آرشیو دروس منظومه استاد محمد حسین حشمت پور94-93

مشخصات کتاب

سرشناسه: حشمت پور، بشیر محمد حسین

عنوان و نام پدیدآور:آرشیو دروس منظومه استاد محمد حسین حشمت پور94-93/محمد حسین حشمت پور.

به همراه صوت دروس

منبع الکترونیکی : سایت مدرسه فقاهت

مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1396.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه

موضوع:منظومه

تقسيم دوم براي مبادي تصديقيه/ بيان تقسيم در مبادي تصديقيه/ مقدمه 93/11/27

موضوع: تقسیم دوم برای مبادی تصدیقیه/ بیان تقسیم در مبادی تصدیقیه/ مقدمه.

«علمیه قسمه اخری للتصدیقیه بحسب الصناعات الخمس» (1) [1]

بعد از اینکه مبادی تصوریه و تصدیقیه توضیح داده شد و تقسیم به عامه و خاصه شدند که تقسیم اولی بود، در این جلسه می خواهد تقسیم دیگری بیان کند اما در این تقسیم نظر به باب صناعات خمس است. در باب صناعات خمس، ماده ی قیاس که همان قضایا هستند متفاوت می شوند. ماده اگر یقینی باشد قیاس، برهان می شود و ماده اگر ظنی باشد قیاس، خطابه می شود. پس در باب صناعات خمس وقتی قیاس تبدیل به 5 قسم می شود نظر به ماده قیاس است و چون ماده قیاس یکی از 5 قسم را پیدا می کند در نتیجه قیاس هم یکی از 5 قسم را واجد می شود.

در باب قیاس، قیاس تقسیم به اقترانی و استثنایی می شود و اقترانی تقسیم به حملی و شرطی می شود و هر کدام هم 4 شکل دارند. این تقسیم ها به لحاظ صورت قیاس واقع می شود اما الان قیاس به لحاظ ماده تقسیم می شود که مربوط به باب صناعات خمس است.

مصنف می فرماید ماده قیاس «یعنی قضیه ای که با قضیه دیگر ترکیب شده و مجموعا قیاسی تشکیل شده» گاهی یقینی است و گاهی ظنی است و گاهی وهمی است و گاهی تسلیمی و گاهی تخییلی است. یعنی این مقدمه که قیاس از آن تشکیل می شود یا مورد یقین ما است یا مورد گمان ما است یا وهم ما به آن تعلق گرفته یا قبول داریم یا تخیل می کنیم و تصدیقی نسبت به آن نداریم.

ص: 1


1- [1] شرح منظومه، ج1، نشر ناب، ج1، ص87، س12.

اگر ماده، یقینی باشد یعنی دو قضیه یقینی کنار یکدیگر قرار می گیرند آن قیاسی که تشکیل می شود برهان نامیده می شود.

اگر دو قضیه کنار یکدیگر گذاشته می شود که هر دو ظنی اند قیاسی که حاصل می شود اسمش خطابه است و اگر دو قضیه کنار یکدیگر گذاشته می شود وهمی باشند قیاسی که حاصل می شود اسمش مغالطه است و اگر دو قضیه کنار یکدیگر گذاشته می شود تخییلی باشند قیاسی که حاصل می شود اسمش شعر است و اگر دو قضیه کنار یکدیگر گذاشته می شود تسلیمی باشند قیاسی که حاصل می شود اسمش جدل است.

اگر یکی از مقدمات یقینی بود و یکی دیگر ظنی بود آیا به اعتبار مقدمه یقینی، جزء برهان است یا به اعتبار مقدمه ظنی، جزء خطابه است؟ گفتند در اینجا باید مقدمه اخس و پست تر را ملاحظه کرد. مقدمه یقینی اعلی است و مقدمه ظنی پست تر است باید قیاس ملحق به مقدمه ظنی شود یعنی فکد کنید که هر دو مقدمه اش ظنی بود. اگر هر دو مقدمه ظنی بود به آن خطابه گفته می شد الان هم که یک مقدمه اش ظنی است به آن خطابه گفته می شود و مقدمه یقینی، کارآیی ندارد و قیاس را ملحق به خطابه می کند.

در همه جا همینطور است که هر کدام از این مقدمات اگر پست تر بودند قیاس ملحق به آن پست تر می شود.

ص: 2

در مقدمه علمی و یقینی بحثی وجود دارد و آن اینکه: علم گاهی اطلاق می شود و یقین اراده می گردد و گاهی علم اطلاق می شود و تصدیق اراده می گردد در جایی که از علم، تصدیق اراده شود مثل تصدیق، تقسیم می شود به مطابق با واقع و مخالف با واقع، راسخ و غیر راسخ، در اینصورت تقسیم به یقین و تقلید و جهل مرکب می شود. و همچنین چون ظن، نوعی تصدیق است تقسیم به ظن هم می شود و 4 قسم پیدا می کند.

پس علم اگر مرادف با تصدیق شود مانند تصدیق می شود و تصدیق، تقسیم به تصدیق جازم و غیر جازم می شود که تصدیق غیر جازم، ظن است. تصدیق جازم اگر مطابق واقع نباشد جهل مرکب می شود و اگر راسخ نباشد «یعنی با تشکیک از بین برود» تقلید می شود و اگر هم مطابق واقع باشد و هم راسخ باشد «یعنی با تشکیک از بین نمی رود» جازم هم که هست به آن یقین می گویند. پس تصدیق به 4 قسم تقسیم شد که عبارتند از یقین و تقلید و جهل مرکب و ظن. اگر علم مرادف با تصدیق شود همین 4 قسم را پیدا می کند اما گاهی از اوقات لفظ «علم» اطلاق می شود و از آن، یقین اراده می شود و شامل تقلید و ظن و جهل مرکب نمی شود.

متکلمین می گویند هر جا علم اطلاق شود یقین اراده می کنیم نه تصدیق. اما بعضی ها اصطلاحشان طوری است که با علم به معنای تصدیق سازگار است لذا می توان کلام آنها از علم را حمل بر تصدیق کرد.

ص: 3

سوال: چه مقدمه ای یقینی است؟

جواب: بیان شد که مقدمات بر دو قسم اند:

1 _ بدیهیه

2 _ کسبیه.

گاهی مقدمه ای بالبداهه یقینی است یعنی احتیاج به استدلال ندارد مثل «النقیضان لا یجمتعان» که مقدمه است و بدیهی است و یقینی هم هست.

اما گاهی مقدمه ای یقینی است ولی با کسب و استدلال یقینی شده. چون استدلال، استدلال برهانی بوده این مقدمه ای که به عنوان نتیجه اخذ شده یقینی شده. اما این یقینیِ کسبی حتما باید منتهی به یقینی ضروری شود یعنی اگر دلیلی اقامه شد باید آن دلیل، مرکب از مقدمات ضروری باشد اگر آن دلیل هم دارای مقدمات کسبی است و از یک دلیل دیگر کسب شده باید آن را متوقف بر بدیهیات کرد. بالاخره باید به بدیهی ختم شود.

توضیح عبارت

«علمیه قسمه اخری للتصدیقیه بحسب الصناعات الخمس»

مرحوم سبزواری می فرماید این قول من شروع در تقسیم دیگری برای مبادی تصدیقیه است و این تقسیم به حسب صناعات خمس است. یعنی با این تقسیم باب صناعات خمس تشکیل می شود و 5 قسم قیاس به لحاظ ماده پیدا می شود.

«بانها یقینیه بالضروره او بالکسب المنتهی الی الضروره»

«بانها»متعلق به «قسمه اخری» است.

قسم دیگری برای مبادی تصدیقیه است که بیان آن قسمت این است که این مبدء تصدیقی، یا یقینی است یا ظنی است یا ... و اگر یقینی باشد یا یقینِ به ضرورت است «یعنی بالبداهه یقینی است» یا به کسب یقینی است ولی کسبی که متنهی به ضرورت می شود.

ص: 4

«و هی ماده البرهان»

این ماده و مبدء تصدیق یقینی در ماده برهان بکار می رود. اگر از این مقدمات، قیاسی تشکیل شود اسم آن قیاس، برهان است.

نکته: این تقسیم 5 گانه در تصدیق می آید و در تصور نمی آید و نمی توان گفت تصور، یقینی یا ظنی یا ... باشد.

بله می توان تصورات، نظری باشند و تصدیق، بدیهی باشد و ممکن است تصورات، نظری باشند و تصدیق، نظری باشد و ممکن است تصورات بدیهی باشند و تصدیق، نظری باشد. همه اینها با هم جمع می شوند ولی نمی توان گفت تصور، ظنی یا یقینی است زیرا امرِ تصور دائر بین بود و نبود و یا صحیح و غلط است.

مرحوم خواجه در شرح اشارات اینگونه مثال زده «الممکن محتاج الی العله التامه». «ممکن» امر بدیهی نیست و نیازمند به تعریف است و گفته می شود «ممکن مایتساوی نسبته الی الوجود و العدم» پس اگر نیازمند به تعریف است بدیهی نیست. هکذا علت تامه بدیهی نیست. علت تامه یعنی «ما یترکب من الفاعل و الغایه و الماده و الصوره».

خود احتیاج هم نیاز به توضیح دارد. پس تمام مفردات قضیه هم احتیاج به بیان دارد. اگر تمام این ها روشن شود تصدیق این مطلب که ممکن، متکی به علت تامه است احتیاج به بیان ندارد. لذا می بینید بعضی معتقدند که ممکن احتیاج به علت ندارد از متکلمینِ خیلی بزرگ معتقدند که اگر ممکنی ازلی باشد احتیاج به علت ندارد. این متکلّم به درستی تشخیص نداده که مراد از ممکن چیست؟ اینقدر کلمه ممکن، غیر ضروری و نظری است که بعضی از متکلمین در آن گیر کردند لذا در قسمت نظری که تصورات می باشد اگر اشکال برطرف شود کسی اختلاف در تصدیق ندارد و همه تصدیق می کنند.

ص: 5

«ظنیه مبادی الخطابه»

قسم دوم از مقدمات، مقدمه ظنی است یعنی مقدمه ای که تصدیق جازم به آن تعلق نگرفته بلکه تصدیق راجح به آن تعلق گرفته. اینچنین مقدمه ای ظنی است و مبادی برای خطابه است.

«وهمیه مبادی المغالطه»

وهمیه دو معنا دارد:

1 _ قضیه ای که وهم آن را ادراک کرده و وظیفه وهم است که آن را ادراک کند.

2 _ قضیه ای که وهم آن را ادراک کرده و وظیفه عقل است که آن را ادراک کند.

مثلا گفته می شود «کل مثلث فزوایاه الداخلیه مساو لقائمتین» یعنی سه زاویه داخلی مثلث برابر با دو قائمه است. این قضیه، قضیه وهمی است و وهم آن را ادراک کرده اما چون امر محسوس است وظیفه وهم است که آن را ادراک کند. در چنین قضایایی که ساخته شده تا وهم آنها را ادراک کند که مراد قضایای محسوسه است وهم به حق می رسد و اشتباه نمی کند. تمام ریاضیات به کمک وهم انجام می شود و همه آن از قدیم تا الان درست است و هیچکدام تغییر نکرده.

سوال: اگر ریاضیات جزء علوم عقلی و حقیقی است چگونه جزء علوم وهمی می شود؟

جواب: وهم تمام اینها را درک می کند عقل هم از وهم می گیرد. چون در هندسه احتیاج به شکل و تصویر است اگر کسی توانست آن قاعده کلی هندسی را بدون شکل درک کند در واقع می توان گفت که عقلش درک کرده است اما ابتدا با شکل، آن قانون درک می شود و شکل که بر روی کاغذ کشیده می شود چون جزئی است وهم آن را می یابد و حکم را بر روی این شکل می برد بعداً عقل همین حکم را توسعه می دهد و در هر شکلی که از این قبیل است جاری می کند یعنی وهم است که ابتدا وارد بیانات هندسی می شود و عقل را کمک می کند تا آن کلی را درک کند. بنابراین ریاضیات حاصلِ ادراکِ وهم هستند اگر چه عقل حکم می کند.

ص: 6

نکته: نباید گفت همه قضایای وهمی باطل است باید بررسی کرد که از چه نوع وهمی است این وهمی که بیان شد باطل نیست. اما گاهی از اوقات وهم در حوزه عقل دخالت می کند یعنی چیزی که باید عقل ادراک کند و وظیفه عقل است که ادراک کند وهم فضولی می کند و وارد می شود و ادراک می کند و حکم می دهد. مثلا می گوییم «الموجود اما محسوس و اما مجرد» وهم وارد می شود و می گوید آنچه که من ببینم موجود است و اگر نبینم موجودنیست. لذا حکم می کند که «الموجود لابد من ان یکون محسوسا او مرئیا او امثال ذلک» و می گوید مجرد نداریم. کسانی که انکار مجرد می کنند از عقل خودشان استفاده نمی کنند بلکه از وهم استفاده می کنند. پس قضایای وهمیه بر دو قسم می شوند:

1 _ احکامی که وهم در محسوسات می کند. این قضایای وهمیه، صحیح اند.

2 _ احکامی که وهم در معقولات می کند. این قضایای وهمیه باطل اند. مقدمه ی مغالطه، قضایای وهمیه از سنخ دوم است نه از سنخ اول. یعنی وهمیه هایی که ادراکشان به عهده عقل بوده و وهم فضولی کرده چنین وهمیه هایی مقدمه برای مغالطه می شوند اما وهمیه هایی که صحیح اند حتی ممکن است مقدمه برهان قرار بگیرند.

«تسلّمیّه مبادی الجدل»

بعضی مقدمات هستند که مسلّم اند و به عنوانِ مسلّم بودن در قیاس اخذ می شوند. قیاسی که از این مسلمات استفاده می کند جدل نامیده می شود. چه مسلماتِ عند الخصم باشد یا مسلمات عند الخصم و القائس «کسی که قیاس را اقامه می کند» باشد. یا نزد همه مسلم باشد و جزء مشهورات باشد یعنی در عین مسلم بودن مشهور هم باشد.

ص: 7

نکته: ممکن است یک شیء هم قطعی باشد هم مسلّم باشد و هم مشهور باشد. به اعتبار مشهور بودنش در خطابه می آید و به اعتبار مسلّم بودنش در جدل می آید و به اعتبار قطعی بودنش در برهان می آید. لذا این مقدمه به هر حیثی در یکی از این قیاس ها بکار برده می شود.

«و تخییلیه مبادی الشعر»

آخرین قسم، قسم تخییلی است. به مقدمه ای گفته می شود که خالی از تصدیق است بلکه دارای تخیّل است یعنی خیال را تحریک می کند و انسان به آن تصدیق ندارد مثلا فرض کنید غذایی می خورد و می داند این غذا چیست؟ شخصی می خواهد او را از خوردن غذا منع کند این غذا را تشبیه به یک امر بدی می کند. تخیل این شخص حکم می کند که این غذا را نخورد ولی تصدیق ندارد و می داند این تشبیه، تشبیه باطلی است.

نوعا شعر در جنگ ها خوانده می شود و این تحریک ها در جنگ انجام می شود. افراد، تصدیق ندارد ولی می بینید یکدفعه عقل و همه چیز را کنار می زند و بدون اسلحه و زره به لشکر حمله می کند این در وقتی است که تخییل قوی می شود.

نکته: تخییلیه را بالمجاز می توان تصدیقیه شمرد و الا تخییل، مورد تصدیق نیست. مبادی تصدیقیه، قضیه هستند و شان قضیه این است که مورد تصدیق قرار بگیرد اما گاهی از اوقات، قضیه مورد تصدیق قرار نمی گیرد و فقط خیال را تحریک می کند و همان شان تصدیق را دارد و چون شان تصدیق را دارد جزء اقسام مبادی تصدیقیه به حساب می آید. اگر چه مقسم، مبادی تصدیقیه «یعنی قضایا» بود و این قضیه ای که تخییلی است چون به صورت قضیه است شان تصدیق را دارد و چون شان تصدیق را دارد می توان از اقسام مبادی تصدیقیه قرار داد ولو بالفعل مشتمل بر تصدیق نیست و فقط مشتمل بر تخییل است. به اعتبار شانیتی که دارد تصدیقی قرار داده می شود. چون این قضیه قابل صدق و کذب است لذا تصدیقی می شود ولو در اینجا تصدیقش منظور نیست و تحریکش برای خیال منظور است.

ص: 8

در وهمیه تصدیق است ولی تصدیقی است که مطابق با واقع نیست.

نکته: «یاء» در لفظ «تصدیقی» یاء نسبت است یعنی منسوب به تصدیق است و گفته می شود قضیه، تصدیقی است نه اینکه ما نسبت به آن تصدیق داریم. وقتی قضیه، تخییلی باشد یعنی ما نسبت به آن تصدیق نداریم. قضیه تخییلی به معنای این نیست که آن قضیه، تصدیقی نیست بلکه تصدیقی است اما تصدیق برای ما حاصل نیست.

«قسمه اخری لها»

از اینجا تقسیم سومی برای مبادی تصدیقیه بیان می کند. تقیسم اول، تقسم ثنائی بود یعنی به دو قسم تقسیم شد و تقسیم دوم تقسم خماسی بود یعنی به 5 قسم تقسیم شد حال تقسیم سوم تقسم ثلاثی است یعنی به 3 قسم تقسیم می شود.

قضایایی هستند که بدیهی اند و قابل انکار نیستند به آنها علوم متعارفه گفته می شود این قضایا وقتی به متعلّم القاء می شود او انکار نمی کند و قضیه را می پذیرد چون بدیهی است. مثلا بین دو نقطه می توان یک خط مستقیم کشید یا بر یک نقطه از خط می توان یک عمود فرود آورد. این امور وقتی گفته شود نیاز به دلیل ندارد مگر اینکه مطلب را تصور نکرده باشید و الا اگر تصور کنید در تصدیقش احتیاج به دلیل نیست و سوال هم نمی کنید به این قضایا، علوم متعارفه گفته می شود.

اما بعضی قضایا هستند که بدیهی نیستند و باید بر آنها استدلال شود و به صورت استدلال نشده بر مخاطب القاء می شود به عبارت دیگر قضیه ای که کسبی است ولی بدون کسب القاء می شود چنین قضیه ای دو حالت دارد یا مخاطب، انکار می کند یا انکار نمی کند و می گوید این مطلب را قبول می کنم به خاطر حسن ظنی که دارد و منتظر می ماند تا دلیلش بعداً آورده شود آن قضیه که با انکار همراه است به آن، مصادره گفته می شود و آن قضیه که با قبول و انتظارِ دلیل همراه است به آن اصل موضوع گفته می شود.

ص: 9

تقسيم سوم براي مبادي تصديقيه/ بيان تقسيم در مبادي تصديقيه/ مقدمه 93/11/28

موضوع: تقسیم سوم برای مبادی تصدیقیه/ بیان تقسیم در مبادی تصدیقیه/ مقدمه/

«قسمه اخری لها: و هی قولنا: ثم مباد هی بینات بدیهیات لا تقبل الانکار تلقی علی المتعلم» (1) [1]

بحث در تقسیم تصدیقیه بود. دو تقسیم گذشت در این جلسه وارد تقسیم سوم می شود.

تقسیم اول: مبادی تصدیقیه به دو قسم تقسیم شد:

1 _ عامه

2 _ خاصه.

تقسیم دوم: مبادی تصدیقیه به 5 قسم تقسیم شد:

1 _ علمی

2 _ ظنی

3 _ وهمی

4 _ تسلّمی

5 _ تخییلی.

تقسیم سوم: مبادی تصدیقیه به سه قسم تقسیم می شود:

1 _ بینات یا علوم متعارفه

2 _ مصادرات

3 _ اصول موضوعه

قضایایی که بر مخاطب القا می شود یکی از دو حالت را دارد:

حالت اول: یا قضیه ای بدیهی است که احتیاج به اثبات ندارد همانطور که متکلم به آن قضیه عالم هست مخاطب هم به آن قضیه عالم است وقتی متکلم آن قضیه را به مخاطب القا می کند دلیل نمی خواهد. این قضایا را «علم متعارف» می گویند و اگر جمع بسته شود «علوم متعارفه» می گویند.

حالت دوم: یا قضیه ای نظری است که احتیاج به دلیل دارند ممکن است متکلم دلیل آن را دیده باشد و این قضیه را با دلیل پذیرفته باشد اما مخاطب هنوز آن دلیل را ندیده وقتی این قضیه بر مخاطب القاء شود و دلیلی آورده نشود این حالت نسبت به مخاطب دو صورت پیدا می کند:

ص: 10


1- [1] شرح منظومه، ج1، نشر ناب، ج1، ص88، س15.

صورت اول: مخاطب، انکار می کند ولو انکارش را ظاهر نکند اما در دلش آن آرامشی که باید وجود داشته باشد وجود نمی گیرد. در این صورت به این قضیه، «مصادره» گفته می شود.

صورت دوم: مخاطب در درونش آرامش پیدا می کند و می گوید گوینده یا نویسنده، کسی است که مخاطب به آن اعتماد دارد و می داند که گوینده در جای خودش دلیل این قضیه را بیان خواهد کرد به این جهت اعتماد بر گوینده می کند و این قضیه را از او می پذیرد. در این صورت به این قضیه، «اصل موضوعی» گفته می شود.

نکته: درباره «مصادره» دو اصطلاح وجود دارد.

اصطلاح اول: همین است که گفته شد. یعنی قضیه ای نظری است که باید با استدلال همراه شود ولی بدون دلیل بر مخاطب القاء می شود و مخاطب، حالت انکار دارد و دلش نسبت به این قضیه آرام نیست.

اصطلاح دوم: این اصطلاح دوم در باب مغالطه گفته می شود که یک نوع مغالطه کردن است. این اصطلاح دوم را به دو بیان می گوییم.

بیان اول: دلیل مشتمل بر مدعا باشد یعنی مدعا در دلیل اخذ شود و جزئی از دلیل قرار بگیرد. در چنین حالتی گفته می شود مصادره بر مطلوب شد. یعنی مطلوب که باید نتیجه باشد و در پِیِ قیاس بیاید در صدر و درون قیاس قرار گرفته.

بیان دوم: مصادره این است که قیاس مرکب شود از کمتر از آنچه که باید مرکب شود. زیرا قیاس باید مرکب از صغری و کبری شود وقتی نتیجه در داخل قیاس می آید یا صغری حذف می شود و نتیجه در آن قرار می گیرد یا کبری حذف می شود و نتیجه در آن قرار می گیرد. در این صورت قیاس، مرکب می شود اما نه از آن چیزی که باید مرکب می شد. زیرا قیاس فقط از صغری یا فقط از کبری تشکیل شده است.

ص: 11

سوال: کسی ادعایی می کند و پشت سر ادعایش فقط صغری یا کبری را می آورد آیا به این مصادره گفته می شود؟

جواب: این، مصادره نیست بلکه حذف کردن مقدمه است نه از بین بردن مقدمه. در مصادره اصلا مقدمه نمی آید و نتیجه به جای مقدمه قرار می گیرد. در این موارد، صغری آورده می شود اما چون کبری روشن است به ذهن مخاطب واگذار می شود نه اینکه از بین برود. به اینچنین قیاسی، قیاس مضمر می گویند که کبری ذکر نشده است و در تقدیر است.

نکته: مصادره طبق اصطلاح اول، وصف قضیه قرار می گیرد اما مصادره طبق اصطلاح دوم وصف قیاس قرار می گیرد.

سوال: ثمره تقسیم دوم واضح بود که در صناعات خمس بکار می رود اما تقسیم اول و سوم چه ثمره ای دارد؟

جواب: در تقسیم اول، مبادی را خاص و عام کردیم. خاصِ آن، در علم مخصوص بکار می رود و در علم دیگر بکار نمی رود. و عامِ آن، در علوم مختلف بکار می رود. وقتی اقسام، دارای ثمره باشند خود تقسیم هم دارای ثمره می شود. اما فایده در تقسیم سوم این است که در تقسیم سوم می خواهد وارد علوم عقلی بشود و باید از طرف مخاطب، مواخذه نشود.

ممکن است متکلم قضیه ای القاء کند و اگر مخاطب او را مواخذه کرده جواب بدهد که از علوم متعارفه است. در اینصورت مخاطب قانع می شود. و اگر برای مخاطب معلوم نشده به خاطر این است که خودش نفهمیده. و همینطور اگر متکلم مطلبی را بدون دلیل بگوید مخاطب می گوید دلیل آن را بیاور وقتی متکلم جواب دهد که این مساله اصل موضوعی است مخاطب دیگر بدنبال دلیل نمی رود چون دلیل آن در جای خودش می آید.

ص: 12

در کتب ریاضی که ملاحظه می کنید در ابتدا که می خواهند وارد بحث شوند مطالبی را به عنوان علوم متعارفه می آورند و می گویند این مطالب در کلمات ما مورد استفاده قرار می گیرد. و در وقتی که از این مطالب صحبت می شود دلیل مطالبه نکنید زیرا امور متعارفه اند و نیاز به دلیل ندارند. بعضی از مطالب را هم به عنوان اصل موضوع می آورند و می گویند این مطالب بعدا بیان می شود. بنابراین این تقسیم به اصول موضوعه و مصادرات و علوم متعارفه برای این است که مخاطب دلیل مطالبه نکند. اگر غیر از این سه مورد بود دلیل مطالبه می شود و گوینده موظف است که دلیل اقامه کند.

توضیح عبارت

«قسمه اخری لها»

ضمیر «لها» به «مبادی تصدیقیه» بر می گردد.

«وهی قولنا: ثمّ مباد هی بینات بدیهیات»

گاهی «ثم» آورده می شود تا اقسام را از یکدیگر جدا کند و گاهی «ثم» آورده می شود تا تقسیم ها را از یکدیگر جدا کند. در اینجا برای جدا کردن تقسیم آمده است یعنی قبل از «ثم» یک تقسیم است بعد از «ثم» تقسیم دیگری است.

مبادی تصدیقیه، تقسیم می شود به مبادی که بینات و مصادرات و اصول موضوعات است.

نکته: در شرح های مزجی رایج است که لفظ «ای» آورده نمی شود و لذا گفته نشده «بینات ای بدیهیات». به خصوص در جایی که لفظ «ای» تکرار می شود. در تفاسیر مزجی هر کلمه ای که می آورد اگر بخواهد آن را تفسیر کند لفظ «ای» آورده می شود. اگر در هر کلمه ای لفظ «ای» بکار رود در یک صفحه، چندین مرتبه لفظ «ای» می آید و عبارت را از حالت زیبایی در می آورد. لذا در آن تفاسیر نوعا لفظ «ای» نمی آید. اما در مواردی که متکلم احتمال می دهد که مخاطب متوجه نشود این عبارت، تفسیر است لفظ «ای» آورده می شود. در اینجا هم همینطور است.

ص: 13

«لا تقبل الانکار»

چون بدیهی است قابل انکار نیست که بحث شود آیا مخاطب با انکار این را تلقی می کند یا با اعتماد، آن را تلقی می کند؟ اما قسم بعدی که بدیهی نیست را به این دو قسم تقسیم می کند.

«تلقی علی المتعلم»

مبادی بینه قابل انکار نیست و بدون استدلال بر متعلم القاء می شود.

«فهی علوم متعارفات»

اسم این مبادی، علوم متعارفات است.

«فاء» در «فهی» برای تفریع است. فاء تفریع نشان می دهد که ماقبل، علت برای مابعد است در حالی که در اینجا علت بودن، دیده نمی شود. یعنی نمی توان گفت «چون بیّن است پس علوم متعارف است». زیرا اینطور نیست که چون بیّن است پس باید علم متعارف باشد لذا مصنف بدنبالش لفظ «ای مسمیات» را می آورد یعنی چون بینات است، به علوم متعارفه نامیده می شود. علوم متعارفه به معنای علوم رایجه و علوم عرفی گفته می شود و احتیاج به بیان نیست و نزد همه حاصل است.

«ای مسمیات بها فی الاصطلاح»

در اصطلاح، قضایای بدیهیه را علوم متعارفه می نامیم.

نکته: می توان بیّن بودن را دلیل بر متعارف بودن قرار داد و گفت چون بیّن است نزد همه متعارف و شناخته شده است و لذا همه به آن اعتراف می کنند.

«و ان تلقی علیه مع النکره ای الانکار و العناد»

ضمیر «تلقی» به «مبادی تصدیقیه» بر می گردد که قضیه است.

ص: 14

اگر قضیه یا مبادی تصدیقیه بر متعلّم القاء شود در حالی که همراه با انکار است اما چه کسی انکار می کند؟ القاء کننده که متکلم است انکار ندارد. شخصی که قضیه در نزدش القاء می شود «که همان مخاطب است» انکار دارد.

«مع النکره»: یعنی انکار مخاطب

«و العناد»: به معنای این است که در مقابل این قضیه، عناد می ورزد و نمی خواهد قضیه را بپذیرد زیرا دلیل هنوز بر او عرضه نشده است به عبارت دیگر اعتراف و اعتماد به گوینده ندارد.

«مصادرات سَمِّ ذی المبادی»

کلمه «ذی»، اسم اشاره است یعنی این مبادی را مصادرات بنام. این اسم اشاره، مذکر نیست تا حالت نصبی آن به صورت «ذا» شود بلکه مونث است مثل «هذه»

نکته: می توان یک مقدمه را برای شخصی، مصادره گرفت و برای شخص دیگر اصول موضوعه گرفت. بستگی به حالت آن شخصی دارد که این قضیه به او القاء می شود. در کتاب شفا، ابن سینا عبارت «فلیسلم هذا» را زیاد بکار می برد که به معنای این است «این مطلب را قبول کن». این کار برای این است که مصادره درست نشود بلکه اصل موضوع درست شود که بعداً بیان شود. معلوم می شود که این قضیه هم قابلیت دارد که مصادره شود و هم قابلیت دارد که اصل موضوع شود ولی ابن سینا از ما توقع دارد که آن را به عنوان اصل موضوع بپذیریم چون می گوید من به قول خودم وفا می کنم و استدلالش را بعدا می آورم. بله ممکن است کسی اعتماد نداشته باشد و بگوید حافظه گوینده خیلی قوی نیست و وقتی به محل بحث این قضیه رسید استدلال نمی آورد. در اینصورت یک حالت انکار برای مخاطب پیش می آید و همین قضیه که برای شخص دیگری اصل موضوع بود برای این شخص مصادره می شود. پس مصادره، قضیه ی جدای از اصل موضوع نیست. این مطلب بستگی به حالت مخاطب دارد یک مخاطب ممکن است خوش باور باشد و زود اعتماد کند لذا این قضیه برای او اصل موضوع می شود و یک مخاطب دیگر، به زودی قبول نمی کند و مثلا به متکلم اعتماد زیادی ندارد در اینصورت مصادره می شود.

ص: 15

نوعا به امید اینکه خوانندگان این قضایا را بپذیرند و مخالفت و عناد نداشته باشند در ابتدا تعبیر به اصول موضوعه می کنند با اینکه ممکن است همین اصول موضوعه که در ابتدای کتاب نوشته شده برای بعضی از خواننده ها، مصادره باشد ولی اینها به امید اینکه همه آنها را به عنوان اصل موضوعی قبول کنند تعبیر به اصول موضوعه کردند.

«باشتراک الاسم بینها و بین احدی المغالطات»

این مبادی را مصادرات بنام با اشتراک اسم «یعنی اشتراک لفظی» بین این مصادره ای که در اینجا مطرح می شود و بین یکی از مغالطات «یعنی مصادره ای که در باب مغالطه مطرح می شود که عبارت بود از اینکه مدعا در دلیل اخذ شود و مطلوب در قیاس آورده شود و از قیاس، کم گذاشتن».

«و ان اخذتها مسلمات ممن یلقیها علیک مع نظریتها کانت هی الاصول موضوعات»

اگر این مبادی را بدون انکار و عناد، مسلم گرفتید از جانب کسی که بر شما این مبادی را القاء می کند. با اینکه این مبادی نظری بودند و احتیاج به استدلال داشتند اسم این اصل موضوع شمرده می شود.

«قد یثبَت فی موضعها»

این عبارت، صفت برای «اصل موضوع» است. یعنی اصل موضوع عبارت است از قضیه ای که در موضع خودش اثبات می شود.

نکته: وجه تسمیه بینات به علوم متعارفه بیان شد به اینکه بین همه شناخته شده اند. و مورد اعتراف می باشند. اما مصادرات را چرا مصادره می گویند؟ وجه تسمیه مصادره در مغالطه را بیان کردیم که آنچه که باید در پی دلیل بیاید که نتیجه است در صدر دلیل قرار گرفته است اما وجه نامگذاری مصادره در مورد بحث این است که این مطلب در صدر علم ذکر می شود «در وسط علم مورد استدلال قرار می گیرد و از مصادره بودن بیرون می آید» و شخص آن را با انکار، قبول می کند تا بعداً دلیلش بیاید. مانند اصل موضوع می باشد که دلیلش بعدا می آید ولی اصل موضوع همراه با انکار نیست. وجه نامگذاری اصل موضوع این است که در اول علم، وضع می شود تا بعداً اثبات شود. لذا در عباراتی که ابن سینا در کتاب خود می آورد می گوید «و لیسلّم هذا و لیوضع وضعا حتی یثبت» یعنی این مطلب را قبول کن و در اینجا قرار بده تا بعدا در جای خودش ثابت شود. پس اصل موضوع به همان معنای لغوی خودش است یعنی قانونی که الان وضع شده تا بعداً اثبات شود یعنی گفته می شود «این قضیه را در اینجا بِنِه و قرار بده تا بعداً اثبات شود».

ص: 16

سوال: بعضی افراد مساله ای را بیان می کنند و می گویند دلیل آن بعدا می آید ولی وقتی به بحث آینده می رسند تعبیر به این می کنند که بحث آن گذشت.

جواب: در این صورت، مصادره می شود و خواننده، این اصول موضوعه را مصادره می گیرد یعنی با انکار همراه می شود.

«و هذان القسمان من المبادی بالقیاس الی العلم المبنی علیهما و من المسائل بالقیاس الی علم آخر»

اصل موضوع و مصادره احتیاج به اثبات دارند اما علوم متعارفه احتیاج به اثبات ندارند. علوم متعارفه، مساله ی هیچ علمی نیستند چون در ذهن همه هست.

مساله، عبارت است از قضیه ای که به صورت سوال یا بدون تقدیر گرفتن سوال، در علم مطرح می شود و بعداً استدلال آورده می شود و اثبات می گردد.

مساله به معنای قضیه ای است که موضوعش، یا موضوع علم است و محمولش از عوارض می باشد یا موضوعش از مصادیق موضوع علم است و محمولش از عوارض است. یعنی موضوع مساله یا باید مساوی با موضوع علم باشد مثلا گفته می شود «الوجود بدیهی» یا «الوجود اصیل» که موضوع مساله، «وجود» است و موضوع علم هم که کل فلسفه است «وجود» می باشد. اما گاهی ممکن است مصداق باشد مثلا گفته می شود «الممکن محتاج الی العله». موضوع این قضیه «ممکن» است که مصداقی از «موجود» است که موضوع علم می باشد.

مصنف می فرماید این اصل موضوع و مصادره که باید اثبات شوند مبادی برای بعض علوم و مسائل برای بعض علوم هستند یعنی در آن علمی که مطرح می شود به عنوان مساله مطرح می شود و اثبات می گردد اما در یک علمی به عنوان مبدأ تصدیقی مورد استفاده قرار می گیرد.

ص: 17

در علم طبیعی گفته می شود این مطلب را قبول کن تا در جای خودش ثابت شود یعنی در علم طبیعی این قضیه به عنوان مبدأ تصدیقی بکار می رود اما در فلسفه به عنوان مساله به کار می آید پس این مصادرات و اصول موضوعه در آن علمی که مورد استفاده قرار می گیرند به عنوان مبدأ به حساب می آیند و مصادره یا اصل موضوع نامیده می شوند اما در آن علمی که مطرح می شوند و بنا است که آن را اثبات کنند به عنوان مساله حساب می شوند. البته ممکن است در یک علم هم مبدأ و هم مساله شود به اینصورت که در یک باب به عنوان مبدأ استعمال شود و در یک باب دیگر که همین بحث مطرح می شود به عنوان مساله مطرح می شود لزومی ندارد. که مبدأ و مساله حتما در دو علم مطرح شوند بلکه می توانند در دو باب از یک علم مطرح شوند. پس مصادرات و اصول موضوعه در عین اینکه مبدأ برای علمی یا بابی هستند مساله برای علم دیگر یا باب دیگر هستند.

نکته: این مباحث در ابتدای کفایه الاصول هست و مرحوم اصفهانی در نهایه الدرایه خوب و سخت بحث کرده است.

ترجمه: و این دو قسم «یعنی اصول موضوعه و مصادرات که نظری اند و باید با استدلال تبیین شوند» از مبادی هستند نسبت به علمی که بر این دو قسم مبتنی است و از این دو قسم استفاده می کند و همین دو قسم از مسائل هستند به قیاس به علم دیگری که درباره این دو قسم بحث می کند و این دو را اثبات می کند.

ص: 18

«کوجود الحرکه و تجزی المقدار فی الالهی الاعلم من المسائل و فی غیره من المبادی کما مر»

وجود حرکت در الهی اعم یعنی فلسفه الهی، از مسائل است و تجزی مقدار در فلسفه الهی از مسائل است و در غیر الهی اعم از مبادی است.

توضیح مثال اول: در علم طبیعی از حرکت استفاده می شود مثلا گفته می شود «الحرکه موجوده» که یک مبدأ تصدیقی است و مطالبی بر این مبدأ مبتنی می شود و نتایجی گرفته می شود اما همین «الحرکه موجوده» که یک قضیه است در فلسفه عام، مساله است و در آنجا بیان می شود و اثبات می گردد. عالم طبیعی که از آن استفاده می کند آن را مبدأ می بیند عالم الهی که آن را اثبات می کند به عنوان مساله می آورد.

توضیح مثال دوم: مقدار را می توان تجزیه کرد اگر مقدارِ متصل باشد تبدیل به اجزاء ریزتر می شود و مقدار منفصل «یعنی عدد» را هم می توان تبدیل به عددهای ریزتری کرد. خاصیت مقدار این است که تجزیه بپذیرد. این، مطلبی است که در فلسفه اثبات می شود اما در علم هندسه از آن استفاده می شود پس در علم هندسه از مبادی می شود و در علم فلسفه از مسائل می شود.

نکته: مصنف یک مثال برای طبیعی و یک مثال برای ریاضی زد که هر دو مساله فلسفی هستند.

«و قد تکون مقدمه واحده اصلا موضوعا عند شخص و مصادره عند اخر»

ص: 19

یک مقدمه ممکن است نزد مخاطبی اصل موضوع باشد این مخاطب، مخاطبی است که به این مقدمه اعتراف دارد و نزد مخاطبی دیگر مصادره است این مخاطب، مخاطبی است که انکار می کند.

1 _ بيان كلام بعضي كه گفتند اسم عين مسما است 2 _ هر حكمي كه براي وجود عيني است براي وجود لفظي هم هست/ وجود ذهني و لفظي و كتبي اگر به صورت «ما به ينظر» لحاظ شوند مرآت وجود عيني اند/ بيان وجودات متعدد براي يك شيء/ سباحه في بعض مباحث الالفاظ/ مباحث الالفاظ/ شرح منظومه. 93/12/11

موضوع: 1 _ بيان كلام بعضي كه گفتند اسم عين مسما است 2 _ هر حكمي كه براي وجود عيني است براي وجود لفظي هم هست/ وجود ذهني و لفظي و كتبي اگر به صورت «ما به ينظر» لحاظ شوند مرآت وجود عيني اند/ بيان وجودات متعدد براي يك شيء/ سباحه فی بعض مباحث الالفاظ/ مباحث الالفاظ/ شرح منظومه.

«و لهذا قيل الاسم هو المسمي بوجه» (1) [1]

بيان شد وجودات متعددي براي يك شيء وجود دارد يك شيء، وجود عيني، ذهني، لفظي و كتبي دارد سپس بيان شد كه سه تا از اين وجودات، مرآت براي وجود عيني گرفته مي شود البته مي توان آنها را هم مستقلا لحاظ كرد بدون اينكه مرآت قرار داده شوند. اگر آنها به صورت «ما فيه يُنظر» لحاظ شوند يعني مستقلا به آنها نظر شود مرآت نيستند بلكه وجودهايي در عرض وجود عيني هستند اما اگر آنها به صورت «ما به يُنظر» لحاظ شوند و به توسط آنها به وجود عيني نظر شود آنها مرآت مي شوند و در طول وجود عيني هستند بلكه بيان شد كه خود وجود عيني مي شوند. چون نشان دهنده وجود عيني اند پس به وجهي «كه نشان دهنده و مشيرند» خود وجود عيني مي شوند.

ص: 20


1- [1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، نشر ناب، ج1، ص88، س15.

ما وجود لفظي و وجود كتبي را مرآت وجود عيني قرار مي دهيم اگر وجود لفظي، اسم گرفته شد وجود عيني، مسما مي شود وجود لفظي، عين وجود خارجي مي شود. مراد از اينكه «عين وجود خارجي مي شود» اين است كه آن را نشان مي دهد به همين مناسبت است كه بعضي گفتند اسم عين مسما است بوجهٍ «يعني به وجهي كه مشير است نه به وجهي كه لفظ است و تلفظ مي شود». چون اشاره به وجود عيني مي كند پس بايد با وجود عيني يكي باشد يا به تعبير خود مصنف وجود عيني، ظهورش شيء است و وجود لفظي، ظهورِ ديگرِ همان شيء است همه، ظهور براي يك شيء اند ولي ظهور هاي متفاوت هستند.

سوال: آيا وجود كتبي مرآتِ وجود لفظي است و وجود لفظي، مرآت براي وجود ذهني است و وجود ذهني مرآت براي وجود عيني است يا هر سه در عرض هم مي توانند مرآت براي وجودعيني باشند؟

جواب: هر دو صورت صحيح است. مي توان هر سه را در عرض يكديگر مرآت براي وجود عيني گرفت. يعني وجود كتبي، وجود عيني را نشان مي دهد بدون اينكه وجود لفظي و ذهني واسطه قرار داده شود.

وجود لفظي و ذهني هم همينطور هستند كه بدون وساطت ديگري مي توانند وجود عيني را نشان دهند لذا هر سه در عرضِ هم مي توانند آيت براي وجود عيني و ظهور ديگر براي وجود عيني باشند. البته مي توان وجود كتبي را علامت و مشير به وجود لفظي قرار داد و وجود لفظي را علامت و مشير به وجود ذهني قرار داد و وجود ذهني را علامت و مشير به وجود عيني قرار داد. اينطور نيست كه مرآت بود اينها منحصر باشد به اينكه در عرض هم يا در طول هم باشند. بالاخره مرآت هستند حال يا با واسطه مرآت براي وجود عيني هستند يا بي واسطه مرآت براي وجود عيني هستند.

ص: 21

نكته: بنابر نظر مشاء هر شيئي وجود مادي و وجود عقلي دارد. وجود مثالي را مشاء قبول ندارد. وجود مثالي را با وجود نفسي يكي مي گيرد و مي گويد وجود مثالي نداريم. اگر چه نفس فلك و نفس انسان را قائل است ولي يك عالَم براي نفوس قائل نيست بلكه مي گويد وجود يا مادي است يا عقلي است و يك وجود ديگر هم هست كه عقلیِ وابسته به ماده است كه از آن تعبير به نفس مي كند ولي وجود مثالي را قبول ندارد اما غير مشاء «مثل شيخ اشراق و مرحوم صدرا _ يعني حكمت متعاليه _» اينچنين نيستند بلکه براي همه موجودات قائلند كه هم وجود مثالي دارند هم وجود طبيعي دارند هم وجود عقلي دارند. البته در وجود مثالی، مثال نزولي و مثال صعودي گفتند يعني دو نوع مثال قائلند و مشاء هر دو نوع را منكر است. مثال نزولي به معناي اين است كه وقتي موجودات مي خواهند خلق شوند بالاخره وجود علمي عند الله دارند و از آنجا تنزل مي كنند وقتي تنزل مي كنند وجود علمي، وجود مثالي مي شود سپس پايين مي آيد تا وجود مادي مي شود. پس در مثال نزولي، وقتي فيض نازل مي شود تا شيئي ساخته شود بايد از عالم مثال عبور كند. كساني كه قائل به عالم مثال هستند مي گويند فيض بايد از عالم مثال عبور كند تا به ما برسد بنابراين بايد عالم مثال نزولي داشته باشيم.

اما مثال صعودي يعني بعد از اينكه نفس ما از بدن مفارقت كرد وارد عالمي مي شود كه آن عالم نه مجرد است نه مادي است بلكه متوسط بينهما و برزخ بينهما است. در اصطلاحِ شريعت به آن عالم، برزخ گفته مي شود وقتي ما مي ميريم وارد عالم برزخ مي شويم كه عالم برزخ همان مثال صعودي است و با مثال صعودي فرقي ندارد. فقط در شرع از آن تعبير به «برزخ» مي شود و در فلسفه از آن تعبير به «مثال صعودي» مي شود. مشاء، برزخ را هم قبول ندارد و مي گويد به محض اينكه انسان يميرد قيامت او بر پا مي شود و وارد عالم آخرت مي شود نه برزخ. ولي حكمت متعاليه و اشراق، عالم برزخ را قبول دارند. اما حرفهاي شيخ اشراق روشن نيست كه مثال صعودي را مطرح مي كند يا مثال نزولي را مطرح مي كند به نظر مي رسد كه شيخ اشراق، مثال نزولي را بعد از مرگ هم مطرح مي كند و براي بعد از مرگ كه شريعت، عالم برزخ قائل است آن را توضيح نمي دهد بلكه يك برزخ ديگر قائل است ولي مرحوم صدرا همان برزخي را كه شريعت فرموده بيان مي كند. البته درباره مثال نزولي مرحوم صدرا با اينكه آن را قبول دارد ولي خيلي كم حرف زده است شايد در كلّ كتاب اسفار يكي يا دو مورد پيدا كنيد كه به صورت اشاره به مثال نزولي اشاره مي كند و اين جزء عجايب است اما در كتاب اسرار الآيات تصريح به مثال نزولي مي كند.

ص: 22

سوال: تا اينجا 4 وجود براي اشياء بيان شد اما آيا همه اشياء كه وجود عيني دارند اين 4 وجود را دارند يا نه؟

جواب: موجودات مادي اين 4 وجود را دارند چون همانطور كه اشاره شد هر موجودي مادي، رقيقه ي يك موجود بالاتر است كه آن موجود بالاتر، موجود مثالي است. دوباره موجود مثالي، رقيقه براي موجود بالاتر يعني عقلي است. پس اين موجودي كه طبيعي است موجود مثالي و موجود عقلي دارد. اما موجود عقلي مثال حضرت جبرئيل عليه السلام چگونه است؟ آيا موجود مثالي و موجود مادي دارد يا ندارد؟ در جواب مي گويند حضرت جبرئيل عليه السلام با اينكه وجود عقلي دارد تنزل مي كند و گاهي وجود مثالي پيدا مي كند كه اگر وجود مثالي پيدا كرد افراد معمولي او را نمي بينند ولي پيامبر او را مي بيند. گاهي وجود مادي پيدا مي كند كه افراد معمولي هم او را مي بينند. حضرت جبرئيل عليه السلام به صورت دهيه كلبي كه جواني از قبيله بني كلاب بوده ديده شده. اصحاب پيامبر او را ديدند چون تا وجود مادي، تنزل كرد. اما اگر تا وجود نفسي تنزل كند ديده نمي شود چون نفس را نمي توان ديد ولي چون در قوه خيال پيامبر ظهور كرد پيامبر او را در قوه خيالش ديد اما در قوه خيال ديگران نيامد و در عالم ماده هم نيامده لذا ديده نشد. ولي در يك وقتي تنزل كرد و تنزلش اينقدر زياد بود كه به درجه مادي رسيد و همه اصحاب او را ديدند. پس امكان دارد كه يك موجود عقلي، وجودهاي بعدي را هم داشته باشد ولي اين، به دلخواه خودش است كه بايد تنزل كند. اما ما كه وجود مادي داريم به دلخواه خودمان نيست. قهراً وجود مثالي و وجود عقلي را داريم چه بخواهيم يا نخواهيم اما موجود عقلي اگر بخواهد، تنزل مي كند و پايين مي آيد و وجودهاي بعدي را هم پيدا مي كند.

ص: 23

نكته: وجود عقلي كه در ذهن شما هست تنزل مي كند و در خيال شما مي رود و تخيل مي كنيد. ممكن است در اينجا آن را متوقف كنيد و ممكن هم هست تنزل داده شود و به وجود مادی بیاید به اینکه در كتابت نوشته شود يا به لفظ مي آيد لذا حضرت جبرئيل عليه السلام هم مي تواند تا عالم ماده بيايد. پس وجود عقلي قدرت دارد تا پايين ترين مرتبه تنزل كنند و آخرين مرتبه تنزل، عالم طبيعت است لذا تا عالم طبيعت مي توانند تنزل كنند.

نكته مربوط به بحث هاي گذشته: مرحوم سبزواري، مسائل را تفسير به محمولات كرد نه قضايا، در حالي كه مسائل به معناي قضايا است چرا ايشان به معناي محمولات گرفت. بعضي اينچنين گفتند كه چون مرحوم سبزواري وقتي كه اجزاء علوم را سه تا مي شمارد مي گويد عبارتند از موضوعات، مسائل و مبادي. اگر مسائل را مركب از موضوع و محمول كند گفته مي شود كه موضوع، دوبار شمرده شده است كه يكبار در «موضوعات» شمرده شده و يكبار هم در ضمن «مسائل» شمرده شده است. چون مرحوم سبزواري مي خواست اين محذور پيش نيايد وقتي مسائل را مطرح كرد گفت مسائل، همان محمولاتند و اسمي از موضوعات نبرد.

اين كلام، حرف بدي نيست ولي نمي توان به طور كامل ملتزم به آن شد بلكه موضوعِ مسائل مي تواند همان موضوعي باشد كه اولين جزء از آن سه جزء علم قرار داده شده و مي تواند مصاديق باشد. در جزء اول كه «موضوعات» بود فقط موضوع علم مطرح شده بود و در مسائل اگر موضوع مساله مساوي با موضوع علم باشد جا دارد كه گفته شود موضوع علم قبلا گفته شده است اما اگر موضوع مساله از مصادیق موضوع علم باشد قبلا گفته نشده است. زيرا قبلا عام گفته شده و خاص ها و مصاديق بيان نشده لذا تكرار لازم نمي آيد.

ص: 24

توجه كنيد در هيچ علمي موضوعاتِ مسائل در خارج از مسائل به عنوان يك جزءِ مستقل مطرح نمي شود. موضوع علم به عنوان يك جزء مستقل مطرح مي شود اما موضوعات مسائل در خود مسائل مطرح مي شود و جزء جدايي به نام موضوعات مسائل نيست لذا اگر در مسائل، موضوعاتی را كه مصاديق موضوع علم هستند آورده شود. تكرار نمي شود بله اگر خود موضوع علم آورده شود تكرار مي شود. در بعض مسائل، موضوع علم با موضوع مساله يكي مي شود وقتي گفته مي شود «الوجود اصيل» وجود، موضوع علم فلسفه است ولي موضوع اين مساله هم شده است. اما وقتي گفته مي شود «الجوهر كذا» جوهر، موضوع علم نيست بلكه مصداقي از موضوع علم «يعني موجود» است در بحثي كه درباره موضوع علم بود جوهر مطرح نشده بود تا اگر در مساله علم آورده شود تكرار لازم بيايد.

آن كلامي كه بعضي محشين در اينجا گفتند «مرحوم سبزواري مسائل را به معناي محمولات گرفته تا تكرار لازم نيايد» به صورت كلي نيست. يعني اينطور نيست كه همه جا تكرار لازم بيايد بلكه در بعضي جاها تكرار هست و در بعضي جاها تكرار نيست. ظاهراً علت اينكه مرحوم سبزواري از «مسائل» تعبير «محمولات» كرده اين نباشد و اگر مرادش اين باشد به صورت موجبه كليه نيست بلكه به صورت موجبه جزئيه است.

صفحه 99 سطر 4 قوله «و من هنا»

اگر اسم همان مسما است «و به عبارت دیگر وجود لفظي همان وجود عيني است» در صورتي كه حكمي بر وجود عيني باشد همان حكم بر وجود لفظي خواهد بود يعني اگر احترامِ وجود عيني لازم است احترام وجود لفظي هم لازم است اينكه مي گويند به اسم «الله» احترام بگذاريد و بدون طهارت دست نزنيد يا در اسم نبي و ولي گفته مي شود احترام قائل شويد به خاطر همين است كه اين اسم با مسما يكي است و به تعبير ديگر اين اسم مشير به آن معنا و وجود عيني است و حكايت از وجود عيني است چون وجود عيني احترام دارد وجود لفظي هم احترام دارد. اما مرحوم سبزواري مي فرمايد اسم تدويني خداوند _ تبارك _ و اسم تكويني خداوند _ تبارك _ هر دو احترام دارند.

ص: 25

توضيح عبارت

«و من هنا يجب احترام اسماء الله التدوينيه فكيف التكوينیه»

«من هنا»: مي توان مربوط به «لهذا قيل» كرد در اين صورت مراد از آن اين مي شود: از اين جهت كه اسم، عين مسما است. مي توان مربوط به ما قبل از «لهذا قيل» كرد و در اينصورت مراد از آن اين مي شود: از اين جهت كه وجود لفظي ظهور همان وجود عيني است.

ترجمه: از اينجا واجب است كه اسما تدويني خداوند _ تبارك _ احترام گذاشته شود تا چه رسد به اسماء تكويني.

«التدوينيه و التكوينيه» صفت «الله» نيست بلكه صفت «اسماء» است.

«و اسم النبي و الولي و لا تُمَسُّ الا بالطهاره»

«اسم النبي» عطف بر «اسماء الله» است.

هم احترام اين اسماء واجب است هم مسّ اين اسماء بدون طهارت جايز نيست كه اين هم نوعي احترام است.

توضيح اسماء تدويني و تكويني خداوند _ تبارك _: عرفا معتقدند كه خداوند _ تبارك _ غيب است هيچ ظهوري براي هيچ قوه ادراكي ندارد. هيچ قوه ادراكي نمي تواند خداوند _ تبارك _ را درك كند ما چيزي را مي توانيم درك كنيم كه آن چيز در مقابل قوه ادراكي ما ظهوري داشته باشد اگر در مقابل قوه ادراكي ما ظهوري نداشته باشد درك نمي كنيم ولو خودش ذاتا در بالاترين مرتبه ظهور باشد ولي وقتي در قوه ادراكي ظهور پيدا نكند درك نمي شود مثلا خورشيد بسيار ظاهر است اما در چشم ما ظهور نمي كند. شعاع خورشيد درك مي شود چون شعاعش در چشم ما ظهور دارد اما قرص خورشيد درك نمي شود و اگر به آن نگاه شود چشم را مي سوزاند. پس در مقابل قوه ادراكي ما ظهور ندارد اما نه به خاطر اينكه خودش ظهور ندارد بلكه به خاطر اينكه قوه ادراكي ما تحمل ندارد. بالاخره هر چيزي كه بتواند در مقابل قوه ادراكي ما ظاهر شود قوه ادراكي مي تواند آن را درك كند. قوه ادراكي گاهي حس ظاهر است و گاهي حس باطن است و گاهي هم عقل است. خورشيد را با خيال و عقل می توان درك کرد ولي با چشم نمي توان درك كرد چون در نزد چشم ظهور ندارد اما نزد خيال و عقل ظهور دارد. خداوند _ تبارك _ نور معنوي محض است و در واقع ظهور مطلق است ولي هيچ قوه ادراكي «چه حس ظاهری باشد چه حس باطني و خيال باشد چه عقل باشد، چه عقل ما باشد چه عقل عقول عاليه باشد» در حدّي نيست كه بتوانند اين ظهور را درك كنند. اين ظهور، ظهور شديدي است كه همه قواي ادراكي را محو مي كند لذا در مقابل همه قواي ادراكي، غيب به حساب مي آيد. و غيب مطلق هم هست يعني اينطور نيست كه براي موجودي قابل دسترسي باشد و براي موجودي قابل دسترسي نباشد. مثلا عقول براي خودشان قابل دسترسي اند ولي براي ما قابل دسترسي نيستند. اينها غيب نسبي اند يعني نسبت به ما غيب هستند اما نسبت به خودشان غيب نيستند. اما خداوند _ تبارك _ غيب مطلق است يعني نسبت به همه موجودات غيب است مثلا عالم مثال براي ما غيب است ولي براي عالم عقل، غيب نيست. عالم عقل كه بالاتر از عالم مثال است مثال را مشاهده مي كند. اين را غيب نسبي مي گويند.

ص: 26

غيبت مطلق اگر ظهور پيدا نكند هيچ موجودي را درك نمي كند. ظهورش به اين است كه تنزل كند و رقيق شود و از آن غلظت در بيايد. خورشيد تا وقتي كه نور غليظش كه در قرصش موجود مي باشد را دارد هيچ چشمي آن را درك نمي كند اما وقتي رقيق مي شود و به صورت شعاع تنزل مي كند همه آن را مي بينند. تازه قسمت هاي عالیِ شعاع هم ديده نمي شود بلکه قسمت هاي دانیِ شعاع ديده مي شود.

پس تنزل باعث ظهور خداوند _ تبارك _ مي شود، غيب وقتي از مرتبه عالي تنزل مي كند رقيق مي شود و وقتي رقيق شد قواي ادراكي ما مي توانند آن را درك كنند. اصطلاحا گفته مي شود كه نزد فلان قوه ظاهر شد. خداوند _ تبارك _ را رقيق شدن و تنزل كردن، ظهور پيدا مي كند و ما او را در ظهورات و مظاهرش و «به تعبير شرعي» در آياتش مي بينيم همه موجودات جهان آيت خداوند _ تبارك _ مي شوند يعني خداوند _ تبارك _ را به نحوي نشان مي دهند چون ظهور خداوند _ تبارك _ هستند. حال متكلم مي گويد مخلوق خداوند _ تبارك _ فعلِ خداوند _ تبارك _ است فيلسوف مي گويد مخلوق خداوند _ تبارك _ صادر از خداوند _ تبارك _ است. عارف مي گويد مخلوق خداوند _ تبارك _ ظهور خداوند _ تبارك _ است.

مراد از ظهور، از نظر علم كلام فعل است. ما اين ظهور را مشاهده مي كنيم و از همين ظهور به ظاهري كه خداوند _ تبارك _ است پِي مي بريم. از آيت به ذو الآيه پِي مي بريم.

ص: 27

خداوند _ تبارك _ وقتي ظهور پيدا مي كند رقيق مي شود و مظاهر درست مي شوند و مظاهر همان خلايق و آيات هستند. موجوداتي مثل ما آيت خداوند _ تبارك _ هستند. آن چيزهايي كه از ما حكايت مي كند هم آيت خداوند _ تبارك _ هستند چون هر چه در جهان هست آيت مي باشد حتي تكلّم و خط نوشتنِ ما آيت است زیرا همه، ممكن الوجودند و همه ممكن الوجودات بايد به واجب الوجود ختم شوند پس تمام كارها به واجب الوجود ختم مي شود اما اينكه كارهاي شر ما چگونه به واجب الوجود ختم مي شود در جاي خودش بحث مي شود. لذا ممكن نيست كه چيزي در جهانِ امكان حاصل شود و خداوند _ تبارك _ در آن دخالت نداشته باشد. در قرآن نسبت به صدور كار خير از خودش تعبير به «من الله» مي شود اما نسبت به صدور كار شر از خودش تعبير به «كل من عندالله» می شود يعني شر و خير همه از جانب خداوند _ تبارك _ است.

پس براي خداوند _ تبارك _ آيات متعدد است. آياتي كه وجود خارجي دارند، آياتي كه وجود لفظي دارند، آياتي كه وجود كتبي دارند همه آنها خداوند _ تبارك _ را نشان مي دهند ولي بعضي با يك واسطه و بعضي با چند واسطه نشان مي دهند.

خداوند _ تبارك _ با اسم معرفي مي شود پس اسم، چون معرفي كننده خداوند _ تبارك _ است آيت مي شود. همه موجودات هم آيت هستند پس همه، اسم خداوند _ تبارك _ هستند اسمي كه با آن اسم مي توان خداوند _ تبارك _ را شناخت. بعضي از اين اسم ها نوشتي اند و بعضي تكويني اند مثل انسان كامل كه خداوند _ تبارك _ را نشان مي دهد و اسمي از اسماء خداوند _ تبارك _ و ظهوري از ظهورات خداوند _ تبارك _ است. پس اسم تكويني مي شود. آنچه كه نوشته مي شود اسم تدويني است. آنچه كه در خارج موجود است و آيتي از آيات اِلاه است اسم تكويني مي شود.

ص: 28

به عبارت ديگر خداوند _ تبارك _ وقتي ظهور مي كند با اوصافش ظهور مي كند و در اين انسان كه ظهور كرده با فلان صفت ظهور كرده است. پيامبر را اگر ملاحظه كنيد هم قدرت خداوند _ تبارك _ را نشان مي دهد هم علم خداوند _ تبارك _ را نشان مي دهد هم حيات خداوند _ تبارك _ را نشان مي دهد هم اوصاف ديگر را نشان مي دهد. يك آينه تمام نما است. ما هم همينطور هستيم ولي ما يك صفت داريم كه بر بقيه اوصاف غلبه دارد و آن صفت را نشان مي دهيم. صفت غالبِ ما خداوند _ تبارك _ را نشان مي دهد. مثلا يك شخصي مي بينيد که داراي رحم است لذا صفت غالبش رحم است و مظهر رحمان مي شود اما شخص ديگر داراي غضب و انتقام است لذا صفت غالبش انتقال است و مظهر منتقم مي شود پس انسانها همه مظهرند اما مظهر صفت غالب هستند اما در پيامبر مظهر تمام صفات است.

«الله» به معناي اسمي است كه جامع جميع صفات است. پيامبر هم انساني است كه جامع جميع صفات اِلاه است ولي صفات رقيق شده و امكاني نه صفات وجوبي. پس پيامبر، اسم تكويني خداوند _ تبارك _ است اگر به اسم تدويني احترام مي گذاريد بايد به اسم تكويني هم احترام بگذاريد، انسانها موظفند به يكديگر احترام بگذارند نه به خاطر اينكه اين انسان، زيد و بكر و عمرو است بلكه به خاطر اينكه همه مخلوق خداوند _ تبارك _ هستند و همه، ظهور خداوند _ تبارك _ هستند. شعر سعدي هم به همين مطلب اشاره دارد و بسيار شعر خوبي است كه شاهد مثال، مصرع دوم است. سعدي مي گويد:

ص: 29

ز جهان خرّم از آنم كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.

يعني بايد به همه عالم احترام بگذاريم و عشق بورزيم چون همه عالم از اوست و فعل اوست. اين انسان ممكن است آدم بدي باشد ولي به لحاظ اينكه فعل خداوند _ تبارك _ است نمي توان گفت بد است و الا معنايش اين است كه به خداوند _ تبارك _ اعتراض مي كنيم كه چرا اين فعل را انجام دادي پس به لحاظ اينكه فعل خداوند _ تبارك _ است بد نيست بلكه به لحاظ اعمالش و اعتقاداتش بد است. پس همه افعال، افعال تكويني مي شوند و از اين جهت مورد احترام مي شوند نه از جهت فعلش، لذا به خداوند _ تبارك _ گفته نمي شود كه چرا ابوجهل لعنه الله عليه را ساختي بلکه به ابو جهل لعنه الله عليه گفته مي شود كه چرا چنين عمل كردي.

عبارتي از شرح صحيفه مي خوانیم

«فالاسم وضع لمفهوم كلي يصدق علي اللفظ و علي ما يفهم منه اي المعني الذهني و علي المظهر و الموجود الخارجي» (1) [2]

اسم در نزد عرفا سه اطلاق دارد:

1 _ لفظ

2 _ معناي ذهني

3 _ مظهر و موجود خارجي.

سپس شارح روايات ذكر مي كند و مي گويد در فلان جا، اشاره به معنا دارد و در فلان جا اشاره به موجود خارجي دارد.

ص: 30


1- [2] لوامع الانوار العرشیه فی شرح الصحیفه السجادیه، سید محمد باقر موسوی، ج 1، ص215، ط عترت.

عبارت ديگري دارد كه به كلّ عرفا نسبت مي دهد و مي گويد «فكان الاسم عندهم اعم من ان يكون لفظا مسموعا او صوره معقوله او عينا موجوداً خارجيه» (1) [3]يعني اسم را اعم از هر سه مي گيرد.

پس اسم تدويني داريم كه نوشته مي شود و گفته مي شود. اسم تكويني هم داريم كه همان موجود خارجي است. اگر موظف هستيم به اسماء تدويني الله احترام بگذاريم به اسماء تكويني هم به طريق اولي بايد احترام بگذاريم.

مرحوم سبزواري مي فرمايد احترام اسماء تدويني خداوند _ تبارك _ واجب است تا چه رسد به اسماء تكويني كه احترامش به طريق اولي واجب است.

پس تمام موجودات به عنوان اينكه فعل خداوند _ تبارك _ هستند نه به لحاظ اعمالشان، بايد احترام گذاشت اما به لحاظ اعمال، افرادي مثل يزيد و ابوجهل لعنه الله عليهما پيدا مي شوند كه جهنمي هستند و كشتنشان واجب است و بي احترامي به آنها واجب است و تنفر از آنها واجب است اما به لحاظ اينكه خداوند _ تبارك _ آنها را خلق كرده بد نيست زيرا خلق خداوند _ تبارك _ بد نيست.

اين حرفهايي كه بيان شد به اين صورت خلاصه به اینصورت مي شود كه در هر موجودي دو وجه است:

1 _ وجه يلي الرب.

2 _ وجه يلي الخلق.

آنچه كه بايد احترام شود «وجه يلي الرب» است و به «وجه يلي الخلق» كاري نداريم.

ص: 31


1- [3] لوامع الانوار العرشیه فی شرح الصحیفه السجادیه، سید محمد باقر موسوی، ج 1، ص213، ط عترت.

«عالمِ» منطقي در لفظ به وجه مطلق «بدون مقيد شدن به لغتي» بحث مي کند/ سباحه في بعض مباحث الالفاظ/ مباحث الالفاظ/ شرح منظومه 93/12/12

موضوع: «عالمِ» منطقی در لفظ به وجه مطلق «بدون مقید شدن به لغتی» بحث می کند/ سباحه فی بعض مباحث الالفاظ/ مباحث الالفاظ/ شرح منظومه.

«فلازم للفیلسوف المنطقی ان ینظر اللفظ بوجه مطلق» (1) [1]

باید اشاره ای به بحث دیروز شود. به نظر می رسد که بحث دیروز به جای اینکه مطلب را روشن کند مطلب را مبهم کرد. درباره اسماء تکوینی توضیح داده شد و توضیح خوبی هم بود ولی به جای اینکه مطلب را روشن کند مبهم تر کرد.

بیان شد که تمام موجودات، آیات خداوند _ تبارک _ هستند و خداوند _ تبارک _ را نشان می دهند چون همه، فعل اند و فعل، آیتِ فاعل و دلیل بر فاعل است بنابراین همه موجودات مظهر خداوند _ تبارک _ می شوند. اسم هم نوعی مظهر است پس همه اسم اند ولی اسم های تکوینی هستند. سپس اشاره شد که فعل خداوند _ تبارک _ به عنوان اینکه فعل خداوند _ تبارک _ است قابل احترام است اما اگر اعمالِ این فعل ملاحظه شود گاهی ممکن است مورد احترام باشد اگر اعمالش خوب باشد و گاهی ممکن است مورد احترام نباشد اگر اعمالش بد باشد. بعضی از انسان ها اعمالشان طوری است که نه تنها قابل احترام نیستند بلکه حتی مورد لعنت هم قرار می گیرند و چه بسا اگر امکانش باشد کشته بشوند یعنی حتی وجودشان برای جامعه مضرّ به حساب آید. آنها به عنوان اینکه فعل خداوند _ تبارک _ هستند مورد توجه قرار می گیرند و الا به عنوان اینکه عملی انجام می دهند که ناشایست است مورد احترام نیستند.

ص: 32


1- [1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، نشر ناب، ج1، ص99، س6.

سوال این است که اسماء تکوینی خداوند _ تبارک _ در عبارت مرحوم سبزواری بر چه چیز حمل می شود. مرحوم سبزواری می فرماید باید به اسماء تکوینی احترام گذاشت. اگر به اسماء تدوینی احترام گذاشتی به طریق اولی به اسماء تکوینی باید احترام گذاشت. اگر گفته شودکه اسماء تکوینی، همه موجودات به لحاظ فعل بودن می باشد یعنی حیثیت فعل بودن ذکر شود، ممکن است که این مطلب در خیلی جاها رعایت نشود یا خَلط شود. مثلامی خواهیم به فلان کس که آدم بدی است احترام بگذاریم به عنوان اینکه فعل خداوند _ تبارک _ است در اینصورت یا در ذهن خودمان یا در برداشتی که شخص دارد ممکن است بگوید این احترام به خاطر اَعمال است و در نتیجه احترامِ بی جایی می شود. کلام مرحوم سبزواری که اسماء تکوینی را مطرح کرده حتما باید حمل بر ابنیاء و اولیا شود یعنی مرادش از اسماء تکوینی همه موجودات نیست چون همه موجودات، حیثیات مختلف دارند. به حیثیتی مورد احترام اند و به حیثیتی مورد احترام نیستند. اما اگر گفته شود مراد انبیاء و اولیا می باشد، به تمام حیثیات مورد احترام اند و مراد مرحوم سبزواری هم همان ها است. آنها، هم به حیثیتی که فعل اند مورد احترام اند و هم به حیثیت اعمال و رفتار و اعتقاداتشان مورد احترام اند. از طرفی دریغ داریم که موجوداتی را که پَست اند مظاهر اسماء الهی حساب کنیم اگر چه آنها مظاهر اسماء هستند. آن موجودات را آیات می بینیم ولی نه آیاتی که با توجه به آنها به خداوند _ تبارک _ برسیم. شاید توجه به آنها حتی ما را از خداوند _ تبارک _ منصرف کند به خاطر آلودگی هایی که دارند. اما آنکه مظهر خداوند _ تبارک _ است و می تواند ما را به خداوند _ تبارک _ برساند و کاملا او را نشان می دهد همان انبیاء و اولیاء هستند پس مراد از اسماء تکوینی در اینجا، اولیاء و انبیاء است یعنی اگر کسی به نبیّ بی احترامی کند به مظهر اسم الهی یا اسمِ تکوینی خداوند _ تبارک _ بی احترامی کرده است. مراد مرحوم سبزواری بقیه موجودات «غیر از انبیاء و اولیاء» نیست زیرا بقیه موجودات را باید به حیث فعل احترام گذاشت و این حیثیت، حیثیتی است که شاید به ذهن هر کسی نیاید. مثلا اگر به آدم بدرفتار بخواهد احترام بگذارد شاید به ذهن او نیاید که این آدم بدرفتار فعل خداوند _ تبارک _ است. بر فرض هم که به ذهن او بیاید این آدم بدرفتار فعل خداوند _ تبارک _ است ولی آن آدم بد رفتار که مورد احترام واقع می شود برداشتش این است که چون من خودم، خودم هستم احترام می گذارد نه اینکه چون فعل خداوند _ تبارک _ هستم و این احترام ما مضرّ است و تا جایی که می شود نباید به آنها احترام گذاشت. پس اینکه گفته می شود به اسماء تکوینی احترام بگذارید فقط مرادش انبیاء و اولیاء هستند.

ص: 33

سوال: فرعون آدم مجرمی بوده، اگر لفظی که مربوط به یک موجودِ مهم است باید اهمیت داده شود لفظِ مربوط به یک موجودِ ناشایست هم باید ناشایست دیده شود یعنی اگر موجودی خودش قابل احترام نبود اسمش هم قابل احترام نیست.

جواب: ظاهراً همینطور است. گاهی «فرعون» به صورت مطلق نوشته می شود مثلا کسی که تاریخ می نویسد مرادش از فرعون، سلاطین مصر است و کاری به شخص خاصی ندارد مثلا در مورد ایران تعبیر به شاه ایران می کند «که مراد از شاه، اداره کننده کشور است» و کاری به شخص ندارد این گونه حرف زدن چون کلّی است نه توهین بردار است نه احترام بردار است اما اگر بخواهد اسم فرعونِ خاص را بنویسد یا به زبان بیاورید می توان با بی احترامی اسمش را به زبان آورد و می توان به صورت کاریکاتور نوشت چون این اسم، نماینده آن شخصِ خاص است. هیچ وقت حق نداریم اسم فرعونِ خاص را با احترام ببریم این، در واقع احترام گذاشتن به اسم نیست بلکه احترام گذاشتن به مسما است که برای ما اجازه داده نمی شود.

سوال: سنگ در شریعت نجس است آیا لفظ سگ هم نجس است؟

جواب: حکم کردن یک امر اعتباری است باید دید که این حکم در کجا رفته و شارع در کجا اعتبار کرده. شارع اگر نجاست را روی اسم و لفظ هم می برد گفته می شد که لفظ سگ هم نجس است ولی شارع، این موجود را اعتبار کرده نه اینکه اسمِ این موجود را اعتبار کرده باشد. چون شارع حکم اعتباری کرده باید در همان جایی که حکم رفته منحصر شود. خود لفظ هیچ باری ندارد نه می توان گفت نجس است و نه می توان گفت پاک است. لفظ کلب در قرآن آمده اگر نجس باشد باید آن را شست چون قرآن را نمی توان نجس کرد. پس معلوم می شود که در اینجا لفظ، کاره ای نیست و این حکمی که در اینجا می شود اعتباری است و تکوینی نیست اگر به تکوین نگاه کنید سگ نجس نیست بلکه یکی از موجودات است که اتفاقا مطیع خداوند _ تبارک _ است و بسیار صفات پسندیده دارد اما اگر به لحاظ تشریعی نگاه کنید یک حکم اعتباری به نام نجاست بر او آمده که به لفظش سرایت نمی کند.

ص: 34

بحث امروز: قبلا بیان کردیم عبارت «فلازم للفیلسوف...» متعلق «اذ» است که در دو بیت قبل آمده بود. چون در وجوداتِ امور، رابطه است و برای اشیاء چند وجود حاصل است یکی وجود لفظی است و چون رابطه بین وجود لفظی و معنا حاصل است پس لفظ با معنا مرتبط است و قهراً منطقی که باید در معنا بحث کند جا دارد که در مرتبطِ با معنا که لفظ است هم بحث کند. به این جهت منطقی در منطق وارد بحث در لفظ می شود. ولی منطقی موظف است که بحثش را در لفظ، مطلق قرار دهد و مقیّد به لغتی دون لغت نکند بلکه طوری بحث کند که این بحثش و قواعدی که در مورد لفظ گفته می شود در تمام زبان ها اجرا شود مثلا بحث کند که چه جمله ای تام است و چه جمله ای ناقص است. این بحث اختصاص به عربی ندارد. در هر زبانی جمله تام و جمله ناقص وجود دارد. و همینطور بحث کند که دلالت لفظ می تواند مطابقی باشد و می تواند تضمّنی باشد و می تواند التزامی باشد. نحوه ای دلالت ها اختصاص به عربی ندارد و در همه زبان ها هست.

اینکه مثلا بگوید فاعل، مرفوع است و مفعول، منصوب است بحث در لفظ است ولی بحث در لفظ خاص است لذا در منطق از آن، بحث نمی شود زیرا یک بحث ادبیات و نحوی است. یا اینکه این کلمه باید به این صورت ترکیب شود و ساخته شود بحث صرفی است نه منطقی.

ص: 35

توضیح عبارت

«فلازم للفیلسوف المنطقی ان ینظر اللفظ بوجه مطلق»

ترجمه: «چون رابطه بین لفظ و معنا است لذا» لازم است فیلسوف منطقی را که نظر در لفظ کند اما نظرش به وجه مطلق باشد «یعنی مقیّد به لغتی نباشد یعنی طوری بحث کند که این بحثش در تمام لغت ها اجرا شود مثل بحث در دلالات و بحث در تام بودن و ناقص بودن».

«للفیلسوف المنطقی»: یعنی فیلسوفی که می خواهد منطق بنویسد و مباحث منطقی مطرح کند. قید «المنطقی» احترازی نیست بلکه می خواهد بیان کند کسی که در صدد منطقی بودن است باید مباحث الفاظ را هم مطرح کند چه بخواهد بنویسد چه بخواهد بخواند چه بخواهد برای دیگران بگوید. کسی که بخواهد منطق را بنویسد باید فیلسوف باشد اما فیلسوف به چه معنا است؟ در گذشته فیلسوف اطلاق می شد بر کسی که علوم حقیقیه از جمله منطق را داشته باشد مراد از فیلسوف، کسی که علم الهی می داند نیست. بلکه بر کسی که دانشمند است و با علوم حقیقی سر و کار دارد فیلسوف گفته می شود. به پزشک هم حکیم به معنای مطلق گفته می شود نه حکیم به معنای کسی که علم الهی بلد باشد. منطق هم در همین علوم است و فیلسوف منطقی یعنی عالمِ منطقی که فیلسوف است.

صفحه 101 سطر 1 قوله «قال الشیخ الرئیس فی الاشارات»

کلامی از ابن سینا نقل می شود که در اشارات گفته و نظرش همین بوده که می خواسته بیان کند منطقی باید از الفاظ، بهرمند باشد و بحث الفاظ را هم مطرح کند.

ص: 36

اینچنین بیان کرده که بین لفظ و معنا علاقه ای است البته علاقه بین لفظ و معنا، علاقه وضعی است نه طبیعی اما بین لفظ و معنا علاقه است به همین جهت است که وقتی لفظ شنیده می شود به معنا پِی برده می شود. اگر این علاقه و ارتباط نبود این پِی بردن امکان نداشت.

البته اگر واضعِ لغت را خداوند _ تبارک _ بدانیم رابطه بین الفاظ و معانی، رابطه طبیعی می شود «و قرار دادی نیست» که ما از آن آگاه نیستیم در این صورت برای ما قرار داد می شود یعنی گفته می شود این لفظ بر این معنا دلالت می کند. باید به ما تفهیم کنند که این لفظ بر این معنا دلالت می کند ما نمی توانیم خود بخود بفهمیم که این لفظ مناسب این معنا هست یا نه؟ کسانی که آن طرف قضیه را می بینند می توانند ببینند بین این لفظ و این معنا رابطه است و رابطه را هم رابطه طبیعی ببینند اما برای ما این رابطه مکشوف نیست و باید با قرار داد به این مساله برسیم یعنی لغت می گوید این لفظ برای این معنا است. اگر لغت به ما نگوید ما نمی توانیم رابطه را کشف کنیم ولو رابطه هست.

پس جا دارد که گفته شود این رابطه، رابطه وضعی است چون نزد ما وضعی است زیرا ما باید عالِم به قرار داد بشویم تا بتوان گفت این لفظ برای این معنا است. این رابطه ها دقیق است لذا وقتی در علوم غریبه می رویم تاثیر الفاظ دیده می شود. این نشان می دهد که لفظ برای معنا، صرفاً قرار دادی نیست بلکه آثار طبیعی هم در آن هست.

ص: 37

]نکته: اینکه لغات جدید وضع می شود فکر نکنید که ما وضع می کنیم بلکه به ذهن ما خطور داده می شود و القا می گردد یعنی شخص، فکر می کند و مقدماتش را فراهم می کند و یکدفعه به ذهنش می آید.[

پس بین لفظ و معنا علاقه لفظی است و همین علاقه نشان می دهد که لفظ برای این معنا است و این معنا هم برای این لفظ است. سپس مرحوم خواجه در شرح کلام ابن سینا این نکته را تذکر می دهد که حالات لفظ در حالات معنا اثر می کند. خود ابن سینا این مطلق را می گوید ولی مثال نمی زند. گاهی لفظِ مفرد آورده می شود و گاهی مرکب آورده می شود مفرد بودن و ترکیب بودن، حالت برای لفظ هستند و در معنا اثر می گذارند. از این قویتر هم گفته شده که در بعضی لغت ها چنان مناسبت بین لفظ و معنا رعایت می شود که حروفِ انتخاب شده در یک لفظ با آن معنای اراده شده مناسبت دارد مثلا «قسم» و «قصم» که هر دو به معنای «شکستن» است. وقتی استخوان می شکند هر دو لفظ به کار می رود اما توجه می کنید که حرف «سین» شُل تلفظ می شود و حرف «صاد» با غلظت تلفظ می شود لذا «قسم» که با «سین» نوشته می شود حکایت از شکستن استخوان می کند به اینکه تَرَک بر دارد و «قصم» که با «صاد» نوشته می شود حکایت از شکستنِ استخوانی می کند که از هم جدا شود. همانطور که «سین» و «صاد» یکی شُل و یکی غلیظ است آن معنا هم یکی، شکستنی است که ظاهر نشود و یکی، شکستنی است که ظاهر شود. یعنی تا این حدّ، مناسبت بین لفظ و معنا است. چون اینگونه است لذا ابن سینا می گوید «منطقی باید جانب لفظ را هم رعایت کند» و سعی کند که در الفاظ هم بحث کند و سعی کند لفظی را انتخاب کند که مناسبت با آن معنای منظور داشته باشد حتی اگر بخواهد اصطلاحی از اصطلاحات منطق را تعریف کند باید لفظی بیاورد که این اصطلاح را کاملا نشان دهد. پس لفظ و معنا به هم مرتبط اند و به خاطر این ارتباط، منطقی باید در لفظ هم بحث کند زیرا بحثِ در معنا می کند و بحث در معنا متوقف بر بحث در لفظ است.

ص: 38

توضیح عبارت

«قال الشیخ الرئیس فی الاشارات (1) [2]: و لا بین اللفظ و المعنی علاقه ما»

«ما» نکره است و به معنای علاقه معین است هر چه که می خواهد باشد. یکبار گفته می شود «علاقه مّا» اما یکبار «علاقه معین» گفته می شود «علاقه مّا» نکره ای است که معیّن می شود ولی تعیینش بر سبیل بدلیت است. «انسان مّا» به معنای انسان کلی نیست بلکه یک انسان معیّن مراد است که می تواند این انسان یا آن انسان باشد که تعیینش بر سبیل بدلیت است.

شیخ الرئیس در اشارات فرموده چون بین لفظ و معنا علاقه ای وجود دارد لازم می باشد منطقی که در معنا بحث کند در لفظ هم بحث کند.

لفظ «لان» مثل «لمّا» می ماند و عبارت «فلذلک یلزم المنطقی» که بعداً می آید مانند جواب برای «لمّا» است.

«و ربما اثّرت احوال فی اللفظ فی احوال فی المعنی»

این عبارت، تایید و شاهدی برای وجود علاقه بین لفظ و معنا است.

ترجمه: احوالی که در لفظ حاصل اند در احوالی که در معنا حاصل اند اثر می گذارند «عبارت _ فی اللفظ _ و _ فی المعنی _ متعلق به _ حاصل _ گرفته شد و عبارت _ فی احوال _ متعلق به _ اثرت _ گرفته شد».

«فلذلک یلزم المنطقی ایضا ان یراعی جانب اللفظ المطلق من حیث ذلک غیر مقید بلغه قوم دون قوم»

ص: 39


1- [2] شرح الاشارات و التنبیهات، خواجه نصیر الدین طوسی، ج1، ص21، نشر بلاغت.

«فلذلک»: چون اینگونه است که بین لفظ و معنا علاقه ای است.

«ایضا» یعنی منطقی را لازم است همانطور که جانب معنا را رعایت می کند و بحث مربوط به معنا را مطرح می کند همچنین لازم است که بحث مربوط به لفظ را هم رعایت کند و مطرح کند. پس مراد از «ایضا» این است «همانطور که در معنا بحث می کند لازم است در لفظ هم بحث کند».

ترجمه: چون اینگونه است که بین لفظ و معنا علاقه ای است منطقی را لازم است که جانب لفظِ مطلق را رعایت کند به خاطر وجود این علاقه.

«من حیث ذلک»: این عبارت تعلیل برای «یراعی» است و «حیث» تعلیلیه است. «غیر مقید» تفسیر «المطلق» است. معنای عبارت به این صورت می شود که منطقی باید جانب لفظ مطلق را رعایت کند به خاطر وجود این رابطه و علاقه. اما این لفظ باید مطلق باشد و مراد از مطلق این است که مقیَّد به لغت قومی دون قوم نباشد.

نکته: دقت کنید که ابن سینا بیان نمی کند که کلام را به صورت عربی ننویسد «بسیاری از کتابهای منطقی به صورت عربی نوشته شده است» بلکه بیان می کند که آن مطالبی را که مخصوص زبان عرب است در منطق نیاورید. در بحث رساله وجود مرحوم حکیم زنوزی گفته در عربی «هو» و «کان» رابطه است و غالبا حذف می شود و در فارسی لفظ «است» رابطه است. اما بعدا عذر خواهی می کرد و می گفت ما نباید بحث یک زبان خاص کنیم اینکه به این صورت بحث می شود بحث از رابطه ای است که در زبان عربی یا فارسی است. سپس می گفت ما به خاطر روشن کردن مطلب، این بحث را به عنوان مثال بیان می کنیم و الا بحث رابطه یک بحث کلی است و اختصاص به عربی ندارد.

ص: 40

چرا در منطق که مربوط به معاني است از الفاظ بحث مي شود/ سباحه في مباحث الالفاظ/ مباحث الالفاظ/ منطق/ شرح منظومه 93/12/16

موضوع: چرا در منطق که مربوط به معانی است از الفاظ بحث می شود/ سباحه فی مباحث الالفاظ/ مباحث الالفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

«و قال المحقق الطوسی و الحکیم القدوسی فی منطق شرح الاشارات» (1) [1]

بحث در این بود که چرا در منطق که مربوط به معانی است از الفاظ بحث می شود. جواب این بود که الفاظ با معانی مرتبط اند و اگر بخواهید درباره معانی بحث کنید ناچار هستید درباره الفاظ هم بحث کنید ولی بحثی که درباره الفاظ می شود باید به وجه مطلق باشد یعنی اینطور نباشد که لفظِ مخصوص به عرب یا لفظ مخصوص فارسی یا زبان دیگر باشد بلکه باید مباحثی که در منطق مطرح می شود مباحثی باشد که در تمام زبان ها وجود داشته باشد و در تمام زبان ها مورد استفاده قرار می گیرد. این مطلب، به وسیله قول ابن سینا در اشارات تایید شد بعد از قول ابن سینا، شرحی که مرحوم خواجه بر این قسمت فرموده، آورده می شود تا کلام مصنف بیشتر تایید شود. مرحوم خواجه هم همین حرف را زده و فرموده هر شیئی از بین ممکنات که در خارج باشد چهار وجود دارد:

1 _ وجود خارجی

2 _ وجود ذهنی

3 _ وجود لفظی

ص: 41


1- [1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، ص101، س5، نشر ناب.

4 _ وجود کتبی.

سپس می فرماید چون وجود کتبی و وجود لفظی دلالت بر وجود ذهنی می کند و این دلالت به خاطر رابطه ای است که بین آنها موجود است لذا باید با توجه به این رابطه درباره وجود لفظی بحث شود زیرا وجود لفظی مرتبط با وجود ذهنی است و در منطق درباره وجود ذهنی بحث می شود پس در وجود لفظی هم باید بحث شود. مرحوم خواجه در اینجا می فرماید وجود کتبی دلالت بر وجود لفظی می کند و وجود لفظی دلالت بر وجود ذهنی می کند و وجود ذهنی دلالت بر وجود خارجی می کند. یعنی دلالتِ این 4 تا را در پِیِ هم قرار می دهد. گاهی وسائط حذف می شوند و گفته می شود «وجود کتبی دلالت بر وجود عینی می کند» در اینجا دو واسطه وجود دارد زیرا کتبی دلالت بر لفظی می کند و لفظی دلالت بر ذهنی می کند که دلالت کتبی بر لفظی و دلالت لفظی بر ذهنی که واسطه اند حذف شدند و گفته شده «وجود کتبی دلالت بر وجود عینی می کند». اگر به این صورت «که واسطه حذف شود» گفته شود صحیح می باشد زیرا گاهی ارتباط قوی است و لذا وسائط حذف می شود بله اگر بخواهید به صورت دقیق حرف بزنید واسطه باید ذکر شود. مرحوم خواجه خواسته به صورت دقیق حرف بزند لذا واسطه را ذکر کرده و فرموده وجود کتبی دلالت بر وجود لفظی می کند یعنی انسانها به این صورت قرار گذاشتند که به این صورت بنویسند بعضی افراد، تلفظ می کنند و به صورت فارسی می نویسند ولی افرادی که به زبان لاتین تلفظ می کنند و به صورت خط دیگری می نویسند. و افرادی که به زبان چینی تلفظ می کنند و به صورت خط دیگری می نویسند. این، قرار دادی است که به این صورت بسته شده که این الفاظ با این خطوط نوشته شود یعنی اگر زبان چینی را فارسی زبانان بخواهند بنویسند با خط فارسی می نویسند و انسانهای چینی اگر بخواهند خط فارسی زبانان را بنویسند با خط چینی که خط خودشان است می نویسند. یعنی بنا گذاشته شده که تلفظ، با این عبارت نوشته شود، کاری به این ندارد که این تلفظ، در چه لفظی است. پس وجود کتبی دلیل بر وجود لفظی است یعنی لفظ به هر صورت که تلفظ شود با این کتابت خاص بیان می شود. پس کتابت دلیل بر عبارت و تلفظ می شود. پس این عبارت طبق قراردادی که وجود دارد، شخص به معنا منتقل می شود. این معنا دلالت بر خارج می کند. یعنی به طور واقعی به این صورت اتفاق می افتد که به اینصورت قرارداد بسته شده که الفاظ به این صورت بر روی کاغذ نقش داده شود پس این نقشِ کاغذ، دلیل بر عبارت و الفاظ گرفته می شود الفاظ هم «طبق قرار داد و رابطه ای که وجود دارد» هدایت می کنند به آنچه در ذهن وجود دارد پس این ذهن دلالت بر خارج می کند پس کتابت دلالت بر عبارت «یعنی لفظ» می کند و عبارت، دلالت بر ذهن می کند و ذهن هم دلالت بر خارج می کند. این گونه حرف زدن به صورت دقیق حرف زدن است اما اشکال ندارد که واسطه حذف شود و گفته شود «کتابت، دلالت بر عین می کند» و واسطه ها ندیده گرفته شود. «اگر واسطه ها حذف شوند اشتباه است اما اگر ندیده گرفته شوند اشتباه نیست». مرحوم خواجه در اینجا خواسته به صورت دقیق حرف بزند لذا واسطه ها را ذکر کرده و فرموده کتابت بر عبارت، و عبارت بر معنای ذهنی دلالت دارد و این دلالت به دلالت وضعی و قرار دادی است و ذهنی دلالت بر خارجی دارد و این دلالت به دلالت طبیعی و تکوینی است بدون اینکه قرار داد بین افراد دخالت کند.

ص: 42

توضیح عبارت

«و قال المحقق الطوسی و الحکیم القدوسی فی منطق شرح الاشارات» (1) [2]

قبلا بیان شده بود که مراد از حکیم، عالِم است. زیرا حکیم دو معنا داشت:

1 _ کسی که هر چیزی را در جای خودش قرار دهد. که این، حکمت در مقام عمل بود.

2 _ کسی که عالم به خداوند _ تبارک _ و اوصاف او و افعالش باشد. این، حکمت در باب علم بود. لفظ «حکیم» که بر خداوند _ تبارک _ گفته می شود به هر دو معنا گفته می شود یعنی خداوند _ تبارک _ هم حکیم است به این معنا که هر چیزی را در جای خودش قرار می دهد و هم حکیم است به این معنا که عالم به خودش و صفات و افعالش است. ما هم اگر عالم به خداوند _ تبارک _ و صفات و افعالش باشیم حکیم می شویم و می دانید که در جهانِ وجود، خارج از این سه چیزی نیست یعنی در جهان وجود یا خداوند _ تبارک _ است یا صفاتش است یا افعالش است. زیرا همه موجوداتِ عالَم، افعال خداوند _ تبارک _ است حتی افعالی که از انسان ها صادر می شود با واسطه، فعل خداوند _ تبارک _ است ولو مباشرتا فعل انسان است. پس حکیم کسی است که به حقایق عالَم، عالِم است ولی به اندازه قدرت و توانائیش عالم است. مرحوم خواجه اینچنین بوده یعنی بحث فلسفی می کرده و در بحث فلسفی، عالِم به خداوند _ تبارک _ و اوصاف و افعالش در حدّ توانائی خودش بوده ولی نه اینکه تک تک افعال را عالِم باشد بلکه مثلا به این صورت بوده که بعضی افعالِ خداوند _ تبارک _ از سنخ کیف اند و مرحوم خواجه کیف را می شناسد و بعضی افعالِ خداوند _ تبارک _ از سنخ کمّ اند و مرحوم خواجه کمّ را می شناسد. بالاخره ماهیات منحصر در 9 عرض و یک جوهر می شود و همه اینها شناخته می شوند. شخصی که اینها را بشناسد حکیم می باشد.

ص: 43


1- شرح الاشارات و التنبیهات، خواجه نصیر الدین طوسی، ج1، ص21.

سپس مرحوم سبزواری «حکیم» را مقید به «قدوسی» می کند. «قدوسی» به دو صورت معنا می شود:

1 _ نسبت به قدوس «که خداوند _ تبارک _ است» دارد چون تمام علمش به این صورت است که آنچه معلومِ اوست یا خداوند _ تبارک _ است یا فعل او است یعنی همه آن مربوط به قدوس است. مثلا بعضی فیزیکدان ها وقتی مسائل را رسیدگی می کنند اصلا توجه ندارند که این آیاتی که بررسی می کند آیات خداوند _ تبارک _ است بلکه به عنوان یک موجود مستقل درباره آنها بحث می کند. چنین شخصی، قدوسی نامیده نمی شود اما یک انسان، همان مسائل فیزیکی را ملاحظه می کند «مثلا درباره انسان و آهن ربا و آینه بحث می کند» به عنوان اینکه آیات الهی اند. به آن انسان، حکیم قدوسی می گویند. مرحوم خواجه هم همینطور است و همه این امور در کلام و فلسفه به عنوان فعل الله بحث می شود پس مرحوم خواجه، حکیم قدوسی می شود یعنی حکیمی که تمام علمش در مورد خداوند _ تبارک _ است.

2 _ «قدوسی» صفت روحیه مرحوم خواجه باشد یعنی انسانی که مجرد باشد دقیق تر از انسان وابسته به ماده فکر می کند چون تجرد برای علم است و ماده، ظلمت است هر چه که از ماده فاصله گرفته شود و تعلقات مادی کم شود تجرّد قویتر می شود و معلومات بیشتر می شود. مرحوم خواجه از نظر قدس و تقوا در حدّی بوده که از ماده، مجرد شده «نه اینکه ماده را رها کرده باشد بلکه تعلقش از ماده را رها کرده» و حالت تجرد پیدا کرده و توانسته مطالب را آن طور که هست بیابد و مطالب را بهتر از خیلی افراد یافته لذا رایج است که به مرحوم خواجه عقل حادی عشر گفته می شود یعنی به این تجرد رسیده که 10 عقل در جهان وجود دارد و مرحوم خواجه، یازدهمین است. لذا در نوشته ها هر وقت تعبیر به عقل حادی عشر می شود مراد مرحوم خواجه است هر چند این لقب برای ایشان باقی نماند و دیگران بدون مناسبت لقب دکارت قرار دادند. این لقب اصلا مناسب دکارت نبود.

ص: 44

«للشیء وجود فی الاعیان و وجود فی الاذهان و وجود فی العباره و وجود فی الکتابه»

برای شیء، وجود در اعیان است «که وجود عینی و خارجی می شود» و برای شیء، وجود در اذهان است «که وجود ذهنی می شود» و برای شیء، وجود در عبارت است که «وجود لفظی می شود» و برای شیء، وجود در کتابت است که «وجود کتبی می شود».

«و الکتابه تدل علی العباره و هی علی المعنی الذهنی دلالتان وضعیتان تختلفان باختلاف الاوضاع»

کتابت به دلالت وضعی دلالت بر عبارت می کند و عبارت هم به دلالت وضعی دلالت بر معنای ذهنی می کند. لذا مرحوم خواجه هر دو صورت را موصوف به «دلالتان الوضعیتان» می کند یعنی این دو دلالت، دو دلالت وضعی و قرار دادی اند و شاهد و علامت بر قراردادی بودن این است که با قرارداد عوض می شوند «یعنی چون با قرارداد عوض می شوند معلوم می گردد که اصلشان هم قراردادی است».

«و الذهنی علی الخارجی»

ذهنی دلالت بر خارجی می کند اما این دلالت، دلالت طبیعی و تکوینی است و مراد از دلالت طبیعی این است که اصلا اختلاف ندارد یعنی اگر وجود ذهنی آب، پیدا شود برای هر صاحب زبانی، دلالت بر آبِ خارجی می کند حال به وسیله «ماء» که لفظ عربی است این وجود ذهنی در ذهن ایجاد شد یا به وسیله «آب» که لفظ فارسی است ایجاد شد. برای هر دو «عرب زبان و فارسی زبان» صورت ذهنی آب درست شده و صورت ذهنی آب در هر دو، یک نوع دلالت بر آب خارجی می کند نه اینکه قراردادی باشد تا نوع دلالتش فرق کند یعنی همانطور که شخص فارسی زبان از وجود ذهنی آب، آب را می فهمد. شخص عرب زبان هم از وجود ذهنی آب، آب را می فهمد.

ص: 45

نکته: الفاظ برای وجودات خارجی وضع شدند «البته بعضی از آنها برای موجودات ذهنی وضع شده» مثلا آب برای صورت ذهنی وضع نشده بلکه برای آبِ خارجی وضع شده اما سوال این است که آیا دلالت بدون دخالت ذهن ممکن است؟ جواب این است که اصلا ممکن نیست پس باید معنای این لفظ در ذهن بیاید و از آن معنای ذهنی به موجود خارجی منتقل شود چون انتقال بدون صورت امکان ندارد و نمی توان از عبارت به سراغ خارج رفت.

«و قال عند قول الشیخ و ربما اثرت احوال فی اللفظ فی احوال فی المعنی بهذه العباره»

بیان شد که لفظ گاهی مفرد آورده می شود حالتِ مفردی به آن داده می شود و گاهی مرکب می شود و قضیه ساخته می شود. معلوم است که این دو فرق می کنند چون لفظ، فرق داده شد معنا هم فرق می کند پس احوال لفظ که اِفراد و ترکیب است در معنا تفاوت می کند احوال دیگر هم وجود دارد مثل «قصم» و «قسم» که در یک لفظ «سین» و در دیگری لفظ «صاد» آمده و لفظ، متفاوت می شود معنا هم متفاوت می شود این به خاطر رابطه ای است که بین لفظ و معنا است و یک رابطه قراردادی می باشد.

البته بنده «استاد» احتمال دیگری هم دادم که این رابطه، رابطه تکوینی باشد نه قراردادی. توجه کنید که بنده «استاد» عبارت ﴿وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَآءَ﴾ (1) [3]را دلیل بر اینکه واضع خداوند _ تبارک _ است نگرفتیم بلکه بیان کردیم واضع الفاظ به احتمال قوی خداوند _ تبارک _ است بعضی ها گفتند مراد از «اسماء» همان الفاظ است ولی نگفتیم این تفسیر، تفسیر صحیحی است بلکه گفتیم بعضی اینگونه گفتند و قول این بعض را می توان تایید گرفت. ممکن است که این قول باطل باشد و خیلی ها این قول را باطل کردند و گفتند مراد از «اسماء»، لغات نیست چون خداوند _ تبارک _ اگر لغات را به ملائکه هم می گفت ملائکه هم یاد می گرفتند. در حالی که این اسماء، امتیاز بین ملائکه و آدم بود پس نمیتواند مراد از اسماء، لغات باشد.

ص: 46


1- بقره/سوره2، آیه31.

اینکه گفته شود واضع لغات، خداوند _ تبارک _ است به ذهن بنده «استاد» می رسد که تایید شود ولی باید دلیل آورد. چون این کار بر بشر سنگین بود آن هم بشرِ ابتدایی که سواد نداشت و تعلیم و تعلم هم نبود خیلی سخت است که این الفاظ را وضع کرده باشد لذا از این بابت گفتند واضع، خداوند_ تبارک _ است.

ترجمه: شیخ فرموده بود احوالی که در لفظ ثابتند در احوالی که ثابت در معنا هستند تاثیر می گذارند یعنی حالت لفظ به حالت معنا سرایت می کند و برای معنا هم حالتی درست می کند.

«الانتقالات الذهنیه قد تکون بالالفاظ ذهنیه»

زیاد پیش می آید که ما حدیث نفس می کنیم. در ذهنمان معانی می آید ولی در ابتدا قبل از اینکه معانی آورده شود الفاظش آورده می شود. یعنی الفاظ آورده می شود و بعداً معنا تصور می شود مثلا در ذهن خودمان می گوییم «آب را ریختم»

این معنا به توسط الفاظ تصور می شود به اینصورت که الفاظ آورده می شود مثلا «آب» آورده می شود و معنای «آب» تصور می شود سپس لفظ «ریختن» آورده می شود و معنای «ریختن» تصور می شود وقتی این دو معنا تصور شد خود ما متوجه به آن کاری که انجام دادیم می شویم یعنی آن خارج را هم به وسیله ذهن خودمان می بینیم ولی اینطور نیست که آن مفهوم ابتدا به ذهن بیاید بلکه الفاظ بر اثر اُنسی که ذهن ما دارد ابتدا در ذهن ما می آید. آن الفاظ ما را به معانی که همان موجودات ذهنی اند هدایت می کند و آن معانی دلالت بر خارج می کند. اما گاهی از اوقات اینطور است که معانی نمی آیند بلکه خود ما با خودمان حرف می زنیم گاهی هم الفاظی به مخاطب القاء می شود به همان نحوی که بیان شد.

ص: 47

در اینجا فرقی نمی کند «چه ما با خودمان حرف بزنیم چه با دیگران حرف بزنیم» از الفاظ کمک گرفته شده و در هر دو حال لفظ، وسیله حضور معنا قرار می گیرد. این به خاطر ارتباط بین لفظ و معنا است. لذا ابن سینا فرموده «ربما اثرت احوال فی اللفظ فی احوال فی المعنی».

ترجمه: «مرحوم خواجه می فرماید» انتقالات ذهنی گاهی به الفاظ ذهنی است «لفظ _ قد _ نشان می دهد که انتقالات ذهنی گاهی به چیز دیگر است مثلا صدایی می آید و فهمیده می شود که در خانه همسایه کاسه ای افتاد و شکست هیچ لفظی هم نیست. افتادن کاسه از دست شخصی به روی زمین و شکستن کاسه به ذهن ما می آید اینها از طریق لفظ نیامدند ولی منتقل به امر خارجی می شویم. مرحوم خواجه بحثش در جایی است که این انتقال با لفظ است نه جایی که بدون لفظ است زیرا می خواهد مناسبت بین لفظ و معنا گفته شود. در جایی که لفظ وجود ندارد معنا ندارد که مناسبت بین لفظ و معنا گفته شود. اما جایی که لفظ وجود دارد معنا دارد که مناسبت بین لفظ و معنا گفته شود لذا در ابتدا مرحوم خواجه این عبارت _ قد تکون بالفاظ ذهنیه _ را می آورد».

«و ذلک لرسوخ العلاقه المذکوره فی الاذهان»

«فی الاذهان» متعلق به «رسوخ» است.

مرحوم خواجه با این عبارت بیان می کند که چرا انتقال ذهنی با الفاظ درست می شود.

ص: 48

ترجمه: و این به خاطر این است که علاقه مذکوره «یعنی علاقه ای که بین لفظ و معنا است» در اذهان رسوخ کرده «و ذهن به این علاقه انس گرفته به طوری که وقتی می خواهد به معنا برسد از لفظ کمک می گیرد».

«فلهذا السبب ربما تأدّت الاحوال الخاصه بالالفاظ، الی توهم امثالها فی المعانی»

«لهذا السبب»: به همین وجود علاقه که اثرش، آن انتقال مذکور است.

ترجمه: به همین سبب، گاهی احوالی که اختصاص به الفاظ دارند منجر می شوند که مثل آن احوال در معانی توهم شود «معنا، معنای بسیط است ولی در آن معنا، آن حالتی که در لفظ بوده را می یابیم».

الفاظ، ترکیب می پذیرند و ما این ترکیب را در معنا هم تصور می کنیم. شاید معنا ترکیب نشده و بسیط باشد و بسیط هم هست اما آن ترکیب، در معنا توهم می شود مثلا فرض کنید «قیام زید» که بسیط است در ذهن ما می آید ولی وقتی گفته شود «زید قائم» از لفظ مرکب استفاده شده یعنی زید و قیام تصور شده و نسبت بینهما هم تصور شده. آن حالت ترکیبی که در لفظ است در ذهن ما هم می آید البته در «قیام زید» هم به همین صورت است ولی ترکیبی که در خبر بود و «یصح السکوت علیها» بود فرق می کند با ترکیبی که در «قیام زید» است. ما این ترکیب ها را هم در ذهن می آوریم یعنی فرق بین «زید قائم» و «قیام زید» را هم می فهمیم. البته در لفظ بین «زید قائم» و «قیام زید» فرق است زیار یکی به صورت مضاف و مضاف الیه است ویکی مبتدی و خبر است و ترکیب این دو درخارج فرق دارد در ذهن ما هم که می آید همین تفاوت فهمیده می شود یعنی تفاوتی که در لفظ بود به ذهن ما هم منتقل می شود. پس حالتی از لفظ به معنا سرایت کرد به خاطر ارتباط محکمی که بین لفظ و معنا است که آن ارتباط در ذهن ما راسخ شده. به این جهت است که حالات مختلفِ لفظ در ذهن ما درک می شود یعنی اختلاف احوال باعث اختلاف معنا می شود.

ص: 49

«و یتغیر المعانی بتغیرها»

ترجمه: معانی هم با تغییر الفاظ، تغییر می کنند. «این مطلب روشن است که وقتی الفاظ تغییر داده شوند معانی هم تغییر می کنند حتی اگر چینشِ الفاظ را تغییر دهید معنا عوض می شود تا چه رسد به اینکه خود الفاظ را تغییر دهید».

«و الاغلاط التی تعرض بسبب الالفاظ مثل ما یکون باشتراک الاسم مثلا انما تسری الی المعانی»

«الاغلاط» مبتدی است و «انما تسری» خبر است.

مراد از «ما» غلط است. «یکون» تامه است.

«باشتراک الاسم مثلا»: مرحوم خواجه «اشتراک اسم» را به عنوان مثال آورد و الا عاملِ غلط 13 تا است که 7 تا لفظی و 6 تا معنوی است. از بین 7 تا لفظی، یکی را که اشتراک است انتخاب کرد.

مرحوم خواجه در ادامه شاهد بهتری می آورد و می فرماید گاهی از اوقات، معنا مشترک است و لفظی شنیده می شود و به غلط می افتیم. لفظی آمده که یکی از معانی مشترکه را اراده کرده ما معنای دیگری می فهمیم و اشتباه می کنیم. پس حالت لفظ که اشتراک است به معنا سرایت کرده و باعث تردید یا اشتباه می شود مثل مغالطاتی که عاملشان اشتراک است. زیرا در اینصورت یا متکلم به غلط می افتد که غالِط می شود یا مخاطب به غلط می افتد که مغالِط می شود. در هر دو صورت یا مغالطه حاصل می شود یا مغالطه را حاصل می کند. اگر این لفظ، مشترک نبود نه متکلم به اشتباه می افتاد نه مخاطب به اشتباه می افتاد.

ص: 50

ترجمه: و اغلاطی که عارض می شوند به سب الفاظ مثل مغالطه یا اغلاطی که به خاطر اشتراک اسم و لفظ تحقق پیدا می کند، این اغلاط سرایت به معانی می کنند.

«لاشتمال الالفاظ الذهنیه ایضا علیها انتهی»

ضمیر «علیها» به «علاقه» بر می گردد.

چون الفاظ ذهنی مثل الفاظ خارجی که شنیده می شوند مشتمل بر آن علاقه هستند لذا حالت این الفاظ به معانی سرایت می کند.

صفحه 103 سطر 4 قوله «و بعد»

برای ذکر الفاظ در منطق، دو بیان شده:

بیان اول: همین بیانی بود که ذکر شد.

بیان دوم: مرحوم سبزواری می فرماید بعد از اینکه نکته حقیقی از بحث از الفاظ ذکر شد به یک دلیل دیگر برای ذکر الفاظ در منطق پرداخته می شود که مشهور به این دلیل اعتنا دارند.

بیان دلیل: ما نمی گوییم بین لفظ و معنا رابطه است بلکه اینطور می گوییم که فیلسوف منطقی اگر بخواهد مطلبی را به مخاطبش افاده کند باید از لفظ استفاده کند و اگر بخواهد مطلبی را از شخص دیگر بگیرد و استفاده کند باز هم باید از لفظ استفاده کند. چه در افاده و چه در استفاده، فیلسوف برای فهماندن مرادش به دیگران یا برای فهماندن مراد دیگران، احتیاج به لفظ دارد لذا باید از الفاظ در منطق بحث کند.

فرق بین بیان اول و بیان دوم: توجه کنید که قبلا گفته نشد به خاطر افاده و استفاده می باشد بلکه گفته شد به خاطر ارتباطی که بین لفظ و معنا است و به خاطر دلالتی که لفظ بر معنا دارد. شخصی که درباره معنا بحث می کند باید در لفظ هم بحث کند اما به نحو مطلق بحث کند. اما در بیان دوم گفته نمی شود به خاطر ارتباط لفظ با معنا باید از لفظ بحث شود بلکه گفته می شود به خاطر افاده و استفاده از لفظ بحث می کند یعنی وقتی می خواهد مطلبی را افاده کند یا استفاده کند احتیاج به لفظ دارد لذا باید در منطق هم از لفظ بحث کند.

ص: 51

توضیح عبارت

«و بعد ذکر النکته الحقیقیه للبحث عن اللفظ اشرنا الی الوجه المشهور»

و بعد از ذکر نکته حقیقیه که برای سبب طرح بحث از لفظ در منطق بیان شد، به آن سببی که مشهور است اشاره کردیم.

«فقلنا: و فی الافاده و الاستفاده یلزم لفظٌ شارحٌ مراده»

ضمیر «مراده» به «فیلسوف منطقی» بر می گردد.

ترجمه: در افاده کردن «یعنی فایده رساندن به مخاطب» و در استفاده بردن از دیگران، لازم است لفظی که این صفت دارد که مراد فیلسوف منطقی را شرح بدهد «لفظی که شارحِ مرادِ فیلسوف منطقی است برای ما لازم است لذا در منطق، بحث الفاظ مطرح شده».

«و ان لا شُغل له بالالفاظ بالذات»

ضمیر «له» به «فیلسوف منطقی» بر می گردد.

ترجمه: ولو مشغولیتی برای فیلسوف به الفاظ نیست بالذات یعنی بدون عروض این جهت «که مراد از جهت، افاده و استفاده می باشد یا مراد، احتیاج به لفظ می باشد».

«بالذات»: به لحاظ اینکه منطقی، منطقی است احتیاج به الفاظ ندارد ولی به لحاظ اینکه این منطقی می خواهد مرادش را بفهماند یا مراد دیگران را بفهمد احتیاج به لفظ دارد.

نکته: عبارت «و ان لا شغل له بالالفاظ بالذات» را می توان به کل بحث هم مربوط کرد و گفت در دلیل قبلی هم همینطور است که ولو منطقی احتیاج به لفظ ندارد ولی رابطه و علاقه موجود بین لفظ و معنا او را دعوت می کند که از لفظ بحث کند در دلیل دوم هم به این صورت گفته می شود که ولو منطقی، بالذات اشتغالی به الفاظ ندارد ولی افاده و استفاده، او را مجبور می کند که از لفظ بحث کند.

ص: 52

نکته: وجه دوم که مشهور است به همان وجه اول بر می گردد چون به این صورت گفته می شود که چرا در افاده و استفاده احتیاج به لفظ است؟ به خاطر علاقه ای که بین لفظ و معنا است. توجه کنید وجه اول اساس را بیان کرد و وجه دوم، فرع را بیان می کند.

اگر دو سبب برای یک مدعا ذکر شدند که یک سبب، اوّلی و بلا واسطه بود و یک سبب، ثانوی و مع الواسطه بود. اگر سببِ مع الواسطه برای این مدعا ذکر شود آن نکته حقیقی بیان نشده است بلکه سبب با واسطه گفته شده است اگر انکه واقعا سبب برای این مدعا است گفته شود نکته حقیقی می باشد. در ما نحن فیه اینگونه اتفاق افتاده که منطقی که به معانی کار داشته و به الفاظ کاری نداشته بحث الفاظ را مطرح کرده اما سبب این اتفاق چیست؟ سبب اصلی همان علاقه است و بدنبال علاقه، افاده و استفاده است. این افاده و استفاده در طولِ آن علاقه و بعد از آن علاقه است. باید این اتفاقی که افتاده به سبب متصل که علاقه است نسبت داده شود نه به سبب منفصل که افاده است نسبت داده شود اگر به سبب منفصل نسبت داده شود علت حقیقی و نکته حقیقی بیان نشده. توجه کنید که غلط بیان نشده بلکه درست بیان شده اما نکته حقیقی بیان نشده. چون نکته ای که خود مصنف ذکر کرد عاملِ بلا واسطه ی این اتفاق «یعنی ذکر الفاظ در منطق» بود و نکته ای که مشهور ذکر کردند عاملِ مع الواسطه بود لذا مرحوم سبزواری درباره نکته خودش تعبیر به نکته حقیقیه کرد نه اینکه مراد از نکته حقیقیه این باشد که سبب دیگر که وجه مشهور می باشد باطل است بلکه مراد این است که آنچه که اِسناد عاملِ بودن به آن، حقیقت است همان می باشد که مصنف گفته و آنچه که مشهور گفتند اسناد عامل بودن به آن، مجاز است.

ص: 53

«الدلالات»

مصنف دلالت را تقسیم به دلالت جلی و دلالت خفی می کند دلالت خفی، دلالت منطوق بر مفهوم است و دلالت جلی، دلالت منطوق بر مدلولِ همان منطوق است. پس دلالت جلی را تقسیم می کند به اینکه گاهی مطابقی و گاهی تضمنی و گاهی التزامی است. مرحوم سبزواری می فرماید بحث در دلالت جلی است یعنی لفظ بر چه معنایی دلالت می کند نه اینکه منطوق، دلالت بر مفهوم کند. این بحث «دلالت منطوق بر مفهوم» بحث اصولی است و به آنها واگذار می شود. چه فرقی بین مفهوم و منطوق است و اینکه مفهوم تقسیم به مفهوم موافقت «یعنی فحوای خطاب» و مفهوم مخالفت «یعنی دلالت خطاب» می شود در جلسه بعد توضیح داده می شود.

بيان اقسام دلالات/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 93/12/17

موضوع: بیان اقسام دلالات/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

«الدلالات من طرق الدلاله الجلیه خرجت الخفیه» (1) [1]

بیان شد که مرحوم سبزواری دلالت را به دو قسم جلیه و خفیه تقسیم می کند و جلیه را به 6 قسم تقسیم می کند.

دلالت خفیّه: دلالت منطوق بر مفهوم است.

دلالت جلیّه: دلالت منطوق بر معنای خودش است.

البته این تفسیری که برای دلالت جلیه شد شاید خیلی تفسیر تمامی نباشد چون در تعریف دلالت جلیه گفته شد «دلالت منطوق بر معنای خودش است» در حالی که بعضی از دلالت های جلیه، طبعی و بعضی عقلی اند که اصلا لفظ ندارند در نتیجه منطوق ندارند که بتوانند بر معنا دلالت کنند. بعضی از آنها لفظی هستند و آنها که لفظی هستند منطوق دارند. پس این تعریفی که برای دلالت جلیه شد برای بعضی از اقسام آن بود نه همه اقسام آن. پس در تعریف دلالت جلیه باید گفت موارد دیگری که دلالت منطوق بر مفهوم نیست دلالت جلیه است. چه دلالت منطوق بر موضوع باشد چه اصلا دلالت منطوق نباشد بلکه دلالت طبعی و دلالت عقلی باشد.

ص: 54


1- [1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، ص103، س6، نشر ناب.

بیان اقسام دلالت جلیه: دلالت جلیه به 6 قسم تقسیم می شود. ابتدا سه قسم می کند و بعداً هر کدام دو قسم می شود که مجموعا 6 قسم می شود. دلالت یا وصغیه «یعنی قراردادی» است یا طبیعیه « امری طبیعی» است یا عقلیه است. هر کدام از این سه یا لفظیه اند یا غیر لفظیه اند. مرحوم سبزواری تعبیر به «من طرق الدلاله الجلیه» می کند که از لفظ «من» استفاده کرده که تبعیضیه است. یعنی از بین این 6 دلالت جلیه، یک قسمش که وضعیه لفظیه است. اعتبار شده و بقیه اقسامش در منطق مورد بحث قرار نمی گیرند. چون حاجتی به آنها نیست. اگر چه ممکن است قویتر باشند زیرا به قوت و ضعف کاری نداریم بلکه به حاجت و عدم حاجت کار داریم. پس دلالت خفی ربطی به منطق ندارد و از بین دلالت های جلی هم پنج تا مورد حاجت نیست و یکی مورد حاجت است.

بیان معنای دلالت: نوعا در کتب منطقی ابتدا دلالت را تعریف می کنند اما مرحوم سبزواری تعریف نکردند. دلالت، عبارت از این است که شیء طوری باشد که از علم به آن، علم به چیز دیگر لازم آید. شیء اول را «دال» و شیء دوم را «مدلول» می گویند. پس در دلالت اینطور نیست که چیزی بر چیزی، بدون توجه به علم ما دلالت کند. علم ما به یک شیئی ما را راهنمایی می کند و علمِ به شیء دیگر را برای ما درست می کند. آن شیء اول که علمش وسیله بود را «دالّ» می گویند و آن شیء دوم که به علمش دست یافته شد را «مدلول» می گویند.

