سرشناسه : نادری، محمود، 1338 -
عنوان و نام پدیدآور : چریک های فدایی خلق/محمود نادری.
مشخصات نشر : تهران: موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی، 1386.
مشخصات ظاهری : 2ج.
شابک : دوره:978-600-5786-08-8 ؛ 80000ریال:ج.1:978-964-5645-66-1 ؛ 90000ریال:ج.2:978-600-5786-08-8
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : ج.1. نخستین کنش ها تا بهمن 1357.-ج.2.انقلاب اسلامی و تغییر در گفتمان
موضوع : سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
شناسه افزوده : موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
رده بندی کنگره : DSR1541/ن2چ4 1386
رده بندی دیویی : 955/0824045
شماره کتابشناسی ملی : 1160304
ص:1
سرشناسه : نادری، محمود، 1338 -
عنوان و نام پدیدآور : چریک های فدایی خلق/محمود نادری.
مشخصات نشر : تهران: موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی، 1386.
مشخصات ظاهری : 2ج.
شابک : دوره:978-600-5786-08-8 ؛ 80000ریال:ج.1:978-964-5645-66-1 ؛ 90000ریال:ج.2:978-600-5786-08-8
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : ج.1. نخستین کنش ها تا بهمن 1357.-ج.2.انقلاب اسلامی و تغییر در گفتمان
موضوع : سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
شناسه افزوده : موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
رده بندی کنگره : DSR1541/ن2چ4 1386
رده بندی دیویی : 955/0824045
شماره کتابشناسی ملی : 1160304
ص:1
ص:2
چریک های فدایی خلق
جلد اول
از نخستین کنش ها تا بهمن 1357
با اضافات و اصلاحات محدود
محمود نادری
مؤسسة مطالعات و پژوهشهای سیاسی
تهران، زمستان 1390
ص:3
مؤسسة مطالعات و پژوهشهای سیاسی
تهران، خیابان ولی عصر(عج)، بالاتر از بزرگراه شهید چمران، شماره 2828
تلفن: 22666704
جلد اول
چریک های فدایی خلق
چاپ چهارم: زمستان 1390
شمارگان: 3000 نسخه
978 -600 - 5786 - 66 - شابک: 1
978 -600 - 5786 - 09 - شابک (دوره): 5
این کتاب با حمایت معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چاپ شده است
کلیه حقوق ناشر و مؤلف محفوظ است
قیمت: 20000 تومان
19615 - تهران: صندوق پستی 333
info@ir-psri.com
www.psri.ir
ص:4
پیشگفتار چاپ چهارم 13
پیشگفتار 15
اسناد چه نسبتی با حقیقت دارند؟ 22
تا سیاهکل: تکوین هستة اولیه/ 27
راه طولانی 29
درآمد 29
جزنی در کوران تجربه های شکست 36
مبارزات سیاسی پس از کودتای 28 مرداد 36
قیام 15 خرداد و جریان های سیاسی 54
گام های عملی برای تشکیل گروه 67
تدوین طرح مبارزه: استراتژی و تاکتیک 72
مبارزه مسلحانه و نفی ترور 76
سازماندهی هسته های اولیه 79
در تدارک منابع مالی و سنجش کارآمدی نیروها 84
دستگیری جزنی و تعلیق تشکیلاتی 90
راه های جنگلی 97
تکاپوها 97
تجدید سازمان و جذب اعضای جدید 103
ص:5
نیازهای مالی و سرقت مسلحانه 105
طرح خروج از کشور و افتادن به دام ساواک 107
ناکامی تشکیلات تهران در شناسایی منبع نفوذی ساواک 111
عباسعلی شهریاری که بود؟ 127
بازماندگان گروه پس از دستگیری ها 130
سفر به فلسطین 131
تلاش برای بازسازی گروه 135
گسستگی ها و ملاقات های اتفاقی 144
تلاش برای آغاز فعالیت های چریکی 148
مبارزه در شهر، نبرد در کوهستان 155
گشت گروه شناسایی در کوه 159
مذاکرات دو گروه: ابهام های استراتژیک، اتحاد تاکتیکی 168
ورود به سیاهکل 170
ضربه به گروه شهر 177
حمله به پاسگاه سیاهکل 188
گزارش نظامی دستگیری ها 218
محاکمه افراد گروه 220
وصیت اعدام شدگان 233
هم استراتژی، هم تاکتیک / 239
پس از سیاهکل: حرکت به سوی ادغام 241
امیرپرویز پویان و حلقه مشهد 241
مفتاحی، پویان و مسعود احمدزاده 247
در راه تشکیل حزب و تدوین استراتژی 265
مبارزه مسلحانه: کدام الگو؟ 269
ص:6
گروه شهر: شاخه ها و هسته ها 278
شاخه تبریز 279
شاخه مشهد 290
شاخه تهران 292
نخستین عملیات مسلحانه گروه 297
تحرکات هسته های گروه در تهران 303
آخرین تحرکات شهر در آستانه پیوستن به گروه جنگل 309
هزیمت گروه کوه و رد تئوری بقا در شهر 314
سردرگمی در انتخاب: تقدم تاکتیکی مبارزه در شهر 315
بازتاب ترور فرسیو 319
اعلام موجودیت چریک های فدایی خلق 321
زمینه های وحدت و جدایی دو گروه 321
اعلام موجودیت سازمان با مشی چریکی 328
انهدام تیم تبلیغات در جریان پخش اعلامیه ها 330
دستگیری نابدل و دور دیگر ضربه ها 336
حمله به بانک و ادامه دستگیری ها 341
در جست وجوی بهروز دهقانی 343
کشف خانه امن پویان در نیروی هوایی 355
ارزیابی ضربه سوم خرداد و تلاش برای سازماندهی 359
طرح بازگشت به کوه و شناسایی مناطق روستایی 363
برای چیدن تمشک! 369
ترسو یا منتقد: تحلیل سازمانی رفتار عضو خاطی 375
تلاش برای آوردن اسلحه از فلسطین 377
سازماندهی هسته ها در وقفه های امنیتی پلیس 384
ص:7
مراقبت دایمی و بحران سازماندهی 391
دام ها و سرنخ های دستگیری 391
دستگیری مسعود احمدزاده 394
ترکیب جدید کادر مرکزی و دستگیری مفتاحی 398
دستگیری ارض پیما و سرنخ های بعدی 400
ضربه تیم جنوب و عملیات زدن بانک 404
ماجرای خانه وصفنارد 408
دستگیری اسدالله مفتاحی و شناسایی خانة خانی آباد 411
پیوستن به گروه آتش 422
محاصره خانه قبادی 424
طرح شناسایی مراکز پلیس، سفرا و افراد مؤثر رژیم 429
در آستانه جشنهای دوهزار و پانصد ساله 435
ماندن به ناگزیر 439
غلبه چریکیسم / 445
غلبه چریکیسم بر ایدئولوژی مبارزه
447
شناسایی گشتهای امنیتی و پیامد دستگیری رودباری 447
حمله به خانه سلیمانیه 449
آگاهی ساواک از اهداف و گسترة فعالیت های سازمان 451
درگیری در خیابان فرح آباد ژاله 453
مهدی فضیلت کلام 454
درگیری زیبرم با مأموران در خانی آباد 459
کوتاهی عمر چریک: اسدالله بشردوست 460
شاخه مشهد: انفجار در خانه خیابان خواجه ربیع 463
پوررضا و خاکپور، بازسازی شاخه مشهد 465
ص:8
شعاعیان، فاطمه سعیدی و برادران شایگان 474
نزهت السادات روحی آهنگران 485
بازگشت به مبارزه 491
مصطفی شعاعیان: از نظریة شورش تا کنش چریکی 502
خاطره ها و مخاطرات: مرضیه احمدی اسکویی 508
قهر تشکیلاتی
525
حسن نوروزی، میل به خشونت گانگستری 525
تصفیه های درونی سازمان 530
کشته شدن شیرین معاضد و مرضیه احمدی اسکویی 539
ترور فاتح: وارونه خوانی توپاماروها 547
ترور نیک طبع، بازجوی ساواک 555
استقرار تیم آموزش در کرج 556
ضعف آموزش و تلفات نیروهای خودی 565
ضربه به شاخه قزوین، لطفی و سنجری 566
دستگیری حبیب الله مؤمنی 571
تیم آموزشی مستقر در خانه دولت آباد 573
دگردیسی جنبش و پی آمدهای آن / 579
بن بست ها و نشانه های بازنگری 581
وجوه دوگانة بن بست در مبارزه و روابط فردی 581
ازدواج تاکتیکی 585
انفجار در خانة عباس کابلی 590
طرح ترور عباسعلی شهریاری 597
تیرباران جزنی و همراهانش 600
ص:9
بازنگری در ساختار تشکیلاتی و خط مشی 604
تدوین آیین نامه ها و ضوابط تشکیلاتی 606
تیم علی اکبر جعفری و تغییرات آن 617
مجازات بر پایه یک سوء تفاهم 620
دستگیری بهمن روحی و ضربه به شاخه مازندران 625
دستگیری زهرا آقانبی قلهکی 629
حمید مؤمنی و بازبینی انتقادی مشی مسلحانه 630
ناکامی ساواک در دستگیری حمید مؤمنی 633
ترور ناهیدی، سربازجوی ساواک مشهد 635
مشی مسلحانه در بوته نقد 637
دریافت به موقع آفیش های امپریالیستی 637
جست وجو برای دستگیری رهبر گروه 640
حمید اشرف ، سایه به سایة مرگ 647
منوچهر حامدی و پروسه تجانس 651
یک نام گم شده 653
واقع بینی در پذیرش ضربات 654
امتداد ضربه به شاخة مازندران در تهران 659
کشته شدن نسترن آل آقا 660
مریم شاهی، درگیری در خیابان نهر فیروزآبادی 665
خانة مهرآباد جنوبی، کشته شدن حمید اشرف و همراهان 667
پس از حمید اشرف 695
جنبش مسلحانه، خیزش مردمی / 705
انشعاب
707
ص:10
زمینه های جدایی 707
صبا بیژن زاده، سرنخ های انشعاب 710
حزب توده: نقد مشی مسلحانه 720
بیانیه انشعابیون: نقد جنبش مسلحانه از درون 746
تا بهمن جاویدان
751
گستردگی نفوذ ساواک در سازمان 751
درگیری های خیابانی چریک ها با پلیس 769
حسن فرجودی، دستگیری و اعترافات 771
وضعیت مبهم فرجودی 782
پرده ای از رابطة چریک های فدایی خلق با مجاهدین 785
شناسایی بقایای تیم تهران 795
کشته شدن حسین برادران چوخاچی 801
پویان و هوشمند: راه چریک از دانشگاه نمی گذرد! 807
مبارزه احساسی در تقابل با احساسات فردی 813
درک مغشوش از خیانت 819
در آستانه انقلاب 821
افول مشی چریکی 822
پیوست ها / 829
برگزیده تصویرها و اسناد 831
راهنمای اسناد و منابع
929
فهرست اعلام
943
ص:11
ص:12
چاپ های پیشین کتاب متأسفانه با برخی اغلاط و جاافتادگی ها همراه شد که تصحیح آنها تاکنون میسر نشده بود. گذشته از آن موشکافی های شایسته تقدیر خصوصاً «در رمزگشایی از رویداد هشتم تیرماه سال 1355» که طی آن حمید اشرف و دیگر رهبران سازمان به قتل رسیدند موجب گردید به برخی پرونده ها مراجعه مجددی داشته باشم. گرچه این مراجعه مجدد باز هم نتوانست از آن رویداد رمزگشایی کند اما بیان جزئیات بیشتری را موجب گردید.
ص:13
ص:14
اگر بتوان چند عملیات نظامی و یا درگیری های مسلحانه ای را که در سال 57-1349 بین مأمورین ساواک و کمیته مشترک ضد خرابکاری با اعضاء سازمان های مسلح و مخفی روی داد «جنبش مسلحانه» نامید، باید چرایی پیدایش این جنبش را در متن مبارزات مردم، علیه استعمارگران و یا حاکمان مستبد و دیکتاتور جستجو کرد. به عبارت دیگر می توان ترجمان دیگری از این سخن منسوب به خلیل ملکی که «ما مارکسیسم را انتخاب نکردیم بلکه مارکسیسم ما را انتخاب کرد»، به دست داد. یعنی انتخاب مشی مسلحانه به عنوان یگانه و یا مؤثرترین راه برای فایق آمدن بر دیکتاتوری شاه پیش از آن که انتخابی آگاهانه و از سر ناگزیری باشد، رفتاری کاملاً تقلیدی بود که جاذبه های آن، این تقلید را پنهان نگاه داشت.
پیروزی انقلاب در کوبا و سرنگونی رژیم باتیستا که او نیز همچون شاه ایران توانسته بود با یک کودتای آمریکایی در سال 1952 قدرت را مجدداً در دست گیرد؛ الگوی تابناکی بود در برابر کسانی که می خواستند با الهام از آن و با تکیه بر افراد معدود و به نحو غافلگیرانه ای رژیم دیکتاتوری را سرنگون سازند.
الگوی کوبا، خصوصاً برای مارکسیست - لنینیست های وطنی، جاذبه های فوق العاده ای داشت. زیرا که بر تئوری «اول حزب و سپس مبارزه»، خط بطلان می کشید. از درون این تفسیر جدید و نوین از مارکسیسم بود که مبارزه مسلحانه می توانست پشتوانه ایدئولوژیک بیابد. ناکارآمدی چپ سنتی، و انفعال احزاب کمونیست در مبارزه علیه نظام سرمایه داری و توجیهات ایدئولوژیک آنان، در مماشات با این نظام راه بر «چپ نو» گشود. گرچه تعابیر گوناگونی از «چپ نو»
ص:15
ارائه می شد ولی در اینجا آن «چپ نو»یی موردنظر بود که تأویل گرایانه، دیگر به سنت مارکسیستی در مبارزه پای بند نبود. «پروسه انقلاب کوبا به مارکسیست ها نشان داد که می توان با فکر خود و بنابر ضرورت داخلی حرکت کرد و نیروها و مراجع مترقی جهان به هر حال ناگزیرند از جنبش رهایی بخشی که توانسته اند خود را تثبیت نمایند، حمایت کنند. برای اینکه نیروهای تازه نفس بتوانند در برابر تهاجم دیکتاتوری فردی شاه به مبارزه مسلحانه روی بیاورند، لازم بود که این اسطوره ها در هم شکسته شود و واقعیت ها، جای بت ها را بگیرند؛ والا، جریان های جدید نیز می بایست منتظر تشکیل حزب طبقه کارگر، تأیید رهبری جهانی و طی مراحل سنتی تکامل مبارزه از مبارزه اقتصادی به سیاسی در یک نقطه عطف به مبارزه نظامی بمانند.»(1)
انقلاب الجزایر نیز حاوی این نکته بود که می توان با «هسته های بسیار کوچک-» مبارزه مسلحانه را آغاز و فراگیر ساخت. «مشابهت مذهبی خلق الجزایر با خلق ایران در جنبش ما اثر گذاشت [...] برای مارکسیست ها به خصوص در جلب توجه آنان به مبارزه چریکی شهری، پروسه الجزایر بر کوبا امتیاز داشت»(2)
نبرد دستجات چریکی در ویتنام، که «مهم ترین جبهه ضدامپریالیستی را به وجود آورده بود، تحسین همه جهان و توجه نیروهای انقلابی ایران را به خود جلب کرده بود.» همچنان که، «از سال 48 به بعد جنبش فلسطین به مهمترین پروسه قهرآمیز منطقه وسیعی از جهان تبدیل شد.» بنابراین «تمام پروسه های انقلابی جهان مبارزه مسلحانه را تأیید می کرد.»(3) حتی نمی توان جنبش های اعتراض آمیز دانشجویی خصوصاً در سال 1968 فرانسه را در ارتقاء و افزایش روح مبارزه جویی علیه سرمایه داری جهانی نادیده گرفت. این مبارزات عموماً ازسوی جوانانی هدایت و رهبری می شد که نظم امپریالیستی را برنمی تابیدند و
ص:16
می خواستند «طرحی نو دراندازند.»
مبارزه مسلحانه در ایران نیز با الهام و یا به عبارت صحیح تر با تقلید از این مبارزات آغاز شد. گروه هایی که مشی مسلحانه را برگزیدند با مشابهت سازی های جامعه ایران با جوامع موردنظر خود، نوع و شیوه مبارزه مسلحانه را از آنان وام می گرفتند.
بحث های طولانی و کشدار درباره خصوصیات طبقات حاکم بر ایران و اینکه آیا ایران «نیمه فئودال - نیمه مستعمره» است؟ و یا «بورژوازی کمپرادور» بر آن حکم می راند؟ و یا «مناسبات ارضی در ایران چگونه است؟» تلاش هایی بود برای همان شبیه سازی جهت کسب فرمول مناسب برای مبارزه مسلحانه.
اما آنچه که «مبارزه مسلحانه» را نزد مدافعینش ضروری می ساخت، دیکتاتوری شاه و سلطه امپریالیسم بود. گرچه تقریباً تمامی آثار جزنی در زندان نوشته شده، ولی بی شک او مهم ترین نقش را در تئوریزه کردن مبارزه مسلحانه، حداقل در میان مارکسیست ها ایفا کرد. جزنی در پاسخ به ضرورت مبارزه مسلحانه ضمن اشاره به «چند بار شرایط مساعد برای کاربرد قهر انقلابی» که در تاریخ معاصر ایران به وجود آمده بود؛ چشمگیرترین آنها را مربوط به «روزها و ماه های نخست پس از کودتای 28 مرداد سال 1332» می داند. «سقوط مصدق شرایطی به وجود آورده بود که برای هر حزب کارگری ایده آل» بود و حزب توده می توانست «با آن همه امکاناتی که داشت دست به مبارزه ای قهرآمیز بر ضد رژیم کودتا بزند.»(1) زیرا که، «طبقه کارگر تقریباً به طور کلی در زیر رهبری حزب، شکل سازمان یافته ای به خود گرفته بود و آماده برای انجام نقش انقلابی خود بود.»(2) و حتی با توجه به پایگاه هایی که حزب توده در مناطق روستایی ایجاد کرده بود، امکان جلب دهقانان نیز به مبارزه مسلحانه وجود داشت و مهمتر از آن «حزب نیروهای قابل توجهی از کادرهای ارتش را در اختیار داشت که
ص:17
می توانست ضربات هلاکت باری به دشمن وارد سازد و روحیه مقاومت را در نیروهای ارتجاع خرد نماید».(1)
بنابراین جزنی «همه مسئولیت عدم مقابله با کودتای 28 مرداد را متوجه رهبری حزب توده» می داند و شکست در برابر کودتاچیان را «شکست در حال عقب نشینی و بدون برنامه و نقشه»(2) ارزیابی می کند.
پس از کودتای 28 مرداد «که دارها برچیدند و خون ها شستند»؛ گرچه «نظامی کردن و پلیسی کردن زندگی اجتماعی و سیاسی به عنوان جهت عمومی سیاست رژیم آغاز شد»،(3) ولی هنوز تا دیکتاتوری مطلق شاه و وابستگی تمام عیار او به آمریکا چند گام دیگر مانده بود. فرصت پیش آمده در سال های آخر دهه سی نیز با مماشات و ندانم کاری گروه های سیاسی از دست برفت و تنها سودی که داشت این بود که از آن پس رژیم با خشونتی عریان، هرگونه اعتراضی را به شدت سرکوب کند.
دیکتاتوری شاه و وابستگی او که به تاراج منابع نفتی ایران و فقر و فاقه مردم انجامید از یک سو، و انفعال و خمودگی گروه های سیاسی که مایل بودند مبارزه خود را در چارچوب قانون اساسی پی گیرند از دیگر سو، شرایطی را فراهم ساخت که «مبارزه مسلحانه» به عنوان روشی برای مقابله با دیکتاتوری و خارج ساختن مردم از یأس و ناامیدی پذیرفته شود.
جزنی در جمع بندی شرایطی که حقانیت مبارزه قهرآمیز با رژیم شاه را «حتی بر راست ترین جناح های نهضت ملی روشن» ساخت(4)، می نویسد: «پس از مانورهای اصلاحی رژیم و استفاده از این مانورها برای کوبیدن نیروهای مخالف و پس از سرکوب خونین قیام پانزدهم خرداد و از میان بردن امکان هرگونه
ص:18
فعالیت قانونی و پس از اینکه برای همگان معلوم شد که رژیم شاه به دلیل تضاد شدیدش با خلق نمی تواند فعالیت های آزاد و قانونی را که موجب سست شدن پایه های حاکمیتش و رشد و تمرکز سریع نیروهای مخالفش می گردد تحمل کند و پس از اینکه یک بار دیگر روشن شد که هر فعالیت قانونی و مسالمت آمیز وقتی به مرحله خطرناکی برای رژیم برسد با نیروی نظامی به شدت سرکوب خواهد شد و پس از تفهیم این موضوع که رژیم ماهیتاً قادر به دموکراتیزه کردن حیات سیاسی جامعه نیست، عناصر گوناگونی از نهضت به این نتیجه رسیدند که راه حرکت جنبش ملی فقط می تواند راه قهرآمیز باشد.» پذیرش راه قهرآمیز از نظر جزنی «صرفاً مسئله ای تاکتیکی» نبود، «بلکه واجد ارزش های بسیار مهم استراتژی» می باشد. چون روشن می سازد که افراد «در جهت استراتژی عمومی انقلاب» قرار دارند یا در مقابل آن. به عبارت دیگر قبول و یا ردّ مبارزه قهرآمیز روشن می سازد «که آیا انقلابی هستیم یا ضدانقلابی».(1)
از نظر جزنی مادامی که توده های مردم به مبارزه مسلحانه نپیوسته اند، این نوع مبارزه فقط «ماهیت آگاه سازنده دارد»(2)، و پس از آگاه شدن مردم و پیوستن آنان به جنبش مسلحانه «انتقال قدرت حاکمیت و نابود ساختن سیستم موجود به خاطر جانشین ساختن سیستم جدید» دنبال می شود.
بنابراین از نظر او آغاز مبارزه مسلحانه نه تنها جنبه تدارکاتی و مقدماتی دارد بلکه حتی به معنای فراهم آمدن «شرایط عینی و ذهنی انقلاب» نیست.
جزنی پیشنهاد می دهد برای آن که مردم «سرنیزه رژیم را روی سینه» خود لمس کنند و «ضرورت مبارزه با رژیم را به خوبی درک کنند»(3)، باید شعار سیاسی ضددیکتاتوری با شعارهای اقتصادی تلفیق گردد تا از رهگذر آن مردم این ضرورت را بیابند. مبارزه مسلحانه نه تنها «قادر است توده ها را از نومیدی
ص:19
مطلق و تسلیم بازدارد»؛ بلکه اگر این شیوه مبارزه مفقود باشد «رژیم به راحتی قادر است با مبارزات سیاسی و اقتصادی با اعمال قهر و خشونت مقابله کند.»(1)
گرچه جزنی، مبارزه مسلحانه را محورِ دیگر اشکال مبارزه می داند؛ ولی از اشکال سیاسی و اقتصادی حتی زمانی که «مبارزه قهرآمیز توده ای» شده است نیز غافل نمی شود و ضرورت آن را بارها تکرار می کند: «طی این فرآیند است که اشکال سیاسی و اقتصادی اهمیتی هم ردیف مبارزه نظامی می یابد و این راهی است برای پیوند یافتن مادی توده و پیشاهنگ.»
صرف نظر از اختلافاتی که جزنی و مسعود احمدزاده درباره «شرایط عینی و ذهنی انقلاب» و یا مترادف دانستن «آغاز مبارزه مسلحانه و آغاز انقلاب» با یکدیگر داشتند؛ آنان در این رأی متفق القول بودند که مبارزه مسلحانه توده ها را از نومیدی مطلق و احساس ضعف مطلق باز خواهد داشت و تنها در این صورت است که آنان به صفوف مبارزه خواهند پیوست.
گذشته از آنچه که مبارزه مسلحانه را نزد مدافعینش ضروری و اجتناب ناپذیر می ساخت، نوع و شکل آن نیز مورد بحث و مناقشه بود. هر گروهی راه و روشی پیشنهاد می داد. برخی گروه ها متأثر از انقلاب چین به مبارزه در روستاها می اندیشیدند و برخی دیگر با مردود شمردن آن، به مبارزه چریکی در شهر علاقه نشان دادند. اما «چریک های فدایی» که موضوع پژوهش این کتاب است جمع هر دو رویکرد را درون خود نهفته داشت.
جزنی ضمن «پذیرش تغییرات اقتصادی و اجتماعی در روستاهای ایران» که ناشی از اصلاحات ارضی بود «مبارزه مسلحانه در منطقه روستایی» را نه تنها منتفی نمی داند بلکه بسیار حائز اهمیت می شمرد و تأکید می کند: «این شکل از مبارزه مسلحانه از جهات مختلف دارای اهمیت است. از آنجا که روستا بخش مهمی از جامعه ما را تشکیل می دهد و دهقانان بخش مهمی از زحمتکشان به شمار می روند، مبارزه مسلحانه در منطقه روستایی نمی تواند اثر تبلیغی روی این
ص:20
بخش نداشته باشد. همچنین در شرایطی که رژیم خود را آماده درگیری با چریک در سراسر جامعه کرده است نبرد چریکی در کوه روی کل سیستم و رژیم دیکتاتوری اثر خود را به جای می گذارد. انعکاس این مبارزه در شهر نیز با جنبه سمبولیکی که مبارزه کوهی دارد به هیچ وجه کمتر از انعکاس مبارزه شهری نیست.»(1)
مبارزه در کوه از نظر جزنی چنان واجد اهمیت بود که به رغم شکست سیاهکل، این مبارزه در نگاه او رنگ نمی بازد و یادآور می شود «اگر تا امروز تجربه سیاهکل ادامه نیافته، نه به خاطر رد مبارزه در کوه بلکه عمدتاً به خاطر مشکلاتی است که جریان های پیشرو در تدارک مجدد این نوع مبارزه داشته اند.»(2)
او چنان معتقد به این نوع مبارزه است که ادعا می کند اگر تجربه سیاهکل تکرار گردد این بار نتیجه آن به نفع جنبش خواهد بود. شاید از این رو بود که جزنی حادثة روی داده در سیاهکل را بی مجامله «نقطه آغاز جنبش مسلحانه»(3) دانسته و «رستاخیز» نام می نهد.
جزنی گرچه بارها و بارها، اندیشه ساده نگرانه دیگران در مورد توده ای شدن مبارزه مسلحانه و سرعت فرایند انتقال مبارزه از آوانگارد به توده را به نقد می کشد و گاه به ریشخند می گیرد؛ ولی خود نیز از این ساده نگری ها در امان نبود. برخی اظهارات او پیش از آن که بیانگر تلاش برای تئوری پردازی جنبش مسلحانه باشد، آهنگ کلام شاعری را می یابد که آرزوهای خود را به رشته تحریر می کشد.
بی تردید نمی توان در کنار همه عواملی که مبارزه مسلحانه را برافروخت از ادبیات انقلابی در آن روزگاران چشم پوشید. به شهادت گزارش بازجویی های موجود و اسناد اطلاعاتی، مطالعات اکثریت قریب به اتفاق چریک هایی که
ص:21
بازجویی شدند از کتاب هایی چون «مادر» اثر ماکسیم گورکی، «چگونه فولاد آبدیده شد»، اثر نیکلای استروسکی، «برمی گردیم گل نسترن می چینیم» و «رز فرانس» اثر ژان لافیت و «خرمگس» اثر اتل لیلیان وینیچ فراتر نمی رفت. بر بستر چنین تصوراتی بود که نوعی از مبارزه مسلحانه در ایران رخ نمود و زبانه کشید و سپس آرام گرفت.
تاریخ سیاسی را عموماً و تاریخچة گروه های سیاسی را خصوصاً، نمی توان بدون بهره برداری از اسناد دولتی و به ویژه اسناد دوایر و مراکز اطلاعاتی بازخوانی کرد. اگر تمامی افراد مؤثر در یک گروه سیاسی بتوانند خاطرات خود را به رشته تحریر کشند، باز هم نمی توان از اسناد اطلاعاتی بی نیاز بود. اگر ادعا شود اسنادی که در آرشیو های سازمان های اطلاعاتی و امنیتی موجود است، می تواند مهم ترین نقش را در بازآفرینی رویدادهای سیاسی ایفا کند، سخنی بی مورد و گزافه نیست. زیرا این اسناد، وجوه، ابعاد و زوایای متعدد یک رویداد را آشکار می سازد که ممکن است خاطره نویسان هیچگاه نتوانند از آن منظر بر آن رویداد بنگرند. اهمیت این اسناد در مورد گروه های چریکی چند برابر است؛ زیرا، اولاً فعالیت مخفی و پنهان، فرصت خاطره نویسی را هم به لحاظ کمبود وقت افراد و هم به لحاظ غیرامنیتی بودن، از آنان سلب می کند و ثانیاً افراد مؤثر در گروه های چریکی، بدون آنکه خاطرات خود را برای کسی بیان کنند، کشته می شوند. بنابراین، هیچ گاه خاطرات آنان امکان نشر نمی یابد. در چنین شرایطی، اسناد و گزارش های مراکز اطلاعاتی بیشترین نقش را می تواند در بازآفرینی رویدادها به عهده گیرد.
اما این پرسش به جد مطرح است که آیا می توان به اسناد اطلاعاتی، خصوصاً به بازجویی هایی که متهم در شرایط خاص آنها را نگاشته است، اعتماد نمود؟ پاسخ ما به این پرسش مثبت است. زیرا اولاً، یک دستگاه اطلاعاتی برای یافتن آگاهی هایی که بر اساس آن بتواند اهداف خود را پوشش دهد، ناگزیر از یافتن
ص:22
حقیقت است. ثانیاً، فشارهایی که بر بازجویی شونده در نخستین لحظات دستگیری اعمال می شود، برای یافتن سرنخ های جدید به منظور گسترش و تکمیل ضربه به گروه متبوع وی است. در این شرایط ممکن است بازجویی شونده برای اغفال بازجو، سخنان گمراه کننده ای بیان کند. نیاز بازجو در این مرحله محدود است به آدرس خانه امن، قرارهای تماس، علایم قرار و اطلاعاتی از این دست.
اما پس از سپری شدن مدت زمان معین و مقرر که، اطلاعات مفید بازجویی شونده اخذ می شود، یا می سوزد، به مرور از شدت فشارها کاسته می شود و آن گاه مسایل دیگری برای بازجو اهمیت می یابد. بنابراین بازجویی های مفصل و چندباره اعضای گروه های چریکی حاوی اطلاعات دقیق و قابل اعتنایی است. این بازجویی ها فقط به بیان فعالیت های گروه محدود نمی گردد؛ بلکه روحیات بازجویی شونده و یا دیگر افراد گروه و همچنین مناسبات بین آنان نیز در آنها بازتاب می یابد که به لحاظ روان شناختی بسیار حائز اهمیت است.
البته شاید بتوان برای اسطوره سازی های دروغین و بیهوده که اتفاقاً بیماری رایجی نیز هست؛ بازجویی ها را یکسره فاقد اهمیت و مجعول دانست. اگر چنین بپنداریم باید برای این پرسش، پاسخی شایسته بیابیم که چرا پس از هر دستگیری، خانه های امن به سرعت تخلیه می شد و یا ضربه ای دیگر به گروه وارد می گردید؟
بنابراین، می توان نتیجه گرفت که اسناد اطلاعاتی اعم از بازجویی ها و یا گزارش ها و مکاتباتی که درون یک سازمان اطلاعاتی تولید شده است، بسیار حائز اهمیّت می باشد. مسلم است همة بازجویی چه از سوی یک فرد ارائه شده باشد؛ چه از سوی افراد متعدد، و حتی سراسر اعترافات بازجویی شونده، واجد اهمیت مشابهی نیستند و غث وثمین در آنها کمابیش وجود دارد. این وظیفه مورخ است که اسناد متعدد را به مصاف یکدیگر ببرد تا بر آنچه واقعی تر است، دست یابد. اسناد گاه یکدیگر را تکمیل می کنند و گاه تصحیح. در پرتو یک سند، گاه اسناد دیگر معنادار می شوند و این امکان را برای مورخ فراهم می آورند تا به مانند
ص:23
تصاویر سه بعدی، از میان خطوط و نقوش ظاهراً بی معنا، نقش واقعی موجود در تصویر را دریابد.
تاریخچه چریک های فدایی خلق نیز که موضوع این کتاب است از این قاعده مستثنی نیست. در این کتاب تلاش شده است تا از میان مجموعه اسناد پراکنده ای که عموماً بر بازجویی ها مبتنی است؛ نقشی از سیمای چریک های فدایی تصویر گردد. در این پژوهش چنانکه خواهیم دید، خود را ناگزیر از پرداختن به اسناد و گزارش های بازجویی و مراکز اطلاعاتی یافته ایم؛ تا معدود منابع سازمانی و خاطره ها. ناگزیری از بابت تکیه بر اسناد از آن رو بوده است که بازماندگان چریک های فدایی بنا به هر علتی، از جمله، ایفای نقش حاشیه ای در جریان فعالیت های دهة پنجاه گروه، کمتر خاطرات خود را نوشته اند و یا بیان کرده اند. اگر چند کتاب در این باره انتشار یافته؛ عموماً دربرگیرنده حوادث پس از انقلاب اسلامی است که البته آن نیز برای تدوین تاریخچه این دوران، بسیار ناکافی است.
نگارنده برای تدوین این کتاب، اسناد بسیاری را که مشتمل بر بازجویی ها، کیفرخواست ها، گزارش ها و مکاتبات اداری مراکز نظامی و اطلاعاتی است، ملاحظه کرده است و همین جا، بر خود فرض می دانم که از مدیریت محترم مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی که این فرصت را برای اینجانب فراهم ساختند؛ صمیمانه سپاسگزاری کنم.
در استفاده از اسناد تلاش شده، به آنچه دقیق تر و کامل تر است استناد شود. آن دسته از اسناد که سست به نظر می رسیدند، فروگذاشته شده اند؛ مگر آن که حسب قرائنی تقویت گردیده باشند؛ که در این صورت نیز با «امّا» و «اگر»هایی همراه شده اند.
آنچه برای نگارنده به هنگام تدوین اثر اهمیت داشت، بازیابی رخدادی است که بر کنش های سیاسی جامعه سایه انداخته بود و راهی را برای سرنگونی رژیمی دیکتاتوری و وابسته نشان می داد. بنابراین، تمامی تلاش در این چارچوب متمرکز گردید.
بی گمان اگر تمامی جزئیات مندرج در اسناد انتشار می یافت؛ این اثر از
ص:24
حوصله خواننده خارج می گشت. از این رو، سعی بر آن بوده، تا آنچه که مهم تر دانسته شده در اختیار علاقمندان به تاریخ معاصر قرار گیرد. ناگزیر، باید اعتراف نمود که برخی از رویدادها و حوادث که در جای خود با اهمیت نیز می توانند باشند؛ مانند موضوع انشعاب در گروه به علت فقد اسناد و سکوت دست اندرکاران به اجمال سپری شده است.
امید است این اثر که قطعاً آخرین روایت، در این زمینه نخواهد بود؛ با توضیحات دیگرانی که خود در گوشه ای از این جریان نقش ایفا نموده اند؛ تکمیل گردد.
ص:25
ص:26
ص:27
همه نویسندگانی که به تاریخچة چریک های فدائی خلق پرداخته اند؛ یادآور شده اند، سازمانی که در سال 1350 بر خود نام چریک های فدایی خلق نهاد؛ از «وحدت» دو گروه «جزنی - ضیاءظریفی» و «پویان - احمد زاده» تشکیل شده است. این سخن چندان دقیق نیست و آن را با اندکی تسامح باید پذیرفت. زیرا آنگاه که بقایای گروه جزنی و گروه پویان در پس چند ماه مذاکره در یکدیگر ادغام شدند؛ از گروه جزنی فقط چند تن باقی مانده بودند؛ در حالی که گروه دیگر، دارای سازمانی به نسبت منسجم، مطالعاتی منظم و کادرهایی قابل توجه بود. تازه هیچ کدام از بازماندگان سیاهکل، در گروه جزنی، واجد موقعیت ویژه ای نبودند که به اعتبار آن وحدت پذیرفتنی شود و معنا یابد. آنان عناصری عملیاتی بودند و لاجرم نمی توانستند در روند «وحدت» و تمهید مقدمات آن که همانا دستیابی به «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» باشد؛ نقشی ایفا کنند.(1)
از این گذشته، آشفتگی در اولویت بخشیدن به مبارزه در شهر یا کوه که خود از نوع تحلیل جامعه ایران حاصل می شد؛ چنان بود که نمی توان به اعتبار آن وجه
ص:29
ممیزه دو گروه را از هم بازشناخت. هم چنان که خواهیم دید حمید اشرف، که از تابستان سال 1349 تا واقعه سیاهکل در بهمن ماه همان سال، نقش پشتیبان و لجستیک تیم کوه را به عهده داشت؛ چند ماه بعد، یعنی در اواخر خرداد سال 1350 تلاش می کرد تا مسعود احمد زاده و عباس مفتاحی را از اندیشیدن به فعالیت مجدد در کوه باز دارد.
اگر بگویند، به اعتبار آن که حمید اشرف یکی از بازماندگان گروه جزنی در غیاب پویان و احمد زاده و مفتاحی، یعنی از نیمه دوم سال 1350 رهبر بلامنازع گروه شد؛ پس وحدت معنا می یابد؛ باید بدانیم که اشرف پیش و بیش از آن که دلبسته این یا آن «مشی» شود؛ دلبسته چریکیسم بود. از این روست که می بینیم در دوران اقتدار و سیطره اشرف به عنوان تنها فرد بازمانده از گروه جزنی (بعد از مرگ اسکندر صادقی نژاد در خرداد 50 و صفاری آشتیانی در 51) همچنان مشی احمد زاده بر گروه سایه انداخته بود. تا جایی که جزنی از دست اعضا و سمپات های گروه در زندان به فغان آمده، نزد همسرش از آنان گلایه می کند.(1)
گذشته از آن، این وحدت چنان لرزان بود که شکنندگی آن همواره چون شبحی بر گروه سایه می انداخت. زیر بار همین شکنندگی بود که چند سال بعد از این «وحدت» صوری، شکافی ترمیم ناپذیر، تمامی ارکان گروه را در برگرفت و طرفداران هر یک از مشی ها، به راهی جداگانه رفتند.
از این رو، آنچه مانع از پذیرش بی چون وچرای وحدت می شود اختلاف بنیادین مشی جزنی با مشی احمد زاده است. نگاهی به اختلافات درونی دو گروه در جریان تحولات بعدی سازمان طی سال های بعد، نشان می دهد، آنچه در جریان تشکیل سازمان رخ داد، فرآیند ادغام تشکیلاتی بود؛ نه وحدتی که به یگانگی استراتژی و تاکتیک در ساختار و عمل بینجامد.
ص:30
در واقع دلیل اصلی اینکه برخی از نویسندگان، به ویژه گزارشگران رویدادهای درونی سازمان، از «وحدت» دو گروه سخن می گویند، تنها و تنها سایة پررنگ عملیات مسلحانة سیاهکل است که نقش بازماندگان گروه سیاهکل را در دورة بعدی، تا سطح یکی از طرف های «وحدت» ارتقا داد. به خصوص حمید اشرف ، یکی از بازماندگان سیاهکل که از قبل در جریان ادغام دو گروه نقش داشت، توانست چونان رابطی میان بازماندگان دیگر گروه، و گروه جدید عمل کند.
بنابراین، هرچند بار سنگین تشکیلات در دورة بعدی، چه از حیث نظریه پردازی و چه از نظر نیروهای عضو و کادرهای مبارزاتی بر دوش گروه پویان - احمدزاده نهاده شده بود؛ اما در اینجا به همان روال گذشته، شایسته تر آن می دانیم که برای بیان تاریخچه چریک های فدایی و چگونگی «تکوین و تکامل» آن، از گروه جزنی آغاز کنیم.
بیژن جزنی در سال 1316، در تهران متولد شد. پدرش حسین، ستوان یکم ژاندارمری بود. هرچند از تمایلات و فعالیتهای سیاسی او اطلاعات چندانی در دست نیست؛ اما همین قدر میدانیم که در سال 1325 پس از شکست فرقة دموکرات آذربایجان، از بیم کیفر به شوروی گریخت. احتمالاً در آنجا برای مدتی به تحصیل پرداخت و بعدها در دانشگاه تاشکند، استاد تاریخ شد. او در سال 1345 به واسطة سپهبد مبصر، ریاست شهربانی کل کشور، از شاه تقاضای بخشودگی کرد و پس از موافقت، به وطن بازگشت. سپس، به تدریس در دانشگاه پرداخت و در جنب تدریس، با ذوب آهن نیز همکاری داشت. همسر روس او نیز در دانشکده ادبیات، زبان روسی تدریس می کرد.
مادر بیژن، عالمتاج کلانتری نظری، عضو کمیتة زنان حزب توده بود. در دورانی که حسین جزنی در شوروی به سر می برد؛ گویا، عالمتاج ازدواج مجددی هم داشت. به گزارش «اطلاعات داخلی» ساواک:
ص:31
آقای منصور کلانتری که جنب سینما مولنروژ(1) کلاس رانندگی مولن روژ دارد و از اعضاء قدیمی حزب منحله توده بوده، اظهار داشته است خواهرش که زن سروان متواری جزنی است اخیراً با یک نفر تکنسین اسرائیلی که مدتی قبل به ایران آمده و مدتها در زندان سازمان امنیت بود ازدواج کرده است (آقای بیژن جزنی پسر این خانم در تظاهرات اخیر دانشگاه دستگیر و هنوز در زندان بسر می برد) و اخیراً پسر شوهر این خانم که جوانی 20 ساله بنام رونالد است چند روزی است از اسرائیل به ایران آمده تا در ایران مشغول کار شود.(2)
در مجموع پرونده، و نیز بازجویی های بیژن جزنی، نام و یا سند دیگری از پدر ناتنی او در دست نیست.
از عموهای بیژن، رحمت الله(3) و حشمت الله، عضو کمیته ایالتی حزب توده
ص:32
بودند؛ ولی دو عموی دیگر او علی اصغر و عزت الله گویا فعالیت سیاسی نداشتند. پدرشان، یعنی پدربزرگ بیژن جزنی، جزء آن دسته از مهاجران ایرانی مقیم شوروی بود که بعدها به ایران برگشته بودند.(1)
دایی های او ناصر، منصور، مسعود، منوچهر، مشعوف و فریدون کلانتری نظری، همگی به فعالیتهای سیاسی گرایش داشتند. سه تن اول از اعضاء سازمان جوانان حزب توده بودند. بیژن جزنی، همچنین، خواهری به نام سودابه، و از همسر دیگر پدرش دو برادر ناتنی به نام های فیروز و سیامک داشت.
جزنی تحصیلاتش را تا پایة سوم متوسطه در دبیرستان های ناصرخسرو و 15 بهمن گذراند. به نقاشی علاقه داشت و بیش از یک سال نیز به هنرستان )نقاشی( هنرهای زیبا رفت. ولی از ادامه تحصیل در آن جا منصرف شد و سرانجام، در سال 1337 به صورت متفرقه دیپلم گرفت. سال بعد در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کرد و در رشته فلسفه دانشکده فلسفه و علوم تربیتی دانشگاه تهران (بعدها ادبیات و علوم انسانی) پذیرفته شد.(2) از پیشرفت تحصیلی جزنی در دانشکده آگاهی دقیقی نداریم، با وجود آنکه، در برخی اسناد به عنوان دانشجوی دورة دکترای فلسفه از او یاد شده، آنچه مسلم است، او هرگز نتوانست این دوره را به پایان برساند.
در 21 مهر 1339، با میهن قریشی ازدواج کرد. میهن عضو سازمان جوانان حزب توده بود، و جزنی با برادرش بهمن نیز، در جریان همین فعالیت ها آشنایی و دوستی پیدا کرده بود.
اگرچه، در خانوادهای که فعالیت سیاسی، زمینهای چنان جذاب و گسترده داشت؛ پیوستن بیژن جزنی از همان اوان نوجوانی به این فعالیتها دور از انتظار
ص:33
نبود؛ اما، چگونگی روی آوردن او به فعالیتهای سیاسی، چندان روشن نیست. خودش نیز، به شهادت نوشته هایی که از او تاکنون انتشار یافته، و بازجویی های فراوان، گزارش سرراست و دقیقی از پیشینة فعالیتهایش به دست نداده است.
در سال تحصیلی 32-1331 جزنی را در سازمان دانش آموزان، وابسته به حزب توده مییابیم که تحت تاثیر داییهای خود، فعالیتهایش را از دبیرستان پانزده بهمن آغاز کرده است و در میتینگهای این سازمان شرکت میکند. در همین دوره بود که برای نخستینبار به چنگ پلیس افتاد.
در یکی از روزهای آذرماه سال 1332 جزنی هنگام رفتن به خانة دوستش، محمد فیضی، در خیابان گرگان بازداشت شد. چون در آن ایام تصور میکرد نام خانوادگی جزنی می تواند «موجب عوارض ناراحت کننده ای باشد»(1)، در بازجویی خود را حسین محمودی معرفی کرد. از اینرو، حدود سه ماه، به اتهام فعالیت مضره(2) در «بازداشت فرمانداری نظامی» ماند و سپس به قید قرار التزام آزاد گردید. ولی «شش ماه بعد، در مهر ماه 1333 دوباره، از طرف بازپرسی دادرسی ارتش احضار شد.» اینبار او را محاکمه و به «شش ماه حبس» محکوم کردند(3) و پس از طی مدت محکومیت، در فروردین ماه 1334 از زندان آزاد گردید. این نخستین تجربة زندان او بود که در آخرین دستگیری بدان اعتراف میکند.
در کنار این اعترافات، در اسناد مربوط به جزنی، برگهای دیده میشود که بر پایة مندرجات آن، «به موجب نامه ستاد فرمانداری نظامی تهران سابق نامبرده از عناصر
ص:34
حزب غیرقانونی توده بوده و در شب 4/9/33 در جشن عروسی قلابی دستگیر شده است.»(1) اگر جزنی، در فاصلة مهرماه تا پایان سال 1333، در زندان بوده باشد؛ در آن صورت چگونه ممکن است در شب 4 آذرماه همان سال دستگیر شده باشد؟! روشن است جمع این هر دو قول ممکن نیست، و پذیرش هر یک از آنها، به معنای نفی دیگری است. البته اگر قول جزنی را بپذیریم معلوم نیست اتهام «فعالیت مضره»، متوجه چه اقدامی از جانب او بوده است؟ و از سوی دیگر، با این پرسش روبرو میشویم که احضار مجدد او در مهر ماه سال 1333 درحالی که پیش تر خودش را حسین محمودی معرفی کرده بود، با کدام نام بوده؟ و برگه احضاریه چگونه به او تحویل داده شده است؟ در حالی که هیچ برگه ای از احضاریه و یا بازجوییهای اولیة او در دست نیست.(2)
در شرایطی که جزئیات فعالیتهای دوران نوجوانی جزنی شناخته نیست، طرح برخی نکات غیردقیق و نامستند، در اینجا و آنجا، هیچ کمکی به آگاهیهای ما از زندگی جزنی نمیکند. برای نمونه، گفتهاند جزنی در زمانی که بیش از ده سال نداشت به سازمان جوانان حزب توده پیوست و پس از حادثه تیراندازی به سوی شاه در نیمة بهمن 1327 که منجر به غیر قانونی شدن فعالیت های حزب توده گردید، به خاطر برخورداری از پیوندهای خانوادگی که
ص:35
در حزب داشت «به عنوان رابط بین کادرهای مخفی شده سازمان جوانان برگزیده شد و در این زمینه به فعالیت پرداخت.»(1) به این سخنان باید به دیده تردید نگریست و طرح آن را ناخواسته، در جهت قهرمان سازی های مرسوم پنداشت؛ زیرا هنگامی که جزنی در آخرین دستگیریاش بدون آن که بازجو بداند یا از او خواسته باشد، شرح اولین دستگیریاش را آنهم با نام مستعار بازمی گوید؛ چگونه از شرح فعالیت خود به عنوان رابط در سازمان جوانان صرف نظر کرده است؟! ضمن آن که جزنی در بازجویی های مختلف به همکاری با «سازمان دانش آموزان» اعتراف کرده؛ ولی هیچگاه به عضویت و یا فعالیت در «سازمان جوانان» اشاره ای نکرده است! اگر چه می دانیم سازمان دانش آموزی، شاخة متبوع سازمان جوانان حزب توده بود. مگر آن که بپذیریم در سال های مورد نظر، یعنی از بهمن 1327 تا 1330 که «سازمان دانش آموزی» تأسیس شد؛ جزنی به علت صغر سن نمی دانسته چه نقشی در سازمان جوانان ایفا می کند؟! در این صورت بیان رابط بودن او بین کادرهای مخفی شده یکسره بی اهمیت می شود و دیگر نمی توان از آن برای «اسطوره سازی» بهره برداری کرد!(2)
کودتای 28 مرداد 1332 نقطه پایانی در برابر فعالیت های علنی سازمانهای سیاسی نهاد و از گروههایی که میتوانستند مقاومت را به اتکای نیروهای تشکیلاتی در سطح جامعه به جنبشی تودهای تبدیل کنند؛ فرصت تجدید سازمان را گرفت. لاجرم کنش های همه عناصر سیاسی به محاق رفت.
ص:36
همچنان که اوضاع عمومی پس از شکست یک جنبش، زمینههای ذهنی و عینی را برای نقد دستاوردها و عملکرد نیروهای شرکتکننده و مؤثر در آن جنبش آماده میسازد؛ جزنی نیز به نقد عملکرد حزب توده در جنبش ملی پرداخت و با «مشاهده نتایجی که از فعالیت های حزب توده در جامعه و از نظر خصوصی در خانواده اش گذاشته بود سمپاتی خود را نسبت به این جریان از دست داد»(1). از دید جزنی، آثار و نتایج فعالیتهای حزب توده «نکبتبار» بود. او بعدها این «آثار و نتایج نکبتبار حزب توده» را در تاریخ سی ساله سیاسی خود چنین شرح می دهد:
از آن پس حزب توده [...] قادر نبود در جریان های سیاسی جامعه نقش مؤثری ایفا کند. این دگرگونی عمده موجب شد که جنبش طبقه کارگر از آن پس یکپارچگی خود را از دست بدهد و جای پیشاهنگ طبقه، یعنی سازمانی که از عناصر پیشرو طبقه کارگر و دیگر عناصر پیشرو (که ایدئولوژی طبقه کارگر را پذیرفته اند به وجود آمده و با توده ها ارتباط داشته و آنها را رهبری کند) در جامعه ما تا به امروز خالی بماند. این کمبود باعث شد که علیرغم تضادهای درونی طبقات حاکم در دورهای چنین که تضادها [میتواند] موقعیت نسبتاً مساعدی برای رشد و گسترش جنبش ملی و کارگری فراهم آورد، پیشاهنگی سازمان یافته و نیرومند در میدان مبارزه [حاضر] نباشند و نتوانند عقب نشینی خود را در این دوره جبران کنند. دستگاه حاکمه و سازمان پلیسی و نظامی از این فرصت استفاده کرده و امکان رشد و پیدایش مجدد سازمان های سیاسی را به نحوی که بتواند چنین خلائی را پر کنند از بین بردند [...]
بدین ترتیب، در هم شکستن سازمانبندی حزب توده و شکست استراتژیک این جریان سیاسی که از جمله مظاهر آن خیانت و زبونی رهبری و تسلیمطلبی گروه کثیری از کادرها و اعضاء آن بود، در سرکوب کردن جنبش توده ای و عقب راندن روحیه توده ها تأثیر قاطعی گذاشت. در حقیقت با این شکست تاریخی[، از یکطرف] شرایط ذهنی مبارزه به شدت آسیب دید و [از
ص:37
طرف دیگر،] با دگرگونی اقتصادی و اجتماعی شرایط عینی نیز دگرگون شد. نتیجه نهایی این تحولات ترکیب منفی شرایط عینی و ذهنی و جمع شدن عوامل منفی در جهت ادامه و طولانی شدن اختناق شد.(1)
اما جزنی، بهرغم توصیف روشنی که از نتایج فعالیت های حزب توده در سطح جامعه ارائه می دهد؛ به صراحت نمیگوید نتایج آن «از نظر خصوصی در خانواده اش» چه بوده است که او در نهایت، سمپاتی خود را به این جریان از دست می دهد؟
بیژن جزنی در سال 1335 به اتفاق هارون یشایایی(2) مؤسسه تبلیغاتی پرسپولیس را تأسیس کرد. نقاشی ها به عهدة جزنی بود و یشایایی، به حساب و کتاب و ادارهء امور مالی می پرداخت.(3) جزنی از طریق یشایایی با سلیمان حوریم که همکیش او و عضو حزب توده بود، آشنا شد. جزنی در نیمه اول سال 1338 با سلیمان حوریم، پیوسته به مباحثه سیاسی میپرداخت. هرچند از محتوای این مباحثات اطلاعی نداریم؛ اما، از برخی قرائن میتوان دریافت که مباحثات میان آن دو، فارغ از ملاحظات سیاسی و پیوستگیهای تشکیلاتی نبود. بعدها، در اواخر سال 1340، سلیمان حوریم «در بازجویی های معموله، ضمن اعتراف به عضویت و فعالیت خود در حزب منحله توده، مسئول بالادست خود را بیژن
ص:38
جزنی معرفی می نماید.»(1)
مدتی بعد، دادستانی ارتش از ساواک می خواهد تا اعلام کند که: «تماس حزبی نامبرده بالا با سلیمان حوریم فرزند اسحق در چه تاریخی بوده؟» نامه ارسالی ساواک به دادستانی ارتش، اگرچه در دسترس نیست، ولی ظاهراً این موضوع را روشن نساخته بود. زیرا مدیر کل اداره سوم از ریاست اداره مستقل هشتم می خواهد که «ضمن اعلام شماره پرونده سلیمان حوریم که به دادستانی ارتش احاله گردیده در مورد موضوع مورد بحث نیز بررسی بیشتری معمول نموده و از نتیجه این اداره کل را مستحضر سازند.»(2) براساس نامه ای که از سوی رئیس اداره مستقل هشتم به مدیریت کل اداره سوم فرستاده شده است، به نظر می رسد حوریم به علت مظنون بودن به جاسوسی بازداشت شده بود؛ اما، نهایتاً «به علت فقد دلیل قرار منع پیگرد»، برای وی صادر گردید.
ورود جزنی به دانشگاه مقارن بود با باز شدن فضای سیاسی کشور. سیر عمومی تحولات جهانی، مانند خطر آزمایش های اتمی شوروی، بالا گرفتن تبلیغات محافل غربی دربارة محدودیت های اجتماعی در اتحاد جماهیر شوروی و نظام های کمونیستی و ... در جهتی بود که موجب استقبال از برنامة سیاسی دموکراتها در انتخابات آمریکا شد.
در 17 آبان 1339 جان. اف. کندی به کاخ سفید راه یافت. به دنبال روی کار آمدن دموکراتها در آمریکا، فضای سیاسی در ایران نیز با گشایشی نسبی همراه شد. شاه در خرداد سال 1339 وعده داد: «انتخابات حزبی است و هر دسته ای که بیشتر فعالیت کرد و توجه مردم را بیشتر به خود جلب نمود و انتخابات را برد،
ص:39
یک نفر از طرف او مأمور تشکیل کابینه می شود.»(1)
متعاقب این وعده شاه، جبهه ملی خود را برای آغاز فعالیت مجدد و شرکت در انتخابات دوره بیستم مجلس آماده ساخت. اللهیار صالح، نامه سرگشاده ای منتشر نمود و در آن، آمادگی خود را برای نامزدی از حوزه انتخابیه کاشان اعلام کرد. جزنی می نویسد: «هنگامی که انتخابات تابستانی مطرح و نامه سرگشاده آقای اللهیار صالح منتشر شد دیدم که نمی توانم در مقابل آن بی تفاوت بمانم.» بنابراین، جزنی در حالی که «افکار روشنی علیه حزب منحله توده و له مبارزه عمومی مردم در یک صف ملی بدون وابستگی به سیاست خارجی»(2) یافته بود؛ با شروع فعالیت دوباره جبهه ملی به سازمان دانشجویی این جبهه پیوست.
متعاقب وعده شاه مبنی بر آزادی احزاب در انتخابات دوره بیستم، منوچهر اقبال که نخست وزیر بود انتخابات را برگزار کرد؛ ولی سلامت برگزاری آن زیر سؤال رفت. تقلب در انتخابات چنان بارز بود که دستور ابطال آن صادر شد. به دنبال آن دولت اقبال نیز سقوط کرد و جای خود را به جعفر شریفامامی سپرد تا در موقع مقتضی انتخابات را، دوباره برگزار کند.
گروه های سیاسی نیز برای انجام انتخابات سالم در تکاپو بودند. اعلامیه هایی از سوی این گروه ها در دانشگاه ها توزیع می شد. تظاهرات دانشجویی در بهمنماه اوج گرفته بود. به گزارش شهربانی کل کشور:
ساعت 7 صبح روز 5/11/39 دو نفر دانشجو به نام اسکوئی(3) و سعیدی(4) که سوابق فعالیت در جبهه ملی را دارند، جلوی دانشکدة حقوق ایستاده و منتظر ورود دانشجویان و تحریک آنها به اعتصاب بوده، ساعت 8 صبح دانشجویان دسته دسته جلو دانشکده ها مجتمع و عده ای در حدود 16 نفر با نصب پرچم سه رنگ به
ص:40
عنوان مأمور انتظامی از ورود دانشجویان به دانشکده ها جلوگیری می نمودند. سپس ساعت 9 صبح دانشجویان دانشکده های ادبیات، هنرهای زیبا، حقوق [و] فنی به سمت دانشکدة پزشکی حرکت [کردند] و جلو دانشکده تجمع و دوشیزه پروانه اسکندری و شخصی به نام جزایری دانشجویان را تحریک به اعتصاب نموده و شعارهای زیر داده می شد:
دانشگاه پیروز است/ جبهه ملی پیروز است/ ما آزادی دکتر شیبانی را می خواهیم/ انتخابات باید در سراسر کشور آزاد باشد.
بعداً قطعنامه ای صادر [کرده] و موارد مزبور را خواستار گردیدند:
1- ابطال انتخابات 2- آزادی مطبوعات 3- ایستادگی در مقابل قدرتها یا استعفا 4- عدم جلوگیری از تظاهرات 5- آزادی فردی 6- لیست انتخابات نباید منتشر شود 7- اگر به خواسته های ما جواب ندهید دامنه تظاهرات از دانشگاه تهران بین مجامع کشیده خواهد شد. در این صورت مسئول عواقب وخیم آن، جناب آقای نخست وزیر و وزیر کشور خواهند بود.
سپس دانشجویان از دانشگاه خارج [گردیدند] و قرار شد که دو نفر قطعنامه را به وزارت کشور ببرند.(1)
دامنة این تظاهرات و اعتصابات به دیگر دانشگاه ها نیز کشیده شد و هر روز شدت بیشتری پیدا می کرد؛ تا این که، بالاخره، در 20 بهمن ماه به اوج خود رسید.
به دنبال گسترش تظاهرات دانشجویی، شهربانی کل کشور، نامه ای بدین مضمون برای نخست وزیر ارسال می کند:
شماره: 4/13675 تاریخ: 22/11/39
محترماً به استحضار می رساند: عده[ای] از دانشجویان دانشگاه تهران به تحریک عناصر ماجراجو و اخلالگر تحت عنوان اعتراضاتی که اصولاً به امور دانشگاه و آموزش ارتباطی ندارد در محوطة دانشگاه به تظاهراتی دست زده و
ص:41
برای انجام دمونستراسیون(1) و تظاهرات دستهجمعی قصد خروج از محوطة دانشگاه و حرکت در شهر را داشته که از انجام این عمل جلوگیری شد. دانشجویان پس از تفرقه [متفرق شدن] در آن روز و روز بعد تغییر ماهیت داده مانند اراذل و اوباش به طرف بازار و خیابانها به دسته های مختلف هجوم آورده و با تهدید و دادوفریاد کسبه را تهدید [تحریک] به تعطیل مغازه ها و همگام شدن با خود می نمودند و مأمورین انتظامی که برای جلوگیری از اعمال ناشایست آنها اعزام می شدند [مورد حمله واقع گردیده، به طوری که] اخلالگران [آنان را] با استفاده از کارد و چاقو و چوب و سنگ که در جیب خود آماده داشتند و [با] گردهای متفرقه (فلفل) مصدوم و مجروح نموده متفرق می شدند و شمه[ای] از اعمال آنان به شرح زیر از عرض می گذرد:
1- روز 13/11/39 در موقع خروج از محوطة دانشگاه چند نفر از آنان پاسبان بهرامی مأمور گردان امدادی را محاصره و با گرفتن باتون، وی را مضروب و مجروح نموده قصد ربودن اسلحه اش را داشته اند که اتومبیل حامل سرپرست و مسئول انتظامی دانشگاه رسید [در نتیجه،] دانشجویان متواری و پاسبان تحت درمان قرار گرفت.
2- در روز 15/11/39 متظاهرین در کوچه برلن با مأمورین انتظامی روبرو [شدند] و برای نجات خود با استفاده از پاشیدن فلفل به صورت و چشم مأمورین قدرت دید را از آنها سلب [کرده] و متواری می شوند که استوار کاظمی مأمور گردان امدادی در حال حاضر دید چشمان خود را از دست داده و تحت درمان می باشد.
3- ساعت ده صبح روز 16/11/39 برای خروج متظاهرین از بازار اقدام [گردید که]، از طرف آنان کاردی از طرف [افراد داخل] جمعیت به طرف مأمورین پرتاب [شد] که خوشبختانه به هیچ یک اصابت ننموده و یقین است که این[کار] از طرف یک نفر اخلالگر توده[ای] یا دانشجوی توده[ای] که داخل جمعیت دانشجویان شده، انجام گرفته است و قصد [او] از این عمل جری کردن مأمورین [بوده] که آنها را از حال متانت خارج و وادار به
عکس العمل شدید و تیراندازی که منظور نهایی آنان بوده است، بنماید.
ص:42
4- دانشجویانی که تظاهر می نمودند و اکثراً دانشجویان دانشگاه می باشند چوبهایی به طول 60 و به قطر 5 سانتیمتر که سر آنها میخ کوبی شده در آستین خود پنهان کرده بودند و در موقع نزدیک شدن مأمورین پلیس، [آنها را] از آستین خارج و برای مضروب نمودن مأمورین پلیس به کار می بردند.
5- تظاهرکنندگان با استفاده از سنگهایی که در جیب خود قبلاً [پنهان] کرده بودند شیشه های وسائط نقلیه عابرین و مغازه ها را شکسته کما اینکه شیشه اتومبیل لندرور شمارة 529 حامل مأمورین در اثر پرتاب سنگ دانشجویان شکسته است.
در قبال این تظاهرات و اعمال تحریککننده که از طرف اخلالگران معمول گردیده پلیس تا سر حد امکان و بیش از حدی که می توان برای یک مأمور انتظامی تصور نمود، و با این که مصدوم و مجروح می گردیدند، خونسردی خود را حفظ [نموده] و حتی از ماشینهای آب پاش هم به علت وجود بعضی از بانوان و عابرینی که در تظاهرات شرکت نداشتند، استفاده نگردید و اگر در مقابل بعضی از اقدامات این اشخاص تا اندازه[ای] پلیس مجبور شده است با کمی خشونت رفتار نماید اضطراری بوده و چاره[ای] نبوده زیرا اگر این خشونت جزئی هم عمل نمی شد اخلالگران جری شده و چاره منحصر به فرد بوده است.
رئیس شهربانی کل کشور
سرلشکر نصیری
[حاشیة بالا:] بایگانی شود. 20/11/39
[مهر:] ورود به دفتر محرمانة نخست وزیر(1)
در پی این تظاهرات، بیژن جزنی بازداشت می شود. اتهام او «توزیع چوب های
کوچک بین افراد و منازعه با پلیس»(2) بود؛ اما خود او در بازجویی منکر چنین اقدامی
ص:43
می شود:
چون در روز اعتصاب عده ای از مردمان شرور و بدنام چند تن از محصلین دانشگاه را مضروب و مجروح ساخته بودند، دو عدد پایه صندلی تهیه می کند که یکی را خود برداشته و دیگری را به یکی از دوستان خود می دهد که در صورت لزوم از خود دفاع نماید ولی قصد حمله و مقاومت در مقابل پلیس را نداشته است.(1)
جزنی این بار در بدو دستگیری خود را احمد دامغانی، اهل کاشان و نقاش معرفی می کند. اما چون «مأمورین نفوذی» او را می شناختند، نمی تواند تا پایان بازجویی، هویت خود را مخفی نگاه دارد. شرح ماجرا در گزارش بازجویی مورخ 20 بهمنماه 1339، چنین آمده است:
گزارش
محترماً
بیژن جزنی که اوراق بازجوئی او ضمیمه است؛ قبلاً در بازجوئی اولیه که آن هم به پیوست تقدیم می شود؛ خود را احمد دامغانی معرفی [کرده بود.] چون برابر اطلاع مأمور نفوذی نامبرده خود را عوضی معرفی نموده بود؛ از او خواسته شد که صحیحاً خود را معرفی کند. بدواً از شناسائی حقیقی خودداری [ورزید] پس از مواجهه با چند نفر از دانشجویان چون درست شناخته نمی شود [نمیشد؛ به] وسیله کلانتری هشت، جهت پیدایش مشخصات بیشتری از او به آدرسی که در بازجوئی اولی [اولیه] پس داده بود، مراجعه [گردید؛] ولی [مشخص شد] چنان آدرسی وجود نداشته است. مجدداً با نصایح و اندرز حاضر شد که بازجوئی دوباره ای پس بدهد که او [در آخرین] بازجوئی خود را بیژن جزنی معرفی کرده است. نامبرده در چند روزه اخیر [در جریان تظاهرات دانشجویان،] برابر گزارش مأمور نفوذی با پلیس منازعه و چوبهای
ص:44
کوچک بین افراد گارد ضربه تقسیم می کرده و در پخش تراکت و فرار دادن دانشجویان تظاهرکننده از دست مأمورین انتظامی شرکت داشته است.
عباس پناهی 20/11/39(1)
دو ماه پس از دستگیری، کارشناس ساواک اظهار می کند: «چون تنبیه درباره او کافی به نظر می رسد در صورت تصویب با اخذ تعهد لازم نسبت به ترخیص وی از زندان اقدام قانونی صورت گیرد.» بنابراین، او روز 27 فروردینماه 1340 از زندان آزاد می شود و مجدداًً فعالیتهای خود را در جبهه ملی از سر میگیرد.
در آن زمان، ناتوانی شریف امامی در مهار بحران کاملاً مشهود بود. انتخابات دوره بیستم که در اواخر بهمن ماه 1339 تجدید شده بود؛ باز هم، با اما و اگرهای بسیاری روبرو گردید. این بار نیز، بوی تقلب در انتخابات به مشام می رسید و شاه آشکارا در تنگنا قرار گرفته بود.
