کودکانه ها و نوجوانه ها

مشخصات کتاب

سرشناسه : امینی پور، عبداللّه، 1344 -

عنوان و نام پدیدآور : کودکانه ها و نوجوانه ها/ عبداله امینی پور.

مشخصات نشر : قم: توانمندان، 1397.

مشخصات ظاهری : 144ص.: مصور.

شابک : 150000ریال : 978-622-99311-2-7

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

موضوع : داستان های کوتاه فارسی -- قرن 14

موضوع : Short stories, Persian -- 20th century

موضوع : داستان های فارسی -- ایران -- قرن 14 -- ادبیات کودکان و نوجوانان

موضوع : Persian fiction -- Iran -- 20th century -- Juvenile literature

رده بندی کنگره : 1397 9ک8م/8334 PIR

رده بندی دیویی : 62/3فا8

شماره کتابشناسی ملی : 5190100

ص: 1

اشاره

کودکانه ها و نوجوانه ها

پدیدآورنده: عبداله امینی پور

نوبت چاپ: اول، بهار 1397

شابک: 7-2-99311-622-978

شمارگان: 1000 نسخه قیمت: 000/150 ریال

ناشر: توانمندان

صفحه آرا: هادی قدیمی

قم، بلوار محمدامین، خیابان گلستان، کوچه11، پلاک4، دفتر فرهنگ معلولین

تلفن: 32913452-025 فکس: 32913552-025

همراه: 09125520765

www.HandicapCenter.com , www.DataDisability.com , info@handicapcenter.com

ارتباط با نویسنده: 09120696291 parsa1344@yahoo.com

ص: 2

فهرست

پیشگفتار. 7

کودکانه ها 9

چگونه کبوتر لانه اش را ساخت؟. 11

چرا شترمرغ گردنی دراز دارد؟. 13

چرا اسب آبی، زشت و بی مو شد؟. 15

هیاهو. 19

اسب و اژدها 21

ساعت من و بابا 23

نی نی ها فقط گریه می کنند. 25

در پر دارد! 29

نقاشی متحرک بابا 31

وزیر جنگ... 33

عکس، قشنگ تر است! 35

جایزه گاو عمو. 37

نی نی ها فقط گریه نمی کنند! 39

قرارداد. 41

خرس و لباس نو. 45

کار دنیا برعکس است! 47

دماغ بابا 49

تابلو نقاشی مادر. 51

یک روز تا شب با آینه. 53

قید توضیحی.. 55

پدر دومرحله ای.. 57

چند پیراهن پاره. 59

هزار رنگ و نقش... 61

روشندلان. 63

شماره رُوند. 65

ص: 3

قورباغه و گُل.. 67

رازهای پدر خونه. 69

مورچه ها هم ترشی درست می کنند. 71

نی نی زنگوله پا 73

دفتر مشق پدر و مادر. 75

گوش های سنگین، گوش های تیز. 77

کلاغ پَر. 79

غار تنهایی بابا 81

لنگه. 83

عموی عجیب من.. 85

روپوش سفید. 87

اشتباه فرشتگان. 89

فصل هیس... 91

ماهی قرمز کوچولو. 93

سؤال بی جواب.. 95

نوجوانه ها 97

مشق زندگی.. 99

مشق.. 103

مشق زندگی.. 107

مشق.. 115

نامه ای به خدا 119

دل پُر، دست خالی.. 121

ای که دستت می رسد، کاری بکن.. 123

نهراس... 125

سوت! 127

مبارزه برای زندگی.. 129

بچه هایم. 131

زندگی نامه و فعالیت ها 133

تولد. 135

پدر و مادر. 135

تحصیلات.. 135

جنگ و مهاجرت.. 136

ص: 4

ورود به حوزه علمیه قم (1360). 136

اساتید. 136

ازدواج. 137

تدریس و تالیف.. 137

لیست مقالات.. 138

لیست کتاب ها 140

فهرست منابع.. 143

ص: 5

ص: 6

پیشگفتار

اولین اثر قلمی که نوشتم (ترجمه کردم) و چاپ شد، اثری برای کودکان بود که خرداد سال 1371ش در مجله سلام بچه ها چاپ شد. برای کودک نوشتن، کار و در توان همه کس نیست چرا که زبان و نگارش ساده و روان و کودک فهم می طلبد. این نگارش ها تا سال 1383 ادامه یافت، یعنی حدود سیزده سال. این کارها که حدود پنجاه عنوان می شود، در این نشریات به چاپ رسید: سلام بچه ها، پوپک، دوچرخه (پیوست روزنامه همشهری) دوست کودک، تیک تاک (پیوست روزنامه جام جم) حدیث زندگی و پیام زن.

اما چرا نوشتن برای کودک و نوجوان؟ حرف هایی در دل و ذهن داشتم و داستان هایی که همه آفریده و زاییده خیالم بود که نوشته می شد اما برای چاپ نبود، تا هنگامی که توفیق همکاری با مجلات را یافتم و لذت ظهور و بروز آفرینش را یافتم و چشیدم. دل نوشته ها نگارش می شد و چاپ می گشت و تشویق سردبیران به خصوص جناب آقای عبداللّه حسن زاده تأثیر خوب و شادی بخشی داشت. همزمان کار نگارش و ترجمه را برای بزرگسالان هم آغاز کردم، و شاید همین مرا از ادامه همکاری و نگارش برای نشریات کودک و نوجوان بازداشت. قطعاً می دانم اگر همکاری ادامه می یافت، باز آثاری آفریده بودم و چشمه زایش خشک نمی شد و اشتیاقم فروکش نمی کرد! تا وقتی که در سال 1395 توفیق همکاری با دفتر فرهنگ معلولین رفیق راه گشت و آثاری، هم به سفارش و هم خودنوشت به این دفتر تقدیم شد که نمونه هایی از آنها در مجموعه حاضر به نام روشندلان، لنگه و غیره دیده می شود که پیشکش به معلولان و جانبازان گرامی است.

ص: 7

توفیق همکاری با این دفتر و افراد باصفا و یک رنگ و یک زبان آن، تجربه ای برجسته و شیرین و بهجت آفرین و کم نظیر بود چرا که هم صحبت با عزیزانی شده بودم که به رغم کاستی و کمبود در اعضای بدن و معلولیت جسمی، دل و دین بزرگی داشتند و مثبت می اندیشیدند و امید می بخشیدند و تأثیرگذار و الهام بخش بودند. قبلاً افراد درمانده و سرخورده و نومیدی چه سالم و چه ناقص را دیده و تجربه کرده بودم اما با اینان دریافتم به رغم محدودیت ها و محرومیت ها چقدر می شود دلی بزرگ به پهنه دریا داشت و شاد و امیدوار بود و چشم ها را شست تا طور دیگر دید! گاه پیشرفت و اثربخشی اینان مرا شرمنده می کرد و به خود که ناسپاس و ناشکر بودم، نهیب می زدم و از این که در راه مانده بودم و می لنگیدم، شرمسار! امید که توفیق بازیافت خویش را داشته باشیم و خدمت به همگان صد چندان گردد.

با سپاس از مدیر انتشارات توانمندان استاد بزرگوار جناب آقای محمد نوری و آقازاده گرامی ایشان مهندس علی نوری که سعادت همکاری و همیاری مرا فراهم آوردند، مجموعه حاضر را تقدیم جامعه هدف می کنم، امید که منت نهاده، پذیرا باشند. با سپاس.

عبداله امینی پور

اردیبهشت ماه 1397

ص: 8

کودکانه ها

اشاره

ص: 9

ص: 10

چگونه کبوتر لانه اش را ساخت؟

در روزگار قدیم، کبوترها لانه نداشتند. فصل بهار که می شد کبوترها روی زمین فرود می آمدند و تخم می گذاشتند.

یک روز روباهی به محل تخم کبوترها نزدیک شد و آن ها را دزدید. وقتی کبوترها برگشتند و تخم های خود را ندیدند، خیلی ناراحت شدند و شروع به گریه و زاری کردند. به فکر فرورفتند و تصمیم گرفتند کاری کنند که دیگرکسی به تخم هایشان دستبرد نزند. باهم قرار گذاشتند تا برای خود و تخم هایشان، بالای درخت لانه بسازند. برای این کار شاخه های کوچک درختان را جمع آوری کردند؛ اما نمی دانستند چطور با آن شاخه ها لانه بسازند. کبوترها برای ساختن لانه خود از پرندگان جنگلی کمک گرفتند.

کار شروع شد و پرندگان جنگلی مشغول آموزش لانه سازی به کبوتران شدند. هنوز دوتا از شاخه ها را به هم وصل نکرده بودند که کبوترها گفتند: «همین قدر کافی است بقیه را خودمان می دانیم».

پرنده ها گفتند: «اگر شما می توانید کار را ادامه دهید، پس دیگر لازم نیست ما اینجا بمانیم». شاخه را گذاشتند و ازآنجا رفتند.

کبوترها مشغول ساختن لانه شدند. اول یک شاخه را گذاشتند و بعد یک شاخه دیگر، اما شاخه سومی را که گذاشتند، روی زمین افتاد.

کبوترها نتوانستند کاری را که پرندگان جنگلی شروع کرده بودند، تمام کنند. کبوترها مجبور شدند دوباره از پرندگان جنگلی دعوت کنند تا به کمکشان بیایند.

پرنده ها دوباره دعوت آن ها را قبول کردند و آموزش لانه سازی را شروع کردند. هنوز نیمی از لانه را نساخته بودند که کبوترها فریاد زدند: «همین قدر کافی است بقیه را خودمان می دانیم».

ص: 11

پرنده های جنگلی گفتند: «اگر شما می توانید لانه بسازید چرا از ما دعوت کردید! از این به بعد تنهایی خودتان این کار را انجام دهید!»

کبوترها بار دیگر شروع به ساختن لانه کردند، اما هر چه سعی کردند، بی نتیجه بود. باز تصمیم گرفتند از پرندگان جنگلی کمک بگیرند؛ اما این بار پرنده های جنگلی دعوت آن ها را رد کردند و گفتند: «شما که همه چیز را می دانید به کمک ما نیازی ندارید».

«برای همین کبوترها تا حالا نتوانسته اند لانه درستی برای خود بسازند».

ص: 12

چرا شترمرغ گردنی دراز دارد؟

در زمان های خیلی قدیم، شترمرغ گردنی معمولی و متناسب با اندازه بدنش داشت. تا این که روزی از روزها با تمساح دوست داشت. حیوانات جنگل که بااخلاق تمساح آشنا بودند به سراغ شترمرغ رفتند و به عنوان نصیحت از او خواستند تا از تمساح دوری کند.

یکی از حیوانات پیر گفت: تمساح رفتارهای غیرمنتظره ای دارد و نباید به او اعتماد کرد. آیا نشنیده ای که تمساح با اشک دروغینش، باعث فریب حیوانات ضعیف و بی گناه شده و آن ها را شکار می کند؟

بدبختی شترمرغ اینجاست که باوجود هیکل تقریباً بزرگی که دارد، سرش بسیار کوچک است و درنتیجه مغز کوچکی دارد. شترمرغ که مانند همنوعان دیگرش ساده لوح بود، نخواست به نصیحت حیوانات گوش کند؛ و بابی اعتنایی به حرف های حیوانات به طرف دریاچه رفت تا آب بخورد. در آنجا به دوستش تمساح برخورد کرد. تمساح هیچ چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود؛ و خیلی هم گرسنه بود.

تمساح حیله گر، به شترمرغ گفت: دوست من! نزدیک بیا، من مشکل بزرگی دارم. اگر تو کمک کنی می توانم از شر آن راحت شوم.

شترمرغ که اشک تمساح را دیده بود، سر کوچکش را دراز کرد و با مهربانی پرسید: چی شده دوست عزیز! من حاضرم به تو کمک کنم.

تمساح با آه و ناله گفت: یکی از دندان هایم به شدت درد می کند نمی توانم چیزی بخورم.

شترمرغ پرسید: از من چه کمکی ساخته است؟

تمساح گفت: من دهانم را باز می کنم تو سرت را داخل دهانم کن تا ببینی چه بلایی سر آخرین دندان آرواره من آمده است.

ص: 13

شترمرغ با اطمینان، درحالی که به خود می بالید، سر کوچکش را دردهان تمساح فروبرد. ناگهان تمساح، دهانش را بست و با تلاش فراوان خواست که شترمرغ را به داخل دریاچه بکشاند. ولی این کار احمقانه بود چون شترمرغ، جوان و قوی بود و سعی می کرد در جای خود محکم بماند.

شترمرغ، برای نجات جانش تلاش می کرد و تمساح را تقریباً به بیرون دریاچه کشید. هر چه آن دو بیشتر می کشیدند گردن شترمرغ درازتر می شد؛ و تمساح بیشتر در ساحل می رفت.

بالاخره تمساح سرِ شترمرغ را رها کرد. ولی گردن شترمرغ چندین برابر درازتر از گردن قبلی اش شده بود.

تا امروز، گردن شترمرغ به طور عجیبی لخت و بی پر است، طولی عجیب دارد و از رودخانه ها و دریاچه ها دوری می کند.

ص: 14

چرا اسب آبی، زشت و بی مو شد؟

سال ها پیش، اسب آبی به جای اینکه مثل امروز در دریاچه ها و رودخانه ها زندگی کند، بر روی زمین زندگی می کرد. دران زمان اسب آبی، حیوان بسیار زیبایی بود و موهای بلند و نرمی داشت.این موهای بلند و زیبا، باعث حسادت همه حیوانات بخصوص زرافه شده بود که در حسرت داشتن موهای به این زیبایی می سوخت.

روزی زرافه تصمیم گرفت تا بلایی بر سر اسب آبی بیاورد تا او برای همیشه موهایش را از دست بدهد.

یک روز، هوا تغییر کرد و سرمای بسیار سختی فرارسید. تمام حیوانات از سرما می لرزیدند، اسب آبی هم مثل بقیه می لرزید. زرافه هم از سرما می لرزید ولی وقتی اسب آبی را دید، وانمود کرد که اصلاً سردش نیست و حالش خیلی خوب است.

زرافه به اسب آبی نزدیک شد و گفت: «چرا به این شدت می لرزی؟ و ادامه داد: چطور است که این تغییر آب وهوا، بیشتر از همه تو را ناراحت کرده است؟»

ص: 15

اسب آبی، با ساده دلی جواب داد: «من واقعاً نمی دانم چرا این قدر می لرزم! و این روزها این قدر سردم شده که گمان می کنم به زودی از سرما می میرم!»

زرافه به فکر فرورفت و چنین وانمود کرد که در جستجوی راه حلی برای کمک به اسب آبی است. بعد از کمی فکر کردن، گفت: «موهای تو در سرما و گرما باید تو را حفظ کنند ولی این طور که معلوم است هیچ فایده ای ندارند!»

اسب آبی که از سرنوشت خود ناراحت شده بود، گفت: «من همه جور آب وهوایی را دیده بودم ولی این یکی حسابی حال مرا گرفته است!»

همان دوروبرها، چشمه هایی از آب جوشان وجود داشت. این چشمه ها این قدر داغ بودند که هیچ حیوانی جرئت نمی کرد دران شنا کند. زرافه می دانست که اگر حیوانی دران چشمه داخل شود تا سرحد مرگ بدنش خواهد سوخت.

زرافه بعد از مدتی اضافه کرد: «حالِ تو حسابی خراب است. فکر می کنم احتیاج به دارویی قوی داشته باشی! همین نزدیکی ها، چشمه آب گرمی وجود دارد، چرا نمی روی در این چشمه ها آب تنی کنی؟»

اسب آبی پرسید: «فکر بسیار خوبی است اما چقدر باید دران چشمه بمانم؟»

زرافه گفت: «تو باید آن قدر بمانی تا دوباره سرحال بیایی، نمی شود که همین طور بلرزی!»

اسب آبی، وقتی یاد سرما افتاد، بیشتر شروع به لرزیدن کرد؛ و درحالی که به طرف چشمه آب جوش می رفت، گفت: «می روم امتحان کنم.» در فکر بود که چه پیش می آید. وقتی به چشمه رسید کمی دودل شد. ولی بی آنکه فکر کند، خودش را در چشمه انداخت. تمام بدن و صورتش به طور وحشتناکی سوخت و پوستش ورم کرد. ولی توانست چشم هایش را ببندد و درحالی که

ص: 16

فریادهای گوش خراشی می کشید، از چشمه خارج شد.

موهایش ریخته بود و قیافه زشتی پیداکرده بود.

زرافه که شاهد ماجرا بود. لبخندزنان و خوشحال به دنبال کار خود رفت.

بعدها اسب آبی، پوست تازه ای پیدا کرد ولی دیگر آن اسب آبیِ زیبا نبود. تا امروز، هر وقت اسب آبی به یاد چشمه آب جوش می افتد، به طرف رودخانه خنکی می دود و غالباً برای پیدا کردن غذا به ساحل می آید.

ص: 17

ص: 18

هیاهو

یک آدم درون منه که لال نمی شه! چند تا آدمن! یکی نصیحت می کنه، یکی سرزنش می کنه، یکی تشویق می کنه... گاهی خسته ام می کنن، حتی وقتی به آرامش نیاز دارم، مثل بچه های شیطون آروم و قرار نمی گیرن. تکلیف خودم رو باهاشون نمی دونم. گاهی تشکر می زنم، فایده ندارد، گاهی می خواهم از کلاس دلم بیرونشون کنم. پرور هستن و بیرون نمی رن، بعضی وقت ها باهاشون حرف می زنم، واسه همین به من می گن: «چرا با خودت حرف می زنی؟!» اون وقت من جواب می دم: «نه، با صدای بلند فکر می کنم.»