ص: 55

توضیح دلالت خفیه: در اصول گفته می شود که گاهی حکم روی موضوع می رود که آن موضوع ذکر می شود. مقابل این حکم روی موضوعِ مقابل می رود که آن موضوع مقابل، ذکر نمی شود. همیشه در منطوق، موضوعِ حکم مذکور است و در مفهوم، موضوع حکم همان است که ذکر نشده است. مثلا گفته می شود «اکرم العلماء» که موضوع، «علماء» است و حکم هم «اَکرِم» است. این حکم برداشته می شود و به جای آن «لا تکرم» گذاشته می شود که برای «جهّال» است و در عبارت ذکر نشده است. مهم نیست که در مفهوم، همان حکم یا خلاف آن حکم باشد. در مفهوم مخالف، خلاف حکم برای موضوعی که ذکر نشده آورده می شود. در مفهومِ موافق، همان حکم به طریق اولی برای موضوعی که ذکر نشده آورده می شود. پس در مفهوم، حکم دخالت ندارد زیرا ممکن است همان حکمِ منطوق بیاید و ممکن است خلاف حکم منطوق بیاید ولی این مطلب هست که موضوعی که در منطوق ذکر شده مخالفش در مفهوم بیاید یعنی آنکه ذکر شده حکم منطوق را می گیرد و آن که ذکر نشده حکمی را که در مفهوم است می گیرد چه آن حکم، موافق باشد با حکمی که در منطوق آمده یا مخالف باشد. مثلا گفته می شود «اکرم العلماء» که حکم، «اکرام» است و موضوع که ذکر شده «عالم» است. و موضوعی که ذکر نشده هم «جاهل» و هم «نبی و امام» است. در مفهوم موافق اینطور گفته می شود «اکرم العلماء» و به طریق اولی «اکرم الانبیاء». در این مثال، حکم عوض نشد زیرا حکمی که در منطوق بود در مفهوم هم همان حکم بود ولی در منطوق حکم بر روی موضوعی که ذکر شده بود «یعنی علما» آمد و در مفهوم، حکم بر روی موضوعی که ذکر نشده بود «یعنی انبیاء» آمد. پس در مفهوم، با اینکه حکم عوض نشد موضوع، تغییر کرد.

ص: 56

اما در «اکرم العلماء» اگر به جای «علماء»، «جهال» گذاشته شود که ذکر شده ولی حکم عوض می شود یعنی «لا تکرم الجهال».

پس در این دو مورد «چه مفهوم موافق چه مفهوم مخالف» حکمِ منطوق «یعنی اَکرِم» برای موضوع مذکور «یعنی علماء» است و حکمِ مفهوم «که در مفهوم مخالفت، لا تکرم است و درمفهوم موافقت، اکرم است» برای موضوعِ محذوف یعنی جاهل و نبی است.

نکته: در آیه قرآن آمده ﴿فَلا تَقُل لَهُمَا اُفٍّ﴾ (1) [2]که مفهومش این است که بالاتر از افّ هم به آنها نگویید. لفظ «لا تقل لهما» محمول و حکم است و «اف» موضوع است. مفهوم موافقت این است که بالاتر از اف هم نگو «بالاتر از اف» موضوعِ ذکر نشده است و «لا تقل لهما» برای «اف» که موضوعِ مذکور بود وجود داشت، به طریق اولی برای «بالاتر از اف» هست که محذوف است.

توضیح دلالت جلیّه: سه نوع دلالت جلیه وجود دارد:

1 _ دلالت طبعی

2 _ دلالت عقلی

3 _ دلالت وضعی.

تعریف دلالت طبعی: آن دلالتی است که دالِّ آن، طبیعت باشد.

تعریف دلالت عقلی: آن دلالتی است که منشاء دلالت و فهم دلالت به توسط عقل باشد.

تعریف دلالت وضعی: آنچه باعث دلالت وضعی می شود قرارداد ما است.

هر کدام از این سه می توانند لفظی باشند و می توانند غیر لفظی باشند پس نیاز به 6 مثال است.

مثال دلالت عقلیه لفظیه: کسی تلفظ می کند و عقل ما حکم می کند در آنجا که صدا هست انسانی وجود دارد مثل اینکه کسی می گوید «دیز» یعنی یک کلمه ی بی معنا می گوید «چون اگر کلمه ی با معنا بگوید در اینجا لفظ دلالت می کند لذا کلمه ی بی معنا می گوید تا منحصر به این شود که عقل حکم می کند» در این صورت عقل حکم به وجود لافظ می کند.

ص: 57


1- اسراء/سوره17، آیه23.

چنین دلالتی به توسط لفظ انجام می شود و حاکم به این دلالت و استفاده کننده از این دلالت، عقل است.

مثال دلالت عقلیه غیر لفظیه: گاهی از اوقات، آتش روشن می شود و دودِ آن دیده می شود از دود، پی به آتش برده می شود.

مثال دلالت طبعیه لفظیه: گاهی شخصی سرفه می کند و فهمیده می شودکه مریض است.

مثال دلالت طبعیه غیر لفظیه: گاهی نبض شخص لحاظ می شود و فهمیده می شود مریض است.

مثال دلالت وضعیه لفظیه: مثل دلالت لفظ بر معنا.

مثال دلالت وضعیه غیر لفظیه: مثل دلالت تابلوهای راهنمای رانندگی که لفظی ندارند ولی عکس کشیده شده یا جایی را با انگشت اشاره می کند که مسیر از این طرف است.

از این 6 قسم فقط یک قسم مورد توجه منطقی است و آن، دلالت وضعیه لفظیه است.

توضیح عبارت

«الدلالات»

یعنی «البحث فی الدلالات»

«من طرق الدلاله الجلیه»

ترجمه: از بین راههای دلالت جلی فقط یک دلالت که لفظیه وضعیه است در منطق اعتبار و لحاظ شده و مورد بحث قرار گرفته است.

«خرجت الخفیه مثل المفهوم مقابل المنطوق کمفهوم الشرط و مفهوم الوصف و غیرهما»

مرحوم سبزواری می فرماید با قید «الجلیه»، دلالت خفیه خارج شد مثل مفهوم که مقابل منطوق است که مفهوم، مدلول است و منطوق، دال است. دلالت منطوق بر مفهوم، دلالت خفیه است نه جلیه.

سوال: چرا مصنف کلمه «مقابل» را می آورد؟

ص: 58

جواب: مصنف می فرماید مراد از مفهوم، مفهوم خود لفظ نیست بلکه مراد از مفهوم آن مفهومی است که در اصطلاح، مقال منطوق قرار داده می شود نه اینکه دلالت مفهوم به طور مطلق دلالت خفیه باشد. در دلالتهای جلیه، الفاظی آورده می شود که دلالت بر مفهوم خودشان می کنند و به طور کلی همه آن شش دلالت، دلالت بر یک مفهومی می کنند. و دلالت بر آن مفهوم، دلالت خفیه نیست دلالت بر مفهومی که مقابل منطوق باشد خفیه است. پس لفظ «مقابل منطوق» که آورده شده به خاطر این است که یک نوع دلالت بر مفهوم، خفی است نه اینکه هر نوع دلالت بر مفهوم، خفی باشد.

سوال: بحث در این است که دلالت منطوق بر مفهوم، دلالت خفیه است و این باید از قسم دلالت وضعیه لفظیه باشد یعنی با سه شرط این دلالت لفظ بر مفهوم حاصل می شود. و آن مفهوم حجت است چرا این از قبیل دلالت لفظیه وضعیه گرفته نشود با اینکه هر سه شرط، وضعی اند.

جواب: در دلالت وضعیه، لفظی برای معنایی وضع می شود و با این وضع و قرار دادی که می شود علاقه ای بین این دو پیدا می شود. دال لفظ است و مدلول، آن معنایی می شودکه علاقه با لفظ دارد. در مفهوم که وقتی گفته می شود «اذ جائک العالم فاکرمه» عبارت «فاکرمه» منطوق است و دلالت می کند بر اینکه اگر نیامد اکرامش نکن یعنی دلالت بر «لاتکرم» می کند. «اَکرِم» که دلالت بر «لا تکرم» می کند به وضع دلالت نمی کند. بله شرائطی وجود دارد که آن شرائط با وضع تعیین می شوند و آن شرائط، مدلول نیست که لفظ، بالوضع دلالت بر آنها کند. آنچه که مدلول است «لا تکرم» می باشد و لفظ «یعنی اَکرِم» بر آن بالوضع دلالت نمی کند پس در اینجا دلالت لفظیه وضعیه نداریم بلکه دلالت قضیه است و جلیه نیست.

ص: 59

«و الطرق الجلیه هی العقلیه و الطبعیه والوضعیه و کل منها لفظیه و غیر لفظیه»

مصنف فرمود «دلالت جلیه در مقابل دلالت خفیه است» از اینجا طرق دلالت جلیه را می خواهد بیان کند تا معلوم شود که از بین اینها یکی اعتبار شده است.

ترجمه: طرق جلیه عبارت از دلالت عقلیه و دلالت طبعیه و دلالت وضعیه است. و هر یک از این سه دلالت، لفظیه و غیر لفظیه دارد «که مجموع، 6 تا می شود».

«اعتبر اللفظیه الوضعیه باعتبار الافاده و الاستفاده»

از بین این 6 دلالت، دلالت لفظیه وضعیه اعتبار شده و در منطق مورد توجه قرا ر گرفته و بحث شده است. اما به چه علت ترجیح داده شد؟ آیا به خاطر اینکه چون مهم تر بود ترجیح داده شد یا چون در افاده و استفاده کار آمدتر بود؟ نمی توان گفت چون مهم تر بود ترجیح داده شد زیرا مهم تر از دلالت لفظیه وضعیه در بین آن 6 دلالت وجود دارد که توضیح داده می شود. بلکه باید گفت در افاده و استفاده کارآمدتر است لذا اعتبار شده است. پس اعتبار و امتیازی که به این دلالت داده شد نه به خاطر این بود که مهم تر و قویتر باشد بلکه به خاطر این بود که در افاده و استفاده بیشتر به کار می آمد لذا تعبیر به «باعتبار الافاده و الاستفاده» کرد یعنی به این اعتبار که متکلّم می تواند به وسیله این دلالت، نظر خودش را افاده کند و مخاطب با همین دلالت، نظر متکلم را استفاده می کند.

ص: 60

«و الا فالعقلیه و الطبعیه اتم و اعم و ادوم»

«و الا»: اگر این اعتبار ندیده گرفته شود و بخواهید به لحاظ اهمیت بحث کنید باید بگویید عقلیه و طبعیه، اتم و اعم و ادوم هستند.

«اتم»: یعنی دلالت آنها کاملتر است زیرا دلالت لفظ احتیاج به قرارداد دارد اما دلالت لفظ و عقل احتیاج به قرارداد ندارد یعنی تقریبا می توان گفت این دلالت، ذاتی است اما قرارداد، احتیاج به مؤونه اضافه دارد و آنچه که ذاتا دلالت می کند روشن است که تامّ تر دلالت می کند تا آنچه که با قرارداد باشد.

پس دلالت طبعی و عقلی چون به لحاظ ذاتشان است تمام تر است و نیاز به قرارداد ندارد.

«اعم»: کسانی دلالت لفظی را می فهمند که آگاه به لغت باشند آنها که آگاه نیستند دلالت وضعی را نمی فهمند اما دلالت عقلی و طبعی را همه می فهمند چه کسی که آگاه به این لغت است چه کسی که آگاه به آن لغت نیست. مثلا فرض کنید شخصی که دارای لغت خاص است سرفه کند همه می فهمند که این شخص، مریض است چه اهل همان لغت باشد چه اهل لغت های دیگر باشد.اما اگر بگوید «سینه من گرفته است» یعنی با لفظ این مطلب را بگوید فقط اهل همان لغت می فهمند و دیگران نمی فهمند. پس دلالت طبعی اعم می شود.

«ادوم»: قراردادها گاهی ممکن است عوض شوند. مثلا بعضی از لغت ها قبلا رایج بودند اما الان شاید نباشند. بعضی از لغت ها را متخصصین می توانند بفهمند و افراد معمولی با آنها اُنس ندارند. پس قرارداد ممکن است زائل شود ولی دلالت طبعی و عقلی زائل نمی شود انسانهای بعدی هم که بیایند همین ها را دارند.

ص: 61

پس اگر به خاطر اهمیت، بحث را مطرح کنید باید دلالت عقلیه و طبعیه مطرح می شد اما چون به خاطر افاده و استفاده بوده لذا وضعیه مطرح شده.

«لا تختلفان باختلاف الاعصار و الامم»

به اختلاف اعصار «زمانها» و امم اختلاف پیدا نمی کنند.

وقتی به اختلاف اعصار اختلاف پیدا نکردند پس معلوم می شود که دوامشان بیشتر است و به اختلاف امم هم اختلاف پیدا نمی کنند پس معلوم می شود که اعم اند و توسعه آنها بیشتر است زیرا هر امتی این را می فهمد.

«و لا تتعلقان باراده اللافظ»

تعلق به اراده لافظ ندارند. یعنی آن کسی که سرفه می کند یا آتش روشن می شود چه اراده کند که چیزی «مریضی و آتش» را تفهیم کند چه اراده نکند قهراً حاصل می شود ولی لفظ اینچنین نیست لفظ، ارتباط با اراده لافظ دارد. اگر لافظ اراده کند لفظ، دلالت می کند و اگر لافظ اراده نکند لفظ، دلالت نمی کند.

این حرف، اختلافی است بعضی ها اراده لافظ را دخالت نمی دهند و می گویند لفظ وقتی القاء می شود چه لافظ اراده کند چه اراده نکند معنایی که مانوس است به ذهن حاضر می شود و دلالت، حاصل می شود.

در کتاب شرح اشارات مرحوم خواجه اراده لافظ را دخالت داده است مرحوم سبزواری هم بالتبع دخالت می دهد.

«فالدلاله اللفظیه الوضعیه کون اللفظ بحیث یفهم من ادراکه بتوسط الوضع معناه»

ص: 62

دلالت لفظیه وضعیه عبارت از این است که لفظ طوری باشد که از ادراک لفظ «مراد از ادراک لفظ، شنیدن لفظ است» به توسط علمی که به وضع داریم، معنای لفظ فهمیده شودکه لفظ، دال می شود و آن معنایی که فهمیده می شود مدلول می شود و این حالتی که پیدا می شود را دلالت می گویند.

بيان اقسام دلاله وضعيه لفظيه/ بيان اقسام دلالات/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 93/12/18

موضوع: بیان اقسام دلاله وضعیه لفظیه/ بیان اقسام دلالات/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« دلاله اللفظ الموضوع هی المطابقه حیث علی تمام معنی وافقه » (1) [1]

بحث در اقسام دلالات بود بیان شد که دلالت اگر جلی باشد به 6 قسم تقسیم می شود که یک قسم در منطق مطرح می گردد و بحث می شود. آن 6 قسم عبارت بودند از عقلیه و طبعیه و وضعیه که هر کدام یا لفظیه یا غیر لفظیه بودند. البته در بعضی نوشته ها 4 قسم دلالت درست کردند یعنی دلالت طبعی را نفی کردند و آن را به دلالت عقلی بر گرداندند. بر این مطلب هم دلیل آوردند ولی بنده مناسب نمی بینم این بحث مطرح شود این گروه منشاء دلالت را طبع گرفتند ولی خود دلالت را طبعی نگرفتند. فرق است بین اینکه منشاء، طبع باشد یا دلالت، طبعی باشد. آیا وقتی شخصی سرفه می کند طبیعت شخص دلالت بر درد می کند یا این سرفه منشأش، طبیعت است ولی دلالت به فهمِ عقل است؟ «یعنی عقل می فهمد که سرفه کاشف از درد سینه است».

ص: 63


1- [1] شرح منظومه، حاج ملا هادی سبزواری، ج1، ص103، س13، نشر ناب.

دلالت وضعی لفظی که از بین این 6 دلالت انتخاب شد و گفته شد که در منطق باید بحث شود به این صورت معنا می کنند.

تعریف دلالت وضعیه لفظیه: « کون اللفظ بحیث یفهم من ادراکه بتوسط الوضع معناه » یعنی لفظ اینچنین باشد که با شنیدنش، معنای آن به ذهن بیاید ولی به توسط وضع.

«کون اللفظ» به معنای این است که لفظ، اینچنین باشد. « اینچنین بودن » به توسط واضع به لفظ داده می شود. یعنی اگر واضع این حالت را برای لفظ درست نمی کرد لفظ، دلالت نمی کرد. کار واضع باعث شده که لفظ، چنین کُونی پیدا کند پس دلالت این لفظ به کمک وضع واضع می شود یعنی دلالت وضعی می شود.

توضیح: ابتدا باید عالم به وضع بود بعداً شخص، لفظی را که معنایش روشن است بشنود در این صورت این لفظ، با آن علمی که شخص به وضع دارد دلالت بر معنا می کند.

بحث امروز: دلالت وضعیه لفظیه به سه قسم تقسیم می شود که عبارت از دلالت مطابقه و دلالت تضمن و دلالت التزام است. در جلسه امروز هر یک از این سه معنا می شود.

معنای دلالت مطابقیه: اگر لفظ دلالت بر تمام معنا کند به عبارت دیگر دلالت بر معنایی کند که موافق لفظ است به این دلالت، دلالت مطابقه گفته می شود یعنی دلالتی که در آن دلالت، دالّ با مدلول مطابق است و لفظ با معنا موافق است و تمام معنا، موضوع له برای این لفظ است پس این لفظ در دلالتش مطابق است با آنچه که برای آن چیز وضع شده بود.

ص: 64

معنای دلالت تضمنیه: دلالت لفظ بر جزء معنا است. یعنی واضع، لفظ را برای معنایی وضع کرده که آن معنا، جزء داشته است. ولی لفظ در کل معنا بکار نمی رود بلکه در جزء بکار می رود. به این دلالت، دلالت تضمن می گویند یعنی دلالت لفظ بر آنچه که در ضمن معنا هست نه بر همه معنا. معنای دلالت التزامیه: گاهی برای معنا، لازمی وجود دارد که وقتی لفظ گفته می شود آن معنای لازم اراده می شود. در چنین حالتی لفظ دلالت می کند بر آن لازمی که خارج از معنا است و جزء معنا نیست اما لازمِ معنا است و از معنا جدا نمی شود.

توضیح عبارت

« دلاله اللفظ الموضوع هی المطابقه حیث علی تمام معنی وافقه »

« واقفه » صفت برای « معنی » است و ضمیر فاعلی به « معنی » و ضمیر مفعولی به « لفظ » بر می گردد.

دلالت لفظی که برای معنایی وضع شده آن دلالت، دلالت مطابقه است «اما با این شرط، دلالت مطابقه است که» آنجا که این دلالت بر تمام معنا باشد معنایی که این صفت دارد که موافق و مطابق با لفظ است «یعنی لفظ برای این معنا وضع شده و این معنا، مدلول لفظ قرار داده شد نه جزء معنا و نه لازم معنا»

نکته: در شعر تعبیر به «بدت المطابقه» آمده ولی در متن تعبیر به «هی المطابقه» شده که از نظر معنا هیچ فرقی ندارد.

ص: 65

« و فُهِم منه وجه تسمیتها بالمطابقه »

از این تفسیری که برای دلالت مطابقه بیان گردید وجه تسمیه این دلالت به مطابقه روشن شد چون لفظ با معنا و به عبارت دیگر دال با مدلول مطابق هم هستند.

« و ما ای دلاله علی الجزء من المعنی الذی فی ضمن الکل تضمّنا وسم »

«ما» مبتدی است و کنایه از «دلالت» است و «تضمنا وسم» خبر است.

ترجمه: و دلالتی که بر جزء از معنا باشد تضمن نامیده شده «و به تضمن علامت گذاری شده».

مراد از «معنی»، «موضوع له» است. اگر دلالت بر جزئی از این معنا باشد این دلالت، تضمن نامیده می شود.

«الذی فی ضمن الکل» صفت برای «الجزء» است یعنی جزئی که در ضمن کل است. به نظر می رسد وصفی که مرحوم سبزواری آورده توضیح واضحات است زیرا جزء در ضمن کل است و نیاز به گفتن نبود. اما مصنف با این قید می خواهد از مطلبی احتراز کند. گاهی لفظ هم برای معنایی وضع شده و هم برای جزء آن معنا وضع شده است یعنی هر دو موضوع له هستند اگر لفظ در آن جزء بکار برود به عنوان اینکه این جزء در ضمن آن کل است دلالت، تضمن می شود اما اگر لفظ در جزء به این عنوان بکار رود که این جزء، موضوع له است چنین دلالتی، مطابقه می شود نه تضمن. پس باید عنوان «فی ضمن الکل» بودن حفظ شود یعنی چون این جزء، در ضمن کل است اگر مدلول قرار گیرد دلالت، تضمن می شود مثل «عالَم» که هم برای «عالم عنصر» وضع شده هم برای «عالم افلاک» وضع شده است. بر کل عالم «اعم از عنصر و فلک» هم وضع شده است. پس دو وضع برای عالم است که یک وضع برای مجموعه است و یک وضع هم برای جزء است. اگر لفظ «عالم» در «عالم عنصر» استعمال شود اما نه به عنوان اینکه عنصر، جزئی از مجموعه است بلکه به عنوان اینکه این عنصر، موضوع له برای عالم است. استعمال عالم در موضوع له «یعنی جزء» باعث می شود که عالم دلالت بر این جزء کند به دلالت مطابقه نه به دلالت تضمن. دلالت تضمن موقوف به این است که اگر این لفظ در جزء بکار رفته شد به عنوان اینکه این جزء، جزء است بکار برود نه به عنوان اینکه این جزء، یک موضوع له دیگری باشد مثل کل که موضوع له است.

ص: 66

پس معنای «الجزء الذی فی ضمن الکل» این است: جزئی که در ضمن کل است نه جزئی که موضوع له است مستقلا.

نکته: در اینجا اصلِ دلالت تقسیم به این سه می شود چه حقیقی باشد چه مجازی باشد. شاید بعضی ها دلالت تضمن و التزام را مجازی بگیرند ولی در این بحث به این مطلب کاری نداریم اصل دلالت در اینجا مطرح است که یا دلالت بر کل است یا دلالت بر جزء است یا دلالت بر خارج است. بحث مصنف در دلالت است و نباید دلالت مجازی را خارج کند.

« و ما علی خارج المعنی التزام ان لزم الخارج للمعنی »

«ما علی خارج المعنی» مبتدی است و «ما» کنایه از دلالت است. و «التزام» خبر می شود.

ترجمه: دلالتی که بر خارج معنا باشد «مراد از معنا همان موضوع له است ولی لفظ را دالّ بر موضوع له نگرفتید بلکه چیزی که خارج از موضوع له است دلالت می دهید. اینچنین دلالتی که دلالت لفظ بر خارج معنا باشد» دلالت التزامی نامیده می شود به شرطی که آن امر خارجی «که خارج از معنا است. دقت کنید که مقابل خارجی، ذهنی نیست بلکه مراد، خارج از معنا است» با این معنا «یعنی موضوع له» لزوم داشته باشد «و ارتباط محکمی داشته باشد که نتواند از این معنا منفک شود. صرف ارتباط کافی نیست و دلالت را دلالت التزامی نمی کند».

نکته: در اینجا مصنف تعبیر به «ان لزم الخارج للمعنی» کرده. اگر تعبیر به «ان استلزم المعنی الخارج» می کرد صحیح بود. لفظ «لزم» و «یلزم» به «لازم» اسناد داده می شود و «استلزم» و «التزم» به «ملزوم» اسناد داده می شود.

ص: 67

مثلا گفته می شود «الشمس تستلزم الحراره» یا «الحراره تلزم الشمس» وقتی فاعل، لازم قرار داده شود لفظ «یلزم» و «تلزم» آورده می شود وقتی فاعل، ملزوم قرار داده شود لفظ «تستلزم» و «تلتزم» آورده می شود.

در اینجا مرحوم سبزواری تعبیر به «لزم» کرده و آن را به «خارج» نسبت داده است پس معلوم می شود که «خارج»، لازم است و آن معنا، ملزوم است. ملزوم به معنای سبب است و لازم به معنای مسبّب است.

« عقلا او عرفا »

این دو لفظ قید «لزم» هستند.

مرحوم سبزواری می فرماید لزوم، گاهی عقلی است و گاهی عرفی است.

بیان مثال برای لزوم عقلی: گاهی «عمی» اطلاق می شود و دلالت بر «بصر» می کند چون «بصر» لازمِ «عمی» است اما لزومش لزوم عقلی است. «بصر» لازم است و «عمی» ملزوم است. علتش این است که «عمی» بدون «بصر» تعقل نمی شود. هر گاه «عمی» گفته شود تصور «عمی»، تصور «بصر» را لازم دارد پس تصور «عمی»، ملزوم می شود و تصور «بصر»، لازم می شود و حاکم به این لزوم، عقل است یعنی عقل می گوید که عمی بدون بصر تصور نمی شود. اگر کسی لفظ «عمی» را بکار برد و در ذهن ما «بصر» نقش بست چنین دلالتی دلالت التزامی می شود. برای فهمیدن معنای واقعی «عمی» باید «بصر» که لازمِ تصور «عمی» است فهمیده شود و لفظ «عمی» بر کوری «که به معنای بی چشمی و نابینائی است» دلالت می کند و هم این بی چشمی و نابینایی ما را بالملازمه به یاد بصر می اندازد و انفکاک ندارد در این صورت «عمی» بر «بصر» به دلالت التزامی دلالت می کند نه اینکه «عمی» گفته شود و «بصر» اراده شود. این گونه گفتن مربوط به استعمال است که یا جایز است یا غلط است.

ص: 68

پس دلالت «عمی» بر «کوری» دلالت مطابقی است و دلالت بر «بصر» ی که لازم کوری است دلالت التزامی می شود البته بصر در خارج، لازم عمی نیست بلکه در علم، لازم عمی است یعنی اگر بخواهید عمی را بفهمید باید بصر را بفهمید.

بیان مثال برای لزوم عرفی: در جایی است که عرف حکم به لزوم می کند و عقل حکم به لزوم نمی کند مثلا هر گاه لفظ «حاتم» شنیده شود دلالت بر جود و کرم می کند اما این دلالت به خاطر این است که بین «جود و کرم» و «حاتم» لزوم عرفی برقرار است نه لزوم عقلی. یعنی عرف می گوید جود از «حاتم» و حاتم از جود جدا نمی شود. حاتم، ملزوم می شود و جود، لازم می شود و این لازم، لزومش عرفی است و اگر حاتم گفته شود و جود به نظر آمد، دلالت الترامی خواهد بود با اینکه لزوم، لزوم عرفی است ولی دلالت التزامی است.

« و نسبه الثلاثه الی الوضع لانه اعم من الاصاله و التطفل »

مصنف با این عبارت، اشکال و جوابی را مطرح می کند.

اشکال: هر سه دلالت «مطابقه و تضمن و التزام»، دلالت وضعی نامیده شد با اینکه واضع لفظ را فقط برای تمام معنا وضع کرده است و برای جزء معنا یا لازم وضع نکرده است. دلالت وضعی، دلالت لفظ بر تمام معنا است چون واضع در این دلالت دخالت داشته اما دلالت لفظ بر جزء معنا، به وضع ربطی ندارد و واضع، لفظ را برای جزء وضع نکرده بود. همچنین دلالت لفظ بر لازم، به وضع کاری ندارد چون واضع، لفظ را برای لازم وضع نکرده بود پس چرا این دو دلالت تضمن و التزام دلالت وضعی گفته می شوند؟

ص: 69

«البته عقل در دلالت تضمن و التزام، دخالت دارد. بیش از دخالتی که در دلالت مطابقه دارد. در دلالت مطابقه فقط کافی است که معنا و موضوع له دانسته شود اما در دلالت التزام و تضمن باید عقل، جزء و خارجِ لازم را جدا کند. ما به این مطلب کاری نداریم».

جواب: مرحوم سبزواری می فرماید ما وضع را توسعه می دهیم:

1 _ وضع بالاصاله: یعنی گاهی لفظ برای این معنا وضع می شود.

2 _ وضع بالتطفل: یعنی گاهی به طُفیلِ این معنا، چیزهایی پیش می آید که وضع کانّه برای آن چیزها هم هست.

مرحوم سبزواری می فرماید وقتی واضع لفظ را بالاصاله برای معنا وضع کرد آن طُفیلی معنا «یعنی جزء معنا یا لازم معنا» کانّه موضوع له می شود و برای آنها هم وضع شده است.

نکته: لفظ «وضعی» حرف «یاء» دارد که برای نسبت است یعنی منسوب به وضع است لذا مرحوم سبزواری تعبیر به «نسبه الثلاثه الی الوضع» می کند. اما چرا هر سه دلالت مطابقی و تضمن و التزام به وضع نسبت داده می شود با اینکه فقط دلالت مطابقی منسوب به وضع است؟ مرحوم سبزواری جواب می دهد که یکی از آنها بالاصاله منسوب به وضع است و دو تای دیگر منسوب به وضع هستند بالتطفل.

ترجمه: این سه دلالت نسبت به وضع داده شد چون وضع اعم از اصاله و تطفل است.

« و استلزما ای التضمن و الالتزام الاولی ای المطابقه »

ص: 70

دلالت تضمن و التزام، مستلزم دلالت مطابقه است.

نکته: مرحوم سبزواری در اینجا تعبیر به «مستلزم» کرد یعنی دلالت تضمن و التزام، ملزوم اند و دلالت مطابقه، لازم است. هرگاه دلالت تضمن و التزام آورده شود دلالت مطابقه هم هست. نمی شود در یک جا دلالت تضمن باشد و دلالت مطابقه نباشد و نمی شود در یک جا دلالت التزام باشد و دلالت مطابقه نباشد.

نکته: دلالت تضمن در جایی است که مدلول، مرکب باشد چه لازم داشته باشد چه نداشته باشد و دلالت التزام در جایی است که معنا دارای لازم باشد چه آن معنا «و مدلول» که دارای لازم است بسیط باشد یا مرکب باشد. اگر لفظ اطلاق شود و دلالتِ تضمن حاصل گردد یعنی دلالت بر جزء شد این جزء در ضمن کل بود و لذا دلالت بر کل هم اتفاق می افتد. اگر لفظ، اطلاق شد و لازم، فهمیده شد، گفته می شود که این لازم دارای ملزوم است قهراً دلالت مطابقی هم حاصل است. گفته نمی شود هر جا تضمن و التزام با هم واقع شد مطابقه هم واقع می شود بلکه گفته می شود هر جا تضمن به تنهایی واقع شد مطابقه هم می آید و هر جا التزام به تنهایی واقع شد مطابقه هم می آید و این دو با هم اگر واقع شوند باز هم مطابقه می آید. در جایی که تضمن واقع می شود معلوم می گردد که جزئی وجود دارد و معنا،مرکب است وقتی جزء، توانست مدلول لفظ شود مرکب هم می تواند مدلول لفظ شود. در جایی که شیء، دارای لازم است و دلالت، دلالت التزامی شد در ضمن این لفظ، ملزوم را هم دارد پس بر ملزوم هم دلالت می کند. عکس این مطلب هم صادق است که در یک جایی دلالت مطابقه هست ولی دلالت تضمن نیست و آن در جایی است که معنا بسیط باشد یا در جایی که شیء، لازم نداشته باشد. وقتی لفظ گفته شود دلالت مطابقی می آید اما دلالت التزامی نمی آید.

ص: 71

رابطه دلالت هاي سه گانه مطابقي و تضمني و التزامي با يکديگر/ دلالات/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 93/12/19

موضوع: رابطه دلالت های سه گانه مطابقی و تضمنی و التزامی با یکدیگر/ دلالات/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« و استلزما ای التضمّن و الالتزام الاولی ای المطابقه » [1]

مرحوم سبزواری بعد از اینکه دلالت وضعیه لفظیه را به سه تقسیم کرد رابطه این سه قسم را می خواهد بیان کند. این سه قسم عبارت بودند از:

1 _ مطابقی که در بعضی از نوشته ها به آن «دلالت بالقصد» می گویند.

2 _ تضمنی که در بعضی از نوشته های به آن «دلالت حیطه» می گویند. تضمن به معنای این است که کل، متضمن جزء است و حیطه به معنای این است که کل احاطه به جزء دارد.

3 _ التزام که در بعضی از نوشته ها به آن «دلالت تطفل» می گویند. همانطور که طفیلی تابع جماعت است لازم هم تابع معنا است. جماعت وقتی به جایی می روند یک نفر هم به دنبال او می رود در اینصورت می گویند این شخص طفیلیِ آن است یعنی تابع است. شیخ اشراق در حکمه الاشراق، از این سه دلالت تعبیر به «دلالت قصد، دلالت حیطه، دلالت تطفل» می کند اما آنچه که معروف است «دلالت مطابقه و دلالت تضمن و دلالت التزام» است. بعد از اینکه این سه قسم توضیح داده شد رابطه بین این سه بیان می شود. یکبار بین مطابقی و دوتای دیگر سنجیده می شود و یکبار بین دو تای دیگر و مطابقی سنجیده می شود که عکس قبلی است مرتبه دیگر بین خود تضمن و التزام بررسی می شود. در مقایسه بین این دو «تضمن و التزام» گفته می شود که اصلا استلزامی نیست ولی در دو مقایسه دیگر در یک طرف استلزم قبول می شود و در طرف دیگر قبول نمی شود یعنی اگر مطابقه با دو تای دیگر سنجیده شود استلزام نفی می شود و اگر آن دو مطابقی سنجیده شود استلزام قبول می شود ولی وقتی خود تضمن و التزام با همدیگر سنجیده می شود «چه تضمن با التزام سنجیده شود چه عکس کنید و التزام با تضمن سنجیده شود» تلازم و استلزامی نیست.

ص: 72

توضیح بحث: اگر دلالت تضمن وجود داشته حتما دلالت مطابقه خواهد بود چون در دلالت تضمن گفته می شود که لفظ بر جزء معنا دلالت کرد و معنا مرکب است. اگر لفظ بر جزء این معنا دلالت کند تضمن می شود و چون معنا، مرکب است و کل نیز دارد لذا می توان گفت لفظ بر کل هم دلالت می کند ولو مقصود قرار داده نشده است. پس دلالت مطابقه هم حاصل است.

نکته: آیا دلالت به توجّه ما وابسته است یا نه؟ آیا دلالت به اراده ما وابسته است یا نه؟ این دو سوال با یکدیگر فرق می کنند. یکبار معنایی ذکر می شود و توجهی به لازم آن معنا نیست در اینصورت لفظ بر معنا دلالت می کند اما آیا به لازم آن معنا «که شخص توجهی به آن ندارد» نیز دلالت می کند یا نه؟ گفته می شود که دلالت نمی کند چون در باب دلالت، توجه لازم است و غفلت مانع است. پس لفظ که دلالت بر معنا کرد دلالت بر لازم نکرد اما گاهی شخص، لازم را اراده نمی کند «نه اینکه به آن توجه نکند» در این صورت لفظ می تواند بر معنای لازم دلالت کند ولو این دلالت مراد شخص نیست زیرا به آن توجه دارد. پس فرق است بین جایی که شیء، مورد غفلتِ شخص است و بین جایی که شیء، مراد شخص نیست. در جایی که مورد غفلت باشد اصلا اراده حاصل نمی شود. در جایی که مورد اراده نباشد شاید بعضی ها بگویند دلالت حاصل نمی شود. چنانکه از قول مرحوم خواجه نقل شد ولی نوع علما معتقدند که دلالت، حاصل می شود. توجه کنید که این بحث بنابر قول کسانی است که می گویند «اراده شرط نیست و توجه شرط هست» می باشد.

ص: 73

در مان نحن فیه به این صورت گفته می شود: در جایی که لفظ دلالت بر جزء می کند و معنا، کل است در این صورت وقتی شخص، لفظ را بر جزء اطلاق می کند غافل از کل نیست چون موضوع له، جزء نیست بلکه کل است و این شخص، موضوع له را می داند پس توجه به کل دارد اما لفظ بر جزء اطلاق شده است. وقتی لفظ بر کل اطلاق می شود دلالت تضمن درست می شود اما چون این شخص غافل از کل نیست دلالت مطابقه هم درست می شود ولو کل، اراده نشده باشد.

پس اگر دلالت تضمن حاصل بود دلالت مطابقه هم حاصل است نگویید که این شخص، لفظ را بر جزء معنا اطلاق کرد و بر کل معنا اطلاق نشد پس چرا می گویید دلالت مطابقه هست؟ زیرا جواب این سوال این است که اگر چه اطلاق بر کل نشده بلکه اطلاق بر جزء شده ولی کل را فراموش نکرده و غافل از کل نیست پس همانطور که دلالت بر جزء حاصل است و منظور همین دلالت بر جزء است دلالت بر کل هم حاصل است پس دلالت تضمن، دلالت مطابقه را لازم دارد. ولو مطابقه مراد شخص نباشد. زیرا مراد شخص نبودن غیر از این است که مورد توجه شخص نباشد.

نکته: لفظی که برای جزء وضع شده باشد و در جزء بکار رود به این حیث که جزء، موضوع له است دلالت تضمن نیست بلکه دلالت مطابقی است.

ص: 74

تا اینجا روشن شد که اگر تضمن حاصل شد مطابقه هم حاصل می شود. التزام هم همینطور است یعنی اگر لفظی که برای معنایی وضع شده در لازمِ آن معنا استعمال شود و بر لازمِ آن معنا اطلاق شود بالاخره توجه به خود معنا هم هست قهراً دلالت بر لازم هم مورد توجه و هم مورد اراده شخص است اما دلالت بر کل معنا مورد توجه شخص است ولی موردِ اراده شخص نیست. پس با دلالت التزام، دلالت مطابقه هم حاصل است.

در این بیانی که شد یکبار دلالت تضمن با دلالت مطابقه سنجیده شد و مرتبه بعدی دلالت التزام با دلالت مطابقه سنجیده شد. یعنی دو سنجش انجام گرفت تا این توهم نشود که دلالت تضمن و التزام با هم، مطابقه را لازم دارند بلکه هر یک از دلالت تضمن و التزام، مطابقه را لازم دارند یعنی اگر تضمن حاصل شد مطابقه حاصل می شود و اگر التزام حاصل شد مطابقه حاصل می شود. توجه کنید اینکه گفته شد دلالت تضمن و التزام با هم جمع نمی شوند یعنی در یک مراد جمع نمی شوند و الا ممکن است شخص، لفظی را اطلاق بر لازم کرده ولی چون جزء هم وجود دارد دلالت بر جزء هم حاصل بشود اما هر دو با هم مراد نباشد.

اما عکس این مطلب که بیان شد چگونه است؟ یعنی اگر دلالت مطابقه باشد آیا دلالت التزام هم باید باشد یا نباید باشد و اگر دلالت مطابقه باشد آیا دلالت تضمن هم بایدباشد یا نباید باشد؟

ص: 75

در بعضی موارد وقتی دلالت مطابقه می آید دلالت تضمن هم می آید و ممکن است التزامی هم بیاید. در بعضی موارد دیگر دلالت مطابقه می آید ولی دلالت تضمن نمی آید یا دلالت مطابقه می آید ولی دلالت التزام نمی آید. همین که در بعض موارد با آمدن مطابقه، تضمن تخلف می کند و نمی آید یا با آمدن مطابقه، التزام تخلف می کند و نمی آید کشف می شود که تلازمی وجود ندارد چون اگر تلازم بود در تمام موارد با آمدن مطابقه باید تضمن می آمد و در تمام موارد با آمدن مطابقه باید التزام می آمد.

توضیح موردی که دلالت مطابقه هست و دلالت تضمن نیست: بسیط به دو صورت است:

1 _ بسیط خارجی

2 _ بسیط عقلی

مثال بسیط خارجی، عوارض است یعنی ماده و صورت ندارند اما وقتی داخل ذهن می آیند و مرکب هستند و دارای جنس و فصل هستند. از ما به الاشتراکشان جنس گرفته می شود و از ما به الامتیازشان فصل گرفته می شود و دارای جنس و فصل می شوند و در ذهن، ماهیت آنها مرکب از جنس و فصل می شوند.

اما مقولاتی که جنس عالی اند «مثل مقولات ده گانه» وقتی در ذهن می آیند برای آنها جنس و فصل درست نمی شود چون اگر مثلا جوهر، جنس داشته باشد لازمه اش این است که خودش جنس عالی نباشد چون بالاتر از خودش جنس هست در حالی که جوهر را جنس عالی می دانیم به اینها ماهیت بسیطه یا بسائط عقلی گفته می شود. بسیط عقلی را اگر کسی اطلاق کند بر همان بسیط دلالت می کند و بر جزء دلالت نمی کند چون جزء ندراد «نه اینکه دلالت نمی کند چون اراده نشده بلکه اصلا جزء ندارد» پس نمی توان جوهر را بر جنس جوهر یا فصل جوهر اطلاق کرد چون جنس و فصل ندارد. در اینجا دلالت مطابقه حاصل است چون لفظ «جوهر» دلالت بر این معنا می کند و دلالت بر جزء نمی کند چون جزء نیست در این صورت دلالت مطابقه هست ولی دلالت تضمن نیست. با همین یک مورد، تلازم بین مطابقه و تضمن از بین می رود.

ص: 76

توضیح موردی که دلالت مطابقه هست و دلالت التزام نیست: مثل جایی که لفظ، معنایی دارد و آن معنا، لازمی ندارد «اگر لازم داشته باشد و گوینده آن را اراده نکند گفته شد که اراده، دخیل نیست و آن لفظ دلالت بر لازم می کند و دلالت التزام حاصل می شود» این لفظ که بر این معنا اطلاق شده نمی تواند بر لازم اطلاق شود چون لازمی نیست. در این صورت دلالت مطابقی حاصل می شود ولی دلالت التزامی حاصل نمی شود.

در این صورت دلالت مطابقه هست ولی دلالت التزام نیست. با همین یک مورد، تلازم بین دلالت مطابقه و دلالت التزام از بین می رود. نتیجه گرفته می شود که بین مطابقه و تضمن یا بین مطابقه و التزام، تلازمی نیست.

سوال: آیا چیزی می تواند خالی از لازم باشد یا نه؟

فخر رازی گفته هیچ وقت شیء خالی از لازم نداریم. هر چیزی را که ملاحظه کنید حداقل از دو لازم خالی نیست:

1 _ انه شیء یعنی شیء بودن لازمش است.

2 _ انه لیس غیره یعنی خودش، خودش است و غیر خودش نیست. بنابراین چگونه می گویید دلالت مطابقه تحقق پیدا می کند و دلالت التزام محقق نمی شود پس دلالت التزام در همه جا محقَّق می شود. بله می توان گفت که دلالت مطابقه باشد و دلالت تضمن نباشد زیرا آن معنا ممکن است جزءنداشته باشد.

جواب مصنف: جواب مصنف مبتنی بر نکته ای است که در ابتدای جلسه بیان شد. مرحوم سبزواری می فرماید این دو لازم برای همه اشیاء وجود دارد ولی گوینده که لفظ را در معنایی استعمال می کند کثیرا به این دو لازم توجه ندارد نه اینکه اراده نمی کند. قهراً دلالت تحقق پیدا نمی کند چون دلالت مشروط به توجه است. پس لفظ بر معنا اطلاق می شود و توجهی به این دو لازم ندارد قهرا دلالت التزام محقَّق نمی شود. بله اگر کسی متوجه باشد دلالت التزام نزد او محقَّق می شود اما همین که نزد یک نفر دلالت التزام محقَّق نشد در حالی که دلالت مطابقه محقق شده کافی است که تلازم بین مطابقه و التزام از بین برود. بسیاری از انسانها از این دو لازم غافل اند. توجه کردید که در این جواب، گفته نشد که این دو لازم، لازم دانسته نمی شود بلکه این دو لازم، لازم هستند و در همه اشیاء هم هستند ولی این لازم ها مورد غفلت قرار می گیرند وقتی مورد غفلت قرار گرفتند دلالت التزام حاصل نمی شود با اینکه دلالت مطابقه حاصل شده است.

ص: 77

پس تضمن و التزام مستلزم مطابقه نیستند. اما ممکن است در بعضی جاها مطابقه را در پِی داشته باشند. اما مطابقه مستلزم تضمن و التزام هست. مستلزم به معنای این است که هیچ وقت اینطور نیست که تضمن را داشته باشید و مطابقه رانداشته باشید یا التزام را داشته باشید و مطابقه را نداشته باشید. حتی در بسیط ذهنی، تضمن وجود ندارد اگر تضمن بود مطابقه هم بود. در جایی که لازم وجود ندارد اگر التزام بود مطابقه هم هست. به این جهت گفته می شود که مطابقه، آن دو تای دیگر را استلزم ندارد و آن دو تای دیگر هر کدام، مطابقه را استلزام دارند.

توضیح عبارت

« و استلزما ای التضمن و الالتزام الاولی، ای المطابقه »

مصنف «استلزما» را به صورت تثنیه آورده ولی مرادش «کل واحد» است یعنی هر یک از تضمن و التزام مستلزم اند «و لازم دارند» دلالت اوّلی را «که دلالت مطابقه بود». «دلالت تضمن والتزام، ملزوم اند و دلالت مطابقه، لازم است».

« لان الدلاله علی جزء المعنی و لازمه فرع الدلاله علی المعنی »

به خاطر اینکه دلالت بر جزء معنا «در تضمن» و دلالت بر لازم معنا «در التزام» فرع دلالت بر معنا «یعنی دلالت مطابقه» است. «یعنی اگر فرع وجود دارد اصل هم باید وجود داشته باشد یعنی فرع بدون اصل امکان ندارد اما اصل بدون فرع امکان دارد».

« بلا عکس ای لا یستلزمهما المطابقه »

لازم ندارد این دو را مطابقت «یعنی دلالت مطابقه ملزوم برای این دو نیست».

ص: 78

« اذ رب معنی بسیط لا جزء له »

زیرا که چه بسا معنایی بسیط باشد «نه اینکه یک موجود خارجی بسیط باشد. مثلا عَرَض، موجود خارجی است و بسیط هم هست. ولی در اینجا گفته می شود معنا، بسیط است و معنا در ذهن می باشد و با اینکه در ذهن آمده جزء ندارد مثل ماهیات بسیطه» که اصلا جزئی برای آن نیست تا اگر دلالت مطابقه داشت دلالت تضمن هم داشته باشد.

« و لا لازم له »

چه بسا معنایی هست که لازمی برایش نیست تا اگر دلالت مطابقه داشت دلالت التزام هم داشته باشد.

« فحینئذ یتحقق المطابقه بدونهما »

«فحینئذ»: در این هنگام که معنا، بی جزء است یا معنا، بی لازم است.

ترجمه: در این هنگام که معنا، بی جزء است یا معنا، بی لازم است مطابقه بدون تضمن و التزام حاصل می شود «چون جزء وجود ندارد تضمن نیست و چون لازم وجود ندارد التزام حاصل نیست».

« و ما یقال: ان کل شیء له لازم »

این عبارت اشاره به اشکال فخر دارد.

ترجمه: هر شیئی برایش لازمی وجود دارد و اقلِ لازم این دو چیز است.

« و اقله الشیئیه العامه وانه لیس غیره »

ضمیر «اقله» به «لازم» بر می گردد.

شیئیت، مفهوم است و بر دو قسم می باشد:

1 _ گاهی مراد شیءِ خاص است مثل انسان و سنگ. این معنای اول، لازم همه چیز نیست. شیئیت خاصه مثلا شیئیتی که عبارت از انسان است لازم انسان نیست بلکه خود انسان است.

ص: 79

2 _ گاهی مراد شیئیت عامه است. شیئیت عامه به معنای این است که قید انسان و فرس و سنگ و ... نخورده که در فارسی از آن تعبیر به «چیز» می شود.

این شیئیت، خود شیء نیست بلکه لازم همه اشیاء است.

«انه لیس غیره»: این یکی از لوازم شیء است.

« لیس بشیء »

آنچه فخر گفت اشکال واردی نیست.

« لانا نتصور الموجود مع الذهول عن کونه شیئا او لیس غیره »

«ذهول» به معنای «غفلت» است.

چون ما تصور می کنیم موجود را در حالی که از شیء بودنش یا از «لیس غیره» بودنش غافل هستیم. یعنی از این دو لازم، غافل هستیم «ولی توجه به خود موجود داریم در این صورت دلالت بر معنای مطابقی حاصل می شود و دلالت التزام حاصل نمی شود چون لازم اگر چه وجود دارد ولی مورد غفلت است.

« و مجرد کونه لازما فی الواقع لا یکفی فی الالتزام »

این عبارت اشاره به همان نکته ای دارد که در ابتدای جلسه بیان شد.

ترجمه: صرف اینکه یک شیء در واقع لازم است کافی در دلالت التزام نیست بلکه آن لازم باید مورد توجه هم باشد.

رابطه دلالت تضمن و التزام/ رابطه دلالت هاي سه گانه مطابقي و تضمني و التزامي با يکديگر 2 _ تقسيم دوم براي دلالت وضعيه لفظيه به حقيقت و مجاز/ دلالات/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 93/12/23

موضوع: 1 _ رابطه دلالت تضمن و التزام/ رابطه دلالت های سه گانه مطابقی و تضمنی و التزامی با یکدیگر 2 _ تقسیم دوم برای دلالت وضعیه لفظیه به حقیقت و مجاز/ دلالات/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 80

« کما بینهما ای بین التضمن و الالتزام بالذت لا تلازما » (1) [1]

بیان شد که تضمن و التزام، مطابقه را لازم دارند. سپس به عکس این مطلب پرداخته شد و گفته شد مطابقه، آن دو را لازم ندارد. در بحث امروز مطلب تکمیل می شود به اینکه همانطور که مطابقه، آن دو را لازم ندارد آن دو هم یکدیگر را لازم ندارند یعنی اگر تضمن صدق کرد اقتضا نمی کند در جایی که تضمن هست تلازم باشد. یا اگر تلازم در جایی حاصل بود اقتضا نمی کند که تضمن هم در آنجا حاصل باشد. یعنی ممکن است تضمن و التزام از یکدیگر منفک شوند. در بعضی جاها تضمن و التزام هر دو با هم هستند مثلا ماهیتی وجود دارد که مرکب است و دارای لازمی هم هست. لفظی که برای آن مرکب وضع شده گفته می شود و از این لفظ می توان جزء معنا را اراده کرد تا دلالت، دلالت تضمن شود. لازم را هم می توان اراده کرد تا دلالت، دلالت التزام شود. پس می توان از یک لفظ، هم جزء معنا اراده شود تا تضمن شود و می توان در یک استعمال دیگر لازم معنا اراده شود تا التزام شود یعنی این لفظ با این معنا هم می تواند دلالت تضمنی داشته باشد هم می تواند دلالت التزامی داشته باشد همانطور که می تواند دلالت مطابقی هم داشته باشد « البته الان کاری به دلالت مطابقی نداریم ».

ص: 81


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص105، س6، نشر ناب.

اگر ماهیتی باشد که بسیط است و دارای لازم باشد در این صورت مطابقی وجود دارد چون لفظ گفته می شود و از آن تمام معنا اراده می شود و می توان دلالت التزام هم داشت زیرا فرض شد که این ماهیت دارای لازم است اما چون ماهیت، بسیط بود و جزء نداشت نمی توان لفظ را گفت و جزء معنا اراده کرد. در چنین موردی دلالت التزام محقَّق می شود اما دلالت تضمن ممکن نیست. و بر عکس اگر ماهیتی باشد که مرکب است ولی لازمی ندارد در چنین حالتی لفظ گفته می شود و جزء معنا اراده می شود و دلالت تضمن محقق می شود اما نمی توان دلالت التزام در اینجا اراده کرد زیرا معنا دارای لازم نیست.

ما نمی خواهیم بگوییم ماهیت بسیطی که لازم داشته باشد وجود دارد یا ندارد؟ یا بگوییم ماهیت مرکبی که لازم نداشته باشد وجود ندارد یا دارد؟ بلکه می خواهیم بگوییم چنین حالت هایی فرض می شود یعنی انفکاک بین این دو دلالت ممکن است همانطور که اجتماع بین این دو دلالت ممکن است.

پس دلالت تضمن همیشه با مطابقه جمع می شود. و دلالت التزام همیشه با مطابقه جمع می شود. « به عبارت دیگر هر جا دلالت تضمن یا التزام باشد باید دلالت مطابقه هم باشد اینکه گوینده، مطابقه را اراده کرده یا نه مهم نیست ». اما در جایی ک دلالت تضمن هست، لازم نیست دلالت التزام باشد. می تواند دلالت التزام باشد و می تواند نباشد. در جایی هم که دلالت التزام هست لازم نیست دلالت تضمن باشد. می توان دلالت تضمن باشد و می تواند نباشد. دقت کنید که مصنف نمی خواهد انفکاک کلی بین تضمن و التزام بیندازد بلکه می خواهد اُلفت کلی را از بین ببرد. به عبارت دیگر نمی خواهد بگوید هر جا تضمن هست التزام هم می باشد بلکه می خواهد بگوید همه جا اینچنین نیست که اگر تضمن بود التزام هم بتواند باشد یا اگر التزام بود تضمن هم بتواند باشد. پس تلازم کلّی ندارند « یعنی در همه جا تلازم ندارند » ولی ممکن است در بعضی جاها تلازم باشد اما چه وقتی به طور کلی تلازم بین تضمن و التزام است؟ وقتی که ذات تضمن، ذات التزام را اقتضا کند و ذات التزام، ذات تضمن را اقتضا کند.

ص: 82

پس اگر گفته شود تلازم بالذات است « یعنی این ذات، آن ذات را اقتضا می کند و آن ذات، این ذات را اقتضا می کند » معنایش این است که تلازم بالکلیه است. اما اگر ذات ها اقتضای یکدیگر را نداشتند تلازم به طور کلی نیست.

این مطلب به این خاطر بیان شد تا کلمه « بالذات » که در عبارت مرحوم سبزواری آمده به معنای « بالکلیه » است.

اگر تلازم اتفاقی بود « نه اینکه بین دو ذات باشد » و این ذات، اتفاقاً آن ذات را اقتضا کرد مثلا در یک موردی اتفاق افتاد که معنای این شیء مرکب بود و دارای لازم هم بود در اینصورت یکی « مثلا تضمن » دیگری « مثلا التزام » را اقتضا می کند. این گونه موارد، اتفاقی است نه اینکه ذات تضمن یا ذات التزام اقتضا کرده بلکه مرکب بودن ماهیت و لازم داشتن ماهیت اتفاق افتاده و تلازم واقع شده. چنین تلازمی، تلازم کلی نیست.

پس اگر اقتضاء، ذاتی باشد تلازم، کلی است و اگر اقتضاء، اتفاقی باشد تلازم، کلی نیست.

نکته: هر جا دو شیء با هم تلازم دارند بین آنها تلازم کلی وجود دارد. مثلا بین نور خورشید و حرارت خورشید تلازم کلی است یعنی هر جا نور خورشید باشد حرارت خورشید هم هست و هر جا حرارت خورشید باشد نور خورشید هم هست. و مانند علت و معلول که تلازم دارند.

توضیح عبارت

« کما بینهما ای بین التضمن و الالتزام بالذات لا تلازما »

ص: 83

عبارت « کما بینهما » برای تشبیه است و مربوط به « بلاعکس » است و مربوط به « و استلزما الاولی » نیست. یعنی همانطور که در عکس، تلازم نیست در بین تضمن و التزام هم تلازم نیست.

1.ترجمه: همانطور که بین تضمن و التزام، بالذات « یعنی به نحو کلی » تلازم نیست « و منافات ندارد که به نحو جزئی تلازم باشد ».

« اذ یجوز ان یکون للفظٍ معنی مرکب لا لازم له »

زیرا جایز است که برای لفظی، معنای مرکب وجود داشته باشد « تا بتوان از اطلاق لفظ، جزء این معنا اراده شود و دلالت التزام تحقق پیدا کند » ولی این معنا، لازم ندارد « تا بتوان از اطلاق لفظ، آن لازم اراده شود و دلالت التزام تحقق پیدا کند ».

« او معنی بسیط له لازم »

« معنی » عطف بر « معنی مرکب » است.

یا معنای بسیط وجود داشته باشد که برای آن، لازمی هست « چون معنا بسیط است و جزء ندارد نمی توان لفظ را اطلاق کرد و جزء معنا را اراده کرد پس تضمن حاصل نمی شود اما چون این معنا دارای لازم است می توان لفظ را اطلاق کرد و معنا را اراده نکرد بلکه لازم را اراده کرد تا دلالت التزام درست شود.

« فیتحقق احدهما بدون الآخر »

یکی از این دو دلالت « تضمن و التزام » بدون دیگری می تواند محقق شود. یعنی در فرض اول، تضمن بدون التزام بود و در فرض دوم التزام، بدون تضمن بود.

ص: 84

« و قولنا: (بالذات) ای بالکلیه »

توضیح این عبارت، داده شد.

« معناه انه لیس هنا استلزم من شیء من الجانبین بخلافهما مع المطابقه اذ هناک کان استلزام منهما لها و لم یکن منها لهما »

ضمیر « معناه » به « قولنا بالذات ای بالکلیه » بر نمی گردد بلکه مرحوم سبزواری می خواهد « کما بینهما بالذات لا تلازما » را بیان کند و وقتی معنای این عبارت را بیان کند معنای « و استلزما الاولی بلاعکس » هم روشن می شود.

« هنا »: در باب تضمن و التزام « یعنی در جایی که مطابقه دخالت داده نمی شود و فقط تضمن و التزام دخالت داده می شود ».

« هناک »: در باب مطابقه. اما در باب مطابقه اگر چه استلزام از یک طرف نبود ولی از طرف دیگر بود.

ترجمه: معنای این عبارت این است که در باب تضمن و التزام، «که توجه به دلالت مطابقه نیست » استلزام از هیچ یک از دو طرف نیست « نه این، آن را لازم دارد و نه آن، این را لازم دارد » به خلاف تضمن و التزام وقتی که با مطابقه سنجیده شود زیرا در آنجا « یعنی جایی که مطابقه را هم دخالت دادید اگر چه استلزام از یک طرف نیست ولی از طرف دیگر هست » استلزام از ناحیه تضمن و التزام نسبت به مطابقه بود «یعنی تضمن و التزام، مطابقه را لازم داشتند » ولی مطابقه مستلزم تضمن و التزام نبود.

ص: 85

نکته: بین اراده و توجه فرق است. متکلم از این لفظی که می گوید چه اراده معنای آن را بکند یا نکند این لفظ دلالت بر معنا می کند. با این شرط که نیاز به توجه هم هست مثلا شخصی که خوابیده توجه ندارد و لذا دلالت این لفظ بر معنایش برای این شخصی که خوابیده حاصل نمی شود ولی برای شخص بیدار که سامع است دلالت حاصل است.

نکته: فخر رازی گفت هیچ شیئی بدون لازم نیست لااقل این است که هر شیئی، لازمی به عنوان شیئیت دارد یا هر شیئی، لازمی به عنوان « انه غیره » دارد. مرحوم سبزواری فرمود گاهی از اوقات به این لازم توجه نمی شود. این توجه نشدن در جلسه قبل توضیح داده شد. می توان این مطلب را به بیان دیگری گفت که این شیئیت، لازمِ بیِّن بالمعنی الاخص نیست. همچنین « انه لیس غیره » هم لازم بیِّن بالمعنی الاخص نیست. در جایی دلالت التزام تحقق پیدا می کند که لازم، بیِّن بالمعنی الاخص باشد در جایی که لازم، لازم بعید است و به ذهن نمی آید دلالت التزام تحقق پیدا نمی کند مگر قرینه ای آورده شود که دلالت التزام محقق شود. اما در غیر اینصورت اگر لازمی باشد که به ذهن نمی آید این دلالت التزام تمام نمی شود اگر چه این دلالت التزام برای متکلم تمام است ولی برای مخاطب تمام نیست. لازم باید به طوری آشکار باشد که اگر متکلم آن را اراده نکرد به ذهن مخاطب بیاید پس این لازم باید بیِّن باشد و « شیئیت » و « انه لیس غیره » از لازم های بیِّن نیستند لذا به ذهن مخاطب نمی آیند و مورد توجه قرار نمی گیرند.

ص: 86

نکته: آن توجّهی که باید همه افراد حواسشان جمع باشد تا این دلالت واقع شود در اینجا شرط نمی شود یعنی وقتی لفظ « آب » گفته شد دلالت بر همان جسم سیال می کند چه متکلم توجه داشته باشد یا نه؟ چه مخاطب توجه داشته باشد یا نه؟ در دلالت التزام، توجه داشتن شرط است یعنی باید لازم طوری انتخاب شود که شخص شنونده متوجه آن شود اگر لازم، بعید است و به ذهن نمی آید و مخاطب متوجه آن نمی شود دلالت التزام نخواهد بود مگر اینکه قرینه آورده شود. پس در مطلق دلالت، توجه لازم نیست بلکه در دلالت التزام، توجه لازم است به همین صورتی که گفته شد.

سوال: وقتی متکلم به مخاطب می گوید برای من آب بیاور. مخاطب آن می آورد پس در ذهن مخاطب این مطلب هست که آب، غیر خودش نیست یعنی آن لازمی که فخر گفت « انه لیس غیره » در ذهن مخاطب است و لذا غیر آب را نمی آورد بلکه همان آب را می آورد چون متوجه است که آب، غیر خودش نیست.

پس این لازمی که فخر گفت مورد توجه است و هیچ شیئی خالی از این لازم نیست و همه جا دلالت التزام هست.

جواب: در جواب می گوییم آیا این مخاطب، « انه لیس غیره »، را می داند یا اینکه آب را به دلالت مطابقه بر این جسم سیال، دالّ می بیند و فقط همین را متوجه است که لفظی آمد و آب فهماند اما اینکه این آب، غیر خودش نیست اصلا به ذهنش نمی آید. اگر به مخاطب گفته شود چرا آب آوردی جواب می دهد «چون از من آب خواستی » نمی گوید «چون آب، غیر خودش نیست ».

ص: 87

صفحه 105 سطر 10 قوله « و اللفظ »

تا اینجا بحث در دلالت مطابقه و التزام و تضمن تمام شد ولی هنوز بحث در دلالت وضعیه لفظیه باقی است. تا اینجا دلالت وضعیه لفظیه را به سه قسم « مطابقه، تضمن و التزام » تقسیم کرد الان می خواهد دلالت وضعیه لفظیه را به دو قسم « حقیقت و مجاز » تقسیم کند و در ادامه همان وضعیه لفظیه را به مشترک، مرادف و منقول تقسیم می کند.

لفظ به دلالت وصغیه لفظیه هم بر معنای حقیقی دلالت می کند هم بر معنای مجازی دلالت می کند در اینجا یک سوال پیش می آید.

سوال: لفظ برای معنای حقیقی وضع شده پس دلالت وضعیه لفظیه نسبت به معنای حقیی صحیح است اما نسبت به معنای مجازی اگر چه دلالت، دلالت لفظیه است اما به چه علت گفته می شود که وضعیه است؟

جواب: در قبل بیان شد که در حقایق، وضع شخصی هست و در مجازات، وضع نوعی است. پس در هر دو « حقیقت و مجاز » وضع هست. به عبارت دیگر این شخصِ لفظ برای این شخصِ معنا وضع شده که به این حقیقت می گویند اما این شخصِ لفظ علاوه بر اینکه بر این شخصِ معنا وضع شده به ما اجازه داده شده که در هر جا فلان علاقه وجود دارد بکار رود و معنای مجازی اراده شود یعنی مثلا در نوعِ جایی که علاقه « ما یؤول الیه » باشد حق دارید این لفظ را در معنایی که این علاقه را دارد بکار ببرید. پس دلالت لفظ بر معنای مجازی دلالت لفظیه و وضعیه می شود.

ص: 88

البته مرحوم سبزواری مطلب را طوری بیان می کند که گویا حقیقت و مجاز را بیان می کند و سپس این سوال پیش می آید که چه ربطی به بحث دلالت دارد؟ با این بیانی که شد معلوم گردید که این بحث، تتمه محث دلالت وضعیه لفظیه است.

توضیح عبارت

« و اللفظ فی معناه الموضوع له حیث استعملا حقیقةٌ »

« و اللفظ » مبتدی و « حقیقه » خبر است.

لفظ در معنایی که برای آن معنا وضع شده، هر گاه که استعمال شود حقیقت است « یعنی لفظی که در معنای موضوع له استعمال شده حقیقت است ».

« ثم المجاز قابلا ای مقابل لها »

مصنف ابتدا حقیقت را توضیح داد سپس از طریق اینکه مجاز مقابل حقیقت است مجاز را هم توضیح می دهد. « الف » در « قابلا » برای اشباع است و عبارت به صورت « ثم المجاز قابل » است یعنی مجاز به حقیقت مقابله می کند « یعنی مقابل آن قرار می گیرد و وقتی مقابل حقیقت قرار گرفت قیودی که در حقیقت بود باید عوض شود ».

« فهو اللفظ المستعمل فی غیر ما وضع له لعلاقه »

ضمیر « هو » به « مجاز » بر می گردد.

مجاز چون مقابل حقیقت است لذا « مستعمل فی معناه الموضوع له » که در حقیقت بود برداشته می شود و تبدیل به « مستعمل فی غیر ما وضع له » می شود.

ص: 89

ترجمه: مجاز، لفظی است که در غیر ما وضع له استعمال شود به خاطر علاقه « علاقه یعنی رابطه ای بین آن معنای حقیقی و معنای مجازی باشد نه اینکه مراد علاقه بین لفظ و معنا باشد چون علاقه بین لفظ و معنا همان وضع است »

« فان کانت العلاقه هی المشابهه »

علاقه بر دو قسم است و خاطر اینکه علاقه بر دو قسم است مجاز هم دو قسم می شود. گاهی علاقه، مشابهتی بین معنای حقیقی و معنای مجازی است اینچنین مجازی را استعاره می گویند. اگر علاقه، چیز دیگری غیر از مشابهت باشد اسم آن مجاز را مجاز مرسل می گویند.

سوال: آیا « مرسل » قید « مجاز » است یا مرادش از « مرسل » این است که قید نیاور و مطلق بگذار و بگو « مجاز »؟

جواب: آن طور که در علم بیان خوانده شده اسم این مجاز، مجاز مرسل است نه اینکه اسم آن، مجاز باشد که مرسل و رها شده باشد لذا « مرسل »، قید برای مجاز است یعنی مجاز تقسیم به استعماره و مجاز مرسل می شود اگر چه در بین ما رایج شده که وقتی « مجاز » بکار می رود غیر استعاره اراده می شود. یعنی وقتی لفظ « مجاز » به طور مطلق بکار می رود و قیدی در آن نیست استعاره اراده نمی شود. وقتی استعاره گفته می شود آن نوعِ مجازِ خاص اراده می شود.

ص: 90

بيان اقسام مجاز/ ادامه بيان تقسيم دوم براي دلالت وضعيه لفظيه به حقيقت و مجاز 2 _ تقسيم سوم براي دلالت وضعيه لفظيه به مشترک لفظي و ترادف 3 _ توضيح منقول و نحوه نقل دادن/دلالات/ مباحث الفاظ منطق/ شرح منظومه 93/12/24

موضوع: 1_ بیان اقسام مجاز/ ادامه بیان تقسیم دوم برای دلالت وضعیه لفظیه به حقیقت و مجاز 2 _ تقسیم سوم برای دلالت وضعیه لفظیه به مشترک لفظی و ترادف 3 _ توضیح منقول و نحوه نقل دادن/دلالات/ مباحث الفاظ منطق/ شرح منظومه.

« فان کانت العلاقه هی المشابهه کما قلنا للشبه فذلک المجاز استعاره » (1) [1]

بحث در دلالت وضعیه لفظیه بود. بعد از اینکه مطابقه و تضمن و التزام توضیح داده شد وارد بحث در حقیقت و مجاز شد که در این دو هم دلالت وضعیه لفظیه وجود دارد یعنی درباره « حقیقت » گفته می شود که لفظ، دلالت وضعیه لفظیه بر معنا دارد و در « مجاز » هم لفظ، دلالت وضعیه لفظیه بر معنا دارد. ولی با فرقی که بیان شد که در « حقیقت »، وضعِ شخصی است و در « مجاز »، وضعِ نوعی است یعنی در « حقیقت »، واضع این لفظ را به ازاء این معنا وضع کرده و در مجاز این لفظ را به ازاء این معنا وضع نکرده بلکه به ازاء هر معنایی که بتواند علاقه ای با معنای اصلی داشته باشد وضع کرده است. در هر دو « حقیقت و مجاز » لفظ اطلاق می شود و معنایی از آن دلالت می شود. پس دلالتِ وضعیه لفظیه است.

ص: 91


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص105، س11، نشر ناب.

نکته: گاهی گفته می شود بین معنای مجازی و معنای حقیقی باید علاقه و مناسبت باشد سپس این مناسبت ها تعیین می شود در اینصورت وضعِ نوعی برای این 25 علاقه و مناسبت می شود. گاهی از اوقات هم گفته می شود که هر جا عرف بپسندد و علاقه را قبول کند کافی است و این 25 مورد هم از مواردی است که عرف می پسندد. در این صورت یک علاقه قرار داده شد ولی باز هم علاقه مطرح است و با توجه به آن علاقه برای معنای مجازی وضع شده ولی علاقه، عام گرفته شد که عبارت از پسندیدن عرف است. و اگر موارد دیگری هم پیدا شد که عرف آن را پسندید در آنجا هم مناسبت وجود دارد و می توان لفظ را استعمال کرد و دلالت به صورت وضعیه لفظیه می شود.

تا اینجا در جلسه قل بیان شده بود اما الان می خواهد در مورد علاقه بحث کند. علاقه به معنای « بودن مناسبت بین معنای حقیقی و معنای مجازی » است اگر لفظی را که برای معنای حقیقی وضع شده بخواهید در معنای مجازی بکار ببرید باید این معنای مجازی با معنای حقیقی مناسبتی داشته باشد تا به ما اجازه بدهد لفظِ مربوط به حقیقی را در مجازی بکار برد. اگر مناسبت نباشد نمی توان لفظ را در معنایی بکار برد که مناسبتی با معنای اصلی ندارد مگر اینکه نقل داده شود که به این، نقل نمی گویند نه مجاز.

ص: 92

از این مناسبت تعبیر به علاقه می شود. این مناسبت بر دو قسم است یکبار مشابهت معنای حقیقی و معنای مجازی است و همین مشابهت باعث مناسبت شده و لذا به ما اجازه داده شده که استعمال کنیم. چنین مجازی را استعاره می گویند. یا علاقه، مشابهت نیست بلکه چیز دیگر است که به آن مجاز مرسل می گویند.

مرحوم سبزواری چند علاقه را می شمارد و می گوید تا 25 تا شمرده شده است.

علاقه هایی که مرحوم سبزواری می شمارد برای آنها مثال ذکر نمی کند ولی در حاشیه کتاب 25 علاقه را می شمارد و برای همه آنها مثال می زند. آن مواردی که خود مرحوم سبزواری ذکر کرده مثالهایش از این حاشیه ذکر می شود.

نکته مربوط به دو جلسه قبل: بیان شد که دلالت، احتیاج به توجه دارد ولی احتیاج به اراده ندارد. در جلسه قبل هم مطلبی بیان شد و آن مطلب این بود که توجه در دلالت التزام شرط است و در سایر دلالات، توجه شرط نیست زیرا اگر لازم، لازمِ بیّن باشد قهراً متکلّم متوجه لازم است و مخاطب هم متوجه لازم هست در اینصورت می توان لفظی را گفت و لازمِ معنا را اراده کرد. اما در جایی که لازم، لازمِ بیّن نیست گاهی نه متکلم متوجه آن لازم است نه مخاطب متوجه آن لازم است در نتیجه دلالت التزامی حاصل نمی شود.

الان می خواهیم بیان کنیم که اگر در مطلبی که در دو جلسه قبل بیان شد منافاتی با کلام جلسه قبل داشته باشد کلام جلسه قبل را ترجیح بدهید وکلام دو جلسه قبل را توجیه کنید.

ص: 93

توضیح عبارت

« فان کانت العلاقه هی المشابهه کما قلنا للشبه فذلک المجاز استعاره »

عبارت « کما قلنا للشبه » به صورت جمله معترضه است تا تبیینی برای قسمتی از شعر باشد.

اگر علاقه و مناسبتی که بین معنای حقیقی و معنای مجازی باید وجود داشته باشد عبارت از مشابهت باشد چنانچه که در شعر گفته شد « للشبه » یعنی در شعر یکی از علاقه ها ذکر شد. چنین مجازی، استعاره نامیده می شود.

« و ان قرن علاقه اخری فمرسل ای فمجاز مرسل قَمِن ای حقیق »

اگر این استعمال لفظ در غیر معنای موضوع له، مقرون با علاقه دیگری باشد « و با علاقه مشابهت نباشد » سزاوار است که این مجاز را مجاز مرسل بنامید.

« و هی کالسببیه »

« هی »: علاقه ای که غیر مشابهت است.

سبب اول: سببیت، علاقه سببیت در جایی است که لفظی را که برای سبب وضع شده استعمال شود اما مسبب اراده شود. سبب بودن این معنا « که معنای حقیقی است » برای معنای مجازی، مناسبتی بین معنای حقیقی و مجازی درست کرده که به خاطر آن مناسبت می توان لفظی را که مربوط به معنای حقیقی است برای معنای مجازی قرار داد. مانند « بلّوا ارحامکم ولو بالسلام » که به معنای « صلوا ارحامکم ولو بالسلام » است یعنی صله ارحام کنید ولو با یک سلام کردن باشد. به جای لفظ « صلوا » تعبیر به « بلّوا » شده. « بل » به معنای تَر کردن است. وسیله اتصال دو شیء، تر کردن آن دو شیء است. اگر آن دو شیء خشک باشند به خوبیِ دو شیءِ تر، اتصال پیدا نمی کنند. چون بلّه در بعضی جاها سبب اتصال دیده شده لذا کلمه « بل » که سبب است استعمال شده و « صله » که مسبب است اراده شده است. بین معنای حقیقی « بلّوا » و معنای مجازی آن که « صلوا » می باشد مناسبت وجود دارد. و آن مناسبت این است که تر کردن، سبب است و اتصال، مسبب است در اینصورت لفظی که برای سبب وضع شده « که بلّه و تری است » در مسبّب « که صله است » بکار رفته .

ص: 94

« و المسببیه »

سبب دوم: مسببیت، این سبب بر عکس سبب اولی است یعنی اسمی که برای مسبّب قرار داده شده و معنای حقیقیش مسبّب است در سبب بکار برود مثلا به « خمر » گفته شود « اثم » که به معنای گناه است. مراد از « خمر » شرب آن است که سبب برای گناه می شود و گناه، مسبّب می شود. در اینصورت لفظ اثم که برای مسبب وضع شده بکار می رود ولی سببب اثم که خمر است اراده می شود.

« و الحالیه »

سبب سوم: حالیت، یعنی آنچه که اسم برای حالّ شده، اطلاق می شود ولی محلّ اراده می شود مثلا ﴿ وَ أَمَّا الَّذِینَ ابیَضَّت وُجُوهُهُم فَفِی رَحمَةِ اللّهِ هُم فِیهَا خَالِدُونَ ﴾ (1) [2]مراد از ﴿ فَفِی رَحمَةِ اللّهِ ﴾، جنّت است زیرا جنّت، محل رحمت خداوند _ تبارک _ است. رحمت که حالّ است گفته شد و جنّت که محلّ است اراده شده است. یعنی لفظی که برای حالّ وضع شده بود مجازا در محلّ بکار رفت.

« و المحلیه »

سبب چهارم: محلیت، یعنی لفظی که برای محلّ وضع شده، استعمال می شود اما حالّ اراده می شود مثلا به کسی گفته می شود « لا یُفَضِّضُ الله فاک » یعنی خداوند _ تبارک _ دهانت را نشکند. این یک دعا است و مراد این نیست که دهان نشکند بلکه مراد این است که آنچه در دهان وجود دارد « که دندان می باشد » نشکند.

ص: 95


1- آل عمران/سوره3، آیه107.

« و الجزئیه »

سبب پنجم: جزئیت، یعنی لفظی که برای جزء وضع شده، آورده شود و کلّ اراده شود مثل ﴿کُلُّ شَیءٍ هَالِکٌ اِلَّا وَجهَهُ﴾ (1) [3]« وجه » اسم برای جزء است یعنی جزء انسان، صورتش است ولی در اینجا لفظ « وجه » آورده شد ولی کلّ که ذات است اراده شده.

نکته: درباره « وجه » سه احتمال داده شده است:

احتمال اول: نوع مفسرین « وجه » را به معنای « ذات » گرفتند چون معتقدند که در نفخه اول که نفخ و صورِ حشر و جمع کردن است تمام موجودات جمع می شوند و تمام تعیّنات از بین می روند فقط خداوند _ تبارک _ باقی می ماند لذا مراد از « وجه » را « ذات » گرفتند یعنی همه اشیاء هالکند جزء ذات خداوند _ تبارک _ که باقی می ماند.

نوع مفسرین احتمال اول را گرفتند و ما هم طبق همین احتمال توضیح دادیم.

احتمال دوم: گروهی وجه را به معنای ائمه معصومین علیهم السلام گرفتند « که از روایات هم بر می آید » یعنی همه از بین می روند جز وجه الله که ائمه معصومین علیهم السلام هستند. در این صورت « وجه » در معنای مجاز بکار نرفته بلکه در معنای خودش بکار رفته است.

اما به چه علت به ائمه معصومین علیهم السلام « وجه الله » گفته می شود؟ چون هر کسی را می توان از وجهشس شناخت و خداوند _ تبارک _ را از طریق ائمه معصومین علیهم السلام می توان شناخت. و ما را با خداوند _ تبارک _ آشنا می کنند همانطور که « وجه » ما را با شخص آشنا می کند.

ص: 96


1- قصص/سوره28، آیه88.

در این صورت معنای آیه به این صورت می شود: همه از بین می روند جزء ائمه علیهم السلام. در این احتمال، ذات خداوند _ تبارک _ مطرح نشده چون مفروغٌ عنه است که از بین نمی رود یعنی خداوند _ تبارک _ می خواهد بیان کند کل موجودات امکانی از بین می روند جز ائمه علیهم السلام.

احتمال سوم: « وجه » عبارت از یک تجلی است که آن، وجود منبسط است یعنی همه اشیاء از بین می روند جز وجود منبسط. به عبارت دیگر خداوند _ تبارک _ باقی می ماند و فیض خداوند _ تبارک _ که وجود منبسط است باقی می ماند و بقیه تعیّنات، فیض نیستند. تعینات همان ماهیاتند و ماهیات، اصالت ندارند و صادر نشدند و جعل نشدند و خداوند _ تبارک _ آنها را افاضه نکرده.

در صور اول که صور حشر است خداوند _ تبارک _ این تعینات را از روی وجود منبسط جمع می کند و وجود منبسط خالص باقی می ماند که وجه الله است. دوباره در صور دوم که صور حشر و پخش کردن است این تعینات را پخش می کند. از امام زین العابدین علیه السلام سوال می کنند چه مقدار بین صور اول و صور دوم فاصله می شود؟ حضرت می فرمایند « ماشاء الله» و زمانی تعیین نمی کنند. چون در آنجا زمان نیست زیرا فاصله، با زمان تعیین می شود. بعد از اینکه کل عالم جمع شد زمانش هم جمع می شود. لذا بین صور اول و صور دوم معیِّنی وجود ندارد تا بتوان آن را تعیین کرد لذا امام علیه السلام که می فرماید « ما شاء الله ».

ص: 97

نکته مهم: کتاب منظومه مثل کتاب اشارات می ماند که وقتی کسی کتاب اشارات را می خواند اینطور نیست که فقط کتاب اشارات را بفهمد بلکه خیلی از مسائل فلسفه حل می شود کتاب منظومه هم همینطور است یعنی وقتی منظومه می خوانید اینطور نیست که منطق می خوانید بلکه خیلی مطالب در این کتاب هست یعنی وقتی این کتاب خوانده می شود گویا کشکولی از منطق و فلسفه در اختیار خواننده هست نه اینکه منطق و فلسفه عادی خوانده باشد.

« و الکلیه »

سبب ششم: کلیت، یعنی لفظی که برای کلّ وضع شده بکار می رود و جزء اراده می شود مانند ﴿ جَعَلُوا أَصَابِعَهُم فِی أذَانِهِم ﴾ (1) [4]حضرت نوح علیه السلام شکایت می کنند که وقتی می خواهم با مردم حرف بزنم انگشت خودشان را داخل گوش خودشان می گذارند. در حالی که نمی توان انگشت را داخل گوش گذاشت بلکه نوک انگشت « که انامل است » را می گذارند. لفظ « اصابع » که برای کل انگشت است گفته شده و نوک انگشت که جزء این انگشت است اراده شده است.

« و المجاوره »

سبب هفتم: مجاورت، مثل « جری المیزاب » یعنی آبی که مجاور ناودان است جاری شده ولی به علاقه مجاورت گفته شده که میزاب جاری شده است. به علاقه مجاورت اطلاق « میزاب » بر « آب » شده است.

« و تسمیه الشیء باسم مایؤل الیه »

سبب هشتم: « تسمیه الشیء باسم ما یؤل الیه »، مثل « من قتل قتیلاً فله سَلَبُه » یعنی اگر کسی جنگجویی را بکشد، سَلَبِ « یعنی آنچه که از بدن این انسان جدا می شود که لباس های جنگی و زره و اسلحه است » مقتول برای قاتل است. در اینجا نگفت « هر کسی که مبارزی را بکشد » بلکه تعبیر به « قتیل » کرد و « قتیل » را نمی توان کُشت. انسانِ زنده را می توان کُشت این شخص، الان زنده است اما اطلاق « قتیل » بر آن شده « که فعیل به معنای مفعول است » به اعتبار اینکه در آینده مقتول می شود.

ص: 98


1- نوح/سوره71، آیه7.

« و باسم ما کان »

سبب نهم: تسمیه الشی باسم ما کان، یعنی شیئی را به اسم آنچه که قبلا نامیده می شد نامیده شود « یعنی قبلا حقیقت بود ولی الان مجاز است » مانند ﴿ وَ اتُوا الیَتَامَی أَموَالَهُم ﴾ (1) [5]یعنی اموال یتامی را بدهید. این افراد در وقتی که یتیم هستند و هنوز رشید نیستند نباید اموالشان به آنها داده شود. وقتی می توان اموال یتیم را به یتیم داد که از یتیم بودن در آید و بالغ و عاقل و رشید شده باشد. در وقتی که مال به این افراد داده می شود خداوند _ تبارک _ بر آنها اطلاق یتامی کرده است. این لفظ الان که بکار می رود مجاز است به اعتبار اینکه قبلا حقیقت بود.

« و غیر ذلک »

تا اینجا 9 مورد علاقه شمرده شد که یک مورد هم مشابهت بود که 10 تا می شود سپس می فرماید « و غیر ذلک »

« و قد حُصِرت فی خمس و عشرین »

علاقه، منحصر در 25 تا شده است.

تا اینجا بحث حقیقت و مجاز تمام شد و وارد بحث بعدی می شود.

صفحه 107 سطر 4 قوله « و اللفظ »

واضع گاهی لفظ را برای بیش از یک معنا وضع می کند که این لفظ، مشترک لفظی بین این معانی می شود یعنی لفظ، مشترک است اما معنا، مشترک نیست. در جایی که لفظ برای یک جامعی وضع شود و آن جامع دارای افراد باشد گفته می شود این افراد در یک معنایی که آن معنا جامع است اشتراک دارند و آنجا را اشتراک معنوی می گویند مثل انسان نسبت به زید و بکر و ... که مشترک معنوی است زیرا « انسان » بر جامع بین زید و بکر و عمرو حمل می شود و آن جامع دارای مصادیقی است مثل همین افراد، در اینصورت اگر لفظ در جامع استعمال شود نسبت به افراد، مشترک معنوی است « نسبت به جامع اصلا مشترک نیست زیرا جامع، موضوع له برای آن است » پس « انسان » لفظی است که وضع شده برای معنایی که مشترک بین این افراد است. دقت شود که لفظ « عین » نسبت به طلا و نقره مشترک لفظی است اما نسبت به افراد طلا مشترک معنوی است چون برای مطلق « ذهب » وضع شده اگر افراد آن ملاحظه شود در یک معنایی مشترکند که آن معنا، طلا بودن است. ولی در جایی که اشتراک فقط در لفظ باشد مثل طلا و نقره و چشمه و چشم و امثال اینها، معناهای مختلفی هستند که هیچکدام با یکدیگر جمع نمی شوند اما در اسم با هم اشتراک دارند به اینکه به همه آنها « عین » گفته می شود.

ص: 99


1- نساء/سوره4، آیه2.

لفظی که برای چند معنا وضع شود بر هر یک از معانی، دلالت وضعیه لفظیه دارد ولی چون مشخص نیست که برای کدام معنا اطلاق می شود لذا نیاز به قرینه دارد « همانطور که در مجاز نیاز به قرینه است ولی در مجاز، قرینه صارفه می خواهد یعنی قرینه ای که ما را از معنای حقیقی منصرف کند و متحول به معنای مجازی کند اما در مشترک نیاز به قرینه معیّنه است زیرا همه لفظ ها حقیقتند لذا انتقال از حقیقت اتفاق نمی افتد اما چون مردد است که کدام یک از معانی حقیقی اراده شدند قرینه معینه می خواهد تا آن را تعیین کند و معلوم شد که این لفظ در کدام معنا استعمال شده است.

اما اگر بر عکس شود یعنی معنا واحد باشد ولی لفظ چند تا باشد مثلا از انسان تعبیر به « انسان » و « بشر » شود. معنا واحد است ولی لفظ دو تا است در اینجا گفته می شود این دو لفظ مرادفند. پس مرادف در جایی است که معنا، واحد است و لفظ، متعدد است و مشترک لفظی در جایی است که معنا، متعدد باشد و لفظ واحد باشد و در هر دو، دلالت لفظی وضعی است.

توضیح عبارت

« و اللفظ إن وحّد و المعنی کثر فهو مشترک لفظی »

ترجمه: لفظ اگر واحد باشد در حالی که معنا کثیر است آن لفظِ واحد، مشترک لفظی بین این معانی می شود.

ص: 100

« و ترادف عکساً ظهر »

ترادف، عکس مشترک، ظاهر شده است. یعنی مشترک آن است که لفظ، واحد باشد و معنا، متعدد باشد اما در ترادف بر عکس است یعنی معنا، واحد است و لفظ، متعدد است.

« ای هنا المعنی واحد و اللفظ کثر »

این عبارت، تفسیر برای « عکس » است. یعنی در ترادف، معنا واحد است و لفظ، کثیر است.

صفحه 108 سطر 1 قوله « و بالوضع »

بحث دیگری که باقی مانده بحث در منقول است.

توضیح: گاهی لفظ از معنای اوّلی به معنای ثانی نقل داده می شود. ممکن است مناسبتی بین معنای اول و معنای دوم باشد و ممکن است مناسبتی هم نباشد. در هر دو صورت اگر از معنای اول نقل داده شد و در معنای دوم بکار رفت منقول گفته می شود به شرطی که معنای اول، متروک و مهجور شود. اگر معنای اول، هنوز به ذهن می رسد استعمال در معنای دوم مجاز می شود نه منقول. لذا باید معنای اول متروک شود تا ذهن ها نسبت به آن بی توجه بشوند در اینصورت لفظ نسبت به معنای دوم، منقول می شود.

منقول به ناقل نسبت داده می شود یعنی گفته نمی شود که این لفظ، منقول است بلکه قید آورده می شود و گفته می شود منقول شرعی، منقول فقهی، منقول کلامی است. باید بررسی کرد کسی که این لفظ را از معنای اول به معنای دوم نقل داده صاحب چه علمی بوده اگر فقیه بوده گفته می شود این منقول، منقول فقهی است و اگر متکلم بوده گفته می شود این منقول، منقول کلامی است و اگر فیلسوف بوده گفته می شود این منقول، منقول فلسفی است ولی اگر عرف نقل بدهد « نه اینکه یک شخص خاص یا عرف خاص نقل بدهد » در اینصورت گفته می شود که منقول عرفی است. پس همیشه منقول به ناقل نسبت داده می شود چه ناقل،عرف عام باشد که تعبیر به منقول عرفی می شود و چه ناقل، عرف خاص باشد مثل فقیه و متکلم و فیلسوف.

ص: 101

نقل ممکن است به دو صورت اتفاق بیفتد:

1 _ وضع تخصیصی: یعنی ناقل اینگونه می گوید که این لفظ برای فلان معنا وضع شده بود ولی ناقل آن را نقل برای معنای دوم می کند. این وضع را وضع تخصیصی می گویند چون واضع، لفظ را تخصیص به یک معنایی می دهد که معنای دوم است.

2 _ وضع تخصصی: واضع لفظ را برای معنای اولی وضع کرده سپس مردم این لفظ را در معنای دوم استعمال می کنند و این استعمال، رایج و مشهور می شود و وضعی در این معنای دوم به وجود می آید که لفظ را به معنای دوم اختصاص می دهد ولی این وضع از ناحیه شخصی نیست تا گفته شود آن شخص، لفظ را به معنا تخصیص داد بلکه از نظر استعمال است لذا گفته می شود این لفظ به این معنا تخصص پیدا کرد نه اینکه تخصیص داده شد چون کسی آن را تخصیص نداد.

توضیح عبارت

« و بالوضع الثانوی تخصیصی او تخصصی »

عبارت را به این صورت بخوانید تا بهتر معنا شود « و بالوضع الثانی لمعنی آخر فاللفظ منقول » یعنی با وضع لفظ در مرتبه دوم برای معنای دیگر، این لفظ را منقول می گویند.

ترجمه: وضع ثانوی می تواند تخصیصی و می تواند تخصصی باشد.

« تقسیم للوضع المطلق »

مصنف بیان می کند که تقسیم به تخصیصی و تخصصی، تقسیم برای مطلق وضع است یعنی مطلق وضع تقسیم به تخصیصی و تخصصی، می شود.

ص: 102

« فالوضع التخصیصی ان یقول الواضع وضعت هذا اللفظ لهذا المعنی »

وضع تخصیصی این است که واضع بگوید این لفظ را برای این معنا گذاشتم.

نکته: مصنف، اصل وضع تخصیصی را معنا می کند نه منقول را، لذا ممکن است واضع، اولین بار لفظ را وضع کند و گفته شود وضعش تخصیصی است و وضع ثانوی نباشد تا گفته شود منقول است.

« و الوضع التخصصی ان یُستعمل لفظ فی معنی و کثر استعماله فیه بحیث یصیر حقیقه فیه »

ضمیر « فیه » در « حقیقیه فیه » به معنای دوم برمی گردد.

وضع تخصصی این است که استعمال شود لفظی در معنایی، و این استعمال لفظ در این معنا بیشتر می شود به طوری که این لفظ، حقیقت در معنا می شود.

« لمعنی آخر مع التخلص ای مع الهجره عن معنی اول »

لفظ وضع ثانوی برای معنای دیگر پیدا کند با شرط اینکه از معنای اول تخلّص « یعنی هجرت و عبور » کند.

« فاللفظ منقول »

اگر این چنین وضعِ ثانوی افتاد لفظ را منقول می گویند.

« نُسِب لناقل عام و خاص »

این منقول به ناقل نسبت داده می شود چه ناقل، عام باشد « که گفته می شود منقول عرفی » و چه ناقل، خاص باشد « که گفته می شود منقول فقهی یا کلامی ».

« فارتقب »

این عبارت برای تکمیل کردن شعر آمده و به معنای این است که منتظر باش و مراقبت کن.

ص: 103

بيان معناي مفرد و مرکب 2 _ بيان اقسام مفرد/مفرد و مرکب/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 93/12/25

موضوع:1 _ بیان معنای مفرد و مرکب 2 _ بیان اقسام مفرد/مفرد و مرکب/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

«مرکب مّا من اللفظ الموضوع دل جزوه علی جزء لمعناه و مفرد جلی» (1) [1]

بعد از اینکه در دلالت بحث شد وارد بحث در مفرد و مرکب می شود لفظی که برای معنایی وضع شده است و می تواند دلالت وضعیه داشته باشد به دو قسم تقسیم می شود یا مفرد است یا مرکب است. لزومی ندارد که این بحث به بحث قبل مرتبط شود و به طور کلی بیان می شود که لفظ یا مفرد است یا مرکب است ولی ارتباطش به همین صورت بود که بیان شد.

در مفرد و مرکب، دلالتِ خاص است لذا به نحوی مرتبط با بحث دلالت می شود چون وقتی مفرد تعریف می شود به نحوی تعریف می شود که دلالت در آن اخذ می شود. مرکب هم که تعریف می شود در تعریفش، دلالت اخذ می شود. گذشته از این، لفظِ موضوع تقسیم به مفرد و مرکب می شود و لفظ موضوع، لفظی است که برای معنایی وضع شده است پس این بحث از دو جهت مرتبط به قبل می شود یکی از جهت اینکه در تعریفِ لفظ مفرد و مرکب، دلالت اخذ می شود و یکی اینکه آن لفظی که مورد بحث قرار می گیرد لفظِ موضوع است و برای معنایی وضع شده. شاید به همین جهت باشد که این بحث بعد از دلالت مطرح شده نه قبل از دلالت. چون وضع منطقی اقتضا می کند آنچه که مقدمه برای شناخت چیز دیگر است قبل از شناخت چیز دیگر، مطرح می شود. در اینجا دلالت چون مقدمه برای شناخت مفرد و مرکب است پس باید قبل از مفرد و مرکب مطرح شود.

ص: 104


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص108، س6، نشر ناب.

مصنف ابتدا لفظ مفرد و مرکب را معنا می کند سپس آن را به سه قسم تقسیم می کند سپس بعض احکام را ذکر می کند.

لفظ مرکب، طوری معنا می شود که خود معنا هم مرکب شود سپس وقتی لفظ مفرد معنا می شود یکی از اجزاء که در تعریف مرکب آورده شده، نفی می شود. چون در تعریف مرکب، چند جزء آمده و اعتبار شده اگر یکی از آنها منتفی شود مرکب هم منتفی می شود.

پس یک قسم مرکب وجود دارد اما اقسام مفرد بیشتر است زیرا به تعداد قیودی که در تعریف مرکب آورده می شود نفی، وارد می شود و به تعداد آن قیود، مفرد پیدا می شود.

معنای مفرد و مرکب: مرکب، لفظی است که جزئش بر جزء معنا دلالت کند.

توضیح: لفظی وجود دارد که دارای جزء است و معنایی وجود دارد که آن معنا هم جزء است و جزئی از این لفظ بر جزئی از این معنا دلالت می کند. تا اینجا سه قید اعتبار شد:

1 _ لفظ باید جزء داشته باشد.

2 _ معنا هم باید جزء داشته باشد.

3 _ جزء لفظ بر جزء معنا دلالت کند.

لفظ مرکب باید هر سه قید را داشته باشد. اگر یک قید از بین رفت مثلا لفظ، جزء نداشت قهراً قید سوم نفی می شود ولی قید دوم باقی است یعنی معنا، جزء داشت.

اما اگر معنا هم جزء نداشته باشد به همین صورت خواهد بود.

ص: 105

پس لفظی که جزء ندارد مفرد است و همینطور لفظی که معنایش جزء ندارد مفرد است. و همینطور لفظی که هم خودش جزء دارد و هم معنایش جزء دارد ولی جزء لفظ دلالت بر جزء معنا نمی کند مفرد است. اگر دقت کنید تعداد مفرد بیش از مرکب شد.

بعد از اینکه مفرد و مرکب معنا شد لفظ مفرد را تقسیم می کند به کلمه «که در علم نحو به آن، فعل گفته می شود» و به اسم «که در علم نحو هم به آن اسم گفته می شود» و به اداه «که در علم نحو به آن حرف گفته می شود». تعریف این سه همان تعریفی است که در علم نحو بیان شده یعنی در کلمه «یا فعل» گفته می شود آنکه دلالت بر معنای مستقل می کند اولاً و دارای هیئتی است که آن هیئت، زمان خاصی را می رساند ثانیا. «اگر هیئتِ ماضی است زمان ماضی را افاده می کند و اگر هیئتِ مضارع است زمان مضارع را افاده می کند» و لفظی که دلالت بر معنای مستقل می کند ولی هیئتش، زمانی را افاده نمی کند اسم گفته می شود اما لفظی که دلالت بر معنای مستقل ندارد حرف گفته می شود.

نکته: لفظ «قِ» مفرد است چون در اینجا جزء لفظ وجود ندارد که بر جزء معنا دلالت کند. فعل بدون فاعل، مفرد است و فعل با فاعل هم مفرد است چون معنای مثلا «قام» ایستادن است. این فعل معنای مستقل دارد و زمان خاصی را هم افاده می کند. فاعل، جزء این فعل نیست زیرا فاعل غیر از فعل است و نباید با فعل حساب کرد لفظ فعلِ «قام» دارای اجزاء است معنای آن «که قیام است» بسیط می باشد اگر بر فرض گفته شود که معنای «قام» دارای جزء است آیا جزء لفظ بر جزء معنا دلالت می کند؟ یعنی آیا «قاف» بر جزء معنای ایستادن دلالت می کند؟ جواب داده می شود خیر دلالت نمی کند پس «قام»، مرکب نیست و مفرد است زیرا اگر چه لفظ «قام» جزء دارد ولی اگر معنایش جزء داشته باشد «البته جزء ندارد ولی بر فرض که جزء داشته باشد» جزء لفظ بر جزء معنا دلالت نمی کند پس قام مفرد می شود و فاعلش هم نباید به حساب بیاید مگر اینکه لفظ فعل و فاعل با هم بررسی شود که چه حکمی دارد؟ آیا می تواند مرکب لحاظ شود اگر فعل و فاعل لفظ برای یک معنا باشد معنا هم باید مرکب باشد مثلا «قام زید» که مرکب از ایستادن زید باشد آیا می توان گفت که جزء لفظ بر جزء معنا دلالت دارد تا مرکب باشد؟ یعنی آیا می توان گفت قام بر جزء معنا که حدث است دلالت دارد زید هم بر آن جزئی که ذات است دلالت دارد. در اینصورت می توان مرکب حساب کرد به شرطی که قام زید را یک کلمه حساب کنید در اینصورت مرکب می شود ولی در هر صورت فعل با فاعل ملاحظه نمی شود بلکه به تنهایی ملاحظه می شود و مفرد می شود.

ص: 106

در «اقوم» که «انا» مستتر است دو مفرد می باشد که فاعلش اسم است و خود آن، فعل است. اما اگر از ابتدا فعل و فاعل حساب نکنید بلکه خود لفظ «اقوم» را حساب کنید که الف و قاف و واو و میم دارد که هیچکدام بر جزء معنایش دلالت نمی کند پس اقوم فعل است و مفرد می باشد.

«قمتُ» باید یک کلمه حساب شود نه دو تا. اگر دو تا حساب شود هر کدام یک حکم دارد. زیرا قیام یک حکم دارد و تاء حکم دیگر دارد ولی اگر کنار یکدیگر قرار دهید می توانید بگویید مرکب است.

در «اقوم» اگر الف را فاعل قرار دهید مثل تاء در قمت می شود اما اگر علامت بگیرید مثل «تاء» قمت نیست. اگر علامت گرفته شود می توان گفت این جزء دلالت بر «انا» دارد پس یک قیام و یک «انا» هست که همزه دلالت بر «انا» می کند و قاف و واو و میم هم دلالت بر قیام می کند. البته در «قمت» کانّه دو لفظ است ولی آن دو مرکب می شوند و بمنزله یکی می گردند در «اقوم» یک لفظ است ولی الف در آن می تواند دلالت بر چیزی کند و بحث در دلالت است. بحث در این نیست که اجزاء چه سمتی دارند؟ آیا مستقل هستند یا مستقل نیستند.

نکته: هیئت فعل، عارض بر فعل است و جزء فعل نیست لذا نمی توان گفت «همه افعال، مرکبند چون همه افعال هیئت دارند که دال بر زمان است و ماده دارند که دال بر حدث است». والا اگر همه افعال مرکب باشند نمی توان آن را قِسم برای مفرد قرارداد.

ص: 107

توضیح عبارت

«المفرد و المرکب، مرکبٌ ما من اللفظ الموضوع دل جزؤه علی جزء لمعناه»

«مرکب» خبر مقدم است و «ما» مبتدی موخر است. «من اللفظ الموضوع» بیان برای «ما» است.

ترجمه: مرکب است آن چیزی « و آن لفظی که وضع شده برای معنایی» که دلالت کند جزء آن لفظ بر جزئی که برای معنای آن لفظ ثابت است.

« و مفردٌ جَلی ای اظهر خُلفاً ای خلافه ای ما لا یدل جزؤه علی جزء معناه »

«ما» در «ما یدل» کنایه از «لفظ» است.

ترجمه: مفرد آن است که خلاف مرکب را آشکار می کند «یعنی در تعریف مفرد باید خلاف مرکب آورده شود و خلاف مرکب، چند تا است زیرا با هر جزئی از مرکب که مخالفت شود با مرکب، مخالفت می شود. لازم نیست با همه قیود مخالفت شود تا مخالفت با مرکب صدق کند» پس مفرد لفظی است که جزئش دلالت بر جزء معنایش نکند «چه خودش جزء نداشته باشد چه معنایش جزء نداشته باشد چه هیچکدام جزء نداشته باشند چه هر دو جزء داشته باشند ولی جزء یکی بر جزء دیگری دلالت نکند».

« فکلمه ای المفرد کلمه اذا المعنی استقل و بهیئةٍ منه علی الزمان دال »

آن لفظ که مفرد است کلمه هست زمانی که معنایش مستقل باشد و به کمک هیئتی که این کلمه و مفرد دارد بر زمان دلالت کند «یعنی ماده اش بر حدث دلالت می کند و هیئتش بر زمان دلالت می کند پس بمادّته دلالت بر معنای مستقل می کند و بهیئته دلالت بر زمان می کند».

ص: 108

ضمیر «منه» به «کلمه» بر می گردد اما به چه علت مذکر آمده؟ چون مصنف «کلمه» را تعبیر به «ای المفرد کلمه» کرد و لذا می توان ضمیر را به «کلمه» به اعتبار مفرد بودن برگرداند.

« و ان لم یدل علیه مع استقلال المعنی فهو اسم »

ضمیر «علیه» به «زمان» بر می گردد. و ضمیر «لم یدل» به «مفرد» بر می گردد.

ترجمه: اگر مفرد دلالت بر زمان نکند ولی استقلال معنا باشد «و از بین نرود» این لفظ مفرد، اسم می شود.

« و اما معنی ما نافیه استقل فلفظه ای لفظ ذلک المعنی سمِّ اداةً مثل هل »

ترجمه: اما معنایی که استقلال ندارد «نه کلمه است و نه اسم است چون کلمه و اسم در اینکه معنایشان مستقل بود مشترک بودند» لفظِ این معنا «یعنی لفظی که این معنا را افاده می کند» ادات بنام مانند هل «لفظ این معنا، ادات نامیده شد اما خود معنا چه نامیده می شود؟ بیان می کند که معنای آن، معنای ادویّ است یعنی معنایی که منسوب به ادات است و از یک اداتی استفاده می شود پس «اداة» وصف لفظ است.

فعل ناقص جزء کدام يک از اقسام سه گانه مفرد است 2 _ ضمير جزء کدام يک از اقسام سه گانه مفرد است 3 _ بيان تقسيم قضيه به ثنايي و ثلاثي/ بيان اقسام مفرد/ مفرد و مرکب/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 93/12/26

موضوع: 1 _ فعل ناقص جزء کدام یک از اقسام سه گانه مفرد است 2 _ ضمیر جزء کدام یک از اقسام سه گانه مفرد است 3 _ بیان تقسیم قضیه به ثنایی و ثلاثی/ بیان اقسام مفرد/ مفرد و مرکب/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 109

« و ما رأی الادیب ای النحوی و الصرفی و اللغوی و علماء المعانی و البیان و البدیع و غیرهم فعلا ناقصا » (1) [1]

نکته مربوط به جلسه قبل: قبلا بیان شد که فعل اگر با فاعل باشد و مجموعه را لحاظ کنید مرکب است و اگر فعل بدون فاعل ملاحظه شود مفرد است. وقتی گفته می شود « زید قام ». فعل « قام » مفرد نیست بلکه مرکب است چون داخل آن ضمیر است. اما اگر گفته شود « قام زید » که در فعل « قام » ضمیر نیست و می توان « زید » را لحاظ نکرد و فقط « قام » را لحاظ کرد در اینصورت « قام » مفرد می شود.

در مثل « قمتُ » مشتمل بر ضمیر است و اگر با ضمیر ملاحظه شود مرکب است و اگر بدون ضمیر ملاحظه شود مفرد است ولی نمی توان بدون ضمیر ملاحظه کرد چون اگر بدون ضمیر ملاحظه کنید می شود « قُم » که دارای ضمیر است. شاید بتوان برای فعل مفرد، مثال به « قام زید » زد. آنطور که بنده « استاد » یادم می آید این است که فخر رازی اشکال می کند و می گوید فعل مفرد نداریم. مرحوم خواجه جواب فخر را با همین مثال « قام زید » می دهد. این مطلب در بحث مفرد و مرکب از کتاب منطق شرح اشارات آمده است.

ص: 110


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص111، س1، نشر ناب.

بحث امروز: بعد از اینکه مفرد تقسیم به سه قسم « اسم و فعل و حرف » شد الان می خواهد بررسی کند که فعل ناقص جزء کدام یک از این سه است؟ همچنین ضمیر در یک حالت خاصی، جزء یک از این سه است.

شکی نیست که ضمیر، اسم است و نیاز به بحث ندارد اما بحث در ضمیری است که در جمله بیاید و حالت ربط بین مبتدا و خبر را ایفا کند.

اُدبا « اعم از اینکه نحوی باشند یا غیر نحوی باشند » لفظ « کان » را فعل می نامند ولی فعل ناقص می نامند. در جایی هم که بخواهد بین مبتدا و خبر ربط بدهد ادبا به آن فعل ناقص می گویند. اما منطقی در وقتی که « کان » رابط است به آن چه می گویند؟ آیا فعل است همانطور که ادبا فعل می دانند یا قسم دیگری برای مفرد است؟

مرحوم سبزواری می فرماید به آن اداه گفته می شود البته زمانی الاداه هم می گویند ولی به آن فعل گفته نمی شود زیرا حالت فعلی ندارد و دلالت بر معنای مستقل نمی کند و فقط برای ربط می آید و ربط، معنای مستقل نیست لذا باید ملحق به اداه شد ولی اداه، مفید زمان نیستند اما « کان » چون با فعل بودن مناسبت دارد مفید زمان هست لذا به آن زمانی الاداه یا ادات زمانی گفته می شود.

البته به « کان »، ربط خالص هم گفته می شود یعنی کارش فقط ربط است.

ص: 111

پس در مثل افعال ناقصه در حالتی که رابط قرار بگیرند این فرق بین منطقی و ادبا است. منطقیین به آن، ربط یا ادات زمانی می گویند و ادبا به آن فعل ناقص می گویند.

نکته: « کان » در همه جا حالت ربطی دارد ولی ربط زمانی است اما ضمیر گاهی رابط می شود و گاهی هم مستقل می شود که در فرض رابط بودن ضمیر باید بحث شود که چه می باشد؟ دقت کنید که این بحث ها در جایی است که « کان » از افعال ناقصه باشد نه تامه چون در صورتی که تامه باشد از اقسام فعل است.

توضیح عبارت

« و ما رای الادیب ای النحوی و الصرفی و اللغوی و علماء المعانی و البیان و البدیع و غیرهم فعلا ناقصا »

آنچه را که ادیب فعل ناقص می داند « همان فعلی که فعل ناقص است » اسم آن در قضایا، ربط است. و ربط، معنای حرفی است پس اینچنین فعلی ملحق به ادات می شود.

مراد از ادیب، نحوی و صرفی و لغوی و علماء معانی و بیان و بدیع و غیر اینها « مثل علمای عروض که مربوط به شعر و تقسیمات شعر است » می باشد.

« ای سماه به »

ضمیر مستتر « سماه » به « ادیب » و ضمیر ظاهر به « ما » در « ما رای » بر می گردد.

« رای الادیب » : آنچه را که ادیب، فعل ناقص می بیند یعنی اسم آن را فعل ناقص می گذارد. این عبارت، معنای « رای » را بیان می کند.

ص: 112

ترجمه: آنچه را که ادیب، آن را فعل ناقص نامید در قضایا، ربط است.

« فانهم یسمون کان و اخواتها افعالا ناقصا »

مصنف با این عبارت هم تعلیل کرد برای تفسیر « رای » به « سماه » و هم در آن، بیان کرد که افعال ناقصه چه چیزی هستند.

ترجمه: چون اُدبا، کان و اخوات کان را افعال ناقص نامیدند.

« ففی القضایا هو ای الفعل الناقص ربط و رابطه خالصا »

پس در قضایا فعل ناقص، ربط و رابطه است خالصا « یعنی فقط ربط است و شان دیگری برای آن نیست ».

« ای لیس له معنی مستقل بل له معنی ادوی »

این عبارت تفسیر « خالصا » است.

« ادوی »: منسوب به اداه است یعنی از نظر معنا مانند ادات عمل می کند یعنی همانطور که ادات غیر مستقلند این هم غیر مستقل است.

ترجمه: برای فعل ناقص معنای مستقلی نیست بلکه معنای ادات دارد.

« و زمانی الاداه ای اداه زمانیه خبر بعد خبر »

عبارت « زمانی الاداه » خبر بعد از خبر است یعنی « هو » مبتدی است و « ربط » خبر است و « زمانی الاداه » خبر بعد از خبر است. ولی اگر حرف عطف آمده بود می گفتیم عطف بر « ربط » است. اینکه حرف واو آمده در شرح است اما در شعر حرف واو نیست لذا خود « زمانی الاداه» مقول قول می شود و عبارت « خبر بعد خبر » خبر برای آن می شود یعنی عبارت به این صورت می شود « و قولنا زمانی الاداه خبر بعد خبر ».

ص: 113

ترجمه: فعل ناقص در قضایا هم ربط است و هم زمانی الاداه است.

عبارت « ای اداه زمانیه » تفسیر برای « زمانی الاداه » است لذا اضافه « زمانی » به « الاداه » از قبیل اضافه صفت به موصوف است.

« و عند المنطقی متعلق بربط و زمانی الاداه کلیهما »

عبارت « عند المنطقی » ظرف برای « ربط » و « زمانی » است یعنی فعل ناقص در نزد منطقی دو اسم دارد که یکی ربط و یکی زمانی الاداه است.

« و بین اصطلاح هاتین الفرقتین فرّق و لا تُخلِط »

بین اصطلاح این دو فرقه « که یکی فرقه ادبا است و یکی فرقه منطقیین است » فرق بگذار و خلط نکن. یعنی اگر در منطق هستی تعبیر به « فعل ناقص » نکن بلکه تعبیر به « اداه زمانی » بکن و اگر در ادبیات بحث می کنی تعبیر به « فعل ناقص » کن و تعبیر به « اداه زمانی » نکن. یعنی در هر علمی با اصطلاح خود همان علم بحث کن.

صفحه 111 سطر 6 قوله « و اداه غیر الزمانی »

تا اینجا رابط بین موضوع و محمول « یا مبتدی و خبر » تعیین شد ولی فقط رابط زمانی تعیین شد اما رابطه های غیر زمانی هم وجود دارد که معنای زمانی را افاده نمی کند مثل « زید هو قائم » که مشخص نیست آیا زید دیروز قائم بوده یا امروز قائم بوده اما « زید کان قائماً » می گوید زید دیروز قائم بوده و « زید یکون قائما » می گوید زید فردا قائم بوده.

ص: 114

به اینگونه رابط هایی که زمانی را افاده نمی کنند ربطِ غیر زمانی یا ادات غیر زمانی گفته می شود. چنین رابطی، ضمیر است که عبارت از « هی » و « هو » و فروع اینها است.

فرع « هو » عبارت از « هما » و « هم » است و فرع « هی » عبارت از « هما » و « هن » است.

غیر زمانی بودن ضمیر روشن است چون افاده زمان نمی کند.

رابط بودن ضمیر هم روشن است ولی مرحوم سبزواری اشاره می کند که ارباب عقول « چه منطقی باشد یا غیر منطقی باشد » اینها را به جای رابط، عاریه آوردند یعنی ضمیر با اینکه اسم است عاریه آورده شده است. لفظ « عاریه » نشان می دهد که ضمیر، ذاتا اسم است و ادات نیست بلکه برای ادات بودن عاریه آورده شدند. سپس سوال می شود که چرا عاریه آورده شدند؟ آیا حرفی که بتواند اداه غیر زمانی باشد وجود نداشت که اسم را از آن عاریه آوردند؟ می فرماید چنین اسمی وجود نداشت. چون قضایا در عرب بدون رابط بود اما در فارسی قضایا دارای رابط است که از آن رابط تعبیر به « است » می شود. دقت کنید که لفظ « هست » رابط نیست مثلا گفته می شود « زید هست » که در این مثال، وجود محمولی است و رابط نیست. اما « زید موجود است » لفظ « است »، رابط است و وجود محمولی ندارد یعنی ربط بین « موجود » و « زید » را بیان می کند.

ص: 115

کسره هم گاهی جانشین « است » می شود مثلا یکبار گفته می شود « این کتاب، کتاب مطول است » و یکبار گفته می شود « این کتاب، کتاب مطولِ »، این کسره در زبان فارسی رابط است. اما عرب، چیزی را که رابط بنامد نداشت لذا ارباب عقول، ضمیر را که اسم است و شان رابطیت ندارد عاریه گرفتند و اداه و رابط قرار دادند.

توضیح عبارت

« و اداه غیر الزمانی هی هو و نحوها من الفروع »

لفظ « اداه » را مرحوم سبزواری اضافه کرده تا لفظ « غیر الزمانی » که در شعر مبتدی بوده، صفت برای مبتدی شود. و خود « هی هو » خبر است.

ترجمه: ادات غیر زمانی، « هی » و « هو » و نحو این دو از فروع است.

« من الفروع »: یعنی فرعِ « هی » که عبارت از « هما » و « هن » است و فرع « هو » که عبارت از « هما » و « هم » است.

می توان عبارت را به این صورت معنا کرد که « هی » ضمیر فصل باشد و ترجمه عبارت به این صورت می شود: ادات غیر زمانی، آن ادات غیر زمانی، « هو » و نحو « هو » از فروع است در اینصورت مراد از « فروع » عبارت از « هما » و « هم » و « هی » و « هما » و « هن » می شود.

ص: 116

اگر « هی » ضمیر فصل باشد بهتر است چون ضمیر « نحو ها » را مفرد مونث آورده و اگر به « هی » و « هو » هر دو بخواهد بر گرداند باید تعبیر به « نحوهما » کند اما چون مفرد مونث آورده به « هو » بر می گردد. در اینصورت ضمیر « هی » که ضمیر فصل است به « اداه » بر می گردد که در شعر باید تقدیر گرفته شود.

«و قد اعارها لها ای للاداه الغیر الزمانیه اولو النهی ای ارباب العقول »

ضمیر « اعارها » به « هو » و فروعش بر می گردد یا به « هی و هو » و فروعش بر می گردد.

« اولو » به معنای صاحبان و « النهی » به معنای عقل است.

ترجمه: ارباب عقول، « هو » و فروعش را برای اداه غیر زمانیه عاریه آوردند.

« ارباب عقول » به معنای صاحبان علوم عقلیه است. البته می توان تعمیم داد و گفت شامل همه است ولی منظور علمای منطقی است که کلام عرب را وقتی به منطقی بدهید که دارای مبتدا و خبر « یا موضوع و محمول » است یک رابط در آن قرار می دهد که آن رابط را خود گوینده قرار نداده بلکه عالم منطقی آن رابط را در تقدیر می گیرد.

« اذ لم یجد وافی اللغه العربیه رابطه غیر زمانیه تقوم مقام ( استین ) فی الیونانیه و ( است ) فی الفارسیه او کسره آخر الکلمه مثل (فلان دبیرِ ) و بهمان (درودگرِ ) »

ص: 117

به چه علت ارباب عقول عاریه آوردند؟ چون در کلمات عرب، رابط غیر زمانی نیافتند ناچار شدند که « هو » و فروعش را رابط غیر زمانی قرار بدهند.

ترجمه: زیرا نیافتند در لغت عربیه، رابطه غیر زمانی را که جانشین « استین » در یونانی شود و جانشین « است » در فارسی شود یا جانشین کسره آخر کلمه در فارسی شود مثل « فلان دبیرِ » که به معنای « فلان دبیر است » و مانند « بهمان درودگرِ » یعنی « بهمان درودگر است». دبیر در فارسی به معنای کاتب است. در حکومتها دبیر بود که شغل کتابت داشت. « بهمان » هم در مقابل « فلان » است. یعنی می گویند « فلان و بهمان ». البته گاهی هم « فلان و فلان » می گویند اما برای اینکه تکرار نشود تعبیر به « فلان و بهمان » می کنند لذا « بهمان » همان معنای « فلان » را می رساند. « درودگر» هم به معنای « نجار » است.

« و انما کانت الضمایر معاره لانها اسماء مستقله المعانی لا ادوات »

ترجمه: « چرا اسماء، عاریه گرفته شدند؟ » چون ضمائر، اسماء و مستقله المعانی بودند و ادات نبودند « لذا اگر بخواهید آنها را ادات قرار دهید باید شان جدید را برایشان عاریه بگذارید».

« و قد یذکر للرابطه الغیر الزمانیه اسماء مشتقه من الافعال الناقصه مثل کائن و صائر و نحوهما »

آیا غیر از « هو » و فروعاتش، ادات غیر زمانی هست؟ مرحوم سبزواری در شعر این مطلب را جواب ندادند اما در شرح فرمودند که اگر ادات زمانی « مثل کان » را به صورت اسم در بیاورید « مثل کائن » در اینصورت، اداتِ غیر زمانی می شوند.

ص: 118

پس اسمائی که مشتق از افعال ناقصه می شود ادات غیر زمانی نامیده می شوند البته به شرطی که این مشتق، خالی از زمان باشد مثل اسم فاعل و اسم مفعول، و الا اگر مشتقی باشد که دارای زمان باشد « مثل فعل مضارع که از فعل ماضی گرفته می شود » ادات زمانی می شود.

ترجمه: گاهی برای رابط غیر زمانی، اسمائی را ذکر می کنند که مشتق از افعال ناقصه است. مثل کائن « که از کان گرفته شده » و مثل صائر « که از صار گرفته شده » و نحو آنها « از بقیه افعال ناقصه که می توان اسم فاعلِ آنها را آورد و رابطِ غیر زمانی قرار داد ».

نکته مربوط به جلسه قبل: فعل، دلالت بر زمان می کند ولی از طریق هیئتش دلالت می کند. اینکه گفته می شود « از طریق هیئتش دلالت می کند » برای این است که اسم فاعل که زمان ندارد گاهی با اضافه دلالت بر زمان می کند مثل « کائنٌ امس » و « کائن غداً » که با لفظ « امس » و « غدا » زمان افاده می شود ولی این افاده به وسیله هیئت نیست بلکه با کلمه ای دیگر است. در حالی که فعل با هیئت خودش دلالت بر زمان می کند. لذا لفظ « هیئت » برای خارج کردن اینگونه مثال ها « مثل امس و غدا » است. پس آنچه مفید زمان باشد فعل نیست بلکه در صورتی فعل است که هیئتِ آن، مفید زمان باشد.

ص: 119

اشکال: این مباحثی که می شود مربوط به زبان عربی است در حالی که بنا شد منطقی در الفاظ به نحو مطلق « بدون اختصاص به زبان خاص » بحث کند چرا الان در بحث الفاظ، مختص به زبان عربی می شود؟

جواب: منطقیین جواب دادند و گفتند علم منطق به زبان عربی نوشته می شود لذا ناچار هستیم مطالبی که مربوط به زبان عربی است توضیح داده شود. اگر به زبان فارسی نوشته شود مختصات زبان فارسی هم گفته می شد. مثلا یونانی که به زبان یونانی می نویسد مختصات زبان خودش را می گوید. پس این مطلب به خاطر زبان کتاب است نه به خاطر زبان منطق. زیرا منطق با همه زبان ها سازگار است و نسبت به زبان لا بشرط است اما کتابت دارای زبان است و چون با زبان عربی نوشته شود به قواعد عربی اشاره می شود.

صفحه 112 سطر 6 قوله « سم »

مرحوم سبزواری در اینجا قضیه را به دو قسم ثنایی و ثلاثی تقسیم می کند « البته قسم رباعی هم آورده می شود ولی خیلی بحث از آن نمی شود ».

قضیه گاهی ثنایی است و گاهی ثلاثی است. ثنایی، قضیه ای است که مبتدی و خبر « و به تعبیر منطقی، موضوع و محمول » دارد و رابطش ذکر نشده است « اگر چه ممکن است که در تقدیر باشد » مثل « زید قائم » که یک قضیه ثنایی است. « تعبیر به زید هو قائم یا زید کان قائما نمی شود زیرا در آنها رابط آورده شده». اما گاهی رابط آورده می شود مثل « زید هو قائم » که به این قضیه، ثلاثی گفته می شود زیرا دارای سه جزء است.

ص: 120

گاهی علاوه بر موضوع و محمول رابط، جهت هم آورده می شود مثلا گفته می شود « زید هو قائم بالامکان ». به این قضیه، رباعی گفته می شود.

نکته: به بعضی از قضایا « هل » بسیطه و به بعضی « هل » مرکبه می گویند. در « هل » بسیطه سوال از وجود می شودد مثلا گفته می شود « زید موجود؟ ». قضیه ای که در جواب از « هل » بسیطه قرار می گیرد به آن هم « هل » بسیطه می گویند مثلا گفته می شود « نعم زید موجود ». پس در جایی که محمول قضیه، « موجود » یا «حاصل» یا «محقق» باشد « هل » بسیطه است.

اما قضایایی هست که به آنها « هل » مرکبه گفته می شود یعنی در جواب سوال از «هل» مرکبه واقع می شود مثلا گفته می شود «زیدی که موجود است هل هو کاتب؟» در جواب گفته می شود « زید کاتب ». در «هل» مرکبه، محمول قضیه غیر از « موجود » است مثل « کاتب » در این مثالی که گفته شد.

« هل » بسیط، قضیه ثنائی است و « هل » مرکب، قضیه ثلاثی است و در اینجا وجود رابط و نبود رابط لحاظ نمی شود و گفته نمی شود قضیه ثنایی آن است که رابطش نیامده باشد و قضیه ثلاثی آن است که رابطش آمده باشد. بلکه گفته می شود قضیه ثنائی آن است که محمولش، « موجود » باشد یعنی قضیه، جواب هل بسیط باشد. و قضیه ثلاثی آن است که محمولش، غیر « موجود » باشد یعنی قضیه، جواب هل مرکب باشد.

ص: 121

در تقسیم قبلی تقسیم به ثنائی و ثلاثی کرد در این تقسیم هم از همان اسم هایی که در تقسیم به قبلی بود استفاده شد و تعبیر به ثنائی و ثلاثی کرد ولی این ثنائی و ثلاثی در این تقسیم با ثنائی و ثلاثی در تقسیم اول فرق می کند.

نکته: چرا « هل » بسیط، ثنائی گفته شد و چرا « هل » مرکب، ثلاثی گفته شد. البته اینکه قضیه ی بدون رابط، ثنائی گفته شد و قضیه ی با رابط، ثلاثی گفته شد، روشن است چون دارای دو جزء بود و جزء سومش که رابط است حذف شده لذا به آن ثنائی گفته شد و دیگری چون سه جزء دارد لذا به آن ثلاثی گفته شد. اما در اینجا به چه علت ثنائی و ثلاثی گفته شد؟

در « زید موجود » ثبوت زید مطرح است و در « زید کاتب »، ثبوت شیء لشیء مطرح است « یعنی کتابت برای زید مطرح می شود ». در وقتی که ثبوت شیء مطرح است دو چیز وجود دارد که یکی ثبوت و یکی زید است لذا به آن ثنائی گفته شد و در «ثبوت شیء لشی» سه چیز وجود دارد که یکی ثبوت و دو شیء وجود دارد لذا به آن ثلاثی گفته شد.

نکته: آیا می توان این دو تقسیم را در یکدیگر ادغام کرد؟ یعنی آیا می توان به صورتی بیان کرد که هر دو اصطلاحِ ثنائی در یک بیان بیاید و هر دو اصطلاح ثلاثی در یک بیان بیاید؟

ص: 122

مرحوم سبزواری می فرماید این، امکان دارد. به این صورت که قضیه تقسیم به « هل » بسیط و « هل » مرکب می شود و « هل » بسیط، ثنائی است و « هل » مرکب به دو قسم ثنائی و ثلاثی تقسیم می شود به اینکه در « هل » مرکب اگر رابط آورده شود ثلاثی است و اگر رابط آورده نشود ثنائی است.

« سمّ القضیه ثنائیه ان ربطٌ حذف »

« ان ربط حذف » به معنای « ان حذف ربطه » است.

ترجمه: قضیه را ثنائی بنام اگر رابط حذف شود « چون چنین قضیه ای دو جزء دارد که یکی موضوع و یکی محمول است ».

« و هی ثلاثیه ان ربط ثُقف »

« ثقف » به معنای دانسته شدن و مسلط شدن می آید و در اینجا به معنای دوم بهتر است.

همین قضیه، ثلاثی می شود اگر رابطه بر قضیه مسلط باشد.

« کما انها رباعیه ان ذکرت الجهه فیها معه »

ضمیر « فیها » به « قضیه » و ضمیر « معه » به « ربط » بر می گردد.

کما اینکه این قضیه، رباعی است اگر جهت در قضیه با ربط ذکر شود.

« و للقضیه الثنائیه و الثلاثیه معنی آخر »

مرحوم سبزواری تا این جا بیان کرد که قضیه در یک اصطلاح تقسیم به ثنائی و ثلاثی می شود از اینجا بیان می کند که قضیه در یک اصطلاح دیگر هم تقسیم به ثنائی و ثلاثی می شود.

ص: 123

ترجمه: برای قضیه ثنائیه و ثلاثیه معنای دیگری هم هست « یعنی ثلاثی و ثنائی اصطلاح دیگری هم در منطق دارند ».

« کما قلنا: کذا الثنائی و الثلاثی من العقد هما مطلبا هلٍ بسیطٍ و هلٍ قد رُکبا »

« العقد » یعنی قضیه.

« مطلب »: در اینجا مصدر میمی است و به معنای طلب و خواستن است. وقتی با « هل » سوال می شود یعنی طلب چیزی می شود مثل « هل زید موجود » که وجود زید طلب می شود لذا تعبیر به « مطلب هل بسیط » می شود البته می تواند « مطلب » علاوه بر مصدر میمی، اسم مفعول هم باشد.

« مطلب هل مرکب » یعنی آنچه که با « هل » مرکب طلب می شود. در جواب از این، قضیه ای آورده می شود که به آن قضیه، ثلاثی گفته می شود.

ترجمه: از بین قضایا مطلب هل بسیط و مطلب هل مرکب دو قضیه اند که اولی، ثنائی نامیده می شود و دومی، ثلاثی نامیده می شود.

« یعنی قضیه محمولها الوجود المطلق کالانسان موجود ثنائیه »

مرحوم سبزواری با این عبارت، مطلب هل بسیط و مطلب هل مرکب را توضیح می دهد.

« الوجود المطلق » در مقابل وجود خاص است. همه محمول ها در قضایای ایجابی، وجود هستند ولی وجود خاص هستند مثل « کاتب » که به معنای « موجود کاتب » است و « ضاحک » به معنای « موجود ضاحک » است. اما مانند « زيد موجود »، محمولش وجود مطلق است و قيد كتابت و امثال ذلك ندارد. قضيه اي كه محمولش وجود مطلق است به آن، قضيه هل بسيطه گفته مي شود كه ثنائي هم هست.

ص: 124

« لان مفادها ثبوت الشيء »

به چه علت اين قضيه، ثنائي است؟ چون مفادش « ثبوت شيء » است. كه دارای دو چيز است يكي « ثبوت » است و يكي « شيء » است.

« و لا وجود رابط فيها كما قررنا في محله »

وجود رابط در اين قضيه اي كه محمولش وجود مطلق است و اسمش ثنائي است نداريم.

اگر « وجود رابط » را به صورت اضافه بخوانيد معنا اينگونه مي شود: وجود رابط نيست. اما اگر « وجود رابط » را به صورت اضافه نخوانيد معنا اينگونه مي شود: رابطي وجود ندارد.

« و قضيه محمولها الوجود المقيد كالانسان كاتب ثلاثيه »

« ثلاثيه » خبر براي « قضيه » است چنانكه در چند خط قبل هم « ثنائيه » خبر براي قضيه بود.

ترجمه: قضيه اي كه محمولش وجود مقيد باشد مثل « الانسان كاتب » قضيه ثلاثي است.

« لان مفادها ثبوت شيء لشيء »

به خاطر اينكه مفاد اين قضيه، ثبوت شي براي شيء است.

« و فيها وراء الموضوع و المحمول وجود رابط »

در قضيه ثنائيه كه جواب « هل » بسيط قرار مي گرفت بيان شد كه رابط نيست. در اين قضيه ثلاثيه گفته مي شود علاوه بر موضوع و محمول مي تواند رابط باشد « نه اينكه حتما بايد رابط آورده شود. چون رابط در باطن موجود است ولي در ظاهر مي توان ذكر كرد و مي توان ذكر نكرد ».

ص: 125

ترجمه: در چنين قضيه اي كه اسمش قضيه ثلاثيه است وراء موضوع و محمول، وجود رابط است « يعني علاوه بر موضوع و محمول، وجود رابط هست كه گاهي وجود رابط ذكر مي شود در اينصورت قضيه، ثلاثي به معناي ديگر مي شود و گاهي وجود رابط ذكر نمي شود در اينصورت قضيه، ثنائي مي شود.

« و فيها قد يُذكر الرابطه و قد يحذف »

در قضيه ثلاثيه به معنای هل مركب « در قضيه ثنائيه كه مطلب هل بسيط بود و رابطي وجود نداشت كه بخواهد ذكر شود. در آنجا معنا نداشت كه گفته شود قضيه با ذكر رابط، ثلاثيه است و بدون ذكر رابط، ثنائيه است »گاهي رابط حذف مي شود و قضيه، ثنائي مي شود و گاهي هم رابط ذكر مي شود و قضيه، ثلاثي به معناي ديگر مي شود زيرا اين قضيه، ثلاثي به معناي هل مركب است و الان كه رابط ذكر شد ثلاثي به معناي ديگري مي شود پس دو اصطلاح ثلاثي بر آن صدق مي كند.

« فمع انها ثلاثيه تكون ثنائيه و ثلاثيه بمعني آخر »

اين قضيه، در عين اينكه ثلاثي به معناي هل مركبه است يكبار ثنائي مي شود و يكبار ثلاثي به معناي ديگر مي شود.

« بمعني آخر » قيد براي « ثلاثيه » است چون به اين قضيه، ثنائي كه به معناي « هل » بسيط باشد گفته نمي شود. اما به معناي « هل » مركب به آن ثلاثي گفته مي شود كه به اين ثلاثي، به يك معنا ثنائي گفته مي شود و به يك معناي ديگر ثلاثي گفته مي شود.

ص: 126

« و اما البسيطه فلم يكن لها رابطه راسا »

هل بسيط كه اسم آن ثنائي گذاشته شد اصلا براي آن رابطه نيست نه اينكه رابطه ي مذكور ندارد و رابطه اش محذوف است بلكه اصلا رابطه ندارد.

« راسا »: يعني هيچگونه رابطه ندارد نه مذكور و نه محذوف.

تعريف کلي و جزئي 2 _ بيان اقسام کلي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/01/15

موضوع: 1 _ تعریف کلی و جزئی 2 _ بیان اقسام کلی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« غوص فی الکلی و الجزئی » (1) [1]

در این فصل مرحوم سبزواری ابتدا کلی و جزئی را معنا می کنند سپس برای کلی، 6 قسم یا 7 قسم ذکر می کنند و جزئی را تقسیم نمی کنند.

نکته: بحث در جزئی حقیقی است نه جزئی اضافی.

جزئی حقیقی عبارت از شخص است و جزئی اضافی می تواند شخص باشد و می تواند کلیِ تحتِ کلی بالاتر باشد. مثلا انسان نسبت به حیوان جزئی اضافی است اگر چه خودش کلی است. پس هر امری که تحت یک کلی مندرج باشد نسبت به آن کلی، جزئی می شود ولو خودش هم کلی باشد.

اما جزئی حقیقی آن است که شخص باشد و بیش از یک فرد نداشته باشد.

بیان تعریف کلی: مفهومی که ابای از شرکت نداشته باشد « یعنی بتواند بر امور متعددی صدق کند » کلی نامیده می شود.

ص: 127


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص121، س1، نشر ناب.

بیان تعریف جزئی: مفهومی که ابای از شرکت دارد « یعنی نمی تواند بر امور مختلف صدق کند » جزئی نامیده می شود.

نکته: این تقسیم کلی و جزئی برای مفهوم است نه برای امر خارجی. زیرا امر خارجی مسلماً جزئی است یعنی هیچ وقت کلی در خارج موجود نمی شود آنچه که در خارج موجود می شود شخص است و در ضمن شخص، کلی موجود می شود مثلا زید که جزئی است در خارج موجود می شود و با وجود زید، انسان هم وجود می گیرد « همان انسانیتِ در ضمن زید وجود می گیرد که اگر قیود زیدی از آن گرفته شود کلی می شود. اما قیود زیدی در خارج برداشته نمی شود لذا کلی در خارج وجود ندارد بلکه انسانیتِ لا بشرط که همراه شرائط هست در خارج وجود دارد. و وقتی همراه شرائط باشد جزئی و شخص می شود ».

سوال: کدام مفهوم هست که قابلیت صدق ندارد؟ همه مفاهیم قابلیت صدق بر کثیرین دارند پس همه آنها باید کلی باشند حتی مفهوم زید هم قابلیت صدق بر کثیرین دارد. زیرا مفهوم زید اگر چه در خارج یک فرد دارد ولی اگر خداوند _ تبارک _ برای زید چند فرد می آفرید زید قابلیت صدق بر همه را داشت. پس مفهوم زید با اینکه مفهوم جزئی است ولی قابل صدق بر کثیرین است و اِبای از صدق بر کثیرین ندارد لذا باید کلی باشد.

جواب: بله مفهوم زید کلی است. لذا باید حیله ای بکار برد تا مفهوم از قابلیت صدق بر کثیرین بیفتد و الا خود مفهوم بما هو مفهوم قابل صدق بر کثیرین است و کلی می باشد و آن حیله اسم اشاره است و بعضی ها علمیت را هم اضافه کردند. مثلا در مفهوم گفته می شود « این زید » که مفهوم « این زید » تصور می شود و وقتی مفهومِ « این » در مفهوم زید دخالت کرده جزئی می شود.

ص: 128

نکته در فرق جزئی فلسفی و جزئی منطقی: جزئی فلسفی، وجودش خارجی است و کلی فلسفی، وجودش ذهنی است اما در منطق، وجود جزئی و کلی هر دو در ذهن است و منطقی به زید خارجی کاری ندارد. بحث منطق درباره مفاهیم است لذا در منطق به شخص خارجی کاری ندارد و آن را جزئی نمی گوید بلکه فلسفه به آن جزئی می گوید.

نکته: مصنف در ادامه بحث وارد اقسام کلی می شود و برای جزئی اقسامی بیان نمی کند لذا نگویید جزئی تقسیم به اضافی و حقیقی می شود. زیرا بحث در جزئی حقیقی است نه در مطلق جزئی. بله اگر بحث در مطلق جزئی بود تقسیم به جزئی حقیقی و جزئی اضافی می شد.

توضیح عبارت

« غوص فی الکلی و الجزئی، مفهومٌ آبٍ شرکةً ای ممتنع الصدق علی الکثره جزئی حقیقی »

« آبٍ شرکةً » به معنای « آب عن شرکه » است.

مفهومی که ابا از شرکت دارد جزئی حقیقی است « یعنی مفهومی که با شرکت سازگار نیست و قابل صدق بر کثیرین نیست ».

« و منه ای من المفهوم ما لم یابها کلی »

« منه » خبر مقدم و « ما لم یابها » مبتدی موخر است و « کلی » خبر برای مبتدای محذوف است.

« من » در « منه » تبعیضیه است و قبل از « من » تبعضیه، یک « من » تبعیضیه دیگر هم می آید ولی مرحوم سبزواری قبل از آن « من » تبعیضیه نیاورده چون طوری بیان کرده که کانّه « من » تبعیضیه وجود دارد لذا لفظ « و منه » را عطف گرفته بر « منه » که در ذهنش است یعنی به این صورت می شود « و المفهوم منه آب شرکه و منه مالم یابها »

ص: 129

ترجمه: و از مفهوم، مفهومی است که ابای از شرکت ندارد که این مفهوم، کلی است.

صفحه 121 سطر 3 قوله « و الکلی »

بیان اقسام کلی: کلی به دو قسم تقسیم می شود:

1 _ کلی که واجب المصداق است مثل واجب الوجود.

2 _ کلی که واجب المصداق نیست این صورت به دو قسم تقسیم می شود:

الف : یا ممتنع المصداق است مثل شریک الباری.

ب : یا ممتنع المصداق نیست « همانطور که واجب المصداق نیست ». به این صورت، ممکن المصداق می گویند که خود این صورت تقسیم می شود:

اول: یا مصداقش واقع نشده « یعنی اصلا مصداق ندارد ».

دوم: یا مصداقش واقع شده. این صورت به دو قسم تقسیم می شود:

صورت اول: یا واحد است.

صورت دوم: یا واحد نیست « یعنی کثیر است » و این به دو قسم تقسیم می شود:

قسم اول: یا کثیرِ متناهی است.

قسم دوم: یا کثیرِ نامتناهی است.

توضیح قسم اول: مفهومی که واجب المصداق است « یعنی باید مصداق داشته باشد » مثل مفهوم واجب الوجود. در این قسم دو بحث وجود دارد:

بحث اول: این مفهوم باید کلی باشد چون در اینجا اقسام کلی بیان می شود.

این مطلب، روشن است زیرا اگر واجب الوجود، جزئی بود احتیاج به برهان توحید نبود چون یک مصداق بیشتر نداشت. در حالی که احتیاج به برهان توحید هست لذا معلوم می شود که این مفهوم قابل صدق بر کثیرین است و باید با برهان ثابت کرد که این مفهوم اگر چه قابل صدق بر کثیرین است ولی بیش از یک مصداق ندارد.

ص: 130

نکته: دلایلی که برای توحید آورده می شود دلیل هستند نه اینکه مُنبِّه و تنبیه کننده باشند زیرا توحید یک امر بدیهی نیست زیرا فطرت ما که پوشیده از اموری است بدیهی نمی باشد بله اگر فطرت خالص و الهی که در عالم ذر بود الان باشد بدیهی است ولی آن فطرت الان نیست.

بحث دوم: چرا این قسم واجب است که دارای مصداق باشد؟ چون خود مفهوم چنین اقتضایی می کند. زیرا واجب الوجود به معنای این است که وجودش در خارج واجب است « الف و لام در الوجود عوض از مضاف الیه است لذا واجب الوجود به معنای واجبٌ وجوده است »

توضیح عبارت

« و الکلی سته اقسام بل سبعه کما قلنا: من واجب المصداق کمفهوم واجب الوجود»

توضیح « بل » بعدا معلوم می شود.

« من » بیانیه است و معنای عبارت اینگونه می شود: کلی بیان است از واجب المصداق.

قسم اول، کلی است که عبارت از واجب المصداق است مثل مفهوم واجب الوجود که کلی است و مصداقش واجب است.

« فان نفس المفهوم کلی لا یابی الشرکه و الا لما احتیج فی اثبات التوحید البرهان »

علت اینکه مفهوم واجب الوجود کلی است این است که خود مفهوم، کلی است و اِبای از شرکت ندارد و الا « اگر کلی نبود و جزئی بود و اِبای از شرکت داشت » در اثبات توحید به برهان احتیاج پیدا نمی شد « در حالی که احتیاج به برهان هست پس معلوم می شود که مفهوم، کلی است ».

ص: 131

اما علت اینکه چرا مصداق این قسم واجب است را مرحوم سبزواری بیان نکرده زیرا واضح است چون خود مفهوم اقتضا می کند که مصداقش واجب باشد.

« او مما امتنع مصداقه فی العین کشریک الباری »

«مما امتنع» عطف بر «من واجب» است و « من » بیانیه است.

توضیح قسم دوم: مفهومی که مصداقش در خارج ممتنع است مثل شریک الباری.

امتناع شریک الباری، ذاتا است نه به خاطر دلیل، و اگر دلیل آورده می شود برای تفهیمِ امتناع ذاتی است. اگر به خاطر دلیل امتناع داشته باشد امتناعش بالغیر می شود یعنی شریک الباری بالذات ممتنع نیست و به خاطر غیر که وجود دلیل است ممتنع شده است.

ترجمه: کلّی، بیان است از کلی که مصداقش در خارج ممتنع است « اما در ذهن ممتنع نیست و می تواند تصور کند »

« او ممکنه ای ممکن المصداق و لم یقع شیء من افراده کجبل من یاقوت و بحر من زیبق »

قسم سوم مفهومی است که ممکن المصداق است. خود این صورت به چند قسم تقسیم می شود که قسم اول را با عبارت « و لم یقع » و قسم دوم را با عبارت « قد وقعت » بیان می کند و این قسم دوم یا واحد است یا اکثر است.

توضیح قسم سوم: مفهومی که ممکن المصداق است و واقع نشده است مثل کوه از یاقوت و دریای از جیوه که ممکن الوجود هستند و هیچ محذوری از وجودشان نیست ولی خداوند _ تبارک _ خلق نکرده است. البته معدنِ یاقوت وجود دارد که یاقوت با چیزهایی دیگر مخلوط است اما کوهی که از یاقوت خالص باشد نیافریده است.

ص: 132

نکته: اخیرا برای بنده « استاد » نقل شد که در قسمتی از عراق حوضچه زیرزمینی جیوه کشف شده که اینقدر وسیع است به طوری که می توان اسم آن را دریا گذاشت در اینصورت « بحر من زیبق » مثال صحیحی نخواهد بود. البته شاید صحیح باشد چون بحر به چیزی گفته می شود که روی آن پوشیده نباشد. لذا « بحر من زیبق » هنوز هم وجود نگرفته است.

نکته: جیوه، مایع است نه جامد لذا تعبیر به « بحر من زیبق » کرده و دریا با مایع می سازد. اما در مورد یاقوت نگفتند « بحر من یاقوت » زیرا یاقوت، جامد است.

ترجمه: یا ممکن المصداق است ولی هیچ فردش در خارج واقع نشده مثل کوه از یاقوت و دریای از جیوه.

« او واحد قد وقع کالشمس و غیرها من الممکنات التی نوعها منحصر فی شخص واحد »

عبارت « او واحد ... او اکثر » مربوط به بعد است که با عبارت « قد وقعت » بیان می شود. و اینکه در شعر تعبیر به « وقعت » کرده و به صورت مونث آمده چون مربوط به اکثر است نه واحد.

توضیح قسم چهارم: مفهومی که ممکن المصداق است و یک واحد و فردی از این کلی در خارج واقع شده مثل شمس.

فلاسفه مشاء و حتی اشراق و حکمت متعالیه و حتی متکلمین قائل به وحدت شمس بودند و معتقد بودند در جهان یک شمس وجود دارد که نورش را هم به سیارات و هم به ثوابت می دهد. اما امروزه ثابت شده که تمام ثوابت، خورشید هستند و اینطور نیست که نورشان را از خورشید بگیرند ولی از شدت دوری، کم نور به نظر می رسند پس امروزه ثابت شده که شمس، واحد نیست اما طبق مبنای قدیم شمس، واحد است.

ص: 133

« و غیرها »: بعضی موجوداتِ ممکن وجود دارند که نوعشان در یک شخص منحصر است یعنی از این نوع فقط یک شخص موجود شده و شخص دیگری موجود نشده است اما ممکن است که موجود شود. اما اینها چه موجوداتی هستند؟ موجودات مادی ممکن است که نوعشان منحصر در فرد باشد.

مثلا مریخ یکی هست. در قدیم معتقد بودند که سِنخِ مریخ با سنخ مشتری فرق می کند یعنی ماده و صورت مریخ با ماده و صورت مشتری فرق می کند.

در عالم عناصر، صورت آب و صورت هوا فرق می کند اما هیولای آنها مشترک است. پس این مطلب که موجودات مادی وجود دارد که نوعشان منحصر در فرد است اختصاص به خورشید ندارد و در بقیه افلاک هم هست.

در عرضِ مریخ ممکن است خداوند _ تبارک _ مریخ های دیگر بیافریند چنانکه در عرض شمس ممکن است خداوند _ تبارک _ شمس های دیگر بیافریند ولی طبق قول قدما نیافریده. اما موجودات مجردی هم وجود دارد که نوعشان منحصر در فرد است مثل عقول که هر کدام از عقول ده گانه، یک نوع است و یک فرد دارند. آیا می توان آنها را مثال برای اینجا قرار داد یا نه؟

در جواب گفته می شود استدلالهایی که در باب عقول مطرح می شود اجازه نمی دهد که فرد دیگر موجود باشد یعنی طوری است که بیش از یک فرد نمی تواند موجود شود لذا شاید نتوان آنها را مثال برای اینجا آورد مگر اینکه به اینصورت گفته شود که افرادی علی البدل می توانند موجود شوند « در موجودات مادی به این صورت گفتیم که مریخ های دیگری در عرض همان مریخ اوّلی موجود شود اما در اینجا نمی گوییم عقول دیگری در عرض عقل اول ایجاد شوند بلکه گفته می شود علی البدل عقول دیگر آفریده می شود یعنی اگر خداوند _ تبارک _ این عقل اول را نمی آفرید یک عقل اوّلی مثل این می آفرید. پس این فرد ممکن است و افراد دیگر هم علی البدل ممکن است.

ص: 134

لذا اگر لفظ « غیرها » را تطبیق بر مادیات بدهید اشکالی وارد نیست و حرفش تمام است اما می توان بر مجردات هم تطبیق داد ولی باید قید « علی البدل » اضافه شود.

« او اکثر قد وقعت »

توضیح قسم پنجم: مفهومی که ممکن المصداق است ولی مصادیقش بیش از یک مصداق است و این به دو قسم تقسیم می شود:

1 _ تناهی دارد.

2 _ تناهی ندارد.

ادامه بيان اقسام كلي/کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/01/16

موضوع: ادامه بيان اقسام كلي/کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« تناهت كالكوكب السيار بل الكوكب مطلقا » (1) [1]

بحث در اقسام كلي حقيقي بود بيان شد كه كلي يا واجب المصداق است یا ممتنع المصداق است يا ممكن المصداق است. ممتنع المصداق هم تقسيم شد به اينكه يا مصداقش واقع نشده و يا مصداقش واقع شده است. آن كه مصداقش واقع شده يا واحد است يا كثير است. آن كه كثير است يا متناهي است يا غير متناهي است.

توضیح قسم پنجم: كلي، مصداقش ممكن باشد و واقع شده باشد و تعداد مصاديقش هم كثير باشد اما اين تعداد، متناهي باشد. مثل كوكب سيار كه 7 تا است. بلكه مثل مطلق كواكب كه بيشتر از 7 تا است ولي متناهي است.

كوكب سيار عبارت است از دو كوكب كه نيرين گفته مي شوند « كه خورشد و ماه است » و 5 كوكب كه متحيره گفته مي شوند « که عبارتند از عطارد و زهره و مريخ و مشتري و زحل ». بقيه كواكب، ثوابتند.

ص: 135


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص122، س1، نشر ناب.

مصنف با عبارت «بل الكوكب مطلقا» بيان مي كند كه مطلق كوكب مثال براي ما نحن فيه مي شود و لازم نيست قيد «سيار» آورده شود. زيرا بعضي معتقدند ستاره هايي كه رصد شدند پانصد و خورده اي هستند و بعضي ها هم تا هزار و خورده اي شمردند. در هر صورت متناهي اند.

ممكن است كسي فكر كند كه كواكبي در جهان موجود هستند كه به خاطر دوري آنها، چشم تشخيص نمي دهد و شايد تعدادشان نامتناهي باشد پس چگونه مي گوييد كوكب، داراي مصاديق كثيره ي متناهي است چون شايد داراي مصاديق كثيره اي نامتناهي باشد ولي آن بخشش كه متناهي است ديده مي شود.

مرحوم سبزواري از يك قانون فلسفي استفاده مي كند و ثابت مي كند كه تعداد كواكب، نامتناهي نيست و آن قانون، تناهي ابعاد است.

در فلسفه گفته مي شود كه جسم نامتناهي وجود ندارد و همه اجسام، متناهي اند و ابعادشان «يعني طول و عرض و عمقشان» تناهي دارد و استدلال هم مي كنند. البته براي اجسامي كه در دسترس ما هستند احتياجي به استدلال نيست چون روشن است كه زمين متناهي است زيرا بعد از زمين، آب شروع مي شود و بعد از آن، هوا شروع مي شود چون اگر زمين متناهي نباشد، جسم بعدي شروع نمي شود. بحث در اين است كه بُعدِ كل عالم از مركز زمين تا انتهاي آن «هر جا كه باشد» آيا متناهي است يا نامتناهي است؟ با دليل ثابت مي كنند كه متناهي است و به اين بحث، تناهي ابعاد گفته مي شود «چه آن جسم هايي كه با ديدن و شهود معلوم است كه متناهي مي باشند چه آن جسم هايي كه با ديدن و شهود معلوم نيست و با استدلال ثابت مي شود». وقتي تناهي ابعاد ثابت شود ستاره ها متناهي اند و الا اگر ستاره ها نامتناهي باشند و چون هر ستاره اي يك بُعدي دارد لازم مي آيد بُعد نامتناهي را اشغال كنند قهرا عالم بايد نامتناهي باشد در حالي كه قانون تناهي ابعاد مي گويد جسمِ عالم كه از مركز زمين شروع مي شود و تا آخرش «هر جا كه باشد» مي رود بايد متناهي باشد پس اگر متناهي است بايد مشتمل بر مقادير متناهي هم باشد.

ص: 136

از اين توضيح كه داده شد معلوم گرديد كه چرا مرحوم سبزواري ابتدا مثال به كوكب سيار مي زند بعدا با «بل» ترقي مي كند و مثال به كوكب مي زند چون در كوكب سيار بحثي وجود ندارد و همه معتقدند كه تعدادش 7 تا است «اما امروزه ثابت شده كه بيش از 7 تا است ولي هر چقدر كه بيشتر باشد متناهي است» اما در مطلق كوكب ممكن است كسي نامتناهي بودن را فكر كند كه به وسيله ي قانون تناهي ابعاد چنين گماني باطل مي شود.

نكته: دلايلی كه بر تناهي ابعاد آمده تماما دلايل مشكل و ضعيفي هستند. احتمال اينكه عالم، نامتناهي باشد زياد است و احتمال اينكه تعداد ستارگان بي نهايت باشد خيلي زياد است و جهان، فضاي نامتناهي است. قدما، جهان را خيلي كوچك مي گرفتند ولي امروز روشن شده كه جهان بيش از آنچه قدما فكر مي كردند امتداد دارد و حتي اگر كسي ادعا كند جهانِ ماده، نامتناهي است خيلي او را رد نمي كنند لذا احتمال دارد كه ستاره ها نامتناهي باشند علي الخصوص وقتي كه كهكشانها هم اضافه شوند. زيرا در هر كهكشاني ميلياردها ستاره دارد.

شايد هم بتون گفت تعدادشان زياد است و متناهي مي باشد. در هر صورت اين مثال، مثال مشكوكي است اما چنين كلامي صحيح است كه گفته شود كلي ممكن است ممکن المصاديق باشد و مصاديقش كثيرِ متناهي باشد. اگر نتوان براي آن مثال به كوكب زد ولي مي توان مثال به كوكب سيار زد. لذا اگر بخواهيم يقيني حرف بزنيم مثال به كوكب را حذف مي كنيم.

ص: 137

توضيح عبارت

« تناهت »

يعني آن مصاديقي كه اكثر از واحدند و در جهان واقع شدند مي توانند متناهي باشند و مي توانند متناهي نباشند.

« كالكوكب السيار »

مثل كوب سيار كه كلي است و ممكن المصداق است و واقع شده و كثير است و متناهي مي باشد.

« بل الكوكب مطلقا »

لفظ « مطلقا » جزءِ كلّي نيست. خود كوكب در حالي كه مطلق است و قيد « سيار » ندارد مثال براي كلي است كه ممكن المصداق است و مصاديقش هم كثيرِ متناهي است.

« اذ لو كان غير متناه لزم البعد الغير المتناهي و هو محال »

مرحوم سبزواري براي متناهي بودن كوكب سيار دليل نمي آورد چون همه آن را قبول دارند و روشن است اما براي متناهي بودن مطلق كوكب دليل مي آورد و بيان مي كند كه اگر كوكب، غير متناهي باشد لازم مي آيد كه جهان داراي بُعد غير متناهي باشد تا بتواند كواكبِ نامتناهي را در خود جاي دهد. و نامتناهي بودن بُعد جهان محال است چون برهان تناهي ابعاد اثبات مي كند كه نامتناهي بودن محال است. « برهان هاي تناهي ابعاد عبارتند از برهان سلّمي و برهان مسامته و... كه اين برهان ها در باب تسلسل هم مطرح هستند ».

« او لا تتناهي »

توضيح قسم ششم: كلي، مصداقش ممكن است و مصاديقش هم واقع شدند و تعداد مصاديقش هم كثير است ولي نامتناهي است.

مثال: نفوس ناطقه بر مذهب حكماء.

توضیح: حكما براي سه موجود بلكه براي چهار موجود نفس قائل اند كه عبارت از فلک و نبات و حيوان و انسان است كه انسان مصداقي از حيوان است « ولي مصداقي است كه ممتاز از حيوان است ».

ص: 138

بررسی نفس فلکی: هر فلك از ازل تا ابد يكي است و يك نفس هم بيشتر ندارد « البته اختلاف است كه هر فلك كلي يك نفس دارد يا هر كدام از افلاك جزئي هم داراي نفس هستند » تعداد نفوس فلكي به اندازه خود فلك محدود است و نامحدود نمي باشد. البته مرحوم صدرا معتقد است اين افلاكي كه مشاهده مي شود از ازل نبوده و تا ابد هم نخواهد بود « اما مشاء مي گويد همين افلاكي كه مشاهده مي شود از ازل بوده و تا ابد هم هست و هيچ وقت جمع نمي شود و اگر قيامتي هم هست در وراء اين عالَم انجام مي شود و اين عالَم محفوظ است طبق نظر اينها 9 فلك و 9 نفس وجود دارد كه مامورِ اين 9 فلك است » بلكه اين عالم، حادث است و يك روزي جمع مي شود. قبل از عالم ما، عالم قبلي بوده و قبل از آن هم عالم قبلي بوده. اين عالمها همينطور ادامه دارند و تا بي نهايت ادامه دارد يعني بي نهايت عالم در ازل وجود دارد و بي نهايت عالم هم بعد از اين عالم وجود دارد ولي هر كدام از اين عالمها در يك مدتي مي مانند و سپس مدتشان كه تمام مي شود قيامتشان برپا مي شود. عالمِ ما هم يك زماني ساخته شده و يك زماني قيامتش برپا مي شود.

بنابر نظر مرحوم صدرا، افلاك بي نهايت مي شوند چون 9 فلك در اين عالم وجود دارد و 9 فلك در عالم قبل وجود دارد و بي نهايت عالمِ قبل وجود دارد و اين بي نهايت اگر در عدد 9 ضرب شود حاصلش هم بي نهايت مي شود. و همينطور بي نهايت عالم در بعد وجود دارد و آن را هم اگر در عدد 9 ضرب كنيد حاصلش بي نهايت مي شود. پس بي نهايت فلك و بي نهايت نفس فلكي وجود دارد ولي آيا الان موجودند يا موجود نيستند؟ جواب داده مي شود كه عوالمي كه از بين رفتند افلاكشان هم از بين رفتند اما نفوسشان آيا از بين رفتند يا نه؟ يعني آيا همان نفوسِ افلاكِ عوالمِ قبلي، مدبر افلاك عوالم بعدي شدند؟ در اين صورت نفوس افلاك، نامتناهي نيستند بلكه متناهي هستند. اما اگر گفته شود كه نفوسِ افلاكِ عوالمِ قبلي تا وقتي كه در عالم خودشان مدبرّ افلاك بودند وظيفه تدبير داشتند و الان كه افلاك آن عوالم از بين رفتند مشغول عبادت شدند و تدبير نمي كنند. در اين صورت تعداد نفوس ملائكه هم بي نهايت مي شود. اما توجه كنيد نفوس فلكي چه نفوسي هستند؟

ص: 139

ارسطو مي گويد نفوس منطبعه هستند يعني نفوسی كه در بدنه ي فلك حلول مي كنند. در اين صورت « كه منطبعه باشند » ناطقه نيستند و جسمانی هستند. اما ابن سينا كه در همه جا سعي مي كند با ارسطو موافقت كند در اينجا مخالفت مي كند و در چند جا از كتاب اشارات تعبير به «تحت هذا سر» مي كند و سرّ را بيان نمي كند. مرحوم خواجه اشاره مي كند كه ابن سينا مي خواهد با اين عبارت از ارسطو فاصله بگيرد و اين عبارت را مي آورد اما در نمط 10 كتاب اشارات صريحا با ارسطو درگير مي شود و سر را آشكار مي كند و مي گويد بايد قائل شد به اينكه فلك ها نفس ناطقه دارند و ابن سينا قائل به نفس ناطقه مي شود و حرف ارسطو را كنار مي گذارد.

نوبت به فخر رازي مي رسد او مي گويد فلك، دو نفس دارد. هم كلام ارسطو صحيح است هم كلام ابن سينا صحيح است يعني فلك هم داراي نفس منطبعه است و هم داراي نفس ناطقه است. نوبت به مرحوم صدرا مي رسد و ايشان مي فرمايد فلك نمي تواند دو نفس داشته باشد لذا كلام فخر رازي صحيح نيست « اما در عين حال فخر، كار خوبي انجام داده كه جمع بين هر دو قول كرده است. و بايد فلك هر دو نفس را داشته باشد » و مي گويد فلك، يك نفس دارد و آن نفسش دو مرتبه دارد مثل خود ما انسان ها كه يك نفس داريم و داراي دو مرتبه است كه يك مرتبه تعقل است كه همان نفس ناطقه است و يك مرتبه تخيل است كه همان نفس حيواني است. به اين ترتيب، مشكل حل مي شود.

ص: 140

پس نفوس فلكي بعد از ابن سينا ثابت شده كه نفوس ناطقه اند. مرحوم سبزواري بعد از ابن سينا است لذا تعبير به «كنفوس ناطقه» مي كند و تعبير به «نفوس ناطقه انساني» نمي كند یعنی چه انساني باشد چه فلكي باشد. پس اين مثال بنابر قول مرحوم صدار مي تواند مثال براي نفوس ناطقه ي فلكي باشد اما بنابر قول مشاء و اشراق، همين عالم از ازل تا ابد وجود دارد و عوض نمي شود. لذا نفس فلك، 9 تا مي شود. اما بنابر قول مرحوم صدار اگر آن 9 تا كه در ازل براي تدبير عالم آفريده شدند تكرار شوند باز هم 9 نفس فلكي وجود دارد اما اگر تكرار نشوند بي نهايت نفس فلكي پيدا مي شود و چون نفوس ناطقه هستند مي توان گفت نفوس ناطقه بي نهايتند.

پس اين مثال «نفوس ناطقه فلكي» اگر تكراري نباشند بي نهايتند و مثال صحيحي خواهد بود.

تا اينجا قسم اول از نفوس كه نفوس فلك بود رسيدگي شد.

بررسي نفس نباتي: علماي مشاء معتقدند كه نبات از ازل آفريده شده و تا ابد هم آفريده مي شود. نوعِ تمام اين نباتات، ازلي و ابدي است و افرادشان حادث مي شود. اين درخت كه مثلا درخت كاج است از ابتدا كه عالم، آفريده شده موجود شد و تا آخر هم آفريده مي شود ولي اشخاصش از بين مي رود زيرا اين فرد از درخت كاج خشك مي شود و فرد ديگر به وجود مي آيد.

نکته: افراد درخت كاج داراي نفس هستند وقتي خشك مي شوند نفس آنها چه مي شود؟ منشاء مي گويد نفس آنها باطل مي شود و از بين مي رود. در هر زمان كه ملاحظه شود تعداد درخت هاي كاج كه بر روي كره زمين قرار دارند متناهي مي باشند ولي وقتي درخت هاي قبلي به اينها اضافه شود نامتناهي مي شوند اما درخت هاي قبلي از بين رفتند و درخت هاي بعدي هم هنوز نيامدند و آن مقدار درخت كه الان موجودند متناهي مي باشند پس نفوس نباتیه نامتناهي نيستند. بلكه متناهي اند.

ص: 141

بررسي نفس حيواني: نفوس حيواني هم مانند نفوس نباتي هستند. مشاء مي گويد حيوانات از ازل تا ابد آفريده مي شوند و نوعشان ازلي و ابدي است اما افرادشان حادث است. اين حيوانات وقتي مي ميرند نفوسشان باطل مي شود زيرا حيوانات حشر و قيامت ندارند. وقتي نفس، باطل شد لذا بي نهايت نخواهد بود. « بي نهايت حيوان در گذشته بود و بي نهايت حيوان در آينده خواهد بود اما آنچه الان موجود است نفوسشان متناهي است »

مرحوم سبزواري تعبير به « نفوس ناطقه » كرد و تعبير به « نفوس نباتيه و حيوانيه » نكرد زيرا اينها متناهي اند.

در اينجا بر طبق مبناي صدرا مشكلي پيش مي آيد و آن اين است كه مرحوم صدرا معتقد است كه همه موجودات داراي حشر هستند حتي درختان و حيوانات هم محشور مي شوند و نفوسشان باقي مي ماند در اين صورت اين نفوس، بي نهايت مي شوند. « چه عالَم، واحد باشد چه عالم چنانچه مرحوم صدرا مي گويد متعدد باشد » لذا بنابر نظر مرحوم صدرا مطلق نفوس بي نهايتند و نياز به قيد « ناطقه » نيست. « زيرا نبات و حيوان اگر مي ميرد جسم آنها مي ميرد اما نفس آنها نمي ميرد ولی سوال این است كه نفس آنها چه مي شود؟ مرحوم صدرا تفصيل مي دهد كه هر نفسي چگونه محشور مي شود. سه گونه حشر قائل است » لذا مثالي كه مرحوم صدرا براي اين قسم كلي مي زند « نفس » مي باشد نه « نفس ناطقه ». البته مرحوم صدرا معتقد است كه بعضي از نفوس حيوانيه و نباتيه جمع مي شوند و يكي مي شوند و تعددشان از بين مي رود. مثلا حيواناتي كه ذاكره ندارند نفس آنها به صورت تفصيل و جدا جدا باقي نمي ماند بلكه جمع مي شود. بنابراين در مورد آنها نمي توان تعبير به عدم تناهي كرد چون آنها يكي شدند.

ص: 142

بررسي نفس انساني: مشاء معتقد است كه انسان از ازل خلق شده و تا ابد هم خلق خواهد شد. حضرت آدم و حوا عليها السلام را مثال قرار مي دهد و مي گويد اينطور نيست كه شروع خلق انسان از حضرت آدم و حوا عليهما السلام باشد بلكه خداوند _ تبارك _ آنها را به عنوان مثال بيان كرده. تعداد انسانهايي كه از ازل تا ابد مي آيند بي نهايت است. يعني نوع انسان ازلي و ابدي است اما فرد انسان زائل مي شود.

بعد از اينكه انسان به دنيا آمد و زندگي كرد مي ميرد. در اين صورت نفس آن چه مي شود؟ تمام مشاء معتقدند كه نفس باقي مي ماند. و چون بي نهايت انسان آمدند و جسم آنها از بين رفته و نفسشان باقي است پس بي نهايت نفس ناطقه وجود دارد. در آينده هم بي نهايت نفس ناطقه خواهد بود. نفس ناطقه اي كه الان زندگي مي كند مربوط به انسانهايي است كه بر روي كره زمين قرار دارند و محدود مي باشند اما نفس ناطقه اي كه بدنشان مرده و خودشان زنده اند بي نهايت مي باشند چون بي نهايت انسان قبل از اين آمده است « چه بنابر قول مرحوم صدرا كه عوالم را بي نهايت مي داند و چه بنابر قول مشاء كه عالم را يكي مي داند، بي نهايت انسان از ازل تا الان آمده است » مرحوم سبزواري تعبير به « نفوس ناطقه » مي كند و مرادش همين نفوس است كه توضيح داده شد « البته نفوس ناطقه فلكي هم بر طبق يك مبنا درست شد ».

ص: 143

مرحوم سبزواري تعبير به « علي مذهب الحكماء » مي كند. كه طبق نظر حكما هر 4 نفس نباتي و حيواني و انساني و فلكي رسيدگي شد.

اما متكلمين با حكما مخالفند و مي گويند انسان از ازل خلق نشد و خلقش تا ابد ادامه ندارد. خداوند _ تبارك _ از يك زماني بر روي كره زمين شروع به خلق كردن كرد و آن، وقتي بود كه حضرت آدم و حوا عليهما السلام خلق شدند و يك زمانی هم بَساط اين عالم بر چيده مي شود و انساني خلق نمي شود و همين انسان هايي كه خلق شدند وارد بهشت يا جهنم مي شوند و در آنجا اداره مي شوند و تعداد انسانهايي كه از زمان حضرت آدم عليه السلام تا زمان بر چيده شدن عالم مي آيند محدود ست پس نفوس ناطقه طبق نظر متكلمين نامتناهي نيستند بلكه متناهي اند.

اما گروه تناسخيه را اگر جزء حكما حساب كنيد مخالف هستند زيرا معتقدند كه خداوند _ تبارك _ نفوسي آفريد و در ابداني قرار داد سپس اين نفوس اگر چه به درجه عقلي برسند مستقل مي مانند و اگر به درجه عقلي نرسند بعد از مرگشان تعلق به بَدنه ی بعدي ها مي گيرند يعني همان نفوس تكرار مي شود. مثلا نفسي كه ما الان داريم بي نهايت بدن هايي را گذرانده تا به اينجا رسيده و به بدن ما تعلق گرفته است. اگر ما به مرتبه عقل برسيم اين نفس باقي مي ماند والا دوباره در بدن بعدي مي رود و نفس بدن ما نخواهد بود بلكه نفس بدن ديگري است. در اين صورت تعدادشان نامتناهي نيست. گروه تناسخيه معتقد به دوره و كوره هستند يعني عالم تكرار مي شود. «به عبارت دیگر هر 360 هزار سال، اين عالم تكرار مي شود و دوباره آدم و حوا و من و شما و... مي آيند و اين جلسات تشكيل مي شود و به همين صورت كه الان زندگي مي كنيم در آينده هم زندگي مي كنيم و در عالم قبل هم به همين صورت زندگي كرديم ولي يادمان نيست ».

ص: 144

فرض كنيد خداوند _ تبارك _ يك ميليارد نفس آفريد ولي اين يك ميليارد نفس را در بدن هاي مختلف تكرار مي كند در اين صورت، تعداد نفوس ناطقه اگر چه باقي مي مانند « و تعداد انسانها نامتناهي است » ولي متناهي اند و نمي تواند براي ما نحن فيه مثال باشد.

گروهي از مشاء قائلند كه «البته تعدادشان زياد نيست» نفوس انساني كه به درجه عقلي نمي رسند بعد از مرگ از بين مي روند اما اگر به درجه عقل برسند وارد عالم عقول مي شود و حيات خودش را ادامه مي دهد. اين گروه از مشاء، مشائي هستند كه اعتقاد به اسلام ندارند و شايد معتقد به دين هم نباشند. اين گروه هم معتقدند كه نفوس ناطقه محدودند. اين گروه غالبا حكماء طبيعي هستند و جزء حكماء الهي نيستند.

پس اينكه مرحوم سبزواري تعبير به «علي مذهب الحكماء» كرد براي خارج كردن مذهب تناسخيه و متكلمين و اين گروه از مشاء است.

نكته: مرحوم سبزواري « با اين توضيحاتي كه داده شد » نفوس ناطقه را نامتناهي كرد ولي نفوس ناطقه اي كه از بدن مفارقت كرده باشند و الان موجودند نامتناهي اند.

نكته: نفس ناطقه را به نحو ديگري هم مي توان نامتناهي كرد و آن اين است كه كاري به مفارقت كردن نداشته باشيد بلكه به اين صورت بگوييد كه انسانهايي از ازل، به عقب يكديگر آمدند « يعني انسانهايي قبل آمدند و رفتند و در عقب آنها انسانهاي ديگر آمدند و رفتند تا اينكه ما آمديم و مي رويم و به عقب ما انسانهاي ديگري مي آيند» در اين صورت انسانهاي نامتناهي حادث مي شوند ولي به تعاقب يكديگر حادث مي شوند. به عبارت ديگر نفوس ناطقه، نامتناهي تعاقبي اند « اما در صورت قبلي به اين صورت گفته شد كه ناطقه، نامتناهي است ولي نامتناهي به اين صورت كه همه مفارقت كردند و موجود مي باشند » يعني از ازل شروع كردند و تا ابد مي آيند.

ص: 145

اين مورد را مرحوم سبزواري قسم هفتم قرار مي دهد. يعني صورتي كه نفوس ناطقه مفارقت كردند و الان، نامتناهیِ مجتمع در وجودند را قسم ششم قرار داد. و صورتي كه نفوس ناطقه عدم تناهي تعاقبي دارند و الان مجتمع در وجود نيستند قسم هفتم قرار داده شده. بعداً بر مي گردد و مي گويد اگر تعاقبي ها را ملاحظه كنيد در هر مدتي، مقدار محدود و تعداد محدودي از آنها موجود بوده پس نمي توان گفت اين نفوس ناطقه، نامتناهي است بلكه متناهي است و ملحق به قسم پنجم مي شود كه عبارت از كلي بود كه داراي مصاديق كثيره است و مصاديق كثيره اش متناهي اند.

ادامه بيان اقسام کلي/کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/01/17

موضوع: ادامه بیان اقسام کلی/کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« او لا تتناهی کنفوس ناطقه علی مذهب الحکماء » (1) [1]

بحث در اقسام کلی حقیقی بود بیان شد که کلی حقیقی به 6 قسم و با لحاظی به 7 قسم تقسیم می شود. به اینجا رسیده شد که کلی، ممکن المصداق باشد و مصداقش واقع شده باشد و آن مصداقِ واقع شده بیش از یکی باشد ولی نامتناهی باشد. مثال به نفوس ناطقه بر طبق مذهب حکما زده شد. توضیح این مطلب در جلسه قبل داده شد.

مرحوم سبزواری بعد از اینکه مثال را ذکر می کنند با عبارت « فمفهوم النفس الناطقه » تعلیل می کنند و می فرماید مفهوم نفس ناطقه، کلی است « چون بنا شد که موجودات خارجی مورد بحث نباشند زیرا نفس ناطقه به وجود خارجیش شخص است و جزئی فلسفی می باشد. در منطق به اینگونه امور پرداخته نمی شود بلکه به مفاهیم پرداخته می شود یعنی اگر مفهوم نفس ناطقه ملاحظه شود کلی خواهد بود » اما کلی است که ممکن المصداق است و مصداقش واقع شده و کثیر المصداق هم هست و مصداقش نامتناهی است.

ص: 146


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص123، س1، نشر ناب.

اشکال: نفوس ناطقه که مفارقت از بدن کردند نامتناهی اند.

توضیح: مرحوم سبزواری قیدی اضافه می کند و می گوید « کثرت نامتناهی، مجتمع در وجود هم هست » یعنی در خارج همه با هم اجتماع دارند و موجود هستند.

در جلسه قبل نفوس ناطقه به دو صورت ملاحظه شد:

1 _ نفوس ناطقه ای که در تعاقب یکدیگر می آیند. این صورت، مجتمع در وجود نیست زیرا قبلی ها از بین می روند و جدیدی ها می آیند.

2 _ نفوس ناطقه ای که از بدن مفارقت کرده بودند « یعنی تعاقب، لحاظ نمی شد» یعنی نفوس ناطقه در این دنیا آمدند و زندگی کردند و سپس از بدن مفارقت کردند و در یک عالمی جمع شدند و الان همه آنها در آن عالم « اینکه آن عالم، عالم برزخ یا عالم عقل است کاری به آن نداریم مثل حکمت متعالیه می گویند آن عالم، عالم برزخ است. البته اهل کلام هم می گویند آن عالم، عالم برزخ است ولی متناهی می دانند. اما مشاء عالم برزخ را قبول ندارند و معتقدند نفوسی که از بدن جدا می شوند اگر به درجه عقلی برسند وارد عالم عقل می شوند و اگر به درجه عقلی نرسند به بدنه ی افلاک تعلق می گیرند یعنی از عالم دنیا بیرون نمی رود اگر چه از عالم عناصر بیرون می روند ولی در عالم افلاک قرار می گیرند » جمع شدند. « یعنی با تعاقب، حادث شدند ولی در مرحله ی بقاء، بعد از مفارقت از بدن مجتمعاً باقی ماندند » و بی نهایت می باشند و قانون تسلسل این را اجازه نمی دهد زیرا در تسلسلِ ترتبی گفته می شود که لازم می آید بی نهایت وجود در یک لحظه در عالم وجود جمع باشند و این اشکال دارد اما تسلسل تعاقبی اشکالی ندارد.

ص: 147

علت اینکه تسلسل ترتبی اشکال دارد و تسلسل تعاقبی اشکال ندارد این است که در تسلسل تعاقبی، اشیای بی نهایت در پِی یکدیگر آمدند به طوری که قبلی ها از بین رفتند و بعدی ها موجود شدند و هیچ وقت اجتماع در وجود اتفاق نیفتاده است اما در تسلسل ترتبی، اجتماع در وجود اتفاق می افتد یعنی همه ی قبلی ها به اقتضای ترتبی که آخری بر قبلی ها دارد اگر این شیء آخر موجود است همه قبلی ها چون موقوف علیه برای این شیء آخر هستند باید موجود باشند در اینصورت لازم می آید بی نهایت اجتماع در وجود داشته باشید. پس در تسلسل، استحاله از اجتماع در وجود لازم می آید و لذا در تسلسل ترتبی که اجتماع در وجود است قائل به بطلان می شوند و در تسلسل تعاقبی که مستلزم اجتماع در وجود نیست قائل به بطلان نمی شوند. البته متکلمین در تسلسلِ تعاقبی هم قائل به استحاله هستند ولی فعلا به آنها کاری نداریم.

پس استحاله در تسلسل به خاطر این است که موجوداتِ بی نهایتی، مجتمع در وجود می شوند همین عامل استحاله در ما نحن فیه هم وجود دارد توجه کنید که در ما نحن فیه « یعنی نفوس ناطقه » تسلسل وجود ندارد « نه تسلسل ترتبی و نه تسلسل تعاقبی وجود دارد » چون نفوس ناطقه با هم جمع شدند و رابطه علی و معلولی و ترتب بین آنها نیست و تعاقب آنها هم تمام شده بلکه عامل استحاله ی در تسلسل در اینجا هم هست. لذا این اشکال به وجود می آید که در این صورت، قائل به اجتماع بی نهایت نفس در عالم وجود شدید و این، باطل است چنانکه در تسلسل گفته شد.

ص: 148

جواب اشکال: مرحوم سبزواری در جواب می فرماید ابتدا باید محذور را رسیدگی کرد که چه محذوری وجود دارد؟ اگر اصلِ اجتماعِ بی نهایت در وجود اشکال داشته باشد نمی توان اشکالِ نفوسِ مفارقت کرده از بدن که نامتناهی اند را حل کرد اما اگر علتِ امتناع اجتماعِ بی نهایت در وجود این باشد که اگر بی نهایت موجود وجود داشته باشد باید بی نهایت مکان وجود داشته باشد و اگر بی نهایت مکان وجود داشته باشد عالمِ جسم، نامتناهی می شود در این صورت تناهی ابعاد « که در جلسه قبل اشاره شد » باطل می شود لذا اجازه داده نمی شود بی نهایت موجودی که مکان اشغال می کنند مجتمع باشند چون مکان، بی نهایت نیست لذا اشغال کننده ها نمی توانند بی نهایت باشند.

پس برای این نفوس ناطقه یا باید قائل به مکان نشد یا اگر قائل به مکان شدید عالَم را نامتناهی بدانید و چون عالَم را نمی توان نامتناهی گرفت « زیرا برهان تناهی ابعاد اجازه نمی دهد » پس یا باید نفوس را نامتناهی ندانید یا برای آنها مکانی قائل نشد. مرحوم سبزواری می فرماید نفوس ناطقه، نامتناهی اند ولی برای آنها مکان قائل نمی شویم. زیرا تصادمی بین نفوس ناطقه نیست یعنی این نفس ناطقه، مکان را پر نمی کند تا نفس دیگری بگوید این مکان، جای من است.

مرحوم سبزواری می فرماید نفوس، مجردند و چون مجرد می باشند نیاز به مکان ندارند وقتی مکان نخواستند تزاحم و تصادمی بین آنها نیست لذا اگر نفوس، بی نهایت باشند در عالم ماده قرار می گیرند.

ص: 149

اشکال از طرف استاد: اگر قائل به معاد جسمانی شویم این نفوس مفارقت کرده از بدن همراه جسم خودشان هستند « حال آن جسم، جسم برزخی باشد یا جسم دنیایی است، بالاخره جسم دارد » و جسم نیاز به مکان دارد و چون بی نهایت نفس وجود دارد جای آنها کجا است؟ چاره ای نیست جز اینکه گفته شود عالَم ِجسم نامتناهی است.

مشاء، ملزم نیستد که این اشکال را قبول کند چون آنها نفس را مجرد می دانند و برای آن، معاد جسمانی قائل نیستند زیرا می گویند نفس، مجرد می شود و در عالم عقول قرار می گیرد و عالم عقول هم نیاز به مکان ندارند زیرا مشاء قائل به معاد جسمانی نیست « یعنی همین جوابی که مرحوم سبزواری دادند مشاء هم می گوید ». اما کسانی که قائل به معاد جسمانی اند یا باید جسم اخروی را جسمی بگیرند که مکانی اشغال نمی کند یا باید قبول کنند که اگر دنیا محدود است آخرت نامحدود است.

پس در اینجا باید یکی از این سه انتخاب شود:

1 _ منکر معاد جسمانی شد.

2 _ اگر معاد جسمانی قبول شود باید گفت جسم نیاز به مکان ندارد.

3 _ باید عالم آخرت، نامتناهی شود ولو عالم دنیا متناهی باشد.

بررسی احتمال اول: جسم یا مثالی است یا عنصری است یا فلکی است. جسم عنصری و فلکی نیاز به مکان دارد. اما جسم مثالی آن طور که از تعریفش معلوم می شود جسمی است که ماده ندارد ولی بعضی از لواحق ماده از جمله مقدار را دارد. پس جسم مثالی اگر چه ماده ندارد ولی بعض از عوارض ماده یعنی مقدار را دارد به همین جهت وقتی شخصی را در خواب نگاه می کنید با جسم مثالی می بینید که مقدار دارد و مقدار داشتن به این است که مکانی را اشغال می کند و نمی تواند مکانی را اشغال نکند. بر فرض که مرحوم صدرا جسم اخروی را مثالی بداند برای آن، مقدار قائل است و اگر مقدار قائل باشد پس مکانی را اشغال می کند.

ص: 150

در قرآن هم آمده که به هر فرد، سهمی از بهشت می دهند که به اندازه زمین و آسمان است معلوم می شود که اگر دنیا محدود است آخرت، نامحدود است.

ممکن است شخصی به این صورت بگوید که این اشکال بر طبق مبنای مشاء لازم می آید. زيرا مشاء معتقد است كه نفوسي انساني از ازل درست شده و تا ابد هم ادامه دارد و همه اين انسان هايي بي نهايت، آخرت دارند.

اما مشاء چون معتقد است كه نفس، معاد جسماني ندارد. لذا اگر بي نهايت نفس هم باشد اشكالي به مشاء وارد نيست.

اما مرحوم صدرا معتقد است كه اين عالم، تعدادِ محدودي از انسانها را دارد و در آخرت هم همين تعدادِ محدود مي آيد و نياز به مكانِ محدود دارد زيرا مرحوم صدرا معتقد است كه اين عالم، حادث و زائل است لذا اشکال بر مرحوم صدرا وارد نمی شود اما اشکال دیگری وارد می شود و آن این است كه اين همه عالَم كه خداوند تبارك، در پي يكديگر خلق كرده هر كدامشان آخرتي دارند و اين آخرت ها هم به صورت معاد جسماني اند و چون اين عالَم ها بي نهايته پس از مقدار انسان ها بي نهايت مي شود در نتيجه جسم هاي بي نهايتي براي موجوداتي كه معاد جسماني دارند درست مي شود و در اينصورت آخرت، بي نهايت نمي شود بلكه آخرت ها بي نهايت مي شوند و لذا دوباره اشكال بر مي گردد. چاره اي نيست جز اينكه عالَمِ جسم را بي نهايت قرار داد و لو در دنيا قائل به بي نهايت نشويم ولي آخرتِ آن را بايد بي نهايت دانست و چون آخرت، معادِ جسماني است و لذا جسم مطرح است پس جسم، نامتناهي است.

ص: 151

اين مطلب همان حرفِ جلسه قبل را تاييد مي كند كه ما الان معتقد هستيم كه در خود همين دنيا، عالم جسم، نامتناهي است و برهان تناهي ابعادي كه فلاسفه آوردند كافي نيست.

پس حرفهاي مرحوم سبزواري را قبول مي كنيم ولي در همين دنيا و بدون توجه به معاد جسماني قبول مي كنيم اما با توجه به معاد جسماني نمي توان قبول كرد مگر اينكه گفته شود جسمي وجود دارد كه اشغال كننده ي مكان نيست و ظاهراً چنين جسمي نداريم مگر اينكه خداوند _ تبارك _ بيافريند كه نمونه آن وجود ندارد. خود خداوند _ تبارك _ در قرآن در سوره « یس » فرموده همين جسم عنصري آورده مي شود نه جسم مثالي. زيرا شخصي، استخواني كه جسم عنصري است را جلوي پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم مي آورد و آن را پودر مي كند و به روي زمين مي ريزد و مي گويد اين استخوانی پودر شده را چه كسي زنده مي كند؟ آيه قرآن مي فرمايد ﴿قُل يُحيِيهَا﴾ (1) [2]كه از ضمير «ها» استفاده مي كند يعني همين استخواني كه آن را پودر گرديد زنده مي كنيم. اشكالي هم كه بر مرحوم صدرا وارد مي شود همين مطلب است زيرا مرحوم صدرا معادِ جسمانيِ خيلي قوي درست كرده ولي سوره « يس » كلامش را رد مي كند لذا خيلي از علماء، معادي را كه مرحوم صدرا فرموده قبول نكردند. اما مرحوم سبزواري قبول كرده كه در جاي خودش بحث مي شود. البته آيه اي كه مي گويد ﴿بَلَي قَادِرِینَ عَلَی أَن نُسَوِّيَ بَنَانَهُ﴾ (2) [3]كلام مرحوم صدرا را باطل نمي كند چون اين آيه مي گويد ما مي توانيم نقشي را بر روي دست قرار دهيم اين نقش ممكن است بر روي جسم عنصري يا جسم اخروي باشد.

ص: 152


1- یس/سوره36، آیه79.
2- قیامه/سوره75، آیه4.

توضيح عبارت

« او لا تتناهي كنفوس ناطقه علي مذهب الحكماء »

يا افراد و مصاديقی كه براي كلی هستند كثيرِ نامتناهي اند مثل نفوس ناطقه بر طبق مذهب حكماء.

« فمفهوم النفس الناطقه كلي يصدق علي كثره غير متناهيه مجتمعه الوجود بالفعل »

مفهوم نفس ناطقه، كلي است كه صدق بر كثير غير متناهي مي كند و اين كثرت، اين صفت را دارد كه مجتمع الوجود بالفعل است « يعني همه آنها، بالفعل موجودند. توجه كنيد كه اين مطلب براي وقتي است كه نفس از بدن مفارقت كرده است ».

« اذ لا تزاحم و لا تصادم في المفارقات عن الابدان »

اين مطلب، اشكال ندارد زيرا در نفوسي كه مفارق از ابدان شدند تزاحم و تصادمي نيست لذا احتياج به مكان هاي مختلف ندارند تا با توجه به تناهي ابعاد در مكان، با يكديگر تزاحم كنند.

« كما قلنا: قد خلت اي تجردت عنها في الايام الخاليه »

همانطور كه گفتيم كه نفوس خالي شدند « يعني مجردند شدند » از ابدان در ايام گذشته « يعني در ايام گذشته هر كدام آمدند و با بدن بودند اما از بدن جدا شدند و الان بدون بدن هستند وقتي بدون بدن هستند اجتماعشان اشكال ندارد ».

بيان قسم هفتم از اقسام کلي/ ادامه بيان اقسام کلي/کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/01/18

موضوع: بیان قسم هفتم از اقسام کلی/ ادامه بیان اقسام کلی/کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« و فی قولنا: ( قد خلت ) اشاره الی قسم آخر » (1) [1]

ص: 153


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص125، س1، نشر ناب.

بحث در اقسام کلی بود و بیان شد که برای کلی 6 قسم موجود است قسم ششم عبارت از این بود که ممکن المصداق است و دارای افراد کثیر است و آن افراد کثیر، نامتناهی اند. مثل نفوس ناطقه ای که مجرد از بدن شدند.

این مثال مفهوم دارد یعنی نفوس ناطقه ای وجود دارد که مجرد از بدن نشدند. در مورد آنها چه نظری وجود دارد؟ جواب می دهد که این مفهوم اشاره به قسم هفتم دارد. سوال این است که این نفوس ناطقه که مجرد از بدن نشدند متناهی می باشند یا نامتناهی اند؟ این نفوس ناطقه که مجرد از بدن نشدند به دو صورت فرض می شوند:

1 _ نفوس ناطقه ای که قبلا همراه بدن بودند، همراه بدن ملاحظه شوند و مفارق از بدن لحاظ نشوند « با اینکه الان مفارق از بدن هستند » و آن، در صورتی است که این نفوس در این دنیا وجود داشتند و موت بر آن عارض نشده بود.

در این صورت گفته می شود که از ازل تا الان نفوس ناطقه ای همراه بدن بودند اگر با این لحاظ که مفارقت از بدن داشتند لحاظ شوند وصف اجتماع به آنها داده می شود یعنی الان همه آنها با هم مجتمعند.

2 _ اگر در همان زمان که نفوس ناطقه موجود بودند لحاظ شوند وصف تعاقب به آنها داده می شود و وصف اجتماع داده نمی شود یعنی گفته می شود این نفوس بی نهایت، متعاقب هم آمدند و جدا شدن آنها از بدن یا جدا نشدنشان لحاظ نمی شود بلکه همه نفس ها در حالی که متعلّق به بدن هستند لحاظ می شوند ولی باید زمان های آنها متعدد گرفته شود.

ص: 154

توجه کنید نفوسی که الان مطرح می شود و مفارقت از بدن کردند مفارق از بدن دیده نمی شوند بلکه همراه بدن دیده می شوند ولی با زمانی که متفاوت از زمان امروز است.

پس دو گونه بی نهایت درست شد یک بی نهایتی که با هم هستند و یک بی نهایتی که متعاقب هم هستند. بحثی که در جلسه قبل مطرح شد مربوط به بی نهایتی بود که مجتمع بودند. بحثی که الان مطرح می شود مربوط به بی نهایتی است که متعاقب هم هستند.

عبارت « قد خلت » به معنای این است که این نفوس از بدن مفارقت کردند مفهومش این است که نفوسی که از بدن مفارقت نکردند باز هم بی نهایت می شوند در صورتی که متعاقب هم ملاحظه شوند، دلیل بر اینکه بی نهایت می باشند این است که نفوس از ازل تا الان خلق شدند «اما متکلمین میگویند نفوس از زمان های اخیر خلق شده و لذا متناهی است و حکما می گویند نفوس از ازل خلق شدند پس نفوس نزد حکما نامتناهی است ولی به یکی از آن دو نحوه که یا اجتماع دارند و این همان قسم ششم بود و یا تعاقب دارند که این، همان قسم هفتم است. یعنی به این صورت گفته می شود : مفهومی که ممکن المصداق است و مصداقش کثیر است و آن کثیر هم بی نهایت است بر دو قسم است. یک قسم، بی نهایتی است که مجتمع است و یک قسم، بی نهایتی است که متعاقب است »

ص: 155

مرحوم سبزواری در ابتدای فصل در صفحه 121 سطر 3 تعبیر به « والکلی سته اقسام بل سبعه » کرد یعنی از « بل » اضرابیه استفاده کرد تا نشان دهد که می توان اقسام کلی را 6 قسم گرفت و اگر بخواهید ترقی کنید 7 قسم می شود.

اگر قسم هفتم ذکر نشود می توان آن را ملحق به قسم پنجم از اقسام کلی کرد « قسم پنجم، کثرت متناهی بود » زیرا در قسم هفتم نفوسی مطرح بود که قبلا تعلق به بدن داشتند و با فرض تعلق به بدن در زمان های سابق لحاظ شدند و نامتناهی شدند. اما اگر هر کدام از این نفوس در زمان خودش ملاحظه شسود که تعلق به بدن دارند « و تعاقب آنها لحاظ نشود » و تعلق آنها به بدن قطع می شود در این صورت تعداد این نفوس « در زمانی که به بدن تعلق دارند » محدود خواهد بود. به عبارت دیگر در زمان اول یک گروه از این نفوس موجود بودند و تعدادشان محدود بود در زمان دوم هم یک گروه دیگر از این نفوس موجود شدند و تعداد آنها هم محدود بود که در زمان دوم به نفوسی که در زمان اول موجود بودند توجه نمی شود هکذا وقتی نفوسِ در زمان سوم ملاحظه شود به نفوسِ در زمان اول و دوم توجه نمی شود « چون آن نفوس از بدن مفارقت کردند » در این صورت در هر زمان که ملاحظه کنید گروه متناهی از نفوس به بدن تعلق دارند و وقتی متناهی شدند داخل در قسم پنجم می شود که کثیرِ متناهی است. پس قسم هفتم را با یک لحاظ می توان داخل در قسم پنجم قرار داد لذا مرحوم سبزواری در ابتدا فرمود اقسام کلی 6 قسم است بلکه 7 قسم است و از ابتدا نگفت اقسام کلی 7 قسم است چون در قسم هفتم می توان اخلال کرد.

ص: 156

نکته: مرحوم سبزواری در قسم هفتم « بدون اینکه ملحق به قسم پنجم شود » می فرماید: « نفوس نامتناهی متعاقبه بر طبق مذهب حکماء ».

قید « علی مذهب الحکماء »، مذهب متکلمین را رد می کند چون متکلمین معتقدند که نفوس متعاقبه از ازل شروع نشدند یعنی در یک زمان خداوند _ تبارک _ بود و هیچ موجودی خلق نشده بود حتی نفوس ناطقه هم نبود سپس به زمانی رسیده شد که مثلا 6 هزار سال قبل بود که خداوند _ تبارک _ حضرت آدم و حوا علیهما السلام را آفرید و نفوس ناطقه از آن موقع خلق شدند و تا یک زمانی ادامه پیدا می کند و آن وقتی است که قیامتِ این دنیا بر پا شود « و تا ابد ادامه پیدا نمی کند » پس آخر این دنیا هم معین است و اولش هم که معین بود، در این فاصله که متناهی است نفوس بی نهایت آفریده نمی شود بلکه متناهی است لذا اگر نفوس، متعاقب هم فرض شوند طبق نظر متکلمین متناهی اند چون دارای اول و آخر هستند اما بنابر نظر حکما نفوس از ازل آفریده شدند و تا ابد هم ادامه دارند و بین ازل و ابد، نامتناهی است پس نفوس ناطقه بنابر نظر حکما نامتناهی می شوند.

اما قید « علی مذهب الحکماء » در صفحه 123 سطر اول که آمده بود، هم قول متکلمین را رد می کرد هم قول اهل تناسخ و اقوال دیگری را رد می کرد چون در صفحه 123 سطر اول، نفوسی مطرح می شد که از بدن مفارقت کردند و حکیم می گفت این نفوس، بی نهایتند. اما متکلم چون تعداد نفوس را متناهی می گرفت می گفت این نفوسِ مفارقت کرده، متناهی اند اما اهل تناسخ می گفتند این نفوسِ مفارقت کرده، تکرار می شوند لذا متناهی اند گروهی هم که دهری بود می گفتند این نفوس ناطقه بعد از اینکه از بدن جدا شدند زائل شدند و نفسی باقی نمانده تا گفته شود نامتناهی اند.

ص: 157

اگر نفوس متعلق به بدن، در زمان خودشان ملاحظه شود بنابر قول دهریون هم نفوس، بی نهایت می شوند ولی بنابر قول اهل تناسخ نفوس، بی نهایت نمی شوند بلکه تعداد محدودی است که منتقل می شوند و بنابر قول متکلمین هم نفوس بی نهایت نمی شوند.

پس قید « علی مذهب الحکما » اینجا می تواند احتراز از قول متکلمین و قول تناسخیه باشد ولی احتراز از قول دهریون نیست چون آنها معتقد بودند خلق انسان از ازل هست و اگر چه بعد از مفارقت، نفس از بین می رود ولی در زمانی که نفس تعلق به بدن داشته نفس به حساب می آید. در زمانهای قبل، نفس تعلق به بدن داشته و وقتی از ازل، این تعلق ها لحاظ شود « و مفارقت آنها از بدن لحاظ نشود » در اینصورت گفته می شود بی نهایت نفوس، متعاقب یکدیگر آمدند.

مرحوم سبزواری در اینجا مطلبی بیان می کنند و می فرمایند « در افراد کلیات طبیعی، حکما معتقد به عدم تناهی هستند به خصوص انواع متوالده ».

توضیح: حکما در کلیات طبیعیه، معتقد هستند به اینکه خلق آنها از ازل شروع شده پس نامتناهی اند « و تا ابد هم می روند و لذا از این طرف هم نامتناهی اند ولی فعلا به این طرف که ابد است کاری نداریم ».

مقابل کلیات طبیعیه دو چیز قرار می گیرد:

1 _ صناعیه، این قسم اصلا مورد بحث نیست که متناهی هستند یا نامتناهی هستند.

ص: 158

2 _ غیر کلیات، در اینجا که مرحوم سبزواری تعبیر به « کلیات طبیعیه » می کند برای خارج کردن غیر کلیات طبیعیه است و به صناعیات کاری ندارد. اما غیر کلیات طبیعیه عبارت از عناصر اربعه و افلاک هستند. اینها کلی طبیعی نیستند بلکه اشخاص طبیعی هستند ولی ازلی می باشند و از ازل خداوند _ تبارک _ زمین و آب و هوا و آتش و افلاک را آفرید.

حکما در افراد طبیعیات کلیه معتقدند که این افراد نامتناهی اند اما خود کلی واحد است مثلا یک نوع انسان وجود دارد اما افراد آن از ازل تا ابد هست و این کلی طبیعی که انسان است در هر زمانی به وسیله آن افراد ادامه پیدا می کند و افراد بی نهایت، این کلی را حفظ می کنند پس کلی انسان در ضمن افراد بی نهایت از ازل تا ابد حفظ شده و این کلی، یکی بیشتر نیست ولی افرادش بی نهایت است که متعاقب یکدیگر آمدند.

سوال: خود کلی طبیعی آیا نامتناهی است یا خیر؟ مثلا انسان و فرس و بقر و ... آیا نامتناهی اند یا متناهی اند؟

جواب: به نظر می رسد که متناهی باشند ولی مرحوم خواجه در کتاب شرح اشارات نمی گوید اشخاص و انواع، بلکه تعبیر به اجناس طبیعی می کند و می فرماید اجناس طبیعی نامتناهی اند تا چه رسد به انواع طبیعی. در اینجا این مطلب به ذهن می رسد که چگونه اجناس نامتناهی اند؟ مثلا جنس انسان عبارت از حیوان و جسم نامی و جسم مطلق و جوهر است که 4 تا است در بقیه انواع هم که اجناس را بشمارید نامتناهی نمی شود چرا مرحوم خواجه می فرماید اینها نامتناهی است؟

ص: 159

جواب این است که نامتناهی دو اطلاق دارد:

اطلاق اول: نامتناهی که قابل شمارش نیست یعنی حتی اگر به ملک و فرشته ای که تعداد باران ها رامی شمارد این چیز که نامتناهی است داده شود نمی تواند بشمارد.

وقتی لفظ نامتناهی بکار برده می شود این قسم به ذهن خطور می کند.

اطلاق دوم: یک نامتناهی وجود دارد که به معنای این است که ما نمی توانیم آن را بشماریم. فلاسفه مشا می گویند عقول 10 تا است اما اشراق می گوید نامتناهی است بعداً خود اشراق می گوید منبع نور حسی را « که خورشید است » ملاحظه کنید شعاعش در قسمتی که به خورشید نزدیک است خیلی قوی و غلیظ است هر چقدر پایین تر بیایید ضعیف تر می شود تا اینکه به جایی رسیده می شود که دیده نمی شود مثلا نور ستارگان که مثل نور خورشید است و ما از آنها خیلی فاصله داریم لذا این نور خیلی ضعیف دیده می شود و اگر بیشتر از این فاصله ای که با ستارگان داریم از آنها دور شویم این ستارگان هم دیده نمی شوند و باید از تلسکوپ استفاده کرد تا آنها دیده شوند.

عقول، نورهای عقلی اند و از منبع نور که واجب تعالی است ساطع می شوند این ها هم در یک جایی تمام می شود. شیخ اشراق می گوید به یک جایی رسیده می شود که عقلِ طولی نمی تواند عقل بعد از خودش را ایجاد کرد چون نوری برای ادامه دادن ندارد پس عقل طولی در یک جا تمام می شود ولی در عین حال ادعا می کند که عقول نامتناهی اند.

ص: 160

اين مطلب كه شيخ اشراق گفته « كه هم ادعا مي كند عقول طوليه تمام مي شود و هم ادعا مي كند كه عقول، نامتناهي اند » معنايش همين معناي دوم است كه گفته شد يعني اينقدر زياد هستند كه ما نمي توانيم آنها را بشماريم مرحوم خواجه هم كه مي فرمايد اجناسِ طبيعي نامتناهي اند رادش همين است كه ما نمي توانيم آنها را بشماريم.

پس اين سوال كه آيا انواع طبيعي متناهي اند يا نامتناهي اند را دو جواب مي توان داد يك جواب اين است كه گفته شود متناهي اند در صورتي كه عدم تناهي عبارت از اين باشد كه قابل شمارش نيست و يك جواب اين است كه گفته شود نامتناهي اند در صورتي كه نامتناهي عبارت از اين باشد كه ما نمي توانيم آن را بشماريم.

« و في قولنا (قدخلت) اشاره الي قسم آخر »

در قولِ ما كه گفتيم « قد خلت » به توسط مفهومش اشاره به قسم ديگري دارد كه آن قسم ديگر اين است: كلي كه براي آن افرادِ غيرمتناهي است ولي متعاقيه هستند نه مجتمعه « كه مجتمعه داخل در قسم ششم شد و متعاقبه در قسم هفتم داخل شد » طبق مذهب حكماء كه در افراد كليات طبيعه دارند « نه در خودِ كليات طبيعه زيرا در خود كليات طبيعه قائل به عدم تناهي نيستند و مرحوم خواجه هم كه تعبير به عدم تناهي كرده معناي ديگري از عدم تناهي اراده كرده است ».

« سيما الانواع المتوالده »

ص: 161

توضيح اين عبارت در جلسه بعد داده مي شود.

« و هو مندرج في الكثير المتناهي بوجه »

ضمير «هو» به قسم هفتم بر مي گردد كه نامتناهیِ تعاقبي است.

اين قسم هفتم را با يك وجه و لحاظ مي توان داخل در قسم پنجم « كه كثير متناهي است» كرد.

« اذ في كل زمان و دوره و كوره متناهيه »

بعد از « اذ » نفوس ناطقه در تقدير گرفته مي شود و « متناهيه » خبر براي آن مي شود.

اين عبارت توضيح « بوجه » است.

اين افرادِ نفوس ناطقه در هر زماني متناهي اند « بله اگر از ازل تا ابد بشماريد و اين زمان ها را متعاقب يكديگر قرار دهيد نامتناهي مي شوند » مثلا در زمانِ ما تعدادِ نفوس ناطقه متناهي اند و در زمان قبل از ما هم همينطور بود كه ما تعدادِ نفوس ناطقه متناهي اند.

« دوره » به معناي زمان است و « كوره » به معناي « مكان » است. اين يك اصطلاح است كه اهل تناسخ گفتند « خلقت در هر دوره و كوره اي تكرار مي شود » يعني اين زمين در يك دوره بوده و دوباره در دوره بعدي زمينِ بعدي خلق مي شود و همين عالم تكرار مي شود.

بيان تقسيم کلي به متواطي و مشکک 2 _ بيان موارد تشکيک/ غوص في المتواطي و المشکک/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/01/22

موضوع: 1 _ بیان تقسیم کلی به متواطی و مشکک 2 _ بیان موارد تشکیک/ غوص فی المتواطی و المشکک/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 162

« غوص فی المتواطی و المشکک » (1) [1]

عبارتی از جلسه قبل باقی ماند و آن عبارت این بود که مرحوم سبزواری فرموده بودند « سیما الانواع المتوالده ». بیان شد که کلی گاهی از اوقات دارای افرادی بی نهایت است اما افراد بی نهایتش، متعاقبند نه اینکه مجتمع باشند. مثلا به افراد کلیات طبیعیه زده شد. کلیات طبیعیه از ازل به توسط افرادشان موجود شدند زیرا خداوند_ تبارک _ فردی از آنها را موجود کرد و در ضمن آن، کلی طبیعی موجود شد. و افراد پشت سر هم می آیند و آن کلی طبیعی در ضمن این افراد موجود می ماند پس کلی از ازل شروع شد و تا ابد هم ادامه دارد ولی افرادش هستند که می آیند و از بین می روند ولی خود کلی از ابتدا تا آخر مستمرا باقی است. افراد این کلی، بی نهایتِ تعاقبی است یعنی پشت سر هم می آیند مرحوم سبزواری می فرماید این امری که ما می گوییم در انواع متوالده روشن تر است برای توضیح بحث باید انواع به دو قسمِ متوالده و غیر متوالده تقسیم شود سپس این تعاقب را در متوالده روشن تر لحاظ کنیم.

انواع به دو قسم تقسیم می شوند. مراد از انواع، انواع عنصریات است که دارای افراد هستند و الا نوع شمس یک فرد دارد و نوع خاک « یعنی کلی خاک » دارای یک فرد بود که همین کره زمین بود، و هکذا نوع آب و هوا همینطور است. آنچه تعدد داشت _ عناصر مرکبه بود. این عناصر مرکبه دارای چند نوع بود که یک نوعش جماد بود و یک نوعش نبات بود و یک نوعش حیوان بود. « البته اگر انسان را از حیوان جدا کنید 4 نوع می شود. توجه کنید که از این 4 مورد فقط انسان، نوع است و بقیه جنس هستند ولی حیوان بما هو حیوان یعنی موجود زنده لحاظ می شود نه بما هو فرس و بقر و کذا. چون اگر بما هو فرس و بقر و کذا ملاحظه شود جنس است. به عبارت دیگر اگر به عنوان ماده لحاظ شود نوع می باشد و اگر غیر ماده لحاظ شود جنس می شود. یعنی حیوان یکبار به این عنوان ملاحظه می شود که جسمی نامی و متحرک بالاراده و حساس است به آن، حیوان گفته می شود. ولو بعضی از حواس را داشته باشد مثل عقرب و موش کور که چشم ندارند. اما یکبار حیوان به این صورت ملاحظه می شود که مردد بین انسان بودن و فرس و بقر بودن است و اگر بخواهید آن را از تردید در بیاورید باید فصل به آن اضافه کنید.

ص: 163


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص125، س4، نشر ناب.

جنس، مردد است اما نوع، مردد نیست. جنس اگر معین شود نوع می شود و معین شدنش به یکی از این دو صورت است:

صورت اول: یکبار با فصل معین می شود. مثلا به حیوانِ مردد، فصلِ ناطق اضافه شود انسان می شود.

صورت دوم: یکبار با لحاظ، معین می شود یعنی شخصی می گوید من لحاظ می کنم حیوان، جسم نامی متحرک بالاراده و حساس باشد و چیز دیگری اضافه نکن حتی ناطق و صاهل را هم نیاور در اینصورت معلوم می شود که با لحاظ، معین شده و نوع گردیده است ».

مرحوم سبزواری تعبیر به « انواع » کرده چون حیوان و نبات و جماد را نوع گرفته است. و نوع دیگری نیست. از این سه نوع، دو نوع، متوالد هستند و یکی متوالد نیست. بقاء حیوان به توالد است و حیوانی که بتواند از ازل تا ابد بماند وجود ندارد بله حیوان با توالد از ازل تا ابد باقی می ماند. به این نوع، نوع متوالده می گویند. اما جماد اگر بخواهد باقی بماند شخصش باقی می ماند و احتیاج به توالد ندارد. پس نوع جماد به توسط توالد باقی نمی ماند. اما نوع نبات و نوع حیوان با توالد باقی می ماند.

در انواع متوالده تعاقبِ افرادِ بی نهایت، راحت تر فهمیده می شود اما در انواع غیر متوالده، تعاقب به سختی فهمیده می شود مگر اینکه گفته شود که این شیء یک سنگِ بزرگی بوده که کم کم تبدیل به چند سنگ کوچک شده است و الا در سنگ، از ازل تا ابد همین شخص باقی می ماند. و مثل فلان کوه که از ازل تا ابد همین شخص باقی می ماند و احتیاج به توالد ندارد.

ص: 164

پس نوعی که متوالد باشد تعاقب افراد نامتناهیه در آن روشن تر است لذا بعد از اینکه مرحوم سبزواری افراد غیر متناهیه متعاقبه را بیان کردند تعبیر به « سیما الانواع المتوالده » می کند که تعاقب و عدم تناهی افراد در آنها روشن تر است.

نکته: در غیر متوالده می توان یک نوع تعاقب درست کرد مثلا گفته شود این سنگ، تقسیمی از آن سنگ است ولی لازم نیست. تعاقبی که در غیر متوالده گفته می شود تعاقبِ خودِ شخص واحد است نه اینکه اشخاص امتداد پیدا کنند.

نکته: توالد با تولّد فرق می کند، ممکن است در جمادات به نحوی قائل به تولّد شوید اما نمی توانید قائل به توالد بشوید. بنده « استاد » فرق بین توالد و بقاء شخص نگذاشتم که در اینصورت اشکال می شود که وقتی شخص باقی بماند تعاقب معنا ندارد. این، حرف صحیحی است در اینصورت باید فرق بین توالد و تولّد گفته شود که در توالد و تولّد، تعاقب وجود دارد. توالد یعنی موجود بعدی با ولادت بدنیا بیاید اما تولّد این است که با ولادت حاصل نشود مثلا در قدیم معتقد بودند هندوانه را که بُرش می دهید و مدتی گذاشته می شود تولید پشه می کند. آیا در اینجا پشه آمد و تخم گذاشت تا از تخم او، پشه درست شود یا از درون خود هندوانه پشه تولید شد؟ اگر توالد باشد معنایش این است که پشه ای باید اینجا بیاید و تخم بگذارد و از تخمش پشه دیگر درست شود اما تولّد به معنای به وجود آمدن و متولد شدن است ولو از تخم گذاری و ولادت نباشد که در هندوانه تولید پشه می شود. بعضی می گفتند پشه ای تخم می گذارد و از آن تخم، این پشه ها در می آیند. و مانند اینکه می گفتند شیشه ای لحاظ کنید و تا نصف آن سرکه بگذارید و درب آن را هم کامل ببندید به طوری که هیچ موجودی نتواند وارد آن بشود بعد از مدتی دیده می شود که در قسمت فضای خالی آن شیشه، پشه تولید شده است. در این شیشه، پشه ای وارد نشده چگونه پشه درست شده است؟ در اینجا می گویند این پشه ها با تولد درست شدند نه با توالد.

ص: 165

در جایی که تولد باشد تعاقب مورد قبول است و در جایی که توالد باشد به طریق اولی تعاقب مورد قبول است. در اینصورت می توان گفت که یک سنگ کوبیده می شود و تبدیل به خاک می شود سپس با مواد لزج مخلوط می شود و دوباره سنگ تولید می شود به این، تولد سنگ می گویند.

نکته: نسل بشر که حاصل می شود با توالد حاصل می شود لذا نگویید حضرت آدم علیه السلام با توالد حاصل نشد چون نگفتیم اولین انسان باید با توالد حاصل شود بلکه تعاقب باید با توالد حاصل شود. البته بنابر نظر مشاء اصلا اوّل وجود ندارد و آدم و حوا کنایه از چیزی هستند. و لذا نمی توان گفت این انسان، اولین انسانی بودکه خلق شده چون در ازل خلق شده است و ازل، اول ندارد. اگر آنطور که متکلمین می گویند بگوییم یعنی آدمِ اول و حوای اولّ داریم می توان شروع به شمردن کرد و گفت مثلا ما بچه ی میلیونیم هستیم اما وقتی اول نداشته باشیم نمی توان تعیین کرد که ما چندم هستیم.

فلاسفه می گویند انسان در ازل آفریده شده لذا اوّل ندارد و الا منافات با ازلیت داشت. اینکه گفته می شود خداوند _ تبارک _ ازلی است یعنی اول ندارد همچنین وقتی گفته می شود انسان ازلی است یعنی اول ندارد ولی خداوند _ تبارک _ ازلی بالذات است اما انسان، ازلی بالغیر است یعنی معلول مخلوق است و در همان ازل آفریده شده است.

ص: 166

بحث امروز: کلی به دو قسم تقسیم می شود:

1 _ متواطی.

2 _ مشکک.

کلی عبارت از مفهوم بود. مفهوم، قابلیت صدق دارد اگر بر مساوی ها صدق کرد متواطی می شود و اگر بر مختلف ها صدق کرد مشکک می شود. این تعریفی که شد در نزد حکمت متعالیه صحیح است اما در نزد مشاء صحیح نیست. مشاء می گوید اگر صدقش مساوی بود متواطی است و اگر صدقش مختلف بود مشکک است. مشاء، قائل به تشکیک در مصداق نمی شود. مشاء نمی گوید این رنگِ سفید و آن رنگِ سفید تر، دو نوع مختلف یا دو شخص مختلف از یک رنگ هستند. یعنی تشکیک بین رنگ ها قائل نیستند تا بگویند بیاض بر افراد مختلف صدق می کند بلکه می گویند صدق بیاض بر این مصداق که بیاض خالی است با صدق بیاض بر مصداق دیگر که مقداری با زرد و سرخ مخلوط شده فرق می کند لذا تشکیک در صدق قائل هستند. در « وجود » هم به این صورت می گویند که اطلاق وجود بر وجود علت، قویتر از اطلاق وجود بر معلول است، یعنی اطلاق ها را مختلف می گیرند و در نتیجه قائل می شوند که مفهوم وجود، تشکیکی است نه اینکه در بیرون، وجودهایی باشد که با مرتبه، مختلف شدند لذا قائل به تباین وجودات هستند. « قائل به این نیستند که وجودها از نظر شدت و ضعف، مختلفند بلکه صدق مفهوم را دارای شدت و ضعف می دانند. یعنی تشکیک را در مفهوم می برند نه در مصداق. اگر در مصداق قائل به اختلافند قائل به اختلاف تباینی هستند نه اینکه قائل به اختلاف تشکیکی باشند. لذا نمی توان گفت کلی مشکک آن است که بر مختلفات صدق کند بلکه آن است که صدقش مختلف باشد. و نمی توان گفت کلی متواطی آن است که بر متفقات صدق کند بلکه آن است که صدقش متفق باشد.

ص: 167

این معنایی که برای تشکیک شد طبق معنایی بود که مشا کرده بود اما مرحوم سبزواری فرموده اگر افراد، مساوی باشند کلّی که بر این افراد صدق می کند متواطی است. و اگر افراد، تفاوت داشته باشند کلّی که بر این افراد صدق می کند مشکک است. مرحوم سبزواری تابع حکمت متعالیه است یعنی تشکیک را هم درخارج هم در مصداق و هم در صدق قائل است. اما مشاء تشکیک در مفهوم قائل است. مثلا در انسان، افرادش مساوی اند یعنی صدق انسان بر همه آنها یکسان است پس انسان که کلی است متواطی می باشد. اما در بیاض، افرادش مختلف است و صدق بیاض بر افراد بیاض، مشکک است. این مطلب را هم مشاء و هم حکمت متعالیه قبول دارد. مشاء از این مطلب جلوتر نمی رود اما حکمت متعالیه از این جلوتر می رود و می گوید اگر مصادیق هم اختلاف داشته باشند تشکیک است. اما مشاء می گوید اختلاف مصادیق به تباین است پس تشکیک در آنجا راه ندارد. زیرا اختلاف به زیاده و نقص باعث تشکیک می شود و مشاء، اختلاف به زیاده و نقص باعث را قبول ندارد مثلا مشاء می گوید خط یک متری با خط دو متری دو ذات است اما حکمت متعالیه می تواند بگوید که این دو، یک ذات هستند ولی یکی کم دارد و یکی زیاد دارد و مثل اینکه مشاء می گوید سفیدی کم رنگ با سفیدی پررنگ دو ذات است یعنی سفیدی های مختلف را انواع مختلف می کند اما حکمت متعالیه می گوید این دو سفیدی، یک ذات و حقیقت است ولی دو مرتبه دارد.

ص: 168

اگر به نمط 4 کتاب شرح اشارات مراجعه کنید مرحوم خواجه وقتی می خواهد تشکیک وجود را بیان کند گویا مثل مرحوم صدرا حرف می زند یعنی تشکیک را در خود وجود می برد ولی اگر خوب دقت کنید می بینید تشکیک را در صدق مفهوم وجود بر موجودات مختلف قائل می شود یعنی می توان به زحمت گفت که مرحوم خواجه، تشکیک را در مصداق می آورد چون مرحوم خواجه، مشائی است اگر چه مرحوم خواجه بعد از شیخ اشراق است و شیخ اشراق، تشکیک را در مصداق آورده و مرحوم خواجه به آن آگاه بوده. بعید نیست کلمات مرحوم خواجه که کمی به سمت تشکیک خارجی می آید متاثر از حرفهای شیخ اشراق باشد یعنی در اینجا مرحوم خواجه از مشاء فاصله گرفته است ولی وقتی مراجعه کنید می بینید که باز هم تشکیک در صدق را بیان می کند. در هر صورت این عبارت مرحوم سبزواری که فرمود « اگر افراد مساوی باشند کلی، متواطی است و اگر افراد متفاوت باشند کلی، مشکک است » با حکمت متعالیه سازگار است.

توضیح عبارت

« غوص فی المتواطی و المشکک »

این عبارت، عنوان فصل است.

« و متواط او مشکک ثبت الکلی »

کلی، هم به عنوان قسمِ متواطی ثابت است هم به عنوان قسمِ مشکک ثابت است.

« ان ساوت الافراد او تفاوتت باولویه و خلافها »

چه وقتی کلی، متواطی است و چه وقتی مشکک است؟ متواطی را با « ان ساوت الافراد » و مشکک را با « ان تفاوتت الافرد » بیان می کند.

ص: 169

تفاوت متواطی و مشکک به چه چیز است؟ به یکی از این 5 مورد است که هر 5 مورد را می توان در یک چیز جمع کرد.

مورد اول: تفاوت به اولویت و خلاف اولویت است. یعنی دو موجود را ملاحظه کنید که یکی اولویت دارد و یکی، مقابل اولویت را دارد مثل وجود علت با معلول یا مانند وجود جوهر با عرض که هر دو وجودند ولی وجود جوهر اولی است چون اینقدر قوی است که لزومی ندارد در یک جا حلول کند بر خلاف عرض که ضعیف است و به صورت مستقل نمی تواند وجود بگیرد و باید در موضوع حلول کند.

« او اقدمیه و آخریه »

مورد دوم: یک شیء ممکن است یک مصداقِ اقدم داشته باشد و یک مصداق آخر داشته باشد. مفهوم بر مصداق اقدم و مصداق آخر صدق می کند ولی به اختلاف صدق می کند و چون صدق به اختلاف است پس مفهوم یا کلی، مشکک می شود. مثل وجود علت و وجود معلول که وجود علت بر وجود معلول تقدم دارد. هر دو وجودند ولی یکی اقدام و یکی آخر است اگر بخواهید مفهوم وجود را بر آنها اطلاق کنید به اختلاف اطلاق می شود و لذا تشکیک حاصل می شود.

نکته: بیان شد که وجود علت مقدم بر وجود معلول است. مراد، تقدم رتبی بود نه تقدم زمانی، زیرا علت و معلول هیچکدام بر دیگری تقدم زمانی ندارند بلکه به لحاظ زمان معیت دارند مثلا حرکت دست علت برای حرکت کلید می شود وقتی دست را حرکت دهید کلید هم حرکت می کند. این دو حرکت در یک زمان واقع می شود نه در دو زمان. آنچه که تقدم دارد رتبه علت بر رتبه معلول است توجه کنید که مراد از علت، علت تامه است نه علت ناقصه. مثلا نگویید من فاعل فلان نوشته هستم و در زمان مقدم هستم و آن نوشته بعدها پیدا می شود. شما علت تامه ی نوشته نیستید بلکه علت ناقصه هستید. علت تامه ی نوشته این است که نویسنده باشد، کاغذ باشد و قلم هم باشد و اراده ی نویسنده جزم شود در اینصورت علت تامه درست می شود. و بلافاصله نوشتن حاصل می شود. پس جزء العله می تواند بر معلول، تقدم زمانی داشته باشد ولی علت تامه نمی تواند بر معلول، تقدم زمانی داشته باشد.

ص: 170

« او ازیدیه و انقصیه و قد تخصص بالکم المتصل »

مورد سوم: گاهی دو مصداق به ازیدیت و انقصیت با هم اختلاف دارند مثل خط دو متری با خط یک متری که هر دو خط هستند ولی یکی زیاده دارد و یکی نقیصه دارد. این اختلاف اختصاص به کم متصل یا به چیزی که کم متصل داشته باشد دارد. مراد از کم متصل، مقدار است که تقسیم به خط و سطح و حجم می شود که اختلاف به زیاده و نقیصه دارند. اشیائی هم که دارای مقدار هستند به تبع مقدار دارای زیاده و نقیصه می شوند.

« او اکثریه و اقلیه و قد تختص بالکم المنفصل »

مورد چهارم: اختلاف به اکثریت و اقلیت است یعنی تعداد کمتر و تعداد بیشتر. این مورد اختصاص به کم منفصل « یعنی عدد » یا اشیایی که با کم منفصل تبیین می شوند دارد. خود عدد 5 و 6 را که ملاحظه کنید عدد 6 اکثریت دارد و عدد 5 اقلیت دارد یا اگر معدود ملاحظه شود مثل 6 سیب که اکثریت دارد و 5 سیب اقلیت دارد.

ضمیر « قد تخصص » در هر دو موردش به « تفاوت » بر می گردد.

1 _ ادامه بيان موارد تشکيک 2 _ بيان اقسام تشکيک/ غوص في المتواطي و المشکک/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/01/23

موضوع: 1 _ ادامه بیان موارد تشکیک 2 _ بیان اقسام تشکیک/ غوص فی المتواطی و المشکک/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 171

« و بالاشد و الاضعف و قد تخصص بالکیف » [1]

بحث در متواطی و مشکک بود. بیان شد که متواطی، کلّی است که صدقش بر همه مصادیق مساوی باشد و کلی مشکک، کلّی است که صدقش بر مصادیق به اختلاف باشد. اختلاف به 5 مورد بود که بعضی از آنها اختصاص داشتند و بعضی اختصاص نداشتند.

مورد پنجم: اختلاف به شدت و ضعف است. صدق مفهوم بر یک مصداق به اشدیت است و صدقش بر مصداق دیگر به اضعفیت است. یعنی مثلا بیاض، دارای مفهومی است که بر بعضی از بیاض ها « یعنی بیاض شدید » به شدت صدق می کند و بر بعضی از بیاض ها « یعنی بیاض ضعیف » به ضعف صدق می کند.

اما آیا شدت و ضعف برای صدق است یا برای بیاض است؟ در جلسه قبل بیان شد که مثل شیخ اشراق و حکمت متعالیه می گویند شدت و ضعف برای بیاض و صدق است یعنی چون بیاض شدید و بیاض ضعیف وجود دارد لذا مفهوم بیاض بدون قید شدت و ضعف بر این دو صدق می کند ولی صدق یکی شدیدتر و صدق یکی ضعیف تر است اما مشاء قبول ندارند که خود بیاض ها شدت و ضعف داشته باشند بلکه صدق مفهوم بیاض بر مصادیق، شدت و ضعف دارد یعنی مشاء معتقد است که بیاض شدید، نوعی از بیاض است و بیاض ضعیف نوع دیگر است نه اینکه هر دو یک نوع باشند و اختلافشان به شدت و ضعف باشد.

ص: 172

مصنف در کتاب تعلیقات به طور مفصل بیان و اثبات می کند که بین بیاض شدید و بیاض ضعیف، بی نهایت درجه فاصله است و همه آنها هم انواع مختلف هستند ولی بالقوه موجودند نه بالفعل.

نکته: بحث در شدت و ضعف در صدق است تا شامل حرف مشاء هم بشود.

نکته: به طور کلی بحث، بحث منطقی است و در بحث منطقی کاری با خارج نیست که این بیاض خارجی، شدت و ضعف دارد یا ندارد. آیا انواع مختلف است یا یک نوع است که دارای شدت و ضعف است. بحث منطقی در مفهوم و صدق است یعنی وقتی گفته می شود این مفهوم به اشدیت و اضعفیت صدق می کند منظور این است که صدق مفهوم، اینگونه است نه اینکه مصداق خارجی اینگونه است اگر چه مرحوم سبزواری به مصداق خارجی هم می پردازد ولی از بحث منطق بیرون می رود که تشکیک در بیرون و خارج درست می کند و این یک بحث فلسفی می شود. آنچه در منطق مطرح می شود تشکیک در مفهوم و صدق است.

اگر از اختلاف پنجم تعبیر به « اختلاف اشد و اضعف » شود، اختلاف در کیف می شود اما بعضی تعبیر به « اتمّ و اضعف » کردند در اینصورت، اختصاص به کیف ندارد و شامل بعضی مقولات دیگر هم می شود مثلا فرض کنید خطی که بلندتر است نسبت به خط کوتاه، اتم است و آن خطی که کوتاهتر است انقص است. اتم و انقص در اینجا صادق است با اینکه کیف نبود بلکه کمّ بود.

ص: 173

توضیح عبارت

« و بالاشد و الاضعف »

« بالاشد » متعلق به « تفاوتت » در سطر 5 است.

ترجمه: یا تفاوت صدق به اشد و اضعف است.

« و قد تُخَصَّص بالکیف »

اگر این تعبیر بکار رفته شود و اختلاف به اشد و اضعف دانسته شود، اختصاص به مفهوم هایی دارد که از سنخ کیف باشد که صدقشان گاهی به اشدیت و گاهی به اضعفیت است اما بقیه مفاهیم را نمی توان موصوف به اشدیت و اضعفیت کرد.

« و ان تشاء قل بدل الاشد بالاتم فلا تخصص بالکیف »

اگر خواستی به جای « اشد » در عبارتی که آورده شده، تعبیر به « بالاتم » کن. در اینصورت اینچنین تفاوتی اختصاص به کیف پیدا نمی کند و در همه جا می توان گفت که اختلاف به اتم و اضعف است.

« یجمعها ای یجمع السته الکمال و النقص »

چهار اختلاف در جلسه قبل خوانده شد. اختلاف پنجم هم در این جلسه خوانده شد و یک اختلاف ششمی هم اضافه شد « که به جای اشد، تعبیر به اتم شد ». مصنف می فرماید: می توان یک عبارت آورد که هر 6 تا را با هم جمع کند وآن این است که تعبیر به « تفاوت به کمال و نقص » شود. که کمال می تواند اولویت و اقدمیت و ازیدیت و اکثریت و اشدیت و اتمیت باشد و مقابلش، نقص می شود.

ترجمه: تعبیر به کمال و نقص، هر 6 تعبیر را جمع می کند.

ص: 174

« ای ان قلت بدل التفاوت بکذا و کذا فی تعریف الکلی المشکک: التفاوت بالکمال و النقص لکفی »

« التفاوت بالکمال و النقص » مقول « قلت » است.

« فی تعریف الکلی » متعلق به « الموجود » است که صفت « تفاوت » می باشد.

مراد از « کذا و کذا » عبارتست از « اولویت و خلافش »، « اقدمیت و آخریت »، « ازیدیت و انقصیت »، « اکثریت و اقلیت »، « اشدیت و اضعفیت »، اتمیت و اضعفیت ».

ترجمه: اگر به جای « تفاوت بکذا و کذا » که در تعریف کلی مشکک آورده شد بگویی « تفاوت بالکمال و النقص »، کافی است.

نکته: تعبیر به « مشکِّک » می شود چون به شک اندازنده است یعنی چون اختلاف، بین مصادیق یا بین صدق است شک می شود که آیا همه این مصادیق، مصادیق این کلی اند یا مصادیق کلّی نیستند. این اختلاف چون اختلاف در صدق است به کلّی، مشکّک گفته می شود. در واقع مشکّک، وصف تفاوت است اگر چه به کلّی داده می شود. شاید اگر مشکّک بر تفاوت اطلاق شود به کلّی بتوان مشکک را اطلاق کرد و به معنای این است « مورد شک واقع شده ». نه اینکه به معنای « به شک افتاده » باشد.

اینطور هم گفته شده: « شک می شود آیا همه این مصادیق، مصادیق این کلی اند یا بعضی از آنها مصادیق کلی اند و بعضی دیگر، مصادیق چیز دیگری هستند؟ ».

ص: 175

نکته: مرحوم سبزواری کلّی مشکک را تعریف کرد و در تعریفش این اقسام شش گانه را آورده است. اما به یک لحاظ دیگر می توان اقسام ششگانه را آورد و گفت که ابتدا تعریف مشکک می کند سپس اقسام مختلفی برای کلی مشکک بیان می کند بدون اینکه آنها را در تعریف بیاورد. لذا اگر مصنف در صفحه 125 سطر 9 تعبیر به « فی تعریف الکلی » کرده درست فرموده زیرا این اقسام در تعریف کلی آمدند ولی در تعریف به عنوان قسم نیامدند بلکه به عنوان متمم تعریف آمدند.

« لان کمال کل شیء بحسبه و نقصه مقابله »

« لان » تعلیل برای « لکفی » است.

علت اینکه تعبیر به « کمال و نقص » کافی است به خاطر این است که کمال هر شیئی به حسب خودش است مثلا کمال وجود علت این است که اقدمیت داشته باشد و کمال خط به این است که ازیدیت داشته باشد و کمال عدد به این است که اکثریت داشته باشد و کمال کیف به این است که اشدیت داشته باشد.

ترجمه: به خاطر اینکه کمال هر چیزی به حسب خودش است و نقص هر چیزی مقابل کمال است « لذا می توان کمال را بر تمام این 6 مورد اطلاق کرد و نقص را بر مقابل آن 6 مورد آورد ».

« بالمعنی الاعم احتراز عن النقص مقابل الزیاده المقداریین »

« المقداریین » صفت نقص و زیاده هر دو است.

ص: 176

نقص دارای دو معنا است:

1 _ یکبار نقص در مقابل زیاده است چنانکه در صفحه 125 سطر 6 آمده بود « او ازیدیه و انقصیه ». چنین نقصی، نقص عام نیست بلکه نقص خاص است.

2 _ یکبار نقص در مقابل کمال است. چنانکه در عبارت قبلی بکار رفته است. چنین نقصی، نقص عام است و همه ی مقابل ها را شامل می شود. لذا مرحوم سبزواری بعد از کلمه « و نقصه » تعبیر به « بالمعنی الاعم » می کند و الا تعبیر به « کمال و نقص » کافی نیست.

ترجمه: مرحوم سبزواری می فرماید با کلمه « بالمعنی الاعم » احتراز از نقصی که مقابل زیاده قرار گرفته می شود اما نقص و زیاده مقداری مراد است.

« فانه مخصَّصٌ بالکم المتصل »

چنین نقصی که مقابل زیاده است اختصاص به کم متصل دارد و در چیزهای دیگر نمی آید.

صفحه 126 سطر 2 قوله « بالعام »

بعد از اینکه تشکیک بیان شد مرحوم سبزواری، تشکیک را به دو قسم تقسیم می کند:

1 _ تشکیک عامی.

2 _ تشکی خاصی.

تشکیک عامی را چون عوام متوجه آن می شوند و هم در تمام موارد حاصل است به آن تشکیک عامی گفته می شود.

در تشکیک خاصی، خواص متوجه آن می شوند و در یک مورد خاص است لذا به آن خاصی گفته می شود.

ص: 177

اگر « ما فیه التفاوت »، « ما به التفاوت » باشد تشکیک، خاصی است اما اگر « ما فیه التفاوت »، « ما به التفاوت » نباشد تشکیک، عامی است. یعنی تشکیک عامی، هر دو مورد را شامل می شود یعنی چه « ما به التفاوت »، « ما فیه التفاوت » باشد یا نباشد. ولی جایی که « ما فیه التفاوت » و « ما به التفاوت » باشد تشکیک، تشکیک خاصی می شود.

مثلا « خط » را ملاحظه کنید که در آن، تفاوت وجود دارد یعنی خط دو متری با خط یک متری تفاوت دارند. تفاوتشان در ازیدیت و انقصیت است. پس « ما فیه التفاوت »، « زیاده و نقص » است. در این دو خط که ملاحظه کردید تفاوت به زیاده و نقص وجود دارد و با همین خط هم تفاوت حاصل می شود یعنی آنچه که باعث تفاوت بین خط زیاده و خط نقیصه شده، خط می باشد به عبارت دیگر « ما فیه التفاوت » خط است « یعنی آنچه که در آن، تفاوت به نقیصه و زیاده وجود دارد خط است » و « ما به التفاوت » هم خط است « یعنی آنچه که به خاطر آن، تفاوت حاصل شده خط است ».

این مطلب در « نور » زیاد شنیده شده است به اینکه دو نور را لحاظ کنید که یکی قوی و یکی ضعیف است. نور قوی، اضافه ای بر نور ضعیف دارد. اما آنچه که اضافه دارد همان نور است پس ما به التفاوت که اضافه نور است از سنخ نور می باشد در اینجا گفته می شود که تشکیک، تشکیک خاصی است.

ص: 178

پس در هر جا تفاوت در صدق یا مصداق بود، تشکیک حاصل است چه « ما به التفاوت « از همان « ما فیه التفاوت » باشد چه نباشد. اما اگر « ما به التفاوت »، « ما فیه التفاوت » باشد تشکیک، تشکیک خاص می شود.

نکته: بعضی به این صورت تعبیر می کنند که « ما به الاشتراک » و « ما به الامتیاز » یک چیز است یعنی در موارد تشکیک در وجود گفته می شود که « ما به الاشتراک » و « ما به الامتیاز » هر دو در وجود است.

توضیح عبارت

« بالعام و الخاصی تشکیکٌ قُسِم »

تشکیک به عام بودن و خاص بودن قسمت می شود در اینصورت یک قسم عام و یک قسم خاص پیدا می شود.

« اذ هو ای المشکک ما ای کلی فیه التفاوت عُلِم »

تشکیک یا مشکک، عبارت از کلی است که در آن، تفاوت دانسته شده است. « یعنی همین اندازه که تفاوت، حاصل باشد اسم آن، تشکیک است ولی تشکیک عامی گفته می شود. قیدی ندارد که حتما ما به التفاوت با ما فیه التفاوت یکی باشد ».

ترجمه: زیرا مشکک، کلی است که در آن تفاوت دانسته شود.

« و هذا عام یشمل کل ما یقال بالتشکیک »

این تشکیک، عام است و شامل هر کلی که صدق به تشکیک کند می شود.

« ان ما به التفاوت ایضا غدا فعند ذا خاصی تشکیک بدا »

ص: 179

اگر « ما فیه التفاوت »، « ما به التفاوت » شود در چنین حالتی تشکیکِ خاصی آشکار می شود.

« خاصی تشکیک » اضافه صفت به موصوف است یعنی تشکیک خاصی.

در کتاب شرح منظومه به تصحیح علامه حسن زاده خفظه الله به صورت « تشکیک خاصی » آمده است.

« ایضا »: علاوه بر « ما فیه التفاوت »، « ما به التفاوت » هم هست.

« ای الکلی یکون بحیث کما فی نفسه التفاوت، یکون من نفسه و بنفسه التفاوت »

این عبارت، بیان برای تشکیک خاصی است نه برای مطلق تشکیک.

ترجمه: کلی به طوری بوده باشد که همانطور که فی نفسه، تفاوت است « مثل آن خطی که مثال زده شد در خودش تفاوت است به اینکه یک خط، دو متری است و خط دیگر یک متری است » من نفسه و بنفسه هم تفاوت باشد.

توضیح « من نفسه و بنفسه »: گاهی از اوقات بین دو خط تفاوت گذاشته می شود مثلا رنگ آنها متفاوت می شود. رنگ یکی شدید است و رنگ دیگری خفیف است. در اینجا تفاوت از ناحیه خود خط نیامده بلکه از ناحیه امر بیرونی آمده است. اما گاهی خود خط، طولانی و کوتاه می شود در اینصورت دوم، تفاوت از ناحیه خود خط آمده است یعنی ماهیت خط حفظ می شود. در ما نحن فیه همانطور که تفاوت در خط است تفاوت به سبب خط هم هست مثلا در نور ضعیف و قوی که ملاحظه می کنید همانطور که تفاوت در خود نور است تفاوت به وسیله نور هم هست. اما گاهی از اوقات دو شیء ملاحظه می شود و تفاوت در نوریت آن دیده نمی شود بلکه تفاوت در چیزی دیگری که ضمیمه به نوریت است دیده می شود در چنین حالتی تشکیک درست می شود ولی تشکیک خاصی نیست زیرا « ما فیه التفاوت » نور است ولی « ما به التفاوت » چیز بیرونی است.

ص: 180

تفاوت « من نفسه »: یعنی تفاوت از جای دیگر نیامده باشد و فاعلی، آن تفاوت را نداده باشد.

تفاوت« بنفسه »: یعنی تفاوت به وسیله جنس خودش باشد و از جنس دیگر نباشد یعنی اینطور نیست که این تفاوت را چیز دیگری به آن داده باشد بلکه همین تفاوتی که در ذات خودش است منشا تفاوت شده است.

ادامه بيان تقسيم تشكيك به خاصي و عامي/ غوص في المتواطي و المشكك/ كلي و جزئي/ مباحثه الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/01/24

موضوع: ادامه بيان تقسيم تشكيك به خاصی و عامي/ غوص في المتواطي و المشكك/ كلي و جزئي/ مباحثه الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

«اي الكلي يكون بحيث كما في نفسه التفاوت، يكون من نفسه و بنفسه التفاوت» (1) [1]

بحث در تشكيك خاصي است. تشكيك خاصي به دو صورت معنا مي شود كه هر دو صورت در عبارت مرحوم سبزواري آمده است.

معناي اول: « ما فيه التفاوت » همان « ما به التفاوت » است و به عبارت ديگر « ما فيه التفاوت » و « ما به التفاوت » متحدند.

معناي دوم: « ما به الاشتراك » و « ما به الامتياز » يك چيز هستند يعني هر دو از يك سنخ هستند « نه اينكه يك شخص اند ».

توضيح معناي اول: در جلسه قبل بنده «استاد» مثال به خط زدم ولي مرحوم سبزواري مثال به عدد و خط و زمان مي زند.