در 12 اردیبهشت 1340، معلمین تهران برای افزایش حقوق خود تظاهراتی برپا کردند که طی آن، یکی از معلمان به نام دکتر خانعلی کشته شد.(2) متعاقب آن، دولت شریفامامی نیز ساقط شد و جای خود را به علی امینی داد. امینی که با حمایت های آشکار دموکرات های آمریکا، و در رأس آنان کندی، به نخست وزیری رسیده بود؛ در اولین گام، انحلال مجلس دوره بیستم قانون گذاری - که از اسفند ماه سال 39 فعالیت خود را آغاز کرده بود - و همچنین، مجلس سنا را از شاه تقاضا نمود و شاه نیز برخلاف میلش، به خواستة امینی تن داد، و فرمان انحلال مجلسین را صادر کرد.
امینی همچنین، اصلاحات ارضی و اداری را در دستور کار خود قرار داده بود.
ص:45
اما مخالفین او که در رأس آنان دربار قرار داشت؛ بر سر راه اصلاحات سنگ می انداختند. جبهه ملی نیز، آشکارا در تناقض گرفتار آمده بود؛ به طوری که هرگونه اقدام مؤثر و ابتکار عملی را از آنان سلب میکرد. زیرا از یک سو، برنامه امینی، اجمالا،ً همان برنامه جبهه ملی بود و از سوی دیگر، جبهه ملی خود را برای تصدی قدرت، شایسته تر از امینی می دانست و امید داشت تا در صورت ناکام ماندن امینی جانشین او شود. جزنی از تناقض راه یافته در بین فعالان جبهه ملی، چنین تحلیلی به دست می دهد:
جبهه ملی که نه رهبری انقلابی و نه نیروهای وسیع و با تجربه داشت؛ قادر نبود در این میان تأثیر چشمگیری بر جریان امور بگذارد. جناح راست جبهه ملی تحت رهبری اللهیار صالح چشم به حمایت امریکا دوخته بود و امریکا با حاکمیت امینی انتخاب خود را کرده بود.
بنابراین صالح و همکارانش بایستی برای جلب [موافقت] آمریکا و به دست آوردن موقعیت در صف نوبت بایستند. نیروی جناح چپ علیرغم تقاضاهای مثبت و نه انقلابی خود، قادر نبود مردم را به مبارزه ای سازمان یافته و مؤثر کشانده و حرکت فزاینده و تکاملیابنده ای را در جهت یک جنبش رهاییبخش آغاز کند. نتیجه این شده بود که جبهه ملی از نظر شعار و برنامه تقریباً خلع سلاح شود و مطالبه «حکومت قانون» و تأکید بر آزادی های اجتماعی ظرفیت و کشش کافی برای توده ها نداشت.(1)
اسناد و گزارشهای موجود از فعالیت های جبهه ملی در این دوره نیز به وضوح نشان می دهد، جبهه ملی، بدون هرگونه تحلیل و برنامه مشخص(2)، جریان امور و سرنوشت تشکیلاتی خود را به دست حوادث سپرده بود. شاید بتوان گفت، مبرم ترین وظیفه ای که جبهه ملی در این دوره، برای خود قایل بود؛ حذف
ص:46
علی امینی از نخستوزیری و کسب قدرت به هر قیمتی بود. کلیت تحلیل مزبور در یکی از گزارشهای ساواک بدین صورت جمعبندی شده است:
دکتر کریم سنجابی عضو هیأت اجرائیه جبهه ملی به دوستان خود اظهار داشته، دولت امریکا و سیاست خارجی آن کشور از دکتر محمد مصدق جانبداری نمی کند و روی این اصل ما مجبور شده ایم فعالیت جبهه ملی را مستقیماً و بدون نظر دکتر مصدق شروع کنیم و فقط از نام او برای جلب نظر افراد استفاده نمائیم. دکتر سنجابی گفته: توده ایها مایلند که فعالیت جبهه ملی تحت نظر و راهنمایی دکتر مصدق انجام [گیرد] و زمینه برای ریاست جمهوری وی آماده گردد؛ ولی سیاست خارجی امریکا با انجام این برنامه نظر موافق ندارد و ما برای اینکه پشتیبانی حزب توده را در تظاهرات از دست ندهیم ظاهراً مخالفتی با نظریات حزب توده نشان نمی دهیم.(1)
بی گمان، منظور کریم سنجابی از توده ایها، همان افرادی باید باشند که جزنی آنان را «جناح چپ» جبهه ملی می نامید. البته، این جناح چپ، همواره همسو با جناح راست فعالیت می کرد؛ به طوری که در حادثه اول بهمنماه که از سوی محمدعلی خنجی تدارک دیده شده بود، فعالانه شرکت کرده بود.
در این روز دانشجویان دانشگاه تهران به منظور همدردی با چند تن از دانش آموزان اخراجی دارالفنون تظاهراتی به راه انداختند. جزنی اعتقاد دارد که «در [جریان تظاهرات] اول بهمن، دارودسته خنجی توسط مسعود حجازی با مخالفان امینی تماس برقرار کرده و در یک جهت قرار گرفته بودند.»(2) این تظاهرات به زدوخورد خونینی میان پلیس و دانشجویان انجامید. در پی تشنجات پیشآمده، دکتر فرهاد، رئیس دانشگاه تهران، تلگرام ذیل را برای علی امینی، نخست وزیر، مخابره کرد:
ص:47
تاریخ: 1/11/1340
شماره 4/46140 شماره 4/46140
مستقیم - خیلی فوری
جناب آقای نخست وزیر
به طوری که با تلفن مرتباً گزارش وضع دانشگاه در پیش از ظهر امروز به اطلاع جنابعالی رسید، بدون آن که ضرورتی ایجاب نماید در ساعت 11 و ربع، نظامیان از نرده ها و درها داخل محوطه دانشگاه شده و دانشجویانی را که در محوطة دانشگاه بودند شدیداً مضروب کرده و به عده ای از آنها آسیب فراوان رسانیدند که بیم تلف شدن بعضی از آنان می رود.
در این ساعت که بنابر دعوت قبلی در دفتر اینجانب قرار بود کمیسیون مالی تشکیل شود، اینجانب و تمام رؤسای دانشکده ها از پنجره های مشرف به دانشگاه شاهد و ناظر رفتار نظامیان با دانشجویان بودیم.
در بازدیدی که یک ساعت بعدازظهر اینجانب به اتفاق رؤسای دانشکده ها از دانشگاه به عمل آورد، مواجه با مناظری گردید غیر قابل انتظار و بسیار دلخراش زیرا نظامیان در کلاس ها و آزمایشگاه ها و کتابخانه ها به مضروب ساختن دانشجویان پسر و دختری که از اوضاع خارج بی خبر و مشغول مطالعه و کار بوده اند قناعت نکرده، میکروسکوپ ها و ماشینهای تحریر و سایر اسباب و لوازم را بر زمین کوبیده، میزها و قفسه ها را واژگون ساخته و درها و شیشه ها را شکسته اند. در بسیاری از سرسراها و راه پله ها حتی در کلاس ها قطرات و گاهی لخته های خون دانشجویان مضروب دیده می شود. بهداری دانشگاه نیز از این اعمال ناصواب مصون نمانده اثاثیه آنجا را واژگون کرده، به علاوه طبق گزارش سرپرست و پرستار آنجا مریضی را از تخت به زیر کشیده و بیماری دیگر را از آمبولانس به خشونت پایین آورده اند و ضمناً سرپرست مزبور و پرستار را هم مانند بسیاری از کارکنان و اعضای دفتری دانشکده ها شدیداً مورد ضرب قرار داده سخت مجروح ساخته اند. همین عملیات در باشگاه دانشگاه و طبقه فوقانی آن که محل سکونت دانشجویان خارجی است جریان داشته است. هماکنون عده زیادی از دانشجویان مجروح در بیمارستان های دانشگاه بستری و تحت درمان هستند.
اینجانب از طرف خود و عموم دانشگاهیان به این اعمال غیر انسانی شدیداً
ص:48
اعتراض و به همین جهت تقاضا دارد دستور رسیدگی برای تعیین مرتکبین صادر نمایند. البته تا اعلام نتیجه این رسیدگی، [اینجانب] و رؤسای دانشکده ها از ادامه خدمت در دانشگاه معذور خواهیم بود.
رئیس دانشگاه
دکتر فرهاد
[حاشیه بالا:] رونوشت نامة اول دانشگاه.(1)
گزارش مزبور که آشکارا لحنی همدلانه با دانشجویان مضروب و آسیبدیده را القاء میکرد؛ نزد نخستوزیر، واکنشی جز تردید و استعجاب برنینگیخت. امینی، در پاسخ به نامة فرهاد، نه تنها همدلی رئیس دانشگاه با دانشجویان آسیبدیده را برنتافت؛ بلکه، با اشاره به عدم تطبیق نکات مندرج در گزارش او با آنچه از سوی منابع انتظامی و «ناظرین بیطرف» انعکاس یافته بود؛ و تاکید بر ماهیت «عناصر مشکوک» دخیل در حادثه، پیدا کردن «ریشة فساد» را به تشکیل «کمیسیونی برای رسیدگی» محول نمود:
جناب آقای دکتر فرهاد
رئیس دانشگاه تهران
نامة شمارة 4/46140 مورخه 1/11/1340 رسید و از مضمون آن اطلاع حاصل شد. چون بعضی از نکات مذکوره در نامة جنابعالی با جریان واقعه به نحوی که از طرف مقامات انتظامی گزارش گردیده و از آن مهم تر از طرف ناظرین بی طرف بخصوص مخبرین جرائد داخلی و خارجی تأیید شده وفق نمی دهد، ناگزیر خاطر جنابعالی را معطوف می دارد متأسفانه به واسطه وجود عناصر مشکوکی که در داخل دانشگاه رخنه کرده اند، دانشگاه وضعی به خود گرفته و به صورتی درآمده که نتیجه آن برای هر ایرانی وطن پرست جز تأثر و تأسف چیز دیگری نیست. شاهنشاه، دولت های گذشته و اینجانب به سهم خود وقایعی را که به کرات و از سال های پیش هر دفعه به عناوین مختلف برای
ص:49
تأمین هدف مشخصی در این محیط علمی که از هرگونه جریان حاد سیاسی و مضر به حال کشور باید برکنار باشد، اتفاق افتاده؛ با خیراندیشی نگاه نموده و حتی الامکان از اعمال هرگونه واکنش و اجرای اقدامات شدید که در این گونه موارد غیر قابل احتراز به نظر می آید خودداری نموده است. شاهنشاه که ریاست عالیه و فائقه دانشگاه را توأم با علاقه ذاتی قبول فرموده اند در مراحل و موارد مختلف نظر خود را درحمایت از دانشگاه و دانشگاهیان به کرات ابراز فرموده؛ و دولتها بخصوص دولت اینجانب از بدو شروع زمامداری به دفعات مختلف نیت شاهانه را عملی و اثبات نموده و برای آن که هیچ گونه ابهامی باقی نماند ضمن نامة مورخه 14/8/40 شمارة 4/7329 و 5/9/40 شمارة 4/8432 نظریات دولت را به جنابعالی اطلاع دادم و انتظار داشتم تا فرصت باقی است اقدامات شایسته انجام پذیرد و تصمیمی اتخاذ گردد که محیط دانشگاه به صورت میدان عملیات مفسده جویانه و مخرب عده[ای] از ایادی بیگانه در نیاید و استنشاق هوایش برای عدة زیادی [از] جوانان عزیز و دانشجویان حقیقی آلوده و مسموم نگردد و فرصت مجدد به افرادی که به هیچ یک از مقدسات کشور علاقمند نیستند و با سرنوشت عده[ای] از جوانان این کشور بوالهوسانه بازی می نمایند داده نشود؛ تا بار دیگر اعمال ناشایست خود را مانند آنچه [در] گذشته و گاه به صورت سوءقصد به ذات شاهنشاه و زمانی به [با] اهانت به رجال مملکت و حتی سیاستمداران بیگانه که در محیط و خانه آنها به دعوت آمده اند، ظاهر سازند.
از این تذکر این انتظار می رفت که برای علاج قطعی قبل از وقوع پیش آمد دیگری تدبیری اتخاذ فرمایند و دولت را در امری که با سرنوشت جوانان کشور و عزیزان مردم سروکار دارد به موقع مطلع و آگاه سازند تا بر طبق آن نظریه، اقدامی اساسی انجام پذیرد. متأسفانه و برخلاف انتظار رویه کجدار و مریز در امری که تأمل در آن به هیچوجه صلاح نبود همچنان ادامه یافت تا فرصتی مجدد به دست همان افرادی که پیوسته درصدد ایجاد آَشوب و بلوا هستند داده شد و بار دیگر جان عده[ای] از افراد این کشور چه دانشجو و چه مأمور انتظامی را به خطر انداخت [انداخته] و به قول جنابعالی خسارات غیر قابل جبرانی هم به بار آورد. جای تردید نیست اگر تدبیری به موقع و تصمیمی بجا اتخاذ می گردید موجب [این] پیش آمد نمی نمود که در یکچنین موقع
ص:50
حساس جنابعالی و همکاران محترم شما ناگزیر به استعفا گردند.
در این مورد اینجانب نهایت تأسف را دارم و از ذکر این نکته نیز ناگزیرم که دانشجویان واقعی دانشگاه افرادی هستند که در هیچیک از این ماجراها دخالت ندارند و از آنچه که گذشته و می گذرد پیوسته ابراز نفرت و انزجار نموده و با سماجت و اصرار خواستار آن بوده و هستند که تصمیمی گرفته شود که آنها بتوانند در محیطی آرام به کسب معلومات بپردازند. بدیهی است تأمین نظریه آقایان دانشجویان واقعی دانشگاه، و انجام خواسته های آنها بر عهده دولت است ولی اصل احترام به استقلال دانشگاه، دولت را از دخالت مستقیم و اتخاذ تدابیر لازم بدون مشورت با شما و انجام نظریات جنابعالی که مسئولیت اداره این دانشگاه را به طور مستقیم و با استقلال بر عهده دارید مانع گردید و بنابراین، بر جنابعالی و استادان محترم دانشگاه بوده که در تأمین آسایش خیال دانشجویان و تأمین آرامش در محیط دانشگاه و راحتی خیال اقوام و بستگان آنها از کلیة امکانات موجود استفاده و برای حصول آن با دولت مساعدت و کمک می فرمودید. جنابعالی که در رأس دانشگاه قرار دارید بهتر از هر کس واقف هستید که در میان دانشجویان حقیقی دانشگاه عدة معدودی هستند که در اختیار عناصر بیگانه قرار دارند و به مجرد این که مشاهده می نمایند اوضاع کشور رو به آ رامش است دانشگاه را متشنج می نمایند و با ارعاب و تهدید دانشجویان واقعی و حتی استادان، درصدد اغتشاش برمی آیند و از این عمل ناجوانمردانه و بی باکانه خود ابایی هم ندارند که خون افراد بی گناه این کشور ریخته شود و درب دانشگاه به روی کسانی که از فرسنگها [راه دور] به تهران روی آورده اند تا کسب دانش و علم کنند بسته شود. بدیهی است برای رسیدن به این هدف حتی به سوی عابرین پیاده سنگ پرتاب می نمایند و به روی قوای انتظامی کشور که به خاطر حفظ آرامش و سلامت جامعه جان خود را در کف گذارده اند حمله می کنند و با آنها گلاویز می شوند و از عملیات خود آثاری بر جای می گذارند که مؤمنین و خدمتگزاران به این کشور باید متأثر گردند و تأسف بخورند.
به هر حال چون این واقعه از جهت دولت امری است بی نهایت مهم و با سرعت هر چه تمامتر باید ریشة فساد پیدا شود و برای همیشه نابود گردد؛ دستور دادم کمیسیونی برای رسیدگی به این امر مهم مشغول کار شود و
ص:51
مسئولین این واقعه را هر چه زودتر مشخص و معرفی نماید. مسلم بدانید محرکین در هر مقامی باشند شدیداً مورد تعقیب واقع خواهند گردید و نتیجه برای عبرت سایرین و آگاهی مردم علاقمند ایران اعلام خواهد شد. انتظار دولت این است که با مأمورین تحقیق نهایت مساعدت و معاضدت را در روشن شدن صریح و صحیح امر بنمایید.
نخست وزیر(1)
جزنی که در همان ساعت های اولیه تجمع وارد دانشگاه شده، و در این زدوخوردها فعالانه حضور یافته و جراحتی نیز برداشته بود، طی بازجویی، جزییات بیشتری از وقایع را، آنهم از زاویة دید یکی از کنشگران حاضر در صحنه، چنین ثبت می کند:
برای اولین مرتبه روز شنبه سی ام دی ماه در دانشکده شنیدم که به مناسبت همدردی با دانشجویان دانشسرای عالی در دانشگاه میتینگی خواهد بود. روز یکشنبه در حدود ساعت 9 از در شرقی وارد دانشگاه شدم و در جنوب دانشگاه ازدحام شدیدی به نظر می آمد و من نزدیک شدم دیدم دود بخار مانندی از چند جا برخاست. نزدیکتر رفتم. دیدم که دانشجویان از داخل دانشگاه به مأمورین انتظامی که در خارج دانشگاه بودند سنگ پرانی می کردند. از [علت] ماجرا سؤال کردم. گفتند که دانشجویان قصد خروج از دانشگاه را دارند. نزدیک در دانشکده ادبیات ایستاده بودم که فریاد زدند پلیس داخل دانشگاه شد و دیگر جز فرار دانشجویان چیزی دیده نمی شود [نمیشد].
بنده هم مانند عده ای از دانشجویان به داخل دانشکده رفتم و در این ضمن توسط مأمورین انتظامی چانه ام مضروب و خون سرازیر شد که از مقابل در شرقی سوار تاکسی شده به منزل پدرزنم رفتم و عصر برای پانسمان به دکتر مراجعه [کردم] و بعد به دفتر کارم رفتم و چون خسته و مضروب بودم به خانه رفتم و چند لحظه از ورود من نگذشته بود که مأمورین زنگ زدند و مرا
ص:52
دستگیر کردند.(1)
جزنی، علت بروز آن واقعه را به جناح مرتجع جبهه ملی منتسب ساخته و در تاریخ سیساله، چنین تحلیل میکند که آن حادثه، هم با مشی عمومی رهبری جبهه ملی مغایرت داشت و هم با مشی جناح چپ جبهه که هرگونه همکاری با مخالفان امینی را رد میکرد و رسوا کردن او را به سود دربار میدانست، در تضاد بود.
به هر روی، این واقعه که به تعبیر جزنی «برای سقوط یک نخست وزیر مستمسک خوبی بود»، موجب سقوط امینی نشد؛ زیرا او «از حمایت فعال امریکا برخوردار بود و مخالفان نتوانستند او را برکنار کنند.»(2)
جزنی این بار، بیش از پنج ماه در زندان سر می کند. آزادی او مقارن بود با آخرین روزهای زمامداری علی امینی؛ زیرا دوره او به سر آمده بود و شاه در سفری که در اردیبهشتماه به امریکا داشت، توانسته بود نظر مساعد کاخ سفید را به خود جلب کند. بنابراین، دیگر لزومی به ماندن امینی در مقام نخستوزیری نبود. به ناچار او در اواخر تیرماه 1341 به تعبیر جزنی، «بدون سروصدا»(3) استعفا کرد و اسدالله علم جایگزین او شد.
اگر چه شاه در سفر خود به توافق هایی با مقامات امریکایی دست یافت؛ اما، این موافقتها به معنای تحکیم کامل قدرت او و تثبیت خودکامگی نبود. بلکه، فقط آغاز روند دیکتاتوری به شمار میرفت و شاه تا رسیدن به مرزهای مطلق العنانی، هنوز چند گامی فاصله داشت. از اینرو می بینیم که در دوران علم نیز جبهه ملی همچنان فعال بود و رهبران آن دیدارهای متعددی با وی داشتند و علم نیز «به اللهیار صالح وعده داد که با تأسیس کلوپی از طرف جبهه مذکور موافقت
ص:53
خواهد نمود.»(1)
جزنی پس از رهایی از زندان مجدداً به فعالیت های جبهه ملی روی میآورد. اما او اکنون، به یک سوژه دایمی برای ساواک تبدیل شده بود؛ به طوری که در تاریخ 29/12/41 دادرسی ارتش از ساواک استفسار میکند: «آیا متهم پس از استخلاص از زندان به فعالیت های گذشته خود ادامه داده است یا خیر؟» جواب ساواک مثبت است و به اداره دادرسی توصیه می کند: «اصلح است که پرونده وی مفتوح باشد.»(2)
در سال 42 گزارشگر ساواک از فعالیت بیژن جزنی، همسرش میهن قریشی، خواهرش سودابه جزنی و برادر همسرش، بهمن قریشی به «نفع حزب منحله توده» خبر می دهد. بدیهی است انتساب وابستگی تشکیلاتی جزنی به حزب توده در این دوره دقیق نیست. زیرا در نظر گزارشگر ساواک، هرگونه فعالیت کمونیستی مترادف بود با فعالیت به نفع حزب توده. بنابراین، گزارش مزبور روشن نمی سازد که فعالیت های کمونیستی جزنی و نزدیکان او، دقیقاً از نظر وابستگیهای تشکیلاتی یا پیرایههای ایدئولوژیکی چه ماهیتی داشته و جزنی نیز، در نوشتهها یا بازجوییهای خود به فعالیتهایش در این دوره، اشاره ای نمیکند.
سال 1342 از همان نخستین روزها ملتهب و پرحادثه بود. در دومین روز از سال جدید که مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بود؛ کماندوهای رژیم پهلوی به مدرسه فیضیه در قم حمله بردند و در نتیجه آن، تعدادی از طلاب مضروب شدند.
با بازگشایی دانشگاه ها در سال جدید، دانشگاه تهران در ادامه تنش های سال
ص:54
گذشته، همچنان ناآرام بود. براساس گزارشی که نخست وزیر در تاریخ 22/1/1342 برای شاه ارسال کرد؛ آن روز در دانشگاه تظاهراتی صورت گرفته بود.
با آنکه در آن روزها، تعدادی از رهبران جبهه ملی محبوس بودند؛ ولی جبهه ملی راه مماشات با دربار را می پیمود و همچنان به وعده سال گذشته اسدالله علم، مبنی بر تأسیس کلوپ از طرف جبهه ملی دلخوش بود. حال آنکه مبارزه امام خمینی علیه حکومت با شدت و حدت ادامه می یافت.
شاه که توانسته بود با جلب نظر کاخ سفید، علی امینی را کنار بگذارد؛ اکنون، به ناگزیر مجری اصلاحاتی شده بود که امینی وعده داده بود. در حقیقت، او به نسخه ای عمل می کرد که دیگران به دستش داده بودند.
صرفنظر از اصلاحات ارضی و یا دیگر اصول ششگانه که مناقشههای فراوانی برانگیخت؛ یکی از مهمترین اهداف اصلاحات مورد نظر کاخ سفید، دگرگونی ساختار سنتی جامعه ایران از راه اجرای طرح پیشنهادی جان باولینگ(1) بود. ناامیدی از موفقیت امینی در اجرای برنامة اصلاحات ارضی، کندی و مشاوران او را واداشت تا دستورالعمل جدیدی برای اجرا تهیه نمایند. بنابراین، باولینگ که یکی از مشاوران وزارت امور خارجه امریکا در دولت کندی بود، مأموریت یافت در مورد ایران راهکارهایی تهیه کند.(2)
هنگامی که راهکارهای پیشنهادی او به شاه رسید، محمدرضا دیگر مطمئن شده بود که بدون دگرگونی ساختارهای سنتی جامعة ایران، رسیدن به این هدف ها امکان پذیر نیست. بر اساس چنین نگاهی بود که شاه، پیش از آن که احزاب و گروههایی مانند جبهه ملی را مزاحم کار خود بیابد، روحانیت را که حافظان ساختارهای اصیل و سنتی جامعه بودند؛ مزاحم برنامه خود میدید.
از این رو، شاه حملات شدیدی را علیه مذهب تدارک دید و بالاخره در
ص:55
سخنرانی ششم خرداد 1342 در کرمان گفت: «... و اما آن مرتجع سیاه، او هم دنیایش فروریخته ...» یک هفته بعد، یعنی در سیزدهم خرداد، شاه جواب این سخنان گستاخانه را از امام خمینی دریافت کرد:
بشنو از روحانییّن، بشنو از علمای مذهب، اینها صلاح ملت را می خواهند. اینها صلاح مملکت را می خواهند. ما مرتجع هستیم؟ احکام اسلامی ارتجاع است؟ آنهم ارتجاع سیاه است؟ تو انقلاب سیاه، انقلاب سفید درست کردی؟ شما انقلاب سفید به پا کردید؟ کدام انقلاب سفید را کردی آقا؟!(1)
به دنبال این سخنان، دو روز بعد، در نیمه شب پانزدهم خرداد، امام خمینی دستگیر و به تهران اعزام شدند. بازداشت امام خمینی اعتراضهای پی در پی مردم را به همراه آورد. مهمترین اعتراض، روز 15 خرداد به صورت راهپیمایی عظیمی در تهران رخ داد که متعاقب آن، رژیم با خشونتی تمام و عریان تظاهرات مردم را به خون کشید. گفتهاند جزنی در این روز به اتفاق دوستانش پلاکاردهای بزرگی با مضمون «مرگ بر دیکتاتور خون آشام» و «دیکتاتور خون می ریزد»، آماده ساخته و بر سردر دانشگاه نصب کرد.
رخداد 15 خرداد سبب شد که جزنی در مناسبات و تعامل میان روحانیت با مردم، طبقات اجتماعی و قدرت سیاسی بازنگری کند و طیف های مختلف روحانیت را از هم تمیز دهد. اگرچه تحلیل بیژن جزنی از قیام پانزده خرداد سال 1342، نهایتاً تحلیلی طبقاتی است؛ ولی می توان با او همعقیده بود، آنجا که می گوید: «15 خرداد نقطه عطفی در رابطه رژیم با مردم شد. نقطه عطفی که در جریان های سیاسی علنی و مخفی اثر بزرگ گذاشت.»(2)
یکی دیگر از اثرات فوری قیام 15 خرداد به اغما رفتن فعالیت های مسالمت آمیز جبهه ملی و احزاب مشابه بود و این امر اختلافات موجود بین
ص:56
رهبران جبهه ملی و کمیته دانشجویی را دامن زد؛ تا آنجا که وقتی در اوایل آذرماه، هفت تن از اعضاء کمیته دانشجویی برای مذاکره دربارة اقداماتی که باید به مناسبت سالروز کشته شدن دانشجویان دانشگاه (16 آذر) انجام شود، به منزل اللهیار صالح رفتند؛ وی با تمارض از پذیرفتن دانشجویان خودداری کرد.
این رفتار موجب ناراحتی و عصبانیت اعضاء کمیته شد، به طوری که اظهار می داشتند:
کسالت آقای اللهیار صالح مصلحتی است و کسی که تا دیروز به ما می گفت فرزندان من - پسران من - حالا از ترس هیئت حاکمه می خواهد خود را از جریانات و اقدامات سالروز کشته شدن دانشجویان دانشگاه کنار بکشد.(1)
بنابراین، کمیته دانشجویی جبهه ملی، فارغ از شورای رهبری به فعالیت های خود ادامه می داد و بیژن جزنی نیز در ارتباط با این کمیته که مشخصاً نشریه «پیام دانشجو» را تدوین و توزیع می کرد، فعال بود.
در سال 1343 ساواک بدون آن که به نوع فعالیت پنهانی جزنی اشاره کند، گزارش می دهد: «مشارالیه به طور پنهانی فعالیت می نماید و در صورت افشاء این مطلب، مأمور نفوذی ساواک سوخته می گردد.»
دانسته نیست که این گزارش ساواک به فعالیت های جزنی در چارچوب کمیته دانشجویی برمیگردد؛ یا اشاره دارد به جلسات سهنفرهای که او با داییاش، منوچهر کلانتری نظری و دکتر حشمت الله شهرزاد تشکیل میداد؟
در سال 1331 مأمورین انتظامی در شهرستان شاهی، هنگام بازرسی مسافرین اتومبیل شماره 242 که از تهران به شاهی وارد شده بود؛ مقداری اوراق مضره از جامه دان یکی از مسافرین کشف کردند. به دنبال این کشف، صاحب اوراق که کسی جز شهرزاد نبود، تحت تعقیب قرار می گیرد. ابتدا محکومیت تأدیبی شامل حال او می شود؛ اما پس از پی گیری و اعتراض به صلاحیت مراجع قضایی،
ص:57
پرونده برای رسیدگی به اعتراض محکوم به دادسرای شهرستان مربوط ارسال و متهم پس از هفت ماه بازداشت، مرخص می گردد.
در سال 1332 شخصی به نام احمد محمودی که خود را بی سواد معرفی می نمود با یک تخته پتو دستگیر و 95 برگ اعلامیه و 17 برگ روزنامه مردم و 323 برگ روزنامه رزم، به وسیله مأمورین فرمانداری نظامی از وی کشف و تحت پیگرد قرار می گیرد. وی به موجب رأی صادره از دادگاه جنحه به سه ماه حبس تأدیبی محکوم می گردد. چون موقع ترخیص حاضر به ابراز تنفر از حزب منحله توده نمی شود؛ مدتی طبق ماده (5) فرمانداری نظامی در بازداشت می ماند تا اینکه با مشخصات مذکور مراتب انزجار خود را در جراید اعلام می نماید. بعداً معلوم می شود شخص موصوف حشمت الله فرزند سید کاظم شهرت شهرزاد بود که خود را با مشخصات مستعار و شناسنامه جعلی معرفی نموده است. شهرزاد در سال 1339 به اتهام اقدام به تشکیل سازمان واحد دانشجویی و در حقیقت، فعالیت های مضره و پخش اعلامیه های مخفی تحت پیگرد قرار گرفته و به موجب رأی صادره از دادگاه تجدید نظر شماره 2 اداره متبوعه که قطعیت یافته به هجده ماه حبس عادی محکوم گردیده است.
پس از قیام 15 خرداد 42 که به نظر می رسید هیچگونه امکانی برای فعالیت علنی و قانونی باقی نمانده است؛ منوچهر کلانتری از بیژن جزنی می خواهد که به خانه پدری منوچهر برود. جزنی در آنجا دکتر حشمت الله شهرزاد را نیز ملاقات می کند. در این ملاقات آنان از هر دری سخن می گویند؛ ضمناً این پرسش مطرح می شود که: «آیا می شود به نحوی فعالیت های مخفی[،] افکار کمونیستی را دنبال گرفت؟ و این فعالیت ها چه هدف و روش هایی می تواند داشته باشد؟»(1)
یافتن پاسخ برای این پرسش به جلسات بعد موکول شد. در جلسات بعدی که خارج از شهر تشکیل میشد، موافقت گردید که این روابط ادامه یابد و هر کس، افراد مناسبی را که می شناسد بدون معرفی او به دیگران، با خود مرتبط
ص:58
سازد. در یکی از این جلسات به دعوت منوچهر کلانتری شخصی به نام کیومرث ایزدی نیز به جمع آنان اضافه شد.
منوچهر کلانتری و کیومرث ایزدی در سال 1333 در زندان قصر با یکدیگر آشنا شده بودند. پس از آزادی، آنها گهگاه یکدیگر را می دیدند. در سال 42 بود که کلانتری درباره مسایل سیاسی و تشکیل گروه با ایزدی گفت وگو کرد و نظر او را برای این امر جلب نمود. از آن پس ایزدی به جمع آنان اضافه شد. این گروه چهار نفره برای سامان بخشیدن به فعالیت های تشکیلاتی، وظایف و مسئولیت هایی برای خود تعریف کردند. در اولین تقسیم بندی؛ جزنی، مسئول جذب افراد و تبلیغات و شهرزاد، عهده دار تشکیلات و تعلیمات شد. منوچهر کلانتری و ایزدی نیز، مسئولیت ایجاد آمادگی های رزمی و منطقه شناسی را به عهده گرفتند.
بنابراین، کاملاً آشکار است که آنچه جزنی در مورد سابقه گروه در تاریخ سی ساله می نویسد؛ با آنچه در جریان بازجویی گفته است، نمیخواند. جزنی در تاریخ سیساله، بدون آن که نامی از اعضا ببرد، مینویسد: «شبکه اولیه این گروه طی سال های قبل از 39 به صورت یک گروه سیاسی مخفی ایجاد شده بود.»(1)
به درستی نمیدانیم منظور جزنی از هستۀ اولیۀ شبکه چه کسانیاند؟ اگر منظور او کلانتری و شهرزاد و ایزدی باشند؛ باید گفت، آنان بدون آنکه «هدف و روش روشنی» داشته باشند؛ در سال 1342 گرد هم آمدند و جالب تر اینکه پیشنهاد های آن سه تن برای جزنی «حیرت انگیز» بود؛ زیرا «تقریباً هر سه نفر در مورد اینکه با یک کار خیلی فوری و کوچک می توان حکومت را در دست گرفت فکر می کردند.»(2)
بنابراین، میتوان گفت، طرح این نکته که: «در پایان سال 41 با توجه به موقعیتی که به وجود آمده بود این گروه تجدید سازمان یافته و به منظور تدارک عملی مشی قهر آمیز فعالیت هایی را شروع کرد»(3)؛ خالی از دقت است. شاید این
ص:59
ادعاهای جزنی برای آن باشد که تاریخچة شکل گیری دور تازة فعالیت چریکی را از تأثیرات قیام 15 خرداد که به موجب آن فضای عمومی کشور و مناسبات مردم و رژیم تغییر یافت؛ بیرون بکشد.
جزنی، البته در بازجویی های خود توضیح نمی دهد که «کار خیلی فوری و کوچک» پیشنهادی منوچهر کلانتری، دکتر شهرزاد و کیومرث ایزدی برای در دست گرفتن حکومت چه بوده است و چرا این طرح به اجرا گذارده نشد؟ بازجو نیز از او توضیحات بیشتری نمی خواهد.
اما روایت دکتر شهرزاد با آنچه که جزنی در بازجویی بیان کرده متفاوت است؛ او می نویسد: «آقای ایزدی مدعی بود که باید متوسل به ترور شد یعنی باید اقدام به کشتن و ترور افراد سرشناس نمود و همراه با این ترورها نابود گردید. آقایان جزنی و کلانتری مدعی بودند، که این کار اصولی نیست؛ باید به چنان اقداماتی متوسل شد که جنبه نظامی و پارتیزانی داشته باشد و در عین حال بتوان آن را ادامه داد. در واقع باید شرایطی فراهم نمود که با رفتن به جنگل و اقدام به تاکتیک های جنگ وگریز مبارزه را به صورت مسلحانه ادامه داد.»(1)
از دیگر مسایل مورد بحث ماههای پایانی سال 1343 در جلسات چهار نفره، اختلافات شوروی و چین بود. در اوایل دهه 1960 میلادی، اختلافات چین و شوروی از پرده بیرون افتاد. این اختلافات ظاهراً وجهی ایدئولوژیک داشت. مائو؛ خروشچف، رهبر وقت حزب کمونیست شوروی را تجدیدنظر طلب می خواند و متقابلاً خود نیز متهم می شد که ناسیونالیزم چینی را به لباس مارکسیستی درآورده و از این طریق اصول عام و بنیادی مارکسیسم - لنینیسم را مورد حمله قرار داده است.
در سال 1960 میلادی در آستانه تشکیل دومین کنفرانس احزاب مارکسیستی که در مسکو برگزار میشد؛ چین با انتشار سندی تلاش کرد مصوبات اولین کنفرانس را طرد کند و برای جنبش جهانی کمونیستی راه دیگری پیشنهادنماید
ص:60
. این به مثابه نفی هژمونی مسکو بر احزاب برادر در مبارزه علیه امپریالیزم بود.
این اختلافات در محافل مارکسیستی ایرانی نیز بازتاب یافت. هر یک از محافل ایرانی، نسبت به یکی از این دو اردوگاه مارکسیستی هواداری نشان می دادند. گروه چهارنفرۀ حول جزنی نیز درگیر این مباحث شده بود. جزنی می نویسد: «من به علت چینی نبودن مورد انتقاد بودم و در این میان دکتر شهرزاد کمتر از کلانتری جوش چینی می زد. من البته طرفدار تزهای شوروی نبودم و معتقد به اشتباهات و نفع طلبی برای هر کدام در جهت خاص خود بودم.»(1)
جزنی اطلاعات بیشتری از مضمون و محتوای مباحث گروه درباره اختلافات چین و شوروی ارائه نمی دهد ولی این مباحث تا زمانی که گروه گستردهتر شده بود؛ و افراد تازهای به عضویت آن درمیآمدند؛ همچنان ادامه داشت. جزنی توضیح می دهد:
اگر بخواهیم تعریف وضع فکری و سیاسی این سازمان را بکنیم این افراد به طور کلی تمایل مارکسیستی داشته اند و بعضی تمایل چینی داشته اند مثل سورکی و زاهدی و کلانتری و تا حدود کمتری دکتر شهرزاد ولی من و ظریفی تمایل چینی یا شوروی نداشتیم و کوشش می کردیم در بحث هایی که می شد این تمایل چینی را تخفیف بدهیم. به هر حال تصمیم گرفته شد که این بحث ها دنبال نشود تا تشتت و اختلاف پیش نیاید.(2)
این جلسات که در سال های 42 و 43 به طور ماهانه تشکیل می شد؛ هنوز، به روشی برای مبارزه دست نیافته بود که جزنی بار دیگر بازداشت شد. علت دستگیری او، اینبار، توزیع نشریه «پیام دانشجو»، در اول خردادماه سال 1344 بود. در همان روز، مأموران ساواک و دادستانی از منزل وی در خیابان پرواز، کوچه خیام، پلاک 38، بازدید کردند. در این بازدید مدارک زیر به دست آمد:
«1- پنج برگ کاغذ که مطالبی تحت عنوان محاکمات فرمایشی همچنان
ص:61
ادامه دارد - کنگو در چنگ استعمارگران - اخبار (در هیچ جای دنیا به اندازه ایران آزادی نیست، از هذیان های آقای حسنعلی منصور در مجلس سنا) - شانزده آذر باشکوه هر چه تمام تر برگزار شد.
2- سه قطعه عکس دکتر مصدق».
در توضیح صورتجلسة مربوط آمده است: «آقای بیژن جزنی در حضور امضاکنندگان زیر از امضاء صورتجلسه خودداری نمود.»(1)
در همان روزی که جزنی را دستگیر کردند، دو تن دیگر به اسامی بهمن پورشریعتی، نماینده دانشکده ادبیات و مصطفی ملاذ، نماینده دانشکده پزشکی در کمیته دانشگاه؛ وابسته به جبهه ملی نیز بازداشت شدند.
اتهام جزنی روشن بود: دریافت نشریه «پیام دانشجو» از فردی ناشناس و واگذار کردن آن به بهمن پورشریعتی برای توزیع در دانشکده های مختلف.
در گزارشی که ساواک از «کمیته دانشگاه وابسته به جبهه ملی» تهیه کرده، ضمن شرح چگونگی تشکیل کمیته مذکور آمده است:
بیژن جزنی دانشجوی دوره دکترای [دانشکده] ادبیات(2) ... بدون داشتن عضویت رسمی در کمیته مذکور با این کمیته کاملاً همکاری و از وجود وی جهت سازمان دادن تشکیلات دانشجویی در دانشگاه و دیگر مسایل مربوط به کمیته مورد بحث استفاده می شد و به علاوه در دو نوبت وسیله انتقال در حدود پانصد نسخه پیام دانشجو اعضاء کمیته دانشگاه بوده است.(3)
تبعات این اتهام برای جزنی، محکومیت به 9 ماه حبس بود. پس از سپری کردن این مدت، جزنی در بهمن ماه 44 آزاد شد و فعالیت خود را در شرکت «تبلی فیلم» از سر گرفت.
شرکت تبلی فیلم در سال 1339 به سرمایۀ هارون یشایایی و اسحق فنزی
ص:62
تأسیس شد و مدتی بعد، منوچهر کلانتری و بیژن جزنی با خرید سهام به این شرکت پیوستند. جزنی علاوه بر خریداری 21 سهم از یکصد سهم، مدیر داخلی شرکت هم بود. هارون یشایایی، مدیر امور بازاریابی و منوچهر کلانتری، مدیر امور شهرستان ها بودند.
مدیران شرکت تبلی فیلم در سال 45 به منظور توسعه کار خود شرکت دیگری به نام «فیلمساز» تأسیس کردند که 13 درصد سهام آن مال جزنی بود و او به عنوان مدیر بازرگانی، ماهیانه سی هزار ریال نیز حقوق دریافت می کرد.
در اوایل 1345، منوچهر کلانتری مجدداً از جزنی خواست به خانه ای که در خیابان تخت جمشید اجاره کرده بود؛ برود. او در آنجا مجدداً شهرزاد را دید؛ اما از کیومرث ایزدی، دیگر خبری نبود؛ زیرا او براساس اظهارات دیگر اعضا، به این نتیجه رسیده بود که اهداف و روش های گروه، تقلیدی ناشیانه از روشهای مبارزۀ گروههای چریکی در بعضی از کشورهای انقلابی است که به ناگزیر، برای ایجاد جنگ های چریکی، سر به کوه و جنگل باید نهاد. این اقدامات از دید او، به خاطر اصلاحاتی که در سال های اخیر در کشور صورت گرفته، غیرعملی است و جنبه بچه گانه و آرتیستی داشت. از سوی دیگر ایزدی می خواست «دارای زندگی آرامی باشد و به مسایل شخصی خود بپردازد.»(1) بنابراین، در ایامی که جزنی در زندان بود، یعنی در نیمه دوم سال 1343، کناره گیری خود از گروه را به اطلاع کلانتری رساند.
پس از آن که جزنی، کلانتری و شهرزاد چندبار دور هم جمع شدند؛ کلانتری به اطلاع آنان می رساند که با حسن ضیاءظریفی نیز روابطی برقرار کرده و او نیز، آمادۀ همکاری است. جزنی، ضیاءظریفی را در جریان فعالیت های دانشگاه و جبهه ملی شناخته بود و می دانست که او نیز مارکسیست است. ولی
آن دو، روابط گرم و صمیمانه ای با هم نداشتند.
ص:63
حسن ضیاءظریفی در فروردین 1318 در لاهیجان، «در یک خانواده پراولاد»(1) به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در همان شهر به پایان رساند. او در اوایل سال 1332، در حالی که سال اول دوره متوسطه را می گذراند به عضویت سازمان جوانان حزب توده درآمد. از اینرو، پس از کودتای 28 مرداد که شبکه گیلان حزب کشف شد؛ ضیاءظریفی نیز بازداشت شد و چند روزی را در زندان سپری کرد.
در سال 1338 ضیاءظریفی به دانشکده حقوق راه یافت. او اینبار فعالیت های سیاسی خود را در جبهه ملی پی گرفت. در بستر همین مناسبات بود که با جزنی، منوچهر کلانتری و احمد جلیل افشار آشنا شد. وی در 18 بهمن ماه 1339 به اتهام فعالیت مضره، دستگیر و ماه بعد، در 22 اسفند ماه، با تبدیل قرار آزاد شد. در دوران زندان نیز با مشعوف کلانتری و دکتر حشمت الله شهرزاد آشنایی به هم رساند.
ضیاءظریفی پس از آزادی با جدیت بیشتر به جبهه ملی پیوست و در کلاس های گویندگی دکتر خنجی شرکت جست. اما تدریجاً میان آنان اختلاف آغاز شد؛ زیرا ظریفی در همان سال های آغازین فعالیت جبهه ملی دوم اعتقاد داشت که «جبهه» باید برای جلب نظر مردم یکسری شعارهای ناظر به وضع زندگی مردم، از جمله شعار اصلاحات ارضی را مطرح سازد و دکتر خنجی که یکی از رهبران جبهه ملی به شمار می رفت؛ با طرح این دیدگاه که شعار اصلاحات ارضی جنبه طبقاتی دارد و جبهه نمی تواند خود را وارد مبارزات طبقاتی کند و اصولاً مبارزه طبقاتی را «توده ای ها» تحریک می کنند؛ با این نظر به مخالفت برخاست. این اختلاف نظرها، گاه به مشاجرات تندی نیز منجر می شد. در پی همین اختلاف نظرها، ظریفی و جزنی در کنگره جبهه ملی در زمستان
1341 از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم ماندند.
ص:64
حسن ضیاء ظریفی پس از قیام 15 خرداد 1342 طبق ماده (5) حکومت نظامی دستگیر شد و چندی را در بازداشت سپری کرد. پس از آن با آرام گرفتن تکاپوهای جبهه به خدمت زیر پرچم اعزام شد و نزدیک دو سال از مسایل سیاسی به دور ماند؛ اما پس از خاتمه خدمت و استخدام در گروه صنعتی بهشهر، روابطی را با منوچهر کلانتری آغاز کرد.
وقتی قرار شد کلانتری و جزنی با ظریفی ملاقات کنند، شرط این بود که او فعلاً از وجود شهرزاد اطلاعی نداشته باشد. نخستین دیدار در منزل ظریفی، در خیابان آمل صورت گرفت و مدتی این جلسات ادامه یافت. در یکی از همین جلسات ظریفی گفت، عباس سورکی را می بیند و با او به طور مداوم دربارۀ فعالیت جبهه ملی، مبارزه و کار سیاسی گفتوگو میکند.
عباس سورکی در سال 1328 برای ادامه تحصیل از شاهرود به تهران آمد. وی تدریجاً تحت تأثیر فضای عمومی جامعه به دکتر مصدق و جبهه ملی گرایش یافت. اما پس از آنکه به استخدام بانک ملی درآمد، و در محل کار با کسانی آشنا شد که به حزب توده «سمپاتی» داشتند و روزنامه مردم را برای مطالعه در اختیار او میگذاشتند؛ این گرایش در نظر او رنگ باخت. مدتی بعد، سورکی به تقاضای همشهری اش، رمضان عمویی، با فردی به نام سید محمد تقوی آشنا شد. تقوی بیشترین تأثیر را روی سورکی در گرایش به مارکسیسم بر جای نهاد.
در سالهای 36-1335، سورکی با ورود به دانشگاه، فعالیت های سیاسی خود را گسترش داد. در سال 38 به اتفاق سید محمد تقوی و یکی از دوستان او به نام اسماعیل ترابی که «مدعی بود با عده ای از افراد حزب توده همکاری دارد»؛ گروهی به نام «رزم آوران حزب توده» را ایجاد کردند.
فعالیت تبلیغاتی گروه، کار خود سورکی بود. او متن اعلامیه را به تنهایی مینوشت و در بانک محل کار خود، آن را تایپ میکرد. آنگاه، در خانه تکثیرش میکرد و در نهایت، شخصاً به توزیع آنها میپرداخت. ارزیابیهایی که ساواک از
فعالیت این گروه در آن سالها به دست داده، حاکی است که گروه رزمآوران
ص:65
حزب توده، در بین دانشجویان دانشگاه تهران نفوذ پیدا کرده و دانشجویان را به اخلال در نظم تحریک می کند.
سورکی همچنین در آن سالها میخواست تعدادی چریک تربیت کند؛ و به همین منظور، دو قبضه سلاح کمری از یکی از سارقین معروف شاهرود به نام محمد باصری، خریداری کرده بود.
کار تبلیغاتی سورکی در همان روزهای اولیه متوقف شد. او حتی نتوانست بیش از دو - سه اعلامیه بنویسد؛ زیرا ساواک او را در 26 بهمن ماه 1339 دستگیر میکند. سورکی اعتقاد داشت، «اسماعیل ترابی، خود، عضو سازمان امنیت بوده و برای خوش رقصی آن همه مقدمات را فراهم کرد.»(1)
سورکی پس از سپری ساختن سیزده ماه حبس با تبدیل قرار آزاد میشود. به همین مناسبت طی نامه ای به «حضور محترم تیمسار معظم ریاست سازمان امنیت» نوشته است:
اگر کلمات قادر به رسایی مکنونات قلبی ام باشند اجازه بدهید مراتب عمیق سپاسگزاری و قدردانیم را بدین وسیله نسبت به آن مقام بزرگوار و پدر مهربان ابراز نمایم.(2)
اما نزدیک به دو سال بعد در تاریخ 1/11/43، منبع ساواک با کد 654 گزارش می دهد:
گروه رزم آوران مزبور هفته گذشته در ارتفاعات پس قلعه با شرکت آقایان عباس سورکی، مهدی شهیدی، عبدالحسین مدرسی، ناصر آقایان و حسین نعمتی تشکیل گردید. در این جلسه ابتدا جزوه پلی کپی شده ای که مطالب آن درباره جنگ های پارتیزانی کوبا و پیروزی چریک ها در کشور خود بوده
قرائت و سپس تصمیم گرفته شده در جلسات بعدی درباره عملیات پارتیزانی
ص:66
بحث و مذاکره بیشتری به عمل آید.(1)
از آن پس ساواک توسط منبع خود، تمامی تحرکات سورکی را زیر نظر داشت. سورکی بعد از آماده ساختن آنان، ماهیانه 500 ریال به منظور مصارف احتمالی از نامبردگان دریافت می کرد. این وجوه یک سال جمع آوری گردید؛ ولی در یکی از جلسات که پیشنهاد خرید اسلحه برای امور چریکی داد؛ این موضوع مورد موافقت سایر افراد قرار نگرفت و در نتیجه سهم سه نفر از افراد فوق را که هر یک در حدود 6000 یا 7000 ریال می شد به آنان برگرداند.
پس از این قضایاست که سورکی توسط ظریفی به جزنی معرفی می شود و فردی به نام ناصر آقایان که پیشتر به وسیله ساواک جلب همکاری شده بود، در کنار سورکی باقی می ماند تا اخبار را به ساواک گزارش کند.
به این ترتیب، در اواسط سال 45 «با اینکه در جلسات نظر مساعدی در مورد همکاری با سورکی وجود نداشت»(2) مقرر شد که جزنی به همراه ظریفی ملاقاتی با سورکی و یکی از دوستان او که بعد معلوم شد ضرار زاهدیان است، داشته باشند. در این جلسه «بحث بر سر این بود که آیا می توان با روش قهرآمیز مقاصد انقلابی را به پیش برد؟».(3)
بالاخره پس از چند جلسه بحث و گفت وگو، افرادی که در منزل سورکی جمع می شدند به این نتیجه رسیدند که اگر چه «نمی شود با عده کمی انقلاب کرد ولی به هرحال تدارک انقلاب را می شود دید.»(4) جزنی وظیفه پیشاهنگ را «تدارک قهرآمیز
انقلاب» می داند؛ زیرا: «اعمال قهر انقلابی در این شرایط از تاکتیک هایی تشکیل
ص:67
می شود که تنها جریان های سازمان یافته و پیشرو می توانند آنها را به کار بندند. مبارزه چریکی شهری و هسته های چریکی در مناطق روستایی در این مرحله پیشاهنگ را در بر می گیرد نه مردم را.»(1) به زعم جزنی «مردم در شرایطی دست به مبارزه قهرآمیز بر ضد رژیم می زنند که اولاً ادامه وضع موجود برای آنها غیرممکن شده باشد؟ [...]، ثانیاً قدرت توسل به سلاح را در خود ببینند [...] و ثالثاً درک کرده باشند که رسیدن به خواسته های سیاسی و اقتصادی آنان از راه های آسان تر یعنی راه های مسالمت آمیز ممکن نیست»(2) و تا این شرایط فراهم نشده باشد مبارزه مسلحانه محتوای مقدماتی و تدارکاتی دارد.
توافق دیگر اعضا آن بود که قبل از یک عمل پارتیزانی باید سازمانی برای تدارک آن وجود داشته باشد؛ و نهایتاً مقرر شد، در جلسه بعد شش نفر شرکت کنند: جزنی، کلانتری و ظریفی از یک سو، سورکی، زاهدیان و صمغ آبادی از سوی دیگر.
صمغ آبادی را سورکی آورده بود. مردی بود با بیش از پنجاه سال سن، صحبت هایی که کرد نشان داد نه تحرک لازم را دارد و نه به درد این همکاری می خورد. بنابراین به واسطه حضور او در این جلسه، سخن خاصی مطرح نشد و تنها مطالب پراکنده ای رد و بدل گردید.
در جلسه بعد با حذف او، در مورد «نحوه کار و برنامه صحبت های زیادی شد.» ضمناً در این جلسه مصوب شد هر کس برای خود نام مستعاری برگزیند. جزنی نام مستعار اخلاقی، سورکی نام مستعار معینی، زاهدیان نام مستعار جلال، منوچهر کلانتری نام مستعار ابهری و ظریفی نام مستعار سعدآبادی را برای خود انتخاب کردند.
همچنین مقرر شد از این پس دو جلسه مجزا از یکدیگر تشکیل شود. در
یک جلسه جزنی، ظریفی، سورکی و کلانتری حضور یابند و در جلسه دیگر
ص:68
کلانتری، زاهدی و شهرزاد با نام مستعار کفایی؛ و کلانتری رابط این دو گروه باشد.
سورکی، جزنی و کلانتری را از دوران دانشکده، دورادور می شناخت. حتی یک بار برای تهیه لایحه حقوقی مربوط به زمین های مزروعی پدرش در ولایت، نزد کلانتری رفته بود و اینک آنان فعالیت سیاسی مشترکی را آغاز کرده بودند.
مسئولیت سه نفر اول، توسعه شبکه سیاسی برای جذب دیگر افراد به سازمان بود. جزنی به واسطه فعالیت های دانشگاهی و جبهه ای نسبت به دیگران از امکان بهتری برای جذب برخوردار بود. او با قاسم رشیدی، فارغ التحصیل دانشکده پلی تکنیک؛ مجید احسن، دانشجوی فعال جبهه ملی؛ فرخ نگهدار و ابراهیم تیبا و عده ای دیگر از دانشجویان بدون آنکه ذکری از وجود یک سازمان مخفی به میان آورد، گفتوگو کرد. جزنی همچنان روابط خود با هدایت الله متین دفتری، داریوش فروهر و هوشنگ کشاورز صدر را حفظ کرده بود. زیرا به او اختیار داده شده بود که هر طور خود صلاح می داند عمل کند. امّا ابراهیم تیبا به علت عدم صلاحیت از نظر فکری و بی میلی او پس از ازدواج نسبت به کار سیاسی حذف شد و سه تن دیگر در سال 46 به گروه معرفی شدند.
آشنایی جزنی با مجید احسن، دانشجوی رشته حقوق به سال 1339 و تجدید حیات جبهه ملی باز می گردد. احسن در آن سال برگه عضویت در جبهه ملی را تکمیل کرد و در کلیه فعالیت ها و میتینگ های جبهه، مشارکت می کرد. جزنی و احسن در جریان پخش اعلامیه های جبهه با یکدیگر همکاری داشتند. پس از آنکه کنگره جبهه ملی تشکیل شد احسن از جانب دانشکده حقوق به عضویت کنگره درآمد و لاجرم با سران جبهه آشنایی بیشتری حاصل کرد. در سال 42 احسن به مدت چهار ماه در زندان بود. پس از رهایی، کلانتری و جزنی به دیدن او رفتند و احسن نیز متقابلاً چند بار برای دیدن کلانتری به «تبلی فیلم» رفت و جزنی را نیز در آنجا دید. تدریجاً این ارتباطات به کاستی گرایید تا اینکه در تابستان 46 جزنی به سراغ او رفت و درباره چگونگی و امکان احیاء جبهه
ملی و یا تشکیل یک جمعیت علنی و قانونی از اعضاء منفرد جبهه ملی با او
ص:69
سخن گفت. جزنی همچنین گفت که «فقدان وحدت نظر» یکی از علل شکست جبهه های سابق بوده است و برای اینکه این بار در تشکیلات جدید «وحدت نظر» حاکم باشد، بهتر است احسن «از نظر افرادی که سابقاً عضو جبهه ملی بودند و در فعالیت ها شرکت داشتند اطلاع داشته باشد.»(1) بدین منظور دکتر شهرزاد را به وی معرفی کرد.
در جلسه اول، شهرزاد به منزل احسن رفت و او نیز قاسم رشیدی را به شهرزاد معرفی نمود. در جلسه دوم فرخ نگهدار نیز به جمع آنان افزوده شد. حرف و سخن آنان در چند جلسه ای که در منزل احسن تشکیل دادند، پیرامون «تشکیل یک جمعیت علنی و قانونی با همکاری افراد سابق جبهه ملی بود.» بنابراین، مجید احسن، فرخ نگهدار و قاسم رشیدی از وجود سازمانی غیرعلنی که «مبارزه چریکی» را در دستور کار خود قرار داده بود، بی خبر بودند.
وظیفه دیگران یعنی کلانتری، شهرزاد و زاهدیان تمهید مقدمات فعالیت های پارتیزانی و مشخصاً شناسایی مناطقی بود که به نظر می رسید زمینه طبیعی و اجتماعی بیشتری برای عملیات پارتیزانی دارند. گیلان و مازندران به واسطه پوشش گیاهی، بیشتر مورد توجه بودند اما «تا اواخر سال 1345 عملاً هیچ اقدامی صورت نگرفت»(2) به علت عدم پیشرفت امور، خستگی عارض افراد «کمیته» شده بود. اظهارات کلانتری نیز حاکی از سردرگمی خود، زاهدی و شهرزاد بود. به همین علت، آن دو جلسه با یکدیگر ادغام شد.
در جلسات بعدی، به تدریج منوچهر کلانتری شروع کرد به بهانه جویی و نهایتاً پیشنهاد داد تا برای معالجه بیماری خود و همچنین بررسی امکانات ایرانیان در خارج از کشور و کسب اطلاع بیشتر از انشعاب قاسمی و فروتن از حزب توده، برای سه ماه به اروپا سفر کند.
حداقل برای جزنی آشکار بود که کلانتری راه عافیت پیش گرفته است و
ص:70
«دارد از زیر کار در می رود.»(1) با این وجود، با سفر سه ماهه او موافقت شد. کلانتری در فروردین سال 46 راهی اروپا شد و «خودش را از قید قضایایی که از چند سال پیش شروع شده بود راحت کرد.»(2)
پس از انقضاء سه ماه، کلانتری در مقابل نامه هایی که جزنی برای او می فرستد و بر بازگشت وی تأکید می کند، پاسخ هایی مبهم می دهد. هارون یشایایی پس از بازگشت از سفری که به لندن داشت، به جزنی گفت: «منوچهر اصلاً ظاهر و باطنش عوض شده یعنی نه به فکر بازگشت است و نه از نظر عادت و رفتار به ایرانی ها شبیه است مثل اینکه بیست سال در لندن بوده.»(3)
بنابراین، منوچهر کلانتری کاملاً از فعالیت سیاسی کنار کشید. چنان که جزنی «دیگر از او قطع امید کرد» و حتی در چند نامه ای که برای او نوشت فقط بر بازگشتش تأکید می کرد ولی «در آنها مطلبی از اوضاع سیاسی نه سوال می کرد و نه چیزی گفت.»(4)
با وجود این دانسته نیست که چرا جزنی از «لو رفتن»(5) او سخن گفته است. زیرا او نیک می دانست که لو رفتن معطوف به عمل پنهانی است و در اینجا یکسره فاقد معنا است. آیا این تعبیر جزنی، ادای دینی به یک عضو خانواده بود؛ تا دیگران بعدها به اشتباه تصور کنند که کلانتری برای پیگیری اهداف گروه به انگلستان سفر کرد؟
به هر حال، پس از خروج کلانتری جلسات «کمیته» که ادغام دو جلسه پیشین بود، ماهانه تشکیل می شد. ضرار زاهدیان نیز به بهانه آنکه تحت تعقیب و مراقبت پلیس است، در برخی جلسات شرکت نمی کرد.
ص:71
در جلساتی که معمولاً ماهی یک بار تشکیل می شد، «طرح هایی در مورد روش قهر آمیز و یا غیر مسالمت آمیز» بررسی می گردید. روی روش قهر آمیز از آن رو تأکید می کردند که برخی از افراد معتقد بودند «در شرایطی که تمام قوانین و حقوق اجتماعی سلب شده و نمونه آن هم، روش خشن حکومت در سرکوب قضایای دانشگاه و جبهه ملی و غیره بود، فعالیت های مسالمت آمیز بدون نتیجه است و هر نوع تقاضای مردم با زور سرنیزه جواب داده می شود و بنابراین مردم هم چاره ای ندارند جز توسل به زور، ”لاجرم“ فعالیت سیاسی به صورت علنی و نیمهعلنی غیر ممکن است و به اصطلاح هیچ امکانی برای این قبیل فعالیت ها از طرف دولت و دستگاه های مربوط به آن باقی گذاشته نشده است.»(1)
البته «کمیته، فعالیت های سیاسی علنی و نیمهعلنی را نیز تأیید می کرد ]ولی] اساساً قائل بود که پیروزی در شرایط ایران از راه قهر آمیز میسر است [زیرا] در شرایط کشور امکان مبارزه سیاسی و گسترش نهضت از طریق فعالیت های عمومی داده نمی شود.»(2) چون بارها دیده شده است در جائی که مبارزات سیاسی مردم به حدی می رسد که امکان دریافت حقوق ثابتی برای آنها فراهم می کند؛ و به اصطلاح می خواهند به صورت یک نیروی سیاسی دائمی دربیایند، دستگاه حاکمه با شدیدترین وضع این فعالیتها و مبارزات را سرکوب می کند و برای سرکوبکردن این فعالیت ها، بی دریغ و بدون هیچ مانع و مشکلی از نیروی مسلح استفاده می کند.(3)
جزنی سرکوب کردن دانشگاه در چند نوبت طی سال های 39 تا 42 و ماجرای 15 خرداد را که از نظر او یک تظاهرات و شورش بدون نقشه بود، شاهد مثال می آورد و نتیجه می گیرد، آنچه می تواند موجب پیروزی ملت شود توسل به راه و روش قهر آمیز است. اما این راه و روش قهر آمیز چیست؟ و چه خصوصیاتی
ص:72
دارد؟ جزنی در این باره نوشت: «اینجا بود که ما با بی تجربگی و سرگردانی روبرو بودیم»(1) زیرا «آخرین سنت های مسلحانه و قهر آمیز ایران عبارت بودند از جنگ ها و مقاومت های مسلحانه مشروطه خواهان در مقابل محمدعلی شاه قاجار که در تبریز، اصفهان و گیلان به ظهور رسید و بعد از جنگ اول جهانی برخوردهای کلنل محمد تقیخان پسیان و نهضت جنگل.»(2)
جزنی با اشاره به «فاصله حدود پنجاه سال با این سوابق و تجارب»، نکات قابل استفاده آنها را چنین توضیح می دهد: «اول بررسی در ترکیب این نیروها و یا تجزیه و تحلیل نیروهای این جنبش ها بود. دوم محیط جنگ و مبارزات آنها و سوم وضع و موقعیت سیاسی آنها». وی از این موارد نتیجه می گیرد:
اولاً ریشه های دوری از مبارزات مسلحانه در مردم ایران وجود دارد. ثانیاً این مبارزات بخصوص مبارزات مشروطیت ضمن اینکه شدیدترین روش ممکن در مبارزه بوده است قانونی ترین و محق ترین مبارزه هم بوده است. یعنی در مبارزه مسلحانه به هیچ وجه لازم نیست که مبارزه غیر قانونی یا ضد قانون اساسی باشد چنانچه درخشان ترین جنبش مسلحانه ایران بی شک هدفی جز اعاده قانون اساسی و حقوق مردم که به موجب آنها همین دولت های فعلی سرکار هستند و بعدها هم خاندان سلطنت در ایران عوض شد، نداشته است.(3)
جزنی به خوبی می دانست که فاصله تقریبی پنجاه ساله با آن جنبش های مسلحانه و دگرگونی های اجتماعی، امکان هر نوع تقلید از آن اقدامات را سلب کرده است. بنابراین، می بایست در ایران راهی پیش می گرفتند که ناشی از افکار آنان و شرایط فعلی ایران باشد. این جا بود که هیچ الگویی در مقابل خود نداشتند.
جزنی به فقدان یک سازمان مقتدر سیاسی، چنانکه در چین مبارزات مردم را رهبری می کرد؛ و یا، یک نیروی نظامی، چنانکه در ویتنام علیه اشغالگران ژاپنی و فرانسوی شکل گرفته بود؛ در ایران اشاره می کند. تنها نمونه ای که فکر او را به
ص:73
خود جلب می کرد، مبارزات کوبا بود. ولی تفاوت های مشخصی بین ایران و کوبا از نظر موقعیت جهانی و سوابق نهضت ملی وجود داشت که در نتیجه به کوبا نه به عنوان یک الگو و نمونه قابل تقلید؛ بلکه به عنوان یک مسأله که بسیاری از معادلات سیاسی قبلی کلاسیک را بر هم زده است، نگاه می شد. از این رو، می نویسد: «مبارزه با دیکتاتوری رژیم برای ما [...] همان نقش را دارد که مبارزه با دیکتاتوری باتیستا برای خلق کوبا داشت. در آنجا مبارزه با دیکتاتوری، شعار استراتژیک جنبش 26 ژوییه بود. دیکتاتوری باتیستا در راه حفظ خود آنقدر اصرار ورزید تا کل سیستم را با خود به نابودی کشاند، در اینجا دلیلی نیست که قطعاً مبارزه با دیکتاتوری مستقیماً منجر به نابودی تمام سیستم شود.»(1)
جزنی، همچنین، از انقلاب کوبا می آموزد که اولاً «هرقدر ارتش های حرفه ای بزرگ، مجهز و مدرن باشند، مردم قادرند بر آنها غلبه کنند»؛ و ثانیاً، «تکوین پیشاهنگ طبقه کارگر در عالیترین شکل آن یعنی حزب طبقه کارگر امر مقدماتی مبارزه نیست». بنابراین، تئوری مسلط «اول حزب بعد مبارزه رد شد» و «پیشاهنگ» جایگزین «حزب» گردید و ثالثاً «یک جنبش انقلابی برای شروع و رشد خود محتاج کمک های خارجی نیست، بدون تصویب یک قطب جهانی می توان مبارزه ای را که مطابق با شرایط تشخیص» داده می شود، آغاز کرد.(2)
بنابراین، برای جزنی و گروه او راهی باقی نمی ماند؛ مگر اینکه با تجربیات اندک خود، طرح تئوریکی برای مبارزه چریکی در ایران پی ریزند. آن ها کوشیدند تا نخستین گام را بردارند، هرچند این طرح هیچگاه به صورت یک طرح مدون و کامل درنیامد.
