سرشناسه:شهرستانی، سیدعلی، 1337-
عنوان قراردادی:منع تدوین الحدیث .فارسی
عنوان و نام پدیدآور:منع تدوین حدیث [کتاب] : انگیزه ها و پیامدها ، بررسی ریشه ها و روش های دو مکتب حدیثی مسلمین/ نویسنده سیدعلی شهرستانی ؛ مترجم سیدهادی حسینی ؛ تهیه کننده اداره ترجمه، اداره کل پژوهش مجمع جهانی اهل بیت(ع).
مشخصات نشر:قم: مجمع جهانی اهل بیت(ع)، معاونت فرهنگی، 1390.
مشخصات ظاهری:788 ص.
فروست:مجمع جهانی اهل بیت(ع)، معاونت فرهنگی؛ 686 .
شابک:978-964-529-596-5
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
یادداشت:کتابنامه : ص.756 - 788 ؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع:حدیث -- منع تدوین
شناسه افزوده:حسینی، سیدهادی، مترجم
شناسه افزوده:مجمع جهانی اهل بیت (ع). معاونت فرهنگی
شناسه افزوده:مجمع جهانی اهل بیت (ع). اداره ترجمه
رده بندی کنگره:BP113/1/ش9م8041 1390
رده بندی دیویی:297/267
شماره کتابشناسی ملی:3829328
ص:1
منع تدوین حدیث
انگیزه ها و پیامدها
واکاوی ریشه ها و روش های دو مکتب حدیثیِ مسلمانان
جلد اول
نویسنده
سید علی شهرستانی
مترجم
سید هادی حسینی
ص:2
ص:3
بسم الله الرحمن الرحیم
ص:4
ص:5
سخن ناشر11
مقدمه چاپ سوم15
پیش گفتار مترجم 17
مقدمۀ مؤلّف 21
عوامل جلوگیری از تدوین سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله 27
عامل اول؛ دیدگاه ابوبکر 31
یک اشکال و پاسخ آن 35
پاسخ سؤال دوم 36
حدیث ارِیْکَه 50
منعِ نقل حدیث و منع کتابتِ حدیث؛ کدام یک زودتر اتفاق افتاده است؟ 54
عامل دوم؛ رویکرد عمر بن خطاب 57
توجیه اول 61
توجیه دوم 63
عامل سوم؛ دیدگاه ابن قُتَیْبَه و ابن حَجَر 69
عامل چهارم؛ سخن ابو زهو و شیخ عبدالغنی 77
اشکال 82
پاسخ 82
عامل پنجم؛ دیدگاه خطیب بغدادی و ابن عبد البَرّ 87
عامل ششم؛ دیدگاه بعضی از مستشرقان 95
عامل هفتم؛ دیدگاه بیشتر نویسندگان شیعه 99
نقد و بررسی 102
چکیده سخن 124
ابن مسعود و روایات منع 124
ص:6
عامل اخیر؛ باور ما 141
محور اول: رشد و تکامل اندیشه خود اجتهادی 147
موضع گیری ابوبکر و عمر در برابر این دو شیوه 155
تحلیل و نتیجه گیری 177
دو توجیه دیگر 188
چکیده سخن (در محور اول) 192
محور دوّم 193
خلیفه دوم از دیدگاه بعضی از صحابه 201
1. مُعاذ بن جبل 201
2. زید بن ثابت 202
3. ابو عُبَیْده بن جرّاح 204
4. حُذَیفة بن یمان 204
5. عبدالله بن مسعود 205
6. ابَی بن کعب 206
7. ضحّاک بن سُفیان کِلابی 207
8. شَیْبَة بن عثمان 207
9. عبدالله بن عبّاس 208
10. علی بن ابی طالب علیه السلام 209
11. عبدالرحمان بن عوف 210
12. ماجرای زنی که عمر را در عدم جواز فزونی مهر زنان، تخطئه کرد 211
جریان دو خطّ مشی پس از پیامبر صلی الله علیه و آله بحران ها و برون رفت ها 215
نگرشی در رأی و قیاس 243
صحابه و اخذ حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله 245
1. سهم «مؤلّفة قلوبهم » 254
2. سه طلاق در یک مجلس 257
اجتهاداتِ خاصّ عمر 269
نمونه هایی از گسترۀ دو مکتب 281
اصحابِ تدوین (رأی ستیزان) 295
ص:7
1. علی بن ابی طالب علیه السلام (م40ه-) 295
2. ابَی بن کعب انصاری (م22ه-) 296
3. مُعاذ بن جبل (م18ه-) 296
4. حُذیفة بن یمان (م36ه-) 296
5. عبدالله بن مسعود هُذَلی (م32ه-) 297
6. عبدالرحمان بن عوف (م31ه-) 298
7. ابو عُبَیدة بن جرّاح (م18ه-) 298
8. زید بن ثابت (م45ه-) 298
9. عبدالله بن عبّاس (م68ه-) 299
10. ضحّاک بن سفیان کِلابی 299
11. شیبه بن عثمان عَبْدَری (م57 یا 59ه-) 300
12. زنی که عمر را تخطئه کرد 300
13. عمّار بن یاسر (در جنگ صفّین شهید شد) 301
14. عبدالله بن قَیْس (ابو موسی اشعری، م42ه-) 301
15. سعد بن مالک (ابو سعید خُدری م74ه-) 301
16. زید بن ارقم (م66ه-) 302
17. بَراء بن عازب (م72ه-) 302
18. عبدالله بن عمر بن خطّاب (م74ه-) 303
19. سلمان فارسی (م32ه-) 303
20. ابو هُرَیره دَوْسی (م59ه-) 304
21. تَمیم داری (پس از قتل عثمان زنده بود) 305
22. مقداد بن اسود (م33ه-) 305
23. ابوذر غفاری (م32ه-) 305
نتیجه گیری 306
الف) از اهل تدوین و دارای کتاب 306
ب) از یاران علی علیه السلام وجان فشانان در رکابش 306
حبس مُحدِّثان 308
آرای ناسازگار (نظراتِ مختلف) 311
ص:8
اجتهاد پیامبر صلی الله علیه السلام !! 318
بازپرسی عمر از سوی صحابه 327
تأثیر آرا بر فقه 331
دنباله روی از عمر در تعلیل منع تدوین 339
موضع اهل بیت در برابر گسترش اجتهاد محوری 349
آرا و تأویلات 355
یکپارچگی چند دستگی 361
درنگی در دیدگاه ابن قیّم جوزی 369
کتاب خدا ما را بس! 373
نگرش هایی درباره رأی 380
دگرگونی ها و تغییرات 389
بازگشتی به آغاز 392
بیان امام علی علیه السلام 394
تأکیدی بر آنچه گذشت 403
اجتهاد، نمادی برای خلافت 408
عبدالله بن عمر و مخالفت او با پدرش 414
امتداد هر دو مکتب پس از عمر425
جمع میان حج و عمره 428
ترک قرائت 432
زوجه شخصِ مفقود 432
برگشتِ سهمِ ارث مادر از ثُلث به سُدس 432
زکاتِ اسب 433
کلاله 435
فدک 436
خمس 438
استمرار جریان اجتهادِ ابوبکر و عمر در دوران معاویه 441
سخن ابن قیّم در متعه نساء 450
روشن گری و ردّ 452
ص:9
این پژوهش را تقدیم می دارم :
به نیک مردانِ پیشگام در تدوین ؛
به آنان که در اندیشه و روش و منش ، آنان را می پیروند ؛
به مردان دین ، استادان و دانشجویان و پژوهشگران ؛
به همۀ حقیقت پویان و آزاد اندیشان که از بندهای تقلید و جمود رستند ؛
به هر عقلِ آزاد و فطرتِ پاک و اندیشۀ ناب .
ص:10
ص:11
چاپ اول این کتاب ، هفت سال پیش بیرون آمد و پس از چند ماه ، مؤسسۀ اَعلمی در بیروت آن را تجدید چاپ کرد . در روز سه شنبه 17 شوال 1422 ، اول ژانویه 2002 میلادی ، روزنامۀ مصری «الجمهوریة اونلاین» ضمن مطالبِ اعتقادی هفتگی اش با عنوان «قصص الحق» (داستان های واقعی) این خبر را انتشار داد :
مجمع پژوهش های اسلامی «الأزهر» در گردهمایی هفتۀ گذشته به ریاستِ امام اکبر ، د . محمّد سیّد طنطاوی - شیخ الأزهر - نظر علمای جامعۀ الأزهر را دربارۀ مسئلۀ ترجمۀ علوم در دانشگاه ها تصویب کرد . . .
تا اینکه می گوید :
این مجمع ، با گزارش های سه گانه ای که دکتر محمّد عماره دربارۀ بعضی از کتاب ها ارائه داده بود موافقت کرد . . . و با تبادل نظر و بحث پیرامون کتاب منع تدوین حدیث - اثر سیّد علی شهرستانی - نظر مثبتِ خویش را ابراز داشت .
در سال 1423 هجری (2002 میلادی) استاد عاطف جبالی ، مدیر مرکز
ص:12
آموزشی و پژوهشی «الفجر» مصر ، خلاصۀ این کتاب را (که مرکز بحث های اعتقادی قم چند سال پیش برای بار دوم آماده و چاپ کرده بود) به چاپ رساند .
باری ، کتاب «منع تدوین حدیث» مورد توجه پژوهشگران در داخل و خارج از کشور قرار گرفت ، بعضی به تأیید مطالب آن پرداختند و برخی با آن مخالفت کردند ؛ زیرا نویسنده در این کتاب نگرش جدیدی را در علّت منع ابوبکر و عُمَر از تدوین حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله مطرح می کند و ارتباط این منع و تأثیر آن را بر ارزش جوامع حدیثی موجود مسلمانان روشن می سازد با تأکید بر اینکه یکی از این دو مجموعۀ حدیثی [یعنی جوامع حدیثی شیعه] ، استوارتر و نزدیک تر به واقع است و از انگیزه های شخصی دورتر .
طرح مسئلۀ مهمی مانند این ، طبیعی است که با تأیید و تشویق از سویی و ستیز و مخالفت از سوی دیگر مواجه شود ؛ چرا که با اصل دوم از اصول قانون گذاری اسلامی - سنّت پاک پیامبر - پیوند می یابد .
مناقشه پیرامون این کتاب ، از مجالس فضلا و جمع پژوهشگران فراتر رفت و به حجره های دانشگاه ها و پایان نامه های دانشگاهی کشیده شد . عماد سیّد شربینی کتابی نوشت و آن را «السنّة النبویّة فی کتابات أعداء الإسلام» (سنّت پیامبر در نوشته های دشمنان اسلام) نامید . شربینی در رساله اش به عقاید شیعۀ امامی ، و به ویژه نظراتِ مؤلّف این کتاب ، و آرای دیگران - که آنان را دشمنان سنّت می نامد - اشاره می کند .
یکی از فضلا ، نویسندۀ محقّق ، شیخ قیس عَطّار عهده دار پاسخ به افتراهای شربینی و تهمتی که به نحو خاص به مذهب اهل بیت زده بود ، گردید و به دفاع از سنّتِ پیامبر و مبانی رسول اعظم صلی الله علیه و آله پرداخت ؛ اصول و اعتقاداتی که اهل بیت (کسانی که خدا پلیدی را از آن ها زدود) حامل آن اند .
استاد قیس عطّار ، دانشکدۀ اصول دین الأزهر را مخاطب خود ساخت و عنوان کتابش را «کتاب و عتاب» (نامه ای سرگشاده به دانشکدۀ اصول دین الأزهر) نامید . به اعتقاد وی کتاب شربینی ارزش پاسخ دادن را ندارد به همین خاطر ،
ص:13
استاد عتابش را متوجّه مشایخ الأزهر (و اساتید دانشکدۀ اصول دین) می سازد ، نه شخص شربینی .
این کتاب ،(1)
در انتشارات ما سال گذشته چاپ گردید و با استقبال بی نظیری از سوی خوانندگان رو به رو شد ، لیکن از آنجا که موضوع کتاب شیخ قیس عطّار با کتاب «منع تدوین حدیث» مرتبط بود و کتاب اخیر در بازار نایاب است از حضرت سیّد مؤلّف خواستیم که برای بار سوّم اجازه دهد کتاب را چاپ کنیم ، وی نیز با درخواستِ ما موافقت کرد .
از استاد شهرستانی که این اجازه را به ما داد ، بسیار سپاس گزاریم و کمالِ امتنان را داریم .
قم ، انتشارات دار الغدیر
ص:14
ص:15
در حالی بر چاپ سوم این کتاب مقدمه می نویسم که از روی آوری پژوهشگران و فضلا و علما بر آن ، مسرورم . انتشارات دار الغدیر تجدید چاپ آن را خواستار شد و مؤسسۀ انصاریان از من خواست اجازه دهم کتاب به زبانِ انگلیسی ترجمه شود . تقارن این دو درخواست با هم مرا واداشت بار دیگر کتاب منعِ تدوین حدیث را - که چند سال پیش نگاشته بودم - از نظر بگذرانم و به اصلاحاتی در آن دست یازم .
سعی کردم ملاحظاتم بر کتاب ، چارچوب کلی کتاب و روش و ایده مطرح شده در آن را تغییر ندهد . در این راستا بعضی از عباراتِ آن را آراستم و برخی از مستندات را افزودم و برخی را حذف کردم و به تقدیم و تأخیر بعضی از جمله ها پرداختم و افکاری را که حس کردم ممکن است برای دسته ای از خوانندگان پیچیده به نظر آیند ، روشن ساختم و این چنین ، کتاب آراستگی و امتیازات ویژه یافت .
تا جایی که من سراغ دارم این پژوهش در نوعِ خود پیشینه ندارد ؛ زیرا ربط دادن ماجرای منع تدوین حدیث به تاریخ اسلام (و اختلافاتی که پس از آن پدید آمد) و تمرکز بر اصول اعتقادی و زیر ساخت های افکار میراثی مسلمانان و چگونگی تأسیس اصول در شریعت و اختلاف نگرش ها ، همراه با تفسیر فکری و اعتقادی و اجتماعی رویدادها قضیۀ منع تدوین حدیث را از بوتۀ یک بحث علمی و تخصصی خشک به عرصۀ یک بحث استراتژی زنده در شریعت و حیات ، درآورد .
ص:16
ادعا ندارم که همۀ جوانب این مسئله را دریافته ام ، لیکن همۀ توانِ خود را برای دستیابی به هدف مطلوب ، به کار بُردم . از خداوند متعال امید دارم که صواب را با من همراه سازد و اگر در جایی به خطا رفته ام با دیدۀ اغماض ببخشایدم .
در اینجا لازم می دانم از همۀ کسانی که مرا در این تحقیق همراهی کردند سپاس گزاری کنم ؛ پژوهشگران و عالمان و نویسندگان و اندیشمندان سنّی و شیعه ، به ویژه کسانی که نظراتِ مثبت یا منفی و درست یا ضعیف را دربارۀ کتاب ابراز داشتند چرا که اَمثال این افراد ، خادمانِ فکر و اندیشه اند و آن را رشد و تکامل می بخشند و کاستی ها را می زدایند .
سزامند است از برادر محقّق ، شاعر اهل بیت ، شیخ قیس عطّار نام ببرم که کتاب را از آغاز تا پایان مطالعه کرد(1)
و ملاحظات و نکاتی را یادآورم شد ، خدا وی را پاداش نیک دهد .
از برادرم سَمیر کرمانی متشکرم که منابع کتاب را درآورد و آدرس ها را یکدست ساخت . از احمد بیاتی ممنونم که حروف چینی این چاپ را عهده دار شد .
از خدای سبحان می خواهم همۀ کسانی را که در ساحتِ احیای فکر و میراثِ اسلامی کوشایند ، توفیق دو چندان دهد .
ص:17
جای بسی خرسندی است که کتاب «منع تدوین حدیث» از همان آغاز با استقبالِ پر شور عالمان و پژوهشگران رو به رو شد و اندیشمندان مباحثِ اسلامی و ژرف اندیشانِ عرصه علم و دانش ، آن را ستودند و این کتاب برای بار چهارم با اضافات و اصلاحاتی از سوی مؤلّف ، آماده چاپ گردید .
جامعیّت مطالب ، دیدگاه های بِکر و جدید ، نگرش های اثر گذار و سودمند ، محتوای غنی ، مستنداتِ استوار و متعدد ، قرائن و شواهد مختلف ، پیوندهای چند سویه مباحث به مسائل گوناگون سیاسی ، فقهی ، اعتقادی ، تاریخی ، فرهنگی ، روان شناسی ، و ... باعث شد که اندکی پس از انتشار (و توجّه نویسندگان داخل(1) و خارج(2)
کشور به آن) این کتاب مرزها را در نوردد و به مجامع علمیِ دیگر کشورهای اسلامی راه یابد و در کانونِ توجه محقّقان قرار گیرد .
تا آنجا که علمای الأزهر تصمیم گرفتند آن را در برنامه های پژوهشی خود قرار دهند و به نقد و وارسی مطالبِ آن بپردازند ،(3) و گزیدۀ این کتاب که در قم چاپ شد ، به وسیلۀ یکی از مراکز علمی - پژوهشی مصر «مؤسسة الفجر للدراسات والبحوث» به چاپ رسید .
این کتاب ، به روشنی (و با دلایل استوار و تحلیل های ارزشمند) اثبات می کند که
ص:18
«مکتب اجتهاد و رأی» ثمرة ناگوار منع تدوین و نقل حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله می باشد ، و تبلوُر تعالیم نابِ قرآنی و حدیثی را در پایبندی به تدوین در «مکتب تعبُّد محض» می توان یافت ، که پیامبر صلی الله علیه و آله نخستین مُجری آن بود و در دامانِ آن حضرت بالید و به وسیلۀ امامان اهل بیت علیهم السلام پرورش یافت و پیروانِ آن ها - با وجود شرایط دشوار و ناهنجار - بر این رویه استوار ماندند و جان فشانی ها کردند .
ریشه های تاریخی منع تدوین نیز از نظر نویسنده دور نمی ماند ، و در این عرصه از حقایقِ تلخی پرده برمی دارد که سرآغاز بسیاری از فتنه ها و اختلافات و انحرافات و گمراهی و گمراه سازی شد و به شکافِ عمیقی میانِ مسلمانان انجامید که تا زمانِ حاضر ادامه دارد .
نکاتِ درس آموز فراوان ، کلید واژه های راهگشا ، اهداف و مقاصدِ پشت پرده بسیاری از ماجراها ، . . . و حقایقِ نهفته ای که گرد و غبار اَیام آن ها را پوشانیده است ، بخشی از این اثر کم نظیر است که استاد شهرستانی با فراست و خلاقیّت آن ها را از لابلای متون بیرون می کشد و گزاره های تکان دهنده و سودمندی را می نمایاند .
ویژگی های برجسته و سودمندِ کتاب منع تدوین الحدیث ، بخش فرهنگی مؤسسه حضرت امام هادی علیه السلام را وا داشت تا برای بهره مندی هرچه بیشتر فارسی زبانان از مطالب کتاب ، با کسب اجازه از مؤلف محترم ، به ترجمه این اثر بپردازد .
شایان ذکر است که مؤسسه انصاریانِ قم ، در سال 2004 میلادی ، کتاب را به زبانِ انگلیسی ترجمه و چاپ کرد و مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام مُصمّم است این کتاب را به زبان های زنده دنیا ترجمه و منتشر سازد و در این راستا ترجمه آن را به زبانِ فرانسه ، اردو ، ترکی ، مالایو ، تاجیکی و . . . در دستور کارِ خود دارد ، و با موافقت مؤلف ، ترجمۀ فارسی آن در سال 1390 ، از سوی این مرکز ، به چاپ رسید .
این اقدامِ ارزشمند از سوی آن نهاد ارجمند ، ستودنی است و امید که کارهایی این چنین ، بر گسترۀ فرهنگ اسلامی بیفزاید و آموزه های نابِ وحیانی و تعالیم حیات بخش پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام تشنگان زُلالِ معرفت را در دورترین نقاط جهان ، سیراب سازد .
ص:19
در اینجا لازم می دانم سپاس خود را از بخش فرهنگی مؤسسۀ حضرت امام هادی علیه السلام ابراز دارم ؛ به ویژه از فرهیختة گرانمایه ، استاد سید احمد رضا مُعین شهیدی که امکاناتِ لازم را برای سامان یافتنِ این اثرِ ارزشمند فراهم آورد ، و از فاضلِ مُخلِص سید محمّد معلّم که زحمت حروف چینی و تایپ کتاب را پذیرا شد و بر آراستگی آن افزود و از آقای علی مشکوری که تایپ ویراست دوم کتاب را عهده دار شد .
نیز از فرزانۀ نکته سنج ، حجة الإسلام و المسلمین ، آقای مصطفی اسکندری بسیار سپاس گزارم که به سفارش مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام ویرایش نخست این اثر را از نظر گذراند و با اصلاحات بجا و سودمند ، بسیاری از اشتباهات و کاستی ها و نارسایی های ترجمه را زدود و بر استواری متنِ آن افزود .
با توجه به کمیاب شدن نسخه های کتاب و تمایل انتشارات «دلیل ما» به چاپ کتاب ، تصمیم گرفته شد ، این اثر با ویرایش جدید در اختیار این ناشر قرار گیرد تا ویراست دوم آن نیز دوستداران علم و دانش را سودمند افتد .
در پایان ، توفیقاتِ روزافزونِ نویسنده و دانشمند محترم استاد سید علی شهرستانی را از خداوند متعال مسئلت دارم ، امید است تحقیقات و درنگ های پویای این عالم فرزانه ، اندیشوران را سودمند افتد و اُفق های جدید را فرا روی آنان قرار دهد .
از خدای منّان خواستارم که رهپویانِ صراطِ حق و حقیقت را پایدار بدارد و سعادت و رستگاری و فرجامِ نیک را ره توشه همۀ آنان گرداند .
مشهد مقدس ، شعبان 1436 هجری
سید هادی حسینی
ص:20
ص:21
سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است . درود و سلام بر خاتم پیامبران و امامِ رسولان ، حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و بر اهل بیت پاک و اَصحاب برگزیده اش تا رستاخیز قیامت .
پیداست که همۀ اَدیانِ آسمانی از زیر ساخت های فکری و مبانی قانونی و اصول استواری در زمینه مسائل نظری و عملی دین و سعادتِ آدمی برخوردارند .
دینِ حنیف اسلام در طلیعۀ ادیانِ آسمانی می درخشد و بیش از همۀ آن ها با حیاتِ انسانی پیوند دارد و از آنجا که عهده دار رهبری امّت های مختلف در طول قرن هاست ، در ساحتِ مسائل عملی از نظر اجرایی ، کامیاب تر می باشد .
منطقی می نماید که این دین در نگرش و روش ، سرمایۀ هنگفتی از شالوده ها و زیر ساخت ها و اصول را دارا باشد . قرآن و سنّت ، نخستین و بزرگ ترین سرچشمه هایند که آموزه ها و احکام دین اسلام از آن دو الهام می گیرد .
از میان ادیان آسمانی ، تنها دین بزرگ اسلام است که خدا حفظ کتابش را از تباهی و کهنگی و تحریف ، عهده دار شد و فرمود :
«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» ؛(1) ما ذکر (قرآن) را فرو فرستادیم و خود نگهبانِ آنیم .
از این رو ، قرآن به سرنوشت تورات و انجیل و دیگر کتاب های آسمانی (که
ص:22
دست تحریف در آن ها راه یافت و دچار جَعل و دگرگونی شدند) گرفتار نیامد .
لیکن سنّت پیامبر (مصدر دومِ قانون گذاری) از عهدِ آن حضرت ، به وضع و تحریف گرفتار آمد ، و پیامبر صلی الله علیه و آله هشدار داد که :
«مَن کَذَبَ عَلَیَّ متعمِّداً فَلْیَتَبَوّأ مَقْعَدَه من النّار» ؛(1) هرکه به عمد بر من دروغ بندد ، باید نشیمن گاه آتشین برای خود آماده بیند .
به همین خاطر (و نیز دیگر عوامل) می گویند : سنّت ، ظنّی الصدور است!
اختلافاتی که سنّت بدان ها مبتلا شد بر دیگر مصادر تشریع تأثیر گذارْد ، هر فرقه ای بر اساس نقل هایش به تفسیر و تأویل آیات پرداخت و مُدّعی شد که مقصود از آن ها همان چیزی است که او در می یابد .
در این میان ، بعضی رویکردی منفی در پیش گرفتند با این نگرش که اصول و قواعد و کلّیاتی که آدمی برای خویش تصویب می کند ، از روایات بسنده است و جایگزین موارد اختلاف می شود .
به این ترتیب ، اختلاف در سنّت ، شاخه های مختلف یافت و در بسیاری از اصول و فروعِ دین ریشه دوانید و امّت اسلام ، به مذاهب و فرقه های گوناگون تقسیم گردید که هر کدام مدّعی اند پیرو قرآن و پیامبرند و بر حق می باشند و سنّتِ پیراسته ، همان است که آنان دارند!
آیا می توان بر حق بودن همة این فرقه ها را راست انگاشت و قائل شد که همۀ این جریان های فکری صحیح اند و خدا و رسول آن ها را حجیّت بخشید؟
یا حق تنها یک چیز است و باید به آن دست یافت؟
آیا سخن هر فرقه ای دربارۀ فرقة دیگر درست می باشد یا نه؟
درگیری فکری در این گرایش های مختلف ، در دور باطلی (از قبول و رَدّ)
ص:23
می چرخد و عقل سالم - در برابر این جریانات فکری - چاره ای نمی بیند جز اینکه یکی را ترجیح دهد یا سوی یکی از آن ها گرایش یابد . درستی و یا نادرستی همۀ آن ها معقول نمی باشد ؛ چرا که حق یکی است و تنها یک فرقه اهل نجات به شمار می رود .
بر مسلمان واجب است که پرس و جو کند تا به سنّتِ صحیحی دست یابد که او را به حقیقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله آورد برساند .
دربارة حجیّت سنّت جای بگو و مگو نیست ؛ زیرا اختلافی در آن نمی باشد،(1) بحث در شیوه های اثباتِ سنّت است و اینکه کدام یک از نقل ها حجّت اند؟
بسا گویند : باید احادیثی را برگرفت که طبق قواعد رجالی صحیح اند ، و احادیث ناصحیح را باید کنار گذاشت و از عمل به آن ها پرهیخت .
این سخن - در آغاز - درست به نظر می آید ، ولی آگاهانِ فنِ حدیث می دانند که صحّتِ سند به تنهایی بسنده نیست ، ضوابط و معیارهایی در متن نیز باید رعایت شود .
افزون بر این ، بعضی از اصول و مقیاس های رجالی ، بر موازین ویژه ای قرار دارند و معیارهای علمی و اصول قرآنی بر آن ها حاکم نمی باشد ، بلکه در توثیق و تضعیف یک راوی یا در نقد پیشوایان مذاهب ، آرای گوناگون و اختلافاتِ آشکاری هست .(2)
با وجود این اختلافات ، پژوهشگر با حجم انبوهی از موازین
ص:24
و مقیاس های هنگفت و شگفت آور و مِه آلودی رو به روست که حس مذهبی و سیاسی بر آن ها سیطره دارد ؛ بسا راویانی که اعتبار یافته اند اما بر اساس مدارک دیگر ، این گونه معرفی نشده اند و بسا راویانی که ناروا بی اعتبار شوند ، و بسا روایتی که سندش صحیح به شمار آید و متنِ آن بر خلاف واقع باشد و روایتی که از نظر سند از اعتبار بیفتد و به لحاظِ واقع ، درجه بالایی از صحّت را دارا باشد .
با ملاحظۀ دوران های پیشین ، چاره ای جز آراسته سازی سنّت ، با روشی نوین و جدّی باقی نمی ماند ؛ شیوه ای که خاستگاه آن ، اصول ثابت شریعت و تاریخ و عقل و فطرت اند و رویدادهای مرتبط با حدیث و فضای حاکم بر آن و دیگر اهداف در این راستا ، واکاوی می شوند .
معنای این سخن ، نادیده انگاری نقش سند در شناخت حدیث نیست ، بلکه به کارگیری دیگر شواهد و قرائن برای دریافتِ مقصود اَخباری است که حقّشان از سوی بعضی از مسلمانان اَدا نشده است .
در هر حال ، هم اکنون مجموعه ای از مسانید حدیثی در اختیار داریم که «صحاح ستّه» نامیده می شود و گروه زیادی از مسلمانان به احادیث آن ها عمل می کنند و سوای آن ها را - هرچند اکسیر مُجَرَّب باشد - نمی پسندند ؛ و مسانید دیگری را می بینیم که «کتب اربعه» نامیده می شود و گروه دیگر از مسلمانان به آن ها عمل می کنند و بر این باورند که صحیح ترین احادیث در آن هاست و این کتاب ها از وضع و تحریف به دورند و از تأثیر عوامل خارجی مصون مانده اند .
حال این پرسش ها مطرح اند :
روایتِ صحیح کدام است و در کجاست؟
آیا به راستی همة احادیثِ صحاحِ ستّه صحیح اند؟ یا اینکه میان آن ها ضعیف و مُرسَل و دیگر احادیث نارسایی هست که باید در آن ها درنگ ورزید؟
احادیث اهل بیت چطور؟ آیا همه شان صحیح اند یا اینکه میانشان احادیث ساختگی و ضعیف وجود دارد؟
باید به این سؤالات پاسخ گفت و این کار ، پس از وارسی ریشه های این
ص:25
قضیّه در متونِ تاریخی و حدیثی ، شُدنی است .
شاید مهم ترین و بارزترین رخدادی که در سنّت پیامبر - از نظر متن و معنا - اثر گذاشت ، منع ابوبکر و عُمَر از نقل و تدوین حدیث بود و نقش شیخین در اجرای این نگرش و استمرار آن در عهد عثمان و معاویه که پس از آن ، خلفا آن را آیین نامۀ خویش قرار دادند تا اینکه عمر بن عبدالعزیز این کار را متوقّف ساخت و به تدوین حدیث فراخواند .
با وجود این ، گروهی از بزرگان صحابه و تابعان ، تدوین را شیوه و روش خود ساختند (حتّی در عهد عُمَر که به سخت گیری و قساوت نسبت به مخالفانِ اندیشه اش معروف بود) .
از آن هاست : علی بن ابی طالب ، مُعاذ بن جبل ، اُبَی بن کعب ، عبدالله بن مسعود ، اَنس بن مالک ، ابو سعید خُدری ، فاطمه زهرا ، ابوذر ، و دیگران .
اینان به تدوین و نقل حدیث می پرداختند و برای منع توجیهی نمی دیدند و نظر ابوبکر و عُمَر - و پیروان آن ها - را مقدس و خدشه ناپذیر نمی دانستند و چونان دیگران نمی ترسیدند .
از اینجا بود که اختلاف نگرش میان دو شیوه پدید آمد و مبانی فکری دو طرف ترسیم شد ؛ یکی حدیث می گفت و می نوشت ودیگری از تحدیث و تدوین منع می کرد یا قائل بود که در حد امکان این امر کاستی پذیرد .
در این دو مکتبِ حدیثی باید به دقت بیندیشیم تا دریابیم کدام یک به واقع نزدیک تر و از انگیزه های نادرست دورتر است .
سزاوار نیست که این بررسی و ارزیابی شیوه های دو مکتب ، تخمینی و نا استوار به اندازۀ وارسی شرایط حاکم در آن روزگار و نمودِ حال و روزِ رجال مورد نظر در عرصه های مختلف حیاتشان باشد چرا که ما تنها اطلاقِ لفظ عدالت و وثاقت و . . . یا عکس آن ها را - بی اشاره به متعلّقات آن ها در این زمینه - کافی نمی دانیم .
زیرا بسیاری از صحابه حدیثی را روایت می کردند بی آنکه بدانند مفاد آن نسخ شده است یا نه؟ نصّی را که پیامبر بر زبان آورد ، قرآن است یا سخنِ خود آن حضرت؟ حکمی که وارد شد ، مخصوص خود پیامبر یا شخص معین می باشد یا حکم عام برای همة مسلمانان است؟
ص:26
و چنین است فتواهای آنان با تصریح خودشان به اینکه سخنشان مستند شرعی ندارد! اگر به واقع اصابت کند از خداست و اگر خطا باشد القای شیطان است .
این ها - همه - ما را واداشت که به پژوهشی جامع دست یازیم ؛ امور مجمل و مبهم را که سنّت پیامبر و احادیث آن حضرت را مشتبه ساخته است ، روشن سازیم و با روش علمی جدید آن ها را بکاویم تا واقع را دریابیم ؛ زیرا این گونه پژوهش ها می تواند حقایق فراوانی را بنمایاند .
در ضمن این پژوهش ، ناسازگاری نقل های مانعان را با روایاتِ اهل تدوین و تحدیث ، می توان آشکارا دید ؛ و امور زیادی در تشریع ، فقه صحابه ، گرایش های فقهی آن روزگار ، انگیزه های نهفته ورای آن ها بروز می یابد و در نتیجه ، روشن می گردد که کدام دسته از روایات «صحاحِ ستّه» و «کتب اربعه» و دیگر مسانید حدیثی ، حجّت اند .
اکنون با هم می رویم تا اثر منع تدوین را بر سنّت بنگریم و در ضمن آن ، آثارِ جلوگیری از نقل حدیث را نظاره گر باشیم و به فرجامی که امور فقهی مسلمانان بدان گرفتار آمد ، از خلالِ سنّت نبوی پی ببریم .
ص:27
ص:28
ص:29
موضوع نهی ابوبکر و عُمَر از تدوین حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله و دستور عُمَر به صحابه که حدیث از پیامبر را بکاهند (چنان که در حدیث قَرَظَة بن کَعْب انصاری هست)(1)
شایان بحث و بررسی است ؛ زیرا این امر به دومین مصدر از منابع قانون گذاری اسلامی ارتباط می یابد . پژوهش حاضر گرچه بحث تخصّصی است و بیشتر محقّقان را به کار می آید ، لیکن همزمان صورتی روشن از مهم ترین رویداد را در تاریخ قانون گذاری اسلامی ، در اختیار خواننده قرار می دهد .
واکاوی این مسئله ، گره بسیاری از ماجراها و اموری را که در مسائل اختلافی میان شیعه و سنّی مطرح اند ، می گشاید و ما را در فهمِ واقعِ این اختلاف و ریشه های آن یاری می رساند .
مهم ترین عواملی که در این راستا ذکر شده اند ،(2) موارد ذیل است :
عامل اول : آنچه از ابوبکر نقل شده است .
عامل دوم : آنچه از عمر بن خطاب منقول است .
عامل سوم : نظرِ ابن قُتَیْبَه و ابن حَجَر .
عامل چهارم : آنچه را استاد ابو زَهْو و شیخ عبدالخالق عبدالغنی نقل کرده اند .
ص:30
عامل پنجم : گرایش خطیب بغدادی و ابن عبدالبَرّ .
عامل ششم : گرایش بعضی از مستشرقان .
عامل هفتم : دیدگاه بیشتر نویسندگان شیعه .
عامل پایانی : آنچه ما به آن دست یافته ایم .
شایان ذکر است که نقد ما بر این عوامل ، برای فهم و دریافتِ واقعِ قانون گذاری اسلامی و شرایط آن است ، قصدمان کنایه زدن به منزلتِ کسی نیست ؛ زیرا میدان ، میدان بحث و نقد و بررسی است و دوران ، دورانِ منطق و دلیل .
طرح نظر کسی به معنای تاختن به اندیشة وی و هتک کرامتش نمی باشد ، بلکه همۀ اقوال و دیدگاه ها نیازمند نقد و وارسی اند و حتّی قولِ ما نیز از این اصل به دور نیست ؛ زیرا رسیدن به حقایق - به ویژه حقایق دینی به شیوۀ خاص - هدف نهایی وبلند انسانی است که دست یابی به معرفتِ شایسته ، دغدغه ذهنی اوست و دین داری و آمادگی برای لقای خدای متعال (با بصیرت و یقین) آن را می طلبد .
عالَمِ حضور به پیش گاه خدای بزرگ - در آخرت - براساس حق و صدق به پا می شود ، و از این رو ، بر کسی که به راستی به این حضور با شکوه و پر هیبت می اندیشد ، سزاوار است بکوشد از امور وهمی و اشتباه آمیز خارج شود و به موازین فضل و حق درآید .
در این راستا باید از خدای بزرگ یاری خواست ، و اوست که به راه راست و درست هدایتگر است .
ص:31
ص:32
ص:33
عامل نخست ، سخنانی است که ابوبکر مطرح ساخت که از دو متن زیر به دست می آید :
الف) از عایشه نقل شده است که گفت :
پدرم پانصد حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله گرد آورد ، شب ها به خواب نمی رفت و از این پهلو به آن پهلو می شد . این کار مرا غمگین ساخت ، پرسیدم : آیا دردی داری که به خود می پیچی یا چیزی تو را رسیده است؟
چون صبح شد ، گفت : دخترکم ، احادیثی که نزدت هست برایم بیاور! من آن ها را آوردم . او آتشی خواست و آن ها را سوزاند .
پرسیدم : چرا آتششان زدی؟
گفت : ترسیدم بمیرم و آن ها نزدم باشد و در میانشان احادیثی از کسی باشد که من به او اطمینان و اعتماد کرده باشم ،ولی آن گونه که برایم گفته است ، نباشد و من (آن مطلب نادرست) را نقل کرده باشم .(1)
ب) در تذکرة الحُفّاظ آمده است که : یکی از روایاتِ مُرسَل ابن أبی مُلَیْکَه ، این است :
صِدِّیق (ابوبکر) مردم را بعد از وفاتِ پیامبرشان گرد آورد ، و گفت : شما از رسول خدا صلی الله علیه و آله احادیثی روایت می کنید که در آن ها اختلاف
ص:34
دارید ، و مردم پس از شما اختلافشان شدیدتر می شود! از رسول خدا چیزی را حدیث مکنید ، هر که از شما پرسید ، بگویید : میان ما و شما کتابِ خدا هست! حلالش را حلال بدانید و حرامش را حرام سازید .(1)
پیش از وارسی این دو متن ، دو پرسش داریم که باید پاسخی برایش یافت :
1 . آیا خلیفۀ اول ، احادیثش را در زمان پیامبر اَعظم و به امر آن حضرت گرد آورد یا اینکه پس از آن حضرت - با نگاه به شرایط سیاسی و نیاز اجتماعی - آن ها را جمع کرد؟
2 . آیا منع از نقل حدیث و نوشتن و تدوین سنّتِ پیامبر ، در زمان پس از پیامبر صلی الله علیه و آله رخ داد یا اینکه خود رسول خدا از کتابت حدیث نهی کرد؟ چنان که از ابو سعید خُدری نقل شده است که آن حضرت فرمود :
ومَن کَتَبَ عنّی غیرَ القرآنَ فَلْیَمْحُه ؛(2)
هرکه جز قرآن را از من نوشته است ، محو و نابودش کند .
از تعبیر متن اول (که عایشه می گوید : پدرم حدیث گرد آورد) برمی آید که تدوین حدیث - از سوی خلیفه - پس از پیامبر بود ، به ویژه هنگامی که دریابیم که وی آن را از بعضی رجال ستاند ؛ زیرا می گوید : «ترسیدم بمیرم و آن ها نزدم باشد و در میانشان احادیثی از کسی باشد که من به او اعتماد کرده باشم ولی آن گونه که برایم گفته است ، نباشد و من آن را نقل کرده باشم» .
ترس خلیفه از نسبت این احادیث به پیامبر صلی الله علیه و آله با فرض گردآوری آن ها در عهد آن حضرت سازگار نمی افتد ؛ زیرا اگر این گردآوری در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله بود ، خلیفه می توانست آن ها را به پیامبر عرضه کند تا نسبت به موارد مشکوک خاطر جمع شود .
ص:35
اگر گویند : ابوبکر فرصت نیافت آنچه را با واسطه از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنید ، بر آن حضرت عرضه کند تا به صحّت یا نادرستی آن ها آگاهی یابد!
گوئیم : معقول نیست که این امر بر ابوبکر - با وجود نزدیکی اش به پیامبر و رسوخ شک در جانِ او - پوشیده بماند و بسی بعید است که بپنداریم وی این امر مهم را واگذاشت و امروز و فردا کرد تا اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله درگذشت ؛ با اینکه صحابه دربارة ساده ترین مسائل - و آن گاه که اندکی مُردَّد می شدند - از پیامبر صلی الله علیه و آله سؤال می کردند و ضرورتِ این کار بر آن ها مخفی نمی مانْد .
امّا سوزاندنِ احادیث و بیم وی از انتسابِ آن ها به رسول خدا صلی الله علیه و آله به جهت این سخن ابوبکر که گفت : «فأکون قد نَقَلْتُ ذلک» (پس من این ها را نقل کرده باشم) و نزدیکی آن با مرگ خلیفه «خَشیتُ أن أموت» : (می ترسم بمیرم) روشن می سازد که خلیفه در اَواخر عهدش آن ها را جمع آوری کرد و یک حدیث از آن ها را هم خودش از پیامبر نشنید وگرنه چگونه به خود اجازه می داد که آنچه را شفاهی از رسول خدا شنید ، بسوزاند!
افزون بر این ، اگر خلیفه این روایات را در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله جمع آوری می کرد ، مؤرّخان و سیره نویسان آن را می نوشتند و شب هنگام به خود نمی پیچید! و در جایز بودن تدوین و عدمِ آن - بعد از پیامبر - شک نمی کرد ؛ و سخن عایشه این گونه بیان می شد «پدرم در زمان رسول خدا به جمع آوری حدیث پرداخت» یا «رسول خدا بر پدرم حدیث املا کرد و پدرم نوشت» یا مشابه این سخنان .
آری ، خلیفه برای مالک بن انس - زمانی که وی کارگزار خلیفه در بحرین بود - نامه ای نوشت که در آن احکام زکات وجود داشت ،(1) و نامه ای نیز (به همین
ص:36
مضمون) به عمروعاص نوشت .(1)
این امر با آنچه از وی نقل شده است - که صحیفه اش را سوزاند - منافات ندارد ؛ زیرا آنچه را برای اَنَس نوشت دربارة زکات و گردآوری اموال بود که دولتش را پایدار می ساخت و خلیفه نمی توانست آن را از یاد ببرد .
از عَمْرو بن حزم رسیده است که وی کتابی نوشت که در آن احکام صدقات به نقل از پیامبر صلی الله علیه و آله بود .(2)
عُمَر بن خطّاب نیز در همین موضوع نوشته ای نگاشت که نزد حَفْصَه بود ، سپس نزد آل ابی خطّاب نگه داری می شد .(3)
باری ، نوشتن آنچه امر دولت و حکومت را پایدار می سازد ، یک چیز است و آنچه در توجیه منع تدوین حدیث بیان می شود ، چیز دیگر .
از خلالِ عمل ابوبکر و عمر و سیرة مسلمانان ، می توان به روشنی سؤال دوم را پاسخ داد ؛ خلیفة اول پانصد حدیث گرد آورد و این ، خود دلیل کافی بر عدم صدور نهی از پیامبر صلی الله علیه و آله دربارة تدوین حدیث است ؛ زیرا اگر از آن حضرت نهی صادر می شد ، خلیفه آن احادیث را نمی نگاشت .
نسبت به خلیفۀ دوم نیز قضیه از همین قرار است ؛ زیرا اگر تدوین در گذشته ممنوع بود وی صحابه را گرد نمی آورد و به مشورت با آنان نمی پرداخت وآنان او را به تدوین حدیث راهنمایی نمی کردند .(4)
اگر کوتاه بیاییم و بگوییم که به طور عام نگارش و تدوین منع شد و به طور خاص ، نگارش سنّت منع گردید ، پس معنای احادیثی که به طور صحیح از پیامبر صلی الله علیه و آله
ص:37
روایت شده که وی مسلمانان را به نوشتنِ احکامی که آن ها را روز فتح مکّه بر زبان آورد ،(1)
دستور داد ، چیست؟
یا اینکه حضرت (پس از هجرت به مدینه) به کتابت احکام زکات و مقادیر آن امر کرد و در دو صحیفه نوشته شد (که در خانۀ ابوبکر صدّیق و ابوبکر بن عمرو بن حزم محفوظ باقی ماند)(2)
چه معنایی دارد؟
واین سخن پیامبر که فرمود «اُکْتُبوا ولا حَرَج» (بنویسید و باکی بر نوشتن حدیث نیست) و عبارات دیگری که همسان آن است و به صراحت مسلمانان را به نوشتن و تدوین احکام و سنّت نبوی تشویق می کند ، چه معنایی می تواند داشته باشد؟
بدین سان ، می توان دریافت که کتابت و تدوین حدیث ، در عهد رسول خدا صلی الله علیه و آله ممنوع نبود و شیخین حدیث آن حضرت را در ایام حیاتش ننوشتند ، بلکه خلیفۀ اول پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله احادیث را نوشت و مُدَوَّن ساخت .
کتابت و تدوین دانش ، از چیزهایی است که قرآن حکیم بر آن تأکید می ورزد :
«ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» ؛(3)
ن (نون) سوگند به قلم و آنچه می نویسند .
«الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ» ؛(4)
سوگند به کسی که به قلم آموخت .
«وَلا تَسْئَمُوا أَنْ تَکْتُبُوهُ صَغِیراً أَوْ کَبِیراً ... »؛(5)
و از نوشتن ریز و درشت آن ، ملول نشوید .
«فَاکْتُبُوهُ» ؛(6)
ص:38
آن را بنویسید .
« ... عِلْمُها عِنْدَ رَبِّی فِی کِتابٍ ... »؛(1)
علم آن در کتابی نزد پروردگارم هست .
و به راستی ، عرب نویسندگان را بزرگ می داشتند و به نوشتن می گرویدند . ابن حبیب بغدادی ، فهرستی را از نام های اَشرافِ دانش آموختگان و فقهای آنان را در عصر جاهلی و صدر اسلام می آورد .(2)
ابن سعد می نویسد :
در زمان جاهلیت و آغاز اسلام ، آدم درست و حسابی ، نزد اعراب کسی بود که به زبان عربی می توانست بنویسد .(3)
در مکّه ،(4)
مدینه ،(5)
حیره ،(8)
و دُومة الجَنْدَل(9) مکتب خانه هایی برای درس آموزی به پا بود . از رسول خدا صلی الله علیه و آله رسیده است که آن حضرت در مسجدش ایوانی ساخت که عبدالله بن سعید بن عاص در آن ، مشتاقان به کتابت و خط را آموزش می داد .(10)
دکتر احمد امین می نگارد :
ص:39
بی سوادی ، آن گونه که بعضی از نویسندگان و مستشرقان پنداشته اند میان عرب فراگیر نبود ، به ویژه عرب حیره و سرزمین شام ؛ زیرا آنان روزگار درازی با همسایگان فارس و روم زیستند و به اقتضای شرایطی که آنان را دربر می گرفت و روزگاری که با این ملل متمدن سپری ساختند ، برایشان بعید نبود که نوشتن را بیاموزند و علوم و عاداتی را که زندگی شان نیاز داشت و راه های زندگی و حیات آزادانه و شرافتمندانه را برایشان آسان و هموار می ساخت ، از آنان فرا گیرند .(1)
هنگامی که قرآن ، کتابت و تدوین را تشریع می کند و سنّت به این دو ، عنایت و توجّه دارد (تا آنجا که فِدیه (جانْ بهای) اُسرای مشرکان را در جنگ بدر ، آموزش هر کدام از آن ها ده تن از فرزندان مسلمانان را خواندن و نوشتن قرار می دهد)(2)
منع تدوین سنّت از جانب رسول خدا صلی الله علیه و آله معنا ندارد .
از سویی چرا به راه و روشِ فراگیر پیامبر صلی الله علیه و آله در تشویق بر فرهنگ و اندیشه و آموزش ، نمی نگریم؟! از جمله توبیخ پیامبر نسبت به گروهی که در باره شان فرمود :
ما بالُ أقوام لا یُفَقِّهونَ جیرانَهم ولا یُعلِّمونَهم ولا یَعِظُونهم ولا یأمرونهم ولا یَنْهَوْنَهم؟! وما بالُ أقوام لا یَتَعَلَّمون مِن جیرانهم ولا یَتَفَقَّهُون ولا یَتَّعِظون ؟! (3)
اقوامی را چه می شود که بر درک و بینش همسایگانشان نمی افزایند و آنان را نمی آموزانند و اندرزشان نمی دهند و امر و نهی نمی کنند؟ و اقوامی را چه می شود که از همسایگانشان علم فرا نمی گیرند و تفقّه نمی کنند و پندیاد نمی شوند ؟!
ص:40
رسول خدا صلی الله علیه و آله از نمایندگان عبدالقَیْس پرسید : کرامتِ برادرانتان و مهمان نوازی آنان را نسبت به خود چگونه یافتید؟
پاسخ دادند : بهترین برادران اند ؛ بستر نرم برایمان گستراندند و خوراک پاکیزه به ما دادند و روز و شب کتاب پروردگارمان و سنّتِ پیامبرمان را به ما آموختند .
پیامبر صلی الله علیه و آله از این سخن به شگفت آمد و از ما شادمان شد ، آن گاه به فرد فرد ما روی آورد و از آنچه آموختیم و یاد دادیم می پرسید ... .(1)
از حُذَیْفَه روایت شده که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود : «کسانی از مردم را که به اسلام لب می گشایند برایم بنویسید» ما نام هزار و پانصد مرد را نوشتیم .(2)
سیره نویسان نوشته اند که برای پیامبر صلی الله علیه و آله 26 یا 42 یا 45 کاتب وحی وجود داشت(3) .
آن گاه که این تأکید بر آموزش و آموختن و خواندن و نوشتن را به آنچه پیش از این آوردیم (که پیامبر صلی الله علیه و آله به کتابت و تدوین دستور داد و صحابه در عصر آن حضرت و مدتی پس از او تا زمانی که ابوبکر از آن نهی کرد ، به این کار دست یازیدند) ضمیمه کنیم ، در می یابیم که نسبت منع تدوین و نقل حدیث به رسول خدا صلی الله علیه و آله مغالطه ای است که با هدفِ بدنام کردن اسلام صورت گرفت و بهانه ای برای دشمنان اسلام شد که بگویند مسلمانان با علم ، مخالف اند و تحدیث از پیامبر و تدوین سنّت را نمی پسندند ؛ زیرا می نگریم که آنان موضعشان را نقض می کنند و بعدها به تدوین سنّت می پردازند!
اگر تدوین جایز نبود ، چرا از آن بازداشتند؟ و اگر ممنوع بود ، چرا به تدوین آن دست یازیدند؟!
آری ، قول به منع کتابت و تدوین ، در تناقض است با روایاتی که از پیامبر صلی الله علیه و آله
ص:41
رسیده است که فرمود : «اکتبوا»(1)
(بنویسید) ، «قَیِّدوا»(2) (دانش را با نوشتن ماندگار سازید) ، «اکتُب فَوَالذی نَفْسی بِیَده ما خَرَجَ مِنه إلاّ الحقّ»(3)
(بنویس! سوگند به کسی که جانم به دستِ اوست جز حق از آن بیرون نیاید) ، «استَعِن علی حفظک بیمینک»(4) (از دستت بر حافظه ات یاری بخواه) .
مانند این سخنان بسیار است و ما نمی خواهیم در این زمینه ، سخن به درازا کشد .
متن اول
حال که این مطلب روشن شد ، مناقشه در متن اول را با این پرسش ها پی می گیریم :
چرا شبْ هنگام ، خلیفه اول در بستر آرام نمی گرفت و پیوسته از این پهلو به آن پهلو می شد؟
آیا از دردی می نالید؟ یا چیز خطیری از امر خلافت و شئون مسلمانان ، او را بی قرار می ساخت و خواب را از چشمانش می ربود؟
پیش از این ، سخن عایشه گذشت که گفت : «آیا از دردی به خود می پیچی یا خبری [ناگوار] تو را رسیده است؟» و توجیه ابوبکر را در این باره ، دریافتیم .
آیا این تعلیل که خلیفه بیان داشت «آن گونه که برایم حدیث کرده ، نباشد» درست است؟
آیا تعلیل او می تواند مجوزی برای سوزاندن آنچه را گرد آورده بود ، به شمار آید؟
ص:42
چرا خلیفه احادیث را سوزاند وآن ها را با آب پاک نکرد یا در زمین مدفون نساخت؟
سؤال اول
به قرینه این سخن که : «چون صبح شد ، پدرم گفت : دخترم ، بشتاب! احادیثی را که نزدت هست برایم بیاور ، من آن ها را آوردم . . .» در می یابیم که سبب زیر و رو شدن خلیفه ، بیماری جسمی نبود و نیز امور مربوط به جنگ و نبردها او را ناآرام نمی ساخت ، بلکه به جهت احادیثی که در این صحیفه - بر خلاف اجتهاداتِ وی - وجود داشت ، شبانگاه آرام و قرار نمی یافت .
بر این اندیشه و باور بود که نقل حدیث از پیامبر اختلاف برانگیز است بی آنکه میان سخنانی که برایش حدیث شده بود ، فرق گذارد و بدون تمیز میان آنچه خودش از پیامبر شنید یا با واسطه برایش نقل شد .
زیرا در مرسلۀ ابن أبی مُلَیْکَه آمده است که گفت : «لا تُحَدِّثوا شیئاً» (چیزی از پیامبر حدیث مکنید) در حالی که می دانیم که خلیفه در آغاز ، به این شیوه گرایش نداشت .
و امّا این توجیه برای سوزاندن احادیث ، که گفت : «ترسم بمیرم و در آن احادیثی از شخصی باشد که به او اطمینان و اعتماد داشتم و آن گونه که برایم حدیث کرده است نباشد و من آن ها را نقل کرده باشم» دارای چند ایراد است :
1 . چگونه شخص مطمئن و ثقه ، نامطمئن و غیر قابل اعتماد شد؟
آیا ابوبکر - که در مدینه نزد پیامبر بود - نیازمند آن بود که میان او و پیامبر در نقل حدیث ، واسطه باشد؟
اینکه گفته اند : «ابوبکر در طول حیاتش ملازم پیامبر بود» با احتیاج وی به واسطه در نقل حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله سازگاری ندارد ؛ زیرا همراهی با پیامبر نیاز به واسطه را نفی می کند ، به ویژه برای کسی که گفته اند : اولین کسی بود که اسلام آورد!
2 . هنگامی که ناقل خبر ، ثقه و مأمون باشد (زیرا ابوبکر گفت : به او اطمینان و
ص:43
اعتماد داشتم) آیا می توانیم به صرفِ احتمالِ دروغ و سهو ، مرویات او را از اعتبار ساقط سازیم و برنگیریم؟
آیا لازمۀ این کار ، انکارِ حجیّتِ خبر ثقه نیست؟! و پس از آن ، ما نمی توانیم بر خبر هیچ ناقلی اعتماد کنیم ؛ زیرا امکان احتمال کذب در آن هست!
رافع بن خَدِیج می گوید :
روزی در حال گفت و گو با یکدیگر بودیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله بر ما گذشت ، فرمود : چه می گویید؟
گفتیم : آنچه را از شما شنیدیم ای رسول خدا .
فرمود : «حدیث کنید ، لیکن بدانید کسی که بر من دروغ بندد ، باید جایگاهش را برای دوزخ آماده سازد!» و برای انجام کارش روانه شد .
قوم ساکت ماندند ، پیامبر صلی الله علیه و آله آن گاه که باز آمد فرمود : اینان را چه شد که حدیث نمی کنند؟
گفتند : سخنی که از شما شنیدیم ای رسول خدا .
فرمود : «مقصودم این نبود! کسانی را اراده کردم که به عمد بر من دروغ بندند» .
آن گاه ما به نقل حدیث پرداختیم ، من پرسیدم : ای رسول خدا ، ما سخنانی از شما می شنویم آیا آن ها را بنویسیم؟ فرمود : «بنویسید ، باکی نیست» .(1)
این روایت ، در آنچه ما گفتیم صراحت دارد که تحدیث و کتابت و تدوین - همه شان - در عهد پیامبر امور جایز و مشروع بودند ، جمله «تحدّثوا» (حدیث کنید) جواز نقل حدیث را همراه با لزوم درنگ در آن تأکید می کند تا احدی در قلمرو دروغ بستن بر پیامبر نیفتد ، و احتمالِ دروغ گو بودن راوی یا ترس از کذب ، نمی تواند مُجوّزی برای اهمالِ حدیث نزد خلیفه باشد .
ص:44
بلی ، رسول خدا صلی الله علیه و آله به درنگ در نقل روایت فراخواند تا صحیح از ضعیف شناخته شود و سدّ باب روایت و تحدیث را تشریع نکرد . بر عهدة خلیفه بود که احادیث را تصحیح کند ؛ اگر در آن دروغی هست ، حذف کند و اگر چیزی نیازمند توضیح است ، آن را روشن سازد و اگر چیز دیگری می باشد به آن اشاره کند ، نه اینکه همه را با فرض شک و احتمالِ دروغ ، از بین ببرد .
عِلم از چیزهایی است که - به طور عام - محوِ آن جایز نمی باشد ، چگونه ممکن است نابود ساختن سخن پیامبر گرامی ]که علم حقیقی است[ روا باشد؟! بر این اساس ، سوزاندن روایات در هیچ حالی جایز نیست ؛ به ویژه آنکه در بیشتر آن ها اسم «الله» و احکامِ خداست که اهانت به آن ها هرگز جایز نمی باشد .
ابوبکر اگر می خواست آن ها را نابود سازد ، راه های دیگری - که پاک و تهی از ابهام است - پیش روی او وجود داشت ؛ مانند محو آن ها با آب ، یا دفنشان در زمین یا . . .
باری ، مسلمانان رابطۀ ریشه ای میان تحدیث و تدوین را احساس کردند (و این امر بر هوشیاری و فرهنگ آن ها دلالت می کند) لذا دربارۀ جواز کتابت احادیثِ پیامبر صلی الله علیه و آله از او پرسیدند ؛ زیرا احتمال دادند که آن حضرت ، منع کند یا نوشتن را به قیودی مقیّد سازد یا در کتابتِ آن شروطی را مطرح سازد .
پیامبر صلی الله علیه و آله در پاسخ فرمود : «اُکتبوا ولا حَرَج» ؛ بنویسید ، باکی نیست .
پیامبر صلی الله علیه و آله در نوشتن ، این دغدغه را نفی کرد و رفع حَرَج فرمود ؛ زیرا بر مسلمان است که در آنچه از پیامبر صلی الله علیه و آله می نویسد و تدوین می کند ، درنگ ورزد و چیزهای دروغ را ننگارد . بیش از این ، شرطی نمی باشد .
3 . اگر اعتقاد یابیم که احتمال کذب ، راوی را از اعتبار می اندازد (چنان که ابوبکر بیان داشت) باید آنچه را از پیامبر در صحاح و مسانید روایت شده است دور افکند ؛ چرا که این احتمال در آن ها هست ، در حالی که احدی به آن قائل نیست ؛ زیرا مقتضای این قول این است که اصلی از اصولِ تشریع اسلامی از اعتبار بیفتد و سنّتِ نبوی - به طور کامل - پایان یابد و همۀ احکام فرعی (که از
ص:45
احادیث استنباط شده اند) الغا گردد .
خلیفه چگونه این را می گوید؟ آیا بر وی پوشیده ماند که پیامبر صلی الله علیه و آله در رابطه با آمادگی و تجهیز برای جنگ ها و نبردها به اخبار صحابیان عادل ، عمل می کرد؟!
مفهوم آیه «نبأ» و آیات دیگر دلیلی است بر حجیّت خبر واحد و اینکه مسلمانان به خبر عادل عمل می کردند و هنگام خبر فاسق باز می ایستادند .
سیرۀ عقلایی بر پذیرش خبر عادل مورد اعتماد ، حکم می کند و مجرد احتمال اینکه دروغ گفته یا خطا نموده یا سهو کرده یا . . . با قانون عقلایی (بی اعتنایی به احتمالات موهوم) از بین می رود .
چگونه می توان میان باور ابن حَجَر (که می گوید خدا از صحابه ، کذب و سهو و شک و فخر و . . . را نفی کرد) و شهادتِ ابوبکر جمع کرد ؛ زیراکه ابوبکر به بعضی از صحابه بدگمان است - این احتمالات آنان را در بر می گیرد - و تا درجۀ کذب پیش می رود ، و پیداست که به عقیدۀ همان ابن حجر ، ابوبکر از حال صحابه آگاه تر است .
اگر از باب جَدَل ، بپذیریم که صرف شک و احتمال ، خبر را - نزد شاک - از حجیّت می اندازد ، سقوط خبر را از حجیّت (نزد دیگرانی که در مرویات شک ندارند) نمی پذیریم .
از این رو بایسته بود که ابوبکر مرویات را نقل می کرد و دربارۀ کسانی که به جهت عدم مطابقت اخبارشان با واقع (به هر سببی که باشد) شک داشت ، به شک خویش اشاره می کرد ، و برای کسی که خبر به او می رسید - سازگار با آنچه دین بر او واجب می ساخت - به آن خبر عمل می کرد یا از آن روی برمی تافت .
این توجیه اگر پذیرفته شود ، موجب منع دیگران نمی شود ، ابوبکر با منع خود می خواست - به طور مطلق - صحابه را از نقل حدیث باز دارد ؛ زیرا در روایتِ دوم می گوید : «فلا تُحدِّثوا عن رسول الله» ؛ از رسول خدا حدیث مکنید .
اگر تدوین جایز باشد ، معنای نهی چیست؟
و اگر این سخن صحیح باشد که پیامبر از
ص:46
حدیث نهی کرد ، چرا ابوبکر پانصد حدیث گرد آورد ؟! (1)
بنابراین ، منع ابوبکر از نقل حدیث رسول خدا صلی الله علیه و آله و سوزاندنِ احادیثی را که از آن حضرت گرد آورده بود ، به اصلِ شرعی مستند نمی باشد .
متن دوم
متن دوم ، وضعیت امّت را بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله مُجسَّم می سازد . ابوبکر ، اختلاف مردم را به اختلاف نقل از آن حضرت ارجاع داد ؛ زیرا گفت : «شما از رسول خدا احادیثی را بر زبان می آورید که در آن ها اختلاف دارید ، مردم بعد از شما اختلافشان شدیدتر است» .
و حدیث ابن أبی مُلَیْکَه - گرچه مُرْسَل است - ولی در کلام بزرگانی آمده است که به منع تدوین سنّت پرداخته اند ، و اشاره دارد به اینکه اعتماد بر نقل حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسیله ای برای ستیز با خلفا گشت .(2)
فقدان پیامبر به سرعت در میانِ مسلمانان اثر گذاشت و آنان ضرورت حفظ سنّت و شناختِ احکام دین را که پیامبر صلی الله علیه و آله (به امّت) رساند ، احساس کردند ؛ به همین جهت از پیامبر صلی الله علیه و آله حدیث می کردند تا احکام دین نشر یابد و از تلف و نابودی حفظ شود .
صحابه به اعتبارِ اینکه نسل اول مسلمانان بودند ، مُلزم بودند احکام را برای مردم بیان دارند و آنچه را از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیده اند برای نسل جدید - که تابعان نامیده می شدند - روایت کنند ؛ زیرا آن ها نیاز شدیدی به شناخت احکام دین از لا به لای اَقوال و اَفعال و تقریراتِ پیامبر ، داشتند و این کار برایشان فراهم نمی آمد مگر با دریافتِ حدیث از یاران صالح پیامبر صلی الله علیه و آله کسانی که بعد از قرآن به منزلۀ حافظۀ زندۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله به شمار می آمدند .
ابوبکر به این نیاز دینی مُبرم از سوی تابعان و وجوبِ پاسخ گویی از سوی صحابه ،
ص:47
آگاهی داشت و نیز میزان ضرورتِ آن را می دانست ؛ این تعبیر در سخن وی که گفت : «فمَن سَألکم فقولوا ...» (هرکه از شما پرسید ، بگویید ...) گویای این امر است .
به هر حال ، نیاز به نقل حدیث از سویی و وجود اختلاف در روایات از سوی دیگر ، امر مهمّی بود که ناگزیر می بایست به روشی حل شود .
خلیفۀ اول ، شیوۀ منع از نقل حدیث و اکتفا به قرآن را به عنوان راه حلی برای بحران هایی در پیش گرفت که آشکارا پس از فقدان پیامبر صلی الله علیه و آله پدید آمد . این عمل برای آن بود تا از روایاتِ مختلفی که به نظر می رسید خلیفه از جمع میان آن ها یا پیراستنشان درماند ، رهایی یابد و ناچار شد همۀ آن ها را - بی استثنا - کنار بگذارد ؛ به ویژه آنکه به گسترش دامنۀ اختلاف در حدیث از پیامبر - با گذشت زمان - آگاهی داشت .
دیدگاه ابوبکر در جلوگیری از نقل حدیث ، اشکالات چندی را پراکند .
اول : پیامبر صلی الله علیه و آله بزرگان صحابه را به عنوان معلّمان و انذار کنندگان (به ویژه پس از نزول آیۀ انذار) سوی مردمان می فرستاد و از مردم می خواست که به سخنان آنان گوش دهند و از آنان دین بیاموزند .
بازداشتن صحابی از نقل وعمل به روایتی که (از پیامبر) شنید ، بدان معناست که عالم شرعی از وظیفه اش نسبت به آموزش دین و روشنگری آنان ، دست بکشد .
امّا اینکه امکان داشت افترا و بستن دروغ به پیامبر ، از سوی بعضی از صحابه بروز یابد ، می طلبید که جلو یاوه ها و افتراها گرفته شود ، نه آنکه- به طور کلی- حدیث گویی منع گردد .
و امّا زمانیکه حکمی دشوار می نمود و به دیدگاه صحیح رهنمون نمی شد ، چارهاش رجوع به پیامبر - در زمان حیات ایشان - و پس از وفات پیامبر ، رو آوردن به مشورت با دیگر صحابه بود (که در این راستا خبری از پیامبر شنیده بودند) تا نسبت به صحت نقل ، اطمینان و تثبیت حاصل شود .
این رویکرد را نزد بعضی از صحابه می بینیم .
دوم : ابوبکر می توانست صحابه را در ضمن انجمنی گرد آوَرَد و به نقل های
ص:48
آنان گوش دهد و در راستای یکدست سازی روایاتِ پیامبر صلی الله علیه و آله آنچه را صحیح است تثبیت کند و موارد مشکوک را حذف سازد .(1)
این کار ، امر آسانی بود ؛ زیرا صحابه هنوز به نقاط مختلف برای جنگ و فتح مرزها نرفته بودند (چنان که در زمان عُمَر این پراکندگی رخ داد) و زمان درازی از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله نمی گذشت . و این ، معنایش اندک بودن فراموشی و ندرت خطا و وجود یک فرصت طلایی برای یکدست سازی نقل ها - به آسان ترین راه - بود ؛ به ویژه آنکه امکان شناسایی حال راوی از نزدیک (بی تعدّد واسطه در نقل) وجود داشت ، چراکه بیشتر صحابه در مدینه زنده بودند .
سوم : منع از نقل حدیث - با گذشت زمان - احکام ناشناخته را نزد مسلمانان دو چندان می ساخت ؛ چرا که آنان مجبور بودند مجهولات را از مسلّمات و روایاتِ عام ، دریافت کنند و با منع از نقل حدیث ، وجوه استنباط و نگرش ها مختلف می شد ، در حالی که اگر تحدیث استوار می ماند وتدوین جریان می یافت ، همۀ این اختلافات از بین می رفت .
توجّه ابوبکر به این نکته که «الناسُ بعدَکم أشدُّ اختلافاً» (مردمانِ بعد از شما اختلافشان شدیدتر است) بر او لازم می نمود که مردم را در احکام شرعی ، نادان و سرگردان رها نسازد یا نگذارد آنان در اختلافی فاجعه آمیز و تلخ تر - به دلیلِ حالتِ چند صدایی وتعدُّدِ نظرات شخصی استنباط گران - نگون سار شوند .
این منع ، باعث شد که از ابوبکر جز 142 روایت نقل نگردد (چنان که ابن حزم گفته است) .(2)
ص:49
اگر روایات گرد آمده با آنچه از بین رفته قیاس شود ، روشن می گردد که آنچه از میان رفت و نابود شد ، بسی بیشتر می باشد .
چهارم : با علم قطعی به اینکه احادیث ، مسائل اصلی مورد نیاز مسلمانان را در حیاتِ دینی و دنیوی شان در برداشت ، منعِ از حدیث گویی امکان ناپذیر است ؛ زیرا ضایع سازی احکام و نابود سازی آن ها ، حرام و ممنوع می باشد ، چراکه به تباه سازی ارکانِ دین و احکامِ آن می انجامد .
موضعِ مناسب این بود که طبق مقیاسی که ابوبکر برمی گرفت ، روایات یکدست می شد و خلیفه ، بر دهان دروغ گویان لجام می زد و آنان را از نقل حدیث باز می داشت و اختلاف ظاهری روایات را با عرضه کردن آن ها بر قرآن یا منقولاتِ استوار دیگر صحابه (و دیگر راه های ضبط حدیث) از میان می بُرد ، و همان شیوه ای را در پیش می گرفت که امروزه مسلمانان دارند .
به علاوه ، در این دستور ابوبکر به صحابه که : هرکه از ایشان از مسئله ای پرسید ، بگویند : «میان من و شما کتاب خدا هست ؛ حلالش را حلال بدانید و حرامش را حرام» مسامحه ای آشکار وجود دارد ؛ زیرا شناخت احکام شرعی از قرآن - به تنهایی - بی رجوع به سنّت ، چگونه امکان پذیر است؟!
مگر نه اینکه قرآن چند وجه را در بر دارد (مُجْمَل و مُبَیَّن ، مُحْکَم و متشابه ، عام و خاص ، ناسخ و منسوخ) چگونه می توان بر حلال و حرام خدا از قرآن - به تنهایی - دست یافت؟
چگونه وی مردم را به قرآن وامی گذارد و خود دربارة کلاله می گوید : «دربارۀ کلاله نظر خودم را می گویم ، اگر درست باشد از جانبِ خداست و اگر خطا باشد از من است» !! (1)
اگر حلال و حرامی که در قرآن آمده است ، ابوبکر را بسنده می کرد ، چرا آرزو می کرد «کاش از پیامبر صلی الله علیه و آله می پرسید آیا برای انصار در امرِ خلافت نصیبی هست؟
ص:50
میراث پسرِ برادر و عمّه چگونه است ...»؟! (1)
اگر سخنِ ابوبکر درست باشد ، اجماع گروه های مختلف مسلمانان را بر ضرورتِ رجوع به سنّت برای شناختِ احکام دین ، چگونه تفسیر کنیم؟
سخن پیامبر صلی الله علیه و آله را در حدیثِ متواتر ثقلین - که دو اصل اساسی کتاب و عترت را برای شناخت اسلام ترسیم می کند - چگونه تبیین کنیم؟
آیا مقصود این نیست که عترت و سنّت ، آشکارا میان مسلمانان حضور دارند و با استناد به سخن پیامبر ، قرآن - ناگزیر - به تفسیرِ عترت و سنّت نیازمند است؟!
و این خود ، بار دیگر ، بیانگر آن است که فهم احکامِ خدا از قرآن - به تنهایی - امکان ندارد . پس می بایست رسول خدا صلی الله علیه و آله هنگامی که مسلمانان را به سنّت و عترت ارجاع می دهد ، به سنّتِ روشن و عترتِ شاخص ، ارشاد کرده باشد .
این سخن ابوبکر (که می گوید : در میان ما و شما کتاب خداست ؛ حلالش را حلال بدانید . . .) حدیث اَریکه را به یاد می آورد که از رسول خدا صلی الله علیه و آله به چند طریق روایت شده است .
در مسند احمد ،(2)
سنن ابن ماجَه ،(3)
سنن ابی داود ،(4)
سنن دارِمی ، سنن بَیْهقی ،(5)
و دیگر کتاب ها(6)
آمده است که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
یُوشَک الرَّجُلُ مُتّکئ عَلَیٰ أریکته ، یُحدَّثُ بحدیثی ، فیقول : بَیْنَنا وبینکم
ص:51
کتابُ الله ؛ فما وَجَدْناه فیه مِنْ حلال أحْلَلْناه ، ومِن حرام حَرَّمْناه ؛
به زودی مردی می آید که بر سریر قدرت تکیه می زند ، حدیثِ مرا بیان دارند . وی [آن را برنمی تابد و] می گوید : میان ما و شما کتاب خدا هست ؛ حلالی را که در آن یافتیم حلال می کنیم و حرامش را (بر خود) حرام می سازیم .
در ذیل بعضی از روایاتِ پیشین ، آمده است : ألا وإنّی قد أُوتیتُ القرآنَ ومثلَه ؛(1) هان بدانید! قرآن و مثلِ آن به من داده شد .
و در بعضی دیگر هست : ألا إنّی أُوتیتُ الکتابَ ومثلُه معه ؛(2) هان! کتاب خدا به من داده شد ، و همانندِ آن با اوست .
و در برخی می خوانیم :
یأتیه الأمرُ ممّا أَمَرْتُ به أو نَهَیْتُ عنه ، فیقول : لا أدری! ما وجدناه فی کتاب الله اتّبعناه ؛(3)
امر و نهیی که کردم به این مرد می رسد ، پس می گوید : این چیزها را نمی دانم! آنچه را در کتاب خدا یافتیم ، می پیرویم .
خطیب بغدادی در کتاب الکفایه از جابر بن عبدالله روایت می کند که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
لَعَلَّ أحَدُکم أن یأتیه حدیثٌ مِن حدیثی ، وهو مُتّکِئ عَلَی أریکته ، فیقول : دَعُونا مِن هذا! ما وجدنا فی کتاب الله اتّبعناه ؛(4)
بسا حدیثی از من به یکی از شما عرضه شود و او در حالی که بر اریکه قدرت تکیه زده است بگوید : این سخنان را واگذارید! آنچه را در کتاب خدا یافتیم پیروی می کنیم .
ص:52
ابن حَزْم به سندش از عرباض بن ساریه آورده است که او نزد پیامبر صلی الله علیه و آله رسید در حالی که آن حضرت برای مردم خطبه می خواند و می فرمود :
أیَحْسَبُ أحدُکُم مُتَّکئاً علی أریکتِهِ ، قد یظنّ أنّ الله تعالی لم یُحَرِّم شیئاً إلاّ ما فی القرآن؟! ألا وإنّی والله قد أمرتُ ووَعَظْتُ ونَهَیْتُ عن أشیاء إنّها لَمثلُ القرآن ؛(1)
آیا یکی از شما در حالی که بر تختش تکیه زده است ، می پندارد که خدای متعال چیزی جز آنچه را در قرآن هست حرام نکرد؟! هوشیار باشید! به خدا سوگند ، من أمر کردم و اندرز دادم و از چیزهایی نهی کردم که آن ها مِثل قرآن اند .
ابن حَزْم می گوید :
راست گفت پیامبر ، آن ها مثل قرآن اند و در وجوبِ همۀ آن ها بر ما هیچ فرقی نیست ؛ خدای متعال این را تصدیق فرمود ، زیرا می فرماید : «مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ الله» ؛(2) هرکه از پیامبر اطاعت کند ، خدا را اطاعت کرده است .
و نیز آن ها مثل قرآن اند از این جهت که همه ، وحی از نزد خدایند ، خدای بزرگ می فرماید : «وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَی * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحَیٰ» ؛(3) پیامبر از سرِ هوای نفس سخن نمی گوید! آنچه را که می گوید جز وحیی که به او می شود نیست .(4)
پیش از آنکه سخن دربارۀ حدیث اَریکه را به پایان بریم ، بجاست این متن را بخوانیم :
چنانچه «اَریکه» آن گونه که اهل لغت می گویند تختِ سامان یافته و تزیین شده در قُبّه یا خانه است ؛(5) یا مطلق سریر می باشد (چنان که
ص:53
شافعی(1) و حازمی(2) تفسیر کرده اند) سزاوارترین کسی که تخت برایش آماده می شود حاکم و خلیفه ای است که بر مردم حکومت می کند و به امورشان فرمان می راند .
و چنانچه فعل «یُوشک» را ملاحظه کنیم که در کلام پیامبر آمده است و از الفاظی است که برای نزدیکی تحقّق عمل به کار می رود (چون از اَفعالِ مقاربه می باشد) و در این باره میانِ خلفا بگردیم ، از خلیفۀ اول نزدیک عهدتر به زمان پیامبر نمی یابیم ؛ او پس از پیامبر بر اریکه حکومت نشست ، و بازیگر نقش اول همین حدیث شد ، درست همان گونه که پیامبر به آن خبر داد .
ذَهَبی روایت می کند که : صدّیق - ابوبکر - بعد از وفات پیامبر مردم را گرد آورد و گفت : شما از پیامبر احادیثی را باز می گویید که در آن اختلاف دارید ، مردمان بعد از شما اختلافشان شدیدتر خواهد شد ، پس چیزی را از رسول خدا حدیث مکنید! هرکه از شما چیزی پرسید ، بگویید : میان ما و شما کتاب خداست ، حلالش را حلال بدانید و حرامش را حرام .(3)
هنگامی که این سخن را دریابیم برایمان روشن می شود که ابوبکر ابا نداشت که وی همان شخصی باشد که پیامبر صلی الله علیه و آله به آمدنش خبر داد که بر اریکه اش تکیه می زند و به مقابله با حدیث می پردازد با این سخن که : «میان ما و شما کتاب خدا هست . . .» .
پس این امر ، از بزرگ ترین دلایل نبوّت و روشن ترین نشانه های
ص:54
آن است .(1)
شگفتا که تاریخ ، معارضه با حدیث را از حاکمی مقتدر و شدیدتر از ابوبکر و عمر - که عهدشان به وفات پیامبر نزدیک باشد - ضبط نکرده است . از این حافظة تاریخی می فهمیم که جز این دو ، مقصود از این احادیث نیست و آنان که پس از این دو آمدند و سنّت این دو را پی گرفتند به شدّت منع این دو ، از حدیث منع نکردند .(2)
آیا منع ابوبکر از نقل حدیث و کتابت و تدوین آن در یک زمان صورت گرفت یا یکی پس از دیگری روی داد؟
به نظر می آید خلیفۀ اول (به دلایلی که در عامل پایانی خواهیم آورد) به تدوین حدیث پرداخت . وی در آغاز ، نقلِ حدیث را ممنوع ساخت . شاید قصدش از این کار نفوذ در حوزه تشریع بود ؛ یعنی افزون بر سلطه سیاسی و اداری ، می خواست قدرت قانون گذاری را نیز به دست گیرد تا راه را برای تثبیت خلافتِ خویش هموار سازد .(3)
پس از آنکه نقل حدیث منع شد ، نیاز به نوشتن و تدوین آثار پیامبر صلی الله علیه و آله دو چندان گشت ؛ زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله درگذشته بود و خلیفه از نقل حدیث منع می کرد و بُروز رأی گرایی و جولانِ آن در حوزۀ خالی از حکم (و آنجا که از شریعت حکمی نرسیده بود) بعضی از صحابه را ناگزیر ساخت که شنیده هایشان را بنویسند و برای نسل های آینده حفظ کنند . به همین جهت ، پس از منع نقلِ
ص:55
حدیث ، بار دوم ، ابوبکر کتابت و تدوین را ممنوع ساخت .
این زنجیرة منع - آن گاه که از نظر زمانی سنجیده شود - شایان اهمیتِ زیادی نمی باشد ؛ زیرا منع حدیث گویی و حدیث نگاری از چهار سال فراتر نرفت ، و قدمِ نخست در این راستا بود ، سپس عُمَر همین طریق را در پیش گرفت و به وسیلۀ دیگران این کار - به جز در خلافت علی علیه السلام - استمرار یافت تا اینکه در عهد اموی باب تدوین گشوده شد .
واقع این است که ابوبکر و عُمَر و عثمان در منع تدوین حدیث ، موفقیت زیادی کسب کردند ، لیکن این ظفرمندی در منع از نقل حدیث به دست نیامد . صحابه و تابعان و پیروانِ تابعان به این منع ملتزم نشدند ، هرچند به انصراف از تدوین تظاهر می کردند تا اینکه عمر بن عبدالعزیز باب تدوین را گشود .
زمانی که تدوین حدیث از سوی حکومت - در زمان امویان - آزاد شد ، مقدمۀ شیوع آشکار احادیث ساختگی از هر جهت فراهم آمد و این فرصت را به دست داد که حاکمان اموی ، تعداد زیادی از تدوینگران را گرد آورند تا برایشان احادیثی را تدوین کنند که آنان می پسندند .
این کار پس از فراگیر شدن جعل حدیث از اوائل دوره اموی بود . ما در کتاب وضوء النبی به تفصیل در این باره سخن گفته ایم ، در آنجا آورده ایم که : معاویه به کَعْب الاَحبار دستور داد که در مسجد بنشیند و برای مردم سخن بگوید تا بدین وسیله احادیثی را که معاویه می خواهد ، برایش جعل کند و به معارضۀ احادیثی بپردازد که دل پسند او نیست . بدین گونه ، احادیث زیادی از زبان پیامبر به دست او جعل شد .(1)
از این رو ، می توانیم بگوییم : نظر ابوبکر یک چیز بیش نبود ، او می خواست باب حدیث گویی و حدیث نویسی را ببندد ، هرچند برای منع از نقل حدیث ،
ص:56
ابتدا به این توجیه دست یازید که از اختلاف در روایات می ترسد و این کار ، او را واداشت که به دریافت [احکام] از کتاب خدا - به تنهایی - فراخواند .
به سبب اختلافی - که براساس آن از نقل حدیث بازداشت - شک در قلب ابوبکر رسوخ یافت ، آن گاه سرایت پیدا کرد و اصحاب عدول را که مورد اعتماد بودند ، دربرگرفت و در نتیجه ، همۀ روایات را از اعتبار ساقط ساخت حتّی آن هایی را که خود نوشته بود ؛ به همین جهت ، بر شدّت و سخت گیری اش افزود و پس از منع حدیث ، درصدد برآمد که کتابت و تدوین را نیز ممنوع سازد .
دکتر حسین حاج حسن در کتاب نقد الحدیث آنجا که دربارۀ پیدایش حدیث سخن می گوید ، می نویسد :
امّا هنگامی که به عصر صحابه می رویم ، درمی یابیم که بیشتر ایشان تدوین حدیث را نمی پسندند در حالی که به روایتِ آن رغبت دارند! این ، چیز غریبی است ؛ روایت حدیث را دوست دارند و از تدوین آن بدشان می آید! این رویکرد ، نیازمند بحث و تفسیر است .(1)
این مطلب را می توان از دو توجیه ابوبکر فهمید ، گرچه ممکن است واقع منع از تدوین به اسبابِ دیگری - غیر آن چیزی که ابوبکر در این دو تعلیل آن را آشکار می سازد - مستند باشد ؛ زیرا با اشکالاتی که گذشت آن دو را از اعتبار انداختیم ، و اسبابِ واقعی منع از تدوین ، در سبب پایانی ، خواهد آمد .
به این ترتیب ، روشن شد که توجیه ابوبکر برای منع تدوین ، توجیهی قانع کننده نیست و نمی تواند در برابر بحث و نقد پایدار بماند .(2)
ص:57
ص:58
ص:59
عامل دوم ، نظری است که عُمَر بن خطاب آن را مطرح ساخت . رأی عُمر را از دو متن زیر می توان به دست آورد :
الف) از عُرْوَة بن زُبَیر نقل شده است که :
عُمَر بن خطاب می خواست سننِ پیامبر را بنویسد . در این باره با اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله مشورت کرد ، آنان به نگارش آن اشاره کردند . عُمَر ، در کتابتِ سنّت یک ماه از خدا خیر می خواست ، سپس یک روز صبح که خدا عزمش را جزم کرد ، گفت : می خواستم سنن را بنویسم ، قومی را به یاد آوردم که پیش از شما بودند کتاب هایی نوشتند و به آن ها سرگرم شدند و کتاب خدای متعال را رها کردند!
به خدا سوگند ، من هرگز کتابِ خدا را به چیزی نمی پوشانم (و مشتبه نمی سازم) .(1)
و از یحیی بن جَعْدَه روایت شده است که :
عُمَر بن خطاب می خواست سنت را بنویسد . سپس دریافت که این کار را نکند ، آن گاه به شهرها نوشت : هرکس چیزی از سنّت نزدش هست ، آن را محو و نابود سازد .(2)
ب) از قاسم بن محمّد بن ابی بکر ، نقل شده است که :
ص:60
به عُمَر خبر رسید که در دست مردم کتاب ها (و نوشته هایی) هست ، وی اظهار بی اطلاعی کرد و ناخوشایندش افتاد و گفت : ای مردم ، به من خبر می رسد که در دستتان کتاب هایی است ، دوست داشتنی ترین آن ها نزد خدا راست ترین واستوارترین آن هاست ؛ هیچ کس نزدش کتابی باقی نگذارد مگر اینکه برایم بیاورد تا در آن نظر دهم .
مردم گمان بردند که عُمَر می خواهد در آن ها بنگرد و چنان استوارشان سازد که اختلافی در آن نباشد . از این رو ، کتاب هایشان را آوردند . عُمَر آن ها را با آتش سوزاند ، سپس گفت : آرزوی (خامی) بود مانند آرزوی اهل کتاب ! (1)
در الطبقات الکبری (آمده است که گفت) : مثناة کمثناة أهل الکتاب .(2)
احتمال می رود واژۀ «مثناة» تحریف شده «مشناة» باشد ؛ روایات دهان به دهانی که یهود آن ها را تدوین کردند سپس علمایشان آن را شرح دادند . آن شرح «گمارا» نامیده شد . آن گاه در دو کتاب جمع آوری کردند که مجموع اصل و شرح آن «مشناة» نام گرفت .(3)
دکتر حسن ظاظا می گوید :
در کنار کتاب مقدّس یهود ، با گذشت زمان ، میان آنان نصوص مقدّس دیگری پدید آمد که مشهورترین آن ها «مشنا» و «گمارا» است . کتاب اول به زبان عبری است و دومی - تفسیر آن - به زبان آرامی می باشد . از مجموع این دو با هم ، کتابِ نامدار و معروفی به
ص:61
اسم «تلمود» در عالَم تألیف یافت .(1)
از این دو متن (که اندکی پیش ذکر شد) درمی یابیم که توجیه خلیفۀ دوم برای منع تدوین سنّت ، در دو چیز منحصر می شود :
1 . ترس از ترک قرآن و اشتغال به غیر آن .
2 . بیم از مخلوط شدن حدیث با قرآن .
بر این تعلیل ، اشکالات زیر وارد است :
یک : این توجیه ، تحتِ نقاب های گذشته و برای شرایط ویژه ای صدور یافت ؛ زیرا می گوید : «وإنّی ذکرتُ قوماً . . .» (من قومی را به یاد آوردم . . .) و «أُمنیة کأُمنیة أهل الکتاب» (آرزوبافی! چون آرزوی اهل کتاب) .
ما به اسرار پشت پردۀ این ماجرا ، هنگامِ وارسی عامل پایانی ، اشاره می کنیم .
افزون بر این ، می توان گفت : این تصوُّر ذهنی خلیفه ، در ارتباط با صحابیان نخستین پذیرفته نیست ؛ زیرا این علت ، آنان را در بر نمی گیرد .
دو : این تعلیل ، پیچیدگی و ابهام فراوانی را در بر دارد . اینکه ترس (از ترک قرآن) سبب اصلی برای منع عُمَر باشد شک برانگیز است ؛ زیرا هیچ مسلمانی انکار نمی کند که ترک قرآن و پرداختن به غیر آن ، منهی عنه و حرام می باشد .
لیکن این ادعا که اشتغال به غیر قرآن به ترکِ قرآن می انجامد ، خلطی آشکار و سخنی نادقیق است ؛ چراکه آنچه منافی قرآن باشد (مانند روی آوردن به تورات و انجیل و عقاید و نظراتِ موجود در آن ها) به ترکِ قرآن منجر می شود .
امّا عنایت و توجّه به مُفَسِّر قرآن و تبیین گرِ آن - چنان که خدای متعال فرمود : «لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ»(2) (ما این قرآن را فرستادیم تا برای مردم تبیین کنی) - و این کار را ترک و هجران قرآن شمردن ،
ص:62
خیال پردازی وخلط میانِ حق وباطل است . . . زیرا روی آوردن به حدیث ، روی آوردن به قرآن در راستای تفسیر و کشف مضامینِ آن می باشد .
سه : لازمۀ این توجیه عُمَر ، متهم ساختن صحابه به ناتوانی در جداسازی میان کلام خدا (که آن را حفظ و نقل می کردند) و سخن پیامبر است (که در مقام تفسیر و شرح صادر شده بود) در حالی که می دانیم نصّ قرآن با قالبِ خاص و بلاغتِ متمایز و جذبۀ روحی که دارد ، بر احدی پوشیده نمی ماند و امکان ندارد با حدیث خلط شود ؛ زیرا آیاتِ قرآنی وحدت موضوعی - به هم پیوسته - و بافتی یکدست دارند که آمیخته شدنِ آن ها به سخنان دیگر محال است .
چنانچه ابهامی در واژه هایی از قرآن یا آیه ای از آن رخ می داد که آیا آن قرآن است یا سخن پیامبر ، امری جزئی بود و چاره داشت . عُمَر می توانست دستور دهد که برای کسب اطمینان ، این کار با وارسی بیشتر از صحابه روشن گردد (چنان که ابوبکر هنگام جمع قرآن این کار را کرد) .(1)
علاج این کار ساده ، به منعِ گسترده از نقل حدیث و تدوین (چنان که عُمَر به آن دست یازید) نیاز نداشت ؛ از این رو ، ابوبکر منع از نگارش حدیث را به اختلاط توجیه نکرد ؛ زیرا این احتمال را حل کرد و او را نیازمند پی گیری اسلوب عُمَر نساخت .
آری ، با فرض تنزّل از این سخن ، این قول زمانی صحیح است که قرآن و حدیث ، بی تمایز در یک کتاب گرد آیند که جای گمانِ خلط و عدم شناسایی هست ، لیکن واقع این گونه نیست و اَحَدی از مسلمانان چنین کاری نکرد .
کتاب های تفسیر قرآن به حدیث ، پیش روی مسلمانان هست با اینکه قرن ها سپری شد و زمان به درازا کشید ، خلطی میانِ قرآن و حدیث نبوی پدید نیامد .
ص:63
توجیه دوم عُمَر این بود که می ترسید حدیث با قرآن بیامیزد ؛ زیرا می گوید : «من هرگز کتاب خدا را با چیزی نمی پوشانم» بر این توجیه ، اشکالات دیگری وارد است که چنین اند :
اولاً : نصّ قرآنی از متن روایی - از نظرِ اسلوب و بلاغت - به مزایایی قاطع ، ممتاز و جداست ؛ زیرا نصّ قرآن به نحو اعجاز صادر شد و مشرکان عرب را (که اهل نوآوری در بیان بودند) به مبارزه فرا خواند که مثلِ آن را بیاورند .
این ادعا در قرآن به اسلوب های مختلف و الفاظ کوبنده ، تکرار شده است ؛ مانند :
«قُلْ فَأْتُوا بِکِتَابٍ مِنْ عِنْدِ اللهِ هُوَ أَهْدَی مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ» ؛(1)
بگو : اگر راست گویید ، کتابی از نزد خدا بیاورید که هدایتگرتر از این دو باشد تا من آن را پیروی کنم .
«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الإِْنْسُ وَالْجِنُّ عَلی أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً» ؛(2)
بگو : اگر انس و جن گرد آیند که مانند این قرآن را بیاورند ، نمی توانند مثلِ آن را بیاورند ، هرچند بعضی از آنان پشتیبان بعض دیگر باشد .
«أَمْ یَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَیاتٍ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللهِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» ؛(3)
آیا می گویند محمّد این قرآن را ناروا به خدا نسبت می دهد؟!
بگو : اگر در سخنتان صادقید غیر خدا هرکه را می خواهید فراخوانید و ده
ص:64
سوره بربافته مثل آن بیاورید .
«وَإِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلی عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ اللهِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ * فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْکافِرِینَ» ؛(1)
اگر در آنچه بر بنده مان نازل کردیم شک دارید ، سوره ای مثل آن را بیاورید و شاهدان زمینی تان را فراخوانید اگر از راست گویانید ؛ و اگر این کار را نکردید - که هرگز از پسِ آن برنیایید - پس بترسید از آتشی که آتش زنه اش مردم و سنگ اند و برای کافران آماده گشته است .
قرآن چنان از نظر بلاغت و فصاحت و تأثیرگذاری ، قریش را مبهوت ساخت که گفتند : «سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ» (2) (جادویی است پایدار) به خلافِ حدیث رسول خدا صلی الله علیه و آله که در مقامِ چالش افکنی و اعجاز نبود .
ثانیاً : سخنانِ پیامبر صلی الله علیه و آله برای تبیین احکام بود و آن گونه که به این امر عنایت داشت به ساختار بلاغی (واژه ها و جملات) نمی پرداخت ؛ افزون بر این ، بعضی از روایات پیامبر صلی الله علیه و آله نقل به معناست .
این در حالی است که مسلمانان قرآن را می شناختند و از دیگر سخنان تمیز می دادند و آن را حفظ می کردند و منزلت ویژه ای برای قرآن قائل بودند ؛ زیرا برای کسی که با قرآن در ارتباط بود ، منزلتی وجود داشت .
آنان بی طهارت ، دست به قرآن نمی زدند بدان سبب که خدای متعال فرمود : «لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» (3) (جز پاکان آن را لمس نمی کنند) و آیاتش را به هم هدیه می دادند و در روز و شب می خواندند .
هنگامی که توجّه مسلمانان به قرآن در این حد و بیشتر از آن بود ، آیا می توان
ص:65
گفت که بیمِ اختلاط آن با حدیث می رفت؟!
چگونه بر صحابه سخنی که به نحو اعجاز بیان شد و عباراتی که این گونه نیست ، پوشیده می ماند تا بگوییم صحابی ، میان این دو تمیز نمی داد؟!
آری ، می توان گفت که سخن پیامبر صلی الله علیه و آله چونان سخن دیگر مردمان شمرده نمی شد ، سخن سرآمدِ سخنوران و اهل بلاغت و فصاحت عرب بود و از نظر شیوایی و عمق با قرآن همانندی داشت و از این رو ، برای همۀ مردم توان جداسازی میانِ آن و قرآن به آسانی فراهم نمی آمد و به همین خاطر ، بیم آن می رفت که میانِ آن و قرآن خلط پدید آید .
واقع این است که این مقایسه ، آکنده از مجازگویی است ؛ زیرا سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله قول فعل و تقریرِ آن حضرت است . اگر این سخن را بر صاحبانِ این دیدگاه جاری سازیم ، انطباقِ آن جز بر سنّت قولی یا بعضی از سنّتِ قولی درست نمی باشد ؛ زیرا میان سخنانی که از آن حضرت صدور یافت ، سخنانی که به طور معمول میان آدمیان جریان دارد ، بیان می شد .
افزون بر این ، بسیاری از روایاتی که از آن حضرت بیان شده است نقل به معناست ، نه نقل خود آن الفاظ .
ثالثاً : لازمۀ این نگرش ، وجوب ترک حدیث به جهت صیانتِ از قرآن نمی باشد ؛ زیرا حدیث ، مُفَسِّر قرآن است و نگارش و تدوین و درس آموزی و زیاد خواندن آن (میان یکدیگر) مسلمان را در فهمِ قرآن یاری می رساند و تعارضی میانِ آن و قرآن نیست .
بلی ، در نقل از پیامبر صلی الله علیه و آله درنگ (و اندیشیدن در درستی آن) واجب است و باید بر آن تأکید ورزید و خود آن حضرت نیز هشدار داد که :
مَن کَذَبَ عَلَیّ متعمِّداً فلیتبوّأ مَقْعَده من النار ؛(1)
هرکه - به عمد - بر من دروغ بندد جایگاهش در دوزخ است .
هرکه در این جمله نیک بیندیشد ، درمی یابد که امکان همطرازی با سنّت
ص:66
پیامبر و بستن دروغ بر آن حضرت وجود داشت ، به عکس قرآن که اَحَدی نمی تواند مانندِ آن را بیاورد .
اکنون می پرسیم : ناآگاهی به این حقایق روشن را چگونه به عُمَر نسبت می دهند تا آنجا که عدم فرق میان بلاغتِ قرآن - که معجزه است - و میان بلاغتِ سنّت نبوی (که لازمۀ این سخن است) ادعا شده است .
چگونه غفلت می شود از اینکه قول به اختلاط ، به کفر می انجامد ، و هرکه به احتمالِ اختلاط قرآن با سنّت بگرود ، تکذیب کنندۀ این سخن خدای متعال به شمار می رود که فرمود : «لا یَأْتِیهِ الْباطِلُ» (1) (قرآن را باطل درنمی آید) و این آیه که : «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» ؛(2) ما قرآن را فرو فرستادیم و خودمان پاسدارِ آنیم .
بعید به نظر نمی آید که عمر برای اصالت بخشی به دیدگاهش به توجیهات مختلفی دست یازید ؛ مانند ترس از اختلاط قرآن با سنّت ، یا این یادآوری که پیشینیان به کتاب های اَحبارشان مشغول شدند و کتاب خدا را واگذاردند ، یا برای درنگ و بررسی سنّت (و خودداری از شتاب زدگی در نقل آن) .
با این توجیه ها کسانی را که از پیامبر حدیث نقل می کردند محدود ساخت و بر آنان فشار وارد آورد و در تنگنا قرارشان داد .
در هر حال ، منع عُمَر از نقل حدیث و نگارش و تدوین آن ، بر خلافِ اجماع اهل قبله بر حجیّت خبر واحد است و بر خلاف اجماعی است که بیشتر اهل سنّت نسبت به عدالتِ همۀ صحابه قائل اند ، بلکه این منع بر خلاف سیرۀ عقلایی است که خبر ثقه را معتبر می داند .
عُمَر با این کار ، بسیاری از احادیث پیامبر را ضایع ساخت و در اصول مطرح
ص:67
شده در شریعت شک انداخت ؛ زیرا بسیاری از صحابه چیزهایی را (از پیامبر) شنیدند که دیگران نشنیدند ؛ و این ، یعنی عدم جواز نقل شنیدنی ها مگر بعد از آوردن شاهد و بیّنه بر صدور آن از پیامبر .
چکیدۀ سخن این است که این دو توجیه عُمَر برای منع حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله کافی نیست . باید توجیه دیگری را بکاویم تا در آن ، جواب قانع کننده بیابیم .
ص:68
ص:69
ص:70
ص:71
ابن قُتَیْبَه(1)
و ابن حَجَر(2)
و دیگران(3)
بر این عقیده اند که نهی از نگارش حدیث به جهت جهل صحابه به کتابت ، روی داد .
لیکن این دیدگاه در برابر نقد و بررسی دوام نمی آورد و با اعتراض ها و بر نتافتن های چندی رو به روست .
محمّد عجاج خطیب در رَدّ آن می نویسد :
این سخن را نمی توان پذیرفت حدود سی و اَندی نویسنده ، کتابت وحی را برای پیامبر صلی الله علیه و آله عهده دار بودند ، و دیگرانی به دیگر امور نوشتاری آن حضرت می پرداختند .
نمی توانیم اندک بودن نویسندگان و درست ننویسی آنان را باور کنیم . این عمومیت بخشی ابن قتیبه ، مستند نمی باشد .(4)
در کتاب السنّة قبل التدوین آمده است :
نمی توانیم سبب هایی را بپذیریم که نویسندگان - از سر عادت - برای توجیه عدم تدوین می آورند ، و نمی توانیم به این سخن آنان تن دهیم که اندک بودن تدوین در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله - پیش از هر چیزی - به کمیابی نوشت افزار و کمی کاتبان و نوشتار نادرستشان ، بر میگردد ...
ص:72
به کمی کاتبان و درست ننویسی آن ها نمی توانیم اعتنا کنیم در حالی که میانشان کسانی خوب و استوار می نوشتند ؛ مانند : زید بن ثابت و عبدالله بن عَمْرو بن عاص .
اگر از باب جَدَل ، کمیابی وسایل کتابت و دشواری تأمین آن ها را بپذیریم ، در رد آنان همین بس که مسلمانان قرآن را تدوین کردند و در این کار صعوبتی نیافتند ؛ پس اگر می خواستند حدیث را تدوین کنند ، فراهم ساختن این وسایل برایشان دشوار نبود ؛ چنان که بر کسانی که حدیث را به خواست پیامبر صلی الله علیه و آله نوشتند این کار سخت نبود .
پس باید اسباب دیگری را جُست ... .(1)
دکتر مصطفی اَعظمی می گوید :
اگر آشنایی آنان را به کتابت برنتابیم ، چگونه به نوشتن خودِ قرآن تن دهیم؟ آیا صحابه ، به ترتیب ، قرآن را نمی نوشتند؟!
اگر صحابه توان نوشتن نداشتند ، انگیزه ای برای منع آنان از کتابت نبود ، پس معنای این سخن پیامبر چیست که فرمود : «ولا تَکْتُبُوا عَنّی شیئاً سِوی القرآن» ؛ از من جز قرآن چیزی ننویسید .
خودِ این حدیث ، اشاره دارد به اینکه آنان قرآن و نیز غیر قرآن را می نوشتند .
باری ، وجود شمار زیادی از کاتبانِ پیامبر و ادارۀ دولتی بزرگ در عهد خلفای راشدین ، وجود کاتبانی را می طلبید که به حساب و مانند آن آشنا باشند .
بنابراین ، گریزی نیست جز این سخن که : در آن زمان شمار زیادی بودند که خواندن و نوشتن را خوب می دانستند - حتّی در عصر خود
ص:73
صحابه - و دستاوردهای سیاستِ آموزشی پیامبر صلی الله علیه و آله که در عهد خود آن حضرت ثمر داد ، بعد از وفات او باید چندان برابر می شد .
بی گمان شمار زیادی از صحابه در عصر پیامبر سواد خواندن و نوشتن را داشتند ، گرچه اغلب مردم در آن زمان با کتابت آشنا نبودند ، لیکن همان کسانی که می دانستند بسنده بود .(1)
استاد خطیب بر آن است تا سببِ باورپذیری برای منع تدوین ارائه دهد . در این راستا بعضی از انگیزه های کلیشه ای را - که در آن ها بر دیگران تاخت - دوباره می آورد و می نویسد :
سبب منع تدوین رسمی سنّت در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله ناآگاهی مسلمانانِ آن زمان به کتابت و خواندن نبود - در میان آنان قاریان و کاتبانی بودند که قرآن را تدوین کردند - بلکه اسباب دیگری وجود داشت ، مهم ترین آن ها ترس از مشتبه شدن قرآن با سنّت بود ، و نیز بدان خاطر که مسلمانان با اشتغال به تدوین سنّت از کتابت قرآن و آموزش و حفظ آن باز نمانند ... .(2)
دکتر عبدالغنی ، به همین خطا گرفتار می آید . وی در ردّ سخن ابن قُتَیْبَه می نویسد :
دلیل عمده در ثبوت نهی ، حدیث ابی سعید خُدری است و از آن به دست می آید که پیامبر صلی الله علیه و آله کسانی را که از کتابتِ سنّت بازداشت ، اجازۀ نوشتنِ قرآن داد . اگر علّت نهی ، بیمِ خطا در کتابت بود ، چگونه پیامبر کتابتِ قرآن را برایشان اجازه داد ؟ (3)
سیّد هاشم معروف ، می گوید :
ص:74
از مجموع این سخنان روشن گشت که کتابت میان مکّیان ، آن گونه که بَلاذُری - در فتوح البلدان - ادعا می کند ، نادر نبود ؛ آنجا که می نویسد : «هنگام ظهور اسلام میان قریشیان تنها هفده نفر کتابت را خوب می دانستند و در اَوْس و خَزْرج ساکن مدینه ، یازده نفر نوشتن را از همسایگان یهودشان یاد گرفتند» .
اگر این سخن درست باشد و شمار نویسندگان از این تعدادِ اندک فراتر نرود ، باید در میانِ غیر آنان کمتر از این یا معدوم باشد ... .(1)
سخن احمد امین در فجر الإسلام در این راستا گذشت .(2)
دکتر صبحی صالح در علوم الحدیث و مصطلحه می گوید :
هنگامی که می بینیم تکیه صحابه در حفظ حدیث ، تنها بر خاطر سپاری آن در سینه هاست نه بر نوشتن بر خط ها ، لازم است برای علّتِ آن ، در پی انگیزه های غیر کلیشه ای باشیم نه شیوه های سُنتی که پژوهشگران هرگاه که به این موضوع می پردازند - از سر عادت - به آن ها اشاره می کنند .
نمی توانیم پیرو پندار آنان باشیم در اینکه کمی تدوین حدیث - در عهد پیامبر - در درجه نخست ، به کمبود وسایل کتابت بر می گردد ؛ زیرا این کمبود ، به این حد مبالغه آمیز نبود .
در هر حال ، کمبود نسبی ابزار نگارش ، از عواملِ ترک تدوین حدیث می تواند باشد ، لیکن بی گمان تنها عامل نیست . ندرتِ این اَدوات ، صحابه پیامبر را از این باز نداشت که سختی ها و دشواری ها را بر خود هموار سازند و همۀ قرآن را در پالان شتران و شاخه های
ص:75
خرما و استخوان شانه و پشت و قطعه های پوست بنویسند .
اگر انگیزه های روحی و روانی برای تدوین حدیث ، پرشور می شد و قوت می یافت و به پایۀ انگیزه های کتابت قرآن می رسید ، وسایل آن را فراهم می ساختند و هر راهی را که لازم بود می پیمودند ، لیکن آنان از پیش خود و با رهنمود پیامبر ، در گردآوری حدیث شیوه ای را در پیش گرفتند که اختلاف زیادی با روش آن ها در جمع قرآن داشت .(1)
سیّد محمّد رضا جلالی بر نظر ابن حَجَر این گونه حاشیه می زند :
از مُحدِّث ، رجالی و مورّخی چون ابن حَجَر عَسْقَلانی ، جای بسی شگفتی است که چگونه این حقیقت روشن بر او پوشیده می ماند و می گوید : «لِأَنَّهُم کانوا لا یَعْرِفُونَ الکِتابة» (زیرا آنان کتابت نمی دانستند) وچنان که از سخن او برداشت می شود ، یعنی همۀ صحابه چنین بودند .
شاید سُیُوطی این لغزش ابن حجر را دریافت که عبارتش را اصلاح می کند و می گوید : «إِنَّ أَکْثَرهُم کانوا لا یُحْسِنُون الکِتابة» ؛ بیشتر آنان نمی توانستند خوب بنویسند .(2)
به این ترتیب ، روشن شد اینکه - به طور مطلق - بگوییم : «صحابه ، نوشتن نمی دانستند» سخنی ، نا استوار است ؛ زیرا کسی که نوشتن را خوب نداند ، به او نمی توان گفت : «ننویس!» . نهی از تدوین حدیث (البته این نهی ، پنداری بیش نیست) خود به خود ، گویای وجود افرادی صلاحیت دار - از میان آنان - برای نگارش است یا بیانگر تحقق رخداد کتابت است وگرنه ، نهی بیهوده می گردد (به ویژه وقتی که نهی شدید باشد) .
ص:76
محقق کتاب ثبت البلدی هنگام شرح حدیث «لا تَکْتُبُوا عَنّی شَیْئاً سِوَی القُرآنَ وَمَنْ کَتَبَ فَلْیُمْحِه» (از من جز قرآن ، چیزی را ننویسید و هرکه نوشته ، آن را محو کند) می گوید :
عبارت حدیث ، بیانگر وجود کسانی است که در دوران نخستین حیات پیامبر صلی الله علیه و آله حدیث را تدوین می کردند .(1)
ص:77
ص:78
ص:79
استاد ابو زَهْو می گوید :
چیز دیگری که پیامبر صلی الله علیه و آله را به نهی از کتابتِ حدیث واداشت ، صیانت از توانایی حفظِ مطالب بود که عرب به آن ممتاز بودند ؛ اگر آنان احادیث را می نوشتند ، به همان نوشته ها تکیه می کردند و حفظِ حدیث را وامی گذاشتند ، و در نتیجه - به مرورِ زمان - مَلَکاتِ حفظ آن ها ضایع می شد .(1)
و شیخ عبدالخالق عبدالغنی می گوید :
قول دوم این است که نهی از کتابت حدیث به جهت ترس از اعتماد آن ها به کتابت و اهمالِ حفظ صورت گرفت (حفظی که سرشت و سجیه شان بود) و با این کار ، ملکه شان ضعیف می شد . . . به همین جهت ، این نهی ، ویژۀ کسانی بود که در حفظ قوی و مصون از نسیان اند .(2)
پیش از این سخن ، می نویسد :
در پاسداری از شرع ، حفظ و کتابت نوبتی عمل می کنند و غالباً هنگامی که یکی قوی شود دیگری ضعیف می گردد . از اینجا عاملِ دیگری را در می یابیم که صحابه را واداشت شاگردانشان را بر حفظ حدیث برانگیزند و آن ها را از کتابت بازدارند ؛ زیرا آنان می دیدند که
ص:80
اعتماد بر نوشتن ، ملکۀ حفظ را در میانشان ضعیف می سازد - همان ملکه ای که جزو سرشتشان بود - و پیداست که نفس به طبیعتِ خودش رغبت دارد و آنچه را که بر خلافِ سرشتِ نفس باشد و تضعیفش سازد ، خوش ندارد .(1)
دکتر محمّد عجاج خطیب می گوید :
و بر نتافتند که اهل حدیث در دفاترشان سر فرو برند و آن ها را گنجه های علمشان قرار دهند ، و نپسندیدند که شیوۀ صحابه را در حفظ حدیث و اعتماد بر حافظه ، مخالفت کنند ؛ و سزامند بود که اعتماد بر کتاب ها ناخوشایندشان باشد ؛ زیرا در اعتماد بر نوشته ها - به تنهایی - تضعیف حافظه است و رویگردانی از عمل به حدیث.(2)
صاحب کتاب تدوین السنّة الشریفة بر کلام شیخ عبدالغنی ، این گونه حاشیه می زند :
در این کلام ، ورای یک سخنرانی زیبا ، هیچ نکتۀ علمی وجود ندارد و در آن به چیزی استدلال نمی شود ، بلکه به دور از واقعیت است ؛ زیرا بحث از حرمت تدوین حدیث است و این کلام ربطی به آن ندارد! وی در بازار گرایش ها و سرشت ها وآنچه پسند یا ناپسند سرشتِ آدمی است ، می تازد .
آیا این کار ، موجب می شود که امر شرعی مهمی - چون حدیث - در معرض نسیان - و دیگر آفاتِ حافظه - قرار گیرد؟ و ضبط و
ص:81
استوار سازی آن با کتابت و تدوین ، تحقق نپذیرد ؟(1)
دربارۀ این دیدگاه ، دو نکته را یادآور می شویم :
اول : این توجیه وقتی است که بپذیریم پیامبر صلی الله علیه و آله تدوین حدیث را ممنوع ساخت ، لیکن خواهد آمد که این نهی شرعی نیست ، و آنچه از پیامبر صلی الله علیه و آله در این زمینه روایت شده است ، صحیح نمی باشد ، بلکه احادیث نهی ، در شرایط سیاسی و پیش فرضهایی از سوی اشخاص معینی صورت گرفت ؛ کسانی که می خواستند نقل حدیث و تدوین آن به فضای باز و گسترده راه نیابد .
دوم : اگر درستی این نظریه را بپذیریم ، لازمه اش آن است که کتابت حدیث حرام باشد . این در حالی است که مقصود از کراهتِ اعتماد بر کتابت ، حرمت نمی باشد ، بلکه بی رغبتی به آن است ، و اگر حرام می بود ، بعضی از صحابه آن را نمی نوشتند ؛ به همین جهت هنگامی که آن را حفظ می کردند محوش می ساختند (چنان که از قاضی عیاض این سخن نقل شده است) .(2)
قائل شدن به منعِ تدوین حدیث با انگیزۀ محافظت بر آن ، نوعی تناقض گویی است . چگونه می توان تصوّر کرد که معلّم شاگردانش را به فراگیری علم و دانش فراخواند و آنان را به صیانتِ محفوظاتشان از فراموشی برانگیزاند ، آن گاه سفارش کند که آموخته هایشان را ننویسند و تدریس نکنند؟!
آیا صیانت علم و نگه داری آن با کتابت و تدوین ، از حفظ و به خاطرسپاری آن بهتر و سزاوارتر نمی باشد؟!
اگر این سخن را به یاد آوریم که «نوشته ها ماندگارند و حفظ شده ها نا ماندگار» پس چرا حافظان بر حفظ حدیث و تجویز آن و به این قول که منع
ص:82
کتابتِ حدیث برای پاسداری از حافظه است ، تأکید می ورزند؟!
قوۀ حافظه به چه کار آید آن گاه که صحابی حافظ بمیرد؟! آیا فرشتگان در حفظ از انسان کامل تر و توانمندتر نیستند؟ چرا خدای بزرگ آنان را وامی دارد که بنویسند و می فرماید : «کِرَامًا کاتِبینَ» ؛(1) نویسندگانی بس ارجمند .
بسا گویند : قوۀ حافظه ، ملکه ای است که با تمرین و پرورش ، قوی و تیز می شود . از این روست که می بینیم که شنوایی کور بسیار قوی تر از شنوایی بیناست ؛ زیرا به جای چشم از آن کمک می گیرد ؛ و نیز تاجر بی سواد دارای حافظه قوی تری نسبت به تاجر باسواد است ؛ چرا که اولی - بر خلاف دومی - بیشتر بر حافظه اش تکیه می کند و آن را به کار می گیرد .
اگر این نوع رویکرد دربارۀ ماجرای حافظه صحابه درست باشد و اینکه عرب دارای حافظۀ قوی بودند (به ویژه صحابه ، کسانی که خدا آنان را برای پاسداری از شریعت و صیانت از آن وپذیرش مسئولیت و تبلیغ آن برای آیندگان ، آماده ساخت) چگونه می توان توضیح داد آنچه را که خطیب - در روایت مالک - و بیهقی در شعب الإیمان و قُرطبی در تفسیرش به اسناد صحیح از عبدالله بن عُمَر آورده است که گفت : «تَعَلَّم عُمر سورةَ البقرة فی اثنتی عَشَرَة سنة ، فلمّا خَتَمها نَحَرَ جَزوراً» ؛(2) عُمَر سورۀ بقره را در دوازده سال آموخت ، چون به پایان برد ، شتری را قربانی کرد .
ص:83
در این باره چه می توانیم بگوییم؟ آیا باید به تخطئه شیخ عبدالغنی و استاد ابو زهو (و هر که این دیدگاه را دارد) بپردازیم یا ابن جوزی و ذهبی و قرطبی را - برای این خبری که آورده اند - تخطئه کنیم؟
چاره ای نمی ماند جز اینکه چیز دیگری غیر از حافظه و نازیدن به آن در میان باشد ، که به زودی روشن خواهد شد .
استاد یوسف العشّ در مقدمۀ کتاب تقیید العلم می نویسد :
حافظۀ بیشتر مردم ناتوان تر از آن است که همۀ مباحث دانش را در بر گیرد و آن ها را از نابودی حفظ کند و از پَریدن مصون دارد ؛ و آن گاه که نزد مردمی قوی شود ناگزیر باید نزد دیگران ضعیف باشد ، پس آنان به اینان خیانت می کنند و معارفشان را ناچیز می سازند .
اصحاب جَرح و تعدیل (عالمان رجال) نام بعضی از صحابه و رُوات را که در نوشته هایشان خلط کرده اند ، در کتاب هایشان شمرده اند ؛ وَهْم و غلط در حدیث اینان از قسم اول کمتر است مگر کسانی از ایشان که تساهل ورزند ؛ مانند کسی که از غیر کتابش حدیث کند یا کتابش را به دیگری دهد و در آن زیادی و نقص پدید آید و بر وی پوشیده ماند .
به همین جهت پیشوایان حدیث ، دربارۀ کسانی که چنین نقص هایی در احادیثشان هست ، سخن گفته اند .
با توجه به این مطلب ، هرگاه کسی عادل باشد ، لیکن از حفظ حدیث نخواند و بر آنچه در کتابش هست اعتماد ورزد و حدیث بیاورد ، وظیفه اش را انجام داده و حدیثِ وی در این صورت - بی خلاف - صحیح است .(1)
ص:84
اکنون سخنِ حافظ ابن حجر را در کتاب نکتة علی ابن الصلاح ، می آوریم که در آن به توصیف راویان صحیح - پس از صحابه - می پردازد :
هرکه در روایتش بر آنچه در کتابش هست تکیه کند ، نباید بر او عیب گرفت ، بلکه وصف بیشتر راویان صحیح - بعد از صحابه و بزرگان تابعان - همین است ؛ زیرا راویانِ صحیح دو قسم اند :
بعضی شان بر احادیثی که از بَر داشتند اعتماد می کردند (هر کدامشان حدیثش را به خاطر می آورد ، تکرار می کرد و در ذهنش نقش می بست) سندهای نزدیک و کم بودن متون - در نزد بعضی شان - این کار را برای آن ها آسان می ساخت تا آنجا که کسانی هزار حدیث حفظ داشتند و جا و نشانِ آن ها را باز می گفتند ؛ به همین جهت بعضی دچار وهم و غلط شدند ؛ زیرا برای آدمی سهو و نسیان پیش می آید .
و بعضی آنچه را که می شنیدند می نوشتند و از آن محافظت می کردند و به دست کسی نمی دادند و از روی آن ، حدیث می خواندند .
این امور بیانگر آن است که مسئله آن گونه که بعضی ترسیم کرده اند ، نیست . چیز دیگری در میان است که بجاست به آن اشاره شود ؛ زیرا سنّت پیامبر تنها برای عرب نبود تا بگوییم آن ها دارای حافظۀ قوی بودند و توجیه شیخ عبدالغنی و استاد ابو زهو به میان آید ، بلکه مسلمانان فارس و ترک و دیگران آنجا حضور داشتند که می خواستند سنّت را تدوین کنند ، در این حالت ، چه باید گفت؟
اگر حفظ چیزی ]بی کتابتِ آن[ واجب بود ، آیا به ذهن نمی آید که این کار در قرآن سزاوارتر بود؟
اگر وسعت دامنۀ حفظ و قوۀ حافظه مانع کتابت چیزی باشد ، چرا از کتابتِ قرآن - با وجود شمار زیادی از حافظان - منع نشد؟
اگر حفظ ، چنین جایگاهی را داراست ، چرا دربارۀ آن ، یک صدم آیاتی که
ص:85
دربارۀ کتابت و تشویق به آن و ستایش کتابت هست ، نمی یابیم؟!
این حافظه - که ادعا شده نهی از نگارش حدیث برای حراست از آن آمد - مقصود را برنمی آورد و نیاز مسلمانان را به سنّتِ رسول خدا صلی الله علیه و آله برطرف نمی سازد ؛ از این روست که ابوبکر تصریح می کند صحابه از پیامبر احادیثی را باز می گفتند که در نقل هایشان اختلاف داشتند و بی گمان ضعف حافظه و کژتابی آن ، از عوامل مؤثر در این اختلاف بود .
از سخن ابوبکر که گفت : «شما از رسول خدا احادیثی را بر زبان می آورید که در آن ها اختلاف دارید» در می یابیم که اختلاف در مسائل فرعی در آن زمان ، به جهت اختلاف شیوه های نقل صحابه پدید آمد .(1) معنای این سخن یا دروغ گویی شماری از آنان است (چنان که پیامبر صلی الله علیه و آله خبر داد : «ستکثر بعدی القالة عَلَیّ» ؛(2) پس از من کسانِ زیادی یافت می شوند که بر من دروغ می بندند) که با نقل های راست گویان از صحابه ناسازگار می افتاد ، و یا این اختلاف به جهت فراموشی یا سهو یا اشتباه بعضی از آن ها روی می داد ، و این نقل با روایت حافظانی که احادیث صحیح را به یاد داشتند ، اختلاف می یافت .
یا این نقل ها در ظاهر متعارض به نظر می آمدند و بر آنان که وجه جمع میان آن ها را نمی دانستند و به قرائن حالیه یا مقالیه - که رفع اختلاف را امکان پذیر می ساخت - آگاه نبودند ، پوشیده می ماند .
بنابر این ، کسی که می خواست به حدیث اطمینان یابد ، می بایست در فراگیری آن احتیاط می ورزید و هرکه در حدیثی شک می کرد شایسته بود دربارۀ آن تحقیق
ص:86
کند تا حدیث صحیح برایش روشن شود(1)
و حدیث دروغ را بشناسد ؛ و به صرف احتمالی که می داد جایز نبود به محو حدیث و سوزاندن آن دستور دهد وگرنه این کار ، ضایع ساختن حدیث و کوتاهی در نگهداری آن است .
نکتۀ شایان اشاره این است که : متونی که بر سخت گیری صحابه در نقل اخبار و پذیرشِ آن ها ، تأکید دارند و بیم سعد بن ابی وَقّاص و عبدالله بن مسعود و . . . از نقل حدیث (و اینکه مبادا در حدیث زیاده و کم شود) و سخن زید - که گفت : سالمند و پیر شدیم و احادیث پیامبر از یادمان رفت - همه بر نادرستی مقولۀ حراست از حافظه تأکید دارند .(2)
ص:87
ص:88
ص:89
عامل پنجم ، نظریه ای است که خطیب بغدادی و ابن عبدالبرّ به آن گرویده اند ، خطیب می نویسد :
اگر کسی بگوید : چرا عُمَر بر نتافت که صحابه از پیامبر روایت کنند و در این مورد بر آنان سخت گرفت؟
گوییم : عُمَر این کار را برای احتیاط در دین و خیر اندیشی برای مسلمانان انجام داد ؛ زیرا ترسید آنان از اَعمال دینی باز ایستند و بر ظاهر اخبار اعتماد کنند در حالی که حکمِ همۀ احادیث معنای ظاهری آن ها نمی باشد و هرکه حدیثی را بشنود فقه آن را در نمی یابد ؛ گاه حدیث مُجْمَل است و معنا و تفسیر آن از حدیث دیگر استنباط می شود .
پس عُمَر بیم داشت که حدیث بر غیر وجه خودش حمل شود یا به ظاهر لفظِ آن بسنده شود ، در حالی که حکمِ واقعی بر خلافِ آن باشد .
و همچنین در این سخت گیری عُمَر بر صحابه - در امر روایتشان -
ص:90
(ثمرات دیگری هم بود ، مثل)پاسداری از حدیثِ رسول خدا صلی الله علیه و آله و ترساندن غیر صحابه از اینکه در سنّت پیامبر آنچه را که سنّت نیست ، وارد سازند .(1)
دکتر محمد عجاج خطیب - پس از نقل کلام خطیب بغدادی - می گوید :
این نظری است که ابن عبدالبر و خطیب بغدادی و دیگر پیشوایان حدیث پسندیده اند ، من نیز به آن قائلم .(2)
دربارۀ آنچه خطیب اظهار می دارد ، چند سؤال به ذهن می آید ؛ از جمله :
آیا عُمَر از پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت به دین خدا دل نگران تر بود؟ ترس و احتیاط عمر چه معنا می دهد وقتی رسول خدا به سائل می گوید : «حَدِّث عنّی ولا حَرَج» (از من حدیث کن ، باکی نیست) و در سخن دیگر می فرماید : «اُکْتُبُوا وَلا حَرَج» (احادیث مرا بنویسید ، این کار مانعی ندارد)؟
چرا ابوذر غفاری (که پیامبر درباره اش فرمود : آسمان سایه نیفکند و زمین به خود ندید گوینده ای را که از ابو ذر راست گوتر باشد)(3)
و ابن مسعود و دیگران ، احتیاط نکردند و به نقلِ حدیث پرداختند؟!
باری ، اینکه عُمَر از نقل و نگارش حدیث بازداشت و صحابۀ محدّث را (مانند ابوذر و ابن مسعود و . . .) تا آخر عمر در مرکز حکومت گرد آورد و زیر نظر داشت ، آشکارا ساختگی بودن نسبتِ احادیث منع را به آنان می نمایاند . بی گمان عُمر آنان را از نقل حدیث منع کرد و مجبورشان ساخت که در مدینه بمانند بدان جهت که از پیامبر حدیث می کردند .
از این رو معقول نیست که آنان راویانِ احادیث منع باشند ؛ زیرا اگر چنین بود
ص:91
به منعی که از پیامبر شنیده بودند پایدار می ماندند و از آن حضرت چیزی را روایت نمی کردند .
اگر آنان از مانعانِ روایت و نقل حدیث بودند ، خلیفه نیازی نداشت جمعشان کند واز حدیث گویی بازشان دارد ؛ زیرا تحصیل حاصل بود .
آیا در این دیدگاه ، تحقیر صحابه نهفته نیست؟ و تکذیبِ سخن ابن حجر دربارۀ صحابه نمی باشد که : پیامبر از صحابه دروغ و خطا و سهو و شک و فخر فروشی را زدود؟!
اگر نقل صحابه تدریجی و با اجتهاد آن ها صورت گرفته باشد ، آیا رواست عُمر عملکرد آنان را نقض کند؟ و اگر چنین نباشد ، چرا از آنان خواست نوشته هایشان را بیاورند؟ آیا همین خود دلیل بر جواز تدوین نیست؟
آیا معقول است که پیامبر از نقل حدیث - که در آن رساندنِ سنّت به مردمان است - بازدارد؟ در حالی که خود فرمود :
رَحِمَ اللهُ امرءاً سَمِعَ مقالتی فَوَعا ، فَبَلّغها عَنّی ؛(1)
خدا رحمت کند کسی را که سخن مرا بشنود و حفظ کند ، و از من آن را به دیگران برساند .
جای بسی شگفتی است که ادعا می کنند احتیاط دینی در جلوگیری از نقل حدیث بود ، و درنمی یابند که احتیاط این بود که از منعِ حدیث دست بردارند ؛ زیرا با منع ، احکامِ زیادی تباه شد و به مسلمانان نمی رسید و حکم خدا پوشیده می ماند!
تحدیث و تدوین گرچه در معرض خطا و تصحیف است . . . لیکن از ماندنِ مسلمانان در نادانی و عدم شناخت احکام ، سودمندتر می باشد .
چنان چه بپذیریم که خلیفۀ دوم برای احتیاط در دین ، نگارش حدیث را
ص:92
منع کرد ، با این مشکل در سیرۀ عُمَر مواجه می شویم که وی در جاهلیّت(1) و صدر اسلام موضع گیری های شتاب زده داشت . این مسئله ، با بیم وی از اینکه «مردم از اعمال دینی دست بردارند و به ظاهر اخبار رو آورند» ناسازگار است ، چراکه عمر اهل بُردباری و صبر نبود ، بلکه در بسیاری از امور شتاب زده عمل می کرد و سپس پشیمان می شد .
وی از کاری که در صلح حُدَیبیّه کرد پشیمان گشت ،(2) واز رفتارش با پیامبر صلی الله علیه و آله هنگامی که آن حضرت بر منافقی نماز خواند ، نادم بود .(3)
و چنین است عجلۀ وی در ماجرای «حَکَم بن کَیْسان» آن گاه که او را به اسارت نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آوردند ، آن حضرت او را به اسلام دعوت می کرد و این کار به طول انجامید . عُمَر گفت : ای رسول خدا ، چرا با او این گونه سخن می گویی؟ به خدا سوگند ، این شخص هرگز اسلام نمی آورد ، بگذار گردنش را بزنم و او را به دوزخ روانه سازم!
پیامبر صلی الله علیه و آله به عُمَر توجّهی نکرد تا اینکه «حکم» مسلمان شد .
عُمَر می گوید : دیری نگذشت که دیدم «حکم» اسلام آورد و آنچه جریان یافت یادم آمد ، با خود گفتم : چگونه بر پیامبر امری را برنتافتم که او از من به آن داناتر است! آن گاه به خود تلقین می کردم که این کار را به قصد خیرخواهی خدا و رسولش انجام دادم!
عُمَر می گوید : «حَکَم» مسلمان شد و در اسلام پایدار ماند ، و در راه خدا
ص:93
جهاد کرد تا اینکه در «بئر مَعونه» در حالی به شهادت رسید که رسول خدا از او راضی بود ، و به بهشت درآمد .(1)
وی در دوران خلافت ابوبکر نیز چنین موضع گیری هایی داشت ؛ گروهی از مؤلّفة المسلمین(2) پیش ابوبکر آمدند و سهمشان را خواستند . ابوبکر سهم آن ها را نوشت و به دستشان داد . پیش عُمَر رفتند ، نوشتۀ ابوبکر را به او نشان دادند تا سهم آن ها را پرداخت کند ، عمر خروشید و در آن تُف انداخت و نامه را سوی آن ها پرت کرد . . .
آنان نزد ابوبکر بازگشتند و گفتند : تو خلیفه ای یا عُمَر؟! ابوبکر پاسخ داد : اگر خدا بخواهد او خلیفه است .(3)
در دورانِ خلافتش بارها در امور مختلف عجولانه تصمیم قطعی گرفت ؛ نصر بن حجّاج را تبعید کرد بدان جهت که زنی او را صدا زده بود ،(4)
طلاق سه بار ]در یک مجلس[ را قانونی کرد ،(5)
می خواست طلای خانه خدا را برگیرد اما به جهت اعتراض صحابه ، از این کار منصرف شد ،(6)
و ...
با وجود این نگرش در روش عُمَر ، نمی توان باور داشت که او برای احتیاط ، از تدوین حدیث منع کرد ؛ زیرا وجود شتاب زدگی و خودرأیی های وی باحواسْ جمعی و احتیاط ، همخوانی ندارد .
ص:94
دربارۀ عمل صحابه چه بگوییم؟ خردمندانه نیست که بگوئیم آنان در دین احتیاط نمی کردند ، بلکه آنان احتیاط را در نگرشی مخالف با دیدگاه خلیفه می دانستند .
چگونه می توان گفت که کار عمر از روی احتیاط بود با اینکه صحابه تدوین سنّت را یادآورش شدند؟ ولی او با خودرأیی همۀ کتاب ها را سوزاند و از تدوین حدیث منع کرد !
آیا مخالفت با صحابۀ پیامبر صلی الله علیه و آله احتیاط است؟!
احتیاط در این بود که خلیفه با نظر اکثر صحابه همسو شود ؛ زیرا خدا می فرماید : « ... وَأمرهم شُوریٰ بینَهُم» ؛(1) مسلمانان [واقعی] آنان اند که در کارها با هم مشورت می کنند .
از آنجا که عُمَر دَم از اصلِ شورا می زد ، مخالفتش با پیشنهاد صحابه ، احتیاط شکنی و ویران سازی اَصل شورا به شمار می رفت .
با این حقایق ، ضعف این نظریه روشن می گردد ، و در برابر نقد و واشکافی نمی تواند دوام بیاورد .از این رو ، به دنبال عاملی دیگر می رویم ، شاید به چاره ای دست یابیم .
ص:95
ص:96
ص:97
خاور شناس آلمانی «شبر نجر» می نویسد :
هدف عُمَر - تنها - تعلیم عرب بیابانی نبود ، بلکه می خواست آنان را بر شجاعت و ایمان دینی قوی پایدار نگه دارد تا فرمان روایان عالَم بسازد . کتابت و توسعۀ معرفت با این هدف ، تناسب نداشت .(1)
شبر نجر ، می خواهد از منع تدوین عمر سوء استفاده کند تا وانمود سازد که انتشار اسلام براساس قلدری - تهی از معرفت - روی داد . کتابت و گسترش معرفت - به نظر وی - با شجاعت عرب بیابانی و روحیه جنگی عُمَر تناسب نداشت .
این سخن از گمراه سازی های مستشرقان و از ادعاهایی است که آنان - بی دلیل و برهان - در هوا رها می سازند .
خاور شناس دیگری «ژوزف ، شاخت» ادعا کرده است که میان احادیث مسلمانان حدیث فقهی صحیحی وجود ندارد ، بلکه احادیث آن ها - بعدها - در چارچوب مصلحت اندیشی های مذهبی ساخته و پرداخته شد .(2)
«گلدزیهر» ازاین هم فراتر می رود و ادعا می کند که همۀ روایاتِ تدوین شده ساختگی اند و کتاب های حدیثی منسوب به عصر اول ، بی پایه می باشند .(3)
و دیگر نظرات پوچ و یاوۀ فراوانی که ابراز شده است .
ص:98
بعضی از نویسندگان مسلمان (مانند اسماعیل اَدهم ، در رساله ای که در سال 1353 هجری چاپ شد) بر این باور است که اَحادیث صحاح اهل سنّت اصل و ریشه ثابتی ندارند ، بلکه مشکوک می باشند و بیشترشان ساختگی به نظر می رسند .(1)
برای آگاهی بیشتر نسبت نظرات موهوم خاور شناسان و پاسخ های آن ها می توان به کتاب دکتر محمّد مصطفی اَعظمی «دراسات فی الحدیث النبوی» مراجعه کرد یا کتاب ابو زهو «الحدیث والمحدّثون» و دیگر کتاب ها را (که در ردّ نظریات و نسبت های دروغ مستشرقان نوشته شده است) نگریست .
ما شایسته نمی دانیم به این افتراهای واهی و بی دلیل ، پاسخ گوییم .
ص:99
ص:100
ص:101
چکیدۀ سخن بیشتر نویسندگانِ شیعه پیرامونِ منع تدوین حدیث ، این است که نهی از آن برای محدود ساختنِ نشر فضائل اهل بیت علیهم السلام و ترس از شهرت یافتن احادیث پیامبر صلی الله علیه و آله در برتری علی علیه السلام و فرزندانش(1)
و ویژگی هایی که بر امامت آن ها دلالت دارد ،(2) صورت گرفت . این امر در زمانِ معاویه - کسی که مردم را به لعن امام علی در خطبه های نماز جمعه بر منابر مسلمانان فرا می خواند - شدّت یافت .(3)
این عامل از وضعیّت امّت اسلامی - پس از پیامبر - و ساختار سیاسی ، اجتماعی سازمان خلافت به دست می آید و اینکه فعالیّت فرهنگی از تحرکات سیاسی جدا نمی باشد .
از آنجا که خلیفه نمی خواست در نظام جدید جایگاهی به اهل بیت علیهم السلام دهد - بلکه می کوشید آنچه را تکیه گاه آن هاست از ایشان بگیرد - بعید نمی نماید که تصمیم های اخیر عمر بن خطّاب در منع تدوین حدیث ، بدین منظور باشد .
این نظریه به سخنی که خطیب بغدادی از عبدالرَّحمان بن اَسود از پدرش نقل کرده جان می گیرد ، وی می گوید :
ص:102
عَلْقَمه کتابی را از مکّه یا یمن آورد ، جزوه ای که در آن احادیثی از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وجود داشت . از عبدالله ]بن مسعود[ اجازه خواستیم و بر او درآمدیم و آن جزوه را به او دادیم . وی کنیزش را صدا زد ، آن گاه طشتِ آبی خواست . گفتیم : ای ابا عبدالرَّحمان ، در آن ها بنگر! چر اکه اَحادیثِ خوبی در میانشان هست!
وی آن ها را در آب محو می کرد و می گفت : «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ»(1) (ما شیوا و گویاترین سخن را با وحی این قرآن ، برایت حکایت می کنیم) قلب ها ظرف اند! آن ها را به قرآن مشغول دارید و به غیر قرآن مپردازید .(2)
آنان که به این سبب گرویده اند نتیجه گرفته اند که ابن مسعود از مسیر اهل بیت انحراف یافت و گفته اند : وی از علی
علیه السلام روی گرداند(3) یا به این موضوع اهمیتی نمی داد و آن صحیفه را نابود ساخت و درصدد برآمد این توهّم را زنده سازد که قرآن از آنچه در آن صحیفه است بسنده می کند .(4)
بنابراین ، هدف اساسی در منع تدوین حدیث ، نابودسازی ادلۀ امامت بود . سببِ صحیح دیگری - در اینجا - به نظر نمی آید .(5)
بر این نظریه ، دو اشکال وارد است :
اول : با مراجعه به منابع می توان به سخنانی از ابن مسعود دست یافت که تأکید دارند وی به تحدیث و تدوین فرا می خواند و به خاطر همین موضع گیری ،
ص:103
در زمان عُمَر بن خطاب به مدینه احضار شد و تا پایانِ دوران خلافت عمر زندانی گردید .
بعضی از این نصوص ، چنین اند :
عَمْرو بن میمون روایت می کند که : شامگاه پنجشنبه ای نشد که نزد ابن مسعود نروم ... .(1)
عبدالله بن زبیر می گوید : به پدرم گفتم چرا نمی شنوم که از رسول خدا صلی الله علیه و آله حدیث کنی ؛ چنان که از ابن مسعود و فلانی و . . . می شنوم .(2)
از اَبو قِلابَه نقل شده است که ابن مسعود گفت : به علم بچسبید پیش از آنکه (از میانتان) رخت بربندد! کوچِ علم به این است که اهلِ آن از میان بروند ، هیچ کدامتان نمی دانید کی بدان نیاز می یابید! به زودی گروه هایی را می یابید که شما را به کتابِ خدا دعوت می کنند در حالی که آن را پشت سرشان انداخته اند .(3)
مَعْن می گوید : عبدالرّحمان بن عبدالله بن مسعود کتابی را آورد و سوگند خورد که پدرش آن را با خطِ خودش نوشته است .(4)
در فصل (قرائت) از کتاب صحیح بخاری به نسخه ای اشاره شده است که نزد بخاری بود یا از روی آن نوشت و از اصحابش حکایت می کند که آنان برای طلب علم و تدوین آن می کوچیدند .(5)
از شَعْبی نقل شده است که گفت : در پهنۀ گیتی کسی را چون «مسروق»
ص:104
کوشا در طلبِ علم سراغ ندارم ؛ اصحاب عبدالله بن مسعود (آنان که سنّت را برای مردم می خواندند و آموزش می دادند) علقمه بود و مسروق و ...(1)
ابن عیّاش می گوید : شنیدم مُغیره می گفت : حدیث از علی را راست نمی داند به جز کسانی از اطرافیان عبدالله بن مسعود(2)
(همچون عَلْقَمَه ، که به دوستدارانِ علی معروف بودند) .
در تاریخ فَسَوی آمده است : نوۀ ابن مسعود پیشِ معن کتابی را آورد که به خط پدرش عبدالرحمان بود ، و روایات ابن مسعود وپاره ای از آرای فقهی وی را در برداشت .(3)
طَبَرانی از عامر بن عبدالله بن مسعود روایت می کند که وی بعضی از احادیثِ پیامبر صلی الله علیه و آله وپاره ای از فتاوای ابن مسعود را نوشت و پیش یحیی بن اَبی کثیر ، فرستاد .(4)
علاوه بر این شواهد ، دربارۀ ابن مسعود گفته اند : وی جزو شش نفر صحابۀ نخستینی است که سوی اسلام شتافتند ، و رسول خدا به او فرمود : «إنّک لَغُلام مُعَلّم»(5) (تو جوانی و آموزگار) و فرمود : «مَن أحبَّ أن یسمعَ القرآن غَضّاً فَلْیَسْمَعْه من ابن اُمّ عبد» ؛(6)
هرکه دوست دارد قرآن را تازه و شاداب بشنود ، از ابن اُمّ عبد بشنود .
عُمَر بن خطّاب نیز ، ابن مسعود را به کوفه فرستاد تا امور دین را به کوفیان بیاموزاند .
ص:105
از این عبارات در می یابیم که ابن مسعود در فرهنگ اسلام چهرۀ درخشانی دارد . او مردم را به قرائتی وا می داشت که از رسولِ خدا صلی الله علیه و آله شنید تا اینکه با ضرب و شتمِ عثمان پهلویش شکست .(1)
کسی که چنین وضعیتی دارد باید در نقل هایی که دربارۀ او می شود ، درنگ ورزید و این سخن را که او به منع تحدیث و تدوین گرایش داشت پذیرفت و با احتیاط و دقّت ، به وارسی این گونه نسبت ها پرداخت .
دوم : ذیل خبر علقمه را - که خطیب آورده است - در غریب الحدیث (اثر ابن سلاّم) نمی یابیم ؛ زیرا در آن نیامده است که احادیث دربارۀ خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله بود .(2)
افزون بر این ، آنچه در اینجا نقل کرده اند بر خلاف آن چیزی است که دربارۀ ابن مسعود بیان می شود که وی از دوازده نفری می باشد که خلافتِ ابوبکر را برنتافتند .
از سخنانِ اوست که گفت :
ای قریشیان ، شما می دانید و برگزیدگانتان آگاه اند که اهل بیت پیامبر از شما به آن حضرت نزدیک ترند . اگر شما به قرابت با پیامبر ، خلافت را ادعا می کنید و می گویید ما در ایمان سبقت گرفتیم ، خاندانِ پیامبرتان از شما به آن حضرت نزدیک تر و با سابقه ترند ... به جاهلیت پیشین خود بازنگردید که از زیان کاران خواهید شد .(3)
مشهور است که ابن مسعود فضائل پنج تن (اصحاب کسا) به ویژه حسن و حسین را نقل می کرد .(4)
ص:106
در الإصابه و دیگر کتاب ها از ابو موسی حکایت شده است که گفت :
من و برادرم از یمن آمدیم ، بر این باور بودیم که ابن مسعود یکی از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله می باشد ؛ زیرا او و مادرش را می دیدیم که به خانۀ پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و شد دارد .(1)
ابن مسعود از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت می کرد که خلفای پس از آن حضرت ، دوازده نفرند ، به شمار نُقَبای بنی اسرائیل .(2)
خَزّاز در کفایة الأثر با ذکر سند از ابن مسعود روایت می کند که گفت : شنیدم پیامبر صلی الله علیه و آله می فرمود :
الأئمّةُ بعدی اثنا عَشَرَ ، تسعةٌ مِن صُلب الحسین ؛ والتاسعُ مَهْدِیُّهم ؛(3)
امامان پس از من دوازده نفرند ، نُه نفر از نسلِ حسین که نهمین آن ها مهدی آن هاست .
احمد بن حنبل به سند خود از مسروق روایت می کند که گفت :
ما در مسجد با عبدالله بن مسعود نشسته بودیم و او برایمان حدیث می خواند . مردی درآمد و پرسید : ای ابن مسعود ، آیا پیامبرتان برایتان حدیث کرد که بعد از او چند نفر خلیفه اند؟ ابن مسعود پاسخ داد : آری ، به شمار نقبای بنی اسرائیل .(4)
در البدایة والنهایة از ابن مسعود روایت شده که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
خلفای پس از من به شمار اصحاب موسی است .(5)
ص:107
حاکم نیشابوری به سند خود از ابن مسعود روایت کرده است که گفت :
پیش پیامبر صلی الله علیه و آله می رفتیم ، ناگاه پیامبر شاداب بیرون آمد - آثار مسرّت و خوش حالی در سیمایش نمایان بود - از چیزی نپرسیدیم جز اینکه آگاهمان ساخت و ساکت نماندیم مگر اینکه او لب به سخن گشود ، تا اینکه نوجوانانی از بنی هاشم گذشتند که در میانشان حسن و حسین بود . چون آنان را دید در آغوششان گرفت و از چشمانش اشک سرازیر شد! پرسیدیم : ای رسول خدا ، چیزی ندیدیم که ناپسندت افتد!
فرمود : ما خاندانی هستیم که خدا برای ما آخرت را برگزید . روزی بیاید که اهل بیتم - پس از من - آواره و راندۀ شهرها شوند تا اینکه پرچم های سیاهی از مشرق برافرازد و حق را بخواهند! به آنان ندهند ، دوباره حق را بطلبند! به آنان داده نشود ؛ پس بجنگند و نُصرت یابند ... .(1)
ابن مسعود روایت کرده است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود : «إنّ فاطمة أحصَنَتْ فَرْجها ، فَحَرَّمَ اللهُ ذُریّتَها علی النّار»(2)
(فاطمه پاک دامن است ، خداوند ذریه او را بر آتش حرام ساخت) و «النَظَرُ إلی وجه علیّ عبادة» ؛(3) نگاه به صورتِ علی عبادت است .
نیز ابن مسعود روایت می کند که آن زمان که علی برای مبارزه در برابر ابن
ص:108
عبد وَدّ ایستاد ، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : «بَرَزَ الإیمانُ کُلُّه إلی الشرک کُلِّه» ؛(1) همۀ ایمان در برابر همۀ شرک نمایان شد .
و نیز این سخن که : «مَنْ زَعَم أنّه آمَنَ بی وبما جئتُ به ، وهو یُبغِضُ علیّاً ، فَهو کاذِب لَیس بِمُؤمِن» ؛(2)
هرکه علی را دشمن می دارد و گمان می کند که به من و آورده هایم ایمان دارد ، دروغ گوست و مؤمن نمی باشد .
و روایت می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله پرچمِ مهاجران را روز جنگ اُحُد به علی علیه السلام داد .(3)
و روایات دیگری که همگی در ستایش حضرت علی علیه السلام وحضرت فاطمه علیها السلام وحضرت امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام می باشد ، همچون :
این سخن ابن مسعود که گفت :
ما در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله منافقان را نمی شناختیم جز به کینه توزی شان با علی بن ابی طالب .(4)
و اینکه : حکمت ده جزء گشت ، نُه جزء آن به علی داده شد و یک جزء آن به مردم ، و علی به همان یک جزء مردم ، از خودشان داناتر است .(5)
در خبری آمده است که ابن مسعود گفت :
قرآن بر هفت حرف نازل شد ، هر حرفِ آن دارای ظاهر و باطنی است ؛ علم ظاهر و باطن قرآن نزد علی بن ابی طالب می باشد .(6)
ص:109
و گفت : پیش پیامبر هفتاد سوره را قرائت کردم ، و تمام قرآن را نزد بهترین مردم ، علی بن اَبی طالب ، به پایان رساندم .(1)
اَعْمَش از ابی عَمْرو شیبانی از ابو موسی روایت کرده است که گفت :
به خدا سوگند ، عبدالله ]ابن مسعود[ را ندیدم مگر اینکه بندۀ آل محمّد بود .(2)
مشهور است که ابن مسعود به وجوبِ صلوات بر محمّد و آل محمّد در تشهُّد ، قائل بود .
در کتاب «الشفا» (اثر قاضی عیاض) از ابن مسعود روایت شده که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
مَن صَلّی صلاةً ولم یُصَلِّ فیها عَلَیّ وعَلَی أهل بیتی لَمْ تُقْبَلْ منه ؛(3)
هرکه نماز بگزارد و در آن بر من و بر اهل بیتم صلوات نفرستد ، از او نپذیرند .
و سخنانِ فراوان دیگری که نمی خواهیم به درازا کشد ، در آنچه آوردیم برای اهل دقت کفایت است .
معروف است که ابن مسعود بارها در وقایع گوناگون با عثمان مخالفت کرد و آنچه را از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنید - با وجود فشارهای سیاسی - باز می گفت .
اگر این سخنان دربارۀ ابن مسعود درست باشد ، آیا قلبِ انسان به آنچه خطیب - به نقل از علقمه - حکایت می کند ، اطمینان می یابد؟
و اگر حکایتِ خطیب را دربارۀ ابن مسعود بپذیریم ، با این روایت چه کنیم که او در نماز بر فاطمه علیها السلام و دفنِ او حضور یافت؟
آیا این ، همان ویژگی ممتاز شیعیان خالص و مُحِبان برگزیدۀ علی نمی باشد؟
اگر ابن مسعود از محبان اهل بیت بود ، چگونه ممکن است احادیثی را که دربارۀ آن هاست محو سازد؟
ص:110
صدوق در کتاب «خصال» و «اَمالی» با سند از علی روایت کرده است که فرمود :
«زمین برای هفت نفر خلق شد ، به ]برکتِ[ آن هاست که مردم روزی داده می شوند و بر آن ها باران می بارد و در کارها ظفر می یابند» و عبدالله بن مسعود را یکی از آنان شمرد و فرمود : و آنان کسانی اند که بر فاطمه علیها السلام حضور یافتند .(1)
نیز پس از این ماجرا ، ابن مسعود در نماز بر ابوذر و غسل و کفن و دفنِ او حضور یافت .
هر آنچه در شأن ابن مسعود هست ، امتیازی برای اوست ؛ زیرا روایتِ صحیح از پیامبر صلی الله علیه و آله است که دربارۀ وفات ابوذر فرمود : «تَشْهَدُه عِصابةٌ من المؤمنین»(2) (گروهی از مؤمنان بر جنازۀ ابوذر حاضر می شوند) و در روایت کَشّی هست که : «رجالٌ مِن أُمّتی صالحون»(3) (مردانی صالح از امتم) .
این جمله ها آشکارا به ارجمندی ابن مسعود اشاره دارد .
سیّد مرتضی در کتاب «الشافی» می گوید :
میانِ امت در پاکی ابن مسعود و فضل و ایمانِ او ، اختلافی نیست و اینکه رسول خدا صلی الله علیه و آله او را ستود و بر او درود فرستاد ، و او نیک فرجام از دنیا رفت .(4)
نهی ابن مسعود - بر فرض صحّت صدور آن - احتمال می رود برای قصه هایی باشد که در آن احادیث بود ؛ زیرا راوی می گوید :
فَجَعَل یَمْحوها بیده ویقول :
ص:111
«نحنُ نَقُصُّ عَلَیکَ أَحسنَ القَصَصِ ...» ؛(1)
به دستش آن ها را محو می کرد و می گفت : [خدا می فرماید :] «ما نیکوترین سرگذشت ها را برایت حکایت می کنیم» .(2)
در خبر دیگر سخنی آمده است که این نظر را تأیید می کند :
مردی شامی پیش عبدالله بن مسعود آمد ، صحیفه ای با خود داشت که در آن بعضی از سخنان ابو درداء و قصه های او بود ، گفت : ای عبدالرحمان ، آیا سخنانِ برادرت ابو درداء را در این صحیفه نمی نگری؟
ابن مسعود آن را گرفت و شروع به خواندن و نظر در آن کرد تا اینکه به منزلش رسید ، پس گفت : ای کنیز ، تشتی پر آب برایم بیاور! آن گاه احادیث را در آب می مالاند و می خواند : «الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبِینِ * إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ * نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ ...» ؛(3) الر ، این آیاتِ کتاب مُبین است ، ما قرآن را به زبانِ عربی نازل کردیم تا شاید عقلتان را به کار بندید ، ما نیکوترین داستان ها را حکایت می کنیم .
آیا قصه هایی بهتر از داستان های خدا می خواهید؟ یا حدیثی نیکوتر از سخن خدا را خواستارید ؟! (4)
در خبر ابن مسعود سه احتمال هست :
الف) محو روایات به جهت وجودِ فضائل خاندانِ پیامبر صلی الله علیه و آله باشد ؛ چنان که بعضی از بزرگان شیعه - در عامل هفتم - بر این باورند .
ب) نابود کردن آن ها برای قصه هایی باشد که در میانِ آن ها بود ؛ زیرا ابو
ص:112
درداء و کعب اَحبار در نقل داستان های امّت های پیشین که با عقاید اسلامی مرتبط بود (و یا دیگر داستان ها) تسامح داشتند .
و نیز استشهاد ابن مسعود به این آیه که : «نَحنُ نَقُصُّ عَلَیکَ أحسَنَ القَصَص ...» (1) چرا که محققان ، داستان ها و اندرزها را یکی از اسباب دوازده گانه یا شانزده گانه ای دانسته اند که کسانی را به ساخت حدیث واداشت.(2)
ج) امور دیگری در میان بود ]که ما از آن بی خبریم[ .
احتمال می رود که ابن مسعود به چنین قصه هایی دربارۀ اهل بیت آگاه شد که آن ها را نمی پسندید ، از این رو آن ها را با آب پاک کرد .
پس منحصر ساختن تعلیل به احتمال اول و آن را علت اساسی شمردن ، مسامحه ای آشکار است .
شایان توجه است که کسانی در استقلال رأی ابن مسعود - مانند بعضیاز صحابه - خدشه کرده اند ، لیکن این کار نباید بعید به نظر آید ؛ زیرا وی مرجع مردمان بود و آنچه را فتوا می داد امکان داشت مستند به خبر صحیحی باشد که نزد او هست یا با اِعمال نظر و استنباط فتوا دهد .
این شیوه را نزد بعضی از تابعان یا پیروانِ تابعان نیز می یابیم ؛ مانند فتواهای ابو حنیفه ، سُفیان ثَوری ، حسن بَصری و دیگران .
موضع گیری های اینان و استقلال رأیشان به معنای همگامی با دولت نیست ، آنچه را ابراز داشتند گاه موافق نظر سلطان بود و گاه با اصولی که نزد آن ها وجود داشت همانند بود .
بنابراین ، گرایش های اینان انفعالی یا برای دوستی ]و همدستی[ با سلاطین نبود . ما در کتاب وضوء النبی به شرح و بسط این سخن پرداخته ایم .
آری ، اینان چون مقداد و عمّار و ابوذر و حُذَیْفَه - از صحابه یا تابعان - که به
ص:113
فقه علی علیه السلام و روشِ او اعتقاد داشتند و آن را سنّت پیامبر می دانستند (نه چیز دیگر را) نبودند ، بلکه به اصولی معتقد بودند و به مبانی ای گرویدند که به اختلاف در نگرش هایشان انجامید .
این سخن بر فرض کوتاه آمدن (و پذیرش ادعای مطرح شده) بود وگرنه واقع این است که با ارزیابی نگرش فقهی ابن مسعود ، نمی توان آن را در فهرست قائلان به رأی شمرد ؛ گروهی دربارۀ یک مسئلۀ شرعی بارها به او رجوع کردند و او پاسخ می داد که بدان آگاهی ندارد .
اگر فتوا دادن بر ابن مسعود (به جهت نبود دیگران) واجبِ عینی نمی شد ، فتوا نمی داد .
در روایت احمد بن حنبل می خوانیم :
گروهی نزد ابن مسعود آمدند و دربارۀ زنی پرسیدند که مردی با او ازدواج می کند و از مَهر نام نمی برد و پیش از آمیزش با زن می میرد .
نزدیک یک ماه نزد ابن مسعود درآمد و رفت بودند و می گفتند باید نظرت را بگویی!
ابن مسعود گفت : مَهر او مثلِ صداق زنان هم شأن اوست ، (نه مهر کم و ناچیز و نه زیاد و هنگفت) و این زن از شوهر ارث می برد و باید عدۀ وفات نگه دارد .
این حکم اگر صواب و درست باشد از خداست و اگر خطا باشد از من است و از شیطان ، و خدای بزرگ و رسولش از آن پاک اند .
در پی این سخن ، گروهی از قبیله اَشجع (که در میانشان جَرّاح و ابو سنان بود) بلند شدند و گفتند : گواهی می دهیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله دربارۀ زنی از طایفۀ ما - که بِرْوَع دخترِ واشِق گفته می شد - مانند حکم تو قضاوت کرد .
ابن مسعود از این هماهنگی سخنش با قضاوت پیامبر صلی الله علیه و آله بسیار
ص:114
شادمان شد .(1)
بر خلافِ آنچه از ابن شاذان نقل شده است ،(2) ابن مسعود کسی نبود که حق و ناحق را با هم بیامیزد و خلفای ]باطل[ را دوست بدارد یا با آنان همسو شود .
کتاب های صحاح و سُنَن از علی علیه السلام نقل کرده اند که دربارۀ ابن مسعود فرمود :
عَلِمَ الکتابَ والسنّة ثمّ انتهی ، وکفی بذلک علماً ؛(3)
به کتاب و سنّت دانا بود و از آن فراتر نرفت ، و همین آگاهی برای آدمی بس است .
یا این سخن حضرت که :
قرأَ القرآنَ وأحَلَّ حلالَه وحَرَّمَ حرامَه ، فقیهٌ فی الدین ، عالِمٌ بالسُنّة ؛(4)
ابن مسعود قرآن را قرائت می کرد و حلالش را حلال و حرامش را حرام می دانست ، در دین فقیه (و آگاه) بود و سنّت می دانست .
آری ، فضائل ابن مسعود در کتاب های دیگران از آنچه نزد شیعه هست ، بیشتر است و همۀ آن ها بزرگواری و ارزشمندی و منزلتِ والای او را می نمایاند .
آنچه را خطیب نقل می کند و آنچه در استدلال بزرگان شیعه مورد توجّه قرار گرفته است ، نمی تواند دلیل قانع کننده بر نظریۀ آنان باشد ؛ زیرا :
اولاً : جملۀ «أحادیث فی أهل البیت ، بیت النبی» (در آن صحیفه احادیثی دربارۀ خاندان پیامبر بود) صراحت ندارد که آن احادیث در فضائل اهل بیت بود ، بلکه احتمال می رود که آن احادیث در مذمّت اهل بیت یا غُلُوّ نسبت به ایشان بود ؛ و این احتمال با آنچه در سیرۀ ابن مسعود هست و فضائلی که وی دربارۀ
ص:115
اهل بیت روایت می کند ، هماهنگی دارد .
ثانیاً : آنچه مُدَّعی اذعان می دارد که : «منع از تدوین برای محو فضائل اهل بیت و ادلۀ امامت ، مطرح شد» با نهی عامی که از شیخین صادر گشت همخوانی ندارد و دلیل اخص از مُدَّعاست ؛ چراکه ابوبکر به طور عمومی از نقل حدیث منع کرد و به بسنده کردن بر قرآن فراخواند و این کار را پس از سوزاندن احادیث پانصدگانه اش انجام داد ، و عُمَر از کسانی که نزدشان احادیث بود خواست که پیش او بیاورند تا ببیند کدام راست و درست تر است .
اگر اینان تنها خواستار محو فضائل و دلایل امامت بودند و هدفی جز این نداشتند ، ابوبکر می توانست از میان آن پانصد روایت ، روایاتی را که در فضائل و خلافتِ اهل بیت است حذف کند و دیگر روایات را باقی گذارد ؛ و همچنین عُمَر - وقتی نوشته های حدیثی را پیش او آوردند - می توانست احادیثِ فضائل را نابود سازد و بازمانده را در کتابی گرد آورد و دستور دهد که مسائلِ ارث را از آن ها برگیرند ؛ و نیز می توانست احادیثِ تفسیر و اخلاق و فضیلت های ]انسانی[ و اندرز و ارشاد و مانند آن را به کسانی واگذارد که عهده دارِ وعظ و ارشادند و خلیفه به آن ها اعتماد داشت . با این کار ، واقعیتِ امر از دید مسلمانان پنهان و پوشیده می ماند و حق با باطل مشتبه می گشت .
باری از این توجیه که منع از تدوین ، به جهت نابود سازی فضائل اهل بیت صورت گرفت ، لازم می آید که بپذیریم عُمَر جرأت نداشت از نقل روایاتِ فضائل علی و اهل بیت به طور ویژه جلوگیری کند ، دست به دامان منعِ عام از نقل حدیث شد تا در ضمن آن ، مانع انتشار احادیثِ فضائل شود!
با مطالعۀ سیرۀ عُمَر می توان دریافت که وی تُند مزاج و درشت خو بود و از کسی نمی ترسید و باک نداشت . در تاریخ آمده است که وی بر کسانی که خلافتِ ابوبکر را برنتافتند و در بیتِ فاطمه تحصُّن کرده بودند (علی ، عبّاس ، فَضل بن عبّاس ، زُبَیر ، خالد بن سعید ، مقداد ، سلمان ، ابوذر ، عمّار ، بَراء بن عازب ، اُبَی بن
ص:116
کعب ،(1)
سعد بن اَبی وَقّاص و طلحه بن عُبَیدالله . . .) یورش آورد ، و با شعلۀ آتش پیش آمد تا خانه را به آتش کشد که با فاطمه رو به رو شد ، فاطمه علیها السلام فرمود : ای فرزند خطّاب ، آمده ای تا خانه مان را آتش زنی؟! عمر پاسخ داد : آری ، مگر اینکه به جمعِ امّت درآیید ! (2)
در کنز العُمّال آمده است :
عمر به فاطمه گفت : هیچ کس - بعد از پدرت - برای ما دوست داشتنی تر از تو نیست! به خدا سوگند ، این محبت بازم نمی دارد از این که دستور دهم اگر این افراد نزدت گرد آیند ، خانه را به آتش کشم ! (3)
و در نقل الإمامة والسیاسة می خوانیم :
عُمَر آمد و آنان را که در خانۀ علی بودند صدا زد (که بیرون آیند) آنان خودداری ورزیدند . آن گاه وی هیزم خواست و گفت : سوگند به کسی که جانِ عمر به دست اوست ، خارج شوید وگرنه هرکه را در خانه باشد می سوزانم! به او گفتند : ای اَبا حفص ، در این خانه فاطمه هست! گفت : باشد .(4)
و در أنساب الأشراف عبارت چنین است :
ابوبکر سوی علی پیک فرستاد که برای بیعت بیاید ، آن حضرت از این کار سرباز زد . عُمَر به همراه مشعلی آمد وجلوِ در ، با فاطمه رو به رو شد ، فاطمه گفت : ای پسر خطّاب ، می خواهی خانه ام را آتش زنی؟! عمر گفت : آری ، این کار دستاورد پدرت را استوارتر
ص:117
می سازد .(1)
این متون و دیگر گزارش ها که درشت خویی عمر و سخت گیری وی را در بیان نظراتش می نمایانند ، دلالت دارند بر اینکه کسی که چنین روش و رفتاری داشت بعید نبود از تدوینِ همۀ احادیث - تنها با انگیزه نابودی فضائل اهل بیت - جلوگیری کند .
اگر عُمَر در پی این هدف می بود ، از اَحَدی باک نداشت و از تردید صحابه نمی هراسید و در آنچه می خواست درنگ نمی ورزید و برای تدوین ، خطوط قرمز تعیین می کرد ؛ چنان که دربارۀ «مُتْعَه» با جرأت و قدرت گفت : «دو متعه در عهد رسول خدا بود ، آن دو را حرام می سازم و مرتکبانِ آن را مجازات می کنم» .
بنابراین ، مسئله خلافت و گستاخی بر زهرا علیها السلام و گرفتن فدک از آن حضرت و دستگیری علی علیه السلام برای بیعتِ اجباری با ابوبکر و . . . یک چیز است ، و منع از تدوین برای غرضی ، چیز دیگر می باشد .
ثالثاً : در تاریخ ثبت است که ابوبکر و عُمَر دربارۀ فضائل علی علیه السلام و اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله روایاتِ زیادی را نقل کرده اند . محب الدین طبری بابی را با این عنوان منعقد ساخته است : «ذکر ما رواه أبوبکر فی فضائل علیّ» (نقلِ آنچه ابوبکر در فضائل علی روایت کرد) . . . از جمله احادیث این باب ، روایات زیر است :
عبادت بودن نگاه به علی .
برابری کفِ دستِ علی با دستِ پیامبر .
اینکه پیامبر برای علی خیمه ای زد و برای فرزندانش خیمه ای دیگر .
این حدیث که : علی نسبت به پیامبر ، به منزلۀ پیامبر است نسبت به پروردگار .
اینکه احدی از صراط نمی گذرد مگر با جوازی که علی آن را بنویسد .
ص:118
این سخن پیامبر که فرمود : هرکه شاد می شود از اینکه نزدیک ترین خویشاوند به من را بنگرد ، به علی نگاه کند .
اینکه ابوبکر کسی را که توصیف پیامبر صلی الله علیه و آله را از او خواست ، به علی حواله داد .(1)
در المستدرک علی الصحیحین از عمر نقل شده که گفت :
علی بن ابی طالب سه خصلت را داراست که اگر یکی از آن ها را داشتم برایم از شتران سرخ موی محبوب تر بود!
گفتند : آن ها کدام اند؟
گفت : ازدواج با فاطمه - دختر رسول خدا - سکونت در مسجد با پیامبر صلی الله علیه و آله که هر آنچه برای رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد روا می باشد برای او نیز رواست ، و دادن پرچم روز جنگ خیبر به دست او .(2)
حاکم می گوید :
اِسناد این حدیث صحیح است .(3)
آورده اند که عُمَر بن خطّاب - در زمان خلافتش - اَحکام دین را از علی می پرسید و یاد می گرفت ، در مناقب خوارزمی آمده است :
دو مرد پیش عمر آمدند و پرسیدند : طلاق کنیز چگونه است؟ عمر سوی گروهی از مردان رفت که در میانشان مردی اَصلع (موی جلو سر ریخته) وجود داشت و از او سؤال کرد که حکم طلاق کنیز چیست ، وی پاسخ داد تا دو بار به دست شخص است .
عمر سوی آن دو نفر آمد و گفت : دو بار است .
ص:119
یکی از آن دو گفت : تو خلیفه ای و ما نزدت آمده ایم و از طلاق کنیز می پرسیم ، آن گاه تو پیش مردی می روی و از او می پرسی! به خدا سوگند ،با تو هم سخن نشوم!
عُمَر گفت : وای بر تو! آیا می دانی این شخص کیست؟! او علی بن ابی طالب است! از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود : اگر آسمان ها و زمین را در یک کفۀ ترازو نهند و ایمان علی را در کفۀ دیگر بگذارند و بسنجند ، ایمان علی بر آسمان ها و زمین سنگینی می کند(1) .
و نیز از عمر روایت شده که گفت : «علیّ أقضانا»(2)
(قاضی ترین ما علی است) ، «لولا علی لَهَلَکَ عُمَر»(3) (اگر علی نبود عمر هلاک می شد) ، «لا أبقانی الله لِمُعْضِلَة لیس لها أبوالحسن» ؛(4) خدا در مشکلی باقی ام نگذارد که ابوالحسن نباشد .
در تاریخ دمشق عُمَر از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت کرده است که فرمود :
إنما علی مِنّی بمنزلة هارون من موسی اِلّا اَنَّه لا نبیّ بعدی ؛(5)
علی نسبت به من چون هارون است نسبت به موسی ، جز اینکه بعدِ من پیامبری نیست .
همچنین از عمر این سخن پیامبر صلی الله علیه و آله روایت شده که گفت :
أنت أوّل النّاس
ص:120
إسلاماً وأوّلُ النّاس إیماناً ؛(1)
ای علی ، تو نخستین مسلمانی و اولین مؤمن .
در صحیح بخاری در باب مناقب علی ، از عمر نقل شده است که گفت : رسول خدا در حالی رحلت کرد که از علی راضی بود .(2)
مُحبّ الدین طبری بابی را می آورد با این عنوان : «فی ذکر ما رواه عُمَر فی علی» (در نقلِ آنچه عُمَر دربارۀ علی روایت کرده است) و در این باب احادیثی را از عمر می آورد ، از جمله :
حدیث رایتِ روز خیبر ، حدیث آرزوی یکی از سه ویژگی علی ، حدیث منزلت ، روایتِ رجحان ایمان علی بر آسمان ها و زمین ، حدیث غدیر ، و این سخن عمر که گفت : «امارت را دوست نمی داشتم مگر امروز» آن گاه که پیامبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود : تو را برانگیزم سوی . . . ، وگفتار وی (در تبریک به حضرت علی علیه السلام ) : تو مولای همۀ زنان و مردان با ایمان گشتی ؛ وکلام او که دربارۀ علی گفت : او مولای من است ، حوالۀ مسائل قضایی بارها به آن حضرت و این سخن وی که گفت : «آشناترین ما به امر قضاوت علی است» و رجوع عمر به نظر آن حضرت دربسیاری از مسائل .(3)
آنچه بیان شد اندکی است از بسیار ، که ابوبکر و عمر در فضائل علی علیه السلام روایت کرده اند .
بی گمان صحابه فضائل علی علیه السلام را در عهد ابوبکر و عُمَر شیخین باز می گفتند و نقلشان به زمانِ پیامبر صلی الله علیه و آله اختصاص نداشت .
حاکم به سند خود از عقاب بن ثعلبه روایت می کند که گفت :
در دوران خلافتِ عُمَر ، ابو ایّوب انصاری برایم حدیث کرد که : رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی بن
ص:121
اَبی طالب دستور داد با ناکثان و قاسطان و مارقان(1) پیکار کند .(2)
اگر این توجیه درست باشد که ابوبکر و عُمَر تنها برای محو فضائل اهل بیت (یا دلایلِ امامت) از تدوین حدیث بازداشتند ، و این سخن صحیح باشد که نقل فضائل خاندانِ پیامبر صلی الله علیه و آله به نظامِ حاکم آسیب می رسانْد و با سیاستِ جاری حکومت سازگاری نداشت ، قول ابو ایّوب درست نبود و احادیثِ فراوانی که در کتاب های صحاح و سنن پراکنده اند (و بر امامت اهل بیت دلالت دارند) به ما نمی رسید ، مانند این سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمود :
علیٌّ مع القرآن والقرآنُ مع علیّ ؛(3) علی با قرآن است و قرآن با علی .
إِنّی مُخلِّف فیکم الثَّقَلَیْن : کِتابَ الله وَعِتْرَتی أَهْلَ بَیتی ؛(4) میانتان دو چیز نفیس می گذارم : کتاب خدا و عترتم ، اهل بیتم .
مَثَلُ أهل بیتی کَسَفینة نوح ؛ مَن رَکِبها نجا ، ومن تَخَلَّف عنها هَوَی وغَرَقَ ؛(5) مَثَلِ اهل بیت من ، چونان کشتی نوح است ، هرکه به آن درآید نجات می یابد و هرکه از آن سر باز زند ، می اُفتد و غرق می شود .
مَن کنتُ مَولاه فَهذا علیٌّ مَولاه ؛(6) به هرکه مولا منم ، علی است مولای او .
و سخنانِ بسیاری دیگر . . .
ص:122
لیکن انصاف این است که بگوییم ابوبکر و عُمَر گرچه فضائل اهل بیت و دلایلِ امامتِ آن ها را روایت می کردند ، اما از روشن گری ها و بگومگوهایی که موضوع جانشینی امام علی علیه السلام را آشکار می ساخت ، به شدّت می پرهیختند و یا هر آنچه را که صحابه را مخالف با رأی و اجتهاد (کسانی که مؤیّدان تعبُّدِ محض به قرآن و سنّت بودند) می نمایاند ، برنمی تافتند .
ابوبکر و عُمَر ، گرچه عرصه را برای نقل فضائل - به تنهایی - تنگ نکردند ، لیکن نمی پسندیدند امور مربوط به خلافتشان میان مردم انتشار یابد . از این رو ، ابوبکر به منصرف سازی مسلمانان از گفت و گو دربارۀ خلافت دست یازید و مانعِ احادیثی شد که دربارۀ برحق بودن علی علیه السلام بود ؛ زیرا بیان و تفسیر و کشف ابعادِ این گونه احادیث ، پایه های حکومت را می لرزاند ، نه نقلِ صرف روایات .
شیخ عبدالرَّحمان بن یحیی معلمی یمانی می نویسد :
اگر برای مرسلۀ ابن ابی مُلَیْکه اَصلی باشد ، وجودِ آن پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله نشانۀ آن است که به امر خلافت مربوط می شد .
گویا مردم پس از بیعت اختلاف ورزیدند ؛ بعضی می گفتند ابوبکر اهلیّت دارد ؛ چراکه پیامبر چنین و چنان فرمود ، و برخی بدان جهت که پیامبر صلی الله علیه و آله فلان و بهمان را نام برده بود ، دیگری را سزاوارِ خلافت می دانستند . ابوبکر دوست می داشت که مردم را از فرو رفتن در این امر ، روی گردان سازد .(1)
و میبینیم : عُمَر ، عبدالله بن عبّاس را (که با اخلاص از خلافت علی علیه السلام دفاع می کرد) زیاد گوشه می داد و تهدید می کرد .
پس از آنکه با عُمَر دربارۀ برحق بودن و شایستگی امام علی به خلافت ، مشاجره کرد ، عُمَر گفت : ای ابن عبّاس ، از تو سخنی به من رسیده که دوست ندارم آن را باز گویم تا منزلتت نزدم از بین برود! ابن عبّاس پرسید : چه سخنی؟ عمر گفت : به من رسانده اند که تو پیوسته می گویی : «خلافت را از روی حسد و ظالمانه از ما گرفتند!» و آن گاه که ابن
ص:123
عبّاس به دفاع از این سخن پرداخت و در برابر عُمر کوتاه نیامد و می خواست برود ، عُمَر به او گفت : من چونان گذشته حق تو را پاس می دارم .(1)
در بگومگوی دیگری ، عُمَر از سخن ابن عبّاس بی قرار شد ، ابن عبّاس می گوید : سپس عُمَر از من رو گرداند و به شتاب دور شد ، من هم بازگشتم(2) .
در ماجرای دیگری منع عُمَر از بیانِ موضوع خلافت و سزامند بودن اهل بیت به آن ، وضوحی دو چندان می یابد آنجا که ابن عبّاس با احتجاج خود ، عُمَر را مات کرد (و نتوانست چیزی بگوید) به ابن عبّاس گفت : این سخن را با دیگران مگوی ، اگر آن را از غیر تو بشنوم - میان این دو کوه - خواب از سرم می پَرَد .(3)
در نسخه ای دیگر آمده است که عُمَر گفت : اگر آن را از دیگری بشنوم ، در این سرزمین ، راحت نخواهی خُفت!
به هر حال ، ترس عُمَر از شنیدن این حدیث از شخصِ سومی - از این دو متن - نمایان است ؛ زیرا این کار ، یعنی شوراندن مردم بر ضدّ حکومت و فروپاشی ستون های مشروعیت حکومت مبتنی بر اجتهاد و رأی .
از این سخت گیری و از نقل فضائل به وسیلۀ ابوبکر و عمر و . . . درمی یابیم که در این امر چرخش سیاسی زیرکانه ای رخ داد ؛ از سویی نقلِ فضائل و شنیدن بعضی از آن ها تا خطوط اصلی سیاستشان ناآشکار بماند ، و از دیگر سو جلوگیری از عبور از مرزهایی که برای نقل حدیث و چیزهایی که می توان حدیث کرد ، کشیده شد .
با این سخن ، روشن می شود که نابود سازی فضائل اهل بیت علیهم السلام - در ماجرای منع تدوین - عامل اول و آخر نبود ، هرچند نمی توان انکار کرد که این عامل ، تأثیری جزئی داشت ؛ به ویژه منع احادیثی که به اصل خلافت ارتباط
ص:124
می یافت ، عاملی که خود زیر چتر منعی گسترده ، برای هدفی وسیع تر و گسترده تر و پردامنه تر قرار گرفت .
آنچه را خطیب بغدادی (م 463 ق) در تقیید العلم می آوَرَد ، نمی تواند دلیل تام و کاملی بر این نظریه باشد ؛ زیرا واژۀ «اَهل بیت» در روایتِ قاسم بن سلاّم (م 224 ق) وجود ندارد . افزون بر این ، اشکالاتی بر این دیدگاه وارد است .
منع از تدوین و نقل حدیث تنها به این تعلیل منحصر نمی باشد تا سبب اساسی در این ماجرا ، انتشار نیافتن فضائل خاندان پیامبر و نابود سازی آن ها عنوان گردد .
روایاتی که دربارۀ منع از تدوین - در تقیید العلم - از ابن مسعود وارد شده است به آنچه از صحیفۀ علقمه آورده اند منحصر نمی شود ، بلکه دسته ای از احادیث است که مجموع آن ها به هفت روایت می رسد :
1 . به اسناد از ابن فُضَیل ، از حُصَین بن عبدالرَّحمان بن مُرَّة نقل شده است که گفت :
ما نزد عبدالله (بن مسعود) بودیم که ابن قُرَّه کتابی را آورد و گفت : «این کتاب را در شام یافتم ، مطالب آن شگفت زده ام ساخت ، آن را برایت آوردم» .
عبدالله در آن نگریست ، سپس گفت : «پیشینیان شما به پیروی شان از کتاب های دیگر و ترک کتاب خودشان ، هلاک شدند!» .
آن گاه تشت آبی خواست و مطالب کتاب را در آب شست و پس از آن ، نابودش کرد .(1)
2 . به اسناد از عبدالرَّحمان بن اَسود ، از پدرش روایت شده که گفت :
من و علقمه به جزوه ای دست یافتیم و با آن پیش عبدالله روانه شدیم و درِ خانه اش نشستیم . خورشید غروب کرد (یا نزدیک بود غروب کند) که وی از خواب
ص:125
برخاست و کنیزش را فرستاد که برو بنگر چه کسی پشتِ درِ منزل است؟ او آمد و برگشت و گفت : علقمه و اَسود . عبدالله گفت : دعوتشان کن به اندرون نزدم آیند . ما داخل شدیم ، گفت : گویا زیاد پشت در ماندید؟ پاسخ دادیم : آری . پرسید : چرا در نَزَدید؟ پاسخ دادیم : از بیم آنکه مبادا خواب باشی! گفت : دوست نمی دارم درباره ام چنین گمانی کنید ، این لحظه ، ساعتی است که ما آن را با نماز شب مقایسه می کنیم .
گفتیم : این صحیفه را یافتیم ، در آن حدیث عجیبی هست! ابن مسعود گفت : ای کنیز ، بیا و تشت بیاور و در آن آب بریز!
آن گاه ابن مسعود آن صحیفه را با دست خود محو می کرد و می خواند : «نَحنُ نَقُصُّ عَلَیکَ أحسَنَ القَصَص . . .» ؛(1) ما نیکوترین سرگذشت ها را برایت حکایت می کنیم .
گفتیم : به آن نگاه کن ، حدیث خوب (نیز) در آن هست!
ابن مسعود آن را محو می کرد و می گفت : این قلب ها ظروف اند! آن ها را به قرآن مشغول دارید نه غیر آن .(2)
3 . به اسناد از عبدالرَّحمان بن اَسود ، از پدرش روایت شده که گفت :
علقمه کتابی را از مکّه یا یَمَن آورد (صحیفه ای که در آن احادیثی دربارۀ اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وجود داشت) ما از عبدالله اذن خواستیم و بر او درآمدیم و آن صحیفه را به او دادیم . وی کنیزش را صدا زد و تشت آبی خواست!
گفتیم : ای ابا عبدالرَّحمان ، در آن بنگر! احادیثِ پسندیده ای دارد!
وی آن ها را در آب پاک می کرد و از بین می برد و می خواند : «نَحنُ نَقُصُّّ عَلَیکَ أحسَنَ القَصَص ...» (3) (ما شیوا و گویاترین سخنان را با
ص:126
وحی این قرآن ، برایت باز گفتیم) این قلب ها ظرف هایی اند ، آن را به قرآن مشغول دارید و به ماسوای قرآن سرگرم نسازید .(1)
4 . به اسناد از سلیم بن اَسود روایت شده که گفت :
من به همراه عبدالله بن مِرْداس بودم ، ناگهان با یک مرد نخعی صحیفه ای دیدیم که در آن قصه هایی با آیات قرآن بود . با او در مسجد وعده گذاشتیم ، عبدالله بن مِرْداس گفت : جزوه را به یک درهم می خرم! در مسجد منتظر آمدن آن شخص بودیم که ناگهان مردی آمد و گفت : بیایید ، عبدالله شما را فرا می خواند .
سلیم می گوید : حلقه جمعیّت را شکستیم و خود را به عبدالله بن مسعود رساندیم ، دیدیم که آن صحیفه به دست اوست!
عبدالله گفت : نیکوترین رهنمودها هدایت محمّد است و بهترین سخن کتاب خداست ، و بدترین اُمور ، نوپیداهایی (بدعت ها) است که شما حدیث می کنید و برایتان حدیث می شود ، آن گاه که چیز نو (و بی پیشینه و ریشه) دیدید بر شما باد همان هدایت نخست! چراکه اهل کتاب پیش از شما را این صحیفه و مانندِ آن هلاک ساخت ؛ قرن اندر قرن آن را ارث بردند تا اینکه کتاب خدا را چنان پشت سرشان انداختند که گویا از آن بی خبرند .
مردی که جای صحیفه را می دانست سوگند دادم که آن را برایم بیاورد ، به خدا قسم اگر می دانستم که به «دَیْرِ هند»(2) است سویش رهسپار می شدم .(3)
5 . به اسناد از اَشعثِ بن سلیم ، از پدرش روایت شده که گفت :
من با مردمانی در مسجد هم نشین بودم . روزی بر آنان در آمدم ، دیدم نزدشان صحیفه ای است که
ص:127
آن را می خوانند ، در آن ذکر و حمد و ثنای خدا بود و مرا شگفت آمد . به صاحب صحیفه گفتم : آن را به من ده که نسخه ای از رویش بنویسم! گفت : آن را به مردی وعده داده ام ، صُحُفت را آماده ساز تا هنگامی که او فراغت یافت به تو دهم .
من صُحُف خودم را آماده ساختم ، یک روز به مسجد درآمدم ، دیدم غلامی از میان مردم می گذرد و می گوید : به خانۀ عبدالله بن مسعود بشتابید! مردم سوی آنجا روانه شدند و من هم با آنان رفتم ، ناگهان دیدم که آن صحیفه در دست اوست و می گوید : بدانید که آنچه در این صحیفه می باشد فتنه و گمراهی و بدعت است ، مردمان اهل کتاب پیش از شما بدان جهت هلاک شدند که پیرو دیگر کتاب ها شدند و کتاب خدا را واگذاشتند . من بر مردی که چیزی از آن می دانست سخت گرفتم تا آن را به من نمایاند . سوگند به کسی که جان عبدالله به دست اوست ، اگر بدانم از این صحیفه به «دَیْر هند» است به آنجا می روم ]تا به چنگش آورم و نابود سازم[ هرچند ناگزیر شوم این مسیر را پیاده بپیمایم .
آن گاه ابن مسعود آبی خواست و آن صحیفه را در آب شست .(1)
6 . از ابراهیم تیمی نقل شده است که گفت :
ابن مسعود دریافت که نزد گروهی از مردمان کتابی هست ، پیوسته از آنان می خواست که آن را نزدش بیاورند تا اینکه آوردند . چون آن را گرفت ، محو کرد سپس گفت : اهل کتاب پیش از شما بدان جهت هلاک شدند که به کتاب های علما و اُسقف هایشان روی آوردند و کتاب پروردگارشان را رها ساختند ، یا گفت : تورات و انجیل را واگذاشتند تا کهنه و پوسیده شد و فرائض و احکامی که در آن بود از بین رفت .(2)
7 . از عبدالرَّحمان بن اَسود ، از پدرش نقل شده که گفت :
مردی از اهل شام
ص:128
پیش عبدالله بن مسعود آمد با او جزوه ای بود که از سخنان ابو درداء و قصه های او در آن درج شده بود ، به ابن مسعود گفت : ای ابا عبدالرَّحمان ، آیا به سخن برادرت - ابو درداء - در این صحیفه نمی نگری؟ ابن مسعود آن صحیفه را ستاند و به خواندن و نگاه کردن در آن پرداخت تا اینکه به منزلش درآمد ، به کنیزش گفت : تشتی پر از آب برایم بیاور! پس از آنکه کنیز تشت آب را آورد ، ابن مسعود صحیفه را در آب فرو برد و آن را می مالاند و می خواند :
«الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبِینِ * إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ * نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ ...» ؛(1) الر ، این ، آیات کتاب روشن گر ]و متمایز از دیگر کتاب ها[ است ، ما قرآن را به زبانِ عربی نازل کردیم تا عقلتان را (در آن) به کار برید ؛ ما شیوا و گویاترین سخنان را برایت حکایت می کنیم .
آیا قصه هایی نیکوتر از قصه های خدا را می خواهید؟ آیا سخنی بهتر از سخن خدا را خواهانید ؟! (2)
اگر به مجموعه این احادیث بنگریم و به یک دیگر پیوستشان دهیم به نتایجی دست می یابیم که بر خلاف آن چیزی است که اصحاب دیدگاه پیشین ، به آن رسیدند .
توضیح این سخن را در ضمن چند نکته بیان می کنیم :
الف) از روایاتِ کتاب و دیگر احادیث به دست می آید که در بیشترِ این صحیفه ها و کتاب ها نگرش های حیرت آوری وجود داشت که پیش از آن ، مسلمانان نشنیده بودند و با سرشتِ تشریع اسلامی پیوند نمی یافت و به همین جهت ، تعجّب برانگیز بود .
اگر محتوای این کتاب ها با بافته های فکری و مأنوسات ذهنی آنان هماهنگ
ص:129
می بود ، به نظرشان عجیب نمی آمد .
در این روایات ؛ عباراتی چنین آمده است : «وَجَدْتُه بالشام فَأَعْجَبَنی» (آن کتاب را در شام یافتم ، حیرتم را برانگیخت) ، «هذه صحیفة فیها حدیثٌ عجیبٌ» (این کتابی است که در آن حدیث شگفتی هست) ، «عندهم صحیفةٌ فأعْجَبَتْنی» (نزدشان صحیفه ای است که مرا به تعجّب واداشت) ، «إنّ عند ناس کتاباً یُعْجِبونَ به» (نزد مردمی کتابی هست که به آن می نازند) .
پیداست که آنچه در این کتاب ها وجود داشت ، کتاب خدا و سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله نبود وگرنه به شگفت نمی آمدند و شیفته نمی شدند ، و مانند دیگر سخنان به شمار می رفت که از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت می شد .
ب) این صحیفه ها (به جز کلام اَبو درداء و داستان های او) عینِ سخنِ صحابی و کسی که از پیامبر صلی الله علیه و آله یا صحابی نقل کند ، نبود ؛ زیرا در این روایات نام محدِّثان این احادیث و کسانی که از آن ها حدیث شده ، نیامده است و همین برای مسند نبودنشان بسنده می باشد ؛ چراکه گوینده معلوم نیست ، بلکه به تمام معنا مجهول است و به جهالت کاتبِ آن ها و کسی که از او این محتوا روایت شده - به طور ضمنی - تصریح شده است .
این صُحُف (و کتاب ها) این گونه تعبیر شده اند : «کتاباً وَجَدْتُه» (کتابی را یافتم) ، «أصبت . . . صحیفة» (صحیفه ای به دستم رسید) ، «جاء رجلٌ مِن أهل الشام . . . ومعه صحیفة) (مردی از اهل شام آمد . . . با او کتابی بود) ، «فَرَأَیْنا صَحیفةً مع رجل من النَخَع» (همراه یک مرد نخعی صحیفه ای دیدیم) ، «کنتُ أُجالس أُناساً . . . فإذا عندهم صحیفة» (با مردمی هم نشین بودم . . . نزدشان کتابی دیدم) ، «إنّ عندَ ناس کتاباً» (نزد مردمی کتابی هست) ، «رأیتُ مع رجل صحیفةً» (به همراه مردی صحیفه ای دیدم) .
این ها همه دلالت دارند بر اینکه مصدر و مأخذ این کتاب ها مجهول (و ناشناخته) بود ، پس اعتماد بر آن ها در هیچ حالی امکان نداشت .
و امّا صحیفه اَبو درداء چیزی جز سخنانِ خودش (و نه کلام پیامبر) را در بر
ص:130
نداشت و نیز داستان هایی که از مصادر نامعتبر به دست آورده بود .
ج) دسته ای از این کتاب ها از شام و بعضی شان از مکّه یا یمن آورده شده بودند و برخی شان را نمی دانیم از کجا آمدند! پس این صُحُف نوشته های صحابه شمرده نمی شدند و از محل نزول وحی و بیت نبوّت و مَقَرّ صحابه نیامده بودند . در بعضی شان آمده است : «کتاباً وَجَدْتُه بالشّام» (کتابی را که در شام یافتم) ، «جاء رجلٌ مِن أهلِ الشام ومعه صحیفة» (مردی از اهل شام آمد با او صحیفه ای بود) ، و در بعضی هست «مِن مکّة أو الیمن» (از مکّه یا یمن) .
ظاهر عبارت این است که تردید در آن ها از راوی نمی باشد ، بلکه در واقع و نفس الأمر ، مطلب چنین است .
و از دیگر سو به دست می آید که عامل اجتماعی و جغرافیایی در این روایت ها نقش بزرگی داشت و این به جهت نزدیکی شام به روم مسیحی بود که در آن زمان مسیحیّت در آنجا سیطره داشت . بسا این روایات «جزوات تبلیغی» بودند و مسیحیان می خواستند به وسیلۀ آن ها در فکر و اندیشه اسلامی نفوذ کنند .
پس این منقولات ، به راستی در بردارندۀ سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله نبود .
به جهت بی اعتباری این جزوه ها (که منبع و نویسنده و املاگر - روایتگر - آن ها ناشناخته بود) می بینیم که اهل بیت علیهم السلام به این نکته توجه داشتند و می دانستند که ناشناخته بودن مُحدِّث ، آن ها را از درجۀ اعتبار می اندازد ؛ لذا آنان بر صُحفی تأکید میورزیدند که نزد خودشان بود ، منبع و نویسنده و املاگر آن را بیان می کردند .
امام صادق علیه السلام - به کسی که آن حضرت را «صُحُفی»(1) نامیده بود - فرمود :
أنا رجل صُحُفیّ ، وقد صَدَق - أبو حنیفة - قَرَأتُ صُحُف آبائی إبراهیم
ص:131
وموسیٰ ؛(1)
من مردی صُحُفی ام ، ابو حنیفه راست گفت ، صُحُف پدرانم ابراهیم و موسی را خوانده ام .
امامان اهل بیت علیهم السلام در توصیف کتاب علی علیه السلام گفته اند که این کتاب ، املای علی است از میانِ دو لبِ رسول خدا صلی الله علیه و آله .
آنان علیهم السلام روشن ساختند که صُحُفشان به صورت ارثِ پسر از پدر ، از پیامبر صلی الله علیه و آله است و ائمّه علیهم السلام حافظان و کاتبانِ آن اند ، و در این صُحُف ، احکام خدا از زمان موسی و ابراهیم تا پیامبر خاتم ، هست .
در الکامل (ابن عُدَی) آمده است :
جعفر بن محمّد احادیثِ زیادی را از پدرش ، از جابر ، و از پدرش به نقل از پدرانش آورده است ، و آل البیت نُسَخی دارند که جعفر بن محمّد آن ها را روایت می کند .(2)
د) بسیاری از این صُحُف دربر دارندۀ فرائض و احکام نبود و تفسیر و شرح آیات در آن ها دیده نمی شد ؛ بلکه غیر این ها را در برداشت . ظاهراً در آن ها قصه ها و اخبار و احادیث و اَذکاری وجود داشت که خدا آن ها را حجّت قرار نداده است .
این نوع مطالب ، زاییدۀ ذهن قصه پردازان و خبرسازان بود که بر اساس جوّ حاکم وخواسته ها و تعصّبات قبیله ای (و دیگر عواملی که نقشی در اضافه و حذف وتغییر وتبدیل امور دارند) بعضی حقایق را بزرگ می ساختند و برخی دیگر را می پوشاندند .
در این نقل ها این عبارت ها را می نگریم :
صحیفةٌ فیها کلامٌ مِن کلامِ أبی الدرداء وقِصَصٌ مِن قِصَصه ؛ صحیفه ای است در آن بعضی از گفته های ابو دردا و پاره ای از قصه های او هست .
فرأینا صحیفةً فیها قصصٌ وقرآن ؛ صحیفه ای را دیدیم که در آن ، قرآن و داستان هایی بود .
ص:132
فیها ذکر وحمد وثناء علی الله ؛ در آن ذکر است و حمد و ثنا بر خدا .
پیداست که محتوای این صُحُف (داستان های ابو درداء و احادیث بی سند) از قبیل همان قصه پردازی هایی است که امروزه در تفاسیر و دیگر کتاب های داستان های قرآنی می بینیم که از تورات گرفته شده اند :
- در ماجرای حضرت یوسف علیه السلام آمده است که : یوسف میان دو ران زن عزیز مصر (جایی که هر مردی هنگام آمیزش با زنش می نشیند) نشست .(1)
- داوود یکی از فرماندهانش را به جنگ فرستاد تا کشته شود ، و او بتواند با زنش ازدواج کند .(2)
- پس از آنکه همۀ مردم (در پی عذاب الهی) هلاک شدند ، دو دختر لوط همدست شدند که پدرشان را مست کنند و با او درآمیزند . آنان این کار را انجام دادند و از پدرشان حامله شدند و بدین گونه ، نسل آدمی استمرار یافت .(3)
- خُوَیْلد به ازدواج خدیجه با محمّد صلی الله علیه و آله راضی نمی شد . خدیجه دسیسه کرد و او را مست ساخت ، آن گاه از پیامبر خواست که به خواستگاری اش بیاید . خُوَیْلد - در حال مستی - رضایت داد ، وقتی به هوش آمد ماجرا را برایش باز گفتند ، در برابر کاری که رخ داده بود ، تسلیم شد .(4)
آیا این داستان های ساختگی جز از ناحیۀ ابو درداء و کَعْبُ الأَحبار و امثال آن دو - کسانی که از آموزه های مسیحی و یهودی اثر پذیرفته بودند - پدید آمد؟!
به همین جهت ابن مسعود - در برخورد با آن ها - این آیه را خواند که خدا می فرماید : «نَحنُ نَقُصُّ عَلَیکَ أحسَنَ القَصَص ...» (5) (ما شیوا و گویاترین سخنان
ص:133
را برایت حکایت می کنیم) و می گفت : «آیا حکایت هایی بهتر از داستان های خدا می خواهید؟ آیا بهتر از سخن خدا را خواستارید؟» و می گفت : «بهترین هدایت ها ، هدایت محمّد است و نیکوترین سخن کتاب خدا می باشد ، و بدترین امور نوپیداها (و بدعت ها)ست» .
این سخن ابن مسعود که «إنّ أحْسَنَ الهدی هدی محمّد . . .» (بهترین هدایت ، هدایت گری محمّد است . . .) اثبات می کند که آنچه را او با آب شُست و نابود ساخت ، سنّتِ محمّد (و از احادیث آن حضرت) نبود ، از مُحدَثات (و بدعت هایی) بود که ابن مسعود آن ها را برنمی تافت ، چراکه ابن مسعود آنان را که از این صُحُف دچار شگفتی می شدند به سنّت پیامبر و هدایت او و کتاب خدا ارجاع می داد ؛ زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله عمر را توبیخ کرد آن گاه که وی از دریافتِ صُحُف اهل کتاب به شگفت آمد و حدیث پیامبر را واگذارد .
سُیُوطی نقل می کند که :
عُمَر گفت : ای رسول خدا ، اهل کتاب احادیثی را برای ما روایت می کنند که قلب هایمان را ربوده است ، قصد داریم آن ها را بنویسیم! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : ای پسر خطّاب ، آیا چونان یهود و نصارا سر در گم به هر کاری دست می یازید؟!
سوگند به آن که جانم به دستِ اوست با این دین حنیف ، آیین درخشان و پاکیزه ای را آوردم و همۀ سخنان ]حکمت آمیز و درس آموز[ به من داده شد .(1)
در این سخن عمر که گفت : «قد أَخَذَتْ بِقلوبنا» (قلب هایمان را ربود) نیک بیندیش و آن را مقایسه کن با سخنانی که دربارۀ کتاب هایی که نزد ابن مسعود می آوردند ، می گفتند ؛ مانند : «نزد مردمی کتابی هست که به آن فخر می فروشند» ، «در این صحیفه ، حدیث عجیبی هست» ، «نزدشان کتابی است . . . آنان را به شگفتی واداشت» ، «صحیفه ای یافتم . . . مرا شگفت زده ساخت» و . . .
ص:134
در مقابل بنگر به پاسخ پیامبر صلی الله علیه و آله به عمر که فرمود : «لقد جِئْتُکم بها بیضاءً نقیّة» (با دین حنیف اسلام ، آئین تابناک و خالصی را برایتان آوردم) و آن را با جواب ابن مسعود مقایسه کن که به کسی که آن صحیفه شگفت زده اش ساخت ، گفت : «إنّ أحسن الهُدی هُدی محمّد» ؛ بهترین هدایت ها ، هدایت محمّد است .
این نکته را نیز افزون ساز که ما به روایتی که به این اِعجاب و آن تهدید از رسول خدا گویا باشد ، دست نیافتیم مگر همین روایاتی که از عُمر و شیفتگی او به مکتوباتِ یهود هست .
هنگامی که : در تعلیل ابن مسعود (برای محو آن کتاب ها) به دقّت بنگریم ، درمی یابیم که راه شریعت را دنبال می کند - به ویژه آنکه مطالب را با آب پاک می سازد و با آتش نمی سوزاند - با تأکید بر اینکه نیکوترین هدایت ها را محمّد آوَرْد و بهترین سخن کتاب خدا می باشد ، و بدترین امور بدعت هاست .
ابن مسعود انگیزه اش را بیشتر آشکار می سازد با این سخن که : «محتوای این صحیفه فتنه و گمراهی و بدعت است» ، «اهل کتاب پیش از شما بدان جهت هلاک شدند که به کتاب های علما و اُسقف هایشان روی آوردند و تورات و انجیل را واگذاردند تا اینکه کهنه شد و فرائض و احکامی که در آن بود ، از بین رفت» .
کتاب هایی که نزد ابن مسعود آورده می شد ، به فرائض و احکام ربط نمی یافت ؛ تنها داستان ها و حکایت ها و بعضی از اَذکار وابسته به افسانه ها و خرافه ها وزیاده گویی ها در آن ها تدوین شده بود .
از این رو ، احتمال می رود که در این صحیفه ، قصه های تمیم داری وجود داشت (راهب نصرانی که از عُمَر خواست اجازه دهد قصه سرایی کند و عمر به او رخصت داد)(1) و بسا کتاب هایی مشابه آن بود .
در این سخن ابن مسعود ، مطلب وضوح وآشکاری بیشتری می یابد که
ص:135
گفت : «مردی را سوگند داده ام که هرجا صحیفه ای را یافت برایم بیاورد . به خدا سوگند ، اگر بدانم چنین کتابی در «دَیْر هند» است ، رهسپار آنجا می شوم» ، «سوگند به آن که جان عبدالله به دست اوست ، اگر بدانم از این کتاب در «دَیْر هند» است ، آنجا می روم ، هرچند با پای پیاده» ، و در نقل دیگر می گوید : «به خدا قسم ، اگر آن به دار الهند(1)
- مکانی دور در کوفه - باشد ، آنجا می روم ، اگرچه پیاده» .(2)
این جدیّت و اصرار ابن مسعود بر محو این کتاب ها ، نکته ای دارد و آن ، آمیختگی و بر گرفته شدن این احادیث از احادیث اهل کتاب است .
گویا ابن مسعود دریافته بود که این ها ساختة صاحبان دَیْرها و قصه ها و افسانه های اهل کتاب است که بدین وسیله ، مسلمانان ضعیف و ناآگاه و هم فکرانشان را تغذیه می کنند .
افزون بر این ، نفس آدمی به نقلِ اسطوره ها و شنیدن چیزهای عجیب و غریب ، گرایش دارد ، و بسا این قصه ها به عمد از سوی نصارا آموزش و نشر داده می شد . به همین جهت ، ابن مسعود گاه به صرف مشاهدة آن ها ، و یا حتی بدون وارسی ، به نابودی این صحیفه ها اقدام می کرد ؛ زیرا محتوای آن ها را می دانست .
ص:136
موضع ابن مسعود در برابر این کتاب ها ، موضعی استوار است که به سبب همزمانی با تهاجمی که عُمَر آن را بر ضدّ حدیث گویی و حدیث نگاری رهبری می کرد ، منفی به نظر می آید ، لیکن خردمندان آگاه می دانند که این دو مَنع ، با هم فرق دارند .(1)
پس از رسیدن به این نتیجه (که از نگرشی همه جانبه به روایاتِ منعِ منسوب به ابن مسعود به دست آمد) می توانیم بگوییم : روایتِ «دارِمی» که در آن بیان شده محتوای آن جزوه ها «سبحان الله والحمد لله ولا إله إلاّ الله والله أکبر» بود ، بسنده نیست ؛ زیرا تنها این جمله محتوای کتاب نبود ، بلکه چیزهای دیگر نیز در آن وجود داشت به قرینۀ این سخن ابن مسعود در روایت دیگر که گفت : «إِنَّ ما فی هذا الکِتاب بِدْعَة وَفِتْنَة وَضَلالة» ؛ در این نوشته ها ، به یقین ، بدعت و فتنه است و گمراهی!
زیرا اگر تنها تسبیح و تحمید و تهلیل و تکبیر در آن جزوه ها بود ، این سخن از ابن مسعود معقول به شمار نمی رفت (با اینکه خودش این ذکرها را در نمازها بر زبان می آوَرْد) بازداشتن از این کلماتِ پاکیزه از یک مسلمانِ عادی معقول نیست ، چه رسد به یک صحابی بزرگ .
و این سخن که ممانعت در کلام ابن مسعود تنها به نگارش و ثبت برمی گردد (و اینکه نوشتن است که گمراهی به شمار می رود با چشم پوشی از مطلب نوشته شده) با عبارتِ ذکر شده سازگاری ندارد و عبارت بر آن دلالت ندارد ؛ زیرا اینکه ابن مسعود می گوید : «إنّ ما فی هذا الکتاب» (آنچه در این کتاب هست) اشاره دارد به اینکه مقصود محتوای کتاب است ، نه صرفِ تدوین وثبت مطلب ، وگرنه می گفت : «بدانید که نگارش ، بدعت و فتنه و گمراهی است» .
ص:137
همین سخن را دربارۀ تک روایتِ «عبدالرَّحمان بن اَسود» می گوییم که ادعا می کند در آن صحیفه ، فضائل اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله بود ؛ زیرا به فرض این روایت صحیح باشد ، همۀ قرائن ، بر وجود مطالب دروغین و ساختگی در آن جزوه دلالت می کند ، بسا چیزی جزو سیرۀ اهل بیت و فضائل آن ها ادعا می شود که هیچ ارتباطی با حقیقت ندارد یا مبالغه است .
به هر حال ، پذیرش این مطلب که ابن مسعود فضائل اهل بیت را نابود ساخت محال است ؛ به ویژه آنکه وی از بزرگ ترین محدِّثان فضائل و ناشرانِ فرهنگ آن هاست .
افزون بر این ، ابن مسعود در شیوۀ محو مکتوبات ، چونان ابوبکر و عمر نبود ؛ زیرا به سوزاندن ونابودی گستردۀ همۀ دست نوشتهها رونیاورد ، بلکه از روش پاک سازی با آب استفاده کرد که راهی شرعی برای محو کتاب های منحرفی است که در آن ها نامی از نام های خدا و پیامبران و اوصیا و ائمّه علیهم السلام هست ؛ چرا که سوزاندنشان حرام است و باید آن ها را در آب شست یا در خاک پنهان ساخت .
سخن بعضی از نامداران ، این رویکرد را تأیید می کند :
ابو عُبَید ، می گوید :
ابن مسعود این کتاب ها را برگرفته از اهل کتاب می دانست و از این رو ، نظر در آن ها را خوش نداشت .(1)
مُرّه می گوید :
اگر از قرآن یا سنّت بود محوشان نمی ساخت ، لیکن آن ها از نوشته های اهل کتاب بود .(2)
احتمال نزدیک تری نیز در اینجا هست و آن اینکه این کار از ابن مسعود تقیه ای یا مصلحتی یا به جهت ترس از تازیانه عُمَر سرزد ؛ چراکه می دانست عُمَر
ص:138
دستور داد کتاب ها نابود گردد و نقل حدیث از پیامبر کاستی پذیرد ، وبعضی از صحابه برای سرپیچی از این دستور کتک خوردند و برخی دیگر زندانی شدند که ابن مسعود یکی از آن ها بود .
بعید نیست که برخورد ابن مسعود در آن بُرهه زمانی ، در راستای کنار آمدن با فضای عمومی دولت اسلامی صورت گرفت و بدان سبب که از دستورِ عمر سرباز نزند (از بیم ضرب شستِ او یا برای مدارا و مصلحت) .
از حارث بن سُوَید نقل شده که گفت :
شنیدم عبدالله بن مسعود می گفت : هیچ صاحب قدرتی نبود که می خواست مرا به سخنی وادارد تا با آن ، یک یا دو تازیانه را از من بازدارد مگر اینکه آن را بر زبان آوردم .
ابن حزم در پی این سخن می گوید :
در این زمینه ، مخالفی از صحابه با او به دست نیامد .(1)
آمده است که ابن مسعود پشت سر ولید بن عَقَبة بن اَبی مُعَیْط (والی عثمان بر کوفه) تقیه ای نماز گزارد . ولید نماز صبح را چهار رکعت گزارد و سپس گفت : برایتان بیفزایم؟! ابن مسعود ، گفت : از امروز به بعد ، پیوسته با تو در زیاده ایم !(2)
پس بر فرض صحّت نهی ابن مسعود از تدوین ، این کار می تواند برای ترس از تازیانه عُمَر و حفظِ کیانِ اسلام باشد ؛ زیرا مشهور است که وی در «مِنی» با عثمان نماز را چهار رکعت خواند تا از فتنه و شر بپرهیزد با اینکه بر خلافِ آن معتقد بود .
به ابن مسعود گفتند : مگر تو برایمان حدیث نمی کردی که پیامبر در «مِنی» نماز ظهر را دو رکعت گزارد و ابوبکر آن را دو رکعت خواند؟
پاسخ داد : آری ، اکنون هم حدیث می کنم ، لیکن عثمان امام (پیشوا)
ص:139
است با او مخالفت نمی ورزم! مخالفت ، شر برانگیز است.(1)
از ابن عوف رسیده است که - هنگامِ اعتراض به عثمان در اتمامِ نماز در مِنی - به ابن مسعود برخورد .
ابن مسعود به او گفت : مخالفت ، شر است! دریافتم که عثمان نماز ظهر را چهار رکعت گزارد ، من هم با اصحابم آن را چهار رکعت خواندم!
ابن عوف گفت : به من خبر رسید که عثمان چهار رکعت گزارد ، من با یارانم دو رکعت خواندیم . اما اکنون همین را می پذیرم که تو می گویی ، نماز را با او چهار رکعت می گزاریم .(2)
با این شواهد ، می توان به خطِ مشی صحابه در صدر اسلام پی برد . آنان با اینکه در باطن ، عقایدشان را حفظ می کردند ، می خواستند کیانِ اسلام آسیب نبیند .
این سخن با نظر ما منافات ندارد که ابن مسعود از مروّجان نقل و نگارش حدیث بود و از راویان فضائل اهل بیت ؛ زیرا انسان گاه عقیده اش را - به جهت مصلحت یا ترس - کتمان می سازد ، که این روند در سیرۀ ابن مسعود نمایان است .
از وی روایاتی دربارۀ فضائل علی و زهرا و حسن و حسین علیهم السلام نقل شده است ، او در زمرۀ هفت نفری می باشد که در دفن حضرت زهرا علیها السلام حضور یافتند ، و از دوازده نفری است که خلافتِ غاصبانۀ ابوبکر را برنتافتند ، و فقه او نزدیک به فقه اهل بیت علیهم السلام می باشد .
این ها همه ، بر خلاف توجیهی است که بیشتر نویسندگانِ شیعه دربارۀ ابن مسعود آورده اند .
باری ، شخصی که به جهت آمد و رفت زیاد با اهل بیت از آنان به شمار می آید تا
ص:140
آنجا که گفته اند : «ما نراه إلاّ عبدَ آل محمّد» (او را جز بندۀ آل محمّد نمی دانیم) و بر لزوم صلوات بر آل محمّد در نماز معتقد است (و شواهد دیگر) با تحلیلی که درباره اش گفته اند ، هماهنگی ندارد . خبرِ رسیده از او باید بر تقیه و مصلحت و . . . حمل شود .
بنابراین ، ما قول هفتم را به کلی انکار نمی کنیم و در عین حال ، آن را به طور مطلق صحیح نمی دانیم و سبب اساسی را منحصر در آن نمی انگاریم ، بلکه آن را نزدیک به صواب وبیانگر بخشی از انگیزۀ منع می شماریم .
اکنون زمانِ بحث از سببِ واقعی جلوگیری ابوبکر و عُمَر از تدوین حدیث است ]در این راستا[ باید دریابیم چرا خلفا مردم را به قرآن ارجاع می دادند؟
ابوبکر می گفت : «بَیینَنا وَبَیْنَکم کتابُ الله»(1) (میانِ ما و شما کتاب خدا هست) و عُمَر می گفت : «حَسْبُنا کتابُ الله»(2)
(قرآن ما را بسنده است) و «لیس بعدَ کتاب الله شیءٌ» (ورای کتاب خدا چیزی نیست) و . . .
عواملی که گذشت ، توجیهاتی اند که ابوبکر و عُمَر و بعضی از نویسندگان ، خاورشناسان ، مسلمانان شیعه و سنّی - از گذشته های دور تا زمان حاضر - آورده اند ، الآن به آخرین عامل می پردازیم ، امید است که به دلیلِ واقعی این کار دست یابیم .
ص:141
ص:142
ص:143
جلوگیری از نقل و نگارش حدیث ، ناگهانی پدید نیامد و نمی توان آن را - تنها - به یک عامل نسبت داد ، بلکه چندین عوامل در پیدایش آن نقش داشتند و با پشتیبانی یکدیگر مقدّماتِ شکل گیری و گسترش ایده منع تدوین را فراهم آوردند . به نظر می رسد چهار عامل (و گاه بیش از چهار عامل) در این راستا اساسی اند :
1 . جلوگیری از تفسیر و بیانِ احادیثی که دربارۀ اهل بیت رسیده بود و روایاتی که کانونِ مکتب خلفا را نشانه می رفت .
امّا نقل فضائل - به تنهایی - بدون آگاه سازی به پیامِ نهفته ای که در آن ها وجود داشت ، در منعِ عمومی - که همۀ احادیث را دربر می گرفت - چندان مد نظر نبود .
جلوگیری از نشر عیب ها و نقایص بزرگان قریش و گروه حاکم در این چارچوب داخل می شد ؛ زیرا قرآن کریم و رسول خدا اشخاصی را ستودند و دیگرانی را نکوهیدند .(1)
آنان صحابه را از تفسیر قرآن و شأن نزول اَحکام(2) و بازگویی فضائل و مثالب
ص:144
(کاستی ها) بازداشتند(1)
یا با ادعای اختلاط با قرآن و احتیاط در نقل ، این کار را محدود ساختند .
2 . احاطه نداشتن حاکمان به همۀ احکام شریعت .
این امر آنان را واداشت که اندک اندک شیوه ای را در شریعت ترسیم کنند که مردمانِ بسیاری آن شیوه را نداشتند .
در آغاز ، خلفا اَحکامی را که در قرآن و سنّت آمده بود و به آن ها آگاهی نداشتند ، از صحابه می پرسیدند و بدون آنکه آشکارا مشکلی پدید آید پاسخ های آنان را می پذیرفتند ، لیکن به مرور زمان این پاسخ ها در پوششی از مناقشه و تخطئه فرو رفت .
از عُمَر رسیده است که واژۀ «الأَنْصَارِ» را در آیه 100 سورۀ توبه «والسّابقونَ الأوَّلُونَ مِنَ المُهاجِرِینَ وَالأنصارِ والَّذینَ اتَّبَعُوهُم بِإِحسان ... » مرفوع خواند و «واو» را قبل از «الَّذِینَ» نیاورد . زید بن ثابت آیه را برایش این گونه قرائت کرد «مِنَ
ص:145
الْمُهَاجِرِینَ وَالأَنْصَارِ وَالَّذِینَ ...» عمر گفت : (الذین اتبعوهم بإحسان) زید گفت : امیر مؤمنان داناتر است . عمر گفت : اُبَی بن کعب را بیاورید! او را آوردند ، در این باره از او پرسید ، پاسخ داد : به خدا سوگند ، من بر رسول خدا این گونه قرائت کردم : «وَالَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَان» و تو در آن روز در«بقیع غَرْقَد» ساکن بودی .
عمر گفت : شما قرآن را حفظ کردید و ما از یاد بُردیم ، فراغت داشتید و ما گرفتار شدیم ، حاضر بودید و ما غایب ...(1)
در این تنگنا منع از تحدیث و تدوین ، بهترین راه برای بستن دروازۀ اعتراضات وبهترین شیوه برای ایستادگی در برابر فشارها بود . به همین جهت ، خلفا پس از فرمانِ کاستن از حدیث (و روی نیاوردن به آن در حد امکان) به تهدید و زندانی ساختنِ محدِّثان دست یازیدند .
3 . خلفا ، بعدها ، برای خودشان نوعی منبع تشریع (= حق قانون گذاری) قائل شدند تا آنجا که نخست سیرۀ ابوبکر و عُمَر در کنارِ قرآن و سنّت مطرح شد و سپس تشریعات دیگری پدید آمد . همۀ این ها برای تثبیت حق قانون گذاری خلفا - در کنار حاکمیّت سیاسی آن ها - صورت گرفت .
این سخن عُمَر دربارۀ نماز تراویح که «نعمةُ البِدْعَةُ هِیَ»(2)
(بدعتی بجا و پسندیده است) و دربارۀ متعه که گفت : «متعۀ نساء و حج در زمان پیامبر بودند و من از آن دو باز می دارم»(3)
و دیگر رفتارها ، نمونه هایی از این حق قانون گذاری اند که بعدها آن را اجتهاد نامیدند ، همراه با این رویکرد که شأنِ خلفا را به سطح پیامبر بالا آوردند و منزلتِ پیامبر صلی الله علیه و آله را در سطحِ مجتهدی که طبق ظن فتوا می داد ، فروکاستند .
ص:146
این پروژه ، آنان را به بستن باب نقل و تدوین حدیث واداشت وگرنه میان فتواهای خلیفه و قانون های آسمانی که پیامبر صلی الله علیه و آله آن ها را بیان داشت ، اختلاف رخ می داد .
4 . محیط و جامعه و تأثیر آن بر اندیشه ها و فرهنگ ها نیز یکی از عوامل است ؛ چراکه مانعان در محیطی پرورش یافته بودند که کتابت و تدوین به اندازۀ شعر و روزهای تاریخی عرب و فخر فروشی ها بر یکدیگر (و چیزهای مشابه آن) در کانونِ توجّه قرار نداشت و پیداست که بزرگ نمایی این امور - به حکم ضرورت تاریخی - با فرهنگ اسلامی در تضاد می افتاد .
شایان یادآوری است که ما عامل دوم وسوم را بیش از دو عامل دیگر در کانون توجه قرار می دهیم ؛ چرا که پرداختن به بیانات تفسیری صحابه و تأثیر محیط وجامعه بر منع از تدوین ، پژوهشی مستقل می طلبد که آن را به زمانی دیگر وا می نهیم و تنها به اشاره ای گذرا به این دو عامل - در ضمن بحث اصلی خود - بسنده می کنیم .
اکنون تفصیل دیدگاهمان را در ضمن دو محور ، بیان می داریم .
ص:147
با درنگ نسبت به موضع گیری های صحابه در دوران رسالت وتشریع ، می توان دریافت که صحابه در صدر اسلام از نظر چگونگی برخوردشان با روایاتِ پیامبر صلی الله علیه و آله دو دسته می شدند :
دسته اول ، روشِ طاعت و امتثالِ مطلقِ احکام خدا و رسول را در پیش گرفتند ؛ زیرا :
الف) این احکام ، افزون بر قداستِ پیامبر صلی الله علیه و آله بدان اعتبار که از سوی ذاتِ باری تعالی صادر شده بود ، مقدس دانسته می شد .
ب) طاعت شارع واجب ومخالفت با او جایز نبود ؛ چراکه خدای متعال می فرماید :
« ... اَطیعُوا الله َ وَ رَسُولَهُ ... » ؛(1) از خدا و پیامبرش فرمان برید .
«وَمَن یُطِعِ اللهَ ورَسُولَهُ وَیَخشَ اللهَ ویتَّقهِ فَأُولَئکَ هُمُ الفائِزُون» ؛(2) رستگاران آنان اند که از خدا و پیامبر فرمان بَرَند ، و از خدا بترسند و پروا کنند .
« ... وَمَآ ءاتَاکُمُ الرَّسولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاکُم عَنهُ فَانتَهوا ...» ؛(3) آنچه را رسول برایتان آورد برگیرید و از آنچه بازتان داشت ، بپرهیزید .
«فَلا ورَبِّکَ لا یؤمِنُونَ حتّی یُحَکّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَینَهُم ثُمَّ لا یَجِدوا فی أنفُسِهِم حَرَجاً مِّمّا قَضَیتَ ویُسلِّموُا تَسلیماً» ؛(4) به پروردگارت سوگند ، که آن ها
ص:148
ایمان ]درست و کامل و یقینی[ نخواهند آورد مگر اینکه در اختلافات خود تو را به داوری طلبند ، و سپس از داوری تو ، در دل خود احساس ناراحتی نکنند و سراپا تسلیم باشند .
«إِنَّما کانَ قَولَ المؤمِنینَ إذا دُعُوا إلیَ اللهِ وَرَسولهِ بَینَهُم أن یَقولُوا سَمِعنا وأطَعْنَا وأولئکَ هُمُ المُفلِحُون» ؛(1) مؤمنان این گونه اند که چون سوی خدا و رسول فرایشان خوانند که پیامبر میانشان حکم کند ، بگویند : گوش بفرمانیم ؛ اینان اند که رستگارند .
«وَمَا کانَ لِمؤمِنٍ وَلاَ مؤمِنَةٍ إذا قَضَی اللهُ وَرَسُولُهُ أمراً أن یَکُونَ لَهُمُ الخِیَرَةُ مِن أمرِهِم وَمَن یَعصِ اللهَ وَرَسولَهُ فَقَد ضلَّ ضَلالاً مُّبیناً» ؛(2) هنگامی که خدا و رسول در ماجرایی حکم کند ، مؤمن را نسزد که از پیش خود نظر دهد ؛ و هرکه خدا و پیامبرش را عصیان ورزد در گمراهی آشکار است .
و دیگر آیات .
ج) در تنظیم آداب فردی و اجتماعی جایی برای اعمالِ آرای شخصی نبود ؛ زیرا شریعت اسلام کامل به شمار می آمد و همۀ احکام در قرآن وجود داشت ، نیاز و نقصانی حس نمی شد تا به مُکمّل شریعت احتیاج باشد ، شریعت ، خودش ، کامل و تامّ بود ؛ خدای متعال می فرماید : « ... وَنَزَّلنَا عَلَیکَ الکِتابَ تِبیاناً لِکُلِّ شَیء ...» ؛(3) ما این کتاب را که بیانگر هر چیزی است بر تو فرو فرستادیم .
ویژگی این دسته ، فرمان بری کامل آنان از سخنانی بود که از پیامبر صلی الله علیه و آله صدور می یافت و در برابر بیانِ الهی ، رأی و نظر [اشخاص] نزدشان هیچ اعتباری نداشت .
افزون بر این ، آدمیان معصوم نیستند ، امکان دارد خطا کنند ، سهو در کلامشان رخ دهد ، و دچار فراموشی شوند .
ص:149
دسته دوّم ، کسانی اند که پیامبر صلی الله علیه و آله را یک انسان عادی می دانستند که گاه صواب می گوید و زمانی خطا می کند ، ناسزا می گوید و لَعن می فرستد ، سپس برایشان آمرزش می طلبد .(1)
این دسته ، قداست و منزلتی را که خدا به پیامبر داد برنمی تافتند و آن گونه که خداوند فرمان داد ، با پیامبرش رفتار نمی کردند ، و این ، حقیقتی است که قرآن وحدیث گویای آن است .
در قرآن ، آیاتِ فراوانی دربارۀ این گروه هست :
«یَأیُّهَا الَّذینَ ءامَنُوا لاَ تَرفَعُوا أصواتَکُم فَوقَ صَوتِ النَّبیِّ وَلا تَجهَروا لَهُ بِالقَولِ کَجَهرِ بَعضِکُم لِبَعضٍ أن تَحبَطَ أعمالَکُم وأنتُم لاَ تَشعُرون» ؛(2) ای ایمان آورندگان ، صداهایتان را بر پیامبر بلند مکنید و او را چونان هم دیگر صدا مزنید که این کار ، ناخودآگاه اعمالتان را هیچ می سازد .
این آیه اشاره دارد به اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله نزد بعضی از صحابه قداست نداشت ، با اینکه خدای متعال بر ضرورت پاسداشت منزلت آن حضرت تأکید داشت .
«یأیُّها الَّذینَ ءامَنوا مَا لَکُم إذا قِیلَ لَکُم إنفروا فی سبیل اللهِ اثّاقَلتُم إلی الأرضِ . . .» ؛(3) ای کسانی که ایمان آورده اید ، چرا وقتی به شما گفته می شود در راه جهاد با دشمنان خدا بکوچید ، این کار ، برایتان سنگین می نماید و به زمین می چسبید .
این آیه ، بر اطاعت نکردن و عدم امتثال امر خدا و پیامبر دلالت می کند و اینکه بعضی از صحابه هنگام فرمان جهاد ، از آن روی برمی تافتند .
ص:150
«إنَّ الَّذینَ یُؤذونَ اللهَ ورَسولَهُ ، لَعَنَهُمُ اللهُ . . .» ؛(1) آنان که خدا و پیامبرش را می آزارند ، خدا بر آن ها لَعن می فرستد و . . . .
«وَمِنهُم الَّذینَ یُؤذُونَ النَّبیَّ . . .» ؛(2) بعضی از آنان پیامبر را آزار می رسانند .
این دو آیه صراحت دارد که بعضی از صحابه پیامبر را اذیت می کردند .
«ألَم تَرَ إلَی الَّذینَ نُهُوا عَنِ النَّجوی ثُمّ یَعودونَ لِما نُهُوا عنهُ ویتناجونَ بالإثمِ والعُدوانِ ومَعصیَتِ الرَّسولِ وإذا جاءوکَ حَیّوْکَ بِما لَم یُحیکَ بِهِ اللهُ . . .» ؛(3) آیا کسانی را ندیدی که از در گوشی حرف زدن ]در حضور دیگران[ نهی شدند ، با وجود این ، به آن دست یازیدند؟! نجوای آنان گناه ، سرکشی و نافرمانی از پیامبر است! آن گاه که برای گفتنِ تحیّت و سلام پیش تو آیند ، سلامی را که خدا نگفته بر زبان می آورند . . .
این آیات و ده ها آیۀ دیگر ، دلالت دارند بر اینکه بعضی از صحابه حقیقت نبوّت را درک نمی کردند و جایگاه پیامبر در تشریع اسلامی برای آن ها معنایی نداشت ؛ در مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله صدا بلند می کردند(4) ، از جهاد در راه خدا روی گردان بودند(5) ، به کارهای پیامبر اعتراض می کردند(6) و با وجود نصّ ]قرآن و حدیث[ پیرو وسوسه های سودجویانۀ خیالی خود بودند(7)
و در حضور پیامبر به رأی خودشان فتوا می دادند(8) .
ص:151
بعضی از اینان از پیامبر صلی الله علیه و آله می خواستند که احکام خدا را طبق مصلحت اندیشی آن ها تغییر دهد ، و پیامبر صلی الله علیه و آله در جواب می گفت : « ... مَا یَکونُ لی أن أُبَدِّ لَهُ مِن تلقاء نَفسی إن أتّبِعُ إلاّ مَا یُوحی إلَیَّ ... » ؛(1)
مرا چه به اینکه از پیش خود چیزی را تغییر دهم! نمی پیروم مگر آنچه را که به من وحی می شود .
خدای سبحان ، بارها در قرآن ، مانند این سخن را تأکید می کند که :
«ثُمَّ جَعَلناکَ عَلی شَریعةٍ مّنَ الأمرِ فاتَّبِعهَا وَلاَ تَتَّبِع أهواءَ الَّذینَ لاَ یَعلَمونَ» ؛(2)
تو را صاحبِ شریعت قرار دادیم ، پیرو آن باش! و از هواهای نفسانی نا آگاهان پیروی مکن!
این صحابیان ، به منافقان و «المؤلّفة قلوبهم» (منفعت طلبان) محدود نبودند .
حقایق تاریخی و کتاب هایی که در شرح حال صحابه نگارش یافته اند ، روشن می سازند که شماری دیگراز صحابه در تعامل با نصوص الهی و سخنانِ پیامبر - به ویژه اَفعال آن حضرت - پندارهای نادرستی داشتند . این تفکر به جهت پس مانده ها و باور داشت های عرفی ای بود که هنوز با خود داشتند . با وجود چنین رسوبات فکری ، آنان پیامبر صلی الله علیه و آله را رهبرِ کار آزموده ای به شمار می آوردند که امکان خطا و صواب در کارهای او هست .
از این رو ، آنان به پیامبر اعتراض هایی می کردند که به یک شخص عادی متوجه است! با اینکه خدای سبحان و سنّت نبوی ، از چنین افکاری باز می داشت و احادیث زیادی از پیامبر در این قالب ثابت است ؛ مانند :
ما لکم تَضْرِبون کتابَ الله بعضَه ببعض؟ بهذا هَلَکَ مَن کان قَبْلَکم ؟!(3) چرا بعضی از آیات را با دستاویز آیات دیگر به دور می اندازید؟ (نادیده می گیرید؟) با
ص:152
این شیوه پیشینیانتان هلاک شدند؟!
أَیُتَلَعَّب بکتاب الله وأنا بینَ أَظْهُرِکم؟!(1) آیا در حالی که من هنوز در میانتانم کتاب خدا بازیچه می شود ؟!
أبهذا أُمِرْتُم أو بهذا بُعِثْتُم أن تَضْرِبوا کتابَ الله بعضَه ببعض؟! إنّما ضَلَّتِ الأُمَم قبلَکم فی مثل هذا! إنّکم لَسْتُم ممّا ههنا فی شیء! أُنظروا الذی أُمِرتم به فاعملوا به ، والذی نُهیْتُم عنه فَانْتَهوا ؛(2) آیا به این امر شدید (یا بر این کار وادار گشته اید) که بعضی از آیات کتاب خدا را با دستاویز آیات دیگر ، نادیده بگیرید؟! امّت های پیش از شما در نظیر این کار گمراه شدند! شما را چه به این! بنگرید به چه امر شدید تا به آن عمل کنید ، و از چه چیز نهی شدید تا به آن دست نیازید .
پیامبر صلی الله علیه و آله احادیث زیادی را برای زدودن این فهم و جای گزینی بینش دیگری نسبت به پیامبر و مقام عصمتش ، پی افکند ؛ چراکه جامعۀ آن روزگار به پیامبر واقع بینانه نمی نگریستند ، بلکه او را شخص عادی می شمردند که خطا و صواب می کند و دچار سهو و نسیان می شود . . .
به همین جهت در وقایع زیادی به پیامبر صلی الله علیه و آله اعتراض می کردند ؛ مانند اعتراض بر آن حضرت هنگام نماز بر عبدالله اُبی منافق ، و ماجرای صلح حُدَیبیّه و . . . که پیامبر صلی الله علیه و آله برایشان حقیقت درستِ نازل گشته از جانب خداوند متعال را تبیین می فرمود .
وارسی کامل این حالت ، این حقیقتِ تلخ را آشکار می سازد که کسانِ بسیاری از اینان از شیوه شان دست برنداشتند و روشن گری های پیامبر صلی الله علیه و آله را برنتافتند ، بلکه کوشیدند پس از پیامبر ، نگرش خود را استوار سازند و سفارش های شارع مقدّس را از یاد بردند یا وانمود کردند که آن را فراموش نموده اند .
ص:153
با اینکه مصون بودنِ خونِ کسی که شهادتین را بر زبان آورد ، بدیهی بود و پیامبر صلی الله علیه و آله در آغاز اسلام بر آن تأکید داشت ، می بینیم اُسامه بن زید آن گاه که جنگ آورانش بر قومی شبیخون زدند - که در میانشان مرداس بود - مِرْداس بن نَهِیک را به قتل رساند . وی اسلام آورده بود و از دست سپاهیان نگریخت ، بلکه چون سپاهیان را دید ، گوسفندانش را به شکاف کوه راند . لشکریان به او رسیدند و تکبیر گفتند ، مرداس هم تکبیر گفت و از کوه فرود آمد و شهادتین را بر زبان آورد و گفت : «السلام علیکم» ولی اُسامه وی را کشت و گوسفندانش را در اختیار گرفت .
رسول خدا صلی الله علیه و آله از این ماجرا با خبر شد و به شدّت به خشم آمد و فرمود : برای به دست آوردن گوسفندانش او را کشتید! آن گاه این آیه را خواند : « ...وَلاَ تَقُولوا لِمَن ألقَی إلَیکُمُ السَّلامَ لَستَ مُؤمِناً ...» ؛(1)
به کسی که برایتان اسلام را اظهار می کند نگویید تو مؤمن نیستی .(2)
روشن تر از این ، رفتار خالد بن ولید با بنی جَذِیمَه است ، طبری در حوادث سال هشتم هجری می نویسد :
در این سال غَزْوَه خالد بن ولید با بنی جَذِیمَه رخ داد . رسول خدا صلی الله علیه و آله - پس از فتح مکّه - گروه هایی را به اطراف مکّه می فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت کنند و آنان را از کشتار باز می داشت . از جمله اینان ، خالدبن ولید بود که پیامبر صلی الله علیه و آله وی را به عنوان داعی (مُبَلِّغ) - و نه جنگجو - فرستاد . خالد چون به قرارگاه بنو جَذِیمَه رسید ، آنان سلاح برگرفتند . خالد گفت : سلاح ها را بر زمین نهید ، مردم مسلمان شدند! آنان از سلاح ها دست کشیدند ، آن گاه خالد دستور داد شانه هایشان را ببندند و بسیاری از آن ها را از دَمِ تیغ گذراند .
ص:154
چون این خبر به پیامبر صلی الله علیه و آله رسید ، دستانش را به آسمان بلند کرد وفرمود : اللهمّ إنّی أبرأُ إلیک ممّا صَنَعَ خالد ؛ بارالها ، من از کاری که خالد انجام داد بیزاری می جویم! سپس علی علیه السلام را با اموالی فرستاد تا به امور آنان رسیدگی کند و خون بها و اموالشان را بپردازد ... .(1)
این روش ادامه یافت واین طرز تفکّر در رخدادها و امور ، تا زمانِ ابوبکر و عُمَر حکم می راند و اثرگذار بود .
ابن حجر دربارۀ خالد می گوید :
خالد بر ابوبکر پیشی می جُست وکارهایی برخلافِ نظر ابوبکر انجام می داد .(2)
اُسامه و خالد در این عرصه تنها نبودند بلکه این روش ، خط مشی بسیاری از صحابه ای بود که در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله بر خلاف کتاب و سنّت ، برای خود دیدگاه می تراشیدند و نظراتشان را به اجرا درمی آوردند .
نسبت این اصحاب رأی و اجتهاد در میان مهاجران ، بسی بیشتر از اَنصار بود که غالبشان پیرو تعبّد محض بودند .
این دسته از صحابه ، بذر اولیۀ اجتهاد و رأی را پاشیدند و در پی آن سنگِ بنای منع تحدیث و تدوین را گذاشتند .
آری ، اَمثال اینان بودند که عبدالله بن عَمْرو بن عاص را از تدوین حدیث رسول خدا صلی الله علیه و آله بازداشتند ، واَفکار و آرائی را منتشر ساختند که بعدها جزو سنّتِ پیامبر شمرده شد .(3)
ص:155
در راستای بحثِ منع تدوین ، شناخت دیدگاه ابوبکر و عُمَر مهم است (اینکه آیا این دو ، از هواداران روش تعبد محض بودند یا از اصحاب رأی و اجتهاد) تا بتوانیم ایده خود را در پرتو آن ترسیم کنیم . هرچند پرداختن به چنین بحث هایی را دوست نمی داریم چراکه بیم برانگیخته شدن فرقه گرایی وجود دارد ، لیکن این بررسی و پژوهش ما را بر این موضوع وامی دارد ؛ زیرا ترک آن به منزلۀ کتمان بعضی از حقایق و پرده افکنی بر آن هاست و دست نیافتن بر سببِ حقیقی ای که در ورای منع تحدیث و تدوین نهفته می باشد ، بلکه حجم انبوهی از نگرش ها و عقاید پدید می آید و آزاداندیشی در ابراز نظریه ها و اَسباب از بین می رود .
بنابراین ، گرچه این بحث با موقعیت ابوبکر و عُمَر و بعضی از صحابه ارتباط می یابد ، لیکن چاره ای جز مطرح کردن آن نیست .
بعضی از متون در این زمینه چنین اند :
داستان مرد عابد
این قصه را ابو سعید خُدری و اَنس بن مالک و جابر بن عبدالله اَنصاری و دیگر بزرگان صحابه روایت کرده اند .
اَنس گوید :
پیش پیامبر صلی الله علیه و آله از مردی سخن به میان آمد که در عبادت بسیار کوشا و موفق است .
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : این شخص را نمی شناسم!
گفتند : وصفِ او چنین و چنان است!
فرمود : نمی شناسم!
در این هنگام مردی آشکار شد ، گفتند : ای رسول خدا ، این همان شخص است!
فرمود : او را نمی شناختم! این ، نخستین پیرو شیطان است که در امّتم می بینم ، به یقین ، بخشی از شیطان در او هست!
ص:156
وقتی آن مرد نزدیک شد ، سلام کرد و جواب سلامش داده شد ، سپس پیامبر فرمود : تو را به خدا قسم ]راست بگوی[ آیا هنگامی که بر ما درآمدی در جانت خطور نکرد که در میان این قوم اَحَدی برتر از تو نیست؟
گفت : چرا! سپس به مسجد رفت و مشغول نماز شد .
پیامبر صلی الله علیه و آله به ابوبکر گفت : برو و او را بکش! ابوبکر رفت ، دید نماز می گزارد ، با خودش گفت : نماز حرمت وحقی دارد! بهتر است بروم با پیامبر مشورت کنم ، و آمد .
پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید : او را کشتی؟ گفت : نه ، دیدم نماز می گزارد و نماز را حرمت و حقّی است! البته اگر می خواستم می توانستم او را به قتل رسانم!
فرمود : تو اهلش نیستی! عُمَر ، تو برو و او را بکش! عُمَر به مسجد داخل شد ، دید در حال سجده است ، مدتی طولانی در انتظار ماند ، با خود گفت : سجده را حقی است ، اگر با رسول خدا مشورت کنم بهتر است ، و آمد .
پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید : او را کشتی؟ گفت : نه ، دیدم در سجده است و سجده را حقی است ، اگر می خواستم می توانستم او را بکشم .
فرمود : تو اهلش نیستی ، ای علی ، برخیز تو اگر او را بیابی اهل این کاری!
علی علیه السلام وقتی به مسجد درآمد او بیرون رفته بود ، پیش پیامبر صلی الله علیه و آله بازگشت .
پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید : آیا او را به قتل رساندی؟ پاسخ داد : نه .
فرمود : اگر او امروز کشته می شد ، تا خروج دجّال ، دو نفر از امّتم با هم اختلاف نمی کردند!!
آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله از امّت ها سخن گفت و فرمود :
امّت موسی هفتاد و یک ملّت شدند ، هفتاد تای آن ها در آتش اند و یکی شان در بهشت .
امّت عیسی هفتاد و دو ملّت شدند ، هفتاد و یکی از آن ها در دوزخ اند و یکی شان در بهشت .
امّتِ من یک فرقه بر این افزون شود ، هفتاد و دو فرقه از آن ها در دوزخ اند و یک فرقه شان اهل بهشت است .(1)
ص:157
حقیقت این است که دیدگاه ابوبکر - در حضور پیامبر صلی الله علیه و آله - برخاسته از اجتهاد و مصلحت نگری خودش بود . کشتن آن مرد را نپسندید ؛ چراکه نماز و خشوع او را دید! و در برابر فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله خاضع و متعبِّد نگردید .
و چنین است عُمَر ، او مصلحتی را که خود تشخیص داد ، در نظر آورد و با وجود تأکید پیامبر بر قتلِ آن مرد و شنیدنِ توجیه ابوبکر ، کشتن او را نپسندید .
اکنون این سؤال به ذهن می آید که چرا عمر از اجرای امر پیامبر صلی الله علیه و آله سر باز زد؟
آیا رواست که رسول خدا صلی الله علیه و آله به قتل مرد زاهدی فرمان دهد با اینکه توجیه ابوبکر را شنید و عامل رویگردانی اش از اجرای فرمان پیامبر را متوجه شد .
آیا سزاست که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دستور به قتل نمازگزاری فروتن دهد در شرایطی که او مستحق قتل نباشد؟
چگونه تصوّر خطا دربارۀ پیامبر صلی الله علیه و آله ممکن است در حالی که مسئلۀ جان (مرگ و زندگی) مطرح است؟
اگر قتل این شخص جایز یا واجب بود ، چرا ابوبکر و عُمَر در این کار سستی ورزیدند؟
مگر نمی دانستند که خدای سبحان می فرماید :
« ... وَمَا ءاتآکُمُ الرَّسولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاکُم عَنهُ فَانتَهُوا ... » ؛(1)
آنچه را پیامبر آورد برگیرید و از آنچه نهی کرد باز ایستید .
«إنّهُ لَقَولُ رَسولٍ کَریمٍ* ذِی قُوَّةٍ عِندَ ذِی العَرشِ مکینٍ * مُطاعٍ ثَمَّ أمینٍ* وَمَا صاحبکُمُ بِمجنون» ؛(2)
ص:158
این قرآن ، سخن رسولی با کرامت است که در نزد صاحب عرش ، مقام و منزلت والا و بالا دارد ، فرمانْ بردارِ امین است ؛ و این صاحب شما مجنون نیست .
«وَما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَلِیلاً ما تُؤْمِنُونَ * وَلاَ بِقَوْلِ کَاهِنٍ قَلِیلاً مَا تَذَکَّرُونَ» ؛(1)
این قرآن ، سخنِ شاعر ]و بافته های خیالی[ نمی باشد ، اندکی می توانند باور کنند که قرآن سخن حق و راستین است ؛ این قرآن ، سخنِ کاهن (پیش گویی) نیست ، کم اند کسانی که به خود آیند و این حقیقت را دریابند .
«ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی* وَما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی* إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحی»؛(2)
صاحب شما گمراه نیست و به کژراهه نیفتاد ؛ از روی هوا سخن نمی گوید ، جز سخنِ وحی بر زبانش جاری نمی شود .
تعبُّد ناپذیری ابوبکر و عُمَر در امتثال امر پیامبر و اجتهاد به رأی آن ها و مصلحت نگری شان در حضور پیامبر صلی الله علیه و آله تأمّل برانگیزند وسزامند وارسی وتحلیل .
عُمَر در جریان صلح حُدَیبیّه بر پیامبر صلی الله علیه و آله اعتراض کرد و گفت :
مگر تو - به راستی - پیامبر نیستی؟
فرمود : بلی .
پرسید : مگر نه این است که ما برحقیم و دشمنانِ ما بر باطل اند؟
فرمود : آری .
پرسید : پس چرا به خاطر دینمان به خواری تن دهیم؟
فرمود : من رسولِ خدایم و او را عصیان نمی کنم ، و خدا یاورِ من است .
گفت : مگر نگفتی که ما به بیت الحرام درمی آییم و کعبه را طواف می کنیم؟
فرمود : بلی ، ولی آیا گفتم که امسال این کار را می کنیم؟ گفت : نه . فرمود : سال
ص:159
بعد خواهی آمد و طواف می کنی .
عُمَر می گوید : پیش ابوبکر رفتم و گفتم : ای ابوبکر ، آیا این شخص - به حق - پیامبر خدا نیست؟ پاسخ داد : آری . پرسیدم : پس چرا در دینمان به خواری تن دادیم؟ گفت : ای مرد ، او رسول خداست! نافرمانی خدا نکند و خدا یاور اوست ، پا در رکابِ او باش! به خدا سوگند ، او برحق است . گفتم : مگر برایمان نگفت که ما به خانۀ خدا درمی آییم و آن را طواف می کنیم؟ گفت : آیا به تو گفت که امسال این کار را می کنی؟ گفتم : نه . گفت : سال آینده خواهی آمد و کعبه را طواف می کنی .(1)
شک در صحّت قول پیامبر صلی الله علیه و آله وعدم اطمینان به سخنِ آن حضرت ، در کلام عُمَر چنان هویداست که جای تردیدی برای هیچ کس باقی نمی گذارد ؛ زیرا پرسیدن دوباره این ماجرا از ابوبکر ، یعنی نا اطمینانی به سخن پیامبر صلی الله علیه و آله ، و پاسخ ابوبکر که به عُمَر گفت : «ای مرد ، او رسول خداست! خدایش را عصیان نمی کند» و از عمر خواست که پا در رکاب پیامبر باشد ، این امر را تأکید می کند .
باری ، می بینیم که عمر با شنیدن سخن ابوبکر ، اِصرار در سؤال دارد و برای بار سوم به شک می افتد و می پرسد : «آیا او نگفت که ما به کعبه درمی آییم و آن را طواف می کنیم . . .» .
این روایت ، روشن می سازد که عُمَر از پیروان مسلک تعبُّد محض نبود وگرنه سخن پیامبر صلی الله علیه و آله را امتثال می کرد و نیازمند سخن ابوبکر یا دیگر صحابه نمی شد ؛ زیرا
ص:160
تصریح می کند که «والله ، از زمانی که مسلمان شدم ، شک نکردم مگر امروز» .(1)
موضع گیری های دیگری نیز از عُمَر بروز یافت که از آن ها برمی آید عُمَر می خواست نظراتِ خاص خودش را تثبیت کند و صحابه را (علی رغم آگاهی اش به دیدگاه های پیامبر) بر آن ها وادارد .
- عُمَر گریه بر مرده را برنمی تافت و اُمّ فَرْوَه (دختر ابوبکر) را برای گریه بر پدرش(2) ، و بعضی از گریه کنندگان بر رقیّه (دختر پیامبر)(3) و ابراهیم (پسر پیامبر) را در حضور پیامبر صلی الله علیه و آله کتک زد .
وی به این سخن پیامبر صلی الله علیه و آله اهمیت نداد که فرمود : «إنّ القَلْبَ لَیَحْزَنُ والعَینَ لَتَدْمَعُ»(4)
(قلب غمگین می شود و چشم اشک می ریزد) اشاره به اینکه جایز نیست انسان فرد آسیب دیده و مصیبت زده را بزند ، بلکه می بایست نسبت به آن ها دل سوز و مهربان باشد .
از پیامبر صلی الله علیه و آله رسیده است که اشک های فاطمه را - آن گاه که برای فراق خواهرش رقیّه گریست - پاک کرد ، و از زنان اَنصار خواست که بر حمزه بگریند و خود گریست و فرمود : «حمزه گریه کننده ندارد» .(5)
در بعضی اخبار هست که عُمَر - علی رغم اینکه گریه بر مرده را برنمی تافت
ص:161
- دستور داد بر خالد بن ولید بگریند ،(1)
و خودش بر مرگ نُعمان بن مُقْرِن (و جز او) گریست .(2)
پیداست که گریه بر مرده ، یک حالت فطری و طبیعی است که بی اختیار ، برای صاحب عزا پیش می آید و شرع مقدّس از آن نهی نکرد . آری ، دین اسلام از داد و فریاد و خراشیدنِ صورت و کندنِ مو و اموری مانند آن ، بازمی دارد .
در تاریخ آمده است که عایشه بر مرگ ابراهیم (فرزند پیامبر) گریست ،(3) و ابو هُرَیره بر عثمان و حَجّاج برای فرزندش گریه کرد(4) ، و صُهَیْب در مرگ عمر اشک ریخت .(5)
گفته اند : عمر در این کار از اهل کتاب پیروی کرد ؛ چراکه در تورات آمده است :
ای فرزند آدم ، شهوتِ دیده ات را به ضربه ای می گیرم ، پس نوحه و گریه مکن و اشک مریز ، و بر مردگان شیون نکن !(6)
- از عُمَر رسیده است که بر پیامبر صلی الله علیه و آله (آن گاه که می خواست بر منافقی نماز گزارد) برآشفت و جامه اش را کشید و گفت : آیا با اینکه (عبدالله بن اُبَی ابی سَلّول) منافق است بر او نماز می گزاری؟(7)
سپس عُمَر بر این کارش پشیمان شد .
دیدگاه های عُمَر در این ها منحصر نمی شود ، بلکه فراتر از این هاست :
عُمَر گرفتن فداء را از اُسرای بدر ، برنمی تافت و به حکم پیامبر صلی الله علیه و آله تن نمی داد ،
ص:162
چراکه معتقد بود حمزه باید برادرش عبّاس را بکشد و علی برادرش عقیل را به قتل برساند و به همین ترتیب هر مسلمانی که در میانِ اسیران بدر خویشاوندی داشت ، می بایست او را به دست خویش بکشد تا اَحَدی از آنان باقی نَمانَد .(1)
پیامبر صلی الله علیه و آله با اطاعت از وحی - که با رحمت و حکمت همسو بود - از این رأی روی برگرداند .
از آنجا که بعضی از مکاتب فقهی و تاریخی را چاپلوسانِ دربار نوشته اند (پس از آنکه اصول آن در زمانِ شیخین ترسیم شد) بعضی از مورّخان و محدِّثان از منزلتِ پیامبر صلی الله علیه و آله کاسته اند تا در مقابل بتوانند کارهای ابوبکر و عُمَر را توجیه کنند . از این رو ، این سخن را مطرح می سازند که آنچه را آن دو بر زبان آوردند تفسیر آیه ای است که در این واقعه نازل شد .
بر اساس پندار اینان ، این آیه که می فرماید : « مَا کَانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ أَسْرَی حَتَّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ» (2) (شایستة هیچ پیامبری نیست که ]برای فدیه گرفتن از دشمنان[ اسیرانی بگیرد مگر اینکه شمار زیادی از آنان را بکشد) در تهدید پیامبر و اصحابش فرود آمد که - به گمان اینان - متاع دنیا را بر آخرت برگزیدند (اسیر گرفتند و پیش از آنکه در زمین کشتار کنند ، از آنان فدیه ستاندند) و ادعا نمودند که در آن روز ، جز عُمَر کسی دیگر از خطا مصون نماند .
ما نمی خواهیم دربارۀ تفسیر این آیه سخن را به درازا کشیم ، از این رو به آنچه سیّد شرف الدین گفته است بسنده می کنیم ، ایشان می گوید :
این پنداری دروغ است که پیامبر صلی الله علیه و آله اسیر گرفت و پیش از کشتنِ شمار زیادی از کافران ، فدیه ستاند . آن حضرت زمانی به این کار دست یازید که مهتران قریش و طاغوت های قَدَرِ آن ها را (مانند ابوجهل ، عُتْبَه ، شَیْبَه ، ولید ، حَنْظَلَه) از
ص:163
پادرآورد و تا هفتاد تن از رؤسای کفر و پیشوایان گمراهی را به قتل رساند .
این امر برای همگان معلوم و آشکار است ، چگونه ممکن است پس از این کار ، آن حضرت سرزنش شود؟! خدا بسی برتر است از آنچه ظالمان بر زبان می آورند .
صواب این است که این آیه در تهدید کسانی نازل شد که تاختن به قافلۀ تجارتی قریش را دوست می داشتند (نه جهاد را) خدای متعال حکایت را چنین باز می گوید :
«وَإِذْ یَعِدُکُمُ اللهُ إِحْدَی الطَّائِفَتَیْنِ أَنَّها لَکُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَیْرَ ذاتِ الشَّوْکَةِ تَکُونُ لَکُمْ وَیُرِیدُ اللهُ أَنْ یُحِقَّ الْحَقَّ بِکَلِماتِهِ وَیَقْطَعَ دابِرَ الْکافِرِینَ» ؛(1)
]به یاد آورید[ هنگامی که خدا یکی از دو دسته ]کاروان تجارتی قریش یا سپاهیان آنان[ را برایتان وعده داد ، و شما دستۀ بی سلاح را دوست می داشتید ؛ و خدا می خواست - با کلمات خود - حق را استوار سازد و کافران را ریشه کن سازد .
پیامبر صلی الله علیه و آله از اَصحاب نظر خواست و گفت : قریش بی باکانه بیرون آمده اند! نظرتان چیست؟ ]یورش بر[ کاروان را می پسندید یا جهاد را؟
گفتند : ]غارت[ کاروان برای ما از نبرد با دشمن ، دوست داشتنی تر است! و آن گاه که دیدند پیامبر بر جنگ اصرار دارد ، بعضی شان گفتند : چرا هنگام خروج ، از جنگ سخن نگفتی تا برای آن آماده شویم؟ ما برای ]چپاول[ کاروان آمده ایم نه کارزار!
با این سخن ، چهرۀ پیامبر برافروخت و خدا این آیه را فرستاد :
«کَما أَخْرَجَکَ رَبُّکَ مِنْ بَیْتِکَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ
ص:164
لَکارِهُونَ * یُجادِلُونَکَ فِی الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَیَّنَ کَأَنَّما یُساقُونَ إِلَی الْمَوْتِ وَهُمْ یَنْظُرُونَ»؛(1)
چنان که پروردگارت - به حق - از خانه ات بیرون آورد ، در حالی که ناخوشایندِ دسته ای از مؤمنان بود . پس از روشن شدن حق ، با تو دربارۀ آن مجادله می کنند ، گویا می نگرند که سوی مرگ رانده می شوند!
و آن گاه که خدای بزرگ خواست با ذکر عذر پیامبر - در اصرارش بر قتال و بی توجهی اش به قافله و اصحاب آن - قانعشان سازد ، فرمود :
«مَا کَانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ أَسْرَی حَتَّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ ...» ؛(2)
سزامند هیچ یک از انبیای الهی نیست که ]برای فدیه ستانی از دشمن[ اسیر بگیرد مگر اینکه شمار زیادی از آنان را بکشد .
پیامبر شما - مانند دیگر انبیای الهی - اسیر نگرفت مگر پس از کشتارِ شماری از دشمنان! و به همین جهت ، وقتی اسارت ابو سفیان و یارانش را از دست داد « ... تُرِیدُونَ عَرَضَ الدُّنْیا وَاللهُ یُرِیدُ الآْخِرَةَ ...» (3) (شما متاع دنیا را می خواستید و خدا آخرت را می خواست) باکی نداشت ؛ زیرا شوکت دشمنانش را از بین برد (و جنگاوران آن ها را از پا درآورد) « ...وَاللهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ» (4) (و خدا عزیز و حکیم است) و عزّت و حکمت در آن روز اقتضا می کرد که شکوهِ دشمن فرو ریزد و آتش افروزی اش خاموش گردد .
آن گاه خدا تهدید می کند که : «لَوْ لا کِتابٌ مِنَ اللهِ سَبَقَ ...» (5) اگر در علم اَزَلی
ص:165
خدا نگذشته بود که از قافله گیری و اسارتِ یارانِ آن بازتان دارد ، شما آن قوم را به اسارت درمی آوردید و قافله شان را می گرفتید ، و اگر پیش از آنکه شمار زیادی از آن ها را بکشید به این کار دست می یازیدید « ...لَمَسَّکُمْ فِیما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ» ؛(1) عذاب بزرگی شما را دربر می گرفت .
این است معنای آیه ، حاشا که خدا سخن این نادانان را اراده کرده باشد .(2)
در جنگ اُحُد اوضاعی پیش آمد که شاهدِ سخنِ ماست ؛ زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله در این جنگ مدینه را پیشاپیش خود قرار داد و اُحُد را در پشت سر ، و تیراندازانی را - که پنجاه نفر بودند - بالای آن گمارد و عبدالله بن جُبَیْر را امیرشان ساخت و (بنا بر آنچه همۀ مورِّخان و محدِّثان آورده اند) گفت : با تیراندازی سواره نظام را از ما دور کنید تا از پشت سر به ما نتازند و سنگر خود را هرگز رها نسازید - چه غلبه با ما باشد یا با دشمن - و بر این کار ، زیاد سفارش کرد و در فرمان بَری از امیرشان (عبدالله بن جُبَیْر) بسیار تأکید نمود .
ولی با کمال تأسّف - در آن روز - آنان از اوامر و نواهی پیامبر اطاعت نکردند و نظراتِ خودشان را ترجیح دادند . هنگامی که نبرد سخت درگرفت و تاختِ مسلمانان بر گردان های سپاه دشمن و صاحبان پرچمانِ آن ها شدّت یافت ، امیرالمؤمنین علیه السلام آنان را - یکی پس از دیگری - به قتل رساند و پرچم هایشان روی زمین افتاد و هیچ کس به آن نزدیک نمی شد و در این هنگام ، کافران از مسلمانان شکست خوردند و به هر سو می گریختند ، سپاه مسلمانان در پیِ جمع آوری اسلحه و کالاها و ذخایر و خوراکی ها برآمدند .
تیراندازان چون این صحنه را دیدند که سپاه مسلمانان به جمع غنایم هجوم آوردند ، طمع در غارتِ اموال ، آنان را به ترک پایگاهشان واداشت . امیرشان -
ص:166
عبدالله بن جُبَیر - آنان را از این کار نهی کرد ، ولی آن ها بازنایستادند و گفتند : جای ما اینجا نیست! مشرکان شکست خوردند!
عبدالله گفت : به خدا سوگند ، از فرمان رسول خدا صلی الله علیه و آله سرنپیچم! و در جای خود با کمتر از ده نفر استوار ماند .
خالد بن ولید مخزومی نگریست و دریافت که تیراندازانِ مستقر در شکاف کوه اندک اند . باسواره نظام به آنان یورش آورد - عِکرمة بن ابی جهل نیز با او بود - آن ها شمار کمِ تیراندازان را کشتند و عبدالله بن جبیر را مُثلَه کردند و روده هایش را از شکمش درآوردند و بر مسلمانان غافل گیرانه تاختند و شعارشان را طنین انداز ساختند که : ای «عزّی» ای «هُبَل» یاری مان کنید! . . .(1)
نکته جالب - در اینجا - این است که هواداران مکتبِ «اجتهاد نبی» و «اجتهاد صحابه» می گویند : «رأی مجتهد اگر به واقع اصابت کند ، دو اَجر دارد و اگر به خطا رود ، یک اجر از آنِ اوست» .
اینان با اینکه به این اصل قائل اند ، عقیده دارند که خدا پیامبرش را در گرفتن فدیه از اُسرای بدر عتاب کرد! اگر - به حسب پندار آنان - رسول خدا صلی الله علیه و آله در این مسئله اجتهاد کرد و مجتهد مأجور است ، معنای گریۀ آن حضرت و نزدیکی عذاب به او چیست؟
و این سخنش چه معنا دارد که : «إنّ العذاب قَرُبَ نزوله ، لو نَزَلَ لما نجا منه إلاّ عُمَر» ؛(2) نزولِ عذاب نزدیک شد ، و اگر فرود می آمد ، جز عُمَر نجات نمی یافت!
به این ترتیب ، درمی یابیم که : میانِ صحابه کسانی - در برابر گفتار و رفتار پیامبر - به رأی خودشان اهمیت می دادند و برای تصحیح عملکرد پیامبر ، سخت
ص:167
می کوشیدند! خطای پیامبر صلی الله علیه و آله را یادآورش می شدند و - العیاذ باللّه - گوشزد می کردند که رفتار آن حضرت بر خلافِ دین خداست!
در مقابل ، گروه دیگر به لزوم امتثال دستوراتِ پیامبر و جایز نبودن مخالفت با گفتار و رفتار و تأیید (قول و فعل و تقریر)ِ آن حضرت ، معتقد بودند ؛ چراکه این سخن خدای متعال را باور داشتند که : «ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ سُبْحانَ الله وَ تَعالی عَمَّا یُشْرِکُونَ» ؛(1) برای آنان ]در آفرینش و گزینش خدا[ حقّ انتخابی نیست . خدا منزه است و از آنچه شریکش می سازند ، برتر می باشد .
در قرآن ، آیات زیادی هست که این معنا را روشن می سازد :
«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ وَإِذا کانُوا مَعَهُ عَلی أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ یَذْهَبُوا حَتَّی یَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِینَ یَسْتَأْذِنُونَکَ أُولئِکَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ باللهِ ...» ؛(2)
مؤمنان - تنها - کسانی اند که به خدا و پیامبرش گرویدند ، و هنگامی که با او بر کاری گرد آمدند تا اجازه نگیرند ، نمی روند ؛ اینان اند ایمان آورندگانِ راستین به خدا و پیامبر .
«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا للهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْیِیکُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَأَنَّهُ إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ * وَاتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللهَ شَدِیدُ الْعِقابِ» ؛(3)
ای کسانی که ایمان آوردید ، هنگامی که خدا و پیامبر شما را به چیزی فرا می خواند که زنده تان می سازد ، او را اجابت کنید! و بدانید که خدا میان انسان و قلب او حائل می شود و به سوی خدا بازمی گردید .
از فتنه ای بترسید که تنها به ستم گرانتان نمی رسد! و بدانید که کیفرِ
ص:168
خدا سخت و شدید است .
در تفسیر این آیه ، زُبَیر بن عَوّام می گوید : ما همراه رسولِ خدا بودیم و گمان نمی کردیم این آیه به ما اختصاص یابد .(1)
و نیز از اوست که گفت : زمانی این آیه را می خواندیم و خود را از اهلِ این آیه نمی دیدیم ، ناگهان دریافتیم که مقصود از آن ماییم !(2)
سُدِّی می گوید : این آیه - به طور خاص - دربارۀ اهل بدر نازل شد . روز جنگ جمل به آنان خورد [و چون این فتنه بر ایشان سیطره یافت] کارزار کردند.(3)
از اموری که مصلحت به شمار می رفت و عُمَر آن را در محضر پیامبر نمایاند ، ماجرایی است که هنگام وفات آن حضرت رخ داد . پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
استخوان شانه و دواتی برایم آورید تا نوشته ای برایتان بنویسم که پس از من هرگز گمراه نشوید! عُمَر گفت : این مرد ، یاوه می گوید! کتاب خدا ما را بس است !(4)
نکته شایان توجه اینجاست که : پیامبر صلی الله علیه و آله دستور می دهد که دوات و کتف بیاورند تا چیزی بنویسد که امتش - پس از او - گمراه نشوند ، ولی عُمَر با این کار مخالفت می کند!
عکس همین امر ، هنگام مرگ ابوبکر رخ می دهد . وی که هنگام مرگش می خواست وصیّت کند ، سخنانی بر زبان می آورد و بیهوش می شود ، عثمان اسم عُمَر را به عنوان خلیفه وجانشین ابوبکر [به سخنانِ او] می افزاید و ابوبکر چون بهوش می آید ، آنچه را عثمان نوشت امضا می کند !(5)
تثبیت نام عُمَر را - در اینجا - یاوه نمی شمارند ، اما تدوین نوشته ای از سوی
ص:169
پیامبر صلی الله علیه و آله (برای هدایتِ امّت) به زعم آنان ، یاوه است!
در اینجا ، این پرسش ها رخ می نماید :
- چرا ابوبکر به یاوه گویی متهم نشد (در حالی که حالِ او هنگام احتضار ، وخیم تر از حالِ پیامبر بود)؟ و این اتهام تنها به پیامبر زده شد؟
- چگونه است که سخن عمر را در حال بیماری در تعیین اعضای شورا می پذیرند ، و کلام رسول خدا را که از روی هوا نیست برنمی گیرند؟
- چرا افراد پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله چند دسته شدند و پیش عُمَر این کار صورت نگرفت؟
- چرا با اینکه منزلت عُمَر از منزلت پیامبر بسی پایین تر است ، احدی نمی گوید : عُمَر در کاری که انجام داد و قراری که گذاشت ، یاوه گفت؟
- آیا از حقوق مسلمان این نیست که وصیّت کند؟ چرا عُمَر در برابر وصیّت رسول خدا ایستاد؟ آیا پیامبر صلی الله علیه و آله - العیاذ باللّه - شأنش کمتر از یک مسلمان عادی است؟
- اگر رسول خدا وصیّت نکرد و امّت را بی رهبر رها ساخت تا خودشان دست به انتخاب بزنند ، چرا ابوبکر برای خود خلیفه گماشت؟ آیا این کار ، مخالفت با سنّتِ رسول خدا نیست؟
- آیا می توان پذیرفت که پیامبر صلی الله علیه و آله اُمّتش را به حال خود واگذاشت؟ با اینکه آن حضرت سیرۀ انبیای سلف را باز می گفت که پس از خودشان اوصیا را بر جای نهادند تا امّت ها و شرایعشان از انحراف و دگرگونی مصون مانَد .
سیرۀ پیامبران پیشین ، بر لزوم وصایت دلالت می کند و سیرۀ پیامبر گرامی ما نیز از آنان جدا نیست ؛ زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله مدینه را ترک نمی کرد جز اینکه قائم مقامی را جانشین خود می ساخت(1)
(چنان که موسی به میقات پروردگارش نرفت مگر
ص:170
اینکه برادرش هارون را میانشان گذاشت) .(1)
- پس از همۀ این حرف ها ، آیا معقول است که پیامبر امّتش را بی رهبر رها سازد؟ به ویژه با تصریحاتی که بیان می دارند آن حضرت می خواست در امر خلافت - پس از خود - نامه ای بنویسد تا در آن اختلافی روی ندهد .(2)
از همۀ این ها روشن می شود که ابوبکر و عُمَر به هر آنچه پیامبر صلی الله علیه و آله می فرمود متعبِّد نبودند ، بلکه در حضور آن حضرت در پی مصلحت سنجی برمی آمدند و گرایش قبیله ای قریشی ، پشتوانۀ فشارهای آنان بود .
در این بحث ، ما خط مشیی را که در پی سخن پیامبر است و آن را فرمان می برد و امتثال می کند و شک و چون و چراندارد و از علّت و مصلحت نمی پرسد ، روشِ «تعبُّد محض» می نامیم .
و شیوۀ کسانی را که به آرای خودشان اهمیّت می دهند و برای خودشان حقّ دخالت در اَحکام را قائل اند ، خط مشی «اجتهاد و رأی» نام می نهیم .(3)
هر دو خط مشی در عهد پیامبر و پس از آن حضرت وجود داشتند . به عنوانِ مثال اگر به مسئلۀ «صیام دهر» (روزۀ مادام العمر) بنگریم ، درمی یابیم که بعضی از صحابه به این کار دست می یازد و به نهی پیامبر صلی الله علیه و آله اهمیّتی نمی دهد که فرمود : مَن صامَ أوّلَ الشهر وَوَسَطَه وآخِرَه کأنّما صامَ الدَّهْرَ ؛(4) هرکه اول و میانۀ و آخر هر
ص:171
ماه را روزه بگیرد گویا همۀ روزگار را روزه دار بوده است .
البته برخی از صحابه بودند که همین سه روز - از هر ماه - را (به عنوان اطاعت از فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله ) روزه می داشتند تا فضیلت روزۀ همۀ روزگار را درک کنند و برخی دیگر - با وجود اینکه نهی پیامبر را از روزۀ تمام روزها شنیده بودند - باز تمام روزها را روزه می گرفتند!
و نیز در جنگ «تبوک» پیامبر اجازه داد که شتران را نحر کنند و گوشتشان را بخورند . با این حال ، کسانی از صحابه یافت شدند که نحر شتران را برنتافتند .(1)
ودر جنگ اُحُد ، پنج نفر از مشرکان بر آن حضرت یورش آوردند ؛ یکی پیشانی اش را مجروح ساخت و دیگری دندانش را شکست و سومی گونه اش را آسیب زد و پیامبر صلی الله علیه و آله خواست که مشرکان ندانند او زنده است تا بار دیگر بر مسلمانان حمله نکنند!
کَعْب بن مالک چون دریافت پیامبر زنده است ، ندا داد : ای مسلمانان ، مژده تان باد! این رسول خداست! به قتل نرسید! پیامبر صلی الله علیه و آله به او اشاره کرد که ساکت بماند ، مبادا دشمن بفهمد و بر آن حضرت بتازد ، سپس آن مرد ساکت شد .
هنگامی که ابو سفیان بر مسلمانان سیطره یافت ، پرسید : آیا محمّددر میانتان هست؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله دو بار فرمود : پاسخش را ندهید (از بیم آنکه اگر بداند آن حضرت زنده است توسط یارانش - که دشمنان خدا و رسولش بودند - بر او سخت می گرفتند) .
بار دیگر ابو سفیان ندا داد : ای عُمَر ، تو را به خدا سوگند ، آیا محمّد را کشتیم؟
ص:172
عُمَر گفت : نه والله ، به خدا سوگند ، او اکنون سخن تو را می شنود!
ابو سفیان گفت : تو از ابن قمیئه(1)
راست گوتر و نیک مردتری .(2)
با اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله تأکید کرد که جواب ابو سفیان را ندهند و از این کار بازداشت ، عُمَر ابو سفیان را پاسخ داد و]به یقین می گویند[ کار عُمَر چیزی نبود جز اینکه برداشت وتحلیل نادرستی از سخن رسول خدا نمود! و خطا کرد!
و آن گاه که پیامبر صلی الله علیه و آله صدقات را تقسیم می کرد ، عُمَر آمد و گفت : ای رسول خدا ، غیر اینان - اهل صُفّه - سزاوارترند!
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود : شما می خواهید که من یا چنان تقسیم کنم که عده ای با درشتی و نارواگویی از من چیزی تقاضا کنند و یا اینکه بخل بورزم ، من بخیل نیستم !(3)
در صحیح بخاری آمده است :
عبدالله گفت : پیامبر صلی الله علیه و آله اَموال را همانند بعضی اوقات ، چنان قسمت نمود که مردی از انصار گفت : به خدا سوگند ، این تقسیم خداپسندانه نیست! [با خود] گفتم : این سخن را به پیامبر می گویم ، آمدم و او را با اصحاب یافتم و آن خبر را درگوشی گفتم . بر آن حضرت سخت گران آمد و چهره اش دگرگون شد و به حدّی خشمناک شد که آرزو کردم کاش آن خبر را نرسانده بودم .
سپس آن حضرت فرمود : موسی بیشتر از این اذیت شد ، و بُردبار ماند .(4)
از طلحه و یک صحابی دیگر (بنا بر تحقیق ، و روایت سُدِّی وی عثمان است) رسیده است که گفتند : آیا وقتی ما بمیریم محمّد زنان ما را نکاح می کند و
ص:173
ما نباید پس از مرگ او زنانش را بگیریم؟! اگر مُرد زنانش را به قرعه می ستانیم!(1)
(در نصّ دیگری سخن طلحه آمده است که گفت : اگر بعد از محمّد زنده ماندم ، عایشه را می گیرم!) .(2)
طلحه عایشه را می خواست و عثمان اُمّ سلمه را . و با این کار ، می خواستند پیامبر صلی الله علیه و آله را بیازارند که آیات زیر نازل شد :
« ...وَما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللهِ وَلا أَنْ تَنْکِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِکُمْ کانَ عِنْدَ اللهِ عَظِیماً» ؛(3)
شما را نسزد که رسول خدا را بیازارید ، و پس از او زنانش را بگیرید! ]زنان پیامبر پس از آن حضرت - برای همیشه - حقّ ازدواج ندارند[ این کار نزد خدا ، بس بزرگ است .
«إِنْ تُبْدُوا شَیْئاً أَوْ تُخْفُوهُ فَإِنَّ اللهَ کانَ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیماً» ؛(4)
چه آشکارا چیزی را بیان دارید و چه مخفی سازیدش ، خدا به هر چیزی داناست .
«إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللهُ فِی الدُّنْیا وَالآْخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِیناً» ؛(5)
کسانی که خدا و پیامبرش را می آزارند ، خدا - در دنیا وآخرت - آنان را لَعن کند و برایشان عذابی ذلّت آور آماده سازد .
ص:174
«النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ ...» ؛(1)
پیامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است ، و همسرانِ او مادران آن ها به شمار می آیند .
بخاری در صحیح خود می آورد که : پیامبر صلی الله علیه و آله در امری رخصت داد ، مردم از آن خودداری کردند ، خبر به پیامبر صلی الله علیه و آله رسید ، به خشم آمد و گفت :
ما بالُ أقوام یَتَنَزَّهون عَنِ الشَّیء أَصْنَعُه! فَوَالله ، إنّی لأعلمُهم وأَشَدُّهم خَشیةً ؛(2)
چه شده است که جمعی از کاری که من به آن دست می یازم خودداری می کنند! به خدا سوگند ، من از همه شان داناترم و ترسم از خدا شدیدتر است .
به این ترتیب ، درمی یابیم که قرآن به صحابیانی اشاره می کند که دربارۀ ]تقسیم[ صدقات ، به آن حضرت گوشه می زدند ،(3) و در میانشان کسانی بودند که تا تجارت یا سرگرمی ای را می دیدند سوی آن می شتافتند وآن حضرت را در نماز تنها می گذاشتند ،(4) و بعضی شان پیامبر صلی الله علیه و آله را می آزردند ،(5)
و برخی از جهاد سرباز می زدند ،(6) کسانی از آنان صدایشان را نسبت به صدای پیامبر بلندتر می کردند و شنوای فرمان وی نبودند(7)
و بعضی تهمت دروغ به ناموس پیامبر زدند ،(8) و برخی
ص:175
- در شب عَقَبه - همدست شدند تا آن حضرت را ترور کنند .(1)
در این میان ، مؤمنانی بودند که به شکلی گسترده پیروی اش می کردند ؛ فرمانْ بردار آن حضرت بودند و اگر از چیزی نهی می کرد ، باز می ایستادند و بر خلافِ حکم پیامبر قدمی برنمی داشتند .
حَنْظَله (غسیل الملائکه) از حضور در میدان جنگ تخلّف نکرد مگر اینکه از پیامبر اجازه گرفت شب زفاف را نزد همسرش بماند(2) ، در حالی که شمار زیادی از صحابه ، بی اجازه ، از جهاد رو برتافتند .
آیا همین عملکرد حنظله نمی رساند که وی از پیروان تعبُّد محض بود و دیگران از پیروانِ خودرأیی ومصلحت سنجی؟
به نظر می رسد پیامبر صلی الله علیه و آله با تأکید بر بعضی از این ماجراها می خواست افرادی از امّتش را که در نظر داشت بیازماید . داستان ذی الثدیّة آن مرد زاهدنما ،(3)
درخواستِ تدوین نامه ای هنگام مرگ ، فرمانده نمودن اُسامه بن زید (جوان 18 ساله) بر مردانی چون ابوبکر وعمر و ابو عُبَیْدَه - همه - نقاطِی سزاوار درنگ اند .
با توجه به اینکه اهل سنت ، در توجیه مخالفت های افراد ، این عبارت ها را به کار می برند ، ما هم اسمِ «اجتهاد و مصلحت» را بر کار آنان اطلاق می کنیم . وقتی گفته می شود : چرا فلانی از جهاد تخلّف ورزید؟ گویند : مصلحت را دریافت ، به همین جهت تخلّف کرد یا تأویل نمود و به خطا رفت ؛ یا اجتهاد نمود و برای هر
ص:176
مجتهدی اگر به واقع برسد دو پاداش است واگر به خطا رود یک پاداش و . . . .
بیشتر مسائلی که در پیش مطرح شد ، امتحان الهی برای این دسته از اصحاب بود و اینکه مؤمن مُتعبّد از دیگران متمایز شود ؛ چراکه اساسِ شریعت ، اطاعت از اوامر و نواهی پیامبر است و برای مؤمنان در این عرصه جای اختیار نیست وفرمان بری و لزوم اطاعت از رسول خدا به دستورات تبلیغی واحکام شرعی اختصاص ندارد ، بلکه حکم آیه (یا آیات) در این زمینه مطلق و عام است و قید تبلیغ و تبیین احکام در آن ها نمی باشد ؛ آنچه را پیامبر حکم کند مؤمن باید گردن نهد و از فرمانِ او سر نپیچد :
«وَما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ...» ؛(1)
زن و مرد مؤمن را نسزد که در برابر حکم خدا و رسول ، خود را مختار بدانند .
بنابراین ، این گمانه به ذهن می زند که «حادثۀ ناگوار روز پنجشنبه»(2) که پیامبر قلم و دوات خواست و عمر مانع شد و پیامبر را به یاوه گویی متهم ساخت ، افزون بر هدایت امت که در محتوای نامه رقم می خورد ، برای آن بود که دیگران ، نوع برخورد این دسته از صحابه را نسبت به رسول خدا ، بشناسند .
مسئلۀ امیر ساختنِ اُسامه (همان جوان 18 ساله) بر مردان بزرگسالی چون ابوبکر و عمر ، نیز در همین راستاست که فرمانْ بردار از نافرمان شناخته شود .
از پیامبر صلی الله علیه و آله رسیده که فرمود :
أیّها الناس ، ما مقالةٌ بَلَغَتْنی عن بعضکم فی تأمیری أُسامة؟! ولئن طَعَنْتُم فی تأمیری أُسامة ، فقد طَعَنْتُم فی تأمیری أباهُ مِن قبل ؛(3)
ص:177
ای مردم ، این چه سخنی است که از بعضتان دربارۀ فرماندهی اُسامه به من می رسد! اگر به این کارم اعتراض می کنید ]جای شگفتی نیست ، چرا که[ پیش از این نیز اعطای فرماندهی به پدرش را زیر سؤال بردید .
پس روشن شد که در عصر پیامبر دو رویکرد وجود داشت :
1 . یک خط مشی ، مصلحت سنجی را روا می شمرد و در برابر سخنِ پیامبر صلی الله علیه و آله به رأی و نظر خود عمل می کرد و تسلیم فرمایشات آن حضرت نبود ، وحتی بر فعلِ پیامبر اعتراض می کرد وبا وجود راهکار صریح شرعی ، باز در پی شناسایی مصلحت خویش بود که در بسیاری از وقایع پیش گفته ، ملاحظه گردید .
2 . در این میان ، مردانی بودند که تسلیم فرمایشات پیامبر بودند وبه خوابیدن در بستر رسول خدا صلی الله علیه و آله تن می دادند تا با ایثار جانِ خود ، پیامبر صلی الله علیه و آله را از خطر برهانند .
البته معلوم گردید که عُمَر و ابوبکر از روندگان طریق خودرأیی و اجتهاد [در مقابل نص] بودند .
عُمَر ، سببِ نهی خود را از تدوین حدیث (که برخاسته از گرایش عدم تعبّد محض بود) دو چیز عنوان کرد :
الف) اثر پذیری از یهود و نصارا ؛
ب) بیم ترک قرآن و برگرفتن اَقوالِ پیامبر .
لیکن ابن حَزْم بعید می داند که نهی عُمَر به سنّت نبوی تعلُّق یابد و نهی او را بر اَخباری حمل می کند که از امّت های پیشین نقل می شد ، وی می گوید :
ص:178
نهی عُمَر از نقل گفتار و سنت رسول خدا - اگر درست باشد - معنایش همان است که در حدیث قَرَظَه بیان شد .(1) همانا عُمَر از نقلِ اخبارِ امّت های پیشین (ومانند آن) نَهی کرد .
نهی عُمَر ، سنّتِ پیامبر را در برنمی گیرد . انسان نباید دربارۀ یک مسلمان عادی چنین گمانی کند ، چه رسد به عُمَر ؛ زیرا عُمَر - خود - احادیث زیادی را از پیامبر صلی الله علیه و آله باز گفت! اگر حدیث از آن حضرت کراهت داشت ، سهم عُمَر از همه بیشتر بود! شایسته نیست مسلمان گمان برد که عُمَر از چیزی نهی کرد و خود مرتکب آن شد .(2)
دیگران نیز نهی عُمَر را از نقل حدیث ، بعید شمرده اند .
دکتر محمّد عجاج خطیب (به پیروی از ابن حزم) برنمی تابد که عمر صحابه را از نقل حدیث نهی کرده باشد یا ابن مسعود و دیگران را - برای این کار - زندانی ساخته باشد ؛ زیرا عقل ، صدور این امر را از عمر نمی پذیرد .(3)
لیکن آگاهان به رویدادهای صدر اسلام ، ضعف و نادرستی کلام ابن حزم و دیگر شخصیت های پیرو وی را می شناسند و می فهمند که این سخن ، واقع بینانه نیست ؛ زیرا روایاتی که دربارۀ منع از عُمَر وارد شده است ، انکارناپذیر یا غیر قابل دفاع است و این روایات ، مطلق اند و ویژۀ بعضی از اَصحاب نمی باشند و به نوع خاصّی از حدیث اختصاص ندارند .
بلکه ثابت است که عُمَر بر محدِّثان و کاتبانِ حدیث سخت می گرفت و این
ص:179
واقعیّت را جز لج باز انکار نمی کند و به همین جهت است که ابن حزم و پیروانش برای عملکرد خلیفه عذر می تراشند و به توجیهاتی دست می یازند و در این زمینه تنها می توانند این کار را بعید بشمارند و غریب بدانند!
پیداست که صرفِ بعید شمردن و . . . ارزشِ علمی ندارد .
اینکه عُمَر به قَرَظَه و یارانش دستور داد از پیامبر کمتر روایت کنند ، از دو حال بیرون نیست :
اول : عُمَر همۀ آن ها را به بستن دروغ بر پیامبر متهم کرد .
دوم : خلیفه به آنان دستور داد که آنچه را خدا بر زبان پیامبر جاری ساخت کتمان کنند .
به هیچ کدام از این دو یا به یکی از آن ها ، ابن حزم و پیروانش نمی توانند ملتزم شوند ، گرچه ما به احتمال اول با اضافه ای به آن ، گرایش داریم با این قرینه که عُمَر ، کارگزارانش را متهم می ساخت و اموالشان را تقسیم می کرد ؛ و با ملاحظۀ سیرۀ عُمَر ، که بر صحابه سخت می گرفت و آنان را تازیانه می زد .
سیرۀ عُمَر با صحابه ، روشن می سازد که وی به آن ها اعتماد نداشت و با سخنانِ گزنده ای با آنان برخورد می کرد و عیب هایشان را علنی در مقابل مسلمانان باز می گفت .
در هر حال ، ابن حَزْم و دنباله روانِ او ، این دو وجه را نمی پسندند . به همین جهت ، ناچارند نهی عمر را بر نهی از تحدیثِ اَخبار امّت های پیشین حمل کنند .
این کار ، حملِ غیر قابل توجیه است که هیچ یک از روایات منعِ نقل حدیث بر آن دلالت ندارد ؛ چراکه همۀ آن ها مطلق است و نیز سیرۀ عمر در جلوگیری از نقل حدیث ، بی قید وشرط بود و از سویی خشونت عمر به حدّی بود که میان نقل سنّت و نقل اَخبار اممِ پیشین فرق نمی گذاشت تا آنجا که عمّار را از نقلِ واقعۀ قطعی (یعنی تیمُّم) که در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله برایش رخ داد و عُمَر خود شاهد آن بود ، بازداشت .
بر این اساس ، خبر قَرَظَه ، هیچ ارتباطی با اخبار ضعیف اُمم پیشین ندارد مگر
ص:180
اینکه جور دیگری به آن نگاه شود . ما معتقدیم که همین مطلب ، یکی از انگیزه های تأثیرگذار در منع خلیفه از تحدیث و تدوین بود و این امر ، به ذهنیّتِ روانی ]و عقده های درونی[ گذشتۀ عُمَر برمی گردد ؛ زیرا پس از آنکه در آغاز اسلام ، پیامبر صلی الله علیه و آله مسلمانان را از جست و جوی اَخبار یهود و نقل آن ها نهی کرد و عُمَر از کُتُب اهل کتاب چیزی را نوشت ، با منع کوبنده ای از طرف پیامبر صلی الله علیه و آله مواجه شد .
این احتمال هست که نهی امروز عُمَر ، بازتابِ منفی عملکردی باشد که در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله دامنگیرش شد و در نتیجه ، از نقل و نگارش حدیث بدش آمد ؛ خواه از سنّت باشد یا غیر آن ، و خواه از اَخبارِ صحیح امّت های گذشته باشد یا از اَخبار ضعیفِ آن ها .
خالد بن عُرْفُطَه می گوید که عُمَر گفت :
من رفتم و نوشته ای از اهل کتاب را در پوستی رونویسی کردم و آن را آوردم .
رسول خدا فرمود : این چیست که در دست داری ای عُمَر؟
گفتم : ای رسول خدا ، کتابی را نسخه برداری کردم تا به علممان بیفزاییم!
پیامبر صلی الله علیه و آله به خشم آمد تا بدانجا که گونه هایش سرخ شد! سپس ندای فراخوانِ عمومی به مسجد داد . انصار گفتند : پیامبر غضبناک است! سلاح بردارید! مردم آمدند و بر گرد منبر حلقه زدند .
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : ای مردم ، سخنانی پربار و نهایی ارزانی ام شد و برایم چکیده گشت! سخنانی روشن و پاکیزه برایتان آوردم! تردید نکنید و دون مایگانِ متحیّر ، شما را نفریبند .
عُمَر می گوید : اینجا بود که برخاستم و گفتم : خدای را به عنوان پروردگار واسلام را به عنوان دین و تو را به عنوان پیامبر ، با خشنودی برگزیدم . سپس
ص:181
پیامبر از منبر پایین آمد .(1)
در خبر دیگر ، از عبدالله بن ثابت نقل شده است که :
عُمر آمد و گفت : ای رسول خدا ، به برادرِ یهودی ام گذشتم ، سخنانی پربار از تورات را برایم نوشت ، نمی خواهید آن را بر شما عرضه کنم؟
رنگ چهرۀ پیامبر دگرگون شد!
عبدالله ]بن ثابت[ می گوید ، به عمر گفتم : خدا عقلت را دگرگون سازد! رنگ چهرۀ پیامبر را نمی بینی؟!
عمر گفت : راضی شدم «الله» پرورگارم باشد و «اسلام» دینم و «محمّد» پیامبرم .(2)
ثابت است که عُمَر با یهود آمد و رفت داشت و از روی کتاب هایشان می نوشت و می خواند و اَخبار آنان را دوست داشت .
برای اینکه رد کند یا دروغین بودن آن ها را بنمایاند ، نمی خواند ، بلکه از آن اَخبار خوشش می آمد و می خواست دانایی کسب کند!
به همین جهت ، رسول خدا صلی الله علیه و آله به شدّت غضبناک شد ؛ چراکه آن حضرت مسلمانان را از یهود برحَذَر می داشت و قرآن کریم بارها از خُدعه و مکر آنان سخن گفته است :
«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصاری أَوْلِیاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ وَمَنْ یَتَوَلُّهمْ مِنْکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ» ؛(3)
ای کسانی که ایمان آوردید ، یهود و نصارا را دوستِ خود نگیرید
ص:182
]چراکه[ بعضی از آن ها دوستان بعض دیگرند! هرکه آنان را دوست بدارد از ایشان است! به راستی که خدا قوم ستم کار را هدایت نمی کند .
«لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیَهُودَ ...» ؛(1)
ای پیامبر ، سرسخت ترین دشمنانِ مؤمنان ، یهودند . . .
پس از این واقعه ، شوک شدیدی بر روانِ عُمَر وارد شد و نوعی واکنش منفی را در او برانگیخت که باعث شد در برابر حدیث گویان و حدیث نگاران ، مواضعِ سختی در پیش گیرد و به حَبس و ضرب و شتم آن ها دست یازد و در توجیه منعِ خود بگوید : «أُمنیّةٌ کأُمنیّةِ أَهْلِ الکتاب» (این احادیث آرزوهای خیالی اند چونان خیال بافی های اهل کتاب) و ...
مؤیّد این سخن ، آغازِ خبر خالد بن عُرْفُطَه است ، وی می گوید :
نزد عُمَر بودم که مردی از عبد قَیْس آمد ، ساکن «سوس» بود . عمر به او گفت : تو فلانی فرزند فلان عبدی هستی؟ پاسخ داد : آری .
پرسید : به «سوس» ساکنی؟ پاسخ داد : آری .
عمر با چوبدستی ای که داشت به او زد ، مرد گفت : چه خطایی کرده ام ای امیرمؤمنان؟
عُمَر گفت : بنشین! آن گاه آیات آغازین سورۀ یوسف را (آیه 1 - 3) سه بار برایش خواند و سه بار ]با چوبدستی به او[ زد .
مرد گفت : خطایم چیست؟
عمر پرسید : تو همانی که از روی کتاب دانیال یک نسخه نوشتی؟
مرد گفت : امر کن ، گوش به فرمانم .
عمر گفت : برو و آن را با آب داغ و پشم سفید پاک کن و برای
ص:183
خود و اَحَدی از مردم مخوان . اگر بشنوم که آن را خواندی یا برای دیگران قرائت کردی ، به سختی مجازاتت کنم .
آن گاه به او گفت : بنشین ، و سرگذشت خود را در این باره نقل کرد که : من در زمان پیامبر از روی کتاب های یهودیان نسخه ای را نوشتم و ...(1)
اگر آن که از روی کتاب های اُمت های پیشین رونویسی کرد ، در پی تبیین نادرستی متن مورد نظر یا پاسخ به آن نبود ، چنین منعی - که در روایت هست - کاری خوب و بجا می نمود و اگر به همین بسنده می شد ، شیوه ای درست بود ، لیکن اسفناک این است که در مسئله تدوین ، اجتهاد و رأی به قدری دخالت داشت که مسیر و محتوای آن را آشفته ساخت .
این گونه واکنش سلبی برای اُسامة بن زید نیز رخ داد . وی مسلمانی را (به گمان اینکه از ترس شمشیر اسلام آورد) کُشت و هنگامی که بازگشت ، این آیه نازل شد : « ... وَلا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقی إِلَیْکُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَیاةِ الدُّنْیا ...» ؛(2)
به هرکه اظهار اسلام می کند ، نگویید تو مؤمن نیستی! آیا در پی اَموال دنیایید ]می خواهید او را بکشید تا اموالش را غارت کنید[ .
از آن پس ، اُسامه هراسان و ترسان بود تا آنجا که از همراهی با علی علیه السلام در نبرد بر ضدّ ناکثان و قاسطان و مارقان ،(3) خودداری ورزید با این دستاویز که اهلِ مسلمانْ کُشی نیست!
اُسامه در این موضع گیری به اجتهاد و رأی خویش عمل کرد و اهمیتی نداد که این اجتهاد بر خلاف کتاب و سنّت است ؛ آیات و سیرۀ نبوی و احادیث و اجماع صحابه بر این است که اگر مسلمانی زنای مُحْصنه کند یا ضروری دین را منکر شود یا یاغی گردد و . . . باید به قتل رسد .
ص:184
حال اگر این امر را کنار این رفتار عُمَر بگذاریم که صحابه را به خیانت و دروغ متهم می ساخت ، و گروهی از محدِّثان را زندانی کرد و کسانی را تازیانه زد و به تهدید آن ها پرداخت و . . . و از اینکه چرا عُمَر نقلِ حدیث را برای خود مباح می دانست و دیگران را از آن باز می داشت ، در می یابیم او خود را شایستۀ این کار می دید و برای خویش حقِّ مطلق قائل بود ؛ چراکه می پنداشت خلیفۀ مسلمانان است و هر کار و رفتارِ او حق و درست می باشد . امّا دیگران نباید حدیث کنند ، چون اعتمادی بر آن ها نیست و یا در معرض خطا و لغزش اند .
و چنین است که سیرۀ عملی عُمَر ، توجیه ابن حَزْم را تکذیب می کند ؛ چراکه عمر شیفتۀ حکایات اهل کتاب و یهودیانی بود که به اسلام درآمدند ؛ به ویژه کَعْب الأحْبار نزد او محترم بود . وی نزد عمر آمد و کتابی آورد که کناره هایش پاره شده بود و آیات تورات را دربر داشت . کَعْب از عمر اجازه خواست که آن ها را بخواند ،(1) عمر اجاه داد و کعب در اوقاتی خاص از شب و روز آن ها را قرائت می کرد(2)
و عمر دستور محو و سوزاندنِ آن ها را نمی داد و کعب را از این کار بازنداشت .
و آن گاه که عُمَر بیت المقدس را فتح کرد ، کعب به او گفت :
کاری را که تو امروز کردی ، پیامبری ، پانصد سال پیش خبر داد و فرمود : ای اُورشلیم ، تو را بشارت باد که فاروق آلودگی ات را پاک می سازد .(3)
و در روایت دیگر هست که گفت :
در تورات نوشته شده است که این سرزمین های بنی اسرائیل به
ص:185
دست مردی از صالحان فتح می شود!
عمر با شنیدن این سخن ، خدای را ستود .(1)
روزی کعب به عُمَر گفت :
در تورات می خوانیم «وای بر پادشاه زمین از ]حساب رسی[ فرمان فرمای آسمان» عُمَر گفت : «مگر کسی که به حساب خود برسد» کَعْب گفت : سوگند به کسی که جانم به دست اوست ، در تورات همین گونه هست! در این هنگام ، عمر تکبیر گفت و به سجده افتاد .(2)
نیز آمده است : مردی که برای یافتن آب در شکاف کوهی رفته بود ، چهار روز ناپیدا شد و ادعا کرد که به سرزمینی ناشناخته (بهشت) او را برده اند! عُمَر کعب الأحبار را فراخواند و پرسید :
آیا در کتاب هایتان هست که مردی از امّتِ ما وارد بهشت می شود سپس بیرون می آید؟ گفت : آری ، و اگر در میان این قوم باشد تو را به آن آگاه می سازم! عمر گفت : او در میان همین کسان است! کعب لحظه ای درنگ کرد و گفت : این ، همان شخص می باشد .(3)
همچنین آمده است :
عمر قاصدی را فرستاد و کعب را خواست و به او گفت : ای کعب ، وصفِ مرا چگونه یافتی؟
کعب گفت : پاره ای از آهن .
عُمَر پرسید : سپس چه؟
ص:186
کعب گفت : پس از تو خلیفه ای آید که گروه ظالم او را می کشند!
عُمَر پرسید : پس از آن چه می شود؟
کعب گفت : سپس بلا (گرفتاری و محنت) است .(1)
عُمَر در خطیرترین امور (یعنی خلافت) با کعب مشورت می کرد ، از خلافتِ علی علیه السلام پرسید و گفت :
دربارۀ علی چه می گویی؟ نظرت را برایم بگوی!
کعب گفت : او اجتهاد به رأی را نمی پسندد و به آن عمل نمی کند ؛ مردی است که دینی متین دارد ، از بی ناموسی چشم نمی پوشد و از لغزش نمی گذرد .(2)
کعب پیش عمر آمد تا او را از مرگش - براساس آموزه های تورات - باخبر سازد ، به او گفت :
ای امیر مؤمنان ، وصیت کن که تو در سه روز آینده خواهی مُرد!
عُمَر پرسید : از کجا می دانی؟
کعب پاسخ داد : در کتاب خدا «تورات» این گونه یافتم .(3)
افزون بر این ها ، بخاری روایتی را می آورد که به توجیه ارائه شده (از سوی ابن حزم و پیروانش) مُهر بطلان می زند ؛ زیرا جواز نقل حدیث از بنی اسرائیل را روایت می کند :
از ابو هُرَیره روایت می کند که گفت :
اهل کتاب ، تورات را به «عبرانی» می خواندند و برای مسلمانان به عربی تفسیر می کردند .
ص:187
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : اهل کتاب را نه تصدیق کنید و نه تکذیب ، بگویید : «آمَنَّا بِاللهِ و ما أنْزِلَ إلَیْنا وَ ما أُنْزِلَ ]إِلَیْکم ...[﴾ ؛(1) ما به خدا و آنچه سوی ما و شما نازل شده ، ایمان داریم .(2)
ابن کثیر می نویسد :
آن گاه که کَعْب الأحبار - در زمان عُمَر - اسلام آورد ، پیشِ عمر از علوم اهل کتاب سخن می گفت . عمر با او همدم می شد و حرف هایش را می شنید و از آن علوم در شگفت می ماند . . .
به همین جهت ، بسیاری را اجازه داد آنچه را کعب می گوید نقل کنند و نیز بدان دلیل که پیامبر در نقل حدیث از بنی اسرائیل اجازه داد ، لیکن در روایاتِ کعب غلطِ فراوان و خطاهای زیادی رخ می داد .(3)
به این ترتیب ، برای ابن حزم (در بهانه آوری و عذر تراشی و توجیه رفتارِ عُمر) عذری باقی نمی ماند .
ما برای پژوهشگران ، وجه آن را روشن ساختیم ، و پس از ثبوت منع عُمَر از تحدیث و تدوین ، مسئول تناقض فعلِ خلیفه با گفتارش نمی باشیم .
ص:188
بعضی نهی عُمَر را از نقل و تدوین حدیث ، این گونه توجیه کرده اند :
اینکه عُمَر می خواست روایت از پیامبر محدود شود ، از سر احتیاط و به خاطر بیم از انتشارِ روایات نادرست بود تا سنّت در امان بماند . فرمان عُمَر کسانی را که حدیثشان بر پایه ای محکم ، استوار بود و فهم دقیقی نسبت به حدیث و حکم آن داشتند ، در برنمی گرفت .(1)
چنین سخنانی ، هر هوشمندی را به شگفتی وا می دارد ، چراکه اینجا جای احتیاط نیست . مُحدِّث اگر مورد اعتماد و راست گو باشد ، منع وی از تحدیث و احتیاط در آن معنا ندارد ؛ به ویژه اینکه دربارۀ بعضی از راویان از پیامبر صلی الله علیه و آله سخنانی رسیده باشد که بر ارجمندی و راست گویی شان دلالت کند .
احتیاط در این بود که عُمَر اَمثال اینان را بر حدیث گویی (و نقل آنچه از پیامبر شنیده اند و دریافت کرده اند) تشویق می کرد تا بخشی از سنّت پیامبر برای مردم ناشناخته نماند و مسلمانان در گرداب جهل به احکام گرفتار نشوند .
امّا احتیاط به معنای احتمال خطای راوی یا سهو یا نسیانِ او . . . در خودِ کلام خلیفه نیز جریان دارد ، و نمی تواند دیگران را به کاری ملزم سازد و خود را استثنا کند .
در شگفتیم از کسانی که می پندارند «نهی عُمَر کسانی را که احادیث استوار را بر زبان می آوردند و فقه حدیث و حکمِ آن را می دانستند» شامل نمی شد ، با اینکه عُمَر ابوذر و ابن مسعود و ابو مسعود انصاری و ابو درداء
ص:189
را زندانی ساخت ، و عَمّار و ابو موسی اشعری و امثال آنان را از تحدیث بازداشت در حالی که بیشترشان از برجستگان صحابه و گروه طراز اول در اسلام بودند .
بعیدتر از این توجیه ، این سخن است که گفته شود : نهی و حبس و ضرب و منع ، با شخصیّتِ عمر همخوانی و سازگاری ندارد . از آن جهت که وی خلیفۀ مسلمانان و از صحابیان کِبار بود ، شأن او بالاتر و والاتر از این است که چنین اعمالی را مرتکب شود!
حقیقت غیر قابل انکار این است که خلیفه از دیرباز به سخت گیری و درشت خویی شهره بود ،(1)
و در زمان خلافت ابوبکر نیز بر همین خوی بود(2) و چون هنگام خلافت میدان را گشاده یافت ، تازیانه را به دست گرفت ؛ یکی را زد و دیگری را کیفر داد(3) و سوّمی را به زندان افکند(4) و چهارمی را تبعید کرد .(5) در آغاز خلافتش از خدا خواست که قلبش را نرم سازد(6) تا مردم را با تهذیب و ارشاد ، راهنمایی کند ، نه با تازیانه و زور!
مورّخان اشکال گوناگونی از عملکرد خلیفه را آورده اند تا آنجا که در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید آمده است که در اخلاق عمر و سخنان وی ، زشتی
ص:190
وقُلدری موج می زد ،(1)
او بسیار تندخو ، سرکش ، بد برخُورْد ، با چهره ای هماره در هم بود و اعتقاد داشت که چنین خوی و خُلقی فضیلت است و خلافِ آن ، نقص به شمار می رود .(2)
پس تعجّبی نداشت و چیز تازه ای نبود هنگامی که خلیفه این موضع کوبنده و سخت را نسبت به مخالفانش در نقل حدیث اتخاذ کند ؛ به ویژه پس از آنکه از سوی پیامبر - بدان جهت که از کتاب های یهود استنساخ کرده بود - منع شد .
همۀ این ها با در نظر گرفتن روح قبیله ای بود که در تار و پود وجودش جریان داشت ، به علاوه که تحدیث با اصلِ مشروعیتِ خلافتِ او در ارتباط بود .
عجیب تر از همۀ این ها اینکه : عُمر ابو درداء را بدان جهت که در چند مسئلۀ فقهی با او مخالفت کرد ، به زندان افکند و ابوذر و ابن مسعود را که با او در تحریم متعه هم رأی نبودند ، زندانی ساخت ؛ و نیز به شمار دیگری از صحابه اجازه نداد از مدینه خارج شوند .(3)
معلوم می شود که ، عُمَر بر اینان سخت گرفت چون احادیثی را نقل می کردند که برای خلیفه شیرین و خوشایند نبود وگرنه آن ها را زندانی نمی ساخت و ابو هُرَیره را که صاحب 5374 حدیث است ، آزاد نمی گذاشت بی آنکه او را زندانی وشکنجه و تعزیر کند ، بلکه به تهدید و تبعیدش بسنده کرد و آن گاه به او (و نه به دیگران) اجازه نقل حدیث داد .
این خط مشی عُمر ، هنگامی که گروهی از انصار را به کوفه فرستاد (و تاجایی در نزدیکی مدینه آنان را مشایعت کرد) بیشتر نمایان می شود :
عُمَر به آنان گفت : می دانید چرا شما را مشایعت کردم یا همراهتان آمدم؟ گفتند : آری ، بدان جهت که از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و از
ص:191
اَنصاریم! عمر گفت : ]آن جای خود را دارد[ من با شما آمدم تا سخنی را برایتان بازگویم . . . از رسول خدا کم حدیث کنید و من هم شریک شمایم .(1)
عُمر اینان را از نقل حدیث منع کرد یا محدودشان ساخت ؛ زیرا از اَنصار و پیروان خط مشی تعبّد بودند و احادیثی را باز می گفتند که دل پسند خلیفه نبود و انتشار آن ها را میان مسلمانان دوست نمی داشت تا ناتوانی علمی اش آشکار نگردد .(2)
توجیهات ساختگی که در دفاع از عمر گفته اند و مطرح می شود ، در برابر نقد پایدار نمی ماند و نمی تواند در برابر تحقیق علمی بایستد .
محور بعید دانستنِ فرمان عمر در جلوگیری از نقل حدیث ، بر هاله ای از شخصیت عُمَر مبتنی است که در نفوسشان ترسیم کرده اند ؛ چنان که در سخن ابن حزم می نگریم ؛ زیرا می گوید : «شایسته نیست انسان به یک مسلمان عادی این گمان را کند ، چه رسد به عمر!»
در اینجا عوامل دیگری نیز هست(3)
که باعث شد عمر از تدوین و نقل حدیث
ص:192
منع کند و دائرۀ اجتهاد و رأی و مصلحت شناسی (و چیزهایی مشابه این ها) را توسعه دهد ، دلایلی که از زمان پیامبر صلی الله علیه و آله در ذهن دسته ای از صحابه نقش بست و در رأس آنان عُمَر قرار داشت . عُمَر با تأکید بر این پایه ها ، در استوار سازی این خط مشی کوشید .
1 . صحابه در زمان پیامبر دو گرایش داشتند : بعضی شان بر خط مشی تعبّد محض بودند و بعضی دیگر بر مسلک اجتهاد به رأی .
2 . ابوبکر و عُمَر از پیروان گرایش دوم بودند .
3 . عُمَر - در دوران حکومتش - گام های بزرگی را برای استوار سازی ، پایه های خط مشی خود برداشت .
4 . از عوامل منع از نقل حدیث و تدوین ، واکنش منفی ای بود که عُمَر به جهتِ رونویسی از کتاب های یهود ، گرفتار آن شد .
5 . توجیه ابن حَزم برای جلوگیری عُمَر از نقل و تدوین حدیث ، در برابر واقعیت دوام نمی آورد ؛ زیرا نهی عمر عام و مطلق بود ، بلکه سیرۀ عمر با اهل کتاب و کَعْب الاحبار - حتّی در زمان خلافتش - سخن ابن حزم را تکذیب می کند .
و چنین است دو توجیه دیگری که در این زمینه گفته اند : ادعای احتیاط (برای حفظِ سنّت) و ناهمخوانی منع از نقل حدیث با شخصیتِ عمر و شأن او .
ص:193
1 . قدرت سیاسی و کاردانی در ادارۀ جامعه در زمان جنگ و صلح و خبرگی در پاسداری از مرزهای سرزمین های اسلامی و مبارزه با دشمنان دین تا آنجا که به فراخوانِ اسلام و احکامِ آن تن در دهند ، و لیاقت مندی در دیگر امور دولتی ؛ مانند جمع آوری «فَیء» (اموال عمومی) و «صدقات» (زکاتِ اموال) و تعیین درآمدها و هزینه ها ، و رسیدگی به نیازمندان و دیگر چیزها که لازمۀ ادارۀ جامعه و از شئون دولت است .
2 . قدرت علمی و مرجعیّت برای فتوا بر اساس قرآن و سنّت ، چراکه مردم در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله احکام دین را از آن حضرت می پرسیدند و در امور تازه ای که پدید می آمد به حضرتش رجوع می کردند .
پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله مردم نزد خلیفه می رفتند تا احکام شرعی و امور جدیدی را که برایشان رخ می دهد ، دریابند و بر شرح و بسط اَحکام آگاه شوند (زیرا بسیاری از آن ها ساکن مکه و مدینه نبودند) و نیز تابعان - که پیامبر را ندیده بودند - می خواستند معالم دین را از صحابه دریافت کنند .
همۀ این ها ، در درجۀ نخست ، اخذ احکام از خلیفه را می طلبید ، کسی که شخص دوم پس از پیامبر است (با لحاظ فرق بارز میان پیامبر صلی الله علیه و آله و خلیفه) .
تودۀ مردم رسول خدا صلی الله علیه و آله را قانون گذار احکام می دانستند ، کسی که «وَما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی» (1) از روی هوا حرف نمی زند ، از این رو حکمش نافذ است و
ص:194
مخالفت و تردید در آن جایز نمی باشد ؛ چراکه سخن وحی است .
امّا خلیفه ، سمتِ پیامبر صلی الله علیه و آله را نداشت و مردم او را مُشرِّع احکام نمی شمردند ،(1)
بلکه چونان مُحدِّثی می انگاشتند که از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت می کند (و نه چیز دیگر) .
ابوبکر و عُمَر این حقیقت را دریافتند و در آغاز کارشان به نقل احکام شرعی از قرآن یا سنّت پرداختند و آن گاه که امری بر آن ها پوشیده می ماند به بزرگان صحابه رجوع می کردند و از آنان می پرسیدند که پیامبر صلی الله علیه و آله در مثل چنان امری چگونه حکم کرد .
با این شیوه آنان خود ، احکام را درمی یافتند و کسانی را که از آن ها سؤال می کردند بر حکم خدا و پیامبرش آگاه می ساختند .
الف) میمون بن مهران روایت می کند که :
هنگامی که شاکی (و دو طرف دعوا) نزد ابوبکر می آمد ، وی در کتاب خدا می نگریست واگر در آن برای قضاوت چیزی نمی یافت حکم را از سنّت می جُست و اگر به چیزی پی نمی بُرد از مسلمانان می پرسید و می گفت : فلان مسئله پیش آمده است! من در کتاب و سنّت نگاه کردم و چیزی را نیافتم! آیا شما می دانید که پیامبر در این قضیّه چه حکمی کرد؟
بسا گروهی پاسخ می دادند : آری ، چنین و چنان حکم کرد . آن گاه ابوبکر به همان حکم قضاوت می کرد .
و اگر پاسخی نمی یافت ، سردمداران و علما را فرا می خواند و نظرشان را جویا می شد و آن گاه که رأی همه بر امری اجتماع
ص:195
می یافت ، به آن حکم می کرد .(1)
ب) مالک و ابی داوود و ابن ماجَه و دارِمی و دیگران ، آورده اند که :
جَدّه (مادر بزرگی) نزد ابوبکر آمد و میراثش را خواست . ابوبکر گفت : در کتاب خدا و سنّت رسول ارثی برای تو نمی بینم! برگرد ، تا از مردم بپرسم .
ابوبکر از مردم در این باره سؤال کرد ، مُغِیرَه گفت : جَدّه ای پیش پیامبر صلی الله علیه و آله آمد ، حضرت میراث یک ششم را به او داد .
ابوبکر پرسید : شخصِ دیگری هست که سخن تو را بگوید؟
محمّد بن مسلمۀ انصاری ، آنچه را مُغِیره گفت ، بر زبان آورد .
در این هنگام ، ابوبکر یک ششم میراث را برای آن زن تنفیذ کرد .(2)
سیرۀ عُمَر نیز چونان سیرۀ ابوبکر بود ، آنچه را نمی دانست از صحابه می پرسید تا اطمینان لازم را برای اِجرای حکم به دست آورد .
ج) بَیهقی به اسناد از سُلَمی روایت می کند که گفت :
نزد عُمَر زنی را آوردند که عطش جانش را به لب آورد ، بر چوپانی گذشت و آب خواست . چوپان گفت : در صورتی به تو آب می دهم که خویشتن را در اختیارم گذاری! زن پذیرفت .
عمر در سنگسار کردن آن زن با مردم مشورت کرد .
علی علیه السلام فرمود : این زن ناچار شده است! رهایش کن .
عمر آن زن را آزاد ساخت .(3)
د) حکایت شده است که :
ص:196
عمر از ابو واقد لَیثی پرسید : رسول خدا در روز عید فطر و قربان کدام سوره ها را می خواند؟
ابو واقد گفت «ق» و «اقْتَرَبَتِ»(1) .(2)
ه-) حاکم از سعید بن مُسیَّب روایت کرده است که :
دربارۀ این آیه از عُمَر پرسیدند : «الَّذِینَ آمَنُوا وَ لَمْ یَلْبِسُوا إِیمانَهُمْ بِظُلْمٍ ... » (3) (کسانی که ایمان آوردند و ایمانشان را به ظلم نیالودند) عُمَر پیش اُبَی بن کعب رفت و پرسید : کدام یک از ما ظلم نکرده است؟
وی پاسخ داد : ای امیر مؤمنان ، مقصود از «ظلم» در اینجا شرک است ، مگر اندرز لقمان را به فرزندش نشنیده ای که گفت : «یا بُنَیَّ لا تُشْرِکْ بِاللهِ إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ» ؛(4) فرزندم ، به خدا شرک مَوَرز که شرک ظلمی است بزرگ .(5)
و) روایت شده است که مردی از نخستین مهاجران را که شراب آشامیده بود ، نزد عمر آوردند ، عمر دستور داد او را تازیانه (حد) زنند .
آن مرد گفت : چرا مرا می زنی؟ میان من و تو کتاب خدای بزرگ هست!
عمر پرسید : در کجای قرآن آمده که تو را حد نزنم؟
پاسخ داد : این آیه : «لَیْسَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ
ص:197
فِیما طَعِمُوا ...» (1) (بر کسانی که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند ، باکی درآنچه خورده اند نیست) من از کسانی ام که ایمان آوردم وکارهای نیک کردم « ... ثُمَّ اتَّقَوْا وَآمَنُوا ... » (2) (سپس پرهیزکار شدند و ایمان آوردند) « ...ثُمَّ اتَّقَوْا وَأَحْسَنُوا ...» (3) (پس از آن راه تقوا در پیش گرفتند و به کارهای نیک دست یازیدند) من با رسول خدا در بَدْر وحُدَیبیّه وخندق حضوریافتم!
عمر گفت : آیا پاسخ این مرد را می توانید بدهید؟
ابن عبّاس گفت : این آیات ، برای گذشته عذر است و برای دیگران حُجّت ؛ زیرا خدا می فرماید : «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ وَالأَْنْصابُ وَالأَْزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ ...» (4) (ای ایمان آورندگان ، بدانید که شراب و قمار و اَنصاب و اَزلام ، از اعمال پلید شیطان است) آن گاه ادامه داد تا به این آیه رسید [که ادامه آیه ای است که آن مرد خواند ، پس از (فِیمَا طَعِمُوا)[ «...إِذا مَا اتَّقَوْا وَآمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَآمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَأَحْسَنُوا ...» (5) (بر اَشخاص باایمان و نیکوکار ، حرجی نیست هنگامی که با تقوا باشند و ایمان و کارهای صالح را پی گیرند ، سپس پرهیزگار باشند و با ایمان ؛ پس از آن ، تقوا پیشه کنند و کارهای نیک انجام دهند) .
خدای بزرگ از نوشیدن شراب نهی کرده است .
عمر گفت : راست گفتی ، نظرتان چیست؟
ص:198
علی علیه السلام فرمود : این مرد شراب آشامید و مست شد و در حال مستی هذیان گفت ، و در هذیان گویی افترا بست ؛ و حد کسی که تهمتِ دروغ بندد ، هشتاد تازیانه است .
عمر دستور داد او را 80 تازیانه زدند .(1)
از این روایات (و دیگر احادیثی که ما برای دوری از درازگویی نیاوردیم) روشن می شود که ابوبکر و عمر در آغاز ، ادعا نکردند که همۀ احکام پیامبر صلی الله علیه و آله را می دانند یا نقل احادیث پیامبر به آن دو اختصاص دارد . آنان چونان شمار زیادی از صحابه بودند که بسیاری از مسائل شریعت را نمی دانستند .
مبالغه در این زمینه و اینکه آن دو بر تمامی احکام و علوم احاطه داشتند و از دیگران نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله خصوصی تر بودند ، نگرشی عاطفی اِفراطی و تُند است که از واقعیت تاریخی به دور می باشد ؛ چراکه بیشتر نقل ها در این راستا ، شک برانگیزند! موارد زیر از آن جمله است :
به علی علیه السلام نسبت داده اند که فرمود : برایمان حدیث شد که فرشته ای بر زبان عُمَر سخن می گوید .(2)
از ابن مسعود روایت شده که گفت : اگر علم عُمَر را در کفه ترازویی نهند و علم همۀ اهل زمین را در کفۀ دیگر گذارند ، علمِ عُمَر سنگینی می کند(3) .
ص:199
به پیامبر نسبت داده اند که فرمود : اگر پس از من پیامبری وجود می داشت ، البته که عمر بن خطّاب بود .(1)
یا فرمود : در اُمّت های پیشین کسانی مُحدَّث بودند ، در اُمّتِ من اگر از آن ها شخصی باشد ، عمر بن خطّاب است .(2)
و دیگر مبالغه گویی ها که انگیزه ها و عوامل زیادی در ورای آن هاست .
بسی روشن است که اگر ابوبکر و عمر به چیزی اختصاص یافته بودند به بیانِ احکام دست می یازیدند و به پرسش از صحابه نمی پرداختند و میان منقولات و آرای آن ها اختلاف رخ نمی داد و در برابر نقل های دیگران و آرای صحابه از فتوایشان برنمی گشتند و امر بدانجا نمی رسید که عمر بگوید : «کُلُّ النّاس أَعْلَم مِن عُمَر»(3) (همۀ مردم از عمر داناترند) و در نقل دیگر هست که گفت : «حتّی رَبّاتِ الحِجال»(4) (حتّی دوشیزگان در سراپرده ها) .
بنابراین ، در آغاز ، تعبّد به حکمِ خدا و پیامبر ، معیار اصلی در شناخت احکام دانسته می شد . همه ، این را می دانستند و در این فاصله از تاریخ اسلام این امر بر
ص:200
هیچ کس پوشیده نبود و ابوبکر و عمر و دیگران می دانستند که در برابر نصّ نباید اجتهاد کرد ، هرچند بعضی جاها از اوامر پیامبر روی برمی تافتند ودر برابر نص اجتهاد می ورزیدند .
به ضرورت می دانیم که :
پیامبر صلی الله علیه و آله فتوا می داد و برای یاران حاضر ، حکم صادر می کرد و برای کسانی که حضور نداشتند ، تنها زمانی حجت استوار می شد که یک یا دو نفر - و یا شماری - از کسانی که تبانی آنان بر دروغ ، محال نبود ؛ آن را نقل کنند .(1)
ابن حَزْم ، پس از این سخن ، می افزاید :
بعضی از صحابه را می یابیم که به حدیثی دست می یابد و آن را چنان تأویل می کند که از ظاهرش خارج می شود ، و می یابیم که آنان اقرار و اعتراف می کنند که بسیاری از سنن به دستشان نرسید . حدیث مشهور از اَبو هُرَیره همین را می گوید : «برادرانِ مهاجرم را خرید و فروش بازار به خود مشغول ساخت و برادرانِ انصارم را سامان دهی اموالشان به خود سرگرم کرد» .(2)
از اینجا روشن می شود که ترسیم سیمایی برای عمر که به او جایگاهی ویژه (بلند و برتر از همه) بخشد ، ناشی از نوعی علاقۀ افراطی به وی است که شخص خلیفه آن را نمی پسندد و از آن بیزاری می جوید .
ص:201
تصریحات بعضی از صحابه که در ذیل می آید ، این مطلب را روشن تر می سازد .
مردی پیش عُمَر آمد و گفت : دو سال ، پیشِ زنم نبودم ، اکنون که آمده ام او آبستن است!
عمر در سنگسار کردن آن زن با مردم مشورت کرد ، مُعاذ بن جبل گفت : اگر او باید سنگسار شود ، جنین شکمش که بی گناه است! او را واگذار تا زایمان کند .
عمر زن را رها کرد تا اینکه پسری زایید که دندان های پیشینش نمایان بود ]با این نشانه[ آن مرد ، شباهت کودک را به خود شناخت و گفت : سوگند به پروردگار کعبه که او پسرِ من است .
عمر گفت : مادر روزگار عاجز است که مثل مُعاذ را بزاید! اگر مُعاذ نبود عُمَر هلاک می شد .(1)
مرد مسلمانی سَر مردی از اهل ذمه را شکست ، عُمَر خواست او را قصاص کند ، مُعاذ گفت : می دانی که این کار بایسته او نیست! در این باره ، روایتی از پیامبر صلی الله علیه و آله هست .
عمر برای شکستگی سر ، یک دینار به آن ذمی داد و او راضی شد.(2)
ص:202
از مجاهد نقل شده است که گفت :
عمر به شام آمد ، دریافت که مسلمانی مردی ذمّی را به قتل رسانده است ، خواست او را قصاص کند . زید بن ثابت به او گفت : آیا برادر دینی ات را برای بنده ات قصاص می کنی؟! عمر برای آن ذمّی دیه قرار داد .(1)
از مکحول نقل شده که :
عُبادة بن صامت ، نَبَطی ای(2)
را صدا زد که حیوانش را - که سوی بیت المقدس می گریخت - نگه دارد ، آن مرد خودداری کرد . عباده او را زد ، سرش شکست . وی به عمر شکایت کرد . عمر عباده را فراخواند و پرسید چرا این کار را کردی؟
عباده پاسخ داد : به او گفتم حیوانم را نگه دارد ، سرباز زد! من مردی تندخویم ، او را زدم!
عمر گفت : برای قصاص خود را آماده کن .
زید بن ثابت گفت : آیا برای بنده ات ، برادرت را قصاص می کنی؟!
عمر از قصاص او دست برداشت و به دیه حکم کرد .(3)
از زید بن ثابت حکایت شده که :
روزی عُمَر خواست بر او درآید و اجازه خواست ، زید اجازه داد در حالی که سرش در دست جاریه اش بود که آن را شانه می کرد و می آراست .
زید (تا عمر را دید) سرش را از دست کنیزش کشید . عمر گفت : او را واگذار سرت را مرتّب سازد .
زید گفت : ای امیر مؤمنان ، کاش پیغام می فرستادی ، نزدت می آمدم .
ص:203
عمر گفت : من نیاز به تو داشتم ، آمدم که نظرت را دربارۀ ارث جدّ بدانم .
زید گفت : نه ، به خدا سوگند ، ما دربارۀ جدّ ]سهم ارث پدر را[ قائل نیستیم!
عمر گفت : این سخن ، وَحی نیست تا زیاده و کم نتوانیم ؛ چیزی است که به نظرمان آمد ، اگر نظرت با نظرم همسو بود پی می گیرم وگرنه ، بر تو باکی نیست .
زید خودداری کرد و عمر خشمناک خارج شد و گفت : با این گمان آمدم که مرا از این نیاز می رهانی!
پس از آن ، بار دیگر - در همان ساعتی که بار اول آمده بود - نزد زید آمد و دست بردارش نشد تا اینکه زید گفت : برایت نوشته ای می نویسم . در قطعه ای قِتْب(1)برایش
نوشت و ]برای سهم جدّ[ این گونه مَثَل زد :
مَثَل جدّ مانند درختی است که یک تنه داشت و بر آن شاخه ای رویید و از آن شاخه ، شاخه ای دیگر پدید آمد . تنه به شاخۀ آب می رساند ، اگر شاخۀ اول قطع شود آب به شاخۀ دوم برمی گردد و اگر شاخۀ دوم بریده شود آب به شاخۀ اول می رود .
عُمَر خطبه خواند آن گاه نوشته را برایشان قرائت کرد و گفت : زید بن ثابت دربارۀ جدّ سخنی دارد و من آن را امضا کردم .
راوی می گوید : عمر نخستین جدّی بود که در اسلام ارث برد ، می خواست همۀ مالِ نوه اش را برگیرد و چیزی به برادران میّت ندهد ، پس از آن ، عمر مال را تقسیم کرد .(2)
ص:204
از عمر بن عبدالعزیز روایت شده است که :
مردی از اهل ذمّه - به عمد - در شام کشته شد (در آن زمان عُمَر آنجا بود) خبر قتل ، به وی رسید ، گفت : به اهل ذمّه می تازید؟ قاتل او را می کشم!
ابو عبیدة بن جرّاح گفت : چنین حقّی نداری! عمر نماز گزارد و ابو عبیده را خواست و پرسید : چرا گمان می کنی من حقّ قصاص او را ندارم؟
ابو عبیده گفت : اگر مسلمانی بنده اش را بکشد ، آیا قصاصش می کنی؟
عمر ، خاموش ماند ، سپس هزار دینار دیه بُرید و بر او سخت گرفت .(1)
حُذَیفه نقل می کند که او عمر را ملاقات کرد ، عمر پرسید : ای ابن یمان ، چگونه روزگار می گذرانی؟
حُذیفه گفت : چطور می خواهی باشم؟! سوگند به خدا ، روزگار را در حالی سپری می سازم که حق را خوش ندارم و شیفتۀ فتنه ام و به ندیده شهادت می دهم و نا آفریده را حفظ می کنم و بی وضو نماز می گزارم ، و در زمین چیزهایی دارم که خدا در آسمان ندارد!
عُمَر از سخن حُذَیفه به خشم آمد و چون عجله داشت زود رفت و برای این سخن ، در پی آزارِ حُذَیفه برآمد . در میان راه به علی علیه السلام گذشت ، آن حضرت دید غضب در چهرۀ عُمَر نمایان است ، پرسید : ای عمر ، چرا خشمناکی؟
پاسخ داد : حذیفه را دیدم ، پرسیدم : چگونه ای؟ گفت : در حالی هستم که حق را خوش ندارم!
علی علیه السلام فرمود : راست گفته است! مرگ را خوش ندارد و آن ، حق است .
گفت : می گوید : فتنه را دوست می دارم!
ص:205
حضرت فرمود : درست است! مال و فرزند را دوست می دارد ، و خدا می فرماید : «وَاعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَ أَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ ...» ؛(1)
بدانید که اموال و اولادتان فتنه اند .
گفت : یا علی ، می گوید : به آنچه ندیده است شهادت می دهد!
فرمود : راست است! به «وحدانیّت خدا» و «مرگ» و «بعث» و «قیامت» و «بهشت» و «دوزخ» و «صراط» ، شهادت می دهد و هیچ یک از آن ها را ندیده است .
گفت : می گوید : من غیر مخلوق را حفظ می کنم!
فرمود : راست می گوید! قرآن را حفظ می کند که غیر مخلوق است .
گفت : می گوید : بی وضو نماز می خوانم!
فرمود : راست است! بر پسر عمویم - رسول خدا صلی الله علیه و آله - بی وضو نماز گزارد! و نماز (بر میّت) بی وضو جایز است .
پرسید : ای اَبو الحسن ، سخن بزرگ تر از این را بر زبان می آورد! می گوید : برایم در زمین چیزهایی است که در آسمان برای خدا نیست!
فرمود : درست است! او زن و فرزند دارد ، و خدای برتر از این است که دارای زن و فرزند باشد .
عمر گفت : اگر علی بن ابی طالب نبود ، نزدیک بود عمر هلاک شود .(2)
از ابراهیم نَخَعی روایت شده که :
عمر فتوا به قتل مردی داد که مرتکب قتل عمدی شد . بعضی از اولیای دم او را بخشیدند ]با وجود این[ عمر دستور داد او را بکشند .
ص:206
ابن مسعود گفت : جانِ این شخص مال آن هاست ، چون این ولی عفو کرد جانش را زنده ساخت ؛ هیچ کدام نمی تواند حقش را بگیرد مگر اینکه دیگری ]هم[ بستاند!
عمر پرسید : چاره چیست؟
ابن مسعود گفت : نظر من این است که در مالش دیه قرار دهی و حصه کسی را که بخشیده از وی کسر کنی .
عمر گفت : نظر من هم همین است .(1)
از حسن نقل شده است که :
عمر گفت : کاش آنچه را در کعبه هست ، می گرفتیم و تقسیم می کردیم!
اُبَی بن کعب گفت : والله ، این کار را نباید بکنی!
عمر پرسید : چرا؟
گفت : زیرا خدا جای هرمالی را روشن ساخته است ، رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را واگذارد .
عمر گفت : راست می گویی .(2)
ابن قیّم می گوید : عمر می خواست مال کعبه را برگیرد و بر این نظر بود که کعبه از آن مال بی نیاز است ، او اراده داشت اهل یمن را از رنگ کردن پارچه ها با بول شتر باز دارد ، و می خواست از متعۀ حج نهی کند .
اُبَی بن کعب گفت : رسول خدا و اصحابش این مال را دیدند و اصحاب ،
ص:207
نیازمند بودند ، ولی آن را نگرفت! پس تو هم مگیر .
رسول خدا می دید که اصحاب آن حضرت لباس های یمانی را می پوشند ، از آن ها نهی نکرد در حالی که می دانست با بول شتر رنگ شده اند .
ما با پیامبر صلی الله علیه و آله مُتعه حج گزاردیم ، آن حضرت نهی از آن نکرد و خدا در این باره نهیی نفرستاد .(1)
سعید بن مُسَیَّب می گوید :
عمر بن خطّاب قائل بود که : «دیه ، مالِ عاقله است و زن از دیۀ شوهرش ارث نمی برد» تا اینکه ضحّاک بن سُفیان ، عمر را به نامه پیامبر صلی الله علیه و آله خبر داد که به او نوشت زنِ اَشْیم ضبابی را از دیۀ شوهرش ارث دهد .
در این هنگام ، عمر از عقیدۀ پیشین خود برگشت .(2)
از شقیق ، از شَیْبَة بن عثمان روایت شده که گفت :
عمر در همین مکان که تو تکیه زده ای نشسته بود و گفت : بیرون نشوم مگر اینکه مال کعبه را تقسیم کنم (یعنی تا وقتی که اموال کعبه را تقسیم نکرده ام دست به هیچ کاری نمی زنم).
گفتم : این کار را نخواهی کرد!
گفت : البته این کار را خواهم کرد .
گفتم : نمی کنی!
ص:208
گفت : چرا؟
گفتم : چون پیامبر و ابوبکر آن را دیدند و از تو نیازمندتر به مال بودند و اموال کعبه را بیرون نیاوردند .
پس عمر برخاست و بیرون رفت .(1)
از نافع بن جُبَیر حکایت شده که ابن عبّاس به او خبر داد :
من آنجا حاضر بودم که نزد عمر زنی را آوردند که شش ماهه زاییده بود و مردم آن را باور نمی کردند ، به عمر گفتم : چرا ستم کنی؟ گفت : چطور؟ گفتم : این آیات را بخوان : «... وَحَمْلُهُ وَفِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً ...» (2) (زمان بارداری و شیردهی ، سی ماه است) «... وَالْوالِداتُ یُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَیْنِ کامِلَیْنِ ...» (3) (مادران تا دو سال کامل اولادشان را شیر می دهند) .
پرسیدم : حَوْل چند ]سال[ است؟
گفت : یک سال .
پرسیدم : سال چند ]ماه[ است؟
گفت : دوازده ماه .
گفتم : 24 ماه ، دو سال کامل است ، خدا چنان که خواهد بارداری را به تأخیر می اندازد یا مُقدّم می دارد .
ص:209
عمر با این سخنِ من ، راحت (و آسوده خاطر) شد .(1)
از ابن عبّاس نقل شده است که گفت :
نزد عمر زن دیوانه ای را آوردند که زنا داده بود . عُمَر دربارۀ آن زن با مردم مشورت کرد و دستور داد او را سنگسار کنند .
علی (رضی الله عنه) بر آن زن گذشت ، پرسید : این زن چه کار کرده است؟
گفتند : زن دیوانه ای از فلان خاندان است که زنا داده است و به دستور عُمَر باید سنگسار شود!
فرمود : برش گردانید! سپس نزد عمر رفت و گفت : مگر نمی دانی که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
رُفِعَ القَلَمُ عن ثَلاث : عَنِ الصَّبیّ حَتّی یَبْلُغَ ، وَالنّائمِ حَتّی یَسْتَیْقِظَ ، وَالمَعْتُوه حتّی یَبْرَأَ ؛
قلم تکلیف را از سه کس برداشتند : از کودک تا بالغ شود ، از شخصِ خواب تا بیدار گردد ، از بی هوش تا بهبود یابد .
این زن غش می کند ، شاید کسی در حال غش و بیهوشی ، با او عمل جنسی انجام داده است! رهایش کن!
عمر (با شنیدن این سخن) تکبیر گفت .(2)
زنی را نزد عمر آوردند که دل بستۀ جوانی از انصار شده بود و به او عشق می ورزید . چون جوان به خواستۀ او تن نداد ، دست به حیله زد ، تخم
ص:210
مرغی را گرفت و زردی اش را درآورد و سفیدی اش را به لباس و میان ران های خود مالید ، سپس فریادْ زنان پیش عُمَر آمد و گفت : این مرد به زور با من درآویخت و رسوایم کرد و این منی ها اثرِ کار اوست!
عُمَر از زنان خواست این ادعا را وارسی کنند ، آنان گفتند : در بدن و لباس وی اثر منی است .
عمر خواست جوان انصار را کیفر دهد ، وی فریادرس می خواست و می گفت : دست نگه دار ، به خدا سوگند ، مرتکب فحشا نشده ام و به آن زن نیاویخته ام ، او مرا به خود فراخواند ، خویشتن را بازداشتم .
عُمَر گفت : ای ابو الحسن ، در امر این دو ، چه نظری داری؟
علی علیه السلام بر آنچه در جامه ریخته بود نگریست و آن گاه آب داغِ در حال جوشش خواست و بر لباس ریخت ، سفیدی ها جامد شد ، سپس حضرت از آن ها گرفت و بویید و چشید و مزۀ تخم مرغ را شناخت و آن زن را سرزنش کرد تا اینکه اعتراف کرد .(1)
از ابن عبّاس نقل شده که عُمَر به او گفت : ای جوان ، آیا از رسول خدا صلی الله علیه و آله یا از یکی از صحابه شنیده ای که هنگام شک در نماز چه باید کرد؟ در این بین ، عبدالرَّحمان بن عوف رسید ، گفت : بحثتان دربارۀ چه بود؟ عُمَر ماجرا را گفت .
عبدالرَّحمان گفت : از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود : هرگاه یکی از شما شک کند . . . (تا آخر حدیث) .(2)
قَتاده گفت که از عُمَر دربارۀ مردی پرسش شد که زنش را در جاهلیّت دو بار و در اسلام یک بار طلاق داد ]چه کند[؟
ص:211
عُمَر گفت : نه تو را امر می کنم و نه بازت می دارم ]نه می گویم او زنت هست و نه می گویم زنت نیست[ .
عبدالرَّحمان گفت : لیکن من تو را امر می کنم ]که زنت را نگه داری[ طلاقت در زمان شرک ، طلاق به شمار نمی آید .(1)
12 . ماجرای زنی که عُمَر را در عدم جواز فزونی مهر زنان ، تخطئه کرد(2)
این روایت ها را از بیش از ده صحابه و تابعان آوردیم و در میانشان بزرگانی از صحابه اند ، اَمثالِ :
1 . مُعاذ بن جَبَل .
2 . زید بن ثابت .
3 . ابو عُبَیْدَة بن جَرّاح .
4 . حُذَیفة بن یمان .
5 . عبدالله بن مسعود .
6 . اُبَی بن کعب .
7 . ضحّاک بن سفیان کِلابی .
8 . شَیْبَة بن عثمان .
9 . عبدالله بن عبّاس .
10 . علی بن ابی طالب علیه السلام .
11 . عبدالرَّحمان بن عوف .
12 . زنی از زنان مسلمان .
ص:212
آنچه گذشت صراحت دارد در اینکه راه درست ، همان تسلیم شدن و فرمان بَری حکم خدا و رسول است ، و خلیفه باید در تبیین احکام به کتاب و سنّت رجوع می کرد و این نگرش ، آمیزۀ جان صحابه بود ؛ زیرا دیدیم که آرای عمر را با استدلال به قرآن و سنّت ، تصحیح می کردند .
این ماجرا اثبات می کند که عمر ادّعا نمی کرد که او - به طور ویژه - همۀ احکام را می داند یا اینکه او از عقلانیّتِ ویژه ای برخوردار است و به دلیل هماهنگی وحی با سخن او (و شهادت پیامبر به اینکه حق ، همیشه با عمر است) در رشد عقلی به سرحدّ نبوغ رسیده است .(1)
یا اینکه او - نه دیگران - حاملِ همۀ علم پیامبر می باشد .
تسلیم عمر در برابر قول صحابه و پذیرش استدلال آن ها از قرآن و سنّت ، اثبات می کند که عُمَر با آن ها در این فهم ، اختلاف نداشت ، و تأکیدی است بر اینکه باید احکام را از کتاب و سنّت دریافت (و نه چیز دیگر) و خلیفۀ حاکم در این زمینه ، حقّی ندارد .
لیکن به مرور زمان ، عمر خطّ مشی خود را تغییر داد و به رأی و نظر خود تأکید می کرد و شیوه ای را بنیان نهاد که برای خلفا سمتی ممتاز (از دیگران) می داد و منصب اِفتا (فتوا دادن) را در انحصار فرمانروایان درمی آورد .
از مجموع نصوص پیشین ، سه امر به دست می آید :
1 . عمر به سنّت پیامبر احاطۀ علمی نداشت ، چه رسد به قرآن ، و صحابه به آرای او تن نمی دادند .
2 . قرآن و سنّت ، سرچشمه شریعتِ اسلام اند و طبق نظر صحابه و حتی عمر ، هیچ چیز دیگر جای گزین آن دو نمی شود .
3 . از این روایات به دست می آید که عُمَر در آغازِ خلافت به شدّت در تنگنا افتاد ؛ زیرا بر حاکمِ مطلق دولت اسلامی آسان نبود که پیوسته بر نیازِ علمی
ص:213
خویش اقرار کند ، به ویژه آنکه بسیاری از این کسان - که عمر از احاطۀ آن ها به قرآن و سنّت بی نیاز نبود- با وی در مبنا و فکر و ارزش ها و . . . جدا بودند .
در بحث های آینده ، این امر ، با روشنی بیشتری بیان خواهد شد .
ص:214
ص:215
ص:216
ص:217
طبیعی است که تداوم پدیدۀ تخطئۀ خلیفه ، به تضعیف مرکزِ خلافت منجر می شد و از جایگاه اجتماعی او نزد مسلمانان می کاست و در نتیجه ، بر کیانِ خلافت اسلامی اثر می گذاشت ؛ زیرا خلیفه می دید که صحابه - به ویژه محدِّثان آن ها - پیوسته در تخطئۀ او می کوشند و این دیدگاه ها (که گاه خطای عمر را نمایان می ساخت و گاه شک برانگیز بود) اگر ادامه می یافت ، گستاخی صحابه را در برابر شخصیّتِ عمر و ایستادگی آن ها را در مقابل آرای او در پی داشت .
از این رو ، عمر بر خود لازم دید که خط مشی جدیدی را پی ریزد تا این خطاگیری و تصحیح نظرات را - که صحابه در پیش گرفته اند - از سر راه بردارد و در برابر راه های پیشروی این پدیده ، سدّی ایجاد کند تا بعدها توجیهی برای کارهایش شکل گیرد و تصحیح گر اجتهاداتش باشد .
زیرا مقایسه فتواهای عُمَر با قرآن و احادیث پیامبر صلی الله علیه و آله و سپس بیانِ وجوه اختلاف میان آن دو و اصول تشریع ، مردم را به رودررویی با عُمَر سوق می داد و وادارشان می ساخت که در برابر نظرات و آرای خود ساختۀ او بایستند و این امر ، تضعیف جایگاه او در نزد مردم به شمار می رفت و او را در موضع انفعالی برای پذیرش آنچه مخالفان مطرح می کردند ، قرار می داد .
عُمَر ضروری دید که دیدگاه «مصلحت شناسی» را (که در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله داشت) تقویت کند ، و نظریۀ اجتهاد را زنده سازد و به صحابه تعمیم دهد تا در فتواهایش معذور باشد .
ص:218
از اینجا بود که دو نگرش به نظر خلیفه آمد ، و سپس نزد بعضی از مسلمانان جریان یافت :
1 . پذیرش مصلحت .
2 . حجیّتِ اجتهاد صحابی .
پیش از آنکه به سیر تاریخی این دو نگرش (و به میزان نزدیکی و دوری شان از واقع) بپردازیم ، سخن محمّد عَبْدُه را دربارۀ مصلحت نزد صحابه می آوریم .
وی می گوید :
صحابه هنگامی که می دیدند در چیزی مصلحت است به آن حکم می کردند ، هرچند بر خلافِ سنّت دانسته می شد ؛ گویا آنان «اصل» را در بر گرفتن چیزی می دیدند که دارای مصلحت است ، نه در جزئیّات احکام و فروع آن ها .(1)
شیخ عبدالوهّاب خَلّاف می نویسد :
صحابه آن گاه که در قرآن و سنّت نَصّی را نمی یافتند که دلالت بر حکمِ رویدادی کند که برایشان پیش می آمد ، حکمِ آن را استنباط می کردند ؛ و در اجتهاد خود ، بر ملکۀ قانون گذاریشان - که از همدمی با پیامبر پدید آمده بود - و آگاهی شان بر اسرار تشریع و مبانی عامِ آن ، تکیه می کردند .
گاه آنچه را که نص نداشت به آنچه دارای نص بود قیاس می کردند ، و زمانی آنچه را مصلحت یا دفع مفسده اقتضا داشت تشریع می کردند و در مصلحت ، به قیدی که مراعاتِ آن واجب باشد پای بند نبودند .
به همین جهت ، قلمرو اجتهادات آن ها در موارد عدم نص ، گسترده است ، و این کار مجال وسیعی را برای نیازهای
ص:219
مردم و مصالح آن ها در اختیار می نهد .(1)
بر صحّتِ سخن عبده و خلّاف ، فتاوی شخصِ عُمَر دلالت دارد و با وارسی آن ها می توان میزان درصد اجتهاد خلیفه را - که با واقع تشریع برخورد داشت - دریافت .
جای شگفتی نیست که همین رویکردهای چالش افکن ازسوی صحابه برای خلیفه ، یکی از عوامل جلوگیری عمر از نقل حدیث و تدوین سنّت پیامبر باشد .
در هر حال ، شکّی در این نیست که دو خط مشی در شریعت اسلامی - حتّی بعد از وفات پیامبر - امتداد یافت :
خط مشی اول ، نصوص را برمی گرفت و تسلیم آن ها بود ، که ما آن را «تعبّدِ محض» می نامیم .
خط مشی دوم ، به سخنِ رجال پای بند بود و به حجیّت اجتهادات صحابه (که بر اساس ادعا ، روح تشریع را درک کرده بودند) قائل بود تا اینکه دائره آن پس از وفات پیامبر - که سرکشی این خط مشی را به شدت مهار می کرد - گسترده شد و برای خود مرزی نشناخت ، و اجتهادات آن ها به موارد نبود نص اختصاص نیافت ، بلکه به آنچه نص صریح دارد سرایت کرد .
ما این خط مشی را «نگرش اجتهاد و رأی» می نامیم .
دکتر محمّد سلّام مدکور می گوید :
. . .و چنین است هرکه اقدامات صحابه و در رأس آن ها عُمَر را وارسی کند ، همو که در موارد بسیاری احکام را با مصلحتْ بینی تغییر داد ، و از نصوص ، تفسیری هماهنگ با مصلحت ارائه داد ، و تابعان همین مسیر را پیمودند و به جواز نرخ گذاری کالاها فتوا دادند با اینکه پیامبر از آن نهی کرد ، وبهانه آوردند که : مردم با
ص:220
حرص و آزی که دارند تباهی می آفرینند .(1)
شیخ عبدالوهّاب خلّاف می نگارد :
در عهد صحابه ، از آنجا که بر شمار قانون گذاران افزوده شد ، در بعضی احکام میانشان اختلاف پدید آمد و در یک واقعه ، فتواهای مختلف از آنان صدور یافت .
این اختلاف ، ناگزیر میانشان پدید می آمد ؛ زیرا فهم مراد از نصوص با گوناگونی عقل ها و نگرش ها ، مختلف می شود و از سویی آنان به طور مساوی آگاه به سنّت نبودند و یکسان آن را حفظ نداشتند ؛ بسا بعضی شان چیزی را درمی یافت که دیگری از آن بی خبر بود ، زیرا اندازۀ مصالحی که احکام بر اساس آن استنباط می شد - به اختلاف بسترهایی که رجال قانون گذار در آن می زیستند - مختلف می گشت .
به جهت این عوامل بود که فتاوا و احکام آنان در بعضی رویدادها اختلاف داشت .
و چون مسئولیت قانون گذاری در قرن دوم هجری به طبقۀ پیشوایان مجتهد رسید ، فاصلۀ اختلاف میان رجالِ تشریع گسترش یافت و انگیزه های آن در عوامل سه گانه ای که بنای اختلاف صحابه بود بازنایستاد ، بلکه به عواملی سرایت کرد که به مصادر تشریع و گرایش تشریعی و اصول لغوی - که در فهم نصوص تطبیق می شد - ارتباط می یافت .
به این ترتیب ، اختلاف تنها در فتاوا و فروع نبود ، بلکه درمبانی وچارچوب قانون گذاری نیز اختلاف پدید آمد و برای هر فرقه ای
ص:221
مذهبی خاص شکل گرفت که دارای احکام فرعی ویژه خود بود .(1)
این مطلب می نمایاند که تعدّد مراکز افتا به اختلاف در رأی و اجتهاد می انجامد ، این اختلاف گاه میان صحابه روی می داد وگاه میان صحابه و خلیفه .
دکتر مدکور این حقیقت را به عبارت دیگر ، روشن می سازد و می نویسد :
اجتهاد صحابه در قیاس باز نایستاد ، بلکه تمام وجوه نظریه پردازی را دربر گرفت . تکیه گاهشان در این عرصه ، بدیهت و فطرت و دریافتشان از روح تشریع بود ، همراه با حفظ کامل اساس عقلی که رأی بر آن استوار است و نقشی که در اظهار احکام شرعی ادا می کند .
بر این اساس ، آنان با روشن بینی اجتهاد می کردند و اجتهاداتشان گوناگون بود ؛ بعضی تکیه بر قیاس داشت و بعضی بر مصلحت ، و همین طور نسبت به مصادر عقلی که بعدها با نام های اصطلاحی شناخته شد .(2)
وی سپس می گوید :
طبیعی است که اختلافِ نگرش ها و تفاوت در فتاوا و احکام ، بر اجتهاد به رأی ترتّب داشت و چون همراه با این امر ، فقها در سرزمین ها پراکنده شدند ، سرآغازِ خط مشی های مختلفی شدند که مکتب حدیث و مکتبِ رأی از آن پدید آمد .(3)
دکتر مصطفی دیب البغا ، در مقام بیان دلایل منکران حجیّت قول صحابی ، می گوید :
صحابه در مسائلی اختلاف کردند و هر کدامشان مذهبی مخالف با
ص:222
دیگری در پیش گرفت ؛ چنان که این اختلاف در مسائل «میراث جدّ همراه با برادران میّت» و سخن مردی که به زنش می گوید «تو بر من حرامی» و جز آن ، مشهود است .
اگر مذهب صحابه بر تابعان حجّت می بود ، حجیّت های خدا متناقض و مختلف می شد و پیروی تابعی از بعضی [از صحابه] اَوْلی از بعض دیگر نبود .(1)
گرایش به مشروعیّت اجتهاد ، یعنی شرعیّتِ آرای گوناگون و همچنین اختلاف آن ها!
عمر هنگامی که اجتهاد را - به عنوان یک دیدگاه و توجیهی در فهمِ شریعت - به خدمت گرفت ، می بایست به دیگران نیز این گونه فتوادهی را اجازه می داد تا اجتهاد خودش صحّت یابد و در کلام دیگران آنچه که سخن او را تأیید و تفسیر کند ، بیابد یا دست کم رأی او پاس داشته شود و مورد اعتراض قرار نگیرد .
اینکه عمر از قَرظه خواست که کمتر حدیث کند و سپس به صحابه اجازه داد اجتهاد ورزند ، ثابت می کند که خلیفه می خواست محور قانون گذاری را از نصوص شرعی به برگرفتنِ آرای رجال منتقل سازد . بعضی از صحابه این خطای فکری را یادآور شده اند ، از امام علی علیه السلام رسیده است که فرمود :
إنّک لَملبوسٌ علیک ، إنَّ الحقَّ والباطلَ لا یُعْرَفان بأقدارِ الرجال ، اعْرِفِ الحَقَّ تَعْرِفْ أهلَه ؛(2)
ای حارث ، امر بر تو مشتبه شده است! حق و باطل با میزان ارزش مردان شناخته نمی شود! حق را بشناس ، اهل آن را خواهی شناخت .
عمر - با توسعه و تحکیم دائرۀ اجتهاد - می خواست به خودش (از طریق
ص:223
اجازۀ اجتهاد به دیگران) حق قانون گذاری بدهد [و خود را شارع قلمداد کند] .
ملاّ علی قاری در شرح الشفا (پس از شرح حدیث «ایْتُونی بِکِتاب») می گوید :
خلاصه اینکه عُمَر در حزبی بود که می گفتند : نیازی به کتابت نیست ، والله اعلم .(1)
شهاب خفاجی در نسیم الریاض سخن فرزند خطّاب را می آورد و آنچه را ما گفتیم تأکید می کند ، می گوید :
عُمَر بدان جهت این سخن را بر زبان آورد که اگر پیامبر صلی الله علیه و آله چیزی یا چیزهایی را می نوشت و در می گذشت ، اقوال علما و اجتهاد آن ها باطل می شد .(2)
آگاهانِ سیاسی عهد خلفای راشدین می دانند که اگر عمر از نقش قانون گذاری جدا می شد ، نمی توانست خواسته هایش را عملی سازد . او - خواه ناخواه - می بایست برای خویشتن حق بیشتر قرار دهد ؛ زیرا عهده دارِ منصب خلافت بود و خود را سزامندِ قانون گذاری می دانست .
عمر از نردبان فتوا بالا رفت و پس از مدتی زمام فتوا به رأی و اجتهاد و مصلحت شناسی را به تنهایی به دست گرفت و در انحصار خویش درآورد ، و دیگر مسلمانان را از آن بازداشت یا محدودشان ساخت یا رأی و نظر خویش را برتر مطلق شمرد یا نظر برتری دانست که هم طِرازی ندارد .
از این خاستگاه ، عمر بر آن شد که ارکان اجتهادی را که در گذشته ترسیم کرده بود ، مشخص سازد تا نصیب بیشتر را برای خویش قرار دهد . از این روست که می نگریم او به مسئله ها به تنهایی پاسخ می دهد بی آنکه با اَحَدی از صحابه مشورت کند و رأی دیگری را که با نظر او معارض باشد برنمی تابد و به پیروی
ص:224
رأی و سیرۀ خودش فرامی خواند (با اینکه در آغاز پیگیر سنّت رسول خدا بود و آن را می جست) و بر جا انداختن رأی خود اِصرار می ورزد ، هرچند بر خلاف سنّت و قرآن باشد ؛ چراکه خود را به احکام خدا و سنّت رسول داناتر می دانست تا آنجا که گروهی از صحابه را گرد آورد و به آنان گفت :
تا زنده ام از من جدا نشوید! من به اَخذ و رَد بر شما داناترم .(1)
عُمَر به همین اندازه بسنده نکرد ، بلکه به عمّار بن یاسر و دیگر صحابه اجازه نداد که فعل او را در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله یادآورش شوند .
در صحیح مسلم آمده است :
مردی نزد عمر آمد و گفت : جُنُب شده ام و آبی نمی یابم ، چه کنم؟
عمر گفت : نماز نگزار!
عمّار گفت : ای امیر مؤمنان! آیا به یاد نمی آوری که من و تو در سریه ای بودیم و جنب شدیم و آب نیافتیم ، تو نماز نخواندی و من تیمُّم کردم و نماز گزاردم! پیامبر صلی الله علیه و آله گفت : [در این حالت] بسنده است که دو دستت را بر زمین زنی و فوت کنی ، سپس صورت و دو کفّ خودت را به آن دو مسح کنی!
عُمَر گفت : ای عمّار ، از خدا بترس .
عمّار گفت : اگر خواسته ات چنین است ، این حدیث را باز نمی گویم .(2)
در روایت دیگر هست که عمّار گفت :
نزد عمر بودیم که مردی آمد و گفت : ای امیر مؤمنان ، یک ماه و دو ماه در جایی می مانیم [جنب می شویم] و آب نمی یابیم .
ص:225
عمر گفت : من تا آب نیابم نماز نمی خوانم .
عمّار گفت : ای امیر مؤمنان ، یادت می آید که در فلان جا بودیم و شتر می چراندیم و دریافتی که ما جنب شده ایم؟
عمر گفت : آری .
عمّار گفت : من تیمُّم کردم [و نماز گزاردم] نزد پیامبر آمدم و ماجرا گفتم ، آن حضرت خندید و گفت : صعید [زمین خالص] کفایتت می کند ، و دو کف دستش را بر زمین زد سپس به آن ها فوت کرد ، آن گاه با دو دستش ، صورت و بعضی از دو ذراع خویش را مسح کرد .
عمر گفت : ای عمّار ، از خدا بترس!
عمّار گفت : ای امیر مؤمنان ، اگر بخواهی تا زنده ای یا زنده ام ، آن را باز نگویم .
عُمَر گفت : نه ، به خدا . لیکن در این زمینه آنچه را عهده دار شده ای (تبلیغ و فتوا) به تو می سپاریم .(1)
این حدیث روشن می سازد که خلیفه برای شخص جُنُب - آن گاه که به آب دست رسی نباشد - معتقد به تیمّم نبود ، بلکه اجازه می داد که او نماز نخواند .
عَیْنی می نویسد :
این حدیث بیانگر آن است که عُمَر برای شخص جُنُب ، قائل به تیمّم نبود ؛ زیرا عمّار به او گفت : «امّا تو نماز نگزاردی» عُمَر آیۀ تیمّم را ویژۀ حدثِ اَصغر می دانست واجتهادش این بود که شخص جُنُب نباید تیمّم کند .(2)
ابن حجر می نویسد :
ص:226
این مذهب (و دیدگاه) از عُمَر مشهور است .(1)
بخاری ، از اَعْمَش ، از شقیق نقل می کند که گفت :
با عبدالله و ابو موسی اشعری نشسته بودم ، ابو موسی گفت : اگر مردی جُنب شود و یک ماه آب نیابد ، آیا نباید تیمّم کند و نماز بگزارد؟ با این آیه در سورۀ مائده چه می کنید که «...فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً ...» ؛(2) اگر آب نیافتید بر زمین پاک تیمّم کنید .
عبدالله گفت : اگر در این حال به مردم اجازه داده شود ، آنان هنگامی که آب سرد باشد به تیمّم روی می آورند .
پرسیدم : تنها بدین جهت تیمّم را نمی پسندید؟
گفت : آری .
ابو موسی گفت : آیا سخنِ عمّار را نشنیدی که به عمر گفت : رسول خدا مرا فرستاد . . .(3)
این روایات ، ثابت می کند که عُمَر ، پشت پردة این حکم شرعی (و دیگر احکام) بود و با آیه ای که در این زمینه نازل شد و پیامبر آن را تبیین کرد ، به مخالفت برخاست . به همین جهت ، عمّار و ابو موسی احتجاج کردند و فقهای مسلمان این حکم را - که عمر بنیان نهاده بود - غریب دانستند .
پس نمی توان گفت که چنین فتواها و اظهارنظرهایی شرعیّت دارند و صحابه از حقّ اجتهاد مطلق برخوردارند و می توانند براساس دریافتِ روح تشریع فتوا دهند ، و معتبر دانستنِ آن ها دین است ، نه چیز دیگر .
اگر این فرض درست باشد ، برای عُمَر شایسته نبود که عمّار را به سکوت
ص:227
وادارد و با لحنی او را مخاطب سازد که در آن زورگویی و تهدید نهفته است ؛ زیرا به حسب این سخن ، عمّار صحابی بود و حکم شرعی را از نصّ و روح تشریع دریافت و افزون بر این ، نظیر آن را از پیامبر شنید . پس روا نبود که عمر بر او برآشوبد ، بلکه می بایست احترام صحابی را که روح تشریع را درک کرده بود ، پاس دارد .
همین سخن ، دربارۀ صحابه نیز جاری است . اگر اجتهاد همۀ آن ها جایز بود ، نباید عمّار بر عُمَر این حکم را انکار می کرد و نیز ابو موسی و دیگر صحابه - که با عُمَر در این فتوا همسو نبودند - نباید به انکار آن می پرداختند .
شگفتا ، چگونه بر عُمَر سخنِ صحابی جلیل ، عِمران بن حُصَین ، مخفی ماند که گفت :
رسول خدا صلی الله علیه و آله مردی را دید که به کناری خزید و با مردم نماز نمی گزارد ، گفت : فلانی ، چرا با قوم نماز نمی خوانی؟
گفت : جُنُب شده ام و آبی نیست .
فرمود : به زمین روی آور ، کفایتت می کند .(1)
و در سخن دیگر فرمود : بر تو باد خاک .(2)
و در حدیث سوّم هست که فرمود :
تیمّم را به شما می آموزم آن گونه که جبرئیل به من آموخت ... .(3)
آیا بر عُمَر آنچه ابو هُرَیره و ابوذر و دیگران دربارۀ تیمّم روایت کرده اند ، پوشیده ماند؟ و نیز اَخباری که دربارۀ محافظت بر نماز رسیده است و اینکه در هیچ حالی نماز ترک نمی شود .
ص:228
دهلوی می نویسد :
نزد عُمَر برای خدشۀ پنهانی که در حدیث می دید ، حجتی اقامه نشد ، تا اینکه حدیث در طبقۀ دوم از طُرُقِ زیادی نقل شد و پندار نقص از میان رفت و آن را برگرفتند .(1)
همۀ این گزارش ها عقیدۀ خطا و نادرست خلیفه را می نمایاند و اینکه او به احکام شرعی از دیگران داناتر نبود (چنان که بعدها ادعا کرد) و عقلانیّت متمایز از دیگران نداشت (آن گونه که دکتر نادیه عمری و دیگران ادعا کرده اند) .
افزون بر این ، رأی عُمَر در شخص جُنُبی که آب نیابد ، محدود نماند (تا قول به استثنا و پذیرش توجیهات دیگران ممکن باشد) بلکه این امر پرورش یافت و از حد گذشت ؛ زیرا عمر بر لزوم پیروی از آرایش تأکید می ورزید ، هرچند در یک واقعه ، آرای مختلفی دهد .
از حَکَم بن مسعود ثقفی روایت شده که گفت :
من شاهد بودم که عُمَر ، برادرانِ پدر و مادری را با برادرانِ مادری ، در ثلثِ میراث ، شریک ساخت .
مردی گفت : در سال اول [خلافت] در این باره ، حکم دیگری کردی!
عُمَر پرسید : چگونه حکم کردم؟
گفت : ثلث ارث را برای برادر مادری قرار دادی ، و به برادران پدر و مادری چیزی ندادی!
عمر گفت : آن قضیه ، همان بود که قضاوت کردیم ، و این ماجرا براساسِ همین حکم ماست .(2)
ص:229
در لفظ دیگر آمده است که عُمَر گفت :
آن روز ، آن گونه حکم کردیم و امروز این چنین .(1)
این روایات ، تأکیدی است بر اینکه عُمَر می کوشید اصول فقه خویش را ترسیم کند و آن را معیار اول و آخر به شمار آورد ، و این دیدگاهی بود که اوضاع و شرایط بر وی دیکته کرد و سوی آن فرا خواند ، سپس بعد از عُمَر امتداد یافت و تا بدانجا پیش رفت که بعضی از مسلمانان بگویند : سخن صحابی وفعل او ، کلام الله را تخصیص می زند!
دکتر مدکور می گوید :
در هر حال ، ثابت است که حکم تشریعی در عهد پیامبر یافت نمی شود مگر با مصدر وحیانی ؛ و اَحَدی جز این را نگفته است سوای کسانی که برای پیامبر اجتهاد را جایز می دانند .(2)
وی سپس از المدخل إلی علم أُصول الفقه (اثر دوالیبی) نقل می کند که گفته است :
پیامبر اجتهاد را - به عنوان اصل سوم - برای احکام ، در زمان خودش قرار داد .(3)
آن گاه دکتر سلاّم این نظریه را نفی می کند و بر این باور است که اجتهاد در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله مصدرِ تشریع نبود(4) .
آری ، پیروان مکتبِ خلفا و یارانشان ، اجتهاداتِ بر خلافِ قرآن و سنّتِ عمر را توجیه می کنند و در این راستا وجوهی را بیان می دارند .
فراخوان عُمَر به پیروی مسلمانان از نظراتش ، یک نیاز سیاسی بود که واقعیتِ
ص:230
اجتماعی ، وی را بر آن داشت (و همچنین منع عُمَر از تدوین و نقل حدیث) زیرا نص شرعی از پیامبر در این باره وجود نداشت وگرنه عُمَر آن را یادآور می شد ، و در منع نقل حدیث و تدوین آن را ذکر می کرد و منع را به خودش - به تنهایی - نسبت نمی داد و وَبال آن را به گردن نمی گرفت .
شرایطی که عُمَر را واداشت فتوا به رأی دهد (هرچند بر خلاف نص باشد) در بسترهای پیشینی ریشه دارد که بعضی از آن ها را آوردیم .
بر این اساس ، می توان موضع گیری های پیشین عُمَر را در مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله از این باب شمرد ؛ زیرا وی در جاهلیّت بخشی از همین رویکرد را داشت و می خواست قلمرو اختیاراتش را که برای خود باور داشت در حوزه ای گسترده در اسلام و با پیامبر صلی الله علیه و آله به اجرا درآورد ، لیکن میان این دو عصر ، فرق روشنی وجود داشت .
آری ، بعضی برنتافته اند که اجتهاد خلیفه از این قبیل باشد ؛ زیرا او را از کسانی دانسته اند که به سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله متعبّد بود و به بعضی از نقل ها مثال زده اند .
از جمله اینکه عُمَر در برابر رکن ایستاد و گفت :
می دانم تو سنگی هستی که سود و زیانی نمی رسانی! و اگر نمی دیدم رسول خدا بر تو بوسه زد ، تو را نمی بوسیدم .
سپس عُمَر به حَجَر نزدیک شد و آن را بوسید .(1)
یَعْلَی بن اُمَیّه می گوید :
با عُمَر طواف می کردم ، چون نزد رکنی رسیدم که پس از در کعبه است و حَجَر الأسود در پی آن می آید ، آن را به دست گرفتم تا لمس کنم .
ص:231
عُمَر پرسید : با رسول خدا طواف نکرده ای؟
گفتم : چرا .
پرسید : آیا دیدی او آن را لمس کند؟
گفتم : نه .
گفت : فعل پیامبر را پیش گیر ، چراکه آن حضرت الگوی شایسته و نیک است .(1)
اما متونی از این دست ، مُدّعا را بسنده نمی کند ؛ زیرا اجتهادات فکری و عملی عُمَر حجم انبوهی را تشکیل می دهد .(2)
هنگامی که به این قضیه توجه کنیم و سخنان عمر را دربارۀ ضرورتِ تمسّک به احادیث و بی اعتنایی به اجتهاد ، به خاطر آوریم و سپس اجتهادات عمر و زیاده روی او را در استنباط - حتّی با وجود نص - مدنظر قرار دهیم ، در می یابیم که این شرایط و اوضاع بود که سرانجام عمر را وادار ساخت تا (آگاهانه یا
ص:232
ناخودآگاه) موضع و دیدگاهی برخلاف سنّتِ پیامبر در پیش گیرد .
زیرا استمرار پدیدۀ تخطئه - نزد مسلمانان - ناگزیر به جدایی رهبری سیاسی از رهبری علمی می انجامید واین ، یعنی خروج مسلمانان از عادتی که در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله داشتند (که مراجعه شان به یک شخص بود) و خدشه در موقعیت معنوی عُمَر .
با نظر به مصلحت عمومی (چنان که آنان می گویند) به مصلحت اندیشی و حجیّت رأی و اجتهادات صحابه - به ویژه اجتهادات ابوبکر و عمر - گرویدند ؛ زیرا در نگاه توجیه گرانِ آرای شیخین ، آنان ملاکات احکام و روح تشریع را می شناختند و اجتهاداتِ امثالِ آنان شایستۀ امتثال بود ؛ سپس در این زمینه ، احادیثی را از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت کردند .
باری ، مسلمانان دریافتند که لازم است احکام جدید را از نصوص شرعی و آنچه از رسول خدا صلی الله علیه و آله رسیده است ، بگیرند و برای احدی جایز نیست در آن ها به رأی و اجتهاد فتوا دهد و از آنجا که عُمَر همۀ نصوص صادر از پیامبر را به یاد نداشت یا تفسیر آن ها را نمی دانست ، قیاس را بنیان نهاد تا توجیهی برای نظراتش باشد و بگویند که سخن او برگرفته از فلان اصل یا فلان آیه است .
و این چنین ، اجتهاد به صورت امری عادی - نزد مسلمانان - درآمد و همۀ صحابه را دربرگرفت .
با وجود این ، اگر به دقّت بنگریم درمی یابیم که بعضی از صحابه ، طبق رأی و اجتهاد فتوا می دادند و بعضی دیگر پای بندِ نص بودند و جز به تحدیث از قرآن و سنّت تن نمی دادند ، و شیوۀ اینان برای پاسخ گویی به مسائل در چارچوب استنباط صحیح و متین از کتاب و سنّت صورت می گرفت و خواستۀ خدا و پیامبر را ضمانت می کرد و اجتهاد به رأی در آن نقشی نداشت .
آری ، عمر این خط مشی سیاسی را در پیش گرفت تا هیچ کس جرأت نکند با فتواهای او مخالفت ورزد ، بلکه همه در برابر آرای او تسلیم باشند .
از ابو موسی اشعری نقل شده است که وی به متعه فتوا می داد . مردی به او
ص:233
گفت : در بعضی از فتواهایت درنگ کن و باز ایست! نمی دانی بعد از تو عُمَر در مناسک چه فتوا داد! ابو موسی آن گاه که عُمَر را دیدار کرد از او پرسید ، عمر گفت :
می دانم که پیامبر و اصحاب او این کار را کردند ، لیکن خوش ندارم در [میان] «اَراک» (نوعی درخت در عرفات) با زنان بیامیزند ، سپس در حالی که قطراتِ آب غسل از سرشان می چکد [راهی عرفات شوند و] به [ادامه اعمال] حج بپردازند .(1)
این متن و امثال آن ، اثبات می کند که عُمَر احکام شرعی را تحتِ رأی خود درآورد ؛ زیرا ابو موسی اشعری (که از بزرگان صحابه شمرده می شد) نمی توانست به متعه فتوا دهد ؛ زیرا نمی دانست که رأی جدید عُمَر در مناسک حج چیست ، بلکه می بایست صبر کند تا امر خلیفه و نظر جدیدش - در این باره - به او برسد!
این در حالی است که عُمَر برنمی تافت بعضی از پیشِ خود فتوا دهند ، و به کسی که چنین کرده بود ، گفت :
چگونه با آنکه امیر نیستی برای مردم فتوا دادی؟ گرمی [و تلخی] اش را برای کسی بگذار که سردی [و شیرینی] اش را چشید .(2)
پس از آگاهی بر شرایط واوضاع تشریع ، می توانیم بگوییم که اعتقاد به حجیّتِ کلام صحابی ، و به کارگیری مفهوم اجتهاد پیامبر (و اینکه آن حضرت در فدیه ستانی از اسیران بدر و نماز بر منافق خطا کرد) و این سخن که پیامبر فرمود : «من ، بشرم! هنگامی به چیزی از دینتان امر کردم ، آن را برگیرید ؛ و آن گاه که به
ص:234
رأی خود فتوا دادم ، انسانی هستم که خطا می کنم و به صواب می گویم»(1) و غیر آن . . . همه نگرشی است که برای تصحیح اجتهاداتِ عُمَر ترسیم شد تا توجیهی برای نظراتِ وی باشد .
سؤال صحابی از خلیفه دربارۀ حکم شرعی (و به عکس) یعنی اینکه همه ، خواهان آگاهی به حکم خدا و رسول بودند ، اگر اجتهاد عمر نزدشان حجّت می بود آن را برمی گرفتند و آنچه را پیامبر گفته و انجام داده بود خاطرنشان نمی ساختند ، و عُمَر در مواضع بسیاری از فتواهایش باز نمی گشت .
و این ، دلیلی است بر اینکه سیرۀ ابوبکر و عُمَر نزد مسلمانان ، در آغاز صدر اسلام (پیش از تأسیس شورا) حجّت نبود ؛ چراکه صحابه عمر را تخطئه می کردند و نیز اصحاب به تخطئۀ یکدیگر می پرداختند .
اگر نسبت این سخن به پیامبر صلی الله علیه و آله درست باشد که آن حضرت فرمود : «به دو نفری که پس از من می آیند - ابوبکر و عمر - اقتدا کنید» چرا صحابه این امر پیامبر را امتثال نکردند و پس از آن حضرت با رأی شیخین مخالفت کردند؟!
دکتر دیب البغا - در راستای بیانِ دلایل کسانی که حجیّتِ مذهب صحابی را نفی می کنند - می نویسد :
صحابه بر جوازِ مخالفتِ هریک از صحابۀ مجتهد با دیگری ، اجماع دارند و ابوبکر و عمر (رضی الله عنهما) سخن مخالفانِ اجتهادگر را انکار نکردند ،(2) بلکه در مسائل اجتهادی بر هر مجتهدی لازم دانستند که از اجتهاد خویش پیروی کند .
اگر مذهب صحابی حجّت بود ، این کار درست نبود و می بایست
ص:235
هر کدام از آن ها از دیگری پیروی کند و این ، امری است محال .(1)
تودۀ مردم می خواستند بر سنّتِ رسول خدا صلی الله علیه و آله آگاه شوند (نه سنّتِ شیخین) و عمر همۀ سنّت را نمی دانست . از اینجا بود که عمر با یک مشکل جدّی مواجه شد که می بایست چاره ای برای آن بیندیشد ؛ چراکه صحابه با نقلِ احادیث پیامبر صلی الله علیه و آله مردم را بر سستی رأی عمر و دوری آن از شریعت آگاه می ساختند ، و این آگاهی بخشی - به طور طبیعی و بر اساس بینش عمر - به کیانِ خلافت و دولت اسلامی نوپا ، آسیب وارد می ساخت و به جدایی رهبری سیاسی از زعامتِ علمی می انجامید و به نفع اوضاع عمومی جامعه و تثبیت جایگاهِ خلیفه نبود .
پس ناگزیر در این حال ، باید عُمَر برنامه و روشی برای برون آمدن از این «بُن بست» در پیش می گرفت .
در آغاز ، وی به حجیّتِ رأی و قیاس گروید (پس از آنکه در ظاهر خود را معارض با آن دو می نمایاند) زیرا دریافت که این دو به جانْ می نشیند و پرسنده را قانع می سازد .
پیش از این ، بعضی از سخنانِ صحابه آمد که در آن ها «تمثیل» و «تشبیه» را به عنوان روشی برای قانع ساختنِ عُمَر - همسو با رأی و فهم او - در پیش گرفتند ؛ ابو عبیده جرّاح دربارۀ حکم خلیفه به قصاص مسلمان در برابر قتل ذمّی ، گفت : «آیا اگر مسلمان بنده اش رابکشد ، او را به قصاص می کشی؟!» عمر خاموش ماند ، یا زید بن ثابت در ارث جدّ ، درخت را مثال زد و . . .
قیاس و تمثیل ، همان کانالِ عقلانی ای بود که بعضی به عنوان روش در شناختِ احکام به کار گرفتند و صحابه از آن برای اِقناعِ عُمَر استفاده کردند و عمر نیز آن را برای قانع ساختن مردم به کار برد در حالی که به قیاس - به شکل خاص - توجّه داشت .
ص:236
در نامه عُمَر به شُرَیْح آمده است :
اگر در کتابِ خدا چیزی را یافتی به آن حکم کن و سخنان رجال نباید تو را از آن منحرف سازد ، و اگر مسئله ای پیش آمد که در کتاب خدا نیست به سنت رسول خدا بنگر و به آن قضاوت نما ، و اگر حادثه ای رخ داد که در کتاب و سنّت وجود ندارد به اجماع مردم در آن رجوع کن و آن را برگیر .
و اگر موضوعی بود که در کتاب و سنّت نمی باشد و احدی پیش از تو در آن سخنی نگفته است ، یکی از دو امر را برگزین ؛ خواستی به رأیت اجتهاد کن و پیش گام در آن باش ، و اگر خواستی حکم را به تأخیر انداز ؛ و من تأخُّر را برایت بهتر می دانم .(1)
و در نامه عُمَر به ابو موسی اشعری آمده است :
اَشباه و اَمثال را بشناس ، سپس امور را با آن ها قیاس کن ؛ و به دوست داشتنی ترین آن ها نزد خدا و شبیه ترین آن ها به حق ، روی آور .(2)
ابن حَزْم در صدور این نامه از عُمَر به والی اش ابو موسی شک می کند ، لیکن نامه به شُرَیح را می پذیرد ، هرچند خدشه هایی در آن دارد .(3)
دکتر نادیه شریف عمری ، می نویسد :
عُمَر اصطلاح قیاس را در نامه اش به ابو موسی به کار برده است ، لیکن این اصطلاحات و قواعد - با این عنوان ها - در آن زمان شایع نبود .(4)
این سخنی است درست ؛ زیرا قیاس - به مفهوم اصطلاحی اش - پس از دورۀ
ص:237
خلفای راشدین پدید آمد ، لیکن دستاورد بذرها و ریشه های اولیه اش نزد ابوبکر و عمر - و به شکل خاص نزد عُمَر - آشکار شد .
و این را جز لجباز نمی تواند انکار کند ، خواه استعمال واژۀ قیاس صحیح باشد یا نباشد ؛ زیرا ثابت است که عُمَر در فقه خود از قیاس استفاده کرد و آن - و دیگر قواعد - را به کار گرفت .
این اشکال در روش ابوبکر و عمر و پیروان فکری صحابی آن ها ، بر گروه زیادی از صحابه مخفی نبود ؛ بسیاری از آنان در موارد چندی در برابر اجتهادات و قیاس ها و مصالحی که براساس آن ها اَحکام عوض می شد و تغییر می یافت ، ایستادگی کردند یا از اجرای بعضی از آن ها یا افزون سازی احکام دیگری در آن ، مانع شدند .
بزرگانی از صحابه تنها به مخالفت و مچ گیری و تصحیح در یک مورد یا بیشتر ، بسنده نکردند ، بلکه قاعدۀ عامی را که کتاب بر آن نص دارد و در سنّت آمده است ، باز گفتند . مفاد این قاعده ، عدم جواز اعمال رأی در احکام است ، زیرا آوردنِ حکمِ جدیدی که برگرفته از قرآن و سنّت نباشد ؛ یعنی نقص شریعت و عدم تبلیغ رسالت! و این ، چیزی است که هیچ مسلمانی آن را نمی پذیرد .
و نیز از این سخن لازم می آید که صحابه ، حکم عامی را دریابند که وجه آن بر شارع پوشیده ماند! و این ، یعنی اختصاص دسته ای از احکام به بعضی از صحابه که از دیگران پنهان ساختند! و معنای آن این است که پیامبر صلی الله علیه و آله - العیاذ باللّه - احکام را به بعضی نرساند یا برخی از صحابه بر وجه تشریع حکم و غایتِ آن - از جانب خدا - آگاه شدند در حالی که رسول خدا (که بیانگر احکامِ خداست) آن را برایشان بیان نکرد .
قائل شدن به اینکه صحابه ، غایاتِ احکام و مصالح و مفاسد مبتنی بر آن ها را درمی یافتند ، از نکاتی است که برای تصحیح رأی و اجتهاد ترسیم شد ؛ زیرا عقل ناقص آدمی نمی تواند به همۀ مصالح و مفاسد احکام احاطه یابد ، و به همین جهت ، خدای متعال برای هیچ کس حق جعل و تشریع قرار نداد و آن را ویژۀ ذاتِ مقدّس
ص:238
خویش ساخت ؛ زیرا اوست که به مصالح و مفاسد داناست و احاطه دارد .
شریعت محمّدی دارای احکامِ دقیق و کامل است ، حکمی در آن نیست مگر اینکه پیامبر به گونه ای آن را برای برگزیدگانِ علمی ویژه ، روشن ساخت و سوی آن رهنمون شد ؛ بر عهدۀ راسخان در علم است که آن را برای مردم بیان دارند و از کتاب و سنّت - براساس آنچه خدا خواسته - آن را استنباط کنند ، نه با مصالحی که به نظرشان می آید و عقولِ ناکامل خواهانِ آن می گردند .
این ، حقیقتی است که چهره های درخشانی از صحابه به آن تصریح دارند ، به عنوان نمونه ، علی بن ابی طالب علیه السلام و ابن مسعود این واقعیت را روشن ساختند و اشاره دارند به اینکه فهم آدمی از درکِ حکم الهی و غایتِ آن ناتوان است ، نه اینکه حکمِ آن در قرآن موجود نمی باشد .
امام علی علیه السلام می فرماید :
ما مِن شیء إلاّ وعلمهُ فی القرآن ، ولکن رأیَ الرجال یَعْجُزُ عنه ؛(1)
هیچ چیزی نیست مگر اینکه علم آن در قرآن هست ، لیکن نظر (وفکر) رجال از [ درک ] آن عاجز است .
از عبدالله بن مسعود رسیده است که گفت :
هیچ چیزی نیست جز اینکه حکم آن در قرآن برای ما بیان شده است ، لیکن فهم ما بدان نمی رسد ، از این روست که خدای متعال فرمود : «...لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ ...» ؛(2) تا برای مردم آنچه را
ص:239
سویشان نازل شد ، تبیین کنی .(1)
این دو سخن ، صریح اند در اینکه احکامِ خدا در قرآن هست و پیامبر صلی الله علیه و آله وظیفه دارد آن را برای مردم تبیین کند ، و خدای سبحان مؤمنان را به رجوع سوی پیامبر صلی الله علیه و آله فرامی خواند :
«...فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللهِ وَ الرَّسُولِ ...» ؛(2)
اگر در چیزی نزاع (و اختلاف) کردید ، آن را سوی خدا و رسولش بازگردانید .
آری ، این آیه - به صراحت و روشنی - بیان می دارد هر حکمی که مؤمنان در آن نزاع کنند ، در کتاب و سنّت هست . اگر چنین نبود ، خدا مردم را به رجوع سوی آن دو امر نمی کرد ؛ زیرا از نظر عقلی ممتنع است که خدا هنگام اختلاف مردم را سوی کسی ارجاع دهد که راه چاره را نمی داند (و نمی تواند به دعوا خاتمه دهد) .
ما نمی خواهیم گرایش فکری اسماعیل اَدْهَم و احمد توفیق شوقی و دیگر کسانی را درست جلوه دهیم که تنها به قرآن و پیروی آن ، فرامی خوانند و منکر سنّت اند ، بلکه می خواهیم این مطلب را بیاگاهانیم که صحابی تیزهوشی که با پیامبر زیسته است ، می تواند حکم خدا را از قرآن دریابد و به نظر درست و صواب رهنمون شود ، و اگر راه به جایی نبرد به سنّت مراجعه کند (آن گاه که همۀ جوانب سنّت و جزئیّات آن را بداند) و حکمی نیست که نتوان آن را از کتاب و سنّت دریافت تا نوبت به قیاس و حجیّتِ رأی ، برسد .
عدم آگاهی صحابی بر دلیل ، نشانۀ نبودِ دلیل نیست ؛ زیرا ممکن است حکمی که در آن نزاع شده است ، نزد دیگران باشد . نمونه هایی از این موارد ذکر شد که
ص:240
عُمَر و دیگران به اَصحاب مراجعه می کردند تا سنّتِ رسول خدا صلی الله علیه و آله را برایشان بازگوید .
عُمَر چگونه این سخن را بر زبان می آورد که «ولم یسنّ رسولُ الله فَاقْضِ بما أجمعَ علیه الناس» ؛ اگر در سنّت پیامبر نبود ، به آنچه مردم بر آن اجماع دارند قضاوت کن؟!
آیا آنچه را از قرآن و سنّت درنیافتیم ، از سنّت پیامبر نیست تا این سخن عُمَر درست باشد که : اگر خواستی به رأی خود اجتهاد کن و پیش قدم شو ، و اگر خواستی احتیاط را در پیش گیر و به تأخیر انداز؟!
آیا این ، همان رأیی نیست که در روایات از آن نهی شده است؟
آیا این سخن ، بر خلافِ نص دیگری نیست که عُمَر می گوید :
ای مردم ، در دین ، رأی را متهم سازید! من فرمانِ رسول خدا را به رأی خود برنتافتم - و به خدا سوگند از حق بازنگشتم - در روز ابی جَنْدَل ، کاتبان پیش رسول خدا و اهل مکّه بودند ، پیامبر فرمود : بنویسید «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» گفتند : به نظرت می آید که ما تو را در آنچه می گویی تصدیق می کنیم؟! لیکن بنویس : «باسْمک اللّهمّ» (بارالها ، به نام تو) .
رسول خدا به این کار راضی شد و من ابا ورزیدم تا اینکه رسول خدا به من گفت : «من راضی ام و تو اِبا می کنی!» پس راضی شدم.(1)
آیا قائل به رأی از کسانی نیست که آشنایی با سنّت را ناچیز می انگارد ؛ چراکه عُمَر می گوید :
بپرهیزید از اصحاب رأی! زیرا آنان دشمنانِ سنّت اند ؛ از اینکه
ص:241
احادیث را حفظ کنند ناتوانند ؛ به همین جهت ، به رأی [خود] سخن می گویند ، گمراه اند و گمراه می سازند .(1)
این تناقض گویی ها - میان سخنان عُمَر - برای چیست؟ گاه می بینیم که از رأی حمایت می کند و در برابر نص سخنِ پیامبر ، آن را تشریع می کند و جلو صحابه را می گیرد که برای پیامبر دوات بیاورند و می گوید : «پیامبر هذیان می بافد» و در زمان دیگر سخنِ ضدِ این را از او می شنویم!
آیا این نصوص ، بیانگر دو مرحله در سیرۀ عمر نیست ؛ گاهی به رأی می چسبد و گاهی با آن مخالفت می ورزد؟
کسی که می خواهد احکام را با قیاس به دست آورد ، آن گاه که وجوه بر وی مشتبه گردد و نداند کدام یک پیش خدا محبوب تر است ، چه کند؟
اگر قیاس در شریعت آسمانی صحیح است ، چرا شرع برای نسبت دادن زنا به مسلمان «حد» واجب ساخت و برای قذف به کفر «حد» واجب نکرد؟!
چرا میانِ حکمِ خروج منی و خون حیض ، در اعادۀ نماز ، فرق می گذارند در حالی که در هر دو غسل واجب است؟!
نیز چرا میان «مَذی» و «بَول» و «منی» در شستن فرق می گذارند و حال آنکه هر سه از یک مجرا بیرون می آیند؟!
چرا نگاه به موی زن نامحرم حرام است و نگاه به صورتش مباح؟
چرا صید در حرم ، عمدی باشد یاخطایی ، حکمِ آن مساوی است ، و میان قتلِ عمدی و سهوی انسان فرق می باشد ؟(2)
آیا قیاس ، مبتنی بر ظنّ نیست؟ در حالی که شارع از پیروی گمان بازمی دارد :
ص:242
«وَلا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ ...» ؛(1)
آنچه را بدان علم نداری ، پیروی مکن!
« ... إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» ؛ (2)
(کسانی که به معاد ایمان ندارند و ملائکه را مادَه می نامند) جز از ظن پیروی نمی کنند ، و ظن و گمان چیزی را از حق بسنده نمی کند .
آیا قیاس ، بر اختلاف نگرش ها در تعلیل احکام ، مبتنی نمی باشد؟ در حالی که بین احکامِ شریعت تناقضی وجود ندارد .
وافی مهدی می نویسد :
صحابه قیاس را به کار گرفتند ، خلافت ابوبکر را برای پیامبر (پس از وفات آن حضرت) بر نیابتِ از پیامبر در نماز - در مرضِ اخیرش - قیاس کردند و گفتند : رسول خدا او را برای امر دینمان پسندید ، آیا نباید برای دنیامان به او خشنود باشیم؟!
ابوبکر زکات را بر نماز قیاس کرد و گفت : هرکه میان نماز و زکات فرق گذارد با او می جنگم!
نیز ابوبکر «عهد» را بَر «عقد» قیاس کرد آن گاه که به خلافتِ عمر - پس از خود - عهد کرد . . .(3)
بررسی همه جانبۀ این امور ، درنگ بیشتری را می طلبد . به همین مقدار بسنده می کنیم تا خوانندۀ گرامی تصویری از رویکردهای فکری رایج درصدر اسلام داشته باشد و با ریشه های قواعد دو رویکرد ، آشنا باشد .
ص:243
امام صادق علیه السلام سببِ روی آوردن ابوبکر و عمر (و دنباله روان آن دو را) به رأی و قیاس بیان می فرماید ، و در این راستا روایاتِ چندی از آن حضرت رسیده است .
قاضی نعمان (محمّد بن منصور تمیمی مغربی) قاضی مصر ، حکایت می کند که : شخصی از امام صادق پرسید : ای فرزند رسول خدا ، اختلاف در قضایا و احکام [حلال و حرام ها] از کجا در میانِ این امّت پدید آمد ، در حالی که دین و پیامبرشان یکی است؟
امام علیه السلام فرمود : آیا آنان در زمان حیات پیامبر صلی الله علیه و آله با هم اختلاف داشتند؟
گفت : نه ، چگونه اختلاف امکان داشت در حالی که آنچه را نمی دانستند و در آن اختلاف می یافتند ، به آن حضرت عرضه می داشتند!
امام علیه السلام فرمود :
و همچنین اگر کسی را به جای پیامبر می نشاندند که پیامبر صلی الله علیه و آله امرشان کرد که بعد از آن حضرت احکام را از او بگیرند ، اختلاف پیدا نمی کردند! لیکن کسی را جانشین کردند که همۀ آنچه را بر او درمی آمد نمی دانست و آن را از صحابه می پرسید ، پاسخ صحابه مختلف بود و همین امر ، سببِ اختلاف شد .
اگر سؤال از یک نفر می شد و مرجع ، یک شخص می بود - چنان که در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله این گونه بود - اختلاف رخ نمی داد .(1)
در تفسیر عیّاشی - در حدیثی طولانی - آمده است :
این مُدَّعیان پنداشتند که فقیه و عالم اند ، و همۀ علم و فقه در دین را (آنچه را نیاز امّت است و به درستی از رسول خدا می باشد) می دانند! در حالی که چنین نیست ؛ آنچه را پیامبر صلی الله علیه و آله می دانست ،
ص:244
اینان نمی دانند [احکام به گونه درست] از رسول خدا به آنان نرسید و آن را نمی شناسند .
زیرا آنچه از حلال وحرام و اَحکام بر ایشان درمی آمد و از آن سؤال می شدند ، اَثر (و حدیثی) از رسول خدا - در آن زمینه - نزدشان نبود و شرم داشتند که مردم نسبت جهل به آنان دهند و خوش نداشتند که سؤال شوند و نتوانند پاسخ دهند و در نتیجه مردم علم را از معدن آن بجویند ، به همین جهت رأی و قیاس را در دین خدا به کار گرفتند و آثار (و احادیثِ پیامبر) را واگذاشتند و بدعت در دین خدا را بنیان نهادند ، در حالی که پیامبر صلی الله علیه و آله می فرماید : هر بدعتی ، ضلالت است .
اگر ایشان هنگامی که از دینِ خدا سؤال می شدند و نزدشان اَثَری از رسولِ خدا نبود ، آن را به خدا و رسول و اولی الأمر ایشان [که خدا و پیامبر تعیین کرده است] باز می گرداندند ، کسانی از آل محمّد که اهل استنباط اند ، آن را درمی یافتند . . .(1)
قاضی نعمان به سندش از محمّد بن قَیْس ، از پدرش ، آورده است که گفت :
نزد اَعْمَش بودیم از اختلاف [مردم در احکام] سخن به میان آمد ، اَعْمَش گفت : من می دانم از کجا اختلاف رخ داد!
پرسیدم : از کجا؟
گفت : جای ذکرش اینجا نیست .
پس از آن در جایی خلوت ، این ماجرا را برایش بازگفتم و خواستم که مرا از
ص:245
واقعیّت آگاه سازد .
گفت : آری ، کسی ولی امرِ این امّت شد که عالم [و آگاه به احکام دین] نبود ، سؤال شد [پاسخ را نمی دانست و به صحابه روی آورد و] از مردم می پرسید ، آنان جواب های مختلف می دادند [به این ترتیب آرای گوناگون رواج یافت و میان مردم اختلاف در احکام پدید آمد] .(1)
ابن حَزم و دیگر بزرگان اشاره دارند که زندگی و سختی روزگار ، به صحابه فرصت نمی داد که از علم پیامبر بیشتر استفاده کنند ، ابن حَزْم می نویسد :
هرکس می داند که : صحابه ، در اطراف رسول خدا در مدینه گرد آمدند و در تنگنای شدید قرار داشتند و در پی تأمین نیازهای زندگی شان برمی آمدند .
گرسنگی ، پیامبر و ابوبکر و عمر را از خانه درآورد .
بعضی مشغولِ معامله در بازار بودند و بعضی در حال رسیدگی به نخل هایشان .
هر وقت کمترین فرصتی می یافتند ، طائفه ای نزد رسول خدا حضور می یافتند .
این ها حقایقی انکارناپذیرند ، ابو هُرَیْرَه می گوید :
برادران مهاجرم را تجارت مشغول ساخت و برادران انصارم را باغبانی و زراعت ؛ و من مردی مسکین بودم که در بحرانِ گرسنگی به قوتی بسنده کردم و با رسول خدا همدم شدم(2) .
ص:246
عمر به این امر اعتراف دارد ، آنجا که می گوید : مثلِ این حدیث را از رسول خدا برایم بیاورید ، معامله در بازار مرا سرگرم ساخت . . .
از ابو هُرَیره رسیده که روز در میان ، پیش رسول خدا می رفت تا احکامِ بیشتری را یاد بگیرد ؛ یک روز ، شخصی نِزاری نزد پیامبر حاضر می شد و روز دیگر نوبت ابو هُرَیره بود .(1)
از این سخن می توان دریافت که ابوبکر و عُمَر ، بیشتر به امر تجارت مشغول بودند تا بهره گیری از علم پیامبر! و در مقابل ، کسانی از صحابه را می نگریم که پیامبر صلی الله علیه و آله آنان را به علم و فهم می شناساند ؛ چنان که به ابن مسعود می گوید : «إنّک غلام مُعَلَّم»(2) (تو جوان دانش آموخته ای) و برای ابن عبّاس دعا می کند که : «اللّهمّ فقِّهْهُ فی الدِّین» ؛(3)
بارالها ، او را در دین فقیه گردان .
افزون بر این کسان - که به دانش دینی ستایش شده اند - فردی از صحابه همچون علی علیه السلام هست که به همۀ قرآن و سنّت آگاه است . بارها پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود که او همۀ علم پیامبر صلی الله علیه و آله را می داند و به آن ویژه شده است ، او هر روز دو بار در صبح و شام با پیامبر خلوت می کرد و آن حضرت اَسراری را در گوشش می گفت .(4)
از امام علی علیه السلام روایت شده که فرمود :
سَلُونی عن کتاب الله! فوالله ما مِن آیة إلّا وأَنَا أَعْلَمُ بلیل نزلت أم بنهار ، فی سَهْل أم فی جَبَل ؛(5)
ص:247
دربارۀ کتاب خدا ، از من بپرسید! به خدا سوگند ، آیه ای نیست جز اینکه می دانم در شب نازل شد یا در روز ، در دشت فرود آمد یا در کوه .
برای تأکید موضوع ، نصوص دیگری را می آوریم :
بخاری از عُبَید بن عُمَیر نقل می کند که : ابو موسی سه بار اجازه خواست که نزد عُمَر بیاید (گویا او را مشغول یافت) بازگشت . عُمَر گفت : مگر صدای عبدالله بن قَیس (ابو موسی) را نمی شنوید ، اجازه اش دهید! پس او را صدا زد و پرسید : چه چیز تو را به این کار (بازگشتن پس از اجازه نیافتن) واداشت؟
ابو موسی گفت : ما به این کار امر شدیم (اجازه خواستن تا سه دفعه است ، اگر شخص اجازه نداد باید برگشت) .
عمر گفت : باید برای سخنت بیّنه آوری وگرنه تو را تعزیر (ادب) می کنم .
ابو موسی سوی مجلس انصار روانه شد ، آنان گفتند : کوچک ترین ما بر این امر برایت شهادت می دهد!
ابو سعید برخاست و گفت : ما به همین شیوه ، امر شدیم .
عُمَر گفت : امر رسول خدا صلی الله علیه و آله بر من پوشیده ماند ، داد و ستد مرا به خود مشغول ساخت .(1)
نَووی بر سخن ابو سعید این گونه تعلیق می زند :
معنایش این است که این سخن میانِ ما مشهور می باشد کوچک و بزرگمان آن را می شناسد ، حتّی کوچک ترین ما آن را از رسول خدا شنید و حفظ کرد .(2)
ص:248
در این باره ، خدای سبحان آیاتی را نازل فرمود :
«...فَلا تَدْخُلُوها حَتَّی یُؤْذَنَ لَکُمْ ...» ؛(1)
تا اجازه تان نداده اند ، به خانه های دیگران داخل نشوید .
« ... إِلَّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ ...» ؛(2)
به خانه های دیگران درنیایید مگر اینکه اجازه تان دهند .
اجازه خواستن برای ورود بر دیگران (پیش از آنکه امر الهی باشد) از اَخلاق و آداب انسانی است .
به راستی ، سبب تهدید ابو موسی به کتک چه بود؟ آیا بررسی و کسب اطمینان از حدیث ، موجب این امر شد؟
اگر ابو سعید خُدری به نهی پیامبر صلی الله علیه و آله شهادت نمی داد و اینکه نباید بر کسی وارد شد مگر پس از اذن ، ابو موسی چه می توانست بکند؟
آیا این موضع گیری خلیفه ، انسان را دربارۀ عدالت صحابه (که گفته اند صحابه - همه شان - عادل اند) به شک نمی اندازد؟
اگر ابو موسی صحابی عادل است ، وارسی سخن او چه معنایی دارد؟
چرا عُمَر در صدور احکام بر صحابه ، درنگ نمی ورزد و در پی تحقیق و اثباتِ آنچه می گوید ، برنمی آید؟!
اگر از سخنِ خود دست کشیم و بپذیریم که عُمَر می خواست دربارۀ این خبر تحقیق کند ، معنای خبری که اکنون می آوریم چیست؟
دوالیبی در المدخل إلی علم أُصول الفقه از ابو عُبَید ، قاسم بن سَلاّم (در کتاب الأموال) نقل می کند که :
یک اَعرابی نزد عُمَر آمد و گفت : در سرزمین هایمان هنگامِ جاهلیّت جنگیدیم ؛ و در زمان اسلام ، مسلمان شدیم! چرا آن ها را قُرُق می کنی؟
ص:249
عمر درنگی کرد و به فوت کردن و تابیدنِ سبیلش پرداخت (وی هرگاه گرفتاری ای برایش پیش می آمد به این کار دست می یازید).(1)
چون اعرابی این کار را دید ، سؤالش را تکرار کرد .
عمر [با مصلحت اندیشی فردی ، بی آنکه به قرآن استناد کند یا از سنّت نبوی دلیل آورد] گفت : مال ، مالِ خداست و مردم ، بندگانِ خدایند ؛ به خدا سوگند ، اگر آن ها را برای جهاد در راه خدا به کار نمی بستم . . .(2)
حاکم در المستدرک علی الصحیحین از ابن عبّاس ، و بیهقی در السُّنَن الکبری ، و قُرطبی در تفسیرش ، از بجاله ، این گونه حدیث می آورند :
عُمَر به غلامی گذشت که آیۀ شش سورة احزاب را چنین می خواند : «النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَأَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ ...» وهو أبٌ لهم ؛ پیامبر از جانِ مؤمنان به آن ها سزاوارتر است وزنانش (به منزله) مادران آن هایند ، و خود پیامبر (به منزله) پدرِ آن هاست .
عُمَر گفت : ای غلام ، آن را بزدای!
غلام گفت : این مُصْحَف اُبَی می باشد!
عمر پیش اُبَی رفت و از او پرسید .
اُبَی به او گفت : مرا قرآن به خود مشغول داشت و تو را تجارت! و بر عمر تندی کرد .(3)
ص:250
در الدرّ المنثور آمده است که اُبَی بن کعب آیۀ 32 سورۀ اسراء را این گونه خواند :
«وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنا إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً» ومقتاً «وَساءَ سَبِیلاً» (1) إلاّ مَن تابَ الله «فَإِنَّ اللهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً» ؛(2) به زنا دست میازید که کار زشتی و مایه نفرت است و راهی نادرست و بد مگر آن که توبه کند ؛ زیرا که خدا آمرزنده و مهربان است .
این قرائت به عُمَر رسید ، او را حاضر ساخت و از او در این باره پرسید . گفت : من از دهان رسول خدا آن را شنیدم در حالی که تو کاری جز داد و ستد در بقیع نداشتی !(3)
در حدیث دیگری آمده است :
عمر شنید مردی آیه «... وَالَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ ...» (4) را با «واو» می خواند [عمر آن را بی واو می خواند] پرسید : چه کسی این را برایت قرائت کرد؟
گفت : اُبَی .
اُبَی را خواست ، او گفت : رسول خدا برایم آن را این گونه خواند در حالی که تو در بقیع برگ درختِ سَلَم (برای دباغی پوست) می فروختی!
عمر گفت : راست گفتی! اگر خواهی گویم : شاهدیم (بر این سخن) .(5)
ابو ادریس خَوْلانی از اُبَی بن کعب روایت می کند که وی چنین قرائت
ص:251
می کرد :
«إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کَفَرُوا فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجاهِلِیَّةِ ولو حمیتم کما حموا لفسد المسجد الحرام فَأَنْزَلَ اللهُ سَکِینَتَهُ عَلی رَسُولِهِ ...» ؛(1) آن گاه که کافران در دل عِرق جاهلیّت قرار دادند ، و شما اگر مانند آنان تعصّب داشتید مسجد الحرام تباه می شود ، پس خدا سکینه اش را بر رسولش فرود آورد .
این ماجرا به عُمَر رسید ، بر او گران آمد ، کسی را در پی اُبی فرستاد و در حالی که وی ناقه اش را روغن [درمانِ] گری می مالید ، بر او درآمد . پس گروهی از اصحاب را - که در میانشان زید بن ثابت بود - فراخواند و گفت : کدام یک از شما سورۀ فتح را می خواند؟
زید با همین قرائت امروزین آن را خواند .
عُمَر بر اُبَی درشتی کرد . اُبی گفت : سخن بگویم؟ گفت : بگوی . گفت : می دانی که بر پیامبر درمی آمدم و برایم قرائت می کرد در حالی که شما [پشت] دربِ خانه بودید! اگر دوست داری بر همین قرائتم برای مردم قرآن را می خوانم وگرنه تا زنده ام حرفی از آن را بر زبان نمی آورم!
عُمَر گفت : نه ، برای مردم بخوان .(2)
در عبارت دیگر آمده است که به اُبَی گفت :
به خدا سوگند ، می دانی که من نزد پیامبر حاضر بودم و شما غایب بودید! مرا صدا می زد و شما را باز می داشت! با من به نیکی رفتار می کرد .
ص:252
والله ، اگر دوست می داری ، در خانه نشینم و با اَحَدی سخن نگویم .(1)
بسا این مطلب به ذهن آید که اُبَی بن کعب به تحریف قرآن قائل بود ؛ زیرا قرائت وی بر خلاف قرائت امروزینِ ماست ، و عمر خواست قرائت او را اصلاح کند! لیکن حقیقت امر این چنین نیست ؛ زیرا در صحیح بخاری در باب مناقب اُبَی بن کعب آمده است که : پیامبر صلی الله علیه و آله قرآن را بر او قرائت کرد .
از اَنَس بن مالک روایت شده که پیامبر صلی الله علیه و آله به اُبَی گفت :
خدا مرا امر کرد که بر تو قرائت کنم «لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا ...» ؛(2) آنان که کفر ورزیدند . . .
اُبَی پرسید : خدا مرا به اسم نامید؟
فرمود : آری .
اُبَی به گریه افتاد .(3)
توضیحِ اَمثال این نمونه ها ما را از بحث خارج می سازد . مورد استشهاد این بود که علم عُمَر آن گونه که بعضی آن را به تصویر کشیده اند ، نمی باشد ؛ زیرا بیشتر اوقات او در بازار و بقیع بود و در کنار پیامبر نمی ماند ، بلکه یک روز در میان نزد آن حضرت می آمد و این سخن از عُمَر است که می گفت : «داد و ستد مرا به خود سرگرم ساخت» یا اُبَی به او گفت : «تو را تجارت به خود مشغول داشت» یا «تو در بقیع برگ درختِ سَلَم می فروختی» .
مقصود از این سخن ، تحقیر خلیفه نیست ، بلکه بیان فضایی است که عُمَر و مسلمانان در صدر اوّل اسلام می زیستند و از هاله ای که متأخّران برای آنان ترسیم
ص:253
کرده اند ، به دور می باشد .
امّا سخن دربارۀ اُبَی و قرائتِ او ، مجال دیگر را می طلبد .
دربارۀ عُمَر گفته اند : پختگی در فتوحات و شایستگی های نظامی عُمَر ، یک چیز است و بیانِ نقش وی در منع تدوین حدیث پیامبر و اینکه دستور داد احادیث را بسوزانند ، چیز دیگر است .(1)
ما با اینکه فتوحاتِ اسلامی را از یاد نمی بریم ، دستوراتِ عُمَر در کاستن از حدیث یا منع تدوینِ آن را برنمی تابیم .
آری ، بسیاری از بزرگان میان این دو ناحیه ، خلط کرده اند . آن گاه که بر نقش عُمَر در اِفتا اعتراض می شود به فتوحاتِ او پاسخ می دهند! این شیوه ، نمایانگر اندیشه ای مه آلود است که از دقت و تمایز لازم برخوردار نمی باشد .
لیاقت در ادارۀ لشکر ، به معنای توانمندی بر سُکّان اِفتا نیست .
دفاع از قلمرو دولت اسلامی و توسعۀ گسترۀ خلافت که خواستِ عُمَر بود ، نفعِ آن عاید خودش و مسلمانان می شد . این امر ارتباطی با شخصیّتِ فرهنگی عمر ندارد . تاریخ از «مُعْتَصِم» به بزرگی یاد می کند آن گاه که زن مسلمانی به «نام او» فریادرسی خواست ، لیکن این امر تاریخ را باز نمی دارد از اینکه به سطحِ پایینِ فرهنگ و نا آگاهی علمی و فقهی او شهادت دهد .
تا اینجا ، نام های کسان دیگری بارز شد که با فقه عُمَر و نگرش های او - در صدر اول اسلام - مخالفت کردند ، و اینان عبارت اند از :
13 . عمّار بن یاسر .
14 . ابو سعید خُدری و اَنصار .
15 . عبدالله بن قَیس (ابو موسی اشعری) .
16. وارسی بعضی از اجتهادات عمر
ص:254
استاد خالد محمّد خالد می نویسد :
عمر آن گاه که مصلحت اقتضا می کرد ، قرآن و سنّت را کنار می نهاد . در حالی که قرآن برای «مؤلّفة قلوبهم» در زکات بهره ای قرار داد و پیامبر صلی الله علیه و آله آن را می پرداخت و ابوبکر بدان ملتزم بود ، عمر که آمد گفت : ما برای اینکه کسی به اسلام بگرود چیزی نمی پردازیم ، هرکه خواهد ایمان آورد و هرکه خواهد کفر ورزد .
وبا اینکه پیامبر و ابوبکر ، فروش اُمّ ولد را (کنیزانی که از مولایشان حامله یا دارای فرزند بودند) جایز می دانستند ، عُمَر بیعِ آن ها را حرام ساخت .
و سه طلاق در یک مجلس ، به حکم سنّت و اجماع ، یک طلاق شمرده می شد . عُمَر که آمد ، سنّت را ترک گفت و اجماع را درهم شکست .(1)
ابن قُدامه می گوید :
کتاب خدا و سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله پیش روی ماست ، خدای متعال ، «المؤلّفة قلوبهم» را در اَصنافی آورده است که برایشان سهمی از زکات می باشد ، و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : «خدا دربارۀ آن ها حکم کرد ، از این رو زکات را هشت قسمت ساخت» .
و در اخبار مشهور آمده است که پیامبر صلی الله علیه و آله فراوان ، سهم آنان را می داد و بر این روش بود تا زمانی که از دنیا رفت .
ترک قرآن و سنّت ، جایز نیست مگر با نَسخ ، و نَسْخ با احتمال ، ثابت نمی شود .
ص:255
نَسْخ تنها در زمان حیاتِ پیامبر صلی الله علیه و آله است ؛ زیرا نَسْخ تنها با نص است و پس از درگذشت پیامبر و پایان یافتن وحی ، نَص نمی باشد .
همچنین قرآن جز با قرآن نَسْخ نمی شود و در قرآن و سنّت ، نَسْخی در این زمینه نیست . چگونه می توان کتاب و سنّت را به صرفِ آرای خودسرانه یا به سخن صحابی یا جز آن ، رها کرد؟
افزون بر این ، علما قول صحابی را در برابر قیاس حجّت نمی دانند ، چگونه می توان با آن کتاب و سنّت را به کنار نهاد ؟(1)
صاحب المنار می نویسد :
می بینیم که دولت های استعمارگر - که طمع دارند مسلمانان را بردۀ خود کنند و آنان را از دینشان برگردانند - سهمی از اموال دولت هایشان را برای ربودن دل های مسلمانان اختصاص می دهند ؛ برخی این کار را می کنند تا آن ها را نصرانی سازند و از قلمرو اسلام بیرون آورند ، بعضی شان این کار را می کنند تا در حمایت آنان درآیند و فرقه گرایی را میان دولت های اسلامی رونق بخشند و از وحدت مسلمانان جلوگیری کنند .
آیا مسلمانان ، از آن ها اَولی - به این کار - نیستند ؟! (2)
منطق عُمَر این است که سهم «مؤلّفة قلوبهم» رشوه دادن برای مسلمانی است و به عبارت دیگر منطق مبشِّران مسیحی است که با سیاستِ دادنِ غذا و دوا به مردم می خواستند آنان را نصرانی سازند! غافل از اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله نمی خواست آنان را با «مال» به اسلام دعوت کند ، بلکه می خواست قلب هایشان را آماده سازد تا پذیرای دعوت اسلام شوند و با ایمان و عقیده ، به اسلام بگروند .
ص:256
پیامبر صلی الله علیه و آله دل آنان را به دست می آورد به این صورت که : گاه آنان را فرمانده گروهی می ساخت ، و گاه در بعضی امور با آنان به مشورت می پرداخت ، و گاه مال به آن ها می داد و . . .
این مسئله ، ویژۀ دوران ضعف اسلام و نیرومندی آن نبود ، بلکه پیامبر می خواست که ایمانِ آن ها زبانی نباشد و با دل و جان اسلام را بپذیرند .
اکنون می پرسیم : اگر توجیه عُمَر دربارۀ سهم «مؤلفه قلوبهم» درست باشد و اسلام که قوی شد نیازی به این کار نباشد ، معنای سخنی که دکتر «محمّد عجاج خطیب» از مسند احمد نقل می کند ، چیست؟ وی می آورد :
رسول خدا صلی الله علیه و آله صحابه و کسانی را که همراهش بودند ، روز فتح مکّه دستور داد که شانه ها را برهنه سازند و در طواف هَرْوَلَه کنند تا مشرکان نیرومندی و چابکی آنان و شوکتِ دولتِ اسلام را ببینند! عمر - در عهد خودش - به نظرش آمد که دیگر دلیلی برای این کار وجود ندارد ، به همین جهت گفت :
اکنون چرا دویدن و بازو نمایاندن! خدا اسلام را ثابت و استوار ساخت و کفر و اهلش را از بین بُرد!
با وجود این ، چیزی را که در عهد پیامبر انجام می دادیم وانمی گذاریم .(1)
عُمَر یا از متعبّدان است (چنان که از این حدیث برمی آید) یا از مجتهدانی که در پی مصلحت شناسی اند (همان گونه که از وی ثابت است) اگر از متعبّدان است چرا در سهم «مؤلفة قلوبهم» به عمل پیامبر اقتدا نمی کند؟ و اگر از مجتهدان است ، در این اجتهادش ، چه چیزی را بر عمل پیامبر ترجیح می دهد؟
ص:257
دکتر نادیة عمری در کتاب اجتهاد الرسول - در بحثِ نمونه هایی از اختلافِ علما در اجتهاد به رأی - برای سه طلاق [در یک مجلس] بحث جداگانه ای را سامان می دهد و می نویسد :
اصل در طلاق این است که به طور متفرق - یکی پس از دیگری - صورت گیرد . خدای متعال می فرماید : «الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساکٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسانٍ ...» ؛(1) طلاق دو بار است (پس از آن) یا نگه داشتنِ زن به خوبی و نیکی یا آزاد و رها ساختنِ او به احسان .
حکمت اجرای دفعاتِ طلاق با فاصله ، این است که برای مرد فرصتی فراهم آید که به زندگی مشترک و زناشویی - که شارع بر استمرار آن تأکید دارد - نیک بیندیشد ، و پس از دو بار طلاق ، خدای متعال می فرماید : «فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّی تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ ...» ؛(2) اگر برای بار سوم زن را طلاق داد ، نمی تواند او را دوباره بگیرد مگر اینکه آن زن با مرد دیگری ازدواج کند [و سپس طلاق بگیرد] .
این ، طلاقی است که قرآن تشریع کرد ، هر دفعه جدا از دفعه دیگر .
لیکن اگر مرد این فرصت تکرار (و به خود باز آمدن) را برای خود تلف ساخت و در جدایی نهایی ، شتاب ورزید و هر سه طلاق را در یک لفظ آورد ، حکم آن چیست؟
در قرآن ، در جمع سه طلاق در یک لفظ یا در یک مجلس ، دستوری
ص:258
نمی یابیم ، لیکن در سنّت آمده است که :
رُکَانةِ بن عبد یزید ، زنش را در یک مجلس ، سه بار طلاق داد ، سپس به شدّت اندوهگین شد .
پیامبر از او پرسید : چگونه او را طلاق دادی؟
گفت : سه بار .
فرمود : در یک مجلس؟
گفت : آری .
فرمود : این سه طلاق ، یک طلاق به شمار می آید ، اگر خواهی به او رجوع کن .
وی به زندگی زناشویی اش بازگشت .(1)
لیکن مردم در عهد عمر ، طلاق را ناچیز انگاشتند و انجام سه طلاق در یک مجلس میانشان زیاد واقع می شد . عمر مصلحت را در این دید که آنان را با امضای این سه بار ، کیفر دهد .(2)
تا اینکه می گوید :
لیکن آیا در طول قرن ها ، علما بر طبق روش عُمَر فتوا دادند؟ بسیاری از علما با او همراه شدند و دیگرانی مخالفت کردند .(3)
وی در ادامه می گوید :
به عقیدۀ من ، حکم در این زمینه ، وابسته به مصالح مردم است . اگر «اُولی الأمر» تشخیص دهد که امضای سه بار آن ، مصلحت را محقّق می سازد آن را امضا می کند (چنان که عُمَر انجام داد) و اگر مصلحت عمومی در این بود که این سه بار ، یک
ص:259
بار به حساب آید ، همان یک بار است ؛ چنان که در دو سال [آغازین] از خلافتِ عُمَر چنین بود .
از این رو ابن قَیّم بر این باور است که با ایقاعِ آن یک بار - در عصرهای اخیر - بیشتر مراعاتِ مصلحت و جلوگیری از فساد اجتماعی می شود ، که همان انتشارِ تحلُّل است آن گاه که به وقوعِ سه بار ، فتوا دهند .
پس زن و شوهر به آنچه در زمان پیامبر و خلیفه اش بود ، یعنی فتوا به چیزی که بازار مُحَلِّل را می بندد یا از رونق آن می کاهد یا شرّش را کم کند ، پناه می آورند .(1)
ابن قیّم ، عصور مختلف را با هم می سنجد و مصلحت را به اختلافِ شرایط مردمان ، متغیّر می داند و می گوید :
سه بار طلاق در یک لفظ یا مجلس ، در عهد پیامبر و ابوبکر یک بار دانسته می شد و تحلیل ، حرام و ممنوع بود [زیرا سه طلاق در یک مجلس ، یک بار طلاق شمرده می شد] . در بقیّۀ خلافت عُمَر [سه طلاق در یک مجلس] سه بار شمرده شد و تحلیل ممنوع گردید ، سپس تحلیل زیاد انتشار یافت و مشهور گشت و سه طلاق همان سه دفعه شد .
پس هنگامی که عقوبت ، مفسده ای را برجای گذارد که بیشتر از فعلی باشد که بر آن عقاب واقع می شود ، ترکِ آن واجب است .(2)
اجتهاد عُمَر در فقه مسلمانان اثر گذاشت . مالکی ها و حنبلی ها بر این عقیده اند که فاعل این کار (سه بار طلاق در یک مجلس) گنه کار است ، غرضی را که به
ص:260
جهتِ آن «تعدُّد طلاق» تشریع شد ، از بین می برد ؛ شافعی و ابن حَزْم می گویند که این کار ، خلاف اَوْلی است [و بهتر است صورت نگیرد] لیکن به دلیلِ عمومِ نصّ ، ممنوع نمی باشد ؛ و حنفی ها بر این باورند که این طلاق ، هرگاه با یک لفظ یا با الفاظ جدا در یک طُهر (زمان پاکیزگی پس از حیض) رخ دهد ، طلاق بِدْعی است .(1)
دکتر مصطفی بغا - پس از آنکه نظر عُمَر را دربارۀ طلاق نقل می کند - می نویسد :
این ، از چیزهایی است که فتوا به آن به جهتِ تغییر زمان ، عوض می شود . صحابه حُسن سیاست عمر و تأدیب او را - در این راستا - دریافتند و با الزامش موافقت کردند و هرکه را از آنان فتوا می خواست ، به این امر آگاه می ساختند .(2)
اکنون می پرسیم :
چگونه عُمَر مصلحت را شناخت و بر روح تشریع در «مؤلفة قلوبهم» آگاهی یافت؟ در حالی که پاسخ های ابن قُدامه و صاحب المنار پیش روی ماست!
آیا این درست است که عُمَر مصلحت را بشناسد ، و پیامبر و ابوبکر آن را ندانند؟!
آیا جهل پیامبر و ابوبکر به مصالح ، معقول می باشد؟ به ویژه پس از ملاحظۀ اتصال پیامبر به وحی!
آن گاه که برای آدمی (یعنی غیر معصوم) فتوا بر اساس تغییر زمان و مکان جایز باشد ، فتواهایش به کجا می انجامد؟
آری ، نفی نمی کنیم که در بعضی از احکام جزئی ، هنگام تزاحم با امری مهم
ص:261
تر ، تغییر روی می دهد ؛ و نیز - به طور مطلق - تبدُّل احکام را با تبدُّل موضوعاتشان انکار نمی کنیم ، لیکن می پرسیم :
چگونه می توان به قول کسی اطمینان کرد که ادعا می کند این حکم به خاطر تبدُّل موضوعش تغییر یافت؟ با اینکه می دانیم مبادی اَحکام و غایاتِ آن ، از سوی خداست و جز معصوم آن را نمی شناسد؟
بلی ، اگر معصوم علیه السلام تبدُّل موضوع حکمی را برای ما بشناساند ، چاره ای جز گرفتنِ آن نمی باشد به این اعتبار که صادر از خداست و معصوم جز مبلّغ امین نیست .
امّا احتمال تبدُّل موضوع از روی حدس و تخمین و گمان (که از حق چیزی را بسنده نمی کند) اطمینان آور نمی باشد .
نسبت به دریافتِ علتِ احکام ، نیز امر چنین است ؛ زیرا در بسیاری از موارد حکمتِ حکم برای ما بیان می شود نه علّتِ آن . به عنوان مثال ، اینکه گفته اند : «زنا حرام است به جهت جلوگیری از اختلاط منی ها»(1) این سخن ، علّت حکم نمی باشد ، بلکه حکمتِ آن است ؛ چنان که عدم آمیختگی منی ها در مسئلة «عده» نیز حکمت است (نه علّتِ حکم) و در این زمینه ، روایاتِ زیادی هست .
حال اگر با عملِ جرّاحی ، رحم زنی برداشته شود یا به یقین بدانیم که وی نازاست ، آیا عده بر وی واجب است یا نه؟ پاسخ مثبت است ؛ زیرا خدا آن را به جهت مصلحتی واجب کرد که در «لوح محفوظ» ثبت است و آدمی از آن بی خبر است و در این فرض ، قائل شدن به عدم لزوم عدّه (با این پندار که اختلاط میاه وجود ندارد) تساهل و بی مبالاتی به احکامِ خداست .
البته ، حکم «علل منصوص» جداست ، لیکن آن ها اندک اند ؛ چنان که علّت
ص:262
حرمتِ آشامیدن شراب ، مستی است ؛ پس هر چیزی که مستی آوَرَد حرام می باشد .
لیکن این کجا و آنچه را ابوبکر و عُمَر دست یازیدند کجا! آنان برای احکامی که اصلاً وجود نداشت ، اطلاق و توسعه قائل بودند یا احکامی صادر می کردند که با احکامِ ثابت قرآنی ناسازگار می افتاد . از این رو با تصوّرِ وجودِ مصلحت در فلان حکم یا مفسده در الغای حکمِ فلان ، دائره آن را توسعه می دادند یا محدود می ساختند .
در حالی که می دانیم این کار ، عملی نیست مگر از ناحیۀ کسی که احاطۀ کامل به همۀ مبادی احکام و غایات آن ها دارد و کسی که از برگزیدگانِ علمی خداست ، و عُمَر از این کسان نبود ؛ وی با تشریع سه بار طلاق با یک لفظ (یا در یک مجلس) یا برداشتن سهم «مؤلفة قلوبهم» یا منع از مُتْعَه ، می خواست برای همیشه آن ها را ممنوع سازد ؛ چراکه به نظرش مصلحتِ وقت آن را اقتضا می کرد .
منع وی ، موقتی نبود تا گفته شود وی به عنوان ثانوی منع کرد و این امر ، از اختیاراتِ خلیفه است .
اگر بپذیریم که احکام با «تغییرِ مصالح» تغییر می یابد ، در مثل این احکام ، مصلحت کجاست؟ چه کسی آن را مشخص می کند؟ آیا احکام بر اساس تمایل و نظر اشخاص است یا بر اساسِ تعبّد و دلیل؟ و اگر نص و دلیل دارد ، کدام است؟
شیخ خلّاف در علم اصول الفقه - هنگام ذکر شروط مصالح مرسله - می گوید :
مصالح مرسله ، سه شرط دارد :
1 . مصلحت حقیقی باشد ، نه وهمی .
مقصود این است که ثابت شود تشریع حکم بر اساسِ مصلحت - به راستی و واقع - سودی را عاید سازد یا ضرری را دفع کند .
امّا صرفِ توهّم اینکه تشریعِ حکم سودمند می باشد بی آنکه موازنه ای میانِ سود و ضرر صورت گیرد ، بر پایۀ مصلحتِ وهمی است .
ص:263
2 . مصلحت عمومی باشد ، نه شخصی .
یعنی تشریع حکم در آن واقعه ، برای بیشتر مردم سودمند باشد یا از شمار زیادی از آن ها دفعِ ضرر کند .
مصلحت نباید برای یک شخص یا تعداد کمی از مردم باشد . مصلحتی که برای اَمیر یا شخص بزرگی [سودمند] است با صرف نظر از مصالح مردم ، ملاک نیست .
3 . حکم یا اصل ثابت در شریعت (به نص یا اجماع) با آن مصلحت ، تعارض نکند .(1)
آیا حکمِ عُمَر [در طلاق] برای بیشتر مردم سودمند بود یا از آنان دفعِ ضرر می کرد؟ با اینکه ما به اوضاع زندگی و مشکلات آن آگاهیم و می دانیم فشارهایی وجود دارد که امکان کژروی انسان را از مأنوساتش فراهم می آورد .
اگر مرد ، فرصت مذکور را ضایع سازد و در جدایی نهایی ، شتاب ورزد و با یک لفظ - طبق سخن دکتر نادیه - سه بار طلاق را اَدا کند ، آیا بر او واجب است که به حکم عمر تن دهد و زنش از او جدا گردد؟ با اینکه دریافتیم این خانم دکتر تصریح دارد که :
حکمت در جدا بودن هر بار طلاق ، این است که مرد به خود آید . . . این ، همان طلاقی است که خدا درقرآن تشریع کرد ؛ هر بار جدا از دیگری .(2)
چه بگوییم با کسانی که می دانند حکمت در این است که هر بار طلاق از دیگری جدا باشد و این فاصله برای به خودْ آمدنِ مرد است ، سپس می گویند : «تشریع سه بار طلاق [با یک لفظ یا در یک مجلس] از روی مصلحت صادر شد!» .
ص:264
بی گمان این سخن ، از روی تعصّب است ؛ زیرا چگونه ممکن است که حکمت ، در تفریق طلاق باشد و در عین حال شخص قائل شود که سخن عمر به جهتِ مصلحت صادر شد .
آری ، این خانم دکتر این سخن را می گوید در حالی که می داند این «حُکم» به عُمَر برمی گردد (نه به قرآن و سنّت) و کیفر این کار (که عمر می خواست مردان را تنبیه کند) دامن گیرِ زن و کودکانِ پاک و بی گناه می شود ، و به شوهران - به تنهایی - محدود نمی ماند .
با توجه به این سخنان ، آیا کسی می تواند بگوید که حکم عُمَر از قرآن برگرفته شد؟ یا تشریع او با نص مخالفت ندارد؟ با اینکه مصلحت مورد پسندِ عُمَر بر خلاف قرآن است .
واژه «ثلاثاً» (سه بار) موجب جدایی زن از شوهر نمی شود ؛ زیرا با شرع و عقل مخالف است . این واژه ، به منزلۀ این سخن می باشد که گفته شود کلمه «خمساً» (پنج بار) یا «سبعاً» (هفت بار) بعد از «الله اکبر» در نماز عید قربان و فطر ، کفایت می کند بی آنکه «الله اکبر» پیاپی ادا شود!!
و چنین است این سخن که شخص بگوید : «سبحان الله ، صد بار» و بپنداریم که گوینده با این سخن ، پاداش صد بار «سبحان الله» را دریافت می دارد .
یا بگوییم : گفتنِ «أشهد أن لا إله إلاّ الله ، دو بار» بسنده است و لازم نیست شخص ، دو بار ، همۀ جمله را بر زبان آورد .
یا در رمی جمرات ، هفت ریگ را «یک بار» زدن کفایت می کند!
یا در لعان ، به جای چهار بار شهادت ، واژۀ «اربعه» کافی است و . . .
بسیاری از بزرگان تصریح کرده اند که «الطَّلاَقُ مَرَّتانِ» (1) اقتضا می کند که هر بار طلاق ، جدا ادا شود . جَصّاص در شرح این آیه ، می گوید :
ص:265
این آیه - خواه ناخواه - تفریق را اقتضا دارد ؛ زیرا اگر دو بار با هم (یک جا) زن را طلاق دهد ، نمی توان گفت : «طَلَّقَها مرّتین» (دو بار زن را طلاق داد) و همچنین اگر به کسی دو درهم دهد ، جایز نیست گفته شود : «دو بار به او درهم داد» مگر اینکه هر بار درهم دادن ، از بار دیگر جدا باشد .
پس اگر حکم مقصود از این لفظ - که به دو بار طلاق تعلّق می گیرد - بقای رجوع باشد ، این کار ، به از بین بردنِ فائدۀ ذکرِ «دو بار» می انجامد ؛ زیرا این حکم در بار اوّل که زن را دو بار طلاق دهد ، استوار است .
پس ثابت شد که ذکر «دو بار» ، امر به ایقاع طلاق در دو مرتبه است ، و نهی از جمع میانِ آن دو در یک دفعه .(1)
فقه عُمَر در احکام اثرِ خود را گذاشت . همه می دانند که عمر حکم را تابع مصلحتی قرار داد که به نظرش آمد یا پنداشت آن مصلحت ، علّتِ تامّه ای است که حکم تابع آن می باشد و بر آن مترتّب است . وی حکم را بر اساس مصلحتی که به نظرش مناسب می آمد ، تغییر می داد ؛ نه مصالح واقعی که جز خدا کسی بر آن ها احاطه ندارد .
دکتر مصطفی بغا می نویسد :
صحابه برای این حوادث بر اساس درکِ عقل شان ، احکامی را تشریع کردند که می دیدند در آن مصلحت هست (نفعی را جلب می کند یا ضرری را دفع می سازد) و این را برای بنای احکام و تشریع کافی شمردند ؛ ماجراهای آنان در این راستا ، فراوان و مشهور است .(2)
ص:266
وافی مهدی ، می گوید :
چون فتوحات اسلامی در عصر خلفا (به ویژه روزگار عُمَر) پیاپی رخ داد ، و مردمان گوناگونی - با فرهنگ های مختلف - تحت فرمانشان درآمد ،آنان را با مشکلات پیچیده ای (خواه نظامی یا مالی یا شخصی یا جنایی و . . .) مواجه ساخت که سابقه نداشت . از این رو ، آنان را در جایی که نصی از کتاب و سنّت نبود ، بر استعمال قیاس ناچار ساخت .
شیوۀ آنان در اجتهاد ، پناه آوردن به کتابِ خدا بود . اگر در آن نصّی نمی یافتند به سنّتِ پیامبر پناهنده می شدند ، و اگر اثری از رسول در دست رس آن ها قرار نمی گرفت با حافظانِ صحابه مشورت می کردند که آیا در ماجرای پدید آمده ، چیزی از رسول خدا را به یاد دارند؟ آن گاه اگر چیزی یافت نمی شد ، به رأی پناه می آوردند .
خواهد آمد که عُمَر می پرسید : آیا در آن قضیه ، چیزی از ابوبکر ثابت نشده است ؟ (1)
رأیی که آنان به کار می گرفتند ، از قیاس و استحسان و مصلحت مرسله و سدّ ذرائع ، سامان می یافت و در این دوره ، مصدر جدیدی از مصادر تشریع اسلامی ظهور یافت که در عهد تأسیسی تشریع ، ناشناخته بود و آن «اجماع» بود .
ص:267
ابوبکر در آنجا که نصّی از کتاب و سنّت وجود نداشت ، به وسیلۀ گروه قانون گذاران به تشریع دست می یازید (آغاز خلافتِ عمر نیز چنین بود) و احکامی که از این گروه صادر می شد ، احکامِ صادره از همۀ مسلمانان به شمار می آمد .(1)
وافی مهدی - در جای دیگر - می گوید :
چکیدۀ سخن این است که صحابه ، هنگامی که پیامبر زنده بود ، در بیشتر امور به آن حضرت مراجعه می کردند ، امّا آن گاه که پیامبر به «رفیقِ اعلی» پیوست ، این مرجع از دست رفت ، و این امر ، اجتهاد آنان را پس از مرگ آن حضرت ، وارد مرحلۀ بزرگ و خطیری ساخت .
استاد مصطفی زرقا می گوید :
شأن اصحاب در زمان حیات پیامبر ، شنیدن و پیروی کردن بود و استفتا از آن حضرت ، در مشکلاتی که برایشان پیش می آمد . به تعبیر دیگر ، اعتماد بر پیامبر در فهم و توجیه هر چیزی .
امّا پس از وفاتِ آن حضرت ، ناگهان از دورۀ اعتماد به مرحلۀ اجتهاد انتقال یافتند ؛ زیرا این مرجع از دست رفت و میراث قانونمند از آن حضرت (قرآن و سنّت) جای گزین بیاناتِ شفاهی اش شد .
از این زمان بود که اجتهاد در برابر رخ دادهایی که پدید می آمد (و حدّ و مرزی نداشت) ضرورتی گریزناپذیر ، شد .(2)
ص:268
بنابراین «اجتهاد» پوششی بود که سَلَف به آن پناه جُست و هم زمان توجیهی برای خَلَف شد دربارۀ آنچه سَلَف کردند!
اگر به اَبواب مصالح مرسله بنگریم درمی یابیم که آن ها برای تصحیح افعال صحابه تدوین یافته اند . دربارۀ جانشین کردن ابوبکر عمر را به جای خود (با اینکه می گویند پیامبر کسی را برای جانشینی تعیین نکرد) به این توجیه دست می یازند که :
وی برای مصلحت مسلمانان و حفظ وحدتِ کلمه آن ها ، این کار را کرد .(1)
نیز دربارۀ قرآن سوزی عثمان می گویند :
می خواست اختلافات از میان برود و مردم پیرو یک قرآن باشند .(2)
پس قائل شدن به مصالح مرسله ، برای تصحیح افعال و فتاوای صحابه بود . با نگاه به اصول فقه اهل سنّت ، می توان دریافت که «مصالح مرسله» از اصول ذاتی در فقه آن ها نیست و تنها «مالک» است که آن را به عنوان اصلی مستقل می شمارد .
آنان مصالح را به مُلغا (باطل و بی اعتبار) و مُرسَل و مُعتبر ؛ و مصالحِ معتبر را ، به ضروری ، و مورد نیاز - اما غیر ضروری - و مورد پسند تقسیم می کنند ، و بر هریک فروع و احکامی را مترتّب می سازند .
ص:269
اکنون به دیدگاه های عُمَر باز می گردیم تا ببینیم آیا اجتهادات عُمَر همین اندازه بود یا اینکه آرای دیگری بیش از این ها دارد؟
واقع این است که ما از تفصیل در این موضوع بی نیازیم جز اینکه روشن سازی نگرشمان در مسئلۀ منع تدوین حدیث ، ناچار ما را به بیانِ بُعد فقهی عُمَر می کشاند و مقدار مفرداتی که او آوَرْد و مسائل فقهی مهمّی که در آن ها از رأی محض و اجتهاد ، استفاده کرد .
اجتهاداتِ زیر از آن هاست :
عُمَر نماز تراویح را تشریع کرد و دربارۀ آن گفت : «نِعْمَتِ البِدْعة هذه!» ؛ وَه! چه بدعتی است این .(1)
در اذان صبح ، بندِ «الصلاة خیرٌ من النوم» (نماز بهتر از خواب است) را افزود تنها بدان جهت که وقتی از یکی از صحابه آن را شنید ، خوشش آمد .
در مقابل ، بندِ «حیَّ علی خیر العمل» (بشتابید به سوی بهترین اعمال) را از اذان حذف کرد به این بهانه که این جمله ، مسلمانان را از جهاد باز می دارد .(2)
از گریه بر مُرده نهی کرد .(3)
ص:270
نشانۀ بلوغ را شش وَجَب قرار داد(1) [یعنی قدِ نوجوان به 6 وجب (حدود 130 سانتی متر) برسد] با اینکه از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت شده که فرمود : «والغلامُ حتّی یَحْتَلِم» ؛(2) نوجوان تکلیفی ندارد تا اینکه محتلم شود .
قائل شد که عجم ها ارث نمی برند مگر اینکه در میان عرب ها زاده شوند ؛(3) با اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : «لا فضلَ لعربیّ عَلَی أَعْجَمیّ إلاّ بالتَّقوی» ؛(4)
عرب بر عجم برتری ندارد مگر به تقوا .
و خدای متعال می فرماید :
«إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاکُمْ ...» ؛(5)
همانا گرامی ترین شما نزد خدا ، پرهیزکارترین شماست .
حکم شرابخوار ، نزد او مختلف بود ؛ گاه هشتاد تازیانه قرار می داد(6) و گاهی شصت تازیانه!
به مُطیع اَسود گفت : بیست تازیانه دیگر را واگذار ؛ چراکه سخت
ص:271
او را زدی .(1)
روایت شده که عُمَر نماز مغرب را بی قرائت گزارد ، پس از پایانِ نماز به او گفته شد : قرائت را ترک کردی!
گفت : رکوع و سجود چگونه بود؟
گفتند : خوب و نیکو .
گفت : اشکالی ندارد .(2)
در حالی که - به روایت صحیح - از پیامبر صلی الله علیه و آله رسیده است : کسی که فاتحة الکتاب را نخوانَد ، نمازی برای او نیست .(3)
از عمر رسیده است که او پسرش عبیدالله را بدان جهت که کنیۀ ابو عیسی بر خود نهاد ، کتک زد با این توجیه که «عیسی» و «یحیی» پدر نداشتند .(4)
هِشام بن عُروَه از پدرش نقل می کند که : عمر روز جمعه - بر فراز منبر - آیۀ سجده را خواند ، از منبر پایین آمد و سجده کرد و مردم با او سجده کردند .
جمعۀ دیگر همان آیه را قرائت کرد ، مردم برای سجده آماده شدند ، گفت : به من توجّه کنید! خدا سجده را بر ما ننوشت مگر اینکه خود بخواهیم! عمر - خود
ص:272
- سجده نکرد ، و نگذاشت مردم سجده کنند .(1)
با مطالعۀ کتاب های فقهی می توان به پسماند این حکم و گسترۀ آن در فقه اسلامی پی برد .
در حکمِ سجده تلاوت ، اختلاف کرده اند که آیا واجب است یا سنّت می باشد؟ مالک(2) و شافعی(3) و احمد(4) آن را واجب نمی شمرند ، منتها شافعی واحمد ، آن را سنت می دانند و مالک ، آن را فضیلت .
ولی ابو حنیفه با آنان مخالف است و سجده را واجب می داند .(5)
زُرقانی در شرح خود بر المُوطَّأ می گوید : «در اینکه این سجده واجب است یا سنّت ، دو قول مشهور هست(6)» و در این زمینه ، از ابو هُرَیره روایت می کند که رسول خدا سورۀ نجم را خواند ، سجده کرد و مردم - جز دو نفر - با او سجده کردند .(7)
از زید بن ثابت رسیده است که رسول خدا صلی الله علیه و آله سورۀ «نجم» را خواند و
ص:273
سجده نکرد .(1)
در حدیث دیگر از آن حضرت روایت شده است که سجده بر کسی که سورۀ نجم را بشنود و بر کسی که آن را تلاوت کند ، واجب است .(2)
و دیگر احادیثی که بعدها برای تصحیح موضع عُمَر (و گرایش های مذهبی که پدید آمد) وضع شد .
اگر به تأثیر قولِ صحابی در احکام رجوع کنیم ، موارد بسیار فراوانی را می یابیم(3)
یکی از آن ها حکم همین مسئله است ؛ زیرا مالک استدلالش ، بر سنّت نبودن سجده ، این است که عُمَر در حضور صحابه سورۀ نجم را خواند و سجده نکرد و هیچ کس زبان به اعتراض نگشود و از احدی از صحابه ، خلافِ آن نقل نشده است در حالی که آنان مقصود شرع را بهتر می فهمیدند و به اوامر شریعت بیشتر آشنا بودند .(4)
دکتر محمّد سلاّم مدکور (پس از آنکه روایاتی را می آورد که بیانگر جواز اجتهاد در عصر پیامبر است) می نویسد :
واقع این است که این چیزها دلالت نمی کند که کسی جز پیامبر صلی الله علیه و آله - از آنجا که به او وحی می شد - در آن عهد ، حق قانون گذاری داشته باشد ؛ زیرا بخشی از این جزئیّات در حالات خاصّی صادر شد که به جهت دوری مسافت یا ترسِ از دست رفتنِ فرصت ، رجوع به آن حضرت امکان نداشت ؛ و بعضی از این قضاوت ها یا
ص:274
فتواها ، صرف تطبیق است ، نه تشریع .
می توانیم بگوییم : براساس این نظریه ، پیامبر نیازمند اجتهاد به این معنا نبود .
وی در ادامه می گوید :
امّا پس از درگذشت پیامبر صلی الله علیه و آله و در عصر صحابه (که تا پایانِ قرنِ اول هجری ادامه می یابد) به سبب توسعه و فتح و گسترش سرزمین های دولت اسلامی ، مسائل جدیدی رخ داد که پیشینه نداشت و وحی پایان یافته بود . از این رو ، چاره ای نماند جز صدور احکامی فقهی برای حوادث و پیشامدها در دولت نوخاسته ای که به سرعت رشد می یافت و سرزمین ها و مردمانِ مختلفی را دربر می گرفت .(1)
بنابراین ، دریافتیم که عمر در فتواهایش ، تنها بر رأی خود (نه نص قرآن یا فعل پیامبر) تکیه می کرد ، بلکه گاه فتواهای او - به جهت مصلحت نگری اش - خلافِ صریح قرآن بود (چنان که در آیۀ طلاق هست)(2) و بر خلافِ امر پیامبر می باشد ؛ چنان که در ماجرای مردِ عابد(3) و مصیبتِ روز پنجشنبه ،(4) دیده می شود .
به فرض بپذیریم که نظر صحابی حجّت است و صحابه - همه - عادل بودند ،
ص:275
نتیجه اش این نیست که باید به نظرات آنان ، هرچند بر خلافِ نصّ صریح باشد عمل کرد . نهایت این است که هر کدام از آن ها باید به آنچه به نظرش می آید ملتزم باشد و این بینش برای خود شخص منجّز و مُعَذِّر است ، ولی بر دیگران واجب نیست که به آرای او تن دهند .
شایان توجه است که عُمَر ، پیش از آنکه کتابِ خدا را وارسی کند و به سنّت مراجعه نماید ، فتوا می داد! چه رسد به اینکه همۀ توانش را به کار گیرد و نهایتِ سعی را در تحصیل حکم شرعی از کتاب و سنّت به کار بَرَد .
عُمَر خواست زنی را سنگسار کند که شش ماهه فرزند زایید با اینکه دو آیه - با اندکی درنگ - بر مشروع بودن حمل و ولادتِ او دلالت می کند .
وچنین است قصد وی برای برداشتن پردۀ کعبه ، و مخالفتِ شیبة بن عثمان و اُبَی بن کعب با او ، و این سخنشان که : پیامبر و ابوبکر ، از تو به پردۀ کعبه نیازمندتر بودند (و این کار را نکردند) .
و نیز جهل عُمَر به حکم ازدواج با زن در عدّه ، و اینکه خواست زنِ دیوانه ای را که زنا داده بود رجم کند ، و نیز درماندگی وی در ماجرای زنی که به جوانی تهمت زد که به زور با او درآویخته است ، و دیگر نصوصی که پیش از این گذشت و . . . همه تأکید دارند بر اینکه عُمَر بی آنکه آیات قرآن و سنّت را به خاطر آورد ، فتوا می داد سپس از صحابه می خواست (بر خلافِ آنچه نزدشان ثابت و صحیح است) به فتوای او متعبّد باشند .
اگر این نظر که : «رأی صحابه حجّت است» درست باشد ، باید عُمَر نیز به مرویّات دیگران تن می داد (به ویژه در مسائلی که اَثَری از رسول خدا در آن ها پیش خود نمی یافت) چنان که باید فتوا و نظرات دیگران را می ستاند ، چراکه به حَسَبِ فرضِ او حجّت اند ، و سزاوار نیست که تنها آنان را به رأی خود ملزم سازد .
اکنون باید پرسید : چگونه بر عُمَر جایز است که عمّار یا اُبَی یا ابو موسی اشعری و دیگران را تهدید کند؟
ص:276
به ابو موسی می گوید : «والله ، باید بر این سخن بیّنه بیاوری»(1) یا «بر آن بیّنه بیاور وگرنه تو را می زنم» .(2)
به اُبَی می گوید : «از آنچه گفتی دست بردار» او را می کشاند تا اینکه به مسجد درمی آورد ...(3)
به ابن مسعود می گوید : این حدیث ها چیست که از رسول خدا زیاد بر زبان می آورید ؟! (4)
به ابو هُرَیره می گوید : حدیث از پیامبر را رها کن! وگرنه تو را به سرزمین «دوس» ملحق می سازم .(5)
تمیم داری را با تازیانه می زند .(6)
آری ، علمای اهل سنّت به عدم لزوم پیروی بعضی از صحابیان نخست از بعض دیگر قائل شدند(7)
تا برای عُمَر عذر بتراشند و برخورْد عمر را با آنان توجیه نمایند ، و از تأثیرِ مخالفت های صحابه - در برابر عُمَر - جلوگیری کنند .
از نصوص پیشین به دست می آید که عدم لزوم پیروی از صحابه ، تنها شامل صحابیانی است که با عُمَر مخالف اند . امّا کسانی که با او موافقت داشتند ، هاله ای
ص:277
از قداست و عظمت را بر آن ها افکندند به گونه ای که خطای احدی از خلفا یا پیروانِ آن ها را نمی پذیرند ، حتّی آنان سیرۀ شیخین را به عنوان مصدرِ تشریعی مناقشه ناپذیر قرار دادند ؛ با اینکه به عدم عصمتِ آنان معتقدند .
عُمَر با تأکید بر قیاس ، می خواست اجتهادات خویش را صحیح بداند و با اصرارش بر رأی ، می خواست از موقعیتِ برتری در دولت اسلامی برخوردار باشد . از این روست که می نگریم چونان مُشرّعی فتوا می دهد که از فتوایش برنمی گردد مگر اینکه با جریانِ فکری قوی مواجه شود و کلامش با آیه قرآن یا حدیثی از پیامبر (که همۀ مسلمانان بر آن اتفاق نظر دارند) نقد شود . در این هنگام است که در برابر سخن وحی کوتاه می آید و از رأی خود بازمی گردد .
به نظر می رسد از این خاستگاه ، قول به «تصویب» در احکام شرعی - در مکتبِ خلفا - پدید آمد .
چکیدۀ همۀ این ها این است که : حجیّتِ سخن صحابی و اینکه خلیفه می تواند طبق آنچه مصلحت می داند فتوا دهد ، در مکتب خلفا ، حرفِ اول و آخر است ؛ در آغاز ، این نگرش - در عهد پیامبر - با اعتراضاتِ عُمَر بر آن حضرت شروع شد ، سپس این تصرّفات و آنچه عُمَر بعدها انجام داد ، در چارچوب «اجتهاد و مصلحت» نمود یافت .
به این ترتیب ، میان این سخن که عُمَر ، در عهد پیامبر به اجتهاداتی دست یازید - سخنانی که به تحدّی (مبارزه جویی) نزدیک ترند تا اجتهاد - و این سخن که جهل عُمَر به روایات پیامبر ، اندیشۀ اجتهاد را به ذهنش آورد و اینکه از آن به عنوان یک گام سیاسی استفاده کند ، ناسازگاری وجود ندارد ؛ زیرا روحیۀ بی قیدی و عدم تعبّد عمر به نصّ ، عامل اساسی در این خط مشی اوست .
بر این اساس ، تاکنون امور زیر برایمان روشن شد :
1 . عدم اختصاص ابوبکر و عمر به شاخصی که آن دو را از دیگران ممتاز سازد .
2 . تقسیم مسلمانان پس از پیامبر به دو گرایش فکری .
ص:278
3 . کوشش عُمَر برای اینکه دیگران را تابع رأی خود سازد .
4 . عدم حجیّتِ قول صحابه (بدان جهت که عمر با آرای آن ها مخالفت می ورزید و نیز در موارد بی شماری آنان با رأی عمر مخالفت کردند) .
5 . خدشه در نظریۀ «عدالت صحابه» چراکه خلیفه آنان را تکذیب می کرد و به سخنانِ آن ها اطمینان نداشت ، و به عکس .
6 . امکان مناقشۀ صحابه با یکدیگر (قول به عدم جواز ردّ صحابه ، برای تصحیح اختلاف فتاوای صدر اوّل ، پدید آمد ، و رأی ممدوح شمرده شد) .
7 . بطلانِ اموری که برای اجتهاد بنیان نهادند (مانند : قیاس ، استحسان ، مصلحت) زیرا این ها بعدها به جهت ضرورتِ وقت و زمان ، پایه گذاری شدند و نصّی از کتاب و سنّت بر آن ها وجود ندارد .(1)
در این حال ، طبیعی است که موج اعتراض از سوی صحابیان متعبّد ، علیه خط مشی رأی و اجتهاد برخیزد و به نقل حدیث از رسول خدا صلی الله علیه و آله بپردازند ؛ زیرا نقل احادیثِ فراوان از آن حضرت ، به معنای تقابل احکام و نظراتِ شرعی مکتبِ نبوی با جریانِ رأی و اجتهاد است ؛ چراکه در مکتب نبوی ، حقایق ، دریافت های وحیانی است و با نقطه نظرات پیروانِ شیوۀ اجتهاد و رأی (حاکمان و غیر آن ها) همسو نمی باشد .
با مراجعه به متون حدیثی و تاریخی ، می توان آشکارا این حقیقت را دریافت .
بعضی از صحابه به «رأی و اجتهاد» تن ندادند و به لزوم گرفتنِ احکام از قرآن و سنّتِ نبوی (نه غیر آن) فراخواندند و اجتهادات صحابه و فعل شیخین را نپسندیدند .
بعضی دیگر به مشروعیّتِ قول عُمَر گرویدند و آن را حجّتی شمردند که تعبّد به آن واجب است .
ص:279
چکیدۀ سخن این است که : تدوینگران حدیث ، از پیروان «تعبّد محض» بودند ، و از همگامان با روح شریعت ، که به دانش تشویق می کند و در بر دارندۀ وصیّت ها و اهتمام پیامبر به تدوین است ؛ اینان به تدوین و نقل حدیث پرداختند .
و امّا مانعان از تدوین ، پیروان اجتهاد و رأی (دنبال روان خلفا) بودند ، و در عهد خلفا مدوّنان را تحقیر و اهانت کردند تا اینکه نوبت به حجّاج بن یوسف ثقفی رسید . وی در دست جابر بن عبدالله انصاری و در گردن سهل بن سعد ساعدی و انس بن مالک ، مُهر نهاد ؛ خواست آنان را ذلیل گرداند و مردم از آنان دوری گزینند و از آن ها حدیث نشنوند .(1)
ص:280
ص:281
ص:282
ص:283
برای اینکه گسترۀ این دو خط مشی (تعبّد محض و اجتهاد) بیشتر روشن شود ، به ذکر بعضی از متون می پردازیم .
ابن سعد در طبقات از عبدالله بن علا ، نقل می کند که گفت :
از قاسم - که بر من حدیث املا می کرد - پرسیدم ، گفت : در زمان عُمَر احادیث زیاد شد ، به مردم اعلام کرد که احادیثشان را نزد او بیاورند! چون آوردند دستور داد آن ها را بسوزانند ، وسپس گفت : «مثناة کمثناة(1) أهل الکتاب» ؛ این ها نوشته هایی است ، مانند میشنای(2) یهود و نصارا .(3)
در برابر این رویدادها در ذهن خواننده پرسش هایی پدید می آید که پاسخ های دقیق و قانع کننده می طلبد :
- چرا احادیث در دورانِ خلافتِ عمر - به ویژه - فزونی یافت؟ این پدیده بر چه چیزی دلالت می کند؟
- چرا عمر دستور داد احادیث را بسوزانند؟ و آن ها را با آب از بین نَبُرد یا در زمین دفن نکرد؟
- چرا عمر - بی تحقیق و وارسی - در این کار شتاب ورزید؟
ص:284
- چگونه است که ابوبکر و عُمَر در برخورد با احادیث ، موضع گیری واحد و هماهنگی دارند؟ هر دو احادیث را آتش می زنند ، نه اینکه مانند ابن مسعود و دیگران ، آن ها را در آب محو سازند یا در زمین دفن کنند؟
این ، در حالی است که جریان فکری اکثر صحابه ، ضد اتلافِ احادیث بود ، لیکن مکتب اجتهاد- که اینک بر اریکۀ قدرت بود - جز اجرای آنچه را مصلحت می انگاشت برنمی تافت .
- چرا باید این اهانت روی دهد و به آرا و نظرات صحابه - با این که با احادیث پیامبر و سیرۀ آن حضرت و روح شریعت همسو و هماهنگ بود - اعتنا نشود؟
پاسخ این پرسش ها را از نصوصی که پیش از این گذشت و در آینده خواهد آمد ، می توان دریافت .
در اینجا حدیث دیگری را می آوریم که سعید بن جُبَیْر از ابن عبّاس دربارۀ مُتعه نقل می کند و اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله متعه کرد . عُروة بن زُبیر - در مجلس ابن عباس - گفت : ابوبکر و عمر از مُتعه بازداشتند .
ابن عبّاس پرسید : این مردک ، چه می گوید؟
گفتم : می گوید : ابوبکر و عمر از متعه نهی کردند!
ابن عبّاس گفت : می نگرم که هلاک خواهید شد! من می گویم : پیامبر فرمود ، شما می گویید : ابوبکر و عُمَر نهی کردند !(1)
ابن حَزْم و ابن عبدالبَرّ روایت کرده اند که ابن عبّاس گفت :
والله ، فرجامِ شما را عذابِ الهی می بینم! من برایتان از پیامبر می گویم و شما از ابوبکر و عُمَر حدیث می آورید !(2)
ص:285
در حدیثِ سومی آمده است که ابن عبّاس گفت :
من برایتان از پیامبر صلی الله علیه و آله حدیث می خوانم ، شما سخن ابوبکر و عُمَر را برایم می آورید .
از ابن عبّاس نقل شده که گفت :
به عقیدۀ من ، اینان ، هدفِ سنگِ آسمانی قرار می گیرند .(1)
بر این سخنِ عروه که [به ابن عبّاس] گفت : «به خدا سوگند ، ابوبکر و عمر به سنّت رسولِ خدا از تو آگاه ترند و بیشتر از تو پیرو پیامبرند»(2) خطیب بغدادی این گونه تعلیق می زند :
ابوبکر و عُمَر همان گونه بودند که عُروه توصیف کرد ، جز اینکه سزاوار نیست کسی در ترکِ آنچه که از پیامبر صلی الله علیه و آله به عنوان سنّت ثابت است [از دیگران] تقلید کند .(3)
از عبدالله بن عُمَر نقل شده که به جواز مُتعه (که خدا نازل کرده و سنّت پیامبر است) فتوا می داد ، کسی به او اعتراض کرد و گفت : چگونه با پدرت مخالفت می ورزی؟ در شرایطی او از این کار نهی کرد! عبدالله پاسخ داد :
آیا سنّتِ رسول خد ا صلی الله علیه و آله سزامندتر است که پیروی شود یا سنّت عُمَر ؟!(4)
و در حدیث دیگر آمده است که گفت :
آیا دستور پدرم را پیروی کنم یا امر پیامبر را؟ رسول خدا این کار را انجام داد .(5)
ص:286
احمد در مسندش ، از عبد الأعلی روایت می کند که گفت :
پشتِ سر زید بن اَرقم بر جنازه ای نماز گزاردم ، او پنج تکبیر گفت .
ابو عیسی ، عبدالرَّحمان بن ابی لیلا (فقیه دولت در زمان خودش) برخاست و دست او را گرفت و گفت : فراموش کردی؟
پاسخ داد : نه ، لیکن پشت سر خلیلم ابوالقاسم نماز گزاردم ، او پنج تکبیر گفت! من هرگز آن را ترک نخواهم کرد .(1)
طحاوی ، به سندش از یحیی بن عبدالله تیمی - روایت می کند که گفت :
با عیسی (غلام آزاد شده حُذَیفة بن یمان) بر جنازه ای نماز گزاردم ، او پنج تکبیر گفت ، سپس رو به ما کرد و گفت : به وهم نیفتادم و فراموش نکردم ، لیکن همان گونه تکبیر گفتم که مولا و ولی نعمتم - حُذَیفة بن یمان - بر جنازه ای نماز گزارد و بر آن پنج تکبیر گفت ، آن گاه رو به ما کرد و گفت : این کار ، توهّم و فراموشی نبود ، لیکن چنان تکبیر گفتم که رسول خدا صلی الله علیه و آله تکبیر گفت .(2)
از وَبَرَة بن عبدالرَّحمان روایت شده که گفت :
مردی نزد ابن عمر آمد و گفت : آیا در حالی که مُحرِم هستم ، خانۀ خدا را طواف کنم؟
پرسید : چراکه نه؟
گفت : فلانی ما را از این کار باز می دارد [و می گوید باید صبر کرد] تا مردم از «موقف» بازگردند! به نظرم می آید که دل به دنیا داده است ، سخنِ تو - پیش ما - دل چسب تر است!
ص:287
ابن عمر گفت : رسول خدا صلی الله علیه و آله خانۀ کعبه را طواف کرد و میان صفا و مَرْوَه سعی نمود . سنّت خدای متعال و رسولش سزاوارتر است که پیروی شود از سنّتِ ابن فلان ، اگر تو راست گو باشی .(1)
از ابن عُمَر نقل شده که گفت :
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : کنیزان خود را از نماز در مسجد باز ندارید!
پسرِ ابن عمر گفت : ما آن ها را منع می کنیم .
ابن عمر به شدّت خشمناک شد و گفت : از رسول خدا برایت حدیث می کنم و تو می گویی : ما آنان را باز می داریم !(2)
در روایت دیگر هست :
عبدالله او را پس زد . در حالی که می گفت : تُف بر تو! می گویم : رسول خدا فرمود ، می گویی : این کار را نمی کنم !(3)
در مجمع الزوائد آمده است :
پس از نهی عُمَر از نماز بعد از عصر ، تمیم دو رکعت نماز گزارد ، عُمَر آمد و او را تازیانه زد . تمیم در حال نماز به او اشاره کرد که بنشیند ، عُمَر نشست .
تمیم وقتی از نماز فارغ شد ، گفت : چرا مرا زدی؟
عُمَر گفت : چون دو رکعت نماز گزاردی ، در حالی که من از آن نهی کردم .
ص:288
تمیم گفت : من آن را با کسی گزاردم که بهتر از تو بود! رسول خدا صلی الله علیه و آله .
عُمَر گفت : روی سخنم با شما نیست! می ترسم پس از من گروهی بیایند که میان عصر و مغرب نماز گزارند تا آنجا که به ساعتی که پیامبر از نماز در آن نهی کرد [هنگام غروب] درآیند ؛ چنان که ظهر و عصر را به هم وصل کردند .(1)
از ابو ایّوب انصاری روایت شده که :
وی پیش از خلافت عُمَر ، بعد از عصر ، دو رکعت نماز می گزارد ؛ و چون عُمَر خلیفه شد آن را ترک کرد ، و آن گاه که عمر درگذشت ، دوباره آن نماز را به جا آورد!
به او گفتند : این چه رَویه ای است؟
گفت : عمر هرکس آن دو رکعت را می خواند ، می زد .(2)
در سنن بیهقی به نقل از زید بن ثابت هست که گفت :
هنگامی که ابوبکر اهل یَمامه را کشت ، به من دستور داد که زندگان از مردگان ارث برند ، و بعضی از اموات از بعضِ دیگر ارث نبرند .(3)
در حدیث دیگر آمده است که گفت :
در شب های طاعونی ، در قبیلۀ عَمْواس (که قبیله - همه - مُردند و قوم دیگری اموالشان را ارث بردند) عُمَر به من دستور داد که زندگانی را از مرده ها ارث دهم ، و بعضی از مرده ها را وارثِ بعض
ص:289
دیگر ندانم .(1)
این حقایق تاریخی - به روشنی تمام - نشانه های اختلاف را میانِ صحابه می نمایاند و اینکه بیشتر این اختلاف ها در فقه و احکامِ شرعی جزئی است ، و عمر با اجرای سیاستِ جدیدش می خواست صحابه را وادارد که به رأی او تن دهند و آنان راضی به این کار نمی شدند ؛ چراکه [پیش از آن در زمان پیامبر و به همراه آن حضرت] بر میّت پنج تکبیر می گفتند ، و میان طلوع فجر و طلوع خورشید و هنگام غروب ، نماز می گزاردند و در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله مُتعه می کردند و . . .
چون عُمَر دید اِلزام نظراتش بر آنان سخت است ، به تمیم داری گفت : مقصودم شما نیستید!
آری ، از اصول سیاست جدید عُمَر این بود که فتوایش را به اجرا درآورد ؛ و از این روست که عمّار به او می گوید : «اگر بخواهی این حدیث را باز نمی گویم» و از اینجاست دل آزردگی اُبَی بن کعب و این سخن او که : «والله ، اگر دوست داری خانه نشین می شوم ، و برای اَحَدی چیزی را حدیث نمی کنم» .
همۀ این احادیث ، از وجود فشار و تهدید خبر می دهد . پیش از این ، سخن عُمَر به عمّار گذشت که گفت : «آنچه را بر عهده داری ، به تو می سپاریم» و ابو موسی اشعری را به زدن تهدید کرد و تمیم داری و ابو هُرَیره را زد - و دیگر فشارها و تهدیدها و ترساندن ها - که همه بیانگر آن است که در آن عصر ، میان این دو مکتب(2)
در اندیشه و روش ، برخورد وجود داشت .
پس از آگاهی از این واقعیّت ها ، هیچ کس نمی تواند نهی عُمَر را از تدوین سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله انکار کند ؛ زیرا کوشش های آنان را (برای تضعیف اخبار نهی از تدوین و
ص:290
زندانی ساختن صحابه) متون تاریخی و اخباری که از عُمَر در قضایای علمی و عملی رسیده است ، بی ثمر می سازد ؛ چراکه این نقل ها ، اخبار نهی را تأیید و تقویت می کند و آنچه را ابن حزم و ذهبی و دیگران گفته اند (که نهی از تدوین و حَبس مُدَوِّنان ، با مکانتِ عمر و روح و روانِ او جور درنمی آید) تضعیف می سازد .
واقع این است که وارسی دیدگاه های فقهی عُمَر ما را از اصل پژوهش مد نظرمان دور می کند ، لیکن اشاره به مبانی عُمَر - که مبتنی بر رأی است - نظریۀ ما را در منع تدوین ، یاری می رساند .
اکنون نص دیگری را دربارۀ «ماجرای تقسیم زمین های مفتوح العَنْوَة در عراق و مصر ، در روزگار عمر» در این راستا می آوریم .
در قرآن آمده است که خمس این غنایم مالِ بیت المال است تا در مواردی که آیه معیّن ساخته است ، به مصرف برسد :
« ...أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَأَنَّ للهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی ...» ؛(1)
هر غنیمتی را که به چنگ آورید ، خمس آن از آنِ خدا و رسول و ذی القربی (خویشاوندان پیامبر) است ...
و چهار قسمت باقی مانده ، میان مجاهدان - از بابِ عمل به مفهوم آیه و فعل پیامبر صلی الله علیه و آله در خیبر - تقسیم می گردد .
مجاهدان - طبق همین عادت - نزد عُمَر آمدند و خواستند که خمس (یک پنجم) اموال را برای خدا (و کسانی که در آیه نام بُردارند) بیرون آورد و بقیۀ آن را میان آنان تقسیم کند .
عُمَر گفت : مسلمانانی که بعدها می آیند چه کنند؟ در می یابند که زمین با
ص:291
کارگرانش تقسیم شده اند و از پدران به ارث رسیده و حیازت شده است! این نظر درستی نیست!
عبدالرَّحمان بن عوف گفت : پس حکم در این باره چیست؟ زمین و کارگر آن جزو «فیء» می باشد که [بر اساس قرآن] خدا به مسلمانان بازگرداند .
عُمَر گفت : چنین است که می گویی ، ولی من این عقیده را ندارم!
مجاهدان بر عُمَر گرد آمدند و گفتند : آنچه را خدا با شمشیرهایمان به ما بازگرداند ، برای قومی نگه می داری که هنوز به دنیا نیامده اند؟!
عُمَر بیش از این نمی گفت که : این ، نظرِ من است!
آنان همه گفتند : رأی ، رأی توست .(1)
این اختلاف داغ (در ساده ترین مفردات فقهی) میان صحابه ، پس از درگذشت پیامبر و عدم چرخش آن ها حول یک مرجع ، پدید آمد . از این رو آراء و اجتهادات زیاد شد و درگیری و جدال فزونی یافت .
این پیامدهای منفی که پس از وفات پیامبر ،پر شتاب ، نمایان شد ؛ همان هایند که پیامبر صلی الله علیه و آله در حدیثِ «اَریکه» و احادیث نهی از رأی ، مسلمانان را از آن ها بیم داد! همین ها بود که قلب علی علیه السلام و خواصِ صحابه را به درد آورد! تأسفِ آنان تنها برای از دست دادن خلافت وحاکمیت سیاسی نبود ، بلکه دردِ اختلاف و تفرقه و از بین رفتن وحدتِ و رهبری دینی ، جانکاه تر از آن به شمار می رفت .
نالۀ علی علیه السلام و انس و عمّار (و دیگر صحابه) را همین امر در آورد تا آنجا که حُذَیفه - که اسامی منافقان را می دانست و به امر پیامبر بر زبان نمی آورد و رازدار بود - با تلخی شدید بیم می داد که اختلاف و تضارب در آرا و اجتهادات ، دستاوردِ تضییعِ خلافت و رهاسازی افسار آن و استواری اش بر بنیان های ناسالم است .
ص:292
ابوبکر ، احمد بن عبدالعزیز جوهری در کتاب السقیفه از بَراء بن عازب نقل می کند که وی - بعد از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله - در میانِ جمعیّتی بود که مقداد و عُبادة بن صامت و سلمان و ابوذر و حذیفه و ابوالهَیْثَم بن تیّهان حضور داشتند ، حذیفه برایشان گفت :
والله ، آنچه را خبر دادم خواهد شد! والله ، دروغ نمی گویم و به من دروغ خبر داده نشده است!
این سخن را هنگامی گفت که می خواستند خلافت را میانِ شورای مهاجران بازگردانند .
سپس گفت : اُبَی بن کعب را بیاورید! آنچه را می دانم ، او می داند .
سوی اُبی روانه شدند ، در خانه اش را کوفتند ، پشت در آمد و گفت : کیستید؟
مقداد با او سخن گفت .
اُبی پرسید : چه کار دارید؟
مقداد گفت : در را باز کن! امر بزرگ تر از این است که از پشتِ در سخن گوییم!
اُبَی گفت : در را باز نمی کنم! می دانم پَی چه آمدید! می خواهید دربارۀ این عقد [پیمان خلافت] نظرم را بدانید؟
گفتیم : آری .
پرسید : آیا در میانتان حُذَیفه هست؟
گفتیم : آری .
گفت : سخن همان است که او گوید! به خدا در خانه ام را باز نمی کنم تا بر من آنچه جاری [و مُقدر] است ، جریان یابد ؛ و البته پس از آن [یعنی پس از خلافت ابوبکر] بدتر از آن است ، و شکوه ام
ص:293
سوی خداست .(1)
نیز از اُبَی بن کعب رسیده است که گفت :
سوگند به خدای کعبه ، اهل عقد [بیعت بر خلافت] هلاک شدند! برای آنان اندوهگین نیستیم ، لیکن تأسفم برای مسلمانانی است که هلاک می شوند .(2)
و در روایت دیگر آمده است که گفت :
در این باره ، سخنی خواهم گفت! باکی ندارم که زنده ام بدارید یا مرا بکشید .(3)
ابو صلاح ، تقی الدَّین حلبی (م 447 ه-) آورده است که اُبَی و ابن مسعود ، در عهد اول - پس از درگذشت پیامبر - بر ولای آل البیت استوار ماندند و به آنان اختصاص داشتند .(4)
وی می افزاید : اُبی در پایان عمر - اگر مرگش نمی رسید - قصد داشت آنچه را در ضمیرش هست آشکار سازد .(5)
وی از دوازده نفری است که با ابوبکر - بدان جهت که عهده دار خلافت شد و امام امیرالمؤمنین علیه السلام را پس زد - دشمنی ورزیدند .(6)
اُبَی با رنج و تلخ کامی این حادثه بزرگ را تحمّل کرد و با این سخن که :
ص:294
«وإلی الله المشتکی» (ناله ام سوی خداست) شِکوه به سوی خدا داشت! (1)
از سعد بن عُباده شنید آنچه را که ولایت امام علی علیه السلام را واجب می ساخت .(2)
به این ترتیب ، به فهرستِ مخالفانِ نگرش فقهی عُمَر ، نام های دیگری را می توان افزود :
16 . زید بن اَرقم .
17 . بَراء بن عازب .
18 . عبدالله بن عمر .
19 . سلمان فارسی .
20 . ابو هُرَیره .
21 . تَمیم داری .
22 . مقداد بن اَسود .
23 . ابوذر غفاری .
24 . مجاهدانی که خدا «فیء» را ارزانی شان داشت (از صحابه و دیگران) .
ص:295
در راستای تأکید بر صحّتِ مدّعایمان و آنچه را تاکنون آوردیم ، لازم است در دیدگاه های این دسته از صحابه - که یادآور شدیم - بیشتر دقّت کنیم و در این پژوهش ، بر نقل یک واقعه یا حادثه از آن ها خرسند نباشیم ، بلکه نگرش فقهی آنان را - به نحو غالب - وارسی کنیم .
در ضمنِ بررسی شخصیت اینان ، دریافتیم که بیشتر این ها از اصحاب تدوین بودند و این کار ، به معنای تضادّ خط مشی فکری ، میانِ خلیفه (عمر) و این دسته از صحابه است .
نام های کسانی که تاکنون بر آن ها دست یافته ایم ، چنین است :
احدی انکار نمی کند که علی علیه السلام در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله از تدوین گران بود . اُمّ سَلَمه (همسر پیامبر) می گوید :
علی بن ابی طالب نزد پیامبر صلی الله علیه و آله بود . آن حضرت پوستی خواست و املا می کرد و علی می نوشت تا اینکه پشت و روی پوست و پاچه های آن آکنده از نوشته شد .(1)
صحیفه ای از رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد علی علیه السلام بود ، آن را در غلافِ شمشیرش حفظ می کرد .
بیش از ده نفر از شاگردان امام علی علیه السلام این صحیفه را ذکر کرده اند .(2)
پیشاز این ، بعضی از دیدگاه های امام علی علیه السلام - که برخلافِ نظراتِ عُمَر بود - بیان شد .
ص:296
ابو العالیه از اُبَی بن کعب روایت می کند که وی نسخه های بزرگی در تفسیر داشت .(1)
پیش از این آگاه شدیم که رأی اُبی برخلاف نظر عُمَر بود ، و بر عدم برتری علمیِ عُمَر تصریح می کرد و منعِ او را از نقل حدیث و قرائتِ قرآن ، نپسندید .
رسول خدا صلی الله علیه و آله مُعاذ را به یمن فرستاد و هم زمان نامه ای دربارۀ صدقات برایش نوشت که در آن احادیثی بود .(2)
نامۀ پیامبر صلی الله علیه و آله به مُعاذ دربارۀ صدقات ، نزد موسی بن طلحه بود(3)
و کتاب های مُعاذ پیش ابن عائذ(4) .
این نصوص - همگی با هم - بر تدوین معاذ و مُدوِّنات او و بقای آن ها دلالت می کند ، با آنکه خلیفه احادیث را سوزاند و از تدوین منع کرد و تهدید نمود .
در صفحات پیشین ، موضع مُعاذ نسبت به عُمَر دربارۀ قصاصِ مسلمان برای قتل ذمّی و رجم زنی که دو سال پس از غیبت شوهر فرزند زایید ، بیان شد .
سخن حُذَیفه با عُمَر گذشت که می گفت : وی ، حق را خوش ندارد و فتنه را می پسندد و به آنچه ندیده شهادت می دهد و بی وضو نماز می گزارد و در زمین
ص:297
برایش چیزهایی است که برای خدا در آسمان نیست!
حُذیفه برای پیامبر صلی الله علیه و آله صدقات خرما را می نوشت ،(1)
و مقدار خرمای حجاز را - که از رطب به دست می آمد - تخمین می زد و می نوشت ،(2)
و خرمای نخل را برآورد می کرد و می نگاشت .(3)
کاتب رسول خدا صلی الله علیه و آله در صدقات ، زُبیر بن عوّام بود . اگر وی غایب می شد یا عذر می خواست ، جَهْم بن صَلْت و حُذَیفة بن یمان ، آن را می نوشت(4)
و پیامبر صلی الله علیه و آله دیکته می کرد .(5)
جُوَیبر ، از ضحّاک ، از عبدالله بن مسعود روایت می کند که گفت : ما در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله چیزی از احادیث را نمی نوشتیم مگر تشهّد و استخاره را .(6)
از مَعْن روایت است که گفت : عبدالرَّحمان بن عبدالله بن مسعود برایم کتابی را آورد و سوگند یاد کرد که آن کتاب ، دست خط پدرش می باشد .(7)
از ابن مسعود روایت شده که وی از تدوین حدیث منع کرد!
لیکن این سخن را دو خبری که پیش از این گذشت ، و حبس او توسطِ عُمَر - و دیگر شواهد - تکذیب می کند .
ص:298
احتمال می رود که محو آن صحیفه ها به وسیلۀ ابن مسعود (به فرض صحیح باشد) بدان جهت صورت گرفت که در بردارندۀ داستان های اهل کتاب بود .(1)
از ابن مسعود روایت است که وی در چندین مسئله با عمر مخالفت کرد . ابن قیّم ذکر می کند که ابن مسعود در حدود صد مسئله ، بر خلافِ عمر نظر داشت .(2)
این سخن بر خلافِ حدیثی است که از ابن مسعود نقل شده که گفت : «اگر مردم به یک وادی و دره روند و عُمَر به وادی دیگر رود ، من وادی عُمَر را می پیمایم!» .(3)
این ها همه ، تأکیدی است بر اینکه : ابن مسعود از گروه تعبّد و تدوین بود .
از این شخص دربارۀ کتابت و تدوین ، چیزی نرسیده است . به زودی نقش او را در طرحِ سیرۀ شیخین خواهیم شناخت و جایگاه او را نزد عُمَر درمی یابیم .
وی پیش از خلافتِ عُمَر درگذشت ، و نصّی نرسیده است که کتابی یا دست نوشته ای یا نسخه ای ، برای او باشد .
گفته اند : وی نخستین کسی بود که دربارۀ فرائض (میراث) کتاب نوشت .
جعفر بن بَرْقان می گوید : شنیدم زُهْری می گفت :
ص:299
اگر زید بن ثابت فرائض را نمی نوشت ، از دست مردم می رفت .(1)
وی با عمر در ارث جدّه ، وقصاص مسلمان به ذمّی - و دیگر مسائل - مخالفت می کرد .
سُلَمی می گوید :
عبدالله بن عبّاس را دیدم که به همراهش اَلواحی بود ، بر آن ها قسمتی از کارهای رسول خدا را به نقل از ابو رافع نوشته بود .(2)
ابن عبّاس این الواح را با خود حمل می کرد . مشهور است که وی هنگام وفات ، یک بار شتر کتاب بر جای گذاشت .(3)
از ابن عبّاس ، روایاتی رسیده است که ثابت می کند وی ماندگار ساختنِ علم را به وسیلۀ کتابت لازم می دانست .(4)
آنچه طاووس از ابن عباس نقل کرده است که وی کتابتِ علم را خوش نداشت ، قابل تأمل است ؛ زیرا این روایت بر خلافِ روایات دیگری می باشد که از ابن عبّاس رسیده است .
پیش از این آمد که وی با عُمَر دربارۀ زنی که شش ماهه فرزند زایید (و دیگر موارد) مخالفت ورزید .
رسول خدا صلی الله علیه و آله به ضحّاک نوشت که زنِ اَشیم ضبابی را از دیۀ شوهرش ارث
ص:300
دهد .(1)
وی نامه ای به عُمَر نوشت که در آن آمده است : پیامبر صلی الله علیه و آله زنِ اَشیم ضبابی را از دیۀ شوهرش ارث داد .(2)
پیامبر صلی الله علیه و آله پرده داری کعبه را به او داد . سخنِ وی با عُمَر گذشت که وی عمر را از گرفتن مالِ کعبه و تقسیم آن منع کرد .
از شیبه ، کتاب یا صحیفه یا نسخه ای ذکر نشده است .
احتمال دارد که این زن ، فاطمه دختر قَیْس باشد - خواهر ضحّاک که ده سال از او بزرگ تر بود - ابو سلمه بعضی احادیث این زن را (به نقل از او) نوشت . محمّد بن عمرو می گوید : برای ما حدیث کرد ابو سلمه ، از فاطمه بنتِ قیس ، گفت : از دهانِ فاطمه نوشتم که گفت : من همسرِ مردی از بنی مخزوم بودم ، طلاقم داد .(3)
از عُمَر رسیده که وی دربارۀ حدیث سکنی که این زن روایت کرد ، گفت :
کتاب خدا و سنتِ پیامبرمان را برای سخنِ زنی رها نمی کنیم که نمی دانیم راست می گوید یا دروغ .(4)
ص:301
عمّار از صحابیان گران قدر است ، از پیروان امام علی علیه السلام که در واقعۀ صفّین به شهادت رسید . رسول خدا صلی الله علیه و آله از مقتل او خبر داد و اینکه وی را گروه باغی به قتل می رساند .
بر تدوینی از عمّار دست نیافتیم ، لیکن وی از اصحاب مکتب تدوین بود ؛ زیرا فقه وی ، فقه تعبّدِ محض است ؛ و نیز بدان جهت که در موضع گیری هایش خط مشی خلفا را بر خطا می دانست و از فقه و مکتب علی علیه السلام پیروی می کرد .
در مسند احمد آمده است که ابو موسی نامه ای در پاسخ نامۀ ابن عبّاس نوشت :
رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که راه می رفت ...(1)
بکر بن عبدالله ، ابو زید می گوید :
ابو موسی صحیفه ای مخطوط دارد که در کتابخانۀ شهید علی در «ترکیه» نگهداری می شود .(2)
از ابو موسی رسیده است که وی از تدوین سنّت دفاع می کرد .
ما در بحث فقهی آینده ، به مکتب فقهی وی اشاره خواهیم کرد واینکه آیا وی موافق تعبُّد است یا اجتهاد .
از ابو سعید خُدری رسیده است که گفت :
ص:302
ما جز قرآن و تشهُّد را نمی نوشتیم .(1)
اَعظمی احتمال می دهد که وی بعضی از احادیث نبوی را برای عبدالله بن عبّاس نوشت .(2)
این گزارش ها برخلافِ سخنی است که از وی مشهور است که از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده که :
از من چیزی ننویسید! هرکه جز قرآن چیزی (از من) نوشته است آن را پاک کند .(3)
زید بعضی احادیث نبوی را نوشت و آن ها را برای اَنس بن مالک فرستاد . از آن هاست آنچه را در زمان «حَرّه» (حلال ساختن اهل مدینه برای سپاهیان در دوران یزید) به اَنس نوشت و دربارۀ قتل فرزندان و خویشانش او را تسلیت گفت .
در این نامه آمده است :
تو را به بشارتِ الهی ، بشارت می دهم . شنیدم رسول خدا می گفت : پروردگارا ، اَنصار و فرزندانِ آن ها را بیامرز .(4)
زید ، عُمَر را در بعضی از فتواهایش تخطئه کرد ، در فضائل علی روایات فراوانی باز گفت .
محمّد عجاج خطیب می گوید :
ص:303
بَراء بن عازب - صحابی رسول خدا - حدیث می گفت ، و اطرافیانش آن را می نوشتند .(1)
وکیع می گوید : پدرم از عبدالله بن حَنَش برای ما حدیث کرد ، که گفت :
دیدم مردانی را قلم نی به دست - نزد بَراء - که می نوشتند .(2)
روایاتِ زیادی در فضائل علی علیه السلام از بَراء هست . پیش از این با موضع گیری اش در ماجرای بیعت آشنا شدیم .
از وی روایت شده که احادیث نبوی را می نوشت .
ابراهیم صائغ از نافع دربارۀ ابن عُمَر می آورد که :
وی دارای کتاب هایی بود که در آن ها می نگریست ؛ یعنی علم [و دانشی که در آن کتاب ها بود] .(3)
به زودی موضع گیری ابن عمر را در برابر پدرش و مدد رسانی اش را به مکتب تعبد محض ، درخواهیم یافت ، هر چند گاهی این خط مشی را زیر پا می گذاشت .
ابن شهر آشوب می گوید :
قول صحیح - و گفته اند مشهور - این است که نخستین کسی که به تصنیف (نگارش) دست یازید ، امیرالمؤمنین ، علی علیه السلام است ؛ سپس
ص:304
سلمان فارسی .(1)
سیّد حسن صدر ، دربارۀ سلمان می گوید :
وی حدیثِ جاثلیق رومی - فرستادۀ پادشاه روم پس از درگذشتِ پیامبر - را نوشت ، شیخ طوسی آن را در الفهرست آورده است .(2)
اَعظمی می نویسد :
به نظر می رسد وی بعضی از احادیثِ نبوی را برای ابو درداء نوشت .(3)
شماری از احادیث در مسند احمد از سلمان هست که دلالت می کند وی از پیروان مکتب تعبُّد محض بود ، بلکه با مطالعه سیرۀ عمومی او جزم حاصل می شود که سلمان از بزرگانِ این خط مشی مقدّس است ؛ و جای شگفتی نیست ، چراکه در شرافت به درجه ای رسید که پیامبر صلی الله علیه و آله درباره اش فرمود : سلمان از ما اهل بیت است .
فضل بن حسن بن عُمَر بن اُمیّه ضَمْرِیّ ، از پدرش نقل می کند که گفت :
نزد ابو هُرَیره حدیثی را خواندم ، او انکار کرد . گفتم : این حدیث را از خودت شنیدم! گفت : اگر چنین باشد ، نزدِ من مکتوب است .(4)
ص:305
در احادیث ابو هُرَیره ، شواهدی است که مکتب تعبّد را تأیید می کند و شواهد دیگری بر خلاف آن هست .
اعتراض تمیم داری بر عُمَر - پیش از این - گذشت ، هنگامی که او را از نماز بعد از عصر منع کرد .
وارد نشده است که او از مصنّفان یا از مُدوِّنان باشد ، لیکن مقداد به پیروی علی علیه السلام و ترسیم خط مشی او ممتاز است . وی جزو افرادِ مکتب تعبّد محض می باشد ، گرچه تدوینی ندارد یا نوشته هایش به ما نرسیده است .
ابن شهر آشوب - در ضمن کسانی که در اسلام تصنیف کردند - پس از سلمان ، ابوذر را می افزاید .(1)
خط مشی وفقه و اصول فکری ابوذر ، پیروان مکتب اجتهاد و رأی را برنمی تافت . مخالفت های او با حاکمان - و به ویژه عثمان - مشهور است .
افزون بر این ، ابوذر از یارانِ خاص پیشوای مکتب تعبّد محض ، امام علی علیه السلام می باشد .
ص:306
با نگاه به این فهرستِ آماری ساده ، درمی یابیم که صحابی مخالف با روش فقهی عُمَر ، غالباً یکی از دو گروه زیر بود :
به این معنا که از مُدوِّنان ، نهی از تدوین روایت نشده است ، بلکه آنان با تدوین موافق بودند . بر خلاف مجتهدان که خط مشی عمومی شان منع از نقل حدیث و کتابت و تدوین آن بود ؛ یعنی میانِ «تدوین و تعبّد» و «منع از تدوین و اجتهاد» ملازمه هست .
به عنوان مثال : عمّار از گروه تعبّد محض است (چنان که در آینده روشن خواهیم ساخت) هرچند مُدوّنی ندارد ، و عمر و زید بن ثابت (و دیگران) از گروه اجتهاد و رأی اند ، هرچند دارای مدوّناتی می باشند ؛ زیرا با استقراء درمی یابیم که نوشته هاشان فراتر از آرای شخصی آن ها نیست و مرویات آن ها در همین قالب می گنجد .
بنابراین مقصود از اهل تدوین ، متعبّدان اند ؛ و اینان در رأس مخالفانِ مکتب اجتهاد و رأی قرار دارند .
ب) از یاران علی علیه السلام و جان فشانان در رکابش(1)
از وارسی این بحث نیز حقایق مهم دیگری - در این راستا - به دست آمد :
1 . ضعفِ سخن کسانی که می گویند رسول خدا صلی الله علیه و آله ازتدوین حدیثش نهی فرمود .
2 . در عهد پیامبر صلی الله علیه و آله تدوین علم به امر آن حضرت صورت می گرفت ، و این
ص:307
امر - بعد از پیامبر - به وسیلۀ صحابیانی که به نصوص متعبّد بودند ، ادامه یافت .
3 . در دوران عمر ، مُدوّناتی نزد صحابه وجود داشت و به همین جهت ، وی احضار آن ها را خواستار شد .
4 . نهی از تدوین سنّت ، بعدها و به امر ابوبکر و عُمَر صورت گرفت ، و مشروع بودنش را از نص پیامبر به دست نیاورد .
معلّمی می گوید :
اگر پیامبر صلی الله علیه و آله به طور مطلق از نوشتنِ احادیث نهی می کرد ، ابوبکر آن ها را نمی نوشت و عمر دلواپسِ آن ها نمی شد .(1)
بنابراین ، می گوییم : اگر نصوص سنّت ، مُدوّن و موجود بودند ، چرا عمر نشر آن ها را برنتافت؟ چگونه وی می گوید : «کتاب خدا ما را کافی است»؟!
اگر آنچه را که گفتیم درست باشد ، چرا ابن حزم و دیگران ، بعید می دانند که عمر به حبس صحابه امر کرده باشد؟
آری ، نقل حدیث و تدوین حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله مانع اساسی در برابر اجتهادات ابوبکر و عُمَر بود و ارشاد آن دو ، مردم را سوی عمل به قرآن و کاستن از نقل حدیث و منعِ تدوین ، نخستین گام در این راه به شمار می رفت .
این چنین ، میان مردم و حدیث فاصله می افتاد ، و زمینه مناسب برای شکوفایی جایگزینِ آن - اجتهاد صحابی - آماده می شد و این بدیل ، گام بعدی بود برای آنکه تحدیث و تدوین منع گردد .
رسول خدا صلی الله علیه و آله به وقوع سریع این امر با فعل مقاربه «یوشک» مردم را آگاه ساخت ، با تأکید بر اینکه این رخداد را نمی پسندد ؛ زیرا می گوید : «لأعرفنّ» ، «لألفینّ» ؛ و تأکید می ورزد که سخنِ او از کلام الهی است و میانشان ناسازگاری وجود ندارد : «ألا وإنّ کلامی ، کلام الله» ؛ آگاه باشید! سخنِ من ، کلامِ خداست .
ص:308
منع از نقل حدیث - نسبت به عُمَر - یک ضرورتِ اجتماعی بود که شرایط زمانی ، خلیفه را بر آن واداشت ، و به منزلۀ واکنش منفی و عکس العملی شمرده می شد در مقابل ناآگاهی به سخنانِ پیامبر صلی الله علیه و آله بلکه در برابر شناختی که از نهی پیامبر داشت (آن گاه که وی سخنانی از تورات را نوشت) .
عُمَر با نهی از تدوین حدیث ، می خواست اجتهاد ورزد . نهی پیامبر صلی الله علیه و آله را از تأثُّر به نوشته های اهل کتاب ، دستاویز خود قرار داد و آن را به منع از نقل حدیث و تدوین سنّت ، سرایت داد!
در حالی که فرق میان این دو آشکار است ؛ نهی پیامبر از نوشتن صُحُف اهل کتاب ، بدان جهت بود که آن ها تحریف شده اند و این امر ، ربطی به نهی عُمَر از تدوینِ سنّت ندارد .
برای توضیح این امر ، متونی را در این زمینه می آوریم .
ذهبی ، از سعد بن ابراهیم ، از پدرش آورده است که :
عُمَر سه نفر را زندانی کرد : ابن مسعود ، ابو درداء ، و ابو مسعود انصاری ، به آن ها گفت : شما از رسول خدا زیاد حدیث می کنید !(1)
در کتاب شرف أصحاب الحدیث (اثر خطیب) آمده است :
عُمَر پیکی را سوی عبدالله بن مسعود و ابو درداء و ابو مسعود فرستاد ، به آنان گفت : از نقل این همه احادیث از پیامبر چه منظوری دارید؟! آنان را در مدینه حبس کرد تا اینکه خودش درگذشت .(2)
حاکم از سعد بن ابراهیم ، از پدرش ، روایت کرده است که :
عُمَر به ابن مسعود و ابو درداء و ابو ذر گفت : قصدتان از نقلِ
ص:309
حدیث از پیامبر چیست؟!
به گمانم آنان را - در مدینه - زندانی کرد تا اینکه مُرد .(1)
در مختصر تاریخ دمشق آمده است :
عبدالرَّحمان بن عوف گفت : عُمَر نَمُرد مگر اینکه سوی اصحاب پیامبر پیک فرستاد ، آنان را (عبدالله ، حُذیفه ، ابو درداء ، ابوذر ، عُقْبَة بن عامر) از گوشه و کنار گرد آورد و گفت : این احادیثی که از رسول خدا در سرزمین ها افشا کردید ، به چه منظور است؟!
گفتند : ما را از نقل حدیث باز می داری!
گفت : نه ، همین جا بمانید! والله ، تا زنده ام نمی گذارم از نزدم دور شوید! من از شما داناترم ؛ سخنتان را می شنوم و پاسخ می گویم .
آنان از مدینه بیرون نرفتند تا اینکه عمر مُرد .(2)
جملۀ «أکثرتم عن رسول الله» (از پیامبر زیاد نقل می کنید) و «أفْشَیْتُم عن رسول الله فی الآفاق» (در هر ناحیه و سرزمین ، سخن پیامبر را انتشار می دهید) تأکید بر این است که در نقل احادیث از پیامبر آگاهی و بیداری مسلمانان نهفته بود و عمر را در آن شرایط خاص ، در تنگنا واقع می ساخت ؛ زیرا مؤاخذه عمر بر «اِکثار» و «افشا» است نه کذب و بهتان!
اِفشا ، با تخطئۀ خلیفه مساوی است ؛ به ویژه هنگامی که حدیث از پیامبر ، ظاهر و صریح باشد .
این حقیقت ، وضوحِ فزون تری می یابد آن گاه که در جواب عُمَر به اُبَی بن کعب ، بیشتر دقّت کنیم :
ص:310
اُبَی گفت : ای عُمَر ، آیا در حدیث از پیامبر به من تهمت می زنی؟!
عُمَر گفت : ای ابا منذر ، والله ، بر این کار تو را متّهم نمی سازم ، لیکن خوش ندارم حدیث رسول خدا بَرمَلا شود !(1)
و این سخن عمر که می گوید : «أقلّوا الرِّوایة عَنْ رَسول الله إلاّ فیما یُعْمَلُ به»(2)
(از رسول خدا کم روایت کنید مگر در اعمالِ [عبادی]) .
سِرّ منع در نصّ اول ، مانند خورشید آشکار است . عمر نمی خواست حدیثِ پیامبر بَرمَلا شود - «کَرِهْتُ أن یکون الحدیثُ عن رسول الله ظاهراً» (دوست ندارم حدیث پیامبر آشکار گردد) - تا در دولتِ وی یا در شخصِ او ، خلل و خَلأ فقهی بروز نکند .
چنین است قید «ما یُعمل به» ؛ یعنی جواز نقل احادیثِ مشهورِ معمول میان مسلمانان که در احکام و جز آن ، جریان داشت و خلیفه (چون دیگر مسلمانان) بدان آشنا بود .
امّا احادیثی را که مردم نمی دانند (یا بسا عمر شناختی از آن ها ندارد) اجازه نمی دهد محدِّثان نقلش کنند ؛ چراکه امکان دارد میان آن ها و اجتهاداتِ عُمَر تضادّ پدید آید و برای دستگاه حکومت - که می بایست مرجع فقهی برای امّت اسلام باشد و کارها را سامان بخشد - مشکل ایجاد کند .
و از این روست که عُمَر به صحابه می گوید : «أَقیموا عندی ، لا والله ، لا تُفارِقونی ما عِشتُ ؛ نحن أعلم ، نَأْخُذ منکم ونَرُدُّ علیکم» ؛ نزدم بمانید! به خدا سوگند ، تا زنده ام نمی گذارم از من دور شوید ؛ من از شما داناترم ، حرفتان را می شنوم و پاسخ می گویم .
پس واضح شد که عمر ، نقل روایت را نمی پسندید ؛ چنان که بسیاری از
ص:311
صحابه ، رَویۀ عُمَر را نمی پسندیدند .
و این سخن ، مغایر است با آنچه بعضی شایع ساخته اند که عُمَر - تنها - از نگارش حدیث نهی کرد .
و از اینجا ، بر فهرستِ اسامی کسانی که مخالفِ آرای عمر بودند ، اشخاصِ زیر افزوده می شود :
25 . ابو درداء .
26 . ابو مسعود انصاری .
27 . عُقْبَة بن عامر .
ما نمی خواهیم - در اینجا - در این نام ها تفصیل دهیم . تنها اشاره می کنیم که صحابیان زیای بودند که فقهشان با فقه اهل بیت ، مُتَّحِد بود ؛ و شمار اینان آن گونه که ابن حجر می پندارد ، به 13 نفر یا 7 نفر (آن گونه که موسی جار الله گمان می کند) منحصر نمی شود .
از ابن عبّاس دربارۀ مردی سؤال شد که درمی گذرد و یک دختر و خواهرِ تَنی ، بر جای می نهد .
ابن عبّاس پاسخ داد : نصفِ میراث به دختر می رسد ، و خواهرش ارث نمی برد .
سائل گفت : عمر به غیر این قضاوت کرد!
ابن عبّاس گفت : شما بهتر می دانید یا خدا؟!
سائل می گوید : مقصودش را نفهمیدم تا اینکه از ابن طاووس [یمانی] پرسیدم و سخن ابن عبّاس را برایش گفتم .
او گفت : پدرم به من خبر داد که شنید ابن عبّاس می گفت : خدای بزرگ می فرماید : « ...إِنِ امْرُؤٌ هَلَکَ لَیْسَ لَهُ وَلَدٌ وَلَهُ أُخْتٌ فَلَها
ص:312
نِصْفُ ما تَرَکَ ...» (1) ؛ اگر کسی بی فرزند بمیرد و یک خواهر داشته باشد ، نصفِ میراث ، مال خواهرش است .
ابن عبّاس گفت : شما می گویید : نصفِ میراث مالِ خواهر اوست حتّی اگر دارای فرزند بود .(2)
عُمَر - در میراث - میان دخترِ میت و خواهرِ تنی او ، فرق نمی گذاشت ؛ زیرا به نظر وی بر دختر (چنان که از قبل در فرهنگ عرب معروف بود) عنوان فرزند ، به طور حقیقی صدق نمی کرد!
پیداست که این نگرش بر خلاف صریح قرآن است که می فرماید : «یُوصِیکُمُ اللهُ فِی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُنْثَیَیْنِ» ؛(3)
خدا دربارۀ فرزندانتان سفارش می کند که برای پسر دو برابر دختر ، سهم الارث هست .
این آیه ، دلالت می کند که بر «بنت» (دختر) به مفهوم قرآنی و عرفی و حقیقی ، فرزند گفته می شود ؛ و با وجود فرزند ، نوبت به برادر و خواهر - در ارث - نمی رسد ؛ زیرا خدای متعال می فرماید :
« ...هُوَ یَرِثُها إِنْ لَمْ یَکُنْ لَها وَلَدٌ فَإِنْ کانَتَا اثْنَتَیْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمَّا تَرَکَ وَ إِنْ کانُوا إِخْوَةً رِجالاً وَ نِساءً فَلِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُنْثَیَیْنِ یُبَیِّنُ اللهُ لَکُمْ أَنْ تَضِلُّوا وَ اللهُ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیمٌ» ؛(4)
و برادر از خواهر ارث می برد اگر خواهر فرزند نداشته باشد ؛ و اگر شخصی بمیرد و تنها دو خواهر بر جای گذارد ، دو سوم میراث از
ص:313
آن هاست ؛ و اگر خواهر و برادر بر جای گذارد ، برادر ، دو برابر خواهر ارث می برد ؛ خدا احکام ارث را برایتان تبیین می کند تا گمراه نشوید ، و خدا بر هر چیزی آگاه است .
«وَهُوَ»(1) یعنی همچنین برادران و خواهران - با وجود فرزند - حقی در ارث ندارند .
عُمَر در «عول فرائض» ]زیادی سهام در ارث[ رأی دیگری دارد که ابن عبّاس با او مخالف است .
عمر گفت : والله ، نمی دانم کدامتان را خدا مقدّم داشت و کدام یک را مؤخّر! بهترین کاری که به نظرم می رسد این است که این مال را به قسمت های مساوی میانتان تقسیم کنم .
ابن عبّاس گفت : به خدا سوگند ، اگر آن که خدا مقدّم داشت مقدّم بداری ، و آن که خدا مؤخّر داشت مؤخّر بداری ، سهمی اضافه نمی آید [و به عول نمی انجامد] .(2)
عُمَر دربارۀ زنی که مُرد و شوهر و مادر و دو برادر مادری و دو برادر تنی بر جای گذاشت ، به دو گونه مختلف حکم کرد :
بار اول حکم کرد که شوهر سهم خود را - نصف ارث - ببرد و به مادرش ، یک ششم (که سهم اوست) داده شود ، و دو برادر مادری اش ، یک سوم باقی را ارث برند ، و دو برادر تنی سهمی نبرند .
در بار دوم ، عُمَر می خواست چونان گذشته حکم کند . دو برادر تنی احتجاج کردند و گفتند :
ما ، در «مادر» با آنان مشترکیم ، پدر داریم و آن ها پدر ندارند ؛ اگر ما را بدان جهت که پدر داریم محروم می کنی ، از ناحیۀ مادر به ما ارث بده (چنان
ص:314
که آنان را به خاطر مادرشان ارث می دهی) فرض کن پدرِ ما «خَر» است! مگر جز این است که ما از یک رحم بیرون آمده ایم؟
عُمَر گفت : راست می گویید! ودر ثلث ، آنان را با برادران مادری شریک ساخت .(1)
در حدیث دیگر آمده است که آنان گفتند :
فرض کن پدر ما سنگی است که در دریا پرت شد! ما را به جهت خویشاوندی شریک ساز!
عُمَر آنان را شریک ساخت و ثلث را میان چهار برادر - به طور مساوی - توزیع کرد .
مردی گفت : در فلان سال ، برادرانِ تنی را شریک نساختی!
عمر گفت : آن حکمی بود که در آن زمان کردیم ، اکنون حکم ما این است !(2)
شافعی در المسند و ابو داود و بیهقی از طاووس نقل کرده اند که عُمَر پرسید : آیا کسی از رسول خدا دربارۀ «جنین» چیزی شنید؟
حمل بن مالک بن نابغه برخاست و گفت : من دو زن داشتم ، یکی از آنان با چوبکی دیگری را زد ، وی جنینِ مُرده انداخت! رسول خدا در این باره حکم کرد که دیه اش [قیمت] یک کنیز یا غلام است .
عُمَر گفت : اگر این را نمی شنیدیم ، به گونۀ دیگر حکم می کردیم ؛ نزدیک بود در مانند این ماجرا به رأی خود فتوا دهیم .(3)
عُبیدۀ سلمانی می گوید : از عُمَر دربارۀ میراثِ جد ، صد قضیۀ مختلف به خاطر دارم(4) .
ص:315
دکتر محمّد سلاّم مدکور دربارۀ امر عُمَر در (میراث) جدّه ، این گونه تعلیق می زند :
لیکن عُمَر جز به اولویّت جد نسبت به برادران ، تن نمی داد ومی گفت : اگر امروز به آن حکم کنم ، به همۀ میراث برای جدّ حکم خواهم کرد! لیکن وی از رأی خودش بازگشت و گفت : هیچ کدامشان را محروم نمی سازم ! شاید همه شان صاحب حق باشند . سپس به تقسیمِ ارث رو آوَرْد با این شرط که از یک ششم کمتر نشود ، و بار دیگر به تقسیم گرایید به شرط اینکه از یک سوم کمتر نگردد .
این اختلاف و ناپایداری در رأی نبود مگر بدان جهت که این مسئله ، صرفِ اجتهاد بود ، نصّی در آن وجود نداشت که حکم را به روشنی تبیین کند .
می توانیم از گفت و شنودی که میان زید بن ثابت و عُمَر روی داد ، روشن سازیم که زید اسلوبی را در تشبیهِ بلیغ (بلاغت در تشبیه) به کار گرفت که رأیش را به عقل و امتناع نزدیک می سازد .(1)
دکتر محمّد روّاس قلعه چی ، آیۀ 11 سورۀ نساء را ذکر می کند که می فرماید :
« ... وَلِأَبَوَیْهِ لِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَکَ إِنْ کانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلَدٌ وَوَرِثَهُ أَبَواهُ فَلأُمِّهِ الثُّلُثُ ...» ؛(2)
برای هریک از پدر و مادر میّت ، یک ششم ارث است اگر فرزندی داشته باشد ؛ وگرنه (در صورتی که وارث تنها پدر و مادر باشد) مادرش یک سوم مال را ارث می برد .
و سخن عبیدۀ سلمانی را می آورد که می گوید :
ص:316
از این آیه ، فهمیده می شود که باقی ماندۀ میراث ، برای جدّ است.(1)
سپس خود می نویسد :
عُمَر در ماجرای میراثِ جد همراه برادران ، اضطراب داشت . با صحابه - در این باره - بارها مشورت کرد ، لیکن به نظرِ قطعی دست نیافت . پیش از وفاتش دوست داشت که این امر به شکلی استقرار یابد تا هرج و مرج در آن نباشد ؛ نوشته ای دربارۀ جد و کلاله نگاشت و مکث کرد و از خدا خیر می خواست و می گفت : خدایا ، اگر در آن خیری دانستی ، امضایش کن! تا اینکه به این نوشته ، طعنش زدند ؛ وی آن را خواست و از بین بُرد و هیچ کس ندانست در آن چه بود .
عُمَر گفت : من دربارۀ جد و کلاله ، نوشته ای را نگاشتم و از خدا خیر را طلبیدم! به نظرم آمد که شما را بر آنچه هستید واگذارم .(2)
سُیُوطی در الأشباه والنظائر بر اجتهاداتِ عُمَر دربارۀ جدّه چنین تعلیق می زند :
بدان علّت ، که اجتهادِ دوم اَقوا از اجتهادِ اول نمی باشد ؛ چراکه به عدم استقرار حکم می انجامد و در این کار ، مشقّتی شدید است ؛ زیرا وقتی این حکم نقض شود ، آن نقض نیز نقض می شود ، و همین طور می توان ادامه داد .(3)
آنچه دلالتِ قطعی دارد بر اینکه عمر در برابر کتاب و سنّت ، اجتهاد می ورزید این است که پیامبر صلی الله علیه و آله او را آگاه ساخت که وی هرگز حکم میراثِ جد را
ص:317
نخواهد دانست تا اینکه بمیرد! با وجود این ، وی زیر بار نرفت و به اعمالِ نظراتش پرداخت .
از سعید بن مُسَیَّب روایت شده که گفت :
عمر از پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید ک