سرشناسه: حشمت پور، بشیر محمد حسین
عنوان و نام پدیدآور:آرشیو دروس شفا استاد محمد حسین حشمت پور96-95/محمد حسین حشمت پور.
به همراه صوت دروس
منبع الکترونیکی : سایت مدرسه فقاهت
مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1396.
مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه
موضوع: شفا
موضوع: 1_ حرکت صعودی و نزولی اجسام عنصری نشاندهنده علو و سفل هستند. 2_ آیا علو، آسمان است و سفل، زمین است یا بر عکس است؟/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
الفصل الثالث فصل فی الاشاره الی اعیان الاجسام البسیطه (1)
فصل سوم از فصول فن دوم درباره 5 مطلب بحث می کند:
مطلب اول: اشاره به اجسام بسیطه می شود یعنی به خاک و آب و هوا و آتش اشاره می کند.
مطلب دوم: درباره ی ترتیب اجسام بسیطه است که کدام یک در مرکز قرار دارد و کدام یک محیط به دیگری است.
مطلب سوم: درباره اوصاف اجسام بسیطه بحث می شود که مثلا چه کیفیتی و اوصافی دارند.
مطلب چهارم: درباره اشکال طبیعی اجسام بسیطه بحث می شود. اجسام بسیطه چون طبیعی هستند باید به صورت کره باشند البته بر اثر قاسر شکل های غیر طبیعی هم پیدا می کنند. آب را اگر در یک ظرفی که کروی نیست قرار دهید شکل ظرف را می گیرد اما آن شکل، شکل طبیعی نیست بلکه تحمیلی است. شکل طبیعی چنانچه بعداً بیان می شود کرویت است.
مطلب پنجم: فلک با اجسام بسیطه ی عنصریه تفاوت جوهری دارد.
بعضی معتقدند فلک تفاوتی با عناصر ندارد بلکه وقتی عنصر خاک با عنصر نار مخلوط می شود این مجموعه ی عنصر، جسم فلکی را تشکیل می دهد. پس جسم فلکی چیزی مقابل این چهار جسم نیست بلکه مرکب از دو جسم است. این مطالب باید رسیدگی شود که حق با آنهاست که مرکب از عنصریات می دانند یا حق با مصنف هست که فلک را مخالف با عنصریات می داند.
ص: 1
توضیح عبارت
فصل فی الاشاره الی اعیان الاجسام البسیطه و ترتیبها و اوصافها و اشکالها التی لها بالطبع
فصل سوم در اشاره به 5 چیز است یکی اشاره به اعیان اجسام بسیطه است که در خارج موجودند. در بعضی نسخ بعد از لفظ « البسیطه » کلمه « المذکوره » هم آمده است.
دوم در ترتیب اجسام بسیطه بحث می شود.
سوم در اوصافی که برای اجسام بسیطه است بحث می شود و چهارم درباره ی اشکالی که برای عناصر به طور طبع حاصل است بحث می شود « مراد از اَشکال، همان شکل کرویت است. یک شکل بیشتر وجود ندارد ولی اینکه به صورت جمع آمده به خاطر این است که چهار عنصر می باشد و این چهار عنصر هر کدام دارای شکلی هستند که مجموع این شکل ها، اَشکال می شود و لو اینکه اَشکالِ این چهار تا، کره است.
و مخالفه الفلک لها
این عبارت عطف به « اعیان الاجسام البسیطه » است یعنی « فی الاشاره الی مخالفه الفلک لها ».
ترجمه: اشاره می شود به اینکه فلک با اجسام بسیطه مخالفت دارد.
توجه کردید تمام مباحث پنجگانه ای که در این فصل مطرح می شود همه به صورت اشاره است لذا فرمود « فصل فی الاشاره ... » یعنی به تفصیل وارد این مباحث پنجگانه نمی شود. تفصیل درباره ی اجسام بسیطه در یک فن که مربوط به عناصر است بیان می شود و در آنجا اشاره نمی کند.
و الآن فلیس یخفی علیک فیما نشاهده ای الحرکه الصاعده بالطبع تتجه نحو السماء و ان الهابطه بالطبع تتجه نحو الارض
ص: 2
ابتدا مصنف اشاره به حرکت صعودی و حرکت نزولی اجسام عنصری می کند و این نشان می دهد که علو و سفل وجود دارد. از طریق اینکه حرکت صعودی وجود دارد علو را ثابت می کند و از طریق اینکه حرکت نزولی وجود دارد سفل را ثابت می کند. بعداً که معلوم شد علو و سفل وجود دارد وارد این بحث می شود که آیا علو، آسمان است و سفل، زمین است چنانچه الان معتقد به همین هستیم یا بر عکس است یعنی علو، زمین است و سفل، آسمان است؟ به عبارت دیگر آیا ما روی زمین ایستادیم و آسمان زیر پای ما است یا روی آسمان ایستادیم و زمین بالای سر ما هست؟
سپس اشاره می شود به اینکه فلک دارای حرکت است بر خلاف زمین که حرکت ندارد یعنی علو دارای حرکت است و سفل دارای حرکت نیست.
سپس به سراغ نار می رود که جزء عناصر است ولی دارای حرکت است درباره ی حرکت آن بحث می کند. در ادامه به این بحث می پردازد که آیا آسمان نوع پنجم است که غیر از نوع های چهار گانه ی عناصر می باشد یا خیر؟
ترجمه: و الان « که می خواهیم بحث را شروع کنیم این مطلب را تذکر می دهیم که » بر تو مخفی نیست در آنچه که مشاهده می کنیم که آن حرکتی که به طور طبیعی صعود دارد توجه به سمت آسمان « یعنی علو » دارد « پس علو داریم چون حرکت الی العلو داریم » و چیزی که به طور طبیعی هبوط می کند توجه به سمت ارض دارد.
ص: 3
« لیس یخفی »: یعنی این مطلب بر تو مخفی نیست چون یک مساله ی مشهود است. اگر یک مساله ی برهانی بود ممکن بود مخفی باشد و بعد از برهان، آشکار شود ولی چون مساله، مساله ی مشهودی است بر تو مخفی نیست و لزومی هم ندارد برهان بر آن اقامه شود فقط باید به شهود توجه کنید.
« فیما نشاهده »: این کلمه بیان می کند که چون مساله، مشهود است مخفی بر تو نیست.
« بالطبع »: متعلق به « الصاعده » و « الهابطه » است ولی اشکال ندارد که هر دو مورد مربوط به « تتجه » باشد و اگر گفته شود که مربوط به هر دو می باشد صحیح است. توجه کنید که این تسامح در کلمات بنده _ استاد _ است که مثلا می گویم این کلمه را متعلق به هر دو کنید در حالی که یک کلمه متعلق به هر دو نمی شود. در اینجا مراد بنده _ استاد _ این است که این کلمه متعلق به یکی است و برای دیگری، تقدیر گرفته می شود. یعنی « بالطبع » متعلق به « الصاعده » است و برای « تتجه » تقدیر بگیرید یا متعلق به « تتجه » کنید و برای « الصاعده » تقدیر بگیرید. ولی اگر متعلق به « الصاعده » باشد بهتر است. قبلا بیان شد آنچه که حرکت صاعده دارد جسم سبک است و آن که حرکت هابطه دارد جسم سنگین است و در بین عناصری که وجود دارد جسم سبک، نار و هوا می باشند که به سمت بالا حرکت می کنند و جسم سنگین، خاک و آب می باشند که به سمت پایین حرکت می کنند. البته عناصر مرکبه هم داریم که درباره ی آنها قبلا بحث شد که آنچه در آن جسم سنگین غلبه دارد به سمت پایین می آید و آنچه که در آن جسم سبک غلبه دارد به سمت بالا می رود و آنچه که جسم سبک و سنگین در آن مساوی است هر جا رها شود در همان جا می ایستد و نه به سمت بالا و نه به سمت پایین می رود.
ص: 4
و تعلم ان الارض لیس تنزل من السماء منزله المحیط و السماء لا تنزل عند الارض منزله المرکز
مصنف از اینجا وارد بحث دوم می شود.
لفظ « تعلم » به معنای این نیست که با مشاهده عالم می شوی تا بتوان تعبیر به « لیس یخفی علیک » کرد بلکه این مطلب بر شما مخفی است ولی می دانی یعنی با برهان می دانی یا اگر توضیح داده شود قبول می کنی که سماء بالا است و ارض، پایین است عکس آن صادق نیست.
استدلالی که مصنف می کند این است. الان آسمان در بالای سر ما قرار دارد شما می توانید در آسمان که کروی است وترهایی را تصور کنید در یک کره « یا در دایره » می توان وتر فرض کرد. وتر، خط فرضی است که از یک طرف کره شروع کند و به طرف مقابل ختم شود. این وتر گاهی از مرکز کره عبور می کند که به آن، علاوه بر وتر، قطر هم گفته می شود گاهی از مرکز کره عبور نمی کند که به آن، فقط وتر گفته می شود.
مصنف می فرماید در این کره می توان وترهایی تصور کرد که اولا بالای سر ما باشند و ثانیا به زمین نرسند. اگر به زمین برسد از مرکز عبور می کند و قطر می شود ولی استدلال با این وتر ثابت نمی شود.
اما اگر زمین بالای سر شما باشد و آسمان در زیر پای شما باشد باید وتر را در زمین رسم کنید. رسم وتر در زمین اشکال ندارد ولی باید آن دو شرط را داشته باشد یعنی اولا باید بالای سر شما باشد ثانیا به آسمان نرسد « چون آسمان به جای زمین قرار گرفت و زمین هم به جای آسمان رفت » مسلما نمی توان رسم کرد از اینجا کشف می شود که زمین در بالای سر ما نیست چون اگر بود وتری که در زمین رسم می شد بالای سر ما بود.
ص: 5
نکته: اگر کسی بگوید من بالای سر خودم را نگاه می کنم آسمان هست. مدعی می گوید آنچه بالای سر شما است آسمان نیست بلکه زمین است و یکی از عناصر است آنچه زیر پای شما است فلک می باشد و از عناصر نیست.
صرف اینکه ما تعریف زمین و آسمان را می دانیم به ما اجازه نمی دهد که تطبیق کنیم علو را بر آسمان و سفل را بر زمین توجه کنید که مستشکل این مقدار را می داند که جسمی که در زیر پای ما قرار دارد زمین است ولی احتمال می دهد همین جسمی که الان زیر پای ما قرار دارد محیط باشد. مصنف می گوید باید استدلال برای آن آورد. چون اگر محیط باشد باید مثل همه ی محیط ها وتر مرسوم در آن باید بالا دیده شود در حالی که وترِ مرسوم در زمین، بالا دیده نمی شود.
نکته: اینکه وتر به آسمان یا زمین نرسد توضیحش این است که اگر گفتیم وتری در آسمان رسم شود و به زمین عبور نکند واضح است ولی اگر وتر بر روی زمین رسم کنید و سر خود را به سمت پایین و پا را به سمت بالا ببرید تا زمین بالای سر ما باشد باز هم زمینی که بالای سر ما هست محیط نیست چون وتری که از داخل زمین رسم می شود از طرف چپ زمین عبور می کند و به آسمان برخورد می کند. از طرف راست زمین هم عبور می کند و به آسمان برخورد می کند. پس معلوم می شود که زمین، محیط نیست. ما بیان کردیم که وتر در زمین رسم شود و به آسمان نرسد اگر به آسمان برسد معلوم می شود که زمین محیط نیست. همیشه اینگونه است که اگر وتر را در کره ی محیط رسم کنید به کره ی محاط کاری ندارد ولی اگر وتر را در کره ی محاط رسم کنید از کره ی محاط عبور می کند و به کره ی محیط می رسد.
ص: 6
ترجمه: زمین نسبت به آسمان نازل بمنزله ی محیط نیست و سماء در مقابل زمین به منزله مرکز نیست « یعنی نمی توان سماء را مرکز حساب کرد و زمین را محیط حساب کرد بلکه همانطور که الان رایج است آسمان را محیط و زمین را مرکز بگیرید ».
و لو کان کذلک لکان لک ان توقع بنظرک اوتاراً علی قسی من الارض تعدو السماء و لا تناله
« کذلک »: یعنی اگر آسمان، مرکز باشد و زمین، محیط باشد.
در نسخه خطی « تعلو » آمده ولی « تعدو » بهتر است.
ترجمه: اگر این چنین باشد این حق برای تو هست که با نظر خودت و فرض خودت وتری بسازی « چون در خارج وتر نیست زیرا نه آسمان وتر دارد نه زمین وتر دارد » بر قوس هایی از زمین که این قوس ها این صفت را دارند که از آسمان بالا رفت « یعنی قسمت بالا قرار گرفت » و به آسمان نرسید.
کما لک ان تفعله بالسماء
چنانچه شما چنین وتری را می توانی نسبت به آسمان داشته باشی « که هم بالا باشد و هم به زمین نرسد ولی نسبت به زمین نمی توان وتری داشته باشی که هم بالا باشد و هم به آسمان نرسد لا اقل این وتری که در زمین رسم شده به آسمان می رسد.
و اذا لم تکن الارض بمنزله المحیط و لابد علی القوانین التی علمتها من ان یکون احدهما بمنزله المحیط فالسماء هو الجرم الذی بمنزله المحیط
مصنف دو شرط می آورد که یکی را با « لم تکن » و دیگری را با « لابد » بیان می کند البته « لابد » شرط نیست ولی بمنزله شرط قرار داده می شود.
ص: 7
جواب « اذا »، عبارت « فالسماء » است.
« من ان یکون » مربوط به « لابد » است و بیان برای « قوانین » نیست.
« علمتها »: یعنی در بحث جهت در فن اول دانستی یا در خط 5 از همین صفحه 16 دانستی که حرکت صعودی و حرکت نزولی داریم حرکت صعودی نشان می دهد که محیط داریم. و حرکت نزولی نشان می دهد که مرکز داریم.
دو چیز در جهان وجود دارد که یکی ارض و یکی آسمان است. وقتی ارض، محیط نیست لاجرم باید سماء، محیط باشد. مصنف الان بیان نکرد که سماء، مرکز نیست اگر می گفت « زمین، محیط نیست و سماء، مرکز نیست و هر دو مطلب را اثبات می کرد بحثی نداشت » اما الان فقط ثابت کرد که زمین، محیط نیست چون وترها را رسم کرد و آن شرطی که در وتر محیط حاصل است در زمین حاصل نیست فهمید زمین، محیط نیست اما آسمان چطور؟ آیا آسمان، محیط است یا آن هم مرکز است؟ ممکن است گفته شود که آسمان، مرکز است و محیط نیست. مصنف الان می خواهد ثابت کند که آسمان محیط است. برای اثبات آن می فرماید که در جهان دو چیز بیشتر وجود ندارد یکی آسمان و یکی زمین است. حرکت صعودی و هبوطی نشان داد که محیط و محاط داریم. پس باید بین آسمان و زمین، یکی را محیط و یکی را محاط کنیم. زمین را نتوانستیم محیط قرار دهیم لاجرم باید آسمان را محیط قرار دهیم.
ترجمه معمولی: اگر زمین بمنزله ی محیط نبود و از طرف دیگر باید محیط داشته باشیم پس سماء جرمی است که بمنزله ی محیط می باشد.
ص: 8
ترجمه: « در ترجمه ابتدا _ لابد _ را معنا می کنیم و بعداً عبارت _ لم تکن ... _ را معنا می کنیم » طبق قوانینی که دانستی یکی از زمین و آسمان باید بمنزله ی محیط باشد و زمین نتوانست محیط باشد. پس سماء جرمی است که بمنزله ی محیط است.
نکته: علت اینکه تعبیر به « منزله » کرد این است که از ابتدا که شروع کرد بیان کرد زمین را بمنزله ی محیط نگیر آسمان را بمنزله ی مرکز نگیر. در آنجا جا داشت که تعبیر به « منزله » کند زیرا آسمان واقعا مرکز نبود اما در ادامه ی بحث که آسمان را مطرح می کند و آسمان، واقعا محیط است جا ندارد تعبیر به « منزله » کند ولی سیاق عبارت و هماهنگی عبارت اقتضا می کند در اینجا هم کلمه ی « منزله » را بیاورد اولا و اینکه هنوز در مقام استدلال است و روشن نشده که سماء، محیط است و زمین، مرکز است. اگر روشن شود جا ندارد از لفظ « منزله » استفاده کند.
موضوع: 1_ حرکت فلک، حرکت استداره ای است نه مستقیم.
2_ حرکت نار حرکت بالتبع و بالعرض است.
3_ آیا آسمان نوع پنجمی غیر از انواع چهارگانه عناصر است یا نه؟ / فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و هو ایضا یتحرک علی الاستداره شارقا بالکواکب و غاربا (1)
بحثی که در این فصل شروع شده بود این بود که از طریق صعود بعض اجسام و نزول بعض دیگر فهمیدیم که جهت علو و سفل داریم و علو را سماء قرار دادیم و سفل را ارض قرار دادیم سپس بیان شد که سماء، محیط به ارض است اینطور نیست که ارض، محیط به سماء باشد. اثبات این مطلب به این صورت بود که محیط بودن ارض باطل شد نه اینکه محیط بودن سماء اثبات شود. بعداً که محیط بودن ارض باطل شد دیدیم بالاخره در این جهان احتیاج به محیط هست ناچار شدیم که سماء را محیط قرار دهیم. پس با ابطال محیط بودن ارض و لیاقت نداشتن چیز دیگری برای محیط بودن، سماء به عنوان محیط انتخاب شد.
ص: 9
تا اینجا یکی از اوصاف آسمان بیان شد که جسم بسیط محیط است بساطت آن از قبل اثبات شده بود.
وقتی صفات آسمان بیان شود فرق آن با عناصر خودبخود روشن می شود چون عناصر این صفات را ندارند. در این صورت آخرین عنوانی که در ابتدای فصل سوم آمد و فرمود « و مخالفه الفلک لها » تبیین می شود الان صفت دوم را بیان می کند و آن این است که فلک بر استداره حرکت می کند به طوری که شروق و غروب ستاره ها بر آن دلالت می کنند. اگر حرکت، مستقیم بود این ستاره را می دیدیم وقتی فلک عبور می کرد این ستاره را دیگر نمی دیدیم و ستاره های دیگر را می دیدیم. در حالی که می بینیم این ستاره ها غروب می کنند و بعد از مدتی دوباره طلوع می کنند. از اینجا معلوم می شود که متحرک، حرکت مستقیم نکرده که عبور کند و برود و بر نگردد بلکه حرکت استداره ای کرده که یکبار صورتش به سمت این کوکب بوده و یکبار صورتش را از این کوکب پوشانده است. وقتی کوکب صورتش را به سمت ما گرفته شروق اتفاق افتاده است و وقتی که صورتش را پوشانده غروب اتفاق افتاده است و این نشان می دهد که فلک حرکت استداره ای می کند. پس حرکت استداره ای برای فلک ثابت می شود به دلالت شروق و غروب کواکب.
سپس اشکال پیش می آید که حرکت استداره ای در نار دیده می شود « در خاک حرکت استداره ای نیست در آب هم حرکت استداره ای نیست اگر بر اثر باد موجی به وجود بیاید اولا تحمیلی است نه طبیعی و بحث ما الان در حرکتهای تحمیلی نیست ثانیا حرکت دورانی نیست. در هوا هم به همینصورت است که اگر باد وزید و جابجایی صورت گرفت باز هم این حرکت، دورانی نیست اولا و طبیعی نیست ثانیا. فقط در نار مشکل است که حرکت دورانی دارد آن را چگونه حل می کنید؟ مصنف جواب می دهد که در نار، دورانی هست ولی طبیعی نیست بحث ما در حرکت طبیعی است یعنی به تبع فلک قمر حرکت می کند.
ص: 10
توضیح عبارت
و هو ایضا یتحرک علی الاستداره
« ایضا » یعنی همانطور که فلک، محیط است.
ترجمه: فلک « یا سماء » همانطور که محیط است حرکت استداره ای دارد.
شارقا بالکواکب و غاربا
این عبارت حال است که می تواند دلیل باشد. مفعول له هم می توان قرار داد. علت اینکه فلک حرکت استداره دارد به این خاطر است که فلک حرکت می کند در حالی که هم شروق کواکب و هم غروب کواکب را نشان می دهد و به عبارت دیگر کواکب را آشکار و مخفی می کند.
فتکون السماء هو الجرم البسیط المتقدم المتحرک بالاستداره المذکوره حاله
« السماء » حالت جنسی دارد و همه اجسام را شامل می شود. با لفظ « البسیط » مرکب را خارج می کند و با لفظ « المتقدم » محاط خارج می شود.
مراد از « المتقدم »، تقدم زمانی نیست چون فلک تقدم زمانی بر عناصر ندارد زیرا فلک با آمدنش زمان را می سازد معنا ندارد که قبل از آمدن فلک، زمانی باشد و ما بگوییم این فلک در آن زمان تقدم دارد. پس تقدم زمانی مطرح نیست بلکه تقدم محیط و محاط مطرح است. لذا مراد از « المتقدم » یعنی متقدم به عنوان اینکه محیط است.
نکته: توجه کنید که لفظ « جرم » در اصطلاح به « فلک » گفته می شود و از عناصر تعبیر به جسم می شود اما مراد از « جرم » در اینجا به معنای فلک نیست بلکه مطلق جسم است اگر « جرم » به معنای اصطلاحی باشد مراد، فلک است و فلک هم بسیط است و لذا نیاز به قید « بسیط » نبود و قید توضیحی می شد نه احترازی.
ص: 11
« المتحرک بالاستداره »: صفت سوم برای فلک است.
« المذکوره حاله »: آن که حالش ذکر شد که یا مراد این است که در اینجا ذکر شد یا در فصول قبل ذکر شد. مثلا یکی از حالات فلک این است که قابل خرق و التیام نیست یا فرض کنید یکی از آنها حرکت الی المغرب دارد و دیگری حرکت الی المشرق دارد. مصنف ضمیر در « حاله » را مذکر آورده در حالی که ضمیرِ مونث به « سماء » برمی گردد. اینکه مذکر آورده به اعتبار « جرم » است.
و لیس فی طباعه ان یتحرک علی الاستقامه
ضمیر « طباعه » به « سماء » برمی گردد و به اعتبار « جرم » مذکر آمده است.
در طبع فلک نیست که بر استقامت حرکت کند. وقتی بر طبع فلک نیست که بر استقامت حرکت کند آیا قسراً می توان حرکت استقامه ای را بر آن تحمیل کرد؟ جوابِ آن، نه است چون قسر در افلاک راه ندارد به دلیلی که در جای خودش گفته شده است.
نکته: بنده _ استاد _ بارها بیان می کردم که اطلاق « طبع » و « طباع » در افلاک ایرادی ندارد حتی در نفوس هم اطلاق « طبع » و « طباع » می شود اما اطلاق « طبیعت » اختصاصی به عنصر دارد. در فلک اطلاق « طبیعت » نمی شود مگر اینکه قائل به توسعه در « طبیعت » شویم تا شامل فلک هم بشود. اما « طباع » یا « طبع » را عام در تمام مواد اعم از عنصری و فلکی قرار می دهیم بلکه بالاتر حتی در متعلَّقِ به مواد مثل نفس هم بکار برده می شود. اما در عقل بکار برده نمی شود چون جسم نیست.
ص: 12
و حرکته هذه المستدیره هی التی له بطباعه
حرکت فلک، همین حرکت مستدیری « که به آن اشاره شد » است که برای فلک به طبعش است.
و اما التی للنار فیها فلیست کما علمت حرکه قسریه و لا طبیعیه و لا حرکه فی ذات النار بل حرکه المحمول و حرکه ما بالعرض
« ما » در « حرکه ما » زائده است نه مضاف الیه.
در یک نسخه خطی « و اما التی للنار فلیست » است یعنی لفظ « فیها » حذف شده و ما آن را حذف می کنیم.
این عبارت دفع دخل مقدر است.
بیان اشکال: گفته شد حرکت مستدیر برای افلاک است و یکی از خواص افلاک می باشد در حالی که می بینیم حرکت استداره ای برای نار هم وجود دارد.
بنده _ استاد _ یادم می آید که در فن اول این مطلب خوانده شد که وقتی قمر حرکت می کند بر اثر تماسی که مقعر فلک قمر با محدب کره ی نار دارد نار را هم به حرکت وا می دارد. البته نار حالت گاز دارد و به صورت جسم یکپارچه نیست تا گفته شود وقتی فلک قمر، ابتدای نار را حرکت داد تا انتهای نار هم حرکت کند بلکه قسمت های بالای کره ی نار که مجاور مقعر فلک قمر هستند حرکت می کند و به قسمت های پایینی کاری نداریم. بله اگر نار مثل سنگ، جسمِ یکپارچه بود وقتی بالای کره ی نار حرکت می کرد پایین آن هم حرکت می کرد.
جواب: مصنف می فرماید حرکت نار نه طبیعی است نه قسری است بلکه تبعی می باشد و از این باب است که محمول بر یک متحرکی است. مثل اینکه ما حرکت کنیم و یک چیزی را با خود حمل کنیم. آن چیز حرکت می کند ولی حرکت محمول می کند این حرکتِ محمول را حرکت بالعرض می گویند نه بالذات. وقتی حرکت، بالعرض شد بحث اینکه آیا این حرکت، طبیعی است یا قسری است پیش نمی آید چون حرکت طبیعی و قسری، بالذات است یعنی برای خود متحرک است در حالی که حرکت نار برای خود نار نیست.
ص: 13
سپس مصنف در تتمه ی بحث اشاره می کند و می گوید چنین حرکت بالعرضی که ما اسمش را حرکت محمول می گذاریم برای خود افلاک هم هست که « ما به الاشتراک » است و « ما به الامتیاز » نیست مثلا فلک اطلس حرکت اصلی می کند و بقیه افلاک که درون فلک اطلس هستند حرکت تبعی می کنند نه حرکت بالذات.
ترجمه: اما حرکتی که برای نار است « که حرکت استداره ای هست » همانطور که در فن قبل دانستی که نه حرکت قسری است و نه طبیعی است و حرکتی هم نیست که در خود نار باشد « یعنی حرکتی برای نار نیست بلکه حرکتی برای قمر است و نار را هم حرکت می دهد » بلکه حرکت محمول و به عبارت دیگر حرکتُ مّا بالعرض است.
نکته: عبارت « لا حرکه فی ذات النار » جامع « حرکه قسریه » و « حرکه طبیعیه » است و لذا تکرار لازم نمی آید. یعنی حرکتِ در ذات نار یا قسری است یا طبیعی است.
« بل حرکه المحمول و حرکه ما بالعرض »: حرکت نار، حرکت محمول است « یعنی حامل، حرکت بالذات می کند و محمول، حرکت بالعرض می کند » و یک نوع حرکت مشخص است ولی بالعرض است نه بالذات.
لکون الشیء ملازما للمتحرک
ترجمه: این حرکت از این جهت درست شده که شیء « یعنی نار » ملازم متحرک « یعنی قمر » است « و متحرک را رها نمی کند ».
و السماوات قد یلحقها مثل هذه الحرکه
این عبارت نباید سر خط نوشته شود و دنباله ی حرف قبلی است.
ص: 14
ترجمه: مثل همین حرکتی که برای نار گفته شد « که حرکت محمول یا حرکت بالعرض نامیده شد » گاهی ملحق به سماوات هم می شود.
و انت تعلم هذا اذا تحققت علم الهیئه
تو این مطلب را خواهی دانست اگر به علم هیئت مراجعه کنی یعنی متوجه می شود که سماوات، حرکتِ محمول و حرکة مّا بالعرض دارد.
نکته: وقتی تعبیر به « سماء » مطلق می شود مراد فلک الافلاک است اما سماوات که جمع بسته می شود مراد همه افلاک است.
نکته: حرکت فلک هشتم بالعرض است حرکت فلک هفتم هم بالعرض است و هکذا. فلک هشتم بالعرض الاول است و فلک هفتم بالعرض الثانی است و فلک ششم بالعرض الثالث است ولی این رایج نیست. بارها گفته شده که تعبیر به « تقسیم اولی » و « تقسیم ثانوی » می شود. « تقسیم اولی » یعنی اولین تقسیم اما « تقسیم ثانوی » یعنی آن که اولین تقسیم نیست فرقی نمی کند که اولی باشد یا ثانوی باشد، در ما نحن فیه هم تعبیر به « بالعرض » می شود به معنای « بالواسطه » است و فرقی نمی کند که واسطه ی اول باشد یا واسطه ی دهم باشد.
صفحه 17 سطر 1 قوله « الذی »
در یک نسخه واو دارد یعنی « و الذی » است. اگر واو هم نداشته باشد چنانچه در بعضی نسخ واو ندارد حتما باید « الذی » را مبتدی قرار داد و صفت برای « علم الهیئه » نیست. این عبارت باید سر خط نوشته شود.
« الذی » مبتدی است و خبر آن عبارت « فهو ظن باطل » در سطر 5 است.
ص: 15
بیان اشکال: بعضی اینگونه فکر کردند که سماء « یعنی فلک » تفاوتی با عناصر ندارد آن هم یک جسم عنصری است ولی عناصر، بسیط اند اما فلک مرکب از دو عنصر بسیط است که عبارت از عنصر خاکی و عنصر ناری است این دو عنصر در فلک جمع شدند و فلک را ساختند و همین دو عنصر باعث حرکت استداره ای فلک است. مصنف نحوه ی حرکت استداره ای فلک را با یک مثال تبیین می کند و می فرماید « کما للسبیکه المذابه ». لفظ « سبیکه » به معنای « نقره یا طلا یا هر فلز گداخته ای که در جایی بریزند و خنک شود تا به صورت شمش در بیاید » است ولی در اینجا مصنف تعبیر به « السبیکه المذابه » می کند یعنی در حالتی که ذوب شده نه در وقتی که ریخته شده و قالب بندی شده و سفت گردیده.
سبیکه ی مذابه را وقتی نگاه کنید می بینید حرکت دورانی می کند یعنی وقتی ظرف فلز را روی آتش قرار می دهید می بینید حرکت دورانی می کند اما حرکت دورانی به چه صورت است؟ آن که تقریبا مشهود است این می باشد که دوران آن به صورت افقی است یعنی از راست به سمت چپ می آید و از چپ به سمت راست می آید نه اینکه این ماده ی مذاب از بالا به سمت پایین و از پایین به سمت بالا برود. برای توضیح بهتر لیوانی را ملاحظه کنید که قاشقی را در آبِ داخل آن بچرخانید. این آب حرکت دورانی می کند ولی دورانی آن از راست به چپ و از چپ به راست است. اما چه اتفاقی رخ می دهد که سبیکه حرکت می کند؟
ص: 16
وقتی آتش در زیر فلز روشن می شود اجزاء فلز از یکدیگر تفکیک می شوند. یک جزء از آنها حرارت را می گیرد و سبک می شود این جزء به سمت بالا می رود و جزء دیگر که هنوز آن مقدار حرارت را نگرفته مستقر می ماند و هنوز حرکت نکرده اگر چه آماده ی حرکت شده است. در اینصورت، آن جزئی که بالا رفته حرارتش به اندازه وقتی که این جزء در پایین بود نمی رسد لذا مقداری سنگین می شود « یعنی حرارتش کم می شود » دوباره طبق میل خودش که جسم سنگین است به سمت پایین می رود. وقتی پایین می رود دو کار انجام می دهد کار اول این است که به جسم مستقر می گوید چون من آمدم تو از اینجا خارج شو لذا خودش در اینجا مستقر می شود سپس نوبت جزء دوم است که این مسیر را طی کند یعنی به سمت بالا برود و حرارتش کم شود و به سمت پایین بیاید و مستقر شود و همان کاری را که آن جزء اول با جزء دوم کرد این جزء دوم با آن جزء اول می کند. همه اجزاء این کار را با هم می کنند لذا دوران درست می شود.
توجه کنید که دوران لازم نیست به صورت دایره باشد و بیضی نباشد.
توضیح عبارت
الذی یظن من امر السماء انها مرکبه من ارض و نار
در یک نسخه خطی قبل از « الذی » واو آمده. « انها » بیان برای « الذی یظن » است.
ترجمه: آنچه که از امر آسمان و وضع آسمان به گمان می رسد که عبارتست از اینکه آسمان مرکب از ارض و نار است.
ص: 17
این عبارت، حرف متشکل است و با این عبارت، کلام او تمام شد ولی ادامه می دهد و می گوید به دنبال ترکبش از ارض و نار، حرکت دورانی برای آن اتفاق می افتد یعنی مقتضای « خاک بودن » حرکتی است و مقتضای « نار بودن » حرکتی مقابل آن حرکت است این دو حرکتِ مقابل وقتی با هم ترکیب می شوند حرکت دورانی درست می کنند.
و یتبع تضاد نقیضیهما فی الحرکه ان یستدیر
نسخه صحیح به جای « نقیضیهما »، « مقتضاهما »است. عبارت « ان یستدیر » فاعل « یتبع » است. و « تضاد » مفعول « یتبع » است.
ترجمه: مقتضای این دو جزء در حرکت، تضاد دارند « مقتضایی که نار، در حرکت دارد صعود است و مقتضایی که ارض، در حرکت دارد نزول است. این دو مقتضا که صعود و نزول اند با هم تضاد دارند » و به دنبال این تضاد این است که فلک حرکت دورانی کند.
نکته: می توان اینگونه گفت که این دو جزء وقتی با هم ترکیب می شوند و ترکیب آنها ترکیب حقیقی است ارض، ارض نمی ماند و نار هم نار باقی نمی ماند بلکه یک شیء سوم می ماند. مخصوصا بنابر قولی که می گوید صورتهای اصلی عنصر بسیط از بین می رود و صورت ترکیبه ی جدید وارد می شود. اما بنابر آن قولی که می گوید صورتهای قبلی وجود دارند ولی کامل می باشند ممکن است گفته شود که خاک، هنوز خاک است و نار، هنوز نار است.
اذ یقتضی احد عنصریه التصعد و یقتضی الآخر التهبط
ص: 18
لفظ « یقتضی » در این عبارت دلالت می کند که در خط قبل به جای « نقیضیهما » باید « مقتضاهما » باشد.
ترجمه: یکی از دو عنصر فلک « یعنی نار » اقتضای تصعد می کند و عنصر دیگر « یعنی خاک » اقتضای تهبط و فرو افتادن می کند.
فیحصل منه جذب و دفع فتحصل حرکه مستدیره کما للسبیکه المذابه
از این اقتضای صعودِ یک عنصر و هبوط عنصر دیگر، جذب و دفع حاصل می شود. وقتی جذب و دفع ترکیب شود حرکت دورانی درست می شود « مثلا جذب به معنای این است که به سمت بالا جذب کند و دفع به سمت پایین باشد یا بر عکس باشد ».
توضیح « سبیکه مذابه » داده شد.
فان الحراره الغریبه فی السبیکه تتکلف التصعد و الثقل یقاومها
مصنف در مورد سبیکه مذابه توضیح می دهد و می فرماید در فلک، حرارتش حرارتِ غریبه نیست بلکه از ناری که در خود فلک بود این حرارت تولید می شد ولی در سبیکه حرارتش حرارت بیگانه است و آتشِ بیرونی می خواهد حرارت را در سبیکه ایجاد کند.
ترجمه: حرارت غریبه در سبیکه، به زحمت بالا می برد و ثقلِ سنگینی جزء که بر اثر خاک به وجود آمده این حرارت را مقاومت می کند و به سمت پایین می آید.
در یک نسخه خطی « یقاومه » آمده است که ضمیر آن به « تصعد » برمی گردد اما اگر « یقاومها » باشد ضمیرش به « حرارت » برمی گردد.
فتحدث هناک حرکه مستدیره
در سبیکه حرکت مستدیره حادث می شود
ص: 19
فهو ظن باطل
این عبارت خبر برای « و الذی یظن » است.
این گمانی که بعضی ها بردند و سماء را مرکب از دو عنصر گرفتند و به تبع ترکیب هم حرکت مستدیر را به این صورت که گفته شد توجیه کردند گمان باطل است.
موضوع: آیا آسمان نوع پنجمی غیر از انواع چهارگانه عناصر است یا نه؟/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و ذلک لان الجسم الواحد اذا حدث فیه میلان الی جهتین فاما ان یتمانعا و اما ان یغلب احدهما و اما ان تختلف الاجزاء فی ذلک (1)
بیان شد که سماء جرمی بسیط و مخالف با جسم عنصری است ولی بعضی ها در هر دو مطلب مخالفت کردند اولا سماء را جسم عنصری می دانند ثانیا آن را مرکب از دو عنصر ارض و نار می کنند. سپس بیان شد که آنها حرکت دورانی فلک را مستند به همین ترکیب می کنند و می گویند چون فلک مرکب از جزئی که ثقیل و جزئی که خفیف است دو نوع حرکت صعودی و هبوطی برای اجزاء پیدا می شود و این باعث می شود که فلک حرکت دورانی پیدا کند. این مطلب را تشبیه به سبیکه مذابه کرده بودند که حرکت دورانی انجام می دهد.
مصنف این نظریه را نمی پذیرد و بر آن اشکال می کند. در اشکالی که بیان می کند سه فرض مطرح می کند. دو فرض را فقط بیان می کند اما فرض سوم را توضیح می دهد و درباره ی آن بحث می کند.
ص: 20
قائل گفته بود فلک مرکب از دو عنصر است اما توجه داشته باشید که قوه ی هر عنصر را حفظ کرده بود یعنی خاک به خاطر ثِقل، قوه ی حرکت الی السفل دارد و نار به خاطر خفت، قوه ی حرکت الی العلو دارد لذا می گفت خاک طالب پایین است و نار طالب بالا است از این دو طلبِ مخالف، حرکت دورانی به وجود می آید. اینچنین عمل نکرده بود که این دو قوه را منتفی کند و همانطور که جسم ثالثی غیر از ارض و نار تشکیل می شود قوه ی ثالثه ای هم غیر از طالب سفل و طالب علو درست کند. می توانست اینطور بگوید که همانطور که جسم فلک مرکب از دو عنصر شده است نیروی حاصل در این مرکب هم، نیرویی است که حاصل از آن دو نیرو می باشد ولی خود آن دو نیرو نیست. درست است که این دو عنصر با هم ترکیب شدند و جسم ثالثی ساختند ولی قوه های آنها را با هم ترکیب نکرد و قوه ثالث بدست نیاورد لذا مصنف اشکال را وارد می کند و می گوید این دو قوه هر دو فعال هستند اما آیا یکی بر دیگری غلبه دارد یا هر دو مساوی اند؟ نمی توان گفت هر دو بیکارند چون هر دو فعال اند زیرا فرض این بود. وقتی فعال است آیا هر دو با هم مساوی اند یا یکی بر دیگری غلبه دارد؟ فرض سومی وجود ندارد.
اگر یکی غلبه دارد آن نیروی غالب کار خودش را انجام می دهد یعنی اگر آن نیرو، طالب سفل باشد فلک را به سمت پایین می برد و اگر طالب علو باشد فلک را به سمت بالا می برد و حرکت دورانی معنا ندارد. اگر هم این دو با هم مساوی اند و تمانع می کنند « یعنی یکی طالب سفل است و دیگری مانع می شود و این، طالب علو است و آن دیگری مانع می شود » قهراً این شیء در همان جایی که هست ساکن می ماند و حرکت دورانی نمی کند.
ص: 21
مصنف این دو فرض را بیان می کند سپس آن را رها می کند و درباره ی آن بحث نمی کند. یک فرض سومی هم مطرح می کند و آن این است که بعض اجزاء طالب علو باشند و بعض اجزاء طالب سفل باشند. در اینصورت هیچکدام از این اجزاء با هم سنجیده نمی شوند تا گفته شود یکی غلبه دارد یا مساوی اند بلکه هر کدام کار خودش را انجام می دهد یعنی یکی می گوید جزء سبک را بالا می برم و دیگری می گوید جزء سنگین را پایین می برم در اینصورت حرکت دورانی درست می شود. این فرض سوم قابل توجه است. مثال این صورت همان سبیکه است که مصنف شروع به بیان می کند. در ابتدا مطلب بیان می شود بعداً مصنف شروع به اشکال می کند. توجه کنید که حالت ورود مصنف در اشکال، ورودِ در اشکال نیست. بلکه اشکال مصنف از نحوه ی بیانش معلوم می شود سپس اشکال دوم می کند و اشکال دوم به صورت واضح بیان می شود.
مصنف مطلب را در سبیکه بیان می کند سپس آن را در فلک جاری کنید.
بیان مطلب: یک جزء، حرارت را کسب می کند و این حرارت اشتداد پیدا می کند تا آن جزء جوش می آید و از جای خودش به سمت بالا حرکت کرد این مرکب یعنی سبیکه را تقسیم به دو جزء می کنیم یکی آن جزئی است که حرکت می کند و به سمت بالا می رود و بعداً هم همانطور که در جلسه قبل بیان شد مقداری خنک می شود و یادش می افتد که محل طبیعی دارد و به سمت محل طبیعی خودش می رود اما یک جزء دیگر مستقر است و هنوز آماده ی حرکت نیست. حرارت به آن داده شده ولی حرارت به آن مقدار نیست که آن جزء را به سمت بالا حرکت دهد. پس این مرکب که اسمش سبیکه می باشد مشتمل بر دو نوع جزء شد که یک جزئش متحرک است و جزء دیگرش مستقر است آن نوعِ متحرک، بعد از اینکه به سمت بالا رفت و مقداری خنک شد دوباره سنگینی آن برگشت و به سمت پایین میل می کند و با یک سرعت خاصی پایین می آید. وقتی نزدیک مستقر « یعنی آن جزئی که در ته دیگ قرار دارد » رسید سرعتش را زیاد می کند « مثل سنگی که از یک جای بلندی پرتاب می کنید به سمت پایین می آید اما زمانی که به زمین نزدیک می شود شتابش بیشتر می شود و حرکتش سریعتر می شود » در این صورت که سرعتش زیاد می شود ضربه ای که به جزء مستقر می زند بیشتر می شود و به آن جزء مستقر می گوید اینجا را خالی کن تا من در آن قرار بگیرم آن مستقر هم مقداری حرارت گرفته و آمادگی برای تصعّد پیدا کرده است. فشار این متحرک، آن آمادگی را تشدید می کند و آن مستقر که تا الان مستقر بوده، متحرک می شود و به سمت بالا می رود و این جزء متحرک، در جای آن قرار می گیرد. دوباره این جزئی که الان مستقر شده حرارت کسب می کند و آن جزء متحرک که بالا رفته بود پایین می آید و وقتی نزدیک پایین رسید شتابش بیشتر می شود و به آن جزء مستقری که قبلا متحرک بود برخورد می کند و آن را دوباره بلند می کند. این جریان، ادامه پیدا می کند و تمام اجزاء در این جریان قرار می گیرند و این تحرک، دورانی می شود. همین وضع در فلک قرار دارد ولی همانطور که در جلسه قبل بیان شد در سبیکه، حرارت از بیرون وارد می شود به عبارت دیگر خفت بر اثر حرارت غریبه برای این جزء حاصل می شود اما در ما نحن فیه خفت برای همان جزء ناری فلک است و لازم نیست از بیرون به آن داد. ثقل هم برای همان جزء ارضی فلک است و لازم نیست از بیرون به آن داد. پس همانطور که خفت و ثقل داده شده حرکت دورانی را در پِی دارد خفت و ثقل طبیعی هم حرکت دورانی را در پِی دارد.
ص: 22
تا اینجا هر چه مصنف بیان کرد بیان برای کلام خصم بود آن هم در فرض سوم که هر جزء مستقلا تاثیر خودش را انجام دهد.
توضیح عبارت
و ذلک
اینکه این ظن باطل است به این جهت می باشد.
لان الجسم الواحد اذا حدث فیه میلان الی جهتین فاما ان یتمانعا و اما ان یغلب احدهما و اما ان تختلف الاجزاء فی ذلک کما فی السبیکه
« فی ذلک »: در میل داشتن.
ترجمه: و اینکه این ظن باطل است به این جهت می باشد که جسم واحد « چه سبیکه باشد چه فلک باشد و چه هر مرکب دیگری باشد » وقتی دو میل به دو جهت داشته باشند « یعنی یکی به سمت بالا و یکی به سمت پایین باشد اما اگر دو میل به یک جهت باشد آن دو میل همدیگر را تاکید می کنند مثلا دو میل به سمت پایین باشد یا دو میل به سمت بالا باشد همدیگر را تاکید می کنند و مورد بحث نیست ». یا تمانع می کنند « یعنی یکی بر دیگری غلبه ندارد که نتیجه اش سکون است و حرکت دورانی نمی کند » یا یکی از این دو میل غلبه می کند « که نتیجه اش این می شود که همان جزء غالب کار خودش را انجام می دهد و اثر خودش را می گذارد دو جزء مغلوب، هیچکاره است در اینصورت هم حرکت دورانی واقع نمی شود بلکه یا حرکت مستقیم به سمت بالا یا به سمت پایین می شود. همانطور که توجه می کنید مصنف این دو فرض را فقط مطرح می کند و ادامه نمی دهد » و یا اجزاء در این میل، اختلاف دارند « یعنی یکی میل به سمت بالا دارد و یکی میل به سمت پایین دارد » همانطور که در سبیکه است « مصنف در ادامه، شروع به بیان در مورد سبیکه می کند و در ضمن توضیح سبیکه، فلک را هم توضیح می دهد یعنی کلام خصم را توضیح می دهد و فعلاً اشکال نمی کند ».
ص: 23
فان الجزء المستقر منه یغلَبُه الحر فیُصعِدُه بالإغلاء
در یک نسخه به جای « منه »، « منها » آمده است. اگر « منها » باشد روشن است که به « سبیکه » برمی گردد و اگر « منه » هم باشد باید به « سبیکه » برگرداند ولی « سبیکه » را تاویل به « مرکب » یا « جسم » باید برد.
ترجمه: حرارت بر جزء مستقر از این سبیکه غلبه می کند و آن را بالا می برد به وسیله ی جوش آوردن.
فاذا علا حدث فیه میل الی حیزه الطبیعی
اگر این جزء به وسیله ی اغلاء بالا رفت « مقداری خنک می شود و آن میلی که به وسیله ی حرارت پیدا شده بود که میل غریبه و قسری بود تاثیر خودش را گذاشت و تمام شد الان این جزئی که بالا رفت » در آن، میل طبیعی حادث می شود.
و انما یشتد عند مقاربه المستقر
ضمیر « یشتد » به « میلی که به حیز طبیعی دارد » برمی گردد.
آن جزئی که بالا رفته و الان به سمت پایین می آید میل طبیعی اش که آن را به سمت پایین می کِشد اشتداد پیدا می کند وقتی که این جزء متحرک، نزدیک به جزء مستقر شده است.
توجه کنید عبارت « و لاجل اشتداد القوه ... علی ما اشترنا الیه قبل » را داخل پرانتز قرار دهید و به عبارت « و اذا حدث هذا المیل بقوه قاوم مقتضی التسخین » توجه کنید و آن را به قبل از « و لاجل اشتداد ... » وصل کنید. معنای عبارت اینگونه می شود: وقتی این میل طبیعی حادث شد با قوه تسخین مقاومت می کند « چون قوه ی تسخین، این جزء را بالا برده بود و الان میل طبیعی به سمت پایین حادث می شود و مقاومت درست می گردد و چون این حرارت دوباره نمی تواند این جزء را به جوش بیاورد این جزء تسلیمِ قوه ی طبیعی خودش می شود و به سمت پایین می آید و وقتی نزدیک جزء مستقر می رسد حرکتش را تشدید می کند و به جزء مستقر می کوبد و مستقری که آماده بلند شدن شده را بلند می کند.
ص: 24
و لاجل اشتداد القوه عند المقاربه ما، کان منع الحجر النازل اصعب من اشاله المستقر علی ما اشرنا الیه قبل
مصنف بیان می کند سنگی از بالا به سمت پایین می آید شما می خواهید این سنگ را نگه دارید وقتی از ابتدا شروع به حرکت به سمت پایین می کند به آسانی می توانید آن سنگ نگه دارید ولی وقتی نزدیک زمین می رسد به سختی می توانید می توانید آن سنگ را نگه دارید. مثلا سه نفر آدم نمی توانند آن سنگ را در وقتی که نزدیک به زمین است بگیرید چون شتابش زیاد است و فشار نیرویش زیاد است اما وقتی همین سنگ بر روی زمین مستقر می شود این سه نفر که می خواستند آن سنگ را در هوا بگیرند ولی نتوانستند، همین سنگ را که بر روی زمین است می توانند بلند کنند. گرفتن سنگی که به زمین نزدیک شده سخت تر از بلند کردن این سنگ است. علت این امر این است که آن میل طبیعی در حین بلند کردن مقاومت می کند و آن میل طبیعی هم در حین فرود آمدن مقاومت می کند ولی آن میل طبیعی در حین فرود آمدن، اشتداد پیدا کرده در حالی که میل طبیعی در وقت بلند کردن حالت خودش را دارد و اشتداد پیدا نکرده است. به همین جهت است که مصنف می فرماید نگه داشتن جسمی که از بالا به سمت پایین می آید سنگین تر از بلند کردن جسم است.
توضیح عبارت: لفظ « ما » به « کان » نمی چسبد تا معلوم شود لفظ « ما »، نافیه نیست بلکه زائده است و مربوط به ما قبل می باشد. عبارت « لاجل اشتداد القوه عند المقاربه ما » مانند « و لذلک ما » است که به جای لفظ « لذلک ما » مشارالیه آن را بیان کرده است. همانطور که لفظ « ما » در « لذلک ما » زائده است در اینجا هم زائده است.
ص: 25
مراد از « القوه »، قوه ی طبیعی است که در ما نحن فیه، قوه ی سقوط است.
ترجمه: به خاطر اینکه قوه ی سقوط در نزد مقاربت با مستقر، قوی می شود به این جهت است که منع سنگی که به سمت پایین می آید سخت تر از بالا بردن « و بلند کردن و برداشتن » حجری است که مستقر باشد.
نکته: می توان اینگونه مثال بیان کرد: سنگی که از طبقه ی دهم تا طبقه ی اول می آید گرفتن این سنگ در طبقه ی دهم آسانتر از گرفتن این سنگ در طبقه ی اول است زیرا در طبقه ی اول، اشتداد پیدا کرده و در طبقه ی دهم اشتداد پیدا نکرده است. اما مثال مصنف هم صحیح است اگر چه این مثال، مناسب تر با بحث است. مصنف می خواهد بیان کند جایی که قوه، قویتر شده با جایی که قوه، حالت طبیعی دارد فرق می کند اما طبق این مثالِ دیگری که بیان شده، جایی که قوه، مقدار کمی شدت دارد با جایی که شدت بیشتری دارد فرق می کند.
« علی ما اشرنا الیه قبل »: مصنف بیان می کند که عبارت « کان منع الحجر النازل اصعب من اشاله المستقر » قبلا توضیح داده شد.
و اذا حدث هذا المیل بقوه قاوم مقتضی التسخین
بیان کردیم که این عبارت را به قبل از « لاجل اشتداد » مرتبط کنید.
« بقوه » یعنی « بشده ».
ترجمه: « میل به حیز طبیعی برای آن جزئی که متحرک بود نزد مقاربتِ مستقر تشدید می شود الان بیان می کند که » این میل طبیعی حادث شد و شدید گردید « تشدید شدن آن، وقتی است که جزءِ متحرک نزدیک به جزء مستقر می رسد » این میلِ قوی شده، مقتضای تسخین را قوی می کند « مقتضای تسخین، تصعد و بالا رفتن است. این میلِ قوی شده با مقتضای تسخین که بالا رفتن است مقاومت می کند و جلوی بالارفتن را می گیرد و این جزء را به سمت پایین می فرستد.
ص: 26
نکته: این « بقوه » و « بشده » لازم نیست در وقتی باشد که این جزء متحرک، نزدیک به مستقر باشد. همان وقتی هم که مقداری بالا می رود و مقداری خنک می شود آن میل طبیعی، بقوةٍ حاصل می شود سپس این قوت، بیشتر می شود تا وقتی که مقاربت با مستقر پیدا می کند. توجه کنید عبارت « هذا المیل بقوه » نمی خواهد بیان کند در وقتی که نزدیک مستقر شد بلکه وقتی که جزء متحرک، مقداری از تسخین را از دست داد و میل طبیعی به سمت سفل برایش زنده شد در اینصورت مقاومت شروع می شود ولی وقتی که این جزء متحرک، نزدیک به مستقر می شود مقاومت، تشدید می شود.
فنزل الی اسفل و نحا مستقره. و قد عَرَض لما کان اسفل مثل ما عرض له من التصعد
نقطه ای که بعد از « مستقره » است باید حذف شود چون واو در « و قد عرض » حالیه است.
« من التصعد » بیان برای « ما » در « ما عرض » است.
« نحا مستقره »: اگر « نحا » به معنای « مال » باشد لفظ « الی » در تقدیر گرفته می شود ولی اگر « نحا » به معنای « قصد کردن » باشد لفظ « الی » در تقدیر گرفته نمی شود.
ترجمه: این جسم « که میل طبیعی اش به سمت پایین حادث شده » به سمت پایین می آید و میل می کند مستقر خودش را « یعنی به مستقر خودش میل می کند » در حالی که برای جزئی که تا الان مستقر بود، این عارض می شود که به سمت بالا برود عارض می شود برای جزئی که اسفل بود « تا الان از آن جزء تعبیر به مستقر می کرد اما در اینجا تعبیر به اسفل می کند » مثل تصعدی که عارض می شود برای آن جزئی که پایین می آید « یعنی قبلا برای این جزئی که پایین می آید تصعدی به وسیله ی تسخن حاصل شده بود الان برای این جزء مستقر همان وضع حاصل شده است ».
ص: 27
و اعانه مزاحمه النازل الحامی المتوقف
ضمیر « اعانه » به « ما کان اسفل » یا « تصعدی که برای جزء اسفل حاصل شده » برمی گردد.
لفظ « الحامی » مشتق است و به اعتبار ما مضی « یعنی به اعتبار قبل » است یعنی الان این جزء، حامی نیست چون سرد شده و به سمت پایین می آید. اینکه می گوییم « سرد شده » یعنی از آن جوششی که داشت افتاد.
لفظ « المتوقف » هم مشتق است ولی به اعتبار « من تلبس » است یعنی همین الان متلبس به توقف است. توجه کنید در فن اول بحثی بود و آن اینکه جسمی که حرکت مستقیم می کند وقتی می خواهد دوباره حرکت رجوعی کند « حرکتِ رفت را انجام داد الان می خواهد حرکت برگشت انجام دهد » آیا بین الحرکتین متوقف می شود؟ بیان شد که اگر بخواهد بر روی همان خط که رفته، برگردد باید متوقف شود و بعداً برگردد اما اگر بر روی خط دورانی برمی گردد می تواند متوقف نشود و بر روی همان خط دورانی سیر خود را ادامه دهد. مصنف، بین حرکتین متخالفین، توقف را واجب دانست. الان این جرمی که بالا رفته و پایین می آید وقتی به پایین رسید دوباره می خواهد به سمت بالا برود. پایین آمدن، یک حرکت است بالا آمدن هم حرکت دیگر است. وسط این دو می ایستد یعنی وقتی ته دیگ می رسد مستقر می شود پس این جزء متحرک، هم نازل است هم قبلا حامی « یعنی داغ » بود هم الان متوقف می شود یعنی مستقر می گردد و نیاز به جا دارد. آن جزء قبلی که مستقر بوده جای آن را گرفته است و مزاحمت می کند لذا جزء قبلی را بیرون می کند و خودش مستقر و متوقف می شود.
ص: 28
آن جزء متحرک می آید و کمک می کند آن نیرویی را که در جزء مستقر برای تصعد حاصل شده بود و لذا آن جزء مستقر، صعود می کند.
ترجمه: کمک می کند آن ما کان اسفل را « یا کمک می کند این تصعدی که برای جزء اسفل حاصل شده بود » مزاحمت این جزئی که نازل می شود، آن نازلی که گرم شده بود.
و قد عرفت التوقف
تو در بحث خودش توقف را شناختی که بین دو حرکت مختلف، توقف لازم است. پس الان می دانی این جزء متحرک مستقر و متوقف می شود دوباره حرکت بازگشت را شروع کند.
فحدثت حرکه مستدیره
حرکت مستدیره درست می شود یعنی سبیکه اجزائش به اینصورت حرکت می کند و متوجه می شوید کل سبیکه حرکت مستدیر می کند. همین بحث را در فلک جاری کنید و بگویید اجزاء فلک اینگونه حرکت انجام می دهند و اجزاء فلک چون به هم چسبیدند و یک جسم یکپارچه درست کردند حرکت اجزاء بر روی خود جسم ظاهر می شود. حرکت اجزاء فلک مثل حرکت اجزاء سبیکه نیست چون اجزاء سبیکه از یکدیگر جدا می شوند ولی اجزاء فلک از هم جدا نمی شوند لذا وقتی اجزاء فلک می خواهد حرکت کند خود بدنه ی فلک به طور کامل حرکت می کند و حرکت دورانی برای فلک حاصل می شود.
تکون استدارتها لا علی المستقر بل فیما بین المستقر و بین العلو
تا اینجا کلام خصم تبیین شد از این عبارت، اشکال مصنف شروع می شود. توجه کنید که مصنف به صورت اشکال، وارد نمی شود بلکه مطلبی را توضیح می دهد که شاید بتوان گفت که فارق بین سبیکه و فلک را می گوید. هر دو حرکت دورانی می کنند ولی هر کدام به یک نحوه حرکت می کنند.
ص: 29
بیان اشکال اول: در سبیکه، اجزائی که حرکت می کنند به صورتِ دورِ مستقر حرکت نمی کنند. بلکه بین المستقر و الاوج حرکت می کنند یعنی اگر سبیکه را به صورت یک کاغذ بر روی زمین یا ته دیگ قرار دهید می بینید اجزاء سبیکه از سمت راست به سمت چپ و از سمت چپ به سمت راست می روند و حرکت دورانی می کنند ولی اگر نگاه کنید می بینید حاشیه ی سبیکه، آرام است به عبارت دیگر آنچه که در کناره ی دیگ قرار گرفته، آرام است و حرکت نمی کند. وسط آن هم به نظر می رسد که آرام است. فاصله ای که بین حاشیه دیگ و وسط دیگ است مشغول به حرکت می باشد.
توجه کردید که در اینجا سه چیز درست شد یکی وسط و یکی حاشیه و دیگری مابین وسط و حاشیه است. آنچه بین وسط و حاشیه می باشد حرکت می کند. اجزاء وسطی خودشان را به اجزاء وسط می رسانند و متحرک می شوند اجزاء حاشیه ای هم خودشان را به اجزاء وسط می رسانند و متحرک می شوند ولی حرکت همیشه در وسط انجام می شود و بر روی مستقر، حرکت انجام نمی شود خود مستقر را هم اگر ملاحظه کنید می بینید حرکت می کند و به وسط می آید ولی در فلک اینگونه نیست در فلک، آن مستقر که زمین است حرکت نمی کند افلاکی که دور آن هستند حرکت می کنند. اینطور نیست که حاشیه ی آنها هم حرکت نکند بلکه حاشیه ی آنها هم حرکت می کنند. اما علت این امر چیست؟ اگر علت آن تشخیص داده شود فارق بین سبیکه و فلک کاملا روشن می شود و معلوم می گردد که خصم خلط کرده یعنی قیاس مع الفارق کرده به عبارت دیگر تشبیه فلک به سبیکه صحیح نیست.
ص: 30
توضیح مطلب این است که اجزاء وسط، در فلک یعنی زمین، نسبتش با تمام افلاک یکسان است یا بر عکس، نسبت افلاک به این وسط یکسان است و قرب و بعدی ندارد. فلک مریخ که با زمین فاصله ای داشت هنوز هم همان فاصله را دارد. بر خلاف سبیکه که اجزاء وسط در سبیکه عوض می شود زیرا قرب و بعد پیدا می کند زیرا جزء وسط به مرکز نزدیک می شود یا دور می شود.
چون نسبت فلک به وسط یکسان است وسط را کاری ندارد و همینطور ساکن می ماند اما نسبت اطراف سبیکه به وسط یکسان نیست لذا وسط، تغییر می کند.
اگر می خواستیم حکم سبیکه را در فلک جاری کنیم زمین هم باید کم کم خودش را به فلک می رساند و جزء یکی از افلاک می شد و حرکت می کرد همان وضعی که در سبیکه اتفاق می افتاد.
ترجمه: استداره ی این اجزاء و این حرکت، بر مستقر نیست « یعنی این اجزاء متحرک در سبیکه بر روی مستقر نمی غلطند » بلکه در ما بین مستقر و بین اوج می غلطند.
و اما السماویه فلو حدثت فیها استدارةٌ للسبب المذکور لکان بذلک یقع منها فیما بین جهتی الطو و السفل لا علی الوسط
نسخه صحیح به جای « بذلک »، « لذلک » است.
این عبارت دنباله ی قبل است و نباید سر خط نوشته شود.
ترجمه: اما حرکت مستدیر سماویه اگر در آن حرکت، استداره ای حادث شود آن هم به خاطر سبب مذکور، « البته می دانید که استداره حاصل است ولی للسبب المذکور بودن مهم است. مصنف از لفظ لو امتناعیه استفاده می کند به خاطر حدوث استداره نیست چون حدوث استداره واقع است بلکه برای سبب مذکور از لو امتناعیه استفاده کرده و بیان می کند اگر این حدوث استداره به خاطر سبب مذکور باشد » این استداره واقع می شود از حرکت افلاک بین جهت علو سفل نه بر وسط « اگر در سماویه، استداره به خاطر سبب مذکور می بود باید حرکت هم در سماویه بین مستقر و اوج می بود در حالی که در سماویه، حرکت بین مستقر نیست بلکه بر روی مستقر می غلطد. توجه کنید که ظاهر عبارت _ لکان لذلک یقع منها ... _ این است که مصنف در صدد اشکال است ».
ص: 31
اذ نسبه الوسط الی المتحرک عنه و المتحرک الیه واحد
مراد از « الوسط »، زمین است و مراد از « المتحرک عنه »، نار است و مراد از « المتحرک الیه »، زمین است.
ترجمه: نسبت وسط « یعنی زمین » به متحرکِ از وسط « که نار است » و متحرک الی الوسط « که زمین است. چون می دانید خصم درباره ی فلک گفت دارای دو جزء است که عبارت از جزء ناری و جزء ارضی است. جزء ناری آن، متحرکِ عن الوسط است چون خفیف است و جزء خاکی آن، متحرکِ الی الوسط است یعنی به سمت زمین می آید. نسبت زمین به این دو جزء یکسان است اما به چه علت یک جزء به سمت وسط می آید و یک جزء از وسط دور می شود؟ باید در همان جایی که فلک هست الی الوسط و عن الوسط رخ دهد و حرکت دورانی بین وسط و علو حاصل شود در حالی که بین وسط و علو حاصل نمی شود بلکه در جایی که به وسط چسبیده است حاصل می شود » واحد است « فلک که مشتمل بر این دو جزء نار و خاک است نسبت هر دو جزئش به وسط مساوی است. پس نباید یک جزء، الی الوسط بیاید و یک جزء عن الوسط برود تا آن حرکتی که گفتید اتفاق بیفتد.
ص: 32
موضوع: اشکال دوم مصنف بر کلام بعضی که فلک را نوع خامس لحاظ نکردند و آن را مرکب از ارض و نار می دانند/ آیا آسمان نوع پنجمی غیر از انواع چهارگانه عناصر است یا نه؟/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و ایضا فنری ان النار التی فی جوهر الفلک تطلب تصعیدا الی ای حد (1)
بعضی گفته بودند فلک مرکب از ارض و نار است یعنی فلک، نوع خامس نیست بلکه ترکیبی از همان عناصر اربعه است ولی از دو عنصر ترکیب شده است. این گروه حرکت فلک را مستند کرده بودند به نیروی ارض و نار که دو نیروی مخالف هستند و وقتی این دو نیرو با هم ترکیب شوند حرکت دورانی به وجود می آورند. مصنف این مطلب را نقل کرد و یک اشکال بر آنها وارد کرد الان می خواهد اشکال دوم را بیان کند.
این گروه گفته بودند ناری که در درون فلک است باعث می شود خاک به سمت بالا برود همانطور که خود نار بالا می رود سپس خاک به سمت محل طبیعی خودش تنزل می کند و نار را هم با خودش می آورد در اینصورت فلک به سمت پایین می آید. یعنی فلک یکبار به سمت پایین می رود و یکبار به سمت بالا می رود و از ترکیب بالا رفتن و پایین رفتن، حرکت دورانی درست می شود.
مصنف سوال می کند که نار چه مقدار بالا می رود و چه مقدار بالا می برد؟ چون نار اگر خودش به تنهایی باشد بالا می رود ولی الان می خواهد خاک را با خودش بالا ببرد یعنی خاک را داغ می کند و آماده ی بالا رفتن می کند بعداً آن را بالا می برد اما چه مقدار بالا می برد؟
ص: 33
اگر یک فلک داشته باشیم که از جنس نار و خاک نباشد و مبتلی به این نوع حرکت نباشد بلکه یک حرکت دورانی بسیط داشته باشد می توان اینگونه گفت که این ناری که در فلک هست خاک را تا فلکی که از نار و خاک ترکیب نشده است به همراه خودش می برد ولی از آنجا به بالاتر نمی تواند ببرد چون آن فلک جلوی آن را می بندد اما فرض خصم این است که همه ی افلاک همین فرق را دارند و همه ی آنها مرکب از نار و ارض هستند در اینصورت این سوال مطرح می شود که این نار وقتی بالا می برد تا کجا بالا می برد؟ هر چقدر بالا برود باز هم می تواند بالاتر از آن برود در اینصورت حرکت فلک چگونه حرکتی می شود؟ تا یک فلکی نداشته باشید که محددِ جهات باشد و فوق و سفل درست کند، نار تا کجا بالا می رود؟ چون باید یک فوقِ حقیقی داشته باشید تا نار به آنجا برسد و تمام شود همینطور یک سفلِ حقیقی داشته باشید تا خاک به آنجا برسد و تمام شود وقتی سفل و فوقی را تعیین نکردید اگر این نار را رها کنید در جای خاصی متوقف نمی شود. پس ناچار هستید که فلکی درست کنید که از جنس خامس باشد و از نار و خاک ترکیب نشده باشد. اگر فلکِ اینگونه ای درست شد بقیه افلاک را هم باید بگویید از نار و خاک ترکیب نشدند چه فرقی بین این فلک و افلاک دیگر است؟
پس همان اشکالی که بر کسانی که به محدد الجهات جاهل اند و به وجودش آگاهی ندارد وارد می شود بر شما هم وارد می شود چون آنها که جاهل به محدد الجهات هستند نمی توانند توجیه کنند که حرکت مستقیم به سمت بالا تا کجا است و حرکت مستقیم به سمت پایین تا کجاست. اگر بتوانند حرکت مستقیم به سمت پایین را مشخص کنند و بگویند زمین است اما به سمت بالا را نمی توانند مشخص کنند. همین اشکال بر این گروه وارد است که فلک را مرکب از ارض و نار می دانند به همان بیان که گفته شد.
ص: 34
نکته: کسی ممکن است قول ثالثی قائل شود و بگوید یک فلک به اینصورت داریم که مرکب از ارض و نار نیست اما یک فلک به اینصورت داریم که مرکب از ارض و نار است. توجه کنید که این قول الان مورد بحث ما نیست چون آنچه که این گروه گفته این است که همه ی افلاک مرکب از نار و ارض هستند در اینصورت اشکال وارد می شود.
توضیح عبارت
و ایضا فنری ان النار التی فی جوهر الفلک تطلب تصعیدا الی ای حد و الی ای غایه
لفظ « ایضا » نشان می دهد که عبارت « تکون استدارتها » که در صفحه 17 سطر 13 آمده اشکال اول بوده.
این جمله به صورت استفهام شروع نشده است ولی چون ختم آن با لفظ « الی ای حد » و « الی ای غایه » است لذا کل جمله به صورت استفهامی معنا می شود. ترجمه اینگونه می شود: می بینیم ناری که در جوهر فلک است تا چه حدی بالا رفتن یا بالا بردن را طلب می کند؟ « یعنی تا چه حد خاکِ همراه خودش را بالا می برد » و تا کجا می رود؟
این استفهام، استفهام تعجیز است یعنی می خواهد مخاطب را از جواب دادن عاجز کند و بگوید نمی توان بیان کرد که تا کجا ادامه پیدا می کند.
و کیف تحدد ذلک الحد قبل الجسم المستدیر الحرکه
چگونه حدی برای بالا رفتن تعیین می کنی در حالی که محددی نداری. خود محدد، مرکب از نار و ارض است و حرکتش، حرکت مستقیم به بالا یا به پایین است و لذا خودش نیاز به محدد دارد اگر محدد برای آن تعیین نشود متوقف نمی شود و همینطور به سمت بالا می رود. بر فرض هم اگر در جایی متوقف شود کجا متوقف می شود؟
ص: 35
ترجمه: چگونه تعیین می کنی آن حدی را که این نار، تصعید می کند قبل از جسم مستدیر الحرکه « یعنی قبل از محدد الجهات » به عبارت دیگر قبل از اینکه محدد الجهات داشته باشید چگونه حدی برای توقف نار تعیین می شود؟ پس باید ابتدا یک محددی درست کرد که از نوع نار و خاک نیست بلکه از نوع خامس است سپس گفته شود افلاکی که از خاک و نار تشکیل شدند تا این حد بالا می رود.
نکته: در این مرکبی که از نار و ارض ترکیب شده هر قوه جداگانه عمل می کند نه اینکه این دو با هم ترکیب شوند اما علت اینکه قوه ی نار زودتر از قوه ی خاک شروع می کند این است که قوه ی نار حرارت است که قوه ی فاعلیه است اما قوه ی ارض که یبوست است قوه ی منفعله است.
نکته: اشکال را می توان به بیان دیگر تقریر کرد و آن این است: فلک بالاتر از موضع ارض و موضع نار قرار دارد بنابراین اگر نارِ آن اقتضا می کند در موضع نار یعنی پایین بیاید و خاکِ آن اقتضا می کند در موضع زمین یعنی پایین تر بیاید هر دو اقتضای پایین را می کنند و حرکت دورانی پیدا نمی شود در حالی که این گروه می گفت یک جزء پایین را اقتضا کند و جزء دیگر بالا را اقتضا می کند و حرکت دورانی درست می شود. اشکال مصنف هم به این گروه همین است که وقتی محددی ندارید و بالا و پایین تعیین نمی شود نار باید کجا برود؟ به قول شما باید در موطن طبیعی خودش برود که بالا نیست بلکه پایین است اگر هم بر خلاف موطن طبیعی خودش بالا می رود تا کجا بالا می رود؟
ص: 36
و یلزم جمیع ما قیل للجاهل بالجهات فیما سلف
ما درباره ی کسی که جاهل مرکب به جهات بود و جهات را انکار می کرد اشکالاتی کردیم که تمام آن اشکالات در اینجا می آید.
« فیما سلف » متعلق به « ما قیل » است. در گذشته به کسی که جاهل مرکب بود اشکالاتی داشتیم این گوینده ی فعلی هم بحثش به انکار جهات برمی گردد و همان اشکالات وارد می شود.
موضوع: بیان کلام گروهی در توجیه حرکت دورانی فلک به اینکه نار و ارض با هم ممزوج می شوند و قوه ی مزاجیه به وجود می آید و بررسی آن توسط مصنف/ آیا آسمان نوع پنجمی غیر از انواع چهارگانه عناصر است یا نه؟/ فصل3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و الذین قالوا ایضا انها قد حدت فیها قوه مزاجیه محرکه هذه الحرکه البسیطه فقد اخطاوا (1)
بحث در ترکب فلک و حرکت فلک و شکل آن بود. شکل فلک از صفحه 19 شروع می شود اما بحث در ترکب فلک و حرکت آن شروع شده بود و به بعضی از مباحث آن اشاره شد.
گروهی گفته بودند فلک از جنس عناصر است و مخالف با عناصر نیست. مصنف معتقد است که فلک نوع پنجم است نه از سنخ خاک است نه از سنخ هواست نه از سنخ آب و نه از سنخ آتش است و نه مرکب از این چهار تا یا بعض این چهار تا می باشد. اما گروهی معتقد بودند که فلک نوع پنجم نیست بلکه از سنخ عناصر است و مدعی بودند که فلک مرکب از ارض و نار است یعنی این دو عنصر وقتی با هم ترکیب می شوند فلک درست می شود.
ص: 37
مرکبات عنصری که در زمین هستند مثل جماد و نبات و حیوان، از چهار عنصر تشکیل می شوند. بعضی از مرکبات عنصری مثل کائنات الجو از دو چیز ترکیب می شوند مثل بخار و دود و شهاب و ستاره های دنباله دار. اما این گروه معتقد است که فلک مثل ستاره های دنباله دار است و از دو عنصر تشکیل می شود که عبارت از خاک و نار است. بعدا درباره ی قوه ی محرکه ی فلک بحث کردند. دو قوه در فلک وجود دارد که یکی قوه ی نار می باشد که حرکت به سمت بالا را طلب می کند و دیگری قوه ی خاک می باشد که حرکت به سمت پایین را طلب می کند. بعداً گفتند این دو حرکت با هم درگیر می شوند. بر اثر درگیری این دو قوه، یک حرکت مستدیر تولید می شود. پس قوه ی محرکه ی مستدیره برای افلاک قائل نبودند.
در این جلسه مصنف می خواهد قول کسانی را نقل کند که برای حرکت دورانی فلک توجیه دیگری دارند. این گروه معتقد است که خاک و نار با هم ممزوج می شوند و قوه ی خاک و قوه ی نار هم بعد از امتزاج محلشان سالم نیستند بلکه با هم درگیر می شوند و فعل و انفعال می کنند و قوه ی جدیدی که اسم آن را قوه ی مزاجیه می گذاریم تولید می شود و این قوه ی مزاجیه نه قوه ی خاک است نه قوه ی نار است بلکه حاصل از فعل و انفعال این دو قوه است. پس این گروه دو قوه ی مستقل برای فلک قائل نشدند تا با درگیری این دو قوه، حرکت دورانی فلک توجیه شود.
ص: 38
توضیح عبارت
و الذین قالوا ایضا انها قد حدت فیها قوه مزاجیه محرکةٌ هذه الحرکه البسیطه فقد اخطاوا
« ایضا »: همانطور که آن قائلین به ترکبِ فلک از ارض و نار گفتند این گروه هم گفتند ولی آنها قائل شدند که مقتضاهای دو قوه، حرکت دورانی درست می کند اما این گروه، مقتضاها را مطرح نکردند اینها گفتند قوه ی ثالثی که از فعل و انفعال این دو قوه حاصل می شوند این حرکت را ایجاد می کنند. می توان لفظ « ایضا » را مرتبط به « فقد اخطاوا » هم کرد یعنی کسانی که اینچنین گفتند آنها هم خطا کردند همانطور که حرف گروه قبلی که خواندیم خطا بود.
ضمیر « انها » ضمیر قصه است اگر « انه » بود ضمیرشان گرفته می شد.
ضمیر « فیها » به « افلاک » یا « سماء » برمی گردد.
ترجمه: کسانی که اینچنین گفتند که شان و داستان این است که در افلاک، قوه ی مزاجیه حادث شده « اما نه آن قوه ی ناری و ارضی بلکه » قوه ی مزاجی که فلک را حرکت می دهد به این نحوه از حرکت بسیطه « یعنی حرکت دورانی » اینها خطا کردند.
و ذلک لان القوه المزاجیه توجب من جنس یوجب ما عنه امتزجت بحسب الغالب
« ذلک »: خطای این گروه به این جهت است. نسخه صحیح « من جنس موجب » به جای « من جنس یوجب » است که لفظ « جنس » به « موجَب » اضافه شده و « موجب » هم به « ما » اضافه شده است که مراد از « ما » کنایه از عنصر است.
ص: 39
« بحسب » را یا متعلق به « امتزجت » بگیرید یا متعلق به « توجب » بگیرید.
بیان اشکال: مصنف بیان می کند قوه ی مزاجیه که حاصل از دو قوه ی ناریه و ارضیه است آیا از دو قوه ی ناریه و ارضیه ی مساوی تشکیل شده یا از دو قوه ی مختلف تشکیل شده است؟ یعنی یکی از این دو قوه غلبه دارد و دیگری ضعف دارد.
این بحثی که مطرح شد درباره ی قوه مطرح شد شاید کسی بگوید قوه، قوه ی واحده است و لذا درباره ی قوه ی واحده گفته نمی شود که آیا آن دو قوه ی قبلی موجودند تا گفته شود آن دو قوه مساویاً موجودند یا مختلفاً مساوی اند؟
پس بحث غلبه و تساوی در خود قوه نمی آید بلکه بحث غلبه و تساوی در ارض و نار می آید که با هم ترکیب شدند و قوه ی آنها فعل و انفعال کرد و قوه ی واحد درست کرد آیا آن ارض و نار مساوی اند یا یکی غلبه دارد؟ اگر یکی غلبه داشته باشد حرکت به مقتضای آن غالب انجام می شود یعنی اگر نار غلبه داشت حرکت فلک به سمت بالا است و اگر ارض غلبه داشت حرکت فلک به سمت پایین است. اگر هیچکدام غلبه نداشت حرکت فلک به سمت پایین و بالا منع می شود و فلک در همان جا که هست باید ساکن بماند.
مصنف در ادامه ی اشکال بیان می کند آنچه که فلک از آن ممتزج شده نار و ارض است نار و ارض دارای موجَب و مقتضایی است « لفظ مقتضا در علت ناقصه است یعنی اگر شرط و عدم المانع حاصل شد آن شیء موجود می شود اما لفظ موجب در علت تامه گفته می شود لذا لفظ موجب قویتر است » این موجب که عبارت از حرکت می باشد دارای دو جنس است یکی مستقیم و یکی مستدیر است. جنس مستقیم هم دارای دو جنس است که عبارت از جنس مستقیم الی العلو و جنس مستقیم الی السفل است.
ص: 40
پس قوه ی مزاجیه، موجَبی دارد که آن موجَب هم دارای جنسی است آن جنس باید اجرا شود فرض کنید غلبه با خاک است، موجَبِ این جسمِ غالب، حرکتِ مستقیمِ الی السفل است. حرکت باید از همین جنس باشد یعنی حرکت باید به سمت پایین باشد. فرض کنید جسم غالب، نار است، مقتضا و موجَبِ نار، حرکت الی العلو است لذا از این جنسِ حرکت باید انجام بگیرد یعنی حرکتِ الی العلو باید انجام بگیرد. حرکت دورانی هیچکدام از این دو حرکت نیست. اگر بگویید حرکت دورانی، موجَبِ آن قوه ی مزاجیه است می گوییم قوه ی مزاجیه از کجا آمده است؟ جواب داده می شود به اینکه از این دو قوه آمده است. این دو قوه، اگر حرکت دورانی را ایجاب نمی کنند آن قوه ی مزاجیه هم حرکت دورانی ایجاب نمی کند. حرکت دورانی جنس دیگری است و مخالف با این جنس می باشد. اگر در قوه ی مزاجیه، ارض غالب باشد قوه ی مزاجیه هم باید طبق قوه ی ارضیه عمل کند و اگر نار غالب باشد قوه ی مزاجیه هم باید طبق قوه ی ناریه عمل کند.
ترجمه: عنصری که موجَب « و مقتضایی دارد اگر غلبه با آن عنصر بود قوه ی مزاجیه ایجاب می کند حرکتی را که از جنس همین مقتضا باشد « یعنی اگر قوه ی غالبه، مقتضایش حرکت الی العلو است قوه ی مزاجیه هم حرکت الی العلو می دهد و اگر قوه ی غالبه، مقتضایش حرکت الی السفل است قوه ی مزاجیه هم حرکت الی السفل می دهد اینطور نیست که قوه ی غالب، الی العلو یا الی السفل را اقتضا کند و قوه ی مزاجیه چیز دیگری خارج از این دو که حرکت دورانی می باشد، اقتضا کند ».
ص: 41
ترجمه ی تحت اللفظی: به خاطر اینکه قوه ی مزاجیه موجب می شود حرکتی را که از جنس و سنخ حرکتِ آنچه که ممزوج شده می باشد به حسب غالب.
او یمنع الطرفین
این عبارت عطف بر « توجب » است یعنی قوه ی مزاجیه یا موجِبِ حرکت از سنخ حرکتِ عنصر غالب می شود یا اگر غلبه ای نبود همین قوه ی مزاجیه طرفین را منع می کند یعنی هم حرکت الی العلو و هم حرکت الی السفل را منع می کند.
و لیست المستدیره البسیطه من جنس المستقیمه و لا هی امتزاج من مستقیمن متقابلین
این عبارت دنباله ی بحث است و علاوه بر آن، زمینه برای بحث بعدی است لذا بنده _ استاد _ نمی دانم که آیا مصحح کتاب کار خوبی کرده که این عبارت را سرخط نوشته یا نه؟
اشکالی که بیان شد این بود که قوه ی مزاجیه، یا ایجاب حرکت الی العلو می کند یا ایجاب حرکت الی السفل می کند یا ایجاب سکون می کند. اما ایجاب حرکت مستدیره ندارد. کسی ممکن است اشکال کند و بگوید حرکت مستدیره از اینها درست شود مصنف با عبارت « و لیست المستدیره ... » جواب می دهد و می فرماید آنچه که قوه ی مزاجیه اقتضا می کرد حرکت مستقیمه یا سکون بود. حرکت مستدیره نبود. مستدیره از جنس مستقیمه نیست. بله اگر مستدیره از جنس مستقیمه بود گفته می شد قوه ی مزاجیه مستقیمه را اقتضا کرده است و به تبع مستقمیه، مستدیره را اقتضا کرده است یا اگر مستدیره مرکب از دو مستقیمه بود گفته می شد قوه ی مزاجیه، این دو قوه ی مستقیمه را اقتضا کرده و مستدیره هم که از این دو قوه درست می شود پس آن را هم اقتضا کرده است ولی مستدیره نه از جنس مستقیمه است و نه مرکب از دو مستقیمه است پس مستدیره از کجا آمد؟
ص: 42
توجه کردید که این عبارت چون دنباله ی اشکال قبل است نباید سر خط نوشته شود و چون زمینه برای اشکال بعد است می تواند سر خط نوشته شود.
ترجمه: مستدیره ی بسیطه از جنس مستقیمه نیست و از امتزاج دو مستقیمه هم نیست.
« البسیطه »: مصنف قید « البسیطه » را آورده تا بفهماند که ترکب از مستقیمن هم نیست چون مستدیره، بسیط است ولی مرکب از مستقیمتین، مرکب می باشد. لذا مصنف در ادامه می گوید « و لا هی امتزاج من مستقیمین متقابلین ». مراد از « مستقیمین متقابلین » یعنی حرکت الی العلو و الی السفل.
موضوع: بیان اقوال مختلف در توجیه حرکت دورانی فلک و بررسی آنها توسط مصنف/ آیا آسمان نوع پنجمی غیر از انواع چهارگانه عناصر است؟/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فیعرف من هذا خطا قول من ظن انه یقول شیئا (1)
بحثی که در این فصل سوم شروع شده بود بحث درباره ی حرکت افلاک بود قبل از بحث درباره ی حرکت افلاک، بحث از تکوّن افلاک شد. مصنف معتقد بود فلک، نوع پنجم است یعنی نه از نوع خاک است و نه از نوع آب است و نه از نوع هوا و نه از نوع نار است. ولی گروهی معتقد شدند به اینکه فلک مرکب از دو عنصر است که عبارت از عنصر خاک و نار است. اینها درباره ی تکوّن فلک اختلافی ندارند همه همین حرف را می گویند که فلک مرکب از ارض و نار است اما درباره ی اینکه چگونه این مرکب حرکت دورانی می کند اختلاف وجود دارد. اقوال مختلفی بیان شده.
ص: 43
مدعا: چگونه فلک حرکت دورانی می کند؟
قول اول: قوه ی ناریه اثر خودش را می کند. قوه ی ارضیه هم اثر خودش را می کند، این دو مقتضاها و اثرها با هم درگیر می شوند و حرکت مستقیمِ این دو به حرکت مستدیر منتهی می شود. این مطلب کاملا توضیح داده شد.
قول دوم: بر اثر ترکیب نار و ارض، یک قوه ی وحده ای که اسمش قوه ی مزاجیه می باشد درست می گردد. در اینصورت قوه ی نار به تنهایی اثر نمی کند. قوه ی ارض هم به تنهایی اثر نمی کند بلکه این دو قوه یا باطل می شوند یا کامن و مخفی می شوند. آن قوه ی مزاجیه که قوه ی واحده است و تازه تولید شده شروع به فعالیت کردن می کند و همان قوه، حرکت می دهد. این قول هم در جلسه قبل رد شد. الان مصنف می خواهد قول سوم و چهارم و پنجم را بیان کند.
قول سوم: حرکت دورانی فلک به خاطر این است که راه دیگر برای فلک نیست. چون سه راه بیشتر وجود ندارد یکی حرکت مستقیم است « فرقی نمی کند که الی العلو باشد یا الی السفل باشد » دوم حرکت استداره ای است و سوم سکون است.
حرکت مستقیم برای فلک منع می شود به بیانی که در ادامه بیان می شود. سکون هم برای فلک منع می شود به بیانی که در ادامه بیان می شود. فلک چاره ای ندارد جز اینکه حرکت دورانی کند. الان ملاحظه می کنید در این قول سوم، حرکت دورانی فلک لازمه ی فلک بودن فلک است یعنی چون فلک، فلک است باید حرکت دورانی کند. حرکت مستقیم و سکون را به جهتی که بیان می شود انجام نمی دهد علت اینکه فلک حرکت مستقیم نمی تواند انجام دهد این است که چون کُرِیتِ فلک متصل است یعنی فضای خالی بین این کره و آن کره نیست تا در این فضای خالی، کره به سمت بالا برود. نه کره ایی که در بالا است می گذارد این فلک به سمت بالا برود نه کره ایی که در پایین است می گذارد این فلک به سمت پایین برود لذا راه بسته است و در نتیجه فلک نمی تواند حرکت مستقیم انجام دهد مگر به اینصورت می باشد که کل این مجموعه از زمین که مرکز است تا فلک الافلاک که محیط می باشد حرکت مستقیم به سمت بالا و پایین کند. این حرکت را کسی قبول ندارد چون بعد از فلک اطلس که فلک الافلاک است نه خلأ می باشد نه ملأ می باشد بنابراین حرکت کردن این مجموعه به سمت بالا معنا ندارد. علت اینکه فلک نمی تواند ساکن باشد این است که تجاذب قوا موجود است.
ص: 44
توجه کنید گروه سوم مثل گروه دوم فکر نمی کند. گروه دوم فکر کرد قوه ی ارضیه باطل یا کامن شده است و قوه ی ناریه هم باطل یا کامن شده است. این دو قوه را از فعالیت انداخت سپس به سراغ قوه ی سوم که قوه ی مزاجیه می باشد رفت. این گروه سوم می گوید قوه ی ارضیه باقی است و فعالیت می کند. قوه ی ناریه هم باقی است و فعالیت می کند. این دو قوه با هم تجاذب دارند و هر دو فعال اند. فعالیت این دو قوه اجازه سکون نمی دهد.
مصنف تعبیر به « تجاذب دو قوه » می کند مرادش این است که هر دو قوه فعالیت می کنند یعنی هم نار فعالیت می کند تا فلک را به سمت بالا بفرستد هم ارض فعالیت می کند تا فلک را به سمت پایین بفرستد. در این حالت معنا ندارد که فلک، ساکن شود. این بیان که شد طبق نظر این گروه بود و الا نظر مصنف این بود که وقتی دو قوه مساوی باشند تجاذب نیست بلکه تمانع است یعنی قوه ای که بالابر است و قوه ای که پایین بر است اگر مساوی باشند باعث می شود که هیچیک از این دو قوه نتوانند فعالیت کنند قهراً جسم ساکن می شود.
توجه کردید که سکون فلک به خاطر تجاذب قوایش ممنوع شد حرکت مستقیم فلک هم به خاطر اتصال کُریتِ فلک ممنوع شد پس ناچار است راه سوم را انتخاب کند که حرکت دورانی است.
بررسی قول سوم توسط مصنف: مصنف کلام این گروه را رد نمی کند و می گوید از حرفهای قبل ما روشن است که کلام این گروه باطل است.
ص: 45
توضیح عبارت
فیعرف من هذا خطا قول من ظن انه یقول شیئا
« هذا »: یعنی مطلب گذشته « مطلب گذشته این بود که اگر یکی از این دو عنصر غلبه داشت حرکت طبق جزء غالب، تنظیم می شود و اگر هر دو مساوی بودند تمانع درست می شود و حرکتی صورت نمی گیرد بلکه جسم، ساکن می شود.
مصنف می فرماید از این مطلب معلوم شد که قول سوم باطل است.
ترجمه: از این روشن شد خطای قول کسی که خیال کرده چیزی می گوید.
فقال ان السماء یلزمها ان تتحرک علی الاستداره و ان کانت مرکبه من نار و ارض
گفته لازمه ی آسمان این است که حرکت علی الاستداره کند « و آن هم از این باب است که راه دیگر ندارد » اگر چه فلک مرکب از نار و ارض است « این قول مثل دو قول قبل معتقد است که فلک از ارض و نار ترکیب شده است. اگر از ارض و نار ترکیب شده یا به مقتضای ارض باید عمل شود که حرکت الی السفل است یا به مقتضای نار باید عمل شود که حرکت الی العلو است. مصنف می فرماید با اینکه فلک از ارض و نار ترکیب شده و ارض و نار هیچکدام حرکت دورانی ندارد، فلک هم بالتبع نباید حرکت دورانی داشته باشد ولی با وجود این، حرکت دورانی دارد. پس اگر چه مرکب از ارض و نار است که اقتضای حرکت مستقیم می کند ولی فلک حرکت مستدیر می کند به دلیل « اذ لا یمکنها ... ».
اذ لا یمکنها ان تتحرک علی الاستقامه لاتصال کریتها و لا ان تسکن لتجاذب قواها
ص: 46
آسمان حرکت استداره ای می کند چون نمی تواند حرکت استقامه ای کند و نمی تواند ساکن باشد اما علت اینکه نمی تواند حرکت استداره ای کند به خاطر اتصال کریت آن است اگر کریت آن منفصل بود می توانست حرکت مستقیم کند « یا به سمت بالا یا به سمت پایین ». اما علت اینکه نمی تواند ساکن باشد به خاطر تجاذب قوایش است یعنی قوه ی ارضیه و قوه ی ناریه که باطل نشدند و کامن نشدند تجاذب می کنند و تجاذب باعث می شود که سکون حاصل نشود.
و الذین قالوا انها لیست مزاجیه بل قوه اخری استعد لها الجسم بالمزاج فهی تتحرک علی الاستداره
در نسخه خطی « تحرکه » به جای « تتحرک » است که صحیح می باشد.
لفظ « الذین قالوا » عطف بر « من ظن » است یعنی « فیعرف من هذا اخطا قول الذین قالوا ».
قول چهارم: این گروه معتقد است که بعد از اینکه ارض و نار با هم مخلوط شدند و جسم فلک درست شد قوه ی ارض و نار باطل می شود و قوه ی سومی که قوه ی مزاجیه می باشد حادث نمی شود.
توجه کردید که قول چهارم با قول دوم فرق دارد. قول دوم می گوید قوه ی ارض و قوه ی نار باطل می شود و قوه ی سوم که قوه ی مزاجیه است حادث می شود ولی قول چهارم می گوید قوه ی سوم که قوه ی مزاجیه است حادث نمی شود. سپس در ادامه می گوید یک قوه ی سومی که با مزاج، مستعدِ آن قوه است حاصل می شود این قوه، محرک است.
ص: 47
بررسی قول چهارم توسط مصنف: مصنف این قول را هم باطل نمی کند و می فرماید بطلانش روشن است. آن قوه چه قوه ای است؟ قوه، ارض و نار نیست بلکه همان قوه ی مزاجیه است که قول قبلی بیان کرد.
ترجمه: و دانسته شد بطلان قول کسانی که گفتند آن قوه ی حادثه، مزاجیه نیست بلکه قوه ی دیگری است که جسم به سبب مزاج، مستعدِ این قوه شده و این قوه می باشد که محرک است. پس این قوه ی ثالثه که قوه ی مزاجیه نیست این است که فلک را حرکت علی الاستداره می دهد.
و قد عرفت استحاله ما قالوه حین علمت ان مثل هذه القوه لا تکون بسیطه التحریک
مصنف می فرماید دانستی که کلام قول چهارم باطل و محال است چون این قول به قول دوم برمی گردد و قول دوم معلوم شد که محال است پس این قول هم محال است.
فالذین قالوا ان لها نفساً تحرکها حرکه خلاف مقتضی طباعها
در نسخه خطی « و الذین » آمده که عطف بر « الذین قالوا » در سطر 10 یا عطف بر « من ظن » در سطر 8 می شود و عبارت به اینصورت می شود « فیعرف من هذا خطا قول الذین قالوا ».
بیان قول پنجم: فلک مرکب از ارض و نار است ولی دارای نفس می باشد. زمین، بسیط هست و دارای قوه می باشد نه نفس، هکذا نار بسیط هست و دارای قوه می باشد نه نفس، اما فلک مرکب از این دو است و دارای نفس شده است و نفس اقتضا می کند حرکتی را که موافق با بدنش باشد و بدن مرکب از ارض و نار است. پس نفس باید اقتضا کند یا حرکتی را که مقتضای ارض است یا حرکتی را که مقتضای نار است ولی هیچکدام را اقتضا نمی کند بلکه خلاف مقتضای بدنش را انجام می دهد. بدن اقتضای حرکت مستقیم الی السفل یا الی العلو را می کند ولی نفس نه آن مقتضا را رعایت می کند نه این مقتضا را رعایت می کند بلکه امر سومی که تحمیل بر بدن است را انجام می دهد که همان حرکت دورانی است. حرکت دورانی نه مقتضای ارض است نه مقتضای نار است. بنابراین تحمیل بر ارض و نار می شود.
ص: 48
بررسی قول پنجم توسط مصنف: مصنف می گوید هر جا که حرکت، تحمیلی باشد خستگی تولید می شود الان اگر شخصی بخوابد نفس او خسته نمی شود بدنش هم خسته نمی شود اما اگر راه برود، بدن نمی خواهد راه برود چون سنگین است اما نفس آن را وادار به حرکت مستقیم « یعنی راه رفتن » می کند آن هم مقاومت می کند این اصطکاک و مقاومتی که هست باعث خستگی می شود و هم بدن و هم نفس خسته می شود. لذا بعد از مدتی احتیاج به استراحت است در حالی که اگر تحریکِ نفس، بدن را، مطابق با طبیعت بدن می بود بدن، خسته نمی شد. علت خسته شدن بدن این است که درگیر می باشد. الان همین وضع در فلک جاری می شود طبق قول پنجم. چون این قول می گوید بدنه ی فلک حاضر به حرکت دورانی نیست بلکه حرکت طبیعی اش یا الی السفل است یا الی العلو است. فلک بر آن حرکت دورانی تحمیل می کند آن هم قهراً مقاومت می کند بنابراین خستگی حاصل می شود و چون این حرکت دائمی است پس خستگی دائمی است بنابراین این شخص، فلک را در تعب دائم قرار داده است. رد این نظریه این است که در فلک اصلا تعب نیست تا چه رسد به اینکه تعب دائم باشد.
ترجمه: و باطل شد قول کسانی که می گویند برای افلاک « یا برای سماء » نفس است که آن را حرکت می دهد و آن حرکت این صفت را دارد که خلاف مقتضای طباع این فلک است یعنی طبیعت فلک اینگونه حرکت را نمی پسندد و بر آن تحمیل نمی کند.
ص: 49
فقد جعلوا الجرم السماوی فی تعب دایم
مصنف از اینجا می خواهد قول پنجم را باطل کند بطلانش این است که این گروه، جرم سماوی را در تعب دائم قرار دادند. جرم سماوی اصلا تعب ندارد تا چه رسد به تعب دائم. این حرکت، مطلوبش است و خسته نمی شود مثلا سنگ وقتی از بالا به سمت پایین می آید از پایین آمدن خسته نمی شود اگر جان هم داشت اظهار خستگی نمی کرد. نار در حرکت کردن، به طور طبیعی به سمت بالا می رود اگر دارای جان و روح هم بود اظهار خستگی نمی کرد چون حرکت بر طبق طبیعتش انجام می شود و تحمیلی نیست اما طبق قول پنجم برای فلک حرکت تحمیلی درست شد نه طبیعی. وقتی حرکت تحمیلی باشد از ناحیه ی بدنه ی فلک مقاومت رخ می دهد و مقاومت باعث خستگی طرفین می شود.
اذ کان جمعه یقتضی عن الحرکه الصادره عن تحریک نفسه حرکه او سکونا
نسخه صحیح « اذ کان جرمه یقتضی غیر الحرکه » است پس دو لفظ در عبارت اشتباه آمده یکی « جمعه » است که باید « جرمه » شود و دیگری « عن الحرکه » است که باید تبدیل به « غیر الحرکه » شود.
« حرکه او سکونا » مفعول « یقتضی » است و عبارت « غیر الحرکه الصادره عن تحریک نفسه » جمله معترضه است.
چرا این حرف باعث می شود جرم سماوی در تعب دائم قرار بگیرد؟ زیرا جرم فلک اقتضای حرکت یا سکون می کند « چون جرم فلک مرکب از ارض و نار است که ارض، حرکت استقامه ای الی السفل را اقتضا می کند و نار هم حرکت استقامه ای الی العلو را اقتضا می کند. پس جرم فلک اقتضا می کند حرکت و سکونی را که نفس، آن حرکت و سکون را اقتضا نکرده. چون به اینصورت است پس درگیری بین نفس و جرم واقع می شود و حاصل درگیری همان تعبی است که گفته شد.
ص: 50
ترجمه: زیرا جرم فلک اقتضا می کند حرکت یا سکونی را « مصنف سکون را به عنوان مماشات بیان کرده و الا سکون نیست » که این صفت دارد که غیر از حرکتی است که از تحریک نفس صادر می شود « نفس، تحریک می کند یعنی حرکت ایجاد می کند. حرکتی که نفس ایجاد می کند دورانی است. آنچه که بدن اقتضا می کند استقامه ای است پس حرکتی که بدنه ی فلک اقتضا می کند غیر از حرکتی است که تحریک نفس اقتضا کرده است ».
و هولاء کلهم جعلوا السماء فی غیر الموضع الطبیعی
این عبارت اشکال مشترکی است که بر هر 5 قول وارد می شود.
« هولاء »: یعنی 5 قول.
تمام این 5 گروه در این مساله با هم شریکند که فلک متکوّن از ارض و نار است ولی در توجیه حرکتش اختلاف داشتند که به 5 گروه تقسیم شدند.
مقتضای ترکبِ فلک از ارض و نار این است که فلک در وسط نار و ارض قرار می گیرد یعنی در محل مشترک این دو قرار می گیرد. اگر جزء ارضی فلک قویتر است باید در ارض قرار بگیرد و اگر جزء ناری فلک قویتر است باید در نار قرار بگیرد. و اگر جزء، مساوی است باید در مرز مشترک بین ارض و نار قرار بگیرد. پس جایگاه طبیعی فلک یکی از این سه است. یا ارض است یا نار است یا مرز مشترک بین نار و ارض است در حالی که فلک بالای ارض و نار است پس هیچ وقت در جایگاه طبیعی خودش نیست بنابراین هر 5 گروه چون جرم فلک را متکوّن از ارض و نار می دانند فلک را در جایگاه طبیعی خودش قرار ندادند.
ص: 51
ترجمه: و همه این 5 گروه آسمان را در غیر موضع طبیعی قرار دادند.
و ذلک لانه لیس فی الحیز المشترک بین بسائطه الذی هو حیز المرکب علی ما علمت
« الذی » صفت « الحیز » است.
ترجمه: و اینکه سماء در غیر موضع طبیعی خودش قرار دارد به این جهت است که فلک باید در حیز و مکان باشد که مشترک بین بسائطش « یعنی نار و ارض » باشد « این در صورتی است که یکی از دو جزء فلک، غالب نباشد. اگر یکی از هر دو جزء غالب باشد مرز مشترک، محل فلک نخواهد بود بلکه آن جزء غالب، محل فلک خواهد بود ».
و لا فی حیز غالب
مراد از « فی حیز غالب » یعنی « لا فی حیز جزء غالب ».
در حیز جزء غالب هم قرار نشده است.
فقد جعلوا حصوله هناک لقاسر ضروره
« ضروره » قید « جعلوا » است.
حصول فلک در آنجایی که الان هست « که بالای عناصر می باشد » به خاطر قاسر است آن هم قسر دائم قرار داده است در حالی که در فلک اصلا قسری نیست تا چه رسد به اینکه قسر دائمی باشد.
هذا
یعنی « خذ ذا ». این لفظ که در صفحه 19 سطر 1 نوشته شده باشد در انتهای خط قبلی و بعد از لفظ « ضروره » باشد.
موضوع: بیان شکل طبیعی فلک/ بیان شکل فلک/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و لما کان الحق هو ان السماء بسیطه و انها متناهیه فالواجب ان یکون شکلها الطبیعی کریا (1)
ص: 52
بعد از اینکه درباره ی تکوّن فلک و حرکت استداره ای آن بحث شد الان می خواهد درباره شکل فلک بحث کند و بعد از اینکه بحث درباره ی شکل فلک مطرح شد این بحث درباره عناصر ادامه داده می شود تا درباره ی شکل عناصر هم بحث شده باشد.
ابتدا درباره فلک بحث می شود و گفته می شود فلک یک جرم بسیط است و جرم بسیط باید شکل بسیط داشته باشد و شکل بسیط، کره است. پس فلک باید کروی باشد. این استدلال که بیان شد دارای چندین مقدمه است که باید همه مقدماتش اثبات شود.
مقدمه اول: فلک، جسمی بسیط است. این مقدمه احتیاج به اثبات دارد و قبلا بیان شده بود.
مقدمه دوم: این جسم بسیط، متناهی است چون اگر متناهی نباشد شکل ندارد. این مقدمه هم در جای خودش ثابت شده چون تناهی ابعاد ثابت شده نتیجه می دهد که افلاک نمی توانند نامتناهی باشند بلکه باید متناهی باشند و اگر متناهی باشند دارای شکل خواهند بود.
مقدمه سوم: اگر جسمی بسیط است شکلش هم باید بسیط باشد. دلیل بر این مدعا چه می باشد؟ شکل، حاصل نیروی موجود در جسم است چون بحث ما در شکل طبیعی است نه قسری. شکل قسری از بیرون بر این جسم تحمیل می شود در اینصورت آن تحمیل کننده هر اقتضایی که دارد بر این جسم وارد می کند و شکلی را که مقتضای خودش است به این جسم می دهد. الان بحث در شکل طبیعی است نه تحمیلی پس باید این شکل از درون خود جسم حاصل شود یعنی به توسط نیرویی که در جسم است حاصل شود. جسم بسیط فقط یک نیرو دارد « اما جسم مرکب به تعداد اجزاء ترکیبی اش می تواند نیرو داشته باشد » و قوه ی واحده طبق قاعده ی الواحد فقط یک اثر و یک مقتضا دارد. پس شکلی را اقتضا می کند که آن شکل فقط یک امر داشته باشد که شکل بسیط می باشد. مکعب، یک شکل است ولی بسیط نیست یعنی دارای یک امر نیست. مکعب، هم دارای سطح و هم دارای خط هم دارای نقطه است. سطح مکعب و خطوط و نقاط آن، چند تا می باشد. پس نمی تواند یک شکل بسیط باشد. اما کره اینگونه نیست. کره یک امر دارد و آن، سطح مدور است. در کره خط و نقطه و سطوح متعدد وجود ندارد پس کره یک شکل بسیط است بنابراین اگر نیروی بسیط، شکلی را تقاضا کرد آن شکل باید بسیط باشد چون نیروی بسیط واحد است و واحد جز واحد طلب نمی کند. پس این نیروی بسیط، شکل بسیط می خواهد. پس اینکه گفته شد « جسم بسیط، شکل بسیط را اقتضا دارد » روشن شد مطلب بعدی این است که شکل بسیط، کره است توضیح بحث این هم بیان شد.
ص: 53
تا اینجا مقدمات دلیل توضیح داده شد الان دوباره مقدمات را تکرار می کنیم و می گوییم:
مقدمه اول: سماء، بسیط است. « مراد از سماء، فلک است ».
مقدمه دوم: سماء متناهی است. پس باید دارای شکل باشد.
مقدمه سوم: شکل سماء بسیط است.
مقدمه چهارم: شکل بسیط، کره است.
نتیجه: سماء به شکل کره است.
توضیح عبارت
و لما کان الحق هو ان السماء بسیطه و انها متناهیه فالواجب ان یکون شکلها الطبیعی کریا
ترجمه: چون حق این است که اولا آسمان بسیط است و ثانیا متناهی می باشد « متناهی بودن آسمان ایجاب می کند که شکل داشته باشد و بسیط بودنش ایجاب می کند که شکل بسیط داشته باشد و شکل بسیط، کره است. پس بسیط بودن فلک ایجاب می کند که فلک، کره باشد » پس واجب این است که شکل طبیعی آسمان باید کروی باشد.
و الواجب ان یکون الطبیعی موجوداً لها
ممکن است کسی اینگونه بگوید: شکل طبیعی کرویت است ولی شاید فلک، کره نباشد اگر چه لایق کرویت است یعنی فقط امکان کرویت برایش حاصل باشد. اگر کرویت وجود ندارد نمی توان ثابت کرد که فلک، شکل کره دارد. چون ممکن است از بیرون، عاملی ایجاب کرده که فلک، شکل کرویت نداشته باشد و کره نباشد. جواب می دهند و می فرماید واجب این است که شکل طبیعی برای سماء موجود باشد. این مطلب هم احتیاج به استدلال دارد به چه علت باید شیء، شکل طبیعی داشته باشد؟ استدلال بر این مطلب در ادامه بحث بیان می شود و در فن اول هم گذشت و بیان شد که اگر شیئی، قسری را قبول کرد حتما طبیعتی دارد که آن طبیعت، قسر را قبول می کند و طبیعتِ مقسوره می شود الان هم همین مطلب بیان می شود که بر فرض برای فلک قاسری قائل شوید باید مدعی شوید که شکل طبیعی هم دارد اما قاسر این شکل را بر فلک تحمیل کرده است بنابراین نمی توان گفت که شکل طبیعی فقط در حد امکان است بلکه باید مدتی شکل طبیعی را داشته باشد، اما در فلک، قاسر نمی تواند بیاید سپس شکل طبیعی که برای فلک حاصل است همیشه حاصل و موجود است. پس شکل طبیعی باید برای فلک موجود باشد و صرفِ ممکن بودنش کافی نیست. وجود شکل طبیعی هم باید دائمی باشد چون قاسر نمی تواند آن را بگیرد.
ص: 54
و الا لو وجد لها غیر الطبیعی لکان یقبل جرمها الازاله عن الشکل الطبیعی و کان یقبل التمدید و التحریک علی الاستقامه الی جهات الاستقامه و بالقسر
مصنف از اینجا وارد استدلال بر این مطلب می شود که چرا فلک باید دارای شکل طبیعی باشد. دلیل بر این مطلب در فن اول بیان شد مصنف خلاصه دلیل را در اینجا بیان می کند.
توجه می کنید که مصنف نمی خواهد فقط ثابت کند که این شکل طبیعی برای فلک در یک لحظه یا بیش از یک لحظه وجود دارد بعداً از آن گرفته می شود بلکه می خواهد ثابت کند که این شکل طبیعی دائما برای فلک موجود است.
بیان دلیل: اگر قاسر فلک را از شکل طبیعی خارج کند می گوییم هر موجودی که از شکل طبیعی خارج می شود وقتی قاسر دست از قسر خودش بر دارد آن موجود به سمت شکل طبیعی خودش برمی گردد « مگر در زمین و مثل زمین که اگر از شکل طبیعی خودش خارج شود دوباره به شکل طبیعی برنمی گردد یعنی اگر قسمتی از خاک را برداشتید و یک گودی حاصل شد این قسمت از کره ی زمین فرورفتگی پیدا می کند و این فرورفتگی پُر نمی شود و مانند آب نیست که اگر مقداری از آب را بردارید تا گود شود بلافاصله آن قسمتِ گود شده توسط آب پُر شود » در باب حرکت این مطلب بیان شد که اگر سنگی را از مکان خودش خارج کنید و آن را رها کنید به مکان طبیعی خودش برمی گردد. در شکل هم همین وضع است یعنی اگر شیی را از شکل طبیعی خودش خارج کردید به شکل طبیعی خودش برمی گردد. شکل طبیعی فلک، کره است اگر از حالت طبیعی خارج شود به چه صورت از کرویت در می آید؟ باید دو طرف آن مقداری کشیده شود و از دو طرف دیگر هم مقداری فشار داده شود مثلا از دو طرف قطب آن را فشار دهید و از دو طرف مشرق و مغرب آن را بِکِشید و تمدید کنید تا به صورت مکعب در بیاید. مثلا اگر بخواهید به شکل مخروط در بیاورید باید آن را از دو طرف فشار دهید تا نوک آن به سمت بالا برود. در این حالت کره چه حرکتی انجام می دهد؟ وقتی به سمت داخل فشار می دهید کره، حرکت مستقیم می کند وقتی هم از دو قطب، کشیدگی پیدا می کند باز هم حرکت مستقیم می کند مثلا وقتی به داخل می رود حرکت عرضیِ مستقیم می کند و وقتی تمدید پیدا می کند حرکت طولی مستقیم می کند. در هر صورت حرکت آن، حرکت مستقیم است نه دورانی.
ص: 55
پس توجه کردید که فلک حرکت مستقیم می کند اما با فشاری که بر آن وارد می شود. اگر قسری در فلک رخ بدهد می توان اینگونه حرکت مستقیمی برای فلک قسراً درست کرد اما بعداً قاسر، فلک را رها می کند « چون قاسر نمی تواند دوام بیاورد » وقتی قاسر، قسر خودش را رها کرد فلک چه کار می کند؟ باید به شکل طبیعی بر گردد اما به چه صورت به شکل طبیعی برمی گردد؟ باز هم با حرکت مستقیم به شکل طبیعی برمی گردد و حرکت دورانی نمی کند. این حرکت مستقیمی که می کند تا به شکل طبیعی بر گردد حرکت مستقیم طبیعی است نه قسری. در اینصورت لازم می آید حرکت طبیعی فلک حرکت مستقیم باشد ولو یک لحظه باشد. ما اجازه ندادیم که حرکت طبیعی فلک، حرکت مستقیم باشد بلکه بیان کردیم حرکت استداره است. پس معلوم می شود که قاسر از ابتدا نتوانسته این را از شکل طبیعی بیرون ببرد چون اگر از شکل طبیعی بیرون ببرد این تالی فاسد را دارد که به صورت طبیعی به شکل طبیعی بر گردد که حرکت مستقیم است و این باطل است لذا از ابتدا اجازه داده نمی شود که قاسر بیاید و شکل طبیعی را از فلک بگیرد. بنابراین شکل طبیعی فلک موجود بوده و موجود هم هست و موجود خواهد بود. پس اینگونه نیست که شکل طبیعی فقط در حد امکان برایش باشد بلکه موجود است.
توضیح عبارت
لفظ « الا » می فهماند که قیاس، قیاس استثنایی است. نوعا بعد از لفظ « الا » مقدم حذف می شود اما در اینجا حذف نشده و مصنف آن را آورده است. لذا مراد از « الا » یعنی « و لو وجد لها غیر الطبیعی » یعنی اگر برای فلک شکل غیر طبیعی موجود شود. در عبارت قبل بیان می گردد « الواجب ان یکون الطبیعی موجودا لها » یعنی شکل طبیعی برای فلک وجود دارد اما الان با « الا » دلیل آورد و می فرماید اگر از شکل طبیعی بیرون آمد. مصنف حرف شرط را هم تکرار کرده چون یکبار لفظ « لو » آمده و بار دیگر لفظ « الا » آمده که به معنای « ان لا یکون الطبیعی موجودا لها » می باشد.
ص: 56
ترجمه: اگر برای آسمان، غیر شکل طبیعی یافت شود لازمه اش این است که جرم فلک ازاله از شکل طبیعی را قبول کند « یعنی قسر قاسر را بپذیرد و با حرکت مستقیم به شکل دیگری غیر از شکل کره در بیاید » و لازمه ی اینکه شکل غیر طبیعی پیدا کند این است که تمدید را بپذیرد « تمدیدی را که ما برای فلک ایجاد می کنیم چون ما فلک را از دو طرف فشار می دهیم یا از دو طرف آن را می کِشیم. و این تمدید یک نوع تحریک علی الاستقامه است لذا اگر تمدید را قبول کرد تحریک علی الاستداره را هم قبول می کند. » به سمت جهات استقامه « جهات استقامه عبارت از علو و سفل بود. اگر جهات را حقیقی لحاظ نکنید سمت راست و سمت چپ هم جهت می شود جلو و عقب هم جهت می شود که همه، جهاتِ استقامت می شوند ».
سوال: ما هر جای زمین بایستیم زمین در زیر پای ما قرار دارد و فلک بالای سر ما قرار دارد. پس همه جای فلک، فوق است و همه جای زمین، تحت است. به تعبیر دیگر همه جای محیط، فوق است و همه جای مرکز، تحت است.
جواب: این کلام، صحیح است. اما اگر جسم دیگری غیر از فلک را در همین محدوده تمدید کنیم یعنی مثلا مومی را بِکِشیم این موم از هر طرف کشیده شود به سمت فوق و سفل می رود حتی اگر به سمت راست و چپ کشیده شود باز هم به سمت فوق کشیده می شود یعنی طرف راست و چپ آن فلک قرار گرفته است. اما توجه کنید که ما می خواهیم خود فلک را بکشیم نه جسمی که در درون فلک است. اگر خود فلک را بخواهید بکشید بالای آن چه می باشد؟ پایین آن چه می باشد؟ در فلک سمت راست و چپ پیدا می شود حتی فوق و سفل حقیقی هم ندارد و خودش فوق و سفل است. در اینجا باید همه چیز را اعتبار کرد.
ص: 57
« و بالقسر »: در نسخه های خطی واو نیامده اگر چه باشد باز هم معنا می شود لفظ « بالقسر » متعلق به « یقبل » است یعنی این فلک، بالقسر، تمدید و تحریک علی الاستقامه و به جهات استقامه را قبول کند.
و کل ما قسر عن موضعه الطبیعی بالاستقامه فله ان یتحرک الیه بالاستقامه
تا اینجا مصنف یک مقدمه را بیان کرد و آن این بود که تمدید و حرکت علی الاستقامه، قسری می شود. مقدمه ی بعدی این است که اگر چیزی مقسور شد وقتی قسرش تمام شد به حالت عادی خودش برمی گردد و برگشتش، برگشت طبیعی است و به حالت کرویت برمی گردد اما این برگشتش با حرکت مستقیم است نه دورانی چون همانطور که با حرکت مستقیم از شکل کرویت بیرون رفت با حرکت مستقیم هم به شکل کرویت برمی گردد ولی بیرون رفتنش قسری بود و بازگشتش طبیعی بود. در اینصورت لازم می آید که با حرکت مستقیم به شکل طبیعی خودش بر گردد و حرکت مستقیم، طبیعی شود در حالی که حرکت مستدیر فلک طبیعی است و حرکت مستقیم برای آن نیست.
ترجمه: هر چیزی که از موضع طبیعی خودش با حرکت استقامه بیرون رفت حق دارد به موضع طبیعی خودش با حرکت استقامه بر گردد.
کما علمت فی الاصول التی اخذتها
این عبارت اشاره به کبرای کلی دارد که با عبارت « و کل ما قسر عن موضعه ... الیه بالاستقامه » دارد. یعنی قبلا این قواعد در فن قبلی گفته شده بود و این قاعده را اخذ کرده بودید.
فیکون فی طبیعه الفلک حرکه مستقیمه و قد قیل انه لیس کذلک
ص: 58
لفظ « و قد قیل » نباید سر خط نوشته شود چون واو در آن حالیه است.
وقتی فلک به طور طبیعی به شکل طبیعی خودش برگشت محذورش این می شود که در طبیعت فلک، حرکت مستقیم باشد در حالی که در بحث جهت گفته شد که فلک دارای حرکت مستقیم نیست بلکه محددِ جهتِ حرکت های مستقیم است. در آنجا بیان شد هر شیئی که حرکت مستقیم می کند باید منتهایش که علو یا سفل است تعیین شده باشد و فلک تعیین کننده علو و سفل است. پس باید فلک قبل از حرکت های مستقیم وجود داشته باشد تا بتواند حرکت الی الفوق یا حرکت الی السفل را تعیین کند. چون فلک خودش تعیین کننده ی جهت علو و جهت سفل است نمی تواند به سمت علو یا سفل حرکت کند بلکه باید علو و سفل را تعیین کند تا متحرک های بعدی به سمت علو یا سفل بیایند.
« قد قیل انه لیس کذلک »: در بحث فلک گفته شد که فلک متحرک بالاستقامه نیست چون حرکت بالاستقامه، جهت می خواهد و فلک خودش سازنده ی جهت است نه اینکه دارنده ی جهت است.
فیجب ان یکون الشکل الموجود للفلک مستدیرا
مصنف با این عبارت نتیجه ی کلی از استدلالی که بیان شد می گیرد.
تا اینجا مصنف دو مساله بیان کرد. مساله ی اول این بود که شکل فلک، کروی است. مساله ی دوم این بود که این شکل هم موجود است. الان بر هر دو مطلب متفرع می کند و می گوید واجب است شکلی که موجود برای فلک است مستدیر باشد « توجه کنید که مصنف بیان نمی کند شکل فلک مستدیر باشد بلکه شکلی که برای فلک موجود است باید مستدیر باشد. پس مستدیر بودن، هم شکل فلک است هم برای فلک موجود است ».
ص: 59
« شکل داشتن » فلک در مساله اول بیان شد و « موجود بودن آن » در مساله دوم بیان شد.
فیحیط به سطوح مستدیره
اگر فلک مستدیر شد سطوحی هم که فلک را احاطه می کنند باید مستدیر باشند.
یکبار شیء، توپُر است چنین شیئی فقط یک سطح مستدیر دارد اما یکبار شیء، توپر نیست و جوف آن خالی است مثل فلک که باید سطوح مستدیر آنها را احاطه کند یک سطحش مقعر آن است و سطح دیگر، محدبش است. بین محدب و مقعر هم ضخامتی وجود دارد که آن هم یک سطح می شود. توجه کردید که سه سطح درست شد و هر سه باید مستدیر باشند.
تا اینجا ثابت شد که شکل طبیعی فلک، کرویت است. بنده _ استاد _ در ابتدای بحث اشاره کردم که ما درباره ی شکل فلک بحث می کنیم و این بحث را به عناصر هم سرایت می دهیم یعنی درباره ی شکل عناصر هم بحث می کنیم. روشن است که شکل طبیعی عناصر هم کره می باشد چون آنها بسیط اند. همان استدلالی که در مورد شکل فلک شد در مورد شکل عناصر هم می شود ولی توجه کنید که بحث ما در عنصر کلی است یعنی در خود کرهای عناصر است نه در جزئی از عناصر مثل ظرف آب که جزئی از آب را دارد. این به شکل کروی نیست بستگی به ظرفی دارد که آب در آن قرار گرفته است. هر چهار عناصر کروی است ولی در نار کره ی تام است. در مورد هوا گفته می شود که قسمت بالای آن کره است اما قسمت پایین آن که با برجستگی ها و تورفتگی های زمین مجاور می باشد بالتبع برجسته تو رفته است و این به خاطر زمین است و الا اگر زمین در اطراف هوا نبود هوا به صورت کره بود آب هم به همین صورت است که به خاطر برجستگی و تورفتگی زمین، برجسته و تورفته است این دو کره به خاطر زمین ناهموارند و زمین بالاصاله ناهموار است. باید بحث شود که چرا زمین ناهموار است. بحث آن در جلسه بعد می آید.
ص: 60
موضوع: بیان شکل نار/ بیان شکل عناصر/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و الجسم الذی یتحرک الی الفلک بالطبع یجب ان یتحرک الیه بمیل متشابه (1)
بحث در این بود که افلاک از چه چیز تکوّن یافتند و حرکت آنها چگونه است و شکل آنها چگونه می باشد. بحث از تکوّن افلاک و حرکت آنها گذشت بحث در شکل افلاک هم بیان شد الان درباره ی شکل عناصر بحث می کند.
عناصر عبارت از نار و هوا و ماء و ارض است. درباره ی هر چهار عنصر باید بحث شود ولی بحث اساسی در نار است اولا و در ارض است ثانیا. درباره ی هوا و ماء خیلی بحث نمی شود اگر چه اشارتا داخل در بحث هستند. بنده _ استاد _ قبل از شروع بحث این نکته را می گوییم: بعضی می گویند وجود افلاک در خارج، امروزه باطل شده است بنابراین چه لزومی دارد که بحث کنیم افلاک، طبیعت خامسه هستند یا مرکب از عناصر می باشند؟ این بحث ها در گذشته به خاطر اینکه اعتقاد به فلک داشتند مطرح می شد و گمان بر این بود که دارای فایده است امروزه که معلوم شده فلکی در کار نیست این مباحث جا ندارد و هیچ فایده ای هم بر آن مترتب نیست زیرا چیزی که وجود ندارد چگونه می توان گفت طبیعت خامسه دارد یا همان طبیعت عناصر را دارد.
جواب این اعتراض تا حدی به اینصورت می باشد: اگر چه بساط افلاک برچیده شده و به جای « فلک »، « مدار » گذاشته شده است ولی کواکبی که در قدیم به آنها اعتقاد داشتند هنوز آن کواکب موجودند و درباره ی آنها می توان بحث کرد و گفت که آیا کواکب از طبیعت خامسه تشکیل شدند یا عنصری از عنصریات هستند؟ البته امروز می گویند عنصری از عنصریات است ولی خیلی روشن نیست و به صورت جزمی نمی باشد لذا جای این مباحث وجود دارد.
ص: 61
این نکته ای بود که توضیح داده شد الان می خواهد وارد این بحث بشود که شکل عناصر چه می باشد؟ مصنف با سه دلیل ثابت می کند که نار باید کروی یعنی مستدیر باشد.
مدعا: نار باید کروی یعنی مستدیر باشد.
دلیل اول: نار به طور طبیعی به سمت فلک حرکت می کند تا به فلک واصل شود. آیا حرکت طبیعی نار متشابه است یا مختلف است؟ نمی توان گفت حرکت نار، مختلف است چون این قطعه از نار با آن قطعه از نار از نظر طبیعت فرق نمی کند. پس اگر بخواهد حرکت طبیعی کند باید حرکتش متشابه و یکنواخت باشد بله حرکت قسری که مربوط به طبیعت نار نیست ممکن است متفاوت باشد به اینکه قاسر این جزء از نار را به یک نحوه ی حرکت بدهد و آن جزء دیگر از نار را به نحوه ی دیگر حرکت دهد. اما الان بحث در حرکت طبیعی نار است نه حرکت قسری. اگر حرکت، نامتشابه باشد ممکن است گفته شود که این جزء از نار مقداری بالا رفت و حالت برجستگی به کره داد و آن جزء از نار مقداری پایین رفت و حالت تورفتگی به کره داد ولی وقتی حرکت نار متشابه است اینگونه نیست که یکی از قطعه ی نار بالا و قطعه ی دیگر پایین برود و قطعه ی دیگر در وسط بایستد. حالا اگر فلک مانع نبود چون جای طبیعی نار در تحت فلک قمر است تا همان مقدار بالا می رفت و بالاتر از آن نمی رفت بلکه محدب را هم بر اثر حرکت متشابه، یک سطح مدور درست می کرد نه سطح تو رفته و برجسته.
ص: 62
پس توجه کردید که طبیعت نار متشابه است پس حرکت طبیعی نار هم باید متشابه باشد و حرکت متشابه اقتضا می کند که همه ی قطعات این نار در یک جا قطع شود. یکی بالاتر و یکی پایین تر گردد تا برجستگی و تورفتگی برای کره ی نار پیش بیاید.
و الجسم الذی یتحرک الی الفلک بالطبع یجب ان یتحرک الیه بمیل متشابه
مصنف از بحث فلک خارج شد و بحث را در جسمی می کند که به سمت فلک حرکت می کند یعنی درباره ی نار بحث می کند. چون زمین به سمت فلک حرکت نمی کند آب هم اینطور نیست که به سمت بالا برود. اما هوا بالا می رود ولی به سمت فلک حرکت می کند نه اینکه واصل به فلک شود بلکه مراد نار است که بالطبع به سمت فلک حرکت می کند.
« بالطبع » قید « یتحرک » است.
نکته: ممکن است اشکال شود اینکه در بالا نار وجود ندارد و وقتی نار وجود ندارد درباره ی چه چیزی بحث می شود که شکل آن چه می باشد؟ جواب این است که در مساله، دو قول است یک قول می گوید نار در بالا هست قول دیگر این است که در آنجا هوا است ولی بر اثر حرکت شدیدِ فلک قمر، این هوا تبدیل به نار شده است. ممکن است کسی بگوید در آن بالا نه نار است و هوای داغ است. در اینصورت جواب داده می شود که امروزه ثابت شده به اینکه اِتِر است. پس باز هم جا دارد که بحث شود به چه شکلی است.
ص: 63
ترجمه: جسمی که به سمت فلک حرکت بالطبع می کند باید این جسم به سمت فلک حرکت کند ولی با داشتن میل حرکت کند چون هیچ وقت جسمی بدون میل حرکت نمی کند. اگر جسم در قرارگاه طبیعی خودش باشد میلی برای آن وجود ندارد لذا حرکتی هم برایش نیست بنابر این اگر نار حرکت می کند با میل حرکت می کند ولی این میل چه نوع میلی است آیا با میل مختلف حرکت می کند یا با میل متشابه حرکت می کند؟ یعنی تمام قطعات نار دارای میل یکنواخت هستند و همه در یک جا می ایستند اینطور نیست که یکی بالاتر و یکی پایین تر باشد تا گودی و برجستگی پیدا شود لذا کره ی نار، کره ی صاف است و تو رفته و برجسته نیست.
تا اینجا بیان اول و دلیل اول بود بر اینکه نار به شکل کروی است.
و مع ذلک هو بسیط و یقتضی شکلا بسیطا مستدیرا
بیان دلیل دوم: همان دلیلی است که در مورد افلاک اقامه شد. در آنجا بیان گردید که افلاک، بسیط اند و بسیط، شکل بسیط دارد و شکل بسیط، کره است. پس افلاک، کروی اند. همین کلام را در مورد نار می گوییم یعنی نار جسم بسیط است و بسیط، شکل بسیط می خواهد و شکل بسیط، کره است. پس نار، کره است.
ترجمه: علاوه بر این « میل متشابهی که در نار است و اقتضا می کند که نار، کروی باشد »، این جسم که بالطبع به سمت فلک حرکت می کند و همان نار است « ضمیر هو به اعتبار اینکه به جسم برمی گردد مذکر آمده است » بسیط می باشد و اقتضای شکل بسیط مستدیر را می کند.
ص: 64
توجه کنید که در عبارت « و یقتضی شکلا بسیطا مستدیرا » هم کبری وجود دارد هم نتیجه وجود دارد یعنی چون بسیط است پس اقتضای شکل بسیط می کند و شکل بسیط، مستدیر است پس اقتضای شکل مستدیر می کند لذا نار، مستدیر و کروی می شود.
و یجد مکانا مستدیرا فیجب ان یجد هذا الجسم ایضا الشکل البسیط الذی له
بیان دلیل سوم: فلک اطلس مکان ندارد چون سطح حاوی ندارد. نمی توان گفت مکان فلک اطلس کروی است و نتیجه گرفته شود که خود فلک اطلس کروی است چون جسم اگر در یک مکانی وارد شود شکل همان مکان را می گیرد مثلا فرض کنید آب را داخل لیوان بریزید یا داخل کاسه بریزید به شکل مکان خودش یعنی به شکل ظرف می شود. پس اگر مکانی از قبل تعیین شده باشد جسمی که در آن مکان می رود شکل همان مکان را پیدا می کند مگر اینکه کل مکان را اشغال نکند. برای فلک اطلس مکان نداریم تا بگوییم مکانش گِرد بوده پس خودش هم به تبع مکان، گِرد می شود. اما برای سایر افلاک مکان داریم. درباره ی سایر افلاک می توان گفت: چون مکانشان مستدیر بود خودشان مستدیر شدند. مکان فلک هشتم سطح مقعر فلک نهم است و سطح مقعر فلک نهم مستدیر است. پس فلک هشتم هم مستدیر می شود. فلک هفتم تا فلک اول هم به همین منوال است به سراغ نار می رویم تا ببینیم مکان نار کجاست؟ مکان نار، مقعر قمر است و مقعر قمر، مستدیر است. پس نار هم که مکانش مستدیر است مستدیر می باشد. این دلیل سومی که درباره ی استداره ی نار آمد درباره ی افلاک هم « به جز فلک نهم » جاری می شود.
ص: 65
اما اگر کسی مکان را عبارت از بُعدِ اشغال شده بگیرد آیا می تواند در فلک نهم بگوید بُعدِ اشغال شده مستدیر است پس فلک نهم مستدیر است؟ اگر مکان به معنای سطح مستدیر باشد چون بالای فلک نهم سطحی نیست نمی توان گفت فلک نهم به سطح مستدیر چسبیده و خودش مستدیر شده ولی اگر مکان را عبارت از بُعدِ اشغال شده بگیریم آیا می توان گفت فلک نهم، بُعدِ اشغال شده اش مدوَّر بوده و خودش هم بالتبع مدور بوده یا نمی توان گفت؟ جواب این است که نمی توان گفت چون بُعدِ آماده ای وجود ندارد تا فلک نهم آن را پُر کند. در مثال کاسه و لیوانی که زده شد یک مکانِ آماده ای بود که آب داخل آن مکان می رفت و شکل آن مکان را می گرفت ولی در وقتی که فلک نهم می خواهد آفریده شود هیچ مکانِ آماده ای نیست « فرض کنید خلا است » تا فلک نهم آنجا را پُر کند و به شکل آن بُعد شود چون بُعدی وجود ندارد. پس این دلیل سوم را نمی توان در افلاک جاری کرد اما در نار جاری می شود.
ترجمه: این جسم « که بالطبع به سمت فلک حرکت می کند که همان نار است » مکان مستدیر را می یابد « مکان مستدیر، مقعر قمر است یعنی وقتی بالا رفت ناچار است که در این فضا وارد شود یعنی در مقعر قمر وارد شود » پس واجب است که این جسم « که بالطبع به سمت فلک حرکت می کند که مراد نار است » همان شکل بسیطی که برای مکانش است را بیاید « یعنی مکانش گِرد است این هم باید گِرد باشد ».
ص: 66
و کذلک ما فی ضمنه علی الترتیب
مراد از « ما فی ضمن النار »، هوا است که مصنف می فرماید هوا هم مثل نار است یعنی اگر نار، گِرد است چون نار مکان هوا می باشد پس هوا هم باید گِرد باشد. یعنی دلیل سوم که درباره ی نار گفته شد را سرایت به هوا می دهد و می گوید هوا هم به همین صورت است. البته هوا هم بسیط است و باید گِرد باشد پس دلیل دوم هم درباره ی هوا جاری می شود. ممکن است دلیل اول را هم درباره ی هوا جاری کرد چون هوا حرکت متشابه دارد وقتی حرکت متشابه داشته باشد در یک جا ختم می شود اینطور نیست که پستی و بلندی پیدا کند. پس هوا هم باید مدور باشد اما فعلا بحث ما در هوا در قسمت فوقانی هوا یعنی محدب آن است. در مقعر هوا بحث دیگری وجود دارد چون به زمین چسبیده و زمین دارای پستی و بلندی است لذا هوا به ناچار دارای پستی و بلندی می شود که مورد بحث نیست. آنچه مورد بحث است سطح محدب هوا است که به نار چسبیده است.
مصنف در ادامه می گوید آب و زمین هم به همین صورت است ولی زمین دارای یک خصوصیتی است که باعث شده پستی و بلندی پیدا کند سپس شروع به ذکر آن خصوصیت می کند. اما خصوصیت را برای زمین به تنهایی نمی گوید بلکه برای هر چیزی که این خصوصیت را داشته باشد این وضع را پیدا می کند ولی الان یک فرد پیدا شده که این خصوصیت را دارد.آن خصوصیات عبارتند از:
ص: 67
1_ زمین قابل کون و فساد است یعنی خاک قابل است که تبدیل به آب شود و بعد هم آب تبدیل به هوا شود و هوا هم تبدیل به نار شود. پس خاک با یک واسطه می تواند تبدیل به هوا و با دو واسطه می تواند تبدیل به نار شود. بنابراین قابل تبدیل است. تبدیل خاک به آب در علم شیمی مطرح شده است.
پس توجه کردید که زمین قابل تبدیل است « یعنی قابل کون و فساد است » می تواند کائن شود ارضاً « یعنی زمین شود » و می تواند فاسد شود ماءً « یعنی آب شود ». از آن طرف هم امکان دارد که آتش تبدیل به هوا شود و هوا تبدیل به آب شود و آب تبدیل به زمین شود و این، زیاد اتفاق می افتد بنده _ استاد _ بارها بیان کردم که در بعضی چشمه ها وقتی آب، جریان پیدا می کند مقداری جلوتر می رود سنگ می شود.
2_ اگر چیزی به آن چسبانده شود از سنخ آن می شود. آب با زمین مجاور است مجاورت اقتضا نمی کند که آب از سنخ زمین بشود ولی اتصال باعث می شود که آب از سنخ زمین بشود، مراد از « اتصال » یعنی فصل مشترک داشتن. « اتصال » با « مجاورت » فرق می کند دو چیز وقتی متصل اند که فصل مشترک داشته باشند یعنی یک سطح مشترک بین آنها باشد اما اگر هر کدام سطح خودشان را دارند و به همدیگر چسبیده باشند به آن، مجاورت گفته می شود نه اتصال، آب که در زمین و چاه قرار دارد اتصال به زمین ندارد بلکه مجاورت دارد. آب هم که بر گودی زمین است اتصال به زمین ندارد بلکه مجاورت دارد. آبی هم که بر روی سطح زمین است اتصال به زمین ندارد بلکه مجاورت دارد. اگر آب را متصل به خاک کنید تبدیل به خاک می شود. این کار در نار خیلی روشن تر است چون هر چه را در نار بفرستید آن را استحاله می کند و تبدیل به نار می شود. یا مثلا در زمین اگر حیوانی را دفن کنید تبدیل به خاک می شود « البته حیوان، موجود مرکب است و ممکن است گفته شود که ترکیب آن متلاشی می شود و خاک آن ظاهر می شود پس از ابتدا دارای خاک بوده نه اینکه تبدیل به خاک می شود ».
ص: 68
3_ اگر چیزی را از این عنصر که خاک است پدید آوردید و دیگر خاک نبود مثلا تبدیل به هوا شد، از خاک جدا می شود و داخل هوا می گردد و اگر تبدیل به آب شد در خاک باقی نمی ماند و وارد آب می شود. یعنی اگر تبدیل به یکی از این عناصر شد در جایگاه طبیعی آن عناصر قرار می گیرد و در خاک باقی نمی ماند. پس اگر چیزی را از سنخ خاک کردید متصل به خاک می شود و اگر خاک را از جنس چیز دیگر کردید جدای از خاک می شود.
مصنف به این سه خصوصیت اکتفا نمی کند چون این سه خصوصیت برای نار و هوا و آب هم هست زیرا آنها هم دارای کون و فسادند یعنی اگر چیزی که از سنخ آنها نیست و تبدیل به آنها بشود متصل به آنها می شود و اگر چیزی از سنخ آنها هست و تحول به چیز دیگر پیدا کند منفصل از آنها می شود. لذا مصنف به این سه خصوصیت اکتفا نمی کند و خصوصیت چهارمی می گوید که مخصوص زمین است و در بقیه عناصر پیدا نمی شود.
4_ شکل دیگر پیدا کردن برایش مشکل باشد. آب را ملاحظه کنید که به راحتی شکل دیگر پیدا می کند یا اگر از آن چیزی جدا کردید و مقداری گود شد دوباره آن گودی را پُر می کند و به حالت کرویت خودش برمی گردد اما اگر قسمتی از خاک را بردارید و گودی حاصل شود آن گودی به توسط زمین پُر می شود تا کرویت خودش را حفظ کند.
ص: 69
جسمی که این شرائط را داشته باشد ممکن است کرویتش باقی نماند اگر چه به طور طبیعی به صورت کره آفریده می شود ولی حوادثی اتفاق می افتد و این را از کرویت در می آورد و با همان حالت باقی می ماند مثلا زمین به شکل کره است ولی بعداً کوه یا دره حاصل شده است.
با این توضیحات، حکم زمین بیان شد آب و هوا هم که مجاور زمین و ارتباط با زمین دارند به طور قسری و تحمیلی این قسمت از آنها دارای گودی و بلندی می شود. آن قسمتی که به نار چسبیده دارای گودی و بلندی نیست ولی قسمتی که به زمین چسبیده به خاطر اینکه زمین دارای گودی و بلندی است آن هم دارای گودی و بلندی خواهد بود.
ترجمه: همه اجسامی که در ضمنِ جسم ناری هستند به خاطر این سه دلیلی که گفته شد مستدیرند بر ترتیب « یعنی ابتدا هوا است بعداً آب است و زمین، سوم است. هر سه باید مستدیر باشند.
الا ان یکون تحت من شانه ان یقبل الکون و الفساد و ان یتصل به ما استحال الیه و ینفصل منه ما استحال عنه
نسخه صحیح « یکون بحیث من شانه » است.
مصنف با این عبارت می خواهد زمین را خارج کند یعنی زمین دارای خصوصیتی است که استداره ی تامش حفظ نمی شود و لذا استداره ی ناقص پیدا می کند یعنی پستی و بلندی پیدا می کند و بالتبع هوا و آبی هم که مجاور با زمین هستند همین وضع را پیدا می کنند.
ترجمه: الا اینکه آن جسمی که در ضمن نار است « یعنی زمین » اینطور باشد که چهار چیز را داشته باشد « مصنف سه مورد را پشت سر هم ذکر می کند که با سه عنصر دیگر مشترک است اما چهارمی را جدا می کند و آن را با عبارت ثم یکون بحیث ... بیان می کند » یکی اینکه از شانش این باشد که قابل کون و فساد باشد دوم اینکه از شانش این باشد که آنچه که به این جسم متحول می شود به آن متصل شود « یعنی اگر چیزی خاک نیست وقتی تبدیل به خاک می شود جزء خاک گردد » سوم اینکه از این جسم « که زمین است » آنچه که متحول شده و از سنخ این جسم « یعنی زمین » بیرون آمده از زمین جدا شود و دیگر جزء زمین نباشد.
ص: 70
ثم یکون بحیث یعتبر فی طبیعته المصیر الی الشکل الذی یقتضیه طبعُه او غیره بسهوله کالارض
نسخه صحیح « بحیث یعسر » است. « بسهوله » قید « المصیر » است و « المصیر » به معنای « انتقال » است. این عبارت ویژگی چهارم زمین را بیان می کند.
ترجمه: چهارم این است که در طبیعت این جسم سخت باشد که به سهولت منتقل شود به شکلی که طبیعتش اقتضا می کرد یا شکلی که غیر طبعش بود و قسراً بر آن تحمیل شده بود « یعنی هر شکلی که به او دادند همان را می گیرد و به حالت قبلی برنمی گردد پس اگر قبل از آن، شکل طبیعی داشت و شکل طبیعی را از آن گرفتید به شکل طبیعی برنمی گردد. اگر قبل از آن، شکل قسری داشت و شکل قسری را از آن گرفتید به شکل قسری برنمی گردد » مثل ارض.
نکته: بحث ما الان در شکل گیری ابتدایی زمین نیست زمین در ابتدا همانطور که بیان شد کره ی تام است بعداً یا بر اثر باد یا باران کم کم قسمت های برجسته و تورفته پیدا می کند. ممکن است قبل از خلق موجودات در زمین این اتفاق بیفتد و افتاده. بعداً خداوند _ تبارک _ موجودات را خلق می کند و آنها در زمین تصرفاتی می کنند و مقداری از زمین را جدا می کنند یا چیزی بر زمین هموار می کند و پستی و بلندی جدید پیدا می شود اما یک پستی و بلندی است که از ابتدا پیدا شده است ولی زمین از ابتدا که ساخته شده است کوهها و ارتفاعات در آن نبوده از ابتدا به صورت مدور بوده است. دلایل شرعی ما هم این مطلب را می فهماند که زمین از زیر کعبه در روز دحوالارض پهن شد یعنی آن قسمتِ مذاب تبدیل به جامد شد و از زیر کعبه شروع به جمود کرد تا تمام شد و چون استقرار نداشت خداوند _ تبارک _ کوهها را بر روی آب آفرید. تا کوه آفریده شد پستی و بلندی پیدا شد.
ص: 71
لانها بیبس طبیعتها عَسِرةُ القبول للشکل بطیئه الترک له و مع ذلک فهی قابله للکون و الفساد
نسخه صحیح « لیبس » است.
ترجمه: چون طبیعت ارض، یابس است شکل را به سختی قبول می کند همچنین این شکل را دیر رها می کند.
موضوع: بیان این مطلب که زمین قابل کون و فساد است و لذا شکل آن کره نیست بلکه مضرس و دندانه دندانه است/ بیان شکل عناصر/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فاذا انثلم منها شی بقی الباقی علی غیر شکله الطبیعی لو کان علیه او شکله القسری اذا کان عارضا له (1)
بعد از اینکه درباره ی شکل فلک بحث شد مصنف خواست درباره ی شکل عناصر هم بحث کند. درباره ی عناصر سه بحث وجود دارد:
بحث اول: درباره ی کره ی نار است. این بحث گذشت.
بحث دوم: درباره ی کره ی ارض است. الان مشغول این بحث هستیم.
بحث سوم: درباره ی جو یعنی هواست که بعداً مطرح می شود.
درباره ی زمین چهار خصوصیت ذکر شد که خصوصیت چهارم اختصاص به زمین داشت و به خاطر همان خصوصیت چهارم گفتیم زمین، شکل را به سختی می پذیرد و اگر پذیرفت آن را به سختی از دست می دهد. زمین مثل آب نیست چون اگر مقداری از آب را بردارید دوباره جای آب پُر می شود و اگر بخواهید آب را شکل بدهید به آسانی می پذیرد.
ص: 72
یابس بودن ارض قبلا توضیح داده شده بود. توجه کنید یابس در اصطلاح فلسفه به معنای « خشک » نیست و « رطب » به معنای « تری » نیست اگر چه به این معنا می آید ولی این معنا مراد نیست. مراد از « رطب » سهولت تشکل است و مراد از « یبس » عسر تشکل است. هوا چون به آسانی شکل می پذیرد به آن مرطوب می گویند و آب هم چون آسانی شکل می پذیرد به آن مرطوب می گویند زمین چون به سختی شکل می پذیرد یا به سختی شکل را از دست می دهد لذا به آن یابس می گویند بعداً نقض می کنند که آتش هم یابس است در حالی که به آسانی شکل می پذیرد. از این جواب می دهند.
پس اینکه بیان شد زمین به خاطر یبوستش شکل را به سختی می پذیرد و اگر پذیرفت به سختی از دست می دهد، در خود معنای یبوست اخذ شده یعنی چون یابس است شکل را دیر قبول می کند و دیر از دست می دهد.
مطلبی که در این جلسه بیان می شود این است که زمین قابل کون و فساد است یعنی می توان چیزی به آن اضافه کرد و چیزی از آن کم کرد یعنی بخشی از زمین ممکن است فاسد شود و تبدیل به یک عنصر دیگر شود و از زمین جدا شود. در اینصورت جای آن بر روی زمین باقی می ماند و در زمین گودی ایجاد می شود. ممکن است چیزی به زمین اضافه شود و جزء زمین شود و تبدیل به خاک شود. این به صورت یک شیءِ برآمده بر روی زمین باقی می ماند و بلندی بر روی زمین تولید می شود و آن کرویتِ صافی که آتش و افلاک دارند را نداشته باشد.
ص: 73
با این توضیحاتی که داده شد، پستی و بلندی برای زمین ثابت شد اما با توجه به عوامل خارجی بود. بیان دیگری هم دارند که پستی و بلندی زمین به خاطر عنایتی است که زندگی بر روی زمین دارد. باید زمین پست و بلند باشد تا موجوداتی که بر روی زمین زندگی می کنند بتوانند زندگی کنند.
در اینصورت به زمین اطلاقِ مضرس می کنند یعنی کره ای که دارای دندانه است.
توضیح عبارت
و مع ذلک فهی قابله لکون و الفساد
زمین به خاطر یبوست طبیعتش شکل را به سختی قبول می کند و شکلی را هم که قبول کرد به سختی ترک می کند. الان مصنف می فرماید « مع ذلک » یعنی علاوه بر اینکه سنخ زمین اینچنین است زمین قابل کون و فساد است. « قابل کون » یعنی چیز دیگری غیر از زمین وجود دارد که می تواند تبدیل به زمین شود « قابل فساد » یعنی زمین تبدیل به عنصر دیگر شود. پس زمین می تواند خاکی را بپذیرد که قبلا آن را نداشت و می تواند خاکی را از دست بدهد که آن را قبلا داشت. این کار نه تنها به خاطر یبوست زمین است بلکه به خاطر این است که قابل کون و فساد می باشد. اما به خاطر یبوست آنچه را که پذیرفته، حفظ می کند و به آسانی از دست نمی دهد.
فاذا انثلم منها شیء بقی الباقی علی غیر شکله الطبیعی لو کان علیه او شکله القسری اذا کان عارضا له
ضمیر « منها » به « ارض » برمی گردد. « او شکله » عطف بر « شکله الطبیعی » است. یعنی لفظ « غیر » بر آن داخل می شود.
ص: 74
« فاذا » تفریع بر « قابله للکون و الفساد » به تنهایی نیست بلکه تفریع بر هر دو هست یعنی هم قابل کون و فساد است هم طبیعتش یابس است. چون قابل کون و فساد است لذا اضافه شدن و کم شدن برای زمین حاصل می شود و چون طبیعتش یابس است این اضافه شدن و کم شدن را حفظ می کند.
« بقی الباقی علی غیر شکله الطبیعی »: گاهی از اوقات زمین شکل طبیعی دارد مثلا به صورت کره است ما آن را گود می کنیم یا چیزی بر روی آن اضافه می کنیم در اینصورت از شکل طبیعی خارج می شود وقتی خارج شد چون یابس است بر آن شکل غیر طبیعی خودش باقی می ماند. این در صورتی است که ابتدا شکل طبیعی داشته.
« او شکله القسری اذا کان عارضا له »: حالت دوم این است که ابتدا شکل آن شی، شکل غیر طبیعی داشته باشد یعنی شکل قسری داشته باشد در اینصورت به خاطر یبوستی که دارد بر این شکل قسری باقی می ماند.
ترجمه: اگر از زمین چیزی بُریده شود، زمین بر غیر شکل طبیعی خودش باقی می ماند اگر قبلا بر شکل طبیعی بود یا بر غیر شکل قسری باقی می ماند زمانی که شکل قسری عارض بر باقی باشد « و غیر آن شکل قسری ممکن است شکل طبیعی باشد و ممکن است طبیعی نباشد ».
و کذلک الذی ینضاف الیه مما هو کائن ارضا و لم یکن ارضا
تا اینجا انثلام یعنی فساد را بیان کرد چون گفت زمین قابل کون و فساد است. فساد همان انثلام است یعنی قسمتی از زمین جدا شود و تبدیل به عنصر دیگر شود در اینصورت زمین یا بر شکل غیر طبیعی واقع می شود یا به شکل طبیعی برمی گردد مثلا اگر زمین مدوّر بود و قسمتی از آن را جدا کردید گودی درست می شود و شکل غیر طبیعی پیدا می کند و اگر زمینِ با تپه و بلندی بود وقتی آن تپه و بلندی را بردارید به شکل طبیعی برمی گردد.
ص: 75
اما از اینجا مصنف می خواهد انضیاف و « کون » را مطرح کند چون مصنف بیان کرد زمین قابل کون و فساد است تا اینجا فساد زمین را بیان کرد از اینجا می خواهد کونِ زمین را بیان کند. کون زمین این است که چیزی هست که جزء زمین نبوده ولی جزء زمین شده و به زمین می چسبد.
ترجمه: همچنین است « یعنی شکل را طبیعی می کند یا غیر طبیعی می کند » آنچه که به زمین اضافه می شود که عبارتست از « ما هو کائن ارضا » در حالی که ارض نبود « یعنی قبلا ارض نبود ولی کونِ ارضی پیدا کرد مثلا قبلا هوا یا نار بود بعداً کون ارضی پیدا کرد یعنی تبدیل به ارض شد ».
توجه کنید که مصنف ضمیرهایی را که به ارض برمی گردد گاهی مذکر و گاهی مونث می آورد. مونث به اعتبار « ارض » می آورد و مذکر به اعتبار « تراب » یا « عنصر ارض » یا « جسم » می آورد. لذا در بعضی نسخه های خطی عبارت « فهی قابله الکون و الفساد » به صورت « فهو قابله » آمده و عبارت « فاذا انثلم منها » به صورت « فاذا انثلم منه » آمده است.
و قد اوجبوا لاسباب ان لا یکون شکله طبیعیا
مصنف تا اینجا عواملی که باعث مضرّس شدن زمین بود را توضیح داد. الان یک عامل دیگر که عبارت از سبب غایی است می خواهد توضیح دهد. حکما حکم کردند به اینکه واجب است زمین به این شکل باشد. اسبابی را ذکر کردند که مثلا اگر کوه نباشد زمین دچار اضطراب می شد و اگر دره و گودی نباشد چه اتفاقی می افتد مثلا اگر زمین به صورت کره ی خالص بود زندگی بر آن ممکن نبود.
ص: 76
ترجمه: به خاطر اسبابی « از جمله سبب های غائی » حکما واجب دانستند که شکل زمین طبیعی نباشد « یعنی به صورت کره ی کامل نباشد ».
در نسخه دیگر آمده « و قد اوجبت الاسباب » یعنی این اسبابی که بعضی از آنها را ذکر کردیم اقتضا کردند که شکل زمین، شکل طبیعی نباشد یعنی الان زمینِ مضرّس داریم نه مدور. این نسخه به نظر می آید بهتر باشد.
موضوع: شکل نار، کروی است/ بیان شکل عناصر/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و یجب ان تتذکر الشبهه المذکوره فی باب کون کل جسم بسیط ذا شکل طبیعی و حلها (1)
بحث در این بود که فلک دارای شکل طبیعی است و آن شکل طبیعی، کرویت است همچنین عناصر دارای شکل طبیعی است و آن شکل طبیعی، کرویت است.
این مطلب، هم در کره و هم در عناصر اثبات شد. بیان شد که در زمین کرویت باقی نمانده است به خاطر عواملی که به بعضی از آنها اشاره شد. مصنف الان بیان می کند که قبلا این بحث را در فصل 11 از مقاله 4 از فن اول طبیعیات شفا داشتیم خوب است به بحث قبلی رجوع کنید تا آنچه که در اینجا مستدل شد با بحث های قبلی تایید شود قبلا در فن اول شبهه ای مطرح شده بود که برای اجسام شکل طبیعی وجود ندارد مصنف آن شبهه را جواب داد و ثابت کرد که اجسام، شکل طبیعی دارند. به آن شبهه و حلِّ آن مراجعه کنید تا برای شما ثابت شود فلک و عنصر شکل طبیعی دارند چون همه ی اجسام باید شکل طبیعی داشته باشند. فلک و عنصر هم از جمله ی اجسام اند و لذا باید شکل طبیعی داشته باشند. در همان جا بیان شد که اگر شکلی طبیعی بود احتمال اینکه عاملی آن شکل طبیعی را به هم بزند و شکل جدید درست کند وجود دارد. پس در فلک و عنصر این احتمال وجود دارد که شکل طبیعی آن به هم بخورد ولی در فلک دلیل وجود دارد که شکل طبیعی به هم نمی خورد و فلک قابل خرق و التیام نیست. بنابراین شکل طبیعی آن، ازلاً و ابداً محفوظ است اما در عناصر این دلیل وجود ندارد. پس در عناصر حکم می شود به اینکه آن شکل طبیعی ممکن است عوض شود از جمله زمین که این شکل طبیعی اش عوض شده. این شکل طبیعی که عوض شده و شکل طبیعی آمده آیا این شکل جدید باقی می ماند یا باقی نمی ماند؟ بقاء و عدم بقاء بستگی به آن عنصر دارد. اگر عنصر، عنصر خاک باشد به اینصورت نیست یعنی شکل غیر طبیعی را حفظ می کند. اینکه بیان کردیم « آب، ممکن است شکل غیر طبیعی را از دست بدهد » مراد آبی بود که مبتلی به دندانه های زمین نشده باشد این آب، شکل طبیعی را همیشه از دست می دهد به خاطر اینکه این وضع همیشه برای زمین هست و همیشه آن وضع هم برای آبی که در گودال زمین یا بلندی زمین رفته، وجود دارد.
ص: 77
آن آبهایی که در اختیار ما هستند اگر بخواهیم به شکل غیر طبیعی در بیاوریم امکان دارد که به شکل غیر طبیعی در بیاوریم اما بعداً که آن را رها کردیم به شکل طبیعی برمی گردد. اما آبی که بر روی زمین قرار دارد ناچار است به خاطر مضرّس بودن زمین، دندانه دار باشد و به صورت کره نیست.
پس در بعضی عناصر، شکل غیر طبیعی حفظ می شود و در بعض عناصر، تبعاً حفظ می شود ولی اگر خودش باشد شکل غیر طبیعی از بین می رود و به شکل طبیعی برمی گردد. این، مطلبی است که مصنف به عنوان تذکر، آن را ذکر می کند چون در فن اول بیان شده بود که هر جسمی دارای شکل طبیعی است و بیان شد که این شکل طبیعی ممکن است به خاطر عواملی گرفته شود. در ما نحن فیه هم چون فلک و عناصر جسم هستند پس شکل طبیعی دارند و ممکن است این شکل طبیعی به خاطر عواملی گرفته شده باشد چنانچه در زمین مشاهده می کنید. در آب هم مشاهده می شود. در قسمت پایین هوا که مجاور زمین است هم مشاهده می شود.
توضیح عبارت
و یجب ان تتذکر الشبهه المذکوره فی باب کون کل جسم بسیط ذا شکل طبیعی و حلها
« حلها » عطف به « الشبهه » است.
ترجمه: واجب است تذکر داده شود شبهه ای که ذکر شد در بابی که بیان می کرد هر جسم بسیطی صاحب شکل طبیعی است و حل آن شبهه تذکر داده شود.
« بسیط »: هر جسم بسیطی دارای شکل طبیعی است اما اگر جسم، مرکب باشد ممکن است بر اثر این ترکیب، شکل طبیعی را از دست بدهد ولی اگر جسم، بسیط باشد شکل طبیعی خودش را حفظ می کند.
ص: 78
فان ذلک یحتاج الیه فی هذا الموضع
چرا واجب است که ما متذکر آن شبهه و حلش بشویم؟ مصنف با این عبارت جواب می دهد.
ترجمه: به سبب اینکه این تذکر در این موضع مورد حاجت است
« پس خوب است که آن شبهه و حلش را در اینجا متذکر شویم تا احتیاجی که داریم برآورده شود ».
و اذا کان کذلک جاز ان ینثلم شکله الطبیعی بهذا السبب
این عبارت دنباله ی عبارت قبل است و نباید سرخط نوشته شود.
اگر هر چیزی شکل طبیعی دارد قانون ایجاب می کند چیزی که طبیعی است بتواند به خاطر عوامل غیر طبیعی زائل شود. پس این شکل طبیعی هم به خاطر عوامل می تواند زائل شود مگر در فلک که قانون داریم بر اینکه نمی تواند زائل شود و الا در جاهای دیگر مثل عنصر، شکل طبیعی می تواند زائل شود که زوالش گاهی موقت است و گاهی دائم است.
ترجمه: وقتی اینچنین بود که جسم بسیط صاحب شکل طبیعی است جایز است که شکل طبیعی آن، آسیب ببیند و از بین برود به این سببی که ذکر شد « چه سبب غایی باشد چه سبب فاعلی باشد ».
لکن الجوهر لیس بهذه الصفه
نسخه صحیح به جای « الجوهر » باید « الجو » باشد. چون بحث در جوهر نیست بلکه درباره عناصر اربعه است.
مصنف تا الان بیان کرد زمین به اینصورت است که کرویتش را از دست می دهد به خاطر این اسبابی که ذکر شد اما جو « یعنی خود هوا » به اینصورت نیست که کرویت خودش را به خاطر آن جهاتی که ذکر شد، از دست بدهد بلکه اگر کرویت را از دست می دهد به خاطر ناچاری است چون تابع زمین است و بر روی زمین پخش شده است.
ص: 79
صفحه 20 سطر 2 قوله « و یشبه »
از این عبارت مطلب جدیدی شروع می شود لذا باید سرخط نوشته شود.
مصنف ابتدا درباره نار بحث می کند بعداً بحث درباره هوا و آب می کند در آن بخشی در هوا و آب که مجاور با زمین هستند.
مصنف درباره نار بیان می کند که جسمی بسیط است و طبق قاعده باید کروی باشد مگر اینکه تصرفی در آن بشود و از کرویت بیرون بیاید. تصرف کننده در نار، یا فلک است یا عناصر پایینی است. خود نار در خودش تصرف نمی کند چون نار به مقتضای خودش عمل می کند و شکل طبیعی اش کرویت است.
مصنف بیان می کند نه بالای نار که فلک است می تواند در نار تصرف کند نه پایین نار که عناصر است می تواند در نار تصرف کند لذا نار بر شکل کرویت دائما باقی می ماند. سپس اشکال پیش می آید که نار از عناصر است و عناصر قابل کون و فسادند پس چگونه می گویید نار، ازلاً و ابداً کروی است؟ جواب می دهد که نار قابلیت کون و فساد را دارد و این قابلیت تا وقتی عاملش پیش نیاید تبدیل به فعلیت نمی شود.
در اینجا سه بحث وجود دارد:
بحث اول: نار به توسط فلک تغییر نمی کند.
بحث دوم: نار به توسط عناصرِ مادون خودش هم تغییر نمی کند.
بحث سوم: نار قابلیت کون و فساد دارد و ازلی و ابدی نیست. یعنی کرویت نار مانند فلک نیست که ازلی و ابدی باشد بلکه قابلیت دارد که کرویت را از دست بدهد.
ص: 80
توضیح بحث اول: فلک، نار را تغییر نمی دهد تا آن را از کرویت خارج کند. مصنف می فرماید امر فلک دائر بین تغییر دادن و تغییر ندادن است. اگر قدرتِ تغییر ندارد هیچ چیز از کره ی آتش را تغییر نمی دهد و لذا آتش به کرویت خود باقی می ماند و اگر هم قدرت تغییر دارد همه ی آتش را عوض می کند. در اینصورت هم آتش به کرویت باقی می ماند. افرادی مثل شیخ اشراق معتقد است که در تحت فلک قمر، آتش وجود ندارد. بلکه هوای داغ وجود دارد. بعض مشاء هم معتقدند که در تحت فلک قمر هوای داغ بوده و کل آن تبدیل به آتش شده است. پس قبول کردند که حرکت فلک به خاطر سرعتش هوا را داغ کرده و آن را تبدیل به آتش کرده است.
پس در دو حالت، کرویت نار به هم نمی خورد یکی در صورتی است که فلک هیچ تصرفی در نار نکند. دوم در صورتی است که فلک، تمام نار را تبدیل کند. بله اگر جزئی از نار را تبدیل کرد و جزء دیگر را تبدیل نکرد کرویت به هم می خورد مثلا جزئی از آن تبدیل به هوا شد این جزء هوا پایین می آید و به نار آویزان می شود. وقتی آویزان به نار شود نار دندانه پیدا می کند و کرویت آن به هم می خورد اما این اتفاق نمی افتد که فلک، جزئی را تبدیل به هوا کند و بقیه را تبدیل نکند. اگر قدرت تغییر دادن را دارد در همه ی نار این کار را می کند و اگر قدرت تغییر دادن را ندارد که تغییری در آن حاصل نمی شود. پس امر فلک دائر است بین اینکه یا هیچ چیز از نار را تغییر ندهد یا همه ی نار را تغییر دهد و در هر دو حالت کرویت باقی می ماند.
ص: 81
توضیح عبارت
و یشبه ان یکون ما یلی الفلک من العناصر لا یستحیل الی طبیعه اخری
« من العناصر » بیان برای « ما » است.
ترجمه: به نظر می رسد عنصری که تالی فلک است « یعنی نار » متحول به طبیعت دیگر نمی شود تا از کرویت بیرون بیاید.
توجه کنید که عبارتِ « تا از کرویت بیرون بیاید » را باید بعد از لفظ « طبیعه اخری » بنویسید چون نظر مصنف همین است ولی نگفته. یعنی مصنف بیان می کند نار از کرویت در نمی آید چون متحول به طبیعت دیگر نمی شود.
لان الفلک لا یحیله او یحیل کله
ضمیر « لایحیله » و «یحیل » مذکر آمده چون به « ما یلی الفلک » برمی گردد و چون اسمی از نار نبرده به آن برنمی گردد تا مونث آورده شود.
استحاله ی نار نه به توسط فلک است و نه به توسط جسم دیگر است. چون اگر متحول کننده ی نار، فلک باشد یا اصلا نار را احاله نمی کند یا کل نار را احاله می کند و در هر صورت نار از کرویت بیرون نمی آید و واجد شکل طبیعی خودش می باشد که کرویت است.
و اما جرم آخر غریب فلا یبلغ ان یبعد عن مکانه الطبیعی هذا البعد کله حتی تحصل هناک جرمیه
نسخه صحیح « تحصل هناک جزء منه » است. لفظ « کله » تاکید « هذا البعد » است نه تاکید « جرم آخر ».
مصنف بیان کرد فلک، متحول کننده ی نار نبود الان می خواهد بیان کند که آیا جرم دیگری می تواند نار را احاله کند؟ جرم دیگر همان عناصر است اما کدام عنصر می خواهد نار را احاله کند؟ یا هوا است یا آب است یا خاک است که می خواهد نار را احاله کند. مصنف در اینجا دو دلیل می آورد و اجازه نمی دهد جسم غریب، آتش را متحول کند و آن را از کرویت بیرون آورد.
ص: 82
دلیل اول: عناصری که می خواهند تغییر در آتش ایجاد کنند عنصرهای پایین نار هستند که خاک و آب می باشند. اینها اینقدر نمی توانند بالا بروند تا خودشان را به آتش برسانند و تاثیر در آتش بگذارند اگر هم آب تبدیل به هوا شد در همان لایه های پایینی هوا باقی می ماند و بالا نمی رود. اگر آتشی روشن شد این آتش تا کره ی نار بالا می رود و چون از جنس آتش است باعث از بین رفتن کرویت نار نمی شود.
دلیل دوم: بر فرض جسم غریب در آتش وارد شد مثل خاک، آب و هوا وارد آتش شد، مصنف می فرماید تاثیر گذاشتن آتش در آن جرم غریب اُولی از تاثیر گذاشتن آن چیز در آتش است چون فاعلیت آتش قوی است و همه چیز را تبدیل به جنس خودش می کند. اگر هیزم را مثلا داخل آتش بگذارید آن را تبدیل به خودش می کند حتی سنگ را هم اگر آتش قوی باشد تبدیل می کند. پس آنچه وارد آتش می شود اینطور نیست که بتواند در آتش تاثیر بگذارد و آتش را از کرویت در بیاورد چون به سنخ خودش باقی نمی ماند بلکه تبدیل به آتش می شود و وقتی تبدیل به آتش شد در آتش حل می شود.
نکته: مصنف معتقد است که خراب شدن آتش اُولی از خراب کردن آتش نیست. لذا نمی توان برودت هوا یا آب را حفظ کرد تا آتش با آب و هوا تغییر کند. اگر بگوییم برودت آب مساوی با حرارت نار است توانست خودش را به کره ی نار برساند و حرارت نار نتوانست با برودت درگیر شود در اینصورت اگر بخواهید بگویید که فقط آب باقی می ماند ترجیح بلا مرجح است. از طرف دیگر کل آب که به سمت کره ی نار نمی رود بلکه بخشی از آب به سمت کره ی نار می رود و آن بخش، نزد کره ی نار محکوم می شود. مصنف در ادامه می فرماید حتی شیء هنوز به کره ی نار نرسیده تبدیل به نار می شود یعنی انتظار نداشته باشید که این شیء وارد کره ی نار شود و تبدیل به نار شود بلکه قبل از اینکه به نار برسد تبدیل به نار می شود چنانچه در نیازک و اعمده و ستاره های دنباله دار و شُهُب گفته می شود که این دود که مخلوطی از خاک و آتش و شاید هوا باشد به سمت بالا می رود. نوک این دود به آتش می رسد یا هنوز به آتش نرسید، تمام این دود، آتش می گیرد و به صورت نیازک « یعنی نیزه کوچک » دیده می شود یا به صورت اعمده « یعنی ستون » دیده می شود یا به صورت ستاره دنباله دار یا شهابسنگ دیده می شود.
ص: 83
ترجمه: اما جرم دیگری « غیر از فلک » که غریب باشد « یعنی از سنخ آتش نباشد » نمی رسد به اینکه از مکان طبیعی اش دور شود به این اندازه دوری که خودش را به کره ی آتش برساند « یعنی این فاصله را نمی تواند طی کند » تا اینکه جزئی از جسم غریب حاصل شود.
فتُغَیِّرَ الجسمَ الموجود هناک
جزئی از جرم غریب نمی تواند بالا برود تا جسمی که در آنجا موجود است « یعنی نار » را تغییر دهد.
و ان بلغ ذلک الحد جزء منه کان بان ینفعل اولی منه بان یفعل فیه
این عبارت، بیان جواب دوم است. ضمیر « منه » به « جرم غریب » و ضمیر « فیه » به « ما یلی الفلک » که نار است برمی گردد. ضمیر « کان » هم به « جزء جرم غریب » برمی گردد.
ترجمه: سلمنا که جزئی از این جسم غریب نتوانست به این حد « یعنی به کره ی نار » برساند آن جزء، به منفعل شدن اولی از این جزء است به اینکه فاعل در ما یلی الفلک « یعنی نار » شود « یعنی اگر تبدیل به نار شود اولی از این است که بتواند نار را تغییر دهد ».
بل الواجب ان لا یمهل الی ان یبلغ الحدَ الاقصی
تا اینجا بیان شد که شیء وقتی وارد آتش شد احاله می شود مصنف بالاتر از این را بیان می کند و می گوید بلکه واجب این است که قبل از اینکه این جزء به کره ی نار برسد احاله شود به عبارت دیگر مهلت ورود در نار را پیدا نکند. اینطور نیست که با غربت از نار وارد نار شود بلکه ابتدا تبدیل به نار می شود بعداً وارد نار می گردد.
ص: 84
ترجمه: بلکه واجب این است که این جزء مهلت داده نشود تا به آن حد اقصی و بالا برسد.
در نسخه خطی آمده « ان یبلغ الجو الاقصی » که بهتر است یعنی حتی به جو اقصی نمی رسد تا چه رسد به اینکه به نار برسد. ولی بعد از تبدیل شدن به نار باید شفاف شود اما شفاف شدنش کمی طول می کشد. چون اجزائی که با خودش می برد باعث می شود این آتش رنگهای مختلف بگیرد و الا خود آتش شفاف است و رنگ ندارد.
بل ینفعل دون ذلک
« ذلک »: یعنی « بلوغ الحد الاقصی » یا « بلوغ الجو الاقصی ».
ترجمه: بلکه این جزء منفعل می شود کمتر از رسیدن به آن حد اقصی.
و لا ینثلم بمخالطته الجنبة التی تلی الفلک
این عبارت نشان می دهد که عبارت « ان یبلغ الحد الاقصی » بهتر از « ان یبلغ الجو الاقصی » است. « حد اقصی » یعنی « محدب نار » که به فلک چسبیده است. اما « جو اقصی » یعنی « زیر نار ».
مصنف می فرماید این جسم غریب بر فرض وارد آتش شد نمی تواند خودش را به حد اقصی و بالای نار برساند در همین فاصله ای که از مقعر نار تا محدب نار می باشد « یعنی در ضخامت نار » تبدیل می شود و لذا آن بخش که یلی الفلک است را عوض نمی کند.
ترجمه: آسیب نمی بیند به مخالطت این جسم غریب « که با نار پیدا می کند » آن جهتی از نار که به فلک چسبیده « که همان محدب نار است چون این جسم غریب نمی تواند به حد اقصی یعنی محدب نار برسد ».
ص: 85
فیکون سطحه ذلک جسم کری
ضمیر « سطحه » به « نار » برمی گردد و علت مذکر آمدنش را قبلا توضیح دادیم.
« ذلک »: یعنی همین سطحی که تالی فلک است.
ترجمه: سطح نار همین سطحی که تالی فلک است، جسم کری است.
تا اینجا بحث دوم تمام شد. بحث اول این بود که فلک، نار را احاله نمی کند تا آن را از کرویت در بیاورد. بحث دوم این بود که جسم غیر فلک هم که غریب و بیگانه از آتش باشد هم نمی تواند نار را متحول کند. بحث سوم که بعداً بیان می شود این است که نار چگونه قابل کون و فساد است؟ آیا قابل کون و فساد بودن نار دلیل نمی شود بر اینکه نار از کرویت در بیاید؟ اگر از کرویت در نیاید پس مثل فلک است همانطور که فلک ازلاً و ابداً کره است و قابل خرق و التیام و بیرون آمدن از کرویت نیست باید گفت آتش هم همینطور است که در جلسه بعد بیان می شود.
موضوع: 1_ اگر نار قابل کون و فساد است پس چگونه گفته می شود ازلاً و ابداً کروی است؟ 2_ بیان شکل آب/ بیان شکل عناصر/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و اما ان ذلک لیس یجوز ان یکون ازلیا باقیا دائما بل یدخل فی الکون و الفساد فلیس علی سبیل ان یقبلها هناک بل علی وجه آخر یذکر فی موضعه (1)
ص: 86
بحث در این بود که آن بخش نار که مجاور فلک می باشد کروی است و هیچ وقت از این حالت کروی بیرون نمی آید. علتش هم بیان شد که چون نار جسمی است بسیط اولا، و لذا شکلش باید کروی باشد و موضعش که مقعر قمر است کروی می باشد ثانیا، پس باز هم شکلش باید کروی باشد. به عبارت دیگر هم به مقتضای طبیعتش باید شکل کروی داشته باشد هم به مقتضای مکانش باید شکل کروی داشته باشد سپس بیان شد اجسام غیر ناری نمی توانند کرویت آن را بهم بزنند نه افلاک می توانند نه عناصر می توانند. بیان شد که افلاک نمی تواند نار را متحول کند بر فرض هم اگر بتواند متحول کند باید کل آن را متحول کند و وقتی کل آن را متحول کرد نار از کرویت در نمی آید. در مورد عناصر هم بیان شد که اگر آتش بخواهد در کره ی آتش تاثیر بگذارد هیچ تغییری در کره ی آتش ایجاد نمی کند اما اگر جسم غریب و بیگانه از آتش باشد « مثل خاک و امثال ذلک » در اینصورت می گوییم مقدار زیادی از آن جسم غریب نمی تواند بالا برود تا در کره نار تاثیر بگذارد. یا آن مقداری که بالا می رود کم است و در نار استحاله می شود و نمی تواند نار را عوض کند.
سوال: شما گفتید در بخش بالائی نار که در مقعر قمر است تغییری رخ نمی دهد در حالی که نار، جسمی است که قابل کون و فساد می باشد. چگونه وقتی نار قابل تغییر است جلوی تغییر آن گرفته می شود؟ چگونه اجازه داده می شود ازلاً و ابداً ناری که مجاور مقعر قمر است همچنان باقی بماند « بله در فلک می توان گفت ازلاً و ابداً اینگونه است چون قابلیت کون و فساد ندارد » چون وقتی قابلیت کون و فساد دارد اگر امروز فاسد نشود ممکن است فردا فاسد شود و از حالت ناری در بیاید در اینصورت دندانه دندانه می شود و کرویت را از دست می دهد.
ص: 87
جواب: مصنف می فرماید اینکه ما می گوییم نار قابل کون و فساد است منظور ما این نیست که آن قسمت از نار، قابل کون و فساد است بلکه آن قسمت قابل کون و فساد نیست. قابل کون و فساد بودن نار بیانی دارد که در فن بعدی که فن کون و فساد است در فصل 6 بیان می شود که چه بخش از آتش می تواند کون و فساد را بپذیرد. مقعر قمر، جایگاه محدب نار است و محدب نار قابل کون و فساد نیست. پس اینکه می گوییم نار قابل کون و فساد است به بیانی می باشد که در فن بعدی بیان می شود نه اینکه هر چه نار شد قابل کون و فساد است ولو در مقعر فلک باشد.
توضیح عبارت
و اما ان ذلک لیس یجوز ان یکون ازلیاً باقیاً دائماً بل یدخل فی الکون و الفساد فلیس علی سبیل ان یقبلها هناک بل علی وجه آخر یذکر فی موضعه
نسخه صحیح « یقبلهما » است که ضمیر آن به کون و فساد برمی گردد.
« هناک »: یعنی در همان سطحی که به فلک چسبیده که محدب نار به حساب می آید. لفظ « ان یقبلهما » به صورت « انه یقبلهما » آمده که ضمیر شأن می باشد.
« ذلک »: یعنی سطح فوقانی نار که به مقعر قمر چسبیده است و محدب کره ی نار می باشد.
ترجمه: و اما اینکه آن سطح فوقانی « چون آتش است و آتش قابل کون و فساد است » جایز نیست که ازلی باشد و دائماً باقی باشد « اما شما حکم می کنید نه اینکه ازلی است و باقی و دائم است پس کون و فساد در آن راه نمی دهید » بلکه داخل در کون و فساد می شود « یعنی همانطور که کون و فساد بر آتش هایی که در کره ی زمین هستند وارد می شود در آتش های داخل کره ی هوا هم وارد می شود و در آتش هایی هم که در کره ی نار هستند وارد می شود و در محدب آن هم وارد می شود » به این معنا نیست که شأن این است که نار، کون و فساد را در آنجا « یعنی در سطح عالی اش که مماس با مقعر قمر است » قبول می کند بلکه بر وجه دیگری است که در موضع خودش « یعنی فصل 6 از فن 3 » ذکر می شود.
ص: 88
و اما السطح الذی یلی الارض او یلی جسما یلی الارض فیشبه ان یعرض له هذا الانثلام بالمخالطه المضرسه
تا اینجا سطح فوقانی نار بیان شد و گفته شد که کروی است و از کرویت هم با هیچ عاملی بیرون نمی آید. الان می خواهد درباره سطحی که به سمت زمین است بحث کند که آیا تغییر می کند یا نه؟
بعضی از عناصر مثل هوا یک طرف آن به زمین چسبیده است و طرف دیگرش به نار چسبیده است. پس هوا، تالی زمین است و همین هوا در آن بخشی که آب هست تالی زمین نیست بلکه تالی جسمی است که آن جسم، تالی زمین است یعنی تالی آب است و آب، تالی زمین است.
مصنف می فرماید فرقی نمی کند، چه جسمی که تالی زمین است چه جسمی که خودش تالی نیست بلکه واسطه اش تالی است ممکن است مضرس بشوند بر اثر اینکه زمین مضرس است. آنچه که تالی زمین است که عبارت از هوا می باشد مضرس بودنش روشن است و این تضرس را از زمین گرفته و الا خودش به لحاظ ذاتش کرویت را اقتضا دارد.
اما در مورد قسمت تحتانی هوا و نار چه می گویید؟ آیا مضرس می شوند؟ مصنف می فرماید عواملی ممکن است که اینها را عوض کند یعنی عواملی باشد که هوا را عوض کند و هوا هم باعث عوض شدن نار شود. البته قبول کردن این حرف در نار کمی سخت است مگر اینکه گفته شود تغییر هوا تا محیط هوا می رود و چون محیط هوا مجاور با مقعر نار است ممکن است نار را عوض کند ولی در مورد نار این بحث مطرح نمی شود و بحث بیشتر در مورد هواست که تضرس را می پذیرد. مثلا یک جای زمین گود می شود و هوا ناچار است در آن جا برود. یا بر اثر باد، دریا حفره پیدا می کند در اینصورت هوا ناچار می شود پایین خودش را با این آب وِفق دهد قهراً هوا هم گودی و بلندی مثل آب پیدا می کند. این در صورتی است که باد بوزد اما آیا گودی و بلندی زمین به هوا هم سرایت می کند یا نه؟ یعنی مصنف می خواهد مضرس بودنی که در زمین است را به آب سرایت بدهد و بعداً از طریق آب به هوا سرایت بدهد.
ص: 89
ترجمه: اما سطحی که تالی زمین است « مثل سطح آب » یا سطحی که بعد از جسمی قرار می گیرد که آن جسم بعد از زمین است « جسمی که بعد از زمین می باشد آب است این سطح بعد از آب واقع می شود » پس به نظر می رسد که این انثلام و رخنه پیدا کردن و پستی و بلندی پیدا کردن « یعنی همان انثلامی که در سطر 6 همین صفحه با عبارت و لا ینثلم بمخالطته الجنبه التی تلی الفلک بیان شد یعنی رخنه و آسیب پیدا نمی کند آن سطح نار که مجاور فلک است » ممکن است برای این چنین سطحی که تالی ارض است پدید آید به خاطر اختلاطی که دندانه ایجاد می کند « مخالطت با زمین دندانه ایجاد می کند زیرا که خود زمین دندانه دارد ».
سوال: سطحی که تالی ارض است حتما مضرس می شود لذا کلمه « یشبه » جا ندارد اما سطحی که تالی جسمی است که آن جسم، تالی ارض است درباره ی آن لفظ « یشبه » می توان بکار برد. مصنف لفظ « یشبه » را بعد از هر دو مورد آورده است.
جواب: بُعدی ندارد که مصنف لفظ « یشبه » را تغلیبا آورده باشد یعنی جانب « یلی جسما یلی الارض » را ترجیح داده باشد و « یشبه » را برای آن آورده باشد. احتمال هم دارد که مرادش از سطحی که « یلی الارض » است آب نباشد بلکه مراد آن سطح نار باشد که به سمت زمین است ولی این، خلاف ظاهر می شود.
ص: 90
نکته: مصنف فرمود « و اما السطح الذی یلی الارض »، عِدل آن، عبارتِ « فیکون سطحه ذلک سطح کری » در سطر 7 می باشد یعنی ابتدا سطح فوقانی نار را بیان می کند که سطح جسم کری است بعداً اشکالِ کون و فساد در سطح فوقانی نار را بیان می کند بعداً تعبیر به « و اما السطح الذی یلی الارض » می کند یعنی سطحی که از نار، تالی ارض می باشد.
نکته: عبارت « فیشبه ان یعرض... » ممکن است معنای دیگری داشته باشد یعنی شاید ارتفاع کوتاهی که در زمین است در هوا اثر بگذارد و اثرش در هوا ادامه پیدا کند و تا محدب هوا برسد و در محدب هوا یک برجستگی باشد و آن برجستگی وارد نار شود و آن قسمت نار را تورفته کند و مضرس شود. مصنف می گوید ما آن بالا را نمی بینیم لذا تعبیر به « یشبه » می کند که یعنی به نظر می رسد چنین اتفاقی بیفتد. لذا عبارت « و اما السطح الذی یلی الارض او یلی جسما یلی الارض ... » به اینصورت معنا می شود: عناصری که خودشان تالی ارض هستند مثل آب یا عناصری که تالیِ تالیِ ارض هستند مثل هوا و نار، این برجستگی و گودی زمین در آنها تاثیر می گذارد و آنها هم برجسته و گود می شوند.
و ما کان رطبا سیالا فان سطحه الذی یلی رطبا مثله یجب ان یحفظ شکله الطبیعی المستدیر
از بین عناصر، آب هست که رطب و سیال است. البته هوا را هم شاید رطب و سیال بتوان حساب کرد ولی نوعا به هوا سیال گفته نمی شود اگر چه رطب گفته می شود اما بحث های بعدی مصنف نشان می دهد که مراد مصنف فقط آب است و به آب نظر دارد چون بعداً از دریا و کشتی صحبت می کند.
ص: 91
مصنف می فرماید آن رطب سیال که آب است دو طرف دارد یک طرف آن که محدب است به جسمی که رطب است « یعنی هوا » چسبیده است « چون هوا رطب است اگر چه سیال نیست » سطح دیگر آب به زمین چسبیده است. آن سطحی که به هوا چسبیده است باید مدور و کروی باشد. اما آن سطحِ چسبیده به زمین مسلماً کروی نیست بلکه مضرس است. پس سطح فوقانی دریا مدور و کروی است. بعداً شروع به استدلال بر کرویت سطح فوقانی آب می شود و دو دلیل می آورد.
ترجمه: و آنچه که رطب سیال می باشد « یعنی آب » سطحی از این رطب سیال که تالی جسم رطبی مثل خودش است یعنی قسمت فوقانی آب که هوا می باشد « سطح دیگرش هم در سطر 10 بیان شد و فرمود فیشبه ان یعرض له هذا الانثلام » واجب است که حفظ شود شکل طبیعی اش که مستدیر بود.
و لو لم یکن سطح الماء مستدیرا لکانت السفن اذا ظهرت من بُعدٍ تظهر بحملتها لکن تُری اصغر و لا یظهر منها اولا جزء دون جزء و لیس الامر کذلک بل انما یظهر اولا طرف السکان ثم صدر السفینه
در یک نسخه « من بعید » آمده که هر دو صحیح است. عبارت « و لو لم یکن ... » مقدم است و عبارت « لکانت السفن ... » تالی است.
دلیل اول بر کرویت سطح فوقانی آب: کشتی ها وقتی از فاصله دور در دریا ظاهر می شوند ابتدا بادبان آنها دیده می شود. خود تنه ی کشتی ابتدا دیده نمی شود بعداً کم کم که جلو می آید وسط های بادبان و بعداً بیخ بادبان و بعداً خود کشتی دیده می شود. این نشان می دهد که آب کروی است چون کشتی از پایین به سمت بالا می آید به عبارت دیگر حُدبه را طی می کند. اگر آب صاف بود و حدبه نداشت تمام کشتی از فاصله دور دیده می شد ولی به اندازه ی کوچک دیده می شد و وقتی نزدیک می آمد چیز جدیدی دیده نمی شد بلکه همان چیزی که به صورت کوچک دیده می شد الان به صورت بزرگ دیده می شود در حالی که اینگونه نیست.
ص: 92
ترجمه: اگر سطح بالائی آب « که همان محدب آب می باشد » مستدیر نباشد کشتی ها وقتی از دور ظاهر می شوند باید بحملتها و تمامها ظاهر می شدند لکن کوچک دیده می شدند و نباید از این کشتی ها اولاً جزئی دون جزء ظاهر می شد در حالی که امر اینچنین نیست « که کشتی بحملتها دیده شود ولی کوچک باشد » بلکه ابتدا طرف « یعنی انتها. اما در اینجا چون از بالای بادبان لحاظ کرده مراد ابتدای بادبان است » سکان دیده می شود بعداً سینه ی کشتی دیده می شود.
« السکان »: در لغت نامه دهخدا آمده: « سکان، آلتی است چون یا فلزی که در یکی از دو انتهای کشتی تعبیه کنند و با حرکت آن، جهت حرکت کشتی را تغییر دهند » طبق این تعریف مراد از « سکان » بادبان نیست بلکه همان تیغه ای است که مسیر کشتی را عوض می کند و غالبا در پشت کشتی است لذا عبارت مصنف مقداری ابهام دارد چون اگر پشت کشتی گذاشته شود که اصلا دیده نمی شود نه اینکه از دور دیده شود. پس مراد مصنف از « سکان » بادبان است.
و لو کان الماء مستقیم السطح لکان الجزء الوسط منه اقرب الی المرکز المتحرک الیه بالطبع من الجزءین الطرفین
دلیل دوم بر کرویت سطح فوقانی آب: مصنف می فرماید اگر آب، مستقیم السطح باشد باز هم در واقع کروی است. یک توپ را ملاحظه کنید بعداً یک صفحه و کاغذ که قابلیت تا شدن دارد را بر روی این توپ قرار دهید قسمت وسط این صفحه به توپ می چسبد. دو طرفِ صفحه زیرش خالی است. این صفحه را مقداری بالا ببرید تا به توپ نچسبد. الان گفته می شود وسط این صفحه به توپ نزدیکتر از دو طرف صفحه است و دو طرف صفحه، از توپ دور هستند.
ص: 93
فرض کنید این صفحه قابل تا شدن است و میل به سمت پایین دارد آب هم همینطور است چون قابل ریختن است و میل به سمت پایین دارد. دو طرف این آب خم می شود. وسط آن نزدیک به زمین است و به زمین چسبید. دو طرف آن هم تا می شوند و مانند انحنای زمین، منحنی می شوند.
توجه کنید که این دو طرف، به زمین نمی چسبند بلکه منحنی می شوند وقتی منحنی شدند دوباره کره درست می کنند یعنی آب به صورت کره می شود. مصنف می فرماید این آب، واصل به مرکز حقیقی نمی شود ولی نسبت متشابه پیدا می کند یعنی همان نسبتی که وسط پیدا کرده بود دو طرف هم پیدا می کند، پس نسبتِ این آب « چه وسطش چه دو طرفش » یکنواخت می شود.
موضوع: 1_ بیان دلیل دوم بر کرویت سطح فوقانی آب 2_ بیان شکل زمین/ بیان شکل عناصر/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا
و لو کان الماء مستقیم السطح لکان الجزء الوسط منه اقرب الی المرکز المتحرک الیه بالطبع من الجزءین الطرفین (1)
بحث در کرویت آب بود دلیلی بر این کرویت آورده شد الان مصنف می خواهد دلیل دوم را ذکر کند.
بیان دلیل دوم بر کرویت آب: اگر فرض کنید آب به صورت یک جسمی که مستقیم السطح است بر روی کره زمین قرار گرفته باشد به بیانی که گفته می شود این جسم به سمت کرویت می رود و کره می شود پس باز هم با فرض اینکه کره نیست کرویت آن ثابت می شود فرض کنید زمین در زیر قرار گرفته و آب روی آن قرار گرفته است. این آب که بر روی زمین قرار گرفته را فرض کنید کره نیست و به صورت یک سطح مستقیم و مستوی بر روی زمین واقع شده است. بنده _ استاد _ در جلسه گذشته مثال به توپی زدم که بر روی آن کاغذ گذاشته می شود. دو طرف این ورق، خالی است ولی وسط ورق بر روی آن توپ قرار گرفته، اگر حالت این ورق به اینصورت باشد که میل به سمت توپ کند همانطور که آب میل به مرکز یعنی به سمت زمین می کند، می گوییم ظرفِ وسط به سمت توپ نمی آید چون آن وسط بر روی توپ گذاشته شده است ولی آن دو طرفش که روی توپ نیست به سمت توپ خم می شود و به صورت یک سطح کروی می شود با اینکه ابتدا فرض شد که یک سطح مستقیم است. آب هم به همین صورت است که اگر بر روی زمین قرار بگیرد قسمت وسط آن به زمین نزدیک و دو طرف آن از زمین دور است اما آب اینگونه است که به طور طبیعی به سمت مرکز میل دارد وقتی زمین به صورت کره بود آب هم که اطراف زمین قرار دارد به صورت کره می شود.
ص: 94
نکته: آیا باید مقعر هوا هم کروی باشد تا آب به شکل کره باشد؟ یعنی اگر مقعر هوا به صورت مکعب باشد آب به همان صورت می ماند و کره نخواهد بود؟ جواب داده می شود که این فرض مستلزم این است که هوا، آب را به سمت خودش جذب کند و الا اگر هوا جذب نکند آب به سمت پایین می رود هوا هم ناچار است که به تبع آب پایین برود.
توضیح عبارت
و لو کان الماء مستقیم السطح لکان الجزء الوسط منه اقرب الی المرکز المتحرک الیه بالطبع من الجزءین الطرفین
« المتحرک الیه » صفت برای « المرکز » است و الف و لام آن موصولی است که عبارت از مرکز می باشد یعنی « المرکز الذی یتحرک ». ضمیر « الیه » به الف و لام یعنی مرکز بر می گردد. ضمیر مستتر در « متحرک » به « ما » برمی گردد. « بالطبع » قید « متحرک » است.
ترجمه: اگر سطح آب مستقیم باشد « و مستدیر نباشد » جزء وسط از آب به مرکز « یعنی مرکز زمین » نزدیک است « اما با سطح خود زمین مماس شده است » مرکزی که این صفت دارد که آب حرکت می کند به سمت آن مرکز بالطبع « یعنی حرکت آب به سمت آن مرکز، حرکت طبعی است ».
« من الجزءین الطرفین »: متمم « اقرب » است. یعنی وسط آب از آن دو جزءِ طرف، به مرکز نزدیکتر است.
فکان یجب ان یمیل الجزء ان الطرفان الی الوسط
چون وسط، نزدیک تر به مرکز است لذا حرکت نمی کند و در همان جایی که هست، قرار می گیرد اما آن دو طرف دیگر چون از مرکز دورتر هستند به سمت مرکز حرکت می کنند یعنی به سمت مرکز خم می شوند.
ص: 95
ترجمه: واجب است آن دو جزئی که در طرف قرار گرفتند به وسط میل کنند.
نکته: مراد از « الوسط » در این عبارت، همان « الوسط در سطر 16 یعنی سطر قبل نیست. آن « الوسط » در خط قبلی، وسط از آب بود. مراد از « الوسط » در اینجا وسط عالم یعنی مرکز است.
و ان لم یکن ذلک لیصلا الیه کما قلنا بل لیکون لهما الیه النسبه المتشابهه المذکوره
« ان » وصلیه است.
« ذلک »: مشار الیه آن « ان یمیل » است که به تاویل مصدر می رود و تبدیل به « میل » می شود.
« لیصلا » : ضمیر آن به « طرفان » برمی گردد.
ضمیر « الیه » به « وسط » یعنی مرکز عالم برمی گردد.
مراد از « وسط » در عبارت « ان یمیل الجزءان الطرفان الی الوسط » می تواند وسط حقیقی باشد که عبارت از نقطه ی مرکز است و می تواند وسط عرفی باشد که خود زمین است ولی مراد از ضمیر « الیه » که به « وسط » برمی گردد حتما مرکز حقیقی و وسط حقیقی عالم است که یک نقطه می باشد چون آب به وسط حقیقی نمی رسد زیرا زمین مانع می شود ولی به وسط عرفی که زمین است می رسد. پس آن میلی که آب به وسط دارد نه برای این است که آن دو طرف آب به وسط حقیقی برسند چون به وسط حقیقی نمی رسند بلکه برای این است که به زمین برسند که وسط عرفی می باشد.
توجه کنید عبارت « بلکه برای این است که به زمین برسند که وسط عرفی می باشد ». را بنده _ استاد _ اضافه کردم اما مصنف اینگونه می گوید « بلکه برای این است که نسبت متشابه با وسط پیدا کند » که این « نسبت متشابه با وسط پیدا کردن » همان حرفی است که بنده _ استاد _ گفتم « که به زمین برسد ».
ص: 96
ترجمه: اگر چه این میل دو طرف آب به وسط برای این نیست که این دو طرف به وسط حقیقی برسند « چون هرگز به وسط حقیقی نمی رسند » همانطور که گفتیم بلکه میل به سمت وسط پیدا کردن به خاطر این است که برای طرفان به وسط، آن نسبت متشابه مذکوره حاصل شود.
« النسبه المتشابهه المذکوره »: یعنی وسط آب با زمین « یا با مرکز عالم » یک نسبتی دارد. بقیه اجزاء آب هم با وسط آب متشابهند پس همان نسبت را باید داشته باشند. همانطور که وسط آب به مرکز حقیقی نزدیک شد آن دو طرف هم می خواهند آن نسبت نزدیکی را پیدا کنند و به وسط حقیقی نزدیک شوند. نمی خواهند به وسط حقیقی برسند چون وسط آب به وسط حقیقی نرسیده است چگونه این دو طرف می خواهند به وسط حقیقی برسند. هم وسط آب نسبتی با مرکز « یعنی وسط » دارد هم این دو طرف می خواهند آن نسبت را پیدا کنند نسبت هم باید نسبت متشابه باشد چون خود اجزاء آب متشابه اند.
و تلک النسبه لا مانع لها، فی طباع الماء عن ان تنال
بعد از « لها » ویرگول گذاشته شده که خوب است نباشد.
تا اینجا مصنف بیان کرد که این نسبت متشابه وجود دارد از اینجا بیان می کند مانعی از حصول این نسبت نیست.
رسیدن به وسط حقیقی برای آب ممنوع است چون زمین سنگین تر بوده و به وسط حقیقی سبقت گرفته لذا مانع می شود از اینکه آب به وسط حقیقی برسد بنابراین آب برای بدست آوردن وسط حقیقی مانع دارد اما برای بدست آوردن این نسبتی که الان ذکر شد مانعی وجود ندارد. بدست آوردن نسبت به این صورت است که آن دو طرفِ آب به سمت زمین خم شود و زمین را بغل کند در اینصورت آن دو طرفِ آب که به صورت مستقیم فرض شده بود به سمت زمین خم شد و مانند زمین کروی شد. توجه کنید اگر این نسبت متشابه حاصل نشود آن آبی که مستقیم است همچنان مستقیم باقی می ماند ولی چون این نسبت متشابه مقتضیش که همان میل آب هست، موجود می باشد و مانعی هم برای رسیدن به زمین ندارد « اگر چه مانع رسیدن به وسط را دارد » لذا آب، این نسبت را تحصیل می کند و با تحصیل کردن این نسبت، کروی می شود.
ص: 97
ترجمه: در طبع آب مانعی از اینکه این نسبت، مورد میل قرار بگیرد نیست. اگر « عن ان تنال » باشد به اینصورت معنا می شود: « مورد میل قرار بگیرد ». اما اگر « عن ان ینال » باشد ضمیر آن به آب برمی گردد یعنی « مانعی در طباع آب نیست که آب به آن نسبت برسد ».
بتدافع اجزائه الی المرکز تدافعا مستویا
چگونه آب می تواند به این نسبت برسد؟ مصنف می فرماید به اینصورت که اجزایش به سمت مرکز تدافع کنند و هُل داده شوند. خود آن میل، این اجزاء را به سمت مرکز هُل می دهد اما هُل دادن، هُل دادن مستوی است لذا نسبت، متشابه است. اگر هُل دادن، مستوی نباشد یعنی در یک جا با فشار بیشتری هُل بدهد و جای دیگری را با فشار کمتری هُل بدهد. در اینصورت جایی که فشار بیشتری می آورد آب، تو رفته می شود و جایی که فشار کمتری می دهد آب، برجسته می شود و کرویت درست نمی شود و آن نسبتی که قبلا گفته شد متشابه نمی شود بلکه مختلف می شود. اما اگر تدافع، تدافع مستوی یعنی همسان باشد « و همینطور هم هست چون اجزاء آب متشابه اند پس میلی که دارند متشابه است » نسبت متشابه حاصل می شود و وقتی نسبت متشابه حاصل شد یعنی همانطور که وسط به زمین نزدیک شد د و طرف هم به زمین نزدیک می شود. و همانطور که وسط، زمین را بغل کرد دو طرف هم زمین را بغل می کنند قهراً همانطور که زمین کره است آب هم کره می شود.
ص: 98
فحینئذ یکون بُعد سطحه عن المرکز بُعداً واحداً فیکون مستدیراً
« فحینئذ »: در این هنگام که دو طرف، میل به زمین کردند و به سمت زمین هُل داده شدند و تمام اجزاء آب نسبت متشابه به زمین پیدا کرد.
ترجمه: در این هنگام فاصله سطح آب از مرکز، یکسان می شود « یعنی فاصله ی محیط از مرکز یکسان می شود » این بیان، تعریف برای دایره است زیرا دایره خط یا سطحی است که محیطش با مرکز از همه طرف یک فاصله داشده باشد » پس آب، کره می شود « چون خصوصیت کره را دارد ».
و اما الجسم الیابس فینثلم و لا یستوی عن انثلامه بالسیلان
به صفحه 20 سطر 12 مراجعه کنید که مصنف فرمود « و ما کان رطبا سیالا ... » یعنی جسم رطب مثل آب، آن قسمتی که به زمین نچسبیده « یعنی محدب آب » باید شکل مستدیر داشته باشد به این دو دلیلی که گفته شد. اما آن قسمتی که به زمین چسبیده مانند زمین پستی و بلندی پیدا می کند یعنی با پستی های زمین، بلندی پیدا می کند و با بلندی های زمین پستی پیدا می کند. آب اینگونه است که هر چقدر از آن بردارید به خاطر سیلانی که دارد آن جای خالی را پُر می کند و نتیجتاً استداره ی خودش را حفظ می کند اما در آن بخشی که مجاور با زمین نیست اگر انثلام و آسیبی به کرویت آب در آن بخش بزنید بر اثر سیلان، آن آسیب را از بین می برد و آن گودال را پُر می کند و دوباره به حال ا ستداره و کرویت برمی گردد.
ص: 99
تا اینجا مصنف حکم جسم رطب را بیان کرد در اینجا می فرماید « اما الجسم الیابس... » یعنی جسم یابس اینگونه نیست یعنی اگر بر آن انثلام و آسیبی وارد شد و از کرویت در آمد همچنان خارج از کرویت باقی می ماند. مثلا اگر جایی از زمین را گود کردید چون سیلان ندارد آنجا را خودش پُر نمی کند و همانطور خالی می ماند. این قسمت گود شده به کرویت زمین آسیب می زند. یا اگر قسمتی از زمین برجسته شد آن برجستگی به کرویت زمین اثر می گذارد. اینطور نیست که زمین خودش بخواهد آن گودی یا برجستگی را جبران کرد و به کرویت برگرداند چون جسم یابس است و سیال نیست.
ترجمه: اما جسم یابس، منثلم می شود « یعنی آسیب می بیند و کرویتش را از دست می دهد » و از انثلام و آسیبش به توسط سیلان بیرون نمی آید « بلکه دوباره مستوی می شود یعنی آن سطحش کره ی هموار و مستوی می شود ولی جسم یابس چنین وضعی پیدا نمی کند ».
« انثلم الشیء »: یعنی لبه ی آن شیء شکست. در اینجا به اینصورت معنا می شود: آسیب دید و کرویتش شکست که یا بر اثر گود کروی یا بر اثر انباشته کردن می باشد.
و الذی ینطبق علیه من الرطب یتشکل بشکله
« من الرطب » بیان برای « الذی » است.
مطلبی که شروع کرده بودیم این بود که جسم رطب سیال، آن طرفش که مجاور زمین نیست کروی می باشد مفهوم این مطلب این است که آن طرفی که مجاور زمین است کروی نیست یعنی مثل زمین و به تبع زمین، دندانه دار است. الان باید همین مطلب گفته شود و آن طرفی که به زمین نچسبیده، کروی است و آن طرفی که به زمین چسبیده مانند زمین، مضرّس است. چرا این مطلب بیان نشد و به سراغ حکم زمین رفت؟ در صفحه 20 سطر 12 که مصنف فرمود « و ما کان رطبا سیالا... » الان باید عِدل آن مطلب بیان شود. در آنجا گفته شد سطحی که در طرف زمین نیست مدور می باشد در اینجا باید گفته شود سطحی که در طرف زمین است مدور نیست و مانند زمین مضرّس است. چرا مصنف این را نگفت و یکدفعه به سراغ بیان حکم یابس رفت؟
ص: 100
توجه کنید که مصنف عبارت « و اما الجسم الیابس ... » را مقدمتاً می گوید تا عبارت « و الذی ینطبق علیه من الرطب » روشن شود و این عبارت « و الذی ینطبق علیه من الرطب » عِدل برای حرف قبل است. مصنف ابتدا به مضرس بودن جسم یابس اشاره می کند تا بعداً بیان کند آن قسمت از آبی که با مضرس، مجاور است مضرس می باشد لذا ابتدا فرموده « اما الجسم الیابس ... » الان می گوید « و الذی ینطبق علیه ... » یعنی آن طرفی از جسم سیال که منطبق بر جسم یابس می شود یعنی آن قسمت از آبی که بر زمین می آید شکل یابس « یعنی زمین » را می گیرد.
فیکون الجسم الیابس یلزمه ان تنثلم استداره سطحه
جسم یابس لازمه اش این است که مضرّس باشد جسم رطب لازمه اش این نیست که مضرّس باشد چون گرفتار به مضرّس شده لذا مضرس است. به عبارت دیگر جسم یابس، لازمِ بالذاتش مضرس بودن است اما جسم رطب، لازمِ بالذاتش مضرس شدن نیست بلکه لازم بالعرض مضرس شده است. به عبارت سوم آسیب دیدن و از کرویت در آمدن لازمه ی طبیعی زمین است ولی لازمه ی طبیعی آب نیست چون آب سیلان دارد و نمی گذارد این لازم، باقی باشد بلکه مفارق است و زود از بین می رود.
ترجمه: جسم یابس لازمه اش این است که استداره ی سطحش منثلم شود.
و اما الرطب فیلزمه ذلک من حیث یلی الیابس و ینطبق علیه و لا یلزمه من حیث لا یلی الیابس
ص: 101
این عبارت دنباله ی عبارت قبلی است و نباید سه خط نوشته شود.
ترجمه: اما رطب، لازمه اش انثلام است « و آن را می پذیرد و حفظ می کند ولی نه به خاطر ذاتش بلکه » به خاطر اینکه کنار یابس « یعنی زمین » و منطبق بر یابس است. این انثلام لازمه ی این رطب نیست از آن جهتی که طالب یابس نیست « یعنی از جهتی که تالی هواست انثلام را حفظ نمی کند ولی از این جهت که تالی زمین است انثلام را حفظ می کند ».
لکن الیابس و ان کان کذلک فلیس یبلغ ان یخرج جملته عن کریه تلحقها خارجاً عنها هذه التضاریس
« هذه التضاریس » فاعل « تلحقها » است.
این عبارت، بیان مطلب جدیدی می باشد و استثنا از حرفهای گذشته نیست. مصنف در یابس، مطلبی بیان کرد که آن مطلب، توهمی را در ذهن ما می آورد با این عبارت، آن توهم را برطرف می کند. مصنف فرمود « جسم یابس یعنی زمین از کرویت در آمده است به خاطر پستی ها و بلندی ها » متوهّمی توهم می کند که همه زمین از کرویت در آمده باشد. مصنف می فرماید اگرچه اینگونه است که زمین از کرویت در آمده است لکن همه ی آن از کرویت در نیامده است. بلکه قسمت های پستی و بلندی آن از کرویت در آمده است اما بقیه ی جاهای زمین که به صورت دشت و صحرا و کویر است به همان حالت کرویت باقی مانده است. الان گفته شود که ثُلث یا بیش از ثلث زمین دشت و کویر و صحرا است.
ص: 102
نکته: امروزه می گویند زمین، کره است چون آن برجستگی ها و فرورفتگی ها بر روی زمینِ به این بزرگی، نِمود ندارد. اگرچه یک شن در صحرا جابجا شود به کرویت عقلیِ زمین آسیب می زند ولی عرفا آسیب نمی زند.
ترجمه: لکن جسم یابس ولو این چنین است « که انثلام پیدا می کند و انثلامش هم محفوظ می ماند و آن مقداری که انثلام پیدا کرده از کرویت می افتد » ولی به این حد نمی رسد که مجموع و جمله ی این یابس از کریت بیفتد به اینکه ملحق شود به این جمله، این تضاریس « یعنی دندانه که همان گودی و بلندی ها است. مصنف بیان می کند که این تضاریس بر قسمتی از زمین وارد است نه بر جمله ی زمین ».
« خارجا عنها »: این عبارت، حال است ولی تاکید برای « تلحقها » است یعنی این تضاریس ملحق به زمین هستند و چون ملحق هستند خارج از زمین می باشند یعنی زمین به لحاظ ذاتش آن تضاریس را ندارد. امر خارجی باعث شده و خارج از زمین، این تضاریس به وجود آمده است. اینچنین نیست که همه ی جمله ی زمین، ملحوق این تضاریس باشد بلکه این تضاریس بر قسمتی از زمین وارد است و آنجا زمین را از کرویت در آورده و بقیه ی زمین به کرویت خودش باقی است ».
« عن کریة تلحقها »: در ترجمه ی این عبارت بنده _ استاد _ قبل از لفظ « تلحقها » کلمه « به » را تقدیر گرفتم یعنی اینگونه معنا کردم: « خارج کند جمله ی زمین را به اینکه ملحق به زمین شود ».
ص: 103
و هذا سیتضح فی العلم الرصدی من التعالیم
ترجمه: و این « که زمین کره است با قطع نظر از آن تضاریسی که دارد » در علم رصدی که از جمله ی تعالیم « یعنی از جمله ریاضیات » است واضح می شود.
ریاضیات عبارت از هندسه و حساب و هیئت و موسیقی است. یکی از این چهار قسمِ ریاضی همان علم هیئت یعنی علم رصدی است. مصنف می فرماید از بین تعالیم در علم رصدی یعنی علم هیئت این مطلب روشن شده که زمین، کروی است و همه ی زمین به خاطر این تضاریس از کرویت بیرون نیامدند.
موضوع: دلیل بر این مطلب که اجسام بسیطه به صورت کرات در درون یکدیگر قرار گرفتند و کره ی واحدی را تشکیل دادند/ بیان شکل اجسام بسیطه/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فهذه الاجسام کرات بعضها فی بعض او فی احکام کرات (1)
در ابتدای فصل بیان شد که افلاک دارای شکل کروی هستند سپس به بیان شکل عناصر پراخته شد و گفته شد عناصر هم شکل کروی دارند پس تمام اجسامی که در جهان هستند چه اجسام عنصری و چه اجسام فلکی شکل آنها کروی است اما برای اینکه خلأ لازم نیاید باید این کره ها بعضی در بعضی باشند نه اینکه بعضی از آنها مماس در بعض دیگر باشد. و الا اگر بیرون از یکدیگر باشند و در نقطه ای با یکدیگر تماس داشته باشند، لازم می آید که بین این کرات خلأ واقع شود و خلأ هم محال است. پس برای اینکه خلأ لازم نیاید حتما باید این کرات، بعضی ها در بعضی باشند. تا اینجا مطالب روشن است و احتیاج به استدلال ندارد. قبلا بیان شد که اینها کره هستند و استدلال بر آن نیز آورده شد پس کرویت همه اجسام ثابت شد. مراد از « اجسام »، مرکبات عنصریه « مثل جماد و نبات و حیوان » و حوادث یومیه نیست زیرا اینها مسلماً کره نیستند چون می توانند کروی باشند و می توانند کروی نباشند، بحث ما، در اجسام بسیطه است. اجسام بسیطه « چه عنصری و چه فلکی » کروی هستند و کروی بودن آنها قبلا ثابت شد الان مصنف می خواهد اشاره کند به اینکه این اجسام بسیطه، کره هایی هستند که ترتیب آنها به اینصورت است که بعضی ها در بعضی واقع اند و اینگونه نیست که پیروی از همدیگر واقع شده باشند و با هم تماس داشته باشند. دلیل بر این مدعا این است که خلأ باطل است و زیرا اگر این اجسام، بعضی در بعضی نباشد خلأ لازم می آید که یک امر باطل است.
ص: 104
مدعا: از تمام این کرات که بعضی در بعضی هستند کره ی واحدی درست می شود که مرکز آن زمین است و محیطش محدب فلک الافلاک است.
بر این مدعا دو دلیل اقامه می شود.
توضیح عبارت
فهذه الاجسام کرات بعضها من بعض او فی احکام کرات
« هذه الاجسام »: اشاره به اجسام فلکی و عنصری دارد چون هر دو مورد در گذشته بحث شد. پس می توان مراد از « هذه الاجسام » را اجسام بسیطه قرارداد اعم از اینکه فلکی باشند یا عنصری باشند به صورت کره هستند.
مصنف ادعا می کند که این اجسام، بعضی از آنها در بعض دیگر است. این مطلب احتیاج به اثبات ندارد چون اگر بعضی از آنها در بعض دیگر نباشد خلأ لازم می آید و خلأ باطل است.
توجه کردید که قبلا در مورد زمین استثنائی داشتیم و گفته شد زمین، کره ی خالص نیست بلکه پستی ها و بلندی ها دارد. بیان شد که آب هم همینگونه است. آب اگرچه به مقتضای طبعش باید کره باشد ولی چون تماس با زمین دارد و زمین دارای پستی و بلندی است آب هم بالطبع، پستی و بلندی پیدا می کند. در مورد هوا هم این حکم وجود دارد چون قسمتی از هوا که مجاور با زمین است دارای پستی و بلندی می باشد. پس در مورد این سه تا نمی توان کرویت خالص را ادعا کرد. برای اینکه به صورت دقیق حرف زده شود مصنف تعبیر به « او فی احکام کرات » می کند. یعنی همه ی آنها کره نیستند بعضی از آنها در حکم کره هستند.
ص: 105
توجه می کنید که مصنف در ابتدا با تسامخ فرمود « کرات بعضها فی بعض » ولی الان می خواهد دقیق تر حرف بزند لذا می فرماید که این اجسام یا کره اند یا در احکام کره هستند ولی مجموعاً این حکم را دارند که بعضی از آنها در بعض دیگر است.
و جملتها کره واحده
آنچه مهم می باشد همین عبارت است که می فرمایند مجموعه این کرات، یک کره است که مرکزش زمین است و محیطش، محدب فلک الافلاک است. دو دلیل بر آن می رود دلیل اول را با عبارت « و کیف لا ... » و دلیل دوم را با عبارت « لو کان... » در سطر 11 بیان می کند.
و کیف لا و المیل الی المحیط متشابه و المهرب عنه الی الوسط متشابه و الوسط المتشابه یوجب شکلا مستدیرا
بیان دلیل اول: تمام اجسام سبک را ملاحظه می کنید که همه به طور متشابه به یک سمت می روند یعنی همه به سمت بالا می روند. اجسام سنگین را که ملاحظه می کنید می بینید به سمت پایین می روند. این خاصیت، خاصیت یک جسم مستدیر است که اگر در مرکز این جسم بایستید هر جای مرکز قرار بگیرید می بیند محیط، بالای سر قرار دارد و جسم سبک را رها کنید به سمت محیط می رود به طور متشابه، و جسم سنگین را رها کنید به سمت مرکز می رود به طور متشابه.
اگر کل این عالم به صورت مکعب مثلا بود حرکت جسم سبک به سمت بالا، متشابه نمی شد مثلا فرض کنید اگر محیط آن جسم دارای کِشِش بود آن قسمتی که وسط سطح مکعب است کِشِش بیشتر دارد از آن که در زاویه ی مکعب است. مثلا این اتاق را تصور کنید. قسمتی از آن که بالای سر ما قرار دارد اگر بخواهد جسمی را به سمت خودش بکشد راحت می کشد تا آن قسمتی که در کنج دیوار قرار دارد چون فاصله ی کنج دیوار از آن جسم بیشتر است. در اینصورت حرکت این جسم سبک به سمت بالا متشابه نمی شد. یعنی اگر می خواست به سمت بالای سر ما برود تندتر می رود و اگر می خواست به سمت کنج برود کندتر می رفت. در حالی که می بینیم اجسام سبک همه یکنواخت حرکت می کنند در هر جای زمین که باشند. اگر کِشِش برای محیط قائل شویم « البته قائل نیستیم » می بینیم همه جای محیط، این جسم سبک را یکنواخت به سمت خودشان جذب می کند. از اینجا کشف می شود که این محیط، محیط دایره ای است نه مکعبی یا امثال ذلک. این در صوتی است که جذبی از طرف محیط اتفاق بیفتد که البته اتفاق نمی افتد و بنده _ استاد _ برای توضیح مطلب این فرض را بیان کردم. حال اگر جسم بخواهد خودش به میل خودش بالا برود باز همین وضع پیش می آید. یعنی اگر به جایی که نزدیکتر است بخواهد برود سریعتر می رود تا به جایی که دورتر است بخواهد برود. بالاخره حرکت متشابه نخواهد داشت. در روی زمین که می آییم می بینیم اجسام سنگین همه یکسان به سمت پایین می آیند معلوم می شود آن محیطی که این اجسام از آن فرار می کنند یکنواخت است پس جسمی که به سمت محیط می رود یکنواخت است و جسمی که به سمت مرکز می آید حرکت یکنواخت می کند. این اختلاف نداشتن حرکت جسمی که به سمت بالا یا پایین می رود، ما را هدایت می کند به اینکه عالم به صورت کره است زیرا اگر عالم به صورت کره نبود اختلاف در حرکت پیدا می شد.
ص: 106
نکته: می توان دلیل دیگری آورد و آن اینکه تا اینجا ثابت شد هر کدام از این عناصر و افلاک کره اند اگر کره ها روی یکدیگر چسبیده شوند مجموعه ی آنها کره می شود و مجموعه ی آنها به صورت مکعب و یا ... نمی شود.
ترجمه: چگونه مجموعه ی این کرات، کره نباشد در حالی که میل جسم به سمت محیط « یعنی جسمی که می خواهد به سمت بالا و به سمت محیط حرکت کند و با میلی هم که دارد حرکت می کند. این میل به محیط » متشابه است « یعنی هر جسمی در هر جای عالم اگر میل به محیط دارد می بینید حرکت متشابه می کند و این نشان می دهد که محیط عالم، کره است و الا معنا نداشت که حرکت یا میل به حرکت متشابه باشد » و فرارِ جسم سنگین از محیط به سمت وسط « یعنی مرکز عالم » متشابه است.
« و الوسط المتشابه یوجب شکل مستدیرا »: در نسخه خطی « و التوسط المتشابه » آمده که بهتر معنا می شود. لفظ « التوسط » هم با حرکت به سمت بالا سازگاری دارد هم با حرکت به سمت پایین سازگاری دارد. یعنی اجسام بین بالا و پایین توسط دارند توسطشان متشابه و یکنواخت است. این در وسط قرار گرفتن آن هم به نحو متشابه، نشان می دهد جسمی که این جسم در آن حرکت می کنند مستدیر است. توجه کردید که این عبارت، کبرا را بیان می کند پس دلیل به این صورت می شود:
صغری: حرکت های الی الفوق و الی السفل متشابه است.
ص: 107
کبری: این جسمی که توسط دارد « یعنی در وسط قرار می گیرد و به سمت بالا می رود یا در وسط قرار می گیرد و به سمت پایین می آید » این توسطش، متشابه است و نشان می دهد جسمی که این متوسط در آن حرکت می کند کره می باشد.
کما ان اللقاء المتشابه المستدیر یوجب شکلا مستدیراً
صغرای دلیل روشن است که میل به سمت محیط متشابه است و فرار از محیط هم مشابه است. این را ما به شهود می یابیم. اما کبری احتیاج به بیان دارد که چگونه توسط متشابه باعث شکل مستدیر می شود؟ مصنف با تشبیه، این کبری را اثبات می کند. بنده _ استاد _ ابتدا تشبیه را ذکر می کنم بعداً برمی گردم و توسط را توضیح می دهم.
بیان تشبیه: آتش با مقعر قمر ملاقات می کند این ملاقات، متشابه است یعنی این جزئش با جزء دیگرش فرق نمی کند. این ملاقاتِ متشابه نشان می دهد که آتش، کروی است چون ملاقاتِ متشابه نشان می دهد که ملاقا « یعنی مقدر قمر » متشابه است « یعنی همه جای آن یکسان است و این یکسان بودن خاصیت کره است ». این ملاقاتِ یکسان، نشان می دهد که ملاقا، کره است و نشان می دهد که ملاقِی هم کره می باشد.
توسط هم همینطور است یعنی نشان می دهد که بالای متوسط و پایین متوسط، هر دو کره هستند چون این متوسط اگر بخواهد به سمت بالا برود به صورت متشابه می رود و اگر بخواهد به سمت پایین برود به صورت متشابه می رود. پایین که زمین می باشد مسلماً کره است بالا هم باید کره باشد. همانطور که قمر، کره می باشد پس ملاقی اش کره است همچنین زمین، کره است پس متوسط بین زمین و محیط نشان می دهد که محیط هم کره است. پس توسط اگر متشابه باشد نشان می دهد که پایین و بالا یکنواختند. یعنی پایین، در پایین بودن یکنواخت است و آن، وقتی است که مرکز باشد و بالا، در بالا بودن یکنواخت است و آن، وقتی است که محیط باشد. پس معلوم می شود که محیط و مرکز داریم. اگر محیط و مرکز داریم پس کره داریم.
ص: 108
ترجمه: کما اینکه ملاقاتِ متشابه برای مستدیر « یعنی ملاقات آتش با مقعر قمری که آن مقعر قمر، مستدیر است » موجب می شود برای ملاقی، شکل مستدیر را « یعنی ملاقات با ملاقای مستدیر، موجب می شود که ملاقِی هم مستدیر باشد » همچنین توسط اگر متشابه بود مثل لقاءِ متشابه باعث می شود آنچه محیط و مرکز است هر دو متشابه باشند یعنی همانطور که مرکز، کره است محیط هم کره باشد.
در یک نسخه خطی به جای « المستدیر »، « للمستدیر » آمده است. « المتشابه » صفت برای « ملاقات » است و صفت « ملاقِی » یعنی آتش نمی باشد.
و لو کان بیضیا و عدسیا فیتحرک البیضی لا علی قطره الاطول و العدسی لا علی قطره الاقصر حرکه وضعیة وجب من ذلک ان یکون متحرکا فی خلا موجود ضروره
مصنف از اینجا دلیل دوم را بیان می کند بر اینکه این مجموعه مستدیر است.
بیان دلیل دوم: مجموعه را به چهار صورت می توان تصور کرد:
1 _ مستدیر باشد. ادعای ما همین است.
2 _ بیضی باشد.
3 _ عدسی باشد.
4 _ شکل دیگری غیر از این سه باشد که تعیین نمی کنیم. مثلا مکعب یا مکعب مستطیل یا هِرم یا مخروط یا ... باشد.
احتمال چهارم در این مجموعه وجود ندارد و کسی هم قائل به آن نشده است.
در این دلیل اگر احتمال بیضی بودن و عدسی بودن باطل شود احتمال کرویت باقی می ماند و ثابت می شود.
بیان بطلان بیضی بودن: بیضی دارای دو قطر است که یک قطرش بزرگتر از قطر دیگر است. مثلا تخم مرغ را فرض کنید از گوشه ی باریک آن تا مقابلش، قطر اطول می باشد. شکمِ آن و وسط آن را ملاحظه کنید که قطر اقصر می باشد. اگر این تخم مرغ به دور قطر اطولش گردش کند آن فضایی را که اشغال کرده، ترک نمی کند و در همان فضای اشغال شده، چرخش می کند اما اگر بخواهد به دور قطر اقصرش گردش کند باید آن مکانی را که در آن قرار گرفته کمی گشادتر شود. شما فرض کنید یک تخم مرغ را در داخل ظرف به شکل تخم مرغ قرار دادید. این تخم مرغ اگر بخواهد به دور قطر اطولش بچرخد مشکلی ندارد اما اگر بخواهد به دور قطر اقصرش بچرخد این ظرف مانع از حرکت آن می شود. باید آن ظرف را بشکافد و مقداری جا برای خودش باز کند تا حرکت کند. در اینصورت که جا برای خودش باز می کند، آن قسمت هایی را که قبلا پُر کرده بود را خالی می کند و خلأ لازم می آید.
ص: 109
بیان بطلان عدسی بودن: عدسی بر عکس بیضی است. عدسی اگر به دور قطر اقصرش گردش کند « یعنی همان محلی که پُر کرده حرکت کند » در اینصورت هیچ فضای زیادی لازم ندارد همان فضایی را که پُر کرده بود در همان مکانِ اشغال شده، دور می زند و حرکت می کنند. اما اگر بخواهد به دور قطر اطولش گردش کند باید فضای بیشتری اشغال کند. در اینصورت خلأ لازم می آید.
اما باید بررسی کنیم و ببینیم در واقعیت چگونه است؟ آیا بیضی به دور قطر اطولش گردش می کند یا به دور قطر اقصرش گردش می کند؟ جواب این است که هر دو امکان دارد. در عدسی هم، هر دو امکان دارد. اگر گفته شود هر دو امکان دارد معنایش این است که خلأ امکان دارد زیرا یکی از این دو حرکت، مستلزم خلأ است. اگر آن نوع حرکت امکان داشته باشد خلأ هم امکان دارد. یعنی امکان خلأ ثابت می شود در حالی که امکان خلأ باطل است همانطور که خود خلأ باطل است.
اما اگر کسی بگوید بیضی به دور قطر اطول گردش می کند و امکان هم ندارد که به دور قطر اقصرش گردش کند عدسی هم به دور قطر اقصر گردش می کند و به دور قطر اطول گردش نمی کند. در اینصورت نه خلأ لازم می آید نه امکان خلأ لازم می آید. در اینجا گفته می شود که آیا می توان فرض کرد بیضی به دور قطر اقصرش گردش کند و عدسی به دور قطر اطولش گردش کند؟ می فرماید می توان فرض کرد اگر فرض کنید لازم می آید فرض امکان خلأ که این هم باطل است.
ص: 110
پس توجه کردید که بیضی بودن یا عدسی بودن مستلزم یکی از این سه امر « خلاء، امکان خلأ، فرض امکان خلأ » می شود که باطل است و چیزی که مستلزم باطل باشد خودش باطل است پس بیضی بودن یا عدسی بودن باطل است.
اما اگر این جسم، کره باشد خود خلأ و امکان خلأ و فرض امکان خلأ نخواهد بود. چون اگر کسی بگوید شکل مدور دارای دو قطر است می گوییم دو قطرش یکسان اند. کره چه به دور این قطر گردش کند چه به دور آن قطر گردش کند همان فضای قبلی را که اشغال کرده بود اشغال می کند و جای اضافه ای پُر نمی کند تا جای قبلی اش خالی بماند.
خلاصه دلیل: اگر این مجموعه عالم بیضی و عدسی باشد لازمه اش خلأ یا امکان خلأ یا فرض امکان خلأ می شود و تالی باطل است پس مقدم باطل است.
ترجمه: اگر این مجموعه عالم بیضی و عدسی باشد بیضی حرکت می کند اما نه بر قطر اطولش و عدسی حرکت می کند نه بر قطر اقصرش، حرکت وضعی « یعنی حرکت دورانی » از این نوع حرکت، لازم می آید که متحرک در خلأ موجود شود.
« ضرورة » قید « یکون متحرکا » است.
موضوع: 1 _ ادامه دلیل دوم بر اینکه اجسام بسیطه به صورت کرات در درون یکدیگر قرار گرفتند و کره ی واحد را تشکیل دادند/ بیان شکل اجسام بسیطه/ 2 _ بیان تقسیم اجسام عنصری به چهار قسم/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
ص: 111
و لو کان بیضیا و عدسیا فیتحرک البیضی لا علی قطره الاطول و العدسی لا علی قطره الاقصر حرکه وضعیه وجب من ذلک ان یکون متحرکا فی خلأه موجود ضرورة (1)
بحث در دلیل دوم بود بر اینکه مجموعه اجسام عالم « اعم از عنصری و فلکی » به شکل کره است و همچنین این اجسام که بر روی هم قرار گرفتند هر کدام به شکل کره اند هیچکدام از اینها به شکل بیضی یا عدسی نیستند و مجموعه هم به شکل بیضی یا عدسی نیست.
این دلیل دوم در جلسه گذشته توضیح داده شد ولی الان اشاره مختصری می شود.
مصنف نفی بیضی بودن و عدسی بودن می کند تا کروی بودن ثابت شود.
بطلان بیضی بودن و عدسی بودن: بیضی یا بر قطر اطولش گردش می کند که در اینصورت خلأ لازم نمی آید عدسی هم یا بر قطر اقصرش گردش می کند که در اینصورت خلأ لازم نمی آید اما اگر بیضی بر قطر اقصرش یا عدسی بر قطر اطولش گردش کند خلأ لازم می آید و خلأ محال است پس بیضی بودن یا عدسی بودن محال است.
ممکن است کسی بگوید این جسم اگر بیضی باشد بر قطر اقصرش گردش نمی کند تا خلأ لازم بیاید و همچنین این جسم اگر عدسی یا باشد بر قطر اطولش گردش نمی کند تا خلأ لازم بیاید. بلکه طوری گردش می کنند که خلأ لازم بیاید. مصنف اشکال می کند و می گوید اگر بیضی بر قطر اقصر و عدسی بر قطر اطول گردش کند خلأِ موجود لازم می آید. یعنی خلأ، موجود می شود ولی اگر وجود نگیرد می توان فرض کرد بیضی که بر قطر اطولش گردش می کند بر قطر اقصرش گردش کنند یا عدسی که بر قطر اقصرش گردش می کند و خلأ لازم نمی آید. فرض کنید بر قطر اطولش گردش کند و در خارج اتفاق بیفتد. مصنف می فرماید این هم باطل است چون اگر خلأ را اجازه دهید یعنی امر محال را جایز دانستید.
ص: 112
در ابتدا که بیضی می خواهد بر قطر اقصر گردش کند و عدسی بر قطر اطول گردش کند، آن محالی که عبات از خلأ است، موجود می شود. اما اگر نچرخد ولی اجازه داده شود « که واقعاً هم اجازه هست چون بیضی می تواند بر قطر اقصرش گردش کند و عدسی هم می تواند بر قطر اطولش گردش کند » معنایش این است که محال، جایز است.
فرض محال، محال نیست اما جواز محال، محال است. در اینجا گفته نمی شود که فرض محال کن بلکه گفته می شود که این عدسی توانایی گردش به قطر اطول دارد و بیضی هم توانایی گردش به قطر اقصر دارد پس این امر جایز است و اگر جایز باشد خلأ جایز می شود. برخلاف کره که نه خلأ را واقع می کند نه جایز می کند چون دو قطر آن مساوی است.
توضیح عبارت
و لو کان بیضیا و عدسیا فیتحرک البیضی لا علی قطره الاطول و العدسی لا علی قطره الاقصر حرکه وضعیه وجب من ذلک ان یکون متحرکا فی خلأ موجود ضروره
در نسخه تهران « او عدسیا » آمده که بهتر است در نسخه خطی به جای « فیتحرک »، « فتحرک » آمده که بهتر است. چون « فتحرک » عطف بر « کان » است و ماضی عطف بر ماضی می شود.
ترجمه: اگر آن مجموعه ی عالم « یا فلک خاص » بیضی یا عدسی باشد و بیضی بر قطر اطول حرکت نکند بلکه بر قطر اقصر حرکت کند، عدسی هم بر قطر اقصر حرکت نکند بلکه بر قطر اطول حرکت کند، حرکت وضعی و چرخشی، از چنین حرکتی واجب می شود که این مجموعه یا آن فلک خاص، متحرک در خلأ موجود « نه خلاء مفروض و مجاز » باشد ضرورةً.
ص: 113
و لو تحرکا علی القطرین المذکورین لم تکن حرکتهما فی الخلأ و لکن کان فرضُ حرکةٍ لهما غیرُ تلک الحرکه و فرض ازاله قطریهما عن وضعه یقتضی خلأ ضروره
عبارت « یقتضی خلأ ضرورة » خبر « کان » و « فرض » اسم آن است.
ترجمه: اگر بیضی و عدسی بر آن دو قطر مذکور حرکت کردند « یعنی بیضی بر قطر اطول حرکت کرد که اشکال ندارد و عدسی بر قطر اقصر حرکت کرد که اشکال ندارد » حرکت آنها در خلأ اتفاق نیفتاده است « و از این جهت اشکالی پیش نمی آید لکن فرض چرخش بر آن قطر دیگر هم وجود دارد. آن فرض باعث می شود که فرضِ خلأ و جواز خلأ بشود » لکن فرض حرکت برای بیضی و عدسی که این حرکت، این صفت دارد که غیر آن حرکت است « یعنی حرکت بیضی است لا علی قطره الاطول بل علی قطره الاقصر، و حرکت عدسی است لا علی قطره الاقصر بل علی قطره الاطول » اقتضای خلأ می کند « نه اینکه خلأ واقع شود یعنی خلأ را اجازه می دهد ».
«و فرض ازاله قطریهما عن وضعه »: مصنف با این عبارت می خواهد نحوه دیگری برای جواز خلا بیان کند و آن اینکه اینطور نگویید: بیضی بر قطر اقصر حرکت می کند بلکه همانطور که بر قطر اطول حرکت می کند به همان صورت حرکت می کند ولی قطرها را جابجا کنید. در اینصورت قطر اطول به جای قطر اقصر بنشیند. حرکتی که تا الان به دور قطر اطول انجام می شد الان به دور قطر اقصر انجام می شود. توجه کنید که حرکت، عوض نشد بلکه قطر را از جایگاه خودش ازاله کردیم و به جای دیگر بردیم. در اینجا هم باز خلأ جایز می شود و چون وقتی جایز است که قطرها جابجا شوند باز هم جایز است که خلأ اتفاق بیفتد یعنی فرق نمی کند که حرکت عوض شود یا قطر عوض شود.
ص: 114
یک موم را ملاحظه کنید که به صورت تخم مرغ می باشد تا یک قطر اطول و یک قطر اقصر پیدا کند. دوباره این موم را به هم بزنید و آن قسمتی که قطر اطول داشته دارای قطر اقصر شود و قسمتی که قطر اقصر داشته دارای قطر اطول شود. این کار، جایز است. برای توضیح بیشتر می گوییم یک تخم مرغ را بر روی خاک قرار دهید سپس آن را بر روی همین خاک حرکت دهید بدون اینکه سر تخم مرغ از روی زمین بلند شود. بعداً این تخم مرغ را جابجا نکنید بلکه فرض کنید این تخم مرغ مثل موم می باشد آن را فشار دهید تا جایی که درازای تخم مرغ تبدیل به پنهانی تخم مرغ شود و جایی که پهنای تخم مرغ بود تبدیل به درازای تخم مرغ شود اما حرکت به همان صورت باشد. حرکت تا الان بر روی زمین بود و سر خودش را از زمین بلند نمی کرد ولی الان سر خودش را از زمین بلند می کند و دوباره بر روی زمین می آید و دوباره از زمین بلند می کند.
مصنف می فرماید این کار را در زمین و فلک انجام دهید. اگرچه برای این کار، مانع وجود دارد ولی به لحاظ مانع کاری نداریم بلکه به لحاظ مقتضی کار داریم که آیا فلک این اقتضا و توانایی را دارد یا نه؟ اگر داشته باشد اگرچه وقوع خلأ لازم نمی آید ولی جواز خلأ لازم می آید و جواز خلأ مثل وقوع خلأ باطل است.
توجه کنید که عبارت « و فرض ازاله قطریهما عن وضعه » عطف بر « فرض حرکه لهما » است یعنی قطر عدسی و بیضی از وضعی که دارند را می توان جابجا کرد.
ص: 115
و اما الحرکه المستدیره فی جسم مستدیر فلا توجب ذلک بایجاب و لا یوجبه فرض
این عبارت نباید سر خط نوشته شود.
ترجمه: « برای اینکه وقوع خلأ یا جواز خلأ لازم نیاید ناچار هستیم بگوییم اجسام به صورت بیضی یا عدسی نیستند بلکه به صورت کره هستند زیرا » حرکت مستدیر در جسم مستدیر مستلزم وقوع خلأ و جواز خلأ نیست « پس اگر اجسام مستدیر باشند و حرکت مستدیر کنند اشکالی پیش نمی آید چون نه خلأ واقع می شود و نه خلأ جایز می شود ».
« فلا توجب ذلک بایجاب »: یعنی اینچنین چرخشی در جسم مستدیر موجب خلأ نمی شود.
« و لا یوجبه فرض »: ضمیر « لا یوجبه » به « ذلک » برمی گردد که مشارالیه آن، « خلأ » بود. یعنی هر فرضی هم که بکند موجب خلأ نمی شود و خلأ را اقتضا نمی کند.
و نحن فی هذا الحیز الذی نحن فیه نجد الاجسام بالقسمه الاولی عملی قسمین
از اینجا مصنف وارد بحث جدیدی می شود. از ابتدا که وارد این فصل شدیم درباره ی تکوّن سماوات و نحوه حرکتشان بحث شد و نتیجه ای که گرفته شد این بود که سماوت، جسم بسیط هستند و مرکب از ارض و نار نمی باشند. ترکیب های دیگر هم که ادعا نشده بود پس همه ی افلاک تماماً بسیط اند. سپس وارد بیان اشکال افلاک و اشکال عناصر بسیطه شد و ثابت گردید که اینها کروی اند. الان وارد بحث دیگری می شود و آن این است. اجسام به چهار قسم تقسیم می شوند ولی از این بحث روشن است که مراد ما از اجسامی که به چهار قسم تقسیم می شوند اجسام عنصری می باشد اعم از اینکه بسیط باشد یا مرکب باشد. فعلاً به اجسام فلکی کاری ندارد.
ص: 116
اجسام به دو قسم تقسیم می شوند:
1 _ اجسامی که طالب سفل اند و به سمت پایین می آیند.
2 _ اجسامی که طالب علواند و به سمت بالا می آیند.
این تقسیم، تقسیم اولی است یعنی اولین تقسیمی است که به مقسم وارد می شود. سپس هر کدام از این دو قسم که از مخرج استخراج شد دوباره به دو قسم تقسیم می شود و تقسیم ثانویه حاصل می شود.
آن که طالب سفل است بر دو قسم می شود یکی مثل زمین و دیگری مثل آب است. آن که طالب علو است بر دو قسم می شود یکی مثل نار و دیگری مثل هوا است. تعبیری که مصنف دارد این است: آنچه که طالب سفل است یا متکاثف است یا سیال می باشد. متکاثف به معنای فشرده است زمین هم فشردگی دارد. سیال مانند آب است.
آنچه که طالب علو است یا محرق است « مثل آتش» یا محرق نیست « مثل هوا ».
مصنف در بسیط خیلی بحث نمی کند اما درباره آنچه که مرکب باشد یعنی هم عنصر خاک هم عنصر نار هم عنصر آب و هم عنصر هوا وجود دارد چه می گوید؟ مصنف می فرماید باز هم همین چهار قسم وجود دارد ولی به عنوان غالب ملاحظه می شود و گفته می شود این جسم، یا در آن، آن جسمِ طالب ثفل غلبه دارد یعنی جسمی است که جزء زمینی آن بیشتر است این را ملحق به خود زمین می کنیم. یا جزء طالب سفلِ سیالش یعنی آب غلبه دارد این را ملحق به خود آب می کنیم. یا جزء طالب علوِ محترقش یعنی نار غلبه دارد یا جزء طالبِ علوِ غیر محرقش یعنی هوا غلبه دارد.
ص: 117
نکته: یک مرکبی داریم که آن دو طالبِ علو و طالبِ سفل را مساوی داشته باشد که در اینصورت این مرکب نه طالب علو و نه طالب سفل است اما اگر یکی غالب باشد همان مکان غالب را می گیرد. ممکن است در بدن انسان یا در بدن موجودی که خیلی لطیف است، اجسام خاکی مثلا کمتر باشد یا اجسام آبی بیشتر باشد ولی نباید به کمیت آن جسم عنصری نظر کرد باید به تاثیر آن لحاظ کرد. خاک، مقدار کم آن باعث می شود این جسم سنگین شود اما هوا، مقدار کم آن جسم را سبک نمی کند اما مقدار زیاد آن، سبک می کند. فرض کنید 10 گرم خاک قرار دهید و هوا 100 گرم باشد این دو می توانند همدیگر را خنثی کنند. سنگینی 10 گرم خاک به اندازه سبکی 100 گرم هوا است. چنین جایی که ترکیب به این صورت باشد شاید در بین مرکبات پیدا نشود حتما هم پیدا نمی شود چون مرکبات عبارت از جماد و نبات و حیوان است که جزء غالب آنها خاک است. اما گاهی یک چیزی به وسیله صنعت ساخته شده است مثل بالن که داخل آن پر از هوا می شود. این را می توان کاری کرد که مساوی باشد و می توان کاری کرد که بخشی از آن سنگین تر باشد و به سمت پایین بیاید یا سبک تر باشد و به سمت بالا برود.
نکته: قدما معتقدند که اجسام در کائنات الجو حرکت افقی ندارند. شهابی که در شب دیده می شود و حرکت می کند امروزه می گویند گاهی به صوت افقی حرکت می کند و وارد جو زمین می شود و از جو زمین عبور می کند و بعداً از آنطرف جو زمین بیرون می رود. اما قدما می گفتند به سمت بالا می رود و به کره ی نار که می رسد مشتعل می شود و زود هم خاموش می شود چون شفا می شود.
ص: 118
ترجمه: ما در حالی که در این حیز و مکانی هستیم که در آن هستیم « و در آن زندگی می کنیم » اجسام را در قسمت اوّلی، دو قسم می بینیم که یک قسم طالب علو و قسم دیگر طالب سفل است « این دو قسم با تقسیم اولی بدست می آید اما اگر تقسیم را ادامه بدهیم اقسام بیش از دو قسم خواهد شد ».
جسم یمیل الی سفل من حیّزنا و یثقل علینا
ترجمه: قسم اول جسمی است که میل به پایین دارد از حیّز و مکان ما « یعنی در حیّزی که ما هستیم پایین آن را طلب می کند » و این جسم بر ما سنگین است « یعنی اگر آن را بر داریم می بینیم سنگین است ».
و جسم لا یمیل الی اسفل بل ان کان، یمیل الی فوق
در نسخه خطی اینگونه آمده « ان کان یمیل، یمیل الی فوق »
ترجمه: قسم دوم جسمی است که میل به اسفل ندارد بلکه اگر میلی داشته باشد میل به فوق دارد.
نکته: توجه کنید که مصنف بین این دو قسم فرق گذاشت. در عبارت دوم لفظ « ان کان یمیل » آورد ولی در عبارت اولی نیاورد. علت این تفاوت این است: آب را وقتی رها می کنید پایین می آید. خاک هم پایین می آید ولی هوا را ملاحظه کنید که گاهی از اوقات در آب رها می شود می بینید میل به بالا دارد. گاهی در هوا آن را رها می کنید و می بینید میل ندارد. پس این جسم اگر جایی برده شود که بتوان به آن میل داد، میل به سمت بالا پیدا می کند لذا لفظ « ان کان » به کار رفت.
ص: 119
موضوع: بیان تقسیم اجسام عنصری به چهار قسم/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و نجد المائل الی اسفل اما متماسکا مفرط الثقل او الغالب علیه ذلک المتماسک غیر القابل للتشکیل بسهوله فیکون هذا ارضا او الغالب فیه ارض و اما رطبا سیالا او الغالب فیه ذلک فیکون هذا ماء او الغالب فیه الماء (1)
بیان شد که می توان اجسامی را که در همین مکان زندگی ما هستند تقسیم به دو قسم کنیم یکی جسمی است که به سمت بالا صعود می کند بالطبع و دیگری جسمی است که به سمت پایین صعود می کند بالطبع. و بیان شد که هر کدام از این دو قسم را می توان به دو قسم تقسیم کرد تا مجموع اقسام، چهار قسم شوند.
تقسیم اولی که اقسامش دو قسم بودند ذکر شد. الان مصنف می خواهد اجسامی را که طالب سفل اند به دو قسم تقسیم کند بعداً اجسامی را که طالب علواند به دو قسم تقسیم کنند.
اقسام طالب سفل عبارتند از: بعضی از آنها متماسک اند و بعضی از آنها سیال اند.
متماسک یعنی جسمی که اجزائش همدیگر را گرفتند و فشرده می باشند. روشن است که مراد، زمین است اما سیال هم که طالب سفل است آب می باشد.
این دو جسمی که گفته شد در مورد دو جسم بسیط بود که به سمت سفل مایل هستند می توان دو جسم مرکب داشت که به سمت سفل مایل باشند یکی جسم مرکبی است که بخش متماسک آن « یعنی بخش ارض آن » بیشتر است. دوم، مرکبی است که بخش سیال آن « یعنی بخش آب آن » بیشتر این دو مرکب به سمت پایین می آیند. به این دو جسمِ مرکب گفته می شود « الغالب فیه الارض و الغالب فیه الماء ». اگر قید « بسیط » و « مرکب » آورده نشود اجسام طالب سفل چهار تا می شوند که عبارتند از:
ص: 120
1 _ جسمی که متماسک باشد.
2 _ جسمی که جزء متماسک آن غلبه داشته باشد.
3 _ جسمی که سیال باشد.
4 _ جسمی که جزء سیال آن غلبه داشته باشد.
نظیر همین تقسیم در جسم طالب علو هم وجود دارد. ابتداء به دو قسم تقسیم می شود که آن دو قسم، بسیط هستند. سپس به دو قسم مرکب هم تقسیم می شود و اگر لفظ « بسیط » و « مرکب » آورده نشود مجموع آنها چهار قسم می شود.
ولی ما « بسیط » و « مرکب » را اگرچه در تبیین بحث جدا کردیم ولی در وقتی که می خواهیم اقسام را ذکر کنیم « بسیط » و « مرکب » را جدا نمی کنیم و می گوییم طالب سفل دو مورد است طالب علو هم دو مورد است و نمی گوییم چهار تا می باشد.
توضیح عبارت
و نجد المائل الی اسفل اما متماسکا مفرط الثقل او الغالب علیه ذلک المتماسک
عِدل « اما متماسکا » در سطر 4 با عبارت « اما رطبا » می آید.
اگر جسم بسیط را ملاحظه کنید گفته می شود متماسک است اما اگر جسم مرکب را ملاحظه کنید گفته می شود غالب در آن، متماسک است. در رطب هم همین دو قسم را بیان می کند.
ترجمه: جسمی که مایل به اسفل است آن را می یابیم به اینکه یا متماسک است « یعنی اجزایش فرورفته و فشرده اند و همدیگر را امساک کردند. همدیگر را رها نکردند تا باز باشد و تُنُک باشد » که این صفت دارد که ثقلش زیادتر است « ثقل زمین از ثقل آب بیشتر است لذا زمین به سمت مرکز سبقت گرفته و آب را راه نداده است بعداً به آب اجازه داده که وارد شود » یا جسم مرکبی که بر آن جسم، این متماسک غلبه دارد.
ص: 121
غیر القابل للتشکیل بسهوله
مصنف می فرماید به آسانی تشکیل « یعنی شکل دادن » را قبول نمی کند. یعنی اگر بخواهید به آن شکل بدهید به آسانی قبول نمی کند باید از چکش و مته استفاده کرد برخلاف آب که تشکیل به سهوله دارد.
فیکون هذا ارضا او الغالب فیه ارض
ترجمه: این جسم « که الان در بیانش هستیم » زمین است « اگر بسیط باشد » یا زمین در آن غالب است « اگر مرکب باشد ».
و اما رطبا سیالا او الغالب فیه ذلک
« اما رطبا » عطف بر « اما متماسکا » در خط قبل است.
ترجمه: و یا این جسمی که طالب سفل است رطب سیال می باشد « اگر بسیط باشد » یا غالب در آن، رطب سیال است « اگر مرکب باشد ».
فیکون هذا ماءً او الغالبَ فیه الماء
« هذا »: این جسمی که رطب سیال است.
ترجمه: پس این قسم دوم که رطب سیال باشد آب است « اگر بسیط باشد » یا غالب در آن آب است «اگر مرکب باشد ».
فلا نجد غیر هذین
ترجمه: نیافتیم در اجسامِ طالب سفل، غیر از این دو قسم « که یکی متماسک است و دیگری رطب است ».
و لا نجد البسیط الثقیل غیر ارض و ماء و ما سواهما فهو مرکب واحدهما غالب فی جوهره
از این دو قسم که بیان شد فقط دو تا بسیط است اما بقیه ی آن، مرکب است.
ترجمه: نمی یابیم بسیط ثقیل « یعنی آن بسیطی که طالب سفل باشد » غیر از ارض و ماء، و ماسوای ارض و ماء مرکب است در حالی که یکی از این ارض و ماء غالب در جوهر است.
ص: 122
نکته: توجه کنید که مصنف می توانست اینگونه بگوید « لا نجد البسیط الثقیل غیر ارض و ماء و لا نجد مرکبی غیر از آنچه که در آن، متماسک یا رطب غلبه داشته باشد ». یعنی در بسیط، تقسیم به دو قسم کرد اما در مرکب تقسیم به دو قسم نکرد و تعبیر به « ما سواهما » آورد. علتش این است که در مرکب اگرچه صحیح است که عنوان « غالب علیه المتماسک » را یک عنوان و « غالب علیه السیال » را یک عنوان دیگر قرارداد و گفت دو مورد است ولی غلبه ها فرق می کند. در یک جا مثلا فرض کنید 2 گرم متماسک وجود دارد و در دیگری 3 گرم وجود دارد. اینها همه مرکبند ولی دو قسم نیستند برخلاف بسیط ها که فقط دو قسمِ آب و خاک هستند و چیز دیگر ندارد. پس اگر مرکب باشد مرکب، اشخاص متعدد دارد اگرچه دو عنوان دارد. لذا مرکب را منحصر به دو قسم نکرد و تعبیر به « ما سواهما » کرد برخلاف بسیط که منحصر کرد.
« واحدهما غالب فی جوهره »: واو در آن حالیه است یعنی مرکبی است که یکی از ارض و ماء، غالب در جوهر مرکب هستند. این جمله ی مصنف نشان می دهد که ایشان معتقد نیست به مرکبی که ارض و ماء آن مساوی باشند بلکه معتقد است به اینکه هر جا ترکیبی است که جزء آبی و جزء خاکی وجود دارد، جزء آبی یا جزء خاکی غلبه دارد.
و اما الجسم الآخر فنجده قسمین
اما جسم دیگر که طالب علو است هم همین دو قسم را دارد ولی عناوینی که در اینجا بکار می رود غیر از آن عناوینی است که در قسم قبلی بکار رفت.
ص: 123
عناوینی که در قسم قبلی بود لفظ « متماسک » و « رطب » بود اما عناوینی که در اینجا بکار می رود لفظ « احراق » و « عدم احراق » است. این دو جسمی است که متصاعد می شوند و طالب علو می باشند گاهی احراق دارند که اسم آنها را نار می گذاریم. گاهی احراق ندارند که اسم آن را هوا می گذاریم. در اینصورت گاهی بسیط اند که همان نار و هوا می باشد و گاهی مرکبند که عبارت از جسمی می شود که هوای آن غالب است یا نارِ آن غالب است.
منه ما یُحرِق و یُحمِی او الغالب فیه ذلک
ترجمه: قسم اول آن است که می سوزاند و داغ می کند « این، در صورتی است که بسیط باشد » یا آن است که مُحرق و مُحمِی، غلبه دارد « این، در صورتی است که مرکب باشد ».
و منه ما هو ما هو غیر محرق او الغالب فیه
در نسخه خطی بعد از « فیه »، لفظ « ذلک » آمده است.
ترجمه: قسم دوم آن است که یا محرق نیست یا غیر محرق در آن غلبه دارد.
فنجد البسیط المشتمل علینا من جهةٍ جواً محرقاً و جواً غیر محرق
مصنف با این عبارت طالبِ علوی که بسیط است را تقسیم می کند سپس می فرماید « اما سائر ذلک فترکبات ». همانطور که در بالا سطر 6 بیان کرد « و لا نجد البسیط الثقیل غیر ارض و ماء و ما سواهما فهو مرکب ».
بسیطی که طالب علو است مشتمل بر ما می باشد یعنی ما را احاطه کرده است اما آنچه که طالب سفل بود مشتمل بر ما نبود و ما را احاطه نکرده بود. زمین و آب هیچکدام ما را احاطه نکردند. این بسیطی که طالب علو است مشتمل بر ما می باشد من جهةٍ یعنی اینطور نیست که یکی از طرف علو بر ما اشتمال داشته باشد و دیگری از طرف سفل بر ما اشتمال داشته باشد بلکه همه ی این اشتمال از جهت علو است اینطور نیست که یکی از سمت راست و دیگری از سمت چپ باشد بلکه همه جای این جو، عالی بر ما است و بالای ما قرار دارد یعنی آن قسمت از جو که در زیر پای ما در آنطرف زمین قرار دارد در واقع بالا است. ما معیار جهان نیستیم تا بگوییم چون در زیر پای ما قرار دارد پس پایین است.
ص: 124
ترجمه: پس می یابیم بسیطی را که مشتمل بر ما است از یک جهت، جوِ محرق و جو غیر محرق.
نکته: توجه کنید که مصنف بر هر دو قسم اطلاق « جو » کرده است. شاید شیخ اشراق مبنای خودش را از اینجا گرفته باشد. شیخ اشراق معتقد است که بالای سر ما دو عنصر هوا و نار نیست بلکه یک عنصر وجود دارد و آن، هواست ولی بخشی از هوا در آن بالا خیلی داغ است و بمنزله ی این می باشد که نار است و الا هوا می باشد نه نار. در اینجا مصنف مثل شیخ اشراق تعبیر کرده است. البته به مصنف نسبت داده نشده که منکر نار است چون خود مصنف می فرماید « طبقه ی بالا را نار می نامیم ». پس معلوم می شود که نار بودن آن را منکر نیست ولی تعبیر به « جو » کرده که معنای عام آن مراد است نه اینکه به معنای هوا باشد. یعنی مراد از « جو »، محیط ارض و آب می باشد که اگر محرق باشد نار می شود و اگر غیر محرق باشد هوا می شود.
او الغالب فیه ذلک
تا اینجا که فرمود « جوا محرقا و جوا غیر محرق » در صورتی است که جسمِ طالب علو، بسیط باشد اما با این عبارت بیان می کند جسمی که طالب علو است به خاطر این است که در آن جسم، یکی از این جو محرق یا جو غیر محرق غلبه دارد و این در جسم مرکب است.
و اما سائر ذلک فمرکبات
این عبارت نباید سر خط باشد بلکه باید دنباله ی عبارت قبل باشد.
ص: 125
نکته: در بعضی نسخه ها عبارت « او الغالب فیه ذلک » نیست چون در ادامه می فرماید « و اما سائر ذلک فمرکبات » و الا تکرار لازم می آید.
« ذلک »: اشاره به جسم مایل الی فوق دارد.
ترجمه: اما غیر از این جسمی که مایل به فوق است « نار و هوا نیست بلکه » مرکبات است.
فالجو المحرق نسمیه ناراً و الغیر المحرق نسمیه هوا
ترجمه: جو محرق را نار می نامیم و جو غیر محرق را هوا می نامیم.
و لا یمکن ان یکون فی القسمه شیء غیر هذه الاجسام الاربعه الخارجه من قسمین
تا اینجا مصنف چهار قسم برای جسم بیان کرد که دو قسم آن طالب علو بود و دو قسم آن طالب سفل بود. الان می فرماید در تقسیمی که الان ارائه داده شد شیئ غیر از این چهار تا نبود.
ترجمه: در تقسیمی که ما برای اجسام داریم چیزی که این صفت دارد که غیر از این اجسام چهارگانه باشد نداریم. آن اقسام چهارگانه اقسامی هستند که استخراج از دو قسم شدند.
احدهما: مائل الی اسفل بذاته: اما متکاثف و اما سیال
یکی از آن دو قسم مائل به اسفل است بذاته که یا متکاثف است یا سیال است.
قید « بذاته » مهم است و اگر آورده نمی شد در تقدیر می گرفتیم. معنای آن این است که جسم ذاتاً به سمت اسفل می آید و الا جسمِ سبک را تحمیلاً می توان به سمت پایین فرستاد. اینگونه جسم که تحمیلاً به سمت پایین می آید مراد نمی باشد.
و الثانی: مائل الی فوق اما محرق و اما غیر محرق
ص: 126
قسم دوم مائل به فوق است بذاته.
در اینجا قید « بذاته » وجود دارد اگرچه در عبارت نیامده ولی در تقدیر گرفته می شود.
ترجمه: قسم دوم آن است که مائل به فوق می باشد و این بر دو قسم است به اینکه یا محرق است « که به آن نار گفته می شود » یا غیر محرق است « که به آن هوا گفته می شود ».
فنجد الاجسام البسیطه بهذه القسمه اربعه
با این تقسیمی که بیان شد اجسام بسیطه چهار تا شد.
سوال: چرا مصنف از طریق کیفیت بیان نکرد یعنی کیفیت یبوست که برای زمین، اصلی است رطوبت که برای آب، اصلی است مطرح نشد. چرا تماسک و سیلان مطرح را کرد؟ همچنین در نار، احراق یعنی حرارت مطرح شد و در هوا، عدم حرارت مطرح شد؟
جواب: ظاهراً « تماسک » و « سیلان » فصل است و نوبت به کیفیت نمی دهند یعنی اگر مصنف بخواهد آن دو بسیط را تقسیم به یابس و رطب کند می توانست انجام دهد ولی تقسیم، از طریق لوازم بود اما الان تقسیم از طریق فصول کرده است و اگر بتوان چیزی را از طریق فصول تقسیم کرد اولی از این است که از طریق لوازم تقسیم کند.
تکاثف و سیال فصل برای خاک و آب هست اما احراق و غیر احراق فصل نیستند.
و لا یُمنَع ان تکون قسمةٌ اخری توجب عدداً آخر و لا ایضا ندعی ان قسمتنا هذه هی بفصول حقیقیه
مصنف در عبارت قبل فرمود اجسام بسیطه با این قسمتی که واقع شد چهار تا است. حال اگر کسی قسمت را عوض کند یعنی عنوان ها را عوض کند اشکال ندارد یعنی ما عنوان « تماسک » و « سیال » و ... آوردیم و به 4 قسم منتهی شد. کسی ممکن است عناوین دیگر بیاورد و تقسیم آن چهار تا نشود بلکه بیشتر یا کمتر شود. این بستگی به خودش دارد. مصنف می فرماید: ما نمی گوییم که حتماً این عنوانی که ما گفتیم را تقلید کن بلکه هر عنوانی که خواستی بیاور. از طرف دیگر ما این عناوین « مثل تماسک و رطب و محرق و غیر محرق » را فصل حقیقی نمی دانیم « علی الخصوص غیر محرق بودن که سلبی است و نمی تواند فصل باشد » ولی الان می خواهیم یک بحث اجمالی انجام دهیم ولی بحث دقیق در باب عناصر می آید که یک از فنون 8 گانه طبیعیات است از این عناصر بحث می شود و فصول آنها بررسی می شود. اما در اینجا به غرض دیگری درباره ی این عناصر بحث کردیم لذا دارد عمق بحث نشدیم تا فصول آنها را تعیین کنیم.
ص: 127
ترجمه: منع نمی شود قسمت دیگری که از عناوین دیگر استفاده می کند وجود داشته باشد که آن قسمت دیگر، عدد دیگری غیر از چهار درست کند « که یا کمتر از چهار باشد یا بیشتر از چهار باشد یعنی تقسیم در اختیار شما است اما واقعیت همان چیزی هست که می باشد و با تقسیم ما، واقعیت عوض نمی شود » و ادعا هم نمی کنیم قسمتی که انجام دادیم همین قسمتی که انجام دادیم از طریق فصول حقیقیه است « اگر از طریق فصول حقیقیه باشد تقسیم، حقیقی می شود و جامع افراد و مانع اغیار می شود ولی ما این ادعا را نکردیم که فصل هستند بلکه صبر می کنیم تا بعداً بررسی شود ».
بل اردنا بهذا نوعاً من التعریف
ما نخواستیم با فصول تقسیم کنیم « بلکه خواستیم این چهار قسم را تعریف و معرفی کنیم و بیان کنیم این چهار قسم عبارتند از اینکه یا متماسک است « که این یک نوع تعریف برای خاک است » یا سیال است « که این، یک نوع تعریف برای آب است » یا محرق و یا غیر محرق است.
و ترکنا الاستقصاء الی ما بعد
« استقصاء » یعنی به نهایت رساندن بحث و عمیق شدن در بحث.
ترجمه: عمیق شدن در بحث را رها کردیم تا بعداً نوبتش برسد.
فان لقائل ان یقول
این عبارت تعلیل برای این است که این تقسیم هایی که کردیم تقسیم به فصول حقیقی نبود تا غیر قابل نفوذ باشد لذا شخصی می تواند بیان دیگری برای تقسیم کند و اینطور بگوید.
ترجمه: قائلی می تواند تقسیم دیگر ارائه کند و اینچنین بگوید.
ص: 128
بل الاجسام الصاعده منها ما هی متکاثفه و منها ما هی سیاله
در تقسیم قبلی مصنف بیان کرد اجسام نازله یا متکاثف اند یا سیال اند ولی الان در این تقسیم بیان می شود که اجسام صاعده یا متکاثف اند یا سیال اند. یعنی خاک را ملاحظه می کنید که گاهی بالا می رود نه به وسیله ی باد بلکه به وسیله ی حرارت بالا می رود. حرارتی با خاک تولید می شود و به صورت دود بالا می رود و خاک در این دو با طبع خودش بالا می رود. اما جسم سیالی که متصاعد می شود مثل بخار است.
و الاجسام النازله منها ما هی محرقه و منها ما هی غیر محرقه
اجسام نازله داریم که بعضی از آنها محرق هستند و می سوزانند اما بعضی از آنها نمی سوزانند.
موضوع: بیان اشکال بر تقسیم کردن مصنف عناصر را به چهار قسم و جواب از آن/ بیان تقسیم اجسام عنصری به چهار قسم/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فان قال قائل هذا فنحن الی ان نتکلف الاستقصاء فی هذا المعنی نجیبه فنقول (1)
اجسامی که در اطراف ما هستند به دو قسم تقسیم کردیم و هر کدام را به دو قسم تقسیم کردیم که مجموعاً چهار قسم شد. نحوه ی تقسیم توضیح داده شد و گفته شد که ممکن است کسی تقسیم را به این نحوه مطرح نکند و به نحو دیگری بیان کند. اگر به نحوه ی دیگر مطرح کند می توان گفت که یک نوع اشکال به نحوه ی تقسیم مصنف است و الا همان نحوه ی تقسیم مصنف را می پذیرفت. پس کلام مصنف در عین اینکه تقسیم به نحوه ی دیگر را بیان می کند، اشکال بر خود مصنف می کند و لذا مصنف ناچار است که این اشکال را جواب بدهد و آن تقسیمی را که خودش ذکر کرده تقسیم کاملی قرار دهد.
ص: 129
بیان اشکال: مصنف اینگونه تقسیم کرد و فرمود جسم یا صاعد است یا نازل است یعنی یا بالا می رود یا پایین می آید. نازل را تقسیم به متکاثف و سیال کرد. صاعد را هم تقسیم به محرق و غیر محرق کرد. بعضی ها تقسیم را به نحو دیگر گفتند و به تعبیری بر مصنف اشکال کردند و گفتند شما متکاثف را از سنخ نازل قرار دادید. اما ما متکاثف هایی را می بینیم که بالا می روند همچنین شما سیال را از سنخ نازل قرار دادید ولی ما بعضی از سیال ها را می بینیم که بالا می روند. متکاثفی که بالا می رود مثل دود می باشد. وقتی دود پدید می آید اجزاء ناری با اجزاء ترابی مخلوط شده و اجزاء ترابی بالا می روند با اینکه متکاثف اند. در جایی هم که سیال بالا می رود مثال به بخار زده شده است که ملاحظه می کنید قطرات ریز هوا، همراه با هوای گرم شده به سمت بالا می روند. این قطرات ریز، سیال هستند و جزئی از آب هستند و طبق قول مصنف نازل اند ولی ما می بینیم صاعد شدند.
در اجسام نازله هم که مصنف قائل به نزول بود مثل خاک و آب، همینطور می باشد که بعضی از آنها محرق و بعضی غیر محرق اند یعنی سنگی که از بالا به سمت پایین می آید و خیلی داغ می باشد محرق است یا ممکن است آبِ جوشی از بالا رها شود و به سمت پایین بیاید که محرق می باشد در عین حال که محرق است ولی نازل است نه صاعد. پس می توان نازل را به محرق و غیر محرق تقسیم کرد « علاوه بر اینکه به متماسک و بیان تقسیم کردیم » و می توان صاعد را به متماسک و سیال تقسیم کرد « علاوه بر اینکه به محرق و غیر محرق تقسیم کردیم ». چرا صاعد را فقط به محرق و غیر محرق تقسیم کردید و نازل را فقط به تماسک و سیال تقسیم کردید؟ پس این تقسیمی که مصنف بیان کرد تقسیمی نبود که بتواند تمام اقسام را در خودش جمع کند و منضبط کند.
ص: 130
البته شاید این گوینده ناظر به این نبوده که تقسیم جدیدی ارائه کند بلکه فقط خواسته تقسیم مصنف را تخریب کند و در ضمن آن، تقسیمی هم خودش بیان کرده ولو بر آن تقسیم استوار نمانده است.
بیان جواب: بحث ما در این بود که اجسام صاعد به طبیعتشان این دو قسم را پیدا می کنند که یا محرق اند یا غیر محرق اند. همچنین اجسام نازل به طبیعتشان این دو قسم را پیدا می کنند که یا متکاثف یا سیال اند. بحث ما در حرکت طبیعی این اجسام بود اما شما حرکت قسری را به عنوان ناقض بر ما وارد می کنید. شما می گویید این سنگ و آب وقتی خیلی داغ می شود حرکت قسری می کند و به سمت بالا می رود و بعداً می گویید سنگ داغ به سمت پایین می آید. داغ بودن این سنگی که به سمت پایین می آید با داغ بودن سنگی که به سمت بالا می آید قسری می باشد و از بحث ما بیرون است. بحث ما در این نیست که یک جسمی اگر مبتلا به قسر شد چه کاری انجام می دهد. ما کار آن را در فرضی ملاحظه می کنیم که این جسم به طبیعت خودش واگذاشته شود و قسری بر آن وارد نشود در اینصورت بیان شد که در چنین حالتی جسم سافل به سمت پایین می آید و این یا متکاثف است یا سیال است. جسم صاعد هم به سمت بالا می آید و این یا محرق است یا غیر محرق است. ما با توجه به طبیعتی که برای این اجسام ملاحظه کردیم آن را تقسیم کردیم اصلا قسر قاسر را در بحث دخالت ندادیم ولی شما قسر قاسر را در بحث دخالت می دهید و از بحث بیرون رفتید. چیزی که از محل بحث بیرون است نمی تواند ناقضِ بحث قرار بگیرد. سپس شروع به بیان می کند.
ص: 131
توضیح جواب: مصنف می فرماید اگر سنگ را داغ کردید، داغی اقتضای بالا رفتن می کند اما ثقلِ این سنگ مانع می شود. اگر غلبه با داغی بود آن ثقل مغلوب می شود و سنگ بالا می رود اما اگر غلبه با ثقل بود آن گرما نمی تواند تاثیر بگذارد. پس بین گرما و ثقل مقاومت حاصل می شود. اگر این سنگ را ریز کنید یعنی ثقل را از آن بگیرید می بینید آن داغی غلبه کرد و این سنگ یا این غبار را بالا برد. در دود هم به همینصورت است که سنگِ سنگین به وسیله ی دود بالا نمی رود. کنار این سنگ، آتش روشن است و غبارها را با خودش بالا می برد اما سنگ را نمی تواند بالا ببرد. مصنف در ادامه می فرماید شاهد بر اینکه کلام مستشکل تمام نیست این می باشد که آن علتِ مسخن که عبارت از آتش یا چیز دیگر می باشد را از سنگ جدا کنید تا سنگ خنک شود. در اینصورت چه اتفاقی می افتد؟ می فرماید به سمت پایین برمی گردد و بالا نمی رود. این، نشاندهنده ی این است که این سنگ اگر تا الان بالا می رفته به طبیعت خودش بالا نمی رفته بلکه با تاثیر قاسر بالا می رفته. به محض اینکه تاثیر قاسر از آن گرفته شود و آن حرارت از بین برود می بینید سنگ به طبیعت خودش عمل کرد و پایین آمد پس اگر به طبیعت متکاثف توجه کنید همیشه پایین می آید. و اگر به طبیعت محرق توجه کنید همیشه بالا می رود، اگر می بینید گاهی عکس می شود بدانید که تاثیرِ قاسر است و بحث ما در تاثیر قاسر نیست بلکه در عمل طبیعی این جسم است که به طور طبیعی چه کار می کند نه اینکه چگونه جواب قاسر را می دهد. مصنف در ادامه همین جواب را به بیان دیگر تکرار می کند اگرچه می توان آن را بیان دیگر و به صورت مستقل حساب کرد.
ص: 132
توضیح عبارت
فان قال قائل هذا فنحن الی ان نتکلف الاستقصاء فی هذا المعنی نجیبه
« فنحن » مبتدی است و « نجیبه » خبر است و بین این دو، جمله ی معترضه آمده است.
ترجمه: اگر کسی این حرف را بزند ما به او جواب می دهیم اما یک جواب معمولی « نه اینکه رسیدگی کامل کنیم و جواب کامل بدهیم. رسیدگی کامل به جواب مستشکل باید بعداً مطرح شود » یعنی تا وقتی که زحمتِ تعمق در این معنا را به خودمان بدهیم به همین جواب معمولی اکتفا می کنیم.
فنقول ان المحرق النازل کحجاره محماه لا نجد الحمی فیه الا غریباً
ما بیان کردیم که محرق، صاعد است اما مستشکل، محرقی « مثل سنگ داغ » را مثال زد که نازل است. یا فرض کنید آتشی که ما آن را تعلق به هیزم دادیم و هیزم، محرق است و این آتش به سمت پایین می آید و بالا نمی رود با اینکه تا عمق این هیزم آتش وارد شده است یا دود را می بینید با اینکه متکاثف است به سمت بالا می رود. پس توجه کردید که هم صعود برای متکاثف حاصل است « در حالی که مصنف، متکاثف را نازل گرفت نه صاعد » هم نزول برای محرق حاصل است « در حالی که مصنف محرق را صاعد گرفت نه نازل ». پس هر دو نقض وارد است. الان مصنف با این عبارت می خواهد جواب دهد.
ترجمه: آنچه که می بینی محرق است و در عین حال نزول می کند « نه اینکه آنطور که مصنف ادعا کرد، صعود کند » مثل حجاره و سنگی که داغ شده، آن داغی را در این حجاره یا محرق نمی یابید مگر اینکه یک داغی غریب و بیگانه است « و داغی آن طبیعی نیست. آنچه که داغی آن طبیعی باشد به سمت بالا می رود ».
ص: 133
و ذلک الحمی یحاول تصعیده لکنه لا یطاوق ثقله
و آن سنگی که پایین می آید و داغ است داغی آن، قصد طبیعی کرده که سنگ را بالا ببرد لکن ثقلِ این سنگ و سنگینی آن، مانع می شود.
ترجمه: و آن داغی قصد دارد که سنگ را بالا ببرد لکن این داغی در مقابل ثقل این سنگ مقاومت نمی کند.
« لا یطاوق »: یعنی طاقت تحمل ثقل را ندارد تا بتواند خودش را با این ثقل همراه کند و بر این ثقل غلبه دهد و الا اگر مقاومت ثقل نبود آن محرق بودن باعث می شد که این جسم به سمت بالا برود. دلیل آن این است که اگر همین سنگ داغ که به سمت پایین می آید را ریز کنید و به حالت غبار در بیاورید و آن را داغ کنید می بینید به سمت بالا می رود. فرقِ این سنگِ ریز با آن سنگ بزرگ این است که آن سنگ بزرگ دارای ثقل بود و مقاومت می کرد الان که ریز شده دارای ثقل نیست و مقاومت نمی کند لذا گرما آن را بالا می برد. پس اینکه مصنف بیان کرد گرما برای شیء صاعد است حرف صحیحی است.
الا تری انه لو جزی اجزاء صغارا لَصَعَد
ضمیر « انه » به « حجاره » برمی گردد.
این عبارت بیان دلیل بر مطلب است.
ترجمه: آیا نمی بینی که سنگ اگر تجزیه شود و تبدیل به اجزاء صغار شود بالا می رود « و این بالا رفتنش به خاطر داغی است پس داغی بالا برنده است ».
و ان تُکُلِّف الزیاده فی احمائه فانه یصعد ایضا
ص: 134
ضمیر « احمائه » به « حجاره » یا « محرق » برمی گردد. ضمیر آن به « اجزاء » برنمی گردد. مصنف بیان نمی کند که اگر حرارت اجزاء را زیاد کنی باز هم صعود می کند چون اگر قبلا بیان شد که صعود می کند وقتی حرارتش بیشتر شود باز هم صعود می کند. لذا چیزی بر مطلب قبل اضافه نمی شود. پس ضمیر آن به « اجزاء » برنمی گردد. عبارت قبلی یعنی « الاتری انه لو جزی... » فرض را در صورتی برد که سنگ تجزیه شود و سنگینی از آن گرفته شود اما در این عبارت بیان می کند که سنگینی را از سنگ نگیر و بگذار همان سنگ باقی باشد و تجزیه نکن تا ثقل خودش را داشته باشد ولی به زحمت، افراط در داغ کردن آن داشته باش یعنی همان سنگ را به طور افراط گرم کن باز هم می بینی بالا رفت.
ترجمه: اگر در آن محرق « بدون اینکه آن را ریز کنید » اضافه کنید، پس این سنگ « که تجزیه نشده ولی داغ شده » صعود می کند.
« ایضا »: همانطور که اگر این سنگ را ریز می کردید به خاطر اینکه ثقلش را تقریبا از دست می داد و حرارتش غلبه می کرد و به سمت بالا می رفت، همچنین الان که حرارتش را بالا بردید و غالب بر ثقلش کردید باز هم بالا می رود.
و ان کان کثیرا
در نسخه خطی « کبیرا » آمده است که بهتر است.
این سنگ ولو کبیر باشد و ریز نباشد اما وقتی افراط در احماء و حرارتش می کنید می بینید بالا رفت.
ص: 135
فانه اذا تُرک و فارقته العله المسخنه لم یبق حامیاً بل بُرِّد و نزل مع انه یبقی جوهره
ضمیر « فانه » به « حجاره » برمی گردد و چون لفظ « محرق » آورده ضمیرها را مذکر آورده است.
مصنف در سطر 6 فرمود « ان المحرق النازل کحجاره محماه لا نجد الحمی فیه الا غریبا » یعنی سخونت و داغی در سنگ، غریب و بیگانه است و طبیعی نمی باشد لذا یک امر قسری می شود. الان مصنف با این عبارت می خواهد دلیل بر غریب بودن بیاورد. توجه کنید که این عبارت دلیل بر « ان تکلف الزیاده فی احمائه » نیست.
ترجمه: « مصنف بیان می کند که چرا آن گرما در سنگ، غریب و بیگانه است؟ » چون این حجاره و محرق اگر رها شود تا علت مسخنه از آن بیرون بیاید و جدا شود می بینید حامی و داغ نمی ماند بلکه سرد می شود و نزول می کند « روشن است که در اینجا گرمایش عارضی بود و الا از آن گرفته نمی شد » با اینکه جوهرش « که سنگ بودن است و اقتضای نزول می کند » باقی است.
و المتکاثف الصاعد لا یلبث صاعداً اذا زال القسر عنه او فارقه الحمی بل ینزل
مصنف مطلب قبل را با عبارت دیگر بیان می کند، ایشان می فرماید گرما برای آتش فصل است ولی برای سنگ، فصل نیست بلکه عرض غریب است حتی عرض لازم هم نیست. بنابراین این نقض، از محل بحث بیرون است چون باید مثال به متکاثفی زده شود که حرارت فصل آن باشد و به سمت بالا می رود. الان به متکاثفی مثال زده شده که حرارت، فصل آن نیست، عرض لازمش هم نیست بلکه عرض غریبش است.
ص: 136
ترجمه: سنگی که بالا می رود در حال بالا رفتن درنگ نمی کند اگر قسر « مراد از قسر می تواند داغی باشد یا پرتابِ انسان باشد» را از آن بردارید « یعنی اگر به آن سرما داده شود پایین می آید نه اینکه مقداری بالا برود و دوباره به سمت پایین بیاید » یا داغی از آن مفارقت کند بلکه پایین می آید.
فیکون حمی النازل و صعود المتماسک امرین غریبین عنهما
گرمایی که برای این جسمی که نازل می کند و صعودی که برای همین جسم بیان شد.
بیان شد گرما باعث صعود است اما الان می بینیم این شیء داغ، نزول می کند و همچنین بیان شد که تماسک باعث نزول است الان می بینیم این شیءِ متماسک، صعود می کند. آن گرمای نازل که نزولش خلاف طبیعت گرما است و صعودِ متماسک که صعودش خلاف طبیعت شیء متماسک است هر دو، دو امر غریب از این نازل و متماسک هستند « مراد از امر غریب یعنی عرض غریب و بیگانه هست ».
و نحن نتکلم فی المعانی التی تصدر عن طبایع الاشیاء انفسها
واو در « و نحن » حالیه است و نباید سر خط نوشته شود.
ترجمه: در حالی که بحث ما در معانی است که از خود طبیعت اشیاء صادر می شود نه معانی که قاسر بر آن وارد می کند. پس از محل بحث بیرون رفتید که معنای قسری را بر ما نقض کردید.
و کذلک اذا تاملتَ سائر الاقسام التی نورد
تا اینجا سنگ داغ ذکر شد و درباره اش توضیح داده شد ولی بعضی اشیاء دیگر هستند که می بینید خلاف آنچه که ما گفتیم عمل می کنند یعنی گرم است و باید صعود کند ولی نزول می کند یا ثقیل است و باید نزول کند ولی صعود می کند.
ص: 137
ترجمه: و همچنین وقتی تامل کنی در سایر اقسامی که ما ذکرش می کنیم آن سائر اقسام را، می یابی بر خلاف آنچه که ما گفتیم عمل می کند به سبب اموری که عارض غریبه اند نه فصلی « یعنی امری که فصل باشد اینها ندارند تا بگویید این بالا رفتن و پایین رفتن مقتضای فصل آنهاست » و نه عوارض لازمه « بلکه عرض مفارق است و اگر عرض مفارق باشد ممکن است تاثیر طبیعی نکند بلکه تاثیر با این عرض کند ».
موضوع: بیان خصوصیات عناصر اربعه/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فلنقع بما ذکرناه فی ان ناراً و ارضاً و ماءً و هواءً (1)
ما اجسام اطراف خودمان را تقسیم به چهار قسم کردیم و نحوه ی تقسیم هم بیان شد و با نحوه ای که دیگران انجام دادند فرق داشت. آن تقسیم دیگر ذکر شد و رد گردید. الان می گوید در بیان اینکه چهار عنصر داریم و این عناصر متفاوتند به همان تقسیمی که گفتیم قناعت می کنیم و تقسیم دیگر که ذکر شده را معتبر نمی دانیم. سپس با توجه به آن تقسیم شروع می کند به بیان خصوصیات چهار عنصر.
نکته: آخر عبارتی که در جلسه ی قبل خوانده شد به یک صورت توضیح داده شد ولی بعداً که مراجعه کردم دیدم می توان معنای دیگری هم برای این عبارت قائل شد. عبارت « و کذلک اذا تاملت ... » را بنده _ استاد _ اشاره به آینده گرفتم یعنی سائر اقسامی که بعداً ذکر می کنیم آنها را هم اینگونه می یابید که اختلافشان به فصل و عرض لازم نیست بلکه به امور عارضه ی غریبه « یعنی عرض مفارق » است ولی می توان « نورد » را به معنای مستقبل نگرفت بلکه به معنای زمان حال گرفت یعنی اقسامی که همین الان ذکر می کنیم می بینید اختلاف اینها هم به امور عارضه ی غریبه است نه به فصل و عرض لازم. ملاحظه کنید در سطر 10 مصنف فرمود « و المتکاثف الصاعد ... » یعنی از بین آن چهار قسمی که این تقسیم دوم ارائه می داد، یک قسم آن مطرح شد که « و المتکاثف الصاعد » بود الان می خواهد بیان کند سایر اقسام هم همینگونه است یعنی سه قسم دیگر وجود دارد که در خط 3 و 4 در همین صفحه 23 آمده بود و همه ی اینها قسری اند ما مطلب را در متکاثفِ صاعد توضیح دادیم و قسری بودن آن را بیان کردیم در سه مورد دیگر حکم همین است.
ص: 138
توضیح عبارت
فلنقع بما ذکرناه فی ان ناراً و ارضاً و ماءً و هواءً
به این عبارت توجه کنید که بعد از « ما ذکرنا » لفظ « فی » آورده نه « من ». خبر « انّ » در هر چهار مورد لفظ « موجود » و « کائن » است که محذوف می باشد.
ترجمه: درباره ی اینکه نار و ارض و ماء و هواء داریم قناعت می کنیم به آن « تقسیمی » که ذکر کردیم « و تقسیم این قائل دیگر را ذکر نمی کنیم چون تقسیمش باطل است ».
فنجد الارض ترسب تحت الماء و یطفو علیها طبعا
ضمیر « یطفو » به « ماء » و ضمیر « علیها » به « ارض » برمی گردد.
مصنف از اینجا شروع به توضیح بحث می کند و می فرماید زمین طالب اسفل است و نزول می کند بلکه نزولش از همه ی چهار عنصر بیشتر است به طوری که در مرکز رسوب می کند یعنی زمین، مرکز عالم را پُر می کند حتی به آب هم اجازه نمی دهد چون سنگین تر از آب است و به عبارت دیگر میلش به اسفل بیش از آب است لذا اگر سنگ را در آب رها کنید به سمت پایین می رود.
ترجمه: زمین را می یابیم که در زیر آب رسوب می کند اما آب بالا می آید بر زمین طبعاً .
« طبعاً »: هم قید « ترسب » و هم قید « یطفو » است یعنی هم رسوب زمین در زیر آب، طبیعی است و قسری نمی باشد هم طُفُوّ آب بر زمین طبیعی است و قسری نمی باشد.
ص: 139
و نجد الهواء یمیل میلا شدیداً مادام تحت الماء و اذا علاه وقف فلم یمل الی جهه
مصنف دوباره هوا را فرض می کند یکبار در جایگاه طبیعی و یکبار در جایگاه غیر طبیعی. وقتی در جایگاه طبیعی قرارش می دهد می بیند آرام است و وقتی درجایگاه غیر طبیعی قرارش می دهد می بیند بی قرار است از اینجا کشف می شود که جایگاه طبیعی آن کجاست؟
مصنف ابتدا فرض می کند هوایی را در مشکی قرار دهید و دهانه آن را ببندید و آن را در زیر آب قرار دهید می بینید فشار می آورد و به سمت بالا می رود. معلوم می شود که مکان طبیعی اش نیست چون اگر مکان طبیعی اش بود آرام می گرفت. اما وقتی بر روی آب قرار می گیرد می بینید دیگر تلاش نمی کند که بالاتر برود معلوم می شود که آنجا جایگاه طبیعی اش است پس جایگاه طبیعی او، فوق است نه سفل.
ترجمه: هوا را می یابیم که میل شدید به بالا دارد مادامی که تحت آب است « یعنی وقتی در زیر آب می بریم می بینیم آرام نیست. تلاش می کند که بیرون بیاید » ولی زمانی که عالی بر آب می شود « و بر روی آب قرار می گیرد » توقف می کند و به عبارت دیگر میلی به سمت جهتی ندارد.
و نجد النار سواء کانت صرفه لا تحس او مخالطه للارضیه فتشف تکون صاعده
نسخه صحیح « فتشرق » است.
« النار » مفعول اول « نجد » و « تکون صاعده » مفعول دوم است. لفظ « تکون » آمده تا بیان کند که همواره اینچنین است « نه اینکه یکبار یا دوبار اینگونه باشد » مگر اینکه قاسری این مقتضا را از آن بگیرد و الا مقتضایش این است که صعود کند.
ص: 140
مصنف بین مفعول اول و دوم، جمله معترضه می آورد که خوب است بین دو خط تیره گذاشته شود اما مصنف بین دو ویرگول گذاشته است. نار، دو قسم است یکی نار خالص است که شفاف می باشد و حس نمی شود یعنی فقط رویت نمی شود ولی اگر دست به آن بزنید حس می شود و دست را می سوزاند. اما گاهی نار، خالص نیست بلکه دارای مخلوط است مثلا اجزاء صغار خاک و چوب داخل آن است و آنها می سوزند و آنها رنگ دارند. پس ناری که مخلوط است شفاف نمی باشد بلکه مُشرق است یعنی نور می دهد و قابل رویت است بر خلاف نار شفاف که معتقدند نور نمی دهد و جایی را روشن نمی کند.
مصنف می فرماید هر دو قسم نار « چه نار صرف باشد که شفاف می باشد و چه نار غیر صرف باشد که مُشرق است » فرقی نمی کند در اینکه هر دو صاعدند. پس طبیعت نار، صعود است نه نزول چنانچه خصم بیان می کرد ».
ترجمه: می یابیم نار را مساوی است که نار صرف باشد به طوری که حس نشود یا مخالط با اجزاء ارضی باشد « مراد از اجزاء ارضی یعنی جزئی که خالصاً ارض است یا جزئی که ارضیت آن غلبه دارد مثل چوب که خالصاً ارض نیست ولی خاک در آن غلبه دارد یعنی از بین عناصری که ترکیب شدند و چوب را ساختند خاک، در آن بیشتر است پس مراد از ارضی یعنی صرف ارض باشد یا غلبه با ارض باشد اگر اینچنین جزئی که ارضی است یا ارضیت غلبه دارد این نار، مخلوطه می شود و شفاف نخواهد بود.
ص: 141
« فتشف »: نسخه صحیح « فتشرق » است کسی نگفته نار مخالط، شفاف است. می توان فَتُشَفَّ خواند یعنی فَأن تُشَفّ » باشد ولی این، خوب نیست چون عبارت « فتشف » بعد از کلمه نفی می آید و در اینجا نفی وجود ندارد مگر اینکه مخالطه را اینگونه معنا کرد « لا تکون صرفه فتشف ».
و الصرفه لا تشف
در نسخه خطی « لا تشرق » آمده است.
این نسخه را نمی توان توجیه کرد چون آتشِ صرف شفاف است مگر اینکه بگوییم اشاره به مبنای خودشان دارد که آتش مخلوط، شروق دارد ولی صرفه شروق ندارد. می توان عبارت را به اینصورت معنا کرد تا همین نسخه ی کتاب صحیح شود. یعنی آتش صرفه، اشفاف ایجاد نمی کند چون شفاف هست.
و لهذا ما یکون الذی علی الذباله من الشعله کانه خلا او هواء
« من الشعله » بیان برای « الذی » است.
« ما » در « لهذا ما » نافیه نیست و مربوط به « یکون » نمی باشد بلکه مربوط به « لهذا » است. در فارسی به جای لفظ « ما » از لفظ « است » استفاده می کنیم.
به این جهت است که وقتی ذباله « یعنی آشغال و خاکروبه های خانه » را می سوزانید می بینید قسمت های پایین این ذباله، سرخ است و قسمت بالای آن بی رنگ است. فکر می کنید هوا موج برداشته در حالی که موج هوا نیست بلکه آتش است که به سمت بالا می رود ولی آتش بی رنگ است. مصنف می فرماید چون نوکِ ذباله به آن آتش صرف که در کره ی آتش قرار گرفته نزدیکتر شده، صرافتِ بیشتری پیدا کرده ولی قسمت های پایین ذباله چون به اجزاء ارضیه نزدیکند اختلاط پیدا کردند لذا قسمت پایین، شروق دارد ولی قسمت بالا شروق ندارد.
ص: 142
« لهذا ما »: و به خاطر اینکه نارِ صرف، اشراق ندارد و نار مخلوط، اشراق دارد می بینید پایین ذباله اشراق دارد چون خَلط دارد و بالای ذباله اشراق ندارد چون صرف است.
ترجمه: و به خاطر این، آن شعله ای که بالای ذباله است اینقدر شفاف است که فکر می کنید خلأ یا هوا است « در حالیکه هیچکدام نیست بلکه نار است. ما وقتی بالای ذباله را می بینیم حس می کنیم که هوا متموج می شود در حالی که تموّج هوا نیست بلکه نار است که به سمت بالا می رود ».
و هو اشد احراقاً و قوةً
« هو »: یعنی نوک ذباله که دارای سوزش است.
ترجمه: آن نوک ذباله احراق شدید و قوه و نیروی شدید دارد.
اذ هو اقرب الی الصرافه و القوه
زیرا آن نوک ذباله نزدیکتر به صرافت « یعنی نزدیکتر به کره ی بالا » و قوه و نیروی محض است.
نکته: مصنف در باب علت و معلول در الهیات شفا اشکالی مطرح می کند و جواب می دهد. اینطور فرموده که نار وقتی بالا می رود با هوا مخلوط می شود و هوا حرارت نار را ندارد بلکه حرارت آن کمتر است. این خلط با هوا باعث می شود نار ولو خالص شده حرارتش زیاد نباشد ولی اگر هوا را از آتش جدا کنید در اینصورت آن آتش، شدیدتر است.
فیفعل اشفافا اکثر
ترجمه: پس نوک ذباله شفافیت بیشتری را در بدنه ی خودش ایجاد می کند « یعنی آتش در ماده ی خودش شفافیت بیشتری تولید می کند قهراً شفاف می شود ».
ص: 143
فاذا لم یقدر ان یفعل اشفافا فعل نوراً و اضاءة
ترجمه: اگر این آتش نتوانست اشفافی ایجاد کند « چنانچه در پایین ذباله اینچنین است » در اینصورت است که نور و اضاءه ایجاد می کند « پس روشنی برای خود نار نیست بلکه برای ناری است که نتواند خودش را شفاف کند و هنوز دارای خَلط است وقتی این خلط ها کامل سوخته شود شفاف می شود لذا نباید بگذارید به این آتش مدد برسد مثلا هیزم را بیرون بیاورید می بینید شفاف می شود ».
و کثیر من الاشیاء المشفه اذا ازیل عنها الاشفاف بالسُّحق و الدَّق و احداث سطوح کثیره یبطل بها الاتصال المعین علی الاشفاف ابیضت او اشرقت
« ابیضت او اشرقت » جواب « اذا » است.
« و احداث » را می توان عطف تفسیر بر « بالسحق و الدق » گرفت تا بر اثر سحق و دق این سطوح حادث می شوند و می توان یک امر سوم گرفت به اینکه گاهی از اوقات یک شیء شفاف است شما برای آن، سطح درست می کنید مثلا شیشه که شفاف است وقتی آن را می کوبید و ریز می کنید این شیشه هر قطعه اش سطوحی پیدا می کند و بر اثر این سطوح وقتی این شیشه ها کنار هم ریخته می شود می بینید سفید شدند اما اگر جداجدا ملاحظه کنید هنوز شفافیت دارد.
« یبطل » صفت « سطوح کثیره » و « المعین » صفت « اتصال » است.
مصنف می فرماید مگر می شود مُشفّی « یعنی شفافی » رنگی شود؟ شما می گویید سنخ و طبیعت آتش، شفافیت است سپس یک چیزی با آن مخلوط می شود و از شفافیت در می آید. می گوییم آیا با این تصرفات، شیء شفاف، غیر شفاف می شود؟ مصنف می فرماید بله نمونه های زیادی داریم مثلا یخ و شیشه را می بینید شفاف است اما اگر آن را بکوبید و ریز کنید از شفافیت در می آید و حالت سفیدی پیدا می کند.
ص: 144
ترجمه: بسیاری از اشیاء مشفه « یعنی اشیایی که شفافند » وقتی اشفاف از آنها زائل می شود و این زائل شدن به وسیله مالش دادن و کوبیدن و احداث سطوح کثیره ای که این صفت دارند که به این سطوح کثیره، اتصالی که در آتش است باطل می شود آن اتصالی که آتش را کمک بر اشفاف می کند « که هر چه اتصال قویتر باشد شفافیت قویتر است و جایی که اتصال بهم می خورد شفافیت شروع می شود اگر اتصال کاملا بهم بخورد و سطوح کثیره درست شود شفافیت کاملا بهم می خورد. پس سطوح کثیره باطل کننده ی اتصال است و اتصال، منشاء شفافیت است پس وقتی سطوح کثیره، اتصالی را که منشا شفافیت بود، باطل کرد خود شفافیت را باطل می کند بنابراین سطوح کثیره، شفافیت را باطل می کند » در اینصورت این اشیاء مشفه که شفاف بودند سفید می شوند و شروع به روشن کردن می کنند.
مثل الزجاج المدقوق و الماء المزبد و الجمد المحرور
نسخه صحیح « و الجمد المجرود » است و مراد از « مجرود » یعنی سائیده و نرم شده.
مثل شیشه ی کوبیده شده و آبی که کف کرده باشد « آب، شفاف است ولی وقتی کف می کند از شفافیت در می آید و سفید می شود » و یخِ سائیده شده و ریز شده.
و ان کان هذا لیس حجةً علی ما نقوله من امر النار
ولو این اموری که ما در مثال گفتیم « که شیشه ی کوبیده شده و آب کف کرده و یخ سائیده شده » هیچکدام حجت بر آنچه که ما درباره نار می گوییم نیستند یعنی نمی توانند وضع نار را روشن کنند ما از این جزئی به آن جزئی پِی نمی بریم و الا تمثیل می شود چون اگر بگویید « شیشه ی مدقوق و آب کف کرده اینگونه است پس آتش هم اینگونه است » این، تمثیل است. پس این مثالهایی که ذکر کردیم دلیل و حجتی بر آنچه درباره نار بیان کردیم نیست ولی یک تاییدی خواهد کرد.
ص: 145
ترجمه: اگرچه این چیزهایی که ذکر شد حجت و دلیلی نیستند تا اثبات کنند آنچه را که ما درباره ی نار گفتیم.
موضوع: بیان دو نظریه مبنی بر اینکه هر چهار عنصر طالب سفل اند و رد آنها توسط مصنف/ بیان خصوصیات عناصر/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فنرجع فنقول فالنار الصرفه و الدخانیه متحرکه فی الهواء الی فوق (1)
بحث در تقسیم اجسامی بود که در اطراف ما هستند که مراد عنصریات است.
در تقسیم عنصریات بیان شد که بعضی ها به طرف پایین تمایل دارند و بعضی به طرف بالا تمایل دارند. آنهایی که به سمت پایین تمایل دارند بعضی از آنها متماسک و بعضی سیال اند و آنهایی که به سمت بالا تمایل دارند بعضی از آنها محرق و بعضی غیر محرق اند. به این طریق چهار عنصر معین شد که عبارتند از عنصر آب و خاک و هوا و آتش.
بحث ما در حرکت اینها بود ولی به مناسبت وارد بحث شفافیت شدیم و بیان کردیم نار اگر خالص باشد شفاف است و علت اشراقش وجود مخلوطی است که در آن دیده می شود اگر این خلط ها در آن نبودند آن هم مثل هوا شفاف بود. این مطالب، محل بحث نبود ما از محل بحث فاصله گرفتیم و وارد بحث اشراق و اشفاف شدیم. الان مصنف می فرماید « فنرجع » یعنی دوباره به بحث اول خودمان برمی گردیم که بحث در حرکت عناصر بود و بحث در حرکت عناصر را ادامه می دهیم. مصنف بیان می کند نار، چه خالص باشد « که شفاف است » چه همراه داشته باشد « که اسم آن را نار دخانی می گذاریم » هر ئو به سمت بالا حرکت می کنند. اینکه مصنف تعبیر به « نار دخانی » می کند به خاطر این است که « نار شفاف »، دخان و دود ندارد زیرا چیزی که خارج از ناریت باشد در نار شفاف و خالص وجود ندارد تا بخواهد بسوزد و دود تولید کند. پس این نارهای پایین دخانی اند و ناری که شفاف و خالص است مشتمل بر دخان نیست.
ص: 146
پس نار تقسیم به دو قسم می شود که عبارتند از صرفه و مخلوطه و به عبارت دیگر صرفه و دخانیه. مصنف دو مطلب می فرماید یکی اینکه نار چه صرفه باشد چه دخانیه باشد در هر صورت به سمت بالاتر حرکت می کند و دیگر آنکه هر گاه که حجمش بیشتر باشد سرعت حرکتش به سمت بالا بیشتر است.
مصنف مطلب اول را قبلا بیان کرده بود مطلب دوم هم روشن است که هر چه حجمش بیشتر باشد حرکتش بیشتر است. چون هر چه حجم جسم بالاتر برود و میل آن بالاتر می رود اگر میل به اسفل داشته باشد حرکتش به سمت پایین تندتر می شود و اگر میل به عالی داشته باشد حرکتش به سمت بالا تندتر می شود. چرا مصنف این دو مطلب را ذکر کرده؟ به خاطر مقدمه چینی برای ذکر مطلب باطلی که می خواهد به ابطال آن مذهب بپردازد.
بیان مذهب: همه ی چهار عنصر طالب سفل اند و هیچکدام به طور طبیعی طالب علو نیستند اما چون در بین این چهار عنصر، سنگین و سنگین تر داریم. آن سنگین تر می آید و جای پایین را پُر می کند و آن که سبک تر از این سنگین است و در عین حال خودش هم سنگین است را پَس می زند و فشار می دهد و بیرون می کند مثلا زمین و آب را ملاحظه کنید که هر دو طالب سفل اند ولی زمین چون سنگین تر است طلبش نسبت به سفل قویتر است به این جهت ابتدا زمین می آید و مرکز عالم را پُر می کند. اگر آب قبل از آن آمده باشد آب را پَس می زند به تعبیر مصنف، آب، دارای طُفُوّ یعنی ارتفاع است و بالا می آید علت این نیست که آب طالب سفل نبوده بلکه آب، طالب سفل بوده و تا مرکز عالم هم می رفته اما زمین به آب فشار آورده و آن را قسراً بیرون کرده است. الان جایگاهی که آب دارد جایگاه تحمیلی است و الا جایگاه طبیعی آن همان مرکز عالم است.
ص: 147
به سراغ هوا می رویم هوا هم سنگین است و به سمت پایین می آید. اگر آب و زمین سنگین تر نبودند هوا تا مرکز عالم می آمد و الان که نمی تواند در آن مرکز برود به خاطر این است که زمین، اولا و آب، ثانیا آن را بیرون می کنند.
آتش هم سنگین است و به سمت پایین می آید و بالا نمی رود اما سنگین تر از هوا نیست لذا گرفتار فشار هوا می شود و آن را ناچار می کند که در کره ی چهارم بایستد.
پس توجه می کنید این مذهب، آن تقسیمی را که ما کردیم قبول نکرد. ما عناصر را به دو قسم تقسیم کردیم که یکی طالب علو و یکی طالب سفل بود و این مذهب، طالب علو را قبول نکرد و گفت هر چهار تا طالب سفل اند. سپس مصنف بیان کرد این چهار عنصر با طبیعت خودشان در این چهار جایگاهی که الان دارند، می ایستند. اما این مذهب می گوید به طبیعت خودشان در این چهار جایگاهی که هستند نمی ایستند فقط زمین است که به طبیعت خودش در مرکز قرار می گیرد اما بقیه بر اثر فشار جسم دیگر که مقداری سنگین تر است در این جایگاه قرار می گیرند.
مصنف در ابتدا توضیح می دهد که نار، طالب حرکت الی فوق است تا زمینه چینی برای بطلان این مذهب کند سپس ذکر می کند که اگر حجم آتش بیشتر شود حرکت آتش به سمت بالا سریعتر خواهد بود بعداً نتیجه می گیرد که اگر بر اثر فشار، آتش بالا رفته باشد فرقی بین بزرگی حجم و کوچکی حجم نمی کند بلکه اگر حجمش بزرگتر باشد فشارش سخت تر و حرکتش کندتر می شود در حالی که حرکت آن، تندتر است.
ص: 148
توجه می کنید این دو مطلبی که مصنف در ابتدای بحث ذکر می کند برای رد این مذهب است. هم حرکت نار به فوق را مطرح می کند که اصل مذهب را رد کند هم می گوید اگر حجم نار بیشتر شد حرکتش سریعتر می شود در حالی که اگر این مذهبی که الان نقل شد درست باشد و نار بر اثر فشار هوا به سمت بالا برود، فشارِ یک جسم بزرگتر، سخت تر است و حرکتش کندتر است. پس اگر واقعا حرکت نار به سمت بالا به خاطر فشار بود باید هر چه حجم نار بیشتر می شد حرکت کندتر می شد در حالی که می بینیم اینچنین نیست هر چه حجمش بیشتر شود حرکتش تندتر می شود. پس این مذهب باطل است.
مذهب دومی در اینجا وجود دارد که مذهب جذب می باشد اما مذهب اول، مذهب ضغط « و فشار و به عبارت دیگر مذهب دفع » بود یعنی آن جسم عنصریِ پایینی جسم بالایی را بر اثر فشاری که وارد می کند، دفع می کند.
بیان مذهب دوم « مذهب جذب »: همه ی چهار عنصر طالب سفل اند اگر می بینید آتش به سمت بالا می رود به خاطر این است که از بالا « یعنی از طرف فلک قمر » جذب می شود و چون سنگینی آن کمتر از بقیه است « نمی گوییم سبک تر از بقیه است چون این مذهب، این مطلب را قبول ندارد که نار و هوا سبک باشند و به سمت بالا بیایند بلکه معتقد است که نار و هوا سنگین اند و به سمت پایین می روند ولی نار سبک تر از هوا و به عبارت بهتر سنگینی نار کمتر از سنگینی هوا است. چون سنگینی آن کمتر است طوری جذب می شود که به مقعر قمر می چسبد اما هوا چون سنگینی آن بیشتر از نار است به آن مقدار جذب نمی شود و در زیر نار قرار می گیرد. آب هم چون سنگینی آن بیشتر از هواست به مقدار هوا جذب نمی شود و در زیر هوا قرار می گیرد. در زمین هم جذبی نیست و در همان جایی که هست قرار می گیرد.
ص: 149
مصنف هر دو قول جذب و ضغط را باطل می داند چون هیچکدام با مذهب خودش سازگاری ندارد. مذهب مصنف این بود که ابتدا عناصر به دو قسم تقسیم می شود که بعضی طالب علو و بعضی طالب سفل اند. اما این دو مذهب، هر چهار عنصر را طالب سفل قرار دادند. هر دو مذهب زمین را در جایگاه طبیعی قرار دادند و سه عنصر دیگر را در جایگاه قسری و تحمیلی قرار دادند در حالی که مصنف هر چهار تا را در جایگاه طبیعی قرار داد.
الان مصنف می خواهد زمینه سازی برای رد این دو مذهب کند بعداً به صورت مستقیم وارد رد هر دو مذهب می شود لذا بعضی اشکالات به صورت مشترک بر هر دو مذهب وارد می شود اما بعضی از آنها مختص به مذهب دفع است.
توضیح عبارت
فنرجع فنقول
بیان کردیم که مصنف ابتدا بحث در شفافیت کرد در حالی که شفافیت مورد بحث نبود زیرا مورد بحث، تقسیم جسم به طالب بالا و طالب پایین بود یعنی تقسیم جسم به متحرک الی الفوق و متحرک الی السفل بود که به مناسبت وارد بحث در شفافیت شد الان می خواهد به بحث قبلی یعنی بحث از حرکت بپردازد می فرماید « فنرجع فنقول ».
فالنار الصرفه و الدخانیه متحرکه فی الهواء الی فوق
« نار دخانیه » یعنی « نار مخلوطه ».
ترجمه: نار صرفه و نار دخانیه هر دو در هوا حرکت به فوق می کنند.
« فی الهواء »: یعنی اگر نار را در هوا که بالاترین طبقه در بین سه عنصر است قرار دهید می بینید به سمت بالا می رود و به طریق اولی اگر در آب یا در ارض قرار دهید به سمت بالا می رود.
ص: 150
و نجدها کلما کانت اکبر حرکه کانت حرکتها اشد و اسرع
عبارت قبلی، بیان مطلب اول بود اما این عبارت، بیان مطلب دوم برای رد مذهب باطلی است که بعداً اشاره به آن می کند.
نسخه خطی « کانت اکثر کانت حرکتها اشد » است یعنی لفظ « اکبر » باید تبدیل به « اکثر » شود و لفظ « حرکه » باید حذف شود. اما اگر « اکبر » باشد معنا به اینصورت می شود: هر چقدر حجم آتش بیشتر باشد. اما در نسخه خطی « اکثر » آمده که به اینصورت معنا می شود: هر چقدر آتش بیشتر باشد.
توجه کنید که اگر عبارت به صورت « کانت اکبر کانت حرکتها ... » باشد خوب است ولی اگر عبارت به صورت « کانت اکبر حرکه کانت حرکتها ... » باشد خوب نیست چون اولا تکرار لازم می آید ثانیا مطلوب را در مدعا اخذ کرده است. می خواهد بیان کند هر چه که این جسم بزرگتر باشد حرکتش شدیدتر است و در مفروضش فرض کرده که هر چقدر حرکت، بیشتر است پس حرکت بیشتر است.
توجه می کنید که هم تکرار لازم می آید هم مدعا و مطلوب یکی شده است لذا آن نسخه های خطی که همه « حرکة » را ندارند ترجیح داده می شوند.
ترجمه: می یابیم نار را که هر چقدر حجمش بزرگتر باشد « یا آتش، بیشتر باشد » حرکتش اشد و اسرع است « در حالی که اگر حرکت آتش به خاطر جذب باشد هر چقدر حجم آتش بیشتر باشد حرکتش باید کندتر باشد چون جذب جسم سنگین تر، سخت تر و کندتر است. همچنین اگر حرکت آتش به خاطر فشار باشد هر چقدر که حجم آتش بیشتر باشد فشار دادنش سخت تر است و حرکتش باید کندتر باشد.
ص: 151
پس اگر آن دو مذهبی که در ادامه بحث بیان می شود حق باشند لازمه اش این است که حجمِ بیشتر آتش باعث کندی حرکت بشود در حالی که می بینیم هر چقدر حجم آتش بیشتر باشد حرکتش سریعتر است کشف می کنیم که حرکت، حرکت طبعی است نه اینکه بر اثر فشار یا جذب باشد. پس توجه کردید این دو عبارتی که مصنف آورده زمینه برای دفع آن دو مذهبی است که بعداً می خواهد بیان کند. اولا آتش حرکت به سمت فوق می کند و طالب اسفل نیست در حالی که آن دو مذهب می گفتند هر چهار عنصر طالب اسفل اند. ثانیا آن دو مذهب می گفتند نار بر اثر جذب یا بر اثر فشار و دفع حرکت می کند اما مصنف می فرماید اگر اینگونه باشد باید ناری که حجمش بیشتر است کندتر حرکت کند در حالی که می بینیم سریعتر حرکت می کند. پس مصنف با این دو مطلب، آن دو قول را اجمالا رد کرد اما از عبارت بعدی به تفصیل وارد رد آن دو قول می شود.
و لو کان ذلک لِضَغطِ ما یحویها قسراً
از اینجا وارد رد آن دو قول می شود و ابتدا به مذهب اول اشاره می کند.
« ذلک »: اشاره به عبارت « متحرکه فی الهواء الی فوق » می کند یعنی انتقال و تحرک الی فوق اگر به خاطر ضغط باشد.
ترجمه: اگر این تحرک نار الی فوق « نه به خاطر اقتضا و مقتضای طبیعتش باشد بلکه » به خاطر این باشد که آن عنصر پایینی، آن را فشار به سمت بالا داده است.
ص: 152
« ما یحویها »: ظاهر آن به معنای « ما یشتملها » است یعنی آنچه که نار را شامل است که عبارت از فلک قمر است نه هوا در حالی که مراد از « ما یحویها » در اینجا هوا می باشد و هوا، مشمول است نه شامل به عبارت دیگر محوی است نه حاوی. معنی به این صورت می شود: آنچه که آن چیز احاطه کرده و حاوی نار شده است.
مراد از « ما » هوا است و مراد از « یحویها »، محوی است یعنی آنچه که محوی نار است نه آنچه که حاوی نار است. مگر اینکه اینگونه گفته شود که تمام پایینی ها به نحوی، حاوی بالایی ها و مشتمل بر بالایی ها هستند ولی مثل اشتمال پایینی بر بالایی نه مانند اشتمال بالایی بر پایینی. به عبارت دیگر مثل اشتمال محاط بر محیط نه اشتمال محیط بر محاط.
اینکه مراد از « ما » را هوا گرفتیم به خاطر این است که هوا نزدیکتر از آتش است و ملاصق با آتش است و الا فشار تنها از هوا نیست بلکه از زمین و آب و هوا هر سه فشار می آید. یعنی نار فشار هر سه را تحمل می کند که در آخر قرار می گیرد ولی فشار مباشر از جانب هوا می آید لذا در بعضی عبارات خودمان اسمی از زمین و آب نمی آوریم و می گوییم هوا، نار را فشار داد در حالی که هر سه، نار را فشار می دهند.
توجه دیگری که می توان کرد این است که ضمیر مذکر « یحویها » به « نار » برگردد به اعتبار عنصر و ضمیر مونث آن به سه تای دیگر برگردد و چون سه عنصر هستند ضمیر مونث به آن بر می گردد یعنی آن سه تایی که این نار مشتمل بر آن سه است. این هم توجیه خوبی است.
ص: 153
« قسرا » قید برای « یحویها » نیست بلکه قید « ضغط » است یا قید « انتقال » است که از « کان ذلک » فهمیده می شود. یعنی فشار، فشار تحمیلی است یا انتقال، انتقال تحمیلی است.
مُرجَحِنَّاً الی اسفل
این عبارت حال از « نار » است و اگر مذکر آمده به اعتبار عنصر است.
« مرجحنا »: یعنی « مایلا الی اسفل » یعنی در حالتی که این نار مایل به اسفل است ولی بر اثر ضغط و فشار مادون، ناچار است که قسرا به سمت بالا برود. این دو مذهب معتقدند که هر چهار عنصر به سمت پایین می آید حتی نار، پس إرجحنان و میل به سمت پایین دارد ولی بر اثر فشار آن هوا که مادونش است ناچار می باشد که بالا برود.
کان الاکبر ابطا قبولا لذلک و اضعف
در نسخه خطی « اضعف حرکه » آمده که باید لفظ « حرکه » باشد.
این عبارت جواب « لو » است و مصنف می خواهد با این عبارت اشکال بر این مذهب را وارد کند. می فرماید آن حجم بیشتر آتش باید قبولش برای آن ضغط، بطی تر باشد و حرکتش ضعیف تر باشد. لکن این تالی باطل است یعنی مشاهده می کنیم هر ناری که حجمش بیشتر است حرکتش به سمت بالا بیشتر و سریعتر است بنابراین مقدم « که علت انتقال به بالا، فشار هوا باشد » هم باطل است.
و کذلک ان کانت العله جذبا
مصنف از اینجا اشاره به مذهب دیگر می کند. مذهب دیگر معتقد است که همه ی چهار عنصر به سمت پایین می آیند و اگر بعضی به سمت بالا رفتند به خاطر این است که از بالا جذب می شدند نه اینکه از پایین فشار و ضغط وارد می شد
ص: 154
« کذلک »: یعنی « کان الاکبر ابطا قبولا لذلک و اضعف حرکه ».
ترجمه: اگر علت رفتن نار به سمت بالا، جذب به سمت بالا باشد، جذب یک حجمِ بیشتر سخت از جذب یک حجم کمتر است بنابراین باید ناری که حجمش بیشتر است سخت تر جذب به سمت بالا شود و کندتر حرکت کند در حالی که می بینیم خیلی راحت به سمت بالا جذب می شود و تند هم حرکت می کند.
توجه کردید که یک اشکال مشترک بر هر دو مذهب ضغط و جذب وارد شد که به صورت یک قیاس استثنایی بود که با بطلان تالی، بطلان مقدم نتیجه گرفته می شد.
و یخص الدفع ان المدفوع لایشتد اخیرا و الطبیعه یشتد اخیرا
از اینجا یک اشکال اختصاصی بر مذهب دفع می کند که همان مذهب ضغط است و آن این می باشد که وقتی سنگی را به سمت بالا دفع و پرتاب می کنیم این سنگ در ابتدا که از دست ما رها می شود سرعتش زیاد است و در آخر، سرعتش کم می شود. پس قانون دفع این است که مدفوع « یعنی جسمی که دفع شده » در انتهای حرکتش، کندتر حرکت کند. پس آتش وقتی از پایین به سمت بالا می رود به آن بالا که می رسد باید کُند حرکت کند چون دفع شده است در حالی که تند حرکت می کند. سنگ هم وقتی از بالا به سمت پایین می آید اگر به صورت طبیعی نباشد وقتی نزدیک به پایین می رسد باید کندتر حرکت کند در حالی که به پایین می رسد حرکتش تندتر می شود. این نشان می دهد که حرکت، حرکت دفعی و قسری نیست. چون حرکتی که دفعی و قسری باشد در آخر باید کُند شود. و قانون حرکت طبیعی این است که در آخر باید تند شود. در آتش می بینیم حرکتش در آخر تند می شود. پس معلوم می گردد که حرکتش به سبب دفع و قسر نبوده.
ص: 155
این مطلب در دفع بیان شد اما در جذب اینگونه گفته نمی شود آهن ربا وقتی می خواهد جسمی را بکشد از دور، کم کم آن را به سمت خود می کِشد. این میخ وقتی نزدیک به آهن ربا می شود خیلی سریع می چسبد. یعنی در آخر جذب، حرکت سریع می شود همانطور که در حرکت طبیعی سریع می شود لذا این اشکالی که بیان شد فقط بر مذهب دفع وارد می شود و بر مذهب جذب وارد نمی شود.
ترجمه: و اشکال اختصاصی بر دفع وارد می شود که مدفوع « یعنی جسمی که دفع شده و با حرکت قسری پرتاب شده » در آخر، حرکتش شدید نمی شود در حالی که طبیعت « یعنی حرکت طبیعیه » در آخر اشتداد پیدا می کند « و ما در آتش می بینیم که در آخر، اشتداد پیدا می کند کشف می کنیم که حرکتش طبیعیه است نه دفعیه یا لااقل کشف می کنیم که دفعیه نیست چه طبیعیه باشد چه جذبیه باشد ».
و لو کانت الحرکه بالضغط لما کان رجحان النار اشد من، ارجحنان الهواء فی حیزه
در نسخه های خطی « رجحان النار » نیامده. در بعضی « ارتقاء النار اشد » و در بعضی « ارتماء النار اشد » آمده لفظ « رجحان » در اینجا معنا ندارد باید « ارجحنان النار » باشد بعد از لفظ « اشد من » ویرگول گذاشته شده که باید حذف شود.
این عبارت اشکال دیگر بر مذهب ضغط است. شما هوا و آتش را با هم رها کنید هوا و آتش هر دو به سمت بالا حرکت می کند و به قول مصنف، حرکت آنها طبیعی است اما طبق این مذهب، حرکتشان به خاطر ضغط است یعنی هوا، آتش را فشار می دهد. هوا، ضاغط می شود و آتش، مضغوط می شود. ضاغط و مضغوط با هم حرکت می کنند و معنا ندارد که مضغوط تندتر حرکت کند. اگر یک سنگی را فشار می دهید اینطور نیست که سنگ از شما تندتر برود مگر اینکه جدا بشود. اگر هم جدا شد معلوم می گردد که با فشارِ شما جدا نشده بلکه چیز دیگری ضمیمه شده است. مثلا سنگ و سراشیبی قرار می گیرد و ما آن را هُل می دهیم ابتدا که هُل می دهیم این سنگ با ما حرکت می کند ولی بعداً از ما جدا می شود و تندتر حرکت می کند.
ص: 156
ترجمه: اگر حرکت آتش به ضغط و فشار بود میل نار اشد از میل هوا نبود در حیز هوا.
« فی حیزه »: یعنی در جایی که آتش و هوا را بر روی زمین قرار می دهید و هر دو را رها می کنید هوا اگر بخواهد حرکت کند کُندتر حرکت می کند و نار تندتر حرکت می کند. گاهی از اوقات هم هوا در آنجا می ایستد و حرکت نمی کند و نار بالا می رود در حالی که اگر هوا می خواست نار را فشار دهد خودش هم باید همراهش می رفت.
فان المضغوط لا تکون قوه حرکته اقوی من قوه حرکه الضاغط
زیرا آنکه فشار و هُل داده می شود قوت حرکتش بیشتر از قوت حرکت فشار دهنده و هُل دهنده نیست. قوت حرکت این دو یکسان است.
مع علمک انه لایصلح ان یکون للجسمین المتخلفین بالطبع مکان واحد بالطبع
در نسخه خطی « لا یصح » به جای « لا یصلح » آمده که هر دو صحیح است.
نسخه صحیح « المختلفین » به جای « المتخلفین » است.
این عبارت یک رد جدید بر قول قائل است و رد قبلی نیست چون رد قبلی حد وسطش حرکت بود ولی این رد، حد وسطش مکان است مگر اینکه گفته شود که اگر حرکت سریعتر می کند مکان بالاتر را انتخاب می کند در اینصورت حرکت با مکان مرتبط می شود. سپس گفته می شود تالی باطل است. یا اینطور گفته شود که اگر حرکتش به خاطر ضغط است باید مکان ضاغط و مضغوط با هم خیلی تفاوت نداشته باشد لکن تفاوت دارد ولی اگر اشکال جدید گرفته شود خیلی بهتر است.
ص: 157
در یکی از نسخه های خطی در حاشیه اش نوشته شده « رد آخر علی القائل ».
موضوع: بیان دو نظریه مبنی بر اینکه هر چهار عنصر طالب سفل اند و رد آنها توسط مصنف/ بیان خصوصیات عناصر/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
مع علمک انه لا یصلح ان یکون للجسمین المتخلفین بالطبع مکان واحد بالطبع (1)
در جلسه قبل دو قول بیان شد که هر دو مخالف نظر مصنف بود و رد شد الان هم می خواهد آن دو قول را رد کند با ردی که مشترک است. در جلسه قبل یک رد مشترک بر هر دو قول وارد شد و یک رد مختص بر یک قول وارد شد. الان یک رد مشترک می خواهد وارد کند.
قول اول: هر چهار عنصر طالب سفل اند ولی عنصر سنگین تر، عنصری که سنگینیش کمتر است را دفع می کند و با فشار به مکان دیگر منتقل می کند.
قول دوم: همه عناصر طالب سفل اند ولی آنهایی که مقداری سنگینی آنها کمتر است به وسیله جاذبی به سمت بالاتر جذب می شوند.
بنابر قول اول دفع بعضی از عناصر و بنابر قول دوم جذب بعضی از عناصر باعث به وجود آمدن این طبقات مختلف می شود به طوری که زمین در پایین قرار می گیرد و آب بعد از آن قرار می گیرد و هوا بعد از این دو قرار می گیرد و در پایان نار قرار می گیرد هر دو قول معتقد بودند که تمام عناصر طالب سفل اند یعنی مکان واحد دارند طبیعتاً . و اگر مکان های مختلف را انتخاب کردند به خاطر عامل بیرونی است که آن عامل بیرونی یا دفع است یا جذب است. پس هر دو قول مشترکاً قائل بودند که محل طبیعی هر چهار عنصر مرکز عالم است و هر دو قول قائلند به اینکه عناصر، اجناس مختلف و به عبارت بهتر، انواع مختلف هستند.
ص: 158
مصنف با توجه به این دو مطلبی که اینها به آن اعتراف دارند اشکال می کند.
بیان اشکال: مصنف می فرماید ما در جای خودش ثابت کردیم که دو جسم مختلف نمی توانند مکان طبیعی واحد داشته باشند و الان این دو قول برای چهار جسم مختلف که اختلافشان را قبول دارند مکان طبیعی واحد قائل شدند. ما در جای خودش بیان کردیم که نوع متعدد را نمی توان در مکان واحد به طور طبیعی قرار داد بلکه باید مکانهای آنها را متعدد کنید. پس نمی توان این چهار نوع عنصر که با هم اختلاف نوعی دارند برای آنها مکان طبیعی واحد قائل شد.
توضیح عبارت
مع علمک انه لا یصلح ان یکون للجسمین المتخلفین بالطبع مکان واحد بالطبع
در نسخه خطی « لا یصح » آمده که هر دو صحیح است. لفظ « المتخلفین » باید « المختلفین » باشد.
ترجمه: ممکن نیست که برای دو جسمِ مختلف بالطبع، مکان واحد بالطبع باشد « یعنی اگر دو جسم، اختلاف شخصی داشته باشند اشکال ندارد که گفته شود مکان طبیعی آنها یکی است اما اگر اختلاف طبعی داشته باشند یعنی نوعشان مختلف باشد در اینصورت نمی توانند مکان طبیعی واحد را طلب کنند در حالی که هر دو قول _ چه قائلین به جذب چه قائلین به دفع _ معتقد شدند هر چهار عنصر مکان طبیعی واحدی را که مرکز عالم است انتخاب می کنند و این قول، اشکال دارد ».
و یجتمع من هذه الجمله ان الحار امیل الی فوق و البارد امیل الی اسفل
از تمام این مباحث بدست می آید که در بین این چهار عنصر، عنصری که حرارتش بیشتر است میلش به سمت فوق بیشتر است. هوا، حار است ولی حار رطب است. نار هم حار است ولی حار یابس است. نار، حرارتش از هوا بیشتر است لذا طالب مکان بالاتر از هوا است به همین جهت کره ی نار بالاتر از کره ی هواست. پس آن که حار است امیل الی فوق است. در مقابل آنچه که بارد است امیل الی سفل است. بارد، عنصر زمین و آب است. ولی آب، بارد رطب است و زمین، بارد یابس است.
ص: 159
این دو قول که همه ی عناصر به سمت پایین می آیند و قولی که بر عکس قول مصنف بود مردود است.
نکته: ما بیان کردیم که مکان طبیعی این چهار عنصر یکی نیست اگر یکی باشد قسر دائم لازم می آید یعنی لازم می آید که این عناصر دائما از مکان طبیعی خودشان خارج باشد. اگر مکان طبیعی عناصر، مرکز عالم باشد با توجه به اینکه آب و هوا و نار در مرکز عالم نیست قسر دائم لازم می آید. این اشکالی است که مطرح نشد.
سوال: کلمه « امیل » که به صورت افعل تفضیل آمده آیا مماشاتاً با مخالفین آمده است یعنی مصنف معتقد است که حار مایل الی فوق است نه امیل ولی اگر تعبیر به « امیل » کرده آیا به این معناست که یک مقدار میل به سفل دارد ولی میلش به بالا بیشتر است؟
جواب: اینطور نیست و مماشاتاً گفته نشده است و نظر خودش را به طور قطعی بیان می کند. اما علت اینکه افعل تفضیل آمده به این خاطر است که اگر سنگی را داغ کنید که یکی از مخالفین اینگونه می گفت، داغی را هم مفرط کنید این سنگ به سمت بالا می رود در عین حال به سمت پایین هم به خاطر سنگینی که دارد میل دارد. در اینگونه موارد گفته می شود که این حرارت، میل این جسم را به سمت بالا بیشتر می کند تا سنگینی که میل را به سمت پایین ایجاد می کند. پس مصنف می خواهد آن قولی را هم که می گوید اگر متکاثف و سیال را داغ کنید بالا می رود، نظر داشته باشد. آن قول جسم نار را مطرح نمی کرد بلکه جسم حار را مطرح می کرد. مصنف قبول می کند که حار میل به بالا دارد و می گوید بارد هم میل به پایین دارد ولی میل حار به بالا بیشتر است اگر چه می تواند میل به پایین هم داشته باشد به خاطر سنگینی. توجه کنید که مراد از حار، نار نیست نار فقط میل به فوق دارد نه اینکه میل به فوقش بیشتر باشد اما حار، شامل نار و شامل سنگ داغ هر دو می شود. اینجاست که مصنف می گوید میل حار به بالا بیشتر است تا سنگ داغ را هم شامل شود. چون سنگ داغ، هم میل به بالا دارد هم میل به پایین دارد. اما حار بودن باعث می شود که میلش به بالا بیشتر شود پس برای اینکه اینگونه امور داخل در عبارت شوند مصنف کلمه « امیل »آورد. اگر لفظ نار بکار می برد باید لفظ « مایله » بکار می برد ولی چون حار گفته و حار شامل سنگ داغ هم می شود لفظ امیل بکار برده است.
ص: 160
ترجمه: از تمام آنچه که ذکر شد « چه مذهب دیگران که آن را رد کردیم و چه مذهب خودمان که آن را اثبات کردیم » استفاده شد که حار امیل به فوق و با رد میل به اسفل است.
و ما هو ایبس اشد فی جهته امعانا
در حار، دو قسم حار داریم یکی حار یابس است که نار می باشد و دیگری حار رطب است که هوا می باشد. در بارد هم دو قسم داریم یکی بارد رطب است که آب می باشد و دیگری بارد یابس است که خاک می باشد. مصنف می فرماید در بین باردهایی که امیل به سفل هستند آنکه یابس است میلش به سفل بیشتر است از آن که سیال است بنابراین میل زمین به سفل بیش از آب است لذا می بینید زمین در سفل مطلق قرار می گیرد درحالی که آب در سفل مطلق قرار نمی گیرد و بالاتر از خاک است. همچنین در بین حار ها آن که یابس است میلش به بالا بیشتر از آن است که رطب می باشد پس میل آتش به بالا بیش از میل هوا به بالا است به همین جهت است که آتش در بالاتر از هوا قرار می گیرد.
پس توجه کردید که ابتدا دو میل به سمت بالا و پایین درست شد سپس در میل به بالا، دو میل درست شد که یکی در بالا و دیگری بالاتر است. در میل به پایین هم دو میل درست شد که یکی پایین و دیگری پایین تر است. مجموع میل ها چهار تا شد در اینصورت با چهار میل، چهار مکان درست شد و هر کدام از این عناصر در مکان طبیعی خودشان واقع شدند.
ص: 161
ترجمه: آنچه که از بین این دو حار یا از بین این دو بارد، ایبس است. « یعنی یبوستش بیشتر است مثل نار در حار و مثل ارض در بارد » در جهت خودشان امعان و فرورفتگی شان بیشتر است.
فقد علمت ان ما هو ایبس من الحارین فهو اسخن
تا اینکه به اینصورت بیان شد که بین حرارت و طلب فوق تساوی قائل شدیم و گفتیم « کل ما هو حار فهو طالب للعلو ». در تساوی دو موجبه ی کلیه صدق می کند. « کل ما هو حار فهو طالب للعلو » عکس آن هم صادق است « کل ما هو طالب للعلو فهو حار ». به این عکس دقت کنید که می گوید هر چیزی که طالب علو باشد حار است حال اگر چیزی طالب علوِ بالاتر بود معلوم می شود که حرارتش هم بالاتر است پس نار و هوا که طلب علو می کنند حار هستند اما آن که علو بالاتر را طلب می کند « مثل نار » حارتر و اسخن است.
ترجمه: دانستی « از این مطالبی که گفتیم » آنچه که ایبس است از آن دو چیز که حارند « یکی هوا و یکی نار است » اسخن هم هست.
و ستعلم هل الامر فی جنبه البرد کذلک ام لیس کذلک علما عن قریب
آیا این حرفهایی که در حار گفته شد را می توان در بارد هم گفت یعنی وقتی می گوییم « کل ما هو بارد فهو طالب للسفل » آن را عکس کنیم و بگوییم « کل طالب للسفل فهو بارد ». یعنی آیا می توان گفت هر چه که سفل بیشتری را طلب کند برودتش بیشتر است؟ مصنف می فرماید الان نمی توانم این را جواب بدهم صبر کن تا بعداً درباره آن بحث کنم.
ص: 162
ترجمه: بعداً می دانی که در طرف برد امر اینچنین است که هر چه ایبس باشد ابرد باشد یا اینچنین نیست علمی عن قریب « یعنی در همین نزدیکی این مطلب را می دانی ».
صفحه 24 سطر 16 قوله « و ما اعجب »
مصنف در اینجا می خواهد قولی را ذکر کند و آن را رد کند.
بیان قول: سه نار داریم که عبارتست از:
1 _ نار صرف و خالص که در کره ی نار وجود دارد.
2 _ نار مخلوط که بر روی زمین برافروخته می شود و شعله و لهیب دارد.
3 _ ناری که در بین مرکبات عنصری وجود دارد یعنی این جماد و نبات و حیوان و انسان مرکبات عنصری اند و از چهار عنصر ترکیب شدند که عبارت از خاک و آب و هوا و نار است پس در این مرکبات عنصری، نار هم وجود دارد.
این سه قسم چون نار هستند لذا حار می باشند اما کدام یک احراق دارد؟ آن قسم که در مرکب وجود دارد احراق ندارد. بدن ما دارای نار است ولی اینطور نیست که بدن ما شعله بگیرد و تبدیل به زغال شود. آن لهیبی که بر روی زمین روشن می شود احراق دارد چون ما را می سوزاند و ما حس می کنیم. بحث در نار صرف است که آیا آن هم احراق دارد یا ندارد؟ آیا آن مثل لهیب است یا مثل ناِر موجود در مرکب است؟ مصنف معتقد است که این نار صرف هم احراق دارد چون قبلا بیان کرد آن که طالب علو است یک قسمش محرق است و یک قسمش غیر محرق است. قسم محرقش، نار است و قسم غیر محرقش، هوا است. و آنکه طالب سفل است یا متکاثف است یا سیال است. این قائل، نارِ صرف را محرق نمی داند و می گوید نار صرف، گرم است ولی احراق نمی کند. اگر دست خودت را آنجا ببری یا چیزی به آنجا ببری هیچ احراقی ندارد برخلاف ناری که بر روی زمین است و لهیب و شعله دارد که می سوزاند. اما اگر هیزم را داخل نارِ صرف بیندازید هیچ چیزی نمی شود و احراق پیدا نمی کند. پس این قائل می گوید نارِ صرفه احراق ندارد همانطور که نارِ موجود در مرکب، احراق ندارد بله ناری که دارای لهیب است احراق دارد.
ص: 163
توضیح عبارت
و ما اعجب قول من ظن ان النار البسیطه فی مکانها الطبیعی هادیه لا تحرق
در نسخه خطی « هادنه » آمده است. « لا تحرق » بیان برای « هادنه » است نه « هادیه » چون « هادیه » به معنای هدایت کننده است و در اینجا مناسبت ندارد. ممکن است « هادئه » هم باشد. « هُدُؤ » به معنای « آرام » است و این آتش، آرام است یعنی سوزان و موثر نیست.
و انما هی کالنار التی تکون فی المرکبات
و این نارِ بسیطه « یعنی نار صرفه که در کره ی نار است » مثل ناری است که در مرکبات عنصری وجود دارد. یعنی همانطور که ناری که در مرکبات عنصری سوزان نیست آن ناِر بسیطه هم که در کره ی نار می باشد سوزان نیست.
و اما اللهیب فهو افراط
اما آن شعله هایی که بر روی زمین روشن می شود که ما به آنها آتشِ مخلوط می گوییم نه تنها محرق است بلکه افراط در حرق و سوزاندن است.
و لیس یعلم ان الاشتداد المحرق فی حراره اللهیب لابد ان تکون له علةٌ
از اینجا بیان اشکال از طرف مصنف است. مصنف سه اشکال بیان می کند.
اشکال اول: لهیب همان نار است با مقداری عناصر که مخلوط شدند. فرق آن با نار بالا چه می باشد؟ فرقش این است که آن نارِ بالا، این مخلوط ها را ندارد ولی ناری که در پایین است دارای مخلوط است. فرق دوم این است که نارِ بالا حرکت مستقیم ندارد حرکت آن به تبع حرکت فلک، دورانی است ولی این نارِ پایین دارای حرکت مستقیم است. آنچه که عامل شده نارِ پایین بسوزاند و نارِ بالا نسوزاند حتما همین تفاوت است. و الا در نار بودن تفاوت ندارند. هر دو نار هستند. پس بگویید عامل احراق در لهیب، آن مخلوط هاست. که کسی این را نمی گوید زیرا مخلوط ها هیچکدام سوزان نیستند و اگر در آتش هم بروند سوزان نمی شوند و به صورتی نیستند که بخواهند آتش را سوزان کنند. بله ممکن است گفته شود حرکت، عامل سوزاندن است چون حرکت باعث گرما است ما وقتی می دویم بدن ما گرم می شود. ولی زمین و آب و هوا که با آتش مخلوط می شوند را نمی توان سبب احراق به حساب آورد. گاهی ممکن است کسی خیلی سریع حرکت کند بدنش داغ می شود. حال اگر بتواند سرعت خود را بیش از اندازه کند بعید نیست که بدنش بسوزد چنانچه الان در سنگ هایی که از جوّ رد می شود اینگونه می گویند که حرکتش خیلی سریع است وقتی وارد جو می شود آتش می گیرد و شعله ور می شود و دیده می شود. وقتی که از جو بیرون می رود خاموش می گردد یعنی حرکت شدید ایجاد احراق و شعله می کند. ممکن است کسی بگوید این نارِ لهیبی حرکت دارد و به خاطر حرکتش دارای احراق است. این را نقض می کنیم و می گوییم آب اگر با سرعت از بالا به سمت پایین بیاید باید آتش بگیرد در حالی که نمی گیرد. اگر حرکت می توانست تولید احراق کند چرا در نار تولید احراق کرد و در آب تولید احراق نکرد؟ اگر سبب دیگری غیر از این دو « یکی اختلاط و دیگری حرکت بود » باشد معین کنید تا درباره آن بحث کنیم.
ص: 164
ترجمه: آن اشتدادِ محرقی که در حرارت لهیب است باید برای آن علتی باشد « در حرارتِ نارِ خالص اشتداد نیست لذا احراق نیست اما در این لهیب باید اشتدادی باشد که این حرارت تبدیل به احراق شده است آن علت چه می باشد؟ بیان کردیم که علت ممکن است مخلوط شدن با چیز دیگر باشد که این را مصنف اصلا مطرح نمی کند چون واضح است که باطل می باشد زیرا آن مخلوط ها واضح است که نمی توانند احراق ایجاد کنند چون خودشان احراق ندارند. فقط احتمال دوم را با عبارت بعدی مطرح می کند که عامل، حرکت باشد ».
فان کانت تلک العله هی الحرکه فیجب ان یکون الماء النازل بالسرعه قد یسخن
ترجمه: اگر علتی که لهیب را شدید الحراره کرده به طوری که محرق بشود، حرکت باشد واجب است آن آبی که با سرعت نازل می شود چون حرکت سریع می کند گاهی بتواند بسوزاند در حالی که آب نمی تواند بسوزاند.
موضوع: بیان سه اشکال بر مذهب کسی که نارِ صرف را محرق نمی داند/ بیان خصوصیات عناصر/ فصل 3/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و اما ان قالوا ان هناک شیئا مسخنا من خارج فلیدل علیه (1)
بحث در این بود که بعضی ها معتقدند که نار، محرق نیست و مثل نار صرف نیست که محرق باشد بلکه مثل ناری است که در ضمن مرکب می باشد. همانطور که نارِ در ضمن مرکب، محرق نیست نار خالص هم محرق نیست. اما ناری که لهیب باشد مصنف معتقد است که محرق می باشد. مصنف بر این مطلب سه اشکال دارد.
ص: 165
مدعا: نارِ بسیطه، محرق نیست.
اشکال اول: آن لهیب از کجا گرما پیدا کرده است؟ چون لهیب با نار خالص این تفاوت را دارد که نار خالص، حرکت مستقیم ندارد بلکه حرکت دورانی به تبع فلک قمر انجام می دهد و ناری که لهیب است حرکت مستقیم دارد. علاوه بر این، لهیب دارای مخلوط است و نار خالص، مخلوط ندارد. این دو تفاوت بین نارِ خالص و لهیب وجود دارد. باید بررسی کرد که چه عاملی باعث شده به اینکه لهیب، می سوزاند و نارِ خالص نمی سوزاند؟ اگر گفته شود سبب سوزاندن لهیب، حرکت آن است « چون حرکت، ایجاد گرما می کند و این لهیب هم حرکت می کند پس گرما برای آن تولید می شود و وقتی حرکت، سریع شود گرما شدید می شود و به حد احراق می رسد به همین جهت است که لهیب، احراق دارد » اگر اینگونه گفته شود جواب نقضی داده شد به اینکه اگر آب هم حرکت کند باید بسوزاند زیرا آب مثل آتش به قول شما احراق ندارد و حرکت باعث احراق می شود اگر حرکت باعث احراق در لهیب شد در آب هم باعث احراق می شود در حالی که شکی نیست که آب هر چقدر حرکت کند احراق ندارد. اگرچه ممکن است گرم شود و در نتیجه، خشک شود و این آب، تمام شود ولی تبدیل به آتش نمی شود مگر اینکه تبدیل به هوا شود بعداً هوا تبدیل به آتش شود. تا اینجا در جلسه قبل بیان شده بود، از اینجا مصنف بیان می کند که اگر کسی بگوید سبب دیگری وجود دارد غیر از حرکت، می گوییم آن سبب را به ما نشان دهید و ما را به آن سبب راهنمایی کنید تا ببینیم چه می باشد؟ سپس خود مصنف توضیح می دهد و می فرماید: به نظر می رسد که سببی یافت نشود که بتواند چنین تاثیری بگذارد چون سببی که می خواهد نار غیر محرق را محرق کند باید خودش احراق داشته باشد و سخونتش از نار بیشتر باشد تا بتواند سخونت نار را طوری تقویت کند که احراق بشود. و چنین جسمی و عاملی سراغ نداریم تا بتواند با سخونتش، آتش را محرق کند. اگر عاملی باشد باید با حرکتش، نار را محرق کند. و اگر عامل، حرکت باشد همان اشکالی که در جلسه قبل گفته شد وارد می گردد.
ص: 166
خلاصه اشکال: این گروه معتقد است که لهیب دارای احراق است می گوییم سبب احراق، ذاتی نیست چون اگر ذاتی بود آتشِ خالص هم این ذات را داشت و احراق می کرد ولی شما می گویید نارِ خالص، احراق نمی کند پس طبق نظر شما، نار خالص این سبب را ندارد ولی لهیب، این سبب را دارد اما آن سبب چیست؟ سبب، یا حرکت است یا چیز دیگر است. اگر حرکت باشد نقضی که در جلسه قبل بیان شد بر آن وارد می شود اگر بگویید سبب دیگر هست می گوییم سبب دیگر نباید از طریق حرکت باشد باید سبب دیگری باشد که آن سبب دیگر از طریق سخونتش آتش را محرق کند و ما چنین سببی را نمی یابیم.
توضیح عبارت
و اما ان قالوا ان هناک شیئا مسخنا من خارج فلیدل علیه
در نسخه خطی « سببا مسخنا » آمده است که بهتر است.
« من خارج » قید « مسخنا » نیست بلکه قید « سببا » است یعنی سببی که خارجی است.
ترجمه: اما اگر بگویند در آنجا « یعنی در عالم وجود » سببی است که این سبب، مسخن است و این سبب از خارج است « و در ذات آتش نیست و الا اگر در ذات آتش بود آن نار صرف هم باید این سبب را دارا می شد » باید راهنمایی شود بر این سبب « یعنی اینطور نیست که فقط ادعا کنند چنین سببی داریم و ما آنها را رها کنیم بلکه از آنها سوال می کنیم که آن سبب چه می باشد؟ آنها باید ما را راهنمایی کنند و آن سبب را به ما ارائه دهند.
ص: 167
فانه لا شیء یبلغ من اسخانه بسخونه ان یسخن جوهر النار بل ان کان لابد فبتحریکه
« ان یسخن » مفعول « یبلغ » است.
نسخه صحیح « ان کان و لا بد » است. لفظ « بسخونة » در یک نسخه خطی به همین صورت آمده ولی در یک نسخه خطی به طوری آمده که می توان « بسخونته » خواند که با لفظ « فتحریکه » هماهنگ شود.
مصنف می فرماید « لا شیء » یعنی چیزی نداریم که اسخان و داغی آن برسد به حدی که بتواند جوهر نار را داغ کند به عبارت دیگر چیزی نداریم که خودش داغ باشد در حدی که بتواند نارِ غیر داغ را داغ کند. بلکه اگر سببی هست که داغ می کند پس به تحریکش باید آتش را داغ کند.
ترجمه: چیزی نداریم که از داغیش « نه تحریکش » برسد به حد سخونتی که این سخونت، بتواند جوهر نار را تسخین کند بلکه اگر لابد است که سببی وجود داشته باشد آن سبب از طریق سخونتش نمی تواند جوهر نار را تسخین کند.
ثم مع ذلک فان اللهیب لیس نارا صرفه بل مرکبه مع اسطقس بارد و یکتنفها مبردات
این عبارت، بیان اشکال دوم است. مصنف تعبیر به « مع ذلک » می کند یعنی این اشکال دوم با حفظ اشکال دوم است. چون بعضی اشکال ها به اینصورت است که وقتی اشکال دوم می خواهد وارد شود می گوید « سلّمنا » یعنی قطع نظر از اشکال اول می کند.
بیان اشکال دوم: در لهیب، مخلوط داریم که عبارت از ذرات هوا و ذرات خاک و ذرات هیزم است. یعنی چیزهایی که از سنخ آتش نیست در آتش موجود است و همه ی آنهایی که در لهیب قرار دارند، هم سرد هستند هم سردکننده هستند. هوا، سرد می کند خاک هم سرد می کند و همچنین ذرات هیزم هم سرد می کند با وجود این چیزهای سرد، لهیب می سوزاند. در آتش صرف، این سردکننده ها وجود ندارد لذا به طریق اُولی باید بسوزاند چرا می گویید محرق نیست.
ص: 168
توجه می کنید که این اشکال دوم در جلسه قبل به صورت دیگر مطرح شد و گفته شد سبب مسخن یا امر داخلی است یا تحریک است. امر داخلی در اشکال اول مطرح نشد چون روشن بود که آنها سخن نیستند. اگر چیزی بخواهد مسخن باشد همان حرکت است و الا این مخلوط ها، مسخن نیستند. خود مصنف این را به صورت یک اشکال مستقل مطرح می کند.
ترجمه: سپس علاوه بر اشکال اول، اشکال دوم وارد است که لهیب نار صرف نیست بلکه مرکب با یک عنصر سردی « یعنی زمین » هست « یعنی در درون آتش، از اجزاء زمین داخل شده است » و این ناری که لهیب است، مبرد است « یعنی هواهای اطراف » آن را احاطه کرده.
نکته: توجه کنید که مصنف به هوا، بارد نمی گوید بلکه مبرد می گوید اما در مورد زمین تعبیر به « اسطقس بارد » می کند، چون زمین، بارد یابس است اما هوا را مبرد می گوید چون هوا، بارد نیست بلکه حار رطب است ولی مبرد می باشد یعنی اگر در جایی داخل شد آن داغی را می گیرد.
ثم مع ذلک فقد نسی ان تلک النار العالیه لو کانت غیر محرقه کما اشتعلت الادخنه مستحیله الی الرجوم و الی الشهب و العلامات الهایله
« مستحلیه » حال است.
بیان اشکال سوم: این ناری که در روی زمین روشن است و به آن لهیب گفته می شود را سوزانده ی می دانید. شاهدش این است که هیزم را کنار این ناری که بر روی زمین است، قرار می دهید می بینید هیزم، مشتعل شد. « مشتعل شد » یعنی این لهیب، هیزم را سوزاند. همین اتفاق به صورت قویتر در نارِ صرف دیده می شود. درست است که ما دسترسی نداریم که هیزم را بالا ببریم تا ببینیم مشتعل می شود یا نه ولی اتفاقی می افتد که آن اتفاق به ما نشان می دهد آن نار بالا، مشتعل کننده و سوزاننده است. اما آن اتفاق این است که ما ستاره هایی دنباله دار را می بینیم این ستاره ها تا مدتی در آسمان دیده نمی شوند ولی در یک زمانی دیده می شوند و به صورت یک جرم مستقل که شعله اش از پشت آن ها پیداست و به صورت دُم است، دیده می شود و وقتی هوا حرکت می کند آن شعله هم حرکت می کند. روشن است که آنچه در پشت قرار دارد جسم جامد نیست بلکه شعله است لذا با حرکت هوا، حرکت می کند یا شهاب را ملاحظه می کنید که در بعضی شبها یک جا از آسمان روشن شد و بعداً به سرعت خاموش شد یا شبهای متعددی را ملاحظه می کنید که یک نورِ کشیده ای مثل نیزه بر روی آسمان است یا نورِ کشیده ی ضخیمی مانند ستون در آسمان است اینها چه چیزی هستند؟ اینها عبارت از این است که وقتی آتشی بر روی زمین افروخته است این آتش دارای نا خالصی است و نا خالصی به صورت دود در می آید. دود مرکب از اجزاء ناریه و اجزاء ترابیه است که به سمت بالا می رود. چون سبک تر از هواست در هوا استقرار پیدا نمی کند و همینطور به سمت بالا می رود. می بینیم انبوهی از دود به سمت بالا می رود که این انبوه از دود گاهی به صورت نازک و به حالت نیزه است گاهی به صورت ضخیم و عمود می باشد. گاهی به صورت شهاب و گاهی به صورت ستاره دنباله دار است که بالا می رود. سرِ این انبوه از دود وارد کره ی نار می شود و مشتعل می گردد و تا تَهِ آن ادامه پیدا می کند. همه این دود و ارد کره ی نار نشده همین که ابتدای آن تماس با نار پیدا کرد سرِ این نیزه آتش که می گیرد یا ته آن ادامه پیدا می کند سپس کم کم این دود بر اثر شدتِ احراقی که نارِ خالص دارد تبدیل به نار و استحاله به نار می شود و چون نار، شفاف است این هم شفاف می شود و در شب بعدی آن نیزه را نمی بینید چون شفاف شده است.
ص: 169
همه قبول دارند که نیازک و اعمده و شهب و ذوات الاذناب، دود متراکمی است که بالا رفتند و با برخورد به کره ی نار مشتعل شدند. شما که سوزان بودن آتش بالا را قبول ندارید اشتعالِ این اجسام را چگونه توجیه می کنید؟
ترجمه: سپس علاوه بر این دو اشکالی که بیان شد اشکال دیگر این است که این شخص که این مبنا را انتخاب کرده، فراموش کرده که این نارِ عالیه « یعنی آن نار صرفی که در بالا هست » اگر محرق نباشد آن دود متراکمی که بالا می رود مشتعل نمی شود در حالی که متحول شود به رجوم و شهب و علامات هایله.
« الرجوم »: مراد همان تیرهایی است که در قرآن گفته می شود که به شیاطین اصابت می کند و به صورت نیزه و تیر است. اینها را اصطلاحاً نجوم می گویند به خاطر اقتباس از آیه. و الا رجوم در کار نیست بلکه همان دود است که بالا رفته است.
« الشهب »: همان شهاب هاست.
« العلامات الهایله »: علاماتی که ایجاد ترس می کنند که همان اعمده و نیازک و امثال ذلک است که در جای خودش گفته شده است. مثلا بعض افراد صبح که بلند می شوند و هوا را نگاه می کنند می بینند ستونی از نور یا نیزه ای منور در هوا دیده می شود کسانی که با این توجیهات آشنایی ندارند آنها را هول و ترس برمی دارد که اینها چه می باشد؟
و هذه الاجسام الاربعه سیتضح من امرها اینها قابله للکون و الفساد و انما الواجب ان نبحث عن حال الجسم الخامس انه هل هو کذلک او لیس
ص: 170
تا اینجا بحث در اجسام اربعه بیان شد یعنی در چهار جسم که جسم های عنصر بسیط « یعنی آب و خاک و هوا و نار » هستند بحث شد و دیدیم قابل کون و فسادند یعنی یکی به دیگری تبدیل می شود اما یک جسم پنجمی هم داریم که از سنخ عناصر نیست بلکه افلاک است و باید بررسی کرد که آیا آن هم دارای کون و فساد است و آن را قبول می کند یا نه؟ مصنف می فرماید این را در فصل بعدی مطرح می کنیم.
ترجمه: این چهار جسم « یعنی خاک و آب و هوا و نار » وقتی وارد بیان امر اینها و احکام اینها شدیم روشن می شود که این عناصر قابل کون و فسادند و آنچه که بر ما واجب است این می باشد که از حالِ جسمِ خامس بحث کنیم « که جسم فلکی می باشد » آیا دارای حرکت است یا نه؟
موضوع: افلاک دارای خرق و التیام نیستند/ بیان احوال جسم متحرکِ بالاستداره/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فصل فی احوال الجسم المتحرک بالاستداره و ما یجوز علیه من اصناف التغیر و ما لا یجوز (1)
فلاسفه معتقدند افلاک که حرکت مستدیر دارند نه مستقیم، قابل خرق نیستند یعنی نمی توان آنها را شکافت. اگر کسی بتواند آنها را بشکافد قابل التیام نیستند یعنی نمی توان آنها را دوباره کنار یکدیگر قرار داد و جوش داد و متصل کرد. به همین جهت در مساله ی شق قمر که معجزه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است شک دارند و نمی توانند آن را توجیه کنند چون قمر جسمی سماوی است « ولو فلک نیست و کوکب می باشد » و جسم سماوی « چه کوکب باشد چه فلک باشد » طبق نظر فلاسفه قابل خرق و التیام نیست در حالی که در داستان شق القمر خوانده می شود که این کوکب، خرق شد و بعداً ملتئم شد. الان مصنف در این فصل می خواهد همین مطلب را ثابت کند که فلک قابل خرق و التیام نیست. پس قواعدی که قبلا گذرانده را استفاده می برد و ما همان قواعد را ذکر می کنیم اگر قواعد صحیح باشد مطلوب آنها را نتیجه می دهد.
ص: 171
ظاهراً این قواعد صحیح است ولی نتیجه ای که گرفته می شود نادرست است باید بررسی کرد که مشکل کار کجاست؟ بعداً روشن می شود که یکی از قواعد را وقتی اجرا می کنند صغرایش را تعیین می کنند که این تعیین صغری غلط است و از همین جا اشتباه شروع می شود. توضیح این بحث به طور اشارتاً این است که مصنف مطلب را مبتنی بر این می کند که افلاک، حرکت مستقیم ندارند و نمی توانند داشته باشند و چیزی که حرکت مستقیم ندارد قابل خرق و التیام نیست. این قانون، صحیح است ولی افلاک می توانند حرکت مستقیم داشته باشند اگرچه ندارند. همین اندازه که بتوانند حرکت مستقیم داشته باشند قابل خرق هم خواهند بود. بیاناتی که در ادامه برای این مطلب می شود مساله را روشن تر می کند. معلوم می شود که کجای کلام فلاسفه مشکل دارد.
تغییری در فلک جایز است و تغییراتی جایز نیست. مثلا حرکت وضعی در فلک باعث تغییر وضع می شود که گفتند جایز است اما خرق و التیام یک نوع تغییر است که می گویند در فلک جایز نیست. در این فصل مصنف می خواهد بررسی کند که چه صنف تغییری برای فلک جایز است و چه صنف تغییری برای فلک جایز نیست. مصنف برای اثبات این مدعا ثابت می کند که افلاک مبدء حرکت مستقیم ندارند یعنی در طبعشان میل به حرکت مستقیم نیست. این مطلب به اینصورت ثابت می کنند که افلاک حرکت مستقیم را بالقسر قبول نمی کنند. نتیجه می گیرد که پس حرکت مستقیم را بالطبع انجام نمی دهند چون اگر به هر جسمی حرکت مستقیم را تحمیل کنید مثلا سنگ را از زمین به سمت بالا ببرید این یک حرکت مستقیم است نه دورانی، که تحمیل بر سنگ شده و وقتی آن را رها می کنید به طبیعت خودش به سمت پایین می آید اگر یک حرکت مستقیمِ تحمیلی بر آن وارد کنید و از آن تحمیل دست بردارید این، حرکت طبیعی می کند تا به جایگاه اولش برگردد و با حرکت مستقیم هم برمی گردد. هر جا که قسر را قبول کرد بعد از تمام شدن قسر، طبیعت خودش را به کار می اندازد بنابراین، اگر توانست قسراً حرکت مستقیم را قبول کند حتماً طبعا می تواند حرکت مستقیم کند چون به طبعش باید برگردد.
ص: 172
این قانون در فن اول در فصل 12 از مقاله چهارم اثبات شد که چیزی که حرکت مستقیم را قسراً نمی پذیرد طبعا هم حرکت مستقیم را ندارد. در اینصورت ثابت می شود که فلک، قسراً حرکت مستقیم را نمی پذیرد. نتیجه گرفته می شود که فلک طبعاً هم دارای حرکت مستقیم نیست. بنابراین حرکت مستقیم را در فلک نفی می کنیم وقتی حرکت مستقیم نفی شد خرق و التیام هم ندارد چون خرق و التیام هر دو مستلزم حرکت مستقیم هستند. اگر بخواهید یک جسمی مثل هندوانه را بشکافید چاقو بر آن جسم قرار می دهید سپس آن را پاره می کنید در اینصورت چه اتفاقی واقع می شود؟ یا آن نیمه ی پایین هندوانه به سمت پایین می رود و از نیمه ی بالای هندوانه فاصله می گیرد یا نیمه ی بالایی هندوانه به سمت بالا می رود و از نیمه پایینی هندوانه فاصله می گیرد یا هر دو نیمه از یکدیگر فاصله می گیرند. این بالا رفتن و پایین آمدن نیمه ی هندوانه به وسیله حرکت مستقیم است بنابراین اگر بخواهید فلک را خرق کنید حتما باید یک حرکت مستقیم را بپذیرد و فلک چنانچه در جای خودش ثابت شده نه حرکت مستقیم به صورت تحمیلی دارد و نه حرکت مستقیم به صورت طبیعی دارد. پس خرق و التیامی که احتیاج به حرکت مستقیم دارد در فلک وجود ندارد.
نکته: خرق و التیام را هیچ فیلسوفی « نه مشاء، نه اشراق و نه حکمت متعالیه » اجازه نمی دهد و در مورد شق القمر وارد بحث نمی شوند متکلمین خرق و التیام افلاک را اجازه می دهند لذا شق القمر را به راحتی توجیه می کنند اما فلاسفه خرق و التیام را اجازه نمی دهند و در مساله ی شق القمر اصلا وارد نمی شوند و می گویند این یک مساله ی جزئی است و فلسفه به جزئیات کاری ندارد بحث ما کلی است.
ص: 173
توضیح عبارت
فصل فی احوال الجسم المتحرک بالاستداره و ما یجوز علیه من اصناف التغیر و ما لا یجوز
این فصل درباره حالات جسم متحرک بالاستداره است آن هم از این حیث که تغییر می کند یا تغییر نمی کند. به حالات دیگرش کاری نداریم لذا در دنباله ی عبارت می فرماید « و ما یجوز علیه من اصناف التغییر و ما لا یجوز ».
« من اصناف التغییر » بیان برای « ما » است یعنی نوع تغیری که بر این جسم جایز است و نوع تغیری که بر این جسم جایز نیست. مثلا تغیّرِ وضعی رواست ولی تغیّرِ خرق و التیامی روا نیست.
نکته: در شهاب سنگ دیده می شود حرکت مستقیم واقع می شود چون طبق نظر قدما دود به سمت بالا می رود که حرکتش به صورت مستقیم است نه مستدیر. تفاوت بین قدیم و جدید در توجیه آن است که امروزه می گویند این، در جوّ داخل می شود ولی قدما می گفتند از جوّ بالا می رود.
نقول اولا
کلمه « اولا » در هر جا می آید بدنبالش نیاز به « ثانیاً » دارد ولی در عبارت مصنف لفظ « ثانیا » نمی آید. از این قبیل عبارات، مصنف زیاد دارد ولی هیچ وقت یادش نمی رود که « ثانیا ً » را بیان کند ولی با تعبیر دیگری بیان می کند. در صفحه 27 سطر اول می فرماید « ثم نقول » که بمنزله « ثانیا نقول » است.
ان الجسم الذی لیس فیه مبداً حرکه مستقیمه بالطبع فلیس من شانه ان ینخرق
مصنف مبدء حرکت بالقسر را بیان نمی کند، مبدء حرکت بالطبع را بیان می کند ولی چون از طریق قسر، طبع را کشف کرد ما _ یعنی استاد _ قسر را مطرح کردیم خود مصنف هم بعداً مطرح می کند و الا آنچه برای مصنف مهم می باشد حرکت طبعی است. اگر چیزی بالطبع حرکت مستقیم نداشت قابل خرق و التیام نیست ولی از کجا می فهمیم که بالطبع حرکت مستقیم دارد یا ندارد؟ می گوید به سراغ قسر برو و ببین آیا قسراً حرکت مستقیم را قبول می کند یا نمی کند. اگر قسراً قبول کرد بدان که طبعاً هم حرکت مستقیم را دارد.
ص: 174
ترجمه: جسمی که در آن مبدأ حرکت مستقیمِ بالطبع نیست نمی تواند منخرق شود و شکاف بردارد.
و ذلک لان الانخراق لا یمکن ان یوجد الا بحرکةٍ من الاجزاء علی استقامه
در نسخه خطی « علی الاستقامه » آمده که هر دو صحیح است.
« من » در « من الاجزاء » نشویه است مصنف از اینجا شروع به اثبات کردن می کند.
مثال به هندوانه را در ذهن بیاورید وقتی هندوانه می خواهد خرق پیدا کند جزئی از این جسم به سمت بالا یا پایین حرکت پیدا می کند. پس ممکن نیست جسمی خرق پیدا کند مگر اینکه جزئش، حرکت مستقیم کند و الا خرقی اتفاق نمی افتد.
ترجمه: و آن « یعنی اینکه می گوییم اگر چیزی حرکت مستقیم نداشت خرق پیدا نمی کند » به این جهت است که انخراق « یعنی قبول خرق » ممکن نیست مگر اینکه یافت شود به وسیله حرکتی که ناشی از اجزاء می باشد « یعنی اجزاء حرکت می کنند آن هم » علی الاستقامه « یعنی اجزاء، باید حرکت استقامه ای کنند تا خرق اتفاق بیفتد ».
او مرکبه من استقامات من جهات النافذ الخارق
« او مرکبه » عطف بر « من الاجزاء » است و صفت برای حرکت می شود.
آیا همه ی اجزاء حرکت می کنند یا یک جزء حرکت می کند یا بعضی حرکت می کند؟ عبارت مصنف، مطلق است و با همه سازگاری دارد. اگر یک جزء، حرکت کند کافی می باشد برای واقع شده خرق. اگر چند جزء حرکت کنند کافی می باشد برای واقع شدن خرق. اما اگر همه اجزاء بخواهد جدا شود این را انتقال می گویند نه خرق.
ص: 175
در جایی که یک جزء حرکت می کند یک حرکت خواهد بود اما در جایی که چند جزء حرکت می کند مثلا این جسم را با چاقو برش ندهیم که دو جزء پیدا کند بلکه یک سنگی پرتاب کردیم تا شکسته شود. در اینصورت افراد زیادی پراکنده می شوند و حرکت می کنند حرکت آنها علی الاستقامه است. این حرکت را حرکت بسیط می گذاریم چون با یک جسم حرکت می کند ولی اگر چند جسم حرکت کند همه به سمت بالا یا به سمت پایین، حرکات بسیطه است ولی اگر به طوری این هندوانه شکسته شود که یکی به سمت بالا و یکی به سمت پایین رفت حرکت مرکبه می گویند. مصنف می فرماید اگر اینگونه هم باشد اشکال ندارد چون در خرق ممکن است اینگونه باشد که یک جزء بالا و جزء دیگر پایین برود. آنچه که لازم است این می باشد که جزئی حرکت کند که حرکتش بسیط است اما وقتی اجزاء حرکت می کنند ممکن است حرکات بسیطه تشکیل دهند و ممکن است حرکت واحده ی مرکبه تشکیل دهند یعنی ممکن است همه ی آنها به یک سمت بروند و حرکات بسیطه کنند و ممکن است یکی به سمت بالا و یکی به سمت پایین برود که حرکت مرکبه بشود. فرقی نمی کند که چه حرکت، بسیط باشد چه مرکب باشد علی الاستقامه است یعنی حرکت مستقیم است بنابراین چیزی که می خواهد خرق شود باید حرکت مستقیم داشته باشد حال یا حرکت مستقیمِ بسیط یا حرکت مستقیمِ مرکب داشته باشد.
ترجمه: ممکن نیست که یافت شود مگر به حرکت از اجزاء به طور مستقیم « که این، حرکت بسیط است. فرق نمی کند که یک جزء حرکت کند یا چند جزء حرکت کند » یا به حرکتی که مرکب باشد از حرکتهای مستقیم « که بعضی به سمت بالا و بعضی به سمت پایین است یا بعضی به سمت راست و بعضی به سمت چپ یا بعضی به سمت جلو است و بعضی به سمت عقب است. توجه کنید حرکت هایی که به سمت جهات مختلف باشند اگر جمع شوند حرکت مرکب می شوند و حرکت هایی که همه به یک سمت باشند اگر جمع شوند حرکات بسیطه می شوند. مصنف می فرماید فرق نمی کند که بحرکةٍ من الاجزاء باشد یا بحرکةٍ مرکبه باشد. چون حرکت، حرکت مستقیم است پس آن جسمی که خرق را قبول می کند باید حرکت مستقیم داشته باشد چه حرکت مستقیم بسیط یا حرکت مستقیم مرکب، فرق نمی کند ».
ص: 176
« من جهات النافذ الخارق »: این عبارت متعلق به « حرکه » است یعنی بیان می کند که این حرکت از کجا شروع می شود. می فرماید از همان جهتی که آن نافذ وارد می شود. مراد از نافذ در مثال ما چاقو بود. مصنف به کلمه « نافذ » اکتفا نمی کند و لفظ « خارق » را هم بدنبالش می آورد یعنی از همان جهتی که چاقو وارد می شود حرکت استقامه ای شروع می شود.
ترجمه عبارت به اینصورت می شود: این حرکت علی استقامه، حاصل می شود از همان جهاتی که نافذ خارق ایجاب و اقتضا کرد که آن جهت گاهی فوق است چون از پایین به بالا می رود و گاهی سفل است چون از بالا به پایین می رود. گاهی از راست به چپ و یا بر عکس. گاهی از جلو به عقب یا بر عکس است. بستگی دارد که این خارق چگونه وارد شود.
و بالجمله من جهات الخرق
مصنف ابتدا بیان کرد از همان جهتی که این نافذ وارد می شود و خرق می کند. الان آن را کلی تر می کند و می گوید از همان جهتی که خرق وارد می شود حرکت مستقیم از همان جهت وارد می شود.
و کل جسم قابل للحرکه المستقیمه قسراً ففیه مبدأ حرکه مستقیمه طبعا
تا اینجا روشن شد که خرق، مخصوص جسمی است که حرکت مستقیم طبعی داشته باشد الان بحث را ادامه می دهد که حرکت مستقیم طبعی برای جسمی است که حرکت قسری مستقیم را بپذیرد.
در نسخه خطی به صورت « ففیه مبدأ میل حرکه مستقیمه » آمده که دقیق تر است چون مبدء میل، ایجاد میل می کند و با حصول میل، حرکت حاصل می شود پس مبدء، ابتدا میل را درست می کند بعداً این میل، حرکت را تولید می کند اما عبارتی که در کتاب آمده اشکال ندارد و مراد از « مبدء » را مبدء با واسطه می گیریم که واسطه اش میل است و آن واسطه، ذکر نشده است اما چون در نسخه کلمه « میل » آمده بهتر این است که این کلمه اضافه شود.
ص: 177
ملاحظه کنید جسمی مثل سنگ که بر روی زمین قرار گرفته در آن میل وجود ندارد میل، عبارتست از همان فشاری که از جسم احساس می شود مثلاً مشکِ پُر از هوا را زیر آب می کنید حس می کردید که فشار به بالا می آورد به این، میل می گویند. یا وقتی سنگ را بالا می بردید و آن را رها می کنید دست خودتان را زیر آن می گیرید احساس سنگینی می کنید. فشاری که بر دست شما وارد می کند برای میل است.
میل در مقابل جاذبه است. جاذبه این است که آن را می کِشد اما میل آن است که خودش پایین می رود یا بالا می رود. مثل دود که میل به بالا دارد و سنگ، میل به پایین دارد. اما سنگی که بر روی زمین قرار دارد میلش بالقوه است. یعنی مبدء میل « که طبیعت است » را دارد ولی خود میل را ندارد به محض اینکه آن را بالا بردید میل پیدا می کند و سنگینی هست اما وقتی آن را رها می کنید آن میل اثر می کند و حرکت می کند.
نکته: حرکت قسری هم با میل انجام می شود و با همین میل طبیعی ا نجام می گیرد ولی میلی که مقسور شده است. در یک وقت که میل، قسر ندارد و آزاد می باشد حرکت طبیعی می کند.
اذ قد عرفت ان ما لا میل له فلا یقبل القسر الیه
در فصل 12 از مقاله چهارم از فن اول خوانده شد که هر چیزی که میل طبیعی ندارد قسر هم قبول نمی کند. جایی که قسر را قبول کرد کشف می شود که میل طبیعی دارد. این جمله مصنف را اگر عکس نقیض کنید می شود « ما یقبل القسر فله میل ».
ص: 178
و اذا کانت الاجزاء التی تقسر عن میل لها ممانع للقسر مایلةً الی جهه الالتئام عن الخرق او امکن لها ذلک فیکون فیها مبدأ میل الی الالتئام
این عبارت دنباله ی استدلال است اگر سر خط نوشته شده اشکال ندارد ولی می تواند سر خط هم نباشد.
مصنف می خواهد نتیجه بگیرد هر جسم منخرقی دارای مبدء مستقیم است. تا الان مصنف بیان کرد اگر چیزی مبدء حرکت مستقیم نداشته باشد قابل خرق نیست الان می خواهد بیان کند هر چیزی که قابل خرق است حتماً مبدء میل مستقیم در آن وجود دارد تا بعداً بگوید آنچه که در آن مبدء میل مستقیم وجود ندارد مثل افلاک، قابل خرق نیست.
توضیح: مصنف یکبار امکان خرق را فرض می کند و یکبار وقوع خرق را فرض می کند. در هر دو حال، استدلال می آورد و نتیجه ی مطلوب را می گیرد. مصنف می فرماید اگر چیزی خرق برایش ممکن باشد التیام هم برایش ممکن است یعنی خرق قسری برایش ممکن باشد التیام طبیعی هم برایش ممکن است. لازمه ی این مطلب این است که در وقت التیام، حرکت طبیعی کند علی الاستقامه. وقتی حرکت طبیعی برای آن ممکن شد خرق هم ممکن می شود.
فرض دیگر این است که نمی گوییم خرق، ممکن است بلکه می گوییم خرق، واقع شده است. همانطور که اشاره شد بعد از وقوع خرق اگر آن تحمیل و قسر از بین برود التیام به طور طبیعی انجام می شود. التیام به معنای حرکت بازگشت است و به صورت طبیعی می باشد پس باز هم در جایی که خرق واقع می شود حرکت مستقیم واقع می شود و در جایی که خرق ممکن است حرکت مستقیم، ممکن می باشد.
ص: 179
ملاحظه کردید که ما خرق را به حرکت مستقیم پیوند دادیم پس می توان نتیجه گرفت آنچه که حرکت مستقیم ندارد خرق ندارد. فلک، حرکت مستقیم ندارد پس خرق ندارد.
توضیح عبارت: لفظ « الاجزاء » اسم « کانت » و « مایله » خبر « کانت » است و عبارت « التی تقسر عن میل لها ممانع للقسر » جمله معترضه است که مصحح آن را داخل دو ویرگول قرار داده است. در این جمله ی معترضه سه مطلب هست یکی با لفظ « التی تقسر » و دیگری با لفظ « عن میل لها » سومی با لفظ « ممانع للقسر » که صفت برای « میل » است بیان می شود. عبارت « فیکون فیها مبدأ میل الی الالتئام » جواب « اذا » است یعنی اگر اینگونه است که اجزاء بعد از خرق، میل به التیام دارند یا لااقل این مساله در مورد آنها امکان دارد معلوم می شود هر جسمی که منخرق شد مبدء میل مستقیم دارد. عبارت « فکل جسم منخرق ففیه مبدأ میل مستقیم » متفرع بر جواب می شود.
« التی تقسر عن میل لها ممانع للقسر » : این عبارت به دو صورت معنا می شود یکی اینکه لفظ « عن میل لها » متعلق به « تقسر » باشد همانطور که ظاهر عبارت همین است یعنی اجزائی که از آن میل طبیعی که دارند بیرون می آیند اما با قسر بیرون می آیند نه با اختیار. آن میل چه میلی است؟ بیان می کند میلی است که در مقابل قسر مقاومت می کند.
ترجمه این عبارت به اینصورت می شود: اجزائی که قسر را قبول می کنند از آن میلی که برای آنها هست یعنی قسر بر آن میل می آید و لذا میل که مبتلا به این مزاحم می شود با این مزاحم، ممانعت و مقاومت می کند. اینطور نیست که در مقابل تحمیلی که به آن شده، ساکت باشد و مقاومت نکند.
ص: 180
معنای دیگر این است که « التی تقسر » یعنی « التی تقبل القسر » و جمله در اینجا تمام می شود و عبارت « عن میل لها » متعلق به « مایله » می شود یعنی « مایله عن میل لها » یعنی چون قسر را قبول کرده از آن میل که برایش بوده منحرف شده اما آن میل، در مقابل این قسر و انحراف، مقاومت می کند و سعی می کند دوباره به جای اولش برگردد اگر این عبارت به اینصورت معنا شود راحت تر معنا می گردد.
خلاصه: فلاسفه معتقدند افلاک که حرکت مستدیر دارند نه مستقیم، قابل خرق نیستند یعنی نمی توان آنها را شکافت. اگر کسی بتواند آنها را بشکافد قابل التیام نیستند یعنی نمی توان آنها را دوباره کنار یکدیگر قرار داد و جوش داد و متصل کرد در این فصل مصنف می خواهد بررسی کند که چه صنف تغییری برای فلک جایز است و چه صنف تغییری برای فلک جایز نیست. مصنف برای اثبات این مدعا ثابت می کند که افلاک مبدء حرکت مستقیم ندارند یعنی در طبعشان میل به حرکت مستقیم نیست. این مطلب به اینصورت ثابت می کنند که افلاک حرکت مستقیم را بالقسر قبول نمی کنند. نتیجه می گیرد که پس حرکت مستقیم را بالطبع انجام نمی دهند
موضوع: 1 _ ادامه بیان این مطلب که افلاک دارای خرق و التیام نیستند 2 _ افلاک، رطب و یابس نیستند/ بیان احوال جسم متحرک بالاستداره/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
ص: 181
و اذا کانت الاجزاء التی تقسر عن میل لها ممانع للقسر مایلةً الی جهه الالتئام عن الخرق او امکن لها ذلک فیکون فیها مبدأ میل الی الالتئام (1)
بحث در این بود که فلک یا جسمی که حرکت مستدیر دارد قابل خرق و التیام نیست و اینچنین تغییری در آن راه ندارد و برای اثبات این مطلب اینچنین گفته شد: چیزی که قابل حرکت مستقیم نیست نمی تواند خرق را بپذیرد زیرا خرق مستلزم حرکت مستقیم است و چیزی که حرکت مستقیم را نمی پذیرد نمی تواند آنچه را هم که مستلزم حرکت مستقیم است را بپذیرد پس فلکی که حرکت مستقیم دارد و حرکت مستقیم برای آن ممتنع است نمی تواند خرقی را که مستلزم حرکت مستقیم است را بپذیرد یعنی فلک دارای خرق نیست. برای توضیح این مطلب اینگونه گفته شد که اگر خرقی بخواهد صورت بگیرد باید اجزاء جسمِ منخرق حرکت مستقیم کنند به بیانی که جلسه قبل گفته شد و اگر با خرق، حرکت مستقیمِ قسری انجام داد باید با طبع به سمت التئام برگردند در اینصورت لازم می آید که حرکت مستقیمِ طبعی داشته باشند. مصنف حرکت مستقیم « چه قسری و چه طبعی » را در فلک منع کرد و بیان کرد چیزی که قسری را نمی پذیرد طبیعی را هم نمی پذیرد. فلک، حرکت قسری را نپذیرفت. حرکت مستقیم طبیعی را هم نمی پذیرد. اصلا میل به حرکت مستقیم ندارد و اگر میل به حرکت مستقیم ندارد اجزائش هم میل ندارند بنابراین خرقی که اجزاء را وادار به حرکت مستقیم می کنند راه پیدا نمی کند. این مطالب در جلسه قبل بیان شد. الان مصنف می فرماید اگر اجزاء فلک اینچنین است که قسر حرکت مستقیم را نمی پذیرند. می توان گفت خرق را نمی پذیرند ولی اگر اجزاء طوری بودند که این قسر را پذیرفتند یعنی بالقسر، خرق شدند اینها مایل به التئام می شوند بالطبع. یعنی این اجزاء اگر بالقسر، حرکت مستقیم کردند و از جای خودشان بیرون رفتند بعد از اینکه قسر تمام می شود بالطبع می توانند به جایگاه خودشان برگردند و التئام پیدا کنند در اینصورت میل طبیعی به حرکت مستقیم برای آنها درست می شود. همچنین اگر خرق، حاصل نشد و فقط ممکن بود باز هم بازگشت به جایگاه اصلی یعنی التئام، ممکن خواهد شد. و التئام به صورت حرکت مستقیم انجام می گیرد پس لازم می آید که حرکت مستقیم برای جسم فلک، واقع شود یا ممکن باشد و ما ثابت کردیم که حرکت مستقیم برای جسم فلک نه ممکن است نه واقع است.
ص: 182
مصنف اینطور نتیجه گرفت که اگر جسمی توانست به وسیله ی قاسر خرق بشود به وسیله ی میل طبیعی خودش باید التیام بپذیرد. و میل به التیام یا التیام، به حرکت مستقیم انجام می شود پس این جسم میل به حرکت مستقیم دارد نتیجه گرفته می شود که اگر جسمی، خرق را پذیرفت میل به حرکت مستقیم دارد. حال این را عکس نقیض می کنیم می شود: اگر جسمی میل به حرکت مستقیم نداشت خرق را نمی پذیرد. فلک اینگونه است که میل به حرکت مستقیم ندارد پس خرق را نمی پذیرد.
نکته: خرق به توسط قاسر انجام می گیرد لا اقل این است که جسم مثلا خشک می شود و تَرَک می خورد. یا یک قاسر بیرونی، خرق را واقع می کند. این، حرف خوبی است بنابراین خرق در جایی واقع می شود که قسر، امکان ورود داشته باشد و چون در فلک، قسر قابلیت ورود ندارد پس خرق هم وارد نمی شود همانطور که قسر ممنوع است خرق هم ممنوع است. این استدلال، استدلال خوبی است ولی مصنف نمی تواند این استدلال را بیاورد چون هنوز ثابت نکرده که فلک، قابل قسر نیست. این را باید بعداً اثبات کند.
توضیح عبارت
و اذا کانت الاجزاء التی تقسر عن میل لها ممانع للقسر مایلةً الی جهه الالتئام عن الخرق او امکن لها ذلک فیکون فیها مبدأ میل الی الالتئام
عبارت « التی تقسر عن میل لها ممانع القسر » در جلسه قبل توضیح داده شد. عبارت « ممانع للقسر » را صفت برای « میل » گرفتیم و « عن میل » را یکبار متعلق به « تقسر » و یکبار متعلق به « مایله » گرفتیم. این را دیگر تکرار نمی کنیم.
ص: 183
« عن الخرق » متعلق به « مایله » است.
ترجمه: اگر اجزاء یک جسمی، از خرق مایل به التئام شد « یعنی خرق را داشت و از آن خرق به التئام برگشت » یا برای اجزاء، خرق ممکن بود « نه اینکه خرق، واقع بود اگر خرق، واقع بود میل به التئام هم واقع است و اگر خرق ممکن بود میل به التئام هم ممکن می شود ». در این اجزاء مبدء میل به التئام است « وقتی می بینیم میل به التئام دارد معلوم می شود که مبدء میل را دارد ».
و ذلک علی الاستقامه ضرورة
ترجمه: التئام هم به طور استقامت اتفاق می افتد بالضروره و بالبداهه.
فکل جسم منخرق ففیه مبدأ میل مستقیم
پس اگر التئام با حرکت مستقیم است. جسمی که میل به التئام دارد قهراً میل به حرکت مستقیم خواهد داشت پس هر جسمی که منخرق می شود در آن میل مستقیم است.
ترجمه: هر جسمی که منخرق باشد « یعنی قبول خرق کند » معلوم می شود که در آن میل مستقیم است.
فما لیس فیه مبدأ میل مستقیم فلیس قابلا للخرق
مصنف عبارت « فکل جسم منخرق ففیه مبدأ میل مستقیم » را می خواهد عکس نقیض کند به همین صورت می شود که بیان شده.
در عکسِ نقیض، موجبه کلیه به موجبه ی کلیه عکس می شود اما در عکس مستوی، سالبه ی کلیه به سالبه کلیه عکس می شود. در اینجا موجبه ی کلیه آمده « فکل جسم منخرق ففیه مبدأ میل مستقیم ». که محمول و موضوع نفی می شود و جای آن عوض می گردد به اینصورت در می آید « فکل ما لیس فیه مبدء میل مستقیم لیس بمنخرق » یعنی هر جسمی که مبدأ میل مستقیم در آن نیست انخراق برای آن نیست.
ص: 184
به این قضیه ی عکس توجه کنید که لفظ « لیس » بر موضوع و محمول داخل شده نه بر نسبت. اگر بر نسبت وارد می شد قضیه، سالبه ی شد.
ترجمه: چیزی که دارای مبدأ میل مستقیم نیست قابل خرق نیست.
فالجسم المحدد للجهات الذی فیه مبدأ میل مستدیر فقط لیس قابلا للخرق
عبارت قبلی، کبری بود. این عبارت بیان نتیجه می کند. قیاس به این صورت است:
صغری: « الجسم المحدد للجهات لیس فیه مبدء میل مستقیم ».
کبری: « و کل ما لیس فیه مبدأ میل مستقیم لیس قابلا للخرق ».
نتیجه: « فالجسم المحدد للجهات لیس قابلا للخرق ».
مراد از جسم محدد جهات همان فلک نهم است که حرکت مستقیم ندارد حرکتش منحصراً حرکت مستدیر است. علت اینکه به آن محدد الجهات گفته شده این است که چون جهت علو و سفل به توسط همین فلک روشن منی شود به اینصورت که به مرکزش جهت سفل را تعیین می کند و به محیطش جهت علو را تعیین می کند. به عبارت دیگر هر جسمی که به سمت مرکز آن فلک برود به سمت پایین آمده است و هر جسمی که به سمت محیطِ آن فلک برود به سمت بالا آمده است.
نکته: قبلا بیان کردیم مباحثی که در افلاک می شود غالب آنها یا همه آنها را درباره ی محدد للجهات مطرح می کنیم و در سایر افلاک، نتیجه می گیریم مگر اینکه سایر افلاک در آن حکم با محدد الجهات تفاوت کنند لذا مصنف جسم محدد الجهات را مطرح کرده است و بعداً آن را در سایر افلاک جاری می کند و نتیجه می گیرد همانطور که محدد الجهات قابل خرق نیست بقیه افلاک هم قابل خرق نیستند به همان دلیلی که محدد الجهات قابل خرق نبود.
ص: 185
ترجمه: پس جسم محدد الجهات که در آن مبدأ میل مستدیر است « و میل مستقیم ندارد » قابل خرق نیست.
و من هذا یعلم انه لیس برطب و لا یابس فان الرطب هو الذی یتشکل و ینخرق بسرعه و الیابس هو الذی بقبل ذلک ببطء
بحث بعدی این است که آیا می توان گفت افلاک، رطب یا یابس هستند؟
مصنف جواب می دهد خیر. ابتدا رطب و یابس را معنا می کنیم.
معنای رطب: جسمی که به سرعت خرق می شود و به سرعت، شکل می پذیرد. مثلا آب را ملاحظه کنید که به راحتی می توان آن را شکافت و به آن شکل داد. هوا هم به همین صورت است. لذا می گویند هوا و آب رطب هستند. توجه کنید که رطب به معنای تری نیست اگرچه به معنای تری هم می آید هکذا یابس به معنای خشکی نیست اگرچه به معنای خشکی هم می آید.
معنای یابس: جسمی که به سختی خرق می شود و به سختی، شکل را قبول می کند.
پس هر دو جسمِ رطب و یابس، خرق و شکل را قبول می کنند ولی تفاوتشان این است که رطب، به آسانی قبول می کند ولی یابس، به سختی قبول می کند. بنابراین فلکی که اصلا خرق را قبول نمی کند نه می تواند رطب باشد نه می تواند یابس باشد.
ترجمه: و از این « که فلک، خرق را قبول نمی کند و در نتیجه شکلش عوض نمی شود » دانسته می شود که فلک نه رطب است نه یابس است « چون چه رطب باشد چه یابس باشد باید بتواند خرق و شکل را قبول کند » به سبب اینکه رطب چیزی است که هم قبول شکل جدید می کند و هم منخرق می شود ولی به سرعه، اما یابس، آن « تشکل و انخراق » را قبول می کند ولی با بطؤ و کندی.
ص: 186
نکته: این دو کیفیت انفعالی « یعنی رطب و یابس » که در عناصر وجود دارند در افلاک وجود ندارند. دو کیفیت فعلی هم داریم که یکی حرارت و یکی برودت است. این دو هم در فلک نفی می شوند ولی نه با این دلیل که خرق، نفی شد.
خلاصه: بحث در این بود که فلک یا جسمی که حرکت مستدیر دارد قابل خرق و التیام نیست و اینچنین تغییری در آن راه ندارد و برای اثبات این مطلب اینچنین گفته شد: چیزی که قابل حرکت مستقیم نیست نمی تواند خرق را بپذیرد زیرا خرق مستلزم حرکت مستقیم است و چیزی که حرکت مستقیم را نمی پذیرد نمی تواند آنچه را هم که مستلزم حرکت مستقیم است را بپذیرد پس فلکی که حرکت مستقیم دارد و حرکت مستقیم برای آن ممتنع است نمی تواند خرقی را که مستلزم حرکت مستقیم است را بپذیرد یعنی فلک دارای خرق نیست. مصنف در ادامه می فرماید اگر اجزاء فلک اینچنین است که قسرِ حرکت مستقیم را نمی پذیرند. می توان گفت خرق را نمی پذیرند ولی اگر اجزاء طوری بودند که این قسر را پذیرفتند یعنی بالقسر، خرق شدند اینها مایل به التئام می شوند بالطبع. همچنین اگر خرق، حاصل نشد و فقط ممکن بود باز هم بازگشت به جایگاه اصلی یعنی التئام، ممکن خواهد شد. و التئام به صورت حرکت مستقیم انجام می گیرد پس لازم می آید که حرکت مستقیم برای جسم فلک، واقع شود یا ممکن باشد و ما ثابت کردیم که حرکت مستقیم برای جسم فلک نه ممکن است نه واقع است. بحث بعدی این است که افلاک، رطب یا یابس نیستند.
ص: 187
مصنف ابتدا رطب و یابس را معنا می کند. رطب یعنی جسمی که به سرعت خرق می شود و به سرعت، شکل می پذیرد. مثل آب. یابس یعنی جسمی که به سختی خرق می شود و به سختی، شکل را قبول می کند. فلک که اصلا خرق را قبول نمی کند نه می تواند رطب باشد نه می تواند یابس باشد.
موضوع: جسم مستدیر الحرکة قابل کون و فساد نیست/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
ثم نقول ان کل جسم قابل للکون و الفساد قضیه مبدأ حرکه مستقیمه (1)
فصل چهارم درباره خصوصیات جسم مستدیر الحرکات بود. دو تا از این خصوصیات و احکام ذکر شد.
بیان خصوصیات جسم مستدیر الحرکات:
خصوصیت اول: این جسم مستدیر الحرکات قابل خرق و التیام نیست یعنی ممکن نیست که شکافته شود و بعد از شکافتن التیام پیدا کند.
خصوصیت دوم: اینچنین جسمی، نه رطب است و نه یابس است. چون لازمه ی رطب و یابس بودن، خرق و التیام است وقتی خرق و التیام جایز نبود رطب بودن و یابس بودن، هم جایز نیست.
خصوصیت سوم: جسم مستدیر الحرکات قابل کون و فساد نیست.
قبل از ورود در استدلال ابتدا فرق بین کون و فساد با خرق و التیام بیان می شود. در خرق و التیام، صورت آن جسم باقی است و زائل نشده است. فقط حالتی از حالات عوض می شود. حالت اتصال برای این جسم بود که خرق می شود و انفصال پیدا می کند یا حالت انفصال برای این جسم بود التیام پیدا می کند و متصل می شود. اما در کون و فساد، صورت هم تبدل پیدا می کند یعنی صورتی از بین می رود که به آن، فساد می گویند و صورتی متکّون می شود که به آن، کون گفته می شود. الان بحث در کون و فساد است که آیا جسم مستدیر الحرکات می تواند کون و فساد پیدا کند؟ یعنی آیا می تواند صورتی را از دست بدهد و صورت دیگر را بگیرد یا کون و فساد در آن راه ندارد؟
ص: 188
مصنف می فرماید در فلک یا در جسم مستدیر الحرکات، کون و فساد هم نیست. مصنف ابتدا ادعایی می کند که مرادش از آن ادعا، عکس نقیض است. مصنف ابتدا می فرماید هر جسمی که قابل کون و فساد است دارای حرکت مستقیم است و مبدء حرکت مستقیم برای آن حاصل است. این مطلب را اگر عکس نقیض کنید به اینصورت در می آید: هر جسمی که مبدء حرکت مستقیم ندارد و حرکتش منحصراً حرکت مستدیر است قابل کون و فساد نیست. همانطور که ملاحظه می کنید آنچه در اینجا به عنوان مدعا مطرح می شود در واقع عکس نقیضِ آن، مدعاست. اگر خود قضیه صادق باشد عکس نقیضش هم صادق است. مصنف استدلال را بر اساس همین اصل مطرح می کند که وجه قابل کون و فساد است حرکت مستقیم دارد. سپس در پایان نتیجه می گیرد که اگر چیزی حرکت مستقیم نداشت و حرکتش مستدیر بود قابل کون و فساد نیست.
بیان دلیل: شیئی را فرض کنید که قابل کون و فساد است. سپس حکم می کنیم به اینکه دارای مبدء حرکت مستقیم است. توجه کنید « قابلیت کون و فساد » موضوع است و « اینکه دارای مبدء حرکت مستقیم است »، محمول می شود. این قضیه با این موضوع و محمول، مدعا می شود که مصنف در صدد اثبات آن است. مصنف اینگونه استدلال را شروع می کند و می گوید:
وقتی خداوند _ تبارک _ این جسم را متکوِّن کرد و این جسم در جهان وجود گرفت دو حالت پیدا می کند:
حالت اول: این شیء در غیرمحلِ طبیعی خودش متکون شود. این دو صورت پیدا می کند:
ص: 189
صورت اول: این جسمِ متکوّن در همان جا ساکن می ماند و حرکت نمی کند. این صورت، غلط است چون لازم می آید جسمی که محل طبیعی اش، جای دیگر است، همین جایی که قرار گرفته مکان طبیعی اش باشد. به عبارت دیگر در غیر موضع طبیعی خودش آرام و قرار بگیرد در حالی که هیچ جسمی در غیر محل طبیعی خودش باقی نمی ماند. همه جسم ها با حرکت کردن، خودشان را به محل طبیعی خودشان می رسانند پس نمی توان گفت که این جسم دارای دو حیّزِ طبیعی است که یکی حیّزِ طبیعی باشد که پایین است و اگر به آنجا برسد ساکن می شود و یکی حیّزِ طبیعی است که بالا می باشد و اگر به آنجا برسد ساکن می شود.
صورت دوم: این جسمِ متکوّن، ساکن نماند و به سمت مکان طبیعی خودش حرکت کند.
مصنف می فرماید این فرض را باید رسیدگی کرد که آیا با حرکت مستدیر به مکان خودش بازگشت می کند یا با حرکت مستقیم بازگشت می کند؟ اگر با حرکت مستدیر بتواند به مکان طبیعی خودش برسد، در اینصورت مدعای مصنف ثابت نمی شود. چون مدعای مصنف این بود که جسمی که قابل کون و فساد است حرکت مستقیم می کند نه حرکت مستدیر. پس اگر معلوم شود که با حرکت مستدیر به مکان طبیعی خودش برگشت، مدعا اثبات نمی شود لذا باید اثبات شود که با حرکت مستقیم به مکان طبیعی خودش برمی گردد.
مصنف اینگونه اثبات می کند: در حرکت مستدیر، جسم به مطلوب خودش که می رسد دوباره از آن مطلوب بیرون می آید و آن مطلوب را ترک می کند چون وضع حرکت مستدیر اینگونه است که به هر نقطه ای که می رسد در آنجا متوقف نمی شود و عبور می کند. فرض کنید در قسمتِ مشرق، مکان طبیعی برای این جسم بود این جسم همانطور که در حال دور زدن است به مشرق « یعنی به مکان طبیعی خودش » می رسد دوباره از مشرق بیرون می آید و به طرف شمال و جنوب می رود. این جسم از مکان طبیعی خودش بیرون می آید. به طبیعت خودش وارد این مکان شد و با همین طبیعت از آن مکان بیرون رفت. اگر این وضع اتفاق بیفتد لازم می آید که شیء، هم به یک مکان میل داشته باشد « یعنی میل به ورود داشته باشد و آن مکان را طلب کند » و هم از آن مکان میل داشته باشد « یعنی میل به خروج داشته باشد و از آن مکان فرار کند » یعنی یک جسم هم به محل طبیعی خودش مایل باشد هم از محل طبیعی خودش متنفر باشد و خارج گردد. بله ممکن است میل به آن مکان، بالطبع و نفرتش بالقسر باشد یا بر عکس باشد ولی هر دو اگر بخواهد بالطبع باشد امکان ندارد.
ص: 190
صورت دوم: این جسمِ متکون به سمت مکان طبیعی خودش حرکت می کند. این دارای اقسامی است که بعداً بیان می شود.
حالت دوم: این شیء در محل طبیعی خودش متکون شود. این دو صورت پیدا می کند:
صورت اول: آن مکان طبیعی قبل از آفرینش این جسم به وسیله ی جسم دیگری پُر شده باشد. این صورت دارای دو قسم است:
قسم اول: این جسمِ متکوّن، آن جسم قبلی را اخراج می کند.
قسم دوم: این جسمِ متکوّن، آن جسم قبلی را می شکافد و خودش وارد می شود.
صورت دوم: آن مکان طبیعی همچنان خالی مانده باشد تا خداوند _ تبارک _ این جسم را بیافریند و آن مکان خالی را اشغال کند.
توضیح عبارت
ثم نقول ان کل جسم قابل للکون و الفساد ففیه مبدأ حرکه مستقیمه
« ثم نقول »: بعد از اینکه دو حکم از احکام جسم مستدیر الحرکات بیان شد، برای بیان حکم سوم اینچنین می گوییم.
ترجمه: می گوییم هر جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدأ حرکت مستقیم است. « این عبارت، مدعای مصنف است که در صدد اثبات آن است بعد از اثبات کردن، آن را عکس نقیض می کند که عکس نقیضش همان مطلوبِ مصنف است.
و ذلک لانه اذا حصل متکونا لم یخل اما ان یکون تکوّنه فی الحیز الذی یخصه بالطبع او فی حیز آخر
« ذلک »: اینکه می گویید اینچنین جسمی دارای مبدء حرکت مستقیم است.
ترجمه: و این مطلب « که می گویید اینچنین جسمی دارای مبدء حرکت مستقیم است » به این جهت است که اگر جسم در حالی که متکون بود، حاصل شد « یعنی خداوند _ تبارک _ آن را از صورت قبلی در آورد و صورت جدید به آن داد و دارای کون جدید شد خالی از این دو حال نیست که یا تکوّن این جسم در همان حیّزی است که طبعا اختصاص به این جسم دارد « یعنی طبیعت جسم، این مکان را طلب می کند و به عبارت دیگر، مکان طبیعی این جسم است » یا خداوند _ تبارک _ این جسم را در حیز دیگری متکوّن کرد نه در حیز طبیعی خودش.
ص: 191
فان کان تکونه فی حیز آخر فاما ان یقف فیه بالطبع
مصنف ابتدا حالت اول را رسیدگی می کند که جسم در غیر محل طبیعی خودش متکون شود. اما حالت دوم را در سطر 7 با عبارت « و ان کان تکونه ... » بیان می کند.
ترجمه: اگر تکوّنِ این جسمی که قابل کون و فساد است در حیز دیگری غیر از حیز طبیعی خودش انجام شود دو صورت پیدا می کند. صورت اول این است که در همان مکانی که حیز خودش نیست به طور طبیعی می ایستد نه اینکه بالقسر بایستد.
فیکون غیر آ حیزه الطبیعی طبیعیا له و هذا محال
حرف « آ » که قبل از « حیزه » آمده باید حذف شود.
مصنف با این عبارت، حکم صورت اول و اشکال آن را بیان می کند.
ترجمه: لازمه ی این صورت، این است که غیرِ حیّزِ طبیعیِ این جسم، حیز طبیعی برای این جسم باشد « یعنی آنچه که حیز طبیعی نیست، حیز طبیعی باشد » و این محال است.
و اما ان یتحرک عنه بالطبع الی حیزه
مصنف با این عبارت، صورت دوم را بیان می کند و آن این است که این جسم از حیز دیگر « که حیز غیر طبیعی است » بالطبع حرکت می کند به حیز طبیعی خودش.
و ذلک کما علمت بمیل مستقیم
مصنف حکم صورت دوم را بیان می کند و می گوید این صورت دوم اشکال ندارد و منتج مطلوب است.
ترجمه: و آن « یعنی چنین حرکتی از مکان غیر طبیعی به سمت مکان طبیعی » چنانچه قبلا دانستی به توسط میل مستقیم انجام می شود « پس معلوم می شود که این جسم دارای میل مستقیم است که حرکت طبیعی مستقیم می کند ».
ص: 192
اذ لا یجتمع المیل الی الشیء مع المیل عنه
مصنف با این عبارت بیان می کند که چرا حرکت طبیعی باید با میل مستقیم باشد؟ چون میل مستدیر باطل است زیرا اگر به میل مستدیر حرکت کند معنایش این است که به سمتی به طور طبیعی بیاید و از آن سمت به طور طبیعی خارج شود یعنی هم میل طبیعی به آن سمت و مکان داشته باشد هم نفرت طبیعی از آن مکان داشته باشد. مصنف در این دلیل، دو مقدمه ذکر می کند تا ثابت کند حرکت به نحو مستقیم است و میل، میل مستقیم است. بنده _ استاد _ آن دو مقدمه را جابجا بیان کردم یعنی مقدمه ی دومی که مصنف آورده را بنده _ استاد _ مقدمه اول آوردم و مقدمه ی اولی که مصنف آورده را بنده _ استاد _ مقدمه دوم آوردم تا مطلب واضح تر شود. مقدمه دوم با عبارت « و فی کل انتقال ... » است یعنی در هر انتقالی به سمت مکانی است. اگر انتقالِ مستقیم نباشد بلکه انتقال مستدیر باشد علاوه بر اینکه میل به سمت آن مکان « یعنی رغبت به آن مکان » دارد میل از آن حیز « یعنی نفرت از آن حیز » هم دارد. مقدمه اول با عبارت « اذ لا یجتمع المیل ... » بیان می شود یعنی میل به سمت شیء با میل از شیء جمع نمی شود به عبارت دیگر رغبت و نفرت از یک چیز ممکن نیست. پس میلی که در اینجا وجود دارد ممکن نیست که مستدیر باشد. و هیچ وقت حرکت مستدیر به سمت مکان طبیعی نیست. آن شیئی که حرکت مستدیر دارد در مکان طبیعی خودش مستقر است و به سمت مکان طبیعی حرکت نمی کند.
ص: 193
نکته: حرکت مستدیر به صورت حرکت وضعی می تواند باشد اما به صورت حرکت مکانی نمی تواند باشد.
ترجمه: زیرا ممکن نیست جسمی، هم میل الی شیء « یعنی الی مکان » داشته باشد هم میل عن الشیء « یعنی میل از همان مکان » داشته باشد.
و فی کل انتقال الی حیز ما سوی الانتقال میل عن ذلک الحیز
کسی سوال می کند که در حرکت مستقیم آیا این اتفاق می افتد که میل و نفرت با هم جمع شود؟ مصنف با این عبارت می فرماید بله. در هر انتقال به حیز، اگر انتقالِ مستقیم نباشد بلکه انتقال مستدیر باشد، علاوه بر اینکه میل به سوی آن حیز است میل از آن حیز هم هست.
و ان کان تکونه فی حیزه الطبیعی فلا یخلو اما ان یصادف الحیز و فیه جسم غیره بالعدد او یصادفه و لاجسم آخر فیه غیره
تا اینجا حکم حالت اول به دو صورتش بیان شد. از اینجا وارد حالت دوم می شود که جسمی در مکان طبیعی خودش آفریده شود دارای سه صورت است چون یا در آن مکان طبیعی، هیچ جسم دیگر نیست و خداوند _ تبارک _ آن مکان را خالی نگه داشته تا این جسم را در آن متکوّن کند یا مکان به وسیله جسم دیگری پُر شده و این جسم جدید که می آید آن جسم اول را اخراج کند یا خرق می کند.
مصنف به اینصورت بحث می کند: مکان طبیعی این جسمِ تازه آفریده شده، یا خالی است یا پُر است و این جسم جدید می آید و آن را اخراج می کند. بحثی از خرق نمی کند در صفحه 28 سطر اول این قسم را با عبارت « و بقی وجه ..... » بیان می کند.
ص: 194
بیان حکم صورت دوم از حالت دوم: اگر مکان طبیعی جسم جدید خالی باشد تا خداوند _ تبارک _ این جسم جدید را در آن مکان خالی قرار دهد و آن را پُر کند. این صورت، واضح است که باطل می باشد چون مستلزم خلا است یعنی لازمه اش این است که قبل از اینکه این جسمِ متکوّن آفریده شود آن مکان، خالی مانده باشد و لو به یک لحظه.
پس باید صورت اول را ملاحظه کرد که آن مکان، قبلا پُر بوده است و این جسم جدید می خواهد آن را پُر کند مثلا مکان به وسیله هوا پُر شده، خداوند _ تبارک _ آب را می آفریند و داخل این گودال می فرستد « این مثال، مثال خوبی نیست. مثال صحیح تر در ادامه بحث بیان می شود » اما هوای گودال چه می شود؟ فرضِ ما الان این است که هوای گودال، اخراج شود این قسم اول از صورت اول است. قسم دوم این است که هوای گودال، شکاف بخورد و فشرده شود و اطراف گودال را پُر کند و وسط گودال خالی بماند و آب در آنجا بیاید.
ترجمه: اگر تکوّنِ این جسمی که قابل کون و فساد است در حیز طبیعی خودش باشد « یعنی خداوند _ تبارک _ آن جسم را در حیز طبیعی خودش بیافریند نه در حیز غیر طبیعی که احتیاج به انتقال داشته باشد » پس خالی نیست از اینکه یا این جسمِ قابل کون و فساد مصادف با همین حیز می شود « یعنی در این حیز می رود » در حالی که در آن حیز، جسمی بوده است غیر از خودش بالعدد.
ص: 195
« بالعدد »: یعنی جسمی که شخصش مغایر با این جسم است نه نوعش. مثلا آنچه که خداوند _ تبارک _ آفریده، آب است آن هم که قبلا این گودال را پُر کرده است آب می باشد. که اینها دو شخص هستند نه دو نوع. اما مثالی که در چند خط قبل بیان شد اختلاف نوعی بود چون مکان به وسیله هوا پُر شده بود و آب آمد و هوا را اخراج کرد. نه اینکه هوا را فشرده کند و آنها را به اطراف ببرد.
نکته: بحث ما در جسمی است که قابل کون و فساد است هر جسم دیگری که قابل کون و فساد باشد را در این مکان بیاورید، غیرِ بالعدد می شود. غیرِ بالنوع در اینجا این نیست که به جای آب، هوا گذاشته شود. غیر بالنوع این است که قابل کون و فساد نباشد. الان در اینجا جسمی فرض می شود که قابل کون و فساد است. اگر یک جسمی مثل جسم فلکی این مکان را پر کرده باشد که نوعش با این جسم جدید فرق کند از محل بحث بیرون است پس قید « بالعدد » آورده شد تا این گونه غیرِ بالنوع ها را خارج کند یعنی آنچه که نوعش کون و فساد ندارد را خارج می کند اما آنچه که نوعش کون و فساد دارد در بحث داخل است چه از سنخ آب باشد چه از سنخ هوا باشد.
« او یصادفه و لاجسم آخر فیه غیره »: این جسم جدید مصادف با این حیز می شود در حالی که جسم دیگری در این حیز، غیر از این جسم جدید نیست. « یعنی هیچ جسمی نیست نه جسم عنصری است نه جسم فلکی است نه آب است نه هوا است. کاملا فضا و حیز خالی است.
ص: 196
فان ورد علی حیزه فشغله هو بکلیته او هو معه جسم آخر من طبیعته فکان حیزه قبل ذلک خالیا و ذلک محال
مصنف از اینجا وارد در بیان حکم این دو صورت می شود.
ترجمه: اگر این جسمِ جدید بر حیز طبیعی خودش وارد شود، این جسمِ جدید مشغول کرده آن حیز را بکلیتِ آن حیز « یعنی همه حیز را پُر کرد این در صورتی است که همه ی حیز از ابتدا خالی باشد وقتی این جسم جدید وارد می شود همه را پُر می کند اما گاهی می بینید یک جسم قدیمی، بخشی از این حیز را پُر کرده و بخش دیگر را خالی گذاشته است. این جسم جدید که می آید بخش خالی را پُر می کند و کنار آن جسم قدیم، در این حیز باقی می ماند. مثلا فرض کنید مقداری خاک در این گودال بوده و این جسم جدید که آب است، می آید و مقداری از این خاک را می شوید ولی بقیه خاک را نمی شوید » یا این جسم جدید « بکلیته آن حیز را پُر نکند بلکه » حیز را پُر کند در حالی که با این جسم جدید، جسم دیگری از طبیعت خودش است « که مجموعا این حیز را پر می کنند » لازمه اش این است که حیزِ این جسم جدید قبل از این اشغال، خالی باشد و این، خلأ است و محال می باشد.
خلاصه: بحث در بیان خصوصیات جسم مستدیر الحرکاتاست که دعبارتند از:
1 _ جسم مستدیر الحرکات قابل خرق و التیام نیست.
2 _ اینچنین جسمی، نه رطب است و نه یابس است.
ص: 197
3 _ جسم مستدیر الحرکات قابل کون و فساد نیست.
مصنف ابتدا ادعایی می کند که مرادش از آن ادعا، عکس نقیض است. مصنف ابتدا می فرماید هر جسمی که قابل کون و فساد است دارای حرکت مستقیم است. این مطلب را اگر عکس نقیض کنید به اینصورت در می آید: هر جسمی که مبدء حرکت مستقیم ندارد و حرکتش منحصراً حرکت مستدیر است قابل کون و فساد نیست. دلیل بر این مطلب این است: شیئی را فرض کنید که قابل کون و فساد است. سپس حکم می کنیم به اینکه دارای مبدء حرکت مستقیم است. این قضیه، مدعا می شود که مصنف در صدد اثبات آن است. مصنف اینگونه استدلال را شروع می کند و می گوید: وقتی خداوند _ تبارک _ این جسم را متکوِّن کرد و این جسم در جهان وجود گرفت دو حالت پیدا می کند:
حالت اول: این شیء در غیرمحلِ طبیعی خودش متکون شود. این دو صورت پیدا می کند:
صورت اول: این جسمِ متکوّن در همان جا ساکن می ماند و حرکت نمی کند. این صورت، غلط است چون لازم می آید جسمی که محل طبیعی اش، جای دیگر است، همین جایی که قرار گرفته مکان طبیعی اش باشد.
صورت دوم: این جسمِ متکوّن، ساکن نماند و به سمت مکان طبیعی خودش حرکت کند.
مصنف می فرماید این فرض را باید رسیدگی کرد که آیا با حرکت مستدیر به مکان خودش بازگشت می کند یا با حرکت مستقیم بازگشت می کند؟ اگر با حرکت مستدیر بتواند به مکان طبیعی خودش برسد، در اینصورت مدعای مصنف ثابت نمی شود. چون مدعای مصنف این بود که جسمی که قابل کون و فساد است حرکت مستقیم می کند نه حرکت مستدیر. لذا باید اثبات شود که با حرکت مستقیم به مکان طبیعی خودش برمی گردد.
ص: 198
مصنف اینگونه اثبات می کند: در حرکت مستدیر، جسم به مطلوب خودش که می رسد دوباره از آن مطلوب بیرون می آید و آن مطلوب را ترک می کند. اگر این وضع اتفاق بیفتد لازم می آید که شیء، هم به یک مکان میل داشته باشد « یعنی میل به ورود داشته باشد و آن مکان را طلب کند » و هم از آن مکان میل داشته باشد یعنی یک جسم هم به محل طبیعی خودش مایل باشد هم از محل طبیعی خودش متنفر باشد.
صورت دوم: این جسمِ متکون به سمت مکان طبیعی خودش حرکت می کند. این دارای اقسامی است که بعداً بیان می شود.
حالت دوم: این شیء در محل طبیعی خودش متکون شود. این دو صورت پیدا می کند:
صورت اول: آن مکان طبیعی قبل از آفرینش این جسم به وسیله ی جسم دیگری پُر شده باشد. این صورت دارای دو قسم است:
قسم اول: این جسمِ متکوّن، آن جسم قبلی را اخراج می کند.
قسم دوم: این جسمِ متکوّن، آن جسم قبلی را می شکافد و خودش وارد می شود.
صورت دوم: آن مکان طبیعی همچنان خالی مانده باشد تا خداوند _ تبارک _ این جسم را بیافریند و آن مکان خالی را اشغال کند.
موضوع: ادامه دلیل بر اینکه جسم مستدیر الحرکه، قابل کون و فساد نیست/ جسم مستدیر الحرکه، قابل کون و فساد نیست/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
ص: 199
و ان صادفه مشغولا بجسم آخر و دفعه هو عنه و اخرجه (1)
بحث در استدلال بر این مدعا بود: جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است وقتی این مدعا اثبات می شود با عکس نقیض آن، مطلوب نتیجه گرفته می شود. فعلا به مطلوب اصلی کاری نداریم بلکه منظور ما این است که هر جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است. وقتی این اثبات شد با عکس نقیض کردنِ این مطلب، مطلوب اصل بدست می آید. مطلوب اصلی این است: هر جسمی که مبدء حرکت مستدیر دارد قابل کون و فساد نیست یعنی افلاک، قابل کون و فساد نیستند یعنی اینچنین نیست که فلک، صورتی را از دست بدهد و صورت دیگر را بگیرد.
مدعا: جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است.
در دلیل بر این مطلب ابتدا تمام شقوق مساله مطرح می شد صورتهایی که باطل بود کنار گذاشته می شد و صورتهایی که باطل نبودند باید مطلوب را نتیجه می دادند.
بیان دلیل: در دلیل اینگونه گفته می شود که در اینجا دو حالت وجود دارد:
حالت اول: این جسم که دارای کون و فساد است در ابتدای تکونش در محل غیر طبیعی متکون شود. این حالت دارای دو صورت است:
صورت اول: این جسم متمکن در همان جا ساکن می ماند و حرکت نمی کند. این فرض باطل شد.
صورت دوم: این جسمِ متمکن به سمت مکان طبیعی خودش حرکت می کند. درباره این فرض بیان شد که حرکت کردنش به سمت مکان طبیعی، با حرکت مستقیم است. پس دارای مبدء حرکت مستقیم است و لذا مطلوب، نتیجه گرفته شد.
ص: 200
حالت دوم: این جسم که دارای کون و فساد است در محل طبیعی متکون شود. این حالت دارای دو صورت است:
صورت اول: مکان طبیعی به توسط جسم دیگری پُر باشد و این جسم جدیدی که متکوّن می شود در آن محل قرار بگیرد. بیان شد که نحوه ی قرار گرفتن در آن محل به دو نحوه است:
قسم اول: این جسمِ قابل کون و فساد، آن جسم قبلی را اخراج می کند و خودش وارد می شود.
قسم دوم: این جسمِ قابل کون و فساد، جسم قبلی را شکاف می دهد و جا را باز می کند تا خودش در آنجا وارد شود.
صورت دوم: مکان طبیعی از ابتدا خالی باشد و این جسم وقتی متکوّن می شود آن محل خالی را پر کند.
نکته: چه وقتی این جسم جدید می تواند آن جسمی را که اشغال کننده ی محل است جابجا کند و خودش را در لابلای آن جسم قرار دهد؟ مثلا آب را ملاحظه کنید که می خواهد وارد گودال شود. قبلا این گودال پُر است. این آب چگونه می تواند داخل گودال شود و کنار جسم قبلی قرار بگیرد؟ این در صورتی است که جسم قبلی از سنخ خود جسم جدید باشد مثلا در این گودال آب وجود دارد و این جسم جدید هم که می خواهد وارد شود آب است. این آب جدید، آن آب داخل گودال را جابجا می کند و در لابلای همان آب قبلی وارد می شود. اما اگر جسمی که قبلا در این گودال قرار دارد هوا باشد، اینطور نیست که این آب وارد شود و با هوا جمع گردد بلکه هوا را اخراج می کند. یکبار می خواهد تمام گودال را پُر کند لذا تمام گودال را از هوا خالی می کند اما یکبار می خواهد بخش زیرین گودال را پُر کند لذا همان بخش زیرین را از هوا خالی می کند. در حالتی که جسم دیگری از نوع دیگر در این محل باشد این جسم جدید، آن جسم قبلی را به طور کامل اخراج می کند و با آن جمع نمی شود ممکن است در این گودال مقداری سنگ باشد. آب جدید که وارد می شود کاری به سنگ ندارد و آن را بیرون نمی کند.
ص: 201
توجه کنید اینکه گفته می شود « جسم جدید با جسم قبلی جمع می شود » در وقتی اتفاق می افتد که در آن گودال، جسم دیگری باشد که غیر از این جسم جدید است بالعدد. یعنی شخص آن فرق می کند و الا نوع آن فرق نمی کند در اینصورت است که آن آب جدید با این آب قدیم جمع می شود ولی اگر تفاوت، تفاوت بالنوع بود « یعنی آن جسم قبلی که در گودال بود با این جسم جدید تفاوت بالنوع داشت این جسم جدید نمی تواند با آن، اجتماع پیدا کند بلکه باید حتما آن را اخراج کند یا با آن کاری ندارد.
در جلسه قبل بنده _ استاد _ مطلب را به اینصورت بیان کردم « این گودال یا خالی است یا با جسم دیگری پُر شده است ». بنده _ استاد _ دیگر توضیح ندادم که این جسم دیگر از همین نوع باشد و شخصش فرق کند یا از نوع دیگر باشد. بعداً سوال مطرح شد. علت اینکه سوال مطرح شد به خاطر این بود که بحث به طور کامل مطرح نشده بود چون یک قسم از بحث مطرح نشده بود. اینگونه گفته می شود: این گودال یا خالی است یا به توسط جسمی که هم نوع این جسم جدید است و فقط شخصش فرق می کند، پُر شده است یا به توسط جسمی که از نوع دیگر است پُر شده است. یعنی این گودال که آب در آن می خواهد بیاید یا خالی است یا به وسیله ی آب دیگری پُر شده است و همنوعِ آب جدید است یا به وسیله ی هوا پر شده که نوعش با نوع آب فرق می کند.
ص: 202
گاهی گودال پُر می شود به جسمی که شخصاً با این جسم جدید فرق می کند ولی نوعا یکی است. یعنی جسم جدید، آب است آنچه هم که قبلا بوده، آب است. یا نوعاً فرق می کنند مثلا آن جسم جدید آب است و جسم قدیم هواست.
در جایی که نوع فرق کند این جسم جدید باید آن نوع را اخراج کند و کنار آن جمع نمی شود. حال یا هوا را از کلِ گودال خارج می کند یا از قسمت های زیرین گودال خارج می کند در هر صورت باید هوا اخراج شود اگر جسم قدیم، آب باشد، این آب جدید که وارد می شود آن آب قدیم را جابجا می کند. جابجا کردن و شکاف دادن به وسیله حرکت مستقیم انجام می شود و خودش را هم در بین آن آب جا می دهد و مخلوط می شود.
مصنف می خواهد حکم این حالات را بررسی کند.
بیان حکم صورت دوم از حالت دوم: این صورت باطل است چون مستلزم خلأ است و خلأ باطل است.
صورت اول از حالت دوم به دو قسم تقسیم شد:
قسم اول: این جسم جدید، آن محل را پُر می کند. این در صورتی است که جسم قدیم را خارج کند.
قسم دوم: این جسم جدید، کنار آن جسم قدیم، محل را پُر می کند این در صورتی است که این محل به وسیله جسمی که شخصش با جسم جدید فرق می کند پُر شده باشد مثلا این جسم جدید آب است در این گودال هم قبلا آب بوده. این آب جدید که وارد می شود با آب قدیم به همراه یکدیگر در گودال باقی می مانند و اخراجی صورت نمی گیرد.
ص: 203
نکته: جمع شدن با جسم قدیم در صورتی است که جسم قدیم از نوع جسم جدید باشد یعنی هر دو مثلا آب باشند ولی توجه کنید که منحصر در این فرض نیست. آن جسم قدیم اگر هوا باشد و نوعش فرق می کند این اتفاق می افتد. مثلا فرض کنید آب به این اندازه نیست که گودال را پُر کند. این گودال به وسیله هوا پُر شده است. این آب اگر بخواهد که گودال را پُر کند، باید تمام هوا را اخراج کند ولی به این حد نیست که بتواند گودی را پُر کند بلکه وارد گودال شده و در انتهای آن قرار می گیرد و هوا بقیه ی گودال را پُر می کند. در اینجا صدق می کند که جسم جدید با جسم قدیم جمع می شود اما ممکن است با همه ی جسم قدیم جمع نشود بلکه مقداری از جسم قدیم را اخراج کند و مقداری از آن باقی بماند. ولی این، ظاهراً مراد مصنف نباشد چون اینجا را هم اخراج می گویند زیرا وقتی آب می آید هوایِ تَهِ گودال را جمع می کند. در بخش بالای گودال که هوا است، آب نیامده تا بخواهد هوا را اخراج کند پس آب در واقع با هوا جمع نشده بلکه آن را اخراج کرده است.
نکته: حرفهای بنده _ استاد _ نشان می داد که آب وارد گودال می شود. توجه کنید که این از محل بحث بیرون است. این مطالب به خاطر توضیح بحث، بیان گردید ولی الان اشاره می کنیم که مطلب کاملا روشن شود. اینکه آب از یک جای دیگر می آید و در گودال می ریزد از محل بحث خارج است چون تکوّن این آب در جای دیگر انجام گرفته زیرا مورد بحث این است که آب در موضع طبیعی خودش متکوّن شود یعنی در همان گودال متکوّن شود. مثال آن به اینصورت است که در داخل گودال، هوا وجود دارد و هوا بر اثر سرد شدن تبدیل به قطرات آب شد و آب در همان جا متکوّن شد و در آنجا باقی ماند. در اینصورت هر قطره ای که پایین می آید و بر روی آب قرار می گیرد به همان مقدار هوا را اخراج می کند.
ص: 204
نکته: می توان اینگونه مثال زد که یک درخت در یک گودال رشد می کند و در همان محل طبیعی خودش متکوّن می شود و رشد می کند و حرکتش مستقیم است و دورانی نیست.
توجه کنید فرض این است که جسم جدیدی متکون می شود و در همان مکان طبیعی خودش متکون می شود. آن محل قبلا بوسیله جسمی پُر شده بود و این جسم جدید، آن جسم قدیم را اخراج می کند. با توجه به این سه قید می خواهیم بحث کنیم که آیا می توان نتیجه گرفت در این جسم جدید مبدء حرکت مستقیم وجود دارد یا نه؟
توجه کنید که این جسم جدید، حرکت نمی کند زیرا در محل طبیعی خودش متکون می شود لذا نمی توان مستقیما مطلوب را از طریق این جسم نتیجه گرفت چون مطلوب این است که این جسمِ متکون دارای مبدء حرکت مستقیم است در حالی که این جسم، حرکتی نمی کند چون در محل طبیعی خودش متکون می شود. چگونه می توان نتیجه گرفت که دارای مبدء حرکت مستقیم است؟ مصنف اینگونه بیان می کند: آن جسمی که خارج می شود « که جسم قدیم است »، حرکت می کند و دارای حرکت مستقیم است سپس می گوید این جسم جدید هم از سنخ آن جسم قدیم است پس اگر جسم قدیم، حرکت مستقیم می کند این هم که از سنخ آن جسم قدیم است دارای حرکت مستقیم است ولو حرکت مستقیم آن را ندیدیم و بالفعل انجام نداده ولی معلوم می شود که در آن مبدء حرکت مستقیم وجود دارد.
الان معلوم شد که چرا مصنف در جلسه قبل بیان می کرد این جسمی که این محل را پُر کرده باید شخصاً با آن جسم جدید فرق کند؟ این به خاطر این است که می خواهد ابتدا ثابت کند آن جسم قدیم حرکت کرد تا نتیجه بگیرد که جسم جدید هم از همان سنخ است پس آن هم حرکت مستقیم می کند. اگر نوعش فرق می کرد ممکن بود اعتراض شود که این جسم قدیم چون فلان نوع را دارد و حرکت مستقیم می کند. از کجا می فهمید که جسم جدید هم حرکت مستقیم می کند؟ چون نوع این جسم جدید با نوع آن جسم قدیم فرق می کند. این اعتراض ممکن بود مطرح شود لذا برای اینکه این اعتراض مطرح نشود فرض مصنف این است که این جسمی که محل را اشغال کرده از سنخ همان جسم جدیدی است که در این محل وارد می شود. الان روشن شد که چرا مصنف قید « بالعدد » را در سطر 8 آورده بود.
ص: 205
توجه کنید که مصنف ابتدا آن حیزی که این آب مثلا در آن می خواهد متکوّن شود را بررسی می کند مصنف می فرماید این حیز، حیزی است که جسم با حرکت وارد آن می شود و جسم با حرکت، از آن خارج می شود. سپس می گوید این حیز، حیزی است که جسم با حرکت مستقیم آن را پُر می کند و با حرکت مستقیم آن را خالی می کند.
مصنف این حیز را حیزی لحاظ می کند که با حرکت شاغله پُر می شود. سپس نتیجه می گیرد آن حیزی که با حرکت شاغله پُر می شود حیزی است که به سمت آن یا از سمت آن، حرکت مستقیم تحقق می گیرد. پس جسمی که بخواهد در این حیز وارد شود یا از این حیز خارج شود باید با حرکت مستقیم باشد. توضیح این مطلب این است که حرکت بر دو قسم است:
1 _ حرکت شاغله.
2 _ حرکت غیر مشاغله.
جسم فلک را ملاحظه کنید که در یک مکان گردش می کند این حرکتش، حرکت مشاغله نیست یعنی اینطور نیست که حرکت به سمت چیزی می کند که آن چیز را پُر کند بلکه از اول آن را پُر کرده و در همان محلی که پُر کرده به دور خودش می چرخد. حرکت، منشأ پُر شدن نیست. از ابتدا این فلک را خداوند _ تبارک _ در این محل قرار داده و این محل را با این فلک پر کرده است. این فلک با حرکت خودش جایی را پر نمی کند اما آبی که الان در این محل می باشد و جریان پیدا می کند و وارد گودال می شود با حرکتش، آن گودال را پر می کند. این حرکت، شاغله است.
ص: 206
حرکت مستقیم حتما شاغل است اما حرکت مستدیر شاغل نیست تا اینجا روشن شد این حیز که در آن چیزی متکون می شود از نوع حیزهایی است که به سمت آن، حرکت شاغله انجام می گیرد یعنی به سمت آن، حرکت مستقیم می شود. و اگر شی بخواهد از آن خارج شود آن هم حرکت مستقیم خواهد کرد. به این طریق، حیز را معرفی می کند.
توضیح عبارت
و ان صادفه مشغولا بجسم آخر
ضمیر مفعولی « صادفه » به « محل طبیعی » برمی گردد و « مشغولا » حال از آن است.
ترجمه: اگر این جسم متکوّن، مصادف با آن محل طبیعی خودش باشد در حالی که آن محل، مشغول به جسم دیگر است.
و دفعه هو عنه و اخرجه
این عبارت عطف بر « صادفه » است.
« دفعه »: ضمیر فاعلی به « جسم متکون » و ضمیر مفعولی به « جسم آخر » برمی گردد.
ضمیر « هو » به « جسم متکون » برمی گردد و ضمیر « عنه » به « محل طبیعی » بر می گردد.
واو در « و اخرجه » تفسیر است.
ترجمه: آن جسم متکون، در آن محل رفت و این جسم آخر را از آن محل دفع کرد « بیان کردیم که جسم آخر، شخصاً با جسم اول فرق دارد ولو نوعا یکی است. اما اگر نوعا دو تا باشد استدلال، تمام نمی شود چون اگر جسم قدیم حرکت کند نمی تواند نتیجه گرفت که پس جسم متکوّن هم حرکت مستقیم می کند چون نوعشان فرق می کند لذا حتما باید جسم آخر، عدداً و شخصاً با جسم متکوّن فرق کند نه نوعا » و اخراجش کرد.
ص: 207
ثم استحال هو الی مکانه
ضمیر « هو » به « جسم متکون » و ضمیر « مکانه » به « جسم آخر » برمی گردد. « استحال » به معنای « تحول » است.
ترجمه: این متکون، مکان را خودش پُر کرد.
یکون حیزه ذلک مما یُصار الیه و یُشغل بالحرکه
« یکون » جواب « ان » است. ضمیر « حیزه » به « جسم متکون » برمی گردد و مراد از « ذلک »، یعنی « حیز متکون ». « مما یصار الیه » خبر « یکون » است.
ترجمه: می باشد حیز متکون، همین حیز که جسم می تواند به سمت آن منتقل شود و با حرکت، اشغال می شود « یعنی جسم به سمت آن حرکت می کند و حرکتش شاغله است یعنی آن محل را پر می کند ».
فیکون من الاحیاز التی الیها حرکه شاغله
ترجمه: پس آن محل و حیز از احیازی است که به سمت آن، حرکت شاغله انجام می شود.
فیکون من الاحیاز التی الیها حرکات مستقیمه
چون حرکت شاغله، حرکت مستقیم است پس اگر این محل به سویش حرکت شاغله انجام شود پس به سوی آن حرکت مستقیم انجام می شود.
خلاصه: بحث در استدلال بر این مدعا بود: جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است وقتی این مدعا اثبات می شود با عکس نقیض آن، مطلوب نتیجه گرفته می شود. مطلوب اصلی این است: هر جسمی که مبدء حرکت مستدیر دارد قابل کون و فساد نیست یعنی افلاک، قابل کون و فساد نیستند.
بیان دلیل: در دلیل اینگونه گفته می شود که در اینجا دو حالت وجود دارد:
ص: 208
حالت اول: این جسم که دارای کون و فساد است در ابتدای تکونش در محل غیر طبیعی متکون شود. این حالت دارای دو صورت است:
صورت اول: این جسم متمکن در همان جا ساکن می ماند و حرکت نمی کند. این فرض باطل شد.
صورت دوم: این جسمِ متمکن به سمت مکان طبیعی خودش حرکت می کند. درباره این فرض بیان شد که حرکت کردنش به سمت مکان طبیعی، با حرکت مستقیم است. پس دارای مبدء حرکت مستقیم است و لذا مطلوب، نتیجه گرفته شد.
حالت دوم: این جسم که دارای کون و فساد است در محل طبیعی متکون شود. این حالت دارای دو صورت است:
صورت اول: مکان طبیعی به توسط جسم دیگری پُر باشد و این جسم جدیدی که متکوّن می شود در آن محل قرار بگیرد. بیان شد که نحوه ی قرار گرفتن در آن محل به دو نحوه است:
قسم اول: این جسمِ قابل کون و فساد، آن جسم قبلی را اخراج می کند و خودش وارد می شود.
قسم دوم: این جسمِ قابل کون و فساد، جسم قبلی را شکاف می دهد و جا را باز می کند تا خودش در آنجا وارد شود.
صورت دوم: مکان طبیعی از ابتدا خالی باشد و این جسم وقتی متکوّن می شود آن محل خالی را پر کند
صورت دوم از حالت دوم باطل است چون مستلزم خلأ است.
حکم قسم اول از صورت اول از حالت دوم این است: آن جسمی که خارج می شود « که جسم قدیم است »، حرکت می کند و دارای حرکت مستقیم است سپس می گوید این جسم جدید هم از سنخ آن جسم قدیم است پس اگر جسم قدیم، حرکت مستقیم می کند این هم که از سنخ آن جسم قدیم است دارای حرکت مستقیم است ولو حرکت مستقیم آن را ندیدیم و بالفعل انجام نداده ولی معلوم می شود که در آن مبدء حرکت مستقیم وجود دارد.
ص: 209
توجه کنید که مصنف ابتدا آن حیزی که این آب مثلا در آن می خواهد متکوّن شود را بررسی می کند مصنف می فرماید این حیز، حیزی است که جسم با حرکت وارد آن می شود و جسم با حرکت، از آن خارج می شود. سپس می گوید این حیز، حیزی است که جسم با حرکت مستقیم آن را پُر می کند و با حرکت مستقیم آن را خالی می کند.
موضوع: ادامه دلیل بر اینکه جسم مستدیر الحرکه، قابل کون و فساد نیست/ دلیل بر اینکه جسم مستدیر الحرکه قابل کون و فساد نیست/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فاما ان تکون حینئذ غایه الجهه او دون الغایه (1)
بحث در استدلال بر این مدعا بود: جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است وقتی این مدعا اثبات می شود با عکس نقیض آن، مطلوب نتیجه گرفته می شود. فعلا به مطلوب اصلی کاری نداریم بلکه منظور ما این است که هر جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است. وقتی این اثبات شد با عکس نقیض کردنِ این مطلب، مطلوب اصل بدست می آید. مطلوب اصلی این است: هر جسمی که مبدء حرکت مستدیر دارد قابل کون و فساد نیست یعنی افلاک، قابل کون و فساد نیستند یعنی اینچنین نیست که فلک، صورتی را از دست بدهد و صورت دیگر را بگیرد.
ص: 210
مدعا: جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است.
در دلیل بر این مطلب ابتدا تمام شقوق مساله مطرح می شد صورتهایی که باطل بود کنار گذاشته می شد و صورتهایی که باطل نبودند باید مطلوب را نتیجه می دادند.
بیان دلیل: در دلیل اینگونه گفته می شود که در اینجا دو حالت وجود دارد:
حالت اول: این جسم که دارای کون و فساد است در ابتدای تکونش در محل غیر طبیعی متکون شود. این حالت دارای دو صورت است:
صورت اول: این جسم متمکن در همان جا ساکن می ماند و حرکت نمی کند. این فرض باطل شد.
صورت دوم: این جسمِ متمکن به سمت مکان طبیعی خودش حرکت می کند. درباره این فرض بیان شد که حرکت کردنش به سمت مکان طبیعی، با حرکت مستقیم است. پس دارای مبدء حرکت مستقیم است و لذا مطلوب، نتیجه گرفته شد.
حالت دوم: این جسم که دارای کون و فساد است در محل طبیعی متکون شود. این حالت دارای دو صورت است:
صورت اول: مکان طبیعی به توسط جسم دیگری پُر باشد و این جسم جدیدی که متکوّن می شود در آن محل قرار بگیرد. بیان شد که نحوه ی قرار گرفتن در آن محل به دو نحوه است:
قسم اول: این جسمِ قابل کون و فساد، آن جسم قبلی را اخراج می کند و خودش وارد می شود.
قسم دوم: این جسمِ قابل کون و فساد، جسم قبلی را شکاف می دهد و جا را باز می کند تا خودش در آنجا وارد شود.
صورت دوم: مکان طبیعی از ابتدا خالی باشد و این جسم وقتی متکوّن می شود آن محل خالی را پر کند.
ص: 211
حکم بعضی از فرض ها بیان شد مصنف می خواهد به بیان حکم فرض های دیگر برسد.
بیان حکم قسم اول از صورت اول از حالت دوم: مطالبی در جلسه قبل بیان شد که در آن مطالب، توجه به حیّزی بود که آن جسم قدیم در آن حیز بود و جسم جدید هم می خواست در آن حیز وارد شود. بیان شد که حیز، حیزی است که به سوی آن، حرکت شاعله انجام می شود و چون هر حرکت شاغله ای به توسط حرکت مستقیم انجام می شود بیان کردیم که به سوی آن حیز، حرکت مستقیمه است تا اینجا در جلسه قبل بیان شد. می دانید که هر حرکت مستقیمی، به سمت جهتی است یعنی یا به سمت بالا یا به سمت پایین است اما حرکت به سمت یمین و یسار و قدام و خلف را نداریم. همه جای عالم را اگر ملاحظه کنید یا بالا است یا پایین است. وقتی این جسم به سمت یمین می رود در واقع به سمت فلک بالا توجه می کند و وقتی به سمت یسار هم می رود همینطور است. یعنی اگر دور کره زمین را ملاحظه کنید بالایش آسمان هست و این شیء که به سمت یمین می رود باز هم به سمت بالا می رود ولی نه آسمانی که بالای سر ما قرار دارد بلکه آسمانی که در سمت راست ما قرار گرفته است. پس همه حرکتها یا به سمت بالا یا به سمت پایین است.
توجه کردید که حرکت مستقیم به سمت جهتی است این جهت چه بالا باشد چه پایین باشد دارای غایت و نهایت است یعنی ما از اینجا که صعود کردیم به سمت بالا می رویم اگر به سمت سقفِ طبقه اول برویم بالا است اگر به سمت سقفِ طبقه دوم هم برویم بالا است و همینطور برویم بالاست ولی یک جایی هست که غایت بالا بودن، آنجاست و آن، آسمان است. اگر پایین هم بیاییم وقتی از طبقه دوم به طبقه اول می آییم، پایین است وقتی به طبقه همکف برویم باز هم پایین است وقتی به مرکز عالم هم برویم پایین است. همه اینها پایین است ولی پایین ترین آنها که غایت سفل است مرکز عالم می باشد بنابراین یک غایت الجهه و جهات داریم ولی این جهات، همه طبیعی اند. جهت یمین و یسار که نسبی و اضافی اند را لحاظ نمی کنیم. این حیزی که در جلسه قبل درباره اش بحث شد و گفته شد به سمت آن حرکت مستقیم انجام می گیرد آیا غایت جهت است یا غایت جهت نیست؟ این حیز، جهت است ولی بحث در این است که آیا غایت جهت است یا نه؟ فرقی نمی کند که در وسط متوقف شود یا به نهایتِ جهت برسد بالاخره باید یک نهایتِ بالا داشته باشیم ولو نهایت های وسطی هم وجود داشته باشند. پس باید یک بالای نهایی داشته باشیم که آن بالای نهایی به توسط یک جسم دیگری غیر از این جسمی که حرکت می کند تعیین شود و آن جسم، فلک الافلاک است که قبلا بحث آن شد که به محیطش نهایتِ بالا را تعیین می کرد و به مرکزش غایت سفل را تعیین می کرد. پس باید یک جسمی وجود داشته باشد که اولا غیر از این جسمی باشد که به سمت بالا حرکت می کند ثانیا حیّزِ آن غیر از حیز این جسم باشد یعنی حیزش، فوق حیز این جسمِ متکون باشد به طوری که نتواند در آن حیز برود. وقتی به آنجا رسید متوقف شود.
ص: 212
پس خاصیتِ این حیز این است که هر جسمی بخواهد در این حیز وارد شود باید با حرکت مستقیم وارد شود. اگر جسمی هم بخواهد از این حیز خارج شود آن هم باید با حرکت مستقیم خارج شود. جسمِ متکون می خواهد وارد شود و جسمی که در آن مکان بوده با حرکت مستقیم خارج می شود. به سراغ آن جسمی که می خواهد خارج شود می رویم. ملاحظه می کنیم که با حرکت مستقیم خارج می شود و این جسمی که به سمت آن حیز می رفت از جهت طبیعت با آن جسمی که خارج می شود یکسان است بنابراین اگر جسمی که خارج می شود به خاطر طبیعتش حرکت مستقیم طبیعی می کند این جسمی هم که داخل می شود ولو نمی بینیم چگونه وارد می شود چون تازه، متکون شده و هنوز حرکت انجام نداده ولی قیاس می کنیم و می گوییم مثل جسم خارج شونده است و حرکت مستقیم می کند نتیجه گرفته می شود. این جسمی که کائن و فاسد است دارای مبدء حرکت مستقیم است و مطلوب را نتیجه می دهد.
توضیح عبارت
فاما ان تکون حینئذ غایه الجهه او دون الغایه
ضمیر « تکون » به « احیاز » برمی گردد. چون بحث ما مفرد است به « حیز » بر می گردانیم و الا در عبارت قبل « احیاز » آمده و به آن برمی گردد.
ترجمه: یا این حیز در این هنگام « که به سوی آن، حرکت مستقیمه انجام می شود » غایت الجهتند « مراد از جهت یعنی بالا و پایین و مراد از غایت جهت یعنی غایت بالایی و غایت پایینی » یا کمتر و پایین تر از غایتند.
ص: 213
و فی الحالین یکون محتاجا فی ان یتحدد علی ما علمت بجسم غیر الجسم الذی یشغله
« بجسم آخر » متعلق به « محتاجا » است. نسخه صحیح « بجسم آخر » است.
« حالین »: چه آن حیزی که غایت جهت باشد چه آن حیزی که دون الغایه باشد.
ترجمه: در همه دو حالت، این حیز محتاج به جسم دیگری است در انتخابِ جهت کردنش « نه در جسم بودن و رنگ داشتن و ... . یعنی این حیز، جهت بالا است و چون طرفِ محیطِ جسم آخر است یا این حیز، جهت پایین است چون در طرفِ مرکز آن جسم آخر است. پس این حیز جایگاه خودش را به توسط جسم دیگر تعیین می کند که بالا هست یا پایین است، یا غایت بالا است یا غایت پایین است » غیر از جسمی که این حیز رااشغال می کند و به سمت این حیز حرکت می کند « توجه کنید که در اینجا دو جسم مطرح است یکی جسمی است که این حیز جایگاه خودش و جهت خودش را با آن جسم تعیین می کند یکی هم جسمی است که می خواهد در این حیز وارد شود. مصنف می فرماید غیر از آن جسمی که می خواهد در این حیز وارد شود باید جسمی دیگری داشته باشیم که این حیز، وضعیت خودش را با آن جسم دیگر تعیین کند و بگوید در بالا هستم یا در پایین هستم ».
و فی حیز غیره
این عبارت مربوط به « بجسم آخر » است یعنی آن جسم آخر اولاً غیر از جسمی است که اشغالش می کند و ثانیا در حیزی است غیر از آن حیز.
ص: 214
فیکون من شأن حیز هذا الجسم ان یکون حیزاً یُشغِلُه بالطبع جسم من شانه ان یُصرِف عنه
« من شانه » صفت « جسم » است. « یصرف » یعنی « ینتقل ». می توان « یُصرِف » خواند یعنی « یصرف بالقسر ». می توان « یَصرِف » خواند یعنی « یصرف بالطبع » که این کمی مشکل دارد چون این حیز، محل طبیعی آن جسم است و انتقال آن جسم از محل طبیعی باید به وسیله قاسر انجام شود لذا اگر « یُصرف » خوانده شود بهتر است.
بحث ما در شأن خود جسم است اما الان بحث در حیز این جسم می شود تا وضع خود جسم از طریق وضع حیزش روشن شود لذا می گوید « شان حیز این جسم ». مراد از جسم، یعنی جسمی که حرکت به سمت حیز می کند نه جسم آخر یعنی فلک الافلاک.
ترجمه: از شان حیز این جسم این است: حیزی باشد که جسمی این حیز را پُر کند و این جسم این صفت دارد که بتواند از آن حیز منتقل شود « مثل فلک نیست که از حیز خودش منتقل نمی شود » .
فیکون من شأنه ان یُتَحرک الیه بالاستقامه کما علمت
« یَتحرک » ضمیر آن به جسم برمی گردد. می توان « یُتحرک » خواند. ضمیر « الیه » به « حیز » برمی گردد.
این عبارت تفریع بر « یصرف » است. یعنی از شأن آن حیز این است که به سمت آن، حرکت بالاستقامه انجام شود یعنی حیزی است که حرکتهای به سمت آن حرکتهای مستقیم هستند.
و هذا الجسم المتکون هو الجسم الذی هذا مکانه الذی یشغله بالطبع
ص: 215
« الذی » صفت « مکان » است.
جسمی که از این محل خارج می شود برای ما روشن کرد که انتقال، صورت می گیرد و برای ما روشن کرد که این حیز، حیزی است که به سمت آن یا از سمت آن، انتقال تحقق پیدا می کند یعنی با حرکت مستقیم سازگار است وقتی این مطلب ثابت شد و حیز شناخته شد می توان از طریق حیز، متکوّن را هم شناخت و گفت این متکوّن چون به سمت اینچنین حیزی حرکت می کند پس حرکتش باید مستقیم باشد.
ترجمه: و این جسم متکون، جسمی است که این حیز « که حرکت مستقیم را می پذیرد » مکانش است. مکانی که اینچنین صفت دارد که به طور طبیعی آن مکان را اشغال می کند « نه بالقسر بلکه » بالطبع.
قید « الذی یشغله بالطبع » به جای « الطبیعی » است یعنی می توانست به اینصورت بگوید « هو الجسم الذی هذا مکانه الطبیعی ». چرا اینگونه نگفت؟ چون بحث در اشغال است و می خواهد بگوید این جسمِ متکون، آن مکان را اشغال می کند به طبیعتش، پس چون بحث در اشغال کردن و حرکت کردن است لذا مصنف، عبارت را طولانی تر می کند تا مناسب بحث شود.
و هذا الجسم فیه مبدأ حرکه مستقیمه
در بعضی نسخ « فهذا » آمده که خیلی بهتر است.
این جسم متکون، مکان و حیزش همان حیزی است که حرکت مستقیم به سمت آن انجام می گیرد و این جسمِ متکون چون مکانش اینچنین مکانی است در آن جسمِ متکون، مبدء حرکت مستقیم است.
صفحه 28 سطر 1 قوله « و بقی »
ص: 216
وجه دیگری باقی ماند. تا الان چهار وجه بیان شد.
1 _ این جسم که متکون شد در غیر محل طبیعی خودش متکون شده و بعد از تکون، در همان جا باقی می ماند. این صورت را مصنف باطل کرد.
2 _ در غیر محل طبیعی خودش متکون شده و از آنجا به مکان طبیعی منتقل می شود. این صورت، مطلوب مصنف را نتیجه داد.
3 _ این جسم در مکان طبیعی متکون شده و مکان طبیعی خالی مانده باشد تا بعداً خداوند _ تبارک _ این متکون را در آنجا بیافریند. این چون مستلزم خلأ است باطل شد.
4 _ مکان طبیعی به وسیله جسمی پُر شد و این جسم متکون ناچار باشد که آن جسم را اخراج کند. این قسم منتج مطلوب بود.
یکی از فرض ها این بود که جسم متکون، در محل طبیعی خودش متکون شود و این مکان طبیعی به وسیله جسم قبلی پُر باشد در همین فرض، فرض دیگری بیان می شود. چون این مکان که به وسیله جسم دیگری اشغال شده باشد دو حالت دارد یا جسم متکوّن، آن جسم دیگر را اخراج می کند یا جسم متکون آن جسم دیگر را شکاف می دهد. هر دو مربوط به جایی هستند که جسم متکون، متکون می شود در حالی که محل طبیعی اش پُر است.
حکم قسم دوم از صورت اول از حالت دوم: مصنف می فرماید این جسم جدید که متکون است می خواهد جسم قبلی را بشکافد تا جا برای خودش باز کند. جسم قدیم وقتی شکافته می شود حرکت مستقیم می کند یعنی حرکت به سمت راست و چپ و بالا و پایین می کند. معلوم می شود که این جسم قدیم قابلیت حرکت مستقیم را دارد یعنی در آن مبدء حرکت مستقیم است. چون بالقسر حرکت مستقیم را قبول می کند طبق آنچه که در فن اول طبیعیات بیان شد. باید بالطبع هم حرکت مستقیم را قبول کند چون هر چه که بالقسر، حرکت مستقیم را قبول کرد معلوم می شود که بالطبع حرکت مستقیم را هم دارد. سپس می گوییم این جسمِ متکون با آن جسمی که شکافته می شود از نظر طبیعت یکسان است پس اگر آن جسمی که شکافته می شود حرکت مستقیم کند این جسمی هم که داخل می شود و به آن جسم متکون می گوییم هم دارای حرکت مستقیم است. توجه کردید که با این فرض هم به مطلوب رسیده شد.
ص: 217
توضیح عبارت
و بقی وجه داخل فی بعض هذه، الاقسام
بعد از « هذه »، ویرگول گذاشته که صحیح نمی باشد.
یک وجهی که داخل در بعض این اقسام بود باقی مانده است.
و هو ان یکون هذا الجسم بعد تکونه خارقاً بحصوله للجسم الشاغل لهذا الحیز
« للجسم الشاغل » متعلق به « خارقا » است. « لهذا الحیز » متعلق به « الشاغل » است.
ترجمه: و آن وجه این است که این جسم « یعنی جسم متکوّن » بعد از تکونش، خارق می باشد آن جسم شاغل را « یعنی خارقِ آن جسمِ شاغل می شود نه مُخرجِ آن جسم شاغل » .
« بحصوله »: این جسمِ متکون به خاطر حاصل شدنش، فرق می کند چون جا پیدا نمی کند. ناچار است که جسم قبلی را خرق کند و برای خودش جا پیدا کند « یعنی با عوارضش این کار را نمی کند بلکه با وجودی که می گیرد و موجود می شود، خرق را انجام می دهد ».
« لهذا الحیز » : جسمی که این حیز را پُر کرده بود به وسیله این جسمِ متکوّن شکافته می شود.
الذی هو کالکل له ای الی المتکون
نسخه صحیح « ای المتکون » است و لفظ « الی » باید حذف شود. این کلمه تفسیر برای ضمیر « له » است.
« الذی » صفت الحیز » است.
حیز بمنزله ی کل برای متکون است. معلوم است که حیز هیچ وقت کلِ یک جسمِ اشغال کننده نمی شود بلکه بمنزله کل است یعنی چون این حیز، قالب برای متکون است لذا بمنزله کل برای متکون است مثل یک ظرفی که آب در آن پُر کنید این ظرف قالب برای این آب است یعنی آن ظرف بمنزله کل است. لذا فرق نمی کند که گفته شود « کل این جسم » یا « آن ظرف ».
ص: 218
خلاصه: مدعای مصنف این است: جسمی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است. در دلیل اینگونه گفته می شود که در اینجا دو حالت وجود دارد:
حالت اول: این جسم که دارای کون و فساد است در ابتدای تکونش در محل غیر طبیعی متکون شود. این حالت دارای دو صورت است:
صورت اول: این جسم متمکن در همان جا ساکن می ماند و حرکت نمی کند. این فرض باطل شد.
صورت دوم: این جسمِ متمکن به سمت مکان طبیعی خودش حرکت می کند. درباره این فرض بیان شد که حرکت کردنش به سمت مکان طبیعی، با حرکت مستقیم است. پس دارای مبدء حرکت مستقیم است و لذا مطلوب، نتیجه گرفته شد.
حالت دوم: این جسم که دارای کون و فساد است در محل طبیعی متکون شود. این حالت دارای دو صورت است:
صورت اول: مکان طبیعی به توسط جسم دیگری پُر باشد و این جسم جدیدی که متکوّن می شود در آن محل قرار بگیرد. بیان شد که نحوه ی قرار گرفتن در آن محل به دو نحوه است:
قسم اول: این جسمِ قابل کون و فساد، آن جسم قبلی را اخراج می کند و خودش وارد می شود.
قسم دوم: این جسمِ قابل کون و فساد، جسم قبلی را شکاف می دهد و جا را باز می کند تا خودش در آنجا وارد شود.
صورت دوم: مکان طبیعی از ابتدا خالی باشد و این جسم وقتی متکوّن می شود آن محل خالی را پر کند.
حکم بعضی از فرض ها بیان شد مصنف می خواهد به بیان حکم فرض های دیگر برسد.
ص: 219
بیان حکم قسم اول از صورت اول از حالت دوم: مطالبی در جلسه قبل بیان شد که در آن مطالب، توجه به حیّزی بود که آن جسم قدیم در آن حیز بود و جسم جدید هم می خواست در آن حیز وارد شود. بیان شد که حیز، حیزی است که به سوی آن، حرکت شاعله انجام می شود و چون هر حرکت شاغله ای به توسط حرکت مستقیم انجام می شود بیان کردیم که به سوی آن حیز، حرکت مستقیمه است. می دانید که هر حرکت مستقیمی، به سمت جهتی است یعنی یا به سمت بالا یا به سمت پایین است. این جهت چه بالا باشد چه پایین باشد دارای غایت و نهایت است یعنی ما از اینجا که صعود کردیم به سمت بالا می رویم اگر به سمت سقفِ طبقه اول برویم بالا است اگر به سمت سقفِ طبقه دوم هم برویم بالا است و همینطور برویم بالاست ولی یک جایی هست که غایت بالا بودن، آنجاست و آن، آسمان است. اگر پایین هم بیاییم وقتی از طبقه دوم به طبقه اول می آییم، پایین است وقتی به طبقه همکف برویم باز هم پایین است وقتی به مرکز عالم هم برویم پایین است. همه اینها پایین است ولی پایین ترین آنها که غایت سفل است مرکز عالم می باشد. این حیزی که در جلسه قبل درباره اش بحث شد و گفته شد به سمت آن حرکت مستقیم انجام می گیرد آیا غایت جهت است یا غایت جهت نیست؟ فرقی نمی کند که در وسط متوقف شود یا به نهایتِ جهت برسد بالاخره باید یک نهایتِ بالا داشته باشیم ولو نهایت های وسطی هم وجود داشته باشند. پس باید یک بالای نهایی داشته باشیم که آن بالای نهایی به توسط یک جسم دیگری غیر از این جسمی که حرکت می کند تعیین شود و آن جسم، فلک الافلاک است که قبلا بحث آن شد که به محیطش نهایتِ بالا را تعیین می کرد و به مرکزش غایت سفل را تعیین می کرد. پس باید یک جسمی وجود داشته باشد که اولا غیر از این جسمی باشد که به سمت بالا حرکت می کند ثانیا حیّزِ آن غیر از حیز این جسم باشد. پس خاصیتِ این حیز این است که هر جسمی بخواهد در این حیز وارد شود باید با حرکت مستقیم وارد شود. اگر جسمی هم بخواهد از این حیز خارج شود آن هم باید با حرکت مستقیم خارج شود. جسمِ متکون می خواهد وارد شود و جسمی که در آن مکان بوده با حرکت مستقیم خارج می شود. به سراغ آن جسمی که می خواهد خارج شود می رویم. ملاحظه می کنیم که با حرکت مستقیم خارج می شود و این جسمی که به سمت آن حیز می رفت از جهت طبیعت با آن جسمی که خارج می شود یکسان است بنابراین اگر جسمی که خارج می شود به خاطر طبیعتش حرکت مستقیم طبیعی می کند این جسمی هم که داخل می شود ولو نمی بینیم چگونه وارد می شود چون تازه، متکون شده و هنوز حرکت انجام نداده ولی قیاس می کنیم و می گوییم مثل جسم خارج شونده است و حرکت مستقیم می کند نتیجه گرفته می شود. این جسمی که کائن و فاسد است دارای مبدء حرکت مستقیم است و مطلوب را نتیجه می دهد.
ص: 220
حکم قسم دوم از صورت اول از حالت دوم: مصنف می فرماید این جسم جدید که متکون است می خواهد جسم قبلی را بشکافد تا جا برای خودش باز کند. جسم قدیم وقتی شکافته می شود حرکت مستقیم می کند یعنی حرکت به سمت راست و چپ و بالا و پایین می کند. معلوم می شود که این جسم قدیم قابلیت حرکت مستقیم را دارد یعنی در آن مبدء حرکت مستقیم است. چون بالقسر حرکت مستقیم را قبول می کند طبق آنچه که در فن اول طبیعیات بیان شد. باید بالطبع هم حرکت مستقیم را قبول کند. سپس می گوییم این جسمِ متکون با آن جسمی که شکافته می شود از نظر طبیعت یکسان است پس اگر آن جسمی که شکافته می شود حرکت مستقیم کند این جسمی هم که داخل می شود و به آن جسم متکون می گوییم هم دارای حرکت مستقیم است. توجه کردید که با این فرض هم به مطلوب رسیده شد.
موضوع: ادامه دلیل بر اینکه جسم مستدیر الحرکه، قابل کون و فساد نیست. / دلیل بر اینکه جسم مستدیر الحرکه قابل کون و فساد نیست/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات / فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فیکون الجسم الذی خرقه قابل للحرکه علی الاستقامه (1)
بحث در احکامی بود که بر فلک مترتب می شدند یعنی بر جسمی که مبدء حرکت مستدیر دارند مترتب بودند یکی از آن احکام این بود که قابل کون و فساد نیست. به تعبیر دیگر متکون نیست. برای استدلال بر این مطلب، شقوقی بیان شد و درباره آن شقوق بحث شد. یکی از آن شقوق که در آخرین مرحله مطرح شده بود این بود که جسم متکوّن، در محل طبیعی خودش، متکوّن شود ولی آن محل قبلا به توسط جسمی اشغال شده باشد و این جسم متکوّن، آن جسم را شکاف بدهد و برای خودش جا باز کند و وارد در آن جایِ باز کرده بشود. البته مدعای اصلی همان بود که بیان شد موجوداتی که مبدء حرکت مستدیر دارند نمی توانند کائن و فاسد باشند. ولی یک مدعای دیگری مطرح شد و خواستیم آن مدعای دیگر را اثبات کنیم. مدعای دیگری که مطرح کردیم این بود که هر موجودی که کائن و فاسد باشد دارای مبدء حرکت مستقیم است سپس خواستیم از عکس نقیضش استفاده کنیم تا به مطلوب اصلی برسیم. الان بحث در این مدعا است که اگر شیئی، کون و فساد داشت مبدء حرکت مستقیم هم دارد و حرکت مستقیم می کند.
ص: 221
این جسمی که متکون شده و می خواهد در جایگاه خودش وارد شود و جسم دیگری را در جایگاه خودش می بیند که از طبیعت خودش است و آن جسم دیگر را می شکافد، الان می خواهد ثابت کند این جسمی که وارد می شود دارای مبدء حرکت مستقیم است ولی ابتدا ثابت می شود آن جسمی که شکافته می شود دارای مبدء حرکت مستقیم است بعداً با توجه به اینکه این جسمِ وارد شونده با آن جسمِ شکافته شده حقیقت و ماهیتش یکی است، ثابت می شود که این جسم وارد شونده که از سنخ همان جسمِ شکافته شده، می باشد دارای مبدء حرکت مستقیم است.
نتیجه بحث این شد که آن جسمِ متکوّن، جسم قدیم را می شکافد. وقتی جسم قدیم شکافته می شود حرکت مستقیم می کند قسراً نه طبعاً. مصنف در جای خودش بیان کرد هر موجودی که حرکت مستقیم را قسراً بپذیرد می تواند حرکت مستقیم کند طبعاً. پس از اینکه این جسم، حرکت مستقیم را قسراً می پذیرد می فهمیم که حرکت مستقیمِ طبعی هم دارد. سپس گفته می شود این جسمِ متکون که وارد می شود از نظر طبیعتش با آن جسم قبلی یکی است بنابراین هر چیزی که آن جسم قدیم در طبیعتش دارد این جسمِ متکوّن هم در طبیعتش دارد. الان ثابت شد که جسم قدیم در طبیعتش مبدء حرکت مستقیم وجود دارد نتیجه گرفته می شود که در این جسم جدید و متکوّن هم مبدء حرکت مستقیم وجود دارد.
در اینجا ممکن است اشکال مطرح شود و آن اشکال این است: ما که مشاهده می کنیم می بینیم آن جسم قدیم، جا باز می کند به نظر ما اینطور می آید که حرکت مستقیم می کند یعنی مشاهده ی ما اینطور نشان می دهد که بخشی از این جسم به سمت راست و بخش دیگرش به سمت چپ رفت و این سمت راست و سمت چپ رفتن به توسط حرکت مستقیم است ولی نمی دانیم اجزاء این جسم قدیم چگونه حرکت کردند چون ما اجزاء را مشاهده نمی کنیم شاید اجزاء، حرکت دورانی کنند. البته کل جسم، حرکت دورانی کرده است. ما می گوییم قبول می کنیم اجزاء، حرکت مستدیر می کنند ولی سوال می کنیم حرکت مستدیر به چه معناست؟ به این معنا می باشد که این جزء به سمت بالا می رود و جزء دیگر به سمت دست راست می رود. چند جزء هم بین بالا و دست راست می روند دوباره جز دیگر به سمت پایین می رود. چند جزء هم بین پایین و دست راست می روند. جزء ها با هم حرکت می کنند. یک جزء، حرکت دورانی نمی کند چون اگر حرکت دورانی کند همان جا که هست باقی می ماند. الان این اجزاء از یکدیگر جدا شدند یعنی جسم، شکافته شده بنابراین اجزاء در حال حرکت هستند شما هر جزئی را باید جدا ملاحظه کنید. یک جزء به سمت بالا حرکت می کند و یک جزء به سمت دست راست حرکت می کند و چند جزء که همین وسِط بالا و سمت راست است به سمت بینِ دست راست و بالا حرکت می کنند. توجه می کنید تمام حرکتهایی که مستقیم اند یا به سمت بالا یا به سمت پایین اند اگر چه به نظر برسد که به سمت دست راست و دست پایین است. پس حرکت دورانی درست نشد بلکه باز هم حرکت مستقیم درست شد حتی اجزاء هم حرکت مستقیم کردند.
ص: 222
این تتمه بحثی بود که از جلسه قبل باقی مانده بود.
توضیح عبارت
فیکون الجسم الذی خرقه قابلا للحرکه علی الاستقامه
جسمی که این متکوّن، آن جسم را خرق کرده، آن جسم خرق شده حرکت استقامت را می پذیرد، پس بالقسر می پذیرد و طبق آنچه که قبلا گفته شده مبدء حرکت مستقیم را هم دارد پس در جسم خرق شده، مبدء حرکت مستقیم وجود دارد.
و هذا مشارک له من طبیعته بعد التکون
« هذا » : این جسمِ خرق کننده و جسم متکون.
در یک نسخه خطی « فی طبیعته » آمده. اگر « من » باشد به معنای « از ناحیه طبیعت » است.
ترجمه: این جسمِ خرق کننده مشارک است با این جسمِ خرق شده، و مشارکت از ناحیه ی طبیعتِ جسم خرق کننده است بعد از تکون « یعنی بعد از تکون، طبیعتِ این جسم خرق کننده با جسمِ خرق شونده یکی است اما قبل از تکون ممکن است از چیزهایی متکون شده باشد ».
فهذا ایضا قابل للحرکه علی الاستقامه
ترجمه: پس این جسم خرق کننده، مثل جسم خرق شده قابل حرکت مستقیم است « و مطلوب ثابت می شود ».
توجه کردید که مصنف 5 فرض مطرح کرد و الان از فرض پنجم فارغ شد. در این 5 فرض، دو تا باطل بود یکی مستلزم این بود که محل غیر طبیعی جسم، محل طبیعی اش باشد و یکی مستلزم خلا بود. بقیه سه فرض دیگر، مطلوب را نتیجه می داد. مطلوب این بود که هر جسم متکوّنی، مبدء حرکت مستقیم دارد ولی مطلوب اصلی این نیست.
ص: 223
نکته: مراد از « طبیعت » در اصطلاح، به صورت نوعیه گفته می شود لذا وقتی گفته می شود این جسم جدید با جسم قدیم مشارک در طبیعت است یعنی طبیعت نوعیه آنها یکی است بنابراین باید نوعشان یکی باشد. اما آیا می توان گفت مراد از طبیعت، طبیعت کون و فساد باشد؟ یعنی همانطور که آن جسم طبیعت کون و فساد دارد این جسم هم دارای طبیعت کون و فساد است؟ عناصر اینگونه اند که هر 4 تا، کون و فساد را می پذیرند. در اینصورت اشکال ندارد جسمی که خرق می کند با جسمی که خرق می شود از نظر صورت نوعیه متفاوت باشند ولی هر دو قابل کون و فساد باشند و به همین اعتبار که دارای کون و فسادند هر دو، یک نوع به حساب می آید و گفته می شود آن جسم، کون و فساد دارد پس این جسم هم کون و فساد دارد. آن جسم، حرکت مستقیم می کند پس آن جسم هم حرکت مستقیم می کند. نتیجه گرفته می شود که هر چه دارای کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است. این مطلب حرف بدی نیست.
و اذا کانت الاقسام هی هذه و کان بعضها محال و بعضها یوجب مبدأ حرکه مستقیمه فکل جسم متکون ففیه مبدأ حرکه مستقیمه و کل جسم لیس فیه مبدأ حرکه مستقیمه فلیس بمتکون
« فکل جسم » جواب « اذا » است.
مصنف می فرماید از بیان گذشته معلوم شد که در مساله ی ما، فرض هایی مطرح است که بعضی از آنها باطل و بعضی منتج مطلوبند. با وجوهی که منتج مطلوبند، قاعده تشکیل داده می شود و گفته می شود هر متکوّنی یا هر قابل کون وفسادی دارای مبدء حرکت مستقیم است. این مطلبی که نتیجه گرفته شد مطلوب و نتیجه ی بین راهی است. این را عکس نقیض می کنیم. قضیه این است « هر چیزی که قابل کون و فساد است دارای مبدء حرکت مستقیم است » عکس نقیض آن می شود « هر چیزی که دارای مبدء حرکت مستقیم نیست بلکه دارای مبدء مستدیر است قابل کون و فساد نیست و متکوّن نیست ». مطلوبِ بین راهی، موجبه کلیه بود وقتی عکس نقیض شد باز هم موجبه کلیه شد چون می دانید موجبه کلیه در عکس نقیض کنفسها عکس می شود.
ص: 224
ترجمه: و اگر اقسام همین هایی باشند که گفته شد « یعنی 5 قسم باشد » و بعضی « که عبارت از دو تا بود » محال شدند و بعضی از آن اقسام موجب این شدند که در شیئی که کائن و فاسد است، مبدء حرکت مستقیم وجود داشته باشد، نتیجه گرفته می شد هر جسمی که متکوّن باشد یعنی قابل کون و فساد باشد در آن، مبدء حرکت مستقیم است « اما این نتیجه، مطلوبِ بین راهی بود نه مطلوبِ اصلی. لذا مصنف آن را عکس نقیض می کند و می فرماید: » و هر جسمی که در آن مبدء حرکت مستقیمه نیست پس متکون « یعنی قابل کون و فساد » نیست.
نکته: در عکس نقیض، تعبیر به « حرکت مستدیر » نشد بلکه بیان کرد « کل جسم لیس فیه مبدأ حرکه مستقیمه ». نگفت « کل جسم فیه مبدأ حرکه مستدیره ». در حالی که مطلوب مصنف همین بود. مصنف عبارت را به اینصورت آورد تا بفهماند فرقی نمی کند اینطور گفته شود: « آنکه مبدء حرکت مستقیم ندارد » یا اینطور گفته شود « آنکه مبدء حرکت مستقیم دارد » چون مبدء حرکت مستقیم ندارد، مبدء حرکت مستدیر دارد و بالعکس آن جسمی که مبدء حرکت مستدیر ندارد مبدء حرکت مستقیم دارد. این دو، مقابل هم هستند و فرض سوم وجود ندارد. البته این قانون در جایی است که حرکت، قابلیت داشته باشد. مثلا در مجردات که مبدء حرکت مستقیم ندارند مبدء حرکت مستدیر هم ندارند. در جایی که حرکت، ممکن است اگر مبدء حرکت مستقیم نبود، مبدء حرکت مستدیر هست و اگر مبدء حرکت مستدیر نبود، مبدء حرکت مستقیم است. بنابراین وقتی گفته شود « هر جسمی که حرکت مستقیم ندارد » مثل این است که گفته شود « هر جسمی که مبدء حرکت مستدیر دارد ». به همین جهت است که مصنف به جمله قبل یعنی به جمله « کل جسم لیس فیه مبدء حرکه مستقیمه فلیس بمتکون » اکتفا نمی کند و عبارت بعدی را می آورد و می فرماید « فالجسم الذی فیه ... مبدء حرکه مستدیرة بالطبع لیس بمتکون ».
ص: 225
فالجسم الذی فیه مبدأ حرکه مستدیرة بالطبع لیس بمتکون من جسم آخر و فی حیز جسم آخر
« و فی حیز جسم آخر »: در هر دو نسخه خطی « و لا فی حیز جسم آخر » آمده است. مگر اینکه نسخه ی کتاب را به این صورت تصحیح کنیم که لفظ « لیس بمتکون » بر « فی حیز » داخل شود و عبارت به اینصورت در آید « لیس بمتکون فی حیز جسم آخر ».
ترجمه: جسمی که در آن مبدأ حرکت مستدیر است و این مبدء در آن جسم، طبیعی بود، متکون از جسم دیگر نیست.
نکته: مصنف بعداً یکی دیگر از خصوصیات جسم مستدیر الحرکه « یعنی فلک » را بیان می کند و آن این است که فلک، ضد ندارد. بهمنیار از این « ضد نداشتن » استفاده کرده و ثابت کرده جسمی که ضد ندارد، متکوّن هم نیست. کلام بهمنیار را بعداً در آن ویژگی که مصنف بیان می کند توضیح می دهیم.
تا اینجا روشن شد که جسم مستدیر الحرکه متکون از جسم دیگر نیست. وقتی گفته می شود کائن و فاسد نیست یعنی متکون از جسم دیگر نیست چون اگر جسمی بخواهد کائن باشد باید جسم دیگری فاسد شود تا این جسم، کائن شود. این جسمِ کائن، از آن جسمِ فاسد شده، متکون شده است به این مثال توجه کنید: وقتی آب تبدیل به هوا می شود ابتدا این جسم، صورتِ آبی دارد بعداً صورت آبی را از دست می دهد و فاسد می شود بعداً صورت هوایی را می گیرد و کائن می شود یعنی هوا، کائنِ از آب شد و از جسمِ دیگر، متکوّن شد. پس هر جسمِ کائنِ فاسدی متکون از جسم دیگری می شود لذا وقتی می گوید « لیس بمتکون » بدنبالش لفظ « من جسم آخر » را می آورد و نمی گوید کائن نیست بلکه می گوید کائن از جسم دیگر نیست. یعنی اینطور نیست که فلک ابتدا جسم دیگری بوده و الان فلک شده، بلکه از ابتدا که خلق شده به صورت فلک خلق شده است سپس می فرماید « و لا فی حیز جسم آخر » یعنی در حیز جسم دیگر هم نیست که بعداً از آن حیز که حیزِ خودش نیست منتقل به حیز طبیعی خودش شود چون اگر در حیز جسم دیگر باشد معلوم می شود که آن حیز، حیز طبیعی خودش نیست بلکه حیز جسم دیگر است و باید از آن حیزِ جسم دیگر به حیزِ جسم خودش منتقل شود. فلک، هیچکدام از این دو را ندارد نه ذاتش عوض می شود که متکون از جسم دیگر شود نه مکانش عوض می شود که در حیز دیگر باشد و به حیز طبیعی خودش برگردد. مصنف این کلام را به این خاطر می گوید تا برای فلک، دو خصوصیت درست کند یکی ترسیم زمان و یکی تحدید جهات است. اگر این فلک از جسم دیگر متکوّن شود نمی تواند زمان ساز باشد چون زمان، یک امر مستمر است و هیچ خللی در آن واقع نمی شود در حالی که جسم فلکی اگر بخواهد تبدل پیدا کند لا اقل در همان حین تبدل، زمان را تعطیل می کند و زمان، از استمرار می افتد پس نباید از حیز دیگر متکوّن شود حتی اگر آن چیزِ دیگر، سازنده ی زمان باشد. مطلب بعدی این است که اگر این جسم، مکانش را عوض کند و از حیز غیر طبیعی اش به حیز طبیعی اش رجوع کند نمی تواند مجدد جهات باشد چون جا و حیز خودش را عوض کرد. یعنی آنچه که تا الان در بالا بود پایین آمد. وقتی حیز، عوض شود نمی تواند محدد جهات باشد. پس هم باید جنسش ثابت بماند هم باید جایش ثابت بماند تا بتوان زمان و همچنین تحدید جهات را به عهده ی آن قرار دهیم. لذا الان مصنف این نتیجه را می گیرد که جسم، متکونِ از جسم دیگر نیست و در حیز دیگر نیست بلکه مُبدع است یعنی بدون اینکه در جای دیگر باشد در همین جا ابداع شده و بدون اینکه از جسم دیگر گرفته شده باشد ساخته شده است. بنابراین هم جهت را می تواند تحدید کند هم زمان را می توان حفظ کند.
ص: 226
بل هو مبدَعٌ
این جسم، مبدع است.
و لذلک یحفظ الزمان فلا یُخَل
در هر دو نسخه خطی « فلا یختل » آمده است که روانتر معنا می شود.
« لذلک : و چون، متکون نیست و حیز دیگر ندارد و به تعبیر جامع، چون مبدع است و تغییر و فسادی در آن نیست.
ترجمه: و به خاطر آن، زمان را حفظ می کند و زمان، اختلال پیدا نمی کند « چون سازنده زمان که فلک است هیچ تغییری پیدا نکرد ».
و لذلک لا یحتاج الی جسم یُحدد جهته بل هو یحدد الجهات فلا یزول عن حیزه و لو زال لم یکن هو المحدد بالذات للجهه
مصنف می توانست « لذلک ایضا » بگوید چون در چند کلمه قبل، آن را آورده بود.
ترجمه: و به خاطر آن « که این فلک، مبدَع است و نه جنسش را عوض می کند و نه از محلش، زوال پیدا می کند » احتیاج ندارد به جسمی که جهت را برای این جسم فلکی تعیین کند « چون جسم فلکی حرکت نمی کند تا گفته شود که به چه سمت رفت؟ » بلکه خودش محدد جهات است « چون در جای خودش ثابت است » پس از حیز خودش جابجا نمی شود و اگر از حیز خودش زوال پیدا می کرد « و در آنجا ثابت نمی ماند » محدد بالذات برای جهت نمی شد « یعنی محدد بلا واسطه. ایشانی که تغییر می کنند و از جای خودشان جابجا می شوند و از حیز خودشان زوال پیدا می کنند می توانند محدد باشند ولی نه محدد بالذات بلکه محدد بالواسطه. یعنی این سقف را فرض کنید که محدد حرکتی باشد. این، محدد واقعی نیست بلکه محدد است چون نزدیک به فلک الافلاک است. پس بالذات، محدد نیست. این، می تواند جای خودش را عوض کند و اگر عوض کند باز هم محدد بالواسطه هست. اما آنکه محدد بالذات است نباید جایش را عوض کند چون محدد بالذات یعنی حیزی که خودش محدد است و واسطه برایش نیست. پس هر چیزی که محدد بالواسطه است می تواند جای خودش را عوض کند ولی محدد بالذات نمی تواند جای خودش را عوض کند و چون فلک، محدد بالذات است جایش عوض نمی شود. اگر جایش عوض شود، محددِ جهت، بالذات نیست. در حالی که ما فرض کردیم فلک، محدد بالذات است ».
ص: 227
نکته: بنده _ استاد _ سابقا اشاره کرده بودم و دوباره تکرار می کنم، بحث هایی که مصنف در فن دوم درباره ی فلک می کند مستقیما درباره فلک الافلاک است. بعضی از آنها را در مابقی افلاک هم اجرا می کند. الان این بحثی که می کند در فلک الافلاک است اما بعضی از بحث ها مثل متکوّن نبودن، در افلاک دیگر هم جاری می شود ولی اینکه محدد بالذات للجهه باشد، در فلک الافلاک است و در افلاک دیگر نیست لذا مصنف در اینجا فلک الافلاک را محدد جهات می گیرد نه افلاک دیگر را.
نکته: اینکه مصنف می گوید « از حیز خودش جابجا نمی شود » در استدلال، دخالت دارد چون در استدلال، متکون گاهی در محل طبیعی فرض می شد که حرکت نمی کرد. گاهی در محل غیر طبیعی، متکون می شد که حرکت می کرد. ولی جسمی که مستدیر الحرکات است چون متکون نیست و مبدَع است در ضمن اینکه جنس، عوض نمی کند حیز هم عوض نمی کند. اینکه « حیز، عوض نمی کند » خارج از استدلال نیست بلکه از همان مطالب قبلی استدلال، استخراج شده لذا آنچه الان مصنف می گوید دنباله بحث است نه اینکه مطلب جدیدی باشد و ارتباطی با گذشته نداشته باشد بلکه کاملا مرتبط به گذشته است.
خلاصه: بحث در احکامی بود که بر فلک مترتب می شدند یعنی بر جسمی که مبدء حرکت مستدیر دارند مترتب بودند یکی از آن احکام این بود که قابل کون و فساد نیست. برای استدلال بر این مطلب، شقوقی بیان شد و درباره آن شقوق بحث شد. یکی از آن شقوق که در آخرین مرحله مطرح شده بود این بود که جسم متکوّن، در محل طبیعی خودش، متکوّن شود ولی آن محل قبلا به توسط جسمی اشغال شده باشد و این جسم متکوّن، آن جسم را شکاف بدهد و برای خودش جا باز کند و وارد در آن جایِ باز کرده بشود. این جسمی که وارد می شود دارای مبدء حرکت مستقیم است ولی ابتدا ثابت می شود آن جسمی که شکافته می شود دارای مبدء حرکت مستقیم است بعداً با توجه به اینکه این جسمِ وارد شونده با آن جسمِ شکافته شده حقیقت و ماهیتش یکی است، ثابت می شود که این جسم وارد شونده که از سنخ همان جسمِ شکافته شده، می باشد دارای مبدء حرکت مستقیم است.
ص: 228
تا اینجا روشن شد که جسم مستدیر الحرکه متکون از جسم دیگر نیست. سپس می فرماید « و لا فی حیز جسم آخر » یعنی در حیز جسم دیگر هم نیست که بعداً از آن حیز که حیزِ خودش نیست منتقل به حیز طبیعی خودش شود. مصنف این کلام را به این خاطر می گوید تا برای فلک، دو خصوصیت درست کند یکی ترسیم زمان و یکی تحدید جهات است. اگر این فلک از جسم دیگر متکوّن شود نمی تواند زمان ساز باشد چون زمان، یک امر مستمر است در حالی که جسم فلکی اگر بخواهد تبدل پیدا کند لا اقل در همان حین تبدل، زمان را تعطیل می کند و زمان، از استمرار می افتد. مطلب بعدی این است که اگر این جسم، مکانش را عوض کند و از حیز غیر طبیعی اش به حیز طبیعی اش رجوع کند نمی تواند مجدد جهات باشد چون جا و حیز خودش را عوض کرد.
موضوع: جسم مستدیر الحرکات، ضد ندارد/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و نقول ان طبیعته لا ضد لها (1)
بحث در احکامی بود که بر جسم مستدیر الحرکات مترتب می شدند. چند مورد از این احکام بیان شد.
بیان احکام جسم مستدیر الحرکات:
حکم اول: خرق و التیام ندارند.
حکم دوم: رطب و یابس نیستند.
حکم سوم: کون و فساد ندارند.
حکم چهارم: دارای ضد نیستند.
ص: 229
در باب تضاد این مطلب بیان می شود که جواهر، ضد ندارند. و این جسم مستدیر الحرکات از جمله جواهر است و باید ضد نداشته باشد ولی الان مصنف مستقلا می خواهد درباره این جسمِ مستدیر الحرکات بحث کند. بر فرض بقیه اجسام ضد داشته باشند آیا برای این جسم می توان ضد قائل شد یا نه؟ تا از سایر اجسام جدا شود به اینکه اگر بقیه اجسام می تواند ضد داشته باشند این جسم مستدیر الحرکه از آن اجسام نیست که بتواند ضد داشته باشد.
در این بحث اشکال مطرح شد و جواب داده شد.
بیان اشکال: چه لزومی دارد که در مورد این جسم مستدیر الحرکه به طور مستقل بحث شود؟ در باب تضاد بیان شده که مطلق اجسام ضد ندارند.
جواب اول: بر فرض بقیه ی اجسام ضد داشته باشند این جسم مستدیر الحرکه ضد ندارد یعنی به بیان دیگری ضد ندارد نه از باب اینکه تضاد در اجسام نیست در این جسم مستدیر الحرکه هم نیست بلکه این جسم مستدیر الحرکه، مستقلا ضد ندارد.
جواب دوم: ضد دارای دو اطلاق است:
1 _ ضد، عبارت است از امری که نمی تواند با مقابلِ خودش در موضوع واحد و در زمان واحد حلول کند. اینچنین ضدی در هیچ جسمی وجود ندارد و اختصاص به فلک ندارد. اگر مصنف این تضاد را می خواست در فلک نفی کند جای این اشکال است که فرقی بین فلک و اجسام دیگر نیست.
2 _ ضدِ شیء، ممانعِ مساوی شیء است یعنی ضدِ شیء چیزی است که آن شیء را منع می کند و مساوی با آن هم هست. اینطور نیست که آن غلبه کند یا این غلبه کند. اگر غلبه بشود تضادی نیست.
ص: 230
دو انسان که کشتی می گیرند و هیچکدام نمی توانند دیگری را به زمین بزنند گفته می شود که این، ضد آن است. اگر یکی دیگری را زمین بزند به یکی غالب و به دیگری مغلوب گفته می شود. این تضاد، در اجسام جاری است و اجسام می توانند اینچنین ضدی داشته باشند. اما ضد به اصطلاح اول، در اجسام نیست. در این بحثی که ضد از فلک نفی می شود این ضد است.
پس این اشکال که همه ی اجسام فاقد ضدند چرا آن را به صورت مستقل از فلک نفی می کنید به دو صورت جواب داده شد.
ضد به معنای اول، ضد منطقی است که دو شیء در یک موضوع واحد نمی توانند اجتماع کنند ولی می توانند تعاقب کنند. اما ضد دوم را ضد فلسفی یا عرفی می گویند نه منطقی.
از بعضی مطالب کتاب بدست می آید که بحث درباره اصطلاح دوم است و از بسیاری مطالب بدست می آید که بحث مطلق است. مصنف هر دو نوع ضد را نفی می کند. در اجسام عنصری، یک نوع ضد منتفی است ولی در فلک هر دو نوع ضد منتفی است لذا در مورد یک اصطلاح آن الان بحث می کند.
بیان دلیل برای حکم چهارم: یک قانون در اینجا وجود دارد که مصنف از آن قانون استفاده می کند. آن قانون این است که اگر دو چیزی ضد هم بودند، لازمِ این دو چیز هم ضد هم خواهند بود. مصنف می فرماید اگر فلک، ضد داشته باشد باید نوعیتِ امری که لازم از این فلک است با نوعیت امری که لازم از ضد آن است تضاد داشته باشد. لازم فلک، حرکت مستدیر است. اگر بین فلک و مثلا جسم عنصر، تضاد بود باید آن نوعی که لازم فلک است « یعنی حرکت مستدیر » با نوعی که لازم آن ضد است « یعنی حرکت مستقیم » تضاد داشته باشد در حالی که در فن اول ثابت شد بین حرکت مستقیم و مستدیر، تضاد نیست یعنی بین نوع لازم ها تضاد نیست و اگر بین نوع لازم ها تضاد نیست بین ملزوم ها هم تضاد نیست.
ص: 231
دلیل به اینصورت می شود: اگر بین جسم فلیک و جسم دیگر « مثلا جسم عنصری » تضاد بود لازم می بود که بین نوعی که لازم این جسم فلکی است و نوعی که لازم جسم دیگر است نیز تضاد باشد. در حالی که تالی باطل است چون بین حرکت مستقیم و مستدیر که لازم هستند، تضاد نیست نتیجه گرفته می شود که پس مقدم هم باطل است. این در صورتی بود که اگر بخواهید تضاد را بین جسم فلکی و جسم عنصری درست کنید حال اگر بخواهید تضاد را بین دو جسم فلکی فرض کنید همین استدلال در آن وجود دارد. یعنی اگر این جسم فلکی که به سمت مشرق حرکت می کند با آن جسم فلکی که به سمت مغرب حرکت می کند تضاد داشته باشند با لازمه آنها هم تضاد داشته باشند. لازمه ی این، حرکت از مشرق به مغرب است و لازمه حرکت ثانیه، حرکت مستدیر الی المغرب است. باید لازم ها تضاد داشته باشند در حالی که ندارند، پس حرکت مستدیر با حرکت مستدیر تضاد ندارد و اگرچه یکی به سمت مشرق و یکی به سمت مغرب باشد؟ چون جهت آنها فرق می کند. اگر بخواهید بین این فلک که به سمت مشرق حرکت می کند و فلک دیگری که آن هم به سمت مشرق حرکت می کند تضاد درست کنید روشن تر می باشد تا نفی تضاد کنید.
مصنف بعد از استدلال به تبیین آن قاعده می پردازد قاعده این است « اگر دو ملزوم تضاد داشته باشند لازم آنها هم باید تضاد داشته باشند ». مصنف این قاعده را توضیح می دهد.
ص: 232
توضبح بحث این است که اگر ضدّی بخصوصیته ملاحظه شد و لازمی که مربوط به خصوصیت آن ضد است، اخذ شد ضد دیگر باید لازمِ معناد داشته باشد. نمی توان بین این دو ضد یک لازمی که جامع است انتخاب کرد چون این دو ضد، بخصوصیته لحاظ شده است. اگر معنایِ جامع را لحاظ کنید معلوم می شود که خصوصیت این ضد و آن ضد را ملاحظه نکردید مثلا جسمیت آنها را ملاحظه کردید. این مطلب از محل بحث خارج است.
مصنف بعد از اینکه استدلال می کند اینطور می گوید: اگر با توجه به تضاد دو ملزوم، لازم ها تضاد نداشتند «با اینکه این لازم ها، لازم خصوصیت ها هستند نه لازم جامع» می گوییم بین آنها یا باید موافقت باشد یا تقابل از سنخ دیگر باشد یعنی تقابل متضایفان و عدم و ملکه تناقض باشد. مصنف، هم توافق را باطل می کند هم تقابل از سنخ دیگر را باطل می کند. در پایان به این می رسد که بین این دو لازم، تضاد است و وقتی تضاد بین دو لازم را ثابت می کند می گوید در این وقت می توان گفت که ملزوم، تضاد دارد. اما اگر تضاد دو لازم، نفی شود ملزوم ها نمی توانند تضاد داشته باشند.
این استدلال را می توان در جسم عنصری بیان کرد و گفت که جسم عنصری هم ضد ندارد. چون هر چیزی برای جسم عنصری به عنوان ضد مطرح گردد وقتی لازم آنها ملاحظه می شود می بینیم با هم تضاد ندارند. پس این دو جسم هم تضاد ندارند.
نکته: توجه کنید که اگر دو ملزوم، تضاد داشته باشند باید ملزوم آنها هم تضاد داشته باشند و نمی توانند توافق داشته باشند اما اینطور نیست. اینکه دو لازم تضاد داشته باشند باید ملزومشان هم تضاد داشته باشند. پس از طریق ثبوت تضاد در لازم نمی توان تضاد ملزوم را اثبات کرد ولی از طریق نفی تضاد در لازم می توان نفی تضاد در ملزوم را اثبات کرد.
ص: 233
توضیح عبارت
و نقول ان طبیعته لا ضد لها
ضمیر « طبیعته » به « جسم مستدیر الحرکات » برمی گردد که بحث ما هم درباره های است.
ترجمه: طبیعت جسم مستدیر الحرکات، ضدی برای آن طبیعت نیست.
و الا لکان لنوعیة الامر اللازم عن طبیعته ضدٌ
از اینجا شروع به استدلال است و قیاس استثنائی می باشد.
« الا »: اگر طبیعت فلک دارای ضد بود.
مصنف می فرماید اگر طبیعت فلک دارای ضد بود آن لازم نوعی اش هم ضد داشت و لازم نوعی فلک، حرکت مستدیر است. اگر فلک، ضد می داشت حرکت مستدیرش هم ضد می داشت در حالی که حرکت مستدیرش ضد ندارد پس فلک، ضد ندارد.
مراد از « نوعیه » در اینجا، « استداره و استقامه » است و مراد از « الامر اللازم »، « حرکت » است. یعنی امری از فلک که لازمه ی فلک می باشد، حرکت است. این حرکت، نوعیتی دارد که نوع استداره بودنش است. پس « نوعیة الامر اللازم » به معنای حرکت مستدیر است یعنی اگر فلک، ضد داشت هر آینه حرکت مستدیری که از طبیعت فلک لازم می آید برایش ضد درست می شد در حالی که حرکت مستدیر ضد ندارد پس فلک هم ضد ندارد.
مصنف با لفظ « الا » اشاره به مقدم کرد و عبارت « لکان لنوعیة الامر اللازم عن طبیعته ضد » تالی را بیان می کند. سپس به دنبال این مقدم و تالی گفته می شود که تالی باطل است پس مقدم هم باطل است.
فان اللازم النوعی عن الضد ضد اللازم النوعی للضد
ص: 234
این عبارت، بیان ملازمه است. یعنی چرا اگر این دو شیء، تضاد داشتند کشف می شود که لازمشان هم تضاد دارد؟ مصنف با این عبارت می فرماید اگر چیزی لازم نوعی ضد باشد، با لازم نوعی ضد دیگر تضاد دارد. به عبارت دیگر اگر چیزی لازم نوعی « الف » باشد، با لازم نوعی « ب » هم تضاد دارد. یعنی همانطور که خود « الف » و « ب » تضاد دارند دو لازم ها هم تضاد دارند.
توجه کردید که مراد از « الضد » را « الف » و مراد از « للضد » را « ب » قرار دادیم. مثل قابضیتِ بصیر که لازمه ی سواد است ضد است با آنچه که لازمه ی بیاض می شود که تفرق بصر است. یعنی چون بین سواد و بیاض تضاد است بین لازم های آنها هم که تفرق بصر و قبض بصر است نیز تضاد می باشد.
و لو لم یکن ضداً له لکان اما موافقا لا مقابله بینهما
ضمیر « لم یکن » به « اللازم النوعی عن الضد » و ضمیر « له » به « اللازم النوعی للضد » برمی گردد.
اما « موافقا » به معنای « اما موافقا له » است یعنی موافق با « اللازم النوعی للضد » است. عبارت « لا مقابله بینهما » تفسیر برای موافقا » است یعنی مراد از موافقت این است که بین آنها مقابله ای نیست. نه مقابله ی تضاد نه مقابله ی تضایف نه مقابله ی عدم و ملکه است. توجه کردید که مراد از « موافق » این نیست که ضدیت ندارند بلکه « موافق » به معنای این است که موافقتی بین آنها نیست لذا لفظ « لا مقابله بینهما » را می آورد.
ص: 235
اگر با فرض تضاد دو جسم، این لازم نوعی از جسم اول، ضدِ لازمِ نوعی از جسم دوم نبود یعنی اگر با فرض تضاد دو جسم، بین لازم ها تضاد نبود در اینصورت یا موافق است یا مباین است.
عبارت « لو لم یکن ضدا له » مقدم است و عبارت « لکان اما موافقا » تالی اول است و « اما مباینا » تالی بعدی است و مصنف ثابت می کند تالی به هر دو شقش باطل است. نتیجه می گیرد که مقدم یعنی « لو لم یکن ضدا له » باطل است. پس نمی توان گفت با توجه به تضادِ ملزوم ها، لازم ها تضاد ندارند چون اگر تضاد نداشته باشند یا باید توافق داشته باشند یا مقابله ای از سنخ دیگر داشته باشند و هر دو باطل است پس نتیجه گرفته می شود که مقدم « یعنی بین لازم ها تضاد نباشد » باطل است.
ترجمه: اگر آن لازم نوعی از ضد، ضدی برای لازم نوعی ضد دیگر نباشد، هر آینه آن لازم نوعی از ضد، یا موافق است یا مباین است.
توجه کنید که بعد از « اما موافقا » باید « اما مباینا » بیاید ولی در عبارت مصنف نیامده است مصنف ابتدا محذور موافق بودن را بیان می کند و آن را باطل می کند سپس به نظر می رسد که پس مباین اند که در صفحه 29 سطر 2 می فرماید « فبقی ان یکون اللازمان متقابلین ». این عبارت عِدل برای « اما موافقا » است یعنی اگر موافق نباشند متقابل اند و تقابلشان یا تقابل تضایف است یا تقابل عدم و ملکه است یا تقابل سلب و ایجاب است. مصنف هر سه را باطل می کند سپس نتیجه می گیرد توافق نیست، تقابل به این سه قسم نیست پس حتما تضاد است.
ص: 236
خلاصه: بحث در احکامی بود که بر جسم مستدیر الحرکات مترتب می شدند. سه مورد از این احکام بیان شد. حکم چهارم این است که جسم مستدیر الحرکه ضد ندارد. دلیل به اینصورت می شود: اگر بین جسم فلیک و جسم دیگر « مثلا جسم عنصری » تضاد بود لازم می بود که بین نوعی که لازم این جسم فلکی است و نوعی که لازم جسم دیگر است نیز تضاد باشد. در حالی که تالی باطل است چون بین حرکت مستقیم و مستدیر که لازم هستند، تضاد نیست نتیجه گرفته می شود که پس مقدم هم باطل است. مصنف بعد از استدلال به تبیین قاعده ای می پردازد قاعده این است « اگر دو ملزوم تضاد داشته باشند لازم آنها هم باید تضاد داشته باشند ». توضیح بحث این است که اگر ضدّی بخصوصیته ملاحظه شد و لازمی که مربوط به خصوصیت آن ضد است، اخذ شد ضد دیگر باید لازمِ معناد داشته باشد. نمی توان بین این دو ضد یک لازمی که جامع است انتخاب کرد چون این دو ضد، بخصوصیته لحاظ شده است. اگر با توجه به تضاد دو ملزوم، لازم ها تضاد نداشتند می گوییم بین آنها یا باید موافقت باشد یا تقابل از سنخ دیگر باشد یعنی تقابل متضایفان و عدم و ملکه تناقض باشد. مصنف، هم توافق را باطل می کند هم تقابل از سنخ دیگر را باطل می کند. در پایان به این می رسد که بین این دو لازم، تضاد است و وقتی تضاد بین دو لازم را ثابت می کند می گوید در این وقت می توان گفت که ملزوم، تضاد دارد. اما اگر تضاد دو لازم، نفی شود ملزوم ها نمی توانند تضاد داشته باشند.
ص: 237
موضوع: بیان دلیل بر اینکه اگر دو ضد داشته باشیم لازم این دو ضد هم با یکدیگر متضادند و متوافق نیستند/ دلیل بر اینکه جسم مستدیر الحرکات ضد ندارند/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و لو لم یکن ضداً له لکان اما موافقا لا مقابله بینهما (1)
بحث در این بود که جسم مستدیر الحرکات ضد ندارد. به جای « جسم مستدیر الحرکات » تعبیر به « فلک » می کنیم و می گوییم بحث در این بود که فلک، ضد ندارد. دلیل بر این مدعا این بود که هر گاه دو ضد داشته باشیم لازم این دو ضد هم با یکدیگر ضد هستند یعنی آنچه که لازم این ضد است و آنکه لازم آن ضد دیگر است با هم ضدند و تضاد دارند. لازمه ی فلک، حرکت مستدیر است. لازمه ی فلک دیگر، حرکت مستدیر دیگر است یا به جای « لازمه ی فلک دیگر » بگو لازمه ی عنصر، حرکت مستقیم است. اگر بین فلک و آن عنصر، تضاد باشد باید بین این حرکت مستدیر و حرکت مستقیم هم تضاد باشد در حالی که در فن اول بیان شد که حرکت مستدیر ضد ندارد همانطور که حرکت مستقیم ضد ندارد. از اینجا کشف می شود که ملزوم ها هم ضد نیستند یعنی عنصر برای فلک، ضد نیست یا این فلک با فلک دیگر ضد نیست توجه کردید که استدلال مصنف از طریق لازم این دو جسم بود که اگر این دو جسم، ضد بودند لازمه آنها هم ضدند در حالی که لازم، ضد نیست. پس این دو جسم هم ضد نیستند. الان ملاحظه می کنیم و می گوییم اگر لازمِ این جسم، با لازم جسم دیگر ضد نباشد، یا متوافق است یا متباین است. اگر هم متباین بودند به تباین ضد و تضاد، تباین ندارند. یعنی متضایفان یا عدم و ملکه یا سلب و ایجاب اند. سپس مصنف وارد فرض اول شد که این دو لازم با هم توافق داشته باشند. توافق داشتن این دو لازم به این نیست که یکی بشوند بلکه به این است که مربوط به یک معنای مشترک بشوند و آن معنای مشترک این دو لازم را در خودش جمع کند. مصنف از ابتدا بحثش در لازم این فلک با لازم جسم دیگر بود که تضاد ندارند و توافق دارند. پس این لازم فلک را عام می گیریم. یعنی هم می تواند لازم این باشد هم می تواند لازم آن باشد بعداً دو لازم ها را به دو تا بودن باقی می گذارد و می گوید این دو مربوط به یک معنا هستند مثلا مصداق یک معنا هستند لذا در یک معنا جمع می شوند. در هر صورت می خواهد این دو لازم را جمع کند و جمع کردنش به اینصورت است که آن دو را یکی کند یا هر دو را مربوط به یک معنا کند. مصنف به هر دو صورت می پردازد یعنی هم لازم فلک را عام می کند هم لازم فلک و لازم جسم دیگر را ملاحظه می کند و مربوط به معنای عام می کند.
ص: 238
مصنف می فرماید اگر معنا، معنای عام باشد روشن است که از خصوصیت این ضد و خصوصیت آن ضد، گرفته نشده است و الا اگر از خصوصیت این ضد و خصوصیت آن ضد، گرفته می شد، عام نمی بود. چون عام است از ما به الاشتراکِ این دو ضد گرفته شده است مثلا هر دو ضد، جسم اند و صورت جسمیه دارند و هر دو ماده دارند. این معنای لازم، از مشترک گرفته شده لذا لیاقت دارد که هم بر این ضد حمل شود هم بر آن ضد حمل شود اگر از خصوصیت های ضد گرفته می شد فقط بر یکی از این خصوصیتِ ضد حمل می شد و نمی توانست بر دیگری حمل شود. ولی الان که می گویید مشترک است معلوم می شود که از خصوصیت گرفته نشده است. ولی فرض ما این است که لازم، لازمِ ضد است یعنی از خصوصیت گرفته شده است. حال اگر از این فرض بگذریم و بگوییم که از خصوصیت گرفته نشده باشد « چون بنا شد که این دو معنا، توافق داشته باشند » در اینصورت نمی توان گفت که یک معنا می باشد چون دو تا است. ولی این دو را به خاطر اینکه مرتبط به معنای واحد هستند متوافق می گیریم.
مصنف سپس ادامه می دهد که این معنای واحد که جامع این دو معناست را نمی توان تخصیص به یک نوع خاصی داد. مثلا تخصیص به فلک داد. آن معنای خاص هم بالتبع تخصیص می خورد. در اینصورت، نه آن معنای عام و نه این معنای خاص هیچکدام لازمِ هر دو ضد نمی شوند چون به یکی از دو ضد، تخصیص می خورند. در اینصورت دو معنا پیدا می شود که هیچکدام لازمِ کِلا الضدین نیستند یلکه یکی لازم آن ضد است و یکی لازم این ضد است. در اینصورت، توافق از بین می رود. اگر چه قبل از تخصیص اینها در یک معنا مشترک بودند ولی بعداً که تخصیص می خورد و یک نوع خاصی شد آن دو معنا هم تخصیص می خورند و قهراً آنها هم مخصوص می شوند وقتی مخصوص شد، این معنا لازمِ این ضد می شود و آن معنای دیگر، لازم ضد دیگر می شود. در اینصورت توافق از بین می رود و وارد فرض بعدی می شود که تباین است ولی تباین، تضاد نیست بلکه یا عدم ملکه یا تضایف یا سلب و ایجاب است.
ص: 239
پس توجه کردید که موافقتِ دو معنا را لحاظ کردیم ولی نتوانستیم آن را حفظ کنیم.
توضیح عبارت
و لو لم یکن ضداً له لکان اما موافقا لا مقابله بینهما
اگر لازم نوعی این ضد، یا لازم نوعی ضد دیگر، ضد نباشد هر آینه لازم نوعی این ضد موافق با لازم نوعی ضد دیگر است یا مباین است.
« لا مقابله بینهما »: اگر موافق باشد معنایش این است که مقابله ای بین این دو لازم نیست.
فیکون معنی عاماً لیس لزومه عن احد الضدین من حیث هو ضد
ضمیر « فیکون » به « لازم نوعی عن الضد » برمی گردد.
بیان شد که لازمِ نوعی از این ضد باید ضد باشد با لازمِ نوعی از ضد دیگر. ولی اگر ضد نباشد پس لازمِ نوعی از این ضد موافق با لازم نوعی از ضد دیگر می شود. پس لازم نوعی این ضد معنای عام می شود.
ترجمه: پس لازم نوعی از فلک، معنای عام خواهد بود مراد از معنای عام این است که لزومش از احد الضدین است ولی لزومش از احد الضدین با این خصوصیتی که احد الضدین دارد، نیست. یعنی با حیث اینکه ضد است این لازم از آن گرفته نشده است بلکه با حیث اینکه مشترک است این لازم از آن گرفته شده است « این لازم که معنای عام است از حیث مشترکِ این دو ضد گرفته شده نه از حیث مخصوص یک ضد. چون اگر از حیث مخصوص یک ضد گرفته می شد بر حیث دیگر نمی تواند حمل شود و عام نبود ».
« لزومه عن احد الضدین »: لزومش از احد الضدین من حیث هو ضد نیست بلکه لزومش از احد الضدین من حیث هو مشترک با ضد دیگر است نه اینکه من حیث هو ضد باشد. به عبارت دیگر خصوصیتِ ضدیت لحاظ نشده اگر لحاظ می شد این معنا نمی توانست معنای جامع باشد.
ص: 240
فانه لو کان لزومه متعلقا بخصوصیة الضد التی هو لها ضد لکان لا یعرض و لا یلزم للضد الآخر
« التی » قید توضیحی است و خصوصیت ضدیت را توضیح می دهد که ضدیت از ناحیه خصوصیت آمده و از ناحیه ما به الاشتراک آنها نیامده است.
این عبارت دلیل بر این است که لزوم این معنا از خصوصیت احد الضدین نیست بلکه از وجه مشترک آنهاست. اما به چه علت این لازم از خصوصیت این ضد بدست نیامده؟ چون اگر از خصوصیت این ضد بدست می آمد بر ضد دیگر عارض نمی شد زیرا مخصوص این خصوصیت می شد.
ترجمه: اگر لزوم این لازم و این معنا « که معنای عام فرض شده است » متعلِّقِ به خصوصیت همین ضد بود آن خصوصیتی که این ضد به خاطر داشتن این خصوصیت، ضد شده « نه به خاطر وجه مشترک، چون این ضد به خاطر داشتن وجه مشترک با آن ضد، مخالفت نکرده است مثلا سواد با بیاض از جهت لونیت تضاد ندارند چون هر دو لون هستند اما از جهت خصوصیتِ نوعی لونِ سواد با خصوصیتِ نوعی لونِ بیاض با هم تضاد پیدا کردند. خصوصیت نوعی لون سواد، قابض بصر است و خصوصیت نوعی لون بیاض، مفرق بصر است. این قابض و مفرق، ضد هستند یعنی این خصوصیت ها ضدند. پس این دو با هم متضاد شدند اگر این لازم، بخواهد لازمِ قبض باشد یا لازمِ تفرق باشد نه لازم برای معنای مشترک، در اینصورت یک امر عام نخواهد بود در حالی که فرض کردیم عام است پس اگر عام است مربوط به خصوصیت ها نیست » در اینصورت نمی تواند عارضِ ضد دیگر شود.
ص: 241
« لکن لا یعرض و لا یلزم »: این عبارت، اشاره به دو نوع عارض دارد. چون یک عارضِ مفارق داریم که از آن تعبیر به « لا یعرض » کرده و یک عارضِ لازم داریم که از آن تعبیر به « لا یلزم » کرده است. یعنی فرقی نمی کند این عارض، عارض مفارق باشد یا لازم باشد. چون این عارض وابسته به این خصوصیت است بر جسم دیگر که خصوصیت دیگر دارد وارد نمی شود.
فاذن لا یکون تعلقه بخصوصیة
در یک نسخه خطی « بخصوصیة الضد » آمده که بهتر است.
مصنف بیان کرد این عارض چون وابسته به این خصوصیت است بر جسم دیگر که خصوصیتِ دیگر دارد وارد نمی شود در حالی که فرض کردیم معنای عام است یعنی همانطور که بر این، عارض می شود بر آن هم عارض می شود، همانطور که لازمِ این است لازمِ آن هم هست.
ترجمه: پس حال که فرض کردیم عام است تعلقِ این معنا که معنای عام است به خصوصیت نیست « چون اگر می خواست به خصوصیت باشد، معنای عام نمی شد ».
نکته: به عبارت « فانه لو کان لزومه متعلقا بخصوصیة الضد التی هو بها ضد » توجه کنید که طبق همین صورت، معنای آن بیان شد اما در یک نسخه به اینصورت آمده « فانه لو کان لزومه عن احد الضدین من حیث هو ضد »، این نسخه هم خوب است. مفاد هر دو یکی است ولی نسخه کتاب خودمان رساتر است.
فبقی ان یکون انما یتعلق بمعنی او یلزم معنی ذلک المعنی غیر المعنی الذی یخصه
ص: 242
بعد از لفظ « معنی » در عبارت « یلزم معنی » خوب است ویرگول گذاشته شود. ضمیر « بقی » به « لازم النوعی عن الضد » برمی گردد.
« فبقی » تفریع بر این است: حال که معلوم شد این لازم، تعلق به خصوصیتِ ضد ندارد پس باقی ماند که گفته شود این لازم، تعلق به یک معنای جامع دارد. توجه کنید که تا الان خود لازم را معنای جامع قرار داد و گفت وقتی این لازم از خصوصیت گرفته نشده پس می تواند هم مربوط به این ضد باشد هم مربوط به آن ضد باشد الان می گوید این لازم، تعلق به خصوصیت ندارد بلکه تعلق به یک معنای مشترک دارد یعنی این دو ضدها یک معنای مشترکی دارند و این لازم تعلق به همان معنای مشترک بین آنها دارد یعنی از خصوصیاتشان گرفته نشده بلکه از همان معنای مشترک گرفته شده است.
ترجمه: باقی ماند که آن لازم نوعی تعلق می گیرد « اما نه خصوصیت ضد بلکه » به معنی « این تعلق می تواند تعلق عروضی باشد و می تواند تعلق لزومی باشد یعنی هم می تواند عارض مفارق باشد هم عارض لازم باشد ولی در ادامه لفظ _ او یلزم معنی _ آورده لذا لفظ _ یتعلق _ را مربوط به عارض مفارق می کنیم، مراد از معنی، معنای مشترک بین دو ضد است » یا اینکه لازمه ی این معنای مشترک است. آن لازم نوعی، عارض معنایی یا لازم معنایی است که این معنا، غیر معنایی است که مخصوص ضد است « یعنی معنایِ اختصاصِ ضد نیست بلکه معنای مشترک است و به همین جهت، عام شده است ».
ص: 243
« ذلک المعنی »: اشاره دارد هم به « معنی » که بعد از « یتعلق » آمده هم اشاره دارد به « معنی » که بعد از « یلزم » آمده.
توجه کنید آن معنای مشترک به عمومیتش باقی نمانده است. این دو با هم ضد شدند یعنی خصوصیتی برای این معنا در این فرد آمده خصوصیت دیگری برای همان معنا در فرد دیگر آمده است. معناها با توجه به این خصوصیت از اشتراک در آمدند. مثلا خصوصیت مفرق بصر و قابض بصر آمده در اینصورت آن اشتراکی که در لونِ خالی بود، الان نیست. چون این، لونِ قابض است و آن، لونِ مفرق است. توجه کردید که آن معنای مشترک در این دو ضد، تخصیص خورد و به عمومیت خودش باقی نماند. این ضد، نوعِ بیاض شد و آن ضد، نوعِ سواد شد. وقتی معنا به عمومیت خودش باقی نماند بالتبع این هم که عارضِ معنا و لازم معناست تخصیص می خورد. چون اگر یک عامی تخصیص بخورد عوارض آن عام و لوازم آن عام هم تخصیص می خورد. پس معنای مشترک که در این دو ضد بود بعد از آمدنِ خصوصیتِ ضد، تخصیص داده شد. الان این معنایی هم که عارض بر آن معنای مشترک می شود عارض بر معنای تخصیص خورده می شود. در واقع باز هم این معنا که لازمِ معنای مشترک بود، لازمِ معنای خاص می شود. و اگر این معنا عارض بر معنای مشترک بود، الان عارض بر معنای خاص می شود. دوباره، این خصوصیت ها می آیند و این لازم با آن لازم متفاوت می شود.
نکته: مصنف می فرماید این بحثی که می شود اختصاص به لازم نوعی ندارد اگر چه بحث درباره لازم نوعی است ولی در عرض مفارق هم می آید یعنی اگر معروض را تخصیص بزنید عارض، تخصیص می خورد.
ص: 244
و هو لاحق للمعنی العام و و اللاحق للعام عام یتخصص بتخصیص العام
در یک نسخه خطی « فهو » آمده که بنده _ استاد _ آن را ترجیح می دهم یعنی الان که این لازم یا عارض، مربوط به آن معنای مشترک شد پس آن لازمِ نوعی، لاحقِ معنای عام شد « چون فرض این بود که این لازم، مربوط به معنای عام بشود و از آن معنای عام گرفته شود نه از خصوصیت ضد. بنابراین به تبع عام تخصیص می خورد لذا مصنف می فرماید « و اللاحق للعام ... » یعنی لاحق عام، عام است ولی اگر آن ملحوقٌ به تخصیص خورده شود این لاحق هم تخصیص می خورد. ملحوقٌ به تخصیص خورد چون در این ضد آمد و با خصوصیت این ضد همراه شد و تخصیص خورد و این معنا در آن ضد رفت و با خصوصیت آن ضد همراه شد و تخصیص خورد. وقتی معنایِ عام، تخصیص خورد لازم آن هم تخصیص می خورد.
فالنوعی المتخصَّص لا یحوز ان یکون لازما للضدین
این عبارت نباید سرخط نوشته شود.
ترجمه: مصنف می فرماید نوعیِ متخصَّص « یعنی لازمی که به تخصیص معنای مشترک، تخصیص خورد و یک امر نوعی متخصَّص شد » جایز نیست که لازم ضدین باشد چون تخصیص می خورد. وقتی تخصیص می خورد اختصاص به این ضد پیدا می کند و نمی تواند لازم هر دو ضد باشد. پس نمی توان در اینصورت گفت این لازم، یک معنای عام است. آن توافقی که فرض شد از بین می رود و وجود ندارد. توافق این بود که این لازم، لازم هر دو ضد شود ولی بعداً لازم یک ضد به تنهایی شد بله قبل از تخصیص، لازمِ هر دو بود ولی الان که آن ملزوم، تخصیص خود این لازم هم تخصیص می خورد. این ملزوم از آن ملزوم جدا شود و این لازم هم از آن لازم جدا می شود.
ص: 245
مصنف تا اینجا بحث را کلی کرد و بر روی حرکت مستقیم و مستدیر نبرد بلکه تعبیر به « لازم نوعی این ضد » و « لازم نوعی آن ضد » کرد. الان می خواهد تطبیق کند لذا می فرماید حرکت مستدیره ای که به آن اشاره شد که حرکت فلک باشد یک امر نوعی است نه جنسی.
و الحرکه المستدیره المشار الیها هی نوعیة بل شخصیة فلا تکون لازمة لطبیعته و لضدها
« بل شخصیه »: در جلسه قبل بیان کردیم که گاهی از اوقات دو جسم ملاحظه می شود که حرکت هر دو مستدیر است باز هم گفته می شود تضاد بین دو حرکت نیست و بین یکدیگر هم نیست.بنده _ استاد _ بحث را در جلسه قبل عام قرار دادم. توجه کنید اینطور نیست که فلک با عنصر سنجیده شود بلکه فلک را با فلک دیگر هم می توان سنجید. در اینجا این حرکتِ مستدیری که برای این فلک است و حرکت مستدیری که برای آن فلک است اختلاف نوعی ندارند چون هر دو به صورت مستدیر حرکت می کنند. اختلاف آنها، اختلاف شخصی می شود یعنی این حرکت مستدیر فلک با آن حرکت مستدیر فلک، دو شخص مختلفند نه دو نوع مختلف. نوع این دو واحد است چون هر دو مستدیرند. حرکت مستدیر و مستقیم دو نوع مختلفند اما حرکت مستدیر با حرکت مستدیر اختلاف شخصی دارد. پس حرکت مستدیر گاهی نوعی است و گاهی شخصی است. هر کدام که باشد « فلا تکون لازمة لطبیعته و لضدها » در نسخه صحیح « لطبیعةٍ » آمده است.
وقتی که نوع واحد است یا شخص واحد است نمی توان لازمه ی این طبیعت و ضد این طبیعت باشد. این طبیعت، یک نوع است و در ضدش نوع دیگر است چگونه یک نوع می تواند لازم هر دو باشد یا چگونه یک شخص می تواند لازم هر دو باشد. بله جنس می تواند لازم هر دو باشد.
ص: 246
فبقی ان یکون اللازمان متقابلین
وقتی توافق غلط است پس دو لازم باید متقابلین باشد یا به تقابض تضایف یا عدم و ملکه یا به تقابل سلب و ایجاب.
خلاصه: بحث در این بود که جسم مستدیر الحرکات ضد ندارد. دلیل بر این مدعا این بود که هر گاه دو ضد داشته باشیم لازم این دو ضد هم با یکدیگر ضد هستند. مثلا لازمه ی فلک، حرکت مستدیر است. لازمه ی فلک دیگر، حرکت مستدیر دیگر است یا به جای « لازمه ی فلک دیگر » بگو لازمه ی عنصر، حرکت مستقیم است. اگر بین فلک و آن عنصر، تضاد باشد باید بین این حرکت مستدیر و حرکت مستقیم هم تضاد باشد در حالی که در فن اول بیان شد که حرکت مستدیر ضد ندارد همانطور که حرکت مستقیم ضد ندارد. از اینجا کشف می شود که ملزوم ها هم ضد نیستند یعنی عنصر برای فلک، ضد نیست یا این فلک با فلک دیگر ضد نیست. الان ملاحظه می کنیم و می گوییم اگر لازمِ این جسم، با لازم جسم دیگر ضد نباشد، یا متوافق است یا متباین است. اگر هم متباین بودند به تباین ضد و تضاد، تباین ندارند. یعنی متضایفان یا عدم و ملکه یا سلب و ایجاب اند. سپس مصنف وارد فرض اول شد که این دو لازم با هم توافق داشته باشند. توافق داشتن این دو لازم به این نیست که یکی بشوند بلکه به این است که مربوط به یک معنای مشترک بشوند و آن معنای مشترک این دو لازم را در خودش جمع کند. یعنی هم می تواند لازمِ این ضد باشد هم می توان لازمِ آن باشد. مصنف می فرماید اگر معنا، معنای عام باشد روشن است که از خصوصیت این ضد و خصوصیت آن ضد، گرفته نشده است و الا اگر از خصوصیت این ضد و خصوصیت آن ضد، گرفته می شد، عام نمی بود. حال اگر از این فرض بگذریم و بگوییم که از خصوصیت گرفته نشده باشد در اینصورت نمی توان گفت که یک معنا می باشد چون دو تا است. مصنف سپس ادامه می دهد که این معنای واحد که جامع این دو معناست را نمی توان تخصیص به یک نوع خاصی داد. مثلا لون مشترک بین سواد و بیاض است اما خصوصیت مفرق بصر و قابض بصر آمده در اینصورت آن اشتراکی که در لونِ خالی بود، الان نیست. توجه کردید که آن معنای مشترک در این دو ضد، تخصیص خورد و به عمومیت خودش باقی نماند. این ضد، نوعِ بیاض شد و آن ضد، نوعِ سواد شد. وقتی معنا به عمومیت خودش باقی نماند بالتبع این هم که عارضِ معنا و لازم معناست تخصیص می خورد. چون اگر یک عامی تخصیص بخورد عوارض آن عام و لوازم آن عام هم تخصیص می خورد. پس معنای مشترک که در این دو ضد بود بعد از آمدنِ خصوصیتِ ضد، تخصیص داده شد.
ص: 247
موضوع: بیان دلیل بر اینکه اگر دو ضد داشته باشیم لازم این دو ضد هم با یکدیگر متضادند و متضایف و عدم و ملکه نیستند/ دلیل بر اینکه اجسام مستدیر الحرکات ضد ندارند/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
فبقی ان یکون اللازمان متقابلین و محال ان یتقابلا کالمضافین (1)
بحث در این بود که جسم مستدیر الحرکات مثل فلک، ضد ندارد. دلیل بر این مطلب این بود که اگر ضد داشته باشد باید لازم نوعی این ضد و لازم نوعی آن ضد هم تضاد داشته باشند یعنی اگر بین دو جسم، ضدیت باشد بین لازم نوعی این دو ضد هم ضدیت است در حالی که بین لازم نوعی فلک که حرکت مستدیر است و لازم نوعی آن جسم دیگر که حرکت مستقیم است تضادی نیست. نتیجه گرفته می شود که پس بین خود این دو جسم هم تضاد نیست. سپس اینگونه وارد بحث شد تا بیان کند بین دو لازم، تضاد نیست: اگر این لازم با آن لازم دیگر تضاد نداشت یا توافق دارد یا تباین دارد. فرض توافق مطرح گردید و رد شد الان فرض تباین باقی مانده. از اقسام تباین، تباینِ تضاد را فرض می کنیم که نیست پس باید یکی از سه قسم دیگر باشد یعنی یا از قبیل تباین متضایفان باشد یا از قبیل تباین عدم و ملکه باشد و یا از قبیل تباین سلب و ایجاب باشد.
ص: 248
مصنف فرض تضایف را مطرح می کند و رد می کند سپس فرض عدم و ملکه را مطرح می کند و آن را هم رد می کند. اما فرض سلب و ایجاب را مطرح نمی کند با اینکه یکی از تقابل ها، تقابل سلب و ایجاب است. در یکی از حواشی که نمی دانم حرف چه کسی است آیا حرف بهمنیار در التحصیل است یا حرف فخر رازی در مباحث مشرقیه است. چون می دانید این دو کتاب اگر چه به ظاهر شرح شفا نیستند ولی در باطن، شرح هستند و خیلی از مباحث شفا را می توان به وسیله همین دو کتاب حل کرد. بنده _ استاد _ خودم بعض از مباحث را به کمک این دو کتاب حل می کنم. یادم نیست که در کدام نوشته شده که چون سلب و ایجاب، حکمش حکم عدم و ملکه است احتیاج به این نبود که سلب و ایجاب، مستقلا مطرح شود ولی خود مصنف در لابلای بحثش می گوید این موضع، موضع سلب و ایجاب نیست یعنی اینکه سلب و ایجاب را مطرح نمی کند نه به خاطر الحاق به عدم و ملکه است بلکه چون اینجا را جای سلب و ایجاب نمی داند به بیانی که در جای خودش توضیح داده می شود.
بحث اول که این دو لازم، تضایف ندارند خیلی طولانی نیست.
دلیل بر اینکه دو لازم، متضایفان نیستند: در هر جا که تضایف هست دو امر باید وجود داشته باشد که این دوام، خصوصیتِ تضایف و لازم آن هستند. هیچ جا نمی توان تضایف را داشت و این دو را نداشته باشیم. ما نگاه می کنیم می بینیم این دو خصوصیت در مورد بحث ما وجود ندارند کشف می شود که تضایف وجود ندارد.
ص: 249
خصوصیت اول متضایفان: متضایفان، در معقولیت به همدیگر وابسته اند یعنی اگر بخواهید « ابوت » را تعقل کنید ناچار هستید که « بنوت » را هم در ضمن آن تعقل کنید ولو توجه به تعقل « ابوت » ندارید ولی در ذهن شما حتما انجام می گیرد. اگر انجام نگیرد « بنوت » معلوم نمی شود. این وضع در ما نحن فیه دیده نمی شود چون لازمِ یک جسم با لازم ضدش هیچ وقت اینچنین نیستند که اگر بخواهیم یکی را تعقل کنیم لازم باشد که دیگری را هم تعقل کنیم مثلا در ما نحن فیه می گوییم لازم جسم فلکی، حرکت مستدیر است و لازم جسم عنصری، حرکت مستقیم است. این دو لازم ها هر کدام به صورت مستقل تعقل می شوند. اینطور نیست که حرکت مستقیم را وقتی بخواهید تعقل کنید حتما باید حرکت مستدیر تعقل شود یا اگر حرکت مستدیر را بخواهید تعقل کنید حتما باید حرکت مستقیم تعقل شود.
خصوصیت دوم متضایفان: متضایفان با هم معیت دارند. اما خصوصیت اول، تعقلِ در توقف بود اما در خصوصیت دوم بیان می شود که متضایفان، متکافئان فی الوجود و العدم و فی القوه و الفعل هستند یعنی اگر یکی موجود بود دیگری هم موجود است و اگر یکی معدوم بود دیگری هم معدوم است. اگر یکی موجود بالقوه دیگری هم موجود بالقوه است و اگر یکی موجود بالفعل بود دیگری هم موجود بالفعل است. اما در ما نحن فیه که دو لازمِ دو ضدند آیا می توان این تکافو را یافت؟ ملاحظه می کنیم که اینچنین نیست. اگر حرکت مستقیم بود حتما باید حرکت مستدیر هم باشد یا اگر آن، معدوم بود این هم باید معدوم باشد یا اگر آن، بالقوه بود حتما این هم بالقوه باشد. یا اگر آن، بالفعل بود حتما این هم بالفعل باشد. اینطور نیست که حرکت مستقیم و مستدیر با هم اینچنین رابطه ای داشته باشند بلکه در یک جسم ممکن است حرکت مستقیم باشد و حرکت مستدیر نباشد. در دو جسم هم ممکن است یک جسم حرکت مستقیم کند و دیگری ساکن باشد یا یکی حرکت مستدیر کند و جسم دیگر ساکن باشد.
ص: 250
توضیح عبارت
فبقی ان یکون اللازمان متقابلین
« فاء » تفریع است یعنی حال که معلوم شد این دو لازم، توافق ندارند این احتمال باقی ماند که تباین داشته باشند.
این عبارت، عِدل برای « اما موافقا » در صفحه 28 سطر 14 است. یعنی این دو لازم یا متوافق اند که بحث شد و باطل گردید، باقی می ماند که این دو لازم، متقابل باشند اما نه تقابل تضاد چون از ابتدا فرض شد که تقابل تضاد نیست.
و محال ان یتقابلا کالمضافین
محال است که این دو لازم، تقابلی مانند تقابل مضافین داشته باشند. یعنی نمی توان این دو لازم را از متضایفان گرفت و گفت تقابل آنها تقابلی است که بین هر متضایفان ملاحظه می شود چون دو خصوصیت برای تضایف است که هیچیک از این دو در ما نحن فیه « یعنی در لازمِ دو ضد » وجود ندارد.
اذ فعل الضد و عارضه لا یُشترط فی وجوده له ان یکون مفعولا بالقیاس الی ماهیه ما یعرض عن ضده
نسخه صحیح به جای « مفعولا » باید « معقولا » باشد.
این عبارت، بیان خصوصیت اول است.
در اینجا بحث در لازم ضد است. لازم ضد، معلولِ ضد است. چون همه لازم ها اینگونه اند که معلولِ ملزومِ خودشان هستند مثل زوجیتِ اربعه که معلول اربعه است و امکان، معلول ماهیت است. ما از معلول، تعبیر به « فعل » می کنیم یعنی لازم، فعل ملزوم است. پس هر لازمی، فعل ملزومش است و عارض بر ملزومش هم هست. در اینجا توجه کنید که مصنف هر دو تعبیر را آورده و فرموده « اذ فعل الضد و عارضه ». مراد از « فعل الضد » همان لازم ضد است. مصنف کلمه « عارضه » را آورده تا تفسیر برای « فعل » باشد. ضمیر « وجوده » به « فعل الضد و عارضه » برمی گردد و ضمیر « له » به « ضد » برمی گردد. ضمیر « ضده » به « الضد » برمی گردد.
ص: 251
ترجمه: زیرا فعل ضد و عارض ضد، شرط نمی شود در وجود این فعل و آن عارض برای ضد، اینکه معقول باشد این عارض و این فعل، بالقیاس به ماهیتِ آنچه که از ضدش عارض می شود « توجه کنید که در باب تضایف، تعقلِ ماهیتِ یکی متوقف بر تعقل ماهیت دیگر است و کاری به وجود نداریم. وجودها معیت دارند و توقف ندارند لذا مصنف می فرماید _ بالقیاس الی ماهیه ما یعرض عن ضده _ یعنی آن ماهیت در تعقلش توقف بر این ماهیت ندارد ».
نکته: چرا مصنف تعبیر به « یعرض عن ضده » کرد در حالی که فعل « یعرض » با « علی » می آید نه « عن »؟ این اشاره دارد به همان مطلبی که بیان شد که لازمِ ضد، فعل ضد است و صادر از ضد است ولو اینکه عارض بر ضد می شود ولی صادر از ضد هم می شود. پس اگر می گفت « یعرض علی ضده » یا « یعرض عن ضده » فرقی نمی کند.
و لا مشترطا فی وجوده ان یکون معه
ضمیر « وجوده » به « فعل و عارض » برمی گردد و ضمیر « معه » به « ما » در « ما یعرض عن ضده » برمی گردد.
این عبارت بیان خصوصیت دوم است.
در ماهیت، تعقل ها بر یکدیگر توقف داشتند. در وجود ها، ماهیت هست یعنی این دو متضایف، در معقولیتِ ماهیت، متوقف بر یکدیگرند ولی در وجود، توقف بر یکدیگر ندارند بلکه معیت دارند به این معنا که اگر این، وجود دارد آن هم وجود دارد. اگر این، وجود ندارد آن هم وجود ندارد. این خصوصیت در ما نحن فیه جاری نمی شود.
ص: 252
ترجمه: این لازمِ ضدِ اول « یا فعل و عارض ضد اول » در وجودش مشروط نیست که با آن لازم دومی باشد.
صفحه 29 سطر 5 قوله « و محال »
دلیل بر اینکه دو لازم، عدم و ملکه نیستند: مثلا یک لازم، حرکت مستدیر باشد و لازم دیگری، نفی حرکت است که سکون می باشد. با توجه به این مطلب گفته می شود که یک ضد منشاء حرکت می شود و ضد دیگر مبدئی دارد که منشاء سکون می شود « از اینجا نتیجه گرفته می شود که در یک جسم، مبدء حرکت وجود دارد و در جسم دیگر مبدء سکون وجود دارد. اینکه در یک جسم، مبدء حرکت وجود داشته باشد هیچ محذوری ندارد وقتی شرائط حرکت فراهم هست این مبدء فعالیت می کند و حرکت را انجام می دهد اما وقتی شرائط حرکت فراهم نیست این مبدء فعالیت نمی کند و سکون حاصل می شود. اما جسم دیگر دارای مبدء سکون است « مبدء حرکت ندارد » معنایش این است که اگر شرائط را برایش فراهم کنید یا نکنید ساکن است. این، باطل است چون نمی شود جسمی مبدء سکون داشته باشد.
نکته: اینکه گفته می شود طبیعت، مبدء حرکت و سکون دارد به این معناست که طبیعت دارای مبدء حرکت است که این مبدء حرکت گاهی فعال می شود و جسم، حرکت می کند و گاهی این مبدء حرکت، فعال نمی شود و جسم، ساکن می شود. توجه کنید که سکون، امر عدمی است و نمی توان در جسم، مبدئی که منشاء عدم شود، درست کرد اما حرکت یک امر ثبوتی است لذا در جسم می توان مبدئی که منشاء امر ثبوتی شود درست کرد. بله عدم المبدء تسامحاً منشاء عدم آن شیء است ولی نمی شود که وجود « یعنی مبدء موجود » منشا عدم « یعنی سکون » شود.
ص: 253
توضیح عبارت
و محال ان یکون یتقابل کالعدم و الملکه
ضمیر « ان یکون » به « لازم این ضد » و ضمیر « یتقابل » به « لازم آن ضد » برمی گردد.
ترجمه: محال است که لازمِ این ضد تقابل با لازم آن ضد داشته باشد مثل تقابلی که عدم با ملکه دارد.
حتی یکون احدهما لازما و هو الحرکه ا لمستدیره و الآخر انما یلزمه عدم هذه الحرکه
این عبارت، غلط است در نسخه خطی به اینصورت آمده « حتی یکون احدهما له لازم ». منظور از « احدهما »، « احد الضدین » است. این « احد الضدین »، لازم نیست بلکه لازمی دارد. و مراد « الآخر » یعنی ضد دیگر که لازمش این است.
ترجمه: اگر رابطه ی این دو لازم بخواهد رابطه ی عدم و ملکه باشد باید اینگونه باشد که احد الضدین لازمی داشته باشد که آن، حرکت مستدیر است و ضد دیگری « یعنی جسم دیگر نه لازم دیگری » که لازمه اش عدم این حرکت باشد « یعنی این هم لازم دارد آن هم لازم دارد. لازمه ی این، حرکت مستدیر است و لازمه ی آن، عدم این حرکت است که سکون می باشد ».
و لا یلزم عنه حرکه اصلا
وقتی لازمه ی ضد دیگر « یعنی جسم دیگر » عدم این حرکت بود مفادش این می شود که از ضد دیگر هیچ حرکتی لازم نمی آید « نه حرکت مستقیم نه حرکت مستدیر بلکه سکون دارد ».
التی لو لزمت لکانت مقابله له
ضمیر « له » به « لازم اول » برمی گردد.
ص: 254
حرکتی که اگر لازم می آمد مقابل با آن لازم اول « که حرکت مستدیر بود » باشد.
ترجمه: حرکت این جسم دوم اگر لازم می آمد « یعنی اگر جسم دوم هم حرکت می داشت » هر آینه این حرکت دوم مقابل با لازم اول « یعنی حرکت اول که حرکت مستدیر بود » می شد.
فیکون الآخر اذا وجد القوه المضاده للقوه الفاعله المستدیره حاصلةً فی الماده
اگر به جای « وجد »، « وجدت، باشد بهتر است چون فاعل آن « القوه » است.
ابتدا عبارت را تجزیه و ترکیب می کنیم. لفظ « یکون » تامه است و « الآخر » مراد « اللازم الآخر » است نه « الضد الآخر » پس مراد از « یکون الآخر » یعنی « یتحقق اللازم الآخر ». « للقوه الفاعلة » متعلق به « المضاده » است. « المستدیر » مفعول برای « الفاعلة » است یعنی « الحرکه المستدیره ». قوه ای داریم که فاعل حرکت مستدیر است و قوه ای داریم که مضاد با این قوه است. « حاصلة » مفعول « وجدت » یا حال است. ترجمه عبارت به اینصورت می شود: زمانی که این قوه ی مضاد، حاصل برای ماده شود لازم دیگر « که حرکت مستقیم است » تحقق پیدا می کند.
توجه کنید که فرض بحث این است که جسم دیگر لازمه اش سکون نباشد بلکه حرکت باشد « اما جسم اول لازمه اش حرکت مستدیر بود جسم دیگر هم لازمه اش سکون بود الان می گوید اگر لازمه جسم دوم، سکون نباشد بلکه حرکت باشد » هر آینه مقابل با لازم اول یعنی حرکت مستدیر می شد. یعنی با فرض اینکه جسم دوم، حرکت را لازم داشته باشد همانطور که جسم اول،حرکت را لازم داشت معنایش این می شود که قوه ی مضاد در اولی، قوه مستدیر است و در دومی، قوه ی مضاد است اگر قوه ی مضاد، در ماده حاصل شد آن لازم دیگر که حرکت مستقیم است تحقق پیدا می کند.
ص: 255
بعضی از محشین در اینجا لفظ « حاصلة » را خبر « یکون » قرار دادند و آن را ناقصه حساب کردند. لفظ « آخر » را هم معنا نکردند که مرادشان « لازم آخر » است یا « ضد آخر » است. بنده _ استاد _ هر چه فکر می کنم عبارت را نمی توانم آنطور که این محشی فرموده معنا کنم.
فکانت الماده المتجسمه بها لا مبدأ حرکه فیها البته و هذا محال
ضمیر « بها » به « قوه مضاده » برمی گردد نه « قوه فاعله مستدیره ».
ترجمه: « در صورتی که این قوه مضاده بیاید در ماده حاصل شود » لازمه اش این است که آن ماده ای که با این قوه، متجسِّم شده است در آن ماده، مبدء حرکتی نباشد « یعنی جسمی داشته باشیم که مبدء حرکت نداشته باشد بلکه مبدء سکون داشته باشد » و این محال است یعنی جسم نمی تواند مبدء سکون داشته باشد بلکه باید مبدء حرکت داشته باشد.
« المتجسمه »: علت اینکه مصنف این لفظ را آورده این است که این قوه فاعله، در واقع صورت است و حرکت مستدیر را منشا می شود وقتی این صورت و طبیعت می آید جسم، درست می شود. وقتی ماده، این طبیعت و صورت را می گیرد جسم می شود پس ماده به توسط این صورت، متجسّم می شود.
در اینجا این سوال مطرح می شود که چه اشکالی دارد که جسم دوم، مبدء سکون و مبدء حرکت داشته باشد که مبدء حرکتش منشا برای حرکت شود و مبدء سکونش هم منشا برای سکون شود اگر جسمی مبدء سکون داشته باشد محال است.
ص: 256
خلاصه: بحث در این بود که جسم مستدیر الحرکات مثل فلک، ضد ندارد. دلیل بر این مطلب این بود که اگر ضد داشته باشد باید لازم نوعی این ضد و لازم نوعی آن ضد هم تضاد داشته باشند در حالی که بین لازم نوعی فلک که حرکت مستدیر است و لازم نوعی آن جسم دیگر که حرکت مستقیم است تضادی نیست. نتیجه گرفته می شود که پس بین خود این دو جسم هم تضاد نیست. اگر این لازم با آن لازم دیگر تضاد نداشت یا توافق دارد یا تباین دارد. فرض توافق مطرح گردید و رد شد الان فرض تباین باقی مانده. از اقسام تباین، تباینِ تضاد را فرض می کنیم که نیست پس باید یکی از سه قسم دیگر باشد یعنی یا از قبیل تباین متضایفان باشد یا از قبیل تباین عدم و ملکه باشد و یا از قبیل تباین سلب و ایجاب باشد.
دلیل بر اینکه دو لازم، متضایفان نیستند این می باشد که در هر جا که تضایف هست دو امر باید وجود داشته باشد که این دوام، خصوصیتِ تضایف و لازم آن هستند. خصوصیت اول متضایفان این است که در معقولیت به همدیگر وابسته اند این وضع در ما نحن فیه دیده نمی شود چون لازمِ یک جسم با لازم ضدش هیچ وقت اینچنین نیستند که اگر بخواهیم یکی را تعقل کنیم لازم باشد که دیگری را هم تعقل کنیم. خصوصیت دوم متضایفان این است که متضایفان با هم معیت دارند. یعنی اگر یکی موجود بود دیگری هم موجود است و اگر یکی معدوم بود دیگری هم معدوم است. اگر یکی موجود بالقوه دیگری هم موجود بالقوه است و اگر یکی موجود بالفعل بود دیگری هم موجود بالفعل است. اما در ما نحن فیه که دو لازمِ دو ضدند اینچنین نیست. اما دلیل بر اینکه دو لازم، عدم و ملکه نیستند: مثلا یک لازم، حرکت مستدیر باشد و لازم دیگری، نفی حرکت است که سکون می باشد. با توجه به این مطلب گفته می شود که یک ضد منشاء حرکت می شود و ضد دیگر مبدئی دارد که منشاء سکون می شود. اینکه در یک جسم، مبدء حرکت وجود داشته باشد هیچ محذوری ندارد. اما جسم دیگر دارای مبدء سکون است « مبدء حرکت ندارد » معنایش این است که اگر شرائط را برایش فراهم کنید یا نکنید ساکن است. این، باطل است چون نمی شود جسمی مبدء سکون داشته باشد.
ص: 257
موضوع: ادامه بیان دلیل بر اینکه اگر دو ضد داشته باشیم لازم این دو ضد هم با یکدیگر متضادند و ملکه و عدم نیستند/ دلیل بر اینکه جسم مستدیر الحرکات ضد ندارد/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
او یکون مبدأ حرکته قوةً و صورةً غیر تلک القوه المضاده للصوره التی هی مبدأ المستدیره (1)
بیان شد که فلک ضد ندارد دلیلی که اقامه شد این بود که اگر فلک، ضد داشته باشد لازمِ نوعی فلک با لازمِ نوعی آن ضد باید متضاد باشد یعنی حرکت مستدیری که لازمِ نوعی فلک است با حرکت مستقیمی که لازم نوعی جسم دیگر است باید تضاد داشته باشد در حالی که ما تضاد بین این دو حرکت را قبلا نفی کردیم پس نتیجه می گیریم که خود فلک هم با آن جسم تضاد ندارد.
مدعا: اگر لازم ها تضاد ندارند ملزوم ها هم تضاد ندارند.
دلیل: دلیل بر این به صورت قیاس استثنایی بود: اگر ملزوم ها تضاد دارند باید لازم ها هم تضاد داشته باشند بعداً گفته شد لکن لازم ها تضاد ندارند به بیانی که در فن اول گفته شده بود نتیجه گرفته شد که پس ملزوم ها هم تضاد ندارند. الان سوال می شود که به چه دلیل اگر ملزوم ها تضاد داشتند لازم ها هم باید تضاد داشته باشند؟
ص: 258
بیان تلازم: اگر لازم ها تضاد نداشتند، یا موافق اند یا تقابلی از سنخ غیر تضاد دارند. موافق بودن آنها رد شد سپس وارد تقابل شدیم. بیان شد که مقابله اگر از سنخ تضایف باشد مردود می باشد و اگر از سنخ عدم و ملکه باشد این هم تقریبا رد شد. سلب و ایجاب را هم بعضی ها ملحق به عدم و ملکه کردند. خود مصنف برای آن بیان جدایی در لابلای بحث می آورد در اینصورت تمام اقسام تقابل هم نفی می شوند. نتیجه گرفته می شود که تضاد است.
بیان ردّ عدم و ملکه بودن بین این دو لازم: لازمه ی یک جسم، حرکت می شود و لازمه ی جسم دیگر، سکون می شود. چون بنا شد که یکی حرکت باشد و یکی عدم حرکت باشد و عدم حرکت همان سکون است. سپس بیان شد جسمی که دارای حرکت است مبدء حرکت دارد یعنی صورت نوعیه اش اقتضای حرکت می کند و جسمی که ساکن است مبدء سکون دارد یعنی صورت نوعیه اش اقتضای سکون می کند. سپس گفته شد که ممکن نیست صورت نوعیه ی موجودی و جسمی « یعنی طبیعتش » اقتضای سکون کند بلکه آنچه که صحیح می باشد این است که طبیعت شیء در صورتی که خارج از حال طبیعی اش باشد اقتضای حرکت می کند و در صورتی که خارج از حال طبیعی اش نباشد اقتضای سکون می کند. جسمی که مبدء سکونِ خالی داشته باشد، وجود ندارد. تا اینجا در جلسه قبل بیان شده بود. گویا کسی می گوید چه اشکال دارد جسمی که الان مبدء سکون دارد مبدء دومی هم داشته باشد که یکی مبدء حرکت مستقیم است که ضدِ آن حرکت مستدیر است و دیگری، مبدء سکون دارد. بین حرکت مستقیم و حرکت مستدیر یا بین مبدء حرکت مستقیم و مبدء حرکت مستدیر تضاد نیست اما بین حرکت مستدیر و سکون، عدم و ملکه است « توجه کنید که رابطه ی عدم و ملکه را بین حرکت مستدیر و سکون حساب می کنیم ولی در عین حال این جسم دارای دو مبدء است هم مبدء حرکت مستقیم دارد هم مبدء سکون دارد ». در عین حال، جسم، فقط مبدء سکون ندارد تا اشکال شود جسمی که فقط دارای مبدء سکون باشد نداریم بلکه مبدء سکون و مبدء حرکت هر دو را دارد و هر دو کار را انجام می دهد اگر کسی اینگونه بگوید مصنف جواب می دهد که لازمه ی این حرف این است که یک جسم دارای دو قوه باشد که یکی قوه حرکت و یکی قوه سکون است یعنی دو قوه خلاف در یک جسم وجود داشته باشد و این، شدنی نیست. ما معتقدیم که یک قوه در شیء موجود است که این قوه در یک شرائطی فلان عمل را انجام می دهد و در یک شرائط دیگر، فلان عمل دیگر را انجام می دهد. توجه کردید که قوه را دو تا نکردیم بلکه حالت قوه را دو تا کردیم. اما شما دو قوه درست کردید. مصنف می فرماید اگر توجه کنید به اینکه این دو قوه در واقع دو صورت هستند. قوه ی حرکت برای طبیعتِ این است و قوه ی سکون هم برای طبیعت و صورت نوعیه این جسم است پس این جسم، هم صورت نوعیه ای را دارد که اقتضای حرکت می کند و هم صورت نوعیه ای را دارد که اقتضای سکون می کند یعنی دو صورت دارد در حالی که یک جسم نمی تواند دو صورت نوعی داشته باشد و الا دو نوع جسم می شود. پس راه حلی که این شخص ارائه داد دو مشکل دارد یا یک مشکل دارد که به دو بیان می توان گفت:
ص: 259
اشکال اول و بیان اول این است که لازم می آید این جسم، دو قوه داشته باشد هم قوه ای که مقتضی سکون است هم قوه ای که مقتضی حرکت است.
اشکال دوم یا بیان دوم این است که اگر توجه کنیم که این قوه ها در واقع صورتند لازم می آید که یک جسم، دو صورت داشته باشد و این محال است. این جسم دوم یا باید فقط قوه سکون داشته باشد که در جلسه قبل بیان شد که باطل است یا باید قوه حرکت داشته باشد که اگر قوه حرکت داشت با جسم دیگر که قوه ی حرکت دارد نمی تواند رابطه ی عدم و ملکه داشته باشد هر دو مقتضی حرکتند و این دو حرکت، عدم و ملکه ندارند بله این دو حرکت، دو امر ثبوتی اند که یا تضاد دارند یا تضایف دارند پس این راه حلی که بعض ارائه دادند اینطور نیست که بتواند مشکل را حل کند.
توضیح عبارت
او یکونُ مبدأ حرکته قوةً و صورةً غیر تلک القوه المضاده للصوره التی هی مبدأ المستدیره
« او یکون » علت بر « فیکون » در سطر 7 است ولی آن « یکون » تامه بود ولی اینجا ناقصه است .
ترجمه: « یا اینطور است که قوه ی مستدیره در یک جسم است و عدمش در جسم دیگر است » یا مبدء حرکت جسم دوم، قوه و صورت « روشن است این قوه ای که مبدء حرکت است در واقع همان صورت است ابتدا تعبیر به قوه می کند بعداً صورة را بر آن عطف می کند چون می خواهد دو اشکال کند یک اشکال مربوط به این است که لازم می آید این جسم واحد دارای دو قوه باشد. اشکال دیگر یا بیان دیگر این است که لازم می آید این جسمِ واحد دارای دو صورت باشد » است غیر از آن قوه ای که مضاد است با صورتی که مبدء مستدیر است.
ص: 260
« المضاده »: مراد از این لفظ، معنای اصطلاحی اش نیست بلکه از آن، مقابل را اراده کرده چون بحث ما الان در تضاد نیست بلکه در عدم و ملکه است یعنی در این جسم دوم قوه حرکتی است غیر از آن قوه ای که اقتضای سکون می کرد که مقابل بود با قوه ی جسم دیگر که اقتضای حرکت مستدیر می کرد مثلا جسم « الف » و جسم « ب » را فرض کنید. جسم « الف »، مبدء حرکت مستدیر دارد و اقتضای حرکت مستدیر می کند. در جسم « ب » می خواهیم دو قوه جمع کنیم یکی قوه ی سکون است یعنی قوه ای است که اقتضای سکون می کند. مصنف می فرماید این، مضاد است با قوه ای که در جسم « الف » است در حالی که مضاد نیست بلکه مقابل است چون سکون، مضاد با حرکت مستدیر نیست بلکه مقابل حرکت مستدیر است. « الف » اقتضای حرکت مستدیر را می کند و « ب » اقتضای سکون را می کند. سکون با حرکت مستدیر تقابل دارد ولی تضاد ندارد. سپس می فرماید غیر از این صورتی که سکون را اقتضا می کند و مقابلِ آن صورتی است که حرکت مستدیر را اقتضا کرده، در این جسمِ ساکن مبدء دیگری هم وجود دارد که مبدء حرکت مستقیم است. آن مبدء حرکت مستقیم باعث می شود این جسم، حرکت کند و لذا این جسم، ساکن باقی نمی ماند.
مصنف می فرماید این جسمی که اسمش « ب » است غیر از این مبدء سکون که مقابل با مبدء حرکت مستدیر است، صورت دیگر و قوه ای دیگر داشته باشد. پس ترجمه عبارت به اینصورت می شود: مبدء حرکت جسم دوم که اسمش « ب » است قوه و صورتی غیر از آن قوه ی سکون است که مضاد می باشد با صورت « الف » که مبدء حرکت مستدیره بود.
ص: 261
و یکون فی جسم واحد مبدأ مسکن و مبدأ محرک و هذا محال
در یک نسخه خطی « فیکون » است که بهتر می باشد.
تا اینجا راه حلی نشان داده شد که در جسم « ب » دو مبدء باشد مصنف با این عبارت می خواهد اشکال کند و می فرماید لازمه اش این است که در یک جسم، دو مبدء باشد یکی مبدء مسکّن باشد که مبدء سکون جسم است و یکی مبدء محرک باشد که مبدء حرکت جسم است و این، صحیح نیست و محال می باشد چون در جای خودش گفته شده که یک جسم فقط مبدئی دارد که آن مبدء در یک شرائطی اقتضای حرکت می کند و در یک شرائطی اقتضای حرکت نمی کند و ساکن می ماند. آنچه که ثابت کردیم این بوده است اگر غیر از این بگویید محال است. لذا اگر دو مبدء داشته باشد می گوییم یا این دو مبدء با هم فعالیت می کنند. یا جدا جدا فعالیت می کنند. اگر با هم فعالیت کنند جسم به کدام مبدء توجه می کند. یکی را نمی تواند انتخاب کند چون ترجیح بلا مرحج لازم می آید اگر هم یک مبدء فعال شود و مبدء دیگر فعال نشود آن هم ترجیح بلامرجح است. اگر هم هر دو بخواهند فعال شوند جمع بین متقابلین می شود که باطل است.
بل یکون الجسم البسیط انما یتقوم بصورتین و هذا کما بیناه محال
این عبارت، یا اشکال دیگر است یا تقویت همین اشکال است یعنی اگر توجه کنیم این دو قوه محرک و مسکن در واقع دو صورت و در طبیعتند که هر کدام از طبیعت ها یک صورت نوعیه می شوند در اینصورت لازم می آید جسمی که صاحب دو قوه است در واقع صاحب دو صورت باشد و لازمه ی این حرف، داشتن یک جسم، دو صورت نوعیه است که محال می باشد.
ص: 262
« البسیط »: مصنف قید « بسیط » می آورد چون مرکب را ممکن است حل کنیم و بگوییم اشکال ندارد که دارای چند صورت باشد. توجه کنید درباره ی مرکب دو قول است مثلا بدن انسان را فرض کنید که مرکب از آب و خاک و هوا و آتش است یعنی مرکب از چهار جسم است که هر جسمی صورتِ مخصوص خودش را دارد. در اینجا یک صورت ترکیبی به نام صورت انسانیه حاصل می شود که قبل از ترکیب، حاصل نبود. این صورتی که اسمش صورت انسانیه است در آن اختلاف است که آیا با آمدنش، آن چهار صورت عناصر زائل می شوند یا آن چهار صورت هستند ولی در زیر صورت ترکیبی کامن و مخفی می شوند؟ بنابراین قول که می گوید این چهار صورت زائل می شود این مرکب، یک صورت بیشتر ندارد که همان صورت ترکیبی است و تقومش هم به همین صورت واحده است اما بنابر قولی که می گوید این چهار صورت، کامن می شوند می توان به نحوی گفت که الان این جسم دارای 5 صورت مقومه است ولی یکی را فعال می دانیم که همان صورت ترکیبی است اما چهار تای دیگر را کامن می دانیم یعنی مخفی است و از اثر افتاده و آماده می باشد که اگر فرصتی پیدا کند تاثیر بگذارد. لذا در مرکب بنابر قول دوم می توان گفت که متقوّم به چند صورت است ولی در جسم بسیط نمی توان گفت که دارای چند صورت است و الان بحث ما در جسم بسیطِ فلکی است که اقتضای حرکت مستدیر می کند و جسم بسیط عنصری هم اقتضای حرکت مستقیم یا اقتضای سکون می کند. بحث ما در جسم بسیط است که شما آن را دارای دو صورت می دانید که باطل است. اما در جسم مرکب بنابر یک مبنا می توان گفت تقوم آن به چند صورت است ولی در جسم بسیط نمی توان گفت طبق هیچ مبنایی.
ص: 263
ترجمه: بلکه می باشد جسم بسیط متقوم به دو صورت و اینکه یک جسم، دو صورت داشته باشد محال است « چون معنایش این است که دو فعلیت داشته باشد و دو نوع مستقل باشد ».
صفحه 29 سطر 12 قوله « فاذا »
تا اینجا ثابت شد که دو لازم، توافق ندارند سپس ثابت شد این دو لازم، تضایف و عدم و ملکه ندارند. مصنف در اینجا اضافه می کند که سلب و ایجاب هم ندارند.
بیان رد سلب و ایجاب بین این دو لازم: جای سلب و ایجاب در اینجا نیست چون سلب و ایجاب در مفاهیم است و اینجا جای مفاهیم نیست زیرا یک جسم خارجی است که لازمِ خارجی دارد. شما سلب و ایجاب را در قضیه می آورید و در قضیه، دو مفهوم را با هم لحاظ می کنید که یا رابطه آنها را اثبات می کنید چنانچه در موجبه اتفاق می افتد یا رابطه آنها را قطع می کنید چنانچه در سالبه اتفاق می افتد.
نکته: در جلسه قبل بیان شد که بعضی از محشین نوشتند سلب و ایجاب را ملحق به عدم و ملکه می کنیم. ولی خود مصنف می گوید اینجا اصلا جای سلب و ایجاب نیست لذا از بحث از سلب و ایجاب فارغ هستیم.
مصنف تعبیر را عوض می کند و می گوید این جسم، فعلش حرکت مستدیر است « توجه کنید که مصنف می گوید _ فعلش حرکت مستدیر است _ و نمی گوید _ لازمش حرکت مستدیر است _ » آن جسم دیگر، فعلش چیزی است که با این فعل تضایف و عدم و ملکه و سلب و ایجاب ندارد پس این دو فعل چه رابطه ای دارند؟ توجه کنید که در جلسه قبل اشاره شد که ملزوم، منشاء لازم است یعنی لازم بمنزله فعل و اثر ملزوم است بنابراین وقتی گفته می شود این جسم، لازمی به نام حرکت مستدیر دارد یعنی فعلی به نام حرکت مستدیر دارد و آن جسم دیگر لازمی به نام حرکت مستقیم دارد یعنی فعلی به نام حرکت مستقیم دارد. پس الان بین دو فعل سنجیده می شود.
ص: 264
مصنف می فرماید اگر این ضد، که فعلِ حرکت مستدیر داشت ضد دیگرش را ملاحظه کنید یا باید فعل عدمی داشته باشد که گفتیم ندارد یا باید فعل مضاف داشته باشد که گفتیم ندارد. پس فعل دوم چه فعلی است و چه چیزی را می سازد؟ باید بگوییم یا مضاد را بسازد یا متوسط را بسازد.
توجه کنید که یک جسم، سواد را می سازد و جسم دیگر مقابل سواد را می سازد. چون بنا شد که بین دو لازم، توافق نباشد و باطل گردید. بنا شد تقابل باشد، تقابل هم گفتیم از نوع تضایف و عدم و ملکه نیست و از ابتدا هم فرض کردیم تضاد نباشد. الان می بینیم که چاره نداریم و باید قبول کنیم که تضاد است می گوییم فعل دوم یا فعل مضاد است یا فعل متوسط است یعنی جسم اول که سواد را ساخت جسم دوم، یا مضاد سواد که بیاض است را می سازد یا متوسط بین سواد و بیاض که رنگ زرد است را می سازد پس فعل جسم اول یک طرفِ تقابل می شود و فعل جسم دوم یا مضاد می شود یا متوسط می شود اگر جسم دیگر، متوسط را بسازد معلوم می شود که مضاد هم موجود است. در اینصورت، قضیه به این صورت در می آید: این جسم، یک طرفِ ضد را ساخته و آن جسم دوم، واسطه را ساخته است ولی ضدِ طرف اول موجود است ولو جسم دوم آن را نساخته بلکه واسطه را ساخته است. چون معنا ندارد که واسطه موجود باشد ولی دو طرف وجود نداشته باشد.
در اینصورت لازم می آید دو ضد داشته باشیم که یکی حرکت مستدیر داشته باشد که جسم اول ساخته و یکی حرکت مستقیم که جسم دوم آن را نساخته ولی موجود است پس باید دو ضد را داشته باشیم که یکی حرکت مستقیم و یکی حرکت مستدیر است در حالیکه قبلا بیان شد تضادی بین حرکت مستقیم و حرکت مستدیر نیست وقتی لازم ها تضاد نداشتند نمی توان نتیجه گرفت دو ملزوم ها هم تضاد دارند پس نمی توان گفت که فلک، ضد دارد. تا اینجا استدلال تمام شد و ثابت گردید که فلک، ضد ندارد چون اگر بخواهید برای آن ضد درست کنید باید برای لازمش ضد درست کنید و برای لازمش نتوانستید ضد درست کنید پس برای خودش هم نمی توان ضد درست کرد.
ص: 265
توضیح عبارت
فاذا لم یکن ضدها یفعل فعلا عدمیا و لا مضافا و الایجاب و السلب لا یلبق بهذا الموضع بقی ان یفعل فعلا مضادا او متوسطا
« بقی » جواب « اذا » است.
در نسخه خطی « و لا فعلا مضافا » آمده که بهتر است.
ضمیر « ضدها » به « قوه فاعله مستدیره » برمی گردد که در سطر 7 آمده بود. این قوه در واقع همان صورت بود پس می توان ضمیر را به « صورت » برگرداند لذا در سطر 9 آمده بود « للصوره التی هی مبدأ المستدیره ».
ترجمه: زمانی که ضد این قوه ای که در جسمِ « الف » مثلا فلک است « ضد این قوه ای که در فلک است یعنی قوه ای که در یک جسم دیگر است که یا مبدء و قوه ای است که منشاء عدم یعنی سکون شود یا منشاء حرکتی باشد که مضائف است » اگر ضد نتوانست منشا عدم و مضاف بشود « یعنی قوه در فلک بود و ضدِ این قوه، در جسم دیگر آمد و آن ضد نتوانست فعل عدمی یعنی سکون درست کند » در حالی که ایجاب و سلب هم لایق به این موضع نیست « توجه کنید که مصنف در اینجا اشاره کرد که رابطه سلب و ایجاب وجود ندارد چون ایجاب و سلب در مفاهیم است و اینجا بحث مفاهیم نیست » باقی می ماند که آن ضد، انجام بدهد فعل مضاد یا فعل متوسط را « اگر مضاد را ساخت در اینصورت دو لازم، تضاد باید داشته باشند ولی گفتیم ندارند. اگر متوسط را ساخت، چون متوسط حاکی از وجود مضاد است باید هر دو مضاد را داشته باشیم در حالی که نداریم پس ضد بعدی نه می تواند مضاد را بسازد نه متوسط را لذا از ابتدا باید گفت که ضدیتی بین این دو قوه و بین این دو جسم نیست و ما هم می خواستیم همین را بگوییم که ضدیتی بین فلک و جسم دیگر نیست.
ص: 266
و اذا کان متوسط موجوداً کان مضاد لا محاله موجوداً و کان له مبدأ
در صورتی که فعل دومی، فعل مضاد باشد روشن می شود که این دو فعل با هم تضاد دارند و از بحث های قبل می دانیم که دو حرکت مستدیر و مستقیم، تضاد ندارند. نتیجه گرفته می شود که پس دو قوه هم تضاد ندارند یعنی دو صورت ها و دو جسم ها تضاد ندارند. اما اگر فعل آن، متوسط بود یعنی وسط را ساخت نه اینکه ضد را بسازد احتیاج به بحث دارد که مصنف با این عبارت وارد بحث آن می شود.
ترجمه: اگر متوسط، موجود باشد لا محاله ، مضاد هم موجود است « چون توسط، فرع طرف است. اگر دو طرف نداشته باشیم وسط هم نداریم. پس اگر دیدیم وسط داریم می فهمیم دو طرف است که یک طرف از فلک صادر شده و طرف دیگر از جسمی که سازنده ی وسط بوده صادر نشده ولی از جای دیگر صادر شده پس باید مضاد هم وجود داشته باشد » و برای آن مبدء است.
فکان الضد فی الطبیعه عن القوه المحرکه علی الاستداره
نسخه صحیح « فکان الابعد فی الطبیعه است ». ضمیر « فکان » به « مبدء حرکت مستقیم » برمی گردد.
مصنف الان بررسی می کند این مبدء آیا ضد آن قوه ی مستدیره هست یا نیست؟ بیان کردیم مضادی وجود دارد و آن مضاد، مبدء دارد الان باید بررسی کرد که این مبدء، آیا ضد آن مبدئی است که حرکت مستدیر را ساخته یا نیست؟
ترجمه: این مبدءِ حرکت مستقیم، ابعد است « یعنی نسبت به آن متوسط، ابعد است » در طبیعت خودش از قوه ای که محرک علی الاستداره است « یعنی دورتر از مبدء حرکت مستدیر است. توجه کنید که بین دو ضد باید غایت الخلاف باشد الان مصنف می گوید یک ضد، حرکت مستدیر است و واسطه دارد. ضد دیگر هم حرکت مستقیم است. مبدء حرکت مستقیم به خاطر داشتن واسطه، از مبدء حرکت مستدیر دور می شود و بین آنها غایه الخلاف واقع می شود. اما بین متوسط و مبدء حرکت مستدیر، غایت الخلاف نیست. به عبارت دیگر واسطه از مبدء حرکت مستدیر دور است و این مبدء مستقیم، از واسطه دورتر است. پس مبدء حرکت مستدیر با مبدء حرکت مستقیم غایت الخلاف دارد ».
ص: 267
فکان ذلک اولی ان یکون ضدا
« ذلک »: یعنی این مبدء حرکت مستقیم.
ترجمه: این مبدء حرکت مستقیم در ضد بودن اولویت دارد نسبت به واسطه « اگر واسطه را ضد بگیرید این حرکت مستقیم را به طریق اولی باید ضد بگیرید ».
خلاصه: بیان شد که فلک ضد ندارد دلیلی که اقامه شد این بود که اگر فلک، ضد داشته باشد لازمِ نوعی فلک با لازمِ نوعی آن ضد باید متضاد باشد یعنی حرکت مستدیری که لازمِ نوعی فلک است با حرکت مستقیمی که لازم نوعی جسم دیگر است باید تضاد داشته باشد در حالی که ما تضاد بین این دو حرکت را قبلا نفی کردیم پس نتیجه می گیریم که خود فلک هم با آن جسم تضاد ندارد.
دلیل بر این به صورت قیاس استثنایی بود: اگر ملزوم ها تضاد دارند باید لازم ها هم تضاد داشته باشند بعداً گفته شد لکن لازم ها تضاد ندارند به بیانی که در فن اول گفته شده بود نتیجه گرفته شد که پس ملزوم ها هم تضاد ندارند.
بیان تلازم: اگر لازم ها تضاد نداشتند، یا موافق اند یا تقابلی از سنخ غیر تضاد دارند. موافق بودن آنها رد شد سپس وارد تقابل شدیم. بیان شد که مقابله اگر از سنخ تضایف باشد مردود می باشد و اگر از سنخ عدم و ملکه باشد این هم تقریبا رد شد. سلب و ایجاب را هم بعضی ها ملحق به عدم و ملکه کردند. بیان ردّ عدم و ملکه بودن بین این دو لازم این است: لازمه ی یک جسم، حرکت می شود و لازمه ی جسم دیگر، سکون می شود. جسمی که دارای حرکت است مبدء حرکت دارد یعنی صورت نوعیه اش اقتضای حرکت می کند و جسمی که ساکن است مبدء سکون دارد یعنی صورت نوعیه اش اقتضای سکون می کند. سپس گفته شد که ممکن نیست صورت نوعیه ی موجودی و جسمی « یعنی طبیعتش » اقتضای سکون کند بلکه آنچه که صحیح می باشد این است که طبیعت شیء در صورتی که خارج از حال طبیعی اش باشد اقتضای حرکت می کند و در صورتی که خارج از حال طبیعی اش نباشد اقتضای سکون می کند. گویا کسی می گوید چه اشکال دارد جسمی که الان مبدء سکون دارد مبدء دومی هم داشته باشد که یکی مبدء حرکت مستقیم است که ضدِ آن حرکت مستدیر است. مصنف جواب می دهد که لازمه ی این حرف این است که یک جسم دارای دو قوه باشد که یکی قوه حرکت و یکی قوه سکون است یعنی دو قوه خلاف در یک جسم وجود داشته باشد و این، شدنی نیست. مصنف در اینجا اضافه می کند که سلب و ایجاب هم ندارند. بیان رد سلب و ایجاب بین این دو لازم این است: جای سلب و ایجاب در اینجا نیست چون سلب و ایجاب در مفاهیم است و اینجا جای مفاهیم نیست زیرا یک جسم خارجی است که لازمِ خارجی دارد.
ص: 268
موضوع: ادامه بیان دلیل بر اینکه اگر دو ضد داشته باشیم لازمِ این دو ضد هم با یکدیگر متضادند/ دلیل بر اینکه جسم مستدیر الحرکات ضد ندارد/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
علی انه لا واسطه بین حرکه مستدیره و شی کل ما یفرض ضدا لها (1)
بحث در این بود که برای فلک ضدی وجود ندارد. برای اثبات این مدعا به لازمِ فلک توجه شد و لازم جسم دیگری که احتمال داده می شد ضد فلک باشد ملاحظه گردید و دو لازم ها با یکدیگر سنجیده شد، متوجه شدیم بین آنها تلازم نیست. بین آنها تقابلِ تضایف هم نیست. تقابلِ عدم و ملکه هم پیدا نکردند تقابلِ سلب و ایجاب هم گفتیم در اینجا مناسب نیست. باید بین آنها تضاد باشد و راه دیگری وجود ندارد.
معنای اینکه لازم ها متقابل به تقابل تضاد باشند این است که دو مبدء داریم که یکی مبدء این لازم است و یکی مبدء آن لازم است به تعبیر مصنف، فعلِ یکی مبدء این لازم می شود و فعل دیگری مبدء آن لازم می شود در این صورت بین دو لازم ها تضاد می شود چون مبدء اول، یک ضد را ایجاد کرد. مبدء دوم هم ضد دوم را ایجاد کرد.
ص: 269
فرض دیگری که در اینجا می توان بیان کرد این است که یک مبدء، لازمی را ایجاد کند و مبدء دوم، متوسطِ بین لازمَین را ایجاد کند نه اینکه ضد لازم اول را ایجاد کند.
در این صورت نمی توان بیان کرد بین دو لازم ها تضاد است چون یکی مضاد است و دیگری واسطه است. در اینجا باید گفت که چون واسطه ای بین ضدین حاصل شده پس ضد دیگر هم حاصل است ولو این مبدء، آن را حاصل نکرده. زیرا وقتی وسط حاصل شود معلوم می گردد که طرف، حاصل است و لو ما آن طرف را پیدا نکنیم. بنابراین « مبدء دوم، چه ضد بسازد چه متوسط بسازد » در هر دو صورت کشف می شود که لازمِ مبدء اول، ضد دارد. در ما نحن فیه، مبدء اول، حرکت مستدیر را ساخته است. پس حرکت مستدیر، یک طرفِ ضد شده است. اما مبدء دوم، یا حرکت مستقیم را می سازد که طرف دیگر ضد است یا متوسط بینهما را می سازد. اگر طرف دیگر ضد را بسازد در اینصورت حرکت مستدیر و حرکت مستقیم تضاد پیدا می کنند اما اگر طرف دیگر ضد را نسازد بلکه متوسط را بسازد کشف می شود که طرف دیگر ضد موجود است. پس حرکت مستدیر، ضد پیدا می کند « اگر حرکت مستقیم را ضد بگیرید معلوم می شود که حرکت مستدیر، دارای ضد است اگر حرکت مستقیم را ضد نگیرید بلکه متوسط بگیرید معلوم می شود که حرکت مستدیر دارای ضد است ولی ضدش پیدا نیست » نتیجه این می شود که در هر دو حال، حرکت مستدیر، ضد پیدا می کند در حالی که حرکت مستدیر ضد ندارد چنانچه در فن اول بیان شد. پس این فرض که دو مبدء داشته باشیم که یکی، ضد را بسازد و دیگری ضد دیگر یا متوسط را بسازد صحیح نیست.
ص: 270
پس نمی توان گفت مبدء مستدیر، ضدی را ساخته و مبدء دیگر که مبدء مستقیم است ضد دیگر یا متوسط را ساخته است. وقتی این را نتوانستیم بگوییم نمی توان گفت که مبدء ها هم ضد یکدیگرند. پس نمی توان گفت مبدء حرکت مستدیر که فلک است، دارای ضد است و مطلوب همین بود که ثابت شود ضدی برای مبدء حرکت مستدیر یعنی فلک وجود ندارد.
نکته: در فرضی که یک مبدء، حرکت مستدیر را ساخت مبدء دیگر، متوسط را ساخت. ما گفتیم طرفی وجود دارد که این متوسط بین آن طرف و حرکت مستدیر واقع شده است. می خواهیم بیان کنیم آن طرف، ضد با حرکت مستدیر است.
توجه کنید که مبدء حرکت مستدیر، حرکت مستدیر را ساخت. مبدء حرکت مستقیم، حرکت مستقیم را ساخت ولی حرکت مستقیم، ضد نبود بلکه متوسط بود « یکبار فرض کردیم که ضد است. در اینصورت، مطلب روشن است اما یکبار فرض می کنیم متوسط را ساخته نه ضد را »، در اینصورت می گوییم اگر متوسط، حاصل است پس طرفینِ متوسط هم باید حاصل باشد. یکی از طرفینِ متوسط، حرکت مستدیر است یکی دیگر هم باید حاصل باشد حال هر چه می خواهد باشد. حرف ما این است که آنچه که الان کشف نشده آیا ضد حرکت مستدیر است یا نه؟ اگر ثابت بشود که ضد است در اینصورت وارد بحث خودمان می شود چون ما می خواهیم برای حرکت مستدیر، ضد درست کنیم. اما چگونه می توان ثابت کرد که آن چیز، ضد حرکت مستدیر است؟
پس توجه کردید که یک طرفِ ضد که حرکت مستدیر است را داریم. متوسط را هم داریم. طرف سوم هم داریم ولی نمی دانیم که طرف سوم، ضد هست یا نه؟ می خواهیم ثابت کنیم که ضد است. ملاحظه می کنیم می بینیم سومی از اولی « که حرکت مستدیر است » دور است اما چه مقدار دور است؟ می بینیم بیشتر از دومی دور است چون سومی، یک فاصله تا متوسط دارد و یک فاصله از متوسط تا اولی دارد یعنی سومی با اولی دو واسطه بین آنها هست. پس خیلی دور است. و دورتر از دومی می باشد. از اینجا کشف می شود که سومی با اولی غایت الخلاف دارد و شرط تضاد، غایت الخلاف داشتن است. پس سومی با اولی تضاد دارد از این بیان، نتیجه گرفته می شود که سومی، مضاد است.
ص: 271
پس چه قائل شویم مبدء دوم، ضد را می سازد چه قائل شویم که مبدء دوم، متوسط را می سازد در هر حال، لازمِ مبدء اول ضد پیدا می کند « مبدء اول، فلک است و لازم آن، حرکت مستدیر است » در حالی که ثابت کردیم حرکت مستدیر ضد ندارد پس معلوم می شود دو لازم ها ضد نیستند و اگر دو لازم ها ضد نیستند دو مبدء ها هم ضد نیستند بنابراین فلک که مبدء حرکت مستدیر است با یک مبدء دیگری که می خواهد مبدء ضد دیگر باشد هیچکدام ضدیت ندارند یعنی برای فلک که دارای حرکت مستدیر است ضدی نیست.
حال به عبارت جلسه قبل توجه کنید که خوانده می شود.
توضیح عبارت
و اذا کان متوسطٌ موجوداً کان مضادٌ لا محاله موجوداً و کان له مبدأ
ترجمه: اگر متوسط، موجود شود « یعنی مبدء دوم، متوسط را ساخت و این متوسط، موجود شد » مضاد هم لا محاله موجود خواهد شد « یعنی وقتی متوسط ساخته شد آن طرف هم موجود است و برای آن طرف « هم که اسم برای آن گذاشته نشده » مبدئی هست.
فکان الضد فی الطبیعه عن القوه المحرکه علی الاستداره
نسخه صحیح « فکان الابعد فی الطبیعه » است.
ضمیر « کان » به « مبدء » برمی گردد. یعنی این مبدئی که می خواهد سومی را بسازد. مبدء اول که فلک بوده حرکت مستدیر را ساخته است و مبدء دوم که جسم عنصری بوده حرکت مستقیم را ساخته و ما حرکت مستقیم را ضد نگرفتیم بلکه متوسط گرفتیم. الان مصنف می فرماید « فکان » یعنی درباره مبدء سوم بحث می کند.
ص: 272
ترجمه: پس این مبدء سوم در طبیعت خودش، ابعد از قوه ی محرکه علی الاستداره است « قوه ی محرکه علی الاستداره، همان مبدء حرکت مستدیر است ».
ترجمه: پس مبدء سومی در طبیعتش ابعد خواهد بود از مبدء اولی « که قوه ی محرکه علی الاستداره است ».
فکان ذلک اولی ان یکون ضدا
ترجمه: پس آن « یعنی مبدء سوم » به خاطر دوری زیادی که با مبدء اول دارد اولی از مبدء دوم است که ضد باشد « یعنی اگر مبدء دوم را بخواهید ضد برای مبدء اول بگیرید بهتر این است که مبدء سوم را ضد بگیرید چون مبدء سوم دورتر از مبدء دوم است ».
علی انه لا واسطه بین حرکه مستدیره و بین کل ما یفرض ضدا لها
تمام حرفی که در خط قبل بیان شد این بود که مبدء سوم با بند اول، غایة الخلاف دارد چون وسط آنها چیزی فاصله شده است. خواستیم غایة الخلاف را درست کنیم از این متوسط استفاده کردیم و گفتیم متوسط، خلاف آن اولی است و سومی، خلاف تر است چون دورتر است. از این طریق، غایة الخلاف درست شد. الان مصنف می خواهد با این عبارت، از راه دیگری غایة الخلاف درست کند می فرماید خیلی از ضدها هستند که غایة الخلاف دارند در حالی که وسط ندارند. پس لزومی ندارد که از وسط استفاده کنیم و بگوییم این طرف اول، ضد است و طرف سوم هم ضد است چون وسط آنها، این شیء واسطه شده و بین آنها غایة الخلاف درست کرده است. این غایة الخلاف حتما لازم نیست به یک واسطه ثابت شود. ممکن است دو ضد، غایة الخلاف داشته باشند ولی واسطه نداشته باشند. پس اگر مبدء اول را منشاء یک ضد قرار دهیم، مبدء دوم منشاء ضد دیگر می شود و نیاز به سومی نیست تا غایة الخلاف درست کرد بلکه همین دو کافی است در اینصورت لازم می آید که این دو لازم را ضد بگیریم در حالی که این دو لازم ها ضد نیستند. پس دو ملزوم ها هم ضد نیستند.
ص: 273
ترجمه: واسطه ای وجود ندارد بین حرکت مستدیره و بین هر حرکتی که ضد حرکت مستدیر باشد « شما حرکت مستقیم را واسطه قرار دادید در حالی که واسطه وجود ندارد و این دو حرکت ها مقابل هم هستند ».
با این توضیحاتی که داده شد عبارت « علی انه لا واسطه ... » مرتبط به قبل شد. عبارات قبلی می خواست غایة الخلاف درست کند این عبارت هم می خواهد غایة الخلاف درست کند بدون اینکه احتیاج به واسطه داشته باشد.
تا اینجا معلوم شد بین حرکت مستدیر و هیچ حرکت دیگری تضاد نیست یعنی لازم ها تضاد ندارند. اگر لازم ها تضاد ندارند پس ملزوم ها هم تضاد ندارند. ملزوم، فلک و جسم عنصر بود که تضاد ندارد. پس برای فلک، ضدی وجود ندارد.
فَبُیِّن ان الصورة الفلکیه البسیطه لا مضاد لها
این عبارت، نتیجه گیری از مباحث است.
حال که معلوم شد این مبدء که حرکت مستدیر را می سازد، ضد را نساخته است مبدء دیگر هم ضد دیگر را نساخته است. و معلوم شد این دو لازم ها با یکدیگر تضاد ندارند لذا معلوم می شود که مبدء ها هم با یکدیگر تضاد ندارند یعنی صورت فلکیه، مضادی ندارد.
« البسیطه »: قید توضیحی است چون صورت فلکیه غیر بسیطه نداریم.
ترجمه: روشن شد صورت فلکیه که بسیط است ضدی برایش نیست.
سوال: استدلالی که مصنف کرده، استدلال غلطی نیست ولی با این استدلال راه طولانی رفته. می توانست کوتاهتر بیان کند یعنی اینگونه بگوید: اگر حرکت مستدیر که لازم فلک است دارای ضد بود آن ضدش با حرکت مستقیم بود یا سکون بود یا امر ثالثی بود که ما اسمی برای آن نگذاشتیم. اما اگر حرکت مستقیم بخواهد ضد باشد در فن اول باطل شد و اگر سکون بخواهد ضد باشد امکان ندارد چون امر عدمی است و اگر امر ثالثی بخواهد ضد باشد باید درباره آن بحث کرد تا حکمش معلوم شود.
ص: 274
جواب: اگر اینگونه بگویید باز هم باید احتمالات را مطرح کنید و رد کنید و بگویید حرکت مستدیر و مستقیم توافق ندارند. تقابلِ تضایف ندارند. تقابلِ عدم و ملکه ندارند تقابلِ سلب و ایجاب ندارند اگر بخواهند تقابل داشته باشند باید تقابلِ تضاد داشته باشد و قبلا بیان شد که تقابل تضاد ندارند پس باید گفت این لازم ها متضاد نیستند همانطور که احتمالات دیگر در مورد آنها نیست. اگر متضاد نیستند پس مبدء ها متضاد نیستند.
توجه کنید که می توان استدلال را به اینصورت هم مطرح کرد: حرکت مستقیم یا ضد حرکت مستدیر هست یا متوسط است و مستلزم ضد می باشد. هر دو باطل است پس حرکت مستدیر ضد ندارد پس سازنده ی حرکت مستقیم که فلک است ضد ندارد. این حرف خوبی است که مصنف هم در ابتدای بحث به آن اشاره کرد و بعداً که خواست درباره لازم بحث کند به صورت مستوفی وارد بحث شد.
فبالحری ان لا یکون الفلک متکوِّنا من بسیط بل هو مبدع
بحث تضاد تا اینجا تمام شد و نتیجه گرفته شد که فلک، ضد ندارد یکی از احکامی که قبلا برای فلک قائل شده بودیم و بر فلک مترتب کرده بودیم این بود که فلک، متکوِّن هم نیست یعنی کون و فساد ندارد. یعنی از یک جسم بسیط دیگری متکون نشده. مانند هوا نیست که از بسیطی به نام آب متکون می شود و مانند آب نیست که از بسیطی مثل هوا متکون شده. این مطلب ثابت شد. الان مصنف می فرماید با نفی تضاد هم می توان ثابت کرد که فلک، کون و فساد ندارد یعنی همین مساله ای که الان از آن فارغ شدیم را می توان مقدمه برای یکی از احکام دیگری که قبلا به آن پرداخته شده، و آن مطلب دیگر عبارت بود از اینکه فلک، کون و فساد ندارد. الان می توان گفت از باب اینکه ضد ندارد پس کون و فساد هم ندارد. به عبارت دیگر اگر فلک، ضد نداشت کون و فساد هم نخواهد داشت و چون ضد ندارد پس کون و فساد هم ندارد. این یک قیاس استثنایی است که با وضع مقدم، وضع تالی را نتیجه می دهد.
ص: 275
ابتدا فهرستی از بحث ارائه می شود و توضیح آن در جلسه بعد می آید.
مصنف می فرماید اگر فلک بخواهد از یک جسم بسیط دیگر متکوِّن شود معنای متکوِّن این است که جسم بسیط اول، صورتی را از دست بدهد و بعداً صورت بسیط فلکی را بگیرد همانطور که در آب و هوا ملاحظه می شود که اگر آب بخواهد از هوا متکون شود ماده ی هوا باید صورت هوائی را از دست بدهد تا بتواند صورت مائی را بگیرد. همیشه کون و فساد به همین صورت است که ماده، باقی می ماند و صورتش را از دست می دهد و صورت جدید می گیرد. حال اگر فلک هم بخواهد کائن از یک جسم بسیط دیگر بشود باید آن جسم بسیط، ماده و صورت داشته باشد و صورتش را از دست بدهد سپس صورت فلکی به جای آن صورت اول، وارد در ماده شود تا فلک، حاصل شود سپس اینطور بحث می شود: آن ماده ای که الان می خواهد صورت فلک را بگیرد یا از ابتدا بدون صورت است « توجه کنید که مصنف می خواهد بحث را به صورت مستوفی بیان کند و الا فرض بر این بود که صورتِ اولیِ ماده گرفته شود و صورت ثانیه که صورت فلکی است به آن داده شود » یا صورتی دارد. اگر صورتی دارد یا آن صورتش با صورت جدید فلکی جمع نمی شود یا با صورت جدید فلکی جمع می شود. پس سه حالت وجود دارد اگر گفته شود ماده ی اولیه بدون صورت بوده و خداوند _ تبارک _ این صورت فلکی را به این ماده ی بی صورت می دهد اشکالش این است که ماده هیچ وقت بدون صورت نمی تواند باشد حتی برای یک لحظه، تا منتظر باشد که صورت فلکی به آن داده شود بلکه همیشه ماده با صورت با هم آفریده می شود. فرض دوم این است که ماده، صورتِ اولی داشته باشد و وقتی فلک می آید آن صورت اولی از بین برود. معنای این فرض این است که صورت اولی با صورت فلک، تضاد دارد و ما الان ثابت کردیم که تضاد ندارد.
ص: 276
توجه کنید در این بحث جدید که مطرح می کنیم فلک، متکوِّن از بسیط دیگر نیست، الان استفاده شد که فلک، ضد ندارد. « پس معلوم شد که ضد نداشتن فلک، چگونه مقدمه برای این بحث شد. اما فرض سوم این است که صورت جدید با صورت قبلی جمع شود و آن را بیرون نکند. در این حالت باید گفت آن صورت قدیم، فلک را ساخته است و صورت جدید، عارض بوده و عارض، معروض را از بین نمی برد بلکه آن را جمع می کند. پس فرض سوم اقتضا می کند که صورت فلکی در واقع همان صورت اولی باشد و صورت دوم، عارض بر صورت اولی باشد.
پس تکوّن فلک و کونِ آن از یک بسیط قبلی به یکی از این سه صورت می شود و هر سه صورت باطل اند پس کون فلک، باطل است پس فلک، کائن نیست بلکه مبدع است.
خلاصه: بحث در این بود که برای فلک ضدی وجود ندارد. برای اثبات این مدعا به لازمِ فلک توجه شد و لازم جسم دیگری که احتمال داده می شد ضد فلک باشد ملاحظه گردید و دو لازم ها با یکدیگر سنجیده شد، متوجه شدیم بین آنها تلازم نیست. بین آنها تقابلِ تضایف هم نیست. تقابلِ عدم و ملکه هم پیدا نکردند تقابلِ سلب و ایجاب هم گفتیم در اینجا مناسب نیست. باید بین آنها تضاد باشد و راه دیگری وجود ندارد.
معنای اینکه لازم ها متقابل به تقابل تضاد باشند این است که دو مبدء داریم که یکی مبدء این لازم است و یکی مبدء آن لازم است به تعبیر مصنف، فعلِ یکی مبدء این لازم می شود و فعل دیگری مبدء آن لازم می شود در این صورت بین دو لازم ها تضاد می شود چون مبدء اول، یک ضد را ایجاد کرد. مبدء دوم هم ضد دوم را ایجاد کرد.
ص: 277
فرض دیگری که در اینجا می توان بیان کرد این است که یک مبدء، لازمی را ایجاد کند و مبدء دوم، متوسطِ بین لازمَین را ایجاد کند.
در این صورت نمی توان بیان کرد بین دو لازم ها تضاد است چون یکی مضاد است و دیگری واسطه است. در اینجا باید گفت که چون واسطه ای بین ضدین حاصل شده پس ضد دیگر هم حاصل است ولو این مبدء، آن را حاصل نکرده. در ما نحن فیه، مبدء اول، حرکت مستدیر را ساخته است. پس حرکت مستدیر، یک طرفِ ضد شده است. اما مبدء دوم، یا حرکت مستقیم را می سازد که طرف دیگر ضد است یا متوسط بینهما را می سازد. اگر طرف دیگر ضد را بسازد در اینصورت حرکت مستدیر و حرکت مستقیم تضاد پیدا می کنند اما اگر طرف دیگر ضد را نسازد بلکه متوسط را بسازد کشف می شود که طرف دیگر ضد موجود است. پس حرکت مستدیر، ضد پیدا می کند نتیجه این می شود که در هر دو حال، حرکت مستدیر، ضد پیدا می کند در حالی که حرکت مستدیر ضد ندارد چنانچه در فن اول بیان شد. پس نمی توان گفت مبدء مستدیر، ضدی را ساخته و مبدء دیگر که مبدء مستقیم است ضد دیگر یا متوسط را ساخته است. وقتی این را نتوانستیم بگوییم نمی توان گفت که مبدء ها هم ضد یکدیگرند. پس نمی توان گفت مبدء حرکت مستدیر که فلک است، دارای ضد است و مطلوب همین بود که ثابت شود ضدی برای مبدء حرکت مستدیر یعنی فلک وجود ندارد. بحث تضاد تا اینجا تمام شد و نتیجه گرفته شد که فلک، ضد ندارد یکی از احکامی که قبلا برای فلک قائل شده بودیم و بر فلک مترتب کرده بودیم این بود که فلک، متکوِّن هم نیست یعنی کون و فساد ندارد. الان مصنف می فرماید با نفی تضاد هم می توان ثابت کرد که فلک، کون و فساد ندارد ایشان می فرماید اگر فلک بخواهد از یک جسم بسیط دیگر متکوِّن شود معنای متکوِّن این است که جسم بسیط اول، صورتی را از دست بدهد و بعداً صورت بسیط فلکی را بگیرد همانطور که در آب و هوا ملاحظه می شود.
ص: 278
آن ماده ای که الان می خواهد صورت فلک را بگیرد یا از ابتدا بدون صورت است یا صورتی دارد. اگر صورتی دارد یا آن صورتش با صورت جدید فلکی جمع نمی شود یا با صورت جدید فلکی جمع می شود. پس سه حالت وجود دارد اگر گفته شود ماده ی اولیه بدون صورت بوده و خداوند _ تبارک _ این صورت فلکی را به این ماده ی بی صورت می دهد اشکالش این است که ماده هیچ وقت بدون صورت نمی تواند باشد. فرض دوم که ماده، صورتِ اولی داشته باشد و وقتی فلک می آید آن صورت اولی از بین برود. معنای این فرض این است که صورت اولی با صورت فلک، تضاد دارد و ما الان ثابت کردیم که تضاد ندارد. اما فرض سوم این است که صورت جدید با صورت قبلی جمع شود و آن را بیرون نکند. در این حالت باید گفت آن صورت قدیم، فلک را ساخته است و صورت جدید، عارض بوده و عارض، معروض را از بین نمی برد بلکه آن را جمع می کند. پس فرض سوم اقتضا می کند که صورت فلکی در واقع همان صورت اولی باشد و صورت دوم، عارض بر صورت اولی باشد.
پس تکوّن فلک و کونِ آن از یک بسیط قبلی باطل است پس فلک، کائن نیست بلکه مبدع است.
موضوع: فلک چون ضد ندارد، کون و فساد هم ندارد بلکه مبدع است/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات / فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
ص: 279
فبالحری ان لا یکون الفلک متکوّنا من بسیط بل هو مبدع (1)
بعد از اینکه بیان شد فلک ضد ندارد مصنف می خواهد از ضد نداشتن فلک این استفاده را کند که فلک، متکوِّن نیست یعنی قابل کون و فساد نیست. توضیح بحث این است که اگر فلک، قابل کون و فساد باشد معنایش این است که ابتدا نبوده و بعداً کائن شده است. به عبارت دیگر قبلاً جسم دیگر بوده و الان جسم فلکی شده است و به عبارت سوم، ماده اش قبلا صورت دیگر داشته و الان صورت فلکی می گیرد.
درباره ماده که می خواهد صورت فلکی را قبول کند دو احتمال وجود دارد:
احتمال اول: این ماده، خالی بوده و صورت قبلی نداشته و الان صورت جدید که صورت فلکی است را می گیرد. در این احتمال، احتیاج به زوال صورت نیست.
احتمال دوم: این ماده، قبلا صورت داشته و الان باید آن صورت را از دست بدهد تا صورت جدید که صورت فلکی است را بگیرد. در این احتمال، که ماده، صورتِ قبلی داشته دو حالت اتفاق می افتد:
حالت اول: صورت قبلی باید زائل شود تا صورت بعدی بیاید.
حالت دوم: صورت قبلی می تواند موجود باشد و صورت جدید هم بیاید و همراه با صورت قبلی موجود شود.
بیان حکم احتمال اول: این احتمال باطل است چون لازمه اش این است که ماده از صورت، خالی باشد در حالی که ماده، قوه ی محض است و اگر از صورت، خالی باشد فعلیت ندارد و چیزی که فعلیت ندارد وجود ندارد. نمی توان گفت ماده موجود است ولی صورت ندارد.
ص: 280
بیان حکم حالت اول از احتمال دوم: اشکال ندارد که یک ماده ای، صورتی داشته باشد سپس صورت بعدی بیاید و صورت قبلی را بردارد و خودش جانشین آن شود، ولی در باب فلک چون گفته شد صورتش مضاد با هیچ صورت نیست این صورت دوم اگر بخواهد صورت اول را ازاله کند امکان ندارد چون اگر تضاد ندارد که نمی تواند آن صورت اول را بردارد. اگر بخواهد تضاد داشته باشد با حرف های قبلی ما سازگاری ندارد. چون بیان شد صورت فلکی ضد ندارد. پس نمی توان گفت صورت قبلی موجود بود و صورت جدید فلکی آمد و آن را برداشت. مثلا آتش در زیر آب روشن می کنید این آتش صورت آب را ازبین می برد و صورت هوا به جای آن می نشیند. این شاید تسامح باشد چون آتش اگرچه تأثیر می گذارد ولی تا صورت دوم نیاید صورت اول نمی رود چون اگر صورت دوم نیاید و صورت اول برود ماده، بدون صورت می ماند. این را تشبیه به خیمه کردند که تا ستون دوم گذاشته نشود ستون اول برداشته نمی شود. پس باید اینگونه باشد که وقتی صورت دوم می آید صورت اول را از بین ببرد. بله حرارتی که در زیر آب است صورت اول را برای رفتن آماده می کند و آن صورت دوم می آید و صورت اول را می برد بنابراین صورت دوم به خاطر تضادی که دارد صورت اول را ازاله می کند. در ما نحن فیه هم اگر این عمل بخواهد اتفاق بیفتد صورت دوم، صورت اول را ازاله می کند معنایش این است که صورت دوم که صورت فلکی است ضد دارد و قبلا بیان شد که صورت فلکی ضد ندارد.
ص: 281
بیان حکم حالت دوم از احتمال دوم: صورت قبلی، صورت است و عرض نمی باشد لذا مقوِّم است همانطور که همه صورتها، مقوم اند. صورتِ جدید می آید و تقوِّم جدید به آن نمی دهد چون فرض این است که تقومِ جدید ندهد. اگر تقوم جدید بدهد باید صورت قبلی را خارج کند و خودش، مقوم شود تا ماده، صورت پیدا کند ولی فرض ما این است که تقوم جدید از جانب این صورت نمی آید بنابراین صورت دوم نمی تواند قوام دهنده به ماده باشد و شان صورت را ندارد و عارض بر صورت اول می شود به عبارت دیگر عارض می شود بر جسمی که مرکب از ماده و صورت اول هست. در اینصورت فلک باید با همان صورتِ اول، فلک شود نه با صورتِ دوم، چون صورت اول، مقوم است و صورت دوم، عارض است و عارض نمی آید جسمی را که فلک نیست فلک کند. پس این جسم باید قبلا فلک شده باشد بنابراین صورتِ اولی، صورت فلکی است نه صورت ثانی. تمام حرفها درباره صورت اول می شود که آیا صورت اول، آثار صورت فلکی را دارد؟ یعنی آیا قابل خرق نیست؟ آیا باعث حرکت مستدیر است؟ یا اینکه هم قابل خرق است و هم می تواند حرکت مستدیر کند و هم باید جهاتِ حرکت مستقیم را تعیین کند؟ این خواص چه بر صورت اول مترتب شود یا نشود باطل است. وقتی هر سه حالت باطل شد اینگونه گفته می شود که اگر صورتِ فلک، کائن باشد یکی از سه فرض اتفاق می افتد و هر سه فرض باطل است پس کائن بودن صورت فلک، باطل است پس فلک، متکوِّن نیست بلکه مبدع است یعنی از ابتدا این ماده با این صورت فلکی یک جا و بدون سبق آفریده شده است یعنی این ماده و صورت مجموعاً با هم آفریده شدند «کاری نداریم به اینکه فلک، حادث است یا نه؟ البته اگر حادث باشد نیاز به ماده ی قبل دارد و مشاء آن را حادث قرار نمی دهد لذا مشاء معتقد است که فلک، قدیم و مبدَع است ».
ص: 282
تا اینجا استدلال بر اینکه فلک، متکون نیست تمام شد. توجه کردید در یکی از این شقوق ثلاثه « یعنی حالت اول از احتمال دوم »که باطل می شد از بیان قبل استفاده شد یعنی از این بیان که فلک، ضد ندارد استفاده شد که فلک، کائن نیست. یعنی این حکم اخیر که برای فلک بیان شد ما را کمک کرد که حکمِ ماقبل اخیر را هم ثابت کنیم.
نکته: اگر دو چیز، لازمِ آنها ضد باشد خود آنها ضد باشد خود آنها هم ضد هستند یا اگر خود آن چیز ضد باشد لازم آنها هم ضد است. الان آب را با هوا بسنجید می بینید کیفِ انفعالِ هر دو، رطوبت است و تضاد ندارند اما کیفِ فعلیِ هوا، حرارت است و کیفِ فعلی آب، برودت است. حرارت و برودت، ضد دارند چون ضد هستند ملزوم های آنها هم که صورت آب و صورت هوا است ضد می باشد. آتش را با هوا ملاحظه کنید. آتش و هوا از نظر کیفِ فعلی هر دو حارند و تضاد ندارد اما از جهت کیف انفعالی می بینیم آتش، یابس است و هوا رطب می باشد و این دو با هم تضاد دارند. زمین و آتش را ملاحظه کنید که در یبوست با هم اختلاف ندارند چون هر دو یابس اند اما زمین، بارد است و نار، حار است که تضاد دارند. آب را با آتش ملاحظه کنید به لحاظ رطوبت و یبوست که کیف انفعالی اند تضاد دارند و به لحاظ حرارت و برودت هم کیف فعلی اند تضاد دارند یعنی از دو جهت تضاد دارند. پس توجه کردید که آب با سه عنصر دیگر تضاد دارد اما تضاد در کیفیت ها است نه بین صورتِ عناصر با یکدیگر. لذا اشکال نشود که یک شیء چگونه چند تا ضد دارد.
ص: 283
این مباحث در مرکبات بیان نمی شود بلکه در بسائط است.
توجه کنید ضد در اینجا به معنای تضادِ منطقی نیست بلکه به معنای ممانع هم می آید.
دو صورت در یک محل جمع نمی شوند لذا از این جهت با هم تضاد دارند که این تضادِ منطق است. دو صورت، همدیگر را دفع می کنند و یکی ممانع دیگری است. این، تضاد عرفی یا فلسفی است. لزومی ندارد که ضدیت حتما به معنای منطقی باشد.
پس توجه کردید که در اینجا دو جواب داده شد برای اینکه چگونه یک شیء، چند ضد دارد. جواب اول این شد که تضاد در کیفیات برده شد. جواب دوم این شد که تضاد به معنای ضد مطلق است نه تضاد منطقی.
فبالحری ان لا یکون الفلک متکوِّنا من بسیط بل هو مبدع
«فاء» تفریع است یعنی حال که صورتِ فلکی ضد ندارد مناسب است که گفته شود متکوِّن هم نیست چون از ضد نداشتنش استفاده می شود که متکون نیست به بیانی که گفته شد.
ترجمه: سزاوار است که فلک، از یک بسیط دیگر ساخته نشده باشد « به اینصورت که یک بسیط داشته باشیم و صورتش از بین رفته باشد و بسیط دیگر به نام فلک، جانشین شده باشد » بلکه فلک، مبدَع است «در نمط5 اشارات آمد، که هر حادثی مسبوق به ماده است و آن ماده به نوبه ی خودش دارای صورت است مثلا ما که انسان هستیم حادث می باشیم و مسبوق به ماده ای هستیم که نطفه است و صورتِ نطفه ای داشته بعداً آن صورتِ نطفه ای را از دست می دهد و صورت انسانی می گیرد. اگر فلک هم حادث باشد باید مسبوق به ماده باشد و از ماده ای دیگر درست شده باشد و به تعبیر مصنف از بسیط متکوِّن شده باشد در حالی که اینگونه نیست بلکه مبدع است یعنی به صورت ابداعی و بدون سابقه ی وجودی از ابتدا با ماده ی مخصوص خودش آفریده شده است.
ص: 284
و ذلک
دلیل بر اینکه فلک مبدع است و متکوِّن از بسیط نیست.
لانه ان کان متکونا عن جسم آخر و لا محاله ان لذلک الجسم مادةٌ لم یخل: اما ان تکون تلک الماده قبل حدوث صوره جوهر الفلک خالیه او تکون لابسة لصوره اخری
« لم یخل » جواب « ان کان » است. در نسخه خطی « بصوره اخری » است که بهتر می باشد. در سطر 4 هم در نسخه خطی « بصورة » آمده.
عبارت « ان کان متکونا عن جسم آخر » مقدم است. مصنف، سه فرض بیان می کند که آن سه فرض، تالی می شوند و هر سه فرض یعنی تالی باطل است پس مقدم که متکون بودن فلک « یعنی جسم آخر » است باطل می باشد.
ترجمه: اینکه گفته می شود فلک، مبدَع است به این جهت است که اگر فلک، متکون از جسم دیگر باشد و لا محاله آن جسم دارای ماده است « چون هر جسمی اینگونه است که ماده دارد و ماده زائل نمی شود چون در هیچ کون و فسادی، ماده زائل نمی شود » خالی نخواهد بود از اینکه آن ماده قبل از حدوثِ صورتِ جوهر فلک، خالی باشد یا صورتِ دیگری را لبس کرده، و متلبس به صورت دیگر است.
فان کانت خالیه کانت ماده بلا صوره البته و هذا محال
ترجمه: اگر این ماده قبل از آمدن صورت فلک، خالی از هر صورتی بوده، آن ماده، ماده ی بلا صورت خواهد بود و این محال است « که یک ماده ای بدون صورت باشد حتی برای یک لحظه ».
ص: 285
می توان « کانت مادةً » خواند که ضمیر « کانت » به « ماده »که مورد بحث است برگردد و می توان « کانت مادةٌ » خواند که تامه باشد و به معنای « وجدت مادةٌ » باشد.
و ان کانت لابسه لصوره اخری فلا تخلو اما ان تکون مضاده لهذا الصوره لا تجامعها و ترتفع بحدوثها
« ان تکون »: ضمیر آن به « صوره اخری » که صورت فلکی است برمی گردد. می توان ضمیر « تکون » را به صورت قدیم برگرداند و « لهذا الصوره » را عبارت از صورت فلکی گرفت چون به « صوره اخری » برمی گردد لذا از لفظ « هذه » استفاده کرد که اشاره بر نزدیک دارد. توجه کنید که تضاد طرفینی است یعنی آن صورت قدیم مضاد با این صورت جدید است یا این صورت جدید مضاد با آن صورت قدیم است. اما عبارت « ترتفع بحدوثها » نشان می دهد ضمیر « تکون » به صورت قدیم برمی گردد یعنی صورتِ قدیم مضاد با این صورت جدید است.
ترجمه: اگر ماده، صورتِ دیگری را پوشیده « و دارای صورت دیگری شده » خالی نیست از اینکه این صورتِ جدید که صورت فلکی است مضاد با این صورت « یعنی صورتی که قبلا در ماده بوده » است یعنی جمع نمی شود و صورتِ قدیم به حدوث صورت جدید مرتفع می شود.
فیکون للصوره الفلکیه ضد و لیس لها ضد
واو حالیه است.
اگر این احتمال مراد باشد اشکالش این است که برای صورت فلکیه ضد باشد در حالی که ثابت شد برای صورت فلکی ضدی نیست.
ص: 286
او تکون تلک الصوره لا تنافی الصوره الفلکیه بل تجامعها
این عبارت حالت دوم از احتمال دوم را بیان می کند.
مراد از « تلک الصوره »، صورتِ سابقه و قدیم است.
ترجمه: صورت قدیم و سابقه با صورت فلکیه منافات ندارد بلکه با هم جمع می شوند.
فتکون تلک، هی الصوره الفلکیه المقومه لماده الفلک و هذا امر طاریء
دو صورت با هم نمی توانند مقوم باشند یکی از این دو مقوم است اما کدامیک مقوم است؟ آیا اولی مقوم است یا دومی مقوم است؟ مسلماً اگر صورتِ اولی بیاید تقوّم را تمام می کند و نوبت به دومی نمی رسد پس اولی ، مقوم است.
ترجمه: پس آن « یعنی صورتِ اُولی که با صورت فلک جمع شده » صورت فلکیه ای است که مقوّمِ ماده فلک است « چون دو مقوم نداریم بلکه یکی داریم. این که مقوم می باشد صورتِ اولی است نه دومی. چون ماده بدون صورت تقوم پیدا نمی کند. صورتِ اولی را دارد که تقوم پیدا می کند و منتظر صورت دوم نمی شود پس معلوم می شود صورت اولی مقوم است نه دومی و اگر صورت دومی مقوم نشد پس عارض است » و این « صورتِ دوم که صورتِ فلکی است » امری عارضی می باشد.
توجه کنید لفظ « هذا » به اعتبار خبر که « امر » است مذکر آمده و الا به صورتِ دوم برمی گردد که به غلط، به آن صورت فلکی گفتیم .
و لاحق مما تتقوم ماده الفلک دونه بتلک الصوره
« دونه » به معنای « قبله » است.
ص: 287
« بتلک الصوره » متعلق به « تتقوم » است یعنی لاحق عبارتست از چیزی که ماده ی فلک قبل از آمدن این چیز، تقوم پیدا می کند به آن صورت اول.
فلا تکون هذه صورةَ الفلک
« هذه »: یعنی صورت جدید که آن را لاحق و عارض قرار دادیم.
ترجمه: این صورت جدید که آن را لاحق و عارض قرار دادیم صورت فلک نیست.
و القوه الاولی فیه
واو در « و القوه » را عاطفه می گیریم و ضمیر « فیه » به « فلک » برگردانده می شود و این عطف، عطف تفسیری می شود یعنی به یک عبارت « صورتِ فلک » و به عبارت دیگر « اولین قوه در فلک » که همان صورت است که به آن کمال اول می گویند چون اولین کمال را وارد ماده می کند بعداً کمالات بعدی می آید اما قوه های بعدی در پِیِ صورت می آیند.
لا یکون حدوثها کونا للفلک بل استکمالا للجوهر الفلکی
« حدوثها » یعنی حدوث صورت دوم که لاحق است.
در دو نسخه خطی « و لا یکون » دارد یعنی عبارتِ « و القوه الاولی » مربوط به عبارت « لا یکون ... » نمی شود چون واو فاصله شده است لذا باید این عبارت را عطف گرفت و گفت: صورت دوم اینگونه است که حدوثش، کون برای فلک نیست بلکه استکمالِ جوهر فلکی است یعنی یک عارضی است که آمده و فلک را کامل کرده است. « یعنی جوهر فلکی قبلا درست شده این، استکمال آن جوهر فلکی است و آمده آن را کامل کرده است ».
ص: 288
مصنف می فرماید این عارض، قوه ی اُولای فلک و صورت فلک نیست بنابراین حدوثش باعث کونِ فلک نمی شود بلکه باعث کمال برای فلک می شود مثل هر عارض دیگر.
اما اگر واو قبل از « لا یکون » نباشد به طوری که خبر برای « القوه الاولی » باشد خوب نیست و غلط می باشد.
خلاصه: بعد از اینکه بیان شد فلک ضد ندارد مصنف می خواهد از ضد نداشتن فلک این استفاده را کند که فلک، متکوِّن نیست یعنی قابل کون و فساد نیست. توضیح بحث این است که اگر فلک، قابل کون و فساد باشد معنایش این است که ابتدا نبوده و بعداً کائن شده است. به عبارت دیگر قبلاً جسم دیگر بوده و الان جسم فلکی شده است و به عبارت سوم، ماده اش قبلا صورت دیگر داشته و الان صورت فلکی می گیرد.
درباره ماده که می خواهد صورت فلکی را قبول کند دو احتمال وجود دارد: احتمال اول اینکه این ماده، خالی بوده و صورت قبلی نداشته و الان صورت جدید که صورت فلکی است را می گیرد. در این احتمال، احتیاج به زوال صورت نیست. احتمال دوم اینکه این ماده، قبلا صورت داشته و الان باید آن صورت را از دست بدهد تا صورت جدید که صورت فلکی است را بگیرد. در این احتمال، که ماده، صورتِ قبلی داشته دو حالت اتفاق می افتد:
حالت اول اینکه صورت قبلی باید زائل شود تا صورت بعدی بیاید.
حالت دوم اینکه صورت قبلی می تواند موجود باشد و صورت جدید هم بیاید و همراه با صورت قبلی موجود شود.
ص: 289
بیان حکم احتمالات: احتمال اول باطل است چون لازمه اش این است که ماده از صورت، خالی باشد. حکم حالت اول از احتمال دوم این است که اشکال ندارد که یک ماده ای، صورتی داشته باشد سپس صورت بعدی بیاید و صورت قبلی را بردارد و خودش جانشین آن شود، ولی در باب فلک چون گفته شد صورتش مضاد با هیچ صورت نیست این صورت دوم اگر بخواهد صورت اول را ازاله کند امکان ندارد چون اگر تضاد ندارد که نمی تواند آن صورت اول را بردارد. اگر بخواهد تضاد داشته باشد با حرف های قبلی ما سازگاری ندارد. حکم حالت دوم از احتمال دوم این است که صورت قبلی، صورت است و عرض نمی باشد لذا مقوِّم است همانطور که همه صورتها، مقوم اند. صورتِ جدید می آید و تقوِّم جدید به آن نمی دهد. وقتی هر سه حالت باطل شد اینگونه گفته می شود که اگر صورتِ فلک، کائن باشد یکی از سه فرض اتفاق می افتد و هر سه فرض باطل است پس کائن بودن صورت فلک، باطل است پس فلک، متکوِّن نیست بلکه مبدع است.
موضوع: ادامه بیان این مطلب که فلک چون ضد ندارد کون و فساد هم ندارد بلکه مبدَع است/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
ثم ننظر انه هل تکون الماده الفلکیه مع تلک الصوره قابله للحرکه المستقیمه و غیر ذلک او لا تکون (1)
ص: 290
بحث در این بود که جسم مستدیر الحرکات یعنی فلک متکوِّن نیست و کون و فساد ندارد دلیل بر این مدعا این بود که اگر بخواهید کون و فساد داشته باشد یکی از سه صورت اتفاق می افتد. بیان شد که هر سه صورت باطل است پس کون و فساد برای فلک باطل است.
احتمال اول: ماده ای که قبل از این صورت فلکی وجود دارد خالی از صورت باشد.
احتمال دوم: ماده ای قبل از این صورت فلکی وجود دارد این دارای دو حالت است:
حالت اول: ماده دارای صورت باشد و با آمدن صورت فلکی زائل شود.
حالت دوم: ماده دارای صورت باشد و با آمدن صورت فلکی زائل نشود.
احتمال اول و حالت اول از احتمال دوم باطل شد. حالت دوم از احتمال دوم توضیح داده شد ولی باطل نگردید الان مصنف می خواهید آن را باطل کند.
توضیح احتمال دوم از حالت دوم: آن صورتِ اول که قبل از صورت فلکی داخل ماده شده بود و در ماده حلول کرده بود به ماده، قوام بخشیده بود اگر این صورتِ دوم، صورت اول را بیرون کند خودش به جای صورت اول به ماده قوام می بخشد اما اگر صورت اول را بیرون نکرد چنانچه فرض ما این است ماده به سبب صورت اول تقوم پیدا کرده و دیگر مقومِ جدید نمی خواهد بنابراین صورت دوم نمی تواند مقوم شود بلکه به عنوان عارض بر صورت اول یا بر مجموعه ی ماده و صورت اول وارد می شود. که این به عنوان کمالی برای جسم است نه اینکه مقوم باشد. این صورت جدید، فلک را نمی سازد چون صورت جدید، عرض است و عرض، سازنده ی حقیقت شیء نیست بنابراین این صورت نمی تواند حقیقت فلک را بسازد حتما حقیقت فلک با همان صورت اول ساخته می شود.
ص: 291
بیان حکم : مصنف می فرماید این فرض باطل است. دلیل این است که ماده ی فلک با آن صورت اول ملاحظه می شود می بینیم یکی از دو فرض را دارد:
فرض اول: خصوصیات جسم مستقیم الحرکه را می پذیرد.
فرض دوم: خصوصیات جسم مستقیم الحرکه را نمی پذیرد.
یکی از خصوصیات جسم مستقیمه الحرکه، حرکت مستقیم کردن است. دیگری، قابلیت کون و فساد است. ولی این را فعلا مطرح نمی کند. سوم اینکه قابل خرق و التیام است.
در اینجا که گفته می شود « قبول نکند » به این معناست که ماده با گرفتن صورت اول، حرکت مستقیم ندارد، خرق و التیام ندارد. از حیّزِ خودش بیرون نمی آید. جهات علو و سفل را معین می کند. همه اینها، خصوصیات جسمی است که مستقیمه الحرکه نیست.
حکم حالت فرض اول: این حالت باطل است، چون ماده ای داشتیم که دارای صورتی است و آن صورت، صورت فلکی نبود. صورت دومی که می آمد صورت فلکی بود ولی نتوانستیم آن صورت دوم را مقوم به حساب آوریم بلکه عارض به حساب آمد. مرتبه عارض، موخر از جسم است پس قبل از اینکه این عارض بیاید آن جسم در جسمیت خودش و نوعیت خودش تمام شده و دیدیم که تمام آثار فلک را دارد و آثارِ جسم مستقیم الحرکه را ندارد. لازمه این حرف این است که قبل از اینکه صورت فلکی در این جسم بیاید این جسم، فلک باشد چون تمام خصوصیات فلک را داشت. هم حرکت مستدیر می کرد و مستقیم نداشت هم حیّز را رها نمی کرد هم خرق و التیام نمی پذیرفت هم محدد الجهات بود. اینها خصوصیات فلک است. در وقتی که ماده و صورتِ اول بود و هنوز صورت ثانی که مرتبه اش موخر از عرض است نیامده بود این جسم، فلک شده بود یعنی فلک، قبل از آمدن صورت فلکی باید متکوّن شود و این واضح البطلان است. نمی شود یک جسمی قبل از صورت نوعیه، آن نوع را داشته باشد. هنوز صورت نوعیه ی فلکی نیامده ولی این جسم، فلک شده است. لازمه اش این است که فلک قبل از صورتش متکوّن باشد در حالی که هیچ جسم نوعی قبل از صورتش به آن نوع، متکوّن نیست.
ص: 292
حکم فرض دوم: این فرض باطل است چون خلف می باشد زیرا الان بیان شد که صورت اولی قوام به این ماده « یعنی قوام فلکی به این ماده » بخشیده است به دلیل اینکه وقتی صورت دوم می آید عارض می شود. پس معلوم می شود صورت اولی که صورت نوعیه بوده کار را تمام کرده است. چگونه با اینکه صورت نوعیه فلکی را دارد، محدد الجهات نیست و جهات مستقیمه را تحدید نمی کنند.
توجه کنید این بیان بنده، بیان خوبی نیست چون اگر این بیان، تمام شود اشکال اول منتفی می شود چون بنده _ استاد _ می گویم صورت اول، کار را تمام کرده است و این جسم را فلک کرده است. بنابراین اگر گفته شود این جسم، محدد جهات نیست و حرکات مستقیم می کند و قابل خرق و التیام است و از حیّز خودش خارج می شود خلف فرض می باشد چون لازمه اش این است فلکی که فلک فرض شده این خصوصیات فلکی را نداشته باشد پس ما آن را فلک فرض نکنیم. اگر واقعا این جسم با صورت اول، فلک شده باشد اشکالی که بر فرض اول وارد شده بود در اینجا وارد نمی شود. اشکالی که در فرض اول وارد شده بود این بود که لازم می آید قبل از آمدن صورت دوم، این جسم، فلک شده باشد. الان قبول کردیم که قبل از آمدن صورت دوم، این جسم، فلک شده باشد. پس خلف را باید طور دیگر تصور کرد. خلف به اینصورت تصور می شود: این جسم که با آمدنِ صورت اول، حرکت مستقیم دارد می تواند به سمت علو و سفل حرکت کند و فرض این است که هر حرکت به سمت علو نیاز به محدد دارد در حالی که در این فرض دوم که مطرح می شود این ماده، صورت اول را گرفته و حرکت مستقیم را شروع کرده است. هنوز صورت دوم نیامده و فلک ساخته نشده است، حرکت مستقیم می کند که به سمت علو یا سفل است در حالی که محدد برایش نیست. و این خلف فرض است چون بالا می رود به سمت بالایی که نیست و به پایین می رود به سمت پایین که نیست.
ص: 293
تا اینجا معلوم شد که اگر فرض دوم باشد یعنی ماده با گرفتن صورتِ اول، آثار فلکی را داشته باشد و آثار جسم مستقیم الحرکه را نداشته باشد در اینصورت لازم می آید که جسم قبل از فلک بودن، فلک باشد و این باطل است، اگر فرض اول باشد یعنی این ماده با گرفتن صورت اول، خصوصیات جسم مستقیم الحرکه را داشته باشد و حرکت مستقیم کند در اینصورت، خلف لازم می آید. این هم باطل است. پس هر دو فرض باطل شد. پس آنچه که به این دو فرض تقسیم می شد « یعنی احتمال دوم از حالت دوم » نیز باطل گردید. و آن فرض این بود: ماده ای دارای صورتی باشد و با آمدن صورت دوم که صورت فلکی است صورت اول را از دست ندهد بلکه این صورت فلکی بر آن صورت اول عارض شود.
بنابراین هر سه فرضی که در کون و فسادِ فلک تصور می شدند باطل کردید پس فلک کون و فساد ندارد.
توضیح عبارت
ثم ننظر انه هل تکون الماده الفلکیه مع تلک الصوره قابله للحرکه المستقیمه و غیر ذلک او لا تکون
« ثم »: یعنی بعد از اینکه فرض سوم روشن شد، نظر کنیم که این فرض سوم چگونه وضعی دارد. فرض سوم این بود که ماده ی فلکی باشد و صورت اولی که صورت فلکی نیست را گرفته باشد بعداً صورت فلکی دوم بیاید و صورت اول را زائل نکند و با آن جمع شود. صورت اول، مقوم می شود و صورت هم، عارض می شود پس فلک ساز نیست بلکه مکمل جسم است. با توجه به این فرض منشعب به دو قسم می کنیم.
ص: 294
ترجمه: ماده فلک با آن صورت اول و سابق « که صورت فلکی آن را بیرون نکرد » که مقوم است آیا قابل حرکت مستقیمه است یا قابل نیست.
« غیر ذلک » عطف به « الحرکه المستقیمه » است لذا لام بر آن داخل می شود. مراد از آن، خرق و التیام پذیرفتن و از حیّز بیرون رفتن و محدد جهات نبودن است که خصوصیات جسم مستقیمه الحرکه است.
فان لم تکن بل کانت مع تلک الصوره لازمةً لحیّز التحدید غیر منخرقه و لا قابله للعوارض التی تتعلق بالحرکه المستقیمه فقد کان الفلک موجودا قبل تکونه
« فان لم تکن »: اگر این چهار خصوصیت را نداشت یعنی اگر این ماده ی فلکی با این صورت اول، قابل حرکت مستقیم نبود و قابل خرق و التیام نبود و از حیّزش بیرون نیامده و محدد جهات هم نبود.
ترجمه: اگر این خصوصیت را نداشت بلکه آن ماده با آن صورتِ اُولی بود، لازم « یعنی غیر منفک » از حیّز بود آن هم حیّزی که حیّز تحدید « تحدید یعنی محدد الجهات بودن » است و غیر منخرق است « یعنی دارای خصوصیات جسم مستقیمه الحرکه نیست بلکه دارای خصوصیات جسم مستدیر الحرکه است » و قابل عوارضی نیست که به حرکت مستقیم تعلق دارد در اینصورت، لازمه اش این است که فلک موجود شود قبل از اینکه این فلک متکون شود « چون تکونش به توسط صورت دوم است و فرض این است که صورت دوم که مرتبه اش بعد است هنوز نیامده است. الان ماده با صورت اول لحاظ می شود. ماده با صورت اول، تمام خصوصیات فلک را دارد.لازمه این حرف این است که قبل از آمدن صورت فلکی که صورت دوم است ماده با صورت اول، فلک شود پس فلک قبل از صورت فلکی متکوّن شد و این واضح البطلان است چون قبل از صورت نوعیه، هیچ وقت جسمی واجد آن نوع نمی شود ».
ص: 295
« لازمة لحیز التحدید غیر منخرقه »: لفظ « لازمة » یعنی غیر منفک از حیّز بود و از مکان طبیعی خودش بیرون نمی آید آن هم حیّزی که حیّز تحدید است. مراد از « تحدید »، « محدد الجهات بودن » است. یعنی هم لازمِ حیّز است هم حیّزش، حیّزِ تحدید است و جهات را معین می کند یعنی در جایی قرار گرفته که محیطش، علو می شود و مرکزش، سفل می شود.
و ان لم یکن کذلک
و اگر اینچنین نبود که خصوصیات جسم مستدیر الحرکه را داشته باشیم بلکه این خصوصیات را نداشت و خصوصیات جسم مستقیمه الحرکه را داشت.
توجه کنید مصنف اگر می خواست نظم عبارت را رعایت کند اینطور می فرمود « و ان تکن » چون در سطر 11 فرموده بود « فان لم تکن ». ولی چون در آنجا به جای « لم تکن » تعبیر به « بل کانت ... » کرد لذا در اینجا تعبیر به « لم تکن » می کند یعنی اگر خصوصیات جسم مستدیر الحرکه را نداشت.
ترجمه: اگر این ماده فلکی با گرفتن صورت اول، اینچنین نبود « یعنی لازم حیّزِ تحدید نبود، غیر منخرق نبود بلکه منخرق بود و محدد جهات نبود و حرکتِ از مکانش می کرد و حرکت مستقیم هم داشت ».
بل کان فی ذلک الوقت غیرَ لازمٍ لحیّز التحدید و قابلا للمستقیمات
« قابلا » عطف بر « غیر لازم » است.
ترجمه: بلکه در آن وقت « که صورت اول را گرفته و صورت ثانی هنوز نیامده » آن حیّزِ تحدید را لازم نداشت و می توانست از آن حیّز بیرون بیاید « یا اگر حیّز تحدید را داشت ولی از آن حیّز بیرون آمد و حالِت فلک را نداشت » و قابل حرکات مستقیمه بود.
ص: 296
لم یکن مع وجود الحرکات المستقیمه و امکانها یحدَّد حیزٌ
« یحدد » مفعول « لم یکن » است.
لازم می آید با اینکه حرکات مستقیمه وجود دارد، حیّزی، محدَّد و معین نشده باشد « یعنی بالا و پایین درست نشده باشد با اینکه حرکت مستقیم به سمت بالا یا پایین انجام می گیرد ».
نکته: به نظر ما اینگونه می رسد که اول، امکان را ذکر می کرد بعداً وجود را ذکر می کرد. یعنی با امکانِ حرکت مستقیم، لازم می آید تحدید جهات واقع نشده باشد بلکه بالاتر با وجود حرکت مستقیم، تحدید جهات واقع نشده باشد. به عبارت دیگر حال که حرکت مستقیم ممکن است باید جهات معین شوند، بلکه بالاتر حال که حرکت مستقیم انجام می شود باید جهات محدَّد شوند در حالی که محدد الجهاتی نداریم.
در نسخه خطی به جای « امکانها » تعبیر به « اماکنها » شده که خوب است و احتیاج ندارد گفته شود لفظ « امکان » را مقدم کن.
و هذا خلف
اینکه حرکت مستقیم داشته باشیم و مکانِ بالا و پایین، در جهات خارج موجود باشد ولی محددی حاصل نباشد خلف فرض است چون بیان شد که بالا و پایین جهان به توسط محدِّد تعیین می شود.
و بالجمله فان الذی تتحدد به الجهات للحرکات المستقیمه لا یجوز ان لا یکون موجودا و تکون المستقیمات موجوده
واو در « و تکون » حالیه است.
تا « هذا خلف » نتیجه گرفته شد فرض سومی که در جلسه قبل توضیح داده شد باطل گردید. این عبارت، دنباله ی « هذا خلف » است یعنی توضیح آن می باشد. یا بگو دنباله ی دو فرضی است که تعیین شده بود که از « ثم ننظر » در سطر 10 بیان شده بود.
ص: 297
ترجمه: آنچه « یعنی فلکی » که به سببش جهات برای حرکات مستقیمه معین می شود جایز نیست موجود نباشد در حالی که حرکات مستقیمه موجود است.
بل الحق ان ماده الصور الفلکیه موقوفه علی صورتها
می توان گفت از اینجا مصنف نتیجه گیری از کل بحث می کند. بحث این بود که فلک قابل کون و فساد نیست یعنی اینچنین نیست که ماده اش یکبار این صورت را بپذیرد و یکبار آن صورت را بپذیرد. به عبارت دوم اینگونه نیست که ماده اش دو شیء متضاد را بپذیرد و قابل ضدین باشد. اما هر جسمی که دارای کون و فساد است ماده اش دو شیء متضاد را می پذیرد یکبار صورت هوایی را می پذیرد و یکبار ضدش که صورت مائی است را می پذیرد ولی ماده ی فلک اینچنین نیست که قابل ضدین باشد پس قابل کون و فساد نیست.
سپس مصنف عبارت جالبی می آورد. ما همیشه می گوییم « صورت، متوقف بر ماده است » یعنی باید ماده ای که قابل است در رتبه ی قبل داشته باشیم تا صورتی که مقبول است در آن حلول کند هر قابلی مقدم بر مقبول است پس صورت متوقف بر ماده است. الان مصنف در اینجا برعکس می گوید چون بیان می کند « ماده ی فلک متوقف بر ماده صورت فلک است » یعنی اینچنین نیست که بتوان صورت فلک را از این ماده گرفت و صورت دیگر داد. این ماده، نه قبلا می تواند صورت دیگر داشته باشد و بعداً صورت فلکی را بگیرد نه الان که صورت فلکی را دارد می تواند صورت بعدی را بگیرد. این ماده متوقف بر صورت است و از صورت دست نمی کشد و آن را همیشه همراه خودش دارد.
ص: 298
ترجمه: بلکه حق این است که ماده ی صورت فلکیه موقوف بر صورتش است « و اگر صورت را از آن بگیرید این ماده نخواهد بود ».
فلهذا قیل لیس لها عنصر ای شیء قابل للضدین
ترجمه: پس به خاطر این « که ماده، متوقف بر صورت است و تا زوال صورت، باقی نمی ماند تا صورت بعدی را بگیرد » گفته شده، که برای ماده صورت فلکیه، عنصر نیست عنصر یعنی شیئئ که قابل ضدین است.
ضمیر « لها » به « ماده صورت فلکیه » برمی گردد. می توان به خود « صورت فلکیه » برگرداند و اینطور معنا کرد: برای صورت فلکی، ماده ای که عنصر باشد نیست.
لا انه لا ماده هناک قابله للصوره
ترجمه: ما نمی خواهیم بگوییم در آنجا « یعنی در باب فلک » ماده ی قابل صورت نداریم « بلکه می گویم ماده ی قابل صورت داریم ولی ماده ی قابلِ دو صورتِ متضاد نداریم پس وقتی از ماده ی فلک، عنصریت را نفی می کنیم نمی خواهیم بگوییم اصلا ماده ندارد بلکه می خواهید بگوییم ماده ای که عنصری و قابل ضدین باشد ندارد ».
و بهذا حکم الاکثرون
اکثر، حکم کردند به اینکه ماده ی فلک، عنصری نیست. اگر یادتان باشد در صفحه 17 سطر 1 قوله « الذی ... » بیان شد که بعضی گفتند فلک، عنصری است ولی عنصرِ مرکب از ارض و نار است نه اینکه عنصر بسیط باشد.
ترجمه: به این « که فلک، ماده ی عنصری ندارد » اکثر حکم کردند « و کسانی که ظن آنها در صفحه 17 مطرح شده بود مخالفت داشتند ».
ص: 299
و اتفتوا علی انه لیس عنصرُ الفلک عنصرَ الاجرام الکاینة الفاسده
مراد مصنف از « عنصر »، « ماده » است نه « ماده ی عنصری ».
ترجمه: این اکثر « نه همه » اتفاق کردند بر اینکه ماده ی فلک مثل ماده ی اجزاء کائنه فاسده نیست. «یعنی اینچنین نیست که ماده ی فلک هم با ماده ی اجزاء کائنه فاسده یکسان باشد. در نتیجه همانطور که ماده ی عناصر کائنه و فاسده، دو صورتِ متضاد را قبول می کند و کون و فسادِ صورتش را واجد می شود، اینچنین نیست که فلک هم اینطور باشد که صورت، عوض کند چون ماده ی فلک با ماده ای اجرام کائنه فرق می کند. اگر ماده ی اجرام کائنه فاسده، کون و فساد را می پذیرند لازم نیست ماده ی فلکیه هم بپذیرد بلکه مبرا از کون و فساد است یعنی مبرا از این است که صورتی را از دست بدهد که فساد شود و صورتی را بگیرد که کون شود.
تا اینجا ثابت شد که فلک دارای کون و فساد نیست از « لیس اذا اتفقا ... » اشاره به ماده فلک و ماده ی عنصر یا خود فلک و عنصر می کند که اینها در داشتن صورت جسمیه با هم مشترکند ولی این را ایجاب نمی کند که در سایر چیزها هم مشترک باشند. چون اینگونه نیست که اگر دو چیز در یک امری مشترک بودند در سایر امور هم مشترک باشند.
خلاصه: بحث در این بود که جسم مستدیر الحرکات یعنی فلک متکوِّن نیست و کون و فساد ندارد دلیل بر این مدعا این بود که اگر بخواهید کون و فساد داشته باشد یکی از سه صورت اتفاق می افتد. بیان شد که هر سه صورت باطل است پس کون و فساد برای فلک باطل است.
ص: 300
احتمال اول: ماده ای که قبل از این صورت فلکی وجود دارد خالی از صورت باشد.
احتمال دوم: ماده ای قبل از این صورت فلکی وجود دارد این دارای دو حالت است:
حالت اول: ماده دارای صورت باشد و با آمدن صورت فلکی زائل شود.
حالت دوم: ماده دارای صورت باشد و با آمدن صورت فلکی زائل نشود.
احتمال اول و حالت اول از احتمال دوم باطل شد. حالت دوم از احتمال دوم توضیح داده شد ولی باطل نگردید الان مصنف می خواهید آن را باطل کند.
توضیح احتمال دوم از حالت دوم: آن صورتِ اول که قبل از صورت فلکی داخل ماده شده بود و در ماده حلول کرده بود به ماده، قوام بخشیده بود اگر این صورتِ دوم، صورت اول را بیرون کند خودش به جای صورت اول به ماده قوام می بخشد اما اگر صورت اول را بیرون نکرد چنانچه فرض ما این است ماده به سبب صورت اول تقوم پیدا کرده و دیگر مقومِ جدید نمی خواهد بنابراین صورت دوم نمی تواند مقوم شود بلکه به عنوان عارض بر صورت اول یا بر مجموعه ی ماده و صورت اول وارد می شود. که این به عنوان کمالی برای جسم است نه اینکه مقوم باشد.
بیان حکم : مصنف می فرماید این فرض باطل است. دلیل این است که ماده ی فلک با آن صورت اول ملاحظه می شود می بینیم یکی از دو فرض را دارد:
فرض اول: خصوصیات جسم مستقیم الحرکه را می پذیرد.
فرض دوم: خصوصیات جسم مستقیم الحرکه را نمی پذیرد.
حکم حالت فرض اول: این حالت باطل است، چون ماده ای داشتیم که دارای صورتی است و آن صورت، صورت فلکی نبود. صورت دومی که می آمد صورت فلکی بود ولی نتوانستیم آن صورت دوم را مقوم به حساب آوریم بلکه عارض به حساب آمد. مرتبه عارض، موخر از جسم است پس قبل از اینکه این عارض بیاید آن جسم در جسمیت خودش و نوعیت خودش تمام شده و دیدیم که تمام آثار فلک را دارد و آثارِ جسم مستقیم الحرکه را ندارد. لازمه این حرف این است که قبل از اینکه صورت فلکی در این جسم بیاید این جسم، فلک باشد
ص: 301
حکم فرض دوم: این فرض باطل است چون خلف می باشد. خلف به اینصورت تصور می شود: این جسم که با آمدنِ صورت اول، حرکت مستقیم دارد می تواند به سمت علو و سفل حرکت کند و فرض این است که هر حرکت به سمت علو نیاز به محدد دارد در حالی که در این فرض دوم که مطرح می شود این ماده، صورت اول را گرفته و حرکت مستقیم را شروع کرده است. هنوز صورت دوم نیامده و فلک ساخته نشده است، حرکت مستقیم می کند که به سمت علو یا سفل است در حالی که محدد برایش نیست. و این خلف فرض است چون بالا می رود به سمت بالایی که نیست و به پایین می رود به سمت پایین که نیست. پس هر دو فرض باطل شد. پس آنچه که به این دو فرض تقسیم می شد « یعنی احتمال دوم از حالت دوم » نیز باطل گردید. بنابراین هر سه فرضی که در کون و فسادِ فلک تصور می شدند باطل کردید پس فلک کون و فساد ندارد.
مصنف در ادامه نتیجه گیری از کل بحث می کند. بحث این بود که فلک قابل کون و فساد نیست یعنی اینچنین نیست که ماده اش یکبار این صورت را بپذیرد و یکبار آن صورت را بپذیرد. به عبارت دوم اینگونه نیست که ماده اش دو شیء متضاد را بپذیرد و قابل ضدین باشد چون بیان می کند « ماده ی فلک متوقف بر ماده صورت فلک است » یعنی اینچنین نیست که بتوان صورت فلک را از این ماده گرفت و صورت دیگر داد. پس به خاطر اینکه ماده، متوقف بر صورت است و تا زوال صورت، باقی نمی ماند تا صورت بعدی را بگیرد گفته شده، که برای ماده صورت فلکیه، عنصر نیست عنصر یعنی شیئئ که قابل ضدین است.
ص: 302
موضوع: فلک و عنصر در صورت جسمیه داشتن مشترکند ولی این اشتراک ایجاب نمی کند که در سایر خصوصیات هم مشترک باشند/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات / فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و لیس اذا اتفقا فی ان السماویه ذات جسمیة و الارضیه کذلک یلزم ان یکونا قد اتفقا فی العنصر کما ظن بعضهم (1)
بحث در این بود که فلک قابل کون و فساد نیست و خواستیم این مدعا را از طریق حکم دیگری که برای فلک است اثبات کنیم. یعنی خواستیم از این حکم که فلک ضد ندارد استفاده کنیم و ثابت کنیم که فلک، متکوِّن نیست و کون و فساد ندارد. دلیل بر این مطلب اقامه شد و تمام گردید سپس به این نکته رسیدیم که ماده فلکی حکم عنصر را ندارد اگر عنصر دو صورت متضاد را به تعاقب قبول می کند نمی توان گفت ماده ی فلکی هم دو صورت متضاد را متعاقباً قبول کند زیرا آن ماده ی فلکی، حکم ماده ی عنصری را ندارد و از عنصر، در ماده ی فلکی چیزی وجود ندارد بنابراین خاصیت عنصر را نباید به ماده فلکی سرایت داد. این، حرفی بود که در آخر استدلال بیان شد. الان نسبت به همین حرف، بحث ادامه پیدا می کند. بعضی ها گمان کردند که ماده فلک و عنصر، ما به الاشتراک دارند و گفتند این امر مشترک که بین ماده فلک و عنصر است ایجاب می کند که همانطور که عنصر، دو صورت متضاد را متعاقباً می پذیرد ماده فلک هم به خاطر اشتراکی که با عنصر دارد دو صورت متضاد را بپذیرد. مصنف جواب می دهد که اگر دو امری در چیزی مشترک بودند لازم نمی آید که در سایر اشیاء هم مشترک باشند. مثلا اگر این، صورت جسمیه دارد آن هم صورت جسمیه دارد، ماده ی این هم قابل است ماده ی آن هم قابل است. ولی آیا باید استعداد این دو ماده هم یکسان باشد؟ یعنی اگر آن، استعداد پذیرش دو صورت متضاد را متعاقبا دارد این هم باید همان استعداد را داشته باشد؟ این صحیح نیست.
ص: 303
مصنف در ادامه بحث، دو مثال می زند که بین دو چیز، امر مشترک وجود دارد ولی استعداد ها یکسان نیستند مثلا انسان و حمار در حیوانیت مشترکند ولی در استعداد حیوانیت مشترک نیستند. حمار یک استعداد دارد. انسان هم استعداد دیگر دارد. همچنین لون بین بیاض و سواد مشترک است ولی استعداد سواد با استعداد بیاض فرق می کند. یکی استعداد برای قبض نور بصر و دیگری استعداد برای تفرق نور بصر دارد. پس اینطور نیست که اگر دو چیز در یک امری مشترک باشند در استعداد هم مشترک باشند.
توضیح عبارت
و لیس اذا اتفقا فی ان السماویه ذاتُ جسمیةٍ و الارضیه کذلک یلزم ان یکونا قد اتفقا فی العنصر کما ظن بعضهم
ضمیر « اتفقا » به « ماده فلکی » و « ماده عنصری » برمی گردد که هر دو، ماده اند و صورت جسمیه دارند.
« السماویه » یعنی « ماده سماویه ».
« ذات جسمیه »: این را می توان « ذاتٌ جسمیةٌ » هم خواند ولی « ذاتُ جسمیةٍ » بهتر است. مراد از « الارضیه »، عنصر است. مصنف از بین عناصر فقط صورت ارضی را انتخاب کرده است.
ترجمه: اگر این دو در داشتن صورت جسمیه اتفاق دارند لازم نیست که در عنصر هم مشترک باشند « ماده ی یکی عنصری است و ماده ی دیگری فلکی است » وقتی در ماده مشترک نبودند در استعداد هم مشترک نیستند چون ماده، استعداد است. کما اینکه بعضی گمان کردند.
فانه لیس اذا اشترک شیئان فی معنی جامع یجب ان یکون استعداد ذلک المعنی فی کلیهما واحدا
ص: 304
ترجمه: « دلیل بر اینکه اگر این دو شیء در امری اتفاق داشتند لازم نیست در امر دیگر اتفاق داشته باشند این است که » اگر دو شی در معنای جامعی شرکت داشتند « مثلا ماده فلکی با ماده عنصری در داشتن صورت جسمیه مشترکند » واجب نیست که استعدادِ معنای جامع در هر دو شیء، یکی باشد.
و الا کانت الحیوانیه تستعد فی الناس لمثل ما تستعد فی الحمیر
ترجمه: و الا « یعنی اگر وجودِ معنای جامع اقتضا می کرد که استعداد این معنا در اشیاء، مساوی باشد » حیوانیت « که امر مشترک بین انسان و حمار است » باید در انسان مستعدِ همان چیزی باشد که در حمار، مستعد است « و در حمار باید مستعدِ همان چیزی باشد که در انسان، مستعد است. این ماده در انسان، مستعد تعقل است ولی در حمار مستعد تعقل نیست. این ماده در حمار مستعد چهار دست و پا راه رفتن است ولی در انسان مستعد آن نیست ».
و لکانت طبیعه اللونیه تستعد فی البیاض لمثل ما تستعد له فی السواد
این عبارت عطف بر « کانت » است.
ترجمه: و الا « یعنی اگر این معنای جامع واجب کند که استعداد هم یکسان باشد » لازم می آید طبیعت لونیت « که مشترک بین بیاض و سواد است » مستعد باشد در بیاض، مثل همان چیزی را که مستعد است برای آن چیز در سواد « یعنی چون لونیت مشترک بین بیاض و سواد است اگر این اشتراک باعث اشتراک در استعداد بود باید این لونیت در سواد همان استعدادی را داشته باشد که در دیگری دارد در حالی که تالی باطل است پس مقدم _ یعنی اشتراک داشتن در معنای جامع مستلزم این نیست که استعداد آنها یکسان باشد _ باطل است ».
ص: 305
و هب ان طبیعه المقدار فیها نوع واحد مستعد لاشیاء متفقه
نسخه صحیح « فیهما » است. و باید قبل از « مستعد » واو باشد. لفظ « مستعد » مربوط به « مقدار » است. اگر مربوط به « طبیعة » بود باید « مستعدة » می گفت.
مصنف از اینجا می خواهد مطلب را تاکید کند. ایشان بیان کرد ماده ی فلکی و ماده عنصری داریم هر دو صورت جسمیه را گرفتند و صاحب مقدار شدند « و صورت جسمیه همان مقدار جوهری است » پس در مقدار داشتن مشترک شدند و ما گفتیم این مقداری که در فلک است با مقداری که در عنصر است اگر چه در اصلِ مقداریت شریکند ولی بین آنها امتیاز است یعنی مقدارها امتیاز دارند نه سنخ و نوع آن. چون نوع مقدار در همه جا مقدار است در هر جسمی که می خواهد باشد. اما لازمِ مقدار و مستعدٌ لهِ مقدار تفاوت دارد. این مقدار در یک جا یک استعداد دارد در جای دیگر استعداد دیگر دارد. الان مصنف می خواهد این مساله را تقویت کند لذا می فرماید: فرض کن که مقدار، واحد است « البته مقدار، واحد است و احتیاج به فرض ندارد » و فرض کن که استعدادِ مقدار هم واحد است. در اینجا می گوییم مقدار، امری است که احتیاج به ماده و محل دارد اگر مقدارِ عَرَضی دارد احتیاج به موضوع داد اگر مقدار جوهری باشد احتیاج به محل دارد. زیرا مقدار اگر چه صورت است ولی باید حلول کند چون صورتِ حالّه است. در اینجا مقدار، مساوی است. استعدادِ مقدارها هم مساوی است اما آیا محل ها هم مساوی اند؟ نمی توان گفت چون حالّ ها مساوی اند محل ها هم مساوی باشند ممکن است یک سفیدی در دیوار حلول کند و سفیدی دیگر در کاغذ حلول کند. این تفاوتِ محل باعث می شود امکانِ پذیرش دو صورت در یکی باشد و در دیگری نباشد چنانچه در فلک امکان پذیرش دو صورت نیست ولی در عنصر امکان پذیرش دو صورت متعاقباً است.
ص: 306
ترجمه: فرض کن که طبیعت مقدار در هر دو « یعنی هم در فلک هم در ارض به عبارت دیگر هم در ماده فلکی و هم در ماد ارضی » یکسان است « و نوعِ واحد است » و استعداد برای اشیاءِ متفق هم دارد.
فلیس المقدار نفسُه هو الموضوعَ و الماده بل هناک طبیعه و مقدار
مقدار، موضوع و ماده نیست. مقدار یا عرض است یا صورت حالّ است لذا نیاز به موضوع و ماده دارد. اگر عرض است موضوع می خواهد و اگر صورت است محل و ماده می خواهد.
ترجمه: خود مقدار که موضوع و ماده نیست و موضوع و ماده می خواهد. بلکه آنجا « یعنی در فلک و ارض » طبیعت و مقدار هست « مقدار، جدا از طبیعت است. بنده _ استاد _ طبیعت را تطبیق بر ماده یا موضوع کردم می توان صورت نوعیه آورد و گفت طبیعت یعنی صورت نوعیه. یعنی این، یک نوع است آن هم یک نوع دیگر است ولو هر دو در داشتن مقدار مشترکند ».
فان صح ان المقدار واحد لا تختلف طبیعته فیهما لم یصح ان المادتین الحاملتین المقدار طبیعتهما واحده فی النوع
ضمیر « فیهما » به « ارضی » و « سماوی » برمی گردد. ضمیر « طبیعته » به « مقدار » برمی گردد.
اگر قبول کنیم که مقدارها واحدند و استعدادهای آنها واحد است اما ماده ها و محل ها واحد نیستند استعدادهای آنها هم واحد نیست.
ترجمه: اگر صحیح باشد که مقدار، واحد است و اختلاف طبیعت ندارد صحیح نیست گفته شود آن دو ماده ای که هر دو حامل این مقدارند طبیعت آن دو ماده، واحدِ در نوع « یعنی یک نوع واحد » است.
ص: 307
و لیس اذا اشترکا فی قبول المقدار یجب ان یشترکا فی کل استعداد
مصنف دوباره تاکید می کند و قانون کلی بیان می کند.
ترجمه: اگر این دو ماده ی حامل، در قبول مقدار، مشترک بودند لازم نیست که در هر استعدادی مشترک باشند « که اگر این، استعداد پذیرش دو صورت متعاقب را داشت دیگری هم استعداد پذیرش داشته باشد بلکه ممکن است این، استعداد را داشته باشد و دیگری، خلاف این استعداد را داشته باشد ».
فلیس اذا اتفق شیئان فی امر وجب ان یتفقا فی کل امر
ترجمه: اینچنین نیست که اگر دو شیء در یک امری متفق شدند، واجب باشد که در هر امری متفق باشند « این مطلب روشن و بدیهی است که ارگ دو چیز در امری مشترک شدند لازم نیست در همه چیز مشترک شوند بالاخره بین آنها اختلاف است. تازه اگر در همه چیز مشترک باشند دوئیّت برداشته می شوند و این دو، یکی به حساب می آیند ».
بل لا استعداد فی هذه الماده لغیر هذه الصوره
« هذه الماده »: یعنی « ماده فلکی ».
« لغیر هذه الصوره » یعنی « غیر صورت فلکی ».
ترجمه: ماده ی فلک استعدادش فقط منحصراً برای صورت فلکی است « و صورت دیگر را نمی پذیرد بر خلاف ماده عنصری که استعدادش با این صورت هست با آن صورت هم هست. کافی است که شرط فعلیتِ این استعداد فراهم شود تا این صورت به آن داده شود و اگر شرط فعلیتِ استعداد دیگر فراهم شود صورت دیگر به آن داده می شود اما ماده فلک اینگونه نیست یعنی استعدادی ندارد غیر از این صورت ».
ص: 308
و لو کان لها استعداد صوره اخری لکان فی طبیعه هذا الجسم ان یقبل الکون و الفساد الی المستقیمات
ترجمه: اگر برای ماده فلکیه « که استعداد صورت فلکی را دارد و صورت فلکی را گرفته » استعداد صورت دیگری بود لازم می آید که در طبیعت این جسم « یعنی فلک » قبول کند کون و فسادِ الی المستقیمات را.
و عرض ما ذکرناه من المحالات
در حالی که اگر کون و فساد الی المستقیمات را قبول کنند محالاتی که گفته شد عارض می شود « پس نمی تواند کون و فساد الی المستقیمات را قبول کند ».
توضیح بحث این است: بحث ما در این می باشد که آیا ماده فلکی می تواند کون و فساد را قبول کند؟ مصنف می فرماید اگر استعدادِ صورت دیگر را داشت لازم می آید کون و فساد را قبول کند. خصم هم همین را می گوید یعنی می گوید کون و فساد را قبول می کند پس شما « یعنی مصنف » چگونه می گویید اگر استعدادِ صورت دیگر را داشت لازم می آمد که کون و فساد را قبول کند؟ یعنی آنچه که محل نزاع است را مفروغ عنه می گیرید.
توجه کنید که فرمود « یقبل الکون و الفساد الی المستقیمات » یعنی فلک می توانست مبدَّل شود به ارض یا جسمی که حرکت مستقیم می کند. در حالی که قبلا گفته شد که این باطل است چون اگر حرکت مستقیم کند حرکت مستدیر ندارد چنانچه در جای خودش گفته شد. اگر حرکت مستقیم کند لازمِ حیّزِ تحدید نیست چنانچه در جلسه قبل گفته شد. اگر حرکت مستقیم کند غیر منخرق نیست بلکه می تواند منخرق باشد یعنی لازم می آید تمام خصوصیات فلکی از آن گرفته شود. پس چون این محالات، لازم می آید لذا ماده فلک نباید استعداد پذیرش صورت دیگری را داشته باشد. همین صورت فلکی که به آن داده شده، استعداد همان را دارد.
ص: 309
خلاصه: بحث در این بود که فلک قابل کون و فساد نیست و خواستیم این مدعا را از طریق حکم دیگری که برای فلک است اثبات کنیم. یعنی خواستیم از این حکم که فلک ضد ندارد استفاده کنیم و ثابت کنیم که فلک، متکوِّن نیست و کون و فساد ندارد. دلیل بر این مطلب اقامه شد و تمام گردید سپس به این نکته رسیدیم که ماده فلکی حکم عنصر را ندارد اگر عنصر دو صورت متضاد را به تعاقب قبول می کند نمی توان گفت ماده ی فلکی هم دو صورت متضاد را متعاقباً قبول کند زیرا آن ماده ی فلکی، حکم ماده ی عنصری را ندارد و از عنصر، در ماده ی فلکی چیزی وجود ندارد بنابراین خاصیت عنصر را نباید به ماده فلکی سرایت داد. این، حرفی بود که در آخر استدلال بیان شد. الان نسبت به همین حرف، بحث ادامه پیدا می کند. بعضی ها گمان کردند که ماده فلک و عنصر، ما به الاشتراک دارند و گفتند این امر مشترک که بین ماده فلک و عنصر است ایجاب می کند که همانطور که عنصر، دو صورت متضاد را متعاقباً می پذیرد ماده فلک هم به خاطر اشتراکی که با عنصر دارد دو صورت متضاد را بپذیرد. مصنف جواب می دهد که اگر دو امری در چیزی مشترک بودند لازم نمی آید که در سایر اشیاء هم مشترک باشند. مصنف در ادامه بحث، دو مثال می زند که بین دو چیز، امر مشترک وجود دارد ولی استعداد ها یکسان نیستند مثلا انسان و حمار در حیوانیت مشترکند ولی در استعداد حیوانیت مشترک نیستند. حمار یک استعداد دارد. انسان هم استعداد دیگر دارد. همچنین لون بین بیاض و سواد مشترک است ولی استعداد سواد با استعداد بیاض فرق می کند. یکی استعداد برای قبض نور بصر و دیگری استعداد برای تفرق نور بصر دارد.
ص: 310
مصنف در ادامه بیان می کند ماده ی فلکی و ماده عنصری داریم هر دو صورت جسمیه را گرفتند و صاحب مقدار شدند پس در مقدار داشتن مشترک شدند ولی بین آنها امتیاز است یعنی مقدارها امتیاز دارند اما لازمِ مقدار و مستعدٌ لهِ مقدار تفاوت دارد. این مقدار در یک جا یک استعداد دارد در جای دیگر استعداد دیگر دارد. مصنف می فرماید مقدار، امری است که احتیاج به ماده و محل دارد اگر مقدارِ عَرَضی دارد احتیاج به موضوع داد اگر مقدار جوهری باشد احتیاج به محل دارد. زیرا مقدار اگر چه صورت است ولی باید حلول کند چون صورتِ حالّه است. در اینجا مقدار، مساوی است. استعدادِ مقدارها هم مساوی است اما آیا محل ها هم مساوی اند؟ نمی توان گفت چون حالّ ها مساوی اند محل ها هم مساوی باشند ممکن است یک سفیدی در دیوار حلول کند و سفیدی دیگر در کاغذ حلول کند. این تفاوتِ محل باعث می شود امکانِ پذیرش دو صورت در یکی باشد و در دیگری نباشد چنانچه در فلک امکان پذیرش دو صورت نیست ولی در عنصر امکان پذیرش دو صورت متعاقباً است.
موضوع: اشکال بر این مطلب که فلک باید متکوِّن از ضد باشد و جواب آن ضد است/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و الذی ظن انه یناقض هذا بان اری اشیاء لا تتکون عن اضداد (1)
ص: 311
بحث در این بود که فلک قابل کون و فساد نیست این مدعا را خواستیم از طریق اینکه فلک ضد ندارد اثبات کنیم. از طریق دیگر قبلا استفاده شده بود. بیان شد صورت فلک، از ضد متکون نمی شود یعنی اینطور نیست که ابتدا در ماده ی فلک، ضد وجود داشته باشد سپس صورت فلک بیاید و این ضد خودش را بیرون کند و جانشین صورت اول بشود. پس نتیجه حرف ما این بود که فلک از صورت مضاد ساخته نمی شود بنابراین متکوِّن نیست.
بیان اشکال: معترضی به ما می گوید در تکوّن لازم نیست که حتما صورتی که کائن می شود ضدِ صورتی باشد که فاسد شده تا اینکه بگویید این صورتِ کائن، از ضدش بدست آمد. در کون و فساد لازم نیست این وضع اتفاق بیفتد بله این وضع هم می تواند اتفاق بیفتد ولی دو حالت دیگر هم داریم که تکوّن هست ولی حصولِ صورت از ضد خودش نیست.
در بعضی امور می بینید صورتی بر ماده ای وارد می شود و صورتِ قبلی زائل نمی شود. پس این صورتِ جدید، ضدِ صورت قبلی نیست مثال آن این است: عنصر خاک، صورت خاکی دارد. آب هم صورت آبی دارد. هوا و نار هم هر کدام صورت خودشان را دارند. اینها با هم جمع می شوند و مرکبی را تشکیل می دهند و بر این مرکب، مثلا صورت انسانی وارد می شود. این صورت جدیدی که متکون شده و اسمش را صورت ترکیبیه می گذاریم، آن چهار صورت قبل را از بین نمی برد. اختلاف است که این صورت ترکیبیه آیا صورتهای بسیط را از بین می برد یا نه؟ مصنف مبنایش این است که آن صورتهای قبلی از بین نمی روند و به جای خودشان محفوظ اند ولی نمی توانند تاثیر کنند. تاثیر در اختیار این صورت ترکیبیه می باشد که صورت انسانی است. مصنف می فرماید صورتهای قبلی با آمدن صورتِ کائن که صورت ترکیبی است زائل نمی شوند. پس این صورت ترکیبی مضاد آنها نیست بنابراین این جسم انسان از صورتِ جدید تشکیل شده و متکوِّن شده اما تکوّنش از ضد نیست.
ص: 312
نکته: توجه کنید مراد ما این نیست که این صورت جدید از صورتهای دیگر تشکیل می شود بلکه این به معنای بَعدیت است مثلا گفته می شود « ما از چوب، درب ساختیم » در اینجا دو مطلب استفاده می شود یکی اینکه ماده ی درب، چوب است دیگر اینکه درب را بعد از چوب قرار دادیم یعنی ابتدا چوبی داشتیم بعدا از آن درب ساختیم. الان مراد از کلمه « از » که در اینجا آورده می شود همان « بَعدیت » است. وقتی گفته می شود « این صورت از صورتِ ضد ساخته نشد » یعنی بعد از صورت ضد ساخته نشد به عبارت دیگر اینطور نبود که ابتدا صورتِ ضدی بود بعداً این صورت آمد.
توجه می کنید در این مثالی که بیان شد صورت کائن که همان صورت انسانی است از صورت ضد نیامد « یعنی بعد از صورت ضد نیامد » آن چهار صورت، ضدِ این صورت ترکیبی نبودند در عین حال این صورت ترکیبی بعد از آنها حاصل شد. پس اینطور نیست که هر صورتی که بعد از صورت دیگر می آید و در ماده وارد می شود ضدِ صورت قبلی باشد. این یک مطلب بود که بیان شد.
مطلب دوم این است که حالت سوم اینکه بعضی از صورتها از عدم، متکوّن می شوند. معنای لفظ « از » در این عبارت هم این است که بعد از عدم، متکون می شوند. یعنی ابتدا این صورت نیست بعداً این صورت، حاصل می شود مثل صورت انسان که الان در این ماده نیست و بعداً حاصل می شود. در اینجا هم صورت، از عدم ساخته شده نه از ضد. اما در مثال اول، صورت از صورتهای دیگر ساخته شده که ضد نبودند. در مثال دوم، صورت از عدم ساخته شده یعنی فرض کنید مثلا خداوند _ تبارک _ می خواهد انسان را بسازد، صورت انسانیه در بدوِ خلقت از صورت دیگر ساخته نمی شود بلکه از عدم به وجود می آید. اولین صورتی که به انسانی داده می شود از عدم به وجود می آید. پس مسبوق به ضد نیست در عین حال، متکوِّن هست. پس در تکوّن شرط نمی شود که صورت بعدی ضد صورت قبلی باشد بلکه می تواند ضد نباشد و حتی می تواند قبل از این صورت کائنه، صورتی نباشد و این صورت کائنه از عدم به وجود بیاید. پس چگونه می گویید در فلک اگر صورت فلکی بخواهد کائن شود احتیاج دارد به اینکه قبل از آن، صورتِ ضد وجود داشته باشد؟ شما به بهانه اینکه صورتِ ضد برای فلک نداریم گفتید این صورت فلکی نمی تواند مسبوق به ضدش باشد و وقتی مسبوق به ضدش نبود کائنِ عن الضد نشده و متکوّن نشده است. ما می گوییم کائنِ عن الضد نشدن لازم نیست چون کائنی داریم که کائنِ عن الضد نیست بلکه کائن عن غیر ضد است و کائن از عدم است.
ص: 313
اگر کائنات، منحصرا از ضد متکوّن می شدند یعنی بعد از ضد به وجود می آمدند حرف شما تمام بود زیرا اگر فلک می خواست کائن شود حتما باید بعد از ضد به وجود می آمد و چون ضدی نداشتیم لذا کونی برای فلک نداریم. اما توجه کنید که ما می دانیم سه حالت اتفاق می افتد. یکی اینکه صورت کائنه از ضد گرفته می شد. دوم اینکه صورت کائنه از صورت دیگر گرفته می شود که ضد نیست. سوم اینکه صورت کائنه از عدم گرفته می شود. هر سه را داریم لذا نمی توان گفت اگر فلک صورتش کائن است باید از ضد باشد تا بعداً گفته شود برای فلک ضدی نیست پس کونی نیست.
پس توجه کردید که این شخص اشکال گرفته و با کمک این اشکال خواسته نتیجه بگیرد که فلک، کائن است اگر چه ضد ندارد چون کونش ممکن است از ضد نباشد بلکه از صورت دیگر یا از عدم باشد.
توضیح عبارت
و الذی ظن انه یناقض هذا بان اری اشیاء لا تتکون عن اضداد و صوراً جوهریة تتکون عن الاعدام
در نسخه خطی « تتکون لا عن اضداد » است که بهتر است چون بحث ما در تکوِّنِ لا عن اضداد است نه در عدم تکون از اضداد. چون مُدَّعِی می خواهد فلک را متکوّن کند ولی لا عن اضداد. مدعی نمی خواهد بگوید فلک، متکون نیست بلکه می خواهد بگوید فلک، متکوِّن هست ولی عن اضداد درست نشده.
مصنف غالبا در اینگونه جاها تعبیر به « و مَن ظن » می کند ولی در اینجا تعبیر به « الذی » کرده. « و الذی ظن » مبتدی است و « فانه لم یعلم » خبر است. توجه کنید که خبر با فاء آمده و این نشان می دهد که در مبتدی معنای شرطیت است تا خبر، جزاء برای آن شرط باشد لذا گویا « الذی » به جای « مَن » گذاشته شده.
ص: 314
عبارت « بان اری » توضیح اشکال و ایراد است. « صوراً » عطف بر « اشیاء » است. « الإعدام » باید تبدیل به « الأعدام » شود.
ترجمه: آن انسانی که گمان می کند با این « یعنی آنچه ما گفتیم » مناقصه می کند « و بر حرف ما ایراد وارد می کند »، به اینکه نشان می دهد به ما اشیایی را که این اشیاء، تکوّن پیدا می کنند لا عن اضداد و همچنین نشان می دهند صُوَرِ جوهریه ای را که اینها متکوّن می شوند از أَعدام.
کالانسانیه و الفرسیه و اشیاء اخری
مثل صورت انسانی و صورت فرس و اشیاء دیگر که اینها به اینصورتند که یا « تتکون لا عن اضداد » هستند یا « تتکون عن الأعدام » هستند.
این مثال، مثال برای هر دو مورد است.
اما آیا این دو مثال را می توان دو تا گرفت یا یکی هستند؟ ظاهر عبارت با این می سازد که دو تا باشند یا یکی باشند چون با « او » عطف نکرده بلکه با « واو » عطف گرفته. احتمال دارد معطوف علیه با معطوف یکی باشد و معطوف، عطف تفسیری باشد. احتمال هم دارد دو تا باشد. عبارت « اشیاء لا تتکون عن اضداد » را یکی حساب کنید و « صوراً جوهریه تتکون عن الأعدام » را دومی حساب کنید یا بگویید تفسیر اولی است. در هر صورت یک مثال برای این دو تا زده و یک مثال قابلیت هر دو را دارد.
فانه لم یعلم اولا انه لیس المراد بقولنا ان الجواهر یُکَوَّن عن ضده جمله الجواهر بل معناه ان الصوره الجوهریه تبطل عن هیولاها بضدها و تحدث بعد ضدها
ص: 315
تا اینجا کلامِ این ظانّ یا کلامِ این مناقص، تمام شد و اشکال خودش را وارد کرد و به مصنف گفت لازم نیست همه جا تکون عن الضد باشد بلکه در یک جا تکون عن غیر ضد و تکون عن العدم هم داریم لذا اگر گفتیم فلک، متکوّن است معنایش این نیست که حتما از ضدش گرفته شده باشد تا شما بگویید فلک ضد ندارد پس تکوّن ندارد.
نکته: باز هم تاکید می کنیم که معنای « عن » در عبارت « عن اضداد » و « عن الاعدام » در فارسی « از » است ولی مراد از آن « بَعدیت » است.
مصنف از اینجا شروع به جواب این مناقصه می کند. ایشان در ابتدا می فرماید « لم یعلم اولا » ولی « ثانیا » را بکار نمی برد و در سطر 18 می فرماید « و لم یعلم ... » که مراد « لم یعلم ثانیاً » است.
جواب اول: ما تکوّن را منحصر نکردیم به صورتی که بعد از ضدش می آید. ما هم قبول داریم تکوّن در جایی است که صورت بعد از عدم بیاید. چنانچه بعد از ضد هم می آید. ما وقتی گفتیم صورت، متکوِّن از ضدش می شود مرادمان این نیست که همه ی صور اینچنین اند که متکوِّن از ضد خودشان بشوند تا شما بگویید دو حالت دیگر هم وجود دارد. ما خواستیم بگوییم اگر دو صورت، ضدِ هم بودند، یکی خواست کائن شود آن قبلی باید از بین برود و اگر قبلی از بین رفت دومی کائن می شود همچنین اگر دومی از بین رفت، اولی برمی گردد. یعنی صورت، حادث می شود اگر ضدش را از بین ببرید و زائل می شود اگر ضدش بیاید.
ص: 316
توجه کنید مصنف می خواهد بگوید صورتِ فلک، ضد ندارد که با آمدن صورت فلک، آن ضد برود. بحث ایشان در کون و فساد است چطور می گوید من اراده نکردم این مطلب را که صورت فلک اگر بخواهد متکوِّن بشود لازم نیست از ضد متکوِّن شود. مصنف الان می گوید مرادم این نبود که صورت فلکی از ضد ساخته شده تا شما بگویید صورتها می توانند از ضد ساخته نشوند. به نظر ما اینچنین می رسد که ظاهراً مراد مصنف همین است که صورت فلک از ضدش ساخته می شود و مناقض هم همین حرف ر نقض می کند. الان مصنف می گوید من این حرف را نزدم. به استدلالِ مصنف برمی گردیم می بینیم عیناً همان مطلبی را گفته که ادعا می کند گفته است و آنچه که مناقض فهمیده را نگفته است.
مصنف فرمود ماده فلکی سه حالت دارد: حالت اول این است که خالی از صورت است بعداً که صورت فلکی می آید واجد صورت می شود. حالت دوم این است که ماده ی فلکی صورتی دارد ولی صورت فلک که می آید صورت اول را بیرون می کند. الان ملاحظه می کنید که بحثی از ضد نکرد. گفت صورت دوم که می آید صورت اول را بیرون می کند وقتی مصنف خواست این حالت را رد کند فرمود این، در صورتی است که صورت دوم، ضد صورت اول باشد تا بتواند صورت اول را بیرون کند. پس توجه می کنید که مصنف نمی گوید صورتِ کائن حتما از ضد درست می شود بلکه می گوید اگر اینچنین اتفاق افتاد که صورت فلک آمد و صورت قبلی را بیرون کرد معلوم می شود که این صورتِ فلک، ضدِ صورت قبلی است و صورتِ قبلی ضد صورت فلک است.
ص: 317
نکته عبارتی: لفظ « یکون » را به صورت « یُکَوَّن » بخوانید. عبارت « ان الجوهر یکوّن عن ضده » مقول قول است. « جمله الجواهر » خبر « لیس » است.
ترجمه: مراد به قول ما که گفتیم « ان الجوهر یکون عن ضده » کلِّ جواهر نیست « یعنی نمی گوییم کل جواهر از ضد درست شدند ما هم قبول داریم که بعضی از جواهر، از ضد درست نشدند بلکه از عدم درست شدند یا از یک صورتی که ضد نیست درست شدند » بلکه معنای قول ما این است که صورت جوهریه از هیولای خودش باطل می شود « یعنی از هیولای خودش بیرون می آید » به وسیله ضدش « یعنی اگر ضد آمد آن صورت قبلی به وسیله آمدن این ضد از هیولی خارج می شود. آن وقت این صورت بعدی که ضد آن صورت قبلی است جانشین می شود » و همان صورت جوهریه که باطل شده بعد از اینکه ضدش رفت، حادث می شود « وقتی ضد می آید صورت جوهریه را باطل می کند و ضد وقتی می رود بعد از ضد، دوباره همان صورت جوهریه برمی گردد و حادث می شود. پس صورت جوهریه با آمدن ضد از بین می رود و بعد از ضد _ یعنی بعد از رفتن ضد _ دوباره برمی گردد و حادث می شود ».
و لم یعلم انا لسنا نقول هذا فی کل جوهر بل انما نقول فی الجواهر المرکبه من ماده و صوره
« هذا »: اشاره به « قولنا » ندارد بلکه اشاره به « ان الصوره الجوهریه تبطل عن هیولاها بضدها و تحدث بعد ضدها » دارد. یعنی مشارٌ الیه « هذا »، همان چیزی می باشد که مراد مصنف است نه آنچه که مناقض بیان کرد و از عبارت مصنف فهمید ».
ص: 318
جواب دوم: مصنف می فرماید این مطلب در همه جا نمی شود بلکه در جواهر مرکب از ماده و صورت گفته می شود. بعضی جواهر ها هستند که اصلا مرکب از ماده و صورت نیستند و مجرد می باشند. وقتی صورت و حقیقتِ آنها بخواهد به آنها داده شود اینطور نیست که بیایند و صورتی را باطل کنند و بعداً خودشان جانشین شوند و هر وقت از بین رفتند صورت قبلی برگردد. آنها مجردند و همین صورت و حقیقت واحده را دارند و این صورت و حقیقت واحده از آنها گرفته نمی شود و بدنبال صورت دیگر نمی آید بلکه ابداعاً خلق می شود. پس اینکه مصنف می گوید « صورتی زائل می شود و صورتی دیگر جانشین آن می شود » در کون و فساد است ولی کون و فسادی که بین دو صورتِ متضاد باشد مثل صورت هوا و آب. سپس مصنف می فرماید من این کون و فسادی که بین دو صورت متضاد باشد را در همه جواهر نمی گویم چون مجردات، صورت دارند ولی صورت آنها کائنه نیست. جوهر می باشند ولی به اینصورت جوهر نشدند که جانشین صورت بشوند بلکه از ابتدا و ابداعاً با این صورت آفریده شدند. پس مصنف در همه جواهر، اینگونه کون و فساد را قائل نیست بلکه در جواهری قائل می باشد که مرکب از ماده و صورت است. جواهر مرکب از ماده صورت بر دو قسم است: یکی جواهر مرکبه است و دیگری جواهر بسیطه است مثلا آب و خاک یا آب و هوا دو جوهر بسیط اند. در اینها اینگونه است که صورتی می آید و صورتی را از بین می برد اما در یک جا جواهر مرکبه اند مثل صورت انسانی که مرکبه است و صورتش هم کائنه می باشد. مصنف می فرماید من در جواهری که مرکب از ماده و صورتند بحث می کنم آن هم نه در جواهر مرکبه مثل انسان و جماد و حیوان و نبات، بلکه در جواهر بسیطه که جز ماده و صورت چیزی ندارند بحث می کنم.
ص: 319
نکته: عناصر اگرچه بسیط گفته می شوند ولی در واقع مرکب از ماده و هیولی هستند اگر به این حیث نگاه کنید به آنها مرکب گفته می شود ولی از مختلفات درست نشدند یعنی از خاک و آب و هوا و .... درست نشدند بلکه خاکِ تنها یا آبِ تنها است از این جهت به آنها بسیط گفته می شود. پس همین بسائط عنصری را که بسیط می گوییم، به لحاظ دیگر مرکب می گوییم. اینها، هم مرکب از ماده و صورتند هم بسیط اند یعنی جنس دیگر و جسم دیگری که از جنس دیگر باشد با آنها نیست بر خلاف بدن انسان که مرکب از چند جسم یعنی خاک و هوا و آب و آتش است. بدن انسان هم از هیولی و صورت مرکب است هم از اجسام مختلف، مرکب شده است اما عناصر بسیطه اگرچه از ماده و صورت مرکب شدند ولی از اجسام مختلف، مرکب نیستند لذا به آنها بسیط گفته می شود.
توجه کنید جواهر ماده ی بسیطه، مرکب از ماده و صورتند. جواهر ماده ی مرکبه به این معنا است که نه تنها مرکب از ماده و صورتند بلکه مرکب از اجسام مختلف هم هستند. مصنف اینطور می گوید: من وقتی می گوییم « این صورتِ کائن اگر ضد داشته باشد باید ضدش را باطل کند و این کون و فساد بین دو ضد انجام می شود »، مرادم همه جواهر نیست زیرا مجردات را خارج می کنم. مراد من، جواهر مادیه است. در جواهر مادیه هم مرادم، جواهر مرکبه نیست بلکه جواهر بسیطه است یعنی بحث من فقط در چهار عنصر است. فلک هم بسیط است که اگر دارای ضد بود آن هم مورد پنجم می شد.
ص: 320
ترجمه: این شخص ندانسته که همین مطلبی که گفتیم « ان الصوره الجوهریه تبطل عن هیولاها بضدها و تحدث بعد ضدها » را در همه جواهر « یعنی هم مجردات و هم مادیات » نگفتیم بلکه در جواهرِ مرکبه از ماده و صورت « یعنی جواهر مادیه » گفتیم.
و لا کل الجواهر المرکبه بهذه الصفه بل جواهر الاجسام البسیطه التی لا شیء هناک الا ماده و صوره بسیطتان
جواهر مادیه بر دو قسم اند که یکی مرکبه و یکی بسیطه اند لذا مصنف می گوید اینچنین نیست که همه جواهر مرکبه، به این صفت « یعنی مرکب از ماده و صورت » باشند « که ما اسم آن را مادیه بسیطه گذاشتیم » بلکه این بحث را در جواهر اجسام بسیطه ای می گوییم که در آن جواهر، جز ماده و صورت بسیط، چیزی نیست « و این، منحصر در عناصر اربعه است ».
خلاصه: بحث در این بود که فلک قابل کون و فساد نیست این مدعا را خواستیم از طریق اینکه فلک ضد ندارد اثبات کنیم. بیان شد صورت فلک، از ضد متکون نمی شود یعنی اینطور نیست که ابتدا در ماده ی فلک، ضد وجود داشته باشد سپس صورت فلک بیاید و این ضد خودش را بیرون کند و جانشین صورت اول بشود. معترضی به ما می گوید در تکوّن لازم نیست که حتما صورتی که کائن می شود ضدِ صورتی باشد که فاسد شده تا اینکه بگویید این صورتِ کائن، از ضدش بدست آمد. بله این وضع هم می تواند اتفاق بیفتد ولی دو حالت دیگر هم داریم که تکوّن هست ولی حصولِ صورت از ضد خودش نیست.
ص: 321
در بعضی امور می بینید صورتی بر ماده ای وارد می شود و صورتِ قبلی زائل نمی شود. پس این صورتِ جدید، ضدِ صورت قبلی نیست مثال آن این است: عنصر خاک، صورت خاکی دارد. آب هم صورت آبی دارد. هوا و نار هم هر کدام صورت خودشان را دارند. اینها با هم جمع می شوند و مرکبی را تشکیل می دهند و بر این مرکب، مثلا صورت انسانی وارد می شود. این صورت جدیدی که متکون شده و اسمش را صورت ترکیبیه می گذاریم، آن چهار صورت قبل را از بین نمی برد و به جای خودشان محفوظ اند ولی نمی توانند تاثیر کنند. تاثیر در اختیار این صورت ترکیبیه می باشد که صورت انسانی است.
حالت سوم اینکه بعضی از صورتها از عدم، متکوّن می شوند. مثلا خداوند _ تبارک _ می خواهد انسان را بسازد، صورت انسانیه در بدوِ خلقت از صورت دیگر ساخته نمی شود بلکه از عدم به وجود می آید.
جواب اول این است: ما تکوّن را منحصر نکردیم به صورتی که بعد از ضدش می آید. ما هم قبول داریم تکوّن در جایی است که صورت بعد از عدم بیاید. چنانچه بعد از ضد هم می آید.
جواب دوم: مصنف می فرماید این مطلب در همه جا نمی شود بلکه در جواهر مرکب از ماده و صورت گفته می شود. بعضی جواهر ها هستند که اصلا مرکب از ماده و صورت نیستند و مجرد می باشند. آنها مجردند و همین صورت و حقیقت واحده را دارند و این صورت و حقیقت واحده از آنها گرفته نمی شود و بدنبال صورت دیگر نمی آید بلکه ابداعاً خلق می شود. سپس مصنف می فرماید من این کون و فسادی که بین دو صورت متضاد باشد را در همه جواهر نمی گویم چون مجردات، صورت دارند ولی صورت آنها کائنه نیست. بلکه در جواهری قائل می باشد که مرکب از ماده و صورت است. جواهر مرکب از ماده صورت بر دو قسم است: یکی جواهر مرکبه است و دیگری جواهر بسیطه است مثلا آب و خاک یا آب و هوا دو جوهر بسیط اند. در اینها اینگونه است که صورتی می آید و صورتی را از بین می برد اما در یک جا جواهر مرکبه اند مثل صورت انسانی که مرکبه است و صورتش هم کائنه می باشد. مصنف می فرماید من در جواهری که مرکب از ماده و صورتند بحث می کنم آن هم نه در جواهر مرکبه مثل انسان و جماد و حیوان و نبات.
ص: 322
موضوع: ادامه بیان اشکال بر این مطلب که فلک باید متکوِّن از ضد باشد و جواب آن/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
و لم یعلم انا لسنا نقول هذا فی کل جوهر (1)
بحث در اعتراض و جواب بود.
بیان اعتراض: بعضی ها فکر کردند تکوّن، اختصاص به تکوّنِ از ضد ندارد بلکه تکوّنِ از عدم را هم تکوّن می گویند. همانطور که صورت انسانیه و صورت فرسیه و امثال اینها از عدم، متکوّن می شوند یعنی قبلا نبودند و بعداً حادث می شوند. در این حالت، تکوّن صدق می کند. لازم نیست که حتما از صورتی که داشتند به صورت ضد منتقل شوند تا تکوّن بر آنها صدق کند. به عبارت دیگر صورتی که حادث می شود لازم نیست از ضد حادث شود تا به آن، صورت کائنه گفته شود بلکه چه از ضد گرفته شود چه معدوم باشد و بعداً موجود شود در هر دو صورت به آن، کائنه گفته می شود. با این مقدمه خواستند نتیجه بگیرند که فلک هم لازم نیست صورتش از صورت ضدی تولید شده باشد بلکه همین اندازه که قبلا معدوم بوده و بعداً موجود شده، گفته می شود « صورت کائنه ». پس فلک هم می تواند متکوّن باشد و لو از صورتِ ضد بدست نیامده باشد.
فلک، ضد ندارد و در نتیجه، تکوّن از ضد هم ندارد ولی چگونه می توان ثابت کرد که تکوّن از عدم هم ندارد. شاید تکوّن از عدم را داشته باشد. بنابراین اگر ثابت کردید فلک، ضد ندارد نمی توان نتیجه گرفت که کون هم ندارد. شما خواستید از طریق نفی ضد برای صورت فلکی، نفی کون برای صورت فلکی کنید ما به شما می گوییم این در صورتی ممکن است که کون، فقط عن الضد باشد در اینصورت وقتی ثابت شد که فلک، ضد ندارد معلوم می شود که کون هم ندارد اما اگر کون، هم بتواند عن الضد باشد هم بتواند عن العدم باشد صرفِ اینکه فلک ضد ندارد کافی نیست در اینکه کون نداشته باشد بلکه باید ثابت کرد که کونِ عن الضد و کونِ عدم العدم ندارد تا ثابت شود که متکوّن نیست و شما این کار را نکردید.
ص: 323
جواب اول: در جلسه قبل بیان شد.
جواب دوم: مصنف می فرماید ما آن معنایی را که اراده کردیم در همه جواهر نمی گوییم. معنایی که اراده شده بود این بود: اگر دو صورت، ضد بودند یعنی تضادشان ثابت شده بود. وقتی یکی وجود گرفت دیگری زائل می شود و اگر آن که موجود شد، از بین رفت آن دیگری که زائل شده بود دوباره موجود می شود. الان مصنف می فرماید ما همین مطلب را که اراده کرده بودیم در همه جواهر نمی گوییم مثلا عقول هم از جمله جواهر هستند ولی در مورد آنها این حرف را نمی گوییم. اینها اولا صورتِ ضد ندارند ثانیا اگر بر فرض ضد داشته باشند چون ثبات دارند صورتشان را از دست نمی دهند و صورتِ حادث و کائنه نیست. بله این حرفی که گفتیم در مادیات هست اما نه در همه مادیات زیرا مادیات بر دو قسم اند. یکی مادیاتی است که مرکب از ماده و صورتِ تنها هستند مثل عناصر اربعه. دوم مادیاتی است که مرکب از اجسام مختلف هستند مثل بدن انسان و بدن فرس که مرکب از چند عنصر هستند. بحث ما در قسم دوم نیست یعنی در قسم دوم نمی گوییم اگر صورتِ ضدی آمد، صورت اول را از بین نمی برد.
درباره قسم اول، دو احتمال است. احتمال اول این است که صورت اول موجود باشد وقتی صورت دوم می آید صورت اول را بیرون می کند. احتمال دوم این است که وقتی صورت دوم می آید صورت اول را بیرون نکند و کنار صورت اول قرار بگیرد.
اگر صورت دوم کنار صورت اول قرار بگیرد و آن را بیرون نکند داخل بحث ما نیست. در اینجا کون و فسادی اتفاق نمی افتد چون صورتی که از ابتدا بوده، هنوز هم هست. صورت دوم به عنوان عرض می آید چون صورت اول، مقومِ ماده شد. صورت دوم که می آید نقشِ مقوّم ندارد بلکه فقط عارض است.
ص: 324
آنچه باقی می ماند این قسم است: جوهری است مادی اولاً و مرکب از ماده و صورت است فقط ثانیا، و صورتش طوری است که اگر صورت دیگر بیاید زائل می شود ثالثاً. در اینچنین موجود جوهری بحث می شود. در این قسم باید بحث کرد که مراد از ضد چیست که وقتی گفته می شود در این جوهر اگر صورتی آمد و ضد صورت اول بود، صورت اول را از بین می برد و خودش کائن می شود و جوهر، جوهرِ متکوّن می شود؟ پس در اینجا دو بحث است بحث اول در تعیین مراد از آن جوهری است که مورد بحث می باشد. این تعیین شد و گفته شد که مراد، جوهر مجرد نیست بلکه جوهر مادی است که فقط مرکب از ماده و صورت باشد و با آمدن صورت دوم، صورت اول برود. بحث دوم این است که مراد از تضاد چیست؟ وقتی این دو بحث بیان شد همه چیز روشن می گردد و معلوم می شود اعتراضِ معترض وارد نیست.
توضیح عبارت
و لم یعلم انا لسنا نقول هذا فی کل جوهر بل انما نقول فی الجواهر المرکبه من ماده و صوره
ترجمه: این معترض نمی داند که ما نمی گوییم این « یعنی ان الصوره الجوهریه تبطل عن هیولاها بضدها و تحدث بعد ضدها، یعنی اینکه صورتی می آید و صورت اول را از بین می برد و اگر این صورت دوم از بین رفت صورت اول دوباره بر می گردد » را در هر جوهری نمی گوییم « مثلا در مجردات نمی گوییم بلکه این مطلب را در جواهر مادیی که فقط مرکب از ماده و صورت باشند می گوییم ».
ص: 325
و لا کل الجواهر المرکبه بهذه الصفه
« کل » را می توان به جرّ خواند که در اینصورت عطف بر « فی کل جوهر » می شود و معنای عبارت اینگونه می شود: و لسنا نقول هذا فی کل الجواهر المرکبه بهذه الصفه یعنی بیان کردیم این بحث را در جواهری می گوییم که فقط از ماده و صورت مرکب باشند و این مطلب را در هر جواهری که مرکب به این صفت « یعنی از ماده و صورتِ تنها » نمی گوییم.
« کل » را می توان مبتدی و « بهذه الصفه » را خبر گرفت یعنی اینچنین نیست که همه جواهر مرکبه، به این صفت « یعنی مرکب از ماده و صورتِ تنها » باشند بعضی از جواهر مرکبه هستند که مرکب از ماده و صورتِ تنها نیستند بلکه مرکب از اجسام مختلف هستند که در ضمن آن، مرکب از ماده و صورت هم هستند. مثل بدن انسان که مرکب از اجسام مختلف هم هست.
معنای اول به سیاق عبارت سازگارتر است.
بل جواهر الاجسام البسیطه التی لا شیء هناک الا مادةٌ و صورةٌ بسیطتان
ما این را می گوییم در جواهر اجسام بسیطه، آن اجسامی که در آنها جز ماده و صورت بسیط، چیزی نیست یعنی مرکب از ماده و صورت تنها هستند.
« مادةٌ و صورةٌ بسیطتان »: موضع بحث جواهری است که مرکب از ماده و صورت تنها باشند به تعبیر مصنف مرکب از ماده و صورت بسیط باشند چون در عناصر بسیطه، ماده و صورت بسیط اند. ماده عبارت از هیولای اُولی است. صورت هم صورت ترکیبی نیست یعنی صورتِ مخصوصِ این عنصرِ خاص است که صورت آب یا هوا یا ... است بر خلاف بدن ما که ماده ی ما بسیط نیست بلکه مرکب از عناصر اربعه است. صورت ما هم بسیط نیست زیرا صورت ما صورت انسانی است، صورت آب و خاک و هوا نیست چون اینها صورت بسیط اند. پس بدن ما، هم ماده اش مرکب از اجسام بسیط نیست هم صورتش، صورت بسیط نیست بلکه ترکیبی است اما در عناصر اربعه، هم ماده بسیط است هم صورت، بسیط است.
ص: 326
پس توجه می کنید که بحث ما اختصاص به عناصر اربعه دارد و در جای دیگر بحث نمی کنیم. البته فلک هم بسیط است یعنی هم ماده اش هم صورتش بسیط است لذا داخل در بحث ما می شود و باید آن را به نحوی خارج کرد در جایی که بحث تضاد پیش می آید فلک را خارج می کنیم چون در فلک، تضادی نیست پس کونی نیست.
توجه می کنید که کون و فساد را آوردیم و منحصر کردیم به جوهری که مرکب از ماده و صورت باشد و فلک هم جوهرِ مرکب از ماده و صورت بسیط است. پس تا اینجا احتمال داده می شود که کون، در فلک راه داشته باشد ولی بعداً که وارد بحث در تضاد شد فلک را بیرون می کند و کون و فساد منحصر در این 4 عنصر می شود.
مصنف از عبارت بعدی شروع به بحث از این می کند که چطور در جوهری که مرکب از ماده و صورت بسیط است، کون و فساد را تصویر می کنیم؟
فان الماده قبل تکوّن الجسم البسیط عن مادته لا یخلو اما ان یکون لا صوره فیها و هذا محال او یکون لها صوره لم تبطل
مصنف به این صورت کون و فساد را تصویر می کند و می فرماید: ماده ی این جسم می تواند صورت این جسم را بگیرید. جسمی مثل آب را فرض کنید ماده ی آن، هیولای اُولی است صورتش هم صورت مائیه است ماده ی این جسم یعنی آب می تواند صورت این جسم را که صورت مائیه است بگیرد الان بحث می شود وقتی که خداوند _ تبارک _ این ماده را خلق کرد دو احتمال مطرح است:
ص: 327
احتمال اول: بدون صورت آفرید و بعداً صورت مائیه را به آن داد.
احتمال دوم: همان اول، صورتی داشت و بعداً صورت مائیه را به آن اضافه کرد.
حکم احتمال اول: مصنف می فرماید این باطل است که ماده ای بدون صورت آفریده شود. پس این احتمال را باید کنار گذاشت و درباره اش بحث نکرد اما احتمال دیگر که این ماده ی اولیه که آفریده شد همراه با صورتی بود را می توان مورد بحث قرار داد.
حکم احتمال دوم: وقتی صورت ثانیه آمد در اینجا دو حالت اتفاق می افتد:
حالت اول: صورت ثانی، صورت اول را باطل نمی کند یعنی بین آنها تضاد نباشد.
حالت دوم: صورت ثانی، صورت اول را باطل می کند. این مطلب در پاراگراف بعدی یعنی صفحه 32 سطر 8 بحث می شود. الان بحث در حالت اول است.
حکم حالت اول: اینچنین مرکبی، صورتش صورتِ بسیط نیست و با توجه به بحثی که قبلا شده از محل بحث خارج می شود چون بحث ما در جوهری است که مرکب از ماده و صورتِ بسیطِ تنها است و این جسمی که صورت دوم کنار صورت اول قرار می گیرد اینگونه نیست که فقط مرکب از ماده و صورت بسیط باشد لذا از محل بحث بیرون است. اما به چه علت اینگونه نیست؟ برای جواب این سوال باید توضیح مختصری داده شود.
بدن انسان را ملاحظه کنید. خداوند _ تبارک _ عناصر اربعه را جمع می کند و بدن انسان ساخته می شود یعنی آب که خودش صورت مائی دارد و خاک که صورت ترابی دارد و نار که صورت ناری دارد و هوا که صورت هوائی دارد با همدیگر ترکیب می شوند بعداً یک صورت ترکیبی به نام صورت انسانیت بر این بدنِ مرکب وارد می شود. در اینجا اختلاف است که وقتی این صورت ترکیبی می آید آیا آن 4 صورت عنصری از بین می روند یا آن 4 صورت باقی می ماند و صورت ترکیبی بر روی آن چهار تا می آید؟ مصنف قول دوم را قبول دارد و صورتهای عنصری بسیط را باطل نمی کند. ملاحظه می کنید که صورتِ دوم با آن چهار صورتِ عنصر جمع می شود و آنها را بیرون نکرده است. مصنف می فرماید آن صورتی که می آید و صورت قبل را بیرون نمی کند صورت ترکیبی است و بحث در صورت ترکیبی نیست. بحث در جوهر مادی بود که مرکب از ماده و صورت بسیط باشد و در اینجا صورت، صورت بسیط نیست پس از محل بحث بیرون است.
ص: 328
سپس مصنف این مطلب را بیشتر توضیح می دهد و می گوید اینچنین صورتی که آمده و صورت قبلی را بیرون نکرده، مقوم آن ماده های بسیطه نیست توجه کنید که مصنف نفرمود « این صورت جدید، مقوم بدن نیست » زیرا این صورت جدید مقوم بدن است بلکه صورت، مقوم آن ماده های بسیطه نیست چون فرض این است که آن ماده های بسیطه، صورت خودشان را دارند و از دست ندادند بنابراین احتیاج به صورت جدید ندارند. پس این صورت جدید، این جسم عنصری بسیط را کامل می کند نه اینکه به آن قوام ببخشد. صورتهای قبلی قوام دادند اما صورت جدید اگر چه مقوم بدن انسان است اما مقوم آن چهار عنصر نیست بلکه مکمل آن چهار عنصر است. پس این اجسام بسیطه تکوّن پیدا نکردند بلکه استحاله و استکمال پیدا کردند.
می توان بحث مصنف را به صورت کلی بیان کرد و مثال به بدن انسان نزد و اینطور گفت: آبی موجود بوده است « یعنی ماده و صورت بسیطی داشتیم ». صورت دومی مثل صورت هوائی آمده و کنار این صورت مائی جمع شده و صورت مائی را بیرون نکرده است در چنین حالتی صورت مائی که مقومِ ماده بود هنوز هم مقوم ماده است. صورت دوم که می آید نقشِ مقومیت ندارد چون قبل از اینکه بیاید مقوم آمده بود و ماده احتیاج به صورت دوم ندارد. این صورت دوم باید مکمّل شود. در چنین حالتی گفته می شود صورت دوم باعث استکمال این جوهر است نه باعث تقویم این جوهر.
توضیح عبارت: لفظ « عن مادته » متعلق به « تکوّن » است نه « البسیط ». ضمیر « مادته » به « جسم » برمی گردد.
ص: 329
ترجمه: ماده قبل از اینکه جسم بسیط از ماده ی این جسم، متکوّن شود « اما چه وقت جسم بسیط از ماده ی جسم، متکوّن می شود؟ وقتی که صورت به این ماده ملحق شود چون وقتی ملحق شود ماده ی جسم بسیط، صورت را می گیرد و جسم بسیط متکوّن می شود » خالی نیست از اینکه صورتی در این ماده نیست « و بعداً صورت می آید و جسم را متکوّن می کند » این محال است « ماده ی بدون صورت حتی یک لحظه هم وجود ندارد » یا برای این ماده صورتی بوده و باطل نمی شود « یعنی از همان اول که خداوند _ تبارک _ آن را آفریده، با صورت آفریده است.
نکته: عِدلِ « او یکون لها صورة لم تبطل » در سطر 8 با عبارت « فاما ان کان هناک » می آید.
فیکون اما ان الثانی لیس ببسیط بل مرکب الصوره
در نسخه خطی آمده « اما ان یکون الثانی » که بهتر است.
مصنف فرض « یکون لها صوره لم تبطل » را دو قسم می کند زیرا آن صورت دوم یا صورت مرکب « مثل صورت انسانیه که وقتی می آید صورتهای قبلی را باطل نمی کند طبق مبنای مصنف » است یا بسیط « مثل صورت هوایی که می آید صورت آبی را باطل نکند » است.
ترجمه: « در وقتی که صورت اول با آمدن صورت دوم باطل نمی شود بر دو قسم است و چون یا » آن ثانی « یعنی جسم ثانی که با صورت ثانی درست شده » یا بسیط نیست « یعنی صورتش، صورت بسیط نیست » بلکه مرکب الصوره است « مثل انسان یا فرس که جسم ثانی اند و وقتی صورت دوم می آید صورت ترکیبی است. این قسم از محل بحث بیرون است و مصنف به بیان حکم آن نمی پردازد و آن را رها می کند ».
ص: 330
و اما ان کان بسیطا کانت بساطته مما قد تم بالصوره الاولی و هذا الثانی لازمٌ عارضٌ لاحاجه الیه فی تقومه فلیس هناک تکوّن بل استحاله و استکمال
ترجمه: یا اینکه اگر آن جسم، بسیط باشد بساطتش « یعنی جسم بسیط بودنش » با صورتِ اُولی تمام شده « یعنی ماده دارای صورت اُولایی بوده و با همان صورتِ اُولی، قوام خودش را گرفته و جسم شده. پس جسمیتش با صورت اُولی تمام شده » و این ثانی « یعنی صورت دوم » که می آید لازم عارض است « نه اینکه مقوم باشد چون مقوم نیست » و لذا حاجتی به این ثانی در تقوم جسم نیست « جسم، این دومی را لازم ندارد چون اولی که مقوم جسم بود را داشت و هنوز هم دارد. پس احتیاج به صورت بعدی نیست لذا صورت دوم، عارض لازم می شود نه مقوم » پس در اینجا تکوّنی نیست « چون تکوّن به توسط صورت است نه به توسط عارض » بلکه استحاله و استکمال است « یعنی صورت دوم این جسم را کامل و متحول می کند نه اینکه قوام و تکوّن بدهد. پس جسم دومی متکوّن نشده بلکه همان جسم اول است که هنوز هم باقی است تنها فرقی که کرده این است که قبلا عَرَض نداشت اما الان یک عرض را واجد شد ».
فاما ان کانت هناک صوره فبطلت بوجود هذا
از اینجا مصنف وارد فرضی می شود که صورتی وجود داشته باشد و با آمدن صورت دوم باطل شود محل بحث همین فرض است.
مصنف تا اینجا اینگونه بحث کرد که همه جواهر، مورد بحث ما نیستند بلکه جواهر مادیه مورد بحث اند لذا مجردات از محل بحث خارج اند. سپس بیان کرد همه جواهر مادیه مورد بحث نیستند جواهری که مرکب از اجسام اند از محل بحث بیرون اند. جواهری که مرکب از ماده و صورت بسیطه اند داخل بحث می باشند. در این جواهرِ دارای ماده و صورت، بحث می کند و می گوید آیا ماده ی این جواهر وقتی وجود گرفت، بدون صورت بود یا با صورت بود. بدون صورت، باطل است. پس حتما با صورت بوده، وقتی با صورت است یا با آمدن صورت دوم، باطل نمی شود یا باطل می شود. اگر باطل نمی شود بر دو حالت است چون یا صورت دوم، ترکیبی است یا صورت دوم، بسیط است. اگر ترکیبی باشد از محل بحث بیرون است زیرا بیان کردیم که بحث ما در صورت بسیط است. اما اگر صورت بسیط باشد اگر چه از محل بحث بیرون نیست ولی این صورت دوم، مقوم و جسم ساز نیست بلکه مکمل است لذا برای جسم، تکوّن جدید حاصل نشده بلکه استحاله و استکمال حاصل شده.
ص: 331
خلاصه: بحث در اعتراض و جواب بود.
بیان اعتراض: بعضی ها فکر کردند تکوّن، اختصاص به تکوّنِ از ضد ندارد بلکه تکوّنِ از عدم را هم تکوّن می گویند. همانطور که صورت انسانیه و صورت فرسیه و امثال اینها از عدم، متکوّن می شوند. لازم نیست که حتما از صورتی که داشتند به صورت ضد منتقل شوند تا تکوّن بر آنها صدق کند. با این مقدمه خواستند نتیجه بگیرند که فلک هم لازم نیست صورتش از صورت ضدی تولید شده باشد بلکه همین اندازه که قبلا معدوم بوده و بعداً موجود شده، گفته می شود « صورت کائنه ». پس فلک هم می تواند متکوّن باشد و لو از صورتِ ضد بدست نیامده باشد.
جواب اول: در جلسه قبل بیان شد.
جواب دوم: مصنف می فرماید ما آن معنایی را که اراده کردیم در همه جواهر نمی گوییم. معنایی که اراده شده بود این بود: اگر دو صورت، ضد بودند یعنی تضادشان ثابت شده بود. وقتی یکی وجود گرفت دیگری زائل می شود و اگر آن که موجود شد، از بین رفت آن دیگری که زائل شده بود دوباره موجود می شود. الان مصنف می فرماید ما همین مطلب را که اراده کرده بودیم در همه جواهر نمی گوییم مثلا عقول هم از جمله جواهر هستند ولی در مورد آنها این حرف را نمی گوییم. اینها اولا صورتِ ضد ندارند ثانیا اگر بر فرض ضد داشته باشند چون ثبات دارند صورتشان را از دست نمی دهند و صورتِ حادث و کائنه نیست. بله این حرفی که گفتیم در مادیات هست اما نه در همه مادیات زیرا مادیات بر دو قسم اند. یکی مادیاتی است که مرکب از ماده و صورتِ تنها هستند مثل عناصر اربعه. دوم مادیاتی است که مرکب از اجسام مختلف هستند مثل بدن انسان و بدن فرس که مرکب از چند عنصر هستند. بحث ما در قسم دوم نیست.
ص: 332
مصنف به این صورت کون و فساد را تصویر می کند و می فرماید: ماده ی این جسم می تواند صورت این جسم را بگیرید. جسمی مثل آب را فرض کنید ماده ی آن، هیولای اُولی است صورتش هم صورت مائیه است ماده ی این جسم یعنی آب می تواند صورت این جسم را که صورت مائیه است بگیرد الان بحث می شود وقتی که خداوند _ تبارک _ این ماده را خلق کرد دو احتمال مطرح است:
احتمال اول: بدون صورت آفرید و بعداً صورت مائیه را به آن داد.
احتمال دوم: همان اول، صورتی داشت و بعداً صورت مائیه را به آن اضافه کرد.
حکم احتمال اول: مصنف می فرماید این باطل است.
حکم احتمال دوم: وقتی صورت ثانیه آمد در اینجا دو حالت اتفاق می افتد:
حالت اول: صورت ثانی، صورت اول را باطل نمی کند.
حالت دوم: صورت ثانی، صورت اول را باطل می کند. الان بحث در حالت اول است.
حکم حالت اول: اینچنین مرکبی، صورتش صورتِ بسیط نیست و با توجه به بحثی که قبلا شده از محل بحث خارج می شود چون بحث ما در جوهری است که مرکب از ماده و صورتِ بسیطِ تنها است و این جسمی که صورت دوم کنار صورت اول قرار می گیرد اینگونه نیست که فقط مرکب از ماده و صورت بسیط باشد.
موضوع: 1_ ادامه بیان اشکال بر این مطلب که فلک باید متکوِّن از ضد باشد و جواب آن 2_ بیان معنای تضاد/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
ص: 333
فاما ان کانت هناک صوره فبطلت بوجود هذا فتلک الصوره هی الضد لها (1)
مصنف می فرماید ما با دلیل بر اینکه فلک، صورت ضد ندارد ثابت کردیم کون و فساد هم نمی پذیرد یعنی جسمِ متکوِّن نیست. معترضی اعتراض کرد.
بیان اعتراض: تکوّن همیشه نباید از ضد باشد بلکه ممکن است تکوّن از عدم هم باشد یعنی اینچنین نیست که ماده، صورتی داشته باشد و با آمدنِ ضدِ آن صورت، جسم جدیدی متکوّن شود بلکه ممکن است صورتی معدوم باشد و از عدم موجود شود یعنی در پِیِ عدم بیاید و ما به آن، صورتِ متکوّن بگوییم. چه اشکال دارد که در فلک، ضدی نباشد ولی صورتِ فلک، بعد از عدمِ خودش به وجود آمده باشد که در این حالت به این صورت، صورتِ متکوّنه گفته می شود و به فلک، جسم متکوّن گفته می شود.
جواب: در بیان جواب، مصنف ابتدا موضع بحث را روشن کرد و بیان کرد که بحث ما در جواهر مجرده نیست. در جواهر مرکبه ی مادیه هم نیست بلکه بحث در جواهر مادیه بسیطه است. بعداً بیان شد که در جواهر مادیه بسیطه چندین فرض می توان داشت:
احتمال اول: ماده در ابتدا خالی از صورت باشد. این احتمال باطل شد.
احتمال دوم: ماده دارای صورت باشد. این دارای دو حالت است:
حالت اول: وقتی صورت دوم می آید صورت اول را از بین نبرد. در اینجا بیان شد که صورت دوم، یا صورت ترکیبی است یا صورت بسیط است. حکم این حالت بیان شد.
حالت دوم: وقتی صورت دوم می آید صورت اول را از آن محل بیرون می کند و زائل می کند.
ص: 334
بیان حکم: در اینجا روشن است که صورت دوم، مضاد صورت اول است. مصنف این حالت را باطل نمی کند و می گوید امکان دارد. ثابت می شود که در عناصر بسیطه ممکن است صورتی موجود باشد بعداً صورتی که ضد آن صورت موجوده است بیاید و صورت موجوده را باطل کند و این، کون و فساد است که در عناصر بسیطه اتفاق می افتد. قبلا بیان شد که برای فلک، صورت مضاد نیست پس این حالت در فلک اتفاق نمی افتد.
با این بیان معلوم شد که اعتراضِ معترض وارد نیست زیرا معترض می گفت ممکن است فلک از عدم درست شده باشد ما به او می گوییم همه این مطلب را قبول دارند ماده ی فلک، از عدم نیامده است بلکه مبدَع است. اگر صورتِ آن بخواهد بعداً بیاید مشکل درست می شود. اگر صورت از ابتدا نبوده و بعداً بخواهد بیاید ماده، بدون صورت می شود و اگر صورت از ابتدا بوده و بعداً صورت بعدی می آید گفته شد دو حالت دارد چون صورت بعدی یا در کنار صورت قبلی جمع می شود که بیان شد از محل بحث خارج است یا صورت بعدی، صورت قبلی را بیرون می کند که در اینصورت ضدِ هم می باشند و قبلا گفته شد فلک ضد ندارد. پس نمی توان ماده را مبدَع گرفت و گفت صورت، از عدم حادث می شود یعنی بعداً می آید بلکه باید از ابتدا ماده و صورت فلک را با هم قرار داد.
توضیح عبارت
فاما ان کانت هناک صوره فبطلت بوجود هذا فتلک الصوره هی الضد لها
ص: 335
در بعضی نسخ خطی آمده « و اما » که عِدل برای « او یکون لها صوره لم تبطل » در سطر 4 است.
ترجمه: اما اگر در آنجا « یعنی در ماده » صورتی باشد که این صورتِ اول، به وجود آن « یعنی به وجود صورت دومی که آمد » باطل شد پس این صورتِ دوم ضدِ آن صورتِ اول می شود « یعنی صورت فلکی، ضد پیدا می کند در حالی که در جای خودش گفته شده که صورت فلکی ضد ندارد. پس اگر فلک بخواهد کائن باشد منحصراً باید صورتش ضد آن صورتی باشد که در ماده، قبلا حلول کرده است و گفته شد فلک، ضد ندارد. پس این فرض باطل می شود. بنابراین کائن بودن فلک با توجه به اینکه فلک، ضد ندارد ثابت شد ».
صفحه 32 سطر 8 قوله « و لیس »
تا اینجا اعتراض معترض جواب داده شد الان مصنف می خواهد بیان کند وقتی گفته می شود « این صورتِ فلک، ضدِ صورت دیگر است » به چه معنا است؟ یعنی مصنف می خواهد تضاد را بیان کند و کاری به صورت فلک ندارد.
بیان معنای تضاد: اگر چیزی که با امری سنجیده شود و این چیز، آن امر نباشد آیا گفته می شود که ضد هستند؟ به عبارت دیگر آیا شرط تضادِ دو چیز، تغایر آنهاست؟ مصنف می فرماید خیر.
شرائط تضاد:
شرط اول: تغایر داشتن دو چیز. اما تغایر دو چیز علامت تضاد نیست چون طعم و لون با هم تغایر دارند و دو چیز می باشند ولی در عین حال تضاد ندارند و در یک ماده جمع می شوند. لذا شرط دیگری برای تضاد لازم است.
ص: 336
شرط دوم: نتوانند در یک ماده مجتمع بشوند. مصنف در ادامه می فرماید این شرط، شرط کافی نیست چون ممکن است دو چیز با هم مغایرت داشته باشند و در یک ماده هم جمع نشوند و در عین حال تضاد نداشته باشند. لذا شرط سومی هم نیاز است.
شرط سوم: ماده، این دو را قبول کند. چون تضاد بین دو چیزی است که حلول می کنند ولی با هم نمی توانند حلول کنند بلکه متعاقب هم حلول می کنند. لذا دم جسم تضاد ندارند اما دو کیف که می توانند حلول کنند تضاد دارند. پس حتما باید ماده ای باشد که این دو را قبول کند لذا شرط تضاد فقط مغایرت نیست بلکه مغایرت به همراه « عدم اجتماع » و به همراه « ماده، این دو را قبول کند » است ولی شرط سوم هم کافی نیست زیرا فرسیت و انسانیت دو صورت هستند و مغایر یکدیگر می باشند لذا شرط اول را دارند. اجتماع در ماده ی واحد پیدا نمی کنند. پس شرط دوم را دارند. ماده هم این را به تعاقب قبول می کند پس شرط سوم را هم دارند. ولی با وجود این، صورت انسانیت با صورت فرسیت تضاد ندارد. پس شرط چهارمی وجود دارد.
شرط چهارم: این دو امر متغایری را که قابل اجتماع نیستند به نحو اوّلی قبول کند یعنی بدون اینکه اتفاقی بر روی ماده بیفتد این دو را قبول کند. صورت فرسی و صورت انسانی را ملاحظه کنید. ماده چه وقتی این دو صورت را قبول می کند؟ وقتی ماده را با صورت عنصری آب و خاک و هوا و نار جمع کردید یعنی ماده ای با صورت آب آوردید ماده دیگری با صورت خاک و ماده سومی با صورت هوا و ماده چهارمی با صورت نار آورید اولاً و این ماده ها را ممزوج کردید ثانیاً تا یک جسم مرکبی درست شود. در اینجا این ماده ی جدید که این تصرفات در آن شده، صورت انسانی یا فرسی را قبول می کند و الا ماده ی اولیه که همان هیولای اُولی بود نه صورت فرسی را قبول می کند نه صورت انسانی را قبول می کند.
ص: 337
تا اینجا معلوم شد که مغایرت و عدم اجتماع به تنهایی کافی نبود. قبولِ ماده مطلقا کافی نبود بلکه قبول ماده باید اوّلی باشد. این در چه جایی اتفاق می افتد؟ ماده ای را فرض کنید که به آن صورتِ آبی دادید و آن را قبول کرد. اگر همان وقت بخواهید صورتِ مغایر که هوا می باشد بدهید آن را قبول نمی کند. پس این دو صورت آب و هوا در ماده جمع نمی شوند ولی تعاقب می کنند. قبول ماده نسبت به اینها قبولِ اوّلی است ولی متعاقباً است نه با هم. در اینجا گفته می شود بین صورت آب و صورت هوا تضاد است.
مصنف مطلب را به اینصورت بیان کرده: در تضاد کافی نیست که این شیء، آن شیء نباشد « یعنی مغایرت داشته باشد » بلکه لازم است که نتوانند اجتماع کنند و این اجتماع پیدا نکردن هم کافی نیست بلکه باید ماده هم آنها را قبول کند. سپس می فرماید این، قبول کردن هم مطلق و همه جایی نیست بلکه باید قبولِ اوّلی کند به تعاقب، و قبول به نحو اجتماع نکند.
سوال: آیا شرطِ پنجمی در تضادِ دو صورت لازم است؟
جواب: گفته شده در تضادِ کیفیت ها شرط دیگر وجود دارد و آن اینکه بین المتضادین، غایة الخلاف باشد. آیا در تضاد دو صورت هم این غایة الخلاف، شرط می شود یعنی آیا شرط می شود که این صورت، خلافِ آن صورت باشد آن هم اَبعد الخلاف باشد؟ مصنف می فرماید این شرط را نداریم مثلا صورت خاک را ملاحظه کنید که با صورت آب مخالفت دارد ولی آیا مخالفت آن ابعد است؟ مثلا صورت خاک، پایین است و صورت آب، رطب است. البته تعبیر به « صورت » خیلی صحیح نیست لذا می گوییم جسم خاک، یابس است و جسم آب، رطب است. جسم خاک، بارد است و جسم آب هم بارد است. لذا مخالفت آنها کامل نیست. این دو در رطوبت و یبوست، مخالفت دارند اما در برودت، مخالفت ندارند بلکه اشتراک دارند. پس مخالفت آنها کامل نیست ولی در عین حال، مضاد هم هستند. جسم خاک با جسم نار را ملاحظه کنید که هر دو، یابس اند ولی خاک، بارد است و نار، حار است پس باز هم مخالفتِ تام ندارند و بین آنها غایة الخلاف نیست. هوا و خاک را ملاحظه کنید که خاک، یابس است اما هوا، رطب است. خاک، بارد است اما هوا، حار است. در اینجا غایة الخلاف است و تضاد هم هست اما تضاد منحصر در اینجا نیست زیرا بین خاک و آب هم تضاد است بین خاک و نار هم تضاد است با اینکه غایة الخلاف نیست لذا مصنف می فرماید ما این شرط پنجم را قبول نداریم لذا بین دو صورت، چه غایة الخلاف باشد « چنانچه بین خاک و هوا است » و چه غایة الخلاف نباشد « چنانچه بین خاک و نار است » تضاد وجود دارد.
ص: 338
نکته: چرا در تضاد این شرائط وجود دارد دلیل آن در بحث تقابل کتاب شرح مواقف آمده است.
توضیح عبارت
و لیس الضد کلُّ ما لیس الشیء
ضد عبارت نیست از آنچه که آن شیء نباشد. یعنی صرفِ مغایرت برای تحقق تضاد کافی نیست.
ترجمه: ضد، هر چیزی که آن شیء دیگر نباشد، نیست « یعنی نمی توان گفت این، ضد آن شیء است چون آن شیء نیست ».
فقد یجتمع مع الشیء فی الماده ما لیس هو مثل الطعم مع اللون
« فقد » به معنای « زیرا که » است.
ترجمه: زیرا که جمع می شود در یک ماده کنار یک شیء، چیزی که خود آن شیء نیست. « یعنی در یک ماده می بینید دو مغایر جمع شدند. این شیء، آن شیءِ دیگر نیست و با هم مغایرند اما هر دو در یک ماده جمع می شوند پس تضاد ندارند چون دو چیزی که با هم در یک ماده جمع بشوند تضاد ندارند بنابراین مغایرتِ تنها کافی نیست چون بین دو شیء مغایرت است ولی اجتماع جایز هست. در حالی که در تضاد، اجتماع جایز نیست » مثل طعم با لون « که با هم در یک جا جمع می شوند. این دو مغایرند ولی تضاد ندارند ».
و لا کل ما لا یجتمع بمضاد فان کثیرا مما لا تجتمع لیست بمتضاده بل ان یکون فی الماده قبول لهما
مصنف می فرماید عدم اجتماع هم کافی نیست و نیاز به شرط دیگری هم هست.
ترجمه: اینطور نیست که هر چیزی که جمع نشود مضاد باشد به سبب اینکه خیلی از چیزهایی که جمع نمی شوند متضاد نیستند. بلکه « شرط سوم لازم است و آن اینکه » در ماده امکانِ پذیرش هر دو باشد و هر دو قبول کنند.
ص: 339
و لا کل ما لیس الشیء و لا یجتمع و فی الماده قبول لهما فان الصوره الانسانیه و الفرسیه بهذه الصفه و لیستا بمتضادتین
آیا هر قبولی کافی است؟ می فرماید قبول باید قبول اوّلی باشد.
لفظ « و لا » یعنی « و لیس الضد ».
ترجمه: و ضد عبارت نیست از هر چیزی که آن دیگری نیست « یعنی با آن شیء دیگر مغایر باشد اولا و اجتماع نکند ثانیا و در ماده قبول برای هر دو باشد ثالثا، یعنی هر چیزی که این سه شرط را هم واجد باشد را نمی توان گفت ضد است بلکه شرط چهارم لازم دارد و آن اینکه ماده، قبولش قبول اوّلی باشد ». به سبب اینکه صورت انسانیه و فرسیت این صفت « یعنی این سه امر » را دارد « چون اولاً انسانیت و فرسیت مغایرند ثانیا جمع نمی شوند ثالثا ماده، هر دو را قبول می کند ولی ماده ی مرکب، هر دو را قبول می کند و لذا قبولش، قبول اوّلی نیست » در حالی که متضاد نیستند پس نیاز به شرط چهارم است و آن اینکه قبول باید قبول اولی باشد.
و ذلک
مصنف از اینجا وارد توضیح شرط چهارم می شود و بیان می کند که قبول ماده باید قبول اوّلی باشد.
خلاصه: مصنف می فرماید ما با دلیل بر اینکه فلک، صورت ضد ندارد ثابت کردیم کون و فساد هم نمی پذیرد یعنی جسمِ متکوِّن نیست. معترضی اعتراض کرد.
بیان اعتراض: تکوّن همیشه نباید از ضد باشد بلکه ممکن است تکوّن از عدم هم باشد. چه اشکال دارد که در فلک، ضدی نباشد ولی صورتِ فلک، بعد از عدمِ خودش به وجود آمده باشد که در این حالت به این صورت، صورتِ متکوّنه گفته می شود و به فلک، جسم متکوّن گفته می شود.
ص: 340
جواب: در بیان جواب، مصنف ابتدا موضع بحث را روشن کرد و بیان کرد که بحث در جواهر مادیه بسیطه است. بعداً بیان شد که در جواهر مادیه بسیطه چندین فرض می توان داشت:
احتمال اول: ماده در ابتدا خالی از صورت باشد. این احتمال باطل شد.
احتمال دوم: ماده دارای صورت باشد. این دارای دو حالت است:
حالت اول: وقتی صورت دوم می آید صورت اول را از بین نبرد. در اینجا بیان شد که صورت دوم، یا صورت ترکیبی است یا صورت بسیط است. حکم این حالت بیان شد.
حالت دوم: وقتی صورت دوم می آید صورت اول را از آن محل بیرون می کند و زائل می کند.
بیان حکم: در اینجا روشن است که صورت دوم، مضاد صورت اول است. مصنف این حالت را باطل نمی کند و می گوید امکان دارد. ثابت می شود که در عناصر بسیطه ممکن است صورتی موجود باشد بعداً صورتی که ضد آن صورت موجوده است بیاید و صورت موجوده را باطل کند و این، کون و فساد است که در عناصر بسیطه اتفاق می افتد. قبلا بیان شد که برای فلک، صورت مضاد نیست پس این حالت در فلک اتفاق نمی افتد.
با این بیان معلوم شد که اعتراضِ معترض وارد نیست.
تا اینجا اعتراض معترض جواب داده شد الان مصنف می خواهد بیان کند وقتی گفته می شود « این صورتِ فلک، ضدِ صورت دیگر است » به چه معنا است؟
بیان معنای تضاد: اگر چیزی که با امری سنجیده شود و این چیز، آن امر نباشد آیا گفته می شود که ضد هستند؟ به عبارت دیگر آیا شرط تضادِ دو چیز، تغایر آنهاست؟ مصنف می فرماید خیر.
ص: 341
شرائط تضاد:
شرط اول: تغایر داشتن دو چیز. اما تغایر دو چیز علامت تضاد نیست چون طعم و لون با هم تغایر دارند و دو چیز می باشند ولی در عین حال تضاد ندارند.
شرط دوم: نتوانند در یک ماده مجتمع بشوند. مصنف در ادامه می فرماید این شرط، شرط کافی نیست چون ممکن است دو چیز با هم مغایرت داشته باشند و در یک ماده هم جمع نشوند و در عین حال تضاد نداشته باشند.
شرط سوم: ماده، این دو را قبول کند. چون تضاد بین دو چیزی است که حلول می کنند ولی با هم نمی توانند حلول کنند بلکه متعاقب هم حلول می کنند. لذا دم جسم تضاد ندارند اما دو کیف که می توانند حلول کنند تضاد دارند. ولی شرط سوم هم کافی نیست زیرا فرسیت و انسانیت دو صورت هستند و مغایر یکدیگر می باشند لذا شرط اول را دارند. اجتماع در ماده ی واحد پیدا نمی کنند. پس شرط دوم را دارند. ماده هم این را به تعاقب قبول می کند پس شرط سوم را هم دارند. ولی با وجود این، صورت انسانیت با صورت فرسیت تضاد ندارد. پس شرط چهارمی وجود دارد.
شرط چهارم: این دو امر متغایری را که قابل اجتماع نیستند به نحو اوّلی قبول کند یعنی بدون اینکه اتفاقی بر روی ماده بیفتد این دو را قبول کند.
موضوع: ادامه بیان معنای تضاد و شرائط آن/ بیان خصوصیات اجسام مستدیر الحرکات/ فصل 4/ فن 2/ طبیعیات شفا.
ص: 342
و ذلک لان الماده و ان کانت قابله لهما فلیس قبولا اولیا بقوه للقبول مشترکه او قوتین متوافیتین معا (1)
بحث در این بود که فلک، متکوّن نیست چون صورتش مضاد با صورت دیگر نیست معترض اعتراض کرد.
بیان اعتراض: متکوّن بودن شیء منحصر به این نیست که صورتش از صورتِ ضد به وجود بیاید. یعنی با رفتن صورتِ ضد، این صورت به وجود بیاید تا بگویید فلک چنین نیست پس متکوّن نیست بلکه تکوّن ممکن است اینچنین باشد که شیءِ متکوّن، صورتش از عدم به وجود بیاید یعنی ابتدا این صورت حاصل نبوده بعداً حاصل شده و همین حصولِ صورت بعد از نبودش، تکوّن می شود پس لزومی ندارد صورتِ ضد برود و صورتِ ضد دیگر بیاید تا بگویید فلک ضد ندارد. پس رفتنِ صورتی و آمدنِ صورتِ فلک معنا ندارد و لذا نتیجه بگیرید که پس فلک، متکوّن نیست.
جواب: جواب این اعتراض داده شد. سپس مصنف وارد این بحث شد که در صورتها، تضاد دارای چه شرائطی است؟ « در کیفیت وقتی دو کیفیت متضادند که اولا نتوانند در محلِ واحد جمع شوند و ثانیا در آن محل تعاقب کنند و ثالثا بین آنها غایت الخلاف باشد » چه وقت می توان گفت دو صورت، متضادند؟ مصنف می فرماید وقتی که این صورت غیر از آن صورت باشد و این دو صورت، مغایرت داشته باشند ولی به این شرط نمی توان اکتفا کرد. این، یکی از شرائط است. پس علاوه بر مغایرت، لازم است که در یک موضع جمع نشوند. سپس مصنف فرمود این شرط هم کافی نیست بلکه ماده باید این دو را قبول کند. تا اینجا همان شرائطی که در دو کیفِ متضاد گفته شد در دو صورتِ متضاد هم گفته شد. در کیفیت گفته شد که این دو کیفیت باید مغایر باشند اینجا هم گفته می شود که دو صورت باید مغایر باشند. در کیفیت گفته شد که نباید این دو کیف بتوانند در یک محل اجتماع کنند اینجا هم گفته می شود اجتماعشان جایز نباشد. در دو کیف گفته شد آن دو، در یک محل تعاقب کنند یعنی محل، اوّلی را قبول کند و بعداً دومی را قبول کند. در دو صورت هم می گوییم ماده باید این دو صورت را قبول کند. در تضادِ دو کیفیت این شرط اضافه شد که بین آنها غایت الخلاف باشد ولی آیا بین دو صورت باید غایت الخلاف باشد یا نه؟ بعداً بیان می شود. اما در دو صورت، یک شرط دیگر وجود دارد که در دو کیفِ متضاد وجود ندارد و آن این است که قبولِ ماده نسبت به این دو صورت باید اوّلی باشد.
ص: 343
صورت انسانیت با صورت فرسیت مغایرت دارد پس دارای شرط اول است. قابل اجتماع در یک ماده هم نیستند پس دارای شرط دوم هم هست. ماده هم این دو را قبول می کند به تعاقب پس دارای شرط سوم هم هست یعنی اگر ماده ای را خداوند _ تبارک _ بدنِ انسان قرار دهد، انسان می شود و اگر از همان ماده، صورت انسان را گرفت و صورت فرسی به آن داد، فرس می شود. پس ماده به تعاقب، این دو صورت را قبول می کند ولی در عین حال می بینیم صورت انسان با صورت فرس تضاد ندارد چون قبول ماده نسبت به این دو، اوّلی نیست یعنی این ماده باید صورت عنصری آب و خاک و هوا و آتش را بگیرد بعداً این عناصر تشکیل شوند سپس خداوند _ تبارک _ این عناصر را کنار یکدیگر قرار دهد و با یکدیگر امتزاج کنند و یک عنصر مرکبی ساخته شود. در اینصورت است که قابل برای صورت انسانی یا صورت فرسی می شود. پس ماده « یعنی ماده اُولی » تا این تغییرات در آن حادث نشده باشد آمادگی برای پذیرش صورت انسانی و فرسی را ندارد.
در اینجا ملاحظه می کنید که ماده، قبول اوّلی نسبت به صورت انسانی و صورت فرسی ندارد اگرچه قبول اوّلی نسبت به صورت آب و خاک و نار و هوا دارد. پس صورت انسان و صورت فرص تضاد ندارند چون اگر چه شرائط گذشته که مغایرت و عدم ا مکان اجتماع و جواز تعاقب در ماده هست را دارند ولی شرط چهارم که تعاقبشان در ماده، اوّلی باشد یا به عبارت دیگر قبول ماده در اینها اوّلی باشد را ندارند لذا گفته می شود بین صورت انسانی و صورت فرسی تضادی نیست. اما دو عنصر بسیط را ملاحظه کنید که این دو با هم تضاد دارند چون ماده، قبولش نسبت به هر دوی اینها اوّلی است.
ص: 344
در اینجا این مساله مطرح می شود که این صورت آب و خاک و هوا و نار غایت الخلاف ندارند. در جلسه قبل توضیح داده شد که صورت خاک با صورت هوا غایت الخلاف داشت اما با نار و آب غایت الخلاف نداشت در حالی که با اینها تضاد دارد. مصنف می فرماید شرط غایت الخلاف داشتن که در تضادِ کیفیات معتبر است در تضادِ صُوَر معتبر نیست.
توضیح عبارت
و ذلک لان الماده و ان کانت قابله لهما فلیس قبولا اولیا بقوه للقبول مشترکه او قوتین متوافیتین معاً
« ذلک »: اینکه می گوییم صورت انسانیت و صورت فرسیت با هم تضاد ندارند با اینکه مغایرت و عدم جواز اجتماع را دارند و با اینکه ماده نسبت به این دو، شان قبول را دارند.
فاء در « فلیس » بعد از « ان » وصلیه آمده و به معنای « لکن » است و ضمیر « لیس » به « قبولی » برمی گردد که از « قابله » فهمیده می شود.
ترجمه: و اینکه این دو با هم تضاد ندارند به خاطر این است که ماده اگر چه قابل این دو صورت است ولی قبولش قبول اوّلی نیست.
« بقوه للقبول مشترکةٍ او قوتین متوافقتین معا »: توجه کنید دو حالّ که می خواهند در یک محلّ وارد و واقع شوند محلّ باید نسبت به ورود اینها آمادگی داشته باشد و الّا این دو را راه نمی دهد پس باید قابلِ این دو باشد. اگر هر دو حالّ بخواهند وارد شوند و تضادی با هم نداشته باشند محلّ باید به یک قوه ی مشترک، قابل هر دو باشد یعنی با یک استعدادِ مشترک، هر دو را بپذیرد اما اگر هر دو نمی توانند با هم در محل وارد شوند محلّ باید استعداد هر دو را داشته باشد ولی با دو قوه ی متعاقب داشته باشد و در اینجا قوه ی مشترک نیست. این استعداد و قوه هم باید اوّلی باشد تا نتیجه اش این بشود که این محلّ به قبولِ اوّلی آن دو شیءِ قابلِ اجتماع را قبول کند یا به قبولِ اوّلی آن دو شیءِ غیرِ قابلِ اجتماع را به تعاقب قبول کند. ترجمه ی این عبارت به این صورت می شود: ماده، قبول اولی داشته باشد به وسیله قوه ی قبولی که آن قوه مشترک است « چون می خواهد دو چیز را با هم قبول کند پس این قوه باید مشترک باشد » یا « اگر هر دو را نمی تواند با هم قبول کند به اینصورت است » به دو قوه ای که با هم موافق باشند در قبول کردن. « می توان متوافیتین را به معنای مجتمعین گرفت یعنی دو قوه هستند ولی یک فعلاً فعال می شود و دیگری بعداً فعال می شود. یعنی شرائطِ یکی الان فراهم شده و لذا فعال شده و صورت را قبول می کند شرائط دیگری بعداً فراهم می شود و بعداً فعال می شود و صورت را قبول می کند ».
ص: 345
بعضی از محثین لفظ « متوافیتین » را به معنای « متتالیتین » کردند و این معنای خوبی است یعنی دو قوه به تتالی هم، فعال شوند نه اینکه با هم فعال شوند چون نمی توانند با هم فعال شوند و دو صورت را بپذیرد چون دو صورت، قابل اجتماع نیستند.
بل کل واحد منهما مما یحتاج الماده فی ان یتم استعدادها له الی امور توجد له
در نسخه خطی ضمیر « له » در هر دو مورد به صورت « لها » آمده و همین صحیح است اوّلی به « صورت » و دومی به « ماده » برمی گردد.
این عبارت عطف بر « فلیس قبول اولیا » است یعنی ماده نسبت به صورت فرس و صورت انسان، قبول اوّلی ندارد بلکه اینچنین قبولی دارد که هر یک از صورت فرسیه و صورت انسانیه احتیاج دارند که ماده، تحوّلی پیدا کنند و از ماده ی اُولی بودن بیرون بیاید و ماده ی ثانیه بشود و بعداً هم ترکیب بشود و ماده ی ثانیه ی مرکبه بشود تا در اینصورت، صورت فرسی و انسانی را قبول کند پس ماده، نسبت به این دو صورت، قبولِ اوّلی ندارد بلکه بعد از تحوّل قبول می کند که این، قبول ثانوی است و قبول ثانوی در تضاد فایده ندارد.
ترجمه: بلکه هر یک از این دو صورت فرسیه و انسانیه از چیزهایی هستند که ماده احتیاج دارد در اینکه استعداد این ماده برای آن صورت تمام شود به اموری که آن امور برای ماده حاصل می شود « آن امور عبارت از پذیرشِ صورت عنصری و بعداً پذیرش ترکیب است ».
ص: 346
فاذا حصل استعداد احدهما بطل استعداد الآخر
نسخه صحیح « استعداد إحداهما بطل استعداد الاخری » است چون بحث در صورت است و ضمیر « إحداهما » به « صورت » برمی گردد و مراد از « الاخری »، « صورت » است و « صورت »، مونث است و باید لفظ مونث یعنی « احدی » و « اُخری » بیاید.
توجه کنید که مصنف در اینجا با این عبارت فهماند که این دو صورت خیلی به تضاد نزدیکند به طوری که اگر استعداد ماده برای یکی حادث شد استعداد دیگری باطل می شود یعنی اگر استعدادِ انسانیت حادث شد استعدادِ فرسیت باطل می شود و اگر استعدادِ فرسیت حاصل شد استعدادِ انسانیت باطل می شود.
مصنف این عبارت را برای این می آورد تا بفهماند این دو صورت، آمادگی تضاد را دارند چون شرط تضاد این است که با آمدن یکی، دیگری برود در اینجا هم همینطور است که با آمدن صورت انسانی، صورت فرسی می رود و با آمدن صورت فرسی صورت انسانی می رود ولی این کافی نیست چون قبول، قبول اوّلی نیست لذا تضاد حاصل نمی شود با اینکه در جاهای دیگر این وضع موجب تضاد می شود.
ترجمه: وقتی استعدادِ یکی از دو صورت حاصل شود استعدادِ دیگری باطل می شود.
بل یجب ان یکون الاستعداد لهما معاً استعداداً اولیا حتی یکون ضدا
بنده _ استاد _ خیلی وقت نکردم و نظر اجمالی کردم و معطوف علیه را پیدا نکردم لذا می گویم عطف بر « توهم » است یعنی مفاد جملات قبل این است که استعدادِ ثانوی کافی نیست بلکه واجب است که استعداد، اوّلی باشد. این مطلب « استعدادِ ثانوی کافی نیست » از محتوای بحث بدست آمد نه اینکه صریحاً در عبارت آمده باشد لذا آن را عطف بر « توهم » گرفتیم یعنی عطف بر محتوا می گیریم نه اینکه عطف بر کلاِم خاصی باشد. مفاد کلام قبلی این بود که قبولِ ماده و استعدادِ ماده اگر ثانوی باشد کافی نیست بلکه واجب است که استعدادِ ماده برای دو صورت، استعداد اوّلی باشد.
ص: 347
توجه کنید مراد از « معا » به معنای این نیست که هر دو صورت با هم باشند بلکه استعدادها با هم باشند چون دو صورت نمی توانند با هم در ماده وارد شوند اما استعدادها می توانند وارد شوند ولی به تعاقب فعال می شوند. اما چرا نمی توانند هر دو فعال شوند؟ چون در صورتِ انسانی، ترکیب باید ترکیبِ لطیف باشد. در صورتِ فرس، ترکیبِ ماده لازم نیست در آن حد از لطافت باشد چون می دانید که در مرکبات عنصری لطیف ترین ترکیب، ترکیبِ بدن انسان است و در درجه ی نازلتر، ترکیب بدن حیوان است و در درجه نازلتر از آن، ترکیبِ بدنه ی نبات است و نازلتر از همه، ترکیب جماد است.
پس توجه می کنید که یک ماده نمی تواند هم لطافتی را که شرط صورت انسانیت است و هم لطافتی را که شرط صورت فرسیت است را با هم داشته باشد و با هم فعال کند. می تواند با هم داشته باشد به اینصورت که یکی قوه ی قریبه و یکی قوه ی بعیده باشد اما به اینصورت که هر دو با هم باشند و فعال باشند امکان ندارد. پس لفظ « معا » که در اینجا آمده قید « استعداد » است آن هم نه به اینصورت که استعداد هر دو با هم فعال شوند بلکه استعداد هر دو با هم موجودند ولی یکی آمادگی فعالیت دارد و دیگری هنوز فعالیت پیدا نکرده است.
ترجمه: واجب است که این استعداد، استعداد اوّلی باشد « و استعداد ثانوی کافی نیست » تا این صورت، ضد آن صورت شود « پس برای تضادِ دو صورت، این شرط لازم است که در تضادِ دو کیفیت لازم نیست ».
ص: 348
و یکون لقوه واحده مشترکه فمضاد الواحد واحد علی ما یصح فی الفلسفه الاولی
در نسخه خطی « بقوه واحده » آمده که صحیح است. ضمیر « یکون » به « قبول صورتین » برمی گردد.
در تضاد شرط می شود که ضدِ واحد باید واحد باشد، کسانی که « ضدان لهما ثالث » را قبول دارند معتقدند که ضد واحد می تواند متعدد باشد مثلا سفیدی دارای چند ضد است که عبارت از سیاهی و سرخی و سبزی و کرم و .... است. اما افرادی مثل مصنف که « ضدان لا ثالث » را معتقدند می گویند هر ضدی دارای یک ضد است و نمی تواند ضد دیگری داشته باشد چون ضدان، لا ثالث لهما هستند. بنابراین ضد سفیدی فقط سیاهی است و آنچه وسط اینها که سرخی و سبزی و ... می باشد هیچکدام ضد نیستند.
مصنف می فرماید چون ضدِ واحد باید واحد باشد این قوه ای که می تواند این صورت و آن صورت را بپذیرد باید قوه مشترکه باشد « که یا این را بپذیرد یا آن را بپذیرد » یا دو قوه ی متوافی باشد که توضیح آن در جلسه قبل داده شد.
ترجمه: و این قبول « باید اولاً اوّلی باشد و باید ثانیا » به یک قوه حاصل شود. نتیجه می گیریم که ضدِ واحد باید واحد باشد بنابر آنچه که تصحیح و تثبیت می شود در فلسفه اُولی که ضدِ واحد، واحد است.
الفلسفه الاولی: مراد از فلسفه اُولی، الهیات است. در الهیات ثابت می شود که ضدِ واحد باید واحد باشد. ما به اعتبار اینکه در آنجا اثبات می شود در اینجا این مطلب را ثابت شده فرض می کنیم و می گوییم ضدِ واحد، واحد است پس این قوه ای که ماده برای قبول این دو دارد قوه ی مشترکه است. یا دو قوه ی متوافی است.
ص: 349
و بعد هذا کله فلا یجب ان یکون خلاف ابعد من خلافه
تا اینجا مصنف 4 شرط در تضادِ دو صورت بیان کرد. الان می خواهد بیان کند که آیا شرط پنجم لازم است یا نه؟
شرط اول: دو صورت، مغایر باشند.
شرط دوم: دو صورتِ متغایره نتوانند در یک جا جمع شوند.
<