در بحث هایی که اعضاء با یکدیگر داشتند، این سؤال به ذهنشان می خلید که آیا حتماً این مبارزه باید در خارج از شهرها باشد و در این صورت دهقانان چه عکس العملی خواهند داشت؟ با توجه به آنکه «آنان از نظر سیاسی بسیار عقب مانده اند؛ در حالیکه نیروی شهری از آنها به مراتب آگاه ترند».(3) اما آنچه که اعضاء کمیته
ص:74
با آن توافق داشتند این بود که «باید از نیروهای شهری دستجاتی تشکیل شود تا در منطقه خارج از شهر دست به عملیات جنگ و گریز بزنند و عمل آنها در آن مناطق موجب جلب اعتماد دهقانان شود.»(1)
جزنی اعتقاد خود به مبارزه در کوه را همواره حفظ کرد. او به رغم آشکار شدن «نتایج ابتدایی رفرم ارضی» که موجب «کاهش شرایط گسترش مبارزه مسلحانه در روستا» شده بود؛ با این وجود «مبارزه مسلحانه در شهر و روستا را همپایه» قرار می داد. زیرا به نظر او «پذیرش تغییرات اقتصادی و اجتماعی در روستاهای ایران منتج به نفی مبارزه مسلحانه در منطقه روستایی (کوهی) نمی شود.»(2)
این شکل از مبارزه مسلحانه از آنجا اهمیّت می یافت که «دهقانان بخش مهمی از زحمتکشان به شمار می روند. مبارزه مسلحانه در منطقه روستایی نمی تواند اثر تبلیغی روی این بخش نداشته باشد»(3) جزنی می افزاید: «اما از دیدگاه استراتژیک مبارزه در منطقه روستایی واجد اهمیّت دیگری است. اولاً بسیج دهقانان عمدتاً حاصل چنین مبارزه ئی خواهد بود گرچه اشکال دیگر مبارزه در شهر نیز روی روستا اثر می گذارد. ثانیاً تکامل مبارزه شهری در مرحله معینی تکیه بر کوه را ضروری می سازد. این ضرورت هم به لحاظ خصلت نظامی مبارزه در کوه است که امکان پیوستن توده های وسیع به این نوع مبارزه را می دهد و هم از نظر محدودیت شهر برای رشد چریک شهری و خطر تراکم زائد این نیروها در شهرهاست.»(4)
از نظر جزنی، «مبارزه مسلحانه در کوه در استراتژی جنبش انقلابی مسلحانه دارای چنان اهمیتی است که شایسته است این مسئله در رساله ای مخصوص به
ص:75
خود مورد بررسی کامل و مشروح قرار گیرد.»(1) زیرا، «مبارزه مسلحانه تنها از راه مبارزه چریکی در کوه توده ای می شود.»(2)
با چنین درکی از مبارزه، آن طور که جزنی توضیح می دهد، گروه «برای راه طولانی خود» در مرحله اول سه هدف را در دستور قرار داد: «اول، جمع آوری و سازمان دادن افراد؛ حداقل در چندین دستة ده - پانزده نفری. دوم، مسلح ساختن این دسته ها از طریق خرید اسلحه قاچاق. سوم، کوشش برای جلب نیروهای ملی و تأیید نظری و تئوریک راه قهر آمیز. پس از آن، مرحله دوم آغاز می شود یعنی شروع عملیات درگیری خیلی کوچک و بعد احتراز از دشمن و ادامه حیات دستجات در محیط خارج از شهر تا زمانی که بتواند از نیروی محلی استفاده کند و پشتیبانی شود.»(3)
البته جزنی یادآور می شود که وظیفه گروه آنان همانا تدارک مرحله اول است؛ زیرا پس از آن که مبارزه مسلحانه «توده ای» شد دیگر این گروه نمی توانست مبارزه را به خود اختصاص دهد و یا فقط خود را اداره کنندة این مبارزه بداند.
آشکار است که جزنی این سخنان را تحت تأثیر انقلاب کوبا بیان کرده است. البته او خود این سؤال را مطرح می کند که: «آیا قطعاً نیروهای محلی از این عملیات مثلاً پس از شش ماه یا حداکثر یک سال حمایت خواهند کرد و به آنها به تدریج خواهند پیوست؟» جزنی حمایت مردم را محتمل الوقوع می داند ولی ارزیابی دقیق دربارة کم وکیف آن را منوط به تحقیق نسبت به مسایل محلی و وضع مردم در مناطقی می داند که در آنجا عملیات چریکی باید انجام پذیرد.
جزنی در مقام نظر و در مراحل تدوین استراتژی مبارزه، حداقل در ایامی که بازجویی هایش را پس می داده است؛ بین مبارزه مسلحانه و تروریسم تفاوت قایل
ص:76
بود و دومی را «بدون تردید»، «مردود» می شناخت. زیرا تروریسم «راه و روشی بی نتیجه و انحرافی» است که «نه فقط کمکی به توسعه مبارزه نمی کند بلکه می تواند برای جنبش ملی مضر نیز باشد.»(1)
جزنی ترور افراد نخبه ای را که در رأس یک حکومت قرار دارند؛ منحصراً از جانب کسانی مقبول می داند که امکان جانشینی بلافاصله آنان فراهم گردد. او شاهد مثال را چنین می آورد: «فرض کنیم ترور کندی فقید رئیس جمهوری سابق امریکا از طرف یک جناح هیأت حاکمه امریکا انجام شده باشد که فرضاً جانسون معاون کندی به آنها وابستگی داشته باشد؛ در این صورت این جناح با یک ترور قوه مجریه کشور امریکا را در اختیار گرفته و روش های مقبول خود را، به مورد اجرا گذاشته است.»(2)
جزنی ترور افراد عالی رتبه را حتی در کشوری که دستخوش مبارزة مسلحانه است و «جنگ های پارتیزانی» در آنجا گسترش یافته نیز، مردود می داند و برای آن چنین استدلال می کند:
اگر این رجال در رأس حکومتی قرار دارند که مورد قبول مردم نیست و برعکس مورد تنفر مردم است نابود کردن آن ها عملی بیهوده و بی نتیجه است و اگر جنبش در مرحله نطفه ای است و به اصطلاح آگاهی عمومی مردم در سطحی است که این رجال هنوز مورد قبول مردم هستند و یا مردم به طور فعال مخالف آنها نیستند، در این صورت به دلیل ضعف از جانشینی و عدم هماهنگی مردم، این عمل نتیجه مثبتی برای سازمان هایی که در حالت نطفه هستند نداشته ولی عکس العمل منفی این عمل می تواند موجب نابودی چنین نطفه هایی بشود. پس نه تنها ترور شخصیت ها به عنوان قدمی به جلو محسوب نمی شود بلکه به عنوان یک کار صرفاً عاطفی و محتمل النتیجه هم نمی تواند
ص:77
مورد قبول قرار گیرد(1)
جزنی چنین نتیجه می گیرد که ترور نه تنها قدمی رو به جلو نیست؛ بلکه به عنوان کاری عاطفی که احتمالاً نتایجی به بار خواهد آورد نیز نمی تواند مورد پذیرش واقع شود. بلکه از اغتشاش و هرجومرج ناشی از آن کسانی سود می برند که متکی به قدرت و دسته بندی داخل حکومت باشند و آنان نیز برای جبران مافات فشار مضاعفی به روی مخالفین حکومت از هر صنف و جماعت وارد خواهند ساخت. جزنی معتقد است، این همان امری است که اصطلاحاً به «اختناق بعد از ترور» موسوم است که مورد پسند هیچ مخالفی نیست.
جزنی همچنین یادآور می شود که اعضاء کمیته بر این باور بودند که اختناق و فشار هر نوع مبارزه و تدارکی را مشکل می سازد؛ دیگر مبارزة مسالمت آمیز یا قهر آمیز تفاوتی ندارد. از نظر آنان هیچ گونه ابهامی «در رد پیشنهاد ها و نظرات عاطفی تحت عنوان اقدام قهرمانانه به خاطر باقی گذاردن یک سنت» وجود نداشته است.(2)
دانسته نیست چرا جزنی با این طرز تلقی درباره مبارزه مسلحانه، می کوشید سایه خود را بر سر چریک های فدایی خلق که عملاً و نظراً به ترور اعتقاد داشتند، بگستراند.
البته جزنی در جای دیگری تأکید می کند: «در شرایط فعلی کشتن عناصر منفور رژیم تنها به مثابه نشان دادن ضربه پذیری رژیم و برانگیختن احساس تنفر و کینه مردم نسبت به رژیم ارزش دارد.»(3) نظر اخیر جزنی که حداقل پس از ترور فرسیو بیان شده است، آشکارا، نوعی بازنگری در رد و انکار مطلق تروریسم است.
جزنی از یکسو نمی توانسته «ترور فردی» را بپذیرد و از دیگر سو، ترور
ص:78
فرسیو به دست بازماندگان گروه جنگل که در حقیقت، بازماندگان گروهش بودند، صورت پذیرفته بود. بنابراین، او نمی توانسته است ترور را مطلقاً نفی و انکار کند. به همین دلیل، آن را تا حد «برانگیختن احساس تنفر و کینه مردم نسبت به رژیم» مقبول می شمارد.
آیا بعدها جزنی در آموزه های خود تجدید نظر به عمل آورده است؟ یا آن که این تجدید نظر طلبی ناشی از شرایطی بوده است که بر او تحمیل شده بود؟
هم چنان که دیدیم در اثنای مبارزه، منوچهر کلانتری به سردرگمی خود و دوستان تشکیلاتی اش پی برد و از ادامة مبارزه کناره گرفت. پس از رفتن کلانتری، مسئولیت اداره افراد مرتبط با او به سورکی واگذار شد. دکتر شهرزاد نیز ادارة دو - سه تن را بر عهده داشت. آنها قرار بود مناطق کوهستانی و جنگلی را شناسایی کنند. ولی شهرزاد همواره گله می کرد که آنان «تن به کار نمی دهند»، و با آنها نمی تواند کار کند. به پیشنهاد سایرین تماس با افراد تحت مسئولیت شهرزاد به جزنی سپرده شد و متقابلاً نیروهای جزنی نیز به شهرزاد سپرده شدند. جزنی قرار تماس فردی با نام مستعار کاردان را گرفت. در محل قرار معلوم شد که کاردان همان مشعوف (سعید) کلانتری برادر کوچک منوچهر و دایی دیگر خود اوست.
مشعوف کلانتری که تحت تأثیر شرایط حاکم بر خانواده به فعالیت سیاسی گرایش یافته بود، در آن زمان در هنرستان صنعتی تهران درس می خواند و در همین هنرستان با علی اکبر صفایی فراهانی آشنا شده بود.
مشعوف کلانتری قبل از این، به خاطر فعالیت های صنفی در هنرستان و تحریک هنرجویان به اعتصاب، یک بار به ساواک احضار شده بود. به واسطه برخورداری از چنین پیشینه ای بود که در اول بهمن ماه 1340، پس از آن که پلیس به دانشجویانی که به دعوت کمیته دانشجویی جبهه ملی در دانشگاه تهران گرد آمده بودند حمله کرد، یکی - دو روز بعد مأموران ساواک به منزل پدری مشعوف کلانتری یورش بردند تا او را بازداشت کنند.
ص:79
مشعوف کلانتری پس از اخذ دیپلم به خدمت زیر پرچم درآمد و در سال 1343 توسط برادرش، منوچهر برای انجام فعالیت های سیاسی به ایزدی معرفی شد. با کنار کشیدن ایزدی، مشعوف کلانتری و صفایی فراهانی به شهرزاد معرفی می شوند. صفایی فراهانی که در این ایام در ساری معلم بود گه گاه برای ملاقات با شهرزاد به تهران سفر می کرد و مغازه تعمیرات تلویزیون مشعوف کلانتری در مقابل سینما مولن روژ، پاتوق دایمی او بود.
در اوایل سال 46 شهرزاد فردی را با نام مستعار ناصری (محمد مجید کیان زاد) به مشعوف کلانتری معرفی می کند که او نیز با فردی به نام اصفهانی (حمید اشرف) در ارتباط بود. حمید اشرف را منوچهر کلانتری با نام مستعار اصفهانی به کیان زاد معرفی کرده بود و کیان زاد از هویت واقعی او خبری نداشت. هیچ گونه اطلاعی از نحوه آشنایی منوچهر کلانتری و حمید اشرف در دست نیست.
کیان زاد سمپات دیگری داشت به نام غفور (ایرج) حسن پور اصیل شیرجوپشت که نام وی در مقاطع حساس تشکیلات، بارها تکرار می شود. حسن پور در سال 1341 وارد دانشکده پلی تکنیک شد. این زمان مقارن بود با اوج فعالیت های جبهه ملی، لاجرم حسن پور نیز تحت تأثیر اوضاع عمومی دانشکده به فعالیت های سیاسی روی آورد. در سال تحصیلی 43-1344، حسن پور تحت تبلیغ فردی به نام «محمد الهی پناه» قرار گرفت. او کتاب اطاعت کورکورانه(1) نوشتة خسرو روزبه را جهت مطالعه در اختیار حسن پور قرار داد. حسن پور به تدریج گرایشاتی به حزب توده یافت. خصوصاً آنکه «یکبار دکتر ریاضی استاد مکانیک، در مورد اینکه چرا به ورقه امتحانی میکانیک نمره بیست نمی دهد گفت، بیست فقط مال یک نفر بود و آن هم روزبه بود.» این سخن، موجب افزایش تعلق خاطر حسن پور به حزب توده شده بود.
اگر چه حسن پور، گه گاه به دفتر سازمان نگهبانان آزادی نیز سری می زد و
ص:80
کتبی به امانت می گرفت و یا به نطق مظفر بقایی، رهبر حزب زحمتکشان گوش فرا می داد؛ ولی همان طور که خودش می گوید:
هنوز مفهوم [شناخت] درستی از جریانات سیاسی ایران و دنیا نداشتم ولی از حزب توده خوشم می آمد و احساس می کردم که توده ای ها باید آدم های خوبی باشند و شاید اگر بگویم تا این زمان هنوز مفاهیم واقعی کلمات را نمی فهمیدم اغراق نگفته ام بنابراین، من به جستجوی آدم هایی می روم که تفکر مساعد نسبت به حزب توده داشتند و یا آنکه سابقاً توده ای بودند.(1)
بنابراین، او با الهی پناه، و شعاع الله مشیّدی که آنان را هم رأی خود می یابد جلساتی تشکیل می دهد.
احساس نیاز حسن پور به مطالعة هر چه بیشتر کتاب و نشریه، او را مجبور به فراگیری زبان انگلیسی می کند. او کتاب هایی در زمینه های اقتصادی و اجتماعی از ساکو خریداری و مطالعه می کند. او می نویسد: «در ضمن از مطالعه آثار بزرگان مذهبی نیز غافل نبودم چنانچه نهج البلاغه را من در همین زمان تمام کرده ام.»(2)
او، همچنین در زادگاه خود دوستانی می یافت و با آنان به بحث و گفت وگو می پرداخت.
حسن پور به تشویق مشیّدی، گه گاه در جلسات جبهه ملی شرکت می کرد و نشریه پیام دانشجو را که توسط بهزاد نبوی، محمد الهی پناه و خانم صوراسرافیل به دانشکده آورده می شد، مطالعه می کرد. پس از آنکه انتشار پیام دانشجو متوقف شد، محمد مجید کیان زاد شخصی را به او معرفی می کند تا در انتشار مجدد پیام دانشجو با آنان همکاری کند. حسن پور چند ملاقات با شخص مزبور انجام می دهد؛ ولی چون برای دوره کارآموزی به اهواز عزیمت می کند؛ ادامه روابط به بازگشت حسن پور موکول می شود. اما، در اهواز کیان زاد به او توصیه می کند که دیگر به سراغ آن شخص نرود و حسن پور نیز به همین ترتیب عمل می کند.
ص:81
در سال تحصیلی 46-1345 در حالیکه حسن پور سال آخر دانشکده را سپری می کرد به دعوت کیان زاد برای شرکت در جلسه ای به منزل ناصر طلوعی در حوالی میدان فوزیه می رود. حسن پور و طلوعی در این ملاقات با حسن ضیاء ظریفی آشنا می شوند. قرار این جلسه را جزنی به ظریفی داده بود. ضیاءظریفی و حسن پور به واسطه هم شهری بودن، دورادور، یکدیگر را می شناختند؛ ولی تماس نزدیکی با یکدیگر نداشتند و این جلسه آغاز فعالیت مشترک آنان به شمار می رود.
ضیاءظریفی در بازجویی مجددی که پس از واقعه سیاهکل از وی به عمل آمد چگونگی آشنایی و رابطه خود با حسن پور را چنین توضیح می دهد:
در مورد ملاقات در منزل ناصر طلوعی هم، من و حسن پور ابتدا در خیابان با هم راه می رفتیم و حرف می زدیم و بعد او گفت، یکی از بچه های دیگر هم هست که می توانیم هم در منزلش همدیگر را ببینیم و هم او استفاده کند و از طرف دیگر آقای جزنی هم به من گفت، شخصی را از دانشکده پلی تکنیک به تو معرفی می کنم که با او در سطح مسایل سیاسی کار کن و این شخص بعداً معلوم شد همان ناصر طلوعی است و احتمالاً این ناصر طلوعی [همان کسی] بود که به وسیله کیان زاد به آقای جزنی معرفی و بعد به من معرفی شد که مدتی حسن پور و ناصر طلوعی را در منزل ناصر طلوعی می دیدم و درباره مسایل روز و پرسش هایی که در ضمن آنها می کردند جواب می دادم.(1)
مضمون گفت وگوی آنان عمدتاً درباره مسایل صنفی دانشکده و مسایل مربوط به جبهه ملی بود. حسن پور تأکید می کند: «آقای حسن ضیاء ظریفی اصلاً با من درباره مسایل کمونیستی بحث نکرده است.»(2)
در تابستان 1346 ناصر طلوعی به دوره کارآموزی می رود و رابطه اش با آن دو قطع می شود؛ ولی تماس گه گاه ظریفی و حسن پور همچنان ادامه می یابد.
ص:82
غفور حسن پور در بازجویی های متعدد خود می نویسد: «به پیشنهاد ایشان من گروهی را در لاهیجان درست می نمایم که قبلاً با هم کار می کردیم این گروه عبارت بودند از ابوالقاسم طاهرپرور، رحمت پیرونذیری، گداعلی بوستانی، رضا عابدین پور و اسکندر رحیمی». در حالی که ضیاء ظریفی ارائه چنین پیشنهادی را به حسن پور همواره مورد انکار قرار می دهد. به هر روی، روابط حسن پور با ضیاء ظریفی در سطح نازلی ادامه می یابد.
پیشتر گفتیم که مسئولیت مشعوف کلانتری به بیژن جزنی واگذار شد. مشعوف کلانتری برای جزنی توضیح می دهد که با دو نفر به اسامی کریمی (صفایی فراهانی) و ناصری (کیان زاد) در تماس است که البته این تماس ها «نامنظم و نامرتب» است. از این پس مشعوف رابط بین جزنی و آن دو تن شد.
جزنی از مشعوف در مورد برنامه های منطقه شناسی توضیح می خواهد. توضیحات او آشکار می کند که او این موضوع را چندان جدی نگرفته و در این مدت، کار با ارزشی انجام نداده است یعنی برای شناسایی مناطق مازندران و گیلان کمتر از یک صدم کار پیش رفته است.
مشعوف کلانتری استدلال کرد که این امر نیاز به طراحی و اجرای برنامه های مفصل از طرف اکیپ های متعدد دارد؛ اگرنه، با یک برنامه چند روزه کاری نمی توان کرد. این در حالی است که مشعوف یک کوهنورد حرفه ای است و به اکثر قلل مرتفع ایران صعود کرده، حتی سنگ نورد ماهری است و از تیغه علم کوه صعود کرده است. جزنی اهمیت منطقه شناسی را به او تأکید می کند و قرار می شود که مشعوف به همراه کریمی و ناصری با جدیت بیشتر به شناسایی مناطق مساعد برای عملیات پارتیزانی بپردازند. مدتی بعد قرار تماس با فردی به نام برومند (محمد چوپان زاده) نیز به کاردان داده شد و کاردان با او تماس انفرادی برقرار کرد؛ اما از نظر او این شخص نه به درد کوهنوردی و شناسایی مناطق می خورد و نه به درد کار دیگر؛ اما همچنان تماس با او ادامه یافت.
اکنون گروه خود را در موقعیتی می دید که بایستی گام ها را سنجیده تر برمی داشت. دیگر صلاح نبود جلسات «کمیته» در منزل ظریفی و یا سورکی تشکیل شود. ناگزیر به توصیه جزنی مشعوف کلانتری خانه ای در حوالی بیمارستان پهلوی (امام خمینی فعلی) و خانه ای دیگر در عباس آباد اجاره کرد.
ص:83
این دو خانه مکان برگزاری جلسات شد.
تهیه پول برای خرید اسلحه و تمهید سایر مقدمات «عملیات پارتیزانی» از جمله موضوعاتی بود که از همان بدو تشکیل گروه مورد توجه بود. تا وقتی که منوچهر کلانتری در ایران بود او عهده دار مخارج بود؛ اما در مورد نحوه تهیه پول بحث ها و پیشنهادهای زیادی مطرح شد که «تماماً برپایه سرقت بود». از جمله طرحی که کلانتری پیشنهاد داده بود مربوط می شد به سرقت «اتومبیل های حامل پول بانک صادرات». با رفتن او این طرح مسکوت گذارده شد و طرح های مختلف دیگری ارائه گردید.
یکی از طرح ها که برای مدتی نظر سایر اعضا را جلب نمود، طرح زاهدیان بود. ضرار زاهدیان که به قول سایر اعضاء گروه، «همه چیز را آسان می گیرد ولی در عمل هیچ قدمی برنمی دارد»(1) یکبار جز «حرف های هوایی و بی حساب که می زد گفت برای تهیه پول علی آباد گرگان جای مناسبی است چون موقع برداشت توتون پول زیادی در بانک آنجا وجود دارد و با چند نفر می توان آن را زد و بعد شرطی گذاشت که تمام گفته های او را کان لم یکن کرد.»(2) شرطش این بود که پس از سرقت باید یکسر به جنگل زد که غیر قابل پذیرش بود؛ زیرا پول برای تدارکات تهیه می شد و گروه در موقعیت شروع فعالیت های پارتیزانی نبود.
همین تعلل ها و بی انگیزگی ها موجب شد که روزی دکتر شهرزاد بگوید: «ما اهل این کار یعنی جنگ پارتیزانی نیستیم و بی خود، خود را مشغول کرده ایم و نتیجه ای هم نخواهیم گرفت.»(3) بنابراین او نیز پس از کلانتری خود را کنار کشید. بدین ترتیب با رفتن او در واقع آن دو نفری که در سال 42 جزنی را به جلسه دعوت کرده
ص:84
بودند و در مقابل بی اعتقادی نسبی(1) او به فعالیت های مخفی اصرار می ورزیدند، میدان را خالی کردند. جزنی بعد از کناره گیری شهرزاد، اگر چه، به کنارگیری دایی خود - منوچهر کلانتری - با لطف و اغماض می نگرد؛ ولی در مورد شهرزاد جانب انصاف را به کلی رها می کند. شهرزاد بنا به تصریح جزنی در اعتراض به بی انگیزگی و بی عملی گروه، کار چریکی را رها کرد؛ حال آنکه، جزنی در تاریخ سی ساله از اخراج او سخن می گوید.(2)
جزنی با به کارگیری تعبیر اخراج از یک سو انتقام سختی از شهرزاد می گیرد که موجب تسریع در «لو» رفتن اهداف گروه و دیگر اعضاء آن شد؛ و از دیگر سو، انفعال، بی انگیزگی و سردرگمی گروه را پنهان می سازد.
شهرزاد نیز قبل از کناره گیری، افراد مرتبط با خود را به ظریفی منتقل کرد. این افراد عبارت بودند از: فرخ نگهدار، مجید احسن و قاسم رشیدی. فرخ نگهدار با نام مستعار حافظی که فعالیتش در دانشگاه، محدود به ایجاد شرکت تعاونی بود به گفته ظریفی آنقدر جوان بود که هنوز تفکر خاصی پیدا نکرده بود. مجید احسن به خاطر دانش تئوریکش مورد توجه بود. اما قاسم رشیدی پس از انجام ملاقاتی با ظریفی به او گفت، چون کاری در اصفهان پیدا کرده، باید از تهران خارج شود. بدین ترتیب او نیز راه خود را جدا کرد.
ظریفی همچنین با فردی به نام اکبر جلیلوند با نام مستعار الهی مرتبط بود. اما، او دارای احساسات تند پان کُردیسم بود؛ برای همین ترجیح داد از گروه جدا و به کردستان بازگردد. البته قبل از بازگشت دو قبضه اسلحه در اختیار ظریفی نهاده بود.
سورکی نیز با شهیدی (عزیز سرمدی) و هرمزی (محمد صفاری آشتیانی) و پیوندی (احمد جلیل افشار) در ارتباط بود.
جزنی، سرمدی را از فعالیت های دوران جبهه ملی می شناخت و در سال 43 قرار تماس با او را به منوچهر کلانتری داده بود.
ص:85
عزیز سرمدی فعالیت خود را از جبهه ملی آغاز کرد. او در سال 1338 در جشن سالگرد تأسیس «حزب ملت ایران بر بنیاد پان ایرانیسم» شرکت کرد و بعد از این که به سخنان رهبر حزب، داریوش فروهر گوش فرا داد، چنان مجذوب آن سخنان شد که تا مدت ها بدون آنکه عضو رسمی باشد در این حزب به فعالیت پرداخت. سرمدی از رهگذر فعالیت در جبهه با بیژن جزنی، احمد جلیل افشار، عباس سورکی و حسن ضیاء ظریفی آشنا شد.
در سال 1341 که سرمدی مدتی در زندان بود با صفاری آشتیانی آشنا می شود. در آن زمان صفاری آشتیانی در «جامعه سوسیالیست های نهضت ملی ایران» به رهبری خلیل ملکی فعال بود. اگرچه صفاری آشتیانی مواضع ملکی را قبول نداشت و ادعا می کرد: «دیگر خلیل ملکی هیچ کاره است و یک عده جوان موقعیت جامعه را در دست گرفته اند.»(1) ولی تلاش می کرد نظر افراد را به جامعه سوسیالیست ها جلب کند. روابط سرمدی با صفاری آشتیانی پس از آزادی از زندان ادامه یافت.
پس از به همه پرسی گذاشته شدن لوایح شش گانه در سال 1341 سرمدی بر این اعتقاد بود که باید در رفراندوم شرکت کرد و به آن رأی مثبت داد. او به خاطر همین نظرش مورد انتقاد واقع شد و حتی عده ای او را خائن به جبهه ملی نامیدند.
با به محاق رفتن جبهه ملی و نبود امکانی برای فعالیت های علنی و قوت گرفتن اندیشه مبارزه مخفی، صفاری آشتیانی و احمد جلیل افشار توانستند سرمدی را برای مبارزه «نیمه علنی - نیمه مخفی» مجاب کنند. جلساتی در منزل صفاری واقع در خیابان فرح شمالی تشکیل می شد که منوچهر کلانتری نیز در آن جلسات حضور می یافت و بعدها با رفتن کلانتری، سورکی جای او را گرفت. اکنون سورکی با سرمدی، صفاری آشتیانی، محمد چوپان زاده و احمد جلیل افشار در ارتباط بود.
ص:86
احمد جلیل افشار نیز کنش های سیاسی خود را از دوران تحصیل در دارالفنون، با سازمان جوانان جبهه ملی در سال 1340 آغاز کرد. او در این دوران، با منوچهر کلانتری آشنا شد و پس از اتمام خدمت زیر پرچم، روابط خود را با کلانتری افزایش داد. بعدها منوچهر کلانتری او را با سرمدی مرتبط ساخت.
اکنون به نظر می رسید سازمان توانایی و امکان تأمین پول از طریق سرقت را دارا می باشد. آخرین طرحی که ارائه شد مربوط به سرقت بانک تعاونی و توزیع شعبه قصاب خانه بود.
اطلاعات لازم برای اجرای این عملیات توسط صفاری آشتیانی کسب شده بود. زیرا یکی از بستگان او با یک دستگاه وانت، لاشه های گوسفند را از کشتارگاه به قصابی ها حمل کرده و متقابلاً پول های آن ها را نیز دریافت و به بانک تعاونی و توزیع شعبه کشتارگاه منتقل می کرد. همچنین صفاری اطلاع حاصل کرده بود که این بانک، شب ها نیز دایر می باشد. عملیات شناسایی و تهیه نقشه تقریبی بانک توسط صفایی و مشعوف کلانتری دنبال گردید.
برای انجام عملیات قرار شد دو اکیپ با هم اقدام کنند. یکی به عنوان عمل کننده و دیگری به عنوان محافظ. کلانتری، صفایی (کریمی) ، برومند (محمد چوپان زاده) و جزنی گروه محافظ بودند و سورکی، شهیدی (عزیز سرمدی) ، پیوندی (جلیل افشار) و هرمزی (صفاری) گروه عمل کننده. برای این عملیات تصمیم گرفتند دو اتومبیل خریداری کنند که پس از خاتمه کار، برای از بین بردن «رد»، اتومبیل عمل کننده در سد کرج انداخته شود.
در نقشه عملیات، برای فرار از منطقه، دو مسیر در نظر گرفته شد: یکی مسیر شرقی که جزنی پیشنهاد داد و دیگری مسیر غربی که سرمدی پیشنهاد کرد. همچنین قرار بود پس از ورود گروه عمل کننده به بانک دست کارمندان را از پشت ببندند و برای جلوگیری از فریاد آنان دستمالی بر دهان شان قرار دهند.
این طرح نیز به سرنوشت طرح های دیگر گرفتار شد، زیرا:
یک عده شهری که پشت میز ادارات و مؤسسات نشسته اند و وقت آنها صرف دفتر و کاغذ می شود در دورترین فاصله از اقدامات پارتیزانی و حتی تدارکات آن قرار داشتند. و این موضوعی بود که چندین بار در کمیته مورد بحث قرار گرفته
ص:87
بود. مثلاً به دکتر شهرزاد گفته می شد چگونه است که شما از صبح تا آخر شب در داروخانه کار می کنید و در عین حال خودتان را یک فرد انقلابی که مشغول تدارک انقلاب است می دانید؟!
و یا سورکی در مقابل تأکید و اصرار کمیته مبنی بر رها کردن یکی از کارهای خود تا آخرین روز قول می داد و عمل نمی کرد. در مورد افراد دیگر وضع بدتر از این بود، سرمدی که از افراد فعال به حساب می آمد این اواخر معلوم شد وقت خود را چگونه می گذراند و به اتهام زشتی بازداشت شد.(1)
تعریض جزنی به سفر تفریحی سرمدی است. او با دوستانش هوشنگ اقتصادی و مسعود بندعلی و دو دختر به کنار دریا رفتند و در بازگشت، با شکایت والدین دختران، سرمدی یک ماه و نیم را در زندان سپری کرد و سپس به قید وثیقه آزاد شد.(2)
مشعوف کلانتری نیز، تا زمانی که با شهرزاد بود، زیر بار کوچکترین مسئولیت و فعالیتی؛ حتی منطقه شناسی نمی رفت. او هم در کارخانه و هم در مغازه کار می کرد. یک «قوزبالاقوز» دیگر، تشکیل زندگی مخفیانه با یک زن و بچه بود که امکان هر نوع فعالیت را از او سلب کرده بود.
در این میان وضع زاهدیان از همه جالب تر بود. او در حالیکه با منوچهر کلانتری و شهرزاد هم عقیده بود، عملاً در کمیته ماند به طوری که وقتی شهرزاد می خواست از کار کناره بگیرد به جزنی گفت، زاهدیان هم مثل خود او فکر می کند، ولی به روی خودش نمی آورد.(3)
جزنی در حالی از دیگران برای رها نکردن شغل خود انتقاد می کند که خود سهامدار دو شرکت تبلیغاتی و فیلمسازی بود و علاوه بر آن، به عنوان مدیر نیز به کار اشتغال داشت و از رهگذر این فعالیت های اقتصادی بود که توانست زندگی
ص:88
مرفهی فراهم آورد. زندگی آنان به اندازه ای مرفه بود که به گفتة همسرش، موجب اعجاب مأمورین ساواک شده بود.(1)
ضرار زاهدیان فعالیت خود را در سال 1320 و با عضویت در جمعیت مبارزه با استعمار آغاز کرد و در فروردین ماه سال 32 عضو آزمایشی حزب توده شد. کودتای 28 مرداد او را نیز روانه زندان کرد و در زندان دوست دوران کودکی خود، عباس سورکی را پس از ده سال دید. این دیدار به تجدید روابط آنان انجامید. از آن پس هر گاه سورکی برای دیدن خانواده به شاهرود می رفت، حتماً دیداری با زاهدیان تازه می کرد.
در سال 43 ضرار زاهدیان برای یافتن کار عازم تهران شد و نزدیک به یک سال در منزل سورکی اقامت گزید. این روابط حتی بعد از آنکه زاهدیان کاری برای خود دست وپا کرد و منزل سورکی را ترک گفت، باز هم ادامه یافت و تدریجاً به آشنایی با دوستان دیگر او نیز انجامید. با این همه، زاهدیان، ندرتاً در مباحث سیاسی آنان شرکت می کرد. اما این مسئله، مانع از آن نبود که سورکی او را به عنوان عضوی از گروه در نظر نگیرد و روی او کار نکند. بنابراین، او را به جلسه ای دعوت کرد که جزنی و ظریفی نیز در آن حضور داشتند و بدین ترتیب زاهدیان ناخواسته و به رغم میل باطنی اش با گروهی آشنا شد که کنش سیاسی را آماج قرار داده بود. یعنی همان امری که زاهدیان سال ها پیش، آن را ترک کرده بود و متعهد شده بود که هرگز دور آن نگردد. بنابراین، دور از انتظار نبود که رفتن شهرزاد این فرصت را برای زاهدیان فراهم آورد که روابط خود را با سورکی تا سطح روابط خویشاوندی و گفت وشنود پراکنده تقلیل دهد.
انقلابی گری از سر تفنن حاصلی جز این نمی توانست داشته باشد که هرگونه اقدام به دلایل واهی تعلیق به محال می شد. چنان که در برابر اولین عمل یعنی تهیه پول مدت ها از این شاخه به آن شاخه می پریدند و استدلال می کردند که برای عملیات باید اتومبیل سواری یاد بگیرند. پس از آنکه مدتی به این کار
ص:89
پرداختند؛ سورکی گفت، باید موتورسواری هم یاد بگیرند و مدتی هم به این کار پرداختند. این بهانه جویی ها برای گریختن از «عمل»، پایانی نداشت. به طوری که روزی جزنی در جلسه به شوخی گفت: «من می ترسم بیست سال دیگر وقتی این افراد (سورکی و افرادش) تمام هنرها و فنون دنیا را یاد گرفتند برای تهیه پول و به اصطلاح سرقت پول احتیاج به آموختن زبان عبری و یا سانسکریت داشته باشند و ما باید یک معلم سانسکریت برای آنها دست و پا کنیم.»(1)
برای گروه، «تهیه پول کافی» از آن جهت اهمیت داشت که راه ورود به مرحله اول تدارکات را هموار می کرد. زیرا گروه تصمیم گرفته بود پس از آن، با جلب افراد به همکاری، سازمان خود را توسعه بخشد و دسته هایی را به صورت حرفه ای به منطقه شناسی اعزام کند تا برای مرحله بعد، نسبت به محیط تسلط کامل داشته باشند. همچنین بنا بود به میزان لازم از طریق قاچاق، اسلحه خریداری شود و افراد آمادگی نظامی پیدا کنند و با انفصال تدریجی آنان از کارهای پشت میزنشینی، شرایط روحی و عملی برای شروع اقدامات پارتیزانی فراهم گردد.
این تدابیر و پیش بینی ها هیچگاه تحقق نیافت. زیرا افراد برای هر کار کوچکی چنان برای دورخیز عقب نشینی می کردند که دیگر حرکت به جلو را غیرممکن می ساخت. یا شرایط را چنان پیچیده و مشکل در نظر می آوردند که هرگونه عملیاتی تعلیق به محال می شد.(2)
جزنی علت این کندی و بی تحرکی را در دو عامل می دید: «اول، عامل روحی و سستی اعتقاد و عدم امیدواری واقعی افراد به موفقیت برنامه تئوریک و دوم، شرایط زندگی و امکانات محدود سازمان و دور بودن از محیط مناسب برای
ص:90
دست زدن به عملیات.»(1)
وضعیت سلاح هایی که گروه برای آغاز فعالیت «پارتیزانی» فراهم آورده بود، بهتر از دیگر اقدامات نبود. این اسلحه های کمری محدود می شد به دو- سه قبضه که آن را پیش از خروج کلانتری از کشور، در کوه های شاه آباد (دارآباد) دفن کرده بودند و مدت ها پس از رفتن او، تازه به فکر در اختیار گرفتن آن افتادند. جزنی احتمال می دهد که کیومرث ایزدی باید از محل دفن سلاح ها مطلع باشد. موضوع را با مشعوف کلانتری در میان می گذارد. مشعوف کلانتری به سراغ کیومرث ایزدی می رود. او با بی رغبتی به همراه مشعوف به کوه های شاه آباد (دارآباد) می رود و محل اختفاء را پیدا می کنند. در نتیجه، دو قبضه اسلحه زنگ زده براونینگ و موزر به دست می آید. سورکی نیز دو قبضه اسلحه از یک قاچاقچی خریده بود. جزنی تصمیم می گیرد نسبت به تعمیر اسلحه های زنگ زده که در اختیار مشعوف است، اقدام کند. با سورکی قرار می گذارد که اسلحه ای سالم از او تحویل گرفته و به مشعوف واگذارد تا مشعوف مطابق آن نسبت به تعمیر اسلحه ها اقدام کند. قرار ملاقات در ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بعدازظهر روز 19/10/46 در خیابان ملک صورت می گیرد. سورکی با فولکس خود سر قرار حاضر می شود. جزنی با دیدن او به طرف اتومبیل می رود و در صندلی عقب جای می گیرد. پس از آن سورکی اسلحه ای را که مدتها نزد ناصر آقایان امانت گذاشته بود و ساعتی قبل آن را تحویل گرفته بود از داخل کیفی که در صندلی جلو بود درمی آورد تا به جزنی تحویل دهد. در این هنگام مأمورین ساواک سر می رسند و آنان را بازداشت می کنند.
چگونگی لو رفتن و نحوة دستگیری بیژن جزنی و سورکی، بحث های زیادی را در بین اعضای گروه برانگیخت. بی تردید وقتی سورکی، اسلحه را از ناصر آقایان طلب می کند، ساواک نسبت به این امر حساس می شود و برای دستگیری آنان اقدام می کند.
ص:91
در آن ایام جزنی نیز تحت مراقبت ویژه ساواک بود. به همین جهت نام او «جزو صورت اسامی افراد مظنونی بود که می بایست قبل از مراسم تاجگذاری» دستگیر شوند. ساواک تهران او را در چهارم آبان احضار می کند و جزنی ضمن تکمیل «دفترچه مشخصات و بیوگرافی» در پاسخ سؤال سی ام دفترچه مبنی بر اینکه هم اکنون از لحاظ روحی و مادی چه گرفتاری ای دارید، پاسخ می دهد:
از لحاظ روحی از پایمال شدن قانون و حقوق افراد مصرح در قانون اساسی، فقر اکثریت مردم و تراکم زیاد ثروت در دست عده ای معدود و تظاهر به دموکراسی از طرف دولت که وجود خارجی ندارد، رنج می برم.(1)
در نظریه ای که کارشناس بخش 311 ساواک در ذیل گزارش خود به مقام مافوق ارائه می کند، آمده است:
افرادی که در محیط ساواک با چنین بی پروایی به مقامات مملکتی توهین می نمایند، مسلماً در خارج از این محیط با آزادی و جسارت بیشتری نیات خود را بیان می دارند. در صورت تصویب، نامبرده بالا مجدداً به ساواک احضار و وظایف ساواک و مصالح مملکتی به وی تفهیم گردد و در صورتی که مشارالیه مجدداً اظهاراتی مشابه اظهارات قبلی خود نمود، شدیداً به او تذکر داده شود. (2)
مقام مافوق نیز در هامش این گزارش رهنمود می دهد: «تحت مراقبت شدید و دائم قرار گیرد. منزل و محل کار[ش] تحت کنترل باشد. نامه های او سانسور شود. برای اخذ مدارک لازم از وسایل فنی کمک گرفته شود. چنانچه بعد از مراقبت مجدداً مشاهده گردید اقداماتی علیه امنیت مملکت می نماید دستگیر و تحت پیگرد قرار گیرد.(3)
ص:92
یک هفته پس از این دستورالعمل، یعنی در تاریخ 15/9/46 اعلامیه ای از طرف «جبهه آزادیبخش ملی ایران» به صورت خطی به در ورودی یکی از منازل خیابان بهمن واقع در تهران پارس نصب شده بود که خطاب به «کارگران، دهقانان، دانشجویان و هنرمندان، از آنان خواسته شده بود تا برای مبارزه با رژیم فاسد و دست نشانده پهلوی با هر گونه نمود سیاسی و فرهنگی و هنری و اقتصادی آن مخالفت کنند.»
ذیل خبر، گزارشگر ساواک احتمال داده است: «عاملین اصلی تهیه و توزیع اعلامیه هائی که به امضاء جبهه آزادیبخش ملی ایران پخش می شود، بیژن جزنی و همکاران وی می باشند.»(1)
به همین جهت مقدم، مدیرکل اداره کل سوم ساواک از ریاست ساواک تهران درخواست می کند: «ضمن شناسایی همکاران بیژن جزنی و کنترل دقیق وی هرگونه شواهد و مدارکی دال بر دخالت یاد شده و همکارانش در تهیه و توزیع اعلامیه فوق الذکر موجود است، سریعاً تحویل دهند.»(2)
در اسناد و مدارک موجود هیچ مدرکی دال بر دخالت جزنی در تدوین و انتشار اعلامیه یافت نشده است حتی در بازجویی هایی که پس از دستگیری از جزنی به عمل آمد، به این اعلامیه اشاره ای نشده است؛ ولی مخاطب قرار دادن «هنرمندان» در کنار کارگران، دهقانان و دانشجویان شاید قرینه ای باشد مبنی بر نوشته شدن اعلامیه به قلم جزنی. زیرا او هم ذائقة هنری داشت و هم با بخشی از هنرمندان در تماس بود.
در تاریخ 23/7/46 منبع ساواک گزارش می دهد:
جزنی، عبدالله کریمی را ملاقات و به وی پیشنهاد می نماید نباید آرام گرفت و بایستی اعلامیه نهضت آزادی بخش ملت ایران که یک مرتبه توزیع
ص:93
گردیده به چاپ رسانده و به مناسبت تاج گذاری و فعالیت هایی که استعمارگران در مملکت انجام می دهند پخش و آنها را افتضاح نمائیم. نامبرده اضافه نموده باید خیلی مواظب باشیم و هیچ عجله ای نشود زیرا مأمورین خیلی مراقب هستند.(1)
مشابه همین گزارش چند روز دیگر نیز تکرار می شود. اما این بار معلوم نیست جزنی با چه کسی ملاقات کرده است. در ملاحظه یکی از این گزارش ها آمده است: «به منبع آموزش داده شد تماس خود را با بیژن جزنی قطع نکرده و مراقب فعالیت های وی باشد.»(2)
معلوم نیست اعلامیه ای که در تاریخ 15/9/46 و با امضاء «جبهه آزادی بخش ملی ایران» به دست آمده، همان اعلامیه ای باشد که جزنی با دوستان خود درباره آن سخن گفته است و اگر چنین است نقش جزنی در تدوین و توزیع آن چه بود؟
پس از آن که مأمورین ساواک از نصب اعلامیه اطلاع حاصل می کنند مراقبت از جزنی به طور محسوس افزایش یافت؛ به طوری که در اولین جلسه بازجوئی از او سؤال می شود: «شما با آدرس خیابان قاآنی، نرسیده به خیابان صنیع الدوله، پلاک 99 چه ارتباطی داشته اید؟» و یا «توضیح دهید: شما با آدرس دروازه شمیران، خیابان مهران، مقابل منزل پلاک 18 چه نوع ارتباطی داشته اید؟» و یا «شما به نشانی تهران نو، نرسیده به خیابان سمنگان، روبروی خیابان پل، کلینیک شبانه روزی رضا فرهت، پلاک 90/3 چه ارتباطی داشته اید؟» و یا «شما به آدرس خیابان میرهادی، واقع در خیابان پهلوی، نرسیده به خیابان آریامهر، آپارتمان 24، طبقه چهارم چه ارتباطاتی داشته اید؟» و یا «شما با نشانی هفت چنار، چهارراه نواب، کوچه بن بست حاجی سید علی، پلاک 63 یا 43 چه نوع ارتباطی داشته اید؟» و یا از او می پرسند که در ساعت 30/7 دقیقه مورخ 1/10/46 در دروازه شمیران،
ص:94
خیابان کیوان با چه کسی ملاقات کرده است؟(1)
اگرچه این پرسش ها نشان می دهد، ساواک قدم به قدم، در تعقیب و مراقبت از جزنی بوده است و کلیه تحرکات او را به دقت زیر نظر داشت؛ اما به گواهی اسناد موجود، در زمان دستگیری آن دو، عملیات مراقبت از سورکی به دستگیری جزنی انجامید.
در گزارش مورخ 23/10/46 ساواک آمده است:
چندی قبل اطلاع رسید که مشارالیه [عباس سورکی] سه قبضه سلاح کمری تهیه کرده و تصمیم به آموزش تیراندازی به هم مسلکان خود دارد. ضمن مراقبتی که از نامبرده به عمل آمد در تاریخ 19/10/46 مشاهده گردید شخص مزبور با همراه داشتن بسته ای مشکوک قصد تماس با فرد دیگری را دارد و چون احتمال می رفت که بسته مزبور محتوی سلاح باشد، لذا پس از گرفتن تماس از طرف وی با نفر دوم هر دو نفر دستگیر و در تحقیق از شخص اخیر معلوم شد نامبرده بیژن جزنی دانشجوی دکترای فلسفه دانشگاه تهران می باشد که او نیز سوابقی مبنی بر فعالیت در جبهه ملی دارد.(2)
پس از آنکه جزنی دستگیر می شود و نمی تواند در پایان آن روز مشعوف کلانتری را در خانه امن واقع در خیابان تکش ملاقات کند؛ مشعوف که احتمال دستگیری جزنی را می داد، همراه با برومند (چوپان زاده) در ملاقاتی با سرمدی تصمیم می گیرند که برای محفوظ ماندن مابقی اعضاء از خطر دستگیری، به شمال سفر کنند.
ص:95
ص:96
روز جمعه 22 دی ماه 1346، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، علی اکبر صفایی فراهانی، محمد مجید کیان زاد، محمد صفاری آشتیانی، محمد چوپان زاده و حمید اشرف با وسیله نقلیه ای که سرمدی تهیه کرده بود؛ عازم شمال کشور شدند. پس از رسیدن به علمده، سرمدی به تهران بازمی گردد تا خانه ای امن برای گروه بیابد. وعده بعدی آنان، شب جمعة هفتة بعد، قهوه خانه ای در رودهن یا جاجرود بود. پس از آن، گروه دو شبی را در گلندرود(1) می ماند و سپس به طرف لاویج(2) حرکت کرده و نزدیک گردنه ای به نام بهارسرا دو شب دیگر را سپری می کند و سپس، یک شب دیگر را در منزل یکی از اهالی لاویج می گذراند. در این سفر، مشعوف، دستگیری دو تن از دوستان را به اطلاع سایرین می رساند.
در گفت وگوهایی که پس از دستگیری بیژن جزنی و عباس سورکی که بین سایر اعضای گروه در گرفت؛ برخی از جمله صفایی فراهانی، اول بر این اعتقاد بودند دیگر نباید به شهر بازگردند و می توان با همین عده معدود، عملیات پارتیزانی را در کوه آغاز کرد؛ اما در جریان گفت وگو متقاعد شدند که بدون تیم شهری نمی توان در کوه و جنگل اقدامی کرد. خصوصاً، در زمستان که شرایط
ص:97
سخت و دشوار طبیعت، علیه شرایطی است که یک چریک در آن به سر می برد. زیرا لخت بودن درختان، امکان استتار را به میزان قابل توجهی کم می کند و همچنین، برف و بوران نیز بر دشواری عبور از گردنه ها و مناطق صعب العبور می افزاید. به همین جهت چون تحرک چریک شدیداً آسیب پذیر می باشد دشمن به سرعت بر او چیره خواهد شد. بنابراین بازگشت به شهر و اختفاء در خانه های امن به تصویب رسید.
یکی دیگر از تصمیمات گروه، آ زمودن افراد جدید بود تا بدین طریق مانع ورود اعضاء سست و بی انگیزه به گروه شوند. با این نتیجه گیری گروه از لاویج به سوی آمل حرکت کرد تا در بازگشت از جاده هراز در میعادگاه، سرمدی را ببیند. اما سرمدی، روز سه شنبه 26/10/46 هنگامی که همسرش را برای زایمان به بیمارستان زنان می برد، توسط مأمورین ساواک دستگیر شده بود. بنابراین، گروه بدون دیدار با سرمدی به تهران باز می گردد. صفایی از جانب کلانتری مأمور می شود با ضیاءظریفی در شرکت بهشهر تماس تلفنی بگیرد و اوضاع را جویا شود. ظریفی به اطلاع او می رساند که سرمدی نیز دستگیر شده است.
در خلال این مدت یعنی دو روز پس از دستگیری سورکی و جزنی، ضرار زاهدیان توسط غلام سورکی برادر عباس از غیبت او مطلع می شود. ضرار زاهدیان وعده می دهد که موضوع را پرس و جو کند. فردای آن روز، یعنی روز جمعه، زاهدیان، غلام سورکی و ناصر آقایان را به اتفاق یکدیگر در خیابان می بیند. آن دو از ضرار زاهدیان مجدداً سراغ عباس سورکی را می گیرند و او نیز اظهار بی اطلاعی می کند، یکی از آن دو می گوید: «احتمالاً با اسلحه او را گرفته اند.»
چند روز بعد در تاریخ 1/11/46 ضرار زاهدیان نیز به رغم آن که خود را کلاً کنار کشیده بود، در محل کار خود بازداشت شد. اما ضیاء ظریفی مقارن با دستگیری جزنی و سورکی از شرکت خود تقاضای مرخصی کرد. البته او در بازجویی خود این تقارن را امری تصادفی می داند و علت آن را ادامه معالجات خود بیان می کند. ضیاءظریفی، زندگی نیمه مخفی را آغاز کرد، زیرا نه تنها به بقیه
ص:98
افراد گروه نپیوست؛ بلکه برخی از شبها را نیز به منزل خود می رفت؛ اما در بیشتر اوقات در منزل دوستان خود - پدرام و ارفع زاده - و یا در منزل برادرانش سپری می کرد. همین امر موجب شده بود که دیگر افراد گروه از جانب او «شدیداً احساس خطر» کنند و حتی ظریفی پیشنهادهایی می داد که از نظر مشعوف کلانتری «عوضی» بود و «موجب تعجب» آنان شده بود. از جمله این که به کلانتری و فراهانی توصیه می کرد:
سرکارهایتان بروید که اگر ساواک به دنبالتان آمد سرکارتان باشید. اگر نباشید می فهمند شما هم جزء کار بوده و فراری هستید. پس از آن اظهار داشت، بیایید به خانه های افراد تشکیلات تهرانی [تشکیلات تهران حزب توده] مخفی شوید تا از شما حفاظت شود تا آب ها از آسیاب افتاد، بیرون آیید.(1)
ضیاء ظریفی در این مدت با یکی از دوستانش که او را «دکتر الف» می نامد، ملاقات می کند. او کسی جز ایرج واحدی پور نیست. واحدی پور که خود عازم سفر بود خانه اش را در اختیار وی قرار می دهد و برای او و یک «رفیق بالای تشکیلات تهران که با اسم مستعار مهندس» به ظریفی معرفی شده بود؛ در روز 11 بهمن ملاقاتی ترتیب می دهد.
در این ملاقات، ظریفی از آقای مهندس که عباس شهریاری، نفوذی ساواک در تشکیلات تهران حزب توده بود، کمک می خواهد؛ او نیز ارائه هرگونه کمکی را وعده می دهد. آن دو چند بار همدیگر را ملاقات می کنند و در آخرین ملاقات که در روز سه شنبه 24 بهمن بود؛ ظریفی از او می خواهد «صدای ما را از پیک ایران پخش کنید و اعلامیه هایی را برای ما در شهرها پخش کنید».(2) آقای مهندس نیز پذیرفت و پیشنهاد داد که برای گرفتن اعلامیه ها، فردا یکدیگر را ملاقات کنند؛ ولی ضیاء ظریفی اظهار داشت فردا قرار دارد و نمی تواند و پس فردا همدیگر را
ص:99
ببینند.(1)
از طرف دیگر، چون بقیه اعضاء گروه به ظریفی اخطار داده بودند «در صورتی که حاضر نشود به خانه تیمی آنها و یا یک خانه تیمی جدید رفته و زندگی حرفه ای بکند؛ بقیه به خاطر خطراتی که تهدیدشان می کند ناگزیر به قطع تماس خواهند بود و خود می داند»(2) ظریفی تقاضای ملاقات با مشعوف کلانتری را می دهد. مشعوف کلانتری از حضور در این ملاقات استنکاف می ورزد و جلیل افشار داوطلبانه، سر قرار ظریفی حاضر می شود. آن دو، روز چهارشنبه 25/11/46 ساعت 19 در ضلع شرقی پارک فرح یکدیگر را دیدند و درباره ضرورت حفظ خود و دیگر افراد از خطر دستگیری سخن گفتند. ظریفی توصیه کرد افراد باید مدتی کاملاً مخفی شوند. در جریان این سخنان بود که هر دو آنان دستگیر شدند.
مشعوف کلانتری نوشت:
بعدها فهمیدم ظریفی در منزل واحدی پور با عباس شهریاری روبرو شده و با او در امور گروه مان مشورت می کرده و حتی ساعت و محل قرار را گفته و او خواسته بود با ماشین ظریفی را برساند که ظریفی نمی پذیرد و از این طریق ظریفی و افشار به دام افتادند. ظریفی به شهریاری گفته بود، آخرین قرار را با مسئول فراری ها دارد و پس از این دیگر تماس نخواهد داشت و شهریاری هم به اختلاف و جدایی و طرد ظریفی از کار گروهی به وسیله ما احتمالاً آگاهی داشت و طرح اولیه ساواک برای دستگیری ما با شکست روبرو شد.(3)
البته ضیاءظریفی در بازجویی ادعا می کند: «بعد از دستگیری جزنی و سورکی، من، او [غفور حسن پور] را دیدم و گفتم که من در حال مخفی زندگی می کنم چون جزنی و سورکی را که با هم کار می کردیم، گرفتند، گفت، چه می خواهی بکنی؟ گفتم، ممکن است به کوه بروم و او هم برای آمدن اصرار داشت. برای او
ص:100
خطرات این کار را شرح دادم و او استقبال کرد که اشکالی ندارد و قراری هم با من گذاشت که من دیگر سر قرارش نرفتم و بعد هم مرا دستگیر کردند.»(1)
حسن پور نیز از تصمیم ضیاءظریفی برای پناه بردن به کوه خبر می دهد. او می نویسد: «در بهمن ماه آقای ظریفی به من اطلاع می دهند که عده ای از افراد لو رفتند. خود را برای رفتن به کوه آماده کن ولی سه روز بعد به من اطلاع می دهند، چون زمستان است و فصل سرما، این امر را به بهار آینده موکول می نمائیم که بعداً دستگیر می شوند.»(2)
پیش از دستگیری ضیاءظریفی، کیان زاد از حسن پور خواسته بود خانه ای اجاره کند تا مشترکاً در آنجا زندگی کنند، حسن پور نیز اتاقی در خیابانی به موازات خیابان شاه اجاره کرد. چون در آن اتاق جلسه ای بین ظریفی و گویا صفایی فراهانی انجام شده بود؛ پس از دستگیری ظریفی، آن اتاق تخلیه می شود. این بار حسن پور خانه ای در خیابانی به موازات خیابان ژاله و در حوالی مجلس شورای ملی و یک تک اتاق نیز در خیابان معین السلطان اجاره می کند. در خانه شماره 4 حوالی مجلس، حسن پور با اسم مستعار سیاوش با ناصر (علی اکبر صفایی فراهانی)، اکبر (صفاری آشتیانی) و حسن (محمد چوپان زاده) و در تک اتاق خیابان معین السلطان نیز توسط محمود (کیان زاد)، با هوشنگ (حمیداشرف) آشنا می شود.
مشعوف کلانتری در بازجویی سال 1353 ادعا می کند، تماس هایی که کیان زاد و صفایی فراهانی با حسن پور داشتند؛ آنان را به این نتیجه رساند که او «به درد» نمی خورد؛ زیرا «اخلاق خوبی نداشته»، ولی دوستان زیادی دارد که می توان از آنان استفاده کرد. البته شاید این داوری مشعوف کلانتری درباره حسن پور متأثر از
ص:101
ارزیابی ضیاءظریفی از حسن پور بوده باشد.
ضیاءظریفی در بازجویی هایی که پس از واقعه سیاهکل از وی به عمل آمده است؛ عمیقاً ناخرسندی خود را از حسن پور ابراز می کند. او در صفحات اول و دوم بازجویی مورخ 10/12/49 در مورد حسن پور اظهار می دارد: «او جوانی بود کم تجربه، با عقاید تند و بی احتیاط و اهمال کار و به همین جهت، تشخیص من این بود که به درد یک کار سازمانی و مرتب نمی خورد؛ ولی به هر حال تماسم با او به طور نامنظم ادامه داشت.»(1)
همچنین در بازجویی مورخ 12/12/49، هنگامی که بازجو از ضیاءظریفی می پرسد که چرا نام حسن پور را در بازجویی های اولیه در سال 46 به میان نیاوردی؟ او ضمن تأکید بر «شلوغ و بی احتیاط» بودن حسن پور، می نویسد:
در شرایط بعد از دستگیری جزنی و سورکی هم که می خواستم به کوه بروم و در آن موقع بیش از هر چیز به آدم نیاز بود تماس خود را با او قطع کردم چون او را کسی نمی دیدم که برای چنین کاری صلاحیت داشته باشد و علت عدم معرفی او در سال 46 نیز این بود که عضو گروه نبود و پیوستگی چندانی حتی به طور سطحی هم با مسایل سیاسی به معنی وسیع کلمه نداشت.(2)
صرف نظر از نیات و نوع داوری صفایی فراهانی و کیان زاد دربارة حسن پور، اینک آنان به اتفاق صفاری آشتیانی و چوپان زاده به منزلی تردد می کنند که او تدارک دیده است و تنها خانه امن گروه تلقی می شود.
در این دوران حسن پور نیز دوستان خود را که بیشتر آنان در لاهیجان بوده اند، به گروه معرفی می کند. ابوالقاسم طاهرپرور که پیش تر در لنگرود به ضیاء ظریفی معرفی شده بود؛ اینک به اتفاق رحمت پیرو نذیری به صفایی فراهانی معرفی می گردد. همچنین، ابراهیم نوشیروان پور که توسط مهدی سامع با حسن پور آشنا
ص:102
شده بود، اینک توسط وی به صفایی فراهانی معرفی می شود. حسن پور ملاقاتی نیز بین مهدی سامع و صفاری آشتیانی ترتیب می دهد. رضا عابدین پور و علی بوستانی نیز به صفاری آشتیانی معرفی می شوند.
پس از نوروز 47 مهدی سامع به شخصی با نام مستعار مشیری معرفی می گردد. قرار شد مهدی سامع منزلی تهیه کند. او خانه ای در میدان مولوی گرفت و دو نفر دیگر نیز به توصیه حسن پور، به اسامی حسن صالح پور و محمود نوابخش به آن منزل رفتند. اما طولی نکشید که صالح پور دیگر سر قرار خود حاضر نشد و رابطه آنان به کلی قطع گردید. غیبت او موجب شد که سامع از میدان مولوی به خانه ای دیگر در امیریه نقل مکان کند.
اعضاء گروه در این ایام هم چنان درگیر بحث های طولانی برای شروع عملیات بودند و بالاخره، به این نتیجه رسیدند که باید سازمانی جدید بنا نهند تا به طور همزمان در شهر و کوه عمل کند. براساس این دریافت، مقرر شد هر کس فردی را مناسب تشخیص می دهد با او درباره لزوم «مبارزه مسلحانه» سخن بگوید و او را به همکاری دعوت نماید.
صفایی فراهانی با شریک سابق خود هوشنگ دلخواه صحبت کرد و تصمیم خود را به او گفت. سخنان او موجب اعجاب دلخواه شد؛ زیرا دلخواه تلقی دیگری از فراهانی داشت.
هوشنگ دلخواه در دوران هنرستان در جریان کوه پیمایی با صفایی فراهانی و سعید کلانتری و چند تن دیگر که گروه کوهنوردی «کاوه» را تشکیل داده بودند؛ آشنا شده بود و با آنان بحث سیاسی می کرد. سال آخر تحصیل در هنرستان، روابط صفایی فراهانی با او بیشتر شد. دلخواه پس از اخذ دیپلم فنی در یک شرکت ساختمانی در ساری مشغول کار شد. در همین زمان، صفایی فراهانی نیز در یکی از هنرستان های ساری به تدریس روی آورد. لاجرم روابط آنان ادامه
ص:103
یافت. دلخواه، مدتی بعد در هنرسرای عالی قبول شد. یک سال بعد، صفایی فراهانی نیز به همان هنرسرا راه یافت و به تحصیل پرداخت. صفایی گه گاه نشریه پیام دانشجو را جهت مطالعه در اختیار دلخواه قرار می داد و دلخواه نیز، رفته - رفته با تشویق صفایی به فعالیت های صنفی دانشکده کشیده شد. اما چون در درس ریاضی ضعیف بود؛ و به همین دلیل، سال اول مردود شد؛ صفایی او را به حسن پور معرفی کرد تا به او کمک کند. دلخواه برای این منظور هفته ای یک بار به دیدن حسن پور در دانشکده پلی تکنیک می رفت. حسن پور هم با اغتنام فرصت، او را با جریانات صنفی دانشکده آشنا می کرد. به طوری که پس از مدتی دلخواه در جلسات پلی تکنیک که اغلب اعضای آن، از هواداران جبهه ملی بودند، شرکت می کرد.
در سال دوم هنرسرا، دلخواه مجدداً مردود شد و او را از هنرسرا اخراج کردند. از آن پس، به کمک پدر خود رفت که در خیابان ها دستفروشی می کرد و حسن پور نیز گه گاه برای دیدن او سری به بساط او می زد. دلخواه به تدریج توانست مغازه ای در خیابان ایران مهر برای خود دست وپا کند و صفایی فراهانی با او در اداره مغازه تراشکاری شریک شد. اما این مشارکت دوامی نیاورد. به تدریج رفتار صفایی فراهانی در نزد دلخواه دگرگون شد؛ زیرا او سعی می کرد در نظر دلخواه «فردی پول دوست و مشروب خوار جلوه کند.»(1) ولی دلخواه می دانست او با سعید کلانتری و فردی به نام اسکندر که در گروه کوهنوردی و اسکی سندیکای صنف فلزکار و مکانیک بود؛ روابطی دارد.(2)
به هر جهت، دلخواه پس از آنکه صفایی فراهانی با او درباره «مبارزه مسلحانه» صحبت کرد؛ با آنکه «ته دلش» راضی نبود؛ همکاری را پذیرفت.
صفایی فراهانی، همچنین، به سراغ جلیل انفرادی رفت. جلیل انفرادی عضو
ص:104
سندیکای کارگران فلزکار بود. در سال 43 هنگامی که بر فراز قله توچال، پناهگاهی توسط کوهنوردان عضو آن سندیکا ساخته می شد؛ دیگر کوهنوردان که عضو گروه کوهنوردی کاوه بودند؛ از جمله صفایی فراهانی به آنان کمک می کردند. همین امر، موجب آشنایی آن دو شد. جلسات مداوم هفتگی در فدراسیون کوهنوردی که هر دو در آن شرکت می کردند؛ این آشنایی را به دوستی تبدیل ساخت. خصوصاً آنکه اشعاری که جلیل انفرادی هنگام کوه پیمایی می خواند؛ صفایی فراهانی را آگاه ساخت که او گرایش های کمونیستی دارد. به همین جهت صفایی فراهانی با آسودگی خاطر نزد انفرادی رفت و به راحتی توانست نظر موافق او را برای مبارزه چریکی جلب کند. پس از آن، هرگاه انفرادی از او در مورد «برنامه» سؤال می کرد؛ صفایی پاسخ می داد به موقع خبرت خواهم کرد.
در همین ایام، روزی فراهانی در دروازه شمیران با اسکندر صادقی نژاد، یکی دیگر از کوهنوردان عضو سندیکای کارگران فلزکار مواجه شد و پس از مدتی گفت وگو، او را برای دیدارهای بعدی ترغیب کرد. صادقی نژاد نیز، روی خوش نشان داد. بالاخره پس از چند دیدار، او نیز برای «مبارزه مسلحانه» آمادگی خود را اعلام کرد.
از زمان تشکیل نخستین هسته های چریکی، چگونگی تأمین پول همچنان یکی از موضوعات بغرنج گروه به شمار می رفت. صفاری آشتیانی بر سرقت از بانک پای می فشرد؛ ولی مشعوف کلانتری او را متقاعد کرد که چنین کاری ممکن نیست. زیرا با دستگیری جزنی و سورکی، طرح سرقت از بانک احتمالاً لو رفته و ساواک هشیار شده است. اما سرقت از بانک، ضمن آنکه نیازهای مالی گروه را برطرف می کرد؛ امکانی بود برای «امتحان افراد جدید» که صفاری آشتیانی بر آن تأکید می کرد. به همین جهت به پیشنهاد صفایی فراهانی، رضا عابدین پور مأموریت می یابد موجودی بانک
ص:105
محل کار خود واقع در سیاهکل را برداشته و به آنان تحویل دهد. او نیز چنین می کند و مبلغ هفتاد و پنج هزار تومان تحویل گروه می شود. ولی با پیشنهاد کیان زاد و پافشاری حسن پور، مبلغ سرقت شده به بانک عودت داده شد.
همچنین طرح دیگری برای سرقت از موجودی بانک صادرات در رامسر ارائه گردید. برای آشنایی بیشتر با موقعیت بانک، سؤالاتی از سوی کیان زاد طرح می شود. پاسخ ها را علی بوستانی تهیه کرد. پس از آن، صفایی فراهانی و کیان زاد به آنجا مسافرت می کنند و سپس حسن پور و حمید اشرف به آن منطقه رفته و نقشه خارجی بانک را ترسیم می کنند. ولی این طرح نیز عملی نمی شود. بالاخره صفاری آشتیانی پیشنهاد می دهد که همان وانت حمل لاشه های گوسفند که پول قصا ب ها را نیز جمع آوری می کند؛ مورد دستبرد واقع گردد. این طرح که بی خطرترین طرح سرقت بود، پذیرفته شد.
پس از قطعی شدن اجرای عملیات، صفاری به میدان گمرک می رود و یک دست لباس افسری و یک دست لباس پاسبانی می خرد و آنها را به اسکندر صادقی نژاد و جلیل انفرادی می دهد. آنان با استفاده از موتوری شبیه موتور پلیس، وانت حمل پول را به بهانه داشتن محموله قاچاق در خیابان ژاله، حوالی آب سردار متوقف کرده و سپس پول های موجود را سرقت می کنند.
در این عملیات، چون احتمال می رفت رانندة وانت، صفاری را که از خویشاوندانش بود، بشناسد؛ او از شرکت در صحنة سرقت خودداری کرد و تنها نقش علامت دهنده را به عهده گرفت.
با پول به دست آمده از سرقت وانت، خانه ای خریداری شد و خانه اجاره ای در خیابان پشت مجلس شورا که مدتی فراهانی، غفور حسن پور، صفاری، چوپان زاده و کیان زاد در آنجا بودند؛ تخلیه گردید. اما، خانه جدید به زودی مورد شناسایی پلیس واقع شد.
