سرشناسه: حشمت پور، بشیر محمد حسین
عنوان و نام پدیدآور:آرشیو دروس برهان استاد محمد حسین حشمت پور95-94/محمد حسین حشمت پور.
به همراه صوت دروس
منبع الکترونیکی : سایت مدرسه فقاهت
مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1396.
مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه
موضوع: برهان
موضوع: بیان مبدء اول و کیفیت وقوع آن در علوم/ مقاله 3/ فصل 1/ برهان شفا.
المقاله الثالثه من الفن الخامس
همانطور که قبلا اشاره شد این کتاب مشتمل بر چهار مقاله است مقاله اول و دوم خوانده شد. الان وارد مقاله سوم می شود. مراد از فن خامس، فن برهان است.
در این مقاله 9 فصل وجود دارد که فصل اول درباره ی مبادی و مسائل بحث می کند. مسائل، عام هستند چه مناسب با علم باشند چه مسائلی که مناسب با علم نیستند و طرداً للباب یا اغراض دیگری در آن علم مطرح می شوند. سپس بحث می شود که مبادی چگونه می توانند در یک علم مورد بحث قرار بگیرند.
ابتدای مباحث فصل نیاز به توضیح زیادی ندارد لذا شروع به خواندن عبارت می کنیم.
توضیح عبارت
المقاله الثالثه من الفن الخامس
مراد از فن خامس، کتاب برهان است.
الفصل الاول فی المبادی و المسائل المناسبه و غیر المناسبه و کیف تقع فی العلوم
ضمیر « تقع » به « مبادی » و « مسائل » بر می گردد.
در فصل اول چهار بحث مطرح می شود:
1 _ مبادی.
2 _ مسائل مناسبه.
3 _ مسائل غیر مناسبه.
4 _ کیفیت وقوع اینها در علوم چگونه است.
یعنی آیا مبادی در خود علم واقع می شود یا در علم فوق واقع می شود. مسائلِ غیر مناسب چگونه واقع می شوند. البته مباحث اینها در فصول قبلی اشاره شد ولی تتمه ی آنها را مصنف در فصول بعدی مطرح می کند.
ص: 1
صفحه 190 سطر 5 قوله « المبادی »
ابتدا بحث مبادی مطرح می شود. مبادی بر چند قسم است:
1 _ مبادی که بدیهی هستند و از آنها تعبیر به مبادیی می شود که واجب القبول هستند یعنی باید آنها را قبول کرد و نیاز به استدلال ندارند.
2 _ مبادی که بدیهی نیستند. اینها واجب القبول نیستند و احتیاج به استدلال دارند.
سوال: مبادی بدیهی چند مورد هستند؟
جواب: بعضی ها چندین مورد را شمردند مثل « اجتماع نقیضین محال است » و « ارتفاع نقیضین محال است » و « دور باطل است » و « تسلسل باطل است » و « اجتماع مثلین محال است ».
اما گروهی گفتند که همه اینها به یک قضیه بر می گردد به اینصورت که دور محال است چون مستلزم اجتماع نقیضین است و تسلسل هم محال است چون مستلزم اجتماع نقیضین است زیرا در تسلسل از یک طرف طوری بیان می شود که بی نهایت از آن در می آید و از طرف دیگر طوری بیان می شود که تناهی از آن در می آید. اجتماع مثلین هم به همین صورت است چون از یک طرف گفته می شود این دو مثل هم هستند یعنی یکی هستند از طرف دیگر گفته می شود این دو مثل هم هستند یعنی دو تا هستند و یکی نیستند. بنابراین همه این قضایا به دو قضیه « اجتماع نقیضین محال است » و « ارتفاع نقیضین محال است » بر می گردند لذا دو قضیه وجود دارد که بدیهی اند و بقیه قضایا با این دو قضیه روشن می شوند پس برهانی و نظری هستند.
ص: 2
مصنف در اینجا بیان می کند که دو قضیه بدیهی نیست بلکه یک قضیه بدیهی وجود دارد و آن این است « اجتماع نقیضین محال است » و قاعده ی « ارتفاع نقیضین محال است » را به قاعده ی اولی بر می گرداند.
در اینجا مصنف ابتدا تعبیر به « المبادی الواجب قبولها » می کند معلوم می شود که مبادی بدیهیه را متعدد می داند بعداً تعبیر به « خصوصاً المبدأ الاول » می کند که مراد همان « اجتماع نقیضین محال است » و « ارتفاع نقیضین محال است » می باشد و با کمک الهیات شفا، فقط قاعده « اجتماع نقیضین محال است » وجود دارد و قاعده ی « ارتفاع نقیضین محال است » را به این قاعده اولی بر می گرداند.
این عبارت نشان می دهد مبادیی که قبولشان واجب است متعدد می باشند، در بین اینها مبدء اول یک خصوصیتی اضافه بر اینها دارد که به آن، مبدء اول گفته است ولی آن مبدء اول را منحصراً بدیهی نمی داند بلکه آنچه بدیهی است عبارت از تعدادی قضایا است که این قضیه، جزء اوّل آنها و بدیهی تر از همه می باشد الان مصنف می خواهد درباره مبدأ اول بحث کند پس بحث درباره « اجتماع نقیضین محال است » می باشد و به تعبیر مصنف بحث درباره « کل شیء اما ان تصدق علیه الموجبه و اما ان تصدق علیه السالبه » است یعنی اجتماع ایجاب و سلب در یک شیء ممکن نیست بلکه بر این شیء یا ایجاب صدق می کند یا سلب صدق می کند.
ص: 3
مصنف می فرماید این قضیه در علوم مطرح نمی شود و تصریح نمی گردد چون در هر علمی این قضیه، مفروض و مفروغٌ عنها است و احتیاج به تصریح کردن ندارد. مثلا وقتی یک مقدمه ذکر می شود و گفته می شود این مقدمه ی موجبه صادق است معنایش این است که سالبه ی آن صادق نیست. یا وقتی ادعا می شود قضیه سالبه صادق است معنایش این است که موجبه ی آن صادق نیست.
از این قاعده به سه نحوه در علوم استفاده می شود« که در ادامه بیان می شود » غیر از آن استفاده ی عامی که در همه علوم هست و می توان گفت که بالقوه مذکور است. مراد از اینکه گفته می شود « بالقوه مذکور است » یعنی کانّه در همه ی علوم این قضیه وجود دارد یعنی هر جا ادعایی می شود در کنار این ادعا، نقیضش نفی می شود. مصنف گاهی از این قضیه تعبیر به « قوه » هم می کند چون در همه جا بالقوه موجود است.
توضیح عبارت
المبادی الواجب قبولها و خصوصا المبدأ الاول الذی منه تتشعب کلها
لفظ « المبادی الواجب قبولها » مبدی است و عبارت « لیس یوضع ... » خبر است اما آیا خبر برای « المبادی الواجب قبولها » است یا خبر برای « خصوصا المبدأ الاول » است؟ اگر خبر برای « المبادی الواجب قبولها » باشد هم اشکال ادبی دارد و هم اشکال محتوایی دارد. اشکال ادبی این است که باید ضمیری که به « المبادی » بر می گردد مونث باشد در حالی که لفظ « لیس » مذکر آمده است. البته این اشکال در عبارات مصنف خیلی مهم نیست اما اشکال معنوی این است که بعضی از مبادی، الواجب قبولها هستند و در علوم وضع می شوند و به آنها تصریح می شود. آن مبدئی که به آن تصریح نمی شود همان مبدء اول است. پس باید خبر برای « المبدأ اولال » قرار داد در اینصورت لفظ « المبادی الواجب قبولها » بدون خبر می ماند.
ص: 4
ترجمه: مبادی که قبولشان واجب است « یعنی بدیهیات » خصوصا مبدأ اول که کل مبادی که قبولشان واجب است از همین مبدء اول منشعب می شوند.
اعنی قولنا « ان کل شیء اما ان تصدق علیه الموجبه و اما ان تصدق علیه السالبه »
این عبارت تفسیر برای « مبدأ اول » است.
نکته: موجبه و سالبه در قضایا گفته می شود. تناقض هم در قضایا است ولی مصنف در اینجا به « حیوان » و « لا حیوان » مثال می زند که قضیه نیستند. پس مراد مصنف، عام است لذا مراد از موجبه یعنی « انسان » که مفرد است یا « الانسان حیوان » که قضیه است و مراد از سالبه یعنی « لا انسان » که مفرد است یا « لیس الانسان بحیوان » که قضیه است.
اگر در یک جایی محمولِ اثباتی بر موضوعی حمل شد همان محمول، در حالت سلب حمل نمی شود یعنی اگر بر « انسان » محمول اثباتی که « حیوان » است، حمل شد محمولِ سلبی که « لا حیوان » است را نمی توان حمل کرد.
لیس یوضع من العلوم وضعا بالفعل
این مبدء اول در علوم به صورت بالفعل وضع نمی شود اما به صورت بالقوه موجود است.
الا عند مخاطبه المغالطین و المناکدین
در جایی که مغالطه کننده ها مورد مخاطَب واقع می شوند و مخاطِبه با آنها هست ممکن است به این قضیه تصریح شود زیرا آنها به راه غلط می روند و باید آنها را به راه صحیح برگرداند لذا تصریح به این قضیه می شود.
« المناکدین »: لفظ « نکد » به معنای منع است و مراد مانعین است.
ص: 5
« المغالطین »: یعنی کسانی که به غلط افتادند یا می خواهند به غلط بیندازند.
بل انما یوضع فیها علی ما قیل فی التعلیم الاول علی وجوه ثلاثه
عبارت « علی ما قیل فی التعلیم الاول » جمله معترضه است. ضمیر « فیها » به « علوم » و ضمیر « یوضع » به « قولنا » بر می گردد.
این قضیه اولی را در سه جا می توان تصریح کرد:
مورد اول: اگر بخواهید کبری را تکمیل کنید.
مورد دوم: گر بخواهید نتیجه را تکمیل کنید. این مورد در صفحه 191 سطر 6 بیان می شود.
مورد سوم: مراد خود این قضیه نیست بلکه مصداقی از این قضیه مراد است مثلا نمی خواهد بیان کند « کل شیء اما مثبت و اما منفی » بلکه می خواهد بگوید « کل مقدار اما مشارک و اما مباین » یعنی لفظ « کل شی » تطبیق بر « کل مقدار » شد. و « مثبت » تطبیق بر « مشارک » شد و « منفی » تطبیق بر « مباین » شد.
وجه یجب ان یعتبر فی تکمیل التصدیق بالمقدمه الکبری لیعتبر مثله فی النتیجه
« الكبري » صفت « المقدمه » است. ضمير « مثله » به « تصديق » بر مي گردد.
ترجمه: وجه اول اين است كه واجب است مبدا اول در تكميلِ تصديق به مقدمه اي كه كبري است بكار برود تا اعتبار شود مثل همين تصديق در نتيجه.
مصنف مي فرمايد اين قضيه را گاهي در كبري به صورت مكمل مي آوريم تا اين قضيه در نتيجه هم مورد استفاده واقع شود. اين قضيه، توليد يقين مي كند زيرا وقتي گفته شود قضيه، اين است و مقابلش ممتنع است، يقين مي باشد. گاهي از اوقات كبري به صورت اثبات آورده مي شود و اشاره مي شود كه مقابل اين كبري ممتنع است در اينصورت كبري مورد تصديق يقينی مي شود. اين كار به اين خاطر مي شود كه اين يقين در نتيجه هم حاصل شود زيرا اگر كبري مورد يقين شود نتيجه هم كه زائیده ي از اين كبري است مفيد يقين مي شود.
ص: 6
و ذلك بان یعتقد ان الكبري ان كانت موجبه فلا يجوز ان تصدق سالبه
«ذلك»: اينكه ما در كبري، تصديق خودمان را تكميل مي كنيم و در نتيجه هم تصديق تكميل مي شود.
ترجمه: و اين مطلب به اين صورت است كه معتقد مي شويم كبري يك قضيه موجبه است در اين صورت سالبه ي آن صادق نيست «چون نقيضش است و اگر صادق شود لازمه اش اجتماع نقيضين است ».
او كانت سالبه فلا يجوز ان تكون موجبه
يا كبري سالبه است پس مقابل سالبه كه موجبه است نمي تواند صدق كند.
لتكون النتيجه بهذه الحال
در مورد كبري اين اعتقاد را پيدا مي كنيم تا نتيجه هم همين حالت را پيدا كند يعني اگر موجبه است سالبه اش صدق نكند و اگر سالبه است موجبه اش صدق نكند.
فهذا لاعتقاد يُعتقد دائما و ان لم يلفظ به بالفعل
اين اعتقاد «به اينكه اين شيء اگر موجبه است سالبه نسبت و اگر سالبه است موجبه نیست » یک اعتقادی است که دائمی می باشد یعنی دائما موجود است چه تصریح به آن شود چه نشود.
ترجمه: این اعتقاد مورد اعتقاد ما است همیشه، ولو به این اعتقاد بالفعل « و بالصراحه » تلفظ نشود « یعنی بالقوه موجود است ».
لانه یُعلم انه اذ هو موجَبٌ فلیس بسالب و اذ هو سالب فلیس بموجَب البته و ان السلب و الایجاب لا یجتمعان
ترجمه: زیرا دانسته می شود که کبری موجب و مثبَت است و حکم می شود به اینکه سالب نیست یا کبری سالب است و حکم می شود به اینکه موجَب نیست.
ص: 7
او ان کل شیء یصدق فیه احدهما
ثابت می کنیم که در هر شیئی، یکی از این دو « یعنی ایجاب یا سلب » صدق می کند.
فلا یحتاج الی التصریح به
این عبارت خبر برای « انّ » نیست. عبارت « ان کل شیء » اسم « ان » است و « یصدق فیه احدهما » خبر است و عبارت « فلا یحتاج ... » تفریع بر « یُعلم » است.
ترجمه: چون دانسته می شود لذا احتیاجی ندارد که به مبدء اول تصریح شود.
موضوع: ادامه بيان وجه اول كيفيت وقوع مبدء اول در علوم/ كيفيت وقوع مبدء اول در علوم/ مقاله 3/ فصل 1/ برهان شفا.
و انما تكون هذه القوه في نسبه الاوسط الي الاكبر في الكبري او الاصغر الي الاكبر في النتيجه من غير عكس
بحث در اين بود كه مبدء المبادي كه امري بديهي است در همه علوم در تقدير است و احتياج نيست كه به آن تصريح كرد. بله در سه جا از اين مبدء المبادي استفاده مي كنند:
1 _ در تكميل تصديق به كبري.
2 _ در تصديق به قياس.
3 _ در جايي كه شخص بخواهد مبدء المبادي را كلي كند و مناسب با علم كند. مثلا شخص مي گويد « كل شيء اما مثبَت او منفي » ما مي گوييم « كل مقدار اما مباين و اما مشارك » كه به جاي « شي »، « مقدار » گذاشته مي شود و به جاي « مثبت »، « مشارك » و به جاي « منفي »، « مباين » گذاشته مي شود يعني آن قضيه كلي در علم هندسه مرتبط به مقدار مي شود و به صورت جزئي در مي آيد. در تمام علوم، اين قضيه مورد استفاده است ولي تصريح به آن نمي شود زيرا هر جا يك نتيجه اي گرفته شود گفته مي شود نقيضش درست نيست.
ص: 8
بحث در بيان مطلب اول بود كه از اين قضيه در كبري استفاده مي شود تا در نتيجه هم به ما استفاده برساند. اين قياس را ملاحظه كنيد: « كل كاتب انسان » و « كل انسان حيوان »، « فكل كاتب حيوان ». مي خواهيم كبري را تقويت كنيم تا نتيجه تقويت شود. تقويت آن به توسط همين مبدء المبادي واقع مي شود كه « كل شيء اما موجود و اما معدوم » است و همچنين به توسط اينكه اجتماع نقيضين محال است و بايد يكي از دو نقيض صادق باشد و ديگري كاذب باشد.
تاييد كردن كبري به دو صورت است:
1 _ در محمول گفته شد كه نمي توان بين موجَب و سالب جمع كرد یعنی گفته شود « كل انسان حيوان » ولي « كل انسان لا حيوان » صحيح نيست. در اینجا قضيه ي « اجتاع نقيضين محال است » در محمول آورده مي شود و گفته مي شود محمول نمي تواند هم حيوان و هم لا حيوان باشد به طوري كه صدق كند « كل انسان حيوان » و « كل انسان لا حيوان ».
2 _ در موضوع گفته شود كه نمي توان بين موجب و سالب جمع كرد. يعني نمي توان گفت « كل انسان حيوان » و « كل لا انسان حيوان ».
در نتيجه هم به همينصورت است زيرا يكبار در محمول گفته مي شود « كل كاتب حيوان » و نمي توان گفت « كل كاتب لا حيوان » و يكبار در موضوع گفته مي شود « كل كاتب حيوان » و نمي توان گفت « كل لا كاتب حيوان ».
ص: 9
آيا در موضوع از اين قضيه استفاده مي شود يا در محمول از اين قضيه استفاده مي شود؟ مصنف مي گويد در محمولِ كبري، از اين قضيه مسلماً استفاده مي شود يعني وقتي گفته شد « كل انسان حيوان » نمي توان گفت « كل انسان لا حيوان » و در نتيجه وقتي گفته شد « كل كاتب حيوان » نمي توان گفت « كل كاتب لا حيوان ».
اما در موضوع نمي توان از اين قضيه استفاده كرد چون بر انسان، حيوان صدق مي كند اما بر « لا انسان » هم صدق مي كند زيرا فرس، « لا انسان » است و حيوان بر آن صدق مي كند. پس در موضوع از اين قضيه بديهيه استفاده نشد.
اما در نتيجه هم از اين قضيه استفاده مي شود يعني در قضيه « كل كاتب حيوان » بر كاتب، حيوان صدق كرد و بر « لا كاتب » هم مثل فرس، حيوان صدق مي كند.
تا اينجا معلوم شد كه در مورد محمول نمي توان هم به صورت موجب و هم به صورت سالب گفت « كل انسان حيوان » و « كل انسان لا حيوان » و نمي توان گفت « كل كاتب حيوان » و « كل كاتب لا حيوان ». پس اين قضيه بديهيه كه « اجتماع نقيضين محال است » و در كبري يا نتيجه بكار مي رود در واقع در محمول آنها بكار مي رود نه در موضوعشان.
بله اگر موضوع و محمول مساوي بودند همانطور كه اين قضيه در محمول بكار مي رود و موضوع هم بكار مي رود. مثل « انسان ناطق » كه نمي توان گفت « الانسان لا ناطق » پس اگر محمول، « ناطق » شد « لا ناطق » نمي شود. موضوع هم به همينصورت است يعني اگر موضوع انسان شد نمي توان موضوع را « لا انسان » قرار داد. اما اگر محمول اعم بود فقط در محمول بكار مي رود ولي اگر محمول اخص باشد وجود ندارد زيرا در هر قضيه، يا موضوع و محمول مساوي اند يا محمول، اعم است.
ص: 10
نتيجه: اين قضيه بديهيه در محمول در همه جا بكار گرفته مي شود چه اعم باشد چه مساوي باشد اما در موضوع بكار گرفتن اين قضيه مستمر و همه جايي نيست. در جايي كه موضوع و محمول مساوي هستند در موضوع بكار گرفته مي شود و در جايي كه موضوع اخص است بكار گرفته نمي شود.
نكته: محمول در كبري، اكبر است و موضوع در كبري، اوسط است در اينصورت گفته مي شود: اين قضيه بديهيه در اكبر بكار گرفته مي شود و در اوسط بكار گرفته نمي شود. نتيجه را اگر ملاحظه كنيد موضوعش اصغر است و محمولش اكبر است در اينجا اينگونه گفته مي شود كه قضيه بديهيه در اكبر بكار گرفته مي شود و در اصغر بكار گرفته نمي شود. مصنف به اينصورت بيان مي كند: اين قضيه بديهيه در اكبر مي آيد چه اكبر در كبري باشد چه در نتيجه باشد اما در اوسط « در كبري » و اصغر « در نتيجه » نمي آيد.
مصنف مي گويد اين قوه « يعني قضيه بديهيه » در اكبر اخذ مي شود و در اوسط اخذ نمي شود. چرا مصنف از اين قضيه بديهيه تعبير به قوه مي كند؟ چون همانطور كه در دو جلسه قبل بيان شد اين قضيه در تمام قضايا و علوم بالقوه موجود است لذا از آن تعبير به قوه مي شود.
توضيح عبارت
و انما تكون هذه القوه في نسبه الاوسط الي الاكبر في الكبري او الاصغر الي الاكبر في النتيجه من غير عكس
« تكون » تامه است.
اين قوه « يعني قضيه ي الشيء اما موجود و اما معدوم » در وقتي كه اوسط به اصغر نسبت داده مي شود صادق است يعني در وقتي كه گفته مي شود « الانسان حيوان » صادق است كه نمي توان « الانسان ليس بحيوان » گفت. اما در وقتي كه آن را عكس كنيد يعني اكبر را به اوسط نسبت دهيد مي توان در اوسط هم سلب و هم ايجاب را آورد و اين قضيه بديهيه در اوسط نمي آيد.
ص: 11
ترجمه: اين قوه « و قضيه » محقق مي شود در جايي كه اوسط به اكبر نسبت داده مي شود در قضيه اي كه كبري است « اما در عكس آن، اين قضيه نمي آيد يعني اگر اكبر، موضوع قرار داده شود و اوسط، محمول قرار داده شود اشكالي ندارد اين اوسط كه محمول است يكبار موجَبِ آن آورده شود و يكبار سالب آن آورده شود. مثلا اگر حيوان گفته شد اشكال ندارد يكبار انسان و يكبار لا انسان آورده شود. بله اگر اوسط يعني انسان به حيوان نسبت داده شود در حيوان، يا مثبت مي آيد يا منفي مي آيد نمي توان هم حيوان و هم لا حيوان آورده شود » يا اصغر به اكبر نسبت داده مي شود در قضيه اي كه نتيجه باشد بدون عكس « يعني عكس آن صحيح نيست يعني اگر اوسط به اكبر نسبت داده شود و اوسط، محمول شود يا اكبر به اصغر نسبت داده شود و اصغر، محمول شود در اينصورت اشكال ندارد كه در محمول هم مثبت و هم منفي بيايد ».
فانك اذا كنت قلت في الاكبر مثلا « فكل انسان حيوان » اضمرت « و ليس ليس بحيوان »
اگر اكبر را حيوان قرار دادي و گفتي « فكل انسان حيوان » در اينصورت آن قضيه بديهيه را در ذهن نگه مي داري و در باطن به آن معتقد مي شوي كه « ليس ليس بحيوان » يعني اگر انسان، حيوان است پس « ليس بحيوان » نخواهد بود. زيرا يا بايد مثبت صدق كنيد يا مسلوب صدق كند. و چون مثبت صدق مي كند پس « ليس بحيوان » نخواهد بود. يعني اگر در محمول، موجَب آمد سلب نخواهد آمد.
ص: 12
و انتجت ان « الكاتب حيوان » و اضمرت و ليس ليس بحيوان
و نتيجه مي گيري كه « كاتب حيوان » و در نتيجه، عبارت « ليس ليس بحيوان » را در نيت مي گيري يعني مي گويي كاتب، حيوان است ولي در نيت خودت اين است كه « كاتب »، « ليس بحيوان » نيست.
و بالجمله ما جُعِل موضوعا لحكمٍ محمولٍ فليس موضوعا لمقابله
مصنف با اين عبارت، مطلب خودش را به صورت كلي بيان مي كند.
ترجمه: آنچه كه موضوع شده « مانند انسان » براي حكمي كه اين صفت دارد كه محمول است « مثل حيوان »، موضوع براي مقابل حيوان نيست « اگر چه موضوع براي حيوان است ولي موضوع براي مقابل حيوان يعني _ ليس بحيوان _ نيست. يعني اگر در محمول، مثبت است نمي توان سلب را آورد ».
نكته: مراد از « مقابل »، در اين عبارت، مقابلِ تناقضي است نه هر مقابلي. انسان، موضوع براي حيوان مي شود و موضوع براي مقابل يعني مغاير حيوان هم مي شود. اما موضوع براي مقابلِ تناقضي حيوان نمي شود. مثلا انسان، موضوع براي حيوان است موضوع براي ناطق هم هست كه ناطق، مقابل حيوان يعني غير حيوان است. اما اگر مقابل حيوان، مقابل سلبي شود يعني لا حيوان شود در اينصورت « انسان » كه موضوع براي « حيوان » شد موضوع براي « لا حيوان » نمي شود پس مراد از مقابل در اينجا مقابلِ سلبي و تناقضي است نه مطلق مقابل.
و اما من جهه المحمول فليس يستمر هذا حتي يكون الحيوان في القياس محمولا علي الانسان و ليس محمولا علي ما ليس بانسان
ص: 13
مراد از « القياس »، كبراي قياس است.
مصنف بيان مي كند كه آيا محمول را مي توان هم براي موضوع و هم براي مقابل موضوع ثابت كرد؟ براي موضوع، محمول آورده شد اما مقابل محمول آورده نشد « يعني براي انسان، حيوان آورده شد اما مقابل حيوان كه لا حيوان است آورده نشد ». جواب مي دهد كه مي توان اين كار را كرد يعني محمول كه حيوان است ثابت نگه داشته شود و موضوع آورده شود سپس مقابش آورده شود. اما در جايي كه موضوع و محمول مساوي هستند نمي توان محمول را نگه داشت و هم موضوع و هم سلب موضوع آورده شود. در جايي كه گفته مي شود « الانسان ناطق » نمي توان ناطق را كه محمول است نگه داشت و هم خود موضوع و هم سلب موضوع آورده شود و گفته شود ناطق، هم انسان است و هم لا انسان است.
از جهت موضوع اينگونه نشد كه موضوع هم موضوع براي محمول شود هم موضوع براي مقابل محمول شود؟ اما محمول هم مي تواند محمول براي موضوع شود هم مي تواند محمول براي مقابل موضوع.
ترجمه: اينكه شيء نمي تواند با مقابلش جمع شود استمرار ندارد « يعني محمول اگر بخواهد محمول براي موضوع و مقابل موضوع باشد در همه جا منع نمي شود بلكه در جايي كه محمول و موضوع مساوي باشند منع مي شود » تا اينكه حيوان در قياس محمول بر انسان باشد و محمول بر ما ليس بحيوان نباشد.
او يكون الحيوان في النتيجه
نتيجه عبارت از « كل كاتب حيوان » بود.
در نتيجه هم اينگونه نيست كه حيواني كه بر كتاب حمل شده نتواند بر « لا كاتب » حمل شود بلكه همانطور كه بر كاتب حمل شده بر لا كاتب هم كه مقابل كاتب است مي تواند حمل شود.
ص: 14
ترجمه: يا چنين باشد كه حيوان در نتيجه، محمول بر كاتب باشد ولي محمول بر « ما ليس بكاتب » نباشد « بلكه همانطور كه محمول بر كاتب است محمول بر لا كاتب هم هست ».
فان هذا لا يستقيم
« هذا »: اينكه حيوان نتواند محمول بر « ما ليس بانسان » باشد در كبري و نتواند محمول بر « ما ليس بكاتب » باشد در نتيجه.
ترجمه: اين نتوانستن مستقيم نيست « مگر در جايي كه موضوع و محمول قضيه، مساوي اند ».
لا المحمول يجوز ان يُحمل علي موضوعاٍت يُسلب بعضها عن بعض
دو موضوعِ « انسان » و « لا انسان » را ملاحظه كنيد كه يكي از ديگري سلب مي شود. هم « انسان » از « لا انسان » سلب مي شود هم « لا انسان » از « انسان » سلب مي شود. زيرا سلب « انسان » يعني « لا لا انسان » و سلب « لا انسان » يعني « انسان ».
ترجمه: محمول جايز است كه حمل شود بر دو نوع موضوع كه يكي سلب ديگري است.
و لا يجوز ان يوضع الموضوع لمحمولات يسلب بعضها عن بعض
ولي جايز نيست كه شيئي، موضوع قرار بگيرد براي محمولاتي كه بعض آن محمولات از بعض ديگر سلب مي شود مثلا « انسان » موضوع براي « حيوان » و « لا حيوان » قرار بگيرد كه يكي از ديگري سلب مي شود يعني « لا حيوان » از « حيوان » سلب مي شود و « حيوان » از « لا حيوان » سلب مي شود در اينجا نمي توان « انسان » را موضوع براي هر دو محمول قرار داد بلكه اگر موضوع براي يك محمول شد موضوع براي محمول ديگر نيست.
ص: 15
فهذا وجه واحد
تا اينجا يك وجه از وجوه ثلاثه اي كه مي توان قضيه بديهيه را در آن بكار برد گفته شد.
موضوع: بيان وجه دوم و وجه سوم كيفيت وقوع مبدء اول در علوم/ كيفيت وقوع مبدء اول در علوم/ مقاله 3/ فصل 1/ برهان شفا.
و الوجه الثاني كما يقال في الخلف انه ان كان قولنا « ان ا ب » ليس صادقا (1)
بحث در اين بود: مبدء المبادي كه عبارت از « الشيئ اما موجود و اما معدوم » است در همه جا وجود دارد ولي ما نه تصريح مي كنيم نه تقدير مي گيريم. در سه جا در تقدير گرفته مي شود:
وجه اول: در مقدمه ي قياس در تقدير گرفته مي شود تا در نتيجه هم تقدير گرفته شود.
توضيح اين مورد داده شد.
وجه دوم: در خود قياس در تقدير گرفته مي شود مثل قياس خلف زيرا ابتداءً مطلبي كه مطلوب و مدعا مي باشد مطرح مي شود طرف مقابل نمي پذيرد مي گوييم اگر اين مطلوب صادق نباشد نقيضش صادق است. اگر نقيض، صادق باشد تالي فاسد دارد پس نقيض كه مقدم است فاسد است نتيجه گرفته مي شود كه مطلوب، حق است.
اينكه در برهان خلف گفته مي شود « اگر مدعا صادق نباشد پس نقيضش صادق است » در اين جا از مقدمه ي بديهیه استفاده مي شود به اينصورت كه اگر اين مدعا صادق نباشد با توجه به اينكه يا مثبت، صادق است يا منفي، صادق است پس بايد منفي، صادق باشد.
ص: 16
مصنف مي گويد در اينجا آن قانون بديهيه كبري قرار داده مي شود. صغري اين است: كه « ان ا ب » داريم و « ليس ا ب » داريم. مي گوييم اين دو قضيه با هم صدق نمي كنند چون اجتماع نقيضين مي شود. پس اگر قضيه « ان ا ب » صادق نيست قضيه « ليس ا ب » صادق است.
توضيح عبارت
و الوجه الثاني كه يقال في الخلف انه ان كان قولنا « ان ا ب » ليس صادقا فقولنا « ليس ا ب » صادق
نكته: مرحوم خواجه در كتاب شرح اشارات (1) اصرار داشت كه قياس خُلف غلط است و بايد آن را به فتح خاء بخوانيد. چون قياسي است كه از خَلف يعني وراء مطلوب مي آيد و به مطلوب واصل مي شود.
« ليس صادقا » خبر « كان » است و « فقولنا » جواب « ان » است.
ترجمه: وجه دوم مانند جايي است كه در قياس خلف گفته مي شود كه اگر قول ما كه مي گوييم « ان ا ب » صادق نباشد پس قول ما كه مي گوييم « ليس ا ب » كه نقيض قول قبلي است صادق خواهد بود.
فيكون هذا المبدأ الذي نحن في ذكره مضمرا و قوته قوه الكبري
« هذا المبدا »: يعني همان مبدء بديهی كه مي گويد « الشي ء اما موجود و اما معدوم » يا « اين قضيه كه مي گويد « يا اين شيء صادق است يا نقيضش صادق است ».
ص: 17
ترجمه: اين مبدء بديهي كه ما در صدد ذكر و بيان آن هستيم، در قياس در تقدير گرفته شده و در نيت آمده است و قوه اش قوه ي كبري است « يعني اگر بخواهيد آن را به فعليت برسانيد بايد در كبراي قياس ذكر شود ».
كانه يقول بعد قوله ذلك « لان كان شيء ان يصدق عليه الموجب او السالب »
گويا كسي كه قياس خلف اقامه كند بعد از اينكه مي گويد « ان كان قولنا ان ا ب ليس صادقا فقولنا ليس اب صادق » گويا اين مطلب را در تقدير مي گيرد كه « ان كل شيء اما ان يصدق عليه الموجب او السالب » است لذا اگر قضيه « ان ا ب » كه موجب است صدق نكند بايد قضيه « ليس ا ب » كه سالب است صدق كند.
سوال: قضيه اي كه درباره آن بحث مي شود قوه ي كبري است سپس مصنف فرمود « کانه یقول ... » یعنی بعد از اينكه قول مذكور را ذكر مي كند مي گويد « لان كل شيئ ... » اين عبارت، استدلال است. مصنف مي خواهد قضيه اي را كه مورد بحث است كبري قرار دهد اما الان آن را دليل قرار مي دهد. اين چگونه امكان دارد؟
جواب: توجه كنيد هميشه آنچه كه بعد از لفظ « لان » مي آيد مي تواند كبري باشد در اينجا هم كبري قرار داده شده است. البته گاهي از اوقات لفظ « لان » مي آيد ولي بعد از آن، صغري مي آيد و كبري چون روشن است در تقدير گرفته مي شود. اما نوعاً در وقتي كه مي خواهند قياس اقامه كنند كبري آورده مي شود. مثلا گفته مي شود « العالم حادث لانه متغير » كه اشاره به صغري دارد اما اگر بگويد « العالم حادث لان كل متغير حادث » اشاره به كبري دارد.
ص: 18
صفحه 191 سطر 9 قوله « و الوجه الثالث »
وجه سوم: مصنف مي فرمايد وجه سوم نه از سنخ وجه اول است نه از سنخ وجه دوم است. وجه اول اين بود كه قضيه ي بديهيه، مويد مقدمه بود وجه دوم اين بود كه قضيه ي بديهيه، مويد قياس بود اما دروجه سوم نه مويد مقدمه است نه مويد قياس است بلكه به صورت ديگري از اين قضيه بديهيه استفاده مي شود نه اينكه به عنوان مويد باشد.
قضيه بديهيه عبارت بود از « كل شيء اما موجود و اما معدوم » موضوع قضيه لفظ « شيء » است كه عام مي باشد محمول قضيه « موجود و معدوم » است كه آن هم عام است. گاهي اين قضيه در يك علم خاص مثل هندسه بكار برده مي شود چون علم هندسه درباره مقدار است به جاي لفظ « شيء » لفظ « مقدار » گذاشته مي شود و به جاي لفظ « موجود و معدوم » دو اصطلاح هندسي گذاشته مي شود كه يكي مثبت و ديگري منفي است مثل « كل مقدار اما مشارك و اما مباين ». در بعضي قضايا وقتي قضيه كليه، خاص مي شود فقط در موضوع تصرف مي شود « مثل كل مقدار اما موجود و اما معدوم » اما در بعضي قضايا هم در موضوع و هم در محمول تصرف مي شود مثل مثالي كه بيان شد.
توضيح معناي « مشارك » و « مباين »: دو مقدار كه با هم سنجيده مي شوند يا عادّ مشترك دارند يا عادّ مشترك ندارند. اگر عادّ مشترك داشتند، مشارك خواهند بود و اگر عادّ مشترك نداشتند مباين خواهند بود اگر عادّ مشترك شامل عدد يك نشود عدد 7 با 5 مباين خواهد بود چون چيزي ندارند كه بتوان هم عدد 7 و هم عدد 5 را بر آن تقسيم كرد البته مثال به عدد صحيح نيست بايد مثال به مقدار مثل خط زده شود ولي چون عدد آسانتر فهميده مي شود مثال به عدد زده شد.
ص: 19
اگر عادّ مشترك شامل عدد يك هم بشود عدد 5 و عدد 7 عادّ مشترك دارند يعني اگر از عدد 5، 5 بار عدد يك را خارج كنيد به صفر مي رسيد و اگر از عدد 7، 7 بار عدد يك را خارج كنيد به صفر مي رسيد در اينصورت گفته مي شد كه عدد يك، اين دو عدد را عادّ كرد.
حق اين است كه عدد يك مي تواند عادّ باشد بنابراين عدد 7 و عدد 5 هم مشارك مي شوند.
عدد 2 با جذر 3 مباين است. البته دو عدد جذري ممكن است با هم مباين نباشند مثلا جذر 25 با جذر 16 كه عدد 5 و 4 مي شوند مشارك مي باشند.
در اين مثالي كه بيان شد نحوه ي رجوع اين قضيه به قضيه بديهيه به اين صورت مي شود « كل مقدار اما مشارك _ يعني اما موجود له العاد المشترك _ و اما مباين _ يعني اما معدوم له العاد المشترك _ ».
توضيح عبارت
و الوجه الثالث يخالف الوجهين جميعا
وجه سومي كه در آن وجه از قضيه بديهيه استفاده مي شود با هر دو وجه قبلي مخالفت دارد يعني نه از سنخ اولي است نه از سنخ دومي است.
فانه ليس يدخل بالقوه فيه هذا المبدأ علي انه نافع في تكميل مقدمه كما في الاول و لا في تكميل قياس كما في الثاني
ضمیر « فیه » به وجه سوم برمی گردد.
ترجمه: اينچنين نيست كه در اين وجه سوم، اين مبدء و مقدمه اي كه بديهي است « و عبارتست از الشيء اما موجود و اما معدوم » بالقوه داخل شود به اينصورت كه نافع در تكميل مقدمه اي باشد چنانچه در وجه اول بود يا نافع در تكميل قياس باشد چنانچه در وجه دوم بود.
ص: 20
بل بان يُخَصَّص اما موضوعه و اما موضوعه و محموله معا
بلكه اين مقدمه ي بديهي، در اين علم آمده تا تخصيص بخورد و از آن عموميتي كه دارد بيرون بيايد. اين به دو صورت است زيرا يا موضوعش به تنهايي تخصيص مي خورد « مصنف براي اين مثال نمي زند چون روشن است مثل كل مقدار اما موجود و اما معدوم » يا موضوع و محمولش با هم تخصيص مي خورد.
كقولنا كل مقدار اما مباين و اما مشارك فناخذ فيه بدل الشيء شيئا ما خاصا بالصناعه _ و هو المقدار _ و بدل الموجب موجبا خاصا بالصناعه و هو المشارك و بدل السالب سالبا ما خاصا بالصناعه و هو المباين
در مبدء بديهي كه « كل شيء اما موجود و اما معدوم » است به جاي لفظ « الشيء » كه موضوع قضيه است شيء معين كه اختصاص به اين علم هندسه دارد مطرح مي شود كه مقدار است. و به جاي موجب كه قسمتي از محمول است موجَبی كه اختصاص به صناعت دارد آورده مي شود كه « مشارك » است و به جاي سالب كه در قضيه بديهيه آمده بود سالبي آورده مي شود كه خاص به صناعت باشد و آن، «مباين » است در اينصورت قضيه « كل شيء اما معدوم و اما موجود » تبديل به « كل شيء اما مباين و اما مشارك » مي شود.
لانك لا تحتاج ان تاخذ هذا المبدا بحيث ينفع نفعا مشتركا في كل علم بل بحيث ينفع في ذلك العلم خاصه فان ذلك يكفيك
« بل بحيث » عطف بر « لا تحتاج » است.
ص: 21
مصنف با اين عبارت بيان مي كند كه چرا در قضيه بديهيه تصرف مي شود و مخصوص به اين علم مي شود؟ زيرا در علم هندسه به همين قضيه خاص نياز پيدا مي شود و آن قضيه عام فايده اي ندارد. پس اين قضيه به نفع تو هست به شرطي كه مخصوص اين علم شود و مازادِ بر اين خاص اگر بخواهد بيايد نفعي ندارد.
ترجمه: تو نمي تواني اين مبدأ را اخذ كني به طوري كه نفعِ مشترك در هر علم داشته باشد « وقتي نفع مشترك در هر علمي دارد كه به اطلاق خودش باقي بماند » بلكه تو به اين مبدأ محتاج هستي به طوري كه نفع به تو بدهد در علم خاص « كه هندسه است » زيرا استفادده از يك قضيه ي خاص به اين علم براي تو كافي است.
موضوع: 1 _ علوم عامّي « مثل اجتماع نقيضين محال است » در هر علم برهاني به عنوان يكي از مبادي است. 2 _ علوم عامّي در جدل هم مورد استفاده واقع مي شوند/ بيان كيفيت وقوع مبدء اول در علوم/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
و هذه العلوم العاميه الواجب قبولها تشترك العلوم فيها (1)
ص: 22
بحث درباره قضايايي بود كه عام بودند و در تمام علوم مورد استفاده قرار مي گرفتند مثل « الشيء اما موجود و اما معدوم » و امثال آن. به تعبير مصنف اين قضايا از جمله علوم عامه بودند.
مصنف مي فرمايد اين قضايا در تمام علوم بكار مي رود اما نه به عنوان مساله و نه به عنوان موضوع علم بلكه به عنوان مبادي كه براي اثبات مسائل از آنها استفاده مي شود يعني اين قضيه كه مي گويد « الشيء اما موجود و اما معدوم » و به عبارت ديگر « اجتماع نقيضين محال است » موضوع هيچ علم و مساله ي هيچ علمي نيست بلكه از مبادي است كه در هر علمي وقتي مساله اي مي خواهد اثبات شود از اين مبدء استفاده مي شود.
مصنف از « موضوع علم » تعبير به « ما فيه البيان » مي كند و از « مساله » تعبير به « ما له البيان » مي كند و از « مبادي » تعبير به « ما منه البيان » مي كند.
« ما فيه البيان »: يعني آنچه كه در هر علمي، بيانات « و مسائل » اين علم درباره آن است. چون مسائل درباره احوال ذاتي موضوع بحث مي كند پس بياناتي كه در علم هست درباره موضوع است بنابراين مي توان از موضوع تعبير به « ما فيه البيان » كرد.
« ما له البيان »: بياناتي كه در هر علم آورده مي شود براي اثبات مسائل است.
« ما فيه البيان »: يعني آنچه كه بيان از آن گرفته مي شود و قياس از آن تشكيل مي شود. قياس از مقدمات تشكيل مي شود كه اگر نظري باشند بالاخره به بديهي برمي گردند و بديهي همان « استحاله اجتماع نقيضين » است بنابراين مقدمه ي اصلي و ابتدايي، اين مقدمه است كه با مقدمات ديگر ضميمه مي شود و نتيجه گرفته مي شود.
ص: 23
مصنف اينگونه بيان مي كند: علوم عامّي « مثل اجتماع نقيضين محال است و امثال ذلك » در هر علمي مي آيد اما نه به عنوان اينكه موضوع آن علم يا مساله ي آن علم باشد بلكه به عنوان اينكه يكي از مبادي است كه در آن علم مورد استفاده قرار مي گيرد.
توضيح عبارت
و هذه العلوم العاميه الواجب قبولها تشترك العلوم فيها لا علي انها ما فيه البيان _ اي الموضوعات _ او له البيان و اياه نبين _ و هي المسائل _ بل علي انها من الذي منه البيان
اين علومي كه عام هستند « و در همه علوم مي توان از آن استفاده كرد » و در همه جا كاربرد دارند و قبولشان واجب است، علوم « يعني علوم مدوّنه » در اين علوم عامه شركت دارند « يعني همه ي آنها از اين علوم عامه استفاده مي كنند. اينطور نيست كه علوم عامه به علم مدوّني نفع برساند و به علم ديگر نفعي نرساند » اما نه اينكه اين علوم عامه، ما فيه البيانِ اين علوم « يعني موضوعات اين علوم » باشد يا « له البيانِ » اين علوم « يعني مسائل اين علوم » باشد. بلكه از اين باب است كه اين علوم عامه بعضي از مبادي هستند.
« له البيان و اياه نبين »: معناي اين دو عبارت يكي است يعني بيان براي اوست و او را بيان مي كنيم.
« تشترك العلوم فيها »: علومي كه در اينجا بيان شد « كه علوم مدونه در آنها شريك است » علوم برهاني مي باشند لذا مراد از اين عبارت مي شود « تشترك العلوم البرهاني فيها ».
ص: 24
فالجدل يستعملها من جهه ان كل اولي مشهور ايضا
ضمير « يستعملها » به « امور عامه » برمي گردد.
در اينجا اين سوال مطرح مي شو كه آيا جدل هم از امور عامه استفاده مي كند يا اين علوم عامه فقط در علوم برهاني استفاده مي شود؟ مصنف جواب مي دهد كه در جدل هم از اين امور عامه استفاده مي شود ولي اين امور عامه داراي دو عنوان است يكي عنوان « الواجب قبولها » و ديگري عنوان « المشهوره » است. يعني هم قبول امور عامه واجب است به خاطر اينكه جزء بديهيات است هم مشهورات است يعني عامه ي مردم آنها را پذيرفته اند. اين قضايا به اعتبار اينكه « الواجب قبولها » هستند مبدء برهان مي شوند و به اعتبار اينكه مشهور هستند مبدء جدل مي شوند پس اينطور نيست كه فقط برهان، از امور عامه استفاده كند بلكه جدل هم استفاده مي كند.
ترجمه: جدل هم اين امور عامه را بكار مي گيرد اما نه از جهت اينكه اين علوم عامه، اولي اند بلكه چون هر قضيه اي كه اوّلي باشد مشهور هم هست پس اين اوليات، مشهورات مي شوند و وقتي جزء مشهورات شدند جدل از آنها استفاده مي كند.
صفحه 191 سطر 18 قوله و الجدل
تا اينجا بيان شد كه علوم عامه در همه علوم برهاني بكار مي روند پس اين علوم عامه مشترك بين همه ي علوم برهانيه گرفته شد. مصنف مي فرمايد جدل هم مشترك است يعني جدل در همه ي علوم بكار مي آيد و در تمام مسائل مي توان از جدل استفاده برد. توجه كنيد مصنف مي خواهد عموميت جدل را درست كند. يعني همانطور كه اين قضايايي كه مقدمه ي جدل مي شدند و مقدمه ي برهان هم مي شدند عموميت داشتند و در تمام علوم از آنها استفاده مي شد جدل هم عموميت دارد و در همه علوم مي تواند مطرح شود. هر مساله اي از مسائل علمي را مي توان با جدل اثبات كرد همانطور كه مي توان با برهان اثبات كرد. پس توجه كنيد كه مصنف در اينجا نمي خواهد استفاده ي جدل از مقدمات مذكوره را بيان كند زيرا اين مطلب را با عبارت « و الجدل يستعملها ... » بيان كرد. الان مي خواهد بيان كند كه جدل، عام است و در همه جا مي آيد. به هر علمي كه مراجعه كنيد داراي سه بخش است:
ص: 25
1 _ موضوع.
2 _ مسائل.
3 _ مبادي.
برهان، در سه بخشِ معين دخالت مي كند يعني اگر مثلا در هندسه برهان اقامه مي شود اين برهان بايد از مقدمات هندسي و مبادي هندسي استفاده كند و آن را اثبات كند و به موضوع هندسه مرتبط شود اگر بيرون از هندسه باشد برهان نخواهد بود به عبارت ديگر مساله اي كه اين برهان مي خواهد آن را اثبات كند هندسي باشد. مبادیي كه مي خواهد اين برهان از آن استفاده كند هندسي باشد. موضوعي كه اين برهان مي خواهد درباره آن موضوع اجرا شود هندسي باشد. و الا اگر برهان طبيعي « يعني برهاني كه مناسب با علم طبيعي است در هندسه آورده شود برهان نخواهد بود پس در برهان شرط مي شود كه از سه جهتِ موضوع و مساله و مبادي مناسب باشد. مثلا اگر كسي بخواهد اثبات كند « دو مقدار كه با مقدار سوم مساوي اند خود آن دو مقدار هم مساوي اند » بايد مقدمه طوري قرار داده شود كه لفظ « مقدار » در آن بيايد اگر لفظ « شيء » بيايد كافي نيست. مثلا اگر گفته شود « دو شيء كه باشي سوم مساوي اند خود آن دو شيء هم مساوي اند » كافي نيست زيرا جسم، موضوعِ هندسه نیست. موضوع هندسه، مقدار است.
در جدل چنين شرطي وجود ندارد زيرا جدل، توسعه دارد يعني در موضوعات مختلف مي تواند بيايد. در مسائل هم شمول دارد و اختصاص به مساله ي خاصي ندارد. در مبادي هم شمول دارد و از مبادي خاص استفاده نمي كند. برهان از مبادي « الواجب قبولها » استفاده نمي كند ولي جدل هم از مبادي « الواجب قبولها » و هم مشهور و هم مسلّم نزد خصم استفاده مي كند.
ص: 26
اين مطلبي كه بيان شد مشتمل بر سه ادعا شد:
1 _ جدل به لحاظ موضوع علوم، عام است.
2 _ جدل به لحاظ مسائل، عام است.
3 _ جدل به لحاظ مبادي عام است.
اين سه مدعا بايد اثبات شود كه مصنف وارد اثبات آن مي شود سپس بايد بيان شود كه برهان در هر سه ادعا به صورت ضيق مطرح مي شود و عام نيست يعني برهان مختص به همين موضوع و همين مساله است و مختص به استفاده از همين نوع مبادي خاص است.
مصنف ابتدا وارد اين بحث مي شود كه چگونه جدل به لحاظ موضوع علم توسعه دارد دوم وارد اين بحث مي شود كه چگونه جدل به لحاظ مسائل علم توسعه دارد سوم وارد اين بحث مي شود كه چگونه جدل به لحاظ مبادي توسعه دارد؟
توضیح عبارت
و الجدل ايضا يشارك كلّ علم في المسائل
« ايضا »: يعني همانطور كه برهان اينگونه است ولي برهان، مخصوص همان علم است اما در جدل اين اختصاص نيست یعنی در علم رياضي، جدل از مقدمات طبيعي استفاده مي كند يا در علم طبيعي از مقدمات رياضي استفاده مي كند اما برهان در علم رياضي، از مقدمات رياضي استفاده مي كند و در علم طبيعي از مقدمات طبيعي استفاده مي كند.
ترجمه: جدل با هر علمي مشاركت مي كند در مسائل « يعني در همه ي مسائل علوم دخالت دارد و اختصاص نيست بلكه اشتراكي است ».
نكته: تا اينجا عبارت به اينصورت معنا شد « جدل با هر علمي مشاركت مي كند » يعني يك طرف مشاركت، جدل گرفته شد و طرف ديگر مشاركت، كلِّ علم گرفته شد. ممكن است عبارت به صورت ديگر معنا شود كه شايد دقيق تر هم باشد به اينكه يك طرف مشاركت، جدل گرفته شود و طرف ديگر، برهان گرفته شود و گفته شود جدل با برهان در همه مسائل علوم مشاركت دارند يعني هر جا برهان مي آيد جدل هم مي آيد. در هر مساله اي از مسائل علوم اگر برهان وارد شد و مدعا را اثبات كند جدل هم وارد مي شود و مدعا را اثبات مي كند.
ص: 27
كما يشارك في المبادي الواجب قبولها
جدل در مبادي مشاركت دارد اما مباديی كه قبول آنها واجب است.
در مبادي كه قبول آنها واجب است هم برهان استفاده مي كند هم جدل استفاده مي كند. پس جدل و برهان نسبت به « المبادي الواجب قبولها » مشترك هستند نه اينكه نسبت به همه مبادي مشترك باشند.
ترجمه: همانطور كه جدل با برهان مشاركت دارد در مبادي كه قبولشان واجب است « هم برهان از اين مبادي استفاده مي كند به عنوان اينكه اين مبادي، اوّلي اند هم جدل از اين مبادي استفاده مي كند به عنوان اينكه اين مبادي، مشهورند ».
و كما يشارك في الموضوعات
چنانه جدل با برهان در موضوعات مشاركت مي كند يعني در هر موضوعي كه برهان مي تواند وارد شود و مسائل آن موضوع را اثبات كند جدل هم مي تواند وارد شود و مسائل آن موضوع را اثبات كند. پس جدل و برهان عام مي شوند ولي جدل، مناسبت را رعايت نمي كند اما برهان، مناسبت را رعايت مي كند. برهان در همه علوم جاري مي شود ولي وقتي در يك علمي جاري شد مناسب با همان علم است اما جدل در همه علوم جاري مي شود. بدون رعايت مناسبت، يعني در علم طبيعي از مقدمات رياضي استفاده مي كند.
فانه لا يختص بموضوع لان الجدل ليس بمحدود النظر في شيء من الوجوه
مصنف بيان كرد كه جدل با برهان مشترك است هر جا برهان مي آيد جدل هم مي آيد. الان مي خواهد بيان كند كه جدل، سعه دارد يعني در جايي كه برهان مي آيد جدل هم مي آيد اما برهان با يك محدوديت هايي مي آيد كه جدل آن محدوديت ها را ندارد و مي تواند در علم رياضي از طبيعيات استفاده كند ولي برهان در علم رياضي فقط از رياضي استفاده مي كند و خودش را محدود به رياضي مي كند.
ص: 28
ترجمه: جدل اختصاص به موضوعي ندارد و در همه موضوعات مي تواند دخالت كند حتي بدون مناسبت « چنانكه برهان هم مي تواند در تمام موضوعات برهاني دخالت كند ولي بايد مناسبت را رعايت كند ».
لان الجدل ليس بمحدود النظر في شيء من الوجوه
مصنف از اينجا وارد توسعه جدل به لحاظ موضوع علم و مساله علم و مبدء علم مي شود.
« الوجوه »: مراد موضوعات و مسائل و مبادي است.
ترجمه: جدل، محدود النظر در هيچ يك از اين سه مورد نيست « يعني وقتي در موضوع علم وارد مي شود محدود نيست همينطور وقتي كه در مسائل علم وارد مي شود محدود نيست و وقتي در استفاده از مبادي علم وارد مي شود محدود نيست ».
و كل علم فانه محدود النظر في الوجوه الثلاثه من الموضوعات و المبادي و المسائل
مراد از « كل علم »، « كل علم برهاني » است.
ترجمه: هر علم برهاني در هر سه وجه محدود است.
و اما ان الجدل ليس محدود النظر في في الموضوعات فانه لا يقتصر علي موضوع واحد يبحث عن احواله بل الجميع عنده سواء و البرهان يقتصر عليه
جدل اختصاص به موضوع خاصي ندارد و به عبارت ديگر محدود النظر در موضوع خاصي نيست يعني اينطور نيست كه نظرش در يك موضوع محدود به همان موضوع باشد و نتواند از موضوع ديگر استفاده كند بلكه او از موضوع ديگر هم استفاده مي كند.
موضوع هر علمي در آن علم مطرح مي شود تا از احوال ذاتيه ي آن موضوع بحث شود در اينصورت احوال ذاتيه ي موضوع كه بر موضوع حمل مي شود مساله ي علم را تشكيل مي دهد. پس مساله ي علم تشكيل مي شود از موضوع علم « يا مصاديق موضوع علم » كه موضوع براي احوال ذاتي خودشان شدند. احوال ذاتي هم محمول و حكم مي شوند. در جدل اكتفا بر يك موضوع نمي شود اما برهان وقتي در علم هندسه مي آيد بايد به موضوع هندسه اكتفا كند و از آن موضوع تجاوز نكند ولی جدل، وظيفه خودش نمي بيند كه حتما درباره ان موضوع بحث كند لذا در موضوع رياضي از طبيعي استفاده مي كند و مطلوب رياضي را اثبات مي كند پس جدل نسبت به موضوع محدوديت ندارد اما برهان نسبت به موضوع محدوديت دارد. مثلا وقتي در علم رياضي برهان اقامه مي شود بايد موضوع رياضي كه مقدار است رعايت شود ولي اگر در علم رياضي جدل اقامه مي شود لازم نيست كه مقيد به مقدار باشد كه موضوع هندسه است بلكه مي توان از جسم و ... كه مربوط به جسم اند استفاده كرد و جدل را اقامه كرد.
ص: 29
ترجمه: اما اينكه جدل، نظرش در موضوعات محدود نيست « و اينطور نيست كه خودش را مقيد كند در هر علمي درباره موضوع همان علم بحث كند » به خاطر اين است كه جدل به موضوع واحدی که از احوال این موضوع بحث کند اکتفا نمي كند « اين علم درباره احوال اين موضوع بحث مي كند ولي وقتي جدل در اين علم مي آيد خودش را مقيد به موضوع نمي كند » بلكه هه موضوعات نزد جدل مساوي است اما برهان اكتفا بر موضوع واحد مي كند « كه از همان موضوع، در اين علم بحث مي شود ».
موضوع: جدل از دو وجه در مسائل علم، محدود نیست/ بیان کیفیت وقوع مبدء اول در علوم/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
« و اما بیان انه لیس بمحدود النظر فی المسائل » (1)
بیان شد که هر علمی مشتمل بر سه امر است و آن سه عبارتند از موضوع و مسائل و مبادی. موضوع در علوم برهانیه موضوع معینی است و از آن تجاوز نمی شود یعنی از احوال ذاتی همان موضوع بحث می شود و از احوال ذاتی موضوع دیگر بحث نمی شود. اما جدل در علمی که موضوعش معین است از احوال ذاتی این موضوع بحث می کند و از احوال ذاتی موضوع علم دیگر هم در این علم بحث می شودد پس جدل به موضوع واحد که موضوع این علم است اکتفا نمی کند یعنی خودش را محدود در حدی نمی کند که این موضوع آن را تعیین می کند.
ص: 30
بیان شد که در مسائل هم به همین صورت است یعنی مبرهِن در مسائل اکتفا به مسائل خاص می کند اما جدلی خودش را به آن مسائل محدود نمی کند. در مبادی هم به همین صورت است که مبرهن خودش را محدود به استفاده از مبادی خاص می کند ولی جدلی خودش را محدود نمی کند و از مبادی متعدد استفاده می کند.
جدلی خودش را در مسائل محدود نمی کند بلکه خودش را در سعه می بیند که حتی از مسائل معین به مسائل دیگر بپردازد.
جدلی به دو نحوه خودش را از محدودیت جدا می کند:
نحوه اول: هر علم دارای مسائل خاص است. مسائل عبارت از احوال ذاتی موضوع است. اگر ما محدود به این باشیم که از احوال ذاتی موضوع بحث کنیم مسائل نزد ما محدود می شوند و لذا باید مسائل خاصی مطرح شود. اما جدلی اینگونه نیست زیرا جدلی هم احوال ذاتی موضوع را به عنوان مساله قرار می دهد و بحث می کند هم احوال غریبه موضوع را بحث می کند. در جلسه قبل بیان کردیم که جدلی از موضوع علم هم تجاوز می کند ولی فرض کنید که از موضوع تجاوز نمی کند اما خودش را در مساله محدود نمی کند و موضوع را موضوع مقدار می گیرد ولی هم از احوال ذاتی مقدار بحث می کند « که این جزء مسائل هندسه است » هم از احوال غریبه مقدار بحث می کند « که این جزء مسائل هندسه نیست ». مثلا دو خط مستقیم وقتی بر یکدیگر عمود می شوند این دو خط، هم متصف به عمود شدن می شوند هم متصف به این می شوند که خط مستقیم احسن از خط مستدیر است « چون مباحث خط مستقیم آسانتر است » و یا مثل اینکه حکم می کند « خط مستدیر ضد خط مستدیر است ». این « ضد بودن » یک مساله ی طبیعی است نه ریاضی و « احسن بودن » یک مساله ی اخلاقی است نه ریاضی. با وجود این، جدلی در علم هندسه، هم درباره احوال ذاتی مقدار « که عمود بودن است » بحث می کند هم درباره احوال غریبه مقدار « که حسن بودن و مضاد بودن است » بحث می کند.
ص: 31
الان برای جدلی سه مساله پیش آمد:
1 _ عمود بودن خطوط مستقیم.
2 _ احسن بودن.
3 _ مضاد بودن.
مورد اول، مساله ی هندسی است و جزء احوال ذاتی مقدار است اما دو مورد بعدی جزء احوال ذاتی خط مستقیم نیستند بلکه جزء احوال غریبه هستند جدلی به احوال آنها می پردازد. پس جدلی خودش را محدود به احوال ذاتیه نمی کند بلکه هم از احوال ذاتیه استفاده می کند هم از احوال غریبه استفاده می کند به این، سعه در مسائل گفته می شود.
توضیح عبارت
و اما بیان انه لیس بمحدود النظر فی المسائل فذلک من وجهین
اما بیان اینکه جدل، محدود النظر در مسائل نیست به دو وجه است یعنی وقتی که جدلی می خواهد به مسائل نظر کند خودش را محدود نمی کند که درباره ی مسائل خاصی بحث کند بلکه علاوه بر اینکه درباره ی آن مسائل خاص بحث می کند به مسائل دیگری هم که در آن علم جزء مساله به حساب نمی آید می پردازد ».
احدهما انه لا یقتصر علی المسائل الذاتیه بالموضوع الذی یبحث عن احواله فی الوقت بل فی الغریبه ایضا
« ایضا »: همانطور که در احوال ذاتی موضوع بحث می کند.
ترجمه: اکتفا نمی کند بر مسائلی که ذاتی موضوعی هستند که در آن علم از احوال این موضوع بحث می شود « به احوال ذاتی این موضوع اکتفا نمی کند بلکه هم احوال ذاتی این موضوع را مطرح می کند هم احوال غریبه را مطرح می کند » بلکه در احوال غریبه هم بحث می کند.
« فی الوقت »: در وجه دوم که برای توسعه ی مسائل آورده می شود به اینصورت گفته می شود: جدلی خودش را در یک مساله وارد می کند و درباره احوال ذاتی نظر می دهد. ولی دو نظر متناقض می دهد. در علم النفس از بخش طبیعیات اینگونه گفته می شود « ان النفس تموت » و بعداً می گوید « النفس لا تموت ». در یک مساله، محمولِ آن موجبه است و در دیگری محمول سالبه است. اما هر دو حکم را در یک وقت صادر نمی کند بلکه در یک وقتی که مناسب با قضیه اول است می گوید « النفس تموت » و مطلوب خودش را نتیجه می گیرد و در یک وقتی که مناسب با قضیه دوم است می گوید « النفس لا تموت » و ادامه می دهد تا به مطلوب خودش برسد.
ص: 32
جدلی در اینجا توسعه ی در مسائل قائل شد ولی در دو وقت نه یک وقت. اگر در یک وقت این دو قضیه را بکار می برد به او اشکال می شد. اما در وقتی که توسعه وجه اول مطرح است و جدلی از احوال ذاتیه و غریبه بحث می کند در همان وقتی که از احوال ذاتیه و غریبه بحث می کند به خودش اجازه می دهد که از احوال غریبه هم بحث کند و آن را به وقت بعدی نمی گذارد. لذا تعبیر به « فی الوقت » می کند.
مثل انه لیس ینظر هل الخط المستقیم اذا قام علیه خط کان کذا و کذا بل هو احسن من المستدیر او لیس
مصنف مثال برای موضوعی می زند که می تواند محمولات متعددی بپذیرد که یک محمولش ذاتیِ آن است و بقیه محمولات، ذاتی نیستند بلکه غریبه هستند.
جدلی از همه محمولات استفاده می کند و چون مساله، با محمول ساخته می شود پس چند مساله می سازد که یک مساله اش « که محمولش عرض ذاتی مقدار است » مناسب با علم است اما بقیه که محمولاتشان عرضِ ذاتی مقدار نیستند بلکه عرض غریب مقدارند جزء مسائل نیستند ولی جدلی، اینها را هم جزء مساله حساب می کند.
ترجمه: جدلی نظر نمی کند در اینکه خط مستقیم بر روی خطی فرود آید اینچنین حکمی دارد « مثلا عمود است یا سازنده ی چهارزاویه قائمه است » بلکه این بحث هم مطرح می کند که آیا این خط مستقیم که قائم بر خط مستقیم دیگر شده است از خط مستدیر بهتر است یا بهتر نیست « بهتر بودن خط مستقیم از احوال ذاتی مقدار نیست ».
ص: 33
و هل علمه مضاد للمستدیر او لیس
مثال دیگر این است که آیا علم به مستقیم مضاد با علم به مستدیر است یا نه؟ این مثال ربطی به علم هندسه ندارد. در علم کلام بحث می شود که اگر کسی بخواهد به دو چیزِ مقابل هم عالم شود آیا با یک علم عالم می شود یا با دو علم عالم می شود. مثلا می خواهد به سواد و بیاض علم پیدا کند آیا با یک علم، سواد و بیاض به ذهن می آید یا بیاض، معلوم به علمی است و سواد هم معلوم به علم دیگر است؟ چون این دو علم در کنار یکدیگر در ذهن جمع می شوند بین آنها انفکاک نیست.
گروهی از متکلمین گفتند متضادان با دو علم معلوم می شوند. گروهی گفتند متضادان با یک علم معلوم می شوند. مثلا مستقیم و مستدیر ضد هم هستند علم به آنها هم ضد هم هست.
یعنی علم به مستقیم با علم به مستدیر آیا باید دو تا باشند یا با یک علم می توان هر دو را قبول کرد و فهمید.
این بحث، بحث کلامی یا مربوط به علم طبیعی است که تضاد در آن مطرح است و مربوط به علم ریاضی نیست چون در ریاضی تضاد نیست زیرا ریاضی درباره کمّ بحث می کند و کمّ، ضد را نمی پذیرد. در مقولات خوانده شد که کمّ و جوهر قابل تضاد نیست اما کیف قابل تضاد است زیرا کمّ عبارت از چیزی است که قسمت می پذیرد ولی تضاد را نمی پذیرد. پس ضدیت و امثال ذلک احوال ذاتی کمّ نیستند بلکه احوال غریبه است. جدلی در علم هندسه که باید در احوال ذاتی کمّ بحث کند در احوال غریبه هم بحث می کند.
ص: 34
و الثانی لانه قد یتفق ان ننصر الضدین و النقیضین معا بقیاسین فی وقتین کل واحد منهما جدلی علی ما ستعرفه حیث نتکلم فی الجدل:
مصنف از اینجا نحوه دوم توسعه در مثال را بیان می کند.
نحوه دوم: در یک مساله سعی می شود محمول، احوال ذاتی موضوع قرار داده شود. در موضوع، توسعه قائل نمی شود و موضوع را همان مقدار قرار می دهد. در محمول هم فقط عوارض ذاتیه را می آورد نه عوارض غریبه را، ولی همین عارض ذاتی را یکبار مثبت می کند و یکبار منفی می کند در اینصورت مساله، دو تا می شود البته این کار در دو وقت می شود.
سوال: گفته شده علم کلام، علمی جدلی است.
جواب: مراد این نیست که متکلم از موضوع علمش تجاوز کرده است بلکه متکلم در محدوده علمش بحث کرده است. پس توسعه ی اول که توسعه ی در موضوع است را متکلم مرتکب نشده است. توسعه ی در مسائل هم ندارد زیرا مواظب است مسائلی که خارج از موضوع و احوال ذاتی موضوع است را مطرح نکند. تناقض گویی هم نکرده است متکلم، توسعه در مبادی داده است که بحث بعدی می باشد یعنی استدلالش را تنها بر بدیهیات یا قضایای مستفاد از برهان بَنا نکرده است بلکه مطالبش را بر مقبولات و مسلمات هم بنا کرده است یعنی از ائمه علیهم السلام یا از شریعت یا قرآن، مطالب کلی بدست آورده است و استدلالهایی که بر مسائل دارد را مبتنی بر این قواعد کرده است، پس اگر گفته می شود متکلم، جدلی است یعنی جدلی الاستدلال است.
ص: 35
« ان ننصر »: کار جدلی این است که از گفته خودش حمایت کند و به تعبیر مصنف، گفته خودش را یاری کند و خصم را محکوم کند به اینکه گفته ی من را بپذیر. مصنف می گوید اگر جدلی باشیم اینگونه اتفاق می افتد که دو ضد یا دو نقیض را یاری کنیم یعنی هم حکم مثبت و هم حکم منفی هر دو را یاری کنیم. در حالی که این دو متناقض اند لذا در دو وقت این دو مساله را یاری می کنیم.
ترجمه: دومین وجه توسعه در مسائل به این جهت است که گاهی اتفاق می افتد دو ضد و دو نقیض را با هم یاری کنیم به وسیله دو قیاس که در دو وقت است و گفته شود هر یک از دو قیاس جدلی اند « یعنی برهان بر آن اقامه نشده است ».
فتاره نُقیس من المشهورات ان النفس لا تموت و تاره نقیس منها ان النفس تموت
یکبار اقامه قیاس از مشهورات می کنیم که نتیجه می دهد « ان النفس لا تموت » و یکبار اقامه قیاس از مشهورات می کنیم که نتیجه می دهد « ان النقس تموت ».
وقتی با متکلمین یا فلاسفه الهی بحث می کند می گوید « النفس لا تموت » ولی وقتی با مادیین بحث می کند می گوید « النفس تموت ».
تا این بحث از توسعه ی در مسائل تمام شد از اینجا وارد توسعه در مبادی می شود که چگونه جدلی در مبادی توسعه می دهد؟
ص: 36
موضوع: 1 _ جدل از دو وجه در مبادی علم، محدود نیست 2 _ برهان از نظر موضوع و مسائل و مبادی محدود است 3 _ مساله علمیه بر دو وجه گفته می شود./ مسائلِ مناسبه با علوم و کیفیت وقوع آنها/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
و اما بیان انه لیس ایضا محدود النظر فی المبادی فذلک من وجهین (1)
بحث در این بود که علوم مشتمل بر سه امر هستند که عبارتند از موضوع و مسائل و مبادی. مبرهِن « کسی که از برهان استفاده می کند » در هر سه امر خودش را محدود می بیند اما جدلی « کسی که از جدل استفاده می کند » در هر سه امر خودش را در سعه قرار می دهد یعنی نه پایبندِ موضوع خاصی است نه در مسائل به طور خاص بحث می کند و نه مبادی مخصوص را مورد استفاده قرار می دهد بلکه در هر سه قائل به توسعه است. توسعه ای که در موضوع و مساله بود بیان شد. در این جلسه توسعه ای که در مبادی هست توضیح داده می شود یعنی از مبادیی که باید استفاده کند استفاده نمی کند بلکه علاوه بر آن از مبادی دیگر هم استفاده می کند.
از دو وجه می توان توسعه ی جدل در مبادی را بیان کرد:
وجه اول: مبرهن از مبادیی که مناسب علم است استفاده می کند البته مبادی علم در خود علم اثبات نمی شود بلکه در علم فوق اثبات می شود اما بعضی مبادیی که در علم فوق اثبات می شود برای این علم است و بعضی برای آن علم است. اما جدلی اینگونه نیست جدلی، از مبادی استفاده می کند و کاری ندارد که این مبادی از مبادی این علم است یا از مبادی سایر علوم است به تعبیر مصنف، کیف اتفق استفاده می کند.
ص: 37
وجه دوم: مبرهِن فقط مبادی یقینیه را مورد استفاده قرار می دهد اما جدلی اکتفا به مبادی یقینیه نمی کند بلکه مشهورات و آنچه که نزد خصم مسلّم است استفاده می کند یعنی به مبدء واحدی و به سنخ واحدی از مبادی اکتفا نمی کند بلکه از مبادی متعدد استفاده می کند.
نکته: متکلّم از مقبولات استفاده می کند اما بحث در جدل، درباره مشهورات و مسلمات است. مقبولات یعنی خود مخاطب و متکلّم هر دو قبول دارند مثلا آیه و روایت مقبول در نزد هر دو هست اما یقینی نیست زیرا یا سند، ظنی است یا دلالت، ظنی است یا هر دو ظنی است. البته گاهی هم یقینی می شود اما متکلم از اینها استفاده می کند ولی فیلسوف استفاده نمی کند. این مقبولات برای متکلم یقینی است. به قول مرحوم خواجه که می فرماید گاهی از اوقات روایت یا آیه ای نزد شخص از عقلیات ارزش بیشتری دارد و معتمدتر است. پس نقلیات در برهان بکار گرفته نمی شود مگر نقلیات متواتره که یکی از بدیهیات ششگانه هستند که می توانند مقدمات برهان قرار بگیرند اما تقلیات معمولی که ما به آنها اعتماد داریم و یقین نداریم متکلم به آنها اعتماد می کند و فیلسوف اعتماد نمی کند.
توضیح عبارت
و اما بیان انه لیس ایضا محدود النظر فی المبادی فذلک من وجهین
« ایضا »: همانطور که جدل محدود النظر در موضوع و مسائل نبود.
ترجمه: اما بیان اینکه جدلی محدود النظر در مبادی نیست از دو وجه است.
احدهما انه لا یاتی بالمبادی الذاتیه بالشیء بل کیف اتفق
« الذاتیه »: یعنی مناسب و مختص بودن. توضیح آن قبلا گذشته است.
ص: 38
یکی از آن دو وجه این است که جدلی اینطور نیست که فقط مبادی ذاتیه ی شیء و مناسب با آن علم را مورد استفاده قرار دهد بلکه هر گونه که اتفاق بیفتد استفاده می کند.
و الثانی انه یاخذ المبادی الاولیه و الصادقه و المشهوره التی لیست بصادقه معا و ما یتسلمه من المخاطب
« ما یتسلمه » عطف بر « المبادی » است.
ترجمه: جدلی، هم مبادی اولیه و هم مبادی صادقه و هم مبادی مشهوره ای که صادق نیستند را اخذ می کند با هم « یعنی جدلی همه اینها را مورد استفاده قرار می دهد و جزء مبادی قرار می دهد » و همچنین مبادیی که از مخاطب قبول می کند را استفاده می کند.
و قد یجعل کل واحد من المتقابلین مبدأ لقیاسه _ ذلک فی وقت و هذا فی وقت علی ما علمت
« علی ما علمت » یعنی در صفحه 192 سطر 6 که فرمود « بقیاسین فی وقتین »
جدلی چون خودش را در سعه می بیند دو مبدء متقابل را مورد استفاده قرار می دهد ولی این مبدء را در یک وقت مورد استفاده قرار می دهد و مبدء دیگر را در وقت دیگر مورد استفاده قرار می دهد.
ترجمه: گاهی جدلی هر یک از مبدء متقابل را مبدء قیاس قرار می دهد ولی یکی را در یک وقت و دیگری را در وقت دیگر « هر دو را در یک وقت استفاده نمی کند چون مخاطب متوجه تناقض گویی می شود ».
و اما البرهان فانه محدود الموضوع، محدود المساله التی یُبَینها و ینصرها محدود المبادی التی منها تُبَیَّن
ص: 39
ضمیر « تبین » به « مبادی » بر می گردد.
تا اینجا معلوم شد که جدلی هم نسبت به موضوع و هم نسبت به مسائل و هم نسبت به مبادی در سعه است و خودش را محدود نمی بیند در حالی که مبرهِن، در هر سه محدود است.
ترجمه: اما برهان، محدود الموضوع و محدود المساله ای است که این برهان، آن مساله را بیان و یاری می کند و محدود المبادی ای است که از طریق آن مبادی، مسائل بیان می شود.
صفحه 192 سطر 13 قوله « و یکاد »
مصنف در اینجا بیان می کند که آیا ممکن است مبرهن از دو طرفِ نقیض سوال کند؟ جدلی از دو طرف نقیض سوال می کند و هر کدام که در اختیارش قرار بگیرد قیاس را بر آن بنا می کند. نزد جدلی فرقی نمی کند که کدام نقیض را استفاده کند بلکه منظور جدلی این است که به نتیجه ی مطلوب خودش برسد و قیاسی را که در نظر دارد تنظیم کند. برای جدلی مهم نیست که از این مقدمه استفاده کند یا از نقیض مقدمه استفاده کند. اما مبرهن اینکار را نمی کند. اگر یک طرف نقیض به مبرهن داده شود آن را نگاه می کند که با مدعایش سازگاری دارد یا ندارد؟ اگر سازگاری داشت از آن مبدء استفاده می کند و قیاسش را بر آن مبدء مستقرّ می سازد و به مطلوبش می رسد اما اگر جدلی ببیند این مقدمه و مبدء نمی تواند مدعایش را اثبات کند اصلا قیاس تشکیل نمی دهد. علت این مطلب این است که چون مبرهن درباره ی اعراضِ ذاتی این موضوع بحث می کند و اعراض ذاتی، محدود هستند و متناقض نیستند لذا ناچار است که خودش را در همان اعراض ذاتی محدود کند و نتیجتاً یا این طرف را می گیرد یا نقیض آن را می گیرد. اما جدلی اینگونه نیست زیرا جدلی در عوارض ذاتی بحث نمی کند تا گفته شود عوارض ذاتی محدود هستند او ممکن است از متناقض هم استفاده کند فقط بستگی دارد به اینکه آن امور متناقض بتوانند مطلوبشان را نتیجه بدهند.
ص: 40
در سطر 11 صفحه 192 مصنف فرمود « و قد یجعل ... » یعنی جدلی می تواند از متناقضان استفاده کند. برای توضیح این بحث مصنف عبارت « و یکاد ان یکون ... » را آورد و اینگونه وارد شد که در علوم برهانیه یک طرف، مبدء قرار می گیرد اما در جدل، هر دو طرف مبدء قرار می گیرند. احتمال هم دارد که مصنف وارد در توضیح عنوانِ دیگر فصل می شود چون در عنوان فصل آورده بود « کیف تقع فی العلوم »، که کیفیت وقوع در برهان بیان شد. جدل هم جزء علوم نیست زیرا مراد از « العلوم » علوم برهانیه است. وقتی توضیح داده شود که چگونه در علوم برهانیه است راه پیدا می کنند طرف مقابلش هم که جدل است توضیح داده می شود. لذا می توان عبارت « و یکاد ان یکون » را سر خط نوشت و می توان دنباله ی عبارت قبلی قرار داد.
توضیح عبارت
و یکاد ان یکون الحق هو انه لیس فی العلوم مساله عن طرفی النقیض
ترجمه: به نظر می رسد صحیح این است که اینچنین گفته شود: در علوم « یعنی علوم برهانیه » مساله ای که سوالش از دو طرف نقیض باشد نیست « اما در جدل ممکن است از دو طرف نقیض سوال شود و جدلی هر کدام را که انتخاب کند می تواند آن را اثبات کند ».
و ذلک ان السوال النافع عنهما بالحقیقه هو ان یتکافا تسلیم الطرفین معا عند السائل
« ذلک »: اینکه گفته می شود حق این است که در علوم، سوالی از دو طرف نقیض نیست « بیانش این است که در جدل، این سوال هست چون برای جدلی فرق نمی کند اما در برهان این سوال را نداریم چون در برهان، محدودیت است و شخص خودش را مقید می کند تا از آنچه که به نفعش است استفاده کند ».
ص: 41
نکته: در جدل یک نفر سوال می کند و شخص دیگر جواب می دهد یعنی سائل و مجیب وجود دارد « اما در برهان، متکلم و مخاطب وجود دارد » سائل، سوال می کند و مجیب می خواهد جواب دهد در اینصورت گاهی اتفاق می افتد که مقدمه ای با نقیضش مساوی است چون هنوز حق در نزد مخاطب روشن نشده لذا این مقدمه و نقیضش هر دو را قبول می کند پس اگر مجیب در جواب دادن، طبق مقدمه جواب دهد سائل، قانع می شود و اگر طبق نقیضِ آن مقدمه هم جواب دهد سائل راضی می شود چون برای سائل روشن نیست که این طرف صحیح است یا آن طرف صحیح است اما برای مبرهن روشن شده که طرف حق کدام است چون عرض ذاتی موضوع را مورد بحث قرار می دهد و عرض ذاتی، چند مورد نیست.
ترجمه: و این که در علوم برهانی، مساله ای از دو طرف نقیض نداریم این است که سوالی که مبدء و نقیضش نافع است بالحقیقه در جایی است که پذیرش طرفین در نزد سائل مساوی باشد « یعنی سائل که می خواهد از مجیب جواب بگیرد هم احتمال خود قضیه را می دهد هم احتمال نقیض قضیه را می دهد. این دو احتمال نزد او مساوی است در اینصورت شخص می تواند برای این فرد دو جدل اقامه کند یکی از خود آن مقدمه و دیگری از نقیض آن مقدمه استفاده کند ».
فایهما کان جاز و استمر فی عقد قیاسه
ترجمه: هر کدام از این دو سوال انجام شود جایز است و جدلی با این سوال، ادامه می دهد در بستن و تشکیل دادن قیاسش « یعنی وقتی می خواهد قیاس را تشکیل دهد از روی همین مقدمه ای که به او گفته شده قیاس را تشکیل می دهد فرقی نمی کند که خود این مقدمه باشد یا نقیضش باشد ».
ص: 42
و القائس المبرهِن اذا سُلِّم له الواحد المعین النافع له فی عقد قیاسه انتفع به
اما قائس مبرهن زمانی که یکی از دو طرف معین به او داده شود که در تشکیل قیاس مفید است، از آن استفاده می برد « مثلا فرض کنید که عالم، قدیم است. مقدمه ای که بتواند قِدَم عالم را اثبات کند به او داده می شود و او هم می پذیرد.
و ان سُلِّم مقابلَه سَکَتَ و لم یمکنه الاستمرار فلا یکون لسواله حینئذ فائده
ضمیر « سواله » به « مقابل » بر می گردد.
« حینئذ »: در این هنگام که یکی از دو طرف مطابق واقع است و دیگری نیست.
« الاستمرار »: یعنی استمرار علی عقد القیاس.
اگر مقابل آنچه که او حق می بیند تسلیم شود در اینصورت می بیند که این نقیض، او را به نتیجه نمی رساند لذا آن را رها می کند.
ترجمه: اگر به این شخص، مقابل قضیه موجبه تسلیم شود ساکت می گردد « و برهان اقامه نمی کند » و نمی تواند بر عقد قیاس خودش مستمر بماند. پس فایده ای ندارد که این مقابِل را سوال کند.
اذ کان انما ینتفع بالواحد فیجب ان یاخذه اخذا من غیر مساله
ضمیر « ان یاخذه » به « مقابل » برمی گردد و ممکن است به آنچه که نافع است بر گردد.
ترجمه: زیرا مبرهن، از یکی از این دو قضیه استفاده می کرد « و از دومی استفاده نمی کرد » پس باید این مقابل را اخذ کند بدون اینکه سوال کند.
و لکن قد یقال « مساله علمیه » علی وجهین
ص: 43
مصنف از اینجا وارد توضیح عنوان دوم فصل می شود. لفظ « لکن » نشان می دهد که مطلبِ مربوط به عنوان فصل از عبارت « و یکاد ان یکون » در سطر 13 شروع شد لذا معنای عبارت اینگونه می شود: مبرهن از یک مساله و مبدء استفاده می کند نه از دو مبدء که یکی خود مبدء و دیگری نقیضش باشد. سپس مصنف با عبارت « لکن » استدراک می کند و می گوید لکن در هر مساله ی علمی که در آنجا جای برهان است دو وجه است:
1 _ مساله ی علمی.
2 _ مساله ی امتحانی.
هر دو، مساله ی علمی است ولی غرض در یکی، تعلیم و تعلم است که مساله ی علمی می شود و غرض در دیگری امتحان است که مساله ی امتحانی می شود. پس اگر چه به مبرهن اجازه داده شد از یک مساله استفاده کند و از نقیضش استفاده نکند اما الان با عبارت « لکن » بیان می کند که دو نوع مساله ی علمی وجود دارد.
احدهما یقع فی التعلیم و التعلم
یکی از آن دو مساله که علمی هم هست و در علم مطرح می شود در تعلیم و تعلم نقش دارد و مساله ی علمی می شود که یکی یاد می دهد و دیگری یاد می گیرد « بر خلاف مساله ی امتحانیه که کسی یاد نمی دهد و کسی هم یاد نمی گیرد فقط می خواهند امتحان کنند ».
و هو احد طرفی النقیض المعلوم انه هو الحق
این مساله علمیه، دو طرف نقیض دارد مثل اینکه گفته می شود عالم یا حادث است یا حادث نیست. ما یکی از این دو را حق می دانیم و همان یکی در تعلیم و تعلم مطرح می شود.
ص: 44
ترجمه: یکی از دو طرف نقیض که بر پا کننده ی قیاس، اطمینان به حق بودنش دارد آن را موضوع قرار می دهد و درباره اش بحث می کند.
و انه لا یتعداه المجیب او المخاطب
ضمیر « لا یتعداه » به « احد الطرفین » برمی گردد.
ترجمه: احد طرفینی که حق است اینطور می باشد که نه مجیب از آن تعدی می کند نه مخاطب از آن تعدی می کند. مجیب در وقتی است که بحث جدل باشد و مخاطب در وقتی است که بحث برهان باشد چون در جدل، سائل مطرح می شود که در مقابل مجیب است و در برهان، مخاطب مطرح می شود که در مقابل متکلم است. این مساله ی حق را نه مجیب و نه مخاطب تجاوز می کند هر دو آن را قبول دارند در اینصورت اگر با این مساله ی حق، مساله ی علمی درست شود مساله، مساله ی علمی می شود نه امتحانی.
و انما یُسال للتقریر و التعدید لا علی سبیل المسائل الجدلیه
اگر این مطلب طوری است که نه مجیب تعدی می کند و نه مخاطب تعدی می کند پس چرا سوال می شود؟ می فرماید برای اینکه بیان شود و جزء مباحث شمرده شود و از آن استفاده شود نه به صورت مساله ی جدلیه مطرح شود.
و الثانی فی المخاطبات الامتحانیه التی تکون فی العلوم و لا یبالی فیها بتسلیم ان طرفی النقیض کان علی ما ستعلمه
قسم دوم که مساله ی علمی نامیده می شود در مخاطبات امتحانیه و گفتگوهای امتحانیه است که در علوم اتفاق می افتد و در این مخاطباتِ امتحانیه اعتنا نمی شود به اینکه کدام یک از دو طرف نقیض تسلیم شود « هر کدام از دو طرف که تسلیم شود غرض برآورده می شود. اگر طرفِ حق داده شود شخص اعتراض می کند و اگر طرف باطل داده شود باید رد کند تا در امتحان، قبول شود.
ص: 45
ترجمه: دوم در مخاطبات امتحانیه است که در علوم اتفاق می افتد و در مخاطبات امتحانیه اعتنا نمی شود که کدام یک از دو طرف نقیض گرفته می شود « هر کدام از دو طرف نقیض که گرفته شود می توان شنونده را امتحان کرد ».
موضوع: مساله ي امتحانيه، من وجهٍ امتحاني است و من وجهٍ علمي است/ بيان ويژگي مساله ي امتحانيه/ مساله ي علميه بر دو وجه گفته مي شود/ مسائلِ مناسبه با علوم و کیفیت وقوع آنها/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
و المساله الامتحانيه فانها من وجه علميه و من وجه ليست علميه (1)
بيان شد كه از دو طرف نقيض نمي توان سوال كرد ولي جدلي « یعنی كسي كه از جدل استفاده مي كند » از دو طرف نقيض سوال مي كند چون نزد او هر كدام از دو طرف نقيض كه ثابت شود و او بتواند مطلوبش را استفاده كند برایش کافی است. فرقی نمی کند که از طرف مثبت سوال کند و به مطلوب برسد يا از طرف سلب سوال كند و به مطلوب برسد. اما مبرهِن « یعنی كسي كه برهان مي آورد » به خاطر اينكه مي خواهد با برهانش از واقعيت كشف كند سعي بر اين دارد كه يكي از دو طرف نقيض را كه مطابق واقع مي بيند بدست بياورد و بر آن مبتني كند. اگر اين طرف نقيض در اختيارش قرار بگيرد چون به حالش مفيد است و مي تواند واقع را با آن بيان كند لذا برهان را بر اين طرف نقيض مبتني مي كند اما اگر آن طرف ديگر نقيض را به او بدهند چون آن را مطابق واقع نمي بيند برهان بر آن اقامه نمي كند و به قول مصنف « سكت و لم يمكنه الاستمرار » يعني ساكت مي شود و استمرار بر عقد قياس ندارد و نمي تواند قياس را ببندد.