بيان مثال اول « زمان »: انسان را ملاحظه كنيد كه داراي افرادي است. بعضي افرادش قبلا موجود شدند و بعضي افراد بعدا موجود شدند يعني بعض افراد در زمان سابق موجود شدند و بعض افراد در زمان موخر موجود شدند. پس بين آنها تفاوت است يعني حضرت نوح عليه السلام با حضرت ابراهيم عليه السلام تفاوت دارند. تفاوتشان به چه چيز است؟ تفاوت به انسانيت « به عبارت بهتر، تفاوت به خودشان » ندارند چون هر دو انسان هستند. تفاوت اين دو به زمان است زیرا زمان يكي، قبل است و زمان ديگري، بعد است. پس تفاوت به وسيله زمان است.

ص: 181


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص126، س4، نشر ناب.

در حضرت ابراهيم عليه السلام و حضرت نوح عليه السلام تفاوت هست اما تفاوت به خودشان نيست بلكه تفاوت به زمانشان است پس « ما فيه التفاوت » غير از « ما به التفاوت » است زيرا « ما فيه التفاوت »، اين دو شخص است و « ما به التفاوت » زمان آنهاست. در اينجا تشكيك خاصي وجود ندارد. در جلسه قبل در جايي كه تشكيك خاصي نباشد مثال نزديم و در جايي كه تشكيك خاصي باشد، با زحمت بيان كرديم اما در جلسه امروز براي جايي كه تشكيك خاصي نيست مثال مي زنيم تا راحت تر فهميده شود.

آنچه كه وسيله تفاوت اين دو مي باشد زمان است كه از اين دو بيرون است و آنچه كه در آن، تفاوت حاصل است خود اين دو هست.

اما شنبه و يكشنبه را كه لحاظ كنيد شنبه، قبل است و يكشنبه، بعد است. تفاوت آنها به ذاتشان است. اينطور نيست كه شنبه، زمان قبل داشته باشد و يكشنبه، زمان بعد داشته باشد به عبارت ديگر اينطور نيست كه شنبه به اعتبار اينكه در قبل حاصل شده در قبل است بلكه خودش قبل است. يعني اينطور نيست كه براي شنبه يك ظرف وجود داشته باشد و همينطور براي يكشنبه، يك ظرف وجود داشته باشد و اين ظرفها قبل و بعد باشند و به تبع، شنبه قبل از يكشنبه باشد بلكه خود شنبه قبل از يكشنبه است. اما در مورد حضرت آدم عليه السلام و حضرت نوح عليه السلام چون داراي ظرف بودند و ظرف هاي آنها قبل و بعد داشتند خودشان، قبل و بعد پيدا كردند. پس در شنبه و يكشنبه، « ما فيه التفاوت » و « ما به التفاوت » وجود دارد يعني هم تفاوت در شنبه و يكشنبه وجود دارد هم تفاوت به خودشان است و به يك شي بيروني نيست.

ص: 182

به عبارت ديگر، شنبه و يكشنبه، زمان هستند و براي زمان، زمان وجود ندارد تا گفته شود آن زمان ها قبل هستند و اين زمان ها بعد هستند و شنبه چون در قبل واقع شده قبل است و يكشنبه چون در بعد واقع شده بعد است. بلكه خود شنبه بر خود يكشنبه مقدم است.

نكته: در جايي كه « ما به التفاوت » و « ما فيه التفاوت » دو تا باشد اگر تشكيكي راه دارد تشكيك عامي است و در جايي كه يكي باشد اگر تشكيكي راه دارد تشكيك خاصی است. اين مثال هايي كه زده شد فقط براي اين بود كه « ما به التفاوت » و « ما فيه التفاوت » در يك مورد دو تا شود و در مورد دیگر يكي شود و اين، انجام شد. اما آيا تشكيك هم وجود دارد يا نه؟ مي فرمايد تشكيك وجود دارد. زيرا «انسان» هم بر حضرت نوح عليه السلام صدق مي كند هم بر حضرت ابراهيم عليه السلام صدق مي كند اما اگر تفاوتِ زمانیِ آنها لحاظ شود « نه اينكه فقط انسانيت لحاظ شود » گفته مي شود كه آن انسان، قبل است و اين انسان، بعد است پس صدق انسان بر حضرت نوح عليه السلام قبل از صدقش بر حضرت ابراهيم عليه السلام است « توجه كنيد كه بحث ما در تشكيك در صدق بود و به تشكيك واقعي و بيروني كاري نداشتيم. بايد بررسي كرد كه اين كلمه بر او، به اقدميت صدق مي كند و بر ديگري به آخريت صدق مي كند » اما نه به خاطر اينكه او انسان تر است بلكه صدق انسان بر او مقدم بر صدق انسان بر حضرت ابراهيم عليه السلام است. لذا اين صدق، تشكيكي مي شود. هكذا در مورد زمان كه هم بر شنبه اطلاق زمان مي شود هم بر يكشنبه اطلاق زمان مي شود ولي زمان بر شنبه اطلاق مي شود به اعتبار اينكه مقدم است و بر يكشنبه اطلاق مي شود به اعتبار اينكه موخر است و صدق خود زمان هم تشكيكي مي شود.

ص: 183

ممكن است در مثال اول، صادق را انسان قرار ندهيد بلكه زمان قرار دهيد. مصداق، حضرت ابراهيم عليه السلام و حضرت نوح عليه السلام است. مي فرمايد حضرت نوح عليه السلام مقدم است و حضرت ابراهيم عليه السلام موخر است به اعتبار زماني « زماني به معناي منسوب به زمان و واقع در زمان و مظروف ظرف زمان است ». در اينصورت « زماني » مشكك مي شود.

تا اينجا معلوم شد « زمان » كه مصداقش « شنبه و يكشنبه » است مشكك به تشكيك خاصي است و « زماني » كه مصداقش حضرت نوح و حضرت ابراهيم عليهما السلام است مشكك به تشكيك عامی است.

نكته: اينكه ابتدا « زمان » توضيح داده شد بعدا دو مثال ديگر « خط و عدد » توضيح داده شد به اين خاطر است كه در دو مثال ديگر، تشكيك خاصي وجود دارد ولي در كنار زمان، زماني هم فرض شد تا تشكيك خاصي و عامي هر دو توضيح داده شود.

بيان مثال دوم «خط»: خط يك متري و دو متري هر دو خط هستند و خط بر هر دو صدق مي كند ولي بر يكي به ازيديت صدق مي كند و بر يكي به انقصيت صدق مي كند. « ما فيه التفاوت »، اين دو خط هستند و اما « ما به التفاوت »، زياده و نقص است كه از سنخ خود همين دو خط يعني امتداد است. پس « ما به التفاوت » و « ما فيه التفاوت » يكي شد.

ص: 184

بيان مثال سوم «عدد»: عدد 5 و عدد 4 هر دو عدد هستند. بر 5 به اكثريت و بر 4 به اقليت صدق مي كند. « ما فيه التفاوت » وحدات است « ما به التفاوت » هم وحدات است چون عدد 4 از 4 واحد تشكيل شده است. و عدد 5 از 5 واحد تشكيل شده است. در فلسفه ثابت مي شود كه اگر گفته شود 5 از 2 عدد 2 و يك عدد 1 تشكيل شده يا گفته شود 5 از يك عدد 2 و يك عدد 3 تشكيل شده يا گفته شود 5 از یک عدد 1 و یک عدد 4 تشکیل شده غلط است. علت غلط بودنش در جاي خودش مطرح مي شود زيرا گفته مي شود كه ترجيح بلامرجح است بعدا اشكال مي شود كه در تركيب از وحدات هم ترجيح بلامرجح است و آن ار را جواب مي دهند. فقط باید گفته شود از 5 تا واحد تشكيل شده است.

عدد 4 هم از 4 تا واحد تشكيل شده است. اگر غير از اين گفته شود در فلسفه باطل است « اگر چه در رياضي بگويند صحيح است يا عرفاً بگويند صحيح است ».

پس عدد 5، وحدات است. عدد 4 هم وحدات است. تشكيك در وحدات واقع شده است. عدد به صورت مشكك بر اين وحدات و آن وحدات صدق مي كند پس « ما فيه التفاوت »، وحدات است. اما « ما به التفاوت » عبارت از كثرت و قلت است. مراد از كثرت، همان وحدات است.

ص: 185

توجه كنيد كه « ما به التفاوت »، مستقيما وحدات قرار داده نشد بلكه « ما به التفاوت »، ابتدا كثرت قرار داده شد و كثرت به وحدات برگردانده شد. پس « ما فيه التفاوت » و « ما به التفاوت »، وحدات شد. چنين تشكيكي، تشكيك خاصي مي شود.

توضيح معناي دوم: در امر « زماني » كه ملاحظه كنيد « ما به الاشتراكِ » حضرت نوح و حضرت ابراهيم عليهما السلام، انسانيت يا نبوت يا ... است. « ما به الامتياز »، زمان است. در اينجا « ما به الاشتراك » و « ما به الامتياز » يكي نيست. چنين تشكيكي، تشكيك خاصي نيست بلكه تشكيك عامي است. اما در تشكيك خاصي نيست، « ما به الاشتراك » و « ما به الامتياز » يكي است اگر دو خط را ملاحظه كنيد، « ما به الاشتراك »، خط بودن هست و « ما به الامتياز »، اضافه داشتن است كه آن اضافه هم از جنس خط است. در شنبه و يكشنبه هم اگر ملاحظه كنيد « ما به الاشتراكِ » آنها، زمان است. « ما به الامتياز » هم قبليت و بعديت بود كه آن هم زمان است زيرا قبل و بعد، خود زمان است. پس « ما به الاشتراك » و « ما به الامتياز » يكي مي شود پس تشكيك، تشكيك خاصي مي شود.

سوال: چرا به مشكِّك، مشكِّك گفته مي شود؟

جواب: جواب اين در جلسه قبل داده شد اما يكي از افراد كلاس توضيحي دادند كه بنده «استاد» مي خواهم بين توضيحي كه در جلسه قبل داده شده و توضيحي كه اين شخص داده جمع كنم تا هر دو، يكي شوند. بنده بيان كردم مصاديق طوري هستند كه نمي دانيم همه ي آنها مصداق اين كلي اند يا بعضي از آنها به خاطر مخالفتي كه دارند مصداق چيز ديگري هستند يعني نظر به مصاديق مي شود كه چون با هم اختلاف دارند شايد گفته شود كه همه آنها مصداق اين كلي نباشند بلكه بعضي از آنها كه با هم مجتمع اند مصداق اين كلي باشند و بعضي از آنها كه با هم اختلاف دارند مصداق كلي ديگر باشند. توضيحي كه در جلسه قبل بيان شد توضيح صحيحي بود ولي نظر به خود كلي مي كرد. اما بنده «استاد» نظر به مصاديق كردم كه آيا مصاديق، مصاديق اين كلي اند يا اينكه بعضي از مصاديق، مصاديق اين كلي اند و بعضي مصاديق آن كلي اند؟ اين شكي كه براي ما حاصل شد باعث گرديد كه اين صدق، مشكك ناميده شود « و اين كلي، كلي مشكك ناميده مي شود ».

ص: 186

اما بعضي ها به خود كلي توجه كردند كه آيا كلي بر تمام اينها صدق مي كند يا نسبت به اين مصاديق، مشترك لفظي است؟ « يعني هم بر آن مصاديق صدق مي كند هم بر اين مصاديق صدق مي كند ولي شايد يكبار براي اين مصاديق وضع شده يكبار براي آن مصاديق وضع شده است ». اگر با چند وضع صادق باشد اشتراك لفظي مي شود پس امر دائر بين اين است كه كلي، متواطي گرفته شود و بر همه مصاديق با يك وضع صدق مي كند يا، اشتراك لفظي در آن قائل شد كه بر همه مصاديق صدق مي كند ولي با چند وضع صدق مي كند.

پس اينكه شك بين متواطي و مشترك لفظي مي شود در وقتي است كه كلي گرفته شود. اما وقتي كه شك مي شود كه مصاديق، مصاديق اين كلي هستند يا مي توانند مصاديق كلي ديگر باشند در وقتي است كه مصاديق ملاحظه شود. پس هر دو فرق، صحيح است و به همديگر برمي گردند.

نكته: مرحوم سبزواري در بحث منطق، با همه مباني صحبت مي كند اما در فلسفه ممكن است مبناي مشاء را از مبناي اشراق و مبناي مرحوم صدرا جدا کند. به عبارت ديگر منطق مشائي و منطق اشراقي و منطقه صدرائي نداريم بلكه فقط يك منطق داريم. لذا بنده «استاد» تشكيك را طوري توضيح دادم كه با همه مباني بسازد علي الخصوص كه تشكيك، وصف كلي قرار داده شد و كلی هم صادق بود و صدق كلي لحاظ شد نه واقعيت خارجي، يعني صدق كلي اگر با تساوي بود كلي متواطي مي شود و اگر با اختلاف بود كلي مشكك گفته مي شود. مرحوم سبزواري در صفحه 126 سطر 13 مي فرمايد « و الحاصل ان الكلي ان لم يكن فيه التفاوت اي في حمله علي افراده بما ذكر » يعني مرحوم سبزواري از لفظ «في حمله» استفاده مي كند كه تفاوت در حمل است نه در مصاديق.

ص: 187

توضيح عبارت

« اي الكلي يكون بحيث كما في نفسه التفاوت يكون من نفسه و بنفسه التفاوت »

مصنف با این عبارت، تشكيك خاصي را توضيح مي دهد كه در كجا حاصل مي شود؟

مصنف مي فرمايد تشكيك خاصي در جايي است كه كلي همانطور كه « ما في نفسه التفاوت » است « من نفسه و بنفسه » هم تفاوت باشد.

نكته: «من نفسه» با «بنفسه» فرق مي كند اما مرحوم سبزواري در اينجا فرقشان را لحاظ نكرده و هر دو را به يك معنا گرفته لذا در عبارات بعدي فقط « بنفسه » را مي آورد و « من نفسه » را نمي آورد.

ترجمه: كلي بوده باشد به طوري كه همانطور كه في نفسه تفاوت است، من نفسه و بنفسه هم تفاوت باشد. « يعني ما فيه التفاوت با ما به التفاوت، يكي باشد ».

« کالعدد فان كل عدد مولف من الوحدات و تفاوتها بالقله و الكثره فما فيه التفاوت الوحدات و ما به التفاوت ايضا كثرات اقل و اكثر و الكثره هي الوحدات »

عددها از واحد واحدها تشكيل مي شوند و از چيز ديگر تشكيل نمي شود « در فلسفه معتقدند كه عدد 6 از 3 تا 2 تشكيل نمي شود. به عبارت ديگر عددی مثل 6 از عددی مثل 2 تشكيل نمي شود بلكه از 6 تا يك تشكيل مي شود و تفاوت اين وحدات به قلت و كثرت است پس « ما فيه التفاوت » وحدات هستند و « ما به التفاوت » كثرات هستند ولي كثرات، همان وحدات هستند پس « ما به التفاوت » وحدات هستند. در اينجا « ما به التفاوت » و « ما فيه التفاوت » يكي شد قهراً تشكيك، تشكيك خاضي مي شود.

ص: 188

« و كذا المقدار كالخط الطويل و القصير ما به المساواه امتداد طولي في جهه واحده و ما به المفاضله ايضا امتداد كذا »

مصنف از اينجا مثال دوم را بيان مي كند. مثل مقدار كه مشكك است زيرا به سه قسم تقسيم مي شود:

1_ امتداد در طول كه به آن خط گفته مي شود.

2_ امتداد در طول و عرض كه به آن سطح گفته مي شود.

3_ امتداد در طول و عرض كه به آن حجم يا جسم تعليمي گفته مي شود.

نكته: فرق جسم تعليمي و جسم طبيعي اين است كه جسم طبيعي مركب از ماده و صورت است و جوهر مي باشد اما جسم تعليمي كه حجم است، كمّ مي باشد و بر جسم طبيعي عارض مي شود.

مقدار كه همان امتداد است جنس براي اين سه « یعنی امتداد طولي كه خط است و امتداد طولی و عرضي كه سطح است و امتداد طولي و عرضي و عمقي كه حجم يا جسم تعليمي است» مي باشد.

« ما به الاشتراك » و به عبارت ديگر « ما به المساوات » را در دو خط، امتداد طولي در جهت واحده است و « ما به الامتياز » و به عبارت ديگر « ما به المفاضله » در دو خط، امتداد طولي در جهت واحده است.

امتداد طولي في جهه واحده: خط امتداد طولي است. گاهي از اوقات مراد از طول، همان امتداد است. در اينصورت اگر بخواهيد خط را مطرح كنيد بايد قيد « في جهه واحده » آورده شود و امتداد في جهتين، سطح مي شود و امتداد في جهات ثلاث حجم و جسم تعليمي است. در اينجا مرحوم سبزواري لفظ «طولي» را عطف بيان براي خود «امتداد» گرفته لذا قيد «في جهه واحده» را آورده است. در نتیجه « امتداد طولي » يك امر لحاظ شده و « في جهه واحده » فصل است زيرا « امتداد طولي » در هر سه « خط و سطح و حجم » است.

ص: 189

«امتداد كذا»: مراد از «كذا» يعني امتداد طولي در جهت واحده باشد.

نكته: خط، امتداد طولي دارد ولو اين خط در عرض ديوار كشيده شده باشد اما خود خط امتداد طولي دارد و عرض براي ديوار است.

« و مثل الزمان »

اين عبارت، مثال سوم را بيان مي كند كه در آن، زمان و زماني مطرح است كه در زمان، تشكيك خاصي است و در زماني، تشكيك عامي است.

ادامه بيان تقسيم تشکيک به خاصي و عامي 2_ خلاصه بحثِ متواطي و مشکک/ غوص في المتواطي و المشکک/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/01/25

موضوع : 1- ادامه بیان تقسیم تشکیک به خاصی و عامی 2_ خلاصه بحثِ متواطی و مشکک/ غوص فی المتواطی و المشکک/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« و مثل الزمان ان ما به افترق فیه من التقدم و التاخر و الطول و القصر متحد بنفس ما به اتفق» (1) [1]

بحث در تشکیک خاصی بود یعنی تشکیکی که در آن، « ما به الاشتراک » و « ما به الامتیاز » یکی بود _ به تعبیر مرحوم سبزواری « ما به افترق » با « ما به اتفق » یکی است _ یا تشکیکی که در آن « ما فیه التفاوت » عین « ما به التفاوت » بود.

برای این، سه مثال زده شد. مثال اول عدد بود و مثال دوم مقدار بود. مثال سوم هم در جلسه قبل بیان شده بود و آن، زمان بود. در زمان « ما به افترق » با « ما به اتفق » یکی است. مثلا شنبه با یکشنبه در زمان بودن اتفاق دارند اما در قبلیت و بعدیت اختلاف دارند که قبلیت و بعدیت، همان زمان است ولی زمانِ معین شده هستند. پس در زمان، افتراق دارند زیرا قبلیت، زمانی است که معیَّن به تعین قبلیت شده است و بعدیت، زمانی است که معین به تعین بعدیت شده است. اما موجود زمانی این گونه نیست مثلا در حضرت ابراهیم و حضرت نوح علیهما السلام « ما به الاتفاق »، این ذات و آن ذات است که هر دو انسان هستند یا نبی هستند یا ولد آدم هستند و « ما به الاختلاف »، قبلیت و بعدیت است که زمان می باشد. در این مثال، « ما به الاتفاق » و « ما به الاختلاف » فرق می کنند و تشکیک، تشکیک خاصی می شود نه عامی.

ص: 190


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص126، س10، نشر ناب.

توضیح عبارت

« و مثل الزمان ان ما به افترق فیه من التقدم و التاخر و الطول و القصر متحد بنفس ما به اتفق »

ضمیر « فیه » به « زمان » بر می گردد.

ترجمه. و مثل زمان که « ما به الافتراق » در زمان، متحد با خود « ما به اتفق » است.

عبارت « من التقدم و التاخر و الطول و القصر » توضیح « ما به افترق » است.

نکته: « ما به الافتراق » در زمان به دو صورت تفسیر می شود:

1_ تقدم و تاخر مثل شنبه با یکشنبه سنجیده شود که شنبه مقدم می شود و یکشنبه موخر می شود. از تقدم و تاخر در زمان تعبیر به قبلیت و بعدیت می شود. خود تقدم و تاخر، زمان نیست ولی تقدم و تاخر که در زمان واقع بشود از آن تعبیر به قبلیت و بعدیت می شود که قبلیت و بعدیت، زمان است.

2_ طول و قصر. مثلا یک ماه با یک هفته سنجیده شود، که فرق ماه با هفته این است که یکی 7 روز و یکی 30 روز است. پس یکی طولانی و یکی کوتاهتر است. ماه با هفته هر دو زمان هستند پس « ما به الاتفاق » آنها زمان است « ما به الافتراق » هم زمان است لذا اگر زمان بر این دو اطلاق شود اطلاق تشکیکی است و از نوع تشکیک خاصی است.

« ففیه ما فیه التقدم و التقدم و التاخر عین ما به »

ص: 191

ضمیر « ففیه » به « زمان » بر می گردد نه « زمانی »

ترجمه : پس در زمان، « ما فیه التقدم و التاخر » عین « ما به التقدم والتاخر » یکی است. مرحوم سبزواری در شعر تعبیر به « ما به الاشتراک » و « ما به الامتیاز » کرد که با یکدیگر متحدند اما عبارتی که الان در توضیح آن شعر می آورد این است که « ما فیه التقدم » و « ما به التقدم » یکی است.

« فانه زمانی بنفس ذاته »

ضمیر « فانه » به « زمان » بر می گردد.

زمان، منسوب به زمان است نه به خاطر این که در زمان واقع شده بلکه بنفس ذاته است. حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهما السلام زمانی هستند اما نه بنفس ذاتشان، چون نفس ذاتشان انسانیت است بلکه چون در زمان واقع شدند و ظرفی به نام زمان دارند زمانی هستند. اما زمان، زمانی است نه به خاطر اینکه ظرفی به نام زمان داشته باشد بلکه بنفس ذاتش زمانی است. در اینصورت « ما فیه » و « ما به » در زمان یکی است.

« بخلاف الزمانی الذی کالانسان الطبیعی »

به خلاف زمانی که مثل انسانِ طبیعی است. « انسان طبیعی به عنوان مثال آمده است و لذا خیلی چیزهای دیگر هم زمانی هستند زیرا هر چه در زمان واقع شود زمانی است.

نکته : قید « الطبیعی » برای چه آمده است؟

ص: 192

توجه کنید که مصنف می خواهد مثال به کلیِ مشکک بزند. زید، انسان است ولی کلی نیست زیرا زید بر چیزی صدق نمی کند تا گفته شود صدقش تشکیکی است. انسان طبیعی، کلی است. لذا مراد از انسان طبیعی، انسان بما هو انسان است بدون اینکه قید زیدیّت یا عَمریّت را داشته باشد. اینچنین انسان طبیعی که زمانی است اگر بخواهد بر حضرت ابراهیم و حضرت نوح علیهماالسلام صدق کند به اختلاف صدق می کند زیرا زمان حضرت ابراهیم علیه السلام با زمان حضرت نوح علیه السلام فرق می کند. پس اگر مرحوم سبزواری تعبیر به « انسان » می کرد و تعبیر به « انسان طبیعی » نمی کرد باید « انسان » طوری تفسیر می شد که انسان طبیعی « یعنی انسان لا بشرط » اراده شود نه اینکه زید و بکر مراد باشد.

« لانه ما فیه التقدم و التاخر »

ضمیر « انه » به « انسان طبیعی » برمی گردد.

برای اینکه انسان طبیعی، ما فیه التقدم و التاخر است « یعنی تقدم و تاخر در انسان است، اما وسیله تقدم و تاخر، انسان نیست بلکه زمانشان است ».

« ولکن لیس ما به »

انسان طبیعی، « ما فیه التقدم و التاخر » است ولی « ما به التقدم و التاخر » نیست یعنی تقدم و تاخر در انسان است و گفته می شود این انسان، مقدم و یا موخر است اما سبب تقدم و تاخر، خود انسانیت نیست بلکه چیز دیگر یعنی زمان است. در این صورت این تشکیک، تشکیک عامی است نه خاصی.

ص: 193

« بل ما به هو الزمان »

« ما به »، زمان است نه انسان طبیعی.

« فهو زمانی بالزمان »

پس انسان طبیعی، زمانی است به زمان، اما در دو خط قبل تعبیر به « فانه زمانی بنفس ذاته » می کند.

مرحوم سبزواری خود زمان را « زمانی » گفت. « انسان طبیعی » را هم « زمانی » گفت ولی زمان را « زمانی بنفس ذاته » گفت و « انسان طبیعی » را « زمانی بالزمان » می گوید. تفاوت این دو مثال هم در همین است که در مثال اولی بنفس ذاته، زمانی است لذا « ما به » با « ما فیه » یکی است اما در مثال دومی، به وسیله زمان، زمانی است لذا « ما به » با « ما فیه » دو تا است.

صفحه 126 سطر 13 قوله « و الحاصل »

مراد از « والحاصل » این است که حاصل بحثی که از ابتدای « غوص فی المتواطی و المشکک » شروع شد را بیان می کند یعنی سه قسم مصداق درست می کند و بالتبع، سه قسم کلی که بر این مصادیق صدق می کنند بیان می کند.

مرحوم سبزواری می فرماید: یا مصادیق مختلف نیستند یا مختلف هستند. اگر مختلف هستند یا به زائد بر ذاتشان مختلف هستند یا به خود ذاتشان مختلف هستند. اگر مختلف نباشند صدق کلی بر آنها متواطی است. اگر مختلف به امر زائد باشد صدق کلی بر آنها مشکک به تشکیک عام است و اگر مختلف بعین ذات باشد صدق کلی بر آنها مشکک به تشکیک خاصی است.

ص: 194

مثال: این برف و آن برف دوم و آن برف سوم را ملاحظه کنید که سه شخص برای یک نوع هستند که در سفیدی با یکدیگر تفاوت ندارند. سفیدی در هر سه در یک درجه است. الان می خواهیم بیاض را بر این سه اطلاق کنیم چون بیاضِ این سه برف تفاوتی ندارند و مصادیق بیاض با هم مساوی اند لذا صدق کلیِ بیاض بر اینها متواطی است پس بیاض، کلی متواطی برای این سه هست.

اما اگر بیاض برف و بیاض دندانِ فیل ملاحظه شود در اینجا سفیدی دندان فیل به شدت سفیدی برف نیست بلکه مقداری زردی در آن مخلوط است و کدر می باشد. این جا دو سفیدی وجود دارد که با هم مساوی نیستند در اینصورت حمل بیاض بر این دو سفیدی متواطی نیست. در اینجا مصادیق، مختلف هستند به اختلافی که زائد بر ذاتشان است و اگر هم مختلف باشند به اختلافی که عین ذاتشان است در هر دو صورت صدقِ کلی، تشکیک می شود ولی در صورت اول، تشکیک عامی می شود و در صورت دوم، تشکیک خاصی می شود.

توضیح عبارت

« و الحاصل ان الکلی ان لم یکن فیه التفاوت ای فی حمله علی افراده بما ذکر فهو متواط کالبیاض الصادق علی بیاض هذا الثلج و ذاک الثلج و ذلک الثلج »

« بما ذکر » متعلق به « التفاوت » است که مراد، آن 6 مورد تفاوت است. حاصل این است که اگر در کلی، تفاوت نباشد « نمی شود در کلی تفاوت نباشد چون هر کلّی، یکی است معنا ندارد که کلی با چیزی سنجیده شود. لذا تعبیر به _ حمله علی افراده _ می کند یعنی در صدق کلی بر مصادیق مختلف تفاوت باشد. وقتی بر این مصداق صدق می کند یک صدق است و وقتی بر آن مصداق صدق می کند یک صدق دیگر است که این صدق ها با هم اختلاف دارند نه اینکه خود کلی اختلاف داشته باشد » یعنی در حملش بر افرادش تفاوت به آن 6 موردی که ذکر شد نباشد این کلی، متواطی است مثل بیاضی که صدق می کند بر بیاض این ثلج و آن ثلج و ثلج سوم.

ص: 195

نکته: در وقت حمل کردن باید دقت شود که چه چیزی حمل می شود. مثلا حمل انسان بر حضرت ابراهیم و نوح علیهما السلام، متواطی است اما اگر زمان ملاحظه شود مشکک می شود پس در وقت حمل کردن یا آن اختلافات لحاظ می شود یا نمی شود. اگر لحاظ نشود حمل، متواطی می شود.

نکته: چون در زمان اقدمیت و آخریت بود زمان جزء موارد تشکیک آورده شد و لذا هر جا اقدمیت و آخریت باشد تشکیک است. زمان چون قار نیست لذا همیشه اقدمیت و آخریت دارد « یعنی جزء مقدم و جزء موخر دارد » و هیچ وقت جزء ثابت ندارد.اما مکان به دو نحوه است. اگر به لحاظ ثباتی که اجزائش دارد ملاحظه شود اقدمیت و آخریت ندارد اما اگر به لحاظ اینکه یک قسمت آن را مقدم و یک قسمت آن را موخر بگیرید مقدم و موخر پیدامی کند مثل امام و ماموم که بر این دو مصلی صدق می کند ولی به امام بر اولویت صدق می کند و بر ماموم به مقابل اولویت صدق می کند. پس اقدمیت و آخریت در زمان بدون شرط باعث تشکیک می شود ولی در مکان با یک لحاظ باعث تشکیک می شود.

« و ان کان فیه التفاوت فان کان بامور زائده من القوابل و العوارض، فهو المشکک بالتشکیک العام »

مصنف در سطر 13 فرمود «ان لم یکن فیه التفاوت » اما الان می فرماید « و ان کان فیه التفاوت » که « و ان کان » عطف بر « و ان لم یکن » است.

ص: 196

اگر « فیه التفاوت » باشد به دو قسم تقسیم می شود که قسم اول را با « فان کان بامور زائده » بیان می کند و قسم دوم را با عبارت « و ان کان فیه التفاوت » در صفحه 127 سطر اول بیان می کند.

« من القوابل و العوارض »: بیان برای امور زائده است. گاهی قوابل با هم اختلاف دارند یعنی موادی که این کلی بر آن وارد شده است مثلا عدد، کلی است و به مصادیق آن که نگاه کنید عدد 4 و 5 هر دو هست. 4 ماده برای پذیرش عدد شده و 5 هم ماده برای پذیرش عدد شده و این ماده ها فرق می کنند زیرا ماده ی 4، 4 تا واحد است و ماده ی 5، 5 تا واحد است و بر هر دو اطلاق عدد « بدون قید 4 و 5 » می شود و اینها قابل این کلی اند یعی این 4 و 5 ماده ی عدد را قبول می کنند. در اینجا اختلاف بین ماده ها « یعنی قابل » است.

گاهی هم عوارض با هم اختلاف دارند مثلا دو نور را لحاظ کنید که شدت و ضعف دارند. اختلاف به شدت و ضعف آنها است نه اینکه به مواد آنها باشد.

می توان مثال دیگری بیان کرد: زمان را ملاحظه کنید که اختلافش به امر زائد نیست بلکه اختلافش به خودش است اما اگر انسان را ملاحظه کنید اختلافش به زمان بود و زمان خارج از ذات انسان است امر زائد و عارضی می باشد « یعنی قابل نیست ». گاهی هم ممکن است اختلاف به قابل باشد مثلا دو صورت علمیه را لحاظ کنید که قابلِ آنها مختلف می شود مثلا یک صورت حسی داریم و یک صورت عقلی داریم. ماده ی صورت حسی، حس است و ماده ی صورت عقلی « یعنی قابل آن » عقل است. این دو صورت، به شدت و ضعف با هم اختلاف دارند زیرا صورت حسی ضعیف است و صورت عقلی قوی است. اما صورت علمیه بر هر دو به تشکیک صدق می کند. اختلاف آنها در ماده است زیرا قابلِ یکی حس و قابل دیگری عقل است لذا شدت و ضعف پیدا کردند پس اختلاف چه در قابل باشد چه در عارض باشد خارج از شیء و زائد بر شی است و تشکیک را تشکیک عامی می کند اما اگر اختلاف در درون باشد مثل نور و مقدار و عدد، تشکیک را تشکیک خاصی می کند که در جلسه بعد توضیح داده می شود.

ص: 197

ادامه خلاصه بحث متواطي و مشکک/ غوص في المتواطي و المشکک/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/01/29

موضوع: ادامه خلاصه بحث متواطی و مشکک/ غوص فی المتواطی و المشکک/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« و ان کان فیه التفاوت فان کان بامور زائده من القوابل و العوارض فهو المشکک بالتشکیک العام » (1) [1]

بعد از اینکه کلی متواطی و کلی مشکک توضیح داده شد و مشکک به دو قسم عامی و خاصی تقسیم شد مصنف خواست دوباره خلاصه مطالب را به بیان دیگر بگوید. در ضمن « و الحاصل ان الکلی » شروع به این مطلب کرد و گفت: در حمل کلی، یا تفاوتی نیست که به آن کلی متواطی می گویند یا در حمل کلی تفاوت هست که در جلسه امروز به این بحث می پردازد.

در جای که در حمل کلی تفاوت باشد یا تفاوت به امور خارج از حقیقت این کلی است که به آن مشکک عامی گفته می شود یا تفاوت به اموری است که داخل در حقیقت این کلی است که به آن مشکک خاصی گفته می شود.

تفاوت به امور خارجه در جلسه قبل اشاره شد که یا به قوابل یا به عوارض است. فرق بین قوابل و عوارض هم بیان شد. الان در ضمن مثالی که زده می شود دوباره فرق بین قوابل و عوارض را بیان می کند.

ص: 198


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص126، س15، نشر ناب.

نکته: فلاسفه اصطلاحی را جعل کردند که آن را از قرآن گرفتند. آن اصطلاح این است: نوری که اصلی باشد و از جایی کسب نشده باشد ضیاء نامیده می شود اما نوری که از جایی کسب شده باشد نور نامیده می شود مثلا روشنی خورشید که از جایی کسب نشده بلکه از ذات خودش است ضیاء گفته می شود اما روشنی قمر که از خورشید کسب شده و خودش ذاتا روشن نیست تعبیر به نور می شود. در قرآن هم بر نورشمس، تعبیر به ضیاء شده و بر نور قمر، تعبیر به نور شده. از شمس تعبیر به مضیء و از قمر تعبیر به مُنیر می شود. البته این اصطلاح، اصطلاحی نیست که موظف به رعایت آن باشیم خود کسانی که این اصطلاح را جعل کردند گفتند این اصطلاح را غالبا رعایت می کنیم ولی گاهی هم تخلف می کنیم و انتظار نداشته باشید که همیشه رعایت شود لذا گاهی فلاسفه نور را بر روشنی خورشید اطلاق می کنند این اصطلاح مثل اصطلاح جرم و جسم است زیرا فلاسفه می گویند جسم را اطلاق بر جسمی که از عنصر ساخته شده بکنید و جرم را اطلاق بر جسمی که از جسم فلک ساخته شده بکنید. اما گاهی بر جسم فلک، تعبیر به جسم می کنند نه جرم. ولی کم است که بر عنصر، اطلاق جرم کنند همانطور که کم است بر نور کسبی، ضیاء اطلاق شود.

بیان مثال در جایی که تفاوت به امر خارج از ذات باشد و عامی باشد: نور شمس بر سه نور صدق می کند:

ص: 199

1 _ ضیاء.

2 _ نور.

3 _ ظل.

ضیاء به معنای شعاع شمس است و نور به معنای نوری است که از قمر ساطع می شود. این دو با هم فرق دارند زیرا یکی کسبی است و یکی ذاتی است. بر هر دو اطلاق نور شمس می شود. بر سایه هم اطلاق نور شمس می شود زیرا گفته می شود که خورشید اینجا را روشن کرده اگر خورشید نبود اینجا ظلمت بود و سایه ای وجود داشت. پس سایه هم به نحوی به نور خورشید نسبت داده می شود ولی نوری که مبتلی به مانع شده است در اینجا « نور شمس » کلی است که بر سه چیز اطلاق می شود اما این سه چیز اختلاف دارند و اختلافشان به قوابلشان است. آنچه که نور شمس را قبول کرده « که همان ضیاء است » خود محل شمس است که این نور را دارد. در نور قمر، محل قمر نور را قبول کرده است و در ظل، محلِ ظل عبارت از جایی است که سایه در آنجا افتاده و آن مکان، سایه را پذیرفته است.

در اینجا هر سه مورد، نور شمس هستند ولی قابل های آن مختلف است ممکن است گفته شود که عوارضان هم مختلف است به اینصورت که نور خورشید شدت دارد و از نور قمر شدیدتر است و نور خورشید و نور قمر نسبت به سایه شدت دارند.

اختلاف را می توان به کیفیت که امر خارج و عارض است مرتبط کرد و می توان به قابل که شمس و قمر و آن محلی که سایه افتاده مرتبط کرد.

ص: 200

علت اینکه به « نور شمس »، تشکیک گفته می شود این است که چون اختلاف در صدق دارد و علت اینکه به « نور شمس » عامی گفته می شود این است که بعضی ممکن است بگویند چون عامه این تشکیک را می فهمند و می پذیرند ولی تشکیک دیگر را شاید عوام نفهمند بلکه خواص بفهمند. اما بعضی گفتند تشکیک عامی به این خاطر گفته شده که چون شمولش عمومیت دارد و شامل این تشکیک که خاصی نیست و شامل تشکیک خاص هر دو می شود.

نکته: طبق این بیانی که شد تشکیک خاصی، قسیم برای تشکیک عامی قرار داده نشد بلکه اخص از تشکیک عامی گرفته شد و بین عام و خاص، تباین نیست.

سوال: چگونه بر سایه اطلاق نور می شود؟

جواب: در سایه، نور وجود دارد ولی بر خورد به مانع کرده. اگر جایی نور نباشد به ان سایه گفته نمی شود بلکه ظلمت گفته می شود که نور خورشید در آن نیست.

توضیح عبارت

« و ان کان فیه التفاوت فان کان بامور زائده من القوابل و العوارض فهو المشکک بالتشکیک العام »

« و ان کان » عطف بر « ان لم یکن فیه التفاوت » در سطر 13 است.

در صورتی که « ان کان فیه التفاوت » باشد دارای دو قسم می شود که یک قسم را با عبارت « فان کان بامور زائده » بیان می کند و قسم دیگر را با عبارت « و ان کان فیه التفاوت » در صفحه 127 سطر اول بیان می کند.

ص: 201

ترجمه: اگر این تفاوت به اموری زائد باشد که آن امور عبارت از قوابل و عوارض است چنین امر تشکیکی، مشکک است ولی تشکیک عام است.

« کنور الشمس الصادق علی الضیاء و نور القمر و الاظلال »

مثل نور شمس که بر سه چیز صدق می کند:

1 _ ضیاء.

2 _ نور قمر.

3 _ سایه ها. ولی صدق نور شمس بر این سه، با تفاوت است زیرا مسلم است که اطلاق نور شمس بر ضیاء به اولویت یا اقدمیت است و بر نور قمر به مقابل اولویت یا آخریت است.

« و هذا یسمی مشککا اذ فیه التفاوت و عاما اذ کون الکلی فیه التفاوت یشمل هذا و الخاصی »

مدعای مصنف مرکب است که یک جزئش این است « هذا یسمی مشککا » و جزء دیگر « عاما » است. مصنف می توانست هر دو جزء را ابتدا بیاورد بعدا برای هر کدام دلیل بیاورد در اینصورت دلیلش یا به نحو لف و نشر مرتب ذکر می شد یا نامرتب ذکر می شد. یعنی اگر دلیل اول برای مدعای اول آورده می شد و دلیل دوم برای مدعای دوم می آورد لف و نشر مرتب می شد. یا بر عکس می کرد که دلیل اول برای مدعای دوم می آورد و دلیل دوم برای مدعای اول می آورد که لف و نشر نامرتب می شد ولی این کار را نکرد بلکه جزء اول از مدعا را آورد و به دنبال آن، دلیلش را آورد سپس جزء دوم مدعا را می گوید و به دنبال آن، دلیلش را می آورد.

ص: 202

« اذ فیه التفاوت »: چون در حمل، تفاوت است لذا تشکیک حاصل است.

« اذ کون الکلی »: این تشکیک، تشکیک عامی نامیده می شود چون این شرط « که در کلی، تفاوت باشد » شامل تشکیک مذکور « یعنی تشکیک عامی » و تشکیک خاصی می شود. توجه کنید که چون تشکیک، شامل هر دو قسم می شود به آن، تشکیک عامی گفته می شود نه اینکه ابتدا به آن، تشکیک عامی گفته شد بعدا بیان گردید که شامل هر دو می شود چون تشکیک عامی شامل تشکیک خاصی نمی شود زیرا عامی و خاصی با هم نمی سازند. وقتی اسم تشکیک بر آن گذاشته شد می بینیم هم شامل این تشکیکی می شود که ما مثال زدیم هم شامل یک نمونه تشکیک دیگر هم می شود به این جهت به آن عامی گفتیم و الا در ابتدا که می خواستیم شامل خاصی و غیر خاصی کنیم اسم آن را تشکیک گذاشتیم و گفتیم این صدق چون تفاوت دارد پس تشکیکی است. این تفاوت، هم در تشکیک عامی است هم در تشکیک خاصی است پس تشکیک در هر دو است. در جایی که تفاوت هست تشکیک عام است که اگر تفاوتش در درون رفت خاص می شود.

مصنف نمی گوید تشکیک عامی شامل خاصی می شود بلکه می گوید « کون الکلی فیه التفاوت » که معنای تشکیک است و شامل عامی و خاصی می شود. یعنی اگر کلی به صورتی باشد که در صدق آن تفاوت باشد مشکک گفته می شود.

ص: 203

در تشکیک های عامی، مصداق کلی در همه جا یک چیز است و اختلاف در بیرون است و چون اختلاف در بیرون است لذا مصداق، اختلافی ندارد و حمل کلی بر مصداق بدون اختلاف است در نتیجه متواطی می شود. تشکیک های عامی به متواطی بر می گردد. بر خلاف جایی که اختلافات داخل حقیقت باشد یعنی مصادیق با هم اختلاف داشته باشند در اینصورت حمل کلی بر این مصادیق با اختلاف است. در جایی که اختلاف در بیرون باشد حمل کلی بر مصادیق، یکسان است و آن اختلافات بیرونی مصادیق را مختلف می کنند مثل قوابل.

مثلا نور بر قوابل و عوارض صدق نمی کند بلکه نور بر نور صدق می کند و همه این سه مورد « نور شمس و قمر و سایه » در نور بودن مساوی اند و اختلافشان در قابلشان یا در عارضشان است که هم قابل و هم عارض هر دو خارج هستند پس خود ذات این مصداق با ذات آن مصداق فرقی ندارد لذا مفهوم بر همه به تواطی صدق می کند. در واقع جایی که مشکک به تشکیک عام است باید گفته شود متواطی است که اختلاف بیرونی در آن تاثیر گذاشته و مشکک به حساب می آید. بر خلاف تشکیک خاصی که یک مصداق آن با مصداق دیگر فرق دارد پس در تشکیک خاصی، تشکیک حفظ می شود اما در تشکیک عامی، تشکیک را ظاهری می گیریم و واقع را متواطی قرار می دهیم.

« و لکن مرجع هذا التشکیک الی التواطؤ اذ التفاوت بالزوائد »

ص: 204

لکن مرجع این تشکیک به تواطو است زیرا تفاوت به زوائد است و اختلاف در مصداق نیست. چون اختلاف در مصداق نیست لذا این کلی بر مصادیقش به تساوی حمل می شود و اختلاف از ناحیه این کلی نیست بلکه از اموری بیرون می آید.

« ففی هذه الانوار یرجع الشده و الضعف و العلیه و المعلولیه الی وجودها لا الی ماهیتها »

مرحوم سبزواری اختلاف را در ذاتِ نورها نبردند. اگر اختلاف در ذات نورها می رفت ماهیت ها تفاوت پیدا می کردند « ذات به معنای ماهیت است » یعنی اگر ذات نور خورشید با ذات نور قمر و با ذات نوری که در سایه است اختلاف داشتند در اینصورت سه ماهیت می شدند یکی، ماهیتی می شد که شدید است و یکی، ماهیتی است که متوسط می باشد و یکی ماهیتی است که ضعیف است. در اینصورت تشکیک در ماهیت راه پیدا می کرد.

مرحوم سبزواری تشکیک را در عوارض و زوائد و امور خارجه بردند یعنی این نور وقتی می خواهد وجود بگیرد با زائد و عارض و قابلش وجود می گیرد پس در وقتی که این سه نور می خواهند وجود بگیرند مختلف هستند زیرا ذات ها وقتی موجود می شوند هر ذاتی با یک عرضی موجود می شود یعنی در ذاتِ موجود شده، آن عوارض داخل هستند اما عوارض در خود ذات داخل نیستند پس اگر ذاتِ موجود شده، اختلاف پیدا می کند در واقع وجود، اختلاف پیدا می کند نه اینکه آن ذات، اختلاف پیدا کند ولی وقتی این ذات، همراه با عارض شد و موجود گردید وجودها مختلف می شوند لذا مرحوم سبزواری اختلافی را که ابتدا در ذات ملاحظه می شود به وجودشان بر می گرداند و می گوید تفاوت این ذات ها در وجودشان است نه اینکه در ذات و ماهیتشان باشد علتش این است که وجود، عبارت از ذاتِ فقط نیست بلکه عبارت از ذات به علاوه عارض یا قابل است. یعنی ذات به همراه عارض و قابل موجود شده است. پس تفاوت اگر چه به ظاهر در ذات است اما در واقع در وجود است لذا مرحوم سبزواری با فاء تفریعیه می فرماید « ففی هذه الانوار .... » یعنی شدت و ضعف و علیت و معلولیت که امر خارجی اند به وجود این انوار و مصادیق رجوع می کنند نه به ماهیات آنها.

ص: 205

مصنف در این مطلبی که بیان کرد به مطلب دیگری هم اشاره کرد و آن این است که اگر تفاوت در ماهیات برده شود و ماهیات، اساس قرار داده شود در اینصورت اشاره می شود به اینکه آنچه در خارج، محقَّق است ماهیت می باشد ولی ماهیت های خارجی متفاوتند اما اگر موجودها متفاوت شدند گفته می شود وجودها متفاوتند.

در صورت اول که ماهیت ها مختلف باشند گفته می شود آنچه در خارج، محقق شده ماهیت ها هستند و با هم سنجیده شدند و مختلف یافت شدند. در صورت دوم که وجودها مختلف شدند گفته می شود وجودها در خارج با هم سنجیده شدند و مخالف یکدیگر دیده شدند. در اینجا سوال این است که آیا ماهیت در خارج محقق است تا با هم سنجیده شود و مخالف دیده شود یا وجود در خارج محقق است تا با هم سنجیده شود و مخالف دیده شود؟ مسلماً بنابر نظر اصالت وجودی، وجود در خارج است پس باید اختلاف هم به وجود نسبت داده شود نه به ماهیت. مصنف می فرماید در این انوار « یعنی نور شمس و قمر و ظل » اختلافی که به شدت و ضعف یا علیت و معلولیت است در واقع به وجود بر می گردد و به ماهیت بر نمی گردد پس گمان نکن که ما قائل به اصالت ماهیت هستیم و ماهیت را در خارج محقق می دانیم و بعداً با ماهیت دیگر می سنجیم و می گوییم با هم اختلاف دارند بلکه ما قائل به اصالت وجود هستیم و وجود را در خارج محقق می دانیم و وجود این ماهیت را با وجود آن ماهیت می سنجیم و می گوییم با هم مختلفند.

ص: 206

ترجمه: در این انوار ثلاثه « ضیاء و نور قمر و اظلال » شدت و ضعف و علیت و معلولیت « که باعث اختلاف شد » به وجود این انوار رجوع می کند نه به ماهیت این انوار « پس وجود اینها است که واقعیت و اختلاف دارد نه اینکه ماهیتِ آنها واقعیت و اختلاف داشته باشد ».

ادامه خلاصه بحث متواطي و مشکک/ غوص في المتواطي و المشکک/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/01/30

موضوع: ادامه خلاصه بحث متواطی و مشکک/ غوص فی المتواطی و المشکک/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« و ان کان فیه التفاوت و بنفسه التفاوت بان یکون لنفس الحقیقه عرض عریض » (1) [1]

بیان شد که اگر کلی بر مصادیقش به تساوی حمل شود کلی متواطی است و اگر با اختلاف حمل شود کلی مشکک است. سپس توضیح داده شد که این اختلاف اگر به امر خارجی « یعنی به امور زائده » باشد تشکیک، تشکیک عامی می شود و اگر اختلاف به خود حقیقتِ مصادیق باشد تشکیک، تشکیک خاصی می شود. از این سه قسم، قسم سوم باقی مانده که باید توضیح داده شود. اما ابتدا باید تشکیک عامی توضیح داده شود تا تشکیک خاصی کاملتر روشن شود.

در جایی که تفاوت در صدق نیست کلی، متواطی است اما در جایی که اختلاف در حمل است عامل اختلاف و « ما به الاختلاف » باید بررسی شود که چه می باشد. « ما فیه الاختلاف » یا « ما فیه التفاوت » همان حقیقتی است که کلی، آن حقیقت را نشان می دهد مثلا فرض کنید کلی، عبارت از نور است و این نور می خواهد بر مصادیق به اختلاف صدق کند. حقیقتی که در اینجا مطرح می شود حقیقتی است که مفهوم نور به آن حقیقت اشاره می کند که نور خارجی و واقعی است. البته اگر آن حقیقت را هم ذهنی بگیرید اشکال ندارد زیرا حکایت از خارج می کند در حمل بیاض بر مصادیقش، حقیقتی که در آن تشکیک قائل می شویم خود بیاض است. یعنی « ما فیه الاختلاف » و « ما فیه التفاوت » بیاض است. در نور هم که بر مصادیقش به اختلاف صدق می کند « ما فیه الاختلاف » نور است. در وجود هم که بر مصادیقش به اختلاف صدق می کند « ما فیه الاختلاف » وجود است. این مفهوم، حکایت از یک حقیقتی می کند و اختلاف در همان حقیقتی که مفهوم از آن حکایت می کند قرار داده می شود و به آن، ما فیه الاختلاف گفته می شود. اما « ما به الاختلاف » که همان عامل اختلاف می باشد چیست؟ « ما به الاختلاف » گاهی زائد بر این حقیقت و خارج از این حقیقت است اما گاهی هم خود همین حقیقت است. ولی در صورتی که عامل اختلاف، زائد بر حقیقت باشد مثل انسان که اختلاف مصادیقش به زمان بود مفهوم انسان بر دو مصداقش که مثلا حضرت ابراهیم و حضرت نوح علیهما السلام است صدق می کند. اختلاف بین این دو در زمان است. زمان، امری خارج از این دو هست. پس عامل اختلاف که زمان هست خارج از انسانیت است یعنی اختلاف به امر زائد و خارج از ذات است.

ص: 207


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص127، س1، نشر ناب.

« ما فیه التفاوت » همان « انسان » است. اما « ما به التفاوت » عبارت از « زمان » است. به این صورت که عامل اختلافش خارج از حقیقت است که به آن، تشکیک عامی گفته می شود.

اما اگر « ما فیه الاختلاف » و « ما به الاختلاف » یک چیز باشد به آن، تشکیک خاصی گفته می شود مثل نور که بین نور شدید و نور ضعیف اختلاف است و اختلافشان به شدت و ضعفِ نور است یعنی آنچه که نور شدید، اضافه بر نور ضعیف دارد نور است یعنی « ما به الاختلاف » هم نور است.

پس در جایی که « ما به التفاوت » زائد بر « ما فیه التفاوت » باشد تشکیک، عامی است و در جایی که « ما به التفاوت » عین « ما فیه التفاوت » باشد تشکیک، خاصی است. اما به چه علت تشکیک عامی، عامی نامیده شده است؟ گاهی گفته می شود تشکیک عامی، تشکیک عامی گفته شد عوام این تشکیک و اختلاف را می فهمند اما تشکیک خاصی را همه افراد نمی فهمند بلکه خواص می فهمند لذا به آن تشکیک خاصی گفته شد. مرحوم سبزواری علت تسمیه را اینگونه بیان نمی کنند بلکه می فرماید تشکیک عامی، عامی نامیده شد به خاطر وسعتی که دارد و تشکیک خاصی، خاصی نامیده شد به خاطر ضیقی که دارد.

نکته: هر جا که از تواطی بیرون بیایید و تفاوت باشد تشکیک خواهد بود چه از تواطی بیرون بیایید و تشکیک را اینچنین بگیرید که « ما به التفاوت » در آن، زائد است چه از تواطی بیرون بیایید و تشکیک را اینچنین بگیرید که « ما به التفاوت » در آن زائد نیست. در هر دو حال از تواطی بیرون آمدید و تشکیک صدق می کند به این تشکیک، تشکیک عامی گفته می شود زیرا عام است و شامل جایی که خاصی نیست و جایی که خاصی هست می شود « توجه کنید که نگفتیم: هم شامل جایی که عامی هست هم شامل جایی که خاصی هست می شود » پس جایی که فقط، تفاوت مطرح است عام است نه اینکه عینیتِ « ما به التفاوت » و « ما فیه التفاوت » هم مطرح شود اگر این عینیت هم مطرح شود تشکیک، خاصی می شود. پس اگر فقط تفاوت مطرح شود عام است چون « ما به التفاوت » می تواند عین باشد و می تواند زائد باشد. اما اگر « ما به التفاوت »، زائد باشد تشکیک عامی بر آن صادق است و اگر « ما به التفاوت »، عین باشد باز هم تشکیک عامی بر آن صادق است. در هر دو صورت تشکیک عامی صادق است زیرا تعریف تشکیک عامی این بود که از تواطی بیرون بیاید و اختلاف داشته باشد یعنی « ما فیه التفاوت » وجود داشته باشد. دیگر قیدی آورده نشده که « ما به التفاوت » چگونه باشد.

ص: 208

پس اگر فقط به تفاوتی که در تشکیک خاصی وجود دارد نظر کنید و به عینیتِ « ما به التفاوت » نظر نکنید به آن تشکیک عامی گفته می شود. ولی اگر توجه به این کنید که « ما به التفاوت » عین « ما فیه التفاوت » است به آن، تشکیک خاصی می گویند.

نکته: تشکیک عامی که قِسم است نسبت به تشکیک خاصی، قسیم هم هستند و ناسازگارند زیرا تشکیک عامی که قِسم است مقیَّد می باشد. یعنی مقیَّد به این است که « ما به التفاوت » غیر از « ما فیه التفاوت » باشد و زائد بر « ما فیه التفاوت » باشد. تشکیک خاصی هم که قِسم است مقیّد می باشد. اما آن تشکیک عامی که شامل این دو قسم می شود مقیّد نیست بلکه لا بشرط است یعنی فقط تفاوت لحاظ شده است اما اینکه « ما به التفاوت » زائد است یا عین است لحاظ نشده است. در این صورت تشکیک عامی است اما تشکیک عامی که مقسم است نه قسم. ولی اگر قید لحاظ شود یعنی « ما به التفاوت » زائد باشد تشکیک عامی می شود ولی مخالف تشکیک خاصی است نه اینکه شامل تشکیک خاصی شود.

نکته: شیخ اشراق تشکیک در نور را خاصی می گیرد اما بعضی ها تشکیک در نور را عامی می گیرند. ما وقتی تشکیک در نور را عامی می گیریم می گوییم تابع آن بعضی هستیم و وقتی خاصی می گیریم می گوییم تابع شیخ اشراق و مرحوم صدرا هستیم. لذا اگر در عبارات بنده « یعنی استاد » تناقضی پیدا شد اشکال نکنید. باید نگاه کرد که خود مرحوم سبزواری یک مطلب را طبق مبنای خودش چگونه انتخاب می کند. لذا اینکه در یک جایی از کلمات بنده « یعنی استاد » نور، تشکیک عامی گرفته شد و در یک جایی دیگر از کلمات بنده « یعنی استاد » نور، تشکیک خاصی گرفته شد مهم نیست چون دو مبنا در مساله است که توضیح داده شد.

ص: 209

توضیح عبارت

« و ان کان فیه التفاوت و بنفسه التفاوت بان یکون نفس الحقیقه عرض عریض »

لفظ « کان » بر « بنفسه » هم داخل می شود.

این عبارت عطف بر « فان کان بامور زائده » در صفحه 126 سطر 15 است. مصنف باید اینگونه مطرح می کرد « فان کان لا بامور زائده بل بامور داخله » ولی به جای آن، تعبیر به « و ان کان فیه التفاوت و بنفسه التفاوت » کرده.

مرحوم سبزواری می فرماید اگر تفاوت به اموری باشد که داخل در حقیقت باشد یعنی « ما فیه التفاوت » خود حقیقت است و وسیله تفاوت که « ما به التفاوت » است هم خود حقیقت و داخل در حقیقت است.

ترجمه: اگر در کلی تفاوت باشد و به خود کلی تفاوت باشد یعنی حقیقت « مثل حقیقت نور یا بیاض یا وجود » یک عرض عریضی دارد « یعنی درجات مختلف و متعدد دارد » در چنین حالتی تشکیک، تشکیک خاصی می شود.

« عرض عریض »: مثلا بیاض را فرض کنید که از بیاضِ خیلی شدید شروع می شود و تا بیاض خیلی ضعیف موجود است. در وسط آن، بیاض های متوسط موجودند. اصطلاحاً گفته می شود بیاض، عرض عریض دارد یعنی یک پهنای وسیع دارد که در فاصله ی این پهنا هر چه قرار بگیرد بیاض است اما بیرون از این فاصله هر چه قرار بگیرد غیر بیاض است.

ص: 210

« و فی ذاته و بذاته التمام و النقصان »

ضمیر « ذاته » و « بذاته » به « حقیقت » برگشته ولی به اعتبار « عرض عریض » مذکر آمده است.

در ذاتِ این عرض عریض و به ذات همین عرض عریض تمام و نقصان واقع شده است.

نکته: بیان شد که لفظ « تمام و نقصان » تعبیری است که هر 6 اختلاف را شامل می شود.

« فهو المشکک بالتشکیک الخاصی »

« فهو » جواب برای « ان » است و عبارت « بان یکون .... النقصان » جمله معترضه است که « فیه التفاوت و بنفسه التفاوت » را تفسیر می کند.

« و النور الحقیقی عند الشیخ الاشراقی هکذا و عند المحققین من الحکماء حقیقه الوجود هکذا اذ لها درجات متفاضله فی الکمال »

در عبارت « و النور الحقیقی عند الشیخ الاشراقی هکذا »، لفظ « هکذا » خبر برای « النور الحقیقی » است.

نور حقیقی نزد شیخ اشراق عرض عریض دارد و « ما فیه التفاوت » با « ما به التفاوت » یکی است پس دارای تشکیک خاصی است.

« النور الحقیقی »: نور حقیقی در مقابل نور حسی است. شیخ اشراق معتقد است به اینکه وجود، نور است که شیء را روشن می کند و شیء منوّر، تحقق پیدا می کند، شیخ اشراق موجود را اینگونه تقسیم می کند. به اجسام و ماده موجودات غاسقه « یعنی تاریک » می گوید. به موجوداتی که درجه نفسی دارند نور می گوید به موجوداتی که درجه عقلی دارند نور می گوید به خداوند _ تبارک _ هم نور می گوید ولی به نفس، نور اسفهبدی « اسفهبد معرّب سپهبد است. چون نفس بدن و قوی را تدبیر می کند گویا که سرپرستِ لشگرِ قُوی است لذا به آن سپهبد » می گوید و به عقل، نور قاهر « یعنی غالب » می گوید و به خداوند _ تبارک _ نور الانوار می گوید « پس نور الانوار در اصطلاح شیخ اشراق، به معنای خداوند _ تبارک _ است اما در اصطلاح زیارات مراد از نور الانوار، حضرت امیر علیه السلام است زیرا در زیارات مطلقه حضرت امیر علیه السلام به ایشان اطلاق نور الانوار شده. اما در بعضی اصطلاحات فلسفی مراد از نور الانوار، عقل اول است » اما در عین حال معتقد است که تمام موجودات باید بهرهمند از نور باشند حتی اگر نور غاسق ها هم برداشته شود معدوم می شوند لذا باید نوری همراه آنها باشد.

ص: 211

آن نوری که شیخ اشراق معقتد است که در همه موجودات است همان نور حقیقی است که شاید بعضی از آن تعبیر به وجود می کنند. شیخ اشراق، نور حقیقی را مشکک به تشکیک خاصی می داند. در اینجا « ما به التفاوت » با « ما فیه التفاوت » هر دو، نور است.

مشاء معتقد است که حمل وجود بر مصادیق به تشکیک است و کاری به خود حقیقت ندارد اما مرحوم صدرا معتقد است که خود حقیقت وجود در خارج، مشکک است یعنی در خود حقیقت، اختلاف هست نه اینکه فقط صدق، مختلف باشد بلکه حقیقت، مختلف است در ضمن آن، صدق هم مختلف است. پس مرحوم صدرا درجات متفاضله را در خود وجود قائل است « مراد از درجات متفاضله یعنی یکی بر دیگری فضیلت دارد » نه فقط در حمل وجود بر مصادیق چنانچه مشاء معتقد است. مرحوم سبزواری می فرماید « عند المحققین من الحکماء » وجود، تشکیک خاصی دارد که « ما به التفاوت » و « ما فیه التفاوت » یک چیز است.

ترجمه: نور حقیقی در نزد شیخ اشراق، مشکک به تشکیک خاص است و نزد محققین از حکماء، حقیقت وجود اینچنین است « یعنی مشکک به تشکیک خاصی است » زیرا برای حقیقت وجود « می توان ضمیر _ لها _ را به _ نور حقیقی _ هم برگرداند تا قول شیخ اشراق درست شود » درجاتی است که این درجات یکی بر دیگری فضیلت دارد به لحاظ کمالی که دارد « این فرد چون کمال دارد بر دیگری فضیلت دارد و آن هم نسبت به ما بعد خودش کمال دارد پس فضیلت دارد به همین ترتیب همه آنها با هم درجات مختلفی پیدا می کنند ».

ص: 212

بحث در این دو قسم کلی تمام شد و معلوم گردید که دو قسم کلی « متواطی و مشکک » وجود دارد و معلوم شد تشکیک بر دو قسم « عامی و خاصی » است که تشکیک عامی به متواطی برگشت. آنچه باقی ماند خاصی است که نوعا تشکیک ها را تشکیک خاصی می دانند حتی مشاء در مفهوم وجود قائل به این است که مفهوم وجود به اختلاف صدق می کند نه به خاطر امر زائد. بلکه « ما به التفاوت » و « ما فیه التفاوت » در صدق و حمل وجود یکی است ولی تشکیک را فقط در حمل می آورند و در خارج نمی آورند. اما مرحوم صدرا و مرحوم سبزواری و امثال آنها تشکیک را در خارج هم می آورند یعنی حقیقت خارجی وجود، عرض عریض و درجات مختلف دارد و چون این حقیقت خارجی دارای عرض عریض و درجات مختلف است صدق مفهوم به تشکیک است. اگر در خارج، این اختلاف نبود نمی توانستید حمل وجود « یعنی مفهوم وجود » بر مصادیق را تشکیکی بگیرید مشاء توجه به اختلاف خارجی نکردند و منکر اختلاف در خارج هستند اگر چه حمل بالاختلاف حکایت از وجود اختلاف در خارج می کند.

نکته: مشاء معتقد نیست که یک حقیقت وجود، وجود دارد بلکه می گوید این وجود و آن وجود هر کدام جداگانه حقیقت وجود هستند. به عبارت دیگر قائل به یک حقیقت کلی نیستند که این افراد، درجات آن باشند ولی مرحوم صدرا یک حقیقت کلی برای وجود قائل است که این وجودها درجات مختلف آن می شوند. اختلاف مشاء با مرحوم صدرا از همین جا شروع می شود که آیا وجود در خارج، مختلف الدرجات است یا اختلاف درجه ندارد و اختلاف درجه در صدق است؟ مرحوم صدرا می فرماید اختلاف درجه در خارج است و در صدق، تاثیر گذاشته لذا معتقد به تشکیک در حمل و تشکیک در خارج هر دو هست. اما مشاء می گوید اختلاف درجه فقط در صدق است لذا معتقد به تشکیک در حمل شدند.

ص: 213

1 _ بيان فرق تشکيک در نزد مشاء و حکمت متعاليه 2 _ بيان نحوه تشکيک عامي در نزد مشاء 3 _ بيان نسبت اربع/ غوص في النسب الاربع/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/01/31

موضوع: 1 _ بیان فرق تشکیک در نزد مشاء و حکمت متعالیه 2 _ بیان نحوه تشکیک عامی در نزد مشاء 3 _ بیان نسبت اربع/ غوص فی النسب الاربع/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« غوص فی النسب الاربع » (1) [1]

در نزد مرحوم صدرا در خارج، حقیقت وجود هست که واحد می باشد و با شدت و ضعف اختلاف پیدا می کند یعنی اختلافش مربوط به ذاتش است نه به بیرون از ذاتش. پس تشکیک که در وجود هست تشکیک خاصی است چون اختلافی که در باب وجود هست از طریق زوائد نیامده است بلکه از طریق خود ذات آمده و مربوط به شدت و ضعفِ وجود می شود بنابراین « ما به الاشتراک » عین « ما به الامتیاز » است و به عبارت دیگر « ما فیه التفاوت » همان « ما به التفاوت » است و تشکیک، تشکیک خاصی می شود.

در صدق آن هم تشکیک وجود دارد یعنی چون در خارج، یک حقیقتِ وجود، وجود دارد که به شدت و ضعف فرق می کند. در صدق و حمل هم اگر وجود را اطلاق بر آن وجود قویتر کنید اُولی است از اینکه اطلاق بر وجود ضعیف تر شود. پس همانطور که در خارج، اختلاف مراتب وجود دارد و در نتیجه تشکیک وجود دارد در صدق هم اختلاف مراتب وجود دارد و در نتیجه تشکیک وجود دارد. این بنابر قول مرحوم صدرا بود اما بنابر قول مشاء وجودها در خارج، واحد نیستند تا اختلاف به شدت و ضعف پیدا کنند و تشکیک در آن حقیقت راه پیدا کند بلکه وجودات در خارج متباین اند ولی صدق وجود بر وجود قویتر اُولی است از صدق وجود بر وجود ضعیف تر. یعنی تشکیک در صدق و حمل است نه در خارج.

ص: 214


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص129، س3، نشر ناب.

پس بنابر نظر مرحوم صدرا تشکیک در خارج است و بنابر نظر مشاء، تشکیک در خارج نیست بلکه تباین در خارج است. اما بنابر نظر هر دو، تشکیک در صدق است.

سوال: بنابر نظر حکمت متعالیه، تشکیک در وجود، خاصی است یعنی تفاوت به توسط زوائد نیست. اما بنابر نظر مشاء، تشکیک، عامی است و تفاوت به زوائد است یعنی خارج از ذات است. چگونه تشکیک در مبنای مشاء که تشکیک عامی است توضیح داده می شود؟

جواب: یکبار وجود، وجود جوهر است و یکبار وجود، وجود عرض است. بر وجود جوهر، اطلاق وجود می شود بر وجود عرض هم وجود اطلاق می شود اما جوهر، وجودش استقلالی است ولی عرض، وجودش تبعی است. شدت، در وجودِ جوهر است و در وجود عرض نیست. به عبارت دیگر قابلِ وجود که جوهر است با قابل وجود که عرض است اختلاف دارند. هم جوهر و هم عرض هر دو ماهیت هستند و وجود را قبول کردند و قابل شدند. اختلاف هم در قوابل است نه در خود وجود. مشاء نمی گوید وجود جوهر شدیدتر است و وجود عرض ضعیف تر است بلکه می گوید قابلِ وجود، اگر جوهر باشد قویتر است و قابل وجود اگر عرض باشد ضعیف تر است. ضعف و قوه را در قابل می برد و اختلاف را در قابل قرار می دهد سپس می گوید وقتی به این صورت شد پس اگر مفهوم وجود را بر وجودی که قابلش جوهر است صدق بدهید اُولی از این است که مفهوم وجود را بر وجودی که قابلش عرض است صدق بدهید. یعنی اختلاف، به جوهریت و عرضیت شد که خارج از وجود است به عبارت دیگر اختلاف به ماهیت است که خارج از وجود است. اما در وجود علت و وجود معلول، اختلاف به علیت و معلولیت است که علیت و معلولیت عارض وجودند نه قابل وجود.

ص: 215

پس مشاء تشکیک را یا در قوابل وجود می برد مثل جوهر و عرض و یا در عوارض وجود می برند مثل علیت و معلولیت. وقتی اختلاف در خارج از وجود آمد گفته می شود صدق وجود بر وجودی که قابلش قویتر است یا عارضش قویتر است « و به عبارت دقیق تر وجودی که به لحاظ قابلش قویتر است یا به لحاظ عارضش قویتر است » اطلاقِ وجود بر آن قویتر است. و اطلاقِ وجود بر وجودی که به خاطر قابلش ضعیف تر است یا به خاطر عارضش ضعیف تر است، ضعیف تر می باشد یعنی مشاء، اطلاق و حمل را ضعیف و قوی قرار می دهد نه قوت و ضعف خود وجود را ضعیف و قوی قرار دهد. پس اختلاف به امر خارجی شد و وقتی اختلاف به امر خارجی شود تشکیک، تشکیک عامی می شود.

نکته: ماهیت، سبب اختلاف است نه اینکه صدقِ ماهیت مختلف شود. اگر صدق ماهیت، مختلف شود تشکیک در ماهیت است. اما اگر ماهیت سبب اختلاف در صدق وجود شد تشکیک در وجود هست ولی ماهیت باعث اختلاف شده است. سبب اختلاف، تشکیک درست نمی کند آنچه که تشکیک درست می کند صدق است.

نکته: مرحوم صدرا در صفحه دوم از کتاب شواهد الربوبیه تشکیک در وجود را « که خودش می گوید » با تباین در وجود « که مشاء می گوید » یکی می کند و می گوید حرف من به حرف مشاء بر می گردد و حرف مشاء هم به حرف من بر می گردد و به قول خودش، تصالح بین مشاء و خودش برقرار می کند. یعنی مشاء که قائل به تباین است و من « یعنی مرحوم صدرا » که قائل به تشکیک هستم هر دو یک حرف می زنند.

ص: 216

بحث امروز: در این فصل درباره نسبت بین دو کلی بحث می شود. وقتی دو کلی با هم سنجیده می شود بین آنها نسبتی بر قرار می شود که در این فصل، آن نسبت معین می شود و اگر اقسامی دارد اقسامش ذکر می شود.

در بیانی که می شود چهار قسم نسبت ذکر می شود لذا اسم این باب، « نسب اربع » است و آن چهار نسبت عبارتند از تباین، تساوی، اعم و اخص مطلق، اعم و اخص من وجه.

گاهی سوال می شود بین زید و عمرو کدام نسبت از نستبهای چهارگانه موجود است؟ آیا تباین است یا تساوی است یا عموم و خصوص مطلق است یا عموم و خصوص من وجه است؟ « توجه کنید که زید و عمرو به عنوان مثال ذکر شده است ».

جوابی که باید داده شود این است که هیچ یک از نسبت های چهارگانه بین زید و عمرو نیست زیرا نسب اربع بین دو کلی است و زید و عمرو کلی نیستند.

تعریف تساوی: گاهی کلیِ اول بر تمام مصادیق کلیِ دوم صدق می کند و کلی دوم هم بر تمام مصادیق کلی اول صدق می کند. به عبارت دیگر این دو کلی هر کدام بر تمام مصادیق دیگری صدق می کنند. در اینجا گفته می شود این دو کلی با هم تساوی دارند مثل انسان و ناطق. انسان بر تمام مصادیق ناطق صدق می کند و ناطق هم بر تمام مصادیق انسان صدق می کند.

ص: 217

سوال: آیا تساوی در اینجا بین مفهوم ناطق و مفهوم انسان است یا تساوی در مصداق است؟

جواب: روشن است که مصداق یکی است نه مفهوم. پس در باب نسب اربع همانطور که ناظر به دو کلی است نه دو جزئی، به این نکته هم توجه شود که ناظر به مصداق است نه مفهوم. اگر دو مفهوم لحاظ شوند تعبیر به « ترادف » می شود و گفته می شود این دو مفهوم با هم ترادف دارند یا یکی حقیقت و یکی مجاز است.

نکته: همه مفاهیم با هم تباین دارند زیرا همه ماهیات با هم تباین دارند. مفاهیمِ متخذ از ماهیات هم قهراً تباین پیدا می کنند ولو در یک جا صدق می کنند ولی به لحاظ مفهوم با هم جمع نمی شوند مثل ناطق و انسان که مفهومش دو تا است ولو مصداقش یکی است.

پس روشن شد که در باب نسب اربع نظر به مفاهیم نیست بلکه نظر به مفاهیم با لحاظ مصادیق است بنابراین در باب نسب اربع اولا نظر به جزئیات نیست به هیچ نحو، بلکه نظر به کلیات است و ثانیا نظر به مفاهیم به تنهایی نیست بلکه نظر به مفاهیم با توجه به مصادیق است.

ب?ان نسب اربع/ کل? و جزئ?/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/02/01

موضوع: بیان نسب اربع/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« وجه حصر النسب فی الاربع ان کل کلیین فاما ان یصدق احدهما علی کل ما یصدق علیه الآخر او لا یصدق » (1) [1]

ص: 218


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص129، س4، نشر ناب.

بیان شد که بین دو کلی یکی از چهار نسبت برقرار است آن چهار نسبت عبارتند از نسبت تساوی، نسبت تباین، نسبت عموم و خصوص مطلق، نسبت عموم و خصوص من وجه.

تعریف تساوی: در تساوی، یک کلی بر تمام مصادیق کلی دیگر صدق می کند و کلی دیگر هم بر تمام مصادیق این کلی صدق می کند.

مثال: مثل « انسان » و « ناطق » که دو کلی هستند و انسان بر تمام مصادیق ناطق صدق می کند به طوری که گفته می شود « کل ناطق انسان » و ناطق هم بر تمام مصادیق انسان صدق می کند به طوری که گفته می شود « کل انسان ناطق ». وقتی که گفته می شود « کل انسان ناطق » در اینصورت « ناطق » بر تمام افراد و مصادیق « انسان » صادق است و وقتی گفته می شود « کل ناطق انسان » در اینصورت « انسان » بر تمام مصادیق « ناطق » صادق است.

علامت تساوی: علامت تساوی، صدقِ دو موجبه کلیه است به طوری که در یک موجبه کلیه، این کلی موضوع قرار بگیرد و در یک موجبه کلیه ی دیگر، کلی دیگر موضوع قرار بگیرد مثلا انسان و ناطق را لحاظ کنید که می توان گفت « کل انسان ناطق »، در اینجا یکی از آن کلی ها که انسان است موضوع قرار گرفته است. در قضیه دیگر گفته می شود « کل ناطق انسان ».

ص: 219

تعریف عموم و خصوص مطلق: در عموم و خصوص مطلق، دو کلی هست که اولی بر تمام مصادیق دومی صدق می کند ولی دومی بر تمام مصادیق اولی صدق نمی کند بلکه بر بعض مصادیق اولی صدق کند.

مثال: مثل « انسان » و « حیوان » که یکی از این دو کلی که حیوان است بر تمام افراد دیگری که انسان است صدق می کند و گفته شد « کل انسان حیوان ». اما کلی دیگر که انسان بود نمی تواند بر تمام مصادیق حیوان صدق کند بلکه بر بعض مصادیق حیوان صدق می کند یعنی نمی توان گفت « کل حیوان انسان » بلکه باید گفت « بعض الحیوان انسان ». در چنین حالتی نسبت عموم و خصوص مطلق است. آن کلی که بر تمام مصادیق دیگری صدق می کند به آن اعم گفته می شود و آن کلی که بر بعض مصادیق دیگری صدق می کند به آن اخص گفته می شود. یکی اعم است و یکی اخص است اما نسبت، عموم و خصوص است. ولی این نسبت مقید به مطلق می شود. همینطور به خود اعم و اخص هم مطلق گفته می شود یعنی تعبیر به « اعم مطلق » و « اخص مطلق » می شود. علت اینکه قید « مطلق » آورده می شود در عموم و خصوص من وجه توضیح داده می شود.

علامت عموم و خصوص مطلق: علامت عموم و خصوص مطلق، صدق یک موجبه کلیه و یک موجبه جزئیه است. « کل انسان حیوان » موجبه کلیه است و « بعض الحیوان انسان » موجبه جزئیه است. یعنی اعم، موضوعِ قضیه جزیئه قرار می گیرد و اخص، موضوع قضیه کلیه قرار می گیرد و هردو قضیه صادق می شود. پس علامت عموم و خصوص مطلق، صدق دو قضیه است اما بعضی گفتند علامت عموم و خصوص مطلق، صدق سه قضیه است که یکی موجبه کلیه است و یکی موجبه جزئیه در مواردی که اخص صادق است مثل « بعض الحیوان انسان » و یکی سالبه جزئیه در مواردی که اخص صادق نیست. مثل « بعض الحیوان لیس بانسان ».

ص: 220

تعریف عموم و خصوص من وجه: کلی اول بر بعض مصادیقِ کلی دوم صدق کند و کلی دوم هم بر بعض مصادیق کلی اولی صدق کند. یعنی صدق از هر کدام از دو کلی، جزئی باشد.

مثال: مثل « حیوان « و « ابیض » که ابیض بر تمام حیوانات صدق نمی کند بلکه بر بعض مصادیق حیوانات صدق می کند حیوان هم بر تمام ابیض ها صدق نمی کند بلکه بر بعض مصادیق ابیض صدق می کند مثلا بر پارچه سفید، حیوان صدق نمی کند با اینکه ابیض است.

علامت عموم و خصوص من وجه: علامت عموم و خصوص من وجه، صدق دو موجبه جزئیه است و می توان گفت صدق دو موجبه جزئیه و صدق دو سالبه جزئیه است. مثلا گفته شود « بعض الحیوان ابیض » و « بعض الابیض حیوان » که این دو، موجبه جزئیه هستند و می توان به این صورت گفت « بعض الحیوان ابیض » و « بعض الحیوان لیس بابیض» و « بعض الابیض حیوان » و « بعض الابیض لیس بحیوان » که هم سالبه آورده شود و هم موجبه آورده شود.

نکته: چرا در عموم و خصوص مطلق، لفظ « مطلق » آورده می شود و در عموم و خصوص من وجه لفظ « من وجه » آورده می شود؟ به ابیض، اعم من وجه و اخص من وجه گفته می شود. به حیوان هم اعم من وجه و اخص من وجه گفته می شود. به رابطه بین آنها هم عموم و خصوص من وجه گفته می شود. علت این است که حیوان من وجهٍ اعم است یعنی از این جهت که غیر ابیض را هم دارد اعم است و وسعتش از ابیض بیشتر است ولی از جهت دیگر، اخص است چون همه افراد ابیض را شامل نمی شود لذا اخص است. ابیض هم به همین صورت است که من وجهٍ اعم است زیرا هم مصادیقِ حیوان ابیض را شامل است هم مصادیقی که حیوان نیستند را شامل است لذا اعم می شود اما من وجهٍ اخص است یعنی از این جهت که شامل حیواناتِ غیر ابیض نمی شود اخص است. پس در باب عموم و خصوص من وجه هر کدام از کلی ها اعم هستند من وجهٍ و اخص هستند من وجهٍ آخر. اما در عموم و خصوص مطلق به این صورت نیست زیرا آن کلی که عام است، مطلقا عام است نه اینکه به وجهی عام باشد و به وجهی خاص باشد بلکه به هیچ وجه خاص نیست. انسان هم مطلقا خاص است نه اینکه به وجهی خاص باشد .

ص: 221

تعریف تباین: دو کلی را ملاحظه می کنیم و می بینیم هیچ کدام از این دو کلی بر مصادیق دیگری صدق نمی کند نه بر تمام مصادیقش صدق می کند نه بر بعض مصادیقش صدق می کند. در اینصورت گفته می شود این دو کلی با هم تباین دارند.

مثال: مثل « حجر » و « شجر » که حجر بر هیچ یک از افراد شجر صدق نمی کند و شجر هم بر هیچ یک از افراد حجر صدق نمی کند.

علامت تباین: علامت تباین، صدق دو قضیه سالبه کلیه است. « لا شی من الحجر بشجر » و « لا شی من الشجر بحجر »

نکته: در تباین می توان حکم کرد که صدق یک قضیه سالبه کلیه کافی است ولی خوب است که بعداً درباره تباین جزئی بحث شود و فرق آن با تباین کلی روشن شود آن وقت در تباین کلی گفته می شود که فقط به یک سالبه ی کلیه نیاز است.

وجه انحصار نسبت بین دو کلی، به 4 نسبت: انحصار در صورتی واقع می شود که تقسیم، دائر مدار نفی و اثبات شود. در اینصورت تقسیم، تقسیم عقلی و دائر مدار نفی و اثبات و مفید حصر عقلی می شود یعنی به ما می فهماند که عقلا این مقسم منحصر در این اقسام است. اما گاهی از اوقات تقسیم، دائر مدار نفی و اثبات نمی شود مثل اینکه گفته می شود « کلمه یا اسم است یا فعل است یا حرف است ». البته وقتی تقسیم اصلی را بخواهید بیان کنید، دائر مدار نفی و اثبات می شد به اینصورت که یا دارای معنای مستقل است یا دارای معنای مستقل نیست. اگر دارای معنای مستقل نیست، حرف می باشد اما اگر دارای معنای مستقل است یا مقرون با زمان است که به آن فعل گفته می شود یا مقرون با زمان نیست که به آن اسم گفته می شود.

ص: 222

در اصطلاح گفته می شود تقسیمی، تقسیم عقلی است و حصرِ مقسم در اقسام، حصر عقلی است که دائر بین نفی و اثبات باشد. و به تعبیر دیگر تقسیمی باشد که با منفصله حقیقیه بیان شده باشد زیرا تقسیمی که با منفصله حقیقیه بیان می شود تقسیم عقلی و دائر بین نفی و اثبات است. در منفصله حقیقیه، دو طرف نقیض آورده می شود و دو طرف نقیض، طرف سوم ندارد. اما می توان یکی از دو قسم را مقسم قرار داد و با منفصله حقیقیه دیگری تقسیم را ادامه داد.

در ما نحن فیه هم باید از منفصله حقیقیه استفاده کرد تا بتوان گفت این حصر، حصر عقلی است.

بیان انحصار: یا اینچنین است که کلی اول بر تمام مصادیق کلی دوم صدق می کند و یا کلی اول بر تمام مصادیق کلی دوم صدق نمی کند. در صورتی که کلی اول بر تمام مصادیق کلی دوم صدق می کند یا کلی دوم هم بر تمام مصادیق کلی اول صدق می کند که به آن تساوی گفته می شود. یا بر تمام مصادیق کلی اول صدق نمی کند « مراد از اینکه گفته شد _ صدق نمی کند _ یعنی صدق بر کل نمی کند. در اینجا سوالی پیش می آید و آن اینکه اگر صدق بر کل نکرد آیا می توان گفت _ بر بعض صدق می کند _ و آیا می توان گفت _ بر هیچ چیز صدق نمی کند؟ _ جواب این است که می توان گفت _ بر بعض صدق می کند _ چون وقتی بر همه صدق نکرد مفهومش این است که بر بعض صدق کرد. اما اگر گفته شود _ بر هیچ چیز صدق نمی کند _ صحیح نیست زیرا عبارتِ _ بر هیچ چیز صدق نمی کند _ مفهوم برای این جمله _ بر همه صدق می کند _ نیست زیرا وقتی گفته می شود _ بر همه صدق نمی کند _ معنایش این نیست که _ بر هیچ چیز صدق نمی کند _ بلکه معنایش این است که بر همه صدق نمی کند پس بر بعضی صدق می کند». این، عموم و خصوص مطلق است.

ص: 223

اما در صورتی که کلی اول بر تمام مصادیق کلی دوم صدق نمی کند یا بر بعض مصادیق صدق می کند در اینصورت عموم و خصوص من وجه است. یا بر بعض مصادیق هم صدق نمی کند در اینصورت تباین است.

نکته: این بیانی که بنده « استاد » کردم عین کلام مرحوم سبزواری نیست و تفاوت مختصری دارد اما طوری توضیح داده شد که کلام مرحوم سبزواری روشن شود و بنده « استاد » چون می خواستم کلام مرحوم سبزواری روشن شود اینگونه توضیح دادم.

توضیح عبارت

« وجه حصر النسب فی الاربع ان کل کلیین فاما ان یصدق احدهما علی کل ما یصدق علیه الآخر او لا یصدق »

نکته: در نسخه ای که در دست بنده « استاد » وجود دارد « یعنی نسخه ای که چاپ سنگی است » عبارت به این صورت آمده « کلما یصدق » یعنی لفظ « کل » به « ما » چسبیده است در حالی که باید جدا باشد زیرا در رسم الخط رایج است که اگر « کل ما » چسبیده باشد باید « کُلَّما » به نصب لام خوانده شود و سور قضیه شرطیه موجبه کلیه باشد. در اینجا معنا ندارد که به معنای سور قضیه باشد لذا باید جدا نوشته شود و لفظ لام در « کل » را مکسور بخواند.

وجه حصر نسب در چهار، این است که دو کلی را ملاحظه کنید هر دو کلی که باشد یا یکی از این دو کلی بر تمام مصادیق کلی دیگری صدق می کند یا صدق نمی کند.

ص: 224

« فان صدق فاما مع العکس و هما المتساویان او لا مع العکس »

از اینجا ادامه تقسیم برای عبارت « فاما ان یصدق احدهما .... الآخر » است. اگر کلی اولی بر کلی دومی صدق کرد یا با عکس صدق می کند « یعنی اگر اولی بر دومی صدق کرد عکسش این است که دومی هم بر اولی صدق کند » یا با عکس صدق نمی کند « یعنی کلی اولی بر تمام مصادیق دیگری صدق می کند اما عکس آن، که دومی بر تمام افراد اولی صدق کند وجود ندارد ».

ترجمه: اگر یکی از دو کلی بر دیگری صدق کرد یا با عکس هم هست « یعنی دومی بر اولی صدق می کند به این دو کلی، متساویان گفته می شود » یا با عکس نیست « یعنی عکس، صدق نمی کند. آن که بر کل مصادیق صدق کرده اعم است که به آن اعم مطلق گفته می شود اما آنکه بر بعض مصادیق صدق کرده اخص است که به آن اخص مطلق گفته می شود ».

« فالذی صدق هو الاعم مطلقا و الآخر اخص مطلقا »

آن که صدق کلی کرده اعم است مطلقا و دیگر که صدق کلی نکرده بلکه صدق جزئی کرده اخص است مطلقا.

« و ان لم یصدق علی کله فان صدق علی بعض فکل منهما اعم و اخص من وجه »

عبارت « ان لم یصدق علی کله » به معنای این است: « و ان لم یصدق احدهما علی کل ما یصدق علیه الآخر ».

ص: 225

« اعم و اخص من وجه » به معنای « اعم من وجه و اخص من وجه » است.

اگر یکی از این دو کلی بر کل مصادیق دیگر صدق نکرد در این صورت اگر صدق بر بعض کرد عموم و خصوص من وجه می شود و اگر صدق بر بعض نکرد تباین می شود.

ترجمه: اگر آن کلی، بر کل مصادیق کلی دوم صدق نکرد، در اینصورت اگر صدق کند که کلی دوم بر بعض مصادیق کلی اول صدق می کند هر یک از این دو کلی اعم و اخص من وجه هستند یعنی من وجهٍ اعم است و من وجهٍ اخص است.

« و الا فهما المتباینان کما قلنا »

و اگر صدق بر بعض هم نکرد یعنی این کلی بر هیچ یک از مصادیق کلی دوم صدق نمی کند همینطور کلی دوم بر کلی اول صدق نمی کند در اینصورت بین این دو کلی، تباین می شود که از هیچ طرف صدق وجود ندارد.

ادامه بيان نسب اربع/ غوص في النسب الاربع/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/02/05

موضوع: ادامه بیان نسب اربع/ غوص فی النسب الاربع/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« و کُلَّ بالنصب کلیین قد تفارقا کلیا التباین قد لحقا » (1) [1]

بحث در نسب اربع بود. مرحوم سبزواری می فرماید اگر دو کلی پیدا کردید که به طور کامل از هم مفارقت داشتند به این معنا که در صدق جمع نشدند اگر یکی صدق کرد دیگری صدق نکرد در اینصورت گفته می شود بین این دو کلی، نسبت تباین است چون همه جا از هم مفارقت دارند و هیچ جا با هم اجتماع در صدق ندارند مثل « حجر » و « شجر » که این دو، کلی هستند و هیچ مورد اجتماعی برای آنها نیست. این دو از هم مفارقت به نحو کلی دارند که هیچگونه مجتمع نمی شوند. اصطلاحا گفته می شود که بین این دو تباین است. گاهی هم گفته می شود که بین آنها تباین کلی است. یعنی قید « کلی » را هم می آورند. اما اگر قید « کلی » آورده نشد و « تباین » گفته شود، مراد « تباین کلی » است چون « تباین جزئی » هم هست که توضیح آن بعدا می آید. گاهی « تباین کلی » گفته می شود تا « تباین جزئی » خارج شود ولی چون تباینی که معروف است همان « تباین کلی » است گاهی بدون قید آورده می شود و « تباین » گفته می شود و اراده « تباین کلی » می شود. زیرا « تباین کلی » احتیاج به قیدِ « کلی » ندارد اما « تباین جزئی » احتیاج به قید دارد. بعد از اینکه مرحوم سبزواری تباین را ذکر می کند می فرماید اگر دو کلی داشتیم که در همه جا با هم صدق کردند یعنی همه جا مورد اجتماعشان بود و هیچ مورد افتراق نداشتند بین این دو کلی، تساوی است مثل « انسان » و « ناطق » که هیچ جا از هم جدا نمی شوند هر جا « انسان» صادق است « ناطق » هم صادق است پس همیشه مورد اجتماع دارند و هیچ مورد افتراقی ندارند لذا بین آنها تساوی است.

ص: 226


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص129، س8، نشر ناب.

توضیح عبارت

« و کُلَّ بالنصب کلیین قد تفارقا کلیا التباین قد لحقا »

« لحق » به معنای چسباندن « نه به معنای ملحق کردن » با « باء » متعدی می شود. الف در « لحق » الف اشباع است.

و « کلّ » را به نصب بخوان که منصوب بنزع خافض است که خافضِ آن « باء » می باشد.

ترجمه: تباین ملحق می شود به هر دو کلی که تفارق کلی داشته باشند « و هیچ مورد اجتماع و تصادق نداشته باشند ».

« و مع تصادق کذا ای کلیا تساویا »

دو کلی با فرض تصادقِ کلی، متساویان هستند.

« ثم النقیضان هنا ای نقیض المتساویین تکافیا ای متساویان ایضا »

« هنا »: یعنی در متساویان. در عبارت قبلی دو نسبت تباین و تساوی را بیان کرد و « هنا » اشاره به نزدیک دارد که تساوی می باشد.

« ایضا »: یعنی همانطور که خود دو کلی تساوی داشتند نقیض ها هم تساوی دارند.

اگر دو کلی که تباین دارند نقیضشان آورده شود چه نسبتی بین آنها بر قرار است؟

مصنف جواب این را در آخر فصل بیان می کند اما نقیض متساویان را الان بیان می کند که نقیض متساویان، تکافؤ « یعنی تساوی » است. « انسان » و « ناطق » متساوی اند. « لا انسان » و « لا ناطق » که نقیض اند متساوی اند. یعنی بر هر چیزی که « لا انسان » صدق کند « لا ناطق » هم صدق می کند و همچنین بر هر چیزی که « لا ناطق » صدق می کند « لا انسان » هم صدق می کند.

ص: 227

ترجمه: سپس نقیضان در اینجا یعنی در نقیض متساویان تکافؤ دارند یعنی متساویان هستند همانطور که خود دو کلی تساوی داشتند.

« و واحد فقط مستوعباً ان صدقا کان ای تحقق الاعم و الاخص مطلقا »

الف در « ان صدقا »، الف اشباع است.

از اینجا قسم سوم از نسب اربع که عموم و خصوص مطلق است را بیان می کند. در عموم و خصوص مطلق، یکی از دو کلی، صدقِ مستوعب و فراگیر دارد اما کلی دیگر، صدق مستوعب ندارد مثل « انسان » و « حیوان » که حیوان، صدق مستوعب و فراگیر دارد یعنی تمام افراد « انسان » را شامل می شود اما انسان، صدق مستوعب و فراگیر ندارد یعنی تمام افراد حیوان را شامل نمی شود.

ترجمه: اگر از این دو کلی، فقط یکی از آن دو، به صورت مستوعب صدق کرد نسبت اعم و اخص مطلق تحقق پیدا می کند.

« ذی النسبه ای هذه النسبه التی هی العموم و الخصوص مطلقا الی النقیضین ای نقیضی الاعم و الاخص مطلقا سرت لکن بعکس ما علی العین جرت ای نقیض الاعم، اخص و نقیض الاخص، اعم »

« ذی » به معنای « صاحب » نیست بلکه به معنای اسم اشاره است.

الف و لام در « النقیض » برای استغراق نیست که هر نقیضی مراد باشد بلکه الف و لام عهد است یعنی نقیضِ همان دو کلی که بین آنها عموم و خصوص مطلق است لذا خود مصنف « النقیضین » را تفسیر می کند.

ص: 228

« الی النقیضین » متعلق به « سرت » است.

مراد از « ما » در « ما علی العین »، نسبت است.

اگر این دو کلی که بین آنها عموم و خصوص مطلق بود را نقیض کنید مثل « انسان » و « حیوان » که تبدیل به « لا انسان » و« لا حیوان » شد در اینصورت هم عموم و خصوص مطلق برقرار است ولی وقتی آن عین را « مثل انسان » نقیض می کنید و « لا انسان » می شود عام می گردد. و « حیوان » در وقتی که عین بود، عام بود و الان که « لا حیوان » شده خاص می گردد یعنی دو طرف نقیض، عوض می شود ولی رابطه عوض نمی شود. زیرا « لا انسان » شامل می شود هر چیزی را که انسان نباشد حتی فرس و بقر را. اما « لا حیوان » شامل فرس و بقر نمی شود پس شمولِ « لا انسان » بیشتر از « لا حیوان » است زیرا « لا انسان » شامل انواع حیوانات می شود ولی « لا حیوان » شامل انواع حیوانات نمی شود. لذا « لا انسان » صدق مستوعب بر « لا حیوان » دارد اما « لا حیوان » صدق مستوعب بر « لا انسان » ندارد.

ترجمه: این نسبت یعنی همین نسبت عموم و خصوص مطلق، به نقیض هم که نقیض اعم و اخص مطلقا است سرایت می کند لکن به عکس آن نسبتی که بر عین جاری شد یعنی نقیض اعم، اخص می شود و نقیض اخص، اعم می شود.

ص: 229

« بعکس ما علی العین جرت »: مراد از « ما علی العین جرت » عبارت از این بود که یک طرف را عام گرفت و یک طرف را خاص گرفت. این نسبت را عکس می کند یعنی آن طرفِ عام را خاص می گیرد و آن طرفِ خاص را عام می گیرد.

« العین »: مراد از « عین » انسان و حیوان است که وقتی تبدیل به « لا انسان » و « لا حیوان » می شوند نقیض هستند.

نکته: عکس نسبت به معنای این نیست که خود نسبت، عکس می شود بلکه طرفین نسبت، عکس می شوند و وقتی طرفین نسبت عکس شدند صدق می کند که نسبت به این صورت عکس شده است. یعنی نسبت، همان عموم و خصوص مطلق است و عوض نمی شود.

« و من وجه الاعم و الاخص ان من جانبین الصدق جزئیا زُکن ای علم »

« من وجه » خبر مقدم است و « الاعم و الاخص » مبتدای موخر است. و بهتر این است که « ان من جانبین الصدق جزئیا زکن » را شرط قرار دهید و « من وجه الاعم و الاخص » را جزا قرار دهید. البته « ان » صدارت طلب است و نمی گذارد که جزایش مقدم شود لذا جزاء در تقدیر گرفته می شود به قرینه « من وجه الاعم و الاخص » حذف شده.

می توان لفظ « یتحقق » را در تقدیر گرفت و عبارت را به این صورت معنا کرد « ان من جانبین الصدق جزئیا زکن یتحقق الاعم و الاخص من وجه » یا به این صورت « ان تحقق الصدق من جانبین جزئیا فیتحقق الاعم و الاخص من وجه ». البته در عبارت، « زکّن » شرط قرار داده است یعنی « ان زکن الصدق جزئیا من جانبین یتحقق الاعم و الاخص من جانبین » اما بنده « استاد » به خاطر اینکه شرط و جزاء یکسان شوند « یتحقق » را در تقدیر گرفتم.

ص: 230

ترجمه: اگر از هر دو جانب « یعنی از جانب هر دو کلی » صدق جزئی حاصل شد اعم و اخص، من وجه خواهد بود.

مثال: مثل « حیوان » و « ابیض » که « حیوان » به طور کامل بر تمام افراد « ابیض » صدق نمی کند بلکه بر بعض افراد « ابیض » صدق می کند. پس صدق از طرف « حیوان »، جزئی است. از طرف « ابیض » هم همینطور است که بر تمام افراد « حیوان » صدق نمی کند بلکه بر بعضی صدق می کند.

« من جانبین »: صدق از دو جانب، جزئی است یعنی هم از جانب این کلی و هم از جانب آن کلی. در این حالت باز هم اعم و اخص محقق می شود ولی نه اینکه متصف به « مطلقا » شود بلکه متصف به « من وجه » می شود یعنی این کلی « مثل ابیض » من وجهٍ عام است چون شامل افراد غیر حیوان می شود و من وجهٍ خاص است چون همه افراد حیوان را شامل نمی شود. « حیوان » هم من وجهٍ عام است. چون غیر ابیض را هم شامل می شود و من وجهٍ خاص است چون همه افراد ابیض را شامل نمی شود. در اینصورت، نسبت بین این دو کلی، عموم و خصوص من وجه است و خود هر کدام از این دو کلی، اعم من وجه و اخص من وجه گفته می شود.

ص: 231

صفحه 129 سطر 13 قوله « و للنقیضین »

مصنف به دنبال هر یک از این اقسام، نقیض را هم ذکر کرد به جز تباین که نقیض آن بعدا بیان می شود اما قسم چهارم که عموم و خصوص من وجه است ذکر گردید جا دارد که نقیضش هم گفته شود. نقیض اعم و اخص من وجه، تباین جزئی است. ابتدا باید « تباین جزئی » توضیح داده شود که چیست؟ بعدا باید بیان شود در موردی که طرفین عموم و خصوص من وجه دارند بین نقیض آن دو، تباین جزئی است.

توضیح « تباین جزئی»: دو کلی را ملاحظه کنید که یکی بدون دیگری صدق کند « هر دو با هم صدق نکند » در اینصورت دو حالت اتفاق می افتد. یا در همه موارد صدق آن یکی بدون دیگری است در اینصورت، هیچ مورد اجتماع ندارد مثلا « حجر » و « شجر » را ملاحظه کنید که یکی بدون دیگری صدق می کند یعنی حجر بدون شجر صدق می کند و شجر هم بدون حجر صدق می کند. اما اگر دو کلی دیگر مثل « ابیض » و « حیوان » را ملاحظه کنید. « حیوان » بدون دیگری « یعنی ابیض » صدق می کند ولی در همه موارد به اینصورت نیست. در بعض موارد است که حیوان بدون ابیض یا ابیض بدون حیوان صدق می کند اما در بعضی موارد هر دو با هم صدق می کنند. پس تفصیل تباین کلی این است « صدق یکی بدون دیگری » که این بر دو قسم است:

ص: 232

1 _ « صدق یکی بدون دیگری » در همه موارد.

2 _ « صدق یکی بدون دیگری » در بعض موارد.

اما چه کاری باید انجام شود تا لفظ « در همه موارد » و « در بعض موارد » در یک کلمه جمع شود؟ باید قید « فی الجمله » آورده شود یعنی گفته شود یکی بدون دیگری صدق کند فی الجمله. که این « فی الجمله » تعیین نمی شود که در همه موارد است یا در بعض موارد است. اگر در همه موارد باشد همان تباین کلی است پس یکی از مصداقِ تباین جزئی، تباین کلی است. اما یکی از مصداق تباین جزئی، این است که در بعض موارد باشد که به عموم و خصوص من وجه بر می گردد «مثال به حیوان و ابیض زده شد ». پس تباین جزئی عام است و شامل دو نسب از نسب اربع می شود که عبارت از تباین کلی و عموم و خصوص من وجه است.

بیان این مطلب که در موردی که طرفین، عموم و خصوص من وجه دارند بین نقیض آن دو تباین جزئی است: دو کلی که نسبت بین آنها عموم و خصوص من وجه هست را ملاحظه کنید یکبار این دو کلی که نقیض می شوند بین آنها تباین است. اما یکبار بین این دو کلی که نقیض می شوند عموم و خصوص من وجه است. نمی توان گفت بین دو نقیضِ عام و خاص من وجه، عموم و خصوص من وجه است چون در بعضی جاها صادق هست. و نمی توان گفت بین دو نقیضِ عام و خاص من وجه، تباین کلی است چون در بعضی جاها هست اما قانون منطق، کلی است لذا ناچار هستیم بگوییم بین نقیض عموم و خصوص من وجه، تباین جزئی است. پس باید دو مثال زده شود.

ص: 233

توضیح عبارت

« و للنقیضین ای نقیضی الاعم و الاخص من وجه التباین کسا بکسر الکاف جزئیا »

الف و لام در « للنقیضین » برای عهد است یعنی نقیضِ آن که عام و خاص من وجه دارد نه نقیض هر چیزی. لذا خود مصنف تفسیر می کند و می گوید مراد دو نقیضی است که بین خودشان عموم و خصوص من وجه باشد.

« کسا » صیغه امر است. می خواهد بیان کند نقیض اعم و اخص من وجه را متصف به تباین جزئی کن. یعنی برای این نقیض، لباسی که عبارت از تباین جزئی است بپوشان و به جای اتصاف، کسوت را می آورد و تشبیه به کسوت می کند.

البته در جلسه بعد استاد تصحیح می کنند و می فرمایند « كسا » اسم براي پوشش مخصوص است و به معناي رداء و عباء است كه بر دوش مي اندازند.

ترجمه: برای دو نقیضِ اعم و اخص من وجه، تباین را بپوشان در حالی که این تباین، جزئی است.

« تشبیه للاتصاف بالإکتساء »

مصنف می گوید: کلام من، « اتصاف » را به « اکتساء » تشبیه کرده است. مشبه، « اتصاف » است و مشبه به، « اکتساء » است و در تعبیری که مصنف آورده، مشبه را حذف کرده و مشبه به، را آورده. اینچنین جایی را استعاره می گویند. اگر مشبه و مشبه به هر دو ذکر می شدند تشبیه گفته می شود و اگر مشبه حذف شود و مشبه به ذکر شود مجاز است ولی مجاز با علاقه مشابهت است و قبلا بیان شد که مجاز با علاقه مشابهت، استعاره است. « کسا » مجازا « و به عبارت دیگر استعارتاً » در « اتصاف » بکار رفته شده یعنی به جای اینکه گفته شود « نقیض را متصف به تباین جزئی کن » گفته شده « بر نقیض، تباین جزئی را بپوشان ».

ص: 234

تعريف تباين جزئي 2- نقيض عموم و خصوص من وجه، تباين جزئي است/ غوص في النسب الاربع/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه 94/02/06

موضوع: 1- تعريف تباين جزئي 2- نقيض عموم و خصوص من وجه، تباين جزئي است/ غوص في النسب الاربع/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه.

« و التباين الجزئي هو المشترك بين التباين الكلي و المعوم من وجه » (1) [1]

نكته مربوط به جلسه قبل: در عبارت مرحوم سبزواري در صفحه 129 سطر 13 آمده بود « و للنقيضين اي نقيضي الاعم و الاخص من وجه التباين كسا بكسر الكاف جزئيا » بنده « استاد» در جلسه قبل بيان كردم «كسا » فعل امر است و اين اشتباه بود. « كسا » اسم براي پوشش مخصوص است و به معناي رداء و عباء است كه بر دوش مي اندازند.

در اينجا لفظ « التباين » مبتدا است و لفظ « كسا » خبر است « للنقیضین » مربوط به « كسا » مي شود و « جزئیا » حال از « التباين » است. عبارت به اين صورت معنا مي شود: براي نقيضين، تباين جزئي پوشش و رداء و كسائي است.

« تشبيه للانصاف بالاكتساء »: به جاي اينكه گفته شود نقيضين متصف به تباين هستند گفته شد كه نقيضين، تباين را مي پوشند.

بحث امروز:

توضيح تباين جزئي: توضيح آن در جلسه قبل گذشت در اين جلسه فقط به َآن اشاره مي شود. بيان شد كه اگر بين دو كلي، عموم و خصوص من وجه برقرار باشد بين دو نقيض آن دو كلي، تباين جزئي برقرار است. تباين جزئي، هم شامل تباين كلي مي شود هم شامل عموم و خصوص من وجه مي شود. يعني داراي دو فرد است. لذا اگر گفته شود نقيضِ عام و خاص من وجه، متباين به تباين جزئي است مثل اين است كه گفته شده نقيض عام و خاص من وجه، دو فرد دارد چون تباين جزئي _ دو فرد دارد.

ص: 235


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص129، س15، نشر ناب.

تباين جزئي به اين صورت معنا شد: هرگاه دو كلي داشته باشيم كه هر يك از اين دو بدون ديگري صدق كند. مثلا « شجر » و « حجر » را ملاحظه كنيد كه شجر مي تواند بر چيزي صدق كند كه حجر صدق نكند و بر عكس كه حجر مي تواند بر چيزي صدق كند كه شجر صدق نكند. و همچنين « حيوان » و « ابيض » را ملاحظه کنید كه حيوان بر چيزي صدق مي كند كه ابيض صدق نمی كند و ابيض بر چيزي صدق مي كند كه حيوان صدق نمی كند. در اين صورت گفته مي شود هر يك از دو كلي مي تواند بدون ديگري صدق كند. يكبار اضافه مي كنيد و مي گوييد علاوه بر اينكه مي تواند هر يك بدون ديگري صدق مي كند جايي هم پيدا مي شود كه هر دو با هم صدق كنند در اينجا عموم و خصوص من وجه پيدا مي شود.

وقتي گفته مي شود « هر يك از دو كلي مي تواند بدون ديگري صدق كند » دو حالت اتفاق مي افتد يا يكي بدون ديگري صدق مي كند در بعضي موارد مثل حيوان و ابيض. در اين صورت عموم و خصوص من وجه است. يا يكي بدون ديگري صدق مي كند در همه موارد مثل شجر و حجر كه هيچ موردي پيدا نمي شود كه هر دو با هم صادق باشند در اين صورت، تباين كلي است. تباين جزئي، شامل هر دو مورد مي شود لذا گفته مي شود هر يك از دو كلي، بدون ديگري في الجمله صدق كند « في الجمله يعني يا در همه موارد يا در بعضي موارد، بدون اينكه تعيين شود ».

ص: 236

توضيح عبارت

« و التباين الجزئي هو المشترك بين التباين الكلي و العموم من وجه »

تباين جزئي مشترك بين دو نسبتِ تباين كلي و عموم من وجه است.

مراد از « المشترك » اين است كه اين دو، مصداق براي آن هستند و آن، هر دو مصداق را دارد.

« فانه صدق كلٍ من الكلیين بدون الآخر في الجمله »

ضمير « فانه » به « تباين جزئي » بر مي گردد.

« في الجمله » قيد براي «بدون الآخر » است يعني بدون آخر بودنش في الجمله است. ممكن است در بعضي موارد باشد در اين صورت مصداقي كه عبارت از عموم و خصوص من وجه باشد درست مي شود. و ممكن است در همه موارد باشد در اين صورت مصداقي كه عبارت از تباين كلي باشد درست مي شود.

« فان صدقا معا ايضا كان بينهما عموم من وجه »

« ايضا »: همانطور كه بدون هم مي توانند صدق كنند با هم صدق كردند. اگر اين دو كلي با هم صدق كردند بين اين دو كلي عموم من وجه است.

« و ان لم يتصادقا اصلا كان بينهما تباين كلي »

اگر نتوانستند با هم صدق كنند « بلكه هميشه بدون هم صدق كردند » در اينصورت بين اين دو تباين كلي است.

صفحه 130 سطر اول قوله « فاللذان »

مصنف از اينجا مي خواهد بيان كند در جايي كه بين دو كلي، عموم و خصوص من وجه است بين دو نقيض اين دو كلي نسبت گيري شود. بنا شد در بعضي جاها بين دو نقيض، عموم من وجه باشد و در بعضي جاها تباين كلي باشد مصنف اين مطلب را در ضمن مثال تبيين مي كند.

ص: 237

مثال اول در جايي كه بين دو كلي، عموم من وجه است و بین نقیضش هم عموم من وجه است: « حيوان » و « ابيض » را ملاحظه كنيد كه كلي اند و بين آنها عموم و خصوص من وجه است يعني دو مورد افتراق و يك مورد اجتماع دارند. يك مورد افتراق، حيوانِ سياه است كه حيوان بر آن صدق مي كند اما ابيض صدق نمي كند. مورد افتراق ديگر، سنگ سفيد است كه ابيض بر آن صدق مي كند اما حيوان صدق نمي كند. اما مورد اجتماع، حيوان سفيد است پس بين اين دو عموم و خصوص من وجه است. حال هر دو را نقيض مي كنيم مي شود « لاحيوان » و « لا ابيض ». بين اين دو نقيض هم عموم و خصوص من وجه است، « حيوان سياه » را ملاحظه كنيد كه « لا ابيض » هست چون سياه است ولي « لا حيوان » نيست زيرا حيوان است. اين يك ماده افتراق است. سنگ سفيدي را ملاحظه كنيد كه « لا حيوان » هست اما « لا ابيض » نيست بلكه « ابيض » است. اما سنگ سياه، هم « لا حيوان » است هم « لا ابيض » است. پس به اين طريق روشن شد كه بين « لا ابيض » و « لا حيوان » عموم من وجه است همانطور كه بين حيوان و ابيض عموم من وجه بود.

مثال دوم در جايي كه بين دو كلي، عموم من وجه است و بين نقيضش تباين كلي است: مثل « لا حجر » و « لا شجر ». شجر را ملاحظه كنيد كه « لا حجر » هست ولي « لا شجر » نيست. حجر را ملاحظه كنيد كه « لا شجر » هست ولي « لا حجر » نيست. حيوان را ملاحظه كنيد كه هم « لا شجر » هست هم «لا حجر » هست. در اينجا دو مورد افتراق و يك مورد اجتماع پيدا شد كه بين آنها عموم و خصوص من وجه است. اگر « لا حجر » و « لا شجر » را نقيض كنيد مي شود « حجر » و « شجر » كه بين اين دو، تباين كلي است « يعني بين دو نقيض كه حجر و شجر است تباين كلي است ».

ص: 238

پس در جايي كه بين دو كلي، عموم من وجه باشد بين دو نقيضش گاهي عموم من وجه است و گاهي تباين كلي است ولي در منطق نبايد از لفظ « گاهي » استفاده كرد زيرا قانون منطق، كلي است. پس بايد چيزي پيدا كرد كه عموم من وجه مصداق آن باشد تباين هم مصداق ديگرش باشد و آن، تباين جزئي است در اين صورت لفظ « گاهي » از عبارت برداشته مي شود و گفته مي شود « اگر بين دو كلي، عموم و خصوص من وجه بود بين دو نقيضش تباين جزئي است » كه تباين جزئي گاهي در مصداقِ عموم من وجه است و گاهي در مصداقِ تباين كلي است.

توضيح عبارت

« فاللذان بينهما عموم من وجه قد يكون بين نقيضيهما ايضا عموم من وجه كالحيوان و الابيض فبين نقیضهما ايضا عموم من وجه »

« ايضا »: يعني همانطور كه بين خود دو كلي عموم من وجه بود بين دو نقيضشان هم عموم من وجه است.

آن دو كلی كه بين آنها عموم من وجه است گاهي بين دو نقيضشان هم عموم من وجه است مثل حيوان و ابيض اما بين نقيضشان « يعني لا حيوان و لا ابيض » هم عموم من وجه است.

« و قد يكون بين نقيضیهما تباين كاللاحجر و اللاحيوان فبينهما عموم من وجه لتصادقهما في الماء مثلا و تفارقهما في الحجر و الحيوان و بين نقيضيهما تباين كلي »

دو كلي كه بين آنها عموم من وجه است اما بين دو نقيضشان تباين كلي است مثل « لا حجر » و « لا حيوان » كه بين آنها عموم من وجه است ولي بين نقيضين آنها تباين است چون هر دو در آب صادقند « يعني لا حجر و لا حيوان را مي توان بر آب صدق داد » و اين دو در حجر و حيوان فرق مي كنند « يعني از هم مفارقت مي كنند زيرا در حجر، لا حيوان صادق است و لا حجر صادق نيست. در حيوان هم لا حجر صادق است و لا حيوان صادق نيست » و بين دو نقيضشان تباين كلي است « نقيضِ لا حيوان، حيوان مي شود و نقيض لا حجر، حجر مي شود و بين حجر و حيوان تباين كلي است و در هيچ جا صدق مشترك ندارند.

ص: 239

« و التباين الكلي قسا »

تا اينجا نسبت بين عام و خاص من وجه بيان شد. نسبت تباين كلي در ابتداي بحث مطرح شده بود ولي نسبت نقيض آن بيان نشده بود. چون بايد تباين جزئي مطرح مي شد و شناخته مي شد تا بعدا نقيض متباينان به تباين كلي را بتوان بيان كرد چون نقيضِ دو كلي كه تباين دارند تباين جزئي است.

ترجمه : تباين كلي را مقايسه به عموم و خصوص من وجه كن « همانطور كه عموم و خصوص من وجه اگر نقيضش ملاحظه شود بايد گفت تباين جزئي دارد همچنين در تباين كلي اگر نقيضش ملاحظه شود بايد گفت تباين جزئي دارد.

« الالف بدل نون التاكيد الحفيفه »

« قسا » براي تكميل شعر آمده. بعضي اوقات اينگونه الف ها را مي گويند اشباعي است يعني فتحه را اشباع كردند و تبديل به الف شده است. در اينجا فتحه وجود ندارد زيرا « قسا » در اصل « قِس » بوده كه سين، ساكن است. پس نمي توان گفت الف، اشباعي است. بلكه بايد گفت الف مبدل از نون تاكيد خفيفه است يعني در اصل « قِسَن » بوده كه مي توان گفت نون تبديل به تنوين شده و تنوين تبديل به الف شده است.

« اي بين نقيضي المتباينين ايضا تباين جزئي »

« ايضا » : يعني همانطور كه بين نقيض عام و خاص من وجه، تباين جزئي بود بين نقيض متباينين هم تباين جزئي است. « اگر تباين جزئي است پس دو مصداق لازم دارد كه بايد تبيين شود ».

ص: 240

« فان الموجود و المعدوم بينهما تباين كلي و كذا بين نقيضيهما »

از اينجا مثال اول را بيان مي كند كه بين « موجود » و « معدوم » تباين كلي است. هيچ وقت يكي بر مصداق ديگري صدق نمي كند. اگر اين دو را نقيض كنيد مي شود « لا موجود » و « لامعدوم » كه باز هم بين آنها تباين كلي است زيرا مصداقي وجود ندارد كه « لا موجود » و « لا معدوم » هر دو در آن جمع شوند.

ترجمه : موجود و معدوم كه دو كلي اند بين آنها تباين كلی است. نقيض آنها هم تباين كلي دارد.

« و بين الحجر و الحيوان تباين كلي و بين نقيضيهما عموم من وجه كما مر آنفا »

« آنفا »: يعني كمي قبل گذشت

بين حجر و حيوان، تباين كلي است و بين دو نقيضشان عموم و خصوص من وجه است به اين صورت كه دو ماده افتراق و يك ماده اجتماع دارند. ماده افتراق اول اين است كه اگر حيوان را ملاحظه كنيد « لا حجر » است ولي « لا حيوان » نيست بلكه حيوان است. ماده افتراق دوم اين است که حجر را اگر ملاحظه كنيد « لا حيوان » است ولي « لا حجر » نيست بلكه حجر است. ماده اجتماع مثل آب است که هم « لا حيوان » است هم « لا حجر » است.

سوال: علامت تباين كلي اين است كه دو سالبه كليه از طرفين صدق كند: « لا شي من الحجر بشجر » و « لا شي من الشجر بحجر ». چرا نمي توان علامت تباين كلي را يك سالبه كليه گرفت زيرا اگر يك سالبه كلي گرفته شود باز هم تباين كلي صادق است؟ جايي كه از يك طرف، سلب كلي صادق باشد و در طرف ديگر سلب جزئي صادق باشد وجود ندارد. ممكن است كه از يك طرف سلب جزئي صادق باشد ولي از طرف ديگر سلب كلی صادق نباشد مثل انسان و حيوان كه « ليس بعض الحيوان بانسان » وجود دارد اما نمي توان از هيچ طرف، سالبه كلي صدق داد بلكه فقط سالبه جزئي است لذا اگر يك سالبه كلی در يك جا صادق باشد تباين كلي درست مي شود. احتياج نيست كه گفته شود طرف ديگرش سلب جزئي نباشد بلكه هميشه طرف ديگرش هم سلب كلي هست.

ص: 241

جواب: مي توان گفت علامت سالبه كليه، سلب كلي از يك طرف است و مي توان گفت هر جا سلب كلي از يك طرف شد تباين كلي است و اشكال ندارد در چنين حالتي گفته شود كه سلب كلي از هر دو طرف هست. ولي آيا هر دو سلب، علامت گرفته شود؟ بله هر دو علامت گرفته مي شود و منافات ندارد كه يكي از اين دو سلب علي البدل علامت باشد. پس وقتي گفته مي شود در مواردي، تباين وجود دارد مي توان دو سالبه كليه صدق داد و این، منافات ندارد كه بتوان يك سالبه كليه صدق داد.

اما در مورد تساوي نمي توان گفت كه اگر از يك طرف صدق كلي كند كافي است زيرا عموم و خصوص مطلق هم همينطور است كه از يك طرف صدق كلي مي كند.