مشعوف کلانتری نیز احساس ناامنی می کرد. او که بیش از دو سال پیش و بدون اطلاع خانواده با زنی بیوه و دارای فرزند ازدواج کرده و خانه ای در میدان شهناز برای وی اجاره کرده بود؛ اینک پس از بازگشت از شمال، سریعاً نسبت به
ص:106
تغییر محل سکونت اقدام می کند و به میدان شاه می رود. اما روزی که برای سروگوش آب دادن، به خانه امن خیابان تکش مراجعه می کند؛ درمی یابد که ساواک آنجا را تفتیش کرده است. در محل سکونت خود نیز احساس امنیت نمی کند؛ لاجرم منزلی در خیابان سپه، برای همسرش می خرد. از آن پس کلیه تماس ها در این خانه انجام می پذیرفت.
با گذشت زمان، اندک - اندک در اثر مواجهه با کاستی ها و محدودیت های تجربی و تدارکاتی، ایدة انجام عملیات پارتیزانی در کوه، رنگ باخت. افراد، در نهایت، به این جمع بندی رسیدند که:
ماندن در ایران جز گرفتاری نتیجه ای ندارد، پس چه بهتر اگر بتوانیم از ایران خارج شده و به سازمان الفتح برویم که هم علیه امپریالیزم و اسرائیل بجنگیم و هم اگر روزی به ایران برگشتیم، آمادگی رزمی جهت مبارزه مسلحانه در ایران را دارا باشیم.(1)
در پی این جمع بندی، صفایی مأمور شد تا با همکاری کیان زاد، شناسنامه و گذرنامه جعلی فراهم کند.
علی اکبر صفایی فراهانی در سال 1320 در تهران متولد شد. او در سال 1336 که در چاپخانه تابان کار می کرد؛ با کارگری به نام علی آشنا شد. علی «از وضعیت بد زندگانی مردم و اینکه چگونه می توان بنیان اجتماعی را به نحوی تغییر داد که تمامی ملت در رفاه و مساوات و برابری باشند» با صفایی صحبت می کند. صفایی فراهانی تحت تأثیر سخنان «علی» و با راهنمایی او به مطالعه روی آورد. از جمله کتبی که
ص:107
خواند؛ کتاب «تاریخ مختصر حزب بلشویک» بود. در جریان این مطالعات، «علی» او را به فرد دیگری به نام جعفر طاهری(1) معرفی کرد. فراهانی و طاهری به مطالعه آثار مارکسیستی پرداختند.
فراهانی در هنرستان با سعید کلانتری آشنا شد و از افراد فعال هنرستان به شمار می رفت و چون طاهری مخالف هرگونه فعالیت علنی بود؛ با فراهانی قطع ارتباط کرد. در این ایام، مشعوف کلانتری به جرم توزیع اعلامیه روانه زندان شده بود. پس از رهایی، آن دو در تشکیل کمیته دانش آموزان فعالیت شدیدی داشتند و به وسیله مسعود حجازی با جبهه ملی مرتبط شدند و در به تعطیلی کشاندن مدرسه و شرکت دادن دانش آموزان در میتینگ های جبهه ملی ایفای نقش می کردند. صفایی فراهانی در سال 1340 در مراسم بزرگداشت شهدای سی تیر در
ص:108
ابن بابویه دستگیر شد و چند روزی را در حبس سپری کرد. او در همین سال دیپلم گرفت و از خدمت زیر پرچم نیز معاف شد. بدین ترتیب، در آزمون معلمی که مورد درخواست آموزش حرفه ای بود؛ شرکت کرد و قبول شد و بی درنگ به هنرستان پسران ساری اعزام گردید. به ناگزیر، تماس او با مشعوف به حالت تعلیق درآمد. در سال 1342 در آزمون هنرسرای عالی نارمک شرکت کرد و پذیرفته شد. در بازگشت به تهران، مجدداً با مشعوف ارتباط گرفت. این بار حرف و سخن آنان، تحت تأثیر شرایط عمومی و کلی جامعه و اوضاع جهانی «مبارزه مسلحانه» بود. صفایی توسط مشعوف به برادرش منوچهر معرفی شد و بعد از مدتی نیز او، صفایی را به شهرزاد سپرد.
در همان روزهایی که اعضای گروه به فکر خروج از کشورند؛ مشعوف کلانتری احساس می کند خانه جدیدش نیز، تحت کنترل است. روزی که مأموران، پرسان به منزل او نزدیک می شوند؛ او با احساس خطر، به اتفاق صفاری آشتیانی از منزل بیرون می رود و پس از تماس با صفایی فراهانی، کیان زاد و چوپان زاده، به اتفاق راهی کرج می شوند و با اجاره کردن باغی، دو هفته در آنجا می مانند. در بازگشت از کرج، تدارک ملزومات خروج از کشور سرعت پیدا کرد.
کیان زاد چهار جلد گذرنامه تهیه کرد. یکی متعلق به برادر خود به نام احمد کیان زاد، دیگری متعلق به پدرش به نام علی اکبر آقارضا کاشی، سومی متعلق به شوهر خواهرش به نام محمد رضا، و بالاخره، یکی هم متعلق به همسر دائی اش به نام زهرا وهاب زاده، اما تهیه یک جلد گذرنامه و تعدادی شناسنامه به عهده صفایی فراهانی گذاشته شد.
صفایی روزها در برابر سفارت خانه ها و بنگاه های مسافربری پرسه می زد؛ تا گذرنامه و شناسنامه ای بیابد؛ ولی موفق نمی شد. ناگزیر به قهوه خانه ای در میدان مولوی رفت. در این رفت وآمدها با فردی به نام محسنی آشنا شد. او مدارک مورد نیاز صفایی را تهیه کرد و وعده همه گونه مساعدت لازم را نیز به او داد. پس از آماده شدن مدارک، صفایی به خرمشهر سفر کرد؛ تا بلکه، بتواند مسیری
ص:109
برای خروج از کشور و رفتن به بصره پیدا کند. با بررسی هایی که انجام داد، چنین امکانی را منتفی دید. لاجرم نزد محسنی بازگشت تا درباره این که چگونه می توان مخفیانه به عراق رفت؛ با او صحبت کند. در این گفت وگوها قرار شد محسنی یک قاچاقچی به او معرفی کند. صفایی با سایر افراد گروه مشورت کرد. به پیشنهاد گروه، چنین مقرر شد که ابتدا صفایی و صفاری از کشور خارج شوند و در صورتی که آنان سالم به مقصد رسیدند؛ گروه دوم نیز، ده روز بعد، به آنان ملحق شود.
با جدا شدن صفاری و صفایی، افراد باقی مانده به ساری رفتند و چند روز بعد به تهران بازگشتند. مشعوف کلانتری و چوپان زاده برای بیتوته، در مسافرخانه «کارون» اتاقی کرایه کردند و کیان زاد نیز از آنان جدا شد. وعده آنان، روز قبل از حرکت بود. روز موعود، هر سه با اسامی جعلی، بلیت اتوبوس «لوان تور» را برای روز بعد به مقصد خرمشهر تهیه کردند. آنان پس از رسیدن به خرمشهر، سر قرار فردی رفتند که صفایی معرفی کرده بود. ملاقات شونده، جمله رمز را چنین ادا کرد: «سفته وصول شد.» اندکی بعد همان فرد، آنان را سوار اتومبیلی کرد و به سوی نخلستان پیش تاخت. با عبور از میان نخلستان ها، اتومبیل کنار منزل یک عرب متوقف شد. هنگام گفت وگو با صاحب خانه، مأمورین ژاندارم هجوم آوردند و هر سه را دستگیر کردند و در خرمشهر به مأموران ساواک تحویل دادند.
چگونگی لو رفتن این سه تن و نحوه دستگیری آنان در هاله ای از ابهام پیچیده شده است. برابر اسناد موجود، مأمورین ژاندارم در جستجوی تعدادی قاچاقچی به آن منطقه رفتند و تصادفاً به آن سه تن مظنون شده و دستگیرشان کردند. اما توضیحات افشاگرانه ضیاءظریفی در نامه ای که از زندان برای برادرش نوشته است، زوایای دیگری از این ماجرا را برملا می کند:
پس از دستگیری من و گذشت چند ماهی، چون فشار برای دستگیری 5 نفر از دوستان ما که اسمشان لو رفته بود زیاد شده بود آنها خواستند از راه مرز جنوب خارج شوند، به وسیله آقای دکتر الف کمک خواستند و او دوباره
ص:110
آقای مهندس را به دوستان ما که طبعاً از جریانی که بر من گذشته بود اطلاع نداشتند معرفی کرد. کار ندارم به جزئیات کار، نتیجه این شد که درست در سر مرز که فقط یک رودخانه بین ایران و عراق فاصله بود و آنها منتظر بلم بودند تا به آن طرف بروند پلیس با تجهیزات کامل آنها را که سه نفر بودند محاصره و دستگیر می سازد. در طی تمام مدتی که جریان رفتن این رفقا تدارک می شد جریان تدارک را آقای مهندس [عباس شهریاری] هدایت می کرد و رفقای ما هیچگونه دخالتی در آن نداشتند. بدیهی است که باز هم تصادفی در این کار نبود. آقای مهندس با کاردانی سه نفر دیگر از بهترین دوستان ما را به کام پلیس داد و این بار هیچ فرضی قادر به تبرئه این شخص نیست و حالا این شخص لابد مخفی زندگی می کند!(1)
مشعوف کلانتری اگر چه در بازجویی های خود، خصوصاً بازجویی مجدد در سال 1353 در این باره به تفصیل سخن نمی گوید؛ ولی اجمالاً، مضمون نامه ضیاءظریفی را تأیید می کند.
نحوه دستگیری ضیاءظریفی و سپس، سه تن دیگر، از همان آغاز شک هایی را مبنی بر نفوذ پلیس در تشکیلات تهران حزب توده برانگیخت. این موضوع در «جلسه کمیته روشنفکران» که در تاریخ 29/7/47 و با حضور ایرج واحدی پور، بهمن، [مهدی] سلیمانی و مسعود [عباسعلی شهریاری] تشکیل گردید؛ مورد بحث واقع شد. در این جلسه:
ابتدا مسعود گفت، گروه جزنی و سورکی قبلاً با دکتر واحدی پور ارتباط داشته اند و می دانسته اند که دکتر عضو تشکیلات تهران است و با هم نشست هایی داشته اند. وقتی آنها را دستگیر می کنند و سازمان و پلیس دنبال [سایر افراد گروه] آنها می گردد تقاضا می کنند که کمک برای اختفاء و منزل داده شود که چند نفر
ص:111
از آنها را حزب مسکن می دهد منجمله یکی از آنها [ضیاءظریفی] در منزل واحدی پور مخفی می شود. بعداً این شخص که به خانه های رفقایش زیاد تردد می کرده در یکی از قرارهائی که با افشار داشته دستگیر می گردد و آنها تشکیلات را متهم می کنند که آنها را لو داده اند و سپس مخفی شده ها تقاضای خارج شدن از ایران به وسیله تشکیلات تهران را می نمایند که موافقت می شود ابتدا دو نفر آنها با راننده و بلد خارج می گردند و رسید خروج می دهند و از خارج هم خبر می دهند که رسیده اند و بعد سه نفر دیگر از آنها خارج شده که در مرز دستگیر می شوند و پس از دستگیری شایع می کنند که از تهران تحت تعقیب بوده اند و به اصطلاح [تشکیلات تهران] حزب را متهم و در مظان اتهام قرار می دهند.
مسعود و واحدی پور نحوه خروج آنها را بیان کردند که ابتدا به خرمشهر به منزل یکی از رفقای حزبی می روند و از آنجا تا مرز 25 دقیقه راه را، راننده آنها را به نام زوّار قاچاق می برد و پاسپورت مجعول که در تهران ساخته شده نیز در دست آنها بوده. از دو پاسگاه که یکی دربند خان و دیگری پل نو می باشد می گذرند و وارد بیشه می شوند که بایستی از یک خانه عربی و ایرانی از یک نهر رد کرده که سه متر عرض نداشته و مسعود گفت رسیدی که با رمز نوشته شده بود توسط راننده رسید و گفت اینها بی عرضه گی خودشان بود والا امکان نداشته دستگیر شوند.(1)
در واقع، شهریاری چنین وانمود می سازد که خروج صفایی فراهانی و صفاری آشتیانی با تدبیر یا به کمک او صورت گرفته است. این ادعا که حتی در روایت ها و تاریخ نگاری های رسمی و علنی سازمان نیز پذیرفته شده، با آنچه از قول صفایی فراهانی گفتیم، در تناقض است. روشن است که ایجاد و یا تقویت چنین شبهه ای به نفع شهریاری بود؛ مگر آن که تصور کنیم محسنی، همان فردی که صفایی فراهانی در قهوه خانه با او آشنا شده بود؛ منبع نفوذی ساواک بوده باشد. این گمان، با شواهد دیگر که بدان اشاره خواهیم کرد، همخوانی ندارد.
ص:112
این موضوع، یک بار دیگر در تاریخ 13/9/47، اما این بار، بدون حضور شهریاری مورد بحث واقع شد. جالب اینجاست که ساواک در یک جمع چهار نفره، دو منبع داشت که این بار، مشروح مذاکرات را منبع دوم در اختیار ساواک قرار می دهد:
جلسه کمیته روشنفکران در ساعت 1200 روز 13/9/47 با شرکت مهدی سلیمانی و ایرج واحدی پور و بهمن در منزل سلیمانی تشکیل [گردید ...] سپس واحدی پور اظهار می کند از دسته جزنی و سورکی از زندان اطلاع داده که مسعود پلیس است و به ما هشدار داده اند بنابراین لازم است که موضوع در کمیته مطرح گردد. قبل از این که سه نفر (منظورش مشعوف و چوپان زاده و کیان زاد بوده است) در مرز دستگیر گردند تصمیم به رفتن خارج داشته اند و مسعود با قرار قبلی با یکی از آنها جلوی دانشکده دامپزشکی قرار می گذارد که مقدمات سفر آنها را فراهم آورد. آن شخص از نظر احتیاط با محافظ به محل ملاقات می رود محافظ وضع را غیر عادی تشخیص داده مشاهده می کند دو نفر مراقب محل هستند و بعد به عنوان مسافر به یک اتومبیل تاکسی ایست می دهند با وی کمی صحبت می کنند و بدون اینکه سوار تاکسی شوند به مراقبت خود ادامه می دهند و محافظ این وضع را به دوست خود اطلاع می دهد آن شخص از مسعود سئوال می کند آیا شما با محافظ بر سر قرار آمده اید مسعود در جواب وی اظهار داشته نه خیر در صورتی که در اردیبهشت ماه این موضوع مطرح شد مسعود اظهار داشت من با محافظ سر قرار حاضر شدم سلیمانی اظهار می کند مسعود دروغ گفته است هیچ گاه او با محافظ سر قرار حاضر نشده است.
واحدی پور اضافه می کند شخص مورد نظر با مسعود قرار می گذارد بعد از یک ماه با یکدیگر ملاقات نمایند. آن شخص سر قرار نمی رود و کس دیگری را می فرستند. باز هم اعتقاد دارید که محل قرار که فقط از آن مسعود اطلاع داشته تحت کنترل بوده است؟ حالیه دستگیرشدگان در مرز و سایر رفقای دستگیر شده ارزیابی کرده اند به این نتیجه رسیده اند که این سه نفر از تهران تحت کنترل بوده و با تهیه طرح قبلی دستگیر شده اند و دلیل هم دارند وقتی که راننده آنها را به خانه مرد عرب می برد پاسپورت و پول آنها را به صاحب منزل داده و می رود صاحب منزل اظهار می کند که بلم آن طرف مرز می باشد ده
ص:113
دقیقه دیگر بر می گردد در این اثنا اتومبیل کامانکار ژاندارمها می رسد که ظاهراً برای کشف سیگار قاچاق آمده بوده اند در صورتی که به محض ورود به منزل به جای اینکه منزل را برای کشف سیگار بگردند یکراست آنها را دستگیر و چشم آنها را بسته و به دست آنها دستبند می زنند که اظهار نظر می کنند که اگر موضوع قاچاق بود نیاز اولاً به بستن چشم و دست قاچاقچی نداشت. ثانیاً اول مأمورین اجناس قاچاق را جستجو می کردند نه اینکه آن سه نفر را دستگیر کنند چون جرمی تحقق نیافته بود سپس آنها را سوار کامانکار کرده می برند که در وسط راه اتومبیل در گل گیر می کند بلافاصله آنها را به اتومبیل لندرور که در همان جا حاضر بوده منتقل و به شهر می روند [می برند].
در اینجا سلیمانی مطرح می کند اولاً از آنها باید سئوال شود که آیا در ضمن دستگیری مرد عرب را هم با خود آوردند یا نه؟ ثانیاً آنها را مستقیماً به ژاندارمری بردند یا به سازمان امنیت؟ که این دو سئوال موضوع را بهتر روشن می کند.
سپس ایرج راجع به دستگیری ظریفی چنین بیان داشته: وقتی که جزنی و سورکی دستگیر شدند چون ظریفی با من دوست بود پیغام داد که جائی برای من تأمین کن من هم چون همیشه در تهران نبودم دیدم منزلم جای امنی است به وسیله شخصی که اکنون هم آزاد است و مورد اعتماد گروه جزنی و سورکی است او را به منزل خودم منتقل کردم و برای او نام مستعاری گذاشتم که جابری بود. بنابراین هیچ کس جز من و مسعود و موسوی که به منزل من تردد می کرد از این نام مستعار ظاهراً نبایستی اطلاع داشته باشد مگر اینکه خود ظریفی نام مستعارش را به عللی که بر من ناشناخته است به برخی از رفقای گروه خود گفته باشد.
چند روز قبل از دستگیری او برادرانم که یکی دبستانی و دیگری دبیرستانی است به من اطلاع دادند که یک روز شخصی که بارانی پوشیده بود و قد بلند و سبیل داشت سرکوچه آمد و گفت که منزل جابری کجا است در صورتی که قاعدتاًً هیچکس از این اسم قراردادی نبایستی اطلاعی داشته باشد و آن شخص مدتی سرکوچه را کنترل کرد و حتی برادر کوچک مرا تا مدرسه تعقیب نموده.
برادرم گفت موضوع را فوراً به موسوی اطلاع دادم من با موسوی ملاقات و
ص:114
از او استیضاح کردم که آیا تو وقتی این مطلب را شنیدی فوراً به ظریفی اطلاع دادی؟ گفت من به مسعود گفتم و اضافه می کند حال که مسعود نیست که از او سئوال شود که چه اقدامی به عمل آورده و چرا به ظریفی اطلاع نداده که از منزل فوراً برود
پس از دستگیری، ظریفی نحوه دستگیر شدن خود را با سایر رفقای خود در میان گذاشته و می گوید من تنها روز قرار را با مسعود در میان گذاشتم و به او گفتم چهارشنبه رفقایم را می بینم بنابراین اگر از منزل تا محل قرار مرا تعقیب کرده باشند و در حین قرار من و کسی را که با او تماس داشته ام گرفته اند، کار مسعود خواهد بود چون بعد از ملاقات در محل قرار دستگیر شده ام و خبر [جهت] اینکه لو رفته باشم هیچ علتی وجود ندارد.
سلیمانی سئوال می کند که در چه ساعتی دستگیر شده؛ واحدی پور اظهار می کند، ساعت 7 بعد ازظهر بهمن ماه. سلیمانی اظهار داشته در آن موقع ساعت 7 هوا تاریک است بنابراین اتفاقی شناخته نشده اند بلکه با مقدمه قبلی لو رفته اند. واحدی پور اظهارات خود را ادامه می دهد.
روزی که ظریفی را گرفته اند قبل از دستگیری او یکی از همین بچه ها در زندان به بقیه گفته که ظریفی را امروز می آورند و بعد از دستگیری ظریفی گفته آن سه نفر مثل مرغ از قفس گریخته اند و مقصود آن سه نفری است که با فرد تماس[گیرنده]، هم منزل بوده اند و ظریفی استدلال می کند که اگر از ناحیه طرف قرار لو رفته باشد علتی برای دستگیری آن سه نفر باقی نمی ماند در صورتی که مرا تعقیب کرده اند که کسی که با من قرار داشته دستگیر کنند و سرنخ را بگیرند و سه نفر را دستگیر سازند.
بعد مسئله پول و پاسپورت ها را مطرح کرد و گفت چه برای دو نفری که قبلاً از ایران رفته اند و چه این سه نفر 45000 ریال مسعود پول گرفته البته آنها مدعی شده اند؛ در صورتی که مسعود اظهار می کند 24000 ریال گرفته است. شب قبل با شخصی که مورد اعتماد گروه جزنی است ملاقات داشتم آن هم اظهار می کرد مبلغ 45000 ریال پول در اختیار مسعود قرار گرفته است. واحدی پور اضافه می کند خواهرم چندی قبل جریان پول را با مسعود در میان می گذارد مسعود کمی تغییر حالت می دهد. البته این موضوع روشن خواهد شد ولی به هر کس که تهمتی بزنند ممکن است بی جهت یا با جهت در قیافه و
ص:115
وضع ظاهری او تأثیری بگذارد.
نظریه منبع: ایرج واحدی پور و سلیمانی و بهمن 90% به مسعود مشکوک شده و او را همکار پلیس قلمداد می کنند.
نظریه رهبر عملیات: چنانچه جمع آوری دلایل از طرف اعضای کمیته روشنفکران ادامه یابد و اعضای کمیته در غیاب مسعود جلسات خویش را مرتباً تشکیل دهند نسبت به وضع او بیشتر مشکوک خواهند شد.
نظریه 20ه 1: نظریه رهبر عملیات مورد تأیید است. (1)
لازم است بدانیم که منبع دوم، همان بهمن بوده که در اینجا، نام او در کنار واحدی پور و سلیمانی که به «مسعود» مشکوک شده اند، آورده شده است.
در بین اعضای تشکیلات تهران و نیز گروه چنین تصور می شد که صفایی فراهانی و صفاری آشتیانی توسط شهریاری به خارج رفته اند و این مطلوب شهریاری بود؛ تا ظن نفوذی بودن او کم رنگ شود.
سه روز پس از آن جلسه، افراد مزبور بار دیگر دور هم جمع می شوند و همان مباحث به نحو دیگری تکرار می شود:
تشکیل جلسه روشنفکران
در ساعت 1500 روز 16/9/47 جلسه ای با شرکت واحدی پور، سلیمانی و بهمن در منزل سلیمانی تشکیل گردید. ابتدا واحدی پور رشته سخن را به دست گرفت و اظهار داشت تحقیقات من از باقیماندگان دسته چینی جزنی این است که جابری نام مستعار خود را به کسی نگفته، بنابراین نام مستعار او به وسیله کسانی که این نام را می شناخته اند لو رفته والا دلیلی نداشته که یک اجنبی با نام مستعار به دنبال منزل من بگردد. به هر حال نام مستعار لو رفته و بقیه را نمی توان علتش را تمیز و تشخیص دهم. نامبرده ادامه داد و گفت جابری در
ص:116
زندان به بشردوست گفته که منزل سابق من تحت نظر پلیس [بوده] و شناخته شده.
در مورد شخصیت وی نیز گفت او با نصیری خویش است و علت دستگیری اش نامه ای بوده که از طرف نصیری به خارج می نویسد و نامه گیر می افتد و موجب گرفتاری اش می شود و وقتی به قرار می رود کوپل نداشته ولی طبق اظهار خودش از مکان حرکت تا قرار بسیار مراقب بوده و تعقیب نمی شده از طرفی ملاقات کننده جابری در موقع تماس دارای دو کوپل بوده که کوپلها گفته اند در حین قرار وضع را مناسب نمی بینند و گویا تحت تعقیب بوده اند و وقتی از آنان سئوال می شود که چرا جابری و رفیقمان را مطلع نکردید پاسخ صحیح نمی دهند.
واحدی پور به سخنان خود ادامه داد و گفت بعد از دستگیری جابری تمامی صاحب [صاحبان] منازلی که او به [خانه] آنها رفت وآ مد داشته احضار [شده] و [از آنها] توضیح خواسته اند. در جنوب نیز در حین دستگیری آن سه نفر را مأمورین نگرفته اند و این خود حکایت از آن دارد که در تعقیب آنها بوده اند. بهمن گفت قبلاً مسعود دو نفر را به خارج فرستاده اگر این اتهام وارد باشد پس چطور این کار را کرده است؟
واحدی پور پاسخ داد اگر پلیس باشد برای شناخته نشدنش این کار را کرده بهمن پرسید آن دو نفر کجا هستند؟ واحدی پور پاسخ داد خارج از کشورند و اضافه کرد روزی که صفاری و آن دیگری خارج شدند مسعود به من گفت آنها رفته و رسیده اند در حالی که او از کجا اطلاع داشت که آنها رسیده اند؟ وی درباره صفاری اضافه نمود وضع مالی خوبی نداشته برای اینکه شما را در جریان بگذارم اضافه می کنم که با حکمت جو و خاوری دو نفر دیگر کادر از خارج آمدند که پس از آنها رهبری تشکیلات تهران را به عهده گیرند یکی که گویا مهندس کشاورزی بوده و دیگری افسر فراری هر دو آدمهای کم مایه و بی عرضه ای بودند که تمام مدت، باری به هر جهت عمل می کردند و در منزل آصف مخفی بودند، یک روز عصر به مادر آصف می گویند برای ما کتلت درست کن و نیم ساعت بعد خانه را ترک می کنند و گم می شوند و تا به حال اثری از آنها نیست اگر فرض کنیم در ایران نیستند پس کجای دنیا فرو رفته اند. مسعود باید در این باره نیز توضیح دهد
ص:117
بهمن پرسید مسعود هم نمی تواند جواب این مسئله را روشن نماید. واحدی پور گفت اگر مسعود پلیس باشد جواب صحیح آن نزد اوست. در هر حال در این باره قرار است مسعود بیاید و توضیح قانع کننده تری بدهد.
وی اضافه کرد در این چند ساله اخیر مسعود مسئولینی را که از خارج آمده اند می شناخته و جسته و گریخته از نحوه کار و زندگی آنان انتقاد می نموده و از محل مسئول و طرز کار آن اطلاع داشته و همگی لو رفته و دستگیر شده اند و عجیب آن که در حین دستگیری، مسعود در ایران و یا تهران نبوده بطور مثال حکمت جو و خاوری و نصیری را عنوان نمود و اضافه کرد گروههایی که لو رفته اند نیز قبلاً مسعود با آنها تماس حاصل نموده و وی به غیر از گروه جزنی و سورکی گروه پیکار را نام برد و گفت از گروه ما یکی از رفقا با گروه پیکار که معجونی از جبهه ملی و توده ای و غیره بوده اند تماس داشته و قرار می شود مسعود با این رفیق از گروه پیکار تماس داشته باشد و مسئولشان نیز حضور یابد و پس از تماس مسئول به دنبال کار خودش برود.
در محل قرار رفیق ما می گوید محل قرار لو رفته و مراقب ما بوده اند چه اینکه شخصی که عینک به چشم داشته و در محل قرار او را مراقبت می کند بعد برای رد گم کردن عینکش را از چشم بر می دارد و چون رفیق ما متوجه می شود سوار تاکسی شده و فرار می کند
واحدی پور گفت من این مطلب را به مسعود گفتم او پاسخ داده رفیق ما پس از زندانی شدن اخیرش ترسیده و این مطلب را از روی ترس اظهار داشته. در مورد دستگیری نصیری گفت با اینکه کاملاً ظاهری به نظر می رسد ولی دارای یک نکته [...](1)
تشکیلات تهران یا نخواست و یا نتوانست حقیقت امر مبنی بر پلیس بودن شهریاری را دریابد. از این رو، بار دیگر موضوع با حضور شهریاری مورد بحث قرار گرفت و شهریاری نیز ظاهراً جواب های قانع کننده ای به اعضاء داد:
جلسه کمیته روشنفکران در ساعت 2000 روز 7/11/47 با شرکت مسعود و
ص:118
ایرج و مهدی و بهمن در منزل ایرج تشکیل گردید. ابتدا مسعود به ایرج خطاب می کند انتقاداتی که نسبت به او دارد مطرح سازد.
ایرج چنین اظهار می کند چند موضوع درباره شما از طرف رفقای زندانی گروه جزنی و سورکی مطرح گردیده که شما باید این موضوع را برای ما روشن سازید.
1- نامه ای از طرف گروه جزنی به من رسیده. در این اثنا مهدی و بهمن اظهار می کنند نامه را ارائه دهید.
ایرج در جواب اظهار داشته نامه به خط بیژن جزنی بود که با رفقای خود در زندان تماس گرفته و نتیجه تحقیقات خود را برای من نوشته و در آن نامه اشاره کرده بود که در تشکیلات، پلیس و مأمور سازمان امنیت وجود دارد باید مراقب بود چون جز من و شما کسی دیگر از افراد تشکیلات تهران با گروه جزنی ارتباط نداشته و از طرفی من دائماً در تهران و در کوران کار نبوده ام منظور گروه جزنی از پلیس با اینکه صراحتاً در نامه نیامده بود لیکن شما به نظر می رسید که بایستی توضیح داده و لااقل از نظر ما مسائل را روشن کنید اول اینکه سه نفری که در مرز جنوب دستگیر شده اند اظهار داشته اند وقتی که به منزل عرب رسیدیم راننده پول و پاسپورت ما را به دست عرب داد و رفت. شما توضیح دهید برای چه راننده پاسپورتها را به دست عرب داده است؟ مسعود اظهار می کند همیشه ما اینطور عمل می کنیم چون تا وقتی که وارد مرز عراق نشده صلاح در آن است که حتماً کوچکترین مدرکی شخص عبورکننده همراه نداشته باشد.
ایرج ادامه می دهد عرب ظاهراً در تشویش و نگرانی بوده و مرتب به خارج از خانه تردد می کرد و اظهار می داشته است که بلم آن طرف رفته تا ده دقیقه دیگر برمی گردد که در همین اثنا چند نفر ژاندارم برای کشف سیگار قاچاق به خانه عرب می ریزند و چون قاچاقچی[ای] نمی بینند آن سه نفر را که پاسپورتشان در نزد عرب کشف شده بود دستگیر و چشمهای آنها بسته و بدون عرب آنان را سوار وانت ژاندارمری کرده و می برند در راه اتومبیل به گل می نشیند بلافاصله لندروری که متعلق به سازمان امنیت در آنجا بوده سه نفر را به آن ماشین منتقل و مستقیماً به تهران می آورند و اضافه می کند قرار بود شما در مورد دستگیری آنان تحقیق کنید و نتیجه را اطلاع دهید.
ص:119
مسعود بیان می کند وقتی که من به خوزستان رفتم و با برخی از رفقا و آشنایان و کسانی که در آن خطه وارد و آگاه هستند ملاقات نمودم این مسائل برایم روشن گردید که اولاً ژاندارمها وقتی به منزل زایرحسین (عرب) می ریزند در باغ خانه چندین هزار نخ که رقم دقیق آن یادم نیست سیگار کشف می کنند و به دنبال آن به منزل عرب می ریزند و این سه نفر هم آنجا بوده اند و آنان را می گردند چیزی کشف نمی کنند و عرب را که جستجو می کنند پاسپورتهای سه نفر مذکور نزد عرب بوده و بدست ژاندارمها می افتد سپس عرب را شدیداً مضروب و هر چهار نفر را سوار جیب ژاندارمری می کنند و می برند.
در این هنگام ایرج سئوال می کند چرا چشم آنان را بسته اند مسعود در جواب اظهار داشته من یقیناً نمی دانم که آیا چشم آنان را بسته و یا نبسته اند به نظر می رسد که چون پاسپورت قاچاق داشته اند لابد دستوری داشته اند که به این قبیل متهمین با این نحو عمل شود و ادامه می دهد اتومبیل آنان که در گل گیر می کند و این که لندرور سازمان امنیت آنجا حاضر بوده بعید به نظر می رسد چون در گل گیر کردن قابل پیش بینی نبوده و علتی نداشته که اگر مأموریت هم داشته باشند خود ژاندارمها آنان را به محل موعود نرسانند حاضرین جلسه تصدیق می کنند: درست است.
مسعود اضافه می کند پس از در گل گیر کردن ماشین، آنان را به ماشین دیگری منتقل کرده و ابتدا به پاسگاه می برند و در آنجا از آنان تحقیق می شود و صورت مجلس کشف سیگار را عرب امضاء می کند و چون سه نفر سیگار را متعلق به خود نمی دانند از امضاء صورت مجلس خودداری می کنند و سپس چون ظاهراً موضوع پاسپورت بوده آنان را به ساواک خرمشهر می برند که از چگونگی اقدامات ساواک خرمشهر بی اطلاع هستم و سپس آنان را به تهران به ساواک مرکز بدرقه می کنند و ژاندارمری عرب را تحویل دادگستری می دهد که دو ماه و نیم زندانی بود و با دادن جریمه از زندان آزاد می گردد.
مسعود اضافه می کند که این آقایان بی عرضه از سه متری آب نتوانسته اند عبور نمایند و ایرج اظهار می کند تحقیق کرده ام آب سه متری نیست و رودخانه بزرگی است مسعود در جواب اظهار داشته کسی که این حرف را زده به محل آشنا نبوده است من شخصاً صدبار از این راه رفته ام منزوی را هم از همین محل خارج کرده ام این آب نهری است سه متری آنجا بلم هم نبوده
ص:120
بلکه طشتهای فلزی هست که در آن قاچاق و یا اشخاصی را برای عبور از مرز مورد استفاده قرار می دهند و به نظرم شما هم بایستی از این راه بروید شخصاً خواهید دید.
وقتی که این سه نفر به منزل زایرحسین رسیده اند این طشت بلم مانند آن طرف بوده و طرفی که طشت را به آن طرف برده بود با بند به درخت بسته و به دنبال کاری رفته بوده است. آنان می توانستند به راحتی از آب رد شوند که جرأت نکرده اند؛ وانگهی! ژاندارمهای ما و شرطه های عراق همه رشوه می گیرند و مسافر قاچاق نرخ روز دارد که اگر مبلغی رشوه می دادند این ماجرا پیش نمی آمد و گرفتار نمی شدند.
[...] مسعود اظهار می کند آنان می خواستند به کردستان بروند من گفتم از آن راه نمی توانند؛ بالاخره وقتی که پاسپورتها تهیه گردید گفتم با من بیائید یا خودتان به خوزستان بروید گفتند خودمان خواهیم آمد قرار شد روز 18 و یا اگر تأخیر شد روز 19 سر ساعت معین در خرمشهر باشند در صورتی که در همان روز 18 و 19 اگر جاده های منتهی شده به خرمشهر در طول راه از طرف مأمورین به شکل ساده کنترل می شد به طور اتفاقی آنان را دستگیر می کردند چون من از وسیله آنان خبر نداشتم و هیچ گونه در مظان اتهام هم قرار نمی گرفتم. بنابراین اظهارات آنان مضحک و فقط برای تبرئه نقایص خودشان و یا زدن ضربه به تشکیلات تهران می باشد.
بعد توضیح داد وقتی که روز 19 در محل قرار رسیدند مدتی صحبت کردیم و بعد همدیگر را بوسیدیم و آنان را به راننده سپردم که به محل موعود برساند که جمعاً رفت و برگشت بیست دقیقه طول می کشد ایرج پرسید رفت و برگشت 45 کیلومتر فقط بیست دقیقه طول خواهد کشید؟ مسعود توضیح داد که طول نهر مرزی 45 کیلومتر است ولی رسیدن به منزل زایر حسین در حدود 15 کیلومتر در جاده آسفالت است که راننده رفت و برگشت و رسید را ارائه داشت و من دیگر از دستگیری آنان اطلاعی نداشتم همان طوری که به شما هم گفته بودم تصور می کردم که به سلامت رفته اند که ناگهان یک روز پروین خانم خبر آورد که این سه نفر را آورده اند و در تهران زندانی هستند که به دنبال آن تحقیق کردیم و معلوم شد دستگیر شده اند.
سپس در مورد آن دو نفر سئوال کرد مسعود گفت رفته اند و شناسنامه خود
ص:121
و رسیدشان هم رسیده و حتی سوغاتی برای یکی از کسانشان فرستاده اند و اکنون هم همان طوری که در جلسه قبل گفته شد در کردستان هستند سپس در این مورد قرار شد که ایرج از میان آن سه نفر، چوپان زاده را که از همه بهتر می داند و می گوید دارای خصلت و کاراکتر کارگری است، در نظر گرفت که از [او] بوسیله ای تحقیق شود و مطالب عنوان شده از طرف مسعود تفهیم گردد و مسعود گفت اگر چوپان زاده خلاف آن را عنوان کرد من حاضرم که کنار بروم.
ایرج اظهار می کند [نتیجه] این تحقیق برای ما مسلم است که همان طوری که شما گفته اید موردی نیست که شما کنار بروید فقط از لحاظ بررسی حزبی است که لزوم آن مورد تائید خواهد بود. حاضرین جلسه تائید می کنند.
بعد [بحثی] در مورد دستمزد تهیه پاسپورت مطرح می گردد. مسعود توضیح می دهد که برای دو پاسپورت اولی که رفته اند 7500 ریال و برای پاسپورت بقیه هزار و اندی دستمزد گرفته ام ایرج پرسید که چرا برای دو عدد 7500 ریال و سه نفر دیگر، هزار ریال و اندی و قابل تطبیق نیست.
مسعود در جواب اظهار داشته صورت داده ام پاسپورتهای اولی را خودشان تهیه کرده بودند و دو پاسپورت دومی نیز خودشان تهیه کردند یک پاسپورت ما خریدیم و از طرفی گاهی قیمت تهیه مهر هم اضافه می شود. مثلاً مهر مونیخ به ایران هر کدام تهیه اش مبلغ خاصی دارد و بعد عین صورت پول تهیه پاسپورت ها را ارائه و گفت همین را عیناً به آنان داده ام و اگر ادعائی دارند بایستی این صورت را پاره نمی کردند و حتی حضوراً هم گفته ام و اضافه کرد دوستان واقف هستند که چند سال تمام حق عضویت های رفقا و پول روزنامه را می گرفته و حتی یک شاهی هم اختلاف حساب در آنها مشاهده نشده است و اظهارات آنان عاری از حقیقت است.
سپس دستگیری ظریفی مطرح گردید مسعود گفت جای قرار را خودشان تعیین کرده بودند و او اطلاعی نداشته. ایرج اظهار می کند ظریفی گفته است مسعود از ملاقات او و رفیقش اطلاع داشته است.
مسعود در جواب اظهار می کند دقیقاً چنین مطلبی را به من نگفته است و ثانیاً به فرض، اگر گفته باشد که از خانه ایرج مرا تعقیب کرده اند و در سر قرار من و رفیقم را دستگیر نموده اند به دو دلیل بی مورد است. چون ظریفی
ص:122
همان طوری که بارها گفته اید بسیار دقیق و محتاط بوده و همیشه وقتی جائی می رفت آنجا را کنترل می کرد و خود را دقیقاً مراقبت می نمود این بعید است که تا سر قرار متوجه تعقیب به هر کیفیتی که حساب کنید نگردد. ثانیاً به شهادت پروین خانم، ظریفی ساعت 1030 صبح از منزل ایرج خارج شده است و معلوم نیست به چند مکان سر زده و چند ملاقات انجام داده و تا ساعت دستگیری که ساعت 2000 و یا 21000 طبق اعلام خودشان می باشد فرصت زمانی طولانی است و قابل قبول به نظر نمی رسد که از منزل ایرج تعقیب شده باشد در صورتی که نحوه دستگیری نوع دیگری است.
[مسعود] در این ضمن گفت که دو نفر کوپل داشته اند که آنان را گم کرده اند و آن دو نفر دستگیری ظریفی و طرف دیگر را ندیده اند ایرج تائید کرد و گفت یکی از کوپلها جزء دو نفری بوده که به خارج رفته اند.
سپس مسعود ادامه داد که ظریفی در ظرف 45 روزی که مخفی بوده مرتب و مکرر از خانه ایرج خارج می شده و به مکانهای مختلف و خانه های بسیاری سر می زده است که خودتان واقفید حتی یک روز به منزل ارفع زاده که خودشان اعتقاد داشتند پلیس است می رود که در آن منزل برادر ارفع زاده، مهرداد ارفع زاده بوده است که در این هنگام ایرج از مسعود اجازه گرفت و گفت که این مطلب را می داند و اضافه کرد که مهرداد عنصر کثیفی است.
مهدی هم اظهار کرد به این صراحت نگوئید ایرج اضافه کرد تردید نداشته باشید چون در گذشته او از رفقای ما بود و سپس ضمن کار علنی با جبهه ملی مورد اعتماد جبهه مزبور قرار می گیرد و حتی در تظاهرات بزرگ دانشگاه او شعاری تهیه می کند که ضد شوروی بوده که شوروی را از مطالعات و آزمایشهای اتمی منع نموده بود. این شعار را رفقا در دانشگاه چون تولید تفرقه می کرده است دزدیدند و سپس گفت که به عضویت شورای عالی جبهه در می آید و او بود که مصراً ایستاده تا ظریفی را از صنف جبهه بیرون و اخراج کنند و گفت مهرداد در یکی از روزهایی که ظریفی مخفی بوده به منزل رفقای دیگرش تردد می کرده مهرداد را که از جای اختفای برادرش آگاه بوده و برای دیدن او رفته است ملاقات می کند که این موضوع را مهرداد ارفع زاده در چند جا گفته است و بعید نیست که او آنان را لو داده باشد.
سپس درباره اینکه عیسی نصیری در زندان گفته است خیلی بی وجدانی
ص:123
می خواهد که بگوئیم تمامی این دستگیری ها اتفاقی بوده است موضوع مطرح شد ایرج اظهار کرد که این مطلب را نصیری به گروه جزنی و یارانش گفته و آنان این مطلب را نوشته اند بلکه خود نصیری صریحاً اعلامی در این خصوص نکرده است که بهمن و مهدی توضیح می دهند که شما طور دیگری در جلسه قبل عنوان کردید ایرج اظهار می کند بعد که تماس گرفتم این طور تائید شده است.
مسعود درباره دستگیری نصیری و اینکه به دروغ گفته است او را شکنجه داده اند چنین اظهار می کند دستگیری او همان طوری که اطلاع دارید در اثر سستی بوده است.
مهدی نیز در این موقع اضافه می کند نصیری گفته بود از او چیزی نگرفته اند در صورتی که کسانی که با او دستگیر شده اند تائید کرده اند و در تحقیقات هم منعکس است که از او کیفی که محتوی مدارک بوده ضمن دستگیری به دست پلیس افتاده است.
سپس مسعود درباره دستگیری پرویز حکمت جو و علی خاوری چنین اظهار می کند دوستان مطلع هستند پلیس تقی معتمدیان را تعقیب می کرده و به این دو نفر دسترسی پیدا کرده و آنان را بازداشت می کنند که احتیاج به توضیح نیست.
جلسه بعدی به روز جمعه 11/11/47 موکول می شود که در منزل سلیمانی تشکیل گردد.
نظریه منبع: مسعود با تسلط بسیار کامل با روحیه قوی جلسه را اداره کرد و در تجزیه و تحلیل منطقاً و روحاً میان دار جلسه بود و تمام نقاط سیاه و ابهام را فعلاً برطرف کرده و ایرج را قانع ساخته است.(1)
یک سال بعد، به خاطر آن که فریدون کلانتری نیز در تلاش بود تا مخفیانه از کشور خارج شود؛ موضوع در جلسه ای که در ساعت 30/17 روز 16/7/48 و با حضور واحدی پور، سلیمانی، بهمن و مسعود در منزل واحدی پور تشکیل گردید،
ص:124
مجدداً مطرح شد. در این جلسه، بعد از صحبت هایی در باره مناسبت های جهانی و غیره:
مسعود اضافه می کند، استادعلی دو نامه از بیروت به بغداد برای او فرستاده و از وی خواسته است ترتیبی بدهد که فریدون کلانتری نظری را که در حال حاضر به طور اختفا در ایران به سر می برد؛ از کشور خارج سازد. در نامه متذکر شده است، به حرفهای پوچ خانواده های جزنی و کلانتری گوش نکند.
مسعود از اعضای کمیته نسبت به اعزام کلانتری به خارج از کشور نظر می خواهد؛ واحدی پور اظهار می کند این مسئله را خانواده جزنی با برادر استاد علی که به ایران آمده بود مطرح می کنند و از او می خواهند از این موضوع، تشکیلات تهران اطلاع نداشته باشد؛ چون در بین تشکیلات تهران پلیس وجود دارد.
مسعود سئوال میکند آیا مشخص کرده اند چه کسی پلیس است واحدی پور پاسخ می دهد فقط گفته اند در تشکیلات پلیس نفوذ دارد. واحد ی پور اضافه می کند از طرف خانواده جزنی به او مراجعه کرده و گفته اند از سرنوشت دو نفری که از طرف تشکیلات تهران از ایران خارج شده اند اطلاعی ندارند چه بلایی بر سر آنان آمده است. مسعود اظهار می کند سال گذشته حزب کمونیست عراق به مهندس لاهیجانی [رضا رادمنش] اطلاع داده بودند این دو نفر در عراق به دار و دسته جلال طالبانی پیوسته اند و امکان دارد ضمن زدوخورد از بین رفته باشند. اگر تاکنون از طرف آنان خبری به خانواده شان نرسیده بود خانواده آنان سکوت نمی کردند و آبروی تشکیلات را می بردند. بهمن و سلیمانی اظهارات مسعود را تائید می کنند. واحدی پور اظهار می کند سعید کلانتری، چوپان زاده و کیان زاد را که در مرز بازداشت نموده اند گفته اند به محض بازداشت آنان را به تهران منتقل کرده اند.
مسعود اظهار می کند بهتر است در این مورد از طریق خانواده های چوپان زاده و کیان زاد از آنان تحقیق گردد تا حقیقت امر روشن گردد بعد در مورد اعزام فریدون کلانتری رأی گرفته می شود واحدی پور و مسعود رأی موافق، سلیمانی مخالف و بهمن رأی ممتنع می دهند. چون اکثریت با موافق بوده قرار شده مسعود با خانواده استادعلی موضوع اعزام کلانتری را مطرح و
ص:125
خطر راه را به آنان گوشزد سازد. ضمناً طوری با آنان وارد مذاکره شود که خانواده کلانتری متوجه نشوند فریدون از طریق تشکیلات تهران با نظر واحدی پور و مسعود از ایران خارج می گردد. پس از اینکه کلانتری از ایران خارج شد به خانواده های کلانتری گوشزد گردد؛ تشکیلات تهران او را از ایران خارج کرده است.
نظریه منبع: چنانچه فریدون کلانتری سالم و بدون هیچگونه حادثه ای از ایران خارج شود سوءظنی که فعلاً خانواده های جزنی و کلانتری نسبت به مسعود دارند از بین خواهد رفت.
نظریه رهبر عملیات: ضمن تائید نظریه منبع، استادعلی اسم مستعار نجفی است که در بیروت اقامت دارد همسر جزنی با برادر نجفی که اخیراً به منظور عروسی به ایران آمده بود تماس گرفته و از او می خواهد از طریق نجفی وسیله نجات کلانتری را فراهم سازد. دو نفری که از ایران خارج شده اند علی صفائی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی می باشند.
نظریه 20 ه 1: نظریه رهبر عملیات تائید می گردد.س(1)
از این جلسه، دو گزارش در دست است که توسط دو منبع مزبور ارائه شده است. این گزارش ها، نه تنها اندکی با یکدیگر تفاوت دارند؛ بلکه نظریه هائی که توسط منابع ارائه شده، کاملاً در جهت مخالف یکدیگر می باشد.
در بخشی از گزارش دوم که علی القاعده باید توسط «بهمن» ارائه شده باشد؛ چنین آمده است:
واحدی پور اضافه می کند که سه نفر که در مرز دستگیر شده اند گفته اند به محض دستگیری آنان را به تهران منتقل کرده اند. مسعود اظهار می کند این حرف ها مربوط به مشعوف کلانتری است که در جریان پاسپورت سوء استفاده کرده و تولید شبهه می نماید که اذهان را از خودش دور کند و او می تواند از طریق خانواده چوپان زاده و یا دیگری سؤال نماید که نحوه دستگیری و اعزام آنان به تهران به چه شکلی بوده است.
ص:126
منبع گزارش دهنده چنین نظر می دهد: «چنانچه همسر جزنی تحت کنترل قرار گیرد به طور حتم با فریدون کلانتری تماس خواهد گرفت و از این طریق ساواک می تواند او را بازداشت نماید.»(1) اما رهبر عملیات این نظریه را نمی پسندد و در ذیل آن، همان نظری را پیشنهاد می کند که قبلاً بدان اشاره شد.
عباسعلی شهریاری فرزند اسماعیل در سال 1307 در دوان از توابع کازرون متولد شد. او در سال 1322 از کازرون به آبادان رفته و به عنوان کارگر به استخدام شرکت نفت درمی آید. این سال ها مقارن بود با فعالیت حزب توده، بنابراین او نیز عضو آن حزب می گردد. به طوری که یکی از عناصر گرداننده اعتصاب کارگران درسال 1325 بود. در اعتصاب دیگری که در سال 1330 در پالایشگاه نفت آبادان روی می دهد او به همراه 69 نفر دیگر، از کار، اخراج می شوند، ولی در نتیجه تحصن این عده در مجلس شورای ملی، در تاریخ 8/7/1330 از طرف نخست وزیری به سازمان برنامه دستور داده شد که به نامبردگان شغلی ارجاع شود. عباسعلی شهریاری در کارخانه چیت سازی مشغول کار می شود و کماکان روابط خود را با حزب توده ادامه داده، در آنجا نیز به پخش اعلامیه و توزیع روزنامه نوای ظفر می پردازد.
پس از کودتای 28 مرداد سال 1332 مشارالیه به همین اتهام دستگیر و مدت کوتاهی در زندان بود. پس از آزادی به اتفاق سه تن دیگر از هم حزبی های خود به کارخانه قند فسا رفته و به فعالیت خود ادامه داد. در نتیجة همین فعالیت ها مجدداً دستگیر و توسط دادگاه لشکر فارس به 6 ماه حبس محکوم می شود.
شهریاری در سال 1334 از زندان آزاد و برای مدت کوتاهی در شیراز به کار پرداخت. پس از آن راهی کویت شد و شبکه حزبی را در میان کارگران مهاجر ایرانی به وجود آورد. در تاریخ 28/12/1337 سفارت کبرای شاهنشاهی در بغداد گزارش
ص:127
می دهد: «به قرار اطلاعی که به دست آمده عباسعلی شهریاری از کمونیست های ایرانی مقیم کویت است که با کمونیست های عراقی و توده ای های مقیم عراق و منتسبین به حزب منحله توده در ایران ارتباط دارد. مشارالیه طبق دستوری که از لایپزیک به او صادر شده بود به نمایندگی از حزب توده به قصد شرکت در کنفرانس جوانان آفریقایی و آسیایی که چندی قبل در قاهره تشکیل گردید از راه بغداد به مصر رفت [...] به قرار اطلاع بعد از آن نامبرده بنا بر دستور دبیرکل حزب برای گرفتن دستور به آلمان شرقی رفت و در نظر داشت که به ایران مسافرت نماید ولی راجع به این مسافرت و وسیله و تاریخ آن اطلاعی در دست نیست.»
البته شهریاری گه گاه برای انجام مأموریت های حزبی به ایران تردد می کرد. در تاریخ 31/6/1342 رئیس ساواک خوزستان به اداره کل سوم گزارش می دهد: «آقای عبدالرسول سحرخیز یکی از کارمندان شرکت نفت در آبادان که سابقاً عضو حزب منحله توده بوده و به نفع این حزب فعالیت می نموده و اخیراً به منظور اخذ تعرفه گذرنامه به این ساواک مراجعه نموده اطلاعات زیر را در اختیار گذارده است. نامبرده اظهار نموده که پس از روی کار آمدن عارف در عراق (در حدود اسفند سال 1341) یک شب که دیروقت به منزل رفته بوده عباسعلی شهریاری را در منزل می بیند و خواهر سحرخیز که در سابق فعالیت چپی داشتند در منزل حضور داشته است. عباسعلی شهریاری به سحرخیز اظهار می دارد که از افراد سابق چه اطلاعی دارد و سپس اظهار می دارد که از عراق به ایران آمده و در نظر دارد هسته ای جهت فعالیت های سابق ایجاد کند و چون احتیاج به کمک دوستان و شناسائی رفقای سابق داشته لذا به سراغ وی آمده است. چون سحرخیز روی خوش به نامبرده نشان نمی دهد لذا شهریاری زیاد اصرار نمی کند و فردای آن روز صبح، زود از منزل سحرخیز خارج و دیگر مراجعت نمی کند و تا به حال نیز مشارالیه را مشاهده نکرده است. با توجه به مراتب فوق و با توجه به فعالیت های اخیر حزب منحله توده در تهران و آبادان تصور می رود که عباسعلی شهریاری یکی از گردانندگان اصلی این تشکیلات باشد. البته به مأمورین نفوذی آموزش لازم داده شده که محل اختفای شهریاری را پیدا نموده تا نسبت به
ص:128
دستگیری وی اقدام گردد ولی به احتمال قوی این شخص در حال حاضر در تهران یا شیراز بسر می برد.»
مدیر کل اداره سوم طی نامه ای به ساواک فارس در تاریخ 8/10/42 درخواست می کند: «به طور کاملاً غیرمحسوس تحقیق نمایند که آیا عباسعلی شهریاری در شیراز می باشد یا خیر؟» از پاسخ ساواک فارس به مدیر کل اداره سوم اطلاعی در دست نیست ولی باید مقارن با چنین ایامی وی دستگیر و به عنوان منبع به کار گمارده شده باشد زیرا در پرونده وی آمده است:
عباسعلی شهریاری نژاد با شماره رمز 646 منبع ساواک در حزب منحله توده از تاریخ 1/10/42 تا تاریخ 14/3/53 با مقرری از 330 تومان تا 2800 تومان بوده است. در ضمن مقداری رسید و مدارک از مخارج وی و خانه امن و منابع خوزستان موجود می باشد. نام مستعار وی شاهین، سهیل طاهری بوده است. البته در تشکیلات تهران نامبرده را مسعود نیز نامیده اند.
عباسعلی شهریاری پس از آن که به عنوان منبع به استخدام ساواک درآمد، به واسطه آن که مورد اعتماد رضا رادمنش دبیر اول وقت حزب توده بود توانست خدمات قابل توجهی به ساواک بنماید.
دستگیری چند تن از کادرهای حزبی که از خارج به ایران بازگشته بودند، اولین تردیدها را در مورد منبع بودن شهریاری ایجاد کرد. ایرج اسکندری می نویسد: «من به رادمنش گفتم: آخر رفیق! یک رسیدگی به این کار بکنید، چطور هر که را ما می فرستیم بعد از یکی - دو ماه گیر می افتد. باید یک جای کارمان عیب داشته باشد که چنین می شود. کامبخش هم همین را می گفت. گفتیم: شاید خود این شهریاری معیوب است. ولی او چنان اعتمادی به این شهریاری داشت که اصلاً نمی توانست قبول کند که چنین چیزی هم ممکن است.»
در همین اوان، یکی دیگر از منابع ساواک به نام ملایری، به منظور تماس با رادمنش از مرز آستارا عبور کرده و به خاک شوروی وارد شده بود؛ مرزبانان این کشور با استراق سمعی که کرده بودند دریافتند که وی جاسوس می باشد. بنابراین،
ص:129
ملایری دستگیر و تحت بازجویی قرار گرفت. او ضمن اعتراف به جاسوس بودن خود، به منبع بودن عباسعلی شهریاری نیز اقرار کرد. این اعترافات توسط مقامات شوروی در اختیار حزب توده قرار گرفت که منجر به کنار گذاشتن رضا رادمنش از مقام دبیر اولی حزب در پلنوم سیزدهم در آذرماه 1348 شد. ولی با این وجود رادمنش همچنان از شهریاری دفاع می کرد و می گفت: «اینها بی خود می گویند، هر کسی را که می گیرند به او فشار می آورند و او هم می گوید جاسوس است.»
بدین ترتیب، شهریاری در فضایی آمیخته با شک و نگرانی نسبت به ماهیت فعالیت های نفوذی اش، با حمایتی که ساواک از وی به عمل می آورد، توانست مأموریت های خود را در میان عناصر حزب توده ادامه دهد. اما دستگیری اعضای گروه جزنی، موضوع نفوذی بودن او را دست کم میان آنها به نحو تردیدناپذیری روشن ساخت. به طوری که آنان دیگر هرگز گرد او و تشکیلات تهران نگشتند.
با دستگیری مشعوف کلانتری، محمدمجید کیان زاد و محمد چوپان زاده تقریباً تمامی اعضاء گروه در بازداشت بسر می بردند و فقط چند تن از ضربه ساواک در امان مانده بودند. این افراد عبارت بودند از: حمید اشرف ، غفور حسن پور، علی اکبر صفایی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی.
حمید اشرف، دانشجوی سال دوم دانشکده فنی، سمپات کیان زاد بود. پس از آنکه گروه از شمال بازگشت؛ رابطه او با کیان زاد به حالت تعلیق درآمد و چون نام اصلی او را کسی نمی دانست؛ بنابراین، تا حدی آسوده خاطر بود. کیان زاد، سمپات دیگری به نام شریعت زاده، با نام مستعار مشیری داشت که پس از دستگیری جزنی، انگیزه ای برای ادامه کار نداشت و صادقی نژاد و حمید اشرف از کم کاری، رخوت و دفع الوقت کردن او می نالیدند. بعدها در زندان، مهدی سامع از قول حمید اشرف برای سعید کلانتری نقل کرد که پس از آن که گروه سه نفره، مرکب از مشعوف کلانتری، محمدمجید کیان زاد و محمد چوپان زاده
ص:130
برای خروج از مرز راهی خرمشهر شدند؛ شریعت زاده نیز با اغتنام از فرصت روابط خود را با گروه قطع کرد.(1)
غفور حسن پور نیز نقش ویژه ای در بازسازی گروه ایفاء کرد. بدین ترتیب فقط دو تن توانستند از کشور بگریزند که عبارت بودند از: علی اکبر صفایی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی.
محمد صفاری آشتیانی در سال 1313، در اراک متولد شد. در سال 39 به علت مظنونیت از نیروی هوایی با درجه استواری اخراج شد. علت مظنونیت در آن سال روشن نیست؛ اما اطلاعیه های ارتش در سال 32، حاکی است که آشتیانی «در چند میتینگ حزب منحله توده شرکت داشته و در موقع بیکاری با لباس شخصی به اتفاق برادرش غلامحسین، دانش آموزان را تبلیغ به مرام کمونیستی می نماید.» (2) از فعالیت های صفاری، پس از آن اطلاعی در دست نیست؛ ولی او در 13/6/42 به اتهام پخش اعلامیه جبهه ملی براساس ماده (5) فرمانداری به مدت یک هفته بازداشت شد.
در این سال صفاری دانشجوی سال اول رشته حقوق بود. در جریان انتخاب اعضاء کمیته جبهه ملی دانشکده حقوق در سال 42، پیشنهاد شد صفاری آشتیانی مسئول دانشجویان سال اول باشد. مأمور نفوذی ساواک در انتهای گزارش خود می افزاید: «به طوری که اظهار می شد محمد صفاری آشتیانی از طرفداران خلیل ملکی و عضو جامعه سوسیالیست ها»(3) می باشد.
صفایی فراهانی و صفاری آشتیانی، قبل از دستگیری مشعوف کلانتری و
ص:131
همراهانش، از کشور خارج شدند. آنها در گمرک بصره دو دینار به مأمور عراقی دادند؛ تا بر گذرنامه شان، مهر ورود زده شود. صفایی فراهانی دستخطی نیز برای مشعوف کلانتری به قاچاقچی مذکور داد؛ حاکی از آن که «ما به سلامت رسیدیم و راه باز است.»(1)
با خروج صفایی و صفاری از کشور، ساواک بی درنگ برای بازگرداندن آنان، اقدامات لازم را به عمل می آورد. در تاریخ 20/4/47 ساواک طی نامه ای به ریاست شهربانی کل کشور اطلاع می دهد که محمد صفاری آشتیانی با گذرنامه جعلی بهرام وهاب زاده از طریق غیرمجاز از کشور خارج و به عراق عزیمت و اکنون در هتل یرموت بغداد سکونت دارد. بنابراین «به نحو مقتضی در مورد دستگیری و تحویل یادشده از طریق پلیس بین الملل (اینترپول) اقدام و از نتیجه اقدامات این سازمان را آگاه»(2) فرمایید.
در همین روز، نامه ای با همین مضمون به وزارت امور خارجه ارسال می شود. متعاقب آن اطلاعیه ای از جانب وزیر امور خارجه برای سفارت شاهنشاهی ایران در بغداد ارسال می شود که طی آن، خواسته شده است در صورتی که محمد صفاری آشتیانی با گذرنامه جعلی به مشخصات «بهرام وهاب زاده» به آن سفارت مراجعه کرد «گذرنامه نامبرده را ضبط کرده و به نحوی که از طریق مقامات امنیتی به آن سفارت اشعار گردیده است نسبت به عودت وی به کشور اقدام»(3) نماید. سه روز بعد، ساواک به شهربانی و وزارت امور خارجه اطلاع می دهد که نام محمد
ص:132
صفاری آشتیانی در گذرنامه جعلی احمد کیان زاد می باشد. تا این لحظه نامی از صفایی فراهانی در میان نیست. اما پس از چند روز، سفیر ایران در بغداد با وزیر کشور عراق «در خصوص مبادله افراد کمونیست و نامطلوب» مذاکره می کند و سپس سفارت طی یادداشتی به وزارت خارجه آن کشور:
به استحضار می رساند، طبق اطلاع واصل اشخاص زیر، تحت نام های مستعار که کمونیست می باشند: 1- بهرام فرزند رجب شهرت وها ب زاده 2- محمود فرزند محمد شهرت رضا 3- احمد شهرت کیان زاد اخیراً از طریق غیر مجاز وارد خاک عراق شده اند. خواهشمند است دستور فرمائید از نظر همکاری و با توجه به روابط حسنه بین دولتین سه نفر فوق الاشعار در مرز به مقامات مربوطه دولت شاهنشاهی تحویل داده شوند.
در ادامه این یادداشت آمده است:
همان طور که دولت شاهنشاهی در تاریخ 21/2/47 به آقای زیبق وزیر مختار سفارت جمهوری عراق در تهران اطلاع داده است از نظر ابراز حسن نیت و علاقه به حفظ روابط دوستی با عراق حاضر می باشد دو نفر کمونیست عراقی را به اسامی سید ادریس فرزند سید جرجیس الجبوری و کمال فرزند ملکی شهرت آل کمال را که از زندان حله با حفر نقب فرار کردند و پس از ورود به ایران دستگیر شده اند در مرز به مقامات عراقی تحویل داده شوند.(1)
مدتی بعد ساواک طی یادداشتی به اداره یکم وزارت امور خارجه، یادآور می شود که افراد مورد نظر این سازمان، «فقط دو نفر به اسامی محمد صفاری آشتیانی، فرزند عبدالحسین با مشخصات جعلی احمد کیان زاد ... و علی اکبر صفایی فراهانی، فرزند محمدعلی با مشخصات جعلی محمود شهرت رضا ... می باشند و بهرام وهاب زاده همان صفاری آشتیانی (احمد کیان زاد)
ص:132
می باشد.»(1)
خود همین بی اطلاعی ساواک از تعداد و هویت واقعی افرادی که موفق به فرار از کشور شدند بهترین شاهدی است که نشان می دهد عباس شهریاری در خارج کردن صفایی فراهانی و صفاری آشتیانی نقشی نداشته است. تلاش های ساواک برای بازگرداندن آنها به کشور مقرون به نتیجه نیست؛ به طوری که در بهمن ماه همان سال اداره یکم ساواک خطاب به اداره کل دوم می نویسد:
[...] اما چون از محل اقامت آنان در عراق آگاهی حاصل می شود [به] وسیله پلیس بین الملل و وزارت امورخارجه اقداماتی جهت تحویل آنان صورت می گیرد که به نتیجه نمی رسد علی هذا نظر به اینکه برابر گزارش رسیده از یک منبع کاملاً مورد اعتماد که به صحت خبر آن می توان اطمینان نمود افراد مزبور در عراق به وسیله دولت وقت عراق به جلال طالبانی معرفی و در حال حاضر رهبری عده ای از کردهای مسلح را به عهده دارند.(2)
صفایی و صفاری، پس از آنکه به بصره رسیدند؛ شب را در مسافرخانه ای بیتوته کردند و فردای آن روز عازم بغداد شدند. در روز موعود، به وعده گاه که در میدان راه آهن بغداد بود، رفتند. ولی از مشعوف کلانتری و دیگران خبری نبود. در یکی از این روزها، آنان به مسافرخانه ارزان قیمت تری نقل مکان کردند و گذرنامه ها را نزد صاحب مسافرخانه به امانت گذاشتند.
همان شب مأموران امنیتی عراق به سراغ آنان رفتند و آنها را با خود به زندان بردند. فردای آن روز سؤال و جواب از آنان شروع شد و تهدید کردند که هر دو را به ایران بازخواهند گرداند. از خلال صحبت های آنان، صفایی دریافت که تاریخ اعتبار گذرنامه منقضی شده است؛ ناگزیر وضعیت خود را تشریح کردند
ص:134
و در خاتمه خواستند که آ نان را به سوریه و یا سازمان الفتح تحویل دهند. آنان دوباره روانه زندان شدند و در همان شب، کودتای بعثی ها در عراق صورت پذیرفت. این شب مصادف بود با 26 تیرماه 1347.
صفایی و صفاری بیش از یک ماه در زندان امن عراق بودند و پس از آن، مسئولین زندان آنان را خواسته و اظهار داشتند که تقاضای شان پذیرفته شده و بنابراین، به سوریه تحویل داده خواهند شد. چندی بعد، آن دو در مرز به مرزبانان سوریه تحویل داده و از آنجا روانه زندان سوریه شدند. پس از مختصری بازجویی چند روزی را در زندان سپری کردند و سپس، آنها را به شهر مرزی درعا فرستادند تا از آنجا، روانه اردن شوند. صفایی و صفاری ناگزیر با وسیله نقلیه ای که از سوریه به اردن می رفت خود را به اداره گذرنامه مرزی اردن رساندند. در آنجا، تقاضای خود مبنی بر پیوستن به «فدائیان فلسطینی» را برای پلیس اردن تکرار کردند و آنان پاسخ دادند برای این منظور باید مجدداً به سوریه بازگردند. در این هنگام، یکی از فرماندهان فلسطینی به نام «ابوحلمی» با جیپ خود از آنجا عبور می کرد. به توصیه مرزبانان اردنی، آن دو تقاضای خود را با ابوحلمی مطرح کردند. ابوحلمی در آغاز نپذیرفت ولی پس از گفت وگوهای بسیار مجاب شد که آنان را به یکی از مراکز نظامی فلسطینیان در اردن ببرد.
آموزش نظامی در سه هفته انجام شد. پس از آن، به یکی از پایگاه ها اعزام شدند تا در برخی عملیات نظامی شرکت کنند. صفایی فراهانی پس از مدتی به «ابوعباس» ملقب شد. او را به فرماندهی یکی از کمپ های فلسطینیان برگزیدند و صفاری آشتیانی نیز انباردار آن کمپ شد.