ص: 46
مصنف در ادامه بيان كرد كه مبرهن هم گاهي سوال مي كند ولي يكبار سوال براي تقرير و تعديد است يعني براي اين است كه مطلب را اثبات و بيان كند به اين مساله مساله ي علمي مي گويند. بار ديگر اين است كه مبرهن سوال مي كند ولي غرضش اين است كه مخاطب را امتحان كند. اين، مساله ي امتحاني ناميده مي شود. در اين صورت براي سائل كه از مخاطب سوال مي كد فرق نمي كند كه سوال، سلبي باشد يا اثباتي باشد. زيرا هم با سلب مي تواند مخاطب را امتحان كند هم با اثبات مي تواند امتحان كند.
تا اينجا در جلسه قبل خوانده شده بود.
بحث امروز: بحث در اين است كه مساله ي امتحاني آيا خالصاً مساله ي امتحاني است يا من وجهٍ امتحاني است و من وجهٍ علمي است؟ مصنف مي فرمايد مساله ي امتحاني هم عنوان امتحاني دارد به يك حيث، و هم عنوان علمي دارد به حيث ديگر، بالاخره آن شخصي كه امتحان مي كند سعي بر اين دارد كه سوالش مناسب با اين علم باشد مثلا در علم هندسه از مباحث حساب يا علوم ديگر سوال نمي كند بلكه از مبحث هندسي سوال مي كند لذا از اين جهت، مساله اي كه مطرح مي شود مساله ي علمي مي شود چون مناسب با اين علمي است كه در آن علم امتحان مي شود به تعبير مصنف اين سوال كه واقع مي شود داراي مبادیي است كه آن شخصی ممتَحن و مخاطب، بايد طبق آن مبادي جواب سوال را بدهد و آن مبادي مناسب با اين علم است لذا در اينصورت، مساله ي علمي مي شود. اما اين مساله امتحاني از اين جهت كه اثبات يك مطلوبِ مجهول را به عهده ندارد مساله ي علمي به حساب نمي آيد مثلا در علم هندسه سوالي كه مي شود نمي خواهد از آن، چيزي را كشف كند تا مساله، مساله ي هندسي شود بلكه از جهت اينكه از مبادي هندسه استفاده مي شود و اين مساله در هندسه مطرح است لذا مساله ي علمي مي شود اما از جهت اينكه با طرح سوال و امتحان نمي خواهد مطلب مجهولي را معلوم كند تا مساله هندسي درست شده باشد بلكه مي خواهد اين شخص را امتحان كند كه چقدر فهميده است. لذا مساله ي علمي نيست بلكه امتحاني است.
ص: 47
نكته: اگر مساله ي مطابق با واقع، مساله ي علمي باشد يك طرف از مساله ي علمي مطابق با واقع است و طرف ديگر، مساله ي غير علمي مي شود. اما اگر مساله ي علمي عبارت از مساله اي باشد كه مناسب با علم باشد و از مبادي علم استفاده كرده باشد « و مطابقت و عدم مطابقت مطرح نباشد » در چنين حالتي نمي توان گفت چون اين طرف كه مطابق با واقع است علمي مي باشد و آن طرف كه مطابق با واقع نيست علمي نيست.
توضيح عبارت
و المساله الامتحانيه فانها من وجه علميةٌ و من وجه ليست علميةً
مساله ي امتحانيه به يك حيث، علمي حساب مي شود و به حيث ديگر علمي حساب نمي شود.
فانها علميه من جهه ان مبادئها مناسبه
مساله ي امتحانيه، علمي حساب مي شود از اين جهت كه مبادي اين مساله « يعني مباديي كه اين مساله از آن استخراج شد » مناسب با همين علمي است كه مساله ي امتحاني در آن طرح مي شود مثلا اگر علمي كه مساله ي امتحاني در آن طرح مي شود هندسه باشد اين مساله ي امتحاني با مبادي علم هندسه اثبات مي شود و مناسب با علم هندسه است.
و ليست علميه من جهه ان الغرض فيها ليس اثباتُ علمٍ
مساله ي امتحاني، علمي نيست از جهت اينكه غرض در مساله ي امتحاني، اثبات علم نيست يعني نمي خواهد يك مساله از مسائل اين علم را اثبات كند بلكه مي خواهد ببيند آن علمي كه قبلا براي اين شخص توليد شده چه مقدار در ذهن اين شخص قرار گرفته است.
ص: 48
فلذلك اذا حققتَ لم تكن مساله علميه برهانيه مطلقه بل المسائل العلميه المطلقه محدوده
« لذلك »: چون اين مساله به دو وجه ملاحظه مي شود.
ترجمه: و به خاطر اين، وقتي تحقيق كنيد آن مساله ي امتحاني، مساله ي علمي نيست بلكه مسائلِ علمي مطلقه، محدودند « يعني مسائلي كه از همه جهت علمي هستند محدودند و مسائل امتحاني از سنخ آن مسائل علمي نيستند ».
« محدوده »: در لغت به معناي معيَّن است. گاهي هم كه در مقابل نا محدود و نامتناهي گفته مي شود معناي ضمني اش، معين است چون وقتي يك شيء، متناهي باشد معين هم هست. اما « محدود » در اينجا به اين معنا است كه مسائل علمي مطلقه، منحصر به مواردي هستند كه بايد به تمام حيثيات، علمي باشند. اگر به يك حيثيتي علمي هستند علمیِ مطلقه نخواهند بود. علمي مطلقه، محدود و معين و منحصر و مقيد است به جايي كه از همه حيثيات، علمي باشد.
و ليس كل سوال هندسيا و لا طبيا و لا حسابيا
مصنف از اينجا بيان مي كند كه هر مساله به صرف اينكه در هندسه مطرح شده را نمي توان هندسي گرفت. يا هر مساله به صرف اينكه در طب مطرح شده را نمي توان طبي گرفت. بلكه داراي شرط است. دو گونه مساله مي تواند مساله ي هندسي باشد كه بعداً بيان مي شود. مصنف در ادامه مثال را عوض مي كند و بيان مي كند كه هر مساله اي را نمي توان گفت مساله ي علم المناظر است يا به قول مصنف « مساله ي مناظري يا منظري » است بلكه داراي دو قسم است كه توضيح داده مي شود.
ص: 49
مثال هندسي به اين صورت است: دو نوع مساله ي هندسي داريم:
1 _ مساله اي كه از مبادي هندسه استفاده مي شود و در خود هندسه هم بحث آن مي آيد و جزء مسائل هندسه قرار مي گيرد. يعني قبلا مساله اي در هندسه مطرح شده و اثبات گرديده است اين مساله، مبدء براي مساله ي ديگر هندسي قرار مي گيرد. اين مساله ي ديگر به طريق مبدئي بدست آمده كه آن مبدء در هندسه مطرح شده بود. اسم آن مبدء مبدء خاص مي ناميم يعني اين مبدء، مبدء براي اين مساله است و در مسائل ديگر هندسه نمي توان از آن مبدء استفاده كرد.
2 _ مطلبي به عنوان مساله ي فلسفي در فلسفه مطرح مي شود ولي آن مطلب، در مسائل متعدد هندسه بكار مي رود يعني تنها يك مساله ي هندسي با آن مبدئي كه در فلسفه بحث شده اثبات نمي شود بلكه اين مساله ي اول و دوم و ... اثبات مي شود یعنی مبدء عام است و اختصاص به هندسه ندارد. سپس وارد هندسه مي شويم و مساله اي از مسائل هندسه به توسط آن مبدء عام اثبات مي شود.
توجه كنيد مطلبي كه در فلسفه « نه در هندسه » اثبات مي شود آن مطلب مقدمه براي تعدادي از مسائل هندسه قرار می گيرد به اين مقدمه مبدء عام گفته مي شود نه مبدء خاص.
مساله ي خاصي كه از مبدء هندسه استفاده شد و در هندسه مطرح شد را علم هندسي مي گويند.
مصنف در اينجا نمي خواهد بگويد آن مساله اي كه به وسيله مبدء خاص در هندسه ثابت شد مساله اي هندسي باشد زيرا واضح است كه مساله ي هندسي است. اما اين مبدء عام هم كه در فلسفه مطرح شده و در هندسه مورد استفاده قرار مي گيرد مي خواهد بيان كند مساله ي هندسي است. در طب و علم مناظر و مرایا هم اينچنين دو مساله اي وجود دارد.
ص: 50
موضوع: هر سوالي كه در هر علمي مطرح شود آيا از سنخ همان علم است؟/ مسائلِ مناسبه با علوم و کیفیت وقوع آنها/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
و ليس كل سوال هندسيا و لا طبيا و لا حسابيا و لا من علم من العلوم الاخر بل المساله هندسيه (1)
بحث در « مساله » بود و چون « مساله » با « سوال » از يك ماده هستند لذا بحث از « سوال » هست. اگر كسي سوالي در هندسه مطرح كرد آيا مي توان آن را مساله ي هندسي دانست يا اگر در طب مطرح كرد آيا مي توان آن را مساله ي طبي دانست. مصنف مي فرمايد اينگونه نيست كه هر سوالي كه در هر علمي مطرح شود از سنخ همان علم و مسائل همان علم باشد بكه داراي شرط است. در ابتدا مصنف مي فرمايد هر سوالي، هندسي نيست، طبي نيست، حسابي نيست مگر با شرط. اما وقتي مي خواهد توضيح بدهد علم هندسه را به عنوان مثال انتخاب مي كند و درباره هندسه توضيح مي دهد كه چه سوالي مي تواند هندسي باشد. در ادامه مثال دوم مي زند و مي گويد چه سوالي مي تواند سوالِ مناظري باشد يعني چه سوالي مي تواند مربوط به علم مناظر باشد.
توضيح: به وسيله مبادي هندسيه كه اين مبادي در هندسه بحث شدند و ثابت گرديدند يك مساله ي هندسي ثابت مي شود مثلا در هندسه گفته شده كه اگر خطي بر خط ديگر به صورت خاصي وارد شود چهار زاويه قائمه مي سازد. اين يك مطلب هندسي است. اين مساله در هندسه مبدء قرار مي گيرد تا مساله ي هندسي ديگر به توسط آن ثابت شود.
ص: 51
در اينجا، هم مساله ي اول كه مساله ي دوم را افاده مي كند هندسي است هم مساله ي دوم كه از مساله اول استفاده مي شود هندسي است. مصنف به آن مساله اي كه از مقدمات هندسي استفاده شده حكم مي كند به اينكه هندسي مي شود سپس مي گويد اين هندسي را مي توان مقدمه براي مساله ديگر قرار داد ولي بيان نمي كند كه مساله ي ديگر هندسي است اما ما « يعني استاد » مي گوييم كه هندسي است.
مساله ي ديگري كه مساله ي هندسي است اين است: يك مقدمه ي عام هندسي كه در هندسه اثبات نمي شود بلكه در فلسفه اثبات مي شود را اخذ كنيد که در هندسه از آن استفاده مي شود تا قضيه و حكمي اثبات شود. آن حكمِ اثبات شده به توسط مقدمه عام، هندسي است. مصنف مي خواهد بگويد خود آن مقدمه ي عام هم هندسي است. تا گفته شود اين مقدمه، هندسي است اشكال پيش مي آيد.
اشكال: چگونه هم به اين مبدء هندسه، مساله گفته مي شود و هم به مطلوبي كه در هندسه اثبات مي شود مساله گفته مي شود؟ يعني يا بايد مبادي را جزء مساله حساب كرد يا بايد مطالب را جزء مساله حساب كرد. در حالي كه هم مبادي و هم مطالب جزء مساله حساب شدند.
جواب: مصنف مي فرمايد با دو حيث و نظر، هم مطالب، مساله گرفته مي شود هم درباره مبادي بايد وارد بحث شد، سپس مي گويد همين مطالب در تعليم اول آمده است ارسطو هم خواسته ثابت كند كه مبادي، مساله هستند مطالب هم مساله هستند. آن دو حيث و نظري كه در كلام ارسطو مي آيد همان است كه مصنف بيان كرده است اما وجوه ديگري بيان شده كه مصنف آنها را قبول نمي كند و رد مي كند.
ص: 52
توضيح: اينكه مطالب، مساله ناميده شود رايج است اما اينكه مبادي، مساله ناميده شود چگونه است؟ اين مطلب روشن است كه اگر مساله اي در هندسه اثبات شود به شرطي كه مقدمه اش هندسي باشد هندسي خواهد بود اما اين سوال است كه مبادي اين مسائل كه در هندسه مورد بحث نيستند چگونه هندسي هستند؟ توضيح اين مطالب در ادامه بيان مي شود.
مصنف مثال ديگري « غير از هندسه » بيان مي كند كه براي علم المناظر است. يكبار از مبادي خاص به علم المناظر، يك مساله ي مناظري اثبات مي شود. اين مساله، مساله ي علم المناظر مي شود. اما يكبار از مبادي عام مناظر كه در هندسه اثبات مي شود استفاده مي گردد و مساله ي خاصي در علم مناظر اثبات مي شود. مصنف مي فرمايد اين مبادي عام هم جزء علم مناظر هستند. در اينجا سوال مي شود كه چگونه مبادي مناظر، مسائل به حساب آمد و مجموعه ی مسائل، علم المناظر گرفته شد از طرفي ديگر مطالب هم جزء مسائل گرفته شده است؟ مصنف شروع به جواب دادن مي كند كه در ادامه بيان مي شود.
وليس كل سوال هندسيا و لا طبيا و لا حسابيا و لا من علم من العلوم الاخر
« لا من علم ... » عطف بر « منها » است كه در « هندسيا و لا طبيا و لا حسابيا » در تقدير گرفته مي شود.
هر سوال ولو در هندسه مطرح شود هندسي نيست و هر سوال ولو در طب مطرح شود طبي نيست و هر سوال ولو در حساب مطرح شود حسابي نيست. به عبارت ديگر اگر در هر علمي يك سوال واقع شد لازم نيست آن سوال از سنخ آن علم باشد.
ص: 53
بل المساله الهندسيه مثلا انما هي اما عن مقدمه صحت و بانت بالطريق الهندسيه
« بانت » عطف بر « صحت » است بهتر اين است كه تفسير نباشد زيرا « صحت » به معناي « اثبات شدن » مي باشد و « بانت » به معناي « روشن شده » مي باشد. البته چون معناي هر دو يكي مي شود مي توان تفسري گرفت.
مصنف از بين هندسي و طبي و حسابي و علوم ديگر، هندسه را به عنوان مثال انتخاب كرد لذا فرمود « بل المساله الهندسيه مثلا ».
ترجمه: مساله ي هندسي مثلا بدست آمده از مقدمه اي كه به طرق هندسيه تصحيح شده و روشن شده است.
و يراد ان يُبانَ بها غيرها
و اراده مي شود كه با اين مساله اي كه از مقدمات هندسي گرفته شد غير از اين مساله ي هندسي « بلكه يك مساله ي هندسي ديگر » بيان شود و اثبات شود « يعني اين مساله اي كه از مبادي استفاده كرد خودش مبدء براي مساله ي بعدي مي شود ».
فتكون عن مبدأ خاص بالمطلوب
ضمير « تكون » به « غيرها » بر نمي گردد بلكه به همان « مساله ي هندسيه اي بر مي گردد كه مقدمه براي مساله ي هندسي ديگر قرار داده مي شود.
ترجمه: « و اراده مي شود به اين مساله ي هندسيه، غيرش » پس آن مساله ي هندسي « كه از مقدمات هندسي گرفته شد و الان خودش مي خواهد مقدمه براي مساله ديگر شود » بدست آمده از مبدئي كه خاصِ به مطلوب است.
ص: 54
و اما من مبدأ عام للمسائل الهندسيه خاص بالهندسه يتبين به المطالب الهندسيه و لا يبين هو في الهندسه
« اما » عطف بر « اما عن مقدمه » در خط قبل است. يعني مساله هندسي يا از اين مبدء خاص گرفته شده است يا از مبدء عام گرفته شده است.
« مبدء عام »: يعني مبدئي كه عام براي مسائل است و مي توان چند مساله ي هندسي را با آن ثابت كرد و نمي توان در علم حساب و نجوم از آن بهره برد لذا مصنف تعبير به « خاص بالهندسه » مي كند. يعني اين مبدء نسبت به مسائل هندسه، عام است ولي نسبت به علم هندسه، خاص است به عبارت ديگر اختصاص به هندسه دارد ولي وقتي در هندسه مي آيد اختصاص به مساله ندارد بلكه مسائل مشتركي از اين قانون بهره مي برند.
ترجمه: اين مساله هندسه گرفته شده از مبدئي كه عام براي مسائل هندسيه است و خاص به علم هندسه است و به اين مبدء عام، مطالب هندسيه و مسائل هندسيه بيان مي شود و اين مبدء عام در هندسه بيان نمي شود.
و كذلك الحال في المساله المنظريه
مساله ي منظريه هم مثل مساله ي هندسيه است يعني در علم المناظر و المرايا دو گونه مساله وجود دارد. مثلا يك مساله وجود دارد كه به وسیله یکی از مقدمات منظريه، اثبات مي شود. اين مساله، مساله ي منظريه مي شود. شايد اين مساله ی منظريه، مبدء براي مساله منظريه ي ديگر قرار بگيرد در اينصورت آن مساله ي ديگرِ منظريه هم منظريه مي شود. يك مساله ديگر هم در مناظر هست و آن مساله اي است كه از مبادي عام استفاده شده است و اين مبادي عام، نه يك مساله بلكه چندين مساله ي مناظري را مي تواند اثبات كند. اين قسم مبادي در علم مناظر بحث نمي شود بلكه در هندسه بحث مي شود. خود اين مبادي، مسائل منظري هستند. در اينجا اين سوال مي شود كه چگونه مبادي منظريه كه در هندسه بحث مي شود مسائل منظريه باشد و چگونه مبادي هندسيه كه در فلسفه بحث مي شود مسائل هندسيه باشد. لذا مصنف وارد بحثي مي شود كه از تعليم اول نقل كرديم.
ص: 55
اما ان تكون منظريه خاصه تُبَيَّن فيها و اما ان تكون هندسيه و هي مبدا لعلم المناظر فان مبادئه من الهندسه
يا مساله، مساله منظريه ي خاصه اي است كه در خود علم مناظر بيان مي شود « نه در هندسه » يا مساله، مساله ي هندسي است ولي از آن در بسياري از مسائل مناظر استفاده مي شود و مبدء عام براي مناظر مي شود زيرا مبادي علم مناظر از هندسه گرفته مي شود.
فتكون مسائل هندسيه هي مبادي مناظريه و من وجه مسائل هندسيه
همين مبادي كه در هندسه بحث مي شوند مسائل هندسي مي باشند ولي مبادي مناظريه هستند و از وجهي مسائل هندسي هستند « و از وجهي مسائل منظريه هم هستند. كه مصنف اين را بيان نكرده است اما در دليل كه مي آورد آن را اثبات مي كند ».
نكته: آن كه در فلسفه بحث مي شود در هندسه مورد بحث قرار مي گيرد لذا به آن هندسي گفته مي شود اما نه اينكه مساله ي هندسي باشد بلكه مساله ي فلسفي است كه در هندسه مورد بحث قرار مي گيرد. چون مساله است به آن، مسائل گفته مي شود و چون مفيد در علم المناظر است به آن مساله ي منظريه گفته مي شود ولو اينكه در هندسه بحث شده است.
مصنف در ادامه بيان مي كند كه چگونه اين مبادي، مسائل است و چگونه مطالب، مسائل گفته مي شود.
ص: 56
موضوع: ادامه بحث اینکه هر سوالي كه در هر علمي مطرح شود آيا از سنخ همان علم است؟/ مسائل مناسبه با علوم و کیفیت وقوع آنها/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
و اما انه كيف يكون ذلك حتي تكون مطالب هندسيه هي ايضا مسائل هندسيه فذلك بوجهين مختلفين (1)
مطلبي كه بحث مي شد اين بود كه هر سوالي را نمي توان گفت كه سوال هندسي است بلكه مساله هندسي، يا مساله اي است كه از مبدء خاص هندسه ثابت شده باشد يا مساله اي است از مبدء عام هندسه ثابت شود. در هر صورت مبدئي كه اين مساله را اثبات مي كند بايد هندسي باشد و آن يا خاص يك مساله ي هندسي است يا عام است و در چندين مساله ي هندسي بكار مي رود. فرق بين اين دو مبدء اين بود: مبدئي كه خاص به يك مساله باشد در خود هندسه مطرح مي شود اما مبدئي كه عام بود و نسبت به چند مساله ي هندسي بكار مي رفت در خود هندسه اثبات نمي شود بلكه در فلسفه كه فوق هندسه است اثبات مي شود. ولي در هر دو صورت آنچه كه از اين دو مبدء بدست مي آمد مساله هندسي بود چون اين دو مبدء در علم ديگر مناسبت و كارايي نداشتند. مناسبت آنها مربوط به هندسه بود ولي يكي، مساله خاصي را اثبات مي كرد كه مساله ي هندسي بود و ديگري، چندين مساله ي هندسي را اثبات مي كرد نه يك مساله ي خاص را. اما هيچكدام از اين دو بيرون از مساله ي هندسي نبودند لذا اينها را مبدء هندسي قرار داديم.
ص: 57
مصنف در ادامه بيان كرد كه خود اين مبادي هم مسائل هندسي اند. اين اشاره باعث اين توهم شد كه چگونه آنچه را كه در هندسه مطلوب است و در پِیِ اثبات آن هستيد و آن را اثبات مي كنيد مساله ي هندسي مي ناميد. اين مبدء كه در هندسه، مطرح نيست بلكه در فلسفه مطرح مي شود چرا مساله ي هندسي است در حالي كه در واقع جزء مبادي هندسي است؟
پس به دو چيز، مساله ي هندسي گفته می شود:
1 _ مطلوباتي كه در هندسه اثبات مي شوند.
2 _ مباديي كه در فلسفه بحث مي شوند ولي در هندسه مي توانند مُثبتِ يك مساله يا چند مساله باشند.
مورد اول اگر مساله ي هندسي ناميده شود اشكال ندارد چون در همه علوم اينگونه است كه مطلوبات آن علوم، مساله ي آن علوم دانسته مي شوند. اما مورد دوم چرا مساله ي هندسي ناميده مي شود؟ آيا به صرف اينكه اين مبدء در هندسه كاربرد دارد جزء مسائل هندسي به حساب مي آيد؟ اين مطالب در هندسه هم مورد بحث قرار نمي گيرد بلكه در فلسفه مورد بحث قرار مي گيرد.
مصنف جواب مي دهد و مي فرمايد در اينجا دو لحاظ مي شود. به يك لحاظ مطالب، مساله هندسي ناميده مي شود و به يك لحاظ مبادي، مساله هندسي ناميده مي شود. اگر در هر دو نامگذاري يك لحاظ بود چنين اعتراضي وارد بود.
توضيح: مبادي كه در فلسفه مساله شدند و در هندسه كاربرد دارد مسائل هندسي گفته مي شود اما به آنها مساله گفته مي شود چون مساله بودنشان روشن است زيرا اينها در فلسفه، مسائل بودند و مورد بحث قرار مي گرفتند پس مي توان به آنها مسائل گفت. اما هندسي بودن به اين خاطر است كه نفعي در علم هندسه دارند. نه به خاطر اينكه مطلوب باشند زيرا در فلسفه مطلوب هستند نه در هندسه.
ص: 58
تا اينجا معلوم شد كه هم مطلوبات هندسي، هندسي ناميده مي شوند هم مبادي عام هندسي، هندسي ناميده مي شوند ولي مساله ناميدن به دو لحاظ است لذا اشكال ندارد.
توضيح عبارت
و اما انه كيف يكون ذلك حتي تكونَ مطالبُ هندسيه هي ايضا مسائل هندسيه
ترجمه: چگونه اين مطلب « كه مبادي، مساله ناميده شود » مي تواند صحيح باشد تا مطالب هندسي هم مسائل هندسي باشد « چون مبادي در مقابل مسائل است و نمي توان اسم مشترك بر هر دو گذاشت ».
فذلك بوجهين مختلفين
« ذلك »: ناميدن مطالب به مسائل و ناميدن مبادي به مسائل.
ترجمه: و آن، با دو لحاظ مختلف است.
اما المبادي فانها مسائل هندسيه لانها في نفسها مسائل
توجه كنيد كه مصنف يكبار مسائل بودن مبادي را لحاظ مي كند يكبار هندسي بود نشان را لحاظ مي كند. مسائل بودنشان روشن است اما هندسي بودنشان از اين جهت است كه در هندسه نافع هستند نه از اين جهت كه مبحوث عنه در هندسه اند.
ترجمه: اما مبادي، مسائل هندسي هستند به اين دليل كه في نفسها مسائل هستند « كاري به هندسه نداشته باشيد اما اگر خودشان را ملاحظه كنيد مساله هستند ولو مساله هندسي نيستند ».
و هي هندسيه لانها نافعه في الهندسه
اين مبادي، مسائل هندسي هستند به خاطر اينكه در هندسه نفع مي رسانند.
فتكون المسائل النافعه فی الهندسه مسائل هندسيه
در اينجا نتيجه مي گيرد: مسائلي كه نفع به هندسه مي رسانند مسائل هندسي مي شوند ولو در هندسه مورد بحث قرار نگرفتند.
و اما المطالب فهي مسائل هندسيه بمعني انها مسائل هي من الهندسه
ص: 59
تا اينجا روشن شد كه چرا به مبادي، مسائل هندسه گفته مي شود اما از اينجا بيان مي كند چرا به مطالب، مسائل هندسه گفته مي شود؟
ترجمه: مطالب، مسائل هندسي هستند به اين معنا كه مسائلي هستند كه واقعا از هندسه مي باشند « و در هندسه مورد بحث قرار مي گيرند ».
تا اينجا روشن شد كه به دو وجه، مبادي و مطالب، مسائل هندسي ناميده مي شوند.
نكته: اگر يك مبدء عام باشد كه علاوه بر هندسه در علوم ديگر هم بكار برود مثل مبدئي كه در ابتداي فصل گفته شد « الشيء اما موجود و اما معدوم »، اين را نمي توان مساله ي هندسي گرفت بلكه فقط مساله ي فلسفي است به شرطی که بتوان اين را جزء مساله حساب كرد زيرا از بديهيات است و ممكن است جزء مساله به حساب نيايد.
صفحه 193 سطر 16 قوله و قد فهم
در تعليم اول ارسطو كلمه « بوجهين » آمده است. مصنف توجيه كرد كه وقتي دو امر را مساله ي هندسي مي نامند چگونه است؟ اما بعضي توجيه ديگر كردند كه مصنف آنها را قبول نمي كند.
مصنف وقتي كه مطلب را توضيح مي داد هم مثال به هندسه و هم مثال به مناظر زد در حالي كه يك مثال كافي بود مثلا مثال هندسه كافي بود چنانچه وقتي مصنف توضيح مي دهد متمركز در مساله ي هندسي مي شود و به مناظر كاري ندارد. ولي چون اين توجيهي كه بعضي براي كلام ارسطو در تعليم اول آوردند هم از هندسه و هم از مناظر استفاده مي كند مصنف مثال مناظر را هم آورد تا وقتي كه با اين شخص درگير مي شود مطلب، روشن شود.
ص: 60
بيان توجيه: اين شخص، مساله ي مناظر را مستند به مساله ي هندسي مي كند چون « در جلسه قبل اشاره شد » مبادي علم مناظر در هندسه اثبات مي شود همانطور كه مبادي علم هندسه در فلسفه اثبات مي شود.
اين شخص اينگونه گفته كه دو گونه مساله در هندسه هست:
1 _ مساله ي كه در هندسه بحث مي شود و در مناظر به كار مي آيد.
2 _ مساله ي كه در هندسه بحث مي شود و مساله ي هندسي است.
هر دو، مساله هندسي گرفته شده است ولي يكي را اضافه به علم المناظر كرده و يكي را خالص كرده يعني گفته يكي، مساله ي هندسي براي علم المناظر است و ديگري مساله هندسي خالص است و براي چيزي نيست.
مصنف اگر بخواهد به وزان ما بحث كند مي گفت دو مساله ي منظريه هست:
1 _ مساله اي كه در مناظر بحث مي شود.
2 _ مساله اي كه در هندسه بحث مي شود و در مناظر به كار مي آيد.
اگر به اينصورت مي گفت مثل ما توجیه كرده بود اما مصنف گفت يكي در هندسه بحث مي شود و ديگري در فلسفه بحث مي شود. آن كه در فلسفه بحث مي شود در هندسه بكار مي آيد. اين شخص هم اگر مي خواست مثل مصنف بيان كند مي گفت يكي از اين دو در مناظر اثبات مي شود و يكي در هندسه اثبات مي شود. آن كه در هندسه اثبات مي شود در مناظر بكار مي آيد و به هر دو، مساله منظريه گفته مي شود. ولي اين شخص اينگونه نگفته است و هر دو را مساله ي هندسيه گرفته است.
ص: 61
مصنف بيان اين شخص را باطل مي كند و مي گويد اين شخص هر دو را مطلوب في الهندسه و مبحوث عنه در هندسه قرار داده است و فرقي بين اين دو نگذاشته است فقط يكي را اضافه به مناظر كرده و يكي را نكرده. اين اضافه فارق نيست. پس طوري بيان شده كه تبايني بين دو وجهي كه ارسطو گفته بود درست نشد. علي الخصوص اين شخص، بحث از مبدء را مطرح نكرد بلكه دو مساله مطرح كرد كه مطلوب در هندسه بودند در حالي كه ارسطو مبدء را مطرح مي كند و آن را دو قسم مي كند:
1 _ مبدئي كه خاص به يك مساله است كه در علم صاحب آن مساله بحث مي شود.
2 _ مبدئي كه عام بين چند مساله علم است كه در علم صاحب آن مساله بحث نمي شود بلكه در علم بالاتر بحث مي شود. اين شخص، مبدء عام را مساله ناميده است. آن مبدء خاص اگر مساله باشد اشكال ندارد.
توضيح عبارت
و قد فهم هذا الموضع من التعليم الاول علي وجه آخر و هو ان تكون المساله من وجه هندسه علي انها مبدأ مثلا للمناظر فهي من المناظر و ليست مناظريه بل هندسيه
« علي وجه آخر » متعلق به « فهم » است.
ترجمه: اين موضع از تعليم اول بر وجه ديگر « غير از آنچه كه مصنف توضيح داده » فهميده شده است و آن وجه ديگر اين است كه مساله به يك وجه هندسي باشد « به اين صورت كه مبدء براي مناظر شود. چون مساله ي هندسي مي تواند مبدء براي چندين علم باشد ولي ما به عنوان مثال مبدء براي مناظر قرار داديم » در حالي كه اين مساله « چون در مناظر مورد استفاده قرار مي گيرد » از مناظر است ولي مساله ي منظريه نيست بلكه هندسيه است « چون در هندسه بحث شده است » اما مصنف مي گفت مساله ي منظريه است چون در مناظر نافع است ».
ص: 62
و تكون المساله من وجه آخر هندسيه اذا كانت هندسيه صرفه غير مضافه الي علم آخر
اين شخص مي گويد اگر مساله، مساله هندسي باشد چون مطلب و مطلوب، هندسي است و در علم هندسه هم مورد بحث قرار گرفته به آن مساله هندسي گفته مي شود. اين مطلب را مصنف هم قبول دارد.
ترجمه: مساله ممكن است به لحاظ ديگر هندسي باشد به اينصورت كه در هندسه بحث شود و فقط در هندسه بكار آيد و به علم ديگر « مثل مناظر » اضافه نشود.
و هذا التاويل ليس بجيد
مصنف اشكال به بيان اين شخص مي كند و مي گويد اين تاويل و توجيه براي دو وجهي كه در تعليم اول آمده صحيح نيست و كارآيي هم ندارد.
و لا بين الامرين تباين يفترقان به
« الامرين »: يعني آن مساله اي كه در هندسه بحث مي شود تا بكارِ مناظر بيايد و آن مساله اي كه در هندسه بحث مي شود خالصاً و در مناظر بكار نمي آيد.
آنگونه كه اين شخص بيان كرد فرقي بين اين دو امر درست نشد زيرا هر دو امر اينگونه شدند كه چون در هندسه مورد بحث قرار مي گيرند پس مساله هستند يعني هر دو را يكسان مي بيند و لحاظ براي مساله ناميدن در هر دو مساله يكسان است. اما مصنف به اينصورت بيان كردكه يكي مساله مي شود به خاطر نافع بودن و يكي مساله مي شود به خاطر مبحوثٌ عنه بودن. اما اين شخص هر دو را مساله قرار داد به خاطر مبحوثٌ عنه بودن.
ترجمه: بين اين دو امر جدايي نيست كه از يكديگر فرق پيدا كنند.
ص: 63
بل انما يُعني بالمساله هاهنا لا المطلوب بل المساله التي توخذ مقدمه
« هاهنا »: يعني كلام ارسطو در جايي كه مبادي را مسائل مي نامد نه جايي كه مطلوبات را مسائل مي نامد.
مساله اي كه در اينجا بر مبادي اطلاق مي شود به معناي مطلوب نيست بلكه به معناي نافع است. به عبارت ديگر اين مبادي، مساله گفته مي شود اما نه بخاطر اينكه مطلوب هستند بلكه چون نافع هستند اين شخص بايد بحث را روي مبادي مي برد و مبادي را دو قسم مي كرد و مي گفت يك قسم، خاصِ اين علم بود لذا مساله ي اين علم است و يك قسم، خاصِ اين علم نيست لذا مساله ي علم فوق است اگر مساله ي اين علم به حساب بيايد « نه علم فوق » به مناسبت اين است كه نفع آن در اين علم مي آيد.
ترجمه: مراد از مساله، مطلوب نيست « در همه جا مساله به معناي مطلوب است ولي در اينجا مساله، اطلاق بر مبادي شده است » بلكه مراد، مساله اي است كه مقدمه و مبدء گرفته مي شود « كه مساله ي فلسفي است و در هندسه به صورت مقدمه گرفته مي شود يا مساله ي هندسي است و در علم مناظر به صورت مقدمه گرفته مي شود ».
فمن ذلك مبدأ يتم بيانه في ذلك العلم
« من ذلك »: از اين مسائلي كه مقدمه گرفته مي شود.
از اين مسائلي كه مقدمه گرفته مي شود بعضي از آنها عام و بعضي از آنها خاص است. آن كه خاص اين علم است در همين علم مورد بحث قرار مي گيرد و مساله ي اين علم مي شود به همان معنايي كه رايج است. آن كه عام است در اين علم مورد بحث قرار نمي گيرد تا به معناي رايج مساله باشد بلكه در علم فوق مورد بحث قرار مي گيرد و به معناي رايج، مساله علم فوق است ولي چون نافع در اين علم است مساله اين علم هم به حساب مي آيد.
ص: 64
ترجمه: بعضي از اين مسائل كه مقدمه گرفته شدند مبدئي هستند كه بيانشان در خود علم تمام نيست « يعني مثلا مبدء علم مناظر است ولي در مناظر بحث نمي شود بلكه در هندسه بحث مي شود يا مبدء علم هندسه است ولي در هندسه بحث نمي شود بلكه در فلسفه بحث مي شود ».
و من ذلك ما من شانه ان يُبَيَّن في ذلك العلم و يبين به غيره ايضا
« من ذلك »: بعضي از مسائلي كه مقدمه اخذ مي شوند.
ترجمه: بعضي از مسائلي كه مقدمه اخذ مي شوند مساله اي است كه از شانش اين است كه در خود همين علم بايد بيان شود و غير او « يعني مساله ي ديگر منظريه » به توسط اين مساله « اي كه در علم مناظر مي آيد » بيان شود « يا به توسط مساله اي كه در هندسه مطرح شده يك مساله ي ديگر هندسي ثابت مي شود كه اين مساله اي كه در هندسه مطرح شده مبدء براي يك مساله ي خاص هندسه مي شود لذا همين مبدء خاص در خود علم مورد بحث قرار مي گيرد و مساله به معناي رايج مي شود ».
نكته: در عبارت « فمن ذلك مبدأ ... غيره ايضا » دو بار لفظ « من ذلك » بكار رفته كه يكي معناي رايج مساله را بيان كرده است و ديگري معناي غير رايج مساله را بيان كرده است. در اولي، مبدئي كه در هندسه بحث نمي شود بلكه در فلسفه بحث مي شود مساله ي هندسي ناميده مي شود و در دومي، مبدئي كه در هندسه بحث مي شود تا مساله ي ديگر هندسي را ثابت كند مساله ي هندسي ناميده مي شود. مورد دوم اگر مساله ي هندسي ناميده شود اشكال ندارد اما مورد اول كه در هندسه بحث نشده بلكه در فلسفه بحث شده نبايد آن را مساله ي هندسي ناميد زیرا بحث آن در فلسفه است اما چون كارآيي در هندسه دارد مساله هندسي ناميده مي شود.
ص: 65
فالمبادي مسائل هندسيه اي مسائل نافعه في الهندسه
مصنف دوباره مساله را تكرار مي كند تا نتيجه را به نفع خودش بگيرد نه به نفع اين شخص بگيرد.
مبادي علم هندسه كه مبادي عام هستند و در فلسفه بحث مي شوند در عين اينكه مسائل فلسفه هستند مسائل هندسي هم هستند ولي چون در فلسفه بحث مي شوند مسائل فلسفه هستند و چون نافع در هندسه هستند مساله هندسي مي شوند « نه به خاطر اينكه در هندسه بحث مي شوند ».
و المطالب مسائل هندسيه اي مسائل من الهندسه
مطالبي كه در هندسه مطلوب هستند و اثبات مي شوند مسائل هندسي هستند يعني مسائلي از هندسه هستند نه اينكه مسائلی باشند كه نفعشان به هندسه برسد.
و ليس كونهما مسائلَ هندسيةً بنوع واحد
ضمير « كونهما » به « مبادي » و « مطالب » بر مي گردد.
مبادي و مطالب كه مسائل هندسي هستند به يك نوع و به يك لحاظ، مسائل هندسي نيستند بلكه دو نوع مساله هستند و دو نوع لحاظ دارند اما آن شخص مي گفت هر دو، مساله هستند به اين لحاظ كه هر دو مبحوثٌ عنه هستند.
و ان كانا من حيث هما نافعان في مطالب اخري من الهندسه لا يختلفان
يكي از دو مساله، مساله اي شد كه در علم هندسه مي آمد تا مبدء براي مساله ي خاص ديگر هندسي شود. اين را مساله ي هندسي به معناي رايج مي گويند. مساله دوم، مساله اي بود كه به عنوان مبدء عام در فلسفه مي آمد و در هندسه كار برد داشت. اين هم مساله ي هندسي به معناي غير رايج است.
ص: 66
هر دو مساله « چه آنچه كه در فلسفه بحث مي شود و در هندسه بكار مي آيد چه آنچه كه در هندسه بحث مي شود و براي اثبات مساله ديگر هندسه بكار مي آيد » در اين مطلب شريكند كه نفعشان به هندسه مي رسد اما اين دو مساله از اين جهت كه يكي مبحوثٌ عنه در فلسفه است و ديگري مبحوثٌ عنه در هندسه است با هم فرق مي كنند. مصنف هر دو مساله را « با اينكه يكي مبحوثٌ عنه در فلسفه است و يكي مبحوثٌ عنه در هندسه است » مساله هندسي مي نامد فكر نكنيد اگر هر دو مساله هندسي هستند به معناي اين باشد كه هر دو، مبحوثٌ عنه در هندسه هستند بلكه يكي از اين جهت كه مبحوثٌ عنه در هندسه است مساله هندسي ناميده مي شود و ديگري از اين جهت كه نافع در هندسه است مساله هندسي ناميده مي شود.
ترجمه: و آن مبادي و مطالب كه هر دو مساله ي هندسي ناميده شدند ولو از جهت اينكه نافع هستند در مطالب ديگر هندسه، اختلاف ندارند.
و اذا حققت اعتبار معني المساله فلا يجوز ان يكون المبدأ مساله من العلم الذي هو مبدأ فيه
اين عبارت را بنده « استاد » از خارج به يك صورت توضيح مي دهم ولي وقتي از روي عبارت مي خوانم به دو نحوه توضيح مي دهم.
مصنف براي مساله دو معنا ذكر كرد:
1 _ معناي رايج.
2 _ معناي غير رايج.
بنده « استاد » اين اسمها را گذاشتم. شما مي توانيد اسم ديگري بگذاريد مثلا بگوييد معناي تحقيقي و معناي تسامحي.
ص: 67
مساله اي كه مبحوثٌ عنه در اين علم است مساله ي اين علم به حساب مي آيد به معناي تحقيقي. اما آن مساله اي كه در علم ديگر مبحوثٌ عنه است مساله ي اين علم به حساب مي آيد به معناي تسامحي.
اگر كسي در معناي تحقيقي جمود كند و بگويد ما فقط آن مساله اي را كه در علم مورد بحث قرار مي گيرد مساله ي علم مي ناميم. مصنف مي فرمايد طبق اين بيان، نمي توان مبدئي كه در فلسفه مورد بحث قرار گرفته را مساله ي هندسي ناميد چون مبحوثٌ عنه در هندسه نيست اما ارسطو بر هر دو مورد اطلاق مساله هندسي كرده است. اگر بخواهيد كلام ارسطو را توجيه كنيد بايد معناي تحقيق را كنار بگذاريد و معناي اعم را بگيريد.
ترجمه: اگر محققانه مي خواهي معناي مساله را اعتبار كني « و مساله را عبارت قرار دهي از مبحوثٌ عنه در علم نه از نافع در علم » در اينصورت آن مبدئي كه مساله فلسفي بود و در هندسه، مساله نيست فقط مبدأ است و نمي توان آن را مساله علمي قرار داد كه اين مبدء، مبدء در آن علم شده بلكه بايد مساله ي آن علمي قرار داد كه در آن علم مورد بحث قرار داده شد.
لان المساله له في علمٍ ما جزء من ذلك العلم تكتب بمبادئه
زيرا مساله در هر علمي جزئي از آن علم است يعني بايد در آن علم مورد بحث قرار بگيرد و اين مبدئي كه در فلسفه بحث شده جزئي از فلسفه است نه هندسه و چون جزئي از هندسه نيست نمي توان آن را مساله ي هندسي حساب كرد.
ص: 68
ترجمه: زيرا مساله در هر علمي، جزئي از آن علم است كه با مباديش كسب مي شود « يعني با مبادي اين علم كسب مي شود پس بايد مبحوثٌ عنه در علم باشد و نمي تواند نافع در علم باشد و مساله ناميده شود ».
عبارت « اذا حققت .... بمبادئه » را به صورت ديگر مي توان معنا كرد و آن اين است كه به خود عبارت نگاه كنيم و كاري به حرف ارسطو و توجيه اين شخص نداشته باشيم بلكه به طور كلي بگوييم اگر بخواهيد مساله را به معناي تحقيقي بگيريد مبدء را مساله نناميد چون مساله، جزء العلم است و مبدء، جزء العلم نيست. اگر اين معنا اراده شود دوباره به خاطر اينكه موضع بحث، بحث با اين شخص و توجيه كلام ارسطو است قهراً اين معنا به همان معناي اول بر مي گردد پس همان معناي اول از عبارت اراده مي شود.
موضوع: ادامه بحث اینکه هر سوالي كه در هر علمي مطرح شود آيا از سنخ همان علم است؟/ مسائلِ مناسبه با علوم و کیفیت وقوع آنها/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
و المسائل متمیزه عن المبادی (1)
بحثی که در جلسه قبل دنبال شد و به آخر رسید این بود که مبادی را می توان مسائل گفت و توضیح داده شد. مبادیِ علم تحت، مسائلِ علم فوق است. این مطلب ابهامی ندارد چون در علم فوق مورد بحث قرار می گیرد پس مساله ی علم فوق می شود اما مصنف بیان کرد که می توان آن را مساله ی همان علم قرار داد مثلا مبادی هندسه که در فلسفه بحث می شود مساله ی فلسفی قرار داده می شود و اشکالی ندارد اما در عین حال گفته شد که مساله ی هندسی هم قرار داده می شود این مطلب نیاز به توجیه داشت و توجیه آن بیان شد. روشن گردید که مراد از مساله هندسی، مساله ای است که نفعش به هندسه برسد نه مساله ای که در هندسه بحث شود. سپس در پایان جملاتی که در جلسه قبل بیان شد اینگونه گفته شد که اگر به تحقیق، معنای مساله مورد توجه واقع شود دیده می شود که مساله، جزء علم است و مبادی، جزء علم نیست پس مساله به طور رایج بر مبادی حمل نمی شود و مبادی، مساله نامیده نمی شود مگر با توجیهی که گفته شد. تا اینجا مربوط به مباحث جلسه قبل بود اما ابتدای بحث امروز این است که می فرماید « و المسائل متمیزه عن المبادی ». این عبارت را به دو صورت می توان قرار داد:
ص: 69
1 _ دنباله ی بحث جلسه قبل باشد چون در عبارت قبل بیان کرد « لان المساله فی علمٍ ما جزء من ذلک العلم تُکتسب بمبادئه » سپس بحث خودش را تکمیل می کند و می گوید مسائل متمیز از مبادی هستند پس نمی توان بر مبادی، اطلاق مسائل کرد.
« اذا حققت ... » یعنی اگر بخواهی معنای مساله را به تحقیق رعایت کنی چون مسائل متمیز از مبادی هستند نمی توان بر مبادی، مسائل را اطلاق کرد اما اگر بخواهی در کلمه « مساله » توسعه بدهید و نخواستید تحقیق در کلمه « مساله » داشته باشید چنانچه ارسطو در تعلیم اول این کار را کرده است در اینصورت حق دارید که بر مبادی اطلاق مسائل کنید ولی بدان که مسائل متمیز از مبادی هست.
2 _ مي توان اين عبارت را مستقل قرار داد. و به اینصورت گفت كه در جلسه قبل به طور كلي اينگونه اجازه داده شد كه بر مبادي مي توان اطلاق مسائل كرد. الان با اين عبارت استدراك از قبل مي كند و مي گويد مسائل متميز از مبادي هستند و ما به خاطر توجيه كلام ارسطو اين كار را كرديم ولي در واقع مبادي غير از مسائل هستند.
نكته: بحث مصنف در اين جا و جلسات قبل در قسمت اول از عنوان فصل بود. عنوان فصل اين بود كه در مسائل مناسبه و غير مناسبه بحث مي كنيم. الان بحث در مسائل مناسبه است. در صفحه 194 سطر 20 با عبارت « ثم ان المساله » وارد بحث در مسائل غير مناسبه مي شود. چون الان بحث مصنف در مسائل مناسبه است لذا خيلي سخت گيري مي كند كه صاحب علم چه مساله اي را مطرح كند تا مساله ي مناسب باشد سائلي كه از عالمِ به علمي سوال مي كند چه سوال را مطرح كند كه مناسب علم باشد. مجيب هم چه جوابي بدهد كه مناسب علم باشد. مصنف مي گويد حتي اگر كسي در هندسه با مهندس بحث كرد و در بحث خودش از مسائل هندسي استفاده نكرد مهندس، جواب او را نمي دهد و مي گويد تو از يك مساله ي غير مناسب سوال مي كني. با اينكه ممكن است آن مساله مرتبط به هندسه باشد ولي از مبادي هندسه استفاده نكرده است.
ص: 70
پس مصنف اين سخت گيري ها را كه انجام مي دهد به خاطر اين است كه مي خواهد مسائل مناسبه را توضيح دهد اما وقتي وارد مسائل غير مناسبه مي شود قائل به سعه مي شود يعني متكلم و شنونده را در سعه قرار مي دهد.
مصنف مي فرمايد مسائل از مبادي جدا است و متميز مي باشد بنابراين اگر مسائل در علم بحث مي شوند مبادي به خاطر تميزي كه از مسائل دارند بايد در اين علم بحث نشوند بلكه در علم ديگر بايد بحث شود. مثلا از مسائل هندسه در علم هندسه بحث مي شود و چون مبادي متميز از مسائل هستند و مسائل متميز از مبادی هستند در جايي كه بحث از مسائل مي شود نبايد در مبادي بحث كرد يعني در علم هندسه كه از مسائل هندسي بحث مي شود نبايد از مبادي هندسه بحث شود. مبادي هندسه بايد در علم ديگر بحث شود. همچنين در علم المناظر، مسائلِ منظري بايد بيايد اما مبادي منظري نبايد در آن علم بيايد بلکه بايد در علم فوق كه هندسه است بيايد. پس به خاطر تميزي كه مسائل و مبادي از يكديگر دارند بايد جاي بحث آنها را متميز و متفاوت قرار داد.
اگر مهندس، مبادي هندسه را در فلسفه بحث نكرد بلكه در هندسه بحث كرد مصنف مي فرمايد اين كار تكلف است يعني از مسيرِ آسانِ مباحثِ علمي بيرون رفتن و خود را به مشقت مبتلا كردن است. زيرا بحث از مبادي، وظيفه مهندس نيست. اين بحثي كه مهندس مي كند بحث فلسفي است خود مهندس هم تا وقتي كه مشغول اين بحث است فيلسوف مي شود نه مهندس. همچنین كسي كه در علم مناظر بحث مي كند اگر مقدمات و مبادي مناظر را در علم مناظر بياورد تكلف است و در اين صورت اين شخص، منظري نيست بلكه مهندس است يعني آنچه را كه مهندس بايد به عنوان مبدء علم المناظر مطرح كند اين شخصِ مناظري مطرح مي كند.
ص: 71
توضيح عبارت
و المسائل متميزه عن المبادي و ليس احدٌ من اصحاب العلوم يمكنه ان يُبَيِّن مبادئَه من جهه ما هو صاحب علمه
مصحح كتاب اين عبارت را مربوط به قبل قرار نداده و لذا سر خط نوشته است.
ترجمه: مسائل متميز از مبادي هستند بنابراين هيچ يك از اصحاب و صاحبان علوم « و عالمين به علم » را ممكن نيست كه مبادي علمش را در علمش بيان كند از اين جهت كه صاحب اين علم است « بله مهندس مي تواند مبادي هندسه مطرح كند نه از اين جهت كه صاحب علم هندسه است بلكه از اين جهت كه صاحب علم فلسفه است ».
فالمهندس من جهه ما هو مهندس لا يمكنه اثبات مبادئه
مصنف از اينجا آن مطلب كلي را در ضمن در مثال بيان مي كند. مطلب كلي اين بود كه هيچ صاحب علمي نمي تواند در علمش از مبادي علم استفاده كند مگر اينكه بگويد من فعلا اهل اين علم نيستم بلكه اهل علم ديگر هستم و لذا از مبادي بحث مي كنم.
مثال اول اين است كه مهندس از اين جهت كه مهندس است و مي خواهد در هندسه بحث كند « نه از اين جهت كه فيلسوف است » نمي تواند مبادي خودش « يعني مبادي علم هندسه » را اثبات كند « چون اين شخص اهل هندسه است ».
و المناظري من جهه ما هو مناظري كذلك
مثال دوم اين است كه مناظري از اين جهت كه مناظري است و مي خواهد در مناظر بحث كند نمي تواند مسائل مناظري را اثبات كند « مناظري اگر بخواهد مبادي را اثبات كند بايد مهندس شود ».
ص: 72
فان تكلف المناظري ذلك في مبادئه فقد صار هندسیا
« ذلك »: اثبات مبادي.
ترجمه: اگر مناظري در اثبات مبادي تكلف در مبادی خودش پيدا كرد « يعني در مبادي كه خودش به آن احتياج دارد و در هندسه بحث مي شود » در اينصورت هندسي « يعني مهندس » مي شود « و مناظري نيست ».
و من جهه الهندسه ما يبيّن مبادئه
لفظ « ما » در اينگونه عبارات مصنف به نحو خاصي معنا مي شود.
ترجمه: از جهت هندسه است كه مبادي علم خودش را بيان مي كند.
توجه كنيد كه لفظ « ما » در « ما یبين » را به معناي « است » در ترجمه آورديم. لذا اگر لفظ « ما » نبود اينگونه معنا مي شد « به جهت هندسه، بيان مي كند مبادي خودش را »
و ان تكلف المهندس ذلك في مبادئه فقد صار فيلسوفا
« ذلك »: بحث در علم فلسفه.
اگر مهندس، بحث در مبادي علم خودش كرد چون مسائل فلسفي را مطرح مي كند فيلسوف مي شود.
و من جهه ما هو فيلسوف ما يبين مبادئه
از جهت اينكه فيلسوف است مبادي خودش را بيان مي كند.
و مبادي جميع العلوم تُبَيِّن في علم ما بعد الطبيعه
مبادي همه علوم در علم الهي بحث مي شود چون علم الهي اعم العلوم است و باقي علوم، شاخه هاي اين علم هستند بنابراين همه علوم، مبادي خودشان را به علم الهي مي دهند تا علم الهي آن را اثبات كند.
ترجمه: مبادي همه علوم در علم ما بعد الطبيعه گفته مي شود « يعني همه علم ها مبادي خودشان را از فلسفه اول مي گيرند ».
ص: 73
سوال: آیا مبادي همه علوم در علم ما بعد الطبيعه از نظر وجود بيان مي شود يا از نظر ماهيت بيان مي شود؟ آيا وجود آنها را علم الهي به عهده مي گيرد و اثبات مي كند يا ماهيت آنها را اثبات مي كند؟
جواب: ظاهرا مراد هر دو است. هم بحث در وجود مي كند و مي گويد اينها موجودند و در بعضي از مبادي بحث از ماهيت آنها مي كند و خود مبادي را تعريف مي كند چون وقتي عالم الهي مساله اي را مطرح مي كند بايد متصوَّرات آن مطلب را هم بيان كند پس وقتي مي خواهد درباره ي مبادي بحث كند بايد تعريف هاي مبادي مخصوص را بياورد بعداً اثبات كند.
و كما انه ليس لاحد من اصحاب العلوم ان يبين مبادئه فكذلك لا كلام له مع من يناقض مبادئه
مطلب بعدي اين است كه اگر صاحب علم بخواهد مبادي آن علم را در همان علم مطرح كند، حق ندارد مطرح كند. قبلا بيان شد كه اگر اين كار را انجام بدهد تكلف كرده اما الان مي گويد اصلا حق ندارد اين كار را انجام بدهد.
اگر شخصي از صاحب علمي، مبدئي از مبادي را شنيد و نبپسنديد و بر اين مبدء اشكالي گرفت و آن را نقض و باطل كرد آيا بر صاحب علم واجب است كه حرف ناقض را بشنود و رد كند؟ مي فرمايد خير. زيرا ناقض، مباديي را نقض مي كند كه اين صاحب علم حق نظر دادن در آن مبادي را نداشته است « مثلا فرض كنيد سائل، مبادي هندسي را از مهندس مي پرسد. سائل حق نداشته اين مبادي هندسي را از مهندس بپرسد بلكه بايد از فيلسوف بپرسد چون بحث از مبادي هندسي به عهده فيلسوف است. همچنين اگر ناقض مبدئي را نقض كند مهندس حق ندارد از خودش دفاع كند زيرا مبادي مهندس، مساله ي فلسفي است و مهندس موظف نيست كه از مساله فلسفي دفاع كند. بله اگر نزد فيلسوفي، مبادي هندسي نقض شود آن فيلسوف موظف است كه دفاع كند.
ص: 74
ترجمه: همانطور كه براي احدي از اصحاب علوم « هر علمي كه باشد » نيست كه مبادئش را بيان كند همچنين كلامي نيست براي احدي از اصحاب اين علوم با كسي كه مبادئش را نقض مي كند « همانطور كه مهندس نمي تواند مبادي خودش را در هندسه ثابت كند نمي تواند از مبادي خودش در علم هندسه دفاع كند ».
و لا كلام له مع من لا يبنی علي مبادئه
مهندس، بحثي ندارد با كسي كه از مبادي مهندس استفاده نكرده و كلامي كه براي مهندس بيان مي شود بر مبادي هندسي استوار نيست. اين چنين شخصي اگر با مهندس بحث كند چون از مبادي هندسي استفاده نمي كند مهندس حق دارد كه جوابش را ندهد.
ترجمه: كلامي نيست براي احدي از اصحاب با كسي كه از مبادي هندسي استفاده نكرده است.
و لا ايضا يلزمه ان يجيب عن كل مساله
مهندس لازم نيست كه از هر مساله اي جواب بدهد بلكه مساله اي كه مناسب علمش است را بايد جواب دهد.
بل انما يلزمه ان كان مهندسا ان يجيب عن المساله الهندسيه
اگر آن شخص از اصحاب علوم، مهندس است بايد از مساله ي هندسي جواب بدهد كه مناسب علمش است.
مصنف تا اينجا چند مطلب بيان كرد:
1 _ صاحب يك علم نمي تواند از مبادي آن علم بحث كند.
2 _ صاحب يك علم لازم نيست از اشكالاتي كه بر مبادي علمش مي شود جواب دهد.
3 _ اگر كسي از مسائل مربوط به علم او سوال نكرد بلكه از مساله ي ديگر سوال كرد لازم نيست جواب داده شود. خود مجيب هم اگر خواست جواب دهد بايد جوابهايي كه مربوط به اين علم است بدهد.
ص: 75
و علي صاحب علم مّا ان يعرف عما ذا يجيب و علي السائل ان يعرف عما ذا يسال
صاحب هر علمي بايد بداند كه علمش مشتمل بر چه چيز است و چه سوالاتي را بايد جواب دهد. هر سائلي بايد بداند عالم هر علمي چه نوع مطالبي را دارد تا از همان مطالب سوال كند.
ترجمه: بر صاحب يك علم اين است كه بداند از چه چيز جواب مي دهد و بر سائل است كه بداند از چه چيز سوال مي كند « يعني هر دو بايد تناسب با آن علم را رعايت كنند ».
فاذا كان السائل انما يخاطب المهندس في امور هندسيه مبنيه علي مبادي الهندسيه فهو مجيب
اگر سائلي در امور هندسيه كه مبني بر مبادي هندسه اند خطاب به مهندس مي كند « يعني سوال از يك مساله هندسي مي كند كه اين مساله ي هندسي از يك مبدء هندسي بدست آمده است » جا دارد كه به او اجازه سوال داده شود.
« فهو مصيب »: اين سائل، مصيب است.
و الا فليس بمصيب
اگر سائل از مهندس اينگونه سوال نكند مصيب نيست.
« و الا »: به دو صورت معنا مي شود:
1 _ كسي كه در امور هندسيه بحث نمي كند.
2 _ كسي كه در امور هندسيه بحث مي كند ولي مباديش هندسي نيست.
و لا ايضا مطلوبه ينكشف في الهندسه بالذات بل عسي بالعرض
اگر شخص سوال كرد مطلوبش از خودش هندسه در نمي آيد بلكه از مباحث ديگر بدست مي آيد كه اگر بخواهند به هندسه نسبت دهند نسبتِ بالعرض و بالمجاز مي شود.
ص: 76
ترجمه: مطلوب سائل « اگر هم مجيب به او جواب بدهد » در هندسه، بالذات كشف نمي شود بلكه چه بسا مربوط به هندسه شود اما بالعرض و با واسطه.
و كذلك المجيب المهندس فلا كلام له مع من ليس بمهندس
تا اينجا بيان شد كه سائل در سوال كردنش مصيب هست يا مصيب نيست اما از اينجا مجيب را بيان مي كند و مي گويد مجيبي كه اهل علم هندسه است اگر مسائل هندسي مبتني بر مبادي هندسه را جواب داد مصيب مي شود و الا مصيب نيست.
ترجمه: همچنين مجيبِ مهندس هم بايد رعايت شود به اين بيان كه كلامي براي مجيب نيست با كسي كه مهندس نيست « و با كسي كه از مبادي هندسه استفاده نكرده است. مهندس اگر بخواهد جواب بدهد به سائلي كه مهندس است جواب مي دهد و به سائلي كه مهندس نيست جواب نمي دهد ».
فان كلامهما فضل
ضمير « كلامهما » به « كلام سائل » بر مي گردد كه « ليس بمصيب » بود و به « كلام مجيب المهندس » بر مي گردد كه « ليس بمصيب » بود.
كلام اين دو نفر فضل و زيادي است چون از بحث بيرون مي باشد.
و يجري مجري ردي المآخذ
ترجمه: جاري مجراي قياسي است كه مقدماتش خالي از مناسبت هستند.
اين شخص جاري مجراي كسي مي شود كه گويا يك قياسِ رديّ الماخذ و خالي از مناسبت انتخاب كرده و به مطلوب رسيده است. به عبارت ديگر كسي كه جواب سوال غير مهندس را مي دهد و خودش مهندس است يا سوال مي كند از مهندس نسبت به چيزي كه غير علم هندسه است مانند كسي مي باشد كه ردي المآخذ باشد يعني قياسِ بي مناسبت تشكيل می دهد يعني قياسي كه صغري يا كبرايش بي مناسبت است.
ص: 77
تا اينجا بحث در مسائل مناسبه بود و آنچه كه بايد رعايت مي شد بيان گرديد از عبارت « ثم ان المساله ... » بيان مي شود كه بعضي از مسائل مناسب علم نيستند.
موضوع: مساله ي غير مناسب با علم به دو وجه در علم بيان مي شود/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
ثم ان المساله التي ليست علميه _ اي ليست مثلا هندسيه _ علي وجهين (1)
در عنوان فصل بيان شد كه در مسائل مناسبه و غير مناسبه بحث مي شود مسائل مناسبه توضيح داده شد. قيودي آورده شد تا با رعايت آن قيود، مساله ي مناسب تشكيل شود به تعبير ديگر مصنف خيلي سخت گيري كرد تا مساله ي مناسب تشكيل شود. الان مصنف وارد مساله ي غير مناسب مي شود. گاهي مسائلي وجود دارد كه مناسب با علم نيستند آنها هم بايد بيان شوند به دو جهت:
1 _ بايد آنها شناخته شوند تا از طرح آنها در علم پرهيز شود.
2 _ اگر يك وقت ناپرهيزي شد و آنها در علم مطرح شد هم خودمان و هم آن كسي كه مي خواند، بفهمد كه اين از علم خارج است و به خاطر طرداً للباب يا غرضي در علم مطرح شده است. مصنف مي فرمايد مسائلي كه خارج از علم هستند بر دو قسم مي باشند. مصنف براي اينكه مساله را به صورت كلي بيان نكند بلكه آن را جزئي كند تا بهتر فهميده شود تعبير به « علم » نمي كند بلكه تعبير به « علم هندسه » مي كند يعني مطلبي را كه مي توانست در مطلق علوم مطرح كند در « علم هندسه » فقط مطرح مي كند. مصنف مي گويد دو مساله را مي توان خارج از مساله هندسه حساب كرد:
ص: 78
1 _ آن كه به طور كامل خارج باشد. يعني نتوان به هيچ طريقي آن را مساله ي هندسي كرد.
2 _ به يك وجه داخل در علم است و به وجه ديگر داخل نيست يعني اگر اين مساله را به همين صورت نگاه كني خارج از هندسه است اما اگر تغييري در آن داده شود مساله ي هندسي مي شود.
به عبارت ديگر آن مورد اوّلي، هم بالفعل و هم بالقوه از هندسه خارج است اما مورد دوم اگر چه بالفعل خارج از هندسه است اما بالقوه داخل در هندسه است يعني مي تواند مساله ي هندسي باشد به شرطي كه آن تغيير در او اعمال شود.
مصنف سه مثال براي مورد اول مي زند كه مثال اول مساله اي طبيعي است و مثال دوم مربوط به علم حساب و مثال سوم مربوط به علم موسيقي است. هيچكدام هندسي نيست. سپس وارد مثال براي مورد دوم مي شود در اينجا كه وارد بحث مي شود به نحوي وارد مي شود كه آن مساله اي كه به طور كامل خارج از هندسه است مجدداً تكرار شود يعني اينطور نيست كه در قسم دوم فقط مثال بزند بلكه تبييني از قسم اول مي كند سپس وارد قسم دوم مي شود كانّه قسم اول، دوبار تكرار مي شود.
مثال اول: آيا علمي كه به اضداد پيدا مي شود به تعداد اضداد است يا يك علم هست كه اضداد را نشان مي دهد. مثلا شخصي علم به سفيدي اين ديوار و سياهي جلد كتاب پيدا مي كند. الان اين شخص هم علم به سفيدي و هم علم به سياهي دارد. اگر چه در خارج، ديوار سفيد است و جلد كتاب سياه است و اجتماع سياهي و سفيدي نشده است اما در علمِ اين شخص آيا يك علم است كه هم به سياهي و هم به سفيدي تعلق گرفته يا دو علم است. يعني آن كه به سياهي تعلق گرفته يك علم است و آن كه به سفيدي تعلق گرفته علم ديگر است ولي چون هر دو در نفسِ شخص جمع است لذا اين شخص آنها را جدا نمي كند و فكر مي كند كه با يك علم به هر دو عالم است. اين مساله در فلسفه اولي مطرح مي شود.
ص: 79
توضيح عبارت
ثم ان المساله التي ليست علميه _ اي ليست مثلا هندسيه _ علي وجهين
مساله اي كه از اين علمی نیست كه در آن بحث مي كنيم بلكه خارج از اين علم و بي مناسبت با اين علم است بر دو وجه است:
1 _ كاملا از هندسه خارج است.
2 _ اگرچه به وجهي از هندسه خارج است اما به وجه ديگر هندسي است.
احدهما ان تكون بالجمله خارجه عن ذلك العلم و الآخر ان تكون بوجه داخله فيه
« بالجمله »: به طور كلي.
ترجمه: مورد اول اين است كه به طور كامل خارج باشد از آن علمي كه اين مساله را مطرح مي كند و قسم دوم اين است كه آن مساله به يك وجه داخل در آن علم است و به وجهي خارج از آن علم است « بعداً بيان مي شود كه به وجه بالفعل خارج است و به وجه بالقوه داخل است.
مثلا لو ان انسانا سال في الهندسه عن الاضداد هل علمها واحد فقد سال مساله من حق الفلسفه الاولي
مصنف با اين عبارت براي قسم اول مثال مي زند و با عبارت « و لو ان انسانا ... » در صفحه 195 سطر 6 مثال براي قسم دوم مي زند.
ترجمه: مثلا اگر انساني در هندسه سوال كند كه آيا همه اضداد با يك علم معلوم است يا بايد به تعداد اضداد، علوم باشد تا هر علمي به يك ضدي تعلق گرفته باشد؟ اگر كسي چنين سوالي كند سوال از مساله اي کرده كه از حق فلسفه اُولي است « يعني بايد در فلسفه اولي مورد بحث قرار بگيرد نه در هندسه لذا اگر در هندسه، سوال شود يا مطرح شود غير مناسب مي باشد ».
ص: 80
او عن عددين مكعبين هل يجتمع منهما مكعب كما يجتمع من عددين مربعين مربع فقد سال مساله حسابيه
« عن عددين » عطف بر « عن الاضداد » است.
مصنف مثال ديگري مي زند و مي گويد: اگر دو عدد مكعب جمع شود آيا يك عدد مكعب حاصل مي شود يا نه؟ اگر دو مربع با هم جمع شوند عدد مربع حاصل مي شود. توجه كنيد مصنف نمي گويد هه جا اينگونه است كه حاصِل جمع دو عدد مربع، عدد مربع مي شود بلكه مي گويند امكان دارد كه حاصلِ جمع دو عدد مربع، عدد مربع شود مثلا عدد 16 كه مربعِ 4 است با عدد 9 كه مربعِ 3 است اگر جمع كنيد 25 مي شود كه 25 مربعِ 5 است. ولی اگر 9 و 4 را كه مربع 3 و 2 است با هم جمع كنيد عدد 13 به دست مي آيد كه مربع عددي نيست. اما آيا در معكب هم به همينصورت است؟ مثلا مكعبِ 2، عددِ 8 مي شود و مكعبِ 3، عددِ 27 مي شود. اگر 8 و 27 جمع شود عدد 35 بدست مي آيد كه معكب هيچ عددي نيست.
در هندسه اينگونه سوال مي شود كه آيا اگر دو مكعب جمع شود حاصلِ جمع هم مكعب مي شود چنانچه اگر دو مربع جمع شود حاصل جمع هم مربع مي شود؟ اين سوال، سوال هندسي نيست زيرا مكعب و مربع مربوط به عدد و علم حساب است نه هندسه.
ترجمه: يا اگر سوال كند انسان از اينكه آيا از جمع كردن دو عدد مكعب، عدد مكعب حاصل مي شود چنانچه كه از دو عدد مربع، مربع درست مي شود؟ اين سوال مساله ي حسابي است « پس نسبت به هندسه، مساله ي غير مناسب مي شود ».
ص: 81
سوال: اگر به جاي لفظ « عددين »، لفظ « مقدارين » گذاشته شود اين سوال، سوال هندسي مي شود چطور مصنف مي گويد اين سوال، هندسي نمي شود؟
جواب: توجه كنيد تغييري كه مصنف مي گويد در مساله واقع شود تغيير از ايجاب به سلب است نه هر تغييري. به عبارت ديگر قضيه اي بيان شده كه بالفعل، هندسي نيست بلكه بالقوه هندسي است « يعني با تغيير، هندسي مي شود ».
او قال مثلا هل طرفا الذي بالکل و الاربعه متفقان؟ فقد سال مساله تاليفيه
اين عبارت مثال سوم است كه مثال موسيقي است و بنده « استاد » آن طور كه فهميدم بيان مي كنم شايد اگر اين مثال را به موسيقي دان بدهيد خنده اش بگيرد و بگويد اين شخص خيلي از موسيقي اجنبي است.
يك صوت يا يك ضربي انجام مي شود. اين صوت و ضرب داراي مبدء و منتها است. توجه كرديد كه وقتي چيزي خوانده مي شود با يك آهنگي شروع مي شود. وقتي هم كه مي خواهد ختم شود با يك آهنگي ختم مي شود. مثل قاري قرآن كه بعضي ها صداي خود را مي كِشند بعضي ها يكدفعه قطع مي كنند بعضي، تُنِ صدا را پايين مي آورند. گاهي تمام مراحل موسيقي در يك طرف مي آيد و در طرف ديگر مثلا 4 تا مي آيد. آيا در جايي كه در يك طرف، كل آمده است و در طرف ديگر، اربعه آمده است مي توان گفت اين صدا، صداي موافق و هماهنگ است؟ آهنگ و صدايي كه يك طرفش، تمام مراحل را داشته باشد و طرف ديگرش چهار گام داشته باشد آيا اين صوت، يكنواخت ناميده مي شود يا مختلف است؟ جاي اين سوال در موسيقي است اگر كسي آن را در هندسه مطرح كند مثالي غير مناسب مي شود به طوري كه اگر تغيير هم داده شود مناسب نمي شود و هندسي نمي گردد.
ص: 82
ترجمه: يا اگر سائلي سوال كند و چنين بگويد آيا دو طرف اين صوت « يا آهنگ » كه يك طرفش كل است و طرف ديگرش چهار است، متفق هستند و در نتيجه اين آهنگ يكنواخت است يا اين آهنگ يكنواخت نيست بلكه مختلف است؟ اگر كسي اين سوال را كند از يك مساله ي تاليفي « و موسيقي » سوال كرده است « به علم موسيقي، علم التاليف و علم الالحان هم گفته مي شود ».
فاي هولاء سال في الهندسه كانت مسالته غير هندسيه علي الاطلاق
تا اينجا مصنف سه مثال بيان كرد كه سائل در مثال اول سوالش مربوط به فلسفه اُولي بود و در مثال دوم سوالش مربوط به علم حساب بود و در مثال سوم سوالش مربوط به علم موسيقي بود و هيچكدام مربوط به علم هندسه نبودند. پس اين سوالات از هندسه خارج بودند و خروجشان به تمامه بوده به طوري كه با تغيير و تصرف، به مساله ي هندسي مبدل نمي شدند.
ترجمه: هر كدام از اين سه سائل كه سوالش را در هندسه مطرح كند مساله اش غير هندسي مي شود علي الاطلاق « يعني هم بالفعل و هم بالقوه غير هندسي مي شود به طوري كه نمي شود آن را هندسي كرد ».
و كذلك ان جهل هذا كان جهله غير هندسي علي الاطلاق
اگر كسي ندانست كه علم به اضداد، يكي است يا چند تا است. نمي توان گفت كه نسبت به مساله هندسه جاهل است. زيرا هيچ كدام از اين سه مساله، مساله ي هندسي نيست تا جهل به آنها جهل هندسي شود. بله مي توان گفت كه خطا كرده است. سائل كه سوال مي كند به خاطر اين است كه جاهل است اما سوالش سوال هندسي نيست جوابي هم كه داده مي شود جواب هندسي نيست. اگر هم عالم به جواب اين سوال شود نمي توان گفت عالم به هندسه شد. در ما نحن فيه اين سوال نشان مي دهد كه اين شخص جاهل است اما نمي توان گفت جاهل به هندسه است يعني نمي توان جهل اين شخص را جهل هندسي حساب كرد ولي مي توان گفت كه در هندسه خطا كرده است زيرا بحث در هندسه است و سوال از حساب مي شود. پس در اينجا خطا صدق مي كند اما جهل صدق نمي كند. مصنف مي فرمايد فرق خطا و جهل بعداً بيان مي شود كه خطا اعم است و جهل، اخص است. در همين علم اگر به مساله ي عالم نباشيم هم جهل و هم خطا صدق مي كند اما مساله ي كه در علم ديگر آمده باشد جهل صدق نمي كند ولي خطا صدق مي كند.
ص: 83
ترجمه: و همچنين اگر جاهل به يكي از اين سه مساله شد « گفته نمي شود جهلش، جهل هندسي است ولي گفته مي شود خطاي هندسه واقع شده است يعني نبايد در هندسه مطرح مي شد و » جهلش هندسي نيست علي الاطلاق « يعني نمي توان كاري كرد كه جهلش مطابق با هندسه باشد. به عبارت ديگر همانطور كه بالفعل مطابق با هندسه نيست بعداً هم نمي توان با كاري آن را مطابق با هندسه كرد ».
و فرق بين الخطاو الجهل المطلق علي ما نُوضح بعدُ في موضعه فكل خطأ جهل و ليس كل جهل خطأ
« المطلق » صفت « الجهل » است.
بين خطا و جهل فرق است بنابر آنچه بعداً توضيح مي دهيم.
« الجهل المطلق »: مراد اعم از جهل بسيط و مركب است. مراد از جهل مطلق را مي توان جهل بي قيد گرفت يعني خود جهل به تنهايي لحاظ شود بدون اينكه قيد بسيط و مركب همراهش باشد.
صفحه 195 سطر 6 قوله « ولو »
مصنف از اينجا وارد وجه دوم مي شود و براي آن مثال مي زند و مي گويد: مساله، مساله ي هندسي نيست ولي اينچنين نيست كه كاملا از هندسه بيرون باشد بلكه مي تواند داخل هندسه باشد يعني بالقوه، هندسي است. اما بالفعل، هندسي نيست. پس اگر تغييري در آن ايجاد شود مثلا از ايجاب به سلب آورده شود بالقوه تبديل به بالفعل مي شود.
مصنف براي اين مورد مثالي مي زند و مي گويد دو خطي كه موازي هستند را رسم كنيد « مصنف بيان نكرده كه آن دو خط، موازي باشند بنده _ استاد _ به خاطر روشن شدن مطلب فرض كردم موازي باشند. اما مصنف موازي بودن را حكم قرار داده نه اينكه مفروض باشد » يك خطي به صورت اُريب رسم كنيد كه اين دو خطِ موازي را قطع كند. يا به صورت اُريب رسم نكنيد بلكه به صورت عمود رسم كنيد. در اينجا 8 زاويه تشكيل مي شود. 4 زاويه از برخوردِ خطِ قاطع با يكي از دو خط موازي حاصل مي شود و 4 زاويه ديگر از برخورد خط قاطع با خط ديگر حاصل مي شود.
ص: 84
بعضي از اين زوايا وقتي با هم مقايسه مي شوند آنها را متبادلان مي نامند مثلا فرض كنيد اين دو خطي كه موازي اند اسم يكي را خط اول و اسم ديگري را خط دوم بناميم. بر روي خط اول يك زاويه حاده در سمت راست تشكيل مي شود و زير خط دوم زاويه حاده در سمت چپ تشكيل مي شود اين دو زاويه حاده را متبادلان مي گويند. اگر مفروض اين باشد كه اين دو خط موازي اند حكم اين است كه اين دو زاويه ي متبادل مساوي اند اما اگر مفروض اين باشد كه اين دو زاويه ي متبادل، مساوي اند حكم اين است كه آن دو خط موازي اند. اگر موازي اند يعني « لا يلتقيان » كه به صورت سلبي معني شده است.
اگر كسي اينگونه معنا كند كه اگر دو خط بوسيله ي قاطعي قطع شدند و دو زاويه متبادل آنها مساوي بود آيا اين دو خط، ملاقات مي كند؟ اين مساله، مساله ي هندسي نيست چون در هندسه گفته مي شود « لا يلتقيان » یعنی در هندسه گفته می شود این دو خط ملاقات نمی کنند چون موازی اند. این سوال، سوالِ اثباتی است لذا مساله هندسی نیست. اما اين سوال با يك تغييري هندسي مي شود مثلا اگر بگويد « لا يلتقيان » يا « هل لا يلتقيان » مساله ي هندسي می شود. یعنی اگر ایجابی به سلبی برگردد هندسی می شود. پس به وجه فعليت، خارج از هندسه است و به وجه قوه، داخل در هندسه است.
توضيح عبارت
و لو ان انسانا سال علي سبيل التقرير هل خطان وقع عليهما خط فصَيَّر الزاويتين اللتين تتبادلان متساويين يلتقيان
ص: 85
« لو ان » عطف بر « لو ان انسانا » در صفحه 194 سطر 21 است كه در آنجا مصنف مثال براي مساله اي زد كه هندسي نيست و نمي توان آن را هندسي كرد اما الان مثال براي جايي مي زند که هندسي نيست مي توان آن را هندسي كرد.
ترجمه: اگر سوال بر سبيل تقرير باشد « يعني مي خواهد مطلب را تثبيت كند يا از طرف مقابل مي خواهد اقرار بگیرد » به اينصورت كه دو خطي داريم كه بر اين دو خط، خط سومي واقع مي شود و در نتيجه آن دو خط را قطع مي كند. اين خط واحدي كه قطع مي كند، بگرداند دو زاويه ي متبادل را مساوي، آيا اين دو خط همديگر را ملاقات مي كنند « يعني موازي نيستند. در هندسه، آنچه كه مطرح است موازي بودن اين دو خط است يعني اگر به صورتي باشد كه ملاقات نكنند در هندسه مطرح مي شود اما اگر ملاقات كنند در هندسه مطرح نمي شود پس اگر اين دو خط همديگر را ملاقات كنند از هندسه خارج مي شود ».
او ظن في نفسه انهما يلتقيان
« ظن » عطف بر « سال » است.
تا اينجا مصنف سوال را مطرح كرد به اینكه سائلي سوال كند. اما الان همين مثال را به صورت اين مي آورد كه اگر گمان كننده اي گمان كند اين گمانش هندسي نيست. لذا عبارت « او ظن » با عبارت قبلي از نظر مفاد و معني يكي است.
ترجمه: اگر انساني در خودش اين گمان را داشت بدون اينكه اين گمان را براي مجيب اظهار كند.
ص: 86
لم تكن هذه المساله تقريرا هندسيا و كانا هندسيين من جهه
اين ظن و مساله، هندسي نيست اما من جهةٍ « يعني بالفعل » هندسي نيست نه اينكه مطلقا هندسي نباشد لذا در ادامه مي فرمايد « و كانا هندسيين من جهةٍ » يعني از جهت ديگر « يعني بالقوه » هندسي است.
ذلك
مصنف از اينجا مي خواهد دليل بر مطلب بياورد و بيان كند كه غير هندسي بر دو قسم است: يا مطلقا غير هندسي است يا من وجهٍ غير هندسي است. توجه كنيد كه مصنف مي خواهد دليل براي جايي كه من وجهٍ غير هندسي است بیاورد و در ضمن دليل اشاره به جايي مي كند كه مطلقا غير هندسي است.
موضوع: ادامه بحث اینکه مساله ي غير مناسب با علم به دو وجه در علم بيان مي شود/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
ذلك لان غير الهندسي يقال علي وجهين (1)
بعد از اينكه درباره ي مساله ي مناسب علم بحث شد وارد بحث در مساله ي غير مناسب علم شد و فرض كرد كه علم به عنوان مثال، علم هندسه باشد و اينگونه بيان شد كه اگر مساله، مساله ي هندسي نبود و در علم هندسه مطرح شد غير مناسب با علم مي شود سپس بيان شد كه مساله ي غير مناسب بر دو قسم است:
1 _ به طور كلي غير مناسب است يعني هم بالفعل از مسائل اين علم نيست هم بالقوه از مسائل اين علم نيست و با تغيير نمي توان آن را جزء مسائل علم كرد.
ص: 87
2 _ مساله ي علم هندسه نيست ولی با تغيير مي توان آن را جزء مساله علم هندسه كرد يعني بالفعل، مساله هندسي نيست اما بالقوه مساله ي هندسي است.
براي قسم اول كه كاملا از هندسه خارج باشد، سه مثال زده شد براي قسم دوم كه في الجمله هندسه خارج است « نه بالجمله يعني اين مساله، مساله اي است كه فعلا هندسي نيست اما با يك تغييري مي تواند هندسي شود » مثال به اين زده شد كه دو خط مورد توجه قرار مي گيرند سپس خط سومي به عنوان خط قاطع بر اين دو وارد مي شود مي بينيم دو زاويه تبادل كه از اين تقاطع بدست آمدند مساوي هستند كشف مي شود كه آن دو خط با هم موازي اند. سائل اينگونه سوال مي كند: دو خطي كه به وسيله خط سوم قطع شود و از قطع شدن آن دو، دو زاويه متبادلِ مساوي پديد آيد آيا اين دو خط با هم ملاقات مي كنند يعني موازي نيستند؟ اين مساله، مساله ي هندسي نيست چون در هندسه نيامده كه اين دو خط ملاقات مي كنند يا نيامده كه اين دو خط موازي نيستند. در هندسه اينگونه آمده كه اين دو خط همديگر را ملاقات نمي كنند و موازي هستند. اما سائل لفظ « يلتقيان » را در سوالش آورده است پس سوال او سوال هندسي نيست. ولی اگر در لفظ « يلتقيان » تصرف شود و تبديل به « لا يلتقيان » شود اين مساله، مساله هندسي مي شود. پس اين مساله، بالفعل هندسي نبود اما بالقوه هندسي بود.
تا اينجا در جلسه قبل بيان شده بود الان مصنف مي خواهد بيان كند كه چگونه اين مساله، من وجهٍ هندسي است و من وجهٍ هندسي نيست؟ مصنف ابتدا به صورت كلي بحث مي كند و مي گويد در اينجا گفته مي شود كه اين مساله، هندسي نيست يعني هندسي بودن سلب مي شود. سلب بر دو قسم است يكبار وقتي گفته مي شود هندسي نيست يعني مطلقا هندسي نيست يكبار وقتي گفته مي شود هندسي نيست يعني الان هندسي نيست ولي بالقوه، هندسي است. مصنف براي جايي كه سلب مطلق و سلب غير مطلق مي شود مثال مي زند. توجه مي كنيد كه مصنف بحث سلب مطلق را دوباره تكرار مي كند چون در قبل، بحث از سلب مطلق و سلب مقيد نكرده بود و از اين الفاظ استفاده نكرده بود. الان مي خواهد اين الفاظ را بكار ببرد لذا آن مطلب را دوباره بيان مي كند.
ص: 88
مصنف بحث را به اينصورت مطرح مي كند: يكبار گفته مي شود « النقطه لا وزن لها » اين عبارت، سلب است زيرا مي گويد نقطه وزن ندارد. اين سلب، سلب مطلق است و با هيچ تصرفي نمي توان اين سلب را بداشت و به جاي آن اثبات گذاشت. يا گفته مي شود « النقطه لا نهايه لها » كه از باب سالبه به انتفاء موضوع است زيرا نقطه، مقدار ندارد تا بخواهد نهايت داشته باشد. چيزي مي تواند انتها داشته باشد كه مقدار داشته باشد. اگر اين مقدار، متناهي شود آن شيء، منتها دارد اگر متناهي نشود منتها و نهايت ندارد. اما براي نقطه هيچ امتدادي نيست مي توان گفت « لا نهايه لها » نه اينكه نقطه، بي نهايت است به معناي اين كه خيلي امتداد دارد بلكه اگر گفته مي شود « نقطه بي نهايت است » يعني امتداد ندارد.
مصنف مثال سوم مي زند و مي گويد « ان اللون غير مسموع » در اين عبارت سلبِ شنيدن از لون مي شود. لون يك امر ديدني است نه شنيدني. اين سلب هميشه صادق است و نمي توان آن را تبديل به ايجاب كرد.
تا اينجا مصنف مثال به سلب هايي زد كه نمي توان آنها را با تصرف كردن، ايجابي كرد. اما يك سلبي است كه مقارن قوه است يعني اين سلب، بالفعل صادق است. اگر اين سلب تبديل به ايجاب شود باز هم صادق است مثلا در مورد ساكني كه مي تواند حركت كند اينچنين گفته مي شود « اين ساكن، حركت ندارد » اگر نتواند حركت كند نمي توان اين عبارت را در موردش بكار برد. پس ساكني كه مي تواند حركت كند اينطور نيست كه سلب حركت هميشه در موردش صادق باشد. اين، سلبي است كه مقارن با قوه است يعني اين جسم، بالقوه مي تواند حركت كند پس مي توان در آن تصرف كرد و به جاي « لا يتحرك » لفظ « يتحرك » بكار برد.
ص: 89
توضيح عبارت
ذلك لان غير الهندسي يقال علي وجهين
« ذلك »: اينكه گفته مي شود اين ظن يا اين مساله، هندسي نيست ولي با تصرف مي توان آن را هندسي كرد.
ترجمه: و اين، به اين جهت است كه غير هندسي به دو وجه گفته مي شود.
احدهما بمعني السلب العام المقارن لعدم القوه في الشيء كقولنا ان النقطه لا وزن لها و لا نهايه لها و ان اللون غير مسموع
يكي از آن دو وجه به اين معنا است كه به طور كلي سلب مي شود و مقارن با قوه نمي شود و گفته نمي شود كه قوه ي هندسي دارد بلكه مطلقا غير هندسي است.
و الثاني بمعني السلب المقارن للقوه كقولنا للساكن الذي من شانه ان يتحرك انه ليس يتحرك
دوم به معناي سلبي است كه همراهش قوه است يعني مي توان گفت سلب است ولي بالقوه مي تواند ايجاب شود مثل قول ما براي ساكني كه شانش اين است كه حركت كند مي گوييم حركت نمي كند.
فالمساله الغير الهندسيه و الظن الغير الهندسي علي الوجه الاول هو الذي لا يكون في قوه حدوده ان تكون هندسيه او تصير بعمل ما هندسيه
مصنف تا اينجا مساله را به صورت كلي بيان كرد و كاري به هندسه نداشت از اينجا مي خواهد وارد مساله هندسي شود.
ترجمه: مساله ي غير هندسيه و ظن غير هندسيه بنابر وجه اول « يعني سلب مطلق » مساله يا ظني است كه در قوه ی حدودش اين نيست كه هندسي بشود « بلكه غير هندسي است » يا با يك عملي هندسي شود « یعنی حدودِ مساله و قضيه هندسي نيستند و با يك عمل هم هندسي نمي شوند يعني اگر سلب برداشته شود و به جاي آن ايجاب گذاشته شود يا ايجاب برداشته شود و به جاي سلب گذاشته شود باز هم هندسي نمي شود ».
ص: 90
« حدوده »: مراد از حدود مساله، موضوع و محمول است. اما سلب و ايجاب جزء حدود مساله نيست بلكه كيفيت قضيه و مساله است. مصنف مي گويد حدود، با سلب همراه شده. اين حدود مي تواند هندسي باشد به شرطي كه سلب برداشته شود و به جاي آن، اثبات گذاشته شود يا اثبات برداشته شود و به جاي آن، سلب گذاشته شود. خود حدود قابليت دارد كه هندسي شود ولي اين ايجاب مانع شده. اگر ايجاب برداشته شود و سلب گردد حدود، هندسي مي شود.
پس آنچه مهم است اين مي باشد كه حدود. ملاحظه شود. اگر حدود قابليت براي هندسه داشت تصرف در آن واقع مي شود و هندسي مي گردد اگر قابليت نداشتند اميد نداشته باشد كه هندسي شود و تصرف هم در آن نكنيد كه هندسي نمي شود. در جايي كه حدود قابليت ندارند در هندسه بيايند وقتي سلب هندسه مي شود سلبِ مطلق خواهد بود اما جايي كه حدود، قابليت دارد هندسي باشد وقتي گفته مي شود اين مساله، غير هندسي است يعني موقتاً غير هندسي است و چون حدود قابليت دارد كه در هندسه بحث شود لذا مساله ي غير هندسي با تغيير، هندسي مي شود.
مثل قولنا ان طرفي الذي بالكل و الاربعه متفقان او غير متفقين
مصنف مثال مي زند و بيان مي كند آهنگي وجود دارد كه داراي ابتدا و انتها است وسطِ آن هم امتداد دارد. اگر اولِ آن با تمام مراحل باشد و انتهاي آن، چهار مرحله از مراحل را داشته باشد در اينصورت آيا كل آهنگ، هماهنگ خواهد بود يا نه؟
اين حدود، حدود موسيقي است نه هندسي. اگر مثبَتِ آن، منفي شود يا منفي آن، مثبت شود مساله ي هندسي نمي شود. بايد موضوع و محمولش عوض شود و اگر موضوع و محمول عوض شود ديگر آن مساله نخواهد بود بلكه مساله ي ديگري مي شود.
ص: 91
ترجمه: مثل قول ما كه دو طرفي كه يكي، كل است و يكي اربعه است آيا اين دو طرف، متفق هستند به طوري كه آهنگِ يكنواخت درست كنند يا چون يك طرف، كلّ مراحل را دارد و طرف ديگر 4 تا دارد متفق نيست و غير متفق خواهد بود؟
ايهما كان خطاً
اين عبارت، مساله ي دوم است. مساله ي اول، موضوع و محمولش هر دو موسيقي بود زيرا لفظ « طرف الذي بالكل و الاربعه » كه موضوع است و لفظ « متفقان او غير متفقين » كه محمول است هر دو مربوط به موسيقي است اما با اين عبارت « ايهما كان خطا » مثال دوم مي زند. در اين مثال، لفظ « خطا » محمول است كه هندسي مي باشد اما موضوع كه لفظ « ايهما » است موسيقي است يعني اين طرفي كه بالكل است خط مي باشد يا آن طرفي كه اربعه است خط مي باشد؟
مي توان لفظ « خطاً » به صورت « خطاء » خواند و اينگونه معنا كرد: چه سوال به متفقان شود چه سوال به غير متفقين شود هندسي بودنشان خطا است « در جلسه قبل بيان شد كه اگر مساله اي از علم نباشد و در علم بيايد خطا خواهد شد ». مصنف مي گويد در علم هندسه چه با محمولِ « متفقان » آورده شود چه با محمولِ « غير متفقين » آورده شود خطاي هندسي است يعني مساله ي غير هندسي در هندسه آورده شده است.
فان هذه الحدود لا يمكن ان تُرد الي مساله هندسيه او ظن هندسي و ان اُزيل حالها الذي هو الايجاب الي السلب
ص: 92
« ان » در « ان ازيل » وصليه است.
اين حدود « يعني اين موضوع و محمول » را نمي توان به مساله ي هندسي يا ظن هندسي برگرداند ولو سلبش را تبديل به ايجاب كنيد يا ايجابش را تبديل به سلب كنيد زيرا حدود قابليت هندسي بودن را ندارند.
ترجمه: اين حدود نمي توان به مساله هندسي يا ظن هندسي برگدد ولو زائل شود حالتِ اين مساله و قضيه كه عبارت از ايجاب است به سلب تبديل شود.
فليس في قوه حدود هذه المقدمه ان تصير هندسيه
حدود اين قضيه، قوه ي هندسي شدن را ندارد هر چقدر هم آن را تغيير دهيد.
و اما علي الوجه الثاني
وجه دوم يعني جايي كه سلب هست اما مقارن با قوه است كه اگر تصرفي در اين قضيه شود مي تواند تبديل به هندسي شود چون حدود، قابليت هندسي بودن را دارند ولي چون قضيه به صورت ايجابي آمده از هندسي بودن افتاده است. اگر ايجاب تبديل به سلب شود هندسي مي شود. چون موضوع و محمول قابليت طرح در هندسه را دارد.
موضوع: ادامه بحث اینکه مساله ي غير مناسب با علم به دو وجه در علم بيان مي شود/ فصل 1/ مقاله 3/ برهان شفا.
و اما علي الوجه الثاني فهي ان لا تكون هندسيه بسبب ان نسبتها الي الهندسيه نسبه رديئه (1)
ص: 93
بعد از اينكه بحث در مسائل مناسبه تمام شد مصنف وارد بحث در مسائل غير مناسبه شد يعني مسائلي در علمي مطرح مي شوند كه مناسب با آن علم نيستند. بيان شد كه مسائلِ غير مناسبه به دو قسم تقسيم مي شوند:
1 _ مسائلي كه اصلا از اين علم نيستند و به طور مطلق، نامناسب با اين علم هستند يعني هر چقدر كه تغيير داده شوند مناسبِ علم نمي شوند.
2 _ مسائلي كه نامناسب با علم بودند چون به خوبي طرح نشده بودند. اگر در طرح آنها تغييري ايجاد مي شد مثلا موجبه، سالبه مي شد مساله، مساله ي مناسب مي شد. حدود قضيه كه موضوع و محمولند، قابليت داشتند كه از اين علم باشند ولي تنظيم آنها، تنظيم نامناسبي بود لذا نتوانستند مساله ي علم را بسازند. حال اگر تنظيم درست شود اين حدود كه قابليت داشتند از اين علم باشند مي توانند مساله ي اين علم را بسازند.
اگر علم را علم هندسي لحاظ كرديم مساله ي نامناسب، مساله اي است كه من وجهٍ هندسي نيست ولي من وجهٍ آخر هندسي است. به تعبير واضحتر از وجهي كه حدود، تنظيم شدند هندسي نخواهد بود اما از وجه خود حدود « موضوع و محمول » هندسي است.
موضوع و محمول، موضوع و محمولِ مناسب هندسه است ولي اين موضوع و محمول به درستي با يكديگر پيوند نخوردند لذا هندسي نشده اگر به درستي پيوند داده شود هندسي مي شود. پس اين قضيه، من وجهٍ « يعني از جهت حدودش » هندسي است و من وجهٍ آخر « يعني از جهت پيوندي كه بين حدود برقرار شده » هندسي نيست به اينچنين مساله اي، مساله نامناسب گفته مي شود ولي نامناسب از قسم دوم است زيرا قابليت دارد كه مناسب شود اما با يك تغييري كه آن تغيير عبارت از اين بود كه موجبه را سالبه كند. براي مورد دوم مثال زده شد ولي چون مصنف، مثال را تكرار كرده ما هم تكرار مي كنيم.
ص: 94
مثال: دو خط وجود دارد كه خط سومي اين دو خط را قطع مي كند. بيان شد كه 8 زاويه تشكيل مي شود كه بعضي از زوايا با يكديگر نسبت تبادل دارند. قضيه به اين صورت است « اگر دو خط داشته باشيم كه خط سومي اين دو خط را قطع كند و دو زاويه متبادلي كه از قطع خط سوم حاصل مي شود مساوي باشد آيا اين دو خط به يكديگر برخورد مي كنند يا نه؟ لفظ « خط » و « تساوي » لفظ هندسي است.
بيان شد كه اگر لفظ « يلتقيان » بكار برده شود مساله ي هندسي نخواهد بود و اگر لفظ « لا يلتقيان » بكار برده شود مساله ي هندسي خواهد بود. حال اگر سائل تعبير به « هل يلتقيان » كرد مساله ي هندسي نيست چون پيوندي كه بايد درست كند درست نكرده است. بايد پيوند بين « لا يلتقيان » و آن دو خط برقرار شود ولي پيوند بين « يلتقيان » و آن دو خط برقرار كرد. اين نظم به درستي رعايت نشده است لذا مساله هندسي نشده است.
اگر « يلتقيان » را تبديل به « لا يلتقيان » كند معنا اين مي شود: پيوند بين ايجاب و موضوع قرار نداد بلكه بين سلب و موضوع قرار داد. نظم و پيوندِ واجب انجام گرفته لذا اين مساله، هندسي مي شود. اگر ظن هم ظن نامناسب بود با تبديل « يلتقيان » به « لا يلتقيان » ظنِ هندسي مي شود.
توضيح
و اما علي الوجه الثاني فهي ان لا تكون هندسيه بسبب ان نسبتها الی الهندسيه نسبه رديئه
ص: 95
ضمير « لا تكون » به « مساله » برمي گردد.
ترجمه: اما بنابر وجه دوم « كه مساله، من وجهٍ هندسي باشد و من وجهٍ آخر غير هندسي باشد كه به آن وجه غير هندسي مطرح شده لذا مساله غير مناسب مي شود » اين است كه اين مساله، هندسي نباشد « نه به خاطر اينكه حدودش هندسي نيست بلكه حدودش هندسي است » به خاطر اينكه نسبتش به هندسه، نسبت پستي است « يعني پيوندي كه بين حدود اين مساله زده شده پيوند هندسي نيست لذا اين مساله نمي تواند به هندسه نسبت داده شود مگر اينكه آن پيوند اصلاح شود ».
و ان كانت هندسيه من وجه لكون حدودها بالقوه هندسيه و ان كانت ليست بالفعل
ولو اينكه اين مساله از جهت ديگر « يعني از جهت حدود » هندسي است و از جهت پيوندش هندسي نيست. زيرا حدودش « يعني موضوع و محمولش » بالقوه، هندسي است « گاهي هست كه اين مشكل برطرف شود تا اين مساله، هندسي شود ».
« و ان كانت ليست بالفعل »: ولو وقتي هنوز تصرف نشده اين حدود هنوز بالفعل هندسي نيستند اما بالقوه هندسي هستند لذا مي توان آنها را هندسي كرد و در نتيجه مي توان گفت من وجهٍ هندسي هستند.
الا تري ان تلك الحدود اذا حُفِظَت و اُزيلَ ما عرض لها من النسبه الايجابيه بينها الي نسبه سلبيه فقيل مثلا ان الخطين الواقع عليهما خط كذا و كذا لا يلتقيان، صارت المساله حينئذ هندسيه
« الي نسبه سلبيه » متعلق به « ازيل » است.
« تلك الحدود »: اشاره به حدودي دارد كه در مثال بود « يعني هل خطان وقع عليهما خط فتصير الزاويتين تتبادلان متساويين يلتقيان » كه « خط » و « زاويه » و « تتبادلان » و « متساويين » هندسي است اما « يلتقيان » مشكل ندارد اگر تبديل به « لا يلتقيان » شود مشكل بر طرف مي شود.
ص: 96
ترجمه: آيا نمي بيني كه اين حدود اگر محفوظ بمانند و ازاله شوند به نسبت سلبيه آنچه كه عارض اين حدود است كه عبارت از نسبت ايجابيه بين حدود است « يعني از نسبت ايجابيه دست برداشته شود و به نسبت سلبيه رفته شود » پس در مثال قبلي « به جاي يلتقيان، لا يلتقيان گذاشته شود و آن مثال به اينصورت » گفته شود « ان الخطين الواقع عليهما خط كذا و كذا و لا يلتقيان » در اينصورت اين مساله، هندسي مي شود.
توجه كنيد اگر مطلب به صورت اصطلاحي توضيح داده شود اينگونه گفته مي شود: لفظ « يلتقيان » عرض ذاتي براي « خطان » نيست و هميشه محمول براي موضوع در برهان بايد ذاتي باشد « حال ذاتي باب برهان يا ذاتي باب ايساغوجي باشد » اما « لا يلتقيان »، عرض ذاتي براي « خطان » هست لذا مي تواند مساله ي هندسي تشكيل دهد.
فهذه المساله بالقوه هندسيه و بالفعل مضاده للهندسه
اين مساله، من وجهٍ « يعني بالقوه » هندسي است و من وجهٍ آخر « يعني بالفعل » مضاد با هندسه است. بنده « استاد » عبارت را به صورت ديگر معنا كردم و گفتم: اين مساله، من وجهٍ « يعني به لحاظ حدود » هندسي است و من وجهٍ آخر « يعني به لحاظ پيوند » مضاد با هندسه است.
هر دو معنا صحيح است.
و لما كانت الاضداد انما تنسب الي موضوع واحد و جنس واحد فلا بأس ان يقال من هذه الجهه لكليهما مساله هندسيه او ظن هندسي
مصنف از اينجا بحث ديگري مطرح مي كند و آن بحث اين است كه لفظ « يلتقيان » و « لا يلتقيان » متضادان هستند. در اصطلاح فلسفه دو امر ثبوتي كه شرائط ضدان را داشته باشند گفته مي شود ضدان هستند اما اگر يك امر ثبوتي و يك امر سلبي باشد ضدان نمي گويند بلكه يا عدم و ملكه است يا تناقض است. در اينجا دو لفظ « يلتقيان » و « لا يلتقيان » ضدان است پس مراد ضدان منطقی است نه ضدان فلسفي. در ضدان فلسفي بايد هر دو، امر وجودي و مثبت باشند در اينجا هم اگر به فلسفه رجوع شود گفته مي شود بين اين دو لفظ، عدم و ملكه است نه تضاد، اما اگر به منطق رجوع شود گفته مي شود بين اين دو لفظ تضاد است.
ص: 97
متضادان موضوع واحد دارند كه تحت جنس واحد مندرجند. آيا دو لفظ « يلتقيان » و « لا يلتيان » اينچنين هستند؟ اين دو، موضوع واحد دارند كه « خطان » است زيرا به « خطان » هم مي توان « يلتقيان » و هم « لا يلتقيان » گفت. اما حكم به « يلتقيان » صادق نيست و حكم به « لا يلتقيان » صادق هست. پس مي توان اين دو حكم متضاد را بر آن حمل كرد. اين دو تحت جنس واحد هستند زيرا هر دو از يك ماده هستند. پس اين دو لفظ، متضادان هستند نه عدم و ملكه.
از اين جهت كه متضادان هستند مي توان مسامحتاً حكم يكي را به ديگري داد و گفت اگر « لا يلتقيان » هندسي است پس « يلتقيان » الحاقاً به « لا يلتقيان » هندسي خواهد بود نه اينكه مستقيما هندسي باشد. چون رابطه تضاد بین آنها است و می توان حکم یکی را به دیگری داد. مثل حكم به اينكه « لا يلتقيان » از علم هندسي است.
ترجمه: چونكه اضداد به موضوع واحد و جنس واحد نسبت داده مي شوند اشكالي ندارد كه گفته شود از اين جهت « كه ضد هستند » كه مساله هندسي يا ظن هندسي است « چون دو ضد هستند كه يكي، حكم به مساله بودن هندسه را دارد و ديگري هم همين حكم را دارد ».
نكته: حكم ضدان در ما نحن فيه مشترك است اما گاهي حكم ضدان مشترك نيست مثل سفيدي و سياهي كه ضدان هستند اما حكمشان يكي نيست زيرا يكي مفرق نور است و ديگري قابض نور است.
ص: 98
الفصل الثاني في اختلاف العلوم الرياضيه و غير الرياضيه مع الجدل و في ان الرياضه بعيده عن الغلط و غيرها غير بعيده منه و بيان ما ذكر في التحليل و التركيب
مطلب اول: علوم به سه قسم تقسيم مي شوند:
1 _ علمي كه استدلالاً برهاني است و نتيجتاً مفيد است.
2 _ علمي كه استدلالاً برهاني است ولي نتيجه آن مفيد نيست.
3 _ علمي كه استدلالاً غير برهاني است و نتيجتاً مفيد است.
4 _ علمي كه استدلالاً غير برهاني است و فايده آن كم باشد يا منتفي باشد.
اما علمي كه استدلالهاي آن قوي و نتيجه آن مفيد است علم فلسفه الهي است و علمي كه استدلالهاي آن قوي و نتيجه آن مفيد نباشد علم رياضي است و علمي كه استدلالهاي آن قوي نيست ولي نتيجه آن مفيد است علم طبيعي است پس سه نوع علم وجود دارد. در اينجا مصنف يكبار علم رياضي را با جدل مي سنجد و بار ديگر علم طبيعي را با جدل مي سنجد و بيان مي كند كه كدام يك بر ديگري ترجيح دارد.
مطلب دوم: علم رياضي تقريبا بعيد از غلط است ولي جدل داراي غلط زيادي است. و سبب آن بايد بيان شود كه چه عاملي باعث شده جدل، اشتباهات زيادي دارد ولي در رياضي اشتباهات نيست.
مطلب سوم: درباره تحليل و تركيب بحث مي شود. مثلا در علم حساب گفته مي شود: چه عددي هست كه اگر مضاعف شود و بر مضاعفش دو عدد افزوده شود وحاصل، دو برابر شود و بر حاصل، سه عدد افزوده شود و اين بار حاصل، جذر گرفته شود عدد 5 بدست مي آيد. اين مطلب را مي گويند با تحليل بالعكس بايد حل كرد يعني اگر در كلام گفت « جمع كن » بايد « تفريق كرد » و اگر گفت « تقسيم كن » بايد « ضرب كرد » و اگر گفت « جذر بگير » بايد « مربع كرد » در ما نحن فيه گفت اگر جذر گرفته شود عدد 5 بدست مي آيد ما آن را مربع مي كنيم 25 مي شود سپس گفت سه عدد افزوده شود ما سه عدد كم مي كنيم مي شود 22 و سپس گفت حاصل را در 2 ضرب كن ما 22 را بر 2 تقسيم مي كنيم مي شود 11 سپس گفت دو عدد بيفزا ما دو عدد از 11 كم مي كنيم مي شود 9. سپس گفت عدد را در خودش ضرب كن ما جذر مي گيريم عدد 3 بدست مي آيد. اين، تحليل بالعكس بود اگر تركيب شود « يعني همان صورت مساله رعايت شود » اينگونه گفته مي شود كه عدد 3 در خودش ضرب شود عدد 9 بدست مي آيد و با عدد 2 جمع شود 11 مي گردد و در 2 ضرب مي شود 22 بدست مي آيد و با 3 جمع می شود 25 مي گردد و جذر گرفته مي شود 5 بدست مي آيد.
ص: 99
ترجمه: فصل دوم در اختلاف علوم رياضيه و غير رياضيه با جدل است و در اينكه علم رياضي بعيد از غلط است و غير رياضي علي الخصوص جدل، بعيد از غلط نيست و بيان آنچه در تحليل و تركيب ذكر شده است.
موضوع: به چه علت علم رياضي بعيد از غلط است/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
الفصل الثاني في اخلاف العلوم الرياضيه و غير الرياضيه مع الجدل (1)
از عنوان فصل دوم روشن است كه در سه مطلب بحث مي شود.
مطلب اول: فرق بين رياضي و جدل و فرق بين غير رياضي « مثل طبيعي » با جدل.
مطلب دوم: رياضي علمي است كه با براهين قطعيه مدعاي خودش را ثابت مي كند بنابراين بعيد از غلط است ولي بعضي از علوم شايد به غير براهين قطعيه هم اعتماد كنند و در نتيجه بعيد از غلط نباشند. بعيد از غلط است به خاطر قوت براهينش و به خاطر اينكه مبادي تصوريه اش كاملا روشن است. در علم رياضي در هر مقاله اي مبادي تصوريه ي آن مقاله توضيح داده مي شود و ابهامي براي مبادي تصوريه باقي نمي ماند. تصديقات آن هم از قياس شكل اول اقتراني يا از قياس هاي استثنائي استفاده مي كند كه صورت قياس، قوه است و ماده ي آن هم با تصورهاي تام، تصور شده است امادر بعضي از علوم براهينشان اين قوت را ندارند لذا بعيد از غلط نيستند و اشتباه در آنها راه پيدا مي كند. « توجه كنيد كه قياس، مركب از دو قضيه است. هر قضيه نياز به تصديق دارد. موضوع و محمول آن قضيه نياز به تصور دارد.
ص: 100
مطلب سوم: بيان ما ذكر في التحليل و التركيب.
به صفحه 198 سطر 18 توجه كنيد كه مي فرمايد « و الجدل و التعاليم ». و صفحه 199 سطر 6 را ملاحظه كنيد كه مي فرمايد « و كذلك » كه در اينجا تحليل و تركيب بحث مي شود.
توضيح عبارت
الفصل الثاني في اختلاف العلوم الرياضيه و غير الرياضيه مع الجدل
لفظ « مع الجدل » بعد از « العلوم الرياضيه » تكرار مي شود. يعني هم بحث مي شود رياضي با جدل چه تفاوت و اختلافی دارد هم بحث مي شود غير رياضي با جدل چه تفاوت و اختلافي دارد.
و في ان الرياضه بعيده عن الغلط و غيرها غير بعيده منه
علم رياضي بعيد از غلط است « يعني غلط در آن راه پيدا نمي كند يا كم پيدا مي كند. مصنف معتقد است كه غلط راه پيدا نمي كند مگر رياضي دان اشتباه كند » و غير رياضی بعيد از غلط نيست.
ترجمه: و غير رياضي بعيد از غلط نيست بلكه غير بعيد است.
نكته: جعل قوانين رياضي با كاربرد آن فرق مي كند ما معتقديم كه در جعل قوانين رياضي اشتباه نيست بلكه در كاربرد آن اشتباه است ولي عالم طبيعي كه به تجربه اعتماد مي كند در جعل قوانين طبيعي گاهي اشتباه مي كند نه اينكه فقط در كاربرد قوانين طبيعي اشتباه كند. چون از تجربه مي گيرد برداشتش از تجربه غلط است لذا قانون طبيعي كه ارائه مي دهد قانون طبيعي كاملي نيست و در جاهايي نقض مي شود. اين شخص چون تجربه اش در محدوده ي خاصی بوده لذا حكم عام صادر كرده است و توجهي به خاص بودن تجربه اش نكرده. اما در رياضي اينگونه نيست چون تمام آنچه كه بايد رعايت كند را رعايت مي كند لذا قانوني كه جعل مي شود بعيد از غلط است اما كاربرد اين قانون ممكن است غلط باشد مثلا « جمع كردن » يك قانون درستي است ولي اين شخص كه اعداد را با هم جمع مي كند اشتباه مي كند.
ص: 101
نكته: عقل، معصوم است و يكي از دو رسول است عقل، رسول باطن است. اما اين عقلِ معصوم، عقلي است كه خالص باشد نه اينكه عقلِ تربيت شده باشد. عقل تربيت شده، طبق تربيتش حكم مي كند اگر تربيتش صحيح نباشد حكمش اشتباه است. غالب عقل ها تربيت شده هستند زيرا يا به ديني كه شخص دارد تربيت شده است يا به علمي كه شخص پذيرفته، تربيت شده است يا به تربيت اجتماعي تربيت شده است. در بعضي از مسائل، عقل خالص وجود دارد و آنجا جايي است كه همه ي عقلا بالاتفاق و بدون يك مورد استثنا حكم مي كنند، گفته مي شود عقل خاص حكم كرده است يعني هر عقلي با تربيتِ مخصوصِ خودش يك حكم مي كند معلوم مي شود اين يك حكم از عقلِ خاص استفاده شده نه از عقل تربيت يافته. مثلا عدد 2 ضرب در 2 مي شود 4، اين توسط عقل خالص است چون همه اين را قبول دارند.
و بيان ما ذُكر في التحليل و التركيب
اين عبارت، عنوان سوم است.
صفحه 196 سطر 4 قوله « ان الجهل »
بحث اول و بحث دوم تقريبا با هم مطرح مي شود اما بحث سوم جداگانه مطرح مي شود.
مصنف در ابتدا مي فرمايد يك نوع جهل وجود دارد كه در رياضي خيلي كم واقع مي شود. مصنف در عنوان فصل تعبير به « بعيد عن الغلط » كرد و نگفت « محال عن الغلط ». در اينجا هم مي گويد « قلّما يقع في التعاليم » يعني كم است كه اين غلط در رياضي واقع شود. جهل بسيط در رياضي زياد است يعني خيلي از قوانين رياضي وجود دارد كه قديميها نمي دانستند و جهل بسيط به آنها داشتند انسانهاي بعدي آنها را كشف كردند. چه بسا قوانين ديگري وجود دارد كه جديدي ها به آنها نرسيدند و در آينده به آنها رسيده می شود پس جهل بسيط در رياضي زياد است اما جهل مركب در رياضي كم است يعني جايي كه حكم شده باشد و غلط باشد كم است.
ص: 102
اما چگونه غلط واقع مي شود؟ ممكن است كسي كه قانون رياضي را جعل مي كند به تمام جوانب نظر نكند. گاهي پيش مي آيد كه يك شكل هندسي خيلي شلوغ مي شود چون خط هاي فراواني در آن كشيده مي شود سپس مي خواهد يك قانون جعل كند در وقتي كه مي خواهد قانون را جعل كند ممكن است يكي از خط ها خَلط شود و قانون به صورتي جعل شود كه با توجه به آن خَلط باشد در اينصورت خطا واقع مي شود و افراد بعدي آن را اصلاح مي كنند.
اما بعد از اينكه قضيه اي در رياضي تثبيت شد و همه ي جوانبش رعايت شد و اگر خطوط آن زياد بود توانستيم آنها را در ذهن از يكديگر تفكيك كنيم و احكامش را بيان كنيم در اينصورت غلط واقع نمی شود. ممكن است شخص اشتباه كند ولي افراد بعدي آن را اصلاح مي كنند وقتي كه اصلاح شد و به خوبي تصور شد آن قانون، تطهير از غلط خواهد داشت.
به چه علت در رياضي اشتباه كم واقع مي شود يا اشتباه واقع نمي شود؟ مصنف مي گويد مواردي كه اشتباه راه پيدا مي كند و جهل مركب درست مي شود را اگر رسيدگي كنيد دو مورد خواهد بود كه هر دو مورد براي جهل مركب در رياضي بسته مي شود.
بيان موارد اشتباه در علم:
مورد اول: مبادي تصوريه به درستي تصور نشود مثلا امر مشتركي وجود داشته باشد كه آن امر مشترك، اكبر يا اصغر، علي الخصوص اوسط قرار داده شود. اين امر مشترك در صغري به يك معنا است و در كبري به معناي ديگر است. ظاهراً حد وسط تكرار شده ولي باطناً تكرار نشده است.
ص: 103
اگر مبادي تصوريه حل شود مشتركات روشن مي شود و وقتي مشتركات روشن شود اشتباه واقع نمي شود. در رياضي سعي بر اين است كه همه مشتركات را تعريف كنند و مبادي تصوريه در اختيار خواننده قرار بگيرد.
مورد دوم: در قياس از اَشكالي استفاده شود كه منتج نيستند مثلا شكل دوم بياورد كه هر دو مقدمه اش موجبه باشد يا هر دو سالبه باشد. چنين قياسي اگر بخواهد نتيجه بدهد بايد اختلاف در كيف داشته باشند به اينكه يكي موجبه و يكي سالبه باشد اما اگر هر دو مقدمه موجبه يا هر دو سالبه باشد ممكن است نتيجه ي اشتباه بدهد. در رياضي اين راه بسته است چون صورت قياس به طور كامل رعايت مي شود. شرائطي كه در انتاج قياس هست رعايت مي شود پس در رياضي هر دو راه بسته شده است. لذا در رياضي غلط « و به تعبير ديگر جعل مركب » كم اتفاق مي افتد.
توضيح عبارت
ان الجعل المضاد للعلم _ و هو الذي ليس انما يعدم معه العلم فقط بل ان يعتقد و يري صوره مضاده لصوره العلم كما يقع في الوجه الثاني من وجهي اللا علمي و اللا هندسي _ قلما يقع في التعاليم
« تعاليم »: يعني علوم رياضي. به اين علت به علوم رياضي، علوم تعليمي مي گويند چون برخلاف زمان ما، در زمان قديم وقتي كسي وارد حوزه ي علم مي شد اوّل بايد رياضي مي خواند بعداً طبيعي مي خواند و در پايان اجازه ي الهي مي دادند اما امروزه از ابتدا الهي مي خوانند بدون اينكه رياضي تبيين شود. علم رياضي اولين علمي بود كه در گذشته به شخص متعلّم، تعليم داده مي شد لذا به آن تعليمات گفته مي شد.
ص: 104
مصنف مي فرمايد « ان الجهل المضاد للعلم قلّما يقع في التعاليم يعني كم است كه جهلِ مضاد علم در رياضيات واقع شود. جهل بسيط مضاد علم نيست بلكه عدم ملكه است. جهل بسيط، ندانستن است و علم به معناي دانستن است. دانستن و ندانستن عدم و ملكه هستند نه مضاد. اما جهل مركب مضاد علم است زيرا اعتقاد مخالف با واقع است ولی جهل بسيط عدم دانستن و عدم اعتقاد است. وقتي مصنف تعبير به « جهل مضاد علم » مي كند مرادش جهل مركب است چون جهل بسيط، مضاد علم نيست.
مصنف جهل مضاد علم را با عبارت « و هو الذي ليس ... » معنا مي كند و در معنا كردن سعي مي كند آن را از جهل بسيط جدا كند. مي گويد جهل مركب، جهلي است كه بسيط نباشد يعني فقط عدم العلم نيست بلكه عدم العلم است واقعاً اما ادعاي علم است ظاهراً يعني اعتقادي دارد كه مخالف با واقع است پس نسبت به آن اعتقادِ مطابق واقع عادم است و آن را ندارد.
ترجمه: جهل مضاد با عمل در رياضيات كم واقع مي شود. جهل مضاد با علم « كه جهل مركب است » اينچنين نيست كه با او عدم علم به تنهايي باشد بلكه علاوه بر عدم العلم اين را هم دارد كه اين شخص « كه جهل مركب دارد » اعتقاد دارد و راي مي دهد و مي بيند صورتي را كه اين صورت مضاد با صورت علم است « صورت علم، صورت مطابق با واقع است و اين صورت، مضاد با صورتِ مطابق با واقع است. علاوه بر اينكه عدم العلم را دارد صورتِ غير مطابق را هم همراه خودش دارد و چون صورت غير العلم را دارد این صورتِ غير مطابق با آن صورت مطابق، تضاد پيدا مي كند نتيجتاً گفته مي شود كه جهل مركب با علم تضاد دارد ».
ص: 105
« كما يقع في الوجه الثاني من وجهي اللا علمي و اللا هندسي »: « لا علمي » دو وجه دارد و در دو جا صدق مي كند يكي جايي است كه علم نداريم. يكي، جايي است كه به درستي نمي دانيم اگر چه ادعا مي كنيم كه مي دانيم يعني جهل مركب است.
مصنف مي گويد جهل مركب يكي از اين دو وجه « لا علم » است، جهل بسيط هم يك وجه ديگر است. جهل مركب و جهل بسيط در هر علمي، دو وجه براي « لا علم » هستند. در هندسه، جهل مركب و جهل بسيط دو وجه براي « لا هندسه » هستند. كسي كه فلان قضيه ي هندسي را نمي داند درباره او، « لا هندسه » صدق مي كند. همچنين اگر اين قضيه را به صورت غلط ياد گرفته « يعني واقعاً نمي داند ولي خيال مي كند كه مي داند » در اينجا هم « لا هندسه » صدق مي كند.
پس در علوم براي « لا علم » دو وجه است. مصنف تعبير به « وجهي اللا علمي و اللا هندسي » مي كند يعني يكبار به علم توجه مي كند و مي گويد « لا علم » دو وجه دارد اما يكبار فقط به علم خاصي كه هندسه است توجه مي كند و مي گويد جهل در « لا هندسه » داراي دو فرد است. اگر در علم حساب برويد تعبير به « لا حساب » مي كرد. همينطور اگر در علم نجوم برويد تعبير به « لا نجوم » مي كرد. پس « لا علمي » با « لا هندسي » فرقي ندارد چون « لا علمي » عام است و « لا هندسي » خاص و مصداق براي آن است. يكي از دو وجه « لا علم » جهل مركب است و يكي ديگر از آن دو وجه، جهل بسيط است.
ص: 106
ترجمه: همانطور كه جهل مركب واقع مي شود در وجه دوم از وجه لا علمي و لا هندسي ».
و ذلك لان هذا الجهل انما يقع لاسباب و اظهرها امران
« ذلك »: علت اينكه در علوم رياضي جهل مركب راه پيدا مي كند.
چون جهل مركب از دو راه پيدا مي شود و در علم رياضي هر دو راه بسته است پس جهل مركب در علم رياضي راه پيدا نمي كند يا كم راه پيدا مي كند.
ترجمه: اينكه جهل مركب در رياضيات كم است به اين علت است كه اين جهل مركب به خاطر اسبابي حاصل مي شود كه اظهر آن اسباب دو امر است.
احدهما التباس مفهوم حدود القياس لاشتراك الاسم و خصوصا الاوسط
يكي از آن دو امر اين است كه حد وسط يا اصغر يا اكبر، امر مشترك قرار بگيرد و همين امر مشترك باعث خطا مي شود. گاهي اصغر امر مشترك قرار داده مي شود كه در صغري يك معنا دارد و در نتيجه، معناي ديگري دارد. در اينجا هم صغري و هم نتيجه درست است اما غافل از اينكه در صغري يك معنا اراده شده و در نتيجه معناي ديگر اراده شده است. اگر از هر دو مورد « كه يكي در صغري و يكي در نتيجه آمده » يكي معنا اراده شود يا صغري خراب مي شود يا نتيجه خراب مي شود يا در اكبر امر مشترك قرار داده مي شود به اينصورت كه اكبر در كبري يك معنا دارد و محمول در نتيجه كه همين اكبر است معناي ديگري دارد. لذا اشتباه مي شود.
بيشترين اشتباه وقتي است كه حد وسط، مشترك قرار داده شود كه حد وسط در صغري يك معنا دارد و در كبري معناي ديگري دارد. اين راه كه باعث اشتباه مي شود در علم رياضي بسته است لذا اين اشتباه در رياضي واقع نمي شود چون قانون علماي رياضي اينطور بوده كه در هر مقاله اي كه مي خواستند وارد شوند تمام مبادي تصوريه آن مقاله را در ابتدا بحث مي كردند تا اگر معاني مشترك وجود داشته باشد معيّن شوند. لذا مخاطب را متوجه به تمام اصطلاحاتي مي كردند كه مي خواستند در اين علم بكار بگيرند در نتیجه وقتي مخاطب، عالم بود اشتباه نمي كرد.
ص: 107
« حدود القياس »: حدود قياس سه تا است:
1 _ اصغر.
2 _ اكبر.
3 _ حد وسط.
مفهوم حدود قياس اشتباه مي شد چون مشترك بود زیرا متكلم يك چيز اراده مي كرد و مخاطب چيز ديگر مي فهميد.
« لاشتراك الاسم و خصوصا الاوسط »: علت اينكه اشتباه حدود پيش مي آمد به خاطر اين بود: اسمي كه اصغر قرار داده مي شد يا اكبر قرار داده مي شد و خصوصاً اوسط قرار داده مي شد مشترك بود.
فان اكثر انخداع يقع بسببه اذا كان اللفظ واحدا في المقدمتين و المعني مختلفا
اگر به جاي « اذا » لفظ « اذ » باشد بهتر است.
ترجمه: بيشترين خدعه و فريب به سبب اشتراك « آن هم اشتراك در حد وسط » پيش مي آمد « قياس، شخص را فريب مي داد چون شخص فكر مي كرد اين قياس، صحيح است و نتيجه ي حق داده است » وقتي كه لفظ « مثلا لفظ اوسط » در هر دو مقدمه يكي است اما معنا مختلف است « وقتي معنا مختلف شود حد وسط تكرار نشده است وقتي حد وسط تكرار نشود نتيجه غلط مي شود ».
و الثاني حال التاليف و شكل القول اذا لم يكن منتجا
راه دوم، صورتي است كه در قضاياي تشكيل دهنده ی قياس بايد رعايت شود. دو قضيه اي كه تشكيل دهنده ي قياس هستند بايد صورت خاص داشته باشند مثلا موجبه بايد باشد يا سالبه باشد.
در اينجا بايد دو چيز لحاظ شود:
1 _ صورت موضوع و محمول كه مي خواهند قضيه بسازند بايد صحيح باشند.
ص: 108
2 _ صورت دو قضيه كه مي خواهند قياس بسازند بايد صحيح باشند. مثلا در شكل ثاني كه بايد دو قضيه اختلاف در كيف داشته باشند به اينصورت كه يكي موجبه و يكي سالبه باشد اما شخصِ تنظيم كننده ی قياس هر دو مقدمه را موجبه یا سالبه قرار مي دهد. اين چنين قياسي منتج نيست و عقيم مي باشد. نتيجه اي كه از اين قياس گرفته شود غلط است.
اين راه در رياضي بسته است چون اين نكات رعايت مي شود.
ترجمه: دومين راه اشتباه، حالتي است كه براي تاليف قضايا يا تاليف موضوع و محمول حاصل است كه رعايت نمي شود. و شكل قول « مراد از قول، قضيه است يعني شكل قضيه » رعايت نمي شود « بايد شكل قضيه به نحوي باشد كه در منطق تعيين شده است ».
نكته: مراد از قول در اينجا قول مركب است مي توان قول بسيط هم قرار داد ولي اگر قول مركب بگيرید بهتر است. پس مراد از قول، قضيه است و مراد از قول مركب، قياس است. ظاهر عبارت نشان مي دهد كه مراد، قياس است يعني قول مركب اراده شده است.
اذا لم يكن منتجا و اشبه المنتج مثل الموجبتين في الشكل الثاني و ما اشبه ذلك
اشتباه دوم وقتي حاصل مي شود كه اين قول « و قضيه » منتج نباشد اما شبيه منتج باشد. چون شبيه منتج مي شود اشتباه واقع مي شود به اينكه مخاطب فكر مي كند منتج است. مثل دو قضيه موجبه در شكل ثاني كه نتيجه نمي دهد و عقيم است چون در شكل ثاني، اختلاف در كيف شرط مي شود.
ص: 109
« ما اشبه ذلك »: جاهاي ديگري وجود دارد كه صورت قياس خراب باشد و متوجه نشويم.
و اما القسم الاول
مصنف مي فرمايد هر دو راه در رياضي بسته است. با عبارت « اما القسم الاول » بيان مي كند كه راه اول بسته است. اما قسم ثاني را در صفحه 198 سطر 7 بيان مي كند.
مصنف در ضمن توضيح عنوان دوم فصل، عنوان اول را هم توضيح مي دهد.
موضوع: التباس مفهوم حدود قياس به خاطر اشتراك اسم، در علم رياضي نيست/ به چه علت علم رياضی بعيد از غلط است/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و اما القسم الاول فانه مما لا يقع في التعليميات (1)
بحث در اين بود كه رياضي بعيد از غلط است در حالي كه غير رياضي بعيد از غلط نيست. بيان شد كه چرا در علم رياضي غلط، كم راه پيدا مي كند و در علوم ديگر، زياد راه پيدا مي كند؟
سوال: چه ربطي بين اين فصل و كتاب برهان هست؟
جواب: جواب اين سوال در جلسه قبل اشاره شد. زيرا در علم رياضي براهين قوي وجود دارد و لذا كمتر اشتباه مي شود در ساير علوم براهين به اين قوت نيست لذا بيشتر اشتباه مي شود. مي دانيد كه در باب برهان، به مناسبت بحث از جدل هم مي شود. در اين فصل فرق بين علم رياضي و جدل هم بيان مي شود. علم رياضي از برهان استفاده مي كند و جدل، غير از برهان است پس طرح برهان و فرق آن با جدل، با كتاب برهان مناسبت دارد. همچنين استفاده از برهان و در نتيجه كمتر گرفتار شدن به غلط با بحث برهان ارتباط دارد پس اين فصل بي ارتباط با برهان نيست. از طرفي بحثِ تحليل و تركيب هم مطرح مي شود كه آن هم با برهان ارتباط دارد به بياني كه بعداً گفته مي شود.
ص: 110
سوال: چه مناسبتي بين برهان و جدل است كه جدل با برهان مي آيد؟
جواب: مناسبتِ سفسطه با برهان اين است كه سفسطه گاهي شبيه البرهان مي شود. مناسبت جدل با برهان همين تفاوتي است كه دارد چون جدل از اموري استفاده مي كند كه احتمال اشتباه در آن است ولي برهان اينگونه نيست. مقايسه برهان با هر چيزي جاي آن در كتاب برهان است و مقايسه جدل با هر چيزي جاي آن در كتاب جدل است. بنابراين این فصل بيگانه از كتاب نيست.
خطابه را نمي توان با برهان مقايسه كرد چون ذات آنها دو تا است اما جدل اينگونه نيست چون جدل گاهي از مقدماتي استفاده مي كند كه هم مشهوره هستند و هم اوّليه هستند. اگر به عنوان اوليه از آنها استفاده شود برهان مي شوند و اگر به عنوان مشهوره از آنها استفاده شود جدل مي شوند. خود جدل قابليت دارد كه برهان شود.
بحث در اين بود كه در رياضي مصون از خطا هستيم اما در علوم ديگر مصون از خطا نيستيم. به چه علت اين اتفاق مي افتد؟ بيان شد كه سببِ غلط متعدد است كه دو سبب از همه مهمترند كه آن دو سبب در رياضيات يا نيستند يا خيلي كم هستند به همين جهت اشتباه در رياضيات يا وجود ندارد يا اگر وجود داشته باشد خيلي كم است. آن دو سبب عبارت بودند از:
1 _ در ساير علوم الفاظ مشتركه وجود دارد كه اين لفظ مشترك گاهي حد وسط قرار داده مي شود و در صغري، معنايي اراده مي شود در كبري هم معناي ديگر اراده مي شود. در واقع حد وسط تكرار نشده پس نتيجه اي كه گرفته مي شود نبايد گرفته شود لذا اشتباه رخ مي دهد.
ص: 111
2 _ از طريق صورت است. يعني شرائطي كه در منطق هست رعايت نمي شود و صورت قياس، واجد شرائط قرار داده نمي شود لذا نتيجه اي كه گرفته مي شود نتيجه ي غلطي است اما در رياضي شرائط قياس يا صورت قياس رعايت مي شود لذا در رياضي از اين اشتباه هم مصونيت است. اين مطالب در جلسه قبل بيان شد. الان مصنف مي خواهد توضيح بدهد كه چگونه سبب اول در رياضي راه ندارد.
اولا: در رياضيات مفاهيم و اصطلاحات كاملا تبيين مي شوند به طوري كه در هنگام تعقل از معناي معلومي استفاده مي شود و اشتراك، مزاحمتي توليد نمي كند ولو اين لفظ در علوم ديگر اگر مطرح شود مشترك است اما در رياضي محدود مي شود و اطرافش معين مي شود به طوري كه اشتباه به خاطر اشتراك پيش نيايد مثلا فرض كنيد دايره بر شكل گفته مي شود بر بيانِ ما هم گفته مي شود كه اين كلام دائر است يعني مبتلا به دور است. كلمه « دائر » در علم طبيعي مي آيد اما در علم رياضي به معناي شكل است. كلمه دائره اگر چه مشترك است ولي در علم رياضي اطرافش بسته است به طوري كه نمي تواند معناي ديگر را اراده كند همين كه در علم رياضي تعبير به دايره مي شود ذهن افراد به سمت همان شكل مخصوص مي رود اما در علوم ديگر اينگونه نيست زيرا لفظ « دايره » در علوم ديگر بكار برده مي شود ولي ممكن است از آن، دائر بودنِ بيان اراده شود يعني اين كلام مبتلا به دور است.
ص: 112
پس در مقام تعقل اين اصطلاحات رياضي به طوري محدود مي شود كه آن اشتراك مزاحمتي ايجاد نمي كند و ما را به خطا نمي اندازد.
سوال: آيا طبق اين بيان، مشترك وجود ندارد؟
جواب: خير، مشترك وجود دارد. در رياضي آن مشترك معيّن شده است وقتي يكي از معاني مشترك، معيّن مي شود در واقع مشترك از اشتراك بيرون آمده است. در علم رياضي اينگونه است كه اگر الفاظ مشتركه بكار رود ابتدا معيّن مي شوند و از اشتراك در مي آيند و بعداً استفاده مي شوند پس عامل اشتباهي به نام اشتراك در رياضي پيدا نمي شود.
ثانيا: در رياضي از خيال هم استفاده مي شود يعني تخيل، معين تعقل قرار داده مي شود. شاهد بر اين مطلب اين است كه در رياضيات ملاحظه مي شود كه ابتدا قانون به صورت كلي مطرح مي شود سپس شكلي ترسيم مي شود و بر روي اين شكل به وسيله حروف، علامت هايي گذاشته مي شود. سپس همان مطلب كلي در اين شكل جزئي ريخته مي شود و توضيح داده مي شود. در اينجا اين شكل جزئي توسط تخيلِ شخص، تخيل مي شود.
پس در رياضي هم تعقل و هم تخيل فعال است و تخيل پا به پاي تعقل پيش مي رود و انحراف پيدا نمي كند به عبارت ديگر تخيل، معين براي تعقل مي شود لذا يك مطلب در رياضي دوبار ادراك مي شود. يكبار تعقلاً ادراك مي شود و يكبار تخيلاً ادراك مي شود كه هر دو همديگر را تاييد مي كنند. بر خلاف ساير علوم مثل الهيات كه تخيل اصلا راه ندارد فقط جاي تعقل است. اگر تخيل راه پيدا كرد احتمال زياد دارد كه تعقل را منحرف كند چون جايگاه، جايگاه تخيل نيست.
ص: 113
اين دو عامل « اولا و ثانيا » باعث مي شود كه در رياضيات، كمتر اشتباه واقع شود. توجه كنيد عامل اول اشتباه در رياضي اشتراك بود يعني حد وسط در صغري به يك معنا و در كبري به معناي ديگر است اما اين اشتباه در رياضي واقع نمي شود چون شخص وقتي تعقل مي كند حد وسط در صغري و كبري به معنايي كه در علم رياضي مراد است قرار داده مي شود در اينصورت حد وسط تكرار مي شود و قياس لطمه اي نمي بيند. از طرف ديگر حد وسطي كه به وسيله تعقل يكبار ادراك شده بود به وسيله تخيل، بار دوم ادراك مي شود و اين باعث مي شود كه ادراك شخص نسبت به همان معناي واحدي كه مشترك نيست تقويت شود و در نتيجه اشتباه نشود.
نكته: معناي عقلي يك معناي كلي است. كه در عمق عقل وجود دارد. اين معنا اگر از عمق عقل بيرون بيايد و در اختيار خيال قرار بگيرد و خيال، اين امر را به صورت ظاهر مي بيند و حس مي كند و اشتباه نمي كند اما در علوم ديگر آن مطلب كلي در عمق و غور عقل موجود است و خيال آن را بيرون نمي كِشد تا دوباره آن را نگاه كند. اگر هم بيرون كِشيد به نحو ديگري به آن نگاه مي كند و مزاحم آن مي شود مثلا در الهيات احتياج به اثبات موجود مجرد است. اين موجود مجرد توسط عقل فهميده مي شود اما اگر خيال بخواهد وارد شود مجرد را انكار مي كند نه اينكه نمي فهمد بلكه اصل آن را باطل مي داند. پس خيال در علوم ديگر معين نيست بلكه مزاحم است در حالي كه در علم رياضي، معين است. بنابراين در رياضي هم مشترك از بين رفته است و معناي مراد تعيين شده است و علاوه بر اين، تخيل به صورت معين قرار داده شده است اما در ساير علوم اولا « علي الخصوص جدل » راه اشتراك باز است و بسته نيست ثانيا تخيل، معين قرار داده نشده است بلكه چه بسا تخيل، مزاحم هم باشد. به اين جهت است كه در ساير علوم اشتباهِ قسم اول در علوم رياضي كم اتفاق مي افتد و در علوم ديگر زياد اتفاق مي افتد.
ص: 114
توضيح عبارت
و اما القسم الاول فانه مما لا يقع في التعليميات
اما قسم اول و راه اولِ اشتباه كه همان اشتراك بود در تعليميات واقع نمي شود.
لان الفاظ معاني الهندسيات معلومه المعاني بالتحصيل
« بالتحصيل » متعلق به « معلومه المعاني » است.
مصنف نمي گويد « معاني هندسيات، معلومه المعاني هستند » بلكه مي گويد « الفاظ هندسيات، معلومه المعاني هستند ». اگر لفظ « الفاظ » را نياورد تكرار واقع مي شود. البته مي توانست بگويد « معاني هندسيات معلوم هستند » ولي خوب نيست بگويد « معاني هندسيات، معلومه المعاني هستند ».
ترجمه: الفاظي كه صاحب معاني هستند معاني آنها معلوم است.
« بالتحصيل »: « تحصيل » در اصطلاح به معناي « تحقيق » است. محصّلين به معناي محققين است. اينكه به مشاء، محصِّل گفته مي شود به معناي محقّق است. اينكه گفته مي شود « مناقشه دأبِ محصلين نيست » به معناي اين است كه مناقشه دأبِ محققين و مدققين نيست. پس « تحصيل » در اينجا به معناي تبيين كامل و توضيح كامل است. معناي عبارت اينگونه مي شود: الفاظي كه در هندسه بكار مي روند معاني آنها تبيينِ كامل شده و توضيحِ كامل داده شده لذا معلومه المعاني هستند بالتحصيل و تبيين تام.
فلا تُوهِم غير المعني المقصود به
توجه كنيد لفظ « المقصود به » يك كلمه است كه صفت براي « المعني » شده. ضمير آن به جايي بر نمي گردد بلكه به الف و لام در « المقصود » بر مي گردد.
ترجمه: اين الفاظ، به وهم ما القاء نمي كند، غير از معنايي را كه مقصودٌ به است « تا دو معنا در ذهن ما بيايد و اشتباه واقع شود ».
ص: 115
بل لكل لفظ منها معني مفهوم بحسب الغرض او بحسب ما سبق من التحديد
ضمير « منها » به « الفاظ معاني الهندسيات » بر مي گردد. « من التحديد » بيان براي « ما » در « ما سبق » است.
فرض كنيد مي خواهيم دايره را در هندسه مورد بحث قرار دهيم و حكمی بر آن بيان شود. كلمه « دايره » مشترك است و معاني متعدد دارد اما در آن مساله هندسي غرض، بحث كردن از دايره اي است كه شكل باشد « نه دايره اي كه بيان يا شعر باشد چون بيانِ دائر و شعر دائر وجود دارد كه توضيح آنها بعداً بيان مي شود » پس به حسب غرض روشن است مراد از دايره كه در قضيه آمده چه مي باشد؟ مثلا در هندسه درباره شكل و بيان بحث نمي شود كه دور مي شوند يا نه؟ بلكه بحث در دايره مي شود يعني بحث در شكل دوري است نه بيان دوري يا شعري دوري. خود غرض معين مي كند كه مراد چيست؟ گاهي از اوقات تعريفي كه در صدر مقاله آورده مي شود مراد را روشن مي كند. در مقالاتي كه در هندسه آمده در صدر مقاله، اصطلاحاتي بكار برده مي شود و تعريف مي گردند به طوري كه وقتي شخص وارد مقاله مي شود از آن اصطلاحات آگاه است و اشتباه نمي كند. پس گاهي تحديدي كه سابق بر اين مساله ذكر شده شخصي رياضي دان را راهنمايي به مراد از لفظ مي كند گاهي هم غرضي كه در اين مساله است شخص را راهنمايي به معناي لفظ مي كند. بنابراين در علم هندسه اگر لفظي بكار مي رود مفهومش معين است یعنی يا از طريق غرض معين شده يا از طريق تحديدي كه قبل از اين قضيه در صدر آن مقاله مطرح شده بود.
ص: 116
نكته: شخصی كه معروف به هيچ علم مشخصي نيست يا همه ي فنون را بلد است اگر بگويد « كل دائره شكل » لفظ دايره معلوم نيست كه چه معنايي دارد « بله به قرينه ممكن است دايره حمل بر شكل مخصوص شود ولي اگر ندانيد دايره هاي ديگر، شكل هستند يا نه؟ اشتباه واقع مي شود. زيرا اينگونه گمان مي شود كه هر جا دايره صدق كند شكل هم صدق مي كند. مگر اينكه از بيرون مشخص شود. در علم رياضي از طريق غرض، معناي لفظ معين مي شود در علوم ديگر هم اگر از طريق غرض، معناي لفظ معين شود راه اشتباه بسته مي شود. ما نمي خواهيم بگوييم اشتراك در علوم ديگر باعث اشتباه است بلكه مي گوييم در علوم ديگر راه اشتباه بازتر است و ممكن است كسي اين راه را در آن علم « از طريق غرض يا طريق ديگر » ببندد.
ترجمه: براي هر لفظ از الفاظِ معاني هندسيات يك معنا است كه مفهوم است به حسب غرض، يا به حسب تحديد و تعريفي است كه قبل از قضيه مطرح شده ی در هندسه آمده است « يعني در صدر مقاله آمده است ».
مصنف تا اينجا بيان كرد حد وسطي كه در رياضي بكار مي رود مشتبه نمي شود چون اشتراك در آن نيست. الان مي خواهد بيان كند اشتباه نمي شود چون وقتي يكبار تعقل شود « يعني اين مطلب، يكبار در اختيار عقل قرار گرفت » بار ديگر تخيل مي شود « يعني دو قوه ي مدركه كه يكي معين ديگري است وارد مي شود و حد وسط را ادراك مي كند. در اينصورت اشتراك، كم مي شود. هر چقدر مدرِك ها بيشتر شوند اشتباه كمتر مي شود بخصوص كه اگر مدرِك، مدرِكِ مؤيّد باشد نه مزاحم. خيال در رياضيات نسبت به عقل مويد است اما در بعضي علوم مزاحم است و در بعضي علوم هم ممكن است نه مويد و نه مزاحم باشد.
ص: 117
ثم معاني تلك الالفاظ قريبه من الخيال
معاني اين الفاظ نزديك به خيال هستند يعني در اختيار قوه ي مدركه قرار داده مي شوند و قوه ي مدركه مي تواند آنها را درك كند لفظ « دايره » گفته مي شود و شكل دايره بر روي تخته كشيده مي شود خيال، توجه به آن شكل مي كند و معنايي كه قبلا به وسيله تعقل روشن بود در نزد او به وسيله تخيل روشن تر مي شود.
ترجمه: معاني آن الفاظ كه در هندسيات بكار مي روند نزديك به قوه خيال اند « يعني در دسترس خيال هستند و خيال مي تواند آنها را بدست بياورد و ادراك كند ».
فكما يفهم في العقل للفظ منها معني، كذلك يقوم له في الوهم خيال
ضمير « منها » به « الفاظ » بر مي گردد.
ترجمه: همانطور كه در عقل براي لفظي از آن الفاظ « ي كه در هندسه بكار مي رود » معنايي فهميده مي شود همچنين براي آن معنا « يا لفظ كه يكي از الفاظ هندسي است » در وهم، خيال و صورت « صورت تخيليه را خيال مي گويند. خيال خيلي اطلاقات دارد گاهي اطلاق بر قوه مدركه مي شود. گاهي اطلاق بر خزانه اي مي شود كه اين صُوَر در آن قرار مي گيرند و ذخيره مي شوند. گاهي هم اطلاق بر صورت متمثّل في الذهن مي شود كه در اينجا به همين معنای اخير است » پيدا مي شود « كه واهمه، آن صورت حسي را درك مي كند ».
فيُثبتُ خيالُه حقيقةَ ذلك المعني و يحفظه و لايدع الذهن يزيغ عنه
ص: 118
« خياله » فاعل و « حقيقه ذلك المعني » مفعول است.
ترجمه: پس خيالِ اين لفظ يا خيالِ اين معنا « مراد از خيال، همان صورت موجود در قوه واهمه است » حقيقتِ آن معنا را اثبات مي كند « يعني همان معنايي كه با قوه عاقله فهميده شده را تاييد مي كند » و آن معنا را حفظ مي كند و رها نمي كند ذهن را كه منحرف از اين معنا شود « همان معنايي را كه قوه خيالييه فهميده قبول مي كند ».
در نسخه خطي به اينصورت آمده « فيثبت له خيال حقيقه ... » كه ضمير « له » به « عقل » يا « انساني كه هندسه و رياضي مي خواهد » بر مي گردد.
مصنف بيان مي كند كه ابتدا قانون كلي در هندسه يافت مي شود. سپس شكل كشيده مي شود و آن قانون كلي در ضمن شكل توضيح داده مي شود و آن شكل با خيال ملاحظه مي شود وقتي كه ملاحظه شد آن صورت علمي كه از طريق خيال حاصل شده حقيقتِ معناي عقلي را اثبات مي كند و حقيقتِ معناي عقلي را در ذهن حفظ مي كند يعني همان معناي كلي كه جزئي شده در ذهن به توسط اين خيال، محفوظ مي شود.
فحينئذ يكون الحد الاوسط مضاعفاً
« فحينئذ »: در اين هنگام كه اولا معناي مشترك باقي نمي ماند و ثانيا خيال، همان معنايي را كه مراد است مجدّداً درك مي كند.
ترجمه: در اين هنگام حد اوسط مضاعف « يعني دوبار ادراك مي شود كه يكبار از طريق عقل و يكبار از طريق تخيل ادراك » مي شود « چون اشتراك در حد وسط بود و آن حد وسط منشا اشتباه مي شد ».
ص: 119
ای واحدا بعینه یؤخذ مرتین لشیئین معلومین فینتج ضروره
اين عبارت، توضيح « مضاعفا » است. يعني حد وسط يك معناي معيّن « و بعينه » است كه دوبار گرفته مي شود. يكبار از تعقل گرفته مي شود و بار ديگر از تخيل گرفته مي شود.
مراد از « شيئين » اكبر و اصغر است يعني حد اوسط دوبار براي اصغر و دوبار براي اكبر ملاحظه مي شود و اصغر و اكبر، مشترك نيستند بلكه معلوم هستند در اينصورت، هم حد وسط معلوم شد هم حد اصغر هم حد اكبر معلوم شد لذا اينچنين قياسِ تشكيل شده، بالضروره نتيجه مي دهد به شرطي كه شرايط قياس هم رعايت شود.
و اما في العلوم الاخري _ و في الجدل خصوصا _ فلا تكون هذه المعاون
« هذه المعاون »: بايد « هذا المعاون » يا « هذه المعاونه » باشد.
مصنف تا اينجا درباره رياضي بحث كرد و فهماند كه دو عامل جلوي اشتباهي كه از سنخ اول باشد را در رياضي مي گيرد. يك عامل عبارت از اين است كه معناي الفاظ در ابتدا يا به حسب غرض معين مي شود از اشتراك در مي آيد. دوم اينكه خيال، در رياضيات مويد عقل قرار داده مي شود. اما در علوم ديگر بر عكس است زيرا در علوم ديگر اولا اصطلاحات در ابتداي آن علم مطرح نمي شود تا از اين جهت خطا برطرف شود. ثانياً خيال، معاون نيست بلكه چه بسا در بعض علوم مثل الهيات مزاحم هم باشد.
ترجمه: امادر علوم ديگر علي الخصوص جدل « چون در جدل، الفاظ مشتركه فراوان بكار برده مي شود » این معاونت نیست.
ص: 120
بل تكون الفاظها في اكثر الامر مشتركه
بلكه الفاظ علوم ديگر غالباً مشتركند.
و المعني العقلي باطنٌ غائر في النفس غيرُ معان بخيال ملائم لذلك المعني يثبته و يحفظه في الذهن
« غائر في النفس » همان معناي « باطن » است.
معناي عقلي، باطن است و در ظاهر نيست. اين معنا به وسيله خيال كمك نمي شود به اينكه خيال، اين معنا را در اختيار قرار دهد تا بهترين معنا ادراك شود.
ترجمه: معناي عقلي باطن و فرورفته در نفس است در حالي كه به وسيله خيال كمك نشده است. آن خيال و صورتي كه ملائم آن معناي مجهول است كه خيال آن معنا را اثبات مي كند و آن معنا را در ذهن حفظ مي كند.
بل ربما كان الخيال اللائح منه في الذهن مناسبا لمعني و الغرض معني آخر
مصنف مي فرمايد گاهي مي بينيد آن خيالي كه لائح و آشكار از آن معنا شده، مناسب با معنايي باشد ولي غرض، معناي ديگر باشد در اينجا اشتراك، كاملا ظهور پيدا مي كند يعني خيال يك معنايي را انتخاب مي كند كه عقل آن معنا را انتخاب نكرده است. انتخاب اين معنا به توسط خيال باعث مي شود كه دو صورت در ذهن باشد.
و يزيغ الذهن عن الغرض الي الخيال
« يزيغ » به معناي « ينحرف » است.
ترجمه: ذهن منحرف مي شود از آن غرض به سمت آن معنايي كه در خيال آشكار مي شود « در اينصورت، غرض فوت مي شود يعني اين لفظ مشترك بين دو معنا است كه يك معنا مناسب با خيال است ولي در آن علم، معناي ديگر مورد غرض است. ذهن به جاي اينكه به سمت غرض برود به سمت معنايي مي رود كه خيال آن را درك كرده است و نتيجه اش اين مي شود كه غرض نزد اين شخص مبهم مي ماند و اشتباه رخ مي دهد ».
ص: 121
موضوع: ادامه فرق بین ریاضیات و علوم دیگر/ التباس مفهوم حدود قیاس به خاطر اشتراک اسم در علم ریاضی نیست/ به چه علت علم ریاضی بعید از غلط است/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و الخیال فیما سوی التعلیمیات فی اکثر الامر مضل
سوال: در صفحه 87 « فصل هشتم از مقاله اول » مصنف تصریح می کند که گاهی در علم هیئت اشتباه راه پیدا می کند و علم هیئت، ریاضی است پس مصنف در فصل هشتم از مقاله اول قبول می کند که در علم ریاضی اشتباه راه پیدا می کند. چگونه در این فصل که می خوانیم اشتباه را در علم ریاضی نفی می کند یا بعید از غلط می داند؟
جواب: ظاهرا جواب این سوال را خود مصنف در همان فصل هشتم از مقاله اول داده است. مصنف می گوید در هیئت، اشکال راه پیدا می کند ولی در آن قسمت هایی است که با رصد به سمت می آید نه آن قسمت هایی که با قوانین ریاضی بدست می آید. قوانین ریاضی همانطور که در غیر هیئت بعید از اشتباه است در هیئت هم بعید از اشتباه است.
پس اگر شخص رصد می کند طبق دیده ی خودش حکمی می کند که این حکم شاید غلط باشد و الا اگر با قوانین ریاضی عمل شود اشتباهی رخ نمی دهد. گاهی از اوقات در علم هیئت، کاری با محاسبات انجام می شود و به مطلوب رسیده می شود اما گاهی با رصد کاری انجام می شود و به درستی دیده می شود اما توجیهش غلط می شود. در کتاب فارسی هیئت قوشجی اگر ملاحظه کنید در مواردی به بن بست می رسد و می گوید این از مشکلات این فن است یعنی نتوانستند آن را حل کنند سپس در همان جا رصد خودشان را اعتبار می کنند و می گویند ما اینطور رصد کردیم و همینطور عمل می کنیم و به آن برداشتی که ما را به آن مشکل رسانده اعتنا نمی کنیم. خود رصد به صورت خالص ملاحظه می شود. در علوم دیگر این کار را نمی کند لذا اشتباه در علوم دیگر واقع می شود. پس اموری که مربوط به قوانین ریاضی می شود در علم هیئت، اشتباه نیست. اگر در علم هیئت اشتباهی رخ داده و بعضی از قسمت های آن باطل شده و مصنف هم در گذشته اعتراف به بعضی از این باطل ها داشته به خاطر برداشت های ما بوده نه به خاطر این قوانین ریاضی باشد پس آنچه مصنف در این فصل می گوید به قوت خودش باقی می ماند.
ص: 122
بحث امروز: بحث قبلی این بود که عوامل اشتباه فراوان هستند ولی دو عامل ظاهرتر و مهمترند. آن دو عامل ذکر می شود و بیان می گردد که این دو عامل در ریاضی کاربرد زیادی ندارند و واقع نمی شوند لذا علم ریاضی مصون از اشتباه می ماند. بحث در عامل اول بود.
عامل اول: در بسیاری از علوم، از الفاظ مشترکه استفاده می شود و در علم ریاضی از الفاظ مشترکه استفاده نمی شود پس آن عامل اشتباهی که اشتراک است در ریاضی اثر گذار نیست. سپس اضافه کردند که نه تنها در ریاضی از لفظ مشترک استفاده نمی شود بلکه برای نیروی عقل، نیروی خیال مُعین قرار داده می شود پس دو نیرو در ریاضی شروع به نظر دادن و تامل کردن می کنند که عقل و خیال هستند و این دو همدیگر را تایید می کنند. به این جهت ریاضی مصون تر از اشتباه می شود چون نیروی دیگری که موید عقل است در ریاضی بکار گرفته می شود. به عبارت بهتر در ریاضیات، خیال معین عقل است و چون معین است عقل را به سمت اشتباه نمی برد اما در سایر علوم، خیال معین نیست بلکه اشتباه انداز است و عقل را منحرف می کند لذا اشتباه در سایر علوم به آسانی راه پیدا می کند.
مصنف به این مطالب تصریح می کند و می گوید: در علوم دیگر خیال، مُضلّ است و در علم هندسه خیال، مُرشد است و این امتیاز ریاضی از علوم دیگر است زیرا در علوم دیگر باید از خیال پرهیز کرد اما در علم ریاضی باید حرف خیال را پذیرفت.
ص: 123
مصنف در اینجا دو ادعا کرد که هر دو باید اثبات شود:
ادعای اول: خیال در غیر ریاضیات، مضل و گمراه کننده است.
ادعای دوم: خیال، عقل را در ریاضیات ارشاد می کند.
دلیل بر ادعای اول: خیال یک قوه ی حسی است و مانند عقل نمی باشد. چون عقل، نیروی عقلانی است نه حسی. در علوم دیگر وقتی عقل نظر می دهد خیال « که یک نیروی حسی است » به سرعت نظر عقل را از مرتبه ی عقلانی به مرتبه ی حس تنزل می دهد یعنی معقول را به محسوس تشبیه می کند تا خودش بفهمد زیرا معقول در اختیار خیال قرار نمی گیرد بلکه در اختیار عقل است اما قانونِ خیال این است که هر دریافتی را که نفس انجام می دهد سریع جذب می کند. تا دریافت عقل را جذب کرد، به صورت معقول می باشد و معقول برای خیال فایده ندارد. با تشبیه معقول به محسوس، معقول را محسوس می کند و شروع به درک کردن می کند. چه بسا در تشبیه معقول به محسوس انحراف راه پیدا می کند و گمراهی شروع می شود. زیرا وقتی مطلب عقلی را می آورد تا حسی کند گاهی تصرفاتی می شود و این تصرفات باعث انحراف می شود. در اینصورت اگر عقل بخواهد تابع خیال شود آن انحرافی که در خیال پیدا شده به عقل سرایت می کند. عقل در اینجا باید پرهیز کند و نباید خودش را تسلیم خیال کند یعنی باید به مثال و موارد محسوسه توجه نکند و آن مطلب عقلی را که اثبات کرده تحفظ کند.
دلیل بر ادعای دوم: خیال در ریاضیت همین کار را می کند یعنی تشبیه معقول به محسوس می کند. نمی توان این شأن را از او گرفت. ولی در ریاضیات، طوری است که عقل اگر بخواهد بفهمد خیال می تواند به او کمک کند. نحوه ی کمک کردن به این صورت است: یک قاعده ی کلی در هندسه ذکر می شود سپس شکل آن کشیده می شود و با توجه به این شکل آن قاعده اثبات می شود. شکل، یک امر محسوس است که خیال به آن توجه دارد. در اینجا از طریق شکل، خیال آگاه می شود و آن قانونِ عقلی حس می شود به اینصورت که تنزل داده می شود و جزئی می گردد و در قالب شکل پیاده می شود. وقتی در قالب شکل اجرا شد خیال متوجه آن می شود وقتی خیال متوجه شد عقل هم این را کلی می کند. پس خیال در علم ریاضی همان کاری را می کند که در سایر علوم می کرد ولی در ریاضی اشتباه انداز نیست بلکه مُعین است. اما در سایر علوم انحراف دهنده و گمراه کننده است.
ص: 124
پس روشن شد که هر دو ادعا صحیح است و این عامل اولِ اشتباه که اشتراک است در ریاضی نمی آید. مثلا هیچ وقت دایره در ریاضی با دایره در فلسفه اشتباه نمی شود. زیرا در ریاضی دایره به معنای شکل خاص است و در ابتدای ریاضی دایره تعریف می شود تا اشتراک در دایره رَه زن نشود لذا اشتباه نمی شود و از اول جلوی اشتراک گرفته می شود.
توضیح عبارت
و الخیال فیما سوی التعلیمیات فی اکثر الامر مضل
خیال در غیر تعلیمیات « و غیر ریاضیات » غالباً مُضل است.
« فی اکثر الامر »: مصنف نمی گوید همیشه مضل است زیرا گاهی از اوقات ممکن است این خیال به طور صحیح برداشت کند یعنی به صورت صحیح تشبیه معقول به محسوس کند.
نکته: مراد از « ما سوی التعلیمات » بیشتر طبیعیات اراده می شود.
و فی التعلیمیات هاد مرشد
اما خیال در تعلیمیات هدایت کننده و راهنمایی کننده است. مراد از ریاضیات در علم قدیم عبارت از هندسه و حساب و موسیقی و هیئت است.
و لذلک ما صارت المسائل الریاضیه یصعب تعلیمها الا بان تُشَکَّل اشکالا محسوسه معلمه بحروف
« لذلک ما » : مصنف از این الفاظ مثل « هذا ما » زیاد بکار میبرد لفظ « ما » بعد از « لذلک » زائده است. ما در فارسی می گوییم « به این جهت است که » یعنی لفظ « است » اضافه می شود. اما در پاورقی کتاب « ما » را مصدریه گرفته که به این صورت معنا می شود: به خاطر این است که صیرورتِ مسائل ریاضی تعلیمشان صعب است.
ص: 125
ترجمه: به این جهت است که مسائل ریاضی تعلّم و تعلیمش سخت است مگر اینکه از شکلِ ترسیم شده استفاده شود « یعنی مگر اینکه خیال بکار گرفته شود » اشکال محسوسه ای که با حروف علامت گذاری شدند.
لیکون ذلک معونه للخیال و تقویه
چرا باید برای قانون ریاضی شکل رسم شود؟ چون این شکل کمک به خیال و تقویت دادن خیال می باشد تا خیال به توسط این کمک کردن، درک کند. وقتی خیال، درک کرد عقل هم همان مدرَکِ خیال را تجربه می کند و قانونی خاصی بدست می آید.
اذ کان لا یخاف من ذلک فیها ما یخاف فی العلوم الاخری
« ذلک »: همراهی خیال.
ضمیر « فیها » به « تعلیمیات » برمی گردد.
چرا در علم ریاضی خیال به کار گرفته می شود و در بقیه علوم بکار گرفته نمی شود؟ می فرماید در ریاضی از خیال ترسی وجود ندارد در حالی که در سایر علوم از خیال ترسیده می شود. به عبارت دیگر آن ترسی که در سایر علوم از خیال هست در ریاضیات وجود ندارد چون در سایر علوم می دانیم که خیال گاهی باعث انحراف می شود.
ترجمه: زیرا در تعلیمیات از همراه خیال ترسیده نمی شود آن ترسی که در علوم دیگر است.
و اما العلوم الاخری فاذا لم یکن فیها معونه من قِبَل الخیال و کان اللفظ مشترکا و فی تفصیل معانیه صعوبه زاغ الذهن
« تفصیل »: به معنای « جدا کردن » است نه به معنای « مفصل کردن ».
در علوم دیگر ذهن، زیع و انحراف پیدا می کند به دو جهت: یکی آنکه کمکی از ناحیه خیال در آنجا نیست. دوم اینکه لفظ، مشترک است.
ص: 126
ترجمه: اما علوم دیگر اگر کمکی از ناحیه خیال به آنها نرسد و لفظ هم مشترک باشد و در تفصیل « و جدا کردنِ » معانی مشترک صعوبت است « یعنی به راحتی نمی توان معانی را جدا کرد و گفت این معنا مراد است و آن معنا مراد نیست » ذهن منحرف می شود و به اشتباه گرفتار می شود.
و یخص الجدل
مصنف تا اینجا فرق بین ریاضیات و علوم دیگر را بیان کرد ولی عنوان بحثش تنها این نبود بلکه عنوان بحث این بود که علوم ریاضیه و غیر ریاضیه با جدل چه فرقی دارد؟ از اینجا می خواهد وارد این بحث شود که ریاضی با جدل چه فرقی دارد؟ در جدل، اشتباه زیاد است اما در ریاضی، اشتباه کم است. عامل اصلی اشتباه در جدل همان اشتراک است که در ریاضی از بین رفته است.
موضوع: فرق علم رياضي با جدل/ التباس مفهوم حدود قياس به خاطر اشتراك در علم رياضي نيست/ به چه علت علم رياضي بعيد از غلط است/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و يخص الجدل ان وحدانيه معني اللفظ المتسعمل فيه قد تكون بحسب الشهره لا بحسب الحقيقه (1)
بحث در فرق بين رياضي و جدل است. فرق بين رياضي و علوم ديگر بيان شد در رياضي، شهرت، معتمد نيست اما در جدل شهرت، معتمد است. يعني در رياضي نگاه نمي شود كه چه چيزي مشهور است بلكه بدنبال يقين است ولي جدل دنبال مشهور است. وقتي مراجعه به مشهور مي شود ديده مي شود كه يك معنا از معاني اين لفظ مشهور است چون اعتماد به مشهور هست همان يك معنا به عنوان معنایِ منحصرِ لفظ به حساب مي آيد و گفته مي شود معناي لفظ همين يك معنا است. بعداً اين لفظ استعمال مي شود. در حالي كه اين لفظ داراي معناي متعدد است كه يكي از آنها مشهور شده و وقتي اين لفظ استعمال شود لفظ مشترك استعمال شده است.
ص: 127
در رياضي به شهرت اعتماد نمي شود اگر لفظي داراي چند معنا باشد تا آن معناي مراد، يقين نشود وارد بحث نمي شود. همان ابتدا جلوي اشتراك بسته مي شود لذا هيچ وقت اين شبهه و اشتباهي كه از ناحيه اشتراك پيش مي آيد در علم رياضي پيش نمي آيد اما در جدل پيش مي آيد.
مثلا لفظ « دايره » در مشهورِ بين مردم حمل بر شكل خاص مي شود در حالي كه اين دايره، دايره ي رياضي است. اما يك « دايره » ي ادبي و فلسفي هم هست. شخص رياضي منظور خودش را از دايره بيان مي كند كه مرادش دايره ي ادبي و فلسفي نيست. در اينصورت جلوي اشتراك را مي بندد. اما جدلي راه مشترك را نمي بندد چون بدنبال مشهور است و در لفظ دايره، معناي شكل مشهور است اما معناي فلسفي و ادبیِ آن مشهور نيست. جدلی به همين شهرت اكتفا مي كند و مي گويد « كل دائره شكل » يعني هر دايره ي رياضي، شكل است ولي لفظ « رياضي » را نياورده و نگفته « دايره رياضي، شكل است ». مخاطب فكر مي كند كه دايره ادبي و فلسفي هم شكل است در حالي كه هيچكدام از اين دو شكل نيستند. لذا اشتباه در جدل خيلي قوي مي شود زيرا جدل اعتماد به شهرت مي كند و چه بسا لفظي در بين مشهورِ مردم معناي منحصر داشته باشد ولی حقيقتاً معناي متعدد داشته باشد.
بيان معناي « دايره »:
در علم رياضي: عبارت از آن شكل خاص است. شكلي است كه يك خط آن را احاطه كرده و فاصله تمام نقاط اين خط با نقطه اي كه در درون دايره است مساوي مي باشد.
ص: 128
در فلسفه: دايره به كلام گفته مي شود به اينصورت: انسان، ضاحك است زيرا كه ضاحك است. يعني ضاحك بودن انسان متوقف بر ضاحك بودن انسان مي شود. اين بيان، بيان دائر است يعني مشتمل بر دور است. اين مثال مربوط به تصديق بود اما براي تصور اينگونه بيان مي شود: « انسان » تعريف به « حيوان ناطق » مي شود و « حيوان ناطق » تعريف به « انسان » مي شود.
در ادبيات: دايره ادبي را اصطلاحاً « ردّ العَجُز علي الصدر » مي گويند. عجز يعني انتها و صدر يعني ابتدا.
اين هم در نثر و هم در شعر مي آيد. در نثر عبارت از اين است كه دو لفظ مكرّر يا متجانس يا ملحق به متجانس باشد كه يكي در اول جمله بيايد و يكي در آخر جمله بيايد. مراد از دو لفظ مكرر، دو لفظي است كه لفظشان يكي باشد معنايشان هم يكي باشد حتي اشتقاق آنها هم فرق نكند يعني اگر اولی مصدر است دومي هم مصدر باشد. يا هر دو فعل ماضي باشند. اما متجانسان این است که دو لفظ، یکی است اما معنای آنها فرق می کند. ملحقان به متجانس در لفظ يكي نيستند اما هر دو از يك ماده مشتق شدند. اين آيه قرآن را توجه كنيد ﴿تَخشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ اَحَقُّ اَن تَخشَاهُ ﴾ (1) که هر دو لفظ « تخشي » است. اين مثال در نثر بود اما در شعر به اينصورت است كه يك لفظ در آخر بيت يعني آخر مصرع دوم مي آيد و ديگري در اول مصرع اول يا وسط مصرع اول يا آخر مصرع اول يا اول مصرع دوم مي آيد. احياناً اتفاق افتاده كه يكي از اين دو لفظ در آخر بيت آمده و ديگري در وسط مصرع ثاني آورده شده است. مانند:
ص: 129
و علمه و حلمه و زهده و عهده مُشتَهِرٌ مشتهَر لفظ « مشتهَر » در آخر بيت آمده و لفظ « مشتهِرٌ » در وسط مصرع دوم آمده است. اين را هم گفتند رد العجز علي الصدر است.
معلوم شد كه لفظ « دايره » مشترك است اما در بين اين معاني مشتركه، يكي از آنها معلوم و مشهور است. جدلي اعتماد بر همان يك معناي مشهور مي كند و همان را مطرح مي كند در اينصورت اشتباه پيش مي آيد چون اين لفظ، مشترك است. اما رياضي اعتماد بر شهرت نمي كند و از ابتدا بيان مي كند مراد از دايره، كدام معنا اراده شده لذا اشتباه پيش نمي آيد.
توضيح عبارت
و يخص الجدل ان وحدانيه معني اللفظ المستعمل فيه قد تكون بحسب الشهره لا بحسب الحقيقيه
يك معنا داشتن لفظي كه در جدل استعمال مي شود گاهي به حسب شهرت است. اما در حقيقت چند معنا دارد كه مشترك بين آنها است.
« لا بحسب الحقيقه »: حقيقتاً مشترك است ولي به لحاظ شهرت، مشترك نيست بلكه واحد المعني است. جدلي چون به شهرت اعتماد دارد همان معناي مشهور را معناي واحد فرض مي كند و فكر نمي كند اين لفظ در حقيقت مشترك است. از لفظ مشترك استفاده مي كند بدون اينكه قرينه بياورد.
فربما كان بحسب الحقيقه مشتركا فيه
اين لفظي كه در جدل مستعمل است به حسب حقيقت مشترك است و جدلي از آن استفاده كرده بدون اينكه اشتراك و معناي مراد را اعلام كند.
فيكون هذا الالتباس اللفظي في الجدل اكثر
ترجمه: اين اشتباه لفظي « يعني اشتباهي كه از ناحيه اشتراك لفظي مي آيد » در جدل بيشتر از رياضي است « در رياضي هم ممكن است كه گاهي غفلت شود و لفظ مشترك استعمال شود و باعث اشتباه شود اما در جدل، اين امر بيشتر اتفاق مي افتد ».
ص: 130
مثل استعمال لفظ الدور في الجدل و لفظه الدائره
« دور » و « دايره » هر دو يكي هستند. مثلا گفته مي شود « كل دائره شكل » اين جمله به لحاظ معناي رياضي صحيح است زيرا دايره ي فلسفي شكل نيست دايره ادبي هم شكل نيست. جدلي مي گويد « كل دائره شكل » و معين نمي كند مرادش كدام دايره است فقط مي بيند كه مشهور اطلاق دايره بر دايره رياضي مي كنند به آن شهرت اعتماد مي كند و مي گويد « كل دائره شكل » اما در رياضي اگر گفته شود « كل دائره شكل » در ابتدا بيان كرده كه مراد از دايره چه مي باشد. بنابر جدل، عبارت « كل دائره شكل » گفته مي شود اما يك اديب مي گويد دايره اي كه ما مي گوييم شكل نيست يا يك فيلسوف مي گويد دايره اي كه ما مي گوييم شكل نيست. در اينصورت قول جدلي نقض مي شود در حالي كه اين نقض بر قول رياضي وارد نيست چون رياضي از ابتدا دايره را معنا كرده است.
فان لفظه الدائره عند المهندس محدوده المعني و عند الجدلي ملتبسه ما لم ترسم
ترجمه: لفظ دايره نزد مهندس محدوده المعني است « يعني از اول معنايش روشن است » ولي لفظ دايره نزد جدلي ملتبس است « و اشتباه مي شود چون از ابتدا تبيين نكرده كه مرادش چه مي باشد فقط به شهرت اعتماد كرده و معناي مشهور را اراده كرده و اين جمله را گفته است. مخاطب از كجا بفهمد كه او معناي مشهور را اراده كرده است؟ » مادامي كه تعريف نشود « اگر تعريف كرد و گفت منظورم از دايره چه مي باشد در اينجا هم اشتباه نمي شود و مانند رياضي مي شود. اما در رياضي احتياج به تعريف ندارد چون تعريف آن در ابتداي علم آمده ».
ص: 131
نكته: لفظ « ترسيم » اشاره به اين دارد كه نمي توان اينها را با تعريف حدّي بيان كرد بلكه بايد با تعريف رسمي بيان كرد.
فيكاد يقع عنده ان الدائره المُشَكَّله و الشعر الدائر الاجزاء بعضه علي بعض و البيان الدوري مفهوم لفظه الدائره في جميعها قريب من مفهوم اللفظ من المتواطي
« من المتواطي » متعلق به « مفهوم » است. ضمير « عنده » به « جدلي » برمي گردد. عبارت « مفهوم لفظه ... » خبر « انّ » است.
« الدائر المشكّله »: مراد همان دايره ي هندسي است كه شكل دارد.
« الشعر الدائر ... »: شعري كه بعض اجزائش بر بعض ديگر دور مي زند و در اصطلاح گفته مي شود « ردّ العجز علي الصدر » يعني جزئي از اين نثر بر جزء ديگر رد مي شود مثلا انتهاي نثر را بر ابتدا رد مي كنند و مجانس ابتدا قرار مي دهند يا آخر بيت را بر اول مصرع رد مي كنند.
« البيان الدوري »: مراد دايره فلسفي است.
« مفهوم لفظه ... »: آنچه كه از لفظ « دايره » در تمام اين اطلاقات ثلاثه فهميده مي شود نزديك به آن چيزي است كه از متواطي فهميده مي شود يعني آنچه در متواطي فهميده مي شود فردي از يك كلي است چه اين فرد باشد چه فرد ديگر باشد چون فرقي بين افراد متواطي نيست. اما از لفظ مشترك، فردي از كلي فهميده نمي شود بلكه اين معنا يا آن معنا يا معناي سوم فهميده مي شود يعني در مشترك، سه معناي جدا وجود دارد. شخصِ جدلي كه خبر از مشترك بودن دايره ندارد يا اگر خبر دارد می خواهد مخاطب را به اشتباه بیندازد اینگونه فکر می کند که دایره در هر سه مورد، فرد مساوي براي دايره است يعني حكمِ متواطي به لفظ دايره مي دهد. يعني اگر لفظ دايره متواطي باشد داراي افراد مساوي است و مختلف المعني نيست. دايره اي كه چند قسمِ مختلف دارد حكم كلي متواطي را صادر مي كند و مي گويد همانطور كه كلي متواطي، داراي افراد مساوي است و هر كدام از افراد را مي توان اراده كرد لفظ دايره هم افراد مساوي دارد و هر كدام از افراد را مي توان اراده كرد در حالي كه اين مطلب صحيح نيست زيرا افراد دايره مساوي نيستند و احكام افرادش هم مساوي نيستند.
ص: 132
ترجمه: واقع مي شود نزد جدلي كه دايره مفهومش در تمام اين سه مورد قريب است به آنچه كه از متواطي فهميده مي شود « آنچه كه از متواطي فهميده مي شود افراد است و افراد هم يكسان هستند و تفاوتي بين آنها نيست و حكم همه يكي است ».
فيُشكِلُ صدق قول القائل كلَّ دائره شكل
ضمير « يشكل » به « جدلي » بر مي گردد.
ترجمه: جدلي، صدق قول قائل را كه مي گويد « كل دائره شكل » را مشكل به حساب مي آورد « و مشكل مي پندارد ».
مي توان ضمير « یشكل » را به « اشتراك » بر گرداند و اينطور معنا كرد: اين اشتراك، صدق قول قائل كه مي گويد « كل دائره شكل » را مشكل مي كند. بله اگر از ابتدا گفته شود كه مراد از دايره، دايره رياضي است مي توان گفت « كل دائره شكل ».
مي توان « يُشكَلُ » به صورت مجهول خواند كه داراي ضمير نباشد.
و ربما ظن انه ليس كل دائره بشكل
ضمير « انه » ضمير شان است.
اگر « يشكل » را به صورت معلوم خوانديد لفظ « ظن » را هم به صورت معلوم بخوانيد و اگر به صورت مجهول خوانديد لفظ « ظن » را هم به صورت مجهول بخوانید.
ترجمه: گمان مي شود كه همه دايره ها شكل نيست.
فيكون مثل هذا سببا للغلط عظيما الا ان يرسم و يُمَيَّز ذلك
مثل چنين اشتراكي « كه در شهرت، اشتراك نيست ولي در حقيقت، اشتراك است » سبب براي غلط مي شود آن هم سبب عظيم مي شود مگر اينكه لفظ مشترك از ابتدا تعريف شود تا مراد از آن روشن شود و آن لفظ با معنايي كه اراده مي شود از معاني ديگر جدا شود.
ص: 133
و لما كان وقوع اسم الدائره او ما اشبه الدائره علي امثال هذه المعاني ليس واحدا في الحد وجب ان يكون قولنا « كل دائره كذا » مقتصرا في الدلاله علي بعض هذه المعاني دون البعض ان اريد ان تكون مقدمه واحده
مصنف مي گويد چه وقتي مي توان گفت اين مقدمه با آن مقدمه مناقص است و به تعبير ديگر چه وقتي مي توان گفت مقدمه اي ناقص مقدمه ديگر است؟ جواب اين است كه وقتي هر كدام از دو مقدمه، مقدمه بودنشان تمام شود يعني معلوم شود كه اين، يك مقدمه و قضيه است. در اينصورت اگر دو قضيه و دو مقدمه كنار هم گذاشته شود و با هم سنجيده شود گفته مي شود اين مقدمه نقيض آن ديگري است.
مقدمه بودن يك قضيه وقتي تمام است كه مراد از مشتركي كه در مقدمه آمده معيّن شود. مادامي كه مراد، معين نشده و مبهم است نمي توان به آن قضيه، مقدمه گفت. وقتي مقدمه نبود نمي توان گفت مقدمه ديگر اين مقدمه را نقض مي كند مثلا فرض كنيد گفته مي شود « الدائره الشعريه ليست بشكل ». اين مقدمه، تمام است چون مشخص شده كه مراد از دائره چيست؟ در اينصورت كسي نمي تواند بگويد مقدمه « كل دائره رياضي شكل » قول قبلي كه می گفت « الدائره الشعريه ليست بشكل » را نقض مي كند چون مشخص شد آنچه كه در مقدمه ي اول آمده « دايره شعريه » بود و اين كه مي خواهد ناقض قرار بگيرد « دايره رياضي » است.
اما اگر به اينصورت گفته مي شود « كل دائره شكل » و « ليس كل دائر بشكل » اين دو مقدمه نمي توانند همديگر را نقض كنند چون اين دو عبارت به عنوان مقدمه نيستند زيرا مراد از هر دو عبارت روشن نيست چون معلوم نيست مراد از دايره چه دايره اي است. بله اگر گوينده مرادش در عبارت اول دايره هندسي باشد صحيح است و اگر مرادش در عبارت دوم دايره شعري باشد صحيح است.
ص: 134
مصنف این بحث را به اين صورت بيان مي كند: چون لفظ دايره مشترك است پس اگر كسي بخواهد حكمي را در قضيه اي بيان كند و اين قضيه را مقدمه قرار دهد بايد اكتفا كند بر يك معنا از معاني كه ممكن اراده شود تا بتوان مقدمه را در مقدمه بودن تمام كرد بنابر اين اگر مقدمه اي در مقدمه بودن تمام نشود نمي توان ناقضش را ذكر كرد چون مناقض، اولاً مقدمه است ثانيا مناقض است. زیرا اگر به خود اين قضيه نگاه كني مقدمه است و اگر با قضيه ديگر سنجيده شود مناقض مي شود.
توضيح عبارت: مراد از « ما اشبه الدائره » دور يا نور است « كذا » كنايه از « شكل » يا « ليس بشكل » است. « مقتصرا » خبر « يكون » است.
ترجمه: چون اسم دايره يا شبيه دايره بر امثال اين معاني، در معنا واحد نيست « و متحد المعني نيست بلكه متعدد المعني است » واجب است قول ما كه مي گوييم « كل دائره كذا » اكتفا كننده در دلالت باشد بر بعض معاني دون بعض « يعني بر بعضي اكتفا كند و همه را با هم نگويد و الا اگر همه را با هم بگويد قضيه مبهم مي ماند » اگر اراده كرده باشد كه قولِ ما « كل دائره كذا » مقدمه باشد « يعني اگر بخواهد اين عبارت را مقدمه قرار دهد بايد معناي واحدي را از لفظ دايره اراده كند تا مقدمه بودن تمام شود ».
و وجب الا يُناقَض قول القائل
واجب است ناقض قرار داده نشود قضيه ديگر براي اين مقدمه، مگر اينكه اين مقدمه معنايش كاملا روشن شود.
ص: 135
موضوع: چه موقع مقدمه اي با مقدمه ديگر مناقض است/ فرق علم رياضي با جدل/ التباس مفهوم حدود قياس به خاطر اشتراك در علم رياضي نيست/ به چه علت علم رياضي بعيد از غلط است/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و وجب ألا يناقض قول القائل جدليا كان يستقري او غير جدلي ان كان دائره شكل (1) (2)
بحث درباره اين بود كه جدل با رياضي فرق دارد. در جدل از لفظ مشترك استفاده مي شود و لذا اشتباه رخ مي دهد اما در رياضي اگر چه لفظ، مشترك است ولي چون معنايش تبيين مي شود اشتباهي رخ نمي دهد و اگر رخ دهد كم خواهد بود. مثال به دايره زده شد كه سه معنا داشت يكي معناي فلسفي و منطقي بود ديگري معناي ادبي و سومي معناي رياضي بود. بيان شد كه در رياضي همان معناي رياضي مراد است اما جدلي گاهي دايره مي گويد ولي تبيين نمي كند كه كدام معنا مراد است؟ از مشترك استفاده مي كند بدون اينكه قرينه معينه بياورد.
در مورد دايره ادبي نكته اي بيان مي كنيم كه در جلسه قبل بر آن تاكيد نشد. در جلسه قبل بيان شد كه دايره به معناي « ردّ العجز علي الصدر » است. در اين عبارت لفظ « علي » بكار رفته نه « الي » چون همان لفظ دايره در اينجا دخالت مي كند به اينكه « دائر علي كذا » است زيرا عجز بر صدر دور مي زند و صدر هم بر عجز دور مي زند. مثلا در اين آيه قرآن ك گفته شده ﴿تَخشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ اَحَقُّ اَن تَخشَاهُ﴾ (3) صدر اين آيه اگر بخواهد معنا شود بايد ذيل آن معنا شود و ذيل اگر بخواهد معنا شد بايد صدر آن معنا شود. يعني هر كدام از صدر و ذيل بر ديگري دور مي زند لذا به آن دائر مي گويند لذا بعضي دائر را به معناي « رد العجز علي الصدر » معنا كردند و بعضي دائر را به معناي « رد الصدر علي العجز » معنا كردند.
ص: 136
اين بياني كه براي دائر شد تقريبا يك نوع دور ادبی است اگر چه دور ادبي است ولي به يك نحوه با دور فلسفي قابل توجيه است.
اما به بحث خودمان برمي گرديم. اينگونه گفته شد كه اگر مقدمه اي كه در آن لفظ « دائره » بكار رفته و بخواهد مقدمه باشد بايد لفظ دايره در آن معين شود و الا اگر لفظ دايره معين نشود اسم آن قضيه را نمي توان مقدمه گذاشت. وقتي مي توان اين قضيه را مقدمه ي قياس قرار داد كه معناي دايره اي كه در اين قضيه بكار رفته معين شود. مصنف در ادامه مي فرمايد اگر كسي با خيال اينكه دايره يك معنا دارد قضيه اي تشكيل دهد و بگويد « كل دائره شكل » چون گمان مي كند معناي دايره، همان دايره ي هندسي است و آگاه به دايره فلسفي يا دايره ي ادبي نيست، آيا مي توان اين قضيه اي كه گفت را نقض كرد؟ مي فرمايد خير، زيرا بايد معناي اين قضيه معين شود اگر معين نشود به اين گفته، مقدمه نخواهد بود و تا مقدمه نباشد مناقِض به حساب نمي آيد. پس نمي توان گفت قضيه « ان الدائره الشعريه ليست بشكل » ناقض قضيه « كل دائره شكل » است. اگر معناي اين عبارت درست شود و گفته شود « كل دائره هندسيه شكل » سپس جمله هم گفته شود در اينجا تناقضي بين اين دو جمله نيست. مصنف مي گويد آن عبارت كه مي خواهد مناقض شود بايد في نفسها مقدمه باشد تا مناقض با قياس شود.
مقدمه شدن، وصفِ خود قضيه است به عبارت ديگر وصف نفسي قضيه است. اما مناقض شدن، وصف اضافي قضيه است يعني وقتي با قضيه ديگر سنجيده شود گفته مي شود مناقض است. اما چه وقتي مي توان آن را سنجيد؟ وقتي كه نفسيتش تمام شود. به عبارت ديگر وقتي وجود في نفسها را مي گيرد و مقدمه مي شود مي توان به آن، وجود اضافي داد و گفت مناقض با قضيه ديگري است. پس هر مناقضي قبل از اينكه مناقض باشد بايد مقدمه باشد و براي اينكه مقدمه باشد بايد معيَّن المعني باشد پس ابتدا بايد اين قضيه معيّن شود تا بعداً موصوف به مناقضه شود. بنابنراين اگر كسي به گمان اينكه دايره فقط يك معنا دارد قضيه اي را صادر كند و دايره موجودِ در آن قضيه را معين و مبيَّن نكند نمي تواند آن قضيه را نقض كرد چون اين قضيه هنوز مقدمه نشده است تا نقض شود بلكه بايد پرسيد كه كدام دايره اراده شده است؟ آن دايره را بايد بيان كند تا اين قضيه، مقدمه شود. بعد از اينكه مقدمه شد با قضيه جديدي كه در اختيار داريم مقايسه مي شود در اينصورت يا حكم به تناقض مي شود يا نمي شود.
ص: 137
توضيح عبارت
و وجب الا يناقض قول القائل جدليا كان يستقري او غير جدلي « ان كان دائره شكل »
نسخه صحيح « انّ كل دائره شكل » صحيح است که مقول قول قائل است.
نسخه صحيح به جاي « يستقري »، « يستعمل » است البته « يستقري » هم به معناي « یستعمل » است زيرا وقتي گفته مي شود جدلي، استقرا مي كند يعني تعقيب مي كند و مطلبي را استعمال مي كند.
اگر لفظ « یستقري » باشد معناي عبارت اينگونه مي شود: اين قائل به عنوان جدلي استقراء كند « يعني دايره را استقراء كرده و جز يك معنا براي دايره پيدا نكرده لذا دايره را به همان معناي واحد، غافلاً از معاني ديگر در جمله مي آورد ».
ترجمه: واجب است قول قائل كه گفته « ان كان دائره شكل » نقض نشود چون مراد از دايره معلوم نيست.
عبارت « جدليا كان يستقری او غير جدلي » توضيح قائل را مي دهد و تعميم آن را بيان مي كند يعني اين قول قائل را چه جدلي استعمال كند چه ديگري استعمال كند حق نقضش را نداريد مگر اينكه مراد از اين قول مشخص شود تا اين قول، مقدمه شود و بتوان آن را نقض كرد.
كانه يتخيّل الدائره بحسب المشهور معني واحدا
اين عبارت به عنوان شرط براي قول قائل است يعني به شرطي كه قائل اينچنين فكر كند كه دائره يك معنا بيشتر ندارد و با اين فكرش جمله را القاء كند.
فلا تكون عنده بحسب المشهور لفظا مشتركا يُناقضه بان يقال له ان الدائره الشعريه ليست بشكل
ص: 138
ضمير « فلا تكون » به « دايره » برمي گردد. ضمير « عنده » و ضمیر فاعلی « یناقضه » به « مستعمل » يا « مستقري » برمي گردد و ضمیر مفعولی « یناقضه » به « قول قائل » برمی گردد كه عبارت از « ان كل الدائره شكل » بود. « يناقضه » بدل از « يناقض » قبل است يعني عبارت اينگونه مي شود « وجب ان لا يناقضه ». ضمير « له » به « قائل » برمي گردد. « فلا تكون » تفريع بر « يتخيل » است. چون جدلي دايره را به حسب مشهور ملاحظه كرده « كه همان معناي هندسي است » و به آن اعتماد كرده لذا معناي دايره را يكي گرفته است « و غافل از آن دو معناي ديگر شده » و از آن استفاده مي كند در اينصورت واجب است كه كلامش نقض نشود.
ترجمه: پس دايره نزد مستعمِل و مستقري، به حسب مشهور لفظِ مشترك نيست تا با عبارت « ان الدائره الشعريه ليست بشكل » مناقض شود « مگر اينكه گفته شود جمله ي اول انصراف به دايره هندسي پيدا مي كند در اينصورت، انصراف قرينه مي شود و ما فرض كرده بوديم كه انصراف نباشد چون فرمود _ يتخيل الدائره بحسب المشهور معني واحدا _ ».
لان المناقضه مقدمه بنفسها و مناقضه بالقیاس الی غیرها
اين عبارت علت براي عدم جواز نقض است.
چرا قول قائل بايد مقدمه شود تا مناقضِ جمله ي دوم باشد؟ چون هر چيزي كه مي خواهد مناقض باشد، في نفسها بايد مقدمه باشد و بالقياس الي الغير بايد مناقض باشد. اگر مقدمه بودنش در ابتدا درست نشود نمي توان آن را بالقياس الي الغير مناقض به حساب آورد.
ص: 139
ترجمه: جمله اي كه شان مناقضه دارد قبل از مناقض بودن بايد بنفسها مقدمه باشد « به عبارت ديگر بايد وجود نفسي اش تمام شود تا وجود اضافي پيدا كند » و بايد وقتي آن را قياس كنيد كه مقدمه بودنش بنفسها تمام شده باشد.
و ما لم تصر اولا مقدمه في نفسها لم تصلح ان تصير مناقضه لغيرها
ضمير « لم تصر » به « قول قائل » بر مي گردد ولي به اعتبار « قضيه » مونث آمده است. بعد از لفظ « لم تصلح » لفظ « ثانيا » را در تقدير بگيريد تا عبارت، بهتر معنا شود.
ترجمه: مادامي كه قول قائل اولا « يعني قبل از مقايسه » مقدمه نشود صلاحيت ندارد كه « ثانيا » مناقضِ غير به حساب آيد.
و لا تكون الكلمه مقدمةً و ليس معني الدائره فيها بمحصل
مراد از « الكلمه » در اينجا « كلام » است و مراد از « كلام »، قضيه است. واو در « و ليس » حاليه است.
ترجمه: قضيه، مقدمه نمي شود در حالي كه معناي دايره در آن قضيه، محصَّل و معيَّن نشده اس. « به عبارت ديگر در حالي كه معناي دايره معين نشده نمي توان اين قضيه را مقدمه دانست تا بعداً مناقض قضيه ديگر قرار داده شود ».
فاذا حصل معناها و حصل معني قول القائل « كل دائره شكل » لم تكن هذه مناقضه لها
« حصل » يعني معين شدن. « هذه »: يعني « کل دائره شكل ». « لها » يعني « ان الدائره الشعريه ليست بشكل ».
ص: 140
وقتي معناي دايره در قول قائل كه گفت « كل دائره شكل » روشن شد قولِ دومِ قائل كه مي گويد « ان الدائره الشعريه ليست بشكل » مناقضِ قول اول نمي شود چون در آنجا مراد دايره هندسي است كه شكل است و اين قول دوم مي گويد دايره شعري شكل نيست.
ترجمه: وقتي معناي دايره معين شد و مراد از دايره در قول قائل معين شد در اينصورت مي توان اين دو مقدمه را با هم سنجيد و گفت اين قضيه « كل دائره شكل » مناقض با قضيه « ان الدائره الشعريه ليست بشكل » نيست « مناقضه در دو صورت مطرح است كه در جلسه بعد بيان مي شود ».
موضوع: ادامه ي بحث اينكه چه موقع مقدمه اي با مقدمه ديگر مناقض است/ فرق علم رياضي با جدل/ التباس مفهوم حدود به خاطر اشتراك در علم رياضي نيست/ به چه علت علم رياضي بعيد از غلط است/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
بل انما يظن انها مناقضه علي احد الوجهين اللذين بهما لا تكون في الحقيقه مقدمه (1)
بحث در اين بود كه در جدل، نوعِ اول اشتباه كه اشتباهِ حاصل از اشتراك است كثيراً اتفاق مي افتد و در رياضي اين نوع اشتباه قليلاً واقع مي شود. براي آن مثال به دايره زده شد و بعداً توضيح داده شد كه اگر قضيه اي بر كلمه « دايره » مشتمل شد و كلمه « دايره » معين نشد كه مراد، كدام قسم است بايد آن قضيه را نقض نكرد و ناقضي براي آن ذكر نكرد زيرا مناقضه، قضيه اي است كه ابتداءً مقدمه بودنش تمام شود سپس مناقضه بودنش ادعا شود يا ثابت شود. همچنين مقدمه ي ديگر كه مي خواهد به توسط اين مقدمه نقض شود ابتداء بايد مقدمه بودنش ثابت شود بعداً به توسط آن، نقض شود. مصنف، دو قضيه مثال زد كه عبارت بودند از « كل دائره شكل » و « ان الدائره الشعريه ليست بشكل ». بيان شد كه قضيه دوم را نمي توان مناقض قضيه اول قرار داد مگر زماني كه معناي دايره در قضيه اول مشخص شود. در اينصورت قضيه ي اول، مقدمه مي شود و بعد از مقدمه شدن، قابليت پيدا مي كند كه نقض شود. اما بعد از اينكه مقدمه مي شود قضيه دوم نمي تواند ناقض مقدمه اول شود زيرا در قضيه اول وقتي معناي دايره تبيين شد اينچنين مي شود « كل دائره رياضيه شكل ». در قضيه دوم هم مي گويد « الدائره الشكليه ليست شكل ». اين دو قضيه با هم تناقضي ندارند. ممكن است در يك مثال معناي قضيه روشن شود و مناقضه واقع شود.
ص: 141
بحث امروز: مصنف مي خواهد بيان كند در دو حالت بين قضيه دوم و قضيه اول مناقضه واقع مي شود. اما در هيچ يك از دو حالت، قضيه ي « كل دائره شكل » مقدمه نيست يعني دايره، معين نشده و مردد است.
بیان مواردی که مناقضه بین مقدمتین نیست:
حالت اول: گفته شود « كل دائره شكل » و معناي دايره مجهول باشد. يعني معلوم نباشد كه دايره ي هندسي مراد است يا دايره ي فلسفي يا دايره ي ادبي مراد است. در چنين حالتي مناقضه نيست ولي گمانِ مناقضه مي شود.
حالت دوم: معناي دايره، مجهول نيست زيرا معلوم است دايره داراي سه معنا است ولي مراد از « كل دائره شكل » يعني « كلّ مسمّي بالدايره شكل » است. در اينصورت، مسماي به دايره شامل هر سه معنا مي شود. در اينصورت قضيه « كل دائره شكل » مردد می شود. وقتي مردد شد حق مقاسه نيست ولي اگر مقايسه واقع شود تناقض به ذهن مي آيد.
توضيح عبارت
بل انما يظن انها مناقضه علي احد الوجهين اللذين بهما لا تكون في الحقيقه مقدمه
ترجمه: به نظر مي رسد قضيه دوم كه عبارت از « ان الدائره الشعريه ليست بشكل » بود مناقض با « كل دائره شكل » است بر يكي از دو حالت، كه در هيچ يك از دو حالت قضيه اول « كه كل دائره شكل است » مقدمه نشده است.
اذ كان اما ان تصير هذه المقدمه غيرَ مقدمه للجهل الكائن بمعني موضوعها الذي هو الدائره بل لا يفهم لموضوعها معني
« اذ كان ... » تفسير براي « الوجهين » است.
ص: 142
« هذه المقده »: يعني « كل دائره شكل ».
ترجمه: زيرا اين مقدمه « كل دائره شكل »، مقدمه نيست به خاطر جهلي كه كائن است به معناي موضوعِ اين مقدمه كه دايره است « يعني نسبت به موضوع قضيه جاهل است زيرا فكر مي كند دايره يك معنا دارد در حالي كه سه معنا دارد » بلكه براي موضوع آن قضيه كه دايره است معنايي درست نمي شود « چون مردد است. نه اينكه معنايي هست ولي جاهل به آن معنا است بلكه معنايي براي آن نيست ».
و اما ان تصير غير مقدمه بان تكون قد اُخذ موضوعها _ و هو الدائره _ في قولهم « كل دائره شكل » علي معني « كل ما يسمي دائره » لا علي معني « كل ما له معني الدائره »
يا عبارتِ « كل دائره شكل » غير مقدمه مي شود به اينصورت كه دايره اي كه در آن قضيه است تفسير به « المسمي بالدائره » شود كه شامل هر سه قسم دايره مي شدو و كلام، مجمل مي شود زيرا مشتمل بر مشترك و مردد مي شود.
ترجمه: يا قضيه « كل دائره شكل » غير مقدمه مي شود « و در نتيجه مناقض بودنش تصور نمي شود » به اينكه موضوعِ اين قضيه كه دايره است در قولِ « كل دائره شكل » به معناي « المسمي بالدايره » اخذ شود « در اينصورت همان معناي مردد كه در دايره بود در المسمي بالدايره هم خواهد بود » نه اينكه مراد « كل ما له معني الدائره » باشد كه شامل شكل و دايره شعريه و دايره فلسفي شود.
ص: 143
نكته: قضيه « كل ما يسمي دايره » در حالت دوم مردد است و قضيه « كل ما له معني الدائره » در حالت دوم نيست ولي قضيه « كل له معني الدائره » در حالت اول هم مردد بود چون در فرض دوم اينگونه فرض شد كه معني دايره روشن است ولي تاويل به « ما يسمي بالدائره » برده مي شود. در اينصورت مردد مي شود.
نكته: در اينجا سه حالت است:
حالت اول: دايره، مردد است یا به خاطر اينكه جاهل است یا به خاطر اينكه دايره به معناي « ما يسمي بالدايره » است. در هر دو حال، مناقضه گمان مي شود.
حالت دوم: قيد بياورد و بگويد « كل الدائره الهندسيه شكل » و « ان الدائره الشعريه ليست بشكل ». در اينصورت مسلماً مضاده نيست.
حالت سوم: قيد بياورد و اينگونه بگويد « كل الدائره الهندسيه و الفلسفيه و الادبيه شكل » سپس بگويد « ان الدائره الشعريه ليست بشكل ». در اينصورت تناقض مي شود.
و كلا الامرين یمنعان ان تكون هناك مناقضه
« كلا الامرين »: يعني در هر دو حالت. امر اول عبارت از جهل به معناي دايره بود و امر دوم، تعبير دايره به « ما يسمي بالدائره » بود.
ترجمه: هر دو امر مانع از اين هستند كه مناقضه اتفاق بيفتد « زيرا در هر دو حال عبارتِ كل شكل دائره، مقدمه نشده است لذا مناقضه نيست ».
فان المناقضه مقدمه صحيحه في انها مقدمه، مقابله لمقدمه صحيحه في انها مقدمه
زيرا مناقضه، مقدمه ي صحيحي است در مقدمه بودن « يعني مناقضه كه عبارت است از يك مقدمه اي كه در مقدمه بودنش صحيح و تمام باشد » و مقابل باشد با مقدمه ديگري كه مقدمه بودنش صحيح و تمام است.
ص: 144
فما لم تتقرر المقدمه مقدمه لم تتقرر مناقضه
مادامي كه مقدمه اي مقدمه نشود مناقضيه اي محقق نمي شود. يعني ابتدا بايد هر دو قضيه، مقدمه شوند « يعني معنايشان معلوم شود » بعداً بين آنها مقايسه شود.
تا اينجا بحث اول كه اشتباه از طريق اشتراك لفظ باشد تمام شد. اما بحث دوم اين است كه اشتباه از طريق اخلال به صورت منطقي قياس باشد. يعني صورتِ منطقی قياس داراي شرايطي است كه آن شرائط رعايت نشدند يا مُخِلّاتي دارد كه از آن مخلّات پرهيز نشده است.
بايد بيان شود كه آيا در رياضيات و جدل اين گونه اشتباه اتفاق مي افتد يا نه؟
و لنرجع الي بيان حكم القسم الثاني من وجوه الغلط الواقع في العلوم دون التعليميات
« و لنرجع »: چرا مصنف تعبير به « و لنرجع » مي كند. آيا قبلا بحثي در اين باره داشته كه الان رجوع به آن مي كند؟ جواب اين است كه مصنف قسم دوم را مطرح كرد و به صورت كوتاه درباره آن بحث كرد سپس وارد تفصيل در قسم اول شد. الان مي گويد « و لنرجع » يعني دوباره به قسم دوم بر مي گرديم كه اشارتاً مطرح شد.
ترجمه: رجوع مي كنيم به بيان حكم قسم دوم از اقسام غلطي كه در علوم واقع مي شوند نه در تعليميات.
« في العلوم »: مصنف تعبير به « جدل » نكرد چون يك فرق بين رياضي و ساير علوم گذاشته شد و يك فرق هم بين رياضي و جدل گذاشته شد و مصنف در اينجا فقط علوم را مطرح كرده است. جدل هم مي تواند مطرح شود.
ص: 145
موضوع: فرق علم ریاضی با جدل/ اشتباه از طریق اخلال به صورت منطقی قیاس، در علم ریاضی نیست/ به چه علت علم ریاضی بعید از غلط است/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
ان العلوم الریاضیه انما یستعمل فیها فی اکثر الامر الشکل الاول و من ضروبه الضرب الاول (1)
بیان شد که دو گونه غلط در علم راه پیدا می کند. یکی غلطی است که از ناحیه اشتراک لفظ می باشد. یکی هم غلطی است که از ناحیه رعایت نکردن صورت قیاسِ منتج می باشد. قسم اول که غلط از ناحیه اشتراک لفظ بود توضیح داده شد و بیان شد که در ریاضیات کم است و در جدل زیاد است. الان وارد قسم دوم می شود و همین دو مطلب در قسم دوم بیان می شود که اولاً غلط آن چیست ثانیا در ریاضیات کم است و در جدل زیاد است.
مصنف ماهیت این غلط را بیان نمی کند که چه می باشد زیرا در علم منطق شناخته شده است که چه نوع شکلی منتج است و چه نوع شکلی منتج نیست. هر شکلی که منتج نباشد غیر منتج می شود و در مانحن فیه به جای « غیر منتج » تعبیر به « غلط » می کنند یعنی می گویند چنین شکلی غلط است.
ص: 146
مصنف در ابتدا اشاره به این مطلب دارد ولی بحثش این نیست که معنای غلطِ قسم دوم چیست؟ زیرا معنایش روشن است لذا از ابتدا وارد این بحث می شود که غلط در ریاضی کمتر است و در جدل بیشتر است.
توضیح: در ریاضیات غالباً شکل اول مورد استفاده قرار می گیرد و شکل اول بدیهی الانتاج است و کمتر در آن غلط راه پیدا می کند. در شکل اول که چهار ضربِ منتج دارد بیشتر از ضرب اول و احیاناً از ضرب دوم استفاده می شود. ضرب اول این است که صغری، موجبه کلیه باشد کبری هم موجبه کلیه باشد. ضرب دوم این است که هر دو کلی است ولی صغری، موجبه است و کبری، سالبه است چون در شکل اول، ایجابِ صغری شرط می شود. بنابراین نمی توان سالبه کلیه را صغری قرار داد بلکه باید کبری قرار داد. ضرب سوم این است که صغری، موجبه جزئیه باشد و کبری، موجبه کلیه باشد ضرب چهارم این است که صغری، موجبه جزئیه باشد و کبری، سالبه کلیه باشد. ضرب سوم و چهارم خیلی در ریاضی مورد استفاده نمی باشد اما دوتای اول در علم ریاضی مورد استفاده هستند که هر دو مقدمه کلی هستند ولی در ضرب اول هر دو مقدمه علاوه بر کلی بودن، موجَب هستند و در ضرب دوم هر دو مقدمه کلی هستند ولی اولی موجَب و دومی سالب است. ضرب اول و ضرب دوم از شکل اول کم هستند که مبتلا به اشکال و اشتباه شوند نوعاً در اینگونه اَشکال، شرائط رعایت می شود.
نکته: ما اشتباه در ریاضیات را به حدّ صفر می رسانیم نه اینکه بگوییم در ریاضی اصلاً اشتباه نیست. علتش این است که بشر فعالیت می کند و ممکن است که در یک جا اشتباه کند مثلاً چیزی هست که موجبه کلیه نیست ولی آن را موجبه کلیه می گیرد. بیشتر جاها ممکن است از طریق مواد، اِشکال شود و الا از طریق صورت اشکال وارد نمی شود یعنی از ابتدا ریاضی دان دنبال این است که یک قیاس کامل را در مسأله . وقتی قیاس کامل را مطرح می کند یا به صورت ضرب اول از شکل اول است یا ضرب دوم از شکل اول است البته ضرب اول بیشتر از ضرب دوم است. یعنی از ابتدا که شروع به طرح قیاس می کند همه حدود قیاس را ملاحظه می کند و طرح می کند چون غرضش این است که مطلب را با بهترین دلیل بیان کند. برخلاف جدلی که می گوید باید از این گردنه عبور کرد و خصم را مغلوب کرد. جدلی کار ندارد که از چه چیز استفاده می کند؟ می خواهد شکل اول یا دوم باشد. ظنی باشد یا یقینی باشد؟ چه ضربی باشد؟ لذا در وقت تشکیل قیاس همه . به این جهت زیاد به اشتباه برخورد می کند.
ص: 147
مصنف می فرماید جدلی کثیراً از شکل دوم استفاده می کند چون شکل دوم غلط انداز است و می تواند مخاطب را به غلط بیندازد و او را گرفتار مغالطه کند و غالباً از شکل دومی که مقدمتین آن موجه هستند استفاده می کند در حالی که این خلاف است و منتج نیست زیرا در شکل دوم آنچه که لازم است اختلاف مقدمتین در کیف است. آن شعری که به صورت رمزی گفته شده این است: « خِین کُب ثانی ». لفظ « خین » یعنی « اختلاف مقدمتین » و لفظ « کب » یعنی « کلیت کبری ». در شکل ثانی، اختلاف مقدمتین در سلب و ایجاب لازم است که غالباً رعایت نمی شود مثل « کل انسان ضاحک » و « کل انسان کاتب ». هر دو قضیه، موجبه است نتیجه می گیرد « کل ضاحک کاتب » در حالی که این شکل همه جا منتج نیست. اگرچه در بعضی جاها منتج است مثلاً در جایی که اصغر و اکبر هر دو کلی باشند و مساوی در صدق باشند یعنی اینطور گفته شود « کل انسان ضاحک » و « کل انسان ناطق » در اینجا در یک مقدمه « انسان » با « ناطق » تساوی دارد و در مقدمه دیگر « انسان » با « ضاحک » تساوی دارد به عبارت بهتر: در صغری و کبری، موضوع و محمول تساوی داشته باشند یا لااقل موضوع و محمول در کبری تسای داشته باشند تا موضوع و محمول، جابجا شود و شکل ثانی به شکل اول برگردد. وقتی شکل ثانی به شکل اول برگشت نتیجه می دهد با اینکه مقدمتین موجبه است زیرا در شکل اول اشکال ندارد که مقدمتین موجبه باشد. شکل دوم است که اشکال دارد مقدمتین موجبه باشد.
ص: 148
توجه کنید وقتی کبری کلی بود ولی موضوع و محمولش مساوی نبودند اگر بخواهید این را عکس کنید عکس موجبه کلیه، موجبه جزئیه می شود. در اینصورت کبرایی که موجبه جزئیه باشد نمی تواند کبرای شکل اول قرار بگیرد. پس این شکل به شکل اول برنمی گردد. اما اگر موضوع و محمول کبری در شکل دوم مساوی باشند اگر بخواهید این را عکس کنید به صورت منطقی عکس نمی شود بلکه عکس لغوی می شود. در عکسِ منطقی اگر موجبه کلیه بخواهد عکس شود تبدیل به موجبه جزئیه می شود اما در عکسِ عرفی و لغوی اگر موجبه کلیه بخواهد عکس شود تبدیل به موجبه کلیه می شود. این در وقتی است که بین موضوع و محمول، تساوی باشد در اینصورت می توان کلی را به کلی عکس کرد و لازم نیست کلی را به جزئی عکس کرد. برای تشکیل دادن قضیه بین دو متساوی، از موجبه کلیه استفاده می شود و گفته می شود « کل انسان بشر و کل بشر انسان ».
در منطق گفته شده که موجبه کلیه به دو صورت است در یک صورت بین موضوع و محمول آن تساوی است. این، عکس کلی می شود و در یک صورت بین موضوع و محمول آن تساوی نیست. این، عکس کلی نمی شود و چون قانون منطقی کلی است می گوید همه جا عکسِ جزئی کن چون همه جا عکس جزئی صادق است ولی عکس کلی صادق نیست. اما جایی که عکس کلی صادق است آنجایی است که موضوع و محمول مساوی باشند.
مصنف بیان می کند که این مطلب مربوط به ماده قضیه است نه صورت قضیه یعنی ماده قضیه طوری است که موضوع و محمولش مساوی اند. اما صورت قضیه این است که موجبه کلیه می باشد. موجبه کلیه در این ماده اینگونه است که موضوع و محمول با هم مساوی اند اما همین موجبه کلیه اگر در ماده دیگر برود که موضوع و محمول با هم مساوی نباشند صورتِ کلیت محفوظ است ولی ماده محفوظ نیست. اینکه گاهی می توان قضیه را عکس است به خاطر ماده قضیه است نه هیئت آن. هیئت قضیه فرق نمی کند زیرا در هر دو کلیه است. آن ماده ای که می گوید « کل انسان ناطق » قابل عکس کلی است ولی آن ماده ای که می گوید « کل انسان حیوان » قابل عکس کلی نیست.
ص: 149
خلاصه: در ریاضیات اشتباه دوم « که از طریق تنظیم قیاس است » کم رخ می دهد مصنف تعبیر به « ندره نادره » می کند یعنی اشتباه را اینقدر کم می کند که دوبار از کلمه « ندره » استفاده می کند تا بفهماند اشتباه تقریباً ملحق به صفر است اما در جدل اشتباه زیاد است زیرا جدل مقید نیست که از ضربِ اولِ شکل اول یا ضربِ دوم شکل اول استفاه کند بلکه از هر ضرب و شکلی که شد استفاده می کند. ولی اکثراً از شکل دوم استفاده می شود که از موجبتین تشکیل شده باشد و این شکل اشتباه است مگر اینکه کبرایش کلی باشد به این صورت که موضوع و محمولش هم مساوی باشند. علت اینکه فقط در این صورت نتیجه می دهد این است که می توان آن را به شکل اول برگرداند.
توضیح عبارت
ان العلوم الریاضیه انما یستعمل فیها فی اکثر الامر الشکل الاول و من ضروبه الضرب الاول
« الشکل الاول » و « الضربُ الاول » نائب فاعل « یستعمل » است. « فی اکثر الامر »: یعنی « غالباً ».
در علوم ریاضی غالباً از شکل اول استفاده می شود و از ضروبِ شکل اول، از ضرب اول استفاده می شود. « شکل اول، 4 ضربِ آن منتج است اما 12 ضرب دیگر منتج نیست از بین این 4 ضرب، ضرب اول مهم است ».
و ربما استعمل الضرب الثانی
گاهی هم ضرب ثانی مورد استفاده قرار می گیرد.
ضرب اول آن است که از دو موجبه کلیه تشکیل می شود و ضرب دوم آن است که صغری، موجبه کلیه و کبری، سالبه کلیه است.
ص: 150
فلا تقع فیه مغالطه بتالیف القیاس الا فی الندره النادره جدا
ضمیر « فیه » چون مذکر آمده به « علم » برمی گردد ولی اگر مؤنث آمده بود به « ریاضیات » یا « علوم » برمی گشت.
این عبارت تفریع بر « ربما استعمل الضرب الثانی » نیست بلکه تفریع بر دو خط قبل است یعنی به اینصورت معنا می شود: چون در علوم ریاضی از شکل اول « چه ضرب اول چه ضرب دومش » استفاده می شود در این علم ریاضی مغالطه ای از طریق تألیف قیاس « مغالطه از طریق اشتراک قبلاً بحث شد » رخ نمی دهد مگر خیلی کمِ کم.
« الا فی الندره النادره جداً: لفظ « جداً » به معنای « خیلی » است و معنای عبارت می شود « خیلی کمِ کم ».
و اما الجدل فکثیراً مّا تستعمل فیه قیاسات غیر منتجه سهواً وانخداعاً
« سهواً » قید « تستعمل » است.
اما در جدل کثیراً استعمال می شود قیاساتی که منتج نیستند و مصنف می فرماید بیشترِ قیاساتِ غیر منتجی که استفاده می کنند شکل ثانی است که مرکب از موجبتین باشد و در منطق گفته شده منتج نیست.
نکته: کسی که در صدد اقامه برهان است و ما یشبه البرهان را به جای برهان می گذارد به آن، مغالط می گویند. آن کسی که در صدد جدل است و ما یشبه الجدل را به جای جدل می گذارد به آن مشاغِب گفته می شود. هر دو در مسیری که می روند مرتکب غلط شدند که یا سهواً به غلط افتادند یا خواستند مقابلشان را به غلط بیندازند. به هر دو مغالطه گفته می شود ولی یک سفسطه می شود یکی مشاغبه می شود. پس در جدل هم مغالطه است ولی اسم آن را مغالطه نمی گذاریم بلکه مشاغبه می گذاریم.
ص: 151
ترجمه: اما در جدل کثیراً استعمال می شود قیاساتی که منتج نیستند.
« سهوا و انخداعا »: چون لفظ « انخداع » آمده اشکالی نداردکه لفظ واو بکار رفته اما اگر لفظ « خدعه » بود حتما باید « او » می آمد. سهو و فریب خوردن را می توان با هم جمع کرد لذا با واو عطف آمده است یعنی بر اثر فریب خوردن، سهواً این اشتباه حاصل شده است و قیاسی تشکیل شده که منتج نبوده است اما اگر لفظ « خدعه » باشد باید « او » بیاید و معنا این می شود: من سهواً گرفتار شدم یا خدعه کردم و خواستم دیگری را گرفتار کنم.
لانه متصرف فی الاشکال و فی الضروب
این عبارت، دلیل برای « کثیراً ما » است. ضمیر « لانه » به « جدل » برمی گردد.
ترجمه: « چرا کثیراً ما اشکال و اشتباه در جدل پیش می آید؟ » چون جدل متصرف در اَشکال و ضروب است « یعنی فقط در شکل اول تصرف نمی کند و فقط در ضرب اول و دوم از شکل اول تصرف نمی کند بلکه در تمام اَشکال و ضروب تصرف می کند ».
و یستعمل الحقیقی و المظنون و خصوما التألیف الکائن من الموجبتین فی الشکل الثانی
جدلی، هم مقدمات حقیقی که عقلی اند می آورد هم مقدمات ظنی می آورد خصوصاً تصرف می کند در تألیفی که حاصل می شود از دو موجبه در شکل ثانی « زیرا در شکل ثانی، از مقدمه اینچنین قیاسی که به شکل ثانی باشد و از موجبتین تشکیل شود منتج نیست مگر در جایی که کبری اولا کلی باشد و ثانیا موضوع و محمولش هم مساوی باشند.
ص: 152
فانه کثیرا مّا یستعمل فی الجدل
ضمیر « فانه » به « شکل ثانی که کائن از موجبتین باشد » برمی گردد.
ترجمه: شکلِ ثانی که کائن از موجبتین باشد کثیراً در جدل استعمال می شود.
کمن یُرید منهم مثلا ان یبین ان النار کثیره الاضعاف فی النسبه بان یقول « النار سریعه التولید و التزید » و « کثیر الاضعاف فی النسبه التولد و التزید » فینتج « ان النار کثیره الاضعاف فی النسبه »
کسی که بخواهد این نتیجه را بگیرد که « ان النار کثیره الاضعاف فی النسبه » اینگونه می گوید « النار سریعه التولد و التزید » که صغری است و « کثیرالاضعاف فی النسبه سریع التولد و التزید » که کبری است.
« کثیره الاضعاف فی النسبه »: این همان تصاعد است. تصاعد به دو قسم تقسیم می شود:
1_ تصاعد عددی: اگر بخواهید عدد 2 را تصاعد عددی بدهید عدد 2 به آن اضافه می کنید و 4 می شود. دوباره عدد 2 به آن اضافه می کنید و عدد 6 بدست می آید. دوباره عدد 2 به آن اضافه می کنید و عدد 8 بدست می آید. دوباره عدد 2 به آن اضافه می کنید و عدد 10 بدست می آید.
2_ تصاعد هندسی: مثلاً اگر عدد 2 را بخواهید تصاعد هندسی کنید عدد 2 را در 2 ضرب می کنید می شود 4، حاصل را در 2 ضرب می کنید عدد 8 بدست می آید. حاصل را در 2 ضرب می کنید عدد 16 بدست می آید، حاصل را در 2 ضرب می کنید عدد 32 بدست می آید. حاصل را در 2 ضرب می کنید عدد 64 بدست می آید.
ص: 153
تصاعد عددی، عدد 2 را با 5 مرتبه صعود تبدیل به 10 کرد اما تصاعد هندسی عدد 2 را با 5 مرتبه صعود تبدیل به 64 کرد. اگر ادامه بدهید تفاوت فاحشی بین تصاعد هندسی و تصاعد عددی پیدا می شود. لذا سعی دارند که بگویند این شیء به صورت تصاعد هندسی بالا می رود مصنف هم در اینجا می خواهد تصاعد هندسی درست کند و می گوید « کثیره الاضعاف فی النسبه ». به کلمه « النسبه » توجه کنید. عدد 2 که در ابتدا بود نسبتش به 4، نصف است و نسبت 4 به 8، نصف است و نسبت 8 به 16، نصف است و نسبت 16 به 32، نصف است و نسبت 32 به 64، نصف است.
پس « کثیره الاضعاف فی النسبه » یعنی نسبت ها باید ضعف هم بشوند. در این توضیحی که برای عدد 2 و 4 و 8 و... داده شد همه نسبت ها، نصف گرفته شد. و این نسبت ها، اضعاف نبود. برای توضیح بهتر اینگونه می گوییم: عدد 2، نصف چهار است و همین 2، رُبع هشت است و همین عدد 2، ثُمن 16 است. ثُمن، نصف ربع است و « ربع »، نصفِ « نصف » است و اگر از آن طرف بگویید اینطور گفته می شود که نصف، ضعفِ ربع است و ربع، ضعف ثمن است. یعنی اضعاف در این نسبت بالا برده می شوند به عبارت دیگر نسبت ها ضعف می شوند. این کار در تصاعد هندسی اتفاق می افتد. « کثیره الاضعاف فی النسبه » یعنی تصاعد هندسی دارند.
با این توضیحات معلوم شد که اصطلاحِ « تصاعد هندسی » با اصطلاح « کثیره الاضعاف فی النسبه » یکی است. در ریاضیات قدیم تعبیر به « کثیره الاضعاف فی النسبه » می کردند امروزه به آن « تصاعد هندسی » می گویند.
ص: 154
توضیح مثال: آتش وقتی که روشن می شود می بینید این طرف هیزم را سوزاند وقتی یک مدت بگذرد تمام هیزم را می گیرد و در فضا که یک شعله این مطلب را هم می توان طبق مبنای ذیمقراطیس توضیح داد هم طبق مبنای مشهور و مشاء توضیح داد یعنی گفته شود جسم آتش به تصاعد هندسی پیش رفته و بزرگ شده. اما اگر با مبنای ذیمقراطیس بیان شود واضحتر بیان می گردد. ذیمقراطیس می گوید آتش از ذرات مثلثی شکل تشکیل شده است. مثلث دارای سه نوک تیز است که بین این نوک ها، خطِ تیز است. به همین جهت وقتی دست خودتان را داخل آتش بگذارید دست را می سوزاند. سوختن به معنای پاره شدن است زیرا این مثلث ها دست را پاره می کنند نه اینکه چیز خاصی به نام حرارت باشد. وقتی آتش زیاد می شود این مثلث ها به تزاید هندسی بالا می روند مثلاً فرض کن ابتدا چهار مثلث است بعداً 4×4 می شود 16 سپس 4×16 می شود 64 و همینطور ادامه پیدا می کند. پس این مثلث ها تضاعف و تزید در نسبت پیدا می کنند نه اینکه در اجتماع، تضاعف و تزید پیدا کنند که تصاعد عددی شود.
نکته: علت اینکه در مبنای ذیمقراطیس روشن تر است این می باشد که در مبنای ذیمقراطیس از عدد استفاده شد و گفته شد « 4 مثلث ». اما در مبنای مشاء از عدد استفاده نشد و گفته شد این حجم، تصاعد هندسی پیدا می کند.
در این مثال قیاس به اینصورت تشکیل می شود:
مقدمه اول: « النار سریعه التولد و التزید »: یعنی نار به سرعت « نه به بطوء، چون اگر به بطوء، تزید و تصاعد پیدا کند تزید عددی می شود بلکه به سرعت » تولد و تزید پیدا می کند یعنی وقتی آتش را ملاحظه می کنید می بینید یکدفعه خیلی زیاد شد معلوم می شود که با تصاعد هندسی بالا می رود نه با تصاعد عددی.
ص: 155
مقدمه دوم: « کثیر الاضعاف فی النسبه سریع التولد و التزید ». چون حدوسط یعنی « سریع التولد والتزید » در هر دو مقدمه، محمول قرار گرفته لذا این شکل، شکل ثانی می شود.
نتیجه: « ان النار کثیره الاضعاف فی النسبه». این نتیجه از شکل ثانی گرفته شده که هر دو طرفش موجبه است و این، صحیح نیست. این در جدل راه پیدا می کند و باعث خطا و سهو می شود.
ترجمه: مثل کسی از جدلیین که مثلاً می خواهد نتیجه بگیرد « ان النار کثیره الاضعاف فی النسبه » لذا در تنظیم قیاس اینگونه می گوید « النار سریعه التولد و التزید » و « کثیر الاضعاف فی النسبه سریع التولد و التزید » یعنی نار به سرعت تزید و تولد پیدا می کند و اضافه می شود « توجه کنید لفظ _ سریعه _ به خاطر این آمد که نظر به تصاعد هندسی دارد ». از طرف دیگر تصاعد هندسی هم سریع التولد و التزید است. نتیجه گرفته می شود که نار هم تصاعد هندسی دارد.
نکته: خیلی از مصنف عجیب است که در این عبارتش، نتیجه را قبل از قیاس گفته و دوباره نتیجه را تکرار کرده است.
فان هذه الصوره غیر منتجه فی الحقیقه و ان کانت قد تعد منتجه فی الظاهر
«هذه الصوره »: یعنی شکل ثانی مؤلف من موجبتین.
« فی الحقیقه »: یعنی « واقعاً ».
ترجمه: این صورت واقعاً منتج نیست « ولو در خیالِ جدلی منتج است یا در خیالِ آن مخاطبی که این جدلی در خیال او متصرف می کند منتج است ولی حقیقتاً و واقعاً منتج نیست » ولو نزد جدلی منتج است در ظاهر.
ص: 156
و انما یمکن ان تصح لها نتیجه فی بعض المواضع بسبب الماده اذا کانت المقدمه متساویه الموضوع و المحمول
ضمیر « لها» به « هذه الصوره » برمی گردد.
این صورت دوم که مؤلف از دو موجبه است را در یک حالت می توان منتج قرار داد و آن جایی است که شکل، شکل ثانی باشد و مؤلف از دو موجبه باشد ولی کبری اولاً کلی باشد ثانیاً موضوع و محمولش مساوی باشند در اینصورت منتج است زیرا اینچنین شکل ثانی به شکل اولِ واجد شرایط و منتج برمی گردد.
ترجمه: ممکن است که صحیح شود برای این صورت « یعنی برای شکل ثانی مؤلف از موجبتین » نتیجه ای در بعضی مواضع آن هم به سبب ماده اش « نه به سبب صورت و هیئتش، زیرا هیئت و صورتش همانطور که در منطق گفته شده غیر منتج است اما ماده چون ماده زمانی که مقدمه « یعنی کبری، هم کلی است هم » متساوی الموضوع و المحمول باشد « چون کلی است می تواند کبری در شکل اول واقع شود و چون موضوع و محمولش مساوی است وقتی عکس می شود از کلیت بیرون نمی آید و می تواند در کبرای شکل اول استفاده شود ».
فیمکن ان تُعکَس کبراها کلیةً فترجع الی الشکل الاولی
ترجمه: ممکن است که کبرای اینچنین صورتی عکسِ کلی شود « نه عکس جزئی، توجه کنید که به اعتبار تساوی موضوع و محمول عکس می شود نه به اعتبار خود قضیه عکس شود زیرا به اعتبار خود قضیه که کلی است اگر بخواهد عکس شود عکسِ موجبه کلیه، موجبه جزئیه می شود اما عکس آن به اعتبار موضوع و محمولش که با هم تساوی دارند موجبه کلیه می شود زیرا در جایی که دو شیء تساوی دارند دو موجبه کلیه صادق است مثل کل انسان بشر و کل بشر انسان » در اینصورت رجوع به شکل اول می کند « وقتی رجوع به شکل اول کرد منتج می شود پس این قیاس که تا الآن منتج نبود به این صورت که آن را به شکل اول برگردانید منتج می شود و اگر به شکل اول برگردانده نشود فی الواقع منتج است چون در واقع به شکل اول برمی گردد.
ص: 157
تا اینجا معلوم شد که جدلی کثیراً به اشتباه می افتد زیرا کثیراً از چنین قیاسِ غیر منتجی استفاده می کند بر خلاف ریاضی.
موضوع: بیان فرق علم ریاضی با جدل به لحاظ تركیب و تحلیل/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و الجدل و التعالیم یتخالفان غایه التخالف فی التحلیل بالعكس (1)
نكته مربوط به جلسه قبل: در صورتی كه شكل، شكل ثانی باشد و كبری، كلی باشد و موضوع و محمولِ كبری هم مساوی در صدق باشند می توان با عكس كردن كبری، شكل دوم را به شكل اول برگرداند و نتیجه گرفت. سپس مثال زدیم كه حد وسط در هر دو قضیه، موضوع بود در حالی كه باید حد وسط در هر دو قضیه، محمول باشد. بعداً مثالِ صحیح بیان شد مثل «كل كاتب انسان» و «كل ناطق انسان». هر دو قضیه، موجبه و كلیه هستند. كبری، كلی است و موضوع و محمولش هم مساوی است. سپس بیان شد كه در این مورد می توان كبری را عكس كرد یعنی موضوع و محمولش را عوض كرد بدون اینكه به سور آن كه كلیه است دست زده شود در اینصورت این شكل تبدیل به شكل اول می شود. یعنی به اینصورت در می آید «كل كاتب انسان» و «كل انسان ناطق». ولی توجه كنید مطلب دیگری باقی مانده كه الان بیان می كنیم. سوال شد كه در مثال آتش كه گفته شد سریع التولد و التزید است و همچنین« كثیر الاضعاف فی النسبه » هم سریع التولد و التزید است نتیجه گرفته شد كه آتش، كثیر الاضعاف فی النسبه است یعنی تضاعف هندسی دارد. به عبارت دیگر بیان شد كه وقتی آتش روشن می شود حجمش زیاد می شود « و بنابر قول ذیمقراطیسی ها تعداد اجزائی كه آتش را می ساختند بیشتر می شود » از طرف دیگر گفته شد كه در تصاعد هندسی هم اجزاء زیاد می شوند. این دو مطلب كه كنار هم گذاشته شد نتیجه گرفته می شود آتش به تصاعد هندسی زیاد می شود. سوالی كه شد این بود كه ما قبول داریم آتش زیاد می شود اما به چه دلیل گفته می شود آتش به تصاعد هندسی زیاد می شود؟ چگونه شمارش كردید كه آتش وقتی حجمش زیاد می شود به صورت تصاعدی زیاد می شود. شاید 2 تا تبدیل به 8 تا و نه 4 تا و همچنین 8 تا تبدیل به 10 تا شود «یعنی به صورت نامنظم زیاد شود و اگر هم منظم باشد چگونه نظم تصاعد هندسی را دارد شاید به صورت دیگری تصاعد پیدا كند ».
ص: 158
توجه كنید كه مصنف هرگز چنین ادعایی نكرده. بلكه مستدلی كه این قیاس را تشكیل داد می خواست چنین نتیجه ای بگیرد او می گفت ما شهود می كنیم كه آتش زیاد می شود. از طرف دیگر تصاعد هندسی هم داریم این زیاد شدن و آن زیاد شدن را در هر دو می بینیم و آن را حد وسط قرار می دهیم سپس می گوییم آتش هم تصاعد هندسی دارد. مصنف حرف مستدل را رد كرد و گفت این قیاسی كه تشكیل دادی شكل ثانی و مركب از موجبتین است و نتیجه نمی دهد. پس توجه كنید ادعای مصنف این نیست كه آتش به صورت تصاعد هندسی زیاد می شود بلكه ادعای مصنف این است كه آتش زیاد می شود و تصاعد هندسی هم زیادتر می شود ولی نحوه ی زیادتر شدن آتش ممكن است به نحوی باشد و تصاعد هندسی به نحو دیگر باشد. مستدل می خواهد این دو زیاد شدن ها را به یك صورت كند كه مصنف می گوید نمی شود.
بحث امروز: در فصل دوم سه عنوان وجود داشت كه دو عنوان آن بحث شد و الان به عنوان سوم رسیده شد. عنوان اول با عبارت « فی اختلاف العلوم الریاضیه و غیر الریاضیه مع الجدل » بیان شد و عنوان دوم با عبارت « و فی ان الریاضه بعیده عن الغلط و غیرها غیر بعیده منه » بیان شد اما عنوان سوم با عبارت « و بیان ما ذكر فی التحلیل و التركیب » بیان شد.
توجه كنید كه بحث درباره تحلیل و تركیب نیست. بحث در این است كه جدل و علوم ریاضی به لحاظ تركیب و تحلیل تفاوت زیادی با هم دارند تحلیل و تركیب و تزید در علوم ریاضی آسان است و غالباً ما را به مطلوب می رساند اما این سه در جدل سخت است و بسیار هست كه ما در اینها به اشتباه می افتیم.
ص: 159
قبل از توضیح این مطلب باید سه لغت « تحلیل » و « تركیب » و « تزید » توضیح داده شود. لفظ « تزید » در عنوان فصل نیامده است ولی در مباحثی كه مصنف می كند « تزید » را مطرح كرده است.
بیان معنای تحلیل: گاهی نتیجه ی قیاس را به ما واگذار می كنند و می گویند قیاسِ این نتیجه را بدست بیاورید. صغری و كبری درست كردن خیلی زحمت ندارد زیرا اصغر و اكبر در خود نتیجه آمده است. مشكلی كه در تشكیل قیاس وجود دارد حد وسط می باشد كه باید با هر دو مناسب باشد. یعنی هم با اصغر كه در صغری است هم با اكبر كه در كبری است باید مناسب باشد مثلا وقتی می خواهیم استدلال بر حدوث عالَم كنیم هم «حدوث» كه اكبر است و هم «عالم» كه اصغر است موجود می باشد.
این نتیجه به ما داده شده و گفتند قیاسِ آن را تشكیل بدهید. ما باید ابتدا موضوع و محمول این قضیه را جدا كنیم و بینیم مربوط به كدام علم هستند. وقتی معلوم شد كه مربوط به كدام علم است روشن می گردد كه برای جستجوی حد وسط به كدام علم مراجعه كرد. حد وسط را در صورتی می توان پیدا كرد كه معلوم شود این قضیه مربوط به كدام علم است و در آن علم جستجو شود و الفاظ و معانی كه مناسب با هر دو است پیدا شود. پس چهار ستون درست می كنند كه در دو ستون آنچه را كه بر موضوع حمل می شود و از موضوع سلب می شود نوشته شود و در دو ستون دیگر آنچه كه موضوع بر آن حمل می شود و سلب می شود نوشته می شود. الان تمام اوصافی كه با موضوع و محمول مرتبط هستند پیدا شدند. همه این مرتبطات به همراه موضوع و محمول در اختیار ما قرار دارد. سپس به این جدول نگاه كنید و مشتركات را بدست بیاورید یعنی آنچه كه هم بر موضوع حمل می شود و هم موضوع بر آن حمل می شود یا آنچه كه هم از موضوع سلب می شود و هم موضوع از آن سلب می شود. این مشتركات را حد وسط قرار می دهیم وقتی حد وسط گرفته شد حد وسط بدست می آید در اینصورت حد وسط كه با اصغر تركیب شود صغری درست می شود و وقتی كه با اكبر تركیب شود كبری درست می شود. این را اصطلاحا تحلیل می گویند یعنی قضیه ی بسته ای كه اسمش نتیجه است را در اختیار می گیرید و آن را تحلیل می كنید یعنی باز می كنید و از باز كردنش حد وسط پیدا می شود. وقتی حد وسط پیدا شد قیاس تشكیل می شود.
ص: 160
نكته: حد وسطی كه پیدا شد و مشترك بین موضوع و محمول قضیه است یا بی واسطه با موضوع و محمول ارتباط دارد یا مع الواسطه ارتباط دارد زیرا محمولاتِ بی واسطه و مع الواسطه را در آن چهار ستون جمع كردیم اینطور نیست كه فقط محمولات و موضوعاتِ بلا واسطه جمع شده باشند بلكه هر چه مرتبط به این موضوع و محمول می باشد آورده شده است چه بی واسطه باشد چه با واسطه باشد در اینصورت مشتركات ممكن است واسطه داشته باشند و ممكن است واسطه نداشته باشند. اگر واسطه ندارند خودِ همانها حد وسط قرار داده می شود و با یك قیاس بسیط همین نتیجه ای كه داده شده گرفته می شود اما اگر این مشتركات واسطه داشته باشند ابتدا باید واسطه ها را حد وسط قرارداد تا كم كم به اینهایی كه ذو الواسطه هستند رسیده شود و در پایان این مع الواسطه، حد وسط قرار می گیرد و مطلوب، نتیجه گرفته می شود در اینصورت این قیاس، قیاس مركب می شود.
پس در تحلیل، قضیه ای كه نتیجه ی قیاس است به ما داده می شود و گفته می شود با تحلیل این قضیه به قیاسی برس كه این نتیجه را داد.
بیان معنای تركیب: دو مقدمه به ما داده می شود «كه شاید این دو مقدمه بهم ریخته باشد» در اینصورت گفته می شود كه تركیب را نتیجه بگیر. در اینجا ابتدا به این دو مقدمه نگاه می شود و چهار معنا در این دو قضیه است زیرا یك موضوع و محمول در یك قضیه است و یك موضوع و محمول دیگر در یك قضیه دیگر است. از این چهار معنا، دو تا مشترك است و دو تا جدا است. آن دو تا كه مشترك است را باید حد وسط قرار داد اما آن دو تا كه جدا هستند یكی اصغر و یكی اكبر هستند ولی باید تنظیم كرد كه كدام یك اصغر و كدام یك اكبر قرار داده شود.
ص: 161
نكته: در توضیح « تحلیل » لفظ « بالعكس » آمده. توضیح آن به اینصورت است: همانطور كه توجه می كنید تركیب، كار رایج ما هست. همیشه در وقت تنظیم قیاس از تركیب استفاده می شود به اینصورت كه دو قضیه درست می شود و اینها با هم مركب می شوند و نتیجه گرفته می شود. تركیب یك امر متداولی است و تقریبا می توان گفت كه همیشه انجام می شود اما تحلیل، عكس تركیب است یعنی نمی گوییم تركیب عكس تحلیل است. اگر تحلیل یك امر رایجی بود می گفتیم عكس تحلیل را انجام بده ولی چون تركیب، رایج است لذا تركیب، معیار قرار داده می شود و تحلیل، عكس تركیب قرار داده می شود. لذا گاهی به طور خلاصه تعبیر به « تحلیل » می شود اما گاهی به طور تفصیلی تعبیر به « تحلیل بالعكس » می شود. لفظ « بالعكس » چه آورده شود چه آورده نشود از نظر معنا فرقی نمی كند.
بیان معنای تزید: ما مقدمه ای را با مقدمه دیگر تركیب می كنیم و نتیجه ای می گیریم سپس این نتیجه، مقدمه ی قیاس بعدی قرار می گیرد و به آن یك مقدمه دیگر ضمیمه می شود و قیاس دوم تشكیل می گردد و نتیجه ی دوم گرفته می شود. چه بسا این نتیجه دوم هم مقدمه برای قیاس سوم قرار بگیرد و مقدمه دیگری به آن ضمیمه شود و نتیجه سوم گرفته شود. به كمك نتیجه ی اول، عملی انجام می شود كه نتایج پشت سر هم زیاد شوند یعنی از نتیجه ی اول، نتیجه دوم گرفته می شود و از نتیجه ی دوم، نتیجه سوم گرفته می شود و از نتیجه ی سوم، نتیجه چهارم گرفته می شود. در اصطلاح گفته می شود كه نتیجه ی اول را تزیّد می دهید و اضافه می كنید.
ص: 162
در تمام این قیاس هایی كه در طول هم چیده می شوند باید حد وسط به صورت دقیق تعیین شود اگر یك ذره در این میان، حد وسط به صورت دقیق تعیین شود نشود نتایج بعدی همه خراب می شوند.
بحث بعدی این است كه كار اصلی در تحلیل، جستجو و یافتن حد وسط بود. در تركیب هم همینطور است كه اگرچه قضیه ی بهم ریخته به ما داده شده است ولی وقتی اكبر و اصغر تعیین شود حد وسط هم تعیین می شود پس بخشی از كار، تعیین اكبر و اصغر بود و بخشِ دیگر تعیین حد وسط بود. در تزاید هم حد وسط مهم است پس در هر سه، حد وسط نقش دارد. این مطلب به خاطر این بیان شد كه مصنف ادعا می كند تحلیل و تركیب و تزید در علوم ریاضی آسان و كم اشتباه است چون در علوم ریاضی حد وسط تقریبا مصون از اشتباه است اما در جدل، حد وسط پراكنده است لذا یافتن حد وسط در ریاضی آسان است چون مضبوط و معین و به تعبیر مصنف محدود و محصور و معلوم است. اما در جدل پراكنده و متشوش است قهراً پیدا كردن حد وسط در ریاضی آسان است و چون محدود و محصور و معلوم است مصون از اشتباه می باشد. ولی در جدل حد وسط پراكنده است زیرا در ذاتیات و عرضیات پیدا می شود در مظنونات و یقینات و .. هست چون در جدل مقید نیستیم كه قضیه یقینی آورده شود بلكه در جدل تلاش بر این است كه مطلب اثبات شود لذا به هر حد وسطی چنگ زده می شود در اینصورت حد وسط ها زیاد می شوند. لذا انتخاب حد وسط سخت است اولاً و حد وسطی كه انتخاب شده خیلی مصون از اشتباه نیست ثانیا.
ص: 163
پس بین ریاضی و جدل در تحلیل و تركیب و تزید فرق زیادی است و آن فرق دو مورد است:
1 _ فرق به آسانی و سختی در انتخاب حد وسط است.
2 _ فرق به راه یافتن اشتباه و راه نیافتن است.
اما چرا حد وسط در ریاضی محدود است؟ مصنف می فرماید چون حد وسط و محمولی كه در ریاضی آورده می شود یا ذاتی باب ایساغوجی است یا ذاتی باب برهان است و ذاتی باب برهان كه غیر ایساغوجی است عرض لازم می شود بنابراین حد وسطی كه می توان در ریاضی از آن استفاده كرد ذاتیاتِ اصغر و اكبر است یا عرض لازم آنها است و ذاتی شیء و عرض لازم شیء، مضبوط و محدود و معین است لذا قابل دسترسی است و اشتباه در آن كمتر رخ می دهد اما در جدل حد وسط می تواند ذاتی باشد و می تواند عرضی باشد، می تواند صادق باشد و می تواند كاذب باشد، می تواند مشهور باشد و می تواند یقینی باشد. خیلی از این احتمالات وجود دارد. اما در ریاضی نیاز به برهان است و در برهان نمی توان هر حد وسطی انتخاب كرد.
توضیح عبارت
و الجدل و التعالیم یتخالفان غایه التخالف فی التحلیل بالعكس
مراد از «التعالیم»، « ریاضیات » است.
ترجمه: جدل و تعالیم با هم اختلاف دارند در تحلیل بالعكس.
و ذلك لان التعالیم توخذ محمولات مسائلها من الحدود و ما یلزم من العوارض بسبب الحدود
مراد از «حدود»، ذاتیات باب ایساغوجی است.
« من العوارض » بیان « ما » است.
«ذلك»: این تخالفی كه بین جدل و ریاضی در تحلیل بالعكس است به این جهت می باشد.
ص: 164
ترجمه: این تخالف به این جهت است كه ریاضیات محمولاتِ مسائلش را «كه می خواهد بعداً حد وسط قرار دهد » از تعریف های حدی اخذ می كند « و در تعریف های حدّی، ذاتیات می آید كه همان ذاتی باب ایساغوجی است » و عرضی كه لازم است برای شیء به خاطر اینكه این شیء، این حد « یعنی جنس و فصل » را دارد « یعنی این عرض از لوازم ذاتی این شیء است ».
پس محمولاتی كه در برهان می آید یا ذاتی باب ایساغوجی است یا لازم ذاتی است و ذاتی و لازم اولاً مصون از اشتباه اند و ثانیا پراكنده و زیاد نیستند بلكه محدود و معین هستند.
و هی العوارض التی تعرض للاشیا بذاتها
« بذاتها » مربوط به « اشیاء » است.
این عوارضی كه لازمِ شیء هستند به سبب حدودِ آن شیء « یعنی به سبب اینكه آن شیء این ذاتیات را دارد »، چگونه عوارضی هستند؟ مصنف بیان می كند كه این عوارض، عوارضی هستند كه عارض اشیاء معروضه می شوند به ذاتِ اشیاء.
و هی من جهه ما هی، هی من حیث لها حدودها
هر دو ضمیر « هی » در عبارت « و هی من جهه ما هی » به « عوارض » بر می گردد. هر سه ضمیر در عبارت « هی من حیث لها حدودها » به « اشیاء » بر می گردد.
چون عوارض، عوارض لازم هستند هر جا كه آن عوارض صدق كنند این اشیاء صادق اند كانّه آن عوارض همین اشیاء هستند ولی اشیاء با توجه به حدودشان.
و كلها محدود محصور و معلوم
ص: 165
صغرای بحث این بود كه محمولاتِ براهین ریاضی، ذاتیات یا عوارض ذاتی هستند. مصنف با این عبارت بیان می كند كه تمام این محمولات « چه ذاتیات باشند چه عوارض لازم باشند » محدود و معین هستند.
و اكثرها منعكس
محمول با موضوع منعكس است یعنی تساوی در صدق دارد و قابل انعكاس است. می توان محمول را برداشت و موضوع را جای آن قرار داد.
ذاتیاتِ شیء اگر فصل باشد با نوع، منعكس است یعنی می توان جای فصل و نوع را عوض كرد. عوارض لازمه « آنهایی كه عرض خاص می باشند » هم همینطورند. فقط جنس است كه نمی توان آن را با نوع جابجا كرد.
توجه كردید كه مراد از « منعكس » این است كه عكس كلّی می شود. وقتی « ناطق » به صورت محمول آورده شود موضوع یا اصغر، « انسان » است. در اینجا « ناطق » قابل انعكاس است یعنی می توان گفت « كل انسان ناطق » و می توان گفت « كل ناطق انسان ». بله اگر به جای « ناطق » لفظ « حیوان » آورده شود قابل انعكاس كلی نیست پس اكثر این محمولات قابل انعكاس با موضوعشان هستند چون تساوی در صدق دارند. این هم یك نشانه ای است برای پیدا كردن آن محمولاتی كه می توانند حد وسط قرار بگیرند.
مصنف تا اینجا ثابت كرد آن حد وسط هایی كه در برهان و ریاضی می توان جستجو كرد محدود و مضبوط است لذا یافتنشان آسان است اولاً و مصون از اشتباه هستند ثانیا.
فاذا كان مطلوبٌ و ارید ان یطلب له قیاس من جهه التحلیل بالعكس طُلِب من لواحق الطرفین ما هو علی الشریطه المذكوره
ص: 166
« لواحق الطرفین »: مراد از « طرفی ن» موضوع و محمول است. و مراد از « لواحق طرفین » یعنی آنچه كه بر موضوع حمل می شود و سلب می گردد و آنچه كه موضوع بر آن حمل می شود و سلب می گردد.
ترجمه: اگر مطلوبی محقق باشد و به دست ما بدهند « در تحلیل اینگونه است كه مطلوب یعنی نتیجه به ما داده می شود و گفته می شود قیاس آن را پیدا كنید » و خواسته شود كه برای این مطلوب، قیاس درست شود از ناحیه تحلیل بالعكس، از لواحق طرفین پیدا می شود لاحقی كه بر شرط مذكور است « یعنی یا ذاتی است یا عرض لازم است. شرط مذكور با عبارتِ _ توخذ محمولات مسائلهای من الحدود و ما یلزم من العوارض _ بیان شد ».
و هی لواحق محدوده معلومه فتصاب عن كثب فیكون سبیل التحلیل فیها سهلا
« كثب » به معنای « قرب » و « نزدیك » است. ضمیر « فیها » به « تعالیم » برمی گردد.
ترجمه: این لواحقی كه برای طرفین جستجو می شود لواحقی هستند كه محدود و معین و معلوم هستند با نزدیكی بدست می آیند « یعنی اینطور نیست كه دور دست باشند » پس در تعالیم « یعنی ریاضیات » راه تحلیل راه آسانی است « چون حدود وسطی خیلی كم و قابل نیل هستند ».
موضوع: ادامه بيان فرق علم رياضي با جدل به لحاظ تركيب و تحليل/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
ص: 167
و كذلك سبيل التركيب الذي هو عكس التحليل فيكون التركيب فيها ايضا سهلا (1)
بيان شد در تحليل و تركيب و تزيد، جدل و تعاليم با هم اختلاف دارند. اين سه امر در تعاليم « يعني رياضيات » اولا آسان هستند ثانيا ابتلا به اشتباه در آنها كم است اما اين سه امر در جدل، هم سخت هستند هم اشتباه در آنها زياد رخ مي دهد. تحليل در رياضيات تبيين شد كه چرا سهل است اولا و چرا اشتباه در آن كم است ثانيا. تركيب و تزيد باقي مانده كه بايد سهل بودنشان و كم بودن اشتباه شان در رياضي بيان شود بعداً به جدل پرداخته شود و در هر سه امر مخالفتش با رياضي مطرح شود.
در جلسه قبل « تحليل » توضيح داده شد كه اشتباهش در رياضي كم است اما الان وارد بحث از « تركيب » مي شود. مصنف در تركيب و تزيد به اشتباه اشاره نمي كند فقط به آساني و سختي اشاره مي كند و مي گويد تركيب، سهل است چون عكس تحليل است اگر تحليل آسان باشد تركيب هم آسان است. در جلسه قبل بيان شد كه اساس بحث اينجا است. اگر در تحليل حد وسط به آساني بدست آيد در تركيب هم حد وسط به آساني بدست مي آيد. پس تحليل و تركيب زحمتي ندارد آنچه زحمت دارد بدست آوردن حد وسط است. وقتي حد وسط به آساني بدست آمد فرقي ندارد كه تحليل كنيد يا تركيب كنيد. پس اگر تحليل آسان بود تركيب هم آسان است به تعبير ديگر اگر پيدا كردن حد وسط در فرض تحليل آسان بود پيدا كردن حد وسط در فرض تركيب هم آسان است همچنين اگر حد وسط، محدود و معين بود و ما در وقت تحليل به اشتباه نمي افتاديم در وقت تركيب هم به اشتباه نمي افتاديم. پس هر چه كه در تحليل گفته شد در تركيب هم گفته مي شود.
ص: 168
توضيح عبارت
و كذلك سبيل التركيب الذي هو عكس التحليل فيكون التركيب فيها ايضا سهلا
« كذلك »: يعني سهل است و كم اشتباه است. اما مصنف فقط سهل بودن را تذكر داده است.
« ايضا »: همانطور كه تحليل سهل بود.
ترجمه: همچنين سبيل تركيبي كه عكس تحليل است نتيجه اين مي شود كه در تعاليم تركيب نيز سهل است همانطور كه تحليل سهل بود.
لان ما هو عكس السهل سهل
تركيبي كه عكس براي تحليل است مثل تحليل سهل است. آنچه كه عكس سهل است خودش نيز سهل است.
و بطريق التركيب يتدرجون من مساله الي مساله من غير ان يُخِلّوا بمقدمات ذات وسط و يتجاوزوا عنها الا بعد ايضاحها بالقياسات القريبه منها
« يتجاوزوا » عطف بر « يخلوا » است.
مصنف از اينجا شروع در تزيد مي كند و مي كند و مي خواهد ثابت كند اشتباه در تعاليم كم است چون تزيد اين بود كه از مقدمه، نتيجه گرفته مي شود سپس اين نتيجه در قياس ديگر به عنوان مقدمه بكار گرفته مي شد سپس نتيجه دوم در قياس سوم به عنوان مقدمه بكار گرفته می شد همینطور از یک نتیجه، نتایجی متولِّد می شد و نتیجه ای، تزید پیدا می کرد. توجه کنید در قیاس اولی که تشکیل داده شد حد وسط انتخاب شد در قیاس دوم هم باید حد وسطی انتخاب شود که با نتیجه ای که از قیاس اول گرفته شده و در قیاس دوم به عنوان مقدمه بکار گرفته شده سازگار باشد يعني نمي توان در قياس دوم هر حد وسط دلخواهي را انتخاب كرد چون يك مقدمه كه نتيجه است از قياس قبلي بدست آمده است و حد وسط در اين مقدمه است. بايد آن اكبري كه با اين حد وسط هماهنگ است را پيدا كرد. اگر حد وسطها محدود هستند بايد مناسبت حد وسطِ قياس دوم با حد وسط قياس اول رعايت شود. چون بايد مناسبتها رعايت شود لذا اشتباه واقع نمي شود.
ص: 169
نكته: نتيجه اي كه از قياس اول گرفته مي شود حد وسطِ آن معلوم نيست زيرا حذف شده است در اين نتيجه فقط اصغر و اكبر آمده است. الان كدام يك از اصغر و اكبر مي خواهد حد وسط قرار بگيرد؟ بستگي به قياس دارد كه تشكل مي شود. توجه كنيد كه در كبري چه چيز تكرار مي شود؟ آيا اصغرِ اين نتيجه در كبري تكرار مي شود يا اكبرِ آن تكرار مي شود؟ در اينصورت معلوم مي شود كه قياس اول، دست شما را بسته و نمي گذارد به هر مسيري برويد. وقتي حد وسط پيدا شد يا تكرارِ اصغرِ نتيجه ي اول است يا تكرارِ اكبر است. پس باز هم بدنبال حد وسط مي رويم.
تا اينجا معلوم شد كه چرا در تزيد مصون از اشتباه هستيم زيرا قياس اول، مسير را تعيين مي كند و ما نمي توانيم از اين راه بيرون برويم و الا قياسات بعدي را نمي توان تنظيم كرد.
مصنف مي فرمايد در هر قياس بعدي كه وارد شديد داراي دو مقدمه است يك مقدمه، مقدمه اي است كه از قياس قبلي نتيجه گرفته شده و نياز به اثبات ندارد اما مقدمه ديگر بايد اثبات شود اگر احتياج به اثبات داشته باشد.
ترجمه: و به طريق تركيب رياضي دانها از مساله اي به مساله ديگر مي روند « مي دانيد كه رياضيدانان در هر مساله اي قياس تنظيم مي كنند پس وقتي از مساله اي به مساله ديگر مي روند، يعني از قياسي به قياس ديگر مي روند » و به تزيد عمل مي كنند بدون اينكه اخلال به مقدماتِ ذات وسط كنند « اولا » و بدون اينكه از اين مقدمات تجاوز كنند مگر بعد از اينكه آن مقدمات را واضح و اثبات كنند به وسيله قياساتي كه به آن مقدمات نزديكند و مي توانند آن مقدمات را اثبات كنند « ثانيا ».
ص: 170
« مقدمات ذات وسط »: مقدماتي وجود دارد كه ذات وسط است و نبايد به آنها اخلال شود بلكه بايد اثبات شوند. يك مقدماتي هم هست كه بديهي اند و ذات وسط نيستند چنين مقدماتي لازم نيست به دنبال وسط براي آنها رفت زيرا بديهي اند و نياز به استدلال ندارند.
تا اینجا بيان شد كه تكيه اصلي استدلال به حد وسط است لذا وقتي گفته مي شود نياز به دليل نيست يا نياز به حد وسط نيست هر دو عبارت، يكي است. مصنف مي فرمايد اگر مقدمه اي ذات وسط بود يعني نظري بود و نيازمند به دليل بود بايد به آن اخلال نشود و دليلش آورده شود. اما اگر مقدمه اي ذات وسط نبود يعني احتياج به حد وسط نداشت نياز به دليل ندارد.
و يكون التزيد فيها تزيدا محدودا و الطريق منهوجا
« نهج » به معناي « طريق » است و « منهوج » به معناي « راه رفته شده » است.
تزيد در تعاليم، تزيدِ محدود است يعني اينگونه نيست كه هر جا بتوان رفت و هر مقدمه اي را بتوان تحصيل كرد تا تزيد انجام شود بلكه بايد تزيدِ محدود و معيني را تعقيب كرد و نتايج معيّني ترتيب داده شود.
ترجمه: تزید در تعاليم « و رياضيات » محدود است و طريق در تزيد هم منهوج است « منهوج است یا به معنای رفته شده است و منحرف شدني نيست. يا به اين خاطر منهوج است كه چون با قياس اوّلي كه تنظيم شد داخل اين طريق شديم و بايد در همين طريق برويم ».
و الجدل مخالف في جميع هذا
ص: 171
تا اينجا بحث در تعاليم بود كه هم تحليل و هم تركيب و هم تزيد در تعاليم محدود و معين شد لذا هم آسان شد و هم اشتباه در آن كم شد. از اينجا وارد جدل مي شود و مي فرمايد در جدل هر سه مطلب خلاف آن چيزي است كه در رياضيات گفته شده است. يعني در تركيب و تحليل و تزيد، هم سختي است هم احتمال اشتباه بيشتر وجود دارد.
ترجمه: جدل در تمام هر سه « يعني تحليل و تركيب و تزيد » مخالف با تعاليم است.
اما اولا ففي التحليل بالعكس
مصنف ابتدا تحليل را بيان مي كند و در صفحه 199 سطر 15 مي فرمايد « و اما ثانيا ففي التركيب » و در صفحه 200 سطر 5 مي فرمايد « و اما ثالثا ففي التزيد ». ایشان در هر سه مورد بيان مي كنند كه جدل با تعاليم فرق مي كند.
اما در تحليل، جدل مخالف با تعاليم است: همانطور كه در جلسه قبل بيان كرديم تمام بحث در اين سه مورد « چه تحليل چه تركيب چه تزيد » در حد وسط است. تمام ادعاي مصنف بر مي گردد به ادعايي كه درباره حد وسط مي كند. الان مصنف مي خواهد در تحليلي كه در جدل هست، هم انتخاب حد وسط را مشكل كند هم احتمال وجود اشتباه را در اينجا تقويت كند لذا به سراغ حد وسط ها مي رود و مي گويد حد وسط در جدل محدود و معین نیست آن طور که در ریاضی محدود و معین است. زیرا در ریاضی همانطور كه در جلسه قبل بيان شد حد وسط آن از حدود يا لوازم حدود گرفته مي شود كه اينها معيَّن هستند و خيلي دور از دسترس نيستند. اما در جدل، حد وسط هاي پراكنده وجود دارد اگر كسي بخواهد در اين پراكنده ها جستجو كند و آن كه مناسب است را پيدا كند خيلي سخت است. گذشته از اين، احتمال اشتباه زياد است. چون موردي كه سوال مي شود وسيع است. در رياضيات، جستجو در يك محدوده ي خاص بود كه حد وسط پيدا مي شد ولي در جدل جستجو در يك محدوده ي خاص نيست بلكه امور ذاتي و امور عرضي وجود دارد و امور عرضي مي تواند لازم باشد و مي تواند مفارق باشد. امور صادقه و كاذبه وجود دارد. امور مسلّمه و امور مشهوره وجود دارد. مهمتر از همه اينكه در جدل، بعضي نتايجي كه گرفته مي شود از مقدمات كاذبه گرفته مي شود. يعني نتيجه ي صادقه از مقدمات كاذبه گرفته شده است. در اينجا پيدا كردن حد وسط خيلي مشكل است. اگر نتيجه ي صادق از مقدماتِ صادقه گرفته شود مشكلي ندارد زيرا حد وسط در مقدمات صادقه به راحتي بدست مي آيد اما در مقدمات كاذبه نمي توان حد وسط را به راحتي بدست آورد چون حد وسط هاي بي مناسبت هم در مقدماتِ كاذبه مي آيند لذا اگر بخواهيم به دنبال حد وسط هاي بي مناسب بگرديم بايد تمام آنچه را كه با موضوع و محمول، مناسب و غير مناسبند جستجو كرد چون ممكن است در مقدمات كاذبه كه از آنها نتيجه ي صادقه گرفتيم حد وسط آنها خراب بوده كه مقدمه، كاذب شده است.
ص: 172
اگر حد وسط، نامناسب باشد بايد به دنبال چه چيزي رفت؟ مثلا فرض كنيد اصغر و اكبر، عالم و حدوث است در اينجا بايد بدنبال حد وسط رفت ولو مناسب با عالم و حدوث نباشد. در اينصورت مقدمه كاذبه درست مي شود و نتيجه گرفته مي شود.
حال اگر نتيجه ي صادقه را بدهند و بگويند آن را تحليل كني و به مقدمات برس در اينصورت نمي توان بدست آورد كه چه مقدمه اي بوده است زيرا مقدمات آن كاذب است چون هزاران حد وسط كه باعث كذب مقدمه شود وجود دارد. بله اگر فقط بخواهيم يك حد وسط كاذب بياوريم مي توان يكي آورد. ولی بايد حد وسطي را كه خود گوينده انتخاب كرده بياوريم و نمي توان هر حد وسطي را آورد.
و ذلك لان الاوساط تكون امورا كثيره متشوشه
« ذلك »: اينكه جدل با رياضي فرق مي كند.
ترجمه: علت اينكه جدل با رياضي فرق مي كند اين است كه اوساط « يعني حد وسط ها » در جدل « بر خلاف اوساط در رياضيات هستند زيرا اوساط در رياضيات محدود بودند اما اوساط در جدل » امور كثيره و نامنظم هستند.
فانها تكون امورا عرضيه و ذاتيه
ضمير « فانها » به « اوساط » بر مي گردد.
ترجمه: اوساط، هم مي توانند عرضي باشند هم مي توانند ذاتي باشند.
و تكون من العرضيات صادقه و كاذبه بعد ان تكون مشهوره
« من » در « تكون من العرضيات » تبعيضيه است و « تكون » تامه است. ضمير در « ان تكون » به « اوساط » بر مي گردد.
ص: 173
ترجمه: بعضي از عرضيات مي توانند صادقه و بعضي مي توانند كاذبه باشند « توجه كنيد كه در عبارت قبلي هم ذاتي و هم عرضي را بيان كرد اما در اين عبارت فقط عرضيات را بيان مي كند زيرا در ذاتيات، كاذب وجود ندارد مگر اينكه به درستي تشخيص داده نشود. اما اگر تشخيص داده شود كه ذاتي شيء است كاذب نخواهد بود » فقط سعي مي كنيم كه اين عرضيات، مشهور باشند.
فتتضاعف مطالب الاوساط فيصعب تحليلها
به نظر بنده _ استاد _ اضافه « مطالب » به « اوساط » اضافه بيانیه است چون ما بدنبال اوساط بوديم به اوساط، مطالب گفته مي شود.
ترجمه: مطالبي كه عبارت از اوساط باشند مضاعف و زياد مي شوند و تحليل اين اوساط سخت مي شود. « اوساط را تحليل مي كنيم تا آنچه كه مناسب خواست ما است بدست آيد ».
و ليس انما يصعب التحليل في المسائل الجدليه علي الاطلاق بل و في الصادقه منها
ضمير « منها » به « مسائل » بر مي گردد.
اينطور نيست كه در همه مسائل جدلي تحليل سخت باشد. مصنف مي فرمايد در صادقات سخت است زيرا صادقات فقط از صادقات گرفته نمي شود بلکه از كواذب هم گرفته مي شود و اين، كار را دشوار مي كند.
ترجمه: اينطور نيست كه تحليل در مسائل جدليه علي الاطلاق سخت باشد « چه مسائل جدليه اي كه نتيجه ي صادقه دارند و چه مسائل جدليه اي كه نتيجه ي كاذبه دارند. آنهايي هم كه نتيجه ي صادقه دارند چه از مقدمات كاذبه، نتيجه صادقه دادند چه از مقدمات صادقه، نتيجه ي صادقه ي دادند. اينطور نيست كه در مطلق مسائل جدلي بتوان گفت تحليل سخت است » بلكه در صادقه ي از اين قضايا بايد گفت سخت است.
ص: 174
لانها قد تنتج من كواذب اذا كانت مشهوره او مسلمه او منتجه منها
ترجمه: چون صادق گاهي از كواذب نتيجه گرفته مي شود « لذا پيدا كردن حد وسط سخت مي شود » زماني كه كواذب مشهور باشند يا مسلّم باشند يا از مشهور و مسلّم نتيجه گرفته شده باشد « در چنين حالاتي مي توان از كاذب، نتيجه صادق گرفت ».
و لولا ذلك لما كانت سهله من وجه واحد و هو انها كانت تكون مقتصره علي الصادقات
در نسخه خطی به جاي « لما كانت »، « لكانت » آمده است.
« ذلك »: اشاره به « قد تنتج من كواذب » دارد. يعني اگر اينچنين نبود كه در جدل، كواذب نتيجه بدهند بلكه فقط نتيجه ي صادقه از مقدمات صادقه گرفته مي شود كار آسان مي شد چون اگر بخواهيد در كواذب وارد شويد خيلي مفصّل است ».
ترجمه: اگر نبود كه در جدل از كواذب، نتيجه صادق گرفته مي شود، اين اوساط از يك جهت سهل مي شد « از اين جهت كه ديگر به دنبال كاذب ها نمي رفتيم ولو از جهت اينكه عرضي و ذاتي و مشهور و صادق باشد مورد استفاده قرار مي گيرد و در اينصورت حد وسط ها زياد مي شدند و دشوار مي شد اما از يك جهت حد وسط كم مي شد و آسان مي گشت و آن اينكه حد وسط هاي كاذب بيرون مي رفتند و حد وسط هاي صادق مي آمدند » اما از يك جهت « اشكال بر طرف مي شد » و آن وجه واحد اين است كه اين مقدماتي كه در جدل بكار رفته مقتصِر بر صادقات است « بنابراين حد وسط آنها صادقه مي شود در اينصورت حد وسط كاذبه از بحث بيرون مي رود و لازم نيست در آن حد وسط هاي كاذب جستجو كنيم چون كواذب حد وسط هاي باطل را دارند و بنا شد كه در صوادق جستجو كنيم و صوادق كم هستند ».
ص: 175
موضوع: در تركیب، جدل مخالف با تعالیم است/ بیان فرق علم ریاضی با جدل به لحاظ تركیب و تحلیل/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و اما ثانیا ففی التركیب (1)
بحث درباره این بود كه بین جدل و علوم ریاضی در سه چیز تفاوت است:
1 _ تحلیل.
2 _ تركیب.
3 _ تزید.
هر سه مطلب در تعالیم بیان شد سپس به بحث جدل پرداخته شد و گفته شد جدل در هر سه مورد با تعالیم مخالف است. مخالفت جدل با تعالیم در تحلیل بیان شد الان مخالفت جدل با تعالیم در تركیب بیان می شود.
توجه كنید تركیب، عكس تحلیل است. تحلیل این بود كه نتیجه در اختیار است و با تحلیل نتیجه به قیاسی كه منتج این نتیجه است رسیده شود. اما در تركیب اینگونه نیست بلكه مقدمات فراهم می شود تا از طریق آنها به نتیجه رسیده شود. اگر حد وسط به سختی بیاید قهراً ترکیب سخت می شود. در تعالیم حد وسط به آسانی بدست می آمد چون منضبط و معین بود و به راحتی پیدا می شد اما در جدل حد وسط مضبوط نیست لذا بدست آوردنش سخت است. در جدل مقید نیستیم كه از مقدمات بدیهی شروع شود از هر حد وسطی استفاده می شود چه حد وسط عرض لازم باشد چه عرض مفارق باشد، چه مشهور باشد چه یقینی باشد، چه صادق باشد چه كاذب باشد. اما در تعالیم از مقدمات بدیهی كه ذات وسط نیستند « یعنی بدون اینكه از حد وسط استفاده شود » شروع می شد. « قضایای نظریه كه با حد وسط بدست می آیند به آنها ذات وسط می گویند اما قضایای بدیهیه ذات وسط نیستند پس حد وسط نمی خواهند زیرا خودشان در ذهن ما حاضرند ».
ص: 176
پیدا كردن حد وسط در جدل سخت است چون دایره آن وسیع است و بدست آوردن حد وسطی كه مخاطب یا گوینده را فریب دهد سخت است و منضبط و مضبوط نیست لذا تحلیل در جدل سخت است. پس عكس تحلیل، كه تركیب است در جدل سخت می شود.
توضیح عبارت
و اما ثانیا ففی التركیب: لان التحلیل لما صَعُبَ صعب عكسه و هو التركیب
اما دوم در تركیب است زیرا وقتی تحلیل سخت شد عكس آن كه تركیب است نیز سخت می شود چون مادر هر دو دنبال حد وسط هستیم. اگر حد وسط در تحلیل پراكنده بود و انتخابش سخت است در تركیب هم حد وسط پراكنده است و انتخابش سخت است.
لان التركیب فیه لیس یكون علی تالیف مستقیم یبتدی عن غیر ذوات اوساط ثم یستمر علی نظام
ضمیر « فیه » به « جدل » بر می گردد.
برای اینكه تركیب در جدلی تالیف مستقیم ندارد كه ابتدا كند از ذواتی كه غیر اوساط اند « یعنی بدیهی اند و حد وسط نمی خواهد » سپس استمرار و ادامه دهد بر نظام « اما در تعالیم بر یك نظامی استمرار پیدا می كرد ».
بل یكون كیف اتفق و بای اوساطٍ اتفقت
بلكه این استمرار به هر صورت كه باشد كافی است و با هر حد وسطی كه اتفاق بیفتد كافی است لذا در مقابل ما انبوهی از حد وسط ها و ترتیب ها است كه باید یكی را انتخاب كرد تا ما را موفق كند در حالی كه كه متحیر می شویم در بین این انبوه حد وسط ها كدام را انتخاب كنیم.
ص: 177
صفحه 199 سطر 17 قوله « و ربما »
مصنف با این عبارت می خواهد بیان كند كه تركیب گاهی سخت می شود اما نه از طریق حد وسط بلكه از راه دیگری به شكل برخورد می كنیم كه این راه در ریاضیات طی نمی شود لذا در آنجا این مشكل نیست. توجه كنید تا الان بحثِ مشكل بودن تركیب با توجه به حد وسط بود اما الان مشكلِ تركیب وجود دارد چون دور لازم می آید و این، كار ما و تشخیص ما را مشكل می كند كه بفهمیم در اینجا دور بوده است.
گاهی اینگونه می شود كه دو مقدمه كنار یكدیگر تركیب می شود و نتیجه گرفته می شود یكی از این دو مقدمه نتیجه ی قیاس قبلی بود و نیاز به استدلال ندارد اما مقدمه دیگر بدیهی نیست و باید اثبات شود. الان آن را اثبات نمی كنیم تا مقداری فاصله شود و ذهن مخاطب از آن قیاس و استدلال قبلی كه شده بود خالی شود و قیاس و استدلال بعدی ما را بدون مقایسه با قیاس و استدلال قبلی بشنود. در اینصورت در استدلال و قیاس بعدی آنچه كه در قیاس و استدلال اولی نتیجه بود مقدمه قرار داده می شود و آن مقدمه دیگر، نتیجه قرار داده می شود. یعنی قیاس قبلی را وارونه می كنیم و نتیجه اش را مقدمه قرار می دهیم و مقدمه را از این نتیجه استخراج می كنیم در حالی كه قبلا نتیجه از این مقدمه استخراج شده بود. در اینجا پیدا كردن این مشكلی كه پیش آمده سخت است. اگر چه فهمیده می شود كه این كلام دارای ایراد است و در صدد پیدا کردن آن برمی آییم اما سخت است چون « به تعبیر مصنف » تركیب، مضاعف شد یعنی در جایی كه یك تركیب باید دخالت كند دو تركیب دخالت كرده زیرا در یك تركیب، مقدمه، مقدمه شد و نتیجه هم نتیجه شد اما در یك تركیب، وارونه شد. ولی در ریاضی تركیبِ مضاعف وجود ندارد بلكه تركیب به همین صورت پیش می رود. یك تركیب انجام می دهیم بعداً تركیب بعدی می آید سپس تركیب سوم می آید هیچكدام بر نمی گردد و دور نمی زند تا مضاعف شود اما در جدل مضاعف می شود و وقتی به آخر رسیده می شود می بینیم اشتباه شده است در اینصورت اگر بخواهیم به عقب برگردیم و آن اشتباه را پیدا كنیم معلوم نیست كه در كجا اشتباه واقع شده است. یعنی در مشكل واقع شدیم و حل این مشكل هم مشكل است.
ص: 178
پس گاهی اشكال و سختی كار از حد وسط نیست بلكه از عكس كردن تركیب است یعنی تركیبی كه یك مقدمه و یك نتیجه داشت عكس می شود به اینكه آنچه كه مقدمه بود نتیجه می شود و آنچه كه نتیجه بود مقدمه می شود. در اینجا حد وسط دشواری درست نمی كند بلكه عكسِ تركیب دشواری درست می كند و تركیب را مضاعف می كند و ایجاد سختی می كند.
توضیح عبارت
و ربما عُكِس التركیب فی الجدل فَجُعل ما بینه الجدل بمقدمه نتیجه لتلك المقدمه بیان بها بعینها فی مجادله اخری فیتضاعف التركیب
در بعضی نسخه ها به جای « ما بینه »، « ما یثبته » آمده كه هر دو صحیح است.
« فیتضاعف » تفریع بر « عكس » است یعنی تركیب در جدل عكس می شود و نتیجه اش این می شود كه تركیب، متضاعف می شود یعنی به جای اینكه یك تركیب باشد دو تا می شود. در یك تركیب، این مقدمه و آن نتیجه است و در تركیب دیگر بر عكس است.
« فجعل »: این عبارت بیان عكس است « نه اینكه نتیجه ی عكس باشد. نتیجه ی عكس با عبارت _ فیتضاعف التركیب _ بیان شد » یعنی بیان می كند كه تركیب چگونه عكس می شود؟
« فجعل ما بینه الجدل بمقدمه نتیجةً لتلك المقدمه »: این عبارت، تركیب اول را بیان می كند. در تركیب اول آنچه را كه جدل با مقدمه ای بیان كرده بود « یعنی همان قضیه ای كه از دو مقدمه استخراج كرده بود » نتیجه ی آن مقدمه ای قرار می دهد كه این نتیجه را در پی داشت.
ص: 179
لفظ « نتیجه » مفعول دوم « جعل » شد و « ما بینه » مفعول اول شد.
« یبان بها بعینها فی مجادله اخری »: لفظ « یبان » صفت « المقدمه » است. ضمیر « بها » و « بعینها » به نتیجه برمی گردد. یعنی مقدمه ای این نتیجه را در اختیار ما گذاشت كه این مقدمه بیان می شود به همین نتیجه، بعین همین نتیجه « اما در كجا بیان می شود ؟» در یك جدل دیگری « یعنی این مجادل صبر می كند که جدلِ اولش تمام شود تا ذهن مخاطب جدل اول را فراموش كند سپس در جدل دیگری، نتیجه را مقدمه قرار می دهد و مقدمه را نتیجه قرار می دهد در اینصورت مبتلا به دور می شود ولی ما در پایان متوجه نمی شویم كه در كجا مبتلا به دور و مشكل شدیم « توجه كنید كه مشكل از ناحیه مقدمه درست شد به اینكه مقدمه را جابجا كرد نه اینكه از ناحیه حد وسط باشد.
و ربما وقع ذلك فی بعض مقدمات الجدلی التی ان سُلِّمَت نَفَذَ فیها و عقد القیاس
« ذلك »: اشاره به صعوبت دارد.
بیان شد كه صعوبت از ناحیه حد وسط درست شد و سپس بیان كرد صعوبت از ناحیه عكس درست شد. الان می گوید: تركیب و تحلیل با هم مخلوط می شوند و صعوبت از اینجا درست می شود.
ضمیر « نفذ » و « عقد » به « جدل » برمی گردد. ضمیر « فیها » به « مقدمه » بر می گردد.
مصنف با این عبارت مشكل سوم را بیان می كند كه تركیب، سخت می شود زیرا وقتی كه جدلی تركیب می كند یكدفعه وارد تحلیل می شود. تحلیل و تركیب را با هم مخلوط می كند و یك مشكل جدیدی درست می كند.
ص: 180
جدلی نگاه می كند به مقدمه ای كه تالیف می كند. یكبار می بینید این مقدمه، مسلّم است یعنی خصم آن را قبول كرد در اینصورت جدلی نفوذ در قیاس می كند و پیش می رود اما یكبار می بیند این مقدمه قبول نشد و مخاطب، مقاومت كرد در اینصورت مقدمه را باید اثبات كند مقدمه را در جلوی خودش قرار می دهد و آن را تحلیل می كند تا از درون آن مقدمه، قیاس بدست بیاورد و با آن قیاس، مقدمه را اثبات كند و مخاطب را ساكت كند. در اینجا تحلیل با تركیب مخلوط می شود و یك قیاسی در درون یك قیاس می آید.
ترجمه: چه بسا صعوبت واقع می شود در بعضی مقدمات جدلی كه اگر از ناحیه مخاطب قبول شود این جدلی در این مقدمه نفوذ می كند و جدلی قیاس را منعقد می كند « تا اینجا مشكلی پیش نمی آید و صعوبت حاصل نمی شود چون جدلی به انكار مخاطب برخورد نكرده و مخاطب، مقدمه را پذیرفته است. صعوبت از عبارت بعدی كه ان لم تسلم است درست می شود ».
و ان لم تُسلم رجع من التركیب الی التحلیل
ترجمه: اگر این مقدمه قبول نشود این جدلی از تركیب دست می كشد و به سراغ تحلیل می رود « چون خصم اگر این مقدمه را قبول می كرد جدلی تركیب را ادامه می داد اما الان كه قبول نكرده ناچار است كه این مقدمه را اثبات كند و اثبات كردنش با استدلال و قیاس است كه این قیاس را باید از ناحیه تحلیل بدست بیاورد.
فَیَتَخَلَّلُ التركیبَ مواضعُ التحلیل
ص: 181
ترجمه: مواضع تحلیل در خلالِ تركیب واقع می شود « یعنی تحلیل در لابلای تركیب واقع می شود ».
و هی مواضع المباحثه عما لا یسلم
مواضع تحلیل یعنی آنجا كه جدلی جستجو می كند تا حد وسط این مقدمه ی پذیرفته نشده را بدست بیاورد و قیاسی برای اثبات این مقدمه ی پذیرفته نشده در اختیار مخاطب قرار دهد.
لفظ « المباحثه » به معنای « جستجو » است یعنی مواضعِ جستجو می باشد از مقدمه ای كه مورد قبول واقع نشده است یعنی جستجو از حد وسطش می كند تا بتواند مقدمه را اثبات كند لذا تعبیر به « و یطلب ... » می كند.
و یطلب له حد اوسط مره اخری
« یطلب » عطف بر « لا یسلم » است یعنی جستجو می كند از آن مقدمه ای كه قبول نشده به عبارت دیگر جستجو می كند از چیزی كه حد وسط را برای آن، بار دیگر طلب كند « زیرا حد وسطی درست كرده بود و از آن عبور كرد اما حد وسط دیگری برای این قضیه كه پذیرفته نشده می خواهد درست كند ».
و هذا هو التحلیل
طلبِ حد وسط مرةً اخری، تحلیل می شود.
فیختلط تركیبه بالتحلیل
ضمیر « تركیبه » به « جدلی » برمی گردد یعنی تركیبی كه این جدلی اجرا می كرد مخلوط با تحلیل می شود و این یك صعوبتی درست می كند كه غیر از دو صعوبت قبلی است. پس سه گونه صعوبت در تركیب راه پیدا كرد:
1 _ صعوبت از ناحیه حد وسط.
2 _ صعوبت از ناحیه عكس.
ص: 182
3 _ صعوبت از ناحیه اختلاط تحلیل با تركیب.
موضوع: در تزاید، جدل مخالف با تعالیم است/ بیان فرق علم ریاضی با جدل به لحاظ ترکیب و تحلیل/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و اما ثالثا ففی التزید (1)
بحث در این بود که جدل با ریاضی در سه چیز تفاوت دارد:
1 _ تحلیل.
2 _ ترکیب.
3 _ تزید.
اختلاف در تحلیل و ترکیب بیان شد الان وارد اختلاف در تزید می شود یعنی در تزید بین جدل و ریاضیات فرق است.
تزید قبلا به این صورت بیان شده بود که حد وسط های متعدد تعیین می شود به این صورت که قیاسی تشکیل می شود و از آن نتیجه ای گرفته می شود این نتیجه مشتمل بر اصغر و اکبر است یعنی قیاس دارای اصغر و اکبر و حد وسط است وقتی بخواهید نتیجه بگیرید حد وسطش را ساقط می شود و در نتیجه فقط اصغر و اکبر آورده می شود سپس همین نتیجه می خواهد مقدمه برای قیاس بعدی قرار بگیرد. در قیاس بعدی، یا اصغری که در نتیجه آمده تکرار می شود یا اکبری که در نتیجه آمده تکرار می شود. آن حد وسطی که در قیاس قبلی بود در این قیاس جدید نمی آید زیرا در این قیاس دوم حد وسط را نداریم چون نتیجه ی قیاس اول به ما داده شده که مشتمل بر اصغر و اکبر است. الان که می خواهیم در قیاس دوم، مقدمه ای ضمیمه کنیم حد وسط باید تکرار شود که یا اصغرِ این نتیجه تکرار می شود یا اکبرِ آن تکرار می شود هر کدام که تکرار شود حد وسط جدیدی درست می شود که با حد وسط قیاس قبلی فرق کرده است. پس وقتی که قیاس ها پشت سر هم می آیند حد وسط های جدید می آیند. لذا در تزید، حد وسط ها تجدید می شوند. مصنف به این تزید، تزید علی سبیل التوسیط می گوید یعنی بر سبیل تعیین حد وسط است.
ص: 183
سپس مصنف می فرماید گاهی از اوقات با اضافه ی حدّ، قیاس را تزید می دهیم. یک قیاسی را ملاحظه می کنیم که دارای صغری و کبری است و نتیجه ای به ما می دهد. نتیجه را در قیاس بعدی بکار نمی گیریم تا ناچار باشیم که حد وسط را عوض کنیم بلکه همان کبرای قیاس قبلی را ثابت نگه می داریم و صغرای آن قیاس را عوض می کنیم و صغرای دیگری برای آن می آوریم و نتیجه جدید می گیریم مثل کبرایی داشتیم که صغرای آن « عدد فرد » بود. لفظ « عدد فرد » را بر می داریم و به جای آن « عدد زوج » قرار می دهیم و همان کبری را ضمیمه می کنیم در اینصورت قیاس دوم تشکیل می شود. در اینجا یک مقدمه عوض شد البته حد وسط هم عوض می شود ولی آنچه که باعث تزید می شود اضافه کردن یک حدّی « یعنی مقدمه ای » از خارج است مثل:
صغری « کل عددٍ فردٍ فهو ذو کم ». لفظ « کل عدد فرد » اصغر است و « فهو ذو کم » اوسط است.
کبری: « و کل عددٍ ذی کم فامّا ذی کمّ متناه و اما ذی کم غیر متناه ».
نتیجه: « فکل عدد فرد اما ذی کمّ متناه و اما ذی کم غیر متناه ».
الان کبری را ثابت نگه می داریم و صغری را عوض می کنیم و به جای لفظ « فرد » از لفظ « زوج » استفاده می کنیم و می گوییم:
صغری: « کل عدد زوج فهو ذو فرد ».
ص: 184
کبری: « و کل عددٍ ذی کم فامّا ذی کمّ متناه و اما ذی کم غیر متناه ».
نتیجه: « فکل عدد زوج اما ذی کم متناه و اما ذی کم غیر متناه ».
در اینجا دو قیاس درست شد « نه اینکه حد وسط عوض شود بلکه مقدمه، عوض شد و به عبارت دیگر « نگو مقدمه عوض شد بلکه بگو » اصغر عوض شد. در اینصورت هم، تزید درست شد. پس تزید گاهی علی سبیل التوسیط است گاهی علی سبیل اضافةِ حدٍ من خارج است.
اگر تزیدی که ایجاد شد از طریق توسیط باشد یعنی نتیجه ای گرفته شد و در قیاس بعدی بکار برده شد این را تزیدِ منظم می گویند یعنی وقتی به آخر می رسید می توانید بر گردید و بگویید قیاس ها چگونه چیده شدند و به اینجا رسیدیم. به عبارتدیگر اگر تزید بر طریق توسیط باشسد یعنی نتیجه قیاس اول در قیاس دوم بکار برود و نتیجه قیاس دوم در قیاس سوم بکار برود و همینطور به طور منظم جلو برویم اگر مثلا نتیجه ی دهم گرفته شود و سپس به شما گفته شود که این نتیجه را تحلیل کنید قیاس دهمی پیدا می شود بعداً قیاس نُهمی پیدا می شود بعداً قیاس هشتمی پیدا می شود تا به قیاس اول می رسید و آن را هم پیدا می کنید یعنی به طور منظم به عقب بر می گردید.
اما اگر مقدمه ی صغری و کبری را عوض کردید در اینصورت اگر به نتیجه ی دهم برسید و بگویند که به عقب برگردید نمی توانید بر گردید چون به یک نظام مستقیم جلو نرفتید زیرا یک قیاس را تبدیل و عوض کردید و قیاس دیگری به جای آن گذاشتید.
ص: 185
در ریاضی اگر تزید وجود دارد تزید به این نحو است که به صورت مستقیم جلو می رود یعنی علی سبیل التوسیط است به عبارت دیگر نتیجه ی قیاس قبلی را در قیاس بعدی بکار می برد اما در جدل گاهی تزید علی سبیل التوسیط است ولی گاهی به صورت تعویض مقدمه و تعویض حد است. چون نظام درستی ندارد لذا در تزیدِ در جدل چه بسا به مشکل برخورد شود و نتوان فهمید که چه کاری انجام شده و از کجا به اینجا رسیده شده. در وسط ها اگر اشتباهی رخ دهد آن اشتباه کشف نمی شود.
نکته: در تعلیم اول که کتاب منطقی ارسطو است تزید مطرح شده است و ما نمی دانیم که ارسطو از تزید، تزید برهانی را قصد کرده یا تزید جدلی را قصد کرده است یا قصد سومی دارد. لذا هر سه احتمال مطرح می شود و توضیح داده می شود.
توضیح عبارت
و اما ثالثا ففی التزید
اما سوم در تزید است « اول در تحلیل بود و دوم در ترکیب بود الان در تزید است ».
و هذا الموضع یمکن ان یفهم علی انه یعنی به التزید البرهانی التعلیمی
« هذا الموضع »: یعنی « هذا الموضع من التعلیم الاول ». ضمیر « انه » به « ارسطو » برمی گردد. ضمیر « به » به « تزید » برمی گردد.
نکته: مصنف با این عبارت احتمال اول را مطرح می کند و در صفحه 200 سطر 11 با عبارت « و یمکن ان بفهم انه یعنی به التزید الجدلی » احتمال دوم را بیان می کند و در صفحه 201 سطر 5 با عبارت « و قد یمکن ان یفهم هذا الموضع من التعلیم الاول علی غیر هذا الوجه » احتمال سوم را بیان می کند.
ص: 186
توجه کنید که در عبارت اخیر تعبیر به « التعلیم الاول » می کند معلوم می شود که در دو عبارت قبلی که لفظ « هذا الموضع » بکار برده مرادش « تعلیم اول » است. در حالی که مصنف باید در صفحه 200 سطر 5 که لفظ « هذا الموضع » را بکار برد عبارت «تعلیم اول » را می آورد.
ترجمه: و این موضع از تعلیم اول ممکن است که فهمیده شود بر اینکه ارسطو به این تزیدی که در این بخش از کتاب تعلیم اول گفته است، تزید برهانی تعلیمی را قصد می کند « که جای آن در ریاضیات است و کاری به جدل ندارد ».
من جهه انه یتزید لا بالتوسیط علی ما بینا بل باضافه حد من خارج _ اما الی غیر النهایه او نقف
بعد از لفظ « یتزید » لازم است که خط تیره گذاشته شود که مصحح کتاب نگذاشته است.
ترجمه: تزید برهانی به این صورت است که یا قیاس را اضافه می کنیم الی غیر النهایه یا به جایی می رسیم و آن را قطع می کنیم « در جایی که قطع می کنیم دوباره قیاس جدیدی شروع می شود. در اینجا اصطلاحا گفته نمی شود به نظامی که شروع شده، پیش می رود بلکه گفته می شود به یک نظامی شروع شده ولی الان عدول از آن نظام کرده و به سراغ قیاس دیگر رفته است. پس وقتی توقف می شود و ادامه داده نمی شود قیاس بعدی از ابتدا شروع می شود و به تعبیر مصنف، منقطع از اول می شود یعنی نتیجه ی قیاس اولی در این قیاس دوم نمی آید بلکه مقدمه یا حد عوض می شود ».
ص: 187
« لا بالتوسیط »: مراد از « توسیط » تعیین حد وسط است.
« علی ما بینا »: تزید قبلا در صفحه 199 سطر 7 با عبارت « و بطریق الترکیب یتدرجون ... و الطریق متهوجا » بیان شد و گفته شد تزید چون به طریق حد وسط انجام می شود و حد وسط ها منضبط هستند لذا تزید، محدود است و این طریق را می توان ادامه داد یعنی پراکنده نیست که نتوان آن را ادامه داد. در اینجا از طریق توسیط، تزید در ریاضیات داشتیم که تزید در ریاضیات، منظم بود ».
« لا بالتوسیط علی ما بینا بل باضافه حد من خارج »: یعنی « این برهان، تزید پیدا می کند اما » نه از طریق حد وسط چنانچه ما بیان کردیم بلکه حدی از خارجِ قیاس آورده می شود و حدّ این قیاس با حد خارجی عوض می شود « مثلا عدد فرد که اصغر بود بر می داریم و به جای آن عدد زوجی که از خارجِ قیاس آورده شده گذاشته می شود در اینصورت قیاس جدیدی حاصل می شود و تزید دیگری به وجود می آید.
فنبتدی برهانا علی شیء منقطع عن الاول
ترجمه: « یا توقف می کنیم یعنی قیاس قبلی را رها می کنیم » پس شروع به برهان بر شیئی می کنیم که منقطع از قیاس قبلی است.
کما فُعِل فی اوقلیدس حین اشتُغِل بزوایا حول خط قائم علی خط
« اوقلیدس »: مراد کتاب تحریر اصول اوقلیدس نیست چون این حرف در آن کتاب نیست.
خطی را بر خط دیگر عمود و قائم کنید در اینجا دو زاویه تشکیل می شود که هر دو قائمه هستند اگر خط را ادامه بدهید در اینصورت 4 زاویه قائمه تشکیل می شود. ما به آن 4 زاویه کار نداریم به دو زاویه قائمه کار داریم که اوقلیدس در آنجا قیاسی آورده و آن قیاس را ادامه نداده بلکه آن قیاس را قطع کرده و قیاس بعدی را آورده است.
ص: 188
و مثل ان یکون تُبَیَّن اولا ان العدد الفرد عدد ذو کم محدود بتوسط انه عدد ذو کم
این عبارت با واو آمده و مثال دیگر است. در بعضی نسخ خطی لفظ واو نیامده در اینصورت به نظر می رسد که این عبارت توضیح عبارت « حین اشتغل بزوایا حول خط قائم علی خط » است ولی اگر واو باشد بهتر است و بیان مثال دوم است.
مصنف در این مثال ابتدا با عبارت « ان العدد الفرد عدد ذو کم محدود » نتیجه را بیان می کند و با عبارت « انه عدد ذو کم »کبری را بیان می کند سپس در ادامه بیان می کند « ثم یبین ایضا للزوج کذلک » یعنی این قیاس همانطور که برای فرد بیان شد برای زوج هم بیان می شود به عبارت دیگر فقط صغری « و به تعبیر دیگر فقط اصغر » عوض می شود.
ثم یُبَیَّن ایضا للزوج کذلک
« کذلک »: همانطور که این مطلب برای فرد بیان شد.
سپس همین مطلب برای زوج بیان می شود همانطور که برای فرد بیان شد.
فلا یکون قد استمر بل عُدِّل
لفظ « عُدِل » بدون تشدید خوانده می شود.
در اینصورت استمرار حاصل نشد یعنی از قیاس قبلی به قیاس بعدی به نحو مستمر رفته نشد بلکه از قیاس اول به قیاس دوم عدول شد.
نکته: مصنف در خط 14 صفحه 200 تا آخر صفحه می فرماید « فیقول: ان کل عدد فرد ... و لکن فی الحد الاکبر » که هر دو قیاس را که در اینجا اشاره کرد به صورت کامل می آورد.
ص: 189
و من اَحَبّ ان یُفهم الخلاف فی الحدین الاوسطین کرر الفرد فی اوسط احدهما و الزوج فی الآخر
در این دو قیاس که در سطر 14 صفحه 200 بیان می شود آیا حد وسط تکرار شده یا نه؟ در صغرای قیاس اول لفظ « عدد فرد » آمده و در کبری لفظ « فرد » نیامده است و در صغرای قیاس دوم لفظ « عدد زوج » آمده و در کبری لفظ « زوج » نیامده است. در حالی که حد وسط باید تکرار شود. وقتی این دو قیاس با هم مقایسه شوند حد وسط آنها با هم فرق دارد زیرا حد وسط در قیاس اول لفظ « فرد » است و حد وسط در قیاس دوم لفظ « زوج » است. درست است که لفظ « فرد » و « زوج » گفته نشده بود ولی آن دو را در قیاس بگذارید در اینصورت می بینید حد وسطِ این دو قیاس فرق می کند.
مصنف می فرماید اگر کسی بخواهد اختلافِ دو حد وسط را ببیند باید در یک قیاس فرد را و در یک قیاس، زوج را ذکر کند در اینصورت اختلاف روشن می شود. الان اگر در کبرای هر دو قیاس نظر کنید می بینید کبرای هر دو قیاس یکی است اما در یک قیاس که مربوط به « فرد » است باید « فرد » در تقدیر گرفته شود و در یک قیاس که مربوط به « زوج » است باید « زوج » در تقدیر گرفته شود. اگر تقدیر گرفته شود متوجه می شوید که در این دو قیاس، حد وسط ها متفاوتند.
ص: 190
ترجمه: اگر کسی بخواهد مخالفتِ دو حد وسط را در قیاس اول و دوم ببیند لفظ « فرد » رادر حد وسطِ یکی و « زوج » را در حد وسط دیگری تکرار می کند « در اینصورت دو قیاس را مقایسه می کند می بینید در اوسطِ یک قیاس، لفظ فرد آمده و در اوسط دیگری، لفظ زوج آمده پس با هم تفاوت دارند ».
نکته: به قیاس توجه کنید که در سطر 14 آمده: « کل عدد فرد فهو عددٌ فردٌ ذو کم ». حد وسط در اینجا عبارت « عدد فرد ذو کم » است که لفظ « فرد » هم در آن وجود دارد. کبری را ملاحظه کنید « و کل عدد ذی کم فهو عدد ذو کم » توجه کنید که تعبیر به « کل عدد فرد ذی کم » نگفت یعنی لفظ « فرد » ذکر نشد با اینکه حد وسط است و باید لفظ « فرد » در آن بیاید. سپس اکبر آورده شد که « فهو عدد ذو کم محدود متناه او غیر محدود و لا متناه » است.
حد وسط در کبری « کل عدد ذو کم » آمده. مصنف می فرماید لفظ « فرد » را تکرار کن و در قیاس بعدی هم لفظ « زوج » را تکرار کن چون در قیاس بعدی آمده: « العدد الزوج عدد زوج ذوکم » و « کل عدد ذی کم فهو عدد ذو کم محدود متناه او غیر محدود و لا متناه ».
توجه کنید که در صغری لفظ « زوج » آمده است اما در کبری، کلمه « زوج » آورده نشد. در اینجا مصنف می فرماید لفظ « زوج » را تکرار کن وقتی تکرار کردی بین دو قیاس مقایسه کن در اینصورت می بینی که حد وسط های آنها فرق می کند. ولی اگر تکرار نکنی می بینی حد وسط ها فرق نمی کند زیرا در هر دو لفظ « کل عدد ذی کم » آمده است.
ص: 191
موضوع: بیان احتمال دوم از لفظ « تزید » در کلام ارسطو/ در تزاید، جدل مخالف با تعالیم است/ بیان فرق علم ریاضی با جدل به لحاظ ترکیب و تحلیل/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و یمکن ان یفهم انه یعنی به التزیدَ الجدلی (1)
بیان شد بین ریاضیات و جدل، هم در تحلیل هم در ترکیب و هم در تزید فرق است. فرق در تحلیل و ترکیب بیان شد. به بیان فرق در تزید رسیدیم. بیان شد که ارسطو در کتاب تعلیم اولش بین ریاضیات و جدل، در تزید فرق گذاشته است. فرقی که در تعلیم اول آمده است یکبار به اینصورت است که گفته شود تزید برهانی اینگونه است. از اینجا معلوم می شود که تزید جدلی مقابل آن است. یعنی ارسطو تزید برهانی را توضیح می دهد و سپس تزید جدلی در مقابلش قرار می گیرد. یکبار ممکن است اینگونه گفته شود که تزید جدلی اینگونه است. سپس فهمیده می شود که تزید برهانی مقابل آن است. مرتبه سوم گفته می شود تزید برهانی اینچنین است سپس جواب داده می شود که تزید جدلی مقابلش است. این سه احتمال در کلام ارسطو هست. به عبارت دیگر وقتی تزید برهانی بیان می شود امتیازات تزید برهانی گفته می شود و بیان می گرددد که این امتیازات برای تزید جدلی نیست. وقتی که تزید جدلی مطرح می شود نقایص تزید جدلی بیان می شود و سپس معلوم می گردد که این نقایص در تزید برهانی نیست. در مرتبه سوم که تزید برهانی مطرح می شود امتیازات تزید برهانی بیان می گردد که در تزید جدلی وجود ندارد و لذا فرق درست می شود.
ص: 192
در جلسه قبل احتمال اول که تزید برهانی بود مطرح شد و گفته شد تزید برهانی هم از تعویض حد وسط استفاده می کند هم از تعویض مقدمه استفاده می کند. در جایی که از تبدیل حد وسط استفاده می کند در یک محدوده خاصی از حدود وسطی جستجو می کند و یکی را به جای دیگری می گذارد و از آن محدوده بیرون نمی رود لذا تصرفش تصرف منضبط است که هم آسان است هم کمتر مبتلا به اشکال می شود بر خلاف جدل که ممکن است این کارها را انجام بدهید « یعنی حد وسط یا مقدمه را تبدیل کند ولی در یک مسیر منضبطی وارد نمی شود به همین جهت، هم کار سنگین تر می شود هم احتمال اشتباه بیشتر است این مباحث در جلسه گذشته بیان شد اما در جلسه امروز اینگونه بیان می شود که ارسطو، تزید جدلی را اراده کرده است نه تزید برهانی را، و در صدد بیان نقایص تزید جدلی است تا در مقابلش امتیازات تزید برهانی واقع شود.
توضیح: جدل اینگونه نیست که در تزیدش فقط علی الاستقامه پیش برود بلکه در بعضی جاها علی الاستقامه پیش می رود و در بعضی جاها که مصلحتش اقتضا می کند انحرافي پيش مي رود اما برهان سعي مي كند كه فقط علي الاستقامه پيش برود. آن كه در رياضيات برهان اقامه مي كند سعي مي كند كه پراكنده كاري نكند و در همان مسير خاصي كه واقع شده « یعنی مسير علي الاستقامه » جلو برود چه بخواهد حد وسط را تبديل كند چه بخواهد مقدمه را تبديل كند. اما جدلي در فكر اين نيست كه نتيجه ي مطابق با واقع بگيرد بلكه مي خواهد نتيجه ي مطلوب را بگيرد لذا از هر چيزي استفاده مي كند. پس اگر ببيند استقامت به نفعش است استقامت را رعايت مي كند و اگر ببيند انحراف به نفعش است انحراف را رعايت مي كند. همان مثالي كه در جلسه قبل گفته شد را مصنف در اينجا بيان مي كند. اين مثال در جلسه قبل براي تزيد برهاني بيان شد اما امروز همان مثال براي تزيد جدلي بيان مي شود. در اينجا اين سوال پيش مي آيد كه بالاخره اين مثال براي كدام تزيد است؟ آيا براي تزيد برهاني است كه ممدوح مي باشد يا براي تزيد جدلي است و مذموم است؟
ص: 193
بنده _ استاد _ شايد در آخر بحث يا ابتدايي جلسه بعد جواب آن را بيان كنم.
توضيح عبارت
و يمكن ان يفهم انه يعني به التزيد الجدلي
ضمير « انه » به « ارسطو » برمي گردد. ضمير « به » به « تزيد » برمي گردد كه در تعليم اول ذكر شده.
ترجمه: ممكن است فهميده شود كه ارسطو قصد كرده به اين تزيد كه در تعليم اول ذكر كرده، تزيد جدلي را « نه تزيد برهاني را كه احتمال قبلي بوده و نه تزيد برهاني كه احتمال سوم است. خواسته نقايص تزيد جدلي را بگويد تا در مقابل آن، امتيازات تزيد برهاني قرار داده شود ».
فيكون كانه يقول ان التزيد في نتائج الطريقه الجدليه ليس يكون علي الاستقامه فقط بل تاره يتزيد علي الاستقامه و تاره يعدل الي جانب
ترجمه: ارسطو گويا اينطور مي گويد « ارسطو بيان نكرده بلكه فقط خواسته فرق بين برهان و جدل را در تزيد بيان كند اما نگفته كه اين تزيد خوب است تا برهان شود و نگفته بد است تا جدلي شود ما اينگونه تفسير مي كنيم كه مرادش از تزيد، تزيد جدلي است و خواسته بدي هاي آن را بگويد تا مقابلش براي برهان ثابت شود » كه تزيد در نتايج طريقه جدليه اينطور نيست كه فقط علي الاستقامه باشد « بلكه مي توان علي الاستقامه باشد و مي تواند علي سبيل الانحراف باشد اما در تزيد در برهان فقط علي سبيل الاستقامه است » گاهي تزيد جدلي علي الاستقامه حاصل مي شود گاهي تزيد جدل به اينصورت است كه مجادل، عدول به جانبي مي كند « يعني از استقامه بيرون مي آيد و منحرف مي شود اما آن طرفي كه مي رود چيست؟ در صفحه 201 سطر اول مي گويد _ و قد يُحوَّل الي جانب آخر _ يعني اينطور نيست كه از استقامت در مي آيد فقط به سمت يك جانب برود بلكه گاهي به سمت اين جانب مي رود و گاهي به سمت آن جانب مي رود يعني پراكنده كاري مي كند و وقتي از استقامت بيرون بيايد انحرافِ مشخصی را طي نمي كند بلكه انحرافاتِ متعدد را مرتكب مي شود ».
ص: 194
« الطريقه الجدليه »: طريقه جدليه قياسي است كه از مشهورات بهره مي برد نتيجه اي كه از اين قياس جدليه گرفته مي شود اگر بخواهيد تزيد در آن بيايد « يعني قياس ها را بخواهيد زيادتر كنيد و نتايج بيشتري بگيريد در اينصورت يكبار علي الاستقامه پيش مي رويد، يكبار علي الاستقامه پيش نمي رويد. مصنف مي فرمايد جدلي مقيد نيست كه فقط نتيجه اي كه از طريق جدلي مي گيرد علي سبيل الاستقامه باشد.
فيُداخل في اوساط المقدمات نتائج اخري
ترجمه: اين مجادل در اوساطِ مقدمات، نتايج ديگري داخل مي كند.
« اوساط المقدمات »: لفظ « اوساط » اگر به معناي لغوي مراد باشد يعني در بين مقدمات نتايج ديگر آورده مي شود. اما اگر معناي اصطالحي مراد باشد به معناي « حد وسط » است زيرا در مقدمات، حد وسط وجود دارد يعني در حد وسط مقدمات، نتايج ديگر هم گنجانده مي شود نه اينكه فقط نتايج مستقيم را بياورد گاهي نتايج مستقيم آورده مي شود اين نتايج به همديگر پيوند دارند اما يكبار در مقدمه ي بعدي نتيجه ي قياس قبلي مي آيد در اينصورت قياس قبلي به قياس بعدي پيوند مي خورد چون نتيجه ي قياس قبلي در قياس بعدي آمده است. يا حد وسط ها به هم پيوند مي خورند يعني پيوند اين تزيد بُريده نمي شود و لذا هر وقت بخواهيد از آن آخرين نتيجه به مقدمات قبل برگرديد خيلي به آساني مي توان برگشت چون مسير مستقيمي را طي كرده است اما در اينجا نتايج ديگر « كه علي سبيل الاستقامه گرفته نمي شود » در اوساط مقدمات دخالت مي دهد.
ص: 195
انواعا كثيره من المداخله
مداخله ها انواع مختلف دارند يعني اين نتيجه، يك نوع مداخله دارد نتيجه ديگر يك مداخله ديگر دارد. مداخله ها متفاوتند چون نتايجي كه دخالت مي كنند متفاوتند.
صفحه 200 سطر 14 قوله « مثل »
ضمير « انه » به « جدلي » برمي گردد.
در اين مثالي كه مصنف بيان مي كند جدلي به حد اكبر دست نمي زند و حد اكبر و حد اصغر و حد اوسط را مي آورد. در قياس بعدي حد اكبرِ قياس قبلي را حفظ مي كند و اوسط و اصغر را دست كاري مي كند. به اين نكته توجه كنيد كه طوري عمل مي شود كه حد وسط هم تغيير نمي كند لذا گفته مي شود كه كبري تكرار مي شود نه اينكه حد اكبر تكرار شود. ولي اگر به دقت نگاه شود حد وسط دست كاري مي شود ولو آن را ظاهر نمي كند. قياس به اينصورت است:
صغري: « كل عدد فرد فهو عددُ فردٍ ذو كم ». لفظ «كل عدد فرد »، اصغر است و عبارت « فهو عدد فرد ذو كم » حد وسط است.
كبري: « كل عدد ذي كم فهو عدد ذو كم محدود متناه او غير محدود و لا متناه ». توجه كنيد كه عبارت « كل عدد ذي كم » حد وسط است كه تكرار شده است لفظ « فرد » آورده نمي شود اما در تقدير است و الا حد وسط تكرار نمي شود و قياس خراب مي شود. سپس اكبر آورده مي شود كه عبارتِ « فهو عدد فرد ذو كم محدود متناه او غير محدود و لا متناه » است.
ص: 196
حال قياس بعدی را نگاه كنيد كه به اينصورت مي آيد:
صغري: « كل عدد زوج فهو عددُ زوجٍ ذو كم ». در اينجا، هم اصغر عوض شد چون لفظ « زوج » آمد هم حد وسط عوض شد چون لفظ « زوج » آمد.
كبري: « و كل عدد ذي كم فهو عدد ذو كم محدود متناه او غير محدود و لا متناه ». در حد وسط لفظ « زوج » در تقدير است.
در اين دو قياسی كه تشكيل داده شد حد اكبر فرقي نكرد. اگر در حد وسط، فرد و زوج برداشته شود حد وسط هم فرقي نمي كند ولي بيان كرديم كه در حد وسط، لفظ « فرد » و « زوج » است و اگر نباشد در تقدير گرفته مي شود.
جدلي در اينجا قياسي آورد و نتيجه گرفت، در قياس بعدي آن نتيجه را مقدمه قرار نداد بلكه يك قياس جديدي تشكيل داد كه آن را قياس قبلي جدا كرد. اصغر و اوسط را متفاوت كرد و نتيجه ي جديد گرفت.
در اينجا تزيدِ در نتيجه درست شد « يعني دو نتيجه بدست آمد كه يكي در قياس اول بود كه لفظ فرد آمده بود و يكي در قياس دوم بود كه لفظ زوج آمده بود » كه دو نتيجه، تزيد است اما تزيد آن به طور استقامت نبود چون يك قياس را قطع كرد و با يك تغييري قياس جديد درست كرد. در اينجا عدول به جانب ديگر كرد و آن جانب، عوض كردن اصغر و اوسط بود. اينكه مصنف در صفحه 201 سطر اول فرمود « و قد يحوّل ها هنا الي جانب آخر » يعني عوض كردن اكبر و اوسط يا عوض كردن اصغر و اكبر.
ص: 197
نكته: در تزيد برهاني اگر كسي بخواهد بفهمد حد وسطِ قياس اول با حد وسط قياس دوم تفاوت دارد كافي است كه در قياس اول لفظ « فرد » و در قياس دوم لفظ « زوج » را بگذارد يا بر عكس بگذارد.
اگر كسي بخواهد در حدين الاوسطين اختلاف درست كند خوب است كه « فرد » را در يكي از دو قياس و « زوج » را در قياس ديگر تكرار كند، حد وسط ها را هم تكرار كند در اينصورت معلوم مي شود كه حد وسط ها با هم تفاوت دارند زيرا حد وسط در صغري لفظ « فرد » را داشت اما در كبري، لفظ « فرد » را نداشت. مصنف مي گويد لفظ « فرد » را تكرار كن. وقتي در زوج وارد مي شود در صغري لفظ « زوج » آمده كه بود كه آن را تكرار كن در اينصورت دو قياس درست مي شود كه در یک قياس حد وسط مشتمل بر كلمه « فرد » است و در ديگري حد وسط مشتمل بر كلمه « زوج » است پس دو حد وسط ها اختلاف دارند. اگر كسي بخواهد خلافِ در دو حد وسط را پيدا كند كافي است كه لفظ « فرد » و « زوج » را تكرار كند. اگر لفظ « فرد » و « زوج » تكرار نشود به نظر مي رسد كه حد وسط در هر دو قياس يكي است. البته اكبر در هر دو قياس مسلماً يكي است و اصغر هم در هر دو قياس مسلماً دو تا است بحث درباره حد وسط است كه چون لفظ « فرد » در قياس اول و « زوج » در قياس دوم نيامد گويا به نظر كسي مي رسد كه حد وسط تفاوت نكرده است. مصنف مي گويد اگر بخواهي بفهمي كه حد وسط در اين دو قياس تفاوت كرده لفظ « فرد » را در قياس اول و لفظ « زوج » را در قياس دوم تكرار كن در اينصورت متوجه مي شوي كه « علاوه بر اينكه اصغر فرق كرده » حد وسط ها فرق كرده.
ص: 198
« كرر الفرد »: علت اينكه مصنف مي فرمايد فرد و زوج را تكرار كن اين است كه چون لفظ فرد و زوج در صغري آمده بود و در كبري نيامده بود. وقتي تكرار شود قياس اول مشتمل برحد وسطي مي شود كه داراي كلمه « فرد » است و قياس دوم مشتمل بر حد وسطي مي شود كه داراي كلمه « زوج » است و حد وسط ها متفاوت مي شوند در اينصورت معلوم مي شود كه اين جدلي « نه تنها فقط اصغر را متفاوت كرده بلكه » حد وسط ها را هم متفاوت كرده فقط به اكبر دست نزده در اينصورت اكبر در كبري دست نخورده باقي مي ماند.
توضيح عبارت
مثل انه يجعل الحد الاكبر شيئا واحدا مثلا و الحدين الآخرين مختلفين
« مثلا » قيد براي « حد اكبر » است زيرا بعداً بيان مي شود كه مي تواند حد اكبر را يكي نكند و حد اصغر را حفظ كند و اوسط و اكبر را عوض كند. مي تواند اوسط را حفظ كند و اصغر و اكبر را حفظ كند پس اگر گفته شود اكبر را حفظ كند به عنوان مثال گفته مي شود.
ترجمه: مثل اينكه جدلي قرار مي دهد حد اكبر را شيء واحدي مثلا، و دو حد ديگر « يعني اصغر و اوسط » را مختلف قرار دهد.
فيقول: ان كل عدد فرد _ و هو الاصغر _ فهو عدد فرد ذو كم _ و هو الاوسط
اين عبارت، بیان صغري است.
و كل عدد ذي كم فهو عدد ذو كم محدود متناه او غير محدود و لا متناه
ص: 199
اين عبارت، بیان كبري است.
لفظ « فرد » در حد وسط نيامده در حالي كه بايد باشد.
فينتج ان العدد الفرد هو ذو كم محدود متناه او غير محدود و لا متناه
اين عبارت، بیان نتيجه است
توجه كنيد هر عدد فردي، ذو كم است « چون اعداد مُجَنَّس به جنس كميت هستند پس ذو جنس يعني ذو كم هستند چه عدد، فرد باشد چه زوج باشد. مصنف مي گويد » و اگر ذو كم باشد يا كِم محدود و متناهي دارد يا كمِ نامحدود و نامتناهي دارد. زيرا اگر لفظ « فرد » اضافه شود باز هم جا دارد كه اضافه شود. زوج و فرد هم به همين صورت است. به طور كلي عدد هر چقدر اضافه شود باز مي تواند دوباره اضافه شود پس عدد، نامتناهي است. اما اگر عدد را در يك جا قطع كنيد متناهي مي شود.
مصنف مي فرمايد هر عدد فردي يا در يك جا قطع مي شود در اينصورت محدود و متناهي مي شود. يا قطع نمي شود در اينصورت نامحدود و نامتناهي مي شود. زوج و فرد هم همينگونه است.
و يقول ايضا: العدد الزوج _ و هو الاصغر _ عدد زوج ذو كم
عدول مي كند و قياس بعدي درست مي كند تا تزيد در نتيجه درست شود و بتواند چند تا نتيجه بگيرد. در وقتي كه مي خواهد نتيجه دوم بگيرد نتيجه ي اولي را در قياس بعدي نمي آورد بلكه اكبر را حفظ مي كند و اصغر و اوسط را عوض مي كند و قياس جديد درست مي شود و نتيجه جديد گرفته مي شود و اين نتيجه جديد كنار نتيجه ي اول گذاشته مي شود تا تزيد « يعني دو نتيجه » درست شود.
ص: 200
ترجمه: جدلي مي گويد عدد زوج، عدد زوجِ ذو كم است.
مصنف در سطر 14، هم لفظ « و هو الاصغر » و هم لفظ « و هو الاوسط » را ذكر كرد اما در اينجا فقط لفظ « و هو الاصغر » را ذكر كرد و لفظ « و هو الاوسط » را ذكر نكرد چون در سطر 14 ذكر كرده بود.
و كل عدد ذي كم فهو عدد ذو كم محدود متناه او غير محدود و لا متناه
اين عبارت، بیان كبري است.
توجه كنيد كه مصنف نتيجه قياس دوم را ذكر نكرده است.
فيكون هذا قياسا آخر يشارك القياس الاول لا في النتيجه و لكن في الحد الاكبر
اين قياس دوم كه « كه درباره زوج است » قياس ديگري است كه مشارك با قياس اول است اما نه اینکه در نتيجه مشارک باشد چنانچه در تزيد علي سبيل الاستقامه، در نتيجه مشتركند. اين قياس، مقدمه اي را به عنوان نتيجه دارد، آن قياس هم همان مقدمه را به عنوان مقدمه دارد. اين نتيجه، مشترك بين اين دو است كه هم در قياس اول هم در قياس دوم آمده است ولي در قياس اول به عنوان نتيجه آمده و در قياس دوم به عنوان صغري یا كبري آمده است.
ترجمه: قياس دوم مشارك با قياس اول است اما نه در نتيجه بلكه در حد اكبر مشتركند و اصغر و اوسط متفاوتند.
و قد يُحَوَّل هاهنا الي جانب الي جانب آخر في تكثير القياس و النتيجه
« ها هنا »: در باب جدل
ترجمه: در تكثير قياس و نتيجه به جانب جدل برده مي شود « نه اينكه در همان جانب اولی كه مي رود برود بلكه جانب اول، حفظ اكبر و تغيير اوسط و اضافه است. الان به جانب ديگر مي رود يعني حفظ اصغر و تغيير اكبر يا حفظ اوسط و تغيير اكبر و اوسط. در هر صورت سه راه وجود دارد چون سه حد وجود دارد كه يكي را حفظ مي كند و دو مورد ديگر باقي مي ماند ».
ص: 201
توجه كرديد كه در اينجا بر سبيل استقامت جلو نرفت بلكه نتيجه قبل را كنار گذاشت و قياس را عوض كرد و قياس جديد تشكيل داد که یا با حفظ اكبر یا با حفظ يكي از موارد ديگر است.
پس نتيجه و قياسی، تزيد پيدا كرد ولي علي سبيل الاستقامه نشد. جدلي مواظب نيست كه تزيدش حتما علي سبيل الاستقامه باشد بلكه مي تواند علي سبيل الاستقامه باشد و مي تواند به نحو ديگر باشد. پس طبق احتمال دوم، ارسطو اينچنين مي گويد كه تزيد جدلي اينگونه است كه اين نقص را دارد. در مقابل آن، تزيد برهاني است كه اين نقص را ندارد و امتياز دارد كه هميشه علي سبيل الاستقامه است.
موضوع: ادامه بیان احتمال دوم از لفظ « تزید » در كلام ارسطو و بیان احتمال سوم/ در تزاید، جدل مخالف با تعالیم است/ بیان فرق علم ریاضی با جدل به لحاظ تركیب و تحلیل/ فصل 2/ مقاله 3/ برهان شفا.
و انما جوزنا ان یفهم هذا انه یزید فی جانب الجدل (1)
بحث در فرق بین ریاضیات و جدل بود. بیان شد كه این دو در تحلیل و تركیب و تزید با هم فرق می كنند. در بحث تزید كلامی از كتاب تعلیم اول ارسطو ذكر شد. در آن كلام تصریحی نبود كه ارسطو، تزید در برهان را اراده كرده است یا تزید در جدل را اراده كرده است. چون قرینه ای در كلام ایشان یافت نشد یكبار كلامش با فرض اینكه تزید در برهان مطرح شده توضیح داده شد و یكبار با فرض اینكه تزید در جدل مطرح شده توضیح داده شد. مصنف در این جلسه این سوال را مطرح می كند كه چرا كلام ارسطو در مرتبه دوم به جدل مرتبط شد. مرتبه اول كلام ارسطو به برهان مرتبط شد و توضیح داده شد و تمام شد چه لزومی داشت كه كلام ارسطو را در مرتبه دوم بر جدل حمل و تطبیق كنیم؟ البته بعداً مصنف كلام ارسطو را بر تزید در برهان حمل می كند ولی بین احتمال اول و احتمال سوم، تزید در جدل را مطرح كرده و از خودش سوال می كند كه چرا این كار را كردیم و از آن جواب می دهد.
ص: 202
علت اول: خواستیم بیان كنیم تزیدهای جدلی چگونه هستند لذا كلام ارسطو را حمل بر تزید جدلی كردیم تا تزید جدلی توضیح داده شود و نقص آنها روشن گردد.
علت دوم: مثالی كه ارسطو زده بود « كه همان مثال عدد فرد و عدد زوج بود » هم مقدماتش با جدل مناسبت داشت هم نتیجه اش با جدل مناسبت داشت لذا سعی كردیم عبارت ارسطو را به قرینه این مثالی كه داشت ناظر به تزید در جدل بگیریم اما اینكه مقدماتش جدلی بودند به خاطر این است كه از مقدمات مشهوره استفاده كرد و از مقدمات برهانیه و مقدمات بدیهیه استفاده نكرد.
اما در نتیجه، این مثال با جدل مناسب بود چون دو نتیجه مختلف گرفت زیرا هم « ذو كم محدود متناه » را نتیجه گرفت هم « ذو كم غیر محدود غیر متناه » را نتیجه گرفت. یعنی هم نتیجه ی متناهی و هم نتیجه نامتناهی گرفت كه این دو متقابل هم هستند. در برهان، دو نتیجه ی مقابلِ هم وجود ندارد اما در جدل وجود دارد پس نتیجه ی آن « هم، علاوه بر مقدمه اش » مناسب با جدل است.
این دو امر قرینه شدند كه مثال مربوط به جدل است و همین باعث شد تزیدی را كه ارسطو در تعلیم اول آورده تزید جدلی گرفت.
نكته: مصنف در اینجا بیان می كند اینچنین تزیدی كه جدلی قرار داده شد و مثال هم بر تزید جدلی حمل شد گاهی به ندرت در برهان هم حاصل می شود ولی این تزید در برهان تولید مشكل نمی كند. این تزید، به اینصورت بود كه علی سبیل الاستقامه « یعنی قیاس قبلی مقدمه قیاس بعدی قرار داده شود » جلو نرود بلكه با حفظ اكبر، اصغر و اوسط عوض شود یا با حفظ اوسط، اصغر و اكبر عوض شود یا با حفظ اصغر، اوسط و اكبر عوض شود. نظیر همین تزید در برهان هم می آید اما در برهان تولید مشكل نمی كند چون در برهان سعی بر این است كه موضوع و محمول قضیه مساوی باشد تا بتوان عكس كرد یعنی جای اصغر و اكبر و اوسط را بتوان عوض كرد مثلا آن را به شكل اول برگرداند. پس سعی ما در قیاسهایی كه مشتمل بر تزیند و در ریاضیات بكار می روند « یعنی برهان هستند نه جدل » این است كه موضوع و محمول آنها را مساوی انتخاب كنیم تا قابل عكس باشند لذا نقصی كه در تزید جدلی پیش می آید در تزید برهانی پیش نمی آید.
ص: 203
با این مطالبی كه بیان شد جواب از سوالی كه در جلسه قبل مطرح شده بود داده شد. در احتمال اول بر اینكه كلام ارسطو به تزید جدلی ناظر گرفته شد بیان گردید كه خواستیم بفهمانیم تزید جدلی اینچنین است و گاهی همین تزید جدلی در برهان هم هست پس معلوم می شود این مثالی كه ارسطو زده را، هم مثال برای تزید جدلی گرفت چنانچه در احتمال دومی كه برای كلام ارسطو داده شد آورده شد هم می توان مثال برای تزید برهانی گرفت چنانچه در احتمال اول آورد. پس معلوم شد كه چرا این مثال هم در تزید برهانی و هم در تزید جدلی آورده شد.
توضیح عبارت
و انما جوزنا ان یفهم هذا انه یزید به جانب الجدل
« هذا »: اشاره به كلام ارسطو در تعلیم اول دارد.
« انه یزید به جانب الجدل »: تفسیرِ « ان یفهم » یا « هذا » می تواند باشد.
ترجمه: اجازه دادیم كه كلام ارسطو را اینچنین بفهمیم كه جانب جدل را به بیانش اضافه می كند « یعنی تزید را در جدل جاری كرده نه در برهان. اما در احتمال اولی كه در كلام ارسطو داده شد تزید، تزید برهانی گرفته شد و در احتمال دوم اجازه داده شد كه تزید، تزید جدلی باشد به دو جهت كه جهت اول را با عبارت _ لیتبین _ و جهت دوم را با عبارت _ لان هذا المثال _ بیان می كند ».
لِیتبیَّن ان اكثر قیاساته علی هذه السبیل
علت اول این است كه اكثر قیاسات جدل بر این سبیل است یعنی نه اینچنین است كه علی سبیل الاستقامه جلو برود و نتیجه قیاس قبلی را مقدمه برای قیاس بعدی قرار بدهد كه اگر اینكار را بكند تمام قیاسات منظم هستند و به هم مرتبط می شوند و آن آخرین نتیجه را اگر به شما بدهند می توانید آن را تحلیل كنید و به اولین قیاس برسید.
ص: 204
پس اكثر قیاسات جدلی بر سبیل استقامه نیست بلكه بسیاری از آنها از قبیل این است كه یكی از حدود را ثابت نگه می دارد و حدهای دیگر را عوض می كند.
و یَقِلُّ فی البراهین هذا و فی التعلیمیات لانها منعكسه الحدود
« هذا »: اینچنین تزیدی كه آن را تزید جدلی قرار دادیم.
ترجمه: اینچنین تزیدی كه آن را تزید جدلی قرار دادیم به ندرت در براهین و در تعلیمات هم وارد می شود « ولی اشكال ندارد » چون این مقدماتی كه در برهان بكار می روند حدودشان « یعنی موضوع و محمولشان » قابل متعاكس شدن هست چون مساوی با هم هست « و اعم و اخص نیستند ».
نكته: در یك نسخه ای به جای « و یقل » « و نُقِل » آمده است كه بهتر است و لفظ « و یقل » كمی غلط به نظر می رسد. معنای عبارت طبق این نسخه اینگونه می شود: اینچنین تزیدی در براهین و در تعلیمات نقل شده چون این براهین در تزید، منعكسه الحدود است.
و لان هذا المثال یلیق بالجدلیین من حیث المقدمات و من حیث انه علی مطلوبین متقابلین
« لان » عطف بر « لانها منعكسه الحدود » نیست. یعنی اینگونه معنا نكنید: در براهین این چنین تزیدی نقل شده چون براهین منعكسه الحدودند و چون این مثال لایق جدل است. بلكه عطف بر « لیتبین » است یعنی اینگونه معنا می شود: چرا تزیدی كه در كلام ارسطو آمده بود حمل بر تزید جدلی شده بود؟ تا بیان شود كه اولا تزیدِ جدل غالبا اینچنین است و ثانیا دیدیم مثالی كه ارسطو زده است به لحاظ مقدمه و نتیجه مناسبت با جدل دارد لذا تزید را تزید جدلی گرفتیم.
ص: 205
ترجمه: و به خاطر اینكه این مثال « كه ارسطو گفته بود و مربوط به عدد فرد و عدد زوج بود » لایق به جدلیین است از دو جهت، یكی اینكه به لحاظ مقدماتش لایق جدلیین است « چون مقدمه، مقدمه ی برهانی نیست بلكه مقدمه ی مشهور است و مقدمه ی مشهور برای جدل فایده دارد » هم از حیث اینكه این قیاس « یا این مثال » بر دو مطلوبِ متقابل اقامه شده است كه هم « متناهٍ » و هم « غیر متناهٍ » را نتیجه می دهد « اما در قیاس برهانی این كار نمی شود. در قیاس برهانی اگر بخواهیم دو امر متقابل را نتیجه بگیریم دو قیاس برهانی درست می شود كه در یكی، آن مقابل نتیجه گرفته می شود و در دیگری این مقابل نتیجه گرفته می شود چون این كار در این مثال انجام شده به نظر مصنف اینگونه رسید كه شاید منظور ارسطو با قرینه ی این مثال، تزید جدلی باشد لذا گفتیم _ جوزنا ان یفهم هذا _ یعنی اجازه دادیم كه از كلام ارسطو تزید جدلی فهمیده شود ».
صفحه 201 سطر 5 قوله « و قد یمكن »
نكته: مصنف در عبارت « و قد یمكن ان یفهم هذا الموضع من التعلیم الاول » لفظ « من التعلیم الاول » را می آورد و لذا مراد از « هذا الموضع » كه در صفحه 200 سطر 5 آمده است روشن می شود.
تا اینجا بیان شد تزیدهای برهانی كم است و تزیدهای جدلی زیاد است زیرا تزید های برهانی در یك محدوده خاصی انجام می گیرد یعنی حد وسط ها باید ذاتی یا عرض لازم باشند و نباید از این حد وسط ها تجاوز كرد. بنابراین باید در یك مسیر خاصی این نتایج را زیاد كرد. در مسیری كه از آن حد وسط های مخصوص بیرون نیاید. به این جهت تزید در برهان كم می شود چون در موارد خاصی اجازه تزید داده شده نه در هر موردی. اما جدل اینگونه نیست زیرا جدل از ذاتیات به عنوان حد وسط استفاده می كند و از عرض لازم و از غیر ذاتی هم استفاده می كند، از صادق و كاذب هم استفاده می كند لذا تزید در جدل زیاد می شود. الان می خواهیم همین مطلب را اخذ كنیم و بگوییم تزید در برهان زیاد است و در جدل كم است یعنی وقتی شروع به تزید برهانی می كنیم ممكن است به قول مصنف هزار مقدمه در جلوی ما باشد اما وقتی به تزید جدلی شروع می كنیم این مقدار مقدمه در جلوی ما نیست بلكه كمتر است. پس تزید جدلی كمتر می شود و تزید برهانی زیاد می شود. توجه كنید این مطالبی كه در احتمال سوم بیان شد با آنچه در احتمال اول گفته شد فرق می كند در هر دو احتمال، تزید برهانی بیان می شود چرا دوبار تزید برهانی از عبارت ارسطو در می آید؟ جواب این است كه این دو احتمال با هم فرق دارند در احتمال اول، تزید برهانی بود كه مناسبت در آن رعایت می شد لذا تعدادش كم می شد اما در احتمال سوم، تزید برهانی به یك جهت دیگر تعداد زیاد می شود لذا تكرار لازم نمی آید. اما اینكه تعدادش زیاد می شود به این دو جهت است:
ص: 206
جهت اول: جدل از مشهورات استفاده می كند و برهان از یقینیات استفاده می كند. مشهورات در همه علوم نیستند و موارد آنها كم است لذا تزید جدلی كه می خواهد با توجه به این مشهورات كه كم هستند اتفاق بیفتد قهراً تزید هم كم می شود چون در جدل مقید هستیم كه از مشهورات استفاده كنیم اگر چه حد وسط می تواند صادق یا كاذب باشد. می تواند مشهوره یا یقینی باشد ولی سعی در جدل این است كه از دایره مشهورات بیرون نرود. در جایی كه مشهورات كم باشد قهراً تزید كم می شود. مشهورات در بعضی علوم وجود دارد و در بعضی علوم شاید وجود نداشته باشد و در بعضی علوم كم است لذا تزید جدلی خیلی پیش نمی رود اما تزید برهانی اینگونه نیست ممكن است در هر علمی مطلب یقینی داشته باشید و آن را اثبات كنید. این مطلب یقینی را می توان در تزید بكار گرفت.
جهت دوم: گاهی مساله ای كه می خواهد اثبات شود با قیاس مركب اثبات می شود نه با قیاس بسیط. ممكن است اینگونه اتفاق بیفتد كه باید هزار قیاس مركب درست كرد تا به نتیجه ای كه مطلوب است رسیده شود یعنی با قیاس اول و حد وسط اول یك نتیجه گرفته شود دوباره این نتیجه در قیاس بعدی گذاشته شود و نتیجه بعدی گرفته شود همینطور هزار مرتبه قیاس تشكیل شود و هزار حد وسط در این قیاس ها بیاید تا به نتیجه مطلوب رسیده شود.
جدلی این كار را می كند اما كسی كه با برهان تماس دارد این كار را می كند چون برهانی نظرش این است كه مطلب را اثبات كند. كار هم ندارد كه چقدر زحمت بكشد اماجدلی از ابتدا خودش را برای اینگونه كارها آماده نكرده بلكه می خواهد مطلوب خودش را ثابت كند و به هر طرف دست می اندازد تا مطلوب را ثابت كند. اگر راه میان بُر پیدا كند همان را انتخاب می كند و هزار قیاس را تشكیل نمی دهد تا به نتیجه مطلوب برسد پس تزید در برهان زیاد می شود یعنی باید هزار قیاس و هزار نتیجه بگیرد اما در جدل وقتی 10 نتیجه مثلا گرفت خسته می شود و به نحوی خودش را به مطلوب می رساند. تعبیری كه مصنف می كند این است: شخصی كه می خواهد آخرین نتیجه را با قیاس مركب بدست بیاورد باید تمام قیاسات مركب در ذهنشس آماده باشد تا بتواند به نتیجه نهایی برسد. اگر هزار قیاس را آماده كند جدلی حاضر نیست این هزار تا را آماده كند پس معلوم شد كه تزید برهانی باعث می شود كه نتایج فراوان تری در اختیار ما قرار بگیرد و تزید جدلی باعث می شود كه نتایج كمتری در اختیار ما قرار بگیرد. ارسطو هم تزید برهانی را در كتاب خودش اراده كرده به همین بیانی كه گفته شد.
ص: 207
توضیح عبارت
و قد یمكن ان یفهم هذا الموضع من التعلیم الاول علی غیر هذا الوجه بل علی عكسه
از عبارت « و ذلك لان الجدل و ان كان ... » كه در خط بعدی می آید معلوم می گردد مراد از « هذا الوجه » چه می باشد چون بحثی كه می كند این است كه طرفِ برهان را زیاد می كند و طرف جدل را كم می كند پس معلوم می شود كه تا الان جدل را زیاد می كرد و برهان را كم می كرد اما الان عكس این عمل می كند.
ترجمه: ممكن است كه فهمیده شود این موضوع از تعلیم اول بر غیر این وجه « مراد از _ هذا الوجه _ این بود كه تزید جدلی بیشتر از تزید برهانی است » بلكه بر عكس آن است « یعنی تزید طبق احتمال سوم با تزید طبق احتمال اول یكی نشود ».
و ذلك لان الجدل و ان كان اكثر تصرفا و اكثر شُعبِ تصرفٍ فانه اقل نتائج
« ذلك »: اینكه می خواهیم از تعمیم اول، تزید برهانی را بفهمیم علی غیر هذا الوجه. « فانه » مربوط به « ان وصله است » و « فاء » به معنای « لكن » است.
ترجمه: و این مطلب به این جهت است كه جدلی اگرچه بیشتر از برهانی تصرف می كند و راههای تصرفش هم بیشتر است، و لكن نتایج زیاد ندارد « علت اینكه نتایج زیادی ندارد به خاطر این است كه اولا از مشهورات استفاده می كند ثانیا اگر بخواهد تمام حد وسط هایی را كه در گرفتن نتیجه دخیل بودند حاضر كند نمی تواند حاضر كند ».
ص: 208
فان الجدل لا یتغلغل الی الكلام فی جمیع المسائل
در لغت آمده « غَلغَل الیه وصالةً ای بَعَث بها الیه محمولةً من بلد الی بلد » یعنی نامه ای به دیگری فرستاد كه از شهری به شهرِ همان شخص برد. پس لفظ « غلغل » اگر با « الی » متعدی شود به معنای « ارسل » است ولی در اینجا به معنای « ارسل » نیست لذا تعدیه خیلی خوب نیست.
ترجمه: جدل داخلِ در كلام در جمیع مسائل نمی شود « یعنی اینطور نیست كه در هر مساله ای ببینی جدل كاربرد دارد. در مساله ای كه مقدمات مشهوره وجود دارد جدل كاربرد دارد ولی در بقیه اینگونه نیست ».
فانه لا تفی بذلك مشهوراته و ما یُبنی علیها
« ذلك »: ورود در همه مسائل.
مشهوراتِ جدل به ورود در همه مسائل وفا نمی كند و همچنین آنچه كه مبنی بر مشهورات جدل است نیز وفا نمی كند « یعنی مشهورات جدل به آن اندازه نیست كه بتواند به جمیع مسائل وفا كند و در تمام مسائل وجود داشته باشد و دست جدلی در همه مسائل باز باشد ».
و ذلك لانه یحتاج فی كل مساله الی قیاس حاضر
این عبارت، جهت دوم است ولی مصنف آن را دنباله ی جهت اول قرار داده است.
« ذلك »: اینكه مشهوراتِ آن كم است. می توان به معنای این گرفت: اینكه نمی تواند در هر مساله داخل شود.
ممكن است كسی اینطور بگوید كه چون مشهوراتِ آن كم است می تواند از این مشهورات، مشهورات دیگر متولد كند و از آنها دوباره یكی دیگر متولد كند و از این طریق زیاد كند. مصنف می فرماید خیر، زیرا جدلی آماده زحمت نیست.
ص: 209
ترجمه: اینكه می گوییم مشهورات، كم است و زیاد نیست به خاطر این می باشد كه چون جدلی « در هر مساله ای كه برایش اتفاق می افتد » احتیاج دارد به قیاسی كه در ذهنش حاضر باشد « تا آن مساله را با آن قیاسِ حاضر اثبات كند حال اگر این مساله یعنی این نتیجه اخیری كه گرفته شده، متوقف بر قیاس مركب باشد آن هم قیاسی كه هزار مرتبه تكرار می شود جدلی چنین قیاسی را حاضر ندارد ».
فما كان یتبین مثلا بالف وسط لا یمكنه ان یحضره
« فما »: یعنی مساله و نتیجه.
ترجمه: آن مساله و نتیجه ای كه تبین پیدا می كند مثلا به هزار حد وسط « یعنی هزار قیاس باید باشد » نمی تواند آن را نزد خودش حاضر كند « نتیجتا نمی تواند به این مساله برسد و چون نمی تواند به این مساله برسد اصلا وارد این مساله نمی شود لذا در هر مساله ای وارد نمی شود ».
موضوع: 1- ادامه بیان احتمال سوم از لفظ « تزید » در کلام ارسطو / در تزاید، جدل مخالف با تعالیم است / بیان فرق علم تعالیم « و ریاضی » با جدل به محاظ ترکیب و تحلیل/ فصل 2/ 2_ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان « لمّ » و هم برهان « انّ » اقامه کرد؟ / فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
ص: 210
و ذلک لانه یحتاج فی کل مسأله الی قیاس حاضر (1) (2)
در کتاب تعلیم اول ارسطو بحث تزید مطرح شده بود تا فریق بین جدل و علوم ریاضی باشد یعنی ارسطو می خواست به توسط تزید بیان کند که جدل با علوم ریاضی فرق دارد زیرا تزید در جدل با تزید در علوم ریاضی متفاوت است. از این ناحیه نتیجه گرفت که خود جدل در ریاضی هم متفاوت است. در بیان تزید سه احتمال داده شد:
1_ مراد تزید برهانی باشد.
2_ مراد تزید جدلی باشد.
3_ مراد تزید برهانی باشد.
در احتمال سوم اینچنین بیان شد که تزید در جدل کمتر است و در برهان بیشتر است. بیان که یبکار در تزید، تصرفِ انسانی که می خواهد این تزید را به وجود بیاورد ملاحظه می شود در اینصورت تصرفِ جدلی خیلی بیشتر از تصرف برهانی است به همین جهت، تزید در جدل بیشتر از تزید در برهان می شود. اما گاهی به تصرف نظر نمی شود بلکه نظر به نتیجه ای می شود که گرفته می شود می بینیم نتیجه در جدل کمتر است و نتیجه در برهان بیشتر است حکم می کنیم به اینکه تزید در برهان بیشتر است. سپس بیان شد که چرا نتایج در جدل کمتر است و در برهان بیشتر است؟ بیان مطلب این بود که بعد از ایجاد ترکیب و بدست آوردن نتیجه چه علی سبیل الاستقامه جلو برویم « یعنی نتیجه قیاسِ قبل در قیاس بعد بیاید » و چه مقدمه عوض شود » بالاخره نتایج بیشتریی بدست می آید کسی که با برهان در ارتباط است بدنبال حق می رود لذا اگر نتیجه ای را مستند به قیاس های متعدد کند ناراحت نمی شود پس کسی که برهان می آورد می تواند نتایج متعددی را بگیرد تا به مطلوب نهایی خودش برسد و این نتایج متعدد، هر کدام با حد وسطی درست می شوند. همانطور که توجه می کنید حد وسطهای فراوانی را مورد استفاده قرار می دهد تا به نتیجه مطلوب برسد زیرا هر حدوسطی را برای گرفتن یک نتیجه می آورد ولی بعداً این نتایج همدیگر را کمک می کنند و در پی یکدیگر می آیند یا نسبت به همدیگر معاونت دارند تا این شخصِ برهانی به نتیجه مطلوب واصل می شود. این شخص برهانی، حد وسط های فراوانی پیدا کرده و بالتبع نتایج فراوانی گرفته. مراد از نتایج فراوان یعنی تزید درست کرده است که خیلی زیاد است. اما جدلی اولاً از مقدمات مشهوره استفاده می کند و به واقع کاری ندارد. ثانیاً اگر ببیند مطلوبی که می خواهد آن را اثبات کند احتیاج به حدوس های فراوان داشته باشد وارد آن نمی شود لذا تلاش می کند از یک راهی وارد شود تا مطلوبش به وسیله استفاده بردن از حد وسطهای کمتر ثابت شود.
ص: 211
بنابراین وقتی حد وسطهای کمتری بدست آمد با توجه به اینکه هر حد وسطی دارای یک نتیجه است نتیجه های کمتری بدست می آورد پس تزیدی که جدلی دارد کمتر از تزیدی است که برهانی دارد زیرا اگر احتیاج به حد وسطِ فراوان پیدا شود شخصِ برهانی اقدام بر حد وسطِ فراوان می کند ولی شخصِ جدلی اقدام نمی کند چون برهانی تصمیم گرفته حق را اثبات کند و برایش مهم نیست که چقدر به سختی بیفتد اما غرض جدلی اثبات مطلوب خودش است و برایش سخت است که قیاس های متعددی بیاورد لذا اگر بداند حد وسط ها زیاد هستند اقدام نمی کند. گذشته از این، چندان استفاده ای هم از این کار نمی برد تا آن فایده، جدلی را ترغیب و تشویق کند لذا می بینید در جایی که سخت است جدلی، قیاس را رها می کند و در جایی که آسان است اقدام می کند. در جایی که آسان است با تزید کمتری همراه است و در جایی که سخت است و نیاز به تزید بیشتری داشت آن را رها می کند اما برهانی در جایی که تزید بیشتر است اقدام می کند به خاطر اینکه می خواهد به حق برسد. از اینجا نتیجه گرفته می شود که بین تزید برهانی و تزید جدلی فرق است و این فرق به کثرت و نقیصه است اما کثرت در این احتمال سوم در طرفِ برهانی است نه جدلی.
توضیح عبارت
و ذلک لانه یحتاج فی کل مسأله الی قیاس حاضر
« ذلک »: اینکه جدلی وارد همه مسائل نمی شود و همه آنچه را که در اثباتِ مطلوب نقش دارد تفحص نمی کند.
ص: 212
ترجمه: و این مطلب به این جهت است که جدلی در هر مسأله ای به قیاس حاضر « یعنی به قیاسی که در ذهنش آماده باشد و بتواند برای رسیدن به مطلوبش از این قیاس آماده استفاده کند » احتیاج دارد « اما برهانی به دنبال قیاسِ آماده نیست و اگر قیاسی آماده نباشد آن را آماده می کند به اینصورت که زحمت می کشد و جستجو می کند و حد وسط بدست می آورد ولی جدلی به همان قضیه و قیاسِ حاضر اکتفا می کند و برنمی گردد و ریشه یابی نمی کند ».
فما کان یتبین مثلا بالف وسط لا یمکنه ان یحضره
« فما »: یعنی نتیجه یا قضیه یا مسأله.
ضمیر مفعولی « یحضره » به « ما » برمی گردد.
ترجمه: نتیجه یا قضیه ای که مثلاً با هزار حد وسط بیان می شود ممکن نیست جدلی را که آن نتیجه یا قضیه را احضار کند « اگر بدنبال حد وسط بگردد حد وسط های زیادی را باید قبل از آن درست کند و نتایج زیادی از آن حدوسط ها بگیرد. پس قبل از این نتیجه ای که مورد حاجتش است باید نتایج خیلی زیادی داشته باشد و این کار را نمی کند بلکه تمام نتایج قبلی را حذف می کند برخلاف شخصِ برهانی که تمام نتایج قبلی را می گیرد ».
و لا ایضا ینتفع فی جدله ببیان شیء یحتاج الی اوساط کثیره جدا لایفی المخاطب بایرادها کلها وقت المجادله
« جدا » یعنی زیاد. « کلها » تأکید برا ضمیر « بایرادها » است.
ترجمه: جدلی در جدلش « گذشته از اینکه نمی تواند احضار کند » به بیان شیئی « یعنی نتیجه یا قضیه یا مسأله » که احتیاج به اوساط کثیره ی زیادی دارد که مخاطب نمی تواند به ذکر همه آنها وفا کند آن هم وقتِ مجادله « گاهی ممکن است جدلی باشد و وقتِ وسیع هم داشته باشد و حوصله هم داشته باشد و حد وسط ها را پیدا کند اما در وقت مجادله که وقت صحبت کردن است اگر ذره ای ساکت شود خصم بر او غلبه می کند لذا فرصت پیدا نمی کند که فکر کند و حد وسط ها را بدست بیاورد تا خودش را به این قضیه برساند بلکه قضیه را به عنوان فرض مسلم می گذارد و ادامه می دهد ».
ص: 213
و القیّاس البرهانی فلایَری باسا فی ان یکون مطلوبه انما یُتوصل الیه بالف وسط و فی مده طویله
ترجمه: کسی که اقامه قیاس می کند و قیاسش از سنخ برهان است سختی نمی بیند « و باکی ندارد » در اینکه مطلوبش چنان باشد که با هزار واسطه و در مدت طولانی بدست بیاید « چون برهانی نمی خواهد مجادله کند بلکه مشغول یافتن حق است و اگر زمان زیادی برای آن قرار دهد مشکلی پیدا نمی کند ».
فهو یُمعِن فی الترکیب علی الاستقامه
ترجمه: او در ترکیب به نحو استقامت فرو می رود « یعنی ترکیبی می آورد و نتیجه ای می گیرد دوباره آن نتیجه را در ترکیب بعدی بکار می برد ».
« یمعن »: امعان در ترکیب یعنی در ترکیب کردن فرود می رود به طوری که تراکیب کثیره ای از آن صادر می شود.
و لا یَری باسا فی العدول ایضا عن اوساط و حدود صغری الی غیرها
« ایضا »: همانطور که « همانطور که شخصِ برهانی در ترکیب علی الاستقامه بأسی نمی بیند » همچنین « شخصِ برهانی بأسی نمی بیند در اینکه عدول از اوساط و حدود صغری به غیر آن کند ».
برهانی اگر ببیند حد وسطش مناسب نبود هیچ زحمتی برای او نیست که عدول کند یعنی نمی گوید این حد وسط را که با زحمت پیدا کردم و مناسب نبود آن را رها کنم. بلکه آن را به راحتی کنار می گذارد و همه زحمتهایش را ندیده می گیرد و دوباره به سراغ حد وسط جدید می آید. این یک معنا برای عدول است. معنای دیگر این می باشد که نمی فهمد حد وسط باطل بوده بلکه حد وسط درست بوده و نتیجه هم داده است ولی باید از این حد وسط به حد وسط دیگر عدول کند تا به وسیله حد وسطِ دیگر، نتیجه صحیح بگیرد یعنی از این حد وسط ها به حد وسط های صحیح عدول کند و نتیجه های صحیح بگیرد. مصنف می فرماید اینچنین عدولی هم، بأس و اشکالی ندارد. البته معنای سومی هم اراده می شود که بعداً بیان می کند.
ص: 214
به نظر می رسد معنای دوم بهتر است چون ما به اشتباه برهانی کار نداریم زیرا برهانی اگر اشتباه می کند باید برگردد. مصنف می خواهد بگوید با اینکه برهانی به حق رسیده ولی چون به آن حقی که مطلوبش است نرسیده و در بین راه می باشد باید حد وسطهای دیگر را بدست بیاورد یعنی باید از حد وسط اول و حد وسط دوم که حق بوده عدول کند تا نتیجه ی جدید بگیرد و کم کم از نتیجه ی جدید، علی الاستقامه به نتیجه ای که مطلوب نهائیش است، برسد.
ترجمه: برهانی بأسی نمی بیند در اینکه از اوساط و حدود صغری « صغری، در حد دارد که یکی اصغر و یکی اوسط است و اوسط را با عبارت _ عن اوساط _ بیان کرد لذا مراد از اوساط، اصغر می شد » به غیر آن عدول کند.
« العدول ایضا عن اوساط و حدود صغری الی غیرها »: این عبارت در فهم دومی که برای کلام ارسطو گفته شد مطرح گردید که هم علی سبیل الاستقامه، تکثر نتایج ممکن است هم به نحو دیگر « که حد وسط و حد صغری عوض می شود » ممکن است. پس تغییر حد وسط و اصغر در مقابل تزید علی سبیل الاستقامه بود.
پس همانطور که قیّاس برهانی بأسی نمی بیند که علی الاستقامه بیش برود همچنین بأسی نمی بیند که حدود اصغر و اوسط را عوض کند. این دو راه قبلا برای تزید ارائه شد و برهانی « کسی که برهان می آورد » کاری ندارد که علی الاستقامه حد وسط ها را زیادتر کند و نتایجی بدست بیاورد یا علی سبیل عدول عن اوساط و حدود صغری نتایج بیشتری بدست بیاورد « توجه کردید که معنای سومی برای عدول بیان شد که مصنف همین معنا را اراده کرده است ».
ص: 215
لان له مده فراخ و قد وَطَّنَ نفسَه علی التعب
چرا در این دو مسأله، برهانی « یعنی کسی که برهان می آورد » وارد این دو می شود؟ چون اولاً مدتِ فراغ دارد « یعنی وقت او زیاد است اما وقتِ جدلی باز نیست زیرا در حالِ حرف زدن و بگو مگو کردن است. اگر جدلی ساکت شود خصم بر او غلبه می کند » و ثانیا خودش را بر تعب آماده کرده است « زیرا دنبال حق است و حق به راحتی بدست نمی آید پس وقتی می گوید دنبال حق هستم از ابتدا تصمیم گرفته که زحمت بکشد پس خودش را آماده برای زحمت کرده است ».
الفصل الثالث فی استئناف القول علی برهان لمّ و انّ
قبلا درباره برهان « لم » و « ان » بحث شد که فصل 7 از مقاله اول بود. در اینجا مصنف می خواهد قول بر این دو برهان را استیناف کند یعنی دوباره مطالی ذکر شود. استیناف به معنای این است که مطلب را از اول بگوید نه اینکه تکرار کند. پس روشن است مطالبی که در فصل 7 از مقاله اُولی گفته شده در اینجا آورده نمی شود بلکه چیزهای اضافی بیان می شود.
و مشارکتهما و مباینتهما فی الحدود
مطلب دوم این است که باید بیان شود برهان لمّ و برهان انّ در حدودی با همدیگر مشترکند و در حدود دیگر مباینت دارند. مثلاً فرض کنید به قول مصنف هر دو « هم انّ و هم لمّ » علت و سبب اکبر و ثبوت آن برای اصغر را در اختیار ما قرار می دهد. این علت ثبوت اکبر برای اصغر به خاطر حد وسط است. هر دو در این مسأله مشترکند که علت را در اختیار ما قرار می دهند ولی یکی علت قریب و یکی علت بعید است مثلاً. فرض کنید حد وسط در هر دو، علت است اما در یکی علت بعید و در دیگری علت قریب است پس اشتراک در حد وسط دارند و در همان حد وسط تباین دارند. ممکن است تباین نداشته باشند.
ص: 216
و اختلافهما فی علم و فی علمین
مطلب سوم این است که گاهی این دو در یک علم مورد استفاده قرار می گیرند یعنی در یک علم هم برهان لم و هم برهان انّ آورده می شود. گاهی در یک علمی برهان لمّ آورده می شود و در علم دیگر برهان انّ آورده می شود. مثلاً کرویت زمین « که قبلا بیان شد » یکبار در علم ریاضی که هیئت است اثبات می شود و یکبار در علم طبیعی اثبات می شود. در علم طبیعی از برهان لمّ استفاده می شود و در علم ریاضی از برهان انّ استفاده می شود.
قد تقدم منا القول فی ابانه الفرق بین برهان ان و برهان لم
« ابانه » به معنای « آشکار کردن » است و اگر لفظ « الفرق » نمی آمد به معنای جدا کردن می گرفتیم که همان معنای فرق را بدهد زیرا « ابانه » مشترک لفظی است و دارای دو معنا است.
دو مطلب قبلاً بیان شد. یکی اینکه بین برهان ان و برهان لم فرق گذاشته شد به اینکه تعریف آنها گفته شد و قوام آنها نیز به چه چیزی می باشد، بیان شد.
ترجمه: مقدم شد از ما کلام در آشکار کردن فرق بین برهان انّ و برهان لمّ.
و کیف یکون علی شیء واحد برهان ان و برهان لم
مطلب دومی که گذشت، این بود که چگونه بر یک شیء هم برهان انّ و هم برهان لمّ آورده می شود؟ قبلاً بیان شد که کرویت زمین، شیء واحد است هم ریاضی بر آن برهان اقامه می کند هم طبیعی برهان اقامه می کند ولی برهانِ طبیعی، برهان لمّ می شود و برهان ریاضی، برهان انّ می شود. مثلاً طبیعی می گوید افلاک یا زمین، بسیط است و هر بسیطی، شکلِ بسیط دارد که کرویت است پس فلک یا زمین، شکلِ بسیط یعنی کرویت دارد. توجه می کنید که از علت به معلول پی می برد. علت کرویت، بساطت است که از بساطت به کرویت رسید تا برهان لم شود اما در ریاضی از معلول به علت می رسد یعنی از مشاهده ثابت می کند که فلک یا زمین، کره است.
ص: 217
و بقی ان نحاذی بکلامنا ما قیل فی التعلیم الاول فنقول
باقی ماند که ما کلاممان را محاذی آنچه که در تعلیم اول گفته شده قرار دهیم ولی کلام او را شرح دهیم نه اینکه او را در اینجا بیاوریم زیرا در کتاب خودش وجود دارد. به عبارت دیگر کلامِ خودمان را که وصفِ شرحی دارد به محاذاتِ کلامی که در تعلیم اول آمده قرار دهیم یعنی شارحِ کلامِ تعلیم اول قرار دهیم یعنی آنچه که مجمل است را برداریم و به جای آن مفصل قرار دهیم.
ان الحدود قد یقع فیها برهان ان و برهان لم علی وجهین
گاهی لفظ « حدود » گفته می شود و مراد، قیاس است که عبارت از سه حدِ اکبر و اصغر و اوسط است. گاهی لفظ « حدود » گفته می شود و مراد، حدودِ مطلوب یعنی حدود نتیجه است که عبارت از اکبر و اصغر است زیرا اوسط در نتیجه نمی آید. مصنف می فرماید گاهی در حدود، برهان لمّ وارد می شود و گاهی برهان انّ وارد می شود. برهان لمّ و برهان انّ هر دو قیاس هستند و قیاس برای این می آید که مطلوب را اثبات کند. از این عبارت برمی آید که منظور از حدود، حدود قیاس نیست چون قیاس در حدود قیاس واقع نمی شود بلکه مراد حدودِ مطلوب است یعنی اگر حدود مطلوب را بخواهید بر یکدیگر حمل کنید و از حدودِ مطلوب، مطلوبی را مرکب کنید، یا از برهان لمّ استفاده می کنید یا از برهان انّ استفاده می کنید پس مراد از حدود در اینجا حدود مطلوب یعنی اصغر و اکبر می باشد.
ص: 218
ترجمه: در این حدود « یعنی در اثبات این حدود و به عبارت دیگر در اثبات ثبوت اکبر برای اصغر » گاهی برهان انّ و گاهی برهان لمّ می آید بر دو وجه که وجه اول را در همین خط نوشته و وجه دوم در صفحه 202 سطر 12 می آید.
موضوع: آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه کرد؟/ فصل 3/ مقاله3/ برهان شفا.
ان الحدود قد یقع فیها برهان ان و برهان لم علی وجهین (1) (2)
در این فصل این مطلب مطرح می شود که آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان انّ و هم برهان لمّ اقامه کرد یا نه؟ یا اگر مطلوبی مجرای برهان لمّ بود مجرای برهان انّ نیست و بالعکس اگر مطلبوبی مجرای برهان انّ بود مجرای برهان لمّ نیست؟ به عبارت دیگر آیا می توان بر مطلوب واحد دو برهان اقامه کرد یا نه؟ « توجه کنید که بحث در یک علم یا دو علم بودن مورد بحث نیست بلکه مطلوب واحد مورد بحث است » مثلاً گفته می شود « الافلاک کریةٌ » که یک قضیه است. این قضیه هم در ریاضی بحث می شود هم در طبیعی بحث می شود. گاهی هم یک مطلوب است که فقط در یک علم می باشد و در علم دیگر مطرح نمی شود الآن بحث ما در این نیست که مطلوب در یک علم باشد یا در دو علم باشد بلکه فقط می خواهد ببیند آیا بر یک مطلوب می توان دو دلیل و قیاس اقامه کرد که یکی لمّی و یکی انّی باشد یا نمی توان اقامه کرد؟
ص: 219
توجه کنید که مصنف تعبیر به « مطلوب واحد » نمی کند و نمی گوید « آیا بر مطلوب واحد می توان دو دلیل و قیاس اقامه کرد یا نه؟ » بلکه تعبیر به « حدود واحد از مطلوب » می کند یعنی لفظ « حدود » را می آورد که مراد اصغر و اکبر باشد » سؤال این است که آیا « حدود » با « مطلوب » فرق دارد؟ توجه کنید که مصنف در بعضی موارد نتیجه ای می گیرد و قیاسی به صورت قیاس انّ می آورد سپس جای حد وسط را با اکبر عوض می کند. در برهان انّ، حدوسط معلولِ اکبر است و اکبر علت برای حد وسط است یعنی از معلول « که حد وسط است » به علت « که ثبوت الاکبر للاصغر است » پِی برده می شود و این برهان انّ است. در چنین جاهایی اگر حد وسط با اکبر تساوی در هدف داشته باشد « یعنی یکی اعم و یکی اخص نباشد » می توان جای آنها را عوض کرد. « توجه کنید که مراد در اینجا از عکس، عکسِ اصطلاحی نیست زیرا اگر باشد باید موجبه کلیه، عکسش موجبه جزئیه شود بلکه مراد عکس لغوی است یعنی موجبه کلیه، عکسش موجبه کلیه می شود ». در اینصورت اکبر، حد وسط قرار می گیرد و حد وسط، اکبر قرار می گیرد یعنی آن که علت بود حد وسط قرار می گیرد و برهان تبدیل به برهان لمّ شود. ولی وقتی نتیجه گرفته می شود آیا همان نتیجه ای که در ابتدا گرفته شد بدون تغییر می آید یا اصغر و اکبر هم جابجا می شوند؟ در بعضی عکس ها اینگونه است که حدود جابجا می شوند در چنین حالتی نمی توان گفت مطلوب را حفظ کردیم ولی می توان گفت حدود مطلوب حفظ نشوند. در جایی که کبری عکس می شود اگر نتیجه تغییر نکند که حرفی نیست اما اگر تغییر کند سؤال این است که چه چیز تغییر می کند؟ جواب این است که نظمِ حدودش تغییر می کند. با تغییر کردنِ نظم حدود، مطلوب عوض می شود ولی حدود عوض نمی شود. چون مصنف در بعضی مواضع عکس می کند در اینجا نمی گوید بر مطلوب واحد دو برهان واقع شود بلکه می گوید در حدودِ واحد، دو برهان واقع می شود به عبارت دیگر مطلوب را اعم می کند یعنی چه مطلوبی که خودش محفوظ بماند چه مطلوبی که حدودش محفوظ بماند و نظمش محفوظ نماند. بر این مطلوب می توان دو برهان انّ و لمّ را اقامه کرد ولی یکبار به صورت مستقیم برهان آورده می شود و یکبار به صورت عکس کردن برهان آورده می شود.
ص: 220
مصنف می فرماید به دو صورت می توان بر حدود واحده، هم برهان انّ اقامه کرد هم برهان لمّ اقامه کرد:
صورت اول: مطلوب، عیناً همان باشد که قبلاً بود « یعنی از عکس استفاده نشود » یعنی اینچنین نیست که در قیاس، یکبار کبری اینگونه قرار داده شود و یکبار کبرای عکس شده آورده شود.
در چنین حالتی این مطلوبِ واحد، هم مجرای برهان لمّ می شود هم مجرای برهان انّ می شود چون در قیاس آن تصرفی نشده است. نه اینکه یک قیاس انّ آورده شود و سپس آن را عوض کنیم و لمّ شود بلکه ابتدا دو قیاس انّ آوره می شود که یکی لمّ و یکی انّ است و هر دو بر یک مطلوب واقع می شوند. مطلوبی که عیناً واحد است نه اینکه حدودش واحد باشد. مصنف برای این مطلب فعلاً مثال نمی زند مثالش را بعداً بیان می کند.
این وجه که نه در حدودش تصرف شود نه در خودش تصرف شود ولی مجرای برهان انّ و لمّ قرار بگیرد را مصنف مطرح می کند و مثال برای آن نمی زند.
مصنف می گوید قیاسی را تشکیل دهید که در این قیاس از علت استفاده شود. چون در این قیاس از علت استفاده شده و به عبارت دقیق تر، حد وسط را علت اکبر قرار دادید این برهان، برهان لمّ است و انّ نیست اما شخص گاهی آن علت را علت قریبه انتخاب می کند گاهی علت بعیده انتخاب می کند یعنی در حد وسط نسبت به اکبر « یعنی علت قریب یا علت بعید » اختیار است یعنی می توان حد وسط را هر طور که بخواهید انتخاب کنید حتی به صورت معلول می توان انتخاب کرد. الآن که تصمیم بر انتخاب علت گرفته شد می توان هم علت قریب و هم علت بعید را انتخاب کرد. یک قیاس با علت قریب تشکیل داده می شود و یک قیاس با علت بعید تشکیل می شود. هر دو قیاس برهان لمّ هستند و هر دو « به تعبیر مصنف » علت را عطا می کنند ولی یکی علت قریبه را عطا می کند و دیگری علت بعیده را عطا می کند، به عبارت دیگر جامع بین دو قیاس، عطا کردن علت است. فارق بین دو قیاس، بعید و قریب بودن علت است. پس این دو قیاسی که تشکیل می شود هر دو برهان لمّ هستند ولی هم اشتراک و هم امتیاز دارند. اشتراکشان این است که هر دو، علت را افاده می کنند و امتیازشان این است که یکی قریبه و یکی بعیده را افاده می کند. امتیازی که در اینجا گفته شد دو تا می باشد که یکی بیان شد و دیگری منشاء بحثی است که باید توضیح داده شود که بعداً بیان می گردد.
ص: 221
خلاصه بحث این شد که مطلوب واحدی وجود دارد که بعینه واحد است « نه اینکه فقط حدودش واحد است » که بر این مطلوب دو برهان اقامه می شود. هر دو برهان، علت را عطا می کند که یکی قریب و یکی بعید است. این دو برهان « یا دو قیاس » یکی وجه اشتراک دارند و آن این است که هر دو، علت را عطا می کنند. دو وجه امتیاز هم دارند یکی از دو وجه امتیاز این است که یکی از دو قیاس علت قریب را و دیگری علتِ بعید را عطا می کند. امتیاز دوم را بعداً بیان می کنیم. « علتِ بی واسطه را علت قریب می گویند و علتِ مع الواسطه را علت بعید می گویند به عبارت دیگر علت بعیده، علت العله است ».
توضیح عبارت
ان الحدود قد یقع فیها برهان ان و برهان لم علی وجهین
ترجمه: در حدود « که همان اصغر و اکبر هستند » هم برهان انّ و هم برهان لمّ واقع می شود در دو جا.
« قد یقع »: گاهی یک مطلوبی ممکن است باشد که فقط بر آن برهان انّ اقامه شود و نتوان به هیچ نحوی برهان لمّ درست کرد حتی با عکس کردن. مثل جایی که حدوسط و اکبر، اعم و اخص هستند. در اینصورت بر مطلوب واحد فقط انّ اقامه می شود و لمّ اقامه نمی شود یا فقط لمّ اقامه می شود و انّ اقامه نمی شود.
احدهما ان یکون المطلوب واحدا بعینه فیکون علیه قیاسان
در صفحه 202 سطر 12 قوله « و اما الوجه الثانی » وجه دوم بیان می شود.
ص: 222
ترجمه: یکی از آن دو وجه این است که مطلوب، واحد باشد بعینه « نه اینکه حدود واحد باشند به عبارت دیگر از عکس استفاده نشد و تصرف در قیاس نشود بلکه از ابتدا دو قیاس آورده شود که یکی با علت قریبه و یکی با علت بعیده باشد » در اینصورت دو قیاس بر آن اقامه می شود.
احدهما لا یکون قد وُفیت فیه العله الاولی _ الی القریبه _ للامر
عِدلِ « احدهما » با عبارت « و تکون هذه العله » در سطر بعدی می آید.
ترجمه: یکی از آن دو قیاس، علت اُولی در آن قیاس وفا نشده « و ذکر نشده » یعنی قیاسی است که از علت بعیده استفاده کرده است.
« العله الاولی »: علت اُولی دو اطلاق دارد:
1_ خداوند _ تبارک _ است چون علت العلل و اولین علت است.
2_ علتی که نسبت به معلول، اُولی است یعنی اولین علتِ این معلول و مباشر با آن است. علتهای قبلی، علتهای بعد از علتِ اُولی می شوند. لذا علت قریب، علتِ اُولی می شود زیرا از طرف معلول که بروی این علت، اولین علت است.
چون در اینجا لفظ « العله الاولی » مشترک بود و مصنف نمی خواست مطلب را از باب اشتراک مبهم بگذارد لذا آن را تفسیر کرد و فرمود « ای القریبه » تا ذهن خواننده منصرف به خداوند _ تبارک _ نشود.
« للامر » متعلق به « العله » است. و لفظ « القریبه » صفت « العله » است. مراد از « امر » معلول است یعنی علتی که قریب به معلول است.
ص: 223
الموجبه له لذاته
ضمیر « له » به « معلول » برمی گردد. « لذاته » قید « الموجبه » است و ضمیر آن به « معلول » برنمی گردد چون « لذاته » بودن برای معلول خیلی روشن نیست البته بی واسطه بودن نسبت به معلول، بالکنایه قریبه بودن را می فهماند ولی مصنف نمی خواهد از این طریق، قریبه بودن را بفهماند بلکه می خواهد وصف برای خود علت بیاورد نه اینکه از طریق معلول، علت را قریبه کند. پس ضمیر « لذاته » به « معلول » برنمی گردد بلکه به خود « علت » برمی گردد. اما ضمیر آن مذکر آمده که ظاهرا به اعتبار الف و لام در « الموجبه » است که موصوله می باشد.
ترجمه: آن علتی که موجبه معلول است لذاته.
در نسخه ای که « الواجبه » غلط است چون معنا نمی دهد زیرا علت قریبه، موجبِ معلول است و علتِ بعیده هم موجبِ معلول است پس هر دو، موجب « یعنی واجب کننده » هستند « زیرا علت ابتدا وجوب به معلول می دهد بعداً وجود به آن می دهد طبق قانون، الشیء مالم یجب لم یوجد، هم علت قریبه وجوب به معلول می دهد که موجِبه می شود هم علت بعیده وجوب به معلول می دهد که موجِبه می شود. هر دو موجبه هستند ولی علت قریبه، موجبه ی لذاته هست و علت بعیده، موجبه هست اما به کمک واسطه. پس روشن شد که قید _ لذاته _ تفسیر _ قریبه _ است یعنی مصنف با این عبارت، دوباره علت قریبه را تفسیر می کند یعنی دقت می کند که هیچگونه ابهامی نگذارد ».
ص: 224
و تکون هذه العله قد وفیت فی الآخره
این عبارت، قسم دوم برای « احدهما » در سطر قبل می باشد.
« هذه العله »: یعنی علت قریبه.
ترجمه: این علت قریبه و علت اُولی در قیاس اول وفا نشده بود « دو قیاس در اینجا است که در قیاس اوّلی، علت اُولی نیامده است و در قیاس دومی، علت اُولی آمده است. پس در اینجا دو قیاس وجود دارد چنانکه در خط قبل فرمود _ فیکون علیه قیاسان _ ».
پس در این دو قیاس، یکی مشتمل بر علت بعیده و یکی مشتمل بر علت قریبه شد یعنی حد وسط در یک قیاس علتِ قریب برای اکبر « و به تعبیر دقیق تر، علت قریب برای ثبوت اکبر للاصغر » است و در یک قیاس حد وسط، علت بعید برای اکبر « و به تعبیر دقیق تر، علت بعید برای ثبوت اکبر للاصغر » است.
فیشترک القیاسان فی ان کل واحد منهما اعطی العله للامر
ترجمه: هر دو قیاسی که بر مطلوب واحد اقامه شد مشترک هستند در اینکه هر کدام از این دو قیاس، علتِ آن معلول را عطا کرده است. مراد از « امر »، « معلول » است و « معلول» در مانحن فیه « اکبر » است. مصنف می فرماید هر دو قیاس، علت اکبر را گفتند یعنی حدوسطشان، علت برای اکبر « یا علت برای ثبوت اکبر برای اصغر » است.
و یفترقان فی شیئین
آن دو قیاس که یکی با عبارت « احدهما لایکون ...» بیان شد و دیگری با عبارت « الآخر » بیان شد در دو چیز با هم فرق دارند یعنی یک « مابه الاشتراک » و دو « ما به الامتیاز » دارند. « ما به الاشتراک » آنها این بود که هر دو،را در اختیار ما گذاشتند « یعنی حد وسطشان را علت اکبر قرار دادند » و « ما به الامتیاز » آنها دو چیز است.
ص: 225
احدهما ان احد القیاسین اعطی العلة البعیده و الثانی اعطی العله القریبه
یکی از آن دو فرق این است که یکی از این دو قیاس، علت بعیده را عطا می کند و قیاس دوم علت قریبه را عطا می کند.
و الثانی منهما
ضمیر « منهما » به « شیئین » برمی گردد.
یعنی فرق دوم را بیان می کند.
موضوع: بیان فرق دوم بین دو قیاسی كه در یكی حد وسط، علت قریب برای اكبر است و در قیاس دیگری حد وسط، علت برای اكبر است/ بیان وجه اول در جایی كه می توان بر مطلوب واحده، هم برهان « انّ » و هم برهان « لم » اقامه كرد/ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان «ان » و هم برهان « لم » اقامه كرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
و الثانی منهما ان احد القیاسین فیه مقدمه تحتاج الی متوسط و هو العله القریبه و المعلول القریب (1)
برای اینكه مساله، روشن تر شود مثال این قسم آورده می شود كه از كتاب نجاه بیان می شود. مصنف مثال را گاهی سلبی و گاهی ایجابی بیان كرده است یعنی نتیجه گاهی موجبه است و گاهی سالبه است. در هر دو سعی كرده كه حد وسط، علت بعیده باشد. در جایی كه علت قریبه است مثالش واضح است و برهان لمّ خواهد بود و نمی توان آن را انّ كرد. مصنف می خواهد جایی را كه حد وسط، علت بعیده است می خواهد بیان كند كه در آنجا نمی توان گفت این قیاس، قیاس لمّ است. میتوان آن را طوری تنظیم كرد كه قیاس لمّ شود. در اینصورت دو لمّ بر یك مطلوب واقع شده ولی مصنف در صدد بیان این مطلب نبود. می توان كاری كرد كه علت بعیده، برهان انّ شود در این صورت مثال برای ما نحن فیه می شود.
بیان مثال موجَب: نتیجه ای كه می خواهد گرفته شود این است « این شخص، یك دارد ». اگر بخواهید قیاس تنظیم كنید به اینصورت گفته می شود « این شخص، مسامّ و منافذ بدنش بسته است » و « هر كس كه مسامّ و منافذ بدنش بسته شود، تب دار می شود » نتیجه گرفته می شود « این شخص، تب دار شد ». بسته شدن مسامّ نسبت به تب، علت بعید است. در اینجا یك قیاسی تشكیل می شود كه هم علت قریب و هم معلول قریب آورده می شود. علت قریبه، حد وسط قرار داده می شود و معلول قریب، اكبر قرار داده می شود.
كبری این بود « هر كسی كه مسام بدنش منسد شود تب بر او عارض می شود » در اینجا حد وسط آورده می شود كه عبارت از « عفونت اخلاط » است و به این صورت گفته می شود « هر كس كه مسام بدنش منسد شود اخلاطش متعفن شده » و « هر كسی كه اخلاطش متعفن شده تب بر او عارض می شود » نتیجه گرفته می شود « این شخص، تب بر او عارض می شود » . در اینجا از حد وسطی كه علت قریب است به تب كه معلول قریب است پی برده شد. در این قیاس دوم « و به تعبیر مصنف، در متوسط » تركیبی وجود دارد كه عبارت از « هو العله القریبه و المعلول القریب » است. حد وسط در اینجا علت قریب و معلول قریب آمده است. معلول قریب همان « تب » است. علت قریب كه قبلا علت بعید در آن آمده بود « عفونت اخلاط » است. الان « عفونت اخلاط » آورده شده و از آن به « تب » رسیده شد.
ص: 228
پس توجه كردید در جایی كه علت قریب در قیاس اول آمد احتیاج به متوسط و قیاس دیگر نیست اما در جایی كه علت بعید در قیاس آمد احتیاج به متوسط و قیاس دیگر بود. این مطلب همان فرق دوم است كه بیان شد.
نكته: در قیاس اول « منسد شدن مسامّ »، علت گرفته شد و « تب »، معلول قرار داده شد. در قیاس دوم همین « تب »، معلول شد ولی علت، « انسداد مسامّ » نبود بلكه « تعفن اخلاط » بود. در قیاس اول، « انسداد مسامّ » علت بعید بود قهراً « تب »، معلول بعید است. در قیاس دوم « تعفن اخلاط » علت قریب می شود و « تب »، معلول قریب می شود یعنی همان كه معلول بعید بود معلول قریب می شود.
بیان مثال سلبی: مطلوب این است « دیوار، متنفِّس نیست » یعنی نفس نمی كشد. می خواهیم آن را اثبات كنیم. اگر گفته شود « چون ریه ندارد لذا نفس نمی كِشد » در اینصورت علت قریبش گفته شده است اما یكبار گفته می شود « چون حیوان نیست » علت بعید گفته شده است. « حیوان بودن » در « نَفَس كِشیدن » كافی نیست بلكه « حیوان بودن » احتیاج به « ریه داشتن » دارد بعداً « ریه داشتن » منشأ برای « نَفَس كشیدن » می شود پس « حیوان بودن »، علت بعید می شود و « ریه داشتن » علت قریب می شود و « تنفس » هم، حكم و معلول می باشد. در اینجا یكبار اینگونه گفته می شود « الجدار لیست له رئةً » و « كل ما لیست له رئةً لا یتنفَّس » نتیجه گرفته می شود « فالجدار لا یتنفَّس ». در اینجا قیاسی با علت قریب درست شد و احتیاج به متوسط نیست. یكبار اینگونه گفته می شود « الجدار لیس بحیوان » و « كل ما لیس بحیوان فلا یتنفَّس » نتیجه گرفته می شود « فالجدار لا یتنفَّس ». در اینجا از علت بعیده استفاده شد و حكمی كه معلولِ بعید بود بر علت بعیده مترتب شد. اگر بخواهید این قیاس را تكمیل كنید احتیاج به قیاس دیگری است چون كبری در اینجا احتیاج به اثبات دارد. زیرا گفته می شود « كل ما لیس بحیوان لیس بمتنفس » به چه دلیل است؟ در اینجا باید « ریه نداشتن » بیاید و گفته شود « كل ما لیس بحیوان لیس بذی رئةٍ » و « كل ما لیس بذی رئةٍ فلا یتنفس » نتیجه گرفته می شود « فكل ما لیس بحیوان فلا یتنفس ».
ص: 229
تا اینجا دو فرق بیان شد:
فرق اول: قیاس اول، علت قریب را می دهد و قیاس دوم، علت بعید را می دهد.
فرق دوم: قیاس اول كه علت قریب را داد احتیاج به واسطه و قیاس دوم ندارد ولی قیاس دوم كه علت بعید را داد احتیاج به واسطه و قیاس دوم دارد.
مطلب بعدی این است كه چگونه آن قیاسی كه علت بعید را ارائه می دهد می تواند برهان انّ باشد؟ توجه كنید كه مصنف نمی گوید « در اینجا برهان انّ هست » بلكه می گوید « در اینجا لمِّ محقَّق نیست » یعنی این طور نیست كه آن قیاسی كه علت بعید را داده علت را تحقیقاً در اختیار ما قرار دهد. بلكه ناچار شدیم به آن علتی كه او گفته چیزی ضمیمه كنیم. لذا به همین اندازه، قیاس خودش را به سمت انّ برده است.
توضیح عبارت
و الثانی منهما ان احد القیاسین فیه مقدمه تحتاج الی متوسط و هو العله القریبه و المعلول القریب
« الثانی منهما »: یعنی دوم از این دو شئ و دو فرق.
ضمیر « فیه » به « احد » برمی گردد.
ترجمه: دوم از این دو فرق این است كه در احد القیاسین مقدمه ای است كه احتیاج به متوسط دارد و این متوسط، علت قریبه و معلول قریب است.
و لذلك لم یعط فیها اللم المحقق
« و لذلك »: چون احتیاج به متوسط داریم.
ضمیر « فیها » به « احد » برمی گردد.
ترجمه: چون احتیاج به متوسط داریم در احد القیاسین « كه از علت بعید استفاده كرده » لمِّ محقَّق حاصل نشده است.
ص: 230
و الآخر لیس فیه مقدمة محتاجه الی ذلك
ضمیر « فیه » به « الآخر » برمی گردد.
و آن دیگری كه در ابتدا علت قریب داد در آن، مقدمه ای نیست كه محتاج به متوسط باشد لذا در آنجا لمِّ خالص و لمِّ محقَّق هست « اما در جایی كه علت بعید داده شده لمِّ خالص و لمِّ محقَّق نیست بلكه ملحق به انّ هست ».
فهذا احد الوجهین الممكنین و سیرد تفصیله بعد
این بیانی كه از عبارت « احدهما ان احد القیاسین ... » تا اینجا شد یكی از دو وجهی بود كه در آن دو وجه ممكن بود هم برهان انّ هم برهان لمّ بر مطلوب واحد اقامه شود. تفصیل این مطلب بعداً می آید.
موضوع: وجه دوم را در وجهی که می توان بر حدود واحده، هم برهان « انّ » اقامه کرد هم برهان « لمّ » اقامه کرد/ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه کرد؟/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
واما الوجه الثانی فأن لایکون قد أُعطی فی کل قیاس منهما عله لا قریبه و لا بعیده (1) (2)
ص: 231
بحث در این بود که آیا بر مطلوب واحد می توان دو برهان اقامه کرد که یکی لمّ و یکی انّ باشد؟ توضیح داده شد که این کار را می توان در دو جا انجام داد. یک مورد بیان شد و گفته شد توضیح آن بعداً می آید. الآن می خواهد مورد دوم را بیان کند. در مورد اول اینگونه گفته شد که مطلوبی وجود دارد و بر این مطلوب دو قیاس اقامه شده است. در یک قیاس، حد وسط علتِ قریبه برای اکبر است. به این قیاس، قیاس لمّ می گویند در قیاس دیگر حد وسط علتِ بعیده برای اکبر است که بیان شد این قیاس به ظاهر به نظر می رسد که لمّ است ولی تا علت قریبه ذکر نشود قیاس، نتیجه ی نهایی را نمی دهد پس باید قیاس دیگری تشکیل داده شود که در آن قیاس دیگر، علت قریبه ذکر شود یعنی علت بعیده، اصغرِ آن قیاس شود. به عبارت دیگر علت قریبه، حد وسطِ مکرر می شود و اکبر هم همان اکبر قبلی باشد. در این قیاس دوم که علت قریبه آورده می شود تا با کمک علت قریبه که حد وسط قرار می گیرد علتِ بعیده به اکبر چسبیده می شود چنانچه در قیاس اول این کار شده بود که علت بعیده به اکبر چسبیده شده بود ولی بیان شد که کافی نیست. الآن قیاس دومی تشکیل می شود که در آن قیاس دوم، علت قریبه، وسطِ علت بعیده و اکبر قرار می گیرد در چنین قیاس دوم، اگرچه حد وسط علتِ قریبه ی اکبر است و باید برهان، برهان لمّ باشد اما همین علتِ قریبه که علت اکبر است معلولِ اصغر « یعنی علت بعیده » است « در هر علت قریب و علت بعیدی که طولاً واقع می شوند به همین صورت است که علت بعیده علت برای علت قریبه می شود پس حد وسط در قیاس دوم اگرچه نسبت به اکبر علت است و همین کافی است برای اینکه برهان، برهان لمّ باشد ولی این حد وسط معلول برای علت قبلی یعنی علت بعیده است پس از معلول استفاده می شود لذا گویا مجموعِ دو قیاس اول که مشتمل بر علت بعیده بوده و قیاس دوم که مشتمل بر علت قریبه بود لمِّ محقَّق را به ما عطا نکرد بلکه به نحوی ملحق به انّ شد. پس در اینجا، هم لمِّ محقَّق را داریم هم قیاس اول که با علت قریبه تشکیل داده شد و و نتیجه گرفته شد و یک برهان انّ داریم که عبارت از قیاس دوم است که با علت بعیده تشکیل داده شد و تکمیل گردید. تا اینجا وجه اول توضیح داده شد اما از اینجا وارد وجه دوم می شود. در وجه دوم هم مطلوبی داده شده که آن مطلوب، هم مجرای برهان انّ است هم مجرای برهان لمّ است. مصنف می فرماید هیچکدام از این دو قیاس که بر مطلوب اقامه شده علت را عطا نمی کند پس بنابراین تصور لمّ بودن فعلاً ممکن نیست. حد وسط در این قیاس، نه علت قریبه برای اکبر است نه علت بعیده برای اکبر است پس هیچکدام از این دو قیاس ها لمّ نیستند. وقتی لمّ نباشند قهراً انّ هستند مثلاً حد وسط، معلول برای اکبر است. البته احتمال دارد که حد وسط، معلول برای اکبر نباشد همانطور که علت اکبر نیست. در بعضی جاها گفته می شود حد وسط با اکبر متلازمان باشند در اینصورت حد وسط نه علت برای اکبر و نه معلول برای اکبر می شد. بلکه حد وسط علامت می باشد و اکبر ذو العلامه می باشد. مثلاً بعضی شبها که هوا ابری است دور ماه را که نگاه کنید اصطلاحا در فارسی گفته می شود ماه دارای خرمن است و این علامت باریدن است. اگر آن خرمن، قرمز باشد می گویند برف می آید اما اگر فقط به صورت خرمن باشد می گویند باران می آید.
ص: 232
خرمن همان هاله است. خودِ ماه وقتی که ابری نباشد دارای هاله است زیرا وقتی ماه را نگاه می کنید می بینید غیر از کره ماه، نوری در اطراف ماه است که به آن، خرمن ماه یا هاله ی ماه می گویند. این نور مراد ما نیست. بلکه مراد خرمن یا هاله ملاً روشن است یعنی آن قسمت ابر روشن است ولی بقیه قسمت های ابر تاریک است. دور تا دور ماه یک روشنیِ خاصی است. که وقتی به آن نگاه کنید می فهمید امشب باران می آید و اگر روشنی به رنگ قرمز باشد گفته می شود برف می آید و این تجربه را بنده از دوران کودکی خودم داشتم و یکبار هم این علامت تخلف نکرده است. هر شب که مادرمان به ما می گفت امشب باران می آید می دیدیم باران می آمد. پس هاله ی ابر « نه هاله « هاله » حد وسط قرار داده شود و « باران »، اکبر قرار داده شود در اینجا این قیاس نه از علت استفاده کرده است نه از معلول استفاده کرده است بلکه از علامت استفاده کرده است. در جایی هم که متلازمان باشند همینطور است که در آن قیاس نه از علت استفاده شده نه از معلول، بلکه از متلازمان استفاده شده است. اما قیاس گاهی از معلول استفاده می کند که برهان انّ می گویند در این وجه دوم که بیان می شود هیچکدام از این دو قیاس، از علت استفاده نکردند نه از علت قریب استفاده کرده نه از علت بعید استفاده کرده است. پس هیچکدام لمّ نیستند بلکه یا از معلول استفاده کردند که انّ می شود یا از علامت استفاده کردند و به تعبیر دیگر از متلازمان استفاده کردند.
ص: 233
توجه کنید که علامت و ذوالعلامه با متلازمان تفاوت دارد ولی ما هر دو را یکی حساب کردیم چون علامت از ذو العلامه شاید به نحوی جدا شود ولی متلازم از متلازم جدا نمی شود. توجه کنید اینکه گفتیم « شاید به نحوی جدا شود » به خاطر این است که اگر علامت، واقعاً تشخیص داده شود هرگز جدا نمی شود. در جهان هرچه علامت هست ذو العلامه در پشت آن است اما گاهی ما آن اجزائی را که دخالت در علامت دارند نمی بینیم لذا فکر می کنیم که ذو العلامه نمی آید یا خلاف آن هست به اینکه اجزائی را فرض می کنیم در علامت دخالت دارند در حالی که ندارند. در هر صورت این اشتباهات پیش می آید ولی علامت و ذو العلامه در واقع همان متلازمان هستند. پس در جهان خارج که جهانِ منظم است هیچ وقت علامت از ذو العلامه و ذو العلامه از علامت تخلف نمی کند اگر تخلفی باشد در ذهن ما هست که درست برداشت نشده است.
توجه کنید که دو قیاس به ما داده شده، در یک قیاس از معلول به علت پی برده شده و انّ است. قیاس دیگر از علامت به ذو العلامه پی برده شده و این را هم بگویید یک نوع انّ است. پس هر دو قیاس انّ است ولی ادعای ما این بود که بر یک مطلوب، دو قیاس وجود دارد که یکی انّ و یکی لمّ است اما در اینجا هر دو انّ است. چه کار باید بکنیم؟ قیاس دوم که از علامت و ذو العلامه استفاده می کرد را اصلاً نمی توان کاری کرد. آن را باید به همین صورت رها کرد و به عنوان انّ قبول کرد. اما قیاس دیگری که از معلول استفاده کرده بود « که حد وسط را معلول و اکبر را علت قرار داده بود و برهانش برهان انّ است » را ملاحظه می کنیم تا ببینیم حدوسط با اکبر چه رابطه ای دارد آیا رابطه تساوی دارند یا رابطه اعم و اخص دارند. اگر حد وسط، اعم باشد و اکبر، اخص باشد یا بالعکس باشد نمی توان در این قیاس هم کاری کرد و این قیاس به همین حالت باقی می ماند. اما اگر هر دو مساوی باشند می توان جای حد وسط و اکبر را عوض کرد یعنی حد وسط که موضوع است و اکبر که محمول است را عوض می کنیم و حد وسط، محمول می شود و اکبر، موضوع می شود. اکبر که علت بود الآن حد وسط شد و حد وسط که معلول بود، اکبر شد در اینصورت این قیاس که تا الآن انّ بود لمّ شد. فقط در اینجا است که می توان دسترسی به لمّ پیدا کرد در اینصورت می توان گفت که بر مطلوب واحد هم انّ اقامه شد هم لمّ اقامه شد. البته می توان اینگونه هم لحاظ کرد که قیاس دومی تبدیل به لمّ شد حال این قیاس دوم را به دو لحاظ ملاحظه می کنیم یعنی این قیاس دوم یکبار انّ بودنش لحاظ می شود و یکبار لمّ بودنش لحاظ می شود در اینصورت در خصوصِ قیاس دوم می توان اینگونه گفت که بر مطلوب واحد دو قیاس اقامه شد.
ص: 234
تا اینجا معلوم شد جایی وجود دارد که مطلوب واحد با دو قیاس اثبات شود که یکی لمّ و یکی انّ باشد. و معلوم شد که قیاس انّ را با چند شرط می توان تبدیل به قیاس لمّ کرد. یک شرط این است که حد وسط باید معلول برای اکبر باشد نه علامت و ملازم. شرط دوم این است که حد وسط با اکبر باید تساوی داشته باشد نه اینکه یکی اعم و یکی اخص باشد. با این دو شرط می توان قیاس را به دو صورت لمّ و انّ آورد. امّا کدام حالت انتخاب شود؟ آیا همان حد وسط قبلی، حد وسط قرار داده شود و بر اصغر حمل شود یا اکبر، حد وسط قرار داده شود و بر اصغر حمل گردد؟
مصنف می فرماید نگاه کن ببین کدام یک به ذهن تو نزدیکتر است. چون باید حد وسطی انتخاب شود که ذهن ما با آن آشنا است تا بتواند ما را به اکبری که با آن آشنا نیستیم واصل کند. حال اگر اکبر برای ما روشن تر از حد وسط بود حتماً باید کار را بر عکس کرد یعنی باید از طریق اکبر به حد وسط رسید زیرا باید همیشه از طریق روشن تر به دیگری رسید.
به عبارت دیگر: اگر حدوسط برای اصغر در ذهن ما روشن تر بود آن را برای اصغر اثبات می کنم و از طریق آن به اکبر می رسیم. اگر ثبوت اکبر برای اصغر نزد ما روشن تر بود اکبر، حد وسط قرار داده می شود و به توسط آن به اوسط رسیده می شود یعنی باید بررسی کرد که ثبوت کدام یک از این دو « اوسط و اکبر » برای اصغر در ذهن ما روشن تر است آن را حد وسط قرار می دهیم.
ص: 235
مثال: مصنف ابتدا مثال را تحلیل می کند و می فرماید ستاره هایی که از ما دور هستند لمعان « یعنی چشمک می زنند » دارند. ستاره هایی که نزدیکند چشمک نمی زنند و به صورت ثابت می تابند. اعتقاد این است که بُعدِ ستاره علت برای لمعان آن شده است و قرب این ستاره علت برای عدم لمعان آن شده است. اگر ستاره ی بعید را قریب کنید لمعان خودش را از دست می دهد پس لمعان معلول بُعد و عدم لمعان معلول قرب است و چون ستاره های ثابته همگی از ما دور هستند لذا لمعان دارند. اما سیارات چون از ما دور نیستند هیچکدام چشک نمی زنند. یکی از سیارات، ماه است که اصلاً چشمک نمی زند هکذا بقیه سیارات.
مصنف کاری به ماه و خورشید ندارد چون وضعشان مشخص است ولی سراغ 5 سیاره دیگر می رود که عبارت از عطارد و زهره و مریخ و مشتری و زحل است. در این 5 تا لمعان وجود ندارد. همین مطلب فرق بیان ستاره
پس « لمعان »، معلول و « بُعد » علت شد و « عدم لمعان » معلول و « قرب » علت شد.
اگر لمعان ستاره نزد ما روشن بود آن را حد وسط قرار دهید تا بُعد، نتیجه گرفته شود یعنی از معلول به علت می رود در اینصورت قیاس انّ می شد اگر بر عکس بود و بُعد ستاره نزد ما روشن بود در اینصورت لمعانِ آن ستاره نتیجه گرفته می شود.
مثال بعدی: قمر گاهی به صورت هلال و گاهی به صورت تربیع و گاهی به صورت بدر دیده می شود یعنی اختلاف رویت و به تعبیر دیگر تزیّد و نقصِ ضوء دارد یعنی ضوءِ آن، گاهی زیاد می شود تا به حدِّ بدر می رسد و گاهی کم می شود تا به حدّ هلال می رسد گاهی هم در وسط قرار می گیرد که حالت تربیع است. اینچنین هیئتِ تزید و ضوء، معلول کرویت ماه است. اگر ماه، کره نبود این حالت پیدا نمی شد پس « کرویت »، علت می شود و این دیدنِ اَشکال مختلف، معلول می شود. حال اگر کرویتِ ماه آشکارتر باشد حد وسط قرار داده می شود تا به تزید و نقصان ضوء رسیده شود اما اگر کرویت آشکارتر نیست بلکه تزید آشکارتر است در اینصورت تزید حد وسط قرار می گیرد و به کرویت پی برده می شود.
ص: 236
توضیح عبارت
اما الوجه الثانی فأن یکون قد اعطی فی کل قیاس منهما عله لا قریبه و لا بعیده و لکن اعطی فی احدهما ما لیس بعله اصلا
وجه دوم برای بیان اینکه مطلوب واحدی وجود دارد که این مطلوب واحد دارای دو قیاس است که یکی قیاس لمّ و یکی قیاس انّ است.
ترجمه: وجه دوم این است که در هیچ یک از این دو قیاسی که بر مطلوب اقامه می شود علتی به عنوان حد وسط عطا نشده تا آن قیاس را لمّ بدانیم نه علتِ قریب داده شده نه علت بعید داده شده است بلکه در یکی از این دو حد وسطی داده شده که اصلاً علت نیست « اصلاً یعنی نه علت قریب نه علت بعید است ».
« فی احدهما»: این عبارت از باب حداقل است اما در مثال که بنده _ استاد _ بیان کردم هر دو اینچنین است که علت داده نشده است.
فانه قد یمکن ان یکون ما لیس بعله منعکسا علی الحد الآخر من المقدمه
« فانه » تعلیل برای رابطه « اما » با جوابش است یعنی چرا وجه دوم « که وجود دو قیاس می باشد که یکی لم و یکی ان است » در این مورد، محقق می شود؟ مصنف جواب می دهد که آن را محقق می کنیم نه اینکه محقَّق باشد یعنی اینگونه نبوده که دو قیاس داشته باشیم که یکی لم و یکی ان باشد بلکه هر دو قیاس انّ بود که در یکی تصرف می کنیم و لمّ می شود در اینصورت دو قیاس لمّ و انّ درست می شود پس عبارت « فانه... » می خواهد بیان کند چگونه امکان دارد که قیاس، هم لمّ و هم انّ شود؟ مصنف می فرماید ممکن است آن که علت نیست « چه حد وسط باشد چه اکبر باشد » منعکس بر حد دیگر شود « یعنی اگر اوّلی، حد وسط باشد حدِ آخر از مقدمه، اکبر می شود و اگر اوّلی، اکبر باشد حد آخر از مقدمه، اوسط می شود.
ص: 237
ترجمه: ممکن است آنچه که علت نیست « نه علت قریب نه علت بعید » بتواند منعکس بر حد دیگر مقدمه « یعنی اکبر » شود یعنی بتوان جای آن را با حد دیگر مقدمه عوض کرد.
اگر ما لیس بعله « که حد وسط بود » معلول باشد وقتی عکس شد علت می شود و برهان از انّ بودن به لمّ بودن تبدیل می شود اما اگر حد وسط، معلول نبود بلکه علامت یا ملازم بود با عکس کردن هم نمی توان لمّ را بدست آورد. « توجه کنید که الآن گفته می شود که نمی توان لمّ را بدست آورد اما باید صبر کرد تا دید که مصنف بعداً همین مطلب را می گوید یا نه؟ ».
سواء کان ما لیس بعله معلولا للآخر کلمع الکوکب الذی هو معلول لبعده
عِدلِ « کان ما لیس بعله » در سطر آخر با عبارت « او کان ما لیس بعله » می آید.
در جایی که برهان، علت را به ما نداده است می تواند معلول را داده باشد و می تواند همانطور که علت را نداده معلول را هم نداده باشد بلکه علامت یا ملازم معلول را داده باشد.
ترجمه: مساوی است که آنچه علت نیست معلول برای دیگری « یعنی اکبر » باشد « یعنی ما لیس بهله که حد وسط قرار داده شده، معلول برای اکبر باشد که در اینصورت برهان، برهان انّ است و از معلول به علت پی برده می شود » مثل درخششِ همراه با چشمک زدن کوکب که این لمع بُعد کوکب است.
و هو مماینعکس علی العله و هی بُعده
ص: 238
اینچنین معلولی که لمع است منعکس بر علت می شود که علت، بُعدِ کوکب است. به عبارت دیگر لمعِ کوکب بر علتِ « یعنی بُعد کوکب » عکس می شود و جابجا می شود.
و مثل هیئه تزید ضوء القمر الذی هو معلول کریّته
مثل هیئت تزید ضوء قمر که از هلال زیادت پیدا کند تا به بدر برسد که تزید ضوء قمر، معلول کریّتِ قمر است.
و هو مما ینعکس علی العله و هی کریّته
این تزید نور قمر « که معلول است » به طوری می باشد که می تواند بر علت که کریّت قمر است عکس شود یعنی جای خودش را با کریّت عوض کند. پس در اینجا قابل انعکاس است. وقتی قابل انعکاس باشد انّ را می توان تبدیل به لمّ کرد.
او کان ما لیس بعله لیس ایضا بمعلول للآخر و لا عله
« او کان » عطف بر « کان ما لیس بعله » در سطر 14 است.
آن که علت نیست همانطور که علتِ دیگری نیست معلولِ دیگری هم نیست.
مثل دلاله ثبات الهاله علی سجوم المطر عن السحاب الذی فیه الهاله
در نسخه خطی « ثبوت الهاله » آمده که بهتر است.
ترجمه: مثل اینکه ثباتِ هاله » بر ریزش باران از ابری که در آن ابر هاله است « توجه کنید که هاله ».
فانه اذا کان
مصنف از اینجا می خواهد مورد عکس را توضیح بدهد که در چه جاهایی می توان عکس کرد. سپس می گوید جاهایی که می توان عکس کرد چه وضعی اتفاق می افتد؟ بیان می کند علت و معلول جای خودشان را عوض می کنند و برهان انّ، لمّ می شود بعداً هم مثال می زند.
ص: 239
موضوع: ادامه بیان وجه دوم از دو وجهی که می توان بر حدود واحده، هم برهان « انّ » اقامه کرد هم برهان « لمّ » اقامه کرد/ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه کرد؟/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
فانه اذا کان یمکن ان یکون معلولٌ منعکس او علامهٌ منعکسه _ و ان لم یجب ذلک فربما لم یکن المعلول منعکسا (1) (2)
بحث در این بود که بر مطلوب واحد می توان دو قیاس اقامه کرد:
1_ قیاس لمّ.
2_ قیاس انّ.
بیان شد این منظور، با دو وجه می تواند بیان شود یعنی در دو جا می توان بر مطلوب واحد، دو نوع قیاس اقامه کرد. یک وجه، مختصراً توضیح داده شد مصنف وارد وجه دوم شد. در وجه دوم اینچنین بود که مطلوب واحدی وجود دارد و قیاسی بر این مطلوب اقامه شده بود و حد وسطِ قیاس، علت برای اکبر نبود بلکه یا معلول برای اکبر بود و یا معلول هم نبود « همانطور که علت هم نبود » بلکه علامت بود یا اینکه حد وسط و اکبر، دو معلول برای علت ثالث « و واحد » بودند.
ص: 240
در جایی که حدوسط معلول برای اکبر بود اگر قضیه، عکس شود اکبر، حد وسط می شد و حد وسط، اکبر می شد در اینصورت علت، حد وسط قرار می گرفت. با این کار قیاس، از انّ بودن تبدیل به « لم » بودن می شد. اما جایی که حد وسط علامت بود با هیچ علاجی نمی توان انّ را تبدیل به لمّ کرد یعنی نمی توان آن را عکس کرد. اگر عکس شود آن علامت که حد وسط بود اکبر می شد و علامتِ دیگر، حد وسط می شد. به عبارت دیگر علت و معلول درست نمی شد لذا مصنف تعبیر به این کرد که یکی از دو قیاس، حد وسطی را عطا می کند که اصلاً علت نیست. مصنف از لفظ « اصلا » استفاده کرد و فرمود « اصلاً علت نیست » یعنی نه در ابتدا علت است و نه بعد از انعکاس علت می شود. اما یکی دیگر اینگونه نبود یعنی اگر علت نبود اینطور نبود که اصلاً علت نباشد بلکه می توان آن را علت کرد یعنی اگر حد وسط، معلول بود با عکس کردن قضیه، علت بدست می آمد.
مصنف بحث را در جایی برد که حد وسط، معلول باشد و جایی که حد وسط، علامت باشد را هم ملحق کرد ولی اشاره می کند که در بعضی جاها می توان حد وسطی را که معلول است تبدیل کرد و آن را علت قرار داد یعنی قضیه، عکس می شود تا حد وسطی که معلول است عکس قرار بگیرد و حد اکبر که علت است حد وسط قرار بگیرد در اینصورت این دلیل از « انّ » بودن به « لم » بودن تبدیل می شود با عکس کردن، این کار انجام می شود ولی نمی توان همه جا عکس کرد. بین موضوع و محمول قضیه سه حالت وجود دارد یکی این است که موضوع، اخص باشد و محمول، اعم باشد. دوم اینکه بر عکس باشد یعنی موضوع، اعم باشد و محمول، اخص باشد. سوم اینکه مساوی باشند. فقط در حالت سوم که تساوی است عکس، اجازه داده می شود اما در دو حالت دیگر، انعکاس انجام نمی گیرد پس اینگونه نیست که در همه جا بتوان در فرضِ معلول بودن حد وسط، انعکاس را اجرا کرد بلکه انعکاس در بعضی موارد اجرا می شود در اینصورت بعد از اجرای انعکاس، انّ تبدیل به لم می شود. در اینصورت بر مطلوب واحد هم « انّ » اقامه می شود هم « لمّ » اقامه می شود.
ص: 241
فرض کنید در جایی که حد وسط، معلول بود و قضیه هم قابل انعکاس بود و بتوان هم برهان « انّ » هم برهان « لمّ » تشکیل داد اما سؤال این است که ابتدا کدام برهان تشکیل داده می شود؟ آیا حد وسط، معلول قرار داده می شود یا علت قرار داده می شود؟
مصنف می فرماید نگاه کن و ببین کدام یک اعرف است. باید بررسی کرد که برای اصغر، حد وسط اعرف است یا حد اکبر اعرف است؟ اگر حد وسط، اعرف باشد باید آن را واسطه قرار داد و بر اصغر حمل کرد و به توسط آن، اکبر را به اصغر رساند. اما اگر حد اکبر اعرف باشد باید از ابتدا حد اکبر را حد وسط قرار داد. پس اعرف باید حد وسط قرار بگیرد تا وسیله رسیدن اکبر به اصغر باشد. در اینجا نمی توان تعیین کرد که معلول، حد وسط قرار بگیرد یا علت، حد وسط قرار بگیرد بلکه خود اعرفیت تعیین می کند که کدام یک حد وسط قرار بگیرد. اگر معلول، اعرف بود حد وسط قرار می گیرد و برهان، برهان « انّ » می شود و اگر علت، اعرف بود حد وسط قرار می گیرد و برهان، برهان « لمّ » می شود. در اینصورت می توان هم برهان « لمّ » اقامه کرد هم برهان « انّ » اقامه کرد در حالی که مطلوب، واحد است پس بر مطلوب واحد در این فرضی که شد هم برهان لمّ و هم برهان انّ اقامه شد.
این بحثی بود که در فرضِ معلول بودن حد وسط آورده شد اما اگر حد وسط، علامت بود همین وضع را دارد یعنی اگر حد وسط با حد اکبر تساوی داشتند قابل انعکاس هست. در اینجا هم آنچه که اعرف است حد وسط قرار داده می شود. در اینجا نگاه می شود که علامت یا ذو العلامه کدام حد وسط است بلکه نگاه می شود که کدام اعرف است هر کدام که اعرف بود حد وسط قرار می گیرد.
ص: 242
مثال ها در جلسه قبل بیان شد ولی در این جلسه به صورت مفصل توضیح داده می شود. سه مثال بیان شد که در دو مثال، علت و معلول مطرح بودند و در یک مثال، علامت و ذو العلامه مطرح بود که الآن به مثالِ علامت و ذو العلامه کاری ندارد لذا فقط اشاره می کنیم و رد می شویم زیرا تفصیلی که داده می شود درباره معلول و علت است نه علامت و ذو العلامه.
مثالی که مربوط به علامت و ذو العلامه بود این بود که هاله ت همان حد وسط قرار می گیرد و اگر هاله
یک مثال این بود که کوکب اگر از زمین دور باشد لمعان دارد « یعنی چشمک می زند » ولی اگر نزدیک به زمین باشد لمعان ندارد « یعنی چشمک نمی زند » خود کوکب به صورت مدوَّر دیده می شود بدون اینکه نورش جابجا شود. بُعد کوکب علت بود و لمعانِ کوکب معلول بود. قرب کوکب، علت بود و عدم لمعان کوکب، معلول بود. در اینجا یکبار قرب و بُعد کوکب نزد ما اعرف است که حد وسط قرار می گیرد در اینصورت علت، حد وسط می شود و برهان، برهان « لم » می شود. یکبار لمعان و عدم لمعان نزد ما اعرف است که حد وسط قرار می گیرد. در اینصورت معلول، حد وسط می شود و برهان، برهان « انّ » می شود. مثلاً اینطور گفته می شود: کواکبِ سیار، نزدیک به زمین هستند و کواکبِ ثابت که در فلک هشتم هستند دور از زمین هستند. کواکبِ ثابت چون دور هستند لمعان دارند و کواکب سیار چون نزدیک هستند لمعان ندارند. در اینجا یکبار لمعان کوکب یا عدم لمعان کوکب نزد ما اعرف است و به اینصورت گفته می شود: « الکواکب الثابته تلمع » و « کل کوکب یلمع فهو بعیدٌ » نتیجه گرفته می شود « فالکواکب الثابته بعیده ». در این قیاس لمعان، حد وسط قرار داده شد چون اعرف بود و بُعد، نتیجه گرفته شد. لمعان، معلول بود و بُعد، علت بود و از معلول به علت رسیدیم. در اینصورت این برهان، برهان « انّ » می شود. گاهی بر عکس می شود و گفته می شود « الکواکب الثابته بعیدهٌ » و « کلّ کوکب بعید یلمع » نتیجه گرفته می شود « فالکواکب الثابته تلمع ». در اینجا علت که بُعد می باشد حد وسط قرار گرفته است و از این علت به معلول « که لمعان است » رسیده می شود پس برهان، برهان لمّ می شود.
ص: 243
مثال در کواکب سیار اینگونه گفته می شود: « الکواکب السیار غیرُ لامعهٍ » و « کل کوکبٍ مضیءٍ غیر لامعهٍ، فهو قریب » نتیجه گرفته می شود « فالکواکب السیار قریبه ». این، برهان « انّ » است چون از معلول به علت پی برده می شد. یا اینگونه گفته می شود « الکواکب السیار قریبهٌ » و « کل کوکب قریبٍ غیر لامعٍ » نتیجه گرفته می شود « فالکواکب السیار غیر لامعه ». در اینجا حد وسط، « قرب » قرار داده شده است که علت می باشد پس برهان، برهان لمّ می شود.
مثال دیگر کرویت قمر است که علت می شود برای اینکه قمر به شکل های مختلف، قسمت نورانیش را به ما نشان دهد، گاهی به صورت هلال نشان می دهد گاهی به صورت ربع دایره نشان می دهد و از آن تعبیر به تربیع می شود و گاهی به صورت دایره کامل نشان می دهد که از آن، تعبیر به بدر می شود. پس قمر،حالات مختلف پیدا می کند یعنی قسمت های نورانی مختلف قمر، رو به زمین قرار می گیرد و علتش هم کرویت آن است. اگر کروی نبود این اَشکال مختلف را پیدا نمی کرد پس علت، کرویت است و این اَشکال مختلف، معلول می شوند. یکبار کرویت، حد وسط قرار داده می شود در اینصورت این قیاس، لمّ می شود. یکبار آن حالات و اَشکال مختلف حد وسط قرار داده می شود در اینصورت این قیاس، انّ می شود. این بستگی دارد به اینکه کدام یک اعرف باشد هر کدام که اعرف باشد حد وسط قرار می گیرد مثلاً یکبار گفته می شود « القمر، کریٌّ » و « و هر جسمِ کریّ به این اَشکال مختلف در می آید » نتیجه گرفته می شود « قمر به این اَشکال مختلف در می آید ». در اینصورت این برهان، برهان لمّ می شود. اما یکبار اینگونه شود « قمر به این اَشکال مختلف در می آید » و « هر چیزی که به اَشکال مختلف در می آید کریّ است ». نتیجه گرفته می شود « قمر کروی است ». این هم یک نوع برهان است ولی برهان، انّ است.
ص: 244
توضیح عبارت
فانه اذا کان یمکن ان یکون معلول منعکس
جواب « اذا » عبارت « فتبین انه یمکن » در سطر سوم هست.
اگر ممکن باشد که معلولی منعکس شود « البته معلول، منعکس نمی شود بلکه قضیه ای که معلول در آن هست منعکس می شود » در اینصورت معلول به جای علت قرار می گیرد و علت به جای معلول قرار می گیرد و برهانی که تا الآن انّ بود لمّ می شود.
او علامه منعکسه
یا جایی باشد که حد وسط با حد اکبر، علامت و ذو العلامه باشند و معلول و علت نباشند در آنجا اگر علامتی منعکس شد « یعنی قضیه ای که در آن قضیه، علامت ذکر شده بود قابل انعکاس بود ».
« اذا کان یمکن »: مصنف این عبارت را آورد یعنی فرمود « اگر ممکن باشد معلولی منعکس شود یا اگر ممکن باشد که علامتی منعکس شود » . کانّه سائلی سؤال می کند و می گوید مگر جایی وجود دارد که انعکاس، ممکن نباشد که شرط می کنید و عبارت « اذا کان یمکن » را می آورید؟ مصنف با عبارت « و ان لم یحب ذلک... علی ما علمت » جواب از این سؤال را می دهد و بیان می کند جایی وجود دارد که انعکاس ممکن نیست. یعنی در بعضی موارد معلول و علامت، منعکس نیست و نمی توان انعکاس را انجام داد.
و ان لم یجب ذلک فربما لم یکن المعلول منعکسا
مصنف با این عبارت بیان می کند در بعضی موارد معلول یا علامت، قابل انعکاس نیست عبارت « فربما لم یمکن... » توضیح « ان لم یجب ذلک » یا توضیح مواردی است که معلول یا علامت نمی توانند منعکس شوند.
ص: 245
ترجمه: و اگر انعکاس واجب نیست « زیرا انعکاس در همه جا نیست. در بعضی موارد اصلاً جایز نیست » چه بسا که معلول نمی تواند منعکس شود زیرا اعم یا اخص است « بله جایی که معلول با علت، مساوی باشند جای انعکاس است ».
بل کان اعم مثل اضاءه البیت بسبب الاصطباح
این عبارت مثال برای اعم است. روشن بودن بیتِ معلول است و علتش می تواند خورشید یا چراغ یا شمع باشد. علت که وجود منیر است عام می باشد و معلول، وجود نور است. معلول که وجود نور است اعم می باشد زیرا از سه چیز تولید می شود در اینجا آیا می توان منعکس کرد و گفت نور خورشید، حد وسط قرار داده شود و روشن بودن بیت حد اکبر قرار داده شود یا بر عکس باشد؟ اینجا قابل انعکاس نیست چون یکی عام و یکی خاص است زیرا موضوع که حد وسط می باشد اعم است چون نورانی بودن اتاق، محمولش که خورشید یا چراغ یا شمع است اخص می باشد.
ترجمه: بلکه جایی که معلول اعم باشد مثل اضاءی بیت به وسیله چراغ روشن کردن « یا به وسیله داخل در صبح شدن. توجه کنید که هم لفظ صباح و هم لفظ مصباح هست که مراد از مصباح، چراغ است و مراد از صباح، صبح است ».
او کان اخص مثل التدخین عن النار
این عبارت مثال برای اخص است. آتش، علت است و دخان، معلول است. همه آتش ها دخان ندارند. آتشی که ناقص می سوزد دخان دارد. پس تدخین نسبت به آتش اخص می شود و آتش نسبت به تدخین اعم می شود. تدخین که معلول است اخص می باشد و آتش که علت است اعم می باشد. در اینجا انعکاس اتفاق نمی افتد.
ص: 246
تا اینجا عبارت « اذا کان یمکن ان یکون معلول منعکس » که در سطر اول آمده بود روشن شد. زیرا گفته می شود « اگر ممکن باشد که معلول، منعکس شود » این انعکاس وقتی ممکن است که معلول با علت، تساوی داشته باشد اما اگر معلول، اعم بود یا اخص بود انعکاس ممکن نیست.
ترجمه: یا معلول اخص باشد مثل بدست آمدن دخان از جانب آتش « که بیان شد همه آتش ها علت دخان نمی شوند به تعبیر دیگر همه جا دخان، معلول آتش نیست زیرا جایی که آتش ناقص می سوزد دخان، معلول آن است ».
نکته: بیان شد جایی که موضوع، اخص باشد و محمول، اعم باشد قابل انعکاس نیست. جایی که موضوع اعم باشد و محمول اخص باشد هم قابل انعکاس نیست ولی توجه کنید مواردِ مورد دوم کم است و نیاز به توجیه دارد « مثلا توسط محمولِ خاص، موضوع خاص می شود مثل _ الحیوان ضاحک _ و الا اگر موضوع، عام باشد و محمول خاص باشد صحیح نیست و نیاز به توجیه دارد » شاید همین نکته تایید کند نسخه ه « اذ کان اخص » یعنی به جای لفظ « او » از لفظ « اذ » استفاده کرده است ولی روان بودن عبارت به این است که همان « او » باشد.
و کذلک العلامه علی ما علمت
در معلول بیان شد که اگر اعم یا اخص باشد قابل انعکاس نیست در علامت هم به همین صورت گفته می شود یعنی اگر علامت عام یا خاص باشد قابل انعکاس نیست تنها در صورتی که علامت و ذو العلامه مساوی باشند قابل انعکاس است.
ص: 247
فتبین انه یمکن ان یبین بالمعلول العله و بالعلامه ذو العلامه و یمکن ان یبین بالعکس
عبارت « یمکن این یبین بالعکس » مربوط به هر دو جمله
این عبارت جواب برای « اذا کان » در سطر اول می باشد یعنی اگر ممکن باشد که معلولی را عکس کرد پس روشن می شود که می توان هم آن معلول را حد وسط قرار داد تا برهان، انّ شود هم علت را حد وسط قرار داد تا برهان، لمّ شود.
ترجمه: در چنین حالتی که انعکاس ممکن است روشن می شود که شان چنین است: ممکن است که علت به توسط معلول بیان شود که برهان انّ می شود. یعنی معلول، حد وسط قرار داده شود و علت، اکبر قرار داده شود. ممکن است که بالعکس هم بیان شود « یعنی معلول به توسط علت بیان شود که برهان لم می شود ».
« و بالعلامه ذو العلامه »: به توسط علامت، ذو العلامه بیان شود یعنی علامت، حد وسط قرار داده شود و ذو العلامه حد اکبر قرار داده شود و ممکن است که عکس بیان شود یعنی به توسط ذو العلامه، علامت را بیان کرد که آن هم ملحق به لمّ شود.
و انما یتوقف الامر علی الاعرف
تا اینجا معلوم شد که هم از علت استفاه کردن ممکن است هم از معلول استفاده کردن ممکن است سؤال این است که از کدام یک استفاده کنیم؟ مصنف می فرماید باید بررسی کرد که کدام یک اعرف است آن که اعرف می باشد حد وسط قرار می گیرد. اگر معلول، اعرف است حد وسط قرار می گیرد و برهان، انّ می شود و اگر علت، اعرف است حد وسط قرار می گیرد و برهان، لمّ می شود.
ص: 248
خلاصه بحث: در جایی که انعکاس ممکن است هم می توان بالمعلول، علت را بیان کرد هم می توان بالعله، معلول را بیان کرد یعنی هم می توان برهان انّ داشت هم می توان برهان لمّ داشت. اما آن که اعرف است باید اجرا شود.
موضوع: در جایی كه انعكاس قیاس ممكن است، می توان هم برهان لم و هم برهان انّ آورد ولی باید از بین علت و معلول آن كه اعرف است ملاحظه شود/ بیان وجه دوم از دو وجهی كه می توان بر حدود واحده، هم برهان انّ اقامه كرد هم برهان لمّ اقامه كرد/ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان انّ و هم برهان لم اقامه كرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا
و انما یتوقف الامر علی الاعرف (1) (2)
بحث درباره این بود كه آیا می توان بر یك مطلوب دو برهان اقامه كرد كه یكی برهان « انّ » و یكی برهان « لمّ » باشد؟ بیان شد كه این مدعا در دو جا انجام می گیرد یك مورد توضیح داده شد ولی به طور كامل بیان نشد زیرا در صفحه 202 سطر 12 فرمود « سیرد تفصیله بعدُ » یعنی بعداً تفصیل بیشتری داده خواهد شد. سپس وارد قسم دوم شد. قسم دوم این بود كه حد وسط علت برای حد اكبر نبود بلكه یا معلول یا علامت بود و ما هم در توضیح، آن علامت را به صورت مفصل بیان نكردیم بحث را روی جایی بردیم كه حد وسط، معلول باشد. گفته شد كه اگر حد وسط، معلول بود برهان، برهان انّ می شود اما اگر بتوان قضیه ای را كه حد وسط و حد اكبر دارد « یعنی كبری » را عكس كرد، حد اكبر كه علت است حد وسط قرار می گیرد و حد وسط كه معلول است حداكبر قرار می گیرد در این صورت حد وسط، علت می شود و وقتی حد وسط، علت بشود برهان انّ تبدیل به لمّ می شود. بیان شد كه در چه جایی عكس ممكن است زیرا اگر بین حد وسط و حد اكبر تساوی باشد عكس، ممكن است و اگر یكی اعم و یكی اخص باشد نمی توان عكس كرد. توضیحات این مطالب گذشت. پس می توان دو برهان تشكیل داد كه در یك برهان، حد وسطِ آن معلول می شود و برهان، انّ می گردد. در یك برهان، حد وسطِ آن علت می شود و برهان، لمّ می گردد.اما كدام یك تشكیل داده می شود؟ مصنف می فرماید دست ما نیست كه كدام یك را تشكیل بدهیم بلكه باید بررسی كرد كه كدامیك از معلول یا علت اعرف است؟ آن كه اعرف است حد وسط قرار داده می شود. پس اگر معلول، اعرف است حد وسط قرار داده می شود برهان، برهان انّ می شود و اگر علت، اعرف است حد وسط قرار داده می شود برهان، برهان لمّ می شود. در این صورت بر یك مدعا می توان دو برهان اقامه كرد. مثال های آن در جلسه قبل توضیح داده شد.
ص: 249
توضیح عبارت
و انما یتوقف الامر علی الاعرف
بیان شد كه می توان معلول را به توسط علت بیان كرد كه در اینصورت برهان، لمّ است و می توان عكس كرد یعنی علت را به توسط معلول بیان كرد كه در این صورت برهان، انّ است. مصنف با این عبارت می فرماید امر « یعنی تشكیل قیاس و انتخاب حد وسط » متوقف بر اعرف است یعنی باید بررسی كرد كه كدام یك اعرف است آن كه اعرف است حد وسط قرار داده می شود.
فان كان الاعرف نسبةَ المعلولِ او العلامةِ الی الحد الاصغر كان هو الاولی ان یجعل حدا اوسط و العلةُ حداً اكبر
« و العله » مفعول اول و نائب فاعل « یجعَل » است و « حداً اكبر » مفعول دوم است.
این عبارت تفصیل و تفسیر « انما یتوقف الامر علی الاعرف » است.
ترجمه: اگر اعرف این است كه معلول یا علامت، به حد اصغر نسبت دارد « یعنی حمل معلول بر اصغر یا حمل علامت بر اصغر، اعرف بود در این صورت این معلول یا علامت، بر اصغر حمل می شود و آن كه بر اصغر حمل می شود حد وسط قرار می باشد پس معلول، حد وسط قرار می گیرد » همان معلول یا علامت، اُولی است كه حد وسط قرار داده شود و اُولی است كه علت، حد اكبر قرار داده شود.
فكان ذلك وجهاً من وجهَی هذا البرهان
در اینصورت یكی از دو وجه برهان درست می شود.
« هذا البرهان »: این برهان، دو وجه داشت كه در یك وجهش، « انّ » بود و در یك وجهش، « لمّ » بود یعنی این برهان را به دو صورت می توان اقامه كرد یكی اینكه حد وسط، معلول قرار داده شود دیگر اینكه حد وسط، علت قرار داده شود. الان كه حد وسط، معلول قرار داده شده یكی از دو وجه برهان آورده شده است یعنی برهان « ان » درست شد.
ص: 250
ترجمه: این نحوه برهانی كه حد وسطش معلول است وجهی از دو وجه آن برهان است.
مثل قولك ان الكواكب المتحیره مضیئه غیر لامعه و كل مضئ غیر لامع فهو قریب فالكواكب المتحیره قریبه
مصنف دو مثال می آورد كه معلول، حد وسط قرار داده می شود و برهان، برهان انّ لحاظ می شود.
در جلسه قبل اشاره شد كه لمعانِ ستاره معلول بُعدش است و غیرِ لمعان، معلولِ قربش است. ستاره ای كه نزدیك باشد چشمك نمی زند پس لمعان نداشتن معلولِ قرب است و همین معلول، حد وسط قرار داده شده است و قرب كه علت است اكبر قرار داده شده است و از معلول پِی به ثبوت اكبر للاصغر برده می شود و برهان، برهان انّ می شود یعنی « مضیئه غیر لامعه »كه حد وسط و معلول است و قریب، اكبر است كه برای اصغر یعنی « كواكب متحیره » اثبات می شود. اثبات « قریب » برای « كواكب متحیره » به توسط حد وسط است كه معلول می شود پس اثبات اكبر برای اصغر به توسط معلول انجام می شود و چنین برهانی برهان انّ می شود.
« الكواكب المتحیره »: بیان شد كه كواكب بر دو قسم اند:
1_ ثابته.
2_ سیاره.
كواكب ثابت آنهایی هستند كه در فلك هشتم می باشند و از ما دور هستند و دارای لمعان هستند یعنی چشمك می زنند. كواكب سیاره به ما نزدیك هستند چون جزء منظومه شمسی ما هستند و پایین تر از فلك ثوابت قرار دارند. هفت كوكب سیار وجود دارد كه به ترتیب عبارت از قمر و عطارد زهره و شمس و مریخ و مشتری و زحل هستند. در این 7 تا، دو تا را نیرّین می گویند كه شمس و قمر است. اما 5 تای دیگر را خمسه متحیره می گویند علت اینكه به آنها متحیره می گویند این است كه وقتی شبها به این سیاره ها نگاه می كنیم می بینیم امشب از فلان نقطه طلوع كرد شب بعدی از نقطه شرقی طلوع كرد شب سوم بیشتر به سمت مشرق می رود. پس هر شب كه ملاحظه می گردد دیده می شود كه مشرقی تر می گردد. سپس یك مدتی اینگونه می شود كه از یك جا طلوع می كند و تغییر نمی كند. بعد از مدتی دیده می شود كه به سمت مغرب می رود. وقتی ما این كوكب را می بینیم می گوییم این كوكب متحیر است و نمی داند كه كجا برود. زیرا به سمت مشرق می رود پشیمان می شود و مدتی متوقف می گردد و فكر می كند كه چه كار كند دوباره به سمت مغرب برمی گردد و بعداً توقف می كند و دوباره به سمت مشرق می رود. در اینجا سه حالت پیدا می كند یك حالت را رجعت و یك حالت را استقامت و یك حالت را اقامت می گویند. این كوكب در طول سال، در حال رجعت و اقامت و استقامت است. اما این اتفاق چگونه واقع می شود؟ از نظر ریاضی توضیح داده شده است اما برداشتی كه ما بینندگان می كنیم تحیر این سیاره است لذا به آن متحیره گفته می شود. مراد مصنف از كواكب متحیره این 5 كوكب است كه مضیءاند یعنی نور دارند ولی لامع نیستند یعنی چشمك نمی زنند و به صورت گِرد دیده می شوند.
ص: 251
ترجمه: كواكب متحیره نور دارند و چشمك نمی زنند و هر ستاره ای كه نور داشته باشد و چشمك نزند نزدیك به زمین است نتیجه گرفته می شود كه كواكب متحیره نزدیك به زمین هستند.
و ایضا: الكواكب الثانیة مضیئه لامعه و كل مضیء لامع فهو بعید فالكواكب الثابته بعیده
این عبارت مثال دوم را بیان می كند و مانند مثال اول است ولی حد اكبر در مثال قبلی، « قُرب » بود اما در اینجا « بُعد » است و اصغر « كواكب متحیره » بود ولی در اینجا « كواكب ثابته » است و حد وسط در قبل « غیر لامعه » بود اما در اینجا « لامعه » است حد وسط در اینجا معلول برای ثبوت اكبر للاصغر است و برهان، انّ می شود.
ترجمه: كواكب ثابته نور دارند و چشمك هم می زنند و هر كوكبی كه نور دارد و چشمك هم می زند بعید است.
ثم كل واحد من اللمع و سلبه مسبب و معلول، ذلك للبعد و هذا للقرب
مصنف با این عبارت، مثال را تبیین می كند. مصنف غالبا چنین كاری نمی كند ولی در اینجا تبیین می كند.
مصنف می فرماید « لمع » كه در قیاس دوم آمد و « سلب لمع » كه در قیاس اول آمد مسبَّب و معلول هستند. و آن « یعنی لمع » معلول بُعد است و این « یعنی سلب لمع » معلول قُرب است « و از معلول پی به نتیجه برده می شود و چنین برهانی كه در آن از معلول به نتیجه رسیده شود برهان انّ می شود ».
ص: 252
و كذلك قولك: القمر یتزید ضوءه كذا و كذا و كل ما یتزید ضوءه كذا و كذا فهو كری فالقمر كری
« كذا و كذا »: یعنی ابتدا به صورت هلال است بعداً تربیع می شود بعداً بدر می شود.
« كل ما یتزید »: در نسخه خطی به صورت « كلما » نوشته و این صحیح نیست زیرا « كلما » سور موجبه كلیه در شرطیه است و در اینجا قضیه شرطیه نیست بلكه حملیه است.
مثال دیگر این است كه رویت قمر باعث می شود قمر، تشكلاتِ مختلف پیدا كند. گاهی به صورت هلال دیده می شود گاهی ربع آن دیده می شود و گاهی به صورت بدر دیده می شود. پس كرویت، علت است و این تشكلات، معلول است. اگر از تشكلات پِی به كرویت برده شود « یعنی تشكلات، حد وسط قرار داده شود » برهان، انّ می شود و اگر از كرویت پِی به تشكیلات برده شود برهان، لمّ می شود. هر كدام از تشكلات و كرویت كه اعرف است حد وسط قرار داده می شود.
ترجمه: و هچنین قول تو كه می گویی قمر وقتی در اول ماه طلوع می كند به صورت هلال است و كم كم تزید نور پیدا می كند تا به تربیع می رسد دوباره تزید نور پیدا می كند تا به بدر می رسد. و هر جسمی كه نورش اینگونه تزید پیدا كند « و از هلال تا بدر برود » كروی است نتیجه گرفته می شود قمر كروی است.
فهذا ایضا الحد الاوسط فیه معلول الاكبر
« هذا »: در این مثال.
« ایضا »: مثل مثال قبل.
ص: 253
ترجمه: در این مثال هم مثل مثال قبل، حد وسط در مثال دوم، معلول اكبر است « اكبر، كرویت است و و حد وسط كه تزید ضوء كذا و كذا بود معلول برای اكبر است و از معلول به نتیجه رسیده شد پس برهان، انّ می شود ».
فهذه امثله الضرب الثانی من برهان ان
این چند مثالی كه زده شد مثال نوع دوم از برهان انّ است چون برهان انّ به دو صورت بود یكی این بود كه از ملازم پِی به ملازم برده می شد و دیگری این بود كه از معلول پِی به علت برده می شد. در اینجا از معلول پِی به علت برده شد.
ولو ان هذه الحدود الكبری كانت اعرف من هذه الحدود الوسطی
جواب « لو »، عبارت « لكان یمكن » در سطر 14 است. مصنف در سطر 4 بیان كرد « انما یتوقف الامر علی الاعرف». با عبارت « فان كان الاعرف نسبه المعلول او العلامه ... » یك عِدل و یك قسم از بحث را بیان کرد الان با عبارت « ولو ان هذه الحدود الكبری » عِدل و قسم دیگر را بیان می كند.
تا اینجا معلول، اعرف بود و حد وسط قرار گرفت حال اگر علت، اعرف بود حد وسط قرار می گیرد در اینصورت از علت به نتیجه رسیده می شود و اینچنین برهانی، برهان لمّ می شود. همین مثالهای قبل را اگر ملاحظه كنید و حد وسط را اكبر قرار دهید مثال برای ما نحن فیه می شود. در مثال اول، قُرب و بُعد حد وسط قرار داده شد و در مثال دوم، كرویت حد وسط قرار داده شد. در این صورت حد وسط، علت می شود و از علت به نتیجه رسیده می شود كه در اینصورت برهان، « لم » می شود.
ص: 254
ترجمه: اگر همان حد كبری « یعنی اكبرها كه علت هستند » اعرف باشد حد وسط قرار داده می شود در اینصورت علت، حد وسط قرار داده شده و برهان، لمّ می شود.
و كان القرب و البعد للمتحیره و الثابتة اعرف من اللمع و اللامع و الكریه اعرف للقمر من هیئه قبول الضوء
اگر به جای « اللامع »، « اللالمع » باشد بهتر است در این صورت لف و نشر نامرتب می شود یعنی « لمع » برای « ثابته » است و « لا لمع » برای « متحیره » است.
این عبارت تطبیق عبارت قبلی بر مثال است چون تعبیر به « الحدود الكبری » و « الحدود الوسطی » كرد كه كلی بود.
با این عبارت بیان می كند كه قُرب و بُعد اعرف بودند چون قرب و بعد، علت هستند و در مثال دوم « كرویت » بود كه علت است.
ترجمه: اگر این حدودی كه كبری هستند « یعنی حد اكبرها، كه قُرب و بُعد در مثال اول بود و كرویت در مثال دوم بود » اعرف از حدود وسطی بودند « كه حد وسط در مثال اول، سلب لمعان و وجود لمعان بود و در مثال دوم تزید ضوء بود » قُرب برای متحیره و بُعد برای ثابته « لف و نشر مرتب است » اعرف از « لمع » و « لا لمع » بود « یعنی قُرب و بُعدی كه علت هستند اعرف از لمعان بودند كه معلول است » و در مثال دوم كرویت « كه علت است » برای قمر « كه اصغر است » اعرف از هیئت قبول ضوء « كه تا الان حد وسط قرار داده شده » بود.
ص: 255
لكان یمكن ان تجعل هذه العلل حدودا وسطی
ترجمه: « اگر اكبرها اعرف از اوسط ها بودند » ممكن است كه این علل را « كه تا الان اكبر بودند » حدود وسطی قرار بدهی « كه در اینصورت حد وسط، علت می شود و از علت به نتیجه رسیده می شود و برهان، لمّ می گردد ».
« لكان یمكن »: اگر حدود كبری، اعرف باشند واجب است كه اعرف، حد وسط قرار داده شود چرا تعبیر به « یمكن » می كند؟ جواب این است كه مراد از این امكان، امكان عام است كه با وجوب هم سازگار است لذا اشكالی ندارد.
فیقال ان الكواكب المتحیره قریبه الضوء و كل قریب الضوء فانه لا یلمع
این عبارت مثال اول است و نتیجه آن می شود « ان الكواكب المتحیره لا تلمع ».
او یقال ان القمر كری و كل كری فانه یقبل الضوء هكذا
این عبارت مثال دوم است و حد وسط، « كری » است كه علت می باشد. نتیجه این عبارت می شود « ان القمر یقبل الضوء هكذا ».
« هكذا »: یعنی به اینصورت كه از هلال تا بدر می آید و حد وسط، علت می شود.
فكان هذا برهان لم
« هذا »: چنین برهانی كه حد وسطش علت شده و برهان لم می شود.
تا اینجا توجه كردید كه مصنف با توجه به اینكه اعرف باید حد وسط قرار بگیرد یكبار معلول را حد وسط قرار داد و یكبار علت را حد وسط قرار داد. در حالی كه معلول را حد وسط قرار داد برهان را انّ كرد و در جایی كه علت معلول را حد وسط قرار داد برهان را لمّ كرد الان مصنف می خواهد مطلب را به نحو دیگری مطرح كند و می گوید: اشكال ندارد كه برهان انّ درست شود سپس اكبر، عكس می شود تا برهان لمّ درست شود « البته در صورتی كه حد وسط، بتواند هم معلول و هم علت باشد یعنی از جهت اعرف بودن هر دو مساوی باشند در این صورت می توان ابتدا برهان انّ تشكیل داد و بعداً لمّ تشكیل شود یا ابتدا برهان لم تشكیل داد و بعداً انّ ».
ص: 256
نكته: لازم نیست كه علت و معلول در اعرفیت یكسان باشند. فرض كنید معلول، اعرف است و برهان به صورت انّ درست شد بعداً آن را عكس كنید تا لمّ درست شود در اینجا تابع اعرفیت نیستیم اما اشكالی پیش می آید و آن اینكه شما الان این لمّ را متكی بر انّ می كنید « چون انّ، معلول اعرف بود » در حالی كه علت نزد شما اعرف نیست و همان چیزی كه اعرف نیست حد وسط قرار داده می شود. می توان گفت كه لمّ را از انّ استخراج می كنیم و این یك نوع دور است كه انّ متوقف بر لمّ می شود. بعدا ًممكن است علت اعرف باشد و انّ هم متوقف بر لمّ باشد. پس چون عكس جایز شد می توان انّ را لمّ كرد یا لمّ را انّ كرد و این دور است.
مصنف می فرماید در اینجا دور لازم نمی آید چون در برهان انّ تحقق شیء، مطلوب است و در برهان لمّ علت تحقق، مطلوب است یعنی توقف بر یكدیگر در یك نكته نیست تا مستلزم دور شود.
موضوع: در جایی که انعکاس قیاس ممکن است می توان هم برهان « لمّ » و هم برهان « انّ » آورد./ بیان وجه دوم از دو وجهی که می توان بر حدود واحده، هم برهان « انّ » اقامه کرد هم برهان « لمّ » اقامه کرد/ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه کرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
ص: 257
علی انه یجوز ان یعلم اولا الإنّ بالمعلول (1) (2)
بیان شد که می توان بر یک مطلوب دو برهان اقامه کرد که یکی برهان انّ باشد و دیگری برهان لمّ باشد سپس مثال زده شد و توضیح داده شد که اگر معلول برای اصغر اعرف بود حد وسط قرار داده می شود و برهان، انّ می شود و اگر علت برای اصغر اعرف بود حد وسط قرار داده می شود و برهان، لمّ می شود یعنی قیاسی که تشکیل می شود با توجه به آنچه که اعرف است تشکیل می شود زیرا اعرف، حد وسط قرار داده می شود تا به آن که مجهول است رسیده شود پس اینطور نیست که به دلخواه خودمان انّ یا لمّ درست کنیم بلکه باید در پِیِ اعرف بود در چنین حالتی نه انّ متوقف بر لمّ می شود نه لمّ متوقف بر انّ می شود بلکه جایی که معلول، اعرف است انّ درست می شود و جایی که علت، اعرف است لمّ درست می شود پس هیچکدام از انّ و لمّ بر دیگری متوقف نیستند بلکه می توان گفت در هر دو حالت، قیاس متوقف بر اعرف است. این مطالب در جلسه قبل بیان شده، در این جلسه بیان می کند اعرف بودن را لحاظ نکنید بلکه یکی از دو قیاس لمّ یا انّ را تنظیم کنید سپس مقدمه ای را که می توان عکس کرد عکس نکنید. اگر انّ تشکیل یافته باشد با عکس کردن، لمّ بدست می آید و اگر لمّ تشکیل یافته باشد با عکس کردن، انّ بدست می آید. الان مصنف فرض می کند که معلول، حد وسط قرار داده شده. بدون اینکه علت، اعرف باشد این قیاس عکس می شود و انّ تبدیل به لمّ می شود « در فرضی که جلسه قبل گفته می شد این بود که وقتی علت، اعرف می شد لمّ درست می شد اما الان کاری به اعرف ندارد بلکه معلول اگر اعرف بود برهان انّ تشکیل می شود و منتظر نمی مانیم تا علت اعرف شود و لمّ درست شود بلکه همان انّ که درست شده بود با عکس کردن تبدیل به لمّ می شود بدون اینکه علت، اعرف باشد توجه کنید که در اینجا شبهه ی دور پیدا می شود که در واقع مردود است.
ص: 258
دور را نمی توان تصویر کرد مگر اینکه اینگونه گفته شود: این برهان می خواهد انّ « یعنی وجود اکبر برای اصغر » را اثبات کند. برهان دیگر هم می خواهد انّ را اثبات کند. اگر این برهان بخواهد انّ را اثبات کند متوقف بر آن برهان می شود و آن برهان هم اگر بخواهد انّ را اثبات کند متوقف بر این برهان می شود و دور لازم می آید چون از اعرف استفاده نبرده است. به عبارت دیگر برهانی تشکیل داده شده که عکس شد اینکه برهان عکس شد از برهانِ اوّلی استخراج شد پس متوقف بر اولی است برهان اوّلی هم می تواند از قلب شده ی دومی به وجود بیاید پس اولی هم متوقف بر دومی می شود و هر دو بر یکدیگر متوقف می شوند و هر دو می خواهند یک چیز را اثبات کنند. برهان اولی در اثبات این مطلب متوقف بر برهان دومی می شود و برهان دومی در اثبات همین مطلب متوقف بر برهان اولی می شود و این دور است.
مصنف می گوید چون ما نمی خواهیم از هر دو برهان، انّ را نتیجه بگیریم دور لازم نمی آید زیرا در یکی، انّ ثابت می شود و در دیگری لمّ ثابت می شود یعنی لمِّ یکی متوقف بر انِّ دیگری می شود و انِّ دیگری هم متوقف بر لمِّ اولی می شود و این، دور نیست.
به عبارت بهتر « که لفظ دور را برداریم و لفظ مصادره به جای آن بگذاریم » می گوییم برهان اوّلی که آورده می شود می خواهد انّ را اثبات کند. مدعا، اثبات انّ است. اگر در استدلال، آن مدعا که انّ است آورده شود مصادره به مطلوب شده است اما اگر در اثبات، انّ آورده نشود بلکه لمّ آورده شود مصادره نشده است. زیرا مدعا، اثبات انّ بود و دلیل، اثباتِ لمّ می کند یعنی از لمّ استفاده می شود تا انّ اثبات شود نه اینکه از انّ برای اثبات انّ استفاده شود تا مصادره باشد.
ص: 259
پس اشکالی ندارد که تابع اعرف نباشیم بلکه یک قیاس تنظیم می شود و قیاس دوم با قلبِ قیاس اولی بدست آید در اینصورت قیاس دوم متوقف بر قیاس اول می شود و این توقف نه دور است نه مصادره.
توضیح عبارت
علی انه یجوز ان یعلم اولا الإن بالمعلول ثم یُقلَب فیُعلم اللمُ بالعله فلا یکون دورا لان البیان الاول لم یطلب فیه لم البته و اما البیان الثانی فلم یطلب فیه ان البته
جواز منحصر نیست به اینکه اعرف استفاده شود بلکه جایز است که تحقق نتیجه از طریق معلول دانسته شود « که برهان، برهان انّ می شود » سپس آن قیاس که تشکیل داده شده بود قلب و عکس شود و لمّ از طریق علت دانسته شود یعنی لمِّ نتیجه به کمک حد وسطی که علت است کشف شود. این، دور نیست زیرا در بیان اول، لمّ طلب نشده و در بیان دوم، انّ طلب نشده « اگر در هر دو بیان، لم طلب می شد یا در هر دو بیان، انّ طلب می شد در اینصورت دور یا مصادره می شد ».
فیکون هذا قریبا من المصادره علی المطلوب و لیس مصادره علی المطلوب
ترجمه: این بیان، نزدیک شده به اینکه مصادره بر مطلوب باشد ولی مصادره بر مطلوب نیست « مصادره این بود که مدعا در دلیل اخذ شود. در اینجا مدعا در دلیل اخذ نشده زیرا مدعا، انّ بوده و دلیل، لمّ بوده است یا بر عکس ».
ففی امثال هذه المواد المنعکسه یمکن فی علم واحد ان یعلم انّ صرف اولا ثم یعلم لمّ صرف ثانیا من مواد باعیانها مع ما فیها من تقدیم و تاخیر و زیاده و نقصان
ص: 260
ضمیر « فیها » به مواد برمی گردد.
بیان شد که در بعض مواد می توان قضیه را عکس کرد و انّ تبدیل به لمّ شود و آن در جایی بود که مواد « یعنی موضوع و محمول » مساوی باشند. در چنین مواردی مصنف می فرماید ممکن است در یک علم، یک مطلوب را هم با انّ و هم با لمّ اثبات کرد و این به وسیله تقدیم و تاخیر انجام می گیرد. « مصنف در توضیحات قبل تعبیر به قلب و عکس می کرد ولی در اینجا تعبیر به تقدیم و تاخیر می کند که هیچ فرقی ندارد ».
ترجمه: در امثال این موادی که می توانند عکس شوند « یعنی بین آنها تساوی است و لذا قابلیت انعکاس دارند » ممکن است در یک علم بر یک مطلوب دو برهان اقامه کرد که اولا برهان انِّ صرف دانسته شود سپس قیاسِ لمِّ خالص هم در مرتبه دوم درست شود اما نحوه درست شدن از همان موادی است که در قیاس اول بود بله صورت تقدیم وتاخیر.
« مع ما فیها ... »: با اجرای آنچه که در این مواد می تواند اجرا شود که آن چیز عبارت از تقدیم و تاخیر است « یعنی با اجرای تقدیم و تاخیر می توان همان موادی که تشکیل دهنده ی انّ بودند را تشکیل دهنده لمّ قرار داد ».
مثاله یعلم بالعلم الرصدی ان القمر کری الشکل لانه یستضیء کذا و کذا
مثالی که مصنف می زند مدعا و مطلوب در آن، کرویت قمر است سپس این مطلوب در یک علم با یک برهان اثبات شود و در علم دیگر با برهان دیگر اثبات شود دو نوع برهان انّ و لمّ بر این مطلوب واحد « کرویت قمر » وارد می شود. توجه کنید که مصنف در دو علم، دو برهان می آورد یعنی در یک علم برهان انّ می آورد و در علم دیگر برهان لمّ می آورد. سپس این سوال پیش می آید که در خط قبلی مصنف فرمود « یمکن فی علم واحد » در حال که در یک علم می توان هم برهان لّم و هم برهان انّ آورد. الان که می خواهد مثال را بیان کند دو علم درست کرد چرا اینگونه عمل کردید؟ جواب این سوال را بعد از اینکه مثال مصنف از روی کتاب خوانده شد بیان می گردد.
ص: 261
مدعا: کرویت قمر.
دلیل: یکبار در علم رصد که علم هیئت است کرویت قمر اثبات می شود ولی با برهان انّ. یکبار در علم طبیعی کرویت قمر اثبات می شود ولی با برهان لمّ. الان بر کرویت قمر که مطلوب واحد است دو برهان اقامه شده است که یکی انّ و یکی لمّ است. ولی برهان انّ در علم هیئت تشکیل شد و برهان لمّ در علم طبیعی تشکیل شد.
اما در علم هیئت چگونه به وسیله برهان انّ، کرویت قمر ثابت می شود؟ بیان آن در جلسه قبل گذشت در آنجا گفته شد که قمر وقتی مشاهده می شود دارای تشکلات مختلف است زیرا گاهی به صورت بدر و گاهی به صورت تربیع و گاهی بین این دو ملاحظه می شود. از این حالات مختلف که معلولِ کرویت قمر است کرویت قمر کشف می شود. یعنی از معلولِ کرویت، به کرویت رسیده می شود.
در علم طبیعی اینگونه گفته می شود: قمر، جسمی بسیط است و جسم بسیط اقتضای شکل بسیط می کند و شکلِ بسیط، کره است پس قمر اقتضای کرویت را می کند. در اینجا از علت به معلول پِی برده شد زیرا کرویت، معلولِ بساطت است و از بساطت به کرویت پِی برده شده است.
تا اینجا معلوم شد که بر یک مطلوب، از برهان لمّ و انّ استفاده شد. سپس به مخاطب گفته می شود تو انّ را می دانستی زیرا تشکلاتِ قمر را مشاهده کرده بودی و به کرویت قمر رسیده بودی و با برهان انّ کرویت را کشف کرده بودی ولی لمِّ کرویت را نمی دانستی لذا در علم طبیعی گفته می شود چون بسیط است کره می باشد.
ص: 262
سوال: مصنف در ابتدا فرمود « یمکن فی علم واحد ... » ولی در مثال زدن از مثالی استفاده کرد که در دو علم مطرح می شود زیرا یکی در علم هیئت و یکی در علم طبیعی بحث شده است.
جواب: مطلوب « یعنی کرویت قمر » در اینجا واحد است و مربوط به یک علم است ولو در دو علم مطرح شده اما به خاطر مناسبت، در علم دیگر مطرح شد و اثبات گردیده است. لذا بین صدر کلام مصنف و مثالی که می زند ناسازگاری نیست.
ترجمه: مثال آن این است که با علم رصدی « یعنی علم هیئت » بیابیم که قمر به شکل کره است به خاطر اینکه تشکلات مختلف دارد.
الرصدی: یعنی در کمینِ این است تا آن ستاره را ببیند.
« لانه یستضی کذا و کذا »: این عبارت، معلول است.
فیکون هذا محفوظا
مصنف می فرماید این استفاده ای که در علم رصد برده شد نزد خودمان و نزد مخاطب محفوظ نگه داشته می شود تا بعداً از طریق علم طبیعی به لمِّ این مطلب هم پِی برده شود.
ثم یُتَعَرَّف من العلم الطبیعی ان الاجرام السماویه یجب ان تختص بالاشکان الکریه من جهه برهان طبیعی یعطی اللم و الان جمیعاً
از طریق علم طبیعی دانسته می شود که اجرام سماویه چون بسیط اند واجب است اختصاص به اَشکالِ کریه داشته باشند « یعنی شکل آنها باید کروی باشد چون بسیط اند بنده _ استاد _ بارها گفتم کره، شکل بسیط است و فقط دارای یک سطح است و خطوط و نقاط ندارد. اختلاف در کره نیست لذا می تواند شکل باشد برای بسائطی که اختلاف ندارند ».
ص: 263
« من جهه برهان طبیعی »: در علم طبیعی بیان می شود اجرام سماویه باید به شکل کره باشند از جهت برهانی که مربوط به علم طبیعی است که آن برهان، برهان لمّ است و برهان لمّ و انّ را با هم عطا می کند زیرا بیان شد در جایی که لمّ عطا می شود انّ هم در ضمن آن عطا شده است. چون وقتی چرایی این امر دانسته شود خود آن امر هم دانسته می شود لذا در علم رصد، لم عطا می شود و در علم طبیعی چون لمّ عطا شده انّ عطا می شود پس هم انّ و هم لمّ هر دو با هم عطا می شوند.
ثم یقال: فلذک ما صار یَتَشَکَّل علی هذا الشکل الذی انت غیر شاک به فی انیته و انما تجهل لمیته
« ما » در « فلذلک ما » زائده یا مصدریه است.
مصنف بیان کرد « یعلم بالعلم الرصدی » و سپس بیان کرد « یتعرف من العلم الطبیعی » و الان می گوید « ثم یقال ». یعنی با علم رصدی به آن صورت دانسته می شود و با علم طبیعی اینچنین دانسته می شود و سپس به مخاطبی که در علم رصد اینگونه گفته شد و در علم طبیعی اینگونه گفته شد بیان می گردد.
« فلذلک ما »: به این جهتی که قمر، کروی است این اَشکالِ مختلف « مثل هلال بودن و بدر بودن و ... » را پیدا می کند شکلی که در انّیّت آن شکی نیست بلکه لمّیّت آن معلوم نبود که در علم طبیعی لمّیّت آن اثبات شد.
ص: 264
موضوع: می توان در علم واحد بر مطلوب واحد، هم برهان « لمّ » و هم برهان « انّ » اقامه کرد/ بیان وجه دوم از دو وجهی که می توان بر حدود واحده، هم برهان « انّ » اقامه کرد هم برهان « لمّ » اقامه کرد/ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه کرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
و قد یمکن مثل ذلک من وجه آخر (1) (2)
بحث درباره این بود که می توان بر یک مطلوب دو برهان اقامه کرد:
1_ برهان لمّ.
2_ برهان انّ.
بیان شد که برای رسیدن به این مقصود دو راه وجود دارد. راه اول اشاره شد و توضیح کامل داده شد. گفته شد که بعداً بیان می شود. یعنی در همین صفحه 204 سطر 15 قوله « و لنرجع الی تفصیل القسم الذی لا یکون فی احد قیاسیه عله قریبه » بحث می کند. در وجه دوم یک راهی برای رسیدن به مطلوب ارائه داده شد الان می خواهد راه دوم را ارائه بدهد.
ص: 265
نکته مربوط به جلسه قبل: در صفحه 203 سطر 20 فرمود « یعلم انّ صرف اولا ثم یعلم لمّ صرف ». در راه اول که در گذشته خوانده شد از یک مواد معین، بدون اینکه تغییری در خود مواد ایجاد شود هم برهان لمّ درست شد هم برهان انّ درست شد. فقط در ترتیب مواد تغییری داده شد یعنی حد وسط، اکبر قرار داده شد و اکبر، حد وسط قرار داده شد. تغییر در ماده داده نشد بلکه تغییر در ترتیب مواد داده شد یعنی به تعبیر مصنف « من مواد باعیانها » دو برهان ساخته شد. اما الان در راه دوم می خواهد با دو نوع مواد، دو برهان بسازد. با یک مواد، برهان انّ می سازد با یک مواد، برهان لمّ می سازد، یعنی مواد عوض می شوند. ولی در راه قبلی که در چند جلسه قبل خوانده شد مواد، عوض نمی شدند بلکه فقط ترتیب مواد عوض می شد. یعنی در راه اول، مواد معینی وجود داشت که این مواد معین، بالقوه برهان انّ و برهان لمّ بودند یعنی بالقوه هر دو برهان را داشتند یعنی می توانستند انّ باشند و می توانستند لمّ باشند پس این مواد، لمِّ صرف نبودند. در راه قبل چون مواد، قابلیت لمّ و انّ هر دو را داشتند خودِ مواد را که نگاه می کردید لمِّ صرف و انِّ صرف نبود بلکه قابلیت هر دو را داشت ولی وقتی موادّ را اقامه کردید و ترتیب خاص دادید و معلولِ حد وسط قرار دادید انِّ صرف شد و وقتی آن را وارونه کردید و علت، حد وسط شد لمِّ صرف شد. وقتی که معلول، حد وسط قرار داده شد دیگر قابلیت لمّ از بین رفت فقط انّ درست شد. و وقتی که علت، حد وسط قرار داده شد لمّ از بین رفت فقط انّ درست شد. مصنف می فرماید ابتدا انِّ صرف درست می کنید بعداً لمّ ِصرف درست می کنید یعنی این موادی که قابلیت هر دو دارند را ابتدا اینگونه تنظیم می کنید که فقط انّ باشند بعداً طوری تنظیم می کنید که فقط لمّ باشند.
ص: 266
با این توضیحات مراد از لفظ « صرف » معلوم شد که چه می باشد یعنی موادی که هم با انِّ خالی و هم با لمِّ خالی سازگار است ولی وقتی برهان تنظیم شد، یا فقط انّ است و دیگر لمّ نیست یا فقط لمّ است و دیگر انّ نیست.
بحث امروز:
وجه دوم:
الف : راه اول: بحثی که در جلسه قبل مطرح شده بود درباره راه اول از وجه دوم بود که برای رسیدن به مطلوب « یعنی بر مدعای واحد دو برهان اقامه شود به عبارت دیگر هم برهان لمّ و هم برهان انّ اقامه شود » ارائه داده شده بود در آن راه، مواد معینی در اختیار ما بود که ما آن مواد را عوض نمی کردیم، بلکه ترتیب آن را عوض می کردیم تا برهان یکبار انّ و یکبار لمّ شود.
ب: راه دوم: در راه دوم که وارد می شویم دو گونه ماده در اختیار ما هست که اگر از یک ماده استفاده شود برهان لمّ درست می شود و اگر از یک ماده دیگر استفاده شود برهان انّ درست می شود.
توضیح: شیئی را که اکبر است مورد توجه قرار دهید. معلول آن را ملاحظه کنید و جمع کنید. علتهای آن را هم جمع کنید. چیزهایی هم که نه علت و نه معلول هستند را جمع کنید « که مراد لوازم مقارنه است ». اکبر با یک شیء دیگر هر دو، معلول برای علت ثالثه شدند. یعنی اکبر با همراه خودش نه علت و نه معلول است بلکه هر دو معلول برای علتِ واحد هستند ولی با هم مقارن هستند. این لازمِ مقارنِ اکبر، نه علت برای اکبر است نه معلول برای اکبر است بلکه هم شأن اکبر است یعنی همانطور که اکبر، معلولِ آن علت است این مقارن هم معلولِ همان علت است. پس در اینجا بعد از توجه به اکبر سه چیز جمع شد:
ص: 267
1_ معلولات اکبر.
2_ لوازم اکبر که نه معلول و نه علل بودند.
3_ علل.
در اینجا اکبر با دو ماده داریم که یک ماده، معلولات اکبر یا لوازم مقارنه اکبر است و یک ماده دیگر علل اکبر است. گاهی علل، حد وسط برای رسیدن به شیء « یعنی اکبر » قرار داده می شود که به این لمّ گفته می شود. اما گاهی آن معلولات یا آن لوازمِ مقارنه علت رسیدن به اکبر قرار داده می شود که این را انّ می گویند. پس از دو ماده استفاده می شود اما در هر دو قیاس، اصغر و اکبر یک چیز است زیرا مدعایی که بر آن برهان اقامه می شود یک چیز است.
توضیح عبارت
و قد یمکن مثل ذلک من وجه آخر
« ذلک »: اقامه دو نوع برهان بر یک مطلوب « یعنی اقامه برهان لمّ و انّ بر یک مطلوب ».
« مثل ذلک »: مصنف می فرماید مثل این کار « یعنی اقامه دو نوع برهان بر یک مطلوب » را می توان انجام داد اما خود این کار را نمی توان انجام داد زیرا در صورتی می توان خود این کار را انجام داد که خود مواد، یکی باشند اما الان مواد، یکی نیستند پس مثلِ قبلی است. نه اینکه عین قبلی باشد.
ترجمه: می توان انجام داد مثل اقامه دو برهان بر یک مطلوب را از وجه دیگر.
« من وجه آخر »: یعنی راه دوم از وجه دوم است چون در اولِ فصل مصنف دو وجه ذکر کرد در یک وجه بیان کرد دو دلیل وجود دارد که یکی علت قریبه و دیگری علت بعیده را عطا کرده است. این بحث را به صورت مفصل وارد نشد بلکه بحث تفصیلی آن را به صفحه 204 سطر 15 موکول می کند، بعداً وجه دوم را مطرح کرد که در وجه دوم، دو راه ارائه می دهد تا الان راه اول خوانده شد اما از اینجا به بعد راه دوم است که از آن تعبیر به « من وجه آخر » می کند که مرادش راه دوم از وجه دوم است.
ص: 268
و ذلک لانه قد یمکن ان یکون لشیء واحد معلولات و لوازم مقارنه لا هی علل و لا معلولات
« ذلک »: به « امکانِ » مستفاد از « یمکن » بر می گردد. یعنی این مکانِ وجه آخر به اینصورت است.
عبارت « لا هی علل و لا معلولات » صفت برای « لوازم » است نه « معلولات ».
مراد از « شیء واحد » اکبر است که می خواهد برای اصغر، اثبات شود. اکبر که می خواهد برای اصغر اثبات شود ممکن است دارای معالیل باشد و لوازم ذاتیه داشته باشد علل هم داشته باشد. لوازم ذاتیه و معالیل را در یک دسته قرار می دهیم و علل را در دسته دیگر قرار می دهیم و می گوییم اگر از معالیل یا لوازم مقارنه اش استفاده کردید این برهان، برهان انّ است و اگر از عللش استفاده کردید این برهان، برهان لمّ است یعنی چون مواد مختلف می شود لذا برهان مختلف می شود اما مطلوب که برهان بر آن اقامه می شود یکی است.
ترجمه: و این امکان به خاطر این است که امکان دارد برای شیء واحد « یعنی اکبر که می خواهد برای اصغر ثابت شود » هم معلولات و هم لوازم مقارنه ای باشد که این لوازم ِمقارن دارای این صفت هستند که نه علل و نه معلول برای اکبر هستند « بلکه با اکبر مقارن هستند و از آن جدا نمی شوند چون هم ردیف اکبر هستند همانطور که اکبر از این علت صادر شده است آن دیگری هم از این علت صادر شده. هر دو از یک علت صادر شدند بنابراین علتِ این دو _ یعنی اکبر و همراهش _ لازمِ یکدیگر قرار داده است بدون اینکه اکبر با همراهش علت و معلول باشد ».
ص: 269
مثل ان تکون معلولات لشیء واحد و تکون منعکسه علیه
ترجمه: مثل اینکه شیء واحدی « یعنی اکبر »، معلولات داشته باشد و این معلولات، منعکس بر این شی واحد هستند « یعنی با این شیء واحد تساوی دارند و می توانند منعکس شوند و جانشین شیء واحد بشوند. توجه کنید که بنده _ استاد _ لوازم را که توضیح می دادم گفتم که هر دو، معلول شیء واحد باشند اما مصنف به اینصورت توضیح داد ».
و یکون له ایضا عللٌ ذاتیه منعکسه علیه
این عبارت عطف به « یکون لشی واحد » در سطر 3 است یعنی عبارت به این صورت می شود « و لانه قد یمکن ان یکون له ایضا علل ذاتیه ».
« ایضا »: یعنی علاوه بر معلولات و لوازم مقارنه.
همان شیء واحد که برای آن معلولات یا لوازم درست شد برای آن شیءِ واحد، عِلَل ذاتی هم هست که بر شیء واحد منعکس اند « یعنی با شیء واحد تساوی دارند ».
این عبارت « و یکون له ایضا... » نشان می دهد که عبارتِ « مثل ان تکون معلولات لشی واحد » توضیح برای « لوازم » نیست بلکه مطلبی که قبل از « مثل ان تکون... » گفته است را تبیین می کند یعنی در صورتی می گوییم « شیء واحد دارای معلولات و لوازم واحد است » که این معلولات و لوازم بتوانند منعکس شوند. در ادامه می فرماید علل هم بتوانند منعکس شوند یعنی اگر بتوانید علت را حد وسط یا موضوع قرار دهید اکبر را بر آن حمل می کنید، حال اگر آن را عکس کنید یعنی اکبر را جای علت ببرید و علت را جای اکبر ببرید باز هم می بینید که می توانید حمل کنید. این انعکاس در وقتی است که بین علت و اکبر یا بین معلول و اکبر تساوی باشد اما جایی که موضوع و محمول، یکی اعم و یکی اخص باشد جای انعکاسی نیست. مصنف با قید « انعکاس » می خواهد آن تساوی را تفهیم کند.
ص: 270
« علل ذاتیه »: مصنف، علل را علل ذاتیه گرفت. علل ذاتیه یعنی علتی که برای خودش است. یک وقت علةُ العلل، علت است که این علةُ العلل، علت برای این شیء نیست بلکه علت برای علتِ این شیء است. به این ، علت ذاتی گفته نمی شود. علت ذاتی به معنای این است که علت برای خود شیء باشد یعنی علت قریبه باشد. گاهی از اوقات علت، علتِ خود شیء نیست مثلا شخصی بنّایی می کند و دیوار را می سازد این بنّا علتِ ساختن دیوار نیست بلکه بنّا علتِ حرکاتِ ید است که حرکت ید باعث می شود این آجرها بر روی هم قرار بگیرند و دیوار ساخته شود. انسان، علتِ ذاتی دیوار نیست بلکه علت ذاتی حرکت است. در اینجا باید علل ذاتی انتخاب شود. هر علتی که به یک نحوه دارای ارتباط تاثیری در اکبر دارد برای ما کافی نیست بلکه باید علت ذاتی «یعنی علت قریب» درست شود تا بتوان برهان لمّ تشکیل داد. قبلا بیان شد که با علت بعید نمی توان برهان لمّ تشکیل داد. چون اگر علتِ بعید آورده شود خود این علت بعید احتیاج به واسطه و قیاس داشت که قبلا در اوایل این فصل توضیح داده شد. پس علت باید قریب باشد تا بتواند برهان لمّ درست کند بنابراین علت باید ذاتی باشد. این اکبر هم دارای معلولات و لوازم است که اگر از معلولاتش استفاده شود برهان انّ تشکیل شده و هم دارای علل ذاتی است که اگر از عللش استفاده شود برهان لمّ تشکیل می شود. پس در اینجا برای اکبر « که می خواهیم برای اصغر اثباتش کنیم »، هم می توان معلول آورد تا برهان، انّ شود هم می توان علت آورد تا برهان، لمّ شود. هر دو برهان را می توان بر این مدعا اقامه کرد ولی نه از یک موادِ معین بلکه از دو مواد.
ص: 271
حال اگر این معلولات و لوازم، ثبوتشان برای اصغر اعرف از ثبوت اکبر برای اصغر بود در اینصورت آن معلولات حد وسط قرار می گیرد.
و یکون وجود تلک المعلولات و اللوازم لموضوع ما اعرف من وجود الشیء له
« یکون » به نصب خوانده می شود تا عطف بر « یکون » در سطر سوم باشد مراد از « موضوع مّا »، « اصغر » است.
مراد از « الشیء ما »، « اکبر » است.
ضمیر « له » به « موضوع ما » برمی گردد.
توجه کنید این معلولات را الان می خواهیم واسطه برای اثبات اکبر برای اصغر قرار می دهیم باید این واسطه برای اصغر اعرف باشد تا بتوان آن را واسطه برای ثبوت اکبر قرار داد یعنی ثبوت واسطه برای اصغر اعرف باشد از ثبوت اکبر برای اصغر تا بتوان این اعرف یا ثبوتِ این اعرف را واسطه برای ثبوت دیگری قرار داد. حال یا ثبوت معلولات برای اصغر اعرف از ثبوت اکبر برای اصغر است یا ثبوت عللِ اکبر اعرف از ثبوت اکبر برای اصغر است.
در صورت اول که ثبوت معلولات برای اصغر، اعرف است معلولات، حد اوسط قرار داده می شوند در این صورت برهان، انّ می شود و در صورتی که ثبوتِ علل، اعرف است علل، حد اوسط قرار داده می شود در اینصورت این برهان، برهان لمّ می شود پس هم از انّ استفاده می کنید هم از لمّ استفاده می کنید ولی موادّ یکی نیست به بیانی که توضیح داده شد.
ترجمه: وجود آن معلولات و لوازم برای یک موضوعی « یعنی اصغر » اعرف از وجود شیء « یعنی اکبر » برای آن موضوع مّا است « یعنی هم اکبر می خواهد برای آن موضوع اثبات شود هم اوسط می خواهد برای آن موضوع اثبات شود ولی اثبات اوسط برای آن موضوع _ یعنی اصغر _ اعرف است از اثبات اکبر برای آن موضوع. در اینجا از اعرف به عنوان حد وسط استفاده می شود تا به ثبوت اکبر برای اصغر که غیر اعرف است برسیم. فرض این است که وجود و ثبوت معلولاتِ اکبر برای اصغر اعرف است از ثبوت خود اکبر برای اصغر. در اینجا معلولات اکبر واسطه قرار داده می شود و حد وسط، معلول می شود و این برهان، انّ می گردد ».
ص: 272
و وجود تلک العله ایضا لذلک الموضوع اعرف من وجود الشیء له
لفظ « وجود » عطف بر « وجود تلک المعلولات » در سطر 5 است. مراد از « ذلک الموضوع »، « اصغر » است. مراد از « الشیء »، « اکبر » است. مراد از « تلک العله »، « علت اکبر » است یعنی همانطور که معلولِ اکبر برای اصغر اعرف بود از خود اکبر برای اصغر، همچنین علت اکبر هم برای اصغر اعرف است از خود اکبر برای اصغر. پس هم می توان معلول را حد وسط قرار داد چون اعرف از اکبر است هم می توان علت را حد وسط قرار داد چون باز هم اعرف از اکبر است. اگر معلول، حد وسط قرار بگیرد این برهان، برهان انّ می شود و اگر علت حد وسط قرار بگیرد این برهان، برهان لمّ می شود و هر دو در اختیار ما هستند.
ترجمه: « همانطور که وجود معلول یا لوازم، اعرف بودند » همچنین وجود علتِ اکبر برای این موضوع اعرف از وجود خود شیء « یعنی اکبر » برای موضوع است.
فاِن جُعِلَ الحد الا وسط من العلل کان برهان لمّ و انّ معا
ترجمه: اگر حد وسط « که می خواهد واسطه برای ثبوت اکبر برای اصغر شود » از علل قرار داده شود « یعنی علت اکبر گرفته شود » برهان لمّ و انّ با هم حاصل می شوند « قبلا بیان شد که هر جا برهان لمّ داشته باشید برهان انّ هم دارید چون برهان انّ، تحقق را اثبات می کند و برهان لمّ، سبب تحقق را بیان می کند. اگر در یک جا سببِ تحققِ بیان شد تحققِ آن وجود دارد که سببش بیان می شود ».
ص: 273
و ان جُعل من اللوازم و المعلولات کان برهان ان فقط
ترجمه: اگر حد وسط از لوازم یا از معلولات اکبر قرار داده شود در اینصورت فقط برهان انّ خواهد بود.
تا اینجا توجه کردید که موضوع خاص، اصغر است و شیء معین، اکبر است اما بر مجموعه آن دو که مطلوب می باشد دو برهان اقامه شد که یکی انّ و یکی لمّ بود و چون انّ از معلول استفاده کرد و لمّ از علل استفاده کرد و اینها دو ماده بودند ماده ی انّ و لمّ یکی نشد بر خلاف راه قبلی که ماده، یکی بود ولی ما انّ و لمّ را با عکس کردن درست می کردیم.
فاذن هذا الوجه الواحد من وجهی ما نحن فیه قدیما قد انشعب الی وجهین
« هذا الوجه الواحد »: مصنف در ابتدای فصل دو وجه ذکر کرد، یک وجه را نیمه کاره گذاشت و یکی را الان توضیح می دهد. مراد از « هذا الوجه الواحد » یعنی آن وجهی که الان توضیح داده می شود که همان وجه دوم از دو وجهی که در ابتدای فصل گفته شد می باشد یعنی جایی که در وسط، علت نبود بلکه یا معلول بود یا علامت بود. پس مراد از « هذا الوجه » راه دوم از وجه دوم نیست که در این جلسه شروع شد.
ترجمه: وجه دوم از دو وجهی که درصدد آن بودیم قبلاً « مصنف تعبیر به _ قدیما_ می کند که قبلا بیان شده بود نه آن دو وجهی که الان ذکر شد که یک وجهش این بود که از مواد معین استفاده شود و وجه دیگرش این بود که از دو نوع ماده استفاده شود » به دو وجه منشعب شد « در یک وجه از مواد معین استفاده شد و با عکس و به هم زدن ترتیب، برهان لمّ و انّ بدست آمد اما در وجه دوم از مواد متعدد استفاده شد که یک ماده، برهن لمّ شد و ماده ی دیگر برهان انّ شد پس وجه دوم از آن دو وجه قدیمی، خودش به دو وجه منشعب شد ».
ص: 274
احدهما الوجه الذی تکون مواده مشترکا فیها للامرین و لکن یجری الامر فی الامرین علی العکس
ترجمه: یکی از آن دو وجه، وجهی است که مواد آن وجه، مشترکاً فیها است به خاطر دو امر « یعنی به خاطر برهان لمّ و انّ » لکن آن امر « یعنی تعدد » به صورت این دو امر « یعنی لمّ و انّ » در می آید علی العکس « یعنی با استفاده کردن از عکس نه با استفاده کردن از تبدیل ماده ».
و الثانی الوجه الذی تکون مواده مختلفا فیها
در وجه اول تعبیر به « مشترکاً فیها » کرد اما در اینجا تعبیر به « مختلفاً فیها » می کند و ضمیر « فیها » به « مواد » برمی گردد. لفظ « مختلفاً فیها » یک کلمه است.
ترجمه: وجه دوم، وجهی است که موادش مختلفاً فیها است « که یکبار این مختلف گرفته شد و با آن برهان انّ درست شد یکبار آن مختلف گرفته شد و با آن برهان لمّ درست شد ».
و اُخذ احد المختلفین، الذی لیس هو العله، وسطا تاره فأعطی برهان انّ
« وسطا » مفعول دوم « اخذ » است که نائب فاعل نشده اما « احد المختلفین » مفعول اول « اخذ » است که نائب فاعل شده است.
ترجمه: اگر احد المختلفینی که علت نبود « یعنی معلول یا لوازم مقارنه بود توجه کنید که مصنف نمی توانست تعبیر به _ احد المختلفین الذی لیس هو المعلول _ کند یا تعبیر به _ احد المختلفین الذی هو لازم _ بکند بلکه باید هر دو را با هم می گفت به جای اینکه هر دو را با هم بگوید تعبیر به _ الذی لیس هو العله _ کرد یعنی آنچه که علت نیست. آنچه که علت نیست می تواند معلول باشد می تواند لوازم باشد »، به عنوان وسط اخذ شد در اینصورت برهان انّ عطا شده.
ص: 275
و اُخذ ثانیهما الذی هو العله وسطا تاره فأعطی برهان انّ و لمّ معا
ترجمه: اگر دومیِ آن مختلفین که علت بود بار دیگر به عنوان حد وسط قرار داده شد در اینصورت برهان انّ و لمّ با هم عطا شده است.
فعلی هذا الوجه یجب ان یفسر هذا الموضع حتی یکون الإنّ و اللمّ لشیء واحد
خوب است بعد از « هذا الموضع » لفظ « من التعلیم الاول » در تقدیر گرفته شود.
تا اینجا وجه دوم از دو وجهی که در ابتدای فصل گفته شد بیان گردید. این وجه منشعب به دو وجه شد و در هر دو وجه، برای مطلوب واحد دو برهان لمّ و انّ اقامه شد. کلام ارسطو هم همین است بعضی کلام ارسطو را طوری توضیح دادند که بر مطلوب متعدد دو برهان اقامه کردند یعنی بر یک مطلوب، برهان انّ اقامه کردند و بر مطلوب دیگر، برهان لمّ اقامه کردند.
این توضیح، برای کلام ارسطو نیست بلکه ارسطو بر مطلوب واحد دو برهان اقامه می کند مصنف می گوید سزاوار است که کلام ارسطو را اینطور توضیح بدهید که ما دادیم.
ترجمه: با این بیان که از اول فصل تا اینجا بیان شد « یا از ابتدای وجه دومِ فصل تا اینجا » به این بیان واجب است تفسیر شود تا انّ و لمّ برای شیء واحد « یعنی مطلوب واحد » باشد.
و الذی یفسره قوم آخرون یکون فیه الإنّ لشیء و اللمّ لشیء آخر
« و الذی » مبتدی و « یکون » خبر است.
تفسیری که آن را قوم دیگر به عنوان کلام ارسطو آوردند در آن تفسیر، انّ برای مطلوب و لمّ برای مطلوب دیگر است.
ص: 276
و لنرجع
مصنف می فرماید چون وجه اول به طور کامل توضیح داده نشده بود به وجه اول برمی گردیم و آن را مطرح می کنیم.
موضوع: توضیح وجه اول در جایی که می توان بر مطلوب واحده، هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه کرد/ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه کرد؟/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
و لنرجع الی تفصیل القسم الذی لا یکون فی احد قیاسیه عله قریبه و یکون فی الثانی عله قریبه (1) (2)
در ابتدای فصل گفته شد که می خواهیم بیان کنیم در چه جاهایی می توان بر مطلوب واحد، دو برهان اقامه کرد که یکی « انّ » و یکی « لمّ » باشد. سپس اشاره ای شد به اینکه مطلوب واحد در علم واحد یا مطلوب واحد در دو علم. مثلا اگر کرویت یک جسم را بخواهید ثابت کنید یکبار در علم واحد بر آن برهان « انّ » و « لمّ » اقامه می شود یکبار در علم طبیعی برهان « لمّ » بر آن اقامه می شود و در علم رصد که علم هیئت است برهان « انّ » اقامه می شود. الان تفصیلی بین این دو حالت داده نمی شود ولی بعداً تفصیل داده می شود و بحث، در جایی که دو علم مطرح است بیان می شود. اگرچه در صفحه 203 سطر 21 فرمود « مثاله ان یعلم بالعلم الرصدی ان القمر کری الشکل ... ثم یتعرف من العلم الطبیعی ان الاجرام السماویه یجب ان تختص بالاشکال الکریه ... » یعنی در دو علم، کرویت قمر بیان شد. گویا تا الان بحث در جایی بود که مطلوب واحد را در یک علم با دو برهان، اثبات کرد.
ص: 277
در این فصل این بحث مطرح می شود که در چه جایی دو برهان بر مطلوب واحد اقامه می شود؟ بیان شد که در دو جا هست. جای اول به صورت مختصر بیان گردید ولی وعده داده شد که بعداً به صورت مفصل بیان می کند که مراد همین جا است. مورد دوم هم به صورت کامل توضیح داده شد که در جلسه قبل بحث آن تمام شد الان به وجه اول برمی گردد. در وجه اول اینگونه وارد بحث شد که دو قیاس « و به عبارت دیگر دو برهان » وجود دارد. در یک قیاس، علت قریب آمده است و در قیاس دیگر علت بعید آمد. در هر دو قیاس، حد وسط، علت برای اکبر است ولی در یکی علت قریب و در دیگری علت بعید است. اشاره شد به اینکه جایی که علت، علت قریب است برهان از ابتدا لمّ است و جایی که علت، علت بعید است دوباره احتیاج به قیاس دیگر است و اینجا ملحق به انّ شد.
الان می خواهد مصنف به تفصیل وارد توضیح این وجه شود.
موضع بحث: مطلوب واحدی وجود دارد که بر آن دو قیاس است که یک قیاس، علت قریب را ذکر کرده و یک قیاس، علت قریب را ذکر نکرده است.
مصنف می گوید من در اینجا عین الفاظ ارسطو را می آورم و چون الفاظ ارسطو احتیاج به توضیح دارد وارد توضیح آنها می شود. ولی کلام ارسطو گویا است. ارسطو می گوید یک قیاس خبر به علت داده است و قیاس دیگر خبر به علت نداده است. مرادش از « علت » همانطور که مصنف می گوید، علت قریبه است پس کلام ارسطو به اینصورت گفته می شود: یک قیاس خبر به علت قریبه داده است یعنی حد وسط را علت قریبه قرار داده و یک قیاس دیگر خبر به علت قریبه نداده است یعنی حد وسط را علت قریبه قرار نداده است ولو علت بعیده است.
ص: 278
ارسطو یک مطلبی دارد که باید توضیح داده شود. او می گوید: « حد وسط در قیاس، خارج قرار داده شده است ». آیا می توان حد وسط را خارج از قیاس قرار داد؟ حد وسط جزء قیاس است. مصنف می گوید این عبارت ارسطو را به دو صورت می توان معنا کرد.
معنای اول: خارج از ترتیب طبیعی قرار داده شده است نه اینکه خارج از قیاس قرار داده شده باشد. ترتیب طبیعی در هر قیاسی، ترتیب به شکل اول است اگر قیاس به صورت شکل ثانی یا ثالث یا رابع تنظیم شود در واقع از ترتیب طبیعی خارج شدید در اینصورت حد وسطی که شکل 2 و 3 و 4 می آید حد وسطِ خارج از ترتیب طبیعی است و مراد ارسطو هم همین است. البته ارسطو می گوید بر شکل 2 آمده و خارج از قیاس شده. در اینجا باید از ارسطو سوال کرد که چرا تعبیر به « شکل 2 » کرد زیرا شکل 3 و 4 هم خارج از قیاس است. مصنف بعداً جواب این سوال را بیان می کند.
معنای دوم: حد وسط واقعی در قیاس ذکر نمی شود بلکه یک حد وسطی جانشین حد وسط واقعی می شود. در اینصورت حد وسط واقعی از دلیل و قیاس خارج می شود « نه اینکه از ترتیب قیاس خارج شود بلکه از خود قیاس خارج می شود » مثلا گفته می شود فلان چیز نَفَس نمی کشد چون حیوان نیست. حد وسط در اینجا، « حیوان نبودن » قرار داده شده است در حالی که این صحیح نیست زیرا باید گفته شود که فلان چیز نَفَس نمی کشد چون ریه ندارد به عبارت دیگر چون دارای شُش که عضو تنفس می باشد نیست. به تعبیر دیگر باید علت قریبه حد وسط قرار بگیرد اما علت بعیده قرار داده شده و علت بعیده، حد وسط نیست.
ص: 279
اشکال: دو وجه ذکر شد که وجه اول در ابتدای فصل ذکر شد و توضیحش به صورت ناقص بیان شده بود. و الان می خواهد توضیح آن را شروع کند. وجه دوم در جلسه قبل از آن فارغ شدیم. این وجه دوم به دو قسم تقسیم شد. یعنی وجه دوم، مقسم بود که به دو قسم تقسیم شد. مقسم باید در هر دو قسم حاضر باشد در حالی که آن وجه دوم در هر دو قسمی که بیان شد حاضر نیست.
مقسم در وجه دوم این بود که هیچکدام از دو قیاس، علت را به ما ندادند بلکه یا معلول را دادند یا علامت را دادند یعنی در هیچکدام از دو قیاس حد وسط، علت نبود. این وجه دوم بر دو قسم تقسیم شد
1_ قیاس، معلول را می دهد و ما با عکس کردن قضیه، این معلول را علت کردیم. در این قِسم به مقسم تخفظ شده است. چون مقسم این بود که به ما علت داده نشده بلکه معلول داده شده است.
2_ هم علت داده شده و هم معلول داده شده. ما اگر معلول را حد وسط قرار دهیم برهان، انّ می شود و اگر علت را حد وسط قرار دهیم برهان لمّ می شود. در حالی که وجه دومی که به قسم دوم تقسیم می شد « یعنی مقسم » این بود که علت به ما داده نشده است پس مقسم، در قسم دوم تحفظ نشده است.
جواب: توجه کنید که مصنف نمی گوید « به ما هم علت و هم معلول را دادند » بلکه می گوید « اکبر هم علت دارد و هم معلول دارد ولی معلول آن به ما داده شده است و ما از بیرون علتش را هم می دانیم در اینجا یکبار از معلولِ داده شده استفاده می کنیم در اینصورت این برهان، برهان لم می شود یکبار از آن علتی که می دانیم و به ما داده نشده استفاده می کنیم در اینصورت این برهان، برهان انّ می شود ». پس مقسم در قسم دوم هم تحفظ شده است چون مقسم این بود که به ما معلول داده شده است و در هر دو قسم، معلول داده شده است. در قسم اول علت را از قلب بدست می آوریم اما در قسم دوم علت را از معلومات خودمان بدست می آوریم ولی در هر دو صورت به ما معلول داده شده است پس مقسم در هر دو قسم تحفظ شده و اشکالی نیست.
ص: 280
توضیح عبارت
و لنرجع الی تفصیل القسم الذی لا یکون فی احد قیاسیه علة قریبة و یکون فی الثانی علة قریبة
برمی گردیم به توضیح دادن آن قِسمی که در یکی از دو قیاسش علت قریب نبود ولی در قیاس دومش علت قریب بود « یعنی دو قیاس به ما داده شده که در هر دو قیاس، حد وسط علت برای اکبر گرفته شده بود ولی در یکی حد وسط، علت قریب قرار داده شده بود و در دیگری حد وسط، علت قریب قرار داده نشده بود بلکه علت بعید قرار داده شده بود ».
اما الذی لا یکون فیه عله قریبه فقد قیل فی التعلیم الاول ما هذا الفظه
آن قیاسی که در آن علت قریب نیامده است را نمی توان لمّ به حساب آورد چون در لمّ، حد وسط علت قریب برای اکبر است ولی این قیاس، علت قریب را به ما نداده است پس برهان، برهان لمّ نیست. اما آن قیاسی که علت قریب را به ما داده است برهانش، برهان لمّ است و نیاز به بحث ندارد. ولی آن قیاسی که علت قریب را به ما نداده باید در موردش بحث کرد که آیا لمّ هست یا نه؟ لذا مصنف می گوید من درباره ی همین مورد بحث می کنم ولی بحث خودم را از عبارت ارسطو می آورم.
ترجمه: آن قیاسی که در آن، علت قریب نیامده و همان هم احتیاج به بحث دارد ارسطو درباره اش در کتاب تعلیم اول مطلبی گفته که عین عبارت ارسطو را می آورم.
« و ایضا فی الاشیاء التی یوضع الا وسط فیها خارجا
ص: 281
ترجمه: در اشیائی « یعنی در قیاس هایی » که اوسط در آن اشیاء، خارج قرار داده می شود « لفظ خارج را دو معنا کردیم یکی به معنای خارج از ترتیب طبیعی بود و دیگری به معنای خارج از قیاس است که توضیح آن می آید ».
در نسخه خطی به جای « الاوسط » تعبیر به « الاوساط » کرده و با « الاشیاء » سازگاری دارد که به صورت جمع آمده. هر دو نسخه خوب است.
انما یکون البرهان علی لم هو اذا کان اخبر بالعله نفسها
ضمیر « کان » به « قیاس » برمی گردد.
ترجمه: در اشیائی که اوسط در آن اشیاء « یعنی قیاسها » خارج قرار داده می شود، برهان بر لمّ اقامه شده « و ما اسم آن را برهان لم می گذاریم ولی » به شرطی که این قیاس خبر به علت قریب داده باشد « در جایی که خبر به علت قریب نداده، برهانش برهان بر لمّ نیست ».
« علی لمّ »: این تعبیر، تعبیر خوبی است در حالی که ما می گوییم « برهان لمّ » اما در واقع « برهان لمّ » نیست بلکه « برهان علی لمّ » است یعنی این شخص علت ثبوت اکبر برای اصغر را بیان می کند پس برهان بر لمِّ این ثبوت می آورد. در یک جا هم برهان بر انّ « یعنی تحقق » آورده می شود تا بگوید این ثبوت، تحقق دارد اما سبب تحققش چه می باشد را بیان نمی کند. پس در جایی که « برهان انّ » گفته می شود در واقع « برهان علی انّ » است یعنی برهان آورده شود بر تحقق ثبوت اکبر برای اصغر.
ص: 282
توجه کنید که در عبارت ارسطو، مترجم به صورت دقیق ترجمه کرده است حال یا خود مترجم به صورت دقیق گفته یا ارسطو دقیق گفته و مترجم هم به صورت دقیق ترجمه کرده است.
« نفسها »: یعنی به خود علت خبر داده باشد نه به جانشین علت.
فان لم یُخبِر بها نفسَها لم یکن برهان علی لم بل علی ان»
اگر خبر به خود علت نداده باشد بلکه خبر داده باشد به چیز دیگر ولو آن چیز دیگر علت است ولی علت بعید است این برهان، برهان بر لمّ نیست بلکه برهان بر انّ است.
پس جایی که حد وسط، علت قریب نیست برهان، انّ است ولی در جایی که حد وسط، علت قریب است برهان، لمّ است و بحثی در آن نیست.
و انما یَعنی بالعله العله القریبه
تا اینجا کلام ارسطو تمام شد از اینجا مصنف دو مطلب درباره ی کلام ارسطو بیان می کند یکی اینکه مراد از « عله »، علت قریبه است و دیگر اینکه لفظ « خارجا » در عبارت ارسطو را به دو معنا تفسیر می کند.
ترجمه: ارسطو به لفظ « عله » در کلامش، « عله قریبه » را قصد کرده است.
لکن قوله « الاشیاء التی یوضع فیها الاوسط خارجا » یحتمل معنیین
لکن قول ارسطو که گفته « الاشیاء التی یوضع فیها الاوسط خارجا »، لفظ « خارجا » در آن، دارای دو معناست.
احدهما الا یکون ترتیب الحدود علی ترتیب الشکل الاول بل علی ترتیب الثانی مثلا
« حدود »: مراد حد اصغر و حد اوسط و حد اکبر است که در واقع حد وسط مهم است و اگر حد وسط، ترتیب خاص داده شود اصغر و اکبر هم حد خاص خودشان را پیدا می کنند.
ص: 283
یک معنا این است که ترتیب، بر ترتیب شکل اول نباشد. ترتیب قیاس اگر به ترتیب شکل اول باشد ترتیب طبیعی است ولی اگر به ترتیب شکل اول نباشد ترتیب طبیعی نیست. ارسطو می گوید در شکل ثانی یا ثالث و رابع، اگر قیاس تنظیم شده باشد حد وسط خارج می شود یعنی آن حالت طبیعی و ترتیب طبیعی را ندارد. ترتیب طبیعی در حد وسط این است که محمول در صغری باشد و موضوع در کبری باشد. غیر از این حالت اگر حالتی برایش پیش آمد به آن، خارج از ترتیب گفته می شود. حد وسط در شکل دوم، محمول در هر دو مقدمه است پس حد وسط در کبری، خارج از ترتیب طبیعی شده است و در شکل سوم، حد وسط موضوع در هر دو است پس در صغری، حد وسط خارج از ترتیب طبیعی شده است. حد وسط در شکل چهارم، موضوع در صغری و محمول در کبری است. در هر دو مقدمه « چه در صغری و چه در کبری » از ترتیب طبیعی خارج شده است. پس در هر سه شکل از ترتیب طبیعی خارج شده است و مراد ارسطو از خارج همین است.
ترجمه: یکی از آن دو معنی این است که ترتیب حدودِ قیاس و اجزاء قیاس، به ترتیب شکل اول نباشد بلکه بر ترتیب شکل ثانی باشد مثلا.
« مثلا »: اگر بر ترتیب شکل ثانی باشد باعث می شود که خارج از ترتیب طبیعی باشد. بر ترتیب شکل ثالث و رابع هم باعث می شود که خارج از ترتیب طبیعی باشد ولی شکل ثانی به عنوان مثال بیان می شود نه به عنوان اینکه فرد منحصر باشد. خود مصنف همین مطلب را بعداً توضیح بیشتری می دهد و بیان می کند که لازم نیست شکل، شکل ثانی باشد تا حکم شود که خارج از ترتیب طبیعی شده است بلکه در شکل های دیگر هم باید حکم شود که خارج از ترتیب طبیعی هستند.
ص: 284
فیکون الحد الاوسط خارجا و لا یکون اُعطی العلةُ القریبة فیه
« العله القریبه »: یعنی حد وسطی که علت قریبه باشد و ترتیب طبیعی را هم واجد باشد. اگر ترتیب طبیعی از آن گرفته شود برهان، برهانِ لمّ نیست.
وقتی که حدود خارج از ترتیب طبیعی شدند یکی از این حدود که اوسط است خارج از حد طبیعی است.
ترجمه: حد وسط هم خارج از حد طبیعی « و ترتیب طبیعی » می شود در این صورت عطا نمی شود علت قریبه در چنین قیاسی که شکل ثانی است.
لما نقول فی الشکل الثانی ان الجدار لا ینتفس لانه لیس بحیوان و کل متنفس حیوان
عبارت « ان الجدار لا یتنفس » نتیجه است و مصنف آن را ابتدا آورده است.
عبارت « لانه لیس بحیوان » که صغری است را به اینصورت بیان کنید « ان الجدار لیس بحیوان ». عبارت « کل متنفس بحیوان » کبری است این قیاس، شکل ثانی است زیرا « حیوان » که حد وسط است محمول در هر دو می باشد و اختلاف در کیف هم بین المقدمتین رعایت شده است زیرا صغری، سالبه و کبری، موجبه است. در این قیاس، ترتیب طبیعی نیست یعنی حیوانی که حد وسط است به ترتیبِ شکل اول مترتب نشده است بلکه به ترتیب دیگری قرار داده شده. البته در صغری، ترتیب طبیعی رعایت شده ولی در کبری رعایت نشده و همین کافی است که گفته شود در قیاس، آن ترتیب شکل اول رعایت نشده است.
و هذا التاویل اظهر
لفظ « خارجا » معنا شد اما به تعبیر مصنف گفته می شود: کلام ارسطو را تاویل بردیم و تفسیر کردیم. این تاویل، تاویلِ اظهر است یعنی از تاویل دوم، ظاهرتر است یعنی با جملات و عبارت سازگارتر است ولی در تاویل دوم تعبیر به « اصوب » می کند یعنی به واقع نزدیکتر است.
ص: 285
و یکون انما نسب الی الشکل الثانی لانه کما علمت اولی بالسلب
چرا ارسطو این خروج را به شکل ثانی نسبت داده است؟ اگر ارسطو می گفت « چون شکل، شکل اول نیست پس خروج از ترتیب طبیعی واقع شده » کلامِ جامعی خواهد بود زیرا شامل شکل ثانی و ثالث و رابع می شود. اما ارسطو اینطور گفته « چون شکل، شکل ثانی است پس خروج از ترتیب طبیعی واقع شده » چرا اختصاص به شکل ثانی داده شده با اینکه مطلب مختص به شکل ثانی نیست و در شکل ثالث و رابع هم می آید؟ جوابی که داده شده این است: در نوع جاهایی که خروج از ترتیب طبیعی پیدا می شود به دنبال یک نتیجه سالبه هستیم و قیاس ثانی همیشه نتیجه اش سالبه است یعنی مطلوب طوری است که از قیاس ثانی استخراج می شود. به عبارت دیگر غالبا در جایی که خروج از حال طبیعی واقع شده است. نتیجه ای که مطلوب می باشد سالبه است و نتیجه سالبه همیشه از شکل دوم گرفته می شود. خود شکل اول هم همینطور است که گاهی نتیجه اش موجبه است و گاهی سالبه است. بله احیاناً خروج از ترتیب طبیعی در قضایا و نتایج موجبه هم می آید. در آنجا می توان گفت شکلی که غیر از شکل اول است لازم نیست که حتما به صورت ثانی باشد بلکه می تواند ثانی و می تواند ثالث و می تواند رابع باشد چون می خواهیم نتیجه ی موجبه بگیریم و نتیجه موجبه را می توان از ثالث و رابع گرفت. در آنجا هم خروج از ترتیب طبیعی حاصل شده است. پس چون غالبا خروج از ترتیب طبیعی در جایی است که نتیجه، سالبه باشد و نتیجه ی سالبه را همیشه شکل ثانی می دهد « بر خلاف بقیه اَشکال که همیشه نتیجه ی سالبه نمی دهند » پس ما که بحث از خروج از ترتیب طبیعی می کردیم شکل ثانی را به عنوان فرد غالب آوردیم نه به عنوان فرد منحصر.
ص: 286
ترجمه: این خروج « که با تاویل اول تفسیر شد » به شکل ثانی نسبت داده شد « با اینکه این خروج در شکل ثالث و رابع هم اتفاق می افتد » زیرا شکل ثانی همانطور که می دانی اُولی به سلب است « اگرچه هر چهار شکل می توانند سلب را افاده کنند ولی چون شکل ثانی منحصراً سلب را افاده می کند اُولی به سلب است ».
و هذا یقع فی البراهین السالبه اکثر
عبارت، قبلی، یک مقدمه بود. این عبارت هم مقدمه دیگر است.
ترجمه: و این « یعنی خروج از ترتیب طبیعی » در براهین مسالبه غالبا واقع می شود. نتیجه ای که از این دو مقدمه گرفته می شود این است که پس خروج از ترتیب طبیعی غالبا در شکل دوم است و لذا شکل دوم به عنوان فرد غالب ذکر می شود.
و ان کان قد یقع فی الموجبه
ولو این خروج از ترتیب طبیعی گاهی در موجبه حاصل می شود و ما در این فرض می توانیم از شکل ثالث یا رابع استفاده کنیم.
موضوع: مراد از « خارج » در كلام ارسطو كه گفت « اوسط، خارج از قیاس است » چه می باشد؟/ توضیح وجه اول در جایی که می توان بر مطلوب واحد، هم برهان «انّ» و هم برهان «لمّ» اقامه کرد/ آیا بر مطلوب واحد می توان هم برهان «انّ» و هم برهان «لمّ» اقامه کرد؟/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
ص: 287
فاما التفسیر الثانی _ و هو الاصوب و ان لم یكن الاظهر _ فهو انه یعنی بالاوسط الاوسطَ فی القیاس و الوجود جمیعا و هو العله القریبه (1) (2)
خواستیم وجه اول از دو وجهی كه در اول فصل گفته شد را توضیح دهیم. مدعا این بود كه می توان بر مطلوب واحد دو برهان اقامه كرد یكی برهان انّ و دیگری برهان لمّ؟
بیان شد كه این امر بر دو وجه امكان پذیر است. وجه اول كه به صورت كامل توضیح داده نشده بود از جلسه قبل به صورت تفصیلی وارد توضیح آن می شود.
وجه اول: دو دلیل بر یك مطلوب اقامه شد كه در یك دلیل حد وسط، علت قریبه ی اكبر قرار داده شد. در دلیل دیگر حد وسط، علت بعیده ی اكبر قرار داده شد. در جایی كه علت، قریبه بود برهان، برهان لمّ بود و نیاز به توجیه نداشت لذا از آن صرف نظر كردیم اما جایی كه حد وسط، علت بعیده قرار داده شد برهان، لمّ نیست باید بیان شود كه انّ است. ما وقتی خواستیم بیان كنیم كه انّ است كلام ارسطو را آوردیم. در كلام ارسطو اولا لفظ « عله » آمده بود و مقید به « قریبه » نشده بود مصنف بیان كرد كه مراد علت قریبه است. ثانیا ادعا شده بود كه اوسط خارج است. مصنف این خارج بودن اوسط را به دو صورت معنا كرد.
كلام ارسطو: اوسط، خارج از قیاس است.
ص: 288
مصنف دو معنا برای آن بیان می كند:
معنای اول: مراد از خروج، خروج از ترتیب طبیعی است یعنی حد وسط، ترتیب طبیعی را ندارد. مراد از ترتیب طبیعی، همان ترتیبی است كه در شكل اول رعایت می شد.
توضیح این دو جلسه قبل بیان شد. مصنف بیان كرد این معنا و تاویل اظهر از معنای دوم است ولی اصوب نیست.
معنای دوم: قبل از اینكه معنای دوم « خروج » بیان شود مراد از « عله » در كلام ارسطو بیان می شود كه مراد « علت قریبه » است. ممكن است كسی اعتراض كند كه مصنف بلافاصله بعد از كلام ارسطو بیان كرد « انما یعنی بالعله العله القریبه » بعداً وارد تفسیر « خارجا » شد. بنابراین چه تفسیر اول و چه تفسیر دوم گفته شود مراد از « عله »، عله قریبه است. چرا دوباره تكرار می كند و در تفسیر دوم می گوید مراد از « عله » عله قریبه است؟ جواب از این سوال در لابلای مطالب حل می شود. بنده _ استاد _ نمی توانم الان جواب از این سوال را بگویم چون مطلب به صورت كامل توضیح داده نشده است. وقتی مصنف وارد می شود در همان معنای دومِ « خارجا » متوجه می شوید كه « عله قریبه » نقش دارد. « انعكاس » هم نقش دارد. الان بحث ما در انعكاس نیست. انعكاس در وجه دوم از دو وجهی كه در اول فصل ذكر شد می آمد. در وجه اول به انعكاس احتیاجی نبود در یك برهان علت قریب و در یك برهان علت بعید آمده بود و علت بعید را به نحوی استدلال می كردیم و در پایان می گفتیم این برهان، برهان انّ است و در آن قلب و عكس و ..... نبود. انعكاس در وجه اول اصلا مطرح نبود لذا این سوال هم می شود كه چرا در اینجا انعكاس مطرح شد.
ص: 289
توضیح: مصنف می فرماید: اوسط، علت قریب قرار داده می شود با قید جواز انعكاس، پس دو شرط می شود. شرط اول این است كه علت، قریبه باشد شرط دوم این است كه انعكاسش جایز باشد. در ضمن بحث معلوم می شود كه چرا این دو شرط می شود؟ ». بعداً معنای دوم ذكر می شود. معنای دوم این است كه وقتی گفته می شود « حد وسط، خارج است » یعنی حد وسط در قیاس ذكر نشده است. آن امری كه ذكر شده، حد وسط نیست بلكه آن امری كه خارج است و حذف شده حد وسط می باشد.
مثال: « الجدار لیس بحیوان » و « كل متنفس حیوان »، « فالجدار لیس بمتنفس ». قیاس به صورت شكل ثانی بود. توجه كنید كه در جلسه قبل لفظ « خارجا » به اینصورت معنا شد كه قیاس به صورت شكل اول نباشد بلكه شكل ثانی یا ثالث یا رابع باشد. در اینصورت مثال به شكل ثانی زده شد.
در این جلسه لفظ « خارجا » تفسیر به این نمی شود كه خارج از ترتیب شكل اول باشد پس در این جلسه می توان مثال را به صورت شكل اول آورد آنچه لازم است اینكه حد وسط باید خارج از قیاس باشد لذا مثال را عوض می كنیم و می گوییم « كل متنفس حیوان »، « لا شیء من الحیوان بجدار »، « لا شیء من المتنفس بجدار ». سالبه كلیه، كَنَفسِها عكس می شود و تبدیل به « لا شیء من الجدار بمتنفس » می شود كه همان نتیجه ای است كه می خواستیم بگیریم. توجه كردید كه شكل به صورت شكل اول بود و در پایان نتیجه را عكس كردیم. اما الان به این قیاس توجه می كنیم و می گوییم آیا این قیاس، قیاس كامل بود؟ گفته می شود كه قیاس كامل نیست اگر چه به شكل اول است چون حد وسط، در قیاس آورده نشده بود. آنچه كه حد وسط قرار داده شده بود حد وسط نبود بلكه چیزی جانشین حد وسط بود. حد وسطِ واقعی، خارج از قیاس بود و گفته نشده بود حد وسط واقعی، « ذوالرئه » است نه « حیوان ». « حیوان بودن » علت تنفس نیست، « ذوالرئه بودن » علت تنفس است یعنی اگر حیوانی شش نداشته باشد تنفس نمی كند با اینكه حیوان هم هست. پس حیوان بودن علت تنفس نیست بلكه ذوالرئه بودن علت تنفس است. از اینجا نتیجه گرفته می شود كه « حیوان بودن » علت بعید است نه علت قریب. علت قریب « ذوالرئه بودن » است. پس در این قیاس حد وسط، علت بعید قرار داده شدند علت قریب.
ص: 290
نکته: آیا « حیوان » و « ذوالرئه » قابل انعكاس اند یعنی با هم تساوی دارند؟ یا یكی اعم و دیگری اخص است؟ اگر قابل انعكاس بودند و ما در قیاس « حیوان » را حد وسط قرار می دادیم بمنزله ی این بود كه « ذوالرئه» حد وسط قرار داده شد و در واقع آن حد وسط، از قیاس خارج نشده بلكه جانشین آن آورده شده است. اما اگر « حیوان » و « ذوالرئه » عام و خاص باشند « كه همینطور هستند » انعكاس ندارند. چون انعكاس ندارند شما نمی توانید بگویید حد وسط را حیوان قرار دادم كانه ذوالرئه قرار دادم. در اینصورت لازم می آید كه « ذوالرئه » از قیاس خارج شود.
پس در وقتی « ذو الرئه » از قیاس خارج می شود كه علت قریبه ذكر نشده باشد بلكه علت بعیده ذكر شده باشد و علت بعیده با علت قریبه انعكاس ندارد.
الان روشن شد كه چرا مصنف در تفیسر خروج به اینكه حد وسط، خارج از قیاس است شرط كند كه حد وسط، علت قریب باشد و انعكاس بپذیرد؟ مصنف می گوید اگر حد وسط، علت قریب و منعكس بود خروج صدق نمی كند یعنی چه « حیوان » ذكر شود كه جانشین « ذو الرئه » می شود یا خود « ذو الرئه » ذكر شود فرقی نمی كند اما اگر « ذو الرئه » با « حیوان » عام و خاص بودند انعكاس نمی شود لذا اگر در « حیوان » ذكر شد « ذو الرئه » خارج شده است و صدق می كند كه حد وسط، خارج است.
ص: 291
مصنف از اینجا وارد بیان این مطلب می شود كه « حیوان » با « ذوالرئه » تساوی ندارند و انعكاس نمی پذیرند. پس اگر « متنفس » را مستند به « حیوان » كردید چون « حیوان » و « ذوالرئه » منعكس نیستند مستندش به « ذو الرئه » نكردید اگر « حیوان » و « ذوالرئه » متعاكس بودند مستند كردن « تنفس » به « حیوان » مثل مستند كردنش به « ذو الرئه » بود.
پس « ذوالرئه » كه حد وسط واقعی است خارج از قیاس باقی می ماند و معنای خروج كه در عبارت ارسطو آمد درست می شود.
توضیح عبارت
فاما التفسیر الثانی _ و هو الاصوب و ان لم یكن الاظهر _
تفسیر دوم به حق نزدیكتر است اگر چه اظهر نیست « ولی ظهور دارد ».
فهو انه یعنی بالاوسط الاوسطَ فی القیاس و الوجود جمیعا علی انها منعكسه
ضمیر « انه » به « ارسطو » برمی گردد.
مراد ارسطو از اوسط، اوسط در قیاس نیست بلكه اوسط در قیاس و خارج از قیاس « یعنی در عالم وجود » است.
توجه كنید اوسطی كه در قیاس است همیشه علت است هیچ وقت معلول نیست چون حد وسط علت می شود كه به اكبر « و به عبارت دیگر به ثبوت اكبر للاصغر » برسیم « و به تعبیر دقیق حد وسط علت تصدیق است پس در قیاس، حد وسط همیشه علت است و هیچ وقت معلول نیست » اما وقتی در عالم وجود بیاید همین حد وسطی كه در قیاس همیشه علت است می بینید گاهی در بیرون از قیاس كه عالم وجود است نیز علت می باشد در اینصورت برهان، لمّ می شود اما گاهی در بیرون از قیاس كه عالم وجود است معلول می باشد در اینصورت برهان، انّ می شود. در قیاس هیچ وقت حد وسط معلول قرار داده نمی شود مگر به اعتبار خارج و الا به اعتبار خود قیاس، حد وسط همیشه علت است « یعنی علت تصدیق است و به عبارت دیگر علت علم ما به ثبوت اكبر برای اصغر است ».
ص: 292
ارسطو از اوسط، اوسط فی القیاس را اراده نكرده است « اوسط فی القیاس همیشه علت است و اگر ما را به ثبوت اكبر للاصغر برساند علت كامل است و شبهه ای در آن نیست. ارسطو از اوسط، اوسط فی التصدیق و الوجود را اراده كرده است یعنی هم این حد وسط، حد وسط در تصدیق است « یعنی علت تصدیق است » هم این حد وسط در خارج، علت است كه برهان به خاطر اینكه این حد وسط، در خارج علت است برهان لمّ می شود. اگر در خارج، علت است و بخواهد لمّ درست كند باید علت قریبه باشد و منعكس بشود. اگر منعكس شد جانشین آن را هم می توان به جایش قرار داد ولی اگر منعكس نشد جانشین ندارد تا به جای آن گذاشته شود و اگر چیزی به جای آن گذاشته شود به این، جانشین نمی گویند در اینصورت صدق می كند كه حد وسط، خارج مانده است و در قیاس نیامده است.
ترجمه: ارسطو قصد می كند به اوسط، اوسط در قیاس و وجود جمیعاً را و اوسط در قیاس و وجود، علت قریبه است « چون می خواهد برهان لمّ درست كند » با این قید كه این علت قریب منعكس هم می شود.
و یكون معنی وضعه خارجا الا یكون قد رُتّب فی اجزاء القیاس بل تُرِك من خارج
اگر علت قریب آورده نشود و منعكسِ آن هم آورده نشد « یا منعكس داشت و آورده نشد یا اصلا منعكس نداشت » در اینصورت صدق می كند كه حد وسط، خارج ماند و در قیاس نیامد.
ص: 293
ترجمه: معنای وضع چنین اوسطی كه خارج است این است كه این حد وسط در اجزاء قیاس، مترتب نشده « یعنی جا داده نشده است » بلكه بیرون قیاس ترك شده « آنچه كه جانشینش شده نمی توانسته جانشین شود پس حد وسط آورده نشده جانشین آن هم آورده نشده است ».
فان الجدار فی مثالنا المذكور لیس علةُ كونه غیرَ متنفسٍ، ما وُضِع
توجه كنید كه عبارت را به اینصورت نخوانید « متنفسٍ مّا » بلكه « ما » در « ما وضع » خبر « لیس » است و « عله كونه غیر متنفس » اسم است.
این عبارت بیان می كند كه حد وسطِ قیاس، در مثالی كه در جلسه قبل بیان شده بود حد وسط واقعی نبود چون حد وسط در آن قیاس، « حیوان » بود. مصنف می گوید حد وسط چیزی بود كه در قیاس ذكر نشده بود و آن لفظ « ذو الرئه » بود. در این قیاس، حد وسط « حیوان » بود اما در وجود، حد وسط « حیوان » نبود. ارسطو قصدش این بود كه حد وسط در قیاس و وجود را با هم ذكر كند كه « ذو الرئه » بود پس حد وسطِ فی الوجود « و به تعبیر دقیق تر، حد وسطی كه هم در قیاس حد وسط باشد هم در وجود حد وسط باشد » در خارج از قیاس ترك شد كه « ذو الرئه » بود.
ترجمه: جداری كه در مثال مذكور بود « و در جلسه قبل خوانده شد » علت اینكه این جدار، غیر متنفس بود، « ما وضع » نبود « یعنی آنچه كه در قیاس وضع و قرار داده شده بود علت نبود، اگر چه حد وسط در قیاس بود ولی حد وسط در قیاس و وجود با هم نبود. پس آن علت كه باعث شده بود جدار، غیر متنفس باشد، آن چیزی نبود كه در قیاس ذكر شده بود. به عبارت دیگر به جای لفظ علت در عبارت قبلی لفظ حد وسط را بگذار و بگو » یعنی آن حد وسط كه باعث شده بود جدار، غیر متنفس باشد آن چیزی نبود كه در قیاس ذكر شده بود.
ص: 294
و هو كونه لیس بحیوان
ضمیر « هو » به « ما وضع » برمی گردد.
چون بیان كرد جدار، حیوان نیست پس متنفس نیست یعنی « حیوان نبودن » علت عدم تنفس قرار داده شد ولی در واقع این « حیوان نبودن » حد وسط در قیاس و و جودی كه به دنبالش بودیم نبود.
بل ما تُرك خارجا و هو كونه غیر ذی رئه
« بل ما ترك » عطف بر « ما وضع » است یعنی عبارت به اینصورت می شود « لیس عله كونه غیر متنفسٍ، ما وضع بل ما ترك خارجا ».
ترجمه: علت اینكه جدار، غیر متنفس است آن چیزی « نبود كه ذكر شده بود بلكه آن چیزی » بود كه ترك شده بود خارج از قیاس و آن كه ترك شده بود این بود كه جدار، غیر ذی رئه است.
فانه اذا كان للایجاب مطلقا عله منعكسه فرفع تلك العله عله السلب
مصنف از اینجا می خواهد بیان كند « لیس بحیوان » كه حد وسط قرار داده شد جانشین « لیس بذی رئه » نیست چون منعكس نیستند و به عبارت دیگر چون تساوی ندارند بلكه عام و خاص هستند.
نكته: توجه كنید كه حد وسط چیست؟ آیا « حیوان » است یا « لیس بحیوان » است؟ جواب این است كه حد وسط در قیاس « لیس بحیوان » است نه « حیوان ». بنده _ استاد _ تسامحا در عبارات قبلی تعبیر به « حیوان » كردم. اما حد وسط واقعی « لیس بذی الرئه » است پس حد وسط در هر دو، سلبی بود یعنی « لیس بحیوان » و« لیس بذی الرئه » است. مصنف می خواهد قانونی ذكر كند كه آن قانون در فرض ایجاب راحت تر فهمیده می شود و در فرض سلب كمی سخت است. مصنف این قانون را طوری مطرح می كند كه در آن، سلب را به ایجاب تشبیه می كند و بحث را روی ایجاب می برد و توضیح می دهد و نتیجه را در سلب می گیرد چون بحث در سلب است یعنی حد وسط، سلبی بود اگر حد وسط ایجابی بود از ابتدا قانون را در ایجاب اجرا می كرد و مشكلی نبود. لذا در توضیحی كه مصنف می دهد هم سلب و هم ایجاب را مطرح می كند.
ص: 295
موضوع: ادامه مراد از « خارج » در كلام ارسطو كه گفت « اوسط، خارج از قیاس است » چه می باشد؟/ توضیح وجه اول در جایی كه می توان بر مطلوب واحد، هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ بر مطلوب واحد می توان هم برهان « ان » و هم برهان « لم » اقامه كرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
فانه اذا کان للایجاب مطلقا علةٌ منعکسه (1) (2)
بحث در این بود كه می توان بر یك مطلوب دو برهان اقامه كرد یكی برهان لمّ و یكی برهان انّ؟ در جایی كه دو قیاس داشته باشید « كه یكی علت قریبه را عطا كرده باشد و دیگری علت بعیده را عطا كرده باشد » می توان هم برهان انّ و هم برهان لمّ بر مطلوب اقامه كرد. در توضیح این بحث به كلام ارسطو توجه شد. در كلام ارسطو جمله ای آمده بود كه مصنف در صدد تفسیر آن بر آمد. دو تفسیر برای آن بیان شد در تفسیر اول گفته شد كه حد وسط اگر خارج باشد یعنی از ترتیب طبیعی خارج باشد. ترتیب طبیعی، ترتیب شكل اول بود پس خروج از ترتیب طبیعی به معنای خروج از شكل اول است یعنی حد وسط به صورت شكل اول نباشد بلكه به صورت شكل دوم یا سوم یا چهارم باشد. توضیح این تفسیر گذشت. در تفسیر دوم گفته شد كه اوسط خارج از قیاس باشد و در قیاس ذكر نشده باشد آنچه كه در قیاس ذكر شده، علت هست ولی علت قریبه نیست بلكه جانشین علت قریبه است. علت قریبه ترك شده و در خارج قیاس گذاشته شده است.
ص: 296
اگر آنچه كه در قیاس ذكر شده و آنچه كه علت واقعی بوده و در قیاس ذكر نشده، منعكس باشند یعنی آنچه كه ذكر شد با اوسطی كه ترك شده، تساوی باشد می توان گفت كه اوسطِ واقعی در قیاس ذكر شده است. اما اگر آنچه كه ذكر شده نسبت به اوسطِ واقعی، اعم یا اخص باشد و نتواند منعكس شود در اینصورت صدق می كند كه اوسط واقعی، خارج از قیاس شده است. پس آنچه مهم می باشد این است كه آن وسط كه ذكر شده با آن وسط كه ترك شده آیا منعكس می شوند یا نه؟ اگر منعكس شدند صدق می كند كه اوسط واقعی آورده شده است. چون اوسطی كه آورده شده همان كار اوسط واقعی را انجام می دهد اما اگر این اوسطی كه ذكر شده با آن اوسطی كه ترك شده منعكس نباشند یعنی بین آنها تساوی نباشد بلكه اعم و اخص باشد در اینصورت اگر آن اوسطی که اعم و اخص است ذكر شود، صدق نمی كند كه اوسط واقعی آورده شده است. اگر اوسط واقعی آورده می شد برهان لمّ بود ولی الان كه آورده نشده برهان، انّ است. این مطالب در جلسه قبل بیان شده بود.
مصنف الان دلیلی را ذكر می كند كه یك قاعده می باشد. قاعده ای كه مطالب قبل را روشن تر می كند. بیان شد كه اگر اوسطی كه ذكر شد با اوسطی كه ترك شد منعكس باشند « یعنی بین آنها تساوی باشد و بتوانند جای همدیگر قرار بگیرند » اوسطِ مذكور جانشین اوسط محذوف می شود و همان فایده ای كه از اوسط واقعی و محذوف برده می شد از اوسط مذكور برده می شود. این مهم است كه همان فایده بدست می آید اما به چه دلیل گفته می شود آن مذكور، همان فایده ای را می دهد كه آن محذوف می داد ولی در وقتی كه انعكاسی حاصل نمی شود و محذوف و مذكور با هم عموم و خصوص دارند گفته نمی شود كه مذكور، همان را می دهد كه محذوف داد؟ با این قاعده ای كه بیان می شود این مطلب روشن می گردد.
ص: 297
ایجابی كه داشتیم تنفس بود این تنفس اگر علت منعكسه داشت یعنی علتی داشت كه می توان چیز دیگری جانشین آن كرد یا به عبارت بهتر منعكس « یعنی علت » طوری بود كه با آمدنش ایجاب حاصل می شد و با رفتنش سلب حاصل می شد مثلا « ریه داشتن » برای « تنفس »، علت منعكسه است وقتی « ریه داشتن » می آید كه یك امر ایجابی است به دنبالش حكم ایجابی كه « تنفس » است را می آورد و اگر این « ریه داشتن» برداشته شود و گفته شود « ریه ندارد » آن علت ایجابی، علت سلبی شد پس حكم ایجابی هم كه « تنفس » بود حكم سلبی می شود كه « عدم تنفس » است. پس « ریه داشتن » علتی است كه منشاء برای ایجاب « یعنی تنفس » می شود و سلب همین « ریه داشتن » منشاء برای سلب حكم می شود یعنی اگر ریه نداشت تنفس ندارد. ریه داشتن یك علت منعكسه است كه خودش می تواند منشاء ایجاب شود و سلبش می تواند منشاء سلب شود اما « حیوان » اینگونه نیست. مثلا اگر گفته شود « این شیء، متنفس است چون حیوان است » صحیح نیست چون بعضی حیوانها متنفس نیستند پس نمی توان گفت « این شیء، متنفس است چون حیوان است » تا بعداً گفته شود « ولی این یك شیء، حیوان نیست پس متنفس نیست ». توجه كنید اگر ایجاب، منعكس بود می توانستیم اینچنین بگوییم « این علت _ یعنی ریه داشتن _ هست پس تنفس است » و سپس سلب كنیم و بگوییم « ریه داشتن نیست پس تنفس نیست » اما در مورد حیوان نمی توان این كار را كرد. در مورد حیوان تا بگوییم « این، حیوان است پس تنفس می كند » این، اشتباه است زیرا همه ی حیوانها تنفس نمی كنند تا از حیوان بودن، تنفس را نتیجه بگیرید.
ص: 298
پس اگر اینگونه گفته شود « هر موجودی كه صاحب ریه باشد تنفس می کند » صحیح است ولی اگر گفته شود « هر موجودی كه حیوان باشد تنفس می كند » صحیح نیست زیرا بعضی حیوانات هستند كه تنفس نمی كنند چون ریه ندارند مثلا ماهی « اگر تنفس به معنای عام گرفته نشود و الا گفته می شود ماهی هم تنفس می كند. بلكه به معنای خاصش گرفته شود كه نَفَس كشیدن در هوا می باشد كه به توسط ریه انجام می گیرد ولی ماهی » صاحب ریه و شش نیست بلكه آبشش دارد.
پس نمی توان گفت « این موجود، حیوان است پس تنفس می كند » یعنی قضیه ی ایجابیه تمام نیست چون همه حیوانها تنفس نمی كنند تا بتوان به سراغ نفی و سلب رفت لذا نمی توان گفت « این موجود، حیوان نیست پس تنفس نمی کند ».
در مقام اثبات اگر علت، منعكس باشد در مقام سلب هم علت می شود یعنی سلب این علت، در مقامِ سلب علت می شود. به مثال ریه توجه كنید كه اینگونه گفته می شود « ریه داشتن، سبب برای تنفس است و ریه نداشتن سبب برای عدم تنفس می شود ». لذا ما كه در قیاسِ اثباتی، « ریه داشتن » را سبب برای تنفس قرار داده بودیم در قیاس سلبی، «ریه نداشتن » را سبب برای عدم تنفس قرار می دهیم. نمی گوییم این سلب را جانشین ایجاب كردیم بلكه می گوییم همان كاری كه آن ایجاب می توانست بكند این سلب هم می تواند بكند. آن ایجاب، می توانست حکم ایجابی بیاید این سلب هم می تواند حکم سلبی بیاورد. آن ابجاب، علت قریب برای حكم ایجابی بود. این سلب هم علت قریبه برای حکم سلبی است. در اینجا جانشینی مطرح نیست یعنی گفته نمی شود این، جانشین آن شد بلكه گفته می شود این، همان كاری را كرد كه آن انجام می داد. علت ایجابی، علت قریب بود علت سلبی هم علت قریب می شود در وقتی كه انعكاس باشد. همانطور كه « ریه داشتن » توانست علت قریب برای « تنفس » باشد « ریه نداشتن » هم توانست علت قریب برای « عدم تنفس » باشد. اما حیوان را ملاحظه كنید: « حیوان بودن » علت قریب برای « تنفس » نمی شود لذا « حیوان نبودن » هم علت قریب برای « عدم تنفس » نمی شود. بر فرض هم كه « حیوان بودن » را دلیل تنفس بگیرید « حیوان نبودن » را نمی توان دلیل « عدم تنفس » گرفت. یعنی اینطور نیست حكمی كه روی ایجاب رفته روی سلب هم برود چون انعكاس حاصل نیست.
ص: 299
پس اگر برای ایجاب، علتی بود كه توانست علتِ ایجاب شود برای سلب هم سلبِ همین علت می تواند علت شود یعنی اگر برای « تنفس » علتی داشتیم كه « ریه داشتن » بود برای سلب « تنفس » علتی داریم كه سلب همین « ریه داشتن » است. اما آنجا كه علتی نمی تواند علت ایجاب شود سلب آن علت هم نمی تواند سلب آن علت شود مثل اینکه « حیوان بودن » علت « تنفس » نمی شود سلب « حیوان بودن » هم علت « عدم تنفس » نمی شود.
پس آنجا که علتی می تواند علت ایجاب شود رفع آن علت هم می تواند علت رفع آن ایجاب شود ولی آنجا که علتی نمی تواند علت ایجاب شود رفع آن علت هم نمی تواند علت رفعِ رفع شود.
نکته: در اینجا تعبیر به علت منحصره و غیر منحصره نکنید بلکه همان تعبیری که مصنف بکار برده را بگویید که علت منعکسه است.
تا اینجا یک مطلب بیان شده اما خلاف این مطلب این است که اگر علتی، منعکس نبود یعنی علتی، علت ایجاب نبود سلبِ آن، علتِ سلب نخواهد بود.
مطلب بعدی که عکس آن قاعده ای است که تا الان گفته شد این است: اگر سلبی علت برای حکم سلبی شد و این سلب، منعکس بود ایجابش هم علت برای حکم ایجابی می شود مثل اینکه اینگونه گفته شود: « ریه نداشتن » علت برای « تنفس نکردن » می شود. سپس « ریه نداشتن » که علت سلبی بود را علت ایجابی کنید و بگویید « ریه داشتن » علت برای حکم ایجابی « یعنی تنفس » می شود.
ص: 300
حاصل بحث این می شود: اگر ایجابی، علت برای حکم ایجابی شد سلبِ همان ایجاب هم علت برای حکم سلبی می شود. اگر این را برعکس کنید اینگونه می شود: اگر علتی، علت برای حکم سلبی شد ایجابِ آن علت هم علت برای حکم ایجابی می شود و اگر سلبی، علت برای حکم سلبی نشد ایجابش هم علت برای حکم ایجابی نمی شود مثلا سلب حیوانیت علت برای سلب تنفس نیست پس ایجابِ حیوانیت هم علت برای ایجاب تنفس نیست.
توضیح عبارت
فانه اذا کان للایجاب مطلقا علةٌ منعکسه
« فانه » دلیل برای عبارت قبل است یعنی چرا علت غیر متنفس، آن چیزی که در قیاس اخذ شده نمی باشد؟ آنچه در قیاس اخذ شده « لیس بحیوان » بود. قیاس در خط اول صفحه 205 آمده است « ان الجدار لا یتنفس لانه لیس بحیوان » که عبارت « لانه لیس بحیوان » دلیل برای « لا یتنفس » قرار داده شد. الان می گوید چرا « لیس بحیوان » علت واقعی نیست و علت واقعی خارج از قیاس قرار دارد؟ با عبارت « فانه اذا کان ... » جواب از آن را می دهد.
ترجمه: اگر ایجاب که به طور مطلق طرح می شود علتِ منعکسه داشت رفع آن علت، علتِ سلبِ آن حکم می شود به عبارت دیگر علت حکم سلبی می شود یعنی ایجابِ آن علت، علت حکم ایجابی بود. اگر آن رفع در قیاس آورده شود علت قریب ذکر شده و قیاس، مشتمل بر علت قریب می شود و برهان « لمّ » می شود.
توجه کردید که مصنف، قاعده را در ایجاب جاری کرد و حکم سلب را نتیجه گرفت الان آن را بر عکس می کند یعنی قاعده را در سلب اجرا می کند و حکم ایجاب را نتیجه می گیرد لذا می فرماید « و کان السلب مطلقا ... ».
ص: 301
و کان السلب مطلقا اذا کان له عله منعکسه فمقابل تلک العله عله الایجاب
اگر سلب، مطلق بود و برایش علتِ منعکس بود باز هم مقابل علت سلبی « یعنی علت ایجابی » علتِ حکم ایجابی است.
ترجمه: اگر حکم سلبی، علتِ منعکس داشت مقابلِ این علت که علت ایجابی است علت برای ایجاب « یعنی علت برای حکم ایجابی » می شود.
« مطلقا »: یعنی حکم، مقید نباشد. یکبار حکم، مقید می شود مثلا تنفسی که خاص باشد در اینجا ممکن است « حیوان بودن » دلیل برای آن بشود ولی تنفس را اگر مطلق بگذارید « حیوان بودن » دلیلش نمی شود بلکه « ریه داشتن » دلیلش می شود. مصنف می فرماید ایجاب را مطلق بگذار یا سلب را مطلق بگذار سپس برای ایجاب یعنی حکم ایجابیِ مطلق، علت پیدا کن. سلبِ آن علت، علت برای حکم سلبی مطلق می شود یا اگر از ابتدا حکم سلبی گفتی و برای آن علتی آوردید مقابل این علت، علت برای حکم ایجابی می شود. هر دو قاعده را مصنف در عبارت خودش آورد که یکی عکس دیگری است.
تا اینجا مصنف قاعده ی کلی را بیان کرد از عبارت « و لو کان عله انه ... » وارد تطبیق این قاعده بر مثال مورد بحث می شود.
و لو کان عله انه لا یتنفس کونه لیس بحیوان کان
توجه کنید که تا اینجا دو عبارت خوانده شد عبارت اول این بود « اذا کان للایجاب مطلقا عله منعکسه فرفع تلک العله عله السلب ». این را قاعده اول می نامیم. عبارت دوم این بود « و کان السلب مطلقا اذا کان له عله منعکسه فمقابل تلک العله عله الایجاب » این را قاعده دوم می نامیم. عبارت « و لو کان عله انه ... » تطبیق قاعده ی دوم است نه اول.
ص: 302
با توجه به قاعده ی دوم اگر علتِ « انه لا یتنفس »، « کونه لیس بحیوان » باشد یعنی علتِ حکم سلبی که عدم تنفس است، علت سلبی یعنی « لیس بحیوان » باشد حکمش این بود که مقابل این علت سلبی که علت ایجابی می شود، علت برای ایجاب می شود که در اینجا « یتنفس » است. به عبارت دیگر اگر علتِ « لا یتنفس »، « لیس بحیوان » است، علت « یتنفس » هم باید « حیوان » باشد در حالی که لیس کذلک.
ترجمه: اگر علتِ « انه لا یتنفس »، « کونه لیس بحیوان » باشد طبق قاعده ی دوم علتِ « تنفس »، « حیوان بودن » می شود لازمه اش این است که هر حیوانی، تنفس کند چون علتِ تنفس حیوان بودن است معنایش این است که اگر حیوانیت حاصل شد تنفس هم حاصل می شود سپس هر حیوانی باید تنفس کند در حالی که اینگونه نیست.
فان من الحیوان ما لا یتنفس
این عبارت، علتِ « لیس کذلک » است.
ترجمه: زیرا بعضی از حیوانات، حیوانی است که تنفس نمی کند.
و کذلک لیس عله انه لا یتنفس انه لیس بحیوان
در نسخه خطی « فکذلک » است که ظاهراً بهتر است.
نتیجه ای که گرفته می شود این است که علتِ عدم تنفس، عدم حیوانیت نیست. این نتیجه، از قیاس استثنایی گرفته شد. قیاس استثنائی به اینصورت بود: جمله « لو کان عله انه لا یتنفس کونه لیس بحیوان » مقدم است و جمله « کان عله انه یتنفس کونه حیوانا » تالی است. جمله « و لیس کذلک » به معنای این است که تالی باطل است علت بطلان تالی با جمله ی « فان من الحیوان ما لا یتنفس » بیان می شود. سپس با عبارت « فکذلک لیس عله انه لا یتنفس ... » بیان می کند که مقدم هم باطل است. مقدم این بود « علتِ لا یتنفس لیس بحیوان است ». از بطلان مقدم، نتیجه گرفته می شود که علتِ « انه لا یتنفس »، « انه لیس بحیوان » نیست.
ص: 303
بل الحیوان اعم مما لا یتنفس و « لیس بحیوان » اخص مما « لا یتنفس »
تنفس که حکم ایجابی است حد وسط و علتش « حیوان » نیست چون « حیوان » اعم است.
اگر « حیوان » اعم از « متنفس » باشد اعم از « لا یتنفس » هم می شود یعنی اگر شامل « یتنفس » مع اضافةٍ شد صدق می کند که شامل « لا یتنفس » هم مع اضافةٍ می شود. لذا اگر در کتاب به صورت « لا یتنفس » هم باشد صحیح خواهد بود ولی چون بنده _ استاد _ می خواهم آن را با قاعده سازگار کنم اینگونه می گویم که اگر علت را « حیوان » گرفتید که ایجابی است حکم را هم « یتنفس » بگیرید که ایجابی است. از این جهت بنده _ استاد _ اصرار دارم که « یتنفس » خوانده شود و الا عبارت با « لا یتنفس » هم صحیح است.
« حیوان » اعم از « لا یتنفس » است پس « لیس بحیوان » را نمی توان علت « لا یتنفس » قرار داد چون اعم است و علت را نمی توان اعم گرفت اگر در علت، تعمیم و تخصیص می دهد ولی خودش نمی تواند اعم باشد.
ترجمه: بلکه حیوان « که اثباتی است » اعم از « یتنفس » است « که اثباتی می باشد » و لیس بحیوان « هم که سلبی است » اخص از « لا یتنفس » است سلبی می باشد یعنی ایجابی، منعکس نیست سلبی هم منعکس نیست. منظور از انعکاس یعنی انعکاسِ حیوان و تنفس یا انعکاسِ عدم الحیوان و عدم التنفس است یعنی انعکاسِ اوسط و اکبر، به عبارت دیگر اوسط که ریه است با اکبر که تنفس است انعکاس دارند. لذا صحیح است که گفته شود « ریه دارد پس تنفس دارد » و گفته شود « تنفس دارد پس ریه دارد ».
ص: 304
توجه کنید که این انعکاس بین اوسط و اکبر اجرا می شود و به عبارت دیگر آن را بین علت « یعنی اوسط » و حکم « یعنی اکبر » اجرا کنید. اگر مثلا علت، ریه باشد حکم، تنفس است که منعکس می شود و می توان گفت « ریه دارد پس تنفس می کند » و می توان گفت « تنفس می کند پس ریه دارد ». در سلبش هم همینطور است یعنی می توان گفت « ریه ندارد پس تنفس نمی کند » و می توان گفت « تنفس نمی کند پس ریه ندارد ». اما وقتی حد وسط، حیوان قرار داده می شود انعکاس نیست مثلا نمی توان گفت « حیوان است پس تنفس می کند » و نمی توان گفت « تنفس می کند پس حیوان است ». عبارتِ « حیوان است پس تنفس می کند » صحیح نیست چون بعضی حیوانات تنفس نمی کنند. در سلب هم نمی توان گفت « حیوان نیست پس تنفس نمی کند » و نمی توان گفت « تنفس نمی کند پس حیوان نیست ».
پس جایی که بتوان عکس کرد معلوم می شود که علت واقعی و قریب در قیاس ذکر شده است پس برهان، لمّ است و جایی که نمی تواند عکس کرد معلوم می شود که علت واقعی و قریب در قیاس ذکر نشده است پس برهان، لمّ نیست.
فان من غیر المتنفسات ما هو حیوان
« من » تبعیضیه است.
این عبارت، اخص بودن « لیس بحیوان » را از « لا یتنفس » بیان می کند.
چرا اخص است؟ چون بعضی از « لا یتنفس » ها شامل « لیس بحیوان » نمی شود بلکه شامل خود « حیوان » می شود پس « لیس بحیوان » صادق نیست در حالی که « لا یتنفس » صادق است پس « لا یتنفس » در یک موردی صادق است که « لیس بحیوان » صادق نیست پس « لا یتنفس » اعم می شود و « لیس بحیوان » اخص می شود.
ص: 305
ترجمه: بعضی از متنفس ها، « ما هو حیوان » است « پس لا یتنفس صدق می کند هم بر لیس بحیوان و هم بر حیوان، پس دو مصداق دارد پس اعم از لیس بحیوان است و در نتیجه، لیس بحیوان اخص از لا یتنفس است ».
بل عله التنفس اخص من الحیوانیه و هو وجود الرئه و عله عدم التنفس اعم من عدم الحیاه و هو عدم الرئه
مصنف در سطر 9 فرمود « و لو کان عله انه لا یتنفس کونه ... » یعنی نتیجه گرفت که علت « لا یتنفس »، « لیس بحیوان » نیست و علت « تنفس » هم « کونه حیوان » نیست پس علت چیست؟ با این عبارت بیان می کند. لذا عبارت « بل عله التنفس ... » عطف بر نفیی است که از عبارت « لو کان عله انه لا یتنفس ... » فهمیده می شد. چون عبارت « لو کان عله انه لا یتنفس .... » یک قیاسی بود که نتیجه اش سلبی شد یعنی بیان کرد « کونه لیس بحیوان » علت « لا یتنفس » نیست و « کونه حیوان » علت « یتنفس » نیست. حال سوال می شود که پس علت تنفس و عدم تنفس چیست؟ با این عبارتِ « بل عله التنفس .... » بیان می کند که علت تنفس، اخص از حیوانیت می باشد که وجود ریه است و علت عدم تنفس هم اعم از عدم حیوانیت است که عدم ریه می باشد. عدم ریه، اعم از عدم حیات می شود.
نکته: توجه کنید که مصنف در ایجاب، تنفس را اخص کرد و حیوانیت را اعم کرد در سلب، عدم تنفس را اعم کرد و عدم حیات را اخص کرد یعنی اگر « حیوانیت » تبدیل به « لا حیوانیت » شود و « وجود ریه » تبدیل به « لا وجود ریه » شود باز هم عموم و خصوص مطلقی که بین « حیوانیت » و « وجود ریه » بود محفوظ است ولی جای اعم و اخص عوض می شود. « حیوانیت » اعم بود و « وجود ریه » اخص بود. الان « عدم حیوانیت » اخص می شود و « عدم وجود ریه » اعم می شود یعنی آنکه اخص بود با سلب، اعم شد و آنکه اعم بود با سلب، اخص شد. رابطه ای که بین دو ایجاب برقرار بود « که رابطه ی عموم و خصوص مطلق بود » بین دو سلب هم همان رابطه برقرار است.
ص: 306
پس آن علتِ منعکس « یعنی علتی که می تواند با حکم، انعکاس برقرار کند » ریه و عدم ریه است نه حیات و عدم حیات. حال اگر کسی حیات را علت قرار داد علت قریب را نیاورده و آن را ترک کرده و خارج از قیاس قرار داده است در نتیجه برهانش، لمّ نیست و اگر کسی عدم ریه یا ریه که علت منعکسه است را علت قرار داد در اینصورت علت قریب ذکر شده و آن علت را خارج از قیاس قرار نداده است و لذا این قیاس، برهان لمّ می شود.
موضوع: ادامه بیان این مطلب که مراد از « خارج » در كلام ارسطو كه گفت « اوسط، خارج از قياس است » چه می باشد؟/ توضيح وجه اول در جايی كه می توان بر مطلوب واحد، هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ بر مطلوب واحد مي توان هم برهان « ان » و هم برهان « لم » اقامه كرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
و لکن قوما لشده تکلفهم دقه الکلام و التقدیر فیه یتباعدون عن العلل القریبه الی البعیده (1) (2)
ص: 307
بحث در این بود که بر یک مطلوب می توان دو برهان لمّ و انّ اقامه کرد و بیان شد که این چنین عملی در دو جا انجام می شود. مورد دوم از آن دو مورد توضیح کامل داده شد. مورد اول به صورت ناقص توضیح داده شد و بنا شد که به صورت کامل توضیح داده شود. وقتی به توضیح آن پرداخت، بیان کرد که خوب است از ارسطو نقل کنیم. کلام از ارسطو نقل شد « دو برهان آورده می شود که در یکی حد وسط، علت قریب برای اکبر است و دیگری حد وسط، علت بعیده برای اکبر است. در کلام ارسطو که نقل شد کلمه ای بود که خواستیم آن کلمه را توضیح بدهیم. دو تفسیر برای آن آورده شد. در تفسیر دوم به جمله ای برخورد کردیم که بنده _ استاد _ احتمال دادم در نسخه خطی به صورت دیگر باشد ولی در نسخه خطی به همین صورت نسخه چاپی آمده است. عبارت در صفحه 205 سطر 11 آمده بود « بل الحیوان اعم مما لا یتنفس » بنده _ استاد _ احتمال دادم که نسخه به صورت « بل الحیوان اعم مما یتنفس » باشد و « لا » زائده باشد. ولی در همه نسخ کلمه « لا » بود. در جلسه قبل اشاره کردم که این عبارت هم صحیح است زیرا وقتی که « حیوان »، اعم از « ما لا یتنفس » باشد یعنی شامل « ما لا یتنفس » و « ما یتنفس » هر دو می شود زیرا وقتی گفته می شود اعم از « لا یتنفس » است یعنی یک مصداقش « لا یتنفس » است و مصداق دیگرش « یتنفس » می شود. بنابراین می توان گفت که اعم از « لا یتنفس » و می توان گفت اعم از « یتنفس » است چون وقتی چیزی دو مصداق دارد می توان گفت که این، هم از آن مصداق اعم است هم از این مصداق اعم است ولی چون بحث مصنف در سلبیات بود. یعنی در کلامش، عدم تنفس مطرح شده بود لذا در اینجا فرمود « حیوان اعم از لا یتنفس » است. پس لفظ « لا یتنفس » که در عبارت آمده است می تواند ارجاع به « یتنفس » شود و البته ارجاع هم لازم نیست و خود « لا یتنفس » هم صحیح است. پس عبارت نیاز به اصلاح ندارد و احتمالی که در جلسه قبل بیان شد را نمی دهیم.
ص: 308
بحث امروز
بیان شد که علت « یعنی حد وسط » می تواند قریبه باشد و می تواند بعید باشد یعنی می توان در برهان، حد وسط را علت قریبه برای اکبر قرار داد و می توان علت بعیده برای اکبر قرار داد ولی اگر علت قریبه قرار دهید احتیاج به تقدیر نیست و کلام واضحتر می شود یعنی کلامی هست که مشتمل بر حذف نیست و احتیاج به تقدیر ندارد. اما آن کلامی که مشتمل بر حذف هست و احتیاج به تقدیر دارد احتیاج به فکر کردن دارد چون باید تقدیر آن را پیدا کرد و یافت. پس خوب است که در برهان، علت قریبه انتخاب شود نه علت بعیده. زیرا اگر علت بعیده انتخاب شود باید به دنبال علت قریبه هم رفت.
بعضی اینگونه نیستند و فکر می کنند که کلام را دقیق بیاورند. مراد از « دقیق » یعنی کلامی که احتیاج به دقت دارد یعنی می گویند ما یک گِره در آن می گذاریم تا مخاطب دقت کند. سعی می کنند کلام را طوری بیاورند که احتیاج به تقدیر داشته باشد در اینصورت می گویند این کلام، کلام دقیقی است چون احتیاج به تقدیر دارد و نیاز به دقت دارد لذا مخاطب، مکلف و موظف به دقت می شود. اینچنین گویندگان خودشان را به تکلف می اندازند تا دقت کلام را رعایت کرده باشند.
اینگونه انسانها بر مدعا قیاسی اقامه می کنند که با علت بعیده گفته شده و « انّ » است اما دیگران که به طور طبیعی عمل می کنند بر همین مدعا قیاسی اقامه می کنند که در آن علت قریبه ذکر شده و « لمّ » است. نتیجه ی این دو کار این می شود که بر یک مدعا، دو قیاس اقامه شود. یکی انّ است که طرفدارِ دقت آن را اقامه کرده و دیگری لمّ است که آن کسی که طرفدار وضوح بوده آن را اقامه کرده است. سپس مصنف مثال می زند به مثالی که حد وسط در آن، علت بعیده برای اکبر است.
ص: 309
مثال: در فلان مکان خمری وجود ندارد که مردم از این خمر استفاده کنند و حالت سکر و مستی به آنها دست بدهد و شروع به نوازندگی کنند. این مثال به این صورت در می آید: در فلان مکان خمری وجود ندارد و هر جا که خمر وجود نداشته باشد نوازندگیِ حاصل از خمر هم وجود ندارد. نتیجه گرفته می شود که در فلان مکان نوازندگیِ حاصل از خمر « و نوازندگی مسبَّبِ از خمر » وجود ندارد.
« فلان مکان »، اصغر است و « خمر »، اوسط است اما « لفظ _ وجود ندارد _ کیفِ قضیه است » اوسط در اکبر تکرار شده به اینکه گفته شد « هر جا که خمر وجود ندارد »، عبارتِ « نوازندگیِ حاصل از خمر هم وجود ندارد » اکبر می شود.
در اینجا اوسط، علت برای اکبر است یعنی خمر علت برای نوازندگیِ حاصل از خمر است اما علت قریب است نه علت بعید. یعنی این خمر بدون واسطه منشاء برای نوازندگی حاصل از خمر می شود ولی اگر قیاس به اینصورت آورده شود: در فلان مکان، درخت انگور « ی که بعداً تبدیل به خمر می شود » وجود ندارد و جایی که درخت انگور وجود ندارد نوازندگیِ حاصل از مستی وجود ندارد. نتیجه گرفته می شود که در فلان جا نوازندگیِ حاصل از مستی وجود ندارد. درخت انگور علت بعیده برای مستی است نه علت قریبه. زیرا درخت انگور اگر بخواهد منشاء برای مستی شود به توسط حالتی که عبارت از خمر است منشاء می شود ولی خمر اگر منشاء مستی می شود با واسطه، منشاء نمی شود پس خمر، علت قریبه می شود و درخت انگور، علت بعیده می شود.
ص: 310
گروهی که می خواهند مطلب را دقیق کنند و تقدیر در مطلب بگیرند سعی می کنند که حد وسط را درخت انگور قرار بدهند نه خمر. یعنی علت بعیده را حد وسط قرار بدهند تا شخصی که این قیاسی را می شنود تصرفی در این قیاس کند و به نتیجه برسد و آن تصرف، پیدا کردن واسطه است یعنی تلاش فکری می کند تا واسطه را پیدا کند. به عبارت دیگر علت قریب را از روی علت بعید تشخیص می دهد. در اینصورت بر یک مدعا دو برهان اقامه می شود.
مدعا این است که در این شهر نوازنده ی حاصل از مستی نیست. دلیل اول این است که چون خمر نیست. این دلیل، برهان لمّ می شود اما دلیل دوم این است که چون درخت انگور نیست. این دلیل، برهان انّ می شود.
نکته: بنده _ استاد _ گمان می کنم که مصنف در این مساله به کلام ارسطو مراجعه کرد با اینکه قانونش این نیست. قانون مصنف این است که مطلب را توضیح می دهد و لو گوینده اش ارسطو باشد اما به قلم خودش توضیح می دهد و کاری به کلام ارسطو ندارد و نقل قول نمی کند و لو مبتکر آن مطلب، فلان شخص باشد اما مصنف مقید نیست که کلام مبتکر را بیاورد بلکه کلام خودش را می آورد. چرا مصنف در اینجا نقل کلام از ارسطو کرد؟ فکر می کنم که چون می خواست لفظ « خارجا » را توضیح بدهد زیرا ملاحظه کرد که اگر کلام ارسطو را در اینجا رها کند و مطلبش را بیان کند لفظ « خارجا » که در کلام ارسطو آمده همچنان مبهم می ماند و شاید بعداً کسی نتواند آن را حل کند لذا گفت کلام ارسطو را نقل می کنم و کلام او را در ضمن کلام خودم می آورم و لفظ « خارجا » که آورده می شود بهانه می گردد که آن را توضیح بدهم.
ص: 311
توضیح عبارت
لکن قوماً لشده تکلفهم دقه الکلام و التقدیر فیه یتباعدون عن العلل القریبه الی البعیده
بیان شد که باید علت قریبه و علت منعکسه آورده شود تا برهان، لمّ شود لکن قومی این قاعده را رعایت نمی کنند به خاطر اینکه طرفدار دقت کلامشان هستند و می گویند کلام را باید دقیق کرد یعنی باید طوری آورد که مخاطب، با دقت وارد آن کلام شود.
ترجمه: لکن قومی به خاطر اینکه خودشان را زیاد به زحمت می اندازند تا کلامشان را دقیق کنند « یعنی مخاطب را به دقتی که در کلام هست وادار کنند » و تقدیر در کلام بگیرند « یعنی کلام را طوری قرار بدهند که احتیاج به تقدیر داشته باشد »، از علل قریبه دور می شوند و به سمت علل بعیده می آیند و علل بعیده را حد وسط قرار می دهند.
کما قیل ان بلاد الصقالبه لیس فیها زُمّار اذ لیس فیها کروم
« بلاد الصقالبه »: مراد مناطق قطبی و سردسیر است که قوم صقالبه در آنجا زندگی می کنند. به زبان امروز به آنجا سیبری می گویند یا اسکیموهای کانادا و دانمارک که در قاره ی آمریکا است « نه دانمارک که در قاره ی اروپا است ».
« زمار »: یعنی نوازندگان یا نوازندگانِ از مستی « یعنی خُمار شدند ».
« کُروم » جمع « کُرم » است که به معنای درخت تاک یعنی درخت انگور است.
اما به چه دلیل در بلاد صقالیه زمار نیست؟ اگر بخواهید در جواب این سوال، علت قریبه آورده شود باید گفته شود « اذ لیس فیها خمور » یعنی چون در آنجا خمر نیست. اما اینها در جواب این سوال، علت بعیده می آورند و می گویند « اذ لیس فیها کروم » یعنی در آن بلاد انگور نیست یعنی انگور در آنجا به عمل نمی آید زیرا سردسیر است.
ص: 312
و لو قیل انه لیس فیها خمور لکان عسی قد اُدِّیتِ العلةُ القریبة فی الإغناء عن المطربین
در نسخه خطی « اذ لیس فیها » آمده که بهتر است.
ترجمه: اگر گفته می شد « اذ لیس فیها خمور » چه بسا که ادا می شد علت قریبه، در بی نیازی از مطربین « یعنی بلاد صقالیه بی نیاز مطربند چون خمور ندارند ».
نکته: توجه کنید که مصنف در اینجا عبارت را به صورت « الإغناء عن المطربین » آورده است این کلمه، انسان را هدایت می کند به مطلب دیگری غیر از آنچه که بنده _ استاد _ ذکر کردم، بنده _ استاد _ نوازندگانِ خمر خورده را لحاظ کردم و گفتم در آنجا نوازندگانِ مست وجود ندارد یعنی نوازندگانی که نوازندگی آنها از سرمستی باشد وجود ندارد. اما لفظ « الإغنا » نشان می دهد این تفسیری که بنده _ استاد _ کردم تفسیر خوبی نبوده است بلکه باید به اینصورت تفسیر کرد: در بلاد صقالبه، خمری وجود ندارد تا دیگران استفاده کنند و مجلسی که پُر از مستمعینِ مست است تشکیل بدهند تا برای این مستمعینِ مست یک نوازنده ای بنوازد. آنها بی نیاز از نوازنده هستند. مست ها هستند که محتاج به نوازندگی هستند تا بیشتر مستی کنند و از حالی که به آنها دست داده بیشتر لذت ببرند اما کسانی که در بلاد صقالبه زندگی می کنند بی نیاز از چنین مطربینی هستند چون مست نیستند که برای بیشتر لذت بردن خودشان را محتاج به مطرب ببینند.
توجه کردید که بنده _ استاد _ نوازندگان را مست گرفتم ولی مصنف، مستمعین را مست می گیرد اما مطلب همان است که توضیح داده شد یعنی علت بی نیازی، مست نبودن است نه انگور نداشتن. یا علتِ نوازندگی که به این صورت نباشد، مست نبودن است نه انگور نداشتن.
ص: 313
و لکن اُعطِی علةُ العلة فلم یوضح المقصود و لم یُبَرهن
ترجمه: علة العلة که علت بعید است عطا شده و مقصود، واضح نشده « یعنی همان دقتی که گوینده دنبالش بوده لازم است » و برهان لمّی بر آن اقامه نشده است.
موضوع: اقامه ی برهان « انّ » و برهان « لمّ » بر مطلوب واحد، اکثراً در دو علم واقع می شود/ توضیح وجه اول در جايي كه مي توان بر مطلوب واحد، هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ بر مطلوب واحد مي توان هم برهان « ان » و هم برهان « لم » اقامه كرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
و قد قیل فی التعلیم الاول: انما یمکن ان یکون هذا فی الاکثر فی علمین (1) (2)
بحث در این بود که بر یک مساله می توان دو برهان اقامه کرد که یکی انّ و یکی لمّ باشد. قیدی آورده نشد که این مساله، در علم واحد طرح شود یا در دو علم طرح شود. مساله، مساله ی واحد است که گاهی در یک علم طرح می شود و در همان یک علم، دو برهان بر آن اقامه می شود گاهی در دو علم طرح می شود و در علمی، یک برهان و در علم دیگر برهان دیگر اقامه می شود. ما قید نکردیم که مساله ی واحد در یک علم باشد یا در دو علم باشد. مصنف از تعلیم اول نقل می کند که اقامه ی دو برهان بر یک مساله اکثراً در دو علم واقع می شود. اگر یک علم مساله ای را مطرح کند با یک برهان اثبات می کند ولی اگر دو علم، مساله ی واحدی را مطرح کنند یک علم ممکن است برهان اقامه کند و علم دیگر، برهان دیگر اقامه کند ولی در هر دو علم، این عمل اتفاق نمی افتد بلکه در دو علمی که یکی تحت دیگری است این عمل اتفاق می افتد.
ص: 314
سوال می شود که چرا این مساله در دو علم با دو برهان اثبات می شود و این به صورت مساله ی واحد لحاظ می شود؟ جواب داده می شود که این مساله، خودش واحد است لذا واحد قرار داده می شود و چون دو برهان بر آن اقامه شده گفته می شود که دو برهان بر مساله ی واحد اقامه شده است. سوال می شود که این مساله ی واحد، در دو علم مطرح شده است چرا توجه به دو علم نمی شود و این مساله به اعتبار دو علم، دو تا به حساب نمی آید؟ جواب می دهند که دو علم، متواطیء الاسم هستند و چون متواطیء الاسم اند به منزله ی یک علم هستند و لذا گفته می شود مساله ی واحد از علم واحد دارای دو برهان است با اینکه علم، متعدد است ولی ما دو علم را بمنزله ی واحد لحاظ می کنیم چون متواطیء الاسم اند. ارسطو تعبیر به « متواطیء الاسم » نکرده بلکه گفته « یکاد ان یکون الاعلی و الاسفل منهما متواطیء الاسم » یعنی گفته بمنزله متواطیء الاسم اند نه اینکه متواطیء الاسم باشند. مصنف باید توضیح بدهد که اولا چرا این دو علم را متواطیء الاسم حساب می کنید با اینکه دو تا هستند ثانیا وقتی که این دو علم را متواطیء الاسم حساب می کنید چرا می گویید بمنزله ی متواطیء الاسم هستند؟
مصنف بیان می کند که نسبت این دو علم، به امر واحد است یعنی نگاه می کنیم و می بینیم این دو علم که یکی تحت دیگری است به طوری می باشد که به یک امر توجه دارد و هر دو علم درباره ی همان یک امر بحث می کند. از این جهت متواطیء اند پس متواطیء الاسم یعنی اشتراک در موضوع بحث دارند لذا مساله ی واحدی که در این دو علم مطرح شده مثل مساله واحدی است که در یک علم مطرح می شود. اما علت اینکه تعبیر به « یکاد » شد به این خاطر است که اشتراک آنها اشتراک کامل نیست زیرا از دو جهت با هم فرق دارند.
ص: 315
فرق اول این است که این علم در این موضوع از یک حیث بحث می کند و علم دیگر در این موضوع از حیث دیگر بحث می کند.
فرق دوم این است که آن علم در این موضوع، ابتداءً بحث می کند و این علم که تحت آن علم می باشد ثانیا و موخراً درباره ی این موضوع بحث می کند.
در هر صورت این دو علم چه متواطیء الاسم باشند چه بمنزله ی متواطیء الاسم باشند به ما اجازه داده می شود که این دو علم را یکی بگیریم.
این توضیحات، خلاصه ی یک صفحه بحث مصنف بود که بیان شد.
توضیح عبارت
و قد قیل فی التعلیم الاول انما یمکن ان یکون هذا فی الاکثر فی علمین اذا کان احدهما تحت الاخر
« یکون »، تامه است و به معنای « یتحقق » می باشد.
« هذا »: اشاره به اقامه ی دو برهان انّ و لمّ دارد.
« فی علمین » متعلق به « یکون » است.
ترجمه: در تعلیم ولی گفته شده که این عمل « یعنی اقامه دو برهان انّ و لمّ بر مساله ی واحد » تحقق پیدا می کند اکثراً « و غالبا » در دو علم به شرطی که دو علم، یکی تحت دیگری باشد « یعنی در طول هم باشند ».
بمنزله علم المناظر عند علم الهندسه
« عند » به معنای « در مقایسه » می باشد.
ترجمه: مثل علم مناظر در مقایسه با علم هندسه « یعنی علم مناظر را در نزد علم هندسه قرار بده و این دو را با هم که مقایسه کنی می بینی مناظر تحت هندسه است یعنی مصنف بیان می کند دو علم باید تحت هم باشند همانطور که مناظر تحت هندسه است ».
ص: 316
علم مناظر درباره ی مقادیر بحث می کند علم هندسه هم درباره ی مقادیر بحث می کند اما گاهی مقادیر، با چشم مرتبط می شود که به آن علم المناظر گفته می شود ولی گاهی مقادیر به صورت مطلق بحث می شود. مثلا گاهی اینگونه گفته می شود: من روی زمین ایستادم و از چشم خودم خطی به یک ستاره رسم می کنم این خط ممکن است به صورت اُریب بالا برود. از ستاره هم خطی به صورت عمود بر زمین رسم می کنم. در رأس ستاره یک زاویه ی مثلث تشکیل می شود که یک ضلعش همان خطی است که از چشم ناظر به سمت ستاره رفته است و خطی که از ستاره بر روی زمین عمود شده ضلع دیگر زاویه و مثلث می باشد. خطی هم که بر روی کف زمین قرار دارد که آن دو ضلع و دو خط را به هم متصل می کند، ضلع سوم مثلث می شود. در رأس مثلث که کوکب قرار دارد این مثلث دارای زاویه ای است که آن زاویه از طریق علم مثلثات اندازه اش معلوم می شود که مرحوم خواجه علم مثلثات را جعل و تدوین کرده. در آنجا جیب مطرح می شد ولی امروزه تعبیر به تانژانت و کتانژانت، سینوس و کسینوس می کنند.
ملاحظه می کنید که این علم درباره ی مقادیر بحث می کند مثل اندازه ی ستاره یا فاصله ی ستاره. هندسه هم درباره ی همین بحث می کند ولی هندسه مقدار را مطرح می کند بدون اینکه کاری به چشم ناظر داشته باشد.
و علم الحیل عند علم المجسمات
ص: 317
این عبارت، مثال دوم است. علم الحیل به معنای علم مکانیک امروزی است. علم مجسمات یک علم عام است و درباره ی اجسام بحث می کند. آن علمی که درباره مکانیک بحث می کند هم درباره ی اجسام بحث می کند ولی کیفیت بحث و کمیت بحث متفاوت است. در علم مجسمات درباره ی هر مجسمه ای بحث می شود چه ربطی به علم مکانیک داشته باشد یا نداشته باشد ولی در علم مکانیک درباره ی اجسام خاصی بحث می شود که دارای کیفیت خاصی هستند. پس هم کمیت و هم کیفیت بحث فرق می کند.
نکته: بعضی ها علم حیل را به معنای علم کیمیا و شیمی گرفتند در اینصورت تحت علم مجسمات بودنش کمی سخت است اگر چه شیمی هم درباره اجسام بحث می کند چون درباره ی خواص اجسام است و منافاتی ندارد که علم الحیل به معنای علم کیمیا باشد ولی امروزه علم مکانیک همان علم حیل دیروز است. اگر به علم شیمی، علم حیل گفته می شود به خاطر این است که با حیله های مختلف، اجسام را عوض می کنند مثلا مس را تبدیل به طلا می کنند.
و علم تالیف اللحون عند علم العدد
علم عدد، علم حساب هست و علم تالیف لحون، علم موسیقی است که لحون یعنی لحن ها را چنان مرکب می کند که دلپذیر باشد چون لحن ها گاهی از اوقات ممکن است تنفر آور باشد لذا تالیف لحون خیلی مهم است تا لحن را دلپذیر کند. مثلا این تاری که بر روی یک تخته ای بسته شده است وقتی حرکت داده می شود یک صدایی از آن شنیده می شود. اگر یکبار زده شود یک صدایی می آید و اگر دوبار زده شود این صدا مقداری ادامه پیدا می کند یعنی تعداد ضربه ای که بر روی این تار وارد می شود مهم است. در موسیقی گفته می شود که عددها را چگونه انتخاب کن تا تالیف دلپذیری از این عددها بدست بیاید.
ص: 318
پس علم لحون درباره ی اعداد بحث می کند ولی درباره ی اعداد موزون بحث می کند یعنی موزون و هماهنگ باشند تا حصولشان باعث جذب افراد شود.
علم حساب درباره مطلق عدد بحث می کند و کاری به موزون و غیر موزون ندارد ولی در موسیقی که می آید درباره ی عدد موزون بحث می کند.
پس هر دو علم درباره ی عدد بحث می کنند ولی یک علم « یعنی علم موسیقی » درباره ی عدد با یک کیفیتی « که همان موزون بودن است »» بحث می کند ولی علم دیگر « یعنی حساب » درباره ی عدد بحث می کنند بدونِ کیفیتِ خاصی.
ترجمه: علم موسیقی که با علم عدد مقایسه شود تحت علم عدد به حساب می آید.
و علم ظاهرات الفلک تحت احکام النجوم ای احکام علم الهیئه
« ای احکام علم الهیئه » تفسیر « علم ظاهرات الفلک » است.
« نجوم » یعنی علمی که بحث در کواکب می کند فرقی نمی کند که این کواکب، کواکب سیار باشند یا ثابت باشند. این علم به دو بخش تقسیم می شود یکی بخش ریاضی است و بخش دیگر آن است که ما به آن سعد و نحس می گوییم یعنی گاهی مسائل ریاضی آن مطرح می شود یعنی محاسباتی در آن واقع می شود تا نتیجه گرفته شود که فلان روز کسوف واقع شود یا در فلان شب خسوف واقع می شود؟ مدت مکث کسوف و خسوف چه مقدار است؟ انجلاء آن چه مقدار است؟ آیا کسوف و خسوف جزئی است یا کلی است؟ بخش دیگرِ علم نجوم این است که می گوید اگر این کوکب با فلان کوکب در حالِ قِران بود سعد است و فلان اتفاقات واقع می شود اگر به صورت دیگر بود مثلا نحس است و اتفاقات دیگر می افتد. یک علمی هست که بیان می کند نحوه ی قرار گرفتن ستاره ها مشیر به آن اتفاقات است یعنی اگر این ستاره ها چنین وضعی داشته باشند چنین اتفاقی در جهان خواهد افتاد نه اینکه آن ستاره ها منشاء برای این اتفاقات باشند بلکه آن ستاره ها علامت برای این اتفاقات هستند. مرحوم شیخ انصاری در مکاسب محرمه بیان می کند که حتما منجم باید معتقد باشد به اینکه نحوه ی قرار گرفتن ستاره ها علامت هستند نه اینکه موثرند. اگر بگوید موثر هستند شریک برای خداوند _ تبارک _ درست کرده و این حرام است. لذا تنجیم حرام است به شرطی که منجم معتقد به تاثیر باشد اما اگر منجم معتقد به علامة و ذو العلامة باشد تنجیم حرام نیست.
ص: 319
علم ظاهرات فلک که درباره ی سعد و نحس بحث می کند تحت احکام نجوم است یعنی تحت احکام سعد و نحس نجوم است و تحت احکام ریاضی آن نیست.
ترجمه: و علم ظاهرات فلک که تحت احکام نجوم است و مراد از ظاهرات فلک، احکام علم هیئه است نه بخش ریاضی از علم هیئت.
نکته: علم هیئت، بخش ریاضی است مثل قوشجی و چغمینی که کتاب هیئه نوشته اند. اما علم نجوم، بحث سعد و نحس است. مرحوم مجلسی کتاب نجوم نوشته که اگر مراجعه کنید فقط بحث سعد و نحس را مطرح کرده علم هیئت یک مساله ی ریاضی است و بحث حرمت و حلت در آن مطرح نیست آنچه که حکم به حرمت یا حلیت شده بحث تنجیم می باشد.
فان هذه العلوم یکاد ان یکون الاعلی و الاسفل منهما متواطیءَ الاسم
ترجمه: این علوم به نظر می رسد که اعلی و اسفلِ از این علوم، متواطیء الاسم باشد « یعنی اسمشان مشترک باشد و هر دو را یک علم بدانید ».
« منهما »: در پاورقی بیان کرده که افضل این است که « منها » باشد یا ضمیر آن به « علوم » برگردد. اما اگر « منهما » باشد اشکال ندارد زیرا دو علم مطرح شده که یکی تحت دیگری است.
و انما قیل « یکاد » و لم یقل بالحقیقه
الان باید بیان شود که اشتراک آنها در چیست و امتیاز آنها در چیست؟ اگر امتیازی بین آنها نبود تعبیر به « یکاد »، متواطیء الاسم نمی شد بلکه گفته می شد « متواطیء الاسم » هستند اما چون اشتراک و امتیاز دارند لذا آن امتیاز باعث می شود که متواطیء الاسم قرار داده نشوند بلکه بمنزله ی متواطیء الاسم قرار داده شوند.
ص: 320
توجه کنید که ما الان در سطر 2 صفحه 206 هستیم به سطر 16 همین صفحه مراجعه کنید که مصنف می فرماید « و لما کادت تکون هذه من المتواطئة اسماوها شابهت بوجه ما العلم الواحد » در اینجا بیان می کند که چون متواطیء الاسم اند و لو دو علم می باشند اما بمنزله ی علم واحد هستند بنابراین یک مساله که در این دو علم مطرح می شود مثل این است که یک مساله در یک علم مطرح شده است. در اینصورت می توان گفت که بر مساله ی واحد فی علم واحد، دو برهان اقامه شده با اینکه علم واحد نبود بلکه در دو علم بود. اما به خاطر اینکه این دو علم، متواطیء الاسم اند ملحق به یک علم شد. مصنف از سطر 2 تا سطر 18 همین صفحه بیان می کند که چرا این دو علم، متواطیء الاسم اند و سپس بیان می کند که چرا « یکاد » بکار برده شد.
موضوع: دو علمی كه اقامه ی برهان انّ و برهان لمّ بر مسأله واحد می كنند متواطیء الاسم اند/ ادامه اقامه برهان انّ و لمّ بر مطلوب واحد، اكثراً در دو علم واقع می شود/ توضیح وجه اول/ توضیح وجه اول در جایی كه می توان بر مطلوب واحد، هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ بر مطلوب واحد می توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
ص: 321
و انما قیل « یكاد » و لم یقَل بالحقیقه (1) (2)
بحث در این بود كه مطلوب واحد در دو علم مطرح می شود كه در یك علم برهان انّ آورده می شود و در علم دیگر برهان لمّ آورده می شود و ادعا می شود كه در یك مسأله، این دو برهان اقامه شدند با اینكه در دو علم دو برهان اقامه شده است اما چون این دو علم به نظر می رسد كه متواطیء الاسم اند به منزله یك علم به حساب می آیند و آن مسأله، مسأله ی واحد از علم واحد می شود ولو به ظاهر مسأله ی دو علم است.
كلام ارسطو دو مقدمه دارد:
مقدمه اول: این دو علم به نظر می رسد كه متواطیء الاسم اند.
مقدمه دوم: این دو علم چون متواطیء الاسم اند پس یك علم به حساب می آیند.
نتیجه: آن مسأله ای كه دو برهان بر آن اقامه شد مسأله ی یك علم است.
مقدمه اول را در همین صفحه 206 سطر 1 شروع كرده است. مقدمه دوم را در همین صفحه 206 سطر 16 با عبارت « و مما كادت ... » شروع كرده است. این دو مقدمه را اگر كنار یكدیگر ضمیمه كنید نتیجه به آسانی بدست می آید ولی منصف بین این دو مقدمه فاصله انداخته است. در این فاصله كه حدود 15 خط طول می كِشد بیان كرده كه چرا ارسطو لفظ « یكاد » را در مقدمه اول آورد. « البته در مقدمه ی دوم هم لفظ _ كادت _ بكار برده یعنی در هر دو مقدمه به صورتی حرف زد كه این به منزله ی آن است. چرا قید _ به منزله _ آورد و قید _ حقیقتاً _ نیارود؟ در این 15 خط آن را بیان می كند ».
ص: 322
خلاصه بحث مصنف این است: اگر دو علم داشتید كه فقط وجه اشتراك داشتند و هیچ افتراقی بین آنها نبود این دو علم، حقیقتاً یكی به حساب می آید اما اگر بین آنها افتراق باشد و بخواهیم این دو را یكی به حساب بیاورید نمی توان گفت این دو علم، حقیقتاً یكی هستند. با توجه به آن افتراق نمی توان گفت این دو علم یكی هستند ولی با توجه به اشتراك می توان گفت این دو علم، یكی هستند اما وقتی كه هم اشتراك و هم افتراق است باید گفته شود بمنزله یك علم هستند. مصنف الان می خواهد این را ثابت كند و بگوید دو علمی كه یكی تحت دیگری است از یك جهت با هم مشتركند ولی به دو وجه با هم امتیاز دارند. آن دو وجه امتیاز باعث شد كه نتوان گفت این دو علم حقیقتاً یكی هستند بلكه باید گفت این دو علم بمنزله ی یكی هستند.
بیان وجه اشتراك: این دو علم كه یكی تحت دیگری است هر دو در یك موضوع بحث می كنند و به عبارت دیگر در شی واحد بحث می كنند:
مثال اول: علم ظاهرات فلك و علم هیئت را اگر ملاحظه كنید علم ظاهرات فلك تحت علم هیئت است این دو علم درباره ی اجرای و ابعاد سماوی بحث می كنند. توجه كنید كه وقتی لفظ « اجرام » بكار می رود در خود آن، « سماوی » قرار دارد چون اصطلاح آقایان این است كه لفظ « جرم » را بر سماویات اطلاق می كنند و « جسم » را بر عنصریات اطلاق می كنند. لذا وقتی تعبیر به « اجسام » می شود لازم نیست تعبیر به « اجسام عنصری » كند زیرا معلوم است مراد اجسام عنصری است و وقتی تعبیر به « اجرام » می شود لازم نیست تعبیر به اجرام فلكی كند زیرا معلوم است كه مراد اجرام فلكی است. البته گاهی از اوقات این اصطلاح تخلف می شود و به آن علم نمی گردد و به همین جهت است كه بعضی احتیاط می كنند و قید « عنصری » یا « فلكی » می آورند ولی مصنف در اینجا قید نیاورده و تعبیر به « اجرام » كرد كه مرادش « اجرام فلكی » است.
ص: 323
علم ظاهرات فلك و علم هیئت هر دو ناظر به اجرام فلكی هست ولی یك علم درباره ی سعد و نحس این اجرام بحث می كند و یك علم درباره مسائل ریاضی اجرام بحث می كند ولی هر دو درباره ی اجرام بحث می كنند لذا از این جهت مشترك هستند.
مثال دوم: مثال به نجوم تعلیمی و نجوم اصحاب ملاحت است. نجوم تعلمیی شاخه ای از ریاضیات است. كتابهایی كه در مورد هیئت نوشته شده را نجوم تعلیمی می گویند اما تعلمیی به معنای این نیست كه ما را تعلیم می دهند بله همه كتابها كارشان تعلیم دادن است مراد از « تعلیمی » در اینجا به معنای ریاضی است. نجوم، شاخه ای از ریاضی است. این را نجوم تعلمیی می گویند یعنی نجومی كه مربوط به ریاضی است.
یك نجوم عملی هم هست كه ناخداها « یعنی كسانی كه كشتی را اداره می كنند » از آن استفاده می كنند. ناخدا وقتی كه در دریا می رود جاده وجود ندارد تا راه مشخص باشد لذا برای تشخیص راه در دریا از طریق ستارگان راه را مشخص می کند در روز هم اگر از قطب نما استفاده می كردند در واقع یك نوع استفاده از ستاره قطبی است.
این دو نجوم، دو علم هستند ولی هر دو به مواضع نجوم كار دارند. منجم بحث می كند كه مواضع نجوم چگونه است یعنی مثلاً طول این ستاره و عرضش چقدر است ناخدا هم مواضع نجوم را ملاحظه می كند تا راه خودش را تشخیص دهد.
توجه كنید كه هر دو علم توجه به مواضع نجوم می كنند ولی یكی به این جهت توجه می كند و دیگری به آن جهت توجه می كند.
ص: 324
مثال سوم: لحون تعلیمی « یعنی علم موسیقی كه جزء علم ریاضی است » و لحون سماعی « یعنی علم موسیقی كه افراد استفاده می كنند ولو علم ریاضی نخواندند ». این دو علم هر دو توجه به نِغَم دارند مراد از نغم، صدای خوش است كه از حنجره بیرون می آید یا صدای خوش كه از تارِ بسته شده به یك چوب به وجود بیاید. هر دو علم درباره این صدای خوش بحث می كنند پس موضوع بحث آنها یكی است پس این دو علم، مشابه و مشارك هستند.
مثال چهارم: مثال به علم مناظر و علم هندسه است. هر دو درباره ی مقادیر بحث می كنند لذا از این جهت با هم مشتركند. اینكه علم هندسه درباره ی مقادیر بحث می كند روشن است اما اینكه علم مناظر درباره مقادیر بحث می كند به اینصورت است كه شخص نظر به ستاره می كند تا جایگاه آن را تشخیص بدهد یا بُعد و اندازه آن را بفهمد. توجه كنید كه وقتی به ستاره نظر می شود زاوایه ای حادث می شود كه از دو خط تشكیل شده خط اول از ناظر به ستاره برخورد می كند و خط هم از خود ستاره به صورت عمود بر زمین واقع می شود این زاویه در علم المناظر محاسبه می شود.
مثال پنجم: مثال به علم الحیل و علم المجسمات است. هر دو در اشیائی كه دارای عمق هستند و جسم به حساب می آیند بحث می كنند. علم المجسمات عبارت بود از علمی كه درباره ی ساختمان اجسام بحث می كند مثل علم هندسه مجسمه كه درباره ی اجسام بحث می كند اما هندسه ی مسطحه درباره ی سطوح بحث می كند. علم حیل هم درباره ی اجسام بحث می كند. علم حیل به معنای علم مكانیك است كه بهره مند از فیزیك است.
ص: 325
توجه كردید كه مصنف 5 مثال بیان كرد و در هر مثال، دو علم مطرح گردید و مقایسه بین آنها واقع شد و وجه مشترك بین آنها لحاظ شد. چون وجه مشترك دارند می توان آن دو علم را به یك علم ملحق كرد ولی اگر وجه ممتاز نداشتند حقیقتاً یك علم به حساب می آمد. اما وقتی وجه ممتاز دارند باید تعبیر به « یكاد » كرد نه اینكه حقیقتاً یك علم باشند.
نكته: اگر بتوان علوم اعتباری را در این بحث علوم حقیقی داخل كرد شاید بتوان گفت كه علم صرف و نحو درباره ی كلمه و كلام بحث می كنند پس شاید علم مشترك باشند و بمنزله ی یك علم به حساب بیایند و به تعبیر مصنف، متواطیء الاسم باشند.
نكته: آنچه كه به دست مصنف رسیده اصل كتاب یونانی ارسطو نبوده بلكه ترجمه آن بوده. مصنف ترجمه را توضیح می دهد اما اینكه مترجم اشتباه كرده یا نكرده فعلاً مورد بحث نیست. البته مترجمین كتب فلسفی بسیار قوی بودند لذا اینكه نتوانسته باشند نظر ارسطو را منعكس كرده باشند و كلمه « یكاد » را خود مترجم اضافه كرده باشد خیلی بعید به نظر می آید.
توضیح عبارت
و انما قیل « یكاد » و لم یقَل بالحقیقه
مصنف نمی گوید كه ارسطو لفظ « یكاد » بكار برده بلكه تعبیر به « قیل » كرده.
ترجمه: گفته شده « یكاد » ولی گفته نشده كه این دو علم، حقیقتاً متواطیء الاسم اند.
و ذلك لان العلمین من هذین ینسبان الی شیء واحد من وجه
اگر لفظ « ذلك » نبود بهتر بود و « لان » را به « بالحقیقه » وصل كند.
ص: 326
ترجمه: و این « كه لفظ _ بالحقیقه _ گفته نشده بلكه لفظ _ یكاد _ آورده شده » به این جهت است كه دو علم از این علومی كه هستند نسبت به شیء واحد داده می شوند « یعنی درباره ی شیء واحد بحث می كنند و به شیء واحد توجه می كنند ».
« من وجه »: یعنی از یك وجه درباره ی شیء واحد بحث می كنند نه اینكه به صورت مطلق درباره ی شیء واحد بحث كنند یعنی اینطور نیست كه شیئ كه بحث می كند از همه جهت، شیء واحد باشد بلكه از جهت اینكه هر دو مثلاً مقدار هستند درباره آن بحث می شود مثل هندسه و مناظر. اما از جهت اینكه یكی مطلق و یكی مقید است شیء واحد نیست. پس من وجهٍ شیء واحدند ولی به وجه دیگر « كه امتیاز ها ملاحظه شود » شیء واحد نیستند.
« لان العلمین من هذین »: یعنی از این دو علمی كه در جلسه قبل ذكر شد مثل علم مناظر با علم هندسه و علم حیل با علم مجسمات و علم تألیف لحون با علم عدد و علم ظاهرات فلك با علم هیئت. مصنف با این عبارت بیان می كند دو علم دو علم از این دو تا دوتا، نسبت به شیء واحد داده می شود ولی آن شیء واحد، من وجه واحد است یعنی اگر امتیازات ملاحظه نشود و الا اگر امتیازات ملاحظه شود واحد نخواهند بود.
فان الظاهرات و علم الهیئه كلاهما ینظر فی حال الاجرام و الابعاد
لفظ « الظاهرات » دارای الف و لام است و اشاره به « ظاهرات فلك » دارد كه در سطر 1 صفحه 206 آمده است.
ص: 327
ترجمه: علم ظاهرات فلك « كه درباره ی سعد و نحس افلاك و درباره ی علامت پیشامدهای افلاك است بحث می كند » و همچنین علم هیئت هر دو درباره حال اجرام و ابعاد بحث می كند ولی علم هئیت، امور ریاضی ابعاد و اجرام را به عهده دارد و علم ظاهرات الفلك، امور مربوط به سعد و نحس اجرام و ابعاد است ولی هر دو بحثشان درباره اجرام و ابعاد است. مراد از « اجرام » معلوم شد كه اجرام سماوی است و مراد از « ابعاد »، فواصل آنها می باشد. فواصل را كه در علم ظاهرات توجه می كنند منشأ سعد و نحس قرار می دهند مثلاً دو كوكب با هم قِران و مقارنه پیدا كردند فاصله آنها كم است یا دو كوكب با هم مقابله پیدا كردند فاصله آنها زیاد است. مثلاً توجه به قِران می شود و احكام قِران بیان می گردد كه مثلاً قِران این دو كوكب، سعد است یا نحس است همچنین توجه به مقابله می شود و احكام مقابله بیان می گردد. در علم هیئت هم از مقابله و مقارنه بحث می شود ولی می گوید مقارنت قمر با شمس در بعضی احیان منشأ كسوف و گرفتگی شمس می شود و مقابله ی بین قمر و شمس باعث گرفتگی ماه می شود. توجه می كنید كه به فاصله قمر و شمس ملاحظه شد و احكامی برای آن بیان گردید. در علم ظاهرات همین فواصل مثل قِران و مقابله مطرح می شود ولی سعد و نحس ِقِران و مقابله مورد بحث قرار می گیرد.
نكته: كسی نگویدكه تمام علوم در تحت فلسفه می آید. چون فلسفه درباره وجودِ موضوعاتِ سایر علوم و وجود موضوعات مسائل علوم بحث می كند نه اینكه هرچه سایر علوم نظر می كند فلسفه هم نظر كند. در فلسفه درباره وجود و حقایق اشیاء است. اگر كسی بگوید به این جهت همه علوم تحت فلسفه است اشكال ندارد و نقض بر ما وارد نمی شود. لذا گفته شود كه تواطی در اسم داشته باشد.
ص: 328
و كذلك النجوم التعلیمی و نجوم اصحاب الملاحه فان كلیهما ینظر فی مواضع النجوم
« الملاحه »: یعنی كشتیرانی. مراد از « اصحاب الملاحه » یعنی ناخداهای كشتی ».
و تألیف اللحون التعلیمی و تألیف اللحون السماعی كلاهما ینظر فی حال النغم
تألیف لحون تعلیمی « یعنی موسیقی علمی » و تألیف لحون سماعی « یعنی موسیقی عملی » هر دو در حال نغمه ها نظر می كنند.
و كذلك علم المناظر و علم الهندسه ینظران فی أشكال و خطوط و مقادیر
علم مناظر و علم هندسه هر دو در اشكال و خطوط و مقادیر نظر می كنند.
و كذلك علم الحیل و علم المجسمات ینظران فی مقادیر ذوات عمق
ترجمه: علم حیل و علم مجسمات هر دو نظر می كنند در مقادیری كه صاحب عمق باشند « یعنی جسم باشند ».
همانطور كه ملاحظه كردید مصنف دو تا علم دو تا علم را با هم مقایسه كرد و بیان كرد كه هر دو تا دو تا به شیئی كه من وجه واحد است نسبت داده می شود « یعنی با قطع نظر از امتیازاتش واحد است ».
مصنف نتیجه گرفت كه می توان این دو علم را از این جهت متواطیء الاسم حساب كرد اما چرا لفظ « یكاد » بكار رفت؟ چون این نسبتی كه گفته شد نسبت تام نیست یعنی اینطور نیست كه این نسبت ها از همه جهت، نسبتِ به شیء واحد باشند بلكه اختلاف حاصل است كه در جلسه بعد بیان می شود كه دو اختلاف است بین هر دو علمی كه به شیء واحد نظر می كنند.
ص: 329
موضوع: چرا دو علمی که اقامه ی برهان « انّ » و برهان « لمّ » بر مساله ی واحد می کنند متواطیء الاسم نیستند بلکه بمنزله متواطیء الاسم هستند به دو سبب/ اقامه ی برهان « انّ » و برهان « لمّ » بر مطلوب واحد، اکثرا در دو علم واقع می شود/ توضیح وجه اول در جايي كه مي توان بر مطلوب واحد، هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ بر مطلوب واحد مي توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
فلهذا الاشتراک الذی لها تشبه المتواطئه و لکن لیست بالحقیقه متواطئه لسببین (1) (2)
بیان شد که ممکن است مساله ی واحدی در دو علم مطرح شود که در یک علم با برهان « انّ » اثبات شود و در علم دیگر با برهان « لمّ » اثبات شود. سپس مصنف در صدد توضیح این مطلب برآمد و اینچنین گفت: دو علم به خاطر اینکه متواطیء الاسم اند بمنزله ی علم واحدند پس فرقی نمی کند که مساله ی واحد از علم واحد را با دو برهان اثبات کرد چه مساله ی واحد از دو علمی که متواطیء الاسم اند با دو برهان ثابت کرد. چون در جایی که دو علم متواطیء الاسم اند بمنزله ی علم واحدند.
به جای اینکه تعبیر به این شود « این دو علم، متواطیء الاسم اند » لفظ « یکاد » آورده شد و تعبیر به این صورت شد « این دو علم بمنزله ی متواطیء الاسم اند ». مصنف می خواهد بیان کند که چرا از لفظ « یکاد » استفاده کرد؟
ص: 330
ابتدا توضیح داده شد که جایِ اطلاقِ « متواطیء » در اینجا هست زیرا این دو علم با هم مشابهت دارند. هر دو به یک امر نظر می کنند و درباره ی همان امر بحث می کنند. پس جا دارد که به آنها متواطیء الاسم گفته شود. در ابتدا لفظ « یکاد » توضیح داده نشد بلکه متواطیء الاسم توضیح داده شد یعنی بیان نشد که چرا کلمه « یکاد » بکار رفته شد بلکه بیان شد که چرا این دو علم، متواطیء الاسم دانسته شدند؟ جواب داده شد که چون این دو علم با هم مشابهت داشتند زیرا در یک موضوع بحث می کردند اما از اینجا می خواهد علت آوردن « یکاد » را توضیح بدهد. یعنی بیان می کند در عین مشابهتی که بین این دو علم هست امتیاز و مفارقت هم برای آنها هست و همین امتیاز و مفارقت است که به ما اجازه نداد که اینها را بالحقیقه متواطی الاسم بدانیم بلکه بمنزله ی متواطی الاسم به حساب می آیند به خاطر این امتیازی که دارند.
مصنف می فرماید دو امتیاز وجود دارد بین این دو علمی که مشابه به حساب می آمدند و به عبارت دیگر این دو علم به دو سبب، حقیقتاً متواطیء نیستند بلکه بمنزله ی متواطیء هستند.
سبب اول: اگر چه هر دو علم درباره ی یک امر بحث می کنند ولی علم اول درباره ی آن امر به طور مطلق بحث می کند و علم دوم درباره آن امر به طور مقید بحث می کند مثلا علم عدد « یعنی علم حساب » و علم موسیقی هر دو درباره ی عدد بحث می کنند لذا از این جهت متواطیء الاسم اند اما علم حساب در عدد بحث می کند به طور مطلق ولی موسیقی در عدد بحث می کند به شرطی که عدد، موزون و منظم باشد. لذا با توجه به این تفاوت نمی توان علم حساب و علم موسیقی را متواطیء الاسم گفت بلکه باید گفت بمنزله ی متواطیء الاسم هستند چون بین آنها تفاوت است. بله اگر فقط مشترک بودند یا ما فقط به اشتراکشان توجه می کردیم جا داشت که گفته شود این دو علم متواطیء الاسم هستند. زید و عمرو را ملاحظه کنید که هر دو در انسانیت شریکند و انسان بر هر دو به نحو تواطی صدق می کند. می توان زید و عمرو را به لحاظ انسانیت ملاحظه کرد و گفت متواطیء الاسم اند ولی اگر امتیازات آنها ملاحظه شود نمی توان گفت متواطیء الاسم اند بلکه گفته می شود این شخص، زید است و آن شخص، عمرو است.
ص: 331
وقتی که هم به اشتراک و هم به امتیاز توجه شود می توان گفت که بمنزله ی متواطیء الاسم اند چون از جهتی مشابهت دارند که اسم متواطی بر آنها صدق می کند و از جهتی امتیاز دارند و این امتیاز باعث می شود که اسم متواطی حقیقتاً بر آنها صدق نکند لذا گفته می شود بمنزله ی متواطیء الاسم هستند.
سبب دوم: فرض کنید هر دو علم درباره ی یک موضوع بحث می کنند که واقعاً هم درباره ی یک موضوع بحث می کنند و فرض کنید که کمیت موضوع یا کیفیت موضوع که مورد بحث می باشد در هر دو علم یکسان است یعنی فرض کنید جهتِ امتیاز اول وجود ندارد ولی امتیاز دومی هست. مصنف اینگونه وارد بحث می شود: ایشان نمی گوید « فرض کنید که ممیز اول وجود ندارد » بلکه می گوید فرض کنید که هر دو علم در یک موضوع نظر می کنند آن هم از جهت کمیت یا کیفیت همان موضوع خاص ولی باز هم فارقی بین آنها هست و آن فارق این است که یک علم در آن شیء، اولا بحث می کند و علم دوم در آن شیء، ثانیا بحث می کند مثل علم حساب که درباره ی عدد بحث می کند وقتی بحث عدد را کامل کرد آن را به موسیقی دان می دهد و می گوید حاجت تو، این مباحث هست و اینها را از من بگیر یعنی همین تقدیم و تاخیرِ در بحث، اختلاف در موضوع درست می کند و باعث می شود که این دو علم، حقیقتا متواطیء الاسم دانسته نشوند بلکه گفته شود بمنزله ی متواطیء الاسم هستند.
ص: 332
بعد از اینکه مصنف این دو امتیاز را بین دو علم بیان می کند و نتیجه می گیرد که آوردن لفظ « یکاد » صحیح است به اصل بحث برمی گردد. اصل بحث این بود که دو برهان بر یک مساله ای که از دو علم هست اقامه شود. سپس توضیح می دهد که این دو علم را می توان یکی حساب کرد. پس دو برهان بر یک مساله ی یک علم اقامه می شود. اگر چه دو علم است ولی چون بمنزله ی متواطیء الاسم اند می توان آن دو را یک علم حساب کرد.
توضیح عبارت
فلهذا الاشتراک الذی لها تشبه المتواطئه و لکن لیست بالحقیقه متواطئه لسببین
ترجمه: به خاطر این اشتراکی که علوم به یکدیگر دارند، شباهت به علوم متواطئه پیدا می کنند « یعنی علومی که اسم متواطی دارند و به تعبیر دیگر همه مصداقِ یک اسم و فرد یک کلی اند » لکن این علوم با وجود این شباهتی که دارند حقیقتاً متواطیء نیستند به خاطر دو سبب.
احدهما ان العلمین فی بعض الاصناف المذکوره لا یشترکان فی النسبه اشتراکا تاما
مصنف در اینجا تعبیر به « احدهما » می کند. خواننده انتظار دارد که مصنف تعبیر به « السبب الثانی » کند ولی در پاراگراف بعدی تعبیر به « الوجه الثانی » می کند.
« العلمین »: مصنف قبلا تعبیر به « علوم » کرد لذا ضمیر مونث آورد و تعبیر به « لها » کرد اما در اینجا به حداقل اکتفا می کند و تعبیر به « العلمین » می کند.
ترجمه: یکی از آن دو سبب « که باعث می شود این علوم حقیقتاً متواطیء نباشند بلکه بمنزله ی متواطیء باشند » این است که دو علم در بعض اصناف مذکوره در آن نسبتی که به امر واحد دارند، اشتراک تام ندارند « اگر چه اشتراک دارند ».
ص: 333
« فی بعض الاصناف المذکوره »: مصنف اقسامی را ذکر کرد مثلا ظاهرات فلک و هیئت بود که نظر در حال ابعاد و اجرام می کردند. کیفیت نظر این دو علم فرقی نمی کند یعنی اینطور نیست که یک علم در اجرام به طور مطلق نظر کند و علم دیگر در اجرامِ مقید بحث کند. این دو علم مانند علم موسیقی و حساب نیست زیرا در دو علم موسیقی و حساب، موسیقی در عددِ مقید که عدد موزون می باشد بحث می کرد و حساب، در عدد مطلق بحث می کرد.
توجه می کنید که در همه ی اصناف علومی که ذکر شد این امتیاز اولی که بیان می شود، وجود ندارد بلکه در بعض اصنافش وجود دارد. مثلا در علم موسیقی و علم عدد این سبب و امتیاز اول وجود دارد اما در علم ظاهرات الفلک و علم هیئت این سبب و امتیاز اول وجود ندارد لذا مصنف تعبیر به « فی بعض الاصناف المذکوره » می کند.
« لا یشترکان فی النسبه اشتراکا تاما »: دو علم ملاحظه می شوند که این دو در نسبت اشتراک دارند ولی اشتراکشان تام نیست. مراد از « النسبه » چه می باشد؟ قبلا بیان شد که این علم منسوب به این موضوع است آن علم هم منسوب به این موضوع است. هر دو به موضوع واحد نسبت دارند لذا از جهت این نسبت، مشترکند مثلا هر دو به « جرم » نسبت دارند. هم علم ظاهرات الفلک نسبت به « جرم » دارد و درباره « جرم » بحث می کند هم علم هیئت نسبت به « جرم » دارد و درباره « جرم » بحث می کند. پس مشترک در نسبت اند ولی اشتراک تام ندارند اما در علم حساب و علم موسیقی اشتراک در نسبت دارند چون هر دو نسبت به عدد دارند لذا در نسبت داشتن به این عدد اشتراک دارند ولی اشتراکشان تام نیست. یکی به عددی که مطلق است نسبت دارد و یکی به عددی که مقید است نسبت دارد پس اشتراک در نسبتشان تام نیست.
ص: 334
نکته: صفحه 206 سطر 3 را ملاحظه کنید که مصنف فرمود « ینسبان الی شیء واحد ». به لفظ « ینسبان » دقت کنید یعنی دو علم به یک شیء نسبت دارند. توجه می کنید که اشتراک در نسبت در این عبارت مطرح شد الان در اینجا مصنف می گوید اشتراک در نسبتی که در سطر 3 بیان کردم، تام نیست. پس توجه کردید که مصنف در سطر 9 از لفظ « نسبه » استفاده کرد ولی در سطر 3 از لفظ « ینسبان » استفاده کرد.
فان علم الموسیقی ینظر فی عدد مّا بحال و هو عددٌ وَقَع فی نغم
علم موسیقی در عدد نظر می کند ولی در عددی که دارای حالت خاصی است و آن عددی است که در نغمه واقع می شود یعنی در عدد موزون بحث می کند. مثلا گفته می شود که وقتی می خواهید تار را بزنید ابتدا یکبار بزن در مرتبه دوم آن را سه بار بزن و در مرتبه دوم مثلا 6 بار بزن یعنی مضرب 3 را رعایت کن تا موزون شود نه اینکه در مرتبه ی اول، یکبار بزنی و در مرتبه ی دوم، دو بار بزنی و در مرتبه ی سوم سه بار بزنی و مرتبه چهارم یکبار بزنی. این، ناهماهنگ می شود لذا صدایی که از ترکیب این زدن ها به وجود می آید دلنشین نیست ولی اگر این زدن ها را منظم کنید یک صدای دلنشینی در می آید و نغمه « یعنی آواز خوش » حاصل می شود.
توجه کنید که مصنف می فرماید موسیقی نظر می کند در عددٌ مّا بحالٍ ولی علم حساب نظر می کند در عدد علی الاطلاق. پس علم موسیقی و علم حساب هر دو نسبت به عدد دارند و در این نسبت، اشتراک دارند ولی اشتراکشان تام نیست چون یک علم، عدد را مطلق می کند و درباره اش بحث می کند و علمِ دیگر عدد را مقید می کند و درباره اش بحث می کند.
ص: 335
و علم المناظر ینظر فی مقادیرٍ مّا بحال و هی مقادیرٌ مّا للبصر الیها نسبه
مصنف با این عبارت مثال دوم را بیان می کند.
علم مناظر در مقادیری بحث می کند که با چشم یک نسبت خاصی برقرار کرده ولی علم هندسه که با علم مناظر اشتراک در نسبت دارد درباره ی مقادیر بحث می کند بدون اینکه مقادیر را به چشم نسبت دهد.
بنده _ استاد _ این مطلب را بیان کردم که ما وقتی به یک ستاره نگاه می کنیم و می خواهیم فاصله و اندازه ی ستاره را تعیین کنیم به ما گفته می شود که از چشم خودت خطی به این ستاره رسم کن این خط، اُریب است. سپس از ستاره هم یک خط بر زمین عمود کن. در اینجا یک زاویه ای در ستاره تشکیل می شود آن زاویه به وسیله ی فرمول هایی که در مثلثات گفته شده محاسبه می شود. از آن محاسبه، فاصله و اندازه تشخیص داده می شود. فاصله ی ستاره همان ضلع عمودی است که از ستاره بر روی زمین کشیده شده است. اندازه ی ستاره ی هم به وسیله آن زاویه که بر روی ستاره دیده می شود تعیین می گردد. پس بحث در مقادیر است ولی مقادیری که با چشم منسوب می شوند یعنی با چشم یک زاویه تشکیل می گردد و سپس این زاویه محاسبه می گردد.
پس در علم المناظر آنچه که مورد بحث می باشد مقدار است ولی مقدارِ منسوب به چشم مورد بحث است اما در هندسه مطلق مقدار بحث می شود مثلا درباره ی کره یا دایره بحث می کند نه اینکه درباره ی کره و دایره ای که تو می بینی بحث کند.
ص: 336
ترجمه: علم مناظر نظر می کند در مقادیر مّایی است که بصر به آن مقادیر مّا نسبت دارد « یعنی مقادیری که با چشم یک نسبتی برقرار می کند که توضیح داده شد ».
و علم الحساب ینظر فی العدد علی الاطلاق
توضیح این عبارت در خط قبلی بیان شد.
و علم الهندسه ینظر فی المقادیر علی الاطلاق
علم هندسه در مقادیر نظر می کند به طور مطلق یعنی بدون توجه به آن قیدی که در علم مناظر آمد.
پس توجه کردید که علم هندسه و علم مناظر بحثشان در مقدار است و در نسبت داشتن به مقدار، مشترکند ولی این اشتراک، اشتراک تام نیست یکی منسوب به مقدار مقید است و یکی منسوب به مقدار مطلق است.
نکته: عبارت « علم الحساب ینظر فی العدد علی الاطلاق » و عبارت « علم الهندسه ینظر فی المقادیر علی الاطلاق » به صورت لف و نشر مرتب با علم موسیقی و علم مناظر است. ابتدا مصنف علم موسیقی و علم مناظر را که هر دو درباره ی مقید بحث می کردند مطرح کرد سپس علم حساب و علم هندسه را که هر دو به صورت مطلق بحث می کردند مطرح کرد و لف و نشر را هم مرتب قرار داد.
الوجه الثانی انهما ولو اشترکا فی المنظور فیه و استقرت نسبتهما الیه من جهه کمیة المنسوب الیه و کیفیته
« استقرت » عطف بر « اشترکا » است و « لو » بر آن داخل می شود.
سبب دوم این است که یک علم بحثش درباره ی این موضوع اولاً و مقدّماً هست و علم دیگر بحثش درباره ی همین موضوع ثانیاً و موخراً هست. این تقدیم و تاخیر در بحث هم یک نوع امتیاز است که باعث می شود این دو شیء، اشتراک تام در نسبت نداشته باشند.
ص: 337
ترجمه: وجه دوم این است که دو علم ولو در منظورٌ فیه مشترکند و واحد است « یعنی هر دو در یک چیز نظر می کنند مثلا علم ظاهرات الفلک و علم هیئت هر دو در حال اجرام نظر می کنند. علم حساب و علم موسیقی هر دو در عدد نظر می کنند » و ولو نسبت دو علم به منظورٌ فیه واحد از جهت کمیت منسوب الیه و کیفیت منسوب الیه مستقر و واحد است و تفاوتی بین آنها نیست « یعنی کمیت منسوب الیه در هر دو یکی است کیفیت منسوب الیه هم در هر دو یکی است ».
توجه کنید که مراد از « منسوب الیه » همان « منظور فیه » است مثلا اجرام که در علم ظاهرات فلک و علم هیئت مطرح هستند، هم منظورٌ فیه هستند « یعنی این دو علم در اجرام نظر می کنند » و هم منسوبٌ الیه هستند « یعنی این دو علم به این شیء واحد نسبت دارند ». مصنف بیان کرد که دو منسوبٌ الیه ها کیفیتشان یکی است کمیتشان هم یکی است یعنی آن امتیاز اولی که گفته شد بین آنها وجود ندارد مثل علم ظاهرات الفلک و هیئت که اینگونه است نه مثل علم حساب و موسیقی که امتیاز اول را داشتند.
مراد از « استقرت » یعنی چه واقعاً استقرار داشته باشد چه فرضاً استقرار داشته باشد، در مثل علم حساب و علم موسیقی فرض کنیم سبب اول نباشد و در مثل مناظر و هندسه فرض می کنیم سبب اول نباشد و در مثل ظاهرات فلک و علم هیئت، واقعاً سبب اول را نداریم ولی ظاهر عبارت مصنف این است که واقعا استقرار داشته باشد و به مواردی که امتیاز اول وجود دارد و فرض می کنیم نباشد نظری ندارد.
ص: 338
فلیست النسبه معا بل لبعضها اولا و لبعضها آخرا
ضمیر « لبعضها » به « علوم » برمی گردد.
« فاء » که بعد از « لو » وصلیه آمده باشد به معنای « لکن » است.
ترجمه: ولو اینچنین است لکن نسبت این دو علم به منسوبٌ الیه واحد و منظورٌ فیه واحد، با هم نیست « یعنی اینطور نیست که این علم به این منسوبٌ الیه نسبت داشته باشد و آن علم دیگر هم به این منسوبٌ الیه نسبت داشته باشد و هر دو در عرض هم باشند » بلکه علم اول به این منسوبٌ الیه نسبت دارد مقدّماً و اولاً و علم دوم به این منسوبٌ الیه واحد نسبت دارد ثانیاً و موخراً.
« بل لبعضها اولا و لبعضها آخرا »: بلکه این نسبت به منسوب الیه به بعض از علوم، اولاض است و برای بعض دیگر علوم، آخراً است. به عبارت دیگر هر دو علوم نسبت به منسوبٌ الیه واحد دارند ولی برای بعض علوم این نسبت اولاً حاصل می شود و درباره ی منسوبٌ الیه اولاً بحث می کند و در بعض علوم دیگر این نسبت، ثانیاً حاصل می شود و درباره ی منسوبٌ الیه، ثانیاً بحث می کند.
و هذا یمنع التواطؤ الصرف
« هذا »: این تقدم و تاخر در بحث باعث می شود که تواطؤِ صرف بین این علوم نباشد بلکه شبیه التواطؤ باشد.
و ان اشترکت اشیاء فی المعنی اذاً لم تتساو فیه
« اذاً »: یعنی وقتی که یک علم، مقدم بحث می کند و یکی موخر بحث می کند این دو، مساوی نیستند.
ص: 339
ترجمه: ولو اشیایی در معنایی شرکت دارند « یعنی علومی در توجه به موضوعی شرکت دارند » اما در آن معنا مساوی نیستند زیرا بحث یکی مقدم است و بحث دیگری موخر است.
بل اختلفت بالتقدیم و التاخیر و الاستحقاق
بلکه این اشیاء با هم اختلاف دارند به تقدیم و تاخیر و به استحقاقِ در بحث « یعنی آن علمی که اول بحث می کند استحقاقِ در بحثش جلوتر است و آن علمی که بعداً بحث می کند استحقاقِ در بحثش کمتر است ».
او النقصان و الزیاده کما تبین لک من قبل
« کما تبین لک من قیل »: یعنی در چند خط قبل در امتیاز قبلی اینگونه بود که یک علم درباره ی مقید بحث می کرد پس نقصان داشت و یک علم درباره ی مطلق بحث می کرد پس زیاده داشت. می توان این عبارت را اینگونه معنا کرد یعنی در مباحث قبلی نه در چند خط قبل.
تا اینجا نتیجه گرفته شد که دو علم اگر چه متواطیء اند ولی بالحقیقه متواطیء نیستند چون یا امتیاز اول را دارند یا امتیاز دوم را دارند و شاید هم در گاهی از اوقات، هر دو امتیاز را داشته باشند لذا به منزله ی متواطیء الاسم هستند. تا اینجا توضیحِ آوردن لفظ « یکاد » روشن شد.
نکته: از عبارت « و انما قیل ... » که در سطر 2 صفحه 206 آمده بود تا اینجا حالت معترضه داشت از عبارت بعدی یعنی عبارت « و لما کادت تکون ... » مربوط به قبل از « و انما قیل ... » است.
ص: 340
موضوع: دو علمی که بمنزله متواطیء الاسم باشند علم واحد به حساب می آیند/ اقامه برهان ان و برهان لم بر مطلوب واحد اکثرا در دو علم واقع می شود/ اقامه ی برهان « انّ » و برهان « لمّ » بر مطلوب واحد، اکثراً در دو علم واقع می شود/ توضیح وجه اول در جايي كه مي توان بر مطلوب واحد، هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ بر مطلوب واحد مي توان هم برهان « انّ » و هم برهان « لمّ » اقامه كرد/ فصل 3/ مقاله 3/ برهان شفا.
و لما کادت تکون هذه من المتواطئة اسماؤها شابهت بوجه ما العلم الواحد فشارکت بوجه ما فی المسائل لکن اختلفت (1) (2)
بحثی که از ارسطو نقل شد این بود که بر مساله ی واحدی که در دو علم مطرح شد می توان دو نوع برهان اقامه کرد که یکی برهان انّ و یکی برهان لمّ است. برهان لمّ در علم فوق و برهان انّ در علم سفل اقامه می شود به شرط اینکه این دو علم، یکی عالی و یکی سافل باشد به عبارت دیگر یک علم تحت علم دیگر باشد. در اینصورت است که اگر مساله ای در هر دو علم مطرح شده باشد می توان بر آن مساله، در علم پایین تر برهان انّ اقامه کرد و در علم بالاتر برهان لمّ اقامه کرد.
ص: 341
سپس بیان کرد که این اتفاق اکثراً می افتد. یعنی در جایی که بر مساله ی واحدی دو برهان اقامه می شود اکثراً این مساله ی واحد در دو علم مطرح شده است یکی در علم تحت و یکی در علم فوق است. الان مصنف می خواهد توضیح بدهد که چرا در چنین موردی که دو علم وجود دارد می گویید بر مساله ی واحد، دو برهان اقامه می شود. به نظر می رسد که این گفته، ناقص باشد. باید اینگونه گفته شود که در مساله ای از این علم، برهان لمّ اقامه می شود و در مساله ای از آن علم، برهان انّ اقامه می شود. یعنی مساله را دو تا کنید. چون علم ها دو تا هستند « و لو صورت مساله و ظاهر مساله یکی است » باید دو مساله به حساب آورد که برای یک مساله برهان لمّ و برای مساله ی دیگر برهان انّ هست. در اینصورت مساله ی واحدی پیدا نمی شود که دو برهان بر آن اقامه شود مگر اینکه مساله ی واحدی در یک علم مطرح شود و در همان علم، دو برهان اقامه شود. اما در جایی که دو علم هست و لو یک مساله در دو علم مطرح می شود ولی چون دو علم است این مساله ی واحد به خاطر آن دو علم، دو مساله می شود و وقتی دو مساله شد یکی مورد برای قیامِ برهان انّ می شود و یکی مورد برای قیام برهان لمّ می شود و گفته می شوددو مساله وجود دارد که یکی با برهان انّ و یکی با برهان لمّ اثبات می شود و کلاً از محل بحث بیرون رفته می شود. ارسطو جواب می دهد و می گوید چون دو علم، متواطیء الاسم اند یا بمنزله ی متواطیء الاسم اند لذا حکم یک علم را پیدا می کنند و مثل این است که یک علم، یک مساله را مطرح کرده باشد و بر این مساله ی واحد هم برهان لمّ و هم برهان انّ آورده شود. در اینصورت، دو علم نخواهد بود که توقع داشته باشید مساله ی واحد به خاطر دو علم، دو مساله بشود بلکه چون این دو علم، یکی تحت دیگری است در نتیجه بمنزله ی متواطیء الاسم اند یک علم به حساب می آیند. وقتی یک علم به حساب آمدند مساله ی واحدی که در این دو مطرح شده است مثل مساله ی واحدی است که در یک علم مطرح می شود. در اینصورت اگر بر این مساله ی واحد دو برهان اقامه شود صدق می کند که گفته شود بر مساله ی واحد، دو برهان لمّ و انّ اقامه شده است. دیگر توجه به این مطلب نمی شود که این مساله در دو علم مطرح شده است چون آن دو علم بمنزله ی یک علم قرار داده شد.
ص: 342
توضیح عبارت
و لما کادت تکون هذا من المتواطئة اسماؤها شابهت بوجه ما العلم الواحد
« اسماوها » فاعل « المتواطئه » است.
عبارت مصنف از صفحه 206 سطر 2 « و انما قیل .... » تا اینجا جمله ی معترضه است تا کلام ارسطو را توضیح بدهد. کلام ارسطو مشتمل بر دو مقدمه بود. مقدمه اول این بود « فان هذه العلوم یکاد ان یکون الاعلی و الاسفل منهما متواطیء الاسم » که در صفحه 206 سطر اول آمده بود و عبارت « لما کادت تکون ... » که امروز شروع کردیم مقدمه ی دوم قرار داده می شود. در اینصورت گفته می شود این دو علمی که یکی اعلی و یکی اسفل است بمنزله ی متواطیء الاسم اند « این، مقدمه اول بود » و هر دو علمی که متواطیء الاسم باشند یا بمنزله متواطیء الاسم باشند علم واحد به حساب می آید « این، مقدمه دوم بود » نتیجه گرفته می شود پس این دو علمی که یکی اعلی و یکی اسفل است یک علم به حساب می آید. بنابراین اگر مساله ای در هر دو علم مطرح شده باشد مثل این است که مساله در یک علم مطرح شده است در اینصورت بر مساله ی مطرح شده در علم واحد، هم برهان انّ و هم برهان لمّ آورده شده است.
پس توجه کردید که مصنف بیان می کند چگونه دو علمی که یکی فوق و یکی سفل است می توان در مساله ی واحدی که دارند دو برهان اقامه کرد. به اینصورت که آن دو علم، ملحق به یک علم می شوند و در یک علم می توان بر مساله ی واحد دو برهان آورد. الان هم در دو علم می توان بر مساله ی واحد دو برهان آورد. چون در جایی که دو علم هست ملحق به یک علم می شود.
ص: 343
« هذه »: یعنی علومی که یکی از آنها تحت و دیگری فوق است « و به تعبیر دیگر یکی اعلی و یکی اسفل است » جزء علومی می باشند که متواطیء الاسم اند.
« المتواطئه اسماؤها »: اگر شخصی دو کتاب بنویسد که هر دو مثلا در علم طبیعی باشد. در اینجا سوال می شود که این علمی که در این کتاب جمع آوری شده چه علمی است؟ می گوید طبیعی است. سوال می شود آن علمی که در آن کتاب جمع آوری شده چه علمی است؟ می گوید طبیعی است. یعنی به عبارت دیگر دو شخصِ علم هستند ولی نوع هر دو طبیعی است اینکه تعبیر به شخص شده به خاطر این است که عبارت ها متفاوت است مثلا فرض کن فصول را به صورت مختلف تنظیم کرده باشند. مثلا این شخص با عبارات و تنظیم فصولی علم طبیعی را نوشته است و آن علم دیگر با عبارات دیگر و تنظیم دیگری برای فصول نوشته شده است. هر دو علم طبیعی است ولی دو شخص و دو مصداق است. اسم آنها یکی است یعنی متواطیء الاسم اند و چون متواطیء الاسم اند یکی به حساب می آیند. طبیعی بر این علم صدق می کند از باب اینکه مصداق خودش است و بر آن علم هم صدق می کند از باب اینکه مصداق خودش است مثل اینکه انسان بر زید و عمرو صدق می کند. زید و عمرو متواطیء الاسم اند پس حقیقتشان یکی است و لو از نظر شخصی فرق می کنند و اسم یکی زید و دیگری عمرو شده است. پس واحدِ نوعی هستند و لو دو شخص هستند.
ص: 344
در بحثی که ارسطو و ابن سینا می کنند. دو علم، متواطیء الاسم نیستند بلکه بمنزله ی متواطیء الاسم هستند چون بین آنها فرق بود و فرقشان غیر ظاهری یعنی واقعی بود زیرا یکی درباره ی مطلق بحث می کرد و یکی درباره ی مقید بحث می کرد. یکی مقدم بحث می کرد و یکی موخر بحث می کرد.
در این مثال که بنده _ استاد _ گفتم عبارتشان با هم فرق می کرد و تنظیماتشان هم با هم فرق می کرد فقط فرق ظاهری داشتند و فرق واقعی نداشتند. در هر صورت فرق نمی کند و حکم هر دو علم یکی است یعنی اگر دو علمِ متواطیء الاسم باشند، یک علم به حساب می آیند و اگر دو علم بمنزله ی متواطیء الاسم باشند باز هم یک علم به حساب می آیند در ما نحن فیه چون بمنزله ی متواطیء الاسم اند یک علم به حساب آمدند.
ترجمه: چون این علوم « که اسمشان برده شد » از جمله علومی هستند که متواطیء الاسمائند مشابه علم واحد شدند بوجه مّا « یعنی به همان لحاظی که این دو علم با هم یک وجه اشتراکی داشتند که همان وجه اشتراک منشاء شد که آنها را بمنزله ی متواطیء الاسم حساب کردیم و یک علم به حساب آمدند ».
فشارکت بوجهٍ مّا فی المسائل
ترجمه: چون این علوم بمنزله یک علم شدند در مسائل، مشترک شدند ولی بوجه مّا « یعنی این علوم به یک نحوی در مسائل شریک شدند و اگر در مسائل شریک شدند می توان گفت که در این علم بر فلان مساله برهان لمّ اقامه شد و در آن علم بر فلان مساله برهان انّ اقامه شد کانّه این دو برهان بر یک مساله اقامه شده است چون این دو علم در مسائل شریک شدند و لو تفاوت مختصری بین مساله ی این علم با مساله ی آن علم هست ولی همین اندازه که دو علم بمنزله ی یکی شد مسائلشان مشترک می شود و مثل این است که این مساله از این علم با این مساله از آن علم یکی است لذا اگر دو برهان اقامه شود صدق می کند که بر مساله ی واحد، دو برهان اقامه شده ».
ص: 345
« بوجه ما »: یعنی چون در تمام این مسائل، نظر به شیء واحد است مثلا در تمام مسائل علم ظاهرات الفلک، نظر به اجرام سماوی است و در تمام مباحث علم هیئت، نظر به اجرام سماوی است « البته هیئت از دو بخش تشکیل شده که یک بخش درباره زمین بحث می کند و یک بخش درباره ی اجرام سماوی بحث می کند ».
تا اینجا مصنف بیان کرد در دو جا می توان بر مساله ی واحده، دو برهان اقامه کرد یکی در آنجا است که یک علم و یک مساله وجود دارد و همین یک مساله مبرهن به دو برهان می شود و دیگری در جایی است که دو علم است که یکی تحت دیگری می باشد و دو مساله در این دو علم مطرح شده بود و چون دو علم، بمنزله ی واحد بودند این دو مساله هم بمنزله ی واحد شدند لذا وقتی ما دو برهان بر این دو مساله بیاوریم مثل این است که بر مساله ی واحد، دو برهان اقامه شده است.
لکن اختلفت
این علوم در عین اینکه در مسائل مشترکند در یک چیز مختلفند اما در چه چیز مختلفند؟ توجه کنید که مصنف اینگونه نمی گوید « اختلفت فی البرهان » بلکه می گوید « اختلفت » و در ادامه با عبارت « فان العلم الاعلی » تفسیر مورد اختلاف را بیان می کند. مصحح کتاب کار خوبی کرده که بعد از لفظ « اختلفت » علامت « ؛ » یعنی ویرگول نقطه گذاشته چون این علامت، علامت تفسیر است.
فان العلم الاعلی یعطی اللم و العلم الاسفل یعطی الان علی نحو ما کنا نحن انفسنا اوضحناه فی موضعه
ص: 346
علم اعلی برهان لمّ و علم اسفل برهان انّ عطا می کند به همان نحوی که در موضعش واضح کردیم.
« انفسنا »: یعنی ما الان از ارسطو نقل می کنیم ولی وقتی در مبرهَن کردن مساله به دو برهان بحث می کردیم خودمان توضیح دادیم که برهان انّ را چگونه و برهان لمّ را چگونه بیاورید در آنجا از ارسطو نقل نکردیم. پس آن مطلبی که خود مصنف بیان کرد و توضیح داد مفید برای توضیح و تفسیر کلام ارسطو در اینجا هست.
تا اینجا نتیجه گرفته شد که در دو جا می توان بر مساله ی واحد اقامه ی برهان کرد یکی جایی بود که علم واحد هست و مساله ای در این علم مطرح شده و بر این مساله، دو برهان اقامه می شود. دوم جایی بود که دو علم هست و یکی تحت دیگری می باشد. دو مساله در این دو علم آمده است ولی چون این دو علم بمنزله ی واحد هستند این دو مساله هم بمنزله ی مساله ی واحد می شود و وقتی دو برهان بر آن اقامه می شود جا دارد که گفته شود بر یک مساله، دو برهان اقامه شد.
اما آیا مورد سوم هم وجود دارد؟ مصنف بعداً مورد سوم را در صفحه 207 سطر 9 می فرماید « فهذا القسم هو الاکثر و قد یکون علی وجه ثانی » که یک وجه ثانی ذکر می کند که در بیان ما وجه ثالث می شود. وجه ثانی این است که دو علم داشته باشیم و همه ی یک علم تحت همه ی یک علم نباشد بلکه مساله ی از یک علم تحت آن علم باشد به عبارت دیگر بعضی از این علم تحت علم فوق باشد. در اینجا هم این حکم جاری می شود که کل این علم تحت آن علم باشد. یعنی این مطلبی که از آن فارغ شدیم « یعنی جایی که دو علم باشد و یک علم کلِّ آن تحت علم دیگری باشد » اما در صفحه 207 سطر 9 بحث می کند که اگر دو علم داشتید که بعض یک علم تحت علم دیگر بود آن هم همین حکم را دارد که بعداً توضیحش بیان می شود. پس سه مورد شد. مورد اول را مصنف قبلا بیان کرده بود نمونه ی آن خیلی کم است در صفحه 205 یک سطر به آخر بیان کرد « و قد قیل فی التعلیم الاول انما یمکن ان یکون هذا _ یعنی قیام برهان انّ و لمّ _ فی الاکثر _ یعنی غالبا _ فی علمین » لفظ « فی الاکثر » به معنای « غالباً » است. « غالباً » در مقابل چیست؟ اگر مراد از « غالباً » در مقابل وجه ثانی باشد که در صفحه 207 مطرح می شود خوب است چون در صفحه 207 سطر 9 فرموده « فهذا القسم هو الاکثر » یعنی آن قسم، اکثر است و در مقابل اکثر، اقل است که همان وجه ثانی است.
ص: 347
بنده _ استاد _ لفظ « فی الاکثر » را در مقابل « فی الاقل » گرفتم که قبلا گذشته بود یعنی یک مساله در یک علم، مبرهن به دو برهان شود. این را خوب مصنف قبلا بیان کرده بود ولی خیلی کم بود. با این قِسمی که الان اشاره شد مجموع اقسامی که در آنها بر مساله ی واحد، دو برهان اقامه می شود سه تا خواهد بود:
1_ در جایی که مساله ی واحد از علم واحد داشته باشید.
2 _ در جایی که مساله ی متعدد از علم متعدد داشته باشید که یکی تحت دیگری است.
3 _ در جایی که مساله ی متعدد از دو علم داشته باشید که بعض یک علم تحت دیگری است.
این سه مورد هست که می توان مساله را مبرهن به دو برهان کرد.
اما آیا می توان قسم چهارم هم اضافه کرد به اینصورت که دو قسم متباین داشته باشیم که یکی تحت دیگری نباشد یعنی اولا یک علم نباشد بلکه دو علم باشد ثانیا متباین باشند یعنی نه این علم تحت آن علم باشد نه بعض این علم تحت آن علم باشد. آیا در اینجا می توان بر مساله ی واحدی دو برهان اقامه کرد؟ مصنف جواب می دهد که در اینجا مساله ی واحد وجود ندارد همانطور که دو علم با هم تباین دارند مساله های آنها هم با یکدیگر تباین دارند. همانطور که دو علم را بمنزله ی علم واحد کنیم دو مساله ی آنها را هم نمی توان بمنزله ی مساله ی واحد کرد. اگر بر این مساله، اقامه برهان لمّ شود و بر آن مساله ی دیگر اقامه برهان انّ شود دو مساله خواهد بود که دو برهان اقامه شده، این مطلب ربطی به بحث ما ندارد.
ص: 348
پس به همین سه موردی که مصنف گفته باید تحفظ کرد و مورد دیگری اضافه نکنید یعنی در جایی که تباین علمین را دارید این قانون را اجرا نکنید.
صفحه 206 سطر 19 قوله « ثم »
در کلام ارسطو عبارت دیگری آمده که مصنف می خواهد آن را هم توضیح بدهد.
ارسطو گفته دو علم داریم که یکی فوق و یکی تحت است. بر مساله ای که در هر دو علم مطرح شده در یک علم برهان انّ و در علم دیگر برهان لمّ اقامه شده اما ارسطو آیا تعیین کرد که در کدام علم برهان انّ و در کدام علم برهان لمّ اقامه می شود؟ « بله مصنف گفت در علم اسفل، برهان انّ و در علم اعلی برهان لمّ اقامه می شود؟ » جواب داده می شود که بله تعیین کرده ولی عبارتش مثل عبارت مصنف نیست. ارسطو نگفته « در علم اعلی، لمّ و در علم اسفل، انّ آورده می شود » بلکه گفته « در علمی که با حس عالم می شوید انّ آورده می شود و در علمی که با استدلال عالم می شوید لمّ آورده می شود » مثلا اگر یادتان باشد مثال به نجوم اصحاب تعلیمی و نجوم اصحاب ملاحت زده شد. نجوم اصحاب ملاحت یک نجوم عملی بود نه علمی یعنی ناخدا از طریق حس، ستاره ها را می شناخت اما نجوم تعلیمی یعنی نجومی که جزء ریاضیات به حساب می آید و تعلیم داده می شود و انسان نسبت به آن تعلّم پیدا می کند و این تعلّم با استدلال است. پس در نجوم تعلیمی استدلال مطرح است و در نجوم اصحاب ملاحت، حس مطرح است. ارسطو می گوید جایی که علمی از طریق حس حاصل می شود برهان انّ می آید و جایی که علمی از طریق استدلال و تعلیم و تعلّم حاصل می شود برهان لمّ می آید. علم فوق از طریق استدلال معلوم می شود و علم سفل از طریق حس معلوم می شود پس حرف ارسطو با حرف مصنف یکی هست. مصنف می گوید « علم اعلی، برهان لمّ دارد » ولی ارسطو می گوید « آن علمی که استدلالی است _ که همان علم اعلی است _ برهان لمّ دارد ».
ص: 349
مصنف می گوید « علم اسفل، برهان انّ دارد » ارسطو می گوید « آن علم حسی که همان علم اسفل است برهان انّ دارد » البته توجه کنید همه ی علومی که ذکر شد. این قانون را داشتند که یکی تحت دیگری بود ولی این وضع را نداشتند که یکی عملی و یکی علمی باشد بلکه بعضی ها اینگونه بودند که عملی و علمی داشت. مثلا مناظر تحت هندسه است و هیچکدام عملی نیستند هر دو تعلیمی و علمی هستند لذا می توان گفت کلامی که مصنف گفته جامعتر از کلامی است که ارسطو گفته است. ارسطو کلام خودش را بیان کرده و کلام صحیحی است ولی به بعضی از این علومی که ذکر شد و یکی تحت دیگری می باشد حرفش منطبق می شود و بر همه علوم منطبق نمی شود اما حرف مصنف بر همه ی علوم منطبق می شود.
مثال دیگری در بین مثالهای قبلی وجود داشت که عبارت از « لحون تعلیمی » و « لحون سماعی » است که در بعضی نسخ به اینصورت آمده « تالیف اللحون الصناعی السماعی » که این هم صحیح است. در اینجا لحون تعلیمی، موسیقی علمی است و لحون سماعی، موسیقی عملی است. موسیقی عمل به توسط شخصی که ماهر در موسیقی شده حاصل می شود. به تعبیر مصنف، متدرّب در صناعت موسیقی است یعنی هنرمند می باشد نه اینکه هنر موسیقی را خوانده باشد و یاد گرفته باشد بلکه اینقدر عمل کرده تا هنرمند شده. اما موسیقی تعلیمی، آن موسیقی است که خوانده می شود و در مدرسه آن را یاد می گیرند.
ص: 350
نکته: آن عملی « یعنی کسی که با عمل، موسیقی را یاد گرفته » حتما مورد قیام برهان انّ است و لمّ نمی تواند باشد چون عملی « یعنی آن کسی که با عمل، موسیقی را یاد گرفته » مساله را بلد است ولی علت و چرای آن را بلد نیست. این شخص می داند که اگر به اینصورت بنوازد موسیقیِ دلنشین خواهد بود اما به چه علت دلنشین است؟ در جواب نمی تواند بگوید که مثلا این اعداد موزون اند ولی آن شخصی که درس موسیقی را خوانده است، هم می تواند بفهمد که این، موزون است هم می تواند استدلال کند و بگوید چرا موزون است مثلا ابتدا یک مرتبه به تار می زند بعداً سه مرتبه و بعداً 6 مرتبه می زند یعنی همه ی مضرب های سه جمع شدند تا هماهنگ باشد به عبارت دیگر متفق گرفته شد و مختلف نیست. اگر مختلف می گرفتید روح شنونده اذیت می شد.
پس باید همیشه توجه داشته باشید که آن علمی که با حس معلوم می شود برهان لمّ عطا نمی کند فقط برهان انّ عطا می کند و می گوید چنین چیزی موجود است اما برهان لمّ توسط کسی اقامه می شود که علاوه بر وجود، علت وجود را هم بداند و آن کسی است که علم استدلالی خوانده باشد.
توضیح عبارت
ثم قیل و ذلک لان العلم بانّ هو لمن یُحِسُّ بالامر
در همان تعلیم اول گفته شده که آن « یعنی علم تحت و علم فوق می توانند از دو برهان بهره ببرند که یکی برهان انّ و یکی برهان لمّ است به این جهت می باشد که علم به « اِنَّ هو » که از برهان انّ حاصل شود برای کسی است که امر « یعنی موسیقی و نجوم » و معلوم را حس کرده است. اما علم به لم هو برای اصحاب تعالیم است « یعنی کسان که رفتند آن امر را یاد گرفتند و علت آن را هم بیان کردند.
ص: 351
معناه ان العلم « بان هو » للملاح و العلم « بلم هو » للمنجم
مصنف می فرماید معنای این کلام این است که علم به « بانّ هو » یعنی علمِ حاصل از برهان انّ برای ملّاح و ناخداست ولی علم به « لم هو » برای منجم است که رفته و آن را یاد گرفته است.
و العلم « بان هو » للمتدرب فی صناعة الموسیقی العملیه و العلم « بلم هو » لصاحب علم التالیف التعلیمی
این عبارت مثال دوم است. علم به « اِنَّ هو » برای کسی است که متدرِّب و ماهر شده باشد در صناعت موسیقی عملی « یعنی نرفته که یاد بگیرد » ولی علم به « لم هو » برای صاحب علم تالیف تعلیمی یعنی موسیقی علمی است.
و هذا هو ظاهر الکلام الذی قیل فی التعلیم الاول