دشت خرم: دیوان میرزا عباسعلی اصفهانی متخلص به خرم

مشخصات کتاب

سرشناسه : خرم اصفهانی، عباسعلی بن هالو کاظم، 1227 - 1324ق.

عنوان و نام پدیدآور : دشت خرم: دیوان میرزا عباسعلی اصفهانی متخلص به خرم / مقدمه و تصحیح علیرضا لطفی (حامد اصفهانی)؛ زیر نظر اصغر منتظرالقائم.

مشخصات نشر : اصفهان : سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان ، 1389 .

مشخصات ظاهری : 880 ص.

شابک : 978-600-1320-38-5

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

یادداشت : چاپ قبلی : پوران پژوهش ، 1386 .

یادداشت : این اثر با حمایت مجموعه فرهنگی مذهبی تخت فولاد اصفهان منتشر شده است.

یادداشت : واژ ه نامه.

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14

شناسه افزوده : لطفی، علیرضا، 1342 -، مصحح

شناسه افزوده : مجموعه فرهنگی مذهبی تخت فولاد( اصفهان)

شناسه افزوده : سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان

رده بندی کنگره : PIR7673/7/د9 1389

رده بندی دیویی : 8فا1/62

شماره کتابشناسی ملی : 2173748

ص:1

اشاره

دشت خرم

دیوان میرزا عباسعلی اصفهانی

متخلّص به خرّم

مقدمه و تصحیح

علیرضا لطفی(حامد اصفهانی)

ص:2

ص:3

دشت خرّم

سراینده: میرزا عباسعلی اصفهانی(متخلّص به خرّم)

مقدمه و تصحیح: علیرضا لطفی (حامد اصفهانی)

زیرنظر: دکتر اصغر منتظر القائم

ناشر: کانون پژوهش

چاپ: اول 1387

شمارگان: 1000 نسخه

چاپ : اصفهان

شابک-: 5 - 66 - 6017 - 964 - 978

قیمت 6000 تومان

کلیه حقوق محفوظ است

ص:4

سخن دانشنامه تخت فولاد

تخت فولاد سرزمین مقدّسی است که از دیر زمان مورد نظر علمای دین، عرفا، حکما و دانشمندان بوده و از شاخصه های هویّت اسلامی جهان اسلام و تشیّع و از نشانه های دینی و ملی مردم اصفهان می باشد. جاذبه های معنوی ، تاریخی و هنری این مزارستان آن را به یکی از بهترین مکان ها جهت جذب زائران مشتاق و توریست های ، داخلی و خارجی نموده است.

پس از دستور مقام معظم رهبری و تأکید علمای بزرگ شهر مبنی بر حفاظت و عمران تخت فولاد و گلستان شهدا، در دوره های گوناگون به ویژه در دوره اخیر، شهرداری اصفهان در کنار عمران تکایا و ساماندهی بافت تاریخی این مزارستان همچون بازسازی و مرمت و عمران اساسی گلستان شهدا ، تکایای خواجویی، فاضل اصفهانی، میر فندرسکی، درویش عبدالمجید طالقانی، بروجردی، ریزی، آقا محمد بیدآبادی، جهانگیر خان قشقایی، مهدوی، آغا باشی، کازرونی، صاحب روضات و ایجاد تسهیلات جهت استفاده زائران در بخش فرهنگی نیز اقدامات فراوانی انجام داده است که اهم آن ها عبارتست از:

1- تشکیل کار گروه علمی تحقیقاتی جهت تدوین دانشنامه تخت فولاد در پنج جلد.

2- تشکیل کار گروه مشاوران فرهنگی جهت تحلیل، بررسی و پیش برد اهداف فرهنگی.

3- چاپ کتاب با موضوع تکایا و آثار شخصیت های مدفون در این مزارستان ازجمله:

- ضیاءالقلوب(مباحثی درامامت)، تألیف محمدبن عبدالفتاح تنکابنی (فاضل سراب)

- تخت فولاد اصفهان ، تألیف سید احمد عقیلی .

- بزمگاه دلبران، تاریخچه گلستان شهدا، تألیف اصغر منتظرالقائم.

- دانشمندان و بزرگان اصفهان، تالیف سید مصلح الدین مهدوی ، تصحیح و اضافات و تحقیق رحیم قاسمی و محمد رضا نیلفروشان، دو جلد.

- مجموعه مقالات همایش فاضل سراب و اصفهان عصر وی، به همّت اصغر منتظرالقائم.

ص:5

- روضه رضوان (مشاهیر مدفون در تکیه کازرونی) ، تالیف محمد حسین ریاحی

- گلشن اهل سلوک، (مشاهیر مدفون در تکیه مادر شاهزاده) تألیف رحیم قاسمی.

- نگرشی بر مشروطیت اصفهان تألیف سید احمد عقیلی.

- مشاهیر مزار علاّمه ابوالمعالی کلباسی، تألیف علی کرباسی زاده اصفهانی.

- بوستان فضیلت (مشاهیر مدفون درتکیه بروجردی درکوشکی) تألیف حمید خلیلیان.

- احوال و آثار ملا محمد اسماعیل خواجویی، گردآورنده مهدی رجایی.

- مشاهیر مطبوعاتی اصفهان مدفون در تخت فولاد اصفهان تألیف علی اخضری.

- شرح مجموعه گل؛ مشاهیر مدفون در تکیه سیدالعراقین، تألیف رحیم قاسمی

- خاکی افلاکی؛ دیوان میرزا محمد حسن خاکیا؛ تصحیح علیرضا لطفی

4- راه اندازی مجموعه موزه های تخت فولادگنجینه سنگ نوشته ها با عکس خانه و موزه روزنامه نگاران در تخت فولاد.

5- برگزاری همایش در بزرگداشت چهرههای برجسته مدفون در تخت فولاد همانند:

- همایش فاضل سراب و اصفهان عصروی.

- بزرگداشت محقق و مورخ شهیر مرحوم سید مصلح الدین مهدوی

6- و... چاپ دهها نمونه بورشور از تکایا و زندگینامه بزرگان مدفون در تخت فولاد

7- راه اندازی تورهای تخت فولاد شناسی و راهنمای زائران شهری و کشوری.

8- برگزاری دوره های آموزشی اصفهان و تخت فولادشناسی که تا کنون پنج دوره برگزار شده است.

9- شرکت در نمایشگاه های مختلف شهری.

10- حمایت از ساخت فیلم خاک تابان.

از رسالت های مهم این مرکز در عرصه فرهنگی چاپ و احیای آثار بزرگان مدفون در این ارض مقدس می باشد و چاپ دیوان «دشت خرم» مجموعه اشعار مرحوم میرزا عباسعلی اصفهانی متخلص به خرّم در همین راستا به انجام رسیده است.

دانشنامه تخت فولاد اصفهان

ص:6

مقدمه

اشاره

میرزا عباسعلی اصفهانی فرزند هالو کاظم متخلّص به خرّم لنبانی و ملقّب به کامل الدین و خلّاق المضامین از شعرای قرن سیزدهم هجری مقارن با دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار است.

در خصوص تخلّص خرّم باید گفت به استناد کتاب فرهنگ سخنوران 21 شاعر با تخلّص خرّم وجود داشته است و مسلماً از آنجا که واژه ی خرّم در اشعار از واژه های خوش تراش و روان به شمار می آید که در وزن های عروضی مختلف به آسانی کاربرد دارد، اقبال شاعران در انتخاب این تخلّص نیز فراوان بوده است.

از این رو شناسایی آنان با پسوند مکانی امکان پذیر بوده است که از آن میان فقط 7 شاعر با تخلّص خرّم شیرازی و 4 شاعر با تخلّص خرّم اصفهانی دیده می شود و نیز شاعرانی با تخلّصهای خرّم، کاشانی، کرمانی، سنندجی، زنجانی، خراسانی، حیدرآبادی، قراچه داغی، مشهدی و... وجود داشته اند.(1)

از چهار شاعر متخلّص به خرّم اصفهانی دو نفر از آنان معاصر با میرزا عباسعلی خرّم لنبانی اصفهانی بوده اند که یکی خرّم اصفهانی مشهور به آقابابا و از شعرای قرن سیزدهم بوده و دیگری خرّم اصفهانی که نامش میرزا هاشم آهنگر خرّم اصفهانی است و در مجمع الفصحا به نام او اشاره شده است.(2)

نام خرّم لنبانی فقط در چند اثر الذریعه شیخ آقابزرگ تهرانی، و رجال و مشاهیر اصفهان نوشته میر سیّد علی جناب و مزارات مرحوم مهدوی و اردستان نامه وجود دارد.

در سال تولّد این شاعر اختلاف نظر وجود دارد. مرحوم مهدوی در مزارات تولّد او

ص:7


1- 1. خیّام پور، عبدالرسول، فرهنگ سخنوران، ص 306.
2- 2. هدایت، رضاقلی خان، مجمع الفصحا، بخش اول، ج دوم، ص 357.

را سال 1237 قمری نوشته است(1) که مبنای او بر این سال برگرفته از مقدمه ی دیوان دشت خرّم اوست چنانکه در مقدمه ی دیوان خویش نوشته است:

«تاکنون که سن و سالم چهار سال علاوه از هفتاد است(یعنی 74 سالگی) هنوز میل و خیالم به خدمت است» و در همان مقدمه تاریخ نگارش آن را اینچنین ذکر می کند:

«تمّت الدیباچه فی نهم شهر صفرالمظفّر سنه 1311 - یکهزار و سیصد و یازده من الهجرة النبویه الف سلام و تحیّه» 1237 = 74 - 1311

امّا به استناد یکی از ابیات غزلیاتش سن خود را 84 سال بیان کرده است:

سال عمر خرّم را هرکسی شود جویا

چار از ثمانین بیش، کم دو سه ز تسعین است

84 = (3 * 2) - 90 84 = 4 + 80

که در این صورت با کسر نمودن 84 از سال پایان نگارش دیباچه، زمان تولّد او سال 1227 قمری خواهد شد. 1227 = 84 - 1311

که این تاریخ نیز با توجّه به آخرین بیت مندرج در دیوان او باز صحیح به نظر نمی رسد زیرا در بیت آخر کتاب سال پایان دیوانش را اینگونه بیان کرده است.

هزار و سیصد و هجده چو از هجرت گذشت

دشت خرّم هم ز طبع و هم ز وزن اتمام گشت

بنابراین سال تولّد او را باید 1234 هجری قمری به حساب آورد:

1234 = 84 - 1318

با این حال در اردستان نامه تولّد او را 1241ه .ق. نقل می کند.(2)

درباره ی آثار این شاعر در کتاب الذریعه و مزارات و اردستان نامه فقط به دیوان

ص:8


1- 3. مهدوی، سیّد مصلح الدین، مزارات اصفهان، ص 59، تصحیح اصغر منتظرالقائم.
2- 4. گلبن، محمّد، اردستان نامه، ج اوّل، ص 416.

موسوم به دشت خرّم او اشاره گردیده است.

در کتاب الذریعه شیخ آقابزرگ تهرانی در بخش دیوان شعرا تحت شماره 1739 به دیوان خرّم لنبانی و سال طبعش چنین اشاره گردیده است:

«(1739: دیوان خرّم اصفهانی) و اسمه عباسعلی: طبع به اصفهان فی 1318 و به طهران بلاتاریخ و مرّ به عنوان دشت خرّم فی (ج 8 ص 171)»(1)

دیوان او به صورت خوشنویسی شده به روش چاپ سنگی در سال 1318 تحت عنوان دشت خرّم در 500 صفحه به چاپ رسیده است که در آغاز آن دو نقاشی از میرزا احمد نقّاش باشی اصفهانی یکی در سنین جوانی خرّم در حال کشیدن غلیان و دیگری در سنین کهنسالی او در حال قلم زدن در قلمدان و کتاب دیوان در دست، ترسیم شده است و در حاشیه ی آن نیز به این دو تصویر که

ظاهراً او را زیباتر از آنچه در واقع بوده ترسیم کرده و هم به سال چاپ کتاب با ماده تاریخ اشاره دارد:

یکی شُکل من دید گفتا به طنز

تو بدصورتی از چه شُکلت نکوست؟!

هم از بهر تاریخ و هم در جواب

بگفتم قلم بود در دست دوست

1318

امّا علاوه بر دیوان دشت خرّم یاد شده با عنایت یکی از نوادگان مرحوم خرّم جناب آقای رجایی پور یک نسخه ی خطّی کامل با دست خط آن مرحوم در اختیار مجموعه فرهنگی تخت فولاد قرار گرفت که مبنای چاپ این دیوان است در این نسخه علاوه بر غزلها و دیگر اشعار به چاپ رسیده در دیوان سابق، اشعار نغز

ص:9


1- 5. آقابزرگ تهرانی، الذریعه، ج 8 ، ص 171.

و زیبای دیگری وجود دارد که حاکی از رشد ادبی اوست. علاوه بر آن چندین اثر دیگر به این مجموعه اضافه شده است که می تواند مورد توجّه پژوهشگران ادبی و تاریخی و اجتماعی قرار گیرد که از آن جمله می توان به مجموعه اشعار رباعی وصف الاصناف و رباعیات متفرقه و دو مجموعه ظرایف منظوم و منثور اشاره نمود که از چاپ دو مجموعه ی اخیر به دلیل رکاکت مطالب معذوریم.

در مورد شرح احوال و زندگی او هیچ مطلب مکتوبی به غیر از یک سطر مطلبی که در کتاب رجال و مشاهیر اصفهان نوشته میر سیّد علی جناب نوشته شده دیده نمی شود و آن یک سطر عبارت است از:

«اسمش کربلایی عباسعلی، از لُرهای جوزانی اصفهانی از نژاد بختیاری هایی که به اصفهان کوچانده شدند.»(1)

که در دیوان او در ابیات مختصری به بختیاری بودن خود اشاره دارد از جمله ابیات زیر:

یکی گفتا به خرّم از کجایی؟ کیستی؟ گفتا

نژاد از بختیاری دارم و اهل صفاهانم

ز بخت بد من چو شکوه کردم سروش غیبم به گوش گفتا

اگرچه هستی ز بختیاری نه بخت یاری نه بخت داری

حاجیه خانم افتخارالملک خُرّمی از نوادگان آن مرحوم صرفاً به ضابط بودن او در دستگاه حاکمه ی قاجار و از ایل بختیاری بودن ایشان اشاره می کند و از چگونگی زندگی او اطلاع بیشتری ندارد.

چنانکه از اشعار او برداشت م

ص:10


1- 6. جناب، میر سیّد علی، رجال و مشاهیر اصفهان، ص 217.

ی شود تحصیلات علمی چندان وسیعی نداشته است از این رو کمتر مضامین قرآنی و کلمات عربی و احادیث در اشعار او مشاهده می شود امّا از دست خط و نوشته های او برداشت می شود در کتابت و انشای مطالب خطی خوانا و زیبا داشته است و چنانکه در مقدمه دیوان دشت خرّم آورده است در کسب علوم ادبی و شعر و شاعری و صنایع بدیعی تلاشی وافر داشته و در این زمینه بسیار موفّق بوده است. چنانکه خود را خلّاق المضامین کامل الدّین معرفی می کند:

به دین داری و مضمون جویی خود فخر کن خرّم

که الحق کامل الدّینی و خلّاق المضامینی

در بین اشعار دیوانش به امور ضابط بودن و مباشر حکومت بودن در لنجان اشاره دارد که در قطعه مدح حاج میرزا اسداللّه سررشته دار لنجان و قطعه ای که به سرکار بیگلربیگی اصفهان در خصوص این مسؤولیت خود می نویسد معلوم می شود این ایّام بر او بسیار به سختی طی شده است. چنانکه از بیگلربیگی تقاضای استعفا می کند و در خصوص یکسال خدمتش در لنجان چنین می سراید:

القصّه غیر غصّه و رنج و الم دگر

چیزی به هیچ وجه ز لنجان ندیده ام

لنجان جهنّمی است پر از پشّه و مگس

آن را نظیر روضه ی رضوان ندیده ام

امّا از اشعار او چنین استنباط می شود که مدّتی نیز شغل تحویلداری حکومت را در اردستان به عهده داشته است.(1) نکته ی قابل تأمّل در امورات او این که از ذوق ادبی و طبع شاعرانه ی خود برای حل و فصل مشکلات به خوبی بهره می گرفته است.

ص:11


1- 7. گلبن، محمّد، اردستان نامه، ج 1، ص 417.

معاصران خرّم

از جمله شعرای معاصر و معاشر او می توان به میرزا سلیمان خان رکن الملک متخلّص به خلف و پرتو، مسکین، افسر، الفت، آشفته، بقا و مانی، مُنعم، اشتها، همایون بروجردی و... نام برد چنانکه در قصیده ای به مناسبت ضیافتی در منزل او نام هفت تن از شعرای یاد شده را بیان می کند امّا بیشترین ابراز ارادت او نسبت به میرزا سلیمان خان رکن الملک متخلّص به «خلف» بوده است.

در بین غزلیات او ااره ای به انجمن شعرا شده ولی از اینکه در کدام انجمن های عصر خود شرکت می کرده است اطلاع دقیقی وجود ندارد.

سبک شعر و صنایع و بدایع اشعار خرّم

از آنجا که دوران او مقارن با آغاز دوره ی بازگشت ادبی است. با بررسی غزلیات و اشعارش می توان گفت سبک اشعارش به سبک بازگشت ادبی بیشتر نزدیک است و از اشعار ظریف سبک هندی کمتر بهره گرفته است با این اوصاف در به کارگیری از صنایع ادبی و بدیعی بهره وافی برده است.

او از طبعی روان بهره مند بوده است و پیچیدگی و تکلّف کمتر در اشعارش دیده می شود. از جمله خصوصیات و سجایای اخلاقی او صداقت و صراحت لهجه است. او در مقدمه بدون هیچ تعصّب و حمیّتی نسبت به سروده هایش می پذیرد که برخی اشعارش از پختگی لازم برخوردار نیست امّا با این حال با استدلالی از آن اشعار ضعیف نیز چشم نمی پوشد و آنان را به فرزندان زشتی شبیه می داند که امکان بیرون کردن آنان از منزل وجود ندارد.

در خصوص سرایش اشعارش تنها حکایتی که در بین مردم رواج دارد این است که گاه مصرع و ابیاتی هنگام قضای حاجت به ذهنش خطور می کرده و از همان محل مستراح از همسرش می خواسته است که قلم و کاغذ را به او برساند تا قبل از اینکه

ص:12

مضامین از ذهنش زدوده شود آن را به رشته تحریر درآورد.

مضامین اشعارش بسیار روان و عامیانه است از این رو کمتر شاعری را می توان سراغ داشت که مانند او از ضرب المثل های رایج عصر خویش بهره مند گردیده باشد. بهره مندی او از اصطلاحات و ضرب المثل های رایج فارسی بویژه در فرهنگ مردم اصفهان از مردمی بودن و اجتماعی بودن این شاعر حکایت می کند. از دیگر خصوصیات اخلاقی او که در اشعارش فراوان دیده می شود شوخ طبعی و بذله گویی اوست که شاید بتوان سرایش برخی اشعار نظربازانه را ناشی از این خصوصیت او به شمار آورد که تجزیه و تحلیل در خصوص این نوع اشعار نیازمند تحقیق و پژوهشی جداگانه می باشد و از حوصله ی این گفتار خارج است.

از ویژگیهای محتوایی اشعارش، عنایت ویژه ی او به مسئله ی مرگ است که می توان علّت این رویکرد را سن بالای او هنگام تدوین و سرایش اشعار دانست با این حال اشعار و غزلیات او از طراوت ایّام جوانی برخوردار است. که این نکته را می توان از مضمون بوسه گرفتن از لب معشوق و جان دادن در ازای آن استنباط کرد مضمونی که بسیار در غزلیاتش تکرار گردیده است و چنانچه خواننده ای اشعار او را با هم بخواند مضامین آن را بسیار تکراری می داند و به خلّاق المضامین بودن او تردید خواهد کرد. بویژه اینکه بسیاری از اشعارش را به تقلید از اشعار خواجه حافظ شیرازی سروده و آن را پاسخی به غزلیات حافظ دانسته است چنانکه در ابتدای دیوان او می خوانیم:

بسی در فن شعر زحمت کشیدم

که تا باز گردید این در به رویم

جواب غزلهای حافظ که گفتم

ندانم جواب خدا را چه گویم؟!

و بدیهی است بطور یقین در پاسخگویی و مقابله با اشعار حافظ کمتر کسی می تواند چنین ادّعایی داشته باشد و مرحوم خرّم نیز در این انگیزه ی خود کاملاً موفّق نبوده است.(1)

ص:13


1- 8. میرزا محمدطاهر نصرآبادی در تذکره ی خود ذیل نام ملا زمانی یزدی چنین نوشته است: «ملا زمانی یزدی شاعر زَبَردستی بود اگرچه دیوان او دیده نشد امّا از اشعار او ظاهر می شود که خیلی قدرت داشته، مشهور است که دیوان خواجه حافظ را جواب گفته به خدمت شاه عباس برده، گفت دیوان خواجه حافظ را جواب گفته ام شاه فرمود که جواب خدا را چه خواهی گفت.»(تذکره نصرآبادی، ص 224). احتمالاً مرحوم خرّم از این مطلب باخبر بوده است و به استناد این حکایت سروده است: جواب غزلهای حافظ که گفتم ندانم جواب خدا را چه گویم؟

وی در مثنوی که در بحر متقارب در خصوص نگارش دیوان خود آورده است آغاز سرایش شعر را از پانزده سالگی بیان کرده است:

درآوردم از بحر طبعم برون

من از پانزده سالگی تاکنون

وی در این مثنوی به صنایع و مضامینی که در اشعار دیوانش آورده است اشاره می کند و می گوید از سی سالگی شوق سرایش اشعار در او صد برابر می شود.

در بین مضامین اشعار او می توان به پایبندی و اعتقادات محکم او به حضرت حق و ابراز ارادتش به خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام دست یافت. عشق و محبّت او به حضرت مولی الموحدین علی علیه السلام در جای جای اشعارش به وضوح دیده می شود با این حال به طور مستقل جز قصیده غدیریه و چند غزل در خصوص آن حضرت و اشعاری که در چهارده بندِ یازده بیتی در مصائب حضرت سیّدالشهدا علیه السلام سروده و آن را کفّاره ی اشعار مطایبه و مضحکات و هجو خود به شمار آورده، اشعار مذهبی خاص دیگری ندارد.

خانواده خرّم

پیرامون خانواده مرحوم خرّم در هیچ تذکره یا اثر مکتوب مطلبی بیان نشده است حتی نام پدر او را به استناد سنگ مزار او در تکیه صاحب روضات هالوکاظم لنبانی در این گفتار نقل نمودیم. و در مورد فرزندان او به استناد ابیاتی که در پایان نسخه ی

ص:14

خطی دیوانش نگاشته است و تعداد فرزندان پسر خود را مطابق با خلق و خویشان و مشابهت با عناصر اربعه اینگونه نقل کرده است:

پسرهایم عناصروار چارند

ولی آرام و فرمانبر نه سرکش

جوادم خاک و نصراللّه باد است

تقی آب است و کاظم باشد آتش

امّا در آثار مکتوب او اشاره ای به فرزندان دختر او نشده است.

حاجیه خانم افتخارالملوک خرّمی فرزند نصراللّه و مادر آقای امیرحسین رجایی پور نوه ی مرحوم خرّم اکنون در قید حیات است و نسخه خطی جدّ خود را هنگام انحصار وراثت به عنوان ارث برگزیده است.

ممدوحان خرّم

در دیوان مطبوع دشت خرّم و نسخه ی خطی او ممدوحان متعدّدی مشاهده می شود که از جمله می توان به مدح ناصرالدّین شاه قاجار و مدح مسعود میرزا ظلّ السّلطان حاکم وقت اصفهان اشاره نمود. ناگفته نماند که مدح مسعودمیرزا بصورت مبسوط و مفصّل نیست و صرفاً در برخی غزلیات نامی از او برده شده است.

در پایان نسخه خطی چندین قطعه و قصیده در مورد کشته شدن ناصرالدین شاه آورده است.

امّا بیشترین مدح او درباره ی میرزا سلیمان خان فارسی(شیرازی) ملقّب به رکن الملک و متخلّص به «خلف» مشاور و معاون ظلّ السّلطان است که علاوه بر چندین قصیده ترکیب بندی ده بندی که هر بند از 11 بیت ترتیب یافته است که جمعاً ابیات آن هم عدد با نام ابجدی علی علیه السلام یعنی 110 می شود و در ردیف تمامی ابیات کلمه ی بخت را ردیف قرار داده است.

از دیگر ممدوحان او فقیه والامقام آقا نوراللّه نجفی و سیّد محمّدباقر شفتی

ص:15

و افراد ذیل الذکر را یاد کرد:

میرزا فتحعلی خان صاحب دیوان شهزاده مؤیدالسلطنه رئیس اداره تلگراف میرزا زین العابدین فارسی ابراهیم خلیل خان حاکم یزد

میرزا حبیب اللّه خان فرزند عبداللّه خان امین الدوله اصفهانی

میرزا نصراللّه منشی باشی میرزا عباس شاعر بروجردی متخلّص به همایون حاجی سیّد محمّد رضی از ساکنان قریه فیروزن لنجان

میرزا اسداللّه(سررشته دار لنجان)

مصطفی قلی خان صمصام السلطنه(سرتیپ غلامان اردستان)

حسینقلی خان ایلخانی بختیاری میرزا سلیمان آغاباشی پیر مرتضی علی اردستانی

وفات خرّم

در سال وفات مرحوم خرّم نی اختلافاتی مشاهده می شود زیرا تنها اثر مکتوبی که به سال وفات او اشاره کرده است کتاب مزارات مرحوم مهدوی است که سال وفاتش را 1331 هجری قمری درج نموده و بر اساس سال تولّدی که قبلاً اشاره نمودیم عمر او بالغ بر 97 سال می شود. 97 = 1234 - 1331

در حالی که بر اساس اطلاعات مکتوب بر سنگ مزارش که آن سنگ در تاریخ 10/2/1342 توسط نوه ی او ابراهیم بن محمدتقی بر مزار او نصب گردیده سال وفات او را 1324 قمری نوشته است. بر اساس این تاریخ عمر او بالغ بر 90 سال می شود و هفت سال اختلاف در عمر او وجود دارد. 90

ص:16

= 1234 - 1324

در یکی از غزلیاتش نیز به این نکته اشاره صریح دارد:

سال خرّم که ز سبعین و ثمانین بگذشت

طَمَع اینکه شود داخل تسعین دارد

امّا به استناد قطعه ای که خود خرّم در آخرین صفحات نسخه خطی دیوانش آورده و حتی ماده تاریخی در وفات خویش سروده است که مطلع و مقطع آن چنین است:

در وفات خویش خرّم گفت واویلا که من

مُردم و محروم گردیدم ز دیدار همه

. . .

گفت خرّم بهر تاریخ وفات خود چنین

«آه من مُردم خدا بادا نگهدار همه»

1323

بنابراین تاریخ ذکر شده در کتاب مزارات صحیح نیست و همان تاریخ 1324 حک شده بر سنگ مزارش صحیح است.

متن سنگ نوشته ی مزار او که در حدود بیست متری ضلع شمال شرقی بقعه ی صاحب روضات واقع گردیده چنین است:

یا هو

آرامگاه ابدی مرحوم مغفور آقای آمیرزا عباسعلی خرّم الشّعراء ولد مرحوم هالوکاظم لنبانی در سال 1324 قمری

تقدیمی ابراهیم بن محمّدتقی ولد مرحوم میرزا عباسعلی خرّم الشعراء 10/2/1342

تصویر نقاشی شده ی خرّم در حال کشیدن غلیان در پایین سنگ حک شده است و در حاشیه سنگ این ابیات مشاهده می شود:

ص:17

نظر بر لطف رحمان است ما را

چه باک از مکر شیطان است ما را

گنه شوییم از دریای رحمت

چه غم از کوه عصیان است ما را

به حفظ ما بکوشد صوت قرآن

چرا کز حفظ قرآن است ما را

غم روزی مخور خرّم به عالم

که در جان تن گروگان است ما را

سخن مصحّح

در پایان جا دارد از بذل عنایت عزیزانی که این حقیر را در تصحیح و تدوین این دیوان با راهنمایی های خود یاری رسانیدند، از جمله جناب آقای دکتر اصغر منتظرالقائم، مسؤول تدوین دانشنامه تخت فولاد؛ آقای مهندس حمیدی، مدیر محترم مجموعه تاریخی - فرهنگی و مذهبی تخت فولاد و آقایان سیّد احمد عقیلی و حمید خلیلیان و جناب آقای محمدحسین رجایی از نوادگان مرحوم خرّم و آقای جنتیان که انتشار این اثر را به عهده داشتند تقدیر و تشکر نمایم.

بدیهی است ارائه ی هر اثری خالی از اشکال و نقصان نیست از این رو از خوانندگان گرامی و شعرا و ادبای ارجمند استدعا دارم اشکالات احتمالی را به این حقیر ارائه فرمایند. امید است این کوشش مورد توجّه و رضایت خداوند متعال قرار گیرد. ان شاءاللّه.

علیرضا لطفی

(حامد اصفهانی)

22/9/86

ص:18

عکس

ص:19

عکس

ص:20

هذا الکتاب مسمی به دشت خرّم از افکار ابکار افصح الشعراء المتاخّرین میرزا عباسعلی اصفهانی المتخلّص به خرّم الملقّب به کامل الدین خلّاق المضامین.

ای خدایی که هستی از رأفت

با همه بندگان عطوف و رئوف

بندگان بندگیت گر نکنند

نکنی تو خدائیت موقوف

بسم اللّه الرحمن الرحیم و به نستعین

محمودی را حامدم و معبودی را عابد، که در هر دوری از ادوار و در هر عصری از اعصار و در هر مصری از امصار جهان به ید قدرت کامله ی خود خلقت شاعران شیرین گفتار و سخنوران نکته دان را خوش تکرار فرمود: نطق ناطقه در دهان عاشق پیشه گان موزون طبع خویش کلام عطا نموده که هر کدام در زمان حیات خود داد شاعری و سخنوری را داده اند که اغلب از آنها صاحب کتاب و دیوان هستند که بعد از فوتشان اهل کمال و ذوق از مطالعه ی دیوان اشعارشان مستفیض و محظوظ و بهره مند گردیده اند.

اینکه در این عهد و زمان توجّه به این ذرّه ی بیمقدار و فقیر خاکسار، اقل عباداللّه، الفانی میرزا عباسعلی اصفهانی المتخلّص به خرّم نهی و نهایت پریشانی و استیصال و کثرت عیال بدون امداد و استعانت، وظیفه و مدد معاش شاه و وزیر، خود را سوار اسب حکمت ساختم و در عرصه ی شاعری مانند پیل دمان رخ آورده تا ختم و با حریفان نکته دان سخن سنج شطرنج باختم تا آنکه از قاعده و قانون شعر و شاعری و علم قافیه و اوزان و بُحور خود را آگاه ساختم و عَلَم عِلم صنایع و محسّنات شعر را

ص:21

سیما به تجنیس و ایهام و تصحیف و قلوب را افراختم و هر کجا از ارباب کمال، صاحب خرمنی را سراغ می کردم فوراً خوشه چین خرمنش می شدم. لمؤلفه:

خوشه چینی شدم از خرمن ارباب کمال

آنچه دادند به من گوشه ی خرمن کردم

کنون که سن و سالم هفتاد است هنوز میل و خیالم به خدمت استاد است.

آنکه در همین ایّام در مقطع غزلی عرض کرده ام. المولفه:

خرّم ز علم و فضل چه دیدی که گشته ای

پیر و هنوز خدمت استادی می کنی

و به مناسبت تخلّص که خرّم دارم دیوانی را موسوم به دشت خرّم نمودم چرا که از اثر خواندن آن، هر کسی شاد و خرّم می گردد. لناظمه قطعه:

اگر خواهی که گردی شاد و خرّم

بخوان دیوان خرّم را همه دم

به دشت خرّم از آن گشت موسوم

که محزون را کند خرّم به عالم

شود هر دشت، خرّم در بهاران

بهارودی بود این دشت خرّم

ان شاءاللّه به قبول خاطر اهل ذوق و دلپسند طبع مردم باشوق گردد و از عیوب و نقوص آن کتمان نمایند چرا که بعضی اشعار سست هم دارد که در زمانی که طبعم خام بود و مبتدی بودم گفته ام بعد از آنکه به اعتقاد خودم کلام پختگی به هم رسانید درک سستی آنها را کردم ولی چون شعرا شعر خود را به منزله ی اولاد می دانند که پاره ی جگر است و زشت و زیبایی او در نظر والدین یکسان است، چنانکه کس اولاد زشت خود را نمی تواند از خانه بیرون کند این ذرّه ی بی مقدار و فقیر خاکسار هم نتوانستم که اشعار سست را از دیوان خود خارج نمایم بنابراین متوقّع و ملتمس

ص:22

از خوانندگان این کتاب چنان می باشم که در وقت خواندن زبان به طعن نگشایند و

چشم از عوایب و نواقص آن بپوشند و به مقتضای العُذر عند کرام الناس مقبولٌ، عذر این حقیر فقیر را در این باب بپذیرند. لناظمه:

زهر کس خانه و باغی بماند یادگار امّا

نشد احداث باغ و خانه ای در روزگار از من

نوشتم من هم این دیباچه را چون خود نمی مانم

خطی در صفحه ی عالم بماند یادگار از من

واللّه العالم لحقیقه الاحوال تمت الدّیباچه فی نهم شهر صفر المظفر سنه 1311 یکهزار و سیصد و یازده من الهجره النّبویه الف سلام وتحیته. هذا دشت خرّم من کلام میرزا عباسعلی اصفهانی المتخلّص به خرّم ساکن محله ی لنبان اصفهان.

بسی در فن شعر زحمت کشیدم

که تا باز گردید این در به رویم

جواب غزلهای حافظ که گفتم

ندانم جواب خدا را چه گویم؟!

ص:23

ص:24

بخش غزلیات

اشاره

ص:25

ص:26

نخواهد گشت آسان بر تو حلّ عقد مشکلها

نخوانی تا که درس عشق و ننشینی به محفلها

نخواهد گشت آسان بر تو حلّ عقد مشکلها(1)

زمین دریا شد از آب دو چشمم، مردم آبی

از این پس آشنا کردند با سُکّان ساحلها

گر از تو درد دل دارم نگویم با کسی زیرا

که بی مهرت نمی بینم میان سینه ها دلها

عجب دارم ز گِلهایی که خُمّ می شده گویا

زخاک پاک طینت ها مخمّر گشته آن گلها

دلم شد بسته ی زلفت به آیینی که صیّادان

پس از کشتن فرو بندند بر فتراک بسملها

رهی دور و درازی باشدم در پیش و حیرانم

که تنها چون کنم در وقت رفتن طیّ منزلها

مه محمل نشین من سفر کرد و به دل گفتم

که من هم کاش بودم از شترداران محملها

به قتلم گرچه گردیدند خوبان متّفق امّا

گناه از جانب من بود بی جُرمند قاتلها

نه تنها خرّم از عشق تو مجنون گشت در عالم

که از این غم بسی دیوانه گردیدند عاقلها

ص:27


1- 9. این غزل را به استقبال از اولین غزل دیوان حافظ سروده است. که: الا یا ایّها السّاقی ادر کأساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

به دست آر ز یک جام می دل ما را

بگیر ساقی مجلس به دست مینا را

به دست آر ز یک جام می دل ما را

اگر ز شهد لبت کام خود مگس یابد

به دل دگر نکند آرزوی حَلوا را

چو کرد لشگر عشق تو جای در جانم

شکیب نیست دگر جان ناشکیبا را

جفای عشق به جایی رساند کار که کرد

گدای راه نشین عاقبت زلیخا را

نظر به نیکی خود با بدان مکن که خدا

بیافریده ز یک جنس زشت و زیبا را

سخن به وصف تو موزون اگر شود نیکوست

وگرنه فایده ای نیست نطق گویا را

به جز من و تو که دیده که طفل نادانی

مطیع خود کند اینگونه پیر دانا را

بیا به میکده یک چند و واگذار به خود

فقیه مدرسه و موبد کلیسا را

تو را رقیب جدا ساخت آخر از خرّم

گرفت عاقبت از دست طفل خُرما را

ص:28

اگر نمی دهی ام پس ببُر زبان مرا

بده تو بوسی و شیرین بکن دهان مرا

اگر نمی دهی ام پس ببُر زبان مرا

گرفت قابض ارواح چونکه جان مرا

کنید زین خبر آسوده دلستان مرا

حدیث عاشقی ام یک کتاب گردد اگر

مورّخان بنویسند داستان مرا

طلب کند زر اگر گویم ار تهیدستم

به زیر چوب کند سکّه استخوان مرا

فراق یار خلاصیش مرگ باشد و بس

خدا خلاص کند از فراق جان مرا

فروخت هیزم تر بس که مدّعی بر من

ز دود ساخت سیه روز دودمان مرا

منم به باغ جهان مرغ بال سوخته ای

که برق حادثه سوزانده آشیان مرا

کسی که چشمه ی خون نیست باورش که بود؟

به چشم او بنما چشم خون فشان مرا

شنیدم از کفنی این سخن که زال اجل

ز دوک چرخ و فلک رشته ریسمان مرا

چگونه شکر خدا را کنم که در همه عمر

ز سرد و گرم رسانیده آب و نان مرا

اجل به خانه ی خرّم چو آمدی روزی

به هیچ کس ننمایی دگر مکان مرا

ص:29

تا از وفا نوازد عشّاق بینوا را

یارب وفا عطا کن آن شوخ بی وفا را

تا از وفا نوازد عشّاق بینوا را

از چشم بد نکردیم هرگز نظر به خوبان

آیا چه شد که از چشم انداختند ما را؟!

از جرم خوردن می ای شیخ بگذر از من

کز بهر دفع دردم خوردم من این دوا را

اوّل به عاشق خود یاری جفا نمی کرد

آیا کدام ظالم بگذاشت این بنا را؟

گوهر ز بحر طبعم می آورم به بازار

تا مشتری که گردد این جنسِ بی بها را

ای پادشاه خوبان شُکرانه ی تجمّل

دریاب از عدالت درویش بینوا را

گر می کنی عبادت مقبول و بی ریا کن

کایزد نمی پسندد طاعات با ریا را

چون بی حیاست عاشق رسوا شود غمش نیست

رسوا مکن خدایا معشوق باحیا را

خرّم، به روز وصلش باش از گناه قانع

ز اندازه ی گلیمت مگذار بیش پا را

ص:30

تا با تن لاغر نکشم بار گران را

خواهم که فدای تو نمایم سر و جان را

تا با تن لاغر نکشم بار گران را

نخجیرگه روی تو را آهوی چشمی است

کاو از نگهی صید کند شیر ژیان را

برخیز کز اوّل به کناری بنشینیم

وآخر پی قتلم تو فروبند میان را

گویند به من خلق، زبان بند ز گفتار

با آن لب و دندان نتوان بست زبان را

از بس که غم هجر تو خوردم شده ام پیر

آری غم هجران بکند پیر جوان را

سودای تو تا کرد مکان بر سر خرّم

دیگر نخورد هیچ غم سود و زیان را

ص:31

بگو که می کشد این کار عاقبت به کجا؟

غزل قافیه لزوم مالایلزم(1)

ز هجر و وصل توام در میان خوف و رجا

بگو که می کشد این کار عاقبت به کجا؟

نترسم ار بدهم جان ز هجر، از آن ترسم

که من بمیرم و گویند فوت شد ز فجا

ز خاص و عام خجالت مکش تَکلّم کن

که تُرّهات تو، به باشد از کلام بجا

سخن بگوی و مگو خیرو شر نمی گویم

که خوش بود سخنت خواه مدح و خواه هجا

بنوش باده و از لوث آن مکن پرهیز

وز آب توبه بکن همچو خرّم استنجا

ص:32


1- 10. شاعر در این غزل خود را ملزم به حرف «ج» در قوافی قبل از «الف» نموده است در حالی که عدم رعایت این نکته نیز خدشه ای به قافیه وارد نمی سازد و حرف «الف» نیز به تنهایی می تواند قافیه به شمار آید.

این دِین را ز گردن خود می کنم ادا

سر را به پای یار کنم عاقبت فدا

این دِین را ز گردن خود می کنم ادا

گر تیرم افکنی تو، نترسم از آن ولی

ترسم خدا نخواسته از من کند خطا

اوّل کسی که کشته ی عشقت شود منم

کارم از ابتدا تو رسانی به انتها

دفع رَمَد ز خاک کف پای یار کن

زیرا که آن به فایده باشد چو توتیا

بس دست و پا زدم به وصالش ولی چه سود؟

کز شدّت فراق فتادم ز دست و پا

بی کعبه ی حضور تو مجلس صفا نداشت

از سعی مقدم تو کنون یافته صفا

مَنعم مکن اگر کنم اندیشه از رقیب

زیرا که هست در دل سگ کینه ی گدا

خون جهان بریز که از چون تو قاتلی

هرگز کسی نمی طلبد وجه خون بها

خرّم به کار خویش خدا را بخوان مدام

چون کودکی که گرید و گوید خدا خدا

پرسیدم از خرد که در این شهر مرد کیست؟

گفت آن کسی که نام و نشان دارد از وفا

خان وزیر میرزا محمّد که گاه جود

بر گوش او ز غیب رسد بانک مرحبا

ص:33

بهر یک پیمانه پیمایم ره میخانه را

غزل ذو مطلعین(1)

پاره خواهم کرد زین پس سبحه ی صد دانه را

بهر یک پیمانه پیمایم ره میخانه را

در بهای باده دادم ملک و باغ و خانه را

هرچه دارم می فروشم می خرم میخانه را

حیف باشد ساعتی پیمانه ام خالی بود

تا شود پیمانه ام پُر، پُر کنم پیمانه را

هرکه عاشق شد شود دیوانه امّا عشق او

هست آن عشقی که عاقل می کند دیوانه را

خانه ی دل ساختم خالی برایش گفت من

خانه ی آباد می خواهم نه این ویرانه را

شمع روی تو اگر روشن شود در مجلسی

غیرتم آتش زند بال و پر پروانه را

در به روی آشنا بندی و گویی خلوت است

تا که در خلوت بیاری مردم بیگانه را

نیست حاجت شانه...(2) عود و آبنوس

موی خوشبوی تو خوشبو می کند هر شانه را

گرچه خرّم هست شاگردی ز استادان شعر

لیک او هم خوب گوید شعر استادانه را

ص:34


1- 11. غزل های ذومطلعین در دیوان خُرّم متعدّد دیده می شود و معمولاً مطلع اوّل جنبه ی مطایبه دارد.
2- 12. در نسخه ی خطی یک کلمه ناخواناست.

فدای او کنم از شادی آن ساعت دل و جان را

اگر بینم ز چشم خویش یکدم روی جانان را

فدای او کنم از شادی آن ساعت دل و جان را

بدین شکل و شمایل زاهدی کو آن صنم بیند

ندانم چون کند آن مرد مؤمن حفظ ایمان را

مرا دعوت مکن ناصح به سوی شهر از صحرا

که عاقل شهر را خوش دارد و مجنون بیابان را

اگر آتش زند در هند، هندو مرده ی خود را

تو آتش می زنی زنده به ایران هر مسلمان را

تو این آشوب کافکندی به شهر اصفهان، ترسم

کزان آگاه گردانند اهل یزد و کرمان را

متاع حُسن تو اکنون رواج و قیمتی دارد

به جز این جنس رونق نیست دیگر هیچ دُکان را

کنی تا چند خرّم عاملی و خدمت دیوان

رها کن شغل دیوان را بده ترتیب دیوان را

ص:35

تا به نگاهی آن جوان، باز کند جوان مرا

پیرم و خواهم این قدر، مرگ دهد امان مرا

تا به نگاهی آن جوان، باز کند جوان مرا

نقل و وصال تو مرا طرفه حکایتی بود

هیچ مگو به غیر از آن قصّه و داستان مرا

نیست به جسم زار من گوشت ز لاغری دگر

زخمی اگر زند رسد کارد به استخوان مرا

از لب مؤمن و شقی غیر حدیث عاشقی

سود نمی دهد دگر صحبت این و آن مرا

آنچه به من ز خوب و بد، گفت نگفتمش چرا

بس که سکوت کرده ام یافته بی زبان مرا

محمل یار از سفر، گر برسد چه فایده؟

منع کند ز دیدنش، غیرت ساربان مرا

قصد هلاکم ار کند یار ز کینه فی المثل

زیر زمین اگر روم خصم دهد نشان مرا

خوان عطا چو گُستری از ره بنده پروری

بر سر خوان خود شبی تو ز کرم بخوان مرا

خرّم زار در دعا گفت چنین که ای خدا

گر به من او نمی رسد زود به او رسان مرا

ص:36

عمر برو برو برو مرگ بیا بیا بیا

غزل مدحیه

روزی ما نمی رسد در خور زندگی ما

عمر برو برو برو مرگ بیا بیا بیا

گفت پری رخی به من عشق که می کشد تو را؟

از سر شوق گفتمش عشق شما شما شما

شرم به روی هر کسی نیست بخوان تو عاقلش

تابع عقل هر کسی هست حیا حیا حیا

گفت یکی چه می کنی با اَلَم گرسنگی

گفتمش از صمیم دل شکر خدا خدا خدا

طاعت خُفیه خوش بود زانکه عیان به مسجدی

بُردن بوریا دهد بوی ریا ریا ریا

طالب علم گشته ام کامده ام به مدرسه

جهل برو برو برو علم بیا بیا بیا

گِرد عذار تو اگر سرزده خط غمین مشو

کز پس هر تعیّشی هست عزا عزا عزا

کرده عصا به پیری ام یاری و دستگیریم

چونکه ز مال دست من گشته عصا عصا عصا

داده به ما و تو خدا مال زیاد و فقر پُر

مال به تو به تو به تو فقر به ما به ما به ما

بر در دوست خُرّما حلقه بزن به نیم شب

گفت اگر که کیستی؟ گو که گدا گدا گدا

جایزه گر عبا شود جایز و خوش نما بود

زانکه قوافی از او قضا گشته عبا عبا عبا

ص:37

از صحبت بیهوده نگهدار زبان را

ای پیر ملامت مکن از باده جوان را

از صحبت بیهوده نگهدار زبان را

زاهد اگر آید سوی میخانه ز مسجد

آن وقت ببیند کرم پیر مغان را

بازار جمال تو ز بس یافته رونق

هر حُسن فروشی ز حسد بست دکان را

نخجیرگه روی تو را طرفه غزالی ست

کان از نگهی صید کند شیر ژیان را

عُشّاق نترسند ز جان زآنکه ندانند

این بوالهوسان قدر سر و قیمت جان را

از ملک جهان باغچه ای من نخریدم

بی نقد عمل چون بخرم باغ جنان را

گمنام از آنم که فلک از ره کینه

گمنام کند مردم با نام و نشان را

دل تنگم از این غُصّه من از بس که برم رشک

کآیا که ببوسد لب آن تنگ دهان را؟

سودای تو تا کرد مکان بر سر خرّم

دیگر نخورد هیچ غم سود و زیان را

گر لطف شهنشاه شود شامل حالش

بیرون کند از دل پس از این غُصّه ی نان را

آن شاه که از حکم روان جانب انهار

ممنوع کند از جریان آب روان را

دارای جهان ناصرالدین شاه که وقعی

در حضرت او نیست سلاطین جهان را

ص:38

عجب تر اینکه دهد مشک بوی موی تو را

گل و گلاب عجب می دهند بوی تو را

عجب تر اینکه دهد مشک بوی موی تو را

سیاحت همه روی زمین اگر بکنم

یقین نه روی تو را بینم و نه کوی تو را

به هوش باش و به مستی سرِ کسی مَشِکن

مباد سنگ قضا بشکند سبوی تو را

کرم بکن که کرم عزتت بیفزاید

طمع مکن که طمع ریزد آبروی تو را

مکش تو منّت مشّاطه را که خال و خطش

نمی کند به از این عارض نکوی تو را

ندیده روی تو را دیده ی کسی به جهان

پس از چه روی کند هر که جستجوی تو را؟!

بگفتگوی جمال تو عمر گشت تمام

ولی تمام نکردیم گفتگوی تو را

نه دوستی تو معلوم شد و نه دشمنی ات

نکرد فهم کسی درک طبع و خوی تو را

امید و آرزوی مرگ من چو در دل تست

خدا برآورد امّید و آرزوی تو را

نجات خویش کنون خرّم از اجل بطلب

گرفته لشگر غم چونکه چار سوی تو را

ص:39

خوش دلیم از باختن، چون دست و دل بازیم ما

گر به نَرد عشقِ خوبان دست و دل بازیم ما

خوش دلیم از باختن، چون دست و دل بازیم ما(1)

تا غلامی تو را ای خواجه کردیم اختیار

در میان خلق زین منصب سرافرازیم ما

با وجود تو به عالم ناز خوبان کی کشیم؟!