در ایامی که صفایی فراهانی و صفاری آشتیانی با الفتح همکاری می کردند؛ غفور حسن پور که رابطه اش با حمید اشرف نیز قطع شده بود؛ بنای سازمان جدیدی را پی می ریزد. اگرچه، بازجویی های حسن پور بسیار مغشوش، پراکنده و خالی از
ص:135
دقت در بیان تاریخ رویدادها و ذکر اسامی است؛ ولی به هر جهت، تنها مأخذ در روشن ساختن دوره فترتی است که با دستگیری افراد مؤثر و خروج صفایی و صفاری آغاز می گردد و با بازگشت صفایی از اردن پایان می یابد.
دیدگاه های اعضای سازمان دربارة حسن پور، متفاوت است. مشعوف کلانتری، بعدها که دوران محکومیت خود را در زندان سپری می کرد؛ به انتقاد از نحوه عضوگیری حسن پور پرداخت و نوشت:
[...] باقی مانده عضوگیری ها توسط حسن پور بدون رعایت اصول گروهی و پنهانکاری صورت گرفت و افراد را شاید بیشتر به خاطر سیاهی لشکر با استفاده از روابط عاطفی و دوستی های ساده در گروه متعهد کرده و وارد کار کرده اند، بدون توجه به کیفیت آنها و داشتن برنامه های منظم.(1)
اگر چه سخنان کلانتری در مورد حسن پور کاملاً وارد است؛ ولی بی تردید نمی توان نقش او را در احیاء سازمانی که جز چند فرد پراکنده دیگر، وجود خارجی نداشت؛ نادیده گرفت.
به رغم لحن آشکارا انتقادی و تحقیر آمیز ضیاءظریفی و مشعوف کلانتری درباره غفور حسن پور، بعدها عباس جمشیدی رودباری منصفانه ترین داوری را، از او به دست می دهد. او می نویسد:
اعضای گروه سیاهکل تقریباً همه به استثنای افراد قدیمی گروه جزنی (صفایی، صفاری، صادقی نژاد) توسط حسن پور رشد یافته و عضوگیری شدند از این نقطه نظر حسن پور فعال ترین عضو گروه سیاهکل به حساب می آید.(2)
داوری ضیاءظریفی و کلانتری دربارة حسن پور را نمی توان به رفتاری تاکتیکی
ص:136
در جهت تقلیل نقش و جایگاهش، با هدف کاستن از حساسیت ساواک نسبت به او تلقی نمود. زیرا، بازجویی مجدد از آن دو، حداقل سه سال پس از اعدام حسن پور صورت گرفته است.
در عین حال، نمی دانیم آن همه اصرار در تخفیف شخصیت و تقلیل جایگاه او، با چه انگیزه ای دنبال شده است؟ خوش بینانه ترین پاسخ این است که آنان از تحولات گروه پس از دستگیری خود اطلاع دقیقی نداشته اند.
حسن پور در صفحه 13 یکی از بازجویی های خود که فاقد تاریخ است؛ دربارة تحولات گروه، پس از خروج صفایی و صفاری می نویسد:
[...] من به خانه جدیدی که در خیابان شاه بالاتر از کاخ قرار دارد می آیم و من تصمیم داشتم در ذوب آهن استخدام شوم که آقای سامع به دنبال من می آید و می گویند تماسشان قطع شده تماس را برقرار کنید و من می گویم که تماس من نیز قطع شده و من می خواستم توسط شما تماس برقرار گردد. در همین جا اساس فعالیت جدید ریخته می شود و قرار می شود که آقای سامع به کمک آقای نوشیروان پور و آقای بهزادی تیم کوهی به وجود آورند و با پولی که آقایان فاضلی، صفایی (سیف دلیل) که تیم شهر بودند در اختیارشان گذاشته می شود ایشان برنامه کوه را انجام می دهند گویا به منطقه فومنات سفری می نمایند.
مشخص نیست تاریخ دقیق دیدار سامع با حسن پور چه روزی بود، چون روند استخدام حسن پور در ذوب آهن، حداقل از اوائل خرداد ماه سال 47 آغاز شده و تا پایان مرداد ماه نیز به نتیجه نرسیده بود؛ نمی توان براساس این قرینه تاریخ ملاقات آن دو را تخمین زد. مهدی سامع این تاریخ را حدود تیر یا مرداد 47 می داند.(1)
در تاریخ 22/5/47 از اداره کل سوم، به ریاست ساواک تهران درخواستی به
ص:137
شرح ذیل فرستاده می شود:
درباره: غفور حسن پور اصیل شیرجوپشت فرزند کریم. پیرو 33326 / 312 - 9/3/47 صلاحیت نامبرده بالا به منظور استخدام در شرکت ملی ذوب آهن استعلام گردیده است.خواهشمند است دستور فرمائید با توجه به نشانی تهران خیابان شاه ساختمان دکتر رفیع طبقه چهارم مشارالیه را احضار و نسبت به اخذ اطلاعات و تعهدات لازم از او اقدام و نتیجه را به این اداره کل اعلام نمایند.
مدیر کل اداره سوم . مقدم(1)
حسن پور در بازجویی مورخ 6/12/49 می نویسد:
در شهریور ماه سال 1347 سازمانی تشکیل می گردد که در آن من و آقای سامع و آقای فاضلی شرکت داشتیم و چنانچه می دانید سه تیم تشکیل می شود. 1- تیم شهر 2- تیم کوه 3- تیم اسلحه. در تیم اسلحه من و اسکندر رحیمی، [و] رحمت پیرو نذیری؛ در تیم شهر آقایان فاضلی، مهدی سامع، صفایی (سیف دلیل)، هوشنگ دلخواه بودند و در تیم کوه حمید اشرف که بعدها اضافه شد، آقایان نوشیروان پور و دانش بهزادی بودند.(2)
همان گونه که پیش تر گفتیم، اظهارات حسن پور با برخی بی دقتی ها، همراه است. به هر حال، او برای تشکیل تیم های سه گانه فوق به سراغ دوستان خود رفت. تیم کوه در آغاز مرکب بود از ابراهیم نوشیروان پور و عباس دانش بهزادی که مدتی بعد حمید اشرف نیز به آنان اضافه شد. دانش بهزادی که دانشجوی دانشکده دامپزشکی بود توسط البرز محرابی با حسن پور آشنا شده بود. مهدی سامع نیز به عضویت خود در تیم کوه اشاره دارد.(3)
البرز محرابی، از دوستان حسن پور در دبیرستان عبدالرزاق فیاض لاهیجی در
ص:138
شهرستان لاهیجان بود. پس از آنکه محرابی در دانشکده دامپزشکی به تحصیل مشغول شد؛ روابط آن دو بدون آنکه رابطه ای سیاسی باشد، ادامه یافت. البته البرز محرابی، عباس دانش بهزادی، محمدعلی محدث قندچی و ایرج صالحی که هم دانشکده ای بودند با یکدیگر مطالعات مارکسیستی داشتند و گه گاه در کنش های سیاسی مشارکت می کردند. دانش بهزادی در سال 46 به خاطر پخش اعلامیه در مرگ غلامرضا تختی، مدتی روانة زندان شد و پس از آزادی، حسن پور به سراغ او رفت و مدتی بعد نیز از او دعوت کرد تا با آنان همکاری کند. با دریافت پاسخ مثبت از سوی او، حسن پور، دانش بهزادی را به نوشیروان پور معرفی کرد.
برای تشکیل تیم شهر نیز، حسن پور با محمدهادی فاضلی و شعاع الله مشیّدی و سیف دلیل صفایی صحبت کرد. حسن پور هر سه را از دوران تحصیل در دانشکده می شناخت. مشیدی پس از فارغ التحصیلی به خدمت اعزام گردید «و به کلی از مسایل دور شد و پس از 9 ماه که افسر شد به کرمانشاه اعزام گردید و در اواسط دوره با معصومه فلکشاهی ازدواج کرد.»(1) بعد از پایان خدمت، به استخدام تلویزیون ملی ایران درآمد. با گذشت چند ماه از آنجا نیز استعفا داد و به شرکت تلفن رفت. در این ایام بود که «کیان زاد به دیدار او رفت و از او سؤال کرد آیا حاضری هر وقت که به تو پیشنهاد شد و لازم بود تو از همه چیز و همه کس خود صرف نظر کنی؟»(2) مشیّدی داشتن همسر و فرزند را پیش کشید و اظهار داشت «من چنین کاری را نمی توانم انجام دهم.»(3) در نتیجه، پیشنهاد کیان زاد را قبول نکرد. فقط به او گفت «چون من کارمند هستم و ماهیانه حقوقی می گیرم حاضرم از نظر مالی کمک نمایم.»(4) روابط آن دو، پس از مدتی قطع شد. مشیّدی چندی بعد «چون از
ص:139
نوع کار و محیط خود بسیار ناراحت بود تصمیم به ترک شرکت تلفن گرفت و به استخدام ذوب آهن درآمد و چون جزو گروه اعزامی به کشور شوروی بود برای آموزش به کلاس زبان روسی معرفی شد.»(1)
در همین ایام، روزی دیداری اتفاقی با حسن پور داشت. در این دیدار، حسن پور به وی خبر داد که کیان زاد دستگیر شده است. مدتی بعد مشیّدی خبردار شد که قاسم رشیدی نیز دستگیر شده است. این اخبار او را متأثر و ناراحت ساخت؛ به طوری که «نتوانست خود را برای سفر به شوروی قانع کند».(2) بنابراین، کلاس زبان روسی را ترک کرد و مجدداً به شرکت تلفن بازگشت. از آن پس حسن پور، گه گاه او را می دید و از او تقاضای «پول شخصی» می کرد.
بعد از چند ماه، «حسن پور به او پیشنهاد کار در یک گروه سیاسی را داد.» پاسخ مشیدی همان پاسخی بود که به کیان زاد داده بود. البته افزود: «از نظر کار عملی احساس عدم قدرت و امکان می نمایم و یا حداقل کاری که به من ارجاع می شود باید سبک باشد که من بتوانم انجام دهم.»(3) حسن پور پذیرفت و بعد از مدتی او را با نام مستعار ضیایی به فاضلی معرفی کرد.
محمد هادی فاضلی در سال تحصیلی 42-41 در رشته برق دانشگاه پلی تکنیک پذیرفته شد و از اوایل سال سوم تحصیلی، فعالیت های خود را در چارچوب امور صنفی دانشگاه آغاز کرد. او از رهگذر همین فعالیت ها در سال چهارم با حسن پور آشنا شد. فاضلی پس از فارغ التحصیلی در بهمن ماه 1345 به خدمت زیر پرچم اعزام شد؛ در حالی که هم چنان ارتباط خود را با جامعه فارغ التحصیلان دانشکده حفظ کرده و به عضویت آن جامعه درآمده بود. پس از خاتمه دوران سربازی در اوایل مهر 1347 با حسن پور برخوردهایی داشت که
ص:140
این برخوردها به دیدارهای دائمی و گفت وگو درباره مسایل سیاسی و اجتماعی منتهی شد. حسن پور در این ملاقات ها توانست نظر مساعد فاضلی را برای فعالیت در یک گروه سیاسی جلب کند.
حسن پور همچنین در این ایام (پاییز سال 47) با سیف دلیل صفایی که او نیز به تازگی از خدمت زیر پرچم مرخص شده بود و در شرکت تولیدارو به کار اشتغال ورزیده بود؛ تماس گرفت و از او برای فعالیت سیاسی دعوت به عمل آورد. سیف دلیل صفایی نیز دانشجوی ورودی سال 42 - 41 دانشکده پلی تکنیک بود. آنها سال اول را در یک کلاس سپری کردند. ولی به علت مردود شدن حسن پور در همان سال اول، ارتباطات آنان به فعالیت های صنفی دانشکده محدود شد. دلیل صفایی اگرچه نه به عنوان فردی مؤثر، ولی همواره در میتینگ ها و اعتصابات جبهه ملی شرکت می کرد. او پس از پایان تحصیلات به خدمت زیر پرچم اعزام شد و اکنون نیز «آمادگی خود را برای قبول فعالیت سیاسی اعلام داشت.»
مهدی سامع نیز بدون آنکه از تشکیلاتی سخن بگوید قرار جداگانه ای با رحیم سماعی داشت و همچنین، قرار بود محمود نوابخش به فاضلی معرفی شود که این معرفی صورت نگرفت.
پس از آن، محمد هادی فاضلی با سیف دلیل صفایی تماس گرفت و با اشاره به صحبت های حسن پور با او، از دلیل صفایی خواست تا برای ساختن تی. ان. تی. با گروه همکاری کند. فاضلی و دلیل صفایی نیز در دوران دانشکده همکلاس بودند و حتی در دوران سربازی نیز، در یک گروهان خدمت می کردند. پس از خاتمه دوره مقدماتی چون محل خدمت هر دو در تهران بود؛ لاجرم، هم منزل شدند و اکنون آن دو درصدد تهیه تی. ان. تی. بودند.
حسن پور پس از مدت ها که رابطه اش با هوشنگ دلخواه قطع شده بود؛ به سراغ او می رود و از وی می خواهد که با آنان همکاری کند. دلخواه نیز، پس از مدتی برای این همکاری متقاعد می شود. بعد از آن، با نام مستعار «رضا» به سیف دلیل صفایی معرفی و پس از مدت ها دوری، بار دیگر به عرصه فعالیت سیاسی کشیده شد.
ص:141
دلیل صفایی که با نام مستعار «وفا» به او معرفی شده بود؛ از «رضا» می خواهد که برای آنان پوسته نارنجک بسازد. آنچه که او می سازد؛ نمی تواند رضایت دلیل صفایی را جلب کند. اما، از آنجا که دلخواه مقروض بود؛ و درآمدهای مغازه نیز چندان نبود که بتواند قروض خود را اداء کند؛ وقتی دلیل صفایی به او پیشنهاد کمک مالی کرد؛ آن را پذیرفت. با این همه، این کمک ها مانع از آن نبود که دلخواه دریابد «دست به کار خطرناکی» زده است. از آن پس در انجام وظایفی که وفا به او می سپرد؛ کوتاهی می کرد و همین موجب نقار و کدورت بین آن دو شد. بالاخره، پس از مدتی بر اثر مشاجره، ارتباط آنان به کلی قطع گردید. هر چند حسن پور گه گاه، به سراغ او می رفت؛ ولی دیگر درباره مسایل سیاسی با او سخنی به میان نمی آورد.
مدتی پس از قطع روابط دلخواه، در اوایل سال 48 این بار حسن پور، مهدی سامع را که دانشجوی سال آخر بود؛ با نام مستعار علایی به فاضلی معرفی کرد. او نیز، علایی را با نام مستعار «سیاه» به منزل سیف دلیل صفایی برد تا تیم علمی تکمیل شود و تحقیقات را برای ساخت تی. ان. تی. ادامه دهند. مهدی سامع بر خلاف دیگران که اظهار می کنند کار ساخت تی.ان. تی. به نتیجه نرسید؛ می نویسد: «تا من بودم در مورد ساختمان تی. ان. تی. ساختمان فولمینیات و ساختمان فولمینیات با محترقه الکتریکی، کار نتیجه بخش بود.» (1)
حسن پور همچنین، توانست تیم اسلحه را با مسئولیت خود سامان دهد. او برای این امر در اوایل سال 47 با مرتضی (اسکندر) رحیمی مسچی که دوران خدمت خود را در روستای کهریز از توابع رضائیه سپری می کرد، صحبت کرد و با پرداخت یک هزار تومان از وی خواست که یک قبضه اسلحه کمری خریداری کند. مسچی نیز اسلحه را خریداری کرده، به حسن پور تحویل می دهد. در شهریور همان سال، حسن پور به منزل مسچی در لاهیجان رفت.
مسچی در آن ایام، برای گذراندن مرخصی به زادگاه خود بازگشته بود.
ص:142
حسن پور برای او توضیح داد؛ برخلاف آنچه که وعده داده بود، نتوانست برای دیدنش به رضائیه برود. در این ملاقات، حسن پور مبلغ دو هزارتومان دیگر برای خرید اسلحه به رحیمی مسچی داد و وی نیز، سه قبضه سلاح کمری دیگر خریداری کرد. مسچی می نویسد:
بعد از آن قرار شد که شخص دیگری به دیدنم بیاید و طبق قرار قبلی که حسن پور با من گذاشته بود شخصی به دیدنم در رضائیه آمد و مقداری پول در حدود 7500 تومان در اختیارم گذاشت و قرار شده بود که من جمعاً در حدود 10 عدد اسلحه (غیر از اولی) بخرم و این کار را هم کردم و بعد از آن پیشنهاد شد که اگر می توانی اسلحه بلند تهیه کن و در جریان خرید اسلحه بلند بود که شخص دیگری به نام رحمت نذیری به دیدنم آمد البته این شخص احتیاج نبود که به من معرفی شود چون دوست دوران تحصیلی من بوده و در این تاریخ من با دو نفر غیر از حسن پور رابطه داشتم یکی همان رابط اولم (اسم مستعارش یادم نیست) و دیگری رحمت نذیری ولی این دو همدیگر را نمی شناختند. در جریان خرید اسلحه من به تنهایی می خریدم و در موقع حمل گاهی حسن پور و در یک شرایط رابط اولم و یک مرتبه هم به وسیله نذیری انجام گرفت. البته این موقعی بود که خدمت تمام شده بود و قرار بود با مقدار وسایلی که دارم (وسایل زندگی) به شهر خود برگردم و در همین سفر بود که دو عدد اسلحه بلند که یکی برنو بلند و دیگری برنو کوتاه بود با خودم به لاهیجان بردم و مدت 10 الی 12 روز در خانه ام بود تا اینکه در یک شب آن را رد کردم و بعد از آن به طور کلی بیکار بودم (از نظر شغلی) و این در اوایل سال 48 بود.(1)
رابط اول که رحیمی مسچی نام او را فراموش کرده بود، مهدی سامع است که می نویسد: «ایشان را برای اولین مرتبه من در رضائیه طبق قراری که آقای حسن پور گذاشته بود؛ دیدم. ایشان گفتند یک برنو بزرگ خریده ام حدود 3000
ص:143
تومان بدون مهمات که البته من اعتراض کردم که چرا مهمات ندارد.»(1)
حسن پور همین درخواست را از هوشنگ (محمد) نیری کرد. حسن پور توسط برادرانش در سال 47 با نیری آشنا شده بود. در ابتدا آنان با یکدیگر درباره مسایل سیاسی بحث می کردند. پس از آن که نیری در دی ماه سال 48 به عنوان سپاهی دانش عازم لرستان شد؛ حسن پور از او می خواهد که در مورد امکان تهیه اسلحه در آن منطقه پرس و جو کند. مبلغی نیز در اختیار او گذاشت تا در صورت موفقیت چند قبضه اسلحه خریداری کند. نیری نیز با اندکی تلاش توانست دو قبضه اسلحه قلمی خفیف، یک کلت 45 میلی متری و یک قبضه تفنگ پنج تیر خریداری کند، این اسلحه ها ابتدا در خانه علی بوستانی انبار شد و سپس آن را به حمید اشرف تحویل دادند.
پیشتر، به قطع ارتباط حسن پور و حمید اشرف در اوایل سال 47 اشاره کردیم. پس از آن، حسن پور، خانه اش را عوض کرد و امکان هرگونه ارتباط مجدد آن دو، عملاً برای مدتی نامعلوم، منتفی شد. اما آن دو، در بهمن سال 47 به طور کاملاً تصادفی یکدیگر را جلوی دانشگاه می بینند، حسن پور می نویسد:
حتی آقای قاضی زاده نیز بود با من سلام علیک می کند قاضی به من می گوید این را از کجا می شناسی من می گویم که در جریان دانشگاه می شناسم بعد آدرس خانه ام را به ایشان می دهم و ایشان می آیند و با من در خانه جدیدم ملاقات می کنند و حرف هایی که مطرح می شد عبارت بودند از اینکه ایشان می خواستند ما را ببینند و فعالیت جدیدی را شروع کنند.
من به ایشان می گویم که ما اینقدر کار کرده ایم شامل تهیه چند سلاح و فعالیت تیم شهر و او نیز می گوید که با عبدالله، موتوری خریده است و کار می کند
ص:144
قرار می شود که آقایان هوشنگ [حمید اشرف ] و دانش بهزادی و نوشیروان پور تیم کوه را شامل شوند و هدف شناسایی مناطق البرز مرکزی، دره های دو هزار و سه هزار بود و تیم شهر توسط علایی (سامع) و فاضلی و [سیف دلیل] صفایی کار کنند و وسایل لازم را برای کار مخفی در شهر آماده کنند و نیز شهر را بشناسند و نقاط ضربه پذیر آن را پیدا کنند و در این مورد کار می کردند.
اطلاع دارم که آقای فاضلی به عنوان جستجو در مورد نقاط شبکه توزیع برق هر منطقه فعالیت هایی کرده است. و نقشه را نیز ایشان تهیه کردند و نیز روی ماده منفجره با فرمولی که من داده بودم کار می کردند و به نتیجه نرسیده بودند. و چیز خمیرمانندی در می آوردند ولی فولمینیات را ساخته بودند. من نساختم ولی فرمولش را من دادم.(1)
حسن پور، حمید اشرف را با نام مستعار محمدی به مهدی سامع معرفی می کند. قرار می گذارند حمید اشرف مسئول تیم کوه و مهدی سامع نیز عضو تیم علمی شود. سامع پس از مدت کوتاهی برای ادامه خدمت سربازی به شیراز رفت و در آنجا دستگیر شد.
حسن پور، با آنکه در نیمه فروردین سال 48 به خدمت زیر پرچم اعزام گردید؛ ولی تکاپوها همچنان برای جلب و جذب افراد جدید به گروه ادامه داشت. براساس قرعه کشی، فارغ التحصیلان رشته شیمی به خدمت سپاه دانش درآمدند و برای گذراندن دوره آموزشی عازم پادگان فرح آباد شدند. در آنجا، حسن پور با احمد خرم آبادی که او نیز فارغ التحصیل دانشکده پلی تکنیک بود؛ آشنا شد و مباحثی بین آنان درگرفت.
خرم آبادی می نویسد:
در این مدت بود که من با او، یعنی حسن پور مستقیماً بحث هایی می کردیم راجع به خدا که من کاملاً به او ایمان داشتم و دارم، راجع به مذهب که من
ص:145
قرآن و ائمه اطهار را قبول داشتم و دارم ولی او نسبت به خدا اعتقاد ضعیفی داشت یعنی در شک بود و ائمه را قبول نداشت، راجع به مملکت صحبت کردیم که او می گفت باید به مردم خدمت کرد؛ به هر صورت که ممکن است و من ابتدا اصلاح خویشتن را پیشنهاد می کردم و بعداً اصلاح جامعه را.(1)
اعتقاد خرم آبادی به خدا و مذهب باعث شد که بعدها، حسن پور درباره اش بنویسد:
ایشان از میان ما از همه کمتر کمونیست می باشد چون به احتمال زیاد حتی یک کتاب نیز مطالعه ننموده.(2)
با آنکه رابطه حسن پور و خرم آبادی پس از پایان دوره آموزشی و به خاطر اعزام خرم آبادی به قزوین، به حالت تعلیق درآمده بود؛ ولی در فروردین 49 که خرم آبادی به اصرار مادر و پدر بزرگش و با کمک تیمسار همایونی به پادگان عشرت آباد در تهران انتقالی گرفت؛ مجدداً بین آن دو، رابطه ایجاد شد.
حسن پور برای تکمیل تیم علمی و دستیابی سریع تر به تی. ان. تی. احمد خرم آبادی را که فارغ التحصیل رشته شیمی بود؛ مناسب تشخیص داد. او برای متقاعد ساختن خرم آبادی به مبارزه مسلحانه، کتاب «جنگ های چریکی» چه گوارا را به او داد و به او یادآور شد که «این طور باید خدمت کرد.»(3)
خرم آبادی پس از مطالعه، در قراری که با حسن پور در خیابان کاخ گذاشته بود؛ به او اطلاع داد که با «این نوع خدمت مخالف» است. بالاخره پس از مدتی گفتوگو حسن پور گفت: «من ترا به دوست دیگری معرفی می کنم که او به تو
ص:146
کتاب می دهد.»(1) این دوست دیگر، فاضلی بود که با نام مستعار درویش در اواخر خرداد ماه یا اوایل تیرماه سال 49 سر قرار خرم آبادی که اینک «تقوی» نامیده می شد؛ حاضر گردید.
در دو - سه ملاقاتی که آن دو با یکدیگر داشتند؛ فاضلی چند کتاب برای مطالعه در اختیار خرم آبادی گذاشت. در یکی از این ملاقات ها فاضلی از خرم آبادی خواست که در روز معیّنی «به خانه شماره 20 حوالی 24 اسفند» برود. در روز موعود خرم آبادی به آنجا رفت. «بعد از مدتی حسن پور هم آمد و بدون اینکه کلمه ای راجع به موضوع صحبت شود، بساطی دایر کردند.»(2) خرم آبادی فهمید این «بساط» برای تهیه تی. ان. تی. است. در آن روز، سیف دلیل صفایی که خرم آبادی از او به نام «صفائیان» یاد می کند نیز، حضور داشت.
در حین انجام آزمایش، دفترچه ای به خرم آبادی دادند و از او خواستند که مطالب مربوط به آزمایش را در آن بنویسد. او نیز چنین کرد. پس از پایان کار به خرم آبادی گفته شد که از این پس با صفائیان تماس خواهی داشت و او برای تو کتاب خواهد آورد.
خرم آبادی در همین باره نوشته است:
به هر حال من به خانه رفتم ولی مات مانده بودم و نمی دانستم که نوشتن این مطالب برای متعهد کردن من می باشد.(3)
زیرا، بر حسب اظهار او، به وی گفته شد:
می بینی که دست خط تو را داریم، کوچکترین قدمی به چپ و راست برداری به ضرر خودت تمام می شود از این پس تو باید بیایی و این کار را
ص:147
انجام دهی گویا مرا به جای حسن پور انتخاب کرده بودند.(1)
گرچه، بعید نیست که خرم آبادی برای تبرئه خود در نوع مناسبات و گفتوگوهایش با حسن پور، فاضلی و دلیل صفایی اندکی دخل و تصرف کرده باشد؛ ولی حسب دیگر شواهد نمی توان آنها را یکسره بی پایه دانست.
خرم آبادی، برای اثبات دخالت نداشتن خود در تهیه تی. ان. تی. خطاب به بازجو می نویسد: «به خدا قسم من در تهیه T.N.T با آنها همکاری نداشتم.» و حتی فراتر از آن هنگامی که بازجو منظور او را از مطالعه کتب و جزوات کمونیستی جویا می شود خرم آبادی می نویسد: «به خدای یکتا قسم غرض خاصی نداشته ام و تا به حال کتابی نه به کسی داده ام و نه حتی توصیه خواندن کتابی را به کسی کرده ام.»(2)
محمدهادی فاضلی نیز در اواسط سال 48 از همکلاسی پیشین خود، اسماعیل معینی عراقی خواست تا برای ساختن دستگاه فرستنده و گیرنده با او همکاری کند. معینی به این دعوت پاسخ مثبت داده، کار روی این دستگاه را آغاز می کند و به نتایجی نیز دست می یابد. در پایان همین سال، فاضلی او را با مشیّدی آشنا می کند و این بار، آن دو با یکدیگر همکاری می کنند و موفق می شوند، فرستنده ای با برد 300 متر بسازند.
مقارن این ایام، یعنی پس از سپری شدن بیش از یک سال، در زمستان سال 48 صفایی فراهانی در اندیشه بازگشت بود. موضوع را با صفاری مطرح کرد و او گفت، خطرناک است؛ چون به قاچاقچی ها نمی شود اعتماد کرد. صفایی با یک عراقی اهل بصره که عضو جبهه آزادی خلق بود؛ طرح دوستی ریخت و با او موضوع را مطرح
ص:148
کرد. او وعده داد که مساعدت کند.
صفایی، از اردوگاه اجازه مرخصی یک ماهه گرفت. با فرد عراقی به بصره آمد و از آنجا نیز به اتفاق تا نزدیک خط آهن تهران - خرمشهر آمدند. صفایی تا دمیدن آفتاب در کنار خط آهن خوابید و در اولین ساعات روز، خود را به جاده رساند و بی درنگ به تهران آمد. در تهران، مستقیماً به سراغ هوشنگ دلخواه رفت و ماجرای سفر خود به اردن را برای او بازگفت. سپس از وی درخواست کرد که او را با دوستانش مرتبط سازد.
دلخواه گفت با آنکه کلیه تماس هایش قطع شده است؛ ولی می تواند حسن پور را پیدا کند. دلخواه به سراغ حسن پور رفت و آمدن صفایی فراهانی را به اطلاع او رساند. حسن پور پیشنهاد کرد به منزل «وفا» برود و قراری برای آن شب با هم اتاقی او، به نام «جلیل» بگذارد.
شب هنگام، صفایی فراهانی با امانت نهادن یک قبضه اسلحه پیش دلخواه، به منزل «وفا» (سیف دلیل صفایی) رفت. مهدی سامع نیز از طریق حسن پور مطلع می شود که «ناصر» (علی اکبر صفایی فراهانی) بازگشته است و قرار می شود که سامع نیز به دیدن او برود. سامع می نویسد:
وقتی آنجا رفتم آقایی قدکوتاه آنجا بود با هم آشنا شدیم و قرار شد که من، محمدی [حمید اشرف] و حاجی [اسکندر صادقی نژاد] را پیش ایشان بیاورم.(1)
صفایی فراهانی طی دو هفته ای که در تهران بود؛ گفت وگوهایی با غفور حسن پور و حمید اشرف داشت و در جریان اوضاع و احوال رضایت بخش داخل قرار گرفت. حمید اشرف در جمع بندی یک ساله نوشت:
هدف او جمع آوری مجدد رفقای دیرین و سازماندهی یک جنبش روستایی بود. هنگامی که به ایران رسید علیرغم تصوراتش با گروه آماده ای
ص:149
مواجه شد که بسیاری از عوامل لازمی را که او برای اجرای برنامه اش به آن ها نیازمند بود در اختیار داشت.(1)
دیدارها و گفت وگوهای اولیة صفایی فراهانی با حسن پور و حمید اشرف ، آنان را به این نتیجه رساند که زمینه برای آغاز فعالیت های چریکی، آماده است. با مناسب تشخیص دادن موقعیت برای این کار، بنا بر آن گذاشته شد که صفایی مجدداً به اردن بازگردد و این بار، تا آنجا که ممکن است؛ با خود اسلحه به داخل کشور بیاورد. در روز موعود، ساعت 30/6 دقیقه صبح، علی اکبر صفایی فراهانی به اتفاق اسکندر صادقی نژاد، عازم اهواز شد. در آنجا، ابوالقاسم طاهر پرور که در اهواز ساکن بود به آنان ملحق شد و به اتفاق، به سوی خرمشهر حرکت کردند. در حومه خرمشهر، صفایی به تنهایی از طریق بیابان به سوی اروند رود رفت. محل ملاقات او با فرد «بصره ای» که صفایی را از اردن تا عراق، همراهی کرده بود؛ سمت شمالی پل متحرک بود. فردای آن روز، آنان یکدیگر را یافتند و به سوی اردن حرکت کردند. در آنجا صفایی به سراغ صفاری که در یکی از پایگاه های فلسطینی بود، رفت.
پس از گذشت چند ماه، آنان تدریجاً مقداری سلاح تهیه و در چمدان جاسازی کردند و چند ماه بعد، هر دو، مرخصی گرفته و به سوی عراق آمدند. در مرز عراق و اردن، در بازرسی از چمدان ها، اسلحه ها کشف شد. آنان در توضیح گفتند که اسلحهها را برای مرکز تمرین الفتح در بغداد می برند. نیروهای عراقی، اسلحه ها را در قبال رسید، از آنان تحویل گرفتند.
صفایی در بغداد، موضوع را با مسئول دفتر الفتح در میان گذاشت و او آنان را به «امن العام» راهنمایی کرد. در این هنگام، صفایی دوستی را از الفتح دید که اکنون به «جبهه آزادی عرب»، یک سازمان چریکی بعثی، پیوسته بود. صفایی شرح ماوقع را برای او بازگفت و او نیز، صفایی را به یک ستوان، به نام دکتر
ص:150
جبوری معرفی کرد. آنان به اتفاق به «امن العام» نزد سرگرد عبدالرحیم التکریتی رفته و داستان را بیان کردند. عبدالرحیم التکریتی با اندکی سوءظن، بالاخره پذیرفت که آن دو را به همراه یک مأمور عراقی و از طریق «امن العام» به ایران بازگرداند.
صفایی به همراه مأمور عراقی به مرز اردن رفت و با دریافت سلاح به بغداد بازگشت؛ تا به همراه صفاری از طریق بصره به ایران بازگردند. آنان از بصره در حالی که دو مأمور عراقی همراهشان بودند؛ سوار یک دستگاه وانت شده، به سوی مرز حرکت کردند. در نزدیکی های خط آهن، دو مأمور عراقی بازگشتند و صفایی و صفاری نیز پس از پیمودن مسافتی در هوای گرگ و میش، در حوالی جاده خرمشهر اسلحه ها را دفن کردند و تا برآمدن روز در گودالی به سر بردند. سپس، خود را به جاده رساندند و به تهران آمدند. این بار نیز مستقیماً سراغ هوشنگ دلخواه رفته و شب را در منزل او بیتوته کردند. صفایی از دلخواه خواست که آنان را به نزد حسن پور ببرد؛ اما، چون حسن پور در سربازی بود و دلخواه از او آدرسی نداشت؛ ناگزیر و به رغم تأکیدات «وفا» به او که دیگر سراغ آنان نرود؛ به منزل «وفا» مراجعه کرد و آمدن ناصر را به اطلاع او رساند. به او گفته شد که شب هنگام، صفایی و همراه او در خیابان صفی علیشاه از جنوب به شمال حرکت کنند؛ تا آنان را سوار اتومبیل نمایند.
از آن پس ناصر (صفایی فراهانی) و اکبر (صفاری آشتیانی)، در منزل سیف دلیل صفایی که با برادرش محمد علی و محمد هادی فاضلی زندگی می کرد؛ ساکن شدند.
پس از چند روز، صفاری مأموریت می یابد سلاح مدفون شده در خرمشهر را به تهران منتقل کند. برای همین، طی قراری فاضلی، اسکندر صادقی نژاد را به اسماعیل معینی عراقی که اتومبیلی داشت؛ معرفی می کند. صادقی نژاد از او می خواهد که خود را با وسیله نقلیه اش برای مأموریتی دو - سه روزه به «قم»، آماده کند. در روز موعود صادقی نژاد و معینی عراقی از مقابل آتش نشانی خیابان شهباز به سوی «قم» حرکت کردند. پس از عبور از قم، معینی عراقی پی می برد
ص:151
که مأموریت آنان انتقال محموله ای از خوزستان به تهران است.
بعدازظهر آن روز، آنان در اهواز به منزل طاهرپرور رفتند و صفاری نیز با اتوبوس خود را از تهران به آنجا رساند. غروب روز بعد، آنان از اهواز به طرف خرمشهر حرکت کردند و صادقی نژاد و صفاری آشتیانی در پنج کیلومتری خرمشهر پیاده شده، به سوی نقطه ای که سلاح ها در آنجا مدفون بود، رفتند و ساعاتی بعد معینی عراقی و طاهرپرور که به خرمشهر رفته بودند؛ در همان نقطه آن دو را یافتند و با محموله مورد نظر که مجموعاً شامل پنج اسلحه کمری، 2 قبضه مسلسل دستی، 12 عدد نارنجک و مقداری فشنگ و دینامیت بود؛ راهی اهواز شدند.
فردای آن روز صادقی نژاد و معینی عراقی به سوی تهران حرکت کردند.
از سوی دیگر، در مذاکراتی که صفایی فراهانی، حمید اشرف و غفور حسن پور با یکدیگر داشتند؛ به این نتیجه رسیدند که باید هر چه زودتر و همزمان در کوه و شهر عملیات را آغاز کنند.
تأمین نیروی انسانی و تهیه پول برای تدارک نیازمند ی ها و ملزومات زندگی در کوه اعم از خوراک، پوشاک، کوله پشتی و دارو، دغدغه اصلی گروه به حساب می آمد.
برای تهیه پول، سرقت از بانک، سهل الوصول ترین و مطمئن ترین راه می نمود. برای این منظور، از سوی فاضلی و حمید اشرف ، بانک ملی در خیابان وزراء پیشنهاد شد. صفایی فراهانی نیز چند بار به آنجا رفت و موقعیت را بررسی کرد. بالاخره محل، مناسب تشخیص داده شد.
معینی عراقی از سوی فاضلی مأموریت یافت در ساعات مختلف بانک را تحت نظر بگیرد و بهترین ساعتی را که خیابان خلوت و عبور و مرور کم است؛ گزارش کند. معینی عراقی به مدت دو روز به تنهایی و یک روز نیز با فاضلی بانک را تحت نظر داشت و بالاخره ساعت یک بعدازظهر، زمان مناسب برای عملیات تشخیص داده شد.
متعاقب آن حمید اشرف به فاضلی مأموریت داد تا یک جفت پلاک اتومبیل و
ص:152
یک دستگاه اتومبیل سرقت کند. فاضلی نیز این مأموریت را به معینی عراقی و مشیّدی سپرد.
در یک بعدازظهر که آنان برای همین منظور خیابان ها را می گشتند؛ در ضلع شرقی پارک فرح (لاله کنونی) موقعیت برای سرقت پلاک فراهم شد. پس از جدا کردن پلاک از بدنه اتومبیل آن را به فاضلی تحویل دادند. چند شب بعد، آن سه هنگام گشت زنی، در حوالی خیابان آریامهر، پیکان سفیدرنگی را برای سرقت مناسب دانستند. مشیّدی مراقب اطراف بود. معینی نیز پیکان را روشن کرده و به راه انداخت و به منزل خود برد و پس از ده روز، آن را به فاضلی تحویل داد.
در روزی که برای سرقت تعیین گردید؛ قرار شد فاضلی از شمال خیابان وزراء به سمت جنوب و حمید اشرف نیز از جنوب به سمت شمال حرکت کنند و در رأس ساعت معیّنی، فاضلی، اشرف را از نبود پلیس و حضور کارمندان در بانک آگاه سازد و سپس به راه خود ادامه دهد.
در آن روز، صفایی فراهانی، صفاری آشتیانی، حمید اشرف و صادقی نژاد با اتومبیلی که راندن آن به عهده معینی عراقی بود؛ در ساعت مقرر نزدیک بانک پیاده شدند. پس از پایان موفقیت آمیز عملیات، معینی عراقی که در اتومبیل منتظر بود؛ آنان را سوار کرده و در خیابان تخت طاووس پیادهشان کرد.
یک میلیون و ششصد و نودهزار ریال وجه برداشتی از بانک، جهت نگهداری به فاضلی که مسئول امور مالی بود؛ تحویل داده شد. با این پول بخشی از وسایل مورد نیاز را برای رفتن به کوه تهیه کردند. از این پس شناسایی مناطق کوهستانی به عنوان «یک عمل اصلی»(1) در دستور کار قرار گرفت.
اکنون، با قطعی شدن عزیمت افراد به کوهستان، جذب افراد شتاب بیشتری پیدا می کند. اسکندر صادقی نژاد به سراغ هادی بنده خدا لنگرودی می رود. وی پیش از آنکه به علت مردود شدن از دانشکده پلی تکنیک اخراج شود؛ در سال
ص:153
تحصیلی 46 - 45 نماینده کلاس دوم رشته مکانیک بود و از رهگذر فعالیت های صنفی با حسن پور آشنا می شود. آنان در اواخر سال 48 چند برنامه کوهنوردی در کوه های شمال اجرا می کنند؛ ولی در اوایل سال 49 حسن پور با قطع روابط خود، او را به اسکندر صادقی نژاد معرفی می کند و اکنون آن دو، درباره رفتن به کوه با یکدیگر سخن می گویند.
صفایی فراهانی به دیدار جلیل انفرادی می رود و به او اطلاع می دهد: «مقدمات کار فراهم شده و ما به زودی به کوه خواهیم رفت.»(1) جلیل انفرادی نیز از این امر استقبال می کند. در اواخر مرداد، صفایی طرحی از یک کوله پشتی به او داد و سفارش کرد که مقداری از آن تهیه کند. انفرادی نیز براساس آن طرح، شش عدد کوله پشتی برای نیمه شهریور آماده کرد.
حمید اشرف نیز در دهه اول شهریور سال 49 به سراغ عباس دانش بهزادی می رود و از او می پرسد: «آیا مایلی به کوه بروی؟»(2) پاسخ دانش بهزادی هم، مثبت است.
البته پیش از استفسار حمید اشرف ، دانش بهزادی که در تابستان سال 47 به همراه نوشیروانپور تیم کوه را دایر کرده بود؛ آمادگی لازم را جهت عزیمت به کوه پیدا کرد. به طوری که در اردیبهشت یا خرداد، به منظور ترغیب دیگران برای رفتن به کوه به سراغ دوستان دیرین خود می رود. دانش بهزادی برای تحت تأثیر قراردادن ایرج صالحی به او می گوید، کسانی که به کوه می روند «به تو که به واسطه تحصیل در رشته دامپزشکی با اصول پزشکی آشنا هستی، نیازمندند.»(3) صالحی نیز این دعوت را می پذیرد. از آن پس وظیفه ای که برای او تعیین می شود، مطالعه در
ص:154
مورد درمان های جراحی و سایر درمان ها بود. متعاقباً بهزادی، قندچی و صالحی را با کریم (حمید اشرف) آشنا می کند.
در نهایت، بهزادی مأمور میشود مقداری دارو خریداری کرده، همراه گروه به کوه ببرد.
گفتیم که صفایی فراهانی پس از بازگشت از سفر دوم خود به اردن در منزل سیف دلیل صفایی اقامت گزید. صفایی فراهانی در ضمن گفتوگوهایی که با او داشت؛ گهگاه از وی در مورد افراد علاقه مند به کار سیاسی سؤال می کرد. روزی دلیل صفایی در پاسخ گفت: «دوستی دارم که با هم ملاقات می کنیم و دارای زمینه فکری خوبی است.»
دلیل صفایی این دوست را از دوران تحصیل در دانشکده می شناخت و سال قبل او را حسب تصادف در خیابان دید و گپ وگفت ابتدایی به ملاقات بعدی و تبادل شماره تلفن کشید. پس از آنکه دلیل صفایی از جانب شرکت محل کار خود عازم مأموریت خارج از کشور شد، این ارتباط قطع شد. اما پس از بازگشت مجدداً یکدیگر را یافتند و هر چند هفته یکبار ملاقات و مذاکره می کردند و اکنون دلیل صفایی او را فردی مناسب برای عضویت در گروه ارزیابی می کرد. صفایی فراهانی از دلیل صفایی خواست تا ترتیب ملاقات آن دو را بدهد. دلیل صفایی به دوست خود پیشنهاد داد؛ او نیز پذیرفت. این ملاقات در منزل دلیل صفایی انجام شد.
روز ملاقات معلوم شد که ملاقات شونده، عباس مفتاحی است. صفایی فراهانی او را به خوبی می شناخت. زیرا در سال 1341 که در شهرستان ساری معلم بود؛ در آنجا تصمیم گرفت در آزمون متفرقه سال آخر متوسطه شرکت و دیپلم ریاضی بگیرد. بنابراین، از همکارانش خواست تا دانش آموزی را که درس
ص:155
ریاضی اش خوب باشد؛ به او معرفی کنند. همکاران او گفتند: «شاگردی در ششم ریاضی است که درسش بسیار عالی است.» آن دانش آموز، عباس مفتاحی بود. از آن پس، مفتاحی به منزل فراهانی می رفت تا به او ریاضی یاد بدهد.
پس از آنکه مفتاحی در دانشگاه قبول شد و به تهران آمد، فراهانی نیز در هنرسرای عالی نارمک به تحصیل اشتغال ورزید. آنان چند بار یکدیگر را در تهران دیدند؛ ولی آن دیدارهای اتفاقی، دوامی نداشت و نتوانست زمینة همکاری مشترکی را فراهم کند. اینک آن دو، مجدداً به هم رسیده و درباره کار مشترک چریکی با یکدیگر گفتوگو می کردند. در اولین جلسه، آنان پس از چهار ساعت گفتوگو به درک متقابلی از یکدیگر رسیدند. هنگامی که دلیل صفایی از فراهانی نتیجه مذاکره را پرسید او در جواب گفت: «این ها اهل مبارزه نیستند و فقط حرف می زنند»(1) و هنگامی که دلیل صفایی در ملاقات بعد همین پرسش را از عباس مفتاحی می کند؛ او پاسخ می دهد:
دوست شما پیشنهاد نادرستی می کند و بدون اینکه شرایط محیط را در نظر بگیرد و امکانات را تجزیه و تحلیل کند پیشنهاد اعزام پنج نفر را به کوه شروع بهترین مبارزه می داند و ما به این اصول معتقد نیستیم و اصلاً با ایشان اختلاف نظر فاحش و کلی داریم.(2)
عباس مفتاحی در گزارش مفصل بازجویی 77 صفحه ای که برای ساواک نوشت؛ در توضیح این ملاقات، چنین آورده است:
شب به خانه [دلیل] صفایی رفته بودم. سر صحبت با صفایی [فراهانی] فوری باز شده بود. فقط من با علی اکبر صفایی بحث می کردم و سیف دلیل به اطاق دیگری رفته بود. منزل او واقع بود در 24 اسفند موضوع اصلی بحث ما بر سر رابطه شهر و کوه و بطور کلی مشی مبارزه مسلحانه بود. بطور ناخودآگاه
ص:156
برخورد صفایی با من چون از یک گذشته ای متأثر بود که در حقیقت کشاننده من به جریانات سیاسی او بود [برخوردی از موضع بالا بود] و به همین جهت حرفهای من که روزی شاگرد او بودم کمتر در او تأثیر داشت و عامل دیگر در این عدم تأثیر رعایت مسأله پنهانکاری بود که من گروه خودمان را خیلی کوچک و در حدود پنج - شش نفر نشان می دادم. اعتقاد کلی او مبارزه در کوه بود. در آن موقع او اصلاً مبارزه در شهر را قبول نداشت. به طور خلاصه استدلال او این بود که قدرت دستگاه در کوه ضعیف است ولی در شهر به طور کامل قدرتمند و مسلط است. من استدلالم برعکس بود. من می گفتم که استتار در شهر تهران به دلیل کثرت جمعیت و شلوغی آن امکان پذیر است او این مسئله را قبول نداشت. ولی بعداً فهمیده بودم عملاً در گروه آنها یکدستی وجود نداشت. از طرفی آنها خودشان برای شهر خود را تدارک کرده بودند همچنان که برای کوه تدارک کرده بودند. به هر حال دوبار دیگر نیز با او صحبت کرده بودم و چون بحث ما به جایی نرسیده بود از هم جدا شدیم.(1)
حمید اشرف نیز به اختلاف نظر دو گروه در تقدم مبارزه در شهر و روستا اشاره می کند و می نویسد:
گروه رفیق احمد زاده متکی بر تجارب و تئوری انقلاب برزیل پیشنهاد سازماندهی جنگ چریکی شهری را می داد و معتقد بود که جنبش باید اول در شهر دور بگیرد و سپس کار در روستا متکی به مبارزه دور گرفته در شهر آغاز گردد. ولی گروه جنگل پیشنهاد آغاز مبارزه همزمان در شهر و روستا را می داد... ما معتقد بودیم که کار در شهر و روستا در صورت امکان باید شروع شود. البته به تقدم عملیات در شهر معتقد بودیم ولی این تقدم از نظر ما فقط جنبه تاکتیکی داشت و به منظور آماده کردن افکار عمومی برای جذب و تأثیرپذیری بیش تر از عمل کوه بود. در حالی که این تقدم زمانی، از نظرگاه
ص:157
رفقای گروه احمد زاده جنبه استراتژیک داشت.(1)
اختلاف نظر دو گروه در تقدم مبارزه در شهر یا کوه به منزلة پایان مذاکرات آنان نبود. زیرا صفایی فراهانی به عباس مفتاحی پیشنهاد داد که روابط خود را با دلیل صفایی ادامه دهد؛ و اگر جزواتی دارند جهت مطالعه در اختیار آنان بگذارد. چندی بعد، حمید اشرف و مسعود احمد زاده نمایندگان دو گروه بودند که مذاکرات را در سراسر پاییز «بر استراتژی و تاکتیک مبارزه مسلحانه» ادامه دادند.
جایگزین شدن مسعود احمد زاده به جای عباس مفتاحی از آن رو بود که «عباس مفتاحی به علت مشغله سربازی امکان آن را نداشت که وقت لازم را صرف این رابطه کند.» در حالی که مسعود احمد زاده بنا به صلاحدید هسته مرکزی گروه و به علت اخلال سربازی در فعالیت هایش از اول مهر ماه سربازی را ترک کرده و زندگی مخفی خود را آغاز کرد.(2)
اما از آن سو صفایی فراهانی به رغم نیاز به افراد جدید، منتظر به نتیجه رسیدن این مذاکرات نماند و اجرای عملیات در کوه را به جذب اعضاء گروه دیگر منوط نساخت. بنابراین، در یازدهم شهریور ماه، در نشستی که با حضور صفایی فراهانی، جلیل انفرادی، رحیم سماعی، مهدی اسحاقی، هادی بنده خدا لنگرودی، عباس دانش بهزادی، حمید اشرف و اسکندر صادقی نژاد در دره هفت حوض، واقع در درکه، برگزار شد؛ دربارة چگونگی عزیمت به مناطق کوهستانی توافق حاصل کردند.
حسن پور می نویسد:
یک ملاقات دیگر در هفت حوض من با ایشان داشتم که ملاقات نهایی بود و در آن مشخص شده بود که چه آدمهایی بروند. البته من پیشنهاد کردم که من + دو
ص:158
برادرم+ ایرج نیری + هوشنگ نیری + بنده خدا + سماعی + عباس+ ناصر + دانش بهزادی بروند. ولی بعداً اسامی جدیدی انتخاب شد گویا به خاطر آن که این هایی را که من پیشنهاد کرده بودم ضعیف بودند و قرار می شود که من در گروه دوم بروم. دو برادرم منظور ابراهیم و محمد رضا بودند چون که احتمال می دادم پس از رفتن من آنها را بگیرند و ایرج و هوشنگ نیری را نیز به خاطر آن که با من دوست بودند بگیرند.
بعداً آدم های زیر انتخاب شدند: مهدی سماعی + پسرعموی مهدی سماعی + دانش بهزادی + ناصر + امیدوار + بنده خدا. سپس دو نفر دیگر تا آنجا که من اطلاع دارم که یکی از آنها نام کوچکش ایرج و دانشجوی دانشکده دامپزشکی بود و امسال سربازی خود را تمام کرده است رفتند و دیگری را نمی شناسم. ابتدا قرار بود که من این دو را آماده کنم به اضافه نوشیروان پور و علایی و محمود عبدمحمودی و یکی از دوستانش که حالیه سرباز و در بندرعباس خدمت می کند برویم ولی چون که نوشیروان پور مخالفت کرده بود و محمود عبدمحمودی را که من رفته بودم دیده بودمش اول موافقت کرد ولی پس از آنکه به تهران آمد گفت باید سربازی اش تمام بشود و مرا نیز گذاشته بودند تا نوشیروان پور را قانع کنم و سپس برویم. چون که ماندن این شخص با این اطلاعات در شهر صحیح نبود. و در این ضمن اکبر و هوشنگ نیری که من به آنها معرفی کرده بودم با مقداری پول به عراق می روند تا اسلحه بخرند.(1)
دانسته نیست ملاقات آخر حسن پور با صفایی فراهانی در هفت حوض درکه، چه زمانی روی داده است؟ آیا منظور او همان نشست روز یازدهم شهریور ماه است؟
افراد حاضر در نشست درکه، سه روز بعد، در 14 شهریور ماه، با دو دستگاه
ص:159
سواری کرایه از خیابان امیرکبیر عازم چالوس شدند تا شناسایی خود را از «دره مکار»(1) در نواحی جنگلی - کوهستانی شمال آغاز کنند.(2)
مدتی پس از رفتن آنان، تلاش حسن پور برای متقاعد کردن ابراهیم نوشیروان پور چابکسرایی که تازه از زندان بیرون آمده بود؛ و محمود عبدمحمودی، جهت پیوستن به افراد تیم کوه، بی حاصل ماند.
نوشیروان پور پس از آن که ازدواج کرد؛ خود را از فعالیت سیاسی کنار کشید. حسن پور می نویسد:
آقای مهدی فردوسی به منزل من می آید می گوید آقای نوشیروان پور از زندان آزاد گردیده، کاری با ایشان ندارید؟ بنا به تمایل من آقای نوشیروان پور به خانه من می آید و به من می گوید مدتی فعالیت نکنم. بعد در راهرو منزلم که آقای فردوسی حضور نداشتند من به ایشان می گویم عده ای رفتند دیگر این مسایل مطرح نیست و خودت را برای رفتن آماده کن. بعداً از طریق آقای فاضلی یا آقای حمید اشرف می شنوم که ایشان گفته من اصلاً با این جریانات مخالفم من دیگر نمی توانم کار کنم و حرفهایی نظیر اینها گویا بوده است.(3)
نوشیروان پور بعدها، به خاطر سرپیچی از مبارزه چریکی و رفتن به کوه، تاوان سختی پرداخت که به قیمت جان او تمام شد.
اما گروه کوه، پس از رسیدن به دره مکارود، طبق نقشه، راه پیمایی خود را
ص:160
آغاز کرد و پس از طی مسافتی به استراحت پرداخت. پس از صرف ناهار، حمید اشرف و اسکندر صادقی نژاد با قطعی کردن قرار بعد، در جواهردشت(1) به تهران بازگشتند. سایر افراد نیز، به راه خود ادامه دادند.
آنها از بیجدنو و فشکور گذشته و شب را در بالاتر از کنس دره به استراحت پرداختند. صبح روز بعد مجدداً حرکت کرده و از فاطر(2) گذشتند. در اینجا منازعه ای بین صفایی فراهانی و رحیم سماعی درگرفت. زیرا آنان با هم قرار گذاشته بودند از مردم چیزی نپرسند که ایجاد شک و شبهه کند؛ اما «منوچهر [صفایی فراهانی] از یک مرد چوپان سؤالاتی راجع به کارش کرد که به وسیله مصطفی [رحیم سماعی] انتقاد شد. منوچهر از جا دررفت گفت پس یکی دیگر مسئولیت را بپذیرد ما به او گفتیم تو باید حوصله داشته باشی.»(3)
هر طور بود، گروه به ارتفاعات کندی چال(4) رسید و دو روز در آنجا اقامت کرد. آنها، در این مدت، تمرین تیراندازی کردند و پس از آن حرکت کرده و به «دره ای که نامش را حریص(5) گذاشتیم [رسیدیم]. باران و باد آسایش برای مان نگذاشت و چند روزی بی غذایی کشیدیم. با چوپانی برخورد کردیم گوسفندی خریدیم و خوردیم و انبارکی ساختیم مقداری از غذا و وسایل دارویی در آن گذاشتیم.»(6)
روز بعد، بدون آن که خود بدانند از مسیری بالا رفتند که ارتفاع آن زیاد بود.
ص:161
احتمالاً از دامنه های جنوبی علم کوه، صعود می کردند. هوا رو به سردی گذاشته بود و باران، نم نم می بارید. «ما مسیر را گم کرده بودیم. به دنبال عوعو یک سگ، پایین رفتیم. وارد خوابگاه کارگران معدن گورت شدیم. شب آنجا ماندیم.»(1) صبح، دوباره به راه خود ادامه دادند. پس از طی مسافت زیادی، با عبور از کوه های بلند و کوچک به کرماکو(2) رسیدند و از آنجا به گاوسرایی(3) که خالی بود رفته، شب را در آنجا به سر آوردند. غذا را نیز از چوپان هایی که در آن حوالی به سر می بردند، تهیه کردند.
فردای آن روز، گروه با عبور از داغ کوه(4) و مسافت های زیاد به طرف ارتفاعات سه هزار و دوهزار رفتند. شب را در قهوه خانه ای در دوهزار گذراندند. فردا صبح پس از عبور از هلوکله و عسل محله، شب را حوالی همان منطقه، در دریاسر صبح کردند. فردا به کوه سیالان(5) رسیدند و شب را هم در نیاردره خوابیدند. صبح، به طرف زیارت چال حرکت کردند و تقریباً دو روز آنجا ماندند. تعدادی اسلحه انبار کردند و سپس حرکت کرده، پس از عبور از کوه سلطان چال و دیگر نقاط مرتفع نزدیک به کوه سُماموس(6) که چند روز طول کشید؛ شب را در گاوسرایی زیر کوه سماموس خوابیدند و صبح به طرف ده ییلاقی جواهردشت رفتند.
ص:162
پیش از این، جواهردشت، محل قطعی قرار بعدی آنها با حمید اشرف تعیین شده بود. در محلی که انبار برای مواد غذایی احداث شده بود؛ اولین تماس با گروه شهر برقرار شد. حمید اشرف، فاضلی و دهقان(1) با مقداری مواد غذایی به آنجا آمده بودند و پس از تحویل مواد غذایی بازگشتند. گروه نیز پس از آنکه چند روزی آنجا ماند به طول لات(2) رفت و شب را در ارتفاعات به سر آورد.
روز بعد، به سمت جنوب حرکت کردند و پس از طی کوه های زیاد، خلاف جهت رودخانه رفتند تا رسیدند به مرجادشت. گاوسراهای زیادی در پیش رو بود. با عبور از آن، به ده ییلاقی اربوردشت رسیدند. شب را در همان جا سپری کردند. فردا با عبور از ناتیش کوه و نقاط دیگر، به تبرین کوه رسیدند و وارد قهوه خانه ای شدند. پس از استراحت کوتاهی، دوباره به راه خود ادامه دادند. ولی به جای آن که رو به غرب حرکت کنند تا به کا کوه برسند، مسیر دیگری را در پیش گرفته بودند؛ دو - سه روز طول کشید تا مسیر اصلی را پیدا کنند. شب را در کلومبی(3) خوابیدند و فردا صبح به طرف کا کوه حرکت کردند.
کاکوه، در 30 کیلومتری سیاهکل، دومین محل قرار آنان با گروه شهر بود. حمید اشرف، اسکندر رحیمی و ایرج نیری آمده بودند و با خود مواد غذایی و پوشاک آوردند. در آنجا، گروه شهر محل دقیق سه انبار مواد غذایی را به گروه کوه نشان داد. این انبارها از پیش نشان شده بودند.
فردای همان روز، آن سه تن بازگشتند و گروه کوه نیز پس از سه روز توقف آنجا را ترک کرد. پس از عبور از رودخانه و جاده سیاهکل - لونک(4)، در اطراف بالارود جاده را قطع کردند و از کوه، بالا رفته، شب را در دامنه کوه اتراق کردند. فردا صبح به طرف کوه دُرفک حرکت کردند.
ص:163
کوه دُرفک، در انتهای غربی رشته کوه البرز، مشرف بر دشت ها و مناطق جنگلی بین سراوان و رودبار، مقصد بعدی گروه بود. آنها با عبور از سی سرا، شب را در کبوترخانی سپری کردند و پس از آن، راه خود را به سوی درفک پی گرفتند.
وقتی به درفک رسیدند، هوا تاریک شده بود. شب را پای کوه درفک ماندند. روز بعد به طرف رودخانه سفید رود رفته، شبی هم در آبادی های بالاسفیدرود خوابیدند.
ظهر روز بعد، سفید رود و جاده رشت - تهران را در نزدیکی جمشیدآباد(1) قطع کردند. از کوه بالا رفتند. بعد از طی مسافتی، شب را در یک گاوسرا به صبح رساندند. پس از چند روز راهپیمایی و عبور از گاوسراهای زیاد از میان دیر عبور کرده و شب را در سردیر(2) گذراندند.
فردا صبح به حرکت خود ادامه دادند. نزدیکی «ونیم»(3)، محل قرار بعدی آنان بود که این بار نیز فاضلی، اسکندر رحیمی و منوچهر بهایی پور، سر قرار حاضر شدند و مایحتاجی را که تهیه کرده بودند؛ تحویل گروه کوه دادند. یکی - دو روز بعد، گروه به دو دسته تقسیم شد. یک دسته مرکب از هادی بنده خدا لنگرودی، صفایی فراهانی، مهدی اسحاقی و اسکندر رحیمی به طرف امام زاده اسحاق(4) رفتند و از آنجا نیز رهسپار دره سیامزگی شدند. در آنجا قرار بود انبار غذایی احداث کنند. سه نفر دیگر یعنی دانش بهزادی، رحیم سماعی و جلیل انفرادی نیز به طرف افسرسر رفتند. قرار بعدی این دو گروه، سه الی چهار روز بعد در قلعه رودخان بود.
ص:164
گروه اول، در نزدیکی لپندان(1) به کوه زد و محمود (رحیمی مسچی) به شهر بازگشت تا مواد غذایی تهیه کند. بخشی از مواد غذایی را در ارتفاعات لپندان انبار کردند. سپس، به سوی قلعه رودخان به راه افتادند. در آنجا به گروه دوم ملحق شدند. این بار، از ارتفاعات مرتع خانی به سوی ماسوله حرکت کردند. پس از عبور از ارتفاعات در یک کلومب اقامت نمودند. هادی بنده خدا و رحیم سماعی جهت خرید مواد غذایی به فومن رفتند و شب را در خانه اسکندر رحیمی گذراندند. فردا، با تهیه مواد غذایی به بقیه اعضای گروه ملحق شدند. در ادامه کوه پیمایی، با گذر از دره و جاده ماسوله، به کوه رفتند و در یک کلومب بیتوته کردند. در آنجا، حمید اشرف و اسکندر رحیمی مقداری غذا و پوشاک برای آنان آوردند. «در این ایام بحث درباره نحوه ادامه مسیر بود که منوچهر (صفایی فراهانی) پیشنهاد داد در صورتیکه ده نفر شدیم بهتر است به دو قسمت تقسیم شویم. یک دسته به مازندران برود و دسته دیگر به گیلان.»(2) اما بعد پشیمان شد. قرار گذاشتند گروه متفقاً به راه خود ادامه دهد. بنابراین، پس از عبور از ارتفاعات ماسوله و شاندرمن و دیگر ارتفاعات به نزدیکی جاده اسالم - خلخال رسیدند و در حوالی جاده، انباری برای مواد غذایی ایجاد کردند.
در این منطقه حمید اشرف و اسکندر صادقی نژاد، فرد جدیدی با نام مستعار آرش (ایرج صالحی) را با خود همراه آورده تا به گروه ملحق سازند. حمید اشرف ، شماره تلفن آرش را از دانش بهزادی گرفته بود و پس از انجام دیداری با او، اکنون او را همراه آورده بود. بر اساس بازجویی ایرج صالحی، او در اول آذر ماه به گروه پیوست.
اکنون، مرحله اول شناسایی به پایان رسیده بود. پس از آن، گروه که تعدادشان به هشت نفر رسیده بود؛ با دو ماشین فولکس واگن و وانت مزدایی که حمید اشرف و
ص:165
صادقی نژاد آورده بودند؛ راهی چالوس شد تا مرحله دوم شناسایی را از حوالی مرزن آباد آغاز کنند. آنان از آنجا به کدیر(1) رفتند و روز بعد با عبور از وازک(2) و روستاهای دیگر و ارتفاعات «گَنگِر چال»(3) به دره منگل رسیدند. قرار بعدی آنان با حمید اشرف در این محل بود.
عباس دانش بهزادی و رحیم سماعی به نزدیک جاده هراز رفتند تا حمید اشرف را بیاورند. بقیه نیز به جمع کردن هیزم مشغول شدند. حمید اشرف این بار محدث قندچی را با نام مستعار اسماعیل اصغر زاده، برای ملحق ساختن به گروه، همراه خود آورده بود. چون دانش بهزادی، قندچی و ایرج صالحی یکدیگر را از دوران دانشکده می شناختند؛ قندچی سراغ صالحی را از دانش بهزادی گرفت. در آنجا آنان دریافتند که صالحی ناپدید شده است. گروه، دو روز در درة منگل به جستجوی او پرداخت؛ ولی هیچ اثری از او نیافت. برخی همراهان احتمال دادند از کوه پرت شده است. صفایی فراهانی سفارش کرد تا گروه شهر درباره اش تحقیق کند. اما، ایرج صالحی، هنگام جمع آوری هیزم با اغتنام از فرصت تدریجاً از جمع جدا شده، خود را به جاده هراز رساند و با یک مینی بوس به تهران بازگشت. او در بازجویی خود نوشته است:
رضایت مندی آشکار روستائیان از دولت و شخص اعلیحضرت همایونی نظرم را جلب کرد. این عوامل باعث شدند که فکر جدایی از آن عده به سرم بیافتد. نخست تصمیم گرفتم که موضوع را با آنها در میان بگذارم ولی بعداً از جان خودم ترسیدم و تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگویم از آنها جدا شوم، روزشماری می کردم تا روز موعود نزدیک شود.
در روز ملاقات، ما در دره ای نزدیک جاده آمل اقامت کردیم. منوچهر سر و وضع بهروز و مصطفی را آراست و آنها اسلحه بستند رفتند روی جاده تا کریم
ص:166
(حمید اشرف ) را ببینند. دیگران از جمله مرا مأمور جمع آوری هیزم کرد همگی کوله های خود را زمین گذاشته و مشغول جمع آوری هیزم شده بودیم در حین همین کار من کم کم خودم را کنار کشیدم و در فرصتی مناسب، خودم را به جاده آمل رسانیدم.
خوشبختانه بهروز و مصطفی سر جاده نبودند و من نمی دانم آن موقع کجا بودند. با پولی که در جیب داشتم سوار مینی بوس شدم و خودم را به تهران رسانیدم و پس از سه روز اقامت در تهران جهت کار عازم دوگنبدان شدم.(1)
گروه که از یافتن صالحی ناامید شده بود؛ همچنان، با هفت نفر به مسیر خود ادامه داد. آنها با عبور از سنگ چال، فیل بند و سجاده رود به ارتفاعات بابل رفتند. در آنجا منتظر افراد رابط بودند که آنها هم نیامدند. سپس به حرکت ادامه داده و در نزدیکی های بهشهر، رحیم سماعی جهت تماس به تهران رفت. پس از چند روز حمید اشرف و اسکندر رحیمی به ملاقات شان آمدند. گروه سپس به طرف ارتفاعات بندرگز و نوکنده حرکت کرد. باز هم، حمید اشرف و اسکندر رحیمی و منوچهر بهایی پور سر قرار آمدند و هوشنگ نیری را که به تازگی به همراه صفاری آشتیانی از عراق بازگشته بود؛ با خود همراه آوردند.
در اینجا تعداد اعضای گروه با اضافه شدن نیری به هشت نفر می رسید. آنان، دو- سه روزی، در اطراف شاه کوه اتراق کردند و سپس به طرف دره زیارت و نهارخوران رفتند. با پیمودن کوه ها و دره ها به دهی به نام چه جا رسیدند و شب را در همان جا سپری کردند. صبح به طرف کوه شاه دار حرکت کردند. پس از چند روز به ارتفاعات دشت شاهرود رسیدند. از آنجا به دهی به نام میانستاق رفتند و شب را در آنجا صبح کردند. صبح به طرف کوه قلعه بران حرکت کردند تا صبح روز بعد، به نزدیکی جاده دلند - رامیان که محل قرار بعدی بود؛ برسند. قرار ساعت 5 بعدازظهر انجام شد. چون شناسایی مرحله دوم نیز به پایان رسیده
ص:167
بود؛ همگی با سه ماشین جیپ، فولکس و وانت بار به طرف سیاهکل و بالارود حرکت کردند. بنا به اظهار هوشنگ نیری «گروه تا 9 بهمن در مازندران بود.»