باید سعی کنم این بچه شیطون های دلم رو کنترل کنم. نذارم زیاد سروصدا کنن، شلوغ کنن، آرامشم رو به هم بزنن؛ باید دورشون دیوار بکشم، ولی چه کنم که یا دیوار رو می شکنن یا از دیوار بالا میان.

ص: 19

ص: 20

اسب و اژدها

پدربزرگم یک اسب دارد که هر وقت به خانه مان می آید، آن را همراه خود می آورد. اسب پدربزرگ، سیاه و کشیده و بلند است. پدربزرگ هر وقت داخل اتاق می شود، اسبش را هم همراه خودش می آورد! او گردن اسب را می گیرد و بعد که می خواهد بنشنید، اسب را روی زمین می خواباند.

من همیشه سوار اسب پدربزرگ می شوم؛ ولی مادرم همیشه دعوایم می کند. او می گوید: «مواظب باش! می شکند! آخر این عصاست. اسب که نیست!»

آن ها به اسب من می گوید: «عصای پدربزرگ!» ولی آن اسب چوبی من است که سوارش می شوم و با آن تا آسمان پرواز می کنم.

تازه پدربزرگ هم قبول ندارد اسب من است و می گوید: «این اژدهاست. اگر آن را بر زمین بیندازم، تبدیل به اژدها می شود و بعد می خندد.» اما من ندیده ام اسبم اژدها شود.

ص: 21

ص: 22

ساعت من و بابا

پدرم یک ساعت مچی دارد. برای من هم یک ساعت مچی خریده است؛ چون امسال قبول شدم. وقتی با پدرم به خیابان یا پارک می روم، گاهی وقت ها می پرسد: «آقا! ساعت چند است؟»ا

گر من جواب بدهم، باز آن آقا از پدرم می پرسد: «آقا! ببخشید ساعت چند است؟» چرا بزرگ ترها باور نمی کنند من هم بلد بگویم ساعت چند است؟ مگر ساعت من و بابا باهم فرق دارد؟ راستی نکند ساعت بابا و من فرق دارد و وقت را مختلف نشان می دهد که بزرگ ترها باور نمی کنند من درست گفته ام!

ص: 23

ص: 24

نی نی ها فقط گریه می کنند

دو - سه ماهی است خدا به ما یک برادر کوچولو داده است. اسم نی نی کوچولوی ما امین است.

امین تپل و قشنگ است; امّا نمی تواند حرف بزند. به جای آن همیشه گریه می کند.

گاهی شب ها آن قدر گریه می کند که نمی گذارد بابا و مامان بخوابند.

از مامانم پرسیدم: چرا امین حرف نمی زند; ولی هی گریه می کند؟

مامان گفت: عزیزم! وقتی بچه به دنیا می آید، توی دلش خیلی حرف ها هست. آخه او نُه ماه درراه بوده تا به دنیا آمده است. حالا بعد از تولد، می خواهد قصه نُه ماه سفرش را بگوید; امّا اگر بخواهد یکریز حرف بزند و تعریف کند، دیگر وقت نمی کند شیر بخورد تا بزرگ بشود. برای همین فرشته ای که مواظب اوست، انگشتش را روی لب بچه می گذارد و او را ساکت می کند. نمی بینی بالای لبت گودی انگشت فرشته هست؟ به خاطر همین چون بچه مجبور است حرف نزند، حی گریه می کند. خوبی اش این است که می فهمیم کی گرسنه است و چه موقع خودش را خیس کرده است.

ص: 25

***

مادرم به امین کوچولو، قطره آدِ می دهد. ویتامین هم به او می دهد که اسمش مولتی است. گاهی هم او را زیر نور آفتاب می گذارد، مثل وقتی که مورچه ها به شیرینی ها چسبیده اند; امّا وقتی شیرینی را در آفتاب می گذاریم، مورچه ها فرار می کنند! مامان می گوید: بدن بچه باید آهن داشته باشد!

امّا من نمی دانم آهن به چه درد نی نی می خورد. نی نی ما که ساختمان و خانه نیست که آهن بخواهد! مامان می گوید: این چیزها را بعداً، وقتی که به مدرسه رفتی، می فهمی.

***

گاهی وقت ها امین کوچولو خوابش می آید; امّا مامان بیدارش می کند و هی با او حرف می زند; امّا امین جواب مامان را نمی دهد و فقط بِّرُ بِّر مامان را نگاه می کند. فقط بعضی وقت ها می خندد. گاهی وقت ها هم مامان به زور امین را می خواباند. پتویش را رویش می اندازد و چراغ اتاق را خاموش می کند و در را می بندد. من خیلی ناراحت می شوم. آخه می خواهم با امین بازی کنم. به مامان می گویم: چرا وقتی امین خوابش می آید، بیدارش می کنی; امّا وقتی خوابش نمی آید، باید بخوابد؟

مامان می گوید: عزیزم، بچه باید به نظم عادت کند; یعنی سرِ ساعت بخوابد تا به موقع بیدار شود تا من هم بتوانم به کارهای خانه برسم. تازه، نی نی که عروسک نیست که با آن بازی کنی! من مجبورم پشت درِ اتاق امین بمانم تا وقت بیدار شدنش برسد.

***

بعدازاین که امین شیر می خورد، مامان به پشت او می زند تا آروغ بزند; امّا اگر من بعد از غذا یا نوشابه خوردن، آروغ بزنم، مامان نگاه بدی به من می کند. من هم مجبورم آروغم را قورت بدهم یا بی صدا آروغ بزنم. نمی دانم

ص: 26

چرا برای من این کار بد است; امّا برای امین عیبی ندارد؟ تازه، امین خودش را خیس می کند; امّا من نباید این کار را بکنم. اگر امین حرف زدن بلد بود، خودش را خیس و خراب نمی کرد.

خلاصه، امین خیلی بچه ننه است! این را از بچه های کوچه یاد گرفته ام; امّا هر چه باشد، همه و من او را دوست داریم.

ص: 27

ص: 28

در پر دارد!

پدرم در دانشگاه درس می خواند. کتابخانه پدرم پر از کتاب های سنگین و بزرگ است. من به آن ها می گویم «کتاب های پوست کلفت»! یک روز پدرم مطلب نوشته شده یکی از کتاب ها را برایم خواند. من چیزی نفهمیدم و خوشم نیامد. هیچ قصه ای در کتاب های بابایم نیست; حتی نقاشی و عکس ندارند. پدرم گفت: «این کتاب ها درباره فلسفه و منطق است.» اما من سر درنیاوردم. راستش حوصله ام سر رفت و گفتم: بابا! بیا کشتی بگیریم! بیا با من بازی کن! این همه کتاب های سنگین و بدون عکس به چه درد می خورد؟

هر وقت بابا یکی از این کتاب ها را باز می کند و می خواند، من خوابم می گیرد، بلندبلند خمیازه می کشم و می روم پیش مامان می خوابم.

مامان برایم قصه های قشنگ می گوید. حیف که بابا نمی داند چه کتاب ها و داستان های قشنگی در دنیا هست! اگر می دانست، اصلاً سراغ فلسفه نمی رفت! فکر می کنم گاهی که پدر بداخلاق و اخمو می شود، به خاطر آن است که کتاب های رنگی و قشنگی مثل من ندارد. اگر پدرم حتی کتاب شعر می خواند، بیشتر می خندید و با من بیشتر مهربان بود. بزرگ ترها زیادی جدی هستند و خیلی سخت می گیرند!

بابا گاهی برایم ترجمه قرآن را می خواند; حتی اگر نفهمم، توضیح می دهد; ولی هرچقدر فلسفه و منطق را برایم توضیح بدهد، من نمی فهمم! امروز درس بابا - به قول خودش - درباره مغالطات بود. من پرسیدم: یعنی چه؟

گفت: ببین! مثلاً می گویم: درباز است و باز (1) پر دارد; پس در پر دارد!

من خنده ام گرفت و گفتم: «در که پر ندارد!» بعد گفتم: بابا! بیا کلاغ پر

ص: 29

بازی کنیم. اگر گفتم در اتاق پر و تو دستت را بالا بردی، سوختی!

بزرگ ترها گاهی حرف هایی می زنند که باورکردنی نیست; مثل همین که میگویند: «در پر دارد!» چه حرف ها!

ص: 30

نقاشی متحرک بابا

گاهی وقت ها همراه مامان از خانه بیرون می روم. وقتی برمی گردم، می بینم بابا کلی مطلب نوشته است.

آخه بابای من یک نویسنده است; البته یک نویسنده کوچک شش و به قول خودش: کلاس ابتدایی - نه نویسنده ای مشهور!

بابا رو به مامان می کند و می گوید: خانم! این ها را بخوان، ببین چطور است!

یا بعضی وقت ها برای من می خواند و می گوید: وقتی تو خانه نبودی، فرصت کردم مطالعه کنم و یادداشت بردارم و این ها را بنویسم. نظر تو درباره این ها که خواندم، چیست؟

من میگویم: بابا! یعنی اگر من خانه نباشم، شما فرصت می کنید بنویسید، اما اگر خانه باشم، سروصدایم نمی گذارد شما بنویسید؟

بابا جواب می دهد: عزیزم! درست است، اما نه آن قدر که بخواهم همیشه از من دورباشی. عزیز بابا! بهترین اثری که آفریده ام، تو هستی. حتی اگر چیزی ننویسم، اما با تو بهترین و قشنگ ترین چیزها را نوشته ام!

راستش بعضی وقت ها مثل الآن نمی فهمم بابایم چه می گوید; اما همین قدر می دانم که بابا گاهی مثل شاعرها حرف میزند! لازم نیست همیشه همه حرف های بابا را بفهمم، اما از چشم ها و لب های خندانش می توانم بفهمم مرا دوست دارد. او به من می گوید: نقاشی و اثر متحرک من!

ص: 31

ص: 32

وزیر جنگ

من دوتا برادر دارم. بابا و مامان به آن ها میگویند: <وزیران جنگ> آخه داداش های من همیشه باهم در حال جنگ اند! مادربزرگ به آن دو می گوید: <خروس جنگی یا سگ و گربه!> بابا می گوید: این رفتار به خاطر سن و سال آن ها است و یاد می گیرند چطور با دیگران رقابت یا مبارزه کنند.

بابا با روان شناس و مربی تربیتی درباره برادرهایم حرف زده است. آنان میگویند: این رفتار طبیعی است; امّا نباید کتک کاری کنند!

حتی اگر جنگ برادرهایم طبیعی باشد، پدر و مامان از رفتار برادرهایم خسته شده اند. بین برادرهایم هنوز آتش بس نشده است و توپخانه هر دو، روز و شب بر سرخانه ما آتش قهر و دعوا می بارد! نمی دانم تا کی جنگ برقرار است!

***

چند روز پیش یکی از برادرهایم به اردو رفت. داداش دیگرم تنها شده بود و کسی نبود که با او مبارزه کند. برای همین بی تابی می کرد و می گفت: <پس کی داداشم از اردو برمی گردد؟> ما فهمیدیم بااینکه آن دو همیشه دعوا دارند; امّا اگر یکی شان نباشد، دلشان برای هم تنگ می شود و همدیگر را دوست دارند.

بابا می گوید: نباید دعوای برادرها را جدی گرفت. جنگ برادرها را فقط نادان ها باور می کنند!

راستش من فکر می کنم: بدون آن ها و جنگ ودعوایشان، خانه سوت وکور است!

ص: 33

ص: 34

عکس، قشنگ تر است!

عکس های داخل آلبومت را دیده ای؟ آن ها قشنگ ترند یا تو؟

نمی دانم چرا همه می گویند: عکس های آدم، از خودش قشنگ ترند!

خودم هم گاهی همین فکر را می کنم. وقتی به عکس هایم نگاه می کنم، می بینم از خودم قشنگ ترند! حتی بااینکه می توانم خودم را توی آیینه ببینم، امّا بیشتر دلم می خواهد به عکسم نگاه کنم، یا تصویر خودم را در فیلم ویدئویی ببینم که بابا گرفته است.

گاهی با مامان می نشینم و به عکس های داخل آلبوم نگاه می کنیم. مامان عکس های بچگی ام را می بیند، آن ها را می بوسد و حتی بغل می کند یا روی قلبش می گذارد; امّا مرا که کنارش نشسته ام، از یاد می برد! مگر عکسم با من فرق دارد یا عکس مال کس دیگری است؟ البته فکر می کنم چون عکس مال گذشته است، مامان و بابا آن را دوست دارند. آن ها میگویند: خاطرات ما زنده می شود.

ص: 35

ص: 36

جایزه گاو عمو

عموی من یک دامدار است; یعنی حیوان ها را پرورش می دهد برای فروش یا استفاده از آن ها; مثلاً اسب را پرورش می دهد برای سواری و مسابقه; گوسفند را برای پشم و گوشت آن; حتی طوطی و قناری را برای تقلید صدا و چهچه زدن.

هر کس می آید و حیوان های عمو را می بیند، از آن ها تعریف می کند و خوشش می آید. عمو حتی جایزه گرفته است; چون مثلاً در مسابقاتِ گاو شیرده یا گوشتی، بهترین گاو را پرورش داده است.

نشانه هایی را که عمو، جایزه گرفته است، در اتاقِ نشیمنِ خانه او است. عمو آن ها را قاب کرد و به دیوار زده است. هر کس به خانه او بیاید، آن ها را می بیند و به عمو آفرین می گوید. گاهی همراه عمو و مشتری او، به محل نگهداری حیوانات می روم; مثلاً یکی از مشتری ها، از گاو شیرده عمو تعریف می کرد و از آن خیلی خوشش آمده بود; امّا گاو اصلاً گوش نمی داد و خوشحال نبود. گاو به خوردن و نشخوار کردن مشغول بود. در عوض عمو پُز می داد و خوشش می آمد. من نفهمیدم بالاخره مشتری به عمو آفرین می گفت یا به گاو، یا چرا به جای این که گاو، از تعریف های مشتری لذت ببرد و بخندد، عمو لذت می برد. اگر از کارنامه قبولی من کسی تعریف می کرد، من خوشحال می شدم; امّا حیوان ها اصلاً کاری به این کارها ندارند و دلشان به خوردن خوش است. برای حیوان ها، جایزه هایی که گرفته اند، مهم نیست و آن ها را به دیوار اسطبل نمی زنند یا روی سینه شان نمی چسبانند، یا به گردنشان آویزان نمی کنند!

ص: 37

ص: 38

نی نی ها فقط گریه نمی کنند!

برادر کوچکم امین، الآن شش ماهه است. همیشه خوابیده است. نمی تواند بنشیند یا رو به هوا می خوابد یا روی شکمش. گاهی وقت ها مامان او را روی شکمش می خواباند و به پشتش می زند تا آروغ بزند. گاهی هم دست روی شکم و پشتش می کشد و می گوید:«این کار برای نوزاد لازم است.»

موقعی که امین بیدار است، دو_سه انگشتش را داخل دهانش می کند و آن ها را می مکد. دکتر گفته است :«این کار اشکالی ندارد ؛ فقط مرتب دست هایش را بشورید.»

اولین دندان امین، دارد بیرون می آید. مامان می گوید: «برای همین انگشت هایش را داخل دهانش می کند؛ چون لثه هایش می خارد و باید چیز نرمی را گاز بزند.» حالا که دندان امین دارد درمی آید، مامان قطره آهن را روی زبان او می چکاند و می گوید :«نباید قطره آهن روی دندان او بیفتد ؛ چون رشد دندان را کند می کند.»

من تا الآن خیلی چیزها درباره تربیت بچه ها یاد گرفته ام. مامان می گوید: «حالا می فهمی خودت چطور بزرگ شده ای و بزرگ ترها چقدر مواظب تو بوده اند تا تو سالم و قوی بمانی!»

امین امروز با مامان به مطب دکتر رفته بود. مریض ها ساکت و بی حوصله در اتاق انتظار نشسته بودند. آن ها طوری رفتار می کردند که مثلاً سرشان به مطالعه مجلات گرم است. همه می خواستند اولین نفر باشند که داخل اتاق دکتر می شوند. حوصله بعضی از آن ها سر رفته بود و در اتاق قدم می زدند.

امین بغل مامان بود. مامان کنار خانمی نشست امین نگاهی به آن خانم کرد. خانم سری تکان داد و به امین لبخند زد. خانمی که کنار مامان نشسته

ص: 39

بود، خواهش کرد امین را بغل کند.

مامان امین را به او داد. خانم مشغول بازی و صحبت با امین شد. امین انگار صدسال بود خانم را می شناسد. برای او می خندید و صداهایی از خودش درمی آورد!

آقایی که کنار خانم نشسته بود، توجهش جلب شد. او هم خواهش کرد امین را بغل کند!

توجه همه مریض ها جلب شده بود و حواس همه به شیرین کاری های امین بود.

حالا مطب پر از خنده و شادی شده بود.

بچه های کوچک دور امین جمع شدند و هرکدام می خواستند به امین پفک و بیسکویت بدهند. مثل شاگرد بناها که آجرها را دست به دست می کنند تا به استاد بنا بدهند، امین دست به دست می شد! من که لجم گرفته بود. آخه امین بچه ما بود نه بچه آن ها!

حالا هیچ کس عجله ای برای رفتن به اتاق دکتر نداشت، انگار همه خوب شده بودند! دیگرکسی اخمو نبود و جایی از او درد نمی کرد؛ حتی آن ها که بی حوصله راه می رفتند، نشستند و چهارچشمی به شیرین کاری های امین نگاه می کردند و می خندیدند.

ص: 40

قرارداد

پدرم حسابدار است؛ یعنی حقوق کارکنان شرکت را حساب می کند تا آن ها بتوانند دستمزد کار و زحمت خود را بگیرند.

یکی از کارهای پدرم، نوشتن قرارداد است. او با شرکت های دیگر قرارداد همکاری می نویسد؛ یعنی در چه کارهایی باهم کار می کنند. هر قرارداد، چند بند یا مواد دارد. در این بندها- به ترتیب شماره- می نویسد چگونه و با چه شرطی، باهم کار کنند.

یک روز مادرم به پدر گفت: «مجید (اسم من است) من را اذیت می کند. خیلی سربه هواست. گوش به حرفم نمی دهد. درس هایش را خوب نمی خواند. از این به بعد باید بین من و او قرارداد نوشته شود تا به هر چه در قرارداد نوشته می شود، عمل کند!»

پدرم نگاهی به من کرد و سری تکان داد.

بعد فکر کرد و گفت: «بدحرفی نیست! ما که برای مردم قرارداد می نویسیم، برای خانواده خود هم بنویسیم. مجید! قبوله؟»

راستش من حرفی نداشتم. یک تجربه بود. خوبی اش این بود که می فهمیدم چه کار باید بکنم و چه نباید بکنم. این طوری خیال من و مامان راحت می شد.

گفتم: «باشِ، قبوله!»

ص: 41

پدر شروع به نوشتن کرد:

باسمه تعالی

قرارداد خانواده

تاریخ قرارداد: سال 81

1. دو طرف قرارداد:

طرف اول: «مامان» به عنوان مادر خانواده.

طرف دوم: «مجید» فرزند محسن؛ شماره شناسنامه 547، صادره از تهران، متولد: هفت -هشت سال پیش؛ نشانی: تهران، خیابان انار، کوچه سیب، پلاک 121

2. موضوع قرارداد:

کارهایی که باید مجید با سرپرستی مادر انجام دهد:

الف-باید به حرف مامان گوش دهد.

تبصره: اگر به حرف مامان گوش نکرد،

1) بار اول به مجید می گویند: «مواظب باش! کار بد نکنی!»

2) بار دوم می گویند: «اگر کار بد کنی، محروم می شوی!»

3) بار سوم مجید را محروم می کنند؛ یعنی نمی تواند برای توپ بازی به حیاط یا کوچه برود؛ نمی تواند برنامه کودک ببیند؛ نمی تواند هله هوله (لواشک، بستنی، پفک و چیزهای دیگر) بخورد؛ نمی تواند به اسباب بازی ها دست بزند؛ نمی تواند کتاب یا نوار داستان بخواهد و بخرد.

4) بار چهارم، پدر و مادر با او قهر می کنند؛ با مجید حرف نمی زنند؛ او را دیگر نمی بوسند؛ به او پول توجیبی نمی دهند؛ حق ندارد به دیدن خاله برود.

ب- باید درس ومشق را سر موقع بخواند؛ خوش خط بنویسد؛ نمره دیکته اش بد نباشد.

پ- نباید با بچه ها دعوا بکند؛ نباید کسی را اذیت کند و اجازه ندهد

ص: 42

کسی او را اذیت بکند.

تبصره: اگر بچه ها سربه سر او گذاشتند، به پدر و مادر بگوید تا بزرگ ترها نگذارند بچه ها کار بد بکنند.

اما بچه نباید زیر بار زور برود یا کتک بخورد.

اما کارهایی که باید مامان انجام دهد:

الف- هفته ای یک بار یا دو بار یا اگر توانست سه بار غذای موردعلاقه مجید را درست کند؛ یعنی قورمه سبزی، پیتزا، سوسیس و کالباس، فسنجان و چیپس.

تبصره: 1-مامان فقط برای بابا باید ماهی درست کند. عوض ٱن برای مجید پلو عدس درست می کند که همان ویتامین را دارد؛ چون مجید ماهی دوست ندارد.

2-میوه های نوبر را بخرد، مثل گوجه سبز، چغاله بادام و توت فرنگی.

ب- مامان باید در درس ومشق ها به مجید کمک کند؛ باید از او دیکته بگیرد؛ سؤال بپرسد؛ اما نباید به جای او مشق بنویسد یا نقاشی بکند.

پ- مامان باید به مجید ادب یاد بدهد؛ یعنی چطور مهمانی برود؛ چطور سلام و احوالپرسی کند؛ چه موقع بخوابد؛ چه برنامه هایی را نگاه کند.

این قرارداد را بابا نوشت و بعد از امضای مجید و مامان، به هرکدام، این قرارداد را داد.

ص: 43

قرارداد تا اطلاع بعدی، درست است و بابا در پایان هفته، گزارش کار را می گیرد و جلسه خانوادگی تشکیل می دهد.

امضای بابا انار امضای مامان پروانه امضای مجید گل

این قرارداد بین من و بابا و مامانم است. اگر می بینید خط خوردگی دارد، چون بابا فرصت نداشت آن را پاک نویس کند یا با کامپیوترش تایپ کند. بابا گفت: «هنوز می شود چیزهای دیگری را به قرارداد اضافه کرد. این بعداً معلوم می شود.»

راستش من خوشحالم. این طوری می دانم چقدر می توانم تلویزیون ببینم؛ چه غذاهای خوشمزه ای در هفته می خورم؛ کی باید بخوابم؛ در درس ومشق، مامان کمکم می کند؛ باباهم رسیدگی و سرپرستی می کند؛ حتی می دانم نباید اجازه دهم کسی مثل حسن قلدر اذیتم کند؛ راستش الآن -به قول بزرگ ترها- تکلیفم روشن شده است!

مجید کوچولو که حالا دارد بزرگ می شود.

ص: 44

خرس و لباس نو

آقا خرسه با خوشحالی درراهی که به دهکده می رسید، قدم می زد. او به لباس نو و زیبایی که پوشیده بود، خیلی نگاه می کرد. خرس، جدیدترین پالتوش را پوشیده بود. او فکر می کرد پالتوش قشنگ ترین پالتوی دنیاست.

آقا خرسه کلاه زیبایی بر سرش گذاشته بود و یک جفت کفش براق هم به پا کرده بود.

او با خودش می گفت: «من خیلی قشنگ شده ام. اگر خرس های دهکده مرا ببینند همه دوست خواهند داشت مثل من باشند. آخه لباس های من آخرین «مد» است.»

ولی ناگهان صدایی شنید که می گفت: «اشتباه می کنی، لباس های تو آخرین «مد» نیستند!»

خرس نگاهی به اطرافش انداخت. دید کلاغ سیاهی روی درخت نشسته و به او نگاه می کند.

خرس با تعجب پرسید: «کلاغه بدریخت! چطور این حرف را می زنی؟»

کلاغ گفت: «آخر من همین الان از دهکده می آیم و خوب می دانم که آخرین «مد» کدام است و خرس های آنجا چه لباس هایی می پوشند.»

خرس که خیلی کنجکاو شده بود، از کلاغ پرسید: «خواهش می کنم به من بگو آن ها چه لباسی می پوشند؟»

کلاغ ساکت شد. مثل کسی که سعی می کند چیزی را به یاد بیاورد، بعد گفت: «امسال در دهکده، خرس ها به جای کلاه، روی سرشان یک «ماهی تابه» می گذارند و به جای پالتو «حوله پشمی» می پوشند. همین طور به جای کفش، دو تا کیسه نایلونی به پا می کنند و آن ها را به پایشان می بندند.»

ص: 45

کلاغ بعد از گفتن این حرف ها، پَر زد و رفت.

خرس دوان دوان به خانه برگشت. لباس هایش را درآورد. یک حوله پشمی به خودش پیچید. یک ماهی تابه هم به سرش گذاشت و پاهایش را با دو کیسه نایلونی محکم بست. بعد هم تند به طرف دهکده به راه افتاد.

خرس درراه که می رفت به هیچ کس توجه نداشت. وقتی که به دهکده خرس ها رسید باهمان سرووضع شروع کرد به قدم زدن در کوچه ها. خرس می خواست که همه ببینند که او آخرین «مد» را پوشیده است؛ ولی با تعجب دید که خرس های دیگر به او نگاه می کنند و می خندند. خرس ها به همدیگر می گفتند: «حتماً دیوانه شده! آخر این چه لباس هایی است که پوشیده؟»

خرس با شنیدن این حرف ها خیلی خجالت کشید. او باعجله به خانه برگشت. درراه، کلاغ را دید. با ناراحتی به کلاغ گفت: «کلاغ بدجنس! چرا به من دروغ گفتی؟»

کلاغ زد زیر خنده و گفت: «خرس نادان! تو چرا هیچ فکر نکردی و حرف های مرا زودباور کردی؟»

بعد هم پر زد و دور شد.

خرس به فکر فرورفت و با خودش گفت: «کلاغ وقتی دید که من خیلی به فکر آخرین مد لباس هستم، مرا گول زد. من هم حرف هایش را باور کردم؛ ولی از این به بعد، قبل از آنکه حرف کسی را باور کنم، باید درباره آن فکر کنم.»

ص: 46

کار دنیا برعکس است!

گاهی وقت ها پدرم یا یک آدم بزرگ دیگر ناراحت و بی حوصله است. این طور موقع ها می گویند:

اعصابش خُرد است!

این طور موقع ها بزرگ ترها می خواهند از خانه بیرون بروند یا به مسافرت بروند، یا فیلمی ببینند، یا لطیفه ای بشنوند تا دوباره خوشحال شوند.

اما من هیچ وقت اعصابم خُرد نیست. هیچ کدام از بچه ها اعصابشان خُرد نیست؛ فقط گاهی ناراحت می شوند. بچه ها به چیزی نیاز ندارند تا خوشحال شوند؛ یعنی با بعضی چیزها که آدم بزرگ ها شاد می شوند، بچه ها خوشحال نمی شوند. بچه ها با چیزهای ساده مثل بازی، حتی خاک بازی شاد می شوند.

بچه ها زودتر ناراحتی شان را فراموش می کنند، اما بزرگ ترها گاهی باهم قهر و دعوا می کنند. این طور موقع ها خودشان را دلداری می دهند و می گویند: کار دنیا برعکس است! این را بابا و مامانم هم می گویند! چون هر وقت چیزی را می خواهند و به آن نیاز دارند، برعکس، نیست و وجود ندارد. مثلاً وقتی مامان لباس می خواهد، بابا پول ندارد. وقتی بابا دلش قورمه سبزی می خواهد، مامان حوصله ندارد. وقتی من دلم می خواهد به مسافرت برویم، بابا مرخصی ندارد!

و این طور موقع ها، بر سر همین چیزهای ساده، دعوا می شود؛ به همان سادگی و راحتی که یک برگ در فصل پاییز از درخت می افتد!

اما اگر بچه ها قهر و دعوا کنند، خیلی طول نمی کشد و زود باهم آشتی می کنند. دنیای بچه ها راحت تر و دوست داشتنی تر است.

ص: 47

ص: 48

دماغ بابا

خواهر کوچولویم هر وقت می خواهد صورت بابا را ببوسد، اول دماغ بابا را می بوسد، چون توی صورت بابا، از همه پهن تر و گنده تر است. هر وقت می ترسد از دست بابا بیفتد، اولین جایی را که چنگ می زند، دماغ باباست. هیچ کس به اندازه خواهر کوچکم از دماغ بزرگ و پهن بابا راضی نیست.

بابا می گوید: «بالاخره این دماغ به دردی خورد!»

ص: 49

ص: 50

تابلو نقاشی مادر

مادرم نقاشی می کند؛ اما نه روی تابلو، بلکه روی بشقاب و پیش دستی غذا!

نقاشی های مادرم روی ظرف غذا یا ظرف سالاد، خیلی دیدنی است.

تابلوهای نقاشی دیگران را دیده ام. فقط دیدنی است؛ اما تابلوهای مامان، هم دیدنی است و هم خوردنی!

مامان باسلیقه و حوصله، روی غذا، گل و گل کاری می کند. شکل می کشد. بعد مقابلت می گذارد و می گوید: «بفرما! هم تماشا کن و هم بخور!» آدم گاهی وقت ها دلش نمی آید تابلوی مامان را بخورد؛ فقط دوست دارد آن را تماشا کند. بابا می گوید: با تابلوهای خوردنی مامان، پیش از آن که شکم پر و سیر شود، چشم و دیده پر و سیر می شود.

به به از این تابلوهای لذیذ و دیدنی!

ص: 51

ص: 52

یک روز تا شب با آینه

صبح که بیدار می شوی؛ نگاهی به آینه می کنی. در اولین نگاه، آینه به تو چه می گوید؟ می گوید: «برو سروصورتت را بشور. شانه ای به سرت بزن، بعد بیا و لباسی را که پوشیده ای، توی آینه ببین. خودت را برانداز کن، سرووضعت درست باشد. مهم تر از همه، بخند! لبخند یادت نرود!»

*

ظهر که به خانه می روی، نگاهی دوباره به آینه می کنی. این بار چه می گوید؟

می گوید: «خسته نباشی! خُب، چه کردی؟ چه کار مثبتی کردی؟ نکند بدی کنی!»

*

شب می شود؛ آخر شب. شاید بگویی: «دیگر آخر شب، آینه را می خواهم چکار؟» اما یک چیز را باز می شود توی نگاه آینه دید و خواند: «امروز چقدر خوبی و بدی کردی؟ فردا چه قصد و نیتی داری. چقدر پیش رفتی؟»

*

قصه «یک روز، از صبح تا شب، با آینه بودن» قصه بودن با یک دوست درستکار و یکرنگ است.

ص: 53

ص: 54

قید توضیحی

برادر کوچکم عادت دارد از زیر کار در برود. معمولاً از مسئولیت، شانه خالی می کند. برای همین همیشه بهانه و توجیهی می تراشد؛ مثلاً اگر سفره غذا را پهن کند (آن هم بعد از کلی یادآوری) می گوید: «خُب، یکی جمع کند! یکی بیاورد، یکی ببرد و ...»

وقتی پدر کاری به او می گوید، همیشه خدا بهانه ای دارد یا می گوید: «خُب، حالا تا شب وقت هست!» پدر به او می گوید: «لطفاً یاد بگیر «قید توضیحی» و اضافه نزنی! تو که وقت داری، کار و درس که فعلاً نداری، عذر و بهانه نیاور، برو همکاری کن. جر نزن!» پدر می گوید: «اگر همین طور پیش برود، برادر کوچک، بهانه تراش ماهری می شود! قید توضیحی و اضافی را خوب بلد است!»

ص: 55

ص: 56

پدر دومرحله ای

گاهی وقت ها از پدر چیزی می خواهم مثلاً دوچرخه. اما پدر می گوید فعلاً پول ندارم، قرض دارم، باشد برای ماه بعد، اما من که راه مدرسه ام دور است، الآن به دوچرخه نیاز دارم.

باز با پدر صحبت می کنم و می گویم: مدرسه دور است اگر دوچرخه نداشته باشم، دیر می رسم و نمره انضباطم کم می شود و ... . این بار پدر می گوید: خوب ببینم چطور می شود (یعنی چکار می شود کرد).

دو سه روز بعد باز به پدر می گویم: باباجان فکرهایت را کردی؟ می توانی برایم دوچرخه بخری؟

بابا که نشان می دهد حوصله اش سر رفته و به خاطر اصرار من حالش بد شده، می گوید: خُب بابا، می خرم. کچلم کردی! آه!

آن وقت دستم را می گیرد و به بازار می برد و دوچرخه را قسطی یا با چک می خرد.

پدر من «دومرحله ای است»؛ یعنی اول «نه» می گوید و امروز و فردا می کند، ولی بعد راضی می شود. پدر شما چندمرحله ای است؟

ص: 57

ص: 58

چند پیراهن پاره

برادرم از من کوچک تر است؛ اما بسیار پرجنب وجوش است. گاهی هم سربه هواست و حواسش نیست چه کار می کند. مادرم به او می گوید: «به حرف برادر بزرگ ترت گوش بده، بالاخره او چند پیراهن بیشتر از تو پاره کرده است. برادرم می گوید: نه اتفاقاً من چند پیراهن بیشتر از او پاره کرده ام؛ چون هر لباسی که برایش کوچک می شود، من می پوشم تا بالاخره آن را پاره کنم و بیندازمش دور. اصلاً برادر بزرگم پیراهن پاره نکرده است. پس او باید به حرف من گوش بدهد!»

نمی دانم با این برادر کوچک و بازیگوش چه کار کنم. شاید مجبور بشوم من هم چند پیراهن پاره کنم.

ص: 59

ص: 60

هزار رنگ و نقش

برادرم پنج ساله است. هنوز به مدرسه نمی رود. کتاب و مجله پیش دبستانی ها را برایش می خوانیم و کارتون هم تماشا می کند؛ حتی برنامه های بزرگ ترها را می بیند و هرروز یک کس یا حتی حیوان و شیئی می شود؛ مثلاً یک روز پینوکیو است که دوتا دوستانش گربه و روباه هستند. یک روز دیگر وقتی فیلم گاوچران ها را می بیند، کلانتر محل می شود. کلاه سر می گذارد و تفنگ پلاستیکی اش را به کمر می بندد و سوار اسب چوبی اش می شود و به جنگ دزدهای بانک می رود. گفتم حتی به نقش یک حیوان درمی آید، مثلاً اسب لوک خوش شانس می شود یا حتی «گربه سگ» می شود. یک شب «زورو» است و یک وقت «رابین هود» یا رستم.

این طور موقع تا مشکل، نقش مقابل اوست که باید نقش منفی را بازی کند؛ یعنی شخصیت بدی که باید از دست برادرم کتک یا شمشیر بخورد یا دیو بشود و یا خونش (که شربت آلبالوی مادر است) مکیده شود.

گاهی برادر کوچیکه، دانشمندی به نام پروفسور بالتازار می شود که همه مجبوریم به درس بی سروته او گوش کنیم و گاهی بقالی است که باید از مغازه اش خرید کنیم؛ تازه نسیه هم نمی دهد و فقط سکه قبول می کند، آن هم 25 تومانی. جمع و تفریق بلد نیست و همه جنس هایش یک قیمت دارد و پول ما باقی ندارد. خواننده و نوازنده هم می شود. خلاصه هرروز در یک نقش است و به یک رنگ درمی آید.

پدرم حرف قلمبه سلمبه ای می زند و می گوید: «اسکیزوئید» یا «بحران هویت» دارد! هر معنایی این کلمات بدهد، فکر می کنم معنای بدی نداشته باشد؛ چون می دانم برادرم بچه بدی نیست. فقط دلش می خواهد قهرمان باشد. دلش می خواهد بهترین باشد. دلش می خواهد به جای شخصیت

ص: 61

محبوبش باشد. خوشا به حالش که هر چه دلش می خواهد، همان می شود. برایش مهم نیست اسب باشد یا پینوکیوی دروغ گوی دماغ دراز یا موجود دوست داشتنی و خوبی مثل فرشته مهربان! دنیای او بزرگ است؛ خیلی بزرگ، در حد تلویزیون، رادیو، کتاب و مجله؛ اما من فقط یک انسانم، ولی او می تواند هم انسان باشد، هم حیوان، هم شئِ. من گاهی به کارهایش می خندم یا با پسرخاله ها مسخره اش می کنیم؛ اما در دلم آرزو می کنم کاش مثل او بی خیال بودم و به هیچ چیز علاقه نداشتم و هرلحظه که می خواستم، می توانستم به هر شکل و قالبی دربیایم یا آن را کنار بگذارم.

ص: 62

روشندلان

دوستی دارم که نابیناست. دوستم سبد می بافد. پرده حصیری هم درست می کند. برای هر که این مطلب را می شنود، قبول آن سخت است و تا نبیند، باور نمی کند؛اما عجیب تر آن است که در آسایشگاه آنها نابینایی است که خیاطی می کند!

مادربزرگم چشمش ضعیف است و نمی تواند نخ را داخل سوزن خیاطی کند.

وقتی به او گفتم :«نابینایی هست که خیاطی می کند. » خندید و با ناباوری گفت : «من چشم دارم و نمی توانم سوزن را نخ کنم، حالا نابینایی خیاطی می کند! مگر می شود؟ »

یک روز با دوستم و مادربزرگ به دیدن خیاط نابینا رفتیم. مادربزرگ دید که خیاط نابینا، شلوار کردی می دوزد. آن جا بود که اشکش سرازیر شد و سجده شکر کرد. از آن وقت به بعد کمتر می دیدم که مادربزرگ نمی تواند نخ را داخل سوزن کند. می رفت جایی که ما نبینیم تا با سعی و تلاش نخ را داخل سوزن کند.

دوست نابینایم که گفتم سبد و پرده حصیری می بافد، تا به حال خیلی پرده درست کرده اما از حاصل کارش هیچکدام را ندیده است. او تنها صنعتگری است که چشم بسته کار می کند و آنچه را تولید می کند، نمی بیند؛ اما به جای او دستهایش می بیند!

ص: 63

ص: 64

شماره رُوند

با دوستم برای زیارت به حرم رفتم. پیش از ورود، کفش هایمان را به کفشداری دادیم. کفشدارها دستکش دست کرده بودند. یکی دو نفر هم ماسک به دهان زده بودند. رعایت نظافت از سوی آن ها برایم خیلی جالب بود. بااینکه باران باریده بود و ته کفش ها گلی بود، چون در کفشداری «عود» روشن کرده بودند، آنجا خوش بو بود. دوستم کفش ها را به کفشداری داد و شماره ای گرفت. وارد حرم شدیم؛ ولی دوستم گفت: «بیا برگردیم.» خیلی تعجب کردم پرسیدم: «چرا؟» گفت: «بیا، می فهمی!» وقتی به کفشداری برگشتیم، دوستم تکه چوبی را که شماره روی آن بود پس داد و گفت: «آقا لطفاً یک شماره رُوند بدهید!»

از تعجب دهانم بازمانده بود. کفشدار هم تعجب کرده بود؛ اما کمی بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. از دوستم پرسدم: «این حرف را از کجا یاد گرفته ای؟» گفت: «پدرم وقتی می خواست تلفن بخرد، گفت: شماره رُوند می خواهم. دایی ام هم وقتی می خواست ماشین بخرد، گفت: شماره پلاک روند باشد. من هم می خواهم شماره کفشم رُوند باشد.»

خدا کند این نامه هم در صفحه ای چاپ شود که شماره اش رُوند باشد.

ص: 65

ص: 66

قورباغه و گُل

پدرم می گوید: مامان برایمان یک گُل آورده است. وقتی با بابا به زایشگاه رفتیم تا مامان را به خانه بیاوریم، بابا یک گلدان خرید که به مامان هدیه کند. روی گلبرگ های آن قورباغه های کوچولویی بود.

وقتی گلدان را به مامان دادیم، گفت: «من برای شما گل آورده ام و شما برایم قورباغه آورده اید؛ اما چون این قورباغه ها یادگار به دنیا آمدن یک گل است، آن ها را دوست دارم.»

قورباغه های هدیه شده به مامان، یک سال است که زنده اند. قورباغه ها نه در آب شنا می کنند و نه قور قور می کنند و نه بزرگ می شوند؛ اما یکی از آن ها گم شده است.

گلی که مامان به ما هدیه کرده بود، حالا بزرگ و تپلی شده است. اسم گلمان را شقایق گذاشته ایم. پدرم می گوید: «تا شقایق هست باید زندگی کرد.» البته این حرف را یک شاعر گفته است.

ص: 67

ص: 68

رازهای پدر خونه

کم کم بزرگ می شوم، آن قدر که بعضی چیزها را بیشتر و بهتر می فهمم. تازگی فهمیده ام پدر از کارش راضی نیست. فهمیده ام پدری که هرروز با خنده، به خانه می آمد، دلش پُر از غصه بود. بیشتر روزها در محل کار، ناراحتی داشت. پدر به من گفت: تو نباید نگران این چیزها باشی، اما حالا که بزرگ تر شده ام، بار سنگین دانستن این چیزها را تحمل می کنم. پدر هرروز کت وشلوارش را می پوشد، موهایش را شانه می زند، عطر می زند، کیفش را می گیرد، خداحافظی می کند و از خانه راهی محل کارش می شود. من فکر می کردم پدر خوشبخت است، چیزی کم ندارد؛ اما حالا می فهمم او فقط به خاطر ما به روی خود نمی آورد. گاهی دوست دارد این موقع ها که هوا سرد است، بیرون از شهر برود، آتشی روشن کند و از بالای تپه به شهر نگاه کند و بگوید: هر چی گذشته ازدست رفته. تلاش برای به دست آوردن دوباره آن ها، غیر لازم است. باید داشته های کنونی را حفظ کرد. پدر من سفارش می کند به موفقیت هایم فکر کنم و آنچه رادارم، نگه بدارم.

ص: 69

ص: 70

مورچه ها هم ترشی درست می کنند

پسرعموی من 4 ساله است. هر چیزی را می بیند یا می شنود، از آن سؤال می کند. حوصله همه را سر برده است؛ اما خودش هیچ وقت خسته نمی شود یا می پرسد یا می گوید. عمویم با روان پزشک صحبت کرده، روان پزشک گفته است: «از تا 3 تا 7 سالگی سن پُرگویی است؛ یعنی بچه های 3 تا 7 ساله یا می پرسند یا می گویند. بزرگ ترها نباید بی حوصله شوند و بگویند بچه، سرم رفت؛ چقدر حرف می زنی!»

یک روز پسرعمویم به حرکت مورچه ها نگاه می کرد، بعد از عمویم پرسید: «چطور این ها در یک صف راه می روند؟ چرا کج وکوله را نمی روند؟ راه که برایشان خط کشی نشده! حتی تابلوی راهنمایی و رانندگی ندارند! چطور باهم تصادف نمی کنند؟ چطور پای همدیگر را لگد نمی کنند؟ چطور لانه شان را گُم نمی کنند؟»

خلاصه آن قدر پرسید و پرسید که داد همه را درآورد؛ ولی عمویم به او جواب داد: «عزیزم ، خدا آن ها این طور آفریده و به آن ها همه چیز را یاد داده است. مثل نی نی کوچولو که بدون آن که کسی به او یاد بدهد، هر وقت گرسنه می شود، گریه می کند یا هر وقت شیر می خواهد سینه مامان را می مکد، بدون اینکه کسی به او یاد داده باشد.»

بعد پدر گفت: «مورچه ها وقتی دانه جمع می کنند، دانه سالم را دونیم می کنند تا سبز نشود، بعد آن را به صورت ترشی و مایع درمی آورند تا فاسد و خراب نشود، بعد در زمستان مصرف می کنند. بین مورچه ها، مورچه بازرس و پلیس هست! اگر مورچه ای دانه فاسد بخواهد به لانه بیاورد، مورچه بازرس جلوی او را می گیرد و اجازه نمی دهد دانه فاسد قاتی دانه های دیگر شود، حتی دانه فاسد را جای بسیار دوری می اندازد. همه این کارها را خدا به

ص: 71

مورچه یاد داده است.»

پس از شنیدن این حرف ها پسرعمو ساکت و آرام شد و شروع به فکر کردن کرد. این اولین بار بود که پسرعمو حرف نمی زد و فقط فکر می کرد!

ص: 72

نی نی زنگوله پا

برادر کوچولوی من، دو سال بیشتر ندارد. بلد نیست بگوید جیش دارم.

برای همین بیشتر وقت ها بدبو و بوگندوست; اما مامان به او پودر و عطر می زند تا خوشبو شود. مامان یک کار دیگر هم کرده است: به پای او زنگوله بسته است که وقتی راه می رود، جرینگ جرینگ صدامی کند. اگر نی نی کوچولو بخواهد به طرف ما بیاید، با صدای زنگوله او متوجه می شویم و درمی رویم.

پدربزرگ می گوید: <در زمانه ای قدیم، آدم هایی که مریض بودند و دیگر خوب نمی شدند، به پای خودشان زنگوله می بستند تا مردم بفهمند و به آن ها نزدیک نشوند.> اما نی نی کوچولوی ما کم کم یادمی گیرد بگوید: <جیش دارم.> آن وقت ما زنگوله را از پای او باز می کنیم، با او بازی می کنیم و دیگر از نی نی کوچولو فرار نمی کنیم.

ص: 73

ص: 74

دفتر مشق پدر و مادر

من یک دفتر مشق دارم که فقط مال خودم است; اما بابا و مامان دفترچه ای دارند که مال هردوی آن هاست. دفترچه ی آن ها به اسم <سند ازدواج > است. از مامان پرسیدم:<این دفترچه ی قشنگ به چه درد می خورد؟> گفت: <من و بابا در این دفتر، مشق نوشته ایم. نوشته ایم که: <وقتی باهم ازدواج کردیم، شریک همدیگر هستیم, چه در خوشبختی و چه در سختی. باهم از بچه هایمان مواظبت می کنیم و هیچ وقت از همدیگر جدا نمی شویم و هرچه داریم، مال همدیگر است.>

مادر می گوید: <من و پدرت الآن یکی شده ایم. برای همین یک دفتر مشق داریم.>

خوشا به حال مامان و بابا! حیف که من و دوستم <حسن > نمی توانیم باهم یک دفترمشق داشته باشیم; آخه خانم معلم قبول نمی کند. خانم معلم می گوید: <هرچقدر هم تو با <حسن > دوست باشی و باهم خوراکی بخورید، اما باید دفتر مشقتان جدا باشد!>

ص: 75

ص: 76

گوش های سنگین، گوش های تیز

گوش بابا خیلی تیز است. به قول خودش مثل گوش های روباه است. آهسته ترین صداها را می شنود. سروصدای رادیو یا تلویزیون همسایه خیلی بابا را اذیت می کند; گاهی هم سروصدای بچه ها یا ماشین یا نون خشکی توی کوچه. عوضش گوش های بابابزرگ خیلی سنگین است. باید بیخ گوشش داد زد تا چیزی را بشنود. برای همین هیچ حرف خصوصی یا رازی را نمی توان به بابابزرگ گفت. بابا می گوید: <کاشکی می شد بعضی وقتا گوش های سنگین بابابزرگ را داشتم تابتوانم بخوابم.> بابابزرگ هم بعضی موقعها می گوید: <کاشکی من گوشم مثل شما بود تا می توانستم حرف دل شمارا بشنوم!>

ص: 77

ص: 78

کلاغ پَر

عمویم در مغازه اش از یک کلاغ نگه داری می کند. این کلاغ از وقتی یک جوجه بود، پیش عمو بود. برای همین به عمو و مغازه اش عادت کرده است. یکی از قفسه های کف مغازه، لانه کلاغ است.

کلاغ عمو هیچ وقت مغازه را ترک نمی کند. می تواند پرواز کند، گاهی هم بال هایش را باز می کند که بپرد اما هر وقت پرهایش را پهن می کند که پَر بزند، عمو نگاه معناداری به او می کند که کلاغ از کارش پشیمان می شود و دوباره پرهایش را جمع می کند!

گاهی کلاغ دَم مغازه می آید و به آسمان نگاه می کند، پرواز پرنده ها را می بیند و آمدن و رفتن آدم هایی را که آزاد هستند. بعد کلاغ برمی گردد و نگاه دوباره ای به عمو می کند اما چشم های عمو پُر از سرزنش و نارضایتی از پریدن کلاغ است. کلاغ هم دلخور می شود و چشم هایش سرخ و پُر از خون می شود. هم دلش می خواهد بپرد، هم به فکر ناراحتی عموست. فکر می کنم خود را مدیون عمو می بیند که از وقتی جوجه بوده، او را بزرگ کرده است، برای همین نمی خواهد صاحبش را ترک کند یا او را برنجاند.

دیگر برای کلاغ پریدن معنایی ندارد و او دارد پرواز را فراموش می کند. حالا دیگر اگر عمو بالش را بچیند و پَرش را قیچی کند، کلاغ حرفی ندارد. الآن دیگر نمی توان گفت: کلاغ پَر!

ص: 79

ص: 80

غار تنهایی بابا

بابای من «غارنشین» است. تعجب نکنید! او مال خیلی سال ها پیش یا ماقبل تاریخ نیست! من هم از «عصر حجر» نیستم. بابای من به اتاق مطالعه اش می گوید: «غار تنهایی»! هر وقت بابا کار دارد یا می خواهد درس بخواند و مطالعه کند، داخل غارش می شود. این یعنی: «لطفاً به غار من نزدیک نشوید!» مامان می گوید: «آنجا جزء «مناطق حفاظت شده» است. نباید کسی بدون اجازه وارد شود».

گاهی وقت ها که بابا دلش برای کتاب هایش تنگ می شود و می خواهد مطالعه کند، می گوید: «ژن مطالعه خونم کم شده! باید بروم سُرُم کتاب بزنم»! و این طوری وارد غارش می شود و ما تا مدتی نمی توانیم او را ببینیم. کاش زمان غارنشینی به پایان برسد!

ص: 81

ص: 82

لنگه

شلوار بابای من یک لنگه دارد. لابد تعجب می کنید و می گویید: «مگر می شود شلوار یک لنگ داشته باشد؟ هر شلواری دو لنگ دارد.» اما شلوار بابای من یک لنگ دارد؛ چون بابای من یک پا بیشتر ندارد. پای دیگر بابا موقع جنگ قطع شده است. به او «جانباز» می گویند: «شلوار من لنگه ندارد.» یعنی «تا» و مانند ندارد؛ ولی من می گویم: «منظور بابا آن است که پای او لنگه ندارد؛ چون پای بابا در دنیا «تک» است.»

ص: 83

ص: 84

عموی عجیب من

عموی من با کارد و چنگال غذا نمی خورد. می گوید نباید به دل وجان غذا، کارد و چنگال زد!

حتی غذای گوشتی نمی خورد تا مجبور باشد زیر دندان هایش آن ها را بجود یا به قول خودش آسیاب و له ولورده اش بکند!

عمو عادت های عجیب وغریبی دارد؛ مثلاً شعله شمع را فوت نمی کند تا خاموش شود، بلکه انگشتش را با آب دهانش خیس می کند، بعد به شعله می زند و این طوری شمع را خاموش می کند، می گوید: «به چراغی که شعله و نور دارد، نباید پف کرد و آن را بی جان کرد.» اما مگر شعله هم جان دارد؟

عمو حتی مو یا ناخن اضافه اش را دور نمی اندازد، بلکه آن ها را جمع می کند، بعد زیرخاک می کند، بعد زیرخاک می کند. وقتی آرایشگاه می رود، از آرایشگر می خواهد موهایش را که قیچی می کند و روی زمین ریخته شده، دور نیندازد. عمو بعد از آرایش، جارو دست می گیرد و موهایش را جمع می کند، بعضی مردم با دیدن کارهای عمو می خندند و او را دست می اندازد. «حتماً دلیلی دارد.»

گاهی هم که عمو خط خوشی با قلم نی می نویسد، انگشت هایش را می بوسد، درست مثل وقتی که مابعد از خوردن یک غذای چرب و شیرین، انگشت هایمان را می لیسیم عمو می گوید:

«همه این کارها احترام به آفریده های خداست. این جوری من به خدا و آنچه آفریده است، احترام می گذارم و شکر خدا را به جا می آورم.»

ص: 85

ص: 86

روپوش سفید

خواهر کوچولوی من دوساله است. امروز مامان او را پیش دکتر برد. تب کرده بود. وقتی مامان به خانه برگشت گفت: «مثل همیشه درمانگاه را گذاشت روی سرش! تا روپوش سفید دکتر و پرستارها را دید، زد زیر گریه.»

مامان می گوید: «خواهر کوچولو به لباس سفید حساس شده است. هر که را با این لباس می بیند، فکر می کند الآن است که به او دوا و دارو بخورانند یا آمپولش بزنند! باید فکری برای روپوش سفید دکترها کرد!»

مامان تصمیم گرفته است از این به بعد، هر وقت می خواهد خواهر کوچولو را به درمانگاه ببرد، اول به دکتر زنگ بزند تا روپوش سفیدش را عوض کند؛ حتی می خواهد برای پرستارها از خانه لباس گل گلی ببرد تا آن ها لباسشان را عوض کنند. این طوری خواهر کوچولو نمی فهمد آن ها پرستار هستند و به او آمپول و سوزن خواهند زد. من روی در خانه مان نوشته ام: «ورود بالباس سفید ممنوع!»

ص: 87

ص: 88

اشتباه فرشتگان

خدا تازگی ها به مامانم یک دختر داده است. اسم خواهر کوچولو را «فروغ» گذاشته ایم. فروغ یعنی نور و روشنایی. مامان می گوید: «اما یک کمی این نور قوی است و زورش زیاد است! ازبس که شلوغ می کند و آرام و قرار ندارد.»

مامان می گوید: «او باید پسر می شد، بااین همه جنب وجوشی که دارد؛ اما براثر اشتباه فرشتگان دختر شد. آخر شب جمعه ای که خدا او را به من داد، فرشتگان داشتند ثواب های مردم را می شمردند و سرشان خیلی شلوغ بود. قرار بود او را کامل درست کنند، اشتباه شد و به جای این که پسر تحویل بشود، دختر دادند.»

من فکر می کنم حرف مامان جدی نیست و خدا خواسته ما یک خواهر کوچولو داشته باشیم؛ حتی اگر کارهایش شبیه پسرها باشد! فرشته ها هیچ وقت اشتباه نمی کنند و حسابشان درست است!

ص: 89

ص: 90

فصل هیس

در یک آپارتمان زندگی می کنیم؛ یک کاشانه کوچک و تنگ پنجاه متری! دوروبر ما «واحد» ها و خانواده های دیگر هم هستند. صاحب خانه هم طبقه پایین است. هر وقت بخواهیم بازی و سروصدا کنیم، مامان و بابا انگشتشان را می گذارند روی لب هایشان و می گویند: «هیس! صاحب خانه دعوایمان می کند»!

تازگی و الآن که فصل تعطیلی و تابستان است، صاحب خانه رفته ییلاق. با خانواده اش رفتند ویلای دماوندشان. حالا دیگر راحت تر می توانیم ورجه ورجه کنیم و بالا و پایین بپریم. دیگر مامان و بابا هیس هیس نمی کنند. مامان می گوید: «دیگر فصل هیس هیس تا دو سه ماه دیگر نمی آید!»

ص: 91

ص: 92

ماهی قرمز کوچولو

بابابزرگ دندان مصنوعی دارد. دندانش را وقتی غذا نمی خورد، در یک لیوان پر از آب می گذارد.

یک روز امین کوچولو، برادر دوساله ام، دندان مصنوعی بابابزرگ را در لیوان آب دید. گفت: «آن ماهی قرمز کوچولو را می خواهم!» ما خیلی خندیدیم. هر چه به امین کوچولو می گفتیم آن ماهی کوچولو نیست، قبول نمی کرد. باز گریه می کرد و آن را می خواست. آخرش مجبور شدیم آن را به امین بدهیم. با تعجب آن را در دست گرفت؛ اما فهمیده بود مثل ماهی های دیگر نیست. شاید فکر می کرد «اره ماهی» است!

ص: 93

ص: 94

سؤال بی جواب

با برادر کوچکم و مامان رفته بودیم قبرستان، شب جمعه بود و همه می آمدند. می خواستند قرآن بخوانند و خرما بدهند.

برادر کوچکم هی به سنگ قبرها نگاه می کرد. بعداز مدتی پرسد :

«چرا سنگ ها یک اندازه نیستند؟ چرا این همه نامرتب روی زمین چیده شده اند؟ یکی بالا، یکی پایین، یک سنگ بزرگ، یک سنگ کوچک! یعنی مرده ها بلندقد بوده اند که سنگشان درازتر است، یا کوتاه تر بوده اند که سنگشان کوتاه است؟ یا سنگ قبرهایی که از زمین بلندترند، صاحبانشان چاق بوده است؟»

برای سؤال های برادر جوابی نداشتم!

ص: 95

ص: 96

نوجوانه ها

اشاره

ص: 97

ص: 98

مشق زندگی

الهام

بعضی حرف ها در دلت هست که تا موقعیت پیش نیامد، بازگو نمی شود. گاهی چیزی می خوانی و یا فیلمی می بینی و یا کتاب یا متنی می خوانی که پس ازآن، احساس خلاقیت و آفرینش و نوعی زایش به تو دست می دهد. دلت می خواهد چیزی بنویسی یا چیزی بسرایی و یا از ته دل بزنی زیر آواز و دلت را خالی کنی. اسم این چیزها را می توانیم بگذاریم: الهام بخشی ها!

از یکی از آدم های چیزفهم شنیده ام که فیلم یا موسیقی خوب، آن است که پس از دیدن یا شنیدن آن، سبک شوی و این احساس به تو دست بدهد که خودت هم می توانی چیزی بیافرینی و یکی از الهام بخش ها، حرف دلی است که دیگران نوشته اند و تو می خوانی و چون می بینی داستان زندگی تو هم هست، دست به قلم می بری و با آن، هم سرایی و هم نوایی می کنی.

تمنّا

شده چیزی را دلت بخواهد که بدانی نادرست و نامشروع است؟ دلت می گوید: بکن، ولی عقل و ایمانت می گوید: نه! راستی چه می کنی؟

این تمنّاها از همین سن و سال ها شروع می شود و تا خیلی سال های بعد ادامه می یابد. اینجاست که عقل، دل و ایمان، قدرت خود را نشان می دهند و هرکدام در هماورد و مبارزه با دیگری، بسته به نیرویی به نام اعتقاد و ایمان، غالب و مغلوب می شود.

آرزوها

گاهی وقت ها با تمام وجودت چیزی را از خدا می خواهی و فکر می کنی به صلاح توست و حق کسی هم پایمال نمی شود. مثلاً دلت می خواهد وضع

ص: 99

دیگری می داشتی، قدت بلندتر بود، زیباتر بودی، پولدارتر بودی، خارج از کشور بودی، آزادی بیشتری می داشتی، زبان می دانستی، همه چیز را می دانستی. دلت می خواهد چیزی کم و کسر نمی داشتی... اما این ها عملی نمی شود و آرزوهای تو جز سراب و تمنّا چیزی دیگر نیست. افسوس! از قدیم گفته اند که: «آرزو بر جوانان عیب نیست»؛ چون جوانی، یعنی، شور، امید، آرزو و تلاش. جوانی کم تر افسردگی و خمودگی و شکست می شناسد. گفته اند: «جوانی هم بهاری بود و بگذشت»؛ یعنی که جوانی، بهترین و زیباترین فصل زندگی است. خُب، حالا باید چه کار کنی؟ آرزوهای بربادرفته ات را می گویم. باید غم بخوری و نومید بشوی و غنچه امیدت پژمرده شود؟

شاید به تقدیر و سرنوشت پناه ببری و بگویی: قسمت ما همین است، چنان که حافظ می گوید:

رضا به داده بده وز جَبین گره بگشا که بر من و تو درِ اختیار نگشاده است

یا در شعری دیگر می گوید:

کار خود، گر به خدا بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

یا آن چنان که شاعر می گوید: «زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز!».

شاید باز تلاش کنی و به قول معروف: از رو نروی!

این موقع ماست که ممکن است به شعر و ترانه رو بیاوری. اشعاری بخوانی جمع یا حفظ کنی که بسته به روحیه و مقاومتت، ناامیدکننده یا امیدبخش باشد. ازاینجا به بعد است که خدای ناکرده، منفی گرا می شوی و به همه چیز و همه کس، به چشم بد نگاه می کنی؛ ولی بالاخره از این وضع خسته می شوی و پس از مدتی به فکر می افتی که باید سروسامانی به وضع زندگی ات بدهی. با خود می گویی: این طور نمی شود. بالاخره این طور نشد، طور دیگر.

با خود می گویی:

ص: 100

همچو آیینه مشو محو جمال دگران

از دل و دیده بشو نقش خیال دگران

در جهان بال وپر خویش گشودن آموز

که پریدن نتوان با پروبال دگران

سرانجام، تن به فضا می دهی و می سازی. حال چه به خواسته ات برسی، چه سرخورده بشوی، چه وضع را قبول کنی؛ چه به تقدیر، اعتقاد داشته باشی و چه نداشته باشی، چه بگویی: «هر که را بهر کاری ساختند» و در جامعه، همه جور آدم، باید وجود داشته باشد و خواست خدا این بوده است و وقتی از عهده ات خارج است، بدان که قضا و قَدَر است. به این نتیجه می رسی که حالا که کاری نمی توانی بکنی، وضع را بپذیری و رضایت بدهی و مهم تر از هر چیز، «مفید» باشی و همین فرصت ها را از دست ندهی. می گویی: برو خدا را شکر کن؛ مبادا که از بد، بدتر شود و یا می گویی: «بسا کسا که به روز تو آرزومند است!».

اینجاست که توصیه کرده اند: در ارزش ها و معنویات، به بالادستت نگاه کنی و هر چه قدر بتوانی بپَری؛ ولی در مادیات و آنچه گذرا و فانی است، به زیردستت. این طور وقت ها دیدن ناتوانان و آنان که برخوردار نیستند، تسلّی دهنده است. البته آن ها را برای تسلای خاطر ما بدین گونه نیافریده اند و آن ها برای خود، عالمی دارند و گاه، کارهایی می کنند که ما انگشت به دهان می مانیم؛ ولی گاهی وقت ها می شود آن ها را دید و گفت: باز خدا را شکر!

ص: 101

ص: 102

مشق

دودلی

گاهی اوقات دلت می خواهد حرفی بزنی یا اعتراضی کنی؛ اما مانده ای چه طور بگویی که نه خودت ناراحت شوی و نه دیگری. اگر بدانی چه طور باید حرفت را بزنی، خیالت راحت است؛ ولی اگر دودل باشی که اصلاً بگویی یا نگویی و یا ندانی چه طور باید بگویی، آن موقع است که سردرگمی و ناراحتی و خوره به فکر و ذهنت می افتد و آسایش از تو گرفته می شود و پریشان می شوی.

اگر نگویی، خودخوری می کنی و اگر بگویی، ممکن است ناراحتی پیش آید و پشیمان بشوی.

باکسی مشورت می کنی که اگر او در آن حال و موقعیت بود، چه می کرد. آن وقت است که تصمیمت را می گیری و یا از خیرش می گذری و یا حرفت را می زنی. بعد هر چه پیش بیاید، لااقل توجیهی داری که دانسته و خواسته، کارت را کرده ای و بالاخره هر تصمیمی بگیری، پایش ایستاده ای و از دودلی بیرون آمده ای.

این یک موقعیت شخصی است و شاید هم چندان مهم نباشد؛ ولی حال اگر مسئولیتی داشته باشی که باید تصمیم بگیری که نتیجه آن متوجه جمع و گروهی است، چه؟ اینجاست که مشورت و رایزنی، اهمیت خود را نشان می دهد.

هوای مسموم کننده

گاهی می دانی نباید بعضی جاها بروی یا بعضی چیزها را ببینی. می دانی ذهنت آشفته می گردد و دچار پشیمانی و ندامت می شوی؛ ولی جلودارِ

ص: 103

خودت نیستی و بالاخره، نادانی می کنی و خود را در ورطه ای می اندازی و بعد از تجربه، پشیمان می شوی و به خودت می گویی: این بود آنچه خودم را برایش به زحمت انداختم و رسوا کردم؟!

از خودت تعجب می کنی و وقتی متعجب تر که دوباره اشتباهت را تکرار می کنی. قبلاً به خودت قول و وعده داده ای: «این، آخرین بار بود»؛ ولی باز فراموشت می شود و دوباره اشتباه می کنی! چه کنم دیگر. بالأخره ما انسانیم و جایزالخطا! و اضافه کن: نادان و خودخواه، و به خودت بگو: «آدمی را آدمیت لازم است».

اشعاری را می خوانی و یا تصویرهایی را روبه رویت می گذاری تا با خواندن و دیدنشان، حالت بِه شود، یا حتی پند و اندرزی را با خود تکرار می کنی، تا خویشتن داری بیاموزی. به هرحال، بدآن که غالباً فرصتِ جبران و بازگشت هست و خدا بیش از آن که با مقرّبان باشد، با نادمان است. شادابی و سرزندگی و امیدت را از دست مده. شیطان، فریبت ندهد.

هیچ کاره!

گاهی وقت ها فکر می کنی هیچ کاره ای و به درد هیچ چیز نمی خوری! نه می توانی چیزی بنویسی و چیزی بسرایی، و نه حتی آوازی بخوانی. احساس می کنی که فقط «هیچ» نصیب تو شده است! اگر این احساس پوچی و بیهودگی و بی ثمری به سراغ آدم بیاید، خیلی ناامیدکننده است؛ ولی می گویند هرکسی استعدادی دارد و باید آن را کشف کند و اگر از من باور می کنید، می گویم این حرف، درست است. واقعاً هر کس به دردی می خورد و باید بفهمد چه کاره است.

باید تجربه کرد، راهی را رفت وبرگشت، بعضی وقت ها شکست خورد و حتی بعضی وقت ها قیمت گزافی هم پرداخت. بالأخره باید این قدر این در و آن در زد تا راه را پیدا کرد.

جوان تر که بودم، خیلی خودم را ملامت می کردم که تاکی فقط باید

ص: 104

بخوانم یا فقط بشنوم و ببینم. گرچه از همه این ها لذت می بردم و برای خودم سرگرمی و وقت گذرانی پیداکرده بودم؛ ولی می خواستم خودم هم نقش و سهمی داشته باشم.

حال، خیلی سال ها گذشته است. بیست سی سال، زمان کمی نیست؛ و حال می نویسم، ترجمه می کنم و یا نوشته های دیگران را چپ و راست می کنم. البته هنوز نمی توان گفت به نتیجه رسیده ام و وضعم روشن شده است؛ ولی به هرحال کار می کنم و برای دیگران، تا حدودی مفیدم. پس هرکسی به کاری می آید. به بادیه ره پیمودن، بِه از باطل نشستن!

خوشی و ناخوشی

حق داری گاهی اوقات از تهِ دل آواز بخوانی، شادباشی و بی خیال. حق داری داروندارت را نظرآزمایی اش کنی و در گوشه ای، با دوروبری هایت آواز بخوانی و دلی از عزا دربیاوری.

چرا خود را مثل کِرم در پیله، اسیر غلو زنجیر فکر کرده ایم؟ با یک چای و دوست و سرپناه و سقفی هم می توان خوش بود. دنیا و داشتن و خوشی که بسته به قصر و پول و سفر نیست! خوشی دست خود ماست؛ اگر باور کنیم، اگر همت کنیم و با تلقین بد به خود مبارزه کنیم، اگر ضعف نشان ندهیم و مهم تر از همه، اگر خود را شاد و خوش نگه داریم. به هر بهانه ای بخندیم و به هر بهانه ای حرف بزنیم؛ البته نه هرزگی و پرحرفی. خودمان هم میزان و اندازه اش را می دانیم.

گاهی وقت ها می بینی دیگران بیرون می روند، باغ دارند، وسیله دارند، رفیق دارند، و تو جایی نداری، وسیله ای نداری، رفیقی نداری، غریبی و تنها. در این مواقع، بدتر دلت می گیرد؛ دلت می پوسد.

دنبال بهانه ای هستی تا غصه هایت را فراموش کنی. پس می بینی که تسلیم نشده ای و هنوز توان داری و می خواهی باغم و تاریکی و نومیدی بجنگی.

ص: 105

این بهانه ها چیست؟ دیدن فیلم؟ شنیدن موسیقی؟ خواندن کتاب یا مجله؟ بودن با دوستان و هم کلاس ها و قدم زدن در پارک؟ بالاخره یک چیز پیدا می کنی. نومید مباش. مهم تر از همه، خدا راداری؛ خدایی که تو را می بیند و شاهد همه چیز است.

ص: 106

مشق زندگی

بزرگ تر از حادثه بودن

سوار هواپیما شده ای؟ از آن بالا، کوچکی و ریزی عالَم و آدم ها را دیده و خندیده ای؟

زمینها و دریاچه های به آن عظمت، به نظرت مثل و به اندازه نقاشی یک برگ دفتر چهل برگ کاهی می آید که تمام توان و استعداد و هنر و فکر کودکی خردسال را نشان می دهد و تو اگر آدم بزرگی باشی، آن را به دست می گیری و می خندی! که چه دنیای او خُرد و کوچک است، اگر چه می پندارد تمام دنیا را در یک صفحه چهارگوش گِرد آورده است!

تقصیری ندار، بچه است و نپخته و دنیا دیده نیست.

***

حالا فرض کن در زندگی برایت حادثه تلخ و ناگواری پیش آمده، چه باید بکنی؟

سوار قالی پَرنده خیال شو، برو بالا، آن قدر بالا که وقتی از فراز نگاه می کنی، ببینی حادثه به اندازه نقاشی دنیای خردسالان است. وقتی روحت والا بود و از بالا بیرون، به حادثه نگاه کردی، آن وقت می توانی بُردبار باشی و حادثه را بپذیری و تحلیلش کنی و راه درمان و علاجش را پیدا نمایی و از آن تجربه بیندوزی. به این می گویند از حادثه، بزرگ تر و بالاتر بودن. در این صورت به خودت دلگرمی و تسلّای خاطر می دهی که: رو شکر کن که به مصیبتی گرفتاری و نه به معصیتی و ای بسا کس که به روزگار تو آرزمند است!

نگذار حادثه از تو بالا بزند و بزرگ تر بنماید!

ص: 107

تجربه ها

می گویند بزرگ ترین استاد زندگی، تجربه است، که از آگاهی و دانش هم بالاتر و آموزنده تر است. واین، وِرْد زبان ماست که: تجربه ثابت کرده، یا به تجربه ثابت شده... یعنی که مطلب روشن تر از آفتاب است.

تجربه ها گاه گران اند و بعضی وقت ها، ارزان؛ گاه مالِ خودت است و گاه برای دیگران، گاه تلخ و گاه شیرین؛ گاه آن قدر شیرین و مزه دار که تا آخر عمر، مزه و طعمش می ماند. مثل اولین باری که سوار اسب شدی یا ماشین راندی؛ نخستین باری که یک خوردنی یا نوشیدنی ای را تجربه و مزه کردی؛ اولین شنیدن، اولین بویدن و پوشیدن؛ اولین دوست در دیار غربت.

اما امان از وقتی که تجربه ات تلخ باشد. مثل تجربه فریب، نارو، به بازی گرفته شدن، تحقیر و سرزنش شدن و...

زندگی و تجربه ها همین لحظات کوتاه و گذرای روزمره است که نادیده گرفته می شود. حتی می شودتصور کرد زندگی شاهانه ای داشته باشی، اما مجبوری در حصار سیم خاردار و در و دیوارهای بلند و تحت مراقبت شبانه روزی نگهبانان باشی و همیشه تو را بپایند، یا اینکه زندگی آرام و ساده و بی سروصدایی داشته باشی.

نقاشی زندگی

اگر آموزش نقاشی رفته باشی، به تو خواهند گفت: تاریکیها و سایه، در نقاشی به انداز روشنایی لازم و تاثیر گذار است و ارزش یا ضد ارزش تابلوی نقاشی به این است که جای روشنایی با سایه و تاریکی عوض شود یا کمرنگ و کم جان باشد. در نقاشی، حاشیه به اندازه متن مهم است و حتی «هاشور» ها که مثل تیری بر دل تابلو می نشیند، مهم است؛ همچنین خوب دیدن و دور و نزدیک دیدن. نقاشی سَبْک و مکتب هم دارد. برخی خیالی و انتزاعی و برخی واقعی و پُرِتْره.

زندگی، مثل نقاشی است. اگر مهارت ها و اصول و فنون رعایت شود،

ص: 108

تابلوی زندگی، زیبا و ارزشمند و با معناست و اگر هُرهُری عمل کنیم، تابلویی که خواهیم آفرید، زشت و بی ارزش خواهد بود.

در زندگی، تاریکی ها و ابهام نیز باید باشد و برخی چیزها گنگ و پوشیده باشند. در برخی مواقع باید شفاف و روشن عمل کرد. گاهی اوقات، حضور پر رنگ و پرمایه لازم است و برخی جاها باید در حاشیه بود. مهم تر از همه باید روش خاصی در زندگی داشت و فنون را رعایت کرد. زندگی یک آفرینش ادبی – هنری است؛ درست مثل یک تابلو. آفرین بر نقش آفرینان کمال!

آدم ها و سیب ها

بعضی سیب ها کرمو هستند، بعضی تلخ، برخی نرسیده و کال، بعضی ترش، برخی قرمز یا سبز و یا زرد، بعضی شل و وارفته، بعضی سفت وسخت؛ اما از بین همه، سیب رسیده و خوشبو و قرمز، مظهر کمال است.

آدمه مثل سیب اند. برخی بیمارند و انگل مریضی های روحی رادارند. بعضی تلخ و نچسبند و صحبت با آنان، عذابی است الیم؛ بعضی خنگ و نرسیده و خام، چون شیرخام خورده اند.

و از هر رنگ و نژاد، انسان داریم. بعضی مثل یخند و سرد و فُسرده. برخی آن قدر سفت و غیرقابل انعطاف که دندان شکن اند، اما باید پوستشان را کند و گلشان را لگد زد تا نرم و آماده ساز و ساختن شوند. بعضی هم مثل آب سیب، خالص و ناب اند، بی هیچ تفاله و چیز زائدی. بعضی مثل نوعی سیب کوچک اند، یعنی جنبه و مایه کم دارند و برخی مانند سیب چاق وچله، پرمایه و نه فطیر. بعضی زود می رسند و برخی دیر و در پایان فصل عمر. بعضی از اسب می افتند ولی از اصل نمی افتند بعضی الهام بخش و پرمعنا هستند، مثل سیبی که برای «نیوتن» معنادار شد. آخر از همه و شاید کمیاب تر، آدم های رسیده اند، که به خاطر آفرینش آن ها، خدا به خود آفرین گفته است:

فتبارک اللّه احسن الخالقین!

ص: 109

امپایری سیست

شنیده ای می گویند فلانی تا سرش به سنگ نخورد، نمی فهمد؟ یعنی که بعضی باید حتماً خود تجربه کنند تا مطلبی را بپذیرند و چیزی را قبول کنند. یعنی که پند و اندرز دیگران به دردشان نمی خورد و حرف دیگران را قبول ندارد. به این افراد می گویند «امپایری سیست» یا شاید بتوان گفت تجربه گرا.

البته این خصلت، همیشه بد و منفی نیست؛ جنبه خوبی هم دارد، مثلاً کسی بیمار است، بیمار لاعلاج، درمان ناپذیر. همه از او قطع امید نموده اندو دکترها جوابش کرده، حتی به او گفته اند: چند قوت دیگر مثلاً دو سه ماه دیگر می میرد؛ اما «امپایری سیست» این حرف را قبول ندارد و هنوز برای بیمار امیدوار است؛ امید به شفا و خوب شدن او؛ امید به معجزه و رحمت؛ رحمت به جای شانس و خوش بیاری.

خُب می بینید بد نیست گاهی «امپایری سیست» باشی و حرف دیگران را قبول نداشته باشی و تسلیم نشوی و خودت را نبازی! برای این طور آدم ها هرروز و همیشه قشنگ است و باید هرروز را دید و تجربه کرد. برای اینان هیچ وقت دنیا به آخر و بن بست نمی رسد و امیدواری و فضیلت است؛ تازه خود امید مهم است، نه امید به چی یا کی! برای اینان امید یعنی باز گذاشتن در تا چیزهای خوب تُو بیاید.

بد، اما لازم

می گویند اضطراب بد است، ولی اخیراً می گویند کمی هم خوب و حتی لازم است! مثل اضطراب برای امتحان که مجبورمان می کند درس بخوانیم و اگر اضطراب نداشتیم، دوره و مرور نمی کردیم.

پس اضطراب گاهی مثل تفریح لازم و مفید است، اما برای بعضی می شود یک کار تمام وقت! که در این صورت، بد و ضرر آور است، به همان اندازه که کار بی وقفه، آسیب آور است. حتی ماشین اگر 24 ساعت کار کند،

ص: 110

می ترکد، چه رسد به انسان! تازه این که کار شاق و طاقت فرساست و سوهان روح و جسم و کلی بدی آب وهوا دارد و محیط نامساعد و جزء مناطق محروم!

به مرگ فکر کردن هم گاهی مثل تفریح لازم است، آن قدر که آماده پذیرفتن و رفتنمان کند، حتی فرصتی است برای رشد شخصیت و سنجش میزان ظرفیت و تحملمان؛ نیز فهمیدن و درک باطن و حقیقت حادثه ای که به ظاهر ناخوشایند و ترسناک است. همه جا علامت «خطر مرگ» یعنی نابودی و از بین رفتن، اما در حقیقت وجود و هستی جاویدی است که نابودی می نماید.

مرگی که گفته اند مثل بو کردن یک سیب خوش بوست؛ مثل کندن یک لباس چرکین و به تن کردن یک لباس تمیز و پاک.

بازی های روح

گاهی افکاری به تو هجوم می آورد یا الهام می شود که نمی دانی از کجا آمده و به کجا می رود.

مانند یک تماشاچی شاهد و ناظر آمدوشد این افکاری. گاهی ملحدانه فکر می کنی و قید هرچه بود و نیست را می زنی! گاهی مؤمنی، آن هم متعصب و با جزم و یقین! گاهی دودلی، گاهی خِرَدگرا.

همه این افکار برایت تازگی دارد. از خود متعجبی و باور نمی کنی این تویی که چنین فکر می کنی، حتی گاهی خودت را نهیب می زنی که چه حرف هایی می زنی و چه فکرها می کنی! گاه ذهن و روحت براثر این افکار، چنان سنگین و فربه می شود که از جا نمی توانی برخیزی، نمی توانی تنها بمانی و نمی توانی خود را بِرَهانی!

در اندرون من خسته دل ن--دانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

به دنبال آن هستی که کی تردیدهایت تمام می شود، چون کنترل آن ها از دست تو خارج است. آن ها هستند که تو را این ور و آن ورمی بَرَند.

ص: 111

امرونهی شان نمی توانی بکنی. افکار سرسام آور متراکم، گاه مبهم و مرموز و گاه روشن و آفتابی. برای این افکار، مانند «منشور» ی می شوی که فقط می توانی آن ها را بتابانی. با این افکار هستی، اما هیچ کدامشان نیستی. معمای هستی است. گاه جسمت بر روح چیره است و گاه روحت بر جسم سنگینی می کند. ظلمت تریدی، مثل بودن حضرت یونس در شکم ماهی؛ به همان اندازه تاریک و رُعب آور!

شب تاریک و گردابی چنین هائل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

این طور لحظات منتظر دَم مسیحایی هستی که از تو دستگیری کند و از ورطه بِرَهاندت.

این تحوّلات، مبارک و خجسته است و نشان پویایی و سرزندگی، می فهماند به «فعلیت» نرسیده ای که تحوّل و دگرگونی، در تو صورت نگیرد. نباید از تردید واهمه داشت. این ها همه ایستگاه است؛ گذرا و مقطعی؛ و بالاخره تکلیف روشن می شود. به قول شکسپیر: «خدایی هست که به رغم کج وکوله راه رفتن های ما، مقصد نهایی ما است».

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

علی غم خوار!

پا که به خیابان و کوچه می گذاری، به پس کله مردم نگاه می کنی. بعضی، پشت گردنشان پر مو و کثیف است. بعد نگاهت به سروصورتشان می افتد. موها آشفته و صورت ژولیده! با خود می گویی: کاش تیغی همراه داشتم و قیچی و شانه ای و آن ها را می نشاندم و سرووضعشان را درست ودرمان می کردم! کاش آرایشگر فِرز و ماهری بودم و همه مردم را ژیگول و آراسته می کردم! خودت را مسئول و پاسخگوی همه آشفتگی ها می بینی!

ص: 112

پا که به خیابان و کوچه می گذاری، بعضی مردم آشغال های خود را داخل کوچه و گذار انداخته اند.

می گویی: کاش رفتگر سخت کوش و باوجدانی بودی و همه جا را تمیز می کردی و برق می انداختی! خودت را مسئول تمیزی و پاکی شهر می دانستی!

نگاهت به چمن و گل های سوخته و پژمرده پارک می افتد. می گویی: کاش باغبانی با شلنگِ آب به دست بودی و همه گلها را سیراب می کردی و باعث می شدی سربه زیر نباشند، بلکه سربلند باشند و گردن به آسمان بکشند.

به آدم هایی برمی خوری که سر در گریبان و فکر دارند. می گویی: کاش سنگ صبورشان می شدی و آن قدر داشتی که کمکشان می کردی!

نگاهت به ماشین هایی می افتد که آن قدر گِلی و کثیف اند که رویشان نوشته: لطفاً مرا بشویید! و می گویی: کاش ده ها «کارواش» مفتی داشتی و همه، هرروز اوّل صبح می آمدند و تو ماشینشان را برق می انداختی.

چرا من علی غم خورک شده ام؟! من فرشته ام، اما بعضی مردم به یک دیو احتیاج دارند تا از ترس او هم که شده، به کارشان برسند! متأسفم! چه کنم؟! این روابط اجتماعی بعضی هاست!

حرف زدن، امّا نه با زبان

بعضی چشم ها حرف می زنند. بعضی نگاه ها ملتمسانه اند، بعضی خشمگین و خونین، برخی شاد وزنده. لب ها هم با لبخند یا اخم یا ورچیدن سخن می گوید. ابرو هم با بالا انداختن یا گره به آن زدن. حتی چین پیشانی حرف می زند و صورت گُل می اندازد یا زرد و سرخ و سفید می شود. پس لازم نیست برای حرف زدن حتماً زبان داشت. گاهی یک نگاه، یک سکوت، یک اخم وتخم و رو ترش کردن کافی است.

چشم ها را باید شست

فواره، آب را بالا می زند و لامپ حوض استخر روشن است. رقص نور

ص: 113

است. ذرات نوری که در هوا معلق و سرگردان اند، بالا می زنند و بعد واژگون می شوند. مثل ستاره های سفیدِ در آسمان؛ اما این ستاره ها پایین آمده اند و زمینی اند.

از زیر درخت سبز رد می شوی. جز برگ چیز دیگری ندارد، بار ندارد؛ اما خیالات می فرمایی که درخت گوجه سبز است و گوجه های ترشش را خورده ای. زیر چتر سبزش می نشینی. سایه می گیری و نفسی تازه داخل ریه هایت می کنی.

خاک کوچه و دیوار آب خورده، بوی نم گرفته و تو را مست می کند. بویش را از راه بینی ات داخل شش هایت می کنی. چشم هایت را می بندی، حتی با ذهن و خیالت بو می کشی.

بچه ها توی خُل و خاک وِلُواَند. خاک و تُراب، ربع و بهار صبیان و خردسالان است. می نشینی و به مستی بهار کودکی می اندیشی. اشکی و نمی به یاد روزهای ازدست رفته و دریغی به روزهایی که برنمی گردد و حتی این روزها راداری از دست می دهی! از زندگی جز خاطره و یاد نمی ماند.

ص: 114

مشق

پَرِش

در این سال ها پَرِشی داشته ای؟ پیشرفت و تحولی؟ یا آن را از دست داده ای؟

از خودم پرسیدم و جواب: پَرِشی نداشته ام، حتی فرصت هایی را ازدست داده ام- کم یا زیاد.

درجایی کار می کردم و زمزمه خارج رفتنم بود که بر بادرفت و بعد موقعیت کاری بهتری، جای دیگر و امید به جهش و پرشی که باز عدم همکاری و همراهی آنان و دل نازکی و زودرنجی خودم، امیدها را نااُمید کرد و فصلی سَرد و فسُرده برایم باقی گذاشت.

دیدم این طور نمی شود و سرِ غیرت آمدم و تلاش که جای دیگری نصیبم شد که حالا سفت و محکم گرفتمش و به خود می گویم: هرکجا بروی، آسمان همین رنگ است. ما با مردم عادی زندگی می کنیم و باید با خرت وپرت های زندگی بسازیم و خودساخته شویم.

می ترسم از اینکه هیچ نکرده باشم و کلی هیاهو و جنجال برپا کرده باشم. نکند باز سراغ گیرند که از پَرِش چه خبر و من سرم را پایین بیندازم که هیچ! باید بر خودم مسلط باشم تا بتوانم درست تشخیص بدهم و تصمیم بگیرم. باید بدون جاروجنجال عمل کنم و با دیگران به مشورت نشینم. هرکس نقطه ضعفی دارد؛ و این گناه من نیست؛ بلکه نقش نقاش و آفریدگار است. مگر نشنیده ای که: رزق مردم، بر مردم است و رزق همگی بر خدا؟ پس پرس وجو عیب نیست؛ مهم این است که قبلاً فکر کنی چطور بپرسی و عمل کنی و خود را نبازی و اگر بتوانی به فکر باشی، نه نگران!

ص: 115

مکافات عمل

گاه که محروم و دست خالی می شوی، می گویی نکند به خاطر مکافاتِ آنچه کرده ای باشد؟ پس هر چه که بِکِشی، کم است! حق نداری چیزی بخواهی و چیزی به دست آوری و اگر چیزی گیرت آمد، نکند فریب باشد؟! به مکافات زیاده روی ها، کوتاهی ها، دورنگی ها، نامردمی ها و دوگانه عمل کردن ها. پس مکافات دنیوی و اخروی اش را ببین؛ و گاه به نهایت نااُمیدی و بداندیشی می رسی؛ یعنی تا این حد ضلال و گمراه و مغضوب علیهی؟!

نمی پذیرند اگر بگویی: آنچه کردم، واکنشی به رفتار دیگران بود یا اثر تربیت خانوادگی و برخوردهای نادرست بزرگ ترها در بچگی ام و این که من ازنظر روانشناسی، بیمارم و هرچه بکنم-حتی اگر گناه باشد- به خاطر ناهنجاری های روحی ام است. می گویند: تو عقل داشتی و اختیار. می فهمیدی بد می کنی و می توانستی باکمی زحمت، خویشتن داری کنی. اصلاً مگر مسلمان نیستی و ایمان، به معنای آزمایش، با همین نیک ها و بدها نیست؟ چرا عذر و بهانه می تراشی و می خواهی خود را تبرئه کنی و کارت را توجیه نمایی؟

اینجاست که بین باورهای دینی- مذهبی و باورهای علمی- روانشناسی می مانی که درنهایت تو مسئول و پاسخگو بوده ای یا اینکه مریض و فرد نابهنجار و عملت- بناتر پذیرفته های روانشناسی- واکنشی طبیعی است که مسئولیتی را به دنبال ندارد؟!

محدودیت

رَوشت در زندگی چیست؟ محدودیت یا حداکثر ممکن؟ آنچه را خانواده ات لازم دارند، به قدر رفع مایحتاج و بخورونمیر تهیه می کنی یا به قدر همتت و هرچه بیشتر بتوانی؟

بحث ریخت وپاش، یا قناعت نیست؛ بحث لذت از زندگی است؛ البته اگر با دو یا سه شغل داشتن و از صبح علی اطلوع تا پاسی از شب عرق ریختن

ص: 116

اشتباه نگیریم. بحث آرامش با اطرافیان است. تا حالا از خانواده ات پرسیده ای که آیا احساس خوشبختی می کنند؟ به آن ها حق می دهی از زندگی شان لذت ببرند؟ از آن ها پرسیده ای که آیا از تو راضی اند؟ و اگر گاهی متلاطم شده ای، جبران کرده ای؟ بالاخره هرکس نقطه ضعفی دارد. گاه نمی توانی با دیگران همراهی کنی؛ مثلاً در ارتباطات خو. از مصاحبت با دیگران فرارمی کن. آدم هایی را می بینی که کلی حرف برای گفتن دارند، ولی تو...! شده برای جبران این نداشته ها، کاری بکنی؟

در مورد یکی از اطرافیانم، پس از گذشت چند سال، خصلتش را فهمیدم و تعجب کردم چرا آن قدر دیر! چون اصلاً به این موارد نمی پرداختم. مسائل مهم تری برایم مطرح بود. فهمیدم اگر چیزی را بخواهد، کافی است زبانی موافقت کنی و اگر بگویی: خُب برویم و اقدام کنیم، خواهد گفت: حالا باشد برای وقتی دیگر. اینجاست که از خودت راضی خواهی شد که چه کشفی! چه طور تا حالا نمی دانستی، کافی است موافقت بکنی و خود را برای انجام کار آماده نشان بدهی؟ و بعد بفهمی که او اقدام و انجام نمی خواهد، فقط همراهی و همدلی می خواهد. بیا و این را با دوروبری های تجربه کن. شاید اگر نازشان را بخری، حتی اگر کاری نکنی، کافی باشد! گاه زندگی با دیگران پیچیده می شود و با خودت می گویی: چه قدر بعضی ها حوصله دارند و می نشینند نقشه می ریزند و دیگران را آزمایش می کنند!

ترک عادت

کی تصمیم گرفتی، عادت زشتت را ترک کنی؟ وقتی که دیگران دیدند و ترسیدی؟ وقتی که مدتی بعد، از خدا و خلق حیا کردی و در خلوت خودت، از پرده دری روز قیامت ترسیدی؟ وقتی که به خودت گفتی تو آدمی هستی که نباید چنین بکنی، مبادا که در آن دنیادوستانت برگردند و بگویند: تو این کارها را می کردی و ما نمی دانستیم؟

چه موقع به راستی به خودخواهی آمد و متنبه و آگاه خواهی شد؟ چه

ص: 117

موقع تکان خواهی خورد و به راستی توبه خواهی کرد و عزمت را جزم که دیگر از این کارها نکنی و جبران گذشته را بنمایی؟

حالا که دوباره خطایت را تکرار می کنی، توجیهت چیست؟ بخشش خدا؟ این که عادت شده و دست خودت نیست؟ می دانی بد است؛ اما چه کنی که یا جلودار است و حریف خودت نیستی، یا این که ضعف ایمان و اراده داری.

در همان حال که شرمساری و از خدا طلب بخشش می کنی، یک جواب پیدا کن! یک جواب!

ص: 118

نامه ای به خدا

خدایا می دونم که هیچ وقت باهام قهر نیستی.

ای خدایی که هر وقت می خواهم باهات حرف بزنم، سرم رو به آسمون بلند می کنم. خدایی که توی اون آسمون بلند و بالایی به دست های کشیده من به طرف خودت نگاه کن. از اون بالا نگاهی به این پایینا کن!

مامان بزرگم می گه تو همه جا هستی. بالای سرم، پهلوم، روبروم. واسه همین لازم نیست سرم رو به آسمون بال بگیرم، اما هر وقت حرم می رم، می بینم حتی گلدسته ها، دستاشونو رو به آسمون بلند کردند. کفترها هم هر وقت هوایی می شن، رو به آسمون می کنن و آزاد و رها تو دل آسمون، روی موج ابرا سوار می شن و دلشونو به دریای آبی آسمون می دن.

خدایا! تو واسه من آبی آسمون و دریایی. سبز جنگل و گلستانی. سرخ گل زیبایی. زرد آفتابگردان بلند بالایی. خدایا! وقتی می خوام توی صفحه دلم رنگت کنم، همه رنگای خوش و شادی.

خدایا! فقط وقتی یه چیزی می خوام، سراغتو نمی گیرم و نشونی تو نمی پرسم. خدایا! بعضی وقت ها واسه این که دلم آروم بگیره، واسه این که از ته دل شکر تو بگم، صدات می زنم. بعضی موقع ها هم واسه این که ترسم بریزه و دلم قرص و محکم بشه. بعضی موقعها هم واسه این که منو ببخشی، اگر پام لغزیده و اشتباهی ازم سرزده. خدایا! می دونم که هیچ وقت باهام قهر نیستی، حتی اگر بدی کنم.

خدایا! می دونی که بهت نیاز دارم و باهات راز و نیاز می کنم. خدایا! با تموم بدی هام منو از خودت نرون! بذار همیشه باهات باشم.

آخه چطوری می شه گفت فقط حق داری تو چند خط، نامه ای به خدا

ص: 119

بنویسی و فقط چند دقیقه حق صحبت باهاش داری؟

و حرف آخر این که خدایا! نمی دونم حق داشتیم نامه ای واست بنویسم یا نه؛ اما خواست بگم با دست های نشسته و آلوده ام، برخلاف لباس های چرک و چروکم، می دونم تو بزرگ تر از کوچیکی منی. منو به بزرگیت ببخش و سر راه بیار و شفا بده.

چه فرق می کنه من کی ام و اسم و نشونیم چیه و چند سالمه و اصلاً درس خوندم، یا وقت غروب دل تنگ کنار گله و گوسفندام دارم این نامه رو می نویسم. من جایزمو گرفتم. همین که تونستم یه صفحه باخدا حرف دلم رو بزنم؛ همین که یه بار دیگه از تو عذرخواهی و طلب بخشش می کنم، کافیه.

ممنون که ارتباط برقرار کردین.

ص: 120

دل پُر، دست خالی

پدربزرگم خیلی پیر شده است. قدش خمیده و چشم هایش ضعیف شده است؛ خیلی به سختی می شنود. دیگر ما را هم از یاد برده است.

گاهی وقت ها باید هم اسم خودمان را بگوییم و هم بگوییم فرزند کدام پسر یا دخترش هستیم.

یک روز از پدربزرگم پرسیدم: «چرا این طوری شده ای.»

گفت: «عزیزم! پیری است! من دیگر آفتاب لب بامم. امروز و فرداست که غروب کنم تو هرروز یک چیزی یاد می گیری و بر دانسته هایت اضافه؛ می شود ولی من هرروز یک چیزی از یادم می رود و از دانسته هایم کم می شود. تو هر چه که یاد بگیری، احساس می کنی یک سانت بلندتر شده ای؛ اما من هرروز که بگذرد احساس می کنم عصایم و هر چیز دیگری که بخواهم دستم بگیرم، سنگین تر شده است؛ حتی به نظرم پله ها بلندتر می شود و سخت تر می توانم بالا و پایین بروم. تو هرروز که بگذرد احساس می کنی جاهای خالی قلب و ذهنت پُرتر می شود؛ اما من هرروز خالی و خالی تر می شوم تا آنجا که دیگر هیچ چیز در صندوقچه دل و ذهنم نماند. تو هرروز بیشتر موردتوجه دیگران قرار می گیری؛ چون هرروز یک چیز تازه برای نشان دادن داری؛ اما من دیگر چیز تازه و نوی ندارم. تو مثل آبی! هرروز موج داری و من مثل آب یکجا مانده! من در روزهای بلند انتظارم. روزهای تنهایی!»

بیچاره پدربزرگ! فکر کنم دلش خیلی پُر است؛ حتی اگر خودش بگوید دست خالی است.

ص: 121

ص: 122

ای که دستت می رسد، کاری بکن

گاهی وقتها دوست داری یک کسی پیدا بشود و از تو بپرسد: «حالت چطور است؟ چکار می کنی؟ کم و کسری نداری؟ از دست من کاری برمی آید؟» و یا با تو همفکری کند و راه و چاه را نشانت بدهد. آن وقت، دلت را خالی کنی و خودت را سبک. هرچه در دلت هست، بیرون بریزی و او شنونده باشد. دوست داری از خودت داناتر باشد؛ تجربه بیشتری داشته باشد و بتواند راهنمایی ات کند و لااقل مشکلت را از لحاظ فکری حل کند.

حالا تصورش را بکن در غربتی و کسی را نداری؛ نه پدری و یا برادر بزرگتری، نه آن موقع که احتیاج داری، دوست واردی! چه می کنی؟ چه سخت است تنهایی و بی کسی. فقط نجوا می کنی: «ای خدای بی کسان!» و به یاد باباطاهر می افتی که به خاطر همین بی کسی، «عریان» بود و می خواند:

همه گویند که طاهر کس نداره

خدا یار مَنِه، چه حاجت کَس!

اما از قدیم، بین ما ایرانی های مسلمان، آدم های خیّری بوده و هستند. هستند کسانی که دعایشان می کنند که : هرکس خدمتی می کند، قدماً یا قلماً یا مالاً، خدایا نگهدارش باش!

و همیشه از مولا علی مدد طلبیده ایم و «علی یارت و مولا نگه دارت» گفته ایم.

نگران مباش، خودت را نباز، یک کسی آن بالا بالاها هست. بر او توکل کن و به او امید داشته باش.

ص: 123

ص: 124

نهراس

می گویند اگر از اتفاقی بترسی، امکان وقوع آن بیشتر می شود، چون انرژی از شما ساطع می شود که آن اتفاق را به سوی شما می کشاند، یا بالاخره آنقدر این در و آن در می زنی و ذهن و اراده ات را آسیب پذیر می کنی که بدون آنکه بفهمی یا بخواهی، آن بلا به سرت می آید و نمی فهمی از کجا خورده ای!

خدا کند اینطور نباشد. خدا کند از کنار فتنه ها، عاقلانه رد بشوی. خدا کند فرصت ها و موقعیت ها را از دست ندهیم. خدا کند به امید لحظه بعد نباشیم، چون همان هم، از دست مان می رود. خدا کند همیشه خود را گول نزنیم و نگوییم: «فردا هم روز خداست و تا فردایی هست، باید زندگی کرد.» چون بالاخره این فرداها تمام می شود. خدا کند، خدا دست مان را بگیرد.

ص: 125

ص: 126

سوت!

سوت داور را شنیده ای؟ اگر بازیکنی خطا کند، داور برایش سوت می زند و کارت می دهد.

سوت مأمور راهنمایی-رانندگی به گوشَت خورده است؟ اگر راننده ای خطا کند، سبقت غیرمجاز بگیرد، گردش به سمت چپ داشته باشد، افسر برایش سوت می زند و برگ جریمه می دهد.

سوت قطار را شنیده ای اگر بچه های بازیگوش کنار ریل نشسته باشند یا سنگ پرتاب کنند، لوکوموتیوران، سوت قطار را به صدا درمی آورد.

سوت نجات غریق را شنیده ای؟ اگر شناگری از حد و محدوه امن خارج شود، سوت نجات غریق را می شنود.

اگر به پارک جنگلی بروی و گُلی بچینی یا فضای سبز و چمن را لگد کنی، نگهبان پارک سوت می زند.

سوت دیگ زودپز را شنیده ای که اگر دیر بجنبی، دیگ منجر می شود؟

سوت کشتی را کم تر شنیده ای که در هوای مه گرفته و وهم آلود برای این که حادثه ای رخ ندهد، سوت می زند.

حتی برای کهنه بچه و نوزاد، سوت گذاشته اند، مبادا پا و پاچه خردسال، آش ولاش شود!

اما سوت وجدانت را شنیده ای؟ اگر خطایی بکنی، پایت را کج بگذاری، خارج از محدوده بروی، وجدانت سوت می زند که: هان! به کجا چنین شتابان؟

اما اگر صدا خفه کن روی سوت وجدانمان بگذاریم؟ اگر نگذاریم مثل آژیر خطر، وضعیت قرمز را اعلام کند، آن وقت چه می شود؟

ص: 127

ص: 128

مبارزه برای زندگی

یکی از انگیزه ها برای زنده ماندن و ادامه زندگی، مبارزه و سروکله زدن با دیگران است. اگر کسی از همه چیز و همه کس بُریده باشد و انگیزه و محرکی به او و بیرون آوردنش از خمودگی و افسردگی، باید با او لج کرد و سر به سرش گذاشت. باید او را واداشت مبارزه کند، مثلاً آنچه را می خواهد، به او نداد، نه از سر دشمنی و عداوت، که به خاطر دوستی و اینکه او را راه بیندازیم و وادار به حرکت وزندگی اش کنیم. باید اقیانوس آرامش او را به هم زد؛ اوضاعش را به هم ریخت. پس همیشه ناملایمات و سختی ها، بد نیستند، بلکه گاه مانند نیشتر، باعث وبانی حیات اند. هر صنفی، این مبارزه را نامی می نهد و در سیاست «تعاملش» گویند، در طبیعت، «تنازع بقا»، در فکر و اندیشه، «تضارب آرا» و...، پس هر صنفی زندگی را به گونه ای می سراید و قرآن «کبَد» ش می نامد که خلقت آدمی را بران اساس می داند: «خَلَق الإنسانُ فی کبَد».

ص: 129

ص: 130

بچه هایم

دخترم زودرنج است و در انتخاب متّکی به دیگران، از جمله مادر. زود تصمیم نمی گیرد و بررسی می کند. از گریه کردن به سبب فشار و استرس ابایی ندارد. به هنگام عصبانیت، خویشتندار نیست و پرخاش می کند و برخورد فیزیکی. به وقت عصبانیت و ناراحتی، غُر می زند و ناسنجیده سخن می گوید. مهربان است بیشتر حس مسئولیت دارد و به قول خودش: «سرِ غذا و شکم، شوخی ندارد». زود عذرخواهی می کند و می خواهد دیگران از او دلخور نباشند؛ ولی دیر دیگران را می بخشد. از آن رو که احساس مسئولیت می کند، بیشتر در فکر است.

***

پسرم زودرنج نیست. خود انتخاب می کند و زود به محض دیدن وضع و شیء بهتر، پشیمان می شود و خواهان چیز جدید. ازاین رو معمولاً مقروض است و پیشاپیش پولش را خرج کرد و هیچ گاه پول توجیبی و مقرری اش برای او کافی نیست. هر چه را دید می خواهد و ابایی از اینکه دست درازی به حق دیگران کند ندارد. زود تصمیم می گیرد و مقاوم تر از دخترم به هنگام استرس و فشار است.

رفتار دخترم را به هنگام عصبانیت دارد و بسیار سمج است. مثل خود من می خواهد تکلیف همه چیز زود روشن بشود؛ ازاین رو زود تصمیم می گیرد و با پیامد سوء آن پشیمان می شود و دلش می خواهد وضع عوض شود و فرصت جبران یابد. برای همین، تنوع طلب است. رشته ورزشی، مربی اش و کلاسش را عوض می کند و آزمون وخطا بسیار دارد. سربه هواست. دقت نمی کند و هرکسی نمی تواند او را تحمّل کند. کنجکاو است و وسایل فنی را

ص: 131

به هم می ریزد تا دل وروده اش را ببیند و از طرز کارش سر دربیاورد.

عمده مشکل ما، در خانه با اوست. پایبند قولش نیست و می خواهد آزاد و رها باشد. بی خیال است و احساساتی نیست. دادوبیداد زیاد می کند و سروصدا. صدای تلویزیون، رادیو و ضبط را زیاد می کند و دائماً باید به او تذکر داد: زیاد حرف نزند، سروصدا نکند، صدای تلویزیون را کم کند، پول زیادی نخواهد و به اندازه پول توجیبی اش خرج کند، برنامه ریزی داشته باشد و درس هایش را به شب امتحان نگذارد. خلاصه مایه کلی دردسر و ناراحتی و اعصاب خرد کردن است؛ ولی خوبی هایی هم دارد: شوخ است و بذله گو؛ چون بی خیال است و مقاوم تر.

خیلی انرژی دارد. دیر خسته می شود. همیشه آماده خدمت است. البته نه برای کارِ خانه و خرید آب ونان و سبزی خوردن.

جسماً به من رفته، روحاً و خُلقاً بیشتر به پدرش. دخترم برعکس است، گرچه کلیت ندارد. فردا در جامعه مشکلات پسرم بیشتر است؛ چون روحیه اش را نمی پسندند و بچه آرام و مؤدبی نمی شناسندش. کسی چه می داندفردا چه پیش می آید. تا خواست خدا چه باشد. هرچه باشد، گفته اند: فرزندانتان را برای زمان خود بار بیاورید؛ یعنی خُلق و توانایی هایی داشته باشند که بتوانند در زمان خود، گلیمشان را بیرون بکشند؛ و آن کسی را که پدر و مادر تربیت و ادب نکنند، زمانه ادب خواهد کرد.

در مشق زندگی، به فکر تکلیف و مشق فرزندان هستم. لابد با این مهارت ها و ضعف ها، آنان را برای گوشه ای ساخته اند.

ص: 132

زندگی نامه و فعالیت ها

اشاره

ص: 133

ص: 134

تولد

سوم شهریور 1344 ( 27 ربیع الثانی 1385 ق/ 1965 م) در خانواده ای مذهبی در شوش. پدر و نیاکان از تاجران و پیشه وران بنام منطقه دزفول و اطراف. پدر بزرگ ملا علیمحمد از کوت العماره عراق بار خرما سوار بر شتران می آورد. ورودی خانه اجدادی دالان وسیع و درازی برای اتراق این شتران داشت که روبروی خانه سید عالمشاه، جنب نخل کربعلی خان (میدان مثلث، محله دره دزفول) واقع شده، اینک بخاطر قدمت خود در تصرف سازمان میراث فرهنگی است.

پدر و مادر

پدر (حاج کرمعلی) از پارچه فروشان بنام شوش بود. وی از دزفول بدین سامان مهاجرت کرده، تا هنگام درگذشت (28/1/1384) در این شهر بود. ایشان بسیار با خدا بود و تلاوت قرآن را ترک نمی کرد. مردم شهر بخصوص منطقه خیابان صاحب الزمان(عج) چنان به وی معتقد بودند که پشت سرش نماز خوانده، خمس و زکاتش خویش را توسط وی محاسبه کرده، خود دفتر مخصوص سهم سادات داشت و به مشتریان «سید» کمک و ثبت می کرد.

مادر (حیات یا طاهره) بانویی مذهبی بود که در جلسات روضه خوانی، اشعار مذهبی می خواند. مداومتش بر نماز جعفر طیار(ع) و حضرت صاحب الامر(ع) فراموش نشدنی است. درگذشت 2/2/1382.

تحصیلات

از سال 1351 ورود به دبستان دانیال و از 1357 شمسی تا 1359 مدرسه راهنمایی خشایار (بعداً مهدی رضایی)

ص: 135

جنگ و مهاجرت

از سال 1359 با آغاز جنگ و ترک اجباری زادگاه، مهاجرت به میمه اصفهان و سپس قم و گذران سال اول دبیرستان در دبیرستان حکیم نظامی.

ورود به حوزه علمیه قم (1360)

اشتیاق و علاقه دیرین به فعالیت های مذهبی که در سالهای قبل خود را به شکل حضور در مساجد، جلسات مذهبی و قرائت قرآن و انجمن اسلامی مدرسه نشان می داد، نیز جلسات روضه هفتگی خانه پدری، شعله شوق به طلبگی و حضور در حوزه را برافروخته، فرجامش ورود به حوزه علمیه قم و مدرسه آیت اللّه گلپایگانی در خیابان صفاییه، همراه با یار دیرین سید حسن فاطمی شد. اسکان در مدرسه حاج ملاصادق خیابان چهارمردان و اندک زمانی در مدرسه ای در کوچه منوچهری خیابان امام:

اساتید

ادبیات عرب: سید حسینی (اهل یزد)، شیخ مصباحی (اهل کرمان)، سید طالقانی، شیخ علیرضا علم الهدی (اهل مشهد)، شیخ عالمی (اهل تهران)، مدرس افغانی

معالم: جورابچی ( مدیر حوزه علمیه چیذر تهران)

باب حادی عشر و حاشیه ملا عبداللّه و منطق مظفر: ربابی گلپایگانی و باقری بیدهندی

فقه و اصول:

لمعه: رضا استادی، سلیم زاده ( موسسه راه حق)، صلواتی، علی پناه اشتهاردی و شب زنده دار جهرمی

مکاسب: محسن دوزوزانی، ستوده

اصول فقه: حسینی بوشهری

رسائل: مصطفی اعتمادی، احمد پایانی و موسوی تهرانی

کفایه: احمد پایانی

ص: 136

دروس خارج: افزون بر شرکت گذرا و موقت در دروس حضرات آیات: تبریزی، وحید خراسانی، مکارم شیرازی، جعفر سبحانی (در مسجد آیت اللّه بهجت)، محفوظی (بحث خمس در مسجد شهدای خیابان صفاییه در سال 1373)، فاضل لنکرانی (مدرس فیضیه)، جواد آملی (مدرسه سعادت)، یداللّه دوزدوزانی، شریعتی نیاسر، محمدعلی گرامی، یوسف صانعی و سید احمد مددی، شرکت مستمر چند ساله در درس آیت اللّه محمد ابراهیم جناتی (گواهی شده).

ازدواج

بهار شاد و پرطراوت طلبگی و حضور در مدرسه و حجره، با فصل ازدواج در 14 بهمن 1363؛ 25 جمادی الاول 1405 هجری (ازدواج در تیر 1364) پژمرده، حاصل آن سه پسر محمدعلی (1365) محمد مهدی (1367) و محمد امین (1380) است.

تدریس و تالیف

به ضرروت زندگی و تامین معاش و کار در کنار درس، همکاری با:

1.سازمان مدارس خارج از کشور (مرکز جهانی علوم اسلامی و بعد جامعه المصطفی)..

2.کتابخانه مرعشی نجفی از 1373-1376.

3.دفتر تبلیغات اسلامی 1379-1389.

4.موسسه دایره المعارف فقه، 1378-1383

تدریس:

ده سال در جامعه الزهرا، بخش روزانه، غیر ایرانی ها و پاره وقت از 1371-1382.

تبلیغ:

فعالیت تبلیغی در جبهه (شهریور و مهر 1362) و زادگاه.

ص: 137

تالیف و ترجمه:

چاپ اولین اثر (ترجمه) در مجله سلام بچه ها خرداد 1371 تاکنون (1396) که به حدود سی عنوان کتاب و افزون بر صد مقاله فرجامیده است.

لیست مقالات

1. مصحف امام علی (ع)، 1395

2. جایگاه و الگوی زن مسلمان در اندیشه امام خمینی (ره)، 1395

3. درباره مصحف امام علی (ع)، 1393

4. ارزیابی حرکت امام حسین از دیدگاه توفیق ابوعلم، 1393

5. ازدواج پیامبر با زینب بنت جحش،1391

6. پاسخ به شبهه تحریف قرآن، 1391

7. مالکیت و حقوق مطالعه و بررسی تحلیلی فقهی،1390

8. پژوهشی در فقه اراضی: احیای موات (3)،1390

9. بررسی فقهی احکام بانک،1390

10. پژوهشی در فقه اراضی: احیای موات (2)، 1389

11. پژوهشی در فقه اراضی: احیای موات (1)، 1389

12. پیشگامی شهید اول در تدوین قواعد فقهی، 1388

13. اشباه و نظایر فقهی از دیدگاه شهید ثانی، 1388

14. شهید اول پایه گذار قواعد فقهی، 1388

15. نقش زن در نو اندیشی اسلامی در مسائل زنان، 1387

16. سیری در رویکردهای جدید فقه شیعه در حوزه زنان،1387

17. ماهیت فلسفه عربی اسلامی، 1387

18. اجتهاد و اعلمیت، 1387

19. سوالاتی پیرامون زیارت عاشورا، 1387

20. نقش اهل بیت(ع) در تفسیر تابعین، 1387

21. پژوهشی تحلیلی درباره شرایط مفتی، 1387

22. پژوهشی در مصحف حضرت فاطمه (س)، 1386

23. اهل بیت (ع) در نهج البلاغه، 1386

24. فیلسوفان مسلمان و هم خوانی میان فلسفه و دین،1385

25. نگاهی به زندگی غربی و شرقی ماری آنه شمیل، 1384

ص: 138

26. نقدی بر نظریه همگرایی ابن خلدون، 1384

27. الرابطه العلمیه للمترجمین، 1384

28. آداب قضاوت (1)، 1383

29. آداب قضاوت (2)، 1383

30. زنان مسلمان در جستجوی نقشی برتر، 1383

31. قیام امام حسین از دیدگاه توفیق ابوعلم،1383

32. دلایل عقلی و نقلی وجوب امر به معروف و نهی از منکر، 1383

33. مهدی منتظر و پایان سیر تاریخ، 1383

34. افق های جهان شمولی، 1383

35. چگونگی نزول قرآن، 1383

36. آیا زدن می تواند راهی برای حل اختلافات زناشویی باشد؟، 1382

37. امام صادق(ع) و تصوف اسلامی (1)، 1382

38. امام صادق(ع) و تصوف اسلامی (2)، 1382

39. سنت الهی تعمیم در قرآن و نمود آن در نهضت عاشورا، 1382

40. زن معاصر و نگرشهای نواندیشانه،1382

41. مصحف امام علی (ع)، 1382

42. اختلاف در زادروز حضرت فاطمه،1381

43. روشن فکری دینی و دین ورزی روشنفکرانه،1381

44. نقدی بر نگرش اسلامی به زن، 1381

45. سخت ترین چالش در اندیشه اسلامی معاصر، 1381

46. کتاب و نگارش در اسلام،1381

47. نهضت سید الشهدا، 1381

48. نهضت امام حسین،1381

49. اندیشه ها معاصر عرب و نواندیشی در مسائل زنان،1381

50. جایگاه زن در فلسفه افلاطون(1)، 1381

51. جایگاه زن در فلسفه افلاطون(2)، 1381

52. درآمدی بر ولادت و غیبت امام زمان،1381

53. اسلام، زنان و برداشت های نادرست،1380

54. اشتغال زنان از نگاه قرآن،1380

55. احیاگری، اصلاحات و نوگرایی از نگاه امام خمینی،1380

ص: 139

56. فقیه و زن، دیدگاه اصلاحی و نگاه احیایی،1380

57. ساختار کلی حکومت اسلامی و شرح اصول قانون اساسی اسلامی از دیدگاه شهید صدر،1380

58. برگ هایی از تاریخ روم مادر امام زمان(ع)، 1380

59. آزادی در نگاه شهید آیت اللّه محمد باقر صدر،1380

60. مهدی منتظر(عج) و سیرتاریخی و نشانه های ظهور،1380

61. جایگاه و الگوی زن مسلمان در اندیشه امام خمینی (ره)،1379

62. فقه حج از نگاه امام علی بن ابی طالب (ع)، 1379

63. پژوهشی در مصحف حضرت زهرا (س)، 1378

64. سیمای معصومین (ع) در اندیشه امام خمینی، 1378

65. شهید دانش،1377

66. فرهنگبان بزرگ میراث اسلامی، 1376

67. گنجیه درخشان معارف اسلامی،1376

68. یادگار امام، 1376

69. سخنرانی دکتر جمال حماد از مصر...،1375

70. گفتگو با دکتر شیخ ابراهیم محمد...،1374

71. چرا اسب آبی...،1371

72. چرا شتر مرغ...،1371

73. چرا کبوتر...،1371

لیست کتاب ها

1. رساله شیخیه، 1396

2. تکفیر مسلمانان، 1396

3. اعلام الدین، 1396

4. امام باقر (ع)، 1396

5. قصص پیامبران، 1396

6. رساله جهادیه، 1396

7. نهج الایمان،1396

8. ایمان ابوطالب، 1395

9. تاریخ آل سعود، 1395

ص: 140

10. درنگی در باورهای محّی الدین ابن عربی،1394

11. رساله هلالیه: بررسی فقهی آغاز ماه قمری، ویرایش، 1394

12. در مکتب عاشورا، 1393

13. کشکول حکمت، 1393

14. خیانت به خدا و رسول: نقد آرای محمدبن عبدالوهاب در "رساله فی الرد علی الرافضه،1392

15. قادیانیه سرسپرده استعمار: توطئه ای خطرناک بر ضد دو رکن نبوت و مهدویت، 1392

16. انگیزه ها و باورهای یاران امام حسین (ع)،1391

17. پاسخ به دو شبهه پیرامون غدیر،1391

18. چهل دعای عظیم الشان،1390

19. غیبت امام مهدی عج از دیدگاه امام جعفر صادق (ع)، 1387

20. همسران پیامبر (ص)، 1386

21. شبهات مهدوی دوران ما (نقدی بر نظریه همگرایی ابن خلدون)، 1385

22. گزیده مقالات همایش علمی امام علی (ع)، 1384

23. چرا شیعه هستم؟، 1383(چاپ دوم1384، چاپ سوم1389، و چاپ چهارم1393)

24. مصحف فاطمی، 1382 (چاپ دوم1387 و سوم 1390)

25. فرزانه ناشناخته، 1382

26. قیام حسین بن علی (ع)، 1382

27. سیمای شیعیان در آینه روایات،1381

28. مرزبان وحی و خرد، 1381

29. زندگی شخصی امام علی (ع)، 1380

30. شکوه فقاهت، 1379

31. ترجمه مجموعه سخنرانی های پنجمین و ششمین کنفرانس جهانی وحدت اسلامی،1373

ص: 141

یادداشت حضرت استاد

جناب آقای علی اکبر مظاهری

مدیر انتشارات پارسایان

باسمه تعالی

قلم نویسنده فاضل، جناب آقای امینی، زیبا و متین است. از ویژگی های برجسته قلم ایشان، تنوع آن است؛ در زمینه تألیف، ترجمه، گزارش و... موفق اند.

جالب این که این قلم وزین و متین که در مسائل عمیق علمی و تحقیقی، موفق است، برای «کودکان» نیز بر کاغذ می نشیند و روان و ساده و زیبا می نویسد.

امیدواریم در همکاری با معظم له، موفق شویم و از بنان و بیانشان، در راه اهداف فرهنگی مان، بهره مند شویم. ان شاءاللّه

علی اکبر مظاهری

22/بهمن/76

ص: 142

فهرست منابع

چگونه کبوتر لانه اش را ساخت؟(سلام بچه ها، خرداد 1371)

چرا شترمرغ گردنی دراز دارد؟ (سلام بچه ها، بهمن 1371)

چرا اسب آبی، زشت و بی مو شد؟ (سلام بچه ها، اسفند 1371)

هیاهو (دوچرخه، ضمیمه روزنامه شماره 3424همشهری، 11 تیر 1380)

اسب و اژدها(پوپک، اردیبهشت 1381)

ساعت من و بابا (پوپک، اردیبهشت 1381)

نی نی ها فقط گریه می کنند(پوپک، تیر 1381)

در پر دارد! (پوپک، آبان 1381)

نقاشی متحرک بابا (پوپک، آبان 1381)

وزیر جنگ(پوپک، آذر 1381)

عکس، قشنگ تر است! (پوپک، آذر 1381)

جایزه گاو عمو (پوپک، آذر 1381)

نی نی ها فقط گریه نمی کنند! (پوپک، دی 1381)

قرارداد (پوپک، 1381)

خرس و لباس نو (پوپک، فروردین 1382)

کار دنیا برعکس است! (دوست کودک، خرداد 1383)

دماغ بابا(پوپک،مرداد 1382)

تابلو نقاشی مادر(پوپک،مرداد 1382)

یک روز تا شب با آینه(پوپک،مرداد 1382)

قید توضیحی (پوپک،مرداد 1382)

پدر دومرحله ای(تیک تاک، ضمیمه روزنامه جام جم، 6 شهریور 1382)

چند پیراهن پاره(پوپک، شهریور 1382)

هزار رنگ و نقش(پوپک، شهریور 1382)

روشندلان(پوپک، شهریور 1382)

شماره رُوند(پوپک، شهریور 1382)

ص: 143

قورباغه و گُل(پوپک، شهریور 1382)

رازهای پدر خونه (تیک تاک، ضمیمه روزنامه جام جم، 10 مهر 1382)

مورچه ها هم ترشی درست می کنند (تیک تاک، 17 مهر 1382)

نی نی زنگوله پا (پوپک، آذر 1382)

دفتر مشق پدر و مادر(پوپک، آذر 1382)

گوش های سنگین، گوش های تیز (پوپک، آذر 1382)

غار تنهایی بابا (پوپک، اردیبهشت 1383)

امضاء(پوپک، اردیبهشت 1383)

لنگه(پوپک، اردیبهشت 1383)

عموی عجیب من (پوپک، مرداد 1383)

روپوش سفید(پوپک، مرداد 1383)

اشتباه فرشتگان(پوپک، مرداد 1383)

فصل هیس(پوپک، آبان 1383)

ماهی قرمز کوچولو(پوپک، آبان 1383)

سؤال بی جواب(دوچرخه، ضمیمه روزنامه شماره 3633همشهری، 19 بهمن 1383)

مشق زندگی الهام (مجله زندگی، بهار 1380)

مشق زندگی دودلی (حدیث زندگی، مهر و آبان 1380)

مشق زندگی بزرگ تر از حادثه بودن(حدیث زندگی، مهر و آبان 1380)

مشق پرش (حدیث زندگی، فروردین و اردیبهشت 1381)

نامه ای به خدا(تیک تاک، ضمیمه روزنامه جام جم، 25 اردیبهشت 1382)

دل پُر، دست خالی (آسمانه، تیر 1382)

ای که دستت می رسد، کاری بکن (پیام زن، مرداد 1382)

نهراس (پیام زن، مهر 1382)

سوت (پیام زن، آذر 1382)

مبارزه برای زندگی (پیام زن، اردیبهشت 1383)

بچه هایم (پیام زن، خرداد 1383)

ص: 144

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109