بيان تقسيم کلي به منطقي و طبيعي و عقلي/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه. 94/02/07

موضوع: بیان تقسیم کلی به منطقی و طبیعی و عقلی/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه.

« غوص فی ذکر اقسام اخری للکلی » (1) [1]

نکته مربوط به جلسه قبل: در عبارت مرحوم سبزواری در صفحه 130 سطر 5 آمده بود « و التباین الکلی قسا ». خود مرحوم سبزواری فرموده بود الف در « قسا » بدل از نون تاکید خفیفه است. این کلمه قبلا « قِس » بوده و نون به آن اضافه شده و « قِسَن » شد سپس نون تبدیل به الف شده و « قِسا » گردید. در جلسه کلاس گفته شد که اگر فتحه سین را به خاطر آوردن نون تاکید بر گرداندید التقاء ساکنینی که باعث سقوط « یاء » که بعد از « قاف » می شد از بین می رود لذا باید آن یاء که به خاطر التقاء ساکنین ساقط شده بود بر گردد و تبدیل به « قیسا » شود. بنده « استاد » جواب دادم که ضرورت شعری اقتضا می کند که « قسا » گفته شود. بعدا گفته شد چون فتحه سین در اینجا عارضی است و ذاتی نیست لذا اقتضا نمی کند یاء محذوف بر گردد بنده « استاد » هم این حرف را تصدیق کردم سپس یکی از افراد تحقیق کرد و گفت یاء باید بر گردد و اگر یاء افتاده است به خاطر ضرورت شعری بوده است. یعنی آن جواب اولی که داده شد جواب صحیحی بود. البته بنده « استاد » این مساله را تحقیق نکردم فقط به بنده گفتند من هم قبول کردم.

ص: 242


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص130، س8، نشر ناب.

بحث امروز: بحث در اقسام دیگری برای کلی است. قبلا کلی به متواطی و مشکک تقسیم شد اما الان تقسیم دیگری برای کلی بیان می شود. آن تقسیمی که قبلا برای کلی بود به لحاظ نحوه ی صدق بود یعنی در یک نحوه اقتضا می کرد که کلی، متواطی نامیده شود و نحوه دیگر اقتضا می کرد که کلی، مشکک نامیده شود. این تقسیمی که در این جلسه وارد آن می شود به لحاظ صدق نیست بلکه به لحاظ خود کلی است. کلی را به سه قسم تقسیم می کنند:

1 _ منطقی.

2 _ طبیعی.

3 _ عقلی.

مرحوم سبزواری می فرماید کلی را موصوف به سه قسم می کنیم. هر دو تعبیر « تقسیم کردن، یا موصوف کردن » صحیح است چون در تقسیم، مقسم موصوف به اقسامی می شود و اختصاص به اینجا ندارد.

تعریف کلی منطقی: قبلا بیان شد که کلی، مفهومی است که صدقش بر کثییرین امتناع ندارد و جایز است. همین مفهوم « که از آن تعبیر به قابل صدق بر کثیرین شد » کلی منطقی است.

با این بیان معلوم شد که کلی منطقی فقط یکی است. در همه جا کلی به همین معنا است چه انسان باشد چه حجر باشد یا حیوان باشد یا شریک الباری باشد حتی واجب الوجود « که مصداقش یکی است ولی مفهومش عام است ».

نکته: اشکال ندارد که گفته شود چندین کلی وجود دارد که موصوف به کلی منطقی می شوند مثلا انسان موصوف به کلی منطقی می شود یعنی موصوف، قابل صدق بر کثیرین می شود هکذا حیوان و شجر. یعنی هر مفهومی که قابلیت صدق بر کثیرین دارد آن مفهوم را کلی می گویند و کلی منطقی برای آن ثابت است.

ص: 243

نکته مهم: بعضی فکر می کنند که به تعداد کلی ها، کلی منطقی وجود دارد در حالی که فقط یک کلی منطقی وجود دارد و آن همین است که بیان شد.

تعریف کلی طبیعی: عبارت از طبیعتی است که مفهومش قابل صدق بر کثیرین است نه اینکه به خود قابلیت صدق بر کثیرین گفته شود. پس کلی طبیعی امری است که متصف به کلی منطقی است نه اینکه خود کلی منطقی باشد. به عبارت دیگر اگر طبیعت ها را ملاحظه کنید و مفهومش را در ذهن بیاورید می بینید قابل صدق بر کثیرین هستند اسم آن طبیعت را کلی طبیعی می گذارند مثل انسان.

تعریف کلی عقلی: کلی طبیعی را ملاحظه کنید و کلی منطقی را وصف آن قرار ندهید بلکه قید آن قرار دهید یعنی گفته شود « انسان، مقیداً به اینکه مفهومش قابل صدق بر کثیرین باشد لحاظ شود » را کلی عقلی می گویند. جایگاه کلی عقلی، عقل است و در خارج وجود ندارد.

نکته: طبیعت، هم می تواند شخص باشد در خارج، و هم می تواند کلی باشد در ذهن. در هر کدام از افرادِ انسان ها، طبیعت انسانیت هست ولی چون این موجود فردی از انسان است طبیعت در آن، طبیعت شخصی شده است و قابل صدق بر کثیرین نیست. ولی همین طبیعت اگر در ذهن بیاید طبیعت کلی می شود. پس طبیعت اگر خودش ملاحظه شود لا بشرط از کلیت و جزئیت است زیرا هم می تواند شخص باشد « در صورتی که در خارج باشد » و هم می تواند کلی باشد « در صورتی که در ذهن باشد ». اما اگر کلی مقید شود به اینکه حتما قابل صدق بر کثیرین باشد شامل طبیعت شخصی نمی شود و نمی تواند در خارج موجود باشد بلکه حتما باید در عقل موجود شود و کلی عقلی شود.

ص: 244

نکته: کلی منطقی تقریبا یک مفهوم است. کلی عقلی جایگاهش عقل است. اما جایگاه کلی طبیعی کجاست؟ کلی طبیعی بعین افراد یا در ضمن افراد « طبق اختلافی که وجود دارد » در خارج موجود است و خودش با توجه به اینکه کلی است در عقل موجود است مثل « انسان » که می تواند در خارج « در ضمن فرد یا به عین وجود فرد » موجود باشد و شخصی شود و می تواند در ذهن موجود شود و کلی باشد.

بیان فرق کلی طبیعی و کلی منطقی: انسان و فرس و بقر که در ذهن تصور می شوند اگر عنوانِ مفهومِ قابل صدق بر کثیرین به آنها داده شود کلی منطقی می شوند اما اگر مفهوم انسانی که قابل صدق بر کثیرین لحاظ شود کلی طبیعی می شود یعنی کلیت برای چیزی ثابت می شود که آن چیز، کلی منطقی نیست. پس کلی طبیعی، کلی منطقی نیست.

نکته: اینکه آیا اطلاق کلی بر کلی طبیعی مجاز است یا حقیقت است؟ خود مرحوم سبزواری در بخش حکمت مطرح کرده است.

تفاوت کلی طبیعی و کلی عقلی: جایگاه کلی عقلی فقط ذهن است اما جایگاه کلی طبیعی هم می تواند در ذهن باشد هم می تواند در خارج باشد اما اگر در ذهن باشد با نعت کلیت است و اگر در خارج باشد همین کلی طبیعی هست اما نه به نعت کلیت بلکه در ضمن فرد یا به عین وجود فرد هست. یعنی وقتی انسانیت در زید می آید به خصوصیات زید تخصیص می خورد و لذا شخص می شود همین را اگر در ذهن ببرید کلی می شود یعنی کلی که در خارج است به اعتبار مایؤول الیه یعنی به اعتبار ظرفی که بعدا پیدا می کند « که ذهن است » کلی می شود. یعنی این انسان که در خارج است الان انسانِ جزئی و شخصی است همین انسانی که در زید مثلا است را می توان گفت کلی است به این اعتبار که اگر همین انسان، تصور شود کلی می شود پس به اعتبار ما یوول الیه یعنی به اعتبار تصوری که بعدا انجام می شود کلی می شود ولی الان جزئی و شخصی است. در هر صورت اطلاق کلی بر این کلی که در خارج است مجاز می باشد اما آیا می توان گفت کلی در خارج موجود است؟ گفته می شود بله در خارج موجود است. بحث هم در همین است که کلی در خارج موجود است ولی به عین فرد یا در ضمن فرد موجوداست.

ص: 245

نکته: این سه قسم چون اقسام کلی اند نسبت به یکدیگر قسیم به حساب می آیند آن کلی هم که مقسم برای این سه قسم قرار گرفته کلی است که قابل صدق بر کثیرین است ولی قابلیتی است که با همه این سه می سازد.

نکته: حمل بر دو قسم است:

1 _ حمل اولی.

2 _ حمل شایع.

تعریف حمل اولی: در حمل اولی گفته می شود که موضوع و محمول در مفهوم اتحاد دارند یعنی یک مفهوم دارند. می دانید که در هر حملی باید موضوع و محمول متحد باشند و الا نمی توان حمل کرد. در حمل اولی، اتحاد در مفهوم است یعنی موضوع و محمول در مفهوم اتحاد دارند مثلا گفته می شود الانسان انسان. « کاری نداریم که حمل شیء بر نفس صحیح است یا نه و اینکه آیا این مورد، حمل شیء بر نفس است یا نه؟ » معنای« الانسان انسان » این است که مفهوم انسان، همان مفهوم انسان است. یا مانند « الانسان حیوان ناطق » که معنایش این است: مفهوم انسان با مفهوم حیوان ناطق یکی است فقط فرقشان به اجمال و تفصیل است به اینکه انسان، مجمل است و حیوان ناطق، مفصل است « چون در هر حملی هم اتحاد و هم تغایر لازم است لذا در اینجا تغایر به اجمال و تفصیل است ».

تعریف حمل شایع: موضوع و محمول اتحاد در وجود دارند نه در مفهوم. مثلا « الکاتب متعجب » مفهوم کاتب با مفهوم متعجب یکی نیست اما در وجود جمع شدند یعنی این شخصی که در خارج وجود دارد هم متعجب است هم کاتب است یعنی کاتب و متعجب، به یک وجود در این موجود جمع شدند.

ص: 246

پس هر گاه موضوع و محمول، مفهومشان متفاوت باشد ولی به یک وجود موجود شده باشند گفته می شود حمل شایع است. کاتب و متعجب در اینجا مساوی اند زیرا در « الکاتب متعجب » حمل مساوی بر مساوی شده است. اما گاهی گفته می شود « زید انسان » که حمل عام بر خاص شده است. اما حمل خاص بر عام نداریم یعنی گفته نمی شود « الانسان زید ». در این دو مورد « حمل مساوی بر مساوی و حمل عام بر خاص » حمل شایع است و در هر دو مورد، موضوع مصداقی از محمول است. معیار برای شناخت حمل شایع همین است که موضوع، مصداق محمول است در این دو مثال که گفته شد زید، مصداق انسان است و کاتب، مصداق متعجب است اما در « الانسان حیوان ناطق »، انسان مصداق برای حیوان ناطق نیست بلکه همان حیوان ناطق است.

اما در ما نحن فیه به اینصورت گفته می شود: کلی منطقی را ملاحظه کنید که گفته می شود « هو المفهوم القابل لصدق علی کثیرین » در این جمله موضوعش کلی است و مفهوم عبارت از « المفهوم القابل لصدق علی کثیرین » است. کلی، مصداق این مفهوم نیست بلکه خود این مفهوم است پس حمل، حمل اولی است. هر گاه حمل اولی واقع شود معلوم می شود این کلی، کلی منطقی است اما هرگاه حمل شایع واقع شود مثلا گفته شود « الانسان مفهوم قابل لصدق علی کثیرین ». که انسان مصداقی برای « مفهوم قابل لصدق علی کثیرین » است در اینصورت « انسان »، کلی منطقی نیست بلکه کلی طبیعی است.

ص: 247

پس برای شناخت کلی طبیعی و کلی منطقی کافی است که « مفهوم قابل لصدق علی کثیرین » بر « کلی » حمل شود اگر حمل، حمل اولی باشد باید گفته شود این کلی، کلی منطقی است و اگر حمل، حمل شایع باشد باید گفته شود این کلی، کلی طبیعی است. اگر یکی از این دو کلی قید دیگری قرار داده شود کلی عقلی می شود یعنی اگر کلی منطقی قید کلی طبیعی قرار بگیرد آن کلی طبیعی، کلی عقلی می شود.

به عبارت دیگر مجرد کلیت، کلی منطقی است و شیئی که این کلیت برای آن ثابت است کلی طبیعی است و شیء اگر مقیّد به این کلیت شود کلی عقلی می شود.

ادامه بيان تقسيم کلي به منطقي و طبيعي و عقلي/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه 94/02/08

موضوع: ادامه بیان تقسیم کلی به منطقی و طبیعی و عقلی/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه.

« غوص فی ذکر اقسام اخری للکلی » (1) [1]

قبلا بیان شد که کلی به دو قسم متواطی و مشکک تقسیم می شود الان اقسام دیگری برای کلی بیان می شود. کلی متصف به سه صفت می شود که عبارتند از منطقی و طبیعی و عقلی. توضیح آنها در جلسه قبل بیان شد.

توضیح عبارت

« غوص فی ذکر اقسام اخری للکلی و یوصف الکلی بمنطقی و بالطبیعی و بالعقلی »

ص: 248


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص130، س8، نشر ناب.

کلی به سه قسم تقسیم می شود.

« فالمنطقی هو الکلی بحمل اولی »

منطقی، کلی به حمل اولی است یعنی اگر کلی را بر مفهوم کلی حمل کردید آن را کلی منطقی می گویند و اگر بر مصداق کلی حمل کردید آن را عقلی یا طبیعی می گویند.

ترجمه: کلی منطقی آن است که کلی بر آن حمل می شود به حمل اولی « یعنی وقتی محمول را کلی قرار می دهید وموضوع را چیزی قرار می دهید که مفهومش با مفهوم کلی مساوی باشد آن موضوع، کلی منطقی است و محمول، بیان برای این است که این کلی، کلی منطقی است.

« و الحمل الاولی ما هو مفاده الاتحاد بین الموضوع و المحمول بحسب المفهوم »

« بحسب المفهوم » مربوط به « الاتحاد » است.

حمل اولی حملی است که مفادش اتحاد به حسب مفهوم باشد « هر حملی مفادش اتحاد است یعنی بین موضوع و محمول، اتحاد بر قرار می کند حال اگر اتحاد به حسب مفهوم درست کرد حمل اولی می شود و اگر اتحاد به حسب وجود درست کرد حمل شایع می شود » بین موضوع و محمول.

نکته: در قضیه لازم نیست همیشه ماهیت بیاید گاهی هم مفهوم می آید مثلا وقتی « وجود» آورده می شود یک مفهوم است و ماهیت ندارد. « مفهوم » عام تر از « ماهیت » است و در جاهایی که « مفهوم » ماهیت باشد اتحاد ماهیت ها در وجود است مگر اتحاد ماهیت با خودش یا با جنس و فصلش باشد و الا دو ماهیتی که نه جنس یکدیگر و نه فصل یکدیگرند هیچ وقت بر یکدیگر حمل نمی شوند مگر به لحاظ اتحاد در وجود. اتحاد در مفهوم بین دو ماهیت غریبه هم اصلا ممکن نیست. حمل اولی هیچ وقت بین دو ماهیت غریبه « یعنی دو ماهیتی که جنس و فصل و نوع یکدیگر نباشند » بر قرار نمی شود اما حمل شایع را می توان بر قرار کرد.

ص: 249

« مثل ( الانسان انسان ) و ( الانسان حیوان ناطق ) »

مانند « الانسان انسان » که نوع بر نوع حمل شده است و مانند « الانسان حیوان ناطق » که جنس و فصل بر نوع حمل شده است. اینها ماهیت هایی هستند که غریبه نیستند و حمل می شوند و اتحاد مفهومی دارند یعنی مفهومِ موضوع با محمول یکی است.

نکته: به این حمل، حمل اولی می گویند شاید به این خاطر باشد که هیچ واسطه ای دخالت نمی کند. اما در حمل شایع، « وجود » دخالت می کند و واسطه می شود تا این مفهوم بر آن مفهوم حمل شود و این ماهیت بر آن ماهیت حمل شود.

« و الحمل الشایع مفاده مجرد الاتحاد بینهما بحسب الوجود »

« بحسب الوجود » مربوط به « الاتحاد » است.

در مفاد حمل شایع هم اتحاد است اما به حسب وجود است نه به حسب مفهوم.

در تعریف حمل اولی، لفظ « مجرد » آورده نشد اما در تعریف حمل شایع لفظ « مجرد » آورده شد. وقتی اتحادِ در مفهوم باشد اتحادِ در وجود هم هست و نمی تواند بگوید « مجرد اتحاد در مفهوم باشد » چون دو چیزی که مفهومشان یک چیز است وقتی این شی موجود شد آن دیگری هم موجود می شود به عبارت دیگر اصلا دو چیز نیست تا گفته شود یکی موجود شد و یکی موجود نشد. اما در حمل شایع، دو شیء که اتحادِ در وجود دارند ممکن است اتحاد در مفهوم داشته باشند یا نداشته نباشد.

ص: 250

مرحوم سبزواری می فرماید در حمل شایع فقط اتحاد در وجود لازم است و اتحاد در مفهوم لازم نیست.

نکته: حمل اولی به مناسبت اینکه محمول و موضوع اتحاد در وجود دارند می تواند حمل شایع باشد ولی می دانید که همیشه اگر یک امری دو منشا داشته باشد « مثلا حمل در ما نحن فیه دو منشا دارد که یکی اتحاد در وجود و یکی اتحاد در ماهیت است » باید آن امر را به منشاء قبلی نسبت داد نه به منشاء دوم نسبت داد.

در ما نحن فیه اتحاد در مفهوم قبل از اتحاد در وجود است پس باید اتحاد مفهومی ملاحظه شود و گفته شود حمل به اعتبار اتحاد مفهومی است نه وجودی، لذا نباید حمل اولی را حمل شایع بنامید ولو قانون حمل شایع در اینجا می آید که اتحاد در وجود است و ما وقتی حمل را تقسیم به شایع و اولی می کنیم این تقسیم باعث می شود این دو قسم، قسیم هم شوند و نمی توانند با هم جمع شوند یعنی نمی توان در یک جا هم حمل اولی و هم حمل ثانی باشد. بله اگر لحاظ، دخالت داده شود امکان دارد که گفته شود به لحاظ اتحاد مفهومی، حمل اولی است و به لحاظ اتحاد در وجود، حمل شایع است لذا نوعا جایی که حمل اولی است کسی آن را حمل شایع قرار نمی دهد.

سوال: مفهوم، در اخذی که ما می کنیم بعد از وجود است لذا باید وجود مقدم بر مفهوم شود.

ص: 251

جواب: شما به این اخذ توجه نکنید بلکه خود دو مفهوم وقتی در مفهوم بودن یکی بشوند آیا به سراغ این می روید که بگویید این دو مفهوم، در وجود هم یکی هستند؟ یا وقتی این دو را در مفهوم، یکی گرفتید نمی گویید دو چیز داریم که وجودشان یکی است. یعنی قبل از اینکه به وجود برسید اتحاد در نزد شما حاصل است. اینکه مفهوم از وجود خارجی گرفته می شود حرف دیگری است که مورد بحث ما نیست زیرا مفهوم در ذهن، بعد از وجود خارجی می آید یعنی ابتدا باید وجود خارجی دیده شود و ادراک شود تا وجود ذهنی شود و وجود ذهنی، مفهوم می شود اما وقتی بخواهید اتحاد را بر قرار کنید اگر اتحاد، بین دو مفهوم باشد اتحادِ وجود هم هست اما اگر اتحادِ وجود باشد می توان اتحاد مفهوم را رد کرد. پس اتحاد در مفهوم مقدم بر اتحاد در وجود است چون دو چیز اگر در مفهوم متحد شدند ما را از اتحاد در وجود بی نیاز می کنند معلوم می شود که این اتحاد در مفهوم مقدم است که ما را از اتحاد در وجود بی نیاز می کند.

پس اتحادی که بین دو چیز برقرار می شود اگر بین دو مفهوم بر قرار شود احتیاجی نیست که بین دو وجود برقرار شود پس اتحاد در مفهوم مقدم بر اتحاد در وجود است.

« مثل ( الکاتب متعجب )، ( المتعجب ضاحک ) »

ص: 252

مثل « الکاتب متعجب » و « المتعجب ضاحک »

« ای هو هو وجودا لا مفهوما »

« هو » ی اول به « موضوع » و « هو » ی دوم به محمول بر می گردد. و معنای عبارت این می شود « او، اوست » یعنی به جای « کاتب » لفظ « هو » و به جای « متعجب » هم لفظ « هو » قرار دهید و قضیه « الکاتب متعجب » تبدیل به قضیه « هو هو » می شود.

نکته: گاهی به جای « حمل » تعبیر به « هو هویت » می کنند که از همین جا گرفته شده است چون در هر حملی دو تا « هو » گذاشته می شود که یکی به جای موضوع و یکی به جای محمول هست و از آن تعبیر به « هو هو » می کنند اگر بخواهند مصدر جعلی از آن مشتق کنند تعبیر به « هو هویت » می کنند که به معنای « این، آن بودن است ».

ترجمه: یعنی این موضوع همان محمول است ولی به لحاظ وجود نه به لحاظ مفهوم « مفهومش فرق می کند زیرا کاتب از نظر مفهوم عبارت از متعجب نیست ولی وجود کاتب همان وجود متعجب است یا وجود متعجب همان وجود ضاحک است ».

« فالکلی المنطقی نفس الکلی و مجرد الکلیه »

« مجرد الکلیه » عطف بر « نفس الکلی » است.

تا اینجا که کلی منطقی را با کمک گرفتن از حمل اولی بیان کرد و حمل اولی را تفسیر کرد از اینجا خلاصه گیری می کند و می فرماید « کلی منطقی به یک تعبیر، خود کلی است و به یک تعبیر، مجرد کلیت است » نه اینکه موصوفی به علاوه کلیت باشد مثلا وقتی گفته می شود « انسانِ کلی »، کلی منطقی نیست چون موصوف به وصف کلیت آمده است. اما در کلی منطقی، صرف کلیت « که همان اِبای از صدق بر کثیرین نداشتن » را کلی منطقی می گویند.

ص: 253

« لا شیء ذلک الشیء هو الکلی »

کلی منطقی عبارت از چیزی نیست که آن چیز، کلی باشد در حالی که در کلی طبیعی و عقلی به این صورت است که عبارت از انسانی است که این انسان، کلی است.

ترجمه: کلی منطقی عبارت از شیئی که آن شیء، کلی طبیعی باشد نیست.

« بخلاف الطبیعی کطبیعه الانسان و الفرس و غیرهما »

به خلاف کلی طبیعی مثل انسان و فرس و غیر این دو.

اینها شیئی هستند که متصف به کلی اند نه اینکه خود مفهوم کلی باشند.

« فان کل واحد منها شیء ذلک الشیء هو الکلی کما قلنا »

« کل واحد منها » یعنی طبیعت انسان و فرس و غیر این دو.

ترجمه: هر یک از طبیعت انسان و فرس و غیر این دو، شیئی است که آن شیء، کلی است نه اینکه خودش مفهوم کلی باشد.

نکته: بحثی در جلسه قبل مطرح شد که به صورت مختصر از آن گذشتیم و امروز کمی مفصل مطرح می کنیم. بیان شد که کلی به سه قسم تقسیم می شود. لفظ « کلی » مقسم می شود و این سه قسم، اقسام می شوند. سوال این است که خود « کلی » که مقسم است کدام یک از این تفاسیر کلی طبیعی و کلی منطق و کلی عقلی برای آن می آید؟ عنوانی که مصنف برای این فصل آورده تعبیر به « غوص فی ذکر اقسام اخری للکلی » می کند نشان می دهد که کلی را دارای اقسام می کند پس کلمه « یوصف » در صفحه 130 سطر 9 آمده هیچ ابهامی ندارد اما کلمه « تقسیم » که بنده « استاد » بکار بردم و گفتم کلی به سه قسم تقسیم می شود را از عنوان کلام مصنف می توان فهمید ولی این احتیاج به توجیه دارد و آن توجیه را در ضمن مثال بیان می کنیم:

ص: 254

گفته می شود که ماهیت نسبت به شرائط یکی از سه حال را دارد یا لا بشرط است یعنی هیچکدام از شرائط و قیود را لازم ندارد یا بشرط لا است یعنی باید این قید را نداشته باشد. یا بشرط شیء است یعنی باید این قید داشته باشد. در اینجا گفته می شود ماهیتی که تقسیم شد به این سه قسم، خود « ماهیت » داخل در کدام یک از این سه قسم است؟ نمی توان مقسم را داخل در هیچکدام از این سه قسم کرد اما می توان همراه با سه قسم کرد. در اینجا لا بشرط مقسمی درست شد و گفته شد مقسم، لا بشرط است سپس گفته می شود که یک قسم از این اقسام سه گانه، لا بشرط است چگونه مقسم با قسم یکی شد زیرا هر دو، لا بشرط شدند. جواب داده شد که مقسم را مقید به « لا بشرط مقسمی » کردیم و قسم را مقید به « لا بشرط قسمی » کردیم. در اینصورت باید معنای « لا بشرط مقسمی » و « لا بشرط قسمی » بیان شود. « لا بشرط قسمی » یعنی آن که نسبت به این سه قسم، لا بشرط است یعنی آن را نه بشرط لا به تنهایی ملاحظه کن نه بشرط شی به تنهایی ملاحظه کن و نه لا بشرط ملاحظه کن بلکه طوری اخذ کن که بتواند با هر سه قسم همراهی کند. مثلا انسان نسبت به سفیدی و سیاهی و کاتب و امی لا بشرط است و مقید نیست. اما لا بشرط مقسمی نسبت به سه قسم، لا بشرط است اما لا بشرط قسمی نسبت به آنچه که مناسبش است لا بشرط می باشد مثلا بعضی اوصاف مناسب انسان هستند که ممکن است باشند و ممکن است نباشند. انسان نسبت به این اوصاف، لا بشرط می شود اما انسان نسبت به جنس و فصل خودش لا بشرط نیست ولی نسبت به عوارضی که از آن مفارقت می کند لا بشرط است. پس لا بشرط قسمی، لا بشرط از چیزی است و لا بشرط مقسمی، لا بشرط از چیز دیگر است.

ص: 255

اما در ما نحن فیه که لفظ « کلی » مقسم قرار می گیرد کلی است که بتواند شامل کلی منطقی و طبیعی و عقلی شود اما کلی طبیعی اگر مثلا کلی طبیعی انسان باشد شامل افراد انسان می شود و اگر کلی طبیعی فرس باشد شامل افراد فرس می شود و اگر کلی طبیعی آب باشد شامل افراد آب می شود. پس مقسم، کلی است اما نسبت به این سه مورد است و اقسام، کلی هستند نسبت به امور دیگر. همانطور که لا بشرط مقسمی، لا بشرط به آن سه قسمش بود و لا بشرط قسمی هم لا بشرط از دو قسم دیگر بود.

بنده « استاد » در جلسه قبل بیان کردم « کلی » که مقسم است کلی منطقی است. ولی لازم نیست گفته شود این « کلی » که مقسم است از چه سنخ کلی است. بلکه همانطور که بیان شد « کلی » که مقسم است نسبت به این سه مورد، کلی است. اگر چه لازم نیست « کلی » که مقسم است از هیچیک از این اقسام سه گانه کلی نباشد ولی اگر کسی خواست بگوید از کدام قسم است آیا باید آن را قسم چهارم قرار دهد یا از همین سه قسم قرار دهد؟ جواب این است که کلی منطقی می باشد زیرا کلی منطقی عبارت از این بود که قابل صدق بر کثیرین باشد و این « کلی » که مقسم است قابل صدق بر سه کلی است و این سه کلی، کثیر هستند. و لذا کلی منطقی است. اگر کسی بگوید مسمای به کلی، تقسیم به سه قسم کلی می شود در اینصورت مسمای به کلی، مفهوم نیست و کلی منطقی هم نیست کلی طبیعی و عقلی هم نیست بلکه یکی از این اقسام سه گانه است.

ص: 256

« و غیره و هو الطبیعی و العقلی شائع الحمل کلی اما بضم الکاف مخفف کلّی و اما بکسرها امر من وکل یکل »

اگر « کِلی » به کسر خوانده شود صیغه امر است و باعث می شود « غیرَه » به نصب خوانده شود و مفعول آن می شود.

اگر « کُلی » به ضم خوانده شود خبر می شود و باعث می شود « غیرُه » به ضم خوانده شود و مبتدای آن می شود.

البته « کُلی » همان کلّی است که یاء آن تخفیف داده شده است و « کِلی » همان « کِل » است که یاء به آن اضافه شده است و به معنای « واگذار » است.

ترجمه بر اساس اینکه « کُلی » خوانده شود: و غیر کلّی منطقی که عبارت از کلی طبیعی و عقلی است کلی است اما به خاطر اینکه حمل کلی بر این د،و حمل شایع است نه حمل اولی.

ترجمه بر اساس اینکه « کِلی » خوانده شود: واگذار کن غیر کلّی منطقی را به حمل شایع « یعنی حمل شایع را در موردش اجرا کن ».

« و الیاء للاطلاق »

اگر « کِلی » به کسر بخوانی امر از « وکل یکل » است و یاء آن به خاطر اطلاق است که اشباعی می باشد و در ضرورت شعری می آید.

« و اللام علی الاول للتعلیل و علی الثانی للاختصاص »

ص: 257

اگر « کُلی » به ضم بخوانید لام در « لشائع » برای تعلیل است و اگر « کِلی » به کسر بخوانید لام در « لشائع » برای اختصاص است.

بيان فرق دوم کلي منطق با کلي طبيعي و عقلي 2 _ آيا کلمه « مضاف » مشتق است يا نه؟ 3 _ هر کدام از جنس و نوع و فصل و خاصه و عرض عام و جزئي، تقسيم به منطقي و طبيعي و عقلي مي شود/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه. 94/02/12

موضوع: 1 _ بیان فرق دوم کلی منطق با کلی طبیعی و عقلی 2 _ آیا کلمه « مضاف » مشتق است یا نه؟ 3 _ هر کدام از جنس و نوع و فصل و خاصه و عرض عام و جزئی، تقسیم به منطقی و طبیعی و عقلی می شود/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه.

« فذان کالمشهور من مضاف » (1) [1]

نکته 1: مثالی که در جلسه قبل مطرح شده بود عبارت از « الانسان انسان » و « الانسان حیوان ناطق » بود. این مثالها مثال برای حمل اولی بود و منظور این نبود که مثال برای کلی منطقی زده شود. این مثال ها هیچکدام ربطی به کلی منطقی ندارد.

نکته 2: اگر قضیه ای تشکیل داده شد که موضوعش مفهوم بود و محمولش، خود لفظ « کلی » بود باید بررسی کرد که حمل چه نوع حملی است؟ مثلا گفته می شود « مفهوم الانسان کلی » یا گفته شود « الانسان کلی » این حمل، حمل شایع است یعنی اینطور نیست که « کلی » با « انسان » یک مفهوم داشته باشد تا حمل اولی شود. در اینجا حکم می شود به اینکه انسان یا کلی طبیعی است یا کلی عقلی است و کلی منطقی نیست اما اگر به اینصورت بود « المفهوم القابل لِصِدق علی کثیرین کلی » در اینصورت موضوع و محمول مفهوماً یکی هستند و حمل، اولی است و موضوع، کلی منطقی است. پس اگر موضوعی در قضیه آورده شود و محمول، لفظ « کلی » قرار داده شود باید به حمل نگاه کرد که اگر حمل، اولی بود موضوع، کلی منطقی است و اگر حمل، شایع بود موضوع، یا کلی طبیعی است یا کلی عقلی است.

ص: 258


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص131، س8، نشر ناب.

نکته 3: « الانسان نوع » یک قضیه است اما آیا حملش اولی است یا شایع است؟ بیان شد در جایی که اتحاد در وجود است حمل، شایع است. « نوع » و « انسان » اتحاد در وجود دارند زیرا « انسان » وجود ذهنی دارد و « نوع » هم که یک عنوان منطقی است وجود ذهنی دارد. این دو در وجود ذهنی متحدند لذا حمل، حمل شایع می شود. اینکه گفته شد « حمل شایع، حملی است که موضوع و محمول اتحاد در وجود دارند » شاید به ذهن بعضی خطور کند که مراد این است که اتحاد در وجود خارجی دارند. در حالی که این مراد نیست زیرا اتحاد در وجود کافی است که حمل، شایع باشد چه اتحاد در وجود خارجی باشد چه اتحاد در وجود ذهنی باشد. لذا اینکه گفته می شود اتحاد در وجود باید داشته باشند اختصاص به وجود خارجی ندارد بلکه وجود ذهنی را هم شامل می شود. در مثال « الانسان نوع » هیچکدام موجود به وجود خارجی نیستند بلکه هر دو موجود به وجود ذهنی هستند.

بحث امروز: بیان شد که کلی به سه قسم تقسیم می شود یا به سه صفت موصوف می شود زیرا کلی گاهی کلی منطقی است و گاهی کلی طبیعی است و گاهی کلی عقلی است. فرق بین کلی منطقی و دو تای دیگر به کمک حمل اولی و حمل شایعبیان شد و فرق بین دو حمل هم بیان شد. الان دوباره فرق بین کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی بیان می شود ولی با کمک گرفتن از اضافه ی حقیقی و اضافه مشهوری و فرق بین این دو.

ص: 259

ابتدا اصل اضافه را تعریف می کنیم بعدا آن را تقسیم به حقیقی و مشهوری می کنیم سپس فرق کلی منطقی با کل طبیعی و عقلی بیان می شود.

تعریف اضافه: هر کلمه ای که حکایت از نسبت طرفینی کند. مثلا « ابوت » حکایت از نسبت طرفینی می کند یعنی حکایت از نسبت زید که پدر است به عمرو که پسر است می کند پس ابوت احتیاج به بنوّت دارد و نسبت طرفینی را نشان می دهد و یا مانند اینکه شخص پشت درب ایستاده است این را مقوله وضع می گویند زیرا نسبت این شخص را نشان می دهد اما یکبار گفته می شود « من پشت درب ایستادم به طوری که درب روبروی من است » این نسبت وقتی طرفینی می شود اضافه خواهد بود. توجه کنید که اضافه، نسبتِ متکرره است لذا اگر از این طرف حساب کنید اضافه است و اگر از آن طرف هم حساب کنید اضافه است اینطور نیست که فقط نسبتِ یک طرفی باشد.

]نکته: ابوت، بنوت را لازم دارد اما گاهی بعضی می گویند اخوت یک طرفه است در حالی که این اشتباه است زیرا در اضافه، دو اخوت لازم است که یکی اخوتِ زید با عمرو است و یکی اخوتِ عمرو با زید است ولی چون این دو اخوت نظیر هم هستند یکی را می گویند و یکی را نمی گویند.[

این نسبت متکرره به سه صورت لحاظ می شود:

1 _ فقط ابوت و بنوت که وصف است لحاظ می شود بدون اینکه موصوف لحاظ شود.

ص: 260

2 _ موصوف بما هو موصوف لحاظ می شود و وصف آن لحاظ نمی شود.

3 _ موصوف لحاظ می شود و وصف هم ضمیمه می شود به طوری که وصف، قید شود.

صورت اول که فقط ابوت و بنوت لحاظ شود این اضافه را اضافه حقیقی گویند و صورت دوم که اب و ابن لحاظ می شود « چه قید ابوت و بنوت آورده شود چه آورده نشود » اضافه، اضافه مشهوری است.

بیان فرق کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی: کلی منطقی، صفت است که بر انسان و حیوان و شجر و امثال ذلک حمل می شود و صفت آنها قرار می گیرد خود صفت اگر ملاحظه شود کلی منطقی است. موصوف که انسان است اگر ملاحظه شود « یا بدون قید کلی بودن یا با قید کلی بودن » کلی منطقی نیست بلکه کلی طبیعی یا عقلی می شود.

پس کلی منطقی، حکم مضاف حقیقی را دارد و کلی طبیعی و کلی عقلی، حکم مضاف مشهوری را دارد ولی مضاف مشهوری دو قسم بود یکی این بود که فقط موصوف ملاحظه شود مثل اینکه انسان به تنهایی ملاحظه شود یکی این بود که موصوف به علاوه صفت ملاحظه شود. مثل اینکه « انسان » با « کلی » ملاحظه شود و گفته شود « الانسان الکلی » که کلی عقلی می شود. پس یکی از دو قسم مشهوری که فقط موصوف را مطرح می کرد با کلی طبیعی سازگار است و قسم دیگر مشهوری که موصوف و صفت را با هم مطرح می کرد با کلی عقل سازگار است. و خود اضافه حقیقی با کلی منطقی یکسان است.

ص: 261

توضیح عبارت

« فذان کالمشهور من مضاف »

« فذان » اسم اشاره ی تثنیه است و به کلی طبیعی و کلی عقلی بر می گردد.

ترجمه: کلی طبیعی و کلی عقلی مثل مشهور از اقسام مضاف هستند « یعنی مضاف مشهوری هستند. چند خط بعد بیان می کند _ و للحقیقی المنطقی یکافی _ یعنی کفوِ مضاف حقیقی، کلی منطقی است »

« بیان آخر للتمایز بینهما و بین المنطقی »

مرحوم سبزواری می فرماید این عبارت، بیان دیگری برای تمایز بین طبیعی و عقلی از یک طرف و بین منطقی از طرف دیگر است.

« بان ذین کالمضاف المشهوری »

« بان » متعلق به « تمایز » است.

ترجمه: « تمایز دیگری بین این کلی ها هست » به این بیان که کلی طبیعی و عقلی مانند مضاف مشهوری هستند.

« و هو قسمان احدهما نفس الموصوف بالاضافه کذات الاب مثلا »

مضاف مشهوری بر دو قسم است یکی، خود موصوفِ بالاضافه است بدون اینکه صفت آن ملاحظه شود مثل ذات اب.

« و ثانیهما الذات مع الوصف »

قسم دوم، ذات به همراه وصف است یعنی « اب » به همراه « بنوت ».

« و الاول یناسب الطبیعی و الثانی العقلی »

مضاف مشهوریِ قسم اول مناسب باکلی طبیعی است و مضاف مشهوریِ قسم دوم مناسب با کلی عقلی است.

« و للحقیقی ای المضاف الحقیقی الکلی المنطقی یکافی »

ص: 262

برای مضاف حقیقی، کلیِ منطقی کفو و شریک است « یعنی کلی منطقی را به مضاف حقیقی تشبیه کن ».

« فان المضاف الحقیقی نفس الاضافه کالابوه »

مضاف حقیقی، نفس اضافه و صفت است مثل ابوت. همچنین کلی منطقی، نفس آن صفت است پس جا دارد که کلی منطقی را با مضاف حقیقی تشبیه کنید.

« و هذا کما ان الابیض الحقیقی نفس البیاض »

مصنف از اینجا چند مثال برای نفس صفت می زند که با موصوف فرق می کند مثل اینکه دیوار، ابیض است چون صفت بیاض گرفته است و خود بیاض، حقیقتا ابیض است.

پس اگر ابیض اطلاق بر صفت که بیاض است بشود ابیضِ حقیقی می شود و اگر ابیض اطلاق بر موصوف که دیوار است بشود ابیضِ مشهوری می شود.

ترجمه: این مطلب که اطلاق مشتق بر صفت حقیقی است « یا اطلاق مضاف بر نفس الاضافه حقیقی است نظیر زیادی دارد » مثل این است که ابیضِ حقیقی، نفس بیاض است یعنی ابیض اگر اطلاق بر خود صفت شود اطلاق حقیقی است.

« و المتصل الحقیقی نفس الاتصال »

مثال دیگر این است که « متصل » اطلاق می شود بر جسمی که متصل است یا بر نفس اتصالی که صورت جسمیه است « در هر جسمی ماده و صورت جسمیه و صورت نوعیه است. صورت جسمیه عبارت از قابل للابعاد الثلاثه است. و صورت نوعیه متفاوت است به این صورت که در این جسم، صورت نوعیه انسان است و در آن جسم، صورت نوعیه درخت است ».

ص: 263

جسم به خاطر داشتن صورت جسمیه، متصل است اما خود صورت جسمیه، نفس الاتصال است. اگر بر « اتصال » لفظ « متصل » اطلاق شود اطلاق « متصل » بر خود صفت است که حقیقی می شود و اطلاق « متصل » بر « جسم » اطلاقِ متصل بر موصوف است که مشهوری می شود.

ترجمه: متصلِ حقیقی، نفس اتصال است.

« و الموجود الحقیقی نفس الوجود »

مثال دیگری بیان می کند که بر نفس وجود، اطلاقِ موجود کنید این اطلاق، حقیقت است. بر ماهیت هم که موصوف به وجود است اطلاق موجود اگر شود مجاز است.

پس در همه این موارد مشتق « که مضاف و موجود و متصل و ابیض و کلی است » اگر بر نفس صفت اطلاق شود حقیقی می شود و اگر بر موصوف اطلاق شود مجازی و مشهوری می شود. کلی هم اگر بر نفس صفت که همان قابل صدق علی کثیرین است اطلاق شود منطقی می شود و بر موصوفش که انسان یا انسان کلی است اطلاق شود عقلی یا طبیعی می شود.

« فنفس اللکلیه هی الکلی »

مصنف با این عبارت بحث را در ما نحن فیه می برد و می فرماید خود کلیت « یعنی قابلیت صدق بر کثیرین » کلی منطقی است.

صفحه 132 سطر 5 قوله « و لا یعتبر »

مصنف در اینجا اشکال و جوابی را مطرح می کند.

اشکال: آیا کلمه « مضاف » مشتق است یا نه؟ « کاری به معنای آن نداشته باشید » گفته می شود که مشتق است حال یا مصدر میمی است یا اسم فاعل یا اسم مفعول یا اسم آلت است بالاخره مشتق است. اما « کلی » چگونه است؟ در کتاب اصول گفته شده آنچه که اسم ذات نیست مشتق است و نفس کلّی را جزء مشتقات به حساب آوردند و این صحیح است. پس مضاف، مشتق نحوی است و کلی هم در علم اصول مشتق است اگر چه در ادبیات مشتق نیست. مشتق به معنای « ذاتٌ ثبت له مبدأ الاشتقاق » است. مثلا در ضارب گفته می شود « ذاتٌ ثبت له مبدأ الاشتقاق » که مبدأ الاشتقاق، ضرب است. مضروب هم به همین صورت است « ذاتٌ ثبت علیه الضرب ».

ص: 264

تا اینجا بیان شد که لفظ « مضاف » و لفظ « کلی » مشتق است. این را یک مقدمه قرار دهید. مقدمه دیگر هم به آن ضمیمه کنید که می گوید « مشتق ذاتٌ ثبت له مبدا الاشتقاق » است نتیجه گرفته می شود مضاف « ذاتٌ ثبت له الاضافه » و کلی به معنای « ذاتٌ ثبت له الکلیه » است. اما « ابوت »، « ذات ثبت له الاضافه » نیست بلکه خود اضافه است پس نباید به آن مضاف گفته شود. کلی، « ذاتٌ ثبت له قابلیت الصدق » مثل انسان است. اما خود قابلیت الصدق، کلی نیست چون کلی، مشتق است و مشتق بر ذات صدق می کند و قابل صدق، ذات نیست.

جواب: در مشتق، ذات معتبر نیست. می تواند ذات بیاید و می تواند نیاید لذا اگر مضاف بر مبدأ اشتقاق حمل شود صحیح است و اگر بر ذات به همراه مبدء اشتقاق هم حمل شود صحیح است. یعنی مضاف برای قدر مشترک بین مبدأ اشتقاق و ذات به همراه مبدا اشتقاق وضع شده. اگر مضاف یا مشتق فقط برای ذات وضع شده بود این اطلاق، اشتباه بود اما ذات، در مشتق معتبر نیست بلکه مشتق برای قدر مشترک وضع شده لذا اگر بر مبدء اشتقاق حمل شود صحیح است و اگر بر ذات به همراه مبدء اشتقاق حمل شود صحیح است. یعنی چه به ابوت، اطلاق مضاف کنید صحیح است و چه به اب اطلاق مضاف کنید صحیح است.

ص: 265

توضیح عبارت

« و لا یعتبر الذات فی المشتق »

ذات در مشتق معتبر نیست تا کلمه « مضاف » و « کلی » را نتوان بر کلی منطقی یا مضاف حقیقی حمل کرد.

« بل مدلوله القدر المشترک بین البسیط و المرکب من الذات و مبدء الاشتقاق »

بلکه مدلول مشتق، قدر مشترک است بین بسیط که همان مبدء اشتقاق است و بین مرکب از ذات و مبدا اشتقاق.

« کذلک الاقسام الخمسه التی هی الجنس و النوع و الفصل و الخاصه و العرض العام کالمقسم الذی هو الکلی »

مصنف بعدا بیان می کند کلی، دارای مصادیقی است که عبارتند از جنس و فصل و نوع و عرض خاص و عرض عام. اگر کلی به سه قسم منطقی و طبیعی و عقلی تقسیم می شود هر یک از این 5 قسمِ کلی هم سه قسم می شود یعنی می توان به اینصورت گفت: جنس منطقی و جنس طبیعی و جنس عقلی یا نوع منطقی و نوع طبیعی و نوع عقلی.

علاوه بر این، خود جزئی هم می تواند به این صورت باشد: جزئی منطقی و جزئی طبیعی و جزئی عقلی.

« کذلک »: به سه قسم طبیعی و عقلی و منطقی موصوف می شود.

ترجمه: اقسام خمسه به سه قسم طبیعی و عقلی و منطقی موصوف می شود و آن اقسام خمسه عبارت از جنس و نوع و فصل و خاصه و عرض عام است مثل مقسمی که کلی است « یعنی همانطور که مقسم به سه قسم منطقی و طبیعی و عقلی تقسیم شد اقسام هم مثل مقسم به این سه قسم منطقی و طبیعی و عقلی تقسیم می شود ».

ص: 266

توضیح: جنس منطقی عبارت از مفهومی است که مشترک بین حقایق متباینه باشد. حیوان، جنس طبیعی است اما حیوانِ مشترک بین انواع متباینه، جنس عقلی است.

« ثم الجزئی ایضا کذلک یوصف بهذه الثلاثه »

« یوصف بهذه الثلاثه » توضیح « کذلک » است. از این عبارت معلوم می شود که معنای « کذلک » در صفحه 132 سطر 6 همین است.

مثال: مفهومی که صدق بر کثیرین نمی کند جزئی منطقی است. ذات زید که صدق بر کثیرین نمی کند جزئی طبیعی است و زید به همراه این که صدق بر کثیرین نمی کند جزئی عقلی است توجه کنید که مراد از زید، زیدِ در خارج نیست زیرا به زید خارجی، جزئی طبیعی گفته نمی شود. آن زید که می توانید در ذهن تصور کنید جزئی طبیعی است. مفهومِ « قابل صدق بر کثیرین نبودن » هم جزئی منطقی است. مفهوم زید که در ذهن تصور شده به علاوه اینکه قابل صدق بر کثیرین نیست جزئی عقلی می شود.

« فمنطقی کل واحد من هذه السته و طبیعی و عقلی »

« هذه السته » عبارت از جزئی و جنس و نوع و فصل و خاصه و عرض عام است.

ترجمه: هر یک از این 6 مورد، تقسیم به منطقی و طبیعی و عقلی می شوند.

مصنف لفظ « کل واحد من هذه السته » را آورد تا بفهماند لفظ « منطقی » خبر برای مبتدای محذوف است یعنی عبارت به این صورت است « کل واحد من هذه السته منطقی و طبیعی و عقلی ».

ص: 267

« فنفس مفهوم النوع و هو النوعیه نوع منطقی و الانسان مثلا نوع طبیعی و المجموع نوع عقلی »

مصنف از بین این 6 قسم فقط نوع را توضیح می دهد و می گوید خود مفهوم نوع بدون اینکه موصوفش در نظر گرفته شود « یعنی خود نوعیت که صفت است اگر ملاحظه شود » نوع منطقی می شود و انسان که به عنوان مثال که موصوف به این نوعیت است نوع طبیعی می شود و مجموع « یعنی انسان به قید اینکه نوع باشد » نوع عقلی می شود.

« و قس علیه »

و بر نوع، 5 تای دیگر را قیاس کن.

پس کلی و اقسام کلی « که 5 مورد است » و جزئی تقسیم به منطقی و عقلی و طبیعی می شوند.

بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه. 94/02/13

موضوع: بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ كلي و جزئي / مباحث الفاظ / منطق / شرح منظومه.

« ثم شرعنا فی بیان التمایز بین الثلاثه بوجه آخر » (1) [1]

بعد از اینکه کلی به سه قسم منطقی و طبیعی و عقلی قسمت شد دو فرق بین این اقسام بیان شد. در این جلسه فرق سوم بیان می شود.

بیان فرق سوم: کلی منطقی در خارج وجود ندارد. کلی عقلی هم به خاطر این که یک جزئش کلی منطقی است در خارج وجود ندارد اما در کلی طبیعی اختلاف است که آیا در خارج وجود دارد یا ندارد؟

ص: 268


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص134، س3، نشر ناب.

دلیل بر اینکه کلی منطقی در خارج وجود ندارد: کلیت به معنای منطقی اش « یعنی به این معنا که مفهومِ قابل صدق بر کثیرین است » در ذهن بر هر مفهوم ذهنی که قابلیت صدق بر کثیرین داشته باشد عارض می شود و چون در ذهن عارض می شود و معروضش هم در ذهن است امری ذهنی می شود که وجود خارجی ندارد.

امری که ذهنی باشد و وجود خارجی نداشته باشد به آن معقول ثانی می گویند. معقول اول، ذهنی است اما در خارج هم می توان آن را یافت مثل ماهیات که در ذهن تصور می شوند و در خارج به تبع وجود یا به عرض وجود یا بالاصاله موجودند « فرق بین اصاله و تبع و عرض بعدا ذکر می شود ». بنابراین اگر ماهیات در ذهن تصور شوند ذهنی هستند ولی منحصر به ذهن نیستند بلکه درخارج هم می آیند. اینها اگر تعقل شوند معقول اولی نامیده می شوند چون اگر چه تعقل می شوند ولی در خارج هم وجود دارند به عبارت دیگر اولین امری که تعقل می شود ماهیات است سپس اوصافی بر این ماهیات تعقل می شود که آن اوصاف، معقول ثانی می شوند. مراد از « ثانی »، « ما لیس باول » است ولو معقول ثالث و رابع باشد.

معقول ثانی بر دو قسم است:

1 _ معقول ثانی فلسفی.

2 _ معقول ثانی منطقی.

عروض هر دو قسم در ذهن است یعنی در ذهن بر یک موضوعی عارض می شوند مثلا امکان، معقول ثانی فلسفی است که عارض بر ماهیات مثل ماهیت انسان می شود. نوعیت هم معقول ثانی منطقی است که عارض می شود بر مفهومی که صادق بر کثیرین باشد و آن کثیرین با یکدیگر توافق داشته باشند. هم امکان و هم نوعیت در ذهن عارض بر یک موضوعی می شوند « امکان بر ماهیت عارض می شود و نوعیت بر نوعی از ماهیت هایی که در ذهن تصور می شوند عارض می شود یعنی بر ماهیت نوعیه نه ماهیت جنسیه و فصلیه ».

ص: 269

پس در معقول ثانی « چه منطقی چه فلسفی » عروض در ذهن است یعنی این معقول، در ذهن عارض می شود بر موضوعی که آن موضوع هم در ذهن است.

فرق معقول ثانی منطقی با معقول ثانی فلسفی: فرق این دو در اتصاف است. در معقول ثانی فلسفی اتصاف در خارج است و عروض در ذهن است یعنی در ذهن، امکان عارض بر انسان می شود زیرا در خارج چیزی به نام امکان نیست. اما اتصاف در خارج است یعنی اینطور نیست که ما که انسان هستیم در ذهن متصف به امکان باشیم و ذهنا ممکن الوجود باشیم بلکه خارجا ممکن الوجود هستیم.

اما نوعیت را لحاظ کنیدکه عروضش در ذهن است و اتصافش هم در ذهن است. یعنی چیزی در خارج وجود ندارد که متصف به نوع شود بلکه آن مفهوم ذهنی که در ذهن وجود دارد متصف به نوع می شود.

هر دو معقول در این امر مشترکند که از عوارض عقلیه مفهوماتند « یعنی هر دو عارض اند و عروضشان در عقل می باشد. فرقشان در اتصاف بود ».

مرحوم سبزواری معقولات ثانیه را به این صورت معنا می کند « فلا یحاذیها شیء فی الخارج » یعنی در خارج چیزی محاذی با نوعیت و امکان نیست این تعریفی که مصنف کرده هم بر معقول ثانی فلسفی اطلاق می شود هم بر معقول ثانی منطقی اطلاق می شود یعنی وجه جامع این دو را آورده و به ما به التمایز اشاره نکرده است.

ص: 270

نکته: اینگونه نیست که حتما وصف در خارج موجود باشد تا اتصاف هم خارجی باشد زیرا گاهی وصف در خارج موجود نیست ولی اتصاف در خارج هست مثل عمی که به معنای نابینایی می باشد وصف عدمی است که در خارج موجود نیست ولی این انسان در خارج متصف به عمی است با اینکه خود عمی در خارج نیست. اما اگر وصف در خارج بود حتما اتصاف باید در خارج باشد.

نکته: مصنف می فرماید معقول ثانی آن است که در خارج ما بحذاء ندارد. مصنف تعریف معقول ثانی را به صورت مطلق معنا می کند و خودش را درگیر بین اختلاف فلاسفه و منطقیین نمی کند.

مصنف می فرماید کلیت در خارج موجود نیست بلکه در ذهن بر مفهوم عارض می شود یعنی عروض ذهنی دارد و اگر عروض ذهنی دارد پس معقول ثانی است مثل بقیه معقولات ثانی. اما بیان نمی کند که معقول ثانی فلسفی است یا منطقی است؟ مسلما مرادش منطقی است نه فلسفی چون شیئی در خارج وجود ندارد که متصف به کلیت شود. اگر چیزی متصف به کلیت شود نمی تواند در خارج، وجود پیدا کند. همیشه در خارج، شخص است که وجود پیدا می کند. پس کلیت یکی از مصادیق معقول ثانی است نوعیت و فصلیت هم هست.

نکته: « شخصیت »، معقول ثانی فلسفی است اما « جزئیت »، معقول ثانی منطقی است چون جزئیت وصف مفهوم است لذا عروضش در ذهن و اتصافش هم در ذهن است و شخصیت وصف شیء خارجی است لذا اتصافش در خارج است. اما جزئیت وصف شیء خارجی نیست بلکه وصف مفهوم است مثلا « زید » که در خارج است به آن شخص گفته می شود نه جزئی. اگر جزئی گفته شود مراد جزئی فلسفی است که به معنای شخص است و الا به این شخص خارجی جزئی منطقی گفته نمی شود چون جزئی منطقی وصف مفهوم است یعنی به مفهومی که ممتنع الصدق علی کثیرین باشد جزئی گفته می شود.

ص: 271

تا اینجا روشن شد که کلی منطقی وجود خارجی ندارد.

دلیل بر اینکه کلی عقلی « یعنی انسان مقید به کلیت » در خارج وجود ندارد: این هم وجود خارجی ندارد چون یک جزء آن که کلیت است موجود در خارج نیست پس مرکب هم به تبع آن یک جزء باید گفت که موجود در خارج نیست بلکه موجود در ذهن است.

آیا کلی طبیعی « یعنی انسان بدون توجه به قید کلیت » در خارج موجود است؟: اینکه کلی طبیعی در خارج موجود هست یا موجود نیست مورد اختلاف است.

تا اینجا فرق سوم روشن شد که کلی منطقی، خودش در خارج موجود نیست و کلی عقلی خودش در خارج موجود نیست به خاطر اینکه جزئش در خارج موجود نیست و کلی طبیعی مختلفٌ فیه است.

توضیح عبارت

« ثم شرعنا فی بیان التمایز بین الثلاثه بوجه آخر »

سپس شروع می کنیم در بیان تمایز بین این سه « یعنی کلی منطقی و کلی عقلی و کلی طبیعی » به وجه دیگر « غیر از آن دو وجهی که قبلا گفته شد ».

« و هو انه لا شک ان الکلی المنطقی غیر موجود فی الخارج »

وجه دیگر این است که شکی نیست در اینکه کلی منطقی در خارج موجود نیست.

« فان الکلیه من العوارض العقلیه للمفهومات فی العقل »

« فی العقل » متعلق به « العوارض » است اگر متعلق به « مفهومات » گرفته شود اشکالی ندارد و معنای عبارت می شود « مفهوماتی که در عقل اند» ولی این مطلب نیاز به گفتن نداشت زیرا مفهوم در خارج وجود ندارد.

ص: 272

ترجمه: پس کلیت « یعنی قابل صدق بر کثیرین » از عوارض عقلیه برای مفهوماتند « یعنی عوارضی هستند که در عقل موجودند » که در عقل عارض می شوند « یعنی هم وجودشان در عقل است هم عروضشان در عقل است البته اتصاف آنها هم در عقل است ».

« و لهذا کانت من المعقولات الثانیه »

« و لهذا »: چون کلیت از عوارض عقلیه است و عروضش در عقل است.

ترجمه: و به خاطر این، کلیت از معقولات ثانیه است که در خارج وجود ندارد.

« فلا یحاذیها شیء فی الخارج »

پس شیئ محاذی با کلیت در خارج نیست « یعنی شیئ در خارج بحذاء کلیت پیدا نمی کنید که به آن بگویید این، کلیت است ».

« فهی کسائر المعقولات الثانیه التی هی موضوعات مسائل المنطق »

ضمیر « هی » به « کلیت » بر می گردد.

ترجمه: این کلیت مثل سایر معقولات ثانیه است که سایر معقولات ثانیه، موضوعات مسائل منطق اند « مثلا نوع یکی از موضوعات است. فصل و حتی حدّ و تناقض یکی از موضوعات منطق است ».

« و کذا الکلی العقلی »

این عبارت عطف بر عبارت « الکلی المنطقی غیر موجود فی الخارج » در سطر سوم است. یعنی کلی عقلی هم موجود در خارج نیست.

« لان الانسان مثلا بشرط الکلیه لیس موجودا فی الخارج »

مصنف از بین کلی های عقلی، انسانِ مقید به کلیت را انتخاب می کند لذا لفظ « مثلا » می آورد.

ص: 273

ترجمه: به خاطر اینکه انسان « که به عنوان مثال انتخاب شده » به شرط کلیت « یعنی مقید به کلی منطقی باشد » در خارج موجود نیست « چون کلی در خارج موجود نیست آنچه در خارج موجود است شخص است ».

« اذ الشیء ما لم یتشخص لم یوجد »

هر شیئی مادامی که متشخص نشود « یعنی شخص نشود » در خارج وجود نمی گیرد « اما می تواند وجود ذهنی داشته باشد. البته یک چیز هست که وجود ذهنی هم ندارد و آن عبارت از چیزی است که متعین نشود بلکه مردد و مبهم باشد مثل هیولی که یک امر مبهم است و وجود ذهنی و خارجی ندارد مگر اینکه صورت به آن اضافه شود و معیَّن گردد در اینصورت موجود می شود. و یا مثلا گفته شود هیولی، امری بالقوه است همین که گفته شود امری بالقوه است یک تعینی به آن داده شده است و وجود خارجی دارد. جنس هم وجود خارجی ندارد وجود ذهنی هم ندارد چون جنس مردد بین انواع است و امر مردد، در ذهن موجود نمی شود وقتی که می خواهید حیوان جنسی را ملاحظه کنید در ضمن یکی از حیوانات نوعی ملاحظه می شود.

پس نتیجه گرفته می شود « ما لم یتشخص لم یوجد فی الخارج و ما لم یتعین لم یوجد اصلا ».

« و الکلیه معتبره فیه »

ضمیر « فیه » به « کلی عقلی » بر می گردد.

ص: 274

کلیت در کلی عقلی معتبر است چون قید است یعنی کلی عقلی عبارت از انسان به علاوه قید کلیت بود اگر قید « کلیت » برداشته شود کلی طبیعی خواهد بود و کلی عقلی نخواهد بود.

« و هی غیر موجوده کما علمت »

کلیت موجود نیست همانطور که در چند خط قبل دانستی که کلیتِ منطقی موجود نیست و از معقولات ثانی است. اگر کلیت موجود نیست پس جزئی از« انسان کلی » که همان کلیت است در خارج موجود نیست و اگر جزء، موجود نیست مرکب هم که « انسان کلی » است در خارج موجود نیست.

نکته: این عبارت مصنف را می توان به صورت قیاس در آورد.

مدعا: انسانِ بشرط کلیت « یا به عبارت کلی تر: کلی عقلی » در خارج وجود ندارد.

دلیل: عبارت « اذ الشی ما لم یتشخص لم یوجد » است.

صغری: کلیت، در کلی عقلی معتبر است « و الکلیه معتبره فیه ».

کبری: و شیئی که کلی باشد « یعنی لم یتشخص باشد » در خارج یافت نمی شود. « اذ الشیء ما لم یتشخص لم یوجد ».

نتیجه: پس کلی عقلی « که کلیت در آن معتبر است » در خارج یافت نمی شود.

« و انما الخلاف فی وجود الکلی الطبیعی »

اختلاف در وجود کلی طبیعی است که آیا وجود خارجی دارد یا ندارد؟ کلی طبیعی در ذهن وجود دارد و در این بحثی نیست. بحث در این است که آیا در خارج وجود دارد یا ندارد؟

ص: 275

در اینجا به دو نحوه بحث می شود:

بحث اول: کلی طبیعی در خارج، موجود است اما در ضمن فرد موجود است یا به عین وجود فرد موجود است.

این بحث، بحث منطقی است. وقتی که زید داخل اتاق است گفته می شود انسان داخل اتاق است و این صحیح است « توجه کنید که قید _ کلیت _ آورده نشود چون اگر آورده شود در خارج وجود ندارد » ولی انسان بدون شرط لحاظ شده و انسان شده اما زید همان انسان است که با شرائط « مثل رنگ و اندازه و پدر و مادرش و ... » لحاظ شده است یعنی انسانِ بشرط شیء لحاظ شده و در هر بشرط شیئی، لا بشرط وجود دارد و در کنار آن لا بشرط، شروط گذاشته شده است. در این اتاق، زید عبارت از انسانِ بشرط شیء است و در ضمن هر شرط شیئی، لا بشرط هم وجود دارد پس در ضمن زید، انسان هم وجود دارد.

اما بعضی گفتند به عین وجود زید، انسان موجود است نه اینکه در ضمن آن موجود باشد. در اینجا سوال می شود که آیا لا بشرط در ضمن بشرط شیء است؟ به نظر می رسد که همینطور باشد چون بشرط شیء همان انسانِ با شرائط است یعنی یک جزء، انسان است و یک جزء، شرائط است.

در ما نحن فیه هم گفته می شود کلی در ضمن شخص است اما گروهی گفتند لا بشرط با بشرط شیء متحد می شود چون لا بشرط بر بشرط شیء حمل می شود. اگر مراد لا بشرط مقسمی باشد حمل آن صحیح است و بین محمول و موضوع، اتحاد است. مرحوم سبزواری هم در چند صفحه بعد این مطلب را بیان می کند و قبول می کند.

ص: 276

در کتب منطقی اشاره به این دو قول شده « بعضی گفتند کلی طبیعی در ضمن فرد موجود است و بعضی گفتند کلی طبیعی به عین وجود فرد موجود است » و نوعا نگفتند این دو قول برای چه کسی است. قول اول « که کلی طبیعی در ضمن وجود فرد است » برای متکلمین است و قول دوم « که کلی طبیعی به عین وجود فرد است » برای فلاسفه است البته گاهی ممکن است متکلمی نظرش با فلسفه موافق باشد ولی در آنجا این متکلم در این مساله خاص، فیلسوف شده است. قول سومی هم هست که می گوید کلی طبیعی خودش در خارج موجود است و لازم نیست در ضمن فرد یا عین وجود فرد باشد. قائلین این قول به دو گروه تقسیم می شوند یک گروه، کسانی هستند که می گویند کلی طبیعی در عالم جسم موجود است اما گروهی مثل افلاطون می گویند کلی طبیعی در عالم تجرد به عنوان رب النوع انسان مثلا موجود است.

در اینجا هیچ عارض شخصیه ای برای این کلی طبیعی نیست لذا همه موجوداتی که با عوارض مختلفه می باشند را تدبیر کند. یعنی رب النوع انسان واسطه فیض انسان است و رب النوع فرس واسطه فیض فرس است. البته رب النوع را همه قبول ندارند بعضی مثل افلاطون و مرحوم صدرا و حکمت اشراق قبول دارند اما مشاء قبول ندارد. کسانی که رب النوع را قبول دارند می گویند رب النوع، کلی است و عوارضی در اطراف آن نیست لذا هم می تواند فیض به انسان سفید برساند هم به انسان سیاه برساند هم به انسانی که در زمان گذشته زندگی می کند هم به انسانی که در الان زندگی می کند. چون قیدی ندارد رب النوع همه است اگر قید داشت با بعضی از انسانهایی که مقید به آن قید بودند همراهی داشت و با انسانهایی که خالی از آن قید بودند همراهی نداشت در حالی که با همه انسانها همراهی دارد پس معلوم می شود که خودش هیچ قیدی ندارد. یعنی هیچ رنگی ندارد لذا همه رنگ ها را می تواند آشکار کند و هیچ اندازه ای برایش نیست لذا می تواند همه اندازه ها را تولید کند.

ص: 277

ابن سینا نقل می کند که رجل همدانی گفته که کلی طبیعی در عالم خارج به نعت کلیت در خارج موجود است « ما معتقدیم که طبیعی در عالم خارج موجود است اما نه به نعت کلیت » که این تقریبا حرف باطلی به نظر می رسد چون هر چه در عالم خارج بگردید انسانی که کلی باشد و هیچ یک از این عوارض را نداشته باشد پیدا نمی کنید. ابن سینا این را رد کرده است. ابن سینا قول افلاطون را در مقاله 7 الهیات رد می کند و بعدا مرحوم صدرا و اشراق آن را اثبات می کنند ولی مرحوم خواجه در کشف المراد تردید می کند مرحوم خواجه عقول طولیه را قبول نمی کند تا چه رسد به عقول عرضیه « که رب النوع هستند ».

نکته: مرحوم سبزواری چون منطق را با فلسفه مخلوط کرده ما ناچار هستیم این مطالب و اصطلاحات را بیان کنیم.

پس در کلی طبیعی 4 قول وجود دارد:

1 _ کلی طبیعی در خارج موجود است اما نه به نعت کلیت بلکه در ضمن شخص موجود است.

2 _ کلی طبیعی در خارج موجود است اما نه به نعت کلیت بلکه به عین وجود شخص موجود است.

3 _ کلی طبیعی در خارج که عالم جسم است به نعت کلیت موجود است.

4 _ کلی طبیعی در عالم تجرد به نعت کلیت موجود است.

پس این اختلافات در کلی طبیعی وجود دارد اما هر 4 قول گفتند کلی طبیعی موجود است و در ضمن فرد یا عین فرد آن را همه قبول دارند اما دو مورد دیگر اختلافی است که آیا کلی به نعت کلیت در عالم جسم « قول رجل همدانی » موجود است یا در عالم تجرد موجود است.

ص: 278

بحث دوم: کلی طبیعی به معنای ماهیت است. انسان، کلی طبیعی و ماهیت هست. همه ماهیات اینگونه هستند. در منطق به آنها کلی طبیعی گفته می شود و در فلسفه به آنها ماهیت گفته میشود و در عرفان به آنها عین ثابت گفته می شود.

آیا ماهیت در خارج موجود است یا نه « این، همان بحث در کلی طبیعی است ولی به نحو دیگری بیان می شود»؟

احتمال اول: موجود نیست پس امری باطل است و فقط ساخته ذهن است و در ذهن موجود است چون ذهن آن را خلق و موجود می کند اما در خارج موجود نیست.

احتمال دوم: در خارج موجود است اگر در خارج موجود باشد یا بالذات موجود است یا بالتبع موجود است یا بالعرض موجود است. پس درباره کلی طبیعی با این بیانی که می کنیم 4 قول است:

1 _ ساخته ذهن است و در خارج موجود نیست.

2 _ موجود است بالذات.

3 _ موجود است بالتبع.

4 _ موجود است بالعرض.

پس نحوه دوم بحث این است که آیا ماهیت در خارج موجود است یا نه و اگر موجود است به چه نحوه موجود است؟

قائلین به اصالت ماهیت می گویند بالذات موجود است و قائلین به اصالت وجود مثل مرحوم آقا علی حکیم در بدایع الحکم می گوید بالتبع موجود است ومثل مرحوم علامه طباطبایی و ظاهرا مرحوم صدرا « که به ایشان نسبت داده می شود » و مرحوم سبزواری قائل اند به اینکه ماهیت در خارج بالعرض موجود است.

ص: 279

فرق بین بالذات و بالتبع و بالعرض را در یک مثال معروفی بیان می کنیم سپس منطبق بر ما نحن فیه می کنیم: حرکت، صفت برای متحرک است این متحرک یا بالذات دارای حرکت است یا بالتبع دارای حرکت است یا بالعرض دارای حرکت است. اسبی که حرکت می کند با نیروی خودش حرکت می کند حرکت برای این اسب بالذات است. گاری که به پشت اسب بسته شده هم حرکت می کند ولی حرکتش بالذات نیست بلکه به تبع حرکت اسب است اگر اسب بایستد گاری هم می ایستد ولی این گاری نقل مکان می کند لذا واقعا حرکت می کند و حرکتش حقیقی است همانطور که حرکت اسب حقیقی است اما شخصی که در گاری نشسته حرکت می کند ولی نقل مکان نمی کند چون مکانش همان جایی است که نشسته است. حرکت این شخص، حرکت حقیقی نیست. بلکه مجازی است و به این حرکت، حرکت بالعرض می گویند. یعنی به واسطه حرکت گاری یا حرکت اسب حرکت می کند و الا خودش حرکت ندارد اما گاری واقعا حرکت می کند ولی حرکتش بالتبع بود.

کسانی که قائلند وجود برای ماهیت است بالذات، یعنی می گویند وجود ماهیت، حقیقت است. کسانی که قائلند ماهیت، بالتبع وجود دارد آنها هم می گویند وجود ماهیت حقیقت است. یعنی اسناد وجود به ماهیت، حقیقت است اما کسانی که می گویند ماهیت بالعرض وجود دارد وجود ماهیت را بالعرض می دانند. کسانی که ماهیت را باطل می دانند می گویند در خارج موجود نیست.

ص: 280

آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ كلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/02/14

موضوع: آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/كلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« و انما الخلاف فی وجود الکلی الطبیعی هل هو منتف عن الاعیان راسا » (1) [1]

بیان شد که فرق دیگری بین سه قسم کلی وجود دارد که عبارت از این بود: کلی منطقی و کلی عقلی در خارج موجود نیستند و در کلی طبیعی اختلاف است. سپس بیان شد که کلی طبیعی همان ماهیت است.

در این بحث یکبار کلی طبیعی مطرح می شود و اختلافی که درباره آن است بیان می شود و یکبار ماهیت مطرح می شود و اختلافی که درباره ماهیت است ذکر می شود به عبارت دیگر یکبار بحث منطقی می شود که در آن بحث توجه به کلی منطقی می شود و یکبار بحث فلسفی می شود که در آن بحث توجه به ماهیت می شود. بحث منطقی که بحث در کلی طبیعی بود بیان شد اما یک نکته مربوط به آن باقی مانده که ذکر می کنیم.

نکته: بیان شد که کلی طبیعی به قول رجل همدانی در عالم اجسام وجود دارد و به قول افلاطون در عالم تجرد وجود دارد دیگران گفته بودند کلی طبیعی در ضمن فرد یا به عین وجود فرد موجود است که اینها کلی را با نعت کلیت در خارج موجود نمی دیدند. پذیرفتن این قول خیلی مشکل ندارد اما رجل همدانی طبق نقلی که ابن سینا می کند معتقد بود که کلی طبیعی در عالم جسم موجود است چون در خارج موجود است قابل صدق بر کثیرین نیست زیرا عالم خارج، جای صدق و حمل نیست. ظرف حمل، ذهن است نه خارج. چگونه رجل همدانی این را کلی قرار می دهد.

ص: 281


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص134، س9، نشر ناب.

توضیح: کلی طبیعی اگر بخواهد در خارج به نعت کلیت موجود باشد چون هر کلّی قابل صدق بر کثیرین است این هم باید قابل صدق بر کثیرین یا مشتمل بر کثیرین باشد در حالی که نه مشتمل بر کثیرین و نه قابل صدق بر کثیرین است پس چگونه به آن کلی می گویید؟

اگر هم نخواهید بگویید مشتمل بر همه افراد است بلکه بگویید با همه سازگار است در اینصورت بیان می کنیم چیزی که با همه سازگار باشد باید از تمام عوارض خاصه خالی باشد مثل لا بشرط که می تواند با همه شرطها جمع شود و الا اگر انسانِ خارجی که کلی است سفید باشد با انسان سفید سازگار است ولی با انسان سیاه سازگار نیست. اگر بخواهید با همه سازگار باشد به یکی این دو حال است:

1 _ هم باید سفید و هم سیاه باشد تا بتواند با همه انسانها بسازد.

2 _ یا باید رنگی نداشته باشد تا بتواند با همه انسانها بسازد. این را چگونه تصویر می کنید؟

البته در عالم تجرد می توان انسانِ خالی از عوارض خاصه تصور کرد یعنی انسانی وجود دارد که چون مجرد است نه متصف به سیاهی می شود نه متصف به سفیدی می شود نه متصف به قد 180 سانتی می شود نه متصف به قد 120 سانتی می شود نه متصف به این می شود در فلان منطقه زندگی کند یا در منطقه دیگر زندگی کند و چون متصف به این عوارض نیست لذا با همه سازگار است.

ص: 282

این چیزی که در عالم تجرد است کلی می باشد اما قابل صدق بر کثیرین نیست. در حالی که هر کلی، قابل صدق بر کثیرین است یا قابل همراهی با کثیرین یا مشتمل بر کثیرین است و آن کلی که در عالم تجرداست هیچکدام از این سه نیست در آنجا اصطلاحا گفته می شود ا ین کلّی، کلّی سِعی است و کلی سعی با کلی مفهومی فرق می کند.

معنای کلی سِعی: کلی سعی موجودی شخصی است که وجودش وسیع است. وسعت وجود به معنای اشتمال بر کمالات است. هر چقدر کمالاتِ وجود را بیشتر داشته باشد کلیتش هم بیشتر است. این کلی سعی شخص است و کلی نمی باشد پس انسانی که به وجود مجرد « به قول افلاطون » در عالم عقول موجود است یک موجود عقلی می باشد و به آن مثال افلاطون، مثال نوری و رب النوع و انسان عقلی گفته می شود و بعضی ها رب الاصنام می گویند چون وجودات مادی را صنم می گویند و این کلی چون پرورش دهنده اصنام است به آن رب الاصنام می گویند. هر نوع، یک رب الاصنام دارد. اینکه روایت می گوید خروسی هست که پای آن در کجای زمین قرار دارد و سر آن در عرش است این را رب النوع خروس می دانند و می گویند وقتی این خروس شروع به خواندن می کند بقیه خروس ها هم می خوانند. البته منظور این نیست که درهمان لحظه ای که این خروس می خواند همه خروس ها می خوانند چون همه خروس ها با هم نمی خوانند بلکه مراد این است که چون اینچنین می خواند بقیه هم اینچنین می خوانند. از طرفی این خروس، موجود مجرد است و موجود مجرد، صدا ندارد یعنی اگر خواندن آن خروس، تنزل داده شود به صورت خواندن خروس های دنیایی می شود مثلا در وقتی که ما تعقل می کنیم یک صورت عقلی می آوریم و اگر بخواهیم آن را تنزل دهیم تبدیل به صدا می شود لذا خواندن آن خروس به معنای تعقل و تفکر آن است اگر بخواهید تعقل آن را به لفظ در آورید به این صورت می شود. و تعقل رب النوع انسان را اگر بخواهید به لفظ در آورید به این صورت حرف زدن ما در می آید.

ص: 283

در هر صورت این موجود، موجود شخصی است و در عین حال کلی است اما نه اینکه کلی مفهومی باشد که قابل صدق بر کثیرین یا مشتمل بر کثیرین باشد بلکه کلی سعی است یعنی وجودش وسیع است و وسعت وجود به زیاده ی کمالات است و هر چقدر کمال وجودی اش بیشتر باشد سعه ی وجودی اش بیشتر می شود. با این بیان معلوم می شود که این قسم را نباید جزء کلی طبیعی به حساب آورد و اگر ما حساب کردیم فقط به اعتبار لفظ « کلی » بود بدون اینکه قید « سعی » و « طبیعی » لحاظ شود. اگر قید « سعی » و« طبیعی » لحاظ شود از یکدیگر جدا می شوند. پس می توان گفت درباره کلی طبیعی سه قول است نه 4 قول و آنها عبارتند از:

1 _ به عین وجود افراد موجود است.

2 _ در ضمن وجود افراد موجود است.

3 _ قول رجل همدانی است که می گوید خود کلی طبیعی به نعت کلیت موجود است.

نکته: بعضی معتقد شدند چون حرف رجل همدانی واضح البطلان است حرف او ناظر به همان رب النوع بوده که افلاطون گفته و ابن سینا چون اینها را قبول نداشته به این صورت « موجود جسمانی کلی در جهان موجود است » برداشت کرده. در مورد فرفوریوس هم همین است که او حرفی زده است ولی مصنف قبول نداشته و چون قبول نداشته از ابتدا او را مسخره کرده اما وقتی نوبت به مرحوم صدرا رسیده حرف فرفوریوس را توضیح داده به طوری که اگر ابن سینا آن را می شنید قبول می کرد.

ص: 284

تا اینجا بحث اول « که نحوه وجود کلی طبیعی بود » تمام شد.

بحث دوم درباره ماهیت: آیا ماهیت در خارج موجود است یا موجود نیست؟ گروهی گفتند موجود نیست و گروهی هم گفتند موجود است. آنهایی که گفتند موجود است سه گروه شدند:

1 _ موجود است بالذات.

2 _ موجود است بالتبع.

3 _ موجود است بالعرض.

فرق این سه در جلسه قبل در مثال حرکت، تبیین شد یعنی بعضی می گویند ماهیت، موجود است و وجود را حقیقتا دارد و این وجود حقیقی برای خودش و بالذات است اما بعضی می گویند موجود است و وجود را حقیقتا دارد ولی این وجود حقیقی برای خودش نیست بلکه برای مجاورش که وجود است می باشد یعنی بالتبع موجود است. اما بعضی می گویند ماهیت موجود است ولی موجود بالعرض است یعنی وجود برای آن مجاز است.

کسی که می گوید ماهیت در خارج وجود ندارد یعنی ماهیت را در خارج معدوم می داند این شخص حتما هر سه قسم وجود را نفی می کند و فقط در ذهن موجود می گیرد. این حرف باطل است زیرا اگر ماهیت در خارج موجود نباشد معنایش این است که برای وجود ما انسانها حدّی نیست چون ماهیت، حدّ و اندازه وجود است. اگر برای اشیاء در خارج ماهیت نباشد مانند خداوند _ تبارک _ می شوند چون خداوند _ تبارک _ در خارج ماهیت ندارد. البته خداوند _ تبارک _ در ذهن هم ماهیت ندارد ولی اشیاء در ذهن ماهیت دارند.

ص: 285

ظاهرا کسی نمی گوید ماهیت در خارج وجود ندارد البته بعضی از طلبه ها که تازه در بحث اصاله الماهیه و اصاله الوجود وارد شدند از آنها شنیده شده که می گویند ماهیت در خارج هیچ چیزی نیست هر چه هست در ذهن است. این افراد مطلب را نفهمیدند زیرا هیچکدام از قائلین اصاله الوجود نمی گویند ماهیت در خارج وجود ندارد. آن شخصی که کمترین ارزش را برای ماهیت قائل می شود می گوید ماهیت در خارج هست ولی بالعرض موجود است.

بیان معنای « ماهیت در خارج، بالذات موجود است»: این قول، قول اصاله الماهوی یعنی شیخ اشراق است. معنای بالذات این است که ذاتش وجود است و احتیاج ندارد که به آن وجود بدهند. این معنا غلط است زیرا ذات ماهیت، وجود نیست بلکه مغایر با وجود است.

البته به ابوالحسن اشعری « رئیس متکلمین اشعری » نسبت داده می شود که او وجود را مشترک لفظی بین ماهیات می داند یعنی مفهوم وجود هر ماهیتی عین مفهوم خود آن ماهیت است. وجود انسان به معنای « هست » نیست بلکه به معنای «انسان » است وجود فرس هم به معنای « هست » نیست بلکه به معنای « فرس »است وجود ارض هم به معنای « هست » نیست بلکه به معنای «ارض » است یعنی وجود در هر ماهیتی به معنای همان ماهیت است. البته علمای اشاعره که بعد از ابوالحسن اشعری آمدند مثل میرسید شریف، کلام ابوالحسن را توجیه می کنند چون به نظر می رسد حرف او ظاهر البطلان است. در جلد دوم شرح مواقف این توجیه آمده است.

ص: 286

پس معنای اینکه وجود ماهیت بالذات باشد به معنای این نیست که ذات ماهیت وجود است بلکه منظور این است که وقتی وجود به ماهیت داده شد خود ماهیت موجود شود نه اینکه وجود، موجود شود و ماهیت به تبع آن موجود شود یعنی ماهیت، وجودی را که برای خودش است داشته باشد. یک وقت گفته می شود « وجود ماهیت، موجود است » یعنی به برکت وجود، ماهیت هم موجود شده. ما نمی خواهیم این را بگوییم بلکه می خواهیم بگوییم « خود ماهیت، موجود است ». در اینصورت ممکن است اشکال شود که در اینصورت هر موجودی دو وجود دارد که عبارتند از وجود و ماهیت. کسانی که برای ماهیت وجود بالذات قائل اند برای وجود، وجود قائل نیستند و وجود را امر اعتباری می دانند. اینها اصاله الماهوی هستند. یعنی می گویند ماهیت در خارج وجود دارد ولی وجودش وجود ندارد. پس بر انسانِ موجود می توان « ماهیه موجوده » گفت نه « وجود موجود ». به عبارت دیگر ماهیت، در خارج وجود دارد و وجود ماهیت، وجود ندارد. به عبارت سوم: خارج، ظرف ماهیت و ظرف وجود ماهیت است ولی ظرفِ وجودِ وجود نیست. این تعبیر بهترین تعبیری است که مرحوم لاهیچی در کتاب شوارق الالهام آورده است.

پس اگر ماهیت، وجود بالذات داشته باشد وجودش حقیقی است یعنی اسناد وجود به ماهیت، حقیقت می شود یعنی وقتی گفته می شود « وجود برای ماهیت است » کلام صحیحی است.

ص: 287

بیان معنای « ماهیت در خارج، بالتبع موجود است »: این، قول مرحوم آقا علی حکیم در بدایع الحکم است. ایشان معتقد است که وجود، در خارج موجود است و وجود اصیل است اما به تبع وجود، ماهیت هست « مثل حرکت گاری به تبع حرکت اسب بود » به طوری که اسناد وجود به ماهیت، حقیقت است نه مجاز همانطور که اسناد وجود به وجود، حقیقی است ولی در یکی بالاصاله و در دیگری بالتبع است.

بیان معنای « ماهیت در خارج، بالعرض موجود است »: این قول، قول مرحوم صدرا و مرحوم علامه طباطبایی است و ا مروزه این معنا رایج است. این قول می گوید وجود ماهیت، بالعرض است یعنی خودش وجود ندارد بلکه وقتی وجود به آن ملحق و عارض و ضمیمه می شود موجود می گردد « تعبیر به ملحق و عارض و ضمیمه، غلط است تعبیر صحیح این است که گفته شود وجود در ماهیت سریان پیدا می کند. اما سریان به چه معنایی می باشد؟ مرحوم صدار می فرماید مجهوله الکُنه است و روشن نیست فقط خود خداوند _ تبارک _ که وجود را سریان می دهد می داند به چه معنا است گاهی گفته می شود « وجود، فی الماهیه است ». لفظ « فی » همان « سریان » را افاده می کند.

توضیح: وجود به ماهیت داده می شود ولی در عین حال ماهیت موجود نمی شود « مثل کسی که بر روی گاری نشسته است که اگر به او متحرک گفته شود به اعتبار حرکت گاری گفته می شود ». اما چون خود وجود که مجاور ماهیت است و متحد با ماهیت شده است موجود شده، لذا به ماهیت اسناد وجود داده می شود ولی اسناد وجود به ماهیت، اسناد مجازی و الی غیر ماهوله است.

ص: 288

برای تبیین اصاله الوجود و اعتباریت ماهیت مثالی بیان می شود و آن مثال این است: یک شیشه یا جسم شفافی که نور از آن عبور می کند را ملاحظه کنید « یعنی نور از آن منعکس نشود » این شیشه را در جایی که نور نیست قرار دهید این شیشه تاریک است وقتی نور بر این شیشه بتابد آیا شیشه روشن می شود یا هنوز هم تاریک است؟ در اینجا تسامحا گفته می شود شیشه روشن شد در حالی که شیشه، روشن نمی شود بلکه نور از شیشه نفوذ می کند و آن نور، روشن است اگر آن نور برداشته شود شیشه دوباره تاریک می شود. پس اسناد روشنی به نور، حقیقت است ولی اسناد روشنی به شیشه، مجاز است اگر هم به شیشه، اسناد روشنی داده شود به خاطر مجاورش یعنی نور است همین حالت در ماهیت و وجود است. ماهیت را مثل شیشه لحاظ کنید و وجود مثل نور باشد. نور به ماهیت می خورد و از ماهیت عبور می کند. این نور در حد ماهیت موجود است که همان وجود است. در اینجا چه چیزی موجود است؟ آیا ماهیت موجود است یا وجودی که در ماهیت می باشد موجود است؟ گفته می شود که ماهیت، موجود نیست بلکه آن وجودی که در ماهیت است موجود می شود. دلیل بر این مطلب این است که اگر وجود برداشته شود معلوم می گردد که ماهیت هیچ چیزی نیست.

مثالی دیگر برای اصاله الوجود است که الان در ذهن بنده نیست و در جلسه بعد بیان می شود.

ص: 289

نکته: اصاله الوجودی ها می گویند وجود برای وجود است یعنی « الوجود موجود ». سپس شیخ اشراق اشکال می کند که « الوجود موجود » به معنی « الوجود له الوجود » است چون وقتی گفته می شود « زید قائم » به معنای « زید له القیام » است در اینصورت لفظ « الوجود » دوم در عبارت « الوجود له الوجود » هم چون وجود است پس « له الوجود » است قهرا تسلسل لازم می اید.

مرحوم صدرا جواب می دهد که « موجود » در همه جا به معنای « له الوجود » است اما در خود وجود که گفته می شود « الوجود موجود » به معنای « له الوجود » نیست بلکه به معنای « نفس الوجود » است. برای این مطلب مثال می زند که شوری در همه جا به وسیله نمک است اما در خود نمک شوری آن به وسیله خودش است.

توضیح عبارت

« و انما الخلاف فی وجود الکلی الطبیعی هل هو منتف عن الاعیان راسا »

« راسا » به معنای « به طور کلی » است.

مرحوم سبزواری می فرماید در مورد کلی طبیعی یا در مورد ماهیت، دو قول وجود دارد:

1 _ در خارج به طور کلی منتفی است.

2 _ موجود است.

« لانه ماهیه الشیء و الماهیه اعتباریه محضه »

به خاطر اینکه کلی طبیعی، ماهیت شیء است و ماهیت، اعتبار محضه است نتیجه این می شود که ماهیت در خارج وجود ندارد.

ص: 290

توجه کنید که مرحوم سبزواری می فراید « الماهیه اعتباریه محضه » مرادش از ماهیت، کدام ماهیت است؟ آیا مراد ماهیتِ مستقل است یا ماهیتِ همراه با وجود خارجی است؟

مراد ماهیت همراه با وجود خارجی نیست بلکه ماهیت مستقل اراده شده و ماهیت مستقل یعنی بدون وجود لحاظ شود جایگاه این ماهیت، ذهن است و فقط اعتبار محض است اگر چه این ماهیت، وجود ذهنی می گیرد ولی با کمک قسمت بالای ذهن آن وجود را که با ماهیت مخلوط شده تجرید می کند و ماهیت را خالص ملاحظه می کند. در این حالت هم باز به آن وجود ذهنی داده می شود ولی ما قدرت داریم به وسیله مراتب بالای ذهن دوباره این وجودی را که این ماهیت گرفته از آن گرفته شود و ماهیت خالصه ملاحظه شود پس اینکه مصنف می فرماید « والماهیه اعتباریه محضه » منظورش ماهیت مستقل است که « همراه وجود نباشد » اعتباری محض است اما ماهیتی که همراه وجوداست باید بحث شود که آیا بالذات موجود است یا بالتبع موجود است یا بالعرض موجود است که بحث دیگری است اما ماهیت مستقل با قطع نظر از وجود، بنابر قول اصاله الوجود در خارج وجود ندارد البته ماهیت با قطع نظر از وجود بنابر قول الصاله الماهوی هم وجود ندارد. یکی از اشکالات مرحوم صدرا همین است که می گوید ماهیت به تنهایی اعتباری است. وجود هم توسط اصاله الماهوی ها اعتبار است. این دو اعتبار وقتی کنار یکدیگر قرار بگیرند چگونه اصیل درست می شود؟ »

ص: 291

« او موجوده »

این عبارت عطف بر « منتف » و عِدل برای آن است.

بعد از اینکه ماهیت موجود شد سوال می شود وجود که وصف برای ماهیت است آیا وصف به حال متعلق است یا وصف به حال خودش است؟ آیا متعلق ماهیت موجود است یا خود ماهیت موجود است. اگر متعلق ماهیت موجود باشد موجودیت، وصف برای ماهیت به اعتبار متعلقش است اما اگر موجودیت، وصف برای خود ماهیت باشد وصف به حال ذات ماهیت است. سوال این است که موجودیت، وصف ماهیت است اما آیا وصف به حال متعلق است یا وصف به حال ذات است؟ مرحوم سبزواری می فرماید وصف به حال ذات است. وصف به حال ذات را اصاله الماهوی ها می گویند ولی مرحوم سبزواری اصاله الماهوی نیست. لذا آن را معنا می کند و می گوید مراد معنای اصاله الماهوی نیست بلکه منظور دیگری هست که بعدا بیان می شود مصنف کاملا توضیح می دهد که چگونه می توان وجود را برای ماهیت درست کرد به طوری که صفت برای خود ماهیت باشد؟

ادامه بحث اينکه آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه / بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ كلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/02/15

موضوع: ادامه بحث اینکه آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه / بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ كلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 292

« او موجوده و الوجود وصف له بحال متعلقه ای فرده موجود او وصف له بحال ذاته » (1) [1]

نکته مربوط به جلسه قبل: بحث در ماهیت « و عبارت دیگر کلی طبیعی » بود که آیا در خارج موجود است یا موجود نیست و اگر موجود است به چه نحوه وجود دارد آیا وجود بالذات یا وجود بالعرض یا وجود بالتبع دارد؟ این مباحث بیان شد. یک مثال برای تبیین اصاله وجود «نه برای اثبات اصاله وجود» باقی مانده بود که آن مثال بیان می شود به عبارت دیگر این مثال برای تبیین واسطه در عروض است.

بیان مثال: آینه ای را ملاحظه کنید که در جلوی آن، جسمی که دارای رنگ است قرار دهید مثلا جسمی با رنگ سبز قرار دهید. وقتی به صفحه آینه نگاه کنید می بینید سبز است فرض کنید این جسمِ سبز، کل صفحه آینه را پُر کند می بینید صفحه آینه سبز است. اگر کسی بپرسد آیا آینه سبز است؟ جواب داده می شود که سبز نیست بلکه جسمی که جلوی آینه است سبز می باشد ولی در عین حال جایز است که گفته شود آینه، سبز است به این اعتبار که رنگ سبز در آن افتاده است پس اسناد رنگ سبز به آن جسم سبز، اسناد حقیقی و الی ماهوله است اما اگر اسناد رنگ سبز به آن آینه بدهید اسناد مجازی و الی غیر ماهوله است. هیچکدام از این دو، اسناد غلط نیست. اسناد غلط وقتی است که شیء سبز در جلوی آینه نباشد و گفته شود آینه سبز است و اگر خود آینه به وسیله رنگ سبز،سبز شود اسناد سبز به او حقیقت است.

ص: 293


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص135، س1، نشر ناب.

وقتی که عکس سبز در آینه می افتد سبز بودن، وصف است که اگر به جسم نسبت داده شود حقیقت است و اگر به آینه نسبت داده شود مجاز است. در ما نحن فیه هم گفته می شود وجود در ماهیت افتاده و سریان پیدا کرده است آیا موجودیت، وصف مجاور است همانطور که سبزی، وصف مقابل بود یا موجودیت، وصف خود ماهیت است؟ اگر گفته شود موجودیت، وصف خود ماهیت است؟ مجاز می باشد اما اگر گفته شود موجودیت، وصف وجود ماهیت است حقیقت می باشد همانطور که اگر سبز بودن، وصف آینه گرفته شود مجاز است و اگر سبز بودن، وصف جسم مقابل گرفته شود حقیقت است.

کسانی که ماهیت را موجود بالذات دیدند و اصاله را به ماهیت دادند می گویند موجودیت بعد از افاضه وجود، برای ماهیت است اما کسانی که اصاله الوجودی هستند می گویند بعد از افاضه وجود، وجود برای ماهیت نیست بلکه موجودیت برای وجودی است که به ماهیت داده شده است. به عبارت دیگر ماهیت، موجودیت بالمجاز دارد همانطور که آینه رنگ بالمجاز دارد.

بحث امروز: بعضی گفته بودند ماهیت در خارج منتفی است اما بعضی گفته بودند موجود است. مرحوم سبزواری طرفدار قول دوم است و می گوید ماهیت در خارج موجود است و منتفی نیست. اما این سوال مطرح می شود که وجود، وصف ماهیت است آیا وصف به حال خود ماهیت است یا وصف به حال متعلق ماهیت است. «متعلق ماهیت، همان وجود است».

ص: 294

کسانی که گفته بودند وجود برای ماهیت، بالعرض ثابت است یا موجودیت برای ماهیت، بالعرض است اجازه نمی دهد که موجودیت، وصف خود ماهیت گرفته شود بلکه وصف متعلق ماهیت است که همان وجود می باشد. «یعنی وصف وجود به حال متعلق است».

اگر موجودیت وصف خود ماهیت باشد و ماهیت واقعا موجود بود وصف ماهیت به حال ذات موصوف «یعنی ماهیت» است و اگر موجودیت وصف خود وجود باشد موجودیت وصف ماهیت است اما نه به حال ذات ماهیت بلکه به حال متعلق ماهیت است «یعنی موجودیت برای متعلق ماهیت است نه خود ماهیت».

کسانی که قائلند موجودیت برای ماهیت، بالعرض است معتقدند که موجودیت وصف ماهیت به حال متعلق است. کسانی که به اصالت ماهیت قائلند یا موجودیت را برای خود ماهیت می دانند یا مثل مرحوم آقا علی حکیم ماهیت را به تبع وجود، حقیقتا موجود می دانند می گویند موجودیت، وصف ماهیت است ولی وصف به حال متعلق موصوف است نه وصف به حال ذات موصوف.

تا اینجا یک بیان برای وصف به حال ذات و وصف به حال متعلق گفته شد. بیان دیگری هم هست که موجودیت وصف برای ماهیت باشد به اعتبار ذات یا به اعتبار متعلق. که مرحوم سبزواری این بیان را متعرض شده است.

توضیح: ماهیت همان کلی طبیعی است. کلی طبیعی دارای افراد است و افراد آن، متعلقاتِ آن است. وقتی ماهیتی متصف به وجود یا موجودیت می شود گاهی به لحاظ خود ماهیت است و گاهی به لحاظ فرد آن است. اگر به لحاظ خود ماهیت باشد وصف به حال خودش می شود در صورتی که اصاله الماهوی باشید و وصف به حال متعلقش یعنی وجود می شود در صورتی که اصاله الوجودی باشید یعنی اگر وصفِ ماهیتِ کلی قرار داده شد «یعنی وصف کلی طبیعی و لابشرط از عوارض قرار گرفت» وصف به حال موصوف می شود و اگر وصف مجاور ماهیت یعنی وجود گرفته شود وصف به حال متعلق موصوف می شود.

ص: 295

اگر ماهیت کلیه را به اعتبار فردش موصوف به موجودیت کردید «نه ماهیت به لحاظ وجودش، چون اگر به لحاظ وجود لحاظ شود دو صورت دارد که بیان شد» در این صورت به ظاهر اینگونه است که یکبار ماهیت، متصف به وجود می شود و یکبار فرد، متصف به وجود می شود. اگر ماهیت، متصف به وجود شود به لحاظ فرد، ماهیت متصف به وصف به حال متعلق موصوف می شود و اگر خود ماهیت متصف به موجودیت شود ماهیت، متصف به وصف به حال خود موصوف می شود « و تحقیقی که درباره ماهیت و وجود داشتیم که ندیده می گیریم و الا اگر خود ماهیت را متصف به وجود کنید دو حالت پیدا می کند یا به حیث خودش است که وصف به حال موصوف می شود یا به حیث وجودش است که وصف به حال متعلق موصوف می شود».

مرحوم سبزواری می فرماید وقتی که ماهیت، متصف به وجود به اعتبار فردش می شود به نظر من، وصف به حال موصوف است نه وصف به حال متعلق، چون مصنف فرد را با کلی یکی می داند. وقتی کلی، متصف به وجود شد به حال خود موصوف است اگر فرد هم متصف به وجود شود مثل این است که کلی متصف شده لذا باز هم به حال خود موصوف است.

نکته: بحث ما در وجود خارجی است و وجود خارجی برای کلی نیست بلکه برای فرد است. هیچ وقت کلی در خارج موجود نمی شود آنچه موجود می شود فردِ کلی است. پس وقتی ماهیت انسان متصف به وجود می شود در واقع آن فرد، متصف به وجود می شود نه ماهیت اگر بتوان وصفی که به فرد داده شده، به کلی هم داده شود یعنی فرد و کلی متحد بودند این وصفی که برای کلی آورده می شود به حال خود کلی است و به حال متعلقش نیست اما اگر وصفی که به فرد داده شده را نتوان برای کلی آورد یعنی فرد و کلی متحد نبودند بلکه مثلا مجاور «مثل وجود که مجاور ماهیت بود» یا مقابل «مثل مثال آینه» بود وقتی این وصف برای کلی آورده می شود وصف به حاله موصوف نیست بلکه وصف به حال متعلق موصوف است.

ص: 296

خلاصه: مرحوم سبزواری می فرماید اگر من می گویم که ماهیت موجود است و این موجودیت، وصف به حال خودش است نگو که بنده اصاله الماهوی شدم. بنده معتقد هستم به اینکه موجودیت، حقیقتا برای وجود است و اگر فردی را که در خارج وجود دارد متصف به موجودیت می کنم این اتصاف، اتصاف به حال خود فرد است و چون ماهیت با این فرد متحد است اتصاف ماهیت به وجود هم به حال خود موصوف است نه به حال متعلق موصوف.

نکته: توجه اینکه همانطور که بنده «یعنی استاد» اشاره کردم دو بحث درست می شود که در هر دو، وصف به حال متعلق و وصف به حال موصوف هست. در یک بحث، ماهیت با وجود ملاحظه شد و گفته شد وصفِ موجودیت برای وجود، وصف به حال موصوف شد و وصف موجودیت برای ماهیت، وصف به حال متعلق موصوف شد. در بحث دیگر که ماهیت با فرد ملاحظه می شود در این صورت موجودیت به فرد و ماهیت نسبت داده می شود. نسبت موجودیت به فرد، وصف به حال موصوف است و نسبت به ماهیت کلی، باید وصف به حال موصوف نباشد بلکه وصف به حال متعلق موصوف یعنی فرد باشد ولی چون فرد با ماهیت، متحد است همانطور که این وصف، وصف به حال فرد است وصف به حال ماهیت هم هست اما در عین حال اگر ماهیت با وجود سنجیده می شود ما معتقدیم که وصف موجودیت برای ماهیت، به حال متعلق یعنی به حال وجود است.

ص: 297

مرحوم سبزواری چون با فرد می سنجد می گوید وصف موجودیت برای ماهیت، به حال موصوف «یعنی به حال خود ماهیت» است به اعتبار اینکه ماهیت، با فرد متحد است.

توضیح عبارت

« او موجوده »

بیان کردیم که در کلی طبیعی اختلاف است که آیا در خارج، منتفی است یا موجود است؟ اگر موجود باشد این سوال پیش می آید که موجودیت برای آن چه نوع وصفی است آیا وصف به حال خود موصوف است یا وصف به حال متعلق موصوف است.

« و الوجود وصف له بحال متعلقه ای فرده موجود او وصف له بحال ذاته »

ترجمه: آیا وجود، وصف کلی طبیعی و ماهیت به حال متعلقش است یا وصف ماهیت به حال ذاتش است «یعنی وقتی گفته می شود ماهیت موجود است یعنی خودش موجود است».

«ای فرده موجود»: وقتی گفته می شود ماهیت موجود است مراد این نیست که خود ماهیت موجود است بلکه مراد این است که فرد آن موجود است به عبارت دیگر ماهیت به عین وجود فرد موجود است نه در ضمن وجود فرد.

« و الثانی هو الحق »

دومین مطلب حق است که وجود وصف برای ماهیت به حال ذاتش باشد

« لکن لا بمعنی اصاله الماهیه فی التحقق »

ترجمه: نه به این معنا که ماهیت در تحققش اصالت دارد « این، معنای قول کسانی است که اصاله الماهوی هستند. مرحوم سبزواری می فرماید اینکه می گویم وجود اگر وصف ماهیت قرار بگیرد به حال خود موصوف است مرادم این نیست که ماهیت، اصیل است ».

ص: 298

« فی التحقق » متعلق به « اصاله » است.

« لان الوجود الحقیقی هو الاصل فی التحقق »

زیرا مراد من این است که وجود، اصل در تحقق است «نه اینکه ماهیت، اصل در تحقق باشد».

«بل بمعنی ان اسناد التحقق الیها بالحقیقه و لیس تجوزا عنه العقول الجزئیه»

پس مراد از اینکه گفته شود « وجود اگر وصف ماهیت قرار بگیرد وصف به حال ذات موصوف است » چیست؟ مرحوم سبزواری با این عبارت بیان می کند که اسناد تحقق و وجود به ماهیت، بالحقیقه است و مجاز نیست.

«عند العقول الجزئیه»: در نزد عقول جزئیه تجوّز و مجاز نیست بلکه حقیقت است. بله در نزد عقولی که جزئی نباشند اسناد وجود به ماهیت مجاز و غیر ماهوله است.

معنای عقول جزئیه: عقول جزئیه دو اطلاق دارد

اطلاق اول: در مقابل عقول فعاله و عالیه است که آنها عقول کلی سِعی هستند و در جلسه قبل کلّی سعی توضیح داده شد در مقابل عقول کلیه، عقل انسان است که عقل جزئی می شود. به عبارت دیگر عقل منفصل و عقل متصل وجود دارد. عقل منفصل، عقلی است که از ما جدا می باشد و موجود دیگری غیر از ما هست عقل متصل، مرتبه ای از خود ما هست زیرا ما عاقل هستیم و مرتبه تعقل، بالاترین مرتبه نفس ما است.

موجوداتی مثل انسان که عقل متصل دارند عقل آنها جزئی است و موجوداتی که عقل کلی دارند ملائکه می باشند.

پس عقول جزئیه به معنای عقول انسانها است که در نزد عقول انسانها چنین اسنادی مجاز نیست و در نزد عقول کلیه مجاز است.

ص: 299

ظاهرا این اطلاق در اینجا اراده نشده است.

نکته: عقل منفصل را عقل فعال هم می گویند و عقل متصل را عقل منفعل هم می گویند.

اطلاق دوم: انسانها دو نوع عقل دارند که یک عقل کلی و یک عقل جزئی است اینها معتقدند که عقول عرفا جزئیه نیست اما بقیه افراد، عقولشان جزئیه است عرفا می گویند اگر کسی وجود را نسبت به فرد ماهیت بدهد مجاز است تا چه رسد که به کلی ماهیت نسبت داده شود اما عقول جزئیه «یعنی کسانی که عارف نیستند» معتقدند که اگر وجود به فردی از ماهیت یا به خود ماهیت به لحاظ فردش نسبت داده شود مجاز نیست.

«لان الماهیه بشرط الوجود موجوده»

از اینجا دلیل بر این مطلب است که اسناد تحقق به ماهیت مجاز نیست.

اسناد تحقق به ماهيت، مجاز نيست/ آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ كلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/02/19

موضوع: اسناد تحقق به ماهیت، مجاز نیست/ آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ كلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« لان الماهیه بشرط الوجود موجوده و اللابشرط عینه » (1) [1]

فرق بین کل منطقی و عقلی و طبیعی به این صورت بیان شد که کلی منطقی و عقلی در خارج موجود نیستند اما در کلی طبیعی اختلاف است. بعضی گفتند در خارج موجود نیست و بعضی گفتند موجود است. ما به قولی که می گوید موجود است پرداختیم و بحث به اینصورت ادامه داده شد که آیا خود ماهیت در خارج موجوداست یا فردش موجود است. الان در ضمن جواب این سوال هستیم.

ص: 300


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص136، س3، نشر ناب.

چون این سوال کمی ابهام پیدا کرده بود دوباره سوال، توضیح داده می شود.

سوال: کسانی که حکم کردند به اینکه ماهیت در خارج موجود است از آنها سوال می شود که آیا خود ماهیت در خارج موجود است یا فرد از ماهیت در خارج موجود است. فرق بین خود ماهیت و فرد آن چه می باشد؟ ماهیت، لا بشرط است و فقط مثلا انسانیت است اما فرد، بشرط شیء است یعنی انسانیتِ همراه این عوارض که زید را تشکیل داده و انسانیت همراه آن عوارض که عمرو را تشکیل داده است.

توجه کنید کنید که یک قول می گوید فرد انسان که زید و عمرو است در خارج موجود است این زید و عمرو، هر کدام انسانِ همراه با عوارض است. انسانیت در خارج نیست در همه جا ماهیتِ بشرط شیء است مثلا انسانِ بشرط شیء است و انسان لا بشرط پیدا نمی شود حتی در ضمن انسانِ بشرط شیء هم انسان لا بشرط پیدا نمی شود.

اما یک قول می گوید انسانیت در خارج هست ولی خودش نمود ندارد بلکه به عین افراد یا در ضمن افراد وجود دارد. یعنی قبول دارد که انسانیت در خارج موجود است ولی نحوه بودنش به این است که بعین افراد یا در ضمن افراد موجود باشد. به عبارت دیگر در خارج، بشرط شیء موجود است ولی در ضمن بشرط شیء، لا بشرط هم وجود دارد. یعنی در ضمن زید، انسان هست نه اینکه انسان به قید کلیت موجود باشد که انسانِ بشرط کلیت بشود که قول رجل همدانی است بلکه انسانِ لا بشرط موجود است که می تواند در زید و می تواند در عمرو باشد ولی وقتی عوارض زید همراهش شد انسانی که زید است می شود و این شخص انسان که در زید است در عمرو نیست چون در زید، عوارض مخصوص زید را دارد. اما اگر عوارض برداشته شود می توان گفت انسانیتی که در زید است در عمرو هم هست. آن گروهی که می گوید خود ماهیت در خارج موجود است همین حرف را می گوید یعنی انسانیتِ لا بشرط موجود است که اگر عوارض آن برداشته شود می توان گفت که در زید است و می توان گفت که در عمرو است.

ص: 301

الان سوال این است: انسانیتی که بتوان آن را از عوارض خالی کرد در ضمن این فرد یا بعین وجود فرد، وجود دارد یا ندارد؟ یک قول می گوید که فقط همین فرد است. در این فرد، انسانیتِ لا بشرط وجود ندارد و فقط انسانیتِ مشروط است این انسانیت زید مخصوص زید است و در عمرو نیست « توجه کنید که مراد شخصِ انسانیتی که در زید آمده نیست زیرا آن شخص انسانیتی که همراه عوارض آمده مخصوص زید است بلکه مراد با قطع نظر از عوارض است که آیا مخصوص زید هست یا نه؟ » اما یک قول می گوید با قطع نظر از عوارض داریم.

نکته در بیان نحوه گرفتن کلی از خارج: در خارج، کلی وجود ندارد هر چه در خارج موجود می باشد فرد است چگونه کلی از خارج گرفته می شود؟ ابن سینا در کتاب برهان شفا این مطلب را کاملا تبین کرده و می گوید شما زید را با چشم نگاه می کنید و آن را در مرتبه پایین ذهن می آورید که کارش دیدن است از مرتبه ی پایین ذهن به مرتبه متوسط می آیید که کارش تخیل است. در قوه خیال وقتی زید را ملاحظه می کنید آن را تجربه می کنید یعنی انسانیت آن را جدا می کنید. طول قامتش را جدا می کنید. رنگ پوست او را جدا می کنید، اینکه پدر و مادرش چه کسی است؟ در چه جایی زندگی می کند؟ یعنی این عوارض را از آن جدا می کنید. در اینصورت آنچه که باقی می ماند انسانیتِ خالی است این انسانیتِ خالی به وسیله عقل درک می شود. « اما آیا همان انسانیت است یا انسان دیگری است؟ کاری به این نداریم. ابن سینا معتقد است که همان انسانیت نیست. یک انسانیت دیگر است که عقل فعال آن را افاضه میکند ».

ص: 302

در این توضیحی که داده شد یک انسانِ جزئی که زید است در مرتبه پایین ذهن که کارش دیدن است موجود می باشد و هرگاه زید از جلوی شما عبور کند آن صورت از بین می رود. یک انسان دیگر که آن هم زید است در قوه خیال دارید که آن را پخش کردید « یعنی انسانیت و قد و رنگ و ... آن را جداکردید ولی در عین حال آن مجموعه را هم با قوه خیال می بینید زیرا ممکن است زید از جلوی چشم شما عبور کرده باشد ولی الان چهره زید در نزد شما هست » وقتی تمام عوارض را برداشتید آن کلی باقی می ماند که فقط انسانیتِ خالی و لا بشرط است در عقل می رود.

پس در اینجا سه چیز وجود دارد:

1 _ انسانی که زید است و در مرتبه پایین ذهن می باشد.

2 _ انسانی که زید است ولی توانستیم عوارض زید را از آن جدا کنیم که این در مرتبه خیال متوسط است.

3 _ انسانیتِ خالی که در عقل است.

تا اینجا زید دیده شد و اعمالی در آن انجام گرفت اما الان عمرو را می بینید و همین سه اتفاق که در زید افتاد در عمرو هم می افتد. وقتی به صورت عقلیه انسانیت می رسیم صورت انسانیت عمرو با صورت انسانیت زید چه رابطه ای دارد آیا بر هم منطبق می شوند یا کنار یکدیگر قرار می گیرند؟ ابن سینا می گوید بر هم منطبق می شوند و کنار هم قرار نمی گیرند هکذا اگر بکر و خالد و ... را ببینید صورتهای زیادی متراکم می شوند و بر یکدیگر منطبق می شوند و یکی می گردند. سپس ابن سینا می گوید این یک صورتی که الان موجود است از تراکم صُوَر درست شد لذا بر تمام این صور قابل صدق است یعنی بر انسانیت زید و انسانیت بکر و ... صدق می کند چون از اینها گرفته شده است.

ص: 303

به این بیانی که ذکر شد انسانیت در همه یکی است یعنی انسانیت کلی که در زید است با انسانیت کلی که در عمرو است فرق نمی کند.انسانیتِ همراه، فرق می کند یعنی در مرتبه پایین ذهن و مرتبه متوسط، انسانیتِ زید با انسانیت عمرو فرق می کند اما در مرتبه عالی انسانیت زید با انسانیت عمرو فرق نمی کند.

الان بحث در این است که آنچه که کلی است و در ذهن ما است و می تواند در زید و عمرو و بکر باشد آیا در خارج موجود است یا نه؟ « توجه کنیدکه بحث ما در انسانیت به نعت کلی نیست زیرا انسانیت به نعت کلیت مسلما در خارج نیست » یعنی در ضمن افراد یا به عین وجود افراد در خارج موجود است یا نه؟

یک قول می گوید آنچه موجود است فرد می باشد و کلی نیست. یک قول می گوید کلی هست ولی به نعت کلیت موجود نیست بلکه در ضمن افراد است. عبارت مرحوم سبزواری به ا ین صورت بود « موجود فرده » یعنی وصف به حال متعلّق باشد یعنی وقتی که گفته می شود ماهیت، موجود است مراد این نیست که خود ماهیت که موصوف می باشد موجود است بلکه فردش که متعلقش است موجود می باشد. یا « او وصف له بحال ذاته » است یعنی وقتی گفته می شود ماهیت موجود است و وجود، صفتِ ماهیت قرار می گیرد مراد این است که خود ماهیت موجود است « ولی این ماهیت به چه نحوه موجود است بحث دیگری می باشد ». بدون شک این ماهیت به نعت کلیت موجود نیست پس یا در ضمن فرد موجود است چنانکه متکلمین گفتند یا به عین وجود فرد موجود است چنانکه حکما گفتند.

ص: 304

پس بحث در این است که آنچه در خارج داریم فرد است یا علاوه بر فرد، ماهیت هم در ضمن فرد هست؟

مرحوم سبزواری این قول را انتخاب می کند که وصف به حال خود موصوف است یعنی ماهیت، موجود است. وقتی می گوید « ماهیت، موجود است » توهم می شود که شما « یعنی مصنف » اصاله الماهوی هستید. مرحوم سبزواری جواب می دهد که مراد من این نیست که ماهیت اصیل است بلکه آن لا بشرط، در ضمن فرد « یعنی در ضمن بشرط شیء » موجود است مرحوم سبزواری توضیح می دهد و می فرماید لابشرط با بشرط شیء متحد است زیرا حمل می شود و حمل دلیل اتحاد است. پس اگر فرد موجود است. چون فرد با لابشرط متحد است پس متحدِ آن هم موجود است. پس قبول می کند که فرد، موجود است و متحدِ فرد در ضمن فرد یا بعین وجود فرد، موجود است.

نکته: هر دو گروه می گویند ماهیت در خارج موجود است. هم آن گروه که می گوید فرد آن موجود است هم آن گروه که می گوید خود ماهیت موجود است.

وقتی انسانیت را از زید و عمرو بگیرید اگر این دو فرق می کردند بر یکدیگر منطبق نمی شوند. و وقتی منطبق می شوند پس فرقی با هم ندارند بلکه فرق در عوارض است. شخصی که می گوید ماهیت در ضمن فرد در خارج موجود است می گوید این انسانیت با آن انسانیت فرق دارد یعنی این انسانیت که در زید است موجود می باشد و آن انسانیت که در عمرو است موجود می باشد و این دو با هم فرق می کنند.

ص: 305

اما کسی که می گوید ماهیت در خارج موجود است می گوید انسانیت زید با انسانیت عمرو فرق ندارد. عوارض آنها فرق دارد. پس خود ماهیت در خارج موجود است ولی در ضمن فرد موجود است.

نکته: آن گروهی که بیان می کند فردِ ماهیت در خارج موجود است می گوید انسانیتِ زید در خارج موجود است و آن گروهی که بیان می کند ماهیت ما در خارج موجود است می گوید انسانیت در زید موجود است نمی گوید انسانیتِ زید موجود است. یعنی یکی قبول می کند انسانیتِ لابشرط در خارج موجود است با قطع نظر از عوارض یعنی اگر انسانیت زید در عمرو بیاید همان انسانیت زید است. اما یکی می گوید انسانیتی که در زید است یک فردی از انسانیت است که فقط در زید است و اگر در عمرو آورده شود باطل شده است پس تفاوت در عوارض است. ولی انسانیت، مشترک است اما انسانیتِ مشترک، به وصف اشتراک در خارج نیست بلکه همراه خصوصیات زید و عمرو در خارج است. انسانیتِ مشترک « بدون عوارض » در ذهن است چون عوارض در ذهن برداشته می شود.

خلاصه بحث: سوال این بود که فرد موجود است یا ماهیت موجود است؟ وقتی که فرد موجود باشد توصیف کردن ماهیت به وجود، توصیف به حالِ متعلَّق است و وقتی که ماهیت موجود باشد توصیف کردن ماهیت به وجود، توصیف به حال خود موصوف است. و روشن شد که اگر فرد، موجود باشد انسانیت زید نمی تواند با انسانیت عمرو یکی باشد ولی اگر ماهیت در خارج موجود باشد انسانیت زید با انسانیت عمرو یکی است ولی عوارض آنها فرق می کند.

ص: 306

مرحوم سبزواری بعد از اینکه می گوید مراد من اصاله الماهیه نیست این مطلب را تبیین می کند که لا بشرط، محمول قرار می گیرد و بشرط شیء، موضوع قرار می گیرد. مثلا گفته می شود « زید انسان »، « عمرو انسان ». زید و عمرو، فرد ماهیت است که موضوع شده است و آن محمول، خود ماهیت است یعنی موضوع، ماهیت های بشرط شیئ هستند و محمول، ماهیت لا بشرط است. چون محمول با موضوع باید متحد باشد پس آن لابشرط با بشرط شیء متحد است. اگر بشرط شیء « که فرد است » در خارج موجود است متحدِ آن هم « که انسانیت لا بشرط است » در خارج موجود است چون حکم احد المتحدین به دیگری سرایت می کند و الا اگر یکی در ذهن و یکی در خارج موجود شود اتحاد نیست. اتحاد بین دو چیزی است که در یک ظرف باشند.

نکته: ماهیت دارای لا بشرط و بشرط شیء و بشرط لا است. ماهیتِ بشرط لا به معنای بشرط لای از کلیت و جزئیت، و بشرط لای از خارجیت و ذهنیت و بشرط لای از این عوارض و آن عوارض است. پس ماهیتِ بشرط لا، کلیِ محض می شود. جای این ماهیت در ذهن است و در خارج نیست. اما جای ماهیتِ بشرط شیء فقط در خارج است اگر شرائطش خارجی باشد. و ماهیتِ بشرط شیء فقط در ذهن است اگر شرائطش ذهنی باشد. گاهی گفته می شود « ماهیت شخصی » یا « ماهیت با داشتن فلان عوارض شخصی » که جای این دو در خارج است چون آن شیئی که همراه آن است در خارج می باشد. اما یکبار « ماهیت نوعی و کلی و جنسی و فصلی » گفته می شود که جای آن در ذهن است چون شرطی که به آن چسبیده شده در ذهن است. پس بشرط شیء، بستگی به شرطش دارد که اگر شرط خارجی به آن بچسبد جای آن در خارج است و اگر شرط ذهنی به آن بچسبد جای آن در ذهن است. اما لابشرط، هم می تواند در ذهن باشد هم می تواند در خارج باشد چون شرطی ندارد « اما بشرط شیء در یک حالت فقط ذهنی بود و در یک حالت فقط خارجی بود ».

ص: 307

یک « لا بشرط مقسمی » هم داریم که فرق آن با بشرط قسمی در ماهیت باید توضیح داده شود: لا بشرط قسمی به معنای این است که نسبت به شرائطی که بشرط شیء درست می کند خالی است « بشرط شیء مثل کلیت و نوعیت و جنسیت که برای ذهن است و بشرط زندگی کردن در این مکان واین زمان و شخص بودن، مربوط به خارج است ». پس لا بشرط قسمی این شد که نسبت به عوارضی که بشرط شیء را می سازند لا بشرط است اما یک « لا بشرط مقسمی » داریم که شامل این لا بشرط قسمی می شود و شامل بشرط شیء و بشرط لا هم می شود. یعنی لا بشرط مقسمی، لا بشرط از هر سه قسم است نه اینکه لا بشرط از عوارض باشد.

مرحوم سبزواری می فرماید « لا بشرط »ی که ما در اینجا می گوییم مقسمِ بشرط شیء است و مقسم متحد با قسم است. توضیح این مطلب این است که وقتی می خواهید انسان را تقسیم به سفید و سیاه کنید چه کاری می کنید؟ ابتدا مقسم را می آورید و سازنده قسم را به آن ضمیمه می کنید. نمی گویید «انسان، تقسیم به سیاه و سفید می شود » بلکه می گویید « انسان تقسیم می شود به انسان سیاه و انسان سفید » یعنی مقسم که انسان است در اقسام می آید. اگر هم آورده نشود در تقدیر گرفته شده است. انسان سفید و انسان سیاه که دو قسم می باشند با قسم خودشان که انسان است متحد می باشند. پس مقسم با قسم متحد است.

ص: 308

انسانِ لابشرط، مقسم برای انسانِ بشرط شیء نیست « بلکه یک قسم است » چون لا بشرطِ قسمی است. زیرا انسانِ لا بشرط به معنای لا بشرط از عوارض است. یکبار گفته می شود « انسانِ بشرط لا »، « انسان لا بشرط »، انسان بشرط شیء ». وقتی لفظ « انسان » آورده شود شامل هر سه می شود. اما یکبار گفته می شود « انسان، لا بشرط از عوارض ». این دو عبارت با یکدیگر فرق می کنند یعنی انسانِ لا بشرط مقسمی با انسان لا بشرط قسمی فرق می کند. انسان لا بشرط مقسمی شامل انسان لا بشرط و انسان بشرط شی و انسان بشرط لا می شود اما لا بشرط قسمی شامل هر سه نمی شود بلکه شامل انسان سیاه و سفید می شود. پس انسانِ لابشرط قسمی با انسان لابشرط مقسمی فرق دارد.

اگر لابشرط مقسمی مطرح شود با اقسام متحد می شود از باب اینکه مقسم با اقسام متحد است اما اگر لابشرط قسمی مطرح شود چگونه با بشرط شی متحد می شود؟ چون این دو قسیم هم هستند.

بیان شد که از طریق حمل متحد می شوند زیرا بشرط شی « مثل زید » موضوع قرار داده شد و لابشرط، محمول قرار داده شد و گفته شد محمول با موضوع متحد است پس این لابشرط با بشرط شی متحد است.

مرحوم سبزواری، هم از طریق مقسم وارد می شود و هم حمل می کند لذا در اینجا به نظر می رسد خَلطی صورت گرفته است. گویا مصنف لابشرط مقسمی را با لابشرط قسمی یکی گرفته است چون هم از مقسم استفاده می کند که مقسم با قسم متحد است « که این برای لابشرط مقسمی است » هم از حمل استفاده می کند که محمول با موضوع متحد است « که این برای لابشرط قسمی است ».

ص: 309

توجه کنید عبارت مرحوم سبزواری دقیق است و خَلطی واقع نشده است. ایشان لابشرط را لابشرط مقسمی می گیرد نه قسمی. یعنی انسانِ لابشرط مقسمی را لحاظ می کند « توجه کنید که مرحوم سبزواری تعبیر به ماهیتِ لابشرط مقسمی می کند ولی ما برای اینکه بحث آسانتر شود تعبیر به انسانِ لابشرط مقسمی می کنیم ». یعنی انسانِ لابشرط مقسمی، هم انسانِ لابشرط قسمی را شامل می شود هم انسان بشرط شیء را شامل می شود هم انسان بشرط لا را شامل می شود « انسان بشرط لا عبارت از حیوان ناطق است که هیچ چیز همراه آن نباشد ».

مرحوم سبزواری انسان لا بشرط مقسمی را ملاحظه کرد درحالی که می توانست لا بشرط قسمی را ملاحظه کند چنانکه ما نگاه کردیم ولی ایشان بالاتر می روند و لا بشرط مقسمی را ملاحظه می کنند و می گویند لا بشرط مقسمی بر زید حمل می شود « ولی ما گفتیم لا بشرط قسمی بر زید حمل می شود که هر دو صحیح است ».

توضیح عبارت

« لان الماهیه بشرط الوجود موجوده »

« لان » دلیل برای این است که خود ماهیت حقیقتا در خارج موجود است یعنی لا بشرط در خارج موجود است حال یا در ضمن فرد یا بعین وجود فرد موجود است.

دلیل این است که ماهیت بشرط وجود « یعنی بشرط شیء که همان فرد است مثل زید » در خارج موجود است.

ص: 310

« و اللابشرط عینه »

اگر تعبیر به « عینها » می کرد ضمیر به « ماهیت بشرط الوجود » بر می گشت حال که تعبیر به به « عینه » کرده ضمیر را به « بشرط الوجود » بر می گردانیم.

ترجمه: و لا بشرط، عین بشرط الوجود است.

نکته: تا اینجا دو مقدمه بیان کرد مقدمه اول این بود که ماهیت بشرط الوجود، موجود است. مقدمه دوم این است که لا بشرط عین بشرط الوجود است. نتیجه در صفحه 139 سطر 3 بیان می شود « فوجود احد المتحدین وجود آخر » یعنی عین بشرط الوجود « یا متحد با شرط الوجود » که ماهیت لا بشرط است موجود می باشد. به عبارت دیگر مقدمه اول این است که ماهیت لا بشرط با ماهیت موجوده، متحد است. مقدمه دوم این است که ماهیت موجوده در خارج موجود است سپس اضافه می کند که حکم احد المتحدین به متحد سرایت می کند پس اگر ماهیتِ موجوده در خارج موجود است متحد آن هم که ماهیت لا بشرط است در خارج موجود است پس ماهیت لا بشرط در خارج موجود است.

« اذ هو مقسم له و المقسم یحمل بهو هو علی اقسامه »

این عبارت دلیل بر این است که به چه علت لا بشرط، عین بشرط شیء « یعنی عین بشرط الوجود » است.

ترجمه: زیرا لا بشرط مقسم برای بشرط الوجود است « این یک مقدمه بود » و مقسم بر اقسامش به حمل متواطی که حمل هو هو است حمل می شود « این هم یک مقدمه دیگر است » و اتحاد، افاده می کند « پس مقسم با اقسامش متحد است به عبارت دیگر محمول با موضوعش متحد است وقتی متحد شد پس لا بشرط، عین بشرط الوجود می شود یعنی ماهیت، عین فرد می شود نه در ضمن فرد.

ص: 311

« و لا نستدل بالجزئیه کما اشتهر »

بعضی استدلال به جزئیت کردند و خواستند ثابت کنند که ماهیت در خارج موجود است. به اینصورت بیان کردند که وقتی زید را تحلیل کنید یک « ما هو » و یک « من هو » دارد. « ما هو »ی زید، انسانیتش است و « من هو »ی آن، « که همان، شخصیتش است » عوارضش می باشد، « مرحوم صدرا می گوید شخصیت زید را وجود درست می کند و آن عوارض، اماراتِ تشخص اند ولی مشاء می گویند عوارض، مشخصاتند یعنی شخصیت درست می کنند ».

« ما هو » همان ماهیت لا بشرط است و « من هو » همان شرط است. مستدل می گوید این فرد در خارج وجود دارد که دارای دو جزءِ « من هو و ما هو » است. اگر مرکبی در خارج وجود داشته باشد اجزاء آن هم در خارج هست پس این جزئش که « ما هو » است در خارج می باشد و آن جزئش که « من هو » است در خارج می باشد پس « ما هو » در خارج است یعنی از طریق جزئیت، ثابت می کند که « ما هو » در خارج است.

مرحوم سبزواری می فرماید من به جزئیت استدلال نمی کنم چون لا بشرط، جزء خارجی نیست بلکه جزء ذهنی است.

ترجمه: برای اثبات خارجی بودن ماهیت « یا موجودِ در خارج بودن ماهیت » استدلال نمی کنیم به اینکه ماهیت، جزء فرد خارجی است « زیرا من لا بشرط را جزء خارجیِ ماهیتِ بشرط شیء نمی دانم ».

ص: 312

« اذ لیس اللابشرط جزءا خارجیا للماهیه بشرط شیء »

لا بشرط، جزء خارجی ماهیتِ بشرط شیء است.

« فالانسان الشخصی والفرس الشخصی والبیاض الشخصی و غیرها من الماهیات المخلوطه بالوجود موجوده فی العالم »

سپس مصنف وارد بحث می شود و انسان شخصی را مطرح می کند که همان زید است و از انسان شخصی که در خارج موجود است نتیجه می گیرد که انسان هم در خارج موجود است.

ادامه بحث اينکه اسناد تحقق به ماهيت، مجاز نيست/ آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ 2_ وجودي که وصف ماهيت است وجود بالعرض است نه بالتبع يا بالذات/ كلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/02/20

موضوع: 1_ ادامه بحث اینکه اسناد تحقق به ماهیت، مجاز نیست/ آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ 2_ وجودی که وصف ماهیت است وجود بالعرض است نه بالتبع یا بالذات/ كلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« فالانسان الشخصی و الفرس الشخصی و البياض الشخصي و غيرها من الماهيات المخلوطه بالوجود، موجوده في العالم » (1) [1]

بحث در وجود كلي طبيعي در خارج بود. مرحوم سبزواري فرمودند كلي طبيعي در خارج موجود است سپس اين سوال مطرح شد كه وجود براي خود كلي طبيعي است يا براي فرد آن است؟

ص: 313


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص139، س1، نشر ناب.

مدّعا: مرحوم سبزواري، فرمودند وجود براي خود كلي طبيعي است.

دليل: ماهيت بِشرط شيء، كه فرد ماهيت است در خارج موجود می باشد و لابشرط، كه خود ماهيت است با اين فرد متحد است زيرا يا حمل بر اين فرد مي شود يا مقسمِ اين فرد مي باشد. در هر صورت با اين فرد متحد است و اگر فرد كه متحد با ماهيت است موجود مي باشد پس خود ماهيت هم كلي طبيعي مي باشد موجود است چون حكم احد المتحدين به ديگري سرايت مي كند. مصنف مي خواهد براي اين مطلب كلي مثال بزند.

بيان مثال: انسانِ شخصي را ملاحظه كن كه فردي از ماهيت است و همانند فرس شخصی و بياض شخصی و غير اينها را ملاحظه كن. « يك مثال، عَرَض است و دو مثال، جوهر است. يعني فرق نمي كند كه ماهيت، جوهري باشد يا عرضي باشد ». مراد از «شخص» در «انسان شخصي»، فردي از اين ماهيت مراد است يعني فردي از انسان و فردي از فرس و فردي از بياض ملاحظه شود كه موجود مي باشند زيرا ماهيتِ بشرط شيء هستند و ماهيت بشرط شئ در خارج موجود است.

مصنف مي فرمايد اين اشخاص، ماهيات مخلوطه به وجودند پس در خارج موجودند. مراد از « ماهيات مخلوطه به موجود »، ماهيات موجوده است و ماهيات موجوده همان افراد ماهيتند حال چه ماهيت بشرط شئ گفته شود چه فرد ماهيت گفته شود چه ماهيت مخلوطه بالوجود گفته شود فرقي نمي كند.

كلي طبيعي كه عبارت از لابشرط و مقسم اين افراد است متحد با اين افراد است مثلا انسان شخصي، ماهيت مخلوطه به وجود شد كه فرد ماهيت است و خود انسان، خود ماهيت مي شود يعني لا بشرط مي شود.

ص: 314

فرس و بياض، لا بشرط مي شوند كه بر فرد فرس و فرد بياض حمل مي شوند و اين حمل، مفيد اتحاد است بنابراين كلي طبيعي با فرد متحد است وقتي كلي طبيعي با فرد متحد شد حكم فرد را كه وجودِ در خارج است به كلي طبيعي داده مي شود و گفته مي شود كلي طبيعي هم در خارج موجود است ولي اگر در خارج موجود است آيا به عين وجود افراد موجود است يا در ضمن وجود افراد موجود است كه بحث ديگري است. اما ثابت شد كه كلي طبيعي در خارج موجود است و به عبارت ديگر ماهيت در خارج موجود است و وجود، وصف خود ماهيت است نه اينكه وصف ماهيت نباشد و وصف فرد آن باشد. پس وجود، وصف خود ماهيت است ولي از وصف فرد خودش گرفته است يعني چون فردش وجود دارد اين ماهيت هم چون متحد با آن فرد شده وجود خواهد داشت.

توضيح عبارت

« فالانسان الشخصی و الفرس الشخصي و البياض الشخصي و غيرها من الماهيات المخلوطه بالوجود، موجوده في العالم »

ترجمه: انسان شخصی و فرس شخصي و بياض شخصي و غير اينها از ماهياتي كه مخلوط به وجود هستند «يعني ماهيات موجوده كه ماهياتِ بشرط شئ هستند » همه در عالم خارج موجودند».

« و الطبيعي منها و هو اللا بشرط المقسم لايّ خصوصيه منها متحد معها »

« متحد معها » خبر « الطبيعي است ». ضمير « منها » را مي توان به « ماهيات » و مي توان به اين سه مثال « انسان، فرس و بياض » برگرداند.

ص: 315

طبیعتی از این ماهیات که عبارت از لابشرط است و به عبارت دیگر مقسم برای افراد یا برای هر خصوصيتي از اين ماهيات است «يعني انساني كه طبيعي است با هر خصوصيتي كه انسانها دارند جمع مي شود. هكذا فرس طبيعي با هر خصوصيتي كه افراد فرس دارند جمع مي شود هكذا بياض طبيعي » متحد با اين ماهيات مخلوطه « يا با اين سه مثال » است.

« فوجود احد المتحدين وجود الآخر »

تا اينجا يك مقدمه را بيان كرد كه « طبيعي با فرد متحد است ». مقدمه بعدي اين است كه « فرد در خارج موجود است ». نتيجه گرفته مي شود كه متحد ديگر هم در خارج موجود است ولي قبل از اين كه به متحد ديگر اشاره كند قانون كلي « كه حكم احد المتحدين به ديگري سرايت مي كند » بيان شد.

ترجمه: وجود فرد، وجود كلي طبيعي است « پس همانطور كه وجود، وصف فرد است همانطور وجود، وصف كلي طبيعي است ».

صفحه 139 سطر 4 قوله « نعم »

تا اينجا مرحوم سبزواري كلي طبيعي را در خارج موجود به وجودي كه وصف خود كلی طبيعي « یا ماهيت » است لحاظ كرد حال همين وجودي كه وصف ماهيت است چه نوع وجودي است آيا وجود بالذات است يا بالتبع است يا بالعرض است؟

مصنف مي فرمايد وجود بالعرض است: « كساني كه قائل به احاله الماهوي هستند مي گويند وجود بالذات است و مانند آقا علي حكيم مي گويد وجود بالتبع است » يعني حقيقتا وجود براي خودش نيست بلكه براي مجاورش يعني وجود است پس موجوديت براي وجودِ ماهيت است كه بالمجاز و بالواسطه اسناد به ماهيت داده مي شود.

ص: 316

نكته: قبلا بيان شد كه ماهيت در خارج موجود است و اين وجود، وجود مجازي نیست البته بيان شد كه اين در نزد عقول جزئيه است. كه مراد از عقول جزئيه، مقابل عقول عرفانيه و عقول دقيق است كه آنها قائل به مجازيت هستند يعني عقول كساني كه حكيم و فيلسوف هستند. در نزد عرفا وجود براي غير خداوند تبارك، مجاز است. موجودات حقيقتا حاكي از وجودند نه اينكه موجود باشند. اگر گفته شود « حاكي از وجودند » اسناد الي ماهوله است و اگر گفته شود « موجودند » اسناد الي غير ماهوله است. اين طبق نظر عرفا بود اما فلاسفه مي گويند غير از واجب تعالي همه موجودات، وجود دارند ولي وجودشان وجود امكاني است اما وجود واجب فقط يكي است ».

مصنف، وجود را به ماهيت موجوده، حقيقتا نسبت داد « و مثل عرفا فكر نكرد » اما همين وجود به ماهيت هم نسبت داده مي شود حال سوال مي كنيم كه نسبت وجود به ماهيت آيا به خاطر اين بود كه نسبت به وجود داده شده بود و ما به ماهيت نسبت داديم يا مستقيما به خود ماهيت نسبت داده بود؟

مي گوييم چون به وجود ماهيت نسبت دارد به خود ماهيت هم نسبت داده مي شود. پس اينكه قبلا بيان شد وجود براي ماهيت، حقيقت است در مقابل قول عرفا بود.

نكته: واسطه بر دو قسم است:

الف: واسطه در ثبوت: معناي واسطه در ثبوت اين است كه شخص مي خواهد صفتي را براي شيئي ثابت كند ولي نمي تواند به صورت مستقيم ثابت كند لذا نياز به واسطه است تا از طريق واسطه ثابت شود. اين واسطه فقط باعث مي شود اين صفت به ذي الواسطه برسد مثلا فرض كنيد مي خواهيم حركت را براي گاري درست كنيم. خود گاري حركت ندارد بايد از طريق واسطه كه اسب است حركت براي گاري ثابت شود ولي وقتي براي گاري ثابت شد گاري واقعا حركت مي كند حركت اسب واسطه در ثبوت حركت براي گاري مي شود و حركت براي گاري ثابت مي شود پس آن حركتي كه واسطه براي ثبوت حركت براي چيزي مي شود به آن واسطه، واسطه در ثبوت گفته مي شود.

ص: 317

ب: واسطه در عروض: اگر واسطه اي بود كه حكم در واقع براي خود همين واسطه بود و نتوانست حكم را به ذي الواسطه وارد كند به اين، واسطه در عروض گفته مي شود.

پس واسطه در ثبوت، صفتي را كه براي خودش است براي چيز ديگر ثابت مي كند. اما واسطه عروض صفت خودش را نمي تواند به ذي الواسطه بدهد بلكه كنار ذي الواسطه قرار مي گيرد تا صفتي كه براي خودش است به ذي الواسطه نسبت داده شود مثلا حركت اسب واسطه براي حركت گاري شد يعني خود اسب داراي حركت بود و حركت به گاري هم داد و حركتي براي گاري ثابت كرد و گاري حقيقتاً حركت كرد اما واسطه در عروض نمي تواند اين كار را بكند چون گاري براي شخصي كه سوار گاري است نمي تواند حركت درست كند فقط مي تواند بگويد اين حركتِ من، مجازاً به ديگري نسبت داده شود كه واسطه در عروض مي شود. يعني حركت بر انسان، عارض مي شود نه اينكه ثابت شود و لذا انسان، واجد حركت نمي شود بلكه معروض حركت مي شود به اين معنا كه خودش حركت ندارد و حركت مجاور بر او وارد مي شود.

پس واسطه در عروض با واسطه در ثبوت فرق كردند. و وقتي فرق اين دو روشن شد بيان مي شود كه واسطه در عروض بر سه قسم است:

قسم اول: واسطه در عروض با ذو الواسطه دو وجود دارند « يعني در وجود متعددند » و در وضع هم متعددند مثلا مثل گاري و شخصي كه سوار گاري است دو وجودند و يك وجود نيستند و وضع آنها « يعني قابليت اشاره حسي آنها » هم متعدد است. وقتي اشاره حسي به گاري و شخصي كه سوار گاري است مي كنيد دو اشاره اي جدا مي كنید یعنی اشاره به گاري جداي از اشاره به آن شخص است.

ص: 318

قسم دوم: واسطه در عروض با ذو الواسطه، تعدد در وجود دارند ولي تعدد در وضع ندارند مثلا ابيضيتِ بياض واسطه براي ابيضيت جسم مي شود. آيا اين ديوار سفيد است يا سفيدي، سفيد است؟ گفته می شود که ديوار داراي رنگ نيست زيرا هر رنگي كه به ديوار زده شود ديوار به همان رنگ خوانده مي شود. پس ديوار، سفيد نيست بلكه رنگي كه بر ديوار كشيده شده سفيد است بنابراين ابيضيت واقعا براي ديوار نيست بلكه براي بياضِ بر روي ديوار است و چون اين بياض بر روي ديوار افتاده ما به ديوار هم ابيض مي گوييم پس ابيضيت واقعا براي بياض است و مجازا براي ديوار است بنابراين ابيضيت بياض، واسطه براي ابيضيتِ جدار شد اما اين واسطه، واسطه در عروض بود نه واسطه در ثبوت.

واسطه كه بياض است و ذو الواسطه كه ديوار است دو وجود دارند « ديوار داراي يك وجود است بياض هم داراي يك وجود ديگر است اگر چه وجود بياض براي ديوار است ولي دو وجود است كه يكي وجود في نفسه است و آن، وجود ديوار است و يكي وجود لغيره بياض است.

اما اگر بخواهيد اشاره كنيد اگر به بياض اشاره كنيد به ديوار هم اشاره مي شود. يعني با يك اشاره به هر دو اشاره مي شود. پس تعدد در وضع ندارند بلكه اتحاد در وضع دارند.

قسم سوم: واسطه در عروض با ذو الواسطه، دو وجود ندارند تا چه رسد به اينكه دو وضع داشته باشند. فصل، متحصِّل است و جنس به توسط فصل، از ترديد مي آيد و متحصِّل مي شود. اگر فصل نباشد جنس، مردد مي شود. « البته فصل، جنس را متحصِّل في الخارج نمي كند بلكه مشخِّصات باعث وجود خارجي مي شوند اما فصل باعث مي شود جنس، تبديل به نوع شود و نوع، وجود ذهني دارد و وجود خارجي ندارد. فردِ نوع، وجود خارجي دارد ».

ص: 319

پس فصل، تحصل دارد و به جنس تحصلِ ذهني مي دهد اما واسطه مي شود براي اينكه جنس، تحصل پيدا كند. آيا بعد از اينكه فصل، تحصّل به جنس داد جنس متحصل مي شود يا اگر فصل خودش را كنار ببرد تحصّل از جنس گرفته مي شود؟ مسلماً اگر فصل خودش را كنار بكشد جنس، تحصل ندارد پس معلوم مي شود كه جنس، تحصّل را نگرفته است. مجاور آن كه فصل است تحصل دارد و وقتي به جنس مي چسبد به جنس هم تحصّل عارضي و بالمجاز داده مي شود پس فصل، واسطه در عروضِ تحصّل براي جنس است.

تا اينجا معلوم شد كه واسطه، عبارت از فصل است و ذو الواسطه، عبارت از جنس است. اينها يك وجود دارند نه دو وجود. يعني به يك وجود در ذهن موجودند. بله وقتي تحليل كنيد مي توان گفت من جنس را به تنهايي ملاحظه مي كنم كه اين، موجود در ذهن مي شود و فصل را به تنهايي ملاحظه مي كنم كه اين، موجود در ذهن شود. ولي وقتي خوب ملاحظه كنيد مي بينيد كه نتوانستيد جنس را در ذهن موجود كنيد چون تا فصل از آن گرفته شود مردد ميگردد و امر مردد در ذهن نمي آيد.

نكته: در قسم اول، واسطه و ذي الواسطه داراي دو وجود و دو وضع بودند. در قسم دوم، واسطه و ذي الواسطه داراي دو وجود بودند ولي دو وضع نداشتند. در قسم سوم، واسطه و ذي الواسطه داراي دو وجود نيستند بلكه دارای يك وجود است. سوال اين است كه ماهيت و وجود از كدام سنخ است؟ مرحوم سبزواري مي فرمايد از سنخ سوم است يعني به يك وجود موجودند كه آن وجود هم، وجود خود وجود است. همانطور که فصل و جنس به يك تحصّل متحصِّل اند و اين تحصل براي فصل است نه براي جنس. وجود و ماهيت هم به يك وجود وجودند و اين وجود براي وجود است نه براي ماهيت. پس وجود، واسطه در عروض براي ماهيت شد اما از قسم سوم است.

ص: 320

توضيح عبارت

« نعم الوجود الحقيقي واسطه في العروض لتحقق الماهيه لا واسطه في الثبوت »

همين وجودي كه در نزد عقول جزئيه، حقيقي است و در نزد عقول عرفا مجازي است، واسطه در عروض است براي تحقيق ماهيت « يعني اين وجود، واسطه مي شود كه تحقق را به ماهيت نسبت بدهيم ولي تحقق در واقع براي خود اين وجود و واسطه است » نه اينكه اين وجود حقيقي واسطه در ثبوتِ تحقق براي ماهيت شود بلكه واسطه در عروض تحقق براي ماهيت مي شود.

« لكن الواسطه في العروض لها اقسام »

مصنف از اینجا اقسام واسطه در عروض را بيان مي كند تا اين كه به عبارت « هذا مناسب ... » در صفحه 143 سطر دوم مي رسد و مي گويد قسم سوم، مناسب بحث ما است.

نكته: چرا عقول فلاسفه را عقول جزئيه ناميديم؟ در مقابل آن، عقول عرفا است كه حتما عقول كليه است.

در عرفان گفته مي شود كه انسان داراي 7 مرتبه است:

1_ مرتبه طبع.

2_ مرتبه نفس كه گاهي به جاي آن عقل مي گذارند.

3_ مرتبه روح.

4_ مرتبه قلب.

5_ مرتبه سرّ.

6_ مرتبه خفي.

7_ مرتبه اخفي.

عرفا سعي مي كنند همان عقلثی كه براي همه انسانها مي باشد را تلطيف كنند وقتي لطيف شود درك آن قويتر مي شود و جلاي بيشتري پيدا مي كند چون عقل با انفعال، صوَر را مي گيرد « زيرا عقلِ ما عقلِ منفعل است. برخلاف عقول عاليه كه عقل فعال اند » هر چقدر كه عقل ما جَلا داشته باشد عكس بهتر و صورت بهتري داخل آن مي افتد بنابراين هر چقدر كه عقل، لطيف تر شود سعه ي عقل ما بيشتر مي شود. عرفا سعي مي كنند عقل را لطيف كنند و از درجه ي عقل به درجه ي روح بروند و از روح به قلب و به سرّ بروند. نهايت مرتبه اي كه عرفا مي رسند مرتبه سرّ است. مرتبه خفي و اخفي براي عرفاي معمولي نيست بلكه براي انبياء است. گفته شده كه اخفي براي پيامبر آخر الزمان است كه لطيف ترين عقل و عاليترين عقل است. پس هر چه كه به سمت لطافت برويم عقل ما كلي تر مي شود يعني سعه ي آن بيشتر مي شود. عارف چون از مرتبه هاي بالاي عقل استفاده مي كند گفته مي شود كه عقل او كلي است « كلي يعني سعه ي انفعال و جلاي بيشتر دارد و صورت در آن بهتر منعكس مي شود » لذا عقل عارف را كلي مي گويند و عقل فيلسوف را جزئي مي گويند. البته عقل فيلسوف نسبت به خيال و حس، كلي است اما وقتي در مراتب قرار مي گيرد نسبت به مراتب بالاتر، جزئي مي شود پس عقل فيلسوف نسبت به مراتب بالا، جزئي مي شود و عقل عارف نسبت به عقل فيلسوف كلي مي شود ولو عقل عارف نسبت به عقل انبياء جزئي مي شود.

ص: 321

توجه كنيد مراد از كلي و جزئي، وسيع و ضيّق است. مراد، قابل صدق بر كثيرين نيست پس عقل فيسلوف كه جزئي است يعني تنگ است و عقل عارف كه كلي است يعني وسيع است و جايگاه و گنجايش آن بيشتر است و صور بيشتري در آن نقش مي بندد. هر صورتي در عقل عارف آشكارتر از عقل فيلسوف نقش مي بندد لذا چون آشكار است عارف مي گويد « ديدم » اما فيلسوف مي گويد « فهميدم » چون صورت در ذهن فيلسوف طوري مي افتد كه بايد بگويد « فهميدم » اما در ذهن عارف طوري مي افتد كه بايد بگويد « ديدم » لذا عارف ادعاي شهود مي كند اما فيلسوف ادعاي تعقل و فهم مي كند.

ادامه بحث اينکه وجودي که وصف ماهيت است وجود بالعرض است نه بالتبع يا بالذات/ آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه؟/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/02/21

موضوع: ادامه بحث اینکه وجودی که وصف ماهیت است وجود بالعرض است نه بالتبع یا بالذات/ آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه؟/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

«لکن الواسطه فی العروض لها اقسام» (1) [1]

بیان شده که وجود با ماهیت متحد می شود و بر «ماهیت موجوده»، اطلاق «موجود» می شود همچنین بر ماهیتی که لابشرط لحاظ شده، این اطلاق به واسطه «وجود» است یعنی به واسطه این است که این ماهیت، موجود شده است. آیا این وجود که باعث می شود موجودیت برای ماهیت حمل شود واسطه در ثبوتِ موجودیت برای ماهیت هست یا واسطه در عروض موجودیت برای ماهیت هست؟ این قول را انتخاب کردیم که واسطه در عروض باشد یعنی موجودیت را به ماهیت نسبت می دهیم به واسطه وجودی که با این ماهیت متحد شده است و این واسطه، واسطه می شود که موجودیت به طور مجاز بر ماهیت حمل شود. فرق بین ثبوت و عروض قبلا بیان شد به اینکه اگر چیزی واسطه در ثبوتِ وصف شود آن وصف برای ذو الواسطه حقیقتاً ثابت است و اگر چیزی واسطه در عروض وصف شود آن وصف برای ذو الواسطه بالمجاز ثابت است. در اینجا « وجود » واسطه می شود که موجودیت برای ماهیت بالمجاز ثابت باشد این، مدعا بود.

ص: 322


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص142، س1، نشر ناب.

سوال: واسطه در عروض سه قسم است کدام یک از اقسام، در ماهیت وجود مورد قبول است؟

جواب: قسم سوم مورد قبول است. آن سه قسم عبارتند از:

1- حرکت سفینه باعث می شود که به آن شخصی که در سفینه نشسته است نسبتِ «متحرک» بدهیم ولی این واسطه، واسطه در عروض است یعنی واسطه می شود که حرکت برای جالس و راکب سفینه بالمجاز حمل شود.

2- ابیضیتِ بیاض واسطه می شود که این ابیضیت برای دیوار هم حاصل شود ولی بالمجاز حاصل شود.

3- فصل باعث می شود که تحصل بر جنس عارض شود ولی عروضِ مجازی است.

توجه کنید که عروض در هر سه، مجازی است. پس واسطه هایی که داشتیم واسطه در عروض است. فرق بین این سه در جلسه قبل بیان شد که در قسم اول، سفینه که واسطه است با جالس در سفینه که ذو الواسطه است به دو وجود موجودند اولا، و به دو اشاره هم مشارٌ الیه واقع شوند ثانیا. اما در قسم دوم، بیاض که واسطه است و جدار که ذو الواسطه است به دو وجود موجودند اما به یک اشاره، مشارٌ الیه واقع می شوند. در قسم سوم واسطه که فصل است و ذو الواسطه عبارت است از جنس است این دو با یک وجود موجودند نه اینکه با دو وجود موجود باشند تا بعداً بررسی کرد که اشاره ی آنها دو تا است یا یکی است.

فرق بین قسم سوم در دو قسم قبل روشن است زیرا در قسم سوم، وجود متحد است اما در دو قسم قبل وجود، متعدد است. در دومی، اشاره هم متعدد است و در اولی، اشاره متعدد نیست و فقط یک اشاره است. سبب اینکه در دومی دو اشاره و در اولی یک اشاره است این می باشد که در دومی، واسطه در ذو الواسطه حلول کرده است. زیرا واسطه که بیاض است در ذو الواسطه که جدار است حلول کرده است. در اولی، واسطه در ذو الواسطه حلول نکرده است. زیرا واسطه که سفینه است در ذو الواسطه که جالس می باشد حلول نکرده است. حلول، باعث وحدت اشاره می شود. اگر حالّ و محلّ داشته باشید به هر دو با یک اشاره، اشاره می کنید یکی از تعریف های حالّ این است که در اشاره تابع محل باشد یعنی وقتی به محل اشاره کردید به آن هم اشاره شود یا وقتی به حالّ اشاره کردید به محل هم اشاره شود.

ص: 323

توضیح عبارت

« لکن الواسطه فی العروض لها اقسام »

قرار شد که وجود، واسطه در حملِ موجودیت بر ماهیت شود. حال سوال می شود که چه نوع واسطه ای است؟ بیان می کند که واسطه در عروض است سپس گفته می شود که واسطه در عروض سه قسم است کدام یک مراد است؟

« منها کحرکه السفینه لحرکه جالسها »

یکی از آن اقسام مثل حرکت سفینه است که واسطه برای حرکت جالس سفینه می شود. « یعنی حرکت سفینه سبب و واسطه می شود تا حرکت برای جالس سفینه عارض شود ».

« و منها کابیضیه البیاض لأبیضیه الجسم »

قسم دوم از واسطه در عروض مانند ابیضیت بیاض است که واسطه برای ابیضیت جسم می شود.

« حیث ان الاولیین موجودتان بوجودین منفصلین فی الوضع و الاخیرتین کذلک و لکن متحدتان فی الوضع »

مراد از « اولیین »، حرکت سفینه و حرکت جالس سفینه است.

چگونه این دو مورد، واسطه در عروض هستند؟ چه تفاوتی بین این دو وجود دارد که این دو را دو تا کرده است؟ با این عبارت بیان می کند.

ترجمه: چون این دو « یعنی حرکت سفینه و حرکت جالس سفینه » موجودند ولی به دو وجود موجودند اما این دو وجود علاوه بر اینکه منفصل از یکدیگر هستند و دو وجود هستند، منفصلِ در وضع هم هستند «یعنی نمی توان با یک اشاره به هر دو اشاره کرد » ولی آن دو آخری « یعنی ابیضیت بیاض و ابیضیت جسم » موجود به دو وجودند و لکن در وضع متحدند « و با یک اشاره حسی می توان به آنها اشاره کرد ».

ص: 324

نکته: حلول عرض لزومی ندارد که تا عمق شیء باشد بلکه بر پوسته آن شی هم باشد کافی است. حلول به معنای این است که وجود لغیره پیدا کند به نحوی که اشاره به هر دو، یکی باشد حال این حلول در پوسته جدار باشد یا در عمق جدار باشد.

« و منها کالجنس و الفصل حیث ان الفصل عله لتحصل الجنس »

و از اقسام مثل جنس و فصل است که فصل، علت و واسطه در عروض برای تحصل جنس است.

« و هما متحدان فی الوجود »

فرق قسم سوم با دو قسم اول این است که جنس و فصل در وجود متحدند و یک وجود دارند « اما دو قسم اول دارای دو وجودند » به خاطر اینکه بر یکدیگر حمل می شوند اما دو قسم اول بر یکدیگر حمل نمی شوند زیرا سفینه بر جالس یا حرکت سفینه بر حرکت جالس حمل نمی شود. هکذا ابیضیتِ بیاض بر ابیضیت جسم حمل نمی شود اما در اینجا فصل بر جنس حمل می شود و حمل، علامت اتحاد در وجود است.

نکته: اگر از طریق حمل بخواهیم اتحاد در وجود را بفهمیم می گوییم در قسم دوم هم حمل ممکن است زیرا می گوییم « الجدار البیض » پس « ابیض » با « جدار » به یک وجود موجودند همانطور که جنس و فصل به یک وجود موجودند پس فرقی بین دومی و سومی باقی نمی ماند چون دومی و سومی وجودشان یکی است در حالی که ما وجود دومی را دو تا گرفتیم.

ص: 325

توجه کنید حملی که ما می گوییم در وجود عرضی نیست. ابیض، وجود خارجی ندارد بلکه وجود عرضی و انتزاعی دارد. « بیاض و جدار وجود خارجی دارند ». ابیض را از جداری که همراه بیاض هست انتزاع می کنید. در اینجا دو وجود هست که یکی بالذات و یکی بالعرض است و اجازه حمل می دهد. بر خلاف جنس و فصل که یک وجود است. این یک جواب است که داده شد. اما جواب دیگر این است که ما گفتیم ابیضیت بیاض واسطه است و ابیضیت جدار ذو الواسطه است. واسطه و ذو الواسطه را نمی توان بر یکدیگر حمل کرد اما در قسم سوم گفته می شود که تحصّلِ جنس ذو الواسطه است و تحصل فصل، واسطه است. جنس و فصل را می توان بر یکدیگر حمل کرد اما آیا تحصل آنها را هم می توان حمل کرد یا نه؟ گفته می شود که تحصل ها را از این جهت که هر دو تحصل هستند می توان بر هم حمل کرد ولی مضافٌ الیه های آنها نمی گذارد حمل بشوند مگر خود مضاف الیه ها را حمل کنید. تحصّلِ جنس، تحصل فصل نیست همانطور که ابیضیتِ جسم، ابیضیتِ بیاض نیست. در اینجا جنس و فصل بر یکدیگر حمل می شوند لذا اتحاد دست می شود در حالی که در آنجا بیاض و جدار بر یکدیگر حمل نمی شوند و چون حمل نمی شوند لذا اتحاد درست نمی شود به عبارت دیگر در قسم سوم نمی توان بین دو تحصّل حمل کرد اما بین دو متحصَّل می توان حمل کرد و همین کافی است و نشان می دهد که این دو یک وجود دارند اما جدار و بیاض دو وجود دارند.

ص: 326

« سیما فی البسائط الخارجیه »

در بسائط خارجیه می توان جنس و فصل را متحد کرد چون جنس و فصل از ماده و صورت گرفته می شود. بسائط خارجیه چنانکه از اسم آنها پیدا است ماده و صورت در خارج ندارند مثل اعراض و مجردات امکانی « مثل عقول ». فقط جواهر مرکبه در خارج، دارای ماده و صورت هستند. در جایی که ماده و صورت در خارج باشد جنس و فصلِ واقعی خواهید داشت اما در جایی که ماده و صورت در خارج نباشد جنس و فصل انتزاعی و ساختگی خواهید داشت یعنی از ما به الامتیاز این دو، فصل انتزاع می شود و از ما به الاشتراک آنها، جنس انتزاع می شود و الا جنس و فصل واقعی ندارند چون ماده و صورت ندارند.

این جنس و فصل انتزاعی چون هر دو از یک چیز گرفته شدند اتحادشان خیلی روشن تر است. در جواهر مرکبه، جنس و فصل را از ماده و صورت می گیرید که اگر چه در خارج متحدند ولی بالاخره دو چیز هستند اما در جواهر بسیطه یا اعراض، جنس و فصل از دو چیز گرفته نمی شود بلکه از خود همین شیء گرفته می شود ولی از ما به الامتیاز و ما به الاشتراک گرفته می شود. به عبارت دیگر جنس و فصل از واحد گرفته می شود نه از متعدد لذا وحدت و اتحاد در آنجا روشن تر است.

پس در جایی که جنس و فصل از دو چیز گرفته می شود وقتی بر یکدیگر حمل شوند گفته می شود که متحدند حال اگر جنس و فصل از یک چیز گرفته شود و حمل گردد اتحادش روشن تر است.

ص: 327

نکته: البته در بسائط از ما به الاشتراک و ما به الامتیاز گرفته می شود که دو تا می باشد ولی این دو تا بودن ما به الاشتراک و ما به الامتیاز، با دو تا بودن ماده و صورت تفاوت می کند چون ماده و صورت دو تا هستند اما دو تای واقعی هستند ولی دوئیّت ما به الاشتراک و ما به الامتیاز مانند ماده و صورت واضح نیست.

نکته: ما می گوییم جنس و فصل را از ماده و صورت می گیریم. توجه کنید که ماده و صورتِ خارجی را نمی توان منشا جنس و فصل قرار داد باید ماده و صورت را تصور کرد و در ذهن آورد تا ماده و صورت ذهنی شود. در اینصورت ابتدا ماده و صورت خارجی تصور می شود تا ماده و صورت ذهنی درست شود بعدا از ماده ی ذهنی با تعویض اعتبار، جنس بدست می آید و از صورت ذهنی با تعویض اعتبار، فصل بدست می آید. پس جنس و فصل از ماده و صورت خارجی گرفته نمی شود بلکه از ماده و صورت ذهنی گرفته می شود و اینکه گفتند فرق بین ماده و صورت با جنس و فصل اعتباری است نظر به ماده و صورت ذهنی داشتند یعنی فرق بین جنس و ماده ی ذهنی، اعتباری است و فرق بین فصل و صورت ذهنی اعتباری است نه اینکه فرق بین جنس و ماده ی خارجی اعتباری باشد بلکه حقیقی است چون وجودات آنها با هم فرق می کند زیرا یکی، وجود خارجی دارد و یکی وجود ذهنی دارد و وقتی وجودها حقیقتا فرق می کنند خود موجودها هم که جنس و ماده ی خارجی باشد حقیقتا فرق می کنند خود موجودها هم که جنس و ماده ی خارجی می باشد حقیقتا فرق می کنند.

ص: 328

نکته: اعراض ماده و صورت ندارند چون عرض اگر ماده باشد در همن ماده حلول می کرد و موضوع نمی خواست.

« و هذا مناسب لتحقق الماهیه بواسطه تحقق الوجود الحقیقی »

تا اینجا سه قسم از اقسام واسطه در عروض بیان شد الان می خواهد بیان کند که در ماهیت و وجود، واسطه در عروض از کدام قسم است؟

می فرماید از قسم سوم است. وجود واسطه برای تحقق ماهیت می شود و واسطه و ذو الواسطه با هم متحدند یعنی به یک وجود موجودند و به یک اشاره هم اشاره می شوند « وقتی گفته شود به یک وجود موجودند لازم نیست اشاره مطرح شود مسلما اشاره واحد است ». اما سفینه و جالس سفینه دو وجود داشتند و همینطور بیاض و جدار دو وجود داشتند ولی ماهیت و وجود دو وجود ندارند بلکه یک موجودیت است که بالاصاله برای وجود است و بالعرض برای ماهیت است.

ترجمه: این قسم سوم است که مناسب و مشابه با تحقق ماهیت به واسطه تحقق وجود حقیقی است « ماهیت بواسطه تحقق وجود حقیقی، تحقق پیدا می کند اما تحقق این دو، یکی بیشتر نیست و دو تحقق نیست لذا باید قسم اول و دوم خارج شود ».

نکته: صدقِ « عرض » بر مقولات 9 گانه آیا ذاتی است یا عروض است؟ « اگر صدق عرض بر این 9 تا عرضی باشد 9 مقوله خواهیم داشت و اگر صدق عرض بر این 9 تا ذاتی باشد 2 مقوله خواهیم داشت ».

ص: 329

گروهی می گویند صدق عرض بر این 9 تا عرضی است لذا عرض، جامع عنوانی اینها است و جامع ذاتی و مقولی نیست. مرحوم میرداماد در قبس دوم از کتا قبسات می گوید عرض، جامع مقولی بین این 9 تا است و صدق ذاتی بر این 9 تا دارد لذا دو مقوله بیشتر وجود ندارند که عبارت از جوهر و عرض است. همانطور که جوهر نسبت به 5 نوعش ذاتی است عرض هم نسبت به 9 نوعش ذاتی است. در ادامه چند عبارت هم از ابن سینا از منطق شفا می آورد و اصرار می کند که ابن سینا هم همین حرف را می گوید. اما گروهی این را قبول ندارند و می گویند عرض، مقوله ی جدایی نیست و صدق عرضی بر این 9 تا دارد لذا 10 مقوله داریم نه 2 مقوله.

آنچه باقی ماند قید « الحقیقی » برای « وجود » است که فرمود « الوجود الحقیقی » و باید توضیح داده شود که در جلسه بعد بیان می شود.

بيان مبناي مصنف در باب وجود ماهيت/ وجودي که براي ماهيت است وجود بالعرض است نه بالتبع يا بالذات/ آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه؟/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/02/22

موضوع: بیان مبنای مصنف در باب وجود ماهیت/ وجودی که برای ماهیت است وجود بالعرض است نه بالتبع یا بالذات/ آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه؟/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 330

« لکن لیعلم ان الماهیه اعتباریه انتزاعیه وان کانت من الاعتبارات النفس الامریه » (1) [1]

قبل از بحث امروز، لفظ « الحقیقی » در صفحه 143 سطر 2 که قید « الوجود » قرار داده شده باید توضیح داده شود این قید را هم به اصطلاح فیلسوف می توان توضیح داد هم به اصطلاح عارف می توان توضیح داد.

توضیح قید « الوجود » بنابر اصطلاح فلسفه: مراد از « وجود حقیقی » در فلسفه همان وجودی است که حقیقتا موجود است. شاید به ماهیت هم بتوان وجود یا موجود گفت ولی وجود و موجود مجازی است نه حقیقی. پس وقتی به « وجود »، « موجود » می گویید مراد وجود حقیقی است. با توجه به اینکه وجود و موجود یکی است یعنی خود وجود بنفس ذاتش موجود است نه اینکه با اعطای یک موجودی، موجود شود « اما ماهیت با عطای وجود، موجود می شود » در اینصورت چه تعبیر به وجود کنید یا تعبیر به موجود کنید فرقی نمی کند. پس موجودیت برای وجود حقیقی است به این اعتبار، وجودش هم حقیقی است پس وجود حقیقی یعنی وجودی که حقیقتا موجود است و ماهیت هم به توسط او موجود می شود. ماهیت اگر حقیقتا موجود بود احتیاج به وجود نداشت ولی چون حقیقتا موجود نیست احتیاج به چیزی دارد که آن چیز حقیقتا موجود است و آن، وجود است به این مناسبت است که مرحوم سبزواری تعبیر به « وجود حقیقی » کرده است.

ص: 331


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص143، س3، نشر ناب.

توضیح قید « الوجود » بنابر اصطلاح عرفان: در عرفان یک وجود حقیقی است و یک فیض و یک ظل « و سایه » هست. به عبارت دیگر یک نور و یک شعاع و یک ظل « و سایه » هست. به نور، وجود حقیقی گفته می شود و به شعاع، فیض گفته می شود و آن ظل را حکایت وجود می گوییم. در عرفان معتقدند که وجود حقیقی فقط یکی است و آن، خداوند _ تبارک _ است. فیض هم یکی است و آن وجود منبسط است. تکثر برای ظل ها است که همه حکایت وجود و آیات الهی اند که حکایت از اِلاه یعنی وجود حقیقی می کنند. خداوند _ تبارک _ وجود دارد. فیض آن هم که وجود منبسط است وجود دارد ولی شعاعِ آن وجود « تعبیر به شعاع، تعبیر درستی نیست چون لفظی وجود ندارد لذا تعبیر به شعاع شده » که برخورد به موانع و تعیّنات می کند ظل درست می شود مثل شعاع خورشید که وقتی به دیوار که مانع می باشد مرتبط شود پشت دیوار، ظلّ درست می شود و ظل،خود نور نیست اما حکایت از نور می کند. هر موجودی دارای یک تعیّن است که این تعیّنات موانع هستند « مثل دیوار که مانع بود » آن نوری که فیضِ اِلاه است « نه خود منبع نور که وجود است » به این تعینات می رسد و تشکیل سایه می دهد و این سایه حکایت از نور می کند پس ما همه حاکی هستیم و از نور حکایت می کنیم و لذا به ما « وجود ظلّی » می گویند. گاهی هم تعبیر به « وجود ثانوی ظلّی » می کنند. وجود حقیقی گاهی بر فیض هم اطلاق می شود. این وجود حقیقی در ما حاصل می شود و چون همراه تعیّن است مجموعه آن، ظل و حاکی می شود.آن وجودی که در ماهیت می باشد « که همان فیض الهی است نه خود خداوند _ تبارک _ » وجود حقیقی می شود و ماهیت ما که همان تعیّن است به توسط همین وجود حققی تحقق پیدا می کند ولی تحقق ظلّی پیدا می کند نه تحقق حقیقی « زیرا تحقق حقیقی برای وجود است که به ما افاضه شده است ».

ص: 332

توضیح تفصیلی « وجود » بنابر اصطلاح عرفان خیلی مفصل است و ما به طور مجمل بیان کردیم.

بحث امروز: مرحوم سبزواری می خواهد مبنایی را که در باب وجود و ماهیت دارد اظهار کند که 4 مطلب است:

مطلب اول: ماهیت، امری اعتباری است.

مطلب دوم: ماهیت امری انتزاعی است.

مطلب سوم: ماهیت از اعتباریاتِ نفس الامریه است.

مطلب چهارم: اعتباری بودن ماهیت منافات با تحققش در خارج ندارد.

مصنف می فرماید ماهیت امری اعتباری است یعنی در وعاءِ اعتبار موجود است. وعاء اعتبار، خارج نیست. ظرف اعتبار با ظرف خارج فرق می کند. در جلسه قبل و دو جلسه قبل ادعا شد که ماهیت در خارج موجود است و تحقق دارد الان بیان می کند که ظرف ماهیت، اعتبار است. به نظر می رسد که این دو حرف منافات دارند. مرحوم سبزواری می فرماید اعتباری بودنش با تحقق خارجی داشتنش منافات ندارد.

توضیح مطلب اول: وقتی خارج را ملاحظه می کنید ماهیتِ موجوده دیده می شود یعنی شخصی از نوع انسان مثلا در خارج موجود است. این، ماهیت موجوده است و مراد، کلی طبیعی است. وقتی ماهیت موجوده در خارج لحاظ می شود، انسانیت « که ماهیت کلیه و لا بشرط است نه انسانیت که مقید به کلیت باشد. البته اگر چه مقید به کلیت هم شود اشکال ندارد ولی ماهیت کلیه و لا بشرط » در ذهن می آید بر اثر ملاحظه کردن شخص ماهیت « یا به عبارت دیگر بر اثر ملاحظه کردن ماهیت موجوده ». این ماهیت، مستقل از وجود و از عوارض است این ماهیت به وسیله لحاظ کردن، در اعتبار و ذهن می آید. در جلسات قبل بیان شد همین که در اعتبار است حمل بر ماهیت موجوده می شود و حمل دلالت بر اتحاد می کند پس آنچه که در ذهن شما است متحد با آن خارج است.

ص: 333

تا اینجا معلوم شد که ابتدا توجه به ماهیت موجوده در خارج می شود سپس از این ماهیت موجوده، ماهیتی در ذهن می آید که بدون قید « وجود » و بدون همراهی با عوارض می باشد.

توجه کنید که بیان کردیم ظرف ماهیت، اعتبار و لحاظ ذهن است با این توضیحاتی که داده شد معلوم گردید که ماهیت در لحاظ ذهن حاضر شد پس وجودِ لحاظی و اعتباری دارد.

در خارج، ماهیتِ موجوده وجود دارد اما ماهیت به عنوان اینکه ماهیت است وجود ندارد مگر اینکه در اعتبار بیاورید و در اعتبار آن را حمل بر خارج کنید و بگویید متحد با خارج است و چون خود ماهیتِ موجوده در خارج است متحدِ آن هم در خارج است و متحد، در ضمن فرد در خارج آمد. وقتی بخواهید آن را مستقل ملاحظه کنید و کاری به فرد نداشته باشید در ذهن و اعتبار می آورید و وجود اعتباری پیدا می کند.

توضیح مطلب دوم: ماهیت امر انتزاعی است چون ماهیت از ماهیت موجوده انتزاع شده است. ماهیت موجوده، فردی از وجود بود که محدود به حدّ خاصی بود آنچه که در خارج هست وجود می باشد چون اصالت با وجود است و از این وجودی که محدود بود حدّش انتزاع شد پس ماهیت، از وجود خارجی انتزاع شد. پس اعتبارش به نحو انتزاع کردن بود.

توضیح مطلب سوم: این اعتبار، اعتبار نفس الامری است و از واقعیت، اخذ شده است و ساخته ذهن ما نیست زیرا یک ماهیتِ موجودِ در خارج لحاظ شد و از این ماهیتِ موجود در خارج که واقعیت داشت حدش که همان ماهیتِ خالص بود گرفته شد و اعتبار گردید.

ص: 334

توضیح مطلب چهارم: تحقق خارجی ماهیت با اعتباری بودن ماهیت منافات ندارد چون تحقق خارجی ماهیت به اینصورت اثبات شد که در ذهن ما این ماهیت به صورت لا بشرط می آید و حمل می شود بر ماهیت موجوده که بشرط شیء است. آن ماهیت موجوده در خارج وجود دارد و این ماهیت لا شرط هم که حمل بر ماهیت موجوده می شود متحد با ماهیت موجوده قرار داده می شود و به مقتضای اتحاد گفته می شود اگر آن ماهیت موجوده در خارج است این ماهیت لا بشرط هم در خارج است پس اعتباری است که از طریق اتحاد با این امر خارجی، تحقق خارجی پیدا کرده است پس هم می تواند اعتباری باشد هم می تواند خارجی باشد. اگر اعتباری بودن و خارجی بودن به یک حیث باشد با هم جمع نمی شود اما به دو حیث است زیرا اعتباری بودنش به این حیث است که در اعتبار و ذهن شخص آمده است و خارجی بودنش به این حیث است با امر خارجی متحد است. پس منافاتی بین اعتباری بودن و تحقق خارجی داشتن نیست.

توضیح عبارت

« لکن لیُعلم ان الماهیه اعتباریه انتزاعیه و ان کانت من الاعتباریات النفس الامریه »

تا اینجا مصنف سعی کرد تا ثابت کند ماهیت، تحقق خارجی دارد. الان بیان می کند که در عین تحقق خارجی داشتن، اعتباری است اما اعتباریتی که با تحقق خارجی داشتن، منافات ندارد.

ترجمه: لکن باید دانسته شود که ماهیت، اعتباری و انتزاعی است اگر چه از اعتبارات نفس الامریه است و واقعیت خارجی دارد.

ص: 335

« الا ان اعتباریتها لا تنافی تحققها بواسطه الوجود الحقیقی »

« بواسطه » متعلق به « تحققها » است.

ترجمه: « ماهیت، اعتباری است » ولی اعتباریتش منافات با تحققش به واسطه وجود حقیقی ندارد « یعنی به واسطه وجود حقیقی که برای این ماهیت موجوده بود. این ماهیتِ لا بشرط هم به خاطر اتحاد با این ماهیت موجوده، محقَّق ِدر خارج می شود در عین حال اعتباری می شود ». به عبارت دیگر به لحاظ لا بشرط، در ذهن است و به لحاظ لا بشرط که متحد با بشرط شیء باشد در خارج است. یعنی وقتی آن را در ذهن می آورید آن را لا بشرط می کنید تا با کلی بسازد و وقتی آن را در خارج می آورید لا بشرطی است که با شخص می سازد _ چون لا بشرط با هر دو یعنی کلی و جزئی می سازد زیرا وقتی لا بشرط است اگر بشرط کلی شود درست است و اگر بشرط جزئی هم شود درست است _».

« بل توکده »

خود مصنف این عبارت را توضیح می دهد.

این اعتباری بودن تحققِ بواسطه وجود حقیقی را تاکید می کند. توجه کنید که عکس این مطلب را نمی گوید زیرا ضمیر فاعلی « توکده » مونث است که به « اعتباریه » بر می گردد و ضمیر مفعولی، مذکر است که به « تحقق » بر می گردد. اعتباریت با تحقق خارجی سازگار نیست اما اعتباریت با تحقق خارجی بواسطه ی یک شیئی که محقَّق است تحقق پیدا کرده. این اعتباریت با این تحقق سازگار است. اگر اعتباری نبود واسطه نمی خواست این واسطه خواستنش نشان می دهد که اعتباری است. یا اعتباری بودنش نشان می دهد که محتاج به واسطه است. اعتباری بودنش نشان می دهد که تحقق بلا واسطه ندارد اما تحقق مع الواسطه دارد.

ص: 336

پس اعتباری بودنش، اثبات و تاکید می کند که محقَّقِ بالواسطه است اگر چه تحقق بلا واسطه را نفی می کند یعنی اعتباریت، تاکیدِ احتیاجِ به محقِّق را می کند.

نکته: از اعتباریت در مقام اثبات « مقام علم و کشف » کشف می شود که برای وجودش احتیاج به چیزی دارد زیرا اگر اعتباری نبود خودش در خارج موجود می شد. اما آیا در مقام ثبوت هم می توان گفت اعتباری بودن، علت برای این باشد که تحقق، بالواسطه باشد؟ ظاهرا می توان گفت اعتباری بودن، سبب احتیاج است. اکبر عبارت از تحقق بالواسطه است و اصغر عبارت از ماهیت است تحقق بالواسطه برای ماهیت، به خاطر اعتباری بودن ثابت می شود و این « اعتباری بودن » حد وسط و علت می شود و لذا اگر برهان آورده شود برهان لمّ می شود.

نکته: امر اعتباری در ذهن است ولی اعتبار بودنش در ذهن نیست بلکه یک واقعیت است. این امر اعتباری با واقعیتِ اعتباری بودنش می تواند در خارج و در مقام واقع، سبب برای چیزی باشد. توجه کنید که ما خود ماهیت را سبب نگرفتیم بلکه اعتباری بودن ماهیت را سبب می گیریم که یک شرط واقعی است. این اعتباری بودن ماهیت که واقعی است سبب می شود که تحققش در خارج، بالواسطه باشد لذا کلمه « اعتبار » رَه زن نشود و باعث ایجاد خَلط نگردد زیرا خود ماهیت اعتباری است ولی اعتباری بودن ماهیت، اعتباری نیست بلکه واقعی است.

ص: 337

« اذ حیث لا فرد ذاتی بغیر واسطه لها کان الفرد الذاتی لمفهوم الوجود فردا لها و منشا لانتزاعها »

مصنف می فرماید در خارج، فردی برای ماهیت نیست بلکه در خارج، فرد برای وجود است پس ماهیت نمی تواند در خارج موجود باشد. آنچه که در خارج موجود است « وجود » می باشد و آن وجود که فردی برای وجود است باعث می شود که ما، ماهیت را از حدّ و محدودیتش انتزاع کنیم و با ا نتزاع آن، این ماهیت در ذهن ما می آید یعنی اعتبار می شود. پس اگر فردی برای ماهیت در خارج باشد اعتباریتی حاصل نبود اما چون فرد در خارج برای وجود است نه برای ماهیت لذا ناچار هستیم انتزاع کنیم و وقتی انتزاع کردیم این امرِ منتزَع در اعتبار ما و در لحاظ ما حاصل می شود. بنابراین اگر ماهیت، فرد خارجی داشت تحققش بالواسطه نبود و لازم نبود یک فردی از وجود درست شود و از آن انتزاع شود اما چون اعتباری است احتیاج دارد به اینکه فردی از وجود در خارج باشد تا ما ماهیت را به کمک این فرد انتزاع و اعتبار کنیم.

ترجمه: چون فرد ذاتی « فرد ذاتی یعنی فردی که برای این نوع باشد. زیرا هر نوعی، ذاتی این فرد است و فرد هم، فردِ ذاتی نوع است » برای ماهیت نیست. « آیا انسان و زید، نوع و فرد نیستند؟ یعنی آیا زید فرد ذاتی برای انسان نیست؟ مسلما فرد ذاتی است پس نمی توان گفت ماهیت در خارج، فرد ذاتی ندارد لذا مرحوم سبزواری که متوجه این مطلب است قید می آورد و می گوید بغیر واسطه، فرد ذاتی ندارد اما با واسطه ی وجود، فرد ذاتی دارد. وقتی وجود، ماهیت را در خارج می آورد این زید که ماهیت موجوده است فرد ذاتی برای انسان می شود اما با واسطه ی وجود، فرد ذاتی می شود نه بلاواسطه، بنابراین ماهیت، بغیر واسطه فرد ذاتی در خارج ندارد اما با واسطه، فرد دارد » آن فرد ذاتی که برای مفهوم وجود است، هم فرد برای این ماهیت می شود « یعنی چون فرد ذاتی ندارد به فرد وجود وابسته است به عبارت دیگر چون اعتباری است پس تحققش بواسطه وجود است » هم منشاءِ انتزاعِ ماهیتِ لا بشرط از این فرد می شود. « آیا می توان ماهیت را متصف به وجود کرد؟ مصنف می فرماید می توان متصف کرد. وصف برای خود ماهیت است اما وجودش بالعرض است نه بالتبع و نه بالذات. یعنی وجودش به عرض فرد ذاتیِ وجود است چون فرد ذاتی وجود، موجود است این ماهیت هم بالمجاز، موجود حساب شده. یعنی موجودیتِ بالمجاز، وصفِ خود ماهیت است اما موجودیت بالحقیقه وصف خود ماهیت نیست ».

ص: 338

« فوصفها بالتحقق وصف بحال نفسها و بالحقیقه »

پس وصف ماهیت « و توصیف کردن ماهیت » به تحقق وجود، وصفی است به حال نفس ماهیت « نه اینکه وصفی به حال فرد ماهیت باشد بلکه خود ماهیت، واقعا وجود دارد ولی وجود بالعرض دارد ».

« بالحقیقه العقلیه و العرفیه »

مصنف نمی خواهد بیان کند که وجود برای آن حقیقی است زیرا وجود، بالعرض بود و وجود عرضی با وجود حقیقی نمی سازد بلکه مصنف می خواهد بیان کند که توصیفِ ماهیت به وجود مجازی، حقیقی است هم عقلا و هم عرفا یعنی ماهیت در خارج هست ولی مجاز است و این « هستِ بالمجاز بودن » برای آن حقیقتا است یعنی اسناد اینچنین وجودی به ماهیت، اسناد حقیقی است آنچه که صحیح نیست اسناد وجود حقیقی به ماهیت است.

اما اینکه چرا بعضی گفتند اسناد، مجازی است؟ این به نظر عرفانی یا به برهان ادق است که بعدا بحث می شود.

توضيح نظر گروهي که قائلند وصفِ تحقق براي ماهيت وصف حقيقي نيست بلکه بالتجوز است/ بيان مبناي مصنف در باب وجود ماهيت/ وجودي که براي ماهيت است وجود بالعرض است نه بالتبع يا بالذات/ آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه؟/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/02/27

موضوع: توضیح نظر گروهی که قائلند وصفِ تحقق برای ماهیت وصف حقیقی نیست بلکه بالتجوز است/ بیان مبنای مصنف در باب وجود ماهیت/ وجودی که برای ماهیت است وجود بالعرض است نه بالتبع یا بالذات/ آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه؟/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 339

« و لو تُفُوِّه بالتجوز كان بنظر عرفاني او برهاني ادق لا يعرفه الا الراسخون في الحكمه » (1) [1]

بيان شد كه وجود، اصيل است و ماهيت، تابع وجود است و وجود واسطه در ثبوتِ وجود يا در عروض وجود است. مصنف اين قول را انتخاب كرد كه اصاله با وجود است و اين وجود، واسطه مي شود كه ماهيت هم موجود شود و بيان شد كه اسناد وجود به ماهيت، اسناد حقيقي است.

به نظر مي رسد اگر گفته شود « اسناد وجود به ماهيت، اسناد حقيقي است و وجود براي ماهيت، واقعاً حاصل است » با اين مطلب نمي سازد كه گفته شود « وجود، واسطه در عروض است » چون اگر گفته شود « وجود، واسطه در عروض است » لازم مي آيد كه ماهيت، وجود را بالمجاز گرفته باشد در حالي كه گفتيم ماهيت، وجود را بالحقيقه گرفته است ».

در جايي كه گفته شود گاري واسطه در عروض حركت بر جالس است اسناد حركت به جالس، اسناد مجازي و الي غير ما هو له است پس در جايي كه واسطه در عروض داشته باشيم ذي الواسطه، صفت را بالمجاز مي گيرد. وجود، واسطه و ماهيت، ذي الواسطه مي شود اگر اين وجود، واسطه در عروض باشد ماهيت كه ذو الواسطه است بايد صفت را كه وجود است بالمجاز بگيرد یعنی اسناد وجود به ماهيت، اسناد مجازي و غير ما هو له مي شود در حالي كه قبلا بيان شد كه اسناد وجود به ماهيت، حقيقت و الي ما هو له است. اين دو مطلب چگونه با هم جمع مي شود؟ در صفحه 136 سطر 2 آمده بود « بل بمعني ان اسناد التحقق إليها بالحقيقه و ليس تجوزا عند العقول الجزئيه » بيان شد كه اسناد تحقق « و وجود » به ماهيت، بالحقيقه است. و در صفحه 139 سطر 4 آمده بود « نعم الوجود الحقيقي واسطه في العروض لتحقق الماهيه » يعني وجود، واسطه در عروض است. همين كه گفته شود « وجود، واسطه در عروض است » يعني اسناد وجود به ماهيت، مجازي است.

ص: 340


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص145، س2، نشر ناب.

براي حل اين مطلب گفته مي شود در جايي كه وجود براي ماهيت ثابت شد از اين راه ثابت گرديد كه ماهيت با فرد متحد است. پس اگر وجود براي فرد ثابت است براي متحدش يعني ماهيت نيز ثابت است. پس قبول كرديم كه وجود براي فرد است و اگر به ماهيت داده شده از اين باب بود كه ماهيت با فرد متحد است. در اين صورت به سراغ فرد مي رويم، وجود فرد براي وجود فرد است و برای ذات فرد هم مي باشد اما به اين معنا كه اين ذات، به همان وجود شخصي موجود است. اسناد وجود خارجي به ذاتِ در خارج، اسناد حقيقي است. اما اسناد حقيقي به چه معنا است آيا به اين معنا است كه خود اين ذات، وجود دارد يا وجودش، وجود دارد؟ گفته مي شود كه خود ذات « يعني ماهيت و شخص » وجود نيست و وجود ندارد آن چه كه وجود دارد وجودِ آن ذات است ولي ما وجود همين ذات را حقيقتاً به خود اين ذات نسبت مي دهيم و مي گوييم اين ذات در خارج موجود است. هم عرف به طور حقيقت مي گويد زيد در خارج موجود است هم عقل مي گويد حقيقتاً موجود است ولو اين وجودي را كه حقيقتاً دارد به توسط وجود گرفته است اما مادامي كه وجود برايش هست مي توان به آن، وجود را حقيقتاً نسبت داد. همين وضع در كلي هم هست چون كلي، متحد با فرد است. هر وضعي كه در فرد داشتيد در كلي هم داريد. فرد، واقعا وجود داشت ولي به وجود خودش، وجود نداشت بلكه بر وجود وجودش، وجود داشت پس حقيقتاً موجود بود. در عين اينكه نه ذاتش وجود بود و نه بدون انضمام اين وجود، وجود داشت. پس از يك طرف گفته مي شود كه با واسطه موجود است « يعني با واسطه ي وجود موجود است ». از يك طرف گفته مي شود كه خودش موجود است. به عبارت بهتر در كلي طبيعي گفته شد كه خودش موجود است و حقيقتا اين وصف را براي خودش بدان و براي متعلقش ندان نه اينكه گفته شود فردش يعني متعلقش موجود است. اگر چه فردش هم موجود است اما بالعروض و المجاز موجود است. همين وجودي كه وصف مجازي ماهيت است حقيقتا براي خود ماهيت حاصل است نه اينكه براي فردش باشد و بالمجاز به خود ماهيت نسبت داده شود.

ص: 341

توضيح به بيان ديگر: ما وجودي را به ماهيت « يعني كلي طبيعي » نسبت مي دهيم. اين وجود به توسط « وجود » به ماهيت نسبت داده مي شود پس وجودي مجازي است. اين وجود مجازي اگر براي فرد باشد و به كلي نسبت داده شود به متعلَّقِ موصوف نسبت داده شده ولي اگر به خود كلي بدون فرد، نسبت داده شود حقيقتاً به خودش نسبت داده شده است.

به عبارت سوم ما وجود را واسطه در عروض براي ماهيت قرار مي دهيم پس وجود براي ماهيت، وجود مجازي است. در مورد همين وجود مجازي، امر دائر است به اينكه به خود ماهيت نسبت داده شود يا به فرد نسبت داده شود و از طريق فرد به ماهيت نسبت داده شود. اگر به خود ماهيت نسبت بدهيد همين وجود مجازي حقيقتا براي ماهيت ثابت است. اما اگر اين وجود براي فرد بود و به ماهيت نسبت بدهيد اين وجودِ مجازي، مجازا براي ماهيت ثابت است نه حقيقتاً.

پس دو مطلب در اينجا است:

1_ اصل ثبوت وجود براي ماهيت يا فرد كه بالمجاز است.

2_ همين وجود مجازي را كه مي توان به فرد نسبت داد به طور مستقيم مي توان به كلي هم نسبت داد نه اينكه به فرد، نسبت داده شود و به توسط فرد به كلي نسبت داده شود. پس تناقضي در عبارت مصنف وجود ندارد چون قبول مي كند كه وجود، وجود مجازي است ولي اين وجود مجازي به فرد نسبت داده نمي شود تا به توسط فرد به كلي نسبت داده شود « تا اين وجود مجازي براي فرد حقيقتاً ثابت شود نه براي كلي، مجازا ثابت شود » بلكه به خود كلي نسبت داده مي شود پس اين وجود مجازي حقيقتا براي كلي ثابت است.

ص: 342

پس مرحوم سبزواري مي فرمايد همين وجودي كه ما به توسط واسطه در عروض براي ماهيت، ثابت كرديم و وجود مجازي شد همين را حقيقتاً به خود ماهيت نسبت مي دهيم نه اينكه حقيقتا به فردش نسبت دهيم و مجازا به ماهيتش نسبت دهيم.

بحث امروز: مصنف بيان كرد كه اسناد وجود به ماهيت، اسناد حقيقي نزد عقول جزئيه است. الان بيان مي كند كه بعضي ها قائلند كه اين اسناد، مجازي است. مصنف مي گويد آنها با ما اختلاف مبنا دارند و حرف ما را باطل نمي كنند زيرا آنها با مبناي عرفاني صحبت مي كنند يا با مبناي برهاني دقيق صحبت مي كنند. ولي ما خواستيم طبق عقول جزئيه حرف بزنيم. پس موضع حرف ما با حرف آنها فرق مي كند لذا ما هم اگر بخواهيم عرفاني حرف بزنيم يا با برهان دقيق حرف بزنيم اسناد را مجازي مي دانيم. آنهايي هم كه آن را اسناد مجازي دانستند اگر با عقول جزئيه حرف بزنند اسناد حقيقي مي دانند پس بين حرف ما و حرف آنها مخالفتي نيست بلكه موضع بحث و لحاظي كه دارند فرق مي كند.

اما اسناد وجود به ماهيت طبق نظر عرفاني به اين صورت مجازي مي شود: عرفان معتقد است كه فقط يك موجود در جهان وجود دارد و آن خداوند _ تبارك _ است. بقيه، موجود نيستند. توجه كنيد ما نگفتيم « بقيه موجودات، هيچ هستند » بلكه حكايت وجود هستند يعني ما موجودات، وجود نداريم بلكه وجود را ظاهر مي كنيم. يعني نمي گوييم « هيچ هستيم و وجودي نداريم بلكه مي گوييم ظهور و آيت وجود هستيم و حكايت از وجود مي كنيم ».

ص: 343

عارف معتقد است كه خداوند _ تبارك _ وجودي را در ازل افاضه كرد و اين وجود از ازل تا ابد را پُر كرد و آن وقت، زمان موجود نبود تا وجود بر روي زمان قرار بگيرد. در وقتي كه زمان هست گفته مي شود اين وقت، اول زمان است و آن وقت، آخر زمان است و بين اين دو، تدريج است. اما اگر زمان « يعني تدريج » را برداريد اول زمان و آخر زمان و وسط زمان در يك جا حاصل است زيرا تدريج، نيست بلكه دفعتاً همه با هم حاصل مي شوند.

خداوند در وقتي كه در ازل بود « توجه كنيد تعبير به _ در وقتي كه در ازل بود _ تعبير غلطي است چون وقت و ... در مورد خداوند _ تبارك _ مطرح نيست لذا ناچار هستيم از الفاظ غلط استفاده كنيم تا مطلب را تفهيم كنيم » ابد در جلوي او حتما حاضر بود « و نمي توان گفت كه خداوند _ تبارك _ علم به ابد نداشت » ولو ابد هنوز نيامده و بعدا مي خواهد بود. در اينجا كسي سوال نكند كه ابد وقتي نيامده چگونه خداوند _ تبارك _ عالم به آن است؟ جوابِ اين سوال همين است كه بين ازل و ابد براي خدايي كه زماني نيست فاصله اي وجود ندارد اما براي ما كه موجود زماني هستيم اگر در ابتداي زمان باشيم انتهاي زمان را نمي بينيم و اگر در انتهاي زمان باشيم ابتداي زمان را نمي بينيم.

مثال اول: فرض كنيد در يك بيابان وسيعي قرار گرفتيد و يك جوي آب در آن قرار دارد كه ابتدا و انتهاي آن معلوم است و چشم ما ابتدا و انتهاي آن جوي آب را مي بيند. در اين حالت، تمام جوي آب نزد اين شخص روشن است و اول و آخر و وسط آن را مي بيند چون در بيرون جوي آب ايستاده است. حال فرض كنيد كه چوبي بر روي آب افتاده است و اين چوب، ادراك داشته باشد اگر از اين چوب سوال كنيد كه در كجاي آب قرار گرفتي؟ مي گويد قسمتي از آب گذشته كه من نمي دانم چه بوده و قسمتي هم در آينده است كه نمي دانم چه هست و الان فقط اطراف خودم را مي بينم چون در تدريج و زمان غرق شده و كسي كه در تدريج و زمان غرق شده ماضي و مستقبل از چشم او مخفي است و فقط مرحله اي كه در آن قرار دارد را مي بيند موجوداتي كه بيرون از زمان هستند اول و وسط و آخر آن را يك جا مي بينند يعني ازل و ابد را يك جا مي بينند مثل كسي كه بيرون از جوي آب ايستاده است.

ص: 344

مثال دوم: طنابي را كه به رنگ هاي مختلف، رنگي كرديد را ملاحظه کنید. شخصي روي پشت بام قرار گرفته و اين طناب را آرام آرام پايين مي فرستد. اين طناب از روبروي پنجره عبور مي كند و شخصي در داخل اتاق قرار دارد. قسمتي از اين طناب كه از جلوي پنجره عبور مي كند آن شخص به آن آگاه است. وقتي از جلوي پنجره رد شد ديگر آن قسمت ديده نمي شود قسمت ديگري از طناب ديده مي شود. قسمت هايي هم كه هنوز در بالاي پشت بام قرار دارد هنوز ديده نمي شود. پس يك قسمت از طناب كه جلوي پنجره قرار دارد ديده مي شود و قسمتي كه عبور كرده و يا هنوز به جلوي پنجره نرسيده ديده نمي شود اگر از اين شخص سوال كنند كه چه رنگي از طناب را مي بيني؟ مي گويد رنگ سفيد طناب نزد من حاضر است و رنگ سرخ و سبز عبور كرده است. اما شخصي که در بالاي پشت بام ايستاده و تمام طناب را مي بيند براي اين شخص، تدريج نيست و همه طناب نزد او حاضر است.

مثال سوم: فيلمي كه در تلويزيون گذاشته مي شود همان مقداري از آن ديده مي شود كه در صفحه تلويزيون نمايش داده مي شود. قبلِ آن هنوز نيامده و بعدِ آن عبور كرده است. اما اگر شخصي اين فيلم را داخل اتاق گذاشته باشد بدون اينكه پشت صفحه تلويزيون بيايد تمام حلقه فيلم را يكجا مي بيند و تمام تغييرات را هم مي بيند. آنچه كه مي خواهد از اول فيلم تا آخر فيلم نمايش داده شود يكجا نزد اين نفر اول معلوم است. نفر دوم كه تلويزيون را مي بيند همه فيلم در نزدش حاضر نيست و كم كم فيلم را مي بيند وقتي نفر اول كه كل فيلم را ديده به آن نفر دوم كه فيلم را از درون تلويزيون مي بيند حادثه اي را بيان مي كند نفر دوم مي گويد از كجا مي داني كه چنين حادثه اي اتفاق مي افتد چون هنوز فيلم به آن بخش نرسيده است. اين نفر دوم متوجه اين مطلب نيست كه نفر اول در بيرونِ تلويزيون، داخل آن اتاق همه فيلم را ديده است.

ص: 345

انسانهايي مثل پيامبران و ائمه عليهم السلام و در حد كمتر از آنها مثل اولياء الله كه عرفا هستند آن نوارِ ثابتِ جهان وجود را مي بينند و گذشته و آينده همه نزد آنها حاضر است. وقتي پايين مي آيند و نزد ما قرار مي گيرند خبر از غيب مي دهند و مي گويند در گذشته اين اتفاق افتاده و در آينده اين اتفاق خواهد افتاد.

پس خداوند _ تبارك _ كل وجود جهانيان و اصل وجود را در همان ازل افاضه كرده است و تا ابد رفته « اينكه گفته شد _ تا ابد رفته _ تعبير غلطي است زيرا ازل و ابد يك نقطه و يك _ آن _ هستند و كمتر از _ آن _ هستند آنچه كه ادامه دارد زمان است ».

وجود همه موجودات از ازل تا ابد آفريده شدند « يعني وجود به آنها افاضه شد » بعداً خداوند _ تبارك _ در بعض عوالم زمان را قرار نداد مثل عالم عقول. عقول هم در همان ازل، تعيّنشان بر روي آن وجود افتاد. « آن وجود، هيچ تعيني نداشت و فقط وجود خالص بود كه خداوند _ تبارك _ افاضه كرد يعني در واقع خداوند _ تبارك _ را منبع وجود فرض كنيد كه يك شعاع داشت. همانطور كه در نزد خودش ازل و ابد حاضر است. آن شعاع و تابش هم ازل و ابد را پر كرده است مثلا فرض كنيد خورشيد در اين طرفِ بي نهايت طلوع كند و نورش اينقدر زياد باشد كه به آن طرفِ بي نهايت هم برود و زمان براي عبورش نداشته باشد. به محض طلوع كردن، اينطرف عالم و آن طرف عالم را روشن كند. و خداوند _ تبارك _ هم از ازل بود و نور او هم بود. آن نور وجودي كه از ازل تا ابد را پُر كرده و هيچ نقش و تعيّني بر روي آن نيست به آن، وجود منبسط گفته مي شود. پس هر گاه لفظ وجود منبسط بكار برديم معلوم باشد كه مراد فيض الهي است. يعني فيضي است كه از ازل تا ابد را در همان ازل پُر كرد و حالت منتظره ندارد. بعدا خداوند _ تبارك _ مي خواهد بر روي اين فيضش تعينات را بريزد بعضي تعينات مثل تعينات ما هست كه زماني مي باشد و نياز به ماده و استعداد دارد. يعني بايد شرايط فراهم شود تا به وجود بيايد. اينها بايد در نوار زمان قرار داده شوند.

ص: 346

اما موجودات ديگري كه احتياج به اين امور نداشتند روي نوار زمان قرار داده نشد و خداوند _ تبارك _ نقش آنها را در ازل بر روي اين وجود انداخت و آن نقش همان ماهيت آنها بود.

ماهيت با سهم و قسمتي « مراد از قسمت، درجه وجود است نه اينكه بخشي از اين وجود را بُرش دهيد و جدا كنيد » از اين وجود كه مناسب اين تعين بود در همان ازل به اين تعين داد. آن وجود با اين تعين، يك موجودِ متعيَّن به نام عقل شد و اين وجو با اين تعين، يك موجود معين به نام نفس شد. موجوداتي كه مادي بودند تعيناتشان بايد بعدا بيايد. ما مادي هستيم و داراي يك وجود عقلاني هستيم كه در همان ازل آمده و هنوز هم هست و تا آخر هم هست اما اين وجود مادي ما مي خواهد در بستر زمان بيايد بايد زمان كم كم بيايد و اين تعين آماده بشود تا فيض وجود را بگيرد بعدا آن فيض وجود كه همان وجود منبسط است بخشي از آن و درجه اي از آن، نصيب اين تعيّن بشود. كه اين تعين، تعين انسان و تعين فرس و... است و انسان و فرس و... درست مي شود پس جهانِ ماده به تدريج وجودي را كه از اول افاضه شده دريافت مي كند يعني اين تعينات ما كه تعينات مادي اند وجود را به تدريج مي گيرند.

پس اين وجود منبسط از اول عالم تا آخر عالم را موجود مي كند نه اينكه اينگونه فكر كنيد كه يك وجود منبسط در بالا به صورت خالي باقي مانده و اثرش را خداوند _ تبارك _ با تعينات همراه مي كند بلكه خود وجود منبسط با تعينات همراه مي شود. يعني الان در من و شما، وجود منبسط هست ولي متعيَّن شده است نه اينكه منبسط و بي نقش باشد. قبل از اينكه ما موجود شويم و آن تعين را پيدا كنيم، به صورت «لم يكن شيئا» نبوديم بلكه به صورت «لم يكن شيئا مذكورا» بوديم يعني به ما توجه نمي شد ولي در همان وجود بوديم. الان كه تعيّنِ ما بر روي اين وجود افتاد شيئا مذكورا شديم.

ص: 347

در قيامت وقتي صور اول دميده مي شود تمام اين تعينات كه در اين وجود است پاك مي شود. پس صور اول، فاني كننده تعينات است و اصل وجود كه وجه الله است باقي مي ماند. خود خداوند _ تبارك _ باقي است و وجه الله هم باقي است (1) . بعضي گفتند مراد از وجه خداوند _ تبارك _ خود خداوند _ تبارك _ است ولي فلاسفه و عرفا گفتند كه خود _ خداوند _ تبارك _ نيست. وجه الله همان وجود منبسط است و در بعضي تفاسير هم گفتند كه ائمه عليهم السلام هستند.

اين وجود منسبط وقتي باقي مي ماند هيچ تعيني ندارد و ديگر زيد و بكر و عمرو و... نيست همانطور كه در ابتدا نبودند. اين صُورِ اول، صور حشر است كه همه تعينات جمع مي شوند. اما صور دوم كه دميده مي شود صور نشر و پخش كردن است يعني دوباره خداوند _ تبارك _ تعينات را پخش مي كند ولي اين دفعه با زاد و ولد تعينات را پخش نمي كند بلكه يكدفعه پخش مي شود. و اين وجود منبسط دوباره تعينات جديد را براي زندگي آخرت مي گيرد و تا ابد ادامه دارد. اينكه در آخرت، زمان هست يا ثبات است مساله اي است كه چون مناسب بحث نيست وارد آن نمي شويم.

تا اينجا معلوم شد كه ما با اين تعين، وجود نداريم. وجود همان چيزي است كه براي خداوند _ تبارك _ است. ما حكايت و ظهور وجود داريم و مراد ظهور وجود همان وجود منبسط است. كه از ازل تا ابد را پُر كرده بود.

ص: 348


1- قصص/سوره28، آیه88.

پس وجود منحصرا براي يكي است ولي فيض وجود براي همه است همانطور كه شعاع خورشيد حكايت از خورشيد مي كند و اگر خورشيد ديده نشود اما شعاع خورشيد ديده شود پی به وجود خورشيد برده مي شود همچنان اين وجود منبسطي كه در ما هست حكايت از وجود خداوند _ تبارك _ مي كند لذا همه ما آيت الهي و نشان دهنده خداوند _ تبارك _ مي شويم.

نكته: وجود به تعينات ما برخورد مي كند و همه تعينات ما ظلمانی اند چون ماهيتند و ماهيت، نور ندارد وقتي اين نور به تعينات ما برخورد مي كند يعني به ظلمت برخورد مي كند. مثل نور خورشيد كه به ديوار برخورد مي كند در آن طرف ايجاد سايه مي كند. يعني آن نور وجود وقتي به تعينِ ما برخورد مي كند ظل مي شود يعني الان آنچه در ما هست ظلِ وجود و سايه وجود است لذا به وجود ما وجود ظلي مي گويند و گاهي هم وجود ثانوي ظلي مي گويند. خود وجود منبسط اگر به تنهايي بود، نور و شعاع بود اما الان كه با ديوار و ظلمت برخورد كرده آنطرفش سايه است و سايه هر دليل بر آفتاب است زيرا سايه دليل بر نور است و نور دليل بر منبع نور كه خورشيد مي باشد هست.

حال اگر وجود را به خودمان نسبت بدهيم شكي نيست كه اين وجود مجازي است چون وجود براي ما نيست بلكه براي خداوند _ تبارك _ است. آنچه كه ما داريم ظهور وجود و حكايت وجود است «توجه كنيد كه نمي گوييم ما هيچ هستيم. اين، غلط است، بلكه ما وجود نداريم اما ظل وجود و ظهور وجود و حكايت از وجود داریم و همين كافي است كه افراد مكلف به احكام شوند و اينكه بهشتي شوند يا جهنمي شوند.

ص: 349

پس نسبت وجود به تمام تعينات، نسبت مجازي مي شود چون هيچكدام وجود ندارند اما نسبت حكايت وجود و ظهور وجود به همه ما نسبت حقيقي مي شود.

پس روشن شد كه اگر عارف بگويد نسبتِ وجود، مجازي است صحيح مي باشد. آن وجودي كه تا الان درباره آن بحث مي شد و گفته مي شد نسبت به ماهيت بدهيد و اين نسبت، نسبت حقيقي است و غير از وجودي است كه عارف مي گويد. آن وجودي كه عارف مي گويد نسبت آن به ما يقينا مجازي است اما وجودي كه فيلسوف مي گويد نسبت آن به ما حقيقي است.

نكته: مرحوم سبزواري منطق خودش را با فلسفه و هر دو را با عرفان بسته است لذا در منطق بايد از كلام و فلسفه و عرفان و... گفته شود و خود مرحوم سبزواري فرموده كه بايد قبل از كتاب من كتابهاي زيادي بخوانيد و چون بعضي ها كتاب هاي زيادي نخواندند بنده « استاد » ناچار هستم همه را توضيح بدهم.

ادامه توضيح نظر گروهي که قائلند وصف تحقق براي ماهيت وصف حقيقي نيست بلکه بالتجويز است/ بيان مبناي مصنف در باب وجود و ماهيت/ وجودي که براي ماهيت است وجود بالعرض است نه بالتبع يا بالذات/ آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه؟/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/02/28

موضوع: ادامه توضیح نظر گروهی که قائلند وصف تحقق برای ماهیت وصف حقیقی نیست بلکه بالتجویز است/ بیان مبنای مصنف در باب وجود و ماهیت/ وجودی که برای ماهیت است وجود بالعرض است نه بالتبع یا بالذات/ آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه؟/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 350

« ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لا یعرفه الا الراسخون فی الحکمه » (1) [1]

بحث در این بود که تحقق را می توان به ماهیت نسبت داد حقیقتاً، هم حقیقتاً عقلیه و هم حقیقتاً عرفیه می توان نسبت داد ولی توضیح داده شد و در جلسه قبل تکرار شد که مراد از تحققی که به ماهیت نسبت داده می شود تحققی است که وجود، واسطه در عروض آن است یعنی تحقق مجازی مراد است که به ماهیت نسبت داده می شود و حقیقتا به ماهیت نسبت داده می شود.

توجه کنید که یکبار گفته می شود اصل تحقق برای ماهیت چگونه است؟ جواب این است که تحقق، مجازی است و به توسط وجود می باشد. تحققی که برای وجود است به مجاورش که ماهیت است نسبت داده می شود. یکبار گفته می شود آیا این تحققِ مجازی به خود ماهیت نسبت داده می شود یا به فردی از ماهیت نسبت داده می شود؟ ممکن است کسی بگوید به فردی از ماهیت، حقیقتا نسبت داده می شود و به خود ماهیت، مجازا نسبت داده می شود. ما این را قبول نمی کنیم و می گوییم آن تحقق مجازی همانطور که به فرد حقیقتاً نسبت داده می شود به ماهیت هم که کلیِ همین فرد است حقیقتا نسبت داده می شود.

پس در کلمات مرحوم سبزواری تهافتی نیست یعنی اینطور نیست که در یک جا تعبیر به مجاز و در یک جا تعبیر به اسناد حقیقت کند. در جایی که تعبیر به مجاز می کند می گوید این وجود یا تحقق برای ماهیت، مجاز است. حال همین تحقق مجازی به چه چیز نسبت داده می شود؟ آیا به فرد نسبت داده می شود تا اسنادش مجاز شود یا مستقیم به خود ماهیت نسبت داده می شود تا اسنادش حقیقت شود. مصنف می فرماید اسناد به خود ماهیت بده تا اسنادش حقیقت شود. پس وجود مجازی و تحقق مجازی، اسنادش به ماهیت حقیقی است سپس بیان شد که گاهی از اوقات، اسناد را مجازی می دانیم حتی اسنادهای فرد را هم مجازی می دانیم. این طبق نظر عرفانی یا برهانی ادق است. بنابر نظر برهانی معمولی که بیان شد اسناد تحقق مجازی به ماهیت، اسناد حقیقی است ولی بنابر نظر عرفانی که در جلسه قبل بیان شد با اینکه تحقق، تحقق مجازی است ولی اسنادش به ماهیت، حقیقی نیست بلکه مجاز است. وجود را اصلا نمی توان به ماهیت نسبت داد. بلکه ظهور وجود را باید به ماهیت نسبت داد و در آن بحث کرد که آیا حقیقی است یا مجازی است.

ص: 351


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص145، س2، نشر ناب.

به نظر برهانی ادق هم همینطور است یعنی فلسفه به دو مرتبه تقسیم می شود:

1. فلسفه مشائی.

2. فلسفه متعالیه.

در فلسفه متعالیه گفته می شود: توحید عامی و توحید خاصی داریم و در توحید خاصی با برهان گفته می شود که ماهیت وجود ندارد. ماهیت، دارای ظهور وجود است. همان حرف های عرفانی با استدلال وارد فلسفه می شود. حکمت متعالیه ابتدا قائل به تشکیک وجود است و می گوید وجود دارای مراتبی است و مراتب ضعیف و متوسطش در ممکنات است و مرتبه ی قوی آن در واجب است. برای همه موجودات، حقیقتا وجود قائل می شود و ماهیات هم دارای وجود مجازی می شوند اما اسناد این وجود به ماهیت، حقیقت است چون از این نوع وجود امکانی برخور دارند ولی بعدا مرحوم صدرا که قائل به تشکیک وجود است در مراحل بالاتر « یعنی در بحث علت و معلول » وجود را منحصر به واجب تعالی می کند و در مراتب پایین، وجودی قائل نیست و همان حرفهای عرفا می شود ولی عرفا ادعای شهود می کنند و ایشان ادعای برهان می کند و همان مطلب را برهانی می کند ولی با برهان ادق بیان می کند.

پس بنابر برهان ادق هم باید گفت وجود برای ماهیت، مجاز است حتی اگر به فرد ماهیت هم نسبت داده شود مجاز است.

سوال: اسناد وجود و تحقق به تعینات « که همان ماهیاتند » مجاز شد سوال این است که اسناد تحقق به وجود منبسط آیا مجاز است یا نه؟ « اسناد تحقق و وجود به خداوند _ تبارک _ مسلما حقیقت است ».

ص: 352

جواب: این مطلب مورد بحث ما نیست که اسناد تحقق به وجود منبسط آیا مجاز است یا نه؟ بحث ما در اسناد وجود به تعینات « یعنی ماهیات » بود وجود منبسط هیچ وقت از بین نمی رود. اگر تعینات پاک شود وجود منبسط باز هم باقی است چون وجه الله اس.ت اگر تحقق برای آن مجازی بود مثل تعینات می توانستیم آن را از بین ببریم اما این از بین نمی رود پس تحقق برای آن حقیقت است ولی حقیقتی در ظلِ آن حقیقت است. چون اصل وجود از بین نمی رود این وجه وجود « که وجود منبسط است » هم از بین نمی رود. بقیه موجودات هم ظهور وجود هستند.

توضیح عبارت

« ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لا یعرفه الا الراسخون فی الحکمه »

ما گفتیم وصف تحقق برای ماهیت « یعنی کلی طبیعی » وصفی حقیقی است یعنی برای خود ماهیت است و به حال متعلّق ماهیت نیست. بعضی ممکن است بگویند حتی اگر این وصف را برای فرد هم ثابت کنید مجاز است تا چه رسد به ماهیت. اینها عرفا هستند که اصلا اجازه نمی دهند وجود در جای دیگر مطرح شود. وجود فقط برای خداوند _ تبارک _ است.

« الراسخون فی الحکمه »: مراد صاحبان حکمت متعالیه هستند ولی مشاء این مطالب را انکار می کنند.

« اذا عرفت هذا فلنشرح المتن »

این متنی که از اینجا بیان می شود شرحش همان مطالبی است که در جلسات قبل بیان شد. یعنی مطالبی که از صفحه 134 تا اینجا خواهنده شد شرحِ قبل از متن بود.

ص: 353

مصنف بیان می کند که کلی طبیعی عبارت از ماهیت است و مراد از ماهیت، ماهیتِ لا بشرط مقسمی است نه لا بشرط قسمی. لا بشرط مقسمی شامل سه ماهیت است:

1 _ ماهیت مطلقه که لا بشرط قسمی است.

2 _ ماهیت مخلوطه که با وجود مخلوط است و بشرط شیء است.

3 _ ماهیت مجرده که ماهیت بشرط لا است. مصنف از کسانی است که ماهیت را لا بشرط مقسمی می داند. « اختلاف است که آیا ماهیت، لا بشرط قسمی است یا وسیعتر از لا بشرط قسمی است یعنی لابشرط مقسمی است؟ بعضی معتقدند که ماهیت، لا بشرط قسمی است و بعضی معتقدند که ماهیت، لا بشرط مقسمی است و شامل دو قسم دیگر هم می شود ». ماهیتی که الان مورد بحث است ماهیت لا بشرط مقسمی است که شامل هر سه می شود و مصنف درباره این می خواهد بحث کند آیا وجود دارد یا وجود ندارد؟

وجود این ماهیت، وجود شخص آن است چون ماهیت با شخصِ خودش متحد است و حکم وجود برای شخص است و سرایت به متحدِ شخص یعنی ماهیت هم می کند.

« کلی الطبیعی هی الماهیه ای الماهیه التی هی المقسم للمطلقه و المخلوطه و المجرده »

کلی طبیعی همان ماهیت است که در منطق به آن کلی طبیعی گفته می شود و در فلسفه به آن ماهیت گفته می شود.

ترجمه: کلی طبیعی ماهیت است و ماهیت عبارت است از آنچه مقسم برای ماهیت مطلقه « که همان لا بشرط است » و ماهیت مخلوطه « که همان بشرط شی است » و ماهیت مجرده « که بشرط لا است » می باشد.

ص: 354

نکته: بنده یک بحثی را قبلا مطرح کردم ولی از بعضی سوالها که شد متوجه شدم که این بحث خوب روشن نشده. الان آن بحث را دوباره بیان می کنم. آن بحث این است: چند تا کلی طبیعی و چند تا کلی منطقی و چند تا کلی عقلی داریم؟

جواب این است که اگر کلی منطقی را بشناسیم می دانیم که یک کلی منطقی بیشتر نداریم. ولی کلی طبیعی به تعداد انواعی که در خارج موجودند داریم اما در کلی عقلی گفته می شود به تعداد کلی طبیعی، کلی عقلی داریم پس کلی طبیعی و عقلی متعددند اما کلی منطقی واحد است. به عبارت « قابلٌ لِصدق علی کثیرین » توجه کنید که دارای یک معنایی است. آن معنا که در ذهن می آید به آن، کلی طبیعی می گویند. وقتی به انسان برسید می گویید « قابل لصدق علی کثیرین » صدق می کند وقتی به فرس برسید می گویید « قابل لصدق علی کثیرین » صدق می کند وقتی به شجر برسید می گویید « قابل لصدق علی کثیرین » صدق می کند. در تمام کلی ها همین عبارت « قابل لصدق علی کثیرین » را می آورید و به واسطه همین، گفته می شود چون انسان قابل صدق بر کثیرین است کلی می باشد و هکذا چون حیوان و فرس و شجر قابل صدق بر کثیرین است کلی می باشد.

پس در همه جا عبارت « قابل لصدق علی کثیرین » وصف قرار داده می شود و به خاطر داشتن این وصف حکم می شود که موصوف، کلی است. وصف در همه جا یکی است و آن، کلی منطقی است. سپس انسان، موصوف به این صفت می شود این موصوف را کلی طبیعی می گوییم و این صفت را کلی منطقی می گوییم. موصوف ها عوض می شوند زیرا موصوف ها عبارتند از انسان و شجر و بقر و ... .

ص: 355

اگر صفت و موصوف را قید و مقید قرار دهید و در یکدیگر داخل کنید یعنی موصوف را مقید به صفت کنید کلی عقلی می شود. پس اگر انسان مقید به « قابل صدق علی کثیرین » شود کلی عقلی می شود که جای آن در عقل است و در بیرون نیست. یعنی در بیرون، چیزی وجود ندارد که قابل صدق بر کثیرین باشد و اگر انسان را لا بشرط بگیرید و بگویید می تواند قابل صدق بر کثیرین باشد و می تواند فرد باشد، کلی طبیعی می شود.

« وجوده وجودها شخصیه »

ترجمه: وجود این کلی طبیعی، وجود همان ماهیت است در صورتی که آن ماهیت، شخصی « یعنی یک فرد از ماهیت » باشد. « یعنی کلی طبیعی متحد با فرد است پس وجود کلی طبیعی همان وجود متحدش یعنی وجود فرد است لذا گفته می شود کلی طبیعی به وجود فردش موجود است یا بعضی می گویند کلی طبیعی در ضمن وجود فردش موجود است ».

« لان اللا بشرط الذی هو المقسم متحد مع البشرط شیء المسمی بالمخلوطه کما بینا »

چرا وجود کلی، وجود فرد می شود؟ چون کلی، لا بشرط است و فرد، بشرط شیء است. و لا بشرط با بشرط شیء متحد است بنابراین وجود فرد یعنی بشرط شیء سرایت به وجود متحدش یعنی لا بشرط می کند.

ترجمه: برای اینکه لا بشرطی که مقسم است متحد است با بشرط شیء که مخلوطه نامیده می شود همانطور که بیان کردیم « که در چند جلسه قبل بیان شد در آن عباراتی که به عنوان شرح قبل از متن آمده بود » که ماهیت متحد با فرد است و چون فرد، موجود است پس ماهیت هم که متحد با آن فرد است موجود است.

ص: 356

« اذ لیس الطبیعی الذی هو المقسم بالکلیه مرهونَا کالعقلی »

در بین این سه قسم ماهیت، ماهیتِ بشرط الکلیه در خارج، موجود نیست یعنی ماهیت مقید به اینکه قابل صدق بر کثیرین باشد در خارج، موجود نیست. در خارج همیشه فردِ ماهیت و اشخاص ماهیت وجود دارد. آن کلی که قابل صدق بر کثیرین است جایگاه آن فقط در ذهن است پس اگر ماهیتی را مقید به کلیت کنید آن ماهیت، کلی عقلی می شود و در مورد آن نمی توان گفت که وجودش عین وجود شخص است چون وجود آن فقط در ذهن است و وجود شخص در خارج است. نمی توان گفت وجود آن ماهیتی که وجودش ذهنی است در خارج هست و با وجود شخصیِ این ماهیت متحد است.

مرحوم سبزواری می فرماید طبیعی اینگونه نیست زیرا وجود کلی طبیعی، وجود شخص است چون طبیعی مثل کلی عقلی نیست که مرهون و وابسته و مقید به کلیت باشد.

ترجمه: زیرا طبیعی که مقسم است مرهونِ کلیت « و در رهن کلیت » نیست « یعنی قید کلیت به آن نخورده است مثل کلی عقلی « که قید کلیت به آن خورده و نمی گذارد در خارج بیاید ».

« بل بکل الاطوار بدا مقرونا »

ماهیت انسان را ملاحظه کنید که چندین طور دارد انسانی که سفید باشد یک طور و یک جور انسان است انسانی که سیاه باشد یک طور دیگر و یک جور دیگر انسان است. انسان بلند قد و انسان کوتاه قد هر کدام یک طور هستند. هکذا انسان چاق و لاغر و ... . این همه اطوار برای اشخاص انسان است. کلی طبیعی با تمام اطوار مقرون است بدون تفاوت. یعنی انسانی که در زیدِ سفید است و انسانی که در عمروِ سیاه است هر دو انسان و کلی طبیعی هستند نه اینکه انسانی که در عمروِ سیاه است با انسانی که در زیدِ سفید است فرق کند. یعنی خصوصیت ها مثل سفیدی و سیاهی فرق می کنند اما انسانیت فرق نمی کند.

ص: 357

پس کلی طبیعی با تمام اطواری که برای افراد حاصل است مقرون می باشد و صدق می کند ذهنا و متحد است خارجاً « یعنی کلی طبیعی در خارج با ما متحد است ولی توجه کنید وقتی کلی طبیعی در زید قرار می گیرد خصوصیات زید را می گیرد و شخص می شود. یعنی لا بشرطی است که در ضمن بشرط شیء است. اگر شرائط برداشته شود کلی خالص باقی می ماند ولی کلی خالص در خارج وجود ندارد و در ذهن می آید اما کلی که همراه اطوار است در خارج وجود دارد لذا بر این فرد صدق انسان می شود. اگر کلی طبیعی در خارج نبود نمی توانستید به آن، انسان بگویید. این فرد، کلی طبیعیِ سفیدی را هم دارد کلی طبیعی قد بلند را هم دارد « کلی طبیعی لازم نیست جوهر باشد بلکه اعراض هم کلی طبیعی دارند یعنی این یک فرد که در خارج وجود دارد چندین کلی طبیعی دارد که یکی مهمتر از بقیه است و قوام ذاتش به آن می باشد و آن کلی طبیعی انسانیتش است و بقیه مقوم نیستند زیرا ممکن است قدش بلند باشد و وقتی پیر شود کوتاه گردد یا کوتاه است و بلند شود یا سفید است و سیاه شود.

در اینصورت سوال می شود که اگر کلیات با هم جمع شوند چگونه شخص را درست می کنند؟ این یک اشکال مهمی است بحث این در جای خودش مطرح شده. مرحوم لاهیجی در کتاب شوارق الالهام در جلد 2 یا جلد 3 به طور مفصل مطرح کرده است.

ص: 358

نکته: در تمام مباحث فلسفی و کلامی شاید بتواند گفت که کتاب شوارق الالهام به صورت بی نظیر وارد شده است و کاملا از عهده ی بحث برآمده است. و کتاب او کتاب بسیار قوی است. می دانید که نویسنده ی کتاب از خود کتاب قویتر است زیرا نویسنده کتاب، ذهنش فعالیت می کند اما کتاب، حاصل ذهن است. کلماتی که شخص می گوید محدود است اما ذهن، نامحدود است. این کتاب، کتابی است که قدرش فعلا دانسته نشده و دانسته نمی شود ولی به قول یکی از بزرگان به خاطر مشکل بودنش از حوزه جمع شد نه به خاطر کم فایده بودنش. در گذشته بنده « استاد » خیلی از مشکلات فلسفه را به توسط همین کتاب کلامی حل می کردم. در آنجا توضیح داده شده که چگونه از اجتماع کلیات، شخص درست می شود و کدام یک از عوارض را می توان عوارض مشخِّصه گرفت. همه آنها را نمی توان عوارض مشخّصه گرفت.

ترجمه: کلی طبیعی به تمام طور ها « و در همه افراد » آشکار شده در حالی که مقرون « با هر طوری » است « یعنی در آن یکی با اقترانِ به طور دیگر آشکار شده و در همه جا مقرونِ با اطوار آشکار شده و هیچ وقت به طور خالص، آشکار نشده است. در ذهن است که به صورت خالص آشکار می شود ».

ادامه بيان مبناي مصنف در باب وجود و ماهيت/ وجودي که براي ماهيت است وجود بالعرض است نه بالتبع يا بالذات/ آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه؟/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/02/29

ص: 359

موضوع: ادامه بیان مبنای مصنف در باب وجود و ماهیت/ وجودی که برای ماهیت است وجود بالعرض است نه بالتبع یا بالذات/ آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه؟/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

« فلاتحاده بشخصه یحق وجوده لیس کوصف مااعتلق » (1) [1]

آخرین بحثی که در جلسه قبل بیان شد این بود که کلی طبیعی با تمام اطوار مقرون می شود یعنی در هر طوری از اطواری که این افراد دارند کلی طبیعی را می توان یافت. مقرون شدن به معنای اتحاد است یعنی در هر فردی کلی طبیعی با آن فرد متحد و مقرون می شود چون ذاتی آن فرد است و وقتی ذاتی بود با فرد متحد می شود نه اینکه به عنوان یک عرض کنار آن فرد قرار بگیرد پس مراد از مقرون بودن، متحد بودن است لذا مرحوم سبزواری در ادامه بیان می کند « فلاتحاده ».

این جمله بیان می کند که اگر ماهیت موصوف به وجود می شود این صفت وجود برای خود ماهیت است و اینگونه نیست که برای فرد ماهیت و طورِ ماهیت باشد و بالمجاز به خود ماهیت نسبت داده شود. اگر برای فرد و طور باشد و به ماهیت نسبت داده شود وصف به حال متعلَّق می شود و مجاز می باشد اما اگر برای خود ماهیت باشد همانطور که برای فرد هم هست و این وجود به خود ماهیت نسبت داده شود وصف به حال موصوف می شود و نسبت، نسبت حقیقی می شود.

ص: 360


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص146، س6، نشر ناب.

حال مصنف بیان می کند که چون کلی طبیعی با شخص متحد است و این وجود برای شخص، وصف به حال موصوف است و حقیقت می باشد پس برای متحدِ با شخص که همان کلی طبیعی است نیز حقیقت می باشد و وصف به حال موصوف است نه وصف به حال متعلَّق.

توضیح عبارت

« فلاتحاده بشخصه یَحِق وجوده »

ضمیر « فلاتحاده » به « کلی طبیعی » بر می گردد اگر مونث بود به « ماهیت » بر می گشت.

« وجوده »: یعنی وجود شخص که وجود شخص، وجود خود ماهیت هم هست لذا ضمیر « وجوده » را هم می توان به « شخص » و هم به « کلی طبیعی » بر گرداند البته اگر به خود « کلی طبیعی » بر گردد هماهنگی در عبارت حاصل می شود زیرا ضمیر « لاتحاده » و « بشخصه » به کلی طبیعی برگشته است. اگر ضمیر آن به شخص بر گردد یک توهمی ایجاد می کند و آن این است که وجود شخص را گرفته باشد در اینصورت وصف به حال متعلق است و به حال خودش نیست پس بهتر است ضمیر آن به « کلی طبیعی » بر گردد اگرچه به « شخص » هم برگردد اشکال ندارد.

ترجمه: پس به خاطر اتحاد کلی طبیعی با شخصش « و فردش که ماهیت مخلوطه است » سزاوارِ وجودش است.

« لیس کوصف ما اعتلق »

این وجود که برای کلی طبیعی سزوار است و حقِ کلی طبیعی است مانند وصف چیزی که با موصوف علاقه دارد « و تعلق به موصوف دارد » نیست بلکه این وصف، وصف خود موصوف است به عبارت دیگر این « وجود » وصف خود ماهیت است نه وصف فردش که با ماهیت علاقه دارد.

ص: 361

ترجمه: نسبت این وجودی که حق کلی طبیعی است برای کلی طبیعی مثل صفتِ چیزی که مربوط به موصوف است « بلکه وصفی است که مربوط به خود موصوف است نه برای آنچه که علاقه به موصوف دارد ».

نکته: اگر « یحق » به معنای « ثابت می شود » باشد عبارت « لیس کوصف اعتلق » تاسیسی می شود نه تاکیدی. اما اگر « یحق » به معنای « حقیقت می باشد وجودش » باشد در اینصورت عبارت « لیس کوصف ما اعتلق » تاکیدی می شود.

« ای وصفه بالوجود وصف بحال نفسه لا بحال متعلّقه کما فصلنا »

ترجمه: وصف کلی طبیعی به وجود، وصف به حال خود کلی طبیعی است نه وصف به حال متعلّق و وابسته ی کلی طبیعی که شخص و فرد است چنانچه در جای خودش گفتیم.

صفحه 146 سطر 7 قوله « و لیس فیها »

بیان شد که کلی طبیعی در خارج اطواری دارد. طوری از اطوار کلی طبیعی جدای از طور دیگر است. چنین نیست که این طور، خصوصیات طور دیگر را داشته باشد بلکه این طور فقط خصوصیات خودش را دارد. آیا فرد و طوری در خارج وجود دارد که بتواند تمام خصوصیاتِ اطوار را داشته باشد با اینکه خودش یکی از طورها و شخص ها است یا وجود ندارد؟

با این توضیحاتی که داده شد نمی توان چنین فرد و طوری داشته باشیم و الا جمع بین ضدها لازم می آید زیرا یک فرد و یک شخص که هم سفید و هم سیاه باشد امکان ندارد. بله می توان گفت یک نوع داریم که دارای افرادی است که افرادش سیاه و سفید هستند. در نوع می توان خصوصیات افراد را جمع کرد چون نوع، کلی است و در ذهن است اما ما این را نمی گوییم بلکه می گوییم آیا یک فرد شخصی در خارج وجود دارد که تمام خصوصیات متضاد را داشته باشد؟ می گوییم وجود ندارد.

ص: 362

مصنف می خواهد همین مطلب را بیان کند که در بین طور ها یک واحد عددی و واحد شخصی پیدا نمی کنید که وجودش مانند وجود کلی طبیعی باشد و با همه وجود افراد بسازد.

پس نمی توان گفت کلی به نعت کلیت بدون همراهی با عوارض در خارج موجود است و با تمام عوارض سازگار است.

ابن سینا نقل می کند در همدان مردی را دیدم که معتقد بود کلی به نعت کلی در خارج وجود دارد به طوری که همه اوصاف موجوداتِ این نوع را می تواند شامل باشد. مثلا یک کلی طبیعی انسان در خارج به نعت کلیت وجود دارد که تمام خصوصیات انسانی را می تواند داشته باشد. یک کلی برای فرس وجود دارد که تمام خصوصیات فرس را می تواند داشته باشد. هر کدام از ا نواع، یک کلی در خارج دارند که یکی از اطوارشان است و این طور با اینکه طور شخصی است می تواند همه خصوصیات اشخاص را داشته باشد. بعدا از آن شخص تمجید می کند و می گوید « غریز المحاسن بود ». « غریز المحاسن » را بعضی به طور غلط اینگونه معنا کردند که محاسن و ریش او انبوه و فراوان بود. محاسن را حمل کردند بر محاسنی که در فارسی گفته می شود. در حالی که مراد از « محاسن » معنای لغوی آن است که به معنای نیکی ها است. یعنی نیکی های علمی و عملی این شخص فراوان بود چون معنا ندارد شیخ بگوید مردی را در همدان دیدم که ریش او بزرگ بود به خصوص که خود شیخ می گوید من از این شخص استفاده ها بردم یعنی مردی بوده که قابل فایده بوده است. دیگران که بعد از شیخ آمدند نظر رجل همدانی را توجیه کردند و گفتند حرف رجل همدانی درست بوده ولی برای شیخ به طور کامل تبیین نکرده یا تبیین کرده ولی شیخ مدعای او را هم قبول نداشته است. مدعای او این نبوده که در عالم ماده یک کلی طبیعی وجود دارد که با همه ی اشخاص ارتباط دارد بلکه مدعایش این بوده که در عالم تجرد یک شخصی وجود دارد که با تمام اشخاص نوع می تواند سازگار باشد یعنی مرادش رب النوع بوده است و رب النوع، وجود شخصی و خارجی است ولی ابن سینا رب النوع را هم قبول نداشته لذا رجل همدانی را رد می کند نه اینکه وجود خارجی کلی طبیعی در جهان ماده را می گفته و شیخ آن را رد می کرد بلکه وجود کلی طبیعی در عالم تجرد را که رب النوع بوده بیان می کرده و شیخ آن را رد می کرده. ابن سینا هر دو مورد « هم وجود کلی در عالم ماده و هم وجود کلی در عالم مجرد » را رد می کند ولی وجود کلی در عالم ماده را کسی نمی گوید. فقط می گویند رجل همدانی قائل به این شده است اما علمای بعد از شیخ توجیه کردند که رجل همدانی هم این را نگفته بلکه مرادش عالم تجرد بوده است.

ص: 363

توضیح: کلی را به دو نحوه می توان تصور کرد:

1 _ کلی به معنای فاقد الشرائط است که همان لا بشرط است. این کلی نه سفید است نه سیاه است لذا هم می تواند با سیاه مرتبط باشد هم می تواند با سفید مرتبط باشد. نه بلند است نه کوتاه است لذا می تواند با هر دو مرتبط باشد. جایگاه این کلی در عالم تجرد است و در عالم ماده نیست.

2 _ کلی به این صورت معنا شود که هم سیاه است و هم سفید است و هم بلند است و هم کوتاه است یعنی همه اوصاف جمع شود و گفته شود با همه اوصاف سازگار است چون همه اوصاف را دارد. این نحوه دوم غلط است.

پس اگر قائل شویم کلی طبیعی به صورت شخص و طور، در خارج موجود است اما به وجود تجردی موجود است اشکال ندارد طبق نظر کسانی که قائل به رب النوع هستند. اما به نظر ابن سینا که رب النوع را منکر است این هم اشکال دارد. آنچه که معروف است رجل همدانی گفته این است که یک وجود خارجی در عالم ماده است و یک شخص است ولی در عین حال کلی است یعنی همه عوارض را دارد این را کسی قبول نمی کند و این نسبت به رجل همدانی داده می شود که خیلی بعید است چون این مطلب به هر کس گفته شود آن را رد می کند تا چه رسد به رجل همدانی که غریز المحاسن هم بوده است.

ص: 364

توضیح عبارت

« و لیس فیها ای فی الاطوار و الاشخاص مثل واحد عددی یحد وجوده ای وجود الطبیعی کان وجودات یعد ای لیس کوجود زید »

مرحوم سبزواری در این شعر می خواهد همین را رد کند که در بین اطوار، طوری وجود ندارد که وجودش مثل وجود کلی طبیعی باشد. وجود کلی طبیعی، وجودات شمرده می شود و در خارج چیزی نداریم که وجودات شمرده شود و گفته شود هم وجود زید و هم وجود بکر وهم وجود عمرو است کلی طبیعی در ذهن ممکن است زیرا گفته می شود این کلی طبیعی هم وجود زید است لذا بر زید حمل می شود و هم وجود عمرو است لذا بر عمرو حمل می شود و هکذا بکر و ... . پس وجود همه هست. چنین کلی طبیعی که در ذهن ما هست وجودِ همه هست و قهرا بر همه حمل می شود اما این کلی که در خارج باشد نمی تواند بر همه افراد حمل شود و وجودات شمرده شود بلکه یک وجود است.

کلي طبيعي داراي اطوار و اشخاص است/ ادامه بيان مبناي مصنف در باب وجود و ماهيت/ وجودي که براي ماهيت است وجود بالعرض است نه بالتبع يا بالذات/ آيا کلي طبيعي در خارج وجود دارد يا نه؟/ بيان فرق سوم کلي منطقي با کلي طبيعي و عقلي/ کلي و جزئي/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه 94/03/02

موضوع: کلی طبیعی دارای اطوار و اشخاص است/ ادامه بیان مبنای مصنف در باب وجود و ماهیت/ وجودی که برای ماهیت است وجود بالعرض است نه بالتبع یا بالذات/ آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد یا نه؟/ بیان فرق سوم کلی منطقی با کلی طبیعی و عقلی/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 365

« و لیس فیها ای فی الاطوار والاشخاص مثل واحد عددی یحد وجوده ای وجود الطبیعی کان وجودات یعد » (1) [1]

بعد از اینکه بحث کلی طبیعی تمام شد اشاره به این می کنند که کلی طبیعی دارای اطوار و اشخاص است و بعین وجود اطوار و اشخاص موجود است یا بنابر مبنایی در ضمن آن اطوار و اشخاص موجود است. اشخاص هم همان ماهیت های مخلوطه هستند. ماهیت هایی که همراه با عوارض و جزئی هستند به طوری که وجود هر یک با وجود دیگری تفاوت دارد. آیا در بین اطوار و افراد کلی طبیعی فردی وجود دارد که مثل خود کلی طبیعی باشد یا نه؟ یعنی همانطور که کلی طبیعی با همه افرادش است او هم با همه افرادش باشد یا نه؟ « کلی طبیعی امری ذهنی است ولی با تمام افراد، وجود خارجی پیدا می کند. آیا ممکن است فرد خاصی باشد که با تمام افراد در خارج وجود داشته باشد یا نه؟ ».

توجه کنید که کلی طبیعی با تمام افراد هست یعنی به هر فرد از افراد انسان می توان انسان گفت چونانسانیت را دارد علاوه بر انسانیت، عوارض هم دارد. یعنی این زید، عمرو نیست و نمی تواند عمرو باشد. در خارج، فردی وجود ندارد که هم زید و هم عمرو و هم بکر و ... باشد. سپس مرحوم سبزواری اشاره می کنند ابن سینا نقل کرده که رجلی در همدان بود که به چنین فردی قائل بود. بنده در جلسه گذشته گفتم شاید این رجل به رب النوع انسان و امثال انسان قائل بوده یعنی شخص موجود است ولی در عین شخص بودن به تمام افراد مرتبط است درباره این مطلب در آخر جلسه شاید مقداری توضیح داده شود.

ص: 366


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص146، س7، نشر ناب.

اگر فردی در خارج موجود باشد و بتواند با همه افراد همراه باشد لازمه اش این است که این فردِ شخصی وقتی با زید همراه است تمام عوارض زید را می گیرد و وقتی با عمرو همراه است تمام عوارض عمرو را می گیرد و وقتی با بکر همراه است تمام بکر را می گیرد و چون با همه همراه است پس عوارض همه را یک جا می گیرد. کلی طبیعی اینگونه است که وقتی با زید همراه است برای زید است و در عمرو تکرار نمی شود. بله یک کلی طبیعی است که وجود ذهنی دارد و همراه با عوارض می شود و وجود خارجی پیدا می کند که از آن تعبیر به « حصه » می شود. یعنی همان کلی طبیعی، حصه ی مخصوص زید می شود. این حصه مخصوص زید در عمرو نمی آید. حصه عمرو در عمرو می آید و همراه با عوارض عمرو می شود و در زید نمی آید اما ما می خواهیم یک فردی پیدا کنیم که حصه حصه نشود بلکه همانطور که شخصی است با همه افراد باشد. قهرا باید عوارض همه افراد را بگیرد در اینصورت در عوارض همه افراد، عوارض متضاد زیاد هست مثل سیاه و سفید و بلند و کوتاه و چاق و لاغر. و این باطل است که همه این عوارض متضاده در یک فرد جمع شوند. پس اینکه کلی طبیعی با همه افراد باشد اشکال ندارد اما اینکه یک شخص با همه افراد باشد اشکال دارد به همان بیانی که گفته شد.

ص: 367

عبارتی خود مرحوم حاجی سبزواری دارد که این عبارت بین دیگران هم رایج است. ظاهراً کلام مرحوم حاجی سبزواری نیست و ایشان هم از جای دیگر گرفتند. آن کلام این است « نسبت کلی طبیعی به افراد، نسبت آباء به ابناء است نه نسبت اب واحد به ابناء » یعنی آباء داریم که هر اب، دارای ابن است. کلی طبیعی بمنزله یک فرد نیست بلکه به منزله چند پدر است که هر کدام یک فرزند دارند. اینچنین نیست که یک پدر با چند فرزند باشد. پس کلی طبیعی در خارج، یک کلی برای تمام افراد نیست « مگر در ذهن باشد که یک کلی برای تمام افراد کافی است » کلی طبیعی در خارج، در ضمن افراد موجود است یا به عین وجود افراد موجود است پس به تعداد افراد، کلی طبیعی در خارج موجود است. آن کلی طبیعی بمنزله آباء می شود و آن افراد هم که همین کلی طبیعی به علاوه عوارض است ابناء می شود. پس نسبت کلی طبیعی در خارج به افراد، نسبت آباء به ابناء است نه نسبت اب واحد به ابناء. اگر کلی طبیعی به عنوان یک وجود شخصی در خارج موجود شود « همانطور که رجل همدانی موجود می کند » و گفته شود همین یک شخص با تمام افراد هست لازمه اش این است که یک اب با ابناء مختلف باشد و نسبت اب به ابناء مختلف در باب کلی طبیعی باطل است.

عبارت مرحوم سبزواری به این صورت است: در بین اطوار و اشخاص کلی طبیعی در خارج، یک واحد عددی و واحد شخصی ندارید که وجودش مثل وجود طبیعی باشد و بتواند با تمام افراد کنار بیاید. آن چیزی که می تواند با تمام افراد همراه شود کلی طبیعی است که در ذهن باشد نه کلی طبیعی که در خارج باشد. پس در خارج در بین ا فرادی که برای کلی طبیعی است فردی پیدا نمی شود که تمام خصوصیات افراد را برای خودش داشته باشد و الا جمع بین اضداد لازم می آید.

ص: 368

توضیح عبارت

« و لیس فیها ای فی الاطوار و الاشخاص مثل واحد عددی یحد وجوده ای وجود الطبیعی کان وجودات یعد »

ترجمه: در بین اطوار و اشخاص خارجی، مثل یک شخصِ عددی « واحد، ممکن است گاهی واحد نوعی باشد که ممکن است دارای افراد متعدد باشد و گاهی واحد جنسی است یعنی یک جنس، انواع متعدد و بعد هم افراد متعدد دارد. اما واحد شخصی یعنی یک شخص و یک عدد هست و این واحد شخصی نمی تواند با همه باشد » نداریم که وجودش محدود شود « و تعیین شود » به عنوان وجود طبیعی « و مثل وجود طبیعی باشد » به اینکه وجودات شمرده شود « نه اینکه یک وجود باشد » مثل وجود زید و وجود عمرو و وجود بکر و ... ».

« ای لیس کوجود زید فان وجودات عمرو و بکر و خالد لیست وجودا له »

یعنی واحد عددی باشد که وجودش مثل وجود زید نباشد. وجود زید غیر وجود عمرو و غیر وجود بکر است اما این فرد با بقیه افراد فرق می کند به اینکه وجودش به تنهایی، وجود همه باشد « اما زید، فرد است و وجودش وجود دیگران نیست بلکه وجود خودش است » چنین فردی نداریم.

ترجمه: یعنی فردی که وجودش مثل وجود زید نباشد زیرا وجودات عمرو و بکر و خالد هیچکدام وجود زید نیستند « پس وجود زید وجودی است که با این وجودها نمی سازد. آن فرد هم که در خارج است اگر اینگونه است که وجودش با بقیه وجودها نمی سازد اشکالی ندارد. اما اگر بخواهد وجودش مثل وجود زید نباشد بلکه غیر وجود زید باشد _ یعنی وجود زید با همه افراد نمی ساخت اما این وجود با همه افراد بسازد _ باطل است ».

ص: 369

« بخلاف الطبیعی »

بخلاف طبیعی که وجودش با همه وجودها می سازد. اگر این فرد هم مثل طبیعی باشد و وجودش با همه وجودها بسازد لازمه اش این است که یک فرد با همه مشخصاتِ متضاد باشد.

« اذ یحمل علیها بهو هی »

علت اینکه طبیعی با همه افراد می سازد این است که طبیعی بر همه افراد به هو هی « یعنی به اینکه این طبیعی، این افراد است مثلا انسان، زید و بکر و عمرو و ... است » حمل می شود. «تعبیر به هو هو نکرد بلکه تعبیر به هو هی کرد زیرا موضوع، افراد است و محمول، طبیعی است. از زید و عمرو و بکر تعبیر به هی می کند و از آن انسان که بر همه اینها حمل می شود تعبیر به هو می کند ».

« و قد صادف الشیخ فی مدینه همدان رجلا من العلماء کبیر السن غزیر المحاسن یقول »

شیخ در شهر همدان با مردی از علما برخورد کرد که کبیر السن و غزیر المحاسن بود. « غزیر المحاسن » را بعضی به « محاسنش انبوه است » معنا کردند ولی گفته شده که منظور این است که نیکی هایش انبوه بود.

هم « غریز » و هم « غزیر » هر دو صحیح است.

« ان الطبیعی موجود بوجود واحد عددی فی ضمن افراده »

شیخ با مردی برخورد کرد که اینچنین می گفت: طبیعی موجود است اما نه به وجود نوعی که همه قائل هستند بلکه می گوید علاوه بر اینکه به وجود نوعی موجود است به وجود شخصی هم موجود در ضمن افرادش است یعنی در هر فردی کلی طبیعی پیدا می کنید نه حصه ای از کلی طبیعی را.

ص: 370

« و تحقیق هذه المساله علی الحکیم الالهی لا علی المنطقی الباحث عن المعقولات الثانیه الا انها تُذکر فی کتب المنطق للتمایز بین الثلاثه کما ذکرنا »

ضمیر « انها » به « مساله » بر می گردد.

مرحوم سبزواری می فرماید این بحثی که در اینجا مطرح شد بحث های فلسفی بود و نباید وارد این مباحث می شدیم. ولی چون بنده « مرحوم سبزواری » می خواستم فرق بین سه کلی را بیان کنم بعد از اینکه فرق ها را گفتم خواستم فرق آخر را هم اضافه کنم که کلی طبیعی در خارج موجود است و کلی عقلی و منطقی در خارج موجود نیست. و الا در نظر نبود که بحث کلی طبیعی و وجودش مطرح شود زیرا بحث از وجود، در فلسفه است.

ترجمه: تحقیق این مساله بر حکیم الهی است نه بر منطقی که بحث از معقولات ثانیه می کند « زیرا وظیفه منطقی بحث از معقولات ثانیه است و معقولات ثانیه عبارتند از آنچه که در ذهن وجود دارند و در خارج وجود ندارند. قبلا بیان شد که معقولات ثانیه چه فلسفی و چه منطقی هر دو در ذهن هستند و در خارج نیستند » مگر اینکه این مساله « که تحقیقش بر حکیم است » در کتب منطق ذکر شده تا فرق بین آن سه کلی « منطقی و عقلی و طبیعی » روشن شود چنانکه ما اینگونه ذکر کردیم.

نکته: در این نکته توضیحی پیرامون رب النوع داده می شود. حکما معتقدند که دو عالم داریم:

ص: 371

1 _ عالم ماده که همین عالم ما است.

2 _ عالم عقل که مجردات است.

مشاء بیش از این دو عالم قائل نیستند مشاء پیروان ارسطو هستند ولی افلاطون معتقد است که عالم سومی هم بین این دو عالم هست که در آن عالم، موجودات مجرد برزخی زندگی می کنند. برزخی یعنی واسطه بین ماده و مجرد است. یعنی نه مجرد تام هستند نه مادی تام هستند بلکه به یک حیث مجردند و به یک حیث مادی هستند یعنی دارای جسم اند ولی جسم آنها دارای جسم عنصری مادی نیست. به آن، عالم مثال گفته می شود. شیخ اشراق و مرحوم صدرا « یعنی حکمت اشراق و حکمت متعالیه هر دو » به عالم مثال معتقدند و تمام عوالم امکانی را همین سه عالم می دانند و بقیه هر چه هست اسماء الهی و خداوند _ تبارک _ هست. آنچه که خلق است در همین سه عالم عقل و نفس و ماده هست. « مرتبه عالم مثال، مرتبه نفس است که به لحاظ وجود، مجرد است اما به لحاظ فعل، متعلق به ماده است یعنی از یک حیث مجرد است و از یک حیث ماده است لذا به آن مجرد تام گفته نمی شود ».

موجودات مثالی دو قسم می شوند « اگر موجودات مثالی، جمع بسته شود تعبیر به مُثُل می شود »:

1 _ مُثُل معلَّقه.

2 _ مُثُل نوریه.

افلاطون، مثل نوریه را می گفت اما بعضی می گویند که افلاطون، مثل معلّقه را نمی گفت. شیخ اشراق اصرار دارد که افلاطون مثل معلّقه را هم می گفته. خود شیخ اشراق به مثل معلّقه معتقد است و مرحوم صدرا « یعنی حکمت متعالیه » هم معتقد است.

ص: 372

فرق بین مثل معلقه و مثل نوریه:

فرق اول: مثالِ معلَّق برای هر فردی وجود دارد یعنی زید، یک مثال معلّق دارد. عمرو یک مثال معلّق دیگر دارد. این درخت یک مثال معلّق دارد آن درخت یک مثال معلّق دیگر دارد. تمام موجودات طبیعی اعم از جوهر و عرض مثال معلّق شخصی دارند در حالی که مثل نوریه برای هر نوع، یکی است یعنی یک انسان داریم که مثل نوریه است نه اینکه به تعداد انسانها مثل نوریه باشد. هکذا یک فرس داریم که مثال نوریه ی فرس است یعنی هر نوعی یک مثال نوری دارد نه اینکه هر شخصی دارای یک مثال نوری باشد.

فرق دوم: مثال معلّق، مجرد و تام نیست. جایگاه آن، عالم مثال است یعنی مجرد برزخی است اما مثال نوری، مثال مجرد تام است و جایگاهش عالم عقل است. پس مثال نوری از مجردات و عقول است در حالی که مثال معلّق از سنخ نفوس است.

مثال نوری همانطور که بیان شد مجرد تام است و برای هر نوعی یکی وجود دارد که اصطلاحا به مثال نوری، رب النوع گفته می شود. اصطلاح دیگر هم دارد که به آن عقل عرضی گفته می شود. رب النوع به این خاطر گفته می شود که به اذن الله پرورش نوع به او واگذار شده است و او مامور است که نوع را رسیدگی کند. مراد از نوع، همان افرادی مادی است که این افراد مادی، اصنام رب النوع است « اصنام جمع صنم است که به معنای بت می باشد » یعنی فیض را از خداوند _ تبارک _ می گیرد و فیض را در اختیار تک تک افرادی که مدبر آنها است قرار می دهد. در روایات، رب النوع خروس توضیح داده شده که خروسی است که پای آن در تخوم الارضین است و سر آن نزدیک عرش است. البته این موجود، مجرد است ولی با تبیین مادی بیان می شود. چون او می خواند بقیه هم می خوانند، بعضی گمان می کنند هر وقت او می خواند بقیه هم می خوانند و اشکال می کنند که خروس ها به نحو مختلف می خوانند چگونه هر وقت او می خواند بقیه خروس ها هم می خوانند؟ ولی ما عبارت را اینطور معنا می کنیم که چون او می خواند بقیه هم می خوانند و هکذا چون رب النوع انسان تکلم می کند ما هم تکلم می کنیم.

ص: 373

پس معلوم شد که چرا رب النوع گفته می شود؟ رب به معنای پرورش دهنده است و این چون پرورش دهنده نوع است به آن رب النوع گفته می شود. البته خودش به طور مستقل پرورش دهنده نیست و فیض را از خداوند _ تبارک _ دریافت می کند و مخلوق خداوند _ تبارک _ و مامور او هست و فیض را از خداوند تبارک می گیرد و به مادون می دهد.

تا اینجا در کنار عقل عرضی، عقول طولیه هم توضیح داده شود. بنده «استاد » تشبیه معقول به محسوس می کنم ولی این تشبیه، رهزن نشود. این تشبیه فقط برای روشن شدن مطلب گفته می شود. خورشید را توجه کنید که به صورت یک کره است و از تمام اطرافش شعاع بیرون می آید. فرض کنید که ما طرف مقابل خورشید را نگاه می کنیم « و به طرف راست و چپ و بالا و پایین و پشت آن نگاه نمی کنیم شاید 6 جهت داشته باشد زیرا کره است و در مورد کره نمی توان گفت که چند جهت دارد » که یک ستونی از نور می آید. این ستون نور در قسمت قرص خورشید خیلی غلیط است هر چقدر که پایین تر می آید رقیق تر می شود. تا به جایی می رسد که در فضای بیکران، آن نور دیده نمی شود و نمی تواند فضا را روشن کند لذا تاریک می باشد. فاصله خورشید تا زمین صد و پنجاه میلیون کیلومتر است که زمین را روشن می کند اگر به پلوتون برویم که خیلی دور است و آخرین سیاره شمسی است گفته می شود که خورشید به صورت یک ستاره دیده می شود. اگر از آن هم دورتر بروید خورشید دیده نمی شود پس نور غلیظی که از منبع نور با غلظت می آید در یک جا تمام می شود که ما بعد از آن را روشن نمی کند. این در مورد نور حسی بود نور عقلی هم همین حکم را دارد یعنی فرض کنید منبع وجود که خداوند _ تبارک _ است از همه اطراف افاضه دارد این ستون از نور از اول تا آخر ادامه دارد و یکی می باشد. مشاء معتقدند که این ستون را می توان به 10 عقل تقسیم کرد که عقل اول تا عقل دهم است اما اشراق می گوید به مراتب تقسیم کنید یعنی ببین چند مرتبه دارد. ذره ذره ی آن، مرتبه است و لذا بی نهایت عقل طولی داریم. بین این مراتب، طولیت است یعنی هر قبلی منشا پیدایش و علتِ « مع الواسطه » بعدی است که تفاوت این عقول به مرتبه است. مرحوم صدرا می گوید تفاوت آنها هم به مرتبه آنها است هم به فعل آنها است مثلا فعل جبرئیل علیه السلام، علم است و معلم می باشد و فعل میکائیل علیه السلام مربوط به روزی است و فعل اسرافیل علیه السلام مربوط به حیات است و فعل عزرائیل علیه السلام تبدیل قوه به فعلیت است. همانطور که توجه می کنید افعال آنها فرق می کند لذا با هم تفاوت دارند. پس تفاوت به مرتبه و فعل دارند اما تفاوت به ذات ندارند چون همه آنها یک نور هستند. اینکه در بعضی نوشته ها آمده که همه عقول یک وجود دارند و در بعضی نوشته ها آمده که عقول، وجود متعدد دارند تناقض گویی نیست زیرا به لحاظ ذات، یک نورند پس وجود واحد دارد و به لحاظ افراد یا مراتب، متعدد می شوند.

ص: 374

تا اینجا بحث عقول طولی تمام شد. بین عقول طولی از بالا، قهر است و از پایین، مهر است یعنی بالایی غلبه بر پایینی داد و پایینی محبت به بالایی دارد. از این قهر و مهر که رابطه بین عقول طولی است، عقول عرضیه متکوّن می شوند.

عقول عرضیه چون در عرض هم هستند، علت هم نیستند لذا طولیه گفته نمی شود. پس آن عقول عرضیه که از رابطه بین عقل اول و دوم به وجود آمدند قویتر هستند از آنهایی که از رابطه بین عقل دهم و نهم به وجود آمدند. مثلا عقل عرضی انسان بالاتر از عقل عرضی فرس است.

شاید منظور رجل همدانی این باشد که یک رب النوع داریم که وجودشخصی دارد و با همه این اسباب و افراد است یعنی مدبر همه است نه اینکه در همه حلول کرده باشد و عوارض همه را گرفته باشد. اگر مراد رجل همدانی این باشد که همان حرف افلاطون است و اشکال ندارد. اما ابن سینا چون حرف افلاطون را قبول ندارد لذا حرف رجل همدانی را رد می کند چه رجل همدانی، کلی طبیعی را در خارج به وجود مادی موجود بداند چه به وجود رب النوعی وجود بداند در هر دو صورت ابن سینا حرف او را باطل می کند. پس حرف رجل همدانی بنابر قول مرحوم صدرا و اشراق و افلاطون اگر ناظر به رب النوع باشد ذهنی است و اگر ناظر به موجود خارجی مادی باشد ذهنی است.

ص: 375

توضيح پيرامون رب النوع 2_ تاريخچه ايساغوجي/ ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه. 94/03/03

موضوع: 1_ توضیح پیرامون رب النوع 2_ تاریخچه ایساغوجی/ ایساغوجی/ منطق/ شرح منظومه.

« غوص فی ایساغوجی » (1) [1]

قبل از ورود در بحث جدید چند نکته مربوط به جلسه قبل بیان می شود.

نکته 1: بنده « استاد » بیان کردم کلی طبیعی در خارج موجود است حال یا بعین وجود افراد یا در ضمن وجود افراد موجود است و وقتی در خارج، موجود شود به آن حصّه می گوید. در علم اصول غالبا حصه به صنف گفته می شود یعنی حصه عبارت از چیزی است که ذره ای از کلیت را برخوردار باشد اما در فلسفه اینگونه نیست زیرا حصه را می توان به شخص هم اطلاق کرد. کلی وقتی در ضمن شخص یا بعین وجود شخص حاصل شود همراه با قیودی می شود که از آن قیود تعبیر به عوارض شخصیه می شود و بعد از اینکه با آن قیود همراه شد تعبیر به حصه می شود. خود مرحوم سبزواری بعداً اشاره می کند که حصه، همان کلی است که مقیّد شده باشد « به عبارت دیگر آن کلی مقیّد شده را حصه می گویند » یعنی همین کلی طبیعی وقتی در شخص می آید و مقیّد به عوارض شخصیه می شود آن کلی به علاوه آن عوارض، شخص می شود و آن کلی بدون توجه به آن عوارض، ولی رنگ عوارض را گرفته باشد به آن حصه می گویند. یعنی انسان کلی که در ضمن زید آمده،خصوصیات زید آن را از کلیت انداخته و مقیّد کرده. این کلی به علاوه قید، همان شخص است ولی بدون توجه به قیود، به اینصورت که رنگ قید را گرفته و از کلیت افتاده،حصه می گویند.

ص: 376


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص155، س1، نشر ناب.

پس حصه در لغت به معنای سهم و قِسم است یعنی آن سهمی از کلی طبیعی که در زید است حصه ای از کلی طبیعی است که برای زید است و آن سهم دیگر از کلی طبیعی که در عمرو است حصه ای از کلی طبیعی است که برای عمرو است و هکذا در بقیه. پس حصه لازم نیست که عبارت از صنف باشد بلکه حصه می تواند حتی شخص هم باشد ولی همین شخص به کلیتش باقی است ولی وقتی به وجود خارجی می آید از کلیت می افتد.

پس حصه همانطور که اشاره شد کلی است که مقیّد می شود و کلی بعد از مقیّد شدن، شخص نمی شود. هر چقدر بر کلی، قید وارد شود شخص نمی شود. آنچه که حصه را شخص می کند، وجود است پس در خارج، حِصَصِ کلی طبیعی وجود دارند ولی خود کلی طبیعی به عنوان اینکه کلی طبیعی است جایگاهش در خارج نیست بلکه در ذهن است.

نکته 2: درباره ارباب انواع که توضیح داده شد سوالات زیادی شد بیان کردیم ارباب انواع از رابطه هایی که بین عقول طولی است به وجود می آیند. سپس سوال شد که این رابطه ها چون رابطه هستند پس حالت عَرَضی دارند. چگونه یک موجود مجرد که می خواهد مدبّر موجودات مادی باشد از یک رابطه ی عرضی به وجود می آید؟ جواب داده شد که در تمام عالم، همه چیز نور است. مراد از نور، نور حسی نیست بلکه نور معنوی مراد است و همه چیز در آنجا جوهر است. اگر ا ین نور در آنجا از روابط به وجود می آید اینچنین نیست که این نور، عَرَض شود بلکه این نور از رابطه ی نور بالا و نور پایین درست می شود که آن هم نور است. یعنی قهر و مهر در آنجا عرض نیست بلکه نور است یعنی نور قاهر و نور مقهور یا نور محبّت و نور محبوب است. همه این نورها حالت جوهری دارند. آن عالم با این عالم فرق می کند در آن عالم، عوارضشان هم، جوهر و نور هستند یعنی رب النوع اعراض هم در آن عالم وجود دارد. رب النوع اعراض که عرض نیست پس تمام موجودات آنجا حالت جوهری دارند و جوهر مجرد هستند حتی مرحوم صدرا معتقد است قواعدی که در اینجا داریم و قواعد کلی هستند در آنجا به وجود جوهری موجود هستند و به صورت یک شخص عقلی هستند و می توان در آنجا مشاهده کرد و از آنها مفهوم گرفت. آن مفهوم در ذهن ما به عنوان یک قاعده گفته می شود و در کتاب به عنوان یک قاعده نوشته می شود و الا خودِ واقعیتِ این قاعده یک موجود مجرد شخصی است. این گونه نیست که اگر در اینجا عرض هست در آنجا هم عرض باشد حتی گفته شده علمی که در آنجا برای عقول است عین ذاتشان است « یعنی همان جوهر مجرد، علم و قدرت است » و عارض و کیف نیست. در اینجا علم، کیف و عارض است. پس بین این عالم و آن عالم فرق است و نمی توان قیاس کرد و گفت چون در اینجا عرض هست پس در آنجا هم عرض است.

ص: 377

اما اینکه آیا رب النوع وجود دارد یا نه؟ مساله اختلافی است ولی ما قول کسانی که به رب النوع قائل هستند را می گوییم نمی خواهیم بگوییم حتما حرفشان صحیح است یا غلط است. این حرف ها تابع دلیل است و باید بر همه مطالبشان دلیل اقامه کنند. شیخ اشراق که بیان می کند از رابطه بین دو عقل طولی، یک عقل عَرضی به وجود می آید باید این مطلب را اثبات کند. اگر اثبات نکند به عنوان یک احتمال مطرح می شود نه اینکه به عنوان یک مطلب علمی باشد. ابن سینا، و ارسطو عقل عرضی را انکار می کنند اما افلاطون معتقد بوده و در مجلس درس افلاطون، ارسطو شرکت می کرده و با استاد مخالف بوده بعداً که ریاست به دست خودش افتاده نظر خودش را گفته. بعداً هم پیروان ارسطو، نظرات او را قبول کردند و مثل مرحوم صدرا و اشراق آمدند و دوباره نظر افلاطون را زنده کردند.

اینها مسائل اختلافی است و مسائل اختلافی اینطور نیست که به صرف اینکه کسی بگوید به آن اعتقاد پیدا کنیم و ملتزم شویم.

بیان شد که رب النوع انسان با رب النوع فرس از نظر درجه وجودی با یکدیگر فرق دارند اگر چه رابطه طولی بین آنها نیست زیرا رابطه طولی فقط رابطه علی و معلولی است هیچکدام از رب النوع علت دیگری نیستند ولی در جات مختلف دارند. رب النوع انسان از فاصله بین عقول بالاتر درست شده است. رب النوع فرس از فاصله های پایین تر درست شده است. قهراً نور رب النوع انسان بیشتر است و نور رب النوع فرس کمتر است یعنی رتبه وجودی آن بالاتر است و رتبه وجودی این پایین تر است. وقتی اینگونه می شود اصنام آن یعنی وجودات مادیش هم این تفاوت را خواهند داشت یعنی بین انسانی که در این زمین زندگی می کند با فرسی که در این زمین زندگی می کند فاصله است همانطور که بین ارباب انواع آنها فاصله است.

ص: 378

اما این عقول عرضیه چگونه اصنام خودشان را باذن الله تولید می کنند و باذن الله پرورش می دهند؟ اینها با تنزل این کار را می کنند. شما وقتی یک مطلب علمی دارید به صورت یک کلام یا نوشته، تنزل می دهید عقول عرضیه هم اینگونه اند که وجودشان وجود علمی است « مثل همان مطلب علمی که در ذهن من و شما هست که می توانیم تنزل دهیم » وقتی وجود علمی تنزل پیدا کند موجوداتِ مادی می شود. و فیض را دائما با تنزل به اینها می رساند ولی اینچنین نیست که از تنزل آن رب النوع، یک رب النوع ضعیف درست شود. همانطور که اشاره شد برای هر نوعی یک رب النوع است. که وجود عقلی دارد و از تنزلش نفوس انسانها مثلا، در عالم مثال درست می شود و سپس این نفوس تنزل می کنند و مقام پایین تر پیدا می کنند تا به این عالم می رسند و صورت معدنی می شوند و حلول در بدن می کنند پس آن عقل تنزلات خودش را ابتدا در عالم مثال می فرستد چون خودش در عالم عقل است و از تنزلات آن، نفوس درست می شود که الان هم هستند و در واقع هر کدام نشان دهنده ما هستند اما به وجود مستقل از من و شما در آن عالم زندگی می کنند سپس همان نفس تنزل می کند اما نه تنزل به این معنا که از آنجا پایین می آید بلکه بر سر جای خودش ثابت است. تنزلی که ما می گوییم مثل تنزل مطلب علمی است که وقتی تنزل می کند علم بر سر جای خودش است اینطور نیست که وقتی یک مطلب علمی برای کسی بیان می شود ذهن گوینده از آن مطلب علمی خالی شود. آن مطلب علمی در جای خودش هست و چیزی علاوه بر آن مطلب علمی تولید می شود و در ذهن مخاطب می آید. تنزل در اینجا سازنده ی امری است بدون اینکه خود آن متنزِّل از بین برود. آن نفس هم که در عالم مثال است تنزل می کند تنزلش در حد یک صورت معدنی است که کارش فقط این است که مرکبّ را از تفرّق حفظ کند یعنی وجودش اینقدر ضعیف است. وقتی این صرت معدنی پایین می آید در نطفه انسان حلول می کند. این، نفس انسان می شود که به قول مرحوم صدرا در ابتدای عروضش، صورتی حالّ « یعنی جسمانی است و حلول در جسم می کند » است و همین صورت، با کمالات تکامل پیدا می کند تا مجرد و روحانی می شود به عبارت دیگر جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء می شود. یعنی آن عقل، تنزل ها می کند و از هر تنزلش نفسی درست می شود مثلا نفس زید و نفس بکر و .... سپس آن نفوس در عالم مثال باقی می مانند و آنها تنزل می کنند و تنزل آنها صورت معدنی می شوند و در نطفه می آیند و نفس انسانی می شود از این به بعد نفس، نفس زید و نفس عمرو است.

ص: 379

بعدا که زید متولد شد این نفس ترقی می کند البته در رحم مادر هم ترقی کرده و به درجه نباتی و حیوانی رسیده و وقتی متولد می شود حیوان است بالفعل، اما انسان بالقوه است سپس کم کم به سمت تجرد می رود.

بنده در صدد توضیح نظر مرحوم صدرا نیستم فقط اشاره مختصری کردم که متوجه باشید عقول عرضیه چگونه این اصنام را نازل و صادر می کنند. و توجه داشته باشید که به غلط معروف شده که مرحوم صدرا معتقد است « ماده ی بدن، نفس می شود » یعنی جسمانیه الحدوث بودن نفس را اینگونه معنا می کنند « نفس، ابتدا ماده است و بعداً نفس می شود » این مطلب غلط است زیرا هیچ وقت ماده، نفس نمی شود. نفس ابتدا مادی است نه ماده، یعنی صورتِ حالِّ در بدن است و این صورتف نفس می شود نه اینکه ماده، نفس شود.

شخصی اصرار می کرد که مرحوم مطهری معتقد بود ماده تبدیل به نفس می شود و این حرف غلطی است. بنده « استاد » به این شخص گفتم که من کلام مرحوم مطهری را نخواندم ولی غیر ممکن است که ایشان گفته باشد ماده تبدیل به نفس می شود. این شخص رفت و نوشته مرحوم شهید مطهری را آورد و به بنده نشان داد دیدم اینگونه نوشته « نفس ابتدا مادی است و بعدا مجرد می شود » به این شخص گفتم که ببین نوشته « مادی است » و ننوشته « ماده است ». ما گاهی از اوقات توجه به کلمات هم نمی کنیم.

ص: 380

نفس، مادی است و بعدا مجرد می شود نه اینکه نفس، ماده است و بعدا مجرد می شود. ماده هیچ وقت مجرد نمی شود تجرد با ماده تباین و تضاد دارند هیچ کس نمی تواند بگوید ماده، مجرد می شود.

مرحوم صدرا هم هیچ وقت نمی گوید «نفس، جسم است و بعدا روحانی می شود » بلکه می گوید « نفس، جسمانی است ». جسمانی با جسم فرق می کند زیرا جسمانی به معنای حالِّ در جسم است و مادی به معنای حالِّ در ماده است و جسمانی و مادی غیر از جسم و ماده است.

نکته 3: عبارتی مرحوم سبزواری در صفحه 146 سطر 7 آورده که گویا برای بعضی افرادش روشن نشده لذا دوباره توضیح داده می شود « و لیس فیها مثل واحد یحدّ وجوده کان وجودات یعد ». « یُحَد » به معنای « یَتَعَیَّن » است. در بین اطوار یک فردی را که شخص باشد نداریم که این صفت داشته باشد که وجودش و تعین وجودش همان وجود طبیعی باشد. یک فرد خارجی است ولی تعین وجودش همان وجود طبیعی است. وجود طبیعی، وجودی است که اگر چه یک وجود است ولی وجودات شمرده می شود یعنی کلی طبیعی یک وجود است ولی با همه وجودات خارجی سازگار است و بر همه حمل می شود و با همه متحد است و عینیت دارد. یک فردی در خارج نیست که تعیّن وجودیش مثل تعین وجودی کلی طبیعی باشد که با تمام وجودها بسازد پس در بین اطوار و اشخاصِ کلی طبیعی، یک واحد عددی و شخص نداریم که وجودش معیَّن شود به اینکه وجود طبیعی باشد و وجودات شمرده شود. یعنی در عین یکی بودن، همه این افراد هم باشد. ما می خواهیم بگوییم یک وجود شخصی در خارج داشته باشیم و آن هم مثل کلی طبیعی که در ذهن است باشد. همانطور که کلی طبیعی ذهنی، وجودش وجود همه افراد خارجی است وجود این شخص خارجی هم وجود همه افراد خارجی باشد. اینچنین چیزی نداریم.

ص: 381

در جلسه قبل به بنده گفته شد که در بعضی نسخ به جای « یحد » لفظ « یجد » آمده است. اگر « یجد » باشد وزن شعر از بین می رود اما از نظر معنا اینگونه می شود: مثل وجود واحدی که با وجود آن، وجود طبیعی یافت شود که این وجود طبیعی، وجودات شمرده شود.

شاید بتوان گفت به ضرورت شعری « یوجَد » بوده و « یُجَد » خوانده شده. در اینصورت لفظ « یعد » هم درست می شود و معنای عبارت اینگونه می شود: در بین اطوار، واحد شخصی نداریم که مثل وجود طبیعی یافت شود و مثل وجود طبیعی اینگونه است که « کان وجودات یعد » می باشد.

نکته: اگر « وجوده » نائب فاعل « یحد » باشد رابط ظاهری نیست اما رابط معنوی می تواند باشد چون آن واحد منزله وجود طبیعی است و ضمیر « وجوده » که به «الطبیعی » بر می گردد می تواند جانشین آن شود و آن اگر چه شخص است ولی وجودش مثل وجود طبیعی است پس ضمیر « وجوده » که به « الطبیعی » بر می گردد را می توان گفت از نظر معنا خود همین واحدی است که در خارج است یعنی کأنّه ضمیر به خود واحد بر می گردد. پس رابط موجود است.

البته به نحو دیگری هم گفته شده « لیس فیها مثلُ واحد » یا « لیس فیها مثلَ واحد ». که لفظ « مثلُ واحد » اسم « لیس » گرفته شود یعنی در این اطوار مثل واحدِ عددی نداریم. می توان « مثلَ واحد » خواند تا خبر « لیس » باشد یعنی آن کلی طبیعی مثل واحد عددی نیست و نمی توان آن را واحد عددی گرفت.

ص: 382

نکته: اگر لفظ « مثل » در عبارت نبود باز هم معنا می شد: در بین اطوار، شخصی مثل بقیه شخص ها نیست یا در بین اشخاص، شخصی که شخص باشد نیست. « یعنی لفظ مثل اگر برداشته شود اینگونه معنا می گردد. در عربی لفظ مثل آمده که معنا نمی شود مانند _ مثلک لایفعل _ یعنی تو و مثل تو این کار را انجام نمی دهد نه اینکه مثل تو این کار را انجام نمی دهد ولی تو انجام می دهی. لذا اگر لفظ مثل را در عبارت مرحوم سبزواری معنا نکنیم یا معنا کنیم هر دو صورت صحیح است.

نکته: آیا می توان « وجوده » را مبتدا گرفت و « کان وجودات یعد » را خبر قرار داد؟ یعنی عبارت به این صورت باشد « لیس فیها مثل واحد عددی یحد » یعنی در بین افراد خارجی، یک واحد عددی که بتواند همه باشد نداریم. سپس مرحوم سبزواری می گوید « وجوده کان وجودات یحد » یعنی وجود طبیعی، وجودی است که به تنهایی وجودات شمرده می شود. این حرف، حرف خوبی است وصحیح می باشد. این معنا اگر چه معنای خوبی است ولی ظاهراً نمی توان اراده کرد اگر چه به بنده گفتند که بعضی از شرح ها اینگونه معنا کردند

اگر بخواهید «وجوده » را جدا کنید در اینصورت عبارت قبلی ناظر به قول رجل همدانی می شود و عبارت « وجوده کان وجودات یعد » یک مطلب حق می شود و از همدیگر جدا می شوند

ص: 383

اگر به اینصورت معنا کنید باید مرحوم سبزواری بعد از مطلب اول، داستان رجل همدانی را بیاورد در حالی که ایشان بعد از مطلب دوم، داستان رجل همدانی را می آورد و نشان می دهد که این داستان مربوط به همه شعر است نه اینکه مربوط به مصرع اول باشد پس نمی توان این گونه عبارت را معنا کرد.

معنای عبارت: در بین اطوار و اشخاص، یک شخصی نداریم که وجودش مانند وجود طبیعی باشد یعنی در عین اینکه یک وجود است به تنهایی وجودات کثیره شمرده شود و به عبارت دیگر وجودش مثل وجود زید نباشد که وجود زید فقط وجود خودش را شامل است بلکه وجودش مثل وجود طبیعی باشد. زیرا وجود زید نمی تواند در عین اینکه وجود زید است وجود عمرو و بکر و ... باشد اما این شخص وجودش « لیس کوجود زید » است یعنی در عین اینکه وجود خودش است می تواند وجودات دیگر هم باشد.

نکته: ضمیر « وجوده » اگر به « واحد » بر گردد عبارت روان می شود یعنی واحدی نداریم که وجود آن واحد، وجودات شمره شود ولی مرحوم سبزواری اینگونه نگفته بلکه به « طبیعی » برگردانده.

صفحه 155 سطر 1 قوله « غوص »

ارسطو منطق را تدوین کرد نه اینکه اختراع کرده باشد. منطق قبل از ارسطو اختراع شده بود و از آن هم استفاده می شد اما اولا ناقص بود ثانیا تدوین نشده بود ارسطو آن را تبیین کرد. خود ارسطو می گوید من شب های زیادی تا صبح بیدار ماندم و فکر کردم و این مطلب را درست کردم. یعنی بعضی مطالب در قبل گفته نشده بود و ایشان بیان کرد یعنی ابتکار کرد. بعضی از قسمت ها هم که از قبل بود تنظیم و تدوین کرد. ارسطو منطق را در 8 باب منظم کرد و جا افتاد و همه علمای زمان پذیرفتند. ارسطو شاگردان زیادی داشت اما دو شاگرد داشت که شارح کتابش بودند و اگر آن دو نفر کتاب ارسطو را شرح نمی کردند کلام ارسطو تا الان فهمیده نمی شد نه اینکه مطلب را سنگین نوشته باشد بلکه روش آن زمان اینگونه بود که وقت تدریس یادداشت هایی بر می داشت نه اینکه همه مطالبی را که در جلسه درس می خواست بیان کند بنویسد. بلکه یادداشتی بر می داشت تا یادش باشد که چه چیزی می خواهد بگوید. این یادداشت ها به عنوان یک رمز بود که اشاره بود به مطلبی که در ذهنش بود. وقتی ارسطو به جلسه درس می آمد ورقه را نگاه می کرد و سپس مطالب را توضیح می داد. هیچکدام از مطالب هم از یادش نمی رفت چون رمز آن را نوشته بود. این رمز ها اشاره داشت به آنچه که در ذهنش بود و اشاره به چیز دیگری نداشت. معلوم بود که با رفتن این شخص، آنچه که در ذهنش بود می رود و این رمزها می ماند بدون اینکه مراد از آنها مشخص باشد. کسانی که در سر کلاس بودند وقتی این رمزها به آنها رسید می دانستند که ارسطو چه چیزی گفته است و توضیحاتی را که ارسطو گفته بود به عنوان شرح بر آن مطلب نوشتند و بالاخره کتاب ایشان قابل فهم شد.

ص: 384

شما خودتان هم می دانید که گاهی یادداشت هایی برای خودتان انجام می دهید که اصلا گویا نیست فقط برای خودتان گویا است اگر به دست شخص دیگری بیفتد نمی فهمد که چه چیز نوشته اید. نوشته های ارسطو هم به همین صورت بود چون در آن زمان رسم نبود که کتاب بنویسید سعی آنها بر این بود که کتاب را در ذهن خودشان نگه دارند. نوشتن کتاب امر ناشایست به حساب می آمد و می گفتند حافظه را تضعیف می کند. باید مطالب سینه به سینه نقل می شد.

اما بعد از ارسطو کتاب نوشتن رایج شد و شارحین آمدند آن را شرح زدند یکی از دو شارح کتاب ارسطو، فرفوریوس بود. او منطق ارسطو را مطالعه کرد و دید منطق ارسطو احتیاج به یک مقدمه دارد که آن مقدمه را خود ارسطو نیاورده است. فرفوریوس این مقدمه را نوشت و اسم آن را « مدخل » گذاشت که مدخل منطق بود. مدخل در یونانی، ایساغوجی گفته می شود. چون مدخل درباره کلیات خمس بحث می کند ایساغوجی را به معنای کلیات خمس گرفتند البته این مطلب که « بیان شد مورد اجماع همه نیست » در هر حال واضع ایساغوجی، فرفوریوس شاگرد ارسطو است و منطقی که 8 باب داشت 9 باب شد و تا امروز منطق ارسطو 9 باب است.

کلیات خمس عبارت از سه امر ذاتی « نوع و جنس و فصل » و دو امر عرضی « عرض عام و عرض خاص » است.

ص: 385

در «غوص فی ایساغوجی » این 5 تا ذکر می شود . ابتدا وارد بحث از جنس می شود بعدا نوع را بیان می کند.

آیا می توان نوع را ذاتی گفت؟ باید در جای خودش بحث شود. ذاتی به معنای منسوب به ذات است. جنس، جزء ذات است پس منسوب به ذات است لذا می توان به آن ذاتی گفت. فصل جزء ذات است، پس منسوب به ذات است لذا می توان به آن ذاتی گفت. اما آیا نوع جزء ذات است که منسوب به ذات شود و بتوان به آن ذاتی گفت یا اینکه نوع، ذات است؟ این باید در جای خودش بحث شود. نوعا می گویند نوع، ذات است ولی مرحوم خواجه در اشارات می گوید نوع را ذاتی هم می توان نامید. توضیح اینها اگر لازم باشد در وقتی که وارد بحث در نوع می شویم مطرح می کنیم.

بيان تعريف جنس/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه 94/03/04

موضوع: بیان تعریف جنس/ باب ایساغوجی/ منطق/ شرح منظومه.

« الجنس ما ای کلی علی الحقائق المختلفه حمل ان جهه شرکه الحقائق ای تمام ذاتیها المشترک بینهما بما هو سئل » (1) [1]

کلیات خمس که در باب ایساغوجی ذکر می شود را به ترتیب می شمارد ابتدا جنس بیان می شود و توضیح داده می شود. سپس آن را به دو قسم قریب و بعد تقسیم می کند.

می دانید که سوالِ به « ما هو » سوال از ذاتیات است یعنی از حقیقت شیء سوال می شود. ابتدا از معنای آن سوال می شود وقتی معنای آن گفته می شود سوال می شود که آیا وجود دارد یا ندارد؟

ص: 386


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص155، س2، نشر ناب.

بعد از اینکه وجود داشت از حقیقتش سوال می شود. « ما » که از حقیقت سوال می کند به آن « ما » حقیقیه می گویند و نحوه سوال به این صورت است « ما هو؟ ».

گاهی به « ما هو » سوال می شود و در جواب آن، نوع می آید. گاهی به « ما هو » سوال می شود در جواب آن، جنس می آید. گاهی به « ما هو » سوال می شود و در جواب آن حد می آید. پس جواب « ما هو » یکی از این سه است. یکبار سوال از ذات افرادی می شود مثلا « زید و بکر و عمرو ما هم؟ » یعنی افراد یک نوع ذکر شده و درباره آنها سوال شده است در جواب از این سوال، نوع آورده می شود یعنی لفظ « انسان » گفته می شود.

پس اگر از ما به الاشتراک افرادی، سوال به « ما هو » شود، نوع در جواب می آید گاهی از نوع، سوال به « ما هو » می شود مثلا گفته می شود «الانسان ما هو؟ »در اینجا حدّ در جواب می آید و گفته می شود « حیوان ناطق » این دو مورد، محل بحث نیست.

اما یکبار از حقایق سوال می شود مثلا حقایقی آورده می شود و از امر مشترک بین این حقایق سوال می شود. « مراد از حقایق، انواع است » مثلا گفته می شود «الانسان و الفرس و البقر ما هی؟ » در جواب لفظ « حیوان » آورده می شود که به آن جنس گفته می شود با این بیانی که شد تعریف جنس روشن گردید.

ص: 387

تعریف جنس: جنس عبارت از امر مشترک و کلی است که بین حقایق، مشترک است و در جواب سوال از « ما هو » واقع می شود.

پس جنس، کلی است که در جواب « ما هو » واقع می شود و ذاتی حقایق را بیان می کند. اگر گفته شود « الانسان و الفرس ما هما؟ » در جواب آن جنس آورده شد و اگر گفته شود «الانسان و الفرس و الشجر ما هی؟ » در جواب آن اگر « حیوان » گفته شود ما به الاشتراک انسان و فرس گفته شده ولی توجه به شجر نشده است پس جواب کامل داده نشده است. اما اگر در جواب آن « جسم » گفته شود یا « جسم نام » گفته شود ما به الاشتراکِ هر سه گفته شده است. این هم جنس است ولی بستگی دارد که سوال از چه چیز شده است؟

اگر به اینصورت سوال شود « الانسان و الفرس ما هما؟ » در جواب از این سوال گفته شود « حیوان ». می توان « جسم » هم گفت و هر دو صحیح است ولی با هم تفاوت دارند. یعنی یک سوال می شود ولی دو جواب داده می شود « اما در قبل دو سوال شد و دو جواب داده شد که عبارت بودند از _ الانسان و الفرس ما هما _ و _ الانسان و الفرس و الشجر ما هما _ ».

تفاوت این دو جواب این است که انسان و فرس در چند چیز با هم شریکند «اینکه در عوارض شریک هستند یا نیستند به آن کاری نداریم مثلا هر دو راه می روند. ما به ذاتیات آنها کار داریم » مثلا هر دو جسم اند. جسم بودن ذاتی آنها است. هر دو نمو می کنند نمو کردن ذاتی آنها است. هر دو زنده اند یعنی حیوان اند که این هم ذاتی آنها است. پس سه مشترکِ ذاتی بین آنها است که لفظ « جسم » یکی از این مشترک ها را افاده می کند اما اگر « حیوان » گفته شود این حیوان، مشتمل بر جسم بودن و نمو کردن و زنده بودن است. هر سه مشترک با لفظ حیوان افاده شد اما اگر جواب، « جسم » باشد یکی از این مشترک ها گفته شده نه هر سه به عبارت دیگر یکی از ذاتیِ مشترک جواب داده شده نه همه ذاتی های مشترک جواب داده شده باشد جنس، آن است که تمام ذاتی مشترک را افاده کند پس جنسِ انسان و فرس، حیوان است نه جسم زیرا جسم، تمام ذاتی مشترک افاده نکرد. ولی حیوان، همه مشترکات را گفت. بین انسان و فرس هر چه که مشترک ذاتی بود حیوان، آن را بیان کرد اما جسم، بیان نکرد.

ص: 388

جسم، جنس است ولی نه برای این دو مورد « انسان و فرس ». جسم این دو مورد، حیوان است.

پس جنس عبارت است از آن که در جواب سوال از ما هو واقع می شود و تمام ذاتیات مشترکه آنهایی که مورد سوال واقع شدند را افاده می کند.

توجه کنید قید « تمام ذاتیات » خیلی مهم است. در تفسیر جنس، لفظ « تمام » آورده می شود. این لفظ به خاطر این است که برای مثل انسان و فرس، جسم را جنس قرار ندهید بلکه حیوان را جنس قرار دهید چون جسم، تمام ذاتیات مشترک بین انسان و فرس نیست اما حیوان تمام ذاتیات مشترک بین انسان و فرس هست. پس گفته نمی شود جنس انسان و فرس، جسم است ولو جسم، جنس است ولی جنس انسان و فرس نیست. جنس این دو مورد، حیوان است. جسم، جنس برای جواب این سوال است که گفته شود « الانسان و الفرس و الشجر و الحجر ماهی؟ » در اینصورت اگر بخواهید جواب بدهید حتما با لفظ « جسم » جواب می دهید. جسم، تمام ذاتیات مشترکه بین آنها است چون اگر ملاحظه کنید انسان و فرس و شجر و حجر در جسم بودن شریکند. در رشد کردن شریک نیستند زیرا حجر رشد ندارد. در زنده بودن هم شریک نیستند زیرا شجر و حجر زنده نیستند.

پس مهم است که در جواب « ما هو » چه چیزی می آید. جنس باید تمام مشترک بین آنها را ذکر کند نه اینکه بعض از مشترکات را ذکر کند پس تمام ذاتی مشترک که در جواب ماهو قرار می گیرد جنس می شود.

ص: 389

نکته: جنس امر اضافی است نه اینکه مضاف الیه آن نگاه شود. یعنی نسبت به یک چیز جنس است و نسبت به چیز دیگر جنس نیست مثلا « ماشی » نسبت به افرادی که راه می روند جنس است اما نسبت به همین افراد به عنوان اینکه حیوان اند جنس نیست. پس یک معنا می تواند نسبت به افرادی جنس و ذاتی باشد و نسبت به افرادی عرض عام باشد.

پس اشکال ندارد که ذاتی و عرضی نسبی باشند. اما جوهر و عرض نمی توانند نسبی باشند یعنی نمی شود که یک شیء نسبت به چیزی جوهر باشد و نسبت به چیزی عرض باشد. اگر وجودش جوهر است همه جا جوهر است و اگر وجودش عرض است همه جا عرض است. پس ذاتی می تواند نسبی باشد ولی جوهر نمی تواند نسبی باشد و عرضی می تواند نسبی باشد ولی عرض نمی تواند نسبی باشد. توضیح اینها بعدا مفصلتر بیان می شود.

توضیح عبارت

نکته: بنده در جلسه قبل بیان کردم فرفوریوس که یکی از دو شاگرد ارسطو بود باب ایساغوجی را جعل و وضع می کند در کتب فلسفه گاهی به فرفوریوس، صاحب ایساغوجی هم می گویند که مراد همین شخص است. بعد از کلاس از بنده سوال شود که اسم شاگرد دوم ارسطو که شارح کلامش بود چه کسی است؟ اسم او ثامسطیوس است.

« الجنس ما ای کلی علی الحقائق المختلفه حُمل ان جهه شرکه الحقائق ای تمام ذاتیها المشترک بینهما بما هو سئل »

ص: 390

نسخه صحیح « بینها » است و ضمیر آن به « الحقایق » بر می گردد.

ترجمه: جنس، کلی است که بر حقایق مختلفه « مثل انسان و فرس یعنی مراد، انواع است » حمل می شود « اما چه وقت حمل بر حقایق مختلفه می شود ؟ وقتی که » اگر جهت و حیثِ شرکت حقایق به توسط « ما هو » سوال شود « یعنی اگر از آن امری که حقایق در آن شریکند به توسط ما هو سوال شود ».

« ای تمام ذاتیها المشرک بینها »: اگر تمام ذاتیِ مشترک بین حقایق به سبب و توسط « ما هو » مورد سوال قرار بگیرند این کلی که اسمش جنس است در جواب آن قرار می گیرد و بر تمام آن حقایق مختلفه می تواند حمل شود.

« فاذا سئل (الانسان و الفرس و البقر ماهی؟ ) یقال حیوان »

اگر سوال شود انسان و فرس و بقر چه چیز هستند؟ در جواب، حیوان گفته می شود که جنس برای آنها است.

نکته: اینکه گفته می شود سوال به « ما هو » می شود اینطور نیست که همیشه سوال به « ما هو » باشد گاهی هم سوال به « ما هی » است و گاهی سوال به « ما هما » و «ما هم » است از همه اینها تعبیر به سوالِ « ما هو » می شود چون تثنیه و جمع بستن هیچ دخالتی ندارد زیرا مورد سوال گاهی دو تا است لذا لفظ «هما » آورده و گاهی چند امر غیر عاقل بوده لذا لفظ « هی » آورده و گاهی چند امر عاقل بوده لذا لفظ « هم » آورده.

ص: 391

البته تعبیر به « ما هن » نداریم زیرا « ما هی » جانشین « ما هن » می شود شاید کسی تعبیر به « ما هن » کند ولی از آن هم تعبیر به « ما هو » می شود.

« و الجنس قد کان تمام المشترک و هو ما یحوی علی ایّ من الاجراء اشترک بین المسؤول عنها فی السؤال »

« قد » برای تحقیق است و بر ماضی داخل شده.

جنس، تمام المشترک است بین آنهایی که مورد سوال قرار گرفتند.

در هر سوالی، مسؤولٌ عنها داریم به این مسؤولٌ عنها نگاه می کنیم و مشترک بین آنها را ملاحظه می کنیم آن کلی که این مشترکات را افاده می کند جنس اینها است. وقتی مسوول عنها فرق کند مشترکات آنها هم فرق می کند زیرا گاهی از انسان و فرس سوال می شود گاهی از انسان و فرس و شجر سوال می شود لذا جنسی که در جواب می آید فرق می کند.

این عبارت تکرار مطالب قبل است ولی علت تکرار کردن این است که در عبارت قبلی فقط جنس را تعریف کرده بود اما الان بیان می کند جنس در هر سوالی، مطابق با مسووٌل عنها انتخاب می شود.

مطلبی هم با عبارت « فمثل حساس » بیان می کند که در عبارت قبلی بیان نشده بود. پس این شعر به دو جهت تکرار می شود به تعبیر مرحوم سبزواری آن ذاتی که حاوی « و مشتمل » است بر تمام مشترکاتی که مسؤولٌ عنها دارند به آن کلی حاوی، جنس می گویند.

ص: 392

نکته: در هر سوالی یک سائل و یک مسوول و یک مسوول عنه داریم مثلا فرض کنید از یک حکیم سوال می شود « الانسان و الفرس ما هو؟ » سوال، همین عبارتی است که به حکیم القاء می شود و مسوول، خود حکیم است که از او سوال می شود و مسوول عنه، چیستی و ما به الاشتراک انسان و فرس است مسول عنها اگر فرق کنند جنس هم فرق می کند. اگر مسؤول عنه عبارت از انسان و فرس باشد جواب آن، حیوان است اگر مسوول عنه عبارت از انسان و فرس و شجر باشد جواب آن، جسم نام است اگر مسوول عنه عبارت از انسان و فرس و شجر و حجر باشد جواب آن جسم است.

مراد از مسوول چه کسی است؟ هر کسی که بتواند جواب دهد. البته از منطقی سوال نمی کنیم چون شان منطقی نیست. اما اگر منطقی جواب سوال را بلد باشد از او سوال می کنیم اما نه به اعتبار اینکه منطقی است بلکه به اعتبار اینکه فیلسوف است. از منطقی سوال نمی شود که جنس و فصل انسان چیست؟ او حکم جنس را بیان می کند نه اینکه جنس های اشیاء را تعیین کند. تعیین اجناس اشیاء برای فلسفه یا برای علمی است که مبادی تصوریه « یعنی اموری که باعث تعریف شیء می شود » علوم را تهیه می کند.

ترجمه: همانا جنس، همیشه تمام المشترک است و تمام المشترک معنایی است که مشتمل و حاوی باشد بر هر یک از اجزائی که مشترک بین مسوول عنها باشد که در یک سوال جمع شدند « در فارسی گفته می شود از این آدم سوال کردند. این شخص، مسؤول است ولی با لفظ _ از _ آن را مسوول عنه قرارمی دهیم. وقتی می خواهیم مسوول عنه را بیان کنیم می گوییم _ من از فلانی درباره این امور سوال کردم _ لذا نباید فارسی را با عربی قیاس کرد. در فارسی به آن انسان، مسوول عنه گفته می شود و آن اشیائی که درباره آنها سوال می شود مسوول فیه می شوند اما در عربی اینگونه نیست زیرا آن شخصی که از او سوال می شود مسؤول است و آن اشیائی که درباره آنها سوال می شود مسوول عنها می شود. در اینجا مصنف تعبیر به مسوول عنها می کند یعنی آنهایی که من درباره آنها سوال می کنم.

ص: 393

« فی السوال »: یعنی مسوول عنهایی که در یک سوال جمع شدند را ملاحظه می کنیم و تمام مشترکاتشان را می گیریم و کلی که بتواند تمام مشترکات را بیان کند جنس می شود.

« کالحیوان المشترک بین الانسان و الفرس حیث یحوی علی تمام الاجزاء المشترک بینهما »

مثل حیوانی که مشترک بین انسان و فرس است چون حاوی و شامل و مشتمل است بر تمام افرادی که مشترک بین انسان و فرس است.

« و کالجسم النامی الحاوی علی الاجزاء المشترکه بین الانسان و الشجر »

و مانند جسم نامی که مشتمل بر اجزاء مشترکه بین انسان و شجر است.

اگر کسی سوال کند « الانسان و الشجر ما هما؟ » نمی توان در جواب حیوان گفت زیرا حیوان اگر چه مربوط به انسان است ولی مربوط به شجر نیست بلکه باید جسم نامی گفت که مربوط به هر دو شود.

« بخلاف الحساس »

بر خلاف حساس که نمی تواند جنس باشد با اینکه مشترک است زیرا تمام المشترک نیست در نتیجه جنس قرار داده نمی شود.

ادامه بيان تعريف جنس/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه. 94/03/05

موضوع: ادامه بیان تعریف جنس/ باب ایساغوجی/ منطق/ شرح منظومه.

« بخلاف الحساس کما قلنا: فمثل حساس بالنسبه الی الانسان و الفرس و ان قد شرکا بینهما لکن لا یحوی علی الاجزاء المشترکه بینهما کالنامی و المتحرک بالاراده فهو فصل بعید » (1) [1]

ص: 394


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص155، س7، نشر ناب.

بحث در تفسیر جنس بود، جنس را تفسیر کردیم و با تفسیرش بعض از اموری که ذاتی و عام هستند ولی جنس نیستند خارج شدند. جنس، هم ذاتی است و هم عام است.اما بعضی چیزها عام و ذاتی هستند ولی جنس نیستند. قبل از شروع در این بحث ابتدا بیان می شود که ذاتی گاهی عام ا ست و گاهی خاص است. ذاتیِ عام، جنس است و ذاتیِ خاص، فصل است. خاص در اینجا مقابل عام نیست اگر چه می توان به معنای مقابل عام قرار داد ولی گاهی گفته می شود عام و خاص. و در علم اصول هم مطرح می شود. آن که دایره اش وسیعتر است عام گفته می شود و آن که دایره شمولش کمتر است خاص گفته می شود. در اینجا اینگونه است زیرا دایره ی شمول فصل کمتر از جنس است لذا نسبت به جنس، خاص است ولی مراد از خ اص در اینجا این نیست اگر چه صادق است. نمی خواهیم بگوییم جنس، عام است به معنای اینکه فراگیر است و فصل، خاص است یعنی دایره ی شمولش کمتر است بلکه اینگونه گفته می شود که جنس، عام است و غیر از این فرد که نوع است را شامل است ولی فصل، خاص « یعنی مختص » است زیرا فصل، مختص به این نوع است.

در جلسه اسبق اشاره شد که ذاتی بر جنس و فصل اطلاق می شود اما اطلاقش بر نوع اختلافی است.

ذاتی به معنای منسوب به ذات است. جزء ذات، منسوب به ذات است ولی آیا می توان خود ذات را منسوب به ذات دانست یا نه؟ این، اختلافی است. اگر ذاتی به معنای منسوب به ذات باشد یا به معنای جزء ذات قرار داده شود نمی توان نوع را ذاتی نامید زیرا نوع، خود ذات است نه اینکه منسوب به ذات باشد. اگر نوع، منسوب به ذات قرار داده شود به این معناست که خودش منسوب به خودش باشد در حالی که شیء به خودش منسوب نیست بلکه باید به غیر نسبت داده شود.

ص: 395

پس اگر ذاتی به معنا منسوب به ذات یا به معنای جزء ذات باشد نمی توان بر نوع، اطلاق ذاتی کرد ولی اگر ذاتی به معنای امری باشد که با نفیش، ذات و ماهیت منتفی شود اطلاق این ذاتی بر نوع، اشکال ندارد. اگر جنس، نفی شود نوع هم منتفی می شود در اینصورت که ذاتی اطلاق شود بر چیزی که با سلبش، ماهیت سلب می شود می توان ذاتی را هم بر جنس و هم بر فصل و هم بر نوع اطلاق کرد زیر با سلب هر کدام از این سه مورد، ماهیت سلب می شود.

از نوع که بگذریم دو ذاتی دیگر وجود دارد که اطلاق ذاتی بر آنها بالاتفاق صحیح است:

1 _ جنس.

2 _ فصل.

ولی برای فرق این دو، به جنس، ذاتیِ مشترک یا عام گفته می شود و به فصل، ذاتیِ خاص یا مختص گفته می شود. بحث ما در ذاتی مشترک « یعنی جنس » بود. تعریف جنس قبلا بیان شد که عبارت از تمام المشترک بین حقایق مختلفه است. حقایق مختلفه، انواع بودند. مراد از تمام المشترک این بود که تمام اجزاء مشترک بین انواع باید به وسیله جنس افاده شود. اگر کلمه ای بود که تمام مشترکات را بتواند افاده کند جنس است و الا نیست.

بین انسان و فرس مشارکاتی وجود دارد مثلا هر دو جسم اند و هر دو نموّ می کنند و هر دو حیات دارند. لفظ حیوان همه این مشترکات را افاده می کند زیرا حیوان عبارت از « جسم نامی متحرک بالاراده حساس » است. « به جای لفظ _ متحرک بالاراده حساس _ می توان لفظ _ حی _ گذاشت چون حیات به معنای ادراک و فعل است. اگر حرکت می کند پس فعلی انجام می دهد. ادراک و فعل اگر با هم جمع شود به آن حیات گفته می شود. موجودی حیّ است که هم ادراک کند و هم فعل، انجام دهد. حال اگر گفته شود حیوان عبارت از « جسم نامی متحرک بالاراده و حساس » است یا حیوان عبارت از « جسم نامی حیّ » است، هر دو صحیح است.

ص: 396

نکته: موجودی حیات دارد که دارای فعل و ادراک باشد. حیاتِ نباتی، دارای فعل است ولی ادراک ندارد لذا به نبات، حیّ گفته نمی شود. اگر چه نبات را دارای نفس قرار دادند ولی دارای حیات قرار ندادند نفس، اعم از حیات است.

نکته: با این بیان معلوم شد که ملائکه داخل در حیوان نیستند زیرا آنها جسم نیستند. حیوان به معنای « جسم نامی حیّ » است. مَلَک، جسم ندارد و نمو هم نمی کند پس لفظ حیوان فقط موجودات زمینی را شامل می شود ولی حی های بیرون از زمین را شامل نمی شود.

تا اینجا معلوم شد که حیوان، تمام مشترکات بین انسان و فرس را شامل شد یعنی جسم بود، نامی بود حی هم بود و این سه مشترک بین انسان و فرس بود. حیوان به تنهایی شامل هر سه شد و همه مشترکات این دو نوع را بیان کرد لذا جنس می شود.

پس جنس عبارت شد از عام که بیان کننده تمام مشارکات انواع باشد.

در جلسه امروز مصنف می فرماید حساس نسبت به فرس و انسان صدق می کند پس عام است یعنی قید اولی که در تعریف جنس آورده شد در این، موجود است اما آیا تمام مشارکات بین انسان و فرس را افاده می کند یا نه؟ حساس، جسم را افاده می کند زیرا موجودات مجرد دارای حس نیستند. حس برای موجودات مادی است. پس وقتی حساس گفته می شود یعنی جسم دارند. اما آیا « نامی » را افاده می کند؟ گفته می شود که حساس، لازم نیست نامی باشد. ممکن است نمو کند و ممکن است نمو نکند. وقتی که از نمو می افتد باز هم حساس است چون این موجودات تا یک زمانی رشد می کنند و بعد از آن، رشدشان متوقف می شود. ممکن است که بعداً چاق شوند ولی چاق شدن، رشد نیست رشد کردن این است که در تمام ابعاد ثلاثه به تناسب بزرگ شود اما چاق اینگونه نیست زیرا در چاق، فقط در پهنا و عمق بزرگ می شود ولی در طول و درازا بزرگ نمی شود. در یک زمانی سن رشد متوقف می شود و انسان رشد نمی کند و به همان اندازه باقی می ماند. در آن سن، نامی نیست ولی حساس است. ممکن است گفته شود که شانش این است که نامی باشد. اما چون به این سن رسیده فعلیت نمو ندارد ولی شان نمو را دارد و قبلا هم فعلیت نمو دارد. در اینصورت حساس، شامل موجوداتی که نامی نیستند نیز می شود.

ص: 397

در هر صورت حساس، شامل نامی نمی شود و نامی که مشترک بین انسان و فرس است به توسط حساس، تبیین نمی شود. همچنین حساس شامل متحرک بالاراده که از مشترکات بین انسان و فرس است نمی شود.

پس آنچه بین انسان و فرس مشترک است عبارتست از جسم و نامی و حساس و متحرک بالاراده. لفظ حساس، شامل جسم و حساس می شود اما شامل متحرک بالاراده و نامی نمی شود پس جنس نیست زیرا جنس، آن است که همه مشارکات را شامل شود. سپس بیان می کند که حساس، فصل بعید است فصل بعید به معنای فصل مع الواسطه است. « این تعریف، تعریف اصطلاحی نیست. اما تعریف صحیحی است ».

حساس، فصل برای حیوان است و به واسطه حیوان، فصل برای انواعی که در تحت حیوان هستند می باشد از جمله انسان. لذا حساس، فصل مع الواسطه است. فصل بلاواسطه مثل ناطق را فصل قریب می گویند و فصل مع الواسطه مثل حساس را فصل بعید می گویند « اگر چه برای حیوان، فصل بلاواسطه و قریب است ».

این تعریف که برای جنس شد فصل بعید را خارج می کند. فصل بعید، ذاتی و عام است اما بنا شد که هر ذاتیِ عام، جنس نباشد. ذاتی عام اگر بتواند تمام مشارکات را بیان کند جنس می شود اگر نتواند تمام مشارکات را بیان کند جنس نیست.

پس در جنس سه چیز شرط می شود:

1 _ ذاتی باشد.

ص: 398

2 _ عام باشد.

3 _ تمام مشارکات را بیان کند.

لفظ « حساس » دو تا از این قید ها را دارد یعنی عام و ذاتی است ولی همه مشارکات را بیان نمی کند لذا جنس نیست.

توضیح عبارت

« بخلاف الحساس »

این عبارت عطف بر کجاست؟ در دو خط قبل مصنف فرمود « کالحیوان » و در خط قبل فرمود « کالجسم النامی » حال می فرماید « بخلاف الحساس ». یعنی جنسی که تعریفش کردیم مثل حیوان است که جنس قریب برای انسان است و مثل جسم نامی است که جنس بعید برای انسان است. هر دو جنس هستند اگر چه یکی بعید و یکی قریب است بخلاف حساس که جنس نیست.

« کما قلنا »

چنانکه ما در شعر گفتیم.

« فمثل حساس بالنسبه الی الانسان و الفرس »

حساس نسبت به انسان و فرس ولو مشترک و عام است و همچنین ذاتی است اما فصل بعید است نه جنس. زیرا قید سوم را ندارد چون باید بیان کننده تمام مشارکات باشد و حساس نمی تواند این کار را بکند.

« و ان قد شرکا بینهما »

الف در « شرکا » الف اشباعی است. همچنین الف در « جنسکا » هم اشباعی است یعنی اصلش اینگونه است « و ان قد شرک » و « لیس جنسک ».

ترجمه: ولو حساس، مشترک بین انسان و فرس است.

ص: 399

« لکن لا یحوی علی الاجزاء المشترکه بینهما »

لکن حاوی اجزائی که مشترک بین انسان و فرس است نمی باشد.

« کالنامی و المتحرک بالاراده »

این دو، مثال برای اجزاء مشترکه هستند یعنی بر اجزاء مشترکه ای که حساس، حاویِ آنها نیست عبارت از نامی و متحرک بالاراده است. توجه کنید که این عبارت را دنباله « بخلاف الحساس » نگیرید و اینگونه معنا نکنید: بخلاف حساس که جنس نیست و مثل نامی و متحرک بالاراده که اینها هم جنس نیستند.

نکته: چرا مصنف تعبیر به « الاجزاء » کرد؟ آیا نامی و متحرک بالاراده، جزء انسان هستند؟ اگر انسان مرکب از نفس و بدن باشد نفس و بدن جزء می شوند. نفس دارای اجزاء نیست اما اگر بدن انسان را ملاحظه کنید مرکب از دست و پا و سر و ... است وقتی اجزا ء بدن انسان را ملاحظه می کنید در آنها، نامی و متحرک بالاراده دیده نمی شود پس چگونه مصنف اینها را اجزاء گرفته است؟

توجه کنید مراد از اجزاء، اجزاء معرِّف است. شما وقتی بخواهید چیزی را تعریف کنید تمام خصوصیات و ذاتیاتِ این شیء را در تعریف می آورید و تعریف، مرکب از قیودی می شود. هر کدام از این قیود را جزء می گویید « که مراد جزء تعریف است ». مثلا وقتی می خواهید انسان را تعریف کنید تعریف به حیوان ناطق می کنید. حیوان، جزء است ناطق هم جزء می شود ولی جزء تعریف است.

ص: 400

حال اگر حیوان را باز کنید اشاره به جسم و نامی و متحرک بالاراده و حساس دارد. همه اینها اجزاء هستند چون حیوان به تنهایی همه اینها را افاده می کند. این تعریف به حیوان و ناطق، در ظاهر دو جزء دارد اما در باطن 5 جزء دارد که عبارتند از جسم، نامی، متحرک بالاراده، حساس، ناطق. چون خود حیوان وقتی تحلیل شود 4 جزء است و ناطق هم که به آن ضمیمه شود 5 تا می شود. تمام اینها اجزاء تعریف هستند و مشترک بین انسان و فرس هستند « غیر از ناطق، همه آنها مشترک بین انسان و فرس است » حیوان، هر 4 جزء را افاده می کند ولی حساس، دو جزء را افاده می کند و دو جزء را افاده نمی کند.

پس تعبیر به اجزاء به معنای اجزاء تعریف است نه اجزاء بیرونی یا اجزاء بدن و نفس.

« فهو فصل بعید لک و لابناء نوعک »

ضمیر « هو » به « حساس » بر می گردد.

ترجمه: حساس ولو شریک بین انسان و فرس است ولی جنس نیست بلکه فصل بعید است برای تو و برای افراد نوعت.

« ابناء »: در اینجا به معنای افراد است. نوع تو، انسان است این حساس، فصل بعید برای تو و افرادی مثل تو می باشد. اما حساس، فصل بعید برای حیوان نیست بلکه فصل قریب است ».

« لیس جنسکا اذ لیس تمام المشترک »

ص: 401

الف در « جنسکا » برای اشباع است.

ترجمه: حساس، جنس تو نیست زیرا تمام المشترک است.

پس روشن شد که قید « تمام المشترک » که در تعریف جنس آمد چه چیزهایی را خارج می کند. هر ذاتیِ عامی را که بیان کننده همه مشترکات نیست را خارج می کند.

سوال: مرحوم سبزواری در تعریف جنس فرمودند « کلی که حمل می شود در جایی که به ما هو سوال شود » مفهوم این کلام این است که اگر به « ما هو » سوال نکنیم جنس نداریم. چون ایشان این قید را در تعریف جنس آورد که اگر به « ما هو » سوال کردید و کلیِ کذائی در تعریف قرار گرفت آن کلی، جنس می شود. مفهومش این است که اگر به « ما هو » سوال نکردید آن کلی ولو مثل کلی کذائی « یعنی کلی با شرائطی که گفته شد » باشد جنس نیست. سوال این است که لفظ « بما هو سئل » که در عبارت مرحوم سبزواری آمده دارای مفهوم است.

جواب: مرحوم سبزواری نمی خواهد بیان کند که هر جا بالفعل سوال از « ما هو » شد و کلی در جواب قرار گرفت آن کلی، جنس است بلکه می خواهد بگوید هر جا، جای این سوال است اگر کسی سوال کند و جوابش، کلی کذائی قرار داده شود آن کلی، جنس است یعنی اینگونه نیست که سوال از « ما هو » بالفعل حاصل شود بلکه آنجا که شانش این است که به «ما هو » سوال شود اگر کلی در جواب آن سوالی که نشده ولی ممکن است بشود، قرار بگیرد این کلی، جنس می شود چه سوال شده باشد چه سوال نشده باشد ولی اگر سوال شود کلی در جواب آن سوال قرار می گیرد.

ص: 402

سوال: ما وقتی از یک شخص، سوال به « ما هو » می کنیم جنس را در جواب می آورد و ما متوجه می شویم که این لفظ، جنس است. کسی که ما از آن سوال کردیم از کجا فهمید که این لفظ، جنس است؟ ممکن است گفته شود که او هم از شخص دیگری سوال کرد. در اینصورت هم باز گفته می شود آن جواب دهنده از کجا فهمید که از این لفظ، جنس است؟ گاهی هم خود ما می خواهیم تحقیق کنیم از کجا بفهمیم که جنس چیست؟

جواب: برای فهمیدن جنس، یک قانون وجود دارد و آن قانون این است که وقتی می خواهیم جنس را پیدا کنیم انواعی را ملاحظه می کنیم و در مقابل خودمان قرار می دهیم مثلا انسان و فرس را ملاحظه کنید « نمی توان یک نوع را ملاحظه کرد لااقل باید دو نوع و بیشتر باشد » تمام صفات انسان نوشته می شود تمام صفات فرس هم جدای از صفات انسان نوشته می شود. سپس این دو صفت ها را مقایسه می کنید می بینید بعضی از آنها در انسان هست و در فرس نیست آنها را خط بزنید. بعضی در فرس هست و در انسان نیست آنها را هم خط بزنید. مشترکات را نگه دارید سپس به این اوصاف مشترکه توجه کنید. گاهی فرس آورده می شود و می بینیم می توان این صفت را حذف کرد مثلا صفت سفیدی که در بعضی فرس ها نیست و در بعضی فرس ها هست. معلوم می شود که این صفت، صفت عارضی است زیرا می تواند تخلف کند. چون اگر ذاتی بود هیچ فردی از فرس، این صفت را از دست نمی داد. این گونه مشترکات را هم که می توانند عارض باشند را از بین می بریم مشترکاتی باقی می مانند که هیچگونه قابل زوال نیستند آنها را نگه می داریم. الان مشترکی پیدا شد که ذاتی است. در اینصورت ملاحظه می کنیم و می گوییم آیا این ذاتی، تمام مشترکات بین این دو نوع را شامل می شود یا نه؟ اگر شامل نشد « مثلا مثلِ حساس بود » این هم خط می زنیم و اگر شامل شد آن را نگه می داریم و جنس می شود.

ص: 403

پس برای یافتن جنس باید این راه را پیمود. کسی که ما از او سوال می کنیم این راه را رفته است و اگر نخواهیم از کسی سوال کنیم باید خودمان این راه را که راه سختی است برویم. گاهی از اوقات ممکن است بعض اوصاف را به جای بعضی غلط بگیریم زیرا گاهی عارض، عارضِ مفارق است و جدا می شود که مشکلی ندارند اما بعضی عارض ها عارض لازم اند و جدا نمی شوند اینها را چگونه تشخیص بدهیم که دخالت در جنس دارند یا ندارند؟ اینها مزاحم هستند و افراد را به اشتباه می اندازند. مثلا کتابت را فرض کنید که به دو صورت است یکی بالفعل و یکی بالقوه است. کتابتِ بالفعل در بعضی انسانها هست و در بعضی انسانها نیست از اینجا معلوم می شود که این، عارض است اما کتابت بالقوه در همه انسانها هست این کتابت بالقوه را چگونه باید حذف کنیم و خط بزنیم؟ این را ممکن است از طریقی بتوان حذف کرد مثلا گفته شود که اختصاص به انسان دارد و فرس، قدرت کتابت ندارد. اما بعضی اوصاف است که هم در انسان و هم در فرس است و هر دو هم عارض لازم است در اینصورت اگر با قید « جمیع مشارکات » بتوان آن را خارج کرد خارج می کنیم و اگر نتوانستیم بالاخره احتمال اشتباه است.

پس کشف کردن جنس، ممکن است ولی سخت است و احتمال اشتباه در آن هست.

نکته: فصل یک شی را ممکن است بیابیم و ممکن است نیابیم. اگر یافتیم، همان را فصل قرار می دهیم. اگر نیافتیم باید چه کار کنیم؟ گفتند به دنبال خواص « یعنی اعراض خاصه » بروید. نزدیکترین عرض خاص به آن نوع را به عنوان فصل انتخاب کنید و به عنوان فصل معرفی کنید. این، در واقع فصل نیست بلکه عرض خاص است اما شما آن را به عنوان فصل معرفی می کنید و به عنوان فصل جا می افتد اما اعلام کنید که فصل نیست ولی ما به عنوان فصل قبول کردیم.

ص: 404

در مورد « ناطق » هم همینگونه است. « ناطق » یکی از دو معنا را دارد:

1 _ مدرک کلیات.

2 _ متکلم.

اگر به معنای « مدرک للکلیات » باشد کیف است و اگر به معنای « تکلم » باشد تکلم، فعل است. کیف و فعل هر دو عرض هستند عرض نمی تواند فصل جوهر باشد. انسان، جوهر است. پس ناطق فصل نیست چون به هر کدام از دو معنا که گرفته شود عرض می باشد « توجه کنید ناطق، شخصی است که دارای نطق می باشد و این شخص، جوهر است مراد از ناطق در اینجا نطق است که یا از مقوله کیف و نفسانی است یا از مقوله فعل است هر کدام که باشد عرض است » و عرض نمی تواند فصل جوهر باشد. فصل جوهر باید جوهر باشد بنابراین ناطق، فصل انسان نیست ولی چون به فصل انسان بسیار نزدیک است ما به عنوان فصل انتخابش کردیم. فصل انسان، نفسش است نفسی که انسان را از سایر حیوانات جدا می کند هم تکلم می کند و هم ادراک کلیات می کند. حیوانات، ادراک کلیات نمی کنند بلکه ادراک جزئیات می کنند. پس می توان ناطق را جانشین فصل کرد زیرا همان کاری را که فصل انجام می دهد ناطق هم انجام می دهد زیرا ناطق انسان را از سایر انواع جدا می کند لذا ما ناطق را به جای فصل قبول می کنیم. البته اشکال دیگری هم در ناطق است « اشکال قبلی این بود که ناطق، عرض است و عرض نمی تواند فصل جوهر باشد » و آن این است که ناطق « به هر کدام از دو معنا که گرفته شود » مختص به انسان نیست مَلَک هم اینچنین است که مدرک کلیات است و تکلم می کند. جبرئیل علیه السلام با پیامبر حرف می زد و ادراک کلیات هم می کرد. پس ناطق اختصاص به انسان ندارد در حالی که فصل باید مختص باشد. علمای منطق یا کسانی که می خواستند انسان را تعریف کنند یک قید اضافه کردند و گفتند این قید را هم باید در تقدیر گرفت « الانسان حیوان ناطق مائت » یعنی حیوان ناطقی است که می میرد. مشاء معتقد است که مَلَک نمی میرد و ازلی و ابدی ا ست « ولی ازلی و ابدی بالغیر است اما خداوند _ تبارک _ ازلی و ابدی بالذات است ». در اینصورت مختص به انسان می شود. اما بعضی گفتند لازم نیست لفظ « مائت » آورده شود. آن لفظ حیوان که به عنوان جنس آورده شده مَلَک را خارج می کند زیرا حیوان همانطور که گفته شد جسم است اما مَلَک، جسم نیست. در اینصورت اشکال کردند و گفتند ملائکه دو قسماند که یک قسم جسمانی و یک قسم مجرد است. ملائکه مجرد، جسم نیستند اما ملائکه جسمانی، جسم هستند.

ص: 405

سپس یک مشکل اساسی تر وارد شد و گفتند « ناطقِ مائت » شامل « جن » هم می شود. جن ها می میرند ولو عمرشان طولانی است. بنابراین « ناطق مائت »، ملک را خارج کرد اما جنّ را خارج نکرد و داخل در تعریف ماند.

بعدها گفتند سقف ادراک اجنه، وهم است و قدرت ادراک عقلی ندارند لذا از عالم مثال که عالم نفس و خیال است بالا نمی روند اما انسان از عالم مثال بالا می رود و وارد عالم عقل می شوند و به همین جهت ملاحظه می کنید که گفته شده اجنه مرجع تقلید نیستند مرجع تقلید آنها، انسانها هستند. نزد انسانها می آیند و تقلید می کنند زیرا قوه عاقله ندارند و ملکه اجتهاد یک قوه عقلی است و به همین جهت هم گفته می شود که شیطان نمی تواند در عقل ما تصرف کند چون شیطان در مرحله عقل نیست مرحله اش پایین است. اگر چه گفته من را از نار آفریدی و انسان را از خاک آفریدی اما متوجه نبوده که بدن او از نار است و بدن انسان از خاک است و هیچ فرقی با هم ندارند زیرا هر دو عنصر هستند اما از طرف دیگر به انسان، عقل داده ولی به شیطان عقل نداده و او را در مرتبه وهم نگه داشته لذا خیلی از انسان پایین است. شیطان، بدن خودش را نگاه کرد اما نفس خودش را نگاه نکرد و افتخار به بدنش کرد با اینکه بدنش هم افتخاری نداشت. در هر صورت شیطان در عقل ما تصرف نمی کند. عقل ما پیرو شهوت و غضب ما می شود و از سِمَتِ اصلی که خداوند _ تبارک _ به او داده اُفت می کند و شیطان در او نفوذ می کند و الا اگر عقل در سِمَتِ خودش باقی بماند، دسترسی به آن ندارد و به همین جهت است که ما گاهی گناه می کنیم و بعداً که با عقل خودمان فکر می کنیم پشیمان می شویم. با قوه حیوانیه، شهویه و غضبیه خوشحالیم که فلان منفعت را بدست آوردیم و فلان مضره را دفع کردیم اما عقل ما گاهی می گوید درست عمل نکردی.

ص: 406

اگر عقل ما گاهی شکست می خورد تا وقتی که هنوز خاموش نشده باز می تواند ما را ملامت کند که چرا این کار را کردی. این نشان دهنده این است که شیطان نمی تواند در عقل ما تصرف کند و الا اگر در عقل ما تصرف می کرد هیچ وقت عقل ما دخالت نمی کرد و او هم خوشحال بود و می گفت خوب کاری انجام دادی.

برگردیم به بحث خودمان که گفتند جنّ، قوه ناطقه و عاقله ندارد لذا داخل در تعریف نیست.

در ا نسان، نزدیکترین عرض خاص که به فصل انسان نزدیک است را انتخاب کردیم و آن را فصل نامیدیم. حال به سراغ حیوان می رویم. در حیوان می خواهیم عرض خاص او را بدست آوریم که نزدیکترین عرض خاص به فصل باشد. دو عرض خاص بدست می آید که عبارتند از حرکت بالاراده و احساس. کدام یک مهمترند؟ هر کدام که مهمتر باشند به عنوان فصل انتخاب می شوند. اگر حیوان خطری برایش به وجود بیاید و آن خطر باعث مرگ او شود کدام یک از این دو او را نجات می دهد؟ آیا حس او را نجات می دهد یا حرکت بالاراده او را نجات می دهد. اگر حس می کرد مثلا آتشی می آمد و او را می سوزاند ولی حرکت بالاراده نداشت در اینصورت همان جا می ماند و می سوخت. پس حرکت بالاراده خیلی مهم است و حس به تنهایی کافی نیست. اگر حرکت بالاراده را داشت اما حس را نداشت آتش به او وارد می شد و او حس نمی کرد تا بخواهد فرار کند لذا از حرکت بالاراده استفاده نمی کرد پس حس خیلی اهمیت دارد. لذا نتوانستند تشخیص بدهند که حرکت بالاراده مهم تر است یا حس مهم تر است چون هر دو باعث حفظ انسان هستند و هر کدام که نباشند حیوان، حفظ نمی شود. چون نتوانستند بین یکی از این دو ترجیح بدهند گفتند فصل را مرکب می کنیم « توجه کنید که فصل، مرکب نمی شود آنچه که مرکب شده عرض خاص ها هست که مرکب شده » به اینصورت که دو عرض خاص کنار هم قرار داده می شود و مرکب می گردد و جانشین فصل می شود. « فصل هیچ وقت مرکب نیست اما جانشین فصل مرکب است » کسی نمی گوید فصل، حرکت بالاراده یا حساس است هر دو را با هم جمع می کنند.

ص: 407

نکته: « حساس » مستلزم جسم داشتن است. تمام موجودات مجرد، عقل دارند. موجوداتی که حس دارند همه آنها مادی اند. خداوند _ تبارک _ حس ندارد یعنی چشم ندارد که با چشم ببیند و گوش ندارد که با گوش بشنود اینها برای خداوند _ تبارک _ نقص است اما برای ما کمال است. مجردات هم همینطور هستند ملائکه، چشم ندارند و بدون عضو می بینند بدون عضو می شنوند علم به مبصرات و مسموعات دارند.

نکته: توجه کنید بین « تمام المشترک » و « تمام المشارکات » فرق است که در جلسه بعدی توضیح داده می شود. « تمام المشترک » در تعریف جنس اخذ می شود و « تمام المشارکات » در تعریف جنس قریب اخذ می شود. پس در جایی که جنسی با تمام مشارکات در جواب « ما هو » قرار بگیرد جنس قریب است و با تمام مشارکات در جواب « ما هو » قرار نگیرد جنس بعید است. امادر هر دو حال، جنس که در جواب « ما هو » قرار می گیرد تمام المشترکات را افاده می کند و می تواند تمام المشارکات را هم افاده کند و می تواند افاده نکند که در جلسه بعد توضیح داده می شود.

« ثم نذکر »

تا اینجا تعریف جنس تمام شد از اینجا وارد بیان اقسام جنس می شود و جنس را به قریب و بعید تقسیم می کند.

بيان اقسام جنس 2_ تعريف نوع/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه 94/03/09

ص: 408

موضوع: 1_ بيان اقسام جنس 2_ تعريف نوع/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.

« فان بدا الجواب عن ماهيه كالانسان و البعض من ذي الشركه الجنسيه كالفرس » (1) [1]

نكته: مطلبي در جلسه قبل مطرح شد كه قول بعضي بود نه اينكه قول همه باشد ولي اين مساله تذكر داده نشد. در مورد جنّ بيان شد كه بعضي معتقدند جنّ از مرتبه واهمه بالاتر نمي رود و در مرتبه عقل وارد نمي شود. اين مطلب، قول بعضي ها هست. اما بعضي ديگر معتقدند كه جنّ هم، عاقل است لذا مكلّف شده است زيرا تكليف مشروط به عقل است اگر اجنّه مكلفند معلوم مي شود عقل دارند كه مكلف مي باشند پس نمي توان گفت كه در مرتبه وهم هستند. ظاهرا بايد گفت كه انسان، عاقل تر از اجنه است.

اگر وهم، مرتبه نازله عقل باشد «چنانچه مرحوم صدرا معتقد است» مي توان گفت جنّ در مرتبه واهمه است يعني جن داراي عقل است ولي عقلِ نازل دارد بنابراين تكاليفش هم بايد از انسان سبكتر باشد ولي ظاهراً تكاليفش مانند تكاليف انسان است اما باز هم به طور دقيق معلوم نيست چون چيزي در اين زمينه گفته نشده است. در فلسفه هم جزئيات مطرح نمي شود. مباحث جزئي بايد از روايات بدست آيد اگر روايات، تكاليف اجنّه را مشخص كرده باشد اخذ مي كنيم و اگر معين نشده باشد ما نمي توانيم تعيين كنيم.

بحث امروز: جنس تقسيم به قريب و بعيد مي شود. جنس عبارت بود از مفهومي كه تمام مشاركات انواع يا افراد را در بر دارد. اما جنسي كه تمام مشاركات را بيان مي كند گاهي جواب از تمام مشاركات قرار مي گيرد و گاهي جواب از تمام مشاركات قرار نمي گيرد. بعني گاهي سوال به «ما هو» مي شود و جنسي در جواب آورده مي شود وقتي مورد سوال عوض مي شود دوباره همان جنس در جواب مي آيد. هر چقدر كه مورد سوال عوض شود همان جنس در جواب مي آيد. مثلا از انسان و فرس كه سوال مي شود در جواب، لفظ «حيوان» گفته مي شود. سپس از انسان و غنم كه سوال مي شود در جواب، لفظ «حيوان» گفته مي شود سپس از انسان و بقر كه سوال مي شود در جواب، لفظ «حيوان» گفته مي شود. هر چه كه سوال عوض مي شود جواب همان «حيوان» آورده مي شود. در اين صورت گفته مي شود بين انسان و فرس، مشاركت به جنس است.

ص: 409


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص155، س10، نشر ناب.

انواع ديگر «مثل غنم و بقر و ... » هم با انسان در حيوانيت مشاركت دارند. حيوان، جواب از تمام مشاركات قرار مي گيرد.

گاهي گفته مي شود حيوان، تمام المشترك بين انسان و فرس است يعني لفظ «حيوان» همه اموري كه بين انسان و فرس مشترك است را افاده مي كند گاهي هم گفته مي شود حيوان، جواب از تمام مشاركات انسان است نه اينكه جواب از تمام مشتركات باشد چون مشتركات عبارت از اين است كه مثلا انسان و فرس در اين امور با هم مشتركند مثل حيات و حس و حركت بالاراده. حيوان همه اين مشتركات را بيان مي كند اما انسان فقط با فرس در حيوانيت مشارك نيست بلكه انسان با فرس در حيوانيت مشاركت دارد با بقر و غنم و ... هم در حيوانيت مشاركت دارد. يعني فرس و بقر و غنم مشارك هاي انسان هستند. حيوان مي تواند جواب از تمام مشاركاِت با انسان قرار بگيرد نه اينكه جواب از تمام مشتركات با انسان قرار بگيرد زيرا مشتركات با مشاركات فرق دارد زيرا اموري كه در انسان و يك نوع ديگر مشترك است به آن، مشتركات گفته مي شود و به تمام آنها تمام مشتركات گفته مي شود اما انواع كه با انسان مشاركند به آنها مشاركات گفته مي شود. مثلا اين نوع بقر و فرس و غنم، مشاركِ انسان در حيوانيتند. « ما به الاشتراك » بين انسان و فرس مثلا چند امر است كه از آن امور تعبير به مشتركات مي شود. اگر همه آنها جمع شود از آنها تعبير به تمام مشتركات مي شود. جنس، تمام مشتركاتِ دو نوع را افاده مي كند اما مشاركات به معناي انواعي است كه با انسان در داشتن حيوان مشاركت دارند. جنس قريب آن است كه بتواند جواب از همه مشاركات قرار بگيرد يعني هر كدام از اين مشاركات كه آورده شود اين جنس بتواند جواب آن قرار بگيرد. اما گاهي ديده مي شود كه مثلا انسان با شجر در جسم نامي بودن شريك است. انسان با فرس هم در جسم نامي بودن شريك است. يعني هم شجر از مشاركات انسان است در جسم نامي بودن و هم فرس از جمله مشاركات انسان است در جسم نامي بودن، ولي وقتي گفته شود « الانسان و الشجر ما هما؟ » جوابي كه داده مي شود « جسم نام » است. اين مشاركِ با انسان كه شجر است برداشته مي شود و مشارك ديگر كه فرس است گذاشته مي شود و گفته مي شود « الانسان و الفرس ما هما؟ » در جواب، « جسم نام » گفته نمي شود بلكه « حيوان » گفته مي شود.

ص: 410

در فرض اول، هر كدام از مشارك ها كه برداشته مي شد و مشارك ديگر جاي آن مي آمد لفظ « حيوان » در جواب مي آمد اما در مثال دوم بعضي از مشاركات كه آورده مي شود لفظ « جسم نامي » در جواب مي آيد و بعضي از مشاركات ديگر كه آورده مي شود لفظ « جسم نامي » در جواب نمي آيد. انسان و فرس و بقره و غنم و شجر در « جسم نامي » مشاركند. انسان و فرس و بقر و غنم و شجر در « حيوان » مشاركند. مشاركات انسان در حيوان عبارتست از فرس و بقر و غنم و ... . اما مشاركات انسان در جسم نامي عبارتست از فرس و بقر و غنم و شجر. در فرض اول، انسان با يكي از مشاركاتش « مثلا فرس » آورده مي شود و سوال مي شود « ما هما؟ » در جواب، حيوان مي آيد مشاركي كه فرس است برداشته مي شود و مشارك ديگر كه بقر است گذاشته مي شود و گفته مي شود « الانسان و البقر ما هما؟ » باز هم در جواب، حيوان مي آيد. اين مشارك هم برداشته مي شود و مشارك سوم گذاشته مي شود و گفته مي شود « الانسان و البقر ما هما؟ » در جواب، حيوان گفته مي شود. هر چه مشاركات عوض مي شود جواب همان حيوان است چون از ابتدا انسان با يكي از انواع، مشارك قرار داده شد. الان كه مشارك ها عوض مي شود يعني انواع حيوان، جانشين فرس و غنم مي شود.

ص: 411

اما گاهي انسان با شجر مشارك قرار داده مي شود و گفته مي شود انسان با شجر در جسم نامي مشارك است و وقتي به جاي شجر، فرس گذاشته شود اين دو « انسان و فرس » در جسم نامي مشاركند « علاوه بر اينكه در حيوان بودن هم مشاركند » اما در جواب، جسم نامي نمي آيد بلكه حيوان مي آيد. معلوم مي شود كه جسم نامي، حنس بعيد است.

تعريف جنس قريب: عبارتست از جنسي كه تمام مشتركاتِ اشياءِ موردِ سوال را افاده مي كند و در جواب، تمام مشاركاتي كه مورد سوال قرار مي گيرند واقع مي شود.

تعريف جنس بعيد: عبارتست از جنسي كه تمام مشتركات اشياء مورد سوال را افاده مي كند ولي نمي تواند در جواب سوال از همه مشاركات واقع شود بلكه در جواب سوال از بعض مشاركات واقع مي شود و در جواب سوال از بعض مشاركات ديگر واقع نمي شود.

فرق جنس قريب و جنس بعيد: هر دو در اين مساله مشتركند كه تمام مشتركات اشيايي را كه مورد سوال هستند افاده مي كند. اما تفاوت در اين دارند كه جنس قريب در جواب سوال از همه مشاركات واقع مي شود و جنس بعيد در جواب سوال از بعض مشاركات واقع مي شود.

توضيح عبارت

« فان بدا الجواب عن ماهيه كالانسان و البعض من ذي الشركه الجنسيه كالفرس فيقال: الحيوان في السوال عنهما بما هما »

« واو » در « و البعض » به معناي « به ضميمه » است.

ص: 412

ترجمه: اگر آن جنس، آشكار شود، جواب از ماهيتي « يعني جواب از سوالي كه درباره ماهيتي انجام شده » مثل ماهيت انسان « ولي فقط سوال از ماهيت انسان نشده بلكه سوال از ماهيت انسان شده » به ضميمه بعضي از موضوعاتي كه شركت جنسيه با انسان دارند « يعني در جنس با انسان شريكند و مشارك انسان در آن جنس به حساب مي آيند » مثل فرس پس گفته مي شود حيوان، اگر سوال از انسان و فرس بما هما شده باشد.

« و يجاب به ايضا عن السوال عنه و عن البقر و عنه و عن الغنم و غيرها من المشاركات في الحيوانيه »

« ايضا »: يعني همانطور كه در سوال قبل « كه از انسان و فرس شده بود » جواب داده شد.

ترجمه: جواب داده مي شود به حيوان همچنين در سوال از انسان و از بقر « قبلا سوال از انسان و فرس شده بود » و در سوال از انسان و غنم « باز هم حيوان در جواب مي آيد » و غير اين سه مورد « فرس و بقره و غنم » كه مشاركات انسان در حيوانيت هستند.

« كما قلنا: هو الجواب عن جميعها فهو جنس قريب »

اگر جنس به عنوان جوابي از ماهيتي صادر شود و بعضي از موجوداتي كه شركت جنسي به آن ماهيت دارند آن جنس، جواب از همه مشاركات مي شود آن، جنس قريب است.

نكته: مي توان « فهو جنس قريب » را جواب براي « فان بدا » قرار داد و اينگونه معني كرد: آن كه جواب قرار مي گيرد از ماهيت و مشاركش، و به طوري است كه جواب از تمام مشاركات واقع مي شود.

ص: 413

« و الجنس البعيد ما خالفه كالجسم النامي حيث يقع جواباً عن السوال بالانسان و الشجر و لا يقع جوابا عن السوال بالانسان و الفرس مع اشتراكهما فيه »

« حيث » به معناي « زيرا » است.

ترجمه: جنس بعيد آن است كه مخالف با جنس قريب باشد « يعني جواب از بعض مشاركات واقع بشود ولي جواب از همه مشاركات واقع نشود » مثل جسم نامي كه جنس بعيد است زيرا كه اين جسم نامي جواب مي شود وقتي كه سوال از انسان و فرس مي شود ولی جواب واقع نمی شود وقتی که سوال از انسان و فرس می شود با اينكه انسان و فرس هم در جسم نامي مشتركند همانطور كه انسان و شجر در جسم نامي مشترك بودند. « آن دو مشارك وقتي در سوال مي آمدند جسم نامي آورده مي شد اين دو مشارك وقتي در سوال مي آيند جسم نامي آورده نمي شود. از اينجا معلوم مي شود كه جسم نامي نسبت به انسان جنس بعيد است ».

سوال: جنس بايد جواب از تمام مشتركات باشد وقتي جسم نامي جواب براي انسان و فرس قرار مي گيرد جواب از همه مشتركات نيست بلكه جواب از بعض مشتركات است پس جسم نامي براي انسان و فرس، جنس نيست نه اينكه جنس هست و جنس بعيد مي باشد اگرچه براي انسان و شجر جنس است چون جميع مشتركات انسان و شجر را بيان مي كند.

جواب: بيان شد كه وقتي اينگونه سوال شود « الانسان و الشجر ماهما؟ » جواب به « جسم نامي » داده مي شود. اينجا جسم نامي، جنس براي انسان و شجر هر دو هست زيرا تمام مشتركات بين انسان و شجر را شامل است. اگر هم جنس انسان شمرده شد براي اين بود كه انسان، كنار شجر قرار داده شد و جسم نامي، جنس شجر بود اما براي انسان و هم رديف انسان كه عبارت از فرس و غنم و ... است جنس بعيد است يعني جنس الجنس است نه اينكه جنس باشد.

ص: 414

اگر ما مي گفتيم « جسم نامي جنس براي انسان است » اين غلط مي باشد ولي ما نگفتيم « جسم نامي جنس براي انسان است » بلكه گفتيم « جسم نامي جنس بعيد براي انسان است و به تعبير ديگر جنس الجنس است ».

صفحه 156 سطر 4 قوله « النوع »

بحث درباره جنس تمام شد از اينجا وارد بحث در نوع مي شود. يكي از ذاتيات، نوع است. و اگر هم نتوان بر نوع، اطلاق ذاتي كرد يكي از كليات خمس، نوع مي باشد.

تعريف نوع: نوع بر حقايق متفقه صدق مي كند « اما جنس بر حقايق مختلفه صدق مي كرد » و به عبارت ديگر بر اموري كه متفقه الحقيقه هستند صدق مي كند البته در وقتي كه از آن امور به وسيله « ما هو » سوال شود. مثلا « زيد و عمرو و بكر، ما هم؟ » در اين جا به وسيله « ما هو » سوال شده و حقيقت هر سه هم يكسان است. جواب اين سوال، كه « انسان» » مي باشد نوع است.

توضيح عبارت

« النوع ما اي كل علي كثير متعلّق بصدق اتفق اي متفق الحقيقه »

« علي كثير » متعلق به « صدق » است كه در سطر 7 مي آيد. « اتفق » صفت براي « كثير » است.

ترجمه: نوع، كلي است كه بر كثير صدق مي كند كه آن كثير، متفق الحقيقه است « نه اينكه متفق در اندازه يا كيفيت يا وضع باشند بلكه متفق در حقيقتشان است يعني ذات و حقيقتشان يكي است ».

ص: 415

« عند سوال ما الحقيقه اي ( ما ) الحقيقه، احتراز عن ( ما ) الشارحه او المعني ما حقيقه ذلك الكثير المتفق »

در وقتي كه سوال از حقيقت نوع « يا از حقيقت اين اشيائي كه متفق اند » مي شود در جواب بايد آن حقيقت آورده شود كه حقيقتشان، آن نوعشان است.

مصنف كلمه « ما » را متصف به « الحقيقیه » كرد، مراد از « ما » حقيقه چيست؟ و در مقابل چه « ما » يي است؟ يك « ما » به نام « ما » شارحه است كه ماهيتي را كه القاء مي شود و شخص نمي شناسد آن را شرح مي دهد ولي حقيقت ماهيت با « ما » شارحه بيان نمي شود چه بسا كه ضد ماهيت در جواب « ما هو » آورده شود. مثلا گفته مي شود « بياض چيست؟ » در جواب گفته مي شود « سواد نيست » يعني خود « بياض » كه نوع است را نمي آورد بلكه « سواد نيست » را مي آورد. اين عبارت، بيان « ما » حقيقه نيست بلكه فقط شرح مي دهد كه بياض چيست ولي حقيقت بياض را بيان نمي كند. اين « ما » را «ما » شارحه مي گويند يعني سوال از اين مي كند كه اين مطلب را توضيح بده نه اينكه حقيقت آن را بگو.

اما يكبار خود « بياض » تعريف مي شود. آنچه كه در تعريف بياض مي آيد بيان حقيقت بياض است.

« ما الحقيقه » احتراز « ما » شارحه است كه « ما » شارحه است که « ما » شارحه سوال از شرح و معنا است نه اينكه سوال از حقيقت باشد.

ص: 416

« او المعني ما حقيقه ذلك الكثير المتفق » : ممكن هم هست معنا اين نباشد كه « ما » حقيقي باشد. يعني حقيقت، صفتِ « ما » نباشد بلكه صفت « كثير » باشد كه به توسط « ما » از آن سوال مي شود.

ترجمه: معناي « ما » الحقيقه كه در شعر مرحوم سبزواري آمده دو چيز است يا به اين معنا است كه اگر « ما » حقيقیه گفته مي شود به خاطر احتراز از « ما » شارحه است يا اينكه معناي « ما » حقيقيه اين است كه سوال مي شود از حقيقت آن كثيري كه متفق اند « يعني زيد و عمرو و بکر كه كثيرند و متفق در ماهیتند ».

« صدق اي حمل »

« صدق » مربوط به « علي كثير » است.

ترجمه: نوع، آن كلي است كه بر كثيريني كه آن كثيرين، متفق الحقيقه هست صدق كند ولي در جواب سوال به « ما هو » باشد.

بيان فرق جنس و نوع به اينكه جنس، ماهيت مبهمه به حساب مي آيد و فصل، ماهيت متحصَّله به حساب مي آيد/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه 94/03/10

موضوع: بيان فرق جنس و نوع به اينكه جنس، ماهيت مبهمه به حساب مي آيد و فصل، ماهيت متحصَّله به حساب مي آيد/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.

« ابهام جنس دفع اشكال: ما الفرق حيث يعد الجنس ماهيه مبهمه و النوع ماهيه متحصله و كل منهما لا تحصل له الا بالافراد » (1) [1]

ص: 417


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص156، س7، نشر ناب.

ما معتقد هستيم كه بايد فصل به جنس ضميمه شود تا جنس، ماهيتِ متحصِّله شود و جنس، قبل از ضميمه شدن فصل، ماهيت مبهمه است اما نوع بدون ضمّ ضميمه، ماهيت متحصّله است و احتياج به ضميمه كردن عوارض نيست. وقتي فصل به جنس ضميمه شود نوع ساخته مي شود اما وقتي عوارض به نوع ضميمه شود شخص ساخته مي شود. جنس، قبل از ضميمه شدن فصل، مبهم است و با ضميمه ي فصل، متحصَّل مي شود. نوع، قبل از انضمام عوارض، متحصَّل است و بعد از انضمام عوارض هم متحصَّل است. چه فرقي بين جنس و نوع هست كه جنس، ماهيت مبهمه به حساب مي آيد و فصل، ماهيت متحصَّله به حساب مي آيد.

توضيح: جنس، ماهيت مبهمه است يعني در ذهن تصور نمي شود مگر در ضمن فصل باشد. وقتي بخواهيد حيوانِ جنسي را تصور كنيد حتما بايد در ضمن انسان يا فرس يا بقر يا ... تصور كرد نمي توان حيوان را در حالي كه مردد است بدون فصل تصور كرد. تصور به معناي حصول در ذهن است پس جنس بدون فصل، حصول در ذهن ندارد « به تعبير ديگر، تحصّل ندارد » اما نوع اينگونه نيست زيرا نوع در ذهن تصور مي شود بدون اينكه عوارض شخصيه ملاحظه شود يعني انسان تصور مي شود و لزومي ندارد كه انسانِ سفيد يا انسانِ سياه يا انسانِ كوتاه يا انسانِ بلند باشد.

سوال: چه فرقي بين جنس و نوع است كه جنس، ماهيت مبهمه مي شود و تحصّل ذهني ندارد و نوع، ماهيت متحصَّله مي شود و تحصل ذهني دارد. البته در خارج، نوع در ضمن فرد موجود است جنس هم در ضمن فرد موجود است لذا حصول خارجي جنس و حصول خارجي نوع فرقي با هم ندارند زيرا هر دو در ضمن فرد است. الان بحث در حصول و تحصل ذهني است كه چرا جنس در ذهن حاصل نمي شود و چرا نوع در ذهن حاصل مي شود؟ مي گويند جنس، مردد است و مردد در ذهن نمي آيد بايد معيّن شود تا در ذهن بيايد. شامل مي گويد هم تحصّل جنس به توسط افرادش « يعني به توسط انواع » است هم تحصّل نوع به توسط افرادش « يعني به توسط اشخاص » است. تحصّل هر دو متوقف بر افرادشان است. چرا با وجود اينكه تحصّل هر دو متوقف بر افرادشان است جنس را ماهيت مبهمه قرار مي دهيد و مي گوييد تا فصل ضميمه نشود و نوع به وجود نيايد تحصّل پيدا نمي شود اما در نوع اين را نمي گوييد بلكه قبول مي كنيد كه تحصّل هست حتي اگرچه آن عوارض ضميمه نشوند.

ص: 418

شايد احتياج به توضيح اين مطلب نباشد كه « تحصّل » از ماده « حصول » است و حصول، مرادف با وجود است پس تحصّل به معناي جود است. مراد از تحصل در اينجا تحصّل ذهنی است. پس تحصّل به معناي وجود ذهني است چرا مي گوييد جنس در ذهن وجود نمي گيرد مگر همراه فصل، اما مي گوييد نوع در ذهن وجود مي گيرد بدون همراهي با عوارض با اينكه هر دو به وسيله افرادشان متحصِّل مي شوند؟ چرا بين جنس و نوع فرق گذاشته مي شود؟

جواب: مرحوم سبزواري مي فرمايند ترديد درباره جنس به لحاظ وجود است نه به لحاظ ماهيت. يعني اگر به لحاظ وجود ملاحظه شود اينگونه است كه جنس بدون ضميمه ي فصل، وجود نمي گيرد و مردد است و امرِ مردد، وجود خارجي و وجود ذهني ندارد اما نوع، بدون عوارض وجود ذهني مي گيرد. بحث ما در ماهيت نيست. ماهيت همانطور كه شما مي گوييد فرقي ندارد زيرا ماهيتِ جنس و ماهيتِ نوع هر دو متحصَّل اند ولي اگر به لحاظ وجود ملاحظه شود وجود جنس، مردد بين انواع مي شود و لذا احتياج به فصول پيدا مي كند اما نوع، مردد نيست بلكه وجودش معيّن است.

اين مطلب را ملاحظه كنيد تا فرق گذاشته شود بين حيواني كه ماده باشد و بين حيواني كه جنس باشد. حيوان را به دو صورت مي توان تصور كرد:

1_ به اين عنوان كه جسم نامي و متحرك بالاراده و حساس است. یعنی حيوان عبارتست از امري كه اين 4 قيد در آن وجود داشته باشد. اينچنين حيواني را اصطلاحا ماده مي گويند نه جنس. اين، معيَّن است و تحصّل دارد و در واقع، نوع است و جنس نيست.

ص: 419

2_ به اين عنوان كه حيواني باشد كه جسم و نامي و متحرك بالاراده و حساس است و قيد ديگر هم مي تواند داشته باشد و آن قيد ديگر، هر قيدي كه مي خواهد باشد. آن قيد، تعيين نمي شود كه عبارت از ناطق، صاهل، مفترس و... است. همين كه آن قيد ديگر، معيّن نمي شود شئ را مبهم مي كند.

پس « حيوان » وقتي كه به عنوان ماده اخذ مي شود يعني چند قيد مي گيرد و بشرط لا ملاحظه مي شود يعني ديگر قيدي نمي گيرد در اينصورت حيوان، محدود به همان 4 قيد مي شود و آن 4 تا معيّن هستند پس اين حيوان كه محدود به اين 4 قيد است خودش هم معيّن مي شود. اما گاهي لا بشرط است يعني اين 4 قيد مي آيد سپس گفته مي شود لا بشرط است يعني مي تواند قيدهاي ديگر را هم بگيرد و آن قيدهاي ديگر، تعيين نمي شوند در اينصورت ماهيت، مبهم مي شود زيرا مشخص نيست كه چه قيدي مي گيرد؟ آيا ناطق را مي گيرد يا صاهل يا مفترس را مي گيرد. نه اينكه جنس به لحاظ ماهيتش مبهم باشد. زيرا ماهيت جنس معلوم است چون توضيح داده شد كه جنس عبارتست از امري كه تمام مشتركات حقايق را افاده كند اگر ابهامي هست به لحاظ وجود مي باشد يعني جنس اگر بخواهد وجود بگيرد علاوه بر آن 4 قيد بايد قيد ديگر هم داشته باشد و آن قيد ديگر مشخص نيست و چون مشخص نيست و مردد است لذا نمي تواند بپذيرد در نتيجه مبهم مي شود. زيرا در جنس، ترديد بين فصول اخذ مي شود.

ص: 420

پس جنس، مردد است ولي ماده مردد نيست. لذا فرق بين جنس و ماده فقط در اين شد كه ماده، بشرط لا است و جنس، لابشرط است و همين بشرط لا بودن، ماده را معين مي كند و لابشرط بودن، جنس را مبهم مي كند. در نوع، بشرط لا و لابشرط وجود ندارد زيرا نوع، مشخص است پس ترديدي در نوع نيست لذا در ذهن مي آيد اما در جنس، ترديد است و به ذهن نمي آيد. ولي در خارج هر دو « نوع و جنس » متوقف بر فردند اما در ذهن، جنس متوقف بر ضميمه فصل و تبديل شدن به نوع است اما نوع، متوقف بر ضميمه شدن عوارض و تبديل شدن به شخص نيست. نوع در ذهن حاصل مي شود و جنس در ذهن حاصل نمي شود مگر در ضمن فصل. نمي توان حيوانِ مردد را در ذهن كرد حتما در ضمن انسان و فرس و امثال ذلك تصور مي شود.

نكته: سه تقسيمِ منطقی و عقلي و طبيعي كه در كلي بود در جنس هم مي آيد يعني جنسِ منطقي و جنس طبيعي و جنس عقلي داريم. جنس منطقي همان است كه الان تعريف شد يعني كلي است كه قابل صدق بر حقايق مختلفه باشد و تمام مشتركات اين حقايق را افاده كند. جنس منطقي فقط يكي است و داراي مصاديقي است مثل حيوان و جسم و جسم نامي و ... . اين مصاديق، جنس طبيعي هستند مجموع اين دو « جنس منطقي به علاوه جنس طبيعي » جنس عقلي مي شود ولي الان به جنس عقلي كاري نداريم به جنس منطقي هم كاري نداريم بلکه به جنس طبيعي كار داريم.

ص: 421

جنس طبيعي ماهيتي دارد. جنس متعلق هم داراي ماهيتي « يعني مفهومي » است. جنس منطقي شناخته شد اما جنس طبيعي را اگر بخواهيد وجودش را ملاحظه كنيد مردد بين انسان و فرس و بقر و ... است و اگر مردد شد در ذهن نمي آيد اما اگر بخواهيد ماهيتش را ملاحظه كنيد مثلا ماهيت حيوان، بدون ضميمه فصل معلوم نیست. اين، همان ماده است كه بيان شد همان جسم نامي متحرك بالاراده حساس است كه در ذهن مي آيد. ماهيت جنس كه همان ماده است معيّن است ولي همين ماهيت جنس وقتي بخواهد وجود پيدا كند چه در ضمن ناطق يا صاهل يا بقيه فصول مي آيد مردد مي شود و مردد را ذهن نمي گيرد مگر همراه يكي از اين فصول باشد يعني حيوان جنسي را كه جنس طبيعي است ذهن نمي تواند اخذ كند مگر در ضمن يكي از فصول باشد. حيوان مردد بين ناطق و صاهل را نمي توان درك كرد. يعني اين حيوان اگر مردد باشد نمي توان آن را درك كرد. اگر به ذهن خودتان مراجعه كنيد مي بينيد حيوان يا در ضمن انسان ديده مي شود يا در ضمن فرس ديده مي شود. یعنی نمی گوییم « حيوانِ مردد بين انسان و فرس » زير اين عبارت، درك مي شود چون مفهوم دارد و مفهومش فهميده مي شود. بلكه خود « حيوان » اگر مردد بين انسان و فرس شود بدون اينكه انسان و فرس تصور شود امكان ندارد تصور شود حتما بايد انسان يا فرس تصور شود تا حيوان در ضمن آن تصور شود. پس جنس طبيعي مبهم است يعني تحصّل ذهني ندارد « تحصّل خارجي مورد نظر ما نيست. تحصّل خارجي جنس و نوع هر دو به پيدايش شخص است » در ذهن ما آن كه بدون ضميمه تصور مي شود نوع است نه جنس « مراد از جنس، جنس طبيعي است و مراد از نوع، نوع طبيعي است نه مفهوم نوع و جنس كه نوع و جنسِ منطقي است ».

ص: 422

پس ماهيت جنس به حيث خودش مبهم نيست به حيث وجودش مبهم است اما ماهيت نوع هم به لحاظ خودش معين است هم به لحاظ وجودش معين است. و آنچه كه بحث مي شود به لحاظ وجود است پس فرق بين جنس و نوع در وجودشان است نه در ماهيتشان تا اشكال شود كه ماهيت هر دو متحصَّل است چرا فرق گذاشته شد؟ ما مي گوييم قبول داريم كه ماهيت ها متحصَّل است و فرقي ندارند. اما در باب وجود گفته مي شود جنس، مبهم است و نوع، معين است و مراد از مبهم و معيّن، مبهم و معين در وجود ذهني است نه در وجود خارجي.

پس معلوم شد كه بحث در كجاست بحث در تحصّل خارجي نيست. در ماهيتِ جنس و نوع نيست بلكه بحث در وجود ذهني جنس و نوع است. در آنجا جنس، مبهم است مگر با انضمام. و نوع، معين است بدون انضمام با عوارض.

توضيح عبارت

« ابهام جنس »

عبارت به اين صورت در شعر آمده « ابهام جنس حسب الكون خذا » یعنی ابهام جنس به حسب وجودش است نه به حسب ماهيت. اين عبارت جواب سوال است كه مرحوم سبزواري فرموده، جواب سوال اين است كه ابهام جنس، حسب الكون است نه حسب الماهيه يعني جنس اگر ابهام دارد به حسب جود ابهام دارد نه به حسب ماهيت. لفظ « ابهام » مبتدي است و مفعول « خذ » حذف شده است.

« دفع اشكالٍ »

اين عبارت مرحوم سبزواري دفع اشكال است.

ص: 423

« ما الفرق حيث يعد الجنس ماهيه مبهمه و النوع ماهيه متحصله و كل منهما لا تحصّل له الا بالأفراد »

« حيث » گاهي تعليليه است كه به معناي « زيرا » مي باشد ولي اينجا به معناي « كه » است.

ترجمه: اشكال اين است: چه فرقي است كه جنس، ماهيت مبهمه شمرده شود و نوع، ماهيت متحصَّل شمرده شود در حالي كه هر يك از اين دو تحصّلشان به افرادشان است. « افراد جنس، انواع هستند و افراد نوع، اشخاص هستند ».

نكته: مي توان لفظ « اشكال » را به اضافه خواند يعني « دفعُ اشكالِ ما الفرق » مي شود ولي اگر با تنوين خوانده شود بهتر است.

« فكما لا تحصّل للحيوان الا بالانسان و الفرس و غيرهما كذلك لا تحصّل للانسان الا بزيد و عمرو و امثالهما »

اين عبارت بيان براي «كل منهما لا تحصل له الا بالأفراد » است.

ترجمه: همانطور كه تحصّلي براي حيوان نيست جز به افرادش كه افرادش انسان و فرس و غير اينها هستند همچنين تحصلي نيست براي انساني كه نوع است مگر به افرادش كه زيد و عمر و امثال اين دو است.

« و الحل ان ابهام الجنس بحسب وجوده »

حل اشكال كه در شعر به آن اشاره شد اين است كه ابهام جنس به حسب وجودش است نه به حسب ماهيتش « ماهيتش همانطور كه شما گفتيد معيّن است ».

« فان وجوده دائر بين وجودات انواعه »

وجود جنس دائر بين وجودات انواعش است يعني وجود جنس مردد بين انواعش است و امر مردد، در ذهن نمي آيد. بايد معيّن بشود تا در ذهن بيايد. عبارت « الشي ما لم يتشخص لم يوجد » را بنده « استاد » تبديل به « الشيء ما لم يتعين لم يوجد » مي كنم يعني هم در ذهن و هم در خارج احتياج به تعين و تشخص است. اگر ترديد باشد در هيچ ظرفي « نه ذهن و نه خارج » وجود نمي گيرد.

ص: 424

« لان فصوله المقسمه علة تحصّله »

فصول، مقسم جنس و در عين حال محصِّل جنس هستند. فصول را اگر نسبت به نوع حساب كنيد مقوِّم اند و فصول را اگر نسبت به جنس حساب كنيد هم مقسِّم و هم محصِّل اند. مقسِّم اند زيرا حيواني را كه جنس است تقسيم و حصه حصه مي كنند حصه اي مخصوص به انسان مي شود و حصه اي مخصوص به فرس مي شود و هكذا. در عين حاصل محصِّلِ جنس « يعني وجود دهنده » هم هستند « مراد از وجود، وجود ذهني است » يعني به جنس، وجود ذهني مي دهند. اگر اين فصول نبودند جنس به خاطر ترديدش نمي توانست تحصّل پيدا كند. عبارت كتاب بيان مي كند «لان فصوله المقسمه عله تحصله » يعني فصول اين جنس كه مقسِّمِ جنس اند علت تحصّل جنس هم هستند. مرحوم سبزواري اين عبارت را علت براي « دائر بين وجودات انواعه » قرار داده است يعني وجود جنس به وجود انواع است و با يكي از نوع ها بايد موجود شود. خودش نمي تواند موجود شود چون فصل، علت تحصّل جنس است پس فصل به جنس وجود مي دهد و وقتي وجود داد نوع درست مي شود بنابراين وجود جنس به اين است كه انواع موجود شوند. به تعبير بهتر وجود جنس به اين است كه فصل كه علت تحصّل و وجود جنس است به جنس ضميمه شود و تحصّل وجود به جنس بدهد و اين تحصّل دادن يعني وجود دادن به نوع. پس جنس با وجود نوع موجود مي شود يعني وجود جنس به وجود انواعش است.

ص: 425

نكته: اضافه، با اندك مناسبتي مجاز مي شود. لذا اگر اندك مناسبتي بين مضاف و مضاف اليه باشد حق اضافه داريد. اين فصول همين اندازه كه مرتبط به جنس مي شوند و به جنس تحصّل مي دهند فصولِ جنس به حساب مي آيند و به عبارت بهتر جنس را تقسيم مي كنند. و اگر فصول جنس به حساب مي آيند اشكال ندارد كه تعبير به « فصول جنس » شود، اگرچه اينها در واقع فصل براي نوع هستند اما اگر فصل جنس گرفته مي شوند به اعتبار اين است كه اينها جنس را تقسيم مي كنند و مناسبتي با جنس دارند لذا اشكال ندارد تعبير به « فصول جنس » كرد.

فصول نسبت به جنس، عرض خاص اند و اجناس نسبت به فصول، عرض عام اند و رابطه بين جنس و فصل رابطه ي عرض خاص و عرض عام است ولي به اين مناسبت كه توضيح داده شد به اين فصول، فصول جنس گفته مي شود و الا در واقع فصول جنس نيستند بلكه عرض خاصه ي جنسي اند.

نكته: تقويم با تقسيم فرق دارد فصل، قوام به جنس نمي دهد بلكه وجود به جنس مي دهد و جنس را تقسيم مي كند، چون وجود مي دهد محصِّل مي شود و چون تقسيم مي كند، مقسِّم مي شود. ولي فصل به نوع قوام مي دهد يعني فصل داخل در ذات نوع است اما فصل داخل در ذات جنس نيست ولي داخل در جنس نوع هست. مقوِّم به معناي اين است كه جزء ذات باشد. توجه كنيد فاعل، مقوِّم است جزء ذات هم مقوِّم است و هر دو هم سازنده اند زيرا اين جسم را هم فاعل مي سازد و هم دو جزئش مي سازند ولي ساختن فاعل با ساختن جزء ذات فرق مي كند زيرا فاعل، جنس را مي سازد يعني آن را ايجاد مي كند و معطي آن است اما اين جز « يعني ماده و صورت » جنس را مي سازند يعني با تركيبشان جنس را درست مي كنند پس فاعل، مقوِّم وجود است ولي آن جزء، مقوم ذات است. لذا فصل، مقوم ذات انسان است اما فاعل، مقوّم وجود انسان است.

ص: 426

پس توجه كنيد كه هم از فاعل و هم از جزء ذات تعبير به مقوّم مي شود ولي مقوّم در هر كدام به معنايي است.

« علت تحصّل »: به معناي فاعل نيست بلكه علت تحصل به معناي اين است كه وقتي فصل به جنس ضميمه شد فاعلي كه ذهن من است با تصور كردن، اين جنس را در ذهن ايجاد مي كند لذا تصور من، فاعل مي شود پس آن فصل، محصِّل مي شود، من هم با تصوّرم محصّل و وجود دهنده به جنس هستم ولي محصِّل بودن فصل با محصّل بودن تصور من فرق دارد زيرا محصل بودن فصل به اين عنوان است كه تعين به جنس مي دهد و جنس را آماده مي كند تا به ذهن من بيايد و من، محصّل هستم به اين معنا كه اين جنس را در ذهنم با تصورم موجود مي كنم، پس به همه اينها مي توان محصّل گفت و نبايد با همديگر خلط شوند.

« بخلاف النوع فان له وجوداً في العقل منفكا »

به خلاف نوع كه وجودِ در عقل دارد در حالي كه منفك و خالي از اين مصنّفات و مشخِّصاتِ كونيه است اما جنس منفك از فصول، وجود در عقل ندارد.

« مصنّفات »: مراد، عوارضي هستند كه نوع را تقسيم به اصناف مي كنند.

« مشخصّات »: مراد عوارضي هستند كه نوع را تقسيم به اشخاص مي كنند مثلا سفيدي و سياهي انسان را دو صنف مي كند كه خود اين دو صنف هم كلي اند نه اينكه دو شخص كند ولي عوارضي هست كه نوع را شخص مي كنند بنده « استاد » مثال براي آنها نمي زنم چون مساله خيلي مبهم است بعضي از عوارض، مشخِّص هستند كه يا يكي است يا دو تا است و بقيه تابعِ مشخِّص اند. اين مطلب را مرحوم لاهيجي به طور كامل در كتاب شوارق توضیح فرمودند و شايد كمتر جايي به اين خوبي بحث كرده باشد كه كدام يك از عوارض، مشخّص اند. زيرا همه عوارض، مصنِّف اند اما اينكه كدام مشخّص اند و آن كه مشخص است كدام يك اَوّلي و كدام يك ثانوي است؟

ص: 427

نكته: جنس، اگر بشرط لا ملاحظه شود ابهام ندارد اما اگر لابشرط ملاحظه شود ابهام پيدا مي كند. نوع هميشه بشرط لا است و لا بشرط گرفته نمي شود. اگر نوع را نسبت به اشخاص لابشرط گرفتيد مردد مي شود در اين صورت چنين نوعي را بايد در ضمن فرد تصور كرد اما نوعِ مطلق « كه مردد نيست » را مي توان تصور كرد به شرطي كه آن را ماده « و بشرط لا » ملاحظه كرد. جنس هم اگر بشرط لا گرفته شود تبديل به نوع مي شود و جنس نيست در نتيجه قابل تصور مي شود اما اگر جنس را لابشرط كرديد مردد مي شود.

ذاتيِ جنس اين است كه لابشرط باشد اما ذاتي نوع اين نيست كه لابشرط باشد. نوع را اگر لابشرط لحاظ كنيد مردد مي شود ولي وجوبي ندارد كه نوع لابشرط ملاحظه شود.

« فان له وجوداً في العقل »: اين عبارت بيان مي كند كه نوع، وجود عقلي دارد. معلوم مي شود كه بحث از وجود عقلي است و كاري به وجود خارجي ندارد.

نكته: مراد از « مشخصات كونيه » همان عوارض است. مثل مرحوم سبزواري و مرحوم صدرا و افلاطون قائلند كه هر نوعي داراي يك شخصي مجرد به نام رب النوع است كه قبلا بحث آن شده بود. اين رب النوع، شخص است و مشخِّصش سفيدي و سياهي و بلندي و كوتاهي و امثال ذلك نيست. اينها مشخصات كونيه اند يعني مربوط به عالم كون و فسادند. مشخّص او همان وجودش تجرّدش است.

ص: 428

پس مشخصات حتما لازم نيست كونيه باشند. مشخصاتي كه شخصِ مادّي و شخصِ كائنِ فاسد و متغيّر و غير مجرد مي سازد را مشخصات كونيه مي گويند مثل چاقي و لاغري و امثال ذلك « البته توجه كنيد كه اينها مشخصات نيستند بلكه مصنّفند. مشخّص همان است كه مرحوم لاهيجي در شوارق الالهام فرموده است » اما مشخِّصِ رب النوع، مشخص كوني نيست. آن، نه چاق و نه لاغر و نه سفيد و نه سياه است هيچكدام از اين امور را ندارد در عين حال تشخص دارد ولي تشخصش كوني نيست.

« و بالجمله عن الماده و العوارض المفارقه »

مصنف با اين عبارت، مصنفات و مشخصات كونيه را تعيين مي كند كه مراد ماده و عوارض هستند.

ترجمه: مي توان نوع را در عقل تصور كرد منفك از ماده و از عوارض مفارقه.

مراد از ماده در اينجا مثلا بدن انسان است يعني مي توان انسان را تصور كرد بدون اينكه بدن آن تصور شود چون اگر بخواهيد بدن را لحاظ كنيد بدنها مختلف مي شوند و ترديد درست مي شود.

مراد از عوارض چيست؟ عوارض بر دو قسم است:

1_ عوارض مفارقه.

2_ عوارض لازمه.

عوارض لازمه، شخص نمي سازد زيرا براي كل نوع هست يعني تمام اشخاص در عوارض لازمه شريکند. يكي از عوارض لازمه، قوه كتابت است « نه فعليت كتابت زيرا فعليت كتابت براي بعضي افراد است و براي بعضي افراد نيست » كه براي همه انسانها است و لازم نوع است حتي فردي كه نوشتن را بلد نيست قوه كتابت را دارد. « مثال ديگر قوه تكلم است كه حتي شخص لال داراي قوه تكلم است اما به مانع برخورد كرده است چون كر بوده و نشنيده تا الفاظ را ياد بگيرد و بگويد. اگر الفاظ را به نحوي بتوان به اين شخصِ كر تفهيم كرد زبانش باز مي شود و مي تواند حرف بزند ».

ص: 429

عارض لازم براي نوع است و همه اشخاص در آن مساوي اند آن كه تفاوت بين يك شخص و شخص ديگر مي گذارد عارضِ مفارق است يعني عرضي كه مي آيد و از بين مي رود مثلا اين شخص امروز داراي اين عارض است و آن شخص امروز داراي اين عارض نيست اما آن شخص فردا داراي اين عارض مي شود.

مصنف با اين عبارت مي فرمايد اگر مي خواهيد نوع را بدون مشخِّصات و مصنِّفات ملاحظه كنيد بايد آن را برهنه و منفك از ماده و عوارضِ مفارقه ي ماده كنيد اما لازم نيست از عوارض لازمه آن را مفارق كنيد.

سوال: ماده چگونه مي تواند مميِّز دو شخص شود؟ گاهي آدم فكر مي كند كه ماده شايد نقشي نداشته باشد. آن عوارض داراي نقش هستند.

جواب: دو انسانِ دوقلو را توجه كنيد كه كاملا شبيه هم هستند و ما غريبه ها گاهي تشخيص نمي دهيم و اشتباه مي كنيم. ولي اينقدر اين دو بچه به هم شبيه هستند كه مادر هم اشتباه مي كند و يكي را دوبار شير مي دهد و يكي را اصلا شير نمي دهد در اينگونه موارد آنچه كه فارق است ماده مي باشد. « اما عوارض خيلي شبيه هم هستند ».

در همه اشخاص، ماده فارق است ولي عوارض در اينگونه اشخاص شايد نتواند فارق باشد مگر اينكه خيلي دقيق شويم و دقت عقلي كنيم « دقت عرفي كافي نيست چنانكه مادر اين دو فرزند دقت عرفي مي كند ».

حال انساني را با قطع نظر از مشخّصاتش « يعني موادش و ابدانش » و عوارض مفارقه اش را مي توان تصور كرد اما جنس اينگونه نيست و نمي توان منفك از فصول تصور كرد « توجه كنيد مراد جنس است به لحاظ اينكه مردد باشد نه اينكه جنسِ معين كه اسمش ماده است مراد باشد يعني لا بشرط ملاحظه شود ».

ص: 430

نكته: ممكن است يك عارضي هميشه همراه يك شخص باشد اما اين را عارض لازم نمي گويند بلكه عارض مفارق است چون قابليت مفارقت دارد. همين شخصي كه قدّش 180 سانت است اگرچه تا آخر 180 سانت است « البته اين صحيح نيست زيرا اين شخص وقتي پير مي شود قدش كوتاه مي شود شما فرض كن كه كوتاه نمي شود و از يك سن خاصّي مثل 20 سال داراي اين قد 180 سانت بود » ولي مفارق است چون قابليت زوال را دارد. در عرض مفارق، لازم نيست بالفعل مفارق باشد.

« و اما بحسب الماهيه فكل منهما متعينه لا ابهام فيها »

اين عبارت عطف بر « بحسب وجوده » در صفحه 156 سطر 11 است.

ابهام جنس به حسب وجودش است اما به حسب ماهيت همان است كه مستشكل گفت زيرا هر يك از جنس و نوع متعين هستند و ابهامي در ماهيتش نيست « يعني ابهام در هيچ يك از دو ماهيت نيست ».

ادامه بيان فرق جنس و نوع به اينکه جنس، ماهيت مبهمه به حساب مي آيد و فصل، ماهيت متحصَّله به حساب مي آيد/ تعريف نوع/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه 94/03/11

موضوع: ادامه بیان فرق جنس و نوع به اینکه جنس، ماهیت مبهمه به حساب می آید و فصل، ماهیت متحصَّله به حساب می آید/ تعریف نوع/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.

« و لهذا قلنا: حسب الکون و الوجود خذا » (1) [1]

ص: 431


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص157، س2، نشر ناب.

نکات مربوط به جلسه قبل:

نکته 1: ما فصل را مقوِّم نوع و مقسِّم جنس گرفتیم و نسبت به جنس، مقوّم قرار ندادیم. آیا می توان به اعتباری فصل را مقوّم جنس هم قرار داد یا اینکه فصل فقط مقوّم نوع است؟

جواب این سوال این است که فصل را می توان هم مقوّم جنس قرار داد هم مقوّم نوع قرارداد ولی به شرطی که مقوّم، به دو صورت معنا شود. مقوم، گاهی مقید می شود مثلا گفته می شود مقوّم وجودی یا مقوّم ماهوی. در اینصورت فصل می تواند مقوّم برای هر دو باشد به اینصورت که مقوّم ماهوی برای نوع باشد و مقوم وجودی برای جنس باشد. اگر مقوّم ماهوی باشد یعنی ذات ماهیتی را تشکیل دهد و جزء ذات آن ماهیت باشد. فصل، جزء ماهیت و ذات نوع است پس مقوم ماهوی برای آن است اما مقوّم ماهوی برای جنس نیست چون فصل، جزء ذات جنس نیست بلکه مقوّم وجودی است یعنی به جنس، وجود می دهد و تحصّل می بخشد که این مقوّم وجودی در واقع همان محصِّل است ولی ما از محصّل تعبیر به مقوم وجودی کردیم و گفتیم فصل، مقوم وجودی برای جنس است. لذا تفاوتی بین این دو عبارت از لحاظ معنا نیست اگر چه لفظ فرق می کند.

پس اشکال ندارد که فصل را هم مقوّم برای جنس دانست هم مقوّم برای نوع دانست ولی باید لفظ « مقوم » قید زده شود و گفته شود « فصل، مقوم ماهوی برای نوع است و مقوّم وجودی برای جنس است » اما اگر قید آورده نشود و به صورت مطلق گفته شود در اینصورت فصل فقط مقوّم برای نوع است.

ص: 432

نکته 2: در صفحه 156 سطر 11 آمده بود « لان فصوله المقسمه عله تحصله » یعنی فصولِ مقسمه ی جنس، علت تحصل جنس است در اینجا این سوال مطرح است که آیا می توان گفت مقسّم بودن، با علت تحصل بودن یکی است؟ تا عبارت به اینصورت معنا شود « فصول مقسمه اش چون مقسّم اند علت تحصّل اند ». ظاهرا می توان این کار را کرد چون فصول، جنس را قسمت می کنند و با همین قسمت کردن، تحصّل هم به جنس می دهند یعنی جنس را معین می کنند و با تعینی که جنس پیدا می کند می توانند در ذهن حاصل شوند.

نکته 3: این نکته مربوط به جلسه اسبق است. در جلسه اسبق با عبارت « فان بدا الجواب عن ماهیه و البعض من ذی الشرکه الجنسیه هو الجواب عن جمیعها فهو قریب، البعید ما خالفه ». این شعر را وقتی توضیح دادیم « بدا » را به معنای « آشکار شد » معنا کردیم. یعنی اگر این جنس آشکار شود به عنوان جواب از ماهیتی و بعضی از مشارکات این ماهیت، به طوری که این جنس بتواند جواب از جمیع مشارکات قرار بگیرد این را جنس قریب می گویند اما جنس بعید آن است که مخالف باشد یعنی جواب جمع مشارکات واقع نشود.

به بنده گفته شد که لفظ «بدا » را به معنای « صار » قرار دهید. بنده از نظر معنا دیدم صحیح است یعنی « فان صار الجنس الجواب عن ماهیه ... » می شود.

ص: 433

اسم « صار »، « جنس » است و « الجواب عن ماهیه » خبر آن است نه اینکه « الجواب عن ماهیه » اسم باشد و « هو الجواب » خبر باشد چون رابطه بین اسم و خبر ضعیف می شود. اما بعضی ها که به لغت کردند « بدا » به معنای « صار » نیامده بود ولی اگر توانستید « بدا » را به معنای « صار » تضمین کنید صحیح است اما تضمین در جای خاصی است زیرا تضمین در جایی است که یک فعلی با « الی » متعدی می شود ولی معنای لغوی این فعل با « الی » متعدی نمی شود ولی متکلم این فعل را با « الی » متعدی کرده است. در اینصورت این فعل، متضمن معنای فعلی می شود که مثلا با « الی » متعدی می شود. آن حرف جار که بعد از فعل می آید ما را راهنمایی می کند که این فعل به چه معنا گرفته شود.

اما اینکه آیا در اینجا چیزی آمده که « بدا » را به معنای « صار » قرار داده باشد وجود ندارد مگر همان مبتدی و خبر باشد.

در هر دو صورت چه « بدا » به معنای « آشکار شود » یا « صار » باشد عبارت « هو الجواب » طوری معنا شد که لفظ « به طوری که » در ترجمه آن آورده شد. یعنی گفته شد « اگر جنس، جواب از ماهیت و جواب از بعض مشارکات باشد به این صورت که هر یک از مشارکاتِ این ماهیت گذاشته شود جنس بتواند جواب قرار بگیرد به طوری که در پایان گفته شود که جنس، جواب از جمیع مشارکات شد در اینصورت جنس قریب می شود ». چرا بنده « استاد » عبارت « هو الجواب » را خبر « صار » قرار ندادم چون رابطه بین اسم و خبر ضعیف می شود.

ص: 434

بحث امروز: اشکالی بیان شده بود و جواب آن داده شد.

بیان اشکال: جنس و نوع هر دو مرددند و تحصّلشان به افرادشان است. افراد جنس عبارت از انواع است و افراد نوع عبارت از اشخاص است. تحصّل و تعیّن جنس به انواعش است تحصل و تعین نوع هم به افرادش است. هر دو در این مساله شریکند که مبهم می باشند و تعینشان به توسط افرادشان است. اگر هر دو در این بحث شریکند چرا فرق می گذارید و می گویید جنس، ماهیتی مبهم است و نوع، ماهیتی متحصَّل است؟

بیان جواب: به لحاظ ماهیت تفاوتی بین آنها نیست یعنی نوع به لحاظ ماهیتش متحصَّل است جنس هم به لحاظ ماهیتش متحصَّل است یعنی این ماهیت « مثل حیوان و انسان » را که معنا می کنید می بینید یک معنای معیّن دارد. اما به لحاظ وجود که ملاحظه کنید می بینید جنس، مردد است. جنس بدون فصل در ذهن وجود نمی گیرد چون مردد است اما نوع بدون عوارض شخصیه و عوارضِ صنف ساز، در ذهن قرار می گیرد پس نوع به لحاظ وجود ذهنی معین است اما جنس به لحاظ وجود ذهنی مردد است و باید از ابهام دربیاید تا وجود ذهنی پیدا کند. پس اینکه گفته شد جنس، مبهم است به لحاظ وجود می باشد و اینکه گفته شد نوع، معین است به لحاظ وجود می باشد و این اشکالی ندارد.

مرحوم سبزواری می فرماید جواب اشکال را در شعر مطرح کردیم اما خود اشکال در شعر مطرح نشده است.

ص: 435

توضیح عبارت

« و لهذا قلنا »

« لهذا »: چون ابهامِ جنس و تعیّنِ نوع به لحاظ وجود است.

« حسب الکون و الوجود خذا »

اینکه گفته می شود جنس، مبهم است تو به لحاظ کون و وجود، این ابهام را بگیر و قبول کن و به جنس نسبت بده.

« الکون »: به معنای « وجود » است لذا به صورت عطف تفسیر کلمه «الوجود » را آورده است.

« اذ کونه و وجوده هو الدائر بین ذا ای ذا النوع کالانسان و ذا کالفرس »

ضمیر « کونه » به « جنس » بر می گردد. « ذا» اسم اشاره است. « الدائر » به معنای « مردد » است.

ماهیت جنس، دائر و مردد نیست بلکه وجود جنس دائر و مردد است پس تو هم ابهام را به لحاظ وجود قرار بده که مردد است نه به لحاظ ماهیتی که مردد نیست.

ترجمه: زیرا وجود جنس بما اینکه جنس است « مثل حیوان » مردد است بین این نوع مثل انسان و نوع دیگر مثل فرس « یعنی اگر حیوان بخواهد وجود بگیرد یا با این، وجود می گیرد یا با آن، وجود می گیرد نه اینکه حیوان اگر بخواهد حیوان باشد به این صورت است که یا به وسیله انسان، حیوان می شود یا به وسیله فرس، حیوان می شود بلکه حیوان اگر بخواهد حیوان شود به جسم بودن و نامی بودن و متحرک بالاراده و حساس بودن، حیوان می شود که در جلسه قبل بیان شد. یعنی حیوان به وسیله ناطق و صاهل و فصول دیگر، حیوان نمی شود اما اگر این جنس بخواهد در ذهن وجود بگیرد یا باید با فصلِ ناطق ضمیمه شود و انسان بشود یا با فصلِ صاهل ضمیمه شود و فرس شود یعنی باید حیوان را حصه حصه کرد تا وجود ذهنی پیدا کند.

ص: 436

نکته: اگر بخواهید جنس را در ذهن خودتان وجود بدهید باید در حصه های نوعیه وجودش بدهید ولی اگر بخواهید مفهوم جنس را تصور کنید احتیاج به این کار نیست زیرا مفهوم جنس عبارت است از جوابِ از همه مشارکات وقتی که به « ما هو » سوال شود. این، تعیّن دارد و تردد ندارد. این جنس، جنس منطقی است و بر هر جنس طبیعی می توان حمل کرد اما اگر جنس طبیعی را بخواهید در ذهن موجود کنید باید در حصه ی نوع موجودش کنید و الا درکش نمی کنید.

« فانی الوجود هو ای الجنس فی انواعه »

الف و لام در « الوجود » بدل از مضاف الیه است یعنی « فانی وجوده » بوده و ضمیرش به جنس بر می گردد. اما مرحوم سبزواری بعد از « الوجود » لفظ « هو » آورده لذا الف و لام را نباید بدل از ضمیر قرار داد مگر اینکه « هو » را تاکید ضمیری بدانید که الف و لام به جای آن است.

ترجمه: جنس، وجودش فانی در انواعش است « اما ماهیتِ جنس فانی نیست. یعنی اگر به دنبال ماهیت جنس باشید آن را در انواع پیدا نمی کنید. جنس اگر بخواهد موجود شود در انواع موجود می شود به همین جهت است که جنس بر انواع حمل می شود به حملی که اتحاد در وجود را افاده کند. جنس، وجوداً با نوع متحد است و هکذا با نوع دیگر متحد است.

ص: 437

توجه می کنید که مرحوم سبزواری با این عبارتش بیان می کند که حمل جنس بر انواع حمل شایع است نه اوّلی. بعضی از فلاسفه یا منطقیین معتقدند که حمل جنس بر نوع مثل حمل حد بر نوع است همانطور که حمل حد بر نوع حمل اولی است و به معنای اتحاد مفهومیِ موضوع و محمول است حمل جنس به تنهایی بر نوع، حمل اولی است یعنی مفهوم جنس را با مفهوم نوع یکی می کند ولی جنسِ تخصیص خورده که مثلا بر انسان حمل می شود مفهومش با مفهوم انسان یکی است. ]چرا این جنس، تخصیص خورده است؟ زیرا محمول به وسیله موضوع تخصیص می خورد و موضوع و محمول می توانند همدیگر را تبیین کنند. چون گاهی محمول، مراد از موضوع را تعیین می کند و گاهی موضوع مراد از محمول را تعیین می کند. در جایی که موضوع، خاص باشد و محمول، عام باشد موضوع، اندازه ی محمول را تعیین می کند اما جایی که موضوع، مراد از محمول را تعیین کند مثلا انسان می گوید: من حیوان هستم ولی حیوانِ تخصیص خورده هستم نه اینکه مطلق حیوان مراد باشد و نه اینکه حیوانی که در غیر انسان باشد مراد باشد. خود انسان که موضوع است باعث تخصیص محمول می شود و مفهوم این محمولِ تخصیص خورده با مفهوم انسان یکی می شود اما جایی که محمول، مراد از موضوع را تعیین کند مثل « زید قائم » یا « زید عالم »، زید هم بدن دارد و هم نفس دارد وقتی گفته می شود « زید قائم » مراد از زید آیا بدن اوست یا نفس او است؟ لفظ « قائم » تعیین می کند که مراد از زید، نفس زید نیست بلکه بدن زید است پس جمله « زید قائم » به اینصورت در می آید « بدن زیدٍ قائم » اما « عالم » صفتِ بدن زید نیست بلکه صفت نفس زید است لذا « عالم »، تعیین می کند که مراد از زید، نفس زید است پس جمله « زید عالم » به این صورت در می آید « نفس زیدٍ عالم »[ اینها کسانی هستند که حمل جنس را بر نوع حمل اولی می دانند و اتحاد را اتحاد مفهومی قرار می دهند مثل حمل حد بر نوع. اما از کلام مرحوم حاجی سبزواری بر می آید که اتحاد جنس « که محمول است » با نوع « که موضوع است » را اتحاد در وجود می داند نه در مفهوم، و اتحاد در وجود همان حمل شایع است. دراینصورت می فرماید اتحاد به معنای فناء است یعنی اینکه محمول با موضوع متحد است یعنی این محمول فانی در موضوع است. چون اتحاد، اتحاد وجودی بود فناء هم فناء وجودی می شود. پس محمول، وجوداً فانی در موضوع است یعنی جنس فانی الوجود در نوع است.

ص: 438

نکته: می توان « هو » را مبتدی موخر و « فانی الوجود » را خبر مقدم قرار داد و الف و لام در « الوجود » عوض از ضمیر است که رابطه می باشد یعنی عبارت به این صورت در می آید « هو فانی وجوده ».

« و لذا یقال: الجنس هو المحمول علی الکثره المختلفه الحقائق »

« لذا »: چون جنس به لحاظ وجود فانی در انواع می شود و متحد با انواع می گردد.

ترجمه: و لذا گفته می شود جنس، محمول است بر کثرت مختلفه الحقایق « یعنی کثرت نوعی که همان انواع است یعنی جنس محمول بر انواع است چون متحد با انواع است یا فانی الوجود در انواع است ».

« ای بحسب الوجود هو هی »

این عبارت، تفسیر مقولِ « یقال » است. مراد از « الجنس هو المحمول علی الکثره المختلفه الحقایق » این است که این جنس به حسب وجود همان انواع است.

می توان این عبارت را تفسیر برای « فانی الوجود فی انواعه » قرار داد یعنی مراد از « فانی الوجود فی انواعه » این است که جنس به حسب وجود آن انواع است « در اینصورت ضمیر هو به جنس و ضمیر هی به انواع بر می گردد ».

« لا عاطفه علی حسب حسب الماهیه »

لفظ « لا » عاطفه است و آن را عطف بر « حَسَب » در صفحه 157 سطر 2 گرفته است. توجه کنید دو بار لفظ « حسب » آمده که یکی در شعر است و تعبیر به « حسب الکون خذا » کرد و یک « حسب » در شرح بود که در صفحه 158 سطر 2 آمده بود یعنی « ای بحسب الوجود هو هی ». لفظ « لا » که عاطفه است در شعر آمده لذا « حسب الماهیه » که در شعر آمده باید عطف بر « حسب » که در شعر آمده قرار بگیرد نه بر « حسب » که در شرح است پس عطف بر « حسب » در « حسب الکون خذا » می شود یعنی عبارت به این صورت می شود « ابهام الجنس حسب الکون خذا لا حسب الماهیه » یعنی ابهام جنس را به حسب وجودش بگیر و به حسب ماهیتش نگیر.

ص: 439

« اذ هی هی ای کل ماهیه بحسب شیئیه الماهیه لا ابهام فیها فان الماهیه من حیث هی لیست الا هی »

چرا ابهام جنس به حسب وجود گرفته می شود و به حسب ماهیت گرفته نمی شود؟ چون ماهیتش همین است که می باشد و ابهامی ندارد. زیرا هر ماهیتی، خودش خودش است و ابهامی در هیچ ماهیتی نیست.

ترجمه: زیرا هر ماهیتی به حسب شیئیتی که برای ماهیتش است ابهامی در آن نیست زیرا ماهیت از این حیث که ماهیت است نیست مگر خودش « لذا ابهامی ندارد. بله اگر مردد بین چند چیز می شد ابهام داشت ولی هر ماهیتی به حسب ماهیت، فقط خودش است لذا تردیدی نیست پس ابهام ندارد. بلد به حسب وجود چون ماهیت، وجود نیست ممکن است مردد شود و جنس هم اینگونه است که به حسب وجود مردد می شود اما به حسب ماهیت مثل همه ماهیت های دیگر معین است و ابهامی در آن نیست ».

« الشیئیه الماهیه »: این اضافه، اضافه بیانیه است. در مورد « ممکن » گفته می شود « له جهتان شیئیه الماهیه و شیئیه الوجود » یعنی دو شیء دارد. یک شیء عبارت از ماهیت است و یک شیء عبارت از وجود است. مرحوم سبزواری می فرماید « کل ماهیه بحسب شیئیه الماهیه » هر ماهیتی یا موجود است یا معدوم است و آن حیثیتِ وجود و عدمش « یعنی شیئیت وجود و عدمش » را ملاحظه نکن فقط شیئیت ماهیتش را ملاحظه کن که همان « ماهیه من حیث هی » است.

ص: 440

« و النوع ذا تحصّل فی العقل جا ای فی العقل الانسانی »

نوع بما اینکه نوع است « نه بما اینکه در ضمن فرد است چون بما اینکه در ضمن فرد است در خارج موجود است » جایش در کجا است؟ می گویند جایش در عقل است. آیا نوعی داریم که در خارج وجود داشته باشد؟ شان نوع این است که قابل صدق بر افرادش باشد. نوعی که در ذهن است قابل صدق بر افراد است یعنی انسانِ ذهنی را می توان محمول برای زید و عمرو و .... قرار داد. آیا در خارج هم می توان نوع را داشت؟ اگر در خارج باشد حمل نمی شود زیرا حمل، کار ذهن است نه کار خارج. اگر چه حمل، اشاره به خارج می کند ولی حمل در ذهن انجام می شود. در خارج وقتی « زید قائم » را دارید دو چیز نیست که یکی بر دیگری حمل شود بلکه زید را دارید که همین زید قائم است. اما در ذهن خودتان یک زید و یک قائم درست می کنید و دوئیّت درست می شود و یکی بر دیگری حمل می شود ولی همین موضوع و محمول اشاره به خارج می کند و در خارج، یک شیء واحد، مشارٌ الیه این دو است اما در ذهن، زید جدا است و قائم هم جدا است. در حمل نیاز به دو چیز دارد که بر یکدیگر حمل شوند و این دو چیز در ذهن دو چیز هستند اما در خارج یکی است لذا خارج، جای حمل نیست. بنابراین اگر ما مثلا انسان کلی « که نوع است » را در خارج داشته باشیم کسی انتظار ندارد که حمل شود چون امر خارجی حمل نمی شود.

ص: 441

اما آیا کلی انسان در خارج وجود دارد یا ندارد؟ اشراقیون گفتند یک کلی در ذهن وجود دارد و یک کلی در خارج وجود دارد که آن کلی ذهنی حمل می شود ولی کلی خارجی حمل نمی شود. کلی خارجی عبارتست از موجودی که هیچ یک از خصوصیات افراد را ندارد و چون هیچ یکی از خصوصیات افراد را ندارد می تواند با خصوصیات هر کدام از افراد همراه شود و اگر از خصوصیات افراد کم شد همان فرد خارجی می شود که در خارج است. مثلا یک موجود کلی را لحاظ کنید مثل انسان که هیچ یک از خصوصیات را نداشته باشد بعدا خصوصیات زید را بگیرد و زید شود و خصوصیات عمرو را بگیرد و عمرو شود نه اینکه حمل بر زید و عمرو شود. آیا چنین چیزی وجودی دارد؟ اشراقیون گفتند وجود دارد و آن، یک انسان مجردی است که فقط انسانیت دارد و خصوصیات را ندارد. اگر به آن خصوصیاتِ زید بدهید همان است ولی تنزل می کند و زید می شود چون وقتی تنزل می کند خصوصیات همراه آن می آیند بعداً وقتی تنزل دوم بدهد خصوصیات جدید به دور آن می آید و عمرو می شود. مانند یک مطلب علمی که در ذهن ما هست هیچ یک از خصوصیات همراه آن نیست. یک روز با شادابی بنده مطلب علمی را توضیح می دهم. یک فرد خارجی از این مطلب علمی حادث می شود که همه می فهمند که گوینده شاداب بود. روز دیگر همین مطلب علمی با خستگی بیان می شود این مطلب همان مطلب قبلی است ولی با یک حالت دیگری همراه شده و فرد دیگری غیر از فرد اول شده است. هکذا اگر یکبار آن مطلب با صدای آواز گفته شود یا با صدای معمولی گفته شود و همینطور اگر یکبار با صدای آهسته و یکبار با صدای بلند گفته شود. حالاتِ مختلف برای تنزلاتِ صورت علمیه درست می شود و با این حالات مختلف، افراد مختلف درست می شود. خود صورت علمی با هیچ یک از این حالات، همراه نیست لذا می تواند با همه آنها همراه باشد. آیا چنین کلی در خارج وجود دارد که هیچ یک از احوال و عوارض جزئیات را نداشته باشد ولی بتواند تنزل کند و با تنزلش این حالات همراه شود و افراد پدید آید؟

ص: 442

اشراقیون گفتند وجود دارد و این همان رب النوع است که در چند جلسه قبل توضیح داده شد. مشاء می گوید جای این نوع کلی فقط در ذهن است و در خارج، نوع وجود ندارد مگر نوعی که همراه خصوصیات باشد که در واقع همان فرد است. اما اشراقیون می گویند نوع کلی در ذهن وجود دارد. در خارج هم نوع کلی وجود دارد اما کلی که هیچ یک از عوارض همراهش نیست و می تواند همه عوارض را بگیرد به تعبیری که مرحوم صدرا می کند این است که کلی که در ذهن هست کلی مفهومی و قابل صدق بر کثرین است اما کلی که در خارج هست کلی مفهومی و قابل صدق بر کثیرین نیست بلکه کلی سِعِی است کلی سِعِی یعنی وجودش چنان وسیع است که با تمام خصوصیت ها سازگار است. اما وجود ما اینقدر وسیع نیست که با خصوصیات متعدد سازگار باشد بلکه با یک خصوصیات سازگار است و با خصوصیات دیگر سازگار نیست.

پس اینکه آیا نوع در خارج وجود دارد یا ندارد اقوالی وجود دارد که توضیح داده شد زیرا مشاء می گفت در ذهن وجود دارد و اشراق می گفت هم در ذهن « به صورت کلی مفهومی » و هم در خارج « به صورت کلی سِعِی » وجود دارد توضیح بیشتر در جلسه بعد بیان می شود.

آيا نوع در خارج وجود دارد يا ندارد؟/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه 94/03/12

موضوع: آیا نوع در خارج وجود دارد یا ندارد؟/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 443

« و النوع ذا تحصل فی العقل جا ای فی العقل الانسانی » (1) [1]

بعد از بیان تعریف نوع، بیان این مطلب می شود که جایگاه نوع کجا است افراد نوع در خارج هستند اما خود نوع در کجا است؟

مرحوم سبزواری می فرماید بنابر نظر مشاء که رب النوع را قبول ندارند جای نوع را در ذهن می دانند و جای افرادش را در خارج می دانند یعنی در ذهن یک کلی وجود دارد که از تمام خصوصیات و عوارض خالی است و به همین جهت بر هر فردی و با هر خصوصیتی می تواند حمل شود. اگر دارای خصوصیت خاصی بود فقط بر صاحبان همان خصوصیات حمل می شد و بر فاقدین آن خصوصیت یا واجدین خصوصیت خلاف حمل نمی شد اما می بینیم بر همه حمل می شود از اینجا کشف می شود که این کلی فاقد هر خصوصیتی است.

اما افلاطون و اشراقین که تابع افلاطون اند معتقد می باشند چنین کلی که فاقد تمام خصوصیات است در خارج وجود دارد اما نه در عالم ماده بلکه در عالم عقل است مثلا انسانی است که فاقد تمام خصوصیات شخصیه انسان است و لذا با تمام انسانها مرتبط است « نگو بر همه انسان ها صدق می کند » و می تواند همه انسانها را تدبیر کند. درباره رب النوع توضیحاتی قبلا داده شده بود و امروز نیاز به تکرار آنها نیست.

ص: 444


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص158، س4، نشر ناب.

سوال: فرق کلی طبیعی با نوع چیست « مراد از نوع، نوع طبیعی است نه نوع منطقی یا نوع عقلی »؟

جواب: فرقی بین کل طبیعی و نوع طبیعی نیست. در اینصورت اشکال می شود که اگر فرقی نیست چرا مرحوم حاجی سبزواری بحث را تکرار کرده است؟ جواب این است که اگر به دو بحث مراجعه کنید می بینید که تکراری نیست زیرا یک بحث این است که آیا نوع در خارج است یا منحصراً در ذهن است و بحثی قبلا شد که کلی طبیعی در خارج موجود است اما آیا در ضمن فرد موجود است یا به نعت کلی موجود است؟ در صفحه 146 بعد از اینکه مصنف، کلی طبیعی را ذکر کرد و اثبات کرد که در خارج موجود است بیان کرد وجودش به افرادش یا در ضمن افرادش است و وجودش به طور مستقل در خارج نیست. سپس بیان کرد که این مساله اختلافی است این دو بحث اگر چه هر دو در یک امر « یعنی رب النوع » است ولی در گذشته بحث در این بود که کلی طبیعی در خارج به نعت کلیت وجود ندارد اما در اینجا بیان می کند طبق قول بعضی کلی طبیعی به نحو عقلیت وجود دارد. به عبارت دیگر مرحوم حاجی سبزواری کلی طبیعی مقسمی را در گذشته بیان کرد و کلی طبیعی قِسمی که اسمش نوع است را الان بیان می کند و این، دو کلی است. در کلی طبیعی بیان کرد که دارای فرد خارجی نیست الان می گوید نوع که کلی طبیعی قسمی است دارای فرد خارجی نیست.

ص: 445

توضیح عبارت

« و النوع ذا تحصل فی العقل جا ای فی العقل الانسانی »

« ذا » به معنای « صاحب » است. ضمیر « جاء » به « النوع » بر می گردد.

ترجمه: نوع، صاحب تحصل و وجود در عقل است.

« ای فی العقل الانسانی »: علت اینکه مصنف لفظ « العقل » را تفسیر می کند این است که عقل دارای دو اطلاق است:

1 _ عقل انسان که به آن عقل متصل و منفعل می گویند. عقل متصل چون مرتبه ی عالیه ی نفس ما است بمنزله این است که متصل به نفس ما است. البته اتصال در امور مادی است و نفس یا عقل، مادی نیستند اما از باب تشبیه معقول به محسوس به آن، عقل متصل گفته می شود یعنی متصل به ما است اما نه به آن نحوه اتصالی که در مادیات است. به این عقل، عقل منفعل هم گفته می شود چون صورت علمی را از بالا دریافت می کند. اینطور نیست که صورت علمی را بسازد و به دیگری افاده کند بلکه صورت علمی را از معلم عقلی که گفتند حضرت جبرئیل علیه السلام است یا به قول مرحوم صدرا که رب النوع است دریافت می کند. دریافت کردن به معنای منفعل شدن و تاثیر پذیرفتن است.

2 _ یک موجودات عقلی داریم که قبلا بحث آن شده که به آنها عقل منفصل گفته می شود یعنی عقلی که در جهان وجود منفصل و جدای از ما موجودند و در عالم خودشان قرار دارند و از مراتب نفس ما نیستند. به اینها عقل فعال هم گفته می شود. توجه کنید اسم « عقل فعال » رایج برای عقل دهم شده اما به تمام آنها « عقل فعال » گفته می شود و به صورت جمع آورده می شود و گفته می شود « عقول فعاله » یعنی عقولی که اثر گذارند و هیچ چیزی را قبول نمی کنند بلکه هر چیزی را که لایق بودند که داشته باشند خداوند _ تبارک _ از اول خلقت به آنها داده است. اینطور نیست که بالقوه باشند و چیزی را قبول کنند « اما عقل ما بالقوه است و صور علمیه را قبول می کند لذا منفعل می شود ».

ص: 446

مراد از « فی العقل » در عبارت مصنف، عقل انسانی است نه عقل منفصل. لذا مصنف خواسته بیان کند که نوع در عقل انسان موجود است « البته در عقل منفصل هم موجود است ولی مورد بحث نیست ».

« هذا علی طریقه المشائین »

« هذا »: وجود نوع در عقل انسانی.

ترجمه: وجود نوع در عقل انسانی طریقه مشائین است.

نکته: خداوند _ تبارک _ عالِم به نوع است و وقتی عالم است یعنی در خداوند _ تبارک _، نوع به وجود علمی موجود است. در عقول هم به وجود علمی موجود است در ما به وجود ذهنی موجود است. ما در مورد خودمان تعبیر به « ذهنی » می کنیم اما در مورد خداوند _ تبارک _ و ملائکه تعبیر به « ذهنی » نمی شود چون آنها ذهن ندارند بلکه ذات دارند. تعبیر به « ذهن » در عقول فعاله تعبیر اصطلاحی و رایج نیست.

نکته: مراد از « هذا » این نیست: « در ذهن بودن نوع، طریق مشائین است » بلکه مراد این است که « فقط در ذهن بودن و در خارج نبودن، طریق مشائین است ». در عبارت مصنف لفظ « فقط » نیامده اما چون عبارت بعدی که عِدل برای آن است نشان می دهد که نوع در خارج هم هست وقتی می گوید طریق مشائین این نیست که نوع در خارج باشد معنایش این است که منحصراً در ذهن است یعنی آنچه که در ذهن ما موجود است منحصراً در ذهن ما موجود است و در خارج موجود نیست.

ص: 447

« او فی عالم الارباب ای ربات الانواع باذن الله تعالی _ جلت عظمته _ »

« فی عالم الارباب » یعنی « و النوع جاء فی عالم الارباب ».

مصنف لفظ « الارباب » را معنا می کند که به معنای « ربات الانواع » است. « ارباب » جمع « ربّة النوع » است و تاء در آن تاء تانیث نیست بلکه تاء وحدت است.

مراد از « رب » پرورش دهنده است. اینها، انواع را پرورش می دهند. اما آیا مستقلا پرورش می دهند یا با اذن الهی پرورش می دهند؟ نمی توانند به صورت مستقل پرورش بدهند زیرا ممکن الوجودند و ممکن الوجود مسخَّرِ خداوند _ تبارک _ است لذا مصنف تعبیر به « باذن الله تعالی » می کند یعنی این تدبیر و تربیتی که اینها نسبت به انواع دارند باذن الله تعالی است.

« هذا علی طریقه الاشراقیین »

این مطلب که وجودِ در خارج، وجود همین نوع در خارج است طریق اشراقیین است.

« مما خرجا ای من العقول الکلیه الخارجه عن العقول الانسانیه »

« من العقول » بیان از « ما » در « مما خرجا » است. مصنف با لفظ « الخارجه ... » عبارت « خرجا » را معنا می کند.

« من » در « مما » بیانیه است و بیان از ارباب می باشد. یعنی ارباب، از سنخ عقل هستند ولی عقل هایی که خارج از عقل ما و منفصل از عقل ما و وجود و ذات ما هستند. خودشان برای خودشان یک وجود مستقل و منفصل دارند.

ص: 448

نکته: نوعی که در اینجا مورد بحث می باشد نوع منطقی نیست چون نوع منطقی در عالم ارباب وجود ندارد. نوع منطقی، معقول ثانی است اما نوع طبیعی خودش در ذهن است و فردش در خارج هست.

« اذ کل نوع له فرد مجرد عقلانی عندهم »

ضمیر « عندهم » به « اشراقین » بر می گردد.

این عبارت تعلیل برای « هذا علی طریقه الاشراقیین » است. یعنی چرا در طریق اشراقیین گفته می شود کلی و نوع در عالم ارباب موجود است؟ چون هر نوعی را که ملاحظه کنید دارای فردی است که آن فرد، مجردِ عقلانی است یعنی ذاتش ذات عقلی است و ذات نفس نیست. به عبارت دیگر از سنخ عقل است و از سنخ نفس نیست.

« فالنوع فی عالم الابداع متحصَّلٌ مجردا عن الأین و المتی و الوضع و الجهه و غیرها »

مصنف بیان کرد هر نوعی داری فرد مجرد عقلانی است.

مصنف نمی خواهد بگوید هر نوعی، منحصراً دارای فرد مجرد عقلانی است بلکه فرد مادی هم دارد. اما عالم ابداع چیست؟

در مورد خلقت سه تعبیر به کار می رود که مرحوم سید احمد علوی در حاشیه الهیات شفا آورده و شاید بقیه از ایشان گرفتند:

1 _ احداث.

2 _ اختراع.

3 _ ابداع.

اگر بخواهید یک تعبیر مشترک در مورد هر سه کنید تعبیر به « ایجاد » می شود.

ص: 449

تعریف احداث: بعضی موجودات هم مسبوق به ماده اند و هم مسبوق به مدت هستند مثل ما انسان ها که قبل از اینکه موجود شدیم ماده ای داشتیم که عبارت از عناصر بود و غذای آباء ما قرار گرفت و تبدیل به نطفه شد و این نطفه منتقل شد تا وقتی که نوبت این شد که صورت ما در آن قرار داده شود در اینصورت خداوند _ تبارک _ صورت را به آن افاضه کرد و ما موجود شدیم. قبل از اینکه ما موجود شویم آن ماده، موجود بود و استعداد و لیاقت ما را حمل می کرد تا وقتی که خداوند _ تبارک _ صورت به ما داد و انسان شد. پس همه انسان ها و جماد و نبات و همه موجوداتی که در عالم ماده زندگی می کنند مسبوق به ماده هستند.

همه ما مسبوق به مدت هم هستیم یعنی زمانی گذشت که ما در آن زمان نبودیم و بعداً موجود شدیم.

چنین موجودی که هم مسبوق به ماده و هم مسبوق به مدت است به آن، محدَث گفته می شود و ایجادش را احداث می گویند گاهی هم تعبیر به تکوین می شود.

تعریف اختراع: موجوداتی که مسبوق به ماده هستند ولی مسبوق به مدت نیستند مثل افلاک که مسبوق به ماده هستند چون مرکب از ماده و صورت هستند و با آمدن صورت، حقیقتشان تحقق پیدا می کند و ماده چون قابل صورت است رتبه اش به عنوان قابل، قبل از مقبول است بنابراین فلک که حقیقتش به صورتش است مسبوق به ماده است نه به این معنا که خداوند _ تبارک _ ابتدا ماده را آفریده و بعداً صورت به آن داده باشد چنانکه در جمادات و نباتات و حیوانات است. بلکه به این معنا است که رتبه ی ماده اش قبل از صورت است زیرا ماده اش قابل و صورت، مقبول است و هر قابلی رتبتاً مقدم بر مقبول است اما مسبوق به مدت نیست بلکه خودش سازنده مدت است. زیرا زمان با گردش فلک درست می شود.

ص: 450

چنین موجودی که مسبوق به ماده است ولی مسبوق به مدت نیست اسمش را مختَرَع می گذارند و اسم ایجادش را اختراع می گذارند.

این قسم نوعا در کتب مشائین مثل ابن سینا نمی آید یعنی ایجاد، تقسیم به دو قسم احداث و ابداع می شود و قسم سوم که اختراع است آورده نمی شود لذا ابن سینا فلک را جزء ابداعات می برد.

تعریف ابداع: موجودی است که نه مسبوق به ماده است و نه مسبوق به مدت است یعنی از ابتدا آفریده شده بدون اینکه قبل از آن، زمان باشد و بدون اینکه قبل از آن، ماده ای باشد که استعداد آن را حمل کند. مثل موجودات عقلی « مانند عقول عالیه و عقل فعال ». این موجودات از ازل « قبل از زمان » موجود شدند لذا ازلی اند ولی ازلی بالغیرند اما ازلی بالذات فقط خداوند _ تبارک _ است.

اینچنین موجودات را مبدَع می گویند و ایجادش را ابداع می گویند.

پس لفظ « عالم ابداع » که در کلام مرحوم سبزواری آمده یعنی عالم موجوداتی که بدون سبق ماده و سبق مدت آفریده شدند و حادث زمانی نیستند.

نکته: موجودی که مسبوق به مدت باشد ولی مسبوق به ماده نباشد تا قسم چهارم قرار داده شود وجود ندارد.

نکته: ماده جمادات و نباتات و حیوانات قبل از آنها بوده و صورت بعداً افاضه شده سوال این است که صورت، شریکة العله در ماده است. چطور معلول که ماده است قبل از شریکة العله که صورت است آمده است؟ جواب این است: اینکه گفته می شود « صورت، شریکة العله برای ماده است » به این معنا نیست که شریکة العله برای وجود ماده است تا این اشکال وارد شود زیرا صورت، ماده را ایجاد نمی کند بلکه عقل، ماده را ایجاد می کند همانطور که عقل صورت را هم ایجاد می کند بلکه به این معنا است که صورت، شریکة العله در برپاداشتن ماده است. چون ماده وقتی می خواهد ایجاد شود به تنهایی نمی تواند ایجاد شود باید یک برپا دارنده ای، آن را بر پا بدارد که آن، صورت است همانطور که اگر بخواهد خیمه ای ایجاد شود نیاز به ستون دارد اما ایجاد خیمه نیاز به ستون ندارد. در ما نحن فیه هم چون ماده بدون صورت بر پا نمی ماند ناچار است که صورت به آن داده شود. این صورت که به ماده داده می شود ماده بر پا می شود. اگر صورت از آن ماده گرفته شود و صورت بعدی داده شود مثل این است که ستون خیمه کشیده شود و ستون دیگری گذاشته شود اما نه اینکه این ستون به طوری کشیده شود که خیمه بیفتد و بعداً دوباره بر پا شود بلکه طوری کشیده شود که خیمه بدون ستون باقی نماند.

ص: 451

پس صورت، شریکة العله برای برپایی ماده است نه برای وجود ماده.

نکته: این مطالبی که گفته شد درباره ماده ثانیه بود نه ماده اولی. لذا این اشکال وارد نیست. اما اگر ماده اولی مراد باشد اشکال مطرح می شود و جواب داده می شود. ماده اولی، همان هیولای خالص است و ماده ثانیه، هیولای خالص است که با صورت جسمیه و صورت نوعیه آمده ولی کُلِّ آن، دوباره ماده برای صورت جدید می شود که به این کل، ماده ثانیه گفته می شود. عنصری که در بدن ما بکار رفته است جسم بوده و هیولی نبوده. زیرا هیولی و صورت جسمیه و صورت نوعیه داشته است. به قول قدما در بدن ما آب و خاک و آتش و هوا بکار رفته است. آب، ماده و هیولی نیست بلکه جسم است که دارای صورت جسمیه و صورت نوعیه آب است. این مجموع « یعنی صورت جسمیه و صورت نوعیه و ماده آب » ماده برای بدن ما شده است. پس ماده ی بدن ما از ماده ثانیه ساخته می شود و ماده ثانیه، صورت دارد و این صورت جدید که « صورت انسانی است » می آید می خواهد این ماده را بر پا نگه دارد اما صورت قبلی چه می شود؟ صورت آن چهار عنصر چه می شود؟ در این مساله دو قول است یک قول این است که صورت های قبلی از بین رفتند. این صورت ترکیبی جانشین آنها شد و کار آنها را انجام می دهد ولی ابن سینا و مرحوم ملاصدرا و بسیاری از حکمای بزرگ معتقدند که آن صورتهای قبلی از بین نرفتند بلکه کامن و مخفی شدند یعنی آب، فعالیت آبی ندارد خاک، فعالیت خاکی ندارد هکذا هوا و آتش. همه اینها باید با هم فعالیت بدنی کنند. بعداً که این صورت ترکیبی را خداوند _ تبارک _ هنگام مرگ از این بدن می گیرد دوباره آن صورتهای اصلی این بدن که آب و خاک و هوا و آتش است ظاهر می شود لذا بدن وقتی متلاشی می شود تبدیل به خاک می شود.

ص: 452

نکته: مراد از صورت ترکیبی چیست؟ مراد صورت ماده ی مرکب است ولی خود صورت انسان، صورت ترکیبی نیست زیرا خود صورت انسان فقط صورت انسان است و بسیط است. پس وقتی صورت ترکیبی گفته می شود یعنی صورت برای ترکیب و برای مرکب مراد است به عبارت دیگر مراد « الصوره للمرکب » است. اما صورتهای بسیط، « الصوره للبسیط » بود.

نکته: همه موجودات مادی حادثند مگر عناصر بسیطه که حادث زمانی نیستند بلکه ابداعی اند. 5 چیز را فلاسفه، ابداعی و قدیم می دانند که عبارتند از عقول، نفوس فلکی، اجرام فلکی، عناصر بسیطه، انواع عناصر مرکبه « مراد از عناصر مرکبه، جماد و نبات و حیوان است ».

انواع عناصر مرکبه مثل انسان از ازل بوده اما شخصِ انسان از ازل نبوده بلکه حادث می شود و زائل می گردد « این مطالب بر طبق مذهب مشاء است و الا متکلمین و مرحوم صدرا و روایات قبول ندارند » لذا آدم ابوالبشر یک نمونه و مثال است و واقعیت ندارد زیرا از ازل، نوع انسان بوده و تا ابد است و هيچ نوعي منقرض نمي شود اگر در اينجا آن نوع ديده نمي شود در زمين موجود است ولي ديده نمي شود. اگر هم در زمين منقرض شده شايد در جاي ديگر باشد. آنچه كه منقرض و حادث مي شود اشخاصِ انواع است.

چون اركان عالم همين 5 مورد است گفته مي شود كه عالم قديم است. به اشخاص عناصر مركبه توجهي نمي شود اگر توجه شود گفته مي شود عالم، مركب از قديم و حادث است ولي حادث ها چون خيلي به حساب نمي آيند حساب نمی شوند. آنچه اركان عالم است همين 5 مورد است. البته همه اينها قديم بالغيرند نه قديم بالذات. همين كه گفته مي شود « اين 5 مورد قديم بالغيرند» باعث مي شود كه كسي شريك با خداوند _ تبارك _ نباشد.

ص: 453

متكلمين قائل به قديم بالغير نيستند بلكه مي گويند اشيا يا قديم بالذات هستند يا حادثند.

مرحوم صدرا حرف مشاء را قبول ندارد. مرحوم صدرا معتقد نيست كه عالم، قديم است او مثل متكلمين عالم را حادث مي داند ولي فرقش با متكلمين اين است كه متكلم مي گويد همين عالمي كه در آن هستيم اولين عالمي است كه خداوند _ تبارك _ خلق كرده بعداً كه اين عالم تمام شد ديگر خداوند _ تبارك _ چيزي خلق نمي كند. اما مرحوم صدرا مي فرمايد قبل از اين عالمي كه ما در آن هستيم بي نهايت عالم خلق شده و بعد از اين عالمي كه ما در آن هستيم هم بي نهايت عالم خلق مي شود. خداوند _ تبارك _ هيچ وقت بدون خلق نيست. و لي اين عالمي كه ما در آن هستيم حادث است آن عالم قبل از ما هم حادث است و عالم قبل از آن هم حادث است و عالم بعد از ما هم حادث است. اين عوالمِ حادث، از ازل شروع شدند و تا ابد ادامه دارند. اين كلام مرحوم صدرا با روايت سازگار است. كلام متكلمين هم با روايت سازگار است ولي به شرطي كه چشم خودمان را ببنديم اما اگر چشم خودمان را باز كنيم كلام متكلمين، كافي نيست.

ترجمه: «بنابر قول اشراقيين» نوع در عالم ابداع، «يعني عالمي كه موجوداتش، مبدعات هستند» متحصَّل « یعنی حصول دارد » است «فكر نكنيد كه عالم ماده يك ظرف بزرگي است كه موجودات در آن هستند و عالم مثال و عالم عقل هم همينطور باشند. بلكه همين موجودات عالم ماده، كه شجر و بقر و ... هستند عالم ماده را مي سازند نه اينكه يك ظرف بزرگ و چهار ديواري وجود داشته باشد و عالم ماده در درون آن قرار بگيرد تا كسي فكر كند كه بيرون از اين چهار ديواري، عالم ماده نيست. عالم عقل هم همينطور است يعني همان مبدعاتي كه موجودند به آنها عقول گفته مي شود و به مجموع آنها عالم عقل گفته مي شود نه اينكه يك ظرف عقلي باشد كه اينها در آن زندگي كنند» در حالي كه مجرد از عوارض مثل اين و متي و وضع و جهت و غير اينها است «پس نوع در خارج موجود است و به نعت كليت هم موجود است و اگر تعبير را رقيق تر كنيد اينطور گفته مي شود كه به نحو لا بشرطيت موجود است ولي اين، كافي نيست زيرا بايد به نحو بشرط لائيت موجود باشد. زيرا لا بشرط در ضمن فرد موجود است. اين شخص مي خواهد خود كلي را موجود كند اما نه در ضمن فرد. بلكه بايد بشرط لا بگيرد لذا تعبير به _ مجرداً عن الاين ... _ مي كند كه به معناي بشرط لا است. پس نوع مجرد _ يعني نوعِ بشرط لا _ در عالم ابداع موجود است _ ولي در عالم ماده موجود نيست _ و از همان جا اين عالم ماده را اداره مي كند چون رب النوع اين نوع است ».

ص: 454

« بخلاف الجنس اذ لا رب الجنس عندهم »

اين عبارت عطف بر « فالنوع » است.

نوع در عالم ابداع، متحصَّل است برخلاف جنس كه در عالم ابداع، متحصّل نيست زيرا نزد اشراقيين، رب الجنس وجود ندارد بلكه رب النوع وجود دارد.

« و قد اشرنا اليه بقولنا فالنوع تم فيه اغطيه »

نسخه صحيح « دون اغطيه » است.

اين عبارت را به دو صورت معنا مي كنيم يك معنا به عبارت مشائي معنا مي كنيم. در این صورت ضمير « فيه » به « عقل » برمي گردد. نوع در عقل ما تمام شد يعني وجود تام پيدا كرده در عقل ما « نه در خارج » بدون پوشش ها « مراد از اغطيه در اينجا، عوارض است يعني بدون عوارضي كه با مقارنت پيدا كردن به نوع، شخص مي سازند ». اما معناي دوم كه بنابر نظر اشراق باشد اينگونه معنا مي شود. ضمير « فيه » به « عالم ارباب » برمي گردد. اگر بخواهيد اين عبارت با هر دو مبنا بسازد ضمير « فيه » را بايد به « هر يك از عقل و عالم ارباب » برگرداند يعني نوع در هر يك از عقل « طبق نظر مشاء » و عالم ارباب « طبق نظر اشراق » تمام و كامل شده و وجود يافته، بدون پوشش هايي كه عبارت از عوارضند و شخص ساز هستند.

نكته: نظر اصلي مرحوم سبزواري اين بوده كه عبارت « فالنوع تم فيه دون اغطيه » بيان كلام اشراقيين باشد ولي با بياني كه بنده « استاد » كردم بيان كلام اشراقيين و مشاء هر دو گرفته شد ولي جايگاه عوض شد زيرا بنا قول مشائين، جايگاه آن ذهن است و بنا قول اشراقيين جايگاه آن عالم ارباب انواع است.

ص: 455

ادامه اينکه آيا نوع در خارج وجود دارد يا ندارد؟ 2 _ تقسيم به نوع به حقيقي و اضافي / باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه 94/03/16

موضوع: 1 _ ادامه اینکه آیا نوع در خارج وجود دارد یا ندارد؟ 2 _ تقسیم به نوع به حقیقی و اضافی / باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.

« و الجنس مغمور وجوداً فی وجودات الانواع بکل الاوعیه ای مراتب نفس الامر » (1) [1]

مصنف مطلبی را درباره جنس بیان می کنند که باقیمانده ی مطلب درباره جنس است و این مطلب که بیان شود مباحث درباره جنس تمام می شود.

بیان شد اشخاصی که در خارج است دو موردند یعنی از هر نوعی دو شخص در خارج وجود دارد و یک شخص در ذهن وجود دارد مثلا نوع انسان را ملاحظه کنید که دو شخص در خارج دارد که یکی شخصِ مجرد است که همان رب النوع است. یکی هم شخص مادی است که ما هستیم. اما در ذهن، یک شخص وجود دارد و آن، انسانی است که من در ذهن خودم تصور می کنم. این انسان در ذهن من به عنوان یک شخص موجود است ولو حکایت از افراد می کند و نتیجتا کلی است. این انسان در ذهن فرد دیگری هم یک شخص دیگر موجود است و در ذهن نفر سومی هم یک شخص دیگر موجود است و تمام این اشخاص اگر چه به لحاظ وجود، شخصی اند ولی به لحاظ ماهیت، کلی اند و حکایت از افراد کثیری می کنند که در خارج است بنابراین سه شخص از انسان وجود دارد که دو تا در خارج است و یکی در ذهن است آن دو تا که در خارج است یکی از آنها منحصر به آن یک شخص است و یکی، منحصر به یک شخص نیست بلکه اشخاص است ولی همه آنها شخص شخص است یعنی در خارج، شخص زید و شخص عمرو و ... هست. اینطور نیست که در خارج کلی وجود داشته باشد. این وجود خارجی وجودش، شخص است اما گفته نمی شود ماهیتش هم شخص است ولی چون همراه با عوارض شده شخص می شود به عبارت دیگر « ما هو » ی آن، شخص نیست اما « من هو » ی آن، شخص است.

ص: 456


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص161، س4، نشر ناب.

سوال این است که جنس در کدام یک از این اشخاص است؟ این سه مورد را در سه مرتبه از وجود، موجود می کنیم:

1 _ مرتبه ی خارج از ذهن خودمان در عالم ماده.

2 _ مرتبه خارج از ذهن خودمان در عالم عقل.

3 _ در ذهن.

این سه موطن، مواطنِ نفس الامرند یعنی اگر نفس الامر ملاحظه شود یا خارج است یا ذهن است و خارج هم یا مادی است یا مجرد است. حتی نفس الامر شامل عالم اعتبار « که عالم ذهن و لحاظ است » هم می شود در اینجا گفته می شود که جنس در کدام یک از این سه وجود، حاصل است؟ مصنف می فرماید در کل اوعیه و تمام ظرف ها حاصل است یعنی هم در ظرف خارج مادی و هم در ظرف خارج مجرد و هم در ظرف ذهن حاصل است به تعبیر دیگر در تمام مراتب نفس الامر وجود دارد

پس جنس در هر سه شخصی که توضیح داده شد موجود است و به عبارت دیگر در هر سه وعاء موجود است و به عبارت سوم در هر سه مرتبه از مراتب نفس الامر موجود است. به تعبیر مصنف جنس، مغمور «و فرو رفته» در هر سه وجود است یعنی این انسان خارجی که در عالم خارج مادی وجود دارد حیوان است و آن که در عالم خارج عقلی وجود دارد حیوان است. و آن که در عالم ذهن تصور می شود حیوان گفته می شود. جنس بر هر سه صدق می کند و این صدق کردن بدون مناسبت نیست زیرا باید وجود داشته باشد تا صدق کند. پس هر کدام از این سه فرد که ملاحظه شود جنس در آن حاصل است همانطور که نوع در آن حاصل است ولی در جنس اینگونه گفته می شود: انسانِ عقلیِ خارجی و انسان ذهنی و انسان مادی اگر با فرسِ عقلیِ خارجی و فرس ذهنی و فرس مادی، و غیر از این دو «یعنی انسان و فرس» دیده شود جنس صدق می کند بر انسان عقلی و فرس عقلی و بقر عقلی خارجی و هم در فرس و انسان و بقر ذهنی و هم در فرس و بقر و انسان مادی. اگر هر سه شخص انسان «چه عقلی باشد چه ذهنی باشد چه مادی باشد» ملاحظه شود گفته می شود نوع در آن است. اگر این فرد انسان با فرد فرس و با غیر انسان و فرس ضمیمه شود و همه آنها با هم ملاحظه شود در صورتی که شخص عقلی ملاحظه شود حیوان در آنها هست و اگر شخص ذهنی ملاحظه شود حیوان در آنها هست و اگر شخص مادی ملاحظه شود حیوان در آنها هست. پس حیوان « یعنی جنس » در هر سه موطن وجود دارد.

ص: 457

این مطلب در جاهای زیادی شنیده شده که کلی در ضمن فرد موجود است حال چه آن کلی، نوع باشد چه جنس باشد. ولی نوع در ضمن یک فرد موجود است اما جنس در ضمن همان فرد موجود است ولی به شرطی که فردِ نوع دیگری هم کنارش آورده شود. در انسانِ تنها اگر گفته شود که حیوان موجود است صحیح است ولی اگر اینطور بگویید که در این انسان و این فرس و این بقر، حیوان موجود است، این هم صحیح است یعنی چه در یک شخص آورده شود چه در چندین شخص از چندین نوع آورده شود صحیح است. پس حیوان در خارج، در تمام مراتب موجود است ولی مغموراً فی الاشخاص موجود است نه اینکه مستقلا موجود باشد.

نکته: لفظ « مغموراً » یعنی در این شخص هست حال در ضمن این شخص است یا در عین این شخص اس.ت البته مصنف معتقد است که کلی به عین وجود فرد موجود است نه در ضمن فرد موجود باشد.

نکته: رب الجنس عبارت از موجودی است که تمام انواعِ مندرج در تحت یک جنس را اداره کند و چنین چیزی وجود ندارد. یعنی مثلا حیوانی داشته باشیم که هم مدبر فرس و هم مدبر بقر و هم مدبر انسان و ... باشد می گویند چنین چیزی وجود ندارد اما اینکه جنس در ضمن هر نوعی موجود است به آن، رب الجنس نمی گویند.

توضیح عبارت

« و الجنس مغمور وجودا فی وجودات الانواع بکل الاوعیه »

ص: 458

جنس در وجودات انواع « بلکه در وجودات اشخاص » مغمور است در تمام ظروف.

« اوعیه » جمع « وعاء » است و به معنای ظرف می باشد.

« ای مراتب نفس الامر »

این عبارت تفسیر « بکل الاوعیه » است.

مراتب نفس الامر همان وعاءِ وجودِ هر موجودی است. بعضی موجودها در مرتبه ی اعتبار هستند و بعضی در مرتبه ی خارجِ عقل هستند و بعضی در مرتبه خارجِ ماده هستند و بعضی در همه مراتب هستند. جنس در تمام مراتب نفس الامر نوع هست. در هر مرتبه ای که نوع باشد جنس هم هست و در هر مرتبه ای که شخص است نوع هم هست. پس در هر مرتبه ای که شخص است نوع است و در هر مرتبه ای که نوع است جنس است و چون در تمام مراتبِ شخص، نوع وجود دارد پس در تمام مراتب شخص هم جنس وجود دارد.

« فالحیوان الذی تعقله لیس وجودُه العقلی وجودَ الجنس بل هو ماده عقلیه ماخوذه بشرط لا »

مصنف حیوان را دو قسم می کند یک حیوان به صورت مستقل تعقل می شود و مردد بین ذا و ذا نمی شود بلکه عبارت از « جسم نام متحرک بالاراده حساس » گرفته می شود مصنف می فرماید این صورت را جنس نمی گویند بلکه ماده است و به عبارت دیگر، بشرط لا است یعنی گفته می شود حیوان، این 4 تا است به شرطی که امور دیگر نباشد و اگر بخواهید امور دیگر را حمل کنید داخل در حیوان قرار ندهید بلکه اگر عارض بر حیوان گرفته شود اشکال ندارد. حیوان با همین 4 تا تمام می شود و مازاد بر این 4 تا را در حیوان دخالت نده اما اگر به عنوان عارض بر حیوان حمل شود اشکال ندارد ولی داخل ذات قرار نده یعنی ذات، بشرطِ لای از بقیه است و فقط همین 4 تا را دارد. این معنای ماده است. پس حیوانِ بشرط لا تعقل می شود و در واقع ماده است و جنس نیست و مورد بحث ما هم نیست. آن حیوانِ جنسی در اینجا ملاحظه می شود و گفته می شود مغمور در اشخاص یا انواع است.

ص: 459

ترجمه: آن حیوانی که تعقل می کنی وجود عقلیش « یعنی آنچه که در ذهن تو می آید » جنس نیست « چون در ذهن، محدود شده و مردد نشده » بلکه ماده است ولی عقلی است « یعنی در ذهن آورده شده » که این ماده را بشرط لای از بقیه امور گرفتی « و 4 چیز در آن اعتبار کردی و بقیه امور اعتبار نشده است ».

نکته: مصنف تعبیر به « ماده عقلیه » کرده لذا مناسب است که یک مطلبی توضیح داده شود. ماده در خارج برای موجودات مادی موجود است و صورت هم دارند یعنی مرکب از ماده و صورتند. سپس این ماده و صورت را در ذهن تصور می کنید. با تصور کردن، ماده ی عقلی یا ذهنی و صورت عقلی یا ذهنی درست می شود. سپس جنس هم تصور می شود در اینجا سه چیز وجود دارد:

1 _ ماده ی خارجی

2 _ ماده ی ذهنی «که تصورِ همان ماده ی خارجی است ».

3 _ جنس.

ماده ی خارجی در خارج است اما ماده ی ذهنی و جنس هر دو در ذهن هستند.

فرق بین جنس و ماده ی خارجی به دو چیز است:

1 _ ماده ی خارجی، بشرط لای از امور خارج از ذاتش گرفته می شود و جنس، لا بشرط گرفته می شود. این فرق، فرق اعتباری است چون بشرط لا و لا بشرط، اعتباری اند.

ص: 460

2 _ ماده ی خارجی در خارج است ولی جنس در ذهن است. این فرق، فرق واقعی است نه اعتباری چون وجود ذهنی با وجود خارجی، فرق اعتباری ندارند بلکه فرق واقعی دارند. در جای خودش شنیدید که فرق بین جنس و ماده، فرق اعتباری است. با این بیانی که بنده « استاد » کردم روشن شد که فرق جنس با ماده ی ذهنی، فرق اعتباری است. منطقیین و حکما هیچکدام قید « ذهنی » نمی آورند ولی با این بیانی که بنده کردم روشن شد که قید « ذهنی » اراده شده است چون این مطلب واضح بوده علما آن را بیان نکردند.

نکته: مقایسه بین جنس و ماده ی خارجی صحیح است و اشکالی ندارد زیرا مقایسه بین یک موجود ذهنی و یک موجود خارجی می شود و گفته می شود این، حاکی از آن و آن، محکی از این است مثلا ماهیت انسانِ ذهنی با ماهیت انسان خارجی یکی است ولی آن، ماهیتی است که همراه با عوارض شده و « من هو » شده و این، ماهیتی است که خالی از عوارض است و همچنان که « ما هو » بوده، « ما هو » مانده است.

پس هر جا که مسانخت باشد مقایسه واقع می شود. مقایسه بین دو مسانخ حاصل است ولو این دو مسانخ در دو ظرف باشند. اختلاف ظرف ها مانع مقایسه نمی شود. آنچه مانع مقایسه می شود اختلاف سنخ است مثلا نمی توان انسان را با قطع نظر از اشتراکی که با فرس دارد مقایسه کرد چون دو سنخ اند اما به خاطر اشتراکی که با فرس دارد می توان مقایسه کرد. پس اختلافِ وجود، مانع از مقایسه نیست. اختلافِ سنخ، مانع از مقایسه است. بنابراین جنس را با ماده ی مسانخ خودش می توان مقایسه کرد ولو ماده را خارجی و جنس را ذهنی قرار دهید. این اختلاف ظرف، مانع مقایسه نمی شود. وقتی این دو مقایسه شوند گفته می شود اختلافِ واقعی دارند اما وقتی بین ذهنی ها مقایسه شود گفته می شود اختلاف اعتباری دارند.

ص: 461

اگر ماهیتِ جنس را با ماهیتِ ماده با قطع نظر از وجود مقایسه کنید « چه ذهنی بگیرید چه خارجی بگیرید فرقی نمی کند » فرق اعتباری دارند اما وقتی وجودها ملاحظه شود این تفصیلی که بیان شد پیش می آید.

« و وجود الحیوان الجنسی لا بشرط »

« وجود الحیوان » مبتدی است و « لا بشرط » خبر است.

بیان شد آن حیوانی که در ذهنت تعقل می کنی بشرط لا است در حالی که وجود حیوان جنسی، لا بشرط است. نتیجه این می شود که آن ماده، جنس نیست چون آن ماده، بشرط لا است و جنس، لا بشرط است پس ماده، جنس نیست و با جنس فرق دارد. یا فرق واقعی دارد « به بیانی که گفته شد » یا فرق اعتباری دارد.

« و هو الوجود المغمور فی وجود الانسان العقلی الخارجی و العقلی الذهنی و المادی »

« هو » به « حیوان جنسی » بر می گردد نه حیوانی که ماده ی عقلی است.

همین حیوانی که جنسی و لا بشرط است مغمور است در وجود انسان عقلی خارجی « که همان رب النوع است » و انسانِ عقلی ذهنی « همان که من و شما تصور می کنیم » و انسان مادی « که خود ما هستیم ». جنس با همه این سه همراه است.

« و الفرس الکذائی و غیرهما »

« و الفرس » عطف بر « الانسان » است. انسان، مقید به « العقلی الخارجی » و « العقلی الذهنی » و « المادی » شد. در فرس هم تعبیر به « کذائی » می کند که کنایه از این سه است یعنی « و الفرس العقلی الخارجی » و « الفرس العقلی الذهنی » و « الفرس المادی ». اگر عبارت را جمع کنید به این صورت می شود: حیوان جنسی مغمور است در وجود انسان و فرس و غیر انسان و فرس اما چه انسان عقلی خارجی و چه عقلی ذهنی و چه مادی باشد و همچنین چه فرس عقلی خارجی و چه عقلی ذهنی و چه مادی و چه غیر این دو « مثل بقر » که عقلی خارجی یا چه عقلی ذهنی یا چه مادی باشد.

ص: 462

نکته: چون حیوان جنسی مطرح شده، به وجود انسان به تنهایی اکتفا نمی شود لذا تعبیر می کند به وجود انسان و وجود فرس و وجود غیر این دو. ولی انسان به هر کدام از سه قسم که باشد همینطور فرس هم به هر کدام از سه قسم که باشد وهمینطور غیر این دو « مثل بقر » به هر کدام از سه قسم که باشد.

صفحه 163 سطر 4 قوله « تقسیم »

در گذشته ابتدا جنس تعریف شد و بعداً تقسیم به بعید و قریب شد. در اینجا تعریف نوع تمام شد الان می خواهد نوع را تقسیم به حقیقی و اضافی کند.

ابتدا نوع را با جزئی برابر می کند. برابری نوع با جزئی باید به یک حیث و وجه و جهت باشد و الا نوع با جزئی فرق می کند زیرا نوع، جزء کلیات است اما جزئی، مقابل کلی است پس نمی توان گفت نوع با جزئی برابر است. لذا مصنف می فرماید نوع با جزئی برابر است بوجهٍ یعنی با یک وجه برابر است و آن، این است که جزئی را می توان تقسیم به حقیقی و اضافی کرد نوع را هم می توان تقسیم به حقیقی و اضافی کرد. از این جهت برابرند ولی از جهات دیگر تفاوت دارند.

این اصل طرح مساله بود که تقسیم نوع به دو قسم است و تشبیه نوع به جزئی است. سپس وارد بحث می شود. باید نوع حقیقی و نوع اضافی را بیان کند اما چون نوع حقیقی را قبلا بیان کرده احتیاج به بیان مجدد نیست لذا شروع به بیان نوع اضافی می کند.

ص: 463

توضیح عبارت

« تقسیم للنوع الی الحقیقی و الاضافی ثم النوع قسمان النوع حقیقی کذا اضافی »

نوع بر دو قسم است:

1 _ نوع حقیقی.

2 _ نوع اضافی.

« بوجهٍ متعلق بما بعده الجزئی له یکافی »

مصنف می فرماید لفظ « بوجه » متعلق به ما بعد است یعنی متعلق به « یکافی » است. لفظ « بوجه » را از عبارت قبل جدا کنید و به عبارت بعد وصل کنید.

«یکافی » یعنی برابری می کند و همتا و کفو می باشد.

ترجمه: به وجهی و حیثی، جزئی با نوع برابری دارد یا برای نوع همتا و کفو می باشد « نه اینکه به تمام حیث ها و تمام جهات برابری داشته باشند یعنی همانطور که نوع تقسیم به حقیقی و اضافی شد جزئی هم در این حیث، برابری با نوع دارد و مثل نوع به حقیقی و اضافی تقسیم می شود ».

« فان الجزئی ایضا حقیقی و اضافی و الاضافی من الجزئی یکافی الاضافی من النوع »

« ایضا »: یعنی مثل نوع.

این عبارت بیان برای « یکافی » است یعنی چگونه جزئی هم کفو نوع است؟ زیرا جزئی مثل نوع، حقیقی و اضافی است و اضافیِ از جزئی، برابری با اضافیِ از نوع می کند.

نکته: مصنف فرمود « الاضافی من الجزئی یکافی الاضافی من النوع » اما حقیقیِ از جزئی چگونه است؟ حقیقیِ از جزئی با حقیقی نوعی برابری ندارد زیرا حقیقی جزئی « یعنی جزئی حقیقی »، شخص است ولی نوع حقیقی، شخص نیست.

ص: 464

نکته: نگویید « جزئی حقیقی یا اضافی » و نگویید « نوع حقیقی یا اضافی » بلکه تعبیر به « جزئی » و « نوع » کنید و هیکدام را مقید به حقیقی و اضافی نکنید. آیا جزئی با نوع، مکافی، است و برابری دارد؟ جواب داده می شود که بله مکافی است اما بوجهٍ یعنی همانطور که آن، تقسیم به اضافی و حقیقی می شد این هم تقسیم به اضافی و حقیقی می شود. اما جزئی حقیقی با نوع حقیقی برابری ندارد زیرا مقابل هم هستند چون یکی جزئی است و یکی کلی است ولی جزئی اضافی با نوع اضافی هم برابری دارد ولی بوجهٍ برابری دارد مثلا انسان، نوع حقیقی و اضافی است اما به این اعتبار نوع اضافی است که در تحت عام تر از خودش که حیوان است قرار دارد جزئی اضافی هم همین است زیرا هر چیزی که در تحت عامتر از خودش قرار داشته باشد به آن جزئی اضافی گفته می شود مثل زید که جزئی حقیقی است اما جزئی اضافی هم هست زیرا تحت انسان داخل است. انسان، جزئی حقیقی نیست ولی جزئی اضافی است با اینکه نوع اضافی هم هست. پس نوع اضافی با جزئی اضافی جمع می شوند و نیاز به قید « بوجهٍ » نیست. پس نوع با جزئی، بوجهٍ برابر است اما نوع اضافی با جزئی اضافی بوجهٍ برابر نیست بلکه همیشه برابر است. عبارت مرحوم سبزواری را ملاحظه کنید که فرمود « و الاضافی من الجزئی یکافی الاضافی من النوع » که قید « بوجهٍ » نیاورده است.

ص: 465

نکته: نوع اضافی بدون نوع حقیقی وجود دارد مثل اجناس متوسطه که همه نوع اضافی اند در حالی که نوع حقیقی نیستند. اما اینکه چیزی باشد که نوع حقیقی باشد ولی نوع اضافی نباشد وجود دارد مثل انواع بسیطه که جنسی در فوقشان نیست چون مرکب از جنس و فصل نیستند این نوع، نوع حقیقی است و مندرج در تحت یک کلی نیست که به آن نوع اضافی گفته شود ممکن است گفته شود که بیاض تحت لون است. توجه کنید که لون، جنس برای بیاض نیست بلکه شبیه جنس و بمنزله جنس است. در هر صورت اگر بیاض، جنس نداشت و تحت کلی به معنای جنس وارد نبود در اینصورت نوع حقیقی خواهد بود ولی نوع اضافی نیست. ممکن است تحت یک کلی داخل شود ولی آن کلی بر آن به عنوان یک عرض صدق می کند.

تا اینجا تقسیم نوع به اضافی و حقیقی بیان شد و گفته شد جزئی هم به اینصورت تقسیم می شود و توضیح داده شد که جزئی و نوع اگر با هم مقایسه شوند گفته می شود که بوجهٍ با هم برابرند اما جزئی اضافی با نوع اضافی را اگر با هم مقایسه کنید نمی گویید بوجهٍ با هم برابرند. مرحوم سبزواری هم این دقت را داشتند و لفظ « بوجهٍ » را نیاوردند.

ادامه تقسيم نوع به حقيقي و اضافي 2_ تعريف نوع اضافي/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه 94/03/17

موضوع: 1_ ادامه تقسیم نوع به حقیقی و اضافی 2_ تعریف نوع اضافی/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه.

ص: 466

« و الثان ما قیل حالکونه ضُمِّما مع غیره الجنس نائب فائل قیل » (1) [1]

دو نکته مربوط به جلسه قبل:

نکته 1: بعد از اینکه نوع معنا شد آن را تقسیم به اضافی و حقیقی کرد جزئی هم به اضافی و حقیقی تقسیم شد و درباره این نوع و جزئی دو تکافو قائل شد. یک تکافو بین جزئی و نوع بود که بیان شد همانطور که نوع تقسیم به دو قسم حقیقی و اضافی می شود جزئی هم تقسیم به دو قسم حقیقی و اضافی می شود. یک تکافو دیگر بین نوع اضافی و جزئی اضافه قائل شد که نوع اضافی با جزئی اضافی برابری دارند یعنی هر جا که نوع اضافی باشد جزئی اضافی هم هست و هر جا جزئی اضافی باشد نوع اضافی هم هست مثلا انسان، جزئی اضافی است، نوع اضافی هم هست « البته نوع حقیقی هم هست ولی به نوع حقیقی بودنش فعلا کاری نداریم » اما از آن طرف آیا هر جزئی اضافی، نوع اضافی هست یا نه؟ درجلسه قبل بیان شد که اگر بتوان دو قضیه موجبه کلیه درست کرد و گفت « کل نوع اضافی فهو جزئی اضافی » و « کل جزئی اضافی فهو نوع اضافی ». می توان گفت که بین این دو، تساوی و تکافو است و هیچ اختلاف مصداقی با هم ندارند. هر جا این، صادق است دیگری هم صادق است این مطلب به صورت مردد بیان شد و گفته شد که باید درباره اش فکر شود اما الان می خواهیم این مطلب را از تردید در بیاوریم و بیان کنیم.

ص: 467


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص163، س6، نشر ناب.

قضیه « کل نوع اضافی فهو جزئی اضافی » صحیح است مثلا انسان، نوع اضافی است وجزئی اضافی هم هست. حیوان هم همینطور است اما از آن طرف آیا می توان گفت « کل جزئی اضافی فهو نوع اضافی »؟ جواب این است که صحیح نیست زیرا زید، جزئی اضافی است همانطور که جزئی حقیقی است ولی نوع اضافی نیست.

چون بین این دو قضیه، صدق موجبه ی کلیه نیست پس تساوی بین آنها نیست. مصنف تکافو را بیان کرده ولی تساوی را بیان نکرده. در مورد تکافو تعبیر به « الاضافی من الجزئی یکافی الاضافی من النوع » کرده است یعنی اضافی ها با هم مکافی است به عبارت دیگر اضافی در جزئی به معنای تحت کلی بودن است و اضافی در نوع هم به معنای تحت کلی بودن است. پس اضافی ها با هم مکافی است نه اینکه هر جا جزئی اضافی باشد نوع اضافی هم هست یعنی نمی خواهد ادعای تساوی کند بلکه تکافی در این حد را ادعا می کند.

نکته 2: سوالی مربوط به فصل قبل است در فصل قبل بیان شد جنس، مغمور در انسان عقلی خارجی و انسان عقلی ذهنی و انسان مادی است دلیل بر مغمور بودن جنس در این سه این است که می تواند بر هر سه حمل شود. انسان عقلی خارجی را حیوان می گویند. انسان عقلی ذهنی و انسان مادی خارجی را حیوان می گویند. هم حیوانی که عبارت است از « جسم نام متحرک بالاراده حساس » در اینجا مطرح است هم حیوانِ جنسی در اینجا مطرح است. آن حیوانِ جنسی را می توان بر این سه مورد حمل کرد نه حیوانی که عبارت از « جسم نام متحرک بالاراده حساس ». چون این حیوان، قابل حمل نیست نه می توان چیزی را بر آن حمل کرد نه می توان آن را بر چیزی حمل کرد این، جزء حیوان خارجی است و ماده برای حیوان خارجی است زیرا حیوان خارجی دارای ماده و صورت است. جزء را نمی توان بر کل حمل کرد و کل را هم نمی توان بر جزء حمل کرد و جزء را بر جزء دیگر نمی توان حمل کرد. لذا حیوانِ مادی قابل حمل بر هیچ یک از این دو نیست چون بشرط لا است. گذشته از این مباحث، از نظر معنا هم صحیح نیست. بر انسان عقلی خارجی که موجود مجرد و رب النوع است چگونه می توان حیوانِ به معنای جسمٌ نامٍ را حمل کرد زیرا آن، جسم و نامی نیست حتی حساس هم نیست. پس مراد از حیوانی که مغمور در این سه است حیوان مادی و بشرط لا نیست چون نمی توان حمل شود. این حیوان مادی در انسان عقلی خارجی وجود ندارد، در انسان عقلی ذهنی هم وجود ندارد. بله فقط انسان مادی خارجی، جسم نامی است و می تواند بر آن حمل شود اما چون بشرط لا است بر آن هم نمی تواند حمل شود.

ص: 468

پس مراد از حیوان که در این سه موجود است، حیوان مادی نیست بلکه حیوان جنسی است. اما حیوان جنسی چگونه در این سه وجود دارد؟ حیوان جنسی عبارت بود از حیوانی که بر انسان و فرس و بقر و .... حمل می شود. بله حیوان که به معنای موجود زنده است بر انسان عقلی ذهنی حمل نمی شود ولی با وجود این اگر حیوان به معنای جنسی گرفته شود می توان حمل کرد حتی بر حیوانی که در ذهن ما هست. چون لا بشرط است. لذا مرحوم سبزواری فرموده « فالحیوان الذی تعقله لیس وجوده العقلی وجود الجنس بل هو ماده عقلیه ماخوذه بشرط لا » این را اجازه نداد اما فرمود « و وجود الحیوان الجنسی لا بشرط و هو الوجود المغمور فی وجود الانسان .... » یعنی حیوان جنسی را مغمور در وجود انسان و فرس کذائی لحاظ کرده است. اما حیوان مادی را اجازه نمی دهد که حمل شود و صادق هم نیست یعنی نمی توان مادی را بر رب النوع حمل کرد. بر آن ذهنی هم نمی توان حمل کرد چون هیچکدام ماده ندارند.

نکته: قبلا بیان شده موضوع گاهی محمول را تعیین می کند. در اینجا که گفته می شود « الانسان حیوان » محمول، حیوانِ جنسی نیست زیرا نمی توان گفت انسان، همان حیوان مردد بین ذا و ذا است. بر انسان، حیوانی حمل می شود که با انسان مناسب است یعنی همان حیوانیت انسان بر انسان حمل می شود ولو این حیوان، جنس است و در جای خودش مردد است اما الان که حمل می شود به توسط موضوع، معیَّن می شود. در واقع حیوانی که مخصوص به انسان است بر انسان حمل می شود نه مطلق حیوان ونه حیوانات دیگر که مقابل انسان است.

ص: 469

حیوان که جنس است، لا بشرط است و همراه با انسان می شود زیرا هر لا بشرطی را می توان با هزار شرط جمع کرد. در اینجا لا بشرط، با شرطی که عبارت از انسان باشد همراه شده است و این اشکالی ندارد « بله اگر بشرط لا بود نمی شد » در اینجا با انسان جمع شده وقتی بر بقر حمل شود با بقر جمع شده و وقتی بر فرس حمل شود با فرس جمع شده. لا بشرط اگر با شرط جمع شود از لا بشرطیت نمی افتد. الان در ضمن خودمان که انسان های شخصی هستیم، انسان که کلی طبیعی می باشد موجود است ولی کلی طبیعی همراه با عوارض است و این همراهی با عوارض بودن، کلی طبیعی را از کلی طبیعی بیرون نمی آورد پس اینجا هم همراه با انسان بودن، حیوان را از جنس بودن نمی اندازد.

بشرط شی با لا بشرط جمع نمی شود اما لا بشرط با شیئی که در بشرط شیء است جمع می شود نه با بشرط شیء. پس لا بشرط در ضمن بشرط شیء موجود است ولی همراه آن شیء است نه همراه بشرط شیء. در اینجا هم همینگونه است که جنس همراه زید و نوع موجود است و لا بشرطیتِ آن از بین نرفته است لا بشرطی است که با مجرد و مادی و ذهنی جمع شده است. اشکالی ندارد که لا بشرط با شیء جمع شود. لا بشرط با بشرط شیء جمع نمی شود.

ص: 470

بحث امروز: برای نوع اضافی معرِّفی ذکر می شود که به توسط این معرّف می توان نوع اضافی را شناخت. بیان می کند نوع اضافی کلی است که اگر با غیرش ضمیمه شود و از مجموع به « ما هو » سوال شود جنس در جواب بیاید مثلا انسان، نوع اضافی است به این دلیل که انسان با غیرش یعنی فرس ضمیمه می شود سپس از مجموع انسان و فرس به « ما هو » سوال می شود و گفته می شود « الانسان و الفرس ما هما؟ » در جواب، جنس می آید. وقتی در جواب، جنس آمد معلوم می شود که هم انسان، نوع اضافی است هم ضمیمه انسان که فرس است نوع اضافی می باشد.

مثال دیگر مثل حیوان که با شجر ضمیمه می شود و به « ما هو » از این دو سوال می شود و گفته می شود « الحیوان و الشجر ما هما؟ » در جوابِ این سوال لفظ « جسم نام » می آید که جنس است پس حیوان و شجر، نوع اضافی هستند. مثال دیگر مثل شجر که با حجر ضمیمه می شود و به « ما هو » سوال می شود و گفته می شود « الشجر و الحجر ما هما؟ » در جوابِ این سوال لفظ « جسم » می آید که جنس است پس شجر و حجر نوع اضافی هستند.

مثال دیگر مثل حجر که با نفس ضمیمه می شود و به « ما هو » سوال می شود و گفته می شود « الحجر و النفس ما هما؟ » در جوابِ این سوال، لفظ « جوهر » می آید که جنس است. پس حجر و نفس نوع اضافی هستند.

ص: 471

توضیح عبارت

« و الثانی ما قیل علیه حالکونه ضُمِّما مع غیره الجنس نائب فاعل قیل لدی جواب ما هو »

« ثانی » یعنی « نوع اضافی ». مراد از اول هم نوع حقیقی بود.

ترجمه: دومی « یعنی نوع اضافی » چیزی « یعنی کلّی » است « مثل انسان » که بر این چیز « یعنی کلی مثل انسان » در حالی که « این انسان » با غیرش « مثل فرس » ضمیمه شده، جنس حمل می شود وقتی که سوال از « ما هو » شده.

نکته: اگر غیر انسان به انسان ضمیمه نشود و به جای سوال از « الانسان و الفرس ما هما؟ » تعبیر به « الانسان ما هو؟ » شود در جواب آن، جنس واقع نمی شود بلکه حدّ واقع می شود و گفته می شود « حیوان ناطق ».

مراد از « غیر » هر چه می تواند باشد لذا می توان گفت « الانسان و الشجر ما هما؟ » در جواب، لفظ « جسم نام » می آید می توان گفت « الانسان و العقل ما هما؟ » در جواب، لفظ « جوهر » می آید اما اگر گفته شود « الانسان و البیاض ما هما؟ » که یکی جوهر باشد و یکی عرض باشد. در جواب، دو چیز می تواند بیاید یکی لفظ « ممکن » است و یکی لفظ « مقوله » است که هیچکدام جنس نیستند پس انسان، نوع اضافی بالنسبه به « ممکن » و « مقوله » نیست در اینجا جنس وجود ندارد لذا نمی توان انسان را نوع اضافیِ آن جنس گرفت چون انسان تحت جوهر است و بیاض، تحت عرض داخل است و مقوله این دو یعنی جنس عالی اینها فرق می کند چون جنس عالی آنها فرق می کند یک جنس مشترک برای هر دو وجود ندارد لذا نمی توان گفت انسان نوع اضافی برای جنس مشترک است. و نمی توان گفت بیاض نوع اضافی برای جنس مشترک است.

ص: 472

نکته: در این مثالها انسان را با غیرش مثلا زید ملاحظه نکن چون انسان همان زید است بلکه انسان را با یک فردی از فرس ملاحظه کن و بگو « ما هما؟ » در جواب، لفظ حیوان می آید. پس انسان، جزئی اضافی است آن فرد فرس « با اینکه جزئی حقیقی است » جزئی اضافی می شود اما نوع اضافی نمی شود چون نوع اضافی عبارت بود از کلّی که اینچنین باشد و فردِ فرس، کلّی نیست.

اگر گفته شود « زید و هذا الفرس ما هما؟ »باز هم جواب، لفظ « حیوان » است ولی در اینجا جزئی اضافی وجود دارد نه نوع اضافی، چون کلی نیست.

سوال: اگر از زید و فردی از فرس به وسیله « ما هما » سوال شود جوابِ آن لفظ، حیوان است.

جواب: در اینجا سوال به « ما هما » می شود یعنی از « ما هوی » ی زید و این فرس سوال می شود. از « من هو » نیست. یعنی سوال از شخص نیست بلکه سوال از نوع است. وقتی که زید در این سوال آورده شده در واقع نماینده از انسان گرفته شده و این فرد فرس که در سوال آورده شده در واقع نماینده طبیعیِ فرس گرفته شده. پس در واقع از نوع انسان و نوع فرس سوال می شود لذا در جواب، حیوان آورده می شود.

توجه کنید که سوال به « ما هو » می شود نه به « من هو ». مثلا یکبار سوال می شود « زید کیست؟ » در جواب گفته می شود این شخص است ولی یکبار سوال می شود « زید چیست؟ » یعنی سوال از ماهیت زید شده در جواب باید لفظ انسان آورده شود. هکذا در فرد فرس که نماینده فرس است. در اینجا گفته می شود زید و این فرد فرس، جزئی اضافی است ولی آنچه که مورد سوال قرار گرفته است نوع اضافی است.

ص: 473

« و بینهما ای بین النوع الحقیقی و النوع الاضافی العموم و الخصوص من وجه »

بین نوع حقیقی و نوع اضافی رابطه عموم و خصوص من وجه است یعنی یک مورد، هم نوع اضافی و هم نوع حقیقی است مثل انسان و یک مورد، فقط نوع اضافی است و نوع حقیقی نیست مثل جسم و یک مورد، فقط نوع حقیقی است و نوع اضافی نیست مثل عقل فعال که دهمین عقل است و طبق نظر مشاء نوع حقیقی است ولی نوعش منحصر در فرد است اما نوع اضافی نیست چون تحت کلی مندرج نیست. یعنی اگر با غیر خودش ضمیمه شود جنس در جواب نمی آید.

1 _ نسبت نوع حقيقي و نوع اضافي عموم و خصوص من وجه است/ ادامه تقسيم نوع به حقيقي و اضافي 2 _ بيان معناي جزئي اضافي/ باب ايساغوجي/ منطق/ شرح منظومه. 94/03/18

موضوع: 1 _ نسبت نوع حقیقی و نوع اضافی عموم و خصوص من وجه است/ ادامه تقسیم نوع به حقیقی و اضافی 2 _ بیان معنای جزئی اضافی/ باب ایساغوجی/ منطق/ شرح منظومه.

« و بینهما ای بین النوع الحقیقی و النوع الاضافی العموم و الخصوص من وجه » (1) [1]

نوع اضافی توضیح داده شد و به این صورت تعریف شد: کلی است که اگر با غیرش منضم شود و از مجموع به « ما هو » سوال شود جنسی که نسبت به آن مجموع، قریب است در جواب قرار بگیرد مثلا انسان، نوع اضافی است زیرا وقتی با غیرش مثلا فرس ضمیمه شود و از مجموع که انسان و فرس است به « ما هما » سوال شود جواب آن، جنس قریب یعنی حیوان است. و اگر انسان با غیر خودش مثلا شجر همراه شود اگر به « ما هما » سوال شود جنسی که برای انسان و شجر قریب است در جواب قرار می گرفت و گفته می شد « جسمٌ نام ». در اینصورت معلوم می شد که انسان و شجر نوع اضافی هستند ولی گاهی از اوقات ممکن است در جوابِ « ما هما » جنس بعید آورده شود. آیا جنس بعید می تواند مشخص کند که مورد سوال، نوع اضافی است یا نه؟ ظاهرا اشکال ندارد. به همین جهت مرحوم سبزواری قید « قریب » نیاورد و فرمود « اگر کلی با غیرش ضمیمه شود و از مجموع به _ ما هما _ سوال شود جنس در جواب واقع شود » و نفرمود « جنس قریب در جواب واقع شود » پس معرِّفِ نوع اضافی همین است که اولا کلی باشد ثانیا در جواب سوال از او و ضمیمه اش جنس واقع شود چه جنس قریب باشد چه جنس بعید باشد.

ص: 474


1- شرح منظومه، حاج ملاهادی سبزواری، ج1، ص163، س7، نشر ناب.

بحثی که امروز بیان می شود این است که بین نوع اضافی و نوع حقیقی چه نسبتی از نسب اربع است؟ مصنف می فرماید بین آنها عموم و خصوص من وجه است و قاعده در عموم و خصوص من وجه این است که یک ماده اجتماع و دو ماده افتراق دارد.

ماده اجتماع: مثل انسان که نوع اضافی است زیرا کلی است که اگر با غیر « مثل فرس » ضمیمه شود و از این مجموع به « ما هو » سوال شود جنس در جواب واقع می شود. از طرفی معنای نوع حقیقی این بود که عبارت است از کلی که افرادِ متفق الحقیقه دارد و انسان هم اینگونه است.

توضیح عبارت

« و بینهما ای بین النوع الحقیقی و النوع الاضافی العموم و الخصوص من وجه »

بین نوع حقیقی و نوع اضافی، عموم و خصوص من وجه است.

« فالانسان تَصادُقاً قَمِن »

انسان به عنوان تصادق، شایسته و سزاوار شده « یعنی انسان را به عنوان تصادقِ این دو نوع می شناسی و هر دو بر انسان صدق می کنند.

« فانه نوع حقیقی و هو ظاهر »

انسان، نوع حقیقی است و حقیقی بودنش ظاهر است چون حقیقی بودن، آن است که تحت آن، افرادِ متفق الحقیقه باشد.

« و اضافی اذ یقال علیه و علی غیره کالفرس: الحیوان فی جواب ما هو »

« الحیوان » نائب فاعل « یقال » است.

ص: 475

انسان، نوع اضافی است چون بر انسان و بر غیر انسان مثل فرس، حیوان گفته می شود در جواب از « ما هو ». « یعنی اگر از انسان و ضمیمه اش که فرس است به وسیله _ ما هو _ سوال شود در جواب، جنس واقع می شودکه حیوان است از اینجا نتیجه گرفته می شود که حیوان، نوع اضافی است زیرا تعریف نوع اضافی بر آن صادق است.

صفحه 163 سطر 10 قوله « و بالجسم »

مورد افتراق اول « جایی که نوع اضافی است و نوع حقیقی نیست » : مثل جسم.

اما چگونه جسم، نوع اضافی است؟ تعریفی که به وسیله آن تعریف، نوع اضافی شناخته می شد را مورد توجه قرار می دهیم و می بینیم آن تعریف در مورد جسم صادق است نتیجه گرفته می شود که جسم، نوع اضافی است. آن تعریف این بود که این شیء با غیرش ضمیمه شود و از مجموع به « ما هو » سوال شود و در جواب، جنس واقع شود. ما جسم را با نفس یا عقل ضمیمه می کنیم و از مجموع سوال می کنیم و می گوییم « الجسم و النفس ما هما »؟ در جواب، لفظ « جوهر » آورده می شود که جنس است. در اینصورت هم جسم و هم نفس نوع اضافی می شود پس جسم، نوع اضافی است زیرا تعریف نوع اضافی بر آن صادق است. جسم، نوع حقیقی نیست چون نوع حقیقی عبارت بود از کلی که بر افراد متفق الحقیقه صدق کند و جسم بر افراد متفق الحقیقه صدق نمی کند زیرا بر شجر و حجر و حیوان صدق می کند که حقیقت هیچکدام یکی نیست.

ص: 476

مورد افتراق دوم « جایی که نوع حقیقی است و نوع اضافی نیست »: مثل نوع بسیط « مانند عقل »

نکته: تمام اجناس که در وسط قرار دارند « غیر از جنس عالی که فقط جنس است و نوع نیست » نوع اضافی هستند و نوع حقیقی نیستند.

توضیح عبارت

« و بالجسم و النوع البسیط اَلبِینَ سِم »

« البین » به معنای « افتراق و جدایی » است.

به وسیله جسم و نوع بسیط افتراق این دو عنوان « یعنی نوع حقیقی و نوع اضافی » را علامت بگذار و نام ببر.

« یعنی هما مادتا افتراقهما »

ضمیر « هما » به « جسم و نوع بسیط » بر می گردد.

ترجمه: جسم و نوع بسیط، دو ماده افتراق نوع حقیقی و نوع اضافی است.

« فالجسم نوع اضافی اذ یقال، علیه و علی غیره کالنفس الناطق: الجوهر فی جواب ما هو »

جسم، نوع اضافی است چون تعریف نوع اضافی بر آن صدق می کند.

ترجمه: جسم، نوعی اضافی است زیرا بر جسم و بر غیر جسم که ضمیمه به جسم شود مثل نفس ناطقه، « الجوهر » که جنس است در جواب « ما هو » می آید.

« و لیس نوعا حقیقیا و هو ظاهر »

جسم، نوع حقیقی نیست و نوع حقیقی نبودن ظاهر است زیرا نوع حقیقی این بود که بر افراد متفق الحقیقه صدق کند و جسم بر افراد متفق الحقیقه صدق نمی کند.

ص: 477

« هذا ان ارید الجسم المطلق و ان ارید مطلق الجسم فظاهر ایضا »

وقتی لفظ « جسم » گفته می شود یکی از دو چیز اراده می شود:

1 _ جسم مطلق یعنی قیدی برای جسم نیاور و تعبیر به جسم نامی یا جسم حیّ نکن. زیرا جسمِ حی، حیوان است و جسم نامی، نبات و حیوان است.

2 _ مطلق جسم یعنی سواء کان جمادیا کالحجر او نباتیا کالشجر او حیوانیا کالانسان. یعنی مطلق جسم مراد است هر طور جسمی که شد چه قید نامی داشته باشد چه قید حیوان داشته باشد چه قید جماد داشته باشد.

پس مطلق الجسم با جسم مطلق فرق می کند زیرا جسم مطلق یعنی جسمی که قید نداشته باشد و مطلق جسم یعنی هر نوع جسمی باشد و با هر قیدی که باشد. البته از نظر معنا و شمول هر دو مثل هم واقع می شوند زیرا جسم مطلق شامل حجر و شجر و حیوان و انسان می شود. مطلق الجسم هم همینطور است و شامل حجر و شجر و حیوان و انسان می شود اما ظاهر این دو متفاوت است یعنی معنایش متفاوت است زیرا جسم مطلق به معنای این است که جسم را بگو و قیدی نیاور اما مطلق الجسم معنای این است که جسم با هر قیدی که شد.

نکته: جسم مطلق دو صورت است یا مردد بین ذا و ذا است یا وقتی جسم مطلق گفته می شود یعنی قیدهای دیگر را نیاور و فقط جسم باشد که بشرط لا می شود و ماده می باشد.

ص: 478

ترجمه: اینکه ما جسم را نوع اضافی گرفتیم و نوع حقیقی نگرفتیم زمانی است که جسم مطلق اراده شود اما اگر مطلق جسم اراده شود این هم ظاهر است « که نوع اضافی می شود و نوع حقیقی نمی شود چون هر دو مثل هم هستند ».

سوال: وقتی جسم مطلق و مطلق جسم هر دو، نوع اضافی اند و نوع حقیقی نیستند چرا مرحوم سبزواری عبارت را به اینصورت آورد و فرمود « هذا ان ارید الجسم المطلق » یعنی لفظ « ان ارید » نشان می دهد که اگر چیز دیگر اراده شود طور دیگر می شود. اگر این دو مثل هم بودند باید تعبیر به این می کرد « سواء ارید بالجسم، الجسم المطلق او مطلق الجسم ». اینکه مصنف اینگونه عبارت آورده به خاطر این است که در جسم مطلق هیچ ایرادی نیست که نوع اضافی است و نوع حقیقی نیست اما در مطلق الجسم ایرادی وجود دارد لذا آن را جدا می کند. آن فرق که بین مطلق الجسم و جسم مطلق است این می باشد که مطلق الجسم شامل انسان هم می شود و در اینجا که شامل انسان می شود نوع حقیقی است. ما می خواهیم جایی را پیدا کنیم که نوع حقیقی نباشد، فقط نوع اضافی باشد. جسم مطلق اینگونه است که فقط نوع اضافی است و نوع حقیقی نیست چون جسم مطلق یعنی جسم به قید اینکه هیچ چیز همراه آن نباشد. اما « مطلق الجسم » شامل « جسم مطلق » و « جسم نامی » و « جسم نامی متحرک بالاراده حساس » می شود. شامل « جسم نامی متحرک بالاراده حساس ناطق » هم می شود که نوع حقیقی است علاوه بر اینکه نوع اضافی هم هست. پس مطلق الجسم مثل جسم مطلق واضح نیست.

ص: 479

نکته: مرحوم حاجی سبزواری در حکمت خیلی حاشیه دارد و اما در منطق خیلی کم حاشیه دارد در اینجا دو حاشیه زده است یک حاشیه برای توضیح « البین سم » است که در صفحه 163 سطر 10 آمده بود و یک حاشیه برای « ان ارید مطلق الجسم » است.

« و النوع البسیط کالعقل الفعال _ بان یکون له ماهیه بسیطه و لا یکون الجوهر جنسا _ نوع حقیقی و لیس اضافیا »

« و النوع البسیط » عطف بر « فالجسم » در صفحه 163 سطر 10 است و مبتدی می باشد و « نوع حقیقی و لیس اضافیا » خبر است. عبارت « بان یکون له ... جنسا » تفسیر برای « نوع بسیط » است این عبارت، مورد افتراق دوم را بیان می کند. نوع بسیط، نوع حقیقی است ولی نوع اضافی نیست.

برای نوع بسیط مثال به عقل فعال می زند. عقل فعال بر هر کدام از آن 10 عقلی که مشاء قائل است و عقول طولیه می باشند اطلاق می شود لذا از مجموع این 10 تا تعبیر به عقول فعاله می شود ولی رایج اینگونه است که وقتی به صورت مفرد تعبیر به « عقل فعال » می کنند مراد عقل دهم است که در اینجا هم مراد عقل دهم است و فلاسفه می گویند معلّمِ عقلی انسان « و به قول شریعت، حضرت جبرئیل علیه السلام » است « این تطبیق عقل فعال بر حضرت جبرئیل علیه السلام توسط فلاسفه شده است ». این عقول هر کدامشان نوع است و بیش از یک فرد ندارند اینطور نیست که یک جنس یا یک نوع به نام عقل باشد و این 10 تا، اشخاص یا انواع آن باشند بلکه هر کدام از این عقل ها نوعی هستند که دارای یک فرد می باشند یعنی عقل اول، یک نوع است و همین یک فرد را هم دارد. عقل دوم هم یک نوع دیگر است و همین یک فرد را دارد تا به عقل دهم برسیم که یک نوع است همین یک فرد را دارد. پس هر کدام از این عقول، نوع اند از جمله عقل فعال که عقل دهم است هم نوع است اما آیا عقول، نوع بسیط اندیا مرکب هستند؟ در تعریف عقل گفته می شود « جوهر مجرد ذاتا و فعلا ». لفظ « جوهر » جنس است و « مجردٌ ذاتا و فعلا » فصل است. عبارت « مجرد ذاتا »عقل را از همه جوهرها جدا می کند ولی شامل نفس می شود لذا « مجرد فعلا » که می آید شامل نفس نمی شود و نفس را از عقل جدا می کند. در اینصورت عقل که جنس و فصل دارد مرکب می شود. بعضی گفتند این جنس و فصل را از کجا آوردید؟ اینطور جواب داده می شود که از « ما به الاشتراک »، جنس گرفته شد و از « ما به الامتیاز » فصل گرفته شد و الا در واقع عقل، جنس و فصل ندارد بلکه « ما به الاشتراک » و « ما به الامتیاز » دارد وقتی جنس و فصل نداشت بسیط می شود. مرحوم حاجی می فرماید عقل فعال اگر ماهیت بسیط داشته باشد نوع اضافی نیست چون تعریف نوع اضافی بر آن صادق نیست. حال عقل را با غیر « مثل نفس » ضمیمه کنید و به وسیله « ما هو » از مجموع عقل و نفس سوال کنید در جواب این سوال، لفظ « جوهر » قرار نمی گیرد. یعنی اگر گفته شود « العقل و النفس ما هما؟ » کسی که عقل را مرکب می داند جواب به « جوهر » می دهد اما کسی که عقل را مرکب نمی داند جواب نمی دهد پس « جوهر » که جنس است در جواب واقع نمی شود. از اینجا نتیجه گرفته می شود که عقل، نوع اضافی نیست چون تعریف نوع اضافی بر آن صدق نمی کند بله طبق مبنای بعضی، نوع اضافی است.

ص: 480

تا اینجا نوع اضافی نبودن عقل روشن شد اما چگونه نوع حقیقی است؟ معنای نوع حقیقی این بود که بر مصادیق متفق الحقیقه صدق کند. عقل فعال فقط یک مصداق دارد چگونه بر مصادیق متفق الحقیقه صدق می کند و نوع قرار داده می شود؟ جواب این است که عقل فعال، نوع است و بر افراد متفق الحقیقه صدق می کند ولی از این افرادِ متفق الحقیقه فقط یکی پیدا شده و بقیه پیدا نشده است و ما در کلی شرط نکرده بودیم که مصادیق بالفعل داشته باشد. بلکه بیان شد که فقط قابلیت صدق داشته باشد و الان عقل، قابلیت صدق دارد ولو یک مصداق بیشتر ندارد لذا نوع است ولو نوعی است که منحصر در فرد است. پس عقل، نوع حقیقی هست و نوع اضافی نیست.

ترجمه: نوع بسیط مثل عقل فعال « عقل فعال به این مبنا نوع بسیط است که ماهیت بسیط داشته باشد و به عبارت دیگر جوهر، جنس آن نباشد » نوع حقیقی است و نوع اضافی نیست.

صفحه 164 سطر 6 قوله « و الجزئی »

تا اینجا بحث درباره نوع اضافی تمام شد ولی در ابتدا که وارد بحث شدیم نوع با جزئی مقایسه شد و گفته شد همانطور که نوع تقسیم به اضافی و حقیقی می شود جزئی هم تقسیم به اضافی و حقیقی می شود. جزئی حقیقی روشن است الان می خواهد جزئی اضافی را معنا کند.

تعریف جزئی اضافی: آنچه که اخص از شیء باشد را جزئی اضافی می گویند. مراد از « شیء »، معنای عام است که شامل همه چیز می شود حتی بر خداوند _ تبارک _ هم اطلاق شیء می شود و می گویند « لا کالاشیاء الاُخر » یعنی خداوند _ تبارک _ هم شیء است ولی نه مانند شیء های دیگر.

ص: 481

« شیء » معنای وسیعی دارد و مساوق با وجود است. بر هر چیزی که « موجود » صدق کند « شیء » هم صدق می کند. معتزله صدق « شیء » را اعم از « وجود » می گیرند و می گویند بر اشیایی که وجود ندارند و فقط ثبوت دارند « شیء » صدق می کند در حالی که « وجود » صدق نمی کند. در هر صورت « شیء » عامترین چیز است حال یا مثل « وجود » عامترین چیز است یاحتی از « وجود » هم عامتر است. هر چیزی که از « شیء » پایین تر باشد جزئی اضافی است پس جزئی اضافی یعنی آنچه که تحت کلی باشد. دقت کنید که نگویید « جزئی اضافی یعنی کلی که تحت کلی باشد ». اما در نوع اضافی گفته می شد « کلی که تحت یک کلی دیگر باشد ». پس حتی لفظ « جوهر » جزئی اضافی است چون جوهر شامل همه اشیاء نمی شود زیرا شامل خداوند _ تبارک _ نیست ولی « شیء » شامل خداوند _ تبارک _ هست پس « شیء » اعم از جوهر است و جوهر، اخص است.

مرحوم سبزواری می فرماید هر چیزی که تحت « شیء » باشد جزئی اضافی است حتی آنهایی هم که تحت « شیء » هستند عام باشند نیز جزئی اضافی اند. بیان کردیم که مراد از « شیءِ » عام، مرادف با وجود است و بنا بر قول معتزله اوسع از وجود است. لذا زید که شخص است جزئی اضافی است جوهر هم که خیلی عام تر از زید است جزئی اضافی می باشد.

ص: 482

نکته: مراد از « شیء » در اینجا به معنای « ذات » است که بر خداوند _ تبارک _ هم اطلاق می شود ولی بقیه اشیاء، وجود و ماهیتند پس این شیء که خداوند _ تبارک _ است با بقیه اشیاء فرق دارد و آن این است که وجود خالص است. اما اگر به معنای « جوهر » باشد بر خداوند _ تبارک _ اطلاق نمی شود چون « جوهر » بر خداوند _ تبارک _ اطلاق نمی شود.

توضیح عبارت

« و الجزئی ای الاضافی بالاخص من شیء رُسم حتی الشیء العام »

« رسم » یعنی تعریف شده ولی تعریف رسمی نه تعریف حدی.

جزئی اضافی را تعریف کردند به « الاخص من شیء ».

الف و لام در « الاخص » موصوله است یعنی « الذی هو اخص من شیء » یعنی هر چیزی که اخص از عنوان شیء باشد جزئی اضافی می شود.

ترجمه: جزئی اضافی را اگر تعریف کنید می گویید « هو الاخص من شیء » یعنی هر چیزی که از شیء اخص باشد اما کدام شیء مراد است آیا شیء های خاص مراد است؟ می فرماید شیء های خاص و حتی شیء عام مراد است. یعنی هر چیزی که اخص از شیء های خاصه باشد حتی اخص از شیء عام باشد به آن جزئی اضافی گفته می شود.

« الشیء العام »: یعنی شیئی که عام است و عنوان خاصی ندارد. گاهی گفته می شود « شیئی که انسان است ». این، خاص است اما گاهی گفته می شود « شیء مطلقا » که شامل همه چیز می شود. این، عام است. مصنف می فرماید اخصِ از شیء عام هم جزئی اضافی است تا چه رسد به اینکه اخصِ از شیء خاص باشد.

ص: 483

« و هذا یسمی اضافیا لان جزئیته بالنسبه الی شیء و اما فی ذاته فقد یکون کلیا »

« هذا »: طبق سیاق عبارت و بیان مرحوم حاجی به « جزئی اضافی » بر می گردد چون می فرماید « اما فی ذاته فقد یکون کلیا » در حالی که نوع اضافی همیشه کلی است فی ذاته نه اینکه « فقد یکون کلیا » باشد یعنی گاهی کلی باشد. کلمه « قد » نشان می دهد که گاهی کلی است و گاهی هم جزئی است. این مطلب در مورد جزئی صحیح است اما در مورد نوع صحیح نیست که گفته شود نوع، گاهی کلی است و گاهی کلی نیست چون نوع همیشه کلی است ولی بالاضافه به مافوقش نوع اضافی است. ولی اگر کسی خواست بر گرداند به « هر یک از جزئی اضافی و نوع اضافی » حرف صحیحی است که به این صورت گفته شود که نوعیتش نسبت به بالاترش است یعنی حیوان، فی نفسه جنس است ولی نوعیتش نسبت به بالاترش است. در انسان که نوع حقیقی است هم نوعیتش به حساب خودش است که به آن نوع حقیقی گفته می شود هم به حساب بالاتر از خودش است که به آن نوع اضافی گفته می شود.

این جزئی را جزئی می نامیم به اعتبار اینکه نسبت به ما فوقش که « شیء » است جزئی می باشد ولو خودش ممکن است کلی باشد « بیان کردیم جوهر با آن همه کلیتی که دارد جزئی اضافی نامیده می شود زیرا نسبت به فوقش که شیء است جزئی می باشد اما خودش ممکن است کلی باشد »

ص: 484

« اما فی ذاته فقد یکون کلیا »: اگر خود این جزئی ملاحظه شود ممکن است کلی باشد یعنی در عین کلی بودن به آن، جزئی گفته می شود.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109