دیدیم پس از آنکه زمینه برای فعالیت های پارتیزانی مناسب تشخیص داده شد؛ تلاش هایی برای جذب افراد جدید به گروه آغاز شد. در جریان همین تلاش ها بود که صفایی فراهانی با عباس مفتاحی دیدار کرد. این دیدارها در دور اول، عملاً حاصلی نداشت و دو گروه تصمیم گرفتند که نخست مذاکرات پایه ای خود را در سطح بررسی تاکتیک ها و استراتژی های مبارزاتی پی گیری کنند؛ و بعد از آن، دربارة ادغام تشکیلاتی به توافق برسند. بدین ترتیب، حمید اشرف و مسعود احمد زاده هر یک به نمایندگی از گروه خود، در سراسر پاییز به بحث درباره «تاکتیک و استراتژی مبارزه مسلحانه» پرداختند.
این گفت وگوها که در قرارهای خیابانی دنبال می شد؛ عمدتاًً درباره امکانات مبارزه در کوه و مبارزه در شهر و رابطه این دو بود.
مسعود احمد زاده، در بازجویی سی صفحه ای مورخ 18/8/50، به ساواک چنین توضیح می دهد:
[ما] برای شهر و مبارزه چریکی در شهر بیشتر از رفقای آن گروه امکانات و حوزه عمل قائل بودیم هدفهای متنوع تر و وسیع تری را برای چریک شهری قائل بودیم، تا رفقای آن گروه. فی المثل ما معتقد بودیم، می توان کاملاً فعالیت داشت و در عین حال مخفی زندگی کرد در حالی که آن رفقا زندگی مخفی را مانعی بزرگ برای فعالیت می دانستند (بعدها تجربه ثابت کرد که در این مورد نظر ما صائب بوده است؛ گرچه خود ما نیز نمی دانستیم که زندگی مخفی تا این حد امکان پذیر و عملی است، حتی از بعضی جهات مزیت ها و ارجحیت هایی بر زندگی آشکار دارد) در ضمن بحث درباره شیوه های کار گروه، من ضمن اشاره به گروه جزنی (که حدس می زدیم گروه رفقایمان از لحاظ منشأ، روابطی با آن گروه داشته است) مشی گروه جزنی را از این لحاظ
ص:168
مورد انتقاد قرار دادم که گروه جزنی در شرایطی می خواست دست به عمل مسلحانه بزند که شاید هنوز یک گروه کمونیستی واقعاً وجود نداشت در حالی که هر نوع جنبشی به یک حداقل تشکل سازمانی نیاز دارد و این انتظار که در آن زمان گروه های دیگر، راه گروه جزنی را دنبال کنند در حقیقت انتظاری نابجا بود و نیز به این مسئله اشاره کردم که کار گروه ما تابه حال از یک طرف، آماده سازی محیط برای چنین مبارزه مسلحانه ای بوده است و از طرف دیگر تربیت رفقایی بوده است که هر کدام در صورت جدا افتادن از گروه خود بتوانند با توجه به آموزش هایی که دیده اند سرمنشأ گروه و یا هسته دیگری گردیده، راه را ادامه دهند.
مسعود احمد زاده در ادامه می نویسد:
بالاخره بدین نتیجه واحد رسیدیم که با توجه به شرایط اجتماعی - سیاسی روستاهای شمال کشور و با توجه به شرایط جغرافیایی و استراتژیک جنگل های شمال از یک طرف و با در نظر گرفتن آمادگی بدنی و انطباق فیزیکی رفقای تیم کوه با شرایط سخت زندگی در کوه و جنگل و شناسایی قابل ملاحظه ای که رفقا در جنگل های شمال دارند و نیز تسهیلاتی که ایجاد انبارک های آذوقه در دوام چریک کوه تا مدتی ایجاد می کند، یک هسته چریکی با تحرک قابل ملاحظه ای که دارد بقای نسبی تضمین شده ای را داراست. ما به این نتیجه مشترک رسیدیم که هسته چریکی در کوه با نیروی آتش کمی که در اختیار دارد و با تحرک مطلقی که به خاطر بقایش مجبور به انتخاب آن است، قبل از آن که وظیفه دار تبلیغ و تشجیع روستائیان ستمدیده باشد عهده دار یک تبلیغ و تأثیرگذاری سراسری بر تمام مردم ایران و بر کل جنبش انقلابی است و از همین جا تقدم تاکتیکی چریک شهری به عنوان مبلغ چریک کوه و گسترش اثر تبلیغی وجود و فعالیت چریک کوه بر سراسر کشور آشکار شد.(1)
ص:169
به عبارت بهتر، بنا به تحلیل گروه پویان «مبارزه چریکی در کوه آن گاه می بایست شروع شود که شهر فعالیت خود را شروع کرده و بقای نسبی خود را تضمین کرده باشد.»(1)
با چنین مباحثی قرار شد گروه پویان نیز تیمی را بسیج کرده و به کوه اعزام نماید. به ویژه آنکه، نیروهای کوه بعد از شناسایی های اولیه، به بی عملی مطلق رسیده بودند و هر دم انتظار می رفت که به چنگ نیروهای ژاندارمری و نهایتاً ساواک درآیند:
در این شرایط فرمانده دسته جنگل مرتباً مسأله طولانی شدن شناسایی را به رفقای شهری تذکر می داد و هشدار می داد، هر آینه عملیات آغاز نشود، امکان کشف دسته جنگل قبل از بهره برداری از عدم هوشیاری دشمن وجود دارد و این موضوع تاکتیکی، بسیار مهم بود. عناصر شهری گروه جنگل به رفیق صفایی اطلاع دادند که توافق با گروه رفیق «مسعود» قریب الوقوع است و به زودی با اعزام کادرهای تازه، دسته جنگل تقویت خواهد شد.
البته گروه رفیق مسعود که هنوز بسیاری از کادرهای آن علنی بوده و در اکناف کشور مشغول به کار بوده و یا خدمت وظیفه را می گذراندند، عملاً قادر نبود در مدت کوتاهی خود را آماده اعزام نفرات به روستا سازد. طبعاً این کار طول می کشید. این موضوع به فرمانده دسته جنگل گزارش شد.
رفیق صفایی در اواخر دی ماه اعلام داشت که عملیات را در نیمه دوم بهمن باید آغاز کرد و پس از مصادره سلاح های پایگاه سیاهکل در منطقه ای دورتر از سیاهکل افراد جدید را خواهیم پذیرفت و به آموزش آنها خواهیم پرداخت.(2)
اکنون، اعضای گروه برای آغاز عملیات، وارد منطقه سیاهکل شده بودند. این
ص:170
منطقه از مدت ها پیش، به عنوان نقطه آغازین عملیات، تعیین شده بود. زیرا، براساس بررسی های به عمل آمده، اهالی سیاهکل نسبت به دیگر نقاط از آگاهی های اجتماعی - سیاسی بیشتری برخوردار بودند و این، برای آغاز عملیات پارتیزانی که نیازمند حمایت مادی و معنوی مردم است؛ یک امتیاز ویژه به حساب می آمد.
بر پایه چنین تحلیلی، اسکندر رحیمی در اواخر پاییز لیستی از نیازمندی های گروه را به ایرج نیری داده و به او گفت:
تو باید در مورد تمام این چیزها تحقیق کنی و به من بدهی و فرصت هم داری و چیزهایی که در این لیست نوشته شده بود از این قرار بود که مفصلاً برای تان شرح می دهم:
1- نقشه سیاهکل که نقشه خیابانها و کوچه هائی را که به پاسگاه منتهی می شد، من برای شان تهیه کردم و فاصله فلکه ها را و فاصله بانک ها را با قدم اندازه گرفتم و نقشه را کشیدم و دادم.
دوم نقشه پاسگاه ژاندارمری که یکبار به پاسگاه رفتم دیدم که دو اطاق در بالا است و دو اطاق در پائین و اینطور نوشتم که دو اطاق بالائی غربی اطاق رئیس پاسگاه و معاونش است و اطاق شرقی اطاق نظام وظیفه و بایگانی و دو اطاق طبقه پائین یکی ندامتگاه و دیگری خوابگاه ژاندارمها است و تعداد افراد ژاندارمری را طبق درخواست لیست، 13 نفر ذکر کردم که 3 نفر از آنها سرباز هستند و بقیه ژاندارم می باشند.
سوم، اطلاعاتی درباره پاسگاه جنگلداری سیاهکل خواسته شده بود که برای شان نوشتم که در این پاسگاه 5 سرباز هستند و دو- سه دفعه غروب ساعت 7 از جلوی پاسگاه رد شدم و دیدم که نگهبانی نمی دهند.
چهارم، درباره نقشه کارخانجات منتصری که درکجا واقع شده اند و همچنین سینمای منتصری و نحوه ورود و آتش زدن آنها [آنجا] که من نقشه کارخانه را که در کجا واقع شده است برای شان مشخص کردم و سینما، هم که پهلوی کارخانه بود برای شان مشخص کردم و نوشتم که چون تا ساعت یازده شب در سینما، فیلم [نمایش] می دهند، مردم در سینما هستند و اگر شما بخواهید سینما را آتش بزنید مردم بی گناه از بین می روند.
ص:171
من نتوانستم درون کارخانه را ببینم ولی از بیرون مشخصات آن را نوشتم که سه طبقه هست و طبقه زیر یا همکف باید طبق معمول دستگاه های چای خردکنی یا مالش و خشک (یعنی چای خشک کنی) و طبقه های بالا باید مطابق معمول پلاس باشد و چون من قبلاً کارخانه های دیگر چای را در لاهیجان دیده بودم همه آنها همین فرم را داشتند. کارخانه دیگر منتصری را - که در راه چوشل(1) است - روی نقشه مشخص کردم و نوشتم که نتوانستم در داخل کارخانه بروم فقط از بیرون مشخصات آن را نوشتم.
همچنین منزل شخصی یک نفر بنام جعفر طیاری که نزولخوار است روی نقشه مشخص کردم.
پنجم، درباره پست و تلگراف و تلفن و نحوه قطع آن در بیرون از سیاهکل. سیاهکل تلفن شهری ندارد و تلفن آن فقط با لاهیجان تماس می گیرد.
جاده سیاهکل به کانال را پیاده رفتم و در کنار پل تیرهای چوبی تلفن را مشخص کردم و نوشتم که تیرهای تلفن کنار پل جادة کانال پوسیده است و می توان بدین وسیله ارتباط را قطع کرد. در پهلوی پل آن قسمتی که مربوط به جادة کانال می شود، یک زنجیر وسط جاده کانال کشیده شده است که روزها آن را باز می کنند و شب ها آن را می بندند.
سوال ششم این بود که آیا زنجیر قابل حرکت است و من درباره زنجیر نوشته فوق را شرح دادم.
سوال هفتم این بود که نقشه بانکها را در سیاهکل روی نقشه مشخص کنم و این کار آسانی بود و همچنین تعداد نفرات بانک ملّی که با چند بار رفتن به این بانک [جواب] این سؤال را پیدا کردم.
سوال هشتم درباره نقشه بخشداری و کارخانه برق و شهرداری بود که بایستی آنها را روی نقشه نشان می دادم و این سوال هم زود تکمیل شد.
سوال نهم درباره نگهبان بانک ملی بود که آیا این بانک نگهبان دارد یا نه و من نگهبانی برای این بانک ندیدم و آن را برای شان نوشتم.
سؤال دهم درباره ماشینها و راننده و کمک رانندة راه سیاهکل به لونک بود
ص:172
که من هر بار با یکی از ماشینها به بالای جاده ده رفتم و شماره و رنگ و نام راننده و کمک راننده و سایر مشخصات را شرح دادم.
سوال یازدهم این بود که راههای ارتباطی سیاهکل را بنویسم و راههای ارتباطی سیاهکل را به این ترتیب نوشتم که:
یک راه به چوشل می رود و یک راه که راه اصلی سیاهکل به بازکیاگوراب است؛ یکراه که از پهلوی ژاندارمری به طرف کانال و ده فشتال(1) می رود و یک راه هم به لونک که روی نقشه مسیر آن را نشان دادم و این سؤالات را دقیقاً نمی دانم که یک هفته یا دو هفته قبل از دستگیری، من به اسکندر رحیمی دادم.(2)
همزمان با ورود گروه به سیاهکل احمد فرهودی، با نام مستعار ستار از گروه احمد زاده در اختیار گروه جنگل قرار گرفت. هویت فرهودی پس از مشارکت در سرقت از بانک ملی شعبه ونک، پیش ساواک افشاء شده بود. زیرا، هنگامی که او بنا به درخواست عباس مفتاحی با استعفا از محل کار خود از ساری به تهران می آمد؛ یک جلد شناسنامه از چمدان پدرش که کارمند اداره آمار ساری بود؛ برداشت و عکس خود را بر آن الصاق کرد. این شناسنامه در جریان حمله به بانک به دست ساواک افتاد و توانست رد آن را پی گیرد. به همین جهت، فرهودی به مدت پنج ماه در خانه فردی با نام مستعار میرزا [جواد سلاحی] محبوس بود؛ تا اینکه روزی میرزا نامه کوچکی به دست او داد «که در آن سه جمله نوشته شده بود 1- وضع بدنی تو چطور است 2- آیا حاضری با عده ای در کوهستان زندگی کنی 3- دارو به اندازه کافی در اختیارت قرار خواهد گرفت.»(3)
ص:173
احمد فرهودی از میرزا «در مورد نویسنده نامه و منظور آن»، پرس وجو می کند و میرزا نیز اظهار بی اطلاعی می کند و تأکید می کند: «فقط تو باید به این نامه با کلمه آری و یا نه پاسخ بدهی». ولی فرهودی به این نامه پاسخی نداد و به میرزا گفت: «همین را ببر و به نویسنده بده بخواند اگر چیزی فهمید به من هم بگوید ولی او قبول نکرد و گفت برگرداندن نامه صلاح نیست.» فرهودی معترضانه به او گفت: «باید در گروه، دمکراسی برقرار باشد؛ من که سرباز صفر نیستم.»(1) میرزا در جواب گفت: «تو به یک منزلی منتقل می شوی که در آنجا همه مطالب را به شما خواهند گفت.» بالاخره فرهودی به دلیل صفایی تحویل داده شد و دلیل صفایی، او را به خانه خود برد. «در آنجا متوجه می شود که منظور از کوه رفتن، دست به سلاح بردن و جنگیدن است.» طی پنج روزی که فرهودی در خانه دلیل صفایی بود؛ هر چه در مورد کیفیت برنامه پرسش می کند؛ با «نمی دانم!» مواجه می شود. بالاخره یک روز صبح دلیل صفایی، فرهودی را سوار فولکس واگنی کرد و به خیابانی برد. سپس از او خداحافظی کرد و رفت. لحظاتی بعد شخصی بنام عباس (حمید اشرف ) در پشت فرمان اتومبیل قرار گرفت و حرکت کرد. در بین راه نیز، فرهودی از حمید اشرف در «مورد کوه و تعداد افراد مستقر در کوه سؤال کرد». اشرف نیز پاسخ می داد: «نمی دانم». فرهودی متوجه می شود: «برنامه این است که به کسی چیزی گفته نشود.» آنان ساعت حدود پنج بعدازظهر به رشت رسیدند. اشرف ، فرهودی را در دروازه تهران پیاده کرده و گفت: «فردی به اینجا خواهد آمد که در دست راستش روزنامه و در دست چپ عینک سیاه دارد.» لحظاتی بعد آن شخص آمد و خود را بهروز (عباس دانش بهزادی) معرفی کرد. سپس با یک جیپ که راننده آن محمود (اسکندر رحیمی) بود؛ به سوی کوه حرکت کردند.
بدین ترتیب فرهودی آخرین فردی بود که به گروه کوه پیوست و تنها فردی بود که از جانب گروه احمدزاده در اختیار آنان قرار می گرفت. البته عباس مفتاحی در مورد اعزام افراد بیشتری از گروه خود به کوه می نویسد:
ص:174
ما به فکر این بودیم که تدارک بیشتری از لحاظ نفرات درکوه بنمائیم. ولی ناگهان مطلع شدیم که به کوه حمله کردند. به دنبال توافقی که بین دو گروه شده بود قرار بر این بود که گروه ما نیز عده ای را برای آنها بفرستد. گرفتاری های ما در این زمان زیاد بود. از طرفی تیر خوردن پویان و مسأله جدیدی که به وجود آمده بود و علت آن تغییر مشی گروه بود، گروه را در یک بلاتکلیفی قرار داده بود. تیم شهر آنها، ضربه بزرگی خورده بود و تقریباً به استثنای سه نفر- حمید اشرف ، اسکندر صادقی نژاد و صفاری آشتیانی - بقیه - همه - را دستگیر کرده بودند و اطلاع درستی ندارم که برای ارتباط با کوه در شمال در قسمت گیلان چند نفر داشتند ولی به هر حال همه آنها نیز دستگیر شده بود[ند] و در تماسی که دو هفته قبل از حمله به پاسگاه رابط کوه که حمید اشرف بود با افراد تیم کوه گرفته بود خبر دستگیری ها را داده بود.
قبل از تماس بعدی حمید اشرف با افراد کوه که آخرین تماس بوده است حمید اشرف قبل از رفتن به این تماس آخر، با مسعود احمد زاده ملاقات کرده بود و صحبتی که در این ملاقات شده بود مبنی بر این بود که به افراد کوه بگوید، تدارک بیشتری برای پذیرش افراد جدید بکند و ما فکر نمی کردیم که حمله به زودی شروع خواهد شد. وقتی که حمید اشرف با کوه تماس گرفته بود، افراد کوه تصمیم خود را مبنی بر حمله به پاسگاه سیاهکل بیان داشتند و حمید اشرف نیز با اینکه [تیم] شهر با حمله در کوه در این زمان [و] با این امکانات کم، مخالف بود، نظر آنها را پذیرفته بود.
دلایل کوه از این قرار بود که تازه واردان به کوه چون به شرایط کوه عادت نکرده اند جلوی تحرک آنها گرفته خواهد شد و همچنین این خطر که افراد شهر لو رفتند و جای افراد کوه را مشخص کردند و یک خطر جدی از این امر آنها را تهدید می کند [...] من تصور می کنم که علی اکبر صفایی فراهانی به افراد تیم شهر که از گروه ما بودند چون به طور کلی از گروه ما چیزی نمی دانست، برای آنها اهمیت و ارزشی قائل نبود و فکر او این بود که فقط متکی به خود باشند و او گمان می کرد که کل افراد همین ها هستند و بالاخره باید حمله کند و موکول کردن به آینده برای او معنا نداشت و او علاقه زیادی داشت که هر چه زودتر دست به مبارزه بزند [...]
حمید اشرف از آخرین تماس با افراد کوه که سه روز قبل از حمله صورت
ص:175
گرفته بود برگشت و به مسعود احمدزاده گفته بود که قرار است در این هفته حمله صورت گیرد که برای همه ما تعجب انگیز بود. چون قبلاًَ طور دیگری صحبت می کردیم، بهر حال برنامه قبل از حمله ما از این قرار بود که عده ای را برای کوه از گروه خودمان آماده کنیم.
کسانی را که برای این کار در نظر گرفته بودیم از میان آن ها با افراد مورد اعتماد گروه بی واسطه مسأله را مطرح می کردیم منتها به این صورت که پس از بیان درستی مشی می گفتیم باید این کار را کرد ولی به آنها نمی گفتیم که کسانی در کوه برای شناسایی مدتی کار کرده اند. من خودم کاندیدای کوه بودم. درد پایی که من داشتم در آن موقع فکر می کردم که جزیی است و پس از مدتی خوب خواهد شد و این مدت زمان همان فاصله ای بود که افراد برای رفتن به کوه آماده شدند. البته بعداً روز به روز پایم بدتر می شد که مرا از جریانات کنار کشیده بود.
برادرم اسدالله مفتاحی را اول بار که به تبریز رفتم ملاقات کردم و مسأله را با او در میان گذاشتم و گفتم باید به کوه برود. به طور کلی برای تمام افرادی که با آنها این موضوع مطرح می شد خیلی غیرمترقبه بود و با مخالفت مواجه می شدیم. اسدالله نیز ابتدا چنین بود ولی پس از مدتی بحث پذیرفته بود و به او گفتم که اگر کسانی که به صورت سمپات گروه هستند و با او رابطه دارند، حاضرند، با آنان صحبت کند. او با «پل» صحبت کند و او را آماده کرده بود با یک سمپات دیگر خود به نام «تاراس» نیز صحبت کرده بود و او را نیز آماده کرده بود. با سمپات دیگر خود به نام ستار که بعدها من نیز او را دیده بودم و یک طبقه برای مان اجاره کرده بود نیز به طور خیلی کلی صحبت کرده بود و به او گفته بود که اگر چنین جریانی به وجود آید حاضری که تو با آنها بروی؟ او پذیرفته بود ولی مستقیماً مسأله را مطرح نکرده بود که چنین جریانی وجود دارد چون در آن موقع او در سطح پایینی قرار داشت و تماس با او خیلی کم بود. من قرارهایی در تهران داشتم که باید با این افراد در زمینه مشی صحبت می کردم و اگر می پذیرفتند در بحث پیش می رفتم و با آنها مطرح می کردم قراری با ناصر که اسم تشکیلاتی او بود گذاشته بودند. این قرار را که با علامت بود مسعود احمد زاده به من داده بود. من با ناصر که برای اولین بار پس از مخفی شدن از خانه «بابی» با چشم بسته بیرون می آمد و با چشم بسته بابی او
ص:176
را به خانه می فرستاد ملاقات کردم و با او راجع به مشی به طور کلی صحبت کردم و او چون مشی را پذیرفته بود دیگر صحبت بیشتری با او نکردم و دو - سه بار دیگر او را دیدم و دیگر با هم تماس نگرفتیم. با «ماکسیم» که از مشهد آمده بود و در پادگان خدمت می کرد نیز ملاقات کردم و با او نیز مسأله را مطرح کردم و او در تهران مدتی ماند و دو - سه نفری از افراد آن گروه را نیز قرار بود آماده کند. و یک نفر را نیز مسعود احمد زاده قرار بود آماده کند جمعاً در حدود یازده نفر و شاید یکی- دو تا بیشتر می شدند که می خواستیم برای فرستادن به کوه آماده کنیم و به فکر کفش و لباس برای آنها بودیم و شلوار مخصوص کوه که پشمی بود تهیه شده بود که خبر حمله را شنیدیم.(1)
ضربه ساواک به تیم شهر در نیمه اول بهمن ماه، به دنبال دستگیری غفور حسن پور و مهدی سامع رخ داد. پس از دستگیری ابوالحسن خطیب، مهدی فردوسی و مسعود نوابخش در 16/9/1349، آنها به «فعالیت های کمونیستی» حسن پور و سامع اعتراف کردند. بنابراین، در تاریخ 18/9/49 ریاست ساواک طی نامه ای به «تیمسار فرماندهی نیروی هوایی - ضد اطلاعات» می نویسد: نامبرده بالا، افسر وظیفه حسن پور که فعلاً خدمت وظیفه خود را در نیروی هوایی شاهنشاهی در تهران می گذراند؛ متهم به فعالیت های کمونیستی می باشد. خواهشمند است دستور فرمائید وی را دستگیر و پس از بازرسی منزل، او را به این سازمان تحویل [دهند] و ضمناً نماینده آن نیرو را جهت شرکت در جلسات بازجویی معرفی نمایند.»
در هفتم اسفند سال 48، با دستگیری ایرج محمدی افراکتی و عبدالرضا نواب بوشهری، ساواک از ضد اطلاعات ارتش خواسته بود که 6 تن از افسران وظیفه را که «دارای عقاید کمونیستی بوده و هستند»؛ دستگیر و به آن سازمان تحویل نمایند. این 6 تن عبارت بودند از:
ص:177
«1- عبدالله سلیمانی، افسر وظیفه خدمت رضائیه [ارومیه فعلی].
2 - حجت جمشیدی، از اول مهر ماه به خدمت احضار و پس از طی دوره آموزشی در تهران به شیراز اعزام و یا احتمالاً در واحدهای تهران خدمت می کند.
3- ایرج حسن پور، افسر وظیفه محل خدمت نیروی هوایی شاهنشاهی در تهران.
4- مهدی سامع، افسر وظیفه محل خدمت شیراز.
5- عبدالله حاجتی، افسر وظیفه، محل خدمت: پالایشگاه نفت تهران.
6- ابراهیم نوشیروانپور، افسر وظیفه که اخیراً برای طی دوره به شیراز اعزام شده است.»(1)
چند روز بعد، سازمان ضد اطلاعات ارتش به ساواک گزارش می دهد: «ایرج حسن پور» شناخته نشده است. این اشتباه از آن رو صورت گرفته بود که ایرج محمدی در اعترافات خود حسن پور را با نام کوچک «ایرج» معرفی می کند. همان طور که دیدیم، ساواک نیز نام «ایرج» را که حسن پور بدان مشهور بود؛ به عنوان نام کوچک حسن پور قید می کند. در حالی که، نام کوچک حسن پور، «غفور» بود. هر چند در آن زمان نیز ضد اطلاعات نیروی هوایی به سازمان ضداطلاعات ارتش اطلاع می دهد که «در نیروی هوایی شخصی به نام غفور حسن پور اصیل شیرجوپشت، در خدمت است». ولی چون این موضوع در سال 48 از طرف ساواک و سازمان ضد اطلاعات پیگیری نشد؛ لاجرم حسن پور نیز دستگیر نگردید. ولی این بار، ضد اطلاعات نیروی هوایی مشخصات کامل و یک قطعه عکس حسن پور را برای ساواک ارسال می کند تا «اعلام دارند که شخص مورد نظر صاحب عکس و مشخصات مذکور می باشد یا خیر.»(2) ساواک با مشاهده عکس و مشخصات حسن پور در روز 22/9/ 49 به ضد اطلاعات نیروی هوایی اطلاع
ص:178
می دهد که «نامبرده بالا - افسر وظیفه غفور، حسن پور اصیل شیرجو پشت فرزند کریم - شخص مورد نظر این سازمان می باشد.»(1)
ضد اطلاعات نیروی هوایی نیز بی درنگ نسبت به دستگیری حسن پور اقدام می کند و گزارش دستگیری را به شرح ذیل برای ساواک ارسال می نماید:
از: نیروی هوائی ( ضد اطلاعات)
تاریخ: 24/9/49
به: ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور
موضوع: ستوان دوم وظیفه غفور حسن پور اصیل شیرجوپشت، فرزند کریم
بازگشت به شماره 4396 / 312-22/9/49
1- در مورد خواستة آن سازمان مبنی بر دستگیری و تحویل افسر وظیفه یاد شده بالا اقدامات زیرین بعمل آمده است:
الف - در تاریخ 23/9/49 ترتیب کار داده شد تا مشارالیه بدون آنکه توجه وی جلب شود و فرصت اقداماتی داشته باشد به ضد اطلاعات احضار گردید و بطور غیرمستقیم با وی مصاحبه به عمل آمد تا آمادگی لازم برای بازرسی از منزل وی تحت پوششی فراهم گردد.
ب - پس از اینکه نامبرده شخصاً تمایل خود را جهت انجام بازرسی از منزل بیان داشت چون اظهار می نمود که در منزل مسکونی او غیر از خود، برادرش نیز سکونت دارد لذا با اخذ تماس تلفنی با ساواک خواسته شد که در موقع بازرسی از منزل نمایندگانی از ساواک نیز حضور داشته باشند تا در صورت لزوم برادر مشارالیه را در اختیار بگیرند.
پ - در ساعت 1100 روز 23/9/49 نامبرده در اختیار سرهنگ دوم حسین فرجی فر نماینده ضد اطلاعات نیروی هوائی و به اتفاق نماینده دادستان نیرو و دو نفر مأمورین اعزامی از ساواک و یکی از مأمورین ضد اطلاعات نیروی هوایی برای بازرسی منزل اعزام شدند و طبق گزارش سرهنگ 2 حسین فرجی فر در ساعت 1130 روز 23/9/49 در حضور نامبرده و نمایندگان اعزامی بشرح فوق و نیز در حضور سه نفر بستگان مشارالیه به اسامی دکتر مرتضی والا
ص:179
(حسن پور سابق)، مصطفی حسن پور اصیل شیرجو پشت و ابراهیم حسن پور اصیل شیرجو پشت از منزل مسکونی وی بازرسی به عمل آمده و اشیاء و وسائل مکشوفه در دو برگ صورتجلسه گردید که یک برگ آن و همچنین افسر دستگیر شده و اشیاء و وسایل مکشوفه به شرح مندرج در صورتجلسه تحویل نمایندگان اعزامی ساواک شده اند.
2- با اعلام مراتب فوق بدین وسیله سرهنگ دوم حسین فرجی فر برای شرکت در جلسات بازجوئی مشارالیه معرفی می گردد خواهشمند است دستور فرمائید سرانجام کار نامبرده را به نیروی هوائی (ضد اطلاعات) اعلام دارند و مضافاً موارد زیرین را جهت آگاهی اعلام می دارد:
الف - برابر سوابق موجود درباره وی با ارسال نمونه (ج) به ساواک ( تحت کلاسه 37270–376) استعلام سابقه بعمل آمده و ساواک در تاریخ 23/11/48 مشارالیه را فاقد سابقه مضره سیاسی معرفی نموده است.
ب - مشارالیه در بهمن ماه 1348 تعهد حفاظتی به شرح دو برگ فتوکپی پیوست به نیروی هوایی سپرده است (در مندرجات فرم تعهد حفاظتی از اول سال 49 تجدید نظر شده و کامل تر شده است).
3- چون نامبرده در حال حاضر دستگیر و تحویل آن سازمان می باشد تقلیل طبقه بندی مکاتبات انجام شده با این نیرو درباره وی (از سری به خیلی محرمانه) مورد تقاضاست.
از طرف فرمانده نیروی هوائی، ارتشبد خاتمی
فرمانده ضد اطلاعات وابسته به نیروی هوائی، سرتیپ هاشم برنجیان
از سوی دیگر، ساواک همچنین در مورخ 19/9/49، طی نامه ای به ریاست اداره دوم اطلاعات و ضداطلاعات ستاد بزرگ ارتشتاران، «درباره لیسانسیه وظیفه مهدی سامع» نوشت:
با توجه به اینکه اطلاعات تازه ای در مورد فعالیت های مضره یاد شده بالا به این سازمان رسیده خواهشمند است دستور فرمایید نامبرده را به این سازمان تحویل و نماینده ای نیز جهت شرکت در بازجویی از وی معرفی نمایند.
ص:180
دو روز بعد، ساواک مرکز، موضوع نامه فوق را به ساواک شیراز گزارش داده و دستور می دهد که «با ضداطلاعات مرکز مزبور تماس و یک نفر از رهبران امنیت داخلی در زمینه بازرسی منزل و کشف و ضبط هرگونه سند و مدرک و حتی داروی مشکوک با ارتش همکاری نمایند.»
بدین ترتیب مهدی سامع نیز در تاریخ 23/9/49 یعنی در همان روزی که حسن پور بازداشت گردید؛ دستگیر و به تهران اعزام شد.
همان طور که حمید اشرف خاطر نشان می سازد؛ دستگیری حسن پور «به عللی غیر از ارتباط با گروه جنگل بود.»(1) اما نمی دانیم چرا اشرف به دستگیری مهدی سامع اشاره ای نکرده است. در میان وسایلی که پس از تفتیش منزل حسن پور به دست ساواک می افتد: «دو برگ نوشته تحت عنوان جزوه ای برای چریک های شهری»، «نقشه ای از شهرستان رودسر که شامل وضع جغرافیایی و پستی و بلندی ها و همچنین مراکز ژاندارمری که روی آن تعیین شده است» و همچنین «یک فقره نامه که نویسنده آن مسعود بطحائی است و دریافت کننده آن رضوان و عده ای دیگر [...] که در عراق اقامت دارند»؛ به چشم می خورد.
این نامه را به همراه دو فقره نامه دیگر، مهدی سامع هنگامی که در زندان بود از مسعود بطحائی گرفته بود و به هنگام آزادی در نیمه شهریور 49 در کپسولی نهاده و فروخورده بود تا با خود از زندان خارج سازد. او این نامه را پس از تخلیه و بازیابی، توسط محمود نوابخش برای حسن پور فرستاد تا او از طریق عبدالعلی رحیم خانی، برای دوستان شان در عراق ارسال دارد. اما چون رحیم خانی در آن زمان به عراق رفته بود؛ نامه در منزل حسن پور باقی ماند. دو فقره نامه دیگر از بین رفته بود.
در تفتیش منزل پدر حسن پور در لاهیجان نیز، مأموران ساواک «دو برگ از اوراق دفتر که مطالبی پیرامون انقلاب قهر آمیز؛ تنها راه رهایی خلق های ایران است»؛ کشف می کنند.
بازجوی ساواک در مورد نامه از حسن پور چنین پرسش می کند:
ص:181
نامه مزبور از طرف عناصر یک گروه خرابکار که به اصول پنهان کاری کاملاً واقف می باشند برای عده ای از دوستانشان که در یک کشور بیگانه اقامت دارند نوشته شده و طبیعی است که در ارسال آن کلیه جوانب امر را بررسی نموده اند تا مبادا نامه به دست مأمورین انتظامی بیافتد. وجود چنین نامه ای نزد سرکار چه علتی می تواند داشته باشد؟ آیا ادعای شما در مورد اینکه از نامه مزبور بی اطلاعید عاقلانه به نظر می رسد یا اینکه صرفاً نشانه دروغگویی و تعصب خاص شماست؟(1)
یکی دیگر از سؤالات بازجویی چنین است:
با توجه به اینکه سرکار یک افسر ارتش بوده و طبعاً بایستی تمثال اعلیحضرت همایونی را به دیوار منزل الصاق نمائید ممکن است توضیح دهید چرا به جای نصب تمثال اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، عکس گورکی را که از نویسندگان معروف روسیه شوروی می باشد، به دیوار الصاق نموده اید؟ این کار شما چه دلیلی جز علاقه بیش از حدتان به مرام و رویه اشتراکی و مروجین آن می تواند داشته باشد؟(2)
هرچند طرح این پرسش ها در دومین روز بازجویی، نشانة بی اطلاعی ساواک از فعالیت های پنهانی حسن پور بود؛ اما بازجویان ساواک از طریق فردوسی و نوابخش اجمالاً در جریان فعالیت های حسن پور و مهدی سامع قرار گرفته بودند. فقط از گستردگی آن و حتی عزیمت عده ای به کوه های شمال برای شروع فعالیت های چریکی بی اطلاع بودند. تا اینکه در بازجویی از مهدی سامع شرایط به گونه ای پیش می رود که به دلایل نامعلومی، سامع همه مطالب خود را دربارة فعالیت گروه، از جمله فعالیت پنهانی گروه در کوه نزد بازجویان فاش سازد.
شاید انگیزه سامع از افشاء مطالب، تردیدی است که بدان دچار شده بود. او در بازجویی 8 بهمن 1349 با اشاره به ملاقاتش با فاضلی، مدتی پس از
ص:182
آزادی اش در شهریور 49 می نویسد:
روزی آقای فاضلی به ملاقات من در پادگان شیراز آمد و او را دیدم [...] بعداً سؤال نمود: آیا تو و دوست دیگرمان که پیش شماست (منظور نوشیروان پور) حاضرید به کوه بروید؟ گفتم شما می دانید که وضع ما اکنون معلوم نیست و ضمناً من از طرف خودم می توانم بگویم نظریاتی دارم که بعداً ارائه خواهم کرد. برای دو هفته بعد در اصفهان قرار گذاشتیم [...]
بعداً در دو هفته بعد در اصفهان سر ملاقات که خیابان فردوسی، مقابل حمام عافیت بود به جای آقای فاضلی، آقای حمید اشرف آمد و من نظریات خودم را که شامل همان نامه بود گفتم
با هم از خیابان فردوسی، تا پل خواجو قدم زدیم [...] من مطرح کردم اگر اکنون من و سیاوش [حسن پور] کوه برویم برای سازمان امنیت این غیبت مسأله مهمی است مخصوصاً اینکه هر دو سربازی هستیم ضمناً در مورد سیاوش هم اقاریری توسط زندانیان قبلی [مطرح] شده ایشان گفتند به عقیده سیاوش برای انقلابی شدن ورقه خاتمه خدمت لازم نیست، البته چون من در زمینه تاکتیکی در بسیاری از موارد با آقای حسن پور اختلاف عقیده داشتم دیگر در مورد این مسأله و اشتباه آن صحبت نکردم [...]
قرار آینده در تهران ایستگاه پسیان بود ایشان را دیدم [...] باز با ایشان برای دو هفته بعد قرار گذاشتم که در دو هفته بعد من تعطیلی داشتم و اصفهان آمدم شنیدم در تهران آقایان مهدی فردوسی و مسعود نوابخش را گرفته اند چون منزلشان را بازرسی کرده بودند فهمیدم که آنها را گرفته اند دیگر سر قرار خود [در] تهران نیامدم و ضمناً گزارش یا نظریه ای که تهیه کرده بودم همراه خود نیاوردم و در اصفهان در محلی مخفی کردم که محل آن توضیح داده شده است.(1)
در بازجویی های مکتوب سامع، سخنی از مضمون نامه نمی آید. ولی پرسش ها و روند بازجویی نشان می دهد که بازجو، پیش تر، درباره محتوای نامه اطلاع
ص:183
کسب کرده است. اما سامع در بازجویی مجدد اداره دادرسی نیروهای مسلح در مورخ 14/12/52 به مضمون آن نامه اشاره کوچکی می کند. او می نویسد: «حتی در نامه ای که بعد از آزادی بار اول نوشتم و متأسفانه به گروه رد نشد من نوشتم مردم از ما پشتیبانی نمی کنند.»
بنابراین آشکار است که افشاء فعالیت گروه توسط سامع ناشی از بی اعتقادی، بی انگیزگی و تردیدهای او بوده است. اما انگیزه سامع از لو دادن گروه هر چه باشد نتیجه آن فشار بیشتر بر روی حسن پور و اخذ اطلاعات مهم تر از او بود. به طوری که حسن پور در گزارشی پانزده صفحه ای، همه دانسته های خود را برای بازجویان باز می گوید.
مهدی سامع، بعدها در 14/12/52 در جلسه دوم بازجویی مجددی که اداره دادرسی نیروهای مسلح از وی به عمل می آورد به افشاء به هنگام مطالب خود اشاره و آن را نکته مثبتی در پرونده خود می داند. او می نویسد: «حتی موقع دستگیری دوم بود که مقامات محترم ساواک مرا در جریان گذاشتند که ممکن است دوستان شما کاری کنند که برای خودشان بد شود و من قبول کرده و قبل از عملیات آنها، اعتراف کردم.»
مهدی سامع مزد این همکاری خود را دریافت کرد. در حالی که او و حسن پور وضعیتی مشابه در گروه داشتند؛ حسن پور به اعدام محکوم شد و او از مجازات اعدام رهید. بعدها نیز، نه کسی توضیح خواست و نه کسی توضیح داد که چرا مرحمت و لطف دادستانی ارتش شامل حال مهدی سامع شد؟
ناگفته نماند که همکاری سامع با ساواک به این مورد محدود نماند؛ بلکه گزارش های دیگری نیز از خبرچینی برای مقامات زندان در پرونده وی ضبط شده است. بدین گونه، اعترافات سامع و حسن پور سرآغاز ضربات به گروه شد. حمید اشرف بدون آگاهی از اعترافات سامع، دربارة اعترافات حسن پور می نویسد:
این اعترافات سر نخ دستگیری سایر افراد گروه جنگل شد. آن ها که انتظار فاش شدن اسرار را نداشتند (کاملاً تصور می شد که چون رفیق نامبرده در ارتباط با فعالیت های گروه دستگیر نشده موردی ندارد که مسایل مربوط به
ص:184
گروه را مطرح کند. این اشتباهی بزرگ بود و لازم بود رفقایی که به هر نحو در معرض خطر قرار داشتند سریعاً مخفی می شدند) در شهر غافلگیر و دستگیر شدند.(1)
اگرچه از زمانی که سامع و حسن پور اطلاعات خود را نزد ساواک افشاء کردند؛ تا وقتی که ضربه به تیم شهر وارد گردید؛ بیش از دو هفته سپری شد و این فرصت برای اختفاء کافی بود؛ ولی از آنجا که با دستگیری حسن پور، تیم شهر که اینک تیم علمی نامیده می شد؛ از هم گسیخته شده بود؛ ضرورت و یا امکان مخفی شدن به کلی منتفی گردید.
پس از دستگیری حسن پور تنها توصیه حمید اشرف به محمدهادی فاضلی این بود که با کسی تماس نگیرد. فاضلی می نویسد:
این قرار را با عباس گذاشتیم، اما دو - سه هفته پیش تلفن زد و قرار شد که من یک جیپ را به شمال برده و به حسین (منوچهر بهایی پور) و محمود (رحیمی مسچی) رسانیده در صورتی که امکان داشت خود من هم افراد تیم کوه را ملاقات کنم. یک ساک که شامل پیراهن، شلوار و تعدادی واکس بود در جیپ بود در شمال مقداری هم آذوقه تهیه شد و با جیپ و حسین و محمود تا ساری رفتیم اما چون امکان ملاقات من نبود من در ساری با قطار ساعت 21 به تهران عزیمت نمودم.(2)
سیف دلیل صفایی نیز ترجیح داد؛ کلیه وسایل فنی را که در منزل داشت از دسترس خارج کند. از این رو، با مطلع ساختن احمد خرم آبادی از دستگیری حسن پور، از او خواهش کرد که کمک کند تا وسایل را به کوه ببرند «و بعد وسایل را که دو عدد کوله پشتی بود با مقداری سیم پیچ و بوبین به کوه در اطراف کُلک چال بردیم ولی چون به من اطمینان نداشتند محل دقیق آن را به من نگفتند
ص:185
و بعد از آن ارتباط ما نیز به کلی قطع شد.»(1)
اعضاء تیم شهر، یعنی اسماعیل معینی عراقی، محمد هادی فاضلی و شعاع الله مشیّدی در یازدهم بهمن و سیف دلیل صفایی در دوازدهم بهمن ماه و خرم آبادی در 20/11/49 دستگیر می شوند. نحوه دستگیری دلیل صفایی از بی برنامگی گروه در برابر یورش احتمالی ساواک حکایت می کند. او می نویسد:
روز یکشنبه صبح ساعت 5/9 با آقای مشیّدی در خیابان، ضلع شرقی پارک پهلوی قرار ملاقاتی داشتیم که در همان ساعت یکدیگر را ملاقات کردیم و به علت کمی وقت، ایشان 2 قرار برای عصر همان روز ساعت 6 و 7 در سه راه ضرابخانه با من گذاشتند و قرار شد همدیگر را در آنجا ملاقات نمائیم. من هم از آنجا به بازار رفتم برای خرید چیزی که قرار بود خواهرم در این هفته عروسی نماید هدیه ببرم و به همین دلیل صبح به کارخانه تلفن زدم که امروز به کارخانه ن-خواهم آمد عصر آن روز من در ساعتهای قرار شده به موعد ملاقات رفتم ولی ایشان نه در سر ساعت 6 و نه در ساعت 7 در قرار حاضر نشدند. این مطلب باعث نگرانی من شد پس از یکی - دو ساعت به منزل آقای فاضلی تلفن کردم که شاید ایشان اطلاعی از آقای مشیدی داشته باشند و یا علت را بدانند ولی ایشان هم در منزل نبودند بدین ترتیب برای من این شک پیش آمد که شاید خطری پیش آمده باشد به همین خاطر صبح روز بعد اول ساعات اداری یک تلفن به اداره آقای مشیدی کردم به من جواب دادند که هنوز نیامده است تلفن دیگری به اداره آقای فاضلی کردم آنجا هم به من جواب دادند که هنوز نیامده اند شک من تقریباً تبدیل به یقین شد که اتفاقی برای شان افتاده است من هم با دیدن این وضعیت صلاح دیدم که به محل کارم نروم تا اینکه اطمینانی برایم به وجود آید.
بدین ترتیب، آن روز تا عصر نیز به منزل نرفتم. همچنین، تلفن دیگری در حدود ساعت 1 به اداره آقای مشیدی و همچنین آقای فاضلی کردم؛ ولی خبری از آنها نبود بعدازظهر به سینما رفتم و عصر در حدود ساعت 5/7 بود که به منزل تلفن کردم که ببینم آیا اتفاقی برای ما نیز افتاده باشد یا خیر ولی برادرم که در خانه بود دیدم احساس نگرانی نمی کند دریافتم که وضع برای من غیر
ص:186
عادی نیست به منزل آمدم و چون آن شب به میهمانی عروسی یکی از همکارانم در باشگاه افسران اداره مهندسی واقع در خیابان آریامهر دعوت داشتم، به برادرم گفتم که لباس مرا از لباسشوئی بگیرد و من آماده رفتن به عروسی شدم در ضمن عروسی بود که توسط 2 نفر از مأمورین امنیتی دستگیر شدم و تحویل بازداشتگاه گردیدم.(1)
متعاقب این دستگیری ها، در روز 15/11/49 یکی از مأمورین ساواک در نامه ای با طبقه بندی «سری» و «خیلی خیلی فوری» به اداره کل سوم، 312 گزارش می دهد:
پیرو 5930 ه - 14/11/49
1- نتیجه تحقیقات بعدی حاکی است که روز شنبه هفته جاری اعضاء تیم کوه از مازندران به گیلان آمده و فعلاً در این منطقه هستند و قرار ملاقات بعدی آنها با رابط شهر، جمعه 23/11/49 می باشد.
2 - در ملاقات روز شنبه 10/11/49 تعدادی در حدود 2 کیلو و نیم ماده منفجره تی. ان. تی از طهران به وسیله عباس(2) (رابط اصلی) به گیلان حمل و در اختیار تیم کوه قرار داده شد.
3- شخص دیگری به نام ایرج نیری شغل آموزگار به عنوان رابط تیم کوه شناخته شده که اقدام لازم جهت دستگیری به عمل آمد.
4 - رحمت پیرونذیری سرباز وظیفه در پادگان جمشیدیه تهران است و احتمالاً در شهرآرا پلاک 19 پلاک 37 منزل حجت نذیری کارمند گمرک و برادر سوژه تردد دارند. دستگیری و تحقیق از هر دو آنان ضروری به نظر می رسد.
5- از مهدی سامع درباره مشخصات رابط سیاهکل رود [بازجویی شود] و با نتایج تحقیقات از ردیف 4 چنانچه امروز دستگیر شد در ظرف روز جاری ابلاغ فرمایند.
5955 / ه - 15/11/49، شیخ الاسلامی
ص:187
در همین روز به کلیه ساواک ها اعلام می شود:
محمد صفاری آشتیانی و علی[اکبر] صفایی فراهانی که از متواریان مقیم خارج از کشور می باشند جهت انجام فعالیت های مضره و ایجاد خرابکاری به ایران آمده اند با توجه به عکس های ارسالی اقدامات لازم جهت شناسایی و دستگیری آنان معمول و نتیجه را تلگرافید.
در روز 16 بهمن، برای آخرین بار، حمید اشرف با صفایی فراهانی در کوه گفت وگو کرد. اشرف آنان را از دستگیری تیم شهر و اسکندر رحیمی مطلع ساخت و بر مبهم بودن اوضاع تأکید نمود. اما صفایی فراهانی بر تصمیم خود مبنی بر آغاز عملیات در زمان مقرر مصمم بود و سپس به اشرف توصیه کرد: «اگر بشود صفاری به عراق رفته و از آنجا بتواند با منوچهر کلانتری که در انگلستان است تماس برقرار کند؛ بسیار جالب خواهد شد تا اینکه ما بتوانیم از اوضاع خارج کاملاً با اطلاع باشیم.»(1) اشرف نیز قول داد که با وی مشورت کند.
فرهودی آخرین فردی بود که به گروه کوه پیوست. او در دروازه تهران، شهرستان رشت به دانش بهزادی تحویل داده شد و با جیپی که رانندگی آن به عهده اسکندر رحیمی مسچی بود؛ به سمت جنگل حرکت کردند. پس از طی مسافتی اسکندر رحیمی از آنان خداحافظی کرده و بازمی گردد. از اینجا به بعد، هوشنگ نیری راهنمای آنان بود تا به بقیه افراد بپیوندد. پس از آن یک ساعت راهپیمایی کردند. در آنجا چادر زدند. گروه روز بعد نیز در این مکان بسر برد. سپس به ارتفاعات سیاهکل صعود کردند. چون برف بود و تاریکی شب، مدتی در جنگل گم شدند. ولی بالاخره کلومبی را یافتند و یک هفته در آنجا ماندند. در زمان استقرار در این کلومب، صفایی فراهانی بدون آنکه از پاسگاهی نام ببرد، طرح حمله به یک پاسگاه را با آنان در میان گذاشت. «ابتدا بحث بر سر موقع حمله
ص:188
بود که آیا بهار بهتر است یا زمستان. جمعی معتقد بودند بهار بهتر است اما اکثریت تصویب کرد زمستان موقع مناسبی است.»(1)
فرهودی طی مباحثی به مسئله کمبود نیرو اشاره کرد و صفایی فراهانی در پاسخ به نکته ای اشاره کرد که شرایط سخت گروه را در آن منطقة کوهستانی و جنگلی نشان می دهد. وی اظهار داشت: «ما مدت 5 ماه است که در منطقه هستیم و چنانچه عمل نکنیم همه دستگیر و نابود خواهیم شد.»(2)
نخستین بار، تحرک عده ای از افراد کوه حوالی اواخر آذرماه در منطقه سیاهکل، که به منظور ارزیابی میزان آمادگی مردم محلی برای همکاری با گروه، به گفت وگو با دانش آموزان و آموزگاران پرداخته بودند؛ موجب هوشیاری ژاندارم ها و ساواک گردید. در تاریخ 16/11/49، یک گروه از افراد ساواک (مرکب از دو راننده و 6 مأمور)، وارد لاهیجان می شوند و به شناسایی منطقة سیاهکل می پردازند. در تاریخ 17/11/49 نیز، بخشنامه ای از هنگ ژاندارمری گیلان، به کلیة مراکز تابعه مخابره می شود که در آن نسبت به اقدامات خرابکارانه هشدار داده شد. متعاقب دستگیری ایرج نیری، ساواک کمین کرده بود تا به محض آنکه، سایر اعضای گروه برای ارتباط با وی اقدام کنند، آنها را دستگیر گرداند.
روز هفدهم بهمن، کلیه اعضای گروه از ارتفاعات به طرف دامنه سرازیر شدند و در دره ای جا گرفتند. چون روز قبل، یعنی جمعه، حمید اشرف خبر دستگیری اسکندر رحیمی را به اطلاع علی اکبر صفایی فراهانی رسانده بود و معلوم شد که خطر دستگیری، ایرج نیری را تهدید می کند؛ هادی بنده خدا، به واسطه آشنایی با منطقه، مأموریت یافت به روستای محل سکونت او رفته و وی را با مقداری وسایل مورد احتیاج با خود نزد سایر اعضای گروه بیاورد.
هادی بنده خدا لنگرودی در جریان بازجویی های خود به این ماجرا اشاره
ص:189
کرده است:
برای این کار شنبه من در حدود ساعت 7 بعدازظهر به «شب خسبلات»(1) رفتم ولی از آقای نیری خبری نبود گفته بودند که به لاهیجان رفته و از 5 شنبه تا به حال نیامده است. من به صاحب خانه گفتم که بعداً می آیم و از ده دور شدم و حدود ساعت یازده شب به بچه های کوه رسیدم و پس از حدس و گفت وگو که ممکن است گرفته باشند یا نه متوجه شدیم که یکشنبه تعطیل است و ممکن است شنبه خودش نیامده باشد.(2)
روز دوشنبه 19 بهمن، هادی بنده خدا مجدداً مأموریت می یابد تا به روستای «شب خسب لات» رفته و در صورت یافتن ایرج نیری او را با خود بیاورد. در ساعت 3 بعدازظهر، او به اتفاق هوشنگ نیری و جلیل انفرادی از سایرین جدا شدند و پس از یک ساعت راهپیمایی به نزدیک جاده لونک - سیاهکل رسیدند.
هوشنگ نیری و جلیل انفرادی جاده را تحت مراقبت قرار دادند و هادی بنده خدا نیز رهسپار روستای مورد نظر شد. این بار او یک اسلحه شش تیر نیز با خود به همراه داشت تا به ایرج نیری تحویل دهد.
هادی بنده خدا، در بازجویی، شرح رفتن خود را چنین بیان می کند:
پس از کمی راه رفتن سوار یک مینی بوس شدم و در مقابل ده شب خسب لات پیاده شدم [ساعت] حدود 5 [بعد ازظهر] بود و به ده رفتم که آقای نیری را ببینم از یک پیرمرد که صاحب خانه بود سؤال کردم ایشان گفتند که همین جاها هستند ممکن است حالا بیاید و من گفتم که من تا مدرسه می روم تا ایشان بیایند. یک دفعه دیدم که اهالی دور مرا می گیرند و من پا به فرار گذاشتم ولی دیدم مردم به طرف من می آیند که من مجبور شدم یک تیر هوایی خالی کنم ولی نتیجه نداد، دومین تیر هوایی را هم خالی کردم باز هم
ص:190
نتیجه نداد و چون من تا به حال به طرف کسی تیراندازی نکرده بودم و اصولاً با این وضع با کسی روبرو نشده بودم و حسابش را هم نمی کردم ناگهان دیدم که تسلیم شدم و از خود بی خبر شدم تقریباً بی هوش بودم دستم را بستند و کتکم زدند البته با سنگ که باعث بی هوشی من شد.(1)
با دستگیری هادی بنده خدا لنگرودی، ساواک رشت طی یک تلفنگرام خیلی فوری، به ساواک مرکز اطلاع می دهد:
پیرو تلفنگرام 6006 / ه - 19/11/49 چون به فرمانده گروهان ژاندارمری لاهیجان از طریق این ساواک اطلاع داده شده بود که مأمورین ژاندارمری با لباس شخصی از منزل ایرج نیری به طور غیر محسوس مراقبت و افراد مظنون را دستگیر نمایند لذا مأمورین مربوطه در حدود ساعت 30/21 روز جاری اطلاع دادند یک نفر از مظنونین را دستگیر نموده اند که نسبت به اعزام وی به این ساواک اقدام، ضمناً یک قبضه اسلحه کلت و یک قبضه گاز پیستول ساخت آلمان و تعداد 54 تیر فشنگ، یک دفترچه و یک جلد شناسنامه به نام محمد رضا خلعت بری فرزند تقی ملحق به عکس متهم دستگیر شده می باشد و یک عدد قطب نما و تعداد 15 تیر فشنگ اسلحه گاز پیستول به دست آمده است.(2)
اما از آن سو، بقیه افراد گروه مرکب از صفایی فراهانی، عباس دانش بهزادی، محمدعلی محدث قندچی، احمد فرهودی، رحیم سماعی و مهدی اسحاقی، حوالی ساعت 30/5 بعدازظهر، در کنار جاده به هوشنگ نیری و جلیل انفرادی پیوستند. آن دو اطلاع دادند که یک ماشین فورد آلمانی به سوی ده لونک رفته و به زودی بازخواهد گشت. فرهودی، سماعی و صفایی به کنار جاده رفته و بقیه نیز خود را مخفی کردند. نزدیک به نیم ساعت بعد، خودروی فورد هنگام
ص:191
بازگشت از لونک به آن منطقه رسید و توسط آن سه تن متوقف شد.
راننده فورد آلمانی در تحقیقات معموله ساواک، ماجرای برخورد خود با اعضای گروه جنگل را چنین شرح می دهد:
ساعت 00/16 روز 19/11/49 با چند مسافر از سیاهکل به طرف قریه لونک حرکت می کرده در بین راه دو جوان که لباس ارتشی پوشیده بودند به او گفته پس از پیاده نمودن مسافرینش به سیاهکل مراجعت می کند[؟] چون می خواهند به سیاهکل بروند راننده جواب مثبت می دهد و پس از پیاده کردن مسافرینش در قریه لانک به طرف سیاهکل مراجعت و در بین راه دو مرد و یک زن که دو بچه همراه وی بود سوار می کند و سپس دو جوان مزبور که منتظر ماشین بودند؛ ماشین را متوقف و سوار ماشین می شوند و یقه راننده را می گیرند، کمک راننده که برادر راننده بود از برادرش حمایت می نماید ولی افراد مسلح آنها را با اسلحه و کارد تهدید [می کنند] در این هنگام [از نظر] تعداد، آنان در حدود ده الی دوازده نفر بودند و لباس آنان متحدالشکل بود با تهدید سرنشینان اتومبیل مزبور را پیاده و به طرف جنگل می برند و دستهای آنها را با نخ نازک از پشت به درخت می بندند و از بستن زن و دو بچه خودداری می کنند و یک نفر از عوامل خودشان را که مسلح بود دستور می دهند که از آنان مراقبت نماید و به راننده اتومبیل می گویند تا یک ساعت دیگر مراجعت و اتومبیلش را به او پس خواهند داد.(1)
پس از آنکه محدث قندچی مأمور مراقبت از آنان می شود؛ فرهودی که رانندگی می دانست سوئیچ را از راننده گرفت. بقیه افراد هم، سوار بر خودرو شدند و به سمت سیاهکل حرکت کردند. چون طبق قرار قبلی، هادی بنده خدا لنگرودی می بایست پس از بازگشت از روستای شب خسبلات خود را به آن حوالی می رساند و اکنون اثری از او نبود؛ مسافتی را دوباره پیمودند تا شاید او را بیابند. اما همچنان، خبری از او نشد. با احتمال دستگیری او، گروه به این نتیجه
ص:192
رسید که اگر عملیات در همان شب انجام نگیرد دیگر هرگز نمی توانند در سیاهکل عملیاتی انجام دهند. بنابراین، به سمت پاسگاه جنگلبانی حرکت کردند. در آنجا مهدی اسحاقی و رحیم سماعی در فاصله ای اندک از پاسگاه جنگلبانی، پیاده شدند تا در پشت دیوار ساختمان منتظر باشند که اگر «بیست دقیقه بعد صدای انفجار از شهر شنیدند به پاسگاه جنگلبانی حمله کنند؛ آنجا را خلع سلاح کرده و مینی بوس آنجا را منفجر کنند.»(1)
سایرین هم، با خودروی فورد که «دنده هایش قاطی می شد»(2)، به سمت پاسگاه(3) ادامه مسیر دادند و با رسیدن به پاسگاه، بلافاصله حمله را آغاز کردند. وظایف افراد از پیش معین شده بود. در ابتدا، صفایی فراهانی به داخل پاسگاه رفت، نگهبان سعی کرد او را بگیرد و فریاد کشید؛ دانش بهزادی نگهبان را گرفت و هوشنگ نیّری نیز از پشت نگهبان به طرف طبقه دوم رفت. فرهودی نیز به آسایشگاه رفت. یک سرباز و دو شخصی را در آنجا دید و آنها را وادار کرد که دراز بکشند.
نیری هنگام بالا رفتن از پله ها، صدای شلیک چند گلوله را شنید و پنداشت که مأمورین طبقه بالا مسلح اند و صفایی فراهانی را هدف قرار داده اند. بنابراین، بدون آنکه صفایی او را بخواند به شتاب وارد اتاق شد و صفایی نیز با این گمان که یکی از مأمورین وارد شده است؛ او را هدف قرار داد. دو گلوله به وی اصابت
ص:193
کرد. در این اوضاع نیری مشاهده کرد که رئیس پاسگاه(1) گلوی صفایی را می فشرد؛ بنابراین، با قنداق مسلسل، ضربه ای به سر نامبرده زد و او به ناچار صفایی را رها کرد.
جلیل انفرادی وظیفه جمع آوری سلاح های موجود در پاسگاه را به عهده داشت و چون اسلحه ها جمع آوری نشده بود؛ صفایی فراهانی به او کمک کرد تا اسلحه ها به داخل ماشین منتقل شود. مجموعاً ده قبضه سلاح از پاسگاه برداشته شد؛ اما آشفتگی و اضطراب که زخمی شدن نیری بر شدت آن می افزود؛ مانع از آن شد که فشنگ های اسلحه ها را بیابند. صفایی فراهانی در بازجویی مورخ 7/12/49 نوشت:
در حمله به پاسگاه دچار آشفتگی بودیم اولاً ماشین خراب بود و ثانیاً عوض جیپ ماشین گاز مقابل پاسگاه بود، ثالثاً فکر می کردیم که در پاسگاه با مقاومت روبرو شویم زیرا که شاید محمد رضا [هادی بنده خدا لنگرودی] در زندان پاسگاه باشد.(2)
در تلفنگرامی که پیش تر به آن اشاره رفته، آمده است:
افراد مسلح مورد بحث چون اطلاع پیدا می کنند که رابط کوه دستگیر و به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل اعزام گردیده لذا به منظور آزادی وی [به] وسیله اتومبیل مزبور به پاسگاه می روند و پس از تحقیق متوجه می شوند که رابط کوه در آنجا نمی باشد و به ژاندارمری لاهیجان اعزام گردیده لذا مبادرت به خلع سلاح پاسگاه می نمایند.
گروهبان دوم، یعقوب آقا کوچکی، یکی از افراد حاضر در پاسگاه، جزئیات حمله افراد گروه را چنین شرح می دهد:
ص:194
ساعت از 7 شب گذشته بود و شاید بطور تقریب 7 الی 20/7 بود که در دفتر بالا بودم، یکدفعه دیدم درب دفتر باز شد و سه نفر که هر سه نفر اسلحه کلت کمری در دست داشتند وارد و بطرف من که از پشت میز بلند شده و غالفگیر شده بودم، شلیک کردند و هر سه با هم شلیک می کردند و من رفتم که کلت را از دست یکی از آنها بگیرم مرا انداختند زمین و لوله کلت را به گیجگاه سمت چپ من گذاشتند و من سرم را تکان دادم ولی آنان شلیک کردند بعد که رفتند از دفتر بیرون و من افتاده بودم روی زمین موقعی که خون از گیجگاه من بیرون آمد آنها فکر کردند من مرده ام مرا گذاشتند و رفتند البته قبل از اینکه مرا بزمین بیندازند چهار تیر خورده بودم که دو تا به شانه سمت راست من خورده بود و یکی هم به شکم من خورد که سطحی بود و یکی هم به شقیقه ام زدند ... بعد از این که سی ثانیه از رفتن آنها گذشت من بهوش آمده و بطرف پائین پاسگاه رفتم که اسلحه بردارم یکنفر از همان ها دو قضه تفنگ ام-1 در دستش بود که در جلوی پاسگاه داشت می رفت و من یک قبضه را از او گرفتم و با همان اسلحه با قنداق تفنگ زدم و او را انداختم بیرون چون فشنگها در بالا بود بطرف دفتر حرکت کردم چهار خشاب فشنگ برداشتم و یکی را در اسلحه گذاشتم سه تا دیگر در جیبم بود و به تعقیب آنان شتافتم ولی آنها رفته بودند و من بدنم درد می کرد دیگر نفهمیدم چطور شد و حتی یک تیر بطرف آنها شلیک کردم حالا نمی دانم به آنان اصابت کرده است یا خیر ...
علت حمله آنها هم این بود که در ساعت 5 بعدازظهر به پاسگاه اطلاع دادند در قریه شبخوسلات دو نفر مسلح خواستند [وارد] منزل آموزگار نیری بشوند ولی اهالی یکی از آنها را دستگیر کرده اند در همان موقع من و رئیس پاسگاه و دو نفر مأمور با جیب پاسگاه بطرف شبخوسلات حرکت کردیم و وارد قریه شبخوسلات شدیم یکنفر را که مردم دورش کرده بودند با دو قبضه اسلحه و یک عدد قطب نما گرفتیم و شعارهای ضد ملی هم در جیبش بود و بپاسگاه آوردیم و جریان را صورتجلسه کردیم پس از تنظیم صورتجلسه شخص دستگیر شده را رئیس پاسگاه داخل جیب کرد و باتفاق یکنفر مأمور بطرف گروهان لاهیجان حرکت نمود سه دقیقه از رفتن رئیس پاسگاه گذشته بود که آنها به پاسگاه حمله کردند و منظورشان این بود که می خواستند رفیق خود را آزاد نمایند.
ص:195
- آیا با شما حرف هم زدند یا خیر اگر حرف زدند چه گفتند و لهجه آنان چه بود؟
- بمن فحاشی کردند و در حال شلیک کردن فحاشی هم کردند گفتند رفیق ما کجاست و لهجه شان فارسی بود.
- اکبر وحدتی برای چه منظور و چکاری به پاسگاه آمده بود و با چه کسی کار داشت؟
- آن نفر اول که دستگیر شد همین اکبر وحدتی به پاسگاه اطلاع داده و همکاری کرده بود و تازه از اطاق من رفته بود به اطاق گروهبان رحمت پور که این جریان پیش آمد.(1)
پس از خلع سلاح پاسگاه، افراد گروه برای بازگشت، دوباره سوار خودروی فورد می شوند. با دیدن مردمی که دورشان حلقه زده بودند؛ به آنان اخطار کردند که نزدیک نشوند. سپس با استارت زدن فهمیدند که اتومبیل روشن نمی شود. به ناچار تا بیرون از شهر سیاهکل خودرو را «هل» می دهند و بالاخره با روشن کردن آن خود را به پاسگاه جنگلبانی می رسانند. چون سماعی و اسحاقی صدای انفجاری را نشنیده بودند؛ به جنگلبانی حمله نکردند. با رسیدن آنان، صفایی فراهانی «دستور» توقف عملیات را داد. بعد با رها ساختن خودرو، پیاده به سوی مکانی که مسافرین در آنجا بودند؛ به راه افتادند. حوالی ساعت 12 شب، بدان نقطه رسیدند. صفایی به سوی مسافرین رفت و از آنان عذرخواهی کرده و مبلغ صد تومان نیز به راننده ماشین بابت خسارت وارد شده پرداخت کرد. سپس چند برگ اعلامیه دست نویس که قبلاً در کوه، در صد نسخه تهیه شده بود و قرار بود صفایی فراهانی آنها را در پاسگاه پخش کند؛ اما فراموش کرده بود؛ به آنها داد. متن اعلامیه چنین است:
برادران و خواهران هموطن!
حکومت ظالم و اربابان خارجی اش سالیان درازی است که بر دوش این
ص:196
ملت رنج دیده سنگینی می کند. جنگل، دریا و سایر منابع طبیعی را به اسم ملی شدن غارت می کند. چای را دوبنه مفت خریده و گران می فروشند مالیات های سنگین هر روزه به شکلی بر مایحتاج ملت فقیر می بندند. آیا می توان دست روی دست گذاشت و با ظلم و فقر و گرسنگی و بیکاری و بیماری ساخت آیا می شود با التماس و عریضه، حق را گرفت. فحش های ژاندارم و جنگلبان و نزول خوار را شنید و دم بر نیاورد. بپاخیزید تا این دستگاه ظلم و جور را براندازید.
یگانه راه جواب زور را با زور دادن است حق گرفتنی است دیگر ساکت نباید بود تنها راه برانداختن ظلم شرکت کارگران، دهقانان و روشنفکران در مبارزه ای مسلحانه و سخت و طولانی است.
پیروز باد اتحاد دهقانان و شهری های مبارز
جنبش مسلحانه انقلابی ایران
پس از آنکه تعدادی اعلامیه به مسافرین داده شد؛ آنان را روانه ساختند و صفایی فراهانی تأکید کرد که به طرف سیاهکل نروند. تهدیدشان کرد که «اگر به آن طرف بروید [به] وسیله دوستان ما کشته می شوید.» سپس صفایی فراهانی و محدث قندچی به آن سوی جاده، داخل جنگل نزد بقیه افراد رفتند. در آنجا، پنج قبضه تفنگ و یک قبضه مسلسل و همچنین کوله و وسایل هادی بنده خدا را در لابلای تخته سنگها پنهان کردند. لحظاتی بعد یک جیپ تجسسی ژاندارمری از آنجا عبور کرد و به سوی لونک رفت که هنگام بازگشت پیشنهاد شد که به آن حمله کنند. ولی «به واسطه مجروح بودن هوشنگ نیری و کمبود فشنگ منصرف شده»(1) و پس از خوردن شام به سوی کاکوه حرکت کردند و تا نزدیکی های ظهر فردا راه پیمودند. سپس در یک کلومب به استراحت پرداختند.
شاه که بلافاصله در جریان حمله افراد گروه به سیاهکل قرار گرفته بود، در تاریخ 20/11/49 به درخواست اویسی، فرمانده ژاندارمری کل کشور، دستور داد
ص:197
سه فروند هلیکوپتر به همراه دو افسر و هشتاد نفر افراد کارآزموده به منظور انجام مأموریت هایی در منطقه گیلان به رشت اعزام شوند.
به گزارش ژاندارمری کل کشور در تاریخ 20/11/49 به منظور پشتیبانی عملیاتی هنگ گیلان، تعداد ده نفر تلگرافچی و 27 دستگاه بی سیم به هنگ گیلان ارسال می گردد.(1)
همچنین، در تاریخ 20/11/49 سرلشگر پاسدار، ریاست رکن سوم ستاد ژاندرمری کل کشور، به سیاهکل عزیمت و پس از توقف کوتاهی به رشت مراجعت می کند. در ساعت 8 صبح روز 21/11/49 کمیسیونی جهت «بررسی نحوه تعقیب اشرار» با حضور سرلشگر پاسدار و سرهنگ ستاد بابایی تشکیل و سرهنگ دوم ابراهیمی به معاونت فرمانده هنگ و در سمت افسر عملیات طرح های لازم را تهیه و عده ای را برای قلع وقمع متجاسرین بنا به دستور هدایت نماید. مقارن ساعت 12 روز 21 بهمن، «ستون عملیات تعقیب» در سیاهکل تشکیل و شروع بکار می نماید.(2)
افراد گروه، بدون آگاهی از حجم و گستردگی عملیات تعقیب نیروی های ژاندارمری، فردای آن روز(3)، حوالی ظهر به مسیر خود ادامه دادند و تا ساعت 4 بامداد روز بعد راه رفتند و در ارتفاعات چادر زدند. صبح همان روز اسحاقی و انفرادی برای یافتن مکانی برای ماندن به جستجو پرداختند. بعدازظهر آن روز، از وجود یک کلومب خبر آوردند. گروه دو شب در آنجا ماند و ظهر روز بعد، از آنجا حرکت کردند. در این ایام آنان در ارزیابی از کار خود به این نتیجه رسیدند که «موفق نبوده اند». قرار شد منوچهر (صفایی فراهانی) با «رابط شهری تماس بگیرد اگر ممکن است از شهر نیرو بگیریم اگر نه در دهات تبلیغ کنیم تا از روستا نیرو بگیریم بعد کمین کنیم از این اسلحه ها بگیریم؛ اگر ممکن باشد منوچهر ترتیب فشنگ و تفنگ را
ص:198
بدهد.»(1) اما با هوشیاری نیروی ژاندارمری و ساواک، هیچ یک از این برنامه ها عملی نبود.
سه روز بعد، شاه ضمن دریافت گزارش اویسی، فرماندهی ژاندارمری کل کشور، خطاب به او می گوید: «در اسرع وقت باید قلع وقمع یا دستگیر شوند و ضمناً هدف این عناصر مخرب به زارعین تفهیم شود که منظورشان خارج نمودن اراضی از دست آنها بوده و به نفع کمونیست ها اقدام نموده اند که به نفع آنها اراضی را تصاحب نمایند.»(2)
در گزارش فرماندهی هنگ رشت به اویسی می خوانیم: «در ساعت 0900 روز 22/11/49 دهبانان اعضای انجمن های دهات و خانه های انصاف قراء سیاهکل با ابلاغ قبلی در بخشداری تجمع تذکرات لازم به آنها داده شد و تعهد کتبی اخذ گردید ورود هر ناشناس و حدوث هر واقعه حادثه در قریه خود را بلادرنگ گزارش نمایند و نسبت به کسب خبر و همکاری با مأمورین اقدام و اگر چنانچه افراد مظنون توسط مأمورین در آبادی آنان دستگیر گردند نامبردگان بجرم همکاری با اشرار تحت تعقیب قرار گیرند.»(3)
افراد گروه، در ادامة عقب نشینی از سیاهکل، به سوی ترین رفتند. موقع رفتن به «ترین»(4)، برف سنگینی باریدن گرفت. افراد، خسته و فرسوده، نیمه شب به قهوه خانه تابستانی «ترین» رسیدند. یک روز در آنجا اطراق کردند. حرکت به سوی جواهردشت شب هنگام آغاز شد. فردا بعدازظهر، همگی آنجا بودند. در یک کلومب به استراحت پرداختند و ضمناً چهار قبضه تفنگ نیز در آنجا پنهان کردند. در مسیر، با هلی کوپتر تجسسی روبرو شدند که در جست وجوی شان به
ص:199
پرواز درآمده بود. خود را مخفی ساختند. حرکت به سوی پلاته وردشت(1) نیز، شب هنگام آغاز شد. شب از نیمه گذشته بود که به آنجا رسیدند. پس از یک روز توقف در پلاته، حرکت به سوی کاکوه شباهنگام پی گرفته شد.
فردا در خط الرأس(2) کا کوه بار دیگر با پرواز هلی کوپتر مواجه شدند. بالاخره گروه در ساعت 3 بامداد به کا کوه رسید. افراد به استثناء فرهودی، صفایی و نیری به جست وجو برای یافتن انبارهای مواد غذایی پرداختند. تا سپیده دم این کندوکاو ادامه یافت؛ ولی انبارها را خالی یافتند. رحیم سماعی، انبار دیگری سراغ داشت. در آن را گشود. در آنجا، مقداری تن ماهی و شکر بود.
در این هنگام، مجدداًَ صدای پرواز هلی کوپتر به گوش رسید. افراد مجبور شدند؛ در حالی که تا نیمه بدن در برف فرو رفته بودند؛ در کنار درختان خود را استتار کرده و در همان حال مقداری تن ماهی و شکر خوردند. پس از دور شدن هلی کوپتر آنان با برداشتن مقداری برنج و نمک از انبار دیگری به راه خود ادامه دادند.
آنها، بعد از شش کیلومتر راه پیمایی، در محلی بالای «دره لیل» استراحت کردند. در آنجا، صفایی فراهانی پیشنهاد داد که خود او، به اتفاق انفرادی، هوشنگ نیری را برای رفتن به شهر جهت معالجه تا نزدیک جاده همراهی کنند و افزود: «اگر ما نیامدیم شام بخورید؛ ما فردا می رسیم.»(3)
قرار فردای آنان در ساعت 9 شب، در امتداد همان خط الرأس، در محل تلاقی با نقطه شمالی عطاکوه تعیین شد؛ و اگر در آن ساعت نیز همدیگر را نیافتند؛
ص:200
وعده گاه بعدی، روز سه شنبه(1) ساعت 8 بعدازظهر، حوالی نرماش بود.
با تعیین این قرارها صفایی فراهانی، هوشنگ نیری و جلیل انفرادی در ساعت 3 بعدازظهر از بقیه جدا شدند. آنان پس از جدایی از گروه، نزدیکی غروب، به روستای چهل ستون رسیدند و در آنجا از مردم تقاضای غذا کردند. زنان روستا، در پاسخ اظهار می داشتند که مردهای ما نیستند و بالاخره صاحب یکی از خانه ها اظهار داشت؛ در صورتی که شناسنامه های تان را ارائه کنید؛ جا و غذا به شما خواهیم داد. صفایی نیز پذیرفت و به خانه مذکور رفتند.
هنگام صرف غذا، تدریجاً افراد روستایی به داخل اتاق آمدوشد می کردند. صفایی از صاحب خانه موضوع را جویا شد. او پاسخ داد: «چیزی نیست؛ شب نشینی داریم».(2) در حدود ساعت 10 شب، صفایی از آنان خواست تا دو نفر راهنما در اختیارشان بگذارند تا بروند؛ ولی روستائیان قبول نکردند و به محض آن که صفایی خواست برخیزد؛ روستائیان به آنان هجوم بردند. هوشنگ نیری اسلحه خود را بیرون آورد و شلیک کرد. اما حملات آنان فزونی گرفت. جلیل انفرادی نیز به سوی دو نفر شلیک کرد و هر دو را مجروح ساخت. ولی بالاخره اهالی دست و پای آنان را بسته و تحویل مأمورین ژاندارمری دادند.
مهرعلی نوروزی، یکی از اهالی روستای ذاکله بر که در این حادثه مجروح شده بود؛ در تاریخ 6/12/49 به بازپرس اداره دادرسی نیروهای مسلح، چنین توضیح می دهد:
من در منزل بودم دیدم ساعت 7 غروب شد سه نفر آمدند به منزل برادر بزرگم میرزاعلی و گفتند می خواهیم شام بخوریم میرزا علی گفت شام نداریم به شما بدهیم آنها گفتند هر طور شده امشب باید یک شامی بخوریم و برویم. برادرم ماها را صدا کرد و گفت بیایید ببینید این آقایان چکاره هستند دیدیم آنها دارند به زور شام می گیرند آنها را بردیم منزل شام که خوردند چایی هم
ص:201
خوردند ساعت نزدیک به 12 شب گفتند می خواهیم برویم گفتیم آقایان چکاره هستید که می خواهید شب بروید؟ گفت شما چکار دارید که ما چکاره هستیم گفتیم هرکاره که باشید نمی گذاریم امشب بروید باید صبح بروید چون قصد داشتیم آنها را نگه داریم تا مأمورین بیایند. آنها قصد رفتن کردند و می خواستند کفش خودشان را بپوشند که یک دفعه چندنفر ریختیم سر آنها و دست هایشان را گرفتیم یکی از آنها دستش را در آورد و اسلحه خود را کشید و تیراندازی کرد. به پای من زد که مجروح شدم ولی بقیه آن ها را گرفتند و دست و پای آن ها را بستند تا مأمورین آمدند.(1)
مهرعلی، در پاسخ این سؤال بازپرس که: «آیا کسان دیگری هم با آنها بودند»؛ می نویسد: «فقط سه نفر بودند اما گفتند شما که ما را گرفته اید ما تنها نیستیم رفقای ما دخل شما را می آورند.»(2)
در نامه ای، شهربانی استان گیلان (قسمت اطلاعاتی)، به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت استان یکم در تاریخ 1/12/49 به شماره 1-1- 5- 51 می نویسد:
خبر مکتسبه حاکی است ساعت 19 روز 29/11/49 سه نفر از خرابکاران واقعه سیاهکل که یکی از آنان به نام نیری اهل لاهیجان و دو نفر دیگر اهالی اصفهان و رضائیه بوده اند و یک قبضه مسلسل و دو نارنجک و سه قبضه کلت با کارد کمری همراه داشته اند برای اخذ آذوقه به کلبه سه نفر کوه نشین از اهالی قریه کلاستون(3) از قراء ذاکله وربرشت(4) یک کیلومتری جنوب لاهیجان مراجعه صاحب منزل آنها را شناخته با کمک اهالی آنان را دستگیر و به ژاندارمری لاهیجان اطلاع داده اند که نامبردگان [به] وسیله مأمورین به گروه ژاندارمری آورده از آنجا به سیاهکل و رشت اعزام داشته اند در این جریان دو نفر از صاحبان منزل به وسیله گلوله و کارد زخمی شده اند که در بیمارستان
ص:202
پهلوی بستری هستند.(1)
این دستگیری ها در نتیجه تدارک و به خدمت گرفتن کلیه امکانات در جهت ایجاد حصار پوششی دور افراد گروه صورت گرفت. غلامعلی اویسی در 29/11/49، طی تلگرامی به فرماندهی هنگ ژاندارمری گیلان، نکاتی را متذکر می شود که ابعاد نگرانی و شگردهای ایذایی نیروهای ژاندارمری را برای دستگیری افراد گروه به خوبی نشان می دهد:
- در هر ده و آبادی بایستی کدخدایان را ملزم و موظف نمائید که هر نوع رویداد و واقعه ای را سریعاً گزارش نمایند و هر ناشناخته تازه واردی را جهت تحقیقات در اختیار مأمورین قرار دهند تا مراتب را به پاسگاه فوراً اطلاع دهند.
- بوسیله عوامل اطلاعاتی در هر آبادی یک عامل اطلاعاتی انتخاب و با برانگیختن احساسات وی و یا پرداخت وجه او را خریداری تا کلیه اخبار را در اختیار مأمورین گذارده و حتی اقدامات و نحوه عمل کدخدا را نظارت و نتیجه را گزارش دهد.
- از خدمتگزاران محلی که شناخته شده اند حداکثر بهره برداری را بعمل آورید.
- کلیه ترددها در منطقه بایستی تحت نظر عناصر اطلاعاتی بوده و ضمن رعایت اصول کامل نزاکت و مقررات در مورد رفت وآمد اشخاص و وسائل حداکثر کنترل و نظارت اجرا گردد.
- به اشخاصی که خبری ارزشمند میدهند و یا در هدایت و راهنمائی عوامل اجرائی همکاریهای ارزنده معمول می دارند پاداش بدهید.
- اجرای یک سلسله تبلیغات منطقی و مؤثر جهت روشن ساختن اذهان عامه از هدف و نظریات شوم خرابکاران و تشریح هدف آنان که همانا برهم زدن نظام صحیح اجتماعی بوده و گرفتن اراضی از زارعین و همچنین وابستگی آنها به بیگانگان تأکید میشود.
- یادآور میشوم که بدون همکاری واقعی مردم با عوامل اجرائی ژاندارمری
ص:203
کوچکترین توفیقی در عملیات تحصیل نخواهد شد بنابراین در جلب معاضدت و همکاری مردم تلاش واقعی معمول دارید.
- تعقیب و دستگیری اخلالگران قطعیت داشته و بهمان نحوی که سرعت و دقت در اجرای این مأموریت متضمن اعمال حداکثر تشویق میباشد تأخیر و اهمال در انجام این خواسته مستلزم تنبیهات شدید و غیرقابل جبران است....
در پایان اوامر مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتشتاران، را ابلاغ نمائید.
فرمودند: بیش از این حوصله ندارم که وقت را تلف کنید و در اسرع وقت باید افرادیکه به پاسگاه حمله کرده اند قلع وقمع یا دستگیر شوند. سرهنگ بابائی توجه کنید اگر توفیقی حاصل نشود تنبیه شدیدی درباره شما و مسئولین اعمال خواهد شد.(1)
فردای روز دستگیری صفایی فراهانی و دو تن از همراهان او، تلفنگرامی خیلی فوری با امضاء شیخ الاسلامی، ریاست ساواک استان یکم، به اداره کل سوم 312 مخابره گشته و چنین اشعار می دارد که: «پیرو 6216 / ه - 30/11/49 دو نفر مجروح به اسامی هوشنگ نیری که از ناحیه بازو تیر خورده و جواد یارمحمدی فرزند اکبر که از ناحیه سینه مجروح می باشد و بنا به اظهار خودش وسیله سیخ توسط افراد محلی مجروح گردیده در حال حاضر در بیمارستان پورسینای رشت بستری و تحت مداوا می باشند تحقیقات همچنان ادامه دارد که پس از حصول نتیجه متعاقباً اعلام می گردد.»(2)
در این روز، همچنین از سوی سرلشکر محققی که در تاریخ 27/11/49 از طرف ژاندارمری کل کشور برای فرماندهی عملیات عازم گیلان شده بود؛ در تلفنگرامی آنی خطاب به تیمسار ریاست ستاد ژاندارمری کل کشور آمده است:
ص:204
محترماً به عرض می رساند:
1- سه نفر متهمین دستگیر شده دارای یک قبضه مسلسل و سه قبضه اسلحه کمری و مقداری ملبوس و خوراکی و دو قبضه نارنجک، یک عدد دوربین چشمی، دو عدد قطب نما و 196 تیر فشنگ های مختلف می باشند.
2- یکی از آنان به نام علی اکبر صفائی فراهانی مشهور به منوچهر رهبر گروه خرابکاران و قاتل گروهبان رحمت پور می باشد.
3- بقیه اعضاء متواری ساعت 1830 روز 29/11/1349 با یکی از اکیپ های تعقیبی برخورد و یکی از آنان در اثر اصابت گلوله مجروح و با استفاده از تاریکی هوا و مه شدید سه عدد کوله پشتی همراه خود را که محتوی مقداری ملبوس و مواد خوراکی و دو پوند مواد منفجره تی. ان. تی. و چند عدد چاشنی الکتریکی و وسایل خواب و مقداری جزوات چاپی و دست نویس بوده باقی گذارده متواری می شوند.
4- طبق اظهار رهبر گروه دستگیر شده متواریان قرار است مجدداً برای ارتباط با دستگیر شدگان در ارتفاعات کاکوه به هم بپیوندند و به همین علت برای دستگیری آنان به مأمورین تعقیب دستورات کافی صادر گردیده است.
5- با راهنمائی یکی از دستگیرشدگان مأمورینی به منظور کشف تعدادی از سلاحهای مسروقه به ارتفاعات بالارود اعزام و چون به علت تاریکی هوا استفاده از هلیکوپتر میسر نبود سرهنگ بابائی با تعدادی مأمور برای تقویت اعزام گردید.
6- در مورد عدم موفقیت مأمورین در برخورد شب گذشته به عرض می رساند: متواریان پس از برخورد و تیراندازی تخت سنگی را در تاریکی برای حفاظت جان خود انتخاب و مأمورین به تصور اینکه محل مزبور سوراخ غاری می باشد اطراف آن را محاصره ولی متواریان شبانه با استفاده از تاریکی و شرایط نامساعد جوی متواری می گردند.
7 - تعقیب کماکان ادامه دارد و طبق اظهار یکی از متهمین دستگیر شده افراد متواری جز کوههای اطراف به محل دیگری پناه نخواهند برد. بهره کار متعاقباً به عرض می رسد.
ذیل «تلفنگرام خیلی خیلی فوری» گزارش دیگری که سرهنگ زندوکیلی به
ص:205
مدیریت کل سوم، در ساعت 21 مورخ 30/11/49 ارسال کرده؛ آمده است: «ضمناً با راهنمایی هوشنگ نیری یکی از دستگیرشدگان مأمورینی به منظور کشف تعدادی از سلاح های مسروقه به وسیله ژاندارمری و دو نفر از کارمندان به ارتفاعات بالارود اعزام و چون به علت تاریکی هوا استفاده از هلی کوپتر میسر نبود؛ سرهنگ بابایی فرمانده هنگ با تعدادی مأمور برای تقویت توسط تیمسار سرلشکر محققی اعزام گردیده اند.»(1)
پیش از آنکه انبارهای موادغذایی و اسلحه ها توسط نیری فاش گردد؛ هادی بنده خدا لنگرودی تعدادی از آنها را نزد مأمورین افشا کرده بود:
اداره کل سوم - 312
برابر اطلاع آقای نادری پور:
انبار غذای گروه مکشوفه در ارتفاعات دره سیاه مزگین با همکاری مأمورین ژاندارمری و متهم مورد نظر کشف و ضبط گردید و در این انبار مقداری برنج، عسل، نمک، ماکارونی، قند، تن گوشتی، روغن زیتون، شیر خشک، لوبیا قرمز، داروهای کمک های اولیه و مبلغ چهار هزار ریال اسکناس 20 ریالی و سیصد و پنجاه ریال سکه های 1، 2، 5 و 10 ریالی که در پنج ظرف پلاستیکی وجود داشته است [ضبط گردید] ضمناً اقدامات لازم برای تخلیه انبارها ادامه دارد.
6120/ ه -27/11/49
در تلفنگرام دیگری، به امضاء شیخ الاسلامی آمده است:
اسم حقیقی جواد، جلیل انفرادی می باشد. ضمناً عباس [حمید اشرف] قرار تماسی با منوچهر [صفایی فراهانی] دارد مبنی بر اینکه منوچهر به تهران مراجعه و در روی مقسم تلفن چهار راه آب سردار که به رنگ طوسی روشن می باشد در قسمتی که به طرف سه راه ژاله است در بالا دست راست قسمت مزبور با ماژیک قرمز رنگ [ناخوانا] مقرر فرمائید جهت دستگیری عباس یا سایر افراد
ص:206
دستگیر نشده تیم شهر قرار تماس مزبور و قرار تماس های معروض در روز شنبه را به هر نحو که صلاح می دانند تحت کنترل قرار دهند.(1)
پس از آنکه صفایی فراهانی، انفرادی و نیری از گروه جدا شدند، بقیه افراد در انتظار بازگشت صفایی و انفرادی در همان جا ماندند. در ساعت 5 بعدازظهر هنگامی که محدث قندچی مشغول نگهبانی بود؛ به دوستان خود که مشغول مطالعه و بررسی نقشه ها بودند؛ اعلام کرد که یک «محلی» نزدیک می شود. در همین لحظه دانش بهزادی برای آنکه بداند این «محلی» کیست و در آنجا چه می کند، در حالی که به سوی آن ها می رفت؛ ناگهان رو به دوستانش کرد و گفت: «بچه ها ژاندارم!» ژاندارم ها نیز با دیدن آنان آتش گشودند. محدث قندچی خود را به سرعت به پائین رساند؛ مسلسلش را به فرهودی سپرده و قبل از «اتخاذ تصمیم دسته جمعی متواری گردید.»(2) دانش بهزادی که دید «اسماعیل پا به فرار گذاشت»؛ گفت: «بچه ها اسماعیل رفت؟! همه گفتند آری!»(3)
تبادل آتش اندکی میان آنان ادامه یافت. افراد گروه، خود را پشت تخته سنگی مخفی کردند. ساواک استان بر اساس «اطلاع واصله از هنگ ژاندارمری گیلان» گزارش کرد: «متواریان در غاری پنهان [شده اند] و غار در محاصره افراد ژاندارم است.»(4)
سرهنگ بابائی، فرمانده هنگ رشت، در 30/11/49 طی تلگرامی به اویسی اظهار می دارد:
پیامی شفاهی واصله از سروان اصلانی که وسیله سه نفر غیرنظامی فرستاده شده حاکی است که افسر نامبرده با عده ای از متواریان در ارتفاعات کاکوه، برخورد و ضمن تیراندازی متقابل متواریان بغاری پناهنده و مأمورین آنان را محاصره
ص:207
نموده اند. سروان آتشی شبانه با یک گروه مجهز مأمور و پیاده به سمت هدف اعزام گردیدند.
ضمناً به منظور تسهیل عملیات وسیله هنگ از پادگان رشت درخواست گردید که اسلحه و مهمات زیر را وسیله هلی کوپتر حمل و در سیاهکل تحویل نمایند:
1. نارنجک انداز تفنگی با مهمات مربوطه، 5 قبضه.
2. نارنجک اشک آور، 20 عدد.
3. مسلسل سنگین کالیبر 50، دو قبضه.
4. توپ سبک با خط سیرکشیده، یک قبضه.
در سپیده دم فردا 30/11/49 عملیات با استفاده از هلی کوپتر هم آهنگ و پشتیبانی خواهد شد.(1)
به دنبال دریافت گزارش محاصره شدن افراد گروه جنگل، در غار، سرلشگر پاسدار، رئیس رکن سوم ژاندارمری کل کشور در تلگرامی به سرهنگ بابائی در 30/11/49 با لحنی تهدیدآمیز چنین اظهار می کند: «توجه سرکار را به اوامر تیمسار فرماندهی جلب، مقرر فرمودند: که چنانچه عوامل خرابکاری که به غار پناهنده شده اند از محاصره خارج و موفق بدستگیری و یا کشتن آنان نشوید بلادرنگ تسلیم دادگاه زمان جنگ خواهید شد و چنانچه موفق بدستگیری و یا از بین بردن آنان شوید تشویقات قابل محاسبه ای درباره شما اعمال خواهد شد.»(2)
تاریک شدن هوا فرصتی فراهم ساخت تا آنان در محاصره، بتوانند با مقداری کنسرو تن و شکر تغذیه کنند. پس از آن فرهودی پیشنهاد داد که به شهر بازگردند و مخفی شوند. رحیم سماعی از این پیشنهاد عصبانی شد و گفت: «ما هیچکدام به شهر نمی رویم و می جنگیم.»(3) سپس با استفاده از تاریکی و مه آلود بودن
ص:208
هوا به وسط دره زدند و از خط محاصره خارج شدند. «راه صعب العبوری برای فرار انتخاب شده بود.»(1) وقتی به پایین دره رسیدند «صدای پارس سگ باعث احتیاط بیش از حد رحیم سماعی که اینک راهنمای گروه بود شد.» چاره ای نداشتند جز آنکه راه رفته را برگردند و از روی خط الرأس به مسیر خود ادامه دهند تا خود را به یک آبادی برسانند.
در سپیده دم روز 30 بهمن، اکیپ سروان اصلانی شروع به پیشروی می کند، ولی از متواریان اثری بدست نمی آید و در بازرسی از محل استقرار آنها تعداد سه عدد کوله پشتی و دو بسته ملبوس و مواد خوراکی و دو پوند مواد منفجره تی. ان. تی. و چند عدد چاشنی الکتریکی و وسائل خواب و مقداری جزوات چاپی و دست نویس کشف می گردد و روشن می گردد که متواریان پس از برخورد و تیراندازی زیر تخته سنگی موضع گرفته و مأمورین به تصور این که محل مزبور سوارخ غاری می باشد اطراف آن را محاصره، لکن متواریان شبانه با استفاده از تاریکی و شرائط نامساعد جوی می گریزند.(2)
پیامد مخابرة گزارش این واقعه به تهران، پیغام شدیداللحن دیگری است از جانب سرلشگر پاسدار به سرهنگ بابائی:
در گزارش شماره [...] -29/11/49 صراحتاً اعلام نموده اید که 5 نفر از متجاسرین محاصره هستند و در گزارش شماره [...] - 30/11/49 تصریح شده اثری از آنها دیده نشده مسلماً مأمورین غفلت نموده و سندبی لیاقتی خود را تسلیم شما نموده اند.
چون این قصور غیرقابل گذشت می باشد چنانچه در اسرع وقت دستگیر یا قلع وقمع نشوند شما و سروان اصلانی تسلیم دادگاه زمان جنگ خواهید شد و باید افسرانیکه ارزش خدمتی ندارند از سازمان ژاندارمری طرد شوند. افرادی که به وسیله زن های آبادی دستگیر می شوند آیا ارزش دارند که بتوانند در مقابل یگان ژاندارمرم مقاومت کنند.
ص:209
پس معلوم می شود یا گزارش شما دروغ بوده یا شخصاً مأموریت را دنبال نکرده اید و به همین انگیزه منتهی [تنبیهی اعمال] خواهد شد که برای آیندگان درس عبرت باشد.(1)
اشاره به نقش زنان در دستگیری سه نفر از افراد گروه جنگل، برای آن بود که در گزارش تلگرام محققی به اویسی، قید شده بود که افراد مذکور به وسیله زنان دستگیر شدند.(2)
با فرارسیدن صبح، پرواز هلی کوپتر تجسس مجدداً آغاز شد. آنان یعنی «فرهودی، سماعی، دانش بهزادی و اسحاقی بالاجبار از صبح تا غروب نزدیک یک بوته و بدون حرکت نشستند.»(3) شب، در خط الرأس شمالی حرکت خود را آغاز کردند و چون نقشه و ارتفاع سنج را در محل محاصره جا گذاشته بودند(4) نمی دانستند به کجا دارند می روند؟ بهزادی می نویسد:
غذاها تمام شده بود و ما بی رمق؛ عاقبت حوصله ما دیگر سر رفت همه پیشنهاد کردند از همین دره پائین برویم، پائین رفتیم از ساعت 4 تا 6 [صبح] خوابیدیم، سرما، پاهایمان را بی حس کرده بود. بیدار شدیم کمی راه افتادیم خود را نزدیک آبادی دیدیم سر و صورت خود را شستشو دادیم. در همین وقت مردی را از دور دیدیم. مصطفی (رحیم سماعی) رفت تا از او سراغ راه را بگیرد. او گفت: راه آهندان(5) از این طرف است اما خودش مصطفی را تعقیب کرد بعد گفتیم پدرجان! چه کار داری؟ گفت بالاخره ما هم بنده خدا هستیم؛ می خواهیم راهنمایی کنیم راهی را که او گفته بود نرفتیم چون مشکوک شدیم راه مقابل را رفتیم به توسکادشت(6) رسیدیم زن ها از ما فرار کردند جوانها با
ص:210
احتیاط نگاه می کردند عاقبت آنها را صدا زده جویای راهی به لاهیجان شدیم. آنها راههایی را نشان دادند یک پیرمرد رسید و ما را به خانه خود برد و شیر و پنیر و نان و چای داد هنوز حرکت نکرده بودیم از خانه او به آن طرف دره رسیده بودیم که یک رگبار به طرف ما شلیک شد. زیر پای ما خورد رگبار دوم بلافاصله [آغاز شد] مصطفی ایستاد برای مقاومت او را صدا زدیم؛ آمد. یک بیشه دیدیم؛ گفتیم برویم در این بیشه حتماً ما را نمی بینند اگر دیدند جنگ می کنیم. وارد بیشه شدیم.(1)
در آنجا، «هلی کوپتر هر لحظه نیرو پیاده می کرد.»(2) راهی برای خروج از مهلکه نمانده بود. «محلی ها ژاندارمها را راهنمایی کردند آنها ما را محاصره کرده تیراندازی شروع شد.»(3) «در این میان، مصطفی به یک گروهبان شلیک کرد و او را کشت. در موقعی که می خواست برود و [قطار] فشنگ گروهبان کشته شده را بیاورد در اثر شلیک گلوله افراد ارتش و ژاندارمری از ناحیه کتف و ران مجروح شد ولی زخم عمیق نبود که او را از پای بیاندازد.»(4) به رحیم سماعی گفته شد: «اگر حالت بد است تسلیم شویم گفت نه، گفتیم می خواهی تو تسلیم شو گفت نه». تبادل آتش تا غروب ادامه یافت.
شهربانی استان گیلان، چنین گزارش می کند: «خبر مکتسبه حاکی است ساعت 30/11 روز جاری چهار نفر از خرابکاران واقعه سیاهکل به منزل احمدعلی نیازی واقع در توساک پشت [توساپشت] حومه قریه گمبل(5)، مراجعه [کرده] تقاضای خوراکی و آذوقه نموده اند و در حالی که دو نفر داخل منزل صرف غذا
ص:211
می کرده اند دونفر در خارج مشغول پاسداری شده به همین ترتیب پس از صرف غذا از آ بادی خارج می شوند اهالی قریه [به] وسیله سپاهی دانش قریه مجاور جریان را به ژاندارمری اطلاع داده عده ای از مأمورین ژاندارمری با اهالی ده به تعقیب چهار نفر مذکور رفته در جنگل نزدیک توساک دشت [توساپشت] در حالیکه خرابکاران در محلی استتار شده بودند به طرف مأمورین و اهالی تیراندازی می کنند. در نتیجه یکی از اهالی ده به نام یحیی بشردوست در اثر گلوله خرابکاران کشته شده و گروهبان سوم ژاندارم علی کمان کش از ناحیه گلو و سینه و یک نفر غیر نظامی به نام ستار غلامی از ناحیه دست مورد اصابت گلوله واقع [گردیدند] فعلاً هر دو در بیمارستان پهلوی لاهیجان بستری هستند و هنوز مأمورین ژاندامری و اهالی ده با خرابکاران که در محاصره هستند مشغول زد و خورد هستند. ضمناً آقای استاندار گیلان که به لاهیجان آمده اند از مجروحین در بیمارستان عیادت و دلجویی نمودند.»(1)
اما گزارشی که سپهبد معزی از طرف فرمانده ژاندارمری کل کشور، ارتشبد غلامعلی اویسی در روز 2/12/49 خطاب به «کل - ر- 3- دایره امنیت» ارسال کرده؛ اندکی با گزارش فوق تفاوت دارد. در این گزارش آمده است:
درباره واقعه سیاهکل
پیرو شماره 49/13049 / 59132 -2/12/49
گزارش تیمسار سرلشکر محققی رئیس رکن 2 ستاد ژاندارمری که به سیاهکل اعزام شده حاکی است:
1- چون یکی از دستگیر شدگان محل احتمالی اشرار را در ارتفاعات نزدیک گلستانه تعیین نموده بود لذا سرهنگ بابایی فرمانده هنگ گیلان و اکیپ هایی که در دیلمان مشغول روزنی [؟! ...] بوده اند در ساعت 30/09 روز 1/12/49 احضار و با هلیکوپتر و از راه زمین به محل مورد نظر اعزام و در این
ص:212
موقع یکی از هلی کوپترهای نیروی زمینی مورد اصابت گلوله واقع لیکن آسیبی که موجب سقوط باشد ندیده است.
2- مأمورین ژاندارمری در محلی به نام شرم لنگه با اشرار درگیر و مبادرت به زدوخورد می نمایند که در نتیجه ستوان محسن زاده و یک درجه دار مجروح و غیرنظامی یحیی بشردوست مورد اصابت گلوله اشرار واقع و شهید شده است.
3- عملیات تعقیبی و درگیری با اشرار وسیله مأمورین ادامه دارد که نتیجه حاصله متعاقباً به استحضار خواهد رسید.(1)
گزارش دیگری نیز از درگیری در بعدازظهر روز 1/12/49 در منطقه ذاکله بر از توابع شهرستان لاهیجان حکایت دارد که منجر به مجروح شدن یک ژاندارم و یک نفر از اهالی شده است.
با تاریک شدن هوا آنان تصمیم می گیرند از حلقه محاصره خارج شوند. پرتاب گلوله های منور به آنان کمک کرد تا انتهای خط الرأس بالا بروند. فرهودی می نویسد: «تصمیم داشتیم با اولین مأموری که برخوردیم و ایست داد تسلیم شویم و یا به سمت شهر حرکت کنیم.»(2) پس از خروج از حلقه محاصره و رسیدن به خط الرأس با یک پست نگهبانی روبرو می شوند. ابتدا تصمیم می گیرند به آن حمله کنند؛ ولی سپس، منصرف می شوند و ناگزیر به طرف پایین سرازیر می شوند تا از نقطه دیگری بالا روند. با بد شدن حال سماعی او گفت دیگر نمی توانم بالا بروم. در این میان صدای پارس سگی و نور چراغی توجه آنان را به خود جلب می کند احتمال می دهند که «کلبه دهاتی ها باشد و مأمور هم در آنجا باشد.»(3)
ص:213
به کلبه نزدیک شدند. افراد در فاصله 15 الی 20 متری از یکدیگر حرکت می کردند؛ ابتدا سماعی، سپس اسحاقی و بعد فرهودی و بالاخره دانش بهزادی. در فاصله سی متری کلبه به آنان فرمان ایست داده شد. از آنان علامت شب خواستند. سماعی گفت علامت شب نداریم. دستور داده شد تا خود را معرفی کند. رحیم سماعی گفت:
همان کسانی هستیم که در محاصره بودیم آمدیم تا تسلیم شویم شخصی از میان خانه فریاد زد جناب سرهنگ محاصره شدیم. گلوله نظامیان باریدن گرفت ما مرتب فریاد می زدیم رفیق ما زخمی شده و آمده ایم تسلیم شویم ولی آنها توجه نکرده و به ما شلیک می کردند و به ما دستور دادند دست بالا بیایید جلو. مصطفی دست ها را بالا کرده و عقب- عقب جهت ساختمان حرکت می کرد ناگهان مصطفی در اثر رگبار به زمین افتاد، کشته شد. بهمن (اسحاقی) فریاد زد رفیق ما را چرا کشتید؟ آمده ایم تسلیم شویم به ما گفتند جلو بیایید بهمن گفت اگر بیاییم چرا شلیک می کنید چون شلیک ادامه داشت هر چه دعوت به عدم شلیک می کردیم، آنها قبول نمی کردند بهمن همراه با فریادی و رگباری گفت چرا شلیک می کنید ناگهان بهمن هم به زمین افتاد و کشته شد.(1)
فرهودی و دانش بهزادی که وضع را چنین دیدند، عقب نشستند؛ اما به علت گلوله ای که به دست راست فرهودی خورد؛ او درون گودالی می لغزد و هر چه فریاد می زند که تسلیم هستم؛ کسی به سراغ او نمی رود. تا طلوع سپیده او در همان حال باقی می ماند و سپس مأمورین به سراغ او رفته و دستگیرش می کنند. اما دانش بهزادی نحوه دستگیری اش را چنین توضیح می دهد:
وقتی قرار شد تسلیم شویم برنو[یی] که مصطفی گرفته بود گذاشتم کنار و قطار [فشنگ] را باز کردم دراز کشیدم مدتی انتظار [کشیدم] خبری نشد خواستم خود [را] با تفنگ بکشم. دیدم غیر عاقلانه است. آهسته - آهسته سرم را بالا آوردم. دیدم کسی نیست؛ خوابیدم. بعد از یک ربع ساعت دوباره همین
ص:214
کار [را] کردم تصمیم گرفتم به شهر بیایم فارغ از همه چیز، در یک کوره ده با چند گوسفند به سر ببرم دور از هیاهوی اجتماع. خود را به رودخانه انداختم مدتی در آن راه رفتم [به] یک محل رسیدم عمق رودخانه زیاد می شد و نیروی من کم [به هر ترتیبی بود] بالا آمدم. خوارها درهم رفته بودند دستانم دیگر قدرت نداشت درختان کوچک - کوچک تو هم رفته بودند در حدود ساعت 5 بود که از توان افتادم همان طور روی یک بوته تمشک خوابیدم ساعت شش و ده دقیقه بیدار شدم کمی راه رفتم مجبور بودم رودخانه ای را قطع کنم گاه در رودخانه ای راه روم زمانی با خوارها دست و پنجه نرم کنم، عاقبت تصمیم گرفتم به خودم وضع عادی بدهم اسلحه را به زیر درختی انداختم فقط دو فشنگ داشت کمی جلوتر یک کاپشن ضد باران داشتم که خوارها پاره - پاره اش کرده بودند او را به گوشه ای انداختم در آب رودخانه دست و رویی شستم حرکت کردم. راه رفتم از یک ده گذشتم جاده ای نمایان شد خود را به آن رسیده [رسانده] در آن حرکت کردم، ماشین ژاندارمری از کنارم گذشت به ایستگاه موتوری ها رسیدم یک موتوری را صدا کردم گفتم من را به لاهیجان می بری گفت شما از کجا می آیید گفتم چه کار داری؟ تو اگر کرایه ات را می خواهی بیا بگیر گفت نه من باید بشناسم رفیقش هم به او پیوست گفتم خوب بابا نمی بری دیگر چرا این قدر حرف می زنی. حرکت کردم موتوری موتورش را روشن کرد و حرکت کرد فهمیدم می رود خبر بدهد راه را ادامه دادم مردم از دورادور مواظب من بودند تا یک استوار نزدیک شد. گفت ایست دست ها بالا، دست ها را بالا بردم گفت زانو بزن، زانو زدم از عقب یکی پرید و دست هایم را گرفت ریسمان آوردند دست هایم را بستند سرکار استوار گفت کمرش را باز کنید جیب هایش را بازرسی کنید مبلغ 374 تومان پول و یک خشاب دیدند شلوارم را پاره کرده مردم توی سرم زدند یکی سرم را شکست تا به ژاندارمری رسیدیم.(1)
ص:215
ژاندارمری کل کشور در نامه ای به شماره 59790 به تاریخ 4/12/1349 چنین گزارش می کند: «مأمورین ستون عملیات سیاهکل با وجود برف سنگین و هوای مه آلود و بارانی جنگل در شرایط بسیار مشکل و نامساعد سرسختانه به تعقیب ادامه داده در نتیجه پس از یک پیکار شدید در سپیده دم روز 4/12/49 از چهار نفر عوامل باقیمانده اشرار دو نفر را مقتول و دو نفر دیگر را دستگیر می سازند که به این ترتیب مجموع نه نفر افرادی که در این باند شرکت داشته اند تدریجاً ضمن مصادمات با مأمورین ژاندارمری مقتول یا دستگیر و به فعالیت آنها خاتمه داده شد و منحصراً مأمورین به دو انبار مواد خوراکی این باند به علت وجود برف سنگین در محل اختفاء دسترسی پیدا نکرده اند که آن نیز قریباً تخلیه خواهد شد.»(1)
هنگامی که اویسی، گزارش پایان عملیات سرکوب افراد گروه جنگل را تسلیم شاه می کند، شاه خطاب به او می گوید: «چطور این عده کم اینهمه تلفات به ما وارد کردند آیا موقعیت آنها بهتر بوده یا سرکوبی می کردند و یا غافلگیر می کردند؟»(2)
اگر چه ژاندارمری از کشته یا دستگیر شدن همه اعضاء تا تاریخ 4 اسفند 1349 خبر می دهد؛ ولی محدث قندچی، چند روز بعد دستگیر شد. در تلفنگرامی که شیخ الاسلامی رئیس ساواک استان یکم به مرکز مخابره کرده، آمده است:
چهار نفر مسلح تیم کوه به اسامی عباس دانش بهزادی و احمد فرهودی و محمدرحیم سماعی و مصطفی حسین زاده [مهدی اسحاقی] که دو نفر اول زنده و دستگیر و دو نفر دوم توسط مأمورین ژاندارمری مقتول گردیدند. به قرار اطلاع واصله و اظهار دستگیر شدگان شخصی به نام مستعار اسماعیل و نام حقیقی احتمالاً محمدعلی قندچی که با نامبردگان در کوه همکاری می نموده
ص:216
در اولین برخورد به علت ترس بیش از حد متواری گردیده از دو نفر نامبردگان فوق توسط بازجویان متخصص آقایان ناصری و سرگرد شقاقی در حال حاضر تحقیقات ادامه دارد.(1)
چهار روز بعد، یعنی در تاریخ 8/12/49، ساواک رشت طی تلفنگرامی به اداره کل سوم 312 اعلام می کند:
قبل از ظهر روز جاری در قریه اشکال(2) از توابع لاهیجان احمد قندچی بنام مستعار اسمعیل با راهنمایی اهالی وسیله مأمورین ژاندارمری دستگیر و یک قبضه اسلحه کمری و 19 تیر فشنگ و 1500 ریال و یک عدد ساعت و یک عدد عینک و کلاه و کمر از نامبرده به دست آمده تحقیقات از مشارالیه ادامه دارد.
قندچی در توضیح این ایامی که از گروه جدا شده و متواری بود؛ می نویسد:
در تمام این مدت من روزها زیر آلاچیق پنهان بودم و عصرها با استفاده از تاریکی بیرون آمده و از آب رودخانه ای که در پایین محل پناهگاه جریان داشت رفع تشنگی می کردم و برای رفع گرسنگی از یکی - دو نوع علفی که خوراکی تشخیص می دادم تا حدی سد جوع می کردم بعد از سه بار تغذیه از این علوفه دچار اسهال و تهوع شدیدی گشتم به طوریکه از استفاده بعدی آن منصرف شدم روز هفتم محل پناهگاه را تغییر دادم و خواستم به دهی که یک دره آن طرف تر یعنی به طرف لاهیجان بروم ولی از شدت خستگی یک روز و نیم نیز بالای ده مزبور در حال ضعف بودم تا اینکه عصر آن روز جلو یکی از دهقانان دهکده مزبور که فردای آن روز در همان جا دستگیر شدم رفته و کمک خواستم بنابراین تغذیه من سه بار آن هم به وسیله علف صورت گرفته و
ص:217
بقیه حالات در گرسنگی مطلق بوده ام.(1)
با دستگیری آخرین فرد، یعنی محدث قندچی، تیم کوه فروپاشید. اگر چه، دو روز بعد در تلفنگرامی که ارسال کننده و گیرنده آن معلوم نشده؛ آمده است: «در ساعت 30/16 روز 10/12/49 برابر گزارش تلفنی رئیس ساواک آستارا اهالی، دو تن از افراد مسلح را که لباس کوهنوردی به تن داشتند در حوالی اسالم دیده شده اند [دیده اند] و مأمورین ژاندارمری در تعقیب آنها می باشند.» ولی این گزارش نباید مبنای صحیحی داشته باشد؛ زیرا اعزام افراد جدید به کوه توسط تیم شهر منوط به تماس های بعدی آنان بوده است.
پس از دستگیری اعضاء گروه کوه و پایان ماجرا، سرهنگ زرهی ستاد، حسین بابایی پیروز، فرمانده هنگ مستقل ژاندارمری گیلان در نامه ای خطاب به استاندار استان یکم درباره «وقایع سیاهکل و نتایج حاصله» آن چنین گزارش می دهد:
به منظور استحضار آن جناب جریان واقعه و حادثه سیاهکل وسیله افراد شرور حربی بشرح زیر از عرض می گذرد:
1- در ساعت 0020 روز 19/11/49 عده ای شرور مسلح به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل حمله و در ضمن شهید کردن گروهبان یکم اسمعیل رحمت پور متصدی وظیفه و مسئول وقت پاسگاه تعداد ده قبضه تفنگ به سرقت می برند.
2- با وصول گزارش جریان بلادرنگ شخصاً در سیاهکل حاضر و با تشکیل ستون عملیاتی به فرماندهی من و استفاده از مقدورات مورد لزوم این ستون از هموندان (هوانیروز و پادگان منجیل) به تعقیب آنان که در بدترین منطقه جنگلی با آشنائی کامل که قبلاً به دست آورده بودند و در حال استتار و
ص:218
اختفاء به سر می بردند پرداخته پس از سه نوبت درگیری مسلحانه با آنان اولی در ارتفاعات کاکوه، دومی در ارتفاعات تساکوه(1) دشت سراج که منجر به زخمی شدن یک افسر و دو درجه دار و یک غیر نظامی به نام ستار غلامی اهل گومول [گمل] و شهادت غیر نظامی یحیی خان فروش، اهل شرم لنگه و سومی در زیر گومول [گمل] که منجر به شهادت چهار درجه دار و زخمی شدن یک افسر و سه درجه دار و همچنین در جریان دستگیری سه نفر از اشرار در کوهستان دو نفر غیرنظامی به اسامی مهر علی پنجعلی نوروزی مجروح شدند. سه نفر از اشرار در کوهستان دستگیر [شدند]، در برخورد زیر گومول نیز دو نفر معدوم و دو نفر دستگیر [گردیدند] که اسلحه و مهمات و وسائل موجود در نزد کلیه آنان ضبط گردید.
3-انبارکهای سلاح و مهمات و مواد غذایی که در نقاط مختلف استان مانند اسالم در هشتپر، شفت در فومن بالارود و توتکسی [توتکی(2)] در حوزه لاهیجان، جواهردشت در رودسر و نیز سلاح از دست رفته پاسگاه در شب 19/11/49 کشف و با دستگیری آخرین فرد شرور که در روز 8/12/49 در خرماسیسکوه انجام یافت.؛ با سرکوبی کامل اشرار و کسب موفقیت عملیات ستون، خاتمه پذیرفت.(3)
دایره امنیت ژاندارمری گیلان نیز، طی گزارش به غلامعلی اویسی، فرماندهی کل ژاندارمری اعلام کرد:
در چند وهله، زدوخوردی که بین مأمورین و اشرار روی داد منجر به قلع و قمع اشرار گردیده است. 5 نفر درجه دار و یک نفر غیر نظامی به شرح زیر به شهادت رسیده اند:
گروهبان 1 نریمان عبادی رئیس پاسگاه مرکزی رشت
گروهبان 1 سید تقی مهدی نژاد مظفری جمعی هنگ گیلان
ص:219
گروهبان 1 اسماعیل رحمت پور جمعی پاسگاه سیاهکل
گروهبان 3 محمد اسماعیل روشن مأمور اعزامی از مرکز
گروهبان 3 نعمت الله نصیری چهرفی جمعی ناحیه 1 مرکز
غیر نظامی یحیی خان فروش اهل و ساکن شرم لنگه که با مأمورین همکاری داشته
ضمناً 2 نفر افسر و 5 نفر درجه دار و 3 نفر غیر نظامی نیز بر اثر اصابت گلوله اشرار مجروح و جهت معالجه به بیمارستان اعزام گردیده اند.
ستوان یکم پیاده عسگر عسگرآبادی فرمانده پاسگاه لنگرود
ستوان 2 کنترولر حبیب الله محسن زاده جمعی هنگ گیلان
گروهبان 1 حسینقلی سورچیان جمعی هنگ گیلان
گروهبان 2 امیر عزیزی جمعی گروهان رشت
گروهبان 2 علی اصغر رستم خانی جمعی هنگ احتیاط مأمور به ستون عملیاتی.(1)
چند روز پس از دستگیری افراد تیم کوه، به دستور شاه، رسیدگی به پرونده ها به اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی سپرده شد(2). مراحل رسیدگی به سرعت طی گردید. سرانجام، در ساعت 7 صبح روز چهارشنبه 19/12/49 محاکمة آنان، همراه با تنی چند از افراد دسته شهر به صورت غیرعلنی آغاز گردید. آنها جمعاً 13 نفر بودند. موارد اتهامی که آن را به بندهایی از قانون مجازات عمومی، مصوب سال 1310 (به همراه اصلاحیه های بعدی) و قانون دادرسی و کیفر ارتش مستند کرده بودند، عمدتاً، چنین بود:
1. توطئه به منظور برهم زدن اساس حکومت؛
2. تشکیل دادن دسته اشرار مسلح و شرکت در قتل عمد؛
ص:220
3. سرقت مسلحانه از بانک؛
4. عضویت در دسته و جمعیتی با مرام و رویه اشتراکی؛
5. حمل و نگهداری اسلحه و مهمات غیر مجاز.
بدیهی است، افراد تیم شهر و کوه، به طور یکسان نمی توانستند در معرض چنین اتهاماتی باشند. اما، از آن جا که دادگاه در محیطی بسته و به صورت غیر علنی تشکیل شده بود؛ و به لحاظ روانی نیز متهمین در آن شرایط، برای دفاع از خود، آمادگی کافی نداشتند؛ دادگاه به لحاظ کمیت دفاعیات، تفصیل چندانی نداشت. در پرونده های متهمان نیز، گزارش های مربوط به دادگاه بدوی انعکاس نیافته است. همین قدر می دانیم که پس از ختم محاکمه در دادگاه نظامی، پرونده جهت دادرسی و صدور رأی، به دادگاه عادی شماره یک تهران ارجاع شد و برابر رأی شماره 279 مورخ 19/12/49 کلیه متهمین به اعدام محکوم شدند.
با اعتراض متهمین، پرونده دوباره از طریق اداره دادرسی نیروهای مسلح به دادگاه تجدید نظر استان ارجاع داده شد. یکی از اتهامات، تشکیل جمعیتی با مرام اشتراکی(1) بود. متهمین که در دادگاه بدوی فرصتی برای دفاع پیدا نکرده بودند؛ این بار، تلاش کردند در لایحه دفاعیه خود به موارد اتهامی پاسخ گویند. در زیر به گوشه هایی از دفاعیات برخی متهمین اشاره می کنیم.
صفایی فراهانی در لایحه خود پس از اعتراض به غیر علنی بودن دادگاه، می کوشد تا از عناوین اتهامی دوری جوید. وی می نویسد:
دادستان محترم مرا کمونیست می دانند. صحیح است که من در گروهی
ص:221
بوده ام دارای مطالعات مارکسیستی؛ ولی آیا من کمونیست بوده ام؟ خیر، کسی نمی تواند کمونیست باشد مگر در جامعه کمونیستی یا در یک حزب کمونیستی، در صورتی که من در گروهی بوده ام که تجارب مبارزاتی کشورهای دیگر جهان چون شوروی، چین، آسیای جنوب شرقی و آمریکای لاتین را مطالعه می کردیم و می خواسته ایم با مطالعه آن تجارب، شرایط ایران را نیز تحلیل کنیم. من مارکسیسم را به عنوان یک ایده جهانی پذیرفته ام ولی چگونه می توانسته ام در شرایط ایران یک کمونیست باشم، کمونیست و کمونیسم تنها در جامعه کمونیستی امکان پذیر است.
او در ادامه به اولین اتهام خود که همانا توطئه برای برهم زدن اساس حکومت عنوان شده بود؛ چنین پاسخ می دهد: «ما چرا به کوه رفتیم؟ چرا به فکر ایجاد هسته های پارتیزانی بودیم؟ آیا برای به هم زدن اساس حکومت؟ خیر! برای بدست آوردن آزادی های اولیه برای به دست آوردن شرایطی دموکراتیک که در آن شرایط تمامی ملت از آزادی های اولیه که آزادی بیان، انتقاد و مطبوعات از بدایی ترین آن است.»
اتهام توطئه به منظور برهم زدن اساس حکومت، آنگونه که از دفاعیات متهمان بر می آید؛ دو وجه دارد. وجه اول به حرکت پارتیزانی در کوه برمی گردد و وجه دوم آن، ناظر به نقشة ترور شاه یا فرزند اول اوست. البته، تا آنجا که از اطلاعات بازجویی ها می توان فهمید، در مباحثات آغازین مربوط به تشکیل گروه و برنامه های اولیه، نقشة ترور مطرح نبود. حتی پیش تر از قول جزنی در بازجویی هایش آورده ایم که ترور را به لحاظ استراتژیکی «مردود» می شناخت. این دیدگاه، در دفاعیات متهمان، به شیوه های مختلفی بازتاب یافته است.
صفایی فراهانی، در رد انتساب اتهام تروریستی به اعمال و افکار خود، می نویسد:
باید صریحاً بگویم که من هیچ موقع دارای افکار تروریستی نبوده ام و از این نوع فکر نیز تنفر داشته ام و در تمام بازجویی ها هیچگونه علائمی از اینکه من فکر سوءقصد داشته ام وجود ندارد و بدین جهت ماده 316 قانون دادرسی و
ص:222
کیفر ارتش(1) را شامل خود نمی دانم مگر اینکه دادستان بخواهد به هر شکل ممکن من اعدام شوم و اگر اعدام من مطرح است پس چه احتیاجی به کاغذ بازی است؟!
صفایی فراهانی در ادامه با اشاره به ماده 317 قانون دادرسی و کیفر ارتش(2) می افزاید:
به هیچ وجه موضوع توطئه ای که منظور از آن مواد (316) و (317) باشد در بین نبوده و همان طور که متذکر شدم، هیچ گونه شاهد و دلیلی در بازجوئی هائی که از من شده راجع به ادعای آقای دادستان وجود ندارد و اگر من گفته ام که هدف ما ایجاد جنگ های پارتیزانی و متعاقب آن تشکیل ارتش توده ای [بوده] صحیح است؛ اما برای به وجود آوردن شرایطی دموکراتیک بود نه منظورهای مورد نظر مواد (316) و (317) و بزرگترین مدعای من در این مورد اعلامیه ای است که به عنوان جنبش مسلحانه انقلابی ایران پخش کردیم که مؤید آخرین نظرات ماست.
صفایی فراهانی در دفاعیة خود، درباره دومین بند اتهامی، با تشریح ماده 409 قانون دادرسی و کیفر ارتش می نویسد:
خود را مشمول ماده فوق الذکر(3) نمی دانم چه آنکه اولاً در ماده فوق تصریح
ص:223
شده اشرار کسانی هستند که مقصود آنان تعرض به جان، مال و ناموس مردم باشد، در صورتیکه در تمام اوراق بازجویی یک چنین قصدی مطرح نبوده و من با شرایطی که از وضع خود اظهار داشتم نمی توانستم انسان شروری باشم و تنها قصدی که از عمل خود داشته ام، قصد سیاسی بوده و آن هم ایجاد شرایطی دموکراتیک برای مردم میهنم؛ پس چگونه می توانسته ام متعرض به جان، مال و یا ناموس مردم باشم؟
صفایی فراهانی، در خاتمه دفاعیات خود، به عدم تناسب حجم اتهامات با توانایی فردی خود و دوستانش اشاره می کند و می گوید:
من از ریاست دادگاه و دادرسان محترم می پرسم: اولاً آیا امکان داشت که من یک نفر بتوانم تمام اعمالی که در پاسگاه سیاهکل عمل شده؛ انجام دهم؟ خیر! یک چنین چیزی ممکن نیست. ثانیاً هیچگونه قصدی در قتل نبوده بلکه قبلاً صحبت هایی که شده بود تصمیم بر این شد که اگر احتیاج به شلیکی بود برای ترس، بایستی آن شلیک هوایی یا زمینی باشد و هیچکس نبایستی در جریان حمله به پاسگاه صدمه ای ببیند. ثالثاً در شرایطی بود که فرد هیچ گونه نقشی نداشت؛ چه از نظر تصمیمات فکری و چه عملی.(1)
محمد علی محدث قندچی در لایحه دفاعیه خود با اشاره به مواد (316) و (317) آئین دادرسی و کیفر ارتش می نویسد: «مفاد این دو ماده عبارتند از: سوء قصد به جان اعلیحضرت همایونی و والاحضرت ولایتعهد و سوء قصد به منظور ترتیب وراثت و انتقال تاج و تخت، باید عرض کنم که این مورد اتهام کاملاًً بی اساس است و اصولاً هیچگونه تروری که اتهام سوءقصد به جان اعلیحضرت از آن
ص:224
جمله باشد؛ مورد قبول ما مارکسیستها نیست و ایدئولوژی ما آن را نمی پذیرد.»(1)
وی سپس در رد بند دوم اتهام می نویسد: «هیچگونه قتل و غارت و تعرض به جان و مال و ناموس دیگران مورد نظر این گروه نبود، برعکس آرزوی یک زندگی بهتر با استفاده از کلیه مواهب و امکانات اجتماعی برای فرد فرد هم میهنانشان انگیزه آنان بوده است [...] تمام مدت سه ماهی که من همراه این گروه در جنگل های شمال بودم هرگز کوچکترین چیز را مجاناً از مردم نگرفتیم و قیمت عادلانه آن را پرداختیم. هیچگاه نشد که به زور وارد منزل کسی شویم. سهل است با تقاضای مؤدبانه خواستمان را ابراز داشتیم. زنهای روستایی را با لفظ خواهر و یا مادر صدا می زدیم و هرگز عصمت و شرف آنها را با دیده بد ننگریستیم، نسبت به کوچکترین احدی بی احترامی نکردیم. بنابراین، چگونه می توان اطلاق کلمه اشرار را با همه جنبه های منفی و سیاهی که در آن نهفته است، نسبت به افراد این گروه صادق دانست؟ [...] و اما در مورد اتهام مقاومت در برابر نیروهای نظامی که در همان ماده تصریح گشته است به طوریکه دوستانم شاهد هستند و در کمال واقعیت ابراز می دارم که هیچگونه مقاومتی در برابر نیروهای نظامی نشان نداده ام و در همان روز اول حمله شان در پایین کاکوه بود که بدون مقاومت متواری گشتم و سرنوشتم به همان ترتیبی بود که در کلیه مراحل بازجویی ابراز داشته ام و دستگیری من هم که در دهی به نام اشگال از توابع لاهیجان صورت گرفت در نهایت آرامش و بدون مقاومت انجام پذیرفت. [...] قصد من این بود که بعد از تحمل 9 شبانه روز گرسنگی مطلق به شهر آمده و خود را تسلیم مقامات مربوطه نمایم؛ ولی قبل از اینکه در اجرای این منظور موفق گردم؛ دستگیر شدم.» و در خاتمه می نویسد: «دادستان محترم مرا به کمونیست بودن و توطئه برای تشکیل یک حکومت کمونیستی در ایران متهم می نماید در صورتی که اینجانب کمونیست نبوده و نمی توانم باشم زیرا
ص:225
کمونیست بودن لزوماً زندگی در یک جامعه کمونیستی را ایجاب کرده و در ثانی عضویت در یک حزب رسمی کمونیستی می تواند مؤید کمونیست بودن آن فرد باشد در صورتی که اینجانب در هر دو مورد فوق، فاقد شرایط می باشم.»(1)
لایحه دفاعیه دانش بهزادی نیز کمابیش مشابه لوایح پیشین است. او درباره نحوة برخورد و مقاومت در برابر قوای انتظامی می نویسد:
باید بگویم اولاً اسلحه من یک اسلحه کمری بوده که ارزش رزمی در چنان میدانی را نداشت؛ زیرا فاصله ها بیش از آن بود و اگر قتلی اتفاق افتاده به وسیله رفقای شهید من رحیم سماعی و مهدی اسحاقی که در هنگام تسلیم در آن نیمه شب به وسیله مأمورین تیرباران شد[ند، بوده] روزها ما می خواستیم که تسلیم شویم اما صدای ما جای ما را مشخص می کرد و با کوچکترین صدا یا حرکت ما مأمورینی که از حادثه سیاهکل خشمگین و احساساتی شده بودند؛ با رگبار مانع هرگونه تسلیم شدن می شدند. گواه این مطلب تسلیم شدن ما در آن نیمه شب بود که باعث از دست رفتن دو تن از رفقای من و تیر خوردن رفیق دیگرم ستار [احمد فرهودی] شد. لذا مقاومت ما در برابر آن مأمور خشمگین که حتی در موقع دستگیری من با اینکه بدون هیچ مقاومتی تسلیم شدم سرم را شکستند و با قنداق تفنگ مضروب نمودند و جز خون ما هیچ چیزی نمی خواستند؛ کار ما یک دفاع از خود می باشد.(2)
وی در پایان می افزاید: «در پایان باید روشن کنم که اعدام ما جز خسارت برای جامعه هیچ سودی ندارد؛ بلکه باید به ما امکان داده شود تا از نیروی کار انسانی ما جامعه سود برده و بدینوسیله امکان جبران خسارت وارد به جامعه را داشته باشیم.»
ص:226
جلیل انفرادی در لایحه دفاعیه خود در رد اولین اتهام می نویسد:
باید به عرض برسانم که تنها در بازجویی از یکی از متهمین به نام آقای غفور حسن پور به ترور شخص اول اشاره شده؛ باید آگاه شد آیا چنین قصدی تنها از ذهن ایشان خطور کرده یا اینکه مورد تأیید سایر اعضاء گروه نیز بوده؟ بنده به عنوان یکی از اعضاء ذینفع این گروه باید در صدد دفاع برآیم. کسانی که علاقه مند به مکتب مارکسیسم و یا پیرو آن باشند ترور را راه رسیدن به هدف خود ندانسته و آن را شدیداً محکوم می کنند؛ چه؛ ترور عملی است آنارشیستی که مارکسیسم با آن به مبارزه برمی خیزد.
وی همچنین در رد بند دوم اتهام خود می نویسد:
... دیگر اینکه ما هیچ گاه در مردم ایجاد ترور و وحشت نکردیم در یک مورد آن هم زمانی که در قریه چهل ستون(1) دستگیر شدم و فقط امکان چند درصد رهایی به وسیله شلیک هوایی بود با شلیک تیر، من به این کار مبادرت کردم که مؤثر واقع نشد و حال آن که اگر نیت ما ایجاد ترور و وحشت در مردم بود از ابتدا و با ظاهری مسلح وارد شده و دچار چنین عواقبی هم نمی شدیم. لذا کوچکترین مقاومت یا عکس العمل را با گلوله پاسخ می دادیم. ما حتی در زمانی که احساس کردیم دیگر دستگیری ما به وسیله اهالی محرز است با تنها فرصتی که برای استفاده از سلاح داشتیم برای رهایی خود مبادرت به ترور مردمی می کردیم که داشتند دست و پای ما را می بستند و ما به عواقب این دستگیری که حضور و محاکمه در این دادگاه نظامی بود نکردیم و تنها با شلیک به سمت دیوار آن هم دو گلوله از نه گلوله ای که قابل استفاده بودند اقدام دیگری نکردیم... (2)
ص:227
هادی بنده خدا لنگرودی در لایحه خود با اشاره به دستگیری بدون برخوردش با مأمورین، در روستای شبخوس لات می نویسد: «من خود را از اتهام وارد در مورد معاونت در قتل بری می دانم زیرا من در اختیار مقامات امنیتی بودم.» وی سپس در مورد اتهام عضویت در جمعیتی با مرام اشتراکی می نویسد: « با آن که در زمینه مرام و رویه اشتراکی که به ما نسبت داده شده است دارای اطلاعات کافی نیستم ولی در جهت آن قدم برداشته بودم و علت هم ناراحتی ای بود که در زمان دانشجویی برایم پیش آمده و مرا به این راه کشید.» هادی بنده خدا در پایان می نویسد: «در ضمن تنها خواهشی که از دادرسان محترم دادگاه دارم این است که پرونده بازجویی اینجانب را دقیقاً مطالعه فرمایند و خواهند دید که جز برنامه های کوهنوردی عمل دیگری از طرف اینجانب سر نزده که پس از دستگیری تمام آنها در اختیار سازمان امنیت قرار گرفته و معلوم می دارد که هیچ عملی که حاکی از اتهامات مندرج در کیفرخواست می باشد ندارم.»(1)
احمد فرهودی در بخشی از لایحه دفاعیه خود می نویسد: «دیروز در دادگاه بدوی ارتش محکوم به مرگ شده ام ولی تا موقعی که زنده ام برای خود حق حیات قایل بوده و خود را موظف به دفاع از حیات خود می بینم گرچه این دفاع هرگز هم در زنده ماندن من تأثیری نداشته باشد.»(2)
وی در ادامه به شرایط سخت بازجویی که با شکنجه توأم بوده اشاره می کند و سپس موارد اتهامی را رد می کند.
مرتضی رحیمی مسچی که در سیاهکل حضور نداشت؛ در رد بند اتهامی مبنی بر «تشکیل دهنده دسته اشرار» می نویسد:
ص:228
تا نیمه دوم آبان ماه 49 هیچگونه خبری از هیچ جریانی نداشتم زیرا نه کسی به دیدن من می آمد و نه اینکه قبلاً چنین چیزی به من گفته باشند و من هیچ وقت دوستانی را که در اینجا هستند قبلاً نمی شناختم، آن وقت چطور می توانم تشکیل دهنده گروه باشم و با دلایلی که می آورم و شواهدی که در اینجا وجود دارد می توانم این اتهام را که در کیفرخواست آمده رد کنم.