ناز کن بر ما که بر ناز تو می نازیم ما

گر بدِ ما می کشان را گفت زاهد باک نیست

زانکه پیش با تمیزان خوب و ممتازیم ما

از پی خوبان روان گردیم دایم در سفر

گاه یزد و گاه کرمان، گاه شیرازیم ما

پادشاهان در بیابان می روند از بهر صید

از پی صیدی به شهر اندر تک و تازیم ما

راز ما گر فاش گردیده ز چشم ما مبین

زانکه رسوای جهان از اشک غمّازیم ما

گر به نقد جان، خرم بوسی ز شوخی، مردمان

از طمع گویند خرّم با تو انبازیم ما

ص:40


1- 13. دست و دل بازی از اصطلاحات رایج در فرهنگ عامه به معنی سخاوت.

گر زیرکی معلوم کن ز آغازِ کار انجام را

در مجلسی کز ابتدا بشکست ساقی جام را(1)

گر زیرکی معلوم کن ز آغازِ کار انجام را

شد ظاهر و باطن یکی از باده ی صافی مرا

زاهد چه داند صافی رندان دُردآشام را

واعظ که منع میکشان در مسجد و منبر کند

کی ره بود در میکده آن عام کالانعام را

کردی به پیش هر کسی بدگویی ما را بسی

از سرزنش باشد چه غم رسوای خاص و عام را

افتاده در پیری مرا عشق گل اندامی به سر

کز خنجر مژگان کِشَد در خون دو صد بهرام را

مردان با نام و نشان رفتند یک یک از میان

دیگر که آرد بر زبان نام من گمنام را؟!

هر دم ز عشق آن دهان، شیرین زبانی می کنم

تا آن شکر لب کی دهد کام من ناکام را

روی دلارام ای پسر آرام دل باشد بسی

گر تو دلارامی چرا از دل بری آرام را؟!

عهد تو با ما پیش از این محکم تر از امروز بُد

آیا دگر خواهیم دید آن عهد و آن ایّام را؟!

از آتش عشق بتان چون دیگ جوشیدم بسی

تا آنکه همچون پختگان پختیم طبع خام را

زین عاملان سنگدل هستند جمعی تنگدل

کو آنکسی کز ظلمشان آگه کند حُکّام را

ص:41


1- 14. این غزل با الهام از غزل معروف سعدی علیه الرحمه سروده شده است: برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را بر باد قلّاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هرگز نشد کز لطف تو من خلعتی پوشم بلی

تشریف تو لایق بود خوبان خوش اندام را

پیغام دادم کز تو من دارم تمنّا بوسه ای

گفتا که خرّم ترک کن این بوسه و پیغام را

که با این یار و این منزل نخواهم حور و مینو را

غزل ذومطلعین

گذشتم از جنان جُستم چو یار و منزل او را

که با این یار و این منزل نخواهم حور و مینو را

نمی خواهم کشد نقّاش نقش صورت او را

که می ترسم به روی او کشد شمشیر ابرو را

به چشم آید ز نادانی چو طفل شیرخوار امّا

چنان داناست او کز ماست بیرون می کشد مو را(1)

به صد جان می فروشد بوسه و آن هم به سنگ کم

ندانم از کجا آورده این سنگ و ترازو را

بُتی مرغ دلم بگرفت و کرد او را رها گفتا

که عنقایی نکرده صید گنجشک و پرستو را

ز بی آسیبی یوسف به چاه افتادن و زندان

مُبرهن شد خدا هم دوست دارد روی نیکو را

به طرز کس نگویم شعر من اِلّا به سبک خود

اگرچه کرد حافظ اقتباس طرز خواجو را

ندارد قوّت زانو به پیری خرّم محزون

کزین غصّه ستون سر کند پیوسته زانو را

ص:42


1- 15. این بیت ارسال مثل دارد «مو از ماست بیرون کشیدن» ضرب المثل و اصطلاحی رایج در دقّت امور است که هنوز در فرهنگ عامه کاربرد دارد.

باشد به ذات پاک امّید نجات ما

گر پاک دامنی تو بود پاک ذات ما

باشد به ذات پاک امّید نجات ما

آبای ما ز عشوه ی این دهر زن صفت

کردند ترک شوهری اُمّهات ما

هر کس به حّجتی ز تو شد حاجتش روا

چون شد که یک قلم ننوشتی برات ما؟

تاری اگر ز طُرّه ی تو شانه بگسلد

گردد از این مقدّمه قطع حیات ما

جز وصف خالت ار بنویسیم نقطه ای

بی آب و رنگ باد مداد و دوات ما

گر در میان کعبه بُت خویش بنگریم

کعبه شود ز دیدن او سو منات ما

خرّم، به پیش سیم تنان گو سخن ز زر

زیرا که کم بود ز تره تُرهّات ما

ص:43

از هرچه هست و نیست بود یار بس مرا

تا یار هست نیست تمنّا ز کس مرا

از هرچه هست و نیست بود یار بس مرا

یک جام باده گر برسد هست بس مرا

چه نو، چه کهنه، تازه شود زان نفس مرا

بگذشته چون گذشت هم آینده بگذرد

بیجا بود ملاحظه ی پیش و پس مرا

صیّاد بس نبود گرفتاریَّم که تو

بی همنفس گذاشته ای در قفس مرا؟

هر شب که یار همنفسم نیست تا سحر

ناله رفیق و آه بود همنفس مرا

بر کاروان نمی رسم امشب مگر ز راه

انداخته است دور صدای جرس مرا

من آن گریز پای غلامم که گر به هیچ

بفروشی ام دگر نخرد هیچ کس مرا

من مست و نیمه شب و شحنه به راه، اگر

بیرون روم ز خانه بگیرد عسس مرا

یک خواب خوش بهار نکردم چرا که نیست

آرام شب ز پشّه و روز از مگس مرا

عرض غلامت این بود ای خواجه گر به تو

ناخدمتی شود نفروشی به کس مرا

خواهم ز غُصّه مرکب چوبین شوم سوار

تا در برد ز عرصه ی دهر آن فرس مرا

امروز خرّم ار گنهی می کنم چه باک

فردا شوند آل علی دادرس مرا

ص:44

آن به که ز خوردن بکشد دست هوس را

چون رخصت و راهی به عسل نیست مگس را

آن به که ز خوردن بکشد دست هوس را

یک حرف تو از من نشنیدی بده انصاف

تا کی شنوم بهر تو حرف همه کس را؟

یک صید نکردیم به نخجیرگه عشق

هر چند دواندیم در آن دشت فرس را

تا همنفسم می شود آن شوخ رقیبش

آید که به من تنگ کند راه نفس را

نه قافله ای آمد و نه محمل جانان

از دور همی می شنوم بانگ جرس را

شب بی گه و من مست گر از خانه در آیم

ترسم کسی آگاه کند میر عسس را

صاحب نفسی نیست دراین شهر خدایا

تا دفع کند درد من تنگ نفس را

عاقل نگرد پیش و پس کار خود امّا

عاشق نکند فکر نه از پیش و نه پس را

هر مرغِ گرفتار خلاصی طلبد لیک

خرّم بود آن مرغ که خوش کرده قفس را

ص:45

نمی آید، مبادا بنگرم روی چو ماهش را

اگر باد آورد روزی به سوی من کلاهش را

نمی آید، مبادا بنگرم روی چو ماهش را

دیار عشق خوش شهریست امّا عزم آن هرکس

کند گمراه گردد گر نداند راه و چاهش را

نگارم گر شبی خواهد بیاید در برم آن هم

رقیبان تا سحر از هر طرف بندند راهش را

اگر عاشق کشد، یارم بود چون طفل نادانی

ملک در نامه ی اعمال ننویسد گناهش را

مه من شاه خوبان و سپاهش عشوه و غمزه

بده یا رب به جنگ عاشقان نصرت سپاهش را

تویی آن شهسوار ماه رخساری که با این رخ

به هر شهری روی از عشق سازی مات شاهش را

گذشت از عمر سال و ماه چندی ای دل غافل

دریغا ما ندانستیم قدر سال و ماهش را

اگر آهی کشد خرّم ز جور تو مشو خائف

چرا نبود ز فرط معصیت تأثیر آهش را

ص:46

چون دید او که کهنه شده آستین ما

یاری ز نو گرفت بُت مه جبین ما

چون دید او که کهنه شده آستین ما

گر بی بضاعتیم چه چاره که اینچنین

روز ازل نوشته شده بر جبین ما

گردیده است صاحب خرمن، کسی که بود

در روزگار ریزه خور و خوشه چین ما

در ناز و نعمتند ز بس ماه طلعتان

رغبت نمی کنند به نان جوین ما

جم حشمتیم و محتشم از نام عاشقی

خوش اسم اعظمی شده نقش نگین ما

بی مهری زمانه چنان شد که عقد مهر

از ما بریده اند بنات و بنین ما

زاهد چو از طریقه ی خود گشت منفعل

ز آیین خود گذشت و درآمد به دین ما

از قول ما دروغ ز بس با تو گفته اند

پیش تو یاوه گشته کلام متین ما

در عرصه گاه دهر اگر ما پیاده ایم

شد صرف باده اسلحه و اسب و زین ما

خرّم، ز باده نوشی و رندی و عاشقی

غافل مشو که مرگ بود در کمین ما

ص:47

که نه کاری گرفتم پیش و نه دست نگاری را

عجب بیهوده کردم صرف، عمر و روزگاری را

که نه کاری گرفتم پیش و نه دست نگاری را

به دستم دست یاری، دست یاری را نداد آری

نمی گیرد کسی بی دست یاری، دست یاری را

من وامانده و خسته، ضعیف و دست و پا بسته

چه سان گیرم عنان توسن چابکسواری را

اگر مُردم ز هجر تو مکن دفنم که می ترسم

کنم بیزار از زاری خود اهل مزاری را

رهی دور و درازی دارم و یک بار سنگینی

سبکباران ز دوشم گو که بردارند باری را

سر کوی تو خاکسترنشین از بهر آن گشتم

که تو برداری از خاک مذلّت خاکساری را

چه شبهایی که در راهت کشیدم انتظار آخر

برآر از انتظار خود شبی چشم انتظاری را

بیا چندی به کار می کشی مشغول شو خرّم

که برداری به زور می مگر از پیش کاری را

ص:48

مطرب بزن که تا رود از چشم خواب ما

ساقی بیا که دیر شد امشب شراب ما

مطرب بزن که تا رود از چشم خواب ما

میزان عدل حق چو گذارند در میان

بی شک که از گناه بچربد ثواب ما(1)

منّت خدای را که دورویی نکرده ایم

با هر کسی یکی ست حضور و غیاب ما

ما مِی خوریم و غُصّه ی روزی نمی خوریم

چون از ممرّ غیب رسد نان و آب ما

تنها همین نه روزی ما می رسد ز غیب

هر روزه می رسد جو و کاهِ دواب ما

رسوا شدیم اگرچه ز عشق بتان ولی

باشد به جا هنوز حیا و حجاب ما

گر بگذرد حساب تو و ما در این جهان

روز حساب هم گذرد هر حساب ما

گوییم شعر و ثبت نماییم در کتاب

کز ما به یادگار بماند کتاب ما

در خاک بوتراب اگر ما شویم خاک

بهر ثواب سبحه کنند از تراب ما

خرّم رسید بر لب بام آفتاب عمر

ناگه دمی غروب کند آفتاب ما

ص:49


1- 16. چربیدن، کنایه از سنگینی یک کفه ی ترازوست.

نه دگر پا باشد و نه عقل پابرجا مرا

بس دَواند عشق چون مجنون به هر صحرا مرا

نه دگر پا باشد و نه عقل پابرجا مرا

عشق یوسف طلعتانم چون زلیخا کور کرد

کاش کز اوّل نبودی دیده ی بینا مرا

گر روم بهر نشاط و عیش در باغ بهشت

در صف اهل جنان غم می کند پیدا مرا

غیر زحمت من که در دنیا ندیدم راحتی

از پی زحمت مگر می پرورد دنیا مرا؟!

تیغ کین چون می کشی، ما جمله گردن می کشیم

قصد تن ها کرده ای یا می کُشی تنها مرا؟!

گفتمش یک بوسه ات را من به صد جان می خرم

گفت می خواهی کنی مغبون از این سودا مرا؟

من که از یک طفل نادان می خورم دایم فریب

از چه می خوانند مردم عاقل و دانا مرا؟!

یک نگاهش کردم و چپ چپ نگاهم می کند

گر گذارم دست بر وی می کند رسوا مرا

گر کسی گوید که خرّم شعرهایت خوب نیست

گویمش دیگر مپوشان خلعت دیبا مرا

ص:50

نه دل آرام و نه جان است ما را

نه دل تا عشق جانان است ما را

نه دل آرام و نه جان است ما را

نگویم دوست جانان است ما را

که جانان دشمن جان است ما را

اگر جانان نباشد جان نخواهیم

که جانان بهتر از جان است ما را

کمر در خدمتش بندیم چون مور

که جانان چون سلیمان است ما را

به حکم یار تا فرمان پذیریم

جهان در زیر فرمان است ما را

صلاح قتلم ار دانست غم نیست

که قاتل مصلحت دان است ما را

سر و سامان کس از عاشق نخواهد

نه سر باشد نه سامان است ما را

طواف کعبه ی کوی تو کردن

به عینه عید قربان است ما را

به وصلش آنچه دندان می کنم تیز

رقیبش ریگ دندان است ما را

بساط عیش ما را چرخ برچید

به مجلس یک نمکدان است ما را

از آن زلف پریشان تو باشد

که احوالی پریشان است ما را

ز بس این دور دور ما نگردد

بسی شکوه ز دوران است ما را

زما وحشت ندارد هیچ طفلی

دعای اُمّ صبیان است ما را

جنون از شهر ما را کرده بیرون

که منزل در بیابان است ما را

نگارم شیربان ما شیر مغلول

بجز او هرکه سگبان است ما را

به ما دل دادن تو هست مشکل

به تو جان دادن آسان است ما را

بیا در خانه ی ما تا بگوییم

فلان امروز مهمان است ما را

بت ترساییِ من خوب می گفت

که خرّم شیخ صنعان است ما را

ص:51

نیست کس امّا چو من از جان خریدار شما

مشتری بسیار می آید به بازار شما

نیست کس امّا چو من از جان خریدار شما

گر شما بیزار گردیدید ای خوبان ز ما

ما نمی گردیم سیر از سِیر دیدار شما

در ازل شد سرنوشت هر که کاری تا ابد

جان فشانی کار ما شد دلبری کار شما

با بدان خوبید و با خوبان بدید از بهر چه؟!

کس نشد آگاه از اطوار و اسرار شما

سرفرازم سرشکسته نیستم در روزگار

گر سر من بشکند از سنگ دیوار شما

هرکه شد طرّار و شب رو دزد گردد عاقبت

زان سبب دل دزد گشته زلف طرّار شما

از شما خوبان نشد کس یار خرّم در جهان

از جهان او هم رود باشد خدا یار شما

ص:52

چه می شد گر خدا معدوم می کرد از جهان غم را

به عالم غم رها هرگز نخواهد کرد آدم را

چه می شد گر خدا معدوم می کرد از جهان غم را(1)

اگر غم در دل اهل جنان پیدا کند راهی

ز جنّت پیش گیرد هر کسی راه جهنّم را

فرود آید اگر غم در دل رستم کند کاری

که سازد کمتر از گرگین به روز جنگ رستم را

غم غربت، غم دوری، غم مردن، غم پیری

ببرد از خاطر من صحبت یاران همدم را

غرض غم دست رد بر سینه ی یک نفس نگذارد

چه نسوان مقنّع را چه مردان معمّم را

کند غم لاغر و باریک همچون پشّه پیلی را

کند هم بدتر از روباه پیری غم، ضیغم را

بجز غم من که در عالم ندیدم لحظه ای شادی

الهی شادتر گردان دل رندان بیغم را

گرفته لشگر انده و غم دور من محزون

کجایی ای اجل امداد کن دریاب خرّم را

ص:53


1- 17. در این غزل صنعت التزام با کلمه غم دیده می شود.

غزلیات با ردیف حرف «با»

ترسم ندهند راهم امشب

آنجا که نشسته ماهم امشب

ترسم ندهند راهم امشب

این طور که دیدمش من امروز

مشکل که کند نگاهم امشب

از جور برادران چو یوسف

تا صبح میان چاهم امشب

مستیم چنان ز پا درآورد

کافتاده ز سر کلاهم امشب

از دوری تو دگر به جز مرگ

چیزی ز خدا نخواهم امشب

چشمم چو به خدّ و خطّت افتاد

مایل به گل و گیاهم امشب

ماهم چو ز در درآمد امروز

حاجت نبود به ماهم امشب

دوشینه گدا ز هجر بودم

از دولت وصل، شاهم امشب

مدّاح علی شدم که ایزد

بخشد ز کرم گناهم امشب

خرّم، نفسی نخفت از درد

از حالت وی گواهم امشب

ص:54

یک ده آباد به باشد ز صد شهر خراب

ساقیا امشب به غیر از من مده کس را شراب

یک ده آباد به باشد ز صد شهر خراب(1)

گر شرابم دیر گردد یک نفس چون مرده ام

زانکه ماهی زنده است از آب و میخوار از شراب

قطره ای می هر کجا بینم که می ریزد ز خاک

گویم از حسرت همی «یا لیتنی کُنت تراب»(2)

خواب دیدم توبه از مِی کرده ام دارم امید

نه به بیداری ببینم دیگر این را نه به خواب

روز و شب خرّم طهارت می کند از آب می

نیست زاهد تا کند از خبث این آب اجتناب

ص:55


1- 18. این بیت صنعت ارسال المثل دارد. «یک ده آباد بهتر از صد شهر خراب است».
2- 19. اشاره به ایه آخر سوره عمّ دارد.

تا رسانم بر لبش لب را رسانم جان به لب

خواهم ار بوسم لبش را خواه روز و خواه شب

تا رسانم بر لبش لب را رسانم جان به لب

سال و ماه و هفته و ایّام از عمرم گذشت

کز فراق او نه روز آسودگی دارم نه شب

گفتمش ایّام هجرت هست هفته یا که سال

گفت هست از غِرّه شعبان الی سلخ رجب

از من دیوانه ی جاهل ادب هرگز مخواه

زانکه باشد لازم و ملزوم هم عقل و ادب

خواهم از وی بوسه ای شاید دهد اذن نگاه

فی المثل از مرگ گیرم تا شود راضی به تب(1)

عکس خود بینم ز روی روشن او صبح و شام

کاینچنین آیینه ای هرگز نیارند از حلب کس نگردد اصل مند از جامه ی اطلس، مگر

هرکسی پوشد قصب او را بود اصل و نسب

آب آئین محمّد عاقبت خاموش ساخت

آتش جهل ابوجهل و لهیب بولهب گفتمش ای تُرک، خرّم جان به وصلت می دهد

گفت نه شیر شتر خواهم نه دیدار عرب(2)

ص:56


1- 20. این بیت صنعت ارسال المثل دارد: «او را به مرگ می گیرند تا به تب راضی شود».
2- 21. این بیت صنعت ارسال المثل دارد.

چون شد که یاد کرده ای از من عجب عجب!!

بستی کمر به کشتنم امروز بی سبب

چون شد که یاد کرده ای از من عجب عجب!!

با من چه می شود که شبی را کنی تو روز

یک شب به روزگار نگردد هزار شب(1)

ما از قماش حُسن شناسیم هرکه را

هرگز نمی رویم پی اطلس و قصب

در فعل بوسه کوش به فتوای چشم و دل

کاین کار واجب است به هرکس نه مُستحب

هرکس به روی تو نگرد عکس خویش را

دیگر چه سود کآینه آرند از حلب

گیرم شوم ادیب ز علم ادب، بگوی

با آن ادب کنم چه با طفل بی ادب

خرّم نشد فریفته ی ترکی ز صحبتت

چندانکه گفتی از عجم و خواندی از عرب

ص:57


1- 22. این بیت صنعت ارسال المثل دارد: «یک شب هزار شب نمی شود».

وای بر حال کسانی که جوانند و عَزَب

من که پیرم ز غمت آمده جانم بر لب

وای بر حال کسانی که جوانند و عَزَب

بس که دارم هوس صحبت اطفال نکو

شوق دارم که به پیری بروم در مکتب

عطش هرکه شود رفع به آبی و مرا

نشود رفع عطش تا نخورم آب عنب

زشت زیبا نشود هرچه موضّع گردد

چه لباسش شود اطلس چه حریر و چه قصب

چاه خوب است که آب آورد از خود بیرون(1)

بهر عنّین(2) چه ثمر خوردن معجون یا حب

مرد بااصل و نسب را نبود نخوت و کبر

کبر و نخوت بود از مردم بی اصل و نسب

هرکه دارد ادب و فهم عزیز است نه خوار

دُب به از بی ادب است ای پسر آموز ادب

می کند هرچه ترش رویی و تلخی با من

باز باشد به سرم شوری از این شیرین لب

دوش واصل به وصالش شدم و آسودم

بهر من کاش هم امروز شود چون دیشب

می کند با همه خوش طبعی و شوخی و مزاح

چون به من می رسد از ناز کند قهر و غضب

ص:58


1- 23. صنعت ارسال المثل: «چاه خوب است از خود آب داشته باشد نه در آن آب بریزند».
2- 24. عنّین: کسی که از قوه باه و شهوت بی بهره است.

دین و مذهب که در آن رحم و مروّت نبود

بگذرم من هم از آن دین و هم از آن مذهب

نام خرّم چو شد از شاعری و شعر بلند

به همین نام گذشت از سر جاه و منصب

تا ز وصل او نصیب من چه باشد، یا نصیب

هر کسی دارد نصیبی جز من از وصل حبیب

تا ز وصل او نصیب من چه باشد، یا نصیب(1)

درد درد هجر و وصل او دوا، من دردمند

با چنین حالت نیاید چاره از دست طبیب

گشته گَردآلود سیب غبغبت از گرد خَط

یا که گردیده است ظاهر گَردِ بِهْ بَر گردِ سیب

عاشقان را درد بسیار است در عالم ولی

نیست زین بدتر که بیند یار باشد با رقیب

دل شود غمگین چو می گردد دچار زلف او

اینچنین باشد به هر جا حالت شام غریب

مهر هر کس از درون دل برون کردم ولی

از دلم بیرون نیاید تا ابد حُبّ حبیب

خرّم استدعای وصلت دارد از راه دعا

دارد امّید اجابت از خداوند مُجیب

ص:59


1- 25. اصطلاح دعایی است که می گفته اند: «یا نصیب و یا قسمت».

می دیدمت به کام دل امروز بی نقاب

نازل نگشته بود اگر آیه ی حجاب

می دیدمت به کام دل امروز بی نقاب

گیرم که روی خویش بپوشی ز چشم ما

آخر ز زیر ابر برون آید آفتاب(1)

پرورده ی عذاب فراقیم در حیات

بعد از وفات بیم نداریم از عذاب

خواهم اگر به یار نویسم کتابتی

مطلب ز بس که هست کتابت شود کتاب

گفتم کنم سؤال، جوابم نمی دهی؟

گفتا هزار بار تو را داده ام جواب

تا ما نمرده ایم بیا حال ما بپرس

بعد از...(2) چه سود که گویی تو سر حساب

دربانی جناب تو خرّم چو پیشه کرد

عالیجناب شد ز شرافات آن جناب

ص:60


1- 26. اشاره ای به این ضرب المثل دارد که: «آفتاب همیشه زیر ابر نمی ماند».
2- 27. واژه ای ناخوانا)

به عمر خود نشناسد شمال را زِ جنوب

خوشا کسی که نباشد ممیّزِ بد و خوب

به عمر خود نشناسد شمال را زِ جنوب

گر از نژاد زلیخا از او سوال کنند

دهد جواب که او بود دختر یعقوب از انبیا شنود گر حکایتی گوید:

که خضر گشت جوان مرگ و تندرست ایّوب طلوع شمس چو از خواب او شود بیدار

گمان کند که کنون آفتاب کرده غروب

چو شاهنامه بخواند ز هر کسی پُرسد

که رستم از چه به هر جنگ می شدی مغلوب

مُخلّع ار بشود گوید ای مسلمانان

چه کرده ام که مرا شاه ساخته مغضوب؟!

بدین صفات که شد ذکر هرکه موصوف است

بود به پیش بزرگان این زمان محبوب

نصیب بی هنران دولت است و اهل هنر

همیشه هست تهی دست و مفلس و منکوب

متاع فضل و هنر هم که آورد خرّم

به چشم بی هنران تحفه ایست نامرغوب(1)

ص:61


1- 28. این غزل را در وارونه بودن اوضاع زمان خود سروده است.

ز بخت بد نه بِهَم می شود نصیب نه سیب

تمام سیب و بِه باغ گر مراست نصیب

ز بخت بد نه بِهَم می شود نصیب نه سیب(1)

به سیب غبغب تو مایلم نه سیب درخت

از این دو سیب به من تا شود کدام نصیب

به مکتبی که تو آیی بدین شمایل و شکل

ز خاطرش برود آنچه خوانده است ادیب

دعا کنم که رسم من به وصل تو امّید

که مستجاب کند این دعا خدای مجیب

طبیب درد مرا چون شناخت هیچ نگفت

چو مهلک است مرض گو کند چه چاره طبیب؟

میان عاشق و معشوق چون حسابی نیست

حساب ما و تو هم ماند تا به روز حسیب

بدون زیور و زیب اینقدر تو زیبایی

فغان اگر شوی آراسته به زیور و زیب

در آن شبی که شود منزلم غریبستان

رسد به داد من آن شب مگر امام غریب

ص:62


1- 29. با اغماض از حرف «س» و «ص» صنعت جناس تام دارد. صنعت ردالقافیه نیز در این غزل مشاهده می شود.

غزلیات ردیف حرف «تا»

همه آباد ز آب و گل درویشان است

خانه ی شاه و گدا منزل درویشان است(1)

همه آباد ز آب و گل درویشان است

گر توانگر ز تکبّر نظری جانبشان

نکند لطف خدا شامل درویشان است

آن دلی را که نشاط و غمی از سود و زیان

نبود هیچ به عالم دل درویشان است

جُویی از مزرعه ی دهر ندارند امّید

گندم باغ جنان حاصل درویشان است

گر شود بار دگر ساحت دنیا دریا

قعر آن بحر فنا ساحل درویشان است

در شب تار چراغ ار نفروزند چه باک

روشن از شمع فلک محفل درویشان است

خاص تا عام خلایق چه غنی و چه فقیر

هرکه را می نگرم مایل درویشان است

خرّم از حلقه ی این سلسله خارج نشود

هر دیاری که رود داخل درویشان است

ص:63


1- 30. این غزل را در متابعت از غزل معروف حافظ سروده است: «روضه ی خلد برین خلوت درویشان است».

بهر مشاهدان زحمات و مرارت است

تا کار شاهدان زمانه شرارت است

بهر مشاهدان زحمات و مرارت است

با ما بنای یار به شور و شرارت است

این شور و شر مقدّمه ی قتل و غارت است

کیسه مدوز از جهت سود روزگار

سودای روزگار تمامش خسارت است

ابنای روزگار به دنیا مسافرند

دنیا برای هرکه محلّ سفارت است

هر حکم می کنی تو مطیعند عاشقان

گر حکم خواجه، بنده نخواند جسارت است

گویند هر کسی که خورد می شود خراب

انصاف ده، خرابی می هم عمارت است

دست کسی عنب نکند دانه بی وضو

نفشاردش ز پای اگر بی طهارت است

حاجت به شست و شوی ندارد که جام می

زیرا نه کار شخص مُوَسوِس قصارت است(1)

در هر دیار تاجر حُسنند شاهدان

زیرا که حسن به ز متاع تجارت است

هرکس که آورد خبر مردن مرا

جان مژده می دهم که برایم بشارت است

ص:64


1- 31. موسوس: کسی که اهل وسواس است.

هر عاشق و وزیر شوند آخرش شهید

بدتر ز هرچه عاشقی است و وزارت است

مضمون که بکر و تازه بُوَد فخر شاعر است

زیرا که سرفراز عروس از بکارت است

بوسه ز بس زدم به لب او به خشم گفت

خرّم برو، بس است مگر بوسه غارت است

شیوه ی معشوق ناز و غمزه و طنّازی است

کار عاشق از محّبت روز و شب جانبازی است

شیوه ی معشوق ناز و غمزه و طنّازی است

گفتمش مُردم ز هجرت کی به وصلت می رسم

گفت وصل همچو من شوخی گمانت بازی است؟!

من به نقد جان شدم یک بوسه ات را مشتری

گو بیاید هر که را با من سر انبازی است

جامه ی زربفت بر هر قامتی شایسته نیست

زین زرّین لایق پشت سمند تازی است

در عراق و فارس هر کس شعر خرّم را شنید.

آنکه نشنیده است خواجه حافظ شیرازی است(1)

ص:65


1- 32. این بیت صنعت ارسال المثل دارد؛ ضرب المثل برای اشتهار و شیوع یک خبر.

این بوریا ز زُهد و ورع نیست از ریاست

زاهد اگر که فرش سرایش ز بوریاست

این بوریا ز زُهد و ورع نیست از ریاست

با دردمند عشق ندارد کسی حرج

«لیس علی المریض حرج» گفته ی خداست(1)

عینک زیاد اگر نکند نور چشم ما

هر جا که روی خوب بود نور چشم ماست

در دیده خاک پای تو را می کشم که آن

کُحل الجواهریست که بهتر ز توتیاست

دستم عصا شده است ز پیری و نیستی

با من مگو جوان که چرا دست تو عصاست

ای پادشه، نظر به رَعیّت مکن به قهر

گر کدخدای ده نبود بنده ی خداست

مرد شکم پرست که عاشق نمی شود

عاشق به صبح و شام لبش خشک و ناشتاست

گر دشمنی رقیب کند با من گدای

قولیست از قدیم که سگ دشمن گداست(2)

هرگز من از تو خواهش بی جا نمی کنم

خواهش اگر ز بوسه کنم خواهشم بجاست

من آنچه دل دهم به دلش وقت گفتگوی

گوید که دل به صحبت من ده دلت کجاست

خرّم بهای بوسه ی جانان بود به جان

زیرا که جنس بوسه ی خوبان گران بهاست

ص:66


1- 33. تلمیح به آیه ای از سوره نور.
2- 34. اشاره به ضرب المثل: «مثل سگ و گدا به هم می پرند»(با هم دشمنی دارند).

شراب سرخ خورد، کان دوای هر درد است

کسی که از غم ایّام چهره اش زرد است

شراب سرخ خورد، کان دوای هر درد است

به نَرد عشق اگر باختم ز بَدنقشی است

اگر گناه نه از مُهره و نه از نرد است

کسی که سینه سپر ساخت پیش ناوک عشق

در این مجادله هر چند زن بود مرد است

به دفتری که شود نام عاشقان تو ثبت

خوش آنکه نام نکویش در اوّل فرد است

بگفتمش که بوصل تو می رسد خرّم

بخنده گفت که این حرف آهن سرد است

می پیاپی ده که چشم ما همه بر دست تُست

ساقیا از بهر جامی هر کسی پابست تُست

می پیاپی ده که چشم ما همه بر دست تُست

در خم زلف دلاویزت مُقیّد شد دلم

همچو مرغ و ماهی آن در بند دام و شَست تُست

چشم مستت خون خلقی ریخت تا هشیار شد

اینقدر از بهر چه بَد مست ترک مست تُست

خواهی ار زخمم زنی بر سر ز یکدستت مزن

از دو دستت زن که آن دست دگر هم دست تُست

نیست یارایم که تا با تو دم از هستی زنم

زانکه می دانم به عالم هرچه هست از هست تُست

پایت از اندازه ی خود گر رود بیرون مرنج

سرکشی گر آن کند پیوسته زیرِ دست تُست

گر نشانِ تیر خود سازی تن خُرّم ز ناز

نیستی بی اجر، جانش وجه مُزد شست تُست

ص:67

آنها صلاح نیست صلاحم به مُردن است

عزم و اراده ای که نهان در دل من است

آنها صلاح نیست صلاحم به مُردن است

کردم نظر به حالت مرد و زن جهان

شد حالیم که مرد بود مرد و زن، زن است

از تنگ چشم، چشم بپوشان که چشم او

چشمی بود که تنگ تر از چشم سوزن است

ما خوشه چین خرمن حُسن و رخ توایم

بنمای رخ که مشت نشانی ز خرمن است(1)

پیری که دردمند شود به نمی شود

زیرا که درد پیر علاجش به مُردن است

با دوست دوروی مگویید راز دل

وز او حذر کنید که بدتر ز دشمن است

هر کس مکان به خانه ای و گوشه ای گرفت

ما را همیشه گوشه ی میخانه مسکن است

بختم گهی موافق و گاهی منافق است

خنثی مگر بود که نه مرد است و نه زن است

خُرّم، پیاده رخ به ره آرد مشو سوار

آن اسب را که جلف و شموس و لگدزن است

ص:68


1- 35. صنعت ارسال المثل: «مشت نمونه خروار است».

به هیچ روی نظر برنگیرد از رویت

به چشم دل نگرد هر که چشم و ابرویت

به هیچ روی نظر برنگیرد از رویت

اگر که سامری این عهد بود می آموخت

هزار سحر به یکدم ز چشم جادویت

کسی ز حسن به عالم برابرت نشود

به حیرتم که چه سنگی است در ترازویت

به خنجرم مزن ای نازنین که می ترسم

خدا نکرده شود رنجه دست و بازویت

هزار گونه گل از سرخ و زرد بوییدم

نبود زان همه یک گل به بوی چون بویت

به هر کجا که روی می دوم به دنبالت

بدین امید که بنشانی ام به پهلویت

ز عشق سلسله ی طُرّه ی تو در عالم

چه خلق ها که فتاده به حلقه ی مویت

به کوی یار ز پا اوفتاده ای خرّم

مگر که نیست دگر قوّتی به زانویت

ص:69

به هر کجا که نهد پای دست و دل پاک است

کسی که شُسته دل از آب روشن تاک است

به هر کجا که نهد پای دست و دل پاک است

مکن دریغ می از ما خدای را ساقی

ز لطف، باده کرم کن چه وقت امساک است

به پیش هر که مده آبروی خویش به باد

چرا که طینت شاه و گدا ز یک خاک است

بریز خون همه اهل شهر و بادیه را

که نظم مملکت از پادشاه سفّاک است

مگر معامله ی دوستی تو با من

شود درست وگرنه حساب من پاک است

خیال خواب به در برد از سرم گر چشم

دمی به هم نِهَم آن هم ز کیف تریاک است

ز زنگ خط اگر آیینه ی رخت شده تار

غمین مباش که صیقل به دست دلّاک است

عجب مدار که زلفت دلم غمین سازد

رسد چو شام به غربت غریب غمناک است

مزن به خرّم از این بیش چوب جور و جفا

که او فلک زده از کجرویِ افلاک است

ص:70

کی ز دیدار رخ آن ماهرو مَهْ تاب داشت

گر شب مهتاب ماهم جای در مهتاب داشت

کی ز دیدار رخ آن ماهرو مَهْ تاب داشت

من به عمر خود ندیدم خوب روییی دوست دوست

هرچه دیدم دشمنی و کینه با احباب داشت

مرد کَم فرصت بود نامرد کز کم فرصتی

سالها رستم عزای کشتن سهراب داشت

من به مکتب خواندم از طفلی کتاب علم عشق

نه کتاب مختصر، هر فصل آن صد باب داشت

سرزنش بر دست تنگ و کهنه دلق من مکن

عاشق بی پا و سر، کی خرقه ی سنجاب داشت؟!

نه همین من گشته ام در عاشقی بیخواب و تاب

هر که عاشق شد به عالم کی به چشمش خواب داشت؟!

هرچه از دست غمش بگریختم نگذاشت باز

کرده پیدایم گمانم رمل و اصطرلاب داشت

می برد لذّت ز علم و خط به پیری آن کسی

کز جوانی شوق استعلام و استکتاب داشت

مسکرات دهر را یک یک چو کردم امتحان

به زِ هر یک کیف و کیفیّت مِیِ عنّاب داشت

هر کسی سیماب نفسش کشت بر مطلب رسید

کیمیاگر شد که علم کشتن سیماب داشت

بهره می بردند اصحاب از احادیث نبی

ورنه پیغمبر چه حَظ از صحبت اصحاب داشت؟!

ص:71

زنده رودی می کنم هر دم روان از اشک چشم

عالمی از آن شود سیراب اگر میراب داشت

شعر بی اسباب بی معنی است خُرّم زان سبب

آنچه گوید دارد اسباب آنچه گفت اسباب داشت

ای توانگر چند می نازی به نان و آب خویش

خُرّم بیچاره هم یک روز نان و آب داشت

سقر هم تا بمیرم جای من نیست

اگر باغ جنان مأوای من نیست

سقر هم تا بمیرم جای من نیست

به غیر از من که جویم گلرخان را

دگر گلچهره ای جویای من نیست

مکن مأیوس زاهد از بهشتم

چرا جای تو هست و جای من نیست؟!

بدین حلوا خوران من بگویید

که بوی خیر در حلوای من نیست

چه از تیغ و چه از تیر و چه از مشت

قتیلم گر کنی پروای من نیست

خدا طبع مرا کرده است موزون

که این فن ارث از آبای من نیست

مترس از شاعران خُرّم، بگو فاش

که اکنون شاعری همتای من نیست

ص:72

بَرَد گر آب عالم را غمش نیست

کسی کاندیشه ی بیش و کمش نیست

بَرَد گر آب عالم را غمش نیست

شد از زخم فراقت هر که مجروح

به جز داروی وصلت مرهمش نیست

بنازم ماه رویی را که از مهر

حجاب از محرم و نامحرمش نیست

به عالَم گردنِ گردن کِشان را

کمندی همچو زلف پر خمش نیست

کرم داری از آن درویش آموز

که از همّت طمع بر خاتمش نیست

جهان بنگر میان جام باده

که جامش هست اکنون گر جَمش نیست

نوای خسته ی عشقت بود زیر

چرا کز ضعف یارای بَمش نیست

نظر با هر کسی دارد و لیکن

نگاه مرحمت با خرّمش نیست

ص:73

تا سلاح جنگ پوشیدیم ما دعوا گذشت

روی او نادیده سیر از پیش چشم ما گذشت

تا سلاح جنگ پوشیدیم ما دعوا گذشت

زشت باشد حسن هر صاحب جمالی پیش من

تا به پیش دیده ام آن دلبر زیبا گذشت

پرده ی عصمت دَرَد عشق ای جوان هشیار باش

ای بسا مستور کآخر از جهان رسوا گذشت

گر گدایی لاف صاحب دولتی زد باک نیست

در دویدن خر کی از اسب جهان پیما گذشت؟!

اینقدر در حضرتش ما بندگان خدمت کنیم

تا بگویند آن خداوند از گناه ما گذشت

وَعده ی امروز را دیروز داد امّا چه سود

باز می گوید که هم امروز و هم فردا گذشت

عزم بحرین نگاری کردم از روی شعف

گفت کز راه جبل رو، موسم دریا گذشت

بس که از دنیا و اهلش گشت خُرّم تنگ دل

میل عقبی کرد و از دنیا و مافیها گذشت

چون شه عالی نسب از همّت عالی که داشت

ترک ایران کرد و از دریای طوفان زا گذشت

سیّد معطی عطاشاه آنکه صیت جود او

چون صبا در طول و عرض ساحت دنیا گذشت

ص:74

هم خون تو جوش آید هم شیر به پستانت

آرد صنما شیری گر روی به میدانت

هم خون تو جوش آید هم شیر به پستانت

چاهی پی تو یوسف کندند به شهر اخوان

آنگاه بیفکندند در چاه بیابانت

زاهد به من از توبه می کرد نصیحت گفت

رندی نکند گمراه از وسوسه شیطانت

دل بُردی و جان خواهی مهلت بدهم آخر

جان هم پی دل باشد همواره گروگانت(1)

بازار جمال تو گرم است ز بس ره نیست

تا آنکه خریداری آید در دکّانت

امروز مکن کاری با خلق کز آن کرده

فردا چو شود هر دم بینند پشیمانت

تا ساده ای و گلرخ مانند بهاری تو

دیدیم بهارت را بینیم زمستانت

زاهد به تَغیّر گفت با من که تو بی دینی

گفتم که چه می گویی تو دانی و ایمانت

هر کس لقبش شد خان باید که بچیند خوان

خان گر بشوی خُرّم کو سفره و کو خوانت

ص:75


1- 36. در نسخه ی اصلی پاک شده است و ناخواناست، توسط مصحح اصلاح شد.

رها ز حادثه ی چرخ فتنه انگیز است

غزل در مدح جناب میرزا فتحعلی خان صاحب دیوان

دلی که بسته ی آن طرهّ ی دلاویز است

رها ز حادثه ی چرخ فتنه انگیز است

فدای همّت ساقی شود سر و جانم

که هرچه می دهدم می پیاله لبریز است

به خوان پَهنِ جهان دست خود دراز مکن

که نیم خورده ی بسیار کس در این میز است

از این مقدّمه شیرین گزید لب چو شنید

لب شکر به صفاهان به کام پرویز است

پرید رنگ رخ کوهکن چو شیرین را

بدید با رخ گلگون سوار شبدیز است

مریض عشق دوا و غذاش خون دل است

چه حاجتش به دوا و طبیب و پرهیز است

دلم به حلقه ی زلف تو چون به دام افتاد

چو مرغ بسته در آن حلقه حلق آویز است

ز آه خرّم دلسوخته بترس، چرا

که شام گر بخورد باده، او سحر خیز است

زبان خامه ی من کُند شد ز بیم چو دید

که تیغ صاحب دیوان بُرنده و تیز است

به سنگ ری صله ار زر نوشت حشو برات

ببارزش ننویسد به وزن تبریز است

ص:76

گر حرف حسابی نزنی نقل عذاب است

آن روز که گویند همه روز حساب است

گر حرف حسابی نزنی نقل عذاب است

مسکن مکن ای مهر نگارین به دل من

بیرون رو از این خانه که این خانه خراب است

گیرم که شوی حاضر و وصلت ندهد دست

اینگونه حضور تو که بدتر ز غیاب است

هر نامه نوشتم که جوابی ننوشتی

این هم که جوابی ننوشتی تو، جواب است

ناچار روم جانب بزمی که در آنجا

یک سیخ کباب و دو سه پیمانه شراب است

هر کس که کند قتل، گناه است و لیکن

یاری که کُشد عاشق خود عین ثواب است

هرگز در بیزنک مزن آن در بیزنگ

کو هم چو بود مجلس بی چنگ و رباب است

هر کس که به سر عشق ندارد ز بشر نیست

بی شبهه به فتوای خرد جزو دواب است

خرّم ز جهنّم نرسد بر تو عذابی

کز فرط گناه از تو جهنّم به عذاب است

ص:77

انکار تو باعث ممات است

اقرار تو موجب حیات است

انکار تو باعث ممات است

در کوی تو هر که ساخت منزل

محفوظ و مصون ز حادثات است

وصفش نکنم دگر که او خود

موصوف به مجمع صفات است

گفتم به سر لبانت ما را

از دفتر عشق یک برات است

گفتا که لبان من تُیول است

مرفوع از این حواله جات است

با آن همه خشم و تندخویی

مطبوع به طبع کاینات است

عشقت نه همین به زندگانی است

تا آخر مدّت وفات است

هر جا که نکرد جلوه حُسنت

آنجا حسنات، سیّئات است

از وصل تو لذّتی نبردم

چون تشنه که بر لب فرات است

گفتم که زکات حُسن ده گفت:

کاین مال منزّه از زکات است

یک روز رُخ تو دید خُرّم

صد سال دگر ز غُصّه مات است

ص:78

بیدار نگشته است به عمرش همه خواب است

پیری که به خاطر رسدش عهد شباب است

بیدار نگشته است به عمرش همه خواب است

ابروی تو خوش قبله نمایی است به عالم

ما را چه غم از مسجد و محراب خراب است

دوری پدر بهر پسر نیست غم اندوز

یوسف که عزیز است کجا در غم باب است

عهدی پشه ای خورد می و گشت عقابی

کز بیضه ی آن پشّه جهان پر ز عقاب است

از نشأه می مرده شود زنده از آن رو

گر زنده دلم من، ز خواص مِی ناب است

بیدار شد از خواب چو آن شوخ به من گفت:

بخت همه بیدار شد و بخت تو خواب است

دو بوسه طلب کردم از او داد یکی گفت:

دیگر ندهم من همه کارم به حساب است

گویند که امسال کم آبی است به عالم

پس چشمه ی چشمم ز چه اینقدر پر آب است

تا چند کنم فکر که گردد غزلم خوب

باید پی نان فکر کنم خربزه آب است(1)

خُرّم که نماند ز جهان می رود از وی

چیزی که بماند به جهان چند کتاب است

ص:79


1- 37. اشاره به ضرب المثل: «برو فکر نان باش که خربزه آب است» دارد.

چون تخم وفا کاشته ام حاصلم این است

کُشتیم و نگفتم به کسی قاتلم این است

چون تخم وفا کاشته ام حاصلم این است

دارم دل پر درد ز دلدارم و با وی

نتوان کنم اظهار که درد دلم این است

جز پیر مغانم نبود راه نمایی

چون مُرشد صاحب نفس کاملم این است

مشکل نبود دادن جان بهر تو امّا

گر پا ننهی تو به سرم مشکلم این است

بگذشته و آینده همه یار مراد است

در دل هوس ماضی و مستقبلم این است

امشب که بود یار بَرَم شمع و چراغی

روشن نکند کس که چراغ دلم این است

در کوی تو تا بار فکندم به بهشتم

حاشا که به فردوس روم منزلم این است

دیوانگی من همه دانند مگو تو

با خلق که هم مشورت عاقلم این است

در چشم تو خرّم اگر اندام ندارد

گوید که نِیَم زشت سرشت گِلم این است

ص:80

تا چنین بنده بود زنده ز غم آزاد است

از خداوند خود آن بنده که دایم شاد است

تا چنین بنده بود زنده ز غم آزاد است

حاصل آینه در حجله چه باشد که عروس

گر بود خوب رخش آینه ی داماد است

گر کند عشق خرابم به جهان باکم نیست

کان خرابی که کند عشق ز مهر آباد است

این بنایی که تو بگذاشته ای در عالم

کار سخت است به عُشّاق گر این بنیاد است

پیش پای تو چرا جان ندهد قمری دل؟

که بر سرو قدت خاک نشین شمشاد است

هر حکایت کنم از قصّه ی عشّاق قدیم

سخن و صحبت شیرین من از فرهاد است

دوستان منع من از ناله و افغان مکنید

کار مرغان گرفتار همی فریاد است

ای که داری سر شاگردی عُشّاق برو

نزد خرّم که در این علم و عمل استاد است

ص:81

هنوز عاشقیم کار و مِی کِشی عمل است

اگرچه عمر شد و در کمین من اجل است

هنوز عاشقیم کار و مِی کِشی عمل است

حدیث مرگ به گوشم نمی رود هر چند

بیان کنند گمانم که قصّه و مثل است

من و شنیدن دشنام و بوسه از لب او

همان حکایت زنبور و خوردن عسل است

به وصل یار به هر ساعتی رسی نیک است

اگر قمر نظرش مشتری است یا زُحل است

اگر خروش مؤذّن شب وصال از بام

شود بلند بگو کاین خروس بی محل است

به روزگار مرنجان دلی که این آیین

خلاف مذهب ما و منافی مِلَل است

اگر عزیز شوم یا که خار در عالم

ز غیر نیست از آن جانب و از آن قِبَل است

فریب نفس مخور کان تو را زره ببرد

که این رفیق تو هم دُزد راه و هم دغل است(1)

تَمتّعی که بَرَد خُرّم از حیات و جهان

همین شنیدن اشعار و گفتن غزل است

ص:82


1- 38. صنعت ارسال المثل: رفیق دزد است و شریک قافله»

ز می کن جامه ی تقوی قصارت

اگر وسواس داری در طهارت

ز می کن جامه ی تقوی قصارت

حقیرم گرچه پیش چشمت امّا

بزرگی می کنم با این حقارت

دلم چون نرگس مستت خراب است

به مِی کن این خرابی را عمارت

مرا بر آستان تو نشستن

بود خوشتر که در صدر صدارت

بدان چشمی که من روی تو بینم

نبیند هر که باشد بی بصارت

بهار حُسن تو گرم است چندان

کزان سوزم زمستان از حرارت

اگر چشمت بود قاتل عجب نیست

که کار ترک باشد قتل و غارت

مضامینم همه بکر است زیراک

خِجل باشد عروسِ بی بکارت

به صد جان گر خَرَم یک بوسه از وی

نمی بینم در این سودا خسارت

گرفتار غمش هرگز نگردد

خلاص از محنت و رنج و مرارت

اگر یک شب رخش بینم ز شادی

سه نوبت می زنم طبل بشارت

چه شیراز و چه اصفاهان و چه ری

به هر شهری روی داری امارت

مکن اظهار وصل یار خُرّم

که این دعوی بود عین جسارت

ص:83

یعنی غزل یاوه ی لاطایلم این است

غزل مطایبه

بُود آن غزل حق و کنون باطلم این است

یعنی غزل یاوه ی لاطایلم این است

من می روم از کوی تو تا آنکه نگویی

هر جای که خواهم بروم اِنگِلم این است(1)

هرچند زرنگی کنم از بهر تو من باز

گویی به همه عاشقک تنبلم این است

من دعوی دانش کنم و عقل مگو تو

پیش رفقایت که رفیق خُلم این است

گفتم که ترش رویی تو از چه بود گفت

زان است که در خُم طبیعت خِلَم(2) این است

من مدح امیرالوزرا کرده ام امّا

دانم که زند آنکه به زیر پِلَم(3) این است

ص:84


1- 39. اِنگِل: یعنی مثل کَنه به لباس چسبیدن. مترادف با بَندال.
2- 40. خِل: سرکه.
3- 41. اصطلاح زیر پِلِ کسی را زدن: او را خراب کردن و تأیید نکردن.

هست کار او جفا، دیگر وفا در کار نیست

جور با ما کارِ یک روز و دو روزِ یار نیست

هست کار او جفا، دیگر وفا در کار نیست

من به عمر خویش یاری را ندیدم بی رقیب

خار بی گل هست در عالم، گل بی خار نیست

خاطر ما مِی کشان جمع است کامشب محتسب

پیش ما بنشسته دیگر در پس دیوار نیست

خواب غفلت کرده غافل خلق را از آخرت

ما همه خوابیم در دنیا کسی بیدار نیست

اسبْ بازاری ندارد این زمان خَر می خَرند

مشتریِ خَر فزون است اسبْ خَر بازار نیست

با همه خدمت به تو بوسی ز من کردی دریغ

خواجه چون ممسک بود در قید خدمتکار نیست

گفته ای بیکار خرّم پیش من آید چه کار

کار دارد هر که آید پیش تو بیکار نیست

ص:85

بدین روز سیه ندهم به عالم تاری از مویت

سیه تا روزگارم را نموده شام گیسویت

بدین روز سیه ندهم به عالم تاری از مویت

نسیمی تا وزید از گلشن روی تو در گلشن

مُعطّر گشت گلهای چمن از نکهت بویت

شده بی تاب سنبل از شکنج زلف پرتابت

شده مخمور نرگس از خمار چشم جادویت

فرو هِل بُرقَع از رخ تا نظر بر رویت اندازد

ملامت گو که منع من کند از دیدن رویت

تمام خلق را قبله هویدا با شد از یک سو

من بیدل ندارم قبله جُز محراب ابرویت

کشیدی خنجر و گفتی به زیر خنجرت خُرّم

مزن خنجر که می گردد فدای دست و بازویت

ص:86

روی و زلفی در جهان مانند صبح و شام است

دوش دیدم گلعذاری چشم خون آشام داشت

روی و زلفی در جهان مانند صبح و شام است

از غرور حسن مست و بُود سرخوش از شراب

او به دستی شیشه ی مِی، دست دیگر جام داشت

راست قدّش چون الف امّا به زیر جیم زلف

صفحه ی رخسار را ترکیب گاف و لام داشت

فاش دیدم مست شیخ شهر با دستار و کفش

حرکت کفّار بودش کسوت اسلام داشت

قاصد آمد زیر لب می گفت آهسته سخن

از زبان یار گویا بهر من پیغام داشت

بنده ات ای خواجه از روی ارادت سالها

گوش بر فرمان و حکمت چشم بر انعام داشت

چون دلم قصد طواف کعبه ی کوی تو کرد

همچو اهل حاج بر خود پرده ی احرام داشت

شعر را ناپخته می گوید فلان از این سخن

من کبابش می کنم زیرا که طبع خام داشت

پیکی آمد گفتم از احوال خرّم باز گوی

گفت دلتنگی ز دوران شکوه از ایّام داشت

ص:87

هم از دل آرزو و هم از جانم آرزوست

از دل همین ندیدن جانانم آرزوست

هم از دل آرزو و هم از جانم آرزوست(1)

عالم ز دیو و دد شده پر تا بُد آن گروه

فرمان و هم نگین سلیمانم آرزوست

مشکل شده است کار ز پیریم و نیستی

مرگ فجا و مردن آسانم آرزوست

بیدق زنم پیاده چه سان تا شود سوار

اسبی چو رخش رستم دستانم آرزوست

در شاعری شجاعم و از شاعران عصر

آیند هر کدام به میدانم آرزوست

عزم دیار ری نکنم دوستان که من

آب و هوای شهر صفاهانم آرزوست

پیرانه سر به مکتب اطفال می روم

کایّام کودکیّ و دبستانم آرزوست

مُنعم نِیَم که سفره بچینم برای دوست

مسکینم و ضیافت و مهمانم آرزوست

آب و هوای شهر ری ام سازگار نیست

آب و هوای کوه و بیابانم آرزوست

ص:88


1- 42. این غزل را به استقبال و تقلید غزل معروف مولوی در دیوان شمس سروده است: بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست در این غزل اظهار دلتنگی شاعر از ری(تهران) به خوبی قابل لمس است.

جان در بهای بوسه ی یارم دهم نه زر

کز روی یار بوسه ی ارزانم آرزوست

بانوی مصر گفت: عزیزم بر عزیز

امّا عزیزیِ مه کنعانم آرزوست

در باغ چون روم به زمستان شوم غمین

فصل بهار و مرغ خوش الحانم آرزوست

بعد از وفاتِ من به مزارم قدم گذار

کز لحن تو تلاوت قرآنم آرزوست

کردم اگر مصاحب نادان چه فایده

همصحبتی شخص سخندانم آرزوست

شیخ المشایخ است سخندان این زمان

کز یمن گفتگوی وی ایمانم آرزوست

شیخ ابن شیخ حاجی نوراللّه فقیه

کز دست زرفشان وی احسانم آرزوست

تخم امید کاشته ام در زمین دل

وز ابر فیض دست تو بارانم آرزوست

گفتم به خرّم آرزویت چیست در جهان

گفتا طواف شاه خراسانم آرزوست

ص:89

ما را هم از شفقت تو این امید نیست

با ما تو را اگر سر گفت و شنید نیست

ما را هم از شفقت تو این امید نیست

هر کس به درد عشق شود مبتلا اگر

لقمان کند معالجه ی او مفید نیست

گفتم درِ وصال تو بگشاید از چه؟ گفت:

کاین گنج را به جز زر خالص کلید نیست

آید به سال و ماه بسی روز عید لیک

چون عید وصل یار، دگر هیچ عید نیست

ما داده ایم دست ارادت به پیر عشق

او را نظر ز عُجب به سوی مرید نیست

عاشق به خون خود نشود تا که سرخ روی

در نزد کشتگان بُتان رو سفید نیست

خرّم شده غلام تو هرچند در جهان

او را رخ مبارک و بخت سعید نیست

ص:90

با سرو قامتت سر شمشاد و کاج نیست

ما را به غیر تو به کسی احتیاج نیست

با سرو قامتت سر شمشاد و کاج نیست

گر دولت وصال تو یابم من گدا

دیگر به هیچ پادشهم احتیاج نیست

امروز روز رونق دکّان سفله است

بازار اصل و جنس نسب را رواج نیست

ای دردمند عشق مجو چاره از طبیب

کاین درد را به غیر هلاکت علاج نیست

تو پادشاه حُسنی و تاجت کلاه توست

با آن کلاه، فرق تو محتاج تاج نیست

مینای می اگر بود و کاسه ی سفال

حاجت بساتکین بلور و زجاج نیست

شیرینی ار ز زشت بگیری تو، هست تلخ

حنطل بگیری ارز نِکویی اجاج نیست

خرّم دمی که با تو نشیند بود چو شاه

ز اسباب شاهیش سپه و تخت و تاج نیست

ص:91

آنچه می گفتم غلط بود از شکر شیرین تر است

بارها گفتم به شیرینی لبت چون شکّر است

آنچه می گفتم غلط بود از شکر شیرین تر است

بوی زلفت می کند زخم دلم را التیام

مرهم زخم دل عاشق مگر از عنبر است

گر بخوانم سرو و شمشاد و صنوبر قامتت

باز بالای تو از آن ها همه بالاتر است

بارها می خواستم بفریبمش از سیم و زر

وین ندانستم که پیش او طلا خاکستر است

گفتمش با عجز و لابه کی به وصلت می رسم؟

گفت: چندی صبر کن در هجر، اللّه، اکبر است

از غرور حسن، دیگر عاشقان از در مران

شوکت شاه ممالک از وفور لشگر است

گر به دل داری خیال قتل خرّم زود باش

جنگ اوّل فی المثل بهتر ز صلح آخر است(1)

ص:92


1- 43. صنعت ارسال المثل.

زانکه «وصف العیش نصف العیش» قولی محکم است

آنچه وصف از عیش وصل او کنم افزون کم است

زانکه «وصف العیش نصف العیش» قولی محکم است

تخت شاهان را ثباتی نیست گر گویند هست

شاهد قول من اکنون تخت جمشید جم است

دیو و دد فرمان پذیر هر سلیمان اس نیست

کاسم اعظم او ندارد با خود اسمش اعظم است

من ز دنیا بگذرم امّا ز یارم نگذرم

گرچه از دنیا گذشتن کار ابن ادهم است

روزگاری رستمی آمد در این دنیا و رفت

دلخوشی هر کس که این ایّام دارد رستم است

از غم دینار و درهم نه همین من دَر همم

هر کسی این عهد و عصر از بهر دِرهم دَرهم است(1)

گر پری رویی ز آدم می گریزد رسم اوست

ترک رسم خود نخواهد کرد آخر آدم است

در بهای بوسه ی جانان من ار صد جان دهم

بس که باشد بی مروّت باز می گوید کم است

گرچه محرم من بسی دارم ولی نامحرمند

راز دل با محرمی گویم که از دل محرم است

خرّم بیچاره محزون است از هجر نگار

گر به وصل او رسد آن وقت خُرّم، خُرّم است

ص:93


1- 44. صنعت جناس اختلافی.

منعم شد است مفلس و طاهر نَجِس شد است

اوضاع روزگار ز بس منعکس شد است

منعم شد است مفلس و طاهر نَجِس شد است

نادان مس بلاهت و حمقش شده طلا

دانا طلای فهم و کمالش چو مس شد است

با هم کنند خلق خصومت همه مگر

در قلب هر که خوشه کین منغرس شد است(1)

پیری نه سست کرده یک اعضای من کزان

توهین چار عنصرم و پنج حس شد است

با عجز و لابه یار ز من جان کُند طلب

شاهی ببین که چون به گدا ملتمس شُد است

خرّم دگر به صدر مجالس مکان مکن

زیرا که دلق فاخر تو مُندَرس شد است

ص:94


1- 45. در نسخه این کلمه ناخوانست.

آن شب چو روزِ ابر بود کافتاب نیست

هر شب که در برابر چشمم شراب نیست

آن شب چو روزِ ابر بود کافتاب نیست

زاهد گر از تَرشّح مِی احتراز کرد

از لوث این گناه مرا اجتناب نیست

این عقده های سخت که باشد به کار من

در زلف هیچ یار چنین پیچ و تاب نیست

گفتی گناه نیست که عاشق رسد به قتل

گیرم گناه نیست تو را هم ثواب نیست؟!

هر صبح و شام بر گل عارض مزن گلاب

زیرا که آن طراوت گل با گلاب نیست

پیرانه سر به عشق جوانی شدم دچار

لیکن چه سود قوّت عهد شباب نیست(1)

هر کس کشد عذاب شب هجر یار خویش

دیگر به روز حشر مر او را عذاب نیست

گفتی اگر تو را بکشم من چه می شود

بر طبق این سوال مجال جواب نیست

شد بی حساب جرم تو خرّم بسی مگر

بیم تو از محاسب روز حساب نیست

ص:95


1- 46. این بیت اقتباسی از این بیت حافظ است: پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد

مردم همه دانند که آنجا خبری هست

هر جا که بَرِ من صنم سیم بری هست

مردم همه دانند که آنجا خبری هست

جز شام فراقت که ز پی صبح ندارد

هر شام که آید ز پی آن سحری هست

می راحت روح است مکش دست از این کار

هرچند که از خوردن آن دردسری هست

جان قیمت یک بوسه زمن خواهد اگر من

اینگونه خریدار نباشم دگری هست

گر خوردن می بَد بُود و عیب تو ای شیخ

آموز مرا بهتر از این گر هنری هست

بردم لب شیرین تو در کام و گزیدم

زنبور کند میل به هر جا شکری هست

تا دست نیارم به میانت ز کناری

معلوم نگردد به میانت کمری هست

مُنعم مکن از سیم و زَرت فخر به درویش

کاو هیچ نداند که تو را سیم و رزی هست

بی پرده درآ تا مه و خورشید بدانند

در روی زمین هم چو تو شمس و قمری هست

خرّم وطن اصلی ما نیست چو دنیا

ناچار تو را جانب عقبی سفری هست

ص:96

که از کسوف حسد رنگ آفتاب گرفت

مگر ز چهره دگر ماه من نقاب گرفت

که از کسوف حسد رنگ آفتاب گرفت

به کار محتسب شهر هم حسابی نیست

که مِی نخورده مرا دوش بی حساب گرفت

مکن ملامت میخواره ای که مفلس شد

که داد دولت خود را همه شراب گرفت

همین نه دست غمت دامن جوان گیرد

غم تو نیز گریبان شیخ و شاب گرفت

چه حاجتش به گلاب است و عطر و عنبر و مشک

کسی که از عرق گلرخان گلاب گرفت

خوشا شبی که نشستیم ما و تو با هم

که تا تو را و مرا سخت کیف خواب گرفت

خیال مرگ، مرا مضطرب نکرد امّا

مرا ز فکر فراق تو اضطراب گرفت

کسی نگفت بر یار طالعی داری

که هرکه فال برایم ز هر کتاب گرفت

اگرچه عمر به رفتن شتاب داشت نه صبر

ولی چو پیر شدم بیشتر شتاب گرفت

شب گذشته ز هجرت گریست خّرم زار

به شدّتی که زمین را تمام آب گرفت

ص:97

مردن هزار بار به از غُصّه خوردن است

بهتر ز هرچه بهر من امروز مُردن است

مردن هزار بار به از غُصّه خوردن است

مُردن حکایتی نبود گر علی بود

با بودنش حکایت فردوس بُردن است

چون بر سر همه علی آید به وقت نزع

از این سبب مرا هوس جان سپردن است

باشد سؤال رسم نکیرین و در جواب

از من ز هشت و چار یکایک شمردن است

نام مرا به لوح نوشته قلم ولی

گردیده ام چو پیر، زمان سُتردن است

خرّم اگر که شربت مرگ است ناگوار

این آب ناگوار به یک آب خوردن است

هر مرده را علی ببرد در بهشت عدن

آیا به فکر بردن من یا نبردن است

ص:98

اگرچه تلخ بگوید به طعم چون قند است

ادای لفظ و بیان کز لب شکرخند است

اگرچه تلخ بگوید به طعم چون قند است

مرا ببند به زنجیر زلف و پند مده

که بهر اهل جنون بند بهتر از پنداست

بگیر جان من و بوسه ای عطا فرمای

زبنده خدمت و انعام با خداوند است

غم دلم به ترازوی عشق اگر سنجند

به سنگ و وزن برابر به کوه الوند است

به چشم دیده نگردد نشانی از کمرت

اگر که دیده شود آن هم از کمربند است

دلم ز دیدن روی تو روشن است از آن

که نور چشم پدر از جمال فرزند است

تو آن جواهر بی قیمتی که غیر از من

کسی درست نداند که قیمتت چند است

اگر پیاله ی زهری دهد به من از شوق

چنان خورم که بگویند شربت قند است

برید رشته ی الفت از آن ز تو خرّم

که پیش هرکه نگویی دگر به من بند است

ص:99

قدر بالای تو از مرتبه ی پایین است

چند گویی دهنم تنگ و لبم شیرین است

قدر بالای تو از مرتبه ی پایین است(1)

صنما گر به همه روی زمین یک چین است

هر خم طُرّه ی مشکین تو را صد چین است

رخ به هر عرصه که آری چه پیاده چه سوار

مات گردند اگر شاه و اگر فرزین است

بس که در شعر کنم وصف سراپای بتان

دارم اندیشه که گویند فلان بی دین است

پرتو حسن تو هرجا که ببیند شاهی

با همه سلطنت آن شاه برت مسکین است

دعوی حسن کند گر دگری با تو مرنج

سوره ی بولهب از قدر نه چون یاسین است

خواستم تا به حقیقت نگرم رویش گفت

عین تحقیق من از چشم حقیقت بین است

دختر فکر چو بکر است دهندش کابین

گر بود تلبیه گویند که بی کابین است

دست بر سر زنم از غیرت آن کس که تو را

همه شب تا به سحر همسر و هم بالین است

گر میسّر شودم وصل تو آن دم گویم

مطلب آن است مرا با تو و مقصد این است

گشت لطف شعرا شامل حال خرّم

که به یک شعر و غزل مورد صد تحسین است

ص:100


1- 47. این غزل نیز از غزلهایی است که دو مطلع دارد و مطلع اوّل را از باب مطایبه سروده است.

دلم آسوده نیز پیش من است

پیش من تا که یار سیم تن است

دلم آسوده نیز پیش من است

دشمن من که یار تنها نیست

آسمان دشمن بزرگ من است

سنگ عشق است اینقدر سنگین

که به دل یک منش هزار من است

تا تو شیرین لب آمدی به میان

شور و شورش میان مرد و زن است

حفظ خود کن که گر سلیمانی

در کمینِ نگینت اهرمن است

به تو چشمی که بد نگاه کند

کور باد اگرچه چشم من است

بهر من خلعت ار کنی ارسال

خلعت بی تو بهر من کفن است

گر خریدار تو به جان گردم

مَثَل یوسف است و پیرزن است

شعر خرّم ز بس بود شیرین

نقل هر مجلسی و انجمن است

ص:101

گناه از طرف ماست حق به جانب اوست

اگر که زنده کنَد دوست از تن من پوست

گناه از طرف ماست حق به جانب اوست

کلام تلخ ز شیرین لبان تعجّب نیست

که هرکه گشت نکوروی لاجرم بدخوست

قلندرا نه بگویم تو را همی طلبم

که ورد من همه یا حق و ذکر من یا هوست

رقیب با من اگر دم زند ز یک رنگی

چو ساج باد سیه رو که او چونان دو روست

بهشت را چه کنم با وجود تو حوری

که هر کجا که تو باشی در آن میان، مینوست

همه جوارح و اعضای تو ندارد بد

چو قال جعفر صادق یکایکش نیکوست(1)

هزار زخم تو از یک کرشمه به گردد

چرا که ناز تو هم مرهم است و هم داروست

به هیچ راه قدم برمدار بی مِی و یار

که باده قُوت دل و یار قوّت زانوست

به پای صحبت خرّم نشین و دل خوش دار

که این حریف به غایت ظریف و نادره گوست

ص:102


1- 48. در نسخه «قال» آمده است امّا به نظر «قول» صحیح تر می آید.

نار پستان نکو باشد و سیب زقن است

میوه ای را که به هر فصل بدان میل من است

نار پستان نکو باشد و سیب زقن است

من و هر کس که کنیم از لب تو بوسه هوس

همه را خوردن این لقمه زیاد از دهن است

زاهدی گفت به من توبه کیْ از مِی، گفتم

سر خود گیر که استاد تو شاگرد من است

دهنت هیچ و کسی هیچ نخواهد از هیچ

لیک من نگذرم از هیچ در اینجا سخن است

بیستون کنده شد از قوّت عشق شیرین

ورنه در دهر بسی کوه و بسی کوهکن است

هر پدر را نتوان گفت که دارد پسری

پسر آن است که آرام دل مرد و زن است

هرکه از جان گذرد عشق نگاری ورزد

این لباسی است که هرکس که بپوشد کفن است

گفتگوی تو و من هرکه ببیند گوید

زین جوان حیف که همصحبت پیرکهن است

دل من با تو بود پاک و نیم من ناپاک

زر قلبم نبود قلب، که آن ممتحن است

شور آن یار شکرلب به سر ماست ز بس

گوید از تلخ نرنجیم که شیرین سخن است

تو سلیمانی و لعل لب تو خاتم تست

در کمین تو به هر گوشه هزار اهرمن است

ص:103

لب به بدحرفی و دشنام گشوده طفلی

که ز طفلی لبش آلوده هنوز از لبن است

همه گویند به حُسن حَسن اَحسن احسن

کاحسن از حُسن نکویان همه حُسن حَسن است

تا که خرّم به دیار تو نموده است سفر

آنچه در خاطر او نیست خیال وطن است

یا به غیر از گریه شب تا روز، کاری هست؟ نیست

بی تو پنداری که ما را روزگاری هست؟ نیست

یا به غیر از گریه شب تا روز، کاری هست؟ نیست

مهره ام در ششدر افتاده به نرد عاشقی

همچون من دیگر به عالم بدقماری هست؟ نیست

چون گرفتی کشور دل را نگهدارش درست

جز تو در این شهر دیگر شهریاری هست؟ نیست

تا به کی زاهد حدیث از توبه می گویی؟ مگو

کاین سخن را پیش دانا اعتباری هست؟ نیست

چند می گویی به من کز کوی خوبان پا بکش

گر تو پنداری به دستم اختیاری هست؟ نیست

در بیابان اسبْ تازی تا به کی از بهر صید؟!

چون دل من بهر تو دیگر شکاری هست؟ نیست

کار خرّم گفتن شعر و غزل باشد مدام

شاعران را بهتر از این یادگاری هست؟ نیست

ص104

خاطرم خسته ز حرف پدری نیست که نیست

در دلم حسرت زیباپسری نیست که نیست

خاطرم خسته ز حرف پدری نیست که نیست(1)

در همه کوچه و بازار حدیث تو بود

ذکر حسن تو در آن رهگذری نیست که نیست

به امیدی که در آیی ز سرایی ناگاه

به همین واسطه چشمم به دری نیست که نیست

عیب جویان چو بر اندام تو کردند نگاه

همه گفتند که او را هنری نیست که نیست

الم عشق دچار من اگر شد چه عجب

این مرض در دل صاحب نظری نیست که نیست

می روم شهر به شهر از پی خوبان و مرا

در دل غمزده عزم سفری نیست که نیست

هست از بهر تو در هر گذری منتظری

که به هر رهگذرت منتظری نیست که نیست

ص105


1- 49. این غزل را در پاسخ به غزل معروف حافظ سروده است: روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست

برّ و بحر همه ی روی زمین خرّم گشت

آگه از آب و گلِ خشک و تری نیست که نیست

در شکایت از گمنامی سروده است

باید من گمنام بگویم پسرم کیست

گویند همه بهر تفاخر پدرم کیست

باید من گمنام بگویم پسرم کیست

چون رد و قبول هنر و عیب تو دانی

غیر از تو دگر آنکه پسندد هنرم کیست؟

هر کس که رسد می دهدم دردسر و رنج

آن کس که کنون دفع کند دردسرم کیست؟

بس مرد پدر دار که دیدیم به عالم

باشد خر و گوید که خریدار خَرَم کیست؟

خرّم هنر آموز و بکن فخر مگو تو

دیگر به تفاخر پسرم یا پدرم کیست؟

روزی که از این عالم فانی بروم من

آن کس که به یاران برساند خبرم کیست؟

ص:106

هرکس رسید گفت ولی مثل آن نگفت

گفتی بلال مرد دگر کس اذان نگفت!!

هرکس رسید گفت ولی مثل آن نگفت

شرح جدایی تو اگر گفت دل به خلق

با هیچ کس مشافهه هرگز زبان نگفت

هرکس حدیث عشق بیان کرد در جهان

امّا کسی چو من دگر این داستان نگفت

هر رَطب و یابسی که شنید از تو عاشقت

در دل نهفت و هیچ بر این و آن نگفت

قربان عاشقی که ز شمشیر عشق او

شد کشته بی امان و ز غیرت امان نگفت

جانا سؤال جان ز که کردی که بی دریغ

از صدق دل جواب سؤالت ز جان نگفت؟!

رزّاق دیگری چو بود از برای رزق

خرّم دگر تملّق اهل جهان نگفت

ص:107

من با تو کار دارم کارم به کار کس نیست

جز صحبت تو دیگر در دل مرا هوس نیست

من با تو کار دارم کارم به کار کس نیست

در کوی ماهرویان از بس که فتنه خیزد

هرکس که کشته گردد آنجا کسی به کس نیست

مرغی که شد گرفتار یک روز یا که صد سال

صیّادش ار تو باشی دلتنگ از قفس نیست

گاهی ز لعل شیرین بوسی به عاشقان ده

دکّان قندریزان بی زحمت مگس نیست

باد صبا که مشهور گشته به مشک بیدی

دانند خلق عالم کان چون تو خوش نفس نیست

زان خال چون عدس من تنها نخود برنجم

کو آن کسی که چون ماش مایل بدان عدس نیست(1)

ای بی هنر مکن عیب مردان باهنر را

زیرا که خر به میدان همپُویه با فرس نیست

چندانکه سعی کردم ممکن نشد وصالت

انصاف ده نگارا ما را فراق بس نیست؟!

در راه عشق خرّم با عاشقان روان شد

آخر رسد به منزل در قید پیش و پس نیست

ص:108


1- 50. این بیت از نظر رسم الخط و نوشتار نوعی مراعات النظیر دارد. نخود باید نه خود و برنجم به رنجم و ماش به مفهوم او مانند ما نوشته شده است و بدین ترتیب به گونه ای ایهام را در ذهن تداعی می کند.

گر بود همچون سلیمان خاتم گردان توست

هرکه را بینم به عالم پیرو فرمان توست

گر بود همچون سلیمان خاتم گردان توست

من طناب عهد خوبان را ز هم بگسیختم

گردنم زین پس به بند رشته ی پیمان توست

دست هر کس می رسد بی دردسر بر دست تو

غیر دست من که آن کوتاه از دامان توست

مکر و حیله پیش تو سودی ندارد عاقبت

آنکه خواهد بُرد جان از دست من دستان توست

مالک جان نیستم من تا فشانم در رهت

گرچه باشد در تن من جان ولیکن زان توست

گر به روی من گشایی در پس از چندین فراق

مانعم از فیض درک صحبتت دربان توست

در رواق هر کسی انداختن دیبا خطاست

در حقیقت فرش دیبا لایق ایوان توست

خوش گرامی دار خُرّم را فلک، زیرا که او

بر سر خوان جهان چندی دگر مهمان توست

ص:109

ترجمه ی آن کند لعل سخنگوی دوست

آیتِ خوبی بود طلعت نیکوی دوست

ترجمه ی آن کند لعل سخنگوی دوست

یوسف اگر زامتحان پای به میزان نهاد

هست گران تر از آن سنگ ترازوی دوست

خلق همه بهر مشک، رو به خطا می روند

هست مرا مشک چین از خم گیسوی دوست

از پی قتلم بزد زخمی و شرمنده ام

زانکه بسی رنجه شد پنجه و بازوی دوست

پشت من از بار رشک خم شده چون زلف او

تا که بدیدم نشست غیر به پهلوی دوست

با منِ زار نزار هیچ نشد سازگار

قصّه ی آب است و نار طبع من و خوی دوست

بر سر و چشمش نشد بوسه زنم از حیا

بِهْ که زنم از ادب بوسه به زانوی دوست

از پی هر کار عشق روی نماید دلم

سِحر به کارش کند طُرّه ی جادوی دوست

خرّم اگر بهر دوست هر دو جهان را فروخت

هر دو جهان کی بود قیمت یک موی دوست

ص:110

هرکه خواندش گوید ناسخ الدّواوین است

این غزل را در توصیف دیوان خود(دشت خُرّم) سروده است.

دشت خرّمِ خُرّم بس که نغز و شیرین است

هرکه خواندش گوید ناسخ الدّواوین است

این زمان در اصفاهان شاعری نمی بینم

شاعری که هست الحق مُنعم ابن مسکین است

در تمام عمر خود کس خوشی نمی بیند

هرکسی مه و سالی اسب دولتش زین است

وسوسه کند هرکس در میان این و آن

گرچه او مَلَک باشد بی شک از شیاطین است

از نشستن بالا، ابلهی نشد دانا

هرکسی که هست ابله جای او به پایین است

چشم از اغنیا پوشم جُبّه شان نمی پوشم

زانکه جُبّه ی درویش جُبّةالمساکین است

حالیا سوار فیل، شاه مملکت گردد

رخ دهد دمی کو را مرکب اسب چوبین است(1)

تلخی و ترش روییی از تو هست شایسته

کانچه می کند خسرو در مذاق شیرین است

سال عمر خرّم را هر کسی شود جویا

چار از ثمانین بیش، کم دو سه ز تسعین است

84 سال(84 = 4 + 80 و یا 84 = 3 - 3 - 90)

ص:111


1- 51. اسب چوبین کنایه از تابوت است.

چون ندارد درد عشق یار را بیمار نیست

تن درستی را به عالم درد عشق یار نیست

چون ندارد درد عشق یار را بیمار نیست

عاشق دین هیچ با دنیا ندارد دوستی

هرکه دارد دین، بود دیندار و دنیادار نیست

عشق شیرین داشت چون فرهاد، شیرین کار بود

کوهکن بسیار باشد لیک شیرین کار نیست

هر دو روزی دور می گردد به دوران یکی

اعتباری بر دوام گنبد دوّار نیست

هر کسی از ابلهی در خواب غفلت رفت رفت

تا بمیرد یک نفس در کار خود بیدار نیست

از سر و دستار خود ای شیخ تا کی غَرّه ای؟!

تا بگردانی کلاهت را سر و دستار نیست

چشم هر کس روی زیبا دید و آشفته نشد

در صف اعمی نشیند کز اولوالابصار نیست(1)

بار عشقش را کِشم من روز و شب حمّال وار

گر نیابم وصل او یک بار بارم بار نیست

گشته خر بازار از بس مردمان خر می خرند

این زمان یک مشتریِ اسب در بازار نیست

غم مخور ای خواجه ی خوبان نداری گر غلام

خرّم محزون مگر بهر تو خدمتکار نیست؟!

ص:112


1- 52. اشاره به آیه ی شریفه «فاعتبروا یا اولی الابصار»(سوره حشر، آیه 4) دارد.

از وجد ندانم چه حلال و چه حرام است

هر وقت که پیمانه ی من پر ز مدام است

از وجد ندانم چه حلال و چه حرام است

تا کامروایم ز لب ساقی و ساغر

گردون به مراد من و ایّام به کام است

زاهد مکن از باده مرا منع که هر کس

پیوسته چو من در طلب شُرب مدام است

امروز خلایق همه گویند که خاصیم!!

فردا همه دانند که خاص است و که عام است

هرکس که به دل عکس مه روی تو بیند

او گر نکند جان به فدایت زِلئام است

اسباب طرب در گرو باده نهادیم

چیزی که به جا مانده همی شیشه و جام است

در خانه ی من یار گر آید گهی آن هم

همسایه به قصد من و او بر لب بام است

هرکس که ببویید سر زلف نکویش

از نکهت آن غالیه پیوسته زُکام است

خرّم به همه کس کند از دور سلامی

از بس که فروتن بود او پیش سلام است

دارد طعمی از کَرَم آن که به کونین

بر خلق جهان جمله امام است و همام است(1)

ص:113


1- 53. مقصود از این بیت رسول گرامی اسلام صلّی اللّه علیه و آله است که لقب سیّدالکونین دارد.

بهر یک یوسف ز هر سو صد خریدار آمده است

مشتری بسیار آن مه را به بازار آمده است

بهر یک یوسف ز هر سو صد خریدار آمده است

از پی قتلم تأمّل می کنی تا کی چرا

کار آسانی چنین پیش تو دشوار آمده است؟!

هرکه آید بر سر کوی تو خواهد جان دهد

کس نگوید کاخر این مسکین به زنهار آمده است

گندم خال تو آمد در بهشت آدم فریب

تهمتش در گردن شیطان غدّار آمده است

دوش بزمی داشتم در خانه کز بیرون یکی

گفت پنهان شو که شحنه پشت دیوار آمده است

در حقیقت عاشقی مانند من کم دیده ای

ورنه عاشق بر سر کوی تو بسیار آمده است

سبزه ی خَط، گِردِ رخسار تو هر کس دید گفت

کاندرین آیینه از آه که زنگار آمده است؟

من که در میخانه رفتم مست و بد هوش آمدم

شیخ با من بود می گویند هشیار آمده است

آنکه بود از بهر دِرهم دَرهم و غم سالها

این زمان با کیسه های پر ز دینار آمده است

منع خرّم را ز مِی خوردن مکن زاهد که او

پیر اگر شد اینچنین از کودکی بار آمده است

چونکه برداری ز دوش عاصیان بار گناه

یا علی خرّم به پیش تو به زنهار آمده است

ص:114

که هر کجاست دلارام من، دلم آنجاست

نپرسد از من بیدل کسی دلت به کجاست؟

که هر کجاست دلارام من، دلم آنجاست

اگرچه بی گنهم کُشت، می کنم اقرار

که حق به جانب او باشد و گناه از ماست

بنای کجروی اطفال ماهرو بنهند

به قدر اینکه شناسند دست چپ از راست

تو را ببینم و اظهار عاشقی نکنم

چرا که قصّه ی عشق تو نقل موش و عصاست

ستم مکن به غلامت تو گر خداوندی

مُسلّم است که آن هم ز بندگان خداست

به مسجد ار فکنی بوریا چنان افکن

که کس نگویدت این بوریا ز روی ریاست

مکن ملامت درویش مو پریشان را

چرا که موی پریشان نشان فقر و غناست

کس از هنر ننماید هنر در این ایّام

چرا که گشته هنر عیب، عیب کار اینجاست

تفاوتی که میان گدا و شاه بود

در آخرت نبود هرچه هست در دنیاست

تو خوب صورتی و با بَدان بی معنی

نشستنت عبث و راه رفتنت بی جاست

اگر که سبزه ی خط، گرد عارضت سر زد

غمین مباش از این کاین نبات روح افزاست

چو هست دختر مضمون فکر شاعر بکر

تمام ملک زمینش صداق و شیربهاست

ببند پای دلم را به بند زلف چراک

گریزپای تر، این دل، ز وحشی صحراست

ص:115

نیاوَرد به کسی سر فرود آنکه ز کبر

کنون به خدمت تو مُستعّد و پابرجاست

اگر بنای تو با عاشقان جفاست بکن

چه حدّ آنکه بگوید کسی که این چه بناست

تمام شد غم خرّم ز دیدن تو ولی

اگر که شاد شد امروز در غم فرداست

یک خانه ای عزا و یک خانه ای عروسی ست

تا هر زمان به گردش، این چرخ آبنوسی ست

یک خانه ای عزا و یک خانه ای عروسی ست

هرچه گریزم از غم پیدا کند مرا باز

در علم رَمل گویا خواجه نصیر طوسی ست

با یار خویش عاشق، نتوان کند ستیزه

زیرا که کار عاشق املاق و چابلوسی ست

اهل بهشت و دوزخ، نتوان شمرد کس را

گر مُقری مُعزّا یا مطرب عروسی ست

ای شیخ پاک دامن ناپاک نیست می کش

ناپاکی و کثافت با تابعان موسی ست

چشمِ سیاه یارم از بس که دوست دارم

از آن بود که مِیلم با او به دیده بوسی ست

خرّم به چشم مردم کمتر ز مور و پشّه است

نه شیر دشت اَرجن(1) نه فیل منگلوسی(2) ست

ص:116


1- 54. ارجن: دشت ارژن: دشتی است از توابع ییلاقی شهرستان کازرون و آن یکی از شکارگاههای معروف فارس است.
2- 55. منگلوسی: منگلوس یا منگله نام شهری است در هندوستان که در آنجا فیل های قوی هیکل و عظیم الجثه وجود دارد.

آب شیرین از گلویم یک نفس پایین نرفت

تا شراب تلخ در کام من مسکین نرفت

آب شیرین از گلویم یک نفس پایین نرفت

دختر رز گرچه باشد بی جهاز امّا ز ناز

خانه ی مردی ز روی مهر بی کابین نرفت

ساکن میخانه هرکس گشت فردوسی بود

چون به مسجد از پی فردوس و حورالعین نرفت

گشت خسرو با لب شیرینِ شکّر تلخ کام

در سپاهان چون به کام خواهش شیرین نرفت(1)

روز و شب با بخت، جنگ رستمانه می کنم

زانکه هرگز رخش اقبالم به زیر زین نرفت

نه غمی دارم ز نفرین نه نشاطی از دعا

چون نیامد از دعا کس نیز از نفرین نرفت

هر که می چیند گلی، دلداری بلبل ببین

کز گلستان از هجوم و غارت گلچین نرفت

با رقیبان هر طریقی راه رفت امّا ز کبر

هیچ راهی یک قدم او با من مسکین نرفت

مفتی ما از پی دین رفت تا گمراه شد

ای خوش آن کس کز ضلالت از پی آیین نرفت

برد بالا بنده ای را چون خدا از مال و جاه

هرگز از بالا ز سعی بنده ای پایین نرفت

جان خرّم چون ز لوث شرک، آلوده نبود

گفت توحید و ز دنیا مشرک و بی دین نرفت

ص:117


1- 56. شکّر معشوقه ی دیگر خسرو بود که در اصفهان زندگی می کرد.

زناب باده کُلاهش به خانه ی باداست

به خاکْ مستی اگر سربرهنه افتاده است

زناب باده کُلاهش به خانه ی باداست

بدین روش که دهد باده ساقی مجلس

مُسلّم است که در کار خویش استاد است

به راه کعبه و بتخانه از چه حیرانی؟

اگر که چاه خدا داد، چشم هم داده است(1)

کسی که گشت غلام تو روسفید بود

سیاه رو شود آن دم که گویی آزاد است

حدیث عشق تو و من حکایتی است غریب

نه همچو قصّه ی شیرین و نقل فرهاد است

دلم خیال تو را تا میان جان جا داد

به روی غیر، در از هیچ باب نگشاد است

میان ما و تو عهدی است از زمان قدیم

تو را اگر که فراموش شد مرا یاد است

اگر به دولت وصلت رسم من مسکین

دگر چه غم که خدا نعمتی به من داد است

هزار مسجد آدینه شد خراب به دهر

بنای مکیده ی عشق باز آباد است

تو شاه حُسنی و بهر نثار تو هرکس

به رسم پیشکش و هدیه جان فرستاد است

مباش بر فَرسَ بادپای خود مغرور

که رخش عمرِ همه تندروتر از باد است

ص:118


1- 57. ضرب المثل: «اگر خدا چاه را داده است چشم هم داده است». کنایه از اینکه انسان باید خود مراقب باشد، انسان خود مقصّر است نه پروردگار.

ز سیل چشمه ی چشمم حذر کنید که آن

چو زنده رود سپاهان و شطّ بغداد است

گرفته دور مرا لشکر غم و اندوه

اجل بیا تو که امروز روز امداد است

نظر به کس نکنی جز به روی او خرّم

مگر که چشم تو بر روشنایی افتاد است

زبان به مدح کسی برگشا که احمد را

خلیفه و وصی و ابن عم و داماد است

حیف و صد حیف که من پیرم و کارم شده است

نوجوانی ز وفا تازه نگارم شده است

حیف و صد حیف که من پیرم و کارم شده است

سالها از عقب طرفه غزالی رفتم

تا که امروز همان صید شکارم شده است

نه صُداع و نه تب و نه خفقان، نه یرقان

درد عشق است همانا که دچارم شده است

منعم از می کشی و عشق مکن کز این کار

نیستم عار که این شیوه شعارم شده است

من به یک خال سیاهی دو جهان باخته ام

تو چه دانی که چها صرف قمارم شده است؟!

ساقیا می ندهم هیچ که از اوّل صبح

دو سه جامی که زدم دفع خمارم شده است

گفتم ای مرکب خرّم ز چه لاغر شده ای

گفت بس هر که رسیده است سوارم شده است

ص:119

چرا که آنچه کنی اختیار من، با تُست

تو هرچه سخت بگیری به من، نگردم سُست

چرا که آنچه کنی اختیار من، با تُست

دلم شد از غم وسواس پاک چون ساقی

زآب صاف مِیَم کاسه و پیاله بشست

به جستجوی بتان سالها شتافت دلم

نگار شوخ بسی جست لیک چون تو نجست

هزار سال اگر با تو مهر ورزم باز

محبّتم به نهایت فزون شود ز نخست

اگر که سبزه ی خط، گِرد عارضت سرزد

غمین مباش که بر گرد گل گیاهی رُست

طبیب یافت چو بیمار عشق روی توأم

نگفت هیچ، مگر دست و دل ز جانم شست

دلم رها نشود از کمند طُرّه ی او

مگر که بسته ی زلفش شده به ساعت بُست

مکن ملامت خرّم اگر که تو به شکست

که او به قاعده کاری نموده است دُرست

ص:120

به بیگناهی این طایفه گواهی نیست

میان زمره ی عشّاق بیگناهی نیست

به بیگناهی این طایفه گواهی نیست(1)

ز دست برد همه مردم کُله بردار

به پای موزه ای و بر سرم کلاهی نیست

تو بوسه دادی و جان خواستی که دادم من

حساب ما و تو شد پاک، اشتباهی نیست

گدا و شاه در اقلیم فقر یکسانند

تفاوتی به میان گدا و شاهی نیست

زروی صدق بگو لااله الّا اللّه

که جز اِلهِ توانا دگر اِلهی نیست

عبادت ار کند از صدق برهمن در دیر

مکانِ معبد او کم ز خانقاهی نیست

بود معین و پناه همه خدای جهان

که بهر بنده به غیر از خدا پناهی نیست

ز ارض تا به سما شارعی است دور و دراز

به چشم مرده ی کوتاه بین که راهی نیست

گیاه سبزه ی خط تو مهر انگیز است

خواص و فایده ی آن به هر گیاهی نیست

مرا هلاک کن و از کسی مکن تشویش

که هرکه کشته شد این عهد، دادخواهی نیست

به شیری عشق تو آوردم و به گور بَرَم

چرا که عشق تو عمری است سال و ماهی نیست

ص:121


1- 58. خرّم مطلعی دیگر، به مطایبه بر این غزل سروده که با آن مطلع غزل خود را ذومطلعین نموده است. مرا به علّت پیری به صلُب باهی نیست نُعُوظم ار که نگردد مرا گناهی نیست

گرفته دور من از شش جهت غم پیری

به غیر مرگ برایم گریزگاهی نیست

هزار چاه به راه فنا بود خرّم

گمان مبر که به جز چاهِ گور چاهی نیست

آن هم نداشت میل، به اصرار برگرفت

یک امشبی که پرده ز رخ یار برگرفت

آن هم نداشت میل، به اصرار برگرفت

دلتنگ شد ز بس که به خانه نشست

امروز راه کوچه و بازار برگرفت(1)

از سعی من نبود که آواره شد رقیب

لطف خدا ز راه من این خار برگرفت

یک کهنه خرقه داشتم آن هم ز دوش دوش

بر رهن می به میکده خمّار برگرفت(2)

ما هم گرفت جان و به من داد بوسه ای

این ذرّه را ببین که چه مقدار برگرفت

گر باغبان ز در نگذارد روم به باغ

باید که دست بر سر دیوار برگرفت

چشمم به خواب بود که دلدار رو گشود

این فال بهر طالع بیدار برگرفت

زاهد فکند خرقه و دستار خویش را

آسوده شد ز دوش چو این بار برگرفت

خرّم ز عشق روی تو تسلیم کرد جان

یکباره دل ز دِرهم و دینار برگرفت

ص:122


1- 59. در نسخه در مصرع اوّل «دلتنگ شد ز بس که به خانه نشست یار» که کلمه ی یار به نظر اضافی می رسد.
2- 60. دوش اوّل به معنی کتف و شانه و دوش دوّم معنی زمانی یعنی دیشب است.

ور هست مهر روی تو، روز آفتاب چیست؟!

گر هست ماه روی تو، شب ماهتاب چیست؟!

ور هست مهر روی تو، روز آفتاب چیست؟!

هر دم به تار طُرّه ی تو چنگ می زنم

آواز و ساز مطرب و چنگ و رباب چیست؟!

کیفی که هست بر سر من از مِی الست

از آن مُدام سرخوش و مستم، شراب چیست؟!

در خانه ام کتاب نباشد که سینه ام

باشد کتابخانه برایم کتاب چیست؟!

از چاکری خویش جوابم مکن بُکش

زیرا که کشتنم بُوَد اُولی، جواب چیست ؟!

ای شاه حُسن شهر دلم را مکن خراب

از بهر شاه تصرّف شهر خراب چیست؟!

داری عرق، مزن به گل عارضت گلاب

با بوی نکهت عرق تو گلاب چیست؟!

جنگ من و تو دیدنی است و شنیدنی

تعریف جنگ رستم و افراسیاب چیست؟!

امشب اگر که با تو کنم صبح خوش شبی است

دیگر مگو بیا که بخوابیم، خواب چیست؟!

گر جوی آب می رود از دیده ام ز عشق

باید که جوی خون برود، جوی آب چیست؟!

خرّم مکن شتاب به حرکت که عنقریب

می میری از فراق نگارت، شتاب چیست؟!

ص:123

از بهر مرگ در دل پیر اضطراب چیست؟!

پیری خوش است و عمر گذشته، شباب چیست؟!

از بهر مرگ در دل پیر اضطراب چیست؟!

با من که هست با تو حسابم درست و پاک

حرف حسابی تو به روز حساب چیست؟!

شرح و حدیث عشق نکویان مطّول است

هر باب صد کتاب شود، یک کتاب چیست؟!

با شیخ، شاب را نبود بحث و گفتگوی

کشف علوم شیخ کند، کار شاب چیست؟!

آوخ که استخوان مرا چرخ آرد ساخت

در پیش چرخ و گردش آن، آسیاب چیست؟!

هرجا که هست خوب بود خوب و بد بد است

بد را گر انتخاب کنند انتخاب چیست؟!

شرم از کسی مکن که بود شرم کار زشت

از بهر خوبروی حفاظ و حجاب چیست؟!

جز اینکه آمدیم و دگر باز می رویم

از بهر ما خواص، ایاب و ذهاب چیست؟!

از خون ما خضاب اگر می کنی بگوی

کفّ الخضیب را به کَفَتْ، این خضاب چیست؟!

خوابم نمی برد شب وصلش ز شوق و ذوق

بیدار کار خویشم و گویم که خواب چیست؟!

عالیجنابی ار که ببوسد جناب او

ادراک می کند شرف آن جناب چیست؟!

ص:124

مهری بود به دلم دوزخ ار رَوم

جای عذاب عذب دهندَم، عذاب چیست؟!

خوانید دُرفشانی خرّم ز نظم و نثر

با شعر او جواهر و دُرّ خوشاب چیست؟!

که درد عشق تو درد کمی نیست

مگو با من تو را درد و غمی نیست

که درد عشق تو درد کمی نیست

ندانم راز دل را با که گویم

که در عالم رفیقِ محرمی نیست

نگردد دلبری همصحبت من

مرا یک دم به عالم همدمی نیست

اگر خون همه عالم بریزی

تو هستی چونکه قاتل، ماتمی نیست

رسوم آدمیّت هرکه داند

ولی چون تو به عالم آدمی نیست

به رخ آور عرق تا کس نگوید

چرا بر لاله و گل شبنمی نیست

به چاه عشق افتادم چو بیژن

خلاصم تا نماید، رستمی نیست

جهان از دیو و دد پر گشته این عهد

سلیمانی و اسم اعظمی نیست

کرم معدوم شد این عهد و ایّام

دِرَم بسیار هست و حاتمی نیست

مدارا کن به هست و نیست خرّم

که تا هستی دمی هست و دمی نیست

ص:125

گر کسی جان برد از دست تو بیرون شیر است

تا به دست تو پِی کشتن ما شمشیر است

گر کسی جان برد از دست تو بیرون شیر است(1)

تیر مژگان تو بُرنّده تر از پیکان است

تیغ ابروی تو خونریزتر از شمشیر است

من دلداده نه تنها شده ام از جان سیر

هرکه دل داد به دلدار خود از جان سیر است

سرو بالای تو را بید مُولّه چون دید

تا جهان هست از این شرم سرش در زیر است

گفته بودی تو که آخر بُکشم خرّم را

هرچه او را بُکشی زود نگارا دیر است

تا ز دست وی ننوشم باده دردم بی دواست

درد عشقی در دل من از غم آن دلرباست

تا ز دست وی ننوشم باده دردم بی دواست

تا گریبانم به دست عشق خوبان اوفتاد

از فراق یک به یک پیراهنِ صبرم قباست

هرکسی از راستی شد رستگار امّا رقیب

کج رود با من نمی دانم چه دید از راه راست؟!

فصل گل گشت و گه گلگشت باغ گل ولی

بی جمال گلعذاران باغ و گلشن بی صفاست

هرکه یاری دست و پا کرد از برای خویشتن

غیر خرّم بس که اندر عاشقی بی دست و پاست

ص:126


1- 61. در این غزل صنعت ردالقافیه وجود دارد.

ندیده نامه ی ما را درید و دور انداخت

نوشت هرکه به او نامه، دید و دور انداخت

ندیده نامه ی ما را درید و دور انداخت

به نامه ما ننوشتیم جز دعا و سلام

ز خواندش ز چه رنگش پرید و دور انداخت

به تلخ دستی من بین که آنچه شیرینی

گذاشتم به دهانش چشید و دور انداخت

مگر که خون دلم بود در میان انار

که تا گرفت ز دستم مکید و دور انداخت

لباس عشق تو ای شوخ هرکه در بر کرد

ز شوق جامه ی جان را درید و دور انداخت

ز تیر غمزه نکُشتم، مگر پشیمان شد

که تا به گوش کمان را کشید و دور انداخت

گُلِ عذار تو چون دید باغبان ز حسد

هزار غنچه ی نشکفته چید و دور انداخت

دلم گرفت و پی او روان شدم چون دید

که می روم ز قفایش دوید و دور انداخت

به من نداد خدا مال و دولتی هرگز

گمانم آنکه مرا آفرید و دور انداخت

طمع ز وصل تو خرّم برید، این دندان

ز ریشه از دهن خود کشید و دور انداخت

ص:127

شاخی که به کس بر ندهد پس ثمرش چیست؟

مردی که کرم پیشه نباشد هنرش چیست؟

شاخی که به کس بر ندهد پس ثمرش چیست؟

گویند بود بادیه ی عشق خطرناک

جز دادن جان در ره جانان خطرش چیست؟

فکر پدر این است نبینم پسرش را

آگاه نگشتم که خیال پسرش چیست؟

یک بوسه خریدیم به صد جان و ندادی

سودای خوشی بود نگفتی ضررش چیست؟

آنجا که بود کوکب رخشان رخ دوست

دیگر فلک و جلوه ی شمس و قمرش چیست؟

از هیزم خشک تو به جز دود ندیدیم

جایی که بود خشک پر از دود، ترش چیست؟

خوانند در این شهر تو را خلق علی خان

شهری که تو باشی علییَش پس عمرش چیست؟

نالد ز فراق تو اگر ناله ی خرّم

چون موم نسازد دل سنگت اثرش چیست؟

ص:128

جز خرقه رَهنِ مِی بدهم هیچ چاره نیست

در هفت آسمان که مرا یک ستاره نیست(1)

جز خرقه رَهنِ مِی بدهم هیچ چاره نیست

با آن لباسهای نو و اطلس و حریر

البته میل تو به منِ جامه پاره نیست

مَشکن دلم به سنگ جفا کاین دل ضعیف

از نازکی چو شیشه بود، سنگ خاره نیست

در کشوری که عشق بود محتسب اگر

خواهد که امر و نهی کند عقل، کاره نیست

مشّاطه را بگوی عروسی که خوش لقاست

محتاج و مستحق گل و گوشواره نیست

خرّم، به سر رسید تو را عمر، با جهان

یکباره، کن وداع که عُمرت دوباره نیست

ص:129


1- 62. ضرب المثل، کنایه از بی اقبالی و بی شانسی و بدشانسی.

رنج و راحت، سُقم و صحت، عشرت و ماتم گذشت

آنچه آمد بر سر من از نشاط و غم گذشت

رنج و راحت، سُقم و صحت، عشرت و ماتم گذشت

روزیم بود آنچه کم یا بیش هر روزی رسید

بیش و کم هرگز نکردم تا به بیش و کم گذشت

کیسه ام از سیم و زر گر بود خالی سالها

از غم دینار و درهم بودم ار دَرهم گذشت

سست باشد گرچه پیمان نکورویان ولی

عهد آنها بهر من چه سست و چه محکم گذشت

گر پیاده عرصه ی عالم نمودم سیر و طی

یا که گردیدم سوار اشهب و ادهم گذشت(1)

روزها بودیم گر، همصحبت یاران شوخ

یا که شبها را سحر کردیم بی همدم گذشت

هرکه زخمم زد زِ کین و خاطرم مجروح ساخت

یا کسی آورد بهرم از کرم مَرهَم گذشت

سالها در شاهراه شاعری رفتم اگر

بر کریمان مدح گفتم بر لئیمان ذم گذشت

گر به کام من نگردد عالم فانی چه غم

آید آن روزی که گویی خرّم از عالم گذشت

ص:130


1- 63. اشهب: اسب سیاه؛ ادهم: اسب سفید.

هزار تیر پیایی به یک نشان انداخت

خدنگ غمزه چو آن شوخ شق کمان انداخت

هزار تیر پیایی به یک نشان انداخت

دهان ز شکّر لعلش نساختم شیرین

به غیر از اینکه مرا بر سر زبان انداخت

به میهمانی دنیا نشاط نیست که او

مدام سفره ی غم بهر میهمان انداخت

فلک ز کجروی از بس که داد کاه به سگ

زمانه نیز به پیش خر، استخوان انداخت

ببرد بخت مرا گر بر آسمان ز زمین

ز کجروی به زمینم از آسمان انداخت

اگرچه دلبر شوخم جوان و نادان است

رسن به گردن پیران نکته دان انداخت

چو خصم سگ صفتی کرد و دشمنی، باید

ز دوستی بر او چند لقمه نان انداخت

چو نیستش غم فرزند زال دهر به دهر

هزار رستم و سهراب پهلوان انداخت

مکن ملامت خرّم اگر که در پیری

ز عشق پنجه در پنجه ی جوان انداخت

ص:131

عهد عهدی است که هر کس به خیال خویش است

نه تو را یاد ز بیگانه نه فکر خویش است

عهد عهدی است که هر کس به خیال خویش است

پند واعظ مشنو در همه ی عمر که او

خود چو گرگ است ولیکن به لباس میش است(1)

گاه شیرین سخنی می کند و گه تلخی

وه چه گویم که کلامش همه نوش و نیش است

زیر دندان هر آن کو که بود لذّت فقر

گر شود پادشه عصر همان درویش است

مست اگر جانب مسجد گذرم دارم بیم

می کنم روی به میخانه که بی تشویش است

گرچه لطف تو به من کم شده بسیار ولی

با تو اخلاصِ من از هرچه بگویی بیش است

زخم شمشیر فراق تو مرا خواهد کشت

مرهم وصل بیاور که دلم بس ریش است

منما راه حقیقت تو به خرّم ای شیخ

که به هر راه رود صد قدم از تو پیش است

ص:132


1- 64. ضرب المثل: «فلانی گرگ است در لباس میش»، کنایه از انسانهای ظاهر الصّلاح.

نه مایل عیش است و نه مشتاق نشاط است

از بس که دلم تنگ در این کهنه رباط است

نه مایل عیش است و نه مشتاق نشاط است(1)

دنیا چو رباط است و خلایق چو مسافر

منزلگه و مأوی مسافر به رباط است

پیری که به پیری نتواند بکند عیش

زیرا که جوان با شعف و دل به نشاط است

کس نگذرد آسان ز پُل عشق که این پل

مویی است که باریکتر از جِسرِ صراط است

خال لب تو زینت خطّت شده آری

خطّ خوش کُتّاب مُزیّن به نقاط است

اسباب طرب در گرو باده، نهادیم

زانست که مجلس تهی از ظرف و بساط است

جویا شود ار هر که ز خرّم همه گویید

ناقص به حیات است و تمام او به حیاط است

ص:133


1- 65. در این غزل صنعت ردالقافیه مشاهده می شود.

کمر قتل که را باز نمی دانم بست

تُرکم از خانه برون آمد و شمشیر به دست

کمر قتل که را باز نمی دانم بست

تا که نشکست سرم یار به جایش ننشست

سر او باد سلامت که سرم را بشکست

خال تو خواست شود گوشه نشین بر لب تو

زان سبب گوشه نشین گشت و بدان گوشه نشست

در بهشت ار ببرندش ننشیند با حور

هرکه در مدّت عمرش نفسی با تو نشست

مست از می نشود هر که به سر دارد هوش

لیک بیهوش شود مست چه مستی بد مست

گر پرستیم تو را میل بتی نیست چه باک

با تو زیبا صنمی زشت تر از من هم هست

بخت خرّم به جوانی به بلندی رو کرد

چونکه شد پیر دوباره فلک آوردش پست

ص:134

بار عشقش را مکش دیگر که بارت بار نیست

غزلی ممتنع الجواب

هرکه بر من می رسد گوید که یارت یار نیست

بار عشقش را مکش دیگر که بارت بار نیست

گرچه کار عشق هم کاریست در عالم ولی

ترک کن این کار را ای دل که کارت کار نیست

مطربا تا کی مخالف می نوازی تار را؟!

من نمی دانم که مستی یا که تارت تار نیست؟!

زلف تو پنداشتم ماریست امّا اژدهاست

گفتم افسونش کنم دیدم که مارت مار نیست

گر تو را از صحبت ما آشنایان هست عار

همنشین گردی اگر با غیر عارت عار نیست

خُرّما تا زنده ای بر حال خود، خود گریه کن

چون بمیری هیچکس بر حال زارت زار نیست

ص:135

زانکه تا هستم به عالم گاه هست و گاه نیست

گر تهی شد دست من از زر مرا اکراه نیست(1)

زانکه تا هستم به عالم گاه هست و گاه نیست

یار هر ساعت ز ما چیزی تمنّا می کند

از تهیدستی ما گویا که او آگاه نیست

مرکب از من کاه و جو خواهد من از آن راه و دو

نشنود از من اگر گویم که جو یا کاه نیست

قصّه ی عشقش چو زلف او شبی خواهد بلند

این حکایت گفتنش خوش در شب کوتاه نیست

واعظ بیهوده گو گمراه خواند خلق را

غافل است از اینکه چون او هیچکس گمراه نیست

بعد عمری گر به وصل او رسم آن هم دمی است

این تمتّع بهر من آنی ست، سال و ماه نیست

تشنه کام آب چاه وصل جانانم ولی

ریسمان و دلو من اندازه ی آن چاه نیست

پادشاهان گرچه بسیارند امّا خسروی

در رعیت پروری چون ناصرالدین شاه نیست

مال شد چون مار از بس بهرخلق و جاه چاه

زان سبب خرّم دگر در بند مال و جاه نیست

ص:136


1- 66. این غزل با الهام غزلی مشهور از حافظ شیرازی سروده شده است: زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست

با بودن خزان که همیشه بهار نیست

حسن و جمال ماه وشان پایدار نیست

با بودن خزان که همیشه بهار نیست

کردم ز یار چونکه تمّنای وصل گفت

کوهیست کوه من که در آنجا شکار نیست

خوفی که هست در دل من از شب فراق

اندیشه ام ز پرسش روز شمار نیست

جهل است گر پیاده رخ آرد به عرصه گاه

گر پیلتن بود که حریف سوار نیست

یاری به یار خویش کند هرکه هست یار

یاری به یار اگر نکند یار، یار نیست

گر بنده را خدای به فردوس بُرد، بُرد

ورنه به دست هیچکس اختیار نیست

گردند چون دوچار به من سائلین قبر

گویم دگر امام به جز این سه چار نیست

بعد از وفات من که ز من جز کتاب شعر

میراث و بازمانده ای و یادگار نیست

خرّم بهای بوسه ی تو جان و دل دهد

با او بکن معامله، بی اعتبار نیست

ص:137

خِلَل به نظم وی اُفْتَد چو دست او خالیست

ولایتی که در آن بی بضاعتی والیست

خِلَل به نظم وی اُفْتَد چو دست او خالیست

شب فراق گذشت و رسید روز وصال

بیار باده که امروز روز خوشحالیست

مدام بار غم عشق را مکش ای دل

که حمل بار چنین احتمال حمّالیست

حدیث نُقل لبت بس که هرکه نقل کند

ز شام تا به سحر کار خلق نقّالیست

نمی کنم ز تو از مال و جان دریغ ای دوست

چرا که دوستیم با تو جانی و مالیست

دلم خوش است به خوش طبعیِ نگار دگر

مرا چه کار که طبعش دَنی است یا عالیست

عطا نمود به من یار بوسه ای آیا

که این وظیفه همین سال یا که هرسالیست

شکایت همه باشد ز یار و ُخّرم را

مدام شکوهِ ز بدبختی و بداقبالیست

ص:138

یا آنکه هست و پیش من او را گذار نیست

یک یار بی مضایقه در این دیار نیست

یا آنکه هست و پیش من او را گذار نیست

بار فراق یار به دل می کشم ولی

گر بر وصال او نرسم بار بار نیست

گاهی اگر ببینمش آن هم ز بخت بد

جایی بود که موقع بوس و کنار نیست

هر ساز می زند به مقامش کنیم رقص

امّا به طبع ما نفسی سازگار نیست

جنگ من و تو دیدنی است و شنیدنی

این جنگ جنگ رستم و اسفندیار نیست

قلبم شکسته است ولی قلب نیستم

با تو زر صداقت من کم عیار نیست(1)

از بس که هر که شد ز عطای تو ناامید

دیگر کسی به لطف تو امیداوار نیست

پرورده ام به نعمت پروردگار از آن

چشمم به نان بنده ی پروردگار نیست

مال صغار را مخور و می بخور که می

گرچه بود حرام چو مال صغار نیست

خرّم ز بس که سرزنش از بهر تو شنید

دیگر میان خلق جهان سردرار نیست(2)

ص:139


1- 67. بین قلبم و قلب جناس تام دارد قلب اوّل همان قلب و دل آدمی است و قلب دوم مقصود طلای تقلّبی است.
2- 68. در مقابل این بیت (سرفراز نیست) نوشته شده است که ظاهراً معنی سردرار می باشد.

گر نشد عاشق درخت عمر او بی حاصل است

هرکه شد دیوانه از عشق نکویان عاقل است

گر نشد عاشق درخت عمر او بی حاصل است

خلق گویندم غم عشق نکویان را مخور

خوردنش آسان بود امّا نخوردن مشکل است

بی مِی و معشوق هر کس زندگی یک دم کند

یا ز غم دل مرده باشد یا ز مردن غافل است

حق نگردد باطل و باطل نگردد حق ز مکر

تا جهان باقی ست حق حق است و باطل باطل است

گرچه از عشق نکویان پیر گردیدم ولی

تا که می آید نفس، طبعم جوان و جاهل است

گاه می گویم کنم چون پیشکش در پیش او

باز گویم کاین تقبّل بهر او ناقابل است

چون رسد منزل به آخر کاروان خوشدل شود

باش خرّم شاد از پیری، که آخر منزل است

ص:140

شمس را پرتو چو روی عالم افروز تو نیست

کوکب بخت کسی چون بخت فیروز تو نیست

شمس را پرتو چو روی عالم افروز تو نیست

روز روز توست امروز آنچه می خواهی بکن

زانکه آید روزگاری کان زمان روز تو نیست

گرچه تیر عشق خوبان می خورم دایم ولی

هیچ یک چون ناوک مژگان دلدوز تو نیست

مرغ دل هرجا کند پرواز آید سوی تو

کس نگوید مرغ وحشی دست آموز تو نیست

روزگاری شد که بر ما می کنی جور و جفا

جور بیداد تو با ما کار امروز تو نیست

تا حیاتت هست خرّم، باش خود دلسوز خود

چون بمیری هیچ کس غمخوار و دلسوز تو نیست

ص:141

پیر هم پیش جوانان چون جوانان گیر نیست

گر جوانان جهان را الفتی با پیر نیست

پیر هم پیش جوانان چون جوانان گیر نیست

چند شعری هرکه موزون کرد گوید شاعرم

کار هر مرغی به عالم خوردن انجیر نیست(1)

هرچه می خواهی بخور جانا پیاز و سیر، سیر

کز دهان تو مرا نفرت ز بوی سیر نیست

حیله و تزویر باشد کار معشوقان به دهر

عاشقان بینوا را حیله و تزویر نیست

عاشقان پاکدل پاکند از لوث گناه

هیچ یک را ز آب طاهر حاجت تطهیر نیست

اسب تازی در بیابان تا به کی از بهر صید

به ز آهوی دل من بهر تو نخجیر نیست

وعده ی وصلت به فردای قیامت می دهم

خود بده انصاف تا روز قیامت دیر نیست؟!

خواهم ار شرح فراقت را نویسم خوش مرا

دست و کلک خوش نویسی حالت تحریر نیست

شد خطا تیری که بهر قتل من انداختی

این خطا از طالع من شد خطا از تیر نیست

گر نگردد یار یارم غم ندارم بهر من

یار پیدا می شود نایاب چون اکسیر نیست

خرّم از عشق جوانان پیر کردی خویش را

چون خودت کردی به خود، خود کرده را تدبیر نیست(2)

ص:142


1- 69. صنعت ارسال المثل: «همه یا هر مرغی نمی تواند انجیر بخورد».
2- 70. صنعت ارسال المثل: «خودکرده را تدبیر نیست».

در گلستان سمن و یاسمنی نیست که نیست

فصل گل آمد و پر گل چمنی نیست که نیست

در گلستان سمن و یاسمنی نیست که نیست(1)

هر طرف می گذری جانب باغ و صحرا

از چپ و راست روان مرد و زنی نیست که نیست

بوی می از دهن من آگر آید به بهار

از می آلوده بهاران، دهنی نیست که نیست

راه دین می زند از وسوسه هر دم دیوی

در پی ما همه جا اهرمنی نیست که نیست

هرچه گویی سخن تلخ به من شیرین است

از لب لعل تو شیرین سخنی نیست که نیست

بس که از عشق بتان داخل هر دیر شدم

کینه ی من به دل بَرهَمنی نیست که نیست

در ره عشق تو هستند شهیدان بسیار

اندر این مرحله خونین کفنی نیست که نیست

طلبد زر اگر آن سیمتن از من چه عجب

به خدا طالب زر سیمتنی نیست که نیست

عهد خوبان نبود ثابت و محکم زیرا

که در این طایفه پیمان شکنی نیست که نیست

گفتی اندر همه بزم است غزلخوان خرّم

آری آن دلشده در انجمنی نیست که نیست

ص:143


1- 71. این غزل نیز به تقلید غزلی از حافظ سروده شده است. در صفحات پیشین نیز غزلی با همین ردیف از او دیده می شود: «روشن از برتو رویت نظری نیست که نیست».

ولی چه سود که آن هم پسند جانان نیست

به راه عشق مرا هدیه ای بِهْ از جان نیست

ولی چه سود که آن هم پسند جانان نیست

حدیث لعل تو آمد چو در میان دیگر

حکایتی به میان از عقیق و مرجان نیست

اگرچه عالم تجرید خوش صفاست ولی

کسی که انس نگیرد به مردم، انسان نیست

به هر کنار جهان صد هزار دیو و دد است

چه روی داده ندانم که یک سلیمان نیست

اگر به سفره ی دنیا کم است نان چه عجب

که میزبان دنی طبع، فکر مهمان نیست

چو تو به عالم اگر نیست آدمی سهل است

که در بهشت برین چون تو حور و غلمان نیست

که گفته است ز ما بوسه ای مضایقه کن

مگر که عاشق تو مستحقِ ّ احسان نیست

کسی که سینه نسازد سپر به عرصه ی عشق

اگرچه رستم زال است مرد میدان نیست

به درد عشق هر آن کو که مبتلا گردد

اگر ز درد بمیرد به فکر درمان نیست

عجب مدار اگر پیش یار خار شدم

که قدر و منزلتی زیره را به کرمان نیست

اگر به گفته ی من حشو و زایدی نگری

مگیر عیب چرا شعر گفتن آسان نیست

مدام مِی بخور و عاشقی بکن خرّم

کزین دو کار به عالم کسی پشیمان نیست

ص:144

گر با تو هم این حرف زدم از دهنم جست

کُشتیم و نگفتیم به کسی یار مرا خست

گر با تو هم این حرف زدم از دهنم جست

از سستی اقبال من افسوس که هرچند

بخت تو بلند است بود طالع من پست

در کشتن من هست اگر دست تو تنها

شد با تو در این کار غم عشق تو همدست

باشد گِلَش از خاک تن عهد درستان

هر جام که انداخت ز کف ساقی و نشکست

تا چشم گشودم به جهان چرخ مُشعْبَد

ناگاه ز یک شعبده ای چشم مرا بست

آن را که ندادند به هیچ انجمنی جای

از جای چو برخاست به پهلوی تو بنشست

گر شاهد دولت بکند رو به فقیری

بی ساده شود عاشق و بی باده شود مست

جانا به حقارت منگر جانب خرّم

گر هیچ کسی نیست ز مردان خدا هست

ص:145

هر کس که شود کشته کسی را به کسی نیست

امروز در خانه ی تو داد رسی نیست

هر کس که شود کشته کسی را به کسی نیست

رفتند رفیقان همه و ما همه خوابیم

افسوس کزان قافله بانگ جرسی نیست

گشته نفسم تنگ ز تنهایی و غربت

تا گفت و شنیدی بکنم همنفسی نیست

مرغ دل من بهر تو گنجشک ضعیفی است

یا حاجت عنقا به شکار مگسی نیست

در راه فنا هرکه به منزل رسد آخر

راهی ست که از بهر کسی پیش و پسی نیست

خواهم نفسی با تو اگر من بنشینم

از بهر من دلشده راه نفسی نیست

دارد هوسی هر نفسی از تو دل من

فریاد از این دل که چو او بوالهوسی نیست

از باده ی عشق تو شدم مست و گرفتار

در مملکت عشق گمانم عسسی نیست

گفتی که کسی نیست به پیش همه خرّم

پیش همه کس هست، به پیش تو کسی نیست

ص:146

ولی چراغ کس از شام تا به صبح نسوخت

اگرچه هرکه به شب بهر خود چراغ افروخت

ولی چراغ کس از شام تا به صبح نسوخت

شهید او شوم آخر چرا که از اوّل

لباس کشته شدن بهر قامت من دوخت

اگر که علم ندارم از آن بود که به من

معلّمم عوض علم درس عشق آموخت

مکن ملامت هر شاعر از تهی دستی

اگر که مال نیندوخت او کمال اندوخت

فروخت خرّم اگر هرچه داشت در عالم

دلش خوش است که هرگز تو را به کس نفروخت

خورشید ز شرم در حجاب است

تا ماه رخ تو بی نقاب است

خورشید ز شرم در حجاب است

ای ماه ز شام تا سحرگاه

بی روی تو دیده ام پر آب است

حاجت نبود حنا گذاری

دستی که ز خون ما خضاب است

گر شیشه ی می شکست غم نیست

مینای دلم پر از شراب است

ننوشت جواب نامه ام را

گفتا که جواب تو جواب است

این قدر مکن تو بی حسابی

چون روز حساب هم حساب است

از عشق نکورخان چو خرّم

بر آتش غم دلم کباب است

ص:147

نگارا گنج در ویرانه خاک است

تو را از خانه ی ویران چه باک است

نگارا گنج در ویرانه خاک است

تو ناپاکی کنی هرچند با من

دل من با تو ای ناپاک پاک است

برای جرعه ای می تا قیامت

چه منّت ها مرا بر سر ز تاک است

اگر میخانه تاریک است امن است

نه هیبت دارد و نه خوفناک است

چو دیدم روزی آن چاک گریبان

ز عشقش سینه ی من چاک چاک است

به روی خاک پا از کبر مگذار

که خیلی بهتر از تو زیر خاک است

هلاک خرّم ار خواهی مکش رنج

که او خود از برای تو هلاک است

ص:148

کجا نوشت که هم پیر باشد و هم زشت؟!

غزل با مطلع مطایبه

قلم به لوح زن زشت بهرم ار بنوشت

کجا نوشت که هم پیر باشد و هم زشت؟!

نگار من به جهنّم اگر رود من هم

روم به قعر جهنّم نمی روم به بهشت

سرای میکده عالی بود عماراتش

که مِی کشان همه را دیده اند خشت به خشت

بپوش چهره ات از چشم مردم ناپاک

که هرکسی نبود پاک زاد و پاک سرشت

گنه کنیم و نترسیم هرچه بادا باد

به حشر یا به جهنّم رویم یا به بهشت

اگر که شیخ نبوسد تو را چه باک که نیست

به طائفان حرم حاجت بتان کنشت

اگر که زشت کند صبح و شام آرایش

چگونه خوب شود زانکه زشت باشد زشت

ز بندگی تو خرّم نمی شود آزاد

چرا که از خط خود خطّ بندگیت نوشت

ص:149

گر رود از پیش ما دیگر به هر جا رفت رفت

یک نفس گر دلبر ما از بر ما رفت رفت

گر رود از پیش ما دیگر به هر جا رفت رفت

پیش ما امشب اگر آن ماه سیما ماند ماند

گر رود دیگر به هر جایی که فردا رفت رفت

هرکه را آورد پایین آسمان بالا نبرد

هرکه پایین آمد آمد هر که بالا رفت رفت

طفل نادانی اگر از کودکی از روی شوق

بهر تحصیل هنر در نزد دانا رفت رفت

هرکه در راه خدا چیزی به مسکین داد داد

ورنه با دست تهی وقتی ز دنیا رفت رفت

اهل ساحل را غم کشتی نشینان هیچ نیست

کشتی هریک فرو در قعر دریا رفت رفت

درد هر بیمار عشقش را مداوا کرد کرد

وانکه از دارالشفایش بی مداوا رفت رفت

تا دَرِ خُم باز گردد شیشه را پر کن ز مِی

کانچه در میخانه از خُمْ مِی به مینا رفت رفت

چون از این عالم رود خرّم نمی آید دگر

زآنکه از شاه و گدا هرکس ز دنیا رفت رفت

ص:150

قرعه ی پستی به نامش در الست افتاده است

گر بزرگ نامداری زیر دست افتاده است

قرعه ی پستی به نامش در الست افتاده است

تا شکسته ساغرم کارم نمی گردد درست

از برای اینکه در کارم شکست افتاده است

منع من زاهد مکن از مِی پرستی کز ازل

نطفه ام از صلب مرد مِی پرست افتاده است

زلف تو شست و دل من ماهی و دریاست عشق

وندر این دریا بسی ماهی به شست افتاده است

غم گریبانش نگیرد هیچ تا دامان حشر

هرکه را دامان وصل او به دست افتاده است

گرچه حاضر نیست در چشمم ولی چشمم به اوست

بی حضور او ز چشمم هرچه هست افتاده است

از لب او کام من حاصل به مستی هم نشد

زآنکه هشیار است با وصفی که مست افتاده است

آنکه بند و بست کار خویش می کرد استوار

بند بندش زیر خاک از بند و بست افتاده است

گر کسی پرسد که خرّم را کجا دیدی مگو

دیدمش در گوشه ی میخانه مست افتاده است

ص:151

که در آن عکس رویم خوب پیداست

مرا آیینه ی دل روی زیباست

که در آن عکس رویم خوب پیداست

به شهرم دعوت ای عاقل مفرما

که دایم منزل مجنون به صحراست

مرا در عاشقی گر زنده مانم

مخوان عاشق که اسمم نامسمّاست

به من ده وعده ی وصل دروغی

مگر روزی دروغ تو شود راست

دل ما آنچه خواهد تو نخواهی

ولی با ما کنی آنچه دلت خواست

بنای کجروی بگذارد آن ماه

شناسد چونکه او دست چپ از راست

زنم در بحر عشقش دل به دریا

دلم کشتی است گر عشق تو دریاست

نبندد چشم، خرّم از رخ خوب

که هر کوری

ص:152

که با اهل زمین دایم به کین است

چه خصمی آسمان را با زمین است

که با اهل زمین دایم به کین است

به قصد من ز هر جانب چو صیاد

بتی ابرو کمانی در کمین است

تکلّم کن تو با من گرچه فحش است

که دشنام از لب خوبان متین است(1)

مرا از خرمن حسنت چه حاصل

که این خرمن هزارش خوشه چین است

مرنج از من اگر بوسم لبت را

که قانون محبّت اینچنین است

نه غم پیوسته می ماند نه شادی

که بهر ما هم آن است و هم این است

چه باک از اهرمن دارد سلیمان

که اسم اعظمش نقش نگین است

تو با خرّم نگردی عاقبت دوست

گر او کور است کوری پیش بین است

ص:153


1- 72. مضمون این بیت با این بیت از غزل حافظ که می فرماید: اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را مطابقت دارد.

در پیش تیر ناز تو ما را سپر، غم است

تا خط به گرد عارض تو چون سپر غم است

در پیش تیر ناز تو ما را سپر، غم است(1)

تا از بهشت روی تو دورم به چشم من

گلزار و باغ و گلشن و گلبن جهنّم است

با منّت آب اگر دهدم کس نمی خورم

هرچند آب کوثر و تسنیم و زمزم است(2)

تکلیف من به توبه مکن زاهدا زیاد

مانند اهل زهد، مگر عقل من کم است

از شرّ دیو نفس نداریم باک چون

نقش نگین خاتم ما اسم اعظم است

از بهر ما شجاعت رستم چه فایده

هر کس به وصل او رسد امروز رستم است

نقل و نبات و قند مده بوسه ام بده

کز هر لوازمی به جهان بوسه الزم است

صد مُرده از دم تو شود زنده دم به دم

این معجزات از دم عیسی ابن مریم است

در روزگار هرکه به یک عِلْم شد عَلَم

در عِلْم عاشقی عَلَم امروز خرّم است

ص:154


1- 73. جناس تام بین سپر غم و سپر، غم.
2- 74. صنعت مراعات النظیر بین کوثر و تسنیم و زمزم. هر سه از چشمه های زلال و بهشتی هستند.

که شیرینیِ وصل توست هیهات

ز هجر تو مرا تلخ است اوقات

که شیرینیِ وصل توست هیهات

ندانم زنده ام یا مُرده آیا

که من هستم ز احیا یا ز اموات

به می تعجیل کن ساقی نه تأخیر

که می گویند فی التأخیر آفات(1)

کرم کن نه کرامت زانکه بی حرف

کرم دارد شرافت بر کرامات

سواره یا پیاده چون رُخت را

ببینم می شوم از عشق تو مات(2)

اگر شاعر نگوید مدح حیدر

چه حاصل گفتن اشعار و ابیات

وجود ناصرالدین شاه عادل

بود محفوظ ز آفات و بلیّات

مکن خرّم به کس آزار زیرا

که این دنیا بود دار مکافات

ص:155


1- 75. ضرب المثل عربی، صنعت ارسال المثل.
2- 76. مراعات النظیر در اصطلاحات شطرنج.

برای ما و تو هم عمر رفته برمی گشت

غزل ذومطلعین

درخت خشک اگر باز سبز و تر می گشت

برای ما و تو هم عمر رفته برمی گشت

مرا اجل ز فراق تو دور سر می گشت

چو آمدی تو اجل رفت و باز برمی گشت

به تلخ کامی شیرین نکرد خسرو رحم

که رفت و شهر به شهر از پی شکر می گشت

پسر به مسند عزّت عزیز بود به مصر

پدر به سینه زنان از پی پسر می گشت

نمی زدم در دیگر بجز در تو اگر

رقیب از سر کوی تو در به در می گشت

اگر که خانه ی من پر زسیم و زر گردد

تمام صرف نکویان سیمبر می گشت

به جنگ تو سپر انداختم من بیدل

اگر که بود دلم سینه ام سپر می گشت

هزار زخم به من زد یکی نشد کاری

نکرد بخت مدد ورنه کارگر می گشت

هنر که عیب بزرگی برای خرّم شد

چو ابلهان جهان کاش بی هنر می گشت

ص:156

ولی با جنگ و دعوی نه رضایت

به من گاهی کند بوسی عنایت

ولی با جنگ و دعوی نه رضایت

حدیث عشق ما و اوست شیرین

مکن از خسرو شیرین حکایت

اگر شیرین لبانم تلخ گویند

از آنها شکر دارم نه شکایت

به شهر خود نکویانند معروف

تو مشهوری به هر شهر و ولایت

اگر مضروب یا مقتول سازیم

نخواهد کرد کس از من حمایت

نکویان چند مغرورند و گمراه

خدا فرماید آنها را هدایت

نه منقولم بود نه غیر منقول

خلاصم از تکالیف وصایت

رعایت کن به ما ای شاه زیراک

رعیّت هست محتاج رعایت

سخن از توبه با خرّم مگویید

که دارد اینقدر عقل و کفایت

ص:157

کنون که از بر من رفت زود برمی گشت

غزل ذومطلعین

اگر ز حال و دلم یار باخبر می گشت

کنون که از بر من رفت زود برمی گشت

اگر که آن پسر شوخ بی پدر می گشت

یتیم بود و به پیشم عزیزتر می گشت

خیال کشتنم او داشت و نکشتم اگر

که کشته بود یقین خون من هدر می گشت

سفر خوش است اگر خوش لقای خوش سفری

رفیق راه تو و با تو همسفر می گشت

ز کج روی فلک نیست راست کارم کاش

فلک به زیر زمین و زمین زبر می گشت

ز بوریا چه خوشی دیده کس اگر خوش بود

چو نی شکر نیِ آن هم پر از شکر می گشت

مباش کوچک و کوچک نواز باش و بزرگ

که بود کوچکی ار خوش، سُها قمر می گشت

کنون دُرُشکه نشین گشته است و اسب سوار

کسی که در همه عمرش سوار خر می گشت

ز گردش فلکی بختْ یار خرّم نیست

به سان طالع او کاش چرخ برمی گشت

ص:158

بدین بها همه کس مشتری جانان است

بهای بوسه ی جانان اگر به صد جان است

بدین بها همه کس مشتری جانان است

کسی که دور زجان خود به دوران است

اگر که جان ندهد ممسک و گرانجان است

صلاح و مصلحت من بود می و معشوق

نصیحتم نکند هرکه مصلحت دان است

کسی ز مِی نکند توبه در جهان زنهار

اگر که توبه کند عاقبت پشیمان است

مخور فریب و حذر کن ز صحبت آن کس

که کافر است ز دل و ز زبان مسلمان است

حسد مبر به کسی جان من، چرا که حسود

همیشه تشنه ی آب و گرسنه ی نان است

به خوان پهن جهان دست خود دراز مکن

که نیمخورده ی بسیار کس در این خوان است

کسی که سینه سپر ساخت پیش ناوک عشق

اگرچه او زن پیرست مرد میدان است

مرا ز بادیه عاقل، مخوان به جانب شهر

که جای مردم دیوانه در بیابان است

شبی لب تو مکیدم ز بس که شیرین بود

هنوز لذّت آنم به زیر دندان است

ز شهر خرّم اگر کسی کند سوال بگوی

که اصفهان بود و مسکنش به لنبان است

ص:159

چرا که دوستی تو محلّ تشویش است

کسی که با تو شود دوست، دشمن خویش است

چرا که دوستی تو محلّ تشویش است

تو را الم نرسد مرگ ما اگر برسد

ملوک را چه غم از مردن دراویش است

کم و زیاد رسد هرچه رزق، شاکر باش

تو را چه کار که گویی کم است یا بیش است

بِبُر زبان کسی را که بد کلام بود

که سوزش دلِ عقرب گزیده از نیش است

اگر رَوَم به کلیسا به پیش مغبچگان

مُخلّ و مدّعی من کشیشِ بد کیش است

هزار راست شنید از من و ولی نشنید

کسی که حرف کس نشنود کج اندیش است

اگرچه هرکه گرفته است راه عشق به پیش

ولیک خرّم وامانده از همه پیش است

ص:160

عبث دلم پی این فکر باطل افتاده است

خیال وصال توام باز در دل افتاده است

عبث دلم پی این فکر باطل افتاده است

چگونه خانه ی ویران دل کنم آباد

که از فراق تو از دست من گل افتاده است

ز شهر تو نکنم من سفر به جای دگر

که در دیار تو بارم به منزل افتاده است

کدام ماه به محمل نشسته کز پی او

هزار قافله دنبال محمل افتاده است

اگر که کُشته ی معشوق زنده گردد باز

عجب مدار که چشمش به قاتل افتاده است

نه لیلی است و نه مجنون ولی از آن ایّام

هزار فتنه میان قبایل افتاده است

چراغ و شمع چه حاجت مرا که دیده ی من

به روشنایی آن شمع محفل افتاده است

من از قفای تو آیم اگرچه می گویند

که کامل از چه به دنبال جاهل افتاده است

ز عاشقان تو خرّم کنار رفت که او

میان این همه دیوانه عاقل افتاده است

ص:161

چون شب وصل است امشب تا سحر روز من است

امشب از شمع جمال تو چراغم روشن است

چون شب وصل است امشب تا سحر روز من است

اوفتادم مست و لایعقل گر از یک جام می

ای ملامتگو مکن منعم که می مرد افکن است

زاهدا از توبه مفریبم که من علم فریب

آنقدر دانم که استاد تو شاگرد من است

گرچه باشد جرم میخواریم در گردن بسی

باز دستم با صراحی سخت دست و گردن است

دوستی با مدّعی کردم که گردم با تو دوست

باز او نگذاشت دانستم که دشمن دشمن است

هرچه می خواهم از این پس پیش گیرم راه دین

باز می بینم که در این راه شیطان رهزن است

گر زلیخا زد به یوسف تهمتی پیش عزیز

در میان یوسف و او بیّنه پیراهن است(1)

گر بیایی پیش من از غیر پنهانت کنم

گله چون موسی شبانش باشد از گرگ ایمن است

روز وصل او به یک بوسه قناعت می کنم

زانکه می گویند مشتی هم نشان از خرمن است(2)

مال دنیا پیش دنیادار باشد بس عزیز

می برد عیسی ز عالم گر همه یک سوزن است

منّت از دونان مکش خرّم به امید دو نان(3)

زانکه تا باقی ست عالم مرد مرد و زن زن است

ص:162


1- 77. تلمیح به داستان حضرت یوسف(سوره یوسف، آیات 26 و 27).
2- 78. صنعت ارسال المثل(مشت نمونه خروار است).
3- 79. صنعت جناس تام، دو نان: دو قرص نان و دونان: لئیمان.

کند کسی که چو من با تو مهربانی کیست؟

به غیر من صنما با تو یار جانی کیست؟

کند کسی که چو من با تو مهربانی کیست؟

به خوبی تو کسی نیست در همه عالم

که اوّل همه خوبان تویی و ثانی کیست؟

لب تو آب حیات است و تشنه لب ماییم

خورد کسی که از این آب زندگانی کیست؟

بنای میکده ی عشق گر خراب شود

بنای ساختن آن مقام بانی کیست؟

گرفتم آنکه بمیرند دشمنانم پاک

به من کسی که بگوید تو زنده مانی کیست؟

به روزگار در این عهد غیر خرّم پیر

بگو کسی که به پیری کند جوانی کیست؟

تمتّع هم ز مِی هم از تو برده است

زمانی هر کسی می با تو خورده است

تمتّع هم ز مِی هم از تو برده است

به امیدی کنم خدمت سگت را

که هر راهی به رهداری سپرده است

ز شوق خمر بوسم پای خمّار

که از آن پای اَنگورش فشرده است

دریغ از آن نکونامی که نامش

اجل از صفحه ی هستی سِتُرده است

از آن رو شعر می گویم که شاعر

بود زنده ز شعرش، گرچه مرده است

به دست آور دل ما را که هر کس

دل خود را به دست تو سپرده است

به فصل گل ننوشد هر کسی مِی

یقین از شدّت غم دل فِسُرده است

تو خواهی غیر از بهرت بمیرد

هنوز از هجر تو خرّم نمرده است

ص:163

آن هم به میل نیست بخواهی نخواهی است

گر بوسه ای دهد به من او گاه گاهی است

آن هم به میل نیست بخواهی نخواهی است

گشتم اگر گدای درش منع من مکن

زیرا که این گدایی من پادشاهی است

نان تهی و صحبت ماهی و خلوتی

خوشتر مرا ز اطعمه ی مرغ و ماهی است(1)

بینی اگر برهنه سرم نی قلندرم

این سر برهنگی من از بی کلاهی است

هرگز به دست بنده نبوده است چشم ما

امید ما همیشه به لطف الهی است

چشمت کشیده است ز مژگان دو صف سپاه

اکنون جهان مسخّر ترک سپاهی است

گرگان کنند جلوه به صحرا و برخلاف

یوسف که او عزیز جهان است چاهی است

روی سفید را مَهِل از خط شود سیاه

زیرا که بهر تو سبب روسیاهی است

خواهی کُشیم تا شوم از شرّ غم خلاص

خیرت رسد که نیّت تو خیرخواهی است

راه نجات را که به خرّم دهد نشان؟

رفتند همرهانش و او نیز راهی است

ص:164


1- 80. جناس تام ماهی در مصراع اوّل و دوم؛ در مصراع اوّل به معنی شاهد ماه رخسار و مصرع دوم ماهی دریا.

تعریف مو به موی وی از موشکافی است

وصف جمال یار با جمال کافی است

تعریف مو به موی وی از موشکافی است

اجماعی است مسئله ی دین عاشقان

نه چون مسایلی است که آن اختلافی است

غیر از حدیث عاشقی ار عاقلی مخواه

زیرا دلایلش همه کافی و شافی است

ما عاشقان چو صاف دل و پاک دامنیم

با هرکه دوستیم به پاکی و صافی است

روزی که جان دهم ز فراقت تو بر سرم

آن روز پا گذار که روز تلافی است

خرّم مگر به گفتن اشعار عاجز است

ختم غزل که کرد ز ضیق قوافی است

می بایدم به میل تو دست از حیات شست

گر مایلی به کشتن من میل میل توست

می بایدم به میل تو دست از حیات شست

این چار روز عمر به مردم مگیر سخت

زیرا که این عمارت عمر است سخت سُست

گمنام پیش خلق ز دستِ تهی شدم

گم گشت هرکه نام نکویش دگر نَجُست

هر جام می ز سنگ حوادث که بشکند

ارزد چنین شکسته به عالم به صد درست

خرّم اگر به موسم گل توبه را شکست

کرده به عمر خویش همین کار را درست

ص:165

کتاب شعر و قلمدان من بود میراث

غزل با ردیف حرف «ثاء»

پس از وفات ندارم اگر به خانه اثاث

کتاب شعر و قلمدان من بود میراث

ندارم و نبرم من به گور جز کفنی

که شاه هم نبرد از جهان سریر و رعاث

همین خجل نیم از وارثان به روی زمین

کشم به زیر زمین هم خجالت از ورّاث

رسید عمر من از شصت سال تا هفتاد

نشد به مدّت عمرم عمارتی احداث

به مرگ من نکند گریه کس مگر که کنند

برای من طلب مغفرت ذکور و اُناث

بود ملوّث اگر دامنم ز لوث گناه

ز آب لطف علی شسته گردد از الواث

کسی به گور به دادت نمی رسد خرّم

مگر که لطف علی گرددت مغیث و غیاث

ص:166

این چشم را مباد به آن چشم احتیاج

غزل با ردیف حرف «جیم»

کحّال دید چشم تو را از پی علاج

این چشم را مباد به آن چشم احتیاج

با من چونان ساج دورو چون بود رقیب

رویش سیاه تر شود از پشت و روی ساج

امروز روز رونق دکّان سفله است

بازار جنس اصل و نسب گشته بی رواج

ای پادشاه کشور دل، ما رعیتیم

جان را ز ما مگیر به رسم خراج و باج

این عهد هرکه خوشگذراند ولی به من

خوش نگذرد ز فُرقت خوبان بدمزاج

تن ها به خاک رفت بسی از برای تخت

سرها به دار رفت بسی از برای تاج

خرّم مگو شعر و غزل چون نمی خرند

صد شعر شاعرانه به یک برگ اسفناج

ص:167

تابیده باز با دل عُشّاق زار کج

تابیده است طُرّه ی خود را نگار کج

تابیده باز با دل عُشّاق زار کج

ابرو و زلف و خلق نگاهش همه کجند

من یک تن و مقابل چشمم چهار کج

اولی ست ترک بوسه که هر وقت خواستم

یک بوسه از لب تو، شنیدم هزار کج

با ما بیا تو راست، مرو کج که گفته اند

منزل نمی رسد بشود چون که بار کج(1)

گر گردنم کج است بر تو عجب مدار

پیوسته هست گردن مرد فِکار کج

با اهل دل نباش تو نااهل و کج سلوک

با یاغیان شهر رود شهریار کج

ما سازگار و راست رویم و راست کار،

باشد پسند مردم ناسازگار کج

عصیان کجروی عمل بنده است و بس

با بنده نیست کار خداوندگار کج

مرد شکسته نفس درست است و راست کار

کز راستی به دهر نگردیده کار کج

ص:168


1- 81. ضرب المثل: «بار کج هرگز به منزل نمی رسد».

با ما بیا تو راست که چون کج رود شکار

صیّاد هم رود عقب آن شکار کج

تنها همین نه یار به من کج روی کند

با من شده است این فلک کجمدار کج

تا هست میکده نروم سوی مسجدی

حاشا که پا نهد به رهی میگسار کج

تا هست اسب اگر که شود کس سوار خر

باشد یقین سلیقه ی آن خرسوار کج

خرّم به راه راست برو کج مرو تو چون

هرگز نرفته است به سوراخ مار کج

بازآید به قالب من روح

غزلیات ردیف حرف «حا»

گر شود باب وصل تو مفتوح

بازآید به قالب من روح

عالم از سیل چشم خونبارم

گشت طوفان کجاست کشتی نوح

دفع زخمش نمی کند جرّاح

هرکه از تیغ عشق شد مجروح

خط که ناپخته است و خامه ی خام

شرح هجرت چه سان کنم مشروح؟!

در وصل از چه کرده ای مسدود

دگر این باب را مکن مفتوح

گرچه گرگیم گوسفند توییم

همه را کُن ز تیغ کین مذبوح

خرّم از توبه کردن می کرد

آنچنان توبه ای که کرد نصوح

ص:169

مرده را زنده می کنی چو مسیح

بگشا لب که از کلام فصیح

مرده را زنده می کنی چو مسیح

به منای وصالت ار برسیم

همه گردیم گوسفند ذبیح

از قصص آنچه خوانده ام نبود

قصه چون حدیث عشق صحیح

نتوانم نوشت شرح فراق

کز فراق تو گشته ام تشریح

بَرْهَمن بالد از بت و زُنّار

زاهد از مُهر و شانه و تسبیح

هر کجا شاعری که گوید شعر

با وی از قول من بگوی صریح

شعر گویی بگو ولیک بکن

درک حشو قبیح را ز ملیح

از صنایع بدان تو نیز که چیست

جمع، تفریق و صنعت توشیح

گفتمش خواهم از تو بوسی گفت

هست این حرف، خرّم از تو قبیح

ص:170

از این سپس به خدا خون مفسد است مباح

این قطعه را مِن باب اصلاح محمد کریم خان سرتیپ اصفهانی و حاجی رضاخان یاور که در شب قدر صلح کردند گفته است. که به طور و طرز نصیحت و شکرگذاریِ این صلح سروده است.

میان یاور و سرتیپ شد ز صدق اصلاح

از این سپس به خدا خون مفسد است مباح

چو صلح شد به شب قدر قدر خود دانید

که هست قدر چنین شب چو روز استفتاح

چراغ صلح چو افروختید در شب قدر

خدا کند که نگردد خموش این مصباح

به قول حافظ شیراز آنکه روحش یافت

به باغ خلد شرافت ز اشرف ارواح

نزاع بر سر دنیای دون کسی نکند

به آشتی به برای نور دیده گوی فلاح

چنان وسیع بود بحر دوستی به جهان

که از میان به کنارش نمی رسد ملّاح

و یا فضای وسیعی که طول و عرضش را

نمی توان به مساحت درآورد مسّاح

مپاش تخم خصومت میان مزرع دل

که گفته اند به جز کشته ندرود فلّاح

نوشته اند که الصّلحُ خیر در هر جنگ

بود کلام چنین ثبت صفحه و الواح

ص:171

صلاح صُلح به هر جنگ اصلح است به مرد

صلاح نیست مُسلّح شود ز کین به سلاح

کلید قفل مودّت به دهر دانی چیست؟

که هست قفل چنین را زبان خوش مفتاح

صلاح صلح تو چون یافتی همه گوییم

صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

شنیده ایم و همه دیده ایم و می دانیم

که جز ضرر ز خصومت کسی ندیده رباح

به رغم خاطر مفسد سپس به مجلس عیش

ز دست هم بستانید جام و ساغر راح

به دهر بال و پر او تویی کنون زیرا

که سنگ حادثه آن مرغ را شکسته جناح

ز دست خرّم بیچاره برنیاید هیچ

به غیر از اینکه شود از دو جانب او مدّاح

همیشه تا بِه و تُفّاح در حدایق و شاخ

ز شمس رنگ بگیرند و رایحه ز ریاح

عذار مفسدتان باد زرد چون بِهِ زرد

جمال مصلحتان باد سرخ چون تُفّاح

ص:172

تو را بود چه ثمر غیر طعنه و توبیخ

غزل ردیف «خا»

درخت مهر و وفا را اگر کَنی از بیخ

تو را بود چه ثمر غیر طعنه و توبیخ

حدیث عشق من و تو است قصّه ی شیرین

حکایتی است که باید نوشت در تاریخ

کبابم ار کنی از عشق خود بکن کاری

که نه کباب بسوزد ز آتش تو نه سیخ(1)

مدام کار تو خونریزی است و خونخواری

ستاره ی تو مگر خوی کرده با مریخ

وصال و صحبت آن ماه خورد سال طلب

که احتیاج ندارد به آهک و زرنیخ

ز تلخ گفتن تو رو ترش کنم هیهات

که حرف تلخ تو شیرین تر است از بطیخ

صلاح نیست به او چَکُّشی سخن گفتن(2)

گهی به نعل بزن خرّما گهی بر میخ(3)

ص:173


1- 82. ضرب المثل: کاری بکن بهر ثواب نه سیخ بسوزد نه کباب
2- 83. کنایه از با خشونت سخن گفتن.
3- 84. ضرب المثل: «یکی به میخ می زند یکی به نعل».

چون مرغ روحش از قفس آزاد می کند

غزلیات ردیف «دال»

بیمار را ز خویش اجل شاد می کند

چون مرغ روحش از قفس آزاد می کند

رفتند بلبلان گلستان کجا که زاغ

بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند؟!

نبود عجب اگر تو نیایی به پیش ما

کز آدم احتراز پریزاد می کند

از کین هزار خانه ی دل را کند خراب

تا خانه ای برای خود آباد می کند

این حسن را خدا به خداداد داد او(1)

ناز از چه رو ز حسن خداداد می کند

دنیاست آن عروس که در حجله گه ز ناز

نگشاده روی پشت به داماد می کند

بغدادِ هرکه گشت خراب از گرسنگی

از اصفهان عزیمت بغداد می کند

تا زنده ام کسی نکند هیچ یاد من

مردم همین که هرکه ز من یاد می کند

هر موسمی که ابر ببارد به بیستون

آن ابر گریه از غم فرهاد می کند

خرّم که انتفاع نبرده ز شاعری

گردیده پیر و خدمت استاد می کند

ص:174


1- 85. این مصرع در وزن اضافه است.

همچو شتر به دست او نیست دگر مهار خود

هرکه به دست دل دهد رشته ی اختیار خود

همچو شتر به دست او نیست دگر مهار خود

آهوی چشمت ای پسر هر طرفی کند نظر

شیردلان شهر را می کند او شکار خود

از تو بسی جراحتم هست و ولی به راحتم

زخم زدی چه فایده خوب نکرد کار خود

هرکه غلام یار شد از پی او روان شود

شهر به شهر می رود از پی شهریار خود

بوسه ی تو به نقد جان هرکه خرد بگو به آن

تا به محک زند چو من آن زر کم عیار خود

وعده ی وصل یار را بس که به خویش داده ام

گشته ام از خلاف آن مُجرم و شرمسار خود

تا که حیات من بود می ندهم غمت به کس

به که به دوش خود کشم در همه عمر بار خود

بوسه به این و آن مده نه یک نه دو و نه سه

حیف بود تلف کنی دولت بیشمار خود

خرّم اگر گذاشت پا در سر کوی او دگر

رو به جنان نمی کند از سر کوی یار خود

ص:175

پشت بر من رو به دشمن می کند

رو سوی دلبر دلِ من می کند

پشت بر من رو به دشمن می کند(1)

هرکه در کوی تو مسکن می کند

خویش را بیخانه چون من می کند

چونکه شوهر رحم بر زن می کند

زن ز خانه عزم برزن می کند

تخم معنی کاشت در دل هر کسی

حاصلش را زود خرمن می کند

مهر خاموشی زده غم بر لبم

ناطقان را غصّه الکن می کند

باز دل هر جا کند پرواز باز

روی بام تو نشیمن می کند

می کنم حفظ تو من زیرا کلیم

گله را از گرگ ایمن می کند

آه کش ای دل که آه عاشقان

نرمتر از موم آهن می کند

بار عشق آن کس که بر دل کرد بار

احتمال سنگ صد من می کند

گاه بوسه می دهد او گاه فحش

نقل آن گاو لگدزن می کند(2)

شمع من روشن شود کی، هر کسی

در چراغ خویش روغن می کند

مرده از شیون نگردد زنده باز

مرده آن باشد که شیون می کند

می کند خرّم گر اظهار حیات

مردنی شد خانه روشن می کند(3)

ص:176


1- 86. این غزل سه مطلع دارد. در بیت سوم جناس تام وجود دارد.
2- 87. اشاره به «گاو نُه من شیر» دارد.
3- 88. خانه روشن کردن» کنایه از مُردنی بودن بیمار یا فرد.

تا که سر هست خیال کلهی باید کرد

دیده را باز به دیدار مهی باید کرد

تا که سر هست خیال کلهی باید کرد

از سر شام سیه تا اثر صبح سفید

دست در حلقه ی زلف سیهی باید کرد

خدمت میر وزیرم چو به منصب نرساند

بعد از این پیروی پیر رهی باید کرد

دم رفتن به سرم آی زمانی که مرا

به تو آن وقت به حسرت نگهی باید کرد

بی مشقّت نتوان رفت به کعبه زیرا

که به هر مرحله اش طیِّ رهی باید کرد

چون میسّر نشود وصل نگاری شب و روز

این هوس را به جهان سال و مهی باید کرد

گر به میخانه ندادند رهم روزی چند

روی از میکده در خانقهی باید کرد

چشم و مژگان تو دیدم که به هم می گفتند

در حقیقت حذر از ما سپهی باید کرد

مِی خورد خرّم و عصیان کند و گوید فاش

که به امید شفیعی گنهی باید کرد(1)

ص:177


1- 89. این غزل ظاهراً با الهام از شعر «طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد» سروده شده است.

نه تو را مشک دگر حاجت و نه شانه بود

زلف مشکین تو افشان به سر شانه بود

نه تو را مشک دگر حاجت و نه شانه بود

بس که بیگانه نوازی نشناسی ما را

کاشنایی تو با مردم بیگانه بود

خادم مدرسه هرگز به مقامی نرسد

عاقل آن است که جاروکش میخانه بود

قول رندان جهان نیست معلّل به غرض

هرچه گویند رفیقانه و رندانه بود

شمع می سوزد و بر حالت خود می گرید

دگر او را چه غم از مردن پروانه بود

زنده مردیست که با خانه و با زندگی است

مرده مردی است که بی زندگی و خانه بود

منم و خانه ی ویرانی و یک گنج کمال

مدفن گنج زر و سیم به ویرانه بود

نه عجب مدّعی ار پوست کند از تن من

موش هر جا که بود دشمن انبانه بود

با من از توبه زند دم همه دم واعظ شهر

نیست آگاه که افسون وی افسانه بود

یار شکّرلب اگر داد به خرّم جامی

بی تأمّل خورد ار زهر به پیمانه بود

ص:178

کز مهر در برم شبی آن ماهرو بود

شد سالها که در دلم این آرزو بود

کز مهر در برم شبی آن ماهرو بود

همچون دل گرفته ی من صد هزار دل

در طُرّه ی تو بسته به یک تار مو بود

بر رهگذار یار نهم رو به روی خاک

کان خاک بهر من سبب آبرو بود

مگذار بهر کاسه ی مِی یا پیاله ای

منّت به دوش من، که به دوشم سبو بود

جاری ز دیده ام شده اشک آنچنان که خلق

آن آب را کنند گمان کاب جو بود

زخمی که از تو بر دل عشاق می رسد

مرهم پذیر نیست چه جای رفو بود

زان دم که وصف زلف تو را کرده ام هنوز

چون آهوی ختا نفسم مشکبو بود

من مست و نیست راه گریزم ز شش جهت

شب نیمه است و شحنه سر چارسو بود

شیرین کلامی ات به همین ذکر خرّم است

هر جا که لب به هم زنی این گفتگو بود

ص:179

گهی زلفت به روی شانه باشد

گهی بر روی زلفت شانه باشد

گهی زلفت به روی شانه باشد

دلم مایل به خال توست آری

کبوتر را هوس بر دانه باشد

تو آن شمعی که هر جا برفروزی

به دورت صد چو من پروانه باشد

دلیری ای پسر در قتل عُشّاق

به طفلی جنگ تو مردانه باشد

دلم در هجر و وصلت بیقرار است

به هر احوال آن دیوانه باشد

حدیث دوزخ و فردوس واعظ

به گوشم یک به یک افسانه باشد

مرا با مسجد و منبر چه کار است

مکان مِیکشان میخانه باشد

مگر خرّم ز مِی از هوش رفته است؟!

که این سان ناله اش مستانه باشد

ص:180

این خیالیست که بایست ز دل بیرون کرد

فکر وصل تو دل غمزده ام را خون کرد

این خیالیست که بایست ز دل بیرون کرد

داشتم تا طرب وصل تو را بودم شاد

ناگه آمد تعب هجر و مرا محزون کرد

ابرو و لعل تو معنی اشارات و شفاست

بوعلی ترجمه ی هر دو به یک قانون کرد(1)

عاشقی باعث دیوانگی و رسوایی است

عشق لیلی نشنیدی که چه با مجنون کرد؟!

بوسه ای از لب او خواستم و کرد دریغ

خواهش بی غرضم را همه جا مضمون کرد

خوف داری اگر از من بِکُشم زار و مترس

بهر آسودگی خویش توان یک خون کرد

زلف تو مار سیاهیست که صد افسونگر

نتوانند که او را به دمی افسون کرد

هرکه یک بوسه خرید از تو به نرخ صد جان

نگذریم از حق و گوییم تو را مغبون کرد

قد موزون بتان در نظر موزونان

گر نباشد نتوانند غزل موزون کرد

خرّم از مفلسی و فقر مکن شکوه دگر

کارفرمای قضا بین که چه با قارون کرد

می کشم منّت مسعود شه راد که او

نان به من داد و مرا از کرمش ممنون کرد

ص:181


1- 90. اشاره به ابن سینا و آثار او «شفا» و «قانون» و «اشارات» دارد.

تا فارغ از این ناله و فریاد نگردد

خواهم که دلم از غم تو شاد نگردد

تا فارغ از این ناله و فریاد نگردد

دلداری من می دهی ای جان و ندانی

کاین خانه خراب است که آباد نگردد

هر کس که کند قوت دل از شکّر شیرین

از کوهکنی خسته چو فرهاد نگردد

پیدا نشود دوست چو من بهر تو هر چند

آهن بشود تیغ چو فولاد نگردد

دنیا چو عروسی است فریبنده که خود را

در آید و پیرامُن داماد نگردد

هرگز دلم از غم نشود رسته که این مرغ

تا جان ندهد از قفس آزاد نگردد

شاگرد اگر طالب علم است بباید

رنگ رخش از سیلی استاد نگردد

خاک قدم خلق جهان باش چو خرّم

تا کلّه ات از عُجب پر از باد نگردد(1)

ص:182


1- 91. کنایه و ضرب المثلی است برای افراد مغرور که: «فلان فرد کله اش باد دارد».

واقف از طبع و ریا کاری زُهّاد نشد

تا به من طبع من دلشده معتاد نشد

واقف از طبع و ریا کاری زُهّاد نشد

خدمت مرشد خود هر که به اخلاص نکرد

خدمتش شد هدر و قابل ارشاد نشد

تا که غافل نشد از ذکر خدا جانوری

هرگز از تیر قضا کشته ی صیّاد نشد

آمده لشکر هّم و غم و پیری به سرم

آه یک لحظه به من از اجل امداد نشد

گفتم از خواندن اوراد به وصلش برسم

وصل او واصل من نیز ز اوراد نشد

هر که از روی ریا کرد عبادت نامش

ثبت در دفتر مستوفی عُبّاد نشد

بهر من وصل تو هم عیدی و هم عیدی بود(1)

به از این عید مرا عیدی از اعیاد نشد

گرچه بعضی شعرا وارث شعر پدرند

شاعری ارثی من از اب و اجداد نشد

مکن از هیچکسی خوف و بکش خرّم را

فرض کن کز ازل او خلقت و ایجاد نشد

ص:183


1- 92. وصال تو برای من هم مانند یک روز عید بود و هم عیدی من وصال تو بود(جناس تام در عیدی و عیدی).

هرچه افزون طلبی باز بسی کم باشد

عهد و میثاق تو گر ثابت و محکم باشد

هرچه افزون طلبی باز بسی کم باشد

مرده را زنده نمایی به تکلّم گویا

نفست از دهن عیسی مریم باشد

گر نشاطی به غلط راه دل من پرسد

گو بفرمای که این خانه پر از غم باشد

عشق چیزی است که آن را به ملایک ندهند

این متاعی است که از زاده ی آدم باشد

کو سلیمان که اطاعت کندش دیو و پری

ورنه در حنصر آدم همه خاتم باشد(1)

گر به وصلت برسم گریه امانم ندهد

چه توان کرد به عیدی که محرّم باشد

شرط آیین کرم نیست به حاتم نامی

سر دهد هر که ره دوست چو حاتم باشد

داروی وصل توأم دفع کند زخم فراق

کان نه زخمی است که محتاج به مرهم باشد

تویی امروز در این شهر خداوند جمال

کمترین بنده ی درگاه تو خرّم باشد

ص:184


1- 93. حنصر: انگشت پنجم(انگشت کوچک).

با همه بی حرمتی ما را گرامی می کند

یار اگر نسبت به ما بی احترامی می کند

با همه بی حرمتی ما را گرامی می کند

می کند تندی و گوید تلخ و من از شور عشق

اینچنین دانم که او شیرین کلامی می کند

ساده لوحیِ زلیخا بین که می کرد این خیال

چون خریدم یوسف از بهرم غلامی می کند

گرچه تاب آتش عشقت دلم را پخت و سوخت

با همه این پختگی آن باز خامی می کند

تا به کی خانه نشینی جانب بازار رو

شاهدان خانگی را کوچه نامی می کند

خواستم بر آستان او نشینم یار گفت

سفله را بین دعوی عالیمقامی می کند

غم ندارد خرّم ار میرد ز هجر دوست لیک

غم از این دارد که دشمن شادکامی می کند

ص:185

مسجد و منبر و محراب وی آباد نشد

تا که زاهد سرش از عجب پر از باد نشد

مسجد و منبر و محراب وی آباد نشد

پیش داماد عروسی که رخش جلوه نکرد

بهره مند از کرم و صحبت داماد نشد

خانه بسیار شد آباد کسی گر گوید

خانه چون خانه ی میخانه شد آباد نشد

با وجودی که کنم دعوی صاحب نفسی

نفسی از غم عشق تو دلم شاد نشد

داد و بیداد ز بی رحمی دلدارم داد

که دلش سیر ز بی رحمی و بیداد نشد

بیستون کنده شد از قوّت عشق شیرین

این هنرها هم از قوّت فرهاد نشد

روسیاه است غلامی که شد آزاد ولی

روسفید است غلام تو که آزاد نشد

خرّم پیر چو کودک کند ار شاگردی

مکنش منع کسی پیش خود استاد نشد

ص:186

بوی خیری مگر از خانه ی ما می آید

بر در خانه ی ما چند گدا می آید

بوی خیری مگر از خانه ی ما می آید

گر به قصد من بدبخت بلا می آید

بگذارید بیاید که بجا می آید

از عبادات عیان در نظر خلق جهان

محترز باش کزان بوی ریا می آید

کودکی از رحم مام نیاید بیرون

گر بداند که در این دار فنا می آید

من ز نفرین نکنم واهمه زیرا که کسی

نه ز نفرین برود نه ز دعا می آید

کار ما عاشقی و کار همه کاسبی است

چه توان کرد همین کار ز ما می آید

زدن بوسه به روی تو صلاح تو بود

چونکه صیقل زنی آیینه جلا می آید

گر روم در بر یارم ننشسته گوید

منشین زود برون رو که صدا می آید

گر کسی گفت بلا آید از این بعد مکن

باور از وی مگر از پیش خدا می آید؟!

مُلتجی گر بشوی غم مخور از این هر کس(1)

که عروسی برود هم به عزا می آید

یار یک روز اگر پیش من آید یاران

غم مدارید که شب پیش شما می آید

خرّم ار داخل میخانه شود معذور است

دردمند است به امید دوا می آید

ص:187


1- 94. در نسخه خطی قابل خواندن نیست.

چو صبر نیست حریفان دل من آب شود

یک اربعین به خم انگور، تا شراب شود

چو صبر نیست حریفان دل من آب شود

بنای میکده یارب همیشه باد آباد

چنان مباد که یک خشت آن خراب شود

حدیث حسن تو بگذشت از هزار، اگر

شود نوشته ز هر باب یک کتاب شود

برآستان تو هر سفله روی بگذارد

مکان رتبه اش عالی از آن جناب شود

چه لعبتی تو ندانم به پیش اهل نظر

که از نظاره ی روی تو، شیخ شاب شود

ستم مکن به من ای خواجه زآنکه می گویند

چو کرد بنده گنه مورد عتاب شود

به غفلت ار ز رخت پرده اوفتد ماند

به روز ابر که ناگاه آفتاب شود

اگرچه ز اهل دهاتی ولی ز غایت حسن

شوی چو داخل هر شهر انقلاب شود

به بندگان تو خرّم از این کند خدمت

که تا غلامِ غلام تو او حساب شود

ص:188

میان اهل عالم سرفراز و مفتخر باشد

هنر آموز زیرا هر که از اهل هنر باشد

میان اهل عالم سرفراز و مفتخر باشد

تو چون شمسی و باید هر مهی در خانه ای باشی

به یک هفته سه خانه گشتن آیین قمر باشد

بریدم رشته ی الفت ز هر بی مهر چون دیدم

بِبُرّد باغبان شاخی که بی برگ و ثمر باشد

نگارا چند خوابی صبح شد برخیز و کاری کن

که سوز عجز بیداران شب، پیش از سحر باشد

به تیغی کز تو آمد بر سرم از پای افتادم

بنازم ضرب دستی را که زخمش کارگر باشد

شبی در خواب شیرین دید، خسرو زهر می نوشد

مُعبّر گفت کاصفاهان به کام او شکر باشد(1)

ز تیر آه مظلومی ندیدم ظالمی خائف

مگر این عهد آه هر ستمکش بی اثر باشد

تو بهتر از ملک هستی و خوشتر از پری جانا

مشو عاشق که عاشق پیشگی کار بشر باشد

به درس و بحث خرّم نیست عالِم هیچ در عالَم

که او نه مبتدا داند نه مخبر از خبر باشد

ص:189


1- 95. این مصرع ایهام دارد؛ یکی اشاره به شکر معشوقه ی خسرو در اصفهان دارد و دیگر بنا به تعبیر برعکس خواب زنان اشاره دارد، که زهر در خواب شیرین تعبیرش شکر می شود.

به شما آنچه نمایند به ما نیز کنند

نه به ما جور نکویان، به شما نیز کنند

به شما آنچه نمایند به ما نیز کنند

جان ز هجرت به لبم آمد و وصلت جویم

غرقه در بحر چو گردند شنا نیز کنند

بوعلی گر نبود ابروی و لعل تو بود

حکمت او به اشارات و شفا نیز کنند(1)

مطربا چند زنی ساز مخالف به عراق

اصفهان ترک مُبدّل به نوا نیز کنند(2)

خوش بود مشک تر از طُرّه ی مشکین نگار

ورنه از نافه ی آهوی ختا نیز کنند

بسته ی زلف تو دل گشت و نگردید خلاص

پر هر مرغ که بندند رها نیز کنند

شاهدانند به عالم که ز تیر مژگان

خلق را قتل نمایند و ابا نیز کنند

یک خدا هست و شود بندگی او به دو قسم

قومی از صدق و گروهی ز ریا نیز کنند

آنچه کردند نکویان جهان با خرّم

می کند خوف که در روز جزا نیز کنند

ص:190


1- 96. اشاره به ابن سینا و آثارش کتابهای «اشارات» و «شفا».
2- 97. مراعات النظیر در دستگاههای موسیقی عراق، اصفهان، ترک، نوا.

از باطن می زندگی و خانه ندارد

هر کس که به خانه می و پیمانه ندارد

از باطن می زندگی و خانه ندارد

در بزم از آن دور تو گردم که نگویی

شمع رخ من بهر چه پروانه ندارد

در مملکت عشق چه بی خانه کسانند

جز ما در آنجا همه کس خانه ندارد

یارم به زبان رام نشد آه زبانم

مانند کلیدیست که دندانه ندارد

بیرون نرود از چه غم تو زدل من

گویا به جز این خانه دگر خانه ندارد

خویشیم حریفان همه در بزم که امشب

این مجلس ما یک تن بیگانه ندارد

زر خواست ز من پیش، که تا بوسه دهد بعد

گفتم صنما بوسه که بیعانه ندارد

جز خانه ی ما یانه ندارد همه دارند

ویران شود آن خانه که یک یانه ندارد(1)

خرّم چو ز پر خوردن می منع کنندت

گو باده گساری گِز و پیمانه ندارد

ص:191


1- 98. یانه: هاونگ. از ملزومات هر خانه ی ایرانی یک هاونگ بوده است.

نه لاله ی دمن و نه گل چمن دارد

غزل ذومطلعین

لطافتی که تن یار گلبدن دارد

نه لاله ی دمن و نه گل چمن دارد

زبان مرده سر صحبت و سخن دارد

ولی چه چاره کند خاک در دهن دارد

اگر که یوسف ما را برند در بازار

هزار مشتری غیر پیرزن دارد

دلم کباب شد از آتشت مزن دامان

کباب پخته چه حاجت به باد زن دارد

اگر که یار پری روی را نمایم رام

رقیب را چه کنم؟ خوی اهرمن دارد

به یمن عشق شدم شهره زانکه هر گنجشک

جلال و جاه و بزرگی ز نارون دارد

خوشم نیامد از این عیش و عشرتِ امشب

که بزم ما نه مُغنّی نه تارزن دارد

سفر خوش است و بود بر مسافری ناخوش

که روز و شب دل او حُبّی از وطن دارد

خوشا به حال دل مرده ای که بعد از مرگ

همین ز دولت و اموال یک کفن دارد

همه جسارت خرّم پی مطایبه است

امید عفو ز حضّار انجمن دارد

ص:192

گر ز هر کس کینه ای دارد ز دل بیرون کند

یار من آلوده از می چون لب میگون کند

گر ز هر کس کینه ای دارد ز دل بیرون کند

هر که چون من گردد از شهر و دیارش تنگدل

می رود در دشت و هامون جای چون مجنون کند

دست بردم سوی زلف یار سر پس برد و گفت

هیچکس نتواند این مار سیه افسون کند

خواهد ار عشّاق را بیرون کند از کوی خود

ترسم از بی طالعی اوّل مرا بیرون کند

از می تنها نگردم مست با ساقی بگوی

کز برای من میان جام می افیون کند

می کنم دایم خیال وصل خوبان جهان

همچو مسکینی که فکر دولت قارون کند

گفتمش خرّم به جانی بوسه ات را مشتری است

گفت می خواهد کزین سودا مرا مغبون کند

ص:193

بر صفحه ی عذارش رمزیست می نگارد

آن خال و خط نباشد کان دلربا گذارد

بر صفحه ی عذارش رمزیست می نگارد

از بهر خواب آن شوخ گر چشم هم گذارد

هر کس که هست بیدار کامی از او برآرد

در کشتزار عالم تا هست سبز آدم

هر کس به یک امیدی تخمی به دل بکارد

چون نیست نقش و طالع نرّاد پاک بازو

دیگر چرا شکایت از کعبتین دارد

من خاکسار بودم اکنون چو خاک گشتم

شاید امانتش را بر دست من سپارد

چون در قلم نیاید تعداد عاشقانش

پیوسته یک به یک را ز انگشت می شمارد

آورد و بُردِ گیتی رسم قدیم باشد

یک تن برد گر امروز، فردا دو تن بیارد

در چشم تو نباید از غایت تَجمّل

گر جای اشک عاشق از دیده خون ببارد

با هر کسی سر و کار آن شوخ دارد امّا

کاری به کار خرّم از هیچ رو ندارد

ص:194

ترسم از دهر چو کُفّار، مسلمان نرود

شیخ شهر ار بحقیقت پی ایمان نرود

ترسم از دهر چو کُفّار، مسلمان نرود(1)

کفر گیسوی تو ای بت به جهان کاری کرد

که دگر هیچ مسلمان پی ایمان نرود

میزبانی که تو باشی همه شب تا به سحر

خواب از فکر تو در دیده ی مهمان نرود

رسن زلف تو دل تا نکند دست آویز

بی سبب جانب آن چاه زنخدان نرود

عاشق ار خانه ی معشوق بداند که کجاست

هرگز از شهر چو مجنون به بیابان نرود

کو سکندر که دهان تو بدو بنمایم؟

تا دگر در طلب چشمه ی حیوان نرود

بی گل روی تو در باغ روم من هیهات

هیچ بلبل به زمستان به گلستان نرود

آنچه گفتم به تو یاد است مرا از هر باب

که سخن از نظر مرد سخندان نرود

آن سیه چشم بنازم که ز شهر شیراز

از پی سرمه دگر تا به صفاهان نرود

به صعوبت به سر کوی تو آمد خرّم

مشکل اینجاست کز آنجا دگ آسان نرود

ص:195


1- 99. این غزل فضای غزل معروف حافظ را در ذهن تداعی می کند: گرچه بر واعظش شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

کارش از عشق نگارش ناله و فریاد بود

عاشقی را هر کجا دیدم ز غم ناشاد بود

کارش از عشق نگارش ناله و فریاد بود

جور و بیداد تو با من کار امروز تو نیست

سالهای سال از تو با من این بیداد بود

با من آن عهدی که بستی شد فراموشت مرا

بعد از این هم هست یاد و پیش از این هم یاد بود

آزمودم کارهای خیر و شر را در جهان

غیر کار عاشقی هر کار بی بنیاد بود

دست افزاری که رحمی بر سر صاحب نکرد

تیشه ی بی رحم صاحب مرده ی فرهاد بود

دوش ساقی هر که را می داد می کم یا زیاد

نگذریم از حق، که خوش در کار خود استاد بود

اسب های بادپا را آزمودم اسب عمر

تندروتر هم از آن اسبان و هم از باد بود

گر مرا کشتی مترس از کس بگو با مردمان

سرنوشت عمر او تا آخر هشتاد بود

از عروس دهر دوری کن که او از بدو عمر

حجله ننشسته به فکر کشتن داماد بود

در قفس افتاده ام بی همزبان ای کاشکی

همزبانی داشتم هر چند آن هم خاد بود

بندگی یار، خرّم از ازل کرد اختیار

تا که این کودک ز مادر زاد، کی آزاد بود؟

ص:196

به دل دارم غم سیمین بری چند

برند از دست من دل دلبری چند

به دل دارم غم سیمین بری چند

نه یک منظور دارم در نظر من

که منظورم بود خوش منظری چند

در عشق و در پیری، در مرگ

به رویم باز گردیده دری چند

حدیث من به یک دفتر نگنجد

رقم باید کنم در دفتری چند

نگارم با سپاه ناز و غمزه

کشیده بر سر من لشگری چند

مژه بر هم زند با عشوه و ناز

رگ جانم زند با نشتری چند

نه من تنها به پایش سر نهادم

که در پای وی افتاده سری چند

سرم را گر بُری چون مرغ بگذار

که در خونم زنم بال و پری چند

اگر سیمین عذاری را بیابم

فشانم بر سرش سیم و زری چند

حدیث بیوه ساران بیوه ساریست

که من صحبت کنم با دختری چند

مده دل بر زن دنیای فانی

که این زن کشته هر دم شوهری چند

عجب دارم من از آن خرسواری

که او را هست اسب و استری چند

مرا عیب است نادانی از این پس

هنر آموزم از دانشوری چند

برو در انجمن خرّم که شاید

شود شعرت پسند شاعری چند

ص:197

به غمزه ایم گرفتند و بی امان بستند

بُتان به گردنم از زلف ریسمان بستند

به غمزه ایم گرفتند و بی امان بستند

یکی ز صحبت خوبان نبرد بهره ولی

هزار تهمت بیجا به این و آن بستند

دُکان حسن فروشی چو باز کرد آن شوخ

همه جماعت بازاریان دکان بستند

فسون نطق بُتان کرد آنچنان با من

که هر کدام زبانم به یک زبان بستند

قوی ست حسن نکویان چنانکه در فن ناز

به خَمّ زلف بسی دست پهلوان بستند

نگشته است دریغا کنون گلی سیراب

که از درون و برون آب گلستان بستند

کسان که گوش نکردند صحبت عرفا

به اعتقاد همه چشم از جنان بستند

طمع برید ز خوبان چو یافت خرّم اینکه

بریده اند ز هر پیر و با جوان بستند

ص:198

ثمرش چیست عبادت بکند یا نکند

تا کسی روی بدین پشت به دنیا نکند

ثمرش چیست عبادت بکند یا نکند

بنده ای را که خداوند نوازد او را

طالب دین بکند مایل دنیا نکند(1)

تا ابد کس نشود قابل ارشاد اگر

خدمت و کوچکی مرشد دانا نکند

می کنم غوص پی گوهر مضمون در شعر

هیچ غوّاص چو من غوص به دریا نکند

مرض عشق بود مرگ علاجش هر کس

مبتلا گشت بدین درد مداوا نکند

رسم این است سفر هر که کند با تن ها

سفر مرگ محال است که تنها نکند

بنده کاری نتواند بکند در عالم

گر توکّل به خداوند توانا نکند

چشم من از پی روی تو بود، کوری نیست

که به دل آرزوی دیده ی بینا نکند

گر به کعبه بت ما را نِگرد برهمنی

جای در کعبه کند رو به کلیسا نکند

ص:199


1- 100. طالب دین کند و مایل دنیا نکند (مصحح)

به جز از من که ز اسلام نگردم ترسا

عشقبازی همه کس با بت ترسا نکند

گفته ای بوسه نخواهد کسی از من هرگز

پس چه خواهد ز تو گر بوسه تمنّا نکند؟!

نام عُشّاق خود ار یار نویسد در فرد

کاش زان جمع مرا خارج و منها نکند

حکم قتل همه را گر بنویسی از کین

حکم حکم تو بود کیست که امضا نکند؟!

آنچه گفتی تو شنیدیم و نکردیم چه سود

ذکر تلقین پی آن مرده که القا نکند

زنده دل هر که بود بوسه ی شیرین خواهد

ورنه مرده زکسی خواهش حلوا نکند

دشمنان را کند اعزاز و نوازد امّا

هرگز از کینه محبّت به احبّا نکند

اگر امروز به وصل تو رسد خرّم زار

بی خیال است دگر فکر ز فردا نکند

هست از همّت او دور و نباشد انصاف

گر به من مرحمتی حضرت والا نکند

شاه مسعود فلک قدر که چون او شاهی

با رعیت به جهان رفق و مدارا نکند

تا بود مهر جهان تاب خداوند رحیم

سایه ی مرحمتش کم ز سر ما نکند

ص:200

ز یاقوت لب لعل جوانی قوت جان دارد

به کام دل رسد پیری که معشوقی جوان دارد

ز یاقوت لب لعل جوانی قوت جان دارد

کتاب عشق را گفتم که از هر باب می خوانم

ندانستم که در هر فصل چندین داستان دارد

متاع حسن دارد هر که نفروشد به ارزانی

که هر شهری برند این جنس را نرخی گران دارد

دل و جانی که دادم داشتم دیگر چه می خواهد

یقین بهتر از آنها در برم چیزی گمان دارد

غنیمت دان چو با یاری نشینی یک زمین امروز

که فردا را نمی دانی چه بازی آسمان دارد

در داد و ستد بگشای تا سرمایه ای داری

که از سودا برد سود آنکه کالای دکان دارد

ستم کردی به من ای بی مروّت تا توانستی

مگر این جسم لاغر تا به کی تاب و توان دارد

تنم از لاغری گردیده چون تشریح پنداری

که سر تا پای من یک پوست روی استخوان دارد

به جان آمد دلم از جور دربانان درگاهش

مگر در آستان هر گلرخی صد پاسبان دارد

مکن خوارم که من در کوی تو یک روزه مهمانم

که مهمان گر بود کافر عزیزش میزبان دارد

ص:201

نهد در قصد دل در قوس ابرو ناوک مژگان

بلی هر کس گذارد در کمان تیری نشان دارد

من دل مرده از عشقت بدین خوبی غزل گویم

که هر کس بشنود از من کند تحسین که جان دارد

ز زخمی داد خرّم جان و جانانش ز بی رحمی

زند زخمی به روی زخم و گوید باز جان دارد

سؤال از من جوانی کرد کای پیر جهاندیده

کدامین شهر بر هر جا شرف در این زمان دارد

بدو گفتم سهام الدوله هر شهری که وارد شد

شرف بر کلّ امصار اقالیم جهان دارد

بگفتا گر چنین باشد که می گویی مسلّم شد

که حکم اشرف الامصاری امروز اصفهان دارد

ص:202

آن زمان از آسمانم بر زمین انداختند

یک زمین تا آسمان و یار با هم ساختند

آن زمان از آسمانم بر زمین انداختند

نردبازی کرد هر کس بر حریفش مال باخت

دست اوّل عشقبازانت سر و جان باختند

راکبان اسب افتادند چون از اسب و اصل

خرسواران اسب کین بر جسم یک یک تاختند

ما به چشم بد رخ خوبان ندیدیم و ز ما

چشم پوشیدند و ما را از نظر انداختند

من سپر انداختم در جنگ خوبان جهان

تا که در میدان زیبایی علم افراختند

من نپردازم دگر با خود که بهر کشتنم

گلرخان شمشیر ابرو را ز کین پرداختند

خرّما از آتش عشقش اگر سوزی بساز

ز آتش او عاشقانش سوختند و ساختند

ص:203

چو یار نیست چه سود از نوای بربط و عود

به مجلسی که بود عود و بربطی موجود

چو یار نیست چه سود از نوای بربط و عود

تو را ببینم اگر در نماز وقت قیام

ز شکر از پی شکرانه می روم به سجود

هزار بنده ی مقبل به یک تعرّض تو

ز درگهت همه گردند رانده و مردود

دلم که گمشده ی عشق شد ز دلجویی

تفقّدی نکند دلبری از آن مفقود

دمی که پیش منی از خدای می طلبم

که کور و کر کند آن لحظه چشم و گوش حسود

اگر ز دست تو شمشیر بر سرم آید

بود نهایت الطاف و مهر و غایت جود

شوی چو مست تو بیدار کار خود می باش

مکن خیال که در خواب رفته اند رنود

خیال قبله ی روی تو مشتبه سازد

رکوع را ز سجود و قیام را ز قعود

تعلّقی که شب شنبه پیش من دارد

ندارد آن همه عزّت ز روز شنبه یهود

به زندگانی جاوید کس طمع نکند

که لایموت بود کردگار حیّ ودود

مقیم میکده خرّم شده در آخر عمر

هزار شکر که گردیده عاقبت محمود

ص:204

غم مخور چینی مودار هم ارزش دارد

موی بر روی نکوی تو اگر رو آرد

غم مخور چینی مودار هم ارزش دارد(1)

یار گفته است که از خاک مرا بردارد

لیک روزی که به خاک لحدم بسپارد

پا نهد هر که به کوی تو ز پا می افتد

نتواند که دگر پای ز پا بردارد

دم رفتن بسپارم به تو جان را زیراک

هر کسی دارد امانت به امین بسپارد(2)

شد یقینم که به عالم بر او من هیچم

که ز عُشّاق خود او هیچ مرا نشمارد

خواه ضایع بشود خواه شود حاصل او

هر کسی تخم امیدی به دلش می کارد

نشود کاشته ی مرد خدا هرگز خشک

کابر رحمت به همه فصل بدو می بارد

ص:205


1- 101. مطلع مطایبه است. مقصود ظرف چینی ترک برداشته است که علی رغم شکستگی به قیمتی نازلتر خرید و فروش می شده است بویژه اگر نقش آن ظرف قدیمی و از عتیقه جات باشد.
2- 102. در ورودی و سر بینه های گرمابه ها افراد امانت خود را به جامه دار حمّام می سپرده اند و این شعر به مناسبت از مرحوم صغیر اصفهانی در سر بینه ها به چشم می خورده است: هرکه دارد امانتی موجود بسپارد به من به وقت ورود از این بیت مرحوم خرّم می تان دریافت که امانت داری در گرمابه ها سابقه ای دیرینه دارد.

ما که دادیم به دلدار دل زار آسان

لیک چون خون شده مشکل که نگاهش دارد

ای پدرمرده مکن گریه و زاری که خدای

پدری را ببرد تا پسری را آرد

چند گویی که ببوسم لب یارم خرّم

تو چنین است خیالت اگر او بگذارد

چاره ای نیست مگر دست ز دل بردارد

هر که در سر هوس صحبت دلبر دارد

چاره ای نیست مگر دست ز دل بردارد

نبود هیچ نگاری چو تو شیرین گفتار

هر نِیی را نتوان گفت که شکّر دارد

من ز میخانه و خم وصف کنم زاهد اگر

صحبت از صومعه و مسجد و منبر دارد

ز آب می آتشی افروز به جانم ساقی

که دل سوخته ام خوی سمندر دارد

به حقارت منگر جانب آن درویشی

که نه بر شاه طمع نه سر افسر دارد

نگذارم که رود مهر تو از دل بیرون

گرچه این خانه خراب است ولی در دارد

ص:206

به نگاهی دلم افتاد به دامش گویا

که دل اهل نظر طبع کبوتر دارد

می شود پیر جوانی که همه عمر ز مهر

احترام پدر و عزّت مادر دارد

دهر دون زشت عروسی است که بهر داماد

روی آراسته از زینت و زیور دارد

عاشق خویش مکش زار که بی کس نبود

هر که باشد پدر و مادر و خواهر دارد

گر نگار من غمدیده به صورت پسر است

می کنم شکر که او معنی دختر دارد

ماه رویان همه بی مهر و ستمگر باشند

خرّم از چه گله از طالع و اختر دارد

حشر آن کس که بود با علی و آل دگر

نه غم از دوزخ و نه بیم ز محشر دارد

ص:207

کز پی دانه ی خالی شد و در دام افتاد

باز مرغ دل من در طمع خام افتاد(1)

کز پی دانه ی خالی شد و در دام افتاد

تا میان من و او کار به پیغام افتاد

حرف رسوایی ما در دهن عام افتاد

رفت هر کس دو سه روزی بر او عزّت داشت

باز از چشم وی از گردش ایّام افتاد

نیست از مذهب اسلام قوی تر دینی

آه کز عشق بتان رخنه در اسلام افتاد

مادر دهر حسد می برد از این فرزند

که بدین شکل و جمال از شکم مام افتاد

عشقبازی صفت مردم بانام بود

عبث این قرعه به نام من بی نام افتاد

بس که سر بر سر زانو بنهادم ز غمش

از تفکّر به سرم علّت سرسام افتاد

جم که می دید شب و روز جهان را در جام

از جهان رفت و به دست دگران جام افتاد

بارها گور بیفتاد ز تیر بهرام

تا که در گور عمیقی خود بهرام افتاد

خرّم از گوشه نشینی خوشش آید که اگر

صبح می خورد به یک گوشه ای تا شام افتاد

ص:208


1- 103. این غزل به تقلید از غزل معروف حافظ سروده شده است: عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد عارف از خنده ی مِی در طمع خام افتاد

چرا این راز را از بنده پرسد؟! از خدا پرسد

ز بی وضعی من هر کس که از این بینوا پرسد

چرا این راز را از بنده پرسد؟! از خدا پرسد

عنان فقر و دولت هر دو در دست خدا باشد

اگر یک بنده می گردد فقیر از او چرا پرسد؟!

نپرسد کس ز بیماری شفا از چه نمی یابی

که باید از طبیب بی حواس بد دوا پرسد

به کار گلستان و باغ باشد باغبان ساعی

اگر نشکفت غنچه بلبل از باد صبا پرسد

تمام زشت و زیبا مظهر حقند این معنی

نمی دانیم بی معنی کس از ما یا شما پرسد

ز بیگانه مپرس احوال ما را او چه می داند

که حال آشنا را هر کسی از آشنا پرسد

اگرچه اختیار دادن می هست با ساقی

و لیکن احتیاطاً باز می آید ز ما پرسد

ره توفیق را خرّم نداند روز می آید

که این ره را شب تاری ز مردان خدا پرسد

ص:209

از مهر هر کسی پدر آن پسر شود

هر جا که ماهرو پسری بی پدر شود(1)

از مهر هر کسی پدر آن پسر شود

چندین هزار طفل بزایند مادران

تا آنکه یک پسر ز قضا چون پدر شود

شکر خدا که جلوه ی حسن نگار ما

هر ماه و سال بیشتر از بیشتر شود

در سیم و زر خواص ندیدم به روزگار

جز آنکه صرف وصل بتی سیمبر شود

هر سینه ای که کینه ندارد ز دوستان

در پیش تیر عشق تواند سپر شود

زاهد مگر خورده، به می کش که کرده است(2)

این عیب را قبول، که صاحب هنر شود؟

ساقی مکن ز خرّم دیوانه می دریغ

شاید دماغ خشک وی از باده تر شود

ص:210


1- 104. این غزل به تقلید غزل حافظ شیرازی سروده شده است: ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود
2- 105. مفهوم مصرع نارساست. احتمالاً باید کلمه «مِی» در نوشتن جا افتاده باشد. «زاهد مگر خورده می؟ به می کس که کرده است».

کی مرا همچو خود آشفته و شیدا می کرد

گر به من این دل دیوانه مدارا می کرد(1)

کی مرا همچو خود آشفته و شیدا می کرد

زاهد صومعه گر آن بت ترسا می دید

پشت بر کعبه و رو سوی کلیسا می کرد

سر و کار دگران کاش بدو می افتاد

تا بدانند که آن شوخ چه با ما می کرد

گر نمی خواست که بیگانه شود یار از ما

آشنایی ز چه با مردم رسوا می کرد؟!

از دل گمشده ام کس نگرفته است سراغ

ورنه او را به خم زلف تو پیدا می کرد

چشم بد دور از آن چشم نکو کاندر باغ

شوخ چشمی همه با نرگس شهلا می کرد

شاه حُسنش به سپاه مژه در مستی خویش

بهر تاراج دلم حکم به یغما می کرد

گفتمش بهر چه راندی ز درت خرّم را؟

گفت از بس که ز من خواهش بیجا می کرد

ص:211


1- 106. این غزل به تقلید از غزل مشهور حافظ شیرازی سروده شده است: سالها دل طلب جام جم از ما می کرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می کرد

که این ویرانه بهر مردم دیوانه می سازد

غزل ذو مطالع

ندارم غم، جهان را گر فلک ویرانه می سازد

که این ویرانه بهر مردم دیوانه می سازد

یکی از بهر زاهد سبحه ی صد دانه می سازد

یکی از بهر می کش شیشه و پیمانه می سازد

بدو رشک آیدم کز بهر زلفش شانه می سازد

که دست آویز بهر طُرّه ی جانانه می سازد

تواند هر کسی با مردم عاقل کند سازش

ولی عاقل بود آن کس که با دیوانه می سازد

ز نادانی خود پروانه می سوزد همی ورنه

زبان چرب و نرم شمع با پروانه می سازد

خورد می جاهلانه هر کسی خم خم خورد امّا

حکیمانه خورد هر کس به یک پیمانه می سازد

اگر بر عارضش خال خدایی نیست از دستش

به رخ پیوسته خالی بهتر از بهدانه می سازد

بنازم گوهر ذاتی که از باران نیسانی

به بطن یک صدف صد گوهر یکدانه می سازد

به یک خانه نسازند اغنیا سازند صد خانه

نسازد خانه ای درویشی و بتخانه می سازد

نگیرم یارِ بیگانه که از دیر آشنایی او

مراهم ز آشنایانم چو خود بیگانه می سازد

اگرچه دارد از ابرو کمان امّا به قصد ما

کمان روی کمان با وَسمه استادانه می سازد

ص:212

ریا در مجلس رِندان بی سامان نمی باشد

که گر رندی بسازد بَزمکی رندانه می سازد

جوانان خانه ها بفروختند از بهر می خرّم

به پیری خانه ای در کوچه ی میخانه می سازد

افسوس که لب بر لب پیران نرسانند

این تازه جوانان نکو خوش نفسانند

افسوس که لب بر لب پیران نرسانند

عُشّاق اگر گرد تو گردند عجب نیست

هر جا شکری هست به گردش مگسانند

در وصل تو تنها نه منم ملتمس و بس

بسیار کسانند که از ملتمسانند

آنانکه سپارند به هر یار دل از شوق

پیداست که از طایفه ی بوالهوسانند

خوبان اگر از وصل بگویند کلامی

باور مکن این حرف که بی قول و لسانند

از بس که پی محمل آن ماه بنالم

زان ناله ی جانسوز در افغان جرسانند

از کج روی چرخ غلطبخشی دوران

آسوده خرانند و به زحمت فَرَسانند

گفتم که به جان است خریدار تو خرّم

گفتا که ببین مشتری من چه کسانند

ص:213

گر رود در بارگاه پادشاهان بار دارد

هر که بر رخسار نیکو زلف عنبربار دارد

گر رود در بارگاه پادشاهان بار دارد

وانکه در عالم ندارد خوب و رویی قد رعنا

گر بود سلطان گدا از صحبت او عار دارد

قیمت اجناس باشد گاه رایج گاه کاسد

جنس حسن است آن که دایم رونق بازار دارد

گر ندارد آن صنم در سر هوای بت پرستی

از چه رو برگردن خود زلف چون زُنّار دارد

دل ز من برده است دلبر، باز آزارم نماید

فوق بی رحمی ببین با جانم اکنون کار دارد

ناله های زیر و بم خرّم کشد از پرده ی دل

در دهان خود مگر او نطق موسیقار دارد

مکن منعش بگو افزون بریزد

اگر دلدار خواهد خون بریزد

مکن منعش بگو افزون بریزد

بکن ساقی چنان پُر ساغر من

که می از دور آن بیرون بریزد

می از مینا به ساغر کن بدانسان

که آب دجله در جیحون بریزد

می تنها دماغم تر نسازد

بگو ساقی در آن افیون بریزد

شکر ریزد اگر از طبع خرّم

ز شوق آن لب میگون بریزد

ص:214

افروخته چراغ دل من نمی شود

هر شب که شمع وصل تو روشن نمی شود

افروخته چراغ دل من نمی شود

ما کاشتیم تخم وفا را ولی چه سود

کاین حاصل از جفای تو خرمن نمی شود

خوبان همه دلاور و من یک تن ضعیف

یک تن حریف عرصه ی صد تن نمی شود

گفتم دل از تو گیرم و بر دیگری دهم

گفتا که بهر تو همه کس من نمی شود

گر صد هزار صورت شیرین کنند نقش

دیگر یکی چو بانوی ارمن نمی شود

زخمی که از تو بر دل مجروح ما رسد

هرگز رفو ز رشته و سوزن نمی شود

بعد از وفات من نکند هیچ کس فغان

زیرا که مرده زنده ز شیون نمی شود

گفتم که از فراق تو مُردم به خنده گفت

گفتم که زندگی تو بی من نمی شود

بُرزو اگر ز نسل و نژاد تهمتن است

در گُرز و بُرز همچو تهمتن نمی شود

تا مسجد و کنشت به عالم بنا کنند

یک خانه جای شیخ و برهمن نمی شود

هر باده ای که پیر ز خم در سبو کند

از یمن او تمام ز خوردن نمی شود

خرّم بنال از غم جانان که عاشقی

بی داد و آه و ناله و شیون نمی شود

ص:215

تا ز مستی هوشیاری آید و دوشش کند

نیست می کش هر که را می مست و مدهوشش کند

تا ز مستی هوشیاری آید و دوشش کند(1)

زاهد ار خواهد که بانک نای و نی را نشنود

بشنود از من، از این پس پنبه در گوشش کند

آتش عشق تو خاک هستیم بر باد داد

نیست آن آتش که تا هر باد خاموشش کند

از نمدپوشان مپوشان چشم را زیرا خدا

دوستی مانند موسی را نمدپوشش کند

با نگاری هر که در عالم شبی را صبح کرد

مُتّصل آن روز تا شب یاد از دوشش کند

گر دهی تو کاسه ی زهری به دست هر کسی

بی تامّل شربت آسا، گیرد و نوشش کند

پیش ناپاکان مرو زیرا طلای پاک را

از تقلّب زرگری مقلوب و مغشوشش کند

هر چراغی را خدا افروخت دایم روشن است

کان چراغی نیست تا هر باد خاموشش کند

هر بزرگی را که خواهد آسمان کوچک کند

گرچه باشد گربه ای، کوچکتر از موشش کند

وعده ها خُرّم به خود می داد از احسان صدر

کی گمان می کرد کو محو و فراموشش کند

ص:216


1- 107. دوش کردن: به معنی بر دوش گرفتن

نگذریم از حق و گوییم که مشک این دارد

این نگاری که به رخ طُرّه مشکین دارد

نگذریم از حق و گوییم که مشک این دارد(1)

گل و نسرین رخ لاله عُذاران نیکوست

ورنه هر باغ، گل و سنبل و نسرین دارد

روح فرهاد شود شاد که بر تربت وی

عوض فاتحه کس (صحبت) شیرین دارد

تیرماه آمد و گل با مَه خورداد برفت(2)

باغبان از چه دگر شکوه ز گلچین دارد

چین زلف تو اگر دست گدایی افتد

آن گدا سلطنت مملکت چین دارد

فاش گویم که ز دین می گذرد دنیا دار

هر کسی کز سر دنیا گذرد دین دارد

هیچ معشوق کند گریه به مرگ عاشق

یا که منعم غمی از مردن مسکین دارد؟!(3)

سال خُرّم که ز سبعین و ثمانین بگذشت

طمع اینکه شود داخل تسعین دارد

ص:217


1- 108. جناس تام «مشکین» و «مشک این».
2- 109. خوردادایهام دارد هم ماه خرداد هم از خورشید داد برفت.
3- 110. هرچند در بیت مُنعم و مسکین را با صنعت تضاد مورد توجّه قرار داده است امّا بعید نیست که به نام دو شاعر معاصرش یعنی مسکین و فرزندش منعم نیز نظر داشته باشد.

ز شهد ذکر تو شیرین دهان هر کس شد

چون نَقل قند لبت دوش نقُل مجلس شد(1)

ز شهد ذکر تو شیرین دهان هر کس شد

معلّمی که مرا درس داد روحش شاد

که علم عشق مرا کشف از آن مدرّس شد

زر وجود من از عشق یار سیم اندام

به قدر و مرتبه کمتر ز آهن و مس شد

به هر مقام که مطرب نواخت ساز امشب

قبول خاطر هریک ز اهل مجلس شد

به راه عشق مرا اسب و پیل حاجت نیست

که هر پیاده در این عرصه رفت فارس شد

مگر به چشم تو افتاد چشمش اندر باغ

که اینچنین خجل و سر به زیر نرگس شد

صراط عشق که گردید مستقیم بود

ز سعی دل که در این راه دل مهندس شد

شب گذشته که در بزم، هر که یاری داشت

مرا خیال تو در آن میانه مونس شد

برون شد از کف من گنج وصل یاد ای دوست

ببین که خُرّم مُنعم چگونه مُفلس شد

ص:218


1- 111. این غزل به تقلید از غزل حافظ شیرازی سروده شده است: ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیده ما را انیس و مونس شد

برون از خاک مردان دلیر خشمناک آید

نهال تاک را دانی که بیرون از چه خاک آید

برون از خاک مردان دلیر خشمناک آید

نمی ترسم اگر تیری به قصد من بیندازی

از آن ترسم که از من بگذرد تیرت به خاک آید

مکن اینقدر رنجه بهر قتلم دست و بازو را

جراحت چون بود از تو مرا از آن چه باک آید

گریبان چاک کردم تا به دامن من از این غیرت

که هر شب از چه نزد عاشقان سینه چاک آید

نه تنها می رود آلوده دامن خُرّم از عالم

رود آلوده بسیار کاوّل بار پاک آید

ص:219

هر کجا هست سگی کینه ز مسکین دارد

نه رقیب از من مسکین به دلش کین دارد

هر کجا هست سگی کینه ز مسکین دارد

سنگ بر سینه زدن بی ثمر است از عشقش

زانکه در سینه ی خود او دل سنگین دارد

زخم دار است دلم آه چه زخمی کاری

لیکن آن زخم نه از خنجر و سِکّین دارد

مشک با زخم مناسب نبود پس چه کنیم؟

ما همه زخمی و او طرّه ی مشکین دارد

عاشقی تا نشود ساکن کوی یارش

هر کجا هست نه آرام و نه تسکین دارد

چه غم ار غالیه و مشک نیارند که او

طُرّه مشک وش و غالیه آگین دارد

سر نپیچند ز فرمان تو عُشّاق حزین

هر کسی عاشق تو شد ز تو تمکین دارد

هر که در جنگ نکویان برود در میدان

نکند فتح که او حالت گرگین دارد

می شود خرّم و خندان دل هر کس شد شاد

سببش چیست که خُرّم دل غمگین دارد

ص:220

بلی درخت چو خشکید برگ و بار ندارد

کسی که گشت تهیدست عشق، یار ندارد

بلی درخت چو خشکید برگ و بار ندارد

بگردش آر ز نو جام باده را ساقی

که گردش فلکی هیچ اعتبار ندارد

به هر طرف که روان گشت رفتم از عقب او

به خنده گفت که این کوه من شکار ندارد

مکن ملامت من گر روم ز دشنامی

ز حرف سخت نرنجید هر که عار ندارد

فلک میان من و یار را به هم زده باز

دگر به غیر دو بو هم زنی که کار ندارد

متاز از سپه ناز باز شهر دلم را

که غیر تو دگر این شهر شهریار ندارد

کتاب مهر و محبّت برای آن بنویسم

که اهل فضل نگویند یادگار ندارد

روم ز شهر بروجرد من به کشور دیگر

که بر مراد دلم این دیار یار ندارد

به نرد عشق بتان پاکباز شد خُرّم

کند چه چاره که او طالع از قمار ندارد

ص:221

ورنه در کهسارِ عالم کوهکن بسیار بود

عشق شیرین داشت چون فرهاد شیرین کار بود

ورنه در کهسارِ عالم کوهکن بسیار بود

خواستم تا با سگ کوی تو گردم آشنا

آشنا با من نشد از من سگت را عار بود

دوش خوابیدیم با هم مست و لایعقل چه سود

بخت من خوابیده بود و بخت او بیدار بود

از فراقش مات و مبهوتم اگر، منعم مکن

یار یاری داشتم من، تا که یارم یار بود

دوش در بازار رفتم اسبْ بازاری نداشت

هر کسی خر می خرید از بس که خربازار بود

یار اگر کج رفت با من، هیچ تقصیری نداشت

این گناه از کج رویِ چرخ کج رفتار بود

در تمام عمر هرگز از کس آزاری ندید

هر که در عالم فقیر و زار و بی آزار بود

هر کرم دار و طمع داری که دیدم در جهان

این عزیز و محترم بود آن ذلیل و خوار بود

من سپر انداختم در جنگ دلدارم که من

سخت بودم بیدل و دلدار من دلدار بود

عاشقانت را یکایک کُشتی و من زنده ام

پیش چشم تو گمانم قتل من دشوار بود

دیده ام در گله ی آدم بسی انسان گرگ

کز طبیعت بدتر از گرگان آدمخوار بود

خرّم از نفرین یار نازنین هرگز مرنج

گر دعایت کرد یا نفرین بگو مختار بود

ص:222

کی دگر از عشق او در چرخ مه تاب آورد

گر شبی آن ماه سیما رو به مهتاب آورد

کی دگر از عشق او در چرخ مه تاب آورد

روز و شب عاشق بود بیدار از غم زانکه عشق

نیست افیون تا به چشم هر کسی خواب آورد

هر دو را یک چشم می بینی به عالم گر کسی

کوزه ات را بشکند یا بهر تو آب آورد

غم هجوم آورده امشب بهتر از این هیچ نیست

تا بگویم بهر ما ساقی می ناب آورد

گر به خرّم مژده ی وصل تو را آرد کسی

بعد مُردن نوشدارو بهر سهراب آورد

ص:223

در کعبه و کنشت ز توحید دم زنند

آنانکه در راه احدیت قدم زنند

در کعبه و کنشت ز توحید دم زنند

مرد خدا به بت نکند سجده تا که هست

بیت الصّمد چرا در بیت الصنم زنند

خوبان قدم ز خانه گذارند چون برون

حاشا که با کسی ز محبّت قدم زنند

آهو روش بتان خوش اندام شیر گیر

از ناز، تیر غمزه به صید حرم زنند

ضحّاک طینتان حسودند کاین زمان

شمشیر کین به گردن جمشید جم زنند

من از وجود خویش نبردم تمتّعی

خوش آن کسان که خیمه به ملک عدم زنند

مردان نیک پاک دل کامل اعتقاد

در بحر اگر روند دل خود (را) به یم زنند

نامش به لوح هر که قلم خورد مُرد آه

عَمّاً قریب نام مر اهم قلم زنند

سینه مزن برای کسی جان من عبث

زیرا که خلق سینه به پای عَلَم زنند

خُرّم مرو دمی ز طمع بر در بخیل

زیرا که مفلسان در صاحب کرم زنند

ص:224

باز می گوید که این زاری ز عیّاری کند

دل ز دیده گر به جای اشک خون جاری کند

باز می گوید که این زاری ز عیّاری کند

از تهیدستی نه من زاری کنم در پیش یار

هر که را زر نیست باید پیش او زاری کند

ما به او دادیم دل آسان ولیکن مشکل است

کز محبّت ساعتی او را نگهداری کند

مردم آزار آن که شد بیزار از او گردند خلق

مردم چشم تو تا کی مردم آزاری کند

امر فرما بی رقم زیرا که در اقلیم عشق

حکمرانی هر کسی حکم تو را جاری کند

روز و شب پیوسته می گریم ز عشق گلرخان

بلکه دلداری به سویم رو به دلداری کند

خانه از بهر خدا بسیار می سازند لیک

کو کسی تا همچو ابراهیم معماری کند

منع خرّم را مکن از چاکری زیرا که او

خدمت عُمّال دیوان را ز ناچاری کند

رو به هر کاری که خُرّم می کند در روزگار

تکیه بر لطف عمیم حضرت باری کند

ص:225

یک شب ننشستیم دمی با صنمی چند

باقی نبود بیشتر از عمر دمی چند

یک شب ننشستیم دمی با صنمی چند

چون از ره مسجد به مقامی نرسیدم

زین پس سوی میخانه گذارم قدمی چند

بر لوح دلم عشق پی مشق محّبت

کرده است رقم چند خطی با قلمی چند

دردم که یکی نیست که دفعش کنم از صبر

هر دم رسد از عشق به جانم المی چند

از پیچ و خم زلف تو باشد که به عالم

در کار من افتاده چنین پیچ و خمی چند

از کوی نکویان نکشم پای که درویش

رسم است نِشیند به در محتشمی چند

هر دم که نشینم بر ترکان همه گویند

گردیده مصاحب عربی با عجمی چند

خرّم چو نشیند به کناری بر خوبان

گرگی است که افتاده میان غِنَمی چند

گر لطف خداوند شود شامل حالم

از ناصر الدین شاه بگیرم درمی چند

ص:226

نشینم با جوانان باز دود از کنده برخیزد

اگر غربال پیری خاک مردن بر سرم بیزد

نشینم با جوانان باز دود از کنده برخیزد(1)

من بیدل سپر انداختم در جنگ دلداری

بلی مردی که کم دل گشت زود از جنگ بگریزد

اگر زاهد کند از خوردن مِی احتراز آیا

چرا از خوردن اموال مردم خود نپرهیزد؟!

دروغ مصلحت آمیز، سعدی گفته در عالم

بود بهتر ز حرف راست کز آن فتنه انگیزد

ز چشم بد رخ خوب تو را ایزد نگهدارد

بدین حسن و جمال و قد رعنایت بنامیزد

مگر خُرّم ز می کرده است توبه کانچه در مجلس

ز ساقی جام می می گیرد امّا دور می ریزد

ص:227


1- 112. ضرب المثل: «دود از کنده بلند می شود». یعنی بزرگان باتجربه و ریشه دارند.

گر این بناست هم از ما هم از شما ببرد

همین نه دل ز کف ما نگار ما بِبَرد

گر این بناست هم از ما هم از شما ببرد

رَمَد کشیده ی هجرت، به روز وصل رواست

که خاک پای تو را جای توتیا ببرد

برو به جانب بستان و باغ تا رخ تو

ز باغ رونق و از بوستان صفا ببرد

متاع فضل خریدم بسی ولی امروز

کسی به نزد که این جنس ناروا ببرد

به دست یار از آن دل سپرده ام که درست

نگاه دارد و خواهد به هر کجا ببرد

زمین میکده رُفتن به است تا ز ریا

کسی به مسجد آدینه بوریا ببرد

مسای عطر بدان زلف عنبر آسایت

خطا بود که کسی مشک در ختا ببرد

گرفته تر شودم دل اگر که بی تو مرا

کسی به سیر سوی باغ دلگشا ببرد

به پیش یار ندارد حنای ما رنگی

چرا که رنگ ز نیرنگ از حنا ببرد

به درد عشق تو گردیده مبتلا خُرّم

چگونه جان وی از این درد بی دوا ببرد

ص:228

مگر که شکوه ی بی مهری تو را ای ماه

به نزد معتمد خاص پادشا ببرد

یگانه معتمدالدوله آن که با کرمش

چگونه حاتمِ طی نامی از عطا ببرد

شود ز حادثه ی روزگار آسوده

بر آستانه وی هر که التجا ببرد

به عمر خویش تمتّع ز روزگار بِبُرد

کسی که عمر به سر در دیار یار بِبُرد

به عمر خویش تمتّع ز روزگار بِبُرد

اگر که بُرد دلم را ز ناز بُرد دگر

نه از گرو نه ز شرط و نه از قمار ببُرد

به اضطرار اگر دل ز هر که بُرد نگار

از این میانه دل من به اختیار ببرد

ز روی صدق ابوبکر یار غار نبود

نبی ز مصلحت آن یار را به غار ببرد

چو یافت یار که خُرّم رود از این عالم

شنید هر غزلش را به یادگار ببرد

ص:229

اجل امداد به من کرد و سبکبارم کرد

بار سنگین غم عشق تو بیمارم کرد

اجل امداد به من کرد و سبکبارم کرد

کی خبر داشتم از مرگ و گمان از پیری

مویم اسپید شد، از هر دو خبردارم کرد

سالها پیروی پیر مغان را کردم

تا که جاروب کش خانه ی خمّارم کرد

سفر مصر کنم تا شوم آن شهر عزیز

گر فلک پیش عزیزان وطن خوارم کرد

ساخت مأیوس ز وصلش چو به مستی یارم

خواب بودم که از این واقعه بیدارم کرد؟

گر به من بد گذرد بد عملی بس کردم

به مکافات عمل دهر سزاوارم کرد

گفت یارم نکند از چه رهایم خُرّم

دادمش بوسه ای یک روز و گنه کارم کرد

ص:230

هر کجا بود من اینجا و دلم آنجا بود

دوش کان شوخ پری چهره نهان از ما بود(1)

هر کجا بود من اینجا و دلم آنجا بود

گرچه بی جرم مرا کشت نگارم امّا

کنم اقرار به محشر که گناه از ما بود

با عمل باش که هر کس به سوی عقبی رفت

حاصل آخرتش از عمل دنیا بود

گر به وصلش رسم امروز قناعت نکنم

گویم ای کاش که این قاعده تا فردا بود

من که در هیچ صفی نیست به مسجد جایم

ای خوش آن روز که در میکده ام مأوا بود

هر کس از دیده ی دل دید تو را و نشناخت

می توان گفت که آن اعمی مادر زا بود

گر تُرش رو بود آن شوخ ز شیرین کاری

در طبیعت به مذاق همه چون حلوا بود

یاد آن ترک قصب پوش خوش اندام به خیر

کز لطافت بدنش نرم تر از دیبا بود

دل ز من برد به بازیچه و شوخی طفلی

وه که آن کودک نادان چه قدر دانا بود

دوش در میکده خُرّم به تو می کرد دعا

وز لب لعل تواش بوسه ای استدعا بود

ص:231


1- 113. این غزل به تقلید غزل حافظ شیرازی سروده شده است: سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس و دعای ما بود

اینقدر هست که بلبل دو سه روزی بسُراید

غزل ذو مطلعین

عمر گل سال و مهی نیست دو هفته به سر آید

اینقدر هست که بلبل دو سه روزی بسُراید

دولت آن است که معشوقه ز در بی خبر آید

تا در خانه ببندد رخ خود را بگشاید

پیر و کور ار بشوم کوری و پیری که به عالم

ننماید به من از یار گهی رخ بنماید

کهربا نیست دلش کوه ربای است که آسان

کوه را از دل سنگش همه چون کاه رباید

پسری چون تو ندیدم پدری داشته باشد

مادری هم پسری مثل تو دیگر که نزاید

می رود یار به پیش همه بسیار و لیکن

پیش خُرّم که کم آید همه ترسد که کم آید

ص:232

گر ندارد بزم آرا زحمت بیجا کشید

در جهان از بهر عشرت بزم عیشی هر که چید

گر ندارد بزم آرا زحمت بیجا کشید

خواست تا نقّاش روزی شکل مژگانت کشد

منفعل شد چون به پیش چشم تو خنجر کشید

من که در پیش تو هیچم خون آنان ریختی

کز شجاعت از دم شمشیرشان خون می چکید

بس که دل بردی ز ما از شیوه های دلبری

دید هر صاحبدلی ما را طمع از جان بُرید

از شهادت نیست باکم چون ز عهد کودکی

دایه ام در مهد عشق از بهر کشتن پرورید

هاتفی گفتا بگوش من غم روزی مخور

رزق مستقبل رسد همچونکه از ماضی رسید

بزم عیشی چیده ام خوش ای اجل مهلت بده

زانکه من دارم در این عالم، به یک دل صد امید

در بهای بوسه ی او داد خُرّم نقد جان

گر بود انصاف الحق این متاع ارزان خرید

از زبان منعم و مفلس به هر شهر و دیار

ذکر خیر میر خیراندیش را هر کس شنید

میر خیراندیش دانی کیست آن شهرزاده ای

کانچنان شخصی به عالم دیده ی دوران ندید

اعتضادالسلطنه بازوی دولت کز کرم

هست هر انگشت وی قفل سخاوت را کلید

ص:233

گذشت و می گذرد ذکر پیش و پس نکند

حدیث فقر مرا کس برای کس نکند

گذشت و می گذرد ذکر پیش و پس نکند

به روزگار نشد تا کسی ز اهل کرم

طمع ز ناکس و نامرد هیچکس نکند

به عمر خود نشدم یک نفس ز مرشد دور

چرا چو خویش مرا صاحب نفس نکند؟!

مرا چه غم اگر آید رقیب هم با یار

که دزد واهمه از شحنه و عَسَس نکند

میِ رسیده بود خوش، بگوی با ساقی

که در پیاله ی من راح نیمرس نکند

به هر کجا که رود یار، مُدّعی با اوست

چرا ز معرکه او دفع خرمگس نکند؟!

نه خود برنجم از او هر که می خورد رنجد

به شلّه ار زَنِ من ماش یا عدس نکند(1)

نوای زنگ شتر خوش بود زِ نی، جمّال

بگردن شتر خود چرا جرس نکند؟

دلم چو مرغ گرفتار و سینه ام چو قفس

چگونه مرغ حزین ناله در قفس نکند؟!

حَسَد برم که تو با هر که همنشین گردی

حمار را کسی همپویه با فَرَس نکند

به هر نفسی هوسی می کند چرا خُرّم؟

خدای بنده ای ایجاد بوالهوس نکند

ص:234


1- 114. صنعت مراعات النظیر در این بیت مشاهده می شود و از سوی دیگر نه خود:«نه من» و برنجم: «به رنج هستم» و اَرْزن: «اگر زن» نوعی تداعی ایهام است(نخود، برنج، ارزن، ماش، عدس).

یا به بازار خریدار تو کی بود نبود؟!

صنما رونق بازار تو کی بود نبود؟!

یا به بازار خریدار تو کی بود نبود؟!

نه همین من به جهان طالب دیدار توام

هر کسی طالب دیدار تو کی بود نبود؟!

رسم دل دزدی و آیین کمنداندازی

شیوه ی طُرّه ی طرّار تو کی بود نبود؟!

زیر بار غم عشق ای دل غمدیده منال

زانکه این بار گران بار تو کی بود نبود؟!

از پی بستن دل تاب مده گیسو را

کاین ستمدیده گرفتار تو کی بود نبود؟!

با من ای شیخ اگر لطف نداری چه عجب

سر پُر عُجب به دستار تو کی بود نبود؟!

هر طبیبی که شود عاشق رویت امروز

دردمند تو و بیمار تو کی بود نبود؟!

روی نیکوی تو را تا که ببینم از بام

سر من بر لب دیوار تو کی بود نبود؟!

گلعذاری که زند لاف عزیزی از حُسن

در گلستان جهان خار تو کی بود نبود؟!

راز تو در دل آشفته نهان خواهم کرد

سینه ام محرم اسرار تو کی بود نبود؟!

در همه مُدّت عمرت ستم و جور و جفا

خاصه با اهل نظر کار تو کی بود نبود؟!

خُرّم از بنده میندیش به عالم زیرا

که خدا یار و نگهدار تو کی بود و بنود؟!

ص:235

مگر اندیشه ی عشق تو که مشکل برود

هر خیالی که به عالم کنم از دل برود

مگر اندیشه ی عشق تو که مشکل برود

گر شوم کشته ز شمشیر نگارم یاران

مگذارید کسی از پی قاتل برود

ماه من عزم سفر کرده و بی تابم من

چه کنم آه اگر یک دو سه منزل برود

شربت قند اگر بی تو بنوشم روزی

به گلویم بَتَر از زهر هلاهل برود

مجلس آرا بود آن شوخ اگرچه، امّا

حیفم آید که به هر مجلس و محفل برود

روی لیلی همه جا در نظر مجنون بود

زان نمی خواست که نزدیک قبایل برود

می روم در بر آن شوخ و کنم گردن کج

چون گدایی که به پیش متموّل برود

بر بناگوش سپیدت بود آن زلف سیاه

چون غُرابی که به پهلوی حواصل برود

خال هندوی تو را هر که به ایران بیند

به سوی هند چرا از پی فلفل برود؟!

آید ار خرّم دیوانه به میخانه دَمی

آنچنانش کنم از باده که عاقل برود

ص:236

ولی چه چاره که بیچاره و تهیدستند

ز عشق تو همه عُشّاق زار و پابستند

ولی چه چاره که بیچاره و تهیدستند

ز کبر دولت خود اغنیا نمی دانند

که در جهان فقرا نیستند یا هستند

به زیر دست نشین تا که سرفراز شوی

که زیر دست نشینان همه زبردستند

به زحمتند همه زندگان ولی اموات

به راحتند که از جوی مرگ برجستند

عقول حفظ سر خویش کرده اند و جهول

ز دست خود سر خود را ز سنگ بشکستند

خورند هرچه حکیمانه باده هشیارند

چو جاهلانه خورند از پیاله ای مستند

نشست خُرّم محزون به جای خود چون دید

که عاشقان تو بر جای خویش بنشستند

ص:237

ز بندگی تو هرگز نمی شود آزاد

کسی که داغ غلامی تو به جبهه نهاد

ز بندگی تو هرگز نمی شود آزاد

ز سرّ عشق گر آگاه نیستی زاهد

بخوان حکایت شیرین و قصّه ی فرهاد

هزار خانه ی دل را خراب کرد و نگفت

پی تسّلی یک دل که خانه ات آباد

برای تاجوران دهر طرفه غسّالی ست

که کنده پیرهن بهمن و قبای قباد

عروس فکر و مضامین من چو باشد بکر

نمی دهد به کسی دست، جز بدین داماد

ز بس لطیف و نظیفی چنین گمان دارم

که نیست عنصرت از آب و خاک و آتش و باد

جفا و جور به من اینقدر کنی تا کی

فغان و آه از این جور و داد از این بیداد

به روز عید سعید، وصال یار شوم

غلام حلقه به گوشش به یک مبارک باد

به روز و شب به جهان بوده ای به فکر همه

به غیر از اینکه ز من ساعتی نکردی یاد

به علم عشق چو خُرّم کسی نشد ماهر

تبارک اللّه از این علم و اینچنین استاد

ص:238

اگر که بو ندهد ترک او توانی کرد

بچین به باغ گلی را که بو توانی کرد

اگر که بو ندهد ترک او توانی کرد(1)

در آب جامه ی تقوی فرو توانی کرد

وز آب توبه بدن شست و شو توانی کرد

اگر که آب نگردی طمع ز اهل کرم

یقین محافظت آبرو توانی کرد

شوی چو یونس اگر عور غم مخور زیرا

که ستر خویش ز برگ کدو توانی کرد

خدای را بطلب هم به کعبه هم در دیر

که ذات حق همه جا جستجو توانی کرد

مکن به مفسده مو را طناب و مصلح باش

که تا گذر ز صراط چو مو توانی کرد

به اکل و شرب قناعت کن و مکن اسراف

اگر که درک ولاتُسرفوا توانی کرد(2)

زکات و خمس که از مال خود به در کردی

به سوی کعبه در آن وقت رو توانی کرد(3)

برای ما و تو شیطان بود عدوی بزرگ

چه سان مجادله با این عدو توانی کرد؟!

ص:239


1- 115. این غزل نیز دو مطلع دارد.
2- 116. تلمیح به آیه «کلوا وشربوا و لا تسرفوا» دارد.
3- 117. لازمه ی حج صحیح ادای حقوق دیگران است و ادای خمس و زکات شروط قبولی حج است.

اگر نگاه نکردی به بد به روی نکو

نظر به صورت هر خوبرو توانی کرد

اگرچه ابکمی و لال با خدا شب و روز

تو با زبان دلت گفتگو توانی کرد

محال عقل مکن چیزی آرزو زیرا

که آنچه یافت شود آرزو توانی کرد

سزای نیکی اگرچه بدی بود امّا

مکن بدی به کسی تا نکو توانی کرد

اگر که مرشد کامل تو را کند تکمیل

ز آب بحر گذر، همچو جو توانی کرد

ز سوء خُلق بکن احتراز اگر که شدی

خلیق با همه خَلق خو توانی کرد

یک اربعین به خم می زنند چوب عبث

به جای می که عسل در سبو توانی کرد

حلال چون که بود نان شیخ نوراللّه

به میل تو به دهان و گلو توانی کرد(1)

ز احتیاج منال و مدار غم خُرّم

که عرض حاجت خود را به او توانی کرد

ص:240


1- 118. در مدح آقا شیخ نوراللّه نجفی سروده است.

هر دو سهل است که هم این و هم آن می گذرد

سخت و سستی که به ابنای جهان می گذرد

هر دو سهل است که هم این و هم آن می گذرد

گر به میخانه نرفتم دو سه روزی سهل است

زین گناهم ز کرم پیر مغان می گذرد

گندم خال تو شیطان صفت ار کس بیند

گرچه آدم بود از باغ جنان می گرد

خلق را موسم گل قوت روان باشد و باغ

خاصه باغی که در آن آب روان می گذرد

سر درویش بنازم که کلاه نمدین

چون گذارد به سر از تاج کیان می گذرد

گاه گاهی که ببینم به راهی او را

همچو باد آید و چون برق یمان می گذرد

ذکر زیبایی روی تو نه من گویم و بس

این حکایت همه کس را به زبان می گذرد

بر سر خوان لئیمان ننشیند خُرّم

تا نبیند رُخ دونان زِ دُو نان می گذرد

ص:241

نه بهر صلح و صلاح از برای جنگ آید

گهی که در برم آن یار شوخ و شنگ آید

نه بهر صلح و صلاح از برای جنگ آید

مگو قفای بُتی سنگدل روی تا چند

چنین روم پی او تا سرم به سنگ آید

دلا به هجر نکویان صبور باش مگر

به اجر صبر تو را دلبری به چنگ آید

دلم سیاه بود منع من مکن از عشق

اگر به چشم تو مویم سپیدرنگ آید

قلندرانه بگویم سخن، به خانه ی ما

هر آنکه پای نهد بهر چرس و بنگ آید

ز دود آه دل عاشقان مشو غافل

بترس از آنکه در آیینه ی تو زنگ آید

بتُی به سان تو زیبا پسر در ایران نیست

مگر دگر صنمی چون تو از فرنگ آید

ز بس که برده ای می بری و دل خُرّم

رسیده وقت که از جان خود به تنگ آید

ص:242

با من این کار نکرده است کسی یارم کرد

گر عزیزم به جهان کرد و اگر خوارم کرد

با من این کار نکرده است کسی یارم کرد

مدّعی باز شد آگاه ز کار من و او

آه کاین موش دغا رخنه به انبارم کرد

من که آزاد و رها بودم و آسوده ولی

عشق او آمد و محبوس و گرفتارم کرد

آنچه گفتم نشنید و سرش انداخت به زیر

نه نظر بر من و نه گوش به گفتارم کرد

نه دوا داد طبیبم نه غذا چون دیدم

آنچه می خواست کند با تن تبدارم کرد

چونکه بیزار خدا هست ز مردم آزار

شاکرم من که خدا خلقِ کم آزارم کرد

گفتمش من طمع از وصل تو دارم گفتا

خوب شد خُرّم از این کار خبردارم کرد

ص:243

راه نجات را به دل خود نشان نداد

هر عاشقی که روی تو را دید و جان نداد

راه نجات را به دل خود نشان نداد

شد موسم بهار و به هر باغ گل شکفت

امّا گلی به تُحفه به من باغبان نداد

چون ماه سرو قامت خورشید روی من

روی زمین دگر به کسی آسمان نداد

واعظ حدیث توبه کند روز و شب بیان

خوش آن کسی که گوش بدین داستان نداد

صد بوسه زان دهان به همه داد او ولی

یک بوسه از لبش به من بی زبان نداد

تیغ جفا کشید پی قتل عاشقان

مهلت به هر که داد و به خُرّم امان نداد

ص:244

که سنگ تفرقه در ازدحام ما افتد

رضا مباش که سنگی به جام ما افتد

که سنگ تفرقه در ازدحام ما افتد

به ماه ناقص گردون نظر نکند

نگاه آنکه به ماه تمام ما افتد

شکار آهوی چشمی هزار بار شدیم

ولی نشد که غزالی به دام ما افتد

مهی که لب نگشاید به گفتگو از ناز

کجا به فکر جواب سلام ما افتد

از آن کبوتر خود را نمی دهد پرواز

مباد سایه ی بالش به بام ما افتد

عنان دل چو گرفتی رها مکن زنهار

که دست غیر نیاید زمام ما افتد

تو را فتاده در افواه نام نیک چه غم

که بد در السنه ی خلق نام ما افتد

پی بریدن حرف تو و من است رقیب

که از کنار میان کلام ما افتد

به صبح و شام گر افیون عشق تو نبود

بسا مرض که به مغز از زُکام ما افتد

شب وصال تو چشمم نمی رود در خواب

که گر رود به سَحَر کار شام ما افتد

اگر که میر معظّم بخواند این اشعار

به فکر راتبه و احترام ما افتد

هزار شاعر اگر آید از عدم به وجود

یکی چو خرّم شیرین کلام ما افتد

ص:245

ز چشم قاطبه ی اهل روزگار افتاد

کسی که در همه عالم ز چشم یار افتاد

ز چشم قاطبه ی اهل روزگار افتاد

ز راه عشق بگردان عِنان کزین ره دور

پیاده خسته شد و اسب با سوار افتاد

مجو به موسم دی شوری از من و بلبل

که عاشقی من و او به نوبهار افتاد

مرا ز بی کُلهی نیست غم چرا که بسی

کلاه از سر شاهان تاجدار افتاد

به بدقماری من بین که آنچه در بازی

ز کعبتین دو شش خواستم دو چار افتاد

به هر که جرعه ی می دادی و ندادی بوس

از این صداع غم انگیز در خمار افتاد

به کوچه ی تو نیفتاد بار من تنها

که بارها ز همه صد هزار بار افتاد

میان یار و من افتاد طرح کُشتی دوش

چه فایده، نه من افتادم و نه یار افتاد

هزار کار گنهکار را درست کنم

به حشر اگر سر و کارم به هشت و چار افتاد

به پیش خلق جهان خُرّم اعتباری داشت

چو گشت عاشق تو، او از اعتبار افتاد

ص:246

وگر قرین شودت وصل یار می گذرد

اگر ز هجر شوی بیقرار می گذرد

وگر قرین شودت وصل یار می گذرد

بر آب و خاک جهان هیچ دل مبند که عمر

چو باد آید و همچون غبار می گذرد

گذار عمر مپندار این که در سالی ست

که ماه و هفته و لیل و نهار می گذرد

برآد می گذرد گاه خوش گهی ناخوش

بدین روش به همه روزگار می گذرد

چو عهد گل به جهان عمر را بقایی نیست

چنانکه رفت زمستان بهار می گذرد

به می کشان جهان هر کدام دست دهد

صداع و درد سری از خمار می گذرد

به روز وقعه دلیری اگر به عرصه ی جنگ

شود اسیر و نماید فرار می گذرد

به راه دوست نشیند اگر کسی هر چند

به خُلف وعده کشد انتظار می گذرد

جفای ارّه و جور تبر که هست مدام

گهی به بید و گهی بر چنار می گذرد

به فصل گل به گلستان رسد گر آسیبی

به دست و پنجه ی گلچین ز خار می گذرد

ص:247

به جُرم ذکر انا الحق به دهر چون منصور

به حکم شیخ کشندت به دار می گذرد

اگر پیاده رخ آری به راه گر چون شاه

بر اسب و پیل کنندت سوار می گذرد

به هر درخت که روید ز اقتضای هوا

به فرق کوه و لب جویبار می گذرد

به وقت قسمت میراث والدین اگر

کبار پیش برند از صغار می گذرد

عَذاب و رحمت ایزد که می رسد ز خدا

پس از وفات بر اهل مزار می گذرد

محاسبات جهان جمله بگذرد نه همین

حساب خلق به روز شمار می گذرد

گناه خُرّم از آن می کند که می داند

ز جرم بنده خداوندگار می گذرد

ص:248

قفلی ز زمّرد به در گنج گهر زد

تا سبزه خطر کرد لب لعل تو سر زد

قفلی ز زمّرد به در گنج گهر زد

بی رحمی او تا به چه حدی ست که بر من

هر زخم که زد به نشده زخم دگر زد

می رفت به راهی وی و اهل نظر از پی

ناگه نظری کرد و رَهِ اهل نظر زد

من هیچ ندیدم ز هنر جُز که به عالم

هر بی هنری طعنه به ارباب هنر زد

حاجی که دلی خوش نشد از خمس و زکاتش

خود خوش دل از این شد که دو بوسه به حجر زد

سیّاح که قدر وطن خویش ندانست

بیهوده قدم این همه در راه سفر زد

در شعر من این سکّه ی تازه که زدم خلق

گفتند که خوش سکّه ی بی عیب به زر زد

هر وقت که خُرّم به دری خانه ی او رفت

آهسته ز بیم رُقبا حلقه به در زد

خُرّم شکرین لعل تو را دید چو از دور

از حسرت آن همچو مگس دست به سر زد

ص:249

گیرد ولی چگونه دگر پس به او دهد

هر کس که دل به آن صنم ماه رو دهد

گیرد ولی چگونه دگر پس به او دهد

من دوست دارم آنکه به عالم به راه دوست

هر چیز بی مضایقه و گفتگو دهد

بر رهگذار یار نهم رو به روی خاک

شاید بدین وسیله مرا آبرو دهد

پیمانه گر شکست به ساقی بگو که بود

بر دست من به جای پیاله سبو دهد

گویند خُرّم از لب او گشته کامیاب

سیرِ نخورده او دهنش از چه بو دهد؟!

شعله(ای) زد که از آن جان و تنم سوخته شد

آتش عشق تو چون بر دلم افروخته شد(1)

شعله(ای) زد که از آن جان و تنم سوخته شد

به هوای سر زلف تو پریشان گردید

آن همه علم که در سینه ام اندوخته شد

سر پروانه بنازم که به گردِ سر شمع

اینقدر گشت که تا بال و پرش سوخته شد

بس که وصف لب شیرین تو کردم در شعر

طبع طوطی صفتم با شکر آموخته شد

جور خوبان به جهان کس نکشد چون خُرّم

مگر این جامه به اندازه ی او دوخته شد

ص:250


1- 119. این غزل به تقلید از غزل حافظ شیرازی سروده شده است: دوش می آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

گلی از گلشن رویش نفسی بو نکند

جان و دل هر که نثار قدم او نکند

گلی از گلشن رویش نفسی بو نکند

کوی جانان بود از بس که مروّح آن را

هر که دیده است دگر میل به مینو نکند

من از او هیچ ندارم طمع بوس و کنار

اگر ایما به من از گوشه ی ابرو نکند

سِحْر هرچند حرام است بُتِ جادو چشم

بهر عُشّاق محال است که جادو نکند

غیر من راه ندارم بر او هر کس را

آمد و رفت به حدّی است که، ما کو نکند

آنچه با من کند آهوروش من به جهان

شیر، آهو چو کند صید به آهو نکند

مرغ دل قابل صید تو نباشد که عقاب

صید سقاچه و گنجشک و پرستو نکند

به همه حسن و صفاتی رخش آراسته است

که به مشّاطه کم آرایش آن رو نکند

هر که منع شعرا کرد بگویید به او

لال منّاعی طوطی سخنگو نکند

گرچه رزّاق دهد رزق ولی مرد مُعیل

نتواند که پی رزق تکاپو نکند

سینه پهلو بکند گر شب وصلش خُرّم

از سر سینه ی او جای به پهلو نکند(1)

ص:251


1- 120. سینه پهلو: مراد سرماخوردگی است که به علّت آن سینه و پهلو بر اثر سرفه درد می گیرد.

خورشید آسمان ز خجالت نهان شود

در هر کجا که ماه جمالت عیان شود

خورشید آسمان ز خجالت نهان شود

غیر از من ای جوان که شدم از فراق پیر

بس پیر ناتوان که ز وصلت جوان شود(1)

ای دلربا بیا به خدا از برم مرو

کز رفتن تو جان ز تن ناتوان شود

جان در بهای بوسه طلب گر کنی دهم

دانم که این معامله ام بی زیان شود

جز سرو قامتت که میانش ز موی شد

سروی ندیده کس که ز مویش میان شود

از اشتیاق گوهر دندان آن نگار

نبود عجب اگر لب من دُرفشان شود

از جور و کین، ز کوی تو خُرّم نمی رود

تا جور و کین رود ز تو او مهربان شود

ص:252


1- 121. این مضمون در غزلیات حافظ نیز مشاهده می شود: گرچه پیرم تو شبی سخت در آغوشم گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

در حقیقت هر یکی زان هفت تن جان منند

این قصیده را تحت عنوان غزل مدحیه در دیوان نوشته و مناسبت آن را در شبی که هفت نفر از شعرای اصفهان میهمان او بوده اند بیان کرده است.

هفت تن از دوستان امروز مهمان منند

در حقیقت هر یکی زان هفت تن جان منند

یوسف مصر کمالند این عزیزان هر کدام

حیف کامشب تا سحر در چاه و زندان منند

پرتو و مسکین و افسر الفت و آشفته دل

پس بقا و مانی اینها جمله یاران منند

گر قدوم خویش را کردند رنجه از وفاست

نه خیال قهوه و نه فکر غلیان منند

بسته ام در خدمت هر یک کمر مانند مور

زانکه در ملک سخن هر یک سلیمان منند

چونکه می باشد مبارک مقدم میمونشان

گر بود در سفره یک نان برکت خوان منند

کلیّات عمر خود را صرف ایشان می کنم

زانکه هم بستان و هم گل هم گلستان منند

با کتابم نیست حاجت تا که هستند آن همه

کنز و قاموس و صُحاح و جُنگ و برهان منند

گر ز حکمت مشکلی باشد مرا آسان کنند

بوعلی سینا و افلاطون و لقمان منند

وحشتی در طفل طبع من اگر پیدا شود

حرز و تعویذ و کمیل و امّ صبیان منند

ص:253

از گُهرپاشی نظم و وز دُرر باری نثر

پیش شان گر لب گشایم ریگ دندان منند

گر بمیرم زنده می دارند نامم جاودان

شعر من خضر است و اینها آب حیوان منند

تخم معنی آنچه می کارم به ارض طبع خویش

سبز می گردد از آنها چونکه باران منند

در خور تحسین نباشد نظم و نثر من ولی

اینکه تحسین می کنندم فکر احسان منند

در طریقت با حقیقت چونکه ما هم مذهبیم

می سزد گویم اگر همدین و ایمان منند

جنگ شعر هیچ یک نتوان که با تیغ زبان

این شجاعان فصاحت مرد میدان منند

بعد صد سال ار بمیرم فی المثل گر بشنوند

نوحه ساز و نوحه سنجِ مرثیه خوان منند

مدح اینان کرد خُرّم تا بدانند آن کسان

زینت خط کتاب و زیب دیوان منند

ص:254

با هم بود مخالف باید چو هم برآید

آواز و ساز مطرب گر زیر و بم برآید

با هم بود مخالف باید چو هم برآید

در جام می نیفتد جز عکس روی ساقی

عکس جهان نمودن از جام جم برآید

نم نم که نیست اشکم گریم چو از فراقش

از چشمه سار چشمم جیحون و یم برآید

هر کس که گشت عاشق از بهر او به عالم

یک روز شادمانی یک روز غم برآید

از مردمان ممسک هرگز طمع نکردم

زیرا که بذل و بخشش ز اهل کرم برآید

نعمت به بنده دادن باشد شعار خواجه

خدمت به خواجه کردن هم از خدم برآید

از کیمیا تو بگذر سیماب نفس را کُش

تا حاجتت به عالم بی دود و دم برآید

از مادر زمانه صد طفل زاده گردد

از صد یکی مبارک یا خوش قدم برآید

من چون صمد پرستم در دهر تا که هستم

حیف است بر زبانم نام صنم برآید

شرح فراق یارش خُرّم اگر نویسد

آتش به صفحه افتد دود از قلم برآید

ص:255

درد عاشق نه دوایی نه شفایی دارد

همه گویند که هر درد دوایی دارد

درد عاشق نه دوایی نه شفایی دارد

عقل مسجد طلبد، عشق خرابات بلی

هر فقیهی به جهان قولی و رایی دارد

چه متاعی بود این حُسن ندانم یارب

که به هر نرخ فروشند بهایی دارد

پادشاها به حقارت به رعیّت منگر

که خدایِ ده اگر نیست خدایی دارد

خلق گویند که جان پیشکشش کن خُرّم

پادشاهی چه توقّع ز گدایی دارد

ص:256

با حُب و مهر، یاری بسیار کم برآید

از دست هر نگاری جور و ستم برآید

با حُب و مهر، یاری بسیار کم برآید

خون شهید عشقش هر جا به خاک ریزد

زان خاک تا قیامت شاخ بقم برآید

از گرد و خاک خوبان عاشق که نیست باکش

گر گی بود که بیند گرد از غنم برآید

صد نامه من نوشتم تمکین نکرد یارم

گر حکمران نباشد چه از رقم برآید

از عشق گلعذاری من روز و شب بخوانم

بلبل نوایش از چه در صبحدم برآید

آیین شعر گفتن وین دُر ز طبع سفتن

هم از عرب بر آید هم از عجم برآید

در مدرس عوالم بوالقاسم است عالم

وز جهل حکم ناحق از بوالحکم برآید

بلبل هزار دستان گر شد عجب نباشد

نغمه به هر مقامی ز اهل نِغَم برآید

امروز همچو خُرّم در دهر نیست شاعر

الّا چنین وجودی بعد از عدم برآید

ص:257

زندگانی وی دوام نکرد

با تو هر کس که می به جام نکرد

زندگانی وی دوام نکرد

تا توانی به کار باده بکوش

کار دنیا کسی تمام نکرد

به مقامی نمی رسد هرگز

هر که در کوی او مقام نکرد(1)

از پی خدمتت کدام شهی

حلقه در گوش، چون غلام نکرد

همه ی خلق کُشتی ولیکن

هیچ کس از تو انتقام نکرد

از سر صدق هیچ کس با تو

دوستی را چو من تمام نکرد

صحن دل هر که بهر تو پرداخت

کسی این خانه وقف عام نکرد

از غمت هر که گشت شب بیدار

خواب در چشم خود حرام نکرد

محترم آنچه داشتم او را

او به من هیچ احترام نکرد

خلق عالم شهید کرد و دمی

خنجر جور در نیام نکرد

نام خُرّم نمی بری تو، مگر

بهر تو ترک ننگ و نام نکرد؟!

ص:258


1- 122. مصرع اوّل «به مقامی نرسد هرگز» نگاشته شده است که وزن کم دارد، اصلاح شد.

غافل است از اینکه تن بهر کفن می پرورد

مرد تن پرور که اندر جامه تن می پرورد

غافل است از اینکه تن بهر کفن می پرورد

تا که گردد شاه در میدان سوار از بهر جنگ

در کمند خاصه اسب پیلتن می پرورد

پرورد نامرد را نامرد امّا مرد مرد

در جهان مرد یل شمشیر زن می پرورد

پرورش باید دهند اطفال را از شیر پاک

ور نه هر طفل رضیعی را لبن می پرورد

بنده از ذکر خدا گر یک نفس غافل شود

پس برای چه زبان را در دهن می پرورد؟!

چون خدا بهر حبیبش بنده ای خواهد محب

چون اویس از دور قرنی در قَرَن می پرورد(1)

گر کند پُر تاب زلف عنبرین را باک نیست

زانکه مشکی بهتر از مشک ختن می پرورد

با وجود لعل او از بهر چه لعل و عقیق

آفتاب اندر بدخشان و یمن می پرورد

مردیِ صد مرد جنگی را کند یک زن تمام

وای بر مردی که سه زن یا دو زن (می پرورد)

از مضامین کهن خُرّم کند چون احتراز

طبعش از مضمون نو شعر و سخن می پرورد

ص:259


1- 123. اشاره به اویس قرنی دارد که توفیق دیدار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را نداشت ولی حُب او را در دل می پرورید و این حس مودّت چنان بود که وقتی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در یکی از غزوات دندان مبارکش شکست دندان اویس نیز شکسته شد.

کهنه هم گر نبود فکر دگر خواهم کرد

نیست گر جامه ی نو، کهنه به بر خواهم کرد

کهنه هم گر نبود فکر دگر خواهم کرد

چون ز مریخ و زحل بخت نگردد حاصل

پس سعادت طلب از شمس و قمر خواهم کرد

از پی گندم خال تو کنم ترک بهشت

گنه مادر و تقصیر پدر خواهم کرد

زاهد از توبه مگو هیچ که تا می شنوم

من از این گوش و از آن گوش به در خواهم کرد

گاهِ وصل تو اگر مدّعی آید او را

هر طریقی که بود دست به سر خواهم کرد

بهر یک قطعه ی ریحانِ خط خوشرویی

همه اقطاع جهان زیر و زبر خواهم کرد

زاهد از روی ریا گر کند از می پرهیز

من هم از وی به چنین جُرم حذر خواهم کرد

بیخبر می نخورم گر بخورم یاران را

یک یک از خانه و بازار خبر خواهم کرد

تا شوم همچو بزرگان هنر پیشه بزرگ

روز و شب کوچکی اهل هنر خواهم کرد

بس که در چشم عزیزان وطن گشتم خار

چند روزی ز وطن عزم سفر خواهم کرد

گفتم ای آه نداری ز چه تأثیری؟! گفت:

عاقبت در رخ آن ماه اثر خواهم کرد

شعر خرّم به مذاق همه بس شیرین است

هر که گوید دهنش پر ز شکر خواهم کرد

چون مُحبّ علی و مبغض و خصم عمرم

همه مدح علی و قدح عُمر خواهم کرد

ص:260

گه درآمد از در صلح و گهی در جنگ شد

با من از نیرنگ دلبر ساعتی صد رنگ شد

گه درآمد از در صلح و گهی در جنگ شد

بس که خیاط غم از بهر تن من جامه دوخت

وسعت عالم به من چون چشم سوزن تنگ شد

نه مُغنی و نه مطرب نه دف و نه دایره

مجلس ما بی صداتر از در نیرنگ شد

در طریق عشق او تنها نه من وامانده ام

بس سمند عقل دانایان در این ره لنگ شد

زردرویی ها کشیدم پیش اهل میکده

تا که رویم سرخ و رنگین از می گلرنگ شد

عضو عضو تو یکایک نرم باشد چون حریر

در میان آن همه از چه دل تو سنگ شد

بی می و مطرب اگر بگذشت عمر نازنین

خوشدلم از اینکه یکجا صرف چرس و بنگ شد

مطرب مجلس ز شور شاهد شیرین ما

هر مقامی ساز کرد امشب چه خوش آهنگ شد

گوهر خُرّم که بود از روشنی سنگین بها

قیمتش بشکست چون با ناکسان همسنگ شد

ص:261

آن روز را خدای به دنیا نیاورد

روزی که یار رو به سوی ما نیاورد

آن روز را خدای به دنیا نیاورد

یک روز شب نمی شود از دور روزگار

تا دهر صد بلا به سر ما نیاورد

ما می نهان خوریم نه پیدا، به بزم ما

دیگر کسی ز مردم رسوا نیاورد

یک امشبی که دعوت ما کرده ای قبول

با مدّعی بگوی که دعوا نیاورد

مطرب بزن به پرده نوایی که تا دگر

خسرو به بزم نام نکیسا نیاورد(1)

امروز عذری آورد ار یار بهر ما

دیگر خدا کند که به فردا نیاورد

بیند به کعبه گر بت ما را بَرهَمنی

او رو دگر به سوی کلیسا نیاورد

من دردمند عشق شدم بر سرم کسی

هرگز طبیب بهر مداوا نیاورد

هر کس کند مذمّت خُرّم ز شاعری

گو از براش خلعت دیبا نیاورد

ص:262


1- 124. نکیسا: یکی از موسیقی دانهای زمان خسروپرویز است.

خصوص ماه صیامی که سی تمام بود

همیشه دشمن جانم مه صیام بود

خصوص ماه صیامی که سی تمام بود

به عید روزه مکن می زمن دریغ اگر

که می حرام بود روزه هم حرام بود

گمان مبر که بود سنگ عقل عاشق کم

که سنگ عشق به هر کشوری تمام بود

درآ به خلوت دل کاین سرای خاصان است

کسی نگفت که این خانه وقف عام بود

خیال پختن او کردم و ندانستم

که این خیال که کردم خیال خام بود

به وصلش ار برسم ترسم از فراق بلی

حریص چونکه خورد صبح فکر شام بود

به احتیاط بگیرم ز دست ساقی جام

چرا که شیشه ی جانم میان جام بود

اصول مذهب و دین کس نپرسد از عاشق

چه داند او که کدام این و آن کدام بود

دلم چو توسن سرکش همی هوا گیرد

عنان نمی دهدم بس که بدلگام بود

نه مُرد خُرّم اگر با رقیب دید تو را

از این به بعد به او زندگی حرام بود

ص:263

که به بازار و دکان مشک تر ارزان نشود

تا به رخ طُرّه ی مشکین تو لرزان نشود

که به بازار و دکان مشک تر ارزان نشود(1)

کفر زلف تو گرفته است همه عالم را

آخر این کافر بی رحم مسلمان نشود

آفتاب آنچه کند تربیت سنگ سیاه

آن عقیق یمن و لعل بدخشان نشود

قدر دانایی خود را که نداند دانا

تا که یک مرتبه همصحبت نادان نشود

اسم اعظم نشود تا به نگین نقش از غیب

کسی از خاتم گردان که سلیمان نشود

نه همین توبه ز می توبه ز هر جُرم کنم

کس به یک توبه(ی) می صاحب ایمان نشود

در تَرنّم هم مرغی است شب و روز امّا

هیچ مرغی به نوا مرغ سَحَرخوان نشود

هر که در راه خدا داد به بی نان نانی

تا ابد سفره ی او خالی و بی نان نشود

خیزد ار مرد خدا تا به قیامت از پارس

به خدا هیچکسی تالی سلمان نشود

زیب و زیور به کتاب تو نباشد خُرّم

تا تو را مدح علی زینت دیوان نشود

ص:264


1- 125. این غزل را به تقلید از غزل معروف حافظ سروده است: گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

از آن هم مشک تر بهتر نباشد

اگر زلفت چو مشک تر نباشد

از آن هم مشک تر بهتر نباشد(1)

فدا کردم به راه تو سرم را

که از بهر تو درد سر نباشد

به هر وقتی که باشد می به مینا

چه غم دارم اگر ساغر نباشد

در میخانه تا باز است ما را

سری با مسجد و منبر نباشد

به غیر روی تو رویی ندیدم

که محتاج زر و زیور نباشد

شبی خواهم در آغوشش بگیرم

به شرطی کس به پشت در نباشد

بود زلف تو ما را جان گزایی

که در فرمان افسونگر نباشد

عجب نبود بود زلفت دل آزار

مُرّوت در دل کافر نباشد

مکش خنجر به قصدم، چون رگ خود

زنم، خود حاجت نشتر نباشد

به جنّت چون خط سبزت گیاهی

به گِرد چشمه ی کوثر نباشد

ره ظلمات گم گردد اگر خضر

دلیلِ راهِ اسکندر نباشد

مده دل بر عروس دهر کاین زن

غمش از مردن شوهر نباشد

غمت بیرون نخواهد رفت از دل

که جایش خانه ی دیگر نباشد

تو سیم اندام را تا دیده خُرّم

دگر در فکر سیم و زر نباشد

ص:265


1- 126. این غزل را نیز به تقلید از غزل معروف حافظ سروده است: خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد که در دستت به جز ساغر نباشد

مرا که جان به عذاب است تا به تن چه رسد؟

ز دهر سفله به جز رحمت مِحَن چه رسد؟!

مرا که جان به عذاب است تا به تن چه رسد؟

گرفتم آنکه شود دولتم هزار هزار

پس از وفات به من غیر یک کفن چه رسد؟

سخن بگوی که من بسته ام لب از کفّار

نشسته ام که ببینم از آن دهن چه رسد؟

تو سرو قد چو درآیی به باغ، سرو ز شرم

به زیر، سر فکند تا به نارون چه رسد؟

ز عارض تو کند هر کسی تمنّایی

به حیرتم که از آن عاقبت به من چه رسد؟

به گلرخان نکنی لطف ما که هیچ کسیم

سمن چو نیست عیان تا به یاسمن چه رسد؟

مسافران دیار تو خوش دلند ز بس

به انتظار نباشند کز وطن چه رسد؟

ز شمع عارض آن ماهروی چون فانوس

گداخته است تنم تا به پیرهن چه رسد؟

دگر امید تکّلم مدار از خُرّم

نفس نمی کشد از ضعف تا سخن چه رسد؟

ص:266

نگذاردش خدا که دگر چشم وا کند

هر کس نگاه بد به رخ یار ما کند

نگذاردش خدا که دگر چشم وا کند

ما می نمی خوریم به آواز چنگ و نی

این کار را خوش است کسی بی صدا کند

خاکی که باد آورد از کوی گلرخان

در دیده گر رود اثر توتیا کند

گیرم که درد دل کنم اظهار پیش یار

کی پادشاه گوش به حرف گدا کند؟!

هر جا کنم سراغی از آن دلربا هنوز

آنجا نرفته مدّعیش جابجا کند

هرچند خواهم آورمش بر سر وفا

بازش رقیب آید و پا در هوا کند

از تیر غمزه ی تو مشوّش نمی شوم

تشویش از آن کنم که مبادا خطا کند

روید اگر به باغ عذارت گیاه خط

مگذار زینهار که نشو و نما کند

با ما ز بس که کرده دو رویی نگار ما

در حیرتم دگر به چه رو رو به ما کند

هر کس که کرد بنده نوازی زیان نکرد

زیرا که این معامله را با خدا کند

یک بوسه از لب تو تمنّای خُرّم است

گر می دهیش او به همین اکتفا کند

ص:267

خواهد تو را به هیچ به خود آشنا کند

کُشتی مرا، کس ار طلب خون بها کند

خواهد تو را به هیچ به خود آشنا کند

دردم بود هزار یکی نیست تا طبیب

آن را ز تجربت بتواند دوا کند

خون مرا بریز که از چون تو قاتلی

ظلم است اگر کسی طلب خون بها کند

آهسته می روم ز قفایش که بی خبر

او را کنم نظاره چو رو بر قفا کند

بی دست و پا منم که بتی را نیافتم

هر کس برای خود صنمی دست و پا کند

دفع رقیب و مدعیّم کار بنده نیست

این کار را مگر ز عنایت خدا کند

هرچند کهربا ز بدن رنج می برد

ترسم که رنجه دست تو را کهربا کند

گر این غزل به تربت حافظ کسی برد

شک نیست زیر خاک دو صد مرحبا کند

آیین دوستی بنر فرق تا کجاست

دُشنام می دهی تو و خُرّم دعا کند

ص:268

گوشم از حرف بد خلق جهان آرام بود

گوشه میخانه ها تا باده ام در جام بود

گوشم از حرف بد خلق جهان آرام بود

سیم و زر هرگز نکردم جمع زیرا چشم من

هر کجا بودم پی خوبان سیم اندام بود

دور دور ماست ساقی دور گردان جام را

دور ما این جام باشد دور جم آن جام بود

هر که یاری دارد این ایّام و عیشی رستم است

روزگاری بود و رستم بود و زال و سام بود

منع من ناصح مکن از عشق کز عهد قدیم

عشقبازی با نکویان کار خاص و عام بود

بی دلآرامی دلم یکدم نمی گیرد قرار

رام بودم تا دل آرامی دلم آرام بود

کام من از لعل تو حاصل نشد آری بود

تا ابد ناکام هر کس کز ازل ناکام بود

شیر مادر را نخوردم سیر من از کودکی

صورتِ آغاز کارم معنی انجام بود

حاتم طایی که شد مشهور بر جود و کرم

شهره ی امساک می شد گر در این ایّام بود

پخته می گوید سخن خُرّم اگر کس بشنود

آن زمان بگذشت کو طبع و کلامش خام بود

ص:269

روز از مدعیّانش به من آن می گذرد

به شبان آنچه ز گرگان به شبان می گذرد

روز از مدعیّانش به من آن می گذرد

یعلم اللّه گناهی که نهان می گذرد

هست بهتر ز ثوابی که عیان می گذرد

هر که در مدرسه آن صورت بامعنی دید

دگر از علم معانیّ و بیان می گذرد

سر درویش بنازیم که از همّت فقر

با کلاه نمد از تاج کیان می گذرد

گندم خال تو شیطان صفت ار کس بیند

گرچه آدم بود از باغ جنان می گذرد

نه به میخانه مکان دارم و نه در مسجد

لامکان هر که شد از جا و مکان می گذرد

یاد از عهد جوانی کند و آه کشد

هر زمان پیر به پهلوی جوان می گذرد

بی نشان می گذرد هر که ز عالم خُرّم

زان کسانی ست که با نام و نشان می گذرد

ص:270

گر بود تیغ دو دم هم وزن سوزن می شود

مرد چون دستش تهی شد کمتر از زن می شود

گر بود تیغ دو دم هم وزن سوزن می شود

هر که گردد گِرد سر کس را اگر دستش تهی است

عاقبت پرتاب چون سنگ فلاخن می شود

یار اگر خواند مرا بد، خوب می گوید ولی

هر که گردد عاشق وی بدتر از من می شود

کاشتم تخم وفا آبش دهم از خون دل

صبر اگر باشد مرا یک روز خرمن می شود

از دهانت بوسه ای خواهم مکن از من دریغ

کز برای هیچ وقتی دوست دشمن می شود

بار عشق اوّل سبک تر باشد از مثقال لیک

چونکه گیرد جای در دل، سنگ صد من می شود

ملتجی خرّم اگر گردد به مجدالملک راد

از جمیع حادثات دهر ایمن می شود

آن خوش اخلاقی که دارد بس که حسن خُلق خَلق

گر گذارندش به چشم کور روشن می شود

مدح او را چون کنم تحریر در دیوان خود

دفتر و دیوانم از نامش مزّین می شود

ص:271

هم ز جوی تن ما آب روان می گذرد

همچو جویی که در آن آب روان می گذرد

هم ز جوی تن ما آب روان می گذرد

عمر کوتا رسم از فصل خزان من به بهار؟!

ورنه دانم که به هر سال خزان می گذرد

رحم کن تو به جوانی خود و پیری ما

ورنه هر ظلم تو از پیر و جوان می گذرد

عرض حاجت بکنم از چه زبان من با او

هر زمان کز برم آن ترک زبان می گذرد

قیمت عمر گران است که نتوان بخریم

ورنه هر جنس چه ارزان، چه گران می گذرد

تو به دل آنچه کنی قصد که با من بکنی

در دل روشن من نیز همان می گذرد

به جهاندار بود ملک جهان ارزانی

عنقریب است که خُرّم ز جهان می گذرد

ص:272

گاهی کند از کین کم، بر مهر بیفزاید

بیچارگی ما را با یار بگو شاید

گاهی کند از کین کم، بر مهر بیفزاید

در سایه ی زلف او هر خسته دلی آسود

هر کس که شود خسته در سایه بیاساید

هر قسم که فرمایی خود را بکشم جانا

حیف است که تیغ تو بر خون من آلاید

بی خال و خط آن گونه دل می برد اینگونه

ای وای به حال ما وقتی که بیاراید

از نسل بنی آدم مانند تو در عالم

زیبا پسری هرگز مادر که نمی زاید

عشق تو به کار من پیچ و گرهی انداخت

کان عُقده ی پیچاپیچ از دست تو بگشاید

هرگز نشود در دهر پیمانه ی عمرش پر

هر کس که به یاد دوست پیمانه بپیماید

از بهر تسلّی من پیوسته به دل گویم

آرام بگیر ای دل یار آید و خوب آید

گفتم که ز کوی تو خواهد برود خُرّم

رای تو چه فرماید؟! گفتا که بفرماید

ص:273

در دل پیر مغان نیز همان می گذرد

هر خیالی به دل باده کشان می گذرد

در دل پیر مغان نیز همان می گذرد

نیک و بد می گذرد چون به من ایّام دگر

من نگویم که چنین یا که چنان می گذرد

آنچه شد عاید من سود ز سودا بگذشت

گر زیانی بکنم نیز زیان می گذرد

بدزبانی نبود خوب برای زن و مرد

گذرد آنچه به سر بد ز زبان می گذرد

جان ندادم به تواز بس که گرانجان بودم

هر که عاشق بشود از دل و جان می گذرد

همه دانند جهان می گذرد بد یا خوب

کس نداند که قیامت به چه سان می گذرد؟

می کشی بس که شب و روز حشیش ای درویش

دود غلیان تو از کاه کشان می گذرد

گاه گاهی که بیاید بر خُرّم آن هم

آید آهسته و از بیم دوان می گذرد

ص:274

رود او به باغ و صحرا که دل و دماغ دارد

نه دلم هوای صحرا و نه میل باغ دارد

رود او به باغ و صحرا که دل و دماغ دارد(1)

ز فراقت ای دل آرام (که) نیافتم فراغت

ز فراق تو به جز من همه کس فراغ دارد(2)

دل من که برد دلدار چه دگر بخواهد از من

دل دیگری گمانم بر من سراغ دارد

نه عجب که کوی جانان شده مسکن رقیبان

نشنیده ای که یک باغ که هزار زاغ دارد؟

ز غم تو داغم ای خواجه مرا ببخش زیرا

نخرد کس آن غلامی که به سینه داغ دارد(3)

غم ملک و باغ نبود به دلم غم تو دارم

نیم آنکه از نداری غم ملک و باغ دارد

همه چیز زشت و زیبا و شبیه دارد امّا

نه کسی به از تو دیده، نه چو تو سراغ دارد

به غزل سرا غزالم بِسُرا ز قول خُرّم

که غزل سرایی آسان نبود چراغ دارد

ص:275


1- 127. دل و دماغ داشتن کنایه از حوصله و اشتیاق داشتن است. اصطلاحی که کم و بیش در فرهنگ عوام رایج است.
2- 128. جناس اختلافی در حرف «ق» و «غ» فراق و فراغ و فراقت و فراغت.
3- 129. وزن در مصرع اول مخدوش است مصرع و پیشنهادی: «از غم تو داغم ای جان تو مرا ببخش زیرا»

روا باشد ز من هر چیز خواهد گرچه جان باشد

اگر آن دلبر طنّاز با من مهربان باشد

روا باشد ز من هر چیز خواهد گرچه جان باشد

به جانی گر فروشد بوسه ی صد مشتری دارد

بدین قیمت اگر انصاف باشد رایگان باشد

مه من در زمین و ماه گردون در فلک امّا

میان این دو مه فرق از زمین تا آسمان باشد(1)

نه بنشینی نه برخیزی تو با من عاقبت داند

کجا اشتر بخواباند علی گر ساربان باشد(2)

بت ساده بُط باده بکن پیوسته آماده

که ساده قوت جسم است و باده قوت جان باشد(3)

تو را با این و آن میل است امّا من چنین خواهم

که تو باشی و من دیگر نه این باشد نه آن باشد

چراغ مجلسم نوری ندارد بی جمال تو

مگر پای تو ای شمع دلارا در میان باشد

خدا را رحمی ای دیده دمی کن ترک غمّازی

مرا رسوا مکن بگذار راز من نهان باشد

نفس هرگز نگردد تنگ بر مرغ گرفتاری

که او را در قفس از جنس خود یک همزبان باشد

به کار عشق پردازم چنان تا کار خود سازم

به قدر فهم هر کس هست باید کاردان باشد

اگر گویی که خرّم در میان آب و آتش رو

روان گردم ز سر زیرا که حکم تو روان باشد

ص:276


1- 130. ضرب المثل: میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است.
2- 131. ضرب المثل: «اگر علی ساربان است می داند شتر را کجا بخواباند».
3- 132. بین بُت و بُط، جناس اختلافی.

سر ز من پیچید و رو سوی سرای تو کند

دل هر جایی من هرچه هوای تو کند

سر ز من پیچید و رو سوی سرای تو کند

هست اعضای تو از بس که یک از یک بهتر

کس نداند که تماشای کجای تو کند

گرچه پیر و کهنم گر به لب آرم لب تو

روح من تازه لب روح فزای تو کند(1)

ای عروسی که به دامادی تو هر که شتافت

نقد جان جنس روان شیر بهای تو کند

تا جمال تو و خطّ تو و خال تو بجاست

نتواند دگری تکیه به جای تو کند

رفتی ای سبز قبا تا به تماشا در باغ

غنچه پیراهن خود رنگ قبای تو کند

بس که در پای تو بنشست دلم رفت از دست

می تواند چقدر صبر به پای تو کند

آنچه خیاط قضا جامه ی خوبی ببرد

همه اندازه ی بالای رسای تو کند

ای فلک شیشه ی دلها ز چه دایم شکنی

هر که بینی حذر از سنگ جفای تو کند

ص:277


1- 133. حافظ نیز می گوید: گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

به کجا می روی ای سرو روان کز حسرت

هر که را می نگرم رو به قفای تو کند

کار زلف تو اگر رهزنی و دل دزدیست

نکند بهر خود این کار برای تو کند

نکند بنده اگر بهر تو کاری خُرّم

با خدا باش که بهر تو خدای تو کند

بودم آسوده که آن دیوانه در زنجیر بود

تا دلم در بند زلف دلربایی گیر بود

بودم آسوده که آن دیوانه در زنجیر بود

خواستم از کیمیای صحبتش گردم طلا

لیک وصلش بهر من نایاب چون اکسیر بود

دیده مجرم بود از نظاره ات نه دل ولی

دل گرفتار تو شد با آنکه بی تقصیر بود

گر به خاری کشتیم جانا مترس از هیچ کس

گر کسی گوید چرا کشتی؟ بگو تقدیر بود

از سر کویت اگر من پا برون نگذاشتم

دار معذورم که خاکش سخت دامن گیر بود

هرگز از تو راست نشنیدم کلامی جز دروغ

زانکه با من آنچه گفتی حیله و تذویر بود

خرّم از درد فراق نوجوانان پیر شد

ورنه او کی اینچنین در دار دنیا پیر بود؟!

ص:278

اگر دمی ببرد ساعت دگر نبرد

کسی ز دست تو ای شوخ جان به در نبرد

اگر دمی ببرد ساعت دگر نبرد

ز دست خویش سرم را ببر مکن تشویش

سر بریده برای کسی خبر نبرد

به بوسه ی تو به جان مشتری شدم زیرا

کزین معامله هرگز کسی ضرر نبرد

ز قند لعل تو آن لذّتی که من بردم

به عمر خویش کس این لذّت از شکر نبرد

بده به سیمبران آنچه سیم و زر داری

که هیچکس ز جهان گنج سیم و زر نبرد

پسر که از پسری پدر به در نرود

اگرچه بعد پدر ارث از پدر نبرد

همین قدر که مسافر سلامت است بس است

غمش مباد اگر سودی از سفر نبرد

اگر که بوسه مَهِ سرو قامتم ندهد

عجب مدار که از سرو، کس ثمر نبرد

ز خُرّم ار طلبی سر، به پایت اندازد

سر ار دریغ کند از تو، با تو سر نبرد

ص:279

مهر او در هر دلی جا می شود

دلبری هر جا که پیدا می شود

مهر او در هر دلی جا می شود

پرده عشق انداخت از کارم بلی

هر که عاشق گشت رسوا می شود

اوفتاده عقده ای در کار من

کان گره از دست تو وا می شود

خاک پایت گر کند کوری به چشم،

چشم او البته بینا می شود

گر نشد امروز وصل او نصیب

دل قوی دارم که فردا می شود

خرّم از هجر تو گردیده است لال

گر وصالت یافت گویا می شود

ص:280

روز من شد شام و امّا روز روز یار شد

جلوه گر شد حسن یار و عاشقش بسیار شد

روز من شد شام و امّا روز روز یار شد

تا گلی از دست یار افتاد من برداشتم

عاشقی من به عالم فاش و گل بردار شد

من ز می خوردن نخواهم کرد توبه هر کسی

کرد توبه، توبه کار و نادم از این کار شد

خاک شد دلدار عمر هر کسی چون اوفتاد

گشت در ثانی گل و خشت و گِل دیوار شد

من به سرداری ندارم میل زیرا هر کسی

شد سرش بر دار بی تقصیر چون سردار شد

از فقیری من نه تنها گشته ام خوار و خفیف

هر عزیزی پیش خلق از تنگدستی خوار شد

درد عشق اوست بی درمان، کسی هرگز ندید

روی بهبودی از آن، زین درد اگر بیمار شد

قصد کردم بوسم او را تا به خواب است از قضا

خواب دید او بوسمش از واهمه بیدار شد

گر برندش در جهنّم بهر وی گردد بهشت

در دو عالم ملتجی هر کس به هشت و چار شد(1)

خرّم از بازار دنیا این زمان بیرون برو

کز هجوم خلق بی ادراک، خربازار شد

ص:281


1- 134. هشت و چهار اشاره به ائمه اطهار علیهم السلام دارد.

اینقدر گریم که تا بغض دلم خالی شود

دل پُری من ز هجرش کی به او حالی شود

اینقدر گریم که تا بغض دلم خالی شود

عشق تو امروز در شهر دل من شحنه ای ست

گو کند در این ولایت عدل تا والی شود

بار عشقش را کشم بر دوش چون حمّال لیک

حمل این بار گران بی مزد و حمّالی شود

بعد عمری بوسه ی ماهی به من امسال داد

در حق من این وظیفه کاش هر سالی شود

کس ندوزد پاره های خرقه ی درویش را

کهنه و نو خود زند بر هم که وصّالی شود

هر که از حدّ گلیمش پای ننهد پیشتر(1)

در جزای این قناعت فرش او قالی شود

با دنی طبعان عالم همنشین خُرّم مشو

با غنی طبعان نشین تا طبع تو عالی شود

ص:282


1- 135. اشاره به اصطلاح و ضرب المثل: «پا را از گلیمش درازتر نمی کند». یعنی حدّ و حدود و گستره ی اختیار خود را می شناسد و قناعت پیشه است.

ولی باز از خجالت چشم خود را زیر اندازد

به من هر چند از مژگان پیاپی تیر اندازد

ولی باز از خجالت چشم خود را زیر اندازد

به زندان محبّت می شود هر کس گرفتارش

ز زلف پر خم اندر گردنش زنجیر اندازد

غزال شیرگیر من شکارافکن بود از بس

به گاه صید از یک تیر صد نخجیر اندازد

به قتل عاشقانش بود تعجیل و شتاب امّا

نمی دانم چرا در قتل من تأخیر اندازد

به من ناصح مگو بگریز از دست نکورویان

اگر خواهم که بگریزم مرا دل، گیر اندازد

ز تیر ناز اندازد ز پا مردان سرکش را

ولی تقصیر را در گردن تقدیر اندازد

به زور قوّت بازو نیفتد هیچ دلداری

مگر او را کسی با حیله و تدبیر اندازد

ز بس در شعر وصف از آن شکر لب می کند خُرّم

شود شیرین کلام از بس شکر در شیر اندازد

ص:283

چو گیرد از تو، به صد رغبت و هوس بخورد

قدح به دست کسی ده که یک نفس بخورد

چو گیرد از تو، به صد رغبت و هوس بخورد

بپوش شهد لبت را ز چشم اهل نظر

مباد آنکه ز شیرینی اش مگس بخورد

چرا به من ندهی بال و پر تو، مرغی را

که بال و پر نبود حسرت از قفس بخورد

کسی که صبر ندارد که می به خم برسد

چه چاره دارد از آن جز که نیمرس بخورد

به بارگاه شهان هر که پا نهد بی بار

هزار مشت و قفا از هزار کس بخورد

مچین گلی که ز چیدن به دست و پنجه ی تو

هزار صدمه ز آزار خار و خس بخورد

تو نیم خورده ی دونان مخور چو گاو از حرص

نه لایق است که نُشخوار خر فرس بخورد

ز دیگران ندهی پیشتر به خُرّم بوس

مگر گداست که تا هرچه ماند پس بخورد؟

ص:284

به راهی عاشقی سرگشته پای از پای بردارد

چنان از پا درآرد عاشقانش را که نگذارد

به راهی عاشقی سرگشته پای از پای بردارد

ز حرف بد تمام خلق را از خود برنجاند

بگو آخر یکی را هم برای خود نگهدارد

سپر انداختن اولی ست در جنگ هماوردی

کز ابرو می زند تیغ و ز مژگان تیر می بارد

به من گفتا دمی بردارمت از خاک می دانم

دمی برداردم از خاک تا بر خاک بسپارد

مکار ای دوست تخم دشمنیِّ هر که را در دل

که هر کس عاقبت می چیند آن تخمی که می کارد

ز خاک عاشق مسکین شدی جویا ز جور تو

ندارد هیچ آزار ار رقیب او را نیازارد

قوی تر دشمنی زان مه ندارد در جهان خُرّم

ولیکن از جنونِ عشق، او را دوست پندارد

ص:285

ورنه فردا می زنم از دست او فریاد و داد

گر به من دست وصال امروز دلبر داد داد

ورنه فردا می زنم از دست او فریاد و داد

یار با من تا که بنیاد جدایی را نهاد

از فراقش ناله از دل می کشم آه از نهاد

خانه ها از بهر تو گردید در عالم خراب

با کسی هرگز نگفتی خانه ات آباد باد

شرط زیبایی اصالت نیست در هر مذهبی

بی نژاد خوب باشد به ز زشت بانژاد

اعتمادی نیست بر دنیا که آن غسّال وار

می کند بیرون ز تن یکدم قبای صد قباد

حُب دنیا می برد مهر اخوّت را ز دل

تا که از کین افکند در چاه رستم را شُغاد

روح پرور شعر من بس آبدار است و روان

هر که بعد از من بخواند گوید ای روح تو شاد

از نیام کین بکش شمشیر و خُرّم را بکُش

آنچنان پندار کاو را مادرش هرگز نزاد

ص:286

از لب لعل تو آن دم کام من حاصل شود

گر رقیب از پهلوی تو بر درک واصل شود

از لب لعل تو آن دم کام من حاصل شود

دل به دلداری نخواهم داد در عالم دگر

گر دل دیوانه ام فرزانه و عاقل شود

روی او از روشنی چشم و چراغ عالم است

زان سبب باشد که هر شب شمع یک محفل شود

گر شوم غافل ز یادش از نظر اندازدم

وای بر آن بنده کز ذکر خدا غافل شود

از تهیدستی مکن عیبم که در اقلیم عشق

شاه اگر آید چو من مسکین و مستأصل شود

عشق خوبان دارم و امّا نگویم با کسی

ترسم آبم پیش خوشگل های عالم گل شود

یا به خُرّم دل بده امروز یا با او بگو

دل به تو هرگز نخواهم داد تا یکدل شود

ص:287

اگر این وعده نمی داد دلم یکدل بود

داد صد بار به من وعده و بی حاصل بود

اگر این وعده نمی داد دلم یکدل بود

دوش شد مرغ دلم صید کمان ابرویی

مگر آن غمزده از ذکر خدا غافل بود

ماه من سوی سفر رفت و من از پی، امّا

در میان من و او فاصله صد منزل بود

در فن عشق اگر کامل و استاد شدم

نیست از کوشش من، مرشد من کامل بود

درس و بحث و سخن فضل نهادم به کنار

کانچه خواندم همه بیهوده و لاطایل بود

کار من ساخت ز یک خنجر کاری امّا

گر نمی کشت مرا کار به من مشکل بود

صبر کردم که وصالش برسد مرگ رسید

داد و بیداد از این عمر که مستعجل بود

کردم ارسال حضور تو اگر جان عزیز

عفو کن عفو که آن تحفه ی ناقابل بود

عشق تو موجب دیوانگی خُرّم شد

ورنه دانند همه خلق که او عاقل بود

ص:288

ملک و مال دو جهان قیمت یک موی تو بود

تا که از موی تهی عارض نیکوی تو بود(1)

ملک و مال دو جهان قیمت یک موی تو بود

زخم کاری به همه عمر نخوردم ز کسی

هرچه خوردم همه از خنجر ابروی تو بود

با چنین روی نکو حیف که تو بدخویی

وه چه می بود اگر خوی تو چون روی تو بود

صنما راحت و خواب خوش من در همه عمر

آن شبی بود که آرامگهم کوی تو بود

پهلوی من ننشستی تو زمانی تنها

تا نشستی همه جا غیر به پهلوی تو بود

دل سنگین تو نفروخت به صد جان بوسی

وه عجب سنگ گرانی به ترازوی تو بود

دوش با روی نکو هر طرفی می رفتی

چشم صاحب نظران جمله سوی روی تو بود

خُرّم از پای فتادی به ره عشق نگار

بود همراهت اگر قوّت زانوی تو بود

ص:289


1- 136. این غزل به تقلید از غزل حافظ سروده شده است: دوش در حلقه ی ما قصّه ی گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود

اگر کسی کند این آرزو خدا نکند

خدا کند که تو را کس ز من جدا نکند

اگر کسی کند این آرزو خدا نکند

به چشم بد به رخت گر کند نگاه کسی

امیدوار چنانم که چشم وا نکند

بریز خون همه کافر و مسلمان را

که هیچ کس ز تو دعوی خون بها نکند

هزار تیر پیاپی اگر به من فکنی

خدا کند که از آنها یکی خطا نکند

اگر به دست گرفتم عصای پیری را

خدای عزّوجل دست من عصا نکند

عنان فقر و غنا هر دو چون به دست یکی است

کسی ملامت درویش بینوا نکند

خوش است خلوتی و باده ای و ساده رخی

به شرط آنچه بگویی به او صدا نکند

دهد طریقه ی انصاف را ز دست آن کس

که خواند این غزل نغز و مرحبا نکند؟

اگر به گفته ی خُرّم کشی بجوید عیب

بگو که دخل و تصرّف به کار ما نکند

ص:290

قاصدی باخبری خوش اثری می آید

مژده ای دل که ز دلبر خبری می آید(1)

قاصدی باخبری خوش اثری می آید

چند گویی که میا بر سر کویم دیگر

من نیایم اگر آنجا دگری می آید

از در خویش روانم مکن از عیب بدی

که اگر من روم از من بتری می آید

خاک کوی تو چه خاکی است کز آنجا همه دم

عاشقی خشک لبی دیده تری می آید

بی نصیبم مکن از میوه ی باغت که به باغ

هر که آید به امید ثمری می آید

نه زری دارم و نه سیم دریغا که مدام

از پی زر بر من سیم بری می آید

غم مُردن مخور و باده بخور تا که ز دهر

پدری رفت به جایش پسری می آید

روز روشن اگر آن ماه نیاید بر من

چه غم ای دل که شبی یا سحری می آید

عیب خُرّم مکن ای بی هنر زشت که او

عیبی ار دارد از او هم هنری می آید

ص:291


1- 137. این غزل نیز از غزل معروف حافظ الهام گرفته است: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

همه به جای گل و لاله و آه و ناله برآید

پس از وفات ز خاکم نه گل نه لاله برآید(1)

همه به جای گل و لاله و آه و ناله برآید

چو از لب تو ندیدند کام، تازه جوانان

چگونه کام من پیر شصت ساله برآید؟!

کنم مطالعه شب تا سحر رساله ی عشقت

که کار هر دو جهانم از این رساله برآید

به شکر ساقی مجلس مدام لب بگشایم

اگر که کام دلم از لب پیاله برآید

شمیم عنبر و بوی گل و گلاب نباشد

چو نکهتی که از آن عنبرین کلاله برآید

مرا امید کرم قطع شد ز عامل و حاکم

مگر که حاجتم از نایب الاِباله برآید

حواله تا نشود روزیت ز دفتر قسمت

گمان مکن که نصیب تو بی حواله برآید

بکش ز خوان جهان دست خُرمّا که خوری تو

هزار خون جگر تا که یک نواله برآید

ص:292


1- 138. این غزل نیز به تقلید از غزل حافظ شیرازی سروده شده است: چو آفتابِ می از مشرق پیاله برآید ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید

شرحی ز بی وفایی دنیا نوشته اند

هر قطعه مردگان خوش و زیبا نوشته اند

شرحی ز بی وفایی دنیا نوشته اند

گر شد نصیب اهل تصوّف لباس صوف

از بهر شاه اطلس و دیبا نوشته اند

هرگز نکرد هیچ کسی زنده مرده را

این معجزه به نام مسیحا نوشته اند

پایین نشین اگر شده ام نام من به لوح

پایین نشین به عالم بالا نوشته اند

جز درد عشق بِهْ ز مداوا نمی شود

هر درد را علاج مداوا نوشته اند

پر شد حدیث عشق من و او که در کتاب

صد داستان ز عاشقی ما نوشته اند

نه دیده کیمیا و نه عَنقا کسی مگر

نامی برد ز کار از آنها نوشته اند

ص:293

هر جا که هست ذوالکرمی مردم از طمع

صد نامه بهر او به تمنّا نوشته اند

خرّم به هر که بد گذرد این زمان مگر

این سرنوشت بهر تو تنها نوشته اند؟!

نم نم ار می رفت آسان بود، یم یم می رود

اشک چشمم نه ز هجر یار نم نم می رود

نم نم ار می رفت آسان بود، یم یم می رود

نه ز غم غم دارم و نه شادم از شادی، چرا؟

کز دلم هم عیش و شادی هم غم و هم می رود

چون بهشت عدن را ندهند بی منّت به کس

هر کس از روی تعصّب در جهنّم می رود

نیست صوفی را تجنّب از حلال و از حرام

در گلویش هم مُحلّل هم مُحّرم می رود

کیمیاگر، گرچه داند او نیابد کیمیا

از طمع دایم به پشت کوره و دم می رود

چون خدا خواهد که سازد بنده را رفعت مکان

از زمین بر آسمان عیسی ابن مریم می رود

گر کَرَم داری کند نقش نگینش را کریم

چون سلیمان از جهان با اسم اعظم می رود

بهر دِرهم نیست دَرهم قانعی امّا حریص

شرق تا غرب جهان از بهر دِرهم می رود

بعد مرگم گر نیایی نیست سودی زانکه زخم

چون شود ناسور خاصیّت ز مرهم می رود

هر که جایی پر رود بی عُظم و بی عزّت شود

خانه ی دختر از آن رو مادرش کم می رود

غم مخور خرّم اگر یار جوانت گشته پیر

هر که رفته در عروسی در عزا هم می رود

ص:294

بوسه ای دادم ولی داد و نداد

دی لبم را بر لبش دلبر نهاد

بوسه ای دادم ولی داد و نداد

آب چشم و آتش دل، چون شدند

مُتّفق، دادند خاکم را به باد

هر شبی دارد سحر از پی ولی

شام هجر تو ندارد بامداد

روزگارم شد سیاه از هجر تو

روزگاران کس به روز من مباد

بانژادان را فلک دایم چرا

می کند محتاج خلق بی نژاد؟

مُرد خُرّم از فراق روی تو

هرچه خاک او بود عمر تو باد(1)

ص:295


1- 139. از اصطلاحات رایج در فرهنگ عامه بویژه در فرهنگ مردم اصفهان، هنگامی که سخن از مرحومی به میان می آید. جمله ای معترضه و دعایی است(هرچه خاک اوست عمر شما باشد).

مُسلّم است که فکر فلان یکدیگرند

دو ساده روی که شب میهمان یکدیگرند

مُسلّم است که فکر فلان یکدیگرند(1)

همین نه دشمن عُشّاق خود تو تنهایی

که عاشقان تو هم فکر جان یکدیگرند

اگرچه طوطی و بلبل مخالفند به رنگ

ولی میان قفس همزبان یکدیگرند

به حیرتم که ببوسم چگونه خال و خطت

که این دو تا همه جا پاسبان یکدیگرند

دو گلعذار که با هم روند در یک باغ

دو بلبلِ هم و دو گلستان یکدیگرند

متاع فضل میاور که اهل این بازار

پی شکستن جنس دکان یکدیگرند

حذر کنید نکویان ز صحبت زُهّاد

که این جماعت و شیطان به سان یکدیگرند

بکُش مرا عوض هر کدام از عُشّاق

که عاشقان تو هر یک ضمان یکدیگرند

رقیب و یار ز هم یک نفس جدا نشوند

مگر که این دو نفر توامان یکدیگرند؟!

مجو ز صحبت اهل زمانه خرّم سود

که خاص و عام به فکر زیان یکدیگرند

ص:296


1- 140. مطلع غزل مطایبه است.

امّا به خط رمز و معّما نوشته اند

خطّ خوشی به صفحه ی دنیا نوشته اند

امّا به خط رمز و معّما نوشته اند

ننوشته اند از پی نادان چنان خطی

از بهر خلق مُدرک و دانا نوشته اند

کُلّ مکالمات خدا و کلیم را

کتّاب حق به سینه ی سینا نوشته اند

فرمان اشرف الشّجری را ز کلک حق

الحق به نام نخله ی خُرما نوشته اند

حاشا کنند خلق همه قرض خود مگر

قُضّات در سجل خط حاشا نوشته اند

یک نامه گر به تو بنویسم ز من مرنج

احباب نامه ها به احبّا نوشته اند

هر جا نوشته اند گدا می رود بهشت

آن را برای دلخوشی ما نوشته اند

زحمت کشیده اند دبیران و منشیان

تا نسخه ی توسّل و انشا نوشته اند

جرمی که ثبت نامه ی اعمال خرّم است

گوید به روز حشر که بی یا نوشته اند(1)

ص:297


1- 141. در نسخه (بی پا) یا (بی یا) نوشته شده است اما به نظر می رسد شعر جنبه طنز دارد و بی جا نوشته اند صحیح باشد.

یا کرد و اعتنا به کلام پدر نکرد

پند پدر اثر به دل آن پسر نکرد

یا کرد و اعتنا به کلام پدر نکرد

دل رفت پیش دلبر و ما را خبر نکرد

رفت آنچنان که از عقب خود نظر نکرد

کِشتم درخت عشق نکویان به باغ دل

گل کرد آن درخت و لیکن ثمر نکرد

گرچه بهای بوسه ی او جان بود ولی

کرد آنکه این معامله با وی ضرر نکرد

قطع نظر ز دیدن گل مردمان کنند

امّا کسی ز روی تو قطع نظر نکرد

سر تا به پای من همه عیب است در جهان

هر کس که عیب من به تو گفتا هنر نکرد

دانست ماه من که منم بینوا ز من

کرده است جان طلب، طلب سیم و زر نکرد

شکرانه ی وصال نکردم فراق تو

زین باب در کدام درم در به در نکرد

هر کس نظر نکرد به رویت عجب مدار

هرگز نظر در آیینه ای بی بصر نکرد

خرّم به غیر از اینکه بمیرد ز هجر تو

از بهر خویش فکری از این خوب تر نکرد

با داد تو برد بر شاهی کز امن او

هرگز فساد و فتنه به ملکش گذر نکرد

مسعودشاه راد که از خسروان دهر

شاهی نشد که خلعت او را به بر نکرد

ص:298

لذّت به عمر خود ز دل و جان نمی برند

آنانکه جان و دل بر جانان نمی برند

لذّت به عمر خود ز دل و جان نمی برند

موران اگر نداشته باشند حاجتی

ران ملخ برای سلیمان نمی برند

خوبان دهند بر همه فرمان به حیرتم

آنها برای چیست که فرمان نمی برند؟!

آنان که قانعند به نان جوین خود

منّت ز معن و حاتم و قاآن نمی برند

نان کریم اگر نبود مردم فقیر

از سفره ی لئیم که یک نان نمی برند

بنشین به پای صحبت دانا که مردمان

فیضی ز همنشینی نادان نمی برند

پیران قدخمیده معافند در مصاف

مردان کمان حلقه به میدان نمی برند

با یار خواستم بروم سوی باغ گفت

مردم به تحفه زیره به کرمان نمی برند(1)

میلم به باغ نیست زمستان، طیور هم

در باغ آشیان به زمستان نمی برند

خُرّم مگوی شعر و غزل زانکه اهل شوق

اجناس نارواج به دکان نمی برند

ص:299


1- 142. تحفه زیره به کرمان بردن» کنایه از کار عبث و بیهوده است و نشان بی خِرَدی است.

کسی برای تو هم مثل من نخواهد شد

اگر بتی چو تو سیمین بدن نخواهد شد

کسی برای تو هم مثل من نخواهد شد

هزار غنچه اگر گل شود به باغ دگر

یکی به سان تو غنچه دهن نخواهد شد

مرا به توبه مده زاهدا فریب چرا؟

که اوستاد تو شاگرد من نخواهد شد

اگر عقیق نیارند از یمن غم نیست

چو لعل یار عقیق یمن نخواهد شد

هزار بوسه اگر نذر عاشقان بکند

از آن هزار یکی سهم من نخواهد شد

به سیب باغ ندارم هوس چو سیب ذقن

که سیب باغ چو سیب ذقن نخواهد شد

بکن خیال کفن بگذر از لباس حریر

چرا که اطلس و دیبا کفن نخواهد شد

به زیر خواجه بخوابد اگر کنیز شبی

به روز باز کنیز است زن نخواهد شد

هزار شاعر اگر آید از عدم به وجود

یکی چو خُرّم شیرین سخن نخواهد شد

ص:300

شاعران زنده را عشق است آنها مرده اند

شاعرانِ مُرده گرچه نام نیکی برده اند

شاعران زنده را عشق است آنها مرده اند(1)

هست امّا زندگی زندگان بی زندگی

زانکه آنها زنده ی دل مرده ی افسرده اند

روز و شب باشد غذای هر کدام از خون دل

دیگر از خوان کسی نه بُرده و نه خورده اند

شعر می گویند بهر خویش نه از بهر غیر

لذّت خوبیِ شعر خویش را خود برده اند

شاعران را گر نیارند این بزرگان در حساب

شاعران هم این بزرگان را به کس نشمرده اند

گر کنم از هجو آزار این بزرگان را رواست

چون مرا از خلف وعده هر کدام آزرده اند

کاین بزرگان هر کجا لفظ کَرَم را خوانده اند

تا نخواند کس خط آن لفظ را بِستُرده اند

از کَرَم داران مکن خرّم طمع پندار کن

اینکه پیش از حاتم و از معن(2) و قاآن(3) مرده اند

ص:301


1- 143. در فرهنگ عامه ی مردم اصفهان ضرب المثلی اینگونه وجود دارد که: «پهلوان زنده را عشق است» یعنی حرف از توانایی های فعلی و افراد زنده بزن سخن از پهلوانان گذشته گفتن سودی ندارد. و بدیهی است این تعبیر در مورد شاعران نارواست زیرا شعر شاعران تا ابد کاربرد دارد امّا زور پهلوانان با آنها به گور رفته است و کسی نمی تواند از زور آنها بهره بگیرد.
2- 144. معن: مراد ابو ولید معن بن زائده بن عبداللّه الشیبانی است که از مشهورترین بخشندگان و از جمله شجاعان و فصحای عرب بوده است(فرهنگ معین، اعلام).
3- 145. قاآن: پادشاه.

یقین امروز جایی رفته است آنجا نمی باشد

به کوی یار امشب فتنه و غوغا نمی باشد

یقین امروز جایی رفته است آنجا نمی باشد

مگو بیجا مگو خواهم اگر بوسی ز تو امشب

اگر انصاف باشد خواهشم بیجا نمی باشد

غم عشق تو نتواند خورد هر آدمی زیرا

که آن قند و نبات و شکّر و حلوا نمی باشد

توکّل هر کسی دارد رسد چون رزق امروزش

دگر در فکر رزق و روزی فردا نمی باشد

به بزم ما حریفان هر که بد مستی کند امشب

کنید از خانه بیرونش که او از ما نمی باشد

چه باک از شمع رویت آتش ار اُفتد به جان من

که چون پروانه ام از سوختن پروا نمی باشد

به کار هر که در عالم بسی بینا بود، خُرّم

نمی دانم به کار خود چرا بینا نمی باشد؟!

ص:302

در مسجدی نهد پا، کان بوریا ندارد

هر کس که طاعت او بوی ریا ندارد

در مسجدی نهد پا، کان بوریا ندارد

گفتی که هر نگاری مهر و وفا ندارد

دارد وفا ولیکن از بهر ما ندارد

رفتم بر طبیبی بهر علاج دردم

گفتا که عاشقی تو، دردت دوا ندارد

هر کس که عشق ورزد از سرزنش نترسد

مستی و عاشقی را از کس ابا ندارد

گاهی ز لطف خوانیم گاهی ز قهر رانیم

هر کس که خوب رو شد کارش بنا ندارد

از تن سرم جدا کن از خود مرا رضا کن

زیرا سر بریده دیگر صدا ندارد

در عالم محبّت بوسی به من عطا کن

دیگر توقّع از تو، این بینوا ندارد

گفتم طلب کن از من جان عزیز گفتا

از معدلت تمنّا شاه از گدا ندارد

هر کس که گفت خرّم از باده توبه کرده

باور مکن کلامش کاین حرف پا ندارد

ص:303

مُغنّیِ خوش آهنگی ندارد؟!

چرا مجلس دف و چنگی ندارد؟!

مُغنّیِ خوش آهنگی ندارد؟!

نباشد زنگ اگر در دست رقّاص

در عیش و طرب زنگی ندارد

مکن آهنگ باغی در بهاران

که گلزارش شباهنگی ندارد

مکن هرگز ملامت عاشقان را

که کار عاشقی ننگی ندارد

به نیرنگ ار تو را خواهم کنم رنگ

خنایم پیش تو رنگی ندارد

به صد جان گر دهد یک بوسه جانان

ترازویش گران سنگی ندارد

بجو یکرنگ یاری نه دو رویی

که هر یک رنگ نیرنگی ندارد

نیرزد آدمی بر یک خر لنگ

به عالم گر خر لنگی ندارد

تو می خواهی که با خرّم کنی جنگ

وگرنه با تو او جنگی ندارد

ص:304

اینکه مجنون عاشق زن گشت او دیوانه بود

هر که عاشق بر پسر شد عاقل و فرزانه بود

اینکه مجنون عاشق زن گشت او دیوانه بود

خانه ی آباد دل را عشق او کرده خراب

کاش کز اوّل هم این ویران سرا ویرانه بود

بهر خال او دلم در دام زلفش اوفتاد

زانکه این مسکین کبوتر در خیال دانه بود

زلف خود کوته عبث کردی که در بازوی تو

بهر تو چون لوله ی حرز ابو دجّانه بود(1)

تو چرا هوشی و من مست آنچه ساقی ریخت می

بهر ما و تو ز یک مینا و یک پیمانه بود؟!

بهر خود می سوخت شمع و با کسی کاری نداشت

سوخت گر پروانه را تقصیر با پروانه بود

در خرابات مغان پیوسته دیدم کز شرف

خوشه ی انگور بِهْ از سبحه ی صد دانه بود

شانه بر زلفش زدم تا مشک ریزد اشک ریخت

چون نگه کردم شپش هم لابه لای شانه بود(2)

تا که خرّم آمد از میخانه بیرون خار گشت

بود مخدوم همه تا خادم میخانه بود

ص:305


1- 146. مقصود سماک بن خرشته یا سماک بن اوس بن خرشة بن لوذان بن عبدود بن ثعلبه ی انصاری ساعدی خزرجی ملقّب به ذوالمشهرة یکی از صحابه ی رسول صلی اللّه علیه و آله. وی در غزه بدر و هم احد در رکاب رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و در روز احد پیامبر به او شمشیری عطا فرمود و در مدینه او را با عتبة بن عزوان مواخات داد. ابودجانه در جنگ یمامه با مسیلمه به شهادت رسید و گویند او در قتل مسیلمه شرکت داشت و در ضعاف اخبار آمده است که او تا جنگ صفین بزیست و در آن جنگ حضور یافت و حرزی به نام حرز ابودجانه در کتب دعوات معروف است.(لغت نامه دهخدا)
2- 147. این بیت را از سر مطایبه سروده است.

اگر هم آید او تنها نیاید

شبی یاری به پیش ما نیاید

اگر هم آید او تنها نیاید

به هر سیمین تن ار دادی زر و سیم

ز سر آید اگر از پا نیاید

به باده هر کسی میلی ندارد

بگو همراه ما صحرا نیاید

به بزم ما گر آید میگساری

بگو با مردم رسوا نیاید

منه خرّم رود یارت، که گر رفت

دگر آیا بیاید یا نیاید

ما را رفیق خویش چرا این سفر نکرد؟!

دل رفت پیش دلبر و ما را خبر نکرد(1)

ما را رفیق خویش چرا این سفر نکرد؟!

با آنکه چشم اهل نظر بود سوی او

رفت و نظر به جانب اهل نظر نکرد

هر کس که کرد جان به فدای تو بد ندید

کاری به عمر خویش از این خوبتر نکرد

گر دیده روی خوب نبیند چه دیده است

کور است آن کسی که به رویت نظر نکرد

بی عیب و بی نظیر خدای است بنده نیست

گر عیب من بجست حسودی، هنر نکرد

جان در بهای بوسه ی تو هر که داد برد

کرد آنکه این معامله هرگز ضرر نکرد

تنها نه خرّم از غم تو گشت در بدر

عشقت کدام عاشق تو دربدر نکرد؟!

ص:306


1- 148. این غزل به تقلید از غزل حافظ سروده شده است: رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

وز پی خونریزی عُشّاق بیرون داده اند

خنجر مژگان او را آب از خون داده اند

وز پی خونریزی عُشّاق بیرون داده اند

شعر من موزون ز عشق قدّ موزون تو شد

قدّ موزون بر تو، بر من طبع موزون داده اند

هر کسی شیطان طبیعت، شد تَکبّر می کند

کبر را تنها نه بر شیطان ملعون داده اند

عاشقانِ بامحبّت را به بزم ابتلا

ساقیان جام بلا لبریز و مشحون داده اند

مردم بی باغ و خانه جمله مادام حیات

تکیه بر دیوار لطفِ حقِ بیچون داده اند

عقل مجنون را به لیلی چونکه دادند آن زمان

در بهایش عشق لیلی را به مجنون داده اند

هر که را دادند چیزی در جهان ما را چه کار؟!

گر به مسکین نکبت و دولت به قارون داده اند

در ازل دادند با هم شادی و غم را به خلق

از چه خرّم را همین یک قلب محزون داده اند؟!

ص:307

پس به زشتان نه کسی نان نه کسی جا می داد

گر به هر مرد، خدا یک زن زیبا می داد

پس به زشتان نه کسی نان نه کسی جا می داد

ماهم امروز به من گر ندهد دست وصال

کاش از مهر به من وعده ی فردا می داد

چه شبی بود مبارک که در آن شب ساقی

می به من گاه ز خُم گاه ز مینا می داد

در دل پاک کند عشق مکان، نه ناپاک

ورنه یوسف ز وفا دل به زلیخا می داد

گر نمی خواست خدا شکل تو را بی مانند

از چه این شکل و شمایل به تو تنها می داد؟!

از پی دیدن تو دیده ی من بینا نیست

به من ای کاش خدا دیده ی بینا می داد

گر خدا حور بهشتی دهدم در عقبی

عوض حور، تو را کاش به دنیا می داد

ماهم ار سال و مهی بوسه ای می داد به من

به رضایت که نمی داد به دعوی می داد

شعر خرّم نشنیده است کسی ورنه به او

همه کس جایزه و خلعت دیبا می داد

ص:308

چه می شود که یکی هم به این گدا بخشند؟!

شهان که بر شعرا خرقه و ردا بخشند

چه می شود که یکی هم به این گدا بخشند؟!

ز شیخ و قاضی و مفتی مدار چشم کرم

چرا که هرچه ببخشند از ریا بخشند

به غیر از اینکه به خوبان دهیم جان عزیز

دگر چه تحفه مساکین به اغنیا بخشند

شوم خلاص ز آسیب دود و کوره و دم

اگر ز غیب به من علم کیمیا بخشند

کسانکه نیست در اعمالشان ریا از زهد

به هر که هرچه ببخشند در خفا بخشند

متاع بوسه ی جانان که قیمتش جان است

طمع کنیم همه بی بها به ما بخشند

سرودم این غزل خوش دگر نمی دانم

خدایگان چه به این بنده ی خدا بخشند

گناه خرّم از آن می کند که روز جزا

گناه او به شهیدان کربلا بخشند

ص:309

گفتم که تو دعا کن تا زنده ها نمیرند

گفتا که از دعایم جان مُرده ها بگیرند

گفتم که تو دعا کن تا زنده ها نمیرند

مرگ از برای هر کس، هست از بزرگ و کوچک

هم جمله ی بزرگان میرند گرچه میرند(1)

از غایت تکبّر حال گدا نپرسند

آنان که در اقالیم شاهند یا وزیرند

ای دل ز فقر و فاقه کم گو که خلق عالم

نه در خیال درویش نه در غم فقیرند

در راه دوست هر کس سر داد شد سرافراز

وآنان که سر ندادند از شرم سر به زیرند

از چشم بد نکردم هرگز نظر به خوبان

کاهل نظر به عالم خوش ذات و پاک شیرند

خوبان به ما نکردند احسان و دستگیری

گر دست ما نگیرند پاپیچ و دستگیرند

وصف از شجاعت زن ، مرد ار کند چه حاصل

گرچه زنان چو شیرند آخر همه به زیرند

مأیوس باش خرّم از صحبت جوانان

کانها سری ندارند با مردمی که پیرند

ص:310


1- 149. جناس تام در میرند و میرند؛ می میرند اوّل به معنی می میرند و دوم به معنی میر هستند.

علّت دیوانگی هم از سر من در شود

گر دماغ خشک من از آب باده تر شود

علّت دیوانگی هم از سر من در شود

هر مسلمانی که بیند زلف کافر کیش او

گرچه باشد ز اهل دین از عشق او کافر شود

بد قماری بین که بهر وصل او در نرد عشق

هر طریقی مهره چینم از قضا ششدر شود

دخترِ رز کی کند شوهر به هر نامرد مرد

مرد، مردانه بباید شوی آن دختر شود

خنجر ابروی او عُشّاق را جان می دهد

بر خلاف آنکه هر کس کشته از خنجر شود

با خرد گفتم که از خر کیست خرتر؟ گفت: فاش

آنکه دارد اسب تازی و سوار خر شود

برندارد خرّم محزون دگر دست از سرت

تا که سر دارد ببازد تا تنش بی سر شود

ص:311

که نام آنچنان شهری فرح انگیز درغم شد

مگر در شهر درغم، باده هر کس خورد در غم شد

که نام آنچنان شهری فرح انگیز درغم شد(1)

نشد زخم دل عُشّاق هرگز به ز یک مرهم

خلاف آنکه زخم هر که بهبودش ز مرهم شد

نمی خواهم که بتراشد سرش را هیچ دلّاکی

که می ترسم به من گویند مویی از سرش کم شد

اگر شاهی گذشت از تاج و تخت و گشت درویشی

نه سلطان بایزید او شد نه ابراهیم ادهم شد

کرم کن تا مقدّم گردی از هر کس، که در عالم

بسا مرد مؤخّر کز کرم کردن مقدّم شد

اگر خواهی شوی عالم برو در نزد استادی

که خط ننوشته صاحبخط شد و ناخوانده اعلم شد

چو شب هایی که کرده در فراقت صبح تا امشب

زمانی خرّم محزون ز دیدار تو خرّم شد

ص:312


1- 150. درغم: یکی از روستاهای سمرقند که انگور و شراب آن معروف بوده است.(فرهنگ معین، اعلام)

مرا خوشتر بود تا از سرت یک موی کم گردد

وجود من اگر از درد عشق تو عدم گردد

مرا خوشتر بود تا از سرت یک موی کم گردد

به غیر از وصف رویت من اگر حرفی کنم انشاء

قلم یا بشکند یا هر سه انگشتم قلم گردد

من از کشتن نیندیشم ستم کن آنچه می خواهی

که عاشق عاقبت مقتول از تیغ ستم گردد

اگر بوسی دهی بر عاشقت از دولت حُسنت

نه یک مثقال گردد کسر، نه یک ذرّه کم گردد

به خواری شاهدی گر از دیار خود رود بیرون

به هر شهری شود وارد عزیز و محترم گردد

توقّع از گداطبعان نو دولت مکن زیرا

گدا باشد گدا، هر چند میر و محتشم گردد

نه هر کس نام او رستم بود باشد شجاع و یل

نه هر کس نام خود حاتم کند صاحب کرم گردد

بود چون بعد هر شادی غمی هر دم که من شادم

همی ترسم که آن شادی مبدّل هم به غم گردد

فلک را صبر باید کرد نه تعجیل تا دیگر

چو خرّم شاعری خوش طبع در عالم عَلَم گردد

ص:313

زین سه عادت بهر خود کسب سعادت می کند

با مِی و معشوق و مطرب هر که عادت می کند

زین سه عادت بهر خود کسب سعادت می کند

گر بد من با تو گوید مدّعی باور مکن

کاین فساد و فتنه از روی حسادت می کند

عابد پنجاه ساله یک نظر در صومعه

گر ببیند آن صنم ترک عبادت می کند

خوف از قتلم مکن زیرا که قاتل چون تویی

هر کسی بهر تو کتمان شهادت می کند

مُخلصت تنها نه من هستم که با تو هر کسی

دعوی اخلاص و اظهار ارادت می کند

فوق بدبختی من بین کان طبیب عاشقان

من مریضم تندرستان را عیادت می کند

گفتمش بوسی به خرّم گر دهی دارد چه عیب؟

گفت عیبی نیست الّا آنکه عادت می کند

ص:314

اگر بنده خواهد نه آن می شود

خدا هرچه خواهد چنان می شود

اگر بنده خواهد نه آن می شود(1)

چو یارم ز پیشم روان می شود

روان از تن من روان می شود(2)

اگر او پری نیست از بهر چه

پری وار از آدم نهان می شود

شود قصّه ی عاشقی یک کتاب

کتابی که صد داستان می شود

شدم لال بی تو، نخواند ز شوق

خروسی که بی ماکیان می شود

به دشمن بکن دوستی زانکه او

هم از دوستی مهربان می شود

نه شیراز از اصفهان بهتر است

نه شهر دگر اصفهان می شود

نه هر مُسکری می شود چون شراب

نه هر پیر، پیرِ مغان می شود

اگر بنگرد، سِیر او می کنم

یقین او ز من بدگمان می شود

نه با خرّم پیر گردی تو دوست

نه او بار دیگر جوان می شود

ص:315


1- 151. این غزل ذومطلعین است.
2- 152. جناس تام در روان و روان.

طوطیان را بنگر با زغنی ساخته اند

نازنینان چه عجب با چو منی ساخته اند

طوطیان را بنگر با زغنی ساخته اند

اینکه گویند به من یار، تو را خواهد کشت

بهر تسکین دل من سخنی ساخته اند

دهن گرگ نیالوده به خون یوسف

عبث آلوده به خون پیرهنی ساخته اند

بت پرستان بت ما را نپرستند چرا؟ص

که همه بهر پرستش وثنی ساخته اند

در خرابات ببین سازش درویشان را

کز قناعت همه آنجا به زنی ساخته اند

تا بسازند کباب از جهت باده کشان

از ازل بادزن و باب زنی ساخته اند

هر سخندان شنود گفته ی خرّم گوید

که عجب قالب شیرین سخنی ساخته اند

ص:316

داد او به اغنیا به من بینوا نداد

یک بوسه خواستم من از آن دلربا نداد

داد او به اغنیا به من بینوا نداد

رفتم بر طبیب که دردم دوا کند

در دم شناخت دردم و امّا دوا نداد

دردا که تا علاج کنم درد دیده ام

از خاک پای خویش به من توتیا نداد

قسمت که کرد مال جهان را؟ که هرچه بود

یکجا به شاه داد، به خلق گدا نداد

تنها خدا نداد به عالم به تو وفا

با هر که خوش لقا بود او را وفا نداد

هر کس که قرض داد به من گر ندادمش

می خواستم به او بدهم من، خدا نداد

هرکس که خواست بوسه از آن یار دلنواز

بیجا به هر که داد و به خرّم به جا نداد

ص:317

یا که می آمد به پیش ما به تنها بد نبود

مهربان می شد اگر آن ماه با ما بد نبود

یا که می آمد به پیش ما به تنها بد نبود

بحث با زُهّاد نادان موجب حمق است اگر

می شدم همصحبت رندان دانا بد نبود

عصمت پیغمبری می داشت یوسف را نگاه

ورنه از حسن و لطافت هم زلیخا بد نبود

بوسه ای کردم تَوقّع از تو من کردی دریغ

گر تو می کردی ز من جان را تَمنّا بد نبود

چون نشد امروز وصل او میسّر بهر ما

وعده ای می داد اگر آن هم به فردا بد نبود

در جهان ما عاشقان باشیم تا کی لامکان

گر به کوی یار می کردیم مأوا بد نبود

من که مردم از غم هجرش گر آن عیسی نفس

از لب جان پرورش می کردم احیا بد نبود

موسم گلگشت با ما گلرخی غنچه دهان

از پی گلگشت می آمد به صحرا بد نبود

ماکه مردیم از غم دنیا، اگر از بهر ما

بزم عیش و عشرتی می شد مهیّا بد نبود

چار سال است آسمان انداخته پایین مرا

چار روزی هم اگر می برد بالا بد نبود

طوطی طبعم که ناطق بود و گویا سالها

گشته لال از غم اگر می گشت گویا بد نبود

با لباس فقر در چشم بزرگانم حقیر

جامه ام می شد اگر زربفت و دیبا بد نبود

چون که دنیا از نظر افکنده خرّم را کنون

جانب عقبی روان می شد ز دنیا بد نبود

ص:318

آفتابی است که بر روی سحابی دارد

ماهرویی که به رخساره نقابی دارد

آفتابی است که بر روی سحابی دارد

مکن از قتل من اندیشه و مقتولم کن

کاین گناهی است که بهر تو ثوابی دارد

سبب گریه ی عاشق زمن ای ماه بپرس

روز کم مهری تو چشم پرآبی دارد

بس که دادم به لبش بوسه ی بی حد و حساب

گفت با خشم که هر کار حسابی دارد

هر که در درج دهان گوهر دندان تو دید

گفت الحق که عجب دُرّ خوشابی دارد

به تو هر نامه نوشتیم جوابش نرسید

با وجودی که مکاتیب جوابی دارد

بی کتابش تو مخوان عاشق شیدایت را

که به آیین خود او نیز کتابی دارد

گرچه خرّم به جهان مرد حساب است ولی

یار با او نه حسابی نه کتابی دارد

ص:319

پیش چشم خلق هم بی قدر و تمکین می شود

منعمی کز حادثات چرخ مسکین می شود

پیش چشم خلق هم بی قدر و تمکین می شود

غم مخور گر چرخ شطرنجی پیاده ساختت

چون پیاده عرصه را طی کرد فرزین می شود

از تهی دستی مکن شکوه به پیش هیچکس

زانکه دشمن شاد گردد، دوست غمگین می شود

مال دنیا جمع کردن موجب بی دینی است

هرکه با دنیا رفاقت کرد بی دین می شود

آن که زین را از بلاهت فرق از پالان نکرد

صحبت وی بدتر از زخم تبرزین می شود

موی مشکین جوان باشد نکو، ورنه به دهر

موی هر پیری که بندد رنگ، مشکین می شود

چون فساد و فتنه افتد در میان فرقه ای

بهر آشوب آن زمان روز سخن چین می شود

دختر مضمون شعر شاعری گر هست بکر

مال و ملک عالم او را مهر و کابین می شود

چون مضامین همه اشعار خرّم تازه است

هرکه خواند تازه روحش زان مضامین می شود

ص:320

در زیر دست جای نشانم نمی دهد

بالای دست خود که مکانم نمی دهد

در زیر دست جای نشانم نمی دهد

گیرم کند به وعده ی خود روزی او وفا

تا روز وعده مرگ امانم نمی دهد

ننشست با من او اگر امروز یک زمین

وصلت دگر به هیچ زمانم نمی دهد

تا آستان دیر نبوسم به صد ادب

اذن دخول، پیر مغانم نمی دهد

ما را چو گوسفند گرفته است گرگ نفس

وز چنگ آن نجات شبانم نمی دهد

افتاده ام به راه کج از کجروی خلق

کس راه راست را که نشانم نمی دهد

می خواست از خدا که بمیرم برای او

مردم خدا دوباره که جانم نمی دهد

دور از لب تو هرچه خورم گرچه شکّر است

آن طعم و مزه ای به دهانم نمی دهد

از لعل دلفریب نگارم به نرخ جان

خواهم که بوسه ای بستانم نمی دهد

شد جلف و بد هوا دلم از بس که او شده است

چون اسب سرکشی که عنانم نمی دهد

من پیرم و به علّت پیری به دست من

دست وصال، یار جوانم نمی دهد

ص:321

خواهم اگر که بوسه دهد بر من از لبش

از دل دهد ولی به زبانم نمی دهد

شد پخته نان هرکه به تَنّور شاعری

جز من که شعر لقمه ی نانم نمی دهد

خرّم تو آنچه خواستی او داد و می دهد

شکوه مکن دگر که فلانم نمی دهد

نمی خواهم که گردد روز کآن شب هم شبی باشد

شبی کاندر دهان من لب شیرین لبی باشد

نمی خواهم که گردد روز کآن شب هم شبی باشد

عجب نبود که تو هر دم نظر داری به منظوری

قمر را هم نظر هر روز با یک کوکبی باشد

چه خوش از اینکه نوشم باده را از ساغر سیمین

خوش آن باشد که می از دست سیمین غبغبی باشد

سگت را می کنم خدمت که سگبان تو خوانندم

که در خیل غلامانت مرا هم منصبی باشد

بود از نیکی فطرت اگر طفلی شود عالِم

وگر نه آلت تعلیم در هر مکتبی باشد

پس از قرنی یک امروزی که مهمان تو شد خرّم

گرامی دار او را کاو همین یک امشبی باشد

ص:322

کرد هر کاری اگر نیک و اگر بد، خوب کرد

فتنه اندر شهر باز آن شوخ شهرآشوب کرد

کرد هر کاری اگر نیک و اگر بد، خوب کرد

قامتش را گر دهم نسبت به سرو از جاهلی است

چون توان جسم لطیفی را شبیه چوب کرد؟!

چون میسّر نیست وصل یار ما را در جهان

پس بباید در فراقش صبر چون ایّوب کرد

تا که ننشیند به دامان تو گرد از خاک راه

دیده ام پاشید آب و مُژّه ام جاروب کرد

یارب از خرّم چه دید آن شوخ رعنا کاینچنین

ز آستان خویش او را رانده و مغضوب کرد

ص:323

بر رخ کند حجاب ز شرم آستین خود

هر جا که بینم آن صنم مه جبین خود

بر رخ کند حجاب ز شرم آستین خود

دنیا و دین من تویی امروز ای صنم

بهر پرستش تو گذشتم ز دین خود

از بس که گفته ایم و تو نشنیده ای ز ما

بیهوده کرده ایم کلام متین خود

شکرانه ای که هست تو را خرمن جمال

ما را حساب کن یکی از خوشه چین خود

قوم یهود را به نصارا چه اعتراض

عیسی به دین خود شد و موسی به دین خود(1)

هر کس خورد ز خوان خوانین بگو بخور

من قانعم به لقمه ی نان جوین خود

جام جهان نما که ز جم مانده یادگار

ترجیح کی دهیم به جام گلین خود

هرگز خیانتی نکنم من به می فروش

شاید مرا به میکده سازد امین خود

زاهد گر از ترشّح می دامنش گرفت

بالا نمی زنم من از آن آستین خود

خرّم جواهر سخن تو گرانبهاست

بشناس قدر و قیمت دُرّ ثمین خود

چون اسم شاعری به جهان اسم اعظمی است

نقشی بزن که نقش کنی بر نگین خود

ص:324


1- 153. ضرب المثل معروف فارسی برگرفته از آیه: «لکم دینکم و لی دین».

به کام تشنگان عشق چون ماء معین باشد

مِی ای کاندر جهان ساقیش یار نازنین باشد

به کام تشنگان عشق چون ماء معین باشد

ز شمشیر غمت مقتول جانا گر شوم شادم

به عالم نیست عاشق آنکه از کشتن حزین باشد

ز انعامت گرفتم دل به دشنامت شدم مایل

که از لعل لبت مشکل نصیبم غیر از این باشد

هوس دارم که در پایت نهم سر گرچه می دانم

به پای تو نهادن سر نه کار آن و این باشد

حکایت از بتان سنگدل تا کی کنی خرّم

دمی دم از پیمبر زن که مرگت در کمین باشد

همه آیید به صحرا که تماشا دارد

دگر امروز نگارم سر صحرا دارد

همه آیید به صحرا که تماشا دارد

شکری ریز و می از آن لب شیرین که دگر

نکشم منّت قنّاد که حلوا دارد

چشم بیننده نه آن است که بیند همه را

هرکه بیند رخ او دیده ی بینا دارد

آنکه بگذشت ز عشق تو ز جان و دل و سر

گر شود کشته به دست تو چه پروا دارد

نه عجب خرّم اگر آمده جانش بر لب

از فراق تو اگر جان بدهد جا دارد

ص:325

رسید چون که در مدرسه به هوش آمد

ز راه میکده مستی سبو به دوش آمد

رسید چون که در مدرسه به هوش آمد

وفای زلف تو نازم که من نمرده هنوز

برای ماتم من او سیاه پوش آمد

ز شوق قند لبش شعر می کنم موزون

که بهر طوطی طبعم شکرفروش آمد

به هوش باش و خبردار ای حریف امشب

که پشت خانه ی ما محتسب به گوش آمد

به دوش یار زده حلقه مار زلف از آن

حذر کنید که ضحّاک ماردوش آمد

چه غم گر از پی یک بوسه داد صد دشنام

هزار نیش خورد هرکه بهر نوش آمد

عجب لباس نفیسی است کهنه دلق فقیر

که بر تن همه سرپوش و عیب پوش آمد

فراق او به دلم داد گوشمالی چند

که صوت سوز و گداز از دلم به گوش آمد

اذان صبح شب وصل هرکه گفت، بگو

خروس بی محل است اینکه در خروش آمد

حذر ز زلف سیاهش کن ای دل غافل

که بهر صید کبوتر سیاه قوش آمد

ص:326

شبان پیش که تنها نمی گذاشت مرا

چه شد که او نه شبِ امشب و نه دوش آمد

مگر زمین خرابات لال خیز بود

که هرکه رفت در آن سرزمین خموش آمد

ز بس که کار زمانه شده است وارونه

ببین معاینه انبان به جنگ موش آمد

نظر به منظر منظوره کوره است دلم

که چون سماور کار نظر به جوش آمد

در انجمن شده گویا غزلسرا خرّم

کز او صدای ضعیفی مرا به گوش آمد

تا از قضا دمی به منت آشنا کند

دل خواست شکوه ات قدری با قضا کند

تا از قضا دمی به منت آشنا کند

خون جهان بریز که از چون تو قاتلی

باور مکن کسی طلب خون بها کند

روید اگر به باغ جمالت گناه خط

مگذار زینهار که نشو و نما کند

گیرم که درددل کنم اظهار پیش یار

کی پادشاه گوش به حرف گدا کند؟!

آیین دوستی بنگر فرق تا کجاست

دشنام می دهی تو و خرّم دعا کند

ص:327

دلم از جور آن مَه رو اگرچه ریش می گردد

ولی مهرش نگردد کم دمادم بیش می گردد

تهیدست آنکه شد بیگانه می گردند خویشانش

وگر منعم شود بیگانه با وی خویش می گردد

ز هر دین هرکه برگردد مسلمان می شود امّا

مسلمان چونکه برگردد ز دین درویش می گردد

عجب نبود به دنبالت گر آید مدّعی زیرا

که گرگ بی مروت از قفای میش می گردد

خیالم با تو نزدیک است، از من گرچه دوری تو

به خوبان هرکه عاشق گشت دوراندیش می گردد

دهد یک بوسه ام گاهی به صد دشنام رسوایی

به این هم راضیم هرچند نوشش نیش می گردد

اگر سر را به پیش پای تو خرّم نیندازد

به پیش عاشقان از شرم سر در پیش می گردد

ص:328

تا که اسب حسن تو در عرصه ی رخ زین بود

مات می گردند اگر شاه و اگر فرزین بود

گر کنی اوقات تلخی یا ترش رویی به ما

با رعیّت هرچه خسرو می کند شیرین بود

گر کسی خواهد که بفروشد به تو مشک خطا

گیسوی مشکین به او بنما بگو مُشک این بود(1)

ماهرویی دعوی حسن ار کند با تو مرنج

در شرافت سوره ی تبّت نه چون یاسین بود

از تو یک غمزه برای عاشقانت صد بلاست

آفت صد گله ی گنجشک یک شاهین بود

از حقارت گوهر عُشّاق را منگر چرا؟

گر به وزن است او سبک، از قیمت آن سنگین بود

بکر باشد دختر فکرم ولی بی طالع است

در سرای هرکه پا بنهاد بی کابین بود

خاص و عام این زمان در فکر دنیا داریند

نیست دین داری که در دنیا به فکر دین بود

هرکه جویا شد ز من بانیِّ دیوان تو کیست

گفتمش شهزاده(ی) اعظم جلال الدّین بود

در حقیقت همچو عیسی مرده ای را زنده کرد

صاحب اعجازی چنین شایسته ی تحسین بود

گر دعاگویش نباشد روز و شب خرّم ز صدق

مستحق طعنه و مستوجب نفرین بود

ص:329


1- 154. جناس تام: بین مشکین(به رنگ مشک سیاه رنگ) و مُشک این.

که هر دم از لب شیرین تو شکّر هوس دارد؟!

دل غمدیده ی زارم مگر طبع مگس دارد

که هر دم از لب شیرین تو شکّر هوس دارد؟!

سخن آهسته گو با من که ترسم مدّعی آید

شکر هر کس خورد باید که پنهان از مگس دارد

به شام زلف دلبر خواستم تا دستبرد آرم

ندانستم که چشم او سرِ ره چون عسس دارد

شهیدت را رسیده جان به لب امّا به امیدی

که آیی بر سرش در سینه باقی یک نفس دارد

بریدم دل ز هرکس در جهان تا با تو پیوستم

به کس حاجت ندارد آنکه مانند تو کس دارد

دلم در سینه از عشق بتان افغان کند آری

نماید ناله آن مرغی که جا اندر قفس دارد

گنه گر می کند امروز خرّم در جهان شاید

که مانند علی فردای محشر دادرس دارد

ص:330

بگو بگو که عجب صحبت نکو دارد

کسی که صحبت از آن زلف مشکبو دارد

بگو بگو که عجب صحبت نکو دارد

ز شور عشق به عالم تمتّعی نبرد

هر آنکه یار ترش روی تندخو دارد

در این زمانه بپرهیز و باش روگردان

ز دلبری که به یک دم هزار رو دارد

به عجز و لابه سخن گفتم آنچه هیچ نگفت

که این ستمکش من با که گفتگو دارد؟

مطیع و چاکر آن عاشقم که در همه حال

نظر ز فرط ارادت به سوی او دارد

دهان شیشه ی می چون نمی رسد به لبت

به گریه است و همی سکته در گلو دارد

برآر حاجت خرّم به بوسی از لب خویش

که سالهاست همین مطلب آرزو دارد

ص:331

نه یک شراب لذیذ و نه یک کباب لذیذ

غزل ردیف حرف «ذال»

به عمر خویش نخوردیم یک شراب لذیذ

نه یک شراب لذیذ و نه یک کباب لذیذ

دریغ و آه که هرگز نشد شبی که کنم

به پهلوی صنمی تا به صبح خواب لذیذ

عذاب نیست اگرچه خوش و لذیذ ولی

به من مدام ز خوبان رسد عذاب لذیذ

از آن سؤال کنم هر زمان که تا شنوم

از آن لب شکرین تو یک جواب لذیذ

کسی که تشنه لب بوس لعل جانان است

به کام دل نتواند خورد یک آب لذیذ

جز آفتاب رخ تو دگر به تابستان

کسی به دهر ندیده است آفتاب لذیذ

کتاب عشق بخوان خرّما نه فقه و اصول

که تا شوی متمتّع از آن کتاب لذیذ

ص:332

حاجت به غیر نیست دگر چون که هست یار

غزلیات ردیف حرف «راء»

آرد اگر ز مهر دلم را به دست یار

حاجت به غیر نیست دگر چون که هست یار

آیینه را مقابل رویش نیاورید

ترسم شود ز دیدن خود بت پرست یار

تاری ز موی گیسوی او شانه چون گسست

پنداشتم که رشته ی جانم گسست یار

آمد هزار وجد به جان تا رقیب رفت

برخواست غم ز دل چو به پیشم نشست یار

صد دام حیله در رهش انداختم مگر

یک ره به سان ماهیم افتد به شست یار

ساقی بزم هست اگر رند و هوشمند

فکری به جا کند که شود زود مست یار

شد تیر قامتم چو کمان خم ز همّ و غم

مانند تیر تا که ز شستم بجست، یار

گویند خست خاطر خرّم ز حرف سخت

زین مژده جان دهم که دلم را بخست یار

ص:333

بِهْ ز نقد جان کجا جویم زر و سیم دگر؟

جان نثار دوست کردم خواست تسلیم دگر

بِهْ ز نقد جان کجا جویم زر و سیم دگر؟

بوسم ار هر عضو تو میلم به جای دیگر است

شه چو اقلیمی بگیرد خواهد اقلیم دگر

روز وصلت گر بدانم جانم از تن می رود

نیست غیر از خوف هجرت در دلم بیم دگر

پوست تخت و تاج درویشی به چنگ آور که نیست

هیچ شه را به از اینها تخت و دیهیم دگر

من که نیمی عمر خود بیهوده مصرف ساختم

می نمایم صرف کار یار آن نیم دگر

چشمه ی تسنیم می گویند باشد در بهشت

اندر این عالم دهانت گشته تسنیم دگر

قیمت یک بوسه از کنج لبت صد جان بود

گر بها نازل بود بنمای تقویم دگر

گریه و غم باشد از من، خنده و شادی ز تو

من ندانم بهتر از این کرد تقسیم دگر

ای معلّم درس عشق آموز خرّم را که او

می نخواهد غیر علم عشق تعلیم دگر

ص:334

تا که می دادم ز بهر دل به جانان دگر

بر تن من کاشکی می بود یک جان دگر

تا که می دادم ز بهر دل به جانان دگر

کفر زلف او که ایمان دلم را قطع کرد

یارب از دین برنگرداند مسلمان دگر

تا که خواندم در سرای دل خیال یار را

ره ندادم هیچ در آن خانه مهمان دگر

من نمک پرورده ی خوان توام، باشد حرام

گر زنم انگشت خود را بر نمکدان دگر

دیو نفس هر کسی فرمان پذیر آن پری است

در جهان پیدا شده گویا سلیمان دگر

عرصه ی عالم چو بر من تنگ کردی اوفتاد

جنگ ما و تو از این میدان به میدان دگر

قبله گاها، سرورا، عاشق پناها، دلبرا

خوانمت زاخلاص هر ساعت به عنوان دگر

این زمستان بس که خرّم زحمت از سرما کشید

گر بهار آید کند فکر زمستان دگر

ص:335

مقتضی نیست رود پیش دلارای دگر

دل که هر لحظه کند از تو تقاضای دگر

مقتضی نیست رود پیش دلارای دگر

وعده ی وصل به فردا دهدم یار امروز

باز فردا دهدم وعده ی فردای دگر

هر که مجنون تو شد خیمه به صحرای تو زد

نزند تا به ابد خیمه به صحرای دگر

نبود جز غم تو مونس شبهای دراز

دیشب و امشب و فردا شب و شبهای دگر

از لبت مرده شود زنده مگر از مریم

گشته تولید در این عهد مسیحای دگر

دل دانای مرا کودک نادانی برد

باز خواهد ز من اکنون دل دانای دگر

پسری چون تو نیاید به وجود از پدری

گر خداوند کند خلقت آبای دگر

باشدم انجمنی گر تو نیایی امشب

پس بجویم ز کجا انجمن آرای دگر؟!

پا نهادم به ره عشق و ندارم تشویش

زانکه چون من نبود مرحله پیمای دگر

سبزه ی خط تو تا دید غزال دل من

نیستش مهر گیاه و گل صحرای دگر

ص:336

بس که شیرین بود آن لعل شکربار، کسی

این حلاوت نچشیده است ز حلوای دگر

ای خوش آن روز که باهم من و تو می خوردیم

من ز مینای دگر می، تو زمینای دگر

کار خیری که نکردیم در این دنیا ما

به چه رو پای گذاریم به دنیای دگر

پرده برداشت چنان عشق ز کار خرّم

که نبینند چو او عاشق رسوای دگر

ای که پرسیدی از این بنده که مولای تو کیست؟

جز علی نیست مرا سیّد و مولای دگر

ص:337

داشت در هر شهر صد جلفا و سیچان دگر

کاش می شد خلق صد شهر صفاهان دگر

داشت در هر شهر صد جلفا و سیچان دگر(1)

کس ز اربابان نشد از گندم و شلتوک سیر

کاشکی می بود یک رودشت و لنجان دگر(2)

هفت در دارد سرای عشق و بر هر درگهش

با چماق نقره بنشسته است دربان دگر

بعد قرنی با رقیب آمد برم گفتم ببر

این سرِ خر را از این بُستان به بُستان دگر

من که بهرش نرم سازم مزد هم کم می برم

به ز من پیدا کنی کی آسیابان دگر؟!

چند ای دل می شوی داخل ز یک دالان یار

پهلوی دالان او هم هست دالان دگر

بس که تنبان روی هم پوشیده بود او تا سحر

آنچه کندم باز زیرش بود تنبان دگر

خادم مجلس به من داده است غلیان بی شمار

وه چه می شد باز هم می داد غلیان دگر

شیر یک پستان حلالم کرد و گفتا مادرم

خرّما باشد حرامت شیر پستان دگر

ص:338


1- 155. جلفا» و «سیچان» از محله های قابل توجّه از زمان صفویه به بعد است که در آن ارامنه سکونت داشته اند. محتوا و فضای این غزل مطایبه است.
2- 156. منطقه رودشت و لنجان از مناطق حاصلخیز برای کشت برنج در اصفهان است.

یا به پهلویم زمانی آرمیدی پس دگر

غزل سؤال و جواب

گفت رویم را به چشم خویش دیدی پس دگر

یا به پهلویم زمانی آرمیدی پس دگر

گفتمش خواهم که بگزینم نگاری به ز تو

گفت یاری خوبتر از من گزیدی پس دگر

گفتمش دستم معطّر گشت از زلفت شبی

گفت آری دست بر زلفم کشیدی پس دگر

گفتمش مرغ دلم را دام زلف تو گرفت

گفت با او گو که از چنگم پریدی پس دگر

گفتمش تشریف وصلت پوشم آیا چون قدیم؟

گفت کاین جامه به قد خود بریدی پس دگر

گفتمش از هجر تو مردم به وصلت کی رِسَم؟

گفت در عالم به وصل من رسیدی پس دگر

گفتمش یک راست نشنیدم ز تو غیر از دروغ

گفت حرف راست تو از من شنیدی پس دگر

گفتمش کامم شود شیرین دگر از لعل تو

گفت از این حلوای پرشکّر چشیدی پس دگر

گفتمش یک بوسه را از تو به صد جان می خرم

گفت کای خرّم بدین مفتی خریدی پس دگر

ص:339

ای ستمکار در این کار قراری بگذار

روز و شب کار تو با من ستم است و آزار

ای ستمکار در این کار قراری بگذار

گویم از مستی عشق تو اناالحق دایم

تا از این جرم چو منصور کشندم بر دار

می خورم می به جوانی چو به پیری برسم

می کنم توبه و پیوسته کنم استغفار

خواب راحت نکند عاشق صادق هرگز

مگر آن خواب که گردد به قیامت بیدار

روز مردن به سرم آی که بینم رویت

تا که ای یار نیفتد به قیامت دیدار

مار غم چند شرنگم به چشاند به مذاق

می بده تا که برآرم من از این مار دمار

من دعا می کنمت آنچه تو دشنام دهی

تلخ گویی ز چه بر خرّم شیرین گفتار

ص:340

کنم برای چه خدمت به شهریار دگر

ز شهر تو نروم من به شهر یار دگر

کنم برای چه خدمت به شهریار دگر

روم اگر که ز درد تو در دیار دگر

دچار من شود آن شهر در دیار دگر

بهار رفت به ناکامی و خزان آمد

وفا نمی کندم عمر تا بهار دگر

کنون که بد گذرد روزگار من شب و روز

مگر که خوش گذرانم به روزگار دگر

به کار یار بپردازم و می و مطرب

جز این سه کار ندارم خیال کار دگر

ز گلعذار مرا بس که نیستم بلبل

که هر زمان بنشینم به شاخسار دگر

گمان مبر که کسی جز تو اختیار کنم

که نیست چون تو مرا صاحب اختیار دگر

ز شهر تو نروم من که نیستم سیّاح

که رو کنم به سیاحت سوی دیار دگر

هزار بار مرا توبه داد شیخ ولی

چه سود توبه کنم گر هزار بار دگر

پس از وفات آسوده نیست خرّم زار

کزین مزار برندش سوی مزار دگر

ص:341

که می گویند المامور معذور

مرا در عاشقی دل کرده مأمور

که می گویند المامور معذور(1)

عسل هر کس که می خواهد کند نوش

چه پروایش بود از نیش زنبور

اگر آیینه می گردید معدوم

نکورویان نمی گشتند مغرور

دل عاشق اگر دایم خراب است

همیشه خانه ی عشق است معمور

سفر کردم به کوی یار ناچار

اگر راهش بود نزدیک یا دور

نکرده زیب و زیور نوری اکنون

اگر زینت کنی نورٌ علی نور

من از خوبان مشکین مو نَبُرّم

اگر ریشم شود همرنگ کافور

ز عشقت ما همه مست و تو هشیار

به کار خود تو بینایی و ما کور

ز خرّم کن قبول نیمه جانی

غنیمت باشد اشک از دیده ی کور

ص:342


1- 157. صنعت ارسال المثل المأمور معذور یعنی شخص مأمور چاره ای جز اجرای اَمر را ندارد.

زانکه می گویند از یک گل نمی گردد بهار

نوبهار آمد به دست آور دو یار گلعذار

زانکه می گویند از یک گل نمی گردد بهار

بی وصال لعبت شیرین به کامم هست تلخ

شکّر هند و نبات مصر و قند قندهار

می کشم بار گران عشق خوبان روز و شب

گرچه می دانم نگردد بارم از این بار بار

سیل چون بگذشت از سر، چه فراز و چه نشیب

غرقه چون بگرفت جان را چه میان و چه کنار

می زنم بر سینه سنگ عشق خوبان جهان

گر به جرم عاشقی مردم کنندم سنگسار

چون حسابی نیست امروز آنچه می خواهی بکن

گر حسابی هست آن هم هست در روز شمار

هر متاعی در دیاری مشتری دارد ولی

جنس خوبان مشتری دارد به هر شهر و دیار

هر گلستانی هزارش از هزار افزون نشد

گلشن روی تو دارد از هزاران صد هزار

با خرد گفتم بگو بدتر ز مفلس کیست؟ گفت:

بدتر از مفلس به عالم منعم بی اعتبار

روزگاری گشته نادان پرور و ابله پسند

خلقت خرّم نگشتی کاش در این روزگار

ص:343

تا پا گذاشتم به سر آسمان شعر

بالای رفتم اینقدر از نردبان شعر

تا پا گذاشتم به سر آسمان شعر

هر کس زبان شعر ندارد که این زمان

ایجاد گشته در دهن من زبان شعر

از بس مکان شعر بلند است می شود

هر شاعری بلندمکان از مکان شعر

دیوان شعر باغ و مضامین تازه گل

هستند فرقه ی شعرا باغبان شعر

هر فرقه ای کنند تکلّم به یک لسان

باشد تکلّم شعرا از لسان شعر

شیرین و چرب و پخته مضامین تازه است

من این لذیذ اطعمه چینم به خوان شعر

گر ابلهی ز شعر کند ذم شاعران

از این گنه بود به فلانش فلان شعر

من چون عجوز و یوسف تشویق گشته قحط

تا مشتری وی شوم از ریسمان شعر

معدن شناس، سیم و زر آرد برون ز کان

شاعر جواهرات درآرد ز کان شعر

پژمرده می شود چو گل گلستان و باغ

آن را مچین بچین گلی از گلستان شعر

رستم اگر که زنده و شاعر شود به دهر

چون من نمی کشد به جهان او کمان شعر

ص:344

عالِم نیم به علم معانی بیان ولی

خوش می کنم معانی شعر و بیان شعر

کردم ردیف این غزلم شعر و خواستم

در این غزل شود ز ردیف امتحان شعر

بازار شعر بس که کساد است این زمان

بر آن سرم که تخته نمایم دکان شعر

باشد حدیث شعر مطوّل به هر کتاب

آن به که مختصر بکنم داستان شعر

اشعار آبدار مرا هرکه خواند گفت

خرّم به تو حلال بود آب و نان شعر

اگر مثقال باشد یا که خروار

کشم بار غم عشق تو خروار

اگر مثقال باشد یا که خروار(1)

تو مستی و حریفان جمله هشیار

تو در خوابی و رندان جمله بیدار

نترسیم از گنه تا که بمیرم

بود دوزخ پر از خلق گنهکار

بکن پنهان حشیش خویش درویش

مکن ظاهر به خلق اسرار اسرار

ندارد اسبْ بازاری در این عهد

که خربازار گردیده است بازار

به پای خُم فتاده مست خرّم

ز می خوردن سرش آمد به دیوار

ص:345


1- 158. جناس تام، خروار اوّل: مانند خر؛ خروار دوم: معیار و واحد وزن.

جان را نثار راه تو سازم به صد نیاز

غزلیات حرف «ز»

پا بر سرم اگر بگذاری ز روی ناز

جان را نثار راه تو سازم به صد نیاز

کردی خراب ملک دلم از سپاه ناز

ملک خراب را دگر ای پادشه متاز

گر کعبه ی امید نشد رویت از چه رو

گردیده طاق ابروی تو قبله ی نماز

محمود اگر جمال تو می دید در جهان

هرگز نمی نمود نظر بر رخ ایاز چون دولت وصال میسّر نمی شود

خرّم تو با فراق دلارام خود بساز

ص:346

دامن پی قتلم به کمر برزده ای باز

دانم به میان بهر چه خنجر زده ای باز

دامن پی قتلم به کمر برزده ای باز

سرتاسر آفاق پر از مشک و عبیر است

تا شانه بدان زلف مُعنبر زده ای باز

منزل به کجا کرده ای، ای غم ز دل من؟

چون شد که از این در، در دیگر زده ای باز؟

آرایش تو کرده چو مشّاطه ی قدرت

بر روی نکو بهر چه زیور زده ای باز؟

پا تا به سرم سوخت گر امروز عجب نیست

کز عشق مرا بر جگر آذر زده ای باز

مرغ دل من کشته شد از ناوک نازت

گنجشک چرا جای کبوتر زده ای باز؟

چون در دلم آمد غم عشق تو شدم شاد

گفتم چه عجب حلقه بر این در زده ای باز؟

از یک نظر راه زنی ای پسر امروز

راه دل صد مادر و دختر زده ای باز

در بادیه ی عشق نکویان ز چه خرّم

بی توشه قدم همچو قلندر زده ای باز

در گردنت این طوق چه باشد به یقین دم

از بندگی خواجه ی قنبر زده ای باز

ص:347

تو بی مجادله خونم ز تیغ غمزه بریز

مرا نه تاب ستیز است و نه توان گریز

تو بی مجادله خونم ز تیغ غمزه بریز

به غیر زخم دل من که به ز زلف تو شد

کدام زخم بود مرهمش عبیرآمیز

هزار یوسف مصری گرم به چشم آید

از آن هزار یکی نیست چون تو یار عزیز

به جای پای تو روزی اگر گذارم سر

به قتل من بکن این جرم را تو دست آویز

به سوی او روم امّا ز بیم زود آیم

چرا که چاره ندارم به غیر جنگ و گریز

به بندگان نبود حاجت تو تا زن و مرد

به خدمت تو ستادند چون غلام و کنیز

به بارگاه تو شاهی چو بار نیست مرا

نشسته ام چو گدایان همیشه بر دهلیز

مریض عشق تو هر کس که گشت از آن درد

اگر چنانچه بمیرد نمی کند پرهیز

تو آن ستوده جمالی که خواجگان جهان

همه غلام تو گردیده اند و خرّم نیز

ص:348

از چه باشد که نیایی به بر ما هرگز؟

ما که هیچ از تو نکردیم تمنّا هرگز

از چه باشد که نیایی به بر ما هرگز؟

آنچنان در شکن زلف تو گم شد دل من

که نگردد دگر آن گمشده پیدا هرگز

گر به روی بت ما دیده گشایی ای شیخ

سوی مسجد نکنی روز کلیسا هرگز

آنچه بر من گذرد از غم آن یار عزیز

نگذشت از غم یوسف به زلیخا هرگز

ما که باید سوی عقبی برویم آخر کاش

پای نگذاشته بودیم به دنیا هرگز

دوست دارم که به عشرت گذرانم با تو

ورنه عیشم نشود بی تو مهیّا هرگز

از ترش رویی و شیرین لبیت در عجبم

که نکرده است کسی سرکه به حلوا هرگز

خرّم از یار دهد وعده ی فردا مشنو

کار امروز مینداز به فردا هرگز(1)

ص:349


1- 159. صنعت ارسال المثل

آنچه کردم پاکبازی باز گشتم پاک باز

در قمار عشق مه رویان به یک عمر دراز

آنچه کردم پاکبازی باز گشتم پاک باز

داشتم عشق حقیقی دیده ام تا روی تو

در حقیقت عشق من گردیده از روی مجاز

از صفاهان کرده ام یک راست آهنگ عراق

آن مقام ارشد مخالف می کنم عزم حجاز(1)

گر خراب از صبر گردیدم تأمّل می کنم

تا که کارم را بسازد کردگار کارساز

سِرّ عشق ای دل به عالم با دو چشم خود مگوی

کان کند یک طرفةالعین از سرشک افشای راز

جای پند و وعظ دیگر نیست اندر گوش من

زانکه چشم و گوش من پر گشته از آواز و ساز

عاشق از کشتن ندارد باک هر کس فی المثل

شد خراباتی نمی ترسد ز کوتاه و دراز

نیستم قانع به کم از بوسه ی لعل لبت

هرچه تو امساک داری بیشتر من دارم آز

گفت خرّم عشق من باشد حقیقی گفتمش

گر چنین باشد حقیقت، رحمت حق بر مجاز

ص:350


1- 160. ایهامی از دستگاه های موسیقی اصفهان، عراق و حجاز دارد.

به خیالم رسد ایّام شباب است هنوز

گشته ام پیر و مرا میل شراب است هنوز

به خیالم رسد ایّام شباب است هنوز

گرچه من با همه ی خلق حسابم پاک است

در دل اندیشه ام از روز حساب است هنوز

لاله روزی به گل عارض او کرد نگاه

جگرش از تف این داغ کباب است هنوز

ناخنش پنچه شبی بر دل خونینم زد

دستش آلوده ی خون گشت و خضاب است هنوز

با من از توبه اگر شیخ بگوید سخنی

هفت سوگند کنم یاد که شاب است هنوز

رسن زلف از آن روز که کردی پرتاب

از پی بستنم آن موی طناب است هنوز

یار از مهر اگر حالت خرّم پرسد

گو که از دست فراقت به عذاب است هنوز

لبت از سبزه ی خط گرچه زمرّدگون شد

قیمتش بیشتر از لعل خوشاب است هنوز

گردد از لطف ولیعهد هویدا که مرا

بخت بیدار بود یا که به خواب است هنوز

ص:351

شوم هر روز نو بدتر ز دیروز

بود پیری ز بس تن کاه و جانسوز

شوم هر روز نو بدتر ز دیروز

شود از ذکر حق آهو چو غافل

شکار سگ شود یا گیردش یوز

قبای کهنه ام هر روز نو شُد

بود از بهر من آن روز، نوروز

سرم را می دهم بر باد عشقش

که فارغ گردم از دست کله دوز

به دکان کبابی گر نهم پای

کبابم می کند نوروز نوروز

تن و جان می شوند آسوده از غم

دمی کز یکدیگر گردند مفروز

ز یارم خواستم یک بوسه گفتا

برو خرّم که می گردی بدآموز

نمکی هم به آش ما انداز

ای که هستی میان نعمت و ناز

نمکی هم به آش ما انداز

چون تویی شاه شاهدان امروز

نظری بر من گدا انداز

هر کسی می کند ملامت من

که چرا دل به یار دادی باز؟!

عشق بااقتدار سلطانی

ساخت محمود را غلام ایاز گر کسی راستی ز من جوید

گو حقیقت مجو ز اهل مجاز

تا که یک در به تخته ای نخورد

از درم درنیاید آن مه باز

دست مطرب به کار و لب خاموش

چه تمتّع ز ساز بی آواز

روز اوّل که خرّم او را دید

یافت انجام کار از آغاز

ص:352

می کند مرغ روح من پرواز

بهر آن شاهد کبوترباز

می کند مرغ روح من پرواز

هر کسی را که دید بسته ی خود

چون کبوتر کند پرش را باز

وه چه میل شدید او دارد

با شدید و سیاه و خال دراز

از پی زیره ای رود کرمان

می کند طی چه راه دور و دراز

یا که یاهو کنان پی یا هو

می شود هر حریف را دمساز

هست عمُریش به ز عُمر عزیز

هرکجا گیردش کند اعزاز

از پی جُست لنگه ی چینی

صد در گنجه را نماید باز

می دود بامداد بام به بام

تا پسین پابرهنه و سَر باز

هر صفیری که می زند از لب

خوش نواتر بود ز هر آواز

از کبوتر سخن بگو با او

نه ز محمود و داستان ایاز

دی ز خرّم کبوتری طلبید

مرغ دل را بدو نمود نیاز

ص:353

ناز عروس هست ز حسنش نه از جهاز

گو با عروس زشت مکن از جهاز ناز

ناز عروس هست ز حسنش نه از جهاز

ایمان و دین و دل همه را پاک باختیم

از پاکبازی است که گشتیم پاکباز

زاهد از این نماز ریایی چه فایده

مشکل در بهشت شود زین نماز باز

هرگز ز سعی بنده نگردد درست کار

سازد مگر ز لطف خداوند کارساز

کار بد تو خوب بود هرچه می کنی

محمود را پسند بود خدمت ایاز

ظاهر شود جواهر لفظم ز گنج طبع

قفل دهان کنم ز کلید زبان چو باز

زهّاد اگر کنند ز ما میکشان حذر

ما نیز می کنیم از آن قوم احتراز

مسدود شد چو باب حقیقت به روی خلق

من هم به روی خویش گشودم در مجاز

هرچند می روم به وصالش نمی رسم

گنجشک کی رسد ز پریدن به پای باز

خرّم مزن بر شعرا دم ز شاعری

زیرا که جزو میوه کسی نشمرد پیاز

ص:354

تا نشینم به برش گوید از اینجا برخیز

می کند بس که ز من آن بت رعنا پرهیز

تا نشینم به برش گوید از اینجا برخیز

دل به چاه زنخ افتاد و به زلفش آویخت

تا برون آید از آن چاه بدان دست آویز

ساقیا باده به ساغر اگر امشب ریزی

ریز از بهر من آن گونه که باشد لبریز

باده هرچند فرح بخش و نشاطانگیز است

نبود ساقی اگر یار بود غم انگیز

گر بخوانیم به حفظ تو بکوشم هرچند

دفع آفت ننماید سرخر از فالیز

بس که آن ترک پسر برده دلم را چه عجب

کز پی او ز صفاهان بروم تا تبریز

وعده ی قتل مرا دادی و کردی تأخیر

مشک خالی ست به دوش تو و گویی پرهیز

خان جم رتبه سلیمان خلف اصل و لقب

ای که در مصر کمالی تو درین شهر عزیز

صیت جود تو علی رغم مخالف ز عراق

راست از راه صفاهان کند آهنگ حجیز(1)

بد و نیک سخن از علم تو گردد معلوم

که دