رهنما 72 (داستانواره زیارت ما)

مشخصات کتاب

سرشناسه : شیخ تبار، حمزه علی، 1343 -

عنوان و نام پدیدآور : داستانواره زیارت ما: احکام زیارت به روایت داستان/ نویسنده حمزه علی شیخ تبار.

مشخصات نشر : مشهد: انتشارات قدس رضوی،1391.

مشخصات ظاهری : 60ص.؛11×17س م.

فروست : رهنما؛72.

شابک : 978-600-6543-41-3

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

یادداشت : کتابنامه .

موضوع : داستان های کوتاه فارسی -- قرن 14

موضوع : زیارت و زائران -- آداب و رسوم

شناسه افزوده : آستان قدس رضوی. معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی

شناسه افزوده : موسسه انتشاراتی قدس رضوی

رده بندی کنگره : PIR8130 /ی3472 د2 1391

رده بندی دیویی : 8فا3/62

شماره کتابشناسی ملی : 2827529

ص:1

اشاره

تصویر

ص:2

تصویر

ص:3

تصویر

ص:4

داستانوارۀ زیارت ما

درآمد

داستان، زبان زندگی است؛ چراکه قصه محصول حادثه ها در گذر زمان است و این زمان و حادثه چیزی است که در کوچه پس کوچه های زندگی به وفور پیدا می شود. و شریعت چتری است به پهنای همۀ لحظه های زندگی مان، چون خدا خواست که در همۀ نفس هایمان حضور داشته باشد. پس می شود گفت: زندگی موضوع شریعت است. و زیارت قشنگ ترین عکس آلبوم زندگی است که با احکام شریعت زیباتر می شود. و ما خواستیم این زیباترین لحظه ها را با زبان شیرینِ زندگی، یعنی داستان، به تصویر بکشیم تا شیرینی این سفر به کامتان بماند...

ص:5

و اما چند نکته:

1. بیشتر فتاوا مطابق نظر حضرت امام خمینیŠ و مقام معظم رهبری(مدظله) است؛ ولی تلاش کرده ایم در خیلی از مسائل به اختلافات اشاره کنیم؛

2. واضح است که در روند تبدیل اصطلاحات و موضوعات دقیق فقهی به داستان، ممکن است حکمی فقهی دستخوش تغییر شده یا موضوعِ مقید، به صورت مطلق یا برعکس نمایان شود. به همین جهت، نوشتۀ پیشِ رو پس از بازدید ادبی توسط استادان، در اختیار استاد محترم جناب آقای فلاح زاده قرار گرفت تا اطمینان کامل از صحت محتوا حاصل آید.

ص:6

1.قاب خاطره

در و دیوار خانه را گردگیری می کنم. به قاب عکس زیارت مشهدمان می رسم. یادش به خیر. خیلی خوش گذشت بهمان. گنبد افتاده است درست سمت راست احمدآقا. آن روز با ذوق و شوق آمده بود و بلیط های صورتی قطار توی دستش تکان می خورد: «اینم تیری که باهاش چند تا نشون زدیم. هم ماه رجبه که ماه زیارتی امام رضا† است، هم جوری بلیط گرفتم که چهارشبنه مشهد باشیم؛ آخه چهارشنبه روز زیارتی آقاست.» چشم های عزیز برق زد. حالا می توانست نذر زیارتش را ادا کند. «باز هوای حرمم آرزوست...»(1)

ص:7


1- . زلال احکام، ص41.

تصویر

ص:8

2. ابروگشاده باش...

درِ کوپه ها را که زدند، همه ریختند بیرون برای نماز صبح. سرد بود، اما باصفا؛ آن قدر که خواب از سرمان پرید. مشغول صبحانه شدیم. آقاجون خیلی شوخی می کرد. جایی خوانده بودم که یکی از آداب مسافرت خوش وبش کردن با هم سفرهاست.

گنبد که معلوم شد، آقاجون عصایش را ستون کرد و به سمت گنبد طلایی ایستاد. همه پشت سر آقاجون ردیف شدند: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا»(1)

ص:9


1- . العروةالوثقی، ج2، کتاب الحج، فی آداب السفر، ص411.

3. رخ بشوی و دل بشوی...

همه غسل زیارت کرده اند و حالا لباس می پوشند. آقاجون مثل همیشه نگاهی مهربانانه به عزیز می کند: «حاج خانم، اون پیرهن نویی رو که چند وقت پیش برام دوختی از تو ساک در بیار.» عزیز همان طورکه بلند می شود، می خندد: «چون می دونستم برا چی کنار گذاشتی. از قبل آمادش کردم.» مامان عطر را از چمدان در می آورد. مثل همیشه آقاجون مقدم است. بعد هم: «احمدآقا، بفرمایید عطر.» امیرحسین مهلت نمی دهد مامان به او تعارف کند. می پرد و عطر را از دست مامان می گیرد. از مسافرخانه تا حرم راهی نیست. عزیز در را باز می کند: «بسم الله الرحمن الرحیم»(1)

ص:10


1- . پیشین، ص39.

4. ریش سفید، خضر راه است

از اینکه عزیز و آقاجون همراهمان آمدند، خوش حالم؛ چون امیرحسین و سپیده چهارچشمی این دو را می پایند تا چیز یاد بگیرند. همه آرام و با قدم های کوچک می رویم به سمت حرم. انگار تق و تق عصای عزیز و آقاجون هم مثل لب هایشان الحمدالله و الله اکبر می گویند. احمدآقا هم توی حال خودش است. نزدیک بود حواسم برود به بزرگی صحن جدید که صورت خیره شدۀ آقاجون به تابلوی اذن دخول باب الجواد، حواسم را جمع کرد: «باذن الله و اذن رسوله...»(1)

ص:11


1- . همان.

5. اذن ورود، پاداش ادب

بعد از اذن دخول، همه توی حال خودشان بودند و ساکت. چشممان به گنبد بود. صفا می کردیم. حواس همه مان پرت شد، وقتی سروصدای یکی را شنیدیم که روبه روی گنبد با موبایل صحبت می کرد. صدایش خیلی بلند بود. حسابی خورد توی ذوقمان. بابا موبایل خودش را درآورد و خاموش کرد: «اینجا به ادب دهند پاداش.»(1)

ص:12


1- . همان، ص70.

6. صفای امین خدا

مژ ه های بابا برق می زند. پلک که می زند، دانه های اشک قل می خورد و لابه لای محاسنش گم می شود. کتاب دعا را می بندد؛ ولی با انگشتش زیارت جامعه را نشان می کند. کاش می دانستم با امام رضا† چی درد دل می کند. زیارت جامعه طولانی است. می دانم اگر شروع کنم، خسته می شوم. نمی دانم کدام زیارت را بخوانم. همین طور ورق می زنم. «امیرجان، بابا» سرم را بلند می کنم. چشمان آقاجون قرمز است، ولی خوش حال. «زیارت امین الله رو پیدا کن و بخون. هم قشنگه و هم کوتاه.» چند صفحه ای که می گردم، پیدا می کنم: «السلام علیک یا امین الله فی ارضه...»(1)

ص:13


1- . همان، ص40.

7. کیمیای معرفت

دیگر مثل قدیم ها نمی توانم زیاد بایستم. زیارتم که تمام می شود، روبه روی ضریح می نشینم. همین طور نگاه می کنم. چند تا جوان یکی یکی سلام می دهند و درب را می بوسند و وارد می شوند. جلوی من جمع می شوند. آنکه قدبلند و هیکلی است، می گوید: «بچه ها، بریم طرف ضریح.» یکی دو تایشان این پا و آن پا می کنند که همراهش بروند: «مگه نمی بینی شلوغه؟» دوستش می گوید: «توی این شلوغی، بری طرف ضریح، باعث اذیت زائرا می شی.» با دستش ضریح را نشان می دهد: «همین جا هم می تونیم زیارت بخونیم. ثوابش که فرقی نمی کنه. هرجا باشیم، آقا صدامونو می شنوه. عوضش موقعی که حرم خلوته می آییم ضریحو می بوسیم.» همه باهم می ایستند و زیارت نامه می خوانند. خوشا به حالشان.(1)

ص:14


1- . همان، ص39.

8. دو رکعت احترام

زیارت امین الله زود تمام شد. خیلی قشنگ و پرمعنا بود. آخر همین طور که می خواندم، ترجمه اش را هم نگاه می کردم. بعد از زیارت، دیدم بابا و آقاجون هنوز مشغول اند. گوشه ای نشستم. چند دقیقه بعد، بابا آمد طرفم: «امیرحسین، به این زودی زیارت کردی و نماز خوندی؟» تعجب کردم: «چه نمازی؟» «پاشو برو بالاسر حضرت. اگه تونستی جا بگیر و دو رکعت نماز زیارت بخون. ثوابشم هدیه کن به امام رضا†.» پاشدم: «اونجا خیلی شلوغه؟» بابا سری به نشانۀ تأیید تکان داد: «اگه جا گیرت نیومد، هرجای حرم تونستی بخون.»(1)

ص:15


1- . همان، ص40.

تصویر

ص:16

9. همه باهم، عشق

من و عزیز نزدیک ضریح ایستاده بودیم. بعد از زیارت، آینه کاری ها و تابلوهای حرم را نگاه می کردم که عزیز صفحۀ آخر زیارت نامه اش را ورق زد. عینکش را برداشت. نگاهی به دوروبرش انداخت. خانمی دنبال جا برای زیارت می گشت. توی این شلوغی مانده بود و کاری نمی توانست بکند. عزیز سرش را برگرداند طرفش: «بیا عزیزم، بیا من زیارتم تموم شد.» خانم لبخندی زد و سریع خودش را جای عزیز جاگیر کرد: «خدا خیرت بده، حاج خانم.» زیارت نامه را برداشتم و جا را خالی کردم.(1)

ص:17


1- . همان.

10. بندۀ خدا، عاشق امام رضا† علیه السلام

زیارت جامعه تمام شد. آرام آرام رفتم طرف ضریح که بالای سر، جا برای نماز پیدا کنم. نشستم و آستانۀ در را بوسیدم. یکی که به نظرم هم سن وسال خودم می آمد هم با من خم شد؛ ولی روبه روی ضریح سجده کرد. تعجب کردم. کمی جلوتر، روحانی سیدی آمد طرفش. آن قدر گرم بغلش کرد که مطمئن شدم همدیگر را می شناسند: «زیارت قبول عزیز دلم. از کجا مشرف شدید؟» تازه فهمیدم سید غریبه است. «جا و مکان دارید؟» مرد تعجبش از احوالپرسی های سید بیشتر می شد. «راستی حتماً می دونید برای ضریح اماما نمی شه سجده کرد. فکر کنم سجدۀ شکر بود سجده تان. البته زیارت امام رضا† واقعاً شکر دارد.» محو خنده های باصفای سید شدم. «ولی بهتره همین سجدۀ شکر هم جلوی ضریح نباشه.» طرف فقط از تعجب، توانست از سید تشکر کند. دوباره رو بوسی کردند. یک جای خالی پیدا کردم.(1)

ص:18


1- . توضیح المسائل، مسئلۀ1090.

11. زائران دیروز، منتظران امروز

از بلندگوهای حرم صدای قرآن می آمد. نزدیک اذان بود. آقاجون گفت: «بعد از دعای کمیل، همه صحن آزادی باشند.» بعد از نماز، امیرحسین را دیدم. با هم رفتیم محل قرار. آقاجون و عزیز مثل همیشه سروقت و خوش حال با هم می گفتند و می خندیدند. مامان و بابا هم آمدند. امیرحسین مهلت نداد: «آقاجون، صحن آزادی اومدیم چی کار؟ ما باید بریم باب الجواد.» آقاجون دستش را زد پشت امیرحسین. «زیر این صحن و صحن جمهوری دو تا قبرستونه. خوبه آدم مشهد که میاد، یه سری هم به اینا بزنه.» صدای عصای آقاجون و عزیز توی زیرزمین می پیچید. آقاجون اناانزلناه می خواند. شمردم؛ هفت بار. عزیز دوروبر را نگاه می کرد: «السلام علی اهل لا اله الا الله»(1)

ص:19


1- . بحارالانوار، ج99، کتاب المزار، باب المزار، باب زیارة المؤمنین و آدابها، ص295؛ کامل الزیارات، باب فضل زیارة المؤمنین و کیف یزارون، ص333.

12. رسم عاشقی

با صدای اذان حرم بیدار شدم. هیچ کس توی اتاق نبود. همه رفته بودند حرم. یاد حرف مامان افتادم: «حیفه آدم چند روزی که مشهده، تو خونه نماز بخونه.»(1) زود وضو گرفتم و دویدم طرف حرم. نماز درحال شروع شدن بود. می خواستم مسجد گوهرشاد نماز بخونم که ثواب نماز توی مسجد را هم ببرم. جا نبود. رفتم تا نزدیک های ضریح. دیدم جلوی ضریح خیلی شلوغ نیست. تعجب کردم که چرا اینجا نماز نمی خوانند. چشمم افتاد به تابلوی سبز روی دیوار: «به احترام امام، از نمازخواندن در این مکان خودداری فرمایید.» رفتم شبستان گرم، جایی گیرم آمد و

ص:20


1- . توضیح المسائل، مسئلۀ895.

نماز خواندم. موقع ناهار قضیه را برای بابا تعریف کردم. تازه فهمیدم که نباید جلوتر از قبر پیامبر… و امامان‰ نماز خواند.(1) آقاجون حرف های ما را شنید: «تازه باباجون، به نظر بعضی از علما، نمازی هم که اونجا خونده می شه باطله.»(2) نفس راحتی کشیدم.

ص:20


1- . همان، مسئلۀ884؛ به فتوای آیت الله خامنه ای، نمازگزار باید در هنگام نماز، جلوتر از قبر رسول اکرم… و امام† نایستد، ولی مساوی قبر اشکال ندارد.
2- . آیت الله مکارم شیرازی.

13. پاک تر از همه جا

آفتاب ظهر صحن جامع، حسابی کلمه مان را داغ کرده بود. داخل حرم جا برای نماز نبود. سلام نماز را که دادیم، من و بابا راه افتادیم برویم زیارت. کفش ها را در آوردیم و وارد رواق شدیم. کسی را که جلوی ما حرکت می کرد، توی صف نماز دیده بودم. نفهمیدم چی شد که بینی اش را گرفت. دستش خونی شده بود. خودش هم هاج وواج بود که چه کار کند. بابا از جیبش چند تا دستمال درآورد و داد دستش: «بدو طرف شیر آب.» همان طوری که دستمال را سفت گرفته بود، لابه لای جمعیت گم شد. بابا هم سریع با دستمال، خون های روی سنگ فرش را پاک کرد. پاهایش را گذاشت دو طرف جای خون تا کسی از آنجا رد نشود. «امیرحسین، بپر یکی از خادما رو خبر کن. حرم نباید نجس بشه. باید زود اینجا رو آب بکشیم.» دویدم. بین راه دیدم که خدّام با لگن و شلنگ آب توی راه هستند.(1)

ص:21


1- . توضیح المسائل، مسئلۀ904.

14. بهانه ای برای دیدار

جیب های شلوار امیرحسین را خالی می کردم که بشویم. توی یکی از جیب هایش مُهری دیدم. از شکلش معلوم بود مهر حرم است. صدایش کردم: «امیرحسین! مهر حرم تو جیبت چی کار می کنه؟!» امیرحسین چشم هایش گشاد شد و زد به پیشانی اش: «آخ آخ! بعد از نماز اشتباهی گذاشتم تو جیبم. حالا چی کار کنم؟» آقاجون که قرآن می خواند، عینکش را برداشت: «چون حواست نبوده، اشکال نداره باباجون. فقط همین الان یه تک پا برو حرم و بذار سرجاش. یه سلامی هم ازطرف همۀ ما بده.» خیال امیر راحت شد.(1)

ص:23


1- . استفتائات، ج2، ص345، سؤال26.

15. حق همه محفوظ

با آقاجون دنبال جا می گشتیم برای نماز. چشمم افتاد به یک جای خالی که سجاده ای در آنجا پهن شده بود. سریع آقاجون را خبر کردم: «آقاجون، اونجا جا هست.» درحال رفتن بود که یک دفعه ایستاد و چرخید: «امیرجان، بابا، جای کسیه. نمی شه بریم اونجا. وسایلشو گذاشته و جا گرفته. اگه فقط مهر گذاشته بود، می شد بریم؛ اما حالا که سجاده و عباشو گذاشته، نمی شه.» چند صف عقب تر جا گرفتیم. چشمم افتاد به جای قبلی. صاحب سجاده آمده بود.(1)

ص:24


1- . تحریرالوسیلة، ج2، ص215، مسئلۀ17.

16. شکار فرصت

نزدیک مغرب رفتیم حرم. با بابا و آقاجون قرار گذاشتیم که بعد از نماز، زیارتی کوتاه بکنیم و بیایم بیرون. من و عزیز کنار هم نشسته بودیم. نماز عشا یمان شکسته بود. دو رکعت را که خواندم، همین طور نشسته بودم. عزیز توی گوشم گفت: «دو رکعت نماز قضا اقتدا کن. حیفه نماز جماعتو از دست بدی.» عزیز راست می گفت. این طوری جماعت به هم نمی خورد و قشنگ تر بود.(1)

ص:25


1- . العروةالوثقی، ج1، فصل فی الجماعة، مسئلۀ3.

17. پیوند شکسته با کامل

آقاجون کلی دربارۀ غسل جمعه صحبت کرد و همه را تشویق کرد تا قبل از ظهر آن را انجام بدهند. بعد هم لباس پوشیدیم و آماده شدیم برای نمازجمعه. امیرحسین مثل همیشه ذهن پر از سؤالش کار افتاد: «آقاجون، ما که نمازمون شکسته است؛ چه جوری میریم نمازجمعه؟» آقاجون لبخند زد و با حوصله جواب داد: «اشکال نداره بابا. می تونیم بریم نماز. همین که امام جمعه نمازش کامله، کافیه.»(1)

ص:26


1- . امام خمینی، تحریر الوسیلة، ج1، ص25، سؤال468.

18. وفا به قرار پیشین

عزیز دکمۀ پیراهن آقاجون را می دوخت: «خیالم راحت شد. نذر کرده بودم که برم زیارت امام رضا†. بالاخره نصیبم شد.» یک دفعه ذهنم جرقه زد: «عزیز، خب شما که می تونستی از همون تهران آقا رو زیارت کنی. مگه نمی گن آقا همه جا صدامونو می شنوه. نذرتونم می تونستید ادا کنید.» عزیز عینکش را داد بالا: «درسته عروس گلم. ولی نذرو همون جوری که از اول گفتی، باید انجام بدی. منم نذر کرده بودم بیام حرم آقا. تازه هر گلی یه بویی داره. زیارت از راه دور جای خود، زیارت حرم هم جای خود.»(1)

ص:27


1- . توضیح المسائل، مسئلۀ2651.

تصویر

ص:28

19. وضو با آب مخصوص نوشیدن

خیلی گرم شده بود؛ مخصوصاً توی صحن که آفتاب خیلی تیز بود. امیرحسین خیلی آه و ناله می کرد. نزدیک کفشداری که رسیدیم، امیرحسین یادش آمد که وضو ندارد. کلی به بابا التماس کرد که منتظر بمانیم تا وضو بگیرد: «بابا، الان میام. نمی خوام برم وضوخونه.» بابا تعجب کرد: «پس کجا می خوای وضو بگیری؟» امیرحسین زرنگی اش گل کرد: «همین آب سردکن بغلی. هم وضو می گیرم، هم خنک می شم.» شروع کرد به دویدن که بابا داد زد: «امیرحسین نرو. اونجا نمی تونی وضو بگیری.» امیر خشکش زد: «آخه چرا؟» «اون آب برای خوردنه. وضوگرفتن باهاش اشکال داره. اگه وضو بگیری، وضوت باطله.» امیر سگرمه هایش رفت توی هم. «حالا ناراحت نشو، ما صبر می کنیم تا بری وضوخونه.»(1)

ص:29


1- . تحریر الوسیلة، ج1، فی شرائط الوضوء، ص26، مسئلۀ6.

20. فداکردن واجب به پای مستحب

نزدیک پنجره فولاد، خانمی خیلی تلاش می کرد که برود جلو و پنجره را بگیرد. آستینش آمد بالا و کمی از دستش معلوم شد. روسری اش هم کمی عقب رفت. عزیز خیلی ناراحت شد. «فاطمه، مادر، شما اگه می خوای بری زیارت، برو. من یه کاری دارم.» فهمیدم کار عزیز چیه. «نه، من منتظر شما می مانم.» چند دقیقه بعد عزیز عصازنان رفت به سمت همان زن که حالا برمی گشت. عزیز با روی باز سلامش کرد: «قبول باشه زیارتت، عزیزم؛ ولی امام رضا† دوست داره شما اول حواست به حجابت باشه که واجبه. اینجا آقایون رد می شن. باید مراقب باشی مادر.» زن کمی سرخ شد، ولی از عزیز تشکر کرد.(1)

ص:30


1- . زلال احکام، ص68.

21. حریم حرم

کنار ضریح می نشینم و قرآن می خوانم. صدای تیزی حواسم را پرت می کند. طرف صدا می چرخم. دخترکی بانمک است. صدای جغ جغ مال کفش هایش بود. با نگاهم، دستش را تعقیب می کنم تا می رسم به صورت مادرش. می روم طرف مادر بچه: «خانم ببخشید. زیارتتون قبول باشه.» زن همین طور بچه را محکم می چسبد تا توی شلوغی گم نشود: «ممنون. از شما هم قبول باشه.» سعی می کنم قیافۀ عزیز توی ذهنم باشد: «بچه تون خیلی بانمکه. خدا براتون نگه داره؛ ولی کاش کفشاشو از ورودی رواق در می آوردید.

ص:31

می دونید که احترام حرم باید حفظ بشه؛ کارهایی مثل باکفش اومدن، آب دهن انداختن و...» نمی گذارد جمله ام تمام شود. «آخه این بچه ست خانم.» منتظر این جواب تکراری بودم. «درسته، اما اگه از الان کمک نکنید یاد بگیره، عادت می کنه. تازه صدای کفشش حواس زائرا رو پرت می کنه.» معلوم است کمی بهش برخورده است. با اکراه می گوید چشم. یادم باشد از عزیز دربارۀ تذکرم بپرسم.(1)

ص:32


1- . همان، ص48.

22. خلوت

نشسته ام گوشه ای و زائرها را می پایم. جوانکی حال خوشی دارد. با آقا درد دل می کند. حسابی می خواند و گریه می کند. صدایش آن قدر بلند است که هر چند دقیقه یکی از زائران برمی گردد و نگاهش می کند. توی دلم حسرت حالش را می خورم. ولی کاش آهسته تر می خواند تا حواس بقیه پرت نشود.(1)

ص:33


1- . همان، ص40و69.

23. حرم هم خانۀ خداست

اول صحن، آقاجون سرش را به دوروبر می چرخاند و به درودیوار و گنبد نگاه می کند. از چشم هایش معلوم است که حسابی از فضای حرم لذت می برد. یک دفعه جهت حرکت آقاجون تغییر می کند و چند قدمی می رود آن طرف. خم می شود و چیزی می بردارد و می اندازد توی سطل زباله و دوباره با ما همراه می شود. هیچ کس چیزی نمی پرسد. آقاجون همین طور دور حرم چشم می دواند: «حرم هم مثل مسجد احترام دارد.»(1)

ص:34


1- . همان.

24. هزار نکتۀ باریک تر از مو

شبستان کوچک بود. به دلیل گرما، درهای چوبی هم باز بود. من کنار در جاگیر شدم. اذان می گفتند. پیرمردی آمد و کنار در نشست. به همراهش گفت: «تو هم اینجا بشین. در شبستان بازه. اتصالمون برقراره.» نماز درحال شروع شدن بود که یکی از خدّام با چوب پرِ توی دستش آمد و رو به پیرمرد کرد: «حاجی، اینجا نمازتون درست نیست.» پیرمرد تعجب کرد: «چرا! در که بازه؟» خادم گفت: «درسته حاجی، ولی شما پایین در نشستید. جاتون از جای امام جماعت پایین تره. نمازتون به جماعت درست نیست.» پیرمرد رفت و آخر مسجد جا گرفت.(1)

ص:35


1- . توضیح المسائل، مسئلۀ1415.

تصویر

ص:36

25. زیارت شناسی

روی بنرهای گوشه وکنار حرم دربارۀ «حلقه های معرفت» چیزهایی خوانده بودم. کنجکاوی ام گرفت. هنوز تا قرار با عزیز و مامان کلی وقت داشتیم. یکی از این حلقه ها را پیدا کردم. حاج آقای جوانی نشسته بود و به سؤال ها جواب می داد. لباس روحانیت بهش می آمد. «حاج آقا، قصۀ این قفل ها و دخیلایی که به پنجره فولاد یا ضریح می بندن، چیه؟» حاج آقا خندید: «اینا برای اینه که: چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند. به جای این کارها، باید سعی کنیم ارتباط دلمون رو تو حرم با امام رضا† بیشتر کنیم. اصل کاری امام رضا† است.» حاج آقا مثل مجری تلویزیون که دوربین عوض می کند، چرخید: «راستی این چیزایی که روی کتاب دعاها می نویسن هم درست نیست. زیارتتونو بکنید و به اینا محل نذارید.»(1)

ص:37


1- . پیشین، ص70.

26. وقت طلاست

آقاجون با عینکش ور می رفت: «احمد، بابا، چته؟ خیلی تو فکری؟» تلویزیون را خاموش کردم. دلمو زدم به دریا: «آقاجون، من هروقت میام مشهد، دوست دارم زیاد تو حرم بمونم. اما تا زیارت و نمازم تموم می شه، حال زیارت دوباره ندارم. حوصلم سر می ره.» آقاجون عینکش را گذاشت به چشمش:

«کاراتو توی حرم تقسیم کن. مگه آدم چند بار از این زیارتا میره. قرآن بخون. مخصوصاً می تونی موقع های بیکاری، نماز قضا بخونی. این جوری هم از وقت استفاده کرده ای، هم ثواب نماز توی حرمو می بری.» ناهار را که خوردم، راهی حرم شدم.(1)

ص:38


1- . همان، ص17.

27. قدر بهشت را بدان

تسبیحات حضرت زهراƒ که تمام شد، رفتم طرف ضریح. توی حیاط گوهرشاد دو نفر با هم گپ می زدند. یکی توی گوش دیگری چیزی گفت و هر دو خندیدند. از کنارشان رد می شدم. «طرفای ما، زمین خیلی رفته بالا.» آن یکی سری تکان داد: «آره بابا! بازارم حسابی کساده...» پیرمردی آن طرف، حرفشان را قطع کرد: «آقایون ببخشید، خیلیا حسرت جایی رو می خورن که نشستید. حیف نیست وقت زیارتو می ذارید برای این چیزا. برگشتید شهرتون، تا دلتون می خواد می تونید از دنیا بگید.» خودشان را جمع وجور کردند.(1)

ص:39


1- . همان، ص40.

28. نکته ها هست بسی...

با آقاجون کنار قبر شیخ بهایی قرار گذاشته بودم. نزدیک که شدم، دیدم با یکی حرف می زند. جلوتر رفتم. آقای مقدمی بود، رفیق قدیمی آقاجون. با هم خوش وبشی کردیم. چند روزی بود که آمده بودند مشهد. ناراحت بود: «قرار بود ده دوازده روزی بمونیم. بلیطمونم گرفته بودیم؛ اما کاری پیش اومد که باید بریم. انگار سعادت نداشتیم.» آقاجون دستش را گذاشت روی شانه اش: «غصه نخور حاجی! لابد حکمتی داره.» چند دقیقه ای که حرف زدند، آقای مقدمی خداحافظی کرد و رفت. همین جوری

ص:40

که با آقاجون گپ می زدم، دوباره یاد آقای مقدمی افتادم: «راستی آقاجون، نمازشون چی می شه؟حاجی مقدمی رو می گم.» آقاجون سر قبرهای دارالزهد می رفت و فاتحه می خواند: «اشکالی نداره. اگه بعد از اینکه می خواستن ده روز بمونن، یه نماز چهار رکعتی بخونن، نمازشون کامله. حالا اگه تصمیمشونم عوض بشه، طوری نیست و حکم همونه.»(1)

ص:41


1- . توضیح المسائل، مسئلۀ1342.

29. نماز آخر

آخرین نمازجماعتمان توی حرم بود. بین دو نماز دلم گرفت. نگاهی به صف اول انداختم: «آقاجون از بچگی یکی از آرزوهام نماز تو صف اول حرم بود.» آقاجون سرش را بالا آورد: «ایشالا دفعۀ بعد، یه سفر ده روزه جور کن که بتونی صف اول وایستی. تا نمازت شکسته است، نمی تونی اونجا بخونی.» یادم افتاد از آقا همین را بخواهم.(1)

ص:42


1- . پیشین، ص34.

30. باز هوای حرمت...

همه دمغ بودند. اشکشان دم مشکشان بود و می خواستند بزنند زیر گریه. همان اول رواق از هم جدا شدیم. انگار هرکسی می خواست تنهایی با آقا خداحافظی کند. آقاجون به همه، جای زیارت وداع توی مفاتیح الجنان را نشان داده بود. به سفارش آقاجون، اولین دعایمان این بود که دوباره زیارت قسمتمان بشود. مطمئنم به همه خوش گذشته بود. توی قطار، برای آخرین بار گنبد را دیدیم. اشک توی چشم همه حلقه زد: «باز هوای حرمت آرزوست...»

ص:43

تصویر

ص:44

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109