تاریخ دستگیری من در روز سه شنبه 13/11/49 موقعی که از محل کارم به خانه بر می گشتم اتفاق افتاده در حالیکه وقایع پاسگاه اقلش یک هفته بعد از دستگیری من رخ داده و در این فاصله مأمورین ساواک بازجویی شان را در مورد من انجام داده بودند و تمام آن چیزهایی را که می بایست در مورد من بدانند فهمیده بودند و در مورد [سیاهکل، نویسندة] نظریه ساواک مرا یک عضو اصلی معرفی کرده و در صفحه 3 نوشته است که نامبرده عضو فعال این جریانات بوده است در حالیکه در صفحه 5 بازجویی خودم نوشتم که در مورد جریانات کوه هیچگونه اطلاعی ندارم.(1)
وی همچنین، در بخش دیگری از دفاعیه می نویسد: «دیگر اینکه [در پرونده ام آمده] حسن پور با کمک من در سال 46 در گیلان شبکه کمونیستی به وجود آورده؛ چنین چیزی صحت ندارد زیرا تا نیمه دوم سال 47 هیچگونه ایده مشخص سیاسی بین ما وجود نداشته.»(2)
اسماعیل معینی عراقی در دفاعیه خود می نویسد: «من در تیم علمی که هدف آن ساختن فرستنده و گیرنده بود کار می کردم که هرگز این دستگاه به صورت قابل استفاده ساخته نشد و تا بعد از دستگیری هیچگونه اطلاعی از تیم کوه نداشته و بالطبع همکاری نیز با این تیم نمی توانستم داشته باشم. در تهران نیز به هیچ وجه اسلحه با خود نداشته ام و در مقابل مأمورین امنیتی مسلحانه مقاومت نکرده ام؛
ص:229
بلکه در پشت میز اداره دستگیر شده ام.»(1)
شعاع الله مشیّدی در لایحه دفاعیه خود می نویسد:
من می خواهم توجه دادرسان محترم را به این نکته جلب و سؤال نمایم که در کجای اعترافات موجود در پرونده خود و یا اعترافات متهمین حاضر راجع به اینجانب آمده است که من کسی را تحریض به مسلح شدن بر ضد قدرت سلطنت نموده ام؟ و یا من چه مقدمات یا سوء قصدی به منظور به هم زدن اساس حکومت یا ترتیب وراثت تخت و تاج نموده ام؟ حتماً گفته خواهد شد که ماهیانه مبلغ 500 تومان پول به یکی از متهمین حاضر می پرداختم و یا روی فرستنده و گیرنده کار می کردم که البته صحیح است ولی من پول را برای مخارج شخصی دوستان می پرداختم و منظور از کار روی ساختن فرستنده و گیرنده صرفاً برای برقراری ارتباط بوده است که از نوع آن بی اطلاع می باشم.
وی در رد اتهام دخول در دسته اشرار مسلح می نویسد: «من حتی یک اسلحه در دست کسی در گروه ندید ه ام و حتی از وجود آن با خبر نبوده ام و طبیعتاً از وجود گروه مسلح در کوه هیچ گونه اطلاعی نداشته ام. می خواهم از دادرسان محترم سؤال نمایم با استناد به چه مدرکی مرا داخل گروه مسلح دانستند؟ من که در پشت میز اداره ام در تهران و در شرکت تلفن دستگیر شده ام و طبیعتاً هیچ سلاحی نداشته ام چگونه می توانستم جزو گروه مسلح در کوه باشم که حتی از وجود آن هم باخبر نبودم.»(2) وی همچنین در مورد اتهام معاونت در قتل می نویسد: «دادرسان محترم، من در تاریخ 11/11/49 در اداره ام در تهران دستگیر شدم و همان طور که از پرونده در بازجویی هایم کاملاً مشخص است اصولاً از وجود گروه مسلح در شمال مطلع نبوده ام و در تاریخ حمله زندانی بوده ام، [پس]
ص:230
چه معاونتی می توانم در قتل داشته باشم؟»(1)
محمد هادی فاضلی نیز چنین از خود دفاع می کند:
اینکه من با یک گروه همکاری کرده ام مورد قبول و تأیید من است. این گروه دارای انگیزه سیاسی و اجتماعی بوده است و به منظور تماس با مردم کوهپایه و دهقانان، به منظور کار کردن در بین آنها، آشنا شدن به مسایل زندگی آنها، کار سیاسی در بین آنها، آشنا نمودن آنها به حقوق واقعی شان، بالا بردن آگاهی سیاسی و اجتماعی آنها، عده ای از دوستان از چندی پیش شروع به زندگی در کوهستان نموده، منظور نهایی از این تلاش ها این بود که آگاهی توده های وسیع به آنها امکان دهد به دفاع از حقوق واقعی و ملی خود پرداخته؛ میهنی آزاد سازیم.(2)
وی در مورد همکاری یا تشکیل اشرار مسلح می نویسد: «مأمورین امنیتی اینجانب را در محل کار خود دستگیر نموده اند و آنچه تحت عنوان حمله به پاسگاه و قتل عنوان می شود؛ مسأله ای است مربوط به زمانی که من و پاره ای دیگر از دوستان در بازداشت بسر می بردیم و هیچ گونه اطلاعی جز در موقع تشکیل دادگاه عادی نداشتیم.»(3)
یکی دیگر از اعضای گروه، سیف دلیل صفایی بود. او نیز در لایحه دفاعیه خود ضمن توضیح چگونگی روی آوردن به فعالیت های سیاسی، می نویسد:
1- در مورد شرکت اینجانب در جلسه ای در هفت حوض، [مطالبی] ذکر گردیده بود که من هیچ گونه اطلاعی از وجود چنین جلسه ای نداشته ام.
2- طرح مسئله ای به عنوان ترور و خرابکاری؛ که بایستی صریحاً عرض نمایم
ص:231
هیچ گاه با عمل ترور موافق نبوده و به آن اعتقاد نداشته و هیچ وقت نه طرح این مسئله را از هیچ یک از دوستانم شنیده و نه هیچ گاه با هیچ فردی از دوستانم مطرح کرده باشم و این خلاف اعتقاد گروهی ماست.
3- در مورد ساخت و ارسال مقدار 5 کیلو تی. ان. تی به کوه؛ که بایستی به دادگاه محترم عرض نمایم تمام شواهد و اظهارات من و دوستانم گواه است که ما اصولاً موفق به ساخت و تهیه ماده ای که بتواند قابل انفجار باشد نشده بودیم و جز همان مقدار 800 - 500 گرم پودری که تهیه شده است؛ چیز دیگری تهیه نشده که تازه به کوه فرستاده شود.(1)
وی درباره اتهام «دخول در دسته اشرار مسلح»، موضوع ماده 409 می نویسد:
من هیچ گونه اطلاعی از افرادی که در کوه بوده اند و نحوه عمل آنها نداشته و هیچ گاه کوچک ترین ارتباطی نیز با آنها نداشته ام و فقط در دادگاه بدوی بود که من از عملیاتی که انجام داده بودند و چگونگی آن مطلع گردیدم.(2)
سیف دلیل صفایی، همچنین در مورد اتهام «معاونت در قتل عمد» ضمن تأکید بر اینکه «هیچگونه اطلاعی نه از افراد کوه و ترکیب آنها و نه از نحوه عمل آنها» نداشته یادآور می شود که «کسی از دوستان نیز هیچگاه در این مورد با من نه صحبتی کرده و نه اطلاعی در اختیار من گذارده؛ چگونه به جرم معاونت قتل کیفر می شوم.» یکی دیگر از اتهامات دلیل صفایی، عضویت در جمعیتی با مرام و رویه اشتراکی بود. وی در این باره، از خود چنین دفاع می کند: «من همان طور که در بازجویی های اولیه و بازجویی دادرسی ارتش گفته ام هیچگاه مرام و رویه اشتراکی نداشته ام.»(3)
ص:232
دفاعیات متهمین با آنکه به لحاظ موضوعی و محتوایی، شکل دادگاه و تک تک موارد اتهامی را زیر سؤال می برد؛ باز هم تأثیری در رأی نهایی دادگاه نداشت. با لوایح دفاعیه ای که اعضای گروه ارائه کردند؛ دادگاه تجدید نظر شماره یک تهران به ریاست سرلشگر احمد بهرون در تاریخ 24/12/49 تشکیل جلسه داد و این بار نیز کلیه متهمین به اعدام محکوم شدند.
روز بعد، حسین فردوست، رئیس دفتر ویژه اطلاعات به ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح اطلاع داد: «نتیجه حکم محکومیت 13 نفر متهمین حادثه سیاهکل گیلان مبنی بر اعدام نامبردگان از شرف عرض پیشگاه مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران گذشت. امر و مقرر فرمودند حکم اجرا شود.»(1) با رد فرجام خواهی متهمین، به دستور شاه(2)، کلیه افراد در سحرگاه روز 26/12/49 پس از انجام مراسم و تنظیم وصیتنامه به جوخه اعدام سپرده شدند.
در آخرین ساعات پیش از اعدام، به اعضای گروه فرصت داده شد تا آخرین سفارشات و وصیت های خود را به روی کاغذ بیاورند. وصایای اعدام شدگان به شرح ذیل است:
علی اکبر صفایی فراهانی
به پدر عزیزم سلام عرض می کنم و همگی شماها را دوست دارم و به ملیت خودم وفادارم. دوستدار شماها: ناصر پسرت.
سیف دلیل صفایی
به پدر و مادر و خواهر و برادران عزیزم درود فراوان می فرستم. ضمناً کلیه
ص:233
اموال اینجانب را به خانواده ام تحویل نمایند. آدرس خانواده ام: شاهرود. راه آهن. پدرم. حیدرقلی صفایی. فرزند شما
محمد (هوشنگ) نیری
هیچ وصیتی ندارم.
غفور حسن پور
اینجانب غفور حسن پور وصیتی ندارم. یک عدد ساعت سیکو که از من در این بازداشتگاه گرفتند به مادرم بدهید و نیز تعدادی کتاب و اثاثیه در خانه در خیابان فخر رازی، کوچه دیده بان، شماره 130 دارم که تحویل مادرم گردد در این لحظه آخر فقط به فکر پدر و مادرم و خواهر و برادرانم و به فکر وطنم و به فکر هزاران دهقان گشنه [گرسنه] می باشم.
مرتضی رحیمی مسچی
مادر! این آخرین دست خط فرزند خلف تو می باشد به پدرم بگو که مهربان باشد. دست و روی برادرانم بهمن و بهرام و شهرام را می بوسم، خواهرم را مواظبت کنید. خانه ام را در فومن تخلیه کنید و مبلغ 7500 ریال به دست شما می رسد و مبلغ 5000 ریال آن را به مدیر مدرسه ام بدهید تا مدرسه ای را که قرار بوده بسازند، درست کند، بقیه چیزهایی را که بدستتان می رسد به یاد من نگهداری کنید، به دوستانم سلام برسانید. اسکندر
اسماعیل معینی عراقی
اینجانب اسماعیل معینی عراقی وصیت می کنم که مبلغ 3445 ریال وجه موجود و دسته چک اینجانب و ماشین پیکان را به خانواده ام تحویل نمائید.
آدرس: خیابان آریامهر، خیابان کاج خیابان، بیست متری سوم، کوچه ده متری دوازدهم، روبروی پلاک 13 منزل معینی. ضمناً به محمود معینی عراقی برادر اینجانب وکالت داده می شود که از دسته چک اینجانب به حساب شماره 90267
ص:234
بانک ملی ایران میدان موزه برای گرفتن وجه استفاده نماید.
عباس دانش بهزادی
به پدر و مادر و تمام برادران و خواهران و خواهرزادگانم و شوهران آنها و تمام فامیلم بگوئید بعد از عشق به میهن و خلق های آن شما را دوست دارم.
محمد هادی فاضلی
هرگونه اموال و پول اینجانب توسط آقای اسماعیل پرنیان (تهران تلفن 770681 - آدرس پشت پمپ بنزین کوچه پیروز منزل آقای اسماعیلی) به برادر اینجانب هاشم فاضلی داده شود. محمدهادی فاضلی
هادی بنده خدا لنگرودی
هرگونه اموال یا پولی که به من مربوط می شود به خانواده ام تعلق می گیرد. سلامتی و توفیق همه اعضاء خانواده و فامیل را آرزو می کنم. هادی بنده خدا لنگرودی
محمدعلی محدث قندچی
اینجانب محمد علی محدث قندچی هیچگونه وصیتی ندارم. وجوه نقد اینجانب که مبلغ 1100 ریال می باشد به برادرانم تحویل داده شود و ساعتم که به علامت سیکو 5 می باشد به برادرم محمد داده شود.
نشانی: خیابان رودکی، چهارراه دامپزشکی (بین سلسبیل و خوش)، کوچه رفیعی، پلاک 4 - منزل قندچی
جلیل انفرادی
وصیتی جز اینکه بگویم حکم دادگاه نسبت به ما منصفانه نبوده ندارم.
ص:235
شعاع الله مشیّدی
اینجانب شعاع الله مشیدی وصیتی ندارم.
از میان اولین گروه بازداشت شدگان، همگی اعدام شدند، جز احمد خرم آبادی. برای ما روشن نیست که چرا اعدام او، با آنکه جزو اولین گروه بازداشت شدگان بود؛ تا چهاردهم تیرماه سال پنجاه به تعویق افتاد؟ اظهارات خرم آبادی مبنی بر اینکه «الان من فکر می کنم که واقعاً آنها از من سوء استفاده می خواستند بکنند و اگر هم توسط مقامات مسئول گرفته نمی شدم مسلماً خودم با آنها قطع رابطه می کردم.»(1) و یا: «ایدئولوژی من همان است که شاهنشاه آریامهر در کتابشان مرقوم فرموده اند که عبارت از سیاست مستقل ملی براساس انقلاب سفید ایران و هدف نهایی من از این گونه تلاش ها ایجاد آگاهی بیشتر و معلومات بیشتر برای بیشتر خدمت کردن در این راه بود و خدا را گواه می گیرم که هیچ هدف دیگری نداشته ام و اصولاً آشنایی با این گروه برای من به منظور گرفتن کتاب های مختلف بوده است»(2)، نمی تواند موجبی برای تعویق اعدام او باشد.
شاید دلایل تعویق اجرای حکم اعدام او را بتوان با درخواست یکی از مراجع مذهبی از شاه، مبنی بر تخفیف مجازات او مرتبط دانست. از آنجا که احمد خرم آبادی، نوه دختری حجت الاسلام آقای «حاج سیدمحمد غروی از علمای درجه اول بروجرد» بود؛ سیدکاظم شریعتمداری با ارسال مرقومه ای در خردادماه، برای سناتور احمد بهادری از شاه خواست تا با اعطاء یک درجه تخفیف برای وی موافقت کند. البته این تقاضا بی ثمر ماند و بالاخره او نیز اعدام شد.
بعدها نامه ای منظوم و حماسی منسوب به احمد خرم آبادی خطاب به مادرش «صدیقه غروی» انتشار یافت که مضمون آن با تلاش های خرم آبادی برای اثبات
ص:236
بی گناهی خود و لاجرم، رستن از حکم اعدام کاملاً مغایر است. از این رو، انتساب نامه به او مردود می نماید. اما چرا سراینده اصلی آن نامه منظوم، خرم آبادی را از میان اعدام شدگان برگزیده است تا نامه را به وی منتسب کند؟ آیا به خاطر تحت تأثیر قرار دادن مادر وی و جذب او به گروه بود که در نهایت نیز چنین شد؟ و یا سرپوش نهادن بر بی میلی و بی رغبتی و نارضایتی خرم آبادی در همکاری با کسانی که اصولاً نمی دانست «اینها گروهی هستند و مرام آنها اشتراکی است» و حتی تصریح می کند «مورد سوء استفاده این گروه قرار گرفته» است؟ هر چه باشد، این نامه منظوم در همان سال ها از رادیو بغداد پخش گردید.
ص:237
ص:238
ص:239
ص:240
پیش تر، درباره چگونگی ارتباط یافتن علی اکبر صفایی فراهانی و همراهان او با گروه پویان سخن گفته شد و اشاره گردید که سیف دلیل صفایی که به توصیه صفایی فراهانی در صدد جذب دیگر افراد به گروه بود؛ با یکی از دوستان دیرین خود به نام عباس مفتاحی که او را مستعد یافته بود؛ پیرامون کار سیاسی و مبارزه علیه رژیم پهلوی گفت وگو کرد. در این گفت وگوها مشخص شد که عباس مفتاحی، خود نیز وابسته به گروه دیگری است که مبارزه مسلحانه در شهر را، در دستور کار خود قرار داده است. گروه اخیر را امیرپرویز پویان، مسعود احمد زاده و عباس مفتاحی بنیاد نهاده بودند.
اگرچه در روایت های دهة پنجاه چریک های فدایی، نام «مسعود احمد زاده»، بر گروه سایه افکنده است و حمیداشرف نیز، در جمع بندی سه ساله خود تأکید می کند: «چون یکی از مؤسسین اصلی آن گروه، رفیق مسعود احمد زاده بود به افتخار نام و مرام باشکوهش نام این گروه را گروه رفیق مسعود می گذاریم»(1)؛ ولی بی تردید نقش «امیرپرویز پویان»، به واسطه برخی ویژگی هایی که دارا بود؛ در تأسیس گروه بلامنازع است. خصوصاً آنکه فکر تأسیس گروه نیز از سوی پویان به دیگران ارائه شد. با این همه، تشکیل گروه را باید نتیجه تلاش های مشترک امیرپرویز پویان، مسعود احمد زاده و عباس مفتاحی دانست. سابقة فعالیت این گروه به سال های 46 الی 47 می رسید(2).
ص:241
امیرپرویز پویان در سال 1325، در منطقه سلسبیل تهران به دنیا آمد. پدرش که کارمند اداره بود؛ چهار سال بعد یعنی در سال 1329 به همراه خانواده به مشهد منتقل شد و لاجرم، پویان تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مشهد سپری کرد. او فعالیت های اجتماعی و سیاسی خود را در شاخه دانش آموزی کانون نشر حقایق اسلامی که محمد تقی شریعتی در سال 1323 بنا نهاده بود؛ آغاز کرد.
در شاخه دانش آموزی، افرادی چون مسعود احمد زاده نیز گه گاه حضور می یافتند و بنا به درخواست آنان، طاهر احمد زاده هروی، پدر مسعود و مجید به آن جلسات می آمد و کتاب تنبیه الامه و تنزیه المله مرحوم نائینی را برای آنان تدریس و تشریح می کرد.
این گردهمایی ها از دید ساواک خراسان پنهان نماند. در تاریخ 22/11/41 هاشمی رئیس سازمان اطلاعات و امنیت خراسان طی نامه ای به شماره 10422 / الف / 11 به مدیریت کل اداره سوم گزارش می دهد: «از چندی قبل اطلاعاتی به ساواک واصل [شده] مبنی بر اینکه جمعیتی به نام جبهه اسلامی منتسب به جبهه ملی از طرف عده ای از دانش آموزان و بازاری ها تشکیل و افراد این جمعیت که در حدود 28 نفر می باشند روزهای پنجشنبه مجتمع و درباره مسایل روز بحث می نمایند ضمناً از هر عضو ماهیانه مبلغ 10 ریال اخذ [می کنند] و از این وجوه نشریاتی تهیه و منتشر می سازند به علاوه آقای طاهر احمدزاده عضو جبهه ملی در جلسات این جمعیت شرکت و کتاب حکومت در اسلام را تدریس می نماید. تا اینکه در حدود یک ماه قبل 16/10/41 اعلامیه هایی که نمونه آن به پیوست تقدیم می گردد منتشر و متن این اعلامیه ها در موقعیت زمانی آن تاریخ که مقارن با تشریف فرمایی اعلیحضرت همایونی به مشهد بود مضره تشخیص داده شد و جریان طی رمز 924 - 12/10/41 به آن اداره کل گزارش و در مورد پیدایش تهیه کنندگان آن، اقدامات لازمه معمول گردید. در نتیجه معلوم شد که در جلسه شورای مشورتی هیئت مدیره جبهه اسلامی مذکور در فوق که از آقایان احمد طوسی، پرویز خرسند، پرویز پویان، رضا توکلی دانش آموزان دبیرستان فیوضات و حسن قاسمی کارگر تشکیل شده بود، تصمیم می گیرند چنین اعلامیه هایی تهیه
ص:242
و توزیع نمایند. لذا نسبت به بازداشت نامبردگان اقدام در نتیجه سه نفر از آنها به نام های حسن قاسمی، پرویز خرسند، رضا توکلی بازداشت و دو نفر دیگر متواری می باشند.»(1)
همچنین، براساس گزارشی دیگر:
این اعلامیه ها را در تاریخ 14/10/41 آقای پویانی [پویان] دانش آموز دبیرستان های مشهد در کانون نشر حقایق اسلامی به مأمور نفوذی این ساواک تحویل داده که در دانشگاه پخش نماید و همچنین تعدادی از آنها نیز توسط آقای علی اکبر سرجمعی دانشجوی دانشکده پزشکی و عضو برجسته جبهه ملی و کانون نشر حقایق اسلامی در دانشگاه پخش گردید.(2)
متأسفانه نسخه ای از اعلامیه در دست نیست؛ ولی طاهر احمد زاده درباره محتوای اعلامیه و چگونگی انتشار آن گفته است:
در عاشورای سال 1341، این ها جمله ای از خطبه ی امام حسین که در جریان حرکت به کربلا نوشته بود و با این جمله آغاز می شد من رأی سلطان جائراً ... را ترجمه و چاپ و گراور کردند و چون جهت گیری این خطبه خیلی تند بود، گراور آن را در تهران انجام دادند و از تهران نیز پخش نمودند. بدین شکل از تهران به مشهد آمد و پخش شد تا ساواک نفهمد کار از مشهد بوده است؛ اما بر حسب اتفاق، جریان لو رفت. پس از آن پرویز خرسند و احمد طوسی و پرویز پویان و قاسمی را در 6/11/1341 گرفتند و به زندان آوردند. در همان زمان، من در پادگان مشهد زندانی بودم.(3)
ص:243
پویان همچنین، در حوادث ناشی از قیام پانزده خرداد 1342 نیز حضور داشت؛ به طوری که «مادرش که بسیار نگران بود از او می خواست که چنان کاری نکند و او را از خطراتی که تهدیدش می کردند بر حذر می داشت. امیر قول داد که به میل مادر رفتار خواهد کرد. با این حال مادر و خواهرش با حیرت و نگرانی فراوان، صدای او را از بلندگوی مسجد بناها شنیدند.»(1)
آگاهی ما از کنش های سیاسی پویان در این ایام، محدود است؛ ولی مسعود احمد زاده که سال چهارم دبیرستان، مدتی با وی همکلاس بود؛ تأکید می کند که «پویان در آن وقت شدیداً به فعالیت های اجتماعی علاقه داشت و این فعالیت را در چارچوب های مذهبی انجام می داد و سر همین جریان هم مدتی به زندان افتاد.»(2)
پویان در واپسین ایام تحصیل در دبیرستان، تدریجاً از مذهب فاصله گرفت. از محمد رضا حکیمی نقل شده است که روزی «پویان آمد دم مدرسه و گفت بای بای به دینتان، و رفت.»(3)
برادر او نیز تنها توضیحی که از روی آوردن پویان به مارکسیسم بیان می کند این است که: «او و رفقایش در اواخر دوره دبیرستان رفته - رفته از بی عملی مراکزی مانند کانون ... دچار نومیدی شدند و آن نومیدی چندان اثر گذار بود که به قطع رابطه کامل با نه فقط کانون، بلکه حتی با شیوه عمل و نگرش دینی در مبارزه اجتماعی انجامید.»(4)
شاید بتوان مشابهت هایی میان بیژن جزنی و امیرپرویز پویان در روی آوردن به مبارزه مسلحانه یافت. همانگونه که بیژن جزنی در پس سرخوردگی از انفعال و بی عملی حزب توده و بعدها جبهه ملی به مبارزه مسلحانه روی آورد؛ پویان نیز
ص:244
از آنجا که عامل اصلی انفعال و سرخوردگی نسل خود را از کانون می دانست؛ مارکسیسم و نهایتاً مبارزه مسلحانه را برگزید.
ورود پویان به دانشکده علوم اجتماعی تدریجاً موجب آ شنایی و نهایتاً گرویدن او به مارکسیسم می شود. به گفته مسعود احمد زاده که در همان ایام در دانشکده علوم در رشته ریاضی درس می خواند:
پروسه ریشه کن شدن مذهب در پویان نیز جریان داشت منتها در مورد پویان بیشتر از طریق مطالعه در شعر و ادب و علوم اجتماعی صورت می گرفت. پویان زودتر از من به مارکسیسم - لنینیسم [گرایش پیدا کرد] و [با] نوشته هایی از مارکس و لنین آشنایی یافته بود.(1)
کاظم سلاحی با استناد به اظهارات علی طلوع که یکی از دوستان مشترک پویان و عباس مفتاحی بود؛ ادعا می کند، پویان تحت تأثیر عباس مفتاحی به مارکسیسم گروید.(2) ولی مفتاحی، ضمن آن که علی طلوع را عامل آشنایی خود با پویان معرفی می کند؛ می نویسد: «در آن موقع او [یعنی پویان] سرگرم خواندن انگلیسی بود تا بتواند متون مارکسیستی را به انگلیسی بخواند.»(3) با پیشرفت پویان در زبان انگلیسی، او می تواند به عنوان مترجم در مجله «خوشه» کاری برای خود دست وپا کند. بر این اساس برادر وی حدس می زند که باید امیرپرویز پویان با احمد شاملو که سردبیر خوشه بود؛ آشنایی نزدیکی پیدا کرده باشد.(4)
پویان بر خلاف مسعود احمد زاده که فردی گوشه گیر بود؛ بسیار پر جنب و جوش می نمود. «او هر روز ساعت 9 صبح به تریای دانشکده فنی می رفت و به بحث درباره مسایل مارکسیستی می پرداخت. به خاطر تسلطش بر مبانی
ص:245
مارکسیسم و موضوعات سیاسی اطرافیان را جذب می کرد و تقریباً محور همه بحث ها بود و همه تقریباً او را به استادی خود قبول داشتند.»(1)
بی گمان، سطح آشنایی پویان با مبانی مارکسیسم در مقایسه با دانشجویان آن سال ها، بالاتر از حد متعارف بود. صرف نظر از این آشنایی، بیان و لحن جذاب او، موجب شده بود که بتواند افراد را تحت تأثیر سخنان خود قرار دهد. از این رو، به زودی توانست حلقه ای از دوستان دور خود ایجاد کند. هم چنان که می دانیم عضو اصلی این حلقه، مسعود احمدزاده بود.
مسعود احمد زاده در سال 1325 در مشهد زاده شد و تحصیلات خود را نیز در همانجا به پایان رساند. مسعود به واسطه فعالیت های پدرش طاهر که از فعالان جبهه ملی، یعنی «یک مصدقی پر و پا قرص بود»؛ در خانواده ای سیاسی رشد کرد.
اما چون مسعود، «از دوران تحصیل اصولاً آدمی گوشه گیر بود»؛ در نتیجه «دوستی مشخصی با هم کلاسی های خود نداشت»(2) و علاقه ای نیز به فعالیت های اجتماعی نشان نمی داد.
احمد زاده اگر چه گه گاه در جلسات کانون نشر حقایق اسلامی حضور می یافت؛ ولی این حضور، به منزله مذهبی بودن او نبود؛ زیرا به قول خود «هیچگاه یک مذهبی جدی» نبوده است.(3)
ورود احمد زاده به دانشکده علوم در سال تحصیلی 44-1343 برای تحصیل در رشته ریاضی، دوری از خانواده و زندگی در غربت، به گسترش هرچه بیشتر روابط او با دوست دیرین خود امیرپرویز پویان انجامید.
ورود به دانشکده علوم و مطالعاتش در این دوران که تحت تأثیر مطالعات غالب آن روزگار، بیشتر روی منابع ادبی ماتریالیستی و مارکسیستی متمرکز بود؛ به تدریج پایه های مذهب را در او کاملاً سست و نابود کرد. او می نویسد:
ص:246
مطالعات من در دوران دانشکده، گذشته از رمان هایی چون لبه تیغ و خرمگس و یا نمایشنامه های سارتر و غیره از ریاضی که در آن وقت شدیداً به آن عشق می ورزیدم به فلسفه و منطق ریاضی و از آنجا به آثار راسل کشانده شد (لازم به ذکر است، بخشی از کارهای راسل به فلسفه و منطق ریاضی مربوط می شود) این مطالعات هم به زبان فارسی و هم به زبان انگلیسی صورت می گرفت. در نتیجه مطالعات فلسفی ام اصول اساسی مذهب مورد تردید قرار می گیرند و به طور کلی در این زمان من به فلسفه های ماتریالیستی و انکار خدا بیشتر گرایش داشتم.
وی بعد از یادآوری اسامی برخی از کتبی که مطالعه کرده، چنین ادامه می دهد:
چنین وضعیتی همراه با انگیزه های مبارزه با شرایط اجتماعی موجود کلاً زمینه گرویدن مرا به کمونیسم تشکیل می دهد و رفیقی مثل پویان لازم بود که این گرایش را کامل کند. [...] در نتیجه بحث با او بود که من به طور مشخص به مارکسیسم - لنینیسم نزدیک می شوم و این جریان مربوط به سال سوم دانشکده است.(1)
پویان در این دوران برخی از آثار مارکسیستی را جهت مطالعه در اختیار احمد زاده می گذاشت و برخی دیگر از منابع و متون مارکسیستی را که روس ها به زبان انگلیسی ترجمه کرده بودند؛ احمد زاده از کتاب فروشی ساکو تهیه می کرد و بدین ترتیب بر دانش مارکسیستی خود می افزود.
عباس مفتاحی در سال 1324 در خانواده ای نسبتاً محروم در ساری متولد شد. در دوران تحصیل همواره شاگرد اول بود. در دوره دبیرستان، با مطالعاتی که کرده بود به مسایل سیاسی و اجتماعی گرایش یافت. دوره تحصیل مفتاحی در سیکل
ص:247
دوم دبیرستان مقارن با فعالیت های جبهه ملی بود. نشریات و بیانیه های جبهه ملی از طریق احمد فرهودی به دست مفتاحی می رسید و او آن ها را مطالعه می کرد.
در سال ششم دبیرستان، مفتاحی توسط دبیر فیزیک خود، علی عظیمی به صفایی فراهانی معرفی شد تا به او ریاضیات درس بدهد و صفایی نیز چون او را فرد مستعدی یافته بود؛ برخی از کتب و رمان های مارکسیستی را جهت مطالعه به او می داد.
پس از آن که مفتاحی برای شرکت در کلاس های کنکور به تهران آمد؛ تماس خود را با صفایی فراهانی حفظ کرد و صفایی نیز، همچنان او را به لحاظ منابع مطالعاتی تغذیه می کرد. مفتاحی به رغم آنکه تمایل به حزب توده نداشت به رادیو پیک ایران که از بلغارستان پخش می شد؛ گوش فرا می داد. او تا این زمان هنوز گرایشات مذهبی خود را حفظ کرده بود. سابق بر این دوستانش او را مذهبی متعصبی می شناختند و خود می گوید: «من تقریباً تمام قرآن را از بر بودم.» ولی مطالعه برخی کتاب ها خصوصاً «اصول مقدماتی فلسفه»، پایه های عقاید مذهبی را در او سست کرد. پس از آن که وارد دانشکده فنی شد؛ با برخی از دوستان خود مانند علی طلوع، مهرداد شکوهی رازی و هدایت عابدی به بحث های سیاسی می پرداخت. او همچنین برای یافتن کتب مارکسیستی به هر کتاب فروشی ای سر می کشید.
مفتاحی همچنین به خوابگاه دوستش کمال بزرگی که دانشجوی دانشکده پلی تکنیک بود رفت وآمد می کرد و با هم اتاقی های او آشنا می شد. از جمله کسانی که در این رفت وآمدها با او آشنا شده بود، سیف دلیل صفایی است که این آشنایی، بعدها در سرنوشت گروه های چریکی نقش مهمی برجای گذاشت. با آن که آن ها از دوره دبیرستان یکدیگر را می شناختند؛ ولی دوستی آنان از خوابگاه پلی تکنیک آغاز شد. مفتاحی می نویسد: «در آن زمان سیف دلیل صفایی بیشتر به نظر می رسید که در پی درس خود باشد تا به مسأله سیاسی توجه کند.»(1)
ص:248
مفتاحی در سال دوم دانشکده به اتفاق علی طلوع و هدایت عابدی خانه ای دربست اجاره کرد. او با علی طلوع «که یک فرد متعصب مذهبی بود به بحث های مذهبی» می پرداخت. در این سال مفتاحی همچنین با اردشیر داور و یکی از دوستان او به نام ناصر صادق که بعدها به مجاهدین خلق پیوست؛ آشنا شد و گه گاه با یکدیگر درباره مسایل مذهبی گفت وگو می کردند.
مفتاحی، چون به «درس توجه زیادی نمی کرد»؛ سال دوم دانشکده مردود شد. بارها تصمیم گرفت دانشکده را ترک کند و به کارگری بپردازد؛ ولی هر بار منصرف شد. در سال جدید تحصیلی، توسط یکی از همکلاسی های خود به نام فصیحی، با کاظم سلاحی آشنا شد. آن سه، شب ها به برنامه «رادیو پکن» گوش می دادند. در یکی از واحدهای آپارتمانی که مفتاحی به اتفاق هدایت عابدی اجاره کرده بود؛ مسعود اخوان که از دوستان عابدی و اهل بابل بود؛ زندگی می کرد. اخوان دوستی داشت به نام چنگیز قبادی که دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بود و به خانه او رفت وآمد می کرد. مفتاحی و قبادی نیز از این طریق با یکدیگر آشنا شدند. این آ شنایی چنان به دوستی گرایید که مفتاحی به خانه قبادی رفت وآمد می کرد. محمد فصیحی به همراه هوشنگ تیزابی و محمد امینی که عضو یک گروه بودند؛ در همین سال دستگیر می شوند.
در این سال، مفتاحی توسط علی طلوع با امیرپرویز پویان آشنا شد. طلوع و پویان، هم دبیرستانی بودند و «پویان در سفری که به تهران کرده بود مفتاحی را به همراه طلوع دیده بود.» (1) این دیدار به دوستی آنان انجامید. بعدها که پویان به تریای دانشکده فنی می رفت؛ آنان یکدیگر را می دیدند و دوستی شان بدون طلوع ادامه پیدا کرد.
از سوی دیگر، رابطه مفتاحی و احمد فرهودی نیز همچنان ادامه داشت. هر گاه که مفتاحی به ساری می رفت؛ فرهودی را به مطالعه تشویق می کرد. او همچنین به فرهودی توصیه می کرد که «با دوستان خود رحیم کریمیان و نقی حمیدیان
ص:249
راجع به مسایل سیاسی بیشتر صحبت کند.» (1)
مفتاحی در سفرهای خود به ساری، گه گاه، به سراغ صفایی فراهانی که اینک در ساری کارگاهی ایجاد کرده بود، می رفت. ولی صفایی فراهانی دیگر با او کمتر صحبت می کرد و به اظهار مفتاحی «حتی سعی داشت رد گم کند. این زمان باید مترادف باشد با عضویت او در گروه جزنی و ظریفی».(2)
در همین رفت وآمدهای مفتاحی به ساری بود که احمد فرهودی پیشنهاد تشکیل جلسات مشترکی را داد تا از این طریق «پایه های یک گروه را پی ریزند.» از آ ن پس مفتاحی، فرهودی، محمدرضا ملک زاده، رحیم کریمیان و نقی حمیدیان جلساتی برگزار کردند؛ اما این جلسات بیش از 6 ماه دوام نیاورد و به علت اختلافات مالی که بین حمیدیان و کریمیان از یک سو و ملک زاده از دیگر سو بروز کرد؛ آن جمع متلاشی شد. مفتاحی با فرهودی، حمیدیان و کریمیان روابط خود را ادامه داد و سعی می کرد؛ دیگر دوستان خود را در تهران و ساری به مطالعه تشویق کند. او همچنین برادر خود اسدالله مفتاحی را که دانشجوی دانشکده تبریز بود؛ به مطالعه و یافتن افراد مستعد در زمینه کار سیاسی تشویق می کرد. تماس مفتاحی و پویان نیز در این ایام بسیار گسترده تر شده بود. موضوع گفتگوی آنان عموماً درباره مارکسیسم بود.
در این دوران، رادیو پکن تازه شروع به پخش آثار مائو کرده بود. مفتاحی آن گفتار را ضبط و پیاده می کرد و گه گاه، کاظم سلاحی و علی طلوع به رغم آنکه مذهبی باقی مانده بودند؛ در این کار او را یاری می کردند. در همین ایام، عباس مفتاحی و مسعود احمد زاده، توسط پویان با یکدیگر آشنا می شوند و دیدارهای پیوسته میان آنان شکل گرفت.
حدود سال 47، امیرپرویز پویان از عباس مفتاحی خواست؛ تا در گروهی که می خواهد ایجاد کند؛ عضو شود. پویان همچنین به او پیشنهاد داد که «دوستان
ص:250
مستعد خود را وارد گروه کن.»(1)
درخواست پویان از مفتاحی، با موافقت او همراه شد. در نتیجه، آن ها جلسات دونفره ای را پی گرفتند تا «خط مشی گروه» را ترسیم کنند. مفتاحی معتقد است: «در آن موقع پویان، مسعود احمد زاده را در جریان نگذاشته بود. او را به دلیل تمایلات روشنفکرانه، مدتی بعد وارد گروه کرد.»(2)
مفتاحی تأکید می کند که «خودمان نمی دانستیم چگونه گروه را باید هدایت کرد. تنها هدفی را که در آن موقع تعقیب می کردیم این بود که عده ای را متشکل سازیم و به خواندن آثار مارکسیستی بپردازیم.»(3) بنابراین، در آن زمان، تشکیل گروه برای مبارزه مسلحانه به کلی منتفی بود.
پویان همچنین از مسعود احمدزاده که در آن هنگام سال سوم دانشکده را به تازگی آغاز کرده بود؛ برای عضویت در گروه دعوت به عمل می آ ورد. احمد زاده نیز ضمن تأکید بر اینکه «این سؤال که این گروه چه راهی را دنبال کند»، خیلی زود بود؛ می افزاید: «اندکی بعد مسئله راه انقلاب به طور مقدماتی و به نحوی خام مطرح می شود؛ و آن اینکه راه، راه چین است یا راه کوبا. به هر حال آنچه خیلی روشن بود این بود که این گروه فعلاً وظیفه دار مطالعه مارکسیسم - لنینیسم و شرایط اجتماعی - سیاسی جامعه ماست.»(4)
بر پایه این رهیافت، افراد تصمیم گرفتند تا برای ارتقاء سطح دانش تئوریک خود به مطالعه هرچه بیشتر منابع مارکسیستی روی آ ورند. در میان منابع آنان، آثار و اندیشه های «مائو» جایگاه ویژه ای داشت.
پس از آنکه، مسعود احمد زاده سال سوم دانشکده را به پایان رساند؛ در تابستان آن سال پویان از احمد زاده خواست که کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دبره را ترجمه کند؛ و احمد زاده نیز، در طی دو سه ماه این کار را به سرانجام
ص:251
رساند.
مدتی بعد، یعنی زمانی که احمد زاده اواسط سال چهارم دانشکده را سپری می کرد؛ توسط پویان با شخصی به نام بیژن هیرمن پور(1) آشنا شد. اما هیرمن پور
ص:252
ص:253
ص:254
ص:255
ص:256
ص:257
ص:258
ص:259
ص:260
ص:261
ص:262
ص:263
آشنایی خود با مسعود احمد زاده را مربوط به سال 1347 می داند. گویا یک شب، هنگام مراجعت مسعود احمدزاده و مارتیک قازاریان از درس جامعه شناسی، قازاریان از هیرمن پور نزد احمد زاده تعریف می کند و متفقاً به منزل هیرمن پور می روند. ولی این حضور بی دعوت با ناخشنودی هیرمن پور توأم شد به طوری که وی تصمیم می گیرد سخنی نگوید اما با پافشاری های قازاریان که مایل بود دانش هیرمن پور را به احمد زاده ثابت کند او «در یک مورد از درس جامعه شناسی آنها اظهار عقیده کرد ولی مسعود هیچ نگفت.» هنگام رفتن آنها، هیرمن پور شماره تلفن خود را به احمد زاده می دهد. احمد زاده مدتی بعد به او تلفن کرده و قرار ملاقات می گذارند و تصمیم می گیرند که «مارتیک از این ملاقات ها بی خبر بماند.»
هیرمن پور با آنکه تقریباً نابینا بود از دانش تئوریک وسیعی برخوردار بود. فعالیت مشترک احمد زاده و نامبرده گرد «مطالعه و بحث در مقوله های مختلف مارکسیستی و به ویژه بحث در مورد راهی که باید رفت»؛ جریان داشت.(1) در همین ایام مسعود احمد زاده متن دست نویس ترجمه کتاب «انقلاب در انقلاب» نوشتة رژی دبره را جهت تایپ در اختیار هیرمن پور می گذارد.
مفتاحی نیز مقارن با این ایام، به کاظم سلاحی پیشنهاد عضویت در گروه را کرد؛ اما کاظم سلاحی در آغاز نپذیرفت و استدلال کرد که نه تنها سودی ندارد بلکه احتمال دارد دستگیر شویم. مفتاحی در پاسخ به او گفت: «تو به پلیس پر بها می دهی و به من کم بها می دهی.» عباس مفتاحی که از کاظم سلاحی ناامید شده بود به سراغ برادر وی جواد رفت. جواد نیز پاسخی مشابه کاظم به مفتاحی داد.
ص:264
عباس مفتاحی همچنین چند جلسه با چنگیز قبادی گفت وگو کرد. او برای عضویت در گروه متقاعد شد و کتاب هایی را که مفتاحی در اختیارش می گذاشت با همسرش مهرنوش ابراهیمی روشن مطالعه می کرد. این مطالعات، به منزله عضویت مهرنوش ابراهیمی در گروه بود. چنگیز قبادی هم توانست برادرش بهرام را وارد گروه کند. مدتی بعد مفتاحی فارغ التحصیل شد و به ساری بازگشت.
مفتاحی که برای یک هفته به ساری رفته بود، بیش از دو ماه در موطن خود ماند و همین موجب رنجش پویان شد. روزی پویان حسب تصادف، کاظم سلاحی را برابر دانشکده فنی دید و سراغ مفتاحی را از او گرفت. کاظم سلاحی اظهار داشت که او به ساری رفته است. پویان نیز «ناسزایی نثارش کرد و گفت که خیلی بی معرفت است و احساس مسئولیت نمی کند.»(1)
در مدتی که مفتاحی به ساری رفته بود؛ پویان برای متشکل کردن دوستانی که در مشهد داشت به آن دیار سفری کرد و پس از بازگشت مفتاحی به تهران، رابطه او با پویان و رابطه پویان با احمد زاده به صورت رابطه ای سه جانبه درآمد و هسته مرکزی گروه تشکیل گردید و قرار شد که مفتاحی نیز «به نحوی منظم و جدی با دوستانش کار کند.»(2)
در مدتی که اعضاء به تحکیم روابط سه نفره و گسترش حلقه ها می پرداختند؛ به طور توأم بر مطالعه کامل مارکسیسم - لنینیسم و شرایط اجتماعی - سیاسی ایران نیز تأکید داشته و به رغم آنکه به انقلاب قهر آمیز از طریق جنگ های توده ای اعتقاد داشتند؛ فکر می کردند که یک حزب می بایست این کار را صورت داده و
ص:265
رهبری کند. بنابراین، آنچه را که این گروه سه نفره وظیفه خود می دانست «کوشش در جهت ایجاد این حزب از طریق تشکل گروهی و بسط» آن بود.(1)
آنان در آغاز تنها به راه اندازی هسته های تشکیلاتی فکر می کردند؛ و تدوین استراتژی برای مبارزه را هم کار خود نمی دانستند. بر این باور بودند که با تکثیر گروه های مارکسیستی و از اتحاد آنان یک حزب مارکسیستی سراسری در ایران زاده خواهد شد و این حزب که نزد مردم کاملاً شناخته خواهد بود؛ وظیفه تعیین استراتژی مبارزه مارکسیستی را بر عهده خواهد داشت. مفتاحی تأکید می کند:
در این موقع ما برای هیچ گروهی این حق را قائل نبودیم که در مبارزه مارکسیستی ایران، برای این مبارزه استراتژی تعیین کند. استدلال ما این بود که استراتژی مبارزه را حزب طبقه کارگر در هر لحظه از عمر خود به تناسب مسایل موجود تعیین می کند و این طور می گفتیم که انتخاب و تعیین استراتژی از طرف یک گروه برای مبارزه در سطح کشوری به منزله این است که کودکی شلوار پدر خود را به پایش کند.(2)
گروه، در این تلقی خود از ضرورت وجود حزب برای مبارزه سراسری، آشکارا تحت تأثیر تجربه شوروی و چین بود و ناگزیر در مباحثی که بین آنان در می گرفت مشی دبره و چه گوارا را که مبلغ راه و تجربه انقلاب کوبا بوده و برای «حزب نقشی قایل نبودند» رد می کردند و حتی آن را «گناه کبیره»(3) می دانستند.
درست در همین دوران است که مسعود احمد زاده اثر ارنستو چه گوارا را با عنوان «جنگ چریکی، یک روش» ترجمه می کند و سپس دست به کار ترجمه «لودویک فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» اثر انگلس می شود.
در بهار سال 48 پویان برای ایجاد ارتباط و ارزیابی رفقای صمد بهرنگی به تبریز سفر کرد. پیش از آن پویان، صمد بهرنگی را در جریان کارهای مطبوعاتی
ص:266
می شناخت و حتی اندیشه تشکیل گروه را با او در میان گذاشته بود. با مرگ نابهنگام بهرنگی، پویان به سراغ دوستان او یعنی بهروز دهقانی و علیرضا نابدل رفت و آنان را به کار منظم تشویق و دعوت به همکاری کرد. دهقانی و نابدل نیز پس از بحث و گفت وگو با پویان درباره مسایل گوناگون، نظیر «مسأله سانترالیزم و نظایر آن» عضویت گروه را پذیرفتند و بدین ترتیب شبکه تبریز پایه گذاری شد و از آن پس پویان رابط آنان با هسته مرکزی گروه بود.
عباس مفتاحی نیز برادر خود اسدالله را که دانشجوی دانشگاه تبریز بود؛ به گروه معرفی کرد. همچنین، وی بار دیگر به سراغ کاظم سلاحی رفت. او که پیش از آن مخالفتش را برای عضویت در گروه اعلام کرده بود؛ با مطالعه جزواتی که پویان نوشته بود؛ عضویت در گروه را پذیرفت. مفتاحی در گزارش خود می نویسد:
بیشترین کوشش ما در آن موقع جمع کردن نفر بوده است و کمتر در این مورد مسأله شایستگی فرد مطرح می شد. ما فکر می کردیم که آدم های اطراف خود را بسازیم و با دادن کتاب و جزوه سطح دانش تئوریک آنها را بالا بیاوریم. اولین نوشته پویان که فقط سه نسخه دست نویس شده بود و گویا بعداً از بین رفته بود چون دیگر آن را ندیده بودم، درباره لزوم تشکل و مسأله عضوگیری مطرح شده بود. عضو گروه می بایست سه مرحله مشخص را بگذراند. مرحله سمپات ابتدایی، سمپات نیمه پیشرفته و سمپات پیشرفته و سپس به عضویت گروه درآید و برای هر یک از این مراحل کتاب های خاصی را بایستی مطالعه کند. تأکید پویان در این نوشته که در حدود سه صفحه می شد بر این بود که هیچکس را نباید بدون گذراندن این مراحل به عضویت گروه درآورد و فقط مسأله وجود گروه را در مرحله سمپات پیشرفته باید مطرح کرد. در حوزه گروه هیچ کودکی نباید با عمل سزارین به دنیا بیاید. (1)
در این زمان هسته مرکزی گروه طرح مطالعه روستاهای ایران، مطالعه تاریخ
ص:267
ایران خصوصاً تاریخ نیم قرن اخیر، مطالعه منظم تجارب انقلابی کشورهای دیگر به ویژه روسیه، چین و کوبا و مطالعه سیستماتیک فلسفه و اقتصاد مارکسیستی را پی ریخت و پس از جلب نظر بیژن هیرمن پور و دوستانش به مرحلة اجرا درآورد.
هدف از مطالعه روستاهای ایران بررسی آثار و نتایج حاصل از اصلاحات ارضی و همچنین یافتن پاسخ برای این پرسش بود که: «چه نیروهایی جانشین فئودالیزم شده اند.»(1)
تعدادی از روستاهای آذربایجان توسط شاخه تبریز و تعدادی از روستاهای مازندران مورد مطالعه قرار گرفت و پویان نیز یک تک نگاری از گناباد و اطراف آن تهیه کرد. مناف فلکی مجموعه تک نگاری ها و مقالاتی را که توسط افراد گروه تهیه و تدوین شده بود و او توانسته بود ببیند؛ صرف نظر از دو اثر پویان و احمد زاده بدین شرح بر می شمرد:
1. باران عجم؛ در بررسی برخی از روستاهای کشور.
2. دو مقاله در بررسی روستاهای مازندران؛ یکی در بررسی روستاهای کوهستانی و دیگری در بررسی روستاهای جلگه ای.
3. درباره دهات قره داغ که بهروز دهقانی نوشت.
4. درباره روستاهای اطراف رضائیه که علیرضا نابدل نوشت.
5. درباره روستاهای اطراف رضائیه که بنا به اظهار بهروز دهقانی، افشانی نوشت.
6. درباره جنبش رازلیق که علیرضا نابدل نوشت.
7. درباره قالیبافی آذربایجان که فلکی نوشت.
8. اسلام روبنای کدام فرماسیون اجتماعی- اقتصادی است.
9. درباره دکتر مصطفی رحیمی.
10. نه استراتژی و نه تاکتیک.
ص:268
11. نقد نمایشنامه چهار صندوق اثر بهرام بیضایی.
12. درباره مقاله جبهه ملی دکتر احمد قاسمی.
13. با کدام کارگر کجا و چگونه باید آشنا شد که علیرضا نابدل نوشت.
14. نهضت دموکراتیک و فرقه دموکرات که دهقانی نوشت.
15. آذربایجان و مسئله ملی که نابدل نوشت.
این مقالات و تک نگاری ها در نشریه درون گروهی که گه گاه و نامنظم منتشر می شد؛ بازتاب می یافت و از این طریق دیگر افراد گروه، ضمن مطالعه، امکان نقد آن را نیز می یافتند.
در نتیجة مجموعة مطالعات و مشاهداتی که صورت گرفته بود؛ اعضای گروه چنین تصور می کردند که «به شناخت صحیحی از شرایط اقتصادی و اجتماعی ایران»(1) دست یافته اند.
بر اساس همین شناخت بود که فرمول «نیمه فئودال - نیمه مستعمره» برای تحلیل و تعیین نظام اجتماعی ایران مردود اعلام شد و «نابودی شیوه فئودالی در تولید و از بین رفتن روابط فئودالی اساساً پذیرفته شده و رشد بورژوازی کمپرادور در مقابل تضعیف بی سابقه بورژوازی ملی و امحای فئودالیزم مطرح شد».(2)
این رهیافت جدید نگاه گروه را به نوع مبارزه مسلحانه تغییر داد. گروه دیگر «نمی توانست از فرمول های آماده چینی»(3) استفاده کند؛ اما فرمول های آماده دیگری بودند که کسانی در نقطه ای از این کره مسکون آنها را آزموده بودند؛ هر چند هیچکدام نیز با موفقیتی توأم نشده بود.
در این دوره، گروه دیدگاه های تحلیلی و نظری اعضای خود را در قالب یک
ص:269
نشریه درون گروهی تدوین می کرد. اولین شماره نشریه در حدود 40 صفحه و با مقدمه ای از پویان منتشر شد. نشریه همچنین حاوی نقدهایی بود بر آثار رژی دبره که یک مورد آن با عنوان «رژی دبره، تجربه انقلابی کوبا»، توسط بیژن هیرمن پور ترجمه شده بود. مقاله دیگری که مفتاحی به یاد می آورد؛ انتقادی بود از مصطفی رحیمی که در آن:
بدین صورت تحلیل شده بود که مصطفی رحیمی یک ضد مارکسیست است و خود را در جامه مارکسیستی برای حمله بدین مکتب درآورده است و از دو مقاله او که در جهان نو منتشر شده بود انتقاد شده بود.(1)
این مقاله را نیز بیژن هیرمن پور نوشته بود. هیرمن پور همچنین، مقالة دیگری پیرامون نظرات گروه در مورد مشی مبارزه نوشته بود.(2)
در شماره آخر نشریه که در بهار سال 49 انتشار یافت؛ محتوای مقالات عمدتاً، به بحث درباره خط مشی گروه و شرایط عینی مبارزه انقلابی و مواردی از این قبیل اختصاص یافته بود. مقاله ای نیز از علیرضا نابدل، ذیل عنوان «با کدام کارگر و کجا و چگونه می توان کار کرد؟» درج شده بود. اما مقاله ای که به قلم امیرپرویز پویان در این شماره منتشر شده، از نخستین مقالاتی است که به تبیین مشی نوین گروه پرداخته است. به زعم احمد زاده، در این مقاله «بحث بر سر دو روش؛ یکی انقلابی و فعال و دیگری محافظه کارانه و منفعل است که گروه های انقلابی می توانند در شرایط کنونی اختیار کنند. در این مقاله خط مشی انقلابی با بیانی رسا و مستدل تشریح شده و خط مشی محافظه کارانه به باد انتقاد گرفته می شود.» مسعود احمد زاده در ادامه می نویسد:
در مقاله رفیق پویان شرایط اختناقی که بر مردم ما و به ویژه بر پرولتاریا حاکم است تشریح شده و شرایطی که گروه ها در آن کار می کنند نیز بیان
ص:270
گردیده و به درستی نتیجه گیری شده است که در چنین شرایطی نمی توان با کار سیاسی صرف و آن هم ناگزیر به نحوی محافظه کارانه و منفعل دست به ترویج و تبلیغ انقلابی زد و به سوی هدف ایجاد حزب طبقه کارگر گام برداشت. مقاله با دادن نشانی از راه نوین یعنی راه مبارزه مسلحانه پایان می یابد.(1)
متأسفانه هیچ نام و نشانی از افرادی که به تعبیر احمد زاده «از راه محافظه کارانه و منفعل دفاع» می کردند؛ در دست نیست. حمید اشرف نیز در جمع بندی سه ساله به بیان اینکه «تنها تنی چند اپورتونیست وقتی دیدند پذیرش این تزهای درست ممکن است زندگی حقیرشان را تهدید کند از رفقای خود جدا شدند»، اکتفا می کند.
مقاله پویان نشان می دهد که او در رویکرد جدید، مبارزة مسلحانه را برگزیده است. نه احمد زاده و نه عباس مفتاحی روشن نمی سازند که آیا این رویکرد در نتیجه مباحث هسته مرکزی بوده است و یا در نتیجه تأملات خود پویان؟! به هر روی، این مقاله تأثیرات خود را بر جای نهاد. فوری ترین آن قطع ارتباط افرادی است که با بیژن هیرمن پور در ارتباط بودند.
مفتاحی به یک نفر اشاره می کند که به خاطر اختلاف با هیرمن پور از گروه جدا شد. وی منشأ اختلاف او با هیرمن پور را مقاله ای می داند که پویان درباره جلال آل احمد نگاشته بود. در آ ن مقاله پویان به سختی به آ ل احمد که به تازگی فوت کرده بود؛ می تازد و آن فرد نیز از مقاله پویان انتقاد کرده بود؛ در حالی که بیژن هیرمن پور دفاع از مقاله را عهده دار بود: «کار به جایی کشیده بود که از زاویه
مارکسیستی با هم در تضاد قرار گرفتند.»(2)
شاید مقاله مورد نظر مفتاحی، نوشته ای باشد با عنوان: «خشمناک از امپریالیزم و ترسان از انقلاب» که «به صورت نیمه مخفی» و در سطح گروه انتشار یافت. اصولاً در این ایام هدفی که پویان از نگارش این مقالات پی می گرفت «مقابله با عده ای روشنفکر لیبرال و نحوه تفکر و عکس العمل ارتجاعی آنها نسبت به مبارزه
ص:271
و مقابله با امپریالیزم بود. آل احمد و همفکران او هدف حمله نویسنده بودند.»(1)
پویان، اول قصد آن داشت که «فتوایی همه جانبه از آل احمد و اندیشه هایش تهیه» کند، ولی چون امکان مطالعه «تاریخ بیست و پنج ساله اخیر» و «همه آثار آل احمد» را نداشت از آن صرف نظر می کند(2) و خود «فتوایی» علیه آل احمد صادر می کند تا نشان دهد او «خرده بورژوائی» بود که هیچ گونه پیوندی با زحمتکشان نداشت و اصولاً زحمتکشان «او را نمی شناختند» بنابراین «روزی که مرد، در میان تشییع کنندگان خبری از آنان» نبود.(3)
پویان برای آن که روشن سازد «ناشناخته ماندن آل احمد برای توده ها» از کجا ناشی می شود به ناگزیر، شخصیت و نوشته های «آل احمد را از یک سو در رابطه با شرایط کنونی و از سوی دیگر در رابطه با مسئله انقلاب مورد مطالعه» قرار می دهد.(4)
با اشاره به عضویت آل احمد در حزب توده و موقعیت برجسته حزبی او، پویان می پرسد: آیا «به راستی [او] یک مارکسیست بود؟ واقعاً اندیشه ماتریالیستی داشت؟» پاسخ پویان به این پرسش منفی است؛ زیرا او و دیگر انشعابیون از حزب توده «علم و کتل رویزیونیسم را آشکارا برافراشتند». پویان تاریخ را به شهادت می طلبد که هیچ یک از انشعاب هایی که در حزب توده رخ داده «به قصد بازگشت به اصول مارکسیستی - لنینیستی» نبوده است و لاجرم انشعاب آل احمد و دیگران از حزب توده نیز با این قصد همراه نبود.(5)
به گمان پویان زمینه های اصلی اندیشه آل احمد که در «ولایت اسرائیل» او بازتاب یافته است تا پایان عمر، در وی باقی ماند. این زمینه های اصلی عبارتند از
ص:272
«ضد استالینیسم، نفی دیکتاتوری پرولتاریا و تأیید یک سوسیالیسم نیم بند که استثمار طبقاتی را تعدیل می کند و مدافع لیبرالیسم است».(1)
پویان، آل احمد را «یک خرده بورژوای مترقی و میانه رو و یک ضدامپریالیست» و در عین حال «یک ضد مارکسیست که بیشتر به صورت ضداستالینیسم متجلی می شد» می داند. به گمان پویان، اگر جلال آل احمد به دشمن حمله می کند فقط برای آن است که «هدایتش کند نه برای اینکه نابودش سازد.» و آل احمد چون «از اختلاف می ترسید» «دشمن را هدایت می کرد»؛ او «از سوسیالیسم بیشتر هراس داشت تا سرمایه داری وابسته که چون قوام بگیرد موجی از لیبرالیسم را (در مقیاسی محدود و روشنفکری) نیز می تواند با خود همراه کند». وحشت آل احمد از سوسیالیسم از آن جهت بود که «اندیویدوالیسم افسارگسیخته اش را نفی می کرد»؛ و اگر آل احمد به دشمن حمله می کند از آن جهت است که این دشمن نماینده امپریالیسم است و «امپریالیسم در مسیر حفظ و افزایش منافعش، ناگزیر گلوی بورژوازی ملی و خرده بورژوازی را تا سرحد مرگ می فشارد.» و این خرده بورژوا هر وقت چهره اش از فشار سر انگشتان امپریالیسم «به کبودی می گرایید، ناله ای از سر چاه سر می داد». در نتیجه آل احمد «به عنوان یک خرده بورژوای ناراضی، برای دشمنی که نماینده امپریالیسم است در سطحی روشنفکری یک دشمن بالفعل بود اما در رابطه با مسئله انقلاب همواره متحد بالقوه این دشمن بود. هر چند به سلطه امپریالیسم کینه می ورزید اما وحشت فراوانش از دیکتاتوری پرولتاریا - دشمن بالقوه ای که لیبرالیسم او از هیچ چیز به اندازه آن نمی ترسید - او را نسبت به دیکتاتوری بورژوازی انعطاف پذیر می ساخت».(2)
شاید ناخرسندی بیش از حد پویان از آل احمد ناشی از آن بود که برای وی مذهب - به عنوان بنیان سیاسی فرهنگ ایران - یک پشتوانه ایدئولوژیک به شمار
ص:273
می رفت. «چیزی که برای خرده بورژوازی همه ملت های آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین در جریان مبارزات انقلابی یک پشتوانه بوده است.»(1)
به زعم پویان فائق آمدن بورژوازی کمپرادور بر بورژوازی ملی شرایطی فراهم آورده است «تا تضادهای اجتماعی ناشی از وابستگی به امپریالیسم لزوماً با یک انقلاب سوسیالیستی از میان برداشته شوند» و این موجب هراس آل احمد شده بود به طوری که او را به ورطه نیهیلیسم افکند و بالاخره پویان رضایت می دهد که بنویسد: «هر چند در صف ما نبود، در صف دشمن هم نبود.»(2)
پویان اگر چه خود حداقل تا این زمان در بستر روشنفکری آرمیده بود؛ ولی تدریجاً عقایدی سخت علیه روشنفکران می یابد. عباس مفتاحی نیز می گوید به دلیل تمایلات روشنفکرانه ای که مسعود احمد زاده داشت؛ پویان با اندکی تأخیر او را در جریان تشکیل گروه گذاشت. اما تعدادی از افراد مرتبط با هیرمن پور به اسامی حاجیان سه پله، حسین فولادی، ابراهیم تهرانچی و جلال نقاش در گروه عضوگیری شدند.
گروه پس از انتخاب رویکرد جدید به تجدید سازمان پرداخت. تا این زمان، افراد به طور زنجیروار با یکدیگر در ارتباط بودند و روابط، فاقد ساختاری سازمانی بود. پویان مقاله ای تحت عنوان «لزوم تجدید سازمان» نوشته و پیشنهاد کرده بود که گروه به صورت هسته های سه نفره درآید. «خصلتی» که بعدها، به «حاکمیت حالت محفلی در گروه» منجر شد و ضربات سنگینی بر پیکرة گروه وارد نمود.(3) متعاقب این سازماندهی، نامگذاری مستعار نیز معمول شد. «نام گذاری اعضاء گروه ابتدا فارسی ولی پس از مدتی اسامی خارجی انتخاب شده بود. علت این امر هم آن بود که ممکن است اسامی فارسی، افراد دیگر گروه را به خطر اندازد.»(4)
ص:274
در این نامگذاری ها نام مستعار پویان، کامیلو(1)؛ نام مسعود احمد زاده، فردریک؛ نام عباس مفتاحی، امانویل؛ نام چنگیز قبادی، جواخیم؛ نام مهرنوش ابراهیمی، سلیا بود.
اما بیژن هیرمن پور که نابینا بود و نمی توانست فعالیت اجرایی داشته باشد در خارج از این هسته های سه نفره قرار گرفت و طی مقاله ای که در نقد مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک نوشت؛ نام کاوه را برای خود برگزید.
سال های بعد این گونه نام گذاری ها، اگر چه «نشانه افزایش شور انقلابی» و «نشانه تأثیر قطعی ادبیات انقلابی جهان در زندگی گروه» دانسته شد؛ ولی به لحاظ «مغایرت با اصول پنهان کاری و بی توجهی به فرهنگ توده های زحمتکش» مورد انتقاد قرار گرفت.
اکنون، وظیفه اصلی این هسته ها که به طور قابل ملاحظه ای افزایش یافته بود؛ بحث درباره مشی نوین مبارزه سیاسی - نظامی بود. در مورد فواید هسته ها و ضرورت ایجاد آن ها نیز دو مقاله توسط پویان و هیرمن پور نگاشته شد. جمع بندی نظرات هر یک از هسته ها توسط هسته های دیگر مورد نقد و بررسی قرار می گرفت.
در نتیجه این مباحثات، گروه به این جمع بندی رسید که اگر چه «تشکیل حزب طبقه کارگر» به جای خود محفوظ است و نمی توان از این هدف عدول کرد؛ ولی برای حفظ خود تا رسیدن به چنین نقطه عزیمتی باید از خود، مسلحانه دفاع کنند؛ تا در صورت یورش پلیس، یا بتوانند به کمک اسلحه بگریزند؛ یا بالاجبار
ص:275
اقدام به خودکشی کنند؛ چرا که نباید زنده دستگیر می شدند. به دیگر سخن، حمله نظامی علیه دشمن به کلی منتفی بود. گروه با این استدلال اقدام به خرید اسلحه از قاچاقچی های مختلف کرد تا اعضا مسلح شوند. به هر حال، «نطفه مسلح شدن گروه» بسته شده بود.(1)
دیری نگذشت که پویان مقاله ای نوشت با عنوان «قدرت انقلابی و رد تئوری بقاء».(2) در این مقاله اندیشه «دفاع مسلحانه از خود» به سختی مورد حمله قرار گرفته بود و چنین استدلال می شد که حمله بهترین نوع دفاع می باشد؛ زیرا انفعال ناگزیر به نابودی گروه خواهد انجامید. این مقاله پویان مدتی بعد با عنوان «مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» در کنار جزوه احمد زاده، مانیفست گروه شناخته شد.
اما انگیزه تدوین این مقاله، مقاله دیگری بود با عنوان «اهم وظایف گروه های مارکسیستی» که از طریق بیژن هیرمن پور به دست گروه رسیده بود. کسی که این مقاله را در اختیار هیرمن پور قرار داده بود تأکید کرده بود که از آن هیچ نسخه ای تهیه نشود و ضرب الاجلی نیز برای استرداد آن تعیین کرده بود. این مقاله که مفتاحی احتمال می دهد متعلق به گروه ساکا(3) باشد در ضرب الاجل تعیین شده توسط پویان، مسعود احمد زاده و عباس مفتاحی خوانده شد. وظیفه ای که مقاله برای گروه های مارکسیستی پیشنهاد می داد؛ عبارت بود از: مطالعه و شناخت تاریخ عمومی ایران و خصوصاً تاریخ معاصر و تجزیه و تحلیل حوادث و وقایعی که در خلال این سال ها روی داده است.
براساس اظهارات مفتاحی این مقاله، وظیفه گروه های مارکسیستی ایران را در ابتدا ایجاد حزب مارکسیستی دانسته و در ادامه تحلیل مختصری در حدود 5- 6 صفحه از تاریخ معاصر ایران به دست داده است و همچنین، در آ ن بر لزوم مبارزه با هرگونه چپ روی تأکید شده و شرط بقای گروه ها را پنهان کاری مطلق دانسته
ص:276
بود.
پس از آن که مقاله توسط پویان، احمد زاده و مفتاحی خوانده شد؛ بحث های زیادی بین آ نان درگرفت. آنان به این نتیجه رسیدند که پنهان کاری پیشنهادی مقاله مزبور در حقیقت راه به انفعال و بی عملی می برد؛ زیرا در گزینش افراد برای عضویت در گروه همواره احتمال خطا وجود دارد و مهم تر از آن، اینکه ضربه به گروه ممکن است از ضربه به گروه های دیگر ناشی شود چون نمی توان با «پنهان کاری مطلق» اقدامی انجام داد. بنابراین، پویان دست به کار تدوین مقاله «قدرت انقلابی و رد تئوری بقا» شد.
مقاله پویان ن