برادر عصاران با فریاد عراقی ها را به بیرون هدایت می کرد.

به آرامی به طلوع فجر نزدیک می شدیم، بسیاری در حال وضو بودند و جمعی در جای جای منطقه مشغول عاشقانه ترین نماز و راز و نیاز با معبود بودند، در حالی که عده ای می جنگیدند.

تقریباً به آخرین سنگرهای فرماندهی در نزدیکی شهر بستان رسیدیم. چند نفر از افسران عراقی پشت یکی از سنگرها مخفی شده بودند و به شدت مقاومت می کردند. وقتی به همراه برادر عصاران به آنجا رسیدیم، با مشاهده ی پیکر چند شهید و تعدادی مجروح، واقعاً ناراحت شدیم. از اول عملیات به جز همان ساعات اولیه و مخصوصاً بعد از زخمی شدنم تقریباً مقاومتی از دشمن ندیده بودم.

با اشاره به عصاران، از دوسو به سمت عراقی ها حرکت کردیم. جمعی فریادشان بلند شد که جلو نروید، اینها تا حالا چند نفر را شهید و زخمی کرده اند. با ناراحتی گفتم: «منتظر بمونیم همه رو

ص: 90

بکشن؟! باید کاری کنیم!»

واقعاً هیچ راهی جز خاموش کردن مقاومت عراقی ها وجود نداشت. سینه خیز جلو می رفتم که عراقی ها به علامت تسلیم دست هایشان را بلند کردند. لنگان لنگان با عجله جلو رفتم، رزمندگان دیگر که از دست عراقی ها شاکی بودند اطرافشان را گرفتند و آنها را کشتند.

اندکی گذشت، خبری از عصاران نشد. نگران شدم، هر چقدر صدا زدم و گشتم او را نیافتم. فکرم متمرکز پیدا کردن او بود، ناراحت و مضطرب به اطراف نگاه کردم فردی که شبیه عصاران بود را از دور دیدم که به صورت روی زمین افتاده است. جلو رفتم و با دلهره او را برگرداندم، با ناباوری چهره ی زیبا و آرام شهید عصاران را دیدم. بی رمق و ناراحت، کمی کنار جسم معصومش نشستم، واقعاً رمق هیچ کاری را نداشتم. چفیه را به آرامی روی صورتش انداختم و با تأسف از او دور شدم.

شهادت این شیرمرد، عجیب بر روحیه ی من تأثیر گذاشت. بی خوابی شب گذشته و خستگی راه و درد زخم پایم حالا اثر کرده بود. با تنی رنجور و زخمی، جانی خسته و اندوهگین از شهادت دوستم، جلو رفتم، تا به قرارگاه تیپ امام رضا (ع) رسیدم. کنار درختی با زحمت نشستم، کمی که آرام گرفتم، درصدد برخاستن بودم که چند گلوله ی توپ به

ماشین هایی که از دشمن در همان اطراف جا مانده بود، اصابت کرد. برای جلوگیری از انهدام ماشین ها و جا به جا کردن آنها از جا بلند شدم و با هر

ص: 91

زحمتی که بود چند ماشین را جا به جا کردم و از کناره ی جاده به سوی بستان راه افتادم.

تقریباً عملیات طریق القدس با موفقیت به پایان رسید و با عنایت پروردگار به همه ی اهداف از پیش تعیین شده رسیده بودیم. گروه هایی از رزمندگان در گوشه و کنار دشت بستان دیده می شدند که در حال استحکام مواضع بودند. هم چنان دنبال نیروهای خودم می گشتم، ولی به دلیل گستردگی منطقه ی عملیات کمتر کسی را یافتم.

نزدیک غروب آفتاب به جمعی از برادران برخوردم، در کنار جاده و پایین تل خاکی نشسته بودند. بعد از چاق سلامتی آنها، دست بر شانه ی یکی از رزمندگان گذاشتم و با زحمت کنارشان نشستم. وقتی آنها متوجه پای زخمی ام شدند، پرسیدند: «چه شده؟» گفتم: «چیز مهمی نیست، یک تیر به پایم خورده و از اون طرف بیرون رفته.» گفتند: «کی؟» گفتم: «دیشب.» همه با تعجب گفتند: «از دیشب هیچ کاری برای این زخم نکردی؟» گفتم: «نه.» با اصرار مرا متوجه وضعیت نامناسب ام کردند که باید حتماً به بیمارستان بروم. آنها ماشین غنیمتی را به زحمت روشن کردند و مرا به همراه چند زخمی دیگر به بیمارستانی در شهر اهواز رساندند، و از آنجا به شیراز منتقل شدیم.

درر فرودگاه شیراز آمبولانس ها منتظر پیاده شدن مجروحین از هواپیما بودند، تا آنها را سریعاً به مراکز درمانی شیراز برسانند و فوراً در بخش بستری کنند. برخورد محبت آمیز پرسنل بیمارستان

ص: 92

با ما احساس غربت را در ما از بین می برد. واقعاً ناراحتی و درد را از تن آدمی می زدود. علی رغم اینکه پایم خیلی درد نداشت، هر وقت می خواستم جایی بروم، کسی زیر بغلم را می گرفت. کم کم توانم را بازیافتم و بعد از چند روز به مشهد اعزام شدم.

روزهای عجیبی بود، برخورد مهرآمیز مردم واقعاً مرا غرق شرمندگی می کرد و موجب شد تا حلاوت آن رفتارها تا آخر عمر در ذهنم بماند. بعد از چند روز با پیشنهاد یکی از اقوام راهی روستا شدیم. وقتی به همراه جمعی نزدیک روستا رسیدیم، با حیرت مشاهده کردیم که مردم بامحبت روستا در کنار جاده صف کشیده اند و با استقبالی چون زمان آزادی از زندان مواجه شدم. با وجود درد از ماشین پیاده شدم و لنگان لنگان به سمت مسجد روستا حرکت کردم. همگی وارد آن مکان مقدس شدیم. در جمع مردم سخنرانی مفصلی کردم و تا پاسی از شب در بین جمع از خاطرات جبهه سخن می گفتم.

بعد از چند روز تصمیم گرفتم دوباره به جبهه برگردم، تلاش کردم تا زمینه ی رفتن به جبهه را فراهم کنم. خبر شهادت شهید سید مهدی اصغریان را شنیدم. علاقه ی بسیاری به این عزیز داشتم. زیرا او طلبه و سادات بود و بعد از سالها دوستی، اخیراً خیلی به هم نزدیک شده بودیم. شهادت او در باورم نمی گنجید او با من جبهه آمد و در لحظه لحظه ی جبهه به عنوان دوست و رفیق و بیسیم چی کنار من بود.

با برادر خانمش، که او نیز پاسدار بود، به سردخانه بیمارستان

ص: 93

امام رضا (ع) رفتیم. با دیدن جسم پاک شهید اصغریان فوراً شناختمش، زیرا شب عملیات مشخصات شهید اصغریان را خودم روی لباسش نوشته بودم. تا پایان مراسم تشییع و ختم این عزیز در مشهد ماندم.

بعد از بهبود نسبی جهت دریافت مجوز اعزام، دوباره به محل خدمتم رفتم. از فرمانده ی پادگان درخواست بازگشت به جبهه کردم و با مخالفت شدید ایشان مواجه شدم. او قاطع گفت: «ما کادر رسمی در پادگان کم داریم، شما هم

زخمی هستی نمی تونم اجازه بدم.» دلایل زیادی برای بازگشت آوردم و او همچنان مخالفت کرد. من راضی به ماندن نمی شدم، خلاصه با خواهش و تمنای زیاد با بازگشت من به جبهه موافقت کرد. قبل از رفتن به منزل، در یک عکاسی، عکس بزرگی گرفتم. بعد به منزل رفتم. به همسرم گفتم: «من دوباره دارم به جبهه برمی گردم.» با تعجب و ناراحتی گفت: «تو هنوز خوب نشدی، چطور می خوای بر گردی جبهه؟!» گفتم: «آخه مطمئنم اگه الآن نرم و مشغول کار بشم دیگه اصلاً اجازه رفتن به من نمیدن.»

خلاصه با کلی نصیحت و دلداری همسرم را کمی آرام کردم، بعد قبض عکس را به او دادم و گفتم: «عکس انداختم برید از عکاسی بگیرین.» البته کار بدی کردم که قبض را به او دادم، زیرا تا فهمید که عکس گرفتم، باورشان شد که من دیگر برنمی گردم. بنابراین سخت پریشان و ناراحت شد دوباره شروع به نصیحت و دلداری کردم، ولی او اصلاً راضی نمی شد.

ص: 94

صبح روز بعد در حالی که با حالت قهر و سرسنگینی با من حرف می زد، ساک جبهه ام را بست. واقعاً از او خجالت می کشیدم، چون از اول زندگی با من همیشه در سختی بود. در ابتدای ازدواج، با شرکت در کارهای انقلابی و درگیری های مخصوص آن دوران، مدام بین شهرها و روستاهای اطراف مشهد و قوچان در رفت وآمد بودم. بعد هم توسط ساواک دستگیر شدم و به زندان رفتم. بعد از پیروزی انقلاب هم که بحث بسیج را داشتم، باز شب و روزم را گره زده بود و باز دور از خانه و خانواده بسر می بردم.

به هر صورت همسرم را راضی کردم و به پادگان رفتم. آنجا برادران سپاهی گفتند: «چطور می خوای بری جبهه؟» گفتم: «نمی دونم.» گفتند: «اگر بری پایگاه نیروی هوایی و پرواز اهواز باشه، می تونی با پرواز بری.» به پایگاه نیروی هوایی رفتم و با لطف آنها و همان روز با هواپیما به اهواز رسیدیم. در آنجا به مرکز تجمع نیروهای خراسانی رفتم و مسئول اعزام نیروها بنا به درخواست خودم مرا به بستان فرستاد.

غروب روز 10/10/1360 به بستان رسیدم. داخل ساختمان ستاد، بیشتر برادران ستاد مشهدی بودند و تقریباً همه مرا می شناختند. از من خواستند که همان جا بمانم، ولی من راضی نشدم. گفتم: «اگه می خواستم کار ستادی بکنم، همون مشهد و تو پادگان می موندم.» سه روز در انتظار ماندم، تا ولی الله چراغچی، که آن زمان معاون تیپ بود، مرا دید. بعد از احوال پرسی گفت: «همین جا باش تا خبرت کنم.» روز چهارم یکی از دوستان سپاهی به من گفت:

ص: 95

«نیاز به یک تیربار داریم، بیا بریم یک قبضه تیربار از مقر برادران اصفهانی بگیریم.» با آن برادر رفتیم تا تیربار را بگیریم. نزدیک ظهر بود. همان موقع برادر چراغچی دنبالم آمده بود و سفارش کرده بود که به صفایی بگویید به چزابه برود.

بعد از ظهر روز 14/10/1360 به قصد رفتن به چزابه با برادران ستاد خداحافظی کردم. مسیر رفتن به چزابه را پرسیدم. از کنار جاده ی بستان زیر آفتاب گرم خوزستان حرکت کردم. هر ماشینی که رد می شد دست بلند می کردم: «چزابه.» انگار هیچ کس قصد رفتن به چزابه را نداشت، تا این که ماشینی کنارم نگه داشت و گفت:«من آنجا نمی رم، ولی تا سر راه نبعه می رم، بقیه راه رو باید پیاده بری.» من سوار شدم، در مسیر راه بی وقفه اطراف جاده توپ و خمپاره می خورد، هیچ جایی از جاده سالم نبود، ضمن این که بعضی جاهای جاده بر اثر اصابت موشک هواپیما از بین رفته بود و تخریب شده بود و به ناچار از زیر جاده مسیر گذر زده بودند. سر راه نبعه راننده فریاد زد: «برادر سریع بپر پایین.» از

ماشین پیاده شدم، در حالی که راننده به سرعت راه افتاد، پرسیدم: «تا چزابه زیاد مانده؟» گفت: «نه، خیلی زیاد نیست از زیر جاده برو می رسی!».

نزدیک غروب در سرزمین ناآشنا، تنهای تنها زیر رگبار توپ و خمپاره، گاه ایستاده و گاهی سینه خیز به جلو می رفتم. هر چه به جلو نگاه می کردم چیزی نمی دیدم، نگران شده بودم که نکند راه را اشتباه رفته باشم و از خط دشمن سر درآورم. با نگرانی و اضطراب،

ص: 96

در جاده ای پرمخاطره و زیر رگبار خمپاره به پیش می رفتم.

آفتاب می رفت تا غروب کند، فردی را در فاصله ی چند صد متری دیدم. بسیار با احتیاط و نگران که، آیا نیروی خودی است یا دشمن، آرام آرام انگار در جبهه ی دشمن جلو می روم، حرکت می کردم، تا چهره ی دلگرم کننده ی عزیز رزمنده ای را مشاهده کردم. جلو رفتم و بعد از چاق سلامتی پرسیدم: «تا چزابه چقدر مانده؟» به فاصله ی حدود 500 متری، به اولین خاکریز اشاره کرد و گفت: «آنجا چزابه است.» در آستانه ی اذان مغرب به چزابه رسیدم.

در کنار اولین سنگر، دو رزمنده ایستاده بودند. آنها با دیدن چهره ی خسته ی من، با لبخندی دلنشین از من استقبال کردند و پرسیدند: «به اینجا اعزام شدی؟» گفتم: «بله.» سؤال کردم: «چیزی برای خوردن دارین.» گفتند: «بله، ما کنسرو داریم، باز کنیم؟» با جواب مثبت من یک کنسرو را باز کردند و بعد از تجدید قوا، به محل سنگر فرماندهی رفتم.

جمعی اطراف سنگر فرماندهی در حال آماده شدن برای نماز مغرب بودند. فردی خوش سیما با چهره ای متبسم، در حالی که ذکر صلوات بر لب داشت به سمت من آمد و پرسید: «شما برادر صفایی هستین؟» گفتم: «بله.» با خوشحالی مرا در آغوش کشید، بعد از احوال پرسی به داخل سنگر رفتیم و نماز جماعت را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز به من گفت: «شما باید فرماندهی گروهان ابوذر را برعهده بگیری.» از فرمانده ی قبلی گروهان سؤال کردم گفت: «موقعیت چزابه بسیار حساسه و فردی

ص: 97

همچون شما رو می طلبه.» من قبول نمی کردم، ایشان گفت: «شما شرعاً موظف به پذیرش هستی! چون امروز آقای چراغچی (معاون تیپ) اینجا آمده و شما رو به من معرفی کرد و گفت اونو امروز به چزابه می فرستم.»

من با عذرخواهی از فرماندهی قبل، که واقعاً پسر مخلصی بود، با شناسایی منطقه و توجیه کامل از موقعیت خودی و دشمن کار را آغاز کردم. روزهای اول را به شناسایی موقعیت استراتژی منطقه و راه های نفوذ به مواضع دشمن با رفتن به محلهای مورد نظر گذراندم.

چند روز اول ضمن شناسایی محل، نیروهای تحت امر را هم مورد توجه قرار دادم. از آنجا که چزابه یک محل بسیار حساس و استراتژیک بود، دشمن وجب به وجب آن را شب و روز زیر رگبار توپ و خمپاره قرار داده بود. به موجب این امر علاوه بر دادن تلفات زیاد، روحیه ی بعضی از نیروها هم تضعیف شده بود. لذا با توجه به این نکته و طرح آن با برادر صبوری، نهایتاً به این نتیجه رسیدیم که با هماهنگی با خطوط هم جوار، نیروها را تعویض کنیم.

هر چند روز یکبار، تعدادی از نیروها را به جبهه های اطراف، مانند نبعه و موقعیت غرب، برده و با نیروهای آنجا که کمتر زیر فشار بودند، تعویض می کردیم، حُسن این کار تازه نفس بودن نیروها بود، و بدی آن، این بود که نیروها خود را

نیروی ما نمی دانستند و بعضی با کوچکترین ناراحتی تقاضای بازگشت به محل قبلی خود داشتند. شبها و روزهای بسیار دشوار چزابه با

ص: 98

اتفاقات خاص خود می گذشت.

یکی از شبها با آقای صبوری رأس ساعت 12 شب، نیروها را روی خاکریز جمع کرده، و با فریاد الله اکبر و لااله الاالله با سلاح های مختلف حدود 15 دقیقه تیر اندازی کردیم. دشمن ترسیده بود و بسیاری از آنها فرار کرده بودند. دو نفر از عراقی ها سهواً و یا جهت تسلیم شدن به سپاه اسلام، نزدیک خط مقدم ما تسلیم شده بودند. با سؤال و جواب از این دو عراقی به این نکته پی برده شد که دشمن با استقرار نیروهای بسیار زیادی به فرماندهی خود صدام، قصد حمله به چزابه را دارند.

با اطلاع از حمله ی دشمن، تغییراتی در نوع کارمان در خط ایجاد کردیم. از آن شب قرار شد گروه های استراق سمع(1) گذاشته و از مناطق آسیب پذیر ضمن محافظت از منطقه، تحرکات دشمن را نیز زیر نظر بگیریم. از آنجا که سمت راست ما نیروهای ارتش مستقر بودند، منطقه استراق سمع را، گوشه ی چپ چزابه، کنار باتلاق، مناسب تشخیص دادیم. هر شب خودم به همراه سه نفر از نیروهای زُبده به منطقه ی مورد نظر می رفتم و بعد از سفارشات لازم و استقرار آنها در منطقه خودم برمی گشتم.

عده ی زیادی داوطلب رفتن به منطقه ی استراق سمع بودند. از بین داوطلبان کسانی را که بیشتر مورد شناخت بودند را برای استراق سمع انتخاب و هر شب سه نفر را به محل مورد نظر می بردیم. بعضی از برادران بسیجی این امر را تبعیض بین


1- - استراق سمع یعنی افرادی با رفتن به منطقه نزدیک دشمن و زیر نظر گرفتن حرکات آنها، موارد مشکوک را به اطلاع فرماندهی می رساندند.

ص: 99

رزمندگان دانسته و ناراحت می شدند.

روزها و شب های چزابه با همه ی اتفاق های خوب و بدش می گذشت تا در تاریخ 16 بهمن 1360، دشمن از سمت راست چزابه و موضع ارتش حمله کرده و با نفوذ در مواضع ارتش، عراقی ها ما را نعل اسبی محاصره کردند.(1) بعد از نماز مغرب وقتی نیروهای دیده بانی مرا با تعجب صدا زدند که، پشت سر ما درگیری است. من با حیرت آتش شدیدی را مشاهده کردم که در موضع ارتش و طرف غرب چزابه و پشت سر نیروهای ما، بین نیروهای ارتش و دشمن بود. با قرارگاهی که نزدیک درگیری بود تماس گرفتم و متوجه شدم که نیروهای دشمن با حمله به مواضع ارتش و عقب نشینی آنها، ما را نعل اسبی محاصره کرده اند.

با این اتفاق، مشکلات زیادی برای ما ایجاد شده بود. اول اینکه، راه ارتباطی ما بسته شده بود، دوم اینکه، نیروی کافی برای محافظت از دور تا دور چزابه نداشتیم، سوم اینکه به علت بسته شدن راه دچار کمبود مهمات، غذا و آب می شدیم.

با فاصله ی زیاد نیروها را چیدیم و تا صبح مراقب بودیم. علی رغم تحرکات دشمن آنها تا صبح به محل استقرار ما حمله نکردند. برای یک فرمانده با آن نیروی اندک و مهمات ناچیز چیزی نمی ماند جز اینکه تدبیر کند در نگه داری همین مقدار نیرو و محافظت با چنگ و دندان از محل، با دادن روحیه به نیروها و مراقبت بسیار شدید از تحرکات دشمن و ایستادگی تا پای جان.


1- - منطقه ی چزابه، خونین ترین و وحشتناک ترین درگیری را در مدت ده روز در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تجربه کرد.

ص: 100

روز 17 بهمن با توجه به چند شب بیدار خوابی شدید و اضطراب از احتمال حمله ی دشمن، واقعاً دیگر هیچ توان و نیرویی برایم نمانده بود، قدرت ایستادن نداشتم. با هر زحمت و مشقتی بود، سعی می کردم با دقت همه جا را زیر نظر داشته باشم، به نیروها سرکشی کنم و حتی المقدور بهشان روحیه دهم.

هر چه می گذشت تعداد نیروهای دشمن بیشتر می شد، همان گونه که آن اسیر عراقی گفت، صدام با ده هزار نیرو به چزابه حمله کرده بود. زیرا چزابه تنها راهی بود که دشمن می توانست، در صورت پیروزی به منطقه ی دشت آزادگان و شهرهای بستان و سوسنگرد و ... دست یابد، بنابراین باید با همه ی توان جلوی تحرکات دشمن را می گرفتیم.

تعداد افراد ما بسیار کم بود و آب و غذا و سلاح ما ناچیز، راه ارتباطی هم بسته بود و نمی شد آب و غذا و مهمات تهیه کرد. باید روحیه ی رزمندگان را به هر شکل ممکن حفظ می کردیم، با همه ی ناتوانی و خستگی این سو و آن سو می رفتم و به نیروها سرکشی می کردم، گاه با «دست زدن به شانه ی مردانه ی آنها» و گفتن «خسته نباشی دلاور» و همراهی آنها در تیراندازی به سمت دشمن سعی می کردم به آنها روحیه دهم.

توفیق زیادی در همراهی این دلاورمردان نداشتم. ساعت حدود 11 صبح داخل سنگر فرماندهی با بی سیمی که باطری آن تحلیل رفته و با زحمت می شد تماس گرفت، سعی بر تماس با پشتیبانی جهت تهیه ی آتش روی دشمن بودم که فریاد، برادر

ص: 101

صفایی! برادر صفایی! یکی از رزمندگان سنگر دیده بانی مرا به خود آورد. با عجله به طرف سنگر دیده بانی دویدم و دیده بانان با نگرانی مرا متوجه حمله ی سیل آسای تانک ها و زره پوش های دشمن کردند. دشمن با تمام قوا به سمت ما حمله ور شده بود.

ص: 102

ص: 103

فصل چهارم: فصل جدیدی در زندگی

ص: 104

ص: 105

در این گونه مواقع با توجه به کمبود و نبود امکانات تنها کاری که از فرمانده برمی آید، این است که با تدبیر به مقابله ی عاقلانه با تاکتیک دشمن بپردازد تا نقشه ی آنها را نقش بر آب کند، و از همه مهم تر این که با دادن روحیه به نیروهای خودی قدرت مقابله را در آنها بالا ببرد.

از آنجا که رزمندگان اسلام معتقد به آیینی بودند که برای جهاد فی سبیل الله به میدان آمده و تلاش می کنند و با کشته شدن در این میدان، شهادت در راه خدا را برمی گزینند، روحیه دادن به آنها بسیار راحت بود. من هم با همه ی توان با خواندن آیات و روایات و آوردن مثال از مقابله ی دلاورمردان مجاهد که در سوسنگرد با دستی خالی در برابر 70 قبضه تانک دشمن ایستادگی نمودند و آنها را زمین گیر کردند؛ سعی در روحیه دادن به نیروهایم کردم. در همان حال با یک تیربار سیمینوف از طرف چپ چزابه، رگبار گلوله ای به سمت من شلیک شد و با اصابت چند گلوله به ناحیه ی گردنم، مجروح شدم، و از بالای خاکریز به پایین افتادم.

در حالی که بی تحرک گوشه ای افتاده بودم، از هر سو گلوله و خمپاره ی دشمن اطرافم به زمین می خورد. در همین حال چند

ص: 106

نفر، چون پروانه گرد من می چرخیدند و فریاد می زدند: «برادر صفایی زخمی شد.» یکی از نیروها که از اهالی طرقبه مشهد بود، برای جلوگیری از اصابت ترکش توپ و خمپاره به من خودش را روی من انداخت و با گریه و ناله ی جانسوز از خدای تعالی استدعای کمک می کرد. در همین حال پلک هایم آرام آرام سنگین شد.

لحظاتی بعد من بیهوش شده بودم و همه به گمان اینکه شهید شده ام، به علی مردانی (فرمانده ی گردان) خبر می دهند که، صفایی به شهادت رسید. مردانی دستور داده بود که، فوراً او را به پشت خط انتقال دهید، تا دیدن جنازه اش موجب تضعیف روحیه ی نیروها نشود. بنابراین، مرا با یک ماشین تویوتا لندکروز همراه اجساد مطهر دیگر شهدا به پشت جبهه به قرارگاه المهدی بردند و به چادر معراج شهدا انتقال دادند. آقای مقدم، که جانباز انقلاب اسلامی و بهیار در منطقه بود، برایم این گونه ماجرا را تعریف کرد، می گفت: «جنازه هایی که خونریزی داشتن را داخل پلاستیک بسته بندی می کردیم. چون از شما خون زیادی رفته بود، به قصد پیچیدن در پلاستیک کنار جنازه ات آمدم و حتی گلاب و عطر هم رویت ریختم. موقع بسته بندی و انتقال به سردخانه، متوجه تغییر چهره ی شما با دیگر شهدا شدم و فریاد زدم، این رزمنده زنده است و فوراً پزشک را خبر کردیم.» بدین ترتیب متأسفانه من از کاروان شهدا جدا شدم.

روز 22 بهمن 1360 هنوز در بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم. فقط صداهای مبهمی در اطرافم می شنیدم. بیشتر اوقات را

ص: 107

بیهوش بودم و متوجه اطرافم نبودم. گاه که به هوش می آمدم، همهمه ی اطرافیان و ملاقات کنندگان آزارم می داد. در آن روز به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی مردم به دیدار مجروحان جنگ آمده بودند. هنوز

حال خود را نمی فهمیدم، به قدری حالم نامساعد بود که صداهای نامفهوم باعث رنج فراوانم می شد. توان سخن گفتن نداشتم.

به دلیل شدت جراحات و دردهای طاقت فرسا، آن روزها برایم به سختی و دشواری می گذشت. حالم وخیم بود. مدتی که بیهوش بودم، چندین جای بدنم زخم شده بود. زخم ها به دلیل عدم رسیدگی عفونت کرده و تب و لرز و درد شدید امانم را بریده بود. در بیداری درد می کشیدم و زمانی که از شدت ضعف به خواب می رفتم، با کابوس و خواب های وحشتناک دست به گریبان بودم. هر چه می گذشت حال من وخیم تر می شد و خبری از بهبودی نبود. توان سخن گفتن نداشتم. به همین دلیل کسی نام و نشانم را نمی دانست. کلماتی که می گفتم بیشتر حالت هذیان داشت و نامفهوم بود. پرستارها سعی می کردند با من ارتباط بگیرند، در زمان بیهوشی مرا صدا می کردند و چند کلمه ای حرف می زدند. انگار به دنبال این بودند که از بین جملات نامفهوم من نام و نشانم را بدانند.

روزی را به خاطر دارم که بالاخره تلاش یکی از پرستاران افتخاری(1) نتیجه داد، او بالای سرم ایستاده بود و دهانم را با پنبه


1- - در دوران دفاع مقدس بسیاری از خواهران و برادران مؤمن به صورت افتخاری و داوطلبانه در بیمارستانها به یاری مجروحین می آمدند.

ص: 108

شست وشو می داد و مرتباً صدایم می زد و می پرسید: «برادر، برادر، صدای مرا می شنوی؟»

من با زحمت جواب دادم: «بله.»

گفت: «می تونی اسمت رو بگی؟»

گفتم: «غلامحسین صفایی.»

گفت: «از کدوم شهری؟»

گفتم: «مشهد.»

پرستار هیجان زده پرسید: «می تونی یه شماره تماس با خانواده رو به من بدی؟»

خوشبختانه شماره دایی ام را به خاطر داشتم، گفتم: «بله.»

و شماره ی منزل دایی محمدابراهیم مسلم دوست را، که دایی خوبی بود، دادم.

چند روز بعد برادرم رحمان به بیمارستان آمد. نمی دانم در تماشای من چه دیده بود که اشک از چشمانش پاک نمی شد و در سکوتی معنی دار نگاهم می کرد.

می دانستم به زودی مادرم به دیدنم می آید و این مرا نگران می کرد. با خود فکر می کردم چکار کنم که آرامش خودش را حفظ کند. با علاقه ای که به من داشت، می ترسیدم با دیدن من بلایی سرش بیاید و نتواند این فشار را تحمل کند. با همه ی دلهره ای که داشتم آن روز فرارسید. مادرم، پدر خانمم، دایی مجتبی و قنبر (همسر خواهرم) به ملاقاتم در شیراز آمدند. واقعاً نگاه ها، چهره ها و رفتارهایشان بعد از دیدن من محزون شده بود.

ص: 109

مادرم بارها در مقابل همه محبت بی اندازه ی خود را نسبت به من ابراز کرده بود. در زندگی برای همه معلوم بود که من و مادر، هم پا و همراه روزهای سخت زندگی بوده ایم. روزهای زیادی را به اتکای یکدیگر طی کرده بودیم. با هم از

پس مشکلات بسیاری برآمده و مادر قوت قلب من و من امید زندگانی اش بودم. او می گفت: «من در دنیا هیچ کس را به اندازه ی غلامحسین دوست ندارم.»

آخرین دیدار من و مادر به زمان اعزامم به جبهه بازمی گشت. مرا بغل کرده و در گوشم گفته بود: «غلامحسین تو داری می ری به جبهه. برو خدا به همراهت، ولی بدون اگه خدای نکرده بلایی سرت بیاد من می میرم.»

یادم هست آن موقع ناراحت شدم، در آغوشش گرفتم و گفتم: «این چه حرفیه مادرجان، توکلتان به خدا باشه. من یه لحظه رنج و ناراحتی شما رو نمی تونم ببینم.» و حالا روی تخت بیمارستان دردمند و تب دار به یاد آن روز خداحافظی بودم.

تا عمر دارم خود را وام دار صبر و مقاومت مادرم می دانم. در سکوت آرام و با متانت کامل به سویم آمد چند لحظه به چشمانم خیره شد. بعد سعی کرد در همان حالت مرا در آغوش بگیرد. منتظر بود که من هم بغل باز کنم. دست هایم را از زیر ملحفه بیرون بیاورم، می دانست که من این عمل کوچک را از او دریغ نمی کنم، اما دید که من تکانی نمی خورم. در آن سکوت چگونه این عمل را تحلیل کرد، نمی دانم. شاید هم با مهر مادری به

ص: 110

حساب ضعف شدید من گذاشت که از بی حالی دستم را بیرون نیاوردم و بر گردن پر مهر و محبت عزیزترین کس ام حلقه نکردم.

چشمانش پر از اشک و ملتهب بود. حس می کردم دلش می خواهد سر تا پای مرا غرق بوسه کند، اما فقط نگاهم می کرد. شاید می ترسید که بغضش بشکند و اشکش موجب رنجش من بشود. همان طور در سکوت با محبت مرا نگاه می کرد. به برادرم اشاره کردم که صندلی بگذارد تا مادر کنارم بنشیند. روی صندلی نشست و آرام دستان رنج کشیده اش را زیر ملحفه آورد و دست بی رمقم را بیرون کشید و به آرامی لمس کرد. انگار می خواست مطمئن شود، که دست ها و پاهایم سالم هستند، لحظاتی سرش را روی دست های بی رمق من گذاشت و آرام و بی صدا گریه کرد. شنیدم زیر لب خدا را برای این پیکر نیمه جان من شکر می گوید. کمی در این حالت گذشت، دیگران اطراف تختم حلقه زده بودند و سکوت معنی داری فضای اتاق را فرا گرفته بود، مادرم با بغض پرسید: «مادر جان چه شده؟ چه بلایی سرت آمده؟»

چه می توانستم بگویم. خودم هم نمی دانستم در چه وضعی هستم. نیمه جان بر تخت افتاده و به شدت مجروح بودم. در نهایت ضعف و ناتوانی گفتم: «چیزی نیست، ناراحت نباش، هر چه خدا خواسته همان شده»

او همچنان بهت زده و اندوهگین با سکوت و نگاه پر معنایی سر تا پای مرا برانداز می کرد و زیر لب پی در پی می گفت: «خدایا شکر.»

ص: 111

از نگاه و رفتار مادرم معلوم بود، که یک دنیا سؤال دارد، ولی در جوابی که دادم بسیاری از سؤالهایش رنگ باخت. خود او بود که مرا به مجالس اهل بیت برده و با یاد آنها شیرم داده بود. او عمری به من زنده نگه داشتن فطرت الهی و عشق به خداوند و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام را در عمل آموخته بود. دوباره کنار تختم نشست و سر روی دستم گذاشت و با صدای بلند گریست.

ساعت اول ملاقات تقریباً در سکوت گذشت. مواجهه با تن مجروح و دردمندم برای همه سخت و طاقت فرسا بود. این بُهت و حیرت تا مدتی موجب خاموشی اطرافیانم شده بود که پس از گذشت ساعتی آرام آرام اطرافیانم به حرف آمدند و

به پرسش از نوع مجروحیتم پرداختند و من گفتم: «هنوز نمی دونم دقیقاً چی شدم!» سپس از زخم هایی که بر اثر گلوله ایجاد شده پرسیدند، گفتم: «ظاهراً یه زخم بیشتر ندارم و اونهم در گردنمه.»

حقیقت هم همین بود. من اطلاعی از وضعیتم نداشتم. مادرم دست های بی حرکت مرا از روی تخت بلند کرد و دید تشک زیر دستم پر از خون است، پرسید: «دستت هم زخمیه؟» گفتم: «نمی دونم، شاید دستم هم ترکش خورده.» دست دیگرم را هم که بلند کردند، دیدند خونی است. مادرم با تعجب گفت: «این دستت هم زخمیه.»با کنجکاوی پاها را هم بلند کردند و با ناراحتی گفتند: «پاها هم زخمیه.» دیگر مادرم تحملش تمام شد، کنار تختم نشست و با ناله های جانسوز می گفت: «قربونت بشم مادر، مادرت بمیره تو که همه جای بدنت زخمیه!»

ص: 112

هنوز نمی دانستیم این زخم ها چیست، فردی که سوپروایزر بخش بود، به قصد دلداری مادرم کنار تختم آمد. وقتی از زخم های دست و پاهایم مطلع شد، با ناراحتی گفت: «پرستار این مجروح کی بوده؟» پی در پی این سؤال را تکرار می کرد، تا این که فردی آمد. بعد از لحظاتی با فریادهای اعتراض آمیز سوپروایزر معلوم شد این زخم ها بر اثر عدم رسیدگی و بی توجهی پرستار مراقب من به وجود آمده بودند.

سوپروایزر با کنجکاوی به بررسی جاهای دیگر بدنم پرداخت و با بلندکردن من تازه متوجه شد که سه زخم دیگر هم در پشتم به وجود آمده است. رنگ و روی پرستار مراقب حسابی پریده و واقعاً نگران و مضطرب بود. من سوپروایزر را صدا زدم و از او خواهش کردم چیزی به پرستار نگوید، اگرچه ایشان از عملکرد پرستار ابراز ناخشنودی می کرد، اما با شنیدن حرفهای من ایشان آرام شد و رفت.

چند نفر از روستا به دیدن من آمده بودند و جایی برای خواب نداشتند و تقریباً همه با عجله آمده بودند، پولی همراه نداشتند. تا اینجا هم بنده خدا مادرم کرایه و خرج راه آنها را داده بود، ولی دیگر پول زیادی هم برای مادرم نمانده بود که بتواند کرایه هتل یا مسافرخانه آنها را بدهد. یکی از خانواده های عیادت کنندگان از مجروحین از اقوام من دعوت کرد و آنها را به منزل خود برد و روز بعد همه به جز مادر و برادرم به مشهد برگشتند.

فردای آن روز به دستور پزشک مرا در یک اتاق خصوصی بستری

ص: 113

کردند و چند روزی تحت مراقبت بودم. با وجود این همه زخم، دردهای طاقت فرسای گردنم، تب و لرز عفونت های ایجاد شده، شب و روزهای سختی را می گذراندم. ابراز ناراحتی برادر و مادرم از وضعیت من، بی اندازه تحمل این روزها را برایم سخت تر کرده بود، و مرا به این فکر انداخت که به مشهد اعزام شوم.

صبح که دکتر برای ویزیت آمد، درخواست ترخیص از بیمارستان و اعزام به مشهد را نمودم. دکتر مخالفت کرد، او اجازه ی هیچ تحرکی را نمی داد، اما با اصرار خودم، مادر و برادرم، دکتر به این شرط قبول کرد که مسئولیت این انتقال را بپذیریم و دستور اعزام به مشهد را در روز 2 اسفند 1360 صادر نمود.

برادرم به دفتر سپاه در بیمارستان رفت و اعزام به مشهد را مطرح کرد. صبح بلیط آماده بود، برادران سپاه به همراه خواهران کمک بهیار افتخاری بیمارستان به یاری مادر و برادرم آمدند و مرا به فرودگاه شیراز بردند. آمبولانس آژیرکشان در خیابانهای شیراز به پیش می رفت، درد شدیدی داشتم و صدای ممتد آژیر آمبولانس اعصابم را به هم می ریخت.

روز بسیار سختی برایم بود. من که چند خانواده را اداره می کردم، حالا روی برانکارد ناتوان و بی تحرک افتاده بودم، و نیاز به یاری دیگران داشتم. خیلی ناراحت کننده بود! هضم وضعیت جدید برایم بسیار دشوار بود و تنها چیزی که کمی آرامم می کرد این بود که، می دانستم قضا و قدر الهی برای من چنین رقم خورده و باید همه چیز را بپذیرم و با تسلیم در برابر قضا و قدر

ص: 114

پروردگار و اطاعت و بندگی خداوند عالمیان، همچون یک مجاهد فی سبیل الله واقعی باشم و آنچه پیش آمده را با قلبی آرام پذیرم و در عمل نشان دهم.

با استقبال بسیار خوب خدمه و خلبان هواپیما، در حالی که سه صندلی را برای من همچون برانکارد بسته بودند، مرا روی آن گذاشتند و از هر سو محکم بستند. در طول پرواز نگاه های معنی دار مردم آزارم می داد و فکر بیماری و تحمل این اوضاع را برایم سخت تر می کرد و برای رسیدن به مشهد لحظه شماری می کردم.

عده ی زیادی در سالن انتظار منتظر ورود ما بودند، برای همه لحظات بسیار سختی بود. قرار بود فرزندانم فرد محبوب خانواده، پدر و تکیه گاهشان را روی برانکارد، ناتوان و بی تحرک، ببینند. می دانستم این دیدار برای من و آنها بسیار سخت و دشوار است. آمبولانس تا کنار هواپیما آمد و مرا سوار کرد. بیرون فرودگاه مادر و برادرم از راننده خواستند که کمی صبر کند تا استقبال کنندگان برسند، راننده قبول کرد و کنار خیابان در هوای سرد اسفند ماه مشهد توقف کرد.

همه با اشتیاق به سمت آمبولانس می دویدند، در هوای سرد نمی شد درب آمبولانس را باز نگه داشت، همه گریه می کردند. همچون پروانه دور آمبولانس می گشتند. من روی برانکارد دراز کشیده بودم اصلاً سرم را نمی توانستم بلند کنم. چند نفری توی آمبولانس آمدند و مرا دیدند. راننده خواهش کرد که اجازه ی حرکت دهند و مادر به همه گفت که، پایین بروید ودیدار را در بیمارستان ادامه دهید.

ص: 115

سپس آمبولانس به طرف بیمارستان امداد حرکت کرد.

خیابان های شلوغ شهر، دردمندی تن و هیاهوی ماشین ها و آژیر آمبولانس تکرار می شد. قلبم آکنده از عشق به زیارت امام رضا (ع) بود، ولی بدون اجازه نمی توانستم به زیارت بروم. هر چند که حتی اگر اجازه می گرفتم توان حرکت به سوی حریم با صفای مولای غریبمان را نداشتم. آمبولانس جلوی درب بیمارستان امداد توقف نمود و چند نفر مرا به داخل بیمارستان بردند و از بین مجروحین فراوانی که در داخل اتاق ها و سالن ها روی تخت و برانکارد گذاشته بودند گذر دادند و در یک اتاق خصوصی بستری کردند.

اصلاً حال خوبی نداشتم، درد امانم را بریده بود، رنگ پریده و سر و وضع نابسامانم، با وجود گذشت بیش از 18 روز از مجروحیتم - دل هر بیننده ای را به درد می آورد. واقعاً ساعات و لحظات سختی بود. غوغایی در ذهنم برپا بود. همه ی زندگی ام چون فیلمی از جلوی چشمم می گذشت. صدای هیاهو و فریاد مجروحین مرا به یاد جبهه در فضای درگیری می انداخت. هر ضجه ی مجروحی پتکی بر سر من بود. درخواست کردم در را ببندید، اما درِِ بسته هم نمی توانست آن آشوب را از ذهنم بزداید.

بیمارستان امداد در آن روزها بسیار شلوغ و در حالت آماده باش جنگی بود. بسیاری از مجروحین در داخل راهرو بستری بودند، از آنجا که وضعیتم بسیار نامساعد بود، مرا در یک اتاق خصوصی بستری کردند. در همان ساعات اولیه ی ورودم، بعضی از افراد خانواده و اقوام خود را به من رساندند. یکی از آنها همسرم بود.

ص: 116

البته وضعیت مرا قبلاً پدر خانمم و دیگران، که در بیمارستان شیراز به دیدنم آمده بودند، برایش تشریح کرده بودند. برای همین تصور می کردم با آگاهی نسبی که از وضعیتم دارد خیلی شوکه نشود.

آنچه از دیدار همسرم به یاد دارم، سکوت زیبا و نگاه پر از محبتش بود. به همراه مادر آمده و کنار تختم ایستاده بود. در حالی که نگاهش به اطراف تخت می چرخید، دستهایش را به نشانه ی فشاری که تحمل می کرد، به هم می مالید و تماشایم می کرد. مدتی سر تا پای مرا برانداز کرد. ناباورانه به جسم مجروح و بی حرکتم خیره ماند. می دانستم از سرازیر شدن اشکش امتناع می کند. چیزی نمی پرسید. فقط با نگاه های سؤال برانگیز و پرمعنایی گاه به من یا مادرم و گاه نیم نگاهی به درب ورودی می کرد. بعد از لحظاتی کنار تختم روی صندلی نشست. سرش را روی دست های بدون تحرک و بی حس من گذاشت و آرام آرام گریست. من بی اختیار اشکم جاری شد. صبر و متانت او قلبم را فشرد. مادرم در حالی که با تمام توان سعی بر پنهان کردن اشکهایش داشت، به آرامی جلو آمد و با محبت همسرم را نوازش کرد. دست پر مهرش را بر سر او گذاشت با او حرف زد و او را به توکل و توسل به باری تعالی توصیه نمود. با خنده ای ساختگی پرسید: «شما نمی خواین احوالپرسی و روبوسی کنین.» و همسرم را وادار به لبخند کرد و صبورانه کنار تختم نشست و در سکوت معنی داری ساعتی را گذراند. نه من حال سخن گفتن داشتم و نه او در آن لحظات زمانی را برای پرسش مناسب می دانست.

ص: 117

فصل پنجم: وضعیت نا آشنای من برای تیم پزشکی!

ص: 118

ص: 119

از تاریخ پنجم اسفند 1360، زندگی متفاوتی را در مشهد آغاز کردم. در آن دوره در خراسان کسی مشابه وضعیت جسمی من نبود. حتی پزشکان و پرستاران نمی دانستند با بسیاری از دردهای من باید چه کنند و جواب درستی به من و اطرافیان نمی دادند. تجربه ای مشابه شرایط جسمی من نداشتند و این وضعیت برایشان ناشناخته بود. سازگار شدن با آن شرایط جز با یاری خداوند و مرور زمان مقدور نبود.

این حس وابستگی من به یاری دیگری در انجام کوچکترین امور پیش پا افتاده، مدام با من بود و گاهی مرا دچار نگرانی، اضطراب و سردرگمی می کرد، حالات خاص و دلهره آوری بود که واقعاً قابل تعریف و توصیف نیست.

در بیمارستان امداد، چند روزی بستری بودم. با شلوغی بیمارستان و عدم آگاهی همگان با نوع بیماری ام دوران سخت زندگی ام را تجربه می کردم. با درخواست برادران سپاه و بنیاد شهید و تشخیص دکتر به بیمارستان قائم منتقل شدم.

بیشترین چیز آزاردهنده، تغییر رفتار افراد بود، شرایط جسمی من برای دیگران، حتی پزشکان و پرستاران، بهت برانگیز بود.

ص: 120

عده ای با ترحم و تأسف با من برخورد می کردند، بعضی در قالب نصیحت و پند و اندرزهای خود سعی داشتند به من قوت قلب بدهند؛ مرا تسکین دهند، برخی فقط از سر کنجکاوی درباره ی شرایط اکنونم و نوع اتفاق و چگونگی رخداد می پرسیدند، و من باید خود را آماده ی روبه رو شدن با این پرسش ها می کردم. گروهی از پزشکان و پرستاران سؤال داشتند که: «آیا کسان دیگری هم اینگونه شده اند؟ آیا درمانی برای این وضعیت هست؟» خویشاوندان مصرانه می خواستند که پی گیری کنیم برای درمان در تهران یا خارج از ایران و ببینیم راه بهبودی وجود دارد؟

برخورد افراد، آنها که حس ترحم شان ملموس بود، برخی که به صبر و بردباری تشویقم می کردند و بعضی که با سؤال های بی جواب به سراغم می آمدند، همگی می توانست مرا خسته و دلمرده تر کند.

به مرور زمان همه چیز برایم روندی فرسایشی پیدا کرده و اعصابم با کوچکترین تنشی تحریک می شد. بعد از بازگشت از جبهه و آنچه از آن برایم به جا مانده بود، توانایی ارتباط برقرار کردن با افراد در درونم رو به سستی گذاشته بود. نبود آگاهی از شیوه ی برخورد با مریضی چون من شرایط را وخیم تر کرده بود. من به شدت احساس تنهایی می کردم. کادر درمانی و ملاقات کننده های زیادی که به دیدنم می آمدند، ناآگاهانه اعصابم را می فرسودند و موجبات افسردگی و گوشه گیری ام را فراهم می آوردند. دنیا در برابرم تیره و تار بود و با کوچکترین تلنگری،

ص: 121

حتی صدای قیچی هنگام عوض کردن پانسمان مرا آزار می داد. سعی می کردم از عنایات الهی مدد بگیرم و با این قضیه کنار بیاییم و بر خداوند که یاور نیازمندان و ضعیفان است توکل کنم.

حقیقتاً روزهای بسیار سختی بود، و هشدار پزشکان و پرستاران درباره ی تب، لرز، درد، نگرانی از به وجود آمدن زخم های بستر که چندتایش را در اول مجروحیت ام تجربه کرده بودم و هنوز آثارش در بدنم بود، فشار مضاعفی برایم ایجاد می کرد. عدم آگاهی از نوع برخورد من با دیگران، چگونگی رفتار دیگران با من و مشکلات ناشناخته ای که در این نوع زندگی جدید پیش رو داشتم، همه برایم طاقت فرسا بود.

در نگاه دنیایی، برای من که در آغاز سالهای جوانی بودم، چیزی برای دلگرمی باقی نمانده بود. همه چیزم را از دست داده و در تمام ابعاد زندگی محتاج این و آن شده بودم. این موارد امکان داشت تا آنجا پیش رود که اگر تدبیر نمی شد، خودم و اطرافیانم را فرسوده می کرد. توکل بر خدا و توسل بر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و درون مایه های تربیتی پدر و مادرم، آگاهی از الطاف الهی در زمان گرفتاری و ابتلای به بلا، توصیه به تحمل و صبر در روایات، همگی موجب شد تا به درگاه الهی دست التجاء بردارم و بخواهم تا من و خانواده ام را مورد لطف حضرتش قرار دهد و تحمل این بار سنگین و کمر شکن را برایم سهل و آسان نماید.

روایتی را به یاد داشتم که از روزهای آغازین بازگشت از جبهه با خودم بسیار زمزمه می کردم: «إِنَّ الْمُؤْمِنَ أَشَدُّ مِنْ زُبَرِ الْحَدِیدِ

ص: 122

إِنَّ الْحَدِیدَ إِذَا أُدْخِلَ النَّارَ تَغَیَّرَ وَ إِنَّ الْمُؤْمِنَ لَوْ قُتِلَ ثُمَّ نُشِرَ ثُمَّ قُتِلَ لَمْ یَتَغَیَّرْ قَلْبُه» (یعنی همانا مؤمن از آهن محکم تر است، زیرا آهن را اگر داخل آتش بیندازند تغییر رنگ می دهد، ولی مؤمن را اگر بکشی دو باره زنده کنی و باز بکشی و زنده اش کنی هیچ تغییری در قلبش ایجاد نمی گردد) با توجه به مضمون این روایت و عنایت الهی به مجاهدین راهش، به خدای منان توسل و توکل کردم و از او برای خود و خانواده ام طلب آمرزش نمودم با این تذکرهای مداوم کم کم توانستم مداراکردن با شرایطم را با تزلزل در روحیه ی شکننده ام جایگزین کنم.

سکوت توأم با تفکر، بهترین حالات را برای من به ارمغان می آورد، زیرا کسی که از همه بریده مصداق کلام نورانی مولای متقیان حضرت علی (ع) است. در دعای کمیل می آید: «الهی و ربی من لی غیرک.» در تنهایی و خلوت شب ها و روزها، کسی جز بنده و خدای او نیست و هیچ کاری هم از او برنمی آید، حتی اگر تشنه و یا گرسنه باشد، چیزی در کام نمی تواند بگذارد، حال عجیبی بین او و خدای مهربان هست من امید به رحمت واسعه ی پروردگار داشتم و این برایم بهترین و زیباترین لحظات بود.

یک روز دکتر کریم پور، فیزیوتراپ بیمارستان، برای بررسی مسائل جسمی من و انجام فیزیوتراپی وارد اتاقم شد. با لبخند و روی باز و دلداری دست و پاهایم را بالا و پایین کرد، به قول خودش از من خوشش آمده بود. دستورات لازم را برای فیزیوتراپی نوشت و با خداحافظی گرمی اتاق را ترک کرد. او از هر فرصتی

ص: 123

برای دیدن من استفاده می کرد، به خصوص اوقاتی که دوستان و فامیل برای دیدنم می آمدند، کنار تختم می ایستاد و خطاب به اطرافیان می پرسید: «آیا شما این عزیزتون رو دوست دارین؟»

معلوم بود، همه با اشتیاق می گفتند: «بله.»

می گفت: «اگر واقعاً شما اونو دوست دارین، باید وقتی کنارش می آیین بیکار ننشینین.» بعد دست مرا بلند می کرد و از بندهای انگشتان دست و بعد پا و کتف و ... شروع می کرد و آن ها را به اطرافیان نشان می داد، و می گفت: «تا دیروز این دست ها و این بندهای انگشت خودش حرکت می کرده، و نیازی به کمک دیگران نداشته، اما حالا او خودش

نمی تونه این ها را حرکت بده، اگه شما همت به خرج ندین و هر روز چند بار اینها را براش حرکت ندین خشک می شه.» و این دکتر عزیز آن قدر همه روزه این حرف ها را برای خانواده و اطرافیان من تکرار کرد تا ورزش و فیزیوتراپی من را در خانواده ام جا انداخت، همیشه برایش دعا می کنم.

با توصیه های فراوان دکتر فیزیوتراپ، برادرم رحمان، برادر خانمم، سیدمحمد، و پسر دایی ام، سید محمود حسینی، تشویق شدند و تصمیم گرفتند که هر روز به بیمارستان بیایند و مرا ماساژ بدهند. در بیمارستان یک روز در میان و گاه هر روز مرا به محل فیزیوتراپی می بردند و روی دست و پا و اعضا و جوارحم کار می کردند. ورزش ها برایم بسیار سخت و دردآور بود، بعد از ورزش ها خستگی فراوانی بر جانم می نشست و دردی ناگفتنی در درونم غوغا می کرد.

ص: 124

در مورد دردهایم که همواره با من بود، خیلی زود دانستم با عجز و لابه فقط خود و دیگران را ناامید و خسته می کنم. پس با دلداری مداوم به خودم صبر و سکوت را پیشه کردم. البته برای این که سکوتم در نظر دیگران به افسردگی و غم و خود باختگی تلقی شود، با لبان متبسم و چهره ای گشاده با افراد برخورد می کردم. این حالتم بسیار مورد توجه اطرافیان، به خصوص پزشکان و پرستاران واقع شده بود.

یادم می آید در یکی از همان روزها که با تخت روانه ی فیزیوتراپی بیمارستان بودم، یک پیچ از تخت باز شد و من به شدت از روی تخت به زمین افتادم، طوری که سرم به زمین خورد و صدای عجیبی داد. همه ی افراد باعجله کنارم آمدند و گمان کردند از درد بی هوش شده ام. اما مرا در نهایت سکوت دیدند که یکی از پرستارها شروع به گریه کرد و دیگران از او پرسیدند: «چی شده؟» او با اشاره به من گفت: «سر آقای صفایی آسیب دید و حتی آخ هم نگفت!» صبر و سکوت من کادر پزشکی را تحت تأثیر قرار داده و عجیب مورد عنایت و توجه آنها قرار گرفته بودم.

این روزها را خوب به یاد دارم. برای من و اطرافیانم به کندی می گذشت، درد و تب و لرز روز به روز زیادتر می شد و وجودم را رنجور و نحیف و آزرده تر می کرد. با وجود تلاش همگانی شرایط من به سمت بهبودی پیش نمی رفت و هر روز یک مشکل تازه، موجب رنج جسمی و به طبع کدورت روحی ام می گردید. از

ص: 125

همه بدتر بر اثر نا آشنایی اطرافیان و پرستاران با نوع مجروحیت و مشکلات جسمی ام، زخم های تنم عمیق و عمیق تر می شد و گاه بر اثر عفونت و تب و لرز شدید ساعت ها بی هوش بودم و مدام درد را تحمل می کردم. نگرانی مادرم که معمولاً بالای سرم بود افزون می شد. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا شرایطی برای من پیش بیاورد که این صبر و سکوت در من شکسته شود. شاید خداوند می خواست صبر و سکوت مرا در این سختی ها بیازماید. البته یاد آن حضرت و توکل و توسل به لطف بیکرانش شامل حالم گشته و یاریم نمود و الحمدلله با همان آرامش و سکون خاص که در من ایجاد شده بود، به پیش می رفتم.

برای وضعیت زخم های بستر که خیلی عمیق بود و هر روز وخیم تر از قبل می شد و عفونت های مدام زخم ها متحمل درد و تب و لرزهای شدید می شدم. از روند بهبود وضعیت نخاعی ام اطلاعات دقیقی نداشتیم و کسی توضیحی برایم نمی داد. از دایی، حاج سید جواد، خواستم تا درخواست اعزامم به بیمارستانی در تهران را بدهد. کارهای اعزام توسط گروه سپاه و بنیاد شهید صورت گرفت و در تاریخ 2/1/1361 مرا به تهران بردند.

در فرودگاه مهرآباد تهران برادران سپاه و بنیاد مرا با یک آمبولانس به بیمارستان حضرت امیرالمؤمنین (ع) منتقل نموده و در اتاق معاینه بیماران مرا انتظار پزشک در کناری گذاشتند. این شرایط برای من و مادرم کمی استرس زا و دلهره آور بود. بالاخره پرستار گفت: «آقای دکتر اومد.»

ص: 126

دکتر بالای سر من آمد و رو به مادرم کرد و گفت: «برای ایشان چه اتفاقی افتاده؟»

مادرم گفت: «نمی دونم.»

دکتر سؤال کرد: «از چه شهری به تهران منتقل شدین؟»

مادرم گفت: «از مشهد.»

دکتر پرسید: «چرا آوردینش اینجا؟!»

مادرم بنده خدا گفت: «برای این که خوب بشه.»

دکتر بدون معطلی و قاطعانه گفت: «بیخود آوردینش اینجا! ایشون خوب بشو نیست.»

مادرم با شنیدن این کلمه افتاد و غش کرد. پرستاران ناراحت شدند و به دکتر گفتند: «آخه این چه حرفیه که به یه مادر می زنی؟!» و دکتر تحت تأثیر برخورد بد خود و حرف هایی که از گوشه و کنار گفته می شد، دستور بستری مرا داد. مرا داخل بخش مجروحین بستری کردند.

در تهران تنها من بودم و مادرم، خانم های پرستار افتخاری به مادرم کمک می کردند. مادرم بعد از شنیدن حرف های مأیوس کننده ی دکتر توی خودش رفته بود و حرف نمی زد. وجود مادرم سرشار از دردهای نهفته و حرف های نگفته بود. از رنگ پریده و رفتار، گفتار و دست های لرزانش، آشفتگی درونش را به راحتی می توانستی حس کنی. وقتی نگاهش می کردم تمام افکارش را می خواندم، من که به قول خودش فرزند ارشدش بودم و همه ی زندگی اش، بی حرکت و ناتوان روی تخت افتاده بودم. مسئولیت خواهران و برادرانم، هم

ص: 127

بر دوش مادرم سنگینی می کرد. برای او واقعاً سخت، طاقت فرسا و دشوار بود. به غیر از من دو خواهرم و برادرم و پدر مریضم در مشهد، تنها و بی پناه بودند. روز به روز تحمل این فشار و ناراحتی ها مادرم را رنجورتر می کرد.

با آن که می دانستم چرا مادرم خاموش و سر در گریبان است، باز می پرسیدم: «مادر جان، چرا این قدر ناراحت و پریشانی؟!» مادرم می گفت: «ناراحت نیستم!» به او می گفتم: «ناراحتی از سر و رویت می باره!»

مادرم سعی می کرد نگرانی اش را از من پنهان کند و هر چی می پرسیدم جوابی نمی داد. دلم می خواست حرف بزند تا کمی سبک شود. باید برای تغییر این وضعیت تدبیری می کردم، به فکرم رسید راضی اش کنم که به مشهد برگردد و چند روزی ذهنش درگیر چیزهای دیگر شود. گفتم: «مادر جان، شما برگرد مشهد و یه سر و سامانی به خونه، پدر و بچه ها بده و اوضاع که مرتب شد دوباره برگرد پیش من.»

اول قبول نمی کرد و می گفت: «توی بی دست و پا را چطور این جا، بی کس و تنها رها کنم و برم؟»

به مادر گفتم: «آخه من که تنها فرزند تو نیستم، درسته من مشکل دارم، ولی تو باید به اون ها هم توجه کنی. نگران من نباش. برایم اتفاقی نمیفته و پرستارا شدیداً مراقبم هستن.»

من و مادرم، سرپرستی دو خواهر کوچک، برادرم، مهدی، و از همه مهم تر پدر مریضم را در زمان سلامتم به عهده داشتیم. اکنون

ص: 128

من به یک فرد کاملاً نیازمند بودم، مادرم هم شبانه روز گرفتار مشکلات من شده بود. معلوم نبود که خانه ی ما در مشهد چه حال و اوضاعی داشت، پس طبیعی بود که من و مادرم نگران و مضطرب شرایط خانه بودیم. او را ترغیب به رفتن چند روزه به مشهد و سرزدن به خانه و کاشانه خویش نمودم، تا هم از اوضاع خانواده آگاه شود و هم چند روزی از گرفتاری ها و مشکلات من به دور باشد.

مادرم با همه ی نگرانی که نسبت به تنهایی من داشت، با چشمانی اشکبار و دلی مملو از افسوس راهی شد. او با زمزمه ی الهی شکر و اعلام رضایتش به رضای الهی برای سر و سامان بخشیدن مشکلات خواهران و برادرم و پدر مریضم به مشهد رفت. مرا به خدا سپرد و دلش را کنارم جا گذاشت و رفت. نگرانی او که از سینه پر آتشش برمی آمد، هنوز بعد سال های طولانی و حتی بعد از مرگش از خاطرم نمی رود.

با رفتن مادرم، تنهای تنها در حالی که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد داخل یک اتاق در سکوت مطلق بسر می بردم. لحظات به کندی می گذشت، گویی عقربه های ساعت حرکت نمی کردند. چشمم به در دوخته شده بود و ذکر مولایم بر زبانم جاری بود.

هر ثانیه انگار یک ساعت بود. خودم را مردی غریب، با تنی دردمند و کوله باری مملو از مشکلات و خسته از بار سنگین جانبازی، که حتی قدرت نداشت اگر گرسنه است لقمه ای نان به دهان بگذارد، می دیدم. در اتاقی که سکوت و تنهایی حاکم

ص: 129

بر آن بود، حس می کردم کوهی از غم و غصه و دلهره، وجودم را فرسوده می کند. ساعت ها مستأصل چشم به روشنی پنجره می دوختم و آسمان آبی را می نگریستم. در این حالات و اوضاع بودم که یک روز خانم جوانی وارد اتاق شد، بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «من خواهر شهید خوانساری هستم، که چند روز پیش به دیدنتان آمده بودم.»

این خواهر در قطار هنگام آمدن همسرم به تهران برای دیدار با من، با یکدیگر آشنا شده بودند. در این آشنایی از شرایط من مطلع شده و آدرس بیمارستان را از همسرم گرفته و حالا به دیدنم آمده بود. کمی چهره اش آشنا بود. خداوند با عنایت خاص خود مرحمت فرموده و کسی را برای یاری ام فرستاده بود. بعد از لحظاتی این خانم بسیار با محبت و مهربان که فهمید مادرم به مشهد رفته به من گفت: «من تا آمدن مادرتون اینجا می مونم تا کمکی باشم.» این چنین بود که ایشان تا برگشت مادرم کنارم ماند، اما با این که او و خواهران همیار افتخاری برای کمک هر روز می آمدند، ولی روزها و شب های بسیار سختی بر من گذشت. بسیاری از امور کوچک و جزیی که برای من بر طرف کردنشان مشکل بزرگی بود، از پراندن یک پشه بر روی صورتم، کنار زدن پتو از رویم، خاراندن سر و صورتم و بسیاری از کارهای دیگر به دلیل اینکه ایشان محرم نبود غیر قابل حل بود.

من ترجیح می دادم تحمل کنم و فقط کارهایی را آنها برایم انجام دهند که نیاز به تماس با بدن نداشت، مانند غذا و آب و ... به هر

ص: 130

حال از تنهایی در آمده بودم و شاکر این عنایت پروردگار بودم که این افراد را به بالین این مجروح بی دست و پا فرستاده بود.

در آن دوران حس تنهایی، بزرگترین سختی برای بیماران و مجروحین جنگی بستری در بیمارستان ها بود. افراد بسیاری، مستقیماً از جبهه برای ادامه ی درمان به تهران اعزام شده بودند و از بی کسی و تنهایی رنج می بردند و هیچ چاره ای جز صبر و تحمل نداشتند.

بعد از گذشت چند روز مادرم از مشهد برگشت و زمانی وارد اتاق من شد که خواهر خوانساری بیرون بود. واقعاً شنیدن صدای مادرم، برایم دلنشین ترین صدا و ورودش به داخل اتاق، زیباترین لحظات زندگی ام بود. انگار سال ها از هم دور بودیم،آرام و بی صدا گریه می کرد. ابراز ناراحتی او از این که به اجبار مرا تنها گذاشته، اشک هایم را جاری می کرد. این حالت لحظاتی ادامه داشت، بعد مادرم بالای سرم آمد، آرام و متفکرانه به من می نگریست. بغل تختم نشست و همچنان گریه می کرد. برای این که ذهنش را منحرف کنم از اوضاع مشهد و زیارت امام رضا (ع) و احوالات پدر پرسیدم و او جواب نصف و نیمه ای داد. قبلاً به یکی از پرستارها سپرده بودم که وقتی مادرم از مشهد بازگشت، لطف کرده و به او بگویید که ضمن این که خواهر خوانساری همراه بیمار بوده، ما پرستارها هم او را تنها نگذاشته ایم و شرایط برایش بسیار خوب بوده است. زیرا مطمئناً مادرم از رفتن به مشهد و تنها گذاشتن من بسیار ناراحت است. با آمدن مادرم پرستار هم وارد اتاق شد،

ص: 131

کنار مادر نشست و سعی کرد هر طور که شده جملاتی برای دلداری مادرم بگوید. وقتی دید مادرم از عمق جان خدا را شاکر است و راضی به رضای خداوند، شدیداً تحت تأثیر قرار گرفت و سکوت کرد. متحیرانه به من و مادرم نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. در این هنگام مادرم سرش را روی دستم گذاشت و از عمق جان آهی کشید و انگار می دانست پرستار چه می خواهد بگوید. مادرم گفت: «من ناراحت از اصل موضوع نیستم، پسرم در راه رضای خدای تعالی این طور شده، و این ناراحتی نداره برام افتخاره، ناراحتی و گریه ام برای اینه که چطور تونستم اونو چند روز تنها بذارم و برم، چرا من باید زنده باشم و پسر عزیزتر از جانم این جا تنها باشه.»

روزها به کندی می گذشت، و ما منتظر دستور پزشک مبنی بر ترخیص از بیمارستان بودیم. خلاصه انتظار سر آمد، با دو زخم کوچک در ناحیه پشت و یک زخم در سرم، دکتر اجازه ی بازگشت به مشهد را بعد از چهل روز داد و زمینه ی بازگشتمان به مشهد فراهم شد.

در بیمارستان ها افرادی مخصوص سر و سامان دادن کار مجروحین و انتقال آنها به شهرستان ها بودند، واقعاً کارها را خیلی خوب و دقیق انجام می دادند. آنها سعی می کردند نقل و انتقال مجروحین را برای بیمار و خانواده های آنان به سهولت انجام شود. ساعتی که دستور ترخیصم صادر شد، تمام کارها به طور منظم انجام گردید. فردی که دنبال کارهای من بود آمد و گفت: «آماده

ص: 132

باشین که تا ساعاتی دیگه آمبولانس برای بردن شما به فرودگاه میاد.» طبق برنامه آمبولانس آمد، با همه خداحافظی کردیم و سوار آمبولانس شدیم.

از داخل آمبولانس جایی را نمی دیدم. تا مدتی طولانی در خیابان های تهران با آژیر در حرکت بودیم، به فرودگاه مهرآباد تهران رسیدیم. من را روی برانکارد گذاشته بودند. خیلی به من سخت می گذشت. نگاه های دیگران برایم رنج آور بود، فردی که تا دیروز چند خانواده را اداره می کرده و در جنگ فرماندهی جمعی را برعهده داشت، حالا بدون هیچ تحرکی روی برانکارد افتاده بود. سعی می کردم به این چیزها فکر نکنم و به روی انتقالم تمرکز کنم تا کمتر از این فکر ها اذیت شوم.

آمبولانس تا پای هواپیما رفت، با ماشین حمل بیمار مرا بالا برده و وارد هواپیما کردند. همچون دفعات گذشته چند صندلی هواپیما را برداشته و مرا با برانکارد در جای مخصوص گذاشتند و محکم بستند. احساس خوبی از این کار نداشتم و اصلاً از این وضعیت خوشم نمی آمد. دلم می خواست مثل بقیه روی صندلی بنشینم. صبورانه تحمل کردم و هیچ حرفی نزدم. از داخل هواپیما موقع حرکت، با این که گردنم درد می کرد، گاهی سرم را بلند کرده و از پنجره به سختی بیرون را نگاه می کردم. در آسمان با تماشای ابرها و دیگر مناظر سعی می کردم لحظات کند و دردآور را فراموش کنم. شوق دیدار خانواده و زیارت مولایم مرا آرام می کرد. چیزی نگذشت که مهماندار پرواز رسیدن به مقصد و فرود هواپیما در

ص: 133

فرودگاه مشهد را اعلام کرد. بعد از دقایقی در هوای سرد مشهد وارد فرودگاه شدیم. افراد ساک به دست با همراهانشان و نگاه های مخصوصی که به من داشتند، از هواپیما خارج می شدند و من همچنان روی برانکارد چشم به راهرو دوخته و انتظار می کشیدم تا نوبت من شود. بالاخره درب جلو باز شده و چند نفر آمدند و تسمه های دور مرا بازکردند و با همان برانکارد مرا داخل ماشین حمل بیمار برده و به آمبولانس سپاه که از قبل جهت انتقال به بیمارستان قائم آماده بود، منتقل کردند.

از لحظه ی حضور آمبولانس در کنار هواپیما، کسی از اطرافیانم نتوانسته بود کنار ماشین بیاید، لذا همه درون محوطه ی فرودگاه منتظر آمبولانس بودند. با ورود آمبولانس همه ی اطرافیانم در اطراف آمبولانس جمع شدند تقریباً کسی نبود که اشک نریزد. بعد از احوال پرسی اقوام، به درخواست من مستقیم به حرم مطهر مولای رئوف حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) مشرف شدیم. دلم برای آقایم بسیار تنگ شده بود، زیارت مولایم همچون آبی بر جگر تف داده و تنهایم بود. از غم غربت در تهران و حس رنجی که داشتم به یاد غربت عظیم مولایم در سرزمین طوس افتادم و دلم آتش گرفت. «ای آقا و ای مولای من، تو در این سرزمین چه کشیده بودی؟» بعد از زیارت حرم مطهر و سیراب شدن از لحظه های ناب قُرب به مولا، اصرار کردم که دیگر مرا به بیمارستان نبرند، دلم می خواست بعد از مدتها به خانه برگردم.

تصمیم سختی بود. چون در آن دوران هیچ امکاناتی برای

ص: 134

مجروحین جنگی در منازل به خصوص در شهرستان ها وجود نداشت. در خانه مرا کنار دیواری در اتاق پذیرایی که بزرگ تر از بقیه اتاق ها بود، روی یک تشک پشمی گذاشتند. حقیقتاً خیلی سخت بود. بدون تخت و چرخ به دور از روشنایی خورشید و زیر نور لامپ، کاملاً محصور در یک اتاق بودم و ناتوان و بی تحرک در سکوت و آرامش روزها و شب ها را می گذراندم.

زمان مجروحیت ام، پسرم یک سال و نیم و دخترم شش ماهه بودند. بچه ها با دیدن پدری با وضعیت کاملاً نامأنوس در کنار خود، غریبگی می کردند. برادرم، مهدی، خواهرانم، طاهره و راضیه، هنوز کوچک بودند. یادم هست بچه ها خیلی کنار من نمی آمدند. البته بچه ها بارها در بیمارستان آمده بودند، ولی این که کنار تشک فردی بدون تحرک بنشینند، خیلی برایشان غریب بود.

واقعاً نمی دانستم چگونه اتفاقی را که باعث ایجاد این وضعیت بود، توضیح دهیم. چطور باید این ناتوانی را تشریح می کردم؟ بچه ها دلشان می خواست مثل گذشته با آنها بازی کنم، دنبالشان بدوم، روی پاهایم بگذارم و دستی بر سرشان بکشم؛ ولی دریغ و افسوس که حتی قادر به کوچکترین حرکت نبودم.

باید صبور می بودم و با محبت آنها را به سوی خودم جذب می کردم.

ص: 135

فصل ششم: زخم بستر، سخت و متفاوت

ص: 136

ص: 137

زندگی در خانه برای من و خانواده ام موجب بروز مشکلات زیادی شد، ما هیچ آشنایی ای با نوع زندگی جانبازان نداشتیم. ابتدای مجروحیت ام به دلیل کم توجهی پرستار دچار زخم های زیادی شده بودم که در مدت بستری دو ماهه در تهران زخم ها خوب شده بود. اما در مدت بسیار کم بستری در منزل و خوابیدن روی تشک پشمی، به دلیل زبربودن تشک و یکسره خوابیدن به پهلو، در ناحیه ی باسن و ران احساس درد شدید کردم که بعد از وارسی و مشاهده ی کبودی های شدید، نهایتاً زخم های بسیار بزرگی در آن ناحیه پدید آمد. هر چه زخم های گذشته بهبود یافته، اکنون بدتر از آنها ایجاد شده بود.

در ابتدا از مراکز بهداری سپاه، برای پانسمان به منزل آمدند و تا مدت ها این وضعیت ادامه داشت. تا این که اعلام کردند که زخم ها بسیار عمیق شده و نیاز به حضور در بیمارستان است. بنابراین باز مرا در بیمارستان امام رضا (ع) در یک اتاق 2×3 بستری کردند. البته این بار بچه ها را به مادرم سپردم و همسرم همراه من به بیمارستان آمد.

باز بیمارستان و مشکلات آنجا، دردسرها و محدودیت های

ص: 138

مخصوص بیماران، واقعاً برای من و خانواده ام آزاردهنده بود. ناراحتی های روحی، زخم های فوق العاده بزرگ و ترسناک، دوری از بچه ها، همگی رنج آور بودند.

واقعاً روزهای دشواری بود. در اطراف باسنم زخمهایی با قطری بیش از ده سانتی متر ایجاد شده بود. با همسرم روزهای پرمشقتی را می گذراندیم و به حرف پزشک و پرستار دل بسته بودیم.

روزهای طولانی بیمارستان، دوری از فرزندان و کانون گرم خانواده، موجب آزار من و همسرم شده بود، اما هیچ چاره ای نداشتیم. این تقدیری بود که برای من و خانواده ام رقم خورده بود. رضایت به تقدیر الهی سرمنشأ تفکر در زندگی من و خانواده، بلکه ملت ایران در آن ایام شده بود. باید این گونه می بود، زیرا با آن نگرش، مجاهده فی سبیل الله معنی می یافت و نصرت الهی را در پی داشت.

باید این دشواری ها را در خانواده و اطرافیانم مدیریت می کردم و رنج های خانواده و بهانه گیری فرزندانم را به حداقل می رساندم. به دلیل ممنوعیت ورود اطفال به بیمارستان، محبت بی دریغ مادرم، جایگزین مهر من و همسرم به فرزندانم بود. همسرم روزها به منزل می رفت. کم کم رو بهبود می رفتم و دکتر اجازه داد، شبی را به منزل بروم و کنار بچه ها، خواهران و برادرانم باشم، زیرا بهانه گیری بچه ها موجب رنجش ما و خانواده شده بود. به هر حال در سختی آن روزها و شب ها، اگر عنایت پروردگار تعالی و دلگرمی و امید به رضایت الهی نبود که دل ما را آرام کند، کافی

ص: 139

بود تا با هر بی تابی، اجرمان ضایع شود.

در همان روزهای اول بستری در بیمارستان آقای صفری، پرستار بخش که معروف به مهارت و جسارت در پانسمان زخم های عمیق بود، وارد اتاق شد. روی زخم را باز کرد و گفت: «اوه اوه چی شده» و بعد با سؤالی پرمعنی پرسید: «آقای صفایی چی کار کردی؟!»

چند روزی آقای صفری و پرستاران و بهیاران دیگر به نوبت پانسمان می کردند. دکتر جراح پوست، زخم مرا دید و گفت: «باید نسج روی آن برداشته بشه.» با وجود مهارت آقای صفری، او گفت: «من جرئت برداشتن اون رو ندارم.» یکی از پرستاران، به نام خانم پژن، که به واسطه ی پرستاری بسیار از مجروحین و دیدن زخم های عمیق پر دل و جرئت شده بود، گفت: «آقای صفایی نگران نباش من برمی دارم.» و صبح روز بعد با تیغ جراحی وارد اتاق شد و با دعا و ذکر، نسج روی زخم را برداشت، گفت: «خواهش می کنم اجازه نده جز خودم کس دیگری پانسمان را عوض کنه.» خانم پژن هر روز دوبار برای شست وشوی زخم می آمد، تا اینکه یک روز دکتر برای ویزیت آمد و با دیدن زخم مشکوک به عفونت شدید شد. دکتر دستور آزمایش داد و روز بعد در جواب آزمایش، معلوم شد که من مبتلا به عفونت بسیار خطرناک «پیوسیونیک» هستم.

به دلیل واگیرداشتن این عفونت همگی دست پاچه شدند. بنابراین به دستور دکتر خروج از اتاق و ورود به داخل بخش برای من ممنوع شد. این گرفتاری به دیگر مشکلات و دردهایم

ص: 140

افزود و دیگر بار تنهایی گریبانگیرم شد. در اصل داخل اتاق محترمانه زندانی شدم.

خانم پرستار پژن دلداری ام می داد و می گفت: «نگران نباشین با یاری خداوند و با روشی که من یاد گرفتم این عفونت خوب می شه.» ایشان با عزمی جزم و حرف های دلگرم کننده هر روز می آمد و مرا دلداری می داد، می گفت: «فقط اجازه بده من مجوز انجام این روشم رو از دکتر بگیرم، بعد ان شاءالله کار رو شروع می کنم.»

بالاخره دکتر موافقت کرد که پرستار کارش را شروع کند. پرستار روزی سه بار سرم شست وشو را با فشار شدید روی زخم می پاشید و بعد چراغ اشعه را مقابل زخم گذاشته و حدود یک ساعت بر آن می تاباند. این کار تا یک ماه ادامه داشت. بعد از یک ماه جواب آزمایش، برطرف شدن عفونت را نشان داد و این موفقیت بسیار بزرگی برای خانم پژن بود. در کل بخش اعلام شد که آقای صفایی نه تنها زخمش عفونی نیست، بکله استریل هم شده است. همه اظهار خوشحالی کردند و به عزم راسخ خانم پرستار آفرین گفتند. من هم خدای تعالی را برای این عنایت بزرگ شکر کردم چون در بسیاری مواقع عفونت موجب مرگ مجروح شده بود که از آن جمله جانباز جبرئیلی مقدم بود که با ورود عفونت پیوسیونیک به خونش به شهادت رسیده بود.

با وجود برطرف شدن عفونت زخم به لطف خداوند، زخم همچنان بزرگ و رنج آور بود. زخم هایی که فقط در مدت کوتاهی ایجاد شده و حالا به یک معضل بزرگ بدل گشته بودند. به دلیل

ص: 141

وجود زخم در دو طرف باسنم، در تمام ایام مجروحیت به اجبار به پشت می خوابیدم.

در ویزیت های مختلف دکتر سیدی، پزشک متخصص پوست، دستور عمل جراحی داد و بعد از چند روز مرا برای عمل آماده کردند. حدود پنج ساعت در اتاق عمل بودم و بعد از خروج از ریکاوری به اتاق مخصوص خودم منتقل شدم. وقتی به هوش آمدم، افراد زیادی به دیدنم آمدند، من نمی دانستم در اتاق عمل به روی بدنم چه کاری انجام داده اند.

در اولین ساعات بعد از عمل، پرستار برای مواظبت اولیه ی زخم به اتاق آمد. واقعاً دیدنی بود. بعد از پنج ساعت عمل، با صحنه ی غافلگیرکننده ای روبه رو شدیم. همه گمان می کردیم دیگر از شر زخم ها خلاصی می یابیم، اما دکتر به اجبار برای ترمیم جای زخم، پوست پاهایم را از قسمت زانو جدا کرده بود تا گوشت و پوست را بالا بکشد و برای پایین پایم که بدون پوست مانده بود، از بازوهایم پوست گرفته بود. حالا با وجود زخمی بودن باسنم، پاها و دست هایم هم زخمی و پر درد شده بودند. دوران نقاهت بعد از عمل را می گذراندم که یکی از برادران سپاه از من پرسید: «روزنامه و مجله میخونی؟» من که قبل از مجروح شدن بسیار مطالعه می کردم، در این مدت هیچ مطالعه ای نکرده بودم. این حرف او دلم را بسیار هوایی کرد و با تردید که آیا قادر به انجام این کار هستم یا خیر، جواب دادم: «اگه بشه که خیلی مشتاقم.»

ایشان گفت: «حالا میارم ان شاءالله میتونی.»

ص: 142

روز بعد مجله ی «پیام اسلام» را که به مطالعه ی آن علاقه مند بودم، برایم آورد. با کمک همسرم تا اندازه ای که به زخم ها آسیب نرساند، پشت تختم را بالا دادند و اولین مطالعه بعد از مجروح شدن را تجربه کردم. واقعاً ضمن اینکه لذت بخش بود، آغاز یک تلاش پیگیر برای من مشتاق به مطالعه بود. از آن به بعد بیشتر وقتم صرف مطالعه می شد.

در همین ایام، افرادی از دانشگاه، تربیت معلم، دبیرستان و ... برای ملاقات مجروحان به بیمارستان می آمدند. در هنگام عیادت به تناسب سؤال و درخواست افراد با آنها همکلام می شدم و همین امر به قدری تأثیرگذار بود که بعد از چندی مجدد به دیدار من می آمدند. در این فرایند مدیران و معلمان گاهی با احتیاط سؤال می کردند که: «نمی شه شما بیایین مدرسه و در جمع دانش آموزان صحبت کنین؟» و من هم با تردید جوابی می دادم. با طرح این مطلب به برادران سپاه، آنها از این کار بسیار استقبال کردند و با هماهنگی مرکز بهداری سپاه و آمدن آمبولانس طبق درخواست به مدارس می رفتم.

این در حالی بود که پانسمان زخم ها همچنان من، خانواده، اطرافیان و افرادی که مرا پانسمان می کردند را می آزرد. گاه با وجود این زخم های عمیق، پزشکان موافق رفتن من به بیرون از بیمارستان نبودند و محیط بیمارستان را جای مناسبی برای این فعالیت ها نمی دانستند. زیرا این رفت وآمد موجب وخیم ترشدن زخم ها می شد. در مقابل، برادران سپاه، بنیاد شهید و بسیاری

ص: 143

دیگر با نهایت مراعات و مواظبت از زخم ها، این برنامه را مناسب می دانستند و تأکید بر ادامه ی آن داشتند. حقیقتاً این جلسات برای بهترشدن شرایط روحی خودم هم تأثیر خیلی خوبی داشت.

برنامه طوری تنظیم شده بود که روزی دوبار پانسمان زخم ها عوض می شد، تا در بهبود نسبی ایجادشده لطمه ای وارد نگردد. با حفظ فعالیت های روزانه و مداومت و پشتکار بر مواظبت از زخم ها، نهایتاً به لطف الهی زخم هایم بهبود یافت و اطرافیان به خصوص خانواده پیشنهاد رفتن از بیمارستان را به منزل دادند. بالاخره با وجود تنها یک زخم، بعد از 17 ماه، تصمیم گرفتیم که از بیمارستان به خانه برگردیم. خواسته ام را به دکتر اعلام کردم و با موافقت ایشان از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتیم.

از آمدن به خانه بسیار خوشحال بودم. حالا در کنار خانواده روحیه ام بهتر شده بود آنچه در خانه موجب رنج من و اطرافیانم بود، نبود امکانات مناسب با شرایط جسمی من بود. توان هیچ حرکتی را نداشتم و دوباره در گوشه ی خانه

روی همان تشک پشمی، که موجب آن زخم های وخیم شده بود، گذاشته شدم. چند روزی با همین وضعیت به سختی گذشت، تا اینکه چند تن از برادران سپاه به دیدن من آمدند. با دیدن شرایط نابسامان تشک ابراز ناراحتی نموده و چند روز بعد از طرف بیمارستان سپاه یک عدد تخت با یک تشک برایم آوردند. چرخ های تخت خیلی کوچک بود و روی فرش راه نمی رفت، برادران سپاه چرخ های تخت را عوض کرده و در اختیار من گذاشتند.

ص: 144

واقعاً نمی توان زیبایی این روزها را، در منزل و بین خانواده ام، ترسیم کرد. تخت را کنار پنجره گذاشتند تا بتوانم آسمان را ببینم و گاهی با تخت مرا توی حیاط می بردند. اما باز در خانه محصور بودم و همه ی دنیایم چاردیواری خانه بود و اتاق، حیاط منزل محل تردد من شده بود.

واقعاً محدودیت بسیار سخت و رنج آور است. کسی در تمام ایام سال محصور در یک چاردیواری باشد و نهایتاً داخل حیاط و فراتر از آن جلوی درب منزل بیاید. روزها به سختی می گذشت و این بی تحرکی و محبوس شدن، روح و روانم را می آزرد. من که در تلاش و تحرک زبانزد دیگران بودم، حالا زندانی خانه و تختم شده بودم. دیوارهای خانه انگار شکنجه ام می دادند. ساعت ها به کندی می گذشت. کم و بیش خود را با مطالعه و خواندن قرآن مشغول کردم و به پاداش خالق منان و آینده ی ترسیم شده از جانب پروردگار دلخوش کردم که می فرماید: «همانا خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده، آنها در راه خدا جهاد می کنند، پس (دشمنان دین را) به قتل می رسانند و (یا خود) کشته می شوند، این وعده قطعی است (1)» بسیار می اندیشیدم. حال که کاری از دست کسی برنمی آید، باید شرایط را بپذیرم و با توکل به خدا صبر پیشه کنم.

یکبار که برای مشورت و پیگیری مشکلات جسمی ام به بیمارستان امام رضا (ع) رفته بودم، یک چرخ برانکاردی به طور امانت به من


1- - إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّة یُقاتِلُونَ فی سَبیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْهِ حَقًّا. (توبه/ 111)

ص: 145

دادند و این نقطه ی آغاز خروج از انحصار در منزل بود.

حال که از انحصار بیرون آمده و راه مطالعه روی تخت برانکاردی را پیدا کرده بودم، بیشتر اوقاتم را به خواندن کتاب های مورد علاقه ام می گذراندم و از آنجا که ماشین هم نداشتیم، برای خرید کتاب با همین چرخ حتی تا کتابخانه های خیابان امام خمینی می رفتم. منزل ما در بلوار خیام بود و تا کتابخانه مسیر بسیار زیادی بود که به کمک اطرافیان برای خرید کتاب مورد نظرم به آنجا می رفتم، و در این دوران فعالیت مفیدی را که بسیار مورد علاقه ام بود انجام می دادم.

کتاب ها مرا از انحصار چاردیواری خانه رهایی بخشیده بود. انگار جسم بی تحرکم توانی دوباره یافته و قلب و روحم از چشمه ی جوشان سخنانی درباره ی قرآن و اهل بیت سیراب می شد و ذهنم را از رنج و شکنجه ی محصورشدن رها ساخته بودم. کتاب ها همان یاران دیرینه به کمکم آمده و در این روزهای سخت و طاقت فرسا همراهم شده بودند. چیزی نگذشت که نیازمند تهیه ی یک کتابخانه در منزل شدم. یکی از دوستانم، شاگرد کلاس های عقیدتی ام، نجار بود. به خانه مان آمد و با درخواست من برایم یک کتابخانه ی بسیار قشنگ با تخته و نئوپان درست کرد. حالا این همراهان روزها و شب هایم را در یک جا گرد هم جمع کردم.

اهل منزل، همسر و دو فرزندم، مادر، پدر، دو خواهر و برادر کوچکترم بودند که با هم زندگی می کردیم. اما باز هم احساس تنهایی می کردم. این احساس نه تنها برای شرایط

ص: 146

سخت جسمی ام، بلکه به دلیل این بود که در طول عمرم هیچگاه خاموش و بی حرکت نبودم. حالا هیچ کاری از عهده ام برنمی آمد و خواهران و برادرانم هم کوچک بودند و توانایی انجام کاری برای خانواده نداشتند. روزها بچه ها به مدرسه می رفتند و من در خانه کنار مادر و همسرم می ماندم. آنها درگیر اداره ی زندگی نُه نفره ی ما بودند، و من در گوشه ای از اتاق یا روی چرخ، یا تخت، در خلوت خود بودم و چون کسی نبود که کتاب را ورق بزند، مطالعه هم نمی توانستم بکنم.

یک روز غروب در هوای سرد زمستان، تختم را کنار بخاری گذاشته بودند و همسر و مادرم از خانه بیرون رفته بودند. من در اتاق تنها به در و دیوار می نگریستم. در آن زمان خیلی اسپاسم داشتم، یعنی هر چند دقیقه یک اسپاسم مرا می گرفت. پاهایم گاه تا نزدیک سینه ام بالا می آمد و به این ترتیب جای من روی تخت تغییر می کرد. در تکرار زیاد این حرکت های غیرارادی، گاه از روی تخت به زمین می افتادم و گاهی از یک طرف تخت آویزان می شدم.

خانواده برای جلوگیری از افتادنم به پایین دور پاهایم را روی تخت با بالش محصور می کردند. بازگشت اهل خانه بیش از دو ساعت به طول انجامید و من در خانه به انتظار آمدن کسی لحظه شماری می کردم.

هر چند دقیقه با گرفتن یک اسپاسم، من به طرف بخاری کج می شدم، خیلی کج شده بودم، طوری که جرئت نفس کشیدن نداشتم. در این میان بالش کنار پاهایم افتاد اما خیلی نزدیک

ص: 147

بخاری نبود. خودم به حدی کج شده بودم که فقط یک اسپاسم کوچک کافی بود تا پاهایم آویزان شود و احتمال افتادنم را کنار بخاری، بیشتر نماید. جرئت نمی کردم کسی را صدا بزنم، چون برای صدازدن باید نفس را در سینه جمع می کردم و این کار قطعاً موجب اسپاسم می شد و به دنبال آن امکان افتادن از تخت می رفت. لحظات بسیار حساسی بود. فقط آرام آرام نفس می کشیدم و دعا می کردم و ذکر می گفتم. به امام زمان متوسل شدم و با همه ی وجود یا صاحب الزمان می گفتم، در همین حال با یک اسپاسم یکی از پاهایم از تخت آویزان شد.

واقعاً لحظات سختی بود. آرام، بی تحرک و در سکوت مطلق چشم به در دوخته و ورود فردی را انتظار می کشیدم. افتادنم کنار بخاری بسیار خطرآفرین بود و موجب سوختگی شدید می شد. همه ی وجودم ذکر و توسل شده بود و از آقا می خواستم که کسی را برساند، تا این که صدای همسرم را از حیاط خانه شنیدم. کسی جز خدا نمی داند که چقدر شنیدن این صدا برایم لذت بخش بود، ولی با وجود این که صدایش را شنیده بودم، باز هم جرئت صدازدن نداشتم.

همسرم در داخل حیاط مشغول انجام کاری شد، و بعد برای گذاشتن وسایل خریداری شده به آشپزخانه رفت. من همچنان در سکوت مطلق ذکر می گفتم و آرام صدا زدم: «بی بی، بی بی.» ولی صدا آن قدر آرام بود که همسرم نمی شنید. بعد از لحظاتی وارد اتاق شد و متحیرانه مرا که تقریباً در حال افتادن بودم، دید. با

ص: 148

فریاد جلو دوید و در حالی که ابراز ناراحتی می کرد و گفت: «الهی بمیرم!» گریه می کرد و به خود بد و بیراه می گفت که چرا مرا تنها گذاشته است. مرا روی تخت خواباند و تخت را از بخاری دور کرد، به او گفتم: «بنده خداها کجا رفتین؟»

با گریه گفت: «رفتم گوشت بگیرم.»

گفتم: «مادرم کجاست؟»

گفت: «وقتی من رفتم بیرون، او منزل بوده، نمی دونم کجا رفته.»

آن قدر در چهره ی همسرم غصه و تأثر بود که جای هیچ حرفی برای گفتن باقی نمی گذاشت، من فقط سکوت کردم، چیزی نگذشت که مادرم آمد. همسرم با دیدن مادرم بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. مادرم نگران و مضطرب مرتب می پرسید: «چی شده؟» بعد از لحظاتی که همسرم آرام شد، ماجرا را تعریف کرد و مادرم شدیداً متأثر شد و گریست. شب که همه جمع بودند، مادرم با بغضی در گلو ماجرای امروز را شرح داد و تأکید کرد طوری برنامه ریزی کنند که هیچ وقت من تنها نمانم.

ص: 149

فصل هفتم: شروع زندگی تازه با شناخت شرایط جسمی و مدیریت کردن زخم ها

ص: 150

ص: 151

از آنجا که از کودکی اهل نماز جماعت بودم، شب ها برای نماز به مسجد بعثت می رفتم. تأثیر خوبی حضورم در روحیه ی من و خانواده ام گذاشته بود. در همین ایام یکی از جانبازان تهران میهمان فردی از افراد شرکت کننده در نماز جماعت مسجد بود، و در دیدار با این عزیز، پس از احوال پرسی و دیدن وضعیت من، بسیار ناراحت شد و از نداشتن امکانات اولیه مورد نیاز جانبازی متأثر گردید.

از من پرسید: «مگه بنیاد شهید منزل شما نیامده.»

گفتم: «چرا آمده.»

گفت: «درخواست چرخ نکردی؟»

گفتم: «نه.»

گفت: «چرا؟»

گفتم: «اولاً، من توقعی از کسی یا جایی ندارم و ثانیاً، اطلاع نداشتم که باید از بنیاد درخواستی رو داشته باشم.»

ایشان گفت: «من چرخ اضافی دارم و به زودی برات می فرستم.»

من باور نداشتم که چنین لطفی به من کند، اما آن عزیز آقایی کرد و بعد از چند روز یک چرخ بسیار خوب برای من فرستاد.

ص: 152

این چرخ در زندگی من خیلی تأثیرگذار بود. زیرا نسبت به آن چه از بیمارستان گرفته بودیم، علاوه بر اینکه یک ماشین بود، صندلی دستشویی نیز داشت و این یک سر فصل جدید در زندگی من بود. پس از جانبازی نمی توانستم به توالت بروم، و لذا بسیار دفع مزاج برایم سخت و رنج آور بود. اما حالا در موقع نیاز صندلی توالت را می گذاشتند و خیلی راحت و بدون آلودگی و با طهارت کار انجام میشد.

در همین روزها تصمیم گرفتم که سُنْد داخل مثانه را که از زمان مجروحیت همراهم بود و تبعات زیادی داشت، بردارم.

یکی از برادران بنیاد شهید، به نام آقای منصوری، مسئول منازل شهرک 72 تن بود، یکروز به دیدن من آمد. من با وجود این که اسم وسیله ی مورد نیاز را نمی دانستم و فقط در بیمارستان تهران دیده بودم، از آقای منصوری، با دادن نشانی تقاضای تهیه ی آن وسیله را کردم. ایشان لطف کرد و روز بعد برایم چند بسته اش را آورد. هر چه اصرار کردم پولی نگرفت.

از جایی که تجربه ای در این زمینه نداشتیم می ترسیدیم مشکلی پیش بیاید. به هر حال با دلهره و اضطراب سُند را برداشتیم و با گذاشتن کاندوم - که بعدها اسمش را دانستیم - منتظر نتیجه بودیم، یعنی باید صبر می کردیم تا مثانه پر شود و ادرار بدون مشکل بیاید. بعد از ساعتی انتظار، ادرار به راحتی در کاندوم جمع شد و همه ابراز خوشحالی کردند.

یکی دیگر از برکات این چرخ امکان حضور در اجتماع بود.

ص: 153

آن زمان هر روز تشییع پیکر شهدا، راهپیمایی و ...، در شهر انجام میشد. در این اجتماعات با افراد مختلف آشنا می شدم و افراد با دیدن من نشانی و شماره تلفنم را می گرفتند و برای سخنرانی در مراسم دعوت می کردند. با این وصف، فصل جدیدی نیز در زندگی اجتماعی من آغاز شد.

تقریباً تمام روزها به دعوت مدارس متعدد در مکان های مختلف شهر مشهد با آمبولانس سپاه می رفتیم، یعنی گاه روزی پنج سخنرانی می رفتم. این عمل به تشخیص معلمین بسیار مفید و برای دانش آموزان مدارس بسیار جذاب بود. به گفته ی معلمین بعد از سخنرانی در بین دانش آموزان کلی تغییر در رفتار و گفتار آنها مشاهده می شد.

فکر تألیف کتاب

پس از سخنرانی های بسیار، مطالعه ی فراوان، نکته برداری مطالب و حفظ آیات و روایات فکر تألیف یک کتاب به ذهنم رسید. برای این کار باید امکان نوشتن را برای خود فراهم می کردم. روزها و شب های زیادی را با این فکر سر کردم و باور بر توانایی اجرای این خواسته ام را نداشتم. این امر برای افراد سالم دشوار بود، تا چه رسد به فردی مثل من از گردن به پایین قطع نخاع شده که تمام اعضا و جوارح اش از کار افتاده بود، واقعاً تا کسی از داشتن این نعمات با ارزش الهی محروم نباشد نمی تواند بفهمد چه اندازه داشتن این دست و پا و ... ارزشمند است. حتی داشتن یک انگشت و اندکی حرکت یک دست، به

ص: 154

قدری در زندگی یک انسان تأثیرگذار است که در تصور یک فرد سالم نمی گنجد.

در بین جانبازان و معلولین هستند عزیزانی که قطع نخاع از گردن اند، ولی یک یا چند انگشت و یا حتی یک یا هر دو دست شان کمی حرکت دارد. با اقرار خود آن عزیزان زندگی آنها با افراد شبیه من متفاوت و غیرقابل تصور است، چون آنها با همان حرکت ناچیز خودشان غذا می خورند، می نویسند، چرخ شان را می رانند و ...، ولی امثال من از خوردن، آشامیدن، خواب، بیداری شان و ... همگی منوط به کمک دیگران است.

به هر حال اگر می خواستم ایده ی نوشتن به عمل تبدیل شود، باید از جایی شروع می کردم. سال 1367 با توکل به خدای تعالی و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت، ابتدا با ضبط مطالب روی نوار کار را شروع کردم. حالا باید کسی را می یافتم تا بتواند برایم وقت بگذارد و مطالب را روی کاغذ پیاده کند. چون این خود مشکل بزرگی بود. در فرایند کار به این نتیجه رسیدم که تقریباً این روش غیر قابل انجام است. آن موقع فرزندانم کوچک بودند و کسی نبود که بتواند چنین کاری را به طور مداوم برایم انجام دهد، ضمن این که حتی موقع ضبط مطالب هم حضور کسی برای گذاشتن و برداشتن نوار و جلو و عقب بردن آن الزامی بود. فردی ثابت کنارم نداشتم. زمانی بود که مطالب در ذهنم آماده بود و تمرکز حواس داشتم اما کسی نبود که شرایط ضبط را برایم مهیا کند.

ص: 155

از آنجا که قبل از مجروحیتم با ماشین تایپ کار کرده بودم و با آن آشنایی داشتم، با خود گفتم، ممکن است بشود با گرفتن یک نی به دندان با این دستگاه تایپ کنم. یک روز با هماهنگی برادران سپاه، به یکی از مراکز سپاه رفتم. با کمال خوشحالی دریافتم میتوانم با یک نی در دهان کلیدهای دستگاه را بزنم و تایپ کنم.

با خانواده مشورت کردم و برای خرید یک ماشین تایپ تصمیم گرفتیم. آن موقع تمام حقوق من با هشت سر عائله، 3600 تومان بود و قیمت دستگاه تایپ برقی 27000 تومان، یعنی 7 برابر حقوق ماهیانه ام. به هر حال اگر می خواستم به خواسته ام برسم باید به هر شکل ممکن آن را تهیه می کردم، لذا مبلغ مورد نظر را قرض کردم و با سفر به تهران آن را خریدم.

شوق و ذوق عجیبی داشتم، و یک میز طراحی کردم که دستگاه را تا اندازه ی مشخصی به من نزدیک کند تا بتوانم با گرفتن نی در دهان دقیقاً مرا به همه ی کلیدها برساند. کار نوشتن آغاز شد. در ابتدا راضی بودم. چون به هر حال بردن چرخ من به زیر میز و گذاشتن و برداشتن کاغذ ماشین تایپ برای اطرافیانم ایجاد زحمت بود و خود حوصله می خواست و همین شرایط را برای من سخت می کرد.

روزها به همین منوال می گذشت و من بیشتر به این باور می رسیدم که در این روش هم خیلی موفق نیستم! هر روز با کلی مطالعه می نوشتم، ولی آن گونه که می خواستم نمی شد. بعد از چند بار نوشتن شاید یک مطلب قابل قبول می شد. کلیدهای دستگاه

ص: 156

کمی سفت بود و دندان هایم را به درد می آورد. به هر حال در همین اثنا روزی در انتقال ماشین تایپ به داخل حیاط، دستگاه از دست همسرم افتاد و شکست، و هر کجا برای تعمیر بردیم درست نشد. این روش هم برای من، تقریباً شکست خورده بود.

این اتفاق مرا خسته و مأیوس از نوشتن و حتی مطالعه نمود. کتاب هایی را که با دشواری مالی و با وضعیت جسمی از کتابخانه های شهر به زحمت تهیه کرده بودم هدیه دادم و یا فروختم. و از این وضعیت اصلاً راضی نبودم.

یک شب برنامه ای از کانال دو تلویزیون پخش شد که فیلمی از زندگی عنکبوتیان بود. گوینده ی فیلم در آن از تعداد بی شمار انواع عنکبوت و تعداد فراوان هر کدام از آنها توضیح می داد و من شگفت زده نگاه می کردم. در این هنگام با عنایت الهی آیه ی کریمه در ذهنم زمزمه شد: «هُوَ الَّذی خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمیعا» (او خدایی است که همه موجودات زمین را برای شما خلق کرد.)(1) و بر خود نهیب می زدم که وای بر تو، صفایی تو جزو همان هایی هستی که خداوند همه ی این مخلوقات را برای تو آفریده است؟!

دیگر خوابم نمی برد و همواره به خودم نهیب می زدم که، ای وای بر من و هزاران افسوس از این عدم ثبات قدم. از فردایش دوباره اندیشه ی نوشتن، همه ی فکر و ذهنم را فراگرفت. دوباره شروع به مطالعه و جمع آوری اطلاعات مورد نظر نمودم و تلاش کردم که بتوانم ماشین تایپ را ترمیم کنم.


1- -بقره/ 29

ص: 157

خیلی اتفاقی در خبرهای فرهنگی تلویزیون شنیدم که یک معلول ایرانی ساکن فرانسه با انگشت پایش با رایانه یک کتاب نوشته است. این اولین جرقه برای تهیه ی رایانه بود. چون با خودم گفتم: اگر این فرد می تواند با انگشت پایش با این وسیله کار کند، من هم با دندانم می توانم این کار را انجام دهم.

هیچ اطلاع و شناختی از رایانه نداشتم. برای همین دنبال کسی یا جایی بودم تا بتوانم رایانه را ببینم. یکی از دوستان جانبازم، به نام آقای صاحبکار، که در شرکتی مسئول بود، مرا به آنجا برد و رایانه را از نزدیک دیدم. شیفته ی این دستگاه عجیب شدم. قیمت بالای آن موجب دلسردی ام شده بود. در نامه ای به رئیس بنیاد جانبازان و شرح ماوقع، از ایشان تقاضای کمک کردم و ایشان قول مساعد داد. نهایتاً در سال 1370 و همزمان با رفتن به بندرعباس با کمک بنیاد، رایانه خریداری شد.

شرح این سفر را در فصلی دیگر خواهم گفت. از رئیس بنیاد بندرعباس کمک خواستم و ایشان فردی را برای آموزش اولیه و آماده کردن رایانه به منزلم فرستاد. با ریختن یک برنامه ی فارسی نویس و آموزش آن، نوشتن از طریق رایانه را آغاز کردم. در آن زمان مطالعه بسیار سخت بود، چون برای به دست آوردن یک آیه و یا یک روایت، گاه تمام قرآن و یا اصول کافی و نهج البلاغه و ... را باید ورق می زدم. بدین ترتیب تلاش شبانه روزی خود را برای نوشتن کتاب مؤمن کیست شروع کردم.

برای نوشتن هر مطلب، بعد از مطالعه و آماده کردن مطالب کار

ص: 158

بسیار طول می کشید، در روز فقط 3 صفحه می توانستم بنویسم. هیچ مطلبی بار اول و دوم برایم قابل قبول نبود و بارها می نوشتم تا بالاخره مورد پسندم واقع می شد. گاه صفحات و فصلهایی نوشته می شد و بعد تشخیص می دادم که غیرضروری است و همه را حذف می کردم. به این ترتیب حدود 7 سال نوشتن کتاب مؤمن کیست به طول انجامید.

در زمان حضورمان در مشهد، اقوام، دوستان و آشنایان در مناسبت ها برای دیدن من به منزل می آمدند. از آنجا که بزرگ خانواده بودم، خواهران و برادران با تعدادی بچه های قد و نیم قد که سر و صدای زیادی داشتند به منزلم می آمدند و در حیاط بزرگ خانه بازی می کردند و از سر و کول یکدیگر بالا می رفتند. آنها با سر و صداهای فراوان اعصابم را خرد می کردند، و از این گذشته با رفتن روی دیوار و پشت بام همسایه ها، گله مندی آنها را باید می شنیدیم.

در همین ایام و در رفت وآمد دوستان و همشهری هایم از دهبار که ساکن مشهد بودند، به فکر تشکیل جلسه ای با این برادران افتادم. با صحبت با همه ی آنها که حدوداً 15 نفر بودند این جلسه تشکیل شد. ابتدا در خانه ی افراد هفته ای یک جلسه به مسایل روز و مشکلات روستای دهبار رسیدگی می شد که ثمرات بسیار خوبی داشت. بعد از مدتی تصمیم گرفته شد که مراسم دعای ندبه دهباری های مقیم مشهد هم تشکیل گردد.

چند نفر مسئول ثبت نام از خانواده های دهباری شدند. در سال

ص: 159

1362 هر هفته در منزل ثبت نام کنندگان دعای پرفیض ندبه برگزار می شد، چیزی نگذشت که دیگر خانه ی افراد گنجایش برگزاری دعا را نداشت و تقریباً در بیشتر جلسات همه نگران جا بودم که مردمی که آمده اند مجبور به رفتن شوند و این اصلاً خوب نبود و باعث تضعیف روحیه ی شرکت کنندگان می شد. نهایتاً جلسه ای با برادران سپاهی داشتم که تصمیم گرفته شد مسجدی را پیدا کنیم و جلسه ی دعای ندبه را به طور متمرکز در آنجا برگزار کنیم.

از جایی که دهباری ها بیشتر در خیابان های عامل، مطهری شمالی، خواجه ربیع و کوی امیر سکونت داشتند، بهترین جا بین این مکان ها بود. مسجدهای اطراف را بررسی کردیم و در نهایت مسجد رفیعی که آن زمان واقعاً کم رونق بود را انتخاب کردیم. با مسئولین مسجد تماس گرفته شد و با استقبال زیاد آنها، تشکیل دعای ندبه دهباری های مقیم مشهد در سال 1363 متمرکز گردید و به این ترتیب مسجد رونق گرفت.

در جلسه ی برادران سپاهی در همان سال، نزدیک محرم بحث برگزاری مراسم عزاداری اهل بیت در ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) مطرح و در این راستا به فکر تشکیل هیئتی برای سر و سامان دادن به امور مذهبی افتادیم. جلسات متعددی جهت نوشتن اساسنامه گذشت تا این که هیئت با نام چهارده معصوم علیهم السلام، دهباری های مقیم مشهد، با مسئولیت من تأسیس گردید.

با این وصف دعای ندبه هم جزو هیئت شد و در طول سال غیر

ص: 160

از دعای ندبه، در مناسبت های دینی دیگر اعم از شهادت و ولادت های اهل بیت علیهم السلام، به خصوص ایام محرم و صفر مراسم برگزار می کردیم. چون هیئت را متعلق به پاسدارها می دانستند، خیلی استقبال نمی شد. تصمیم گرفتیم که افراد غیرپاسدار هم در هیئت امنا شرکت داده شوند و چیزی نگذشت که تقریباً هیئت فراگیر شد و همه ی دهباری ها احساس مسئولیت کردند.

این فعالیت ما مستلزم گذاشتن وقت و انرژی زیاد بود. خانواده و برادران سپاهی نگران شرایط جسمی من بودند. درست است که بعضی اوقات خیلی خسته و بی حال می شدم اما به نتیجه رسیدن کارها واقعاً در روحیه ام تأثیر خوبی داشت و بر سلامت جسمم مؤثر بود. بعد از دو سال بستری بودن داشتم به شرایط جدید بدنم عادت می کردم. سعی می کردم بدن جدیدم را که بی حرکت روی برانکارد چرخی افتاده بود، با کمک گرفتن از مغز و روحیه ام زنده نگه دارم.

به فکر تشکیل جلسات بین خانواده های معظم شهدا و جانبازان شهرک 72 تن افتادم و در شهرک جلسات دعای توسل برگزار کردم که این جلسات با استقبال بسیار خوب خانواده ها روبه رو شد. واقعاً این جلسه ها برکات بسیار خوبی داشت. چون می شد روی بچه ها کار فرهنگی کرد و تقریباً تمام فرزندان شهدا و جانبازان، کودک و نوجوان بودند.

سعی می کردم در طول هفته، هدایا و جوایزی مثل کتاب، لوازم التحریر و ... برای فرزندان جانبازان و شهدا تهیه کنم و

ص: 161

به بهانه های مختلف به افراد دارای نکات مثبت دهم تا میزان علاقه مندی و دلبستگی جوانان را به حضور در جلسات بیشتر کنم. ظهور رفتار مثبت بین کودکان و نوجوانان کاملاً مشهود بود. خانواده ها از این اتفاق بسیار راضی و خوشحال بودند و مرا همچون پدر بچه ها می دانستند.

هر چه بیشتر تلاش می کردم خداوند هم راه برایم می گشود. در همین ایام از طرف سپاه اعلام شد که جانبازان می توانند یک موتور سه چرخ دریافت کنند. چیزی نگذشت که موتور سه چرخ را تحویل گرفتم. با تحویل این چرخ، زندگی ما بسیار دگرگون شد. حال دیگر هر کجا که می خواستیم، می رفتیم. منزل ما دور از مغازه و ... بود و برای تهیه ی مایحتاج زندگی لازم بود مسافت زیادی پیاده روی کنیم و یا با صرف هزینه ای با تاکسی جهت خرید اجناس برویم. حالا با ورود این وسیله در بسیاری از امور زندگی تغییر حاصل شده بود. از جمله رفتن به جلسات، که واقعاً برای شرکت در جلسات مشکل داشتیم. به دلیل جمعیت زیاد خانواده، همیشه یا باید افراد را در دو نوبت انتقال می دادیم و یا

عده ای را به جلسه نمی بردیم. به هر حال خوب شده بود، چون در اصل سه خانواده وسیله دار شده بودیم. یعنی خانواده ی داداش رحمان، خواهران و برادر مجردم و خانواده ی خودم، همه در منزل من کنار یکدیگر زندگی می کردیم.

بعد از مدتی با مشاهده ی فعالیت زیاد من، اداره ی تعاون سپاه تشخیص داد که یک ماشین پیکان دنده اتومات در اختیار من

ص: 162

بگذارند. روزی جمعی از فرماندهان سپاه خراسان به منزلم آمدند و موضوع اعطای ماشین را مطرح کردند. ابتدا باور نمی کردم. ولی این مسئله اتفاق بسیار مهمی در زندگی ما بود.

ماشین دست برادرم بود، تنها کسی که گواهینامه داشت. هر کجا می خواستیم برویم با ایشان می رفتیم. ایشان خودش پاسدار بود و روزها مشغول کار بود و ماشین را با خود می برد و ما محروم از استفاده از ماشین می شدیم و فقط عصرها و شب ها می توانستیم از آن استفاده کنیم. از برادرم خواستم که به همسرم رانندگی یاد دهد. ایشان کمتر فرصت این کار را داشت. از برادر خانمم، محمد آقا، خواستم و ایشان برای تمرین می آمد. اما کار بسیار کُند پیش می رفت. تا یک روز غروب گفتم: «مرا بگذارید داخل ماشین.» و بعد به همسرم که کمی رانندگی آموخته بود، گفتم: «بنشین پشت فرمان.» ایشان با نگرانی، اما پشتگرمی من نشست، گفتم: «آرام از حیاط خانه برو بیرون.» ابتدا در خیابان های اطراف که بسیار خلوت بود، کمی رانندگی کرد و بعد گفتم: «برو داخل شهر.» آرام و با دلداری من در چند خیابان شلوغ شهر دور زدیم و بعد در ناباوری خانواده که ما به کجای شهر رفته و چه جاهای شلوغی رانندگی کرده بودیم، به خانه بازگشتیم. به این ترتیب رانندگی ماشین برعهده ی خانمم بود و تا دو سال بدون گواهینامه حتی در راه های دور و مسافرت های طولانی رانندگی می کرد. بعد از دو سال در امتحانات راهنمایی و رانندگی شرکت کرد و گواهینامه گرفت.

ص: 163

خیلی زود با این فعالیت ها در بین جانبازان شناخته شدم. حتی در محافل فرهنگی و آموزشی مردم مشهد هم مرا شناختند چون بسیار برای سخنرانی دعوت می شدم. در این مراسم دختران جوان سالم، مؤمن و عاشق حق برای ازدواج با جانبازان به من مراجعه می کردند و درخواست می کردند، بنده واسطه ی ازدواج باشم که به این ترتیب واسطه ی ازدواج بسیاری از جانبازان قطع نخاعی مشهد شدم.

با آشنایی بیشتر با خانواده های جانبازان قطع نخاع، دریافتم عده ای از آنها روحیه ی اجتماعی خود را از دست داده اند، مثلاً در مسیری که با چرخ پیاده می رفتم ابراز علاقه ی فردی که دوست داشت به من کمک کند، موجب آشنایی ایشان با من شد. بعد از چندی با همسرش به منزلم آمد. برادر همسر این آقا، یکی از عزیزان جانباز قطع نخاعی بود که امروز از جانبازان بسیار فعال هست. این خانم از من استمداد طلبید و گفت: «برادر من جانباز قطع نخاعه و بعد از جانبازی چون کسی نبوده از ایشان سرپرستی کنه در منزل منه.» ایشان از اینکه خداوند به او لطف کرده و توفیق خدمت به یک جانباز را داده ابراز خوشحالی می کرد. اما از بی تحرکی برادرش ناراحت بود. ایشان می گفت: «من تعجب می کنم شما اینقدر فعالید، برادر من آنقدر خودش را به تنبلی زده که حتی حاضر نیست برای دفع مزاج به توالت بره و در بالای تخت و به بدترین شکل ممکن این کار را انجام می ده و می گه من تا آخر عمرم وضعم اینه دیگه افتادم روی تخت.»

طبق قراری که با خانواده ی این عزیز جانباز گذاشتم، روزی

ص: 164

به منزلشان رفتم و در ملاقات اول با جانباز دریافتم که او اصلاً نخواسته چیزی از الفبای این نوع زندگی یاد بگیرد. بسیار با سختی حرف را آغاز کرده و از فعالیتش پرسیدم: «چکار می کنی؟»

او در جواب گفت: «هیچی بیکارم!»

به او گفتم : «چرا؟ مگه میشه بیکار بود؟»

آن عزیز گفت: « از من چکار برمیاد؟!»

در اینجا خواهرش گفت: «چرا از آقای صفایی که بدنش از گردن به پایین کار نمی کنه این همه کار برمیاد و از شما برنیاد!» خلاصه کلی با او صحبت کردیم و بیشتر از همه روی رفتن به دستشویی کار کردم و گفتم: «خیلی بد و زشته کسی بیرون از دستشویی دفع مزاج کنه، تا وقتی این را درست نکنی هرگز از بستر بیماری بلند نمی شی.» گفت: «من چه بخوام چه نخوام تا آخر عمر در این بستر افتادم.» گفتم: «جسم تو افتاده، روحت که نیفتاده از این گذشته عزیزانی اطرافت هستن که حاضرن کمکت کنن تا از این بستر کنده بشی.» به نظر می رسید که آن عزیز کمی نرم شده است، چون دیگر سکوت را انتخاب کرد و بر حرف هایش پافشاری و مقاومت نکرد. اطمینان یافتم که او متقاعد شده است و همین گونه هم بود. بعد از چندی خواهرش با یک جعبه شیرینی به منزل ما آمد و بسیار تشکر کرد. او گفت که، برادرش با کمک آنها به دستشویی می رود و از آن جلسه برادرش از زمین تا آسمان تغییر کرده و اصلاً آن فرد چندی پیش نیست.

در این رفت وآمدها که گاه خود جانباز هم در مراسم دعای

ص: 165

توسل شهرک می آمد، خواهرش فهمید که من واسطه ی ازدواج جانبازان هستم. از من خواهش کرد که برای ازدواج برادرش قدم بردارم. اسم این عزیز را در لیست جانبازان متقاضی ازدواج نوشتم.

یکی از جاهایی که برای تبلیغ دعوت شده بودم، مکتب اسلام شناسی بود. در آنجا یکی از خواهران طلبه تقاضای ازدواج با جانباز کرد. من همین عزیز را پیشنهاد و زمینه ی دیدار آنها را فراهم کردم که در اولین دیدار هر دو عزیز یکدیگر را پذیرفتند و زمینه ی ازدواج فراهم شد.

در این ایام خبر فراهم شدن زمینه ی ازدواج آنها به پدر دختر خانم رسید. او بسیار ترش کرد و با عصبانیت پیغام داد که اگر این اتفاق بیفتد هم دخترم و هم جانباز را می کشم. همه ما مأیوس شده بودیم به غیر از خود دختر خانم. او با آرامش می گفت: «اصلاً نترسید! چون پدر من چنین آدمی نیست. او در عصبانیت چنین حرفی زده، وقتی از عصبانیت او کاسته بشه من خودم راضیش می کنم.» چیزی نگذشت که پدر راضی شد و ازدواج صورت گرفت. نکته ی مهم ماجرا این بود که همین پدر که می گفت اگر ازدواج صورت بگیرد آنها را می کشم، بعدها می گفت: «در عالم هیچکس را بهتر از این جانباز نمی خوام من او را از دخترم بهتر می خوام.»

من در این ازدواج ها فقط واسطه بودم و دو خانواده را با هم آشنا می کردم. هیچ تحمیل یا حتی تشویقی از طرف من نبود و دو طرف در کمال آزادی تصمیم می گرفتند.

ص: 166

در یکی از تشییع جنازه های شهدا که به بهشت رضا ( ع ) رفته بودم، دو نفر از دخترها نزد من آمدند و از من پرسیدند: «شما ازدواج کردی؟» به آنها گفتم: «همین که کنارمه همسرمه.» از همسرم معذرت خواستند و گفتند: «ما می خوایم با جانباز ازدواج کنیم، امکانش هست؟»

گفتم: «بله»

آدرس منزل را به آنها دادم. بعد از چند روز یکی از آنها به منزلم آمد و دوباره خواسته خود را ابراز کرد. من مشکلات ازدواج با یک جانباز را برایش شرح دادم. ایشان گفت: «من همه ی این چیزها را قبول کردم و مصمم ام که با جانباز ازدواج کنم.» شماره تلفن خود را نوشت و رفت.

برادر یکی از جانبازان روشندل که از سرداران سپاه و از فرماندهان جنگ بود، چند روز بعد به دیدن من آمد و برای پیداکردن همسری برای برادرش درخواست کرد. من هم این دختر را کاندید نامزدی این عزیز جانباز کردم. به منزل دختر خانم زنگ زدم و بر حسب اتفاق خود دختر گوشی را برداشت. به او گفتم: «فردی با این مشخصات تقاضای ازدواج داره.» ایشان از این امر استقبال کرد و گفت:

«من شرایط آمدن شما به منزل را فراهم می کنم و به شما خبر می دم.» بعد از چند روز زنگ زد و روز خواستگاری را اعلام کرد. من به خانواده ی جانباز خبر دادم و در روز معین با کمک برادرم مهدی که نوجوانی نیرومند شده بود و می توانست کمک کند، به

ص: 167

همراه جانباز و برادرش به منزل دختر خانم رفتیم. زنگ درب را زدیم، آنها هم منتظر ما بودند. پدر و مادر به استقبال ما آمدند و دختر خانم به رسم حیا و خجالت از پدر جلو نیامد.

خانه ی آنها خانه ای گلی بود با ابعاد حدود 50 متر در دو طبقه. طبقه ی پایین دارای یک آشپرخانه کوچک و اتاق، طبقه ی بالا هم به همین شکل محل زندگی دو خانواده بود، در کنار دیوار یک پله باریک، با شیب بسیار تند بود که جلوی آن را با نرده محصور کرده بودند. این راه پله انگار یک دنیا حرف با من داشت. بعد از احوالپرسی و ابراز خوشحالی خانواده به خصوص مادر دختر که چند جانباز به منزلشان آمده اند، پدر با اشاره به طبقه ی بالا گفت: «بفرمایین بالا.»

من یک نگاه به برادرم و برادر جانباز انداخته و یک نگاه به پله های کم عرض منزل و گفتم: «اصلاً امکان نداره بشه با این چرخ از این پله ها بالا رفت.»

پدر گفت :«ان شاءالله می بریم.»

من که تعجب کرده بودم، رو به پدر دختر با تأکید گفتم: «همین پایین خوبه.» اما او این کار را بی احترامی می دانست و اصرار بر رفتن به طبقه ی بالا و به قول او میهمان خانه داشت.

مادر دختر هم می گفت: «بالا خطر داره و همین جا فرش می ندازم.» حتی رفت و چند پتو و گلیم هم آورد تا توی حیاط پهن کند، اما پدر دختر به همسرش اخم کرد و با اصرار گفت: «باید بریم بالا.» تلاش ها بی فایده بود و یا باید او را ناراحت

ص: 168

می کردیم و برمی گشتیم، یا دل را به دریا می زدیم و با هر زحمتی بالا می رفتیم.

از جلو که بررسی کردیم سه تا اشکال بزرگ وجود داشت؛ اول، پله ها تنگ بود و چرخ داخل آن جا نمی گرفت، باید چرخ را از روی نرده های کنار پله بالا می کشیدند، یعنی نصف چرخ داخل پله و نصف آن بیرون نرده ها بود که بسیار خطرناک می شد.

دوم، به نرده ی کنار پله ها دایره هایی برای گلدان جوش داده شده بود که با رسیدن چرخ به آن گیر می کرد و کشیدن چرخ به بالا سخت تر می شد.

سوم، بالای پله ها دیوار کوچکی جلوی دستشویی روی ایوان کشیده بودند که نصف ایوان را گرفته بود و مانعی برای ردشدن از آن بود. هر کدام از این موارد مشکل رفتن بالا را صد چندان می کرد.

به هر حال تصمیم گرفتیم به مهمان خانه برویم. پدر فوراً رفت و گلدانها را از داخل جای گلدان های کنار پله برداشت و تلاش برای رفتن به بالا با وجود دلهره ی بی اندازه ی من شروع شد. ابتدا با زحمت زیاد در حالی که یک نفر داخل پله ها بالای چرخ را گرفته بود و یک نفر از بیرون پله ها زیر چرخ را و یک نفر از جلوی چرخ، هر سه نفر با نگرانی و مشکلات دلهره آور مرا روی نرده ها به بالا می کشاندند.

مادر دختر در پایین پله ها با اضطراب فراوان نظاره گر بود هربار که چرخ به یک طرف کج می شد فریادش بلند می شد و به همسرش التماس می کرد که بالا نبرند، و او بی اعتنا و

ص: 169

با اطمینان می گفت: «نگران نباش ان شاءالله بالا می بریم.» چیزی نگذشت که به دایره های کنار پله ها رسیدیم. دیگر بسیار برای من وحشتناک شده بود. کسی که داخل حیاط و از بیرون پله ها کمک می کرد، فاصله اش با چرخ زیاد شده بود و قدش به چرخ نمی رسید. یک دفعه فریاد زد صبر کنید دستم نمی رسد. به مادر اشاره کرد که چیزی برای زیر پایش بیاورد تا دستش به چرخ برسد. همه با ناراحتی می گفتند: «نمی شود چرخ را نگه داشت، برگردید پایین.»ولی پدر دختر با اصرار کار خودش را می کرد.

با خودم فکر می کردم که، نکند این بنده خدا چون من یک معیوب را برای خواستگاری دخترش آورده ام قصد دارد مرا از اینجا بیندازد پایین. وقتی تلاش های زیاد و احترام های فراوان او را دیدم متقاعد شدم که قصدی ندارد. به هر حال مادر دوید و دو تا جعبه ی چوبی آورد و با سرعت در حالی که دقت می کرد صاف روی هم بگذارد زیر پاهای آن شخص گذاشت. جعبه ها زیر پا تکان تکان می خورد. آن فرد روی آن ایستاده و با اضطراب از زیر تلاش می کرد که چرخ کج شده به طرف حیاط را راست کند و با همه وجود می گفت: «یا علی، یا علی بلند کنین.»

هر چه بالاتر می رفتم کار سخت تر می شد. رنگ رخسار افراد زرد شده و با زحمت زیاد کمی دیگر بالا بردند تا رسید به دایره ی دوم محل گلدان، لاستیک چرخ طرف حیاط به دایره گیر کرد و بالا نمی رفت. مادر همچنان ناراحت بود و گاه دستهایش را جلوی چشمانش می گرفت و داد می زد که نمی خواهد ببرید بالا

ص: 170

و مرد می گفت: «نترس چیزی نمیشه و ان شاءالله بالا می بریم.»

به هر زحمتی بود دومین دایره را رد کردند. در حالی که واقعاً چند بار چرخ تا حد افتادن به طرف حیاط کج شد و صدای همه بلند شد و من هم از عمق جان فریاد زدم و گفتم: «افتادم افتادم.» واقعاً دیگر چیزی نمانده بود که گریه بکنم. وسط پله ها مانده بودیم و هرچه من داد می زدم که، بابا نمی خواهد ببرید بالا، این بنده خدا می گفت: «چیزی نمانده الآن می رسیم.»

کم کم دوباره پاهای نفر سوم به چرخ نمی رسید. مادر دختر داد می زد که، باز دستش به چرخ نمی رسد ول کن مرد بیاورید پایین، اما مرد با فریاد گفت: «حرف نزن برو نردبان همسایه را بگیر و بیاور.» و افراد با دلهره ی زیادی برای آوردن نردبان متوقف ماندند. او رفت با نردبان و دو نفر از همسایه ها به داخل حیاط آمد. با کمک آنها فوراً نردبان گذاشته شد و همسایه ها هم ما و هم پدر را ملامت می کردند که چرا با این وضعیت دارید بالا می روید، اما وقتی حال و روز مرا و رنگ و رویم را دیدند و اصرار فراوان مرد را، دریافتند که چگونه گرفتار تعارف های بی معنی صاحبخانه شدیم.

با آمدن این افراد و گذاشتن نردبان کمی اضطرابم کمتر شد و پیشرفت در حرکت به طرف بالا بهتر گردید. سه جای گلدانی را با زحمت و خطر بسیار رد کردند تا به دیوار مقابل ایوان رسیدیم. با وجود تعداد زیادتر افراد باز هم ردکردن آن مانع خیلی سخت بود، چون اولاً مقابل نصف پله ها دیوار بود، دوماً، تمام جلوی

ص: 171

ایوان نرده ی آهنی کشیده بودند؛ یعنی ضمن کشیدن بالا با آن وضعیت سخت، باید از بالای نرده ها هم رد می شدیم. در موقع کشیدن بالا کاملاً چرخ از پله ها جدا شد. واقعاً مرگ را جلوی چشمم می دیدم و با خودم می گفتم : «آیا سالم به بالا می رسم؟» دلم می خواست که بدترین ناسزاها را نثار آن بنده خدا کنم، ولی ادب و معرفت اجازه نمی داد. به خود زیاد بد و بیراه می گفتم که، چرا راضی به بالا آمدن از چنین جای خطرناکی شدم.

البته این وحشت و ترس مخصوص من نبود، بلکه در چهره ی همه افراد به خصوص مادر و دختر هم از این ترس مشاهده می شد. به هر حال با هر سختی و مشکلاتی بود به بالا رسیدیم. حقیقتاً همه یک نفس راحت کشیدند و هر کسی به شکلی پدر دختر را ملامت می کرد. برای من هم رنگ و رویی نمانده بود و خوب نمی توانستم حرف بزنم. همسایه ها خداحافظی کردند و با تشکر فراوان از سوی ما به خانه شان رفتند.

پدر با افتخار می گفت: «دیدین آوردم بالا.» و من با خود می گفتم: «منو با کارش نصف عمر کرده و افتخار هم میکنه.» بالاخره مرا به داخل اتاق بردند. به برادرم گفتم: «یه ذره آب به صورت من بزن.» پدر دختر فوراً یک لیوان آب آورد و برادرم صورت مرا خیس کرد و کمی منتظر ماند تا آرام بگیرم. در همین وقت مادر دختر با کلی ابراز ناراحتی و چپ چپ نگاه کردن به همسرش وارد اتاق شد و فوراً رفت و شربت و میوه آورد. واقعاً حس و حال شربت و میوه خوردن را نداشتم. تمام فکر و اندیشه ام

ص: 172

بازگشت از پله ها بود که چطور این راه را به پایین برگردیم، چون باید از همان مسیر دشواری که آمده بودیم برمی گشتیم.

چند دقیقه ای به ملاحظه ی حال من، سکوت حاکم بود، تا این که خود من سر صحبت را باز کردم و رو به بنده ی خدا گفتم: «بزرگوار چه ضرورتی داشت با این سختی و خطر بیاییم بالا، همان پایین صحبت انجام می شد.» ایشان ضمن عذرخواهی گفت: «ما آنجا را بی احترامی به میهمان می دانیم.»

من گفتم: «خوب اجازه هست بریم سر اصل مطلب.»

گفت: «بفرمایین.»

گفتم: «همان گونه که اطلاع دارین ما جهت امر خیر آمدیم.» و شروع کردم به تعریف از جانباز عزیز وخانواده ی محترمشان، ایشان با حیرت به جانباز نگاه کرد و لحظاتی سر را پایین انداخت، سکوت کرد وبعد از لحظاتی سر بلند

کرد و گفت: «من دخترم را به ایشان نمی دم.» چهره ی افراد داخل اتاق سرخ شده بود و اگر به قول معروف کارد به افراد می زدی خون بیرون نمی آمد. من با همه ی عصبانیتی که وجودم را فرا گرفته بود، در کمال آرامش گفتم: «چرا؟»

ایشان گفت : «مگه دخترم رو از سر راه آورده ام که به یک نابینا بدم؟«

گفتم: «ایشان جانباز جنگه، سلامتی اش رو برای تو و امثال تو داده، اگر اینا نمی رفتن و جلوی دشمن را نمی گرفتن، شما از این امنیت برخوردار نبودین.» اما او که یک دندگی اش به ما

ص: 173

ثابت شده بود، همچنان سرش را پایین انداخته بود و حرفش را تکرار می کرد. مادر دختر در نهایت عصبانیت گفت: «اگه تو نمی خواستی دخترت رو به این عزیز بدی چرا این بنده های خدا رو با این سختی و خطر بالا کشیدی!»

همه ی افراد با ناامیدی و در عین عصبانیت و ناراحتی به پدر نگاه می کردند. مادر از جا بلند شد و در جالی که به شوهرش بد و بیراه می گفت، بیرون رفت. ما نیز در سکوت معنی داری به یکدیگر نگاه می کردیم و شاید منتظر حرف مثبتی از سوی او بودیم. دریغ از هیچ تغییری، همه اشاره به حرکت کردیم و با ابروهای درهم کشیده از جا بلند شدیم و از اتاق بیرون آمدیم. مادر همسایه ها را جمع کرده بود. با آنها درد و دل و ابراز ناراحتی می کرد و با ملامت شوهرش از عمل ناراحت کننده ی او سخن می گفت. مادر با معذرت خواهی از آنها می خواست که مرا به پایین بیاورند.

من از ناراحتی به چهره ی پدر نگاه نمی کردم. اصلاً دلم نمی خواست برای کمک دست به چرخم بزند. با ابراز نگرانی مادر دختر، افراد برای آوردن من به پایین مشورت کرده و به این نتیجه رسیدند که این بار مرا از پشت به پایین بیاورند. نردبان را در جای خود گذاشتند و با دقت و مراقبت بسیار مرا از روی نردبان جلوی ایوان بالا کشیده و با سختی روی نرده ی کنار پله گذاشتند و با همان نگرانی و وحشت و بارها کج شدن و فریادهای جمعی که هر کسی داد می زد، به آن طرف بکشید و

ص: 174

... مرا با مشقت بسیار پایین آوردند. وقتی پایین پله ها رسیدیم، چهره ی مادر سرخ شده بود. با تشکر از کمک همسایه ها و ابراز شرمندگی پدر و مادر و با ناراحتی ما، همگی منزل دختر خانم را ترک کردیم.

مدتی بعد از این ماجرا یکی دیگر از جانبازان عزیز به من مراجعه و تقاضای ازدواج کرد. ایشان خود فردی را کاندید داشت. دختر خانم اهل بجنورد بود. با هماهنگی یک روز من به همراه برادر خانمم، سیدمحمد، عزیز جانباز و همسرم عازم شهر بجنورد شدیم. بعد از ساعتی طی مسیر به محل زندگی دختر خانم رسیدیم و با استقبال بسیار خوب خانواده ی دختر روبه رو شدیم که نشان از فرهنگ بالا و ایمان قوی آنها داشت.

ما را به اتاق مخصوص میهمان راهنمایی کردند. بعد از کمی تعارفات معمول، خواستم اصل مطلب را بیان کنم، لذا گفتم: «برای امر خیر خدمت رسیدیم.» خانواده با کمال احترام گفتند: «مایه ی افتخار ماست.» درباره ی مهریه پرسیدم، گفتند: «دختر ما خدمتگزار این عزیزه.» گفتم: «شرعاً نیازه هر دختری برای ازدواج مهریه بگیره.» خلاصه آن را هم معین کرده و قرارداد اولیه را نوشتیم و انگشتری به رسم معمول نشانه گذاشتیم و خداحافظی کردیم.

در بازگشت برای مقایسه به مرور خاطرات این دو مراسم خواستگاری پرداختم و این خانواده را دعا کردم. در بین راه بازگشت به مشهد، چرخ من روی باربند درست محکم نشده بود و ناگهان از بالای ماشین به داخل جاده پرت شد. وحشت و

ص: 175

اضطراب وجود ما را فراگرفت. چون صدای خیلی بدی کرد من خیال کردم به ماشین دیگری برخورد کرده ایم، اما به لطف خدای تعالی خوشبختانه فقط به بیرون جاده افتاد و با لطف خداوند به کسی یا ماشینی آسیب نرساند.

در روستای دهبار چشمه ساری از عمه پدرم وقف شده و در اختیار پدرم بود. قبل از مجروحیتم، با زحمت و مخارج زیاد آن را آباد کردم. بعد از مهاجرت به مشهد، پدر خانمم مسئولیت آن را به عهده گرفت. در این چند سال زحمت زمین بر عهده ی او بود. چون مادر خانمم مشکل ریوی داشت و هر روز برای پی گیری درمان به مشهد می آمدند و روز به روز حالش بدتر می شد. با اصرار فراوان من و همسرم پدر خانم و مادر خانم به مشهد و منزل من آمدند.

واقعاً تصمیم به جا و لطف بزرگی به خانواده ی ما بود. چون پدر خانمم عموی من بود و بسیار با خدا، مهربان و دلسوز. همچون استوانه ای محکم، کنار من و خانواده ام پدری می کرد و از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. بیشترین زحمات خانه بر دوش او بود. حتی موقع خواب نگهبان درب اتاق من می شد و مواظب بود بچه ها سر و صدا نکنند. مادر خانمم نیز بسیار آرام، قدرشناس و مهربان بود. با اینکه مریض بود ولی آه و ناله و ابراز ناراحتی نمی کرد. روز به روز حال مادر خانمم بدتر می شد. دکتر فرید حسینی، متخصص ریه، و از آشنایان من در بیمارستان قائم مشهد بود. او را به نزد دکتر فرید بردم حالش تا مدتی

ص: 176

بهبود یافت. اما سرش سنگینی می کرد و گاه گیج بود. با نگاه به لبهای او به این فکر افتادم که ممکن است خون او زیاد باشد. نزد دکتر فرید حسینی رفتیم و اندیشه ام را به او گفتم. او فکرم را قابل قبول ندانست و گفت: «اگه بخوام در این زمینه چیزی بگم باید آزمایش بگیرم.» از او خواهش کردم تا دستور دهد کمی از او خون بگیرند. او قبول کرد و 300 سی سی خون گرفتند و بعد از خونگیری مشکل سردردها و گیج بودن مادر خانمم بهبود یافت. دکتر با مشاهده ی این وضعیت دستور داد تا هر چند وقت یکبار خون بگیرند.

در روزهای سخت زندگی با وضعیت من و گرفتاریهای مریضی مادر همسرم، مادرم نیز ابراز دردمندی شدید در ناحیه ی سینه و پشت می کرد. خیال می کردیم که ناراحتی معده و ترش کردن است. بعد از مدتی دردش بیشتر شد و لذا با پزشک معالج خانواده که برای دیدن من به منزل می آمد مشورت کرده و ایشان دستور آزمایش و عکس از ناحیه ی سینه مادر را داد. من به اتفاق برادرم رحمان و همسرم به بیمارستان رفتیم و از سینه ی مادر عکس و آزمایش گرفتند. چند روز بعد دکتر دستور تکه برداری از ناحیه ی سینه مادرم را داد و در این آزمایش سرطان پستان مادر تشخیص داده شد.

واقعاً چه روز عجیبی برای من و برادر و همسرم بود. وقتی خبر را شنیدم، قدرت تکلم نداشتم دلم می خواست با همه ی وجود فریاد بزنم و سرم را به دیوار بکوبم. علاقه ی زیاد من به مادرم بی اندازه بود. او سنگ صبور من و همراز شبهای

ص: 177

بیخوابی ام بود. هرگاه در دل شب و در بیدار خوابی های فراوانم نیازی نداشتم. اولین کسی را که صدا می زدم او بود که می گفت: «جان. » و فوراً کنار تخت و بالای سرم حاضر می شد.

تصمیم گرفتیم که این خبر را از خواهران و برادران مخفی کنیم. لذا با توصیه ی دوستم دکتر کوهرخی، که از جانبازان عزیز جنگ تحمیلی است، فوراً مادر را برای عمل و برداشتن سینه ی راست به بیمارستان بردیم. دکتر دستغیب، متخصص جراحی، مسئولیت این کار را پذیرفت و مادر را عمل جراحی کرد. بعد از عمل، به مدت دو سال حال عمومی مادرم خوب بود و تقریباً مشکلی نداشت. البته من به طور مرتب هر چند وقت یکبار مادر را نزد دکتر غدد

می بردم و طبق دستور او عمل می کردیم. بعد از مدتی باز دستور عکس دادند و در این عکس نقطه های مشکوکی در محل دیده شد و بیماری بازگشت. واقعاً هیچکس غیر از خداوند از حال من خبر نداشت. هنوز از نوع بیماری مادرم کسی مطلع نبود. گاه با برادرم مادر را برای شیمی درمانی به بیمارستان می بردیم. واقعاً روزهای سخت و طاقت فرسایی بود. ایام زیادی باید اینکار را انجام می دادیم و در هوای گرم و سرد من داخل ماشین خیلی سختم بود، اما می خواستم حتماً بروم و کنارش باشم. همسرم مادر را به داخل بیمارستان می برد و من ساعت ها تنها داخل ماشین به انتظار بازگشت آنها لحظه شماری می کردم. بعضی روزها که صف مریض ها زیاد بود تا پاسی از شب تنها و چشم به راه می ماندم.

ص: 178

این روزها خیلی با استرس و دردسر می گذشت. یک وقت مادرم و گاه مادر همسرم و گاه من دچار مشکل می شدیم و خانواده مخصوصاً همسرم این بار سنگین را بر دوش می کشید. به فکر افتادم که به نوبت از خواهران بخواهم در منزل ما به کمک همسرم آمده و در امور زندگی یاری مان کنند. این امر مستلزم آمدن جمع خانواده ی خواهر به منزل ما بود. بنابراین جمعیت خانواده یکباره زیاد و مخارج بسیار بالا می رفت. ضمن اینکه برای تقویت مادر، اول ماه که حقوق می گرفتم، بهترین گوشت را به میزان زیاد می خریدم. چون مادر حاضر نبود به تنهایی گوشت بخورد. هر چند روز یکبار هم با گرفتن مرغ سوخاری و کباب از معروفترین کبابی مشهد به نام کبابی احمد مادر را تقویت می کردم.

در همین ایام هفته ای چندبار خودم تب ولرز می کردم و کلی همه گرفتار من می شدند. بارها قصد کردم بروم آسایشگاه تا لااقل مشکلات خانواده کم شود. ولی همسرم راضی نمی شد و می گفت: «درسته که تو خود دارای مشکل هستی، ولی آرامش خانواده با حضور شما تأمین میشه.» به هر حال در معاینه های انجام شده معلوم شد که علت تب ولرز من بازگشت ادرار از مثانه به کلیه و عفونت است.

حال مادر و مادر همسرم رو به وخامت می گذاشت. سرطان به ریه مادر رسیده، و نفسش را تنگ کرده، و مجبور به استفاده از کپسول اکسیژن شده بود. این معضل بسیار بزرگی بود. با کمک بنیاد جانبازان از آسایشگاه یک کپسول اکسیژن تهیه کردیم

ص: 179

تا همیشه مادر با این وسیله تنفس کند. در گذر زمان دیدیم یک کپسول کم است و یکی دیگر اضافه کردیم و تقریباً هر دو روز یکبار باید برای پر کردن کپسول مسافت زیادی را در جاده ی مشهد - قوچان رفته و کلی معطل پرکردن آن می شدیم. و این عمل واقعاً کار سخت و اعصاب خردکنی بود. سختی کار آنجا خودنمایی می کرد که دیر رسیدن کپسول موجب تب و لرز و مشکلاتی از این قبیل می شد. شاید این سخت ترین ساعات بود. چون او که حقیقتاً صبور و شاکر بود و به واسطه ی مراعات حال من آه و ناله نمی کرد، آنقدر سخت نفس می کشید که گاهی پیراهنش را در تنش پاره می کرد.

هر روز حال عمومی مادر بدتر می شد، گاه در بیمارستان و گاهی در منزل، زیر نظر دکتر دستغیب، دکتر رضایی و دکتر توکلی که برای رضای خداوند و از سر محبت به بنده تحت مراقبت بود. در همین ایام دکتر مهدوی متخصص کلیه، پزشک معالج من دستور بستری و عمل مثانه را داد. لذا از یک سو به بیمارستان امام رضا (ع) و مادرم به بیمارستان امام حسین (ع) عازم شدیم. وقتی من را عمل کردند و برای ادامه ی درمان به آسایشگاه منتقل شدم، مادرم

جان به جان آفرین تسلیم کرد. حالا به قول همه ی فامیل، ما یتیم شدیم و چهل روز اقوام برای مادرم مراسم خیرات تغذیه برگزار و هر ظهر میهمان یکی از آنها بودیم.

پنج ماه بعد از فوت مادرم، حال مادر خانمم وخیم شد و ایشان راهی بیمارستان گردید. همان مشکل خون. مشکل او را تا آنجا

ص: 180

پیش برد که به دیگران بد و بیراه می گفت و گاه حتی فرزندانش را نمی شناخت. تلاش و استدلال های من که نمی توانستم دلیل علمی بیاورم، برای خون گرفتن از او افاقه نمی کرد. حتی روزی که به دلیل بی قراری، سرم را از دستش کشید و کلی خون از او رفت، حالش بهتر شد. با وجود مشاهده ی این بهبود نسبی باز هم نظر پزشکان تغییری نکرد و تأثیری روی خواسته ی ما نداشت. آنها می گفتند: «اگه بخوایم خون بگیریم باید تو آزمایش مسئله ی خون و ... دیده بشه.» حال مادر خانمم روز به روز بدتر می شد. تا دارفانی را وداع گفت و شرایط را بسیار برای همسر و پدر همسرم دشوار کرد.

با لطف و عنایت پروردگار در بین دوستان، اقوام، همشهریان و حتی آشنایان خارج از شهر مشهد مورد اعتماد واقع شده بودم و منزلم محل رفت وآمد همگان شده بود. بسیاری از اختلافات افراد با پا درمیانی بنده حل می شد. اختلاف های خانوادگی که به مرحله از هم پاشیدگی زندگی زناشویی بود را ابا دعوت از دو طرف و گشودن موضوع مورد اختلاف و صحبت راجع به تمام جوانب آن حل می کردیم.

در همسایگی خودمان یکی از فرزندان شهدا در زندگی مشترکش به اختلاف بسیار شدیدی دچار شد. به طوری که همه ی اقوامشان ناامید از ادامه ی زندگی این دو عزیز بودند. وقتی ماجرا را برای من تعریف کردند، من با همان شیوه ی مخصوص به خودم که نصیحت پدرانه با طرح مسائل دینی و زندگی خداگونه

ص: 181

با الگوگیری از زندگی خوبان بود، جداگانه با هر کدام صحبت کردم و بعد هر دو نفر را در یک جلسه کنار هم نشاندم و با هدایت حرف های آنها به سوی الفت و مهربانی، اختلافشان را با عنایت الهی در حداقل زمان حل کردم.

رفت وآمد جانبازان به منزل ما زیاد بود. مرکز توانبخشی جانبازان هم در مشهد راه افتاده و آرام آرام به جایگاه و منزل دوم جانبازان و محل اجتماع کوچک و بزرگ آنها تبدیل می شد. من بعضی از روزها که وقت داشتم برای تبادل نظر به آنجا می رفتم.

در بین عزیزان جانباز، با عده ای که علاقه مند به مباحث دینی بودند، جلسه ای ترتیب دادیم و در کلاس به حفظ آیات الهی و روایات و نهج البلاغه که هفته ای چند بار تشکیل می شد، همت گماردیم. در هر جلسه بعد از استماع آیات و روایات حفظ شده، چند دقیقه ای درباره ی آنها صحبت می کردم. شبیه به این جلسه در شهرک، بین جانبازان ساکن شهرک و جانبازان خارج از شهر برگزار می شد و آنجا هم مسائل مفید فراوانی مورد بحث قرار می گرفت.

از مسائل دیگر آن روزها اینکه عده ای برای سخنرانی جمعی به منزل می آمدند و در منزل برایشان صحبت می کردم و در بین آنها جمعی دانشجویان بودند که بیشتر می آمدند. دانشجویان درخواست تشکیل یک کلاس دادند که من قبول کردم و کلاس دایر و حدود یکسال این کلاس ادامه داشت.

ص: 182

ص: 183

فصل هشتم: آغاز دردهای ناشناخته و سفر به بندرعباس

ص: 184

ص: 185

در این سال ها مشکلات جسمی آرام آرام بروز کرد و دردها به سراغم آمد. نمی دانستم چطور باید با آنها مقابله کنم. یکی از سخت ترین آنها درد پهلو بود که در ایوان طلای حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا (ع) شروع شد. در یک روز سرد پاییزی در حالی که تنها یک پیراهن تنم بود و توقفم در آنجا طول کشید. دردی در پهلوهایم پیچید. بعد از بازگشت به منزل و با گرم شدن بدنم به مرور درد کاهش یافت. ولی از آن روز دیگر با هر سرمای ناچیزی دچار مشکل می شدم.

این نوع درد با بروز سرمای محیط در قسمت های مختلف بدنم پدید می آمد. کمکم زیاد شد و تقریباً بیشتر ایام همراهم بود. همه ی خانواده گرفتار من شده بودند و نمی دانستیم چطور جلوی درد و شدت آن را بگیریم، گاه درد آنقدر زیاد و طاقت فرسا می شد که خواب را از چشمان من می گرفت و در شبانه روز کمتر از سه ساعت می توانستم بخوابم. وقتی بی خوابی ام زیاد می شد در بیداری کابوس می دیدم. این وضعیت بیش از سه سال مرا آزار داد و موجب رنج و آزار خانواده ام شد.

درد آرام آرام از پهلو و دست و پا به کلیه و مثانه رسید، تا کمی

ص: 186

در معرض سرما قرار می گرفتم مثانه و کلیه خونریزی می کرد، و باز بیمارستان و بستری و ...

یک شب زمستانی سردرد شدیدی به سراغم آمد. آنقدر که حتی قدرت تکلم ام را از دست دادم و باید کسی سنگینی بدنش را روی سرم می انداخت تا کمی درد قابل تحمل شود. در حال درد برادرم رحمان خودش را روی سرم می انداخت. خانواده به بهداری سپاه زنگ زدند و یک بهیار با راننده ی آمبولانس با عجله وارد منزل شدند. فوراً آمپولی را از داخل کیف بیرون کشیدند و داخل سرنگ زدند، من به زحمت چشمانم را باز کرده و دیدم نوالژین است، به او گفتم: «من به این آمپول حساسیت دارم.»

گفت: «نگران نباش، ما این آمپول را به نوزادان هم می زنیم طوری نمی شه!»

گفتم: «شاید بچه ها به این آمپول حساسیت ندارن، ولی من حساسیت دارم.»

اصرار من تأثیری بر اراده ی او نداشت. آخرین لحظات گفتم: «اگه این آمپول را بزنی و داخل خونم بشه ...» او مصمم دست مرا گرفت بالا و داخل رگ دستم آمپول را زد. هنوز قسمت کمی از آمپول داخل بدنم شده بود که دچار تشنج شدم. خانواده و راننده با گریه و ناله بر سر بهیار فریاد می زدند و برادرم در حالی که گریه می کرد. به بهیار: «می گفت برادرم را کشتی.» او با دیدن حالت من، در حالتی دست پاچه، حیرتزده به راننده گفت: «بگیر بزاریمش روی برانکارد.» فوراً مرا با آمبولانس و با سرعت زیاد به

ص: 187

بیمارستان قائم رساندند. در بخش اورژانس مرا به اتاق سی سی یو برده و پزشکان جهت احیای من بسیار تلاش کردند. برادرم نگران به دکتر، که از آشنایان ما بود، التماس می کرد.

دکتر می گفت: «دیگه فایده ای نداره، چون کار برادرت تمامه.»

خدای تعالی دوباره به این بنده حقیر مهلت داد تا در آزمایش بندگی، مسیر پر تلاطم زندگی را طی کنم و الطاف بی اندازه ی پروردگار را با همه ی وجود تجربه کنم. کم کم داروها اثر کرد و از اتاق مراقبت های ویژه به بخش منتقل شدم.

سردرد امانم را بریده بود، هر روز موقع ویزیت چند پزشک جهت بررسی علت سردردهایم به داخل اتاق می آمدند و دقایقی بحث می کردند. من خود می دانستم که مشکلاتم بر اثر سرماخوردگی و حساسیت شدید به سرما به وجود آمده است.

در بین پزشکان دکتر بختیاری بسیار به من اظهار محبت می کرد و در روز چندبار به دیدنم می آمد. انواع عکس و آزمایشات را از من گرفت. روزی فشار مرا می گرفت که با تعجب از جا بلند شد و دست پاچه رو به پرستار گفت: «فشار یک باره از 8 به 18 رسید.» فوراً این خبر به تمام پزشکان رسید و همه را متحیّر کرد. به دکتر بختیاری گفتم: «فکر می کنم وقتی می خواد ادرارم بیرون بیاد این طور فشارم بالا می ره.» لذا دکتر چندبار در اتاقم نشست تا ادرار بیاید و فشارم را بگیرد، متوجه شد حرفم درست است. حدس زد چه مشکلی پیش آمده است. پس یک آزمایش که فقط در آزمایشگاهی در اصفهان انجام می شد را

ص: 188

از من گرفتند. وقتی جواب رسید متوجه شدند که داخل بدن و خونم عفونتی وجود دارد که موجب این دردها و مشکلات شده است. لذا به لطف پروردگار به مدت سه ماه با استفاده از آنتی بیوتیک های قوی درمان شدم. اما با کوچک ترین حساسیت ام به سرما دوباره درد و مریضی به سراغم می آمد و مرا از شدت درد بی طاقت می کرد. بیشتر از همه درد پاها و پهلوهایم را اذیت می کرد. چون دیگر می دانستم که درد بر اثر سرما است، برای کاهش درد دوتا ملحفه به نوبت روی بخاری گرم می کردیم و آنها را روی پهلوهایم می گذاشتیم. آنقدر این کار را تکرار می کردیم تا درد کمی آرام می گرفت و قابل تحمل می شد. این امر موقتی بود و با کوچک ترین سرما دوباره شدت می گرفت.

در یکی از ایامی که از درد زیاد بی خوابی هایم شدت یافته بود، همانگونه که ملحفه روی پهلویم گذاشته بودند خوابم برد. بعد از بیداری دیدم درد بسیار تسکین یافته است. فکر کردم چرا این قدر بهتر شده ام و در تبادل نظر با خانواده به این نتیجه رسیدیم که ملحفه ی روی پهلو موجب کاهش درد شده است. این کشف بزرگی در کاستن از دردها و تحول بزرگی در زندگی ما شد. دریافته بودیم که آنجاها که درد بیشتری دارند، باید در موقع خواب که فعالیت بدن به حداقل می رسد و سوخت وساز کمتری دارد، اگر پوشش کم باشد موجب درد در آن موضع حساس می شود. لذا مخصوص همان نقاط بدن بالا انداز درست کرده و در وقت خواب و گاه در موقع بیداری آنجا را می پوشاندیم. کشف

ص: 189

این رمز بزرگ که هر جای از بدن من برای خود حکومتی مستقل دارد، بسیاری از دردهای رنج آور مرا کمی قابل کنترل کرد و از میزان آن کاست. هیچگاه در طول مدت جانبازی بدون درد نبودم و با عنایت پروردگار همواره درد همراه من بوده است و واقعاً هم دردها را نعمت پروردگار دانسته و شکرگزار الطاف الهی بوده و خواهم بود.

چون:

هر بلایی کز تو آید، رحمتی است هر که را رنجی دهی، خود راحتی است

زان به تاریکی گذاری بنده را زان ببیند آن رخ تابنده را

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با عشق تو پیوندم زنند

با این وصف، درد همراه همیشگی من شده بود و نقل و نبات همه روز و ساعت من بود و باید با آن کنار می آمدم و تلاش می کردم که خانواده از این دردکشیدن های من آسیب نبینند. این امر مستلزم صبر، تحمل و سکوت در مواقع درد بود. نزدیک زمستان که هوا سرد می شد، از خانه بیرون نمی رفتم و به قول دوستان خودم را محترمانه زندانی می کردم.

با همه ی ملاحظات و دقت هایی که داشتیم، زمستان ها همیشه مریض بودم و خانواده و بنیاد و بیمارستان های مربوط، گرفتار من می شدند و هر کسی به طوری دچار زحمت می شد. گاه شدت

ص: 190

بیماری و تب به حدی می رسید که پزشکان از زنده ماندن من مأیوس می شدند. لذا سال 1369 کمیسیون پزشکی بنیاد، تشکیل و تشخیص دادند که اگر بخواهم زنده بمانم باید زمستان ها به مناطق گرمسیر بروم.

یک روز آقای دکتر شکیبانیا، مسئول بهداشت و درمان بنیاد جانبازان، به اتفاق آقای امامی، مسئول تجهیزات پزشکی بنیاد، به منزل ما آمدند و ماجرای کمیسیون را مطرح کردند و گفتند: «اگر شما می خواهی سلامتی ات حفظ بشه باید زمستان ها به مناطق گرم مهاجرت کنی!» بسیار متحیرانه به دکتر نگاه کردم و پرسیدم: «مگه میشه، من که خود نمی تونم چنین تصمیمی بگیرم، چون زندگی من توسط دیگران اداره میشه، از این گذشته درس و مشق بچه ها چی؟»

ایشان گفت: «بنیاد موظفه برای شما خانه اجاره کنه و زمینه ی مهاجرت زمستانه ی شما رو فراهم کنه، بچه ها هم بقیه ی درسشون رو اونجا ادامه می دن.» کلی ما را دلداری داد و با اطمینان کامل ابراز داشت که شما نگران نباش و کارها را به ما بسپار، ما ترتیب کارها را می دهیم.

بعد از چند روز از بنیاد به من اطلاع دادند که منزلی در بندرعباس برای شما اجاره شده است، بنابراین آماده ی رفتن باشید. کارهای انتقال بچه ها توسط بنیاد انجام شد و یک ماشین بزرگ آمد و وسایل مورد نیاز ما را در آن گذاشت و جلوتر از ما به بندرعباس رفت. من به همراه خانواده ام برای ناامنی شرق

ص: 191

کشور، تصمیم گرفتیم از مسیر تهران - یزد عازم بندرعباس شویم.

سال اولی بود که این راه طولانی را باید طی می کردیم. رانندگی حدود 3 هزار کیلومتر برای همسرم دشوار بود. علاوه بر آن انتقال وسایل و سروسامان دادن به آنها برای همسر و پدر همسرم بسیار مشکل بود. از اقوام خواستم یکی همراه ما بیاید. پسردایی همسرم اعلام آمادگی کرد که همراه ما باشد اما چند ساعت مانده به حرکت گفت: «من نمی تونم بیام.» همه از این کار ناراحت شدند می گفتند، چرا کمی زوتر نگفتی تا کس دیگری بتواند جایگزین شود. ایشان دوباره بعد از اینکه دید کارش اشتباه بوده، اعلام آمادگی کرد و این بهانه گیری ها ضربه ی روحی بدی برای من بود. موقع حرکت برادرم مهدی که سربازی را در بنیاد خدمت می کرد، از طرف بنیاد همراه ما فرستاده شد. او هم در بین راه، مشکلات دیگری برایمان پیش آورد که بسیار موجب تضعیف روحیه ی من و خانوده ام شد.

به هر حال به بندرعباس رسیدیم و با مراجعه به بنیاد جانبازان و استقبال خوب مدیر بنیاد، جناب حاج آقا فلاحتی، که بسیار انسان شریف و دلسوزی بود، منزل را تحویل گرفتیم و وسایل را به خانه بردیم. همگی در سروسامان دادن اولیه ی کار به خصوص مدرسه ی بچه ها ما را یاری کردند. اصلاً اتفاقات افتاده از یادم نمی رفت و مرا آزار می داد. در این ایام سخت ترین روزگار زندگی ام را گذراندم زیرا احتیاج خانواده ام را به این و آن می دیدم.

معمولاً در زمستان ها درد و بی خوابی ام بسیار زیاد می شد. در

ص: 192

همان ایام آنقدر درد آزارم می داد که با همسرم حساب کردیم، در طول یک ماه بیشتر از سه ساعت در روز نخوابیده بودم. یک روز عصر پشتم خیلی درد می کرد، از همسرم خواستم مرا روی شکم بخواباند و بالای پشتم را زیاد بپوشاند تا شاید کمی بخوابم و هم درد پشتم بهتر شود. مرا روی شکم خواباندند و روی بدنم و حتی سرم را حسابی پوشاندند و برای این که سر و صدا نباشد از اتاق بیرون رفته و جلوی درب حیاط نشستند.

معمولاً بعد از این که روی مرا می پوشاندند مواظب بودند که من خوابم ببرد، وگرنه با آن همه ملحفه و پتو، اگر خوابم نمی برد، گرمم می شد و فوراً باید پوشش روی بدنم را کم می کردند. اما آنها متوجه این نکته نشدند و رفتند جلوی درب حیاط نشستند که هیچ سر و صدایی نباشد و من راحت بخوابم. غافل از این که من خوابم نبرد. کمی صبر کردم، با خود گفتم ان شاءالله کسی داخل می آید. کم کم گرما بر من غلبه کرد. روی سرم هم پوشیده بود با صدازدن افراد فشار زیادی بر من وارد آمد و گرم تر شدم. زمان زیادی گذشت و همچنان خانواده ام را صدا می زدم و کسی به فریادم نمی رسید. دیگر نفسم تنگ شده بود و نمی توانستم فریاد بزنم، احساس می کردم دارم نفس های آخر عمرم را می کشم. با ذکر خداوند خود را آرام می کردم ولی آنقدر رویم فشار آمده بود که بی طاقت بودم. به یکباره با خود گفتم: «چرا به امام زمان (عج) توسل نمی کنی؟» و با همه ی وجود از آقا کمک خواستم. چیزی نگذشت که پدر خانمم آمد و حال بسیار بد مرا دید، فوراً همسرم

ص: 193

را صدا زد. آن قدر حالم بد بود که همه گریه می کردند، یعنی از تمام بدنم دانه های ریز قرمز رنگی بیرون زده بود. تا پاسی از شب فقط بادم می زدند که دمای بدنم به حالت اول برگردد.

از کودکی سعی داشتم نمازها را به جماعت بخوانم. البته همسر و پدر همسرم هم در نماز جماعت شرکت می کردند. محل زندگی ما هیچ مسجدی نداشت و چون نماز جمعه در مسجد امام برگزار می شد، ما هم بیشتر نمازهایمان را آنجا می خواندیم. از منزل حدود 5 کیلومتر تا مسجد راه بود و هر ظهر و شب به آنجا می رفتیم. بعد از چندی چون مراسم مسجد کوفه بهتر از مسجد امام بود، برای نماز و دعاهای کمیل و ندبه به آنجا می رفتیم. با وجود این که این رفت وآمدها برای من و خانواده سخت بود و بگذار و بردار من برای همسر و پدر پیر همسرم سخت تر، منتها این آمدوشدها روی روحیه ی ما تأثیر مثبت داشت.

آن سال ماه مبارک رمضان در بندرعباس بودیم و شب های قدر برای احیا به مسجد کوفه می رفتیم. تمام ناراحتی، غصه، تنهایی و نیاز خانواده ام در نظرم بود، حالم خیلی منقلب شد. اشک امانم را بریده بود و با خدای خود عجیب درد و دل داشتم. بیشتر آن چه به محضر مولا عرض می کردم این بود که: «خدایا من از این که عنایتت برای من این گونه است با جان و دل پذیرای آن هستم، اما شما هم برای این حقیر و خانواده ام این همه رنج نیازمندی و منت کشیدن از این و آن را نپذیر.» برای این امر با دل شکسته بسیار از خداوند منان درخواست می کردم.

ص: 194

سال 1370 در بندرعباس با همه ی زیبایی ها و سختی هایش سپری شد. طوری از آنجا برگشتیم که ایام عید مشهد بودیم. خواهران و برادران و بعضی از اقوام همچون فردی که از کربلا یا مکه بازمی گردد، جلوی درب منزل از ما استقبال کردند.

همان روزهای اول بهار از بنیاد جانبازان زنگ زدند که شما می توانید یک همیار از محارم خانواده برای کمک بگیرید. خیلی خوشحال شدیم من خیلی زود دریافتم که این نتیجه ی استدعای من در شب قدر از امام زمان (عج) بود که خدای مهربان لطف و عنایتش را شامل حال خانواده ی ما کرده و بنیاد را مأمور اعطای همیار به ما نموده است.

بعد از مدتی مشورت، نهایتاً حسن آقا فرزند برادر همسرم که پسر بسیار خوبی بود، کاندید این مورد شد. ابتدا با پدر و مادرش مطرح و آنها قبول کردند. به خودش گفتم و با مشورت خانواده ی همسرش نهایتاً پذیرفت و با بنیاد جانبازان قرارداد بست. از آن روز با لطف پروردگار آن همه نیازی که مایه ی رنج من و خانواده ام بود، که حتی در خرابی یک شیر آب درمی ماندیم، به خصوص مشکلات بندرعباس تا اندازه ای کاسته شد.

حسن آقا حدود یک سال همراه ما بود. ولی کسی به او پیشنهاد شراکت در مغازه ی نقاشی و صافکاری ماشین را داد و او ما را ترک کرد.

دوباره باید دنبال کسی از محارم می گشتیم و کسی را جز برادر او، یعنی سیدمحمود، نیافتیم. از او دعوت کردیم و او نیز قبول کرد.

ص: 195

او حدود یک سال کنار ما بود. بعد از مدتی دریافتیم که او مناسب کارهای خانواده ی ما نیست. حدود پنج - شش ماه همیار نداشتم. تا این که حسن آقا بازگشت و تقاضا کرد که برگردد. من شرایطی گذاشتم و او آن شرط ها را قبول کرد و دوباره کنار ما بازگشت.

یکی از اقوام که به غیر از نسبت فامیلی، بسیار رفیق و همدم سال های جوانی من بود، در این ایام بر اثر تومور مغزی فوت کرد. بر اساس احساس وظیفه نسبت به وضعیت خانواده ی این عزیز که وضع مالی مناسبی نداشتند و ساکن روستای دهبار بودند، با نانوایی محل صحبت کردم و از او خواستم طوری که کسی نفهمد روزی 5 عدد نان به خانواده ی ایشان بدهند. چندی گذشت نزد نانوایی برای حساب رفتم و دو خانواده ی ایتام دیگر را هم اضافه کردم، در مرحله بعد با درخواست نانوا چند خانواده ی دیگر هم اضافه شد. در همین ایام یکی از دوستان جانبازم مطلع از این خبر شد و درخواست کرد که او را هم در این امر خیر شریک کنم. با این اتفاق تعداد افراد تحت پوشش زیاد شد و با کمک این دوستم، چند نفر دیگر به یاری دهندگان اضافه گردید. قسمتی از ساکنین شهرک امام علی معروف به «نو ده» و بخشی از «طبرسی دوم» و گروهی از «خواجه ربیع» و «دروی» که همه از محلات مستضعف نشین هستند، تحت پوشش قرار گرفتند.

از طریق مساجد و پایگاه های بسیج و مدارس، افراد نیازمند شناسایی می شدند. تعداد افراد در هر منطقه به 10 خانوار که می رسید، با یک نانوایی قرارداد می بستیم. برای جلوگیری از

ص: 196

تحقیر خانواده ها با طراحی کوپن و بدون این که کسی از افراد مؤسسه را بشناسند به خانواده ی مورد نظر کوپن داده می شد و آنها بر طبق کوپن از نانوایی نان دریافت می کردند و این کار سالها ادامه داشت.

آرام آرام به فکر تأمین ارزاق هم افتادیم. ابتدا در ماه مبارک رمضان و در ایام دیگر سال در حد وسع افراد، ارزاق به خانواده های تحت پوشش تعلق می گرفت. در این راستا شب های قدر غذای آماده درب منزل فقرا و مستمندان می بردیم. برای انجام این کارها تیم هایی از افراد خوش قلب و متدین تشکیل شد.

سال 1373 از مسئول فرهنگی بنیاد جانبازان تقاضای سفر عمره کردم. و او قول داد تا مجوز سفر بگیرد، چیزی نگذشت که اعلام شد من به اتفاق همسر و پسرم می توانیم به حج عمره برویم. با شور و شوق زایدالوصفی به همراه بسیاری از جانبازان خراسان، عازم سفر عمره شدیم.

در فرودگاه جده ورود جانبازان و رزمندگان ایرانی با وجود دشمنی آل سعود و وهابیت با ایرانی ها حال و هوای عجیبی داشت. با این که هر دو گروه مسلمان و پیرو دین محمدی (ص) بودیم، اما اصلاً احساس خوبی نسبت به هم نداشتیم و آنها نیز برخورد دوستانه ای نداشتند.

پس از انجام کارهای قانونی برای سوارشدن به اتوبوس ها از فرودگاه جده به سوی مدینه به محل مورد نظر رفتیم. جانبازان را به زحمت سوار اتوبوس ها می کردند، با ذکر و یاد خداوند و

ص: 197

صلوات بر محمد و آل محمد اتوبوس حرکت کرد. حال و هوای خاصی حاکم بود. هر کس هر چه بلد بود می خواند و اگر دعایی خوانده نمی شد افراد ذکر صلوات دسته جمعی می گفتند. با این همه خسته بودند، کسی در طول مسیر نخوابید. به مکانی رسیدیم که گنبد و بارگاه پیامبر مکرم اسلام (ص) مشاهده شد. صدای هق هق گریه از داخل اتوبوس بلند شد و همگی عاشقانه همچون کسی که پدر یا مادرش را بعد از سال ها یافته، بدون هیچ سخنی فقط ناله می زدیم.گاه یا رسول الله (ص) و یا فاطمه (س) سر می دادیم. در همین حال و هوا اتوبوس توقف کرد و با کمک پسرم که نوجوانی بیش نبود و دیگر همراهان، جانبازان را از اتوبوس پیاده و با وسیله ی نقلیه ی شهری به سمت هتل بردند.

بعد از رسیدن به هتل که نزدیک حرم حضرت رسول (ص) بود، خیلی ها حتی برای پایین آوردن وسایلشان صبر نکرده و عازم حرم شدند. البته من چون برای نماز و تشرف به حرم طهارت می گیرم، باید اتاق را تحویل می گرفتم و در آنجا خود را تطهیر و بعد به حرم مشرف می شدم. آن چه برای افرادی چون من خیلی سخت است، نیازمندی به دیگران برای کارها بود. رفتن به حرم و ماندن در آنجا نیازمند یاری لحظه لحظه ی شخصی، برای ما بود. این امر موجب کاستن از کیفیت عبادت و زیارت دیگران می شد؛ چون باید اولاً، به نیاز و ارتباط خصوصی او و راز و نیاز با معبود و حضرت رسول (ص) و تمرکز حواسش توجه می کردیم و هر لحظه که کاری داشتیم باید از او می خواستیم کمکمان کند که

ص: 198

این امر موجب برهم زدن ارتباط او می شد؛ ثانیاً، در خودماندن و خلوت او حتی به مقدار کم و بیشتر از خواست و نیازش تأثیر منفی بر ادامه ی برنامه ها در روزهای آینده داشت(1)؛ ثالثاً، در طول مدت سفر باید به خواسته های مادی و رفتن به بازار و ... افراد سالم هم توجه می داشتیم.

طبق برنامه های هر روزه همه ی زائرین، شرکت در نماز صبح و زیارت حضرت رسول (ص) و ائمه ی بقیع بود. من چون معمولاً شب ها کم می خوابم، صبح ها بعد از زیارت فوراً باید می خوابیدم و الّا حال دعا و زیارت نداشتم و این خیلی

مایه ی رنج بود. بعد از صبحانه خیلی ها به بازار می رفتند و زمزمه ی آن برای خانواده ی من خیلی تحریک کننده بود و ابراز ناراحتی خانواده از خواب این موقع من بسیار رنج آور بود. حق با آنها بود چون خواب این موقع مانع بیرون رفتن خانواده ام می شد و تبعات واقعاً زیادی بر روح و روان من داشت، تا جایی که گاه مشکلات بعدی آن را می پذیرفتم و از خواب صرف نظر می کردم.

با چند نفر از جانبازان هر روز بعد از نماز مغرب و عشا پشت دیوار بقیع زیارت عاشورا می خواندیم. اصلاً متوجه حساسیت وهابیت به این زیارت با عظمت نبودیم. بعد از چند شب اجتماع نیروهای سعودی را در آنجا به طور ویژه مشاهده کردیم و یکی از همراهان گفت: «زیارت عاشورای هر شبه ی شما موجب تجمع اینها شده.» البته ما زیارت را خوانده و از آن مکان مقدس رفته بودیم.


1- - البته حالا که چرخ برقی در اختیار جانبازان هست کمی این مشکل را حل کرده است.

ص: 199

روزها و شب ها همچون باد گذشت و اقامت در مدینه به پایان رسید. واقعاً رفتن از آنجا خیلی سخت بود. از غروب آخرین روز همه با افسوس می گفتند: «امشب آخرین شبه.» همه به هم التماس دعا می گفتند. افراد از شب های دیگر معمولاً دیرتر می آمدند، بعد از بازگشت، در رستوران همدیگر را که می دیدند با چشمان اشک بار از پایان یافتن این ایام ابراز ناراحتی می کردند.

مدیر کاروان به همه توصیه می کرد که حتماً رأس ساعت مورد نظر کنار ماشین ها باشند. صبح همه در وقت مقرر کنار ماشین آماده بودند. داخل اتوبوس، طبق برنامه مدیر کاروان وضعیت مسجد شجره در نزدیکی مدینه و چگونگی احرام حاجی ها را توضیح داد و بسیار توصیه کرد که در مشورت با روحانی کاروان درباره ی صحت انجام محرم شدن اطمینان حاصل نمایید.

وضعیت من با دیگران متفاوت بود، دیگران در هتل غسل و طهارت گرفته بودند و در مسجد شجره فقط با راهنمایی روحانی کاروان محرم می شدند. اما من باید یک جای خلوت می یافتم که همسرم بتواند آنجا حضور یابد و طهارت انجام شود. به هر حال خداوند لطف فرمود و این زمینه با کمک جمعی از همسفران فراهم گردید و طهارت انجام شد و محرم شدم. در مسیر طولانی مدینه تا مکه بیشتر افراد بیدار ماندند و آرام ذکر گفتند. روحانی کاروان، ورود به منطقه ی حرم را اعلام کرد و باز حال و هوای خاصی همه را فراگرفت و صدای ذکر و ناله ی افراد فضای اتوبوس را بسیار معنوی و دلنشین کرد.

ص: 200

بعد از پیاده شدن از ماشین همگی عازم حرم شدیم، و من که طهارت گرفته بودم، با خانواده به حرم مشرف شدم. از درب صفا مرا پایین بردند، از پایین شیب چرخ رو کعبه مشاهده می شد. بی اختیار همه اشک می ریختیم و خدا را بر این لطف بیکران شکر می گفتیم و حاجات قلبی خود را طلب می کردیم. واقعاً لحظات نابی بود، جزو باارزشترین اوقات عمر آدمی که، لذت فوق العاده ی آن را با هیچ چیز نمی توان عوض کرد.

فردای آن روز با جانبازان مشرف شدیم، بعد از طواف در قسمت استجار ایستادیم. اما فوراً مأمورین سعودی از ما خواستند که گروهی کنار هم نایستیم. معلوم بود که آثار زیارت عاشورای مدینه موجب جلوگیری از تجمع ما در کنار هم شده بود. در روز اول به گمان این که این برخورد اتفاقی است، خیلی جدی نگرفتیم. در روزهای بعد با تکرار این امر دیگر نگذاشتند ما چند جانباز کنار هم در هیچ جای حرم، تجمع کنیم.

این برای من خیلی دردناک بود. اینجا سرزمین وحی بود و زیارت عاشورا متعلق به فرزند رسول مکرم اسلام (ص) بود، درباره اش پیامبر می فرمود: «حسین منی و انا من حسین.» این امر سینه ام را می فشرد و رنج دلم را هزاران برابر افزون می کرد.

سال 1377 برایم سال خیلی خوبی بود. چون کتاب مؤمن کیست بالاخره به چاپ رسید. خانواده چون شاهد زحمات من برای نگارش این کتاب بودند، همگی شاد بودند. چون کتاب را یک جانباز قطع نخاع از گردن با دندان نوشته بود، بنیاد جانبازان

ص: 201

بعد از چاپ کتاب بسیار تبلیغ کرد. در بین مسئولین لشگری و کشوری کتاب را توزیع کردند، خیلی زود کتاب نایاب شد. چاپ دوم کتاب را هم به همان شیوه توزیع کردند و در هر چاپ فقط 100 نسخه به خود من دادند.

خوشحال از این اتفاق، قصد کردم کتابی باعنوان و مضمون المؤمن کیس (مؤمن زرنگ است) بنویسم، در همان ایام ولی امر مسلمین جهان، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای، از نویسندگان به دلیل عدم توجه به بحث عوام و خواص گله کردند. بنابراین پرداختن به این موضوع را تکلیف خود دانسته و نوشتن کتاب عوام و خواص را آغاز نمودم.

برای این که مطلب تکراری و از قبل گفته را ننویسم کتاب هایی که با این مضمون چاپ شده بود، را مطالعه کردم. کار را با بهره گیری از آیات و روایات درباره ی دسته بندی ها، و تعریف خواص و عوام آغاز نمودم. حدود 4 سال نوشتن این کتاب به طول انجامید.

واقعاً نوشتن کتاب برای افرادی چون من کار بسیار دشواری است. چون گرفتن نی در دهان و زدن تک تک کلیدهای رایانه باعث درد دندان و چانه ام می شد. از صبح تا پاسی از شب مدام کار می کردم. ضمن این که مطالعه برای جمع آوری مطالب برای فردی که نیازمند کمک دیگران است، سختی های مخصوص به خود را دارد. البته کار با رایانه نیاز به دیگران را برای نوشتن بسیار کم کرده بود. وقتی که مطلبی آماده داشتم، فقط باید در محیطی

ص: 202

آرام مطالب را با تمام توان می نوشتم. از موقعی که چرخ برقی برایم آوردند، خودم می توانستم پای دستگاه بروم و نیاز به تنظیم فیزیکی بدنم به کمک دیگران نداشتم، خیلی راحت تر شده بودم. وقتی هنوز چرخ برقی نبود، باید حتماً کسی مرا پای دستگاه می برد و دهانم را با صفحه کلید تنظیم می کرد، و موقع کار وقتی اسپاسم می گرفتم، تنظیم بدنم با محل به هم می خورد و دوباره باید کسی را صدا می زدم که برای ادامه ی کار کمکم کند. که اگر کسی منزل نبود، باید صبر می کردم تا فردی به دادم برسد. اما اگر نیاز به مطالعه داشتم، باید کسی برایم نکته برداری می کرد و فیش ها را روی میز جلوی صورتم طوری می چید که من بتوانم با مراجعه به آنها شروع به نوشتن کنم. به این ترتیب این مراحل 4 سال طول کشید ان شاءلله که مورد قبول درگاه حق واقع گردد.

آن سال برای رفتن به بندرعباس قبل از حرکت همیارم، حسن آقا، را برای اجاره ی منزل مناسب به بندر فرستادم. بعد از چند روز حسن آقا زنگ زد و گفت:

- «من خونه رو اجاره کردم و امروز برمی گردم مشهد.»

گفتم: «قولنامه نوشتی؟»

گفت: «نه، صاحبخانه گفته بعد از ظهر بیا قولنامه بنویسیم، ولی اگر منتظر بشم تا 3 روز دیگه هواپیما نیس. من هم کار دارم.»

گفتم: «خونه رو به نماینده ی بنیاد بندرعباس واگذار کن، تا اونها قرارداد رو بنویسن.»

حسن آقا به مشهد برگشت و ما با یک ماشین 10 تن وسایل

ص: 203

منزل را به آدرس منزل دوستم، آقای شادبخش، به بندرعباس فرستادیم. روز بعد از مسیر شمال که چهار روز طول می کشید به مقصد بندرعباس راه افتادیم.

بعد از چند روز به بندرعباس رسیدیم و به منزل دوستم رفتیم. درب منزل که باز شد، با حیرت دیدم تمام وسایل منزل مان در حیاط کنار دیوار چیده شده است. با تعجب پرسیدم: «چرا وسایل منزل اینجاست؟» دوستم گفت: «صاحبخانه وقتی فهمید طرف حسابش بنیاده قرارداد رو امضا نکرد! ما هم تا حالا هر چه گشتیم خانه مناسب پیدا نکردیم.»

فردای آن روز از صبح تا شب دنبال خانه می گشتیم و خانه ای مناسب گیر نمی آوردیم. یازده روز جست وجوی ما ادامه داشت. یک شب هواشناسی اعلام کرد، فردا بارانی است. من حسابی به هم ریخته بودم، چون دربه دری و آوارگی با این وضعیت سخت جسمی و خجالت از دوستم برایم طاقت فرسا بود.

آن شب سخت به کندی می گذشت، هنگام نماز شب بسیار منقلب شدم و به خدا و ولی الله الاعظم (عج) متوسل گردیدم، عرض کردم: «آقا تو خودت از وضعیت من و خانواده ام مطلع هستی، و می دانی که به چه زحمت و ناراحتی این روزها و شب های غربت را می گذرانیم، حال اگر خانه ی مناسب پیدا نکنم و باران ببارد، همه ی وسایلم از بین می رود. خدایا اگر من گناهکار و آلوده ام، همسر و فرزندانم که گناه ندارند، به کرم و بزرگواری ات بر خانواده ام ترحم بفرما.»

ص: 204

فردا صبح مثل هر روز دنبال منزل رفتیم. اولین بنگاه گفت: «بیا همان منزل قبل را برایت اجاره کنم.» خودم رفتم درب خانه ی بنده خدا، درب زدیم، آن فرد مهربان که شهردار یکی از شهرهای اطراف بندرعباس بود، با محبت از من استقبال کرد و کلی معذرت خواست که از اجاره ی خانه خوداری کرده است. لذا با قیمت کمتری دو سال خانه را اجاره کردم. فوراً یک ماشین گرفته و وسایل را انتقال دادیم. چیزی نگذشت که باران بسیار شدید شروع به باریدن کرد و همه ی ما شاکر عنایت خدای تعالی شدیم.

در پایان زمستان و موقع بازگشت، به این نتیجه رسیدیم که چون تا زمستان سال آینده منزل خالی است، این مدت منزل را اجاره بدهیم. یکی از آشنایان، فردی را که خیلی مورد تأییدش بود، برای اجاره ی منزل به ما معرفی کرد. با نوشتن قراردادی 10 ماهه منزل را با مبلغی کمتر اجاره دادیم. این فرد هم با دادن چند برگ چک که از یک معلم گرفته بود، قرار شد اجاره بها را پرداخت نماید. چند ماهی گذشت، تا روزی بنیاد جانبازان بندرعباس گفتند: «چک های این بنده خداپرداخت نشده.» گفتم: «بروید در خانه ببینید چرا پرداخت نکرده.» فردا تماس گرفتند و گفتند: «خانه رو خالی کرده و رفته.» خیلی ناراحت شدم، چون طرف خیلی ظاهر خوبی داشت، باورکردنی نبود که آدم اهل کلکی باشد. به هر حال چاره ای جز صبر نبود. چند روز بعد صاحبخانه زنگ زد و گفت: «560 هزار تومان قبض تلفن آمده، 55 هزار تومان قبض برق و 30 هزار تومان آب بها.»

ص: 205

چاره ای جز پرداخت این قبوض نداشتیم، با هر دشواری بود پرداخت کردیم و هر چه تلاش کردیم آن فرد را پیدا نکردیم. سراغ صاحب چک رفتیم، آن بنده خدا هم مثل ما گول خورده بود. بنابراین دور از انصاف دیدیم که بر صاحب چک فشار بیاوریم.

از آنجا که خانه را دوساله اجاره کرده بودیم، برای سال بعد هم خانه داشتیم. از سال 1379 برای مشکلاتی که بود، تصمیم گرفتیم که حتی المقدور خانه اجاره نکنیم، و در مهمان پذیرها و هتل ها اقامت گرفتم. یک مشکل بزرگ دیگر که داشتیم، این بود که مهمان هایی در این ایام برایمان می آمدند. اساساً خانواده ی ما بسیار به میهمان علاقه مند بوده و هستیم. خدای تعالی لطف کرده و از اول زندگی من بسیار مهماندار بودم. در بندرعباس با وجود این که ما خود میهمان بودیم، پذیرای میهمان هم می شدیم. چون جایی که به ما داده می شد برای مثلاً 5 نفر بود، علاوه بر این که شرمنده ی مدیر مجموعه می شدیم، به میهمان ها آن طور که شأن آنها بود نمی شد رسیدگی کرد و این امر بسیار مایه ی ناراحتی من بود. با مدیر مجموعه هماهنگ کردیم و از اقوام نیز درخواست نمودیم که به نوبت بیایند، طوری که تعداد میهمان ها بیش از پنج نفر نباشد. فامیل معمولاً با هماهنگی قبلی می آمدند و در بسیاری مواقع مشکلی پیش نمی آمد. گاهی بدون هماهنگی یکباره تا حتی بیست نفر میهمان یکجا می آمد، که در اینگونه مواقع دست و پا تنگ می شد حتی برای خواب اتاق را با ملحفه مرزبندی می کردیم و شب های سختی را می گذراندیم. با این

ص: 206

وصف تصمیم گرفتیم که دیگر به میهمان پذیر نرویم و از سال بعد دوباره خانه اجاره کنیم.

به دلیل این که در مسافرت ها همه ی خانواده نمی توانستیم با هم مسافرت برویم، دنبال تهیه ی یک ماشین بزرگتر بودم. در تحقیقاتی که داشتم ماشین کاروان کاندید شد، چون هم وسعت خوبی داشت و هم با مقدار پول ما سازگار بود. یک آشنا در کارخانه ی سایپا داشتیم، با نامه ای از بنیاد به مدیر کل سایپا عازم تهران شدیم. از آنجا که این ایام مصادف با شب چله بود و خانواده ی خواهرم، طاهره، بایستی برای نامزد محسن وسایل شب چله ای به شهر قم ببرند، همراه آنها عازم تهران و سپس قم شدیم.

بعد از زیارت حضرت معصومه (س) و اجرای مراسم شب چله ای برای همسر محسن، برای خرید خودرو کاروان به تهران و کارخانه ی سایپا رفتم. برخورد مسئولین و کارکنان سایپا، بی روح، عاری از محبت و دلسردکننده بود که از خرید ماشین منصرف و تهران را به قصد دیدن دوستانم در قائم شهر ترک کردم.

واقعاً دوستان بسیار مهربان و بامحبتی در آنجا دارم. هر شب خانه یکی از آنها دعوت بودیم. غروب روز 27 آذر که منزل دختر دوست بسیار خوبم، جناب آقای آهنگری، دعوت بودیم در مسیر راه جلوی یک بنگاه که از دوستان جناب آقای اصغرزاده از دوستان شهر بابل بود؛ توقف کرده و ماشین کاروانی را که برای فروش گذاشته بودند را پسندیدیم و قرار گذاشتیم که روز بعد ماشین را به منزل دوستم، جانباز آهنگری، بیاورند تا ماشین را

ص: 207

آن جا کارشناسی و بررسی کنیم. روز بعد ماشین را به منزل ایشان آورده و آنجا کاملاً اندازه گیری کردیم و در این برآورد معلوم شد که ماشین کاروان برای وضعیت جانبازی من مناسب نیست. بنابراین، از خرید ماشین کاروان کاملاً منصرف شدیُم.

روز بعد منزل دوستم، جناب آقای اصغرزاده، که بنگاه معاملات ماشین داشت دعوت بودیم. از ایشان خواستم ماشینم را بفروشد و اگر ماشین خوبی گیرش آمد برایم بخرد و به مشهد بفرستد. او گفت: «چه ماشینی مورد نظر شماس؟» گفتم: «من پولی ندارم و با مقدار کمی که می تونم جور کنم به صورت شرایطی یا سمند و یا پارس بخر.» ایشان گفت: «من خودم سمند دارم، امروز ماشین را بردار و برو امتحان کن، اگر مناسب وضعیتت بود بعد با هم صحبت می کنیم.» ماشین را برای امتحان بردم و تا شب دست ما بود. همان شب ساعت 10 در منزل آقای آهنگری معامله صورت گرفت. با این که بقیه ی پول ماشین را نداشتم، از من خواستند ماشین را بردارم و هر وقت پولش را داشتم بدهم. به همین جهت ماشین پژو 405 با سمند عوض شد. البته هنوز این ماشین مناسب وضعیت جسمی و خانوادگی ما نبود. استدعای من از پروردگار بخشنده ماشینی بود که هم بزرگ باشد و هم بتواند چرخ برقی مرا با خود حمل کند. ان شاء الله خداوند برایمان درست کند.

بعد از بازگشت به مشهد، برای دیدن تعزیه یکی از دهباری ها در مسجد ولی عصر، به دهبار رفتم که آقای علی کدخدایی از من خواست در حل اختلاف بزرگی که در خانواده ی کدخدایی ها

ص: 208

ایجاد شده بود، به آنها کمک کنم. گفت: «پدرم در زمان حیاتش منزلی در مشهد و برادرم محمد در آنجا ساکن شد. مدت زیادی این منزل در تصرف برادرم بود، تا این که پدرم درخواست تخلیه ی منزل را کرده و متأسفانه برادرم، محمد، منزل را تخلیه نمی کند. حوصله ی پدرم سر آمده و از بقیه ی خواهران و برادران و شوهرخواهرها درخواست کرده که منزل را از محمد بگیرید.

در آن جلسه، همه اتفاق نظر داشتند که آقای محمدرضا خوشدل در ازای دریافت مبلغ پانصد هزار تومان خانه را از محمد پس بگیرد و برای این که کار آقای خوشدل حقیقی جلوه نمای، یک قرارداد صوری بین این ها تنظیم می شود. بعد به این نتیجه می رسند که یک وکالت محضری هم به آقای خوشدل بدهند، تا در اجرای کار دستش باز شود.

آقای خوشدل اقدام می کند و حکم تخلیه را می گیرد و محمد را از خانه بیرون می کند. بعد حاج حسین کدخدایی، درخواست ابطال وکالت آقای خوشدل را می کند، به گفته ی وراث، محمد رضا امروز و فردا می کند تا این اتفاق به زمان حیات حاج حسین کدخدایی وصال نمی دهد. بعد از فوت ایشان، ورثه هر چه تلاش می کنند، آقای خوشدل نمی پذیرد و می گوید: «من منزل رو از پدرتون خریدم.» بین خانواده شدیداً اختلاف افتاده بود.

بعد از شنیدن حرف های علی کدخدایی گفتم: «به من اجازه بده درباره ی این موضوع تحقیق کنم، بعد جوابش رو می دم.» بعد از کمی پرس و جو از افراد مطلع و خود آقای خوشدل، به نتیجه

ص: 209

قطعی ای نرسیدم، از این رو جلسه ای در حضور حاج آقا محرابی و حاج سید محمود حسینی در منزل ما برگزار و مدارک آقای خوشدل را دیده و مطالبش را شنیدیم.

ایشان مدارک بسیار محکمی مبنی بر خرید منزل در دست داشت، نکته ی مهم تر این که در وصیت نامه ی حاج حسین کدخدایی، ردپایی از تأیید خرید دیده می شد. البته در وصیت نامه گفته بود که، اگر خوشدل خانه را خواست پولش را بدهد و خانه ازآن او باشد، و از آنجا که پولی به ورثه پرداخت نشده بود، آنها همین نکته را دلیل بر بطلان حرف های خوشدل می پنداشتند و همین امر را گواه محکم بر سوری بودن معامله می دانستند.

به هر حال در آن نشست بعد از کلی بحث های پر تنش به دلیل طولانی شدن جلسه، ادامه ی آن به فردا موکول شد، البته من از آقای خوشدل خواستم بماند و در تنهایی با یکدیگر صحبت کنیم. در نبود خانواده ی کدخدایی از او خواستم که با توجه به عدم پرداخت مبلغی و برای رفع اختلاف بین خانواده ی کدخدایی از خیر این منزل بگذرد و آن را به ورثه

تحویل بدهد. ایشان بعد از کلی خواهش و تمنای من و حاج آقا محرابی به بنده لطف کردند و گفتند: «به خاطر شما منزل رو تحویل می دم.»

در جلسه ی بعدی آقای خوشدل به قولش وفا کرد و توافق شد که منزل را آقای خوشدل بفروشد و سهم هر کدام را به آنها و همسر مرحوم بپردازد. چند ماهی از این توافق گذشت دوباره ورثه ی کدخدایی به من مراجعه نمودند و گفتند: «آقای خوشدل

ص: 210

پشیمان شده و حرف های دیگری می زنه.» دوباره با همراهی حاج آقا محرابی و سید محمود حسینی جلساتی برگزار شد و حرف های تکراری دفعات قبل را شنیدیم و ما تلاش می کردیم به هر صورت ممکن، اختلاف را حل کنیم، ولی در هر جلسه به شکلی سر و صدا بالا می گرفت و با دلخوری افراد از یکدیگر، جلسه به وقت دیگری موکول می شد.

در جلسه ای که به تنهایی با آقای خوشدل داشتم، از او گله کردم که، با آن همه منتی که سر ما گذاشتی، چرا توافق را به هم زدی و به این اختلاف دوباره دامن زدی؟ او با حالت شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: «من دل پُری از اینها دارم و هر چه تلاش می کنم خودم رو نمی تونم راضی کنم ولی چشم، من واقعاً دیگه درباره خانه هیچ ادعایی ندارم.»

در جلسه ی روز بعد توافق آقای خوشدل اعلام شد. خانواده با خوشحالی همه ی ما را دعا کردند. صحبت از فروش شد، آقای علی کدخدایی فرزند مرحوم کدخدایی گفت: «اگر خواهران و برادران خانه را به من بدهند من می خرم.» کسی چیزی نگفت و در واقع در خفا مخالفت کردند و خود علی آقا به این نتیجه رسید گفت: «من دیگه خریدار نیستم، لذا از ورثه می خوام خانه رو به بنگاه املاکی بسپارن تا بفروشن.»

این کار عملی نمی شد، حاج آقا محرابی به من پیشنهاد کرد که برای حل این اختلاف و ختم این ماجرا این منزل را من بخرم، چون فقط از این طریق این مشکل چند ساله حل می شد.

ص: 211

گفتم: «اینکار برای من مقدور نیست، چون من اصلاً چنین پولی رو ندارم.» او با پافشاری گفت: «برو و هر طور شده جور کن، از آبروت استفاده کن و قرض کن و همه رو از این ناراحتی بزرگ نجات بده.»

تمام فکرم در آن ایام خرید این منزل بود، چون از قبل هم من قصد خرید جایی را به نیت وقف برای مصارف روزهای عاشورا و شهادت مولا علی ابن موسی الرضا (ع) داشتم، حتی در وصیت نامه ام این تکلیف را بر عهده ی فرزندانم گذاشته بودم. خرید این منزل را زمینه ی انجام این عمل خداپسندانه می دانستم، بنابراین برای اجرای تصمیم ام و رفع این اختلاف، مصمم بر خرید این منزل به منظور وقف شدم.

در نشستی با حضور افراد قبلی در منزل ما، طرح خرید منزل توسط من از سوی حاج آقا محرابی مطرح گردید و با استقبال همه مواجه شد. آقای خوشدل گفت: «من با این شرط قبول می کنم که محمد از این خانه ارث نبرد!» با تعجب گفتم: «چرا؟ ایشان هم جزو ورثه ی کدخدایی است.» او پای حرفش ایستاد و من متحیرانه به او و حرف هایی که بین آنها رد و بدل می شد نگاه می کردم. بعد از دقایقی از خوشدل پرسیدم: «این موضوع به شما چه ارتباطی داره.» و او با کمال بی توجهی به همه ی حرف های جلسه ی قبلش و اینکه شما به گردن ما حق داری و ...، در این جلسه فقط

می گفت: «محمد نباید سهمی ببره.» جالب این که محمد مظلومانه سکوت کرده و با حیرت به این و آن نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.

ص: 212

حاج آقا محرابی گفت: «بیا با گرفتن مبلغ سه میلیون تومان به این اختلاف پایان بده و این بحث های اختلاف آور رو نزن.» من با این که واقعاً از این عمل ناراحت بودم، سکوت اختیار کردم، ناباورانه محمد گفت: «برای حل این اختلاف حاضرم دو میلیون تومان از این مبلغ را من بپردازم.» آقای خوشدل پذیرفت و فوراً قرارداد فروش منزل با تعیین سهم هر فرد از ارث، انجام شد. قرار شد از این لحظه طرف معامله ی همه بنده باشم. من طبق قرار سر وقت تعیین شده، تمام مبالغ حق ارث آنها از این منزل پرداخت نموده و به این شکل اختلاف پایان یافت.

اول پاییز 1379 که هوا کمی سرد شد، به روال سالهای قبل، درب ها و پنجره های منزل را با پلاستیک پوشاندیم و من تا موقع رفتن به بندرعباس در منزل محبوس شدم. با محبوس شدن من کار تدوین کتابی که تازه شروع کرده بودم با سرعت بیشتری پیش می رفت. در آخرین روزهای پاییز، در یک روز تقریباً گرم پاییزی، حسابی خود را پوشاندم و نزد مدیر کل بنیاد جانبازان، جناب حاج آقا حسینی شریف، خدمت رسیدم و در جلسه ای به این نتیجه رسیدیم که با توجه به ماجرای سال گذشته ی اجاره خانه، امسال خانه اجاره نکنیم و میهمان یکی از میهمان سراهای نیروهای مسلح بندرعباس شویم. ایشان با فرمانده ی نیروی دریایی ارتش تماس گرفت و دستور استقرار زمستانه ی ما در میهمان سرای ارتش را دادند.

نامه ای که به وسیله ی فاکس از فرمانده ی نیروی دریایی به

ص: 213

مدیر کل بنیاد رسیده بود را به من دادند و ما با وسایل اندکی راهی بندرعباس شدیم. بعد از ورود به آنجا نامه را به مدیر کل بنیاد بندرعباس داده و ایشان در پی تماس با فرمانده ی نیروی دریایی هرمزگان، برای اسکان ما تا عید نوروز دستور ایشان را گرفت و آنها بزرگواری کردند و یک سوئیت بسیار مناسب به من دادند. آن سالها حسن آقا، همیارم، با خانواده به بندر می آمد، حال نمی دانستیم برای او چه کنیم. دوباره خدمت مدیر بنیاد بندرعباس رسیدم و این مشکل را مطرح کردم. ایشان با فرمانده ی نیروی دریایی تماس گرفت و با کلی تلاش و رفت و آمد به حسن آقا هم داخل همان مجموعه یک واحد کوچک دادند و از آنجا که من لباس مقدس سپاه را بر تن داشتم، خجالت می کشیدم که جزو نیروهای دریایی ارتش نیستم و برای ایشان ایجاد زحمت کرده ام. واقعاً این همه را عنایت پروردگار می دانم و ذات اقدسش را سپاس می گویم.

در سال 1380 از طرف نماینده ی ولی فقیه در سپاه تماس گرفتند و اعلام کردند که کتاب عوام و خواص به چاپ رسیده است. واقعاً خبر خوشحال کننده ای بود، بالاخره ثمره ی چهار سال تلاش بی وقفه به بار نشسته بود. من شاکر بودم، بابت عنایات حضرت حق، حضرت ولی الله الاعظم (عج) و نمایندگی ولی فقیه در سپاه که مرا در چاپ این کتاب یاری کردند.

بعد از چاپ کتاب عوام و خواص، قصد نوشتن خاطراتم را داشتم. در یک سخنرانی بسیار جذاب یک خطیب توانا درباره ی

ص: 214

سوره ی عصر، اندیشه و ذهنم را معطوف به صفات صالحین کرد و تا چند روز فکرم مشغول بود و در هر فرصتی سوره ی عصر و این کلام دلنشین الهی را در اعماق جانم مرور می کردم.

تا بر نوشتن کتاب بعدی ام، با موضوع صفات صالحین، تصمیم قطعی گرفتم. به این منظور برای کسب اطلاعات و نکته برداری به سراغ قرآن و روایات رفتم. مطالعات در این باره را آغاز کردم. تصور من از صفات مؤمنین و صالحین فقط همان مواردی بود که در سوره ی عصر آمده، اما در جست و جوی این مطلب در قرآن کریم مصادیق فراوانی از صفات مؤمنین و صالحین را یافتم که دنیایی از معارف رفتاری و گفتاری را دربرداشت. در همان ابتدای راه، وجودم سرشار از عشق به این تحقیق و کار شد و همین امر موجب تشویقم برای مطالعه ی بیشتر گردید. هر چه بیشتر در این موضوع غور می کردم موارد با ارزش تر و زیباتری را می یافتم که عمق وجود هر مؤمنی را مجذوب و مشعوف به آن صفات می کرد.

به هر حال مطالعه و نکته برداری در این موضوع بی وقفه و خستگی ناپذیر ادامه داشت. هر روز حدود ساعت هشت و نیم صبح شروع به کار می کردم و تا نماز ظهر ادامه می دادم، عصر هم بعد از استراحت معمولاً تا ساعت 9 شب کار می کردم. با شرایط جسمی من علی رغم زمان زیادی که می گذاشتم کار به کندی پیش می رفت. نوشتن این کتاب بیش از 10 سال به طول انجامید و در پاییز 1392 نوشتن کتاب تمام و مراحل چاپ آن آغاز گردید.

در این کتاب سعی کرده ام راجع به مطالب بسیار اساسی،

ص: 215

گزیده و کوتاه بحث کنم. بیشتر آیات و روایات را آورده ام و گاهی که نیاز به توضیح و یا کمی تفصیل بوده به اقتضای حساسیت مطلب، درباره ی آن بحث کرده ام. در بسیاری از موارد فقط روایت و آدرس منابع را بیان کرده ام(1)، اگر برای همه ی آن چه نوشته شده می خواستم توضیح بدهم، واقعاً از عهده و وقت من و صفحات با این حجم خارج بود.

خدایا، تو شاهد بر اعمال این بنده ی کوچک خودت هستی و سعی، نیت و تلاش مرا می بینی، و آگاهی که می خواستم یک مبحث بزرگ دینی را با شرایط ناچیزم به رشته ی تحریر درآوردم. نمی دانم آیا موجب پذیرش تو مولا و خالقم و حضرت حجت (ع) هست یا خیر؟ الهی به فضل و احسان و کرم و بزرگواری ات التجاء می برم و از بارگاه ربانی ات استدعا دارم که این هدیه ی ناچیز را از این بنده ی حقیر بپذیری و مرا از صالحین درگاهت قرار دهی، آمین.


1- - با توجه به این که آدرس منابع از برنامه ی جامع التفاسیر و جامع الاحادیث نور گرفته شده، صفحات بر اساس آن برنامه ذکر شده است.

ص: 216

ص: 217

فصل نهم: آغاز سفرهای مذهبی، راه اندازی اجتماع عظیم منتظران

ص: 218

ص: 219

رفتن به حج تمتع از آرزوهای بزرگ من و همسرم بود. همسرم چند سال پیش به حج رفته بود. یک شب دوستم، جناب دکتر کوهرخی، که سال گذشته حج رفته بود از من خواست برای رفتن به حج درخواست کنم. من باور به توانایی انجام این کار را نداشتم، ولی با اصرار دوستم همان شب به جناب دوست علی زاده، مسئول فرهنگی بنیاد جانبازان، زنگ زدم. ایشان با نهایت محبت گفتند: « فردا پیگیری می کنم و نتیجه رو به شما اعلام می کنم.» فردا گفتند: «آقای صفایی شما که زنگ زدی من خواب بودم و از صدای زنگ شما از خواب بیدار شدم، در خواب خود را در شهر مکه دیدم و صدای دلنشین اذان مسجد الحرم را شنیدم و چشمم رر که باز کردم صدای اذان از بلندگوی مسجد محل خودمان بلند بود، تصور می کنم، که این یک الهامه به من که این کار رو حتماً برای شما پیگیری کنم.»

چند روز بعد، ایشان خبر پذیرش رفتن مرا با یک همراه اعلام نمود، و گفت: «کاروان جانبازان فقط آقایان هستند.» گفتم: «شما خود می دونی که من بدون همسرم جایی نمی تونم برم و به ایشان احتیاج دارم.» او گفت: «اصلاً نگران نباش، خدای تعالی خودش

ص: 220

زمینه ی رفتن همسرت رو هم فراهم می کنه.» بی وقفه دنبال راه چاره می گشتم و به این و آن می گفتم. حاج آقا دوست علی زاده، با مدیر کاروان جانبازان تماس گرفت و ماجرای رفتن و وضعیت جسمی مرا توضیح داد و راهنمایی خواست، ایشان گفته بود که، اگر خانم آقای صفایی را با کاروان دیگری راهی کنی، من آنجا برایش جا درست می کنم.

حالا باید یک فیش حج برای همسرم می گرفتم. صحبت آقای دوست علی زاده، با اداره ی حج و زیارت و شرح وضعیت من برای آنان، موجب اعطای یک فیش حج به همسرم شد. فوراً در یک کاروان که زمان حرکت اش نزدیک حرکت کاروان جانبازان بود، زودتر از من به مکه اعزام شد و در آنجا به هم پیوستیم.

از آنجا که معاون بنیاد جانبازان کشور، جناب آقای کاشانی، همراه کاروان جانبازان بود بسیاری از گره ها به راحتی گشوده می شد. با عنایت ایشان و مسئول کاروان به بنده و همسر و برادر خانمم در هتل محل استقرار جانبازان یک اتاق اختصاص داده شد. البته مشکلاتی چون وجود چرخ برقی که برای آنها کمی نامأنوس بود، وجود داشت. برای رفتن به حرم با این چرخ اشکال می گرفتند.

چند روز در مدینه بودم و اصلاً به من اجازه ی ورود به داخل روضه ی منوره حضرت رسول مکرم اسلام (ص) را نمی دادند. در محوطه ی بزرگ از دور مقابل روضه ی منوره با حسرت به ضریح حضرت رسول (ص) می نگریستم و با چشمان اشکبار زیارت

ص: 221

می کردم. یک روز خیلی دلم شکست و گریه کردم و به حضرت رسول (ص) گله کردم و از آن حضرت تشرف به روضه ی منوره را خواستم. با ناراحتی به سمت غرب حرم بیرون رفته و جلوی درب غربی ایستاده و با حسرت به رفت و آمد افراد می نگریستم، در این میان یکی از مأمورین سعودی جلو آمد و پرسید: «چرا داخل نمی روی؟»

گفتم: «با این چرخ اجازه ی دخول نمی دن.»

گفت: «کمی صبر کن.»

من همان جا به پیشگاه حضرت رسول (ص) عجز و لابه می کردم، که آن مأمور برگشت و به من اشاره کرد بیا داخل. ناباورانه پرسیدم: «من.» گفت: «بله.» دنبال او راه افتاده و وارد حرم شدم. مأمور با عنایت حضرت رسول (ص) سفارش مرا به همه ی مأمورین داخل حرم کرد و تا آخرین لحظات هرجا که حتی برای دیگران رفتن و توقف در آنجا سخت بود، رفتم. بعد از آن هر وقت اراده می کردم داخل روضه ی منوره حضرت رسول (ص) بشوم مأمورین کمکم می کردند و مرا در محل مورد نظر مستقر می نمودند. این لطف حضرت به من آموخت که برای رفتن به مکه و خانه ی خدا از حضرت رسول (ص) کمک بخواهم تا زمینه ی ورود آسان به آن مکان مقدس را مرحمت فرماید.

ایام توقف در مدینه ی منوره و لحظات باارزش آن با آه و افسوس همگان گذشت. روز حرکت به سمت مکه و اعمال حج آغاز شد. مدیر کاروان جداگانه برای من یک ماشین جی.ام.سی

ص: 222

گرفت و به همراه خانواده دنبال کاروان به مسجد شجره رفتم. در آنجا باید دیگران کمک می کردند تا زمینه ی طهارت فراهم شود، چون این عمل به کمک محارم (همسرم) انجام می شد، و از آنجا که این امر باید در محل آقایان باید صورت می گرفت، کار بسیار دشوار بود. باید چند نفر با ملحفه و حوله محل را پوشش می دادند که بشود در آن مکان عمومی این کار را انجام داد. به هر حال چند نفر را هماهنگ کردیم و با زحمت زیاد طهارت صورت گرفت و اعمال احرام را انجام دادم سپس با کاروان حرکت کردیم و بعد از ساعاتی به مکه ی مکرمه رسیدیم.

جلوی درب هتل منتظر مدیر کاروان شدیم تا برای طهارت به ما اتاق بدهد و بعد از طهارت همراه دیگر عزیزان جانباز عازم حرم شوم. در دلم تلاطم عجیبی بود که اینجا در مکه چه برخوردی با من می شود. با اضطراب به جلوی درب ورودی حرم رسیدیم. تعداد زیادی معلول با چرخ پشت درب ورودی صفا در صف بودند. با لطف و عنایت حضرت رسول (ص) اینجا هم مثل دیگر افراد معمولی جلوی درب رفتم و بدون مزاحمت وارد حرم شدم. حال و هوای عجیبی داشتم. اما چند شب بعد نمی دانم چه خطایی کرده بودم که از رفتن من به داخل حرم ممانعت کردند. یکی از برادران لبنانی که به عربی مسلط بود، به کمکم آمد و پیش بسیاری از مسئولین حرم رفت و به دنبال مجوز دخول بود. اما آنها مساعدت نمی کردند. بیش از دو ساعت از درب های مختلف برای رفتن به داخل تلاش کردیم که بی نتیجه ماند. من

ص: 223

متحیرانه به دور حرم به این سو و آن سو می رفتم، دیگر مستأصل شده بودم و داشتم به هتل برمی گشتم که یک باره به ذهنم آمد که به خود حضرت حق توسل کنم. به برادر خانمم گفتم: «بیا مرا وضو بده.» ایشان یک لیوان آب آورد و در مقابل درب صفا مرا وضو داد و من بر اساس آیه ی شریف قرآن کریم که می فرماید: «اِسْتَعینوا بِالصَّبْرِ و الصّلاه» (از نماز و صبر کمک بگیرید)(1) مشغول فریضه ی ادای نماز شدم. متوسل به حضرت حق گردیدم. در حال نماز بودم که لطف پروردگار شامل حالم شد و فرمانده ی درب صفا به برادر خانمم اشاره کرد و او را خواست که برود جلو و پرسیده بود: «ایشان کیست؟»

به او گفته بود: «سردار صفایی از ایران.» نمی دانم چه بینشان رد و بدل شد که باز لطف مولا شامل حالم گردید و مسیر برای رفتنم باز شد. برایم خیلی تعجب آور بود، چون فردا که به حرم مشرف شدم، پشت درب صفا چرخ های زیادی در صف ایستاده بودند و با تحیّر یکی از مأمورین جلو آمد و مرا از بین معلولین دیگر جدا کرد و به داخل حرم راهنمایی نمود. تا آخرین روز با لطف حضرت حق بدون اذیت و ماندن در صف و مستقیم از هر دری که می خواستیم وارد حرم می شدیم.

انجام طواف با چرخ با آن ازدحام شدید خیلی دشوار بود. آقای کاشانی و چند تن از افراد کاروان دست ها را به هم گره کرده و در اطراف من چون زنجیری محکم حلقه می زدند و در تمام


1- - بقره/ 153

ص: 224

هفت دور طواف مرا همراهی می کردند. این امر در تمام طواف ها جاری بود. دو روز مانده به رفتن به منا و عرفات به شدت سرما خوردم و همه نگران حال من بودند. تا جایی که خبر به بعثه ی امام خامنه ای رسید و یکی از آن عزیزان به دیدنم آمد و مرا دلداری داد و فرمود: «مطمئن باش که برای منا و عرفات با کمک خداوند خوب می شوی. همان که به تو توفیق آمدن داده، خودش هم توان رفتن می دهد.» همین گونه هم شد، با استراحت و گرم نگه داشتن خودم حالم بهبود یافت و برای حرکت به سمت منا و عرفات آماده شدم.

بعد از عرفات بسیار شلوغ می شود. جانبازان را قبل از حرکت به سمت منا و عرفات برای طواف بردند. آماده ی رفتن به منا و عرفات برای انجام اعمال بودیم. از آنجا که من با اتوبوس نمی توانستم بروم، روز حرکت مدیر کاروان برای من یک آمبولانس از مرکز بهداشت و درمان مکه گرفت. همزمان با افراد از هتل بیرون آمدم و در جلوی درب هتل منتظر دیگران شدم. هنگام سوار شدن یکی از جانبازان درخواست کرد که او هم با آمبولانس همراهم بیاید. من هم ناچار قبول کردم و ایشان پشت سر من با چرخ سوار شد. هوا گرم بود و من حسابی از گرما کلافه شده بودم. کولر ماشین روشن بود و باد مستقیم روی بدن و شکمم می وزید. هیچ وسیله ای نداشتم روی شکمم بیندازم و چون برادر جانباز پشت سر من بود، نمی توانستم برای این که باد به من نخورد، عقب تر بروم.

ص: 225

به هر حال این وضعیت را تحمل کردم و با انجام اعمال مشعر به عرفات وارد شدیم. در آنجا در گوشه ای از چادرهای عمومی که برای من جدا کرده بودند تا صبح استراحت مختصری کردم و صبح برای انجام اعمال عرفه آماده شدیم. هوای آنجا برای من گرم بود، در کنار درختی چند نفر مرا باد می زدند. به پیشنهاد یکی از برادران داخل آمبولانس رفتیم و کولر آن را روشن کردیم. اما از آنجا که از قبل کولر را روشن نکردند که سرد باشد و بعد مرا داخل آمبولانس ببرند، با رفتن به داخل آمبولانس حالم بدتر شد. به مرکز درمانی سعودی در عرفات رفتیم و اجازه خواستیم کمی جلوی کولر برای خنک شدن بایستیم، ولی آنها نپذیرفتند که داخل توقف داشته باشیم. به کنار چادری که کمی سایه داشت رفتیم و در حال شنیدن دعای عرفه چند نفر مرا باد می زدند.

غروب با خنک شدن هوا کمی حالم بهتر شد. با کمک از محضر صاحب الزمان (ع) آماده ی رفتن به منا شدیم. در منا وضعیت شکم من به هم ریخت. در گوشه ی چادر بزرگ کاروان جای کوچکی برای من جدا کرده و با پتو روی شکمم را پوشاندند. ولی وضع خراب تر از این حرف ها بود که با پوشاندن و گرم نگه داشتن شکمم حالم خوب شود. در حالی که شکمم مثل سنگ سفت شده بود و به زحمت نفس می کشیدم، شب را به صبح رساندم و با طلوع آفتاب احساس کردم

که دچار اسهال شده ام. برادر خانمم را برای کمک گرفتن از اقوام به جاهای مختلف منا فرستادم و ایشان با زحمت آنها را یافته و به چادر ما آورد.

ص: 226

با همفکری با یکدیگر قرار بر بررسی توالت های منا شد. دو نفر رفتند که آنجا را با نگاه کارشناسانه ببینند که آیا می شود به آنجا رفت. در برگشت گفتند: «جای مناسبی نیست، ولی چاره ای هم نیست.» خودم به آن مکان رفتم و از نزدیک توالت ها را دیدم. با حلب جای بسیار کوچکی که به زحمت نفرات داخل آن جا می شدند ساخته بودند. با ملحفه جلوی درب توالت حصاری درست کرده و جلوی دید افراد را گرفتند. ابتدا مرا روی سکوی جلوی توالت گذاشتند و چرخ را جمع کرده و داخل بردند. سپس چند نفری مرا بلند کردند و به زحمت و در حالی که می ترسیدیم نجس کاری شود، فوراً مرا به داخل برده و روی چرخ گذاشتند و بیش از نیم ساعت آنها با ملحفه انحصار را حفظ کردند. از شکم من گاز بیرون می آمد.

به هر حال با این کار راحت شدم و همان جا مشکل ام حل شد. بعد از بازگشت از توالت و هنگام غروب آفتاب روحانی کاروان، حجت الاسلام راشد یزدی، به من گفت: «شما با وضعیتی که داری، چون یک شب در اینجا توقف داشتی، می تونی امشب از این جا بری به سمت مکه و به اعمال بعدی خود برسی.»

من به اتفاق همسرم به مکه برگشتیم. همسرم برای انجام اعمال رفت و با هم در جایی از حرم قرار گذاشتیم که موقع نماز صبح بیاید و مرا وضو بدهد. تا اذان در گوشه ای از خانه ی خدا صبر کردم و هر چه به انتظار همسرم برای وضو ایستادم خبری نشد. دیدم اگر بیشتر منتظر بمانم از نماز جماعت جا

ص: 227

می مانم. بین صفوف بالا و پایین به دنبال یک ایرانی می گشتم که مرا وضو بدهد. به این سو و آن سو می رفتم و چون همه ی لباس ها متحد الشکل بود کمتر می توانستم با اطمینان کسی را که حتماً ایرانی است، پیدا کنم. نهایتاً از چهره ی فردی احساس کردم ایرانی است. ایرانی بودنش را پرسیدم و او با لبخند گفت: «بله.» از او خواستم مرا وضو بدهد و او بسیار بامحبت این کار را انجام داد. و بعد از نماز همسرم با کلی ناراحتی خودش را به من رساند و اظهار داشت که سعی صفا و مروه به دلیل ازدحام جمعیت دیر تمام شد و ناراحت بود که شاید من هنوز نماز نخوانده باشم. گفتم: «ناراحت نباش دوست خدا بسیارن و یکی از همان ها مرا وضو داد.» به هر حال این روزهای عزیز خیلی زود گذشت و حسرت لحظات زیبایش در دل ما که خوب نتوانستم از آن استفاده کنیم تا همیشه باقی ماند.

بعد از بازگشت از مکه به دلیل سردی هوای مشهد باید به بندرعباس می رفتم. نماینده ی ولی فقیه به واسطه ی رفتن من برای سخنرانی در مراکز سپاه بندرعباس و جزایر خلیج فارس مرا می شناخت و به من عنایت خاصی داشت. چون آمادگی ام را برای خدمت در واحدهای سپاه اعلام کرده بودم، رابطه ی بسیار حسنه ای با آنها داشتم. با نماینده ی ولی فقیه تماس گرفتم و طرح موضوع اسکان چندماهه ی من در بندرعباس با استقبال ایشان مواجه گردید و گفت: «یک نامه از فرماندهی ارشد خراسان به فرماندهی ارشد سپاه در هرمزگان که مستقر در نیروی دریایی است ارسال

ص: 228

کن تا امکان اسکان زمستانه در منازل و یا میهمان سرای سپاه مهیا گردد.» بعد از ارسال نامه و پی گیری دوستم، آقای شادبخش، یک واحد آپارتمان دو خوابه از منازل سازمانی سپاه در اختیار بنده قرار گرفت، و این سال و سال بعد در همین واحد بسیار خوب و راحت گذشت.

سفرهای معنوی با وجود تمام سختی هایی که به لحاظ جسمی داشتم، روح و روانم را صفا می بخشید. تابستان سال 1381 تصمیم گرفتیم در پایان زمستان که هوا مناسب تر است، به سفر عتبات عالیات مشرف شویم. این خبر در بین اقوام پیچید و خلاصه تا موقع حرکت، شناسنامه ی 27 نفر به دست ما رسید.

واقعاً نمی دانم چرا همه ی دوست داشتند با من، که خود نیازمند کمک دیگران بودم. به سفر بیایند. خواستند که مدیر کاروان 27 نفره که بیشتر این افراد خانم بودندف شوم. بسیار دشوار به نظر می آمد. به هر حال قرار شد همه ی پاسپورت ها را تحویل ما بدهند. از آنجا که به دلیل شرایط جسمی زمستان ها به بندرعباس مهاجرت می کردم، قبل از رفتن اکثر پاسپورت ها را به من سپرده شد. بعضی ها هم که آماده نبود، قرار شد بعداً با خود بیاورند.

در مدت باقی مانده تا ایام سفر با بعضی افراد تماس داشتم و برای آمدن به مرز برنامه ریزی کردم و نهایتاً اسفند ماه فرارسید و با همه قرار گذاشتیم که در 5 اسفند در مرز مهران حاضر باشند. ما از بندرعباس به طرف مهران حرکت کردیم و دیگران از مشهد راهی شدند.

در مسیر راه چون من دوستی در دهلران داشتم، شب منزل

ص: 229

دوستمان ماندیم. بقیه ی افراد هم همان شب به مهران رسیده و جایی را اجاره کردند تا خستگی راه از تن بیرون کنند. فردای آن روز به اتفاق دوستم، که مسئول عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی منطقه بود، به مهران رفتیم و با کمک ایشان زمینه ی رفتن بنده و همراهانم تا منطقه ی صفر مرزی فراهم شد. همگی به راحتی از مرز گذشتیم. چون روز عید غدیر بود تصمیم گرفتیم اول به نجف اشرف مشرف شویم. یک مینی بوس گرفتیم و عازم آن مکان مقدس شدیم. در مسیر راننده بسیار با نگرانی و ترس رانندگی می کرد. از آمریکایی ها می ترسید و از علی بابا یعنی دزد بین راه، هراس داشت. واقعاً ترس راننده تأثیر منفی عجیبی روی بعضی از همراهانم گذاشته بود، به طوری که کم و بیش آثار این ترس را در رفتار آنها می توانستیم مشاهده کنیم.

برای کم کردن از آثار سوء رفتار راننده، جمعاً شروع به خواندن دعای عهد و بعد هم ندبه کردیم. با وجود ترس راننده، به برکت دعا آرام آرام فکرها به سویی دیگر رفت. تا این که از مناطق خلوت و بیابانی گذشتیم. در یکی از رستوران های بین راهی راننده جهت نماز و ناهار نگه داشت و همه پیاده شدند. من هم برای نماز و رفع خستگی پیاده شدم. واقعاً حس عجیبی داشتم. زیرا من یک مجروح جنگی هستم که توسط مردمان همین کشور همه ی اعضا و جوارح ام را از دست داده بودم. ولی به عشق اهل بیت در بین همان انسان ها در گذر بودم. اگر چه این مردم را فریب خورده ی استکبار جهانی می دانستم و آنها را گرفتار

ص: 230

بی خردی شان می دانستم، اما به هر حال این حس را نمی توانستم از خودم دور کنم.

بعد از نماز و ناهار حرکت کردیم چیزی پیش نرفته بودیم که پلیس عراق جلوی ماشین ها را گرفت. راننده گفت: «هر اتفاقی هست اینجا افتاده که جلوی ماشین ها را می گیرن.» پیش تر که رفتیم دیدیم حدس راننده درست است، جلوتر راننده از پلیس پرسید: «چه شده؟» و او گفت: «چند دقیقه ی قبل تروریست ها به یک ماشین زوار حمله کردند.»

خلاصه با همه ی نگرانی های راننده و حرف های دلگرم کننده ی من و چند نفر دیگر و عشق به ولایت، غروب روز عید غدیر خم به نجف اشرف و شهر مولای متقیان حضرت علی ()ع رسیدیم. راننده ی مینی بوس که نفهمیدیم شیعه بود یا سنی، یک جایی از شهر نجف اشرف نگه داشت و گفت: «من از اینجا جلوتر نمی تونم برم.» ما که آشنایی عراق نداشتیم پذیرفتیم. راننده وسایل 27 نفر را گذاشت کنار خیابان و رفت. ما از ترس وضع بد بهداشتی عراق، هر کدام کلی نان خشک و کنسرو و ... با خود آورده بودیم. چند نفر دنبال خانه رفتند. قرار شد کسی خانه ی قطعی اجاره نکند تا جایی مورد تأیید همه قرار گیرد.

من به اتفاق چند نفر به طرف حرم مولا حرکت کردیم. یک کوه بزرگی از وسایل بود که چند تا خانم کنار آنها ماندند. با شوق زیارت بارگاه ملکوتی مولا همه چیز تحت الشعاع قرار می گرفت. واقعاً آن لحظه که به خیابان مقابل بارگاه ملکوتی مولا

ص: 231

رسیدم، حال هوای وصف ناپذیری داشتم.

از آنجا که نزدیک غروب آفتاب بود، هم نگران نماز اول وقت بودم و هم ناراحت از انتظار خانم هایی که نگهبان وسایل بودند. با چشمان اشکبار و قلبی مالامال از خوشی، با عنایت آقا به ذهنم رسید نزد کسی، که یکی از دوستان بسیار خوبم، حاج حسن آهنگری، سفارش کرده بود، بروم و تقاضای کمک کنم. ایشان فرموده بود که اگر برای اسکان دچار مشکل شدیم نزد فلانی به نشانی فلان بروم. نشانی آنجا را پرسیدم و نزد آن فرد که مغازه اش نزدیک حرم بود، رفتم. برای اجاره ی خانه از او کمک خواستم. او گفت: «چون شب عید غدیره خانه سخت گیر میاد، چون عراقی ها برای امشب گسترده به زیارت میان.» به هر حال با نا امیدی شاگردش را با ما فرستاد و با کنکاش زیاد منزلی که اصلاً مناسب نبود در نزدیکی حرم اجاره کردیم. افراد را با عجله فرستادیم دنبال وسایل که آنها را با دو گاری آوردند و با عنایت خدای تعالی مستقر شدیم.

واقعاً آن شب حس و حال دیگری داشتیم. باور نمی کردم با این وضعیت جسمانی دشوار و با این اوضاع نابسامان عراق، در ایام غدیر کنار مرقد مولایم باشم. آن حال و هوا وصف ناشدنی است. بعد از جابه جایی وسایل از منزل به قصد زیارت حرکت کردیم. وارد خیابان اصلی و مقابل بارگاه مظلوم ترین مظلوم عالم، حضرت امیرالمؤمنین حضرت علی ابن ابیطالب (ع) شدیم. هر چه به حرم نزدیک تر می شدم شور و حس دیگری پیدا می کردم.

ص: 232

اشک امانم را بریده و از نظاره ی آن زیبایی ها کاسته بود. واقعاً نمی دانستم چطور نظاره گر آن بارگاه دل ربا باشم. اشکهایم بی محابا می بارید از شوق دیدار، از گذشته ی غم بارم، غفلت های گذشته ام و ِیا بی خردی های نابخردان تاریخ.

به هر حال از درب طرف قبله وارد حرم مولا شدیم. اضطراب رسیدن به نماز جماعت همه را سریع به جلو می خواند. بعد از نماز کنار مرقد اول مظلوم عالم رسیدم و تا آنجا که ممکن بود در آن مکان مقدس ماندیم. بعد به محل استراحت برگشتیم، به چهره ی هر کس نگاه می کردم آثار خستگی دیده می شد. گفتیم: «هر کس از غذاهای آماده (کنسرو و ...) شام مختصری بخورد و بخوابد.

باید برای خواب درست تقسیم می شدیم. جا آن قدر کوچک بود که هر کسی به جای کمی که داشت قانع بود و گله نمی کرد. انگار هتل چند ستاره رفته بودند. چون اولاً، همین جا هم با کلی مشقت گیر آمده بود، ثانیاً، خوشحال بودند که نزدیک حرم اند و می توانند نمازهای پنج گانه را در کنار مرقد منور مولا بخوانند.

فردا حال و هوای دیگری داشت، چون کمی از خستگی ها کاسته شده بود. شور و شوق افراد واقعاً وصف ناشدنی بود. همه برای زود خوردن صبحانه و حرکت سریع به سمت حرم تلاش می کردند. با این که همه ی ما اهل مشهد بودیم و عمری دیدن گنبد و بارگاه امام رضا (ع) آرام بخش دل های ما بود، اما واقعاً گنبد و بارگاه مولای متقیان جلو ه ی دیگری داشت.

عشق به مولا سراپای وجودمان را گرفته بود. پیامبر اکرم (ص)

ص: 233

فرمود: «ذکر علی عباده.» و در روایت دیگر فرمود: «سَمّی أمیر الْمُؤمُنین وَ آدَم بَیْنَ الماء وَ الطین.» (امیرالمؤمنین خوانده شد قبل از این که گل آدم را سرشته باشند.(1)) به جز خدای تعالی و رسولش کسی به پای او نمی رسید. یاد غربت حجت الله الاعظم (عج)، همه و همه بر سینه ام سنگینی می کرد. آن قدر این مکان آرام بخش و دل ربا بود که با کمی توقف، هر اندیشه ای را از وجود هر عاشقی دور می کرد و آرامش و رضایت به قلبش می ریخت.

در حرکت به سمت حرم، با وجود هیاهوی فروشندگان در اطراف مسیر منتهی به بارگاه ملکوتی آقا، آن چنان دل مجذوب عظمت و جلال آن گنبد دل ربا می شد که انگار در کوچه ای خلوت به آرامی قدم برمی داری.

با دلی مملو از عشق، آرام و با حوصله به سوی حرم مولا حرکت کرده و با حالت خاصی وارد حرم شدیم و در غوغای ازدحام اطراف ضریح و به خصوص زیر قبه، چشم و دل مان مجذوب جلال و جبروت ضریح مطهر شد. واقعاً هیچ چیز را نمی شد جایگزین آن لحظه ها نمود. واقعاً این لحظات بی نظیر و وصف نشدنی بود. فقط آن کسی که خود در آن فضا قرار گرفته، می فهمد من چه می گویم.

بهترین لحظات وقتی بود که از روضه ی منوره پای به داخل ایوان طلای آقا - معروف به ایوان نجف - پا می گذاری و نسیم


1- - الجواهر السنیة، کلیات حدیث قدسی، ص 602.

ص: 234

آنجا دل نواز، آرام بخش و دلنشین است که روح و روان آدمی را جلا می دهد.

شب ها و روزها به یاد ماندنی بود. هر بار به حرم مشرف می شدم یک نما و حس زیباتری نسبت به قبل احساس می کردم. چشم انداز دل نواز حرم، دل هر عاشق ولایتی را از خود بیخود می کرد. من که برای اولین بار، با وضعیت جسمی خاص، به آرزویی دیرین دست یافته بودم، شرینی و دلنوازی دیگری برایم داشت. باور نمی کردم من با جسم ناتوان و وضعیت جسمی، بتوانم به زیارت مولای متقیان (ع) آن هم در آن وضعیت آشفته نایل شوم. نسبت به دیگر همراهانم حال و هوای عجیب و غیر قابل بیانی داشتم. با شعف وصف ناپذیری روزها را سپری می کردم.

سه روز در نجف ماندیم. به قصد کربلا، با دلی مملو از غصه برای جدایی از این مکان مقدس، رو به سوی بارگاه ملکوتی آن که عمری به عشقش بر سر و سینه زدم، حرکت کردیم. اما گویی دلم در نجف جا مانده بود.

با حالی وصف نشدنی نجف را ترک کردیم. در بین راه مسجد سهله را زیارت کردم و اعمال آن را انجام دادم. سپس به زیارت مسجد کوفه رفته و نماز جمعه را به امامت حجت الاسلام صدر خواندم و بعد راهی کربلا شدیم.

غروب جمعه در حالی که همه ی چشم ها خیره به شهر کربلا بود، نگاه ها به دنبال گنبد و گلدسته ی سالار شهیدان حضرت اباعبدلله الحسین (ع) می گشت. با صدای راننده و رو به سوی

ص: 235

اشاره ی دستش کردیم که گفت: «حرم امام حسین (ع).» طنین گریه ی همه در ماشین بلند شد.

تا دقایقی از هیچ کس سخنی نشنیدم. هر کس زیر لب چیزی می گفت و از گوشه و کنار صدای هق هق گریه بلند بود. مینی بوس توقف کرد و راننده گفت: «من از این جا جلوتر نمی تونم برم.» حدود 500 متر تا حرم مطهر امام حسین (ع) فاصله داشتیم. بعد از پیاده شدن فردی پرسید: «اتاق می خواید.» گفتیم: «بله.» همراهش برای دیدن خانه رفتیم و خانه را پسندیدیم و وسایل را به آنجا منتقل کردیم.

همه برای رفتن به حرم لحظه شماری می کردند. افراد به احترام یکدیگر، به خصوص من، که باید طهارت می کردند از هم پیشی نمی گرفتند. کار چیدن وسایل تمام شد، چون همه ی افراد کاروان با خانواده آمده بودند کوچک و بزرگ ما را همراهی می کردند. ضمن مواظبت از کوچک ترها، باید با برنامه به حرم می رفتیم که بچه دارها از زیارت بازنمانند و کوچک ترها گم نشوند.

واقعاً چطور می شود حال و هوای رفتن به سمت بارگاه ملکوتی حضرت سید الشهدا (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) را وصف نمود. در مسیر شاید کمتر کسی را بدون اشک می دیدی. حتی بچه ها متأثر از برخورد بزرگ ترها حالی متغیر داشتند. من هم در بین افراد ناباورانه با کمک دیگران روی چرخ به پیش می رفتم و لحظه لحظه به حرم نزدیک تر می شدم. اشک امانم را بریده بود. نگاهم از حرم برداشته نمی شد. تا ورودی حرم مولا

ص: 236

پیش رفتم و چون ارادت یک عاشق با اذن دخول، وارد صحن بیرونی امام حسین (ع) شدم.

همه ی توجه ام معطوف به درب ورودی مضجع شریف آقا شده بود، و ایوان طلای مولا چشم نوازی می کرد، نفس در سینه ام سنگینی می کرد و برای رسیدن به روضه ی منوره لحظه شماری می کردم. خلاصه به مقابل ورودی روضه ی منوره که ضریح مطهر دیده می شد، رسیدیم. عجیب منقلب شده بودم. دلم می خواست فریاد بزنم اما صدایم یاری ام نمی کرد. با اذن دخول مجدد وارد روضه ی منوره شدیم. ازدحام جمعیت اجازه ی نزدیک شدن به ضریح مطهر را نمی داد. کناری توقف کرده و با سری پایین دل در گرو صاحب آن مکان الهی به استغاثه نشسته بودم و ناله سر می دادم.

بعد از زیارت آقا و مولایم و خواندن نماز مغرب و عشا آرام آرام آهنگ زیارت بارگاه ملکوتی قمر بنی هاشم (ع) کردیم. از حرم امام حسین (ع) بیرون رفته و در بین الحرمین، زیباترین مکان عالم، به طرف حرم آقا در حرکت بودیم و هر کسی از صفای وجودی خود و از غیرقابل باور بودن زیارتش سخن می گفت. به هر حال جلوی درب حرم مطهر حضرت ابوالفضل (ع) رسیدیم. با حال و هوای وصف نشدنی با اذن دخول وارد حرم شدیم و در ازدحام جمعیت به روضه ی منوره رسیدیم. با همان ارادتی که مخصوص شیعه در برابر حضرت قمر بنی هاشم (ع) است، متضرعانه عرض ارادت کردیم. واقعاً در وادی عشق باب الحوائج

ص: 237

مبهوت و سرگردان به دور ضریح می چرخیدیم. نهایتاً در گوشه ای آرام گرفتیم و زیارت حضرت را خواندیم و پس از لحظاتی توقف در حرم، به سمت منزل حرکت کردیم.

در برگشت به این نتیجه رسیدیم که منزل مان خیلی از حرم دور است. من به اتفاق چند نفر رفتیم که در نزدیک حرم خانه ای اجاره کنیم. در اولین ساعت خانه ی تقریباً مناسبی را یافتیم و مبلغی پیش پرداخت کردیم و قرار گذاشتیم که فردا به این منزل انتقال یابیم. بنابراین فاصله تا حرم به حداقل رسید.

در روزهای استقرار در کربلا برادر همسرم، حاج محمد آقا، که چندی پیش آنژیوگرافی کرده و کمی هم مشکل داشت و دارو مصرف می کرد، حالش به هم خورد و این موجب نگرانی همه شد. او را به بیمارستان کربلا بردیم و دکتر قلب آنجا معاینه اش نمود و گفت: «این جا داروی مناسب نداریم، بهتره به ایران برگردین.» در حالی که اصلاً قصد بازگشت به وطن به این زودی را نداشتیم، با وجود این که فردا پنج شنبه بود و واقعاً حیف بود شب جمعه آنجا نباشیم، از ترس بدترشدن حال حاج محمد آقا، همه توافق کردند که به کشور عزیزمان ایران برگردیم.

صبح پنج شنبه با نهایت تأسف یک مینی بوس کرایه کردیم و به قصد مرز مهران از کربلا خارج شدیم. واقعاً لحظات عجیبی بود. انگار دلمان در کربلا جا مانده بود و تن بی روح داخل مینی بوس در حرکت بود. همچنان به پیش می رفتیم و از مرکز عشق بازی عاشق ترین مخلوقات به پروردگار دور می شدیم.

ص: 238

در همین حال و هوا بودیم که به ترافیک عظیمی برخوردیم. کمی که جلوتر رفتیم به تانک های آمریکایی رسیدیم که جلوی ماشین ها را گرفته بودند. یکی از خانم های اقوام، داخل ماشین ظاهراً ترسیده بود و شدیداً حالش به هم خورد. فوراً از ماشین بیرون برده شد و در کنار جاده روی زمین دراز کشید. چیزی نگذشت با عنایت امام حسین (ع) راه باز شد و ما به راه ادامه دادیم. حال این قوم ما خوب نشد. بنابراین، مجبور شدیم از راننده بخواهیم به یکی از بیمارستان های شهرهای نزدیک برویم.

راننده ابتدا راضی نمی شد، چون می گفت: «اگه بریم هوا تاریک می شه و گرفتار علی بابا می شیم.» به او گفتیم: «اولاً، هر چقدر بخوای به تو می دیم، و ثانیاً، وقت زیاده و به شب نمی خوریم.» با اصرار ما راننده قبول کرد و به سمت نزدیک ترین شهر تغییر مسیر دادیم. به بیمارستان شهر رسیدیم، با همکاری اقوام، مریض مان را به داخل اورژانس بردیم. دکتر بیمارستان که یک خانم عراقی بود با دیدن مریض گفت: «خاطرتان جمع باشه، مریضتان فقط ترسیده.» لذا با خوراندن کمی داروی آرام بخش و زدن یک سرم او را مرخص نمود. فوراً به سمت مرز مهران حرکت کردیم و حدود ساعت 4 بعد از ظهر به مرز مهران رسیدیم.

چند تا گاری گرفتیم و وسایل را روی آنها بار کردیم. یک مینی بوس ایرانی از مرز ایران کرایه کردیم. می خواستیم گاری های وسایل را کنار مینی بوس بیاوریم اما چون گاری عراقی بود، اجاره نمی دادند به این سمت مرز بیاید. خلاصه با کلی صحبت با

ص: 239

مرزبان به دلیل شرایط من اجازه ی عبور گاری را دادند. یک سرباز همراه گاری ها فرستادند و وسایل تا پای ماشین آورده شد و همگی سوار بر ماشین شدیم.

من هم قبل از رسیدن به مرز با دوستم تماس گرفتم تا مرا همراه یک سرباز با ماشین مرا به مرز بفرستد و به اتفاق فرستاده ی دوستم به شهر دهلران رفتیم و صبح روز بعد به مشهد بازگشتیم.

مشهد مقدس خواستگاه انجمن حجتیه است. در ایام ولایت حضرت حجت (عج) مراسم با محوریت انجمن انجام می شد. در این ایام واقعاً هیچ کس جرئت برگزارکردن مراسمی را با عنوان امام زمان (عج) نداشت چون نگران بودند منسوب به انجمن حجتیه شوند. بنابراین باید برای تغییردادن شرایط فکری می کردیم. با مشورت دوستان و مطالعه ی کتاب های مهدوی و حالات و رفتار امت های پیشین و چگونگی برخورد با مشکلات بزرگی که گرفتار آنها می شدند، به این مهم دست یافتیم که فقط با اجتماع مردمی خالصانه دست به استغاثه به درگاه ربوبی برداریم و تقاضای ظهور حضرت حجت (عج) را در پیشگاه حضرت ثامن الحجج (عج) طلب نماییم.

البته سال ها پیش با همت فردی به نام آقای عابدزاده جشن های مهدوی در مشهد مقدس رونق بسیار خوبی پیدا کرده بود. بعد از فوت ایشان کاملاً این مراسم افت پیدا کرد و اداره ی امور در دست انجمن حجتیه افتاد. دست به دامن دفتر امام جمعه مشهد شدیم و تقاضای کمک کردیم. ایشان به ما اعتماد نداشت

ص: 240

که بتوانیم کاری در شأن انجام بدهیم. بنابراین به شدت مخالفت کرد. حالا یا ما باید حرکت را متوقف کنیم، یا دل به دریا بزنیم و بدون کمک دیگران کار را شروع کنیم. در جلسه ای که با دوستانم داشتم تصمیم به برگزاری مراسم گرفتیم.

در آغاز باید راهی برای دعوت عمومی پیدا می کردیم و چون حدود یک ماه به نیمه ی شعبان مانده بود و از طرف هیچ نهاد رسمی حمایت نمی شدیم، هیچ کدام از رسانه های عمومی اطلاعیه ی ما را قبول نمی کرد. پس باید راه دیگری برای تبلیغ تدبیر می کردیم. راه های نفر به نفر یا بهتر است بگوییم تبلیغ چهره به چهره را به کار گرفتیم. از کمک گرفتن از امامان مساجد و خانواده های علاقه مند مهدوی شروع کردیم. با به کارگیری افراد دلسوز، به پخش گسترده ی تراکت هایی با محتوای شرکت در اجتماع عظیم در خیابان ها و مراسم شب های چراغ برات(1) همت گماردیم.

در آن سال با مشکلاتی از جمله گرفتن مجوز حرکت، بستن جایگاه جشن و برپایی سِن روبه رو بودیم. مسئولیت این اجتماع بر عهده ی یک جانباز قطع نخاع بود و من خودم با این وضعیت جسمی برای گرفتن مجوز می رفتم. اکثر افراد با دیدن وضعیت من خجالت می کشیدند نه بگویند و به زحمت موافقت می کردند. با نظر لطف پروردگار و حضرت حجت (عج) در آن سال به طور چشم گیر عاشقان آن حضرت در اجتماع شرکت کردند و همین امر موجب کسب آبرویی برای این حرکت شد.


1- - «شب های چراغ برات» مخصوص شهرهای خراسان رضوی است که در سه شب 13، 14 و 15 شعبان همگی برای فاتحه خوانی و خیرات بر سر مزار رفتگان حاضر می شوند.

ص: 241

سال بعد کمی راه باز شد و بعضی از مسئولین به خصوص دفتر امام جمعه محترم مشهد با ما همکاری بیشتری می کردند. در روزهای نزدیک نیمه ی شعبان خدمت امام جمعه ی محترم، حضرت آیه الله علم الهدی، رسیدیم و برنامه را خدمت ایشان عرضه کردیم. واقعاً جلسه ی بسیار تعیین کننده ای بود. این حرکت مورد نظر و تأیید ایشان قرار گرفت و از انجام آن براز خوشحالی کردند و آن را موجب نجات شهر مقدس مشهد از دست انجمن حجتیه خواندند. ایشان به من فرمودند: «آقای صفایی این یک کار بسیار فوق العاده ایه، تلاش کنین این کار آن چنان فراگیر بشه که همچون عاشورا خودجوش برگزار بشه. برای جا انداختن این حرکت در بین مردم و مسئولین مشهد و متقاعد کردن آنها هر جایی که لازم باشه می رم و از کار شما دفاع می کنم.»

از آن سال اجتماع عظیم زیر نظر امام جمعه ی محترم برگزار می شد. البته باز هم مشکلات زیادی سر راه وجود داشت که هموار کردن آن بسیار سخت و زمان بر بود. در این ایام افرادی همچون جناب حاج آقا احراری که واقعاً همواره یار من در بسیاری از کارها بود و آقایان معاونی و عیدگاهی کمک حقیقی من بودند. همان گونه که در گذشته مجبور بودیم با روش فردی و دعوت به وسیله ی تراکت و پوستر تبلیغ کنیم، همچنان بر این روال بودیم زیرا این مشکل حل نشد و برای این کار نیازمند حضور افراد زیادی بودیم. گاه تا چند روز مانده به اجتماع با وضعیت جسمی، تنها و مستأصل می ماندم.

ص: 242

سال سوم برگزاری اجتماع آنقدر تنها مانده بودم که واقعاً اشکم درآمده بود. به دوست عزیزم، آقای احراری، زنگ زدم و با گلایه از کم لطفی او و دیگر دوستان ابراز ناراحتی کردم. ایشان فوراً به منزل ما آمد و عذر خواهی کرد. در همان چند روز باقیمانده به نیمه ی شعبان کار را شروع کردیم و با یاری خداوند و توجهات خود مولا مراسم به خوبی برگزار شد.

کم کم این اجتماع بین مسئولین جا افتاد و الحمدلله مورد توجه همگان قرار گرفت. سال های بعد اجتماعاتی همچون اجتماع فاطمی، اجتماع علوی و ... برگزار گردید. از برکات این اجتماعات درخواست این جانب از مدیر کل صدا و سیمای وقت جهت ساخت و پخش برنامه ی مهدوی در سیمای خراسان رضوی بود که به اجابت رسید. اولین برنامه ی مهدوی از سیمای خراسان روی آنتن رفت و به دنبال آن در تهران و ... برنامه های متعدد از این دست ساخته شد.

با آن که این گونه برنامه ها و اجتماعات نزد مردم و مسئولین در مشهد مقدس تقریباً نهادینه شده است، اما هنوز نتوانسته ایم آن چه مد نظر است را به اجرا برسانیم. نگاه ما آن چیزی است که در امت های پیشین در مشکلات بزرگ اتفاق می افتاد، مثلاً در قوم حضرت موسی بر اساس روایات که ذیل آیات 71 و 72 سوره ی هود آمده است: «وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ، قالَتْ یا وَیْلَتی أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِی شَیْخاً إِنَّ هذا لَشَیْ ءٌ عَجِیبٌ، قالُوا أَ تَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ

ص: 243

بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ إِنَّهُ حَمِیدٌ مَجِید» (همسرش که در آن حال ایستاده بود ناگهان حیض شد و ما به وسیله ی فرستادگان خود او را به ولادت اسحاق و بعد از اسحاق به ولادت یعقوب از او بشارت دادیم. گفت: وای بر من! آیا من بچه می آورم که فعلاً عجوزه ای هستم و آن روزها هم که جوان بودم نازا بودم و این شوهرم است که به سن پیری رسیده؟ به راستی این مژده امری عجیب است. (فرشتگان) گفتند: آیا از امر خدا شگفتی می کنی با اینکه (اولاً کار، کار خداست و ثانیاً شما اهل بیتی هستید که) رحمت و برکات خدا شامل حالتان است، چرا که او حمید و مجید است.(1)

در تفسیر عیاشی از فضل بن ابی قره روایت آمده است که گفت: من از امام صادق (ع) شنیدم که می فرمود: خدای تعالی وحی کرد به ابراهیم که به زودی فرزندی برایت متولد می شود، ابراهیم جریان را به ساره گفت، ساره اظهار تعجب کرد که آیا من فرزند می آورم با این که پیر و عجوزه ام؟ خداوند مجدداً به آن حضرت وحی کرد که آری، ساره به زودی فرزندی خواهد آورد، و اولادش به خاطر همین که ساره کلام مرا رد کرد، چهارصد سال معذب خواهند شد.

امام (ع) فرمود: و چون عذاب بنی اسرائیل طول کشید، آن ها صدا به ضجه و گریه بلند نموده، چهل شبانه روز گریستند، آن گاه خدای تعالی به موسی و هارون وحی فرستاد که آنان را از شر فرعون نجات خواهد داد، پس آن گاه صد و هفتاد سال شکنجه را از آنان برداشت. راوی می گوید امام (ع) سپس فرمود: شما نیز


1- - ترجمه و تفسیر المیزان، ج 19، ص 209.

ص: 244

چنین خواهید بود اگر دعا کنید و ضجه و گریه داشته باشید، خدای تعالی فرج ما را می رساند و اما اگر نکنید بلا به منتها درجه اش می رسد..(1)

واقعاً روایت تکان دهنده و عجیبی برای منتظران ظهور حضرت حجت (عج) است، چون به فرمایش امام صادق (ع) اگر مردم به اضطرار نرسند و به صورت جمعی دست به استغاثه و عجز و لابه نزنند، فرج قائم آل محمد (عج) اتفاق نمی افتد. و همین روایات ما را به برگزاری اجتماع عظیم منتظران مصمم می کند.

سال 1382 همچون سال های گذشته نامه ی فرمانده ی ارشد استان خراسان به ارشد استان هرمزگان ارسال شد. ما هم از مشهد با تلفن پیگیری کردیم. در ارتباط با نماینده ی ولی فقیه، ایشان با عذرخواهی ابراز داشت که من دنبال گرفتن منزلی برای شما بودم ولی هیچ واحدی خالی نیست. من بسیار نگران شدم و ابراز ناراحتی کردم، ایشان ما را دلداری داد و گفت: «نگران نباش حالا شما بیایین من با میهمان سرای کوثر سپاه صحبت می کنم و جایی رو در اختیار شما می گذارم.» ما طبق قرار هر


1- - فی تفسیر العیاشی، أیضا عن الفضل بن أبی قرة قال: سمعت اباعبدالله ع یقول: أوحی الله إلی إبراهیم أنه سیلد لک - فقال لسارة فقالت: أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوز؟ فأوحی الله إلیه: اِنَّها سَتلد وَ یُعَذِّبُ اولادها اَرْبَعَ مَائة سِنَة بردها الکلام علی-قال: فَلَمّا طالَ عَلی بَنی اِسْرائیل العذاب«ضَجُّوا وَ بَکوا اِلی الله اَرْبَعینَ صباحا» فَاوحی الله اِلی مُوسی وَ هارون اَنْ یَخْلَصَهُم مِنْ فِرْعون«فحط عنهم سبعین و مائة سنة، قال: و قال أبوعبدالله هکَذا اَنْتُم. لُوْ فَعَلْتُم فَرَّجَ الله عَنّا فَاَمّا اِذا لَمْ تَکُونوا-فَاِنَّ الأمْر یَنْتَهی اِلی مُنْتَهاه (البرهان فی تفسیر القرآن، ج 3، ص 125؛ بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، ج 52، ص 131؛ المیزان فی تفسیرالقرآن، ج 10، ص 331 و ترجمه و تفسیر المیزان، ج 19، ص 209)

ص: 245

ساله، عازم بندرعباس شدیم و مستقیماً به درب منزل نماینده ی ولی فقیه رفتیم. ایشان ما را فرستاد به میهمان سرای کوثر و مسئول آن جا، که خیلی انسان دلسوزی بود، با استقبال بسیار خوب یک سوئیت دو خوابه به ما تحویل داد. این جا خیلی برای ما مناسب بود، چون مبله بود و دیگر لازم نبود وسایل همراه ببریم. البته گرفتاری بزرگی که داشتیم، مواقع آمدن میهمان بود. چاره ای نبود باید به صورتی این مشکل را حل کنیم، بنابراین با شرمندگی نزد مسئول میهمان سرا رفته و ماجرای آمدن مهمان ها را گفتیم و ایشان با محبت ابراز داشتند که مراعات حال دیگر میهمانان را بکنیم اشکالی ندارد. البته میهمان پذیری برای ما سخت بود، چون اینجا را به 5 نفر داده بودند، و ما خجالت می کشیدم، که گاه بیش از ده نفر میهمان می آمد. به هر حال تا سال 1385 در همین میهمان سرا با وجود مشکلات مخصوص به خود بسر بردیم.

سال 1386 امید داشتم همچون سال های گذشته ما را در میهمان سرای کوثر اسکان دهند. ولی وقتی به نماینده ی ولی فقیه مراجعه کردیم، فرمودند که آن جا را به گروه خصوصی اجاره داده اند و امکان اسکان در آن جا ممکن نیست. با خانواده درب منزل نماینده ی ولی فقیه رفته بودیم و آنها خیلی ناراحت و نگران شدند که حالا چه می شود. البته خود حاج آقا سیدی هم ناراحت بود و به این سو و آن سو زنگ می زد و تلاش می کرد که جایی را برای اسکان ما فراهم کند. بعد از ساعتی تلاش به ما گفت: «با اسکان شما در میهمان سرای مقاومت بسیج موافقت شده.» و با کلی عذرخواهی ما را به آن جا

ص: 246

فرستاد. من که شرایط او را احساس می کردم، با شرمندگی از زحمات او تشکر کردم. اما واقعاً از خودم بدم می آمد که این همه خانواده ام و دیگران را اذیت می کنم و به زحمت می اندازم. ولی باید طوری رفتار می کردم که این حالت حزن و اندوه به اطرافیان انتقال نیابد. این تقدیر الهی برای من ناقابل است که این گونه رقم خورده و بهترین و زیباترین راه، راضی بودن به رضای پروردگار است. در حالی که نزد خود خجل و شرمنده بودم، در سکوت و آرامش به سمت میهمان سرا حرکت کردیم و همان شب در آن جا مستقر شدیم.

در گوشه ی بالای حمام دریچه ای وجود داشت که در هوای زمستان بندرعباس نسیم نسبتاً سردی را به داخل حمام منتقل می کرد. چون آگاه به وضعیت حساس جسمی ام بودیم و می دانستیم این پنجره برای من مشکل زاست، حتی المقدور در همان روزهای اول آن را پوشانیدیم. با این حال وجود دریچه در حمام، موجب سرماخوردن پهلو و شکم من شد، و آن مریضی خاص شکمی که دارم(1) اتفاق افتاد و تا پایان فصل زمستان با من همراه بود و خوب نشد. یعنی بیش از دو ماه سخت ترین مشکل شکمی را همراه اسهال داشتم، و زحمات بسیار زیادی برای خانواده و اطرافیان به وجود آمد و خیلی به همه سخت گذشت.(2)


1- - هر وقت شکمم سرما می خورد، داخل آن به شدت گاز جمع می شود و مثل سنگ سفت می گردد و بعد از آن هم شدیداً بیرون روی می گیرم.
2- - جانبازان امثال من در حالت عادی برایشان دفع ادرار و مدفوع بسیار دشوار است، تا چه رسد که اسهال هم باشند که واقعا واویلاست. به اعتقاد بنده هیچ مشکلی سخت تر از اسهال بودن برای ما وجود ندارد و فقط خدا می داند در این روزها چه بر جانباز و خانواده اش می گذرد.

ص: 247

در آن سال همچون سال های گذشته خواهران و برادران و اقوام به دیدن ما آمدند و آنها هم به نوبه ی خود دچار زحمت زیادی شدند. حقیقتاً وقتی مشکلی پیش می آمد خیلی خجالت می کشیدم. چون مثلاً تعداد زیادی میهمان نشسته اند و اوضاع خراب می شد و فوراً باید مرا به سمت حمام می کشیدند. با وجودی که همه ی آنها کمک می کردند، ولی من خیلی شرمنده می شدم.

در آن سال نسبت به سال های گذشته میهمان بیشتری آمد، و من ناراحت از این وضعیت برای آنها بودم، یعنی گاه در همان سوئیت 5 نفره تا 15 نفر جای می دادیم، و مسئول آن میهمان سرا با کمال محبت چیزی نمی گفت. گاهی یک سوئیت دیگر در اختیارمان می گذاشت، ولی من ناراحت بودم، چون اولاً، خود من هم میهمان بودم، ثانیاً، از آداب میهمان داری تکریم شایسته ی آنهاست که امکان پذیرایی مناسب ممکن نبود.

در پایان آن سال خانواده ی داداش مهدی برای کمک به بازگشت ما از بندرعباس آمدند. با همان مشکل شکم از راه شیراز به سمت مشهد حرکت کردیم، در بین راه بندرعباس - شیراز وضعیت شکمم به هم ریخت. جلوی یکی از امام زاده های بین راه توقف کردیم. همیارم حسن آقا و داداش مهدی رفتند جایی را برای دستشویی پیدا کنند، در بررسی توالت امامزاده دریافتند که آن جا مناسب این وضعیت نیست، چون یک مکان عمومی و پر رفت و آمد است. من موقع دفع به دلیل تجمع زیاد گاز شکمم سفت می شد و وقت تخلیه بیش از شاید ده دقیقه به شدت دفع گاز با صدای بلند بیرون داشتم و این

ص: 248

امر در توالت عمومی صحنه ی بسیار بدی بود. بنابراین به این نتیجه رسیدیم که بهتر است به یکی از خانه های اطراف امام زاده برویم، لذا برادرم همراه حسن آقا در محله منزلی را یافتند و برای استفاده از دستشویی کنار حیاط از صاحبخانه اجازه گرفتند. چرخ به داخل نمی رفت، به این نتیجه رسیدیم که باید درب توالت را از چهار چوب جدا کنیم، از صاحبخانه اجازه گرفتیم و درب را برداشتیم و یک چادر جلوی درب زدند.

نبود درب جلوی توالت، واقعاً برای من خجالت بر جای گذاشت. چون شاید بیش از ده دقیقه با صدای بلند گاز از شکمم خارج می شد. بعد از اتمام کار با کلی معذرت خواهی، درب را سر جایش نصب کردیم و از صاحبخانه خدا حافظی کرده و شب را در شیراز منزل دوستم، جانباز فاطمی نیا، ماندیم. باز دو باره آن جا هم مشکل شکمم امانم نداد و همان مسایل تکرار شد.

صبح روز بعد عازم قم شدیم، و با مشورت با خانواده به این نتیجه رسیدیم که باید حتماً جایی برویم که توالت جانبازی داشته باشد. بنابراین تصمیم گرفتیم به جای رفتن به هتل در منزل دوست جانبازم، حاج آقا فرحی، اقامت کنیم. خانواده ی این عزیز آشنای با این نوع وضعیت بودند و من شرمنده نمی شدم. وقتی همسر دوستم فهمید چه اتفاقی برایم افتاده با معرفی یک داروی گیاهی، خودش آن را برایم درست کرد. وقتی دارو را خوردمف کمی از مشکلم کاسته شد و با خوردن دوبار دیگر دارو در مسیر راه، الحمدلله کاملاً بیرون روی ام متوقف شد.

ص: 249

بندرعباس سال 1387

با نظر لطف نماینده ی ولی فقیه نیروی دریایی سپاه، سال 1387 هم در همان میهمان سرای سال قبل اسکان یافتیم. البته امسال مواظب بودیم که اتفاق سال گذشته پیش نیاید. اگر هم احساس گاز در شکم می کردم، چون می دانستیم مشکل از کجاست، فوراً با گرم کردن شکم و پهلو و خوردن قرص اسهال مشکل را حل می کردیم.

امسال هم یک سوئیت با دو اطاق در اختیارمان بود و باید مدیریت می کردیم که خواهرها و برادرها هر تعدادی که آمدند، موجب ناراحتی آنان و دیگر میهمان های هتل نشود. بنابراین از همه خواهش کردیم که بسیار آرام و بی سر و صدا رفت و آمد کنند و داخل اطاق ها را به وسیله ی ملحفه و مبل از هم جدا کردیم و برای هر کس جایی هر چند ناچیز اختصاص دادیم. اگر چه تنگی جا خوابیدن را برای افراد مشکل کرده بود، اما این دورهمی احساس راحتی و خوشی عجیبی به همه داده بود. تصمیم گرفتم از سال آینده به دلیل امکانات بهتر به میهمان پذیر نروم و باز خانه ای اجاره کنم.

البته گرفتاری های اجاره ی خانه و دشواری پیداکردن منزلی مناسب با وضعیت من، مسئله ی آسانی نبود که فقط یاری پروردگار نجات بخش ما بود. با ارتباط با مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران قرار شد برای رهن خانه ده میلیون تومان ودیعه بدهند که بعد از سه ماه به بنیاد برگردانده شود. از سه چهار ماه

ص: 250

مانده به سفر به بندرعباس دوستان بندرعباسی ام تلاش می کردند تا خانه ای برایم اجاره کنند، ولی با وجود همکاری چند بنگاه همه تلاش ها بی نتیجه ماند. دوستم، حاج آقا انصاری، که رحمت خداوند جل جلاله بر او باد، گفت: «من منزلی دارم که گر چه مناسب وضعیت شما نیست، ولی شاید بشه اونو آماده کنیم، هر چند سخته ولی امسال رو اونجا بگذرونید.»

به هر حال آن سال اگر چه رفت و آمد داخل خانه بابت داشتن پله سخت بود، ولی در منزل دوستم سپری شد.

بندر عباس سال 1388

سال 1388 باز هم همان گرفتاری اجاره ی خانه و پیدا نشدن خانه ی مناسب در بندرعباس گریبانگیرم شد. با خودم فکر کردم باید با خرید خانه مناسب، خود را از این وضعیت دشوار و در به دری نجات بدهم. با دوست بسیار مهربانم، حاج آقا احراری، سردار احمدی فرمانده ی سپاه و مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران مشکل را در میان گذاشتم. ولی آنها ابراز ناتوانی کردند، و فقط هر کدام نفری 5 میلیون تومان قول مساعد دریافت وام دادند.

به هر حال با تلاش بسیار مبلغ 15 میلیون تومان قرض و وام و کمی هم از دور و بر خودم جمع کردم تا به زحمت سرمایه ام را به 18 میلیون تومان رساندم.

آن سال با کمی وسایل به خانه ای که صاحبش در دبی زندگی می کرد، و دوستم برایمان گرفته بود رفتیم. در آن سال دولت مبلغ

ص: 251

40 میلیون تومان به جانبازان وام داد تا از ایران خودرو ماشین دریافت کنند. من توانستم یک ماشین تویوتای هایلوکس بگیرم و با تعویض آن با ماشین فرسوده، باقیمانده ی پول ماشین را که حدود 7 میلیون تومان بود به پول خرید خانه در بندرعباس اضافه کنم.

از دوستم خواستم تا کمک کند بتوانم یک واحد آپارتمان پیدا کنم. خودم هم به هر جایی سر زدم، ولی آپارتمانی که آسانسور مناسب چرخ من داشته باشد، گیر نمی آمد. واقعاً همه کلافه شده بودیم، در همین ایام یک نفر از دوستان حاج آقا انصاری در حال ساخت آپارتمان بود، به اتفاق ایشان نزد آن بنده ی خدا رفتیم. او با ابراز خوشحالی بسیار که یک جانباز خانه اش را می خرد، قول داد طبقه ی اول را برای من بسازد. کمی خاطرم جمع شد و چند روز دیگر دنبال خانه نمی گشتیم، آن بنده خدا هم مرتب می گفت: «بیا قرارداد بنویسیم و مبلغی پیش پرداخت کن.»

حقیقتاً من حاضر بودم مبلغی پیش پرداخت بدهم، ولی آقای انصاری قبول نمی کرد، می گفت: «تا مطمئن نشدیم آسانسور این ساختمان مناسب وضعیت شماست نباید پولی بدیم.» آقای انصاری از دوستش خواست که مسئول ساخت آسانسور بیاید، و اندازه ی چرخ و چاله ی آسانسور را بگیرد و بگوید می شود با این چرخ وارد آسانسور شد یا خیر؛ روز موعود فرا رسید، من و دوستم و همیارم حسن آقا رفتیم سر ساختمان و بعد از گرفتن اندازه ی چرخ و چاله، گفت: «آسانسور با ابعاد این چرخ در این چاله جای نمی گیرد!»

ص: 252

باز دوباره پیگیری ما برای یافتن خانه مناسب شروع شد. سراغ ساختمان های نوساز می رفتیم و اندازه ی آسانسور را جویا می شدیم. علاوه بر املاکی ها، دوستان، خانواده و حتی میهمان ها هم برای پیداکردن جای مناسب وضعیت ما درگیر شدند. تقریباً از صبح تا شب به این سو و آن سو سر می زدیم و دنبال واحد مناسب می گشتیم.

در آخرین روزهای سال آقای انصاری با یکی از آشنایانش که در حال ساخت آپارتمان بود، صحبت کرد و او گفته بود ساختمان من در حال ساخت است، هر تصمیمی می توانم بگیرم، بنابراین می توانم آسانسوری اندازه ی چرخ جانباز بسازم. لذا با این بنده خدا با شرط آسانسور با ابعاد 140 سانتی متر قرارداد بستیم، هشت ماه بعد زمان تحویل واحد آپارتمان بود. مبلغ 30 میلیون نقد و ده میلیون تومان توافق شد. حاج آقا انصاری شرایط جسمی مرا توضیح داد و بسیار با اصرار از او خواست که حتماً رًس هشت ماه، یعنی آبان ماه سال آینده، منزل را تحویل دهد. ایشان محکم قول دادند

که در زمان مقرر قرارداد، منزل تحویل داده خواهد شد. با این وصف در آخرین روزهای زمستان همه ی اطرافیان احساس راحتی عجیبی کردیم و با خیال راحت به مشهد باز گشتیم.

سال 1389 همه خوشحال بودیم که دیگر سرگردان خانه نیستیم و دیگر دوستان بندرعباسی را درگیر یافتن خانه نمی کنیم. واقعاً هیچ کس به غیر از خداوند متعال نمی داند برای وضعیت این چنینی، آن دربه دری چقدر دشوار و طاقت فرساست. هر سال

ص: 253

از مرداد ماه مرتب به این و آن زنگ می زدیم که برای رضای خدا بگردید و برای ما خانه پیدا کنید. امسال خیالم جمع بود و به دور از نگرانی منتظر رفتن به بندرعباس بودیم.

چند ماه مانده به موعد مقرر با آقای صادقی، صاحب واحد آپارتمانی، تماس گرفتم و ایشان گفت: «خاطرت جمع باشه تا وقت مقرر آماده می کنم.»

با اینکه وقتی به بنده خدا زنگ می زدم و وضعیت را می پرسیدم، ایشان جواب خاطر جمعی می داد، به دوستم، حاج آقا انصاری، زنگ زدم که یک خبر از خانه بگیر و ببین خانه در چه مرحله ای از ساخت است. بعد از چند روز دوستم گفت: «تا جایی که من دیدم، این خانه امسال آماده نمی شه.»

باز اضطراب و نگرانی من و خانواده فرارسید، و ما ناراحت از چگونگی تهیه ی خانه در بندرعباس بودیم. با این وجود مرتب به آقای صادقی زنگ می زدم و ایشان حرف های ضد و نقیض می زد و نگرانی ما بیشتر می شد. موعد رفتن بندر عباس رسید و قبل از رفتن با دوستم، حاج آقا انصاری، تماس گرفتم و برای تهیه ی خانه از او کمک خواستم. ایشان هم همچون کوه کنار ما ایستاده و ما را تسکین می داد، و می گفت: «اصلاَ نگران تهیه ی خانه نباش، و نهایتاً اینه که در همان منزل دو سال قبل ساکن می شی.»

همچون دو سال قبل تقریباً وسایل مورد نیاز و دم دستی و کار راه انداز را در خانه مهیا کرد و ما در منزل ایشان اسکان یافتیم. ما هر چند روز یک بار جلوی آن خانه آپارتمانی می رفتیم و

ص: 254

پیشرفت کار را بررسی می کردیم ولی تغییر آن چنانی در ساختمان نمی دیدیم. گاه به آقای صادقی زنگ می زدم و با کلی گلایه اعتراض و ناراحتی ام را ابراز می کردم و ایشان هم یک جواب دلگرم کننده می داد، و سعی بر قانع کردن من می نمود، اما دلهره ی ما با این حرف ها بر طرف نمی شد.

یک روز با همیارم حسن آقا سر ساختمان رفتیم و کنار چاله ی آسانسور ایستادیم. در نگاه چشمی به اندازه ی آن شک کردم، به حسن آقا گفتم: «برو و دقیق محاسبه کن.» بعد از متراژ چاله مشخص گردید که با این چاله، آسانسوری اندازه ی چرخ من در نمی آید، فهمیدیم که بنده خدا غیر کارشناسی سخنی گفته است. با دوستم، حاج آقا انصاری، طرح مسئله کردم و بعد با آقای صادقی تماس گرفتیم و از ایشان توضیح خواستیم. ایشان ابراز داشت که من هر طور شده آسانسور اندازه ی چرخ شما درست می کنم. ولی همه ی افراد مطلع گفتند که اصلاً چنین چیزی امکان پذیر نیست، چون وقتی چاله از اندازه ی مورد نظر کوچک تر است چطور می تواند آسانسور بزرگتری را تعبیه کند. و از آن روز به بعد دیگر ایشان تماس های تلفنی ما را پاسخ نمی داد.

در گفت گویی که با حاج آقا انصاری داشتیم به این نتیجه رسیدیم که اگر جواب قانع کننده ای نداد از این ایشان شکایت کنیم. من جلوی بنگاهی که متعلق به آقای صادقی و شریکش بود، رفتم. به شریک آقای صادقی گفتم: «اگه ایشان فردا جواب قطعی به ما نده، با مأمور به دنبالش خواهم اومد.»

ص: 255

ساعت نُه همان شب، آقای صادقی زنگ زد و شروع کرد به توجیه کردن کار خود، که من از ایشان گله کردم: «چطور شما تونستی با وضعیت من، به من کلک بزنی و بیش از یک سال منو سرگردون خودت کنی!»

گفتم: «تو کارت ساختمان سازیه، چطور امکان داره ندونی نمی شه آسانسوری که با اندازه ی چرخ من سازگار باشه درست کرد. حالا هم که جواب تلفن منو نمی دی!» با ناراحتی شدید و اصرار گفتم: «فقط دو روز فرصت داری پول ما رو بدی، و الّا شکایت می کنم.» ابتدا ایشان ابراز کرد که پول کافی ندارد، ولی وقتی اصرار مرا دید پذیرفت و گفت: «تلاش می کنم تا دو روز دیگه پول را جور کنم.» در وقت مقرر حاج آقا انصاری رفت و خانه را به قیمت روز - یعنی 48 میلیون تومان - به او فروخته بود.

در همان ایام 13 نفر از مشهد میهمان منزل ما بودند و همچون سال های گذشته با تهیه ی مقدار زیادی پارچه با عرض زیاد، داخل خانه را با آن محصور کردیم. روزها پرده ها را باز می کردند و شب ها می بستند و هر کسی در فضای مخصوص به خود استراحت می کرد.

بعد از به هم خوردن معامله ی آپارتمان تصمیم گرفتیم که دوباره در بنگاه ها این بار فقط به دنبال خانه ی ویلایی با قیمت تقریبی 80 میلیون تومان باشیم. البته با این شرط باید در مناطق مورد نظر ما که بیشتر نزدیک به مرکز شهر بود می گشتیم. هر روز صبح من و همیارم، برادرم، رحمان، و شوهرخواهرم، عباسی،

ص: 256

و برادر خانمم، حاج محمد آقا، هر یک از سویی، برای پیداکردن خانه ای مناسب تلاش می کردیم. بعد از ساعتی که به یکدیگر می رسیدیم، افراد نا امیدانه ابراز می داشتند که با مبلغ پولی که ما داریم خانه ی ویلایی اصلاً پیدا نمی شود.

واقعاً دیگر جایی نمانده بود که نگشته باشیم، حتی بنگاه های املاک کوچه پس کوچه ها را هم رفته بودیم. حتی به خرید خانه ای که در همان نگاه اول هر کس می دید می گفت این خانه مناسب وضعیت شما نیست! راضی بودیم. چون امید داشتیم آن خانه را بعد از بازسازی مناسب شرایطم کنیم، اما جور نمی شد.

واقعاً همه خسته و مأیوس شده بودند، ولی من با توکل به خدای تعالی، چون همیشه منتظر الطاف حضرت حق بودم. گاهی دلم می شکست و متوسل به بارگاه ربوبی و اهل بیت می شدم، زیرا به فرمایش خدای تعالی ایمان داشتم که فرمود: «قُلْ لَنْ یُصیبَنا إِلاَّ ما کَتَبَ اللَّهُ لَنا» (بگو به ما جز آنچه که خدا برایمان مقرر کرده نمی رسد.(1)) من به عنوان یک مسلمان معتقدم که هیچ امری از کوچک و بزرگ جز خواست خالقم که از قبل برای من نوشته شده اتفاق نمی افتد. از ابتدای فکر خرید منزل، و رفتن به بندرعباس حقیقتاً زندگی ام دچار چالش بزرگی شده بود و همه ی خانواده و دوستانم را گرفتار خود کرده بودم. یک وقت که واقعاً اذیت شده بودم و دلم شکسته بود، دست التجاء به درگاه قاضی الحاجات بردم و عرضه داشتم: «ای خدای عزیز، تو که به


1- -توبه/ 51

ص: 257

وضعیت من آگاهی و با خواست تو مولای مهربان این گونه دچار مشکلات جسمی شده ام که مجبورم زمستان شهر و دیارم را از کنار مضجع شریف حضرت ثامن الحجج (ع) با آن همه زحمت و گرفتاری که در پی دارد، ترک کنم و رهسپار دیار غربت شده و با این همه میهمانی که برایم می آید خانه ای مناسب نداشته باشم و شرمنده ی دوستانم به خصوص آقای انصاری شوم. خدایا تو می پسندی که بنده ات اینگونه شرمنده باشد.»

به اعتقاد من لطف الهی شامل حال بنده برای تهیه ی خانه در بندرعباس شده بود، چون به راحتی وام ها جور می شد. اما یافتن مکان هنوز زمان می بُرد و باید صبوری می کردم تا خواست پروردگار بر چه مکانی مقدر است. مطمئن بودم که آن چه قسمت ماست هنوز وقتش نرسیده است.

یک شب موقعی که همه دور هم بودیم و معمولاً هم بحث داغ همه موضوع خرید منزل بود؛ از همه خواهش کردم که فردا صبح موقع نماز برای رضای خداوند دو رکعت نماز حاجت بخوانند و خداوند را به حق «فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها» قسم دهند و از خدای تعالی بخواهند که به زودی خانه ی مناسبی برای ما گیر بیاید.

فردای همان روز همچون روزهای گذشته به بنگا ه هایی که شاید بیش از ده بار مراجعه کرده بودیم رفتیم. سؤال های تکراری همه روزه را از آنها پرسیدیم، البته آنها دیگر می دانستند ما چه می خواهیم. در بین بنگاه های املاک به املاک «چشم براه» رسیدیم،

ص: 258

ایشان گفت: «دو تا خانه با شرایط شما دارم، در نزدیکی میدون شریعتی میان کوچه های نزدیک میدون.» خانه ای تقریباً مناسب وضعیت و خواسته ی ما نشان داد و پذیرفتیم، اما آقای چشم براه گفت: «بیا یه منزل دیگه رو هم نشون بدم.» وقتی آن خانه را دیدم از اولی صرف نظر کردم و گفتم: «همین منزل رو می خریم.»

قرار با صاحبخانه گذاشته شد و همان شب با حاج آقا انصاری به املاک چشم براه رفتیم. آن بنده خدای صاحبخانه با دیدن من خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: «من خانه رو 85 میلیون تومان خریدم، با وجود این که بیشتر از این از من می خرند، ولی به شما با همان قیمت می دم.» من و همراهانم ایشان را کلی دعا کردیم.

من 50 میلیون بیشتر نداشتم و باید برای 35 میلیون دیگر آن فکری می کردم. چون نزدیک عید بود، با مشورت آقای انصاری تصمیم گرفتیم تا سال آینده که بر می گردیم، خانه را رهن و اجاره دهیم. به آقای چشم براه گفتیم: «خانه رو برایمان سریع رهن بده.» ایشان گفت: «نگران نباشین فوراً خانه رو رهن می دم.»

از جایی که خانه دست مستأجر بود تا تخلیه ی آنها نمی شد خانه را تحویل بگیریم، و مستأجر هم تا پایان امتحانات بچه ها خانه را تخلیه نمی کرد. ما ناچار بودیم تعمیرات و اصلاحات خانه را قبل از پایان سال با نظارت خودمان انجام دهیم. با این وصف فرصتی نداشتیم و باید کار را شروع می کردیم. با هماهنگی با مستأجر کارهای بیرونی منزل را آغاز کردیم، یعنی دیوارها را که خیلی کوتاه بود، بیشتر از دو متر بالا بردیم و ...

ص: 259

در همین روزها از املاک به من زنگ زدند و حرف هایی را گفتند که بوی پشیمانی صاحبخانه را می داد. همان شب به حاج آقا انصاری زنگ زدم و گفتم: «فکر می کنم بنده خدا پشیمان شده.» فردا ایشان رفته بود املاک و در آن جا یکی از دوستانش به نام خدایی را دیده و بعد از احوال پرسی از املاکی می پرسد: «این صاحبخانه کجاست؟» آقای خدایی می پرسد: «به ایشان چکار دارید؟» و ماجرای خرید منزل را برای ما و نوع وضعیت من را برای ایشان می گوید، ایشان شدیداً ناراحت می شود و به املاکی می گوید: «ببخشید من خانه نمی خوام.» حاج آقا انصاری می پرسد: «ماجرا چیه؟»

ایشان می گوید: «حقیقتاً من چون خانه نزدیک منزلمه پسندیدم و به صاحبخانه پیشنهاد قیمت بیشتری و خرید نقدی کردم، حتماً بنده خدا به همین خاطر خواسته معامله را به هم بزنه.»

فردا شب صاحبخانه را خواستیم و جلوی صاحب بنگاه چشم براه به او گفتیم: «آقای اختیاری، بنده با این وضعیت همراه چند نفر، ده روزه زیر آفتاب بدون این که بتونیم داخل خانه بریم داریم آن جا کار می کنیم و کلی خرج کردیم، حالا با یه پیشنهاد قصد به هم زدن معامله را می کنی!» ایشان بعد از کلی معذرت خواهی دوباره منزل را به ما داد.

بعد از چند روز مستأجر خانه را تخلیه کرد و با کمک برادرم رحمان، پسرم و برادر خانمم، سید محمد، اصلاح حمام و توالت و ... آغاز شد. ضمن این که به کمک حاج آقا انصاری درب های

ص: 260

خانه مناسب با وضعیت من سفارش داده شد و بعد از چند روز که درب ها رسید کار داخل خانه هم آغاز گردید. وضع خانه خیلی نابسامان بود، به صورتی که همسرم وقتی خانه را دید با وجود آن همه گرفتاری هایی که در آن سال ها دیده بود، گفت: «من پامو داخل این خانه نمی گذارم.» با این وصف باید تمام خانه را تا قابل قبول شدن تغییر می دادیم و این امر جدا از این بود که خانه غیرجانبازی بود. با دشواری مخصوصی که خانه سازی و ناز و کرشمه ی معمار و بنا و ... دارد باید در ولایت غربت و تقریباً دست خالی کار را پیش می بردیم.

نکته رنج آور وضع کار کارگرها بود، مثلاً، برای گچ کاری منزل حدود 120 متری، استادکار گچ کار بعد از دیدن کار گفت: «متری 4 هزار تومان.» گفتم: «ما حدود 120 متر بنا داریم، انجام می دین؟» گفت: «میام ولی نه متری 4 تومان، اجاره کار با 1600 هزار تومان!!» حیرت زده به او نگاه کردم و گفتم: «بی انصاف آخه متری چند؟!» خلاصه کمتر از آن راضی نشد و رفت، قابل توجه این که همین فرد پنج روز دور فلکه ی شاه حسینی بیکار بود، اما کار ما را قبول نکرد.

فردا استادکار دیگری کار را دید، او هم با کمی کمتر، یعنی 1200 هزار تومان، قیمت داد؛ یعنی دو برابر قیمت اصل کارمزد آنها. با کمی چانه 900 هزار تومان دستمزد را به اجبار پذیرفت. ایشان از صبح فردای آن روز شروع به کار کرد. از آنجا که قبلاً اطراف خانه بابت رطوبت با چوب پوشانیده شده بود، کارگرهای

ص: 261

گچ کار همه چوب ها را کندند، تا حدود ساعت 9 صبح کار کردند. بعد دیدم دارند لباس می پوشند، حیرت زده با خودم فکر کردم، شاید خواستند کار را اینجا شروع کنند و کار قبلی را انجام دهند. چون بعضی از بناها این کار را می کنند، یعنی یک کار را شروع می کنند تا کار را از دست ندهند و می روند کار قبل را تمام می کنند! از او سؤال کردم: «اوستا چرا دست از کار کشیدی؟» گفت: «من با این قیمت کار نمی کنم!» گفتم: «چرا؟»

گفت: «این قیمت صرف نمی کنه.» گفتم: «آقا شما شرعاً مسئولی، تمام اطراف خانه مرا خراب کردی! تازه من با شما قرارداد دارم و نمی تونی زیر قراردادت بزنی.» او گفت: «من با این قیمت کار نمی کنم، گفتم چند می گیری؟» گفت: «1500 هزار تومان می گیرم.» با عدم رضایت من، وسایلشان را برداشتند و رفتند!

با کلی ناراحتی به سمت منزل می رفتم، که یکی از دوستان مرا دید، گفت: «چرا ناراحتی؟» ماجرا را گفتم. گفت: «کمی صبر کن.» به یکی از دوستانش زنگ زد و قرار گذاشتند که بیاید و کار را ببیند. من اصلاً چشمم آب نمی خورد این بنده خدا هم قبول کند. ولی ایشان کار را که دید گفت: «من انجام می دم.» گفتم: «چطوری و به چه قیمت؟»

گفت: «من متری 400 تومان کار می کنم.» آمد، حساب کردیم و به طور کلی 500 هزار تومان اجاره کرد. من هنوز باورم نمی شد. اما صبح روز بعد، بنده خدا کار را شروع کرد و با بهترین وجه کار را تحویل داد.

ص: 262

یک دیوار جلوی آشپزخانه باید خراب می شد. با برادر خانمم، سیدمحمد، رفتم دور فلکه و یک کارگر برای انجام این کار آوردیم. دیوار را دید و گفت: «150 هزار تومان می گیرم.» پرسیدم: «برادر مگه چقدر این دیوار کار داره؟» گفت: «2 ساعت.» با حیرت گفتم: «آخه اگه قبول داری که دو ساعته کار تمامه، چرا اینقدر زیاد.» گفت: «من همین قدر می گیرم، کمتر نه.» برادرم و برادر خانمم ناراحت شدند و همین وقت پتک را بر داشتند و کمتر از 2 ساعت دیوار را خراب کردند.

برادرم رحمان گفت: «برای بقیه ی کارها کسی را نگو، ما بقیه ی کارها را انجام می دیم.» بنابراین کاشی کاری حمام و دستشویی و ... و لوله کشی ها را برادرم انجام داد.

به هر حال با عنایت خاص پروردگار کار منزل به پایان رسید. به همسرم گفتم: «بیا ببین می تونی بیایی در این منزل بنشینی؟» صبح برای ما صبحانه آورد و تغییرات را که دید با خوشحالی همه را بابت کمک و همراهی دعا کرد.

در این میان یکی از اقوام که مقیم بندرعباس بود، با دیدن خانه و با تصور این که فقط 15 میلیون رهن بدهد و هیچ کرایه ای ندهد، به همیارم حسن آقا گفته بود من خانه را می خواهم. ما هم بدون این که حرفی از میزان رهن و اجاره بشود، اعتماد کرده و مبلغی از او گرفتیم. البته او در همان ایام به عنوان قوم و خویش و هم شهری در ترمیم خانه هم به ما کمک کرده بود. البته واقعاً تصور این بود که موقع قرارداد می رویم بنگاه املاک و درباره ی

ص: 263

مبلغ رهن و اجاره با هم توافق می کنیم. اما موقع واگذاری ایشان گفتند: «من تصورم این بوده که فقط رهن باید بدم.» چون از اقوام بود و در به سازی منزل، ما را کمک کرده بود از ماهی 300 هزار تومان که باید می داد، گذشتیم، و خانه را تا سال آینده تحویل ایشان دادیم.

سال 1389 از نظر جسمی همچون سال های گذشته تقریباً به من خیلی سخت گذشت. از همان روزهای اول تابستان هوا نسبت به سال های پیش گرم تر بود، دشواری های من شدت یافت. از یک سو گرمای هوا و این که من نمی توانستم از کولر، پنکه و ... استفاده کنم، و از سویی گُر گرفتگی عجیبی و به دنبال آن درد، امانم را بریده بود.

واقعاً نمی دانستم چکار کنم، زیرا فشار مضاعفی در این گونه مواقع بر اطرافیان به خصوص همسرم وارد می آمد. در این مواقع شبانه روز یک نفر باید موکل من باشد که با باد زدن من و آب زدن به صورتم کمی آرامم کند، و تقریباً روزها نگرانی نداشتم، اما شب ها بسیار موجب اذیت خودم و هم همسرم می شدم. در این شرایط عجیب درد و گرما موجب بیدارخوابی ام می شود، چون همان گُرگرفتگی روز در شب هم ادامه داشت. با این تفاوت که در روز معمولاً افراد کمک همسرم می کنند و لازم نیست کسی برای من از خواب بماند، ولی شب همسرم دست تنهاست و بی خوابی موجب مریضی ایشان می شود.

قابل تأمل است که سیستم بدن من موقع خواب با بیداری

ص: 264

صددر صد متفاوت است؛ یعنی در بیداری پوشش کمتری نیاز دارد، اما در موقع خواب با ده ها ملحفه و پتو، آن هم با ظرافت خاصی که فقط در تخصص همسرم می باشد پوشانیده می شود. بهتر است اینگونه بگویم که بدن من در موقع خواب به دلیل این که هر کجای بدنم برای خود حکومتی دارد و

دمای متفاوتی را می طلبد باید به طور مخصوصی پوشیده شود که کار را تخصصی می کند؛ یعنی روی سرم را یک طور، روی شانه ها یک جور، روی سینه، پهلو و پاها هر کدام به اندازه ی خاصی پوشیده می شود، که اگر مراعات نشود من دچار دردهای شدید و گاه تب و لرز می شوم. با وجود گُرگرفتگی اگر قسمت بالای بدنم را با پوشش زیاد بپوشانند و خوابم نبرد گرمای بدنم مضاعف شده و بسیار مشکل زا می شود، چون به قول بعضی دوستان بدنم ترموستات(1) ندارد. در واقع بدنم نمی تواند دمای خود را با محیط سازگار کند و با کوچک ترین سرما یا گرما حالم بد می شود و مرا چند شبانه روز از خواب می اندازد. بنابراین مراقبت همیشگی برای پیشگیری از گرفتاری بیشتر نیاز هست.

واقعاً پذیرش این موضوع برای دیگران سخت است و موقعی که بالایم را می اندازند دیدنی است، تقریباً حدود 20 سانت بالاتر از صورتم می شود و گاهی بالغ بر 32 ملحفه و پتو رویم


1- - بدن افراد به لطف پروردگار وقتی در سرما یا گرما قرار می گیرد خود را با شرایط تطبیق می دهد و سازگار با محیط می شود. ولی این حالت در بدن من از بین رفته و دکتر معالج من بارها به من توصیه می کند که: «شما باید مواظب باشی که دمای بدنت بیشتر یا کمتر از یک حدی نشه، چون اگر کم یا زیاد بشه به اغما رفته و ممکنه اصلاً به هوش نیایی.»

ص: 265

می اندازند. البته در همه ی ساعات شبانه روز این طور نیست؛ شب تا اذان صبح یک اندازه روی بدنم انداخته می شود، از اذان صبح تا اول روز یک اندازه و بعد از ظهر یک اندازه ی دیگر باید پوشانده شود، و همه ی این ها در تخصص همسر والامقام و صبورم می باشد.

در حالت معمولی که حالم خوب است و اصلاً مشکل جسمی ندارم، هر شب پنج بار همسرم برای جابجایی پوشش من بیدار می شود. حال شب هایی که خوابم نمی برد، یا مشکل جسمی دارم که دیگر جای خود دارد. آن بنده ی خوب و صبور و باوفا مرتب در زحمت است، و ایشان هر دم و ساعت باید بیدار شود.

تابستان امسال فشار زیادی بر ما آمد و درد امانم را بریده بود؛ شب ها و پوشش زیاد و بیدار خوابی ها، و روزها گرمای تحمل نشدنی و همزمانی این اوقات با نیمه ی شعبان و اجتماع عظیم منتظران که مسئولیت آن در مشهد با من بود. برای اجرای این اجتماع باید جاهای مختلفی می رفتم و یا در منزل با مسئولین فرهنگی شهر جلسه می گذاشتم. از سویی مسافرت جانبازان هم برعهده ی من بود و باید برای آن برنامه ریزی می کردم.

به هر حال کمی متفاوت تر از سال های قبل این وضعیت، من و هم همسرم را اذیت کرد و باید دقت می کردیم که خدای ناکرده با کم صبری به ناشکری نیفتیم. بنابراین برای این که همسرم خیلی اذیت نشود و او را با بیدارخوابی فراوان مریض نکنم، آخر شب از خانه بیرون می رفتم و تا اذان صبح در خیابان جلوی درب منزلم

ص: 266

بسر می بردم. چون کسی نبود آب به صورتم بزند، برای این که زیاد گرمم نشود، از درب خانه تا جلوی درب هتل را با سرعت می رفتم و بر می گشتم. باید کاری می کردم که خوابم نبرد و با خوردن باد به صورتم گرمم هم نشود، زیرا اگر بدون پوشش خوابم می برد، درد امانم را می برید و حتی موجب تب ولرز می شد. بنابراین تا صبح می رفتم بالای خیابان و برمی گشتم.

یکی از چیزهایی که جانبازان نخاعی را کم و بیش اذیت می کند اسپاسم است. افرادی مثل من که تحرکی ندارند وقتی بدنشان خسته می شود و یا به جایی از بدن فشار مضاعف وارد می آید بدن اسپاسم(1) می گیرد، یعنی لرزش شدیدی در پاها و کمر ایجاد می شود، و در این گونه مواقع معمولاً بدن جانباز را به یک سمت می کشد و کج می شود. بنابراین تا

کسی به کمکش نیاید ساعت های طولانی همان گونه کج می ماند و موجب خستگی شدید سر و گردن شده و عجیب روح و روان فرد را خراب می کند. معمولاً هم این امر اجتناب ناپذیر است و هر چند دقیقه یا ساعتی اسپاسم به سراغم می آید، و گاهی اتفاق می افتد که با اسپاسم آنقدر زیاد به طرفی کشیده می شوم که کلیدهای اساسی که معمولاً کنار سر و جلوی صورتم روی چرخ است و کارهای چرخ به وسیله آنها انجام می شود، از دسترس خارج می شود و تا آمدن کسی حتی ساعت ها، بدون تحرک، چشم به راه می مانم که کسی از آن جا بگذرد و از او برای راست کردن بدنم کمک بگیرم.


1- - حرکات غیر ارادی بدن را اسپاسم می گویند.

ص: 267

توضیح این که چرخ من برقی است و کلیدهای چرخ اکثراً توسط خود من طراحی شده اند. کلیدهای نزدیک سر و صورتم، که با اشاره ی سرم کار می کند. لذا با اسپاسم بدنم، به یک سو کشیده شده و از کلیدها به خصوص فرمان چرخ که جلوی دهان من است، دور می شوم و اجازه ی انجام هر کاری از من گرفته می شود.

این اتفاق در دل تاریکی شب و منتظر یک ناجی نشستن و چشم به راه فردی بودن، گاهی ساعت ها به طول می انجامید و تازه گاه خجالت می کشیدم کسی را صدا بزنم و از او بخواهم بدنم را متعادل کند.

تابستان 1389 از سال های بسیار سختی برای من و خانواده ام بود که باید با یاری خداوند و توسل به اهل بیت علیهم السلام سپری می کردم. البته این وضعیت یک درمان موقتی داشت. می شد با یک مسافرت با ماشین به منطقه ی آذربایجان و شهر سرعین و آبتنی در آب های معدنی، مشکلاتم کم شود، و مثلاً پوشش شبانه از تعداد 32 پتو به 3 - 4 پتو تقلیل پیدا می کرد.

البته دوستان و خانواده برای رفتن به مسافرت و کاستن از مشکل بسیار توصیه می کردند. ولی مسئولیت راهپیمایی انتظار حدود شش سال، بر عهده ی من بود. بر اساس عمل به روایات اهل بیت علیهم السلام ما هم در کنار مرقد مطهر حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) در تجمعی بزرگ با توبه و استغفار فرج حضرت حجت (عج) را از خدای تعالی و اهل بیت عصمت و طهارت طلب می کنیم. بنابراین برای حضور و برپایی این مراسم

ص: 268

نمی توانستم به مسافرت بروم، و روز به روز دردهایم افزون تر می شد و من مجبور به تحمل بودم.

بعد از برگزاری مراسم اجتماع عظیم منتظران، روز بعد از نیمه ی شعبان، برای مسافرت حرکت کردیم. تا رسیدن به شهر تبریز، مدت 4 شب در شهرهای شمال و تهران ماندیم و شب پنجم به تبریز رسیدیم، دو شب تبریز ماندیم و شب هفتم به شهر سرعین رفتیم. یک شب آنجا ماندیم. روز بعد به قصد دیدار امام جمعه رودسر که از دوستان عزیزم است و نیز شرکت در نماز جمعه، عازم رودسر شدم.

خانواده در آستارا خیلی معطل کردند و ساعت 30/ 8 شب از آستارا راه افتادیم. با دوستم هماهنگ کرده بودم که شب رودسر باشم. در مسیر راه آنقدر ترافیک بود که بالاخره رسیدن به رودسر تا ساعت 2 شب به طول انجامید. اصلاً صلاح ندانستیم شب موجب بیدار خوابی آنها شویم، بنابراین کنار یکی از فلکه های خلوت شهر شب را به صبح رساندیم. اذان صبح با هماهنگی دوستم به مهمان پذیر فرمانداری رودسر رفتیم. آن روز هوا خیلی گرم بود، برای این که خیلی گرما اذیتم نکند، قبل از شرکت در نماز جمعه حمام رفتم و یک دوش آب ولرم و در آخر هم دوش آب سرد گرفتم.

در موقع رفتن به نماز جمعه و هنگام سوار شدن به ماشین، ابتدا کولر ماشین را روشن کردند تا داخل ماشین خنک شود. موقعی که من سوار شدم خجالت کشیدم بگویم کولر را خاموش

ص: 269

کنید. علی رغم این که همه می دانند باد کولر برای من سم است، ولی آنها هم از بس هوا گرم بود، نگفتند کولر خاموش شود و تا مصلی رفتیم.

از یک سو حمام و دوش آب سرد و از سوی دیگر کولر ماشین، حسابی بدن حساس مرا اذیت کرده بود. در محل مصلای نماز جمعه ی رودسر هم کولر و پنکه روشن بود و حسابی بدنم را آزرده کرد. بعد از نماز جمعه به اتفاق دوستانم که برای دیدار من از بابل برای نماز جمعه به رودسر آمده بودند، به منزل امام جمعه رفتیم. در آن جا نیز تمام مدت کولر روشن بود. بعد از ناهار همه توافق کردند که همان جا کمی استراحت کنند، بنابراین همان طور که کولر روشن بود، با کلی پتو که رویم انداختند خوابیدم، بعد از بیدارشدن از خواب، به طرف قائم شهر راه افتادیم، و در داخل ماشین در همان ساعت اول تب و لرز سراغم آمد، و دم به دم افزایش یافت.

در حالی که در تب می سوختم، و گرما امانم را بریده بود، ترافیک عجیبی هم مسیر حرکت را کند کرده بود. بالاخره ساعت 10 شب به بابل و منزل دوستم رسیدیم، از آنجا که در بابل دوستان زیادی دارم، و آنها فهمیده بودند که امشب به بابل می رسم، دوستانم به استقبال من در منزل دوستم آمده بودند. حالم بسیار بد بود مجبور بودم تا آخر شب کنار دوستان و باز زیر کولر بمانم که این امر موجب افزایش بیماری ام می شد، ولی به هر حال تا آخر شب تحمل کردم و لب فروبستم.

ص: 270

موقع خواب برای این که مزاحمت کمتری ایجاد کنم از خانه بیرون رفتم و کنار فلکه ی نزدیک منزل دوستم و خیابان های آن اطراف مقدار زیادی ماندم و شب را با گرما و تبی که در آن می سوختم به صبح رساندم. حال از جایی که معمولاً در اینگونه مواقع در همان ساعات اول باید داروی آنتی بیوتیک سازگار با بدنم را که همان داروی سفالکسیم است از همان شب تهیه و شروع کردم.

روز بعد در منزل یکی از دوستان در قائم شهر دعوت بودیم. از آنجا که تبم پایین نیامده بود و داروی مسکن و تب بر هم نمی توانستم مصرف کنم، وضعیت نابسامان جسمی ام موجب نگرانی همه شد و هر کس به گونه ای تلاش می کرد که تب مرا پایین بیاورد. سراغ داروهای گیاهی رفتیم و بعد از استفاده از داروهای گیاهی و نگرفتن نتیجه سراغ پا شویه رفتیم. گاهی حدود 2 ساعت آب سرد روی دست و پاهایم می ریختند، بعد از ساعتی که تب پایین می آمد، لرز شروع می شد و همه ناراحت لرز بودند.

هوا بسیار گرم بود، تب و هوای گرم دست به دست هم داده و کار را دشوارتر کرده بود. جانباز آهنگری از دوستان بسیار نزدیک من پیشنهاد داد به ییلاق برویم چون آن جا هوای بسیار مناسبی دارد. بنابراین به آن جا رفتیم، در حالی که هنوز تغییری در تب ایجاد نشده بود، ولی چون هوای ییلاق مناسب بود کمی از التهاب دما کاسته شد. بعد از 48 ساعت استفاده از دارو باید تب قطع و یا لااقل کاهش می یافت، ولی اصلاً تغییری ایجاد نشده بود، این امر نگران کننده بود. با پزشک آسایشگاه جانبازان مشهد

ص: 271

تماس گرفتم و ایشان گفت: «باید فوراً به مشهد برگردین.» پس با همان تب و مریضی و با مشکلات مخصوص به آن حالت به مشهد برگشتیم.

روز بعد یک بهیار از آسایشگاه به منزل آمد و در اولین قدم آزمایش گرفت. در نهایت مشخص شد که بدنم نسبت به سفالکسیم مقاوم شده و تأثیری بر بدن من نمی گذارد. این خود مشکل بزرگی برای من بود، چون بدن من نسبت به بیشتر داروها حساسیت داشت. بنابراین داروی جدیدی را آوردند و با احتیاط و زیر نظر پزشک شروع کردم. الحمدلله حساسیت نداشتم و دارو جواب داد.

چند روز بعد از آمدن از سفر کمی بهبود یافتم. ماه مبارک رمضان فرارسید. با عنایت پروردگار من می توانستم روزه بگیرم، لذا آماده ی این عمل باارزش شدم. همه ی اطرافیان با ملامت من که تو هنوز مریض هستی و ... مخالفت شدیدی با روزه گرفتن من کردند. به هر حال با تدبیر درست برای غذا و دارو ماه مبارک را به پایان رساندم.

آرام آرام تابستان با همه ی مشکلات و اتفاقاتش به پایین رسید و پاییز خودنمایی نمود. هوا رو به سردی می رفت. اوایل پاییز برای من اوقات خوبی است، چون هوا نه سرد و نه گرم است و مثل فصل بهار کمتر اذیت می شوم. البته با این شرط که هوا یکباره سرد نشود. چون اگر این اتفاق بیفتد به قول دوستان محترمانه در منزل زندانی می شوم.

به هر حال باید بر مراقبت ها افزوده می شد، تا دردها موجب

ص: 272

زحمت بیشتری برای خانواده نگردد. زیرا بدون این که بی دقتی کنیم و مشکلاتم را افزایش دهیم، دردسر برای خانواده داشتم، تا چه رسد به بی دقتی ها و کم دقتی ها، که باعث مریضی شوند. این یعنی یاد گرفته بودم که با احتیاط کردن در موقع بیرون رفتن از منزل و به خصوص موقع سرما و گرما، با یک سری مراقبت ها مانند پوشاندن بدن به میزان نیاز هر قسمت از بدن، کمی از مریضی ها و مشکلات کاسته و دردها کمتر می شود، و این تجربیات مفید در موقعیت های مختلف به قیمت گزاف به دست آمده و تأثیر خوبی بر زندگی ما گذاشته بود. وقتی این چیزها را نمی دانستیم، واقعاً ایام سخت و دشواری داشتیم، گاهی در زمستان ها آن قدر حالم بد می شد که خانواده، آسایشگاه و بهداشت و درمان بنیاد جانبازان مستأصل می شدند.

از ابتدای جانبازی زیر نظر دکتر مهدوی از پزشکان زبده ی اورولوژی در مشهد، بودم. همان اوایل پاییز به دلیل سوزش شدید ادرار برای مشاوره پیش ایشان رفتم و با گرفتن آزمایش فهمیدند که بازگشت ادرار به کلیه دارم. ایشان گفتند: «باید مثانه شما برای چندمین بار عمل بشه.» می خواستند اسفگتر مثانه را شکاف بیشتری بدهند، ولی این عمل را امروزه قبول ندارند، لذا تصمیم بر بوتاکس کردن مثانه گرفتند. یعنی با زدن ماده بوتاکس به مثانه آن را شل نموده و از اسپاسم مثانه و بازگشت ادرار به کلیه جلوگیری می کند.

روز مقرر برای انجام عمل به بیمارستان بنت الهدای مشهد

ص: 273

رفتم. ساعت 11 صبح وقت عمل گذاشته بودند. من طبق قرار به بیمارستان رفتم و بعد کارهای اولیه و آزمایشات لازم انجام شد. بالاخره ساعت 3 بعد از ظهر پرستاران مأمور اطاق عمل آمدند و لباس هایم را در آوردند، و با انداختن یک پتو مرا روی برانکارد گذاشته و به اتاق عمل بردند.

در اتاق عمل مرا روی تخت انتظار گذاشتند و حدود 70 - 80 دقیقه در هوای سرد آنجا منتظر ماندم. با توجه به حساسیت من نسبت به سرما می دانستم که این توقف موجب مریضی من می شود. بالاخره چاره ای نبود، دکتر در اتاقی دیگر مشغول عمل بود، بعد از چندی انتظار وقت عمل من فرارسید. دکتر بیهوشی به سراغم آمد که دکتر مهدوی از راه رسید و گفت: «آقای دکتر، ایشون رو بیهوش نکنی، چون به همه ی داروها حساسیت داره.» پرسید: «پس چطور می خواید عمل کنین؟» گفت: «الحمدلله تحملش خیلی زیاده و صبر می کنه.»

در اتاق عمل در حالی که از سرما می لرزیدم و از درد خیس عرق بودم، عمل را شروع کردند. در ابتدای عمل دکتر وقتی با آن دستگاه مخصوص داخل مثانه را دید، گفت: «اشتباه تشخیص دادم و مشکل شما چیز دیگه ای هست.» گفتم: «چیست؟» گفت: «شما پروستات داری و خیلی هم بزرگ شده و فوراً باید عمل بشی.»

بعد از طرح این موضوع دکتر رفت و حدود یک ربع ساعت من منتظر ماندم تا دکتر شروع به عمل کرد. اما با وجود اطلاع از مشکل اصلی، باز هم دکتر عمل بوتاکس را ادامه داده بود. در

ص: 274

حالی که من خیال می کردم پروستات را عمل کرده است. بعد از انتقال به بخش با نهایت تعجب فهمیدم که دکتر بوتاکس کرده است. بعد از عمل روزهای زیادی را با مشکلات دوره ی نقاهت بعد از عمل سپری کردم و انتظار بهبود داشتم که متأسفانه تأثیر چندانی دیده نشد. بنابراین منتظر بهبود آثار عمل قبلی و آماده ی عمل پروستات بودم.

بعد از مدتی در بیمارستان بنت الهدی باز وقت عمل گذاشته شد، با همان شرایط قبل، انتظار، سرما و مشکلات بعد از آن! این بار هم بدون بیهوشی و با کلی درد و عرق ریختن عمل پروستات انجام شد. از این عمل باید به سلامت می گذشتیم و منتظر نشانه های بهبود می ماندیم. الحمدلله آمدن ادرار راحت تر شد و برگشت ادرار به کلیه بهبود یافت.

ص: 275

فصل دهم: دیدار مولایم خامنه ای، آغاز حضور در اردوهایی از جنس هم دردی

ص: 276

ص: 277

همچون سال های گذشته شهریورماه عازم مسافرت شدم. از جایی که وضعیت جسمی من در ایامی از سال به هم می خورد و رفتن به مسافرت در کاستن از مشکلات جسمی ام بسیار مفید بود. به اتفاق خانواده یعنی همسر، فرزندان و نوه هایم، با نیت زیارت حضرت عبد العظیم حسنی و حضرت معصومه (س) حرکت کردیم.

از آنجا که یکی از دوستان بسیار خوب و عزیزم در قائم شهر کمی مشکل داشتند، دو روز در آنجا ماندیم. بعد به نیت زیارت حضرت عبدالعظیم عازم تهران شدیم. در طول مسیر رفتن به تهران یکی از دخترهایی که از طریق وبلاگم با من آشنا شده بود و بابا خطابم می کرد، تقاضای ملاقات حضوری با مرا داشت و من گفتم: «تا ساعتی دیگر تهران هستم.»

طبق نیتی که از مشهد داشتم، مستقیم به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی و امامزاده طاهر و امامزاده حمزه در شهر ری رفتم. وقتی به آنجا رسیدم، هستی با مادرش مرا شرمنده کرد و با زحمت زیاد از آن سوی شهر تهران خود را به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی رساند.

در همین ایام بود که از مشهد زنگ زدند که شما برای شرکت

ص: 278

در همایشی به تهران دعوت شده اید، از کم و کیف همایش چیزی نگفتند. در بازگشت به سوی مشهد از دوستان قائم شهری مطلع شدم که اصل همایش جهت اعطای نشان ایثار به جانبازان با درصد بالای کشور است. اما قسمت هیجان انگیز آن دیدار با ولی امر مسلمین جهان بود. این امر عجیب موجب شوق و ذوق جانبازان و خانواده های آنها شده بود.

سوم مهر ماه رسید، حقیقتاً شوق و ذوق رفتن به تهران و دیدار مولایم برابری با سفر حج می کرد. در همین ایام از تهران با من تماس گرفته شد و به من گفتند: «آماده ی صحبت در جلسه با رهبری باش.» خوب یکی از کارهای همیشگی من سخنرانی در جلسات است و اصل مطلب چیز مهمی نبود. اما این که در محضر مولایم صحبت کنم، کمی مضطربم می کرد.

به همه اعلام شد که باید ساعت 3 صبح آسایشگاه جانبازان باشیم. همه رأس همان ساعت در محل حرکت به سمت فرودگاه آماده بودند. چیزی به اذان صبح نمانده بود که اتوبوس مخصوص حمل جانبازان به طرف فرودگاه حرکت کرد. در آن جا رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران و جمعی دیگر از مسئولین بنیاد در فرودگاه برای بدرقه ی جانبازان آمده بودند.

ظاهراً موقع گرفتن کارت پرواز نگفته بودند جانبازند که صندلی های جلو را به ما اختصاص بدهند، بنابراین تا صندلی های وسط باید ما را می بردند که کار خیلی سختی بود. با جابجا کردن افراد به هر صورتی که بود بدون این که کمکی کنارمان باشد تا تهران رفتیم.

ص: 279

همه لحظه شماری می کردند تا روز موعود فرا برسد. تا این که در جلسه توجیهی که گذاشته شد، اعلام شد که روز پنجشنبه به دیدار رهبری نائل خواهیم شد. اما دو روز مانده بود، و این برایمان خیلی زیاد بود. ضمناً از همه برای به تأخیر افتادن دیدار رئیس جمهور به علت دیر آمدن از سفر نیویورک عذرخواهی کردند. البته هیچ کس ناراحت نبود، زیرا اشتیاق دیدار مولا و آقایمان همه ی جوانب سفر را تحت الشعاع قرار می داد.

به هر حال شبی که فردای آن زیارت امام و رهبرم بود فرارسید، خوشحالی در چهره ی همگان هویدا بود. یکی از افراد انجمن نخاعی جانبازان یک مطلبی را به من دادند که در خدمت آقا بخوانم. من حقیقتاً مطلب را خیلی نپسندیدم. چون آن را حرف دل خودم نیافتم. گفتم: «این مطلب خیلی به دل من ننشست.» آنها گفتند: «ما هم خیلی از مطلب راضی نیستیم.» به همین دلیل مطلبی را نوشتم و خواستم برایم تایپ کنند.

آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. صبح بعد از نماز از خانواده خواستم آنها برای میل صبحانه بروند تا من حداقل یک ساعت بخوابم. الحمدلله کمی خوابیدم، بعد با همه کنار اتوبوس ها منتظر حرکت شدیم. هیچ کس تأخیر نداشت. لحظات بسیار زیبایی بود. واقعاً گرمای خورشید انگار با روزهای دیگر متفاوت شده بود. با این که معمولاً جانبازان را گرمای خورشید آزار می دهد، اما امروز زیر نور آفتاب با کمال صبر تحمل می کردند. کسی حرف از دمای خورشید نمی گفت. آرام آرام سوار ماشین ها شده و

ص: 280

با صلوات بر محمد و آل محمد به سمت حسینیه امام خمینی (ره) حرکت کردیم. واقعاً حال عجیبی داشتم و دل توی دلم نبود. جلوی اتوبوس ها ماشین پلیس در حرکت بود و خیلی زود به محل زیارت مولا رسیدیم.

چشم ها بارانی شده بود، اشک شوق گونه های افراد را خیس کرده و انگار می خواستند برای حضور در پیشگاه مراد خویش وضوی عشق بگیرند. ورود به حسینیه همانند طواف کعبه ی عشق لذت بخش و آرامش آفرین بود. جمعی وارد شده و عده ای هم منتظر آمدن دیگر عزیزان جانباز بودیم. چشمانمان هم به پرده ی مقابل دوخته شده بود که کی به مرادمان می رسیم.

چیزی نگذشت که همه جمع شدند، و مأمورین جانبازان را اطراف حسینیه چیدند و همراهان را به جای مخصوصی هدایت کردند. همچنان چشم همه به پرده ی مقابل دوخته شده بود، که چهره منور آقا هویدا شد و صدای صلوات همگان بلند شد.

آقا با کمال صبر، بالای سر اولین جانباز رفت، من سومین نفر بودم. با خودم کلی فکر کرده بودم که وقتی به محضر آقا رسیدم با همه ی وجود ارادتم را به محضر مولایم ابراز کنم. اما آقا با من بقدری صمیمی برخورد کرد و از محل تولدم، حالم و خانواده ام پرسید که من مبهوت برخورد محبت آمیزشان شده بودم و همه چیز از یادم رفت. فقط توانستم جواب سؤال آقا را بدهم.

خیلی از خودم ناراحت بوده و هنوز هم خوشحال نیستم و در ذهنم کلی بر خودم نهیب می زنم، که چرا بعد این همه وقت که آرزوی

ص: 281

دیدار آقا را داشتی و آن همه عرض ارادت نهفته در اعماق جانت را نگفتی؟! به هر حال با حسرت به دور شدن آقا از خودم می نگریستم.

محبت آقا به عزیزان جانباز روی چرخ با کمر خم و با نهایت لطف انجام شد که حدود 70 دقیقه به طول انجامید، و من با دقت به چهره ی منور آقا می نگریستم. با خود می اندیشیدم که چقدر برای آقا باید سخت باشد، زیرا بیشتر اوقات با کمر خم به جانبازان ابراز محبت می کردند. واقعاً نگران خستگی و اذیت آقا بودم. از سویی دیگر از بذل عنایت خاصی که نسبت به جانبازان از صمیم قلب ابراز لطف و عنایت می کردند، خوشحال بودم و این خستگی، درد و آلام را از تنم بیرون می کرد.

بعد از مرحمت آقا به تمام 57 نفر جانباز نخاعی، ایشان روی صندلی مقابل نشستند. کاملاً از طریقه ی نشستن آقا معلوم بود که خیلی خسته شدند و من خیلی از خودم شرمنده شدم، که به خاطر ما این قدر مولایم در زحمت افتاده است. به هر حال بعد از نشستن آقا، ابتدا کلام الله مجید توسط یکی از جانبازان، شکرالله وفایی، قرائت شد و بعد نوبت من شد که باید در محضر مولایم صحبت می کردم. از قبل متنی را آماده کرده بودم، ابتدا از روی متن شروع به خواندن کردم. اما اولاً میکروفون جلوی متن را گرفته بود، ثانیاً، اشک نمی گذاشت مطالب را روی کاغذ ببینم. خداوند یاری ام کرد و مطالب را به این شرح بیان کردم:

ابتدا عرض کردم: «سلام علیکم»، و آقا جواب فرمودند: «علیکم السلام».

ص: 282

سپس اینگونه ادامه دادم:

«گرچه از دست و پا فتادستم عهد و پیمان خویش نشکستم

گرچه عضوی نمانده در بدنم عض-وی از عاشقانتان هستم

یک نفس نمان-ده در تنم آقا تا نفس هست با شما هس-تم

آقا جان نوجوانی بیش نبودم که با مردی از سلاله ی پاک رسول خدا (ص) آشنا شدم، چه زود دل به راه و مرامش سپردم، چیزی نگذشت که خود را فدایی راهش دیدم و همه وجودم سرا پا اطاعت از فرمان او شده بود، و جانبازی برای اجرای اوامرش همه ی زندگی ام شده بود، و هیچ به عاقبتش نمی اندیشیدم که چه بر سرم می آید.

از ابتدای انقلاب اسلامی و توطئه ی استکبار جهانی و از آغاز جنگ تحمیلی به فرمان آن عزیز خدا، لبیک گفته و با همه ی توان و نیرو به جبهه رفتم. دیگر زن و فرزند و آغوش باز و گرم پدر و مادر، اینها چیزی نبود که مرا از این راه جدا کند. آنچه در مدرسه ی عشق بسیج آموخته بودم، توشه ی راهم بود، که در مسیر زندگی به کار گیرم، عاشق راه و روش امام شده بودم و چیزی نمی توانست مرا از این راه جدا کند.

به یک باره امام عزیزمان از ما گرفته شد، همه خیال می کردند که این راه بی راهرو ماند و این چراغ خاموش شد. اما لطف الهی

ص: 283

شامل حالمان شد و آقایمان مسیر را برایمان باز کرد.

آقای من، ما به عنوان فدایی تو، اگر چه دستمان را دادیم و پایمان را دادیم و همه ی وجودمان را از دست دادیم، اما از پا نمی نشینیم، تا جان داریم نمی نشینیم، جمعی دور ما پروانه وار می گردند. همسرمان و فرزندانمان، دیگران ما را یاری می کنند، به خاطر آن چیزی که در وجودمان هست، اطاعت، سربازی برای ولایت. چیزی شاید نداشته باشیم که از دست بدهیم، چون همه آن چیزی را که داشتیم تقدیم کردیم.

اگر دستی نداریم که یاریت کنیم اما با زبان این کار را می کنیم. اگر قدمی نداریم حرکت کنیم ویلچر را به استخدام می گیریم، اگر نمی توانیم مثل قدیم بیاییم داخل اجتماع و آن حرکت هایی را که در جبهه می کردیم انجام بدهیم، در بین مردم با همین تن مجروحمان هر آن چیزی را آن جا انجام می دادیم، شاید با قدرت تر انجام می دهیم.

این جمع مشکل دارترین جانبازان انقلاب اسلامی هستند، بزرگواری فرمودید با همه ی آنها با نهایت صبر حرف های دلشان را شنیدید. حرف ها و اعتقاداتشان نسبت به ولایت را شنیدید. اما آنچه می خواستند بگویند را نمی توانند بگویند، من هم نمی توانم آنچه را که در اعماق وجودم هست را ابراز کنم.

آقا جان، من خیلی تلاش کردم سرباز خوبی برای ولایت باشم، هر کار کردم پرونده ی عملم را به من نشان ندادند که ببینم مهر یتقبل الله من المتقین و یا امضای حضرت حجت (عجل الله

ص: 284

تعالی فرجه الشریف) پای پرونده ام هست یا نه؟ و این جانبازی و درد و رنج از ما پذیرفته شده است یا خیر، من از نیابت این جمع از شما می خواهم که ما را به عنوان سرباز کوچک خودتان بپذیرید و شما پای پرونده ما را امضا بفرمایید.

استدعای دیگری که دارم، از جانب همسران جانبازان است. این عزیزان خیلی برای ما زحمت می کشند، واقعاً نمی شود از آنها تشکر کرد، واقعاً چگونه می شود از آنها قدردانی نمود. من به عنوان جانباز قطع نخاع از گردن که تمام اعضا و جوارحم از کار افتاده و کمک در خوردن، آشامیدن، خواب، بیداری و همه ی کارهای زندگی ام را دیگران انجام می دهند و قالب این ها برعهده ی خانمم هست، چطور می توانم از این عزیز تشکر کنم. این پیام این عزیزان بود که از من خواهش کردند که خدمت شما عرض کنم، برای این عزیزان دعا کنید و آنها را هم به عنوان سرباز خودتان بپذیرید. التماس دعا.»

همان گونه که در مطالبم خدمت آقا عرض کردم، ناراحت و نگران اعمالم هستم و شرمنده ی حضرت حق و مولا ولی الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بوده و هستم. در فکرم بود که از نایب آن حضرت امضای سربازی ولایت بگیرم.

و بعد آقا فرمایشاتی به شرح فرمودند:

«بسم الله الرّحمن الرّحیم

خیلی فکر خوبی کردند دوستانی که این برنامه را طراحی و اجرا کردند. اولاً نفس تجلیل از جانبازان ضایعه های سنگین - مثل

ص: 285

شماها - یک کار بزرگ است؛ نه فقط به این دلیل که تعدادی از عزیزترین های ما، که شما باشید، خشنود می شوند، خوشحال می شوند، دلشاد می شوند، بلکه علاوه ی بر این، به دلیل این که مثالها و نمونه ها و نمادهای ایثار در جامعه - که امروز جامعه ی ما به این نمادها خیلی هم احتیاج دارد - مشخص و بارز می شوند و تجسم پیدا می کنند. گاهی انسان به یک معنایی، به یک مفهومی، باور و ایمان دارد؛ خب، خوب است؛ اما گاهی این مفهومِ مورد ایمان و باور، در مقابل انسان تجسم پیدا می کند. قبل از پیروزی انقلاب، در دوره ی طاغوت، ماها اسم جهاد را شنیده بودیم، احکام جهاد را بلد بودیم، ایستادگی در مقابل دشمن را، فداکاری را، ازخودگذشتگی را در کتاب ها خوانده بودیم، به مردم هم هی می گفتیم، اما آن را ندیده بودیم و لمس نکرده بودیم. این کجا - که انسان از دور دستی بر آتش داشته

باشد - و این که انسان از نزدیک، جهاد را، فداکاری را، ایثار را، از جان گذشتن را ببیند و مشاهده کند. فرق دارد، که دیدیم.

امروز جانبازها وقتی به طور متمایز و شاخص در جامعه نشان داده بشوند، معرفی بشوند، تجلیل بشوند، احترام بشوند و مورد تکریم قرار بگیرند، این به معنای به میان آوردن و به عرصه آوردن تمثیل واقعی ایثار است؛ این خیلی اهمیت دارد. لذا ما به این تکریم و تجلیل احتیاج داشتیم، نظام به این احتیاج دارد. علاوه بر اینها، جهت سوم، یک نوع سپاسگزاری کوچکی هم از این مجموعه ی فداکار و خانواده هایشان به حساب می آید. بنابراین کار خیلی خوبی کردید که

ص: 286

این مراسم تجلیل و ایثار را طراحی و اجرا کردید. ان شاءالله این کار هر سال انجام بگیرد و آدم های صاحب فکر و صاحب ذوق بنشینند فکر کنند و این مراسم را تکامل ببخشند.

البته زبان ما قاصر است که بخواهیم از شماها که هستی تان را، وجودتان را، سلامتی تان را، آسایش یک عمر را در پای انقلاب و اسلام نثار کردید، تشکر کنیم. واقعاً زحمتِ بیهوده است که امثال من بخواهیم از شماها سپاسگزاری کنیم. شماها با خدا معامله کردید، و واقعاً باید خطاب به شماها گفت: «فاستبشروا ببیعکم الّذی بایعتم به»(1) بشارت باد به شما، با این معامله ای که با خدا کردید.

همین اندازه ابراز احترام و تکریم را لازم است من به این خانم ها عرض بکنم؛ پرستاران و همسران و کسانی که به تعبیر این برادر عزیزمان، پروانه وار گرد جانباز قطع نخاعی، جانباز گردنی می چرخند، برای این که آسایش او را فراهم کنند، ادامه ی زندگی راحت او را ممکن کنند. من واقعاً از همه ی این همسران محترم، صمیمانه و از ته دل تشکر می کنم. این خانم ها بدانند که اجر آنها در خدمت صادقانه و با روی خوش به این جانباز، یکی از بزرگترین ایثارهاست، یکی از برجسته ترین جهادهاست؛ پیش خدای متعال اجرهای بزرگ دارد.

ما همه احتیاج داریم. لحظه ای فراخواهد رسید که انسان احساس می کند دستش خالی است. روزی فراخواهد رسید که انسان احساس می کند در مقابل خدای متعال، در مقابل محاسبه ی الهی، مؤاخذه ی


1- - توبه/ 111

ص: 287

الهی، ملاقات الهی، کفه ی اعمال او سبک است، خالی است. این خدماتی که شماها می کنید، آن جا به درد می خورد. لحظه لحظه ی صبری که در طول این سی سال، بیست و پنج سال، از اول جانبازی تا حالا کردید و سال های بعد هم خواهید کرد - که ان شاءالله خدا به جانبازان شفا عنایت کند - و هرچه که این حالات وجود داشته باشد، باز صبر خواهید کرد. خدای متعال آن را محاسبه می کند. در محاسبات الهی، هیچ چیز فوت نمی شود.

انسان یک ساعت درد می کشد، یک ناراحتی احساس می کند، یک حسرتی می خورد که رنجی دارد، اما آن را برای خدا تحمل می کند، این نوشته شده است. این ها قابل توصیف هم نیست. غیر از ذات مقدس پروردگار و مأموران او - که کرام الکاتبین باشند - از افراد بشر، هیچ کس نمی تواند این احساسی را که در شما هست، درک بکند؛ اصلاً قابل بیان نیست؛ اما خدای متعال احساس می کند، می داند، می فهمد و ثبت می شود. ثبت که شد، ان شاءالله پاداشش به شما داده خواهد شد. قدر این لحظه ها را بدانید. فرمود:

هر بلایی کز تو آید، رحمتی است هر که را رنجی دهی، خود راحتی است

زان به تاریکی گذاری بنده را زان ببیندآن رخ تابنده را

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با عشق تو پیوندم زنند

ص: 288

به این حالتی که به آن ابتلاء پیدا کرده اید، با این دید نگاه کنید. وقتی که انسان در تاریکی قرار می گیرد، روشنایی و نور را بیشتر می بیند و حس می کند. در این رنج هاست که می شود خدا را از نزدیک دید؛ این مهم است. به هر حال ان شاءالله خدای متعال به شماها اجر بدهد.

یک نکته ی دیگری که در اینجا هست، این است که کشور ما، نظام جمهوری اسلامی و ملت ایران کار بزرگی را انجام داد. آن حادثه ای که در ایران اتفاق افتاد و مسیر تاریخ را عوض کرد، واقعاً در قالب الفاظ نمی گنجد. حالا سی سال از انقلاب گذشته؛ وقتی سیصد سال بگذرد، کسانی که ناظرند و این حادثه ی عظیم را می بینند، آنها حس می کنند که چه اتفاقی افتاده؛ چه پیچ عظیمی در تاریخ امت اسلامی، و فراتر از آن، در تاریخ بشریت، اتفاق افتاده. کار بزرگی شده؛ ماها بخش های کوچکی از آن را حس کردیم و لمس کردیم و دیدیم و می بینیم.

خب، این کار بزرگی که ملت ایران در انقلاب به رهبری امام بزرگوار - آن مرد الهی و آسمانی - انجام داد، برای این ملت هزینه دارد. کار بزرگی بود، هزینه اش هم سنگین است؛ این ها جزو هزینه هایش است. ملت بزرگ ما تعدادی را از دست داد - که شهید شدند - تعدادی مثل شماها شدند، تعدادی یک درجه از شماها پائین تر هستند؛ اینها جزو آن هزینه هایی است که برای آن کار بزرگ، این ملت دارد می دهد.

البته من اگر بخواهم قضاوت خودم را عرض بکنم، باید

ص: 289

بگویم مسئله ی جانباز هفتاد درصد و جانباز قطع نخاعیِ گردنی - همین وضعی که شما دارید - مهمتر از مسئله ی شهید شدن است؛ چون شهادت یک بار است و تمام می شود، بعد هم انسان می رود عروج می کند. این وضعی که شما دارید، با قضاوتی که من امروز دارم، اینجور به نظرم می رسد که وزنه ی این ایثار از آن ایثاری که اسمش شهادت است، سنگین تر است؛ به خاطر رنج هایش، به خاطر مشکلاتش، هم برای خودتان، هم برای پدر و مادرهاتان، کسانتان، هم برای همسرانتان، هم برای فرزندانتان. این جزو آن رقم های بسیار درشت این کار بزرگی است که انجام گرفته. ان شاءالله به همین نسبت هم خدای متعال به شما اجر بدهد و اجر شما را سنگین کند.

البته این را هم به شما عرض بکنم؛ خود شماها خیلی نقش دارید در این که این اجر را بیشتر کنید، یا از کنارش یک قدری بزنید. همین آیه ای که الان تلاوت کردند: «الّذین استجابوا لله و الرّسول من بعد ما اصابهم القرح للّذین احسنوا منهم و اتّقوا اجر عظیم»(1) به همین نکته اشاره می کند: آن کسانی که زخمی شدند، مجروح شدند، اجر عظیمی دارند، به شرط تقوا و احسان. هیچ وقت قاطعیت اختیار از انسان گرفته نمی شود؛ یعنی شما همیشه در حال اِعمال اختیار هستید؛ شما هستید که دارید انتخاب می کنید. تا آخر، این صبر شما، این ایستادگی شما، این احتساب شما، اجر شما را اضافه می کند. احتساب یعنی پای خدا نوشتن.


1- - آل عمران/ 172.

ص: 290

آدم با خدا حرف بزند، بگوید پروردگارا! این جسم من، این تن من، این آسایش من، این جوانی من، اینها را به تو دادم، صرف تو کردم، الآن هم راضی ام. این، احتساب است. این بیشترین تأثیر را در عروج به مقامات عالیه و احراز اجر و پاداش الهی دارد.

خب، به نظرم دیگر کافی است؛ زیاد صحبت کردیم. من مجدداً از خانم ها تشکر می کنم و عذرخواهی می کنم که نشد همین طور که با جانبازان عزیز از نزدیک تک تک احوالپرسی کردیم، با آنها تک تک احوالپرسی کنیم. حالا همین طور دورادور به خانم ها عرض ارادت می کنیم. ان شاءالله همه ی شماها موفق و مؤید باشید.

ما حالا از شما تعریف کردیم، تعریف به جایی هم بود، درست هم بود، اما شما هم قدر این ها را بدانید؛ این ها نعمت های الهی هستند. ان شاءالله خداوند همه ی شما را حفظ کند.

والسّلام علیکم و رحمه الله«

در پایان جلسه جانباز قطع نخاع مصطفی پرکره شعری خطاب به مقام معظم رهبری خواندند که با صلوات مورد تشویق حضار قرار گرفت:

حقا که تو از سلاله ی فاطمه ای

با خنده ی خود به درد ما خاتمه ای

زیباتر از این نام ندیدم به جهان سید علی حسینی خامنه ای

پاییز امسال همچون سال های گذشته به پایان رسید و زمستان عازم بندرعباس شدیم، البته امسال با لطف پروردگار و عنایت

ص: 291

حضرت حجت (عج) منزل از خود ماست، دوست بسیار مهربان و دلسوزمان گلنار خانم منزل را تمیز و آماده کرده و ناهار هم درست کرده بود، و الحمدلله بسیار متفاوت با سال های گذشته و راحت از هر جهت چه برای خود ما و چه برای میهمانان راحت تر گذشت.

ایام عید مثل همه ساله شب آغاز سال نو مشهد رسیدم، خانواده و بعضی از خواهران و برادران به استقبال و دیدن ما آمده بودند. طبق معمول شام از قبل دختر و عروسم درست کرده بود. تا حدود ساعت 12 شب بیدار و برای زمینه ی استقبال از میهمانان عید را آماده کرده و بعضی از افراد شب را منزل ما خوابیدند.

صبح با همان شور و شوقی که مخصوص روزهای عید است، آغاز و هر کس که از خواب بیدار می شد، با سلام و صبح بخیر و عید مبارک با یکدیگر خوش و بش می کردند، و همه منتظر عیدی گرفتن از من بودند. سفره صبحانه را انداخته و صبحانه را در حالی که نشاط و سرزندگی در چهره ی همه هویدا بود صرف کردند. من طبق معمول سال های پیش به خواهران، برادران، زن برادران، شوهر خواهران، خاله ها و دایی ها مبلغ پنج هزار تومان و بقیه دو هزار تومان عیدی می دادم.

از جایی که اقوام، دوستان، آشنایان و مسئولین در ایام عید به دیدن من می آیند، سه تا پنج روز از منزل بیرون نمی رویم. چون بدن من نسبت به سرما بسیار حساس است، و در صورت سردی هوا تا مناسب شدن آن باید در خانه بمانم. در صورت خوب بودن

ص: 292

هوا، ما نیز به دیدار اقوام و خویشان می رویم. در آن سال چند روزی کمی آب و هوا مناسب بود و من توانستم به دیدن بزرگان فامیل مثل دایی، خاله، عمو و بعضی از خواهران و برادران بروم، و با سردشدن هوا رفتن ما متوقف و تا بعد از سیزده نتوانستیم جایی برویم.

از اول مجروح شدنم با جانبازان نخاعی و دیگر قشرهای ایثارگر ارتباط نزدیکی داشتم و سعی داشتم به هر صورت ممکن یارشان باشم، نه این که با خود جانباز بلکه با درد و رنج خانواده ی آنها هم از نزدیک آشنا و باخبر بوده ام، زیرا همان گونه که در بالا ذکر شد و توضیح دادم، من واسطه ی ازدواج خیلی از آنها در مشهد و حتی شهرها و استان های دیگر بودم. همین موضوع موجب ارتباط بیشتر با زندگی جانبازان و اطلاع از سختی ها و مشکلات آنها شده بود. چون خود مبتلا به آن دشواری ها بودم، با همه ی وجود احساس می کردم که همسر و فرزندانشان با چه سختی هایی دست و پنجه نرم می کنند.

برای کاستن از درد و رنج این عزیزان باید می اندیشیدم و کاری می کردم، با مشورت با دوستان جانباز بهترین راه برای این منظور را، ایجاد یک جمع همدرد و همدل تشخیص دادم. جمعی از عزیزان را دعوت و جمعیتی را با نام گروه فرهنگی اخوت تشکیل و به این وسیله با جمع کردن آنها و آشنا نمودنشان با درد و رنج دیگر همرزمان و دیدن افرادی از جنس خود که گاه مشکلات دشوارتری از خود آنها دارند، تلاش بر کاستن از آلام آنان کردیم.

ص: 293

به نظر پزشکان معالج جانبازان، همین حضور آنها و خانواده محترمشان در کنار هم و مشاهده ی افرادی که همچون آنها صاحب درد هستند و دیدن محدودیت ها و سختی های مشابه آنها، خود تحمل خیلی از مشکلات را آسان تر می کند، به همین دلیل گروه فرهنگی اخوت بیشترین فعالیت خود را در همین زمینه آغاز کرد، و هر از چند گاهی جانبازان را دور هم جمع می کردیم و با اجرای برنامه های متنوع فرهنگی تفریحی لحظات خوبی را برای آنها فراهم می آوردیم.

با کمک گرفتن از امام جماعت آسایشگاه جناب حاج آقا دوان و مسئول محترم آنجا جناب آقای زنده دل فعالیت های زیادی انجام می گرفت، که از جمله آنها جلسات دعای توسل و حفظ احادیث و آیات توسط جانباز و خانواده ی محترم آنها و دادن جوایز بسیار باارزش به افراد حافظ آیات و روایات بود که برکات روحی و روانی حفظ آنها بسیار مؤثر بر سلامت زندگی عزیزان جانباز شده بود. در تمام مناسبت های سال در مرکز توانبخشی مراسم برگزار و خانواده ها را دور هم جمع می کردیم و از برکات آن نهایت بهره را می بردیم.

در این ایام و برگزاری این جلسات که تأثیرات زیادی بر روح و روان خانواده ها داشت، مورد توجه بسیار زیاد جانبازان و خانواده ی محترم آنها قرار گرفت، و به قول حاج آقا زنده دل مسئول مرکز توانبخشی جانبازان خراسان که می گفت: «در طول مدت مسئولیت من هیچ چیز را این قدر تأثیر گذار ندیدم و این

ص: 294

تجمع ها بسیار مؤثرتر از همه توانبخشی ما با آن کادر مجربی که در اختیار داریم بوده.» لذا تصمیم گرفتیم فراتر از آسایشگاه به اردوهای درون استانی هم برویم، لذا به هر بهانه ای خانواده های جانبازان را به اردوهای اطراف مشهد می بردیم و تأثیرات خوبی را مشاهده می کردیم.

سفرهای بیرون استانی

وقتی من می دیدم برگزاری یک جشن کوچک یا یک اردوی اطراف مشهد این همه بر روحیه ی جانباز و خانواده اش تأثیر می گذارد، پر واضح است که با سفر بیرون استانی تأثیر فوق العاده و شگرفی بر روحیه ی این عزیزان خواهیم گذاشت و بسیاری از درد و آلام این پر و بال سوختگان راه خداوند جل جلاله را از ذهن آنها دور می ریختیم. بنابراین به فکر انجام کاری شدم که در نظر همه کار فوق العاده دشوار و خارج از عهده ی یک جانباز قطع نخاع گردنی تشخیص داده می شد.

البته من چون تأثیرات فراوان آن را می دیدم و همراهی جانبازان را کنار خود حس می کردم، به انجام کار با توکل به حضرت حق و توسل به ولی الله الاعظم (عج) امیدوار بودم و تصمیم قطعی بر انجام کار را گرفتم. تلاش کردم با یاری گرفتن از خود عزیزان ایثارگر در حد توانم یک کار شایسته را به انجام رسانم.

واقعاً شب و روز ذهن من برای یافتن راهی جهت انجام این کار دشوار مشغول بود. با خود می اندیشیدم که بردن جانبازان قطع نخاع با خانواده ی محترمشان به مسافرت خارج از استان،

ص: 295

آن هم با مسئولیت منی که کوچک ترین توان حرکتی ندارم، با وجود عدم توان مالی و نبود امکانات بین راهی و شهری مناسب، انجام این کار برای این قشر آسیب دیده بسیار مشکل و دور از ذهن به نظر می رسید.

تقریباًُ در تمام ایام شب و روز و لحظات آرام زندگی اندیشه ام متمرکز سفر بیرون استانی جانبازان بود، با خود می گفتم که آیا می شود این کار بزرگ را انجام دهم. بارها و بارها مخارج سفر را حساب می کردم و از مقدار زیاد آن وحشت می کردم؛ زیرا مخارج هتل، غذا، میوه و ... سرسام آور بود. من که هیچ توانایی مالی نداشتم چگونه می توانستم این کار بزرگ را انجام دهم. غافل از این که همه ی کارها دست خدای مهربان و حاکم عالم است و اگر او بخواهد مثل آب خوردن همین ناتوان را به بهترین وجه هدایت و یاری می نماید.

وقتی خداوند بخواهد، خودش زمینه را فراهم می کند. در آغاز سال 1390 و ایام عید نوروز که مردم باصفای مشهد برای بازدید عید به منزل من می آمدند. با نظر لطف پروردگار جناب آقای طباطبایی مسئول ایثارگران شهرداری تهران به من زنگ زد که جناب دکتر قالیباف قرار است به دیدن شما بیاید. خیلی خوشحال شدم، چون ایشان همرزم دوران جبهه و تقریباً همشهری من بود و من به ایشان بسیار علاقه مند بودم. در همان روزهای انتظار آمدن ایشان به منزلم، خداوند به فکرم انداخت از ایشان درخواست مسافرت بیرون استانی برای جانبازان را بکنم. با این که اصلاً باور

ص: 296

به پذیرش ایشان نداشتم، ولی همان شب نامه ی درخواست میهمان کردن جانبازان را در تهران برایشان نوشتم و فردا که جناب دکتر قالیباف به منزلم آمد، در دیدار با ایشان درخواستم را مطرح کردم که ما را در برگزاری اردوهای داخل و خارج استان جانبازان نخاعی یاری نماید. در عین ناباوری، ایشان با کمال محبت و لطف موافقت کردند و پای کاغذ درخواستی مرا با خطی دلنشین به معاونت ایثارگران تهران پاراف نمودند تا جانبازان چند روزی میهمان شهرداری تهران گردند. زمینه ی یک فعالیت جدید پر جوش و خروش برای بنده فراهم گردید.

باید چند نفر را انتخاب و از آنها برای این کار بسیار سخت و مهم یاری می گرفتم. بسیار فکر کردم که خطا نکنم و افرادی را انتخاب کنم که هم توانایی مناسبی داشته باشند و هم در بین جانبازان مقبولیت داشته و از همه مهم تر بدون حاشیه باشند. بنابراین دو نفر از جانبازان به نام محمد حسن مقدم و علی اکبر احمدیان را که بسیار مورد قبول خودم

بودند را در نظر گرفتم. ابتدا جانباز مقدم را به منزل دعوت کردم و ماجرا را گفتم. ایشان گفت: «باید فکر کنم.» چند روز منتظر جواب ماندم تا جواب مثبت ایشان به من اعلام گردید و به اتفاق ایشان از جانباز احمدیان دعوت کردم و ایشان هم پذیرفت. بدین صورت هسته ی اصلی بردن جانبازان با خانواده ی محترمشان به مسافرت تشکیل شد. در جلسات متعددی با دوستانم چگونگی انجام کار و برنامه ریزی برای برگزاری بی نقص کار مطرح شد و درباره ی آن بحث کردیم.

ص: 297

در ابتدا منافع و آسیب های احتمالی سفر را بررسی کردیم. گاه آنقدر کار دشوار به نظر می رسید که دلسرد از انجام آن می شدیم. هر سه ی ما جانباز نخاعی بودیم و خودمان می دانستیم این سفر نیاز به چه تدابیر و خدمات خاصی به جانبازان دارد. اما خداوند لطف می فرمود و دل هایمان آرام می گرفت. نهایتاً دل به دریا زده و تصمیم به دعوت از جانبازان و ثبت نام آنها گرفتیم. با پیامک و تلفن و دعوت چهره به چهره در آسایشگاه که محل رجوع بسیاری از جانبازان بود، تقریباً تمام جانبازان را از این امر مطلع کردیم. در این میان برای شرکت در مسافرت توسط جانباز عزیز مقدم ثبت نام انجام شد. و از آنجا که ظاهراً عزیزان جانباز اطمینان به انجام خوب کار نداشتند، با همه ی تلاشی که شد، بیش از سی نفر استقبال نکردند.

تصمیم گرفته شد همه ی مدعوین را در روز معینی دور هم جمع کرده و اصل کار را برای آنها توضیح دهیم. در آن جلسه برای افراد شرح دادیم که این کار توسط چند جانباز مثل خود شما و بلکه از نظر جسمی بدتر از شما مدیریت می شود، لذا اگر در انجام کار ما را یاری نکنید ما موفقیت زیادی نخواهیم داشت و در اصل از همه ی برای حُسن انجام کار استمداد طلبیدیم.

در اردیبهشت ماه با جناب حاج آقا طباطبایی تماس گرفتم و قرار رفتن به تهران جهت هماهنگی برای برگزاری اردو را گذاشتم و ایشان در هتل انقلاب برایم جا رزرو نمود. در وقت مقرر به تهران رفتم و در همان روز اول حاج آقا طباطبایی به اتفاق فردی

ص: 298

با نام مختارتبار به هتل آمدند و طبق خواسته های من برنامه ی سفر جانبازان نخاعی را بررسی نمودند و تمام نقطه نظرهای مرا برای حُسن انجام کار بررسی کردند. از جمله آنها دو روز توقف در تهران، دو روز رفتن به اصفهان و در بازگشت از آنجا یک شب توقف در قم بود که با دو عدد آمبولانس مجهز به سی سی یو و آی سی یو، سه اتوبوس مناسب سازی شده برای جانبازان و سه اتوبوس برای همسران و همراهان ایشان برای بردن به تفریح گاه ها و مکان های زیارتی تهران، اصفهان و قم در نظر گرفته شد که مورد قبول قرار گرفت و به تصویب رسید.

یکی از مسایل بازدید میدانی از هتل های محل اسقرار جانبازان بود، لذا به اتفاق جناب مختارتبار بازدیدها را جهت زمینه سازی سفر آغاز کردیم و تمام هتل ها را بازدید و هر کدام را که نقصی برای حضور جانبازان می دیدیم، از گزینه ها حذف کردیم و بعد از مشخص شدن همه ی موارد من به مشهد بازگشتم. و جلسه ی سه نفری گروه را تشکیل دادم و تمام مصوبات را به اطلاع دوستان رساندم.

تشخیص بنده این بود که حالا که قرار است یک کار دربار ه ی جانبازان انجام شود خوب است که بنیاد از انجام کار مطلع گردد. بنابراین مسئولین بنیاد شهید و امور ایثارگران را دعوت کردم، آنها بزرگواری کردند و در منزل بنده طی جلسه ای آنها را در جریان مسئله قرار دادم. همان طور که انتظار می رفت، در ابتدا آنها با این کار با توجه به وضعیت

جسمی من مخالف کردند. حق هم داشتند آنها می گفتند: «این کارِ بسیار دشواره و از عهده ی شما

ص: 299

بر نمیاد. بنیاد وقتی می خواد یک گروه چند نفری از جانبازان را به سفر ببره، یک تیم مدتی روی اون کار می کنن، کارشناسان را به محل اردو فرستاده و بررسی های کارشناسی انجام می دن و بعد سفر برگزار می شه، با این وجود گاه تبعات غیر قابل تصوری در پی داره که تا چندی ذهن همه مشغول آن میشه، آن وقت شما چگونه با این وضعیت و توان جسمی محدود می خوای جانبازان را به سفر ببری؟!» ولی من مصمم به انجام کار بودم و توانسته بودم تا آن زمان جشن ها و اردوهای زیادی را بدون کمک بنیاد و با رضایت مندی جانبازان به انجام رسانم. من به برادران اطمینان دادم که به حُسن انجام کار و تأثیر مثبت آن اعتقاد دارم، تأکید داشتم که با کمک خداوند و با یاری خود جانبازان در این راه قدم برمی دارم، تا ببینم با یاری چند جانباز که برای انجام این عمل بسیار دشوار دست به دست هم داده اند، می شود سفر خوبی را برگزار کنیم یا نه!

من می دانستم که سفر جانبازی با سفرهای معمولی تفاوت های بسیاری دارد. چون خیلی از کارها برای یک فرد عادی در سفر بسیار پیش پا افتاده و آسان است، ولی برای یک جانباز و خانواده اش خیلی مشکل و پر از زحمت می باشد. مثلا اگر جانبازی در مسیر راه نیاز به سرویس بهداشتی داشته باشد، هر جایی نمی تواند توقف کند و باید حتماً مکانی مناسب وضعیت جانبازی پیدا کند که سرویس بهداشتی داشته باشد. برای اقامت حتماً باید هتلی انتخاب شود که متناسب با وضعیت جانباز، همچون آسانسور،

ص: 300

اندازه ی سرویس بهداشتی مناسب، مسیر رفت و آمد بدون پله، یا طبقه ی همکف یا دارای رمپ مناسب، و خلاصه همه ی چیزهایی که یک جانباز ویلچری نیاز دارد باید لحاظ شود.

با این وصف نیاز بود که قبل از سفر همه ی این چیزها بررسی شود. پس قبل از اردو خودم به همراه خانواده حرکت کردیم تا محل اردو را بررسی کنیم. این خیلی کار دشواری بود. چون گاه ده ها هتل بازدید می شد و هیچکدام شرایط مورد نظر را نداشت. از این گذشته با توجه به طولانی بودن مسیر راه تا محل اردو و این که قرار شده خود جانبازان مسیر رفت و برگشت را طی کنند، باید بین راه یک جایی که شرایط جانبازی داشته باشد را برای استراحت هماهنگ می کردیم و این امر مستلزم آن بود که همه این ها دقیقاً بررسی گردد.

خداوند لطف فرموده و خانواده ای فهیم و دلسوز به من مرحمت فرموده است که در زمینه ی شناخت مسایل جانبازی تقریباً کارشناس خوبی شده اند. بنابراین مکان ها را خودم از نزدیک می دیدم و آنها داخل اتاق ها و حمام و سرویس ها را بررسی و در صورت تأیید مراحل بعد پیگیری می شود.

در سفری که برای بررسی به تهران رفتم با نماینده ی ایثارگران شهرداری مراحل انجام کار را بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که سفر جانبازان در طی سه مرحله انجام گیرد. دو روز در تهران، دو روز در اصفهان و یک روز در بازگشت در قم توقف داشته باشند. بنده خودم به اتفاق نماینده ی ایثارگران تهران به نام

ص: 301

آقای مختارتبار که واقعاً انسان دلسوز و فهیمی بود، بازدیدی از هتل های مورد نظر داشتیم. در تهران هتل اوین و در اصفهان هتل عباسی و در قم هتل المپیک قابل قبول به نظر رسید و تصمیم قطعی شد.

اولین سفر جانبازان و خانواده ی محترمشان

در مرحله ی اول همان سی نفری که ثبت نام نموده بودند آماده ی رفتن شدند. البته ما هم به این نتیجه رسیده بودیم که بیش از این تعداد توان اعزام نداریم. اما به نظر می رسید که جانبازان هنوز ما را باور نکرده اند. به هر حال مقدمات مرحله ی اول سفر به تهران آغاز شد، دو روز قبل خودم رفتم و زمینه را فراهم کردم و جناب مقدم و احمدیان هم قبل از همه در هتل اوین حاضر شدند و آغاز سفر سی نفر از عزیزان جانباز به همراه خانواد های محترمشان، با وسیله ی نقلیه خودشان به تهران شروع شد. در آنجا از برخی مکان های تفریحی، زیارتی و سیاحتی استفاده کردند که از جمله آنها زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی، باغ موزه دفاع مقدس، برج میلاد و ... بود.

دو روز در تهران ماندیم که بسیار به جانبازان خوش گذشت و همه خیلی تشکر می کردند - به لطف خداوند بدون مشکل - سپس با اشتیاق عازم اصفهان شدیم. در هتل زیبای عباسی که از بهترین هتل های خاورمیانه و بسیار دیدنی است استقرار یافتیم. در آنجا ایثارگران سپاه اصفهان هم به یاری ما آمدند و سفر ما کامل تر شد. با کمک این عزیزان بازدید از مزار شهدای اصفهان،

ص: 302

میدان امام، باغ پرندگان و ... صورت گرفت که روزهایی بسیار به یاد ماندنی برای همه ی ما بود. در برگشت از اصفهان، یک روز در شهر قم ماندیم و آنجا نیز ایثارگران سپاه قم به کمک ما آمدند و برنامه ی زیارتی خوبی برایمان ترتیب دادند. بنابراین به اعتراف همه ی جانبازان و خانواده ی محترمشان این سفر جزو بهترین سفرهایشان در طول عمرشان بود.

بعد از بازگشت جانبازان از سفر، آوازه ی عالی بودن همه چیز بین سایر جانبازان نخاعی پیچید. به طوری که در همان روز اول تعداد متقاضی برای سفر سال بعد بسیار زیاد شد و در ثبت نام صورت گرفته از 110 جانباز استان، 106 نفر در اردو نام نوشتند و شرکت کردند.

جزئیات برنامه ی سفرمان به سه شهر تهران، اصفهان و قم به این شکل بود که من از ابتدا تصمیم گرفتم سعی بر این باشد که سفرها طوری انجام بگیرد که خواست و پسند جانباز در نظر گرفته شود. مثلاً خود من نمی پسندیدم برای جانباز و خانواده اش، یک غذا انتخاب و سر سفره جلوی آنها بگذاریم و کاری نداشته باشیم که این غذا باب میل جانبازی که خیلی اوقات اشتهایی برای خوردن ندارد هست یا خیر! یا اینکه بدون برنامه طوری به مکان های دیدنی برویم که با بی مهری به عزیزان نگاه شود، نهایت تلاشم این بود که عزت جانبازی حفظ شود، بنابراین با برنامه ریزی که انجام می شد و برادران شهرداری و سپاه در این برنامه ریزی بسیار چشمگیر تلاش می کردند، عزت جانبازان و

ص: 303

تکریم آنها در دیدار با مردم و مسئولین لحاظ می گردید و برای این امر از همه ی توان لشگری و کشوری استفاده می شد.

البته این نگاه محترمانه با بزرگواری مردم و مسئولین به خودی خود صورت می گرفت. ما فقط از قبل اطلاع می دادیم که جمعی از عزیزان جانباز به شهر شما می آیند. بنابراین از نمایندگان ولی فقیه گرفته تا استاندار و فرماندهان نظامی و انتظامی همه در تکریم عزیزان می کوشیدند و بنده را شرمنده ی الطاف خود می کردند. در مقابل عزیزان ایثارگر با وجود این که ما اطمینان داشتیم کارمان کم و کاست های فراوانی دارد، وقتی می دیدند گردانندگان سفر از خود آنهایند، یعنی چند جانباز قطع نخاع و به خصوص جانباز گردنی، همواره در مقابل ما با نهایت تواضع و صبوری برخورد می کردند.

از نکاتی که خیلی در این سفرها مورد استقبال عزیزان جانباز و خانواده های محترمشان بود و از سیاست های اردویی ما هم به شمار می آمد؛ جنبه های معنوی این سفرها بود. در تهران زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی، اصفهان زیارت قبور شهدا و دیدار علمای آنجا به خصوص دیدار با آیت الله ناصری، در قم زیارت حضرت معصومه (س) و زیارت جمکران و دیدار با علمایی چون آیت الله سعیدی تولیت آستان مقدس حضرت معصومه (س) که بسیار مورد استقبال و رضایت جانبازان و خانواده ی محترمشان قرار گرفت.

شاید شما دقت کرده باشید هر زمانی که تشییع جنازه ی شهدا برگزار می شود چقدر حال و هوای شهر تغییر می کند و معنویت همه جا را فرا می گیرد. کاروان جانبازان هم حال و هوایی شبیه

ص: 304

به کاروان تشییع جنازه ی شهدا را در شهر ها به وجود می آورند. واقعاً حضور جانبازان به خصوص به صورت جمعی در بین مردم این چنین تأثیری دارد.

در اصفهان به دلیل نزدیک بودن هتل تا میدان امام قرار بر این شد که مسیر را به صورت پیاده طی کنیم. کاروانی از جنس آسمانی، سوار بر صندلی چرخ دار، مسیر خیابان را پیاده طی می کردند. واقعاً دیدن منظره ی حرکت جانبازان در خیابان و ارتباط و نگاه ها و اشارات و تماس های مردم قابل توجه بود. یعنی یک ارتباط کاملاً معنوی، بعضی دست جانبازان را می بوسیدند و برخی نزدیک می آمدند و دست به لباس جانبازان می کشیدند و از آنها تبرک می جستند و ... که اینها منظره ی زیبا و تکان دهنده ای بود.

یکی از برنامه ها در شهر اصفهان رفتن به مزار شهدا بود، در جلسه ای که مدیران گروه و ایثارگران سپاه اصفهان و شهرداری تهران حضور داشتند این گونه برنامه ریزی شد که برای جلوگیری از خستگی خانواده ها، کمتر در مزار شهدا بمانیم و سریع عزیزان را جهت بازدید منارجنبان ببریم. اما ورود به مزار شهدا همانا و انس گرفتن عزیزان جانباز و خانواده ی محترمشان با شهدا و عرفای آن مکان مقدس و دل بستن به همرزمان شهید و راز و نیاز با آنها موجب شد که ساعت ها نتوانیم آنجا را ترک کنیم، پس آنقدر به طول انجامید که برنامه ی بعدی حذف شد.

خواسته ی بسیاری از جانبازان دیدار با علما و به خصوص آیت الله ناصری بود. توسط مسئول ایثارگران سپاه اصفهان از

ص: 305

نماینده ی ولی فقیه حضرت آیت الله طباطبایی درخواست کردیم در هتل نماز جماعت را به امامت ایشان بخوانیم و ایشان لطف فرمودند و تشریف آوردند و جانبازان و خانواده ی محترمشان را مورد تفقد قرار دادند. ولی برای رعایت وضعیت جسمی آیت الله ناصری جانبازان را با خانواده به محضر ایشان بردیم.

واقعاً دیدار با ایشان خیلی عجیب بود و لحظات بسیار زیبایی ایجاد کرده بود، اولاً، موقع دیدار با جانبازان تا آخر با همه ی مشکلات جسمی ایستاده از آنها دیدار کردند و با این که صندلی برایش آوردند تمام مدت ننشستند. من در محضر ایشان خواستم ابراز ارادت به دین و ترس از قیامت را بیان کنم، نتوانستم و ایشان با تفقد از من و دست کشیدن روی صورتم مرا آرام کرد.

شهر مقدس قم محل رفت وآمد زوار است و صحنه های رفت و آمد و دیدن جانباز برای مردم طبیعی است. با این وجود تأثیر حضور جانبازان و ایجاد آن فضای معنوی و خاص در شهر کاملاً احساس می شد و همچون اصفهان سپاه قم

زمینه ی دیدار با فرمانده ی سپاه و نماینده ی ولی فقیه و تولیت آستانه ی مقدس حضرت معصومه (س) را در حرم مطهر آن بی بی فراهم کرده بودند و در آن دیدار آیت الله سعیدی فرمودند:

«شما جانبازان هر کدامتان مانند یک مزار متحرکید و مردم با دیدن شما روحیه ی معنوی خاصی می گیرند.»

واقعاً نگاه مردم و مسئولین به ایثارگران ستودنی است، مثلاً وقتی من در جلسه ای از مسئول یکی از شهرها برای زحمات

ص: 306

زیادی که برای جانبازان کشیده بودند تشکر کردم، ایشان فرمود:

«من باید از شما تشکر کنم که با آمدنتان به اینجا حال و هوای شهر ما را عوض کردید و روحیه ی معنوی خاصی در شهر ایجاد نمودید.»

طبق سنت هر ساله گروه فرهنگی اخوت جشن روز جانباز را برگزار کرد. آن سال نیز با هماهنگی آموزش و پرورش در یکی از اردوگاه های این سازمان مراسم برگزار شد. مسئولین شهر از جمله استاندار خراسان در مراسم حضور داشتند. در قسمتی از مراسم بنده در جمع جانبازان و خانواده های محترمشان و همه ی مسئولین یک گزارش کوتاه از سفر عزیزان جانباز در سال گذشته دادم و گفتم: «این سفر چقدر در روحیه ی جانبازان عزیز و خانواده هایشان مؤثر بوده.» در همان جلسه استاندار در جمع جانبازان قول مساعد برای مسافرت سال بعد را داد.

وقتی مسئولی قولی می دهد توقع ایجاد می کند، بنابراین جانبازان که ذائقه ی سفر خوب سال گذشته را در کام داشتند، هر وقت بنده را می دیدند، از نتیجه ی قول استاندار برای سفر می پرسیدند. من هم پیگیر این امر بودم، تا در جلسه ای در استانداری قرار بر پرداخت قسمتی از مخارج سفر از بودجه ی سال جاری گرفته شد. بنا شد بقیه ی مبلغ را در ابتدای سال بعد پرداخت کنند.

از جایی که پرداخت مبلغ زیادی به یک گروه غیر دولتی ممکن نبود. بنابراین مشکل بزرگی سر راه گروه قرار گرفت. به همین

ص: 307

دلیل در جلسه ای در استانداری به بنده اعلام شد که باید مبلغ مورد نظر ابتدا به حساب بنیاد ریخته شود و سپس آنها به حساب گروه بریزند. بر این اساس همان جا به رئیس بنیاد شهید زنگ زده شد و مطلب به ایشان منتقل گردید و ایشان قبول کردند که فوراً بعد از واریزی به حساب بنیاد شهید به حساب گروه ریخته شود. سپس نامه استانداری بر واگذاری به صورت توافق شده به بنیاد زده شد و خود بنده نامه را تحویل حسابدار بنیاد دادم.

طبق توافق دو روز بعد مبلغ مورد نظر به حساب بنیاد ریخته شد. از آن روز پی گیری من با تلفن و جلسه ی حضوری در بنیاد و منزل ما شروع شد. اما چون دستور استانداری از پرداخت وجه جهت آوردن زوار از استان های دیگر به مشهد بود، رئیس بنیاد پرداخت آن را قانونی نمی دانست. می گفت، ذی حساب به شما کاری ندارد، مرا مؤاخذه می کند و نمی پذیرفت مبلغ به گروه داده شود.

از آنجاکه رئیس بنیاد دلش می خواست این مسئله حل شود، در جلسه ای که در باره ی اهمیت مسافرت جانبازان نخاعی داشتم، ایشان دلش سوخت و قول دادند که به هر صورت ممکن حتی اگر شده خودش با سازمان محاسبات صحبت کند، این مبلغ را بدهند. زیرا خود ایشان معتقد به اهمیت و تأثیر فراوان مسافرت بود و می خواست به اصل کار لطمه ای وارد نشود.

پی گیری های من با رفتن به استانداری و بنیاد همچنان ادامه داشت. آنها می گفتند باید پرداخت گردد و این ها هم می گفتند متن نامه باید عوض شود تا برای ما مشکلی پیش نیاید. باز در

ص: 308

جلسه ی دیگری رئیس بنیاد گفت، شاید بشود این مبلغ را در سفر خانواده های ایثارگران به مشهد مقدس مصرف و به جای آن همین مقدار به گروه پرداخت نمایم. ولی در عمل به نتیجه نمی رسید و این کار انجام نمی شد.

همین طور وقت می گذشت و جز غصه خوردن کاری از من بر نمی آمد. زمستان فرا رسید و طبق سال های گذشته به دلیل مشکلات جسمی عازم بندر عباس شدم. در آنجا هم پی گیر این مسئله بودم تا شاید راه چاره ای پیدا کنم. روزها و شب های سال 1391 با نگرانی بدون رسیدن به نتیجه ای به پایان رسید و سال 1392 از راه رسید. ما به مشهد بازگشتیم.

در ایام عید از جمله کسانی که به دیدن بنده آمدند، شهردار محترم مشهد جناب مهندس پِِژمان بود. در آن جلسه درباره ی اهمیت مسافرت جانبازان نخاعی و خانواده ی محترمشان مطالبی گفتم و از ایشان درخواست مسافرت کردم و ایشان پذیرفتند که سفر امسال توسط شهرداری مشهد انجام شود.

با پی گیری فراوان دستور شهردار محترم به امور مالی شهرداری رسید و آنها نیز به ما گفتند، باید پول به حساب بنیاد ریخته شود و از آن طریق به گروه داده شود. یعنی باز به همان مشکل استانداری برخوردیم. البته شهرداری می گفت: «ما طوری قرارداد می بندیم که بدون هیچ مشکلی پول به حساب گروه ریخته بشه.» ولی به هر دلیل کار پیش نمی رفت و وقت همین طور می گذشت و تابستان داشت به نیمه می رسید.

ص: 309

دیگر مستأصل شده بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. یک روز به شهرداری رفتم و نگرانی از عدم انجام کار را در میان گذاشته و خواستم تدبیری شود که اولاً انجام کار کم هزینه تر شود، و ثانیاً این کار از غیر مسیر بنیاد انجام شود.

با پیشنهاد جناب آقای شادکام، معاونت محترم فرهنگی و اجتماعی شهرداری، قرار بر این شد که اگر بشود مسافرت را در اردویی که متعلق به شهرداری در شهر عباس آباد مازندران است، برگزار کنیم. شاید بشود هزینه ی سفر را به حداقل برسانیم و مخارج توسط خود شهرداری تأمین شود و مشکل بنیاد هم حل گردد. اما چون در همین ایام معاون گروه جناب آقای مقدم در مسافرت شمال بود از او خواستم آن مکان را بررسی کند. ایشان از آنجا دیدن کرده و مکان را مناسب اردو ندانستند.

دیگر بار کار گره خورد و مرا به خود آورد تا متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شوم و از آقایم کمک بخواهم. کمی بعد یک روز با چهره ای آزرده خاطر به شهرداری رفتم و درخواست چاره اندیشی کردم و با پیشنهاد مسئول حسابداری شهرداری و نظر لطف آقا صاحب الزمان (عج) دری برویمان باز شد و نهایتاً پذیرفتند سفر را ما انجام دهیم و بعد فاکتور را آورده و در قبال فاکتور مبلغ را بپردازند.

حالا با تمام توان باید به جاهای مختلف برای پیدا کردن مکانی مناسب، با مخارج کمتر سر می زدم، تا هنوز تابستان به پایان نرسیده سفر انجام شود. بنابراین هر جایی که به فکرمان

ص: 310

می رسید رفتیم. حتی ارومیه را مد نظر قرار دادم و در دعوتی که برای یادواره ی شهدای ارومیه رفته بودم با شهردار آنجا سفر جانبازان را مطرح کرده و ایشان هم تا اندازه ای قول مساعدت داد.

در همین روزها ناچار خودم جهت چاره جویی و پیدا کردن جایی ارزان تر عازم شمال شدم و تقریباً تمام هتل های شمال را با خانواده سر زدم و بررسی کردیم. بنابراین سه هتل مناسب با وضعیت جانباز تشخیص داده شد. ما با یکی از این هتل ها شفاهاً قرارداد بستیم، اما چون هنوز از جانبازان ثبت نام نکرده بودیم، قرار گذاشتم بعد از ثبت نام و تعیین دقیق زمان حرکت، روزش را به هتل اعلام کنیم. در کش و قوس های کار، متأسفانه آن هتل هم اتاق هایش را به اجاره داد و آنجا هم پرید و باز مستأصل ماندم. نمی دانستم چکار کنم، در این واماندگی باز متوسل به امام زمان (عج) شده و از آقا کمک خواستم.

روزها همچنان می گذشت و جایی را برای جمع 110 جانباز ویلچری با خانواده پیدا نمی کردم، و هر چند وقت که دلم می شکست متوسل به امام زمان (عج) می شدم، و یا وقتی به حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا مشرف می شدم از آقا تقاضای کمک می کردم.

یک روز در جلسه ای بین جانبازان صحبت از مسافرت سال گذشته شد. یکی از عزیزان گفت: «من سال گذشته بعد از سفر اصفهان به شهر کرد رفتم.» کلی از آنجا تعریف کرد، همان جا جرقه ی سفر به شهرکرد در ذهن من زده شد. به استاندار شهرکرد

ص: 311

جناب آقای عنابستانی که از دوستان بنده و از همرزمان زمان جنگ بود، زنگ زدم و درخواست کردم که جانبازان را میهمان استان چهار محال و بختیاری نماید. ایشان بلافاصله استقبال کرد و جناب کیانی مسئول ایثارگران استانداری را مأمور پی گیری این امر قرار دادند.

در اولین روزها از گروه دعوت کردم، جلسه ای تشکیل شود. در همان جلسه رفتن به شهرکرد تصویب شد. جمعی مأمور ثبت نام و پی گیری امور شدند و من خودم عازم شهرکرد گردیدم. با استقبال بسیار خوب آن انسان های شریف در شهرکرد، جلساتی برای نوع کار در آنجا برگزار شد از تنها هتل شهر بازدید کردم که خوشبختانه مناسب وضعیت جانباز تشخیص داده شد.

پیشنهاد آن عزیزان جهت چند روز برنامه های تفریحی شهرکرد، رفتن به کوهرنگ، غار یخی، قایقرانی، قلعه چالش در، شهر بروجن و ... بود که برای این که کار بی نقص انجام شود، بازدید میدانی از محل های مورد نظر را انجام دادم و حتی سوار قایق شدم تا ببینم امکان دارد جانباز نخاعی را با این قایق ها روی آب برد. خوشبختانه آنجا را بسیار مناسب برای مسافرت جانبازان تشخیص دادم و با این باور که این سفر نیز در ذهن عزیزان جانباز و خانواده ی محترمشان به یاد ماندنی خواهد شد، زمینه ی سفر به شهرکرد را به عنوان دومین دور سفر جانبازان نخاعی انتخاب و جهت برنامه ریزی به مشهد بازگشتم.

ص: 312

با این که در بازدیدها شهرکرد را برای سفر جانبازان بسیار خوب و عالی دیدم، ولی فاصله ی مشهد تا شهرکرد 1600 کیلومتر بود و این برای جانبازان به خصوص بعضی که راننده شان همسر آنهاست کمی نگران کننده بود و ترس آن می رفت که با عدم استقبال خانواده ی جانبازان روبه رو گردد.

به هر حال در بازگشت از شهرکرد، گروه را دعوت و مسائل را بررسی کردیم. قرار شد با سامانه ی پیامکی گروه جانبازان را دعوت کنیم که برای سفر ثبت نام نمایند. جناب آقای مقدم برای ثبت نام به آسایشگاه جانبازان رفتند و ناباورانه در همان روزهای اول تعداد ثبت نام شدگان به حد نصاب 30 نفر رسید و ما با شوق و علاقه ی زیاد به شهرکرد رفتیم و مقدمات ابتدایی سفر را آماده کردیم و جانبازان در وقت مقرر وارد شهر کرد شدند.

البته نه تنها من باور داشتم که ممکن است جانبازان این مسافت طولانی را نیایند، بلکه استاندار محترم استان چهار محال و بختیاری هم همین نظر را داشت. چون در یکی از اجتماعات جانبازان فرمودند: وقتی جانباز صفایی به من گفت من می خواهم جانبازان نخاعی را بیاورم شهر کرد، من با خود گفتم: حالا اینها می گویند جانبازان را می آوریم، کدام جانباز می پذیرد با این وضعیت جسمی 1600 کیلو متر راه را تا اینجا طی کند، ولی دیروز مطلع شدم یکی از خانم های جانبازان تمام این 1600 کیلومتر را رانندگی کرده است، به همین دلیل لازم است به این عزیزان برای این همت بلند جایزه داد.

ص: 313

مسئولین شهرکرد نهایت همکاری را با ما داشتند و بسیار دلسورانه اجرای برنامه های سفر را در دست گرفتند، در انجام تمام برنامه ها آن عزیزان هماهنگی های لازم را انجام دادند و نگذاشتند لحظه ای به دوستان جانباز سخت بگذرد.

در آن چند روز بسیاری از مکان های دیدنی شهر کرد را رفتیم، از جمله کوهرنگ و غار یخی، در مسیر راه در چند جا مردم و مسئولین به استقبال جانبازان آمدند، زن و مرد به ابراز احساسات می پرداختند، با رسیدن به کوهرنگ آن مکان بسیار زیبا، گروهی از عشایر چهار محال و بختیاری به استقبال آمده و چهار عدد گوسفند را ذبح نمودند و خودشان آنها را کباب کردند و به عزیزان جانباز دادند. واقعاً در این صحنه ها علاقه ی این مردم فهیم و قدرشناس را به جانبازان با همه ی وجود احساس می کردیم.

در شهر کرد جانبازان را به قایقرانی بردیم و همه را سوار بر قایق کردیم. بعد از سوار شدن در قایق دوستان با ریختن آب روی یکدیگر همه را خیس کردند و در این امر هیچ تفاوتی قائل نمی شدند، یعنی از جانباز و فرزندانشان گرفته تا مسئولینی که با ما آمده بودند، همه خیس شدند. خیلی صحنه ی جالب و خنده داری پیش آمده بود و لحظه هایی بسیار به یاد ماندنی برای جانبازان و خانواده ی آنها به وجود آورده بود.

به هر حال با لطف خدای منان و بزرگواری استاندار محترم و مسئولین و مردم شهرکرد این سفر هم مثل سفر سال قبل بسیار خاطره انگیز و به یاد ماندنی انجام شد و پایان یافت.

ص: 314

اعلام رضایت جانبازان گویای موفقیت ما در این سفر بود که لحظات به یاد ماندنی و یادآوری دقایق زیبای روزهای خوش آن، آرامش بخش دل جانبازان بود.

آرام آرام زمستان از راه می رسید و مشکلات مخصوص آن گریبان گیر ما می شد، مثل هر سال تمام پنجره های منزل را با وجود این که دو جداره است باز پلاستیک زدیم تا راه های نفوذ سرما به داخل منزل را بگیریم. درد و ناراحتی های

فراوان آن ما را رها نمی کرد، و از مهم ترین آن ها بیرون نیامدن از خانه است که تبعات روحی و روانی بسیاری را به دنبال می آورد.

در همین روزها نگارش کتاب صفات صالحین رو به پایان بود و تلاش برای چاپ آن آغاز گردید. ابتدا با چند ناشر تماس داشتم که در برآورد اولیه 29 میلیون تومان مخارج چاپ بود. این مبلغ از توان من خارج بود. با توصیه ی دوستان با مسئول سازمان ارشاد تماس گرفته شده و جناب آقای سرابی با چند تن به منزل ما آمدند. بعد از دیدن کتاب پذیرفتند که در نشر آن مرا یاری کنند. بنابراین ماکت کتاب تحویل ارشاد شد و در موقع مقرر هر ساله یعنی ابتدای دی ماه سال 1393عازم بندر عباس شدیم.

سال گذشته که منزل را به اجاره دادیم باید اول دی ماه تحویل می گرفتیم. سر موقع بنده خدا خانه را خالی کرد و اما بعضی از وسایل منزل را همراه وسایل خود برده بود و 100 هزار تومان هم که اشتباهی به حساب بنده خدا ریخته شده بود و دیگر بازگردانده نشد. اما در زمینه ی منزل مشکل دیگری نبود.

ص: 315

قابل ذکر است که زندگی در بندرعباس برای من که نیازمند دیگران هستم، متفاوت با مشهد است. زیرا با وجود این که بیش از 23 سال است زمستان ها به بندر عباس می روم، ولی در آن شهر غریب و در اصل بی کس هستم. چون فرزندان و فامیل کنار ما نیستند و برای رفتن جایی یا حتی دستشویی لازم است فردی به من کمک کند. در مشهد موقع نیاز کسی از فامیل و آشنا برای کمک مان می آید. ولی در بندر عباس کسی نیست. بنابراین فردی باید همراه ما می بود و امسال برادر خانمم، سیدمحمد، با دختر دایی که همسر ایشان می شود، همراه ما آمدند. متأسفانه همیارم که در قرارداد از او خواستم که در بندر عباس با کمی حقوق بیشتر کنار ما باشد، با یک سری اتفاقات گفت: «من روزها تا ساعت 30/2 بعد از ظهر بیشتر پیش شما نیستم.» و همین گونه هم عمل کرد.

برای ما به خصوص خانواده ام و برادر خانمم خیلی سخت شد. چون برادر خانمم کمی ناراحتی قلبی داشت و خانمم هم توانایی بلند کردن مرا به تنهایی نداشت. آنجا بالابر(1) هم نداشتم، لذا گذاشتن از چرخ روی تخت و برعکس خیلی برای آنها سخت بود، تا جایی که همسرم شدیداً دچار کمردرد و گردن درد شد.

یکی از کارهایی که در بندرعباس انجام می دادم، گرامی داشت روز شهادت حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا (ع) در امامزاده محمدتقی است. مجلس عزا برگزار کرده و مردم را اطعام


1- - بالابر وسیله ای است که تقریباً شکل جرثقیل، اهرمی دارد که می آید چرخ تا تخت با جلیقه ای که زیر بغل ها و ران پا بسته شده و فرد را بلند کرده و جا به جا می کند.

ص: 316

می کردم، سال 1393 آخرین باری بود که در این ایام در بندرعباس با عنایات خود آن حضرت مراسم برگزار گردید(1).

از کارهای دیگری که در بندرعباس انجام گرفت، ایجاد رمپ در چند مسجد بود. سال ها بود که از مساجدی که در آنجا نماز می خواندم درخواست ایجاد رمپ برای خودم و دیگرانی که به آنجا می رفتند، داشتم و انجام نمی دادند. سال گذشته برادرم رحمان همراه ما بود و توانایی این طور کارها را دارد و لذا با کمک برادرم و گرفتن موافقت هیئت امنای مسجد، رمپ چند مسجد را زدیم.

در تمام ایام زمستان فکر سفر جانبازان از ذهنم بیرون نمی رفت، و همواره به امام زمان (عج) متوسل می شدم و از آقا استمداد می طلبیدم. از جایی که سال گذشته برای پیدا کردن هتل به شمال رفته بودم و جای مناسبی نیافته بودم، در منزل یکی از جانبازان قائم شهر مهمان بودم و از نیافتن جای مناسبی در شمال با او سخن می گفتم، ایشان اردوی نیروی انتظامی و شرکت نفت را برای جانبازان بسیار مناسب معرفی کردند. فردای همان روز به اردوگاه شرکت نفت رفتم که آنها مرا مأیوس کردند، چون حتی اجازه ی ورود به داخل و صحبت با مسئول آنجا را به من ندادند و لذا از توجه آنها به جانبازان مأیوس شدم. ولی چون وقت نداشتم از اردوگاه نیروی انتظامی دیدن نکردم. با خود گفتم در سفر بعدی به آنجا می روم. البته چون اینها نیروی نظامی بودند


1- - از جایی که ماه های قمری هر سال ده روز به عقب می رود، و ما اول دی ماه بندرعباس می رویم لذا سال 1394 ایام شهادت امام رضا (ع) که در آذر ماه است ما در آنجا نیستیم.

ص: 317

و بهتر وضعیت جانبازان را حس می کردند، کمی امید داشتم که شاید ما را درک کنند و به ما جواب مثبت بدهند.

به لطف خداوند منان زمستان سال 1392 هوای آن جا بسیار برای بنده مناسب بود. یعنی نه هوا آن قدر گرم و نه آن چنان سرد شد که من اذیت شوم. از این جهت الحمدلله خیلی خوب و بدون مشکل سپری شد. نزدیک عید پسرم مصطفی و دخترم نسبت به سال های پیش کمی دیر آمده بودند. مجبور شدیم بازگشت به سمت مشهد را با سه روز تأخیر انجام دهیم. لذا 23 اسفند من به اتفاق همیارم حسن آقا، پسرم مصطفی با خانواده اش و همسرم به قصد شهر مقدس قم که از قبل در هتل لاله جا گرفته بودیم، حرکت کردیم.

در بین راه نزدیک شهر کاشان یکی از دوستان که ظاهراً فهمیده بود ما از این مسیر راهی مشهد هستیم، به من زنگ زد و سؤال کرد: «شما کجا هستین؟»

جواب دادم: «بین راه به طرف قم.»

گفت: «می دونم بین راه هستین، دقیقاً کجای جاده؟»

گفتم: «نزدیک کاشان.»

پرسید: «چند کیلومتری کاشان؟»

گفتم: «50 کیلومتر مانده به کاشان.»

گفت: «من 15 کیلومتر جلوتر منتظر شما هستم.»

وقتی به محل قرار رسیدیم، گفت: «باید بریم منزل، چون من به خانواده گفتم غذا درست کنه.» و خلاصه اصرار ما مبنی بر این که ما در قم جا گرفته ایم بی نتیجه ماند و با نظر خانواده عازم کاشان شدیم.

ص: 318

البته تصمیم داشتیم که سریع شام بخوریم و حرکت کنیم، اما تا رفتیم و شام آوردند خیلی دیر شد. می خواستیم برویم که همسر دوستم جلوی چرخ من ایستاد و گفت: «من نمی گذارم این وقت شب از اینجا برید.» لذا با تأکید همسر دوستم شب را آنجا ماندیم.

هنوز نخوابیده بودیم که یکی دیگر از دوستانم که پدر خانم همین دوستم بود به دیدن ما آمد و گفت: «حق ندارین تا منزل ما نیامدید از کاشان برید.» به هر حال شب را ماندیم و صبح در حال صرف صبحانه دستشویی ام گرفت، بنابراین برای این امر رفتیم و حدود یک ساعت طول کشید، تا آمدیم بیرون همسر دوستم گفت: «من ناهار درست کردم و باید بمونید.»

بعد از ناهار و استراحت به منزل آن دوست دیگرمان رفتیم و با اصرار فراوان ایشان شب را آنجا ماندیم. صبح بعد از صرف صبحانه دوستم از خانه برای تهیه ی وسایل ناهار بیرون رفته بود. من به خانواده گفتم: «هنوز که دوستم برنگشته مرا داخل ماشین بگذارین.» بالای پله ها همسر دوستم جلوی ما را گرفت و گفت: «خدا شاهده اگه حاج آقا بفهمه حالش بد می شه. چون نسبت به شما خیلی حساسه و با رفتن شما مرا دعوا می کنه.» من گفتم: «من تا ایشان نیاد نمی رم، ولی خواهش می کنم اجازه بدین من برم توی ماشین، قول میدم حاج آقا را راضی کنم.» با این شرط رفتیم پایین و مرا داخل ماشین گذاشتند. دوستم رسید و با اخم های درهم و با ناراحتی شدید گفت: «کجا؟»

گفتم: «خواهش می کنم ناراحت نباش، فقط کمی به حرف هایم

ص: 319

گوش کن، من امروز با جانشین نیروی انتظامی قرار دارم و باید برم، چون ایشان قرار چند روز برن به مأموریت، لذا اگر نرم دیگه نمی تونم دوباره وقت بگیرم.» بالاخره با خواهش و تمنا او را راضی کردیم و به طرف شهر مقدس قم حرکت کردیم. ازآنجا که قبلاً در تهران جا رزرو کرده بودم، در قم بعد از زیارت حضرت معصومه (س) عازم تهران شدیم.

در مسیر بازگشت از بندرعباس با جانشین نیروی انتظامی سردار رادان تماس گرفتم و وقت ملاقات خواستم. ایشان فرمودند من این هفته تهران نیستم. به ایشان علت ملاقات را گفتم و ایشان فرمودند: این مورد در حیطه ی اختیارات خود فرمانده ی نیروی انتظامی سردار احمدی مقدم است. با این وصف در حالی که خیلی امید به درست شدن کار نداشتم، ولی به عنایات الهی و توکل به حضرت حق دلبسته بودم، در تهران شب را در هتل استراحت کردیم و روز بعد با قصد گرفتن مجوز سفر به اردوگاه پردیس ناجا متعلق به نیروی انتظامی رفتیم. با دعا و توسل به امام زمان (عج) به طرف ستاد مرکزی نیروی انتظامی حرکت کردیم و پرسان پرسان خود را به آنجا رساندیم.

جلوی درب ستاد برای نوشتن نامه ی درخواست از فرماندهی نیروی انتظامی، از نگهبانی جلوی درب چند برگ کاغذ خواستیم. نگهبانان مرا ظاهراً در تلویزیون و موقع دیدار مولایم، امام خامنه ای، دیده بودند. آمدن بنده را به دفتر سردار خبر دادند و آنها گفته بودند، چرا جلوی درب ایستادن راهنمایی کنید بیایند داخل ستاد.

ص: 320

من به همراه خانواده وارد مقر نیروی انتظامی شدیم و فرماندهان نیرو استقبال بسیار خوبی از من کردند. نامه ی درخواست ما را گرفتند و گفتند جواب آن را به شما اعلام می کنیم.

در همان جا نماز ظهر را خواندیم و از مسیر شمال به قصد تشرف به مشهد مقدس حرکت کردیم و بعد از چند روز توقف در شمال، شب عید نوروز وارد دیار عاشقان و قطعه ای از بهشت مشهد شدیم.

واقعاً هیچ امیدی به موفقیت این درخواست نداشتم و فقط دست التجا به درگاه حضرت دوست و مولایم صاحب الزمان (عج) آرامم می کرد. در زمزمه هایم با خود می گفتم، همه چیز دست خداست، اگر خدا بخواهد و روزی ما باشد درست می شود.

چند روزی از ایام عید بیشتر نگذشته بود که از دفتر فرماندهی نیروی انتظامی با من تماس گرفتند و گفتند که سردار دستور داده اند که با شما همکاری بشود. آنقدر از موضوع خوشحال شده بودم که دلم می خواست فریاد بزنم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و خداوند را شکر می کردم. خانواده می پرسیدند: «چی شده.» گفتم: «فرمانده ی نیروی انتظامی به درخواست مسافرت جانبازان جواب مثبت داده.»

چون هنوز باورم نمی شد، هیچ سخنی به بقیه ی دوستان گروه نگفتم. تا این که از دفتر فرماندهی لیست زمان های اردو را برای من فکس کردند و گفتند روزهای درخواستی را انتخاب و به ما اعلام کنید. حالا از گروه دعوت کردم و با توجه به زمان هایی که به ما اعلام کرده بودند، روزهای 24-29 اردیبهشت و 25-30 خرداد

ص: 321

و 20 شهریور را انتخاب و اعلام کردیم.

بر این اساس قرار شد سه دوره جانبازان را به مجتمع رفاهی نیروی انتظامی واقع در فرح آباد ساری اعزام کنیم. ثبت نام صورت گرفت و آماده ی اعزام اولین گروه در 20 اردیبهشت 1393 به محل اردوگاه شدیم.

چند روز مانده به سفر قصد داشتم خودم بروم و از نزدیک اردو را ببینم. اما از جایی که مسئول اجتماع عظیم منتظران در مشهد هستم و این ایام زمان مصادف با برنامه ریزی برای اجتماع عظیم منتظران بود، از دوست عزیزم جانباز علی پور در قائم شهر درخواست کردم به مجتمع رفاهی پردیس ناجا رفته و بازدید و هماهنگی های نهایی را برای سفر جانبازان انجام دهد و سلامت مکان را برای حضور جانبازان نخاعی بررسی کند. ایشان بعد از مراجعه و تأیید محل گفت: «مسئول اردوگاه از سفر جانبازان هیچ اطلاعی نداشته و می گه هیچ هماهنگی و دستوری به ما داده نشده.»

من نیز با دفتر فرماندهی نیروی انتظامی تماس گرفتم و آنها بعد از بررسی گفتند که متأسفانه به دلیل قصور برخی افراد هماهنگی ها دیر انجام شده و تابستان مجتمع جای خالی ندارد و باید برای بعد از تابستان به شما جا بدهیم.

خدا می داند آن روز و شب چقدر بر من سخت گذشت. فوراً جلسه گذاشتیم و از دوستان خواستم خبر مکتوم بماند و آماده ی پذیرش تبعات این مشکل باشیم. موضوع را در تماس تلفنی با جانشین نیروی انتظامی به اطلاع ایشان رساندم و گفتم اگر این کار

ص: 322

درست نشود آبروی ما بین جانبازان می رود، چون ما اعلام و ثبت نام کرده ایم و هماهنگی های لازم را در بین جانبازان انجام داده ایم و خانواده ها آماده ی سفر هستند، خیلی بد می شود. ایشان بسیار از این جریان متأسف شدند و قول پی گیری دادند. روز بعد با ما تماس گرفتند و گفتند که مشکل حل شده و شما می توانید در همان زمان های مورد توافق سفر را انجام دهید.

بنده برای هماهنگی نهایی چند روز زودتر به ساری رفتم. خودم یک بازدید میدانی از مجتمع داشتم و دیدم که فضای بسیار خوب و تمیز و مفرحی است و مناسب برای جانبازان است. اما در دلم تشویش و نگرانی خاصی داشتم، بالاخره مجتمع مخصوص نیروها و کارکنان بود و ما در آنجا غریب بودیم و ...

جلسه ای را با فرماندهی نیروی انتظامی مازندران هماهنگ نمودم. قبل از ورود ما به مرکز نیروی انتظامی هماهنگ شده بود و با تمام احترام وارد مقر شدیم. به محض اطلاع فرمانده ی نیروی انتظامی استان، جناب سردار جعفری نسب، از ورود من به محوطه ی قرارگاه، خودشان با چند نفر از فرماندهان - چون داخل ستاد پله داشت - در محوطه ی قرارگاه نزد من آمدند.

در برخورد اول آنقدر صفا و صمیمیت در آن عزیزان مشاهده کردم که جز قدردانی هیچ چیز در رفتارم نبود. در تمام طول جلسه فرمانده ی محترم نیروی انتظامی و همراهانش در حال ایستاده و همان جا هماهنگی های لازم را برای انجام خوب و کامل کارها به عمل آوردند. یعنی با امام جمعه، رئیس بنیاد شهید

ص: 323

استان و استاندار تماس گرفتند. آنها را از سفر 34 جانباز نخاعی به همراه خانواده ی محترمشان به استان مازندران با خبر کردند. در حالی که همه در فضای بیرونی مقر نیروی انتظامی سر پا ایستاده بودند. ایشان در نهایت محبت تمام هماهنگی های لازم را بدون هیچ گونه تشریفات اداری شخصاً انجام دادند و گفتند که خیال شما راحت باشد، بروید ما سعی می کنیم که در این چند روز به شما خوش بگذرد. حالا با همه ی وجود احساس کردم که اصلاً کار در دست ما نیست و این خداوند متعال است که با عنایت خاصش ما را هدایت می فرماید و کار این گونه مدیریت می شود. حقیقتاً در دل از خداوند و امام زمان (عج) تشکر می کردم که این طور با عزت تمام، راه را برای جانبازان معزز بازنموده است.

برای بررسی های نهایی دو شب زودتر با خانواده وارد اردوگاه پردیس ناجا شدم. واقعاً ذهنیت متفاوتی نسبت به اردوگاه داشتم. در تصورم چون آنجا را متعلق به نیروی انتظامی و مخصوص پرسنل ناجا می دانستم، فکر می کردم آنها با این نوع وضعیت بیگانه هستند و نگران بودم که جمعی از جانباز را در مکانی می بریم که ممکن است با ناراحتی از اینجا برگردانیم.

در حالی که جاده ی پلاژها را با دقت به دنبال مجتمع می گشتیم، از دور تابلوی آنجا را دیدم و رفتیم مقابل درب اردوگاه، طبق معمول علت ورود به مجتمع را جویا شدند از جایی که قبلاً اطلاع داده بودیم با احترام ما را به جلوی دفتر مسئول مجتمع راهنمایی نمودند. مسئول اردوگاه که فردی مهربان و با چهره ی

ص: 324

خندان بود کنار ماشین ما آمد. در همان برخورد اولیه مهربانی و صمیمیتی در چهره شان مشاهده می شد که در من یک احساس خوب و دلنشین ایجاد کرد. یعنی برخورد ایشان به صورتی بود که انگار سال هاست مأنوس با جانباز و جانبازی بوده است.

در روزهای بعد برخورد خوب و محبت آمیز کارکنان و مدیران مجتمع با ما تصور آن نگاه خشک نظامی را تبدیل به یک همدلی کرد. لذا آن احساس غربت من کاملا بی مورد بود. سردار جعفری نسب فرمانده ی محترم نیروی انتظامی مازندران خود تمام مکان های تفریحی را هماهنگ کردند و دستور دادند که پلیس راهور استان برای بیرون بردن جانبازان به مکان های تفریحی در طول مسیر و در مکان های استقرار، گروه را همراهی کند و هر کاری برای راحتی و رفاه حال جانبازان لازم بود، انجام دادند.

خیلی از مسئولین اجرایی استان از جمله امام جمعه، استاندار و رئیس بنیاد شهید و فرماندار و حتی فرمانده ی سپاه ساری که دو سه روز از انتصابش می گذشت به دیدار ما آمدند. مثلاً فرمانده ی محترم سپاه می فرمود: من خوشحالم که اولین دیدار با مردم را پس از انتصابم با جانبازان قطع نخاعی برگزار کرده ام.

جایگاه جانبازان بلند مرتبه است، ولی واقعاً وقتی این همه لطف بی نهایت را از مردم و مسئولین می دیدم، از خودم و این همه نقص فراوانم شرمنده می شدم. به پیشگاه حضرت حق عرضه می داشتم که خدایا این همه لطف از این انسان های باصفا برای این حقیر روسیاه و بدهکار ملت زیاد است. خدایا به کرم و

ص: 325

بزرگواری ات در دنیا و آخرت این حقیر را شرمنده ی محبت های بی دریغ این مردم با محبت نفرما و این ها نشان قدر شناسی مردم و مسئولین این مرز و بوم است.

پر واضح است که جانبازان نخاعی از محدودیت های جسمی زیادی برخوردارند، و این امر تأثیر زیادی بر روحیه ی آنها و خانواده هایشان دارد و معلوم است که مشکلات روحی و روانی موجب بیماری های جسمی می شود؛ بر این اساس چون خودم چنین وضعیتی را دارم و تأثیرات این مسائل را با همه ی وجود احساس می کنم. بنابراین تمام تلاشم را بر این گذاشتم که به هر وسیله ی ممکن با جمع کردن جانبازان و خانواده ی محترمشان دور هم باشیم؛ چه در اردوی

داخل استان و چه خارج از استان تا با برگزاری این جلسات مفرح زمینه ی زدودن و یا به حد اقل رساندن مشکلات روحی، روانی و جسمی آنها را فراهم کنم.

با این وصف از مهمترین ثمره ی این سفر ها این است که به هر مقدار ممکن از لحاظ روحیه و بیمه کردن سلامت جسمی قدمی برداریم. چون هنگامی که چند جانباز یا بهتر است بگویم چند همدرد (چه جانباز، چه خانواده ی محترمشان) کنار هم قرار می گیرند و دردمندی همنوعان خود را می بینند، تسکینی برایشان پیدا می شود. همین که از حصار خانه بیرون می آیند و آب و هوایی عوض می کنند، به خصوص در جای سرسبز و کنار دریا قرار می گیرند و استقبال و تکریم مردم و مسئولین را می نگرند، موجب آرامش روحی، روانی آنها می شود و این خود اثر مثبتی

ص: 326

روی جسم و جان جانباز می گذارد. به قول یکی از مسئولین که می گفت، شما با این کارتان یک سال جانباز را درمان می کنید و کلی از مخارج دولت برای خرج های درمان جسمی جانباز می کاهید، علاوه بر این چه اثر مثبتی روی روحیه ی خانواده های رنج کشیده ی جانباز دارید.

در یکی از همین سفرها، یکی از خانواده های این عزیزان نزد من آمد و بعد از کلی تشکر و دعا گفت: «بعد از مجروح شدن همسرم که مدت بیست سال از آن می گذره، ما تا حالا که شما این کار رو کردی پامونو از دروازه های مشهد بیرون نگذاشته بودیم و این اولین باریه که به چنین سفری میاییم.»

از ثمرات دیگر این سفرها تأثیر بسیار مثبتی است که روی مردم و مسئولین دارد. چون همان طور که آیت الله سعیدی نماینده ی ولی فقیه در آستانه مقدس حضرت معصومه (س) فرمود: جانبازان همچون مزار متحرک می باشند، هر کجا در شهرها و بین مردم می روند، همچون مزار امام زادگان روی مردم تأثیر می گذارند.

پس جا دارد از همه ی دلسوزان این مملکت اسلامی که این فکر را قبول دارند و این حقیر را در این راه یاری کردند و می کنند کمال قدر دانی و تشکر را داشته باشم. اجر همه ی آنها با مولایم قمر بنی هاشم و تضمینی برای دست گیری آخرت آنها و قرار گرفتن در صف شفاعت این پروبال سوختگان درگاه احدیت باشند.

ص: 327

عکس ها

ص: 328

ص: 329

ص: 330

ص: 331

ص: 332

ص: 333

ص: 334

ص: 335

ص: 336

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109