سرشناسه: حشمت پور، بشیر محمد حسین
عنوان و نام پدیدآور:آرشیو دروس شفا استاد محمد حسین حشمت پور94-93/محمد حسین حشمت پور.
به همراه صوت دروس
منبع الکترونیکی : سایت مدرسه فقاهت
مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1396.
مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه
موضوع:شفا
موضوع: 1 _ آیا ما لا یتناهی داخل در وجود می شود یا نمی شود؟
2 _ معنای ما لا یتناهی و اقسام آن/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«الفصل التاسع فی تبیین دخول ما لا یتناهی فی الوجود و غیر دخوله فیه»(1)
در فصل نهم ازمقاله سوم همانطور که از عنوانش پیداست دو مطلب مطرح می شود:
مطلب اول: آیا «مالا یتناهی» داخل در وجود می شود یا نمی شود؟ یعنی آیا «مالا یتناهی» می تواند موجود باشد یا نمی تواند موجود باشد. اگر موجود نباشد بحثی نخواهیم داشت ولی اگر موجود باشد به چه نحوه موجود است؟ آیا بالقوه موجود است یا بالفعل موجود است.
مطلب دوم: کسانی قائل شدند که «ما لا یتناهی» بالفعل در جهان موجود است مصنف می خواهد قول این گروه را رد کند. از مطلب دوم معلوم می شود که جواب مطلب اول چیست؟
جواب مطلب اول: جواب مطلب اول این است که یا «مالا یتناهی» موجود نیست و یا موجود بالقوه است. سپس این بحث پیش می آید که اگر موجود بالقوه است آیا افرادش موجود بالقوه است یا کلِّ آن، موجود بالقوه است؟
سپس بحث دیگری می شود که «ما لا یتناهی» به چه معنا است.
و به کدام معنا می تواند بالقوه موجود باشد و به کدام معنا، حتی بالقوه موجود نیست. اینها مباحثی است که باید مطرح شود.
ص: 1
توضیح بحث: مصنف ابتدا می فرماید «ما لا یتناهی» گاهی در طرف نقیصه است و گاهی در طرف زیاده است. گاهی شیئی را تقسیم می کنید و آن را به سمت نقص و کم شدن می برید و این بردن به سمت نقص و کم شدن را متوقف نمی کنید. همچنان تقسیم را تا بی نهایت ادامه می دهید.
اما یکبار اینچنین نیست بلکه از طرف زیاده به سمت بی نهایت می روید مثلا عددی را توجه می کنید سپس به این عدد اضافه می کنید و دوباره بر آن اضافه، عددی اضافه می کنید و همینطور ادامه می دهید تا به سمت بی نهایت بروید. هر دو مطلب، مورد بحث ما است مصنف می فرماید بی نهایت در انقسام جزء «که جزء را منقسم کنیم و به سمت بی نهایت برویم مثلا می گوییم انقسام اول و دوم و ...» یا بی نهایت در تزیّد عدد «مثلا می گوییم عدد اول و دوم و ....» و جاری مجرای عدد « که اگر چه عدد نیست ولی چون با عدد تبیین می شود می توان آن را جاری مجرای عدد قرار داد» جاری می شود. مثلا مرور زمان، نه از سنخ عدد است و نه از سنخ انقسام جزء است اما می توان آن را با عدد بیان کرد همانطور که انقسام جزء را می توان با عدد بیان کرد. پس سه بحث مطرح می شود.
بحث اول: انقسام جزء تا بی نهایت می تواند برود.
ص: 2
بحث دوم: تزید عدد تا بی نهایت می تواند برود.
بحث سوم: مرور زمان تا بی نهایت می تواند برود. یا نمی تواند برود.
البته همه این سه بحث همان عدد است که آیا عدد می تواند تا بی نهایت برود یا نمی تواند. این، اصل بحث ما است.
سپس مصنف می فرماید بحث ما دو حالت دارد:
حالت اول: گاهی در امری که می خواهد نامتناهی باشد بحث می کنیم که آیا امری می تواند موصوف به بی نهایت بشود یا نمی تواند.
حالت دوم: گاهی در خود حقیقت و طبیعت بی نهایت بحث می کنیم.
توضیح: گاهی بحث ما در صفت است که همان «بی نهایت» است و گاهی بحث ما در موصوف است یعنی آن که متصف به بی نهایت می شود. یعنی گاهی مثلا می گوییم حوادثی مثل تولد انسانها آیا می تواند بی نهایت باشد یا نمی تواند باشد. در اینجا بحث در موصوف است و در خود بی نهایت بحث نمی شود بلکه بحث در افراد انسانها می شود و اینکه این افراد آیا می توانند موصوف به بی نهایت بشوند یا نمی توانند.
گاهی هم بحث در خود «بی نهایت» است که معنای «بی نهایت» را بیان می کنیم و می گوییم کدام یک از معانی آن می تواند در جهان موجود باشد.
مصنف تشبیه می کند و به این صورت مثال می زند و می گوید که درباره «عشرون ذراع» می خواهد بحث شود گاهی به این صورت بحث می شود که آیا چوبی وجود دارد که 20 ذراع باشد یا نیست؟ این بحث، بحث در موصوف است. اما گاهی در خود 20 ذراع بحث می شود که آیا 20 ذراع وجود دارد یا ندارد؟
ص: 3
توضیح عبارت
«فصل فی تبیین دخول ما لا یتناهی فی الوجود»
«فی الوجود» متعلق به «دخول» است یعنی: آیا «مالا یتناهی» می تواند داخل در وجود شود یا نمی شود «یعنی آیا ما لا یتناهی می تواند موجود شود یا نمی تواند موجود شود»
«و غیر دخوله فیه»
بحث در این داریم که «ما لا یتناهی» در وجود داخل نشود.
«و فی نقض حجج من قال بوجود ما لا یتناهی بالفعل»
«بالفعل» می تواند قید «وجود» و می تواند قید «لایتناهی» باشد.
کسانی که قائل شدند «مالا یتناهی» وجود بالفعل دارد یا «مالا یتناهیِ» بالفعل، موجود است و دلایلی اقامه کردند مصنف در این فصل، نقض دلایل آنها را می گوید.
«و اذ قد تبین هذا کله فبالحری ان نعلم»
وقتی این مطالبِ گذشته که در فصول قبل گفته شد، روشن گردید سزاوار است که بدانیم.
«کیف یمکن ان یکون لما لا یتناهی فی انقسام الجزء و فی تزید العدد و فیما یجری مجری ذلک وجودٌ»
«وجود» اسم یا فاعل برای «ان یکون» است. «فی انقسام» و «فی تزید» و «فیما» هر سه متعلق به «لا یتناهی» است.
چگونه برای «ما لا یتناهی»، ممکن است وجود باشد گویا مصنف، وجود گرفتن «مالا یتناهی» را مفروغ عنه گرفته و لذا بحث در کیفیت وجود می کند. می داند که «ما لا یتناهی» موجود است اما بحث می کند که چگونه موجود است؟ آیا بالفعل، موجود است یا بالقوه موجود است؟
ص: 4
«مالا یتناهی» در سه چیز مطرح می شود که عبارتند از:
1 _ انقسام الجزء
2 _ تزید العدد
3 _ ما یجری مجری ذلک.
یعنی وقتی که شروع به تقسیم کردن جزء می کنید و به سمت بی نهایت می روید به آن، «ما لا یتناهی فی انقسام الجزء» می گویند. و مانند اینکه شیء یا عددی را زیاد می کنید و به سمت بی نهایت می روید آیا اینچنین ما لا یتناهی وجود دارد یا ندارد؟
«تزید العدد»: یعنی چه تزید مربوط به خود عدد باشد چه مربوط به معدود باشد که با عدد، شمرده می شود همه را شامل می شود لذا نگفته «تزید فی العدد» بلکه تعبیر به «تزید العدد» کرده تا فقط شامل عدد نشود بلکه شامل عدد انسان و شامل خود عدد هم بشود.
«فیما یجری مجری ذلک»: مراد از «ذلک»: یعنی در تزید و انقسام.
«فنقول ان قولنا ما لا نهایه له تاره یتناول الامور التی توصف بذلک»
«بذلک» یعنی بما لا نهایه له.
وقتی ما «ما لا نهایه له» را می گوییم، دو معنا دارد:
1 _ یا نظر به «لا نهایتی» است که وصف باشد.
2 _ یا نظر به «لا نهایتی» است که موصوف باشد.
ترجمه: قول ما که می گوییم «ما لا نهایه له»، گاهی شامل می شود و مربوط می شود به اموری که خود آن امور، «ما لا نهایه له» نیستند ولی موصوف به «مالا نهایه له» می شوند.
ص: 5
«و تاره یعنی بها نفس حقیقه غیر المتناهی»
ضمیر «بها» به «ما لا نهایه له» بر می گردد. اگر ضمیر به صورت مذکر آمده بود به اعتبار «قولنا» می آمد.
گاهی هم به «ما لا نهایه له» خود حقیقتِ غیر متناهی قصد می شود.
«کما اذا قلنا هو عشرون ذراعا»
این عبارت، تنظیر برای «تاره نعنی الخشبه... و تاره یعنی به ...» است. یعنی همانطور که «عشرون ذراعا» گاهی صفت و گاهی موصوف قرار می گیرد «ما لا یتناهی» هم گاهی صفت و گاهی موصوف قرار می گیرد.
«فتاره نعنی الخشبه التی هی عشرون ذراعا وتاره یعنی به طبیعه هذه الکمیه»
گاهی قصد می کنیم که خشبه ای را که 20 ذراع است و گاهی به این قول، قصد می کنیم طبیعت این کمیت «یعنی خود همین عشرون را قصد می کنیم»
صفحه 219 سطر 10 قوله «ایضا نقول»
تا اینجا یک تقسیم برای «ما لا نهایه له» بود.
تقسیم اول: «ما لانهایه له» تقسیم شد به اینکه خودش باشد یا «ما لا نهایه له» که موصوف باشد.
تقسیم دوم: خود طبیعت «ما لا نهایه له» به دو صورت می تواند باشد:
صورت اول: شیئی در خارج موجود می شود و ما هر چه از آن برداریم باز هم باقیمانده داشته باشد به شرطی که این برداشتن، تکراری نباشد یعنی اینطور نباشد که این بخش از جسم را جدا کنیم دوباره همین بخش را جدا کنیم. بلکه این بخش از جسم را جدا کردیم و کنار گذاشتیم و دوباره بخش دیگر را از جسم جدا کردیم و کنار گذاشتیم و هر چه جدا می کنیم کم نمی شود.
ص: 6
حکم صورت اول: این معنا، مستلزم این است که شیئ در خارج باشد که غیر متناهی هم باشد و هر چه از آن برداریم باز هم وجود دارد. این معنا روشن است که باطل است.
صورت دوم: ما هر چه بیشتر برویم به حدّی نرسیم که در آن حد توقف کنیم و اجازه پیشرفت نداشته باشیم مثلا عدد را ملاحظه کنید که هر چقدر عدد را اضافه کنید نمی توانید بگویید که این عدد، آخرین عدد است بلکه می توان دوباره ادامه داد.
حکم صورت دوم: این معنا، مستلزم وجود بالفعلِ «ما لا نهایه له» در خارج نیست ولی معنایش این است که هر چقدر انسانها متولد شوند نمی توان گفت که این، آخرین انسان است. بلکه هنوز هم می تواند انسان های بعدی بیایند و هر چقدر این عدد را پیش ببریم نمی توانیم بگوییم که رسیدیم به جایی که قابل ادامه دادن نیست.
مصنف این معنا را قبول می کند اما آیا بالقوه است یا بالفعل است بحث آن در ادامه می آید.
توضیح عبارت
«و ایضا نقول لنفس هذه الطبیعه انها لا تتناهی»
مصنف از اینجا تقسیم دیگری می کند. تقسیم اول برای مطلق ما لا یتناهی بود چه موصوف باشد چه صفت باشد اما تقسیم دوم، برای صفت است یعنی خود «ما لا یتناهی» را تقسیم می کند و تقسیم آن به این صورت است که دو معنا برای آن درست می کند.
مصنف تعبیر به «لنفس هذه الطبیعه» می کند نه به موصوف های این طبیعتِ «ما لا نهایه له».
ص: 7
ترجمه: می گوییم این طبیعت، نا متناهی است.
«و نعنی بذلک انها بحیث ای شئ منها اخذت وجدت منه موجودا من خارج من غیر تکریر»
«بذلک» یعنی «بقولنا انها لا تتناهی»
می گوییم طبیعت، نامتناهی است اما مراد ما از «انها لا تتناهی» این است که هر چقدر از این نامتناهی، بدون تکرار اخذ کنید باز هم می بینید هنوز وجود دارد و به آخر نمی رسد.
«وجدت منه»: ضمیر را به صورت مذکر آورده که به «ما لا تتناهی» بر می گردد. در حالی که قبلا به صورت مونث آورده بود و به طبیعت بر می گرداند.
«من غیر تکریر»: بدون اینکه این وجودها تکراری باشند یعنی هنوز هم موجود است ولی نه همان موجودی که قبلا دیده می شد بلکه یک موجود جدید است که دنباله آن موجود قبلی است.
تا اینجا یک معنا برای«نامتناهی» بیان شد که در آن معنا، کاری به شئ نامتناهی ندارد بلکه خود «نامتناهی» وصف هر چیزی که می خواهد باشد به این معنا است که هر چه از آن بردارید کم نمی شود.
نکته: «نامتناهی» یک مفهوم است و وقتی آن را وصف قرار دهید باز هم یک مفهوم است. اینکه ما آن را تبیین می کنیم در واقع نظر به موصوف آن داریم ولی آن موصوف را تعیین نمی کنیم. یعنی می گوییم طبیعت غیر متناهی به این معنا است که هر چه از آن بردارید کم نمی شود و تمام نمی شود حال در هر کجا که می خواهد بیاید.
ص: 8
ضمیر «منه» را که به صورت مذکر آورده بعید نیست که به همین مناسبت باشد که به شیئی بر می گردد که می خواهد آن را غیر متناهی کند.
نکته: بعضی معتقدند که «نا متناهی» قابل زیاده و نقصان است یعنی اگر چیزی از آن بردارید کم می شود. اما همه قائل هستند که اگر چیزی از آن برداشته شود تمام نمی شود. لذا بین «کم شدن» و «تمام شدن» فرق است. لذا اگر چه کم شدن مستلزم تمام شدن است ولی به شرطی که نامتناهی نباشد.
«و نقول ذلک و نعنی به انها لم تصل عند حد تقف علیه فتتناهی عنده»
ضمیر «انها» به «طبیعت» بر می گردد.
«ذلک»: یعنی «انها لا تتناهی» زیرا در خط قبل فرمود «نقول لنفس هذه الطبیعه انها لا تتناهی» حال دوباره این عبارت «انها لا تتناهی» گفته می شود و از آن معنای دومی اراده می شود و آن این است که این طبیعت به حدی نمی رسد که بر آن حد توقف کند و در نزد آن حد، متناهی شود بلکه هر چه ادامه داده شود باز هم می توان ادامه داد.
«فاذن هی غیر متناهیه بعد ای غیر واصله الی نهایه الموقف»
این طبیعت، هنوز غیر متناهی است یعنی نمی رسد به آن نهایتی که در آن نهایت، محل وقوف باشد یعنی ممکن است به جایی رسید که موقف باشد و ایستاد ولی به نهایت موقف نرسید.
ص: 9
نکته: بحث ما در عنوان «لا تتناهی» است ولی چون این عنوان، عنوان وصفی است هر جا بیاید موصوفی همراهش است حال این عنوان با این معنا اگر در جایی بیاید به موصف ها این معنا را می دهد و این عنوان در موصوف دیگر بیاید معنای دیگری می دهد. یعنی وقتی که «نا متناهی» گفته می شود مراد «سنگریزه های نامتناهی» است یعنی هر چقدر از این سنگریزه ها بردارید باز هم موجود است یا هر چقدر که جلو بروید به آخر نمی رسید. پس این صفت، دو معنا می شود ولی چون این صفت، بدون موصوف نمی شود هر دو معنا دو موصوفاتش پیدا می شود یعنی این صفت یا با این معنا در موصوف می آید یا با معنای دیگر در موصوف می آید و الّا این معناها هر دو برای صفت است نه برای موصوف. زیرا سنگریزه به معنای سنگریزه است معنایش این نیست که چیزی از آن کم شود یا اضافه شود. وقتی این معنا در سنگریزه استعمال شود آن دو معنا را در سنگریزه می آورد پس همانطور که مصنف می گوید، معنا برای صفت است ولی چون این صفت بدون موصوف نمی شود معنایش را برای موصوفش می آورد یعنی وقتی «لا یتناهی» صفت قرار داده می شود یا با این معنای اول، صفت قرار داده می شود یا با معنای دوم، صفت قرار داده می شود.
صفحه 219 سطر 12 قوله «فاما الامور التی»
مصنف از اینجا وارد بحث در موصوف های «لا یتناهی» می شود یعنی اموری که موصوف به «لا یتناهی» می شوند. درباره موصوف 4 فرض وجود دارد مثلا انسان را ملاحظه کنید که بی نهایت است. بی نهایت انسان را به 4 صورت می تواند تصور کرد.
ص: 10
صورت اول: گفته شود تک تک انسان ها پشت سر هم می آیند و تمام نمی شوند ولی هیچ التزامی نیست که انسانهای قبلی یا انسان های بعدی موجودند بلکه گروهی الان موجودند و گروهی قبلا از بین رفتند و گروهی هم هنوز نیامدند.
این معنایی است که مشاء آن را قبول دارد و می گوید وجود انسان ها بی نهایت است به این معنا که پی در پی می آیند و نه اول دارند و نه آخر دارند. ولی اینچنین نیست که به یک جا برسد تا متوقف شود بلکه همچنان، آمدن انسان ها ادامه دارد لا الی نهایه.
صورت دوم: گفته شود تک تک انسان ها الان، بالفعل موجودند و تمامی ندارند. معنایش این است که همه انسان ها الان هستند ولی نظر به مجموع نمی شود. هیئت اجتماعی را که برای این انسان ها هست ملاحظه نمی شود بلکه تک تک آنها لحاظ می شود.
نکته: صورت اول و صورت دوم برای تک تک انسان ها بود. یعنی کل افرادی بود ولی صورت اول، موجود بالقوه و صورت دوم، موجود بالفعل است.
صورت سوم: گفته شود کل مجموعی، بالقوه موجود است. یعنی الان، کل انسان ها و بی نهایت انسان ها موجود نیستند. بلکه بعضی از این بی نهایت انسان، آمدند و از بین رفتند و بعضی از این بی نهایت انسان، آمدند و الان هستند و بعضی از این بی نهایت انسان، هنوز نیامدند. یعنی کل انسانها الان موجود نیستند ولی این کلّ، الان بالقوه موجود است یعنی یک وقتی می آید که کلِّ انسان ها یک جا موجود می شوند حال یا در قیامت جمع می شوند یا درغیر آن جمع می شوند.
ص: 11
صورت چهارم: گفته شود کل مجموعی، بالفعل موجود است. یعنی همین الان، همه انسان ها به عنوان یک مجموع، موجود باشند.
پس آن چهار صورت عبارتند از:
1 _ کلّ افرادی که موجود بالقوه اند.
2 _ کلّ افرادی که موجود بالفعل اند.
3 _ کلّ مجموعی که موجود بالقوه اند.
4 _ کلّ مجموعی که موجود بالفعل اند.
نکته: فرق صورت اول و دوم با صورت سوم و چهارم این است که در صورت اول و دوم، هیئت مجموعی لحاظ نمی شود اما در صورت سوم و چهارم، هیئت مجموعی لحاظ می شود.
نکته: کل افرادی که بالفعل موجود باشد با کل مجموعی که بالفعل موجود باشد یک چیز است فقط فرق در این است که در کل افرادی، لحاظ با افراد است اما در کل مجموعی، لحاظ با مجموع است.
حکم صورت اول: مصنف می فرماید صورت اول «کل افرادی، موجود بالقوه باشند» صحیح است یعنی انسان هایی می توانند از ازل بیایند و به تدریج از بین بروند و در هر زمانی، تعداد معدودی از انسان ها باشد که گذشته های آنها از بین رفته باشند و آینده های آنها هنوز نیامده باشند.
حکم صورت دوم و صورت چهارم: صورت دوم «کل افرادی که موجود بالفعل اند» و صورت چهارم «کل مجموعی که موجود بالفعل باشد» باطل است زیرا لازمه اش وجود بالفعلِ مالا یتناهی است. در عنوان دوم فصل، آمده بود که حجج آنها را نقض می کند.
ص: 12
حکم صورت سوم: مصنف می فرماید صورت سوم «کل مجموعی که موجود بالقوه است» باطل است.
نکته: مشاء، قیامت را طور دیگر تفسیر می کند و نمی گوید بی نهایت انسان در قیامت، جمع می شود بلکه می گوید هر کس که می میرد قیامتش بر پا می شود. قیامتی که همه در آن جمع بشوند را توجیه می کند. در جایی هم که جمع می شوند نفوس هستند و انسان نیستند. لذا معاد جسمانی را قبول ندارد بلکه معاد، معاد روحانی است. هر کس که می میرد روحش اگر قابلیت دارد به عالم عقل برود به آنجا می رود و اگر قابلیت ندارد باید بماند تا قابلیت پیدا کند.
توضیح عبارت
«فاما الامور التی یقال لها انها غیر متناهیه من الطبایع التی ذکرناها فصحیح ان نقول انها موجوده فی القوه لا الجمله بل کل واحد»
«من الطبایع» بیان برای «الامور» است لذا به جای «الامور»، لفظ «طبایع» می آوریم و می گوییم: طبایعی را که به آنها گفته می شود «غیر متناهی اند» که مراد موصوفات است یعنی موصوفاتی که طبیعت خودشان را دارند و طبیعت غیر متناهی ندارند مثلا چوب یا انسان یا سنگریزه است این ها متصف به غیر متناهی می شوند ولی ذاتشان، غیر متناهی نیست بلکه ذاتشان، یکی از طبایع است و صفتشان غیر متناهی است.
«فصحیح ان نقول...» صحیح است که بگوییم اینها کلّ افرادیِ بالقوه اند اما کلّ افرادی بالفعل یا کل مجموعی چه بالقوه باشد چه بالفعل باشد ممنوع است.
ص: 13
«موجوده فی القوه»: می توان گفت این طبایعی که متصف به نامتناهی اند بالقوه موجودند اما نه اینکه مجموعشان موجود باشد «یعنی مجموعشان، بالقوه هم موجود نیست» بلکه هر یک از افراد آن بالقوه، موجود است»
ترجمه: این طبایعی که متصف به نامتناهی شدند صحیح است که گفته موجود فی القوه اند ولی این موجود فی القوه را وصفِ جمله و کلّ مجموعی قرار ندهید بلکه وصف کلّ واحد «یعنی کل افرادی» قرار دهید. وجود بالقوه برای کل افرادی جایز است اما برای کل مجموعی جایز نیست.
«فتکون الامور التی لا نهایه لعددها کل واحد واحد منها موجودا فی القوه»
اموری «مثل انسان که حادث است و کل حوادثی که هست» که لا نهایتی برای عددش است هر کدام از آنها موجود بالقوه است و بعداً بالفعل می شود و دوباره وجود بالفعل هم معلوم می شود.
مثلا انسان را ملاحظه کنید که از ازل شروع کردند انسان های آینده، بالقوه بودند. این بالقوه ها، بالفعل شدند و از بین رفتند. به این صورت اگر نامتناهی باشد اشکال ندارد که افراد این بی نهایت، بالقوه موجود است و به تدریج، بالفعل می شوند و از بین می روند و هیچ وقت یک کلّ که همه بی نهایت را در خودش داشته باشد وجود ندارد بلکه اجزاء، بالقوه موجود هستند. مصنف می فرماید این، اشکالی ندارد.
ترجمه: اموری که لا نهایتی برای عدد آن است هر کدام از آنها موجود بالقوه اند.
ص: 14
«و الکل بما هو کل غیر موجود لا بالقوه و لا بالفعل»
اما کل بما هو کل «یعنی کلّ مجموعی» نه بالقوه موجود است نه بالفعل موجود است یعنی نه انتظار داشته باشید که در آینده، این بی نهایت جمع شود و نه همین الان فکر کنید این بی نهایت، جمع شده.
«الا بالعرض من جهه اجزائه»
بله ممکن است کسی کلّ را متصف به وجود کند اما این اتصاف، اتصاف بالعرض است یعنی وصف برای غیر ماهوله است وصفِ وجودِ بالقوه برای اجزاء و افراد است ممکن است این وصف را که برای افراد است به کل نسبت داد و قبول هم کرد که این وصف، وصف غیر ماهوله است یعنی وصف برای اجزاء است و ما، بالعرض و بالمجاز به کلّ اسنادش دادیم. این، اشکالی ندارد.
پس به اعتبار نسبت وجود به اجزاء، می توان این وجود را به کل نسبت داد ولی این نسبت، نسبت بالعرض و المجاز است.
نکته مهم: مراد از «نسبت بالعرض و المجاز»، مجاز لغوی نیست بلکه مجاز عقلی مراد است که به معنای اسناد الی غیر ماهوله است.
«ان کان قد یقال مثل ذلک»
«ذلک»: اگر «غیر متناهی» گفته شود و اطلاق بر کلّ شود بالقوه.
اگر چنین اطلاق شود این اطلاق، بالعرض و المجاز و به اعتبار اجزاء است.
ص: 15
موضوع: ادامه معنای ما لا یتناهی/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و اما طبیعه لا نهایه له نفسها فالمعنی الاول منه غیر موجود لهذه الاشیاء لا بالقوه و لا بالفعل»(1)
بحث در این بود که آیا بی نهایت در خارج وجود دارد یا ندارد؟ فرمودند که گاهی بی نهایت به عنوان وصف ملاحظه می شود و گاهی بی نهایت وصف یک موصوفی قرار می گیرد و آن موصوف ملاحظه می شود. در هر دو باید بحث شود.
در صفت این بحث مطرح شد که غیر متناهی دو معنا دارد:
معنای اول: هر چه از آن برداشته شود تمام نشود.
این معنا مستلزم این است که نامتناهی در خارج، بالفعل موجود باشد و هر چه از آن برداشته شود تمام نمی شود چه نامتناهی، با مقدار تبیین شود چه با عدد تبیین شود. پس معنای اول مستلزم این است که نامتناهی بالفعل در خارج وجود داشته باشد.
معنای دوم: هر چه پیش برویم به آخر نمی رسیم مثلا جسمی است که هر چه طی شود به آخرش رسیده نمی شود. یا عدد جسمی است که هر چه به آن اضافه شود جا برای اضافه کردن دارد و به آخر نمی رسد.
در معنای دوم، لازم نمی آید که شیئ در خارج، بالفعل نامتناهی باشد بلکه اگر بالقوه هم نامتناهی باشد همینطور است. هر چه می گذرد می بینیم باز هم انسان، موجود می شود. و هیچ وقت آخرین انسان نمی آید، این انسان هایی که موجودند الان بالقوه موجودند و بعداً همین قوه ها، بالفعل می شوند ولی این، تمام نمی شود و هر چقدر که زمان می گذرد می بینیم انسان، متولد می شود و این انسان، آخرین انسان نیست.
ص: 16
سپس مصنف دوباره به بحث از موصوف می پردازد زیرا در ابتدا بحث از موصوف کرد سپس به بحث از صفت پرداخت. و دوباره به بحث از موصوف می پردازد.
اینگونه بیان شد که موصوف به چهار حالت می تواند ملاحظه شود.
حالت اول: کلِّ افرادی که بالقوه موجودند.
حالت دوم: کلِّ افرادی که بالفعل موجودند.
حالت سوم: کلِّ مجموعی که بالقوه موجودند.
حالت چهارم: کلِّ مجموعی که بالفعل موجدوند.
اشیایی هستند که به وصف بی نهایت متصف اند این اشیاء گاهی تک تک ملاحظه می شوند و گاهی با هم ملاحظه می شوند. گاهی گفته می شود تک تک اینها بالفعل موجودند یا بالقوه موجودند اما گاهی گفته می شود که همه اینها بالفعل موجودند یا بالقوه موجودند. سه صورت «صورت دوم، سوم و چهارم» باطل شد. مصنف در ادامه به بحث از خود طبیعت «لا نهایه له» می پردازد که همان وصف است. آیا این وصف در خارج موجود است یا نیست؟
البته توجه کنید که این وصف به طور مستقل در خارج موجود نیست زیرا وصف است و هیچ وصفی نمی تواند مستقل باشد. اما الان می خواهیم بحث کنیم که آیا این وصف می تواند با همین وصف بودنش در خارج موجود شود یا نمی تواند. منظور این است که آیا می توان اشیایی وجود داشته باشد که این وصف را داشته باشند و به تبع آن اشیاء، این وصف هم موجود باشد؟ مصنف می فرماید باید ببینید که از این وصف چه چیزی اراده می شود آیا معنای اول اراده شده یا معنای دوم اراده شده یعنی به این صورت نیست که بتوان نظر داد که نامتناهی در خارج موجود است یا نیست.
ص: 17
مصنف می فرماید اگر معنای اول را ملاحظه کنید این طبیعت در خارج موجود نیست نه بالفعل و نه بالقوه. چون معنای اول این است که هر چه بردارید تمام نشود و این معنا، مستلزم وجود نامتناهی در خارج هست بالفعل. یعنی باید نامتناهی در خارج، بالفعل داشته باشید تا صدق کند که هر چه بر داشته می شود تمام نمی شود. مراد این نیست که هر چه برمی داشته شود جای آن بجوشد و پُر شود زیرا این همان بالقوه است لذا خود مصنف تعبیر به «من غیر تکریر» کرد.
نکته: بحث ما در صفت است نه در موصوف. اینطور می گوییم که «لا یتناهی» به معنای این است که هر چه از آن برداشته شود تمام نشود. حال اگر «لا یتناهی» وصف چیزی قرار بگیرد از آن چیز، هرچه بردارید تمام نمی شود. معنای دوم «لا یتناهی» این بود که هر چه پیش بروید به آخر نمی رسید حال اگر «لا یتناهی» به معنای دوم وصف برای چیزی قرار بگیرد معنایش این است که هر چه پیش بروید به آخر نمی رسید. بعد از اینکه این وصف آورده شد و دو معنا پیدا کرد موصوف هم قهراً دو معنا پیدا می کند در این صورت وقتی گفته می شود هر چه از آن برمی دارید تمام نمی شود آیا بالقوه اینچنین است یا بالفعل این چنین است؟ مثلا: انسان موجودی است که هر چقدر از آن بردارید تمام نمی شود حال بالفعل اینچنین است یا بالقوه اینچنین است؟ یعنی آیا بالفعل اینطور است که هر چه انسان را از بین ببرید انسان موجود است در نتیجه انسان بی نهایت است؟ و آیا بالقوه اینطور است یعنی اینگونه نیست ولی می تواند به این صورت باشد، نظر مصنف این است که حتی بالقوه غلط است چه رسد به بالفعل. دلیل بر بطلان همان است که توضیح داده شد که یکبار این وصف را تنها ملاحظه می کنید اما یکبار متکی بر موصوفش می کنید. اگر متکی بر موصوف شود معنایش این است که موصوف، چنین حالتی دارد یا اینچنین حالتی می تواند داشته باشد در حالی که این حالت، نه وجودش و نه امکانش هیچکدام پذیرفته نیست. پس نمی توان برای افراد نامتناهی اینطور گفت که هر چه بردارید تمام نمی شود یا می توانند اینطور باشند که هر چه بردارید تمام شوند. پس اگر طبیعت لا نهایه را وصف قرار دهید و به سراغ موصوف ها بروید می بینید موصوف ها نمی توانند معنای اول را تحمل کنند اما اگر توانستید در خارج، یک معنای لا یتناهی داشته باشید که وصف نباشد و خودش را ملاحظه کنید در این صورت لازم می آید که خودش، امری بی نهایت باشد یا بتواند امری بی نهایت باشد و ما قبلا عدم تناهی را در فصول قبل باطل کردیم حال هر چه می خواهد باشد چه طبیعت لا نهایه باشد یا چیز دیگر باشد.
ص: 18
نکته: بحث ما در مادیات است نه مجردات، زیرا در ابتدای مقاله سوم بیان کرد که بحث در مادیات است نه مجردت.
توضیح عبارت
«و اما طبیعه لا نهایه له نفسها فالمعنی الاول منه غیر موجود لهذه الاشیاء لا بالقوه و لا بالفعل»
ضمیر «منه» به نامتناهی و غیر متناهی برمی گردد که مذکر است و به طبیعت برنمی گردد اگرچه به لحاظ معنا به طبیعت برمی گردد.
«نفسها»: خود طبیعت لانهایه «کاری به آن اموری که متصف به این طبیعت می شود نداریم».
«لا بالقوه و لا بالفعل» : معنای اول، موجود نیست نه بالقوه و نه بالفعل یعنی نه الان موجود است نه می تواند موجود شود به عبارت دیگر نه الان چنین چیزی هست که هر چه از آن برداشته شود تمام نشود و نه می توان در آینده چنین چیزی وجود داشته باشد که هر چه از آن برداشته شود تمام نشود. «مراد از موجود نبودن بالقوه این نیست که در آینده افرادی نداریم که بتوانند تا بی نهایت بیایند. زیرا این معنا، معنای دوم است نه معنای اول، اینکه گفته شود افراد در خارج، بی نهایت می آیند معنای دوم این طبیعت است الان درباره معنای اول بحث می شود که الان بی نهایت داشته باشیم یا بتوانیم داشته باشیم».
«و ذلک»
اینکه گفته شود این معنای اول موجود نیست نه بالقوه و نه بالفعل.
«لانه ان کان موجودا فاما ان یکون عارضا لشی آخر»
اینکه می گوییم این معنای اول موجود نیست نه بالقوه و نه بالفعل به این جهت است که اگر موجود باشد یا به عنوان اینکه عارض شیء دیگر است موجود است «که واقعا هم باید همینطور باشد چون صفت است و صفت اگر بخواهد موجود شود باید عارض شیء دیگر شود» یا بنفسه موجود است.
ص: 19
«و قد بینا انه لا یجوز ان یکون شیء عرض له ان یکون بلانهایه»
«ان یکون شیء» تامه است.
اگر به عنوان اینکه عارض شیء دیگر است موجود می باشد اشکالش این است که جایز نیست شیئ داشته باشیم که وصف لانهایه به معنای اول بر آن عارض شده باشد. شیئ که چنین وصفی داشته باشد قبلا گفته شد که موجود نیست.
«و اما ان یکون بنفسه طبیعه قائمه من حیث هو لا نهایه هو الموجود بالفعل او المبدأ ایضا علی ما یراه قوم و قد ابطلناه»
و یا این طبیعت «لا نهایه له» بنفسه «یعنی بدون عروض بر چیز دیگر، بدون اینکه وصف چیز دیگر قرار بگیرد» طبیعتی است قائم یعنی متکی بر موصوفی نیست و قائم به خودش است.
«من حیث هو...» : از این جهت که «لا نهایه» است یک موجود قائم به خودش است یعنی با همین حیثیت، یک موجودی است.
«هو الموجود بالفعل... »: این بی نهایت را بعضی گفتند موجود بالفعل است ولی ما گفتیم اصلا موجود نیست گروهی در مقابل ما گفتند موجود بالفعل است اما گروهی به این اندازه قناعت نکردند و گفتند که موجود بالفعل است و مبدأ اشیا هم هست و ما قبول داشتیم که مبدأ، بی نهایت است ولی مبدأ مجرد، بی نهایت است اما اینها قائل به مجرد نبودند در عین حال مبدأ را نامتناهی می گرفتند.
مصنف می فرماید اگر کسی اینگونه قائل شود که یک وصفی که عبارت از طبیعت بی نهایت است داریم و این طبیعت اگرچه وصف است ولی قائم به خودش است و قائم به غیر نیست. چنین چیزی، موجود بالفعل است یا اینکه مبدأ است. مصنف می فرماید این را هم قبلا باطل کردیم و گفتیم که موجودِ نامتناهی نداریم چه بخواهد مبدأ باشد چه نباشد.
ص: 20
ترجمه: و یا این طبیعتِ «لا نهایه له» بنفسه «یعنی خودش را اگر ملاحظه کنید بدون موصوفاتش می بینید که طبیعتی» قائم است «یعنی بدون موصوف هم قائم است و اگر بدون موصوف قائم است معنایش این است که خودش قائم است» و با همین طبیعتِ لانهایتی موجود است.
«او المبدأ»: عطف بر «الموجود» است یعنی عبارت به این صورت می شود «هو المبدأ ایضا».
«و قد ابطلناه»: این را باطل کردیم زیرا نامتناهی را اجازه ندادیم چه نامتناهی عبارت از خود طبیعت نامتناهی باشد چه عبارت از اشیاء دیگر باشد که موصوف به این طبیعت اند.
تا اینجا معنای اول مطرح شد و به هیچ وجه اجازه وجودش در خارج داده نشد چه بالقوه و چه بالفعل باشد.
صفحه 220 سطر 4 قوله «و المعنی الثانی»
معنای دوم این بود که هر چه پیش می رویم به آخر نمی رسیم. این معنا، مستلزم وجود بی نهایت در خارج نیست بلکه مستلزم این است که شی، آخر نداشته باشد که ما به آخر برسیم. آخر نداشتن آن به این معنا نیست که الان هست و آخر ندارد چون اگر الان هست ولی آخر ندارد معنای اول در موردش صادق می شود بلکه معنایش این است که هر چه می آید معنایش تمام نمی شود. مثل انسان که طبق نظر مشاء که می گویند انسان ازلی و ابدی است هیچ وقت به آخرین انسان نمی رسیم بلکه هر چقدر که انسان متولد شود دوباره جا دارد که انسان متولد شود یا مثلا در مورد عدد گفته می شود هر عددی که به اعداد قبلی اضافه کنید اگرچه عدد قبلی بزرگتر می شود ولی به آخرین عدد نمی رسید و باز هم می توانید اضافه کنید. اینکه آیا بالفعل موجود است یا بالقوه موجود است؟ مصنف می گوید که قبلا گفتیم بالقوه موجود است چون قبلا بیان کردیم که موصوف هایی می توانند اینچنین باشند از جمله انسان و عدد را که بیان کردیم. الان می خواهیم در مورد خود طبیعت بحث کنیم. مصنف می فرماید این معنای دوم، نه تنها بالقوه موجود است بلکه بالفعل هم موجود است. مصنف با این بیانش یک بی نهایت را بالفعل می کند و بعدا هم می گوید دانستی که چه بی نهایتی موجود بالفعل است که نظر به همین جا دارد.
ص: 21
توجه کنید معنای این عبارت «که بالفعل موجود است» چیست؟ این طبیعت، طوری است که هر چه پیش بروید تمام نمی شود یا آن موصوف به طبیعت طوری است که هر چه پیش بروید تمام نمی شود؟ سوال می کنیم که آیا می تواند این چنین باشد یا اینچنین هست؟ می گوییم اینچنین هست زیرا انسان به این صورت است که هر چه افراد به آن اضافه شود به آخر نمی رسد عدد هم همینطور است که به آخر نمی رسد نه اینکه انسان و عدد می تواند به اینصورت باشد.
این معنای دوم «که هر چه پیش برویم به آخر نمی رسیم» مستلزم وجودِ بی نهایتِ بالفعل در خارج نیست اگرچه شما می گویید این معنا الان بالفعل موجود است ولی نتیجه نمی گیرید که بی نهایت، بالفعل موجود است بلکه نتیجه می گیرید که بی نهایت به معنای دوم موجود است و بی نهایت به معنای دوم این بود که هر چقدر پیش بروید تمام نمی شود و به آخر نمی رسد مثل انسان که هر چقدر متولد شود باز هم متولد می شود و این، محال نیست یعنی چیزی در خارج موجود بالفعل شد که محال نبود.
پس اگر معنای دوم را برای طبیعتِ بی نهایت قائل شوید این معنای دوم در خارج موجود است و بالفعل هم موجود است چه برای خود طبیعت قائل شوید چه برای موصوفش قائل شوید. البته اگر خود طبیعت این معنا را داشته باشد به اعتبار اینکه صفت است این معنا را سرایت به موصوفش می دهد و موصوفش اینچنین می شود.
ص: 22
نکته: این افراد انسان که موجود بالقوه می شوند همین الان نامتناهی اند «به این معنا که هر چه بیایند به آخر نمی رسند» نه اینکه در آینده می توانند نامتناهی بشوند. پس این افرادی که بالقوه موجود می شوند، بالفعل بی نهایتند بی نهایت به این معنا که بالقوه می توانند موجود شوند و هیچ وقت تمام نمی شود و به آخر نمی رسند.
توضیح عبارت
«و المعنی الثانی موجود بالفعل دائما»
معنای ثانی در خارج موجود است و دائماً هم موجود است.
«فان الانقسام دائما نجده بالفعل»
مثالی که مصنف بیان می کند مثال به عدم تناهی در طرف نقصان است که به آسانی فهمیده می شود اینطور می گوید که قبلا گفته شد یک جسم را می خواهید تقسیم کنید هر چقدر که قسمت کنید به آخر نمی رسید. این مطلب همان مدعای ما است ما بر خلاف متکلمین که قسمت را نامتناهی نمی دانند و متناهی می کنند و می گویند به جایی می رسیم که می گوییم آخر آن است. ولی ما معتقد بودیم که هر چه قسمت کنید به هیچ جا نمی سید که بگویید آخرش است باز هم جا برای قسمت است. عدم تناهی به این معنا را قبول کردیم و اصرار بر آن کردیم.
پس انقسام یک جزء به تقسیمات لانهایه له، امری ممکن است حال در خارج ممکن است تا بی نهایت نرویم ولی امکانش است که این جسم تا بی نهایت قسمت شود. و اینکه تا بی نهایت، قسمت شود، بالفعل برایش موجود است. این جسم الان تقسیم می شود و همین الان درباره این جسم می توان گفت که این جسم تا بی نهایت هم می تواند قسمت شود نه اینکه گفته شود شاید آینده اینگونه بشود تا بالقوه باشد.
ص: 23
پس معلوم شد که در طرف نقیصه تا بی نهایت می توان رفت چنانکه در طرف زیاده هم می توان تا بی نهایت رفت. مثالی که ما زدیم در طرف زیاده بود و مثالی که مصنف زد در طرف نقیصه بود.
ترجمه: انقسام دائم را ما همین الان، بالفعل می یابیم «نه انقسام محدود را بلکه انقسام نامحدود را».
«لم یتناه الی حد لا حدّ بعده فی حدوث الوجود بالقوه»
اینطور نیست که این انقسام به حدی برسد که بعد از آن حد، حدی نباشد و انقسام، ادامه پیدا نکند بلکه هر چقدر که انقسام را پیش ببرید باز هم جای ادامه دادن انقسام هست.
«فی حدوث الوجود بالقوه»: یعنی این شی در این وجودی که بالقوه است بخواهد حادث و بالفعل شود، نامتناهی است یعنی این شیء هر چقدر حدوث پیدا کند باز هم جا دارد که حدوث پیدا کند یعنی این انقسام الان بالقوه می تواند موجود شود و ما آن را موجود می کنیم دوباره آن اقسام بعدی می توانند تقسیم شوند. در این حدوث بالقوه، به حدی نمی رسید که بگویید تمام شد بله در حدوث بالفعل، به حدی می رسید و می گویید تمام شد. زیرا حدوث بالفعل، کار ما هست و ما متناهی هستیم و ممکن است که نتوانیم در خارج، تاثیرات نامتناهی بگذاریم بلکه تا یک حدی تاثیر می گذاریم و دست برمی داریم. دست برداشتن از تقسیم، حدوث بالفعل را تمام می کند اما حدوث بالقوه تمام نمی شود، اینکه انقسام ادامه دارد یعنی این حدوث بالقوه، ادامه دارد و بی نهایت است.
ص: 24
تا اینجا معنای اول و دوم درباره طبیعتِ لا نهایت ملاحظه شد و حکمش گفته شد که اگر معنای اول ملاحظه شود نه وجود بالقوه و نه وجود بالفعل دارد و اگر معنای دوم ملاحظه شود نه تنها بالقوه موجود است بلکه بالفعل موجود است البته وقتی که بالفعل موجود است دیگر نمی گوییم بالقوه موجود است.
«فقد علمت ان ما لا نهایه له کیف هو فی القوه و کیف هو بالفعل و کیف هو لا بالقوه و لا بالفعل»
حال مصنف، از مباحث گذشته، خلاصه گیری می کند لفظ «قد علمت» به معنای این است که با این بیاناتی که کردیم سه مطلب روشن شد:
1_ روشن شد که چه بی نهایتی، وجود بالقوه دارد.
2_ روشن شد که چه بی نهایتی، وجود بالفعل دارد.
3_ روشن شد که چه بی نهایتی نه وجود بالقوه و نه وجود بالفعل دارد.
نامتناهی که موجود بالفعل است، طبیعت نامتناهی به معنای دوم است که همین الان با عبارت «و المعنی الثانی موجود بالفعل دائما» بیان شد. وقتی گفتیم طبیعت نامتناهی به معنای دوم، موجود بالفعل است موصوفهای به طبیعت هم همین وضع را پیدا می کنند چون بیان کردیم اگر معنای ثانی در خود وصف صحیح است در موصوفش هم صحیح است چون این وصف بدون موصوف موجود نمی شود.
اما در جایی که نامتناهی، وجود بالقوه دارد در وقتی است که بر روی افراد بحث کنید نه روی طبیعتِ نامتناهی. یعنی کل افرادی را ملاحظه کنید که وجود بالفعل ندارد ولی وجود بالقوه دارد یعنی به این صورت گفته می شود که این، افراد انسان است و خود افراد انسان را ملاحظه کنید «کاری به معنای نامتناهی نداشته باشید» که آیا نامتناهی اند؟ می گوییم بالقوه نامتناهی اند پس نا متناهی بالقوه، در خارج موجود است مثل افراد انسان و هر حادثی که ازلی و ابدی است به این صورت است که هر چقدر بیاید به آخر نمی رسد یعنی بالقوه می تواند ادامه پیدا کند؟ مثل انسان که افراد بالقوه اش در راه هستند و تمام هم نمی شوند.
ص: 25
اما بی نهایتی وجود دارد که نه بالفعل موجود است نه بالقوه موجود است آن بی نهایت، دو چیز است:
1_ خود طبیعت به معنای اول است.
2_ کلّ مجموعی که نامتناهی باشد نه بالفعل موجود است نه بالقوه موجود است.
ترجمه: از بیانات گذشته دانستی که ما لا نهایه له، چگونه می تواند فی القوه باشد و چگونه می تواند بالفعل باشد و چگونه موجود نیست نه بالقوه و نه بالفعل.
«فالذی منه بالفعل فغیر خال من طبیعه ما بالقوه»
مصنف بیان می کند آن نامتناهی که موجود است عدم تناهی برای چه چیز است آیا برای ماده آن است یا برای صورت آن است. یعنی نامتناهی وصف ماده است یا وصف صورت است. آیا ماده انسانی، قوت دارد که صور بی نهایت را در پی هم بگیرد یا صورت انسان خاص؟ «نمی توان به جای _ صورت خاص _ تعبیر به _ صورت عام _ کرد چون صورت عام نداریم»
صورت انسانِ خاص نمی تواند صور بی نهایت را بگیرد چون صورت خاص، صورت همان انسان خارجی است و بی نهایت نمی باشد اما ماده انسان، ماده ای است که می تواند صور بی نهایت را بپذیرد یعنی انسانیت به خاطر قوه ای که در این ماده است ادامه پیدا می کند یعنی ماده انسان، ماده ای است که توانایی پذیرش صور متعاقبه را تا بی نهایت دارد.
به عبارت دیگر: ماده قوه پذیرش دارد «اگر ماده اولی باشد قوه پذیرش هست و اگر ماده ثانیه باشد قوه پذیرش دارد» آیا می توان او را از این قوه خالی کرد؟ اگر خالی کنیم دیگر ماده نیست پس همیشه همراه این قوه است بنابراین عدم تناهی برای ماده هست به این معنا که این قوه از او گرفته نمی شود قهرا هیچ وقت او از پذیرش صورت، اِبا نمی کند پس بی نهایت صورت را می تواند قبول کند وقتی می تواند قبول نکند که این قوه را از او بگیریم و او را از این قوه خالی کنیم و ما هرگز نمی توانیم ماده را از قوه خالی کنیم پس تا ابد این قوه را دارد و تا ابد هم می پذیرد.
ص: 26
ترجمه: آن که از این نامتناهی، وجود بالفعل دارد «یعنی آن طبیعت نامتناهی به معنای ثانی» از طبیعه ما بالقوه خالی نیست «توجه کنید معنای دوم برخلاف معنای اول بود. معنای اول اقتضا می کرد که «بی نهایت» در خارج، بالفعل موجود باشد معنای ثانی اقتضا می کرد که «بی نهایت» در خارج بالقوه موجود باشد یعنی به سمت بی نهایت برویم نه اینکه بی نهایت را داریم. پس معنای دوم با قوه سازگار بود حال مصنف می فرماید معنای دوم را نمی توانید از قوه خالی کنید اگر از قوه خالی کنید بی نهایت نخواهد بود».
«فان معنی ذلک انه لم یتناه الی زمان طبیعهُ القوه»
«ذلک» : مراد، عدم خلو است نه خلو. «طبیعه القوه» فاعل «لم یتناه» است. معنای عدم خلو از مابالقوه معنایش این است که تا هیچ زمانی، این طبیعتِ بالقوه به آخر نمی رسد و پایان نمی پذیرد «هیچ وقت نمی شود که این ماده باشد و طبیعت قوه را نداشته باشد و بگوییم طبیعت قوه اش تمام شد».
«بل طبیعه القوه محفوظه فیه دائما»
ضمیر «فیه» به «الذی منه بالفعل» برمی گردد یعنی در آن نامتناهی که بالفعل است طبیعت قوه در آن محفوظ است دائما «یعنی در یک زمان محدود نیست بلکه همیشه است یعنی تا وقتی که ذاتش است طبیعت قوه اش هم هست».
«فیکون ما لا نهایه له ثباته و حقیقته متعلقه بوجود ما بالقوه»
«ثباته» بدل از اسم یکون یعنی «ما لا نهایه له» است.
ص: 27
مصنف با این عبارت بیان می کند که مرکز عدم تناهی در کجا است آیا صورت است یا ماده است؟ این وصف عدم تناهی برای طبیعت قوه است یا برای ماده ای است که طبیعت قوه دارد و برای صورت نیست؟ پس معلوم شد وصف عدم تناهی به کجا مرتبط است.
ترجمه: خود طبیعت ما لا نهایه له، ثباتش و حقیقتش وابسته به وجود ما بالقوه است. اگر وجود ما بالقوه را بردارید عدم تناهی از بین می رود و تناهی می آید یعنی در جایی که فعلیت است تناهی است یعنی در صورت که فعلیت است تناهی است اما در ماده که فعلیت نیست بلکه قوه است عدم تناهی است اگر قوه را بردارید و فعلیت را بگذارید عدم تناهی می رود و تناهی می آید پس عدم تناهی وابسته به قوه است.
«فهو متعلق بطبیعه الماده دون طبیعه الصوره التی هی الفصل»
حال گفته می شود که قوه برای کجا است؟ گفته می شود برای ماده است پس عدم تناهی که وابسته به قوه می شود به توسط قوه، وابسته به ماده می شود.
ترجمه: عدم تناهی «یا الذی منه بالفعل» متعلق به طبیعت ماده است نه طبیعت صورتی که فعل است «چون صورتی که فعل است پذیرش ندارد زیرا همان را که پذیرفته همان است. اما ماده پذیرش دارد و اگر پذیرش ماده را از ماده بگیرند متناهی می شود ولی چون نمی توان پذیرش ماده را از ماده گرفت نامتناهی می شود.»
ص: 28
«و الکل صوره او ذو صوره فما لا نهایه له لیس بکل»
مصنف از اینجا یک مصداق و جزئی از مطلب را بیان می کند و می گوید کلّ یک شی آیا صورت است یا ماده است؟ مثلا فرض کنید انسان هایی که از ازل شروع کردند و تا ابد می خواهند بیایند این، ماده و صورت خاص و یک کلّ دارند که عنوان کلّ بر همه صدق می کند این کلّ، آیا صورت است یا ماده است؟
مصنف می فرماید این کل، صورت است و صورتِ تمامی هم هست یعنی صورت من، جزئی از صورت انسان کلی است اما کل، همه انسان ها را شامل می شود صورت تمامی هست که همه ما موجود می شویم تا آن صورت تمامی را موجود کنیم یعنی آن انسان کلی که عبارت از کل انسان ها است درست شود یعنی ما می آییم تا جزئی از انسان ها باشیم تا با آمدن ما، کلّ انسان هایی که می خواهند در صحنه ی وجود بیایند موجود شوند بنابراین آن کل، صورت تمامی می شود و چون گفتیم صورت، نامتناهی نیست پس کل هم نامتناهی نیست. اینها همان مطالبی است که قبلا گفتیم که کلّ مجموعی، متناهی است و نمی تواند نامتناهی باشد چون کلّ، صورت تمامی است یعنی همه اجزاء به سمت آن صورت تمامی که هدف و غایت است می روند. ما دو صورت داریم:
1_ صورتی که به ماده حلول می کند و ماده را بالفعل می کند.
ص: 29
2_ صورت تمامی که این ماده با صورتش به سمت ایجاد آن صورت تمامی می رود همه ما می رویم تا کل انسان هایی که باید در جهان موجود شوند به توسط ما موجود شوند یعنی غایت همه ما همان است که آن کل موجود شود و آن کل، صورت تمامی می شود. و وقتی صورت تمامی شد بالفعل می شود و بالفعل نمی تواند نامتناهی باشد حتما متناهی است مصنف می گوید کل یا خود صورت است یا صاحب صورت است محشین در اینجا به این صورت نوشتند:
«ان الکل صوره تمامیه او ذوه صوره تمامیه»
که این مطلب را از اسفار نقل کرده که در این عبارت محشی، قید «تمامیت» آمده است.
مصنف با این عبارت دو مقدمه گفت:
مقدمه اول: آن که بالفعل است و صورت می باشد وصف عدم تناهی نمی پذیرد.
مقدمه دوم: کل، صورت است.
نتیجه: پس کل، وصف عدم تناهی نمی پذیرد. «کل مجموعی متناهی است ولی ماده، نامتناهی است»
«و یعلم من هذه الاشیاء التی بیناها ان ما لا نهایه له طبیعه عدمیه»
از این مطالبی که بیان کردیم فهمیده می شود که ما لا نهایه له طبیعت عدمی دارد. توضیح بحث در جلسه آینده می آید.
موضوع: 1_ ادامه معنای ما لا یتناهی
2_ عدم تناهی آیا وصف برای ماده است یا برای صورت است؟/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
ص: 30
«و یعلم من هذه الاشیاء التی بیناها ان ما لا نهایه له له طبیعه عدمیه»(1)
بحث ما در این بود که آیا ما لا یتناهی در خارج موجود است یا موجود نیست؟ مصنف بحث را یکبار در خود «ما لا یتناهی» که وصف است مطرح می کند یکبار هم در امور غیر متناهی که موصوف است مطرح می کند. در امور غیر متناهی گفته شد که گاهی منظور این است که بالقوه موجود است و گاهی منظور این است که بالفعل موجود است. در هر یک از این دو حالت، یا کلّ، به صورت مجموعی گرفته می شود یا افرادی گرفته می شود.
در مورد وصف گفته شد که دو معنا دارد:
1_ ما لا یتناهی، چیزی است که هر چقدر از آن برداشته شود تمام نشود.
2_ ما لا یتناهی، چیزی است که هر چقدر اضافه شود به آخر نرسد.
معنای اول را گفته شد که در خارج موجود نیست.
معنای دوم را گفته شد که در خارج موجود است. توضیحاتی در جلسه قبل داده شد.
در اواخر بحث اشاره شد که ما لا یتناهی، وصف ماده است نه صورت. از این مطلب، دو نتیجه گرفته شد که نتیجه اول در جلسه قبل خوانده شد.
نتیجه اول: اگر «ما لا نهایه له» وصف صورت نیست وصف کلّ هم نیست چون کلّ هم نیست چون کلّ هم صورت است. هیچ کلّی را نمی توان گفت غیر متناهی است چون کلّ، صورت است به بیانی که در جلسه قبل گفته شد و صورت، وصف عدم تناهی ندارد پس کلّ، وصف عدم تناهی ندارد.
ص: 31
نتیجه دوم: «ما لا نهایه له» طبیعتی عدمی است. توجه کنید که گفته نمی شود که «ما لا نهایه له» معدوم است یا عدم است بلکه گفته می شود عدمی است و تعبیر به طبیعت می شود و گفته می شود طبیعتی عدمی است. روشن است که عدمِ صرف نیست زیرا عدمِ صرف طبیعت ندارد. طبیعت های عدمی در خارج موجودند اما خودشان موجود نیستند بلکه چیز دیگری موجود است و این طبیعت عدمی به آن موجود تکیه می کند مثلا عمی در خارج موجود نیست اما شخصی که نابینا می باشد در خارج موجود است و عمی به آن تکیه می کند. ما وقتی می گوییم «لا نهایه له»، وصف صورت نیست بلکه وصف ماده است این «ما لا نهایه له» را عدمی قرار می دهیم نه فقط به خاطر اینکه با کلمه «لا» شروع شده. اگرچه کلمه «لا» دلالت می کند که این مفهوم، امر عدمی است ولی ما از این نمی خواهیم استفاده کنیم. ما می گوییم این طبیعت، طبیعت عدمی است زیرا که وصفِ صورت نیست چون اگر وصف صورت بود عدمی نبود. صورت، خودش موجود بالفعل است و اشیاء دیگر را موجود می کند مثلا ماده به خاطر این صورت، موجود می شود آنچه که مربوط به ماده است به خاطر این صورت، موجود می شود. پس خود «لا نهایه له» وجود ندارد اگر صورت نباشد نمی تواند موجود شود.
صورت، یک امر وجودی است و اسناد وجود به آن، اسناد مجازی نیست اما یک امر عدمی اینگونه نیست و خودش، وجود ندارد بلکه مُتّکای آن موجود است. اگر وجود را به این امر عدمی نسبت دهید در واقع وجود به آن متکا نسبت داده شده است. در ما نحن فیه هم اینچنین است که خود عدم تناهی را در خارج نداریم حتی به عنوان یک وصف هم نداریم. بله اگر وصف صورت بود کفته می شد صورت که موصوف است در خارج هست صفت آن هم در خارج هست. اما عدم تناهی را در خارج نداریم و وصف برای ماده است که خود ماده به توسط صورت، بالفعل می شود یعنی وجود ماده، وابسته به صورت است و وصف ماده هم وابسته به صورت می شود. توجه کنید که نمی خواهیم بگوییم تمامی اوصافی که برای یک موصوفِ موجود فی الخارج، ثابت است وصف ثبوتی است بلکه بعضی از همان موصوف هایی که در خارج موجودند وصف عدمی دارند مثل زید که وصفِ عمی دارد. مراد این نیست بلکه مراد این است که می خواهیم بگوییم اگر امری در خارج موجود نبود وصف آن هم در خارج، موجود نیست اگر آن امر به توسط چیزی، موجود شد وصفش هم به توسط همان چیز موجود می شود. ماده، در خارج موجود نیست مگر اینکه به توسط صورت، موجود شود. همچنین وصف این ماده در خارج موجود نیست مگر اینکه به توسط صورت، موجود شود. پس این ماده، امر عدمی به این معنا می شود و وصفش هم که عدم تناهی است امر عدمی می شود. از این بیان که گفته شد، بدست آمد که صورت، هم ماده را احاطه می کند و هم اوصاف ماده را احاطه می کند چون همانطور که الان توضیح داده شد ماده، وجود خارجی ندارد مگر به توسط صورت، پس صورت، ماده را باید احاطه کند و با این احاطه، ماده موجود می شود. اگر صورت، ماده را احاطه نکند ماده، موجود و بالفعل نمی شود. پس اگر صورت محیط به ماده می شود و در نتیجه محیط به نیروی این ماده است نیروی ماده در اینجا همان عدم تناهی است پس صورت، محیط به عدم تناهی می شود و عدم تناهی، محاط صورت می شود. از اینجا قول بعضی که گفتند عدم تناهی محیط به هر شیئ است باطل می باشد. منظور آنها از اینکه عدم تناهی محیط به هر شیئ است این است که هر شیئ را که ملاحظه کنید می بینید متناهی است. اما اگر کل شیء را ملاحظه کنید می بینید نامتناهی است. در اینصورت می بینید همه اشیاء محاط به عدم تناهی اند و عدم تناهی، همه را احاطه کرده است. این قول بعضی بود که نقل شد.
ص: 32
مصنف می فرماید این گونه نیست. عدم تناهی، خودش محاط به صورت است یعنی صورتی که بر ماده عارض می شود همانطور که ماده را احاطه می کند، اوصاف ماده را هم احاطه می کند و از جمله اوصاف ماده، عدم تناهی است پس عدم تناهی را احاطه می کند آن وقت آن که محاط به صورت است نمی تواند محیط به صورت باشد اگر شیئ محاط به شیء دیگر شد محیط به شیء دیگر نیست. عدم تناهی اگر محاط به صورت است نمی تواند محیط به کل شی باشد که کل شی هم دارای صورت است، لازم می آید که اگر محیط به کل شیء باشد محیط به صورت باشد در حالی که محاط به صورت است.
نکته: مراد ما از احاطه، احاطه حسی نیست بلکه احاطه معنوی است یعنی این ماده به کمک این صورت، موجود می شود وقتی صورت، این ماده را احاطه می کند ماده ای که نمی توانست موجود شود موجود می شود. حال خود هیولی به توسط صورت، موجود می شود قوه ی هیولی هم همینطور است که به توسط صورت، موجود می شود. تا صورت او را احاطه نکند وجود پیدا نمی کند پس امری است که خودش موجود نیست باید یک چیزی دیگر احاطه کند تا او را موجود کند. این، امر عدمی می شود.
این معنایی که بیان شد معنای غیر رایج است اما اگر بخواهیم عبارت مصنف را به معنای رایج توضیح دهیم «لا نهایه له» امر عدمی می شود و امر عدمی عبارتست از عدمی که اضافه به یک امر وجودی شود. تناهی یک امر وجودی است و عدم تناهی امر عدمی است و این امر عدمی، وصف برای ماده است که ماده در این صورت، عدمی نیست بلکه و جودی است و وصف عدمی دارد به همان صورت که زید، موجود است و وصف عدم البصر که عمی است را دارد.
ص: 33
در اینجا دو مطلب بیان می شود:
1_ عدمی بودن عدم تناهی.
2_ محاط بودن آن به صورت.
نکته: صورت دو قسم است:
1_ صورتی که باعث فعلیت ماده می شود که به این، علتِ صوری برای مرکب می گویند.
2_ صورتی که به آن صورت تمامیه می گویند و اشیا به سمت آن صورت می روند که هدف و غایت است. این موجودات و اجزاء آنها که می آیند «مثلا اجزاء انسانها هر کدام جزء برای کل انسان هستند» برای این است تا آن کلّ که بنا است در عالم وجود، موجود شود پدید بیاید پس همه این اجزاء به سمت صورتی که صورت تمامی است حرکت می کنند. کلّ، صورتِ تمامی برای همه اجزاء می شود در همه جا همین است که اجزاء آورده می شود تا کل، موجود شود. پس باید آخرین انسان هم بیاید تا آن کلّ، حاصل شود، پس کلّ، صورت تمامی برای اجزا می شود و بنا شد که صورت، نامتناهی نباشد پس کلّ هم که صورت است نامتناهی نیست.
توضیح عبارت
«و یعلم من هذه الاشیاء التی بیناها ان ما لا نهایه له له طبیعه عدمیه»
از توضیحات گذشته «علی الخصوص در آن قسمتی که گفتیم عدم تناهی مربوط به ماده است نه مربوط به صورت» دانسته می شود که ما لا نهایه له، طبیعت عدمی است.
در دو نسخه خطی «ما لا نهایه له طبیعه عدمیه» است که لفظ «له» یکبار آمده.
ص: 34
«و لیس هو محیطا بکل شیء کما ظن بعضهم»
«لا نهایه له» محیط به هر چیزی نیست یعنی اینطور نیست که کلّ اشیاء را ملاحظه کنید و بگویید عدم تناهی آنها را فرا گرفته و وصف آنها شده است. ما قبول داریم کلّ اشیاء به معنایی که گفتیم نامتناهی اند اما نه این معنا که عدم تناهی آنها را احاطه کرده باشد.
«بل هو محاط بالصوره»
عدم تناهی، محاط است به توسط صورت، همانطور که خود هیولی، محاط است به توسط صورت.
«لانه قوه الهیولی»
زیرا نیرویی از نیروهای هیولی است و وصفی از اوصاف هیولی است یعنی همانطور که هیولی، محاط به صورت است این نیرو هم محاط به صورت است.
نکته: محیط و محاط در اینجا به معنای حسی نیست. صورت نه هیولی را احاطه کرده به معنای حسی و نه قوه هیولی را احاطه کرده به معنای حسی. اما به معنای معنوی اینگونه است که اگر صورت نیاید ماده یا قوای ماده هیچکدام موجود نمی شوند پس وجود ماده وابسته به این صورت است بنابراین، صورت است که ماده را موجود می کند و به تعبیر بهتر، ماده را بالفعل می کند.
دقت کردید که نتیجه این بحث اخیر این بود که عدم تناهی، وصف ماده است و وصف صورت نیست یعنی عدم تناهی را مرتبط به ماده کردیم نه صورت.
صفحه 220 سر 11 قوله «فان قال قائل»
مصنف با این عبارت، قول کسانی را نقل می کند که می خواهد عدم تناهی را وصف صورت قرار دهد «ما گفتیم عدم تناهی، وصف ماده است» و بر کلام خود دلیل می آورد.
ص: 35
بیان قول: ماده تا زمانی که دارای کمیت نشده نه متصف به بزرگی و نه متصف به کوچکی می شود. نه قابل انقسام است نه اتصال و انفصال دارد و نه تناهی و عدم تناهی هیچکدام را ندارد، بعد از اینکه کمیت و مقدار به آن داده می شود قابلیت پیدا می کند که گفته شود بزرگ است یا کوچک است، متصل است یا منفصل است، متناهی است یا نامتناهی است.
پس با آمدن کمیت، عدم تناهی یا تناهی می آید و کمیت، یک نوع صورت است پس با آمدن صورت، عدم تناهی می آید. از اینجا کشف می شود که تناهی وصف صورت است نه ماده.
البته اینکه می گوید کمیت صورت است یعنی: صورت گاهی به معنای عام گرفته می شود «در اوائل طبیعیات شفا گفته شد» که شامل عرض هم بشود کمیت، عرض است و در عین حال صورت است. گاهی هم صورت را به معنای خاص گرفته می شود که صورت، امر جوهری می شود و شامل عرض نمی شود. اگر صورت در اینجا عام باشد و شامل عرض شود روشن است که کمیت، صورت است اما اگر صورت به معنای جوهری باشد مراد از کمیت، صورت جسمیه می شود و صورت جسمیه را کمیت جوهری می گویند. اما کمیتِ عرضی آن تعیّنی است که بر این صورت جوهری وارد می شود که آن تعین، عرض است و این صورت جوهری جوهر می شود و تعیّنش عرض می شود.
به این مطلب، در گذشته اشاره شد که جسم طبیعی و جسم تعلیمی داریم، جسم طبیعی همان ابعاد است ولی ابعادی که تعین پیدا نکرده است. جسم تعلیمی آن ابعاد نامتعین را معین می کند. رابطه جسم طبیعی با جسم تعلیمی رابطه مطلق با مقید است که جسم طبیعی، مطلق می شود و جسم تعلیمی، مقید می شود حال می توان مراد از کمیت را صورت جسمیه گرفت در این صورت، کمیت صورتی جوهری است. می توان مراد از کمیت را همان تعین گرفت که جسم تعلیمی باشد در این صورت، صورتِ عرضی می شود و قبلا گفتیم بر عرض، صورت اطلاق می شود. این صورت را چه جوهری و چه عرضی بگیرید اشکالی ندارد به تعبیر دیگر کمیت را چه جوهری و چه عرضی بگیرید اشکالی ندارد در هر دو حال تعبیر به صورت، جایز است پس مصنف از قول آن شخص نقل می کند که کمیت، صورت است و این عدم تناهی مربوط به کمیت است پس عدم تناهی مربوط به صورت است شما چگونه گفتید که عدم تناهی مربوط به ماده است؟
ص: 36
توضیح عبارت
«فان قال قائل ان الانقسام غیر المتناهی خاصه یلحق الکمیه و هی صوره»
«خاصه» خبر «ان» است.
در صفحه 220 و صفحه 221، نوعاً حرف «الف» افتاده است و باید به کلمات اضافه شود.
عربها سعی می کنند که بر کلمه «غیر» الف و لام داخل نکنند مصحح کتاب هم چون عرب بوده الف و لام را برداشته است اما در نسخه هایی که در ایران نوشته شده کلمه «غیر» با الف و لام آمده است. در هر صورت «غیر المتناهی» صفت برای «انقسام» است حال چه الف و لام آورده شود چه آورده نشود. البته نیاوردن الف و لام درست است.
ترجمه: انقسامی که غیر متناهی است عرض خاص و خصوصیتی است که ملحق به کیفیت می شود «و ملحق به ماده نمی شود. در ماده نه می توان اتصال و نه انفصال گفت. اصلا نمی توان اسم انقسام را برد تا چه رسد به اینکه گفته شود متناهی است یا نامتناهی است. پس در ماده چنین انقسامی مطرح نیست مگر اینکه به آن کمیت داده شود و وقتی کمیت داده شود گفته می شود که متصل یا منفصل است بزرگ یا کوچک است. متناهی یا نامتناهی است. پس عدم تناهی وصف کمیت است نه ماده» و کمیت هم صورت است«پس عدم تناهی ملحق به صورت شد».
این بیان اشکال بود که کلام مصنف را رد می کند که گفته بود عدم تناهی وصف ماده است.
«فالجواب ان الانقسام یقال علی وجهین»
ص: 37
جواب اشکال: انقسام دو معنا دارد:
معنای اول: وصف کمیت است اما وصف کمیت به خاطر ماده است، یعنی اگر ماده دخالت نکند کمیت هم این وصف را نمی پذیرد و همین دخالت ماده باعث شد که بگوییم عدم تناهی وصف ماده است مصنف می گوید معنای اول، وصف کمیت است به خاطر ماده «و معنای دوم وصف کمیت است لذاته».
در معنای اول انقسام به معنای افتراق و جدا شدن و انقطاع و بریده شدن و فکّ است. اگرچه این جسم دارای کمیت است منقسم می شود یعنی قسمتی از آن از قسمت دیگرش جدا و بریده می شود و فکّ و انفصال پیش می آید اما سوال این است که چه چیزی این فک و انقسام را قبول می کند؟ خود کمیت نمی تواند قبول کند. مقدار هم نمی تواند قبول کند چون به محض اینکه فصل و انقسام وارد می شود آن مقدار را باطل می کند پس مقدار نمی تواند قابل باشد. قابل باید با مقبول جمع شود. مثلا این دیوار که رنگ سفیدی را قبول می کند با مقبول یعنی رنگ سفیدی جمع می شود. نمی توان گفت که رنگ سفیدی بر دیوار وارد شد و دیوار این رنگ سفیدی را قبول کرد و باطل شد. دیوار با قبول کردن باطل نمی شود همیشه قابل باید با مقبول جمع شود. هر جا که اجتماع نیست بدانید که قبول هم نیست. اگر چیزی آمد و چیز دیگر را باطل کرد نمی توان گفت آن چیز، چیز دیگر را قبول کرد. حال در ما نحن فیه وقتی انقسام و فصل وارد می شود این مقدارِ معین که الان برای این جسم است باطل می شود و دو مقدار دیگر درست می شود پس نمی توان گفت این مقدار، قبول کننده است بلکه چیز دیگری است که انقسام را قبول می کند و آن چیز، ماده ای است که این مقدار بر آن وارد شده است. پس انقسام، وصف ماده شد.
ص: 38
انقسامِ بی نهایت هم وصف ماده می شود. انقسام متناهی هم وصف ماده می شود. هر جا انقسام باشد وصف ماده هم هست. این معنای اول اگرچه وصف برای کمیت است چنانچه معترض گفت ولی وصف برای کمیت است به اعتبار ماده ای که این کمیت بر آن عارض شده است.
معنای دوم: این است که ما در هر شیئ بتوانیم اشیاء و اجزائی فرض کنیم «مجردات اینگونه نیستند که برای آنها بتوان اجزائی فرض کرد چون مقدار ندارند لذا اجزاء فرضی هم ندارند اما برای مادیات اجزا فرض می شود حال چه مادی، مادیِ فلکی باشد که اگرچه اجزاء خارجی ندارد ولی اجزاء فرضی دارد و چه مادیات، مادی عنصری باشد که هم اجزاء خارجی دارد و هم اجزا فرضی دارد بالاخره در هر یک از این مادیات می توان فرض اجزاء کرد و انقسام یعنی فرض اجزاء داشتن».
این معنای دوم، وصف خود مقدار است در اینجا قبول صورت نگرفته است. چون معنای دوم، فرض است و این فرض بر روی خود مقدار می آید. چیزی لازم نیست این فرض ما را قبول کند. فرض یک امر ذهنی است و لذا در خارج، قبول صورت نمی گیرد تا به بهانه آن قبول، معتقد به وجود ماده شویم. صرف مقدار ولو ماده هم نداشته باشد کافی است. اگر یک مقدارِ بی ماده هم پیدا کنید می بینید فرض انقسام در آن جایز است.
فرق معنای اول و دوم: توجه می کنید که معنای دوم اصلا احتیاج به ماده ندارد چون انقسام را مقدار، لذاته قبول می کند نه لاجل الماده. اما معنای اول احتیاج به ماده پیدا کرد چون در معنای اول، انقسام وارد می شد و این انقسام را باید چیزی قبول کند و چون خود مقدار نمی توانست قبول کند بلکه ماده ی مقدار قبول می کرد لذا احتیاج به ماده پیدا شد.
ص: 39
سپس مصنف می فرماید انقسام به معنای اول احتیاج به حرکت دارد و انقسام به معنای دوم احتیاج به حرکت ندارد یعنی وقتی می خواهید یک شیء را ببُِرید یا جدا کنید نیاز به حرکت دارد چون باید این شیء را از آن شیء جدا کنید و وقتی جدا می کنید حرکت می کند ولی حرکتی می کند که به جدایی ختم می شود. انقطاع هم همینطور است. خود حرکت احتیاج به ماده دارد. از این جهت هم معنای اول را محتاج به ماده قرار می دهد. پس هم از جهت قبول در معنای اول احتیاج داریم که ماده را موجود بدانیم هم از جهت حرکت در معنای اول احتیاج داریم که ماده را موجود بدانیم. اما در معنای دوم لازم نیست ماده باشد پس در معنای دوم حق با معترض می شود اما در معنای اول، حق با ما است ما بالاخره در معنای اول اگرچه عدم تناهی یا انقسامِ نامتناهی را به سمت کمیت بردیم ولی در واقع به سمت ماده رفت اما در معنای دوم، مقدار لذاته «یعنی بدون دخالت ماده» می تواند انقسام را بپذیرد حتی اگر انقسام، نامتناهی باشد. پس عدم تناهی وصف مقدار می گیرد و مقدار هم صورت است پس عدم تناهی وصف صورت شد و وصف ماده نشد.
مصنف می گوید معنای دوم یک امر وهمی است و نمی توان از آن استفاده کرد. وهم و ذهن تقسیم می کند. اما آنچه که واقعیت دارد تقسیم فکّی و خارجی است نمی توان گفت آن شیء خارجی انقسام را پذیرفت بلکه باید اینگونه گفت که ذهن ما انقسام را تصور کرد پس اگر اینچنین انقسام و اینچنین عدم تناهی وصف برای کمیت باشد اشکالی ندارد چون فرض ما است و واقعیت ندارد. آن عدم تناهی که می خواهد امر عدمی باشد و در خارج در پناهِ صورت موجود شود وصف برای ماده است.
ص: 40
موضوع: ادامه بحث اینکه عدم تناهی آیا وصف برای ماده است یا برای صورت است؟/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«فالجواب ان الانقسام یقال علی وجهین»(1)
گفتیم که عدم تناهی متعلِّق به ماده می شود نه صورت. یعنی ماده ی حوادث که می تواند صور نامتناهی را به تدریج قبول کند این ماده را می توان متصف به عدم تناهی کرد عدم تناهی، وصف ماده است نه صورت. توضیح این گذشت. معترضی اشکال کرد.
بیان اشکال: عدم تناهی وصف کمیت است و لذا اگر شیئی کمیت نداشته باشد متصف به تناهی و عدم تناهی نمی شود «البته مراد ما تناهی و عدم تناهی است که در عالم ماده مطرح است» و کمیت، صورت است پس عدم تناهی وصف صورت و متعلق به صورت، می شود و این، نقض می کند کلام مصنف را که می گفت عدم تناهی وصف ماده و متعلق به ماده است.
بیان جواب: در جلسه قبل بیان شد و در این جلسه به جواب اشاره می شود. در جواب، مصنف انقسام را دو قسم می کند که در یک قسم، انقسام را متعلق به ماده قرار می دهد و در قسم دیگر انقسام را متعلق به مقدار و کمیت قرار می دهد یعنی در یک قسم، قول قائل را قبول می کند.
ص: 41
نکته: توجه می کنید که بحث ما در انقسام نبود بلکه در تناهی و عدم تناهی بود ولی این، روشن است که انقسام را تا بی نهایت می توانیم ادامه دهیم اگر انقسام را مربوط به ماده کردیم و این انقسام را تا بی نهایت ادامه دادیم در این صورت بی نهایت متعلق به ماده می شود پس برای اثبات مدعا کافی است که انقسام را مرتبط به ماده کنیم و وقتی انقسام، مرتبط به ماده شد تناهی و عدم تناهی هم مرتبط به ماده می شود چون انقسام چه متناهی باشد چه نامتناهی باشد وقتی مربوط به ماده شد وصف خودش را که تناهی یا عدم تناهی است را مربوط به ماده می کند پس نگویید که چرا مصنف بحث را عوض کرد یعنی گفته نشود که بحث در تناهی و عدم تناهی بود ولی مصنف در جواب، انقسام و عدم انقسام را مطرح می کند. زیرا روشن است که اگر معلوم شود که انقسام به کجا مربوط می شود تناهی و عدم تناهی هم به همان جا مربوط می شود. و لذا اگر انقسام مربوط به ماده شد عدم تناهی هم مربوط به ماده می شود.
مصنف انقسام را به دو قسم تقسیم می کند:
قسم اول: انقسام عبارت از افتراق «جدا شدن» و انقطاع «بریده شدن»
و به تعبیر جامع، انقسام به معنای انفکاک «جدا شدن» باشد که به آن انقسام فکی گفته می شود که در مقابل انقسام فرضی است مثلا جسمی را بشکنیم یا بشکافیم این جسم انقسام و افتراق پیدا می کند و به عبارت دیگر، انقسام پیدا می کند.
ص: 42
قسم دوم: شیء را اینچنین فرض کنیم که بالا و پایین دارد. سمت راست و سمت چپ دارد یا این جزء و آن جزء دارد یعنی فقط تقسیم فکی نشود بلکه فرض شود یعنی فرض انقسام و فرض اجزاء باشد. جسم را همانطور که یکپارچه است یکپارچه حفظ کنیم ولی ملاحظه کنیم که این قسمت جسم از آن قسمت جسم جدا است که این، انقسام فرضی می شود.
قسم اول که انقسام فکی است از متعلقات ماده است و مطلوب ما در همین قسم ثابت می شود ما می خواهیم بگوییم که انقسام یا عدم تناهی مربوط به ماده است و این انقسام را هم ثابت می کنیم که مربوط به ماده است در نتیجه، مدعای خودمان را نتیجه می گیریم.
اما قسم دوم که انقسام فرضی است مربوط به مقدار است یعنی مربوط به کمیت و صورت است. در این قسم دوم، قول خصم را به ظاهر قبول می کند «ولی بعداً رد می کند».
حکم قسم اول: چرا در قسم اول، انقسام بر مقدار وارد نمی شود ولی بر ماده وارد می شود؟ «در حالی که در قسم دوم قبول می کند که بر مقدار دارد می شود بعداً جواب خصم داده می شود»
دلیل: اگر انقسام بر مقدار وارد شود مقدار باید انقسام را قبول کند در این صورت مقدار، قابل می شود و انقسام، مقبول می شود و قانون داریم که قابل با مقبول باید جمع شود و معنا ندارد که مقبول بیاید و قابل را باطل کند. مقبول وقتی آمد با قابل جمع می شود مثلا ما سفیدی را بر دیوار وارد می کنیم دیوار، قابل سفیدی می شود و سفیدی، مقبول می شود اینطور نیست که وقتی سفیدی وارد بر دیوار شد دیوار را باطل کند بلکه با دیوار جمع می شود قابل و مقبول با هم در وجود جمع می شوند یعنی هر دو موجودند اینطور نیست که یکی معدوم شود. هر جا این قانون وجود نداشت باید بدانیم که قبول، وجود ندارد مثلا در جایی که حرارتی می آید و آب را تبدیل به بخار می کند در اینجا نمی توان گفت صورت آب، صورت هوا را قبول کرد بلکه صورت آب باطل می شود و صورت هوا جانشین آن می شود در اینجا وقتی بطلان و حدوث است اسم آن را قبول نمی گذارند بلکه به آن زوال و حدوث گفته می شود. بله ماده ی آب، صورت هوا را قبول می کند ولی صورت آب که زائل شده معنا ندارد که صورت هوا را قبول کند. هیچ وقت قابل، بر اثر ورودِ مقبول، زائل نمی شود بلکه این دو با هم جمع می شوند.
ص: 43
حال که این قانون را ملاحظه کردید در ما نحن فیه به این صورت می گوییم ما می خواهیم انفصال و انقسام «انقسامی که به معنای اول است همان انفصال و انفکاک است» را بر مقدار وارد کنیم. انفصال وقتی وارد بر مقدار می شود مقدار را باطل می کند و وقتی مقدار باطل شد نمی توان گفت که مقدار، انفصال را قبول کرد. آن که باقی می ماند باید در موردش گفته شود که انفصال را قبول کرد و آن که باقی می ماند ماده این مقدار است پس باید انقسام را به ماده ی این مقدار نسبت داد.
بیان تعریف مقدار:
مقدار را به دو صورت می توان تعریف کرد:
تعریف اول: مقدار عبارت از شیء متصل است. یعنی مراد از مقدار، شیء است و اتصال، وصف آن است در این صورت وقتی انفصال وارد می شود مقدار را باطل نمی کند آن وصف مقدار را که اتصال است باطل می کند چون مقدار، شیئی است که برای آن اتصال است و وقتی که انفصال وارد می شود اتصالش را باطل می کند. خود مقدار که آن شیء است باطل نمی شود.
تعریف دوم: مقدار، نفس الاتصال است. در این صورت اگر انفصال وارد شود نفس الاتصال که همان مقدار است را باطل می کند.
مصنف می فرماید ما درجای خودش ثابت کردیم که مقدار، نفس الاتصال است و شیء متصل نیست لذا وتی انفصال بر مقدار وارد می شود مقدار، باطل می شود و وقتی مقدار باطل شد نمی توان گفت که مقدار، قابل است بلکه باید چیز دیگری را قابل دانست و آن چیز دیگر، ماده ای است که این مقدار بر آن ماده حلول کرده بود و عارض شده بود.
ص: 44
پس توجه کردید که انقسام وارد بر ماده می شود و نمی تواند وارد بر مقدار شود وقتی وارد بر ماده شد متعلق به ماده است و مدعای ما همین بود که عدم تناهی یا انقسام متعلق به ماده است پس ثابت شد که انقسام متعلق به ماده است.
پس حرف خصم در قسم اول رد شد اما قسم دوم را مصنف با کلام مختصری بیان می کند و می گوید عروض انقسام ذاتاً بر مقدار است یعنی انقسام بر مقدار عارض می شود به خاطر ذات مقدار.اما در قسم اول انفصال بر مقدار عارض می شود به خاطر ماده. و وقتی مصنف این کلام مختصر را درباره قسم دوم بیان می کند کلام خصم تمام می شود. البته مصنف وقتی در قسم اول بحث می کند طوری بحث می کند که جواب قسم دوم هم بدست می آید.
جواب اول مصنف از قسم دوم: انقسام فرضی، انقسام فرض است و واقعی و خارجی نیست و به تعبیر مصنف، امر موهمی است یعنی وهم ما این جسم را تقسیم می کند و الا این جسم را ما در خارج تقسیم نکردیم، انقسام وهمی اگر مرتبط به مقدار شود اشکال ندارد.
توضیح عبارت
«فالجواب ان الانقسام یقال علی وجهین احدهما الافتراق و الانقطاع و هذا یلحق الکم لاجل الماده»
یکی از آن دو وجه افتراق «یعنی جدا شدن» و انقطاع «یعنی بریده شدن» است که اینچنین انقسامی ملحق به کمّ و عارض بر کمّ می شود و به قول خصم، خاصه ی کمّ است ولی به خاطر ماده است. و اگر کمیت، صورت باشد اینطور گفته می شود که انقسام، خاصه ی این صورت است ولی به خاطر ماده است پس باز هم انقسام مربوط به ماده شد و به صورت، مربوط نشد.
ص: 45
« و الآخر الانقسام بمعنی ان فی طبیعه الشیء ان یفرض فیه شیء غیر شی»
«غیر شی» صفت برای «شیء» است.
و قسم دیگر و وجه دیگر برای انقسام این است که در طبیعت شیء «مثل سنگ» فرض شود جزئی که این صفت دارد غیر از جزء دیگر است. یعنی این جسم را به اجزاء فرضی تقسیم کنید و بگویید این جزء که فرض ما ملاحظه می شود غیر از جزء دیگر است که در فرض ما ملاحظه می شود. یعنی اجزاء از هم دیگر جدا شود و به عبارت دیگر تقسیم فرضی درست شود نه تقسیم فکی و خارجی.
«و لا یزال کذلک»
این شیء تا وقتی که این شیء است پیوسته اینچنین است.
مصنف این عبارت را برای چه می آورد؟ چون صورت، دو قسم است:
1 _ صورت جسمیه
2 _ صورت نوعیه.
این جسم به لحاظ صورت جسمیه اش هر چقدر که تقسیم شود چه فرضی و چه فکی، از جسم بودن بیرون نمی رود چون صورت جسمیه هر چقدر که کوچک باشد باز هم امتدادِ لازم را دارد قهراً صاحب این صورت، جسم می شود. اما صورت نوعیه اینطور نیست. مثلا فرض کنید جسمی را که صورت نوعیه اش گوشت است. این را تقسیم کنید و تقسیم کردن را اینقدر ادامه دهید تا به جایی برسید که وقتی آن را تقسیم می کنید به آن اطلاق گوشت نمی شود این را قبلا در باب حرکت ظاهراً گفت. صورت نوعیه اینچنین است که وقتی تقسیمش ادامه پیدا کند صورت نوعیه را باطل می کند و صورت نوعیه نخواهد بود. اما صورت جسمیه اینطور نیست لذا تا آخرین قسمت که تقسیم شود صورت جسمیه حاصل است و لذا بر این شیءِ تقسیم شده، جسم صادق است ولی گوشت صادق نیست.
ص: 46
مصنف با عبارت «و لا یزال کذلک» بیان می کند که پیوسته این جسم را می توانید با تقسیم فرضی تقسیم کنید نه اینکه به جایی برسید که تقسیم، متوقف شود. اما در صورت نوعیه به جایی رسیده می شود که تقسیم، متوقف می شود و دیگر صورت نوعیه تقسیم نمی شود و لذا این گوشت به عنوان اینکه جسم است تقسیم می شود نه به عنوان اینکه گوشت است.
عبارت «لا یزال کذلک» را به دو صورت می توان معنا کرد:
معنای اول: هم می تواند قید تقسیم فکی باشد هم می تواند قید تقسیم فرضی باشد یعنی مربوط به اصل انقسام است چه فرضی باشد چه فکی باشد.
در هر تقسیمی چون صورت جسمیه تقسیم می شود لذا پیوسته اینچنین است که می توان شی را غیر شیء فرض کرد.
معنای دوم: جزء لا یتجزی وجود ندارد و هر چقدر که جسم را تقسیم کنید دوباره می توانید تقسیم کنید. تقسیم اگر فکی باشد در یک جا تمام می شود اما اگر وهمی باشد ادامه پیدا می کند. چون تقسیم به معنای دوم تقسیم وهمی و فرضی است همچنان ادامه پیدا می کند و این جسم هیچ وقت از این تقسیم خالی نمی شود به خصوص اگر تقسیم عقلی را ملحق به تقسیم وهمی کرد که وقتی وهم قدرت تقسیم ندارد عقل وارد می شود و تقسیم را ادامه می دهد. و این تقسیم، لا یزال و دائمی است و به سمت بی نهایت می رود.
ص: 47
استاد: احتمال می دهیم که مصنف معنای دوم را اراده کرده باشد.
« و هذا یلحق المقدار لذاته»
«هذا»: انقسام به این معنای دوم.
ترجمه: این انقسام به این معنای دوم عارض مقدار می شود به خاطر ذات مقدار «اما قسم اول به خاطر ماده عارض می شد».
« والاول لابد فیه من حرکه»
انقسام به معنای اول با حرکت انجام می شود. وقتی می خواهید این جسم را بشکنید یا بِبُرید و از هم جدا کنید باید حرکتی صورت نگیرد. گذشته از حرکتِ آن شی که می خواهد این جسم را قسمت کند خود همین جسم هم حرکت می کند تا بریده شود پس انقسام به معنای اول به همراه حرکت است ولی انقسام به معنای دوم به همراه حرکت نیست زیرا جسم را با فرض تقسیم می کنید و احتیاج به حرکت دارد نه شما که فارض هستید و نه آن جسم که تقسیم در آن فرض می شود احتیاج به حرکت دارد البته مراد حرکت خارجی است و الا حرکت ذهنی انجام می شود زیرا وقتی با واهمه شروع به تقسیم کردن می کنید حرکت ذهنی انجام می شود ولی آن حرکت مراد ما نیست.
«و الثانی لا یحتاج الی الحرکه»
انقسام به معنای دوم، احتیاج به حرکت ندارد نه اینکه حرکت در آن ممنوع است. ممکن است جسم را حرکت بدهید و با حرکت دادن، اجزایش را فرض کنید مثلا روی جسم را نگاه می کنید و دوباره آن را وارونه می کنید و پشت جسم را نگاه می کنید و می گویید این، یک جزء است که روی جسم قرار گرفته است و آن، جزء دیگر است که پشت جسم قرار گرفته است. در اینجا فرضی است که همراه حرکت است ولی احتیاج به حرکت نیست و بدون حرکت هم می توان فرض کرد.
ص: 48
«و الاول هو الانقسام الحقیقی»
انقسام به معنای اول انقسام حقیقی است اما انقسام به معنای دوم انقسام حقیقی نیست بلکه تصور انقسام است و امر موهوم است که با واهمه انجام می شود.
«و هو الذی یغیر من حال الشیء»
عبارت در اینجا ابهام دارد. چون مطالب تقریبا آسان است حاشیه ای وجود ندارد ولی یک حاشیه بر این عبارت وجود دارد «ای بعض حال الشیء» که به جای «من»، لفظ «بعض» گذاشته و «من» را تبعیضیه گرفته یعنی شیء حالات مختلف دارد یک حالتش اتصال است «یعنی بعض حالاتش اتصال است همین بعض حالات را انقسام، تغییر می دهد و اتصال را تبدیل به انفصال می کند».
ترجمه: و انقسام چیزی است که تغییر می دهد بعض حالت شیء را.
«و اما هذا الثانی فهو امر موهوم»
«هذا الثانی» یعنی انقسام به معنای دوم.
«امر موهوم»: مراد از «موهوم» امر باطل نیست بلکه مراد این است که امری است که با واهمه، فرض و ایجاد می شود.
«و الاول لا یقبله المقدار لذاته البته»
اساس جواب که مصنف به معترض می دهد همین عبارت است.
انقسام به معنای اول را خود مقدار قبول نمی کند بلکه ماده ی مقدار قبول می کند پس انقسام متعلق به کمیت نشد چنانچه معترض فکر می کرد بلکه متعلق به ماده کمیت شد چنانچه بیان کردیم.
ترجمه: و انقسام فکی را مقدار، لذاته قبول نمی کند بلکه لاجل الماده قبول می کند «چون مقدار بمنزله نفس الاتصال است و این انقسام اگر وارد شود نفس الاتصال را باطل می کند پس نفس الاتصال نمی تواند انقسام را قبول کند چون قابل نباید با عروض مقبول باطل شود».
ص: 49
«لان القابل یجب ان یبقی مع المقبول»
این عبارت مقدمه اول و کبرای کلی است که قابل واجب است با مقبول باقی بماند.
«و ذلک اذا عرض ابطل وجود المقدار الاول»
این عبارت، مقدمه دوم است.
«ذلک»: اشاره به «الاول» دارد و چون «الاول»، به معنای تقسیم فکی است مراد از «ذلک»، تقسیم فکی است.
ترجمه: و این تقسیم فکی وقتی عارض شد وجود مقدار اول را باطل می کند «نه وجود اصل مقدار را باطل کند زیرا انقسام عارض بر اصل مقدار نشده بلکه عارض بر این مقدار می شود یعنی همین مقداری که معین است و آن را باطل می کند.
«فان المقدار الاول لم یکن الا ذلک الاتصال المعین»
نتیجه از این دو مقدمه این می شود که مقدار، این تقسیم را قبول نمی کند یا به تعبیر دیگر تقسیم بر ذات مقدار وارد نمی شود.
سپس ممکن است قائلی بگوید که مقدار با عروض انقسام باطل نمی شود بلکه اتصال المقدار باطل می شود.
مصنف با این مقدار جواب می دهد که مقدار، شیء متصل نیست تا گفته شود که با عروض انقسام، اتصالش باطل می شود و خودش که شیء است موجود می باشد بلکه مقدار، نفس الاتصال است و با انقسام، نفس الاتصال باطل می شود.
ترجمه: مقدار اول، جز این اتصال معین، چیز دیگر نبود و با عروض انفصال، این اتصال معین باطل شد. «اصل اتصال باطل نشد اما این اتصال معین باطل شد».
ص: 50
«لیس شیئا فیه ذلک الاتصال المعین فان المقدار کما علمته مرارا هو نفس الاتصال»
مصنف در عبارت قبلی به صورت حصر بیان کرد که مقدار اول، جز این اتصال معین چیز دیگری نیست. چون با حصر بیان کرد لذا توهم خلاف نمی شود اما باز هم با این عبارت، تاکید می کند و می گوید مقدار، چیزی نیست که در آن چیز، این اتصال معین حاصل شود تا گفته شود مقدار، شیءٌ له الاتصال است بلکه مقدار، نفس الاتصال است.
«لیس الشیء المتصل باتصال فیه»
«الشیء» خبر برای «لیس» است و ضمیر در «لیس» به «مقدار» بر می گردد یعنی مقدار، شی متصل نیست.
«باتصال فیه» متعلق به «المتصل» است وباء در آن سببیه است یعنی متصل بودن آن شیء به سبب اتصالی است که در آن شیء است. یعنی اینطور نیست که مقدار، عبارت باشد از شیئی که به خاطر داشتن اتصال، متصل باشد بلکه نفس الاتصال است.
«فانه اذا عرض الانفصال المفکک ابطل المقدار الاول و احدث مقدارین آخرین»
فاء در «فانه» برای تفریع است یعنی حال که معلوم شد مقدار، نفس الاتصال است با عروض انفصال و انقسام به معنای اول که انقسام فکی است باطل می شود.
ترجمه: حال که معلوم شد مقدار، نفس الاتصال است اگر انفصالی که باعث فکّ می شود مقدار اول را باطل می کند و دو مقدار جدید ایجاد می کند «یعنی ابطال و احداث است نه قبول. در نتیجه مقدار، انقسام را قبول نکرده لذا انفصال متعلق به ماده نیست».
ص: 51
نکته مهم: بنده بارها عرض کردم که عبارتهای ابن سینا گاهی به نظر می رسد که از همدیگر جدا هستند یعنی به نظر می رسد ابن سینا مطالبی که بی ارتباط به هم هستند گفته است اما کلماتش کاملا به هم مرتبط است و باید این ارتباط کاملا کشف شود. همانطور که می نوشته مطلب در ذهنش می آمد و می نوشته.
«و انما احدث متصلین محدودین آخرین بالفعل بعد ان کانا بالقوه»
معترض دیگری می گوید قبول داریم که مقدار، نفس الاتصال است نه شیء متصل و انفصال، بر مقدار عارض می شود ولی مقدار را باطل نمی کند.
توضیح اشکال: این جسم مرکب از اجزاء صغار است همانطور که ذیمقراطیس می گوید یعنی مثلا این جسم که با عروض انقسام، دو قسم می شود از ابتدا دو قسم بوده که کنار هم گذاشته شده و شکاف بین این دو قسم دیده نمی شده. یعنی حسّاً شکاف وجود ندارد اما عقلا وجود دارد یعنی این جسم، منفصلاتی است که کنار یکدیگر جمع شدند وقتی که انقسام می آید مقدار را باطل نمی کند بلکه آن شکافِ مخفی را آشکار می کند. انقسام، احداث چیزی نمی کند بلکه اظهار چیزی می کند. نه اینکه دو مقدار احداث کند بلکه دو مقدارِ موجودی را که به حس نمی آمدند اظهار می کند.
جواب: مصنف می فرماید اگر ما این حرف را قبول می کردیم خیلی از حرفها عوض می شد و جسم را مرکب از اجزاء لا یتجزی می کردیم و درگیری هایی که با ذیمقراطیس و امثال او داشتیم حل می شد.
ص: 52
ما می گوییم این دو جز که بعد از انقسام، ظاهر می شدند قبل از انقسام بالقوه موجود بودند نه بالفعل. اگر بالقوه موجود بودند در واقع اتصال بوده نه اینکه اتصال به نظر می رسیده. انقسام که می آید اتصال را باطل می کند لذا کلام مصنف صحیح می شود.
بلکه اگر این دو جزء، بالفعل بودند آن وقت عروضِ انقسام، مقدار آن ها را باطل نمی کرد و فقط انفصالِ مخفی آنها را آشکار می کرد.
ترجمه: این انقسام ایجاد کرده دو متصل معین دیگر را «مراد ازمحدودین، معینین است» بالفعل، بعد از اینکه این دو متصل قبلا بالقوه بوده «یعنی ابتدا بالقوه بودند وقتی این تقسیم عارض شد آن را بالفعل کرد»
«و لو کانا بالفعل لکان فی متصل واحد متصلات بالفعل بلانهایه»
اگر بگویید این دو جزء که بر اثر تقسیم به وجود آمدند از ابتدا موجود بودند و الان ظاهر شدند لازم می آید که جسم مرکب از اجزاء باشد و همان حرفهایی که ذیمقراطیس ها و متکلمین و نظام می گفتند پیش بیاید و ما آنها را باطل کردیم.
ترجمه: اگر این دو جزء، بالفعل بودند لازم می آید در یک امر متصلِ بالفعل، بی نهایت متصلات ریز داشته باشیم «و این همان حرف متکلمین و نظام بود که رد کردیم»
«و لا ینکر ان یکون الانقسام الذی تقبله الماده انما تقبله بسبب وجود الکم لها»
وقتی مصنف، جواب را داد و مطلب را تمام کرد به حرف خصم بر می گردد و می گوید ما حرف خصم را قبول می کنیم که انفصال عارض بر کمیت می شود ولی به این نحوه که کمیت، در واقع قابل نیست بلکه ماده قبول می کند ولی به توسط کمیت قبول می کند یعنی تا این حد قبول می کند که کمیت واسطه در قبول باشد به این بیان که ماده نه متصف به بزرگی می شود نه متصف به کوچکی می شود نه قبول انقسام می کند نه قبول اتصال می کند وقتی صورت جسمیه و مقدار بر آن عارض می شود می توان گفت متصلی است که قابلیت انقسام پیدا می کند پس قابلیت انقسام برای ماده است ولی بعد از اینکه صورت جسمیه را گرفت و متصل شد و الا قبل از اینکه صورت جسمیه را بگیرد بر ماده نه می توان متصل و نه می توان منفصل اطلاق کرد همانطور که نمی توان بر ماده، بزرگی و کوچکی اطلاق کرد. پس این ماده به توسط صورت جسمیه که می گیرد صاحب اتصال می شود و در این صورت انفصال را قبول می کند پس ماده انفصال را قبول می کند به سبب کمیتی که بر این ماده عارض شده.
ص: 53
مصنف می فرماید این مطلب را منکر نیستیم و قبول داریم که اگر ماده، قابل است به توسط کمیت قابل است ولی باید قبول کرد که ماده، قابل است نه کمیت، کمیت را باید واسطه در قبول قرار داد نه خود قابل.
ترجمه: انکار نمی شود انقسامی که ماده قبولش می کند منحصراً قبول کند این انقسام را به خاطر اینکه کمّی برای ماده وجود دارد چون کمّ برای ماده وجود دارد قبول می کند و اگر کمّی برای ماده وجود نداشت قبول نمی کرد. این مطلب را قبول داریم ولی قابل، ماده است نه کمیت.
با این توضیحاتی که داده شد معلوم شد که همان حرفی که ما گفتیم صحیح است زیرا بیان کردیم که انقسام یا عدم تناهی متعلق به ماده است الان هم معلوم شد که متعلق به ماده است.
موضوع: 1_ ادامه بحث اینکه عدم تناهی آیا وصف برای ماده است یا وصف برای صورت است؟
2_ آیا نامتناهی در خارج موجود است یا نه؟/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و یشبه ان یکون الناس یرون ان للهیولی صوره تهیئها للانقسام الدائم المفرق و هو الجمسیه»(1)
بحث در این داشتیم که آیا نامتناهی در خارج موجود است یا نه؟
ص: 54
اقسامی را فرض کردیم و در یک قسم اجازه دادیم که نامتناهی، موجود فی الخارج باشد پس به طور کلی، نفی وجود از نامتناهی نشد بلکه در یک فرض و با یک معنی، قائل به وجود نامتناهی شدیم و آن این بود که نامتناهی وصف افراد قرار داده شود و افراد هم به صورت کل مجموعی ملاحظه نشود و همچنین آنها موجود بالقوه حساب شوند. پس اگر دو شرط «1 _ نامتناهی وصف افراد باشد 2 _ افراد موجود بالقوه باشد» رعایت شود نامتناهی در خارج وجود دارد مثلا انسان، افرادش نامتناهی اند چون خلق آنها از ازل شروع شده و تا ابد هم ادامه دارد پس نامتناهی انسان وجود دارد ولی نامتناهی، وصف کل انسان ها نیست چون کل انسان ها در یک زمان موجود نیستند تا آنها نامتناهی باشند بلکه وصف افراد است و این افراد هم به تعاقب می آیند یعنی بالقوه موجودند و بالفعل موجود نیستند اگر بالفعل موجود باشند وصف عدم تناهی نمی پذیرند.
سپس اشاره شد که این مطلب را می توان به این صورت گفت که ماده انسانیت می تواند بی نهایت صورت انسانی را قبول کند. در واقع عدم تناهی، وصف ماده قرار داده شده است و گفته شد ماده، نامتناهی در قبول صورت است. صورت نامتناهی نشد زیرا این صورت، یکی است و آن صورت هم یکی است. صور نامتناهی الان موجود نیستند و بالقوه می آیند و می روند و در یک جا جمع نیستند صورتهای گذشته نامتناهی اند و صورتهای آینده نامتناهی اند ولی صورتهایی که الان هستند متناهی اند اما ماده را همین الان می توان گفت که نامتناهی است یعنی نامتناهی در قبول صور قبلی و بعدی و فعلی است پس نامتناهی وصف ماده شد نه صورت. بعد از اینکه این مطلب گفته شد با عبارت «فان قال قائل» بیان اشکال شد.
ص: 55
بیان اشکال: یک نامتناهی وجود دارد که شما «یعنی مصنف» آن را قبول دارید و آن نامتناهی را باید وصف صورت گرفت نه ماده، و آن نامتناهی، نامتناهی در طرف نقیصه است. نامتناهی در مورد انسان، نامتناهی در مورد زیاده بود که انسان ها می آمدند و اضافه می شدند اما یک نامتناهی در طرف نقیصه وجود دارد که یک جسم را تقسیم می کنیم و این تقسیم طبق نظر مصنف تا بی نهایت می رود و هیچ جا متوقف نمی شود پس انقسام، انقسامِ نامتناهی است.
اما این انقسام را چه چیزی قبول می کند؟ بیان شد که کمیت قبول می کند. ماده اگر کمیت نداشته باشد انقسام ندارد. ماده نه متصف به زیاده و نه نقیصه می شود نه متصف به تناهی و نه عدم تناهی می شود وقتی به آن کمیت داده شود می توان گفت که بزرگ است یا کوچک است. متناهی است یا نامتناهی است.
پس انقسام و به تعبیر دیگر انقسامِ نامتناهی و به عبارت دیگر خود نامتناهی، وصف ماده نیست بلکه وصف کمیت است و کمیت، صورت است پس نامتناهی وصف صورت است نه ماده.
جواب: مصنف جواب داد و کاری کرد که ماده در موصوفِ به عدم تناهی دخالت داشته باشد یعنی اگر چه کمیت باعث می شود که این شی متصف به انقسام نامتناهی شود ولی ماده، بی دخالت نیست.
توضیح جواب: انقسام به دو قسم تقسیم می شود:
1 _ انقسام فکی
ص: 56
2 _ انقسام وهمی.
البته تعبیر مصنف این بود:
1 _ انقسامی که عبارت از افتراق و انقطاع باشد.
2 _ انقسامی که به معنای فرض شیء دون شیء باشد یعنی این جزء و آن جزء فرض شود که شیء متصل به اجزاء فرضی منقسم شود. این، تقسیم وهمی می شود.
حکم صورت اول: مصنف فرموده در تقسیم فکی، ماده باید باشد چون آن تقسیم بر مقدار وارد نمی شود.
دلیل: تقسیم به وسیله مقسم قبول می شود. مقسم، قابل می شود و تقسیم، مقبول می شود و وقتی مقبول می آید قابل هم باید موجود باشد اگر مقدار بخواهد تقسیم را قبول کند باید با آمدن تقسیم باقی باشد در حالی که وقتی تقسیم وارد می شود مقدار را باطل می کند و باقی نمی ماند. از اینجا فهمیده می شود که مقدار قابل تقسیم نیست. آن چیزی قابل تقسیم است که بتواند بعد از عروض تقسیم باقی بماند و آن، ماده است پس قابل در این تقسیم ها ماده است نه صورت و مقدار.
تا اینجا در جلسه قبل بیان شده بود حال با عبارت «و یشبه ان یکون» مطلب دیگری بیان می شود.
گفته می شود که انقسام به توسط صورت جسمیه واقع می شود و چون این انقسام می تواند انقسام نامتناهی باشد پس نامتناهی وصفِ صورت جسمیه است نه وصف ماده. یعنی انقسام مربوط به صورت جسمیه است نه ماده. سپس بحث را ادامه می دهد که صورت نوعیه هم بر ماده عارض می شود. صورت نوعیه بر دو قسم است یک قسم اصلا تقسیم را قبول نمی کند یعنی اگر صورت نوعیه بیاید نمی گذارد صورت جسمیه تقسیم را قبول کند. این، از بحث ما بیرون است چون انقسامی نیست تا چه رسد به انقسامِ بی نهایت مثل صورت فلک که در جای خودش ثابت شده که فلک غیر قابل خرق و التیام است پس تقسیم یعنی خرق را قبول نمی کند و اگر تقسیم را قبول نکرد پس تقسیم بی نهایت را هم قبول نمی کند. اما یک صورت نوعیه وجود دارد که تقسیم را قبول می کند ولی تا بی نهایت نمی تواند برود زیرا به جایی می رسد که مقسم، آن صورت نوعیه را ندارد مثلا گوشت را اگر بخواهید تقسیم کنید این تقسیم که واقع می شود باز هم گوشت است ولی وقتی خیلی کوچک شود به جایی می رسد که صدق گوشت بر آن نمی کند چه صدق عقلی چه صدق عرفی، که لا اقل صدق عرفی نمی کند و عرفاً به آن گوشت نمی گویند در اینجا اگر تقسیم کنید گفته نمی شود که گوشت را تقسیم کردید. درست است که تقسیم ادامه پیدا می کند ولی تقسیم گوشت نیست پس گوشت اگر چه تقسیم را می پذیرد «و مانند فلک نیست که تقسیم را نمی پذیرد» اما تا بی نهایت نمی رود.
ص: 57
پس صورتهای نوعیه هیچکدام متحمل تقسیم تا بی نهایت نیستند چون یک قسم اصلا اجازه تقسیم نمی دهد و قسم دیگر اگر چه اجازه تقسیم می دهد ولی اجازه تقسیم تا بی نهایت را نمی دهد.
اما صورت جسمیه به این صورت نیست. صورت جسمیه، تقسیم را تا بی نهایت می پذیرد پس انقسامِ عدم متناهی، وصف صورت جسمیه قرار داده می شود نه وصف ماده و نه صورت نوعیه قرار داده می شود.
این شخص بر مصنف اشکال کرد چون مصنف گفت انقسام وصف ماده است و انقسام نامتناهی هم وصف ماده است پس نامتناهی وصف ماده است اما این مستشکل ثابت کرد که انقسام، وصف صورت جسمیه است نه وصف ماده و نه وصف صورت نوعیه، و این انقسام تا بی نهایت می رود پس انقسام نامتناهی وصف صورت جسمیه است قهراً نامتناهی هم وصف صورت جسمیه می شود و وصف ماده نمی شود.
مصنف می گوید این، مطلبی است که واجب است درباره آن فکر شود.
مراد مصنف این نیست که مطلب را نمی داند و باید فکر کند تا مطلب حق را بفهمد چون جواب این اشکال را در لابلای جوابی که از اشکال قبل داده شد می توان بدست آورد لذا می گوید واجب است که در آن فکر شود یعنی خواننده در آن فکر کند تا جواب را استخراج کند. جواب همان است که در خط آخر صفحه 220 آمده «و لاینکر ان یکون الانقسام الذی تقبله الماده انما تقبله بسبب وجود الکم لها». گفتیم ماده را قابل تقسیم می دانیم اما ماده ای که کمیت بر آن عارض شده نه مطلق ماده. یعنی کمیت در تقسیم دخلیل است ولی تقسیم وصف کمیت نیست بلکه وصف ماده است.
ص: 58
دخالت کمیت در تقسیم انکار نمی شود اما قابل تقسیم بودن کمیت مورد قبول نیست و انکار می شود در ما نحن فیه هم همین گفته می شود که صورت جسمیه باید عارض شود تا ماده بتواند قبول کند ولی آنچه قابل تقسیم است صورت جسمیه نیست بلکه خود ماده است. دلیلش این است که صورت جسمیه باطل می شود. صورت جسمیه معین، بعد از عروض تقسیم تبدیل به دو صورت جسمیه معین دیگر می شود. ولی صورت جسمیه معینِ اولی باقی نمی ماند. بله اصل صورت جسمیه باقی می ماند ولی اصل صورت جسمیه تقسیم را قبول نکرده بود. این صورت جسمیه معین، تقسیم را قبول کرده بود که باقی نماند.
پس صورت جسمیه را نمی توان قابل تقسیم قرار داد به همان بیان که کمیت را نتوانست قابل تقسیم قرار دهد. پس قابل تقسیم در آنجا ماده بود در اینجا هم ماده است. آن که تغییر نمی کند ماده است چه به آن صورت جسمیه کوچک داده شود چه بزرگ داده شود با هر دو سازگار است. پس عبارت «یجب ان ینظر فیه» دلیل بر این نیست که در مساله شک داریم بلکه دلیل بر این است که بیان کنیم باید برای بدست آوردن جواب، فکر کرد.
توضیح عبارت
«و یشبه ان یکون الناس یرون ان للهیولی صوره تهیئها للانقسام الدائم المفرّق»
به نظر می رسد که مردم اینچنین گمان می کنند که برای هیولی صورتی است «مراد صورت جسمیه است» که آماده می کند این هیولی را برای انقسام «تا وقتی که این صورت نیامده است هیولی تقسیم نمی پذیرد چون هیولی با همه چیز می سازد و تقسیم معنا ندارد» آن هم انقسام دائم «چون قبلا گفته شد انقسام یک جسم به نهایت نمی رسد و هر چقدر که قسمت کنید دوباره می توانید قسمت کنید پس انقسامی که قابل است صورت آن را بپذیرد یا ماده آن را بپذیرد انقسام دائم است یعنی انقسام بی نهایت است»
ص: 59
«المفرّق»: مراد انقسام مفرّق و انقسام فکی و فصلی است که انقسام وهمی را می خواهد خارج کند زیرا انقسام وهمی، مفرِّق نیست. وقتی جسم با وهم تقسیم شود به دو بخش سمت راست و سمت چپ، یا به قسمت بالا و پایین، تقسیم می شود که این تقسیم، تقسیم است ولی مفرّق نیست و جسم را از هم جدا نمی کند و جسم همانطور که متصل هست متصل می ماند ولی به توسط واهمه برای آن اجزاء متعدد درست می شود مصنف می فرماید اگر هیولی انقسامِ دائمِ مفرق را می پذیرد به خاطر این است که صورتی در کار است که آن صورت، این هیولی را آماده پذیرش می کند.
«و هو الجسمیه»
آن صورتی که هیولی را آماده پذیرش این انقسام دائمِ مفرّق می کند، صورت جسمیه است.
نکته: در نسخه خطی «هو الجسمیه» است و ضمیر «هو» به صوره بر می گردد که باید «هی» باشد.
نکته خیلی مهم: توضیح پیرامون لفظ «یشبه»
لفظ «یشبه» در کلمات مصنف بسیار بکار می رود و به معنای «به نظر می رسد» معنا کردیم و گذشتیم و توضیح داده نشده که چرا اینگونه معنا می شود. اگر در کتب لغت نگاه کنید هیچ وقت این لغت به معنای «به نظر می رسید» بکار نرفته است مصنف عادتش اینطور است که بعضی از کلمات فارسی را عربی می کند بدون اینکه در لغت این کلمه عربی وجود داشته باشد مثل لفظ «نقول من راس» که عبارت عربی نیست. وقتی که مطلب خیلی جزمی نیست گفته می شود که «مثل اینکه امروز به درب خانه ما آمدی» از لفظ «مثل اینکه» استفاده می شود که به معنای «به نظر می رسد» است. این عبارت را مصنف به «یشبه» ترجمه کرده چون شباهت به معنای مثل است لذا «یشبه» به معنای «مثل این است» می باشد و در ما نحن فیه اینگونه گفته می شود «مثل این است که مردم اینچنین می گویند» ما هم «یشبه» را به معنای «به نظر می رسد» معنا می کنیم.
ص: 60
«و صورهً اخری تمنع من ذلک او لا تثبت علیه اذا وقع»
ضمیر «لا تثبت» به «صورت نوعیه» بر می گردد و ضمیر «علیه» به شی و جسمی که این صورت نوعیه دارد بر می گردد.
این عبارت عطف به «صوره» در خط قبل است یعنی برای هیولی یک صورتی است که هیولی را برای انقسام آماده می کند که آن، صورت جسمیه است و یک ضرورت دیگری هم وجود دارد که یا منع از انقسام می کند «اگر صورت فلکی باش» یا انقسام را اجازه می دهد ولی تا بی نهایت اجازه نمی دهد که برود «البته صورت نوعیه فلکی اجازه نمی دهد که انقسام پیدا کند و الا ماده اش انقسام را قبول می کند و صورت جمسیه اش هم اجازه می دهد»
ترجمه: صورت نوعیه ای که مانع از انقسام است «همانطور که در فلک اینطور است که اصلا انقسام نمی پذیرد تا ببینیم انقسامش متناهی است یا نامتناهی است» یا بر این شیء این صورت نوعیه ثابت نمی ماند و تغییر می کند زمانی که انقسام واقع شود تا حدی که صورت نوعیه صدق نکند.
«کما یقولون ان الجسم اذا قسم دائما فانه لا یبقی لحما»
«کما یقولون» مثال برای «لا تثبت اذا وقع» است و مثال برای «تمنع من ذلک» که فلک است نمی زند چون روشن است که آن چه مانع از انقسام است فقط صورت فلک است و صورت دیگری وجود ندارد»
ص: 61
«دائما»: مراد این نیست که تا بی نهایت رفته شود بلکه مراد این است که همواره تقسیمش کنید تا برسید به جایی که تقسیم فکی را نپذیرد که در این صورت لحم باقی نمی ماند یعنی صورت نوعیه اش باطل شد.
«بل تبطل اللحمیه و تبقی الجسمیه»
لحمیت باطل می شود اما جسمیتِ مطلق باقی می ماند زیرا تقسیم نمی شود و جسمیت معین هم از همان تقسیم اول باطل شد.
«و هذا یجب ان ینظر فیه»
این مطلب، مطلبی است که باید در آن نظر و فکر شود تا جوابش استخراج شود که جوابش بیان شد.
نکته: اینکه گاهی مصنف تعبیر به «هیولی» می کند و گاهی تعبیر به «ماده» می کند خصوصیتی ندارد فقط در اینجا این خصوصیت است که در جایی که «ماده» را مطرح کرده بود صورت جسمیه نمی گفت بلکه کمیت می گفت و کمیت با ماده ثانیه هم سازگار بود اما دراینجا چون صورت جسمیه را می خواهد مطرح کند و صورت جسمیه باید بر هیولی وارد شود تعبیر به «هیولی» می کند.
صفحه 221 سطر 3 قوله «ثم لیس اذا قلنا»
مصنف با این عبارت به قبل از «و یشبه ان یکون الناس» بر می گردد یعنی هنوز می خواهد اشکال «ان قال قائل» را جواب دهد چون مستشکل گفت کمیت، پذیرنده انقسام و پذیرنده عدم تناهی است و ما ثابت کردیم که ماده پذیرنده انقسام است. حال مطلب را مصنف ادامه می دهد که قبول داریم کمیت، ماده را برای پذیرش انقسام و عدم تناهی آماده می کند ولی اینچنین می گوییم که آماده کننده لازم نیست بعداز آماده شدن باقی بماند کمیت ماده را آماده برای پذیرش انقسام می کند ولی خودش زائل می شود. به طور کلی گفته می شود که استعداد، ماده را آماده برای پذیرش مستعدٌ له می کند ولی به محض اینکه مستعدٌ له حاصل شد استعداد باطل می شود.
ص: 62
کمیت، ماده را آماده برای پذیرش انقسام می کند ولی بعد از اینکه انقسام حاصل شد مقارن با انقسام خودش باطل می شود پس اشکال ندارد که کمیت، ماده را آماده کند و بعد هم خودش باطل شود فکر نکنید که اگر چیزی، کاری را انجام داد تا آخر باید باقی باشد زیرا اگر وظیفه خودش را انجام داد می تواند باطل شود وظیفه آن استعداد، تهیئ و آماده کردن است وظیفه کمیت هم آماده کردن جسم برای انقسام است همین اندازه که انقسام حاصل شد تهیئه حاصل شده و احتیاج به کمیت نیست و کمیت می تواند باطل شود.
تقریبا می توان گفت که این مساله، دفع دخل مقدر است که چگونه می گویید کمیت باطل می شود و ماده باقی می ماند در حالی که کمیت، عاملِ انقسام است این عامل چگونه باطل می شود. ایشان می فرماید کمیت آماده کننده ماده برای انقسام است. نقش ماده برای انقسام، نقش قابل است اما نقش کمیت، نقش استعداد است. استعداد، ماده را آماده می کند و با آمدن مستعدٌ له که انقسام است باطل می شود. توجه کنید که کمیتِ خاص باطل می شود و کمیت خاص این ماده را برای این انقسام آماده می کند. سپس دو کمیت خاص دیگر پیدا می شود که اینها ماده را آماده برای انقسام دیگر می کنند و با انقسام دیگر باطل می شوند یعنی هر کمیت خاصی، انقسام خاصی را بدنبال دارد و با آمدن آن انقسام، خودش باطل می شود ولی اصل کمیت باطل نمی شود چون اصل کمیت، آماده کننده نیست این کمیت، آماده کننده جسم برای انقسام است.
ص: 63
توضیح عبارت
«ثم اذا قلنا ان الصوره الکمیه تهیئ الماده للانقسام الذی یخص الماده»
این طور نیست که اگر دیدیم کمیت ماده را آماده کرد در واقع بگوییم که این آماده کردن برای استعداد صورت است.
نکته: کمیتِ مطلق آماده کننده برای انقسام مطلق است و کمیت خاص، آماده کننده برای این انفصال است و ما این انقسام را وارد می کنیم و انقسام مطلق وارد نمی کنیم. انقسام مطلق یک امر ذهنی است که ما آن را وارد نمی کنیم آن که قبول قسمت کرده کمیت خاص است نه کمیت مطلق یعنی قسمت را بر این جسم وارد کردید که دارای کمیت خاص است.
موضوع: 1_ ادامه بحث اینکه عدم تناهی آیا وصف برای ماده است یا وصف برای صورت است؟
2_ آیا نامتناهی در خارج موجود است یا نه؟/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«ثم لیس اذا قلنا ان الصوره الکمیه تهیی الماده للانقسام الذی یخص الماده»(1)
بحث در این بود که انقسام مربوط به ماده است نه مربوط به صورت. معترض گفت انقسام خاصیتی است که مربوط به کمیت می شود و کمیت، صورت است پس انقسام مربوط به صورت است. مطلب او جواب داده شد الان تتمه جواب می خواهد بیان شود.
ص: 64
مصنف می فرماید قبول داریم که صورت یا به تعبیر شما کمیت، ماده را آماده پذیرش انقسام می کند و دخالت کمیت یا به تعبیر دیگر دخالت صورت در پذیرش انقسام را قبول داریم ولی معتقدیم که پذیرنده انقسام، صورت نیست.
توضیح مطلب: ماده مستعد انقسام است قهراً استعداد هم درخود ماده است صورت، ما به الاستعداد است. یعنی با آمدن صورت، این استعداد برای ماده پیدا می شود. استعداد برای ماده، ذاتی است و لازم نیست چیزی اصل استعداد را به ماده بدهد ولی این استعداد خاص با آمدن صورت حاصل می شود. ماده، قوه ی همه چیز است ولی اگر بخواهد قوه و استعداد یک شیء خاص قرار بگیرد نیاز به عامل دارد و عامل استعدادِ انقسام، صورت است. صورت می تواند همه اشیاء را بپذیرد اما اگر بخواهد انقسام را بپذیرد که یک شیء خاص است احتیاج به ما به الاستعداد دارد. پس این استعداد خاص، ما به الاستعداد می خواهد. انقسام هم مستعدٌ له است پس در اینجا سه چیز وجود دارد:
1 _ ماده، مستعد است.
2 _ انقسام، مستعدٌ له است.
3 _ صورت، ما به الاستعداد است.
استعداد در صورت نیست بلکه در ماده است اگر چه صورت این استعداد را در ماده درست می کند ولی خودش صاحب استعداد نیست.
نکته: آیا ماده، استعداد هر شی است یا قوه هر شی است؟ کدام تعبیر دقیق تر است؟
جواب این سوال، وقتی داده می شود که فرق قوه و استعداد داشته شود. قوه، مطلق گفته می شود مثلا به خاک گفته می شود که قوه انسان را دارد این خاک از مراحل دور باید انتقال پیدا کند تا تبدیل به نطفه شود و بعداً انسان شود. فاصله ی این خاک تا انسان خیلی زیاداست. به نطفه هم که فاصله اش تا انسان کم است قوه گفته می شود. یعنی هم بر دور و هم بر نزدیک، قوه اطلاق می شود. اما استعداد بر دور گفته نمی شود یعنی به خاک نمی توان گفت که مستعد انسان شدن است ولی به نطفه می توان گفت که مستعد انسان شدن است.
ص: 65
پس بین قوه و استعداد این فرق است که قوه، مطلق است و هم شامل مراحل دور می شود و هم شامل مرحله نزدیک می شود اما استعداد فقط مخصوص مرحله نزدیک است.
از این فرق استفاده می کنیم و می گوییم می توان در مورد ماده گفت که «ماده قوه هر شی است» اما اگر در مورد ماده گفته شود که «ماده استعداد هر شیء است» تسامح شده وقتی ما به الاستعداد می آید و ماده ای را که قوه هر شیء است و معین می کند که این استعداد را پیدا کند می توان لفظ استعداد را بر آن اطلاق کرد. وقتی قوه، قوه ی خاص می شود می توان گفت که این ماده، مستعد شد پس تعبیر دقیق این است که گفته شود «ماده قوه کل شی» بعد از اینکه این قوه، خاص شد و استعداد معینی پیدا شد در این صورت گفته می شود «این ماده، استعداد فلان چیز است» حال وقتی صورت می آید ماده ای که قوت برای هر شیء بود مستعدٌ للانقسام می شود. اگر چه قوت للانقسام هم هست.
پس صورت، ما به الاستعداد است و خود استعداد و حامل استعداد نیست.
در ما نحن فیه اینطور بیان می شود که صورت، در انقسام دخالت کرد اما انقسام را نپذیرفت. انقسام را صورت نمی آورد انقسام به توسط عامل خارجی می آید. مثلا شخصی که جسم را متفرق می کند انقسام را می آورد و فاعل انقسام خود شخص است نه صورت. صورت فقط اندازه برای این جسم می آورد نه انقسام. آنچه الان مورد بحث است «قابل انقسام» است که آیا ماده است یا صورت است. این قائل می گفت صورت است چون کمیت باعث انقسام می شد مصنف می گوید ماده است. الان تشریح می کند تا ببیند که واقعاً آنچه قابل انقسام است آیا ماده می باشد یا صورت است؟
ص: 66
به صورت فقط نقش ما به الاستعدادی می دهد که این می تواند استعداد برای ماده بیاورد به همان بیانی که گفته شد یعنی استعداد معین می آورد نه اصل استعداد، چون اصل استعداد ذاتی ماده است. صورت نمی تواند استعداد و انقسام را قبول کند نه استعداد انقسام را دارد و نه انقسام را قبول می کند چون با آمدن انقسام، صورت خاص باطل می شود.
در اینجا اگر دقت شود صورت، یک نقشی را در پذیرش انقسام ایفا می کند ولی دو مطلب باید داشته شود:
1 _ اگر فعلی انجام گرفت و شیئی در انجام این فعل دخالت کرد نباید گفته شود این فعل به وسیله این شیء فی نفسه انجام شد. الان کمیت یا صورت جسمیه در انقسام دخالت دارد به بیانی که گفته شد اما نمی توان گفت که صورت، فی نفسها این کار را کرد و تمام کار به صورت، نسبت داده شود. بله صورت نقشی دارد که به اندازه آن نقش این کار به او نسبت داده می شود اما نمی توان گفت که این کار (قبول) فی نفسه مربوط به او باشد. یعنی بحث در این نیست که صورت، فاعل انقسام باشد بلکه بحث در این است که آیا صورت قابل انقسام است یا ماده قابل انقسام است. فاعل انقسام را همه می دانند که نه ماده است نه صورت است. الان بحث در فعلِ قبول انقسام است. آیا وقتی این صورت، فعلی را که عبارت از قبول انقسام است تامین می کند آیا خودش به تنهایی این کار را می کند که خودش قابل شود یا با ماده این کار را می کند که ماده قابل شود.
ص: 67
مصنف می گوید اینچنین نیست که اگر شیئی در انجام فعلی دخالت کرد گفته شود که این شیء فی نفسه فاعل آن فعل است. اگر این صورت در قبول دخالت می کند نبایددگفته شود که قابل، خود این صورت است.
2_ اگر فعلی خواست انجام بگیرد ممکن است فاعل آن فعل با انجام آن فعل از بین برود. این، مانعی ندارد. اینطور نیست که فاعل فعل همراه با فعل بیاید ممکن است فعل را انجام بدهد و خود از بین برود در ما نحن فیه صورت می آید و ماده را برای پذیرش انقسام آماده می کند به محض اینکه انقسام می آید خود این از بین می رود. این، تا مرز انقسام آمد ولی وقتی قبول انقسام «که این صورت در آن نقش داشت» تبدیل به فعلیت انقسام شد و انقسام، حاصل شد صورت از بین می رود. فاعلی که در این فعلِ «مراد از فعل، قبول انقسام است نه خود انقسام» دخالت داشت وقتی که کارش را انجام داد از بین رفت. در اینجا می گویند اشکالی ندارد که از بین برود چون اگر دقت شود صورت، فعلش انقسام نبود بلکه آماده کردن برای انقسام بود و کار خودش را انجام داد و اگر باطل شود مشکلی پیش نمی آید بله اگر کار صورت، انقسام بود باید از بین نمی رود ولی کار صورت، تهیّئ «آماده کردن برای انقسام» بود.
پس صورت، ما به الاستعداد است یعنی چیزی که می تواند از بین قوه هایی که ماده دارد یک قوه را «یعنی قوه انقسام» معین کند صورت است. و کار آن، آماده کردن ماده برای پذیرش استعداد است.
ص: 68
خلاصه بحث:
اولا: نباید فعل را به صورت به تنهایی نسبت داد چون صورت، دخیل در فعل بود نه انجام دهنده فعل.
ثانیاَ: با آمدن فعل «قبول انقسام»، این دخیلِ در فعل که صورت است باطل می شود.
توضیح عبارت
«ثم لیس اذا قلنا ان الصوره الکمیه تهیی الماده للانقسام»
اگر «الصوره» به «الکمیه» اضافه شود اضافه بیانیه است البته اضافه نشده بلکه صفت و موصوف است وقتی ما می گوییم صورت که عبارت از کمیت است و ماده را برای انقسام آماده می کند.
«الذی یخص الماده»
این عبارت صفت برای انقسام است. یعنی انقسامی که اختصاص به ماده دارد. قبلا بیان شد که دو نوع انقسام وجود دارد که عبارتند از:
1 _ انقسام فکی
2 _ انقسام وهمی.
انقسام فکی اختصاص به ماده دارد اما انقسام وهمی اختصاص به ماده ندارد اگر ما یک صورت خالص داشته باشیم که ماده نداشته باشد انقسام وهمی بر این صورت وارد می شود یعنی می توان با توهّم برای این صورت، قسمت بالا و قسمت پایین درست کرد و صورت، این قسمت را قبول می کند و با قبول کردن این قسمت، باطل نمی شود زیرا قسمت فکیِّ صورت را باطل می کند. قسمت فکیّ اختصاص به ماده دارد چون ماده قسمت فکی را می پذیرد و باطل نمی شود اما قسمت وهمی را هم ماده می تواند بپذیرد و باطل نشود هم صورت می تواند بپذیرد و باطل نشود. قابل قسمت، باید باطل نشود اگر قسمت، قسمت وهمی باشد قابل آن، چه صورت باشد چه ماده باشد باطل نمی شود پس قابل قسمت وهمی را می توان صورت قرار داد اما قسمت فکی اگر بر صورت وارد شود صورت را باطل می کند
ص: 69
و اگر بر ماده وارد شود ماده را باطل نمی کند پس قابل قسمت فکی، فقط ماده است نه صورت لذا این قسمتی که اختصاص به ماده دارد همان قسمت فکی است.
«وجب ان یکون ذلک لاستعداد الصوره»
«ذلک»: قبول انقسام یا آماده کردن ماده برای انقسام.
«لیس» در خط سوم بر سر «وجب» در می آید و معنای عبارت این می شود: وقتی می گوییم صورتِ کمّی ماده را برای انقسامی که مخصوص ماده است آماده می کند «یعنی برای انقسام فکی آماده می کند» واجب نیست که آماده کردن ماده برای انقسام به خاطر این باشد که صورت، استعداد انقسام را دارد «بله صورت، ما به الاستعداد هست ولی واجد و حامل استعداد نیست، آنچه که واجد و حامل استعداد می باشد ماده است».
«فلیس ما یفعل فعلا یجب ان یکون فی نفسه یفعل»
صورت، دخالت کرد و هر چیزی که دخالت کرد فاعل نیست.
ترجمه: اگر چیزی، کاری را انجام داد واجب نیست که مستقلا انجام دهد «ممکن است که مستقلا انجام دهد و ممکن است که مستقلا انجام ندهد بله به اندازه که دخالت در این کار داشته باشد قبول داریم اما به اندازه ای که قبول انقسام را آورده باشد قبول نداریم.
سوال: آیا شریک العله نیست؟
جواب: یک وقت یک فعل را دو فاعل با هم انجام می دهند. یعنی دو چیز، این شیء را قبول می کند در این صورت می توان گفت که این جزء فاعل است و آن هم جزء فاعل است اما یک وقت زمینه را برای قبول کردن آماده می کند در این صورت به آن فاعل گفته نمی شود بلکه دخیل در فاعل گفته می شود. یعنی در فعل دخالت می کند نه اینکه جزئی از فعل را انجام دهد. صورت در قبول کردن انقسام نه نقشِ مستقل دارد و نه نقش نامستقل دارد یعنی این طور نیست که گفته شود صورت و ماده هر دو با هم قبول می کنند تا صورت نقش نامستقل داشته باشد یا صورت به تنهایی قبول می کند تا صورت، نقش مستقل داشته باشد بلکه فقط دخالت می کند و ماده را برای پذیرش آماده می کند. فاعل این قبول، صورت نیست.
ص: 70
«و لا ایضا یجب ان تکون تلک الصوره باقیه مع خروج ما تهیئه الی الفعل»
«الی الفعل» متعلق به «خروج» است.
«ما تهیئه» یعنی آنچه که صورت آماده اش می کند که صورت قبول انقسام را آماده می کند. این قبول انقسام، خارج الی الفعل می شود یعنی واقعا انقسام می آید و ماده این انقسام را بالفعل قبول می کند و قبول، قبول بالفعل می شود یعنی قبول که تا الان امکان بالفعل داشت الان فعلیتش حاصل می شود پس «ما تهیئه الصوره» که انقسام یا قبول انقسام است به سمت فعل، خارج می شود و بالفعل می شود که در این صورت لازم نیست آن صورت باقی بماند بلکه می تواند باطل شود.
مصنف با این عبارت به مطلب دوم اشاره می کند که ممکن است کسی بگوید صورت اگر فعلِ قبول را سامان می دهد چرا با قبول انقسام باطل می شود چرا با فعل خودش باطل می شود؟
جواب می دهند به اینکه فعل آن، قبول انقسام نیست بلکه آماده کردن است و آماده کردن، صورت را باطل نمی کند.
نکته: صورت به معنای کمیت است حال چه کمیت جوهری که صورت جسمیه است چه کمیت عرضی که همراه صورت جسمیه است. کمیت، مطلق است و ممکن است به کمیت عرضی، صورت گرفته شود در سطر اول صفحه 221 آمده بود «و هو الجسمیه» که مراد از کمیت، صورت جسمیه است در بعضی جاها هم مراد از کمیت را به معنای عرضی گرفت. فرقی نمی کند چه کمیت عرضی چه کمیت جوهری، هر دو را می توان صورت نامید و هر دو هم با آمدن انقسام باطل می شوند.
ص: 71
«فان الحرکه هی التی تُقرِّبُ الجسمَ من السکون الطبیعی و تهیئه له و لا تبقی مع ذلک»
مصنف برای آن چیزی که کاری را انجام می دهد و باطل می شود مثال به حرکت می زند. حرکت اگر طبیعی باشد نه قسری حتما به سمت موضع طبیعی است مثلا اگر سنگ را از بالا به زمین بیندازید به سمت موضع طبیعی می آید «اما اگر سنگ را به سمت بالا پرتاب کنید این، حرکت به سمت موضع طبیعی نیست و این حرکت، حرکت قسری است» یعنی به سمت موضع سکون می آید. این حرکت، در حصول سکون دخالت می کند. اگر حرکت نبود و آن جسم در همان بالا بود فشار می آورد تا به سمت پایین بیاید و سکون نداشت اما الان در محل طبیعی خودش می آید که ساکن شود و آرام بگیرد. حرکت، زمینه پیدایش سکون را فراهم می کند چون جسم را به سمت موضع طبیعی خودش نزدیک می کند تا این جسم به موضع طبیعی خودش رسید ساکن شود پس حرکت، در سکون دخالت می کند نه اینکه این جسم را ساکن کند. آن قرار گرفتن در موضع طبیعی، این جسم را ساکن می کند.
این حرکت که زمینه را برای سکون فراهم می کرد و در این فعلی که عبارت از سکون است دخالت می کرد با آمدن سکون باطل شد چون فعل حرکت، تسکین نبود فعل حرکت، تقریب جسم به مکان طبیعی بود و این فعل را انجام داد و این تقریب، حرکت را باطل نکرد. چیزی حرکت را باطل کرد که فعل حرکت نبود بلکه حرکت در انجامش دخالت داشت.
ص: 72
ترجمه: حرکت، جسم را به سکون طبیعی نزدیک می کند «به سکون قسری نزدیک نمی کند» و این جسم را برای سکون طبیعی آماده می کند ولی خود حرکت با این سکون باقی نمی ماند «چون سکون، فعل او نبوده».
«لان فعلها هو التهیئه»
فعل حرکت، آماده کردن جسم برای سکون بود نه ساکن کردن جسم، و آماده کردن جسم برای سکون به توسط حرکت انجام شد و این آماده کردن، حرکت را باطل نکرد. آنچه که حرکت را باطل کرد فعل حرکت نبود.
«فیجب ان توجد مع التهیئه»
واجب است که این حرکت با تهیئه که فعلش است یافت شود ولی لازم نیست با سکونی که فعلش نیست یافت شود می تواند با آمدن سکون باطل شود.
«و کذلک فعل الکمیه التهیئه»
در چند نسخه واو وجود ندارد و از نظر معنا هم باید واو نباشد. چون به این صورت معنا می شود که فعل کمیت، تهیئه است نه قبول انقسام. یعنی کمیت ماده را برای قبول انقسام آماده می کند نه اینکه خودش قبول انقسام کند.
«و اما القسمه فهی عن شیء آخر»
قسمت از ناحیه شیء دیگر است یعنی قسمت برای صورت و کمیت است. فعل کمیت فقط تهیئه بود و فعلش قسمت نبود.
مراد از این عبارت چیست؟ آیا مراد خود قسمت است یا مراد قبول قسمت است؟ بحث ما در قبول قسمت است و در خود قسمت نیست لذا می توان در اینجا تقدیر گرفت و گفت مراد از «و اما القسمه»، «و اما قبول القسمه» است و مراد از «شیء آخر»، ماده است. یعنی قبول قسمت از ناحیه شیء دیگری است و از ناحیه صورت و کمیت نیست بلکه از ناحیه ماده است اما اگر جمود بر این عبارت شود و لفظ «قبول» در تقدیر گرفته نشود به این صورت معنا می شود: اما خود قسمت از ناحیه شیء دیگری «یعنی فاعل خارجی» است. که در این صورت مراد از شیء، ماده نیست. خود قسمت از ناحیه ماده نیست بلکه از ناحیه ما هست که این قسمت را وارد می کنیم.
ص: 73
پس مراد از «شی آخر» می تواند ماده باشد به شرطی که لفظ «قبول» در تقدیر گرفته شود. و می توان مراد از «شی آخر»، فاعلِ ایجاد کننده ی تقسیم گرفت در صورتی که لفظ «قبول» در تقدیر گرفته نشود. در اینجا اگر به حاشیه ها مراجعه شود در بعضی حاشیه ها «شیء» به معنای ماده گرفته شده و در بعضی حاشیه ها «شیء» به معنای «الفاعل الموجب للقسمه بتوسط الحرکه» معنا شده.
این اختلاف معنایی که برای «شیء» شده همان است که بیان کردیم به اینکه یکی از محشین لفظ «قبول» را در تقدیر گرفته و به قرینه بحث مراد از شیء را ماده گرفته و یکی از محشین در تقدیر نگرفته و مراد از شیء را فاعل گرفته و هر دو محشی درست عمل کردند چون عبارت با هر دو می سازد ولی چون بحث در قبول قسمت است به نظر می رسد که اگر مراد از «شیء آخر»، ماده باشد و لفظ قبول در تقدیر گرفته شود خوب است ولی یک مزاحم وجود دارد و آن لفظ «عن» است که «عن»، صدور را می رساند و صدور مناسب با فاعل است و ماده، قابل است نه فاعل. مگر اینکه تسامح شود و گفته شود که مراد، صدور قبول از فاعل است «نه صدور قسمت» کانه قبول را صادر می کند.
«و الثانی یقبله المقدار لذاته»
این عبارت عطف بر عبارت «و الاول لا یقبله المقدار لذاته البته» در صفحه 220 سطر 15 است.
ص: 74
در ابتدا که وارد جواب از «ان قال قائل» شد قسمت را دوگونه معنا کرد:
1 _ افتراق و انقطاع که عبارت از انقسام فکی بود.
2 _ شیء دارای اجزاء وهمی باشد که عبارت از قسمت وهمی بود. مراد از «الاول» قسمت فکی بود و مراد از «الثانی» قسمت وهمی است.
مقدار، قسمت فکی را قبول نمی کند چون با قبولش، مقدار باطل می شود و هیچ وقت قابل نمی تواند با قبول مقبول باطل شود پس قسمت فکی را مقدار «یعنی کمیت و صورت» قبول نمی کند ماده قبول می کند. اما قسمت وهمی را مقدار، لذاته قبول می کند یعنی خودش، قبول می کند و احتیاج به ماده ندارد.
توجه کنید که در قسمت وهمی، قسمت به صورت موهوم است و قسمت حقیقی همان قسمت فکی است. انقسام فکی وصف ماده است. توجه داشته باشید که انقسام هم تابی نهایت می رود پس اگر انقسام، وصف ماده است انقسام بی نهایت «یعنی عدم تناهی» هم وصف ماده است نه صورت.
«فقد علم نحو وجود ما لا یتناهی»
این عبارت، خلاصه بحث است که دوباره به قبل از «ان قال قائل» برگشت. یعنی عبارت «ان قال قائل» با جواب آن را به صورت یک جمله معترضه حساب کنید یعنی در قبل از ان قال قائل بحث در این بود که ما لا یتناهی وجود دارد یا ندارد؟ اگر وجود دارد به چه نحوه وجوددارد. بعداً وقتی نحوه وجودش بیان شد گفته شد که وصف ماده است نه صورت و نحوه وجودش به این صورت بود که اگر وصف افراد باشد اولا، و افراد هم بالقوه موجود باشند ثانیا، در این صورت غیر متناهی در خارج وجود دارد.
ص: 75
یعنی غیر متناهی در خارج موجود است اما غیر متناهی که وصف افراد است نه وصف مجموعی و همچنین افرادش هم بالفعل موجود نیستند بلکه بالقوه موجودند و به تدریج خواهند آمد مثل انسانِ غیر متناهی که در خارج موجود است یعنی بی نهایت، فرد دارد که این بی نهایت فرد آن، الان موجود نیست و به تدریج موجود می شود. انسانِ بی نهایت به این نحوه در خارج وجود دارد اما بی نهایت به غیر از این معنا باطل است.
ترجمه: وجود ما لایتناهی را در خارج قبول کردیم، نحو وجودش را هم قبول کردیم که به چه صورت است. «به این صورت که وصف برای افراد است اما نه برای صُوَر افراد بلکه برای ماده آن است یعنی ماده انسانیت طوری است که می تواند بی نهایت صورت انسانی را به تدریج قبول کند. نه اینکه صورت های بی نهایت جمع هستند ونه صورتها بی نهایتند.
پس کل افرادی نامتناهی است نه کل مجموعی، آن هم افراد بالقوه، و این افراد که نامتناهی اند نه اینکه صور آنها نامتناهی اند بلکه ماده قابلیت پذیرش صور نامتناهی را دارد. پس روشن شد که وجود تا متناهی به معنای وجود ماده ای که می تواند بی نهایت صورت را به تدریج بپذیرد.
«فالعدد یعرض له ذلک فی التضعیف»
مصنف می فرماید عدد می تواند نامتناهی باشد مقدار هم می تواند نامتناهی باشد.
حرکت و زمان هم می توانند نامتناهی باشند. 4 تا نامتناهی درست می کند که عبارت از عدد و مقدار و زمان و حرکت است.
ص: 76
موضوع: عدد و مقدار و حرکت و زمان نامتناهی اند/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«فالعدد یعرض له ذلک فی التضعیف و یتناهی من تلقاء الوحده»(1)
بعد از اینکه بیان کردندکه ما لا یتناهی در خارج موجود است 4 چیز را که می توانند لایتناهی باشند مطرح می کنند وبیان می کنند که اینها چگونه در خارج موجودند:
1 _ عدد است که می تواند غیر متناهی باشد.
2 _ مقدار
3 _ حرکت
4 _ زمان.
بیان نامتناهی بودن عدد درخارج: عدد از ناحیه تضعیف نامتناهی است یعنی هر چقدر به آن اضافه شود دوباره جای اضافه کردن دارد هیچ وقت درناحیه تضعیف و اضافه به آخر نمی رسد اما از ناحیه نقصان محدود است چون وقتی به عدد یک رسیدید دیگر نمی توان از عدد یک کمتر کرد چون کمتر از عدد یک، عددی وجود ندارد. یک، اولین عدد است و لذا عدد از ناحیه نقصان متناهی است. اعداد منفی که در جبر بکار می رود عدد گرفته نمی شود. اعداد کسری هم عدد گرفته نمی شود آنها، کسر عدد هستند نه خود عدد.
بیان نامتناهی بودن مقدار در خارج: مقدار از ناحیه تضعیف متناهی است یعنی از طرف بزرگی به یک جا رسیده می شود و گفته می شود که تمام شد و هیچ وقت مقدارِ نامتناهی وجود ندارد و شاهد آن، ادله ای است که برای تناهی ابعاد اقامه شد به این صورت گفته می شود که جهان در فلک نهم تمام می شود و اینطور نیست که تا بی نهایت ادامه پیدا کند پس مقدار به لحاظ تضعیف نمی تواند نامتناهی باشد ولی به لحاظ نقصان نامتناهی است. مقدار بر عکس عدد است یعنی اگر مقدار را قسمت کنید و مقدار کوچک بدست آید آن مقدار کوچک دوباره قابل قسمت است و مقدار کوچکتر هم قابل قسمت است و چون تقسیم، به نهایت نمی رسد و نامتناهی است می توان گفت که از طرف نقصان، مقدار نامتناهی است.
ص: 77
دلیل مصنف در مقدار: مقدار گاهی با عدد تبیین می شود.اگر مقدار، تقسیم شود عدد، زیاد می شود واگر مقدار ها را کنار یکدیگر جمع کنید عدد به سمت کم شدن می رود مثلا اگر یک جسم را بخواهید تقسیم کنید تبدیل به دو جسم می شود و اگر آن را تقسیم کنید 4 تا می شود و هکذا 8 تا می شود یعنی با تقسیم شدن، عدد اضافه می شود و بنا شد که عدد در ناحیه تضعیف، نامتناهی باشد پس مقدار در ناحیه تنقیص چون با عدد همراه است نامتناهی می شود اما در ناحیه زیاده اگر بخواهید مقدار را انباشته کنید تا زیاد شود در پایان، یک می شود و همه مقادیر، یک مقدار می شوند ویک، عدد است و اولین عدد است که مقدار در عدد یک، متناهی می شود.
پس هر چه تقسیم واقع شود تضعیف می گردد و چون در عدد، تضعیف نامتناهی بود در مقدار هم تنقیص به خاطر اینکه مستلزم تضعیف عددی است نامتناهی است. عدد از ناحیه واحد متناهی بود اگر مقادیر، واحد شوند در پایان یک مقدار متناهی بدست می آید. چون همان وضع عدد را می توان در مقدار جاری کرد وقتی که مقدار تقسیم شود تضعیف عدد است و وقتی که مقدار جمع شود نقصان عدد است و نقصان عدد، متناهی بود. پس تضعیف و اجتماع مقدار، متناهی است. تضعیف عدد، نامتناهی بود پس تقسیم و نقصان مقدار، نامتناهی است.
ص: 78
نکته: مصنف در مقدار دلیل نمی آورد بلکه یک نوع تشبیه می کند یعنی مقدار را به جای عدد قرار می دهد.
«فالعدد یعرض له ذلک فی التضعیف»
بعد از اینکه روشن شد نامتناهی در خارج وجود دارد باید به اموری که احتمال نامتناهی بودنشان است پرداخته شود و بیان شود که اینها چگونه نامتناهی هستند. آن اموری که احتمال نامتناهی بودنشان است همین 4 تا می باشد که یکی عدد است.
«ذلک»: یعنی «لا یتناهی» که در سطر 7 آمده است. پس مراد از آن، عدم تناهی است.
ترجمه: در ناحیه تضعیف، بر عدد عدم تناهی عارض می شود.
«و یتناهی من تلقاء الوحده»
و همین عدد از ناحیه وحدت متناهی می شود یعنی وقتی به واحد رسیده می شود تمام می گردد چون واحد، مبدأ عدد است و از آن کمتر وجود ندارد لذا وقتی به واحد رسیده شود نقصان عدد به آخر می رسد.
«والمقدار یعرض له ذلک فی التنصیف و النقصان»
«ذلک»: عدم تناهی
وقتی که مقدار به سمت نقصان می رود رو به نقصان رفتنش به این است که تنصیف شود «شاید مراد از تنصیف، به معنای عام باشد که تقسیم است نه به معنای خاص که عبارت از تقسیم به دو قسم مساوی باشد بلکه مطلق تقسیم بیان می شود.
«و یتناهی من قِبَل التضعیف»
اگر مقدار ها مضاعف شوند یعنی کنار یکدیگر قرار داده شوند تا بتوان به سمت کم شدن برود به طوری که 8 مقدار کنار یکدیگر قرار داده شوند تا 4 تا شوند و 4 تا کنار یکدیگر قرار داده شوند تا 2 تا شوند و 2 تا کنار یکدیگر قرار داده شوند تا یکی شوند در این صورت، مقدار تمام شد.
ص: 79
«اذا کان تنصیفه من حیث هو مقدار تضعیفا له من حیث هو عدد»
این عبارت دلیل بر تناهی مقدار از ناحیه تضعیف و عدم تناهی مقدار از ناحیه تنصیف است.
وقتی مقدار از این جهت که مقدار است تنصیف شود همین تنصیف، تضعیف مقدار است از این جهت که این مقدار، عدد است «یعنی اگر مقدار، تبین عددش شود با تنصیفش، عدد تضعیف و زیاد شد.
نکته: این عبارت هم دلیل برای تناهی از ناحیه تضعیف است که تصریحا آن را گفته و هم دلیل برای عدم تناهی از ناحیه تنصیف است. عبارت «اوله هو واحد» یعنی مقدار بمنزله عدد می شود که عدد، اولش واحد است و واحد، متناهی است پس مقدار هم وقتی به واحد بر می گردد متناهی می شود پس هم تناهی مقدار از ناحیه تضعیف فهمیده می شود هم عدم تناهی مقدار از ناحیه تنصیف فهمیده می شود و عدم تناهی از ناحیه تنصیف را تصریح کرده ولی تناهی از ناحیه تضعیف را با عبارت «و اوله هو واحد» فهمانده است.
«اوله هو واحد»
عددی که اولش واحد است.
این عبارت، مقدمه اول است. مصنف از اینجا به این مطلب می پردازد که اگر مقدار، تضعیف شود به سمت واحد رفته است و وقتی تضعیف به آخر رسید مقدار، واحد می شود همانطور که عدد وقتی واحد شد متناهی می شود مقدار هم وقتی تضعیف می شود و تضعیف به آخر می رسد متناهی می شود.
ص: 80
«و الواحد مبدا عدد»
این عبارت، مقدمه دوم است.
پس آن مقدارِ تضعیف شده، مبدأ مقدار است اگر تبیین عددی شود و همانطور که مبدأ عدد متناهی است مبدأ مقدار هم متناهی می شود.
«فانه یبتدی من واحد و یصیر اثنین»
بعد از «اثنین» این کلمات در تقدیر گرفته می شود «و یصیر اثنین و یصیر ثلاثه و یصیر اربعه و هکذا» همینطور تا بی نهایت ادامه ییدا می کند.
اینکه واحد، مبدأ است نتیجه اش این نیست که بعد از واحد، 2 شود بلکه نتیجه اش این است که بعد از واحد، 2 شود و بعد از 2، 3 می شود و همینطور تا آخر می رود.
مصنف این عبارت را آورده تا بیان کند که چرا واحد، مبدأ عدد است.
این دو موجود «عدد و مقدار» بحث آنها تمام شد و معلوم گردید که می توانند نامتناهی باشند ولی نامتناهی بودنشان مشخص شد که چگونه است.
«و الحرکه یعرض لها الانقسام غیر المتناهی بسبب المقدر الذی هی علیه»
مصنف درباره حرکت بحث مختصری می کند سپس به بحث از زمان می پردازد و وقتی بحث از زمان به یک جایی می رسد دوباره به بحث از حرکت می پردازد و آن را مطرح می کند و با زمان پیش می برد.
بیان نامتناهی بودن حرکت در خارج: اگر مسافتی که این حرکت طی می کند ملاحظه نشود و اگر زمانی که این حرکت ادامه پیدا می کند ملاحظه نشود حرکت، یک امر ثابت است و قابل تقسیم نیست. همیشه حرکت به تبع مسافت یا زمان تقسیم می شود چون تدریج حرکت یا به لحاظ مسافت است یعنی مسافت را عوض می کند یا به لحاظ زمان است که مقدار حرکت است اگر زمان برداشته شود و مسافت هم برداشته شود حرکت، امر تدریجی نیست بلکه دفعی است و به وسیله مسافت یا زمان تدریجی می شود. پس حرکت اصلا قابل تقسیم نیست مگر به عَرَض مسافت یا به عرض زمان «یعنی به واسطه مسافت یا زمان»
ص: 81
پس تقسیم حرکت، تقسیم بالواسطه و بالعرض است نه تقسیم بالذات.
پس حرکت به لحاظ مقدار تقسیم می شود و مقدارش را از مسافت یا زمان می گیرد اگر این مقدار برداشته شود حرکت، قابل تقسیم نیست.
ترجمه: بر حرکت، انقسامِ غیر متناهی عارض می شود «یعرض می تواند به معنای اصل خودش که عارض شدن است باشد و به معنای بالعرض هم می تواند باشد یعنی حرکت، بالعرض و به واسطه مسافت و زمان برایش انقسام حاصل می شود بالاخره مصنف می خواهد بفهماند که حرکت، تناهی و عدم تناهی اش بالعرض است اگر چه قائل به عدم تناهی اش هستیم» و حرکت می تواند از این جهت، بی نهایت باشد اما به سبب مقدار «نه اینکه ذاتا بر حرکت، انقسام غیر متناهی و در نتیجه عدم تناهی عارض شود بلکه به سبب مقدار عارض می شود» که این حرکت بر آن مقدار واقع شده است «و آن مقداری که حرکت بر آن واقع می شود مسافت است».
در یک نسخه خطی آمده «الذی هی علّته» یعنی مقداری که حرکت، علت آن مقدار است. حرکت، علت زمان است چنانکه بعداً بیان می شود. اما مقداری که حرکت روی آن مقدار است مراد مسافت است. هر دو نسخه «علته یا علیه» صحیح است چون حرکت را از ناحیه مقداری که مسافت است یا از ناحیه مقداری که زمان است می توان تقسیم کرد.
صفحه 221 سطر 10 قوله «و اما الزمان»
ص: 82
بیان نامتناهی بودن زمان در خارج: مصنف دو نوع تقسیم بر زمان وارد می کند:
1 _ تقسیم وهمی
2 _ تقسیم فکی.
در تقسیم وهمی مصنف می فرماید لازم نیست چیزی واسطه قرار داده شود بلکه خود زمان واسطه می شود چون زمان، دارای مقدار است یا به عبارت دیگر زمان، مقدار است زیرا زمان، کمّ متصل غیر قار است و اگر کمّ باشد مقدار است. پس درهر صورت یا عین مقدار هست یا همراه با مقدار است لذا می توان آن را تقسیم به تقسیم وهمی کرد زیرا هر شیئی که دارای مقدار است تقسیم وهمی را قبول می کند تقسیم وهمی این است که گفته شود این بخش از جسم، سمت راست است و آن بخش از جسم، سمت چپ است.
اما تقسیم زمان به اقسام معین و بالفعل «که فرض ما دخالت نکند» به واسطه حرکت است.این مقدار از حرکت، یکساعت می شود «البته توجه شود که ما می خواهیم زمان را تقسیم کنیم یعنی یکساعت و دو ساعت را نداریم به وسیله حرکت، زمان را تقسیم می کنیم».
توضیح عبارت
«واما الزمان فانّ استعداد الموهوم من القسمه فیه فانما یعرض له من حیث هو مقدار و لذاته»
«من القسمه» بیان برای الف و لام در «الموهوم» است لذا عبارت به این صورت می شود استعداد قسمت موهوم در زمان «مراد استعداد قسمت موهوم است نه قسمت فکّی و خارجی»
ضمیر «له» به زمان بر می گردد.
ص: 83
زمان چون مقدار است این استعداد را دارد حال به خاطر اینکه زمان، این استعداد را دارد تقسیم وهمی می شود.
ترجمه: استعداد قسمت موهوم در زمان عارض زمان می شود از این جهت که زمان، مقدار است.
«ولذاته» : عطف بر «من حیث هو مقدار» است یعنی عبارت به این صورت می شود «فانما یعرض له لذاته» یعنی این قسمت عارض زمان می شود به خاطر ذات زمان . در بعضی نسخه ها واو نیامده در این صورت صفت برای زمان می شود و عبارت به این صورت می شود «من حیث هو مقدار لذاته» یعنی از این جهت که زمان، لذاته مقدار است.
«و اما المعین بالفعل فیعرض له بسبب الحرکه»
قبلا تعبیر به «الموهوم من القسمه» کرد که عبارت از قسمت موهوم بود اما الان تعبیر به «المعین» می کند که عبارت از قسمت معین است یا به تعبیری که با مذکر بودن معین بسازد گفته می شود «انقسام معین» که می توان «المعین» را صفت برای عدم تناهی قرار داد. یعنی لا تناهی که معین است و بالفعل است عارض زمان می شود به سبب حرکت. پس چه انقسام بالفعل چه عدم تناهی بالفعل عارض می شود برای زمان بسبب حرکت.
«و فرق بین الواقع بالفعل و بین الموهوم و الاستعداد»
مصنف در مورد زمان دو مطلب بیان کرد که یک مطلب درباره قسمت وهمیه ی زمان بود و یک مطلب هم درباره قسمت بالفعل زمان بود قسمت وهمیه واسطه نمی خواست اما قسمت بالفعل واسطه می خواست که واسطه حرکت بود.
ص: 84
حال مصنف می خواهد بیان کنداین دو قسم که بیان شد با یکدیگر فرق دارند و فرقشان واضح است و نیاز به توضیح ندارد.
ترجمه: و فرق است بین آن که واقع بالفعل است که قسم دوم بود و بین موهوم و استعداد که قسم اول بود. یعنی آن انقسامی که بالفعل واقع است فرق دارد با انقسامی که موهوم است و استعدادش موجود است.
«فان المقادیر موضوعه بذاتها لان یعرض لها القسمه الوهمیه الی غیر نهایه»
این عبارت را هم می توان علت برای «فرق» گرفت و هم می توان علت برای «فان استعداد الموهوم یعرض له لذاته و اما المعین یعرض بسبب الحرکه» گرفت یعنی استعداد، لذاته انجام می شود ولی بالفعلِ آن به سبب حرکت انجام می شود.
ترجمه: مقادیر، وضع شدند بذاتها «مقادیر که از جمله آنها زمان هم هست بذاته وضع شدند» بر اینکه قسمت وهمیه بر آنها عارض شود الی غیر نهایه «و احتیاج به واسطه ندارند یعنی ذاتشان به صورتی قرار داده شده که بتوانند قسمت وهمیه را بدون وساطت هر چیزی قبول کنند».
«و مستعده لها»
عبارت عطف بر موضوعه هست یعنی مقادیر، موضوع اند بذاتها به خاطر قسمت وهمیه و مستعدند بذاتها برای قسمت وهمیه، پس اگر بخواهد قسمت وهمیه عارض شود ذات مقادیر، قسمت وهمیه را می پذیرد و ذات زمان هم که از جمله مقادیر است این قسمت وهمیه را می پذیرد.
«و اما خروج ذلک الی الفعل فیکون بسبب شی آخر».
ص: 85
اگر قسمت وهمیه بخواهد به سمت فعل خارج شود و از قسمت وهمیه بیرون بیاید و قسمت خارجیه شود به سبب شیء دیگری حاصل می شود حرکت است.
مصنف با این عبارات، مطالب قبل را تکرار می کند و می گوید اگر قسمت، قسمت وهمیه باشد خود زمان، بذاته آمادگی پذیرشش را دارد اما اگر قسمت، قسمت فکیه خارجیه و بالفعل باشد باید به سبب شیء دیگری بر زمان عارض شود که آن شیء دیگر عبارت از حرکت است.
«و حیث یقال ان الزمان یعرض له ذلک بسبب الحرکه فنعنی العارض الذی یوقع بالفعل شیئا بعد شیء بلا نهایه»
معنای اینکه گفته می شود زمان به واسطه حرکت تقسیم می شود چیست؟
حرکت علت وجود زمان است یعنی وقتی که در مسافت، جزء اولِ حرکت انجام داده می شود یا فلک در این مسافت، یک دور می زند و جزء اولِ حرکت را انجام می دهد جزء اول زمان درست می شود. «البته در فلک به راحتی فهمیده می شود اما در حرکت ما این حالت است زیرا وقتی ما حرکت می کنیم و قدم اول را بر می داریم جزء اول حرکت است و این جزء اول حرکت باعث پیدایش جزء اول زمان است ولی چون در حرکت ما، تصویرش آشکار نباشد در حرکت فلک، مسلماً آشکار است». فلک وقتی یک دور می زند و طی مسافت می کند قطعه ای از زمان درست می شود دور بعدی که می زند قطعه ی بعدی درست می شود دور سوم که می زند قطعه سوم درست می شود و هکذا. پس حرکت، اقسام زمان را بالفعل موجود می کند البته خود حرکت فلک هم مستمر است و اقسام ندارد اما برای آن اقسام درست می کنیم به اینکه گفته می شود فلک، یک دور زد و یک شبانه روز که یک زمان است درست می شود دور بعدی، شبانه روز بعدی را می سازد. همانطور که توجه می کنید حرکت، به انقسامی که ما بر آن وارد می کنیم «حال انقسام فرضی باشد یا انقسام فکی باشد» زمان درست می شود.
ص: 86
پس حرکت، سبب برای پیدایش زمان می شود و به تعبیر بهتر، قطعه ی بالفعل حرکت سبب برای قطعه ی بالفعل زمان می شود پس قسمت فکّی در زمان، مستند به حرکت است اما قسمت وهمی در زمان مستند به حرکت نیست بلکه ذات زمان چون مقدار است تقسیم را می پذیرد ولو اینکه حرکتی در کار نباشد.
موضوع: معنای اینکه گفته می شود زمان به واسطه حرکت تقسیم می شود چیست؟/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و حیث یقال ان الزمان یعرض له ذلک بسبب الحرکه فنعنی العارض الذی یوقع بالفعل شیئا بعد شیء بلا نهایه»(1)
گفتیم نامتناهی در خارج موجود است ولی به نحو خاص موجود است سپس وارد صغریات نامتناهی شدیم که در خارج موجودند.
عدد و مقدار و حرکت بیان شدند سپس به زمان رسیدیم که زمان هم امری نامتناهی است. درباره زمان گفته شد یک بار با قسمت فرضی ملاحظه می شود و یکبار با قسمت بالفعل ملاحظه می شود.
در صورتی که با قسمت فرضی ملاحظه شود گفته شد که ذاتا امتداد دارد و چیزی که امتداد دارد انقسام فرضی را می پذیرد پس قسمت فرضی برای زمان یک امر ذاتی است و بدون وساطت هر شیئی می تواند این انقسام فرضی را بپذیرد اما انقسام بالفعل را به سبب حرکت می پذیرد. اگر حرکت نبود، انقسام هم نبود.
ص: 87
معنای انقسام بالفعل این است که بخشی از زمان درست می شود دوباره بخش دوم درست می شود و همچنین تا آخر است. چیزی که این بخش ها را می سازد حرکت است. قطعه ی اول از حرکت که و اقع می شود قطعه اول از زمان را می سازد مثلا دور اوّلی که فلک می زند یک شبانه روز حاصل می شود. سپس دور بعدی و حرکت بعدی، قطعه ی بعدی را درست می کند. همین طور که ملاحظه می کنید وقتی انقسام بالفعل بر حرکت واقع شد همین انقسام بالفعل به توسط حرکت بر روی زمان واقع می شود پس زمان اگر بخواهید انقسام بالفعل پیدا کند به وساطت حرکت است اما استعدادِ انقسام داشتن یا به تعبیر دیگر، قسمت فرضی را پذیرفتن ذاتیِ زمان است و هیچ واسطه نمی خواهد. این مطلبی بود که در آخر جلسه قبل بیان شد.
نکته: حرکت قطعیه در خارج موجود است ولی اتصالش ذهنی است.
بحثی که می خواهیم شروع کنیم این است که حرکت چه چیزی به زمان می دهد آیا استعداد انقسام به زمان می دهد یا فعلیت انقسام می دهد؟
حرکت به زمان، فعلیت انقسام می دهد یعنی بعد از اینکه خودش منقسمِ بالفعل شد زمان را هم به تبع خودش منقسم بالفعل می کند اما استعداد انقسام، ذاتی زمان است و حرکت، این استعداد را به او نمی دهد. بلکه حرکت زمان را ایجاد می کند و به تعبیر دیگر به زمان، وجود می دهد و نحوه وجود زمان وجودی است که قابلیت قسمت را دارد چون وجود ممتد است و هر وجود ممتدی قابلیت قسمت را دارد پس زمان هم قابلیت قسمت را دارد و این قابلیت را حرکت به او نمی دهد مثل همان مثالی که خود مصنف زده که خداوند _ تبارک _ زرد آلو را زردآلو نمی کند بلکه او را ایجاد می کند و وقتی که ایجاد شد باید زردآلو باشد چون ماهیتش این است. زمان را هم حرکت ایجاد می کند نه اینکه ایجاد کند و بعداً استمرار و اتصال یا استعداد و قابلیت تقسیم را به او بدهد.
ص: 88
قابلیت تقسیم و استعداد تقسیم، ذاتیِ همین وجود است اگر موجودی به زمان وجود داد لازم نیست مجدّداً استعداد انقسام را به آن بدهد بلکه این وجود به نحوی است که استعداد انقسام را می آورد. مصنف برای اینکه مطلب روشن تر شود به این صورت می گوید که اگر کسی خواست عددی را جعل کند مثلا عدد عشره را جعل کند حال جعل کردنش چه با شمردن باشد چه با انقسام باشد. مثلا از عدد یک می شمارد و دو و سه و ... تا به ده می رسد. یا اینکه شی را 10 مرتبه تقسیم می کند و 10 حاصل می شود. وقتی 10 ایجاد شد آن عادّ «یعنی سازنده عدد» به این 10 زوجیت نمی دهد. این وجود 10 طوری است که زوجیت مقتضای آن است. در ما نحن فیه هم همین طور است که وقتی حرکت، زمان را ساخت به آن استعداد نمی دهد بلکه وجود زمان طوری است که این استعداد همراه آن و ذاتی است. ذاتیِ شی را نمی توان به شیء داد بلکه اگر وجود شیء داده شود خودش ذاتی اش را هم خواهد داشت این حرکت هم که به زمان وجود می دهد احتیاج نیست ذاتی زمان را که استعداد است بدهد پس فعلیت انقسام از ناحیه حرکت می آید اما استعداد انقسام از ناحیه حرکت نمی آید وجود آن مستعد از ناحیه حرکت می آید و وقتی وجود از ناحیه حرکت آمد استعداد، خود بخود هست.
ص: 89
توضیح عبارت
« و حیث یقال: ان الزمان یعرض له ذلک بسبب الحرکه»
«ذلک»: یعنی «انقسام معین بالفعل»
وقتی گفته می شود «ان الزمان یعرض له ذلک بسبب الحرکه» این مطلب را در صفحه 221 سطر 11 آمده «اما المعین بالفعل فیعرض له بسبب الحرکه»
یعنی مصنف می خواهد با این عبارت، عبارت «اما المعین بالفعل فیعرض له بسبب الحرکه» را توضیح دهد.
ترجمه: وقتی گفته می شود برای زمان، انقسام بالفعل به سبب حرکت عارض می شود قصد می کنیم از حرکت، عارضی را که واقع می سازد بالفعل، زمانی را بعد از زمانی بلانهایه»
«فنعنی العارض الذی یوقع بالفعل شیئا بعد شیء بلانهایه»
مراد از «العارض»، حرکت است و مراد از «شیئا بعد شیء»، زماناً بعد زمان است.
قصد می کنیم از حرکت، حرکتی را که واقع می سازد بالفعل، زمانی را بعد از زمان بلانهایه «بیان کردیم که وقتی قطعه اول حرکت می آید قطعه اول زمان می آید و وقتی قطعه دوم حرکت می آید قطعه دوم زمان می آید همینطور قطعات حرکت پی در پی می آیند قطعات زمان هم پی در پی می آیند پس این حرکت است که زمان را ایجاد می کند. اگر حرکت را مستمر بگیرید می گویید زمانِ مستمر ایجاد می کند و اگر حرکت را قطعه قطعه کنید می گویید هر قطعه اش زمانی ایجاد می کند و زمان هم قطعات پیدا می کند توجه کنید مصنف از حرکت، تعبیر به عارض کرد. عبارت خط قبل را نگاه کنید که فرمود «حیث یقال ان الزمان یعرض له ذلک بسبب الحرکه» که عارض در این عبارت، انقسام است. در این عبارت، انقسام معین بالفعل را عارض حساب می کند اما در عبارت «فنعنی العارض» حرکت را عارض حساب می کند این، چگونه می شود؟ با مطالبی که بیان کردیم روشن می شود.
ص: 90
زمان را ملاحظه کنید که حرکت بر آن عارض می شود و این عارض، زمان را تقسیم می کند. این تقسیم، عارض بر حرکت می شود و حرکت هم عارض بر زمان می شود و وقتی تقسیم که عارض العارض است بر زمان به توسط حرکت عارض می شود معنای توسط این است که دو عارض در طول هم وجود دارد. عارض اولی واسطه می شود که عارض دومی را واقع شود. الان بر زمان، دو عارض وجود دارد:
1 _ حرکت
2 _ انقسام.
حرکت، عارض اول است و انقسام، عارض بعدی است. همیشه عارضِ بعدی به توسط عارض قبلی عارض می شود پس اشکال ندارد که حرکت را عارض بگیریم و در عین حال سبب گرفته شود.
«و اما طبیعه الاستعداد فهو الزمان من حیث هو مقدار»
نسخه صحیح «للزمان» است.
این طبیعتِ استعداد برای زمان ثابت است نه از باب اینکه زمان، عارضی به نام حرکت دارد بلکه از باب اینکه زمان، مقدار است و مقدار، ذاتی آن است پس این استعداد هم ذاتیش است و از ناحیه حرکت نمی آید.
«و الحرکه لا تفیده ذلک»
ضمیر فاعلی «لا تفیده» به «حرکت» بر می گردد و ضمیر مفعولی «لا تفیده» به «زمان» برمی گردد و «ذلک» اشاره به استعداد است.
ترجمه: و حرکت افاده نمی کند زمان را این استعداد «یعنی این استعداد را به زمان نمی دهد. حرکت، زمان را ایجاد می کند نه اینکه استعدادی به زمان بدهد».
ص: 91
«بل یوجد الزمان»
حرکت، زمان را ایجاد می کند نه اینکه به زمانِ ایجاد شده، استعداد بدهد.
«و هو علی نحو من الوجود یلزمه ذلک الاستعداد»
این زمان، نحوه وجودش اینگونه است که این استعداد، لازمه اش است همانطور که وجود عدد 10 به نحوی است که زوجیت لازمه آن است. زوجیت را عاد «یعنی سازند عدد» به آن نمی دهد.
«و کما ان العاد مثلا اذا اوجد بالتعدید او بعمل آخر عشره»
«عادّ» یعنی آن که ایجاد عدد می کند.
ترجمه: آن که ایجاد عدد می کند وقتی عدد را ایجاد کند یا با تعدید «به اینکه بشمارد» تا به 10 برسد یا به عمل دیگری «مثل قسمت کردن» به 10 برسد.
«فلیس هو الذی یجعله زوجا بل یوجده»
آن عاد، کسی نیست که عدد عشره را زوج قرار دهد او فقط عشره را ایجاد کرده .
«و یلزم وجوده ان یکون هو زوجا»
لازم وجود عشره این است که زوج باشد و این لازم، دادنی نیست. فاعل فقط وجود را عطا می کند نه اینکه لازمه وجود را هم عطا کند. لازمه ی وجود بعد از عطاء وجود، خودش می آید لذا اگر عشره را جعل کرد زوجیت هم خودش می آید در ما نحن فیه هم اگر حرکت، زمان را جعل کرد خود این استعداد می آید لازم نیست این استعداد را به او بدهد.
ص: 92
موضوع: 1 _ بیان فرق انقسام و همی و انقسام معین بالفعل.
2_ آیا حرکت، نامتناهی است/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
« واما الحرکه من حیث هی قطع فانها کما یعرض لها ان لا تتناهی فی القسمه» (1)
گفتیم نامتناهی در خارج موجود است به آن نحوی که بیان شد سپس به نامتناهی هایی که در خارج موجودند پرداخت که عبارت از عدد و مقدار و حرکت و زمان بودند و توضیحاتی داده شد.
درباره ی زمان دو نوع انقسام مطرح شد:
1 _ انقسام وهمی
2 _ انقسام معین بالفعل.
اینها توضیح داده شد ولی مثل اینکه برای بعضی مبهم است لذا دوباره فرق بین قسمت وهمی و قسمت بالفعل را بیان می کنیم.
بیان فرق بین قسمت وهمی و قسمت بالفعل: مصنف سه فرق بین این دو ذکر کرد که آن سه فرق را ذکر می کنیم:
فرق اول: در صفحه 220 سطر 13 اینطور فرموده «و الاول لا بد فیه من حرکه و الثانی لا یحتاج الی الحرکه» مراد از «الاول»، «انقسام معین بالفعل» بود و مراد از «الثانی»، «انقسام فرضی و موهوم» بود. مصنف فرمود اوّلی احتیاج به حرکت دارد اما دومی احتیاج ندارد البته جلسه قبل بیان شد که مراد از حرکت، حرکت های رایج است و الا حرکت تصور و حرکت توهم مسلماً وجود دارد. در وقتی که می خواهید تقسیم وهمی کنید ابتدا این قسمت تصور می شود بعداً آن قسمت تصور می شود این دو تصور به معنای حرکت کردن در تصور است چون از تصوری به تصوری منتقل شد و این خودش نوعی حرکت است که این نوع حرکت ها مراد ما نیست و الا در همه انقسام ها حرکت را لازم می دانیم. اینکه مصنف می گوید در انقسام وهمی حرکت لازم نیست معلوم می شود که مرادش از حرکت، همین حرکت های رایج است. مثلا حرکت جسم را اگر بخواهید بشکنید جزئی از جزئی جدا می شود و همین جدا شدن با حرکت است پس قسمت بالفعل احتیاج به حرکت دارد اما قسمت وهمی احتیاج به حرکت ندارد یعنی این جسم را با واهمه تقسیم می کنید نه شما حرکتی انجام می دهید نه آن جسم اجزائش از یکدیگر متفرق می شود تا حرکتی صورت بگیرد اما در وقتی که می خواهد افتراق انجام شود و انقسام، انقسام افتراقی و انقطاعی است حتما حرکتی هست. یا حرکت از جانب آن کسی که می خواهد این سنگ را بشکند مثلا تیشه یا دست انسان است یا حرکت از جانب خود سنگ است به اینکه اجزایش حرکت می کند و از هم متفرق می شود. از هر دو طرف، حرکت است هم حرکت متحرک و هم حرکت قاسم و هم حرکت منقسم.
ص: 93
نکته: قبل از بیان فرق دوم، ملاحظه کنید که دراینجا سه چیز وجود دارد:
1 _ استعداد انقسام
2 _ انقسامِ قبل از حرکت
3 _ انقسامِ بعد از حرکت.
ابتدا استعداد است یعنی شیء استعداد انقسام را دارد بعدا انقسامِ بدون حرکت برایش وارد می کنیم بعدا هم انقسام با حرکت برایش وارد می کنیم. پس هر شیئی استعداد انقسام دارد و بر اثر این استعداد انقسام می توان آن را منقسم کرد حال یا انقسامی که همراه با حرکت نیست که انقسام وهمی است یا انقسامی که همراه حرکت است که انقسام افتراقی یا انقطاعی یا انقسام بالفعل است.
فرق دوم: مصنف در صفحه 220 سطر 14 می فرماید «و الاول هو الانقسام الحقیقی والثانی فهو امر موهوم» مصنف انقسام حقیقی را معنا می کند و می گوید انقسام حقیقی آن است که حالتی از حالات شیء را تغییر می دهد در جایی که حالت شیء، تغییر کرد می بینید که انقسام، انقسام افتراقی و انقسام بالفعل است. وقتی این سنگ می شکند تغییر می کند و اتصالش از بین می رود همین، دلیل می شود بر اینکه انقسام، انقسام حقیقی و انقسام بالفعل است اما گاهی جسم را منقسم می کنید بدون اینکه هیچ تغییری کند مثلا این قسمت را تصور می کنید آن قسمت را هم تصور می کنید این تصور این قسمت و تصور آن قسمت، جسم را تغییر نمی دهد. منقسم، هنوز همان وضعی را دارد که قبلا داشت بدون هر نوع تغییری قسمت بر آن وارد می شود. اینچنین قسمت را قسمت وهمی می گویند.
ص: 94
نکته: در جلسه قبل استاد بیان کردند «اگر گفته شود این جسم قسمت بالا و قسمت پایینش، تقسیم حقیقی است». سپس به استاد گفته شد که نوعاً اساتید وقتی می خواهند مثال به قسمت وهمی بزنند مثال به بالا و پایین می زنند چطور بالا و پایین، قسمت وهمی گرفته نشد بلکه قسمت افتراقی گرفته شد. استاد گفتند قسمت، قسمت افتراقی است ولی افتراقی که از ناحیه فکّ حاصل می شود نیست بلکه از ناحیه اعراض حاصل می شود یعنی عرض بالایی و عرض پایینی دارد مثل اینکه جسمی باشد که قسمتی از آن سفید و قسمتی سیاه باشد این، واقعا از هم جدا هست و تقسیم، تقسیم حقیقی است اما نه به وسیله فک بلکه به وسیله عرض است که عبارت از سفید و سیاهی است. حال می خواهیم توضیحی بدهیم که حرف اساتیدی که برای ما نقل کردند صحیح باشد گاهی قسمت بالا و قسمت پایین در دیوار تصور می شود این تصور، هیچ تغییری در دیوار نمی دهد پس تقسیم، تقسیم وهمی می شود با اینکه بالا و پایین به کار برده شد ولی چون تغییری در این جسم داده نشد می توانید بگویید تقسیم، تقسیم وهمی است اما گاهی اجزاء را ملاحظه می کنید بالا و پایین خارجی را ملاحظه می کنید نه اینکه فقط تصور شوند در اینجا تقسیم، تقسیم حقیقی می شود یعنی آن قسمت بالا را با قسمت هایی متفاوت می کنید و این تفاوت دلیل بر این است که قسمت های حقیقی وارد کردید. در تصور اگر تفاوتی باشد تفاوت در تصور شما هست و در دیوار نیست، که این تقسیم وهمی می شود اما اگر واقعا قسمت بالا و پایین در خارج انجام دهید مثلا یک خاصیتی در قسمت بالا و خاصیتی در قست پایین باشد یا مثلا فرض کنید فایده ای در قسمت بالا و فایده ای در قسمت پایین باشد یا بگویید پایین دیوار نمناک است و بالای آن خشک است اینها تقسیمات واقعی است نه فرضی. پس این معیار دست ما باشد که هر گاه تقسیم توانست مقسم را تغییر دهد تقسیم، تقسیم خارجی و فکّی و حقیقی است و هر وقت تقسیم نتوانست مقسم را تغییر دهد جز در تصور ما، این تقسیم تقسیم وهمی است.
ص: 95
این فرق دوم، تناقضی که بین کلام استاد و کلام بعضی بود را حل کرد.
فرق سوم: این فرق را با عبارت «الاول لا یقبله المقدار لذاته» که در صفحه 220 سطر 15 بیان کرده و با عبارت «و الثانی یقبله المقدار لذاته» که در صفحه 221 سطر 7 بیان شده، می گوید.
قسمت افتراقی برای مقدار نیست و اگر هم مقدار، آن را قبول می کند به خاطر ماده قبول می کند اما تقسیم وهمی برای مقدار است یعنی مقدار، مستقیما تقسیم وهمی را قبول می کند. چون اگر تقسیم بر مقدار وارد شود مقدار را باطل می کند و آن که باطل می شود مقسم نیست پس مقسم، مقدار نیست بلکه ماده است که مقدار هم به توسط ماده قسمت را می پذیرد.
این سه فرق بودکه بیان شد.
ادامه بحث: درباره عدد گفته شد از طرف زیاده نامتناهی است و از طرف نقیصه چون به عدد یک منتهی می شود متناهی است درباره مقدار گفته شد چون از طرف نقیصه قابل انقسام لا الی نهایه است نامتناهی است ولی از طرف زیاده چون تناهی ابعاد داریم متناهی است.
الان درباره حرکت می خواهد بحث کند که از طرف زیاده متناهی است یا از طرف نقیصه متناهی است.
حرکت توسطیه اصلا به تناهی و عدم تناهی متصف نمی شود. حرکت توسطیه، «کون المتحرک بین المبدأ و المنتهی» است که یکی بیشتر نیست نه تعدادش نامتناهی است و نه مقدار دارد که مقدارش نامتناهی باشد پس نه متصف به تناهی می شود و نه متصف به عدم تناهی می شود. چون عدد و مقدار ندارد. آنچه که می خواهد وصف تناهی یا عدم تناهی را بپذیرد باید مقدار داشته باشد یا عدد یا زمان داشته باشد و حرکت توسطیه هیچکدام را ندارد.
ص: 96
اما حرکت قطعیه هم متصف به متناهی و هم متصف به عدم تناهی می شود، اتصاف حرکت قطعیه به تناهی روشن است اما اتصاف حرکت قطعیه به عدم تناهی هم از طرف نقیصه می تواند باشد هم از طرف زیاده می تواند باشد. اما از طرف نقیصه می تواند باشد چون اولین قدم که برداشته می شود حرکت قطعیه است. این مسافتی که با اولین قدم برداشته شد قابل انقسام لا الی نهایه است پس می توان این قدم را کم کرد یعنی این قدمی که برداشته شد می تواند کوتاهتر باشد و از آن کوتاه هم می تواند کوتاه تر باشد همنیطور لا الی نهایه.
از جهت زیاده هم می توان نامتناهی کرد به این صورت که بی نهایت قدم بردارد باز هم این حرکت، حرکت نامتناهی می شود.
توجه داشته باشید که ما هیچ وقت قدم بی نهایت بر نمیداریم بنابراین نمی توان گفت حرکت قطعیه از طرف اعداد حرکت نامتناهی اند باید نامتناهی را از راه دیگر درست کرد به اینکه یا اعداد حرکت دورانی مطرح شود یا زمان مطرح شود و به این صورت گفته شود که این حرکت قطعیه اگر بر حرکت فلک اطلاق شودهر دوری، یک قطعه ای از حرکت می شود. دور بعدی، قطعه بعدی است و این قطعات بی نهایتند یعنی حرکت از جهت عدد، نامتناهی است ولی عددی که مادرست می کنیم. اگر توانستیم به این عددی که درست می کنیم اعتماد شود می توان گفت حرکت فلک به لحاظ ازدیاد نامتناهی است اینها همه فرض بود چون اگر قدم ها نامتناهی باشند فرضی است. اگر تعداد حرکات فلک نامتناهی باشد این هم فرضی است چون تعداد، نامتناهی است ولی ما تعداد نداریم بلکه یک حرکت مستمر از ابتدا تا آخر وجود دارد. بلکه تعداد را خودمان حساب می کنیم به اینکه هر گردشی را یکی حساب می کنیم. ولی قدم ها واقعا جداجدا هستند اما تعدادشان نامتناهی نیست این حرکت دورانی تعدادش نامتناهی است ولی تعداد ندارد و تعداد را ما به آن می دهیم.
ص: 97
پس اینکه عدم تناهی، عدم تناهی عددی باشد بالاخره واهمه و تصور و فرض ما در آن دخالت می کند لذا نمی توان گفت «عدم تناهی واقعی» بلکه عدم تناهی فرض است حال یا فرض تعدادش که تعدادی را نامتناهی فرض می کنند یا اصلا خود عدد دادن به حرکت فلک، فرضی است.
و تعدادی که برای قدم برداشتن نامتناهی باشد هم فرضی است چون قدم های نامتناهی وجود ندارد.
بیان توجیه برای حرکت قطعیه که نامتناهی بودنش واقعی باشد نه فرضی: نامتناهی بودن حرکت قطعیه اگر از طریق زمان گرفته شود واقعی می شود چون زمان، نامتناهی است حال اگر حرکتی توانست انجام بگیرد مثل حرکت فلک یا حرکت قدمهای ما اگر توانستیم، همه اینها اگر در زمان به لحاظ ازدیاد به نظر مشاء نامتناهی شد این حرکت که زمان مقدارش است، نامتناهی می شود. پس عدم تناهی حرکت قطعیه از ناحیه زمان آمد یعنی زمان، وصف عدم تناهی را به حرکت می دهد و حرکت، ذاتاً عدم تناهی ندارد و ذاتاً، تناهی هم ندارد حرکت را نه می توان متصف به عدم تناهی و نه متصف به تناهی کرد ولی به لحاظ زمان که ظرف حرکت است می توان هم متصف به تناهی هم متصف به عدم تناهی کرد. مصنف همین بحث را ادامه می دهد و می فرماید حرکت، دارای کمیت نیست یعنی اگر مسافت از حرکت گرفته شود زمان هم از حرکت گرفته شود در این صورت حرکت، امری است فاقد کمّ. چون خود حرکت، ذاتاً کمیت نیست دارای کمیت هم نیست مگر اینکه حرکت را با مسافت یا زمان ملاحظه کرد که در این صورت دارای کمیت می شود. پس وصف تناهی یا عدم تناهی که مخصوص کمیت است بر حرکت عارض نمی شود چون حرکت نه کمیت است نه دارای کمیت است پس این وصفی که مخصوص کمیت است را نمی تواند بگیرد مگر اینکه کمیتی بر حرکت وارد شود که از طریق آن کمیت، حرکت متصف به تناهی و عدم تناهی شود و آن کمیت، یا کمیت مسافت است یا کمیت زمان است اما کمیت مسافت متناهی است چون در جای خودش ثابت شده که تناهی ابعاد هست و مسافت ها متناهی اند پس اگر خواستید حرکتی را متصف به تناهی کنید از طریق کمیتی که مسافت است می توان استفاده کرد ولی اگر خواستید حرکت را به نامتناهی متصف کنید از مسافت نمی توان استفاده کرد چون مسافت، نامتناهی نیست تا بخواهد حرکت را نامتناهی کند و اگر خواستید حرکت را به نامتناهی متصف کنید باید از زمان استفاده کرد که کمّ است. پس تناهی و عدم تناهی وصف حرکت می شود ولی با واسطه می شود پس تناهی وصف حرکت می شود با یکی از دو واسطه «مسافت و زمان» و عدم تناهی وصف حرکت می شود فقط با یک واسطه که زمان است.
ص: 98
سپس دوباره مصنف همین بحث را ادامه می دهد و حرکت را با زمان مقایسه می کند اولا و سپس محرّک را هم با حرکت و هم با زمان مقایسه می کند ثانیا.
پس دو بحث دیگر باقی مانده:
1 _ رابطه حرکت با زمان در بحث تناهی و عدم تناهی
2 _ رابطه محرّک با حرکت و زمان.
نکته: کون بین المبدا و المنتهی فقط یکی است اگر آن را قسمت کردید به توسط واهمه قسمت می شود یا به توسط حرکت قطعیه ای است که انجام می شود قسمت می گردد و اینطور گفته می شود کون اول، کون دوم و ... که کون اول به معنای این است که در قطعه اول است و کون دوم به معنای این است که در قطعه دوم است.
توضیح عبارت
«و اما الحرکه من حیث هی قطع»
این عبارت به توهم ما می اندازد که مصنف قبلا حرکت توسطیه را مطرح کرده اما الان می گوید «اما حرکه قطعیه». در حالی که قبلا حرکت توسطیه بیان نشده بود و حرکتی که قبلا مطرح شده بود حرکت قطعیه بود یا دورانی بود. پس این عبارت «اما الحرکه» به چه معنا است؟ این عبارت در مقابل «اما الزمان» است. چون تا الان بیان کرد «اما الزمان فکذا» حال بیان می کند «اما الحرکه فکذا» ولی چون حرکت توسطیه رانمی تواند متناهی یا نامتناهی کند قید «من حیث هی قطع» را آورد که قید احترازی است و حرکت توسطیه را بیرون می کند ولی می توان گفت که قید احترازی نیست یعنی حرکتی که می تواند متصف به تناهی و عدم تناهی شود فقط همین یکی است نه اینکه دو تا باشد و از یکی احتراز شود و یکی دیگر مطرح شود. پس قید بمنزله توضیحی است نه احترازی. اگر چه در واقع احترازی است.
ص: 99
«فانها کما یعرض لها ان لا تتناهی فی القسمه کذلک یعرض لها ان لا تتناهی فی التضعیف والزیاده»
این حرکت همانطور که بر آن عارض می شود که نامتناهی در قسمت باشد به لحاظ ازدیاد هم می تواند به سمت نامتناهی برود.
آیا خودش می تواند به سمت بی نهایت برود یا به توسط واسطه ای است؟ می فرماید به توسط واسطه است که آن واسطه یا باید مسافت باشد یا باید زمان باشد لکن مسافت، متناهی است و نمی تواند قید عدم تناهی را برای حرکت بیاورد اگر چه می تواند تناهی را بیاورد پس ناچار باید واسطه را زمان قرار داد که هم می تواند تناهی را بیاورد هم می تواند نامتناهی را بیاورد.
«و اذ خاصیه التناهی و عدم التناهی لیس انما تلحق الحرکه بسبب کمیه لذاتها»
چون عرضِ خاصِ تناهی و عدم تناهی به حرکت داده نمی شود به خاطر کمیتی که برای خود حرکت است چون ذات حرکت، کمیت نیست برای ذاتش هم کمیت حاصل نیست بلکه کمیت از بیرون داده می شود و خودش کمیت ندارد.
این عبارت به صورت سالبه به انتفاء موضوع است می گوید اگر این وصف ملحق به حرکت می شود به سبب کمیتی که برای ذات حرکت باشد نیست نه یعنی اینکه این کمیت برای ذات حرکت دخالت نمی کند بلکه این کمیت برای ذات حرکت اصلا وجود ندارد. یعنی نمی گوید این کمیت وجود دارد ولی دخالت نمی کند بلکه می گوید اصلا کمیت برای ذات حرکت وجود ندارد تا بخواهد دخالت کند و تناهی و عدم تناهی را بیاورد.
ص: 100
«فتلحقها بسبب کمیه اخری»
یعنی این خاصیت ملحق به حرکت می شود به سبب کمیت دیگر.
با این توضیحاتی که داده شد روشن گردید مراد از «الاخری» چیست؟
«کمیت اخری» مراد این نیست که یک کمیت برای حرکت است دخالت نمی کند و کمیت دیگری که برای حرکت نیست دخالت می کند. کلمه «اخری» نشان نمی دهد که دو کمیت وجود دارد که یکی برای حرکت و یکی بیرون حرکت است و آن کمیتی که برای خود حرکت است دخالت نمی کند ولی دیگری دخالت می کند. این «اخری» از چیزهایی است که فرد دیگر ندارد یعنی به سبب کمیت دیگری است اما نه کمیت ذاتی که وجود ندارد بلکه کمیت بیرونی که وجود دارد و این کمیت بیرونی غیراز کمیت ذاتی است و اُخرایِ کمیت ذاتی است ولو کمیت ذاتی وجود ندارد. یعنی دو ذات هست که یکی وجود ندارد و فقط در فرض ما ساخته می شود و یکی هم در خارج وجود دارد.
کمیت اخری و لا حقه بر دو قسم است:
1 _ از ناحیه مسافت
2 _ از ناحیه زمان.
حال این اتصاف به تناهی و عدم تناهی با واسطه ی کدام کمیت است؟ آیا با واسطه کمیت مسافت است یا با واسطه کمیت زمان است؟
می فرماید با واسطه کمیت زمان است نه با واسطه کمیت مسافت، چون مسافت، متناهی است و فقط می تواند وصف تناهی را بیاورد اما وصف تناهی و عدم تناهی هر دو را فقط زمان می تواند بیاورد نه مسافت، چون مسافت نامتناهی نیست تا وصف نامتناهی را برای حرکت درست کند.
ص: 101
نکته: در ذات حرکت، کمیت نیست اما کمیت را می پذیرد و لاحق به کمیت می شود و کمیت عرضِ لازم است یعنی از حرکت جدا نمی شود ولی برای خود حرکت نیست بلکه ملحق به حرکت است. اگر ذات حرکت، کمیت باشد از مقوله کمّ می شود و اگر دارای کمیت باشد یا به عنوان عارض، دارا است یا به عنوان جنس و فصل دارا است. چون اگر ذاتش دارای کمیت باشد یعنی خود نوع، کمیت است و اگر کمیت را در ذات داشته باشد یعنی جنس و فصلش کمیت باشد.
«و لیس تلحقها بسبب کمیه المسافه»
این خاصیتِ تناهی و عدم تناهی ملحق به حرکت نمی شود به سبب کمیتِ مسافت، زیرا مسافت، متناهی است و می تواند در توصیف به تناهی وساطت کند و نمی تواند هم در توصیف به تناهی و هم در توصیف به عدم تناهی وساطت کند.
«فتلحقها اذن بسبب الکمیه الاخری التی هو الزمان»
«اذن»: حالا که حرکت خودش ذاتاً کمیت ندارد و مسافت هم نمی تواند ودخالت کند.
بنابراین این خاصیت تناهی و عدم تناهی ملحق به حرکت می شود در این هنگام به سبب کمیت دیگری که زمان است ملحق به حرکت می شود.
کلمه «الاخری» در مقابل کمیت مسافت است یعنی کمیت مسافت و کمیت زمان هر دو موجود است که از بین این دو موجود، موجود اولی را رها کن و دومی را بگیر. لذا مراد از «الاخری» همان که درخط قبل بیان شد نمی باشد.
ص: 102
صفحه 222 سطر 6 قوله «فالحرکه»
مقایسه زمان با حرکت و رابطه بین آنها: حرکت، علت زمان است و زمان هم علت حرکت است ولی هر کدام به یک وجه است و لذا دور لازم نمی آید. حرکت، علت وجود زمان است و زمان، علت وصف حرکت و عارض حرکت است. حرکت به زمان وجود می دهد اما زمان بعد از اینکه موجود شد وصف خودش را که تناهی یا عدم تناهی است به حرکت می دهد و چنانچه بعداً خواهیم گفت ایرادی ندارد که شیئی، شیئی را ایجاد کند و آن شیءِ ایجاد شده وصف خودش را به این موجِد بدهد. در فاعل های طبیعی این اتفاق می افتد اما در فاعل های الهی نمی افتد. خداوند _ تبارک _ ما را که جسم هستیم ایجاد می کند و وصف جسمیت به خودش داده نمی شود اینطور نیست که فعل بر گردد و وصف خود را به فاعل بدهد ولی در فاعل های طبیعی کثیراً اتفاق می افتد که شیئی چیزی را بسازد و بعداً از وصفی که برای آن چیز است بهره مند شود. مثل ما نحن فیه که حرکت، زمان را می سازد و از وصف امتدادِ زمان استفاده می کند یعنی وصف امتداد زمان یا تناهی و عدم تناهی زمان را حرکت هم دارا می شود در این صورت دور لازم نمی آید. هر دو علت هم هستند ولی یکی علت وجود دیگری است و یکی علت عارض دیگری است یعنی این شی علت برای وجود آن می شود ولی آن شی علت برای وجود این شی نمی شود بلکه علتِ عارض این شیئ می شود. معلول حرکت، زمان است و معلول زمان، خود حرکت نیست اگر خود حرکت بود دور می شد بلکه معلول زمان، عارض حرکت است.
ص: 103
نکته: حرکت، سبب انقسام زمان است مراد از سبب، واسطه در ثبوت است و زمان سبب تناهی حرکت است یعنی واسطه در عروض است. یعنی زمان واسطه می شود برای عروض تناهی، و حرکت واسطه برای ثبوت زمان می شود و بالتبع ثبوت اوصاف زمان. پس زمان، واسطه در عروض تناهی و عدم تناهی برای حرکت است. حرکت واسطه در ثبوت زمان و قهراً ثبوت اوصاف زمان است. بعداً مصنف، اشاره می کند که هم حرکت، واسطه است که این عارض را به زمان بدهد هم زمان، واسطه است که عارض را به حرکت بدهد.
الان د راین توضیح، حرکت را علت وجود زمان قرار داد و زمان را هم علت وصف حرکت قرار داد ولی وقتی ادامه می دهد حرکت را علت وصف زمان قرار می دهد و زمان را هم علت وصف حرکت قرار میدهد در این صورت دور خیلی قوی می شود.
توضیح عبارت
«فالحرکه عله لوجود الزمان»
حرکت علت است ولی علت برای وجود زمان است ته وصف زمان
«والزمان عله لکون الحرکه متناهیه المقدار او غیر متناهیه»
زمان هم علت برای حرکت است اما نه وجود حرکت بلکه علت تناهی و عدم تناهی حرکت است.
«والمحرک عله لوجود الحرکه»
تا اینجا این بحث تمام شد که مقایسه حرکت با زمان بود الان می خواهد محرک را هم با حرکت ملاحظه کند هم با زمان ملاحظه کند که چه رابطه ای دارد.
ص: 104
موضوع: رابطه محرک با حرکت و زمان/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«والمحرک عله لوجود الحرکه فهو عله اولی لوجود الزمان»(1)
بحث در این بود که نامتناهی در خارج موجود است و نحوه وجودش بیان شد در ادامه مصنف خواست موارد آن را ذکر کند بیان شد که عدد و مقدار، نامتناهی است بعداً بیان شد که حرکت و زمان هم نامتناهی اند سپس بین حرکت و زمان مقایسه شد حال می خواهد بین محرّک و حرکت یا محرّک و زمان مقایسه کند یعنی دو مقایسه انجام می گیرد. البته بیشتر مقایسه بین محرّک و زمان است. محرّک و حرکت اگر ذکر می شود فقط به خاطر این است که راه را برای مقایسه بین محرّک و زمان باز کند و الا غرض اصلی ما مقایسه بین محرّک با حرکت نیست. مصنف می فرماید محرّک، علت برای وجود حرکت است و قبلا گفته شد که حرکت، علت برای وجود زمان است پس حرکت، علت العله است پس محرّک علت العله برای زمان است به جای اینکه از محرّک، تعبیر به علت العله شود تعبیر به علت اولی می شود و گفته می شود که محرّک، علت اُولی برای زمان است. علت اولی را ترجمه به علت بعیده می کنیم و می گوییم محرّک، علت بعیده برای زمان است پس محرّک را نسبت به زمان، علت دور می گیریم حال چه از آن تعبیر به علت بعیده چه علت اُولی و چه علت العله شود. چون محرّک علت برای وجود حرکت می شود حرکت هم علت برای وجود زمان می شود پس محرّک به یک واسطه علت برای وجود زمان می شود اگر با واسطه علت می شود می توان به آن علت اُولی و علت بعیده گفت.
ص: 105
سپس مصنف ادامه می دهد و می فرماید محرّک علاوه بر اینکه علت برای وجود حرکت است علت برای بقاء حرکت هم هست. اگر محرّک از تحریک دست بر دارد یا خودش از بین برود که قهراً تحریکش از بین می رود حرکت، ادامه پیدا نمی کند پس محرّک، علت برای بقاء حرکت هم هست و همین بقاء حرکت است که باعث می شود زمان که کمیت و مقدار حرکت است زیاد شود هر چقدر که محرّک، تحریک را ادامه بدهد زمانی که مقدار حرکت است زیادتر می شود و اگر این تحریک تا بی نهایت ادامه پیدا کند زمان، بی نهایت می شود.
پس توجه می کنید که عدم تناهی زمان را محرّک به زمان می دهد ولی به توسط حرکت می دهد. محرّک، حرکت را دائمی می کند و با دائمی شدن حرکت، مقدار حرکت که زمان است دائمی می شود پس عدم تناهی را محرّک با واسطه حرکت به زمان می دهد و قبلا گفتیم عدم تناهی را زمان هم به حرکت می دهد یعنی وصف عدم تناهی برای خود حرکت نیست بلکه برای زمان است که زمان به حرکت می دهد.
پس در وصف عدم تناهی هر دو علت یکدیگر می شوند زمان، علت حرکت می شود و حرکت، علت زمان می شود. هر کدام همین وصف را به دیگری می دهد. به ظاهر، دور است چون علت وصفِ عدم تناهی زمان، حرکت است و علت وصف عدم تناهی حرکت هم زمان است. ولی دوری است که حل می شود و بعداً بیان آن می آید. پس محرک اینچنین شد که وصف عدم تناهی را به زمان داد ولی به توسط حرکت داد. دو چیز دیگر برای زمان وجود دارد که باید بررسی شود که محرّک در این دو چیز نقش دارد یا ندارد:
ص: 106
1 _ استعداد امتداد
2 _ امتداد بالفعل.
زمان، استعداد امتداد دارد و این استعدادش هم بالفعل می شود یعنی امتداد بالفعل پیدا می کند.
مصنف می فرماید محرّک در این دو چیز نقش ندارد. ذات زمان، چنان است که قابلیت امتداد را داشته باشد و ذاتش اینچنین است که امتداد بالفعل را داشته باشد آن هم امتدادِ بالفعلِ نامتناهی دشته باشد. کسی این استعداد را به او نمی دهد آن امتداد را هم کسی به او نمی دهد زیرا جنس زمان چون تدریجی است جنسش، جنس امتداد است.
فعلیتِ امتدادِ لا الی نهایه برای زمان، بالذات است و کسی به زمان نمی دهد. الان هم بیان کردیم امتداد بلانهایت یا وصف عدم تناهی را محرّک می دهد از طرفی هم گفته شد که وصف عدم تناهی یا امتداد بلانهایه ذاتی زمان است و کسی به آن نمی دهد. پس در حرف های ما هم دور و هم تناقض است که جواب دور و تناقض در آینده داده می شود.
مصنف می گوید انقسام برای زمان، ذاتی است. قابلیت انقسام در ذات زمان وجود دارد یعنی زمان چون امر ممتد است و هر امر ممتدی قابلیت انقسام دارد پس زمان، قابلیت انقسام دارد. وجود انقسام هم برای زمان، ذاتی است و کسی به زمان نمی دهد.
مصنف فرمود قابلیت انقسام، ذاتی است و وجود انقسام هم ذاتی است. قبلا هم گفت قابلیت امتداد ذاتی است امتداد بالفعل هم ذاتی است. مصنف 4 چیز را ذاتی قرار داد که عبارتند از قابلیت انقسام و قابلیت امتداد و فعلیت انقسام و فعلیت امتداد. سپس مصنف اضافه می کند همانطور که در وجود این ذاتی که عبارت از انقسام است قاسم، شرط می شود تا کسی زمان را قسمت نکند زمان، ذاتی خودش را ظاهر نمی کند و حاصل نمی شود باید قاسم که مثلا ما هستیم با فرض، زمان را تقسیم کنیم یا تاریکی و روشنی روز و شب، زمان را تقسیم کند یا گذشت سال و امثال ذلک زمان را تقسیم کند تا زمان، ذاتی خودش را که قابلیت انقسام یا وجود انقسام است را ظاهر کند.
ص: 107
همچنین زمان، ذاتا استعداد امتداد را دارد امتداد بالفعل هم برای ذاتش است ولی مادامی که محرّکی او را ایجاد نکند زمان که این دو ذاتی را دارد ظاهر نمی کند. ظهور این دو ذاتی وابسته به وجود زمان است و وجود زمان هم به توسط محرّک است پس ظهور این دو ذاتی به توسط محرّک است. «اگر دقت کنید هم دور رفع می شود هم تناقض رفع می شود»
سپس مصنف درباره به مطلب، تصریح می کند تصریحی که دور و تناقض را بر طرف می کند، مصنف می گوید هر یک علت برای عدم تناهی دیگری است ولی این به یک وجه است و آن هم به یک وجه است.
زمان به حرکت، وصف عدم تناهی یا وصف امتداد بلا نهایه می دهد. امتداد بلا نهایه ذاتیِ حرکت نیست. حرکت و قبل از آن که محرّک است، به زمان امتداد لا الی نهایه یا استعداد را نمی دهند بلکه وجود می دهند و چون این امتداد یا آن استعداد، ذاتی زمان است با وجودی که محرّک عطا می کند این ذاتی، ظاهر و حاصل می شود پس حرکت ذاتی را به زمان نمی دهد زیرا ذاتی، علت نمی خواهد.
حرکت به زمان، وجود می دهد و وقتی وجود داد این عدم تناهی که وصف ذاتی زمان است ظاهر و حاصل می شود ولی نه اینکه حرکت به طور مستقیم عدم تناهی را به زمان بدهد چون دور و تناقض لازم می آید لذا حرکت یا محرّک، عدم تناهی را به طور مستقیم به زمان نمی دهند بلکه زمان را موجود می کند و زمان هم چون ذاتش غیر متناهی است عدم تناهیش ظاهر می شود اما حرکت، عدم تناهی را ندارد و اگر کسی به آن وجود بدهد، عدم تناهی را به او نمی دهد. بلکه زمان به او عدم تناهی می دهد یعنی اگر زمان، نامتناهی شد و حرکت در زمانِ نامتناهی واقع شد حرکت هم نامتناهی می شود پس عدم تناهی را زمان، مستقیماً به حرکت می دهد ولی حرکت، مستقیماً به زمان نمی دهد بلکه حرکت، مستقیما وجود را به زمان می دهد. و عدم تناهی خود بخود برای زمان حاصل می شود.
ص: 108
پس ملاحظه می کنید که حرکت، علت برای عدم تناهی زمان نشد بلکه علت وجود زمان شد ولی زمان، علت عدم تناهی حرکت شد. پس آن که زمان، علتش قرار گرفت غیر از آن چیزی است که حرکت، علتش قرار می گیرد. زمان، علت برای وصف می شود و حرکت هم علت برای وجود می شود. معطی وصف، زمان است که به حرکت، وصف عدم تناهی را عطا می کند و معطی وجود، حرکت است. آن که معلول حرکت است وجود زمان می باشد و آن که معلول زمان است وصف حرکت می باشد نه وجود حرکت. پس علت و معلول دو تا شد و لذا دور لازم نمی آید. تناقضی هم واقع نشد چون یکبار گفته شد عدم تناهی ذاتی زمان است و کسی به آن نمی دهد و یکبار گفته شد که حرکت، این ذاتی را می دهد یعنی حرکت، وجود می دهد و این ذاتی می آید. منظور ما این نیست که حرکت، ذاتی را به زمان می دهد بلکه حرکت، وجود را به زمان می دهد و وقتی وجود را داد این ذاتی خودش می آید.
خلاصه بحث: محرّک علت برای وجود حرکت و علت برای ثبات و دوام حرکت شد. چون علت وجود حرکت است حرکت هم علت وجود زمان است پس محرّک، علت اSولی و علت بعیده برای زمان است. و چون محرّک علت بقاء حرکت است و حرکت، کمیت و مقداری دارد که با بقاء حرکت، آن مقدار باقی می ماند پس محرّک علت بقاء زمان و به عبارت دیگر علت ازدیاد زمان می شود «یعنی هر چه محرّک، حرکت را القاء کند زمان که مقدار حرکت است بیشتر خواهد شد. سپس مصنف وارد این بحث شد که محرّک نه استعداد امتداد به زمان می دهد نه خود امتداد بالفعل بلانهایه را به زمان می دهد. بلکه اینها ذاتی زمان اند همانطور که استعداد انقسام و وجود انقسام، ذاتی زمان است. سپس مصنف فرمود ولی این وصف حرکت را که عدم تناهی است زمان به آن می دهد.
ص: 109
سپس این بحث پیش آمد که هم زمان این وصف را به حرکت می دهد هم حرکت، وصف را به زمان می دهد که ظاهراً دور بود ولی با این توضیحات معلوم شد که دور نیست.
توضیح عبارت
«والمحرک عله لوجود الحرکه فهو عله اولی لوجود الزمان»
قبلا گفته شد حرکت علت وجود زمان است که در سطر 6 صفحه 222 بیان شد این دو عبارت را کنار هم قرار دهید «المحرک عله لوجود الحرکه _ فالحرکه عله لوجود الزمان» نتیجه را با فاء در «فهو عله...» بیان می کند که اگر محرک، علت وجود حرکت است و حرکت، علت وجود زمان است پس محرک، علت العله برای وجود زمان است.
«و علته لثبات الحرکه التی هی کمال اول»
نسخه صحیح «و علهٌ لثبات» است.
محرّک، علاوه بر اینکه علت برای وجود حرکت است علت برای ثبات و بقاء حرکت هم هست حرکتی که کمال اول است.
«فیتبع ثباتَه ازدیاد امتداد کمیته التی هی الزمان»
به دنبال ثبات این حرکت «یا بقاء حرکت»، ازدیادِ امتدادِ کمیت حرکت که کمیت عبارت از زمان است حاصل می شود یعنی با امتداد حرکت، این کمیت حرکت که زمان است ازدیاد پیدا می کند به تبع آن امتداد یا ثبات و بقاء، ازدیاد زمان را داریم.
ضمیر «ثباته» و «کمیته» هر دو به «حرکت» بر می گردد و به اعتبار «کمال اول» مذکر آمده است.
این سوال پیش می آید که چرا حرکت را موصوف به «التی هی کمال اول» کرد اگر موصوف هم نمی کرد مطلبش صحیح بود. ظاهراً این صفت را می آورد تا عبارت بعدی را روشن تر کند چون در عبارت بعدی می فرماید «فیتبع». و این عبارت نشان می دهد که صفت دوم و کمال دومی ذکر می شود. ابتدا می گوید حرکت، کمال اول برای شیء است بعدا می گوید کمیت حرکت کمال ثانی است مثلا انسانی را فرض کنید که کمال اولش صورت نوعیه انسانیه اش است و حرکتش نیست. اما انسان بما اینکه متحرک است کمال اولش حرکتش است و به دنبال کمال اول، زمانش است. زمان تابع کمال اول است مصنف حرکت را موصوف به کمال اول کرده تا لفظ «فیتبع» بعد از آن آمده جا بیفتد زیرا تابع نیاز به متبوع دارد و متبوع خود حرکت است که کمال اول می باشد یعنی چون حرکت، کمال اول است باید متبوع باشد و زمان، تابع باشد پس علت اینکه کمال اول را در اینجا ذکر می کند این است که بفهماند حرکت، متبوع است و این چیزی که بعداً می آید تابع است یعنی «التی هی کمال اول» دلیل برای «یتبع» است.
ص: 110
«و لیس عله بوجه الکون الزمان مستعدا لان یمتد الی ما لا نهایه»
نسخه صحیح «لکون الزمان» است نه «الکون الزمان».
بیشتر نسخی که دیدم به این صورت بوده «لیس عله موجبه لکون الزمان مستعدا».
مراد از علت موجبه، علت تامه است یعنی علتی که می خواهد بدون کمک و بدون وساطت معلول، خودش را ثابت کند.
محرّک، چنین علتی برای استعداد زمان نیست اگر چه علت برای استعداد زمان است به خاطر اینکه وجود زمان را می دهد. اما علت مستقیم برای استعداد زمان نیست پس علت موجبه نیست زیرا علت موجبه آن بود که به تنهایی علت باشد نه اینکه جزء العله با آن همراهی کند و نه واسطه بگیرد. در ما نحن فیه این علت، علت موجبه نیست یعنی حرکت یا محرّک، علت موجبه نیست زیرا بی واسطه کاری نمی کند بلکه ابتدا وجود می دهد بعداً استعداد را می دهد. به توسط وجود، استعداد می دهد. پس معلوم می شودکه در استعداد، نقش دارد ولی موجِب نیست. از این بیان روشن شد که «بوجه» اصلا صحیح نیست لذا اگر گفته شود: «و لیس عله بوجه لکون الزمان مستعدا لان یمتد الی ما لا نهایه» صحیح نیست چون معنای عبارت این می شود که به هیچ وجه علت نیست حتی از ناحیه ی دادن وجود هم علت نیست در حالی که از ناحیه دادن وجود، علت هست یعنی چون وجود به زمان می دهد استعداد را برای زمان درست می کند پس نمی توان گفت که محرّک به هیچ وجهی علت استعداد نیست، بله علت موجبه نیست. در تمام نسخه هایی که ملاحظه کردم لفظ «موجبه» بود فقط در یک نسخه کلمه «بوجه» را به عنوان یک نسخه در حاشیه نوشته بود. چون اگر نسخه «بوجه» باشد نمی توان اشکال دور را حل کرد مگر نسخه «بوجه» را طور دیگر معنا کرد که شامل این فرض نشود چون در این فرض که محرّک به زمان وجود می دهد و زمان بعد از وجود آن استعدادش را ظاهر می کند پس محرّک، دخالت در استعداد می کند این مقدار دخالت ممکن است از «بوجه» اراده نشده باشد اگر این مقدار دخالت از «بوجه» اراده نشده باشد و «بوجه» به معنای دیگری گرفته شود اشکال ندارد.
ص: 111
ترجمه: استعداد امتداد الی ما لا نهایه را محرک به زمان نمی دهد «بلکه این استعداد، ذاتی زمان است. کافی است که به زمان، وجود بدهند تا استعدادِ ذاتی خودش را ظاهر کند».
نکته: در بعضی از نوشته های فلاسفه لفظ «الی» بر لفظ «لا نهایه» در می آید و گفته می شود «الی لا نهایه». می گویند این تعبیر صحیح نیست چون «الی» برای انتهای غایت است و «لا نهایه» انتها نیست. مرحوم خواجه خیلی دقیق حرف می زند و می فرماید «لا الی نهایه» یعنی لفظ «الی» بر لفظ «نهایه» داخل می شود نه بر «لا نهایه». مرحوم صدرا هم همین کار خواجه را می کند اما مصنف کلمه «ما» را فاصله می کند و می گوید «الی ما لا نهایه» یعنی «الی» را بر «لا نهایه» وارد نمی کند بلکه بر لفظ «ما» وارد می کند. اما بعضی فلاسفه این دقت را ندارند و تعبیر به الی لا نهایه می کنند البته منظورشان روشن است لذا بر آنها ایرادی وارد نمی شود ولی ظاهر عبارتشان عبارت ناقصی است. البته اگر مراد از «ما» در «الی ما لا نهایه» همان «لا نهایه» باشد اشکال پیدا نمی کند چون معنای عبارت «الی ما لا نهایه» این می شود «امتداد پیدا می کند به جایی که آن جا نهایت ندارد» در این صورت «الی» بر جا و مکان وارد شده.
«و عله لکون الزمان ممتدا بلا نهایه»
«عله» عطف بر «عله» است لذا «لیس» بر آن داخل می شود یعنی «و لیس المحرک عله لکون الزمان ممتدا بلانهایه» همانطور که محرّک علت استعداد امتدادِ بی نهایتِ زمان نبود علت امتدادِ بالفعلِ بی نهایتِ زمان هم نیست.
ص: 112
بر لفظ «ممتداً» کلمه «بالفعل» نوشته شود تا روشن شود این عبارت با عبارت قبل فرق دارد. در عبارت قبل تعبیر به «مستعداً» کرد. اما در این عبارت «ممتداً بالفعل» می گوید. البته احتیاج به قید «بالفعل» نیست چون روشن است وقتی که «ممتد» گفته می شود با «استعداد امتداد» فرق می کند ولی برای روشن شدن و توضیح بیشتر، لفظ «بالفعل» را بنویسید. معنا این می شود: این محرک علت نیست برای اینکه زمان، ممتد بلانهایه باشد.
گاهی ممکن است گفته شود «لیس عله لوجود امتداد الزمان بلا نهایه» در این صورت احتیاج به قید «بالفعل» نخواهد بود چون در مقابلِ «مستعداً» می شود چون وجود در مقابل استعداد است و فعلیت را افاده می کند.
«حتی تصیر الحرکه بلا نهایه»
بر روی لفظ «بلانهایه» کلمه «بالذات» نوشته شود.
مصنف می فرماید محرّک اگر علت برای امتداد زمان شود حتما به واسطه حرکت، علت می شود. حرکت این امتداد بی نهایت را به زمان می دهد اگر حرکت، امتداد بی نهایت را به زمان بدهد معلوم می شود که خود این حرکت قبل از زمان این امتداد بلانهایت را داشته که توانسته به زمان بدهد در این صورت محرّک، وجود حرکت را جعل کرده به محض اینکه وجود حرکت را جعل کرده عدم تناهی یا امتداد بی نهایت برای حرکت، ذاتا حاصل شده است. لازم می آید حرکت، بلانهایتِ بالذات شود. اگر زمان، بلانهایتش را از حرکت یا محرّک بگیرد لازم می آید حرکت، نامتناهی بالذات باشد و زمان، نامتناهی به توسط حرکت یا محرک باشد.
ص: 113
اینکه گفته شد قید «بالذات» نوشته شود برای این توضیحاتی بود که داده شد و الا حرکتِ بلانهایت وجود دارد آنچه اشکال دارد این است که حرکت، بلانهایتِ بالذات باشد. اگر زمان را نامتناهی به توسط حرکت بگیرید حرکت، بی نهایتِ بالذات می شود و این، اشکال دارد و الا بی نهایت شدن حرکت، اشکال ندارد لذا نیاز به قید «بالذات» می شود.
«فان ذلک للزمان لذاته»
این عبارت تعلیل برای «لیس عله لکون الزمان ممتدا بلانهایه» است یعنی محرک یا حرکت نمی تواند علت امتداد بی نهایت برای زمان شود چون این امتداد بی نهایت برای زمان، ذاتا حاصل است و ذاتی را چیزی به شیء نمی دهد پس این ذاتی را چیزی به زمان نمی دهد. حرکت ومحرک، زمان را ایجاد می کند نه اینکه این حرکت را بدهد.
«ذلک» را به تبع محشین به «کونه ممتدا بلا نهایه» بر گرداندیم ولی می توان به این و هم به «کون الزمان مستعدا لان یمتد الی ما لا نهایه» بر گرداند یعنی هر دوی اینها برای زمان، لذاته است و هیچکدام را حرکت یا محرّک عطا نمی کند.
ترجمه: هر یک از این دو که ذکر کردیم «چه استعداد امتداد و چه فعلیت امتداد» را محرک نمی دهد زیرا که هر یک برای زمان لذاته حاصل است.
«کما کان فی الانقسام ایضا»
یعنی «کما کان الزمان فی الانقسام ایضا».
«ایضا» یعنی «کما فی الامتداد».
ص: 114
همانطور که در انقسام زمان، هم استعدادِ انقسامش لذاته بود هم وجود انقسامش لذاته بود همچنین امتداد، هم استعدادش برای زمان، لذاته است هم وجودش برای زمان، لذاته است.
ترجمه: همانطور که لذاته بودن استعداد و لذاته بودن فعلیت در انقسام هم هست.
«لکن وجود هذا المعنی بالفعل للزمان فهو بسبب المحرک بوساطه الحرکه»
«هذا المعنی»: مراد امتدادِ لا الی نهایه است.
وجود بالفعلِ امتداد لا الی نهایه برای زمان به سبب محرّک است به وساطت حرکت. یعنی محرّک، حرکت را موجود می کند. حرکت هم واسطه برای وجود زمان می شود «نه برای بلانهایتِ زمان» و وجود زمان که حاصل می شود بلانهایت که وصف ذاتی زمان است هم حاصل می شود بدون اینکه این وصف را علّتی عطا کند.
ترجمه: لکن وجود امتداد بلانهایه برای زمان به سبب محرک به واسطه حرکت است «سبب، محرک است و حرکت، واسطه است یعنی محرک، حرکت را ایجاد می کند و حرکت هم بعد از موجود شدنش زمان را ایجاد می کند پس محرک، وجود دهنده به زمان می شود و به توسط حرکت، زمان موجود می شود و وقتی زمان موجود شد ذاتی آن هم موجود می شود بدون اینکه ذاتی را کسی به او بدهد.
نکته: مراد از «هذا المعنی» را «امتداد لا الی نهایه» معنا کردیم. بعضی از محشین هم همین را نوشتند البته محثین نوشتند «امتداد الی لا نهایه» ولی بنده تصحیح کردم.
یکی از محشین نوشته «عدم التناهی لا الامتداد الغیر المتناهی»، چرا این کار را کرده؟ چون امتداد غیر متناهی در خط قبل گفته شد که به عهده محرّک نیست در آنجا که فرمود «و عله لکون الزمان ممتدا» که در سطر 8 آمده بود. یعنی اینکه محرک، علت امتداد بالفعلِ لا نهایتِ زمان باشد نفی شد در اینجا معنا ندارد که گفته شود وجود این معنا که امتداد بالفعل بلانهایه است به سبب محرک می باشد چون تناقض می شود. اگر مراد «امتداد لا الی نهایه» باشد در سطر 8 این امتداد بلانهایه را به عهده محرک نگذاشت اما الان به عهده محرک می گذارد و تناقض می شود لذا تعبیر به «امتداد بلانهایه» نکنید بلکه تعبیر به عدم تناهی کنید.
ص: 115
اگر توجه کنید احتیاج به این نیست چند محشین مشار الیه را به «امتداد لا الی نهایه» بر گرداند. لذا کلام محشین صحیح است.
البته دو نسخه در نزد بنده است که حاشیه دارند دو حاشیه بود که یکی از آنها نوشته بود «امتداد لا الی نهایه» و دیگری نوشته بود «امتداد لا الی نهایه قیل عدم التناهی لا الامتداد الغیر المتناهی» یعنی بالفظ «قیل» آورده بود که خودش هم قبول نداشت.
«کما کان وجود الانقسام له بالفعل بسبب شیء من خارج قاسم»
«قاسم» صفت «خارج» است.
پس حرکت یا محرک، به زمان وجود می دهد اما به توسط وجود، استعداد یا فعلیتِ امتداد را هم به آن می دهد شیئی هم که این زمان را قسمت می کند این، استعداد به زمان نمی دهد. وجود الانقسام هم برای خود زمان است. این، فقط وجود الانقسامی که برای خود زمان است را ظاهر می کند یعنی همانطور که از خارج نیاز به قاسم «قسمت کننده» هست یک موجد و ایجاد کننده امتداد در خارج داریم ولی نباید فکر کرد که آنچه که ایجاد امتداد برای زمان می کند به طور مستقیم ایجاد امتداد می کند بلکه ایجاد زمان می کند و زمان به خاطر اینکه ذاتا امتداد دارد ایجاد امتداد هم می شود.
«فالحرکه سبب لوجود هذا العارض للزمان و الزمان سبب لوجود هذا العارض للحرکه»
«هذا العارض»: یعنی «امتداد لا الی نهایه».
«امتداد لا الی نهایه» را حرکت به زمان می دهد و زمان بسبب وجود همین عارض برای حرکت است یعنی عدم تناهی را زمان به حرکت می دهد پس هم زمان به حرکت، عدم تناهی داد هم حرکت به زمان،عدم تناهی داد.
ص: 116
«لکن هذا بوجه و ذلک بوجه»
اینطور نیست که هر دو خودِ وصف را داده باشند. زمان، خود وصف را به حرکت داده ولی حرکت، خود وصف را به زمان نداده بلکه وجود را به زمان داده و وصف برای زمان ذاتا حاصل شده ولی هر دو، معطی شدند ولی یکی معطی وجود و به توسط وجود، وصف است و یکی مستقیما معطی وصف است به عبارت دیگر حرکت سبب برای وجود یا ثبوت این وصف است یعنی وجود به حرکت می دهد تا این وصف وجود بگیرد اما زمان واسطه در عروض این وصف است. یعنی وجود و ثبوت به این وصف نمی دهد بلکه این وصف را بر حرکت عارض می کند پس زمان عارض کننده این وصف برای حرکت است لذا واسطه در عروض این وصف است اما حرکت واسطه در ثبوت این وصف است یعنی ثبوت و وجود به زمان می دهد تا این وصف ثابت شود و وجود بگیرد نه اینکه مستقیما وجود بدهد پس بین عطا زمان و عطا حرکت فرق است.
موضوع: 1_ ادامه رابطه محرک با حرکت و زمان
2_ نقض دلایل کسانی که قائل به وجود لایتناهی بالفعل شدند/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«اما الحرکه فهی عله بعد العله المحرکه لوجود هذا العارض للزمان بالحقیقه»(1)
ص: 117
بحث در این بود که نامتناهی در خارج موجود است و نحوه وجودش هم بیان شد سپس موارد نامتناهی هم ذکر شدند که یکی از آنها حرکت و دیگری زمان بود. الان می خواهد محرک را با زمان مقایسه کند که با مقایسه محرک با زمان، حرکت هم با زمان مقایسه می شود. بیان شد که محرک به حرکت وجود می دهد و حرکت هم به زمان وجود می دهد. پس محرک با واسطه به زمان وجود می دهد و زمان که امتدادِ بی نهایت، ذاتیش است بعد از وجود گرفتن این وصف را واجد می شود چون وصفِ ذاتیش است محرک، این وصف را به زمان می دهد اما نه اینکه وصف را بدهد بلکه وجود را می دهد و چون این وجود همراه وصف است ما می گوییم محرک به زمان این وصف را داد. در حالی که وصف را محرک، به زمان نداده است بلکه وجودی که این وصف همراهش است را به زمان داده است ولی صدق می کند که این وصف را هم به زمان داده است. زمان هم این وصف را به حرکت می دهد یعنی زمان که ذاتا امتداد غیرمتناهی دارد وقتی حرکت در زمان واقع می شود حرکت، وصف را از زمان می گیرد. اگر حرکت، قطع نشود بلکه وصل شود ظرفش، زمانِ غیر متناهی می شود و خودش هم به خاطر عدم تناهی ظرفش، غیر متناهی می شود که این وصف را خود حرکت بذاتها ندارد بلکه زمان به او می دهد.
ص: 118
پس خلاصه مطلب این شد که هم زمان به حرکت، امتداد نامتناهی را می دهد یعنی این وصف را که حرکت ذاتا ندارد برای حرکت درست می کند هم حرکت به زمان، امتداد نامتناهی را می دهد، ولی نه از این باب که وصف را به زمان بدهد بلکه این وصف برای زمان ذاتی است. بلکه چون وجود به زمان می دهد و زمان بعد از وجود، این ذاتی را دارد کأنّه این حرکت، این وصف و این ذاتی را به زمان می دهد پس حرکت، واسطه در ثبوت این وصف می شود و زمان واسطه در عروض این وصف می شود یعنی زمان باعث می شود که این وصف بر حرکت عارض شود ولی حرکت باعث می شود که زمان، ثابت شود و این وصف را داشته باشد نه اینکه وصف را عارض کند.
خود مصنف بعد از گفتن «هذا بوجه و ذلک بوجه» با عبارت «اما الحرکه فهی عله بعد العله المحرکه... » این وجه ها را توضیح می دهد. که حرکت، به وجه ثبوت و زمان به وجه عروض، وصف را به یکدیگر می دهند.
توضیح عبارت
«اما الحرکه فهی عله بعد العله المحرکه لوجود هذا العارض للزمان بالحقیقه اذا کان المحرک لا یقطع الحرکه بل یصلها»
حرکت، علتِ وجود این عارض برای زمان است اما حرکت، خودش معلولِ محرک است پس حرکت، واسطه می شود و محرک، علت اُولی و علت بعیده است. زیرا محرک، علت برای زمان به توسط حرکت می شود پس حرکت، علت است ولی بعد از علت محرکه، علت است. بعد از علت محرکه که موجد حرکت است حرکت، علت می شود.
ص: 119
«لوجود هذا العارض»: متعلق به «المحرکه» نیست بلکه متعلق به «فهی عله» است. و عبارت «بعد العله المحرکه» جمله معترضه می شود و عبارت به این صورت می شود. «اما العله فهی عله لوجود هذا العارض. مراد از «هذا العارض»، امتداد بی نهایت است.
حرکت باعث می شود که این عارض، عارض زمان شود بالحقیقه.
«بالحقیقه»: این عارض برای زمان به طور حقیقی ثابت می شود یعنی وصف خودش است بر خلاف همین عارض برای حرکت که وصف خودش نیست بلکه وصف زمان است که به او داده می شود. پس بالحقیقه قید وجود است یعنی حرکت، علت می شود که این عارض برای زمان، حقیقهً وجود بگیرد. یعنی این عارض برای زمان باشد و باعث می شود که این عارض حقیقهً برای زمان موجود باشد. اشکالی ندارد که بالحقیقه را قید عارض گرفت. این عارضی که حقیقهً عارض زمان است به وسیله حرکت برای زمان موجود می شود چون خود زمان به وسیله حرکت موجود می شود. چه وقت این عارض به زمان داده می شود؟ گفتیم به وسیله علیتِ محرک و به واسطه حرکت داده می شود اما به شرطی که «اذا کان المحرک لا یقطع الحرکه بل یصلها» محرّک، حرکت را قطع نکند بلکه حرکت را وصل کند و ادامه دهد تا بی نهایت. در این صورت زمان هم وصف لا الی نهایه را می گیرد. اگر محرّک، حرکت را قطع کند این زمان اگر چه ذاتیش این است که استعداد امتداد بی نهایت را دارد ولی این ذاتی فقط در حد استعداد می ماند و به فعلیت نمی رسد اگر بخواهد به فعلیت برسد باید محرّک، حرکت را وصل کند و قطع نکند و الا اگر حرکت بریده شود زمان هم قطع می شود و امتدادش بی نهایت نمی شود بلکه متناهی می شود. پس اگر حرکت بخواهد این عارض «یعنی امتداد بی نهایت» را به زمان بدهد شرط دارد که حرکت را قطع نکند بلکه وصل کند و آن را تا بی نهایت ادامه دهد.
ص: 120
تا اینجا روشن شد که حرکت، علت برای وجود این عارض «یعنی امتداد لا الی نهایه» برای زمان می شود.
«و اما الزمان فهو عله لکون الحرکه ذات مقدار غیر متناه»
زمان باعث می شود که حرکت دارای مقدار غیر متناهی شود یعنی همان امتداد نامتناهی را که خود زمان داشت به حرکت می دهد ولی حرکت این عارض را به این جهت می گیرد که زمان، این عارض را دارد و الا خود این عارض، ذاتی حرکت نیست.
«فالزمان عله لِتَقَدُّر الحرکه»
مصنف دوباره تکرار می کند و می فرماید زمان علت می شود که حرکت، اندازه پیدا کند حال اگر زمان، متناهی شد اندازه حرکتی که از ناحیه زمان آمده متناهی می شود اگر زمان، نامتناهی شد اندازه حرکتی که از ناحیه زمان آمده نامتناهی می شود.
«فاذا عرض له ان لا یتناهی عروضا اولیا بایجاب الحرکه ذلک»
«ذلک»، امتداد بی نهایت است.
ضمیر «له» به «زمان» برمی گردد.
اگر بر زمان عارض شد که لا یتناهی باشد و عروض نامتناهی بر زمان، عروض اولی است «یعنی عارضِ خودش و ذاتیش است و نیاز به واسطه ندارد» البته اگر بخواهد لایتناهی باشد حرکت باید امتداد بی نهایت را ایجاب کند چون اگر حرکت نباشد زمان هم قطع می شود. حرکت باید بیاید و زمان را وجود بدهد. با وجود دادن زمان، این عدم تناهی بر زمان عارض می شود.
«و ایجاده الزمان علی ذلک»
«ذلک»: امتداد بی نهایت.
ضمیر «ایجاده» به «حرکت» برمی گردد چون در واقع، حرکت علت نیست بلکه محرک، علت است و لذا ضمیر را به خود محرک می توان برگرداند یا به حرکت به اعتبار محرک برگرداند.
ص: 121
مصنف، عبارت «بایجاب الحرکه ذلک» را معنا می کند پس واو برای تفسیر است یعنی حرکت، زمان را بر آن وصف ایجاد کند.
«عرض بوساطته ان قیل علی الحرکه لیس عروضا اولیا»
این عبارت، جواب برای «اذا» است.
ضمیر «قیل» به وصف و عارض «یعنی عدم تناهی یا امتداد لا الی نهایه» برمی گردد. «قیل» به معنای «حُمِل و عُرِض» است.
اگر بر زمان، لایتناهی عارض شد عروض اوّلیا، عارض می شود از طریق حرکت به وساطت این وصفی که به زمان داده شد که حمل شود همین وصف عدم تناهی بر حرکت، ولی این حمل وصف بر حرکت عروض اولی نیست بلکه به توسط زمان است.
«بل لاجل انّ عارضه الذی هو الزمان کذلک»
بلکه عارضِ حرکت می شود زیرا عارض حرکت که زمان است اینچنین است.
«کذلک»: خبر «انّ» است و مراد از آن، ممتدِ نامتناهی است یعنی چون عارض حرکت که زمان است ممتد نامتناهی است بر حرکت هم عارض می شود که ممتد نامتناهی باشد و الا ذات حرکت، امتداد بی نهایت ندارد. از طریق عارضش یا ظرفش که زمان است این امتداد بی نهایت را پیدا می کند.
«فالحرکه جلعت نفسها بالعرض کذلک»
این عبارت، عبارت کوتاهی است ولی همه مطالب در آن جمع است. حرکت، زمان را نامتناهی می کند. زمان برمی گردد و حرکت را نامتناهی می کند پس اگر واسطه ی زمان را بردارید می بینید حرکت، خودش را نامتناهی می کند یعنی ابتدا زمان را نامتناهی می کند بعدا زمان، حرکت را نامتناهی می کند حرکتی که منشأ پیدایش زمان شد، با واسطه، منشا بی نهایت شدن خودش می شود ولی این وصفی که برای حرکت حاصل شده که از ناحیه خودش بالمآل آمده این وصف برایش بالعرض و المجاز است. عارض، عارض حقیقی نیست بلکه مجازی است.
ص: 122
ترجمه: حرکت، خودش را بالعرض «یعنی بواسطه زمان» اینچنین «یعنی غیر متناهی» قرار داده است «نه اینکه خودش را مستقیم، نامتناهی قرار داده باشد بلکه به واسطه زمان است و این وصف، وصف حقیقی برای زمان است که مجازاً به حرکت نسبت داده می شود».
«ای جعلت عارضها کذلک»
وقتی گفته می شود خودش را صاحب این وصف قرار داده می توان گفت که عارضِ اینچنینی را برای خودش درست کرده است.
ترجمه: حرکت عارض خودش را قرار داده اینچنین «که عبارت از عدم تناهی است» پس گویا خود حرکت به خودش عارض داده.
«و لاجل العارض یقال لها ذلک»
ضمیر «لها» به «حرکه» بر می گردد.
«ذلک»: غیر متناهی.
«لاجل العارض» یعنی به خاطر زمان که عارض بر حرکت است.
ترجمه: به خاطر عارضی که عبارت از زمان است به حرکت گفته می شود که نامتناهی است «نه اینکه گفته شود خود حرکت، ذاتا نامتناهی است. اینطور نیست که اگر حرکت، ایجاد شد عدم تناهی را داشته باشد بلکه باید در زمان نامتناهی ایجاد شود تا بتوان به آن، حرکت نامتناهی گفت».
«و ذلک مما یکون کثیرا»
«یکون» تامه است.
حرکت، امری را موجود کرد که آن امر، دارای صفت اولیه بود یعنی صفتی که برای خودش بود را داشت. سپس این حرکت که علت وجود آن امر شد صفت آن امر را برای خودش گرفت یعنی عدم تناهی که برای زمان بود را برای خودش گرفت به عنوان صفت ثانویه و بالعرض.
ص: 123
مصنف می فرماید اینچنین اتفاقی زیاد واقع می شود که چیزی امری را ایجاد می کند که آن امر دارای صفت ذاتیه است بعد از ایجاد آن، خود این موجِد متصف به آن صفت می شود ولی بالعرض و المجاز.
در نمط 4 اشارات دو مقدمه ذکر می شود تا توحید اثبات شود در یک مقدمه همین مطلب را می گوید یعنی می فرماید ممکن است چیزی، چیز دیگر را ایجاد کند و متصف به صفت آن چیز دیگر شود.
ترجمه: اینچنین وضعی «که درباره زمان و حرکت است که حرکت، زمان را ایجاد کند و بعدا وصف زمان را بگیرد» از چیزهایی است که زیاد اتفاق می افتد.
«فان کثیرا من الاشیاء یوجد امراً لذلک الامر صفه اولیه و یکون له من جهه ذلک تلک الصفه صفه ثانیه و بالقصد الثانی و لیست اولیه»
عبارت «لذلک الامر صفه اولیه» صفت برای «امر» است. ضمیر در «له» به «کثیراً من الاشیاء» که موجد می باشد برمی گردد.
بسیاری از اشیاء امری را ایجاد می کنند که برای آن امر، صفت اولیه و بلاواسطه وجود دارد و می باشد برای آن موجد از جهت این امری که ایجادش کرده آن صفت «یعنی آن صفت اولی که برای آن امر بود برای موجد هم» حاصل می شود ولی صفت اولی نیست بلکه صفت ثانوی و به قصد ثانی است «یعنی آن صفت، اولا برای آن امر است و ثانیا برای موجِد است»
«فهذا ما نقوله فی تحقیق کیفیه وجود غیر المتناهی»
ص: 124
مصنف در فصل نهم که شرو کرده بود دو عنوان داشت:
1_ چگونه نامتناهی در خارج، موجود است که بیان شد، حال مصنف ذکر می کند که بحث و عنوان اول تمام شد که روشن شد غیرمتناهی در خارج موجود است ولی اولا به صورت کلّ افرادی نه به صورت کلّ مجموعی و ثانیا افرادش هم بالفعل نیستند بلکه بالقوه هستند مثلا انسان که افراد نامتناهی دارد اینچنین نیست که مجموع انسان ها در یک زمان جمع باشند تا کلّ مجموعی حاصل باشد بلکه کلّ افرادی حاصل است و کلّ افرادی هم بالفعل نیستند بلکه به تدریج موجود می شوند و الان بالقوه موجودند.
گذشته ها رفته اند و آینده ها هم بعدا موجود می شوند و آنچه که الان موجودند افراد محدود می باشند. پس نامحدود به این صورت در خارج موجود است که اولا افرادش ملاحظه شود نه مجموع، ثانیا این افراد هم بالقوه باشند نه بالفعل که 4 مورد هم برای آن ذکر شد که عبارت از عدد و مقدار و حرکت و زمان بود.
صفحه 222 سطر 19 قوله «فاما الحجج»
مصنف از اینجا وارد عنوان دوم فصل می شود. عنوان دوم فصل این بود «و فی نقض حجج من قال بوجود مالایتناهی بالفعل».
مصنف، وجود ما لایتناهی بالقوه را قبول کرد و بالفعل را قبول نکرد اما بعضی قائل به وجود مالایتناهی بالفعل هستند حججی هم آوردند که می خواهیم آن حجج را رد کنیم.
حجج این گروه در آخر فصل هفتم همین مقاله ذکر شد فقط یک جحت آنها در فصل 7 نیامده که در اینجا با تفصیل ذکر می شود.
ص: 125
دلیل اول: «قد اوجب قوم وجود ذلک و السبب فی ذلک امور من ذلک صدق قول القائل ان الاعداد تذهب فی الازدیاد و التضعیف الی ما لا نهایه له او انها لا یتناهی فی ذلک» این دلیل در صفحه 210 سطر 16 آمده است. عدد در طرف ازدیاد و تضعیف به سمت بی نهایت می دود اما در طرف نقیصه به واحد ختم می شود مصنف می گوید عدد تا بی نهایت، آیا بالفعل موجود است یا بالقوه موجود است به این معنا که هر چقدر اضافه شود باز هم جای اضافه کردن دارد؟ مسلما بالقوه موجود است نه بالفعل، پس آنچه که گفته شده ادعای آنها را ثابت نمی کند بلکه حرف مصنف ثابت می شود چون مصنف اجازه عدم تناهی بالقوه را به عدد داد شما می خواهید ثابت کنید نامتناهی، بالفعل موجود است استدلال به عددی می کنید که بالقوه موجود است. این عدد، آنچه را که مصنف گفته اثبات می کند نه آنچه که این قول گفته.
دلیل دوم: «و کذلک للمقادیر فی الانقسام» که در صفحه 210 سطر 18 آمده است. مقدار در طرف زیاده، نامتناهی نیست ولی در طرف نقیصه، نامتناهی است به این معنا که هر چه آن را منقسم کنید باز هم جای انقسام آن است. هیچگاه این انقسام «یعنی ناقص کردن جسم» به نهایت نمی رسد هر چقدر آن را کوچک کنید باز هم می توان کوچکتر کرد.
مصنف می فرماید بله نامتناهی است ولی بالقوه نامتناهی است زیرا همه انقسامات، بالفعل نیستند باید این انقسامات را به تدریج ایجاد کرد.
ص: 126
دلیل سوم: «و من ذلک ما یظن من امر الزمان» که در صفحه 210 سطر 18 آمده است زمان هم نامتناهی است.
مصنف می فرماید زمان اگر چه نامتناهی است ولی بالفعل نیست زیرا زمان به تدریج می آید و قسمتهایی از زمان که هنوز نیامده و به سمت بی نهایت می رود بالقوه است.
دلیل چهارم: «و من ذلک امر الکون و الفساد» که در صفحه 211 سطر اول آمده. کون و فساد هم نامتناهی است یعنی مثلا آب تبدیل به هوا می شود و هوا برمی گردد و تبدیل به آب می شود و آب دوباره هوا می شود و هوا، آب می شود همینطور این دور زدن تا بی نهایت ادامه پیدا می کند یعنی اگر شرائط فراهم شود که آب تبدیل به هوا شود و هوا تبدیل به آب شود این تبدیل و تبدّل هیچ وقت متوقف نمی شود و می تواند تا ابد ادامه پیدا کند.
جواب: مصنف می فرماید این تبدیل و تبدل ها، افراد شان بی نهایتند ولی بالقوه اند. الان آنچه که اتفاق می افتد یک تبدیل و تبدل است. فردا، تبدل دیگری است و هکذا به تدریج این تبدل ها یکی یکی ظاهر می شوند پس افراد کون و فساد، بالفعل در خارج موجود نیستند بلکه بالقوه موجودند لذا نامتناهی که مصنف بیان کرد حاصل می شود.
دلیل پنجم: «و من هذه الوجوه مقتضی التوهم و حکمه» که در صفحه 211 سطر 10 آمده است. شما می توانید در توهم خودتان، بی نهایت را تصور کنید پس بی نهایت می تواند در توهم، وجود بگیرد چگونه می گویید که بی نهایت موجود نیست. سپس مصنف این را جواب جداگانه می دهد و بیان نمی کند افرادش بالقوه اند چون ممکن است در توهم، افراد را بالفعل حاضر کرد بلکه می گوید این توهم اجازه می دهد که افراد بی نهایت در ذهن موجود شوند و بحث ما این است که افراد بی نهایت آیا در خارج می توانند موجود شوند یا نمی توانند.
ص: 127
دلیل دیگری نیز برای این گروه هست که بعدا مصنف بیان می کنند.
توضیح عبارت:
«فاما الحجج المقوله فی اثباته فما قیل فیها من امر التضعیف و امر القسمه و امر الکون و الفساد و الزمان و غیر ذلک»
اما حجج در اثبات نامتناهی آنچه که در این حجج گفته شده که عبارت از امر تضعیف «که مربوط به عدد بود» و امر قسمت «که مربوط به مقدار بود» و امر کون و فساد و زمان و غیر ذلک.
«فمعلوم انه لا یوجد المتناهی وجودا علی غیر النحو الذی نقوله»
نسخه صحیح «لا یوجب لغیر المتناهی» است.
آنچه در این حجج گفته شد برای غیر متناهی ایجاب نمی کنند وجودی را به غیر آن نحوی که می گفتیم. آن نحوی که ما گفتیم وجود بالقوه بود و این دلایل شما بیش از وجود بالقوه برای غیر متناهی ثابت نمی کند پس هیچکدام از این دلایل به نفع شما تمام نمی شوند بلکه به نفع مصنف تمام می شود.
«و اما ما قالوه من امر ان کل متناه فانه یتناهی الی شیء آخر»
دلیل ششم: هر جسمی را که ببینید تمام شد می بینید بعد از آن جسم دیگری شروع می شود دوباره اگر آن جسم هم تمام شود چیز دیگری بعد از آن شروع می شود. هیچگاه به جایی نمی رسید که دیگر هیچ چیز نداشته باشید بنابراین اگرچه این اجسام، متناهی اند ولی اینها را کنار یکدیگر اگر قرار بدهی می بینی نامتناهی شدند. کلّ جهان را نمی توان گفت متناهی است بله اجسام کوچک آن را می توان گفت متناهی اند ولی این اجسام ریز هر کدام با جسم بعد از خودشان ملاقات کردند پس نامتناهی در خارج، بالفعل موجود است. اگر از زمین بگذری به آب می رسی از آب که بگذری به هوا و از هوا به نار و از نار به فلک قهر تا به عرش که فلک نهم است می رسید شما می گویید بعد از آن هیچ چیز نیست آیا خلا هم وجود ندارد؟ این گروه می گوید به خلا وصل می شود یا اگر ملأ باشد به ملأ منتهی می شود و این خلأ با ملأ نامتناهی می شوند یا ملأ با ملأ نامتناهی می شوند. البته فلاسفه جواب دادند که لا خلأ و لا ملأ. مصنف هم همین اعتقاد را دارد بعداً جواب دادند که لا خلأ و لا ملأ رفع نقیضین است و رفع نقیضین جایز نیست. جواب دادند که رفع نقیضین نیست بلکه رفع عدم و ملکه است. ولی این اجسامی که کنار هم هستند ممکن است از یک جنس نباشند حتی ممکن است یک قسمتی ملأ باشد و قسمتی دیگر، خلأ باشد یا اگر همه آنها ملأ است از یک قسم نباشند بلکه خاک و آب و افلاک باشد.
ص: 128
ترجمه: هر موجود و جسم متناهی منتهی به شیء دیگر می شود «و وقتی منتهی به شیء دیگر شد از آن به بعد شیء دیگر شروع می شود و همینطور ادامه پیدا می کند و شیء سوم و چهارم و... است».
«فانه لیس بمسلم»
جواب: مصنف می فرماید این مسلّم و مقبول نیست، مصنف می فرماید جسمی را که شما متناهی می کنید و با جسم بعدی ملاقاتش می دهید آن جسم دو صفت دارد:
1_ متناهٍ
2_ ملاقٍ.
هم تناهی پیدا کرده و هم با جسم بعدی ملاقات پیدا کرده است. نتیجه ای که شما گرفتید و گفتید «اجسام پشت سر هم قرار گرفتند» از کدام صفت بدست آوردید؟ آیا از متناهی بودن این جسم بدست آوردید یا از ملاقات کردنش بدست آوردید؟ مسلماً از متناهی بودن نتیجه نگرفتید. متناهی بودن جسم اقتضا نمی کند که بعد از آن جسم دیگری باشد. جسم ممکن است متناهی باشد و بعد از آن ممکن است جسم باشد و ممکن است جسم نباشد. آنچه که باعث شده بعد از این جسم جسم دیگر باشد ملاقات است یعنی چون این جسم، ملاقی شده پس بعد از آن، جسم دیگری است نه اینکه چون متناهی شده پس بعد از آن، جسم دیگری است.
مقتضای تناهی یا به عبارت دیگر، لازم تناهی، ادامه یافتن نیست بلکه لازمه ملاقات و مقتضات ملاقات، ادامه یافتن است. ما تناهی را ثابت می کنیم و این، مشهود هم هست که زمین تمام می شود و آب شروع می شود و آب تمام می شود و هوا شروع می شود. اینها چون مشهود هستند نیاز به اثبات ندارند، پس تناهی را قبول می کند اما این تناهی لازمی، را که عبارت از وجود جسم بعدی می باشد را ندارد پس از تناهی نمی توان اثبات وجود جسم بعدی را کرد. بله از ملاقات می توان وجود جسم بعدی را ثابت کرد ولی از کجا می دانید ملاقات کرده. فلک نهم را نمی دانیم ملاقات کرده. بله اگر ملاقات فلک نهم را ثابت کنید لازم ملاقات که ادامه است نیز ثابت می شود ولی نمی توان ملاقات را اثبات کرد آنچه که می توان اثبات کرد تناهی است و تناهی، مقتضایی به نام ادامه ندارد. و آنچه که مقتضایی به نام ادامه دارد ملاقات است و در جایی که ملاقات دیده نمی شود از کجا لازمش را بدست می آورید پس نمی توان با این استدلال به مدعا و مطلوب رسید.
ص: 129
مصنف در ادامه جواب دیگری بیان می کنند که می توان آن را جواب مستقل گرفت یا تتمه جواب اول گرفته شود. اگر تتمه جواب قبل باشد به این صورت می شود که چگونه می شود چیزی تمام شود و به جایی برسد و ادامه پیدا نکند. مصنف جواب می دهد که آن جواب می تواند یک جواب مستقل باشد. مصنف جواب می دهد که نظیر اینکه چیزی به جایی می رسد و تمام می شود و ادامه ندارد زیاد است مثل حرکت که به سکون ختم می شود یعنی ادامه پیدا نمی کند. پس هر چیزی که به چیزی ختم شد لازم نیست ادامه پیدا کند حال جسم هم به چیزی ختم می شود که آن چیز، جسم نیست و امتداد هم ندارد یا به عبارت بهتر گفته می شود این شیء ممتد به چیزی ختم می شود که امتداد ندارد و اگر امتداد نداشته باشد نمی توان بی نهایت را درست کرد.
نکته: در اینجا تجربه وجود ندارد مگر به صورت قیاس گفته شود که چون این اجسامی که ما می بینیم ملاقات کردند پس جسمی هم که نمی بینیم ملاقات کرده است، این، قیاس است و قیاس به معنای تمثیل است و تمثیل در فلسفه حجت نیست. بله می توان به این صورت گفت که ما دیدیم همه اجسام با هم ملاقات می کنند پس آن هم باید ملاقات کند. پس اگر یک کلّی ثابت کردید که وصف اجسام، ملاقات است. ولو ملاقات کشف نشده باشد چون لازمه هر جسمی ملاقات است وقتی فلک نهم جسم شد لازمه اش که ملاقات هست حاصل می شود و وقتی که ملاقات حاصل شد ادامه هم حاصل می شود.
ص: 130
موضوع: ادامه نقض دلایل کسانی که قائل به وجود لایتناهی بالفعل شدند/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و اما ما قالوه من امر ان کل متناه فانه یتناهی الی شیء آخر فانه لیس بمسلم»(1)
دلایلی اقامه شد از جانب کسانی که معتقد بودند ما لایتناهی بالفعل در خارج موجود است ما معتقدیم که ما لایتناهی، بالقوه در خارج موجود است آنها معتقد بودند که بالفعل موجود است. دلایل اقامه کردند که در آخر فصل 7 همین مقاله مطرح شدند یکی از دلایل که گفتند این است:
دلیل: هر جسم متناهی به جسم دیگری منتهی می شود و با جسم دیگر ملاقات می کند و آن جسم دیگر چون نامتناهی است با جسم بعدی ملاقات می کند اگر جسم، نامتناهی باشد مدعای ما ثابت است و تناهی و ملاقات نخواهیم داشت ولی اگر جسم، متناهی باشد چنانکه این گروه مدعی هستند این جسمِ متناهی در یک جا تمام می شود، با تمام شدنش جسم بعدی شروع می شود به دلیل اینکه این جسم باید متناهی الی شیء آخر شود یعنی متناهی به شیء دیگر یا به امتداد دیگر شود ولو آن امتداد، جسم نباشد اگر اینگونه باشد وقتی امتدادها را کنار هم قرار دهید عدم تناهی درست می شود. بنابراین امر خالی از دو حالت نیست:
ص: 131
1_ یا یک جسم بی نهایت سرتاسری داریم.
2_ یا اجسامی داریم که همه متناهی اند ولی به همدیگر متناهی شدند و با هم ملاقات کردند و اگر اینها را با هم لحاظ کنید نامتناهی می شوند.
اگر حالت اول «که جسم نامتناهی داشته باشیم» را قبول نداشته باشید ناچار هستید که دومی را بپذیرد چون جسم را متناهی می دانید و هر جسمی هم متناهی به شیء دیگر می شود و نتیجه این می شود که در پِیِ هر جسمی، جسمی است لا الی نهایه.
جواب مصنف: این جسم متناهی مُنتهی می شود. وقتی به نهایت خودش رسید و با جسم بعدی یا امتداد بعدی ملاقات می کند اگر در پی آن، جسم بعدی یا امتداد بعدی باشد. پس این جسمِ متناهی دو صفت دارد:
1_ متناهٍ
2_ ملاقٍ.
هم متناهی می شود چون فرض شده که جسمی متناهی است و به یک جا می رسد و تمام می شود هم ملاقات با جسم بعدی می کند چون شما فرض کردید بعد از این جسم، جسم دیگری است یا بعد از این امتداد، امتداد دیگری است.
این قانون را هم می دانیم که اگر ملزومی حاصل شد لازمش بالضروره و حتما حاصل خواهد شد و ما نمی توانیم مانع آن شویم «مراد از ملزوم، علت تامه است. و ما نمی توانیم مانع آن شویم چون فرض این است که علت، تامه است اگر ما مانع شدیم آن ملزوم، ملزوم نخواهد بود بلکه جزء ملزوم و علت خواهد بود».
ص: 132
باید ببینیم ادامه یافتن جسم و تا بی نهایت رفتنش لازمِ چیست؟
آیا لازمِ تناهی این جسمِ متناهی است یا لازم ملاقاتش است. لازمِ تناهی این جسم نیست چون تناهی به معنای تمام شدن است یعنی این جسم تمام می شود چه بعد از آن جسمی باشد چه نباشد چه بعد از آن امتدادی باشد چه نباشد. این جسم وقتی به آخرش رسید تمام می شود که این، تناهی است و تناهی، چیزی را لازم ندارد جز به آخر رسیدن. اما ملاقات، لازم دارد که جسمی بعد از آن باشد. اگر این جسم یا جسم بعدی ملاقات کرد مستلزم این است که جسم بعدی باشد تا ملاقات، صدق کند بنابراین ملاقات اقتضا می کند که یا ملزوم است و لازمش وجود جسم بعدی است و آن جسم بعدی اگر ملاقات کند لازمه ملاقاتش این است که جسمی بعد از آن باشد و هکذا. در این صورت به بی نهایت می رسیم یعنی به مجموعه اجسامی می رسیم که مجموعه آنها بی نهایت است پس عدم تناهی اجسام، لازمه ملاقات است و عدم تناهی اجسام، لازمه تناهی آن جسم نیست. اگر ملزوم حاصل شد گفتیم لازم باید بالضروره و حتما حاصل شود اگر ملاقات حاصل شد حتما باید عدم تناهی که لازمه ملاقات است حاصل شود ولی اگر تناهی حاصل شد ملاقات کردن لازمه آن نیست. ادامه یافتن و اینکه در پی آن جسمی باشد لازمه ی تناهی نیست زیرا تناهی به معنای این است که این جسم تمام می شود حال می خواهد بعد از آن جسمی باشد یا نباشد. ملاقاتی حاصل شود یا نشود. پس عدم تناهی اجسام لازمه ی ملاقات است و لازمه ی تناهی جسم نیست. اگر ملاقاتی حاصل بود عدم تناهی می آید اما اگر تناهی حاصل بود عدم تناهی بدنبال آن نمی آید چون عدم تناهی لازمه ی تناهی نیست بلکه لازمه ی ملاقات است.
ص: 133
تناهی این جسم، یقینا حاصل است ولی این، ملزوم برای آن لازم نیست. ملاقات، ملزوم آن لازم است و اگر حاصل شود عدم تناهی را در پی دارد اما ملاقات، روشن نیست زیرا نمی دانیم هر جسمی با جسمی ملاقات کرد. شاید در انتهای این جسم، جسم دیگری نباشد و ملاقات اتفاق نیفتد. ما تناهی جسم را می بینیم ولی ملاقات اجسام را نمی بینیم. آن مقدار از ملاقات اجسام را که می بینیم می گوییم در پی این جسم، جسمی هست ولی در جایی که نمی توانیم ملاقات را ببینیم نمی توان یقین به ملاقات کرد مگر اینطور گفته شود که لازمه ی هر جسمی، ملاقات است و این لازمه ثابت نیست. یا قانون کلی درست کنیم که اگر جسمی هست ملاقات هم هست. فلک نهم جسم است پس باید ملاقات کند ولو ملاقاتش را نبینیم اما چون قانون کلی به ما می گوید هر جسمی ملاقات می کند فلک نهم هم چون جسم است ملاقات می کند. اگر این قاعده درست شود در جاهایی که دیده نمی شود ملاقات درست می شود چون جسم بودن هست پس ملاقات هست ولی این قانون «کل جسم فهو ملاق» را نداریم. جسم، جنس و فصل و لوازم دارد که اگر در جنس و فصل و لوازم آن بگردید ملاقات در آن وجود ندارد.
پس آن که عدم تناهی، لازمش است «یعنی ملاقات» یقین به وجودش نکردیم و آن که یقین به وجودش کردیم «یعنی تناهی این جسم» لازمه اش عدم تناهی اجسام نیست پس چگونه می توانید عدم تناهی اجسام را ثابت کنید؟
ص: 134
سؤال: ما استقراء ناقص می کنیم و از استقراء ناقص کشف می کنیم که جسمی با جسمی ملاقات می کند. این قانون یا از استقراء ناقص بدست می آید یا از تجربه بدست می آید اگر از تجربه بدست آید مشکلی وجود ندارد ولی اگر از استقراء ناقص بوجود آید چون استقراء ناقص مفید ظن است شما می گویید از استقراء ناقص پی به علت برده می شود و وقتی علت، حاصل شد و از معلول به علت پی برده شد یقین آور خواهد بود. خود استقراء ناقص مفید نیست ولی از استقراء ناقص، علتی بدست می آید و لو آن علت ناشناخته باشد پس به توسط علت به معلول که ملاقات است می رسیم یعنی می فهمیم که در جسم یک حالتی است که باید ملاقات کند.
جواب: این را قبول داریم که در وقتی که تجربه یا استقراء کردیم و به علتی رسیدیم لازم نیست آن علت را بشخصها بدانیم بلکه اگر بدانیم علتی وجود دارد کافی است مثلا فرض کنید که نگاه می کنیم افرادی که مبتلا به تب شدند اگر شیر بنوشند تب آنها قطع می شود. می دانیم در شیر خاصیتی وجود دارد که آن خاصیت بُرنده ی تب است ولی آن خاصیت را نمی دانیم چه چیز هست؟ نه اسم آن را می دانیم نه حقیقت آن را می دانیم اما می دانیم وجود دارد لذا به صورت کلّی گفته می شود «هر شیری که نوشیده شود بُرنده تب است» البته اگر شرائطی هم داشته باشد آن شرائط را در شیر لحاظ می کنیم. سوال این است که آیا با ملاحظه ی ملاقات اجسام عنصری می توان ثابت کرد که اجسام فلکی هم مُلاقی اند و با ملاقات اجسام فلکی آیا می توان ثابت کرد اجسامی که نمی دانیم از چه سنخ هستند ملاقی اند یا نه؟
ص: 135
الان دو جسم عنصری و فلکی روشن است که ملاقی اند اما فلک نهم که آخرین فلک است دیگر جسم فلکی وجود ندارد چون کوکبی وجود ندارد. اگر گفته شود که همانطور که فلک نهم بدون کوکب است فلک بعدی هم بدون کوکب باشد سوال می کنیم که به چه دلیل فلک بعدی را اثبات می کنید؟ فلک نهم را به خاطر بعضی احتیاجاتی که وجود داشت ثابت کردند ولی فلک دهم به چه علت ثابت می شود «البته عقول 11و 12و 13 را نفی نمی کنیم چون ممکن است آنها مشغول کارهای دیگر باشند» پس فلک دهم اثبات شدنی نیست لذا باید از فلک نهم به بعد قطع کنید و برای اثبات آن باید از راه احتیاج یا راه دیگر اثبات کرد و چون احتیاج وجود ندارد باید از راه دیگر ثابت کرد که وجود ندارد.
نکته: ما کشف کردیم به فرض که جسم عنصری ملاقات کرده، جسم فلکی هم ملاقات کرده اما اینکه کل جسم ملاقات کرده نیاز به علت دارد علت آن را از کجا به دست آوردید؟ تجربه نکردید و استقراء هم نکردید یا ممکن است جسم های دیگر وجود داشته باشد که ملاقات نکنند. مگر اینکه بگویید خلأ محال است و در جایی که جای خلأ نیست ملاقات لازم نیست. نگویید یک آب را مقایسه کردیم و حکم را در کل آب جاری کردیم که تمام آب ها در 100 درجه جوش می آیند چون جنس این آبها یکی است آب شور و آب شیرین و.... همه اصناف هستند نه انواع. انواع به معنای این است که حقیقت آنها فرق می کند. لذا اگر در 5 نوع حیوان امتحان کردیم شیر، تب را می بُرد نمی توان در تمام حیوان این حکم را جاری کرد چون حیوان دارای انواع است زیرا این شیر که تب انسان را مثلا می بُرد خاصیت فاعلی او و قابلیت بدن انسان دخالت می کند و قابلیت بدن حیوان دیگر دخالت می کند ولی ممکن است بدن حیوان دیگر این قابلیت را نداشته باشد. اینکه در موش و خرگوش آزمایش می کنند نمی گویند پس انسان هم اینگونه است بلکه جرأت پیدا می کنند که در انسان آزمایش کنند. آن تجربه را از موش و خرگوش بدست نمی آورد بلکه مستقیماً بر روی انسان تجربه می کند یعنی وقتی بر روی موش و خرگوش تجربه کرد ترس او می ریزد و در انسان تجربه می کند نه اینکه از تجربه ای که بر روی موش و خرگوش کرده، بگوید حکم انسان هم همین است.
ص: 136
پس اگر در نوع تفاوت بود حکم فرق می کند. سلمنا که حکم فرق نکند حال اگر در جنس تفاوت نبود حکم یکسان است اما جنس عنصری با جنس فلکی فرق می کند و جنس فلکی با چیزی که نه عنصری و نه فلکی است فرق می کند لذا نمی توان حکمی را که در یک جنس ثابت کرده به جنس دیگر هم سرایت داد.
توضیح عبارت
«و اما ما قالوه من امر ان کل متناه فانه یتناهی الی شیء آخر فانه لیس بمسلم»
مراد از «شیء آخر»، امتداد است والا اگر امتداد به غیر امتداد ختم شود ما نمی توانیم عدم تناهی درست کنیم. عدم تناهی امتداد در صورتی است که امتداد به امتداد ختم شود یا جسم به جسم ختم شود.
ترجمه: اما آنچه که طرفداران وجود نامتناهی بالفعل گفته اند که عبارت از این امر است که هر متناهی منتهی به شی دیگر می شود مورد قبول نیست.
«لانه اذا اتفق ایضا أن کان شی واحد متناهیا و نهایته عند شیء آخر فهو متناه و ملاق»
اگر اینچنین نیز اتفاق بیفتد یعنی یک اتفاق این است که از ابتدای مرکز زمین تا بی نهایت را یک جسم پُر کند که این، یک جسمِ یک پارچه ی بی نهایت می شود و این یک امر اتفاقی است. اگر چنین اتفاقی بیفتد امر نامتناهی خواهیم داشت. حال مصنف می فرماید ایضا یعنی همچنین اگر اتفاق بیفتد که هر متناهی به جسم دیگری وصل شود باز هم در جهان، نامتناهی وجود دارد ولی آن نامتناهی، پیوسته است ولی این نامتناهی حاصل از متناهی ها می باشد. همانطور که اگر به آن صورت اتفاق بیفتد نامتناهی وجود دارد اگر به این صورت هم اتفاق بیفتد نامتناهی وجود دارد.
ص: 137
ترجمه: اگر اتفاق بیفتد همچنین، که شیء واحدی متناهی باشد و نهایتش نزد شیء دیگر باشد «یعنی نه اینکه آن شیء واحد، فقط متناهی باشد بلکه نهایتش نزد شیء دیگر باشد» پس آن شی هم متناهی است و هم ملاقی است.
«و من حیث هو متناه فله نهایه فقط»
«فقط» قید برای «له نهایه» است.
تناهی این جسم، لازم ندارد که نهایتش عند شیء آخر باشد بلکه تناهی لازم دارد که تمام شود حال چه عند شئ آخر تمام شود چه تمام نشود.
ترجمه: این شی از این جهت که متناهی است برای او نهایت است فقط «فقط صفت نهایت دارد و صفت دیگر به اینکه ملاقات با چیز دیگر می کند را ندارد».
«و معنی انه متناه هو ذلک»
معنای متناهی بودنش هم همین است که «له نهایه فقط».
«و اما من حیث هو ملاق فنهایته عند شیء آخر»
از این حیث که صفت دوم دارد «یعنی ملاقات را دارد» نهایتش نزد شیء دیگر است.
«فتکون نهایته عند شیء آخر امرا تقتضیه الملاقاه و لیس هو مقتضی تناهیه»
«نهایته عند شیء آخر» اسم «تکون» است و ضمیر «هو» به این برمی گردد. و «امرا» خبر آن است.
اینکه گفته می شود «نهایته عند شیء اخر» امری است که لازمه ی ملاقات است و لازمه ی تناهی نیست.
«فان مقتضی تناهیه هو انه ذو نهایه فقط»
مقتضای تناهی این شیء این است که ذو نهایت است فقط.
«و اما ان نهایته عند شیء آخر فهو معنی آخر ازید من معناه»
ص: 138
ضمیر «معناه» به «تناهی شی» برمی گردد.
اما اینکه نهایت این شیء نزد شیء دیگر است لازمه و مقتضای تناهی نیست بلکه معنای دیگر است که لازم ملاقات است و از معنای تناهی شیء اضافه است «پس نهایته عند شیء آخر، ربطی به تناهی ندارد بلکه مربوط به ملاقات است».
«فلو کان کل متناه یلزمه ان یکون ملاقیا لشیء من جنسه او غیر جنسه کان ربما یصح قولهم»
تا اینجا تقریبا استدلال تمام شد ولی ادامه آن را مصنف ذکر نکرده، باید دلیل ادامه داده شود و گفته شود این، لازم ملاقات است و ملاقات، روشن نیست بلکه مشکوک است لذا لازم هم مشکوک می شود. پس دلیلی بر ثبوت لازم وجود ندارد که نهایت عند شی آخر باشد بله اگر نهایت عند شیء آخر را توانستید اثبات کنید عدم تناهی نتیجه گرفته می شود که این را با همین عبارت «فلو کان ...» بیان می کند.
ترجمه: اگر هر متناهی «تعبیر به متناهی کرد و تعبیر به ملاقی نکرد» لازمه اش این بود که ملاقی باشد با چیزی از جنس خودش یا غیر جنس خودش، چه بسا که قول آنها صحیح می شد.
مصنف نفرد «کان یصح قولهم» بلکه فرمود «کان ربما یصح قولهم» چون ممکن است قول آنها را از راه دیگر هم بتوان ابطال کرد. باید ابتدا این مطلب ثابت شود تا قول آنها از اشکال، مصون و محفوظ بماند بعداً ببینیم که آیا می توان اشکال دیگر وارد کرد یا نه؟
ص: 139
«و کان کل جسم یتناهی الی جسم»
اگر قول آنها صحیح شود لازم می آید هر جسمی منتهی به جسم دیگر شود و نتیجه اش عدم تناهی اجسام است.
«و لکن فلیس یجب ان یکون کل متناه ملاقیا لجنسه حتی یلاقی الجسم لامحاله جسما»
این عبارت، دنباله ی جواب است ولی شاید بتوان آن را یک جواب مستقل قرار داد و آن جواب مستقل اشاره شد یعنی به این صورت گفته شود که لازم نیست هر جنسی با جنس خودش ملاقات کند حرکت با سکون ملاقات می کند و هر دو از یک جنس نیستند لذا ممکن است جسم با جسم ملاقات کند و ممکن است جسم با غیر جسم ملاقات کند. یعنی ممکن است امتداد با غیر امتداد ملاقات کند. اگر توانستیم بگوییم لازم نیست جنس با جنس خودش ملاقات کند می توان گفت لازم نیست امتداد با امتداد خودش ملاقات کند بلکه امتداد با لا امتداد ملاقات می کند در این صورت، نتیجه اش عدم تناهی است و امتداد نیست. بلکه لا امتداد است و نامتناهی است.
ترجمه: لکن واجب نیست «فلیس یجب به معنای نباید نیست می باشد» که هر متناهی با جنسش ملاقات کند «می تواند ملاقات کند و می تواند ملاقات نکند» تا لازمه اش این شود که جسم لا محاله با جسم دیگر ملاقات کند و نتیجه این شود که جسم های ملاقات کرده، نامتناهی اند.
«فانت تعلم ان الحرکه تتناهی الی السکون و هو عدم فقط او ضد»
ص: 140
این عبارت دلیل بر این است که لازم نیست جنسی با جنس خودش ملاقات کند.
ترجمه: تو می دانی که حرکت، متناهی به سکون می شود «یعنی حرکت، ملاقات با سکون می کند» در حالی که سکون عدم است یا ضد است.
مراد از عدم، عدم ملکه است. و مراد از ضد هم ضدِ حرکت است. یعنی چه سکون را عدم ملکه بگیرید و چه ضد حرکت بگیرید در هر دو حال غیر از جنس حرکت است و از جنس حرکت نیست چون سکون یا عدم حرکت است یا ضد حرکت است. پس می توان گفت که لازم نیست هر ملاقی با جنس خودش ملاقات کند در ما نحن فیه هم گفته می شود که لازم نیست هر جسمی با جسمی ملاقات کند و مقداری جلوتر می رویم و می گوییم لازم نیست امتدادی با امتدادی ملاقات کند. ممکن است امتداد با غیر امتداد ملاقات کند و نتیجه اش این می شود که امتدادِ نامتناهی نداریم و مطلب ما ثابت می شود.
«فقط»: چون در ضد باید عدم حرکت را داشته باشید و چیزی هم که خلاف حرکت است باید داشته باشید چون جایی که ضد است حرکت نیست یک امر ثبوتی دیگری هم هست اما وقتی عدم ملکه گفتید فقط عدم است و نیاز به آن امر ثبوتی که در ضد بود، نیست.
ص: 141
موضوع: 1 _ ادامه نقض دلایل کسانی که قائل به وجود لا یتناهی بالفعل شدند. 2 _ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و حدیث التوهم فلیکن ذلک مسلما»(1)
بحث در ادله ای بود که قائلین به عدم تناهی بالفعل اقامه کرده بودند ما قبول کرده بودیم که ممکن است شیء نامتناهی در خارج موجود باشد ولی وجود بالقوه برای نامتناهی قائل شدیم نه وجود بالفعل، آن هم وجود بالقوه در کلّ افرادی نه کل مجموعی، به توضیحی که گذشت.
اما گروهی برای نامتناهی وجود بالفعل قائل بودند آنها استدلالهایی کرده بودند که همه ادله آنها جواب داده شد یکی از دلایلشان باقی مانده که امروز بیان می کنیم.
دلیل: ما در توهم می توانیم موجودات بی نهایتی را تصور کنیم و این موجودات با تصور ما در واهمه ی ما موجود می شوند و بالفعل هم موجود هستند پس ما در عالم وجود افراد نامتناهی بالفعل داریم. مصنف دو جواب از این استدلال می دهد. چون وقتی مصنف می فرماید «فلیکن ذلک مسلما» یعنی فرض کن این مطلب را قبول کردیم به معنای این است که خود مصنف این مطلب را قبول ندارد سپس می فرماید بر فرض که قبول باشد مطلوب شما را نتیجه نمی دهد.
جواب اول: در ذهن ما اتفاق نمی افتد که بی نهایت، تصور شود و آن هم بی نهایتِ بالفعل باشد. بله می توان یک عنوانی که مشیر به بی نهایت باشد در ذهن آورد مثلا وقتی گفته می شود «انسان از ازل تا ابد آفریده شد و آفریده می شود» این جمله، افرادی را در وهم ما می آورد که اینها بی نهایتند ولی ما این افراد را بالاجمال تصور می کنیم اینطور نیست که از حضرت آدم علیه السلام تا وقتی که جهان برقرار است تک تک افراد را در واهمه خودمان ملاحظه کنیم. ما با یک عنوانِ مشیر، اشاره به بی نهایت می کنیم. عنوان مشیر هم واحد است پس آنچه که در ذهن ما اتفاق می افتد و بالفعل موجود است همان واحدی است که مشیر به بی نهایت است که این بی نهایتِ بالفعل در ذهن نیست. یا عدد را فرض کنید که گفته می شود عدد می تواند تا بی نهایت ادامه پیدا کند. آیا اعداد به تفصیل در ذهن یا واهمه حاضر شده که اینها وجود بالفعل پیدا کنند و با این وجود بالفعل، نامتناهی بالفعل در خارج موجود شود؟ یا حتی در مقدار ممکن است فرض شود که از اینجا تا بی نهایت، جهان ادامه دارد. این توهم را می توان کرد ولی آیا معنایش این است که ما تمام این مسافت بی نهایت را در ذهن حاضر کردیم یا با یک عنوان مشیر، مسافت را در ذهن می آورد؟ شکی نیست که بی نهایت بالفعل در ذهن ما حاضر نمی شود همانطور که در خارج حاضر نمی شود. بله عنوان مشیر هست و چون واهمه ی ما وسعت دارد می تواند آن نامتناهی را بالاجمال تصور کند چون قدرت ذهن زیاد است و ذهن می تواند مطلبی را ببیند و این مطلب را تا بی نهایت بفرستد. می تواند معنایی را ملاحظه کند و آن را تا بی نهایت برساند. می تواند صورتی را لحاظ کند و این صورت را بی نهایت کند ولی نمی تواند آن طور که در بی نهایت، تفصیل وجود دارد آن تفاصیل را رعایت کند. بله ممکن است عنوان تفصیل را بگوید مثلا می گوید «این بی نهایت بالتفصیل موجود است» یا همین کلمه «بالتفصیل» اشاره به تفصیل می کند ولی خود تفصیل، حاضر نیست بلکه مشیر به تفصیل، حاضر است. بالاخره در ذهن ما یک یا چند صورت به وجود می آید ولی این یک یا چند صورت، بی نهایت نیستند اگر چه مشیر به بی نهایتند. پس نمی توان بی نهایت را در ذهن داشت.
ص: 142
جواب دوم: بر فرض که ثابت شود این افرادِ نامتناهی در واهمه ی ما بالفعل موجودند و نتیجه گرفته شود که وجود نامتناهی بالفعل در واهمه ی ما اشکال ندارد باز مدعای شما را ثابت نمی کند چون مدعای شما این است که در خارج، افراد بی نهایت بالفعل موجودند و دلیل شما ثابت کرد که در ذهن، افراد بی نهایت بالفعل موجودند.
توضیح عبارت
«و اما حدیث التوهم فلیکن ذلک مسلما»
و اما داستان توهم که به عنوان یکی از ادله مطرح کرده بودند فرض کن آنچه را که آنها گفته بودند مسلّم باشد و ما قبول کنیم و اشکالی که داریم را مطرح نکنیم.
«لکن لا یلزم من ذلک ان الموجودات لا تتناهی فی الوجود بل ان الموجودات لا تتناهی فی التوهم»
«من ذلک»: از اینکه در توهممان می توانیم افراد بی نهایت بالفعل داشته باشیم.
ترجمه: از این مطلب، لازم نمی آید که موجودات در خارج نامتناهی باشند بله لازم می آید که موجودات در توهم نامتناهی باشند و این، مدعای شما نبود.
صفحه 223 سطر 10 قوله «فصل»
فصل دهم که فصل طولانی است و فوائدی در علم فلسفه و علم کلام دارد لذا این مطلب را هم فیلسوف مطرح می کند هم متکلم مطرح می کند.
در غالب کتب که مراجعه می کنید بخشی از این مدعا آمده و استدلال شده است. اما در کتاب شفا این مدعا به طور کامل آمده و مستدَّل شده است.
ص: 143
نیروی جسمانی «یعنی نیرویی که در جسم حلول کرده» نمی تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد و نمی تواند تأثر نامتناهی داشته باشد اینکه تاثیر نامتناهی نمی تواند داشته باشد در نوع کتب مطرح است اما اینکه تاثر نامتناهی نمی تواند داشته باشد را مصنف در اینجا بیان می کند. البته در سایر کتب اگر چه گفته می شود «تاثیر نامتناهی نداریم» ولی تاثر نامتناهی هم مراد است زیرا وقتی تاثیر نامتناهی داشته باشیم در بعضی موارد تاثر نامتناهی هم حاصل می شود «اینکه تعبیر به _ در بعضی موارد _ کردیم به خاطر این است که ممکن است موثر در این جسم تاثیر بگذارد در آن دیگری هم تاثیر بگذارد و در بی نهایت اجسام تاثیر بگذارد. که در این صورت تاثر ها متناهی اند چون هر کدام از جسم ها یک تاثّر دارند. اما تاثیرها نا متناهی اند. پس هر جا تاثیر نامتناهی شد لازم نیست تاثّر هم نامتناهی باشد بله تعداد تاثرها نامتناهی می شود اما هر جسمی، یک تاثر یا چند تاثر را پذیرفته لذا تاثرها نامتناهی نمی شوند. حال اگر یک جسم بوده باشد که تاثر نامتناهی بپذیرد فیلسوف می گوید این محال است. اما متکلم می گوید جایز است.
متکلم می گوید در بهشت بی نهایت لذت در زمان نامتناهی برای انسان حاصل می شود چون بهشت تا ابد است و زمانش، زمان بی نهایت است. در این زمانِ بی نهایت، شخصی که در بهشت است لذت می برد یا آن که مخلّد در جهنم است دائماً عذاب می کشد لذت را کدام نیروی انسان می برد؟ اگر بگویید نیروی عقلانی لذت می برد می گوییم نیروی جسمانی هم لذت می برد چون معاد جسمانی وجود دارد. نیروی جسمانی هم لذت می برد یعنی متاثر می شود. پس بی نهایت تاثیر در او وارد می شود و همین یک نیرو بی نهایت تاثیر می پذیرد که تاثر، بی نهایت می شود.
ص: 144
حال یا به لحاظ عدّه بی نهایت است یا به لحاظ مدت بی نهایت است یعنی در مدت بی نهایت، تاثیر بی نهایت برای این نیروی جسمانی وجود دارد یا تعداد بی نهایت تاثر برای این جسم اتفاق می افتد. پس متکلم می گوید تاثر بی نهایت را برای نیروی جسمانی قبول می کند تاثیر بی نهایت را هم متکلم مانع نمی بیند. متکلم نمی گوید تاثیر بی نهایت وجود دارد اما مانعی هم برای آن نمی بیند و دلایل فیلسوف را هم رد می کند البته اگر اشعری باشد از ابتدا یک تاثیر هم قائل نیست چون همه تاثیر ها برای خداوند _ تبارک _ است اینکه ما فکر می کنیم نیروی جسمانی ما یا نیروی دیگر تاثیر گذاشت همه اینها، خیال است لذا حتی یک تاثیر هم صادر نمی شود . بقیه متکلمین که این مبنای اشعری را ندارند تاثیر بی نهایت را مانع نمی بینند ولی دلیل فیلسوف را رد می کنند و نمی توانند ثابت کنند تاثیر بی نهایت وجود دارد بلکه فقط می توانند ثابت کنند که حرف فیلسوف باطل است. حال کاری به متکلمین نداریم و الان فلسفه می خوانیم. در اینجا مصنف هم تاثیر بی نهایت نیروی را مطرح کرده هم تاثر بی نهایت نیروی جسمانی را مطرح کرده و هر دو را منکر شده است و گفته نیروی جسمانی نه می تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد نه می تواند تاثر نامتناهی داشته باشد.
ص: 145
اما مصنف تعبیر به «اجسام» کرده و گفته «فی ان الاجسام متناهیه» سوال می شود که آیا خود جسم تاثیر گذار است؟ اگر جسم، تاثیر گذار باشد لازمه اش این است که هر جسمی اثر بگذارد در حالی که جسم بما هو جسم اثر ندارد بلکه صورت نوعیه آن، اثر می کند. جسم بما هو جسم یک اثر بیشتر ندارد و آن، واجد ابعاد ثلاثه است یا اگر آن را از محلّ خودش خارج کنید با حرکتی که می کند به سمت مکان طبیعی خودش بر می گردد. ولی همین حرکت را هم می توان نامتناهی فرض کرد تازه آن حرکت به توسط خود جسم نیست بلکه به توسط نیرو و طبیعتی است که در جسم است پس وقتی گفته می شود «ان الاجسام متناهیه من حیث التاثیر و التاثر» با توجه به اینکه اجسام، اثر گذار نیستند بلکه نیروی موجود در آنها اثر گذار است بر می گردد به همان چیزی که بیان شد و مراد این است که نیروی جسمانی، تاثیر نامتناهی ندارد نه اینکه جسم، تاثیر نامتناهی ندارد چون از جسم، توقع نمی رود که تاثیر داشته باشد.
طبیعت سنگ، نیروی سنگ است که او را به حرکت وا می دارد نفس فلک، نیروی فلک است که او را به حرکت وا می دارد آن نیرویی که در قوه خیال ما است تاثیر گذار است و صورتها را صید می کند چشم ما نیروی باصره دارد که اشیاء را می بیند اینها تاثیر یا تاثر است. نوعا در ادراک تعبیر به تاثر می شود چون ادراک را انطباق می گیرند و انطباق هم تاثر است مگر کسی ادراک را مثل مرحوم صدرا، عبارت از انشاء بگیرد در این صورت شاید بتوان گفت تاثیر است ولی طبق نظر مشا ادراک، انطباع است و انطباع، تاثر است. علی ای حال قوای جسمانی ما که مدرکه هستند تاثر دارند و آن قوه محرکه ی ما تاثیر دارد این تاثیر و تاثر، آیا نامتناهی است یا متناهی است.
ص: 146
نکته1: مراد از اینکه فلک تاثیر بی نهایت نمی گذارد، نفس منطبعه ی او است نه نفس مجردش زیرا اگر نفس مجردش مراد باشد می تواند کار بی نهایت انجام دهد. اما اگر نفس منطبعه باشد نیروی جسمانی است و نمی تواند کار بی نهایت انجام دهد.
نکته2: توجه کردید که مصنف فرمود، اجسام از حیث تاثیر و تاثر نامتناهی اند.
این مطلب در ذهن شما باشد که بحث ما در نیروی موجود در اجسام است ولی مصنف، اجسام را مطرح می کند.
نکته3: در یک جسم خالص «نه جسم نباتی و نه جسم حیوان» چه بسیط باشد مثل آب و خاک یا مرکب باشد مثل سنگ ولی جسمی است متشابه یعنی یکنواخت است زیرا این قسمت سنگ با آن قسمت سنگ فرق ندارد. سنخ این قسمت سنگ با سنخ آن قسمت سنگ فرق ندارد. بر خلاف بدن ما که دست راست ما با دست چپ ما به ظاهر یکی است ولی از نظر نیرو فرق دارد نیروی موجود در دست راست بیشتر از نیروی موجود در دست چپ است. دست راست ما قویتر از دست چپ است یا در بعضی حیوانات مثل شیر می گویند که دست چپ قویتر از دست راست است. این گونه مرکبات را کاری نداریم بلکه مرکباتی که متشابه اند را لحاظ می کنیم. در چنین اجسامی نیرو در کلّ این جسم به نحو متشابه، پخش شده است یعنی نصف سنگ، نصفِ سنگینی خود سنگ را دارد. سنگینی همان طبعی است که این سنگ را به سمت پایین می آورد هکذا ربع سنگ، ربع کل سنگینی سنگ را دارد چون نیرو در این سنگ پخش شده است و هر قسمتش بخش از این نیرو را دارد و اگر این سنگ شکسته شود نیرو از بین نمی رود بر خلاف انسان که اگر دست او را قطع کنید نمی توان گفت که دست مثلا یک دهم بدن بود و الان یک دهم نیرو در دست هست. حال اگر سنگ را بی نهایت کنید نیروی بی نهایت پیدا می کند اگر نصف کنید نیرویش نصف می شود و هکذا اگر ربع شود.
ص: 147
نکته4: تاثیر وقتی بی نهایت باشد به سه صورت می تواند بی نهایت باشد که مصنف این سه قسم را در ابتدا از هم جدا نمی کند معلوم می شود که در دلیلش، تفاوتی بین این سه قسم نیست هر کدام را که اراده کنید دلیل اجرا می شود.
1 _ بی نهایت به لحاظ عدد: نیروی جسمانی تعداد بی نهایت اثر صادر کند مثلا نیروی بازوی من، بی نهایت تیر از کمان پرتاب کند به زمان آن کاری نداریم که در زمان متناهی یا نامتناهی باشد.
2 _ بی نهایت به لحاظ مدت: نیروی جسمانی در زمانِ بی نهایت اثر گذار باشد یعنی در زمان بی نهایت، مشغول پرتاب تیر باشد. حال چه تعداد تیرها، متناهی باشند چه نامتناهی باشند «البته ظاهراً نامتناهی خواهند بود ولی به آن کاری نداریم.
الان در فلک ملاحظه کنید تعداد دورهایی که این فلک زده و تعداد شبانه روزی که از اول خلقت تا الان ایجاد کرده یا بعداً ایجاد می کند بی نهایت است چون به مبنای فلاسفه فلک از ازل آفریده شده و تا ابد هم ادامه دارد. از همان وقت هم که آفریده شده حرکت را شروع کرده. تعداد دورهایی که از ازل تا الان زده معلوم نیست چون بی نهایت است هکذا تعداد دورهایی که تا ابد می زند هم معلوم نیست. پس یک نیروی جسمانی، تعداد بی نهایت حرکت از خودش ایجاد می کند یعنی اثرش، عدداً بی نهایت است. «البته نباید مثال به فلک زده می شد چون فلاسفه، تاثیر بی نهایت را رد می کنند در حالی که فلک، تاثیر بی نهایت دارد، فلک نیروی جسمانی دارد با وجود این، تاثیر بی نهایت دارد. این یکی از نقض هایی است که بر فلسفه وارد می شود البته فلاسفه از این ناقض جواب دادند».
ص: 148
فلک از ازل حرکت می کند این حرکت کردن یا حرکت دادنش در زمان بی نهایت اتفاق می افتد و به تعدادش کاری نداریم. یعنی از ازل شروع شده و تا ابد ادامه پیدا می کند حال یک حرکت است که واقعا هم حرکت فلک اینگونه است ما هستیم که آن را قطع می کنیم و می گوییم یک دور یا دو دور و ... است.
مصنف می خواهد بگوید زمان بی نهایت است چه تعداد حرکت ها متناهی باشد چه نامتناهی باشد.
ملاحظه می کنید که فلک به لحاظ نیروی جسمانی، حرکتی که زمانش نامتناهی است را ایجاد می کند.
3 _ بی نهایت به لحاظ شدت: فرض کنید نیرویی، جسمی را حرکت می دهد این نیرو، ضعیف است وجسم، کُند حرکت می کند مسافتی را اگر بخواهد طی کند در یک زمان طولانی طی می کند چون نیرو ضعیف است این جسمی که حرکت می دهد با ضعف، حرکت می دهد حال اگر این نیرو را شدید کنید جسم، سریعتر حرکت می کند اگر باز هم این نیرو را شدیدتر کنید جسم، سریعتر حرکت می کند. هر چه سریعتر شد زمانی که این حرکت را انجام می دهد کوتاه تر خواهد شد. مثلا در یک مسافت معینی می خواهد حرکت کند هر چقدر که نیرو ضعیف تر باشد حرکت، بطیء تر و زمان انجام حرکت، طولانی تر است و هر چقدر که نیرو قوی تر شود به همان اندازه حرکت، سریعتر می شود و زمان انجام حرکت، کوتاهتر می شود حال فرض کن نیرو، بی نهایت شدید باشد در این صورت جسم را به سرعتِ بی نهایت حرکت می دهد و وقتی با سرعت بی نهایت، حرکت داد یعنی این حرکت در لا زمان واقع می شود و لا زمان به معنای «آن» است.
ص: 149
پس نیرو در شدت، بی نهایت می شود و متحرک، در سرعت بی نهایت می شود و زمان هم در کوتاهی، بی نهایت می شود و وقتی نیرو، بی نهایت شدید است یا به تعبیر دیگر اثر نیرو به لحاظ شدت، بی نهایت است لازم می آید سرعت، بی نهایت باشد و کوتاهی زمان هم بی نهایت باشد و لازم می آید شیء در لازمان واقع شود.
حکم هر سه صورت: مصنف و فلاسفه هر سه قسم بی نهایت را منکرند نه نیروی جسمانی را اجازه می دهند که اثرش، عدداً بی نهایت باشد نه اجازه می دهند که اثرش، مدتاً بی نهایت باشد نه اجازه می دهند که اثرش، شدتاً بی نهایت باشد.
استدلالی که مصنف می آورد نفی بی نهایت شدّی می کند چون مصنف می گوید لازم می آید این حرکت، در لا زمان واقع شود در حالی که فرض شد زمانی است. و در نامتناهی عددا و نامتناهی مدتاً این مشکل وجود ندارد بلکه مشکل دیگری وجود دارد که استدلالشان در حرکت طبیعی جداگانه مطرح می شود و در حرکت قسری جداگانه مطرح می شود. ظاهر عبارت نشان می دهد که مصنف به نامتناهی شدّی توجه دارد چون بحث در لا زمان می کند.
تا اینجا عنوان فصل و بعضی نکات که در طول این فصل لازم است، بیان شد. حال مصنف مدعا را مطرح می کند:
بیان مدعا: جسمی که فاعل است نمی تواند فعلِ زمانی ایجاد کند در حالی که آن جسم، نامتناهی است «اگر جسم، نامتناهی شد نیرویش هم نامتناهی است به بیانی که گفته شد حال اگر بخواهد فعلِ زمانی ایجاد کند بیان شد که در لا زمان واقع می شود» و در جسمی که منفعل است اگر بی نهایت باشد نمی تواند انفعال زمانی داشته باشد بلکه انفعالش باید در لا زمان باشد پس از جسمِ بی نهایت، فعلِ زمانی یا انفعال زمانی بر نمی آید. مصنف به طور مطلق، تاثیر و تاثر را نفی کرد بلکه تاثیر و تاثر زمانی را نفی کرد لذا باید منتظر بمانیم تا آخر فصل چه می کند؟
ص: 150
توضیح عبارت
«فصل فی ان الاجسام متناهیه من حیث التاثیر و التاثر»
می خواهیم تناهی اجسام را از این حیث ثابت کنیم. یک وقتی تناهی اجسام را می خواهیم از نظر عدد ثابت کنیم و یک وقت تناهی اجسام را می خواهیم از نظر مقدار و اندازه ثابت کنیم و یک وقت تناهی اجسام را می خواهیم از حیث تاثیر و تاثر ثابت کنیم. الان بحث سوم در این فصل مطرح می شود.
«و نقول انه لا یجوز ان یکون جسم فاعل فی جسم او منفعل عن جسم فعلا و انفعالا زمانیا و هو غیر متناه»
«یکون» تامه است لذا فاعل را به صورت رفع آورد نه نصب.
«فعلا زمانیا» مربوط به «ان یکون جسم فاعل فی جسم» است و «انفعالا زمانیا» مربوط به «ان یکون جسم منفعل عن جسم» است.
ترجمه: جایز نیست که جسمی موجود باشد که فاعلِ در جسمی باشد به صورت فعل زمانی یا منفعل از جسم باشد انفعال زمانی در حالی که این جسم متناهی نیست «اگر متناهی باشد می تواند فعل زمانی و انفعال زمانی داشته باشد»
این عبارت به دو صورت بیان می شود.
1 _ فعل و انفعالِ جسم نامتناهی نمی تواند زمانی باشد باید در لا زمان باشد همانطور که گفته شد.
2 _ فعل و انفعال زمانی نمی تواند در جسم نامتناهی باشد.
به عبارت دیگر این دو مدعا عکس یکدیگرند. در مدعای اول گفته می شود در جسمی که نامتناهی است فعل و انفعال، نمی تواند زمانی باشد. در مدعای دوم می گوید اگر فعل و انفعال، زمانی بود این، از جسم نامتناهی ناشی نشده بلکه از جسم متناهی ناشی شده است.
ص: 151
نکته: مطالبی که در ابتدای فصل 10 به عنوان مقدمه بیان شد از شرح مواقف جلد 4 صفحه 137 تا 140 آمده و از کتاب شرح اشارات هم بیان شده است.
این عبارت مصنف حدود 6 حاشیه دارد که همه اصرار دارند بگویند فعل نامتناهی در لا زمان واقع می شود خود مصنف هم به این مطلب تصریح می کند.
موضوع: دلیل بر اینکه اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«اما لا یجوز ان یکون جسم فاعل فی جسم کذلک»(1)
بیان کردیم که جسم نمی تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد یا اثر نامتناهی قبول کند. البته روشن است که خود جسم، اثر کننده و اثر پذیرنده نیست بلکه نیرویی در جسم وجود دارد که اثر کننده و اثر پذیرنده است. پس وقتی گفته می شود جسم به لحاظ تاثیر و تاثر متناهی است منظور این است که نیروی جسمانی به لحاظ تاثیر و تاثر متناهی است. بیان شد که این بحث در کتب دیگر مطرح شده که در شرح مواقف جلد 4 صفحه 137 تا 140 آمده و در شرح اشارت نمط 6 متکفل این بحث است. اشاره شد که عدم تناهی می تواند به لحاظ شدت و مدت و عدد باشد مصنف هم هر سه را در این فصل مطرح می کند ولی در ابتدا همانطور که جلسه قبل اشاره شد عدم تناهی به لحاظ شدت مطرح می شود و به لحاظ مدت و عدّه، چندان مورد توجه قرار نمی گیرد و توضیح داده شد که اگر نیروی موثری، عملی را در زمانی انجام دهد آن نیروی موثر اگر قوی شود همان عمل را در زمان کمتر انجام می دهد و اگر قویتر از قوی شود زمان آن کمتر می شود چون عمل، عمل واحد است و نیرو، تفاوت می کند و این تفاوت در عمل واقع نمی شود زیرا که عمل، واحد است بلکه در زمان عمل، واقع می شود. هر چه که این نیرو قویتر باشد زمان عمل کمتر می شود. اگر نیرو به بی نهایت شدّت برسد، عمل در لازمان واقع می شود.
ص: 152
بحث ما الان در شدت است که موثر به لحاظ شدت، نامتناهی شود نه به لحاظ تعداد اثر و مدت اثر نامتناهی شود چون بحث آن در یک صفحه بعد می آید.
این بحثی که بیان شد در تاثیر بود اما در منفعل و تاثر، وضع به صورت دیگر است. منفعل هر چه که در پذیرش انفعال، شدیدتر شود زمان پذیرشش کمتر می شود و هر چه در انفعال ضعیف تر شود زمان پذیرشش بیشتر می شود مثلا موجودی که خیلی صلابت دارد انفعال در آن دیرتر انجام می شود اما موجودی که لینت دارد انفعال در آن سریعتر انجام می شود مثلا یک نفر با یک نیرویی کاری را انجام می دهد یکبار بر روی سنگ این کار را انجام می دهد و یکبار بر روی خاک انجام می دهد. در اینجا فرق در منفعل است که اگر خاک باشد اثر را راحت تر می پذیرد و اگر سنگ باشد اثر را دیرتر می پذیرد قهراً در آن که اثر را دیرتر می پذیرد زمان، طولانی تر می شود و در آن که اثر را زودتر می پذیرد زمان، کوتاهتر می شود.
پس در فعل هر چه که فاعل قویتر شود زمان، کمتر می شود و در منفعل هر چه که منفعل قویتر شود زمان، بیشتر می شود.
بحث ما الان در فاعل است که آن را شدید می کنیم تا بی نهایت شود و به منفعل فعلا کاری نداریم.
جسمی داریم که فاعل است و در شدت، به سمت بی نهایت می رود و در شدت تاثیر، نامتناهی می شود. مقابل این جسم، یک جسم منفعل هم وجود دارد بالاخره وقتی که می خواهد تاثیر بگذارد در یک چیزی تاثیر می گذارد. این جسم فاعل را نامتناهی گرفتیم قهراً نیروی موجود در آن هم نامتناهی می شود «جلسه قبل بیان شد نیرویی که در این جسم، مورد بحث است نیروی متشابه است که در تمام جسم به طور یکنواخت و یکسان پخش است بنابراین اگر جسم را بزرگ کنید می بینید نیرو هم بزرگ می شود و اگر جسم را بی نهایت کنید نیرو هم بی نهایت می شود اگر نیرو یکسان و یکنواخت در تمام جسم پخش نشده بود نمی توانستید بگویید ما این جسم را بزرگ می کنیم و به همان اندازه که جسم، بزرگ شد نیرو بزرگ می شود.پس توجه کنید که بحث ما در جسمی است که نامتناهی و اثر گذار است یعنی نیروی نامتناهی دارد» این جسم می خواهد تاثیر کند تاثیر در یک جسم دیگر می کند آن جسم دیگر، منفعل می شود آن جسم منفعل را به دو صورت فرض می کند یکبار فرض می کند که متناهی باشد و یکبار فرض می کند که نامتناهی باشد. پس جسم فاعل، نامتناهی است چون می خواهد نامتناهی بودنش رد شود از ابتدا نامتناهی فرض می شود زیرا اگر جسم فاعل، متناهی باشد بحثی وجود ندارد زیرا این، مطلوب مصنف است، مصنف ابتدا فرض می کند که جسمِ منفعل متناهی باشد.
ص: 153
نکته: ابتدا که وارد بحث شدیم گفتیم یا جسمِ فاعل در تاثیرش بی نهایت است یا جسمِ منفعل در تاثرش بی نهایت است. سپس جسم منفعل کنار گذاشته شد تا بعداً به بحث آن رسیدگی شود وقتی که وارد جسم فاعل می شود منفعل را دو قسم می کند.
توضیح عبارت
«اما لا یجوز ان یکون جسم فاعل فی جسم کذلک»
مصنف دو ادعا کرد:
1 _ جسم فاعل نمی تواند بی نهایت باشد.
2 _ جسم منفعل نمی تواند بی نهایت باشد.
الان مصنف مدعای اول را بیان می کند.
«کذلک»: یعنی «فعلا زمانیا و هو غیر متناه».
در صفحه 224 سطر 10 قوله «و اذ قد عرفت هذا من جهه الفعل...» عِدل برای عبارت «اما لا یجوز ان یکون جسم فاعل...» است یعنی مدعای دوم است.
ترجمه: جایز نیست که جسمی در جسم دیگر تاثیر زمانی بگذارد در حالی که آن جسمِ فاعل، بی نهایت است. «ممکن نیست جسمی که بی نهایت است در جسم دیگر _ چه متناهی چه غیر متناهی باشد _ تاثیر نامتناهی بگذارد و این تاثیرش زمانی باشد».
«فلان ذلک الجسم المنفعل لا یخلو اما ان یکون متناهیا او یکون غیر متناه»
جسم فاعل می خواهد اثر بگذارد در حالی که بی نهایت است در اینصورت منفعل یا متناهی است یا نامتناهی است.
«فان کان متناهیا»
اگر منفعل، متناهی باشد.
عِدل آن که منفعل نامتناهی باشد در صفحه 224 سطر 5 با عبارت «وان کان ذلک المنفعل غیر متناه» آمده.
ص: 154
صفحه 223 سطر 15 قوله «فان کان متناهیا»
فرض این است که فاعل نامتناهی و منفعل متناهی است. سوال می کنیم این جسم فاعل چرا فاعل است؟ آیا چون نامتناهی است فاعل می باشد یا طبیعتش این طور است که اثرگذار است؟ مسلماً طبیعتش اینگونه است که اثرگذار است و الا تناهی و عدم تناهی فاعلیت نمی آورد. همینطور منفعل که اثرپذیر است به خاطر اینکه طبیعتش اثرپذیر است نه به خاطر اینکه متناهی یا نامتناهی است. تناهی و عدم تناهی نه تاثیر را درست می کند نه تاثر را. آن طبیعتی که در جسم وجود دارد یکی را موثر و یکی را متاثر می کند مثلا فرض کنید جسم چون لیّن است منفعل می باشد و آن جسم دیگری چون صلب است فاعل می باشد پس تناهی و عدم تناهی مستلزم تاثیر نیست و الا لازم می آید همه جسم های متناهی، موثر باشند. و همچنین تناهی و عدم تناهی عامل تاثر نیست و الا لازم می آید همه جسم ها متاثر باشند در حالی که می بینیم بعضی جسم ها متاثرند و بعضی موثرند علتش همان تفاوتی است که در طبیعتشان وجود دارد. پس عامل تاثر و تاثیر او به عبارت دیگر عامل فاعلیت و منفعلیت، طبیعت است. مصنف این را بیان کرد برای اینکه اگر جسم را تقسیم کردید چون طبیعتش باقی می ماند فاعلیتش یا منفعلتیش باقی می ماند. ما می خواهیم جسم را تقسیم کنیم و حکم را بر روی اقسام ببریم ابتدا بیان می کنیم که فاعل، این جسم نیست بلکه طبیعتِ این جسم است زیرا اگر فاعل، این جسم باشد وقتی تقسیم شود و از نامتناهی بودن در بیاید دیگر فاعلیت ندارد یا اگر جسمِ متناهی به خاطر تناهی اش و به خاطر این اندازه ای که دارد منفعل است وقتی آن را تقسیم کنید اندازه اش به هم می خورد و انفعالش از بین می رود ما بحث را روی طبیعت می بریم و فاعل و منفعل را طبیعت قرار می دهیم تا هر چه که جسم تقسیم شود به خاطر بقا طبیعت، فاعلیت و منفعلیت هم باقی بماند چون جسمی را تقسیم می کنیم که با تقسیم، طبیعتش باطل نمی شود. اگر باطل شود مثل بدن انسان، مورد بحث نخواهد بود. البته این جسم انسان یا حیوانی که با تقسیم کردن طبیعتش باطل می شود مراد طبیعت سنگینی آن نیست بلکه طبیعتی که قبل از تقسیم کردن، کاری را انجام می داد باطل شد یعنی این دست قبلا می نوشت وقتی قطع شد دیگر نمی نویسد. اما این دست قبل از قطع کردن مقداری وزن و سنگینی داشت و وقتی این دست قطع شود به همان اندازه سنگینی و وزن دارد این به لحاظ جسم بودنش است و طبیعت سنگینی به طور متشابه در تمام بدن انسان وجود دارد لذا وقتی بدن تقسیم می شود این طبیعت تقسیم می شود و باطل نمی شود مثلا اگر بدن 40 کیلو باشد دست هم یک دهم بدن باشد یعنی 4 کیلو خواهد بود. این طبیعتی که اقتضای سنگینی می کند با قطع کردن دست باطل نمی شود. پس مراد از طبیعت، صورت جمادی است که باطل نمی شود لذا اگر مراد طبیعت جمادی باشد فرقی بین اجسام وجود ندارد.
ص: 155
حال جسم نامتناهی که فاعل است را تقسیم می کنیم. جزئی از آن بدست می آید این جزء، باز هم فاعل است و اثر می گذارد ولی در منفعل اثر می گذارد همانطور که اصل این جسم که هنوز تقسیم نشده بود در منفعلِ متناهی تاثیر می کرد همچنین جزئی از این جسم فاعل که متناهی است در منفعل تاثیر می کند حال یا تاثیر در تمام منفعل می کند یا در جزئی از منفعل تاثیر می کند مثلا فرض کنید نامتناهی را تقسیم کردید «نه اینکه تقسیم به کسور کنید مثلا آن را نصف کنید زیرا اگر این تقسیم را انجام دهید باز هم نامتناهی است» به یک جزء متناهی یعنی یک جزء آن را جدا می کنید که متناهی می شود یک جزء هم از منفعل جدا می کنید «منفعل از ابتدا متناهی بود پس این جزء آن هم متناهی است» حال جزء فاعل، موثر در آن جزء منفعل است یا جزء فاعل، موثر در کل منفعل است «هر دو حالت فرقی ندارد» این جزء دارای طبیعت و نیرویی است این نیرو به همان اندازه خودش اثر می گذارد اثرش هم یک مدتی طول می کشد چون نیرو ضعیف است زیرا یک جزءِ کوچک است حال جزء فاعل را بزرگ کنید نیرویش هم بزرگ می شود «چون بناشد طبیعت، متشابه باشد» قهراً همان تاثیری را که قبلا در این جزء منفعل یا کل منفعل می گذاشت همان تاثیر را می گذارد ولی با زمان کمتر می گذارد. دوباره جز فاعل را بزرگتر کنید باز هم همین وضع پیش می آید و همان تاثیر را در جزء منفعل یا کل منفعل می گذارد ولی در زمان کمتر از زمان کمتر. حال آن جسم فاعل را بی نهایت کنید و نیروی موجود در آن بی نهایت شود و می خواهد تاثیر در کلّ منفعل یا جزء منفعل بگذارد این در زمانی که کوتاهی آن، نامتناهی است اثر می گذارد. هر چقدر جسم فاعل بزرگتر می شد زمان تاثیر، کمتر می شد حال آن را بی نهایت بزرگ کنید زمان تاثیر، بی نهایت کمتر می شود و زمانی که بی نهایت کم شود لا زمان می شود که همان «آن» است. پس فرض کردیم تاثیر این فاعل در منفعل، زمانی است ولی با اینکه جسم فاعل نامتناهی شد تاثیرش لا زمان شد و خلف فرض لازم آمد پس باید قبول کرد که اگر جسمی که فاعل و بی نهایت باشد فعلش زمانی نیست در حالی که ما فرض می کنیم که فاعل، غیر متناهی است و فعلِ زمانی بگذارد.
ص: 156
نکته: اگر این جزء ضعیف این تاثیر را مثلا در یک ساعت انجام داد جزئی که دو برابر است این تاثیر را در نیم ساعت انجام می دهد جزئی که 4 برابر است این تاثیر را مثلا ربع ساعت انجام می دهد هر چقدر که جزء موثر را قویتر کنید به همان اندازه زمان کمتر می شود اگر جزء موثر را بی نهایت کنید کمتریِ زمان، بی نهایت می شود. یعنی زمان اینقدر کم می شود که از این کمتر نمی شود یعنی قسمت نمی شود.
خلاصه استدلال: اگر جسم فاعل و بالتبع نیرویی موجود در آن، بی نهایت باشد لازم می آید که تاثیرش در لا زمان واقع شود لکن تالی باطل است چون هیچ جسمی در لا زمان تاثیر نمی کند پس تالی باطل است پس مقدم هم که جسم، بی نهایت باشد و بالتبع نیرویش بی نهایت باشد باطل است.
توضیح عبارت
«فان کان متناهیا»
اگر منفعل، متناهی باشد با فرض اینکه فاعل، نامتناهی است.
«و لا شک ان الفعل و الانفعال یجری بینهما لطبیعه کل واحد منهما»
این عبارت، مقدمه دلیل است که به صورت جمله معترضه می آورد.
مقدمه دلیل این است که مؤثر و متأثر، تناهی و عدم تناهی این جسم نیست بلکه طبیعت این جسم و طبیعت آن جسم است. پس اگر جسم را تقسیم کنید و از تناهی بیرون بیاورید یا آن را نامتناهی کنید به اثر کردن و اثر پذیرفتنش خللی وارد نمی شود چون این اثر پذیری و اثر کردن برای طبیعت است و طبیعت هم بعد از تقسیم، باقی است حال تناهی یا عدم تناهی باقی هست یا نیست مهم نیست چون نه مؤثر و نه متأثر بود.
ص: 157
ترجمه: شکی نیست که فعل و انفعال جاری می شود بین دو جسم به خاطر طبیعت این دو است که طبیعت یکی فاعلیت و دیگری منفعلیت است.
«لا لانه متناه او یکون غیر متناه»
جریان فعل و انفعال بین این دو جسم نه به خاطر این است که آن، متناهی است و این، نامتناهی است. تناهی و عدم تناهی نقشی در فاعلیت و منفعلیت ندارد.
«فان کان انفعال المنفعل عن الفاعل لطبیعتهما فمن شان جزء من احدها الذی هو المنفعل ان ینفعل عن جزء من الآخر»
نسخه صحیح «احدهما» است.
«الذی» صفت «احد» است.
اگر انفعال منفعل از فاعل به خاطر طبیعت آن باشد فرقی نمی کند اگر فاعل و منفعل را تقسیم کنید در این صورت جزئی از فاعل با جزئی از منفعل یا کلّ منفعل لحاظ شود دیده می شود که تأثیر و تأثر هست.
ترجمه: از شان یکی از این دو جسم «که مراد جزء منفعل است» این است که جزئی از منفعل می تواند از جزئی از فاعل، منفعل شود «جزء فاعل هم می تواند در جزء منفعل اثر بگذارد».
«فاذا فعل جزء من غیر المتناهی فی المتناهی او فی جزء منه فی زمان»
مراد از «غیر المتناهی»، فاعل است.
«فی زمان» متعلق به «فعل» است.
ترجمه: اگر جزئی از فاعلی که غیر متناهی است در کلّ متناهی «یعنی کل منفعل» یا در جزئی از متناهی تأثیر کند در زمانی.
«فتکون نسبه ذلک الزمان الی الزمان الذی یفعل فیه بعینه غیر المتناهی کنسبه قوه غیر المتناهی الی قوه المتناهی»
ص: 158
«بعینه» تأکید برای ضمیر «فیه» است و ضمیر «فیه» به «زمان» بر می گردد.
نسبت آن زمان که زمان تأثیر این جزء در آن واقع شده به زمانی که در همان زمان بعینه «به عبارت دیگر در زمان معین» غیر متناهی تأثیر می کند «تا الان جزء غیر متناهی که متناهی است تأثیر می کرد الان خود غیر متناهی می خواهد تأثیر کند» مانند نسبت قوه ی غیر متناهی به قوه ی متناهی است «زمانی که جزء الفاعل اثر کند زمان متناهی است و وقتی که کلّ نامتناهی اثر می کند زمان است، مؤثر بزرگ می شود و زمان کوچک می شود پس نسبت زمانی که تاثیر در آن کم است به نسبت زمانی که تأثیر در آن زیاد است مثل نسبت قوه ی نامتناهی یعنی قوه زیاد به قوه ی متناهی یعنی قوه ی کم است به عبارت دیگر مثل نسبت تأثیر زیاد به تأثیر کم است.
دقت شود که مصنف مقایسه را به صورت عکس می کند یعنی نسبت زمانی که تأثیر در آن کم است به نسبت زمانی که تأثیر در آن زیاد است مثل نسبت قوه نامتناهی به قوه متناهی است نمی گوید مانند نسبت قوه متناهی به قوه نامتناهی است یعنی در زمان، اولی را متناهی و دومی را نامتناهی گرفت در قوه، اولی را نامتناهی و دومی را متناهی گرفت. علتش این است که هر چه قوه بیشتر شود زمانش کمتر می شود.
«فان الاجسام کلما کانت اعظم صارت قوتها اشد و کانت افعل و زمانها اقصر»
ص: 159
چرا نسبت دو زمان به یکدیگر را مانند نسبت این دو قوه به یکدیگر گرفتید؟ با عبارت «فان الاجسام... » دلیل بر این تشبیه می آورد. و می گوید زیرا اجسام هر چقدر بزرگتر باشند قوتشان بیشتر می شود و تأثیرشان بیشتر است «افعل به معنای این است که فاعلیتشان بیشتر است، در نتیجه زمان این قوه یا فاعلیت این اجسام، اقصر می شود».
«فیجب من ذلک ان یکون فعل غیر المتناهی لا فی زمان و قد فرض فی زمان»
«ذلک»: از این کوتاه شدن زمان بر اثر قوی شدن قوه.
ترجمه: از این مطلب لازم می آید که فعل غیر متناهی در لا فی زمان واقع شود در حالی که فرض شده بود در زمان باشد.
عبارت «قد فرض فی زمان» به معنای «و التالی باطل فالمقدم مثله» است.
موضوع: ادامه دلیل بر اینکه اجسام از جهت تاثیر و تأثیر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و ان کان ذلک المنفعل غیر متناه فان نسبه انفعال جزء منه الی انفعال الکل کنسبه الزمانین»(1)
بحث در این بود که آیا ممکن است جسمی از حیث تاثیر و تاثر نامتناهی باشد یا همانطور که ثابت شد جسم به لحاظ اندازه متناهی است به لحاظ تاثیر و تاثر هم باید متناهی باشد. ما مدعی شدیم که امکان ندارد زیرا جسم همانطور که بدنه اش متناهی است باید نیروی فاعلی یا انفعالیش هم متناهی باشد و در نتیجه تاثیر و تاثرش متناهی باشد وارد استدلال شدیم در استدلال گفته شد که دو بخش است:
ص: 160
بخش اول: یکبار بیان می شود که جسم اگر بخواهد موثر باشد باید متناهی باشد و نامتناهی بودنش باطل است.
بخش دوم: بار دیگر بیان می شود که جسم اگر بخواهد منفعل و متأثر باشد باید متناهی باشد و نامتناهی بودنش باطل است.
بخش اول شروع شد که ثابت شد جسم اگر موثر است تاثیرش متناهی است نه نامتناهی، در این بخش اول دو فرض مطرح شد:
فرض اول: فاعل «یعنی جسمی که فاعل است»، نامتناهی باشد آن وقت منفعل متناهی باشد. بحث این در جلسه قبل گذشت.
فرض دوم: فاعل نامتناهی باشد و منفعل نامتناهی باشد بحث این در ادامه می آید.
دو نکته مربوط به جلسه قبل:
نکته اول: در فرض اول از فاعلِ نامتناهی، جزئی اخذ شد و گفته شد این جزء در جزئی از منفعل که متناهی است اثر می گذارد یا در خود منفعل اثر می گذارد «یعنی در جزء یا در کل اثر می گذارد» مؤثر که جزء است نیرویش نیز جزء است. البته اشاره شد که مراد از جزء، جزء بی نهایت نیست چون جزء بی نهایت هم بی نهایت است و جزء کسری مراد نیست بلکه جزئی است که از آن جسم جدا شود مثلا یک سانت از این جسم جدا کنید و نگویید یک دهم جسم را جدا کردیم.
این جزئ از جسم مؤثر، تاثیر محدود در متاثر می گذارد حال متاثر جزء باشد یا کل باشد. هر چقدر که جزءِ مؤثر، بزرگتر شود تاثیرش بیشتر می شود اگر این جزء را بی نهایت کنید تاثیرش بی نهایت می شود آن وقتی که جزء بود در یک زمانی تاثیر می کرد یعنی در یک زمانی طول می کشید تا تاثیر کند حال که بی نهایت شده زمانش هم بی نهایت کوتاه شده و بی نهایت زمان کوتاه به معنای لا زمان است پس باید این جسم نامتناهی که فاعل فرض شده در لازمان تاثیر بگذارد در حالی که فرض این بود که در زمان تاثیر می گذارد چون از ابتدا اینگونه فرض شد که فعلی که از جسم صادر می شود در زمان صادر می شود.
ص: 161
در جلسه گذشته وقتی این بحث توضیح داده می شد گفته شد که اگر این فعل در لا زمان واقع شود خلاف مشهود ما است یعنی ما شهود می کنیم که هر فعلی که از جسمانی صادر می شود در زمان صادر می شود اما الان نتیجه می گیریم که فعل از جسمانی صادر شده ولی در لا زمان است این، خلاف مشهود ما است. حال در این جلسه می خواهیم اضافه کنیم که علاوه بر خلاف مشهود، خلاف فرض هم هست. شخصی اینگونه فرض می کرد که فعل زمانی از نامتناهی صادر می شود حال که استدلال کردیم دیدیم که لازم می آید از نامتناهی، فعلِ لا فی زمان صادر شود و این خلاف فرضی است که خود فارض کرده بود. پس قبل از اینکه خلاف مشهود لازم بیاید خلاف فرض لازم می آید. و ممکن است کسی بگوید شاید در بین مشهودهای شما جسم های متناهی بوده و شما همه این جسم ها را دیدید که فعلشان و اثرشان در زمان واقع می شود شاید در جای دیگر یک جسم نامتناهی باشد که شهود نشده در آنجا فعل لا فی زمان واقع می شود. اما اگر گفته شود خلاف فرض است کسی نمی تواند چنین اشکالی کند.
نکته دوم: بیان کردیم نسبت زمانی که آن جزء فاعلی تاثیر می کند به زمانی که در آن زمان، کلّ نامتناهی تاثیر می کند نسبت متناهی به غیر متناهی است. زمانی که جزء فاعلی تاثیر می کند یک زمان محدودی است و زمانی که آن کلّ نامتناهی می خواهد تاثیر کند زمان نامحدودی است از جهت کوچکی. در این صورت گفتیم نسبت این دو زمان به یکدیگر نسبت متناهی به غیر متناهی است. این مطلب را توضیح ندادیم لذا بعد از کلاس سوال شد که آیا متناهی با غیر متناهی نسبت دارد؟ جواب دادیم که چنین نسبتی نمی شود زیرا دو محدود را می توان به یکدیگر نسبت داد مثل 2 و 8 که گفته می شود عدد 2، یک چهارم 8 است. از آن طرف گفته می شود عدد 8، چهار برابر 2 است یعنی از هر دو طرف می توان نسبت برقرار کرد اما در نامتناهی نمی توان این را گفت یعنی نمی توان گفت این جسم نامتناهی، چند برابر جسم متناهی است یا این جسم متناهی چند چندم جسم نامتناهی است.
ص: 162
پس نسبت بین متناهی و نامتناهی چه از طرف متناهی شروع شود چه از طرف نامتناهی شروع شود غلط است ولی بالاخره ممکن است سوال شود که اگر چنین نسبتی وجود ندارد چرا در اینجا مطرح شده؟
جواب این است: فرضی که خصم کرد ما را به اینجا کشاند و همین جا مشکل پیش آمد که متناهی را به نامتناهی نسبت دادید و بعداً جلوتر رفتیم و اشکال بعدی پیش آمد که فعل در لا زمان واقع شد. قبل از اینکه ما به اشکالِ وقوع فعل در لا زمان برسیم لازم آمد که بین متناهی و نامتناهی نسبت برقرار شود و این هم خودش اشکال دارد. از همین جا شبهه شروع شد. یعنی از ابتدا که فرض کردید فرضِ باطل بود.
نکته: می توان اینگونه دلیل آورد که اگر نیرو نامتناهی باشد با توجه به تشابه جسم در ینرو، پس باید جسم، نامتناهی باشد و قبلا گفته شد جسمِ نامتناهی باطل است. پس الان نتیجه می گیرد که جسم نامتناهی باطل است. ولی این دلیل، منافاتی ندارد با دلیلی که مصنف به طور مفصل آورده است. اشکال نشود که احتیاجی به دلیل مصنف نیست چون هر جا بر مطلبی چند دلیل آورده می شود کسی اشکال نمی کند چرا چند دلیل می آورده. از طرفی مصنف خواسته به طور کلی بحث کند و نخواسته اختصاص به جسمی داشته باشد که نیرویش متشابه است بلکه در هر جسمی بحث می کند چه نیرو متشابه باشد و چه غیر متشابه باشد. در چنین بحث مطلقی نمی تواند بگوید جسم متناهی است و نیرو متناهی است ممکن است شخص اعتراف کند که دست من متناهی است ولی می تواند تیری را رها کند که از جهت شدت و سرعت در لا زمان واقع شود. این را اگر بخواهد رد کند با همین استدلالی که مصنف می فرماید رد می شود نه با این استدلالی که گفته شد.
ص: 163
بحث امروز:
فرض دوم: فاعل، نامتناهی باشد و منفعل هم نامتناهی باشد حال هم فرض کنید بدنه ها نامتناهی است هم فرض کنید نیروی موثر و نیروی متاثر نامتناهی باشد. هر دو حالت صحیح است.
حکم فرض دوم: مصنف در این قسمت، به طور دیگری وارد بحث می شود اما در فرض اول، مصنف جزئی از فاعل را که جزئی از متناهی بود گرفت و گفت این در یک زمانی فعالیت می کند و سپس کلّ نامتناهی را که فاعل است گرفت و گفت این هم در لا زمان فعالیت می کند یعنی برای او مهم نبود که متاثر، جزء باشد یا کل باشد بلکه در مؤثّر دو فرض مطرح کرد. یک فرض این بود که جزء مؤثر فعل انجام دهد و یک فرض این بود کلّ مؤثر فعل انجام دهد، لذا گفت جزء مؤثر در زمانی، فعلی را انجام می دهد هر چه که این جزء المؤثر بزرگ شود زمان هم کوتاهتر می شود وقتی که جزء الموثر «نیرو باشد یا بدنه ی آن باشد» بی نهایت شد زمان هم بی نهایت کوچک می شود و کاری به منفعل نداشت و بحث را در خود فاعل برد اما در فرض دوم اصلا کاری به نیروی فاعل ندارد و تمام بحث را بر روی منفعل می برد. جزء منفعل را ابتدا فرض می کند که از فاعل بی نهایت، متاثر شده سپس کلّ منفعل را فرض می کند که از فاعل بی نهایت متاثر شده است.
جسمی را فرض کنید که خودش بی نهایت است یا تاثرش بی نهایت است «اگر خود جسم را فرض کنید که بی نهایت است راحت تر مطلب فهمیده می شود» حال فاعل می خواهد تاثیر بگذارد. فاعل در جزء این جسم اثر می گذارد در کلّ این جسم هم اثر می گذارد. در جزء مثلا به اندازه یک دقیقه طول می کشد تا اثر بگذارد اثر گذاشتن از طرف بی نهایت، ممکن است آنی باشد چون او خیلی شدید است زیرا بی نهایت شدید است ولی این جزء می خواهد بپذیرد و این جزء نمی تواند به طور سریع بپذیرد بلکه نیاز به زمان دارد «تأثیرات الهی بی نهایت است مثلا یک کاسه آب که روی تشک می ریزید یک زمانی طول می کشد تا آب نفوذ کند حال فاعل دفعهً آب را ریخته یا تدریجا ریخته کاری به آن نداریم در ما نحن فیه هم منفعل که جزء منفعل است در یک زمانی منفعل می شود نه در لازمان» حال این زمان را دو برابر کنید زمان تاثر دو برابر می شود و اگر زمان را 10 برابر کنید زمان تاثر 10 برابر می شود اگر بی نهایت کردید زمان تاثر بی نهایت می شود وقتی این آب را روی تشک یک سانتی ریختید مثلا یک ثانیه طول کشید تا همه تشک را خیس کرد حال اگر بخواهید بر روی تشکی که بی نهایت است بریزید بی نهایت ثانیه طول می کشد تا خیس شود. در خداوند _ تبارک _ هم فیضش تدریجی نیست بلکه دفعهً می رسد خداوند _ تبارک _ من الازل الی لابد را پر از فیض کرده ما در این مدت 80 سال عمر که می کنیم به تدریج فیض را می گیریم. قابل به تدریج می گیرد حتی اگر فعل دفعهً صادر شده باشد در مثال تشک می گوییم کاری نداریم که آب دفعهً ریخته شده یا تدریجی می ریزد؟ ما به این تشک کار داریم که چگونه آب را می گیرد؟ می گوییم تدریجا می گیرد هر چه تشک بزرگتر باشد خیس شدنش بیشتر طول می کشد اگر تشک بی نهایت باشد بی نهایت زمان برای خیس شدنش لازم است.
ص: 164
اشکال: ممکن است یک منفعلی داشته باشیم که در لازمان، بپذیرد همان طور که ممکن است یک منفعلی داشته باشیم در زمان بپذیرد. اگر به فاعل نگاه نشود که تدریجی یا دفعی عمل می کند و فقط به منفعل نگاه شود منفعل بر دو قسم است.
جواب: بر فرض دو نوع منفعل است ولی بحث ما در منفعلی است که انفعالش زمانی باشد شما منفعلی را فرض می کنید که لا زمان باشد و آن از بحث ما بیرون است.
خلاصه: اگر جسمی به لحاظ تاثر، زمانی بود یعنی انفعال زمانی داشت جزئی از این جسم در زمانی متاثر می شود و جزء بزرگترش در زمان بیشتر متاثر می شود. و جزء بزرگتر از آن بزرگتر در زمان بیشتر از آن بیشتر متاثر می شود. اگر متاثر، بی نهایت شد تاثر در زمان بی نهایت حاصل می شود. حال از این طرف ادامه دادیم و زمان تاثرِ جسم بی نهایت را زمان بی نهایت کردیم. حال برمی گردیم و این جسم را تقسیم می کنیم زمان هم کوچک می شود چنان تقسیم می کنیم تا به جزء اول برسیم. جزء اول مثلا یک سانت بود، یک سانت را بزرگ کردیم تا بی نهایت بردیم حال یک سانت را بی نهایت کوچک می کنیم «دقت کنید که نمی گوییم تقسیم را بی نهایت می کنیم چون اگر تقسیم، بی نهایت شود جزئی که پیدا می شود یک سانت نیست جزئی که پیدا می شود اندازه ندارد. تقسیم را ادامه می دهید تا به همان مقدار یک سانت که این جزء در ابتدا داشت برسد که دیگر قابل قسمت نیست. در این صورت زمان بی نهایت، با تقسیم شدن، بی نهایت کوچک شد در این صورت باید لا زمان شود ولی این جزء چون یک سانت است هنوز قابل تقسیم است در این صورت، سرعت پذیرش بیشتر می شود. لازم می آید تاثری داشته باشید که کمتر از لا زمان وقت بگیرد و سریعتر از لا زمان واقع شود و این واضح است که باطل است.
ص: 165
موضوع: ادامه دلیل بر اینکه اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«وان کان ذلک المنفعل غیر متناه فان نسبه انفعال جزء منه الی انفعال اللکل کنسبه الزمانین»(1)
گفتیم که جسم نمی تواند در تاثیرش و تاثرش نامتناهی باشد از آنچه که گفته شد معلوم شد که مراد از جسم، جسمی است که نیرویش متشابه باشد یعنی در همه جای جسم نیروی یکنواختی پخش شده باشد بنابراین اگر نیرو نامتناهی باشد حتما جسم هم باید نامتناهی باشد یعنی در بحث ما گویا بین نامتناهی بودن جسم و نامتناهی بودن نیرویش ملازمه است و همچنین بین متناهی بودن جسم و متناهی بودن نیرویش ملازمه است. یعنی اندازه با نیرو یک حکم دارد اگر اندازه، نامتناهی باشد نیرو، نامتناهی می شود و بالعکس اگر اندازه متناهی باشد نیرو، متناهی می شود و بالعکس.
پس اگر ما نیروی متناهی یا نامتناهی را مطرح می کنیم مثل این است که اندازه متناهی یا نامتناهی را مطرح می کنیم اگرچه بحث ما در نیرو است و در اندازه نیست ولی چون نیرو، نیروی متشابه است بین نیرو و اندازه از نظر تناهی و عدم تناهی تلازم درست می شود یعنی اگر یکی متناهی باشد دیگری هم متناهی است و اگر یکی نامتناهی باشد دیگری هم نامتناهی است پس بحث ما اگرچه به ظاهر در تناهی و عدم تنهاهی نیرو است ولی هیچ مانعی ندارد که بحث اینگونه مطرح شود که بحث در تناهی و عدم تناهی اندازه جسم است اگر گاهی مثال به اندازه زده می شود و گاهی مثال به نیرو زده شود هیچکدام مشکل ندارد. از کلمات مصنف هر دو استفاده می شود مهم این است که نیرو در جسم، متشابه است اگر نامتشابه بود ممکن بود یک نیروی نامتناهی در یک قسمت از جسم جمع شود و لزومی نداشته باشد که جسم، نامتناهی باشد بلکه جسمِ متناهی ممکن است مشتمل بر نیروی نامتناهی شود. ولی چون نیرو متشابه است و در همه جای جسم به اندازه واحد و یکسان پخش می شود اگر جسم، نامتناهی باشد قهرا نیرو هم نامتناهی است و بالعکس، پس آن بحثی که در جلسه گذشته مطرح شده بود که بعضی می خواستند بگویند بحث ما در نامتناهی بودن و نامتناهی نبودن نیرو است صحیح می باشد ولی آن مثالهایی که زده می شد و به تناهی و عدم تناهی اندازه جسم مثال زده می شد درست بود. ما بحث را به دو بخش تقسیم کردیم:
ص: 166
بخش اول: در این بخش خواستیم ثابت کنیم که جسم به لحاظ تاثیر متناهی است.
بخش دوم: در این بخش گفته می شود جسم به لحاظ تاثر هم متناهی است که بحث آن بعدا می آید.
حکم بخش اول: در بخش اول بحث در این است که جسم به لحاظ تاثیر متناهی است یعنی فاعل نمی تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد بلکه تاثیرش باید متناهی باشد این فاعل، حتما منفعل دارد و منفعلش دو فرض می شود:
فرض اول: یا منفعلش متناهی است.
حکم فرض اول: بحث در این فرض گذشت
فرض دوم: یا منفعلش مثل خودش نامتناهی است
در این فرض بحث به این صورت مطرح می شود که تاثیر فاعل، متناهی است اگر جسم باشد. این مدعا را به عبارت دیگر هم می توان طرح کرد و آن اینکه فاعل اگر جسم باشد فعلش زمانی است. همین که گفته می شود فعلش زمانی است اشاره می کنیم به اینکه فعلش به لحاظ شدت نامتناهی نیست چون اگر فعلش به لحاظ شدت نامتناهی باشد این فعل در لا فی زمان می شود و ما الان ادعا می کنیم که فعل، زمانی است پس فاعلی که جسم است فعلش زمانی است و نمی تواند فعلش در لا زمان باشد به عبارت دیگر نمی تواند نیرویش نامتناهی باشد تا فعل را در لا زمان واقع کند.
نکته: مراد از نامتناهی، نامتناهی به لحاظ شدت است. هنوز به نامتناهی به لحاظ عده و مدت نرسیدیم. وقتی گفته می شود این نیرو به لحاظ شدت نامتناهی است یعنی اینقدر سریع و قوی کارش را انجام می دهد که در یک لحظه این کار انجام می گیرد یعنی فعل، فعلِ لا فی زمان می شود. این در صورتی است که نیرو به لحاظ شدت نامتناهی باشد اما اگر نیرو به لحاظ شدت، متناهی بود فعل زمانی است. الان ادعای ما این است که فعل، زمانی است و اگر فعل، زمانی است یعنی نیرو به لحاظ شدت، نامتناهی نیست.
ص: 167
توضیح بحث: مصنف می گوید منفعل در این فرض « که فاعل، بی نهایت و منفعل هم بی نهایت است» بی نهایت است حال فاعل می خواهد تاثیر کند یکبار تاثیر او در جزء منفعل را ملاحظه می کنیم و یکبار تاثیرش در کل «یعنی کل منفعل» را ملاحظه می کنیم. کل، نامتناهی است و جزء متناهی است. چون جزء را قبلا گفتیم که جزءِ نامتناهی نگیرید چون جزء نامتناهی اگر جزء کسری باشد نامتناهی است بلکه یک جزء کوچکی از نامتناهی جدا کردید حال فاعل نامتناهی می خواهد در این جسم نامتناهی تاثیر کند ابتدا تاثیرش در جزء را ملاحظه می کنیم بعدا تاثیرش در کل را ملاحظه می کنیم تاثیرش در کل به معنای تاثیرش در نامتناهی است و تاثیرش در جزء به معنای تاثیرش در متناهی است چون جزء، متناهی است و کل، نامتناهی است پس تاثیر این فاعل در کل «یعنی تاثیر در نامتناهی» تاثیرش در جزء «یعنی تاثیر در متناهی» است. حال این دو جزء منفعل را با هم می سنجیم و کاری به فاعل نداریم می گوییم یک جزء، متناهی است و کل هم، نامتناهی است سپس گفته می شود نسبت تاثیری که در متناهی می گذارد با نسبت تاثیری که در نامتناهی می گذارد نسبت متناهی به غیرمتناهی است.
تاثیری که در کل می گذارد و لو به لحاظ خود فاعل چون بی نهایت شدید است این تاثیر می تواند آنی باشد ولی به لحاظ منفعل که باید تدریجا بپذیرد نمی تواند آنی باشد بلکه نیاز به زمان دارد اما سوال این است که چه مقدار زمان می برد؟ بی نهایت زمان می خواهد چون باید این اثری که وارد منفعل شده نفوذ در تمام اجزایش کند و فرض این است که بی نهایت است پس در تمام اجزاء در زمان بی نهایت، این اثر نفوذ می کند، توجه کنید که یک وقت ما جسمی را که متناهی است می خواهیم تقسیم کنیم می گوییم «بالقوه منقسم به اجزاء بی نهایت است» تعبیر به بالقوه کردیم نه بالفعل. اما یکبار جسم نامتناهی را می خواهیم تقسیم کنیم این هم همینطور گفته می شود که بالقوه منقسم به اجزاء نامتناهی است اما فرق در اینجا است که آن جسمی که متناهی است وقتی شروع به تقسیم فکی آن می کنیم به یک جا می رسیم که نمی توان تقسیم فکی کرد زیرا ابزارش را نداریم یا جسم، تحمل آن تقسیم را ندارد. از این به بعد که خیلی کوچک شده تقسیم وهمی و تقسیم عقلی شروع می شود. این در جسم متناهی است اما در جسم نامتناهی هر چقدر تقسیم کنید دوباره قابل تقسیم است حال تقسیم را به بی نهایت برسانید یعنی بی نهایت تقسیم کنید در این صورت جزئی به وجود می آید که متناهی و خیلی کوچک است دوباره می توان همین جزء را به بی نهایت، تقسیم کرد ولی تقسیم باید وهمی یا عقلی باشد یعنی مانند جسم متناهی است که بعد از اینکه مدتی تقسیم شد دیگر نمی توان تقسیم فکی کرد باید تقسیم عقلی و وهمی کرد حال اگر این جسم از اجزاء تشکیل شود «ما نمی گوییم که این جسم از اجزاء تشکیل می شود زیرا تشکیل جسم از اجزاء بالفعل را قبول نداریم حال اگر بخواهد تقسیم شود» اگر بخواهد جسم متناهی از اجزاء فکی تقسیم شود اجزایش «یعنی اجزاء فکی» متناهی اند «البته اجزاء عقلی و وهمی متناهی نیستند» مثلا یک جسم متناهی به اندازه 10 سانت را لحاظ کنید که اجزاء فکی آن متناهی اند اما جسمی که از ابتدا نامتناهی بود اجزاء فکی او هم نامتناهی اند حال اگر فرض کنید اجزاء فکی را بالفعل دارد آن جسم نامتناهی هم اجزاء فکی را بالفعل داشت آن جسم نامتناهی اجزاء فکی آن نامتناهی اند جسم متناهی اجزاء فکی اش متناهی اند چون در جسم متناهی وهم و عقل دخالت داده نمی شود در نامتناهی هم دخالت داده نمی شود فقط اجزاء فکی ملاحظه می شود می بینیم در جسم نامتناهی اجزاء فکی، نامتناهی اند در جسم متناهی اجزاء فکی متناهی اند حال این جسم نامتناهی، اجزاء فکی اش را تا بی نهایت، ادامه دادیم و آخرین جزئی که توانستم آن را بدست آوردیم که یک جزء بالفعل است فاعل، اثرش را در این جزء می فرستد حال همه اجزاء بالفعل شدند و این اجزاء بی نهایت شدند هر کدام از این اجزاء باید اثر فاعل را بگیرند تا بعدا صدق کند که کل یعنی منفعلِ نامتناهی اثرِ فاعل را گرفت. هر کدام باید زمانی طول بکشد تا بتوانند اثر فاعل را بگیرند. سپس اثر در منفعل وارد می شود ولی در یک زمان بی نهایت وارد می شود. نسبت هر جزیی به کل نسبت متناهی به نامتناهی است بنابراین نسبت اثری هم که جزء می پذیرد نسبت به اثری که کل می پذیرد باز هم نسبت متناهی به نامتناهی است نسبت زمان هم همینطور است پس بی نهایت زمان صرف انفعال کل می شود کلّ را اگر تقسیم کنید این زمان تقسیم می شود اگر بی نهایت تقسیم کنید زمان هم بی نهایت تقسیم می شود یعنی هم چقدر جسم را کوچک کنید زمان هم کوچک می شود وقتی بی نهایت، جسم را کوچک کردید بی نهایت زمان، کوچک می شود. پس در مقابل جزئی که بعد از تقسیمِ بی نهایت بدست آمد زمانی واقع می شود که بی نهایت کوچک است آن زمانی که بی نهایت کوچک است لا زمان می شود. سپس ممکن است سوال شود که این جزء در لا زمان واقع می شود آن جزء دیگر هم در لا زمان منفعل می شود و جزء سوم هم در لا زمان منفعل می شود همه این بی نهایت اجزا در لا زمان منفعل می شوند حال بی نهایت لا زمان را جمع کنید زمان حاصل نمی شود. ما می گوییم زمان بی نهایت، ولی این معترض ادعا می کند که اصلا زمان حاصل نمی شود تا چه رسد به زمان بی نهایت. اگر زمانِ بی نهایت را تقسیم کردید بناشد که هر جزئش، لا زمان باشد حال اگر این لا زمان را جمع کنید باید آن بی نهایت درست شود در حالی که اگر لا زمانها را جمع کنید زمان درست نمی شود تا چه رسد به لا فی زمان.
ص: 168
جواب این است که اگر توانستید اجزاء بی نهایت از این جسم بی نهایت بدست بیاورید اجزاء شما اندازه ندارد چون بی نهایت کوچک کردید مثلا آنرا تبدیل به نقطه کردید چطور وقتی نقطه ها را جمع می کنید یک جسم بی نهایت در می آید با اینکه از جمع نقطه ها باید جسم درست نشود ولی شما از جمع نقطه ها یک جسم بی نهایت در می آورید سپس از جمع لا زمان ها، زمان بدست بیاورید. این مشکل، مشکل مشترک است و جهتش این است که گفته می شود تقسیم به بی نهایت رسید و در بی نهایت جزیی بدست آمد که دیگر نمی توان آن را کوچک کرد پس زمانی هم بدست آمد که دیگر نمی توان آن را کوچک کرد هر چه در خود جسم گفته شود در خود زمان هم گفته می شود سپس این اشکال اجتماع لا زمانها، زمان درست نمی کند بر ما وارد نیست اجتماعی بی مقدارها هم مقدار درست نمی کند در حالی که شما قائل هستید اجتماعی بی مقدارها مقدار درست کرد آن هم مقدار نامتناهی درست کرد سپسبگویید از اجتماع لا زمانها، زمان درست شد آن هم زمان نامتناهی. پس این اشکال وارد نیست.
مصنف به این صورت وارد بحث می شود و می گوید جسم نامتناهی که منفعل است وجود دارد این را به اجزاء تقسیم می کنیم و اجزاء نامتناهی بالعفل درست می شود هر جزءش نسبتش به کل، نسبت متناهی به نامتناهی می شود به عبارت دیگر نسبت زمان متناهی به زمان نامتناهی می شود و نسبت زمان متناهی به زمان نامتناهی معنایش این که زمان متناهی یعنی زمانی که بی اندازه کوچک است و آن زمان نامتناهی یعنی زمانی که بی اندازه بزرگ است. زمان بی اندازه کوچک همان لا زمان است. تا اینجا در جلسه قبل هم گفته شده بود.
ص: 169
اما در جلسه امروز اینکه ابتدا زمان جزء گرفته شود و زمان را اضافه می کنیم تا به آخر که بی نهایت است برسیم و دوباره به جای اول خودمان برمی گردیم را مطرح نکردیم. در جلسه قبل بیان کردند که اگر زمانِ اول محدود بود بعدا که تا بی نهایت رفتید و دوباره به زمان اول بگردید زمان اول همان زمان است که قبلا بوده پس لا زمان است و زمانی نیست اما در جلسه امروز اسمی از زمان جزء اول برده نشد. از ابتدا به این صورت تصویر شد که زمانی داریم که بی نهایت است و بی نهایت آن را تقسیم می کنیم و جسمی داریم که بی نهایت است وبی نهایت آن را تقسیم می کنیم .زمان بی نهایت در مقابل جسم بی نهایت و زمانی که بی نهایت تقسیم شده در مقابل جسمی که بی نهایت تقسیم شده. آن کوتاهترین زمان در مقابل کوتاهترین جزء قرار می گیرد. کوتاهترین زمان که از آن کوتاهتر نیست، لا زمان می شود حال این را در مقابل جزء جسم قرار می دهیم.
پس در مقابل جزئی از این منفعل، لا زمان را قرار دادیم حال آیا این جزء جسم که بعد از بی نهایت تقسیم کردن جسم به وجود آمد، قابل قسمت است یا نیست؟ ظاهرا قابل قسمت فکی نیست حال شاید کسی ادعا کند که هنوز هم قابل قسمت فکی هست ولی علی ای حال از قابلیت تقسیم نیفتاده و باز هم قابل تقسیم است لااقل تقسیم عقلی و وهمی دارد. اگر این جسم را تقسیم کنید اثر فاعل در آن جزئی که از تقسیم این آخرین جزء بدست می آید سریعتر از آخرین جزئی که بدست آوردیم زیرا گفتیم آخرین جزء بدست آمده قابل قسمت است و آن را تقسیم به یک جزئی می کنیم و می گوییم اثر فاعل در این جزیی که بدست آمده سریعتر است از اثر فاعل در آخرین جزیی که بدست آوردیم آخرین جزء، لا زمان داشت سپس چیزی را داریم که از لا زمان سریعتر است یعنی کاری در لا زمان واقع می شود و کاری هم هست که در سریعتر از لا زمان واقع می شود در این حرف باطلی است پس لازمه ی بی نهایت بودن جسم و بالتبع بی نهایت بودن زمان انفعالش این است که به چیزی برسیم که آخرین جزء است و در لا زمان واقع می شود و سپس آن آخرین جزء را به هر نحوی تقسیم کنیم «فکی یا وهمی» و آن قِسمی که از این آخرین جزء بدست می آید انفعال سریعتری پیدا کند یعنی سریعتر از لا زمان باشد و این ممکن نیست که چیزی سریعتر از لا زمان باشد چون آن که در لا زمان واقع می شود نهایت سرعت را دارد حال ما از این می خواهیم سریعتر درست کنیم نمی شود.
ص: 170
پس لازمه اینکه جسم، بی نهایت باشد و بالتبع انفعالش در زمان بی نهایت واقع شود این است که اسرع از لا زمان داشته باشیم و اسرع از لا زمان باطل است پس بی نهایت بودن زمان انفعال باطل است پس بی نهایت بودن جسم منفعل باطل است پس جسم منفعل نمی تواند بی نهایت باشد که فاعل بی نهایت در او تاثیر بگذارد
سوال: این تقسیم ها به لا زمان منتهی می شود و این اشکال دارد زیرا هیچ وقت تقسیم به لا زمان منتهی نمی شود چون تقسیم قرار است تا بی نهایت برود
جواب: این اشکال وارد است که زمان به لا زمان تقسیم می شود یعنی تقسیماتی می کنید که حاصل آن لا زمان می شود ولی ما می خواهیم از این بدتر را بگوییم و اسرع از لا زمان درست کنیم. شما می گویید لا زمان غلط است پس اسرع از لا زمان غلط تر است. ما نمی خواهیم بگوییم لا زمان درست است بلکه می خواهیم به اسرع از لا زمان برسانیم که اسرع از لا زمان حتما غلط است اگر کسی بخواهد سماجت کند و لا زمان را قبول کند اسرع از لا زمان را قبول کند اسرع از لا زمان را کسی نمی تواند قبول کند یعنی ما به جایی رساندیم که کسی در بطلانش شک نمی کند .
سوال: وقتی گفته می شود «اسرع از لا زمان» و چون اسرع از لا زمان باطل است پس معلوم می شود انفعال آن جزء در لا زمان نبوده که اسرع از لا زمان تصویر می شود حال که اسرع از لا زمان تصویر می شود معلوم می گردد که آن جزء، انفعالش در لا زمان نبوده.
ص: 171
جواب: ما ابتدا لا زمان را درست کردیم و خصم به لا زمان اعتراف می کند چون ما زمانِ بی نهایت را بی نهایت کوچک می کنیم یعنی کوچکتر از این دیگر زمانی وجود ندارد. و زمانی که از آن کوچکتر نباشد لا زمان می شود. و الا اگر زمان باشد می توان آن را کوچک کرد. زمان و لو تدریج از دو نقطه باشد باز هم می توان به دو نقطه تبدیل کرد وقتی نمی توان کوچک کرد که تدریج از آن گرفته شود و الا اگر تدریج باشد و لو تدریج به اندازه دو نقطه باشد باز هم می توان تقسیم کرد. در وقتی که ما می گوییم دیگر نمی توان این زمان را تقسیم کرد معلوم می شود که تدریج در آن نیست و اگر تدریج نباشد لا زمان می شود. نمی تواند بگوید من از اسرع بودن، لا زمان را کشف می کنم ما ابتدا لا زمان بودن را ثابت می کنیم و از خصم التزام می گیریم و می گوییم رسیدیم به چیزی که دیگر نمی توان تقسیم کرد یعنی تدریج در آن نیست و زمانی که تدریج در آن نیست لا زمان است وقتی به اینجا رسیدیم اضافه می کنیم و ادامه می دهیم تا به اسرع از لا زمان برسیم دیگر نمی تواند این خصم برگردد و بگوید حال که اسرع از لا زمان پیدا کردی پس معلوم می شود که لا زمان، لا زمان نبود چون از او التزام گرفتیم که لا زمان بوده است
ص: 172
توضیح عبارت
«وان کان ذلک المنفعل غیر متناه»
«ذلک المنعفل غیر متناه»: مراد منفعلی است که فاعل بی نهایت در آن تاثیر می کند.
«فان نسبه انفعال جزء منه الی انفعال الکل کنبسه الزمانین»
نسبت انفعال جزئی از این منفعل به انفعال کل این منفعل « در فرض قبل فاعلی که در جزء منفعل تاثیر کند با همان فاعل که در کل منفعل تاثیر کند سنجیده شد اما الان اصلا به فاعل کاری ندارد بلکه جزئی از منفعل را با کل منفعل می سنجد » مثل نسبت زمان متناهی به زمان نامتناهی است.
«فیجب ان یقع انفعال کل جزء منه لا فی زمان»
واجب است انفعال هر جزیی از آن منفعل در لا زمان واقع شود.
«ویکون انفعال الجزء الاصغر من ذلک اسرع می انفعال الجز الاکبر»
حال مصنف ادامه می دهد و می گوید جزئی را فرض کردید که انفعالش در لا زمان بود آن جزء را دوباره تقسیم کنید و یک جزء دیگر از درون آن بیرون بیاورید آن جزء، کوچکتر از آخرین جزء شما است پس در قبل آن لا زمان و اسرع از لا زمان منفعل می شود.
ترجمه: و انفعال جزء اصغر از آن «مراد از _ ذلک _ آن آخرین جزئی که بدست آوردید و انفعالش را در لا زمان قرار دادید می باشد» اسرع خواهد بود از انفعال جزء اکبر «که جزء اکبر همین جزیی است که بر ای انفعالش اینطور گفتید که در لا زمان واقع می شود»
ص: 173
«اذ کان الصغر مقتضیا للسرعه»
چون شما آن جزء بزرگتر را که در لا زمان واقع می شد کوچکتر کردید و هر چه کوچکتر باشد انفعال، سریعتر می شود و وقتی سریعتر شد اگر آن جزء اکبر در لا زمان واقع شده جزء اصغر باید از اسرع از لا زمان واقع شود.
«فیکون شی ء اسرع من الکائن لا فی زمان»
لازم می آید که شیئی سریعتر باشد از آن شی ء دیگری که در لازمان واقع می شود
«من الکانن لا فی زمان»: یعنی من الذی یقع فی لا زمان.
«فیکون»: تامه است یعنی تحقق پیدا می کند چیزی که این صفت دارد که اسرع است از شیئی که در لا زمان واقع می شود و این واضح است که باطل است و بطلان این، نشان می دهد که آنچه شما گفتید که در لا زمان منفعل می شود باطل است و بطلان آن هم نشان می دهد که بی نهایت فرض کردن جسمِ منفعل باطل است و بی نهایت فرض کردن جسم منفعل نشان می دهد بی نهایت فرض کردن جسم فاعل باطل است پس روشن شد که جسم فاعل را نمی توان بی نهایت گرفت.
«وایضا»
این بیان دیگری است که باز جسم فاعل را نمی توان بی نهایت گرفت ولی با توجه به منفعل یعنی مشکل در منفعل درست می شود و گفته می شود این مشکل، فرض عدم متناهی را در فاعل باطل می کند.
ص: 174
موضوع: ادامه قبلی ادامه دلیل بر اینکه اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«وایضا اذا فرضنا للمنفعل جزءا فانفعل لا فی زمان»(1)
بحث در این بود که جسم متناهی اگر فعلی صادر کند فعلش در زمان است و اگر انفعالی داشته باشد انفعالش در زمان است دلیل بر اینکه باید جسم متناهی باشد همین است که می بینیم فعل و انفعال اجسام در زمان است و اگر آنها نامتناهی باشند لازم می آید فعل و انفعال آنها لا فی زمان باشد و این، هم خلف فرض است و هم خلف مشهود است پس باید مدعّی شویم و معتقد بشویم که اجسام، متناهی اند چون نامتناهی بودنشان مستلزم خلف فرض یا خلف مشهود می شود پس باید متناهی باشند. این بحثی که بیان شد مربوط به تناهی و عدم تناهی به لحاظ شدت است اگر جسمی فعلش یا انفعالش به لحاظ شدت نامتناهی باشد این فعل یا انفعال با سرعت واقع خواهد بود و چون سرعت، بی نهایت است پس این فعل یا انفعال در لا زمان واقع می شود و وقوع در لا زمان خلاف است پس باید جسم به لحاظ شدت تاثیر، نامتناهی نباشد بلکه متناهی باشد این مدعا را در صورتی که توجه به جسمی که فاعل است داشته باشیم یا توجه به جسمی که منفعل است داشته باشیم بیان کردیم و اثبات کردیم الان دوباره با دلیل دیگری می خواهیم همین مدعا را اثبات کنیم ولی در صورتی که توجه به منفعل داشته باشیم و به فاعل کاری نداریم در دلیل قبلی یکبار به فاعل و یکبار به منفعل توجه شد و در هر دو توجه، جسم متناهی می شد اما در این بیانی که می شود فقط توجه به منفعل است و با فاعل کاری نیست. به این صورت گفته می شود که اگر منفعلی بی نهایت بود همانطورکه در جلسه قبل ثابت شد لازم می آید اجزایش تک تک انفعال را لا فی زمان قبول کند خود آن جسم منفعل، انفعال را در بی نهایت زمان قبول می کند ولی هر کدام از اجزایش در زمانی که آن زمان، بی نهایت کوچک است انفعال را قبول می کند زمانی که بی نهایت کوچک است یعنی لا زمان است یعنی آن که نمی توان به زمان تقسیم کرد پس اگر جسمِ منفعل، نامتناهی باشد لازم می آید که تک تک اجزایش انفعال را در لا زمان قبول کند. تا اینجا در جلسه قبل بیان شده بود از عبارت «وایضا» که در این جلسه بیان می شود دنباله همین بحث است که اگر اجزاء در لا زمان انفعال را قبول کنند یکی از دو حال پیش می آید:
ص: 175
1- این جزء که انفعال را قبول می کند همراه با جزء دیگر انفعال را قبول کند یعنی این جزء با جزء تالی خودش که کنارش است هر دو با هم انفعال را قبول کنند. آن تالی هم با تالی خودش با هم انفعال را قبول می کنند و تالی سوم با تالی چهارم انفعال را با هم قبول می کنند لازمه اش این است که کلّ جسمی که فرض شد در بی نهایت زمان انفعال را قبول می کند در «آن» انفعال را قبول کند.
2- این جزء اول، انفعال را اول قبول می کند و جزء کنارش بعداً، این انفعال را قبول می کند و جزء سوم دو حالت پیدا می کند یا با جزء دوم همراه می شود و جزء چهارم هم با جزء سوم همراه می شود که در این صورت به حالیت اول بر می گردد و لازم می آید همه اجزاء، انفعال را با هم قبول کنند و نتیجه اش این می شود که تمام جسم در «آن» و لا زمان منفعل شود که همان مخدور قبلی لازم می آید اما اگر اینگونه شد که جزء اول، انفعال را در لا زمان قبول کرد و جزء دوم بعد از آن قبول کرد و جزء سوم بعد از جزء دوم قبول کند و جزء چهارم بعد از جزء سوم قبول کرد که هیچکدام با هم همراه نشدند چون هرکدام از این اجزاء در «آن» انفعال را قبول می کنند لازمه اش تتالی آنات می شود در حالی که در باب استحاله جزء لایتجزی منع کردیم که آنات، تتالی پیدا کنند.
ص: 176
خلاصه استدلال: اگر جسمِ منفعلِ نامتناهی داشته باشیم لازم می آید که هر یک از اجزاء او در لا زمان، انفعال را بپذیرند و اگر هر یک از اجزاء در لا زمان انفعال را بپذیرند یا لازم می آید که جسم نامتناهی که منفعل است در لا زمان منفعل شود یا تتالی آنات لازم می آید و تالی به هر دو قسمش باطل است پس مقدمِ قیاس دوم «که می گفت اجزا در لا زمان منفعل می شوند» باطل است و وقتی مقدمِ قیاس دوم که همان تالی قیاس اول بود باطل شود مقدمِ قیاس اول «که می گفت جسم منفعل، بی نهایت است» باطل است پس جسم منفعل باید متناهی باشد.
توضیح عبارت
«وایضا اذا فرضنا للمنفعل جزاً فانفعل لا فی زمان»
اگر برای منفعلی که بی نهایت فرض شده جزئی را فرض کنید که طبق حرفهایی که در جلسه قبل بیان شده این جزء در لا زمان منفعل می شود یکی از دو حال اتفاق می افتد.
«فلایخلو اما ان یقع انفعال مایلیه مع انفعاله فیکون انفعال الجمیع واقعا لا فی زمان»
کلمه «انفعال» به «مایلیه» اضافه می شود و بر لفظ «ما» نباید تشدید باشد و باید خط بخورد.
خالی نیست از اینکه یا واقع می شود انفعال جزئی که بعد از جزء قبلی است با انفعالِ خود همان جزء قبلی «یعنی این جزء با جزء بعدی با هم منفعل می شوند و همینطور جزء بعدی هم با این جزء قبلی منفعل می شود پس همه اجزاء با هم منفعل شوند نتیجه اش این می شود که تمام این اجزاء در لا زمان منفعل شوند یعنی خود جسم نامتناهی در لا زمان منفعل شود در حالی که گفتیم جسم نامتناهی باید در زمان بی نهایت منفعل شود.
ص: 177
«واما ان یقع بعده»
فرض بعدی این است که انفعالِ جزءِ تالی بعد از انفعالِ جزء اول است یعنی جزء اول، منفعل می شود بعداً جزء تالی منفعل می شود.
«فلنفرض جزء آخر بعده»
حال اگر اینچنین است فرض می کنیم جزء دیگری «یعنی جزء سومی را»بعد از آن جزء تالی که فرض کرده بودیم
«فلایخلو اما ان یکون ذلک الجزء انفعل معه فیعرض ماقلنا»
در این جزء سوم دو احتمال است یا همراء جزء دوم منفعل می شود در این صورت آنچه قبلا گفتیم لازم می آید که با عبارت «یکون انفعال الجمیع واقعا لا فی زمان» بیان شد. علاوه بر این، تتالی آنین « دو آن» هم لازم می آید.
«اوانفعل بعده ایضا لا فی زمان فتکون الانات تتتالی والحق یمنع هذا»
این عبارت، فرض دوم را بیان می کند و عطف بر «انفعل معه» است.
یا آن جزء سومی بعد از جزء دومی، لا فی زمان منفعل می شود در این صورت لازم می آید که آنات، تتالی پیدا کنند و حق، تتالی آنات را منع می کند مراد از حق همان است که در باب جزء لایتجزی بیان شد.
«اذ قد عرفت هذا من جهه العفل فلک ان تعرف مقابل ذلک من جهه الانفعال»
«هذا» یعنی استحاله عدم تناهی.
تا اینجا ثابت شد که جسمِ فاعل نمی تواند بی نهایت باشد برای اثبات این که جسم فاعل نمی تواند بی نهایت باشد دو فرض مطرح شد:
1-جسمِ منفعل، متناهی باشد.
ص: 178
2- جسم منفعل نامتناهی باشد. در صورتی که جسم منفعل نامتناهی باشد بحثی در جلسه قبل مطرح شد و بحثی هم امروز مطرح شد.
حال وارد بحث دوم می شود که جسم منفعل چگونه است آیا می تواند نامتناهی باشد یا نه؟ مصنف می فرماید وقتی که استحاله عدم تناهی از ناحیه فعل را شناختی «یعنی از ناحیه جسمی که فاعل است» برای تو است که بشناسی مقابل این را از طرف انفعال، یعنی از طرف انفعال هم باید بگویی عدم تناهی باطل است و جسم منفعل نمی تواند نامتناهی باشد. زیرا جسم باید انفعالش در زمان باشد و اگر این جسم، نامتناهی باشد اگر چه انفعالش در زمان خواهد بود یعنی در زمان بی نهایت خواهد بود ولی انفعال جزئش در لا فی زمان خواهد بود و انفعال لا فی زمان نداریم و باید در زمان باشد و لو زمانش کوتاه باشد.
دلیل بر این مطلب، مقابل دلیل قبل است و همان دلیل قبلی باید اینجا اجرا شود ولی تفاوتهایی باید رعایت شود لذا دلیل را تکرار می کنیم.
فرض می کنیم جسمی را داریم که منفعل و نامتناهی است در اینجا دو حالت اتفاق می افتد. یا جسم فاعل، متناهی است یا نامتناهی است. «در فرض قبلی گفتیم جسم فاعل نامتناهی است بعداً گفتیم دو فرض اتفاق می افتد یک فرض این بود که جسم منفعل، متناهی باشد یک فرض این بود که جسم منفعل، نامتناهی باشد. در هر دو فرض هم بحث کردیم. در اینجا بر عکس می کنیم و می گوییم ابتدا جسم منفعل را نامتناهی فرض می کنیم حال دو صورت اتفاق می افتد:
ص: 179
1 _ جسمِ فاعل متناهی باشد.
2 _ جسم فاعل، نامتناهی باشد.
اما اگر جسم فاعل متناهی بود این فاعل می خوهد اثر بگذارد سوال می کنیم که در منفعل اثر می کند یا در جزء منفعل اثر می کند؟ «در فرض قبل بیان شد که اگر جسم فاعل نامتناهی است و در منفعل اثر می گذرد علتِ اثر گذاشتنش، نامتناهی بودنش نیست علت اثر گذاشتنش، طبیعتش است. آن منفعل هم که اثر می پذیرد اثر پذیریش به خاطر تناهیش نیست بلکه به خاطر طبیعتش است. از این نتیجه گرفته شد که اگر فاعل تقسیم شود و منفعل هم تقسیم شود باز هم فاعل، فاعل است و منفعل هم منفعل است چون طبیعت آنها با تقسیم، عوض نمی شود بنابراین اگر کلّش فاعل بود جزئش هم فاعل است. و اگر این، کلّش منفعل بودنش جزئش هم منفعل است. اینها در فرض قبل گفته شد و در همین فرض دوم باید آورده شود» اگر جسم فاعل، متناهی بود و جسم منفعل نامتناهی بود هر دو شانشان این بود که یکی فاعل و یکی منفعل باشد وقتی که تقسیم می کنید چه فاعل و چه منفعل، طبیعت آنها از بین نمی رود لذا جزء فاعل هنوز فاعل است و جزء منفعل هم هنوز منفعل است. سپس فاعل را تقسیم می کنیم و می گوییم یا جزء فاعل تاثیر می کند یا کلّ فاعل تاثیر می کند. منفعل هم تقسیم می کنیم و می گوییم یا کل منفعل اثر را می پذیرد یا جزء منفعل اثر را می پذیرد. این جزء منفعل نسبت به کلّ خودش نسبت متناهی به نامتناهی می شود نسبت زمان جزء به زمان کل هم نسبت متناهی به نامتناهی می شود. پس نسبت جزء به کل و نسبت زمان جزء به کل یکسان است نسبت جزء به کل، نسبت متناهی به نامتناهی است نسبت زمانین هم همینطور است.
ص: 180
الان در صورت اول که منفعل، نامتناهی است و فاعل، متناهی است همان مطالبی را می گوییم که در فرض قبلی در بخش دوم گفته می شد. در فرض دوم از بخش دوم، هر دو نامتناهی گرفته شدند هم فاعل و هم منفعل نامتناهی گرفته شد در این صورت جزئی از منفعل با کل منفعل مقایسه شد حال در فرض اول از بخش دوم که فاعل، متناهی است و منفعل نامتناهی است همان فرضی را می آوریم که در فرض دوم از بخش دوم گفته بود یعنی جزء منفعل را با کل منفعل می سنجد و اینطور گفته می شود که نسبت جزء منفعل به کل منفعل، نسبت متناهی به غیر متناهی است و نسبت زمان انفعالشان همچنین است یعنی نسبت زمان جزء به زمان کل، نسبت متناهی به نامتناهی است سپس گفته می شود انفعال کل جسم منفعل، در زمان بی نهایت اتفاق می افتد چون هر چه که جسم بزرگتر باشد انفعالش طولانی تر است اگر بی نهایت باشد انفعالش هم در زمان طولانی «یعنی در زمان بی نهایت» اتفاق می افتد.
پس زمان انفعال کل، بی نهایت می شود و زمان انفعال جزء، بی نهایت کوچک می شود در این صورت لازم می آید که جزء در لا زمان منفعل شود اگر جزء در لا زمان منفعل شد جزءِ کوچکتر از آن فرض می شود که سریعتر از آن منفعل شود در این صورت لازم می آید که ما انفعالی داشته باشیم که از ا نفعالی که در لا زمان واقع می شود سریعتر باشد. در حالی که اسرع از آنچه که در لا زمان واقع می شود نداریم.
ص: 181
مصنف در ادامه وارد صورت بعدی می شود که فاعل نامتناهی باشد در حالی که منفعل هم نامتناهی فرض شد در این صورت هر دو نامتناهی می شوند.
فاعل نامتناهی اگر در منفعل اثر کند منفعل باید در لا زمان منفعل شود چون تاثیر به لحاظ شدت نامتناهی است در این صورت لازمه اش خلف فرض و خلف مشهود است.
«فمعلوم من هذا ان الاسطقسات التی یفعل بعضها فی بعض فعلا زمانیا و تکون کلما عظمت ازدادت قوه کلها متناهیه»
«کلها متناهیه» خبر برای «ان» است.
مصنف با این عبارت نتیجه نهایی می گیرد یعنی نتیجه ای است که هم از آنچه که در فرض اول بیان شد و هم از آنچه که در فرض دوم گفته بدست می آید و آن نتیجه این است که اگر عنصری «چه مرکب باشد چه بسیط باشد» بخواهد در عنصری فعل زمانی داشته باشد و عنصر طوری باشد که هر چقدر بزرگتر شود نیرویش بزرگتر می شود البته عنصرهای بسیط اینگونه هستند ولی عنصرهای مرکب ممکن است اینطور نباشند اگر به جای عنصر، جسم گذاشته شود می توان گفت جسمی که هر چقدر بزرگتر شود نیرویش زیادتر می شود در این صورت می توان شرط کرد که جسمِ اینگونه ای باشد. اما اگر بگویید «عنصر»، چون ذهن به سمت عنصر بسیط می رود در عنصر بسیط اینچنین است که هر چقدر بزرگتر شوند نیرویشان بزرگتر می شود.
در چنین حالتی که این دو شرط حاصل است آن جسم فاعل و جسم منفعل حتما باید متناهی باشند.
ص: 182
ترجمه: معلوم شد از این «مطالبی که توضیح داده شد هم در فرضی که جسم فاعلی را نامتناهی گرفتید هم در فرضی که جسم منفعل را نامتناهی گرفتید معلوم شد که» تمام اسطقسات متناهی اند ولی با دو شرط که عبارتند از اینکه بعضی از اسطقسات در بعض دیگر فعل زمانی انجام می دهند و این اسطقسات اینچنین اند که هر چقدر اندازه آنها بزرگتر شود قوتشان زیادتر می شود اینچنین اسطقساتی که این دو شرط را دارد کل آنها متناهی اند بله اگر بخواهد در لا زمان واقع شود اشکال ندارد اسطقسی که فاعل است نامتناهی باشد. یا آن که منفعل است و جزئش در لا زمان منفعل می شود نامتناهی باشد. اگر فعل و انفعال لازم نیست زمانی باشد اشکال ندارد که جسم فاعل یا جسم منفعل، نامتناهی شود چون نامتناهی بودن باعث می شود که فعلِ غیر زمانی یا انفعال غیر زمانی اتفاق بیفتد، فعل غیر زمانی از فاعلِ بی نهایت، و انفعالِ غیر زمانی از جزء منفعلِ بی نهایت اتفاق بیفتد و این اشکال ندارد. اما چون فعل و انفعال زمانی اند حتما باید اسطقس «چه فاعل باشد چه منفعل باشد» متناهی باشد.
«اسطقسات»: به ظاهر همان عناصر اربعه است در این صورت آن دو قید یا لااقل قید دوم توضیحی است اما اگر مراد اجسام باشد می تواند قید احترازی باشد.
بعضی اجسام نیرویشان متشابه است و بعضی متشابه نیست آنها که متشابه نیستند با قید دوم خارج می شود ممکن است فعل بعضی زمانی و بعض دیگر غیر زمانی باشد.
ص: 183
موضوع: اشکال بر دلیل بر اینکه اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«ولیس لقائل ان یقول: ان قوه الاجسام صورها و الصوره لاتشتد و لاتصغف»(1)
بحث ما در این بود که نیروی جسمانی نمی تواند نامتناهی باشد نه در تاثیرش و نه در تاثر ش نمی تواند نامتناهی باشد. ابتدا این مطلب مطرح شد که نمی تواند به لحاظ شدت، نامتناهی باشد اگر نیرویی به لحاظ شدت، نامتناهی باشد تاثیرش سریع خواهد بود تاثرش هم سریع خواهد بود سرعتش هم بی نهایت می شود زیرا گر خود نیرو بی نهایت است سرعت تاثیر یا سرعت تاثرش بی نهایت می شود و وقتی بی نهایت سریع شد در لا زمان واقع می شود پس بی نهایت بودن تاثیر مساوی است با اینکه در لا زمان واقع شود. بی نهایت بودن تاثر هم مساوی است با اینکه در لا زمان واقع شود. مصنف می تواند اینگونه بحث کند که این نیرو به لحاظ تاثیر و تاثر، شدتا نامتناهی نیست و می تواند اینگونه بحث کند که تاثیر نیروی جسمانی یا تاثر نیروی جسمانی در لا زمان واقع نمی شود. هر دو مطلب یکی است چه بگوید این تاثیر و تاثر در لا زمان واقع نمی شود یا بگوید این تاثیر و تاثر به لحاظ شدت نامتناهی نیست هر دو یکی است زیرا اگر بخواهد نامتناهی باشد در لا زمان واقع می شود لذا می تواند نامتناهی را رد کند و می تواند وقوع در لا زمان را رد کند و منصف وقوع در لا زمان را رد کرد و گفت نمی شود تاثیری در لا زمان واقع شود و نمی شود تاثری در لا زمان واقع شود حال دنباله همین بحث خوانده می شود مصنف دو بحث مطرح کرد:
ص: 184
1_ درباره جسمی که فاعل است و می خواهد تاثیر بگذارد. درباره این گفت که جسم نمی تواند به لحاظ اندازه نامتناهی باشد پس نمی تواند به لحاظ نیرو نامتناهی باشد یعنی ممکن نیست که تاثیرش در لا زمان واقع شود.
2- جسمی که منفعل است نمی تواند بی نهایت باشد به لحاظ اندازه و نتیجتا نمی شود جزئی از آن منفعل در لا زمان شود.
آن وقت که می خواستیم بحث را در جهت انفعال مطرح کنیم گفتیم مثل همان بحثی است که در جهت فاعل و تاثیر بود. سپس شروع به توضیح دادن کردیم در توضیح سعی شد که مطالبی که در فرض تاثیر نامتناهی بود در فرض تاثر نامتناهی بیان شود و تفاوتها هعم گفته شود. وقتی که مطلب بیان شد یکی از شاگردان گفتند آن اشکالی که در فرض نامتناهی بودن تاثیر وارد می شود در فرض نامتناهی بودن تاثر هم وارد می شود یعنی در فرض دوم دو اشکال وارد می شود و ما قبول کردیم ولی الان می خواستیم این مطلب را توضیح بدهیم که وقتی تاثر مطرح می شود ما از تاثیر غافل نیستیم لذا اشکالاتی که در تاثیر جاری است باز هم جاری می شود یعنی وقتی جسمِ منفعل مطرح می شود و گفته می شود تاثیرش نامتناهی نیست توجه به این داریم که جسم موثر هم تاثیرش نامتناهی نیست حال اگر ما تاثر را نامتناهی بگیریم که اشکالات مخصوص خودش را دارد اشکالات فرضی که تاثیر نیز نامتناهی باشد هست پس آنچه جلسه قبل در جواب بعضی شاگردان گفته شد مطلب درستی بود فقط خواستیم توضیح بدهیم که علت اینکه اشکال فرض اول در فرض دوم جاری می شود این است که وقتی فرض دوم که فرض انفعال است مطرح می شود فرض اول فراموش نمی شود و فرض اول مطرح است که مربوط به تاثیر است. لذا اشکالاتی که در تاثیر نامتناهی بود در فرض تاثر نامتناهی می آید و همچنین در فرض تاثیر نامتناهی اشکال تاثر نامتناهی می آید.
ص: 185
بحث امروز: ما وقتی بر مطلوب خودمان استدلال می کردیم اینطور گفتیم که هر چقدر جسم بزرگتر شود نیرویش هم بیشتر می شود. عبارتی که در سطر 3 صفحه 224 این بود «فان الاجسام کلما کانت اعظم صارت قوتها اشد» جسم هر چقدر که اندازه اش بیشتر باشد نیرویش شدیدتر است در این عبارت همانطور که توجه می کنید اشد بودن به قوت نسبت داده شده. معترض بر این قسمت اعتراض می کند و می گوید قوت اجسام، صُوَر اجسام هستند مثلا قوه ای که در نار است همان صورتش است. نار با صورتش تاثیر می گذارد. وقتی ایجاد حرارت می کند صورتش است که ایجاد حرارت می کند پس قوه ی نار همان صورتش است شما می گویید قوه، اشد می شد معنایش این است که صورت، اشد می شود و صورت، جوهر است وخود مصنف حرکت جوهری را قبول نکرد و عرض ممکن است شدت پیدا کند چون حرکت در عرض مقبول شما است اما جوهر نمی تواند شدت پیدا کند و صورت، جوهر است لذا شدت پیدا نمی کند و نمی توان گفت هر چه که این جسم بزرگتر شد قوه اش یعنی اثرش شدید می شود یعنی هر چه آتش، بیشتر شد نیروی سوزانندگی اش بیشتر شود. این غلط است و صورت نار هیچ وقت اشد نمی شود
توضیح عبارت
«ولیس لقائل ان یقول ان قوه الاجسام صورها»
این ایراد بر عبارت « فان الاجسام ...» در صفحه 224 سطر 3 وارد می شود
ص: 186
ترجمه: قوه اجسام همان صورتشان است «چون شیء با صورت طبیعی اش اثر می گذارد و صورت طبیعی همان صورت نوعیه است پس قوه ی شیء همان صورت شی ء است.
«والصوره لاتشتد و لاتضعف»
صورت، شدت و ضعف پیدا نمی کند پس قوه هم شدت و ضعف پیدا نمی کند در حالی که شما در استدلال خودتان برای قوه، شدت قائل شدید پس استدلال مبتنی بر مبنایی شد که خود مصنف آن مبنا را قبول ندارد
صفحه 224 سطر 13 قوله « و ذلک»
جواب اشکال: مصنف می گوید قبول داریم که جوهر، شدت پیدا نمی کند و صورت هم شدت پیدا نمی کند ولی دو جواب از این اشکال داده می شود:
جواب اول: اگر جسم را اضافه کنید نه اینکه نیرو شدید شود بلکه نیرو اضافه می شود یعنی یک آتشی که مثلا به اندازه یک مشت است تاثیری دارد وقتی این آتش به اندازه دو مشت شد نه اینکه صورت آتش اولی تشدید شده باشد بلکه صورت دیگری کناری صورت اول گذاشته شود. صورت دوم به اندازه خودش تاثیرگذار است و صورت اول هم به اندازه خودش تاثیر گذار بود این دو تاثیر اگر کنار هم جمع شوند تاثیر قوی می شود نه اینکه صورت، شدت پیدا کرده باشد بلکه تزاید پیدا کرده و زیاد شده و وقتی زیاد شود تاثیر هم زیاد است «پس اشتدادِ صورت نیست بلکه ازدیاد صورت است و اشتداد موثر نیست بلکه ازیاد موثر است».
ص: 187
توضیح عبارت
«وذلک»
اینکه گفته می شود «لیس لقائل ان یقول کذا»
«لانها وان کانت لاتشتد فی جوهرها»
ضمیر «لانها» به صورت برمی گردد.
صورت و لو در جوهر خودش اشتداد و تکامل پیدا نمی کند «چون حرکت صورت در خودش، حرکت جوهری است و ما حرکت جوهری را قبول نداریم».
«فیشتد تاثیرها فی الزیاده»
فاء در «فیشتد» بعد از «ان» وصیله آمده و به معنای «لکن» است.
ترجمه: «یعنی و لو اینکه این صورت در جوهرش اشتداد پیدا نمی کند» لکن تاثیر صورت، اشتداد پیدا می کند در فرضی که این صورت اضافه شود «یعنی در فرضی که صورت، اضافه شود تاثیر هم بیشتر می شود نه اینکه صورت، اشتداد پیدا کرده بلکه صورت، بیشتر شده تاثیرش هم بیشتر شده.
«اعنی انه و ان کان لایجوز ان تکون الصوره التی فی هذه النار تشتد و تضعف لا فی هذه النار و لا فی مثلها»
ضمیر «انه» شان است.
از اینجا شروع به مثال می کند.
ترجمه: شان این است و لو جایز نیست که صورتی که در این نار است اشتداد و تضعف پیدا کند نه در این ناری که مورد توجه ما است و نه در مثل آن «یعنی این مطلبی که ما می گوییم اختصاصی به این نار ندارد مربوط به هر ناری است می خواهد این نار خاص باشد یا مثل این نار خاصباشد یعنی فکر نکنید اشتداد پیدا نکردن صورت در این نار به خاطر مانع خارجی است تا نتیجه بگیرید که در نار دیگر اگر مانعی نبود اشتداد حاصل است بلکه در این نار و در مثل این نار اشتداد نیست چون اشتداد غلط است
ص: 188
«فانها فی ضعف النار تکون اقوی»
فاء در «فانها» برای تعلیل نیست این فاء بعد از «ان» وصیله آمده و به معنای «لکن» است.
ترجمه : و لو جایز نیست که صورت در این نار شدت و ضعف پیدا کند لکن این صورت در ضعف نار، اقوی است «یعنی همین نار خارجی، صورتش اقوی نمی شود ولی وقتی این نار را ضعف و دو برابر می کنید صورت اقوی می شود نه از باب اینکه صورت اولی شدت پیدا کرد بلکه از باب اینکه صورتی که موثر است در کنار صورت دیگر که آن هم موثر بود قرار می گیرد و قوتی حاصل می شود یعنی صورتها با کمک یکدیگر قوی می شوند نه بر اثر حرکت جواهری قوی شوند.
نکته: شدت و ضعف در جوهر را قبول داریم اما اشتداد را قبول نداریم ممکن است یک صورتی شدیدتر از صورت دیگر باشد اما اینکه صورت ضعیف، قوی شود چنین چیزی نداریم. نارِ بزرگ، صورتی دارد و نار کوچک هم صورتی دارد و صورت نار بزرگ شدیدتر از صورت نار کوچک است. این، حرکت جوهری نیست.
«وفی ضعف المدره تکون اثقل»
«المدره» به معنای «کلوخ» است.
چون در آتش اثر، قوی و ضعیف می شود تعبیر به اقوی کرد و چون در مدره هر چقدر که بزرگتر شود اثر که ثقل است بیشتر می شود لذا تعبیر به اثقل کرد.
ترجمه: آن صورت که در ضعف المدره اثقل است
«ولیس هذا بمعنی زیاد الشده فی الجوهر بل فی زیاده الاثر»
ص: 189
«فی زیاده الاثر» عطف بر «فی الجوهر» است.
«هذا» این ازیادی که در آتش و کلوخ توضیح داده شد
این ازدیادی که در آتش و کلوخ توضیح داده شد به معنای زیادی شدت در جوهر نیست ناگفته شود شدت جوهر بالا می رود تا اشتداد در جوهر و حرکت جوهری لازم بیاید بلکه زیادی شدت در زیاده اثر است «یعنی چون اثر بیشتر شده شدت حاصل شده نه اینکه چون جوهر قویتر شده شدت، بیشتر شده است. جوهرِ صورتِ ناریه قویتر نشده بلکه اثر بیشتر شده لذا شدت حاصل شده است» در این جواب اول اشتداد از صورت برداشت و در تاثیر قرار داد.
صفحه 224 سطرح 16 قوله «علی ان الصور»
جواب دوم: مصنف می گوید صورت خودش مستقیما وارد نمی شود که تاثیر بگذارد با اَعراضی که در اختیارش است اثر می گذارد خود صورت را اثر گذار و مباشر اثر نمی بیند. می گوید صورت در عرض، تغییر ایجاد می کند و آن عرض،تاثیرگذار می شود. اما آن عرض چیست؟ در مانحن فیه باید گفته شود که کمیت عوض شد صورتی که با کمِّ کمتر اثر می گذاشت الان با کمِّ بیشتر اثر می گذارد صورت نوعیه عوض نمی شود و همان صورت نوعیه باقی می ماند فقط کمیت و جسم تعلیمی و عارض عوض می شود و صورت با این عارض کار می کند یعنی اگر آتش، یک وجب باشد صورت به اندازه همان یک وَجَب اثر می گذارد و فعالیت می کند اما اگر آتش دو وجب شود صورت با آن دو وجب تاثیر می گذارد پس صورت کانّه اثرش را به عرض می دهد و عرض، اثر را اجرا می کند یعنی در واقع صورت به توسط این عرض اثر می کند و این عرض اشتداد پیدا می کند و صورت که در پَسِ این عرض فعالیت می کند تغییر نمی کنند آنچه تغییر می کند عرض است که واسطه در تاثیر است.
ص: 190
اگر توجه کنید این جواب دوم با جواب اول تفاوت نمی کند جز اینکه ایشان مطلب را باز کرده و صورت را موثر گرفته و آن عرض را واسطه در تاثیر قرار داده که مباشر تاثیر، عرض است ولی با پشتیبانی صورت همانطورکه در افلاک، مباشر تاثیر، نفس فلکی است ولی با پشتیبانی عقولی که دائما به این نفس فلکی مدد می رسانند. در ما نحن فیه هم صورت به آن عرضی که باید تاثیر صورت را اظهار کند مدد می رساند و گاهی تاثیر بیشتر و گاهی کمتر می کند.
توضیح عبارت
« علی انا الصور تفعل باعراض تشتد و تضعف مع تکثر الصور و تضعفها»
صور به سببب اعراض اثر می کند که این اعراض اشتداد و ضعف پیدا می کنند «مصنف حرکت تکاملی در اعراض را قبول دارد البته مصنف در اعراض قابل به تشکیک نیست و اخلاف نوع را قائل است اما اشتداد را قائل است و اشتداد را با اختلاف نوع توجیه می کند و با تشکیک توجیه نمی کند. این بحث دیگری است که ربطی به اینجا ندارد که اشتداد به چه نحوه است» با تکثر صورت و تضعف صورت «یعنی منشا اشتداد و ضعفِ عرض، تکثر صورت و قلت صورت است نه اینکه صورت، تصغف اشتداد پیدا کند. صورت کم و زیاد می شود آن عرض، شدت و صغف پیدا می کند.»
«تبعا للمقدار»
علت اینکه صورت کم و زیاد می شود به خاطر این است که به تبع مقدار است که صورت تکثر و تضعف پیدا می کند و به تبع تکثر و تضعف صورت، عرض اشتداد تضعف پیدا می کند سپس سه عمل انجام می شود: تبدل مقدار که باعث تکثر صورت یا قلت صورت می شود.سپس تکثر صورت یا قلت صورت باعث اشتداد یا تضعف عرض می شود و اشتداد و تضعف عرض، اثر و متفاوت می کند که در یک جا اثر بیشتر می شود و در یک جا کمتر می شود پس کار اول این است که مقدار این آتش از مقدار آن آتش بیشتر می شود بعد از اینکه مقدار، اضافه شد صورت تکثر پیدا می کند بعدا که صورت، تکثر پیدا کرد آن عرضی که می خواهد به توسط امداد صورت، اثر بگذارد اشتداد پیدا می کند و بعدا اثر آن شدید می شود.
ص: 191
«و هذا نوع من التزاید فی الصور»
این یک نوع تزاید در صور است غیر از تزایدی که به اشتداد حاصل می شود، ما تزاید حاصل به اشتداد را در صورت قبول نداریم ولی تزاید حاصل بر اثر تزاید مقدار و تکثر صورت را قبول داریم.
«و انت تعلم هذا بعدُ»
این مطلب بعدا برای تو روشن خواهد شد که می تواند صورتی اضافه شود به این نحوه که بیان شد نه اینکه اشتداد پیدا کند که ما منکر آن هستیم.
نکته: به این مثال توجه کنید 10 تا لیوان آب را داخل دریا بریزید من و شما تشخیص نمی دهیم که این لیوان ها کجا رفتند؟ در آب دریا گم شدند ولی خدا _ تبارک _ می گوید این بخش، لیوان اول است و آب بخش، لیوان دوم است و هکذا یعنی هنوز آبی که در لیوان اول و آبی که در لیوان دهم بود خدای تبارک همه آنها را تشخیص می دهد ولی ما می گوییم گم شد و از بین رفت. این صورتهای نوعیه که کنار یکدیگر جمع می شوند نزد ما یک صورت نوعیه بزرگ درست می شود یعنی در واقع آن صورت های نوعیه که رفتند نزد ما گم شدند ولی اگر از خدا- تبارک- بپرسید می گوید این صورت نوعیه قبلا برای فلان جسم بوده و آن یکی برای فلان جسم بوده یعنی هنوز صورتهای نوعیه از یکدیگر ممتازند از همین قانون مرحوم آقا علی حکیم استفاده می کند و می گوید وقتی من مُردم و بدنم خاک شد و زید هم مُرد و بدنش خاک شد خاک من با خاک زید فرق می کند ولو ما تشخیص نمی دهیم و همه را خاک می بینیم ولی چون من در وقتی که این بدن، بدن من بود اعمالی انجام دادم و ذخایری در آن گذاشتم بدن من با آن ذخایر است و بدنِ شخص دیگر با ذخایر دیگری است. هیچ وقت خاکی در جهان خاک خالص نیست. خاک هایی که داریم اگر برای اموات گذشته باشد همه تشخیص داده شده است وخدا _ تبارک _ همه اینها را می شناسد و جمع می کند و در آخرت منتقل به آخرت می کند.
ص: 192
موضوع: 1 _ جسم نمی تواند نامتناهی باشد.
2_ اقسام قُوی به لحاظ تناهی و عدم تناهی/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و من هذه الاشیاء یعلم انه لا یکون فی جسم من الاجسام قوه علی التحریک القسری او الطبیعی غیر متناهیه الشده»(1)
بحث در این بود که جسم نمی تواند نامتناهی باشد تا اثر نامتناهی یا تاثر نامتناهی پیدا کند در جایی که فعلی انجام می گیرد منفعلی هم وجود دارد یک وقت منفعل محل همان فاعل است در این صورت فعلی که بر این منفعل وارد می شود فعل قسری نیست بلکه طبیعی است یکبار آن منفعل محل فاعل نیست در این صورت فعلی که بر آن منفعل وارد می شود فعل قسری است مثلا فاعلِ حرکت سنگ، طبیعتش است و منفعل، بدنه آن که محل همین طبیعت می باشد هست. اینچنین حرکتی که از این فاعل بر روی چنین منفعلی وارد می شود حرکت طبیعی است نه قسری اما سنگی که به سمت بالا پرتاب می شود فاعل این سنگ، همان شخص است و منفعل، سنگ است و منفعل، محل فاعل نیست لذا حرکتش، حرکت قسری می شود. به این جهت است که مصنف از بحث قبل نتیجه می گیرد که حرکت قسری و حرکت طبیعی به توسط نیرو نمی تواند نامتناهی باشد. بحث ما در حرکت قسری و طبیعی نبود بحث در فاعل و منفعل بود و با این بیانی که کردیم فاعل و منفعل را می توان به حرکت قسری و طبیعی مرتبط کرد و بعد از مرتبط کردن نتیجه گرفت و ما هم همین کار را الان می کنیم یعنی قبلا بحث در فاعل حرکت و منفعل حرکت داشتیم بدون اینکه اشاره به طبیعی و قسری شود اما الان نتیجه ای که گرفته می شود اینچنین است که حرکت طبیعی نمی تواند بی نهایت باشد و از نیرویی که بی نهایت است صادر شود.
ص: 193
حرکت قسری هم همینطور است. این، نتیجه همان بحثی است که قبلا داشتیم پس نتیجه ای که مصنف می گیرد مناسب با مقدمات بحث است و لذا اشکال نکنید که چرا مصنف چنین نتیجه ای گرفته است.
مصنف می فرماید از بیانات گذشته معلوم شد که ممکن نیست جسمی دارای قوه ی نامتناهی باشد تا بتواند تحریک قسری یا طبیعیِ نامتناهی انجام دهد. توجه می کنید که باز هم بحث ما در جسم است. جسمی نمی تواند نیروی نامتناهی داشته باشد. بحث را مستقیما بر روی خود نیرو نبرد. الان بحث ما درباره جسم است. جسم اگر متناهی باشد گفتیم نیرویش متناهی است و اگر نامتناهی باشد می گوییم نیرویش نامتناهی است یعنی نیرو را به جسم بستیم به طوری که تناهی و عدم تناهی نیرو وابسته به تناهی و عدم تناهی جسم شود. بحث ما همین است و الان هم این بحث ادامه داده می شود تا نتیجه گرفته شود. گفته می شود که جسمی نداریم که نیروی نامتناهی داشته باشد حالا چه نیروی فعلی باشد چه نیروی انفعالی باشد. چه تاثیر باشد چه تاثر باشد.
اما چرا چنین نیرویی وجود ندارد؟ تمام دلیل در این خلاصه شد که اگر چنین جسم با چنین نیرویی داشته باشیم لازم می آید که فعلی یا انفعالی در لا زمان واقع شود و وقوع فعل و انفعال که نوعی حرکت است در لا زمان باطل است زیرا هر حرکتی باید در زمان واقع شود پس اگر فعل یا انفعال در لا زمان نداشتیم باید بدانیم که نیروی منفعله ی بی نهایت یا نیروی فاعله ی بی نهایت نداریم چون جسم بی نهایتی که دارای نیروی بی نهایت باشد نداریم. این خلاصه بحث بود.
ص: 194
سپس مصنف دوباره اشاره می کند که چرا لازم می آید که فعلِ نیروی نامتناهی در لا زمان واقع شود یا انفعالش در لا زمان واقع شود و همان مطالب قبل را تکرار می کند و می گوید جسم هر چقدر بزرگتر باشد نیرویش بزرگتر است و سرعت کارش بیشتر است و زمان حصول آن کار کمتر است پس اگر این جسم به حد بی نهایت برسد نیرو و سرعت و زمان، بی نهایت کوچک می شود و لازم می آید که فعل یا انفعال در لا زمان واقع شود. پس جسم نامتناهی که بتواند نیروی فاعله یا منفعله ی نامتناهی داشته باشد نداریم.
توضیح عبارت
«و من هذه الاشیاء یعلم انه لا یکون فی جسم من الاجسام قوه علی التحریک القسری او الطبیعی غیر متناهیه الشده»
از این بیاناتی که داشتیم دانسته می شود که در هیچ جسمی از اجسام قوه ای نداریم که توانایی بر تحریک قسری یا طبیعی داشته باشد، تحریکی که این صفت دارد که غیر متناهی است یا تحریک در حالی این صفت دارد که غیر متناهی است.
«غیر متناهیه، صفت برای تحریک یا حال برای تحریک است اگر منصوب باشد اما اگر مرفوع است صفت برای قوه می باشد.
بیان کردیم که مصنف اگر چه در ابتدای بحث خیلی واضح مطرح نکرد بحث در تناهی و عدم تناهی شدتاً است اما مُدّتاً و عِدَّتاً از بحث ما پیدا می شود ولی ایشان بحث را روی عدم تناهی مدتاً و عدتاً نبرد بلکه بحث را در عدم تناهی شدتاً اجرا کرد زیرا لا زمان در جایی است که نیرو از نظر شدت، نامتناهی باشد. لذا ایشان می فرماید: نمی توان در جسم نیرویی قرارداد که غیر متناهیه الشده باشد.
ص: 195
«کالمیل الثقیل او الخفیف»
کلمه «ثقیل او الخفیف» را می توان به دو بیان معنا کرد:
بیان اول: قوه ای بر تحریک نامتناهی نداریم همانطور که میل ثقیلِ نامتناهی یا میل خفیف نامتناهی نداریم چون میل، حاصل قوت است. قوه ای که می خواهد تحریک کند ابتدا ایجاد میل می کند سپس به توسط میل، تحریک می کند بنابراین بین تحریک و قوه، میل فاصله می شود اگر ما قوه ی بی نهایت نداشته باشیم میلِ بی نهایت هم نخواهیم داشت در نتیجه تحریک بی نهایت هم نخواهیم داشت. سپس کلمه «الثقیل او الخفیف» مثال برای منفی است یعنی همانطور که قوه ی اینگونه ای نداریم میل خفیف یا ثقیلِ اینچنینی هم نداریم. این یک بیان برای توضیح عبارت بود.
بیان دوم: این عبارت مثال باشد بر اینکه نامتناهی نداریم یعنی همانطور که تحریک نامتناهی نداریم میل نامتناهی هم نداریم که این مربوط به تحریک می شود نه اینکه مربوط به قوه شود.
البته در هر دو معنا نتیجه یکی است ولی ارتباط این کلام به گذشته یا اینطور است که مرتبط به قوه می کنیم یامرتبط به تحریک می کنیم در هر صورت میل ثقیل نداریم که بی نهایت باشد. میل خفیف هم نداریم که بی نهایت باشد. اگر میل ثقیل، بی نهایت باشد فعل در لا زمان، درست می کند یعنی اگر میلی که منشا حرکت می شود بی نهایت باشد در لا زمان، حرکت انجام می گیرد چون این بی نهایت، جسم را با حرکتی که سرعتش بی نهایت است تحریک می کند و وقتی سرعت جسم بی نهایت شد در لا زمان، حرکتی را که باید انجام دهد انجام می دهد پس میل ثقیلی که بی نهایت باشد نداریم و الا لازم می آید که فعلش در لا زمان واقع شود. میل خفیفِ بی نهایت هم نداریم زیرا میل خفیف بی نهایت هم باعث می شود که فعل در لا زمان واقع شود «البته میل ثقیل روشن است زیرا اگر بی نهایت شود باعث می شود که فعل یعنی حرکت در نهایت سرعت باشد و کوتاهی زمان هم در نهایت باشد در این صورت لازم می آید که فعل در لازمان واقع شود» اما میل خفیف چگونه باعث می شود که فعل در لا زمان واقع شود مصنف دو تحریک بیان کرد:
ص: 196
1 _ تحریک قسری
2 _ تحریک طبیعی.
الان به صورت لف و نشر نامرتب میل ثقیل را که ابتدا گفت به تحریک طبیعی که دوم گفته مرتبط می کند و میل خفیف را که دوم گفته به تحریک قسری که اول گفته مرتبط می کند و میل خفیف را که دوم گفته به تحریک قسری که اول گفته مربتط می کند.
اگر میل این سنگی که پرتاب می شود در نهایت خفت باشد آن سنگ در مقابل تحریک من هیچ مقاومتی ندارد چون میلش خفیف است و در نهایت خفت است در مقابل تحریکی که من بر او وارد می کنم و تحریک قسری است هیچ مقاومتی نمی کند و چون هیچ مقاومتی نمی کند سرعت زیاد می شود به خصوص اگر تحریک هم بی نهایت باشد و او انفعال بی نهایت پیدا کند این حرکت قسری را در لا زمان انجام می دهد. پس معلوم شد که میل خفیف به حرکت قسری مربوط شد.
نکته: اگر عبارت به صورت «کمیل الثقیل او الخفیف» بود یعنی بدون الف و لام بود می گفتیم مثل میلی که در جسم ثقیل است یا در جسم خفیف است. یعنی آن میلی که برای هوا و نار است خفیف می باشد و میلی که برای ارض و ماء است ثقیل می باشد و این دو اگر بی نهایت شدند آن ثقیل باید در لا زمان به سمت پایین بیاید و آن خفیف هم باید در لا زمان به سمت بالا برود. اما الف و لام آورده که صفت برای «میل» هستند حالا هر جسمی که می خواهد باشد. البته الان که الف و لام آمده می توان به این صورت گفت: میل ثقیلی که در جسم ثقیل است و میل خفیفی که در جسم خفیف است. اگر به این صورت معنا شود توجیهی که بیان کردیم را نمی خواهد و لازم نیست این دو را به حرکت طبیعی یا حرکت قسری مرتبط کرد و مطلق حرکت درباره شان اتفاق می افتد ولی در حرکت قسری حتما باید میل و مقاومت متحرک را در نهایت خفت بگیرید تا قوه فاعلِ نامتناهی در آن جسم، حرکت نامتناهی ایجاد کند تا بتوان گفت این حرکت در لا زمان است.
ص: 197
«فان ذلک یوجب وقوع فعله لا فی زمان و یستحیل ان تکون حرکه لا فی زمان»
«فان ذلک»: تعلیل برای «لا یکون» است.
ترجمه: وجود چنین قوه ای موجب می شود وقوع فعلش لا فی زمان را، در حالی که محال است که حرکتی لا فی زمان واقع شود «یعنی وقوع فعل در لا زمان باطل است پس وجود قوه ی بی نهایتِ اینگونه ای باطل است».
«و انما یجب ان یقع لا فی زمان لانه کما اشتدت القوه قصرت المده».
مصنف در استدلال گفت «فان ذلک یوجب وقوع فعله لا فی زمان» سپس بر این گفته، نتیجه اش را متفرع کرد که «و یستحیل ان تکون حرکه لا فی زمان» است. حال کسی سوال می کند که چرا لازم می آید این فعل در لا زمان واقع شود. مصنف اینها را قبلا توضیح داده بود اما چون دارد نتیجه گیری می کند دوباره توضیح می دهد.
نسخه صحیح به جای «کما اشتدت» باید «کلما اشتدت» باشد.
ترجمه: واجب است که این فعل در لا زمان واقع شود به این جهت که هر چقدر قوه شدیدتر شود مدت حرکت، کمتر می شود و اگر قوه را شدیدتر کنید مدت کمتر می شود. اگر قوه را بی نهایت کنید کمی مدت، بی نهایت می شود. مدتی که بی نهایت کم می شود یعنی در لا زمان است.
«و اذا لم تتناه فی الاشتداد بلغت من الصغر ما لا نهایه له»
ضمیر «لم تتناه» به «قوه» بر می گردد.
ص: 198
ضمیر «بلغت» به «مده» بر می گردد.
وقتی این قوه در اشتداد، بی نهایت باشد مدت از ناحیه کوتاهی به ما لا نهایه له می رسد. مدت به حد بی نهایت کوتاه می شود و لا زمان می شود.
پس روشن شد که اگر قوه، بی نهایت باشد فعلش در لا زمان واقع می شود. سپس گفته شد که فعلش، حرکت است و محال است که حرکت در لا زمان واقع شود پس محال است که قوه، بی نهایت باشد.
این مطلب را به صورت یک قیاس استثنایی می توان در آورد که اگر قوه، بی نهایت باشد لازم می آید که حرکتش در لا زمان واقع شود «بیان ملازمه با عبارت انما یجب ان یقع... ما لا نهایه له بیان می شود». سپس می گوید و تالی باطل است یعنی اینکه فعل در لا زمان واقع شود باطل است «زیرا فعل، حرکت است و حرکت ممکن نیست در لا زمان واقع شود حرکت، امر تدریجی است و امر تدریجی نمی تواند در لا زمان واقع شود یعنی دفعی شود و الا خلاف ذاتش لازم می آید» پس مقدم هم که بی نهایت بودن قوه است باطل است.
صفحه 225 سطر4 قوله «فیجب»
بحث ما در استحاله عدم تناهی قوه تمام شد ولی توجه کردید که دو مطلب در بحث ما مورد توجه بودند:
1 _ از عدم تناهی جسم به عدم تناهی قوه رسیدیم و گفتیم اگر جسم، نامتناهی است قوه، نامتناهی است.
ص: 199
2 _ عدم تناهی شدّت مطرح شد نه عدم تناهی به لحاظ مدت یا عِدّت. اگر چه ممکن است از کلمات مصنف این دو هم استفاده شود ولی آنچه که عبارت ما ناظر به آن است عدم تناهی شدتاً بود پس توجه کنید که مصنف بحث را روی تناهی و عدم تناهی شدتاً برد ولی قوه ای که در جسم است و بحث تقریبا روی خود جسم رفت و از جسم استفاده شد که قوه، نامتناهی نیست الان با عبارت «فیجب ان ینظر» می خواهد خود قوه را ملاحظه کند و کاری به جسم آن ندارد. ببینیم قوه جسمانی «حال جسم آن، متناهی باشد یا نامتناهی باشد که البته باید جسمش نامتناهی باشد ولی بحث را روی این نمی بریم» که متناهی یا نامتناهی باشد وجود دارد یا ندارد؟ قوه متناهی مسلما موجود است اما در نامتناهی بحث است. کاری نداریم که این قوه نامتناهی در جسم متناهی است یا در جسم نامتناهی است اگرچه وقتی وارد بحث می شویم می گوییم اگر قوه نامتناهی است باید در جسم نامتناهی باشد و ما جسم نامتناهی نداریم پس قوه ی نامتناهی نداریم. یعنی بحث به جسم ارتباط داده می شود ولی به طور مستقیم بر روی جسم نمی رود یعنی گفته نمی شود «جسمی نامتناهی به لحاظ تاثیر و تاثر» بلکه گفته می شود «قوه ای که تاثیرش نامتناهی باشد یا تاثرش نامتناهی باشد». پس توجه می کنید که مصنف الان وارد بحث دیگری می شود و در این بحث هم عدم تناهی قوه به لحاظ شدت مطرح می شود هم به لحاظ مدت و هم به لحاظ عِدّت مطرح می شود یعنی هر سه بحث مطرح می شود و مانند بحث قبلی نیست که فقط عدم تناهی شدتا بود.
ص: 200
توضیح عبارت
«فیجب ان ینظر فی حال القوی و تناهیها و لا تناهیها»
فاء در «فیجب» را چون فاء تفریع است به دو صورت می توان معنا کرد:
معنای اول: این معنا ظاهر عبارت هم هست. حال که معلوم شد با توجه به جسم، قوه نمی تواند نامتناهی باشد اثراً یا تاثراً، واجب است که ما ملاحظه کنیم که خود قوه می تواند نامتناهی باشد تاثیراً و تاثراً یا نمی تواند کاری هم به جسم نداریم.
معنای دوم: این معنا کمی خلاف ظاهر است ولی در عین حال صحیح است فاء در «فیجب» را تفریع بر جوابی که از «لیس لقائل ان یقول» دارد کرد. در جوابی که داد اینطور گفت که ازدیاد قوه وجود دارد «اگرچه اشتداد صورت را نداریم» واجب است که نظر شود این قوه ای که ازدیاد پیدا می کند می تواند تا بی نهایت، ازدیاد پیدا کند تاثیراً و تاثراً یا نمی تواند یعنی معنای عبارت این طور می شود الان که معلوم شد اشتداد صورت را نداریم ولی ازدیاد قوه را داریم این ازدیاد قوه تا چه مقدار می تواند جلو برود آیا تا بی نهایت می تواند جلو برود یا نه؟ این معنای دوم کمی خلاف ظاهر است چون اگر بخواهد مربوط به جواب از لیس لقائل شود نیاز به موؤنه دارد.
ترجمه: باید نظر کنیم در حال قُوی و اینکه آیا تناهی دارند یا می توانند لاتناهی هم داشته باشند.
صفحه 225 سطر 4 قوله «و قبل ذلک نقول»
ص: 201
مصنف مقدمه ای می آورد که در آن مقدمه عدم تناهی را به سه قسم تقسیم می کند کلمه «سه» را به ذهن بسپارید که مصنف در بسیاری از عبارات بعدی می گوید «ثلاثه» یا «ثلاثه امور» اشاره به همین سه قسم دارد که آن سه عبارتند از:
1 _ عدم تناهی به لحاظ شدت یعنی سرعت نامتناهی
2 _ عدم تناهی به لحاظ مدت یعنی طول کشیدن نامتناهی
3 _ عدم تناهی به لحاظ عدت یعنی تعداد نامتناهی
مصنف به این صورت مطرح می کند که دو قوه را با هم بسنجید این دو قوه گاهی مساوی اند اما گاهی اختلاف دارند. اگر اختلاف، داشته باشند اختلافشان در یکی از سه چیز است یا در این است که او کاری را سریعتر انجام می دهد و دیگری بطی تر انجام می دهد معلوم می شود که اولی شدیدتر است.
دوم اینکه یکی کارش را در مدت طولانی ابقاء می کند و دیگری کارش در مدت کوتاه تمام می شود. در اینجا گفته می شود که اوّلی به لحاظ مدت طولانی تر است.
سوم اینکه تعداد کاری که این نیرو انجام می دهد بیش از تعداد کاری است که آن نیرو انجام می دهد در اینجا گفته می شود که دومی به لحاظ تعداد، زیاده دارد. در این صورت اگر در مورد اول، شدت را بی نهایت کردید و قوه از نظر شدت، بی نهایت شد و توانست کار را با سرعت بی نهایت انجام دهد گفته می شود که نامتناهی شدتاً. و دومی اگر توانست کارش را در مدت بی نهایت ابقاء کند گفته می شود که نیرو، مدتش نامتناهی است و سومی اگر توانست تعداد کارهایش را نامتناهی کند گفته می شود نیرویش به لحاظ عِدِّه نامتناهی است. پس توجه کردید که بین دو نیرو به سه نحوه اختلاف واقع می شود:
ص: 202
1_ اختلاف در شدت
2 _ اختلاف در مدت
3 _ اختلاف در عده.
چون بین دو قوه، به وسیله یکی از این سه امر اختلاف وجود دارد پس ازدیاد و عدم تناهی قوه می تواند به لحاظ یکی از این سه امر باشد، یعنی گفته شود ازدیاد پیدا می کند شدتاً و مدتا و عدتاً یا گفته می شود که بی نهایت می شود شدتاً و مدتاً و عدتاً یا گفته می شود که اختلاف به یکی ازاین سه است پس ازدیاد و عدم تناهی می تواند به لحاظ یکی از این سه باشد.
این تمام حرف مصنف بود مثالی که می زند این است که دو تیرانداز را ملاحظه کنید که یک قوه این تیرانداز دارد و یک قوه هم آن تیرانداز دارد ممکن است این دو قوه با هم مساوی باشند. ما فعلا به حالت تساوی کاری نداریم. ممکن هم هست که مختلف باشند در فرضی که مختلف باشد سه احتمال وجود دارد:
1 _ اولی کارش را سریعتر انجام دهد و دومی بطی تر انجام دهد. در این صورت گفته می شود که نیروی اولی شدیدتر از دومی است و دومی ضعیف تر است.
2 _ اولی کارش را در مدت طولانی تر ابقاء کند یعنی تیری که می اندازد مسافت بیشتری را می شکافد و جلو می رود و دومی، تیرش مسافت کمتری را طی می کند. در این صورت گفته می شود که اولی قوتش به لحاظ مدت بیشتر از دومی است. شدت ندارند و تیر هر دو یکنواخت حرکت می کند ولی آن، تیرش زودتر پایین می افتد و این، تیرش دیرتر پایین می افتد و یعنی مدت حرکت بیشتر است نه اینکه سرعت حرکت بیشتر باشد چون اگر سرعت حرکت بیشتر باشد همان ازدیاد قوه به لحاظ شدت است که قسم اول بود. البته ممکن است در یک قوه هر سه ازدیاد جمع شود ولی ما الان جایی را فرض می کنیم که شدتِ تنها یا مدتِ تنها یاعدهِ تنها باشد که این سه فرض روشن شود.
ص: 203
3_ نیروی اول، کار را چندین مرتبه انجام دهد و نیروی دوم کمتر از آن انجام دهد مثل اولی 10 تا تیر می اندازد و خسته می شود و دومی 5 تا تیر می اندازد و خسته می شود که نیروی اولی به لحاظ تعداد بیشتر از نیروی دومی است.
این سه فرض را بیان می کند که اختلاف بین دو نیرو به یکی از سه حال اتفاق می افتد بعداً که اختلاف را بیان می کند به سراغ ازدیاد می رود و می گوید ازدیاد نیرو می تواند به یکی از این سه لحاظ باشد سپس از ازدیاد به عدم نهایت منتهی می شود و می گوید نامتناهی بودن نیرو می تواند به یکی از این سه صورت باشد.
توضیح عبارت
«و قبل ذلک نقول ان القوه یقع بینها و بین قوه اخری تفاوت فی امور»
بین یک قوه و بین قوه دیگر، در سه امر تفاوت واقع می شود یعنی دو قوه را اگر با هم مقایسه کنید و مساوی نباشند بلکه متفاوت باشند در یکی از سه چیز، متفاوت خواهند بود.
«منها سرعه ما تفعله و بطوه»
ضمیر «بطوه» به «ما» بر می گردد. یعنی فعلی که این نیرو انجام می دهد سریع است و فعلی که دیگری انجام می دهد بطیء است.
تفاوت این قسم به لحاظ شدت گفته می شود.
«و منها طول مده استبقاء ما تفعله و قصرها»
مورد دوم مدتی که باقی نگه می دارد آنچه را که این نیرو انجام داده. مدت نگه داشتن برای یکی طولانی است و برای یکی کوتاه است.
ص: 204
«و منها کثره عده ما تفعله و قلتها»
اختلاف در کثرت عِدّه ی آن چیزی است که نیرو انجام می دهد و قلت عدّه است.
«مثال الاول ان اشد الرامیین قوه فهو اسرعهما بالرمی لمسافه معینه قطعا»
«قطعا» به معنای پیمودن و تمییز برای «اسرع» است.
در بعضی نسخه ها آمده «اشد الرامیه» که به صیغه جمع آمده و به معنای تیراندازها است. این نسخه را می توان «الرامیِین» به صیغه جمع خواند ولی ضمیر بعدی که مصنف بر می گرداند ضمیر تثنیه است چون ضمیر را تثنیه می آورد باید «الرامیَین» به صیغه تثنیه خوانده شود.
نکته: در هر سه مثالی که مصنف می آورد لفظ «ان اشد الرامیین قوه» تکرار می شود ولی در یک مثال، سرعت بیشتر و در یک مثال مدت بیشتر و در یک مثال، عده بیشتر مطرح می شود.
ترجمه: دو رامی را ملاحظه کنید آن رامی که اشد قوه «لفظ اشد و قوه با هم افعل تفضیل است» است «و آن تیر، طی کردنش مسافت معین را اسرع است از طی کردن آن تیر دیگر» و آن رامی تیرش مسافت معین را سریعتر از دیگری طی می کند.
«و مثال الثانی ان اشد الرامیین قوه هو اطولهما زمان نفوذ الرامیه فی الجو مع تساوی المعانی الاخر»
«فی الجو» متعلق به «نفوذ» است ولی اگر متعلق به «اطول» شود بهتر است.
«اشد الرامیین» کسی است که بتواند زمان نفوذ تیری که در جو افکنده طولانی تر کند.
ص: 205
«مع تساوی المعانی الاخر»: معانی دیگر بین دو تیر مساوی است که به چند صورت معنا میشود:
1 _ هر دو یک مسافت را طی می کنند.
2 _ هر دو با یک سرعت حرکت می کنند.
در این دو معنا هر دو، تساوی دارند یعنی طی مسافت و سرعت حرکت، یکسان است ولی اولی بیشتر از دومی در هوا می ماند. زمان باقی ماندنش در هوا بیشتر است یعنی سرعت و مسافت و عدد مساوی است فقط بقاء بر روی هوا مختلف است.
«و مثال الثالث ان اشد الرامیین قوه هو اکثرهما قدره علی رمی بعد رمی»
آن کسی که قوتش بیشتر است کسی است که قدرت بیشتری دارد بر تیرهایی که یکی پس از دیگری می افکند «یعنی اولی 10 تیر پشت سر هم رها می کند و دومی 5 تیر رها می کند».
«و اذا کان التفاوت ما یفهم من هذه الوجوه فالتزاید یقع علی هذه الوجوه و الازید یقع علی هذه الوجوه»
تا اینجا اختلاف دو نیرو مشخص شد که به یکی از این سه لحاظ است. حال که اختلاف روشن شد مصنف می فرماید ازدیاد و تزاید و عدم تناهی هم به همین لحاظ است.
ترجمه: وقتی تفاوت به یکی از این سه وجه واقع شد اولا تزاید یک فعل نسبت به فعل دیگر بر این وجوه واقع می شود «یعنی اگر خواستید اضافه کنید یا اضافه در شدت می کنید یا اضافه در مدت یا اضافه در عده می کنید» و آن مقدار زاید هم «بعد از اینکه تزاید کردید» یا به لحاظ شدت، زائد بر قبلی است یا به لحاظ مدت زائد بر قبلی است یا به لحاظ عده زائد بر قبلی است. «تزاید با ازید فرق می کند. تزاید، فعل ما است وقتی که ما چیزی را اضافه می کنیم به یکی از این سه جهت اضافه می کنیم آن اضافه هم که حاصل شده به یکی از این سه لحاظ حاصل شده است».
ص: 206
«فالذاهب فی الزیاده الی غیر غایه یقع علی هذه الوجوه»
آن هم که در زیاده به سمت بی نهایت می رود و نامتناهی می شود به یکی از این سه وجه است یا نامتناهی می شود شدّتا یا عدّتا یا مدّتاً. پس توجه کردید که اختلاف به یکی از این سه وجه است سپس ازدیاد و ازید و عدم تناهی هم به یکی از این سه وجه است.
بعد از اینکه این سه اختلاف را بیان کرد وارد بحث می شود و توضیح می دهد که قوه نامتناهی نداریم نه شدّتا نه عدّتا و نه مدّتا، بحث شدّتا گذشت.
موضوع: آیا قوه نامتناهی وجود دارد/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و لان القوه فی نفسها لا کمیه لها»(1)
بحث در این بود که با قطع نظر از توجه به نهایت و عدم نهایت جسم آیا می توان گفت که قوه، نامتناهی است؟ یعنی نامتناهی در تاثیر یا تاثر قرار داده شود.
مقدمهً بیان شد که وقتی دو قوه با هم مقایسه می شوند اختلافشان به یکی از سه حالت است:
1 _ یا یکی از دیگری شدیدتر است.
2 _ یا یکی مدت طولانی تر از دیگری تاثیر می کند.
ص: 207
3 _ یا یکی تعداد اثرش از تعداد اثر دیگری بیشتر است.
سپس بیان شد که وقتی دو قوه با هم در یکی از این سه امر اختلاف داشته باشند ازدیاد یک قوه هم ممکن است در یکی از این سه امر باشد. ازید بودن هم در یکی از این سه امر است و اگر هم بی نهایت شود در یکی از این سه امر است. تا اینجا در جلسه قبل بیان شد الان وارد این بحث می شود که قوه خود بخود مقدار ندارد و مقداری برایش تعیین نمی شود. نمی توان گفت این قوه، کوچک است یا بزرگ است. متناهی است یا نامتناهی است. اگر متصف به مقدار می شود بالعرض متصف می شود یعنی به توسط امری که مقدار را می پذیرد قوه هم متصف به مقدار می شود و آن امری که واسطه می شود برای اینکه قوه، کمیت و مقدار را بپذیرد یکی از دو چیز است:
1 _ یا «ما فیه القوه» است که مراد از «ما فیه القوه»، محل قوه است یعنی همان جسمی که این قوه در آن حلول کرده است. آن جسم اگر دارای مقدار شود قوه هم به تبع او دارای مقدار می شود او اگر متناهی شود قوه هم به تبع او بحث می شود که آیا می تواند متناهی باشد یا نه.
2 _ یا «ما علی القوه» است که مراد از «ما علیه القوه»، آن چیزی است که قوه بر انجام آن چیز توانا است. «علیه القوه» به معنای این است که بر انجامش قوه و نیرو است. چیزی که «علیه القوه» است فعل قوه و اثر قوه می شود. وقتی گفته می شود چیزی که قوه بر آن توانایی دارد یعنی فعل و اثر. پس «ما علیه القوه» فعل و اثر می شود.
ص: 208
به لحاظ اثر و فعل می توان قوه را متصف به مقدار و کمیت کرد مثلا گفته شود قوه توانایی دارد بر 50 عدد حرکت یا توانایی دارد بر حرکت در مسافت کذائی. همانطور که توجه می کنید با حرکت می توان مقدار را به قوه نسبت داد. خود حرکت، مقدار را می پذیرد سپس به واسطه حرکت یا فعل دیگری غیر از حرکت، قوه هم مقدار را می پذیرد پس مقدار اگر به قوه نسبت داده شود فقط به خاطر یکی از دو واسطه است. یا محل قوه یا فعل قوه. فعل یا محل، مقدار و کمیت را می پذیرد و بالعرض و المجاز خود قوه هم می پذیرد.
پس ما اگر بخواهیم در تناهی و عدم تناهی قوه بحث کنیم باید به لحاظ محلش بحث شود یا به لحاظ فعلش بحث شود. به لحاظ خودش معنا ندارد بحث شود چون خودش مقدار و کمیت ندارد. یا محلش مقدار و کمیت دارد یا اینکه فعلش، مقدار و کمیت دارد پس به یکی از این دو جهت باید وارد بحث شد.
نکته: قوه، کمّ نیست تا مقدار داشته باشد بلکه کیف است».
اما از حیث اول که محل، واسطه شود تا قوه، مقدار و کمیت پیدا کند در این صورت گفته می شود که هرگاه محل بزرگتر شود قوه بیشتر می شود این مطلب واضح است چون قوه به طور متشابه در محلش پخش است پس هر چقدر که محل بزرگتر باشد قوه بزرگتر می شود و اگر محل، بی نهایت شود قوه، بی نهایت می شود بنابراین از این مطلب فهمیده شد که در این فرض که بخواهیم کمیت را به قوه از طریق محل نسبت داد در این صورت اگر عدم تناهی بر قوه حاصل شد معلوم می شود که عدم تناهی بر جسم حاصل شده که برای قوه هم حاصل شده پس عدم تناهی قوه متوقف بر عدم تناهی جسم است و عدم تناهی جسم در جای خودش باطل شده پس عدم تناهی قوه که حاصل از عدم تناهی جسم باشد باطل است. این فرض را کنار می گذارد و اصلا وارد بحث آن نمی شود چون روشن است که باطل می باشد در این صورت، فرض دوم باقی می ماند و وارد فرض دوم می شود. فرض دوم این است که فعل و اثر قوه ملاحظه شود. اگر دیدیم اثرش نامتناهی است می فهمیم که خودش نامتناهی است یا اگر خودش را نامتناهی گرفتیم اثرش را هم نامتناهی می گیریم. پس بحث ما روشن شد که کجاست بحث ما آنجایی است که قوه به لحاظ فعلش ملاحظه شود. در این صورت دیده می شود که قوه نامتناهی است نتیجه گرفته می شود که فعل نامتناهی است یا دیده می شود که فعل نامتناهی است نتیجه گرفته شود که قوه نامتناهی است.
ص: 209
نکته: می توان با واسطه مقدار را به کیفیت نسبت داد. هکذا شدت و قوت.
توضیح عبارت
«و لان القوه فی نفسها لا کمیه لها»
بنده بارها عرض کردم که «لان» تعلیل است و این تعلیل گاهی تعلیل برای مقدّم است و گاهی تعلیل برای موخر است. در فارسی هم همینطور می گوییم یعنی گاهی ادعا می کنیم سپس بر این ادعا دلیل می آوریم. گاهی ابتدا دلیل می آوریم بعداً ادعا می کنیم. عبارت «ولان» که در اینجا با واو استینافیه آمده نمی تواند تعلیل برای قبل باشد باید تعلیل برای بعد باشد یعنی تعلیل برای عبارت «فلینظر انه هل یجب» در سطر 14 است.
ترجمه: چون قوه، فی نفسها «یعنی بدون وساطت واسطه» کمیتی برای آن نیست.
«و انما کمیتها بالعرض اما بالقیاس الی الشیء الذی فیه القوه و اما بالقیاس الی الشیء الذی علیه القوه»
کمیت آن، بالعرض «یعنی بالواسطه» است اما واسطه چیست؟ بیان می کند که واسطه یکی از این دو است:
اول: قوه را مقایسه به شیئی می کنید که در آن شیء، قوه است یعنی قوه را به محل قوه مقایسه می کنید و می بینید محل، مقدار را می پذیرد به تبع محل باید گفت خود قوه هم مقدار را پذیرفته است.
دوم: یا پذیرش کمیت از طرف قوه در صورتی است که قوه را مقایسه کنید با چیزی که قوه بر انجام و تولید آن است که مراد فعل و اثر قوه است.
ص: 210
باید این دو واسطه را بررسی کنید. واسطه اول را رسیدگی می کند و آن را از محل بحث بیرون می کند و وارد بحث از واسطه دوم می شود.
«و الشیء الذی فیه القوه یکون ابدا متناهیا اذ الاجسام متناهیه»
شیئی که در آن، قوه وجود دارد یعنی محل قوه و جسمی که قوه در آن وجود دارد دائما متناهی است زیرا ثابت کردیم که اجسام متناهی اند و وقتی اجسام متناهی اند محل قوه ای نداریم که نامتناهی باشد تا از طریق این محل قوه، گفته شود که قوه نامتناهی است.
«و لو کانت غیر متناهیه لکانت القوه تکون نسبتها غیر متناهیه»
نسخه صحیح «تکون بسببها» است.
ضمیر «کانت» به «اجسام» بر می گردد.
اگر اجسام، غیر متناهی بودند قوه به سبب این اجسام، نامتناهی می شد این عبارت، یک قیاس استثنائی است و بیان می کند که با وضع مقدم، رفع تالی نتیجه گرفته می شود. هیچ وقت قیاس استثنائی با وضع مقدم، رفع تالی را نتیجه نمی دهد اگر جسم، غیر متناهی بود قوه هم به سبب نامتناهی بودن جسم، نامتناهی می شد لکن جسم، نامتناهی نیست «این، رفع مقدم است» پس قوه هم از ناحیه جسم نامتناهی نیست «این، رفع تالی است». نتیجه ای که گرفته می شود صحیح است زیرا گفتند رفع مقدم، رفع تالی را نتیجه نمی دهد و دلیلشان این است که در بعضی جاها که مقدم و تالی با هم مساوی اند اگر رفع مقدم شود رفع تالی هم می شود چون مقدم، علت می شود و تالی، معلول می شود و اگر علت و معلول مساوی باشند یکی را رفع کنید دیگری هم رفع می شود. چه معلول را رفع کنید علت باید رفع شود چه علت را رفع کنید معلول باید رفع شود. چجون تلازم بین علت و معلول که مساوی اند اقتضا می کند که اگر یکی رفع شد دیگری هم رفع شود اما بعضی جاها تالی، لازم مقدم است ولی لازم عام است یعنی هم از طریق مقدم حاصل می شود هم از طریق غیر مقدم حاصل می شود در این صورت اگر مقدم، رفع شود تالی رفع نمی شود ممکن است از ناحیه دیگر درست شود مثلا گفته شود «لو کانت الشمس طالعه فالبیت مضیء» اگر شمس طلوع کرده باشد این اتاق روشن است می گویید لکن شمس طلوع نکرده ولی نمی توان نتیجه گرفت که اتاق روشن نیست شاید اتاق به وسیله چیز دیگر روشن باشد. روشنی لازم اعم برای طلوع شمس است. اگر گفته می شد «لو کانت الشمس طالعه فالنهار موجود» در این صورت لازم و ملزوم «مقدم و تالی» مساوی بود و با رفع طلوع شمس، رفع روز می شد. اما الان که تالی اعم از مقدم است اگر رفع مقدم شود رفع تالی نتیجه گرفته نمی شود.
ص: 211
پس علت اینکه در قیاسهای استثنائی رفع مقدم، رفع تالی را نتیجه نمی دهد وجود تالی های عام است اگر تالی عام نداشتیم و در همه جا تالی ها مساوی با مقدم بود در همه جا رفع مقدم، رفع تالی را نتیجه می داد و این قیاس، عقیم نبود. حال در یک موضعی پیدا شد که مقدم و تالی مساوی اند در آنجا اشکال ندارد که نتیجه گرفته شود.
در اینجا مقدم و تالی مساوی اند زیرا کلمه «بسببها» تالی را با مقدم مساوی کرده یعنی عدم تناهی در قوه به سبب عدم تنهای در جسم باشد. عدم تناهی جسم با عدم تناهی قوه ای که از ناحیه عدم تناهی جسم است مساوی است.
عدم تناهی قوه ممکن است از راه دیگر بیاید ولی الان عدم تناهی قوه مقید به عدم تناهی جسم شده که فقط از راه عدم تناهی جسم می آید. اگر عدم تناهی جسم باطل شد این چنین عدم تناهی قوه هم باطل می شود نه اینکه عدم تناهی قوه باطل شود. و مصنف در اینجا رفع مقدم می کند تا رفع تالی شود.
ترجمه: اگر اجسام غیر متناهی بودند قوه به سبب آن اجسام، غیرمتناهی می شد «لکن اجسام غیر متناهی نیستند پس قوه به سبب آن اجسام، غیر متناهی نیست. حال اگر از ناحیه دیگر غیر متناهی باشد حرف دیگری است».
«فبقی ان تکون القوه انما هی متناهیه و غیر متناهیه بالقیاس الی کمیه ما هو علیه القوه»
مراد از «ما هو علیه القوه»، «اثر» است.
ص: 212
«فبقی» به معنای این است: حال که از این دو قسمِ متصوَّر، قسم اول باطل شد قسم دوم باقی می ماند. قسم اول این بود که عدم تناهی قوه به واسطه عدم تناهی جسم باشد یا به عبارت بهتر، کمیت قوه به وساطت کمیت جسم باشد. حال قسم دوم باقی ماند که عدم تناهی قوه به لحاظ فعلش باشد یا به عبارت دیگر کمیت قوه به لحاظ فعلش باشد.
ترجمه: باقی ماند که قوه فقط و منحصراً متناهی باشد یا غیر متناهی باشد «در نسخه خطی واو بود ولی اگر _ او _ بود بهتر بود» وقتی سنجیده شود به مقدار اثر و فعل «یعنی ببینید که اگر مقدار فعل، متناهی است بگویید قوه متناهی است و اگر مقدار فعل، نامتناهی است بگویید قوه نامتناهی است.
«فاذا کان ذلک الشیء جائزا فیه ان یکون غیر متناه علی نحو الجواز الذی لغیر المتناهی کانت القوه بالقیاس الیه غیر متناهیه»
مراد از «الشیء»، «ما علیه القوه» است که مراد اثر و فعل می باشد.
آیا اثر می تواند نامتناهی باشد که به واسطه نامتناهی بودن اثر، قوه، نامتناهی شود. در قبل بیان شد که جسم نمی تواند نامتناهی باشد پس به واسطه جسم نمی توان قوه را نامتناهی گرفت. حال در اینجا بیان می کند که در فصل نهم بیان شد که نامتناهی دو معنا دارد و یک معنا اجازه داده شد که نامتناهیِ لایقفی بود یعنی هر چه بیاید پشت امکان آمدن دارد و تمام نشود. اما نامتناهی به معنای اینکه چیزی داشته باشیم که هر چه از آن کم کنید باز هم وجود داشته باشد و تمام نشود. چنین نامتناهی را نفی کردیم. حال باید دید که قوه در این حال نامتناهی است یا نیست؟ باید بررسی کرد که آیا اثر می تواند نامتناهی باشد تا نتیجه دهد که قوه نامتناهی است یا نه؟
ص: 213
ترجمه: اگر شیء «یعنی اثر و فعل» جایز باشد در آن که غیر متناهی باشد به آن نحوه جوازی که برای غیر متناهی ثابت بود «و در فصل نهم بیان شد» قوه نسبت به این شیء «یعنی نسبت به اثر و فعل» غیر متناهی خواهد بود.
«فلینظر انه هل یجب ان یکون لو کان جسم یقوی علی امر من الثلاثه و کان غیر متناه ان تکون قوته ایضا غیر متناهیه بالقیاس الی ذلک الامر من الامور الثلاثه»
لفظ «ان یکون» در یکی از نسخه های خطی وجود ندارد و در یک نسخه دیگر وجود دارد اما خط خورده است. اگر در نسخه نباشد تجزیه و ترکیب عبارت به این صورت می شود که «ان تکون» فاعل برای «یجب» می شود در ترجمه، عبارت «لو کان جسم... غیر متناه» را مقدم معنا می کنیم به این صورت: در صورتی که جسمی توانایی داشته باشد بر امری از آن سه امر «که مراد از ثلاثه، شدت و مدت وعده است» و آن جسم، غیر متناهی باشد آیا واجب است که قوه این جسم هم غیر متناهی باشد نسبت به یکی از سه امر «یعنی شدت و مدت وعده».
نکته: ضمیر کان در عبارت «و کان غیر متناه» را به جسم برگرداندیم «و فرض کردیم جسم، نامتناهی است ولی از عدم تناهی جسم نمی خواهیم عدم تناهی قوه را نتیجه بگیریم چون قبلا بیان شد که ممکن نیست بلکه می خواهیم ببینیم در فرضی که جسم، نامتناهی است و قوه ای در این جسم نامتناهی موجود است وضع افعال این قوه چگونه است تا برگردیم و با توجه به وضع افعال، وضع خود قوه را تعیین کنیم» ولی اگر به «امر من الثلاثه» برگردانده شود بهتر است و نیاز به توجیه ندارد. معنا می شود: اگر جسمی قوت دارد بر امری از این سه تا و این امری از این سه تا نامتناهی است «یعنی شدت یا عده یا مده نامتناهی است» آیا واجب است که قوه این جسم هم غیر متناهی باشد نسبت به امری از این سه امر.
ص: 214
نکته: اگر «ان یکون» در عبارت باشد چنانکه در کتاب ما وجود دارد باید آن را تامه گرفت و «ان تکون» فاعل برای «ان یکون» تامه می شود و معنا تفاوت نمی کند و باز هم گفته می شود اگر جسمی بر امری از ثلاثه قوت داشته باشد آیا واجب است بودن این مطلب که قوه هم نامتناهی باشد؟
«فنقول»
مصنف در ابتدای بحث مقدمه ای ذکر می کند سپس وارد استدلال می شود.
مقدمه: هر چقدر که جسم، بزرگتر شود قوه اش بزرگتر می شود. «توجه دارید که بحث مادر جسمی است که قوه در آن جسم به صورت متشابه وجود دارد» سپس برای اینکه این مطلب را اثبات کند تذکر می دهد که اگر دو جسم را کنار یکدیگر جمع کنید اثر مجموع بیش از اثر هر یک از آن دو است زیرا مجموع، این یک جسم را دارد به همراه اضافه ای که دارد یا آن یک جسم را دارد به همراه اضافه ای که دارد.
سپس اگر جسم بزرگ شود قهراً اثر قبلش را دارد این اثر آن مقداری را هم که اضافه کردید پیدا می کند و این مجموعه، اثر بیشتری پیدا می کند سپس وقتی جسم را نامتناهی کردید اثر هم نامتناهی می شود.
موضوع: ادامه بحث اینکه آیا قوه نامتناهی وجود دارد/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
ص: 215
«فنقول انه ان کان یجب ان یکون الجسم الاعظم اوفر قوه و اکثر فی الامر المقیس الیه من الامور الثلاثه فیجب اذا کان غیر متناه ان تکون قوته غیر متناهیه»(1)
بحث در قوه جسمانی بود و گفتیم که باید تاثیر و تاثرش متناهی باشد ابتداءً با توجه به جسمی که این قوه در آن است بحث شد سپس خواستیم خود قوه را لحاظ کنیم که ببینیم می تواند نامتناهی باشد یا نمی تواند.
عدم تناهی را به سه صورت فرض کردیم:
1_ به لحاظ شدت
2_ به لحاظ مدت
3_ به لحاظ عده.
سپس وارد بحث شدیم بدون اینکه تعیین شود که بحث ما به لحاظ شدت یا مدت یا عده است بلکه بحث به صورت مطلق قرار داده شد که با هر سه سازگار باشد، بنا شد که به جسم توجه نشود و خود قوه ملاحظه شود ولی باز مصنف در ابتدای بحث به جسم توجه می کند و بعدا در بحث بعدی به قوه ی خالص می پردازد. الان در بحثی که در جلسه قبل شروع شد و در این جلسه ادامه داده می شود هنوز بحث جسم مطرح است و اینطور نیست که قوه به طور خالص ملاحظه شده باشد به همین جهت اینچنین وارد بحث می شود و مقدمه بحث را به این صورت بیان می کند که اگر جسمی اعظم شد قوه آن هم اوفر و فراوان تر خواهد بود و نتیجه می گیرد که اگر جسمی بی نهایت شد قوه اش هم بی نهایت خواهد شد.
ص: 216
این مقدمه را مصنف ذکر می کند سپس برای تکمیل این مقدمه نمونه ای را مطرح می کند و آن نمونه این است که اگر دو جسم داشته باشیم یا دو محرّک داشته باشیم که هر کدام قوه ی محرکه ی مخصوص خودشان را دارند وقتی این دو با هم جمع می شوند تحریکشان قویتر می شود یعنی تحریکی که این جسم ایجاد می کرد محدود بود تحریکی هم که آن جسم ایجاد می کرد محدود بود. تحریک هر دو با هم، بیش از هر یک به تنهایی است. سببش هم این است که آن مجموعه، آن یکی را دارد به همراه اضافه و این یکی را هم دارد به همراه اضافه. مجموعه غیر از واحد است. زیرا واحد، فقط خودش است اما مجموعه هم این واحد را دارد هم غیر این واحد را دارد.
مصنف وقتی این مطلب را بیان کرد می گوید حال که اینطور شد پس هر چه جسم بزرگتر شود قوه اش بزرگتر می شود و دنبالش می گوید که اگر جسم بی نهایت شد قوه اش هم بی نهایت می شود.
توضیح عبارت
«فنقول انه ان کان یجب ان یکون الجسم الاعظم اوفر قوه و اکثر فی الامر المقیس الیه من الامور الثلاثه فیجب اذا کان غیر متناه ان تکون قوته غیر متناهیه»
«فیجب» جواب برای «ان» است و ضمیر «کان» به «جسم» برمی گردد. اگر چنین باشد که هر جسمی بزرگتر شود قوه اش وافرتر شود واجب است که اگر جسم، نامتناهی شود قوه اش هم نامتناهی شود.
ص: 217
ترجمه: اگر چنین باشد که هر جسمی بزرگتر شود و قوه اش اکثر شود در امری که آن قوه را به آن امر قیاس می کنید و به لحاظ آن امر به آن توجه می کنید که این امری که قوه به این امر قیاس می شود یکی از آن امور ثلاثه است «یکی از آن سه چیز که مراد شدت و مدت و عده است».
پس واجب است که اگر این جسم غیرمتناهی بود، قوه اش هم باید غیر متناهی باشد.
تا اینجا مصنف، مقدمه را بیان کرد و می توانست وارد بحث شود ولی وارد نمی شود. برای اثبات این مقدمه که تقریبا نیاز به اثبات ندارد مثال می زند و بعدا دوباره مقدمه را تکرار می کند.
«و انت تعلم ان قوه جمله محرکین و فاعلین اثنین ای فعل کان اکثر من قوه احدهما»
«جمله» به معنای «مجموع» است. «اثنین» برای تاکید آمده است. بعد از «محرکین»، لفظ «فاعلین» آمد تا بگوید منظور ما منحصر به محرکین نیست اگر دو فاعلی هم که فعلشان تحریک نیست ملاحظه شود و جمع گردد همین نتیجه را می دهد که ما درباره دو محرک می گوییم. همانطور که مجموع دو محرک از یک محرک قویتر است مجموع دو فاعل هم از یک فاعل قویتر است.
«ای فعل کان»: یعنی دو فاعلی که هر فعلی انجام دهند، در نسخه تهران و نسخه خطی لفظ «علی» آمده یعنی «علی ای فعل کان» که متعلق به «قوه» می شود نه به «فاعلین». معنا اینگونه می شود: قوتِ دو فاعل بر هر فعلی که بوده باشد.
ص: 218
«فان الجمله تقوی علی ما یقوی علیه الواحد و علی امر خارج عن ذلک لا محاله»
«ذلک»: ذلک الواحد
چرا قوتِ مجموع بیشتر است چون این مجموع، آن واحد را دارد اضافه بر آن واحد هم دارد. این وجود اضافه باعث می شود که این مجموعه قویتر از واحد کار کند.
ترجمه: این مجموعه قوت دارد بر آنچه که واحد بر آن چیز قوت دارد علاوه بر این، قوت دارد بر امری که خارج از آن واحد است.
«اذ لها قوه خارجه عن قوه الواحد»
زیرا برای این مجموعه قوه ای خارج از قوه واحد است یعنی قوه ای اضافه بر قوه ی واحد است که آن خارج به این واحد ضمیمه می شود و قوه مجموعه تشکیل داده می شود.
«فلذلک قوه الاعظم اکبر و اشد»
دوباره مصنف مطلب را تکرار می کند.
لذلک: به همین جهت که در یک مجموعه، خارج از واحد به واحد اضافه می شود.
ترجمه: به خاطر این، قوه جسمی که اعظم است آن قوه اکبر و اشد است «یعنی وقتی جسم، اعظم می شود قوه ها با هم جمع می شوند و مجموعه قوی تشکیل می شوند که از یک قوه قویتر است»
«فیجب ان یکون کلما صار اعظم صارت القوه اکثر و ازید»
ضمیر «صار» به «جسم» برمی گردد.
ترجمه: واجب است که هر گاه جسم اعظم باشد قوه ی موجود در آن هم اکثر و ازید باشد.
نکته: مصنف گاهی تعبیر به «اکثر» و گاهی تعبیر به «اکبر» می کند و گاهی تعبیر به «اشد و ازید» می کند ملاحظه می کنید که قوه یا به لحاظ شدت زیاد می شود در این صورت جا دارد که گفته شود ازید و اشد. و گاهی به لحاظ مدت زیاد می شود در این صورت جا دارد که گفته شود اکبر و ازید. و گاهی به لحاظ عدد زیاد می شود در این صورت جا دارد که گفته شود اکثر. البته لفظ اکثر در بقیه هم گفته می شود. ولی اگر بخواهیم بین اینها تفاوت بگذاریم به این صورت گذاشته می شود.
ص: 219
«و الذی یذهب الی غیر نهایه فی العظم فکذلک قوته تزداد الی غیر نهایه فی الامر المقیس الیه القوه»
مصنف فرمود اگر جسم، اعظم شد قوه موجود در آن اکثر خواهد بود حال آن جهتی که در این مقدمه منظورش بوده را تصریح می کند و می گوید اگر جسم اعظم شد قوه، اعظم می شود پس اگر جسم بی نهایت شد قوه هم بی نهایت می شود «منظور اصلی مصنف این بود که بگوید اگر جسم بی نهایت شد قوه هم بی نهایت می شود».
ترجمه: جسمی که در بزرگی به سمت غیر نهایت می رود و نامتناهی می شود مثل اندازه اش، قوه اش هم به سمت بی نهایت می رود در یکی از آن سه چیز که قوه به آن امر قیاس می شود «که مراد از آن سه امر، شدت یا عده یا مدت است».
موضوع: دلیل بر اینکه نیروی جسمانی نامتناهی وجود ندارد/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و لو کان المقیس الیه القوه متناهیا لکان لقوه جزء ما من الجسم نسبه الی جزء ما»(1)
بحث در این بود که نیروی جسمانی باید متناهی التاثیر و متناهی التاثر باشد. یک نیروی جسمانی نمی تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد و همچنین نمی تواند تاثر نامتناهی داشته باشد. در ابتدا بحث کردیم که اگر جسمی دارای نیرویی بود که این نیرو به طور متشابه در کلّ این جسم پخش بود هر گاه این جسم بزرگتر شود نیرو هم بزرگتر می شود و اگر این جسم، بی نهایت شود این نیرو هم بی نهایت می شود. این، مقدمه ای بود که در جلسه قبل بیان شد. بعد از ذکر مقدمه می خواهد وارد استدلال شود. در استدلال، ثابت می کند که نیروی نامتناهی وجود ندارد.
ص: 220
مساله را به این صورت فرض کنید که جسم منفعلی وجود دارد که متناهی است. جسم فاعلی وجود دارد که نامتناهی است. با این فرض وارد بحث می شویم می بینیم به محذور می رسیم و تالی فاسد به وجود می آید معلوم می شود این فرض، اشتباه بوده است و اشتباه این بوده که فاعل را نامتناهی گرفتید. سپس فاعل را متناهی می کنیم می بینیم محذور برطرف شد می فهمیم که فاعل مثل منفعل باید متناهی باشد و به نتیجه مطلوبمان که متناهی بودن قوه جسمانی است رسیده می شود پس توجه کنید نحوه استدلال اینگونه است که با فرض اینکه جسم فاعل نامتناهی است و جسم منفعل، متناهی است وارد بحث می شود.
بیان استدلال: یک جزء از فاعل در یک جزء از منفعل تأثیر می کند مثلا یک جزء از فاعل را بردارید و جزئی از منفعل را بردارید و مقارن کنید که یکی موثر و یکی متاثر می شود. توجه دارید که بیان کردیم نیرو در جسم به طور متشابه پخش شده است. بنابراین اگر جسم، تقسیم شود نیرو از بین نمی رود. نیرو مانند نیروی موجود در بدن حیوان نیست چون وقتی بدن حیوان را تقسیم کنید آن قسمت جدا شده می میرد و دیگر نیرو ندارد مثلا فرض کنید جمادی مثل سنگ داریم که به اندازه یک کیلو بود و نیروی زیادی داشت حال جزئی از یک کیلو مثلا یک گرم را لحاظ کنید که نیرویش از بین نمی رود بلکه کم می شود. حال از این جسمِ فاعل بی نهایت، یک جزء جدا کنید و از منفعل هم یک جزء جدا کنید. این دو جزء را کنار یکدیگر قرار دهید که یکی موثر و یکی متاثر شود. سپس شروع به تقسیم کردن جسم منفعل می کنیم «و به فاعل فعلا کاری نداریم»، به اجزائی که به اندازه همین یک جزء که الان فرض شده بود. حال اندازه همان جزئی را که از منفعل جدا شده حفظ کنید منفعل را هم تقسیم به اجزائی که هر جزئی به اندازه همین جزئی باشد که در ابتدا کنده شد. فرض کنید که منفعل، 500 جز پیدا می کند و تمام می شود یعنی اگر 500 تا از این جزءها از منفعل جدا شود می بینید منفعل تمام می شود. «جزءها لازم نیست اجزاء لایتجزی باشند، جزئی است که بالاخره از منفعل جدا شد و در مقابل جز فاعل قرار داده شد تا از جزء فاعل متاثر شود. حال این منفعل را به اجزائی که به همین اندازه است تقسیم کنید مثلا فرض کنید 500 جزء می شود.
ص: 221
در ابتدای بحث گفته شد که هر جزئی از فاعل در مقابل جزئی از منفعل قرار می گیرد در این صورت جزئی از فاعل، مؤثر می شود و جزئی از منفعل متاثر می شود. حال 500 جزء از منفعل وجود دارد که در مقابل 500 جزء از منفعل، 500 جزء از فاعل قرار داده می شود و فاعل را تقسیم نکنید چون فاعل بی نهایت است. الان فاعل و منفعل محدود شد. حال با این معلوماتی که داریم شروع به سنجش می کنیم.
مقدمه: اگر بخواهید امری را به امری نسبت دهید منسوب و منسوب الیه پیدا می شود. در ریاضی رسم بر این است که وقتی چیزی را به چیزی نسبت می دهند یک خط کسری کشیده می شود و منسوب بر روی خط کسری نوشته می شود که اسمش را مقدم به اصطلاح قدیم و صورت به اصطلاح جدید گذاشته شده. منسوب الیه بر زیر خط کسری نوشته می شود که اسمش را تالی به اصطلاح قدیم و مخرج به اصطلاح جدید گذاشته می شود.
اینچنین عمل می شود که دو خط کسری کشیده میشود که در اولی، جزئی از فاعل بر صورت قرار داده می شود، و 500 جزء از فاعل در مخرج قرار می گیرد و در دومی، جزئی از منفعل بر صورت قرار داده می شود و 500 جزئی که تمام منفعل را تشکیل می دهد مخرج قرار داده میشود.
الان دو نسبت پیدا شد که با هم مساوی اند. لطفا این نسبت ها در کاغذ نوشته شود تا مطلب بهتر فهمیده شود. این نسبت را به این صورت می خوانیم که یک جزء از فاعل در یک جزء از منفعل تاثیر می گذارد و 500 تا فاعل در 500 منفعل تأثیر می گذارد.
ص: 222
حال به فرض برمی گردیم که می گفت فاعل بی نهایت می خواهد در منفعل متناهی تاثیر بگذارد پس نسبت سوم نوشته شود.
حال اینطور گفته میشود که اگر یک فاعل بتواند در یک منفعل تاثیر کند بی نهایت فاعل هم می تواند در 500 منفعل تاثیر کند. و این همان فرض ما است فرض خصم این است که این جسم نامتناهی که فاعل است در آن جسم متناهی که منفعل است تأثیر می کند فاعل، بی نهایت اجزاء دارد و منفعل، 500 تا دارد. پس بی نهایت اجزاء فاعل در 500 اجزاء منفعل تأثیر می کند.
پس نسبت اول با نسبت دوم مساوی است.نسبت سوم هم با نسبت دوم مساوی است پس دو نسبت با یک نسبت مساوی اند طبق شکل 11 م 5 تحریر اصول اقلیدس، نسبت اول و سوم هم با هم مساوی می شوند. وقتی اول و سوم با دوم مساوی اند معلوم می شود که خود اول و سوم هم با هم مساوی اند. این دو نسبت صورتشان مساوی است و مخرج هایش به شکل 9 مقاله 5 کتاب تحریر اقلیدس است زیرا وقتی دو کسر مساوی باشند و صورتهای آنها مساوی باشند مخرج ها هم حتما مساوی می شود. یعنی 500 جزء فاعل با بی نهایت جزء فاعل مساوی شد یعنی جزء با کل مساوی شد. زیرا 500 جزء، جزء است و بی نهایت جزء، کل است. و تساوی جزء و کل بالبداهه باطل است پس تساوی دو نسبت اول و سوم باطل است. اگر به جای مخرجی که در کسر دوم بود «مخرج کسر دوم، بی نهایت جزء فاعل بود» متناهی گذاشته می شد هیچ اشکالی پیش نمی آمد. اما چون نامتناهی گذاشته شد مشکل پیدا کرد لذا نمی توان نامتناهی گذاشت و باطل است. تا اینجا اشکال اول بیان شد که لازم آمد جزء با کل مساوی باشد.
ص: 223
اشکال بعدی: این دو کسر که با هم مساوی شدند که مراد کسر اولی و کسر سومی بود را می خوانیم و می گوییم نسبت متناهی به متناهی مساوی است با نسبت متناهی به غیر متناهی. این، بالوضوح باطل است و ذهن قبول نمی کند که یک بر روی 500 مساوی با یک بر روی بی نهایت باشد.
نکته: دقت کنید که در استدلال تعبیر به «جزئی از فاعل» شد در حالی که باید تعبیر به «قوه جزئی از فاعل» شود و گفته شد «500 جزء از فاعل» در حالی که باید تعبیر به «قوه 500 جزء از فاعل» شود. چون بحث ما در قوه است و نمی خواهیم بگوییم جسم متناهی است یا نامتناهی است بلکه می خواهیم بگوییم قوه متناهی است یا نامتناهی است.
نکته: بحث ما در جایی نیست که 10 نفر مثلا، مجموعا کاری را انجام می دهند «مثلا سنگی را بلند می کنند» و یک نفر آنها نمی تواند یک دهم آن کار را انجام دهد و شاید اصلا نتواند هیچ کاری را انجام دهد. بحث ما در جایی است که 10 نفر یک کاری را انجام می دهند و یک نفر هم یک دهم آن کار را انجام می دهد.
توضیح عبارت
«و لو کان المقیس الیه القوه متناهیا لکان لقوه جزء ما من الجسم نسبه الی جزء ما»
«المقیس الیه القوه» را قبلا شدت و مدت و عده گرفتیم اما در اینجا اینگونه عمل نمی کنیم بلکه مراد از آن جسم منفعل است که قوه در آن می خواهد تاثیر کند. لفظ جزء در عبارت «لقوه جزء ما» را به «ما» اضافه نکنید. بعد از لفظ «الی جزء ما» عبارت «من الذی علیه القوه غیر متناهیه» را اضافه کنید که در پاورقی نوشته شده است البته در بعضی نسخه ها وجود دارد لذا داخل کتاب قرار دهید مراد از الجسم، جسم فاعل است نه منفعل مراد از الذی علیه القوه، منفعل است چون قوه بر روی او وارد می شود و اثر می کند.
ص: 224
لفظ غیر متناهیه حال از «قوه جزء ما من الجسم» است یعنی در حالی که آن قوه ای که ما جزء آن را ملاحظه کردیم نامتناهی است یعنی قوه فاعل، نامتناهی است و جزئی از قوه نامتناهی می خواهد در جزئی از منفعل تاثیر کند.
ترجمه: اگر جسم منفعل متناهی باشد «و فرض این است که قوه نامتناهی است بعضی از محشین این عبارت _ و کانت القوه غیر متناهیه _ را اضافه کردند که مطلب را واضحتر می کند و لذا خوب است به عنوان حاشیه در کتاب نوشته شود» در حالی که قوه غیرمتناهی است برای قوه ی یک جزء از اسم فاعل، نسبتی است به جزئی از منفعل که غیر متناهی است «یعنی جزئی از جسم فاعل به جزئی از جسم منفعل، نسبت دارد که جزئی از فاعل در جزئی از منفعل تاثیر می کند».
«فاذا ضوعف من المنفعل جزء و من الفاعل جزء الی ان یفنی المنفعل المتناهی»
«ضوعف» در همه جا به معنای «مضاعف و دو برابر و زیاد شود» است ولی در اینجا به معنای ضعیف شود و کم شود میباشد زیرا عبارت بعدی این طور نشان می دهد چون مصنف بیان می کند که وقتی این جسم، ضعیف و کم شود تا فانی گردد اما اگر مضاعف و زیاد شود فانی نمی شود. البته می توان به این صورت توجیه کرد که مضاعف در تعداد شود یعنی در تقسیم، مضاعف شود.
ترجمه: وقتی ضعیف شود از منفعل جزئی و از فاعل هم جزئی «یعنی از منفعل جزئی را جدا کنیم تا منفعل، تمام شود می بینیم 500 جزء درست شد از فاعل هم به همان تعداد جدا می کنیم» تا منفعلِ متناهی تمام شود.
ص: 225
«و یحصلَ بازائه من الجسم غیر المتناهی جمله اجزاء متناهیه»
«یحصل» عطف بر «یفنی» است.
ترجمه: تا وقتی که حاصل شود به ازاء این منفعل، از جسم غیر متناهی که فاعل بود، مجموعه ای که متناهی است حاصل شود «که مراد 500 جزء است که از منفعل، 500 جزء درست می شود و از فاعل هم 500 جزء درست می شود کاری نداریم که فاعل نامتناهی است می گذاریم همین طور نامتناهی باشد».
«فکانت نسبه قوه الجزء الواحد من ذی القوی الی قوی جمیع تلک الاجزاء المتناهیه کنسبه الجزء من المنفعل الی جمیع المنفصل»
از اینجا مصنف شروع به نوشتن آن سه نسبت می کند. نسبت اول این است که قوه واحد از صاحب قوه «که مراد فاعل است» به قوای تمام آن اجزاء متناهی «که 500 تا بود» مانند نسبت جزئی از منفعل که عدد یک است به تمام منفعل که 500 است.
«و ذلک کقوه الجزء من الجرم المفروض غیر متناه الی قوه جمیع غیر المتناهی»
نسخه صحیح «جمیع جرم غیر المتناهی» است.
«ذلک»: اشاره به نسبت دوم دارد یعنی نسبت جزء از منفعل به جمیع منفعل باید در اینجا لفظی را در تقدیر گرفت و گفت «و ذلک بفرض الخصم کقوه الجزء... ».
ترجمه: این نسبت دوم به فرض خصم مثل نسبت سوم است که عبارت است از نسبت قوه یک جزء از جرمی که فرض شد غیرمتناهی است به قوه ی تمام جرم غیرمتناهی «یعنی صورت کسر، یک جزء متناهی شود و مخرج کسر هم، خود جسم نامتناهی شود».
ص: 226
«فنکون قوه جزء متناه من هذا الجسم القوی غیر المتناهی مساویه لقوه الجسم کله»
در بعض نسخه ها لفظ «القوی» نیست و باید خط بخورد.
مصنف در اینجا مطالبی را حذف کرده که ما آنها را ذکر می کنیم به این صورت که:
سه نسبت درست شد که نسبت اول و نسبت سوم با نسبت دوم مساوی بودند حال طبق شکل 11 مقاله 5 کتاب تحریر اصول اقلیدس که نسبت اول و نسبت سوم با هم مساوی خواهند بود اگر نسبت اول و نسبت سوم با هم مساوی باشد با توجه به تساوی صورت این دو نسبت، طبق شکل 9 مقاله 5 کتاب تحریر اصول اقلیدس، مخرج ها هم با هم مساوی می شوند. حال مصنف با این اعتبارات می خواهد تساوی مخرج ها را بیان کند و بقیه را حذف کرده است.
ترجمه: قوه جزء متناهی از این جسم غیرمتناهی «که فاعل بوده دقت شود که مراد از قوه جزء متناهی 500 جزء جسم فاعل است که مخرج کسر اول است» مساوی است با کل نامتناهی.
«الذی یفضل علیه بقوته الموجوده فی الاجزاء غیر المتناهیه الخارجه عن ذلک الجسم»
«الذی یفضل» صفت است ولی مشعر به علیت است و این باطل است چون آن کلِّ نامتناهی بر 500 جزء، بی نهایت اضافه دارد که خارج از آن 500 تا است با وجود این 500 جزء می خواهد با خارج از خودش که ندارد مساوی باشد.
ترجمه: جسم کلّی که بر آن جزء متناهی «که 500 تا بود» اضافه دارد به قوه ای که این جسم کل دارد و در اجزاء نامتناهی موجود است و خارج است از آن جسمی که 500 جزء است «یعنی یک 500 جزء خالی دارید و یک 500 جزء با ضمیمه دارد که آن ضمیمه خارج از 500 جزء خالی است، حال می خواهد این 500 جزء که دارای ضمیمه است با آن 500 جزئی که خالی است مساوی باشد. این، امکان ندارد و خلف است».
ص: 227
«هذا خلف»
این خلف واقع یا خلف فرض است زیرا واقع می گوید جزء و کل مساوی نیستند ولی ما الان می گوییم جزء و کل مساوی هستند. تا اینجا تقریبا استدلال تمام شد و از عبارت «فالواجب... » مطلب تکمیلی شروع می شود یعنی همین مساله را کامل می کند و نتیجه مطلوب را می گیرد ولی تا اینجا تقریبا نتیجه مطلوب گرفته شد.
موضوع: 1 _ ادامه دلیل بر اینکه نیروی جسمانی نامتناهی وجود ندارد.
2 _ آیا قوه ی نامتناهی شدن در جسم متناهی وجود دارد یا ندارد؟/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«فالواجب ان یکون ازید منه بحسب النسبه»(1)
بحث در این بود که در یک جسم نامتناهی، قوه هم نامتناهی است و بیان کردیم که این قوه نباید نامتناهی باشد درا بتدا به جسم توجه کردیم و بیان کردیم که جسم نامتناهی نداریم پس قوه ی نامتناهی نداریم. سپس به طور کلی بحث کردیم که قوه ی جسمانی نامتناهی نداریم. البته توجه کنید که بحث ما در قوه جسمانی است بر فرض از جسم هم قطع نظر کنیم ولی جسم، موجود است لذا اینکه گفته می شود «بدون توجه به عدم تناهی جسم به قوه رسیدگی می کنیم» نه به این معنا است که این قوه، مجرد است بلکه ما توجه به جسم نمی کنیم یعنی از طریق عدم تناهی جسم، عدم تناهی قوه را باطل نمی کنیم مستقیم می خواهیم عدم تناهی قوه را باطل کنیم. البته بحث جسم هم پیش می آید چون قوه، قوه ی جسمانی است و نمی توان جسم را به طور کلی کنار گذاشت پس در واقع می توان گفت که بحث ما در قوه نامتناهی است که در جسم نامتناهی باشد حال گاهی از طریق ابطال جسم نامتناهی، قوه نامتناهی را باطل می کنیم گاهی از طریق دیگر باطل می کنیم ولی بحث ما فعلا در جایی است که جسم، نامتناهی باشد و قوه اش هم نامتناهی باشد. گفتیم این، شدنی نیست. سه نیست درست شد. نسبت اول بانسبت سوم مساوی شدو چون صورتها مساوی بودند مخرج ها هم مساوی شدند مخرج کسر اول، جزء بود و مخرج کسر سوم، کل بود وقتی مخرج ها مساوی شدند جزء و کل مساوی شدند و محال لازم آمد و نتیجه گرفته شد که قوه ی نامتناهی وجود ندارد. تا اینجا در جلسه قبل گفته شده بود حال مصنف با این عبارت «فالواجب» بحث را تکمیل می کند.
ص: 228
قیاس را تکرار می کنیم به این صورت که اگر قوه نامتناهی داشته باشیم لازم می آیدکه قوه متناهی که جزء است با قوه نامتناهی که کل است مساوی باشند لکن تساوی جزء و کل محال است. مصنف الان با این عبارت، بطلان تالی را می گوید بعداً نتیجه گرفته می شود که قوه نامتناهی که مقدم بود باطل است.
الان مصنف می خواهد بطلان تالی را تذکر بدهد تا بطلان مقدم را نتیجه بگیرد ایشان اینطور می گوید که قوه ی کل، واجب است که از جزء بزرگتر باشد به حسب نسبت. لفظ «به حسب نسبت» به این معنا است که اگر جزء، نصف کل است. کل باید دو برابر جزء باشد چون مقتضای نسبت این است و اگر جزء، ربع کل باشد کل باید چهار برابر جزء باشد. واگر جزء، خمس کل باشد کل باید پنج برابر بر جزء باشد. پس همیشه اینطور است که وقتی کل و جزء با هم سنجیده می شود کل بر جزء اضافه دارد به حسب نسبت. سپس مصنف می گوید بلکه گاهی از اوقات کل، مازاد بر نسبت اضافه دارد یعنی مثلا فرض کنید جزء، یک چهارم کل است ولی کل را نمی گوییم چهار برابر جزء است بلکه گفته می شود 10 برابر جزء است این در جایی است که هیئت اجتماعیه ارزش داشته باشد مثلا دو لنگه درب را ملاحظه کنید که این لنگه درب 10 درهم می ارزد و آن لنگه درب هم به تنهایی 10 درهم می ارزد ولی وقتی با هم جمع شوند 20 درهم نمی شود بلکه 50 درهم فروخته می شود که اجتمع این دولنگه درب خودش قیمت دارد. در جاهایی که هیئت اجتماعیه ارزش دارد هیچ وقت ما جزء یا کل را با نسبتشان ملاحظه نمی کنیم و بر آن هیئت اجتماعی، ارزش قائل هستیم. در مسائل عرفی اینگونه است اما در مسائل عقلی هم گاهی اتفاق می افتد که کل، بیش از نسبت جزء ارزش داشته باشد مثلا گاهی یک انسان، نیرویی دارد دو انسان، دو برابر نیرو ندارند بلکه بیش از دو برابر نیرو دارند 10 انسان 10 برابر نیرو ندارد بلکه بیش از 10 برابر نیرو دارد. می بیند یک انسان نمی تواند این سنگ را حرکت دهد ولی 10 انسان آن را حرکت می دهند. این 10 انسان وقتی تنزل می کنند آن یک نفر، یک دَهُم این 10 نفر هست ولی به اندازه یک دهم این 10 نفر، نیرو ندارد.
ص: 229
توضیح عبارت
«فالواجب ان یکون ازید منه یحسب النسبه»
ضمیر «یکون» به «کل» بر می گردد که مذکر آمده ولی چون بحث ما در قوه است به قوه ی کل جسم بر می گردد.
حال که تالی باطل است و اجب این است که کل، ازید از جزء باشد به حسب نسبت یعنی آن نامتناهی که در مخرجِ کسر سوم آمد ازید باشد از متناهی که در مخرج کسر اول آمد اما این زیادی به حسب نسبت باشد.
«بل ربما اوجب الاجتماع اشتداد قوه فوق الذی توجبه النسبه»
بلکه گاهی خود اجتماع موجب می شود که قوت، تشدید پیدا کند بیش از آن تشدیدی که نسبت، اقتضا می کند. یعنی نسبت اقتضا کرد که کل، سه چهارم بر جزء اضافه داشته باشد اما این اجتماع باعث شد که کل، نه سه چهارم بر جزء بلکه چندین برابر این هم بر جزء اضافه داشته باشد.
«فبین انه لو کان جسم غیر متناهی العظم لکان غیر متناهی القوه بالقیاس الی المقوی علیه»
این عبارت هم می تواند نتیجه ای کل بحث گرفته می شود هم می تواند نتیجه بطلان مقدم گرفته شود اگر جسمی از نظر اندازه غیر متناهی شد از نظر قوه هم غیر متناهی خواهد بود لکن بیان کردیم در گذشته که جسم نامتناهی نداریم پس قوه نامتناهی نداریم و الان بیان کردیم که قوه نامتناهی نداریم پس جسم نامنتناهی نداریم الان ملازمه درست شد بین عدم تناهی جسم به لحاظ اندازه و عدم تناهی جسم به لحاظ قوه، اگر یکی از این دو باطل شود دیگری هم باطل می شود.
ص: 230
ترجمه: بَیِّن شد که اگر جسم غیر متناهی العظم داشته باشیم این جسم، غیر متناهی القوه می شود نسبت به مقوی علیه «مراد از مقوی علیه، اثری است که این قوه می خواهد بگذارد البته به تسامح هم می توان گفت که مراد از مقوی علیه، جسم منفعل است چون مراد اثرِ در جسم منفعل است نه جسم منفعل».
«و لما لم یجز ان یکون جسم غیر متناه لم یجز ان تکون قوه غیر متناهیه من هذا القبیل»
«تکون» تامه است و «قوه» فاعل است و «غیر متناهیه» صفت است می تواند «تکون» ناقصه باشد که «قوه» اسم آن باشد و «غیر متناهیه» خبر باشد.
مصنف با عبارت قبلی تلازم درست کرد و گفت اگر جسمی به لحاظ اندازه، نامتناهی باشد به لحاظ قوه هم نامتناهی است حال با این عبارت می گوید الان که تلازم صحیح است می دانید که ما قبلا جسم نامتناهی را باطل کردیم پس قوه نامتناهی باطل می شود. عکس این را هم می توانید بگویید که قوه نامتناهی را باطل کردیم پس جسم نامتناهی هم باطل است.
ترجمه: «حال که تلازم است چون یک طرف باطل شده طرف دیگرش هم باطل می شود» چون جایز نیست که جسم، غیر متناهی باشد جایز نیست که قوه غیر متناهی وجود داشته باشد.
«من هذا القبیل»: در این دو احتمال است:
1 _ قوه ای که از این قبیل باشد یعنی قوه جسمانی. این قوه نمی تواند نامتناهی باشد بله اگر قوه از این قبیل نباشد یعنی قوه جسمانی نباشد حرف دیگری است و آن می تواند نامتناهی باشد ولی الان مورد بحث ما نیست چون در ابتدای مقاله سوم گفته شد که بحث ما در جسمانیات است و بحث در مجردات نمی کنیم بنابراین و لو قید «من هذا القبیل» آورده نمی شد روشن بودکه مراد ما قوه جسمانی است ولی آورده شد که اگر کسی یادش رفته که بحث ما در قوه جسمانی است توجه به این مساله پیدا کند.
ص: 231
مراد مصنف این احتمال اول نیست که چون هم در صدر مقاله گفت من در قوه غیر جسمانی بحث نمی کنیم هم در ابتدای فصل تعبیر به قوه جسمانی کرد پس معنای دوم اراده می شود که مصنف همین معنا را اراده کرده.
2 _ قوه ای که نامتناهی باشد از این قبیل نامتناهی بوده که قوه ای باشد نامتناهی در جسم نامتناهی. چون قوه نامتناهی به سه صورت تصور می شود:
الف: در جسم نباشد که این از بحث ما بیرون است و قید «من هذا القبیل» در معنای اول که شد این قسم را خارج کرد.
ب: قوه نامتناهی درجسم باشد ولی جسم، متناهی باشد مصنف همین فرض را با عبارت «فلینظر» در سطر 12 شروع می کند.
ج: قوه، نامتناهی باشد و درجسمِ نامتناهی باشد که تا الان بحثش در این بود. مراد از «من هذا القبیل» یعنی قوه نامتناهی درجسم نامتناهی باشد لذا به دنبال این عبارت می گوید «اما قوه نامتناهی در جسم متناهی» که با عبارت «ولینظر هل یمکن...» بیان می کند. یعنی کلام مصنف در ادامه قرینه می شودکه مرادش چیست؟
صفحه 226 سطر 12 قوله «فلینظر»
آیا ممکن است که قوه ای نامتناهی باشدو این قوه ی نامتناهی درجسم متناهی قرار بگیرد. تا الان بحثی می کردیم که صغری نداشت چون بحث این بود که آیا قوه ی نامتناهی درجسم نامتناهی وجود دارد یا ندارد. و جسم نامتناهی اصلا وجود نداشت. لذا بحث ما صغروی نبود بلکه کبروی بود. یعنی می دانستیم که جسم نامتناهی نداریم ولی به صورت کبرای کلی و بدون توجه به صغری بحث می کردیم که آیا قوه نامتناهی می تواند در جسم نامتناهی وجود داشته باشد یا نه؟ گفتیم که نمی تواند. اما الان بحثی مطرح می شود که صغری دارد و آن این است که آیا جسم متناهی می تواند قوه نامتناهی داشته باشد یا نه؟ و بحث می کند که آیا نامتناهی شدتاً می شود یا نمی شود؟ آیا نامتناهی عِدِّتا و مُدتا می شود یا نمی شود؟ ابتدا ثابت می کند که شدتاً امکان ندارد بعداً نامتناهی عدتا و مدتا را مطرح میکند. در صفحه 226 سطر 12 می گوید: «و لینظر هل یمکن ... الی سرعه الفعل» که نامتناهی شدن را مطرح می کند چون لاتناهی شدی با سرعت ارتباط دارد. هر چه که سرعت بیشتر باشد شدت قوه بیشتر است و بالعکس هر چه شدت قوه بیشتر است سرعت بیشتر است. پس هر جا تعبیر به سرعت کرد مرادش شدت است. در صفحه 227 سطر 9 میگوید «فاذن ان کانت...» که عدم تناهی شدّی را باطل می کند. می گوید این قوه باید به لحاظ یکی از دو امر دیگر نامتناهی باشد که مدت و کثرت «یعنی عدد» است. پس الان بحث ما در بطلان قوه نامتناهی شدّی در جسم نامتناهی است.
ص: 232
ابتدا مصنف وارد این بحث می شود که آیا ممکن است جسمی متناهی باشد و قوه اش به لحاظ شدت، نامتناهی باشد. همان بحث های قبلی عیناً تکرار می شود و می گوید چنین چیزی امکان ندارد چون فرقی نمی کند که جسم متناهی باشد یا نامتناهی باشد مهم قوه است آن قوه اگر بخواهد بی نهایت تاثیر کند سرعت اثرش بی نهایت می شود. سرعت اثر وقتی بی نهایت شد زمان اثر کوتاه می شود و وقتی بی نهایت کوتاه شد لا زمان می شود و لازم می آید اثری که تدریجی است در لا زمان واقع شود و این محال است. به عبارت دیگر: قوه هر چقدر بیشتر شود به همان نسبت، سرعت عمل بیشتر می شود و به همان نسبت، زمان کمتر می شود. اشتداد قوه نسبت مستقیم با اشتداد اثر دارد و نسبت معکوس با زمان دارد.
هرچقدر قوه بیشتر شود زمان کمتر می شود و هر چقدر قوه بیشتر شود سرعت بیشتر می شود. پس قوه با سرعت نسبت مستقیم دارد و با زمان، سرعت معکوس دارد حال اگر قوه ای بی نهایت بزرگ شد سرعت هم بی نهایت بزرگ می شود و زمان هم بی نهایت کوچک می شود. زمان وقتی بی نهایت کوچک شود یعنی قابل قسمت نیست و زمان اگر قابل قسمت نباشد به آن «آن» ولا زمان گفته می شود. در حالی که اثر، تدریجی است وتدریجی نمی تواند در «آن» و لا زمان واقع شود.
ص: 233
توضیح عبارت
«فلینظر هل یجوز ان توجد قوه غیر متناهیه لا فی جسم غیر متناه»
«لا فی جسم غیر متناه» دو مفهوم دارد:
1 _ اصلا درجسم نباشد.
2 _ در جسم باشد ولی جسم، غیر متناهی نباشد. آن که در جسم نباشد مفهوم درستی است ولی مورد بحث ما نیست. آن که در جسم باشد و جسمش غیرمتناهی نباشد بلکه متناهی باشد مورد بحث ما است.
الان که بحث ما روشن شد که در این فرض است که قوه، نامتناهی باشدو جسمی که این قوه در آن است متناهی باشد نظر می کنیم ببینیم آیا نامتناهی شدّی می تواند باشد یا نه؟
«و لینظر هل یمکن وجود قوه غیر متناهیه، بالقیاس الی سرعه الفعل»
«الی سرعه الفعل»: یعنی سرعت نامتناهی در فعلش ایجاد کند و به عبارت دیگر، خودش شدتاً نامتناهی باشد.
«فنقول ان هذا لایوجد»
چنین قوهای که نامتناهی به لحاظ شدت باشد و سرعت نامتناهی در اثرش ایجاد کند ممکن نیست.
«و الا لکان فعلها فی السرعه واقعا لا فی زمان»
ضمیر «فعلها» به «قوه» بر می گردد. این عبارت قیاس استثنائی است.
«والا» : و اگر چنین قوه ی نامتناهی داشتیم.
ترجمه: و اگر چنین قوه ی نامتناهی داشتیم فعل این قوه در سرعت باید لا فی زمان واقع شود.
«و کل سرعه فی زمان»
با این عبارت بیان می کند که تالی باطل است.
ص: 234
ترجمه: در حالی که هر سرعتی در زمان است «و اگر هر سرعتی در زمان است نمی توان سرعتی در لا زمان داشت. پس مقدم هم که قوه بی نهایت شدن باشد را باطل می کند.
«لان کل سرعه هی فی قطعٍ لمسافه او نظیر مسافه»
همه نسخه ها لفظ «فی» را دارند. یعنی اینطور نیست که سرعت، طی مسافت باشد بلکه در طی مسافت است چون حرکت، طی مسافت است و سرعت، کیفیتی در حرکت است پس سرعت، کیفیتی در قطع مسافت می شود.
بعضی نسخه ها به جای «لمسافه»، «المسافه» دارد و در بعضی نسخه ها «او لنظیر» است که عطف بر مسافه گرفته شده.
گفته شده هر حرکتی در مسافت است و نظیر مسافت نداریم ولی کلمه مسافت در این قانون که می گوید همه حرکت ها در مسافتند کلمه عامی است. همه مسافت ها را شامل است چه مسافتی که در حرکت إین است چه مسافتی که در حرکت کیفی و کمّی و وضعی است و حتی اگر کسی قائل به حرکت جوهری شود مسافتی که در حرکت جوهری است را شامل می شود.
مصنف در اینجا کلمه مسافت را عام نگرفته خودش هم بعداً در صفحه 227 سطر 2 می گوید «انما نعتبر فی هذا الباب امثال الحرکات المکانیه» که یعنی نظر ابتدائیش به حرکت مکانی است و بقیه حرکتها را به حرکت مکانی تنظیر و تشبیه می کند. و وقتی می گوید حرکت، حرکت مکانی است مسافت هم مسافت مکانی می شود در این صورت مسافت مکانی، نظیر پیدا می کند اما مطلق مسافت معنا ندارد که نظیر داشته باشد چنانکه وقتی در باب حرکت گفته می شود که هر حرکتی مسافت می خواهد در اینجا مطلق مسافت مراد است.
ص: 235
ترجمه: هر سرعتی در طیّ مسافتی واقع می شود و چون مسافت، قابل تقسیم است پس آن حرکت هم که در مسافت واقع می شود قابل تقسیم است قهراً سرعت هم اجزاء پیدا می کند و نمی تواند دفعهً واقع شود زمانی هم که این فعل در آن انجام می شود به تبع مسافت قسمت می شود و چون زمان، قسمت می شود پس لا زمان نیست چون لا زمان قسمت نمی شود لذا مصنف می گوید «و کل ذلک فی زمان»
«و کل ذلک فی زمان»
«کل ذلک»: یعنی طی مسافت اولا و طی نظیر مسافت ثانیا در زمان هستند چون طی مسافت است و مسافت هم تقسیم می شود و زمان هم به تبع مسافت تقسیم می شود چون جزء لا یتجزی نداریم لذا نمی توان مسافت را تقسیم نکرد لذا مسافت باید تقسیم شودو الا جزء لا یتجزی درست می شود. پس اگر مسافت تقسیم شود زمان هم تقسیم می شود و وقتی زمان تقسیم شد همه سرعت ها در زمان واقع می شوند.
«فلوکانت حرکت لا نهایه لها فی السرعه لکان زمان لا نهایه له فی القصر»
«کانت» و «کان» تامه است.
ترجمه: اگر وجود داشته باشد حرکتی که در سرعت، بی نهایت است زمانی وجود خواهد داشت که در کوتاهی، نهایت ندارد«اگر حرکتی در سرعت، نهایت نداشته باشد زمانی هم پیدا می شود که در کوتاهی، نهایت نداشته باشد درحالی که چنین زمانی نداریم پس چنان حرکتی هم نداریم. نتیجهً قوه ای که بتواند چنان حرکتی ایجاد کند نداریم پس قوه نامتناهی نداریم ولو جسمشان متناهی باشد.
ص: 236
«وهذا محال کما یعلم»
«کما یعلم» یعنی امر بدیهی و وجدانی است و همه میدانیم.
«و بالجمله انما تعتبر السرعه فی الامور التی لها فی وجود زمان»
نسخه صحیح «لها وجود فی زمان» است.
سرعت را اعتبار می کنیم در اموری که برای آن عبور وجودی و زمان است یعنی اموری که می توانند در زمان واقع شوند به آنها سریع گفته می شود آن که در «آن» واقع می شود متصف به سرعت نمی شود. مصنف در اینجا مقداری بالاتر می رود. ابتدا گفت حرکتی که متصف به سرعت شود در زمان است الان می گوید ما سرعت در لا زمان نداریم. یعنی لا زمان که نداریم سرعِت در لا زمان هم نداریم. زیرا سرعت کیفیتی است که نمی تواند در لا زمان واقع شود. سرعت همیشه در زمان است چون سرعت به معنای طی مسافت با شتاب است و طی مسافت در زمان واقع می شود چه با شتاب چه بی شتاب.
سرعتی که در لا زمان باشد نداریم زیرا معنایش این است که طی مسافت نشود و در لا زمان باشد. مثال آن تبدیل عناصر به یکدیگر است. آب وقتی می خواهد هوا شود دفعهً تبدیل به هوا می شود. بله کلّ کاسه آب تدریجاً تبدیل به هوا می شود ولی هر ذره آن که بخواهد به هوا تبدیل شود در یک لحظه تبدیل می شود.
ترجمه: اموری که می تواند در زمان وجود بگیرند متصف به سرعت می شوند.
ص: 237
«و اما الامور الواقعه فی الآن فلایقال فیها سرعه و لا بطو»
اما اموری که در «آن» واقع شده کلمه سرعت و بطو در آنجا بکار نمی رود.
«فان قال قائل»
قائلی می گوید ما همه حرفهای شما را قبول داریم یعنی قبول داریم که سرعت، مخصوص به امری است که زمانی باشد و قبول می کنیم جایی که زمان نیست و امری می خواهد دفعهً حاصل شود توصیف به سرعت هم نیست. ولی می گوییم اموری که در جهان واقع می شوند دو قسم اند:
1 _ اموری که در زمان واقع می شوند. اینها متصف به سرعت و بطو می شوند.
2 _ اموری که در لا زمان واقع می شوند. اینها متصف به سرعت و بطو نمی شوند.
چه اشکال دارد که بگوییم قوه نامتناهی داریم و اثرش از قبیل اثر دوم است که در لا زمان واقع می شود.
«ان القوه غیر المتناهیه تفعل فی آن و سائر القوه تفعل فی زمان»
قوه نامتناهی در «آن» اثر می کند ولی سایر قوی « که حتما متناهی اند چون به قوه نامتناهی رسیدگی کردیم و بقیه قوی که نامتناهی اند در زمان اثر می کنند.
«فلنضع القوه غیر المتناهیه علی ان یکون فعلها لا سرعه فیه»
قوه غیر متناهی را به این صورت می نهیم و قرار می دهیم:
فرض می کنیم که قوه نامتناهی، فعلش سرعت در آن نیست و اگر سرعت در آن نیست در «آن» واقع می شود دیگر نباید گفت در زمان واقع می شود سپس ایراد کنی که چطور گفتی در لازمان واقع شود از ابتدا می گوییم در «آن» واقع می شود.
ص: 238
موضوع: ادامه دلیل بر اینکه نیروی جسمانی نامتناهی وجود ندارد/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«فالجواب عن ذلک انما نعتبر فی هذا الباب امثال الحرکات المکانیه التی توجب قطع مسافه ما»(1)
بعد از اینکه بحث ما در فرضی که قوه، نامتناهی باشد و جسم هم نامتناهی باشد تمام شد وارد بحث دراین فرض شدیم که قوه، نامتناهی باشد و جسم، متناهی باشد و گفتیم که در این فرض یکبار بحث می کنیم در قوه ای که شِدّتاً نامتناهی است و بار دیگر بحث می کنیم در قوه ای که مُدّتا یا عِدّتاً نامتناهی است. بحث در عدم تناهی شدّی را از بحث در عدم تناهی مدّی و عدّی جدا می کنیم. ابتدا بحث در عدم تناهی شدّی داریم.
توضیح داده شد که ممکن نیست قوه ای نامتناهی به لحاظ شدت باشد زیرا چنین قوه ای اثرش را به سرعت انجام می دهد. سرعتی که شدیدتر از آن نمی شود و وقتی سرعت در نهایت شدت باشد کوتاهی زمان هم بی نهایت می شود چون اینچنین است که هر چقدر قوه قویتر شود سرعت علمش بیشتر است و زمانی که این عمل طول می کشد کمتر است. اگر قوه، بی نهایت شود سرعت به لحاظ زیادی بی نهایت می شود و زمان به لحاظ کمی بی نهایت می شود یعنی، زمان بی نهایت کم می شود به طوری که قابل قسمت نیست و زمان اگر قابل قسمت نباشد «آن» است و به تعبیر دیگر «لا زمان» است.
ص: 239
بنابراین اگر ما قوه ی بی نهایت داشته باشیم فعلش در لا زمان واقع می شود و وقوع فعل تدریجی در لا زمان جایز نیست. «البته فعل در لا زمان واقع می شود اما فعل تدریجی در لا زمان واقع نمی شود» پس اینکه قوه نامتناهی باشد و فعل تدریجیش را در لا زمان واقع کند ممکن نیست. این استدلالی بود که بیان شد.
شخص اعتراض کرد و گفت چه اشکال دارد که قُوی دو قسم باشند. بعضی ها متناهی باشند و بعضی ها نامتناهی باشند. آنهایی که متناهی هستند فعلشان را در زمان واقع کنند و آنهایی که نامتناهی هستند فعلشان را در لا زمان واقع کنند. بله فعل تدریجی که زمانی باشد در لا زمان واقع نمی شود ولی اینطور نیست که اصلا فعلی در لا زمان واقع نشود . چه اشکال دارد که قوه ای باشد که فعلش را در لازمان واقع کند و قوای دیگری که متناهی اند فعلشان را در زمان واقع کنند.
مصنف در جواب، این مطلب را منکر نمی شود و نمی گوید قوه ای که فعلش را در لا زمان واقع کند نداریم. بلکه بحث را در حرکت مکانی می برد که دارای مسافت است و در آنجا ثابت می کند که فعل یعنی حرکت باید در زمان باشد و در لا زمان نمی تواند اتفاق بیفتد. سپس به بقیه حرکات توجه می کند و می گوید آنها هم مسافت دارند پس آنها هم نباید در لا زمان واقع شوند. نتیجه کلی که گرفته می شود این است که حرکت نباید در لا زمان واقع شود اگر اثر شیئی حرکت است نباید آن حرکت در لا زمان واقع شود چون حرکت، مسافت می خواهد و مسافت تقسیم می شود. اگر حرکتی بخواهد در لا زمان واقع شود معنایش این است که آن لا زمان، به تقسیم مسافت، تقسیم شود و لا زمان یعنی «آن» قابل تقسیم نیست پس نمی تواند حرکت در مسافت و در لا زمان باشد. حرکت هم بدون مسافت نمی شود پس هرگز در لا زمان واقع نمی شود.
ص: 240
احتمال دارد فعلی باشد که در لا زمان واقع شود مصنف می فرماید ما به آن فعل کاری نداریم و الان مورد بحث ما نیست. ممکن است فعلی داشته باشیم که گاهی در زمان و گاهی در لا زمان واقع شود مصنف می فرماید به این هم کاری نداریم و مورد بحث نیست. آنچه مورد بحث می باشد فعلی است که از سنخ حرکت است که باید در مسافت واقع شود و چون مسافت تقسیم می شود این فعل هم که در مسافت واقع می شود مدت و مقدارش که همان زمان است باید تقسیم شود چون مسافت که تقسیم می شود زمانِ این فعل هم باید تقسیم شود پس این فعل نمی تواند در لا زمان واقع شود.
مصنف در این جوابی که می دهد حرف قائل را رد نمی کند و نمی گوید فعل در لا زمان وجود ندارد و نمی گوید فعل که گاهی در زمان است و گاهی در لا زمان است نداریم بلکه می گوید اگر چنین فعل هایی باشد از بحث ما بیرون است. بحث ما در فعلی بود که در زمان واقع می شود. یعنی از سنخ حرکت بود.
فعلی که از قوه جسمانی صادر می شود فقط حرکت است آن فعلی که دفعهً واقع می شود از قوه جسمانی حاصل نمی شود و از بحث ما بیرون است. بحث ما در قوه جسمانی است نه اینکه در هر قوه ای باشد چون قوه روحانی می تواند اثر بی نهایت داشته باشند حتی بی نهایت شدی داشته باشند و فعلشان را در لا زمان واقع کنند. بحث ما در نیروی جسمانی است که همیشه حرکت تولید می کند یعنی فعلش، فعل تدریجی است. شما ممکن است کون و فسادرا به عنوان نقض بر ما وارد کنید و بگویید کون و فساد، دفعی است و از قبیل حرکت نیست. جواب ما این است که کون و فساد به وسیله قوه جسمانی انجام نمی شود آن آتشی که در زیر آب روشن می شود معدّ می باشد. صورت آبی باطل می شود و صورت هوائی افاضه می شود. اما چه کسی صورت هوایی را افاضه می کند؟ آن آتش افاضه نمی کند بلکه موجود مجردی به نام عقل فعال افاضه می کند و این کارش دفعهً است یعنی آن صورت دفعهً از بین می رود و این صورت دفعهً حاصل می شود. قوای جسمانی دخالتی ندارند بله آتش به عنوان یک معد دخالت می کند نه به عنوان یک علت. آن شرط فسادِ صورت را فراهم می کند یعنی اگر بخواهید صورت مائی را فاسد کنید باید شرط که عبارت از آتش است داشته باشیم ولی نه صورت را این آتش باطل می کند نه آن صورت را آتش افاضه می کند. عقل فعال است که صورت را با نبود شرایط می برد و صورت جدید که شرایطش حاصل شده را افاضه می کند پس کون و فساد که دفعی است به توسط قوه مجرد انجام می شود نه به توسط قوه جسمانی. و قبلا هم گفتیم که کون و فساد، دائمی و بی نهایت است. یعنی اگر شرایط فراهم شو این آب، بی نهایت مرتبه تبدیل به هوا می شود و هوا تبدیل به آب می شود. این کار نامتناهی از قوه جسمانی بر نمی آید.
ص: 241
پس اگر کاری بخواهد انجام شود که تدریجی باشد باید در زمان واقع شود و کارهای قوه جسمانی اینچنین است که تدریجی است و در مسافت واقع می شود پس باید در زمان واقع شود اگر بخواهد در لا زمان واقع شود محذور لازم دارد و محذور این است که این مسافت تقسیم می شود و حرکتی هم که در مسافت واقع می شود به تبع مسافت، تقسیم می شود در این صورت حرکت اگر بخواهد در «آن» واقع شود «آن» هم بالتبع باید تقسیم شود. مسافت و حرکت تقسیم می شوند اگر حرکت بخواهد در «آن» واقع شود «آن» هم باید تقسیم شود در حالی که تقسیم نمی شود.
پس آنکه حرکت در او واقع می شود باید زمان باشد تا بتواند به تبع تقسیم مسافت، تقسیم شود بنابراین افعالی که از قوای جسمانی صادر می شوند تماما از سنخ حرکتند و دارای مسافتند و اگر دارای مسافت هستند که تقسیم می شود زمانشان هم باید تقسیم شود. و زمانشان نمی تواند «آن» باشد. یعنی فعل قوه جسمانی نمی تواند چنان شدید باشد که در لا زمان واقع شود.
توضیح عبارت
«فالجواب عن ذلک انما نعتبر فی هذا الباب امثال الحرکات المکانیه التی توجب قطع مسافه ما»
«انما تعتبر» در نسخه خطی به صورت «اَنّا نعتبر» آمده که هر دو صحیح است منحصراً اعتبار ما در این فرض است که حرکت در مسافت واقع شود. ما در جاهای دیگر بحث نداریم. نیرویی که می تواند کارش را در زمان واقع کند یا در «آن» واقع کند مورد بحث ما نیست.
ص: 242
«هذا الباب»: باب عدم تناهی قوه با وجود تناهی جسم.
«امثال الحرکات المکانیه»: در این باب فقط حرکت مکانی مورد بحث قرار نمی گیرد بلکه هم حرکت مکانی و هم امثال حرکت مکانی مورد بحث قرار می گیرد این عبارت نشان می دهد که بحث فقط در حرکت مکانی نیست ولی به ظاهرش اگر دقت شود نشان می دهد که بحث در خود حرکت مکانی هم نیست بحث در امثال حرکت مکانی است در حالی که این، خلاف است و مصنف هم در حرکت مکانی بحث می کند هم در امثال حرکت مکانی بحث می کند. اینگونه عبارات در کلام مصنف زیاد است. در کتاب اشارات هم دارد و به ظاهر غلط انداز است «چون توجیه می شود لذا در ظاهر غلط انداز است» ولی عبارت مصنف در اینجا به این صورت توجیه می شود که مصنف اصطلاحات فارسی را ترجمه می کند و در خود عربی هم وجود دارد که گفته می شود «مثل تو این حرف را نمی زند» منظور ما این نیست که تو حرف می زنی. بلکه مراد این است که تو ومثل تو این حرف را نمی زند. یعنی نظر اصلی ما این است که تو چنین حرفی نمی زنی مثل تو هم چنین حرفی نمی زند. در اینجا مصنف می گوید ما به امثال حرکت مکانی توجه می کنیم یعنی خود حرکت مکانی هست امثالش هم هست. این، یک قانون است که هم در کلمات عربی و هم در کلمات فارسی است و نباید در عبارت، جمود کرد چون اگر جمود شود اشکال پیش می آید.
ص: 243
«التی توجب قطع مسافه ما»: می تواند صفت حرکات مکانیه باشد و می تواند صفت امثال باشد و اگر صفت برای هر دو باشد خوب است یعنی حرکات مکانی و امثال حرکت مکانی، موجب قطع مسافت می شوند. یکی از ضروریات حرکت، مسافت است. گفته شده که حرکت، احتیاج به 6 چیز دارد که یکی مبدء و یکی منتهی است تا به مسافت می رسیم که یکی از آن ضروریات است. کلمه «توجب» نشان می دهد که مسافت، جزء ضروریات است یعنی طوری نیست که بتوان در حرکت از آن گذشت.
«و تختلف فیها فی السرعه و البطوء»
کلمه «فی» بر «السرعه» داخل شده. نمی توان «سرعت» را فاعل «تختلف» گرفت. اگر «فی» نبود، «سرعت» را فاعل «تختلف» می گرفتیم. ولی در اینجا فاعل، ضمیر مستتر است و به حرکات مکانیه و امثال آن بر می گردد و ضمیر «فیها» به «مسافت» بر می گردد و عبارت خیلی روان معنا می شود.
ترجمه: این حرکات در مسافت اختلاف پیدا می کنند اختلاف در سرعت و بطو «ممکن است مسافت، مختلف باشد ولی ما به جایی که اختلاف در مسافت است کاری نداریم آنجا که اتفاق در مسافت و اختلاف در سرعت و بطو است کار داریم».
می توان ضمیر «تختلف» را به «مسافت» و ضمیر «فیها» را به «حرکات مکانیه» برگرداند ولی شاید این عبارت می خواهد بگوید حرکات در مسافت خودشان، اختلاف در سرعت و بطو دارند پس اگر قوه، قَوی باشد سرعت، بیشتر می شود نه اینکه مسافت، بیشتر می شود. و اگر قوه بی نهایت باشد سرعت بی نهایت می شود. این مطلب، مطلب صحیحی است ولی مصنف نمی خواهد این مطلب را بگوید یعنی نمی خواهد مسافت را کم و زیاد کند بلکه می خواهد سرعت را کم و زیاد کند که اگر قوه اضافه شد سرعت اضافه می شود و اگر قوه بی نهایت شد سرعت بی نهایت می شود.
ص: 244
«و لا تمکن الا فی زمان»
در بعضی نسخه ها «لایمکن» آمده است. ضمیر آن به «حرکات مکانیه» بر می گردد.
کتاب شفا را شخص مصری تصحیح کرده و مصری ها عرب هستند در جایی که باید عقل را مونث کنند مونث می کنند و الا در نسخه های خطی «لایمکن» آمده است. چون مصنف رعایت مذکر و مونث در ضمیر راجع به فعل نمی کند اما مصنف در جاهای دیگر غیر از فعل، رعایت مونث و مذکر را می کند.
ترجمه: حرکات مکانیه ممکن نیست واقع شود مگردر زمان «پس در _ آن _ و لا زمان نمی تواند واقع شود».
«اذ لا یمکن قطع مسافه فی آن و الا لانقسم الآن بازاء انقسام المسافه»
چرا حرکات مکانیه باید در زمان واقع شود؟ دلیل آن را با این عبارت بیان می کند که مسافت را نمی توان در «آن» طی کرد و الا لازم می آید که «آن» تقسیم شود چون مسافت هم تقسیم می شود. در حالی که «آن» قابل تقسیم نیست.
ترجمه: امکان ندارد قطع مسافت در «آن» و الا اگر مسافتی در «آن» طی شود «آن» به ازاء انقسام مسافت، قسمت می شود در حالی که «آن» قسمت نمی شود.
این عبارت به صورت قیاس استثنایی است: و الا لانقسم الآن بازاء انقسام المسافه و التالی «یعنی انقسام الآن» باطل فالمقدم «قطع مسافه فی آن» باطل.
«و کذلک ما یجری مجری الحرکات المکانیه مما یقع فیه سرعه و بطو»
ص: 245
این عبارت نشان می دهد که مصنف در خط قبل که فرمود «امثال الحرکات المکانیه»، بیشتر نظر به خود حرکات مکانیه داشت. و امثال حرکات مکانیه را در اینجا ملحق به حرکات مکانیه می کند. در خط قبل اگر چه لفظ «امثال» را آورد ولی کانّه به این کلمه توجه نکرد و خود حرکات مکانیه را لحاظ کرد.
ترجمه: مثل حرکات مکانیه است حرکات دیگری که جاری مجرای حرکات مکانیه اند «در چه چیز جاری مجرای حرکات مکانیه است؟» از این جهت که در آن سرعت و بطو واقع می شود.
«لضروره حاجه وقوع ذلک الی زمان»
«الی زمان» متعلق به «حاجه» است.
«ضروره» در اینجا به معنا لزوم است نه بداهت.
چرا بقیه حرکات هم مثل حرکات مکانی است؟ و چرا در خود حرکت مکانی هم اینچنین است؟ چون وقوع چنین حرکتی یا به تعبیر دیگر وقوع سرعت و بطؤ، حاجت به زمان را واجب می کند یعنی در جایی که سرعت و بطؤ مطرح است حتما باید زمان باشد نمی توان سرعت و بطو را در لا زمان واقع کرد.
«فان کان شیء یحتمل ان یقع فی آن و ان یقع فی زمان فلیس کلامنا الآن فیه»
این عبارت، دنباله ی عبارت «انما نعتبر فی هذا الباب» است یعنی در این باب به قوه ای کار داریم که کارش را در زمان انجام می دهد و قوه ای که کارش را در لا زمان انجام می دهد مورد بحث ما نیست همچنین قوه ای که گاهی کارش را در لا زمان و گاهی در زمان انجام می دهد مورد بحث ما نیست. قوه ای که کارش را در لا زمان انجام می دهد مجرد است و قوه ای که گاهی در لا زمان و گاهی در زمان انجام می دهد مجرد است مثلا عقل فعال که هم علت بعیده برای حرکات و هم علت بعیده برای کون و فساد است هر دو کار را انجام می دهد. بعضی از کارهایش را در زمان انجام می دهد وبعضی را در لا زمان انجام می دهد.
ص: 246
مصنف قوهای که کارش را در لا زمان انجام می دهد را مطرح نمی کند چون واضح است که مورد بحث ما نیست. جایی را مطرح می کند که قوه گاهی کارش را در لا زمان و گاهی در زمان انجام می دهد. مصنف می فرماید حتی این مورد هم محل بحث ما نیست.
ترجمه: اگر شیئی بتواند هم در «آن» واقع شود و هم در زمان واقع شود الان کلام ما در آن نیست «ممکن است در جای دیگر بحث کنیم ولی در اینجا بحث نمی کنیم».
«بل کلامنا فی الامور التی تختلف بالسرعه و البطوء و لا یخلو فی وقوعها عن زمان»
«عن زمان» متعلق به «لا یخلو» است.
بلکه کلام ما در اموری است که اختلاف به سرعت و بطو دارد و در وقوعشان خالی از زمان نیستند یعنی اگر بخواهند واقع شوند باید در زمان واقع شوند، بحث ما در اینگونه امور است. اینگونه امور که از قوه ای که بی نهایت، شدید باشد صادر نمی شود چون اینگونه امور باید در زمان واقع شوند و قوه ای که بی نهایت، شدید باشد آنها را در لا زمان واقع می کند در حالی که اینها باید در زمان واقع شوند.
ترجمه: بلکه کلام ما در اموری است که به سرعت و بطو مختلف می شوند و در وقوعشان خالی از زمان نیستند.
«فانها کما تشتدّ قوتها یقصر زمانها»
اینگونه عبارات غالبا با لفظ «کلما» می آید نه با «کما» ولی مصنف با لفظ «کما» آورده نسخه خطی هم لفظ «کما» آورده است.
ص: 247
اینگونه موارد، با لفظ «کما» به معنای «به محض اینکه» است.
ترجمه: این امور به محض اینکه قوه ی این امور «یعنی قوه ای که منشا این امور است» شدید بشود زمان، کوتاهتر می شود.
اگر به جای «کما»، «کلما» باشد بهتر معنا می شود.
تا اینجا روشن شد که ما دراموری بحث می کنیم که در زمان واقع شود حال قوه ی نامتناهی را منشا این امور قرار می دهیم می بینیم به مشکل برخورد می کنیم می فهمیم که این قوه نباید منشا باشد آن که منشا است باید متناهی باشد.
توجه کنید قوه ی نامتناهی را منشا این امور قرار می دهیم اموری که در زمان می خواهند واقع شوند در اینجا دو حالت اتفاق می افتد:
1 _ یا این امور با قوه ی نامتناهی در لا زمان واقع می شوند
2 _ یا باز هم در زمان واقع می شوند.
اگر در لا زمان واقع شوند خلاف است چون گفتیم این امور طوری هستند که باید در زمان واقع شوند و وقوعشان در لا زمان خلاف است. بطلان این واضح است اما اگر این امور در زمان واقع شوند آن زمانی که قوه نامتناهی کارش را در آن زمان انجام می دهد با زمانی که قوه ی متناهی کارش را در آن زمان انجام می دهد مسلماً فرق دارد. این دو زمان نمی توانند یکسان باشند یکباره قوه ی متناهی می خواهد کار کند یکبار قوه ی نامتناهی می خواهد کار کند هر دو کارشان را در زمان انجام می دهند ولی هر دو در یک زمانِ مساوی این کار را انجام نمی دهند مسلماً قوه ی متناهی کارش کندتر است و قوه ی نامتناهی کارش سریعتر است بنابراین زمان ها متفاوت می شوند آن وقت نسبت زمان ها به هم مانند نسبت قوه ها به هم خواهد شد. نسبت زمان قوه ی متناهی به زمان قوه نامتناهی برابر می شود با نسبت خود قوه متناهی به خود قوه نامتناهی. چون زمان ها به تناسب قوه ها کوتاه و بلند می شود هر چقدر که قوه قویتر شود زمان، کوتاه تر می شود و هر چه که قوه، ضعیف تر باشد زمان، طولانی تر می شود یعنی نسبت مستقیم بین شدت قوه و قِصَرِ زمان برقرار است یعنی هر چه قوه بیشتر شود کوتاهی زمان بیشتر می شود. اما بین قوه و زمان، نسبت معکوس است.یعنی هر چقدر قوه، بیشتر شود زمان، کمتر می شود چون بین قوه و کوتاهی زمان، نسبت مستقیم است می توانیم تناسبی بنویسیم و بگوییم نسبت این زمانِ قوه ی متناهی به زمان قوه ی نامتناهی مانند نسبت خود قوه ی متناهی به خود قوه نامتناهی است یعنی نسبت متناهی به متناهی مساوی با نسبت متناهی به نامتناهی است. این مطلب را با مثال بیان می کنیم تا بطلانش روشن شود. قبلا بیان کردیم که نسبت عدد یک به عد 500، نسبت متناهی به متناهی است که مساوی با نسبت عدد یک به بی نهایت باشد، این تناسب غلط است. زیرا متناهی را نمی توان به غیر متناهی نسبت داد.
ص: 248
حال که بناشد هر چه قوه شدیدتر شود زمان، کوتاهتر شود اگر قوه، بی نهایت شد یا زمان، بی نهایت کوتاه می شود و لا زمان می شود یا بی نهایت کوتاه نمی شود ولی هنوز زمانِ کوتاه است. اگر بگویید بی نهایت کوتاه شد و لا زمان شد همان اشکال های قبلی لازم می آید اگر بگویید بی نهایت، کوتاه نشد بلکه زمان است ولی زمانش کوتاه است اشکال تساوی نسبت متناهی به متناهی با نسبت متناهی به غیر متناهی لازم می آید که این تناسب باطل است. پس اگر قوه، نامتناهی شود در هر صورت اشکال وارد است.
«فان کان منها شیء واقعا عن قوه غیر متناهیه کان اما فی آن»
اگر از این امور، بوده باشد شیئی که از قوه غیر متناهی واقع شده «یعنی در بین این امور زمانی، یکی از امور از طریق قوه ی نامتناهی حاصل شود یعنی قوه نامتناهی، امر زمانی را ایجاد کند» یکی از دو حال اتفاق می افتد. یعنی این فعل زمانی که به وسیله قوه ی نامتناهی انجام می شود یا در «آن» واقع می شود یا در زمان واقع می شود.
«و ذلک محال لان المسافه وامثالها لا تقطع فی آن»
اگر در «آن» واقع شود محال است زیرا مسافت و امثال مسافت در یک «آن» طی نمی شود. بیان کردیم که مراد از مسافت، مسافت مکانی است لذا بدنبال آن گفته «و امثالها». اگر مراد از مسافت، مطلق مسافت بود معنا نداشت که تعبیر به «امثالها» کند.
ص: 249
«او فی زمان فیکون له نسبه ما الی زمان فعل واقع من قوه متناهیه»
«او فی زمان» عطف بر «فی آن» در عبارت «کان اما فی آن» است اگر در زمان واقع شود میگوییم قوه ی متناهی کار را در زمان انجام می دهد قوه ی نامتناهی هم کار را در زمان انجام می دهد واین زمان ها به هم نسبتی دارند مانند نسبتی که قوه ها با هم دارند در این صورت، تناسب درست می شود.
ترجمه: می باشد برای این زمان «که قوه متناهی در آن، کار انجام می دهد» یک نسبتی به زمان فعلی که آن فعل از قوه ی متناهیه حاصل می شود «این زمانِ فعلِ قوه متناهی، نسبتی با زمان فعلی که از قوه ی متناهی صادر می شود دارد».
«فیعود الی ان تصیر نسبه الزمان الی الزمان کنسبه القوه الی القوه»
حال که بین این دو زمان، نسبت است مطلب بر می گردد به اینکه نسبت زمان به زمان مانند نسبت قوه به قوه باشد.
«فتصیر القوه التی لا تتناهی ما تقوی علیه نسبه الی المتناهیه التی یتناهی ما تقوی علیه»
نسخه صحیح «فتصیر للقوه» است.
«نسبه» اسم برای «تصیر» و «للقوه» خبر مقدم است.
در نسخه های خطی «لا تتناهی» است ولی مصحح مصری اینجا را تصحیح کرده ولی تصحیح او در اینجا درست نیست. فاعل «لا یتناهی»، «ما» در «ما یقوی علیه» است. بله به اعتبار معنای «ما» که آثار است می توان «لا تتناهی» گفت. ولی به اعتبار ظاهر اشکال ندارد که «لایتناهی» بگوید. اگر «لا یتناهی» می گفت عبارت به راحتی معنا می شود.
ص: 250
ترجمه: برای قوه ای که نامتناهی است چیزی که این قوه بر آن چیز قوت دارد که آن چیز اثر می باشد.
ضمیر «تقوی» به «قوه» بر می گردد و ضمیر «علیه» به «ما» بر می گردد و مراد از «ما»، اثر است.
ترجمه: برای قوه ای که اثرش نامتناهی است حاصل می شود نسبتی به قوه متناهی، اثری که این قوه متناهی بر آن قوت دارد. «پس نسبتی بین قوه ای که اثرش متناهی نیست حاصل می شود به قوه ای که اثرش متناهی است. یعنی به تبع نسبتی که بین زمان بر قرار می شود بین این دو قوه هم نسبت بر قرار می شود در این صورت بر می گردد به این که نسبت متناهی به متناهی که نسبت زمانین است مانند نسبت متناهی به نامتناهی است که نسبت قوتین است.
مصنف در ادامه نفرموده «هذا باطل»، پس قوه نامتناهی نمی تواند اثر زمانی و امر زمانی را ایجاد کند.
«فاذن ان کانت قوه غیر متناهیه فیکون ما تقوی علی احد الامرین الآخرین اعنی المده و الکثره»
«کانت» تامه است. ضمیر «تقوی» به «قوه» و «علیه» به «ما» بر می گردد.
از اینجا وارد مطلب بعدی می شود زیرا تا الان ثابت شد که قوه نامتناهی شدتاً وجود ندارد. اگر عدم تناهی در قوه باشد به یکی از دو وجه دیگر است یعنی یا به لحاظ مدت است یا به لحاظ عِدّت و کثرت است اما به لحاظ شدت را نتوانست نامتناهی کند.
ص: 251
پس اگر قوه نامتناهی داشته باشیم به یکی از دو لحاظ دیگر است یا به لحاظ مدت یا به لحاظ عدّت است.
ترجمه: حال که وجود قوه ی غیر متناهی شدتاً ممکن نشد اگر قوه ی غیر متناهی وجود داشته باشد اثر این قوه یا به لحاظ مدت، نامتناهی می شودد یا به لحاظ عده نامتناهی می شود. پس چون این قوه به لحاظ شدت نتوانست نامتناهی باشد باید یکی از دو فرض دیگر را مطرح کرد که اثر قوه به لحاظ عدد نامتناهی باشد یا به لحاظ تعداد نامتناهی باشد.
موضوع: آیا قوه ای که محلش متناهی می شود، خودش نامتناهی مدتاً و عدّتاً می باشد؟/ ادامه دلیل بر اینکه نیروی جسمانی نامتناهی وجود ندارد/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«فلینظر هل یمکن ان یکون لهذه القوه التی لا تتناهی ما تقوی علیه کثره او مده وجود فی جسم»(1)
بحث در این بود که قوه ای نامتناهی باشد و حالِّ در جسم متناهی باشد. آیا می توان چنین قوه ای داشت که خودش نامتناهی باشد ولی محلش متناهی باشد؟ بیان کردیم این قوه اگر به لحاظ شدت نامتناهی باشد نمی تواند موجودباشد سپس به اینجا رسیدیم که این قوه اگر نامتناهی باشد به این معنا که تعداد آثارش نامتناهی است یا اثرش در مدت نامتناهی می تواند باقی بماند. یعنی آیا می شود قوه ای که محلش متناهی است خودش نامتناهی باشد و نامتناهی بودنش به یکی از این دو معنا باشد که یا تعداد اثرش نامتناهی است یا مدتی که اثرش صادر می شود نامتناهی است.
ص: 252
مصنف می فرماید در جایی که اثر به لحاظ عدد می خواهد نامتناهی باشد دو گونه می شود که در هر کدام باید به طور مستقل بحث کرد.
1_ اثرها پی در پی بیایند یعنی از یک مبدئی شروع شود و اولین اثر باشد سپس دومی و سومی و ... تا به نهایت برسد. یعنی اولا پخش نشوند و در یک خط مستقیم و در یک امتداد قرار بگیرند ثانیا متصل باشند و بین آنها فاصله نیفتد. مثلا حرکت فلک وقتی یک دور می زند دور بعدی به دنبال دور اول است و فاصله نمی افتد یعنی ساکن نمی شود تا دوباره حرکت بعدی را شروع کند.
2_ تعداد به این صورت باشد که این شیء اثری را از مبدئی شروع می کند مثلا 10 اثر را صادر می کند کنار این 10 تا، 10 تای دیگر هم صادر می کند. کنار 10 تای دوم هم 10 تا صادر می کند تا انبوهی از افعال اما نه در امتداد هم بلکه بعضی در امتداد هم و بعضی در کنار هم هستند وقتی همه افعال را نگاه کنیم می بینیم نامتناهی اند. در این فرض، مدت، نامتناهی نمی شود ممکن هم است که مدت، نامتناهی شود ولی نامتناهی شدن آن عدّه به این صورت نیست که در یک خط مستقیم قرار بگیرند و از ابتدا تا بی نهایت بروند بلکه کنار هم دسته دسته می شوند. این دسته های کنار هم قرار گرفته وقتی جمع می شوند می بینیم نامتناهی اند شاید مثلا 40 دسته کنار هم باشند و به سمت بی نهایت بروند.
ص: 253
در ابتدا مصنف می فرماید فرض دوم را فراموش می کنیم و گویا کلامی در فرض دوم نداریم و آن را بعداً بحث می کنیم و به سراغ بحث در فرض اول می رویم که آن را رسیدگی کنیم.
توجه کنید که روشن شد بحث ما در کجا است؟ بحث در این است که قوه ای نامتناهی در جسمی متناهی است. نامتناهی بودنش هم به این معنا است که تعداد اثرش نامتناهی است یا مدت صدور اثر نامتناهی است و نامتناهی به این نحو است که این تعداد در پشت سرهم قرار می گیرند و در یک خط مستقیم و در امتداد هم و در طول هم قرار می گیرند و تا بی نهایت می روند و بین آنها هم فاصله نیست. هر عددی بلافاصله بعد از عدد بعدی است که نمی تواند در این وسط، سکون و ترکی اتفاق بیفتد. همه این آثار در پِیِ هم موجود می شوند و هیچ جا معدوم نمی شوند که بین دو اثر عدم فاصله شود.
توضیح عبارت
فلینظر هل یمکن ان یکون لهذه القوه التی لا تتناهی ما تقوی علیه کثره او مده وجود فی جسم»
«وجود» اسم «یکون» است و «لهذه القوه» خبر است «لا تتناهی» باید به صورت «لا یتناهی» باشد به همان بیانی که در جلسه قبل بیان شد. «ما تقوی علیه» فاعل برای «لا تتناهی» است و لذا ویرگول باید برداشته شود.
«فلینظر»: حال که معلوم شد قوه نمی تواند به لحاظ شدت، نامتناهی باشد بلکه اگر عدم تناهی وجود دارد عدم تناهی به لحاظ عدّه است یا به لحاظ مدت است باید نظر شود.
ص: 254
ترجمه: باید نظر کنیم که آیا ممکن است برای این قوه ای که ما تقوی علیه آن، نامتناهی است «یعنی آنچه که این نیرو بر آن قوت دارد که مراد اثر و فعل است» کثرتاً «یعنی تعداد نامتناهی دارد» یا مدتا «یعنی در مدت نامتناهی این اثر می تواند صادر شود» وجودی در جسم «مراد از جسم، جسم متناهی است چون بحث ما در این است که قوه، نامتناهی باشد و محلش متناهی باشد».
«حتی یعرض لها انقسام بانقسام الجسم»
این عبارت تقریباً می توان گفت برای تبین محل بحث است که اگر گفته نمی شد باید در ذهن آن را داشته باشیم ولی مصنف تصریح می کند تا دوباره تذکری باشد.
کدام قوه است که به انقسام جسم تقسیم می شود؟ قوه ای که حالّ در جسم باشد یعنی قوه جسمانی نه قوه مجرد. قوه مجرد ممکن است فعلش بی نهایت باشد به خاطر اینکه این دلیلی که بیان می شود در قوه مجرد جاری نمی شود. دلیل در مورد قوه ای اجرا می شود که چنان در جسم حلول کرده که با انقسام جسم منقسم می شود یعنی قوه ی ساریه در جسم و حالّ در جسم است و به تعبیر دیگر قوه جسمانی است نه قوه مجرد.
توجه کنید که جسم، متناهی است و قوه، نامتناهی است و قوه نامتناهی در این جسم متناهی جا گرفته بنابراین هر جزء از این جسم را که بردارید یک قوه ی وافر و متراکم در آن هست الان کاری نداریم که در جزء چه مقدار قوه است فقط می خواهد بیان شود که این قوه با انقسام محل، تقسیم می شود به این معنا که جسمانی است البته یک معنای دیگری غیر از جسمانی بودن هم دارد و آن این است که با تقسیم جسم باطل نمی شود که این هم قبلا بیان شد که بعضی قوه ها با تقسیم جسم باطل می شوند. این از قوه هایی است که اولا با تقسیم جسم، تقسیم می شود ثانیا باطل نمی شود. هم حلول کرده که تقسیم می شود هم علاوه بر حلول کردنش طوری است که با تقسیم جسم، باطل نمی شود. این را مصنف می گوید تا تذکر بدهد که بحث ما در قوه جسمانی است و هم در استدلال که وارد می شود جزء این جسم را با کل این جسم مقایسه می کند. اگر قوه در جزء باقی نماند این مقایسه، مقایسه غلطی می شود. اگر این جسم تقسیم شود و قوه، باطل شود یعنی جزء آن، قوه نداشته باشد معنا ندارد که جزء با کل مقایسه شود پس مصنف زمینه را برای استدلال فراهم می کند یعنی نه تنها تذکر می دهد که قوه باید جسمانی باشد که این، تذکرِ گذشته است بلکه زمینه را هم برای استدلال آماده می کند که قوه نباید باطل شود، جزء باید قوه داشته باشد کل هم باید قوه داشته باشد و ما این دو را می سنجیم و به مطلوب می رسیم.
ص: 255
«لکن الکثره اما کثره متوالیه من مبدأ محدود علی ترتیب محدود یحاذی المده»
تا اینجا مصنف بیان کرد که موضع بحث چیست؟ بحث ما در این بود که قوه به لحاظ عدد آثارش نامتناهی باشد یا به لحاظ مدت اثرش نامتناهی باشد. اینکه به لحاظ عدد آثارش نامتناهی باشد به دو صورت تصویر می شود. مصنف می فرماید باید این بحث مطرح شود که چون کثرت آثار دو گونه تصور می شود پس بحث باید منشعب به دو شعبه شود یکبار در آن نحوه کثرت بحث شود و یکبار در این نحوه کثرت بحث شود یعنی یا کثرت، کثرت متوالی است یعنی هر عددی در پی عدد دیگر و در طول آن است نه اینکه در کنار عدد دیگر باشد که این کثرت از مبدأ محدود و معینی شروع می کند و بر ترتیب محدود و معیّنی پیش می رود که به حذاء مدت جلو می رود «یعنی اینطور نیست که در یک مدت، دو تا کنار هم قرار بگیرند و پخش شوند بلکه در طول مدت واقع می شوند که به حذاء مدت بیش می روند.
«و اما کثره مختلطه من اشیاء مختلفه فی تراتیب مختلفه»
یا کثرت به این صورت است که مختلط است و در پی هم نیامده و متوالی نیست بلکه کنار هم قرار داده می شود.
«تراتیب مختلفه»: یعنی یک ردیف وجود دارد و ردیف دیگر کنار آن است و ردیف سوم کنار آن است یعنی تراتیب مختلف هستند و ترتیب نیست که از ابتدا شروع کند و تا بی نهایت برود بلکه ترتیب های متعدد کنار هم قرار داده شدند.
ص: 256
«فیجب ان نترک الآن النظر فی القوه علی کثره مختلطه غیر متناهیه»
الان باید نظر و بحث در قوه ای که دارای کثرت مختلط و نامتناهی است ترک کنیم یعنی الان در قسم دوم بحث نمی کنیم.
«فلا کلام لنا فیها»
کلامی برای ما در این کثرت نیست. نه اینکه اصلا کلامی نیست بلکه الان کلامی نیست.
«و لنبحث عن قوه علی کثره متصله و ترتیب واحد محاذیه للمده»
باید بحث را به قسم اول اختصاص داد.
باید بحث کنیم از قوه ای که بر کثرت متصله است «یعنی توانایی دارد و نیرومند بر ایجاد کثرت متصله است یعنی آثارش نامتناهی است.» توجه شود که مراد از قوه، معنای لغوی است یعنی قوه و نیروی که بر کثرت است. کثرتی که نامتناهی و متصل است و به ترتیبِ واحد است «نه اینکه ترتیب های کنار هم قرار داده شده باشد» که این ترتیب محاذی با مدت باشد «یعنی همانطور که مدت پیش می رود این هم پیش برود یعنی امتدادی و طولی باشد نه اینکه عرضی و کنار هم باشد».
«فلینظر هل یجوز ان یکون فی الاجسام قوه علی کثره بهذه الصفه و علی مده غیر متناهیه»
«بهذه الصفه»: اشاره به سه خط قبل دارد که بیان کرد «اما کثره متوالیه من مبدء محدود علی ترتیب محدود یحاذی المده»
باید نظر کنیم که آیادر بین اجسام متناهیه قوه ای پیدا می شود که این قوه، نیرومند باشد بر صادر کردن کثرتی با این صفت، و قوه ای بر مدت غیر متناهی داریم؟ در اینجا دو بحث وجود دارد.
ص: 257
1. آثار این قوه آیا می تواند عدداً نامتناهی باشد؟
2. اثرش آیا می تواند زماناً نامتناهی باشد؟
مصنف بحث در قسم اول را از عبارت «فنقول» شروع می کند و بحث در قسم دوم را از عبارت «و اما بالقیاس» در صفحه 228 سطر 18 بیان می کند.
نکته: قید واحد در اینجا وجود ندارد اگر چه توانستیم قید واحد بیاوریم مثلا در حرکت فلک می توان این حرکت متعدد را که هر دورش، یکی حساب می شود حرکت واحد گرفته شود که در مدت بی نهایت باشد و می توان حرکات متعدد در مدت بی نهایت گرفت. در مدت، وقتی عدم تناهی درست می شود کاری نداریم که آثار متعددند یا یک چیز است این شی دارد اثر را در مدت نامتناهی صادر می کند حال یک فعل را صادر کند یا اعداد مختلف را صادر کند اینکه ما بحث را جدا کردیم به خاطر این است که یکبار بحث در اعداد کنیم و یکبار بحث در مدت کنیم و الا در جایی که بحث در اعداد می کنیم قهراً بحث در مدت هم پیش می آید. بله در جایی که بحث از مدت می کنیم شاید بحث از اعداد، پیش نیاید یعنی یک فعلِ مستمر باشد و مدتش بی نهایت باشد ولی یکی است که از نظر عدد متناهی است. در جایی که عدد را نامتناهی می کند چون عدد محاذی با مدت است قهراً مدت، نامتناهی می شود ولی جایی که مدت، نامتناهی می شود لازم نیست عدد، متناهی شود می تواند عدد، واحد شود و می تواند متعدد و نامتناهی باشد.
ص: 258
«فنقول ان ذلک لا یمکن»
می گوییم ممکن نیست قوه ای داشته باشیم در جسم متناهی که آن قوه، بی نهایت باشد یعنی توانایی داشته باشد بر کثرتِ به این صفت و بر مدت غیر متناهی.
«لان هذا الجسم لا محاله یتجزا و تتجزا معه القوه»
در دلیل به این صورت می گوید که ما این جسم متناهی که دارای قوه نامتناهی است که در سرتاسر آن پخش است را می توانیم تجزیه کنیم به صورتی که قوه، باطل نشود بلکه جزئی از قوه در جزئی از جسم برود و بحث ما هم در همین جا است یعنی جایی است که جسم بتواند تجزیه شود و قوه هم با تجزیه جسم، تجزیه شود. ما این جسم را تقسیم می کنیم و جزئی از آن را «مثلا یک دهم آن را» بر می داریم «البته تعبیر به یک دهم صحیح نیست و می گوییم بخشی از جسم را بر می داریم زیرا اگر یک دهم آن جسم برداشته شود یک دهم قوه هم در این جزء قرار می گیرد و یک دهمِ نامتناهی، نامتناهی می شود و قوه ای که در این جزءِ متناهی است و قوه ای که در کلِ متناهی است و نمی توان گفت قوه کل زائد بر قوه جزء است زیرا در نامتناهی، زیاده معنا ندارد. در این صورت تساوی جزء و کل لازم می آید. این مشکلات به خاطر این است که قوه را نامتناهی گرفتیم. اگر قوه، نامتناهی نشود مشکلات بر طرف می شود.
ص: 259
این جسم را تقسیم کردیم و یک جزءِ یک دهمی داریم و یک کل داریم که مشتمل بر 10 برابر این جزء است. ابتدا این طور سوال می کنیم که آیا این جزء و کل بر یک چیز توانایی دارند یعنی بر همان که کل توانایی دارد جزء هم توانایی دارد یا فرق می کند و توانایی کل بیشتر است و این جزء چون جزء است توانائی اش کمتر است. وقتی این کل تقسیم می شود و جزئی از آن بیرون می آید آن جزء را ملاحظه می کنیم و کل را هم ملاحظه می کنیم «نه اینکه باقیمانده از کل را ملاحظه کنیم» یعنی یکبار 10 جزئی را ملاحظه می کنیم و یکبار یک جزئی را ملاحظه می کنیم و می گوییم دو حالت ممکن است اتفاق بیفتد:
1 _ آنچه را که کل بر آن توانایی دارد جزء هم بر همان توانایی داشته باشد«یعنی کل و جزء بر یک چیز توانایی دارند».
2 _ همانطور که خود این جسم ها و نیروها فرق می کند اثر این نیروها هم فرق کند. اثر آن جزء کمتر باشد و اثر کل بیشتر باشد.
حکم فرض اول: این فرض مسلماً باطل است زیرا اگر گفته شود کل، قدرتی دارد و جزء هم همان مقدار قدرت دارد در این صورت فرقی بین جزء و کل گذاشته نشده است پس این فرض کنار گذاشته می شود.
پس باید جزء، بر اثر کمتری قدرت داشته باشد و کل بر اثر بیشتری قدرت داشته باشد وقتی به اینجا رسیدیم دوباره تشقیق صورت می گیرد.
ص: 260
حکم فرض دوم: در فرض دوم تشقیق صورت می گیرد و گفته می شود آیا آن اثری که کل بر آن قوت دارد با اثری که جزء بر آن قوت دارد دو جنس مختلفند یا یک جنس اند مثلا آیا هر دو از سنخ حرکتند یا یکی حرکت است و یکی چیز دیگر است؟ می فرماید هر دو باید از یک جنس باشند چون جسم، جسمی بود که دارای نیروی متشابه و یکنواخت بود معنا ندارد که گفته شود این کل توانایی بر کاری دارد و جزء، توانایی بر آن کار ندارد و توانایی بر کار دیگر دارد. مثلاً اگر کل ایجاد حرارت می کند جزء هم باید ایجاد حرارت کند نه اینکه ایجاد برودت کند. اثر این اگر حرکت است اثر آن هم باید حرکت باشد یعنی جنسِ اثرشان باید یکی باشد.
پس تا اینجا دو سوال مطرح شد. سوال اول این بود که اثر جزء و اثر کل آیا مساوی است یا نامساوی است. جواب داد که نمیتواند مساوی باشد و الا تساوی جزء و کل لازم می آید.
حال که نامساوی شد سوال دوم می آید که آیا این دو نامساوی، از نظر جنس یکی هستند یا مختلفند؟ جواب می دهد که یکی هستند و نمی تواند مختلف باشد چون این جزء، جزءِ همین کل است پس اثر همین کل را دارد ولی اثرش جزءِ اثر اوست. سپس سوال سوم می شود. حال که بناشد اثر این جزء با اثر آن کل هر دو از یک جنس باشند آیا اندازه آنها هم یکی است یا نه؟ جواب می دهد که یکی اندازه اش بیشتر از دیگری است یعنی تعدادش بیشتر است. اما اینکه عددها مساوی اند یعنی جزء و کل، عددِ مساوی صادر می کنند. روشن است که نمی توانند عدد مساوی صادر کنند بلکه عدد مختلف صادر می کنند.
ص: 261
پس ابتداء گفته می شود که یک چیز صادر نمی کنند یعنی صادرِ از این مصدر با صادرِ از آن مصدر یک چیز نیست بلکه دو چیز است در مرتبه دوم گفته می شود این دو چیز جنسشان متحد است نه مختلف. در مرتبه سوم گفته می شود حال که دو چیزند و جنسشان متحد است اندازه آنها هم مختلف است و نمی تواند متحد باشد.
پس ثابت شد که جزء، اندازه ای را صادر می کند و کل هم اندازه دیگری را صادر می کند و معلوم شد اندازه ای که جزء صادر می کند کمتر از اندازه ای است که کل صادر می کند. حال ببینیم این کمتری و بیشتری در کجا ظاهر می شود؟ اثر جزء کمتر است و اثر کل بیشتر است. هر دو اثرشان را در یک خط مستقیم صادر کردند وبه سمت بی نهایت فرستادند. ابتدای این دو خط به فرضی که کردیم یکی است یعنی هر دو از مبدأ واحد شروع کردند و کل، آثار خودش را از همین مبدأ فرستاده «یعنی کل از عدد یک شروع کرده و از یک زمان خاصی شروع کرده» جزء هم آثار خودش را از همین مبدأ فرستاده «یعنی جزء از عدد یک شروع کرده و از یک زمان خاصی شروع کرده». پس در مبدأ، زیاده و نقیصه نیست هر دو با هم برابرند. امادر وسط چگونه است؟ آیا امکان دارد در وسط، آن کل، آثار بیشتری صادر کند و جزء، آثار کمتری صادر کرد؟ می فرماید با فرضی که ما کردیم نمی تواند اختلاف حاصل باشد چون فرض ما این بود که این اعداد، متوالی و متصل به هم هستند و بین آنها فاصله نیست تا گفته شود در کل، فاصله کمتر است ودر جزء، فاصله بیشتر است یعنی جزء مثلا 100 تا صادر کرده و کل 110 تا صادر کرده ولی اینها با هم برابرند. یعنی جزء گاهی ایستاده باشد و اثر صادر نکند در آن وقت کل، اثر صادر کرده است لذا آثار کل بیشتر شده و آثار جزء کمتر شده. این مطلب را نمی توان گفت چون هر دو «هم جزء و هم کل» مستمراً اثر صادر می کنند و این اثر، متوالیا است بدون اینکه بین حلقات آثار فاصله ای باشد تا گفته شود فاصله آثار در جزء بیشتر است و در کل، یا فاصله آثار نیست یا اگر هست کمتر است. پس زیاده ی آثار کل بر آثار جزء در ابتدا ظاهر نشد در وسط هم ظاهر نمی شود چاره ای نیست جز اینکه در آخر ظاهر شود. در آخر، این آثار جزء باید کمتر از آثار کل باشد. کمتر و بیشتر وقتی ظاهر می شود که جزء بایستد و تمام شود و جزء را با کل بسنجید و بگویید جزء کمتر است و کل بیشتر است.
ص: 262
پس به این صورت که تصویر شد آثار جزء، متناهی شد چون باید در یک جایی تمام شود تا با کل سنجیده شود.
توجه کنید که این بحث مانند برهان تطبیق است که در استحاله تسلسل آورده می شود. عمده این است که در ابتدای بحث مصنف طوری مطلب را مطرح کرد که زیادی کل بر جزء قبول شود بعداً گفت این اضافه رادر کجا می توانید بگذارید؟ اول و وسط که نمی توان گذاشت لا جرم باید در آخر گذاشت و اگر در آخر باشد حلقاتِ این دو آثار، متناهی می شوند.
عبارت «لان هذا الجسم لا محاله یتجزا» مقدمه استدلال است یعنی این جسمی که متناهی است و دارای نیروی نامتناهی است لامحاله تجزیه می شود چون بحث ما در چنین جسمی است.
«و تتجزا معه القوه»: قوه هم تجزیه می شود یعنی قوه جزء، جزءِ قوه ی کل می شود. همانطور که محل جزء، جزءِ محل کل است قوه جزء هم جزءِ قوه کل است یعنی فقط جسم تجزیه نمی شود قوه هم تجزیه می شود. و وقتی قوه، تجزیه شد اثرش کمتر می شود.
«و جزء هذه القوه لا یخلو اما ان یقوی علی ما یقوی علیه الکل فی الکثره و المده من آن معین»
حال می خواهد جزء را با کل مقایسه کند که سه مقایسه انجام می دهد.
این عبارت، مقایسه اول را بیان می کند. که عبارت از این است:
یا جزء قوت دارد بر همان چیزی که کل، قوت دارد در کثرت و مدت که از یک «آنِ» معین شروع شود. «یعنی شروع از یک _ آنِ _ معین است و مدت و کثرت هر دو یکی است. یعنی از ابتدا با هم شروع می کنند و سط هم با هم می روند در آخر هم _ البته آخر را فرض می کنیم چون آخر ندارند _ با هم می روند».
ص: 263
«فیکون المقوی علیه فیهما جمیعا فی القوه شیئا واحدا»
این عبارت، تفریع بر بحث است و بیان اشکال نیست یعنی مطلب را توضیح می دهد.
آن که مقوی علیه در هر دو با هم است «مراد از مقوّی علیه، اثر و فعل است» یک شیء است.
«فی القوه»: این را به دو صورت می توان معنا کرد:
1 _ همه این مقویٌ علیه، بالفعل نشده چون این آثار به تدریج می آید ولی به لحاظ قوه بودن یکی می شوند یعنی این قوه را تا بی نهایت ببر و بالفعل کن و آن دیگری را هم تا بی نهایت ببر و بالفعل کن. این دو قوه ها یکی هستند. یعنی بالقوه ها یکی می شوند.
اگر عبارت به این صورت معنا شود جمله «فیکون المقون علیه...» بیان اشکال نیست همانطور که گفتیم توضیح مطلب است.
2_ لازم می آید مقویٌ علیه در قوه، یک شی باشد یعنی مقوی علیه چیزی باشد که یک قوه، صرف آن شده است. یعنی مراد از فی القوه این می شود که در قوه ای که صرف صدور آن می شود یکی باشند.
طبق معنای اول، قوه در مقابل فعل بود اما طبق معنای دوم قوه به معنای نیرو است یعنی مقوی علیه که برای جزء است با مقوی علیه که برای کل است در قوه، یکی باشند یعنی یک قوه هر دو را صادر کرده باشد.
طبق معنای دوم عبارت «فیکون مقوی علیه...» شروع به اشکال است یعنی لازم می آید جزء و کل مساوی باشند و با عبارت «فیکون لا فضل للکل علی الجزء» اشکال را تکمیل می کند.
ص: 264
«فیکون لا فضل للکل علی الجزء فی المقوی علیه»
لازمه ی اینچنین فرض این است که کل بر جزء، در مقوی علیه اختلاف و زیاده نداشته باشند.
اینکه تعبیر می کند «در مقویٌ علیه زیاده نداشته باشد» معلوم می شود که مراد مصنف در عبارت قبلی احتمال اول است.
«و هذا محال»
این محال است که کل اضافه بر جزء نداشته باشد.
تا اینجا سوال اول را مطرح کرد و جواب داد و بیانگر که جزء و کل یک اثر ندارند بلکه باید اثرشان مختلف باشد.
«و اما ان یکون لا یقوی علیه فحینئذ اما ان یقوی علی شیء من جنسه او لا یقوی علی شیء من جنسه البته»
مصنف از اینجا سوال دوم را مطرح می کند که این دو اثرِ مختلف آیا جنس آنها یکی است یا مختلف است؟
ترجمه: «آن که جزء، قوت داشته باشد بر آنچه که کل قوت دارد را بیان کردیم اما» آن که جزء قوت ندارد بر آنچه که کل قوت دارد در این هنگام «که ما یقوی علیه الکل با ما یقوی علیه الجزء فرق کرد یا جنس آنها فرق می کند یا جنس آنها یکی است» یا جزء قوت دارد بر شیئی از جنس آن که کل بر آن قوت دارد یا این جزء قوت ندارد بر شیئی از جنس آن که کل بر آن قوت دارد»
«و محال ان لا یقوی علی شیء من جنسه»
و محال است که جزء قوت نداشته باشد بر شیئی از جنس آنچه که کل بر آن قوت دارد«یعنی محال است که جنس ها مختلف باشد. این قوه ی جزء، جزء همان قوه است چگونه آن قوه ای که کل است قدرت بر این جنس دارد و این قوه ای که جزء است قدرت بر این جنس ندارد».
ص: 265
«فان القوه تکون ساریه فی الجسم ذی القوه»
این قوه ی کل در جسمِ ذی القوه، ساری بود و حلول و سریان داشت پس جزء این قوه از جنسِ همان کلِ قوه است بنابراین ما یقوی علیه الجزء، از جنس همان ما یقوی علیه الکل است.
«فیکون للجزء قوه من جنس قوه الکل»
جزء جسم، قوه ای دارد که از جنس قوه کل است ودر نتیجه ما یقوی علیه الجزء هم از جنس مایقوی علیه الکل است.
دقت کنید که ابتدا قوه ها را یک جنس می کند سپس ما یقوی علیه ها را یک جنس می کند.
«و مقوی علیه من ذلک الجنس الذی للکل»
یعنی وقتی قوه جزء از جنس قوه کل بود مقوی علیه جزء هم از جنس مقوی علیه کل است.
«مقوی علیه» مبتدی است و «من ذلک الجنس الذی للکل» خبر آن است.
ترجمه: آنچه که جزء بر آن قوت دارد از جنس است که همان جنس، مقوی علیه کل است.
از عبارت بعدی وارد سوال سوم می شود. تا اینجا معلوم شد که مقوی علیه ها یکی نیستند ولی یک جنس اند. حال سوال می شود که اندازه های آنها یکی است یا مختلف است؟ که جواب می دهد اندازه ها مختلف است و استدلال ادامه پیدا می کند.
ص: 266
موضوع: ادامه بحث اینکه آیا قوه ای که محلش متناهی می شود، خودش نامتناهی مدتاً و عدّتاً می باشد؟/ ادامه دلیل بر اینکه نیروی جسمانی نامتناهی وجود ندارد/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«فلا یخلو اما ان یکون مثلا المقوی علیه الذی یحرکانه شیئا واحدا او یکون ما یقوی علیه الجزء اصغر من ذلک»(1)
بحث در این بود که اگر جسمِ متناهی داشته باشیم ممکن نیست که این جسم دارای قوه ی نامتناهی باشد. قوه ای که اثرش عدداً یا مدتاً نامتناهی است. برای اثبات این مدعا دلیل به این صورت شروع شد که می توان این جسم را تقسیم کرد و جزئی از این جسم را بدست آورد قهراً قوه ای که در این جزء حاصل می شود جزء قوه ای است که در کل حاصل بوده است همانطور که خود این جزء، جزء خود کل است قوه ی این جزء هم جزئی از قوه ی خود کل است.
سپس اینچنین سوال شد که آیا قوه جزء با قوه کل هر دو یک مقویٌ علیه دارند یا مقویٌ علیه آنها مختلف است؟ جواب داده شد که اگر هر دو یک مقویٌ علیه داشته باشند لازم می آید آن قوه که قوه ی جزء است با آن قوه که قوه ی کل است مساوی باشد پس باید مقویٌ علیه ها فرق کنند تا فرقی که بین این دو قوه هست مخدوش نشود. در اینجا تساوی دو قوه رد شد و اختلاف دو قوه مورد قبول شد.
ص: 267
توجه کنید دوباره این سوال را توضیح می دهیم: جسمی و جزء جسمی داریم سپس قوه ی جسمی و قوه جزء جسمی داریم. این دو به لحاظ مقویٌ علیه خودشان واحدند یعنی یک مقویٌ علیه صادر می کنند از این جا نتیجه گرفته می شود که دو قوه مساوی اند اینکه یک مقویٌ علیه صادر می کنند مهم نیست آنچه که مهم است این می باشد که تساوی دو قوه را نتیجه می دهد. یعنی قوه جزء با قوه کل مساوی اند «نمی گوییم مقویٌ علیه با مقویٌ علیه مساوی است چون مقوی علیه یکی است» و تساوی قوه جزء با قوه کل باطل است پس مقویٌ علیه جزء با مقوی علیه کل با هم فرق دارند و مساوی نیستند آن وقت این سوال پیش می آید که وقتی فرق دارند آیا در جنس فرق دارند یا در چیز دیگر فرق دارند؟ جواب می دهیم که در جنس فرق ندارند بلکه در چیز دیگر فرق دارند؟ که اندازه است. یعنی اثری که از این قوه قوی صادر می شود اصغر است مقداراً و اثری که آن قوه قوی صادر می شود اکبر است مقداراً یعنی کوچکی و بزرگی است یعنی این دو قوه مختلف دو اثری که به لحاظ اندازه مختلفند ایجاد می کنند نه دو اثری که به لحاظ جنس مختلفند ایجاد کنند چون ممکن است دو قوه باشد که یکی قویتر و یکی ضعیف تر باشد و آن قوی، جنس قوی ایجاد کند و آن ضعیف جنس ضعیف ایجاد کند باز هم اختلاف، محفوظ است ولی در ما نحن فیه نباید این وضع اختلاف بیفتد چون این قوه ضعیف، جزئی از همان قوه قوی است اگر قوه ی قوی می تواند جنسی را صادر کند قوه ی ضعیف هم می تواند همان جنس را صادر کند پس از نظر جنس اختلاف بین اثر دو قوه نیست اگر اختلاف بین دو قوه هست این اختلاف در جنس مقویٌ علیه آنها تاثیر نمی گذارد بلکه در اندازه مقویٌ علیه آنها تاثیر می گذارد. تا اینجا ثابت شد که دو قوه مختلف داریم «این دو قوه، اختلافشان محفوظ است و این اختلاف را در جنس خودشان ظاهر نمی کنند پس سوال دوم که بیان شد جواب داده شد.
ص: 268
سوال سوم این شد که این دو مقویٌ علیه که از این دو قوه ی مختلف صادر شدند و هر دو یک جنس اند آیا اندازی آنها یکی است یا مختلف است؟ گفتیم اندازه نمی تواند یکی باشد چون جنس، یکی است اگر اندازه هم یکی باشد اختلاف بین مقویٌ علیه ها نیست قهراً اختلاف بین قوه ها هم نیست در حالی که اختلاف بین قوه ها مفروض ما است پس باید اختلاف بین مقویٌ علیه ها را هم داشته باشیم پس این محال است که بگوییم مقویٌ علیه ها که جنسشان یکی است اندازه آنها هم یکی است بلکه باید اندازه آنها هم فرق کند. حال این فرق که می خواهد حاصل شود دو حالت اتفاق می افتد.
مصنف می فرماید آنچه که قوه جزء بر آن، قوّت دارد اصغر است از آنچه که قوه کل بر آن، قوّت دارد حال اگر به این صورت فرض شد که جزء، قوت بر اصغر دارد و کل هم قوت بر اصغر دارد «یعنی کل را مثل جزء کردیم» این هم باطل است باید همانطور که بیان شد کل، قوی بر کل باشد یعنی کل، قوی بر اصغر فقط نیست بلکه قوی است بر آنچه اضافه بر اصغر دارد. هر دو مقویٌ علیه ها را از یک مبدئی شروع می کنیم یا مبدأ، عدد است یا مدت است یعنی یا گفته می شود از عدد یک شروع می شود که مبدا هر دو یک عدد است یا به لحاظ مدت گفته می شود مبدئشان یکی است.
ص: 269
متحرک را امروز به حرکت می اندازیم متحرک دیگر را هم امروز به حرکت می اندازیم. سپس این دو را رها می کنیم تا به سمت بی نهایت بروند. بنا این است که مقویٌ علیه قوه جزء اثرش کمتر باشد این دو از یک مبدء واحد شروع کردند و متصلاً به سمت بی نهایت حرکت می کنند « فرض ما در جایی است که اثر، پی در پی می آید نه جایی که تعدادی از اثر می آید و کنار آن، تعداد دیگری از اثر می آید بلکه همه این اثرها در طول هم قرار می گیرند» بین آنها سکون فاصله نشد. حلقاتی که این جزء به وجود آورد با حلقاتی که آن کل به وجود آورد همه به موازات هم جلو می روند در مبدأ با هم اختلافی ندارند در وسط که چون سکونی فاصله نیست قهراً با هم اختلاف ندارند اختلاف باید در یک جا ظاهر شود و چون در ابتدا و وسط ظاهر نمی شود باید در آخر ظاهر شود یعنی در آن بخشی که کل به سمت بی نهایت رفته جزء عقب تر از آن باشد و کمتر از آن داشته باشد.
وقتی از لفظ «کمتر» استفاده می شود و گفته می شود «جزء کمتر از کل دارد» آن را متناهی کردید پس جزء متناهی شد و کل هم به اندازه ی متناهی از این جزء، جلو زده است پس آن هم متناهی می شود. پس اختلاف در آخر ظاهر شد و این اختلاف در آخر، نتیجه داد همانطور که اول، متناهی است آخر هم متناهی است نتیجه گرفته شد که این قوه که در جسم متناهی است نمی تواند اثر نامتناهی داشته باشد و اگر نتوانست اثر نامتناهی داشته باشد پس خودش هم نامتناهی نیست عدداً و مدتاً. تا اینجا استدلال مصنف تمام می شود.
ص: 270
اشکال متکلمین بر دلیل: متکلمین یک اشکال بر این دلیل دارند و یم اشکال بر اصل مدعا دارند.
اشکال بر اصل مدعا: شما می گویید نیروی جسمانی اثر نامتناهی نمی کند در حالی که ما نیروی فلک را می بینیم که جسمانی است و نامتناهی اثر می کند. این اشکال را خود فلاسفه متعرضش می شوند و جواب می دهند. جواب آن را متکلمین رد می کنند ولی رد متکلمین کافی نیست.
اشکال بر دلیل: متکلمین می گویند ما جزء و کل داریم. اثر جزء را نامتناهی می گیریم و اثر کل را هم نامتناهی می گیریم. مبدئشان را واحد قرار می دهیم و منتهایشان هم بی نهایت است اختلاف بینهما را توجیه می کنیم بدون اینکه لازم بیاید این دو از آخر، متناهی شوند متکلمین برای کلام خود نمونه می آورند و می گویند به نظر شما فلاسفه، افلاک در ازل خلق شدند. قمر و زحل در ازل خلق شدند. قمر،اولین فلک است و زحل هفتمین فلک است تا همین الان اگر حساب کنید قمر و زحل هر کدام بی نهایت دور زدند و بعد از این هم همینطور خواهد شد.
اما تعداد دورزدن های قمر خیلی بیشتر از تعداد دور زدن های زحل است مبدا هر دو که ازل است واحد بود و منتها که الان قطع کردیم واحد است و هر دو هنوز حرکت می کنند و حرکت یکی بیشتر و حرکت دیگری کمتر است و هر دو هم بی نهایتند. بعد از این هم همین وضع ادامه خواهد داشت این مطلب را چگونه توجیه می کنید.
ص: 271
متکلم می گوید می توان ضعف و قوت را در وسط قرارداد یعنی اختلافی که بین ضعیف و قوی وجود دارد در اول و آخر نیست بلکه در وسط است. شما گفتید وسط ها به هم متصل اند و سکونی بین آنها فاصله نیست تا بتوان اختلاف را با آن سکون ها توجیه کرد ما می گوییم سکونی بین آنها نیست با این حال یکی سریعتر می گردد و یکی بطی تر می گردد. قمر سریعتر می گردد و زحل بطی تر می گردد و همین سرعت و بطو، اختلاف را درست می کند نه اینکه تخلل سکنات کمتر و بیشتر اختلاف را درست کند. نمی گوییم هر دو با هم شروع کردند و سکنات زحل زیاد شد و سکنات قمر کم شد لذا قمر بیشتر رفت و زحل کمتر رفت.
استاد: توجه کنید این اشکال متکلمین را بنده عمداً گفتم. این اشکال بر فلاسفه وارد نیست زیرا خروج از بحث است چون فلاسفه بحث در اختلاف شدّی ندارند بلکه بحث در اختلاف عدّی و مدّی دارند شما الان سرعت ها را مختلف می کنید پس بحث را روی شدت و ضعف بردید. فلاسفه می گویند دو حرکت که یکی به توسط نیروی ضعیف و یکی به توسط نیروی قوی شروع شده و شدت حرکت اصلا مطرح نیست آنچه که مطرح است عدد حرکت و مدت حرکت است که اختلاف پیدا می کنند این اختلاف را چگونه می توانی حل کرد؟ بدون اینکه توجه به سرعت شود.
ص: 272
البته در اینجا قوه ی قمر قویتر از قوه ی زحل است چون تعداد دورش بیشتر است زحل، قدرتش باید کمتر باشد با اینکه جسم زحل بزرگتر است شاید به خاطر قوت نفسشان باشد زیرا تعداد حرکت قمر بیشتر است. و تعداد حرکت زحل کمتر است البته جواب دیگر می توان داد که سرعت قمر و زحل یکسان است اما مسافت آنها طولانی است اگر مسافت قمر را با مسافت زحل یکی کنید تعداد دورهای آنها هم یکی می شود و وقتی دور قمر را ملاحظه می کنید که مثلا 70 دور بوده دور زحل 10 تا است چون 7 فلک بین این دو فاصله است. و مسافت زحل 7 برابر مسافت قمر بوده لذا هر دو یکسان حرکت کردند و با سرعت واحد و مقدار واحد حرکت کردند و در مدت واحد، اگر تعداد کم و زیاد شده به خاطر کوتاهی و بلندی مسافت است نه به خاطر اینکه مقویٌ علیه اختلاف داشته باشند. مقویٌ علیه همان حرکت بوده که انجام می شده سرعت و بطو هم نبوده و هر دو مثل هم حرکت کردند.
پس علی ای حال اشکال متکلم بر فیلسوف وارد نیست حال یا به آن بیانی که گفته شد که بحث در سرعت و بطو نیست و بحث در شدت و قوت نیست یا به این بیانی که مسافت یکی بیشتر است.
نکته: بحث ما در حرکتی است که به توسط قوه جسمانیه حاصل شود چه قوه جسمانی نفس فلک باشد چه طبیعت سنگ باشد چون نفس فلک بنابر قول ارسطو منطبع در بدنه فلک است لذا قوه ی جسمانی می شود بنابراین افلاک هم مورد بحث ما هستند لذا از این جهت اعتراضی که متکلمین بر فلاسفه کردند خارج از بحث نمی شود.
ص: 273
توضیح عبارت
«فلایخلو اما ان یکون مثلا المقوی علیه الذی یحرکانه شیئا واحدا او یکون مایقوی علیه الجزء اصغر من ذلک»
ضمیر تثنیه «یحرکانه» به جزء و کل بر می گردد.
این عبارت، سومین سوال را مطرح می کند اما فرق سوال سوم با سوال اول چیست؟ فرق سوال اول و سوم با سوال دوم روشن است چون سوال دوم درباره جنس مقوی علیه است که جنس مقویٌ علیه ای که جزء انجام داده با جنس مقوی علیه ای که کل انجام داده یکی است.
این سوال دوم اصلا ربطی به مقدار و عظمت کوچکی مقوی علیه ندارد برای بیان فرق سوال اول و سوال سوم عبارتی را که در جلسه قبل بیان شد و دو احتمال در معنای آن داده شد الان بیان می کنیم واحتمال سوم هم درباره آن داده می شود سپس فرق سوال اول و سوم روشن می شود. به عبارت صفحه 227 سطر 16 توجیه کنید «فیکون المقوی علیه فیهما جمیعا فی القوه شیئا واحدا» کلمه «فی القوه» را دو معنا کردیم الان معنای سوم می کنیم که بهتر است و حتی شاید متعین هم باشد.
معنای سوم مقویٌ علیه در جزء و کل، در قوه ای که صرف ایجاد آنها شده و مقوی علیه را به وجود آورده شیء واحدند یعنی قوه ای که این مقوی علیه واحد را به وجود آورده اختلافی نداشته. مقوی علیه به لحاظ نیرو و قوه ای که او را صادر کرده «یعنی قوه کل و قوه جزء» واحد است. که این واضح البطلان است.
ص: 274
حال می گوییم در سوال اول این بود که می خواست قوه ها را مساوی کند و به اثر کاری نداشت و به موثر کارداشت و می خواست دو موثر را یکی کند در سوال اول احتمال این است که قوه ها یکی باشند و احتمال این است که قوه ها دو تا باشند. اینکه قوه یکی باشد باطل است لذا وارد سوال دوم می شود که قوه ها مختلف باشند. حال که قوه ها مختلفند و مقوی علیه مختلف صادر می کنند آیا مقوی علیه به جنس مختلفتند؟ گفتیم از نظر جنس مختلف نیستند اگر از نظر جنس مختلف نیستند باید از نظر اندازه مختلف باشند و در سوال سوم وارد اندازه می شود. پس در سوال اول، قوه ها را از یکسان بودن، بیرون کرد و گفت قوه ها یکسان نیستند در سوال دوم، جنس های مقوی علیه را یکی کرد حال در سوال سوم با توجه به اختلاف قوه و با توجه به اتحاد جنس مقوی علیه ها باید اختلاف قوه را به نحوی در مقوی علیه ها ظاهر کرد اما چگونه ظاهر می شود؟ در اندازه شان ظاهر می شود و می گوییم مقویٌ علیه کل، اندازه اش بزرگتر از مقویٌ علیه جزء است.
نکته: چرا مصنف از لفظ «مثلا» استفاده می کند. در همه جایی که قوه می خواهد اثر کند مقویٌ علیه وجود دارد نه اینکه یک جا مقوی علیه داشته باشیم و یکجا چیز دیگر داشته باشیم تا شما مقوی علیه را به عنوان مثال بیاورید. مثال برای جایی است که چندچیز وجود دارد و یکی را به عنوان مثال انتخاب می کنند اما در اینجا قوه وقتی اثر می کند در همه جا مقوی علیه وجود دارد نه اینکه در یک جا مقوی علیه وجود داشته باشدودر جای دیگر چیز دیگری وجود داشته باشد و ما مقوی علیه را به عنوان مثال ذکر کنیم. دقت کنید که کلمه «مثلا» مربوط به «مقوی علیه» نیست بلکه مربوط به «یحرکانه» است چون مقوی علیه می تواند حرکت باشد و می تواند چیزهای دیگر باشد. ما حرکت را به عنوان مثال انتخاب می کنیم. کلمه مثلا چون بر سر «مقوی علیه» درآمده عبارت را کمی مبهم کرد. اگر به این صورت گفته شد «یحرکانه مثلا» ابهامی نداشت.
ص: 275
ترجمه: یا مقوی علیه که آن جزء و کل، حرکتش می دهند «که حرکت به عنوان مثال آمده» شیء واحد «یعنی اصغر و اکبر وجود ندارد» است «یعنی اندازه آنها یکی است اینکه مراد از شیء واحد را اندازه گرفتیم به خاطر عبارت بعدی است که عِدل برای این عبارت است» یا آن که جزء بر آن قوت دارد اصغر است از آنچه که کل بر آن قوت دارد.
«فان کان شیئا واحدا»
ضمیر «کان» به «مقوی علیه» بر می گردد. جواب «ان» عبارت «فهما سواء» است.
ترجمه: اگر مقوی علیه به لحاظ اندازه، شیء واحد شد پس جزء و کل در مقوی علیه مساوی اند «قهراً خودشان هم مساوی می شوند» و این محال است.
«و کان جمیع ما فی القوه مما لا نهایه له کثره و مده من آن معین یقوی علیه کل واحد منهما»
نسخه صحیح «من آن معین شیء» است که اسم «کان» است اما باید به صورت شیئاً منصوب بیاید. ضمیر منهما به جزء و کل بر می گردد.
این عبارت، یا توضیح قبل است یا یک مطلب اضافه است.
«مما لا نهایه» بیان برای «ما» در «ما فی القوه» است یعنی آنچه که بالقوه موجود است امر بی نهایت است.
ترجمه: تمام دورهایی که الان بالقوه موجودند یا تمام مدتی که الان بالقوه موجود است امر بی نهایت است که یا کثرتاً بی نهایت است یا مدتاً بی نهایت است و هر دو هم از یک «آن» معین هستند «یعنی مبدأ هر دو یکی است» و کل و جزء قوت دارند بر جمیع بی نهایت بالقوه «یعنی همه این اموری که بالقوه بی نهایتند هم مقویٌ علیه جزء هستند هم مقویٌ علیه کل هستند»
ص: 276
«فهما سواء فی المقوی علیه و هذا محال»
این عبارت جواب برای «ان کان» است.
اگر هر دو مقوی علیه ها، یک شی اند به این معنا که تمامِ بی نهایتِ بالقوه را این جزء هم می تواند صادر کند و تمام بی نهایت بالقوه را این کل هم می تواند صادر کند در این صورت جزء و کل در داشتن مقوی علیه مساوی اند یعنی هر دو یک مقوی علیه دارند و این محال است که جزء و کل یک مقوی علیه داشته باشند و اختلاف که در بین خودشان است در اثرشان تاثیر نکند.
«و ان کان ما یقوی الجزء علی تحریکه اصغر»
اگر مقوی علیه جزء «یعنی ما یقوی الجزء علی تحریکه» اصغر باشد به لحاظ مدت یا عده و به عبارت جامع اصغر به لحاظ مقدار باشد حال مقدار عددی یا مدّتی.
«و الکل ایضا یقوی علی ذلک الاصغر»
قبول کردیم که جزء قدرت بر اصغر دارد حال کل را می خواهیم مساوی با جزء کنیم و بگوییم کل هم بر اصغر قوت دارد این به تساوی جزء و کل بر می گردد و محال می شود پس باید گفت که کل بر بیشتر قوت دارد یعنی جزء بر اصغر و کل بر اکبر قوت دارد.
پس اصغر و اکبر درست شد و وقتی اصغر و اکبر درست شود وارد بحث می شویم که این دو سلسله که یکی اصغر و یکی اکبر است اختلاف با هم دارند که این اختلاف در اول یا وسط یا آخر است.
ص: 277
«فاما ان یکون المقوی علیه فی الکثره و المده من آن معین فیهما سواء و ذلک محال او یکون الجزء اقل و انقص»
نسخه صحیح «للجزء» است.
اگر آنچه که جزء بر تحریکش قوت دارد اصغر باشد دو فرض دارد یا کل هم بر اصغر قدرت دارد یا جزء، اقل و انقص است یعنی کل بیشتر است.
ترجمه: یا اینکه مقوی علیه در کثرت و مدتی که از «آن» معین شروع شدند در جزء و کل، مساوی باشند «یعنی اگر آن به لحاظ مدت یا کثرت اصغر است این یکی هم به لحاظ مدت یا عده مثل اوّلی اصغر است» و این محال است «چون جزء و کل نمی توانند هر دو یکسان باشند» یا جزء اقل و انقص از کل است «این فرض، فرض صحیحی است که جزء اقل و انقص از کل باشد»
موضوع: ادامه بحث اینکه آیا قوه ای که محلش متناهی می شود، خودش نامتناهی مدتاً و عدّتاً می باشد؟/ ادامه دلیل بر اینکه نیروی جسمانی نامتناهی وجود ندارد/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
ص: 278
«و اذا کان ما یقوی علیه للجزء انقص لم یکن نقصانه فی اتصاله من الآن الذی فرضنا الاعتبار منه بل من الطرف الاخر»(1)
بحث در این بود که آیا می توان قوه نامتناهی در جسم متناهی فرض کرد یا نه؟
اینچنین فرضی کردیم و وارد بحث شدیم و گفتیم در چنین فرضی ما جسم متناهی را تقسیم می کنیم و با تقسیم آن، قوه هم تقسیم می شود سپس قوه ی جزء و قوه ی کل درست کردیم و احتمالاتی را درباره این دو قوه آوردیم:
فرض اول: فرض اول این بود که مقوی علیه این دو قوه، مساوی باشد. یعنی عین همان که کل انجام داده جزء هم انجام دهد و بالعکس.
حکم: در این صورت دو نیروی جزء و کل مساوی می شدند و نتیجه اش تساوی جزء و کل بود که باطل است. «دقت شود که اینها فرضی است زیرا خود مصنف وقتی که دلیل تمام می شود می گوید تمام دلیل را بر فرض مبتنی کردیم.
فرض دوم: دو قوه، مختلف عمل می کنند و مقوی علیه آنها یکی نیست.
حکم: در این صورت سوال می کنیم که آیا جنس آنها یکی نیست یا جنس آنها یکی است و اختلافشان از ناحیه دیگر است. فرض می کنیم که جنس آنها یکی باشد می گوییم این باطل است پس فرض دیگر را لحاظ می کنیم که جنس آنها مختلف باشد. در این فرض هم یا اندازه ی مقوی علیه که جزء بر آن قوت دارد با اندازه ی مقوی علیه که کل بر آن قوت دارد مساوی می گیریم یا مختلفند؟
ص: 279
اگر مساوی بگیریم لازمه اش این است که جزء و کل یکی شوند چون مقوی علیه مساوی می شود «و هر دو از یک جنس اند و اختلافی بین آنها نیست نه به لحاظ جنس و نه به لحاظ اندازه، این فرض هم باطل است.
به سراغ آخرین فرض می رود که مقویٌ علیه ای که کل بر آن قدرت دارد با مقویٌ علیه ای که جزء بر آن قدرت دارد از نظر اندازه تفاوت کنند. مقویٌ علیه جزء کوچکتر از مقویٌ علیه کل باشد. در این فرض دو حالت ممکن است اتفاق بیفتد.
در فرضی که جزء قوت دارد بر ما یقوی علیه که اصغر از ما یقوی علیه الکل است. یعنی ما یقوی علیه الکل مثلا یک کیلو است و ما یقوی علیه الجزء مثلا نیم کیلو است. این، دو حالت دارد:
حالت اول: از «آن» معین قوه جزء و قوه کل شروع به انجام حرکت می کنند هر دو به سمت بی نهایت می روند.
حکم: این باطل است چون در انجام مکرر این عمل با هم مساوی اند «ولو یکی یک کیلوئی برداشته و یکی نیم کیلوئی برداشته» یعنی این تا بی نهایت برده آن هم تا بی نهایت برده است.
ما یقوی علیه الجزء کوچکتر از ما یقوی علیه الکل است ولی تحریکشان یکسان است و هر دو به اندازه بی نهایت تحریک کردند باز هم لازم می آید جزء و کل مساوی باشند لا اقل در اینکه تحریک یکسان داشتند با هم مساوی اند.
ص: 280
حالت دوم: استدلال در همین حالت ادامه پیدا می کند و آن این است که جزء و کل را تصور می کنیم و ما یقوی علیه الجزء کوچکتر از ما یقوی علیه الکل می شود ولی می گوییم کل بر ما یقوی علیه الجزء قوی است و قوت دارد پس هر دو شروع می کنند سنگ نیم کیلوئی را مکرراً تحریک کنند اما تعداد تحریکشان مساوی نیست. توجه کنید که فرق در همین جا است زیرا در حالت اول بیان شد که تعداد تحریک، بی نهایت است و اقل و انقص وجود ندارد اما در حالت دوم گفته می شود تعداد تحریک، مختلف است ولو هر دو در سنگ نیم کیلوئی اثر بگذارند. این را رد نمی کند و استدلال بر طبق همین حالت ادامه پیدا می کند.
در حالت دوم اگر فرض شود تحریک کل، نامتناهی است. چون اختلاف بین جزء و کل است باید این اختلاف درست شود حال اختلاف در ابتدای سلسله است یا در وسط سلسله یا در انتهای سلسله است. در ابتدای سلسله مسلما فرق نیست چون فرض شد که جزء و کل با هم شروع کردند در وسط سلسله هم فرق نیست چون حلقات به هم متصل بودند پس اگر اختلافی باشد در آخر است یعنی در همان جهتی که ما کل را نامتناهی فرض کردیم. حال باید دید که چگونه جزء، متناهی می شود و بعداً چگونه کل، متناهی می شود.
در قبل بیان کردیم که اقل متناهی است پس اکثر هم متناهی است اینکه اکثر متناهی است از کجا بدست آمد؟ این باید اثبات شود که در ادامه اثبات می شود.
ص: 281
الان می خواهیم اقل را متناهی کنیم. روشن نیست که کدام متناهی و کدام نامتناهی است. خصم فرض می کند هر دو نامتناهی اند ولی اقل واکثر را قبول دارد و نمی تواند قبول نکند چون با این مقدماتی که چیده شد و به استدلال رسیدیم باید اقل و اکثر مقبول باشد. هر دو را نامتناهی فرض می کند لذا ما باید ابتدا اقل را متناهی کنیم بعداً اکثر رامتناهی کنیم تا قول خصم باطل شود. ابتدا اقل را متناهی می کند و به این صورت بیان می کند:
صغری: اکثر بر اقل اضافه دارد در همان سمتی که عدم تناهی فرض شد.
کبری: هر جا چیزی بر چیز دیگر اضافه داشت آن چیز دیگر متناهی است و الا اضافه داشتن، معنا ندارد حتما آن را در جایی متناهی می کنید سپس اضافه بر آن را تصور می کنید. پس وقتی که اکثر اضافه بر اقل دارد یعنی اقل را متناهی کردید. پس نتیجه گرفته می شود که اقل «یعنی نیروی جزء، متناهی است امااکثر چگونه متناهی است؟ قبلا استدلال طوری مطرح می شد که در خود استدلال روشن می شد که کل، دو برابر یا 4 برابر جزء است.
وقتی جزء متناهی می شد گفته می شد که اگر جزء، متناهی است دو برابر یا چهار برابر آن هم متناهی است اما الان در استدلال بیان نکردیم که کل با جزء چه نسبتی دارد تا بتوان گفت که کل دو برابر جزء است اگر جزء متناهی است دو برابرش هم متناهی است تا نتیجه گرفته شود که کل هم متناهی است. آنچه ما بیان کردیم این بود که کل قدرت بر تحریک دارد جزء هم قدرت بر تحریک دارد و تحریک هر دو مختلف است. و خصم گفت تحریک هر دو مختلف است. و خصم گفت تحریک هر دو بی نهایت است. ما تحریک جزء را متناهی کردیم اما نمی توان تحریک کل را به همان روش متناهی کرد لذا مصنف از راه دیگر پیش می آید و می گوید جسمی که کل است متناهی می باشد «چون فرض ما این بودکه قوه، نامتناهی است ولی جسم، متناهی است» جزئش را به خودش نسبت می دهیم بالاخره بین دو متناهی می توان نسبت محدود برقرار کرد. اما نامتناهی، نسبتش هم نامحدود است. ما بین دو متناهی که یکی همان جسم کل است و یکی هم جزء این جسم است می توان یک نیست محدود و معین برقرار کرد و گفت مثلا نسبت جزء به کل برابر است با نسبت یک به ده است. وقتی بین دو جسم، نسبت برقرار شد بین دو قوه هم نسبت برقرار می شود و وقتی بین دو قوه، نسبت بود بین دو مقوّی علیه هم نسبت برقرار می کنیم مقویٌ علیه جزء ثابت شد که متناهی است اگر مقوی علیه کل، متناهی باشد نسبت محدود صادق است و نسبت ما هم محدود بود چون نسبت بین دو متناهی بود. وقتی دو مقویٌ علیه نسبت محدود دارند یعنی صورت و مخرج، هر دو معین است اگر صورت و مخرج این نسبت، معین است نامتناهی نخواهیم داشت. پس مقویٌ علیه کل هم باید متناهی باشد.
ص: 282
توضیح عبارت
«و اذا کان ما یقوی علیه للجزء انقص لم یکن نقصانه فی اتصاله من الآن الذی فرضنا الاعتبار منه، بل من الطرف الآخر»
«للجزء» و «الجزء» هر دو صورت صحیح است.
در عبارت قبلی بیان کرد «فاما ان یکون المقوی علیه فی الکثره...» یعنی مقویٌ علیه در کثرت و مدتی که در «آنِ» معین شروع شده در کل و جزء مساوی است «نمی گوییم هر دو به سمت بی نهایت می روند اما قبلا گفتیم هر دو به سمت بی نهایت می روند» یا جزء اقل و انقص است.
حال مصنف با این عبارت به فرض دوم می پردازد و می گوید وقتی «ما یقوی علیه الجزء» انقص باشد نقصانش از «آنِ» شروع نیست چون فرض این بود که جزء و کل با هم شروع کردند پس مبدأ حرکتشان یکسان است و نمی توان اختلاف را در مبدأ حرکت قرار داد. در وسط هم روشن است که نمی تواند قرار داد «مصنف این مطلب را که نمی توان در وسط قرار داد را مطرح نمی کند چون وسطِ آن خالی نیست» پس باید در طرف دیگر که طرف منتهی است این اختلاف قرار داده شود.
«لم یکن نقصانه...»: نمی باشد نقصان این جزء در آن اتصالی که از الان دارد «یعنی ما مبدأ را همین الان قرار دادیم شما نمی توانید اختلاف را از الآن لحاظ کنید بلکه باید بعد از آن قرار داد» الان که اعتبار و شروع از آن فرض شد بلکه از طرف دیگر باید اختلاف درست شود.
ص: 283
«فاذا نقص عن غیر المتناهی فی جهه کونه غیر متناه زاد غیر المتناهی علیه فی تلک الجهه»
ضمیر «نقص» به «جزء» بر می گردد.
حال که اختلاف در منتهی واقع شد چه اتفاقی می افتد؟
اگر این اقل «یاجزء» نقص و کم داشته باشد از غیر متناهی (یعنی کل)، در همان جهتی که این غیر متناهی، غیر متناهی است که در این صورت، جزء از کل کم دارد. در این صورت بر عکس این می شود که نامتناهی بر جزء اضافه دارد لذا تعبیر به «زاد غیر المتناهی علیه» می کند یعنی در همان جهت که نامتناهی فرض شدند یکی بر دیگری اضافه پیدا می کند. کبری این است که اگر یکی بر دیگری اضافه پیدا کرد دیگری، متناهی می شود «مراد از دیگری، آن یکی که اضافه دارد نیست»
«و ما زاد علیه شیء فی جهه فهو متناه فی تلک الجهه»
ضمیر «فهو» به «ما» بر می گردد نه به «شیء».
چیزی که شیئی دیگر بر او اضافه دارد یعنی جزئی که بر آن، شیء یعنی کل اضافه دارد پس آن جزئی که کل بر آن اضافه دارد در همان جهت متناهی است «دقت شود که کل را متناهی نمی کند بلکه جزء را متناهی می کند و کل اضافه بر جزء دارد پس جزء باید متناهی باشد»
«فیکون اذن الجزء المفروض متناهی القوه بالقیاس الی مده الفعل»
«الجزء المفروض» اسم «یکون» و «متناهی القوه» خبر آن است.
ص: 284
ترجمه جزئی که فرض شد «یعنی جزء این کل» متناهی القوه است نسبت به مدت فعل «یعنی فعلش، مدتاً متناهی است البته عدتاً هم متناهی می شود»
«لکن جمله الجسم المتناهی تناسب الجزء المفروض مناسبه محدوده»
مراد از «جمله»، کل و تمام جسم است.
تا اینجا مصنف، «ما یقوی علیه الجزء» را متناهی کرد از این عبارت می خواهد کل را متناهی کند و روش متناهی کردن کل این است که تناسب درست کند یعنی بین جزء جسم و کل جسم که هر دو متناهی اند نسبت می گیرد بعدا این نسبت را بین دو قوه می گیرد بعداً هم بین دو مقوی علیه می گیرد.
ترجمه: تمام جسمی که متناهی فرض شد «چون کل در این فرض متناهی فرض شد نه نامتناهی. آنچه نامتناهی فرض شده بود قوه اش بود» نسبت دارد با جزئی که فرض شده «یعنی یکی را می توان صورتِ کسر نوشت و یکی را می توان مخرج کسر نوشت» نسبت معین «یعنی مثلا نسبت یک به پنج است نه نسبت یک به بی نهایت زیرا نسبت یک به بی نهایت نسبت نامحدود است»
«و القوه التی فی الجمله تناسبها مناسبه محدوده»
تا اینجا بین دو جسم، نسبت برقرار کرد حال می خواهد بین دو قوه نسبت برقرار کند.
ترجمه: قوه ای هم که در کل است مناسبت با قوه جزء دارد مناسبتِ محدوده.
«و هذا المناسبه بالقیاس الی المقوی علیه»
از اینجا به سراغ مقوی علیه ها می رود.
ص: 285
ترجمه: مناسبت قوه از ناحیه مقوی علیه است «یعنی وقتی قوه ها را بخواهیم با هم بسنجیم می بینیم چه مقدار اثر و توانایی دارند یعنی مقوی علیه آنها را نگاه می کنیم پس اگر قوه ها نسبت محدود دارند مقویٌ علیه آنها هم همینطور است»
«فالمقوی علیه الذی للجمله یناسب المقوی علیه الذی للجزء مناسبه محدوده»
از اینجا نتیجه می گیرد و می فرماید مقوی علیه ای که برای کل و جمله است مناسبت دارد با مقوی علیه ای که برای جزء است از نوع مناسبت محدوده «نه مناسبتِ عدد یک به بی نهایت»
«فزمان الجمله ایضا محدود و کذلک عدده»
ضمیر «عدده» به «جمله» بر می گردد به اعتبار «کل» یا به «مقوی علیه» هم می توان برگرداند. چنانکه ما به مقوی علیه بر گرداندیم.
دو چیز نتیجه گرفته می شود:
1 _ زمان مقوی علیه ای که از کل صادر شد محدود است.
2 _ عدد مقوی علیه ای که از کل صادر شد محدود است.
پس کل هم محدود و متناهی شد و استدلال در اینجا تمام شد.
«و الکلام فی هذه التقدیرات کالکلام فی التقدیرات التی فرضناها فی قوام الملا و الخلاء»
مصنف در اینجا بیانی را ضمیمه می کند تا استدلالش کامل شود.
تمام بحثی که خوانده شد بر فرض مبتنی شد. کسی ممکن است این مطلب را بر ما اشکال بگیرد و بگوید بحث شما فرضی بود. جواب داده می شود که همه فرض ها منتج بود ما فرض کردیم ولی به واقعیت رسیدیم و جاهای زیادی هست که اصل بحث، فرض می شود ولی یک حکم واقعی مطرح می شود. در ریاضیات و هندسه که ملاحظه کنید شکلی را فرض می کنند سپس احکام این شکل را می گویند و این احکام، صحیح است. حال کسی بگوید این شکل که شما فرض کردید هر چه گشتیم آن را پیدا نکردیم و نداریم. آیا اگر این شکل که فرض شده پیدا نشد احکامی که بر آن بار شده باطل می شود یا همه آنها صحیح است؟ گفته می شود که همه احکام صحیح است. اگر یک وقت اتفاق افتاد که خداوند _ تبارک _ اراده کرد و همچنین شکلی خلق کرد احکامش همین است که گفته شد بسیاری از مطالب هندسه بر فرض مبتنی است ولی فرض ها ما را به واقعیت می رسانند. در یک جاهایی هم که این حکم می تواند بر واقعیات بار شود بر واقعیات هم بار می شود. حال توجه کنید در اینجا هم ما همین کار را کردیم. ما فرض کردیم جسمی را که قوه نامتناهی داشته باشد «هیچ وقت جسم متناهی نمی تواند قوه ی نامتناهی داشته باشد زیرا مقدار قوه ای که در این جسم متناهی می خواهد پخش شود از همان اول قوه اش هم متناهی است ولی ما فرض می کنیم که جسمی متناهی باشد و قوه ای نامتناهی داشته باشد بعداً بحث می کنیم و این بحث، این پیامدها را دارد که همه آنها صحیح است. پس با فرض جلو رفتیم ولی به واقعیت رسیدیم و این مطلب هیچ ایرادی ندارد.
ص: 286
مصنف می فرماید ما همین کار را قبلا در قوام خلا و ملا انجام دادیم ما معتقد بودیم که خلائی نداریم ولی اینطور فرض کردیم که جسمی را در ملأ به حرکت می اندازیم و این ملأ دارای قوامی است که نسبت به خلأ بسیار غلیظ است و در مقابل آن حرکت مقاومت می کند. در خلأ هم همان جسم را با همین نیرو حرکت دادیم در آنجا هم خلأ یکی مقاومتی پیدا می کرد یعنی یک جسم در ملأ غلیظ و یک جسم در ملأ رقیق و یک جسم در خلأ حرکت دادیم، طوری شد که در خلأ هم مقاومت درست شد گفتیم باید هر سه مقاومت داشته باشند و مقاومت خلاء با مقاومت رقیق یکی شد در اینجا خلأ وجود نداشت و بحث، فرضی مطرح شد که این جسم را یکبار فرض کردیم در ملأ غلیظ مثل آب حرکت کرد و یکبار فرض کردیم در ملأ رقیق مثل هوا حرکت کرد بعد هم در خلأ حرکت دادیم یعنی سه فرض واقع شد که لااقل یکی از آنها وجود نداشت سپس مقایسه انجام شد و گفته شد که اگر در ملأ غلیظ، یکساعت برود در ملائی که نصف غلیظ است باید نیم ساعت برود و بعداً نتیجه گرفته شد که در خلأ هم باید نیم ساعت برود که خلأ با ملأ رقیق مساوی شد واین واضح البطلان بود از اینجا نتیجه گرفته شد که اصلا خلأ وجود ندارد.
چگونه در قوام خلأ و ملأ توانستیم از فرض به واقعیت برسیم در ما نحن فیه هم از فرض به واقعیت می رسیم چطور در هندسه، مهندسین از فرض به واقعیت می رسند ما هم در اینجا از فرض به واقعیت می رسیم. پس توجه کردید که تمام حرفهای ما فرضی بود ولی نتیجه و حکم واقعی بر آن مترتب شد.
ص: 287
نکته: برهان خلف هم همین است که ابتدا فرضی می شود و نتیجه ای گرفته می شود که آن نتیجه، واقعیت دارد یعنی با این فرض، باید این نتیجه بیاید ولی این نتیجه باطل است پس فرض باطل است البته ما نحن فیه کمی ما فوق از قیاس خلف است زیرا در قیاس خلف، فرض می شود نامتناهی هست و پیش می رود اما در اینجا چیزهای اضافه ای هم فرض شد اثری صادر شده که فرض در فرض شد لذا مصنف نمی گوید «هذا الفرض» بلکه تعبیر به «هذه التقدیرات» می کند چون فرض های متعدد داشت.
ترجمه: کلام در این فرض هایی که در ما نحن فیه مطرح کردیم مثل کلام در فرض هایی بود که آنها را در قوام خلا و ملا فرض کردیم «قوام از ماده مقاومت است شیئی که در ملأ حرکت می کرد به مقاومت برخورد می کرد گفتیم در خلأ هم باید به مقاومت برخورد کند درحالی که مقاومتی نیست»
«و ذلک لانا لسنا نحتاج الی اعتبار وجود هذه المناسبات بالفعل»
همانطور که حرف های آنجا صحیح بود حرفهای اینجا هم صحیح است. همانطور که فرض های آنجا ما را به مطلوب رساند فرض های اینجا هم ما را به نتیجه مطلوب می رساند. چون لازم نیست مطلب خودمان را بر یک امور بالفعل مترتب کنیم ما می توانیم مطلب خودمان را بر یک امور فرضی مترتب کنیم و نتیجه بگیریم.
«ذلک»: اینکه می گوییم کلام ما در این تقدیرات مثل کلام ما در آن تقدیرات است و منظور مااین است که تقدیر در اینجا کار ساز است به این جهت است که ما احتیاج نداریم به اینکه وجود این مناسبات را بالفعل داشته باشیم اگر فرض هم کنیم کافی است.
ص: 288
ترجمه: احتیاج نداریم به وجود این مناسبات.
«بل نقول ان ما تقدیر مناسبته یوجب هذا الحکم فهو متناه علی التقدیرات التی یفعلها المهندسون»
«یوجب هذا الحکم» خبر برای «تقدیر مناسبته» است.
«فهو متناه» خبر برای «انّ» است و چون «انّ» معنای شرطی دارد با فاء آمده است. مراد از «ما» مقوی علیهِ کل است.
بعد از لفظ «علی» خوب است لفظ «نحو» در تقدیر گرفته شود«علی نحو التقدیرات...»
ترجمه: احتیاج نداریم به وجود این مناسبات بالفعل بلکه می گوییم چیزی که فرض مناسبتش این حکم را در پی برد نیز متناهی است. «مقوی علیهِ کل که فرض مناسبتش، موجب حکم تساوی با آن نسبت کذائی که بین جسمها هست می شود این مقوی علیه کل خودش هم متناهی است» بر وزان فرض هایی که مهندسون انجام می دهند «چگونه فرض می کنند و به نتیجه واقعی می رسند ما هم فرض کردیم و به نتیجه واقعی رسیدیم»
«و بالجمله لیس العائق فی ذلک من طبیعه القوه و لکن من طبیعه الامور التی لیست توجد»
مشکلی که در این نسبت های تشکیل داده شده برخورد کردیم از ناحیه قوه نبود ما گفتیم نسبت جزء جسم به کل جسم برابر با نسبت قوه جزء به قوه کل است. تا اینجا مشکلی نداشت. سپس گفتیم برابر است با نسبت مقوی علیه جزء با مقوی علیه کل. این هم اشکال نداشت. اما شما آن قوه را نامتناهی گرفتید که اشکال از اینجا درست شد. و این تناسب را، نامتناهی بودن قوه که مخرجِ این نسبت قرار داده شده بود خراب کرد اگر مخرج ها متناهی بودند مشکلی پیش نمی آمد پس مشکل از ناحیه قوه نبود بلکه مشکل از ناحیه چیزی بود که نمی توانست وجود بگیرد. این چیزی که نمی توانست وجود بگیرد چگونه در استدلال آمد؟ مصنف می گوید ما فرض کردیم تا به واقع برسیم و بگوییم باطل است.
ص: 289
ترجمه: مانعی که در این باب پیش می آید از طبیعت قوه نیست بلکه از طبیعت اموری است که نمی توانند موجود بشوند «مراد از اموری که نمی توانند موجود شوند، نامتناهی بالفعل است نه نامتناهی بالقوه»
«فنحن نقول ان هذه القوه بحیث لو کانت الامور توجد علی نحو ما لکان طباعها توجب کذا و کذا»
ترجمه: ما می گوییم این قوه ای که در کل فرض می شود به طوری است که اگر اموری «یعنی مقوی علیه ها» به یک نحوی «یعنی به نحو نامتناهی بالفعل» موجود می شدند «دقت شود که فرض می کند زیرا مقوی علیه ها نمی توانند نامتناهی بالفعل باشند» طبع این امور اقتضا می کند که این احکام را داشته باشند «که این مشکلات را بدنبال می آورد و این مشکلات نباید پیش بیایند پس باید یک راه حلی درست کرد و راه حل این نیست که باید قوه را برداشت زیرا واقعا هست. راه حل این است که آنچه فرض شد برداشته شود یعنی مقوی علیه که نامتناهی گرفته شد نامتناهی گرفته نشود.
«و لو کانت قوه غیر متناهیه فی جسم متناه لما کانت تکون بحیث لو کانت توجد کذا لکان طباعها توجب کذا و کذا و ذلک واجب لها ان تکون»
«کانت» در «لو کانت قوه» را می توان تامه گرفت و می توان ناقصه گرفت و «فی جسم متناه» را خبر گرفت. این جمله قیاس شرطیه است که این عبارت «لوکانت قوه غیر متناهیه فی جسم متناه» مقدم است و عبارت «لما کانت ... کذا و کذا» تالی است خود تالی هم دوباره مشتمل بر یک قضیه شرطیه است که «کانت توجد کذا» مقدم آن است و «لکان طباعها توجب کذا و کذا» تالی می شود. پس یک شرطیه ی کبیر وجود دارد که تالی آن مشتمل بر یک شرطیه ی صغیر است. عبارت «و ذلک واجب لها ان تکون» می گوید تالی شرطیه ی کبیر باطل است. ضمیر «لها» به «الامور توجد کذا» بر می گردد که مقدمِ شرطیه ی صغیر است.
ص: 290
مصنف می خواهد به این صورت بیان کند که اگر قوه نامتناهی در جسم متناهی داشته باشیم «این عبارت، مقدم است» از فرض وقوعش «این لفظِ _ از فرض وقوعش _ مقدمِ قضیه شرطیه ی صغیر است» محال «مراد از محال، تالی قضیه شرطیه صغیر است» لازم می آید لکن محال لازم می آید، نتیجه گرفته می شود که پس آن نیروی نامتناهی در جسم متناهی وجود ندارد.
توضیح: اگر قوه ی نامتناهی در جسم متناهی داشته باشیم این قضیه ی شرطیه ی صغیر صادق نخواهد بود لکن واجب است که این قضیه ی شرطیه ی صغیر صادق باشد یعنی تالی باطل است پس مقدم هم باطل است یعنی قوه ی نامتناهی نداریم. شرطیه ی صغیر می گوید اگر اموری «مقوی علیه هایی» اینچنین «نامتناهی» یافت شدند طباعِ این امور نامتناهی موجبِ کذا و کذا «یعنی محالات» می شود. پس قضیه ی شرطیه صغیر می گوید اگر نامتناهی داشت باشیم محال، لازم می آید. حال در تالی شرطیه ی کبیر این شرطیه صغیر نفی می شود و گفته می شود «لما کانت تکون» یعنی اگر قوه نامتناهی در جسم متناهی داشتیم این محال، لازم نمی آمد. لکن واجب است که محال لازم بیاید یعنی تالی باطل شد.
«و ذلک واجب لها ان تکون»: لفظ «ذلک» اشاره به «کذا و کذا» دارد و «ان تکون» تامه است معنای این عبارت این است که: واجب است این محال «یعنی کذا و کذا» برای این اموری که نامتناهی فرض می شوند اتفاق بیفتد.
ص: 291
«فبین من هذا انه لا یجوز ان یکون فی جسم متناه قوه غیر متناهیه بالقیاس الی المده و العده المنتظمه المذکور»
مصنف از اینجا می خواهد نتیجه بگیرد. اگر یادتان باشد دو بحث در اینجا بود یک بحث این بود که مقویٌ علیه ها به نظام واحدی در پی هم بیایند که بحث آن الان تمام شد و روشن شد که این مقویٌ علیه ها اگر چه می توانند به نظام واحدی، پی در پی بیایند ولی تا بی نهایت نمی توانند بروند. بحث دیگر این بودکه مقوی علیه ها، مختلط در پی هم پیدا شوند نه اینکه به نظام واحد بیایند. که این را دو قسم می کند بعداً وارد بحثش می شود. قبل از اینکه مختلط بیان شود باید نظام واحدی که گفته شد توضیح داده شود.
فرض کنید که قوه، یک مقوی علیه ایجاد می کند. بار بعدی، مقوی علیه دوم را ایجاد می کند باز هم یک مقوی علیه ایجاد می کند. بار سوم مقوی علیه سوم را ایجاد می کند باز هم یک مقوی علیه ایجاد می کند. همینطور مقوی علیه ها را یکی یکی پشت سر هم درست می کند که آن سلسله ای که داریم همه از واحدها تشکیل شدند و مختلط هم نیستند یا مثلا فرض کنید که ابتدا سه مقوی علیه صادر می کند در مرتبه دوم هم سه مقوی علیه صادر می کند در مرتبه سوم هم سه مقوی علیه صادر می کند یک سلسله ای که هر حقله اش سه تا مقوی علیه دارد تا بی نهایت پیش می رود. این، بحثی بود که تمام شد. حال می خواهیم به این صورت بحث کنیم: این قوه، مقوی علیه اول را که صادر می کند یکی است مقوی علیه ی دوم مثلا سه تا است و مقوی علیه بعدی 5 تا است و مقوی علیه بعدی یکی است همینطور به صورت نامنظم و مختلط صادر می کند نه به نظام واحد. قهراً زمانی هم که برای صدور لازم است صرف است مختلط می شود در فرضی که الان از آن فارغ شدیم این طور است که مثلا مقوی علیه اول را صادر می کند وی ک دقیقه طول می کشد و مقوی علیه دوم را هم صادر می کند و یک دقیقه طول می کشد. مقوی علیه سوم را هم صادر می کند و یک دقیقه طول می کشد که به وزانِ زمان، مقوی علیه ها صادر می شوند. یا وقتی که سه تا مقوی علیه صادر می کند سه دقیقه طول می کشد زیرا مقوی علیه اول، سه تا است و برای هر کدام یک دقیقه وقت می گذارد. سه تا مقوی علیه را در سه دقیقه صادر می کند دوباره وقتی مقوی علیه دوم را صادر می کند یک دسته ی سه تایی هستند که سه دقیقه طول می کشد همینطور سه دقیقه سه دقیقه جلو می رود که مقوی علیه ها به محاذات زمان پیش می روند. ولی در مختلط اینگونه نیست زیرا وقتی یک مقوی علیه صادر می کند یک دقیقه طول می کشد و وقتی که می خواهد سه تا مقوی علیه صادر کند سه دقیقه طول می کشد و وقتی که می خواهد 5 مقوی علیه صادر کند 5 دقیقه طول می کشد و دوباره وقتی که می خواهد یک مقوی علیه صادر کند یک دقیقه طول می کشد که نه تنها مقوی علیه ها مختلف می شوند بلکه زمان ها هم مختلف می شوند. این یک نحوه مختلط است که قبلا توضیح نداده بودیم. یک نحوه مختلط دیگر هم این است که در کنار این ردیفی که ایجاد می کند تا به سمت بی نهایت ببرد یک ردیف دیگر هم در کنارش می برد یعنی این قوه یک مقوی علیه صادر می کند دوباره کنار آن یک مقوی علیه دیگر صادر می کند سپس یکی در پِیِ مقوی علیه اول می گذارد و یکی در پِیِ مقوی علیه دوم می گذارد که دو سلسله در کنار هم بالا می روند که اینها باید در جلسه بعد رسیدگی شود .
ص: 292
ترجمه: از این مطالبی که گفته شد روشن گردید که در جسم متناهی قوه ی غیر متناهی باشد قوه ای که قوه باشد نسبت به مدت منتظم و عده ای که منتظم باشد «منتظم» باشد یعنی همه آن یکنواخت باشد یعنی یک دسته مقوی علیه هایی که در طول هم هستند و همه یکنواختند و مدتهای آنها هم یکنواخت و منظم است. ثابت شد که چنین قوه ای نمی تواند اینگونه سلسله نامتناهی را ایجاد کند اما اگر متناهی باشد می تواند ایجاد کنند.
موضوع: نیروی جسم توانایی بر کثرت مختلف ندارد/ نیروی جسم نمی تواند نامتناهی عدتا یا مدتا باشد/ جسم نمی تواند متناهی باشد و نیروی آن نامتناهی باشد/ قوه جسم نمی تواند نامتناهی باشد/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«واما بالقیاس الی العده المختلطه فعسی الامر ان یشکل فیه و لا یمکن استعمال هذا البیان بعینه فیها»(1)
بحث در این بود که قوه جسمانی نمی تواند نامتناهی باشد در این بحث دو فرض مطرح شد:
فرض اول: جسمی، نامتناهی باشد و نیروی نامتناهی داشته باشد. این فرض را باطل کردیم.
فرض دوم: جسمی، متناهی باشد ولی نیروی نامتناهی داشته باشد. الان بحث ما در همین فرض است. در این فرض گفتیم که یکبار بحث می کنیم در اینکه نیرو می تواند شدتاً نامتناهی باشد یا نه؟ و بار دیگر بحث می کنیم در اینکه نیرو می تواند مدتا یا عدتا نامتناهی باشد یا نه؟ درباره عدم تناهی شِدّی بحث شد و معلوم گردید که ممکن نیست. وارد بحث در جایی شدیم که عدم تناهی به لحاظ مدت یا عده باشد پس فرض بحث در جایی است که جسم، متناهی است و نیرویش عدداً یا مدتاً نامتناهی است.
ص: 293
گفتیم این نیروی نامتناهی دو حالت دارد. اگر توانایی بر کثرت دارد آن کثرت یا متوالی من مبدأ محدود علی ترتیب محدود است و یا کثرتی که مختلطه من اشیاء مختلفه فی تراتیب مختلفه است یعنی این نیرو یا بر کثرتی که متوالی است قدرت دارد یا بر کثرت مختلط قدرت دارد.
قسم اول که بخواهد توانایی بر کثرت متوالی داشته باشد بحث کردیم و معلوم شد که نمی تواند. دلیل هم بر مدعا اقامه شد. الان رسیدیم به جایی که می خواهد توانایی بر کثرت مختلف و مختلط داشته باشد البته در واقع سه حالت اتفاق می افتد که یکی در قبل خوانده شده بود و یکی هم الان می خواهیم بخوانیم و حالت سوم در پایان بحث، مصنف به آن اشاره می کند.
الان بحث ما این است که این نیرو قوت بر کثرت مختلطه و مختلفه داشته باشد یعنی نیرویی باشد که توانایی بر آحاد غیر متناهی و توانایی بر ثلاثه های غیر متناهی و توانایی بر اربعه های غیر متناهی دارد اما همه اینها در سلسله واحد است نه اینکه در سلسله های متعدد باشدزیرا اگر در سلسله های متعدد باشد بحث آن بعداً می آید. پس توجه کنید که موضع بحث در سلسله ی واحد است که در یک سلسله این آثار به وجود بیاید.
نکته: این مطلب باید در گذشته هم گفته می شد که ما هیچ وقت نمی توانیم خود نیرو را رسیدگی کنیم تا ببینیم اثرش آیا می تواند متناهی باشد یا نامتناهی باشد باید به آثار نیرو توجه کنیم اگر در آثارِ نامتناهیش به مشکل برخورد کردیم می گوییم نیرو نمی تواند نامتناهی التاثیر یا نامتناهی التاثر باشد و اگر در آثارش به اشکالی برخورد نکردیم می گوییم نیرو می تواند نامتناهی التاثیر باشد پس باید به آثار توجه کرد چون راه کشف برای نیرو نیست لذا مصنف در سلسله آثاری که بی نهایتند می رود و بحث می کند که این سلسله می تواند بی نهایت باشد یا حتما باید متناهی باشد ما ناچار هستیم استدلال گذشته را مختصراً تکرار کنیم چنانکه مصنف به آن اشاره می کند.
ص: 294
ما در استدلال بر اینکه یک نیرو نمی تواند اثر نامنتاهی داشته باشد اینچنین گفتیم که دو نیرو را فرض می کنیم که یکی قدرت بر اکثر دارد و یکی هم قدرت بر اقل دارد به این صورت که جسم متناهی را که دارای نیروی نامتناهی است تقسیم می کردیم و جزئی از آن بر می داشتیم این جزء دارای نیرویی می شد که اثرش اقل بود و آن کل دارای نیرویی می شد که اثرش اکثر بود. الان دو نیرو درست شد و یک نیرو شروع به فعالیت می کند بیان کردیم این نیروی جزء نمی تواند با نیروی کل، یکی باشد یعنی خود نیروها نمی توانند یکی باشند چون جزء با کل مساوی نیست. سپس به آثار آنها رسیدیم و گفتیم اگر اختلافی وجود دارد در آثارشان باید باشد چون خودشان اختلاف دارند باید آثارشان هم مختلف باشد. به این بحث رسیدیم که آثارشان از نطر جنس مختلف باشد یعنی جزء، اثری داشته باشد و کل، اثری داشته باشد که جنسش با اثر جزء مغایر باشد نه تعدادش مغایر باشد این هم گفتیم نمی شود چون اگر کل مثلا بر حرکت قدرت دارد جزء هم، جزء برای همان کل است و آن هم بر حرکت قدرت دارد ولی کمتر قدرت دارد. سپس این فرض مطرح شد که خود قوه جزء با قوه کل یکی نباشد بلکه متفاوت باشد. جنس اثرشان هم متفاوت نباشد بلکه یکی باشد اما تعداد اثرها فرق کند. تعداد اثر جزء کمتر باشد و تعداد اثر کل بیشتر باشد. یعنی بحثِ کمتر و بیشتر پیش آمد از بحث کمتر و بیشتر به اینجا هدایت شدیم که باید هر دو متناهی باشند و اثر هر دو باید متناهی باشد و الا اگر نامتناهی باشد جایِ کمتر و بیشتر گفتن نیست.
ص: 295
در جلسه امروز این استدلال را می خواهیم در اینجا که آثار مختلفند مطرح کنیم؟
فرض کنید جسمی را که حرکت دورانی یا حرکت مستقیم کرده سپس این را تجزیه کردیم و جزئی از آن را برداشتیم و دو نیرو الان داریم. هر دو را هم راه انداختیم. این، یک سلسله حرکات را انجام می دهد آن هم یک سلسله حرکات انجام می دهد. این کل، در هر دقیقه 10 دور می زند آن جزء در هر دقیقه یک دور می زند یعنی سرعت و بطوء دارند حال می گوییم این کل، بی نهایت دور می زند و آن جزء هم بی نهایت دور می زند یعنی این کل، یکی یکی های بی نهایت دارد و آن جزء، ده تا ده تاهای بی نهایت دارد. یعنی بی نهایت دقیقه وجود دارد که یکی در هر دقیقه یک دور می زند و دیگری در هر دقیقه 10 دور می زند. در آینده که به بی نهایت رسیدیم می گوییم هر دو، بی نهایت دور زدند ولی یکی کمتر و یکی بیشتر دور زده است. دورِ این بیشتر است و دور آن کمتر است. آن که بی نهایت یک دور زده کمتر است از آن که بی نهایت 10 دور زده. پس می شود زیاده و کمی را آورد و بر بی نهایت تحفظ کرد. در استدلالی که قبلا خوانده شد همه حرکتها یکنواخت بود یعنی کل در هر دقیقه یک دور می زند جزء هم در هر دقیقه یک دور می زد ما نمی توانستیم بگوییم یکی کمتر و یکی بیشتر است و تحفظ بر بی نهایت بودن کنیم. تا اسم کمتر و بیشتر می آمد بی نهایت از بین می رفت اما در اینجا چون مختلف است و یکی در هر دقیقه، یک دور می زند و یکی در هر دقیقه 10 دور می زند لذا می توان اسم زیاده و کمی آورده شود و بر بی نهایت تحفظ شود یعنی گفته شود هر دو بی نهایتند ولی یکی کمتر است و یکی بیشتر است و اشکالی پیش نمی آید پس اشکالی که در فرض قبل آمد در این فرض نمی آید به همین جهت مصنف می گوید این فرض مشکل است چون استدلال قبلی در اینجا نمی آید و باید مشکل آن را به طریق دیگری حل کرد.
ص: 296
نکته: اینگونه زیاده و نقیصه که توضیح داده شد با نامتناهی منافات ندارد زیرا اینگونه زیاده و نقیصه در نامتناهی می آید چون می گوییم خداوند آن _ تبارک _ علمش و قدرتش بی نهایت است سپس می گوییم معلوماتش بی نهایت است مقدوراتش هم بی نهایت است. در اینکه علم و قدرتش بی نهایت است بحثی نمی شود. به سراغ آثار که مقدورات و معلومات است می رویم و می گوییم مقدورات خداوند _ تبارک _ بی نهایت است و معلوماتش هم بی نهایت است ولی معلوماتش بیش از مقدوراتش است چون علمش به محالات هم تعلق گرفته ولی قدرتش به محالات تعلق نمی گیرد پس معلومات بیش از مقدورات می شود در عین حال هر دو نامتناهی اند. در اینگونه موارد اشکالی نیست اما در جایی که هر دو، جزء و کل اند که این در هر دقیقه یک دور می زند و آن هم در هر دقیقه 1 دور می زند در اینجا اگر بحث زیاده و نقیصه به میان بیاید حتما باید تناهی حاصل باشد و نمی توان عدم تناهی درست کرد چون زیاده و نقیصه ای است که با عدم تناهی درگیر است اما یک زیاده و نقیصه ای است که با عدم تناهی کار ندارد مثلا همین مثال که گفتیم شخصی در هر ثانیه یک دور می زند و شخصی در هر ثانیه 10 دور می زند هر دو هم بی نهایت ثانیه در پیش دارند و می خواهند دور بزنند یکی، بی نهایت، یک دور می زند و یکی، بی نهایت 10 دور می زند در اینجا زیاده و نقیصه باعث متناهی شدن آنها نمی شود.
ص: 297
توضیح در ضمن مثال دیگر: وقتی که یک حرکت یکنواخت را شروع کنید و بگوید این دو نیرو هر دو در یک مسیر حرکت می کنند و مثل هم پیش می روند یعنی هر نقطه ای را که این طی می کند آن هم طی می کند. با هم و پا به پای هم بر روی یک خط پیش می روند. اما یکی اقل است و یکی اکثر است آن که اقل است به خاطر این اقل شد که ایستاد و جلو نرفت. غیر از این تصوری ندارد. چون از نظر سرعت و بطو قلت و کثرت پیدا نکردند. در اینگونه موارد، قلت و کثرت باعث تناهی می شود ولی اگر بر روی دو خط شروع به حرکت کردند و یکی یک نقطه طی کرد و دیگری 10 نقطه طی کرد سپس اولی، یک نقطه طی کرد و دیگری 10 نقطه دیگر طی کرد که این به نقطه دوم رسیده و آن به نقطه بیستم رسیده است. همینطور ادامه پیدا می کند این، بی نهایت می رود آن هم بی نهایت می رود. این اشکال ندارد نمی توان گفت که این اولی کمتر رفت پس یک جا ایستاد بلکه این اولی کمتر رفت و تا بی نهایت رفت. «پس ایستادن یک شیء باعث مشکل می شود و عدم تناهی را از بین می برد نه اینکه اصل کمتر بودن باعث مشکل شود و عدم تناهی را از بین ببرد».
توضیح عبارت
«و اما بالقیاس الی العده المختلطه»
ص: 298
این عبارت عطف بر صفحه 227 سطر 13 است «و لنبحث عن قوه علی کثره متصله و ترتیب واحد محاذیه للمده» یعنی هر حرکتی در یک ثانیه انجام می شود و جزء و کل هر کدام در یک ثانیه، یک حرکت انجام می دهد. حال مصنف از اینجا بیان می کند که عدّه، مختلط باشد یعنی یک نیرو که جزء است بتواند بی نهایت وحدات را به دنبال هم بیاورد و یک نیرو که کل است بتواند بی نهایت عشرات را بدنبال هم بیاورد.
«فعسی الامر ان یشکل فیه»
ممکن است امر در این مشکل باشد.
«و لا یمکن استعمال هذا البیان بعینه فیها»
«هذا البیان»: یعنی همین استدلالی که در فرض قبل گفته شد و ما تکرار کردیم عین آن بیان را نمی توان در این عده مختلطه آورد.
در یک جا تعبیر به «ان یشکل فیه» می کند و ضمیر را مذکر می آورد اما در یک جا تعبیر به «بعینه فیها» می کند و ضمیر را مؤنث می آورد این اشکال ندارد زیرا وقتی ضمیر مذکر می آید به «امر» برمی گردد و جایی که مؤنث می آید به «عده مختلطه» برمی گرداند.
ترجمه: عین همان بیانی که در فرض قبل گفته شد در اینجا نمی توان گفت.
«و ذلک»
اینکه نمی توانیم بیان قبل را در اینجا بگوییم به این جهت است.
«لا یلزم ان تکون العده المعدومه التی فی المستقبل اذا کانت انقض من عده اخری ان تکون متناهیه»
ص: 299
«ان تکون متناهیه» مربوط به «لا یلزم» است.
اگر عده ای داشته باشیم که انقص از عده ی دیگر باشد لازم نیست که این انقض، متناهی باشد «اما در فرض قبلی انقص، متناهی می شد و در این فرض لازم نیست متناهی باشد».
ترجمه: لازم نمی آید عده معدومه ای که در مستقبل می آید اگر این عده انقص از یک عده دیگری باشد «لازم نیست این عده معدومه ای که انقص است» متناهی باشد «می تواند نامتناهی باشد و در عین حال انقص باشد».
«فیجوز ان یکون فی المستقبل امور بلا نهایه»
مراد از «امور» یعنی یکی یکی ها باشد یا ده تا ده تا ها باشد.
اموری در آینده، بی نهایت خواهد آمد ولی بعضی انقص از دیگری است یعنی بعضی یکی یکی جلو رفتند و بعضی ده تا ده تا جلو رفتند آنها که یکی یکی جلو رفتند بی نهایتند و آنهایی هم که ده تا ده تا جلو رفتند بی نهایتند ولی آن یکی یکی ها کمتر از آن ده تا ده تا هستند.
«لکن بعضها انقص من بعض»
لکن بعض آن امور که همان وحدات هستند انقص اند از بعضی دیگر که عشراتند.
«کحرکات بلانهایه هی اسرع و حرکات بلا نهایه هی ابطا فان دورات الاسرع لا محاله اکثر من دورات الابطاء»
حرکات بی نهایتی که اسرعند و حرکات بی نهایتی که ابطاءند. هر دو بی نهایتند ولی یکی ابطا و یکی اسرع است قهرا آن که ابطا است دوراتش کمتر است و آن که اسرع است دوراتش بیشتر است.
ص: 300
«و کذلک العشرات غیر المتناهیه اکثر من الوحدات غیر المتناهیه و اقل من المئین و الالوف غیر المتناهیه»
آحادِ غیر متناهی اگر در یک سلسله باشند و عشرات غیر متناهیه هم در یک سلسله باشد مسلما سلسله عشرات بزرگتر است در حالی که هر دو بی نهایتند یا عشرات در یک سلسله باشند و مئین یا الوف در یک سلسله باشند قهرا مئین و الوف، تعدادشان بیشتر است در حالی که هر دو بی نهایتند.
موضوع: ادامه بحث اینکه نیروی جسم توانایی بر کثرت مختلف ندارد/ نیروی جسم نمی تواند نامتناهی عدتا یا مدتا باشد/ جسم نمی تواند متناهی باشد و نیروی آن نامتناهی باشد/ قوه جسم نمی تواند نامتناهی باشد/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«فاما فی الزمان المتصل من الآن فلا یجوز ان یکون زمان معتبر من الآن اقل من غیر المتناهی المبتدئ من الآن الا متناهیا»(1)
بحث در این بود که یک جسم متناهی می تواند نیروی نامتناهی داشته باشد یا نمی تواند؟ گفتیم جسم نامتناهی نمی تواند نیروی نامتناهی داشته باشد شاید به خاطر اینکه جسم نامتناهی نداریم یا به هر جهت دیگر که باشد سپس بیان شد که آیا جسم متناهی می تواند نیروی نامتناهی داشته باشد یا نه؟ بیان کردیم نامتناهی به لحاظ شدت ممکن نیست وارد این بحث شدیم که آیا نامتناهی به لحاظ مدت یا عده ممکن هست یا ممکن نیست؟ دو فرض مطرح شد:
ص: 301
1_ این نیرو کار یکسان انجام دهد.
2 _ این نیرو کار مختلط و مختلف انجام دهد.
در جایی که کار یکسان انجام می داد بحث شد و ثابت گردید که به لحاظ عده و مدت نمی تواند نامتناهی باشد حال وارد این بحث شدیم که اگر این نیرو کارهای مختلف و متعدد انجام داد آیا می تواند به لحاظ عده یا مدت، کارش نامتناهی باشد یا نه؟ در جلسه گذشته این مطلب مطرح شد و توضیحاتی داده شد. مطلب به این صورت بیان شد که دو نیرو درست می کنیم «نه یک نیرو». در استدلالی هم که در فرض قبل بود همین کار شد که یک جسمِ متناهی فرض شد و گفته شد که دارای نیرویی است سپس جزئی از همین جسم متناهی را جدا کردیم و گفتیم این هم دارای نیرویی است. این نیروی دومی جزء نیروی اولی است که به آن، نیروی کل گفتیم و به این، نیروی جزء گفتیم در نتیجه دو نیرو درست شد و بیان کردیم که کار یک نیرو اقل است و کار یک نیرو و اکثر است ولی توجه کنید که اینگونه بود که هر دو با هم کار خودشان را پیش می بردند. مثلا این، تحریک می کرد آن هم تحریک می کرد. این، هر ثانیه ای جسم را یک متر جلو می برد آن هم در هر ثانیه جسم را یک متر جلو می برد و پا به پای هم پیش می رفتند سپس یکی اقل می شد و یکی اکثر می شد. چاره نداشتیم جز اینکه بگوییم آن که اقل شده در آخر، ایستاده است و آن که اکثر است راه خودش را ادامه داده است وقتی اقل، ایستاد در این صورت متناهی می شود و اکثر هم مقداری از اقل بیشتر دارند لذا آن هم متناهی می شود این، فرض قبلی بود اما فرض فعلی این است که به صورت مختلف جلو می رود یعنی این دو نیرو، یکی از آنها در هر دقیقه، یک متر می رود و دیگری در هر دقیقه، 10 متر می رود گفتیم در این جا اقل و اکثر درست می شود بدون اینکه احتیاجی باشد به اینکه اقل، متوقف شود بلکه هر دو با هم تا بی نهایت می روند. آن، یکی یکی جلو می رود ولی این، ده تا ده تا جلو می رود آن، اقل است و این، اکثر است و در هیچ جا هم متوقف نشدند. دلیلی که در فرض قبلی آورده شد و اقل، متناهی شد در اینجا نمی آید این اقل می تواند نامتناهی باشد در عین حال، اقل هم باشد. در آنجا نمی شد اقل و اکثر را توجیه کرد جز اینکه اقل را متوقف کرد چون هر دو پا به پای هم پیش می رفتند و یکی سریعتر و یکی بطیء تر نبود اما در اینجا یکی سریعتر و یکی بطیء تر است و ممکن است هر دو تا بی نهایت بروند در عین حال اقل و اکثر حفظ شود در حالی که به تناهی احتیاجی نیست. در فرض قبل باید با آمدن اقل و اکثر، تناهی می آمد لذا استدلالی که در فرض قبل بود در اینجا نمی آید و نمی تواند عدم تناهی را با استدلال قبل باطل کرد باید از راه دیگر وارد شد.
ص: 302
اما بحثی که الان می خواهد شروع شود این است: بحث جلسه قبل در عِدّه بود نه در مُدّه یعنی بیان شد که این جسم در یک دقیقه، یک متر می رود و آن جسم در یک دقیقه، ده متر می رود زمان، در هر دو فرق نمی کرد آنچه که فرق می کرد تعداد بود. یا گفته می شود که این جسم در یک دقیقه، یک دور می زند و آن جسم در یک دقیقه، ده دور می زند. حال می خواهد در زمان بحث کند و می گوید زمان ها اختلاف ندارند ممکن است کارهایی که در زمان واقع می شوند اختلاف داشته باشند «مثلا یکی 10 متر و یکی یک متر برود» اما زمانها اختلاف ندارند. از یک زمان محدودی این دو نیرو شروع به فعالیت کردند و پیش می روند. زمان ها یکسان جلو می رود نمی توان گفت زمان این شیء، تندتر می رود و زمان آن شیء، کندتر می رود بلکه زمان هر دو یکسان است زیرا زمان، همان حرکت فلک است و حرکت فلک برای هر کدام از این دو نیرو فرق نمی کند بنابراین اگر یک زمان، اقل فرض شود باید آن را متوقف کرد پس زمان در اینجا قطع شد در نتیجه متناهی شد. زمانِ اکثر هم مقداری از زمان اقل بیشتر دارد لذا متناهی می شود پس در زمان نمی توان اقل و اکثر را مزاحم ندید بلکه مزاحمِ عدم تناهی است به محض اینکه اقل می آید عدم متناهی نفی می شود و تناهی حاصل می شود یعنی این که زمانش اقل است دریک جایی قطع کرده و متناهی شده است پس اقل و اکثر در زمان حکایت از تناهی می کنند.
ص: 303
عبارت مصنف همانطور که توضیح داده شد مربوط به زمان است و درباره زمان می گوید اگر اقل و اکثر را آوردید باید تناهی را بیاورید ممکن است این عبارت به صورت دیگر معنا شود یعنی گفته شود که ناظر است به فعلی که در زمان واقع می شود و این، صحیح است اگر چه ظاهر عبارت با این بیان نمی سازد و این، یک معنایی است که بر عبارت، تحمیل می شود ولی یک معنای صحیحی است. می خواهد به این صورت بگوید که اگر اعداد یا حرکت یا اثر را به لحاظ زمان ملاحظه کردید یعنی آن فعل را به لحاظ زمان ملاحظه کردید «نه اینکه خود زمان را ملاحظه کرده باشید» اگر اقل درست شد باید قائل به تناهی شوید وقتی پای زمان به میان می آید چه خود زمان را ملاحظه کنید چه فعل واقع شده در زمان را ملاحظه کنید به محض اینکه اقل و اکثر درست کردید، تناهی می آید.
عبارت مصنف می گوید «اگر زمان را ملاحظه کنید» ولی بنده «استاد» تحمیل می کنم که «اگر فعلِ واقع در زمان را به لحاظ زمانش ملاحظه کنید» باید تناهی را معتقد شد.
توضیح عبارت
«فاما فی الزمان المتصل من الآن»
زمانی که از «آن» شروع می شود و به صورت متصل، پیش می رود یعنی مبدأ آن، «آن» است و از همین مبدئی که امروز است شروع می کند.
«فلا یجوز ان یکون زمان معتبر من الآن اقل من غیر المتناهی المبتدئ من الآن الا متناهیا»
ص: 304
«الا متناهیا» مربوط به «ان یکون» است.
«معتبر» به معنای «لحاظ شده» می باشد. یعنی زمانیکه از الان لحاظ شده و مبدء معین دارد. این زمان که مبدء معین دارد جایز نیست اقل باشد مگر اینکه متناهی باشد. اما اقل از چه چیز باشد؟ اقل از زمان غیر متناهی که از «آن» ابتدا کرده است یعنی مبدء زمانِ غیر متناهی، الان است. علت اینکه اقل را متناهی می کنیم این است که اقل باید متوقف شود و الا اقل بودن درست نمی شود چون اینها هر دو با هم پیش می روند و در صورتی اقل می شود که متوقف شود و توقف همان متناهی است.
ترجمه: جایز نیست که یک زمان لحاظ شود از الان «یعنی شروع آن زمان از الان باشد» و اقل از غیر متناهی باشد که آن غیر متناهی هم مبتدی از «آن» است مگر اینکه متناهی باشد.
نکته: این عبارت همانطور که توجه کردید ناظر به زمان است ولی بنده «استاد» فعل حاصل در زمان را هم از این عبارت استخراج کردم و آن هم صحیح است.
صفحه 229 سطر 5 قوله «و لکنه»
بیان اشکال: دو نیرو که هر دو جسمانی اند شروع به فعالیت می کنند یکی، یک متر یک متر حرکت ایجاد می کند ولی دیگری ده متر ده متر ایجاد می کند آن که یک متر یک متر ایجاد می کند اقل می شود و آن که ده متر ده متر ایجاد می کند اکثر می شود و هر دو هم نامتناهی اند این اقل و اکثر با عدم تناهی می سازد و مستلزم تناهی نمی شود چون در این فرض، اقل بودن به این بود که این حرکت، متوقف شود تا اقل تحقق پیدا کند اما در اینجا اقل بودن احتیاج به توقف حرکت ندارد بلکه اگر گفته می شود این، اقل است به خاطر اینکه تعدادش کمتر است چون مثلا یک متر یک متر در هر دقیقه جلو می رود ولی دیگری ده متر ده متر در هر دقیقه جلو می رود هر دو هم به سمت بی نهایت می روند و بی نهایت می شوند ولی یکی کمتر و یکی بیشتر است.این کمتری و بیشتری طوری نیست که اقتضای تناهی کند؟ اما اوّلی اقتضای تناهی می کرد چون هر دو با هم پیش می رفتند اگر یکی کمتر بود باید متوقف می شد تا کمتر شود. اما در اینجا کمتری آن به خاطر این است که تعدادش کمتر است نه به خاطر اینکه توقف کرده. پس ممکن است اقل و اکثر در چنین جایی قائل شوید و بر عدم تناهی تحفظ کنید. اگر در اینجا عدم تناهی، قبول شود بالاخره نیروی جسمانی، نامتناهی شده و این با مبنای ما نمی سازد ما می خواهیم نیروی جسمانی را متناهی کنیم پس باید از این مورد جواب داده شود لذا ایشان وارد جواب می شود.
ص: 305
بیان جواب: مصنف می گوید فرض کن «چون فرض ما هم همین است» که این نیرو بر کارهای مختلف و متعدد توانایی دارد یعنی می تواند در هر دقیقه یک متر حرکت دهد. می تواند در هر دقیقه سه متر یا 10 متر حرکت دهد. می تواند در یک دقیقه یک متر حرکت دهد و در دقیقه بعدی 20 متر حرکت دهد و در دقیقه بعدی دو متر حرکت دهد و در دقیقه بعدی 5 متر حرکت دهد. یعنی هم می تواند یکنواخت، حرکتِ یک متر یک متر بدهد هم می تواند یکنواخت، حرکتِ سه متر سه متر بدهد. و هم می تواند یک متر و سه متر را مخلوط کند که یکبار یک متری حرکت دهد و یکبار سه متری حرکت دهد اینچنین نیرویی فرض می شود که بر تمام اینها توانایی دارد.
فرض ما این بود که این نیرو، مختلط و متعدد عمل می کند یعنی ابتدا یک متر حرکت می دهد بعداً سه متر و بعداً 5 متر و بعداً یک متر و ... حرکت می دهد.
می گوییم این که می تواند به صورت مختلط حرکت دهد می تواند یکنواخت هم حرکت بدهد یعنی این که می تواند در دقیقه اول، یک متر و در دقیقه دوم دو متر و در دقیقه سوم یک متر و در دقیقه چهارم 5 متر برود چنین نیرویی می تواند در هر دقیقه، یک متر حرکت دهد و می تواند در هر دقیقه سه متر حرکت دهد.
ص: 306
اگر بتواند مختلط، حرکت بدهد می تواند یکنواخت هم حرکت بدهد ولی ما باطل کردیم که یکنواخت حرکت دهد به بیانی که گذشت پس باطل می شود که مختلط حرکت دهد. زیرا فرض قبل به تناهی منتهی شد این فرض هم به تناهی منتهی می شود یعنی بالاخره معلوم می شود که نیرو متناهی است.
مثال معروفی در اینجا است که گفته می شود «چون که صد آمد نود هم پیش ماست» یعنی وقتی کسی بتواند مختلط حرکت دهد که سخت تر است پس متحد را هم می تواند حرکت دهد. در جایی که بخواهد یکنواخت حرکت دهد بیان شد که تناهی درست می شود پس اینجا هم گفته می شود تناهی درست می شود.
توضیح عبارت
«و لکنه اذا کان ما یقوی علی کثرات مختلطه غیر متناه کل ترتیب منها فقد یقوی علی ترتیب واحد منها مبتدئا من وحده معینه و آن معین»
«ما یقوی علی کثرات مختلطه» اسم «کان» است و «غیر متناه» خبر است و «کل ترتیب منها» فاعل برای «غیر متناه» است و «فقد یقوی» جواب «اذا» است. مراد از «ما» در «ما یقوی» نیرو است ضمیر «منها» به «ترتیب» بر می گردد.
ترجمه: آن نیرویی که توانایی دارد بر کثرات مختلطه، اگر غیر متناهی باشد هر ترتیبی از آن «یعنی ترتیب یکی ها نامتناهی باشد ترتیب سه تایی ها نامتناهی باشد» در ضمنِ قدرت بر همه ترتیب ها، قدرت بر یکی از این ترتیب ها دارد در حالی که این ترتیب واحد را ابتدا می کند از عدد معین «در جایی که می خواهیم تناهی یا عدم تناهی عددی را ملاحظه کنیم» و از «آنِ» معین «در جایی که می خواهیم تناهی یا عدم تناهی به لحاظ مدت را ملاحظه کنیم». «هم تناهی و عدم تناهی مدّی و هم تناهی و عدم تناهی عدّی هر دو را می گوید».
ص: 307
«فاذا کان الجسم لا یقوی علی ترتیب واحد غیر متناه فکذلک لا یقوی علی خلط من تراتیب مختلفه»
تا اینجا مقدمه ی بحث را بیان کرد اما از «فاذا کان...» استدلال را شروع می کند یعنی اشکال را با این استدلال جواب می دهد.
ترجمه: پس اگر جسم بر ترتیبِ واحد غیر متناهی قوت ندارد «چنانچه در فرض قبل ثابت شد» همچنین بر خلط از تراتیب مختلفه هم قدرت ندارد «و ما در فرض قبل ثابت کردیم بر ترتیب واحد غیر متناهی قدرت ندارد» مصنف ابتدا می گوید این نیرو قدرت بر خلط از مختلفات دارد و می تواند این خلط از مختلفات را تا بی نهایت ببرد سپس می گوید اگر قدرت بر این تراتیب نامتناهی دارد پس باید بر یکی از آنها هم قدرت داشته باشد لکن قبلا گفته شد که بر یکی نمی تواند تا بی نهایت قدرت داشته باشد پس نتیجه گرفته می شود که بر مختلطات هم نمی تواند.
«و اما انها لا تقوی علی ترتیب غیر متناه فذلک بین بما قلناه»
اینکه قدرت بر ترتیب واحد غیر متناهی ندارد از حرفهای گذشته که در فرض قبل مطرح شد روشن می شود. چون ثابت شد که نیروی جسمانی نمی تواند بر ترتیب واحد نامتناهی توانایی داشته باشد الان نتیجه می گیرد که پس بر تراتیب مختلفه نامتناهی هم نمی تواند قدرت داشته باشد. چون وقتی بر یکی قدرت ندارد بر آن کثرت هم قدرت نخواهد داشت.
ص: 308
نکته: در جایی که این شیء، مختلط ایجاد می کند، در یک سلسله مختلط ایجاد می کند نه در دو سلسله. یعنی در یک سلسله یکبار یک حرکت می دهد و یکبار سه حرکت می دهد و یکبار 5 حرکت می دهد. نه اینکه در دو سلسله باشد که یکی، سلسله ی یکی ها باشد و یکی سلسله ی ده تایی باشد که اقل و اکثر باشد و بی نهایت شوند پس در جایی که دو سلسله باشد نمی توان عدم تناهی را با این بیانات طبیعی نفی کرد و باید از طریق دیگر نفی شود اما الان بحث در جایی است که یک سلسله ی مختلط داشته باشیم نه دو سلسله باشد. مصنف با عبارت «و اما اذا کان کل کثره فیها غیر منتظمه فی ترتیب» در سطر 8 اشاره به دو سلسله می کند که اگر دو سلسله بود آیا می توان ثابت کرد که این دو سلسله متناهی اند؟ می فرماید که نمی توان ثابت کرد.
نکته: مصنف فرمود «اما انها لا تقوی علی ترتیب غیر متناه» این لفظ «امّا» عِدل ندارد یعنی اینطور نیست «اما اینکه قوت بر ترتیب غیر متناهی ندارد قبلا روشن شد و اما چیز دیگر...» یعنی مصنف ادعا می کند که چون بر «الف» قدرت ندارد پس بر «ب» هم قدرت ندارد پس سوال می شود که چرا بر «الف» قدرت ندارد چون قبلا گفته شد لازم نیست که مصنف ادامه دهد که چرا بر «ب» قدرت ندارد.
ص: 309
موضوع: ادامه بحث اینکه نیروی جسم توانایی بر کثرت مختلف ندارد/ 2 _ اشکال بر دلیل مصنف بر اینکه نیروی جسمانی اثر نامتناهی ایجاد نمی کند / نیروی جسم نمی تواند نامتناهی عدتا یا مدتا باشد/ جسم نمی تواند متناهی باشد و نیروی آن نامتناهی باشد/ قوه جسم نمی تواند نامتناهی باشد / فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و اما اذا کان کل کثره فیها غیر منتظمه فی ترتیب او تکون الکثره جنسا واحدا لا ترتیب فیه فلا یتبین لنا من هذا العلم امتناعه»(1)
بحث در این بود که اگر جسمی متناهی شد نیروی آن جسم نمی تواند نامتناهی باشد و فرض ما این بود که این نیرو کارهای مختلط و متعدد انجام دهد نه اینکه کارهای متوالی و یکنواخت انجام دهد. در چنین حالتی دو فرض امکان دارد.
فرض اول: مختلطات در سلسله واحده واقع بشوند.
فرض دوم: این مختلطات در سلسله های متعدد واقع بشوند.
مثال فرض اول: نیرویی در دقیقه اول یک حرکت مثلا ایجاد کند در دقیقه دوم سه حرکت مثلا ایجاد کند و در دقیقه سوم یک حرکت مثلا ایجاد کند و در دقیقه چهارم سه حرکت مثلا ایجاد کند. همینطور مختلط باشد و همه هم در یک سلسله باشند.
ص: 310
مثال فرض دوم: این نیرو یک سلسله ی یک حرکتی را ایجاد کند و یک سلسله دیگر که دارای سه حرکت است را ایجاد کند یعنی در یک سلسله حرکتها یکی یکی در پی هم قرار بگیرند در سلسله دیگر حرکتها سه تا سه تا در پی هم قرار بگیرند.
بحث در فرض اول تمام شد و مشخص گردید که این نیرو چون نمی تواند بی نهایت حرکتهای واحد در سلسله واحد ایجاد کند نمی تواند بی نهایت حرکتهای متعدد هم در سلسله واحد ایجاد کند.
اما بحثی که الان می خواهد شروع شود بحث دوم است. یعنی یک نیرو دو سلسله را اداره کند که این دو سلسله با هم مختلف باشند ولی حلقات هر یک اختلافی نداشته باشد حلقات یکی حرکتهای واحد باشد و حلقات دیگری حرکات ثلاثه باشد. این دو با هم مختلفند ولی حلقات آنها با هم مختلف نیست. حلقات آن اختلافی ندارد حلقات این هم اختلافی ندارد ولی وقتی با هم سنجیده می شوند اختلاف دارند آیا اینچنین تاثیری که در دو سلسله باشد و بی نهایت باشد ممنوع است یا نه؟
مصنف می فرماید در علم طبیعی وسیله ای نداریم که ممنوعیت اینچنین تاثیری را اثبات کنیم پس در این علم هنوز اینچنین تاثیری جایز است اگر ما بخواهیم این تاثیر را ممنوع کنیم باید از ابزار علوم دیگر استفاده کرد. پس تا اینجا مصنف این قسم را باطل نمی کند یعنی قبول می کند که یک نیرویی باشد «البته اینکه می گوییم یک نیرو باشد و دو سلسله را اداره کند تسامح است بلکه یک نیرو هست که آن تقسیم به دو قسم می شود که یکی کل و یکی جزء است همانطور که در فرض های قبل این کار می شد. این نیروی واحد که متعدد می شود جزء و کل پیدا می کند جزئش آن سلسله ای را که حرکتهای تکی دارد اداره می کند و کلش آن سلسله ای را که حرکتهای متعدد دارد اداره می کند یعنی یکی حرکاتِ تک را در پی هم قرار می دهد و تا بی نهایت می رود دیگری حرکات متعدد را در پی هم قرار می دهد و تا بی نهایت می رود. به این معنا که یکی در یک دقیقه، یک حرکت ایجاد می کند و دیگری در یک دقیقه، 5 حرکت یا 10 حرکت ایجاد می کند. مصنف می فرماید این را نمی توان ثابت کرد که باید حتما متناهی باشد. با دلیل قبلی که ابزار طبیعی داشت نمی توان ثابت کرد که اینچنین سلسله ای باید متناهی باشد. فعلا این دو سلسله می توانند بی نهایت بمانند تا بعدا در جای دیگر اگر خلاف واقع باشد باطل شوند و اگر هم خلاف واقع نباشند قبول می کنیم. پس در این مورد ما فعلا نظری نداریم. مورد دیگری هم هست که علم طبیعی نمی تواند آن را باطل کند و آن این است که بی نهایتی موجود باشد ولی بین آنها ترتیبی برقرار نباشد. تا الان تمام بحث در این بود که این آثارِ بی نهایت، مترتب باشند و در پی همدیگر قرار گرفته باشند اما الان بحث در این است که این آثار، مترتب نباشند و همه آنها مجتمَع باشند. آیا می توان گفت این محال است یا دلیلی که قبلا داشتیم نمی تواند استحاله را ثابت کند. مثال آن مثال معروفی است که گفته می شود تلّی از رمل «سنگهای ریز» که بی نهایت سنگ درون آن هست ولی بین این سنگها ترتیبی نیست و همه در کنار هم قرار گرفتند حال یک نیروی غیر مجرد و جسمانی می خواهد این تلّ را ایجاد کند آیا می تواند ایجاد کند یا نمی تواند ایجاد کند؟ این مورد را هم، علم ما نمی تواند استحاله اش را ثابت کند وباید استحاله اش در جای دیگر ثابت شود. فلاسفه معتقدند بی نهایت اگر متعاقب باشد محال نیست اما اگر مجتمع باشد محال است پس این مورد را محال می دانند.
ص: 311
نکته: در معنای «متعاقب»، لفظ «بالقوه» خوابیده است چون متعاقبِ بالفعل وجود ندارد زیرا نمی توان گفت بی نهایت متعاقب، بالفعل موجودند، تعاقب با بالفعل نمی سازد. تعاقب به معنای این است که یک شیء الان است و شیء دیگر فردا می آید و وقتی فردا می آید معلوم استکه بالقوه می باشد. در موجوداتی که متعاقبند مقداری که از بین رفته و مقداری باقی است و مقداری هم در آینده می آیند و آنهایی که در آینده می آیند حتما بالقوه اند و آن مقداری هم که موجود است بی نهایت نمی باشد.
فلاسفه در متعاقب، بی نهایت را اجازه می دهند ولی بی نهایت به این صورت تصویر می شود که بیان شد و هیچ وقت اجتماع ندارند و چون اجتماع ندارند مجتمَع، بی نهایت در وجود نمی شود و اشکالی ندارد هر چند متکلمین این را اشکال می گیرند و می گویند دلایل تسلسل در متعاقب هم می آید و آن را باطل می کند ولی فلاسفه قبول ندارند و می گویند دلایل تسلسل در این نمی آید. این، تعاقب است ولی اگر تعاقب نبود بلکه اجتماع در وجود بود مثل تلّی که پر از سنگ ریز بود که بی نهایت بودند می گویند جایز نیست.
اینکه تسلسل ترتبی اجازه داده نمی شود به خاطر این است که در پایان منتهی به این می شوید که بی نهایت، در یک ظرف موجود می شود و در ظرفِ معلول آخر، تمام علل سابقه بی نهایت باید موجود باشند و اجتماع در وجود لازم می آید که برای بی نهایت اجازه داده نمی شود.
ص: 312
سپس مصنف با قطع نظر ای این دو مورد، نتیجه می گیرد.
نکته: در علم طبیعی اینگونه بحث شد که اقل و اکثر درست شد و این اقل و اکثر را مزاحم عدم تناهی دیدیم در این دو جا اقل و اکثر مزاحم عدم تناهی نیستند یعنی ممکن است شیئی اقل باشد و شیئی اکثر باشد ولی در عین حال هر دو بی نهایت باشند مثلا در دو سلسله ی جدا از هم یکی اقل است چون از وحدات تشکیل شده و یکی اکثر است چون از عشرات تشکیل شده است ولی هر دو به سمت بی نهایت می روند. این نیرو، وحدات را به سمت بی نهایت می برد آن نیرو هم عشرات را به سمت بی نهایت می برد ما نمی توانیم بگوییم که اقل و اکثر در اینجا مزاحم عدم تناهی اند با اینکه یکی اقل و یکی اکثر است هر دو نامتناهی اند ابزار ما در اینجا طوری است که باید بین اقل و اکثر و عدم تناهی تزاحم درست کند ولی در این دو مورد نمی تواند تزاحم درست کند لذا این ابزار کار آیی ندارد بله این ابزار درجای دیگر کارآیی داشت و ثابت کرد که عدم تناهی محال است. در اینجا اگر استحاله عدم تناهی هست باید از طریق دیگر باشد.
توضیح عبارت
«و اما اذا کان کل کثره فیها غیر منتظمه فی ترتیب»
اگر هر کثرتی که در این سلسله است منتظم در ترتیبِ واحد نشده باشد یعنی یک سلسله نداشته باشیم بلکه چند سلسله داشته باشیم. در پاورقی اشاره می کند که عبارت به این صورت است «فی ترتیب واحد» اما بنده وقتی به دو نسخه خطی مراجعه کردم هر دو نسخه کلمه «واحد» را داشتند و در پیش از یک نسخه است و باید هم باشد چون معنای عبارت فهمیده نمی شود. البته چون لفظ «ترتیب» تنوین دارد و تنوینش تنوین تنکیر است واحد را افاده باشد.
ص: 313
ترجمه: اگر این کثرات که در سلسله بی نهایت واقع شدند منتظم در ترتیب واحد نباشند «یعنی سلاسل متعددی داشته باشیم نه یک سلسله، و تراتیب متعددی داشته باشیم نه یک ترتیب».
«او تکون الکثره جنسا واحدا لا ترتیب فیه»
مصنف با این عبارت، به مورد دوم اشاره می کند.
یا کثرت، یک جنس باشد و منتظم باشد «غیر منتظم نباشد»
در مورد قبلی کثرت، منتظم نبود یعنی یک کثرت از وحدات و یک کثرت از عشرات بود و جنس آنها واحد نبود اما در این مورد کثرت، جنس واحد است «مثلا همه آن رمل و شن و سنگریزه است و همه هم واحد واحد هستند و بزرگ و کوچک ندارد» اما در فرض قبلی ترتیب، واحد نبود در این فرض اصلا ترتیب نیست.
ترجمه: کثرت، یک جنس است و ترتیب در آن نیست «مثل تلّی از سنگریزه که بی نهایت سنگریزه در آن باشد»
در حاشیه برای این صورت مثال زده «کَتَلٍّ مرکب و ملتئم من رمال غیر متناهیه» و در یک حاشیه آمده «کأتلال مرکبه و ملتئمه من رمال غیر متناهیه»
نکته: اجزاء این سنگریزه ها از یک جنس اند یعنی اینطور نیست که یکی یک سنگریزه باشد و یکی مرکب از چند سنگریزه باشد.
«فلا یتبین لنا من هذا العلم امتناعه»
«امتناعه» یعنی امتناع عدم تناهی.
در این دو صورت «که در یک صورت، جنس های مختلف داریم ولی تراتیب متعدد هست و در یک صورت، جنس واحد داریم و ترتیب وجود ندارد» امتناع عدم تناهی از این علم «یعنی علم طبیعی» برای ما روشن نمی شود «اگر این دو مورد ممتنع باشند باید از طریق دیگری امتناعشان ثابت شود. علم طبیعی قدرت بر اثبات استحاله ندارد».
ص: 314
«فقد بان انه یستحیل ان تکون لجسم قوه بلانهایه فی الشده و فی المده و فی العده»
این عبارت، تفریع بر تمام مباحثی است که گذشت، مبحثی که شروع شده بود این بود که جسمی متناهی باشد و نیرویی نامتناهی داشته باشد. فرض های متعددی بیان شد که یک فرض این بود که آثار نامتناهی را در سلسله واحده درست کند و این سلسله مرکب از جنس واحد باشند. یک فرض این بود که آثارش را به صورت اجناس مختلفه در سلسله واحد به وجود بیاورد ما هر دو را باطل کردیم. پس روشن شد که نمی شود این نیرو که در جسم متناهی است خودش نامتناهی باشد نه می تواند نا متناهی باشد شدّتاً و نه می تواند نامتناهی باشد مدتا یا عدّتا. هر سه هم بحث شد و هم نامتناهی شدّی باطل شد و هم نامتناهی مُدّی و عِدّی باطل شد.
کلمه «لجسم» را موصوف به «متناه» می کنیم چون بحث ما در این بود ولی اگر مطلق گذاشته شود چنانکه مصنف مطلق گذاشته است این جمله را تفریع بر بخش دوم قرار نمی دهیم بلکه تفریع بر هر دو بخش قرار می دهیم چون دو بخش وجود داشت:
1 _ نیرو نامتناهی باشد و جسم هم نامتناهی باشد
2 _ نیرو نامتناهی باشد و جسم متناهی باشد. یعنی روشن شد که اصلا نیروی جسمانی نامتناهی نداریم چه جسمش متناهی باشد چه جسمش نامتناهی باشد اما اگر تفریع بر بحث اخیر باشد باید «لجسم» قید به «متناه» بخورد ولی مصنف، قید نیاورده است.
ص: 315
ترجمه: روشن شد که برای جسمی، قوه ای باشد که آن قوه، بلانهایت است چه بلانهایت در شدت چه بلانهایت در مدت و چه بلانهایت در عده، هیچکدام ممکن نیست.
نکته: این دو مورد که در این علم بحث نشد در علم الهی مطرح می شود مثلا در نمط 6 اشارات مطرح می شود ولی به این صورت مطرح نمی شود که ترتیبی نباشد و تلّی از خاک باشد بلکه به طور کلی می گوید یک نیروی جسمانی نمی تواند بی نهایت اثر داشته باشد. دو بحث در اینجا است:
1 _ تلّ از خاک به این صورت داریم یا نداریم که این را بحث نمی کنند.
2 _ نیروی جسمانی آیا می تواند سازنده چنین تلّی باشد یا نه؟ این را بحث می کنند. در علم الهی با بیان خاصی ثابت می کنند نیروی جسمانی قدرت بر کار نامتناهی ندارد چه آن کار نامتناهی، مجتمع باشد چه متعاقب باشد.
بحث ما در صدور است نه وجود یعنی از قوه جسمانی، بی نهایت نمی تواند صادر شود اما آیا این بی نهایت به توسط قوه غیر جسمانی موجود است یا نه؟ باید در باب تسلسل دید. آیا علت مجرد می تواند بی نهایت علت را پشت سر خودش ایجاد کند تا به معلول برسد یا نمی تواند؟ مسلما نمی تواند چون این طرفِ این علل که عله العلل است بسته می باشد و آن طرف هم که معلول است بسته می شود و نمی شود در بین دو طرف که بسته است بی نهایت علت واقع شود. یا مثلا اگر به این صورت فرض کنید که این علل نامتناهی باشند و به یک ابتدایی که واجب است نرسد این علل نامتناهی را در یک مجموعه ای جمع می کنیم و می گوییم این مجموعه هم ممکن است همانطور که تمام تک تک این سلسله ممکن اند خود مجموعه هم ممکن است بعداً می گوییم این مجموعه ی ممکن، علت می خواهد و علتش، یا خودش است یا جزئی داخل از خودش است اگر علتش خودش باشد دور می شود و اگر داخل خودش یعنی یکی از اجزاء خودش باشد می گوییم این جزئی که علت است علت برای کل این اجزاء است که یکی هم خودش است. پس لازم می آید که خودش علت خودش باشد و علت ما قبلی های خودش هم باشد یعنی علت علتش هم باشد سپس می گوییم حتما باید علت، خارج از سلسله ممکنات باشد و خارج از سلسله ممکنات، واجب است پس نمی توان گفت علل به جایی ختم نشدند بلکه به واجب ختم می شوند. بله در برهان تطبیق، اقل و اکثر مطرح می شود ولی این برهانی که گفته شد کاری به اقل و اکثر ندارد.
ص: 316
البته می توان این را هم گفت که در علم طبیعی به آثار توجه می کند و در علم الهی به خود موثر توجه می کند چون موثرِ جسمانی نمی تواند این همه آثار نامتناهی ایجاد کند ممکن است در علم الهی به آثار هم توجه شود همانطور که به موثر توجه می شود ولی در علم طبیعی فقط به آثار توجه کردیم و به موثر کاری نداشتیم. موثر، جسمانی بود ولی اشکال را بر خود موثر جاری نکردیم بلکه در آثارش جاری کردیم و دیدیم که این آثار نمی توانند نامتناهی باشند به بیانی که گفته شد. اما در علم الهی خودمان را مقید به آثار نمی کنیم و می توانیم در خود موثر هم بحث کنیم.
صفحه 229 سطر 10 قوله «فان قال قائل»
نقضی بر این استدلال وارد کردند
اشکال: شما دلیل آوردید و ثابت کردید نیروی جسمانی نمی تو اند آثار نامتناهی داشته باشد دلیل شما اقتضای استحاله کرد اما ما در خارج می بینیم نیروی جسمانی را که آثار نامتناهی دارد. دلیل شما هر چقدر هم قوی باشد در مقابل مشاهده ی ما نمی تواند مقاومت کند ما خودمان در خارج می بینیم که نیروی جسمانی اثر نامتناهی صادر می کند.
بیان مثال: فلک قمر که اولین فلک و نزدیکترین فلک به ما هست در جوفش کره آتش قرار گرفته و این فلک قمر مماس با کره آتش است وقتی فلک قمر حرکت می کند کره آتش هم بالقسر و به تبع فلک قمر حرکت قسری و تبعی می کند و دائما این حرکت ادامه دارد چون فلاسفه مشاء معتقدند به اینکه افلاک ازلی و ابدی هستند و عناصری هم که در درون آن هستند ازلی و ابدی هستند پس ازلا و ابدا کره ی قمر موجود است و ازلاً و ابدا کره نار موجود است و ازلا و ابدا تماس بر قرار است و ازلا و ابدا حرکت حاصل است. این کره نار دائما حرکت می کند و نیروی محرکه اش هم نیروی محرکه ی قمر است و نیروی محرکه ی قمر _ نفس منطبعه در بدنه ی فلک قمر است. نفس منطبعه، نیروی جسمانی است چون منطبع در بدن است و نیروی جسمانی به قول شما نمی تواند حرکت نامتناهی ایجاد کند در حالی که این نیروی جسمانی حرکت نامتناهی ایجاد کرده است.
ص: 317
البته در این جا دو نقض می توان وارد کرد:
1 _ این نیروی جسمانی بدنه خودش را حرکت می دهد. زیرا خود فلک قمر هم دائماً حرکت می کنند به توسط نیروی جسمانی که در این بدنه منطبع شده است
2 _ این نیروی جسمانی نه تنها بدنه خودش را بلکه جسم دیگری را هم دارد حرکت می دهد.
هر دو اشکال در اینجا مطرح است و اتفاقا هر دو اشکال گفته شده اگر چه مصنف فقط یکی را می گوید. اشکال رایج این است که فلک «به قمر کاری نداریم بلکه در کل افلاک می گوییم» نیرویش نیروی جسمانی است در عین حال بدنه خودشان را برای ازل و ابد حرکت می دهند و حرکتها بی نهایت است هم مُدّتا و هم عِدّتا. اگر چه شدتا بی نهایت نیست با وجود اینکه محرّک، جسمانی است.
ایرادی که مصنف مطرح می کند این ایراد نیست بلکه ایراد دیگری است و آن ایراد این است که این نیروی فلک قمر چطور آتش را حرکت دائمی می دهد نه بدنه خودش را. آن که بدنه خودش را حرکت می دهد یک نقض و ایراد است که در جای خودش مطرح می کنند ولی فعلا به این پرداختند. اما چرا مصنف مثال به فلک قمر زد چون بقیه افلاک فقط بدنه خودشان را حرکت می دهند یعنی نفس فلکی فقط بدنه خودش را حرکت می دهد ولی در قمر هست که علاوه بر اینکه بدنه خودش را حرکت می دهد آتش را هم حرکت می دهد الان می خواهد اشکال را در آتش بیان کند.
ص: 318
توضیح عبارت
«فان قال قائل ان القوه التی فی الفلک الاقرب الینا تقوی علی تحریک النار علی الدور قسرا»
قوه ای که در فلکی که به مانزدیکتر است «یعنی فلک قمر» این قوه قدرت دارد که نار را حرکت دورانی دهد آن هم حرکت قسری و تبعی.
«من غیر انقطاع و هی جسمانیه»
بدون اینکه حرکت قطع شود یعنی از ازل تا ابد ادامه پیدا می کند و دورهای نامتناهی به وجود می آید یا در مدت نامتناهی این حرکت انجام می گیرد در حالی که آن قوه ای که در فلک اقرب به ما هست جسمانی است پس قوه جسمانی دیدیم که توانست اثر نامتناهی صادر کند.
صفحه 229 سطر 11 قوله «فنقول»
مصنف دو جواب می دهد.
جواب اول: این حرکت، حرکت بالعرض است و بحث ما در حرکت بالذات است بحث ما در اثری است که اثر بالذات برای آن قوه جسمانی باشد یا به تعبیر دیگر بحث ما در حرکت بالذات است نه در حرکت بالعرض، این حرکت بالذات را می گوییم اگر به نیروی جسمانی مرتبط است نباید نامتناهی باشد. بحث ما در حرکت بالعرض نیست. در حرکت بالعرض باید به آن بالذات بپردازیم یعنی الان اشکال در نار مطرح شد حرکت نار بالعرض است و برای خودش نیست بلکه برای قمر است باید اشکال را به بدنه فلک منتقل کنید و بگویید این بدنه فلک حرکتش را برای خود نفسش است و نفسش هم جسمانی است چگونه این نفس جسمانی توانسته حرکت بالذات نامتناهی را صادر کند چون بحث ما در اثر خود نیرو می باشد نه آنچه که از اثر نیرو متولد می شود یعنی بحث در این است که این نیرو چه اثری دارد نه اینکه آن اثرش چه متولَّدی دارد بله اشکال در خود اثر «یعنی بدنه فلک» هست که باید جواب داده شود و مورد بحث ما است نه حرکت نار که بالعرض است.
ص: 319
ممکن است کسی بگوید بحث شما در حرکت بالذات است ما حرکت بالعرض را مطرح می کنیم این را جواب بدهید در این صورت وارد جواب دوم می شود که جواب دوم همان جوابی است که در فرضِ مطرح شدنِ حرکت بدنه ی فلک هست. در جایی که اشکال می کنند چرا فلک توانسته بدنه خودش را حرکت نامتناهی بدهد همان جواب در اینجا می آید.
نکته: حرکت قمر باعث حرکت نار می شود چون نار حالت گازی دارد و به هوا چسبیده لذا حرکت نار باعث حرکت هوا نمی شود. قمر، تمام نار را به خودش چسبانده، وقتی که حرکت می کند همه ی نار را با خودش حرکت می دهد. نار بر روی هوا می لغزد چون هر دو «نار و هوا» حالت گازی دارند و حالت جمادی ندارند لذا وقتی نار حرکت می کند هوا را حرکت نمی دهد. بله باد بیاید هوا را حرکت می دهد البته قسمت پایین هوا را حرکت می دهد ولی قسمت بالای هوا حرکت نمی کند.
توضیح عبارت:
«فنقول اولا»
لفظ «اولا» بدنبالش «ثانیا» نمی آید بلکه به جای «ثانیا» تعبیر به «مع ذلک» در سطر 12 می کند. بارها گفتیم که مصنف ابتدا لفظ «اولا» بکار می برد ولی لفظ «ثانیا» را با عبارت دیگر مثل «مع ذلک» و «ثم» می آورد.
«ان تلک الحرکه کما ستعلمه فی موضعه حرکه بالعرض»
این حرکت، حرکت بالعرض است.
«لتحرک ما المتحرک بها فیه»
ص: 320
«ما» کنایه از «فلک» است. «المتحرک» کنایه از «نار» است. ضمیر «بها» به «حرکت» بر می گردد که از «متحرک» فهمیده می شود «بها» متعلق به «متحرک» است ضمیر «فیه » به «ما» که عبارت از «فلک» است بر می گردد.
ترجمه: «چرا نار حرکت می کند» به خاطر تحرک فلکی که نار در آن فلک است. «به جای لفظ نار تعبیر به المتحرک بها کرده». فلک، حرکت می کند و ما فی الفلک که نار است به خاطر حرکت فلک حرکت می کند.
«المتحرک بها»: یعنی متحرک به آن حرکت که نار است و مراد از آن حرکت، حرکت فلک است که حرکت بالعرض است.
صفحه 229 سطر 12 قوله «ومع ذلک»
جواب دوم: نفس فلکی که منطبع در فلک است و نیروی جسمانی می باشد از یک نیروی عقلانی و مجرد مدد می گیرد و آن، عقلی است که مدبر این فلک است و نیروی مجرد می تواند اثر نامتناهی داشته باشد و می تواند مدد نامتناهی هم برساند. دائما این نیروی مجرد به این نیروی مادی مدد می رساند و این نیروی مادی که بر اثر کار، خسته شده دوباره توانایی جدید می گیرد و شاداب می شود و کار را ادامه می دهد پس نامتناهی بودن اثر این نیروی جسمانی به خاطر ارتباطی است که این نیروی جسمانی با نیروی مجرد دارد آن نیروی مجرد این نیروی جسمانی را دائماً تقویت می کند و این نیروی جسمانی بر اثر آن تقویت دائما اثر خودش را صادر می کند. این جواب دوم هم توجیه می کند حرکت بدنه فلک را که از ازل تا ابد ادامه دارد هم توجیه می کند حرکت بالعرض نار را که در درون فلک است. هر دو حرکت، نامتناهی اند به خاطر استنادشان به نیروی نامتناهی که نیروی مجرد است و ما در چنین حرکتهایی هیچ اشکالی نمی گیریم و این حرکتها را قبول داریم.
ص: 321
موضوع: 1_ اشکال بر دلیل مصنف بر اینکه نیروی جسمانی اثر نامتناهی ایجاد نمی کند. 2_ اشکال بر اینکه نیروی جسمانی نامتناهی التاثیر نداریم/ نیروی جسم نمی تواند نامتناهی عدتا یا مدتا باشد/ جسم نمی تواند متناهی باشد و نیروی آن نامتناهی باشد/ قوه جسم نمی تواند نامتناهی باشد / فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و مع ذلک فهو عن السبب المحرک للفلک دائما بتوسط حرکه الفلک»(1)
گفتیم که قوه جسمانیه نمی تواند تاثیری بی نهایت داشته باشد.
اشکال: قوه نفسانیه فلک قدرت دارد که نار را دائما به حرکت وا دارد درحالی که قوه ای جسمانی است پس چگونه گفتید که قوه جسمانی نمی تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد.
جواب اول: حرکت نار، حرکت بالعرض است و بحث ما در حرکت بالذات است. این جواب اگر چه مشکل را در نار حل کرد ولی در خود بدنه فلک مشکل باقی ماند. خود این نیروی جسمانی بدنه اش را دائما حرکت می دهد و آن حرکت هم حرکت بالذات است و بالعرض نیست. اگر حرکت نار، بالعرض است و از بحث ما بیرون است حرکت فلک، بالعرض نیست این نیرو، این بدنه را حرکت نامتناهی می دهد در حالی که نیروی جسمانی است.
جواب دوم: این جواب، هم جواب برای حرکت دائمی بدنه فلک است هم جواب برای حرکت دائمی نار است. مصنف این جواب را سه بار تکرار می کند.
ص: 322
مصنف می فرماید ما معتقدیم که نیروی مجرد می تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد چه در جسمی که با آن جسم سرو کار دارد و چه اینکه آن جسم را تحریک کند و آن جسم، جسم دیگر را تحریک کند در هر دو حال این نیروی غیر جسمانی می تواند کار نامتناهی انجام دهد. عقل یک نیروی غیر جسمانی است و می تواند کار نامتناهی انجام دهد او نفس فلکی را تحریک می کند و به نفس فلکی مدد می رساند تا نفس فلکی کارهای نامتناهی را در بدنه فلک انجام دهد سپس به توسط بدنه ی فلک همین کار نامتناهی در نار هم انجام می شود یعنی نیروی جسمانی جسمی را به حرکت وا می دارد و به توسط آن جسم، جسم دوم را متحرک می کند و چون نیرویی غیر جسمانی است می تواند کارش را تا ابد ادامه دهد و کار نامتناهی صادر کند و ما مانع این نمی شویم بلکه حتی وجود هم دارد.
توضیح عبارت
«ومع ذلک»
این عبارت به معنای «و ثانیا» است چون در خط قبل فرمود «فنقول اولا» حال می گوید «و مع ذلک» که به معنای «و ثانیا» است.
ترجمه: و علاوه بر این جوابی که دادیم جواب دیگر هست.
«فهو عن السبب المحرک للفلک دائما بتوسط حرکه الفلک»
ضمیر «فهو» به فعل و اثر بر می گردد. «دائما» قید محرک است.
این فعل و اثر که حرکت است صادر می شود از سببی که محرّک فلک است که آنسبب مجرد است و چون مجرد است توانایی بر انجام کار بی نهایت دارد دائما «دائما یعنی تحریکش نامتناهی است و فلک را دائما حرکت می دهد»
ص: 323
نکته: لفظ «دائما» اشاره به تجرد ندارد ولی چون ما می دانیم سببی که محرّک فلک است مجرد می باشد احتیاجی نبود تعبیر به «سبب مجرد» کند ما می دانیم آن که محرک اصلی فلک می باشد عقل است درست است که محرک مباشر، نفس منطبعه در فلک است ولی محرک اصلی عقل است و چون می دانیم سبب محرک، عقل است لازم نبود قید «مجرد» را بیاورد.
ترجمه: حرکت نار «یا اثری که بر نار وارد می شود. چون مصنف ضمیر را مذکر آورده به جای حرکت تعبیر به اثر می کنیم» ناشی شده از سببی «سبب مجرد» که حرکت می دهد فلک را دائما، به توسط حرکت فلک «بتوسط حرکه الفلک مربوط به حرکت نار است»
یعنی حرکت نار از این سبب مجرد که عقل است حاصل شده ولی نه اینکه آن عقل مستقیما این حرکت نار را به عهده داشته باشد بلکه به توسط حرکت فلک، این حرکت نار را انجام می دهد.
تا اینجا بیان شد که حرکت نار، صادر شده از عقل است یعنی از یک نیروی مجرد صادر شده نه از یک نیروی مجرد. سپس با عبارت «و نحن لا نمنع...» کبرای کلی را می گوید که ما هم اجازه می دهیم که یک نیروی مجردی کار دائمی انجام دهد چه آن کار را در جسمی انجام دهد به تنهایی، یا در جسمی انجام دهد و به توسط آن جسم در جسم دیگر منتقل کند. همه اینها اجازه داده می شود چون نیرو نیروی غیر جسمانی است.
ص: 324
«و نحن لا نمنع ان تکون قوه غیره متناهیه تحرک جسما و تحرک بتوسطه شیئا آخر حرکات غیر متناهیه»
«تکون» تامه است و «غیر متناهیه» صفت برای «قوه» است اگر کسی بخوهد ناقصه بگیرد و «غیر متناهیه» را خبر بگیرد اشکالی ندارد ولی بهتر این است که تامه بگیرد.
ترجمه: ما منع نمی کنیم که قوه غیر متناهی داشته باشیم که این قوه ی غیر متناهی جسمی را که فلک است حرکت بدهد و به توسط جسم اولی که فلک بود شیء دیگری را که نار است حرکت دهد آن هم حرکات غیر متناهیه.
«و لا تکون القوه غیر المتناهیه مستقره فی احد الجسمین»
این عبارت به صورت شرط برای عبارت قبلی است.
شرط اینکه قوه ی نامتناهی بتواند حرکات نامتناهی ایجاد کند این است که این قوه نامتناهی مستقر در هیچ یک از آن دو جسم نباشد یعنی مجرد باشد و مادی نباشد. در چنین حالتی می تواند هم جسم اول و هم جسم دوم را حرکات نامتناهی بدهد.
«انما یُمنع ان تکون قوه غیر متناهیه هی فی جسم تحرک ذلک الجسم او جسما آخر»
منحصراً منع می کنیم این فرض را که قوه غیر متناهیه ای بخواهد در جسم باشد و حلول کرده باشد «حال آن جسم خودش متناهی باشد یا نامتناهی باشد که هر دو فرض قبلا گذشت» بخواهد همان جسم خودش را یا جسم دیگر را به توسط جسم خودش حرکت بدهد. «یعنی اجازه نمی دهیم نه جسم خودش را حرکت نامتناهی بدهد نه به توسط جسم خودش، جسم دیگری را حرکت نامتناهی بدهد».
ص: 325
«فاما ان کانت لا فی جسم و تحرک جسما و یُحرِّک ذلک الجسم بسبب تحرکه عنها جسما آخر حرکه غیر متناهیه فذلک مما هو موجود و لیس علیه کلام»
ضمیر «عنها» به «قوه» بر می گردد.
تا اینجا در صورتی بود که قوه در جسم حلول کرده باشد اما اگر قوه در جسم حلول نکرده باشد «دقت کنید که مصنف، مطالب را تکرار می کند» و جسمی را که مثلا فلک است حرکت دهد، و این جسمی که جسم فلک است به سبب تحرکی که این جسم از آن قوه دارد حرکت دهد جسم دیگر را که نار است آن هم حرکات نامتناهی، این در خارج موجود است و ما بر آن اشکالی نداریم «اشکالی در صورتی است که نیرو بخواهد در جسم حلول کرده باشد و حرکات نامتناهی ایجاد کند. اگر حرکات نامتاهی ایجاد می کند در حالی که در جسم حلول نکرده اشکالی به آن نداریم و در خارج موجود است.
«فانه لا مانع ان تکون قوه غیر متناهیه علی الکون الذی یجوز لها»
«تکون» تامه است.
«یحرک جسما» در صفحه 230 سطر اول خبر برای «تکون» است
«الذی هو...» صفت «قوه» است نه «کون»
در یک نسخه خطی اینطور آمده «فانه لا مانع ان یکون قوه غیر متناهیه علی الکون الذی یجوز لها الذی هو برئیه عن مخالطه» که لفظ «برئیه» به صورت مونث آمده است. و در یک نسخه خطی آمده «فانه لا مانع ان یکون قوه غیر متناهیه علی الکون الذی یجوز لها برئیه عن مخالطه الاجسام» که لفظ «الذی هو» را ندارد. این نسخه از همه بهتر است.
ص: 326
مصنف دوباره مطلب را با بیان دیگر تکرار می کند. مانعی نیست که نیرویی قوه نامتناهی بر یک وجودِ مناسب باشد «مثلا اگر نار باشد ایجاد حرارات می کند و اگر محرّک باشد ایجاد حرکت می کند. بالاخره هر قوه ای بر یک وجودی که مناسب خودش است توانایی دارد ما مانع نمی شویم که قوه ای بر وجودی داشته باشیم که آن وجود مناسب با این قوه است و این قوه، آن وجود را به نحو بی نهایت در جسمی ایجاد کند و آن جسم، آن وجود را به جسم دیگر منتقل کند.
ترجمه: شان این است که مانعی نیست که قوه ای داشته باشیم که غیرمتناهی باشد و این قوه، قوه بر کون باشد «یعنی قوه بر یک وجودی باشد» که این کون جایز برای این قوه و مناسب این قوه است «مثلا اگر قوه، قوه نار است کونی که مناسب با او است کون الحراره است و اگر قوه، قوه محرکه است کونی که مناسب با او است تحریک است».
«الذی هو بری عن مخالطه الاجسام»
قوه ای که جسمانی نیست بلکه مجرد است.
«فتتحرک له اجسام کثیره ملتحمه به»
حرکت بدهد جسمی را بعدا به خاطر این جسمی که به وسیله آن قوه حرکت داده شده، حرکت کند اجسام کثیره ای که به آن جسم واحد چسبیده اند. مثلا نیروی عقل،بدنه فلک را حرکت می دهد و نار هم به فلک، چسبیده است و وقتی فلک را حرکت داد به وسیله حرکت فلک، نارِ چسبیده به فلک هم حرکت می کند.
ص: 327
«و یتولد عنها نظام فی اعداد متکونه لا تنقطع»
اشکال ندارد که قوه غیر متناهی اینچنین عمل کند و متولد شود از این قوه، با واسطه ی جسمی که گفتیم، نظامی در اعداد «یعنی یک اعداد و تعداد منظم باشد» این عقل اثرش را که حرکت است در این جسم ایجاد می کند آن هم به اعداد منظم «اعداد منظمه ای که متکون می شوند و منقطع هم نیستند» یعنی اثر بی نهایت دارد ولی اثر بی نهایتی که عدّه اش بی نهایت است چون گفتیم گاهی شدت، بی نهایت است گاهی عدّه و گاهی مدت، بی نهایت است در اینجا فرض می کند که عده، بی نهایت است یعنی اثری که عده ی نامتناهی دارد و این عده ی نامتناهی با یک نظامی حاصل می شود.
ترجمه: از این قوه، نظامی در اعدادی که متکون می شوند و این صفت هم دارند که قطع نمی شوند «یعنی اعدادی که پی در پی می آیند و لا ینقطع و الی غیر النهایه هستند.
«انما کلامنا فی القوه غیر المتناهیه التی هی اصل و مبدأ لنظام الترتیب غیر المتناهی مده کان او عده فی التکون او حرکه متصله و کان بواسطه او بغیر واسطه»
«او حرکه» عطف بر «تکون» است.
«فی التکون» متعلق به «اصل و مبدأ» است یعنی قوه ای که اصل و مبدأ در ایجاد است یا اصل و مبدأ در حرکت متصله است.
کلام ما در قوه ی غیر متناهی است که می خواهد مبدأ یک اعداد منظمه ای بشود یا مبدء حرکات منظمه ای بشود که آن حرکات و آن اعداد متناهی اند چنین قوه ای باید در جسم نباشد چون اگر در جسم بود توانایی این کار را ندارد.
ص: 328
ترجمه: کلام ما در قوه ی غیر متناهی است که اصل و مبدأ است برای ترتیب منظمی که غیر متناهی هم باشد «حال غیر متناهی به لحاظ مدت باشد یا غیر متناهی به لحاظ عدّت باشد». «قوه ای که مبدأ در تکون است یا قوه ای که مبدأ در حرکت متصله است حال این اعداد متکونه یا این حرکت متصله را به نظام مرتبی تا بی نهایت ادامه دهد و این تکون یا این حرکت متصله که بر جسم وارد می شود یا با و اسطه است چنانچه در نار، حرکتش با واسطه فلک قمر است یا با غیر واسطه است چنانچه در خود فلک قمر، حرکت بدون واسطه است ما می گوییم این چنین مبدئی نباید در جسم باشد اگر در جسم باشد نمی تواند حرکات بی نهایت ایجاد کند. یعنی می تواند حرکات منظم و مرتب ایجاد کند ولی نمی تواند حرکات منظم و مرتب خودش را بی نهایت قرار دهد».
صفحه 230 سطر 4 قوله «فان قال»
این اعتراض هایی که می شود بر اصل بحث است نه اعتراض بر استدلالی که شده است یعنی مصنف بحث را مطرح کرد و بر مدعای خودش دلیل آورد معترض نمی خواهد هیچکدام از دلایل را رد کند بلکه اصل بحث را می خواهد باطل کند. اصل بحث این بود که نیروی جسمانی نامتناهی التاثیر نداریم اما معترض قبلی می گفت نیروی جسمانی نامتناهی التاثیر داریم دلیلش هم قوه فلکی بود که می توانست نار را حرکت دائمی دهد.
ص: 329
معترض می گوید ما نیروی جسمانی می توانیم داشته باشیم که نامتناهی التاثیر باشد البته این قائل به طور قطع ادعا نمی کند بلکه می گوید محال نیست که چنین چیزی داشته باشیم اما معترض قبلی اعتراض قطعی و یقینی کرد و گفت نیروی جسمانی فلک را داریم یقیناً و نار را حرکت دائمی می دهد یقیناً.
بیان اشکال: جسمی را داشته باشیم که همراه با قوه ای است که از آن قوه جدا نشود. و این جسم، دائمی باشد و از بین نرود قهراً قوه اش هم دائمی است چون قوه هم لازم جسم است و این قوه ی دائمی، دائما فعالیت می کند. بنابراین قوه جسمانی که دائما فعالیت کند وجود دارد.
جواب: مصنف این را رد می کند و می گوید چنین جسمی نداریم. معترض بعدی «که در سطر 10 صفحه 230 بیان می شود» می گوید چنین جسمی داریم مثل زمین که یک موجود دائمی است و با نیروی خودش، خودش را در مرکز عالم ساکن می کند و این سکونش هم دائمی است. خودش برای خودش تسکین دائمی ایجاد می کند.
متشکل در این اشکالی که مطرح می کند به این صورت فرض می کند که جسمی وجود دارد که دائما موجود است. عبارتی مصنف می آورد که می توان آن را به دو صورت معنا کرد. یکی همان است که بیان کردیم یعنی قوه ای دارد که این قوه، لازم اوست و چون لازم است پس منفک نمی شود پس اگر این جسم، دائمی است قوه هم دائمی خواهد بود زیرا قوه ی لازمه است نه مفارقه که گاهی باشد و گاهی نباشد. معنای دیگر این است که قوه ای دارد که آن قوه، قوه بر لازم جسم است مثلا لازم جسم، حرکت است این جسم، قوه ای دارد که آن قوه، قوه بر این حرکت است یعنی زمین، قوه ای دارد که آن قوه، قوه بر سکون است و وقتی این جسم، دائمی است و قوه اش هم دائمی است قوه بودنش بر سکون یا حرکت هم دائمی است پس دائما تسکین یا تحریک می کند.
ص: 330
توضیح عبارت
«فان قال قائل انه لیس من المستحیل ان یکون للجسم قوه علی مایلزم وجود ذلک الجسم»
این جسم قوت دارد بر آن عملی که لازم وجود این جسم است «مثلا بر حرکت یا سکون قوت دارد».
«یلزم» به معنای «لازم می باشد» است و «یستلزم» به معنای «لازم دارد» می باشد مراد از «ما» در «ما یلزم» عمل است که در مثالِ ما حرکت یا سکون است که لازم وجود این جسم است و جسم، قوه بر این دارد. این همان معنای دوم بود که بیان کردیم.
نکته: در اینجا حاشیه ای آمده که عبارت را به این صورت معنا کرده «ای قوه لازمه للجسم» که همان معنای اول بود که بیان کردیم.
ترجمه طبق این حاشیه: جسمی دائمی است، قوه ای دارد که لازمش است و آن هم دائمی است. این قوه هم تاثیر دائمی دارد. مصنف بر عبارت «این قوه هم تاثیر دائمی دارد» اشکال می کند.
ترجمه: محال نیست که برای جسم، قوه ای باشد، قوه بر چیزی که لازم وجود آن جسم است «یا این قوه به نحوی باشد که لازمه ی وجود جسم است»
«ثم یکون ذلک الجسم مما من شانه ان یبقی دائما»
جسم، جسمی است که می تواند دائماً باقی بماند و زائل نمی شود مثلا مثل زمین و فلک است که دائمی اند و زائل نمی شوند.
«فیصدر عنه ذلک التحریک او ذلک العدد دائما»
از این جسم دائمی که قوه ی دائمی دارد آن تحریک یا آن عدد صادر می شود.
ص: 331
در سطر دوم همین صفحه گفت «اصل و مبدأ لنظام ... فی التکون او حرکه متصله» که عبارت «فی التکون» یعنی عده ای که متکون بشوند که مربوط به عدد است و «حرکه متصله» مربوط به حرکت است یعنی هم عدد و هم حرکت را مطرح کرد.
«دائما»: قید برای «یصدر» است یعنی این تحریک، دائما صادر می شود یا این عدد، دائما صادر می شود.
موضوع: جواب از اشکال دوم و بیان اشکال سوم و جواب آن، بر اینکه نیروی جسمانی که نامتناهی التاثیر باشد نداریم.
«فالجواب عن هذا ان ذلک من المستحیل لما بیناه»(1)
بحث در این بود که نیروی جسمانی نمی تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد یا به عبارت دیگر نمی تواند فعلِ نامتناهی صادر کند.
اشکال دوم: معترض فرضی را مطرح کرد و خواست در آن فرض ثابت کند که جسم می تواند با قوه جسمانی اش فعل نامتناهی ایجاد کند آن موردی که این معترض به آن اشاره کرد این بود که جسمی را فرض می کنیم دائما باقی باشد قهرا نیرویش هم دائما باقی است و این نیرو مصدر فعل می شود و چون خود جسم دائما باقی است و نیرویش هم دائما باقی است پس فعل صادر شده از او هم فعل دائمی می شود بنابراین می توان نیروی جسمانی پیدا کرد که فعل دائمی داشته باشد.
ص: 332
جواب: ما ثابت کردیم فعل دائمی برای نیروی جسمانی باطل است پس ثابت شد که چنین موردی اصلا وجود ندارد شما هم که نتوانستید ثابت کنید که چنین موردی موجود است. بلکه گفتید محال نیست که موجود باشد. ما جواب می دهیم که بنابر استدلال ما، محال است که موجود باشد. شما اگر وجود چنین موردی را اثبات می کردید ما باید ابطال می کردیم. شما فقط ادعا کردید که محال نیست چنین موردی پیدا شود و ما می گوییم محال است که چنین موردی پیدا شود. سپس اضافه می کند و می گوید اصلا خود فعل اقتضای تناهی دارد. تا الان می گفت قوه نمی تواند فعل نامتناهی صادر کند الان می گوید خود فعل اقتضای تناهی دارد زیرا که قوه ی هر جسمی چنانچه ما مشاهده می کنیم تحریکهای منقطع دارد. تحریکِ متشابه و مستمر ندارد و خود همین تحریک منقطع نشان می دهد که فعل، نامتناهی نیست و فعل، قطع می شود ولو به نوبت دوباره مدتی شروع می کند و قطع می کند و دوباره شروع می کند و بعدا قطع می کند ولی همین انقطاعِ فعل نشان می دهد که فعل، نامتناهی نیست بلکه فعل، متناهی است.
نکته: «فعل مستمر در قوای جسمانی وجود نداریم». ما می گوییم فعلی که از قوه ی جسمانی صادر شود مستمر نیست. نمی گوییم هیچ فعل مستمری نداریم. خلقت الهی فعل است و مستمر هم هست، یا فرض کنید تدبیر عقل نسبت به افلاک، فعل است و مستمر می باشد. ما اینگونه فعل ها را کاری نداریم بلکه می خواهیم بگوییم فعلی که از قوه ی جسمانی صادر می شود نمی تواند مستمر باشد. خود فعل، اقتضای تناهی می کند.
ص: 333
مثلا می بینیم این نیروهای جسمانی شئ را از جایی دور می کند و به جایی نزدیک می کند، تقریب و تبعید دارد مثلا این سنگ را از بالا رها کردید دائما از بالا دور می شود و دائما به پایین نزدیک می شود فعلش اگر ملاحظه شود می بینید که تقریب و تبعید است. «اگر چه یک فعل هم به نام حرکت وجود دارد»این تقریب و تبعید تا ابد نمی توانند ادامه پیدا کنند بالاخره در یک جا تمام می شوند. یا مثال دیگری که می زنند این است که ممکن است این جسم در یک جا دافع باشد و یک جا جاذب باشد. افعال مختلف صادر کند و همین افعال مختلف حاکی از این هستند که یک فعلی دارد تمام می شود و فعل دیگر که مقابلش است شروع می شود. جذبش تمام می شود و دفعش شروع می شود یا دفعش تمام می شود و جذبش شروع می شود. خود افعال هم اگر ملاحظه کنید می بینید نامتناهی اند البته ما قبول داریم این تناهی مربوط به قوه است ولی بالاخره الان آن را در فعل می یابیم. ما نه قوه و نه تاثیر قوه را می بینیم ولی اثر قوه را می بینیم که منقطع است و وقتی اثر منقطع است توقع نداریم که تاثیر دائمی باشد این جواب مصنف است که خودش آن را به صورت دو جواب حساب نکرده بلکه دنباله ی هم نوشته است سپس مصنف می فرماید ما فعل مستمر متشابه در قوای جسمانی نداریم مگر در فلک باشد که بیان کردیم آن فعل در واقع برای خود فلک نیست بلکه برای عقل است و آن اشکال ندارد که متشابه مستمر باشد و الا در نیروهای جسمانی ما هیچ وقت فعل مستمر متشابه نمی بینیم خود فعل قطع می شود و این انفطاعش نشان می دهد تاثیر، منقطع است و اگر تاثیر منقطع است پس نیروی جسمانی، اثر متناهی دارد نه اثر نامتناهی.
ص: 334
نکته: ما تمام نیروهای جسمانی را در اختیار داریم جسم هایی که ما می بینیم یا مرکب و یا بسیط است و بسیط یا عنصری است یا فلکی است. بله اشخاص و جزئیات این اجسام را ملاحظه نکردیم ولی اشخاص مهم نیستند ما انواع را ملاحظه می کنیم. اگر خصوصیتی در انواع باشد در همه اشخاص است اگر در انواع نباشد در همه اشخاص نیست. ما استمرار را در هیچ یک از انواع ندیدیم پس در اشخاص هم نداریم. اینطور نیست که یک جسم به خاطر خصوصیت شخیصه ای که ما آن خصوصیت شخصیه را ندیدیم بتواند فعل مستمر صادر کند. و این طور نیست که یک نوع دیگری پیدا کنید که آن نوع، فعل مستمر داشته باشد زیرا در دنیای ما نوع دیگر نیست. پس باید به انواع ملاحظه کرد و انواع هم ملاحظه می کنید. چون اجناس یا فلکی یا عنصری اند و عنصری یا بسیط است یا مرکب است و بسیط 4 تا است و مرکب 3 تا است.
بله اگر چیزی در درون جسم پیدا شود که تا الان مشهود نبوده و بعدا مشهود شود این اثر نامتناهی را داشته باشد باید بعدا مورد بحث قرار بگیرد و وقتی هم بحث شد آیا این اثر مستند به خود طبیعت این جسم است یا مربوط به یک مجرّدی می شود؟ شاید همین اثر دائمی حرکت الکترون در درون اتم را مرتبط به یک مجردی کنیم. اگر نتوانستیم به مجرد مرتبط کنیم و به مادّی و قوای جسمانی مرتبط شد باید گفت این جسم، باقی نمی ماند چون می دانیم که اجسام در حال تغییر و تحول اند. وقتی جسم باقی نماند نیرویش از بین می رود و ممکن است یک جسمی با یک نیروی دیگر درست شود ولی این فعل تمام می شود و فعل دیگر شروع می شود. باز هم می توان استدلال کرد ولی در اینجا فرض خصم را قبول نمی کنیم که می گفت جسمی دائمی داشته باشیم چون می گوییم این جسم، دائمی نیست زیرا همه اجسام متحول می شوند مثلا گاز تبدیل به مایع می شود و مایع تبدیل به جامد می شود و همینطور انرژی تبدیل به ماده می شود و این تبدیل و تبدّل ها نشان می دهد که یک شئ دائمی نداریم قهرا نیروی دائمی نداریم قهرا اثر دائمی هم نداریم. از این طریق جواب می دهیم که اگر نتوانستیم آثار را با مشاهده متناهی کنیم عمر جسم را می گوییم متناهی است و وقتی عمر جسم متناهی شد عمر قوه و اثرش هم متناهی می شود پس نمی توانیم جسمی نامتناهی داشته باشیم که اثری نامتناهی و متشابه داشته باشد. اگر جسم، نامتناهی است آثارش تغییر می کند و اگر اثر، تغییر نمی کند جسم را متناهی می کنیم. بالاخره هر دو راه برای ما باز است:
ص: 335
1_ متناهی کردن جسم.
2_ متناهی کردن آثار.
هر کدام که درست شود مطلوب ما نتیجه گرفته می شود که قوه جسمانی که بتواند اثر نامحدود داشته باشد، نداریم.
توضیح عبارت
«فالجواب عن هذا ان ذلک من المستحیل لما بیناه»
«ذلک»: دوام اثر جسم.
شما گفتید اشکال ندارد که جسمی دائمی داشته باشیم و این جسم، اثر دائمی داشته باشد ما می گوییم اثر دائمی داشتنش اشکال دارد و اشکالش همان دلایلی است که گفتیم.
«بل یلزم مما بیناه ان لا یکون لجسم من الاجسام قوه یفعل بها فیما یماسه دائما»
«دائما» قید «یفعل» است، ضمیر «بها» به «قوه» برمی گردد.
لازمه «ما بیناه» این است که هیچ جسمی قوه ای ندارد که بتوانند با آن قوه در آنچه که مماس با این جسم است فعل دائمی داشته باشد.
«بل قوه کل جسم قوه یفعل بها فیما یماسه تحریکا منقطعا من تبعید و تقریب»
فعلِ مستمرِ متشابه ندارد و خود فعل، متناهی است.
ترجمه: بلکه قوه ی هر جسمی قوه ای است که آن جسم انجام می دهد به توسط آن قوه، در جسمی که مماس با این جسم است تحریک منقطعی که بیان باشد از تبعید و تقریب «مثلا بدن ما جسمی است و می خواهد در جسمی که مماسش است حرکت ایجاد کند این حرکتش دائمی نیست _ فلک را ملاحظه نکنید بلکه اجسام عنصری را ملاحظه کنید چون فلک مستند به عقل شد _ مثلا تقریب می کند و کارش تمام می شود دوباره شروع به تبعید می کند یا جذب می کند و کارش تمام می شود، دوباره شروع به دفع می کند. خود همین فعل تقریب و جذب تا ابد باقی نمی ماند مستمراً. یعنی خود فعل قطع می شود و لو فعل بعدی شروع می شود. این فعل نشان می دهد قوه ای که این تاثیر را کرده تاثیرش را رها کرده و تاثیر دیگری را شروع کرده پس تاثیر این قوه، متناهی شد. آن لحظه ای هم که می خواهد فعل خودش را عوض کند تاثیرش را قطع می کند بالاخره فعل، متناهی می شود و تاثیر، متناهی می شود و مطلوب ما ثابت می شود.
ص: 336
«و لا جسم من الاجسام یمکن ان تکون فیه قوه تبقی دائما مع بقاء الجسم یکون فعلها واحدا مستمرا متشابها»
جسمی از اجسام نداریم که ممکن باشد قوه در آن جسم باقی بماند دائما با بقاء جسم «اگر جسم باقی نماند که مشکلی ندارد چون این، قوه دائمی ندارد زیرا خود جسم دائمی نیست اگر هم جسم دوام پیدا کرد قوه اش دوام پیدا نمی کند. آن قوه ای که صَرفِ تقریب می شود غیر از قوه ای است که صرف تبعید می شود. لذا قوه ای که فعل مستمر داشته باشد، نخواهد بود.
نکته: در اینگونه موارد گفته می شود قوه عوض شد مگر اینکه گفته شود قوه ی تحریک است که این تحریک گاهی تبعید و گاهی تقریب است در این صورت قوه، عوض نمی شود و تحریک هم عوض نمی شود ولی باز هم تشابه در حرکت و اثر را ندارد. پس می توان گفت قوه عوض شده و می توان گفت قوه عوض نشده البته گاهی قوه عوض می شود مثلا در جسم تاثیری گذاشته می شود و قوه اش عوض می شود اما گاهی قوه، یکسان است و فعل عوض می شود مهم نیست اگر فعل هم عوض شود برای ما کافی است منظور ما این است که این قوه نتوانسته اثرش را تا بی نهایت ببرد حال خود قوه از بین رفته و اثرش تا بی نهایت نرفته یا قوه، باقی مانده و اثرش منقطع شده. هر کدام باشد برای ما کافی است.
ص: 337
«لا» در «لا جسمَ» نفی جنس است البته می توان «لاجسمٌ» هم خواند.
ترجمه: نیست جسمی در اجسام که ممکن باشد در آن جسم قوه ای وجود داشته باشد که این قوه دائما با بقاء جسم باقی بماند که فعل این قوه هم واحدِ مستمرِ متشابه باشد و هیچ تغییری نکند «بیان کردیم که فلک را کنار بگذارید چون فعلش دائم مستمر است ولی مثل سنگ اینگونه نیست که دائما به سمت پایین برود گاهی پایین می رود و گاهی نمی رود.
نکته: وقتی تعبیر به «فعل نامتناهی» می شود مراد «یک فعل نامتناهی» است نه چندین فعل که کنار هم گذاشته شود و نامتناهی شود.
«بل یجب ان تکون قوه الجسم قوّهٌ انما یصدر عنها فعل تقتضی نفسه التناهی و ان بقی الجسم دائماً»
«ان بقی» وصلیه است اگر شرطیه هم گرفته شود از نظر معنا اشکال ندارد ولی وصلیه روانتر است.
قوه جسم، قوه ای است که از آن، فعلی صادر می شود که این فعل، نفسش اقتضای تناهی می کند و لو جسم، دائماً باقی می ماند ولی نیرویش، نیرویی است که فعلی صادر می کند که آن فعل باید متناهی باشد پس بقاء جسم نشانه ی بقاء اثر نیست ممکن است جسم باقی بماند ولی اثرش عوض می شود چون خود اثر اقتضای عوض شدن دارد. سپس مصنف این مطلب را با مثال بیان می کند.
«فیکون مثلا دافعا او جاذبا او محیطا او شیئا مما یجری هذا المجری»
ص: 338
«فیکون» تفریع بر قبل است. «مثلا» قید برای بعد است چون افعالی که ذکر می کند منحصر نیستند بلکه نمونه هایی از افعال اند لذا می گوید مثلا دافع یا جاذب یا محیل است یعنی گاهی دافع و گاهی جاذب و گاهی محیل «یعنی احاله و ذوب می کند» است.
این، یک جسم است که کارهای مختلف انجام می دهد گاهی دفع می کند و گاهی جذب می کند و گاهی احاله می کند. مثلا آتش را ملاحظه کنید که گاهی یک موج ایجاد می کند و هوا را دفع می کند یا حتی ممکن است یک پَر بر روی آتش بگذارید و این آتش بر اثر موجی که ایجاد می کند پَر را از خودش دور کند یک وقت هم می بینید اشیاء موجود در هوا را جذب می کند و به درون آتش می برد و می سوزاند. یک وقت هم می بینید که چیزی را احاله و ذوب می کند. این، دائما مشغول کار است ولی کارهای مختلف انجام می دهد.
نکته: ما ابتدا گفتیم تاثیر قوه باقی نمی ماند این معترض فکر کرد اگر جسم را باقی نگه دارد تاثیر قوه را هم می تواند باقی نگه دارد جواب دادیم که بر فرض هم جسم باقی بماند تاثیر قوه باقی نمی ماند به دلیلی که قبلا گفته شد.
صفحه 230 سطر 10 قوله «فان قال»:
اشکال سوم: تا اینجا ثابت شد که جسم، فعل نامتناهی ندارد و نتیجه گرفته شد که پس نیرویش هم تاثیر نامتناهی ندارد. مستشکل برای ما نمونه ای را می آورد که در آن نمونه جسم، فعل نامتناهی دارد و نتیجه می گیرد که پس قوه ی این جسم، تاثیر نامتناهی دارد. شما گفتید جسمی نمی بینیم که اثر نامتناهی داشته باشد ما برای شما نمونه می آوریم از جسمی که اثر نامتناهی داشته باشد و آن، زمین است. اثر زمین سکون است و این سکون برای زمین متناهی است. فعلِ متشابه مستمر است. این جسم در همان مرکز عالم، ساکن مانده و اینطور نیست که گاهی تقریب و گاهی تبعید باشد پس جسمی است که دائما موجود است اولا، و نیرویش تسکین را صادر می کند دائما ثانیا.
ص: 339
جواب اول:سکون، اصلا فعل نیست تا دائمی باشد. ما می گوییم یک جسم، فعل نامتناهی ندارد ولی سکون، فعل نیست تا بگویید سکونش نامتناهی است. سکون، عدم فعل و عدم حرکت است.
ممکن است کسی اینطور بگوید که سکون تدریجا حاصل می شود و چیزی که تدریجی حاصل شود فعل است یعنی کم کم انجام می گیرد. عدم لازم نیست تدریجی باشد و این، فعل است که تدریجی واقع می شود. مصنف به بیان دیگری این مطلب را در کتاب مباحثات می آورد «و در اینجا بیان نمی کند» و اینچنین بیان می کند که این تدریج برای زمان است و زمان، فعلِ زمین نیست بلکه فعل فلک است و آن که از زمین حاصل می شود سکون است و نمی توان گفت حاصل می شود چون فعل نیست. این تدریج سکون نه اینکه تدریج سکون است بلکه آن زمانی که فلک می سازد متدرّج است و سکون در این متدرّج، وجود گرفته است نه اینکه خود سکون یک امر تدریجی باشد پس سکون، اصلا فعل نیست و تدریجی بودن هم برای او نیست بلکه برای فلک است. فلک فعل تدریجی که حرکت است را انجام می دهد و زمان تدریجی را به وجود می آورد و سکون در این زمان تدریجی واقع می شود و الا سکون، تدریجی نیست زیرا اگر زمان برداشته شود سکون، تدریجی نیست و زمان هم کار زمین نیست بلکه کار فلک است پس در اینجا دو چیز است:
ص: 340
1_ فعل است که مربوط به فلک می باشد.
2_ فعل نیست یعنی سکون است که برای زمین است. آن که دائمی است کاری است که فلک انجام می دهد و سکونِ دائمی اصلا فعل نیست پس نمی تواند نقض بر ما باشد.
توضیح عبارت
«فان قال قائل انا نشاهد الارض لو بقیت دائما و لم یعرض لها عارض لکان یوجد عن قوتها سکون متصل فی مکانه الطبیعی»
«فی مکانه الطبیعی» متعلق به «سکون» است و ضمیر آن به «ارض» بر می گردد ضمیر را مذکر آورده و اشکالی ندارد.
ترجمه: ما زمین را مشاهده می کنیم که اگر دائما باقی بماند و عارضی بر آن وارد نشود. از قوه زمین، سکونی ایجاد می شود که این سکون، متصل است و مستمر و متشابه است «پس آن فعل دائمی که می خواستید، از یک قوه جسمانی حاصل شد».
مبنای مشاء این است که زمین، دائما باقی می ماند و از ازل خداوند _ تبارک _ شخص همین زمین را آفریده و تا ابد هم شخص همین زمین باقی می ماند. مرحوم صدرا می گوید شخص این زمین باقی نمی ماند یعنی زمین هست ولی به این صورت که این زمین را خداوند _ تبارک _ از بین می برد و زمین دیگر می آفریند دوباره آن زمین دیگر از بین می رود و زمین دیگر آفریده می شود ولی شخص زمین باقی نمی ماند. اما مشاء این اعتقاد را ندارند و می گویند شخص همین زمین باقی است حال مصنف تعبیر به «لو بقیت دائما و لم یعرض لها عارض» می کند و به صورت شک، صحبت می کند یعنی اگر این زمین باقی بماند و عارضی بر این زمین وارد نشود که آن عارض هم زمین را از بین ببرد. چرا مصنف اینگونه صحبت می کند؟ جواب این است که در زمانی که کتاب شفا نوشته می شد فقط فلسفه مشاء رایج بود و فلسفه اشراق «البته اشراق این حرفها را قبول دارد» و فلسفه متعالیه نیامده بود که این حرفها را قبول ندارد. آنچه که در مقابل مشاء قرار داشت علم کلام بود کلام هم معتقد به زوال زمین بود و معتقد بود که عارضی بر زمین وارد می شود و زمین را از بین می برد سپس در آن عارض بحث داشتند که چه می باشد؟ بعضی می گفتند خداوند _ تبارک _ ضد این زمین را می سازد و این ضد، زمین را از بین می برد و در درون آن ضد، چیزی تعبیه می شود که خودش از بین برود چون این مساله بود که وقتی این ضد، زمین را از بین می برد خودش چه می شود؟ آیا خودش جای زمین باقی می ماند؟ اینها می خواستند دنیا را از بین ببرند تا آخرت را درست کنند یعنی جا و مکان را برای آخرت، خالی کنند. اگر آن ضد، زمین را از بین برد و خودش جای زمین نشست باز هم جا و مکان برایش پُر است و وقت آخرت نمی شود لذا می گفتند در خود همین ضد، خداوند _ تبارک _ چیزی می گذارد تا خودش بعدا اعدام شود بعضی هم از ابتدا اینگونه نگفتند که خداوند _ تبارک _ ضد را می آفریند چون اگر ضد را می آفریند جواب از این اشکال داده می شود.
ص: 341
ولی سوال می شود که چرا زمین نمی تواند آن ضد را از بین ببرد؟ از طرفی غلبه زمین قویتر به نظر می رسد شما وقتی ملاحظه کنید که در داخل قفسی، مرغی را گذاشته باشید و یک مرغ مساوی با او بیندازید ابتدا آن مرغی که داخل بوده ادعای صاحبخانه ای دارد و این مرغ جدید را می زند بعدا کم کم ممکن است با هم صلح کنند. آن که در یک جا ثابت است خودش را مالک می داند و نمی گذارد ضدش بیاید. زمین هم الان سابقه وجود داشته و اگر ضد را خداوند _ تبارک _ آفریده آن که سابقه وجود داشته آن ضد را بیرون می کند.
اما گروهی می گفتند خداوند _ تبارک _ عرضی را که اسمش فناء است می آفریند و این زمین را فانی می کند و چون ذاتش فناء است خودش هم از بین می رود و لازم نیست کسی آن را از بین ببرد، «مشاء می گوید این دنیا باقی است و هرکس که بمیرد آخرتش برپا شده و صحرایی به نام قیامت و حسابرسی را مشاء نمی تواند اثبات کند.» هیچکدام از اینها جرات نمی کردند بگویند خداوند _ تبارک _ زمین را از بین می برد و اِعدام می کند دلیلشان این بود که کار خداوند _ تبارک _ اِعدام نیست بلکه ایجاد است. خداوند _ تبارک _ فاعل است و فاعل، ایجاد می کند نه اعدام. بنابراین خداوند _ تبارک _ نمی شود که زمین را اعدام کند باید چیزی آفریده شود که زمین را اعدام کند. و آن چیز عبارت بود از عرضی که بر زمین عارض می شد و زمین را اعدام می کرد که البته متکلمین شیعه معتقدند که خداوند _ تبارک _ اعدام هم می کند همانطور که ایجاد می کند. اعدام خداوند _ تبارک _ به این معنا نیست که آن را نابود کند بلکه به معنای این است که وجود را افاضه نمی کند چون دم به دم باید وجود افاضه شود و اگر یک لحظه وجود افاضه نشود شیء از بین می رود.
ص: 342
مصنف به این صورت «با حالت شک» حرف زد چون نمی خواهد وارد این بحث شود که زمین باقی می ماند یا نمی ماند، اگر زمین باقی بماند و عارضی بر آن وارد نشود فعل دائمی که سکون است خواهد داشت حال آیا زمین باقی می ماند یا نمی ماند بحث دیگری است و نمی خواهد وارد آن شود لذا به این صورت بحث می کند و الا خود مصنف قائل است به اینکه زمین باقی می ماند.
«فنقول اما السکون فعدم فعل لا فعل»
سکون، عدم فعل است و فعل نیست.
«و مع ذلک فبقاء الارض و الاجرام القا بله للکون و الفساد دائما و بقاء قواها کذلک مما سنبین استحالته»
«مع ذلک»: علاوه بر اینکه سکون، فعل نیست.
«دائما» قید «بقاء» است.
«کذلک» یعنی «دائما».
جواب دوم:این اجرام «یعنی زمین، آب، هوا و آتش» اجرام قابل کون و فسادند و مانند افلاک نیستند که قابل کون و فساد نباشند.
این اجرام را عالم کون و فساد می گوییم به خاطر قابلیتی که نسبت به کون و فساد دارند بنابراین چه کسی گفته زمین باقی می ماند؟ زمین دائما در حال تحول است و کائن و فاسد می شود و لو اصل زمین از بین نمی رود ولی دائما عوض می شود و وقتی عوض شد نیرویش عوض می شود و این نیروی جدید، کار را ادامه می دهد و نیروی قبلی کارش تمام می شود. ما توجه به تحوّل زمین نمی کنیم مثلا آب را نگاه کنید که دائما به هوا تبدیل می شود و دوباره از هوا باران می آید و تبدیل به آب می شود و این گردونه همینطور می چرخد یعنی کلّ آب تبدیل به بخار می شود و تبدیل به هوا می گردد بعدا سرد می شود و تبدیل به باران می شود. پس هیچ وقت یک شخصِ آب از ازل تا ابد باقی نمی ماند بلکه این شخص عوض می شود و شخص دیگر می آید و این شخص اول با یک نیرو آمده و شخص دوم با نیروی جدید می آید و شما خیال می کنید که یک نیرو این سکون دائم را ادامه می دهد در حالی که یک نیرو نیست بلکه نیروهای پیوسته و آثار پیوسته هست نه اینکه اثر پیوسته باشد.
ص: 343
ترجمه: علاوه بر اینکه سکون، فعل نیست بقاء دائمی ارض و بقاء دائمی اجرامی که قابل کون و فسادند و بقاء قوای آنها دائما به زودی بیان می کنیم که محال است «محال است که زمین باقی بماند و اجرامی که قابل کون و فسادند نیز محال است که باقی بمانند چون با کوچکترین عارضی کائن و فاسد می شود چگونه می توان گفت که باقی اند. بله اصل زمین و هوا و آب باقی است اما شخص آنها باقی نیست. بقاء دائمی اینها در جای خودش احتمالا در بحث سماء و عالم در جلد دوم می آید».
موضوع: بیان اشکال چهارم و جواب آن، بر اینکه نیروی جسمانی که نامتناهی التاثیر باشد نداریم.
«ثم لقائل ان یقول: انه یجوز ان تکون هذه القوه غیر المتناهیه انما توجد لجمله لجسم»(1)
بحث در این بود که جسم نمی تواند نیروی نامتناهی داشته باشد چه جسم خودش نامتناهی باشد چه متناهی باشد. قوه ی نامتناهی اگر قوه ی جسمانی باشد ممکن نیست. دلیل بر این آورده شد و اثبات گردید. سپس اعتراضاتی مطرح شد که نوع این اعتراضات اعتراض بر مدعاست نه بر دلیل. الان وارد اعتراض جدیدی می شود.
اشکال چهارم: مرکب، دو قسم است:
1 _ مرکبی که دارای مزاج است.
ص: 344
2 _ مرکبی که فاقد مزاج است.
مرکبی که واجد مزاج است حتما مرکب حقیقی است که از ترکیب اشیایی، شیء دیگری به وجود می آید مثلا از ترکیب عناصر تنه درخت یا بدن انسان موجود می شود این بدن انسان دارای مزاج است و ترکیب خالص نیست بلکه ترکیبی است که از امتزاج به وجود آمده و مزاجی را هم درست کرده است. ولی بعضی ترکیب ها فاقد مزاج اند که بعضی از آنها ترکیب حقیقی اند و بعضی، ترکیب اعتباری اند. مثلا اگر انسانهایی کنار هم قرار بگیرند اسم آن را اصطلاحا ترکیب نمی گذارند بلکه مجموعه می گویند که این مجموعه فاقد مزاج است مرکبهای اعتباری فاقد مزاج اند اما مرکب حقیقی بعضی از آنها فاقد مزاج اند مثلا بخار مرکب از اجزاء هوائیه و مائیه است یا دخان مرکب از اجزاء ترابیه و ناریه است و هیچکدام مزاج ندارند با اینکه ترکیب هم هست و ترکیبشان، ترکیب حقیقی است.
اگر نیرویی در مرکب حاصل شود سپس مرکب را تقسیم کنید اگر مرکب، اعتباری باشد ممکن است که نیرو باطل نشود بلکه تجزیه شود مثلا 10 انسان هستند که یک کشتی را حرکت می دهند. این یک مجموعه «و به تعبیر تسامحی یک مرکب» هستند اگر 9 نفر کنار بروند و فقط یک نفر باقی بماند این یک نفر، یک دهمِ آن 10 نفر قدرت دارد و قدرتش از بین نمی رود «البته ممکن است یک دهم آن 10 نفر قدرت داشته باشد یا کمتر از یک دهم قدرت داشته باشد چون خود اجتماع هم یک قدرتی دارد و اینطور نیست که قدرتِ هر نفر جدا جدا جمع شود آن قدرت 10 نفر را بسازد بلکه خود مجموعه هم یک قدرتی در اینجا دارد» در مانند سنگ هم همینطور است «که وقتی این مرکب، تجزیه می شود اجزاء، نیروی مرکب را به اندازه خودشان دارند» که نیروی پایین آمدن برای این سنگ وجود دارد وقتی این سنگ را به دو قسمت کنید نیرویش قسمت می شود و از بین نمی رود پس بعضی مرکب ها اینگونه اند که وقتی تجزیه شدند نیرویشان از بین نمی رود و نیرویشان هم تجزیه می شود ول بعضی از انحاء مرکب علی الخصوص آنها که دارای مزاجند وقتی ملاحظه می شوند اگر تقسیم شوند نیرویشان از بین می رود. نیرو برای کلّ است و برای جزء نیست. اینطور نیست که بعد از تقسیم این مرکب، جزئی که به وجود می آید به نسبت خودش نیرو داشته باشد بلکه اصلا نیرو ندارد مثلا برای بدن انسان نیروی حیات است این بدن اگر از وسط نصف شود اینطور نیست که حیات، نصف شود بلکه حیات، باطل می شود و آن نیرو به کلی از بین می رود و باقی نمی ماند پس بعضی از مرکبات طوری هستند که بعد از اینکه تجزیه می شوند نیروی آنها از بین می رود نه اینکه نیروی آنها تجزیه شود. با وجود این گفته می شود که چگونه شما دو سلسله درست می کنید که یک سلسله، آثار کل است و یک سلسله، آثار جزء است چون دراستدلال سلسله ای درست شد که آثار کل باشد و گفته شد این اکثر است و سلسله ای درست شد که آثار جزء باشد و گفته شد این اقل است و گفته شد اقل، زودتر تمام می شود و اکثر، دیرتر تمام می شود اگر اقل تمام شود معلوم می شود که متناهی است و از تناهی اقل، تناهی اکثر هم نتیجه گرفته شد. استدلال بر این پایه استوار شد که بعد از اینکه جسم، تجزیه شد نیرویش هم تجزیه شود الان همین مطلب را می خواهد باطل کند که مرکباتی داریم که تجزیه می شوند و نیرویشان باطل می شوند نه اینکه تجزیه شوند و نیرویشان تجزیه شود. دراین مرکبات نمی توانید دلیل خودتان را اجرا کنید پس می توان در این مرکبات ادعا کرد که نیرو، نامتناهی است چون دلیل جاری نمی شود و بیانی ندارد بر اینکه اینچنین نیروهایی با اینکه جسمانی اند متناهی اند.
ص: 345
این مطالب که بیان شد یک مثال است که به عنوان نمونه بیان شد اما اشکال دیگری هم می کنند و آن اشکال این است که در مرکبات اعتباری هم گاهی این اتفاق می افتد با اینکه ترکیب، ترکیب حقیقی نیست و دارای مزاج نیست می بینید نیرو اگر چه تجزیه می شود ولی کارآیی آن از بین می رود نه اینکه تجزیه شود مثلا ده نفر کشتی را حرکت می دهند این مجموعه نیرویی است که می تواند این کار را انجام دهد و نسبت به تحریک کشتی کارآیی دارد ولی وقتی این 10 نفر تبدیل به یک نفر می شود نیرو، باطل نمی شود بلکه تجزیه می شود چون یک نفر به اندازه خودش نیرو دارد ولی این نیرو کارآیی و اثر ندارد شما می خواهید دو سلسله از آثار درست کنید کل می تواند یک سلسله از آثار درست کند اما جزء نمی تواند یک سلسله از آثار درست کند اصلا سلسله ای درست نمی شود که به این اقل و به آن دیگری اکثر گفته شود و اینکه این متناهی است و آن نامتناهی است.
پس دو اشکال شد:
1 _ نیروی جزء، باطل می شود.
2 _ نیروی جزء از کارآیی می افتد.
در هر دو صورت نمی توان دو سلسله تشکیل داد و دلیل را ادامه داد. این اشکال همانطور که توجه می کنید هم بر استدلال و هم بر اصل مدعا وارد می شود. البته نوع اشکالات بر استدلال نیست بلکه بر ادعا است ولی این اشکال از اشکالاتی است که در دلیل هم می تواند وارد شود.
ص: 346
خلاصه اشکال: دلیل بر این مبتنی شد که دو سلسله درست شود که اثر یکی اقل و اثر یکی اکثر باشد. اشکال این است: اقلّی که اثر گذار است نداریم یا اقل، اثر گذار نیست چون نیرو ندارد. بالاخره سلسله در طرف اقل تشکیل نمی شود در نتیجه نمی توان مقایسه کرد لذا شخص ممکن است بگوید نیروی کل تا بی نهایت می رود چگونه می توانید ثابت کنید که تا بی نهایت نمی رود. تا نیروی جزء آورده نشود و متناهی نشود و به کمک آن، این سلسله ی اکثر را متناهی نکنید به نتیجه نمی رسید. در این صورت کسی ممکن است ادعا کند که این نیروی کل و لو جسمانی است اما تا بی نهایت می رود.
توضیح عبارت
«ثم لقائل ان یقول انه یجوز ان تکون هذه القوه غیر المتناهیه انما توجد لجمله لجسم فاذا قسّم الجسم بطلت»
این عبارت باید سر خط نوشته شود زیرا اشکالِ بعدی است.
«انما توجد» خبر برای «تکون» است و «غیر المتناهیه» خبر نیست بلکه صفت برای «القوه» است البته اگر حال گرفته شود بهتر است.
ترجمه: این قوه ای که این صفت دارد که غیر متناهی است جایز است که برای مجموعه جسم حاصل باشد وقتی جسم تقسیم شود این نیرو باطل می شود «نه اینکه این نیرو تجزیه شود».
نکته: در همه نسخه ها باید «الغیر المتناهیه» باشد چون نویسنده ی کتاب، ابن سینا است که فارس زبان می باشد و فارس زبان ها بر کلمه «غیر»، الف و لام داخل می کنند. مصحح کتاب چون عرب بوده الف و لام را انداخته است نه اینکه در نسخه ای الف و لام نداشته باشد.
ص: 347
«فلم یوجد من تلک القوه شیءٌ للجزء»
از آن قوه ای که برای کل بود هیچ قسمتی برای جزء باقی نمی ماند و موجود نمی باشد یعنی هیچ قسمت از آن نیرو به این جزء داده نمی شود بلکه این جزء، به طور کلی فاقد نیرو می شود.
«فلم یقو الجزء علی شیء مما یقوی علیه الکل»
جزء قدرت ندارد بر قسمتی از آنچه که کل بر آن قدرت داشت در این صورت اقل تشکیل نمی شود. و فقط کلّ، سلسله خودش را تشکیل می دهد بدون اینکه اقل و اکثر تشکیل شود. قهراً شخص می تواند بگوید سلسله ی کل، بی نهایت است. چون در صورتی می توان گفت سلسله، متناهی است که بین اقل و اکثر مقایسه کنید ولی در اینجا اقل وجود ندارد که بخواهد مقایسه کند.
«لان کل هذه القوه للکل»
چرا هیچ نیرویی برای جزء باقی نمی ماند چون همه قوه برای کل بود و الان کلّ نیست پس همه ی قوه نیست و وقتی کل باطل می شود قوه هم باطل می شود. زیرا نیرو، نیرویی بود که متقوّم به کل بود مثل نیروی حیات که متقوّم به کل بود. نیرو مثل سنگینی بدن خودمان نیست زیرا سنگینی بدن هم به جزء قائم است هم به کل قائم است این، نیرویی است که با تجزیه ی کل، تجزیه می شود اما نیرویی وجود دارد که مربوط به کل است نه جزء، در این صورت اگر کل باطل شود آن نیرو باطل می شود.
ص: 348
ترجمه: همه این قوه برای کل بود «یعنی متقوّم به کل بود اگر کل را بردارید قوامش از بین می رود اگر قوامش از بین برود آن نیرو هم از بین می رود».
«کما یوجد من القوی فی الاجسام المرکبه بعد المزاج»
«من القوی» بیان برای «ما» در «کما یوجد» است.
«بعد المزاج» ظرف «یوجد» است نه ظرف «المرکبه».
ترجمه: مثل قوایی که در اجسام مرکبه، بعد از مزاج حاصل می شوند «نه اینکه ترکیب، بعد از مزاج است زیرا ترکیب، بعد از مزاج نیست بلکه محصِّل مزاج است» یعنی اجسامی امتزاج پیدا می کنند و جسم مرکب درست می شود بعد از اینکه جسم مرکب درست شد فعل و انفعال می کند و مزاج درست می شود بعد از مزاج، قوایی حاصل می شود. آن قوایی که بعد از مزاج حاصل می شوند با باطل شدن کل، باطل می شوند.
«و لا تکون موجوده لشیء من الارکان التی امتزجت عنه»
ضمیر «امتزجت» به «اجسام مرکبه» و ضمیر «عنه» به «شیء من الارکان» بر می گردد «البته در نسخه خطی «عنها» آمده که به «ارکان» بر می گردد و «التی» صفت برای «ارکان» می شود.
ارکان همان عناصر و اجزایی است که کل را درست کرده است. بعد از اینکه کل، باطل می شود برای آن ارکان که اجزاء هستند هیچ نیرویی باقی نمی ماند.
ترجمه: این قوه موجود نمی باشد برای هیچ یک از ارکانی که اجسام مرکبه از آن شی از ارکان ممتزج شده «یعنی برای آن ارکانی که این اجسام مرکبه از آن ارکان تشکیل شدند هیچ چیز باقی نمی ماند».
ص: 349
تا اینجا مصنف مثال اول را بیان کرد و در این مثال برای اقل یا جزء، نیرو ندارد تا بتواند سلسله ای را تشکیل دهد و بگوید این سلسله ی اقل است و با سلسله ای که برای کل است مقایسه شود.
«و کما ان المحرکین للسفینه فان الواحد منهم لا یحرکها البته»
این عبارت، مثال دوم است در این مثال برای جزء، نیرو وجود دارد ولی آن نیرو، کارآیی ندارد. البته نتیجه مثال اول و مثال دوم یک چیز است و آن اینکه سلسله ای که برای اقل است تشکیل نمی شود قهراً مقایسه حاصل نمی شود و وقتی مقایسه حاصل نشد نمی توان ثابت کرد که اکثر، نامتناهی نیست شاید نامتناهی باشد.
نکته در بیان معنای مرکب حقیقی: بنده برای مرکب حقیقی مثال به بخار زدم ولی بخار مرکب حقیقی نیست اما بنده بمنزله حقیقی گرفتیم چون یک امتزاجی در آن است. مثل مرکبات اعتباری که انسان های کنار هم می باشد نیست صدق مرکب بر بخار می کند ولی بر مثل انسانهای کنار هم صدق مرکب نمی کند بلکه صدق مجموعه می کند. در مثل بخار تعبیر به مرکب ناقص می کنند و در مثل بدن تعبیر به مرکب تام می کنند، مرکب تام آن است که از هر 4 عنصر تشکیل شود که قهراً مزاج هم دارد ولی مرکب ناقص آن است که از 4 عنصر تشکیل نشود بلکه از دو عنصر تشکیل شود البته به زحمت می توان در کائنات الجو، مرکب از سه عنصر بدست آورد در کائنات الجو اینطور می گویند که دخان به سمت بالا می رود تا وقتی که به کره نار نرسیده همچنان دخان است یعنی مرکب از اجزاء، ناریه و ترابیه است وقتی وارد کره نار می شود می سوزد که ستاره های دنباله دار یا نیازک یا اعمده تشکیل می شوند این سوختن ادامه پیدا می کند تا حدّی که تمام مخلوطاتش بسوزند و شفاف شود وقتی شفاف شود دیده نمی شود چون قانون نار این است که استحاله و تبدیل می کند. دخان وقتی که بر روی زمین بود مرکب از اجزاء ناریه و اجزاء ترابیه است وقتی که به سمت بالا می رود خیال می شود که مرکب از سه عنصر است وقتی که وارد نار می شود همان نار که در درون بخار وجود داشت می آید و عنصر سومی نمی آید در جاهایی که دخان همراه بخار است و وقتی بالا می رود اجزاء مائیه را هم با خودش می برد در این صورت دخان با بخار مخلوط شده است در اینجا سه چیز وجود دارد که عبارت از اجزاء ناریه و مائیه و ترابیه است. البته در قوس و قَزح هم شاید بتوان گفت سه عنصر است که عبارت از بخار است «هوای خالی نیست چون اگر باشد قوس و قَزح تشکیل نمی شود» اگر نور به آن بتابد قوس و قزح درست می شود البته به شرطی که بتوان گفت نور همراه حرارت و آتش است در این صورت مرکب از سه جزء شده است.
ص: 350
این مواردی که برای مرکب از سه جزء بیان شد همراه با تسامح است لذا شاید ممکن است گفته شود که مرکب از سه جزئی نداریم.
نکته: آتش عظیم که کره آتش است مخلوطاتی که در دخان وجود دارد را می سوزاند. آتش، ناخالص های آتش را می سوزاند نه اینکه آتش ناخالص را بسوزاند زیرا آتش، آتش را نمی سوزاند.
ترجمه: همانطور که محرّکین سفینه می توانند نیرویی را مجموعاً بر سفینه وارد کنند که سفینه حرکت کند ولی یکی از آنها سفینه را حرکت نمی دهد به خاطر اینکه اگر چه بعد از تجزیه کل، آن قوه تجزیه شده و جزئی از آن به واحدِ از محرّکین رسیده است ولی این جزء کارآیی ندارد و در نتیجه سلسله ی اقل تشکیل نمی شود تا با اکثر مقایسه شود.
صفحه 230 سطر 16 قوله «فنقول»
مصنف دوجواب بیان می کند که یک جواب، جواب از مثال اول است و یک جواب، جواب از مثال دوم است.
جواب از مثال اول: درباره جسم مرکبی که دارای مزاج است و نیرویش بعد از مزاج حاصل شده اینگونه جواب می دهد و می گوید آیا این نیرو که نیروی جسمانی است در کلّ این مرکب سریان داشت؟ یا در بخشی وجود داشت و در بخش دیگر خالی بود؟ مثلا آیا نیروی حیات که در بدن ما هست همه آن در قلب ما جمع شده و بقیه اعضای بدن ما نیروی حیات ندارد با اینکه این نیرو در کلّ بدن هست این را ابتدا خود مصنف مطرح می کند سپس جواب می دهد که این نیرو در کلّ بدن هست و الا معنا نداشت که گفته شود این نیرو برای کل است چون در استدلال اینگونه گفت «لان کل هذه القوه للکل» یعنی تمام این بدن، نیروی حیات را دارد. اگر این نیرو فقط در یک جا مجتمَع بود و بقیه بدن از آن نیرو خالی بود نمی شد گفت که این نیرو برای کل است باید گفت که این نیرو برای قلب است نه برای کل. پس خود تان قبول دارید که نیرو برای کل است. «مصنف از مستشکل التزام می گیرد که این نیرو برای کل بدن است» سپس مصنف می گوید اگر این مرکب را تجزیه کنید نیرویش تجزیه می شود چون نیرو برای کلّ بدن است لذا در این جزء و آن جزء و جزء سوم این نیرو وجود دارد پس همه اجزاء، نیرو دارند حال اگر تقسیم کنیم به دو صورت تقسیم می کنیم:
ص: 351
1 _ تقسیم می کنیم به اینکه مثلا دست را از بدن جدا می کنیم. در این صورت این نیرو باطل می شود.
2 _ تقسیم می کنیم به این صورت که دست را نمی بُریم بلکه دست را به تنهایی ملاحظه می کنیم در حالی که به بدن وصل است. سپس اینطور می گوییم که این دست مثلا یک دهم نیروی حیات را دارد. در چنین حال آیا دست نیرو دارد؟ گفته می شود که نیرو دارد و نیرویش به اندازه جزء است و کارآیی دارد و می تواند سلسله ی اقل را درست کند. در این صورت استدلال درست می شود. ما اگر جزء را فرض می کنیم ملزم نیستیم که جزء را منفک کنیم بلکه جزء را همانطور که به کل وصل است نگه می داریم و نیرویش را ملاحظه می کنیم سپس سلسله ی اثری که از این جزء حاصل می شود را ملاحظه می کنیم. این سلسله را با آن سلسله اثری که از کل حاصل می شود مقایسه می کنیم. در چنین مواردی که با تجزیه جسم، «تجزیه خارجی جسم» نیروی جزء باطل می شود ما جزء را جدا نمی کنیم بلکه جزء را متصل به کل ملاحظه می کنیم سپس برای آن نیرو داریم و نیرویش جزء نیروی کل است و هم می توانند سلسله ی آثار داشته باشد و سلسله ی آثارش هم کمتر است یعنی استدلال، تمام می شود. پس اگر دو دست را بر یک شیئی وارد کنید می بینید که آن شی را حرکت می دهید و اگر یک دست را بر یک شیئی وارد کنید می بینید که حرکت نمی کند معلوم می شود که نیروی یک دست، جزء نیروی دو دست است و همه نیروی دو دست در یک دست وجود ندارد. وقتی دو جزء جمع شود کل درست می شود. حال اگر با دست حرکت ندادید بلکه تمام نیروی بدن را هم در دست قرار دادید در این صورت کل نیروی بدن بر این سنگ مثلا وارد می شود. شما دیدید که به بعضی افراد گفته می شود که این ماشین را هُل بدهید روشن است که رودرواسی قرار گرفته و می خواهد هُل بدهد لذا فقط دست راست را بر ماشین گذاشته و بدنش حرکت نمی کند و فشاری وارد نمی آورد لذا اثری در آن ماشین نمی گذارد. دست الان به بدن وصل است ولی جزء است و نیرویش هم نیروی جزء است این دست فعالیت می کند ولی فعالیتش خیلی زیاد نیست. پس امکان دارد که جزء اثر بگذارد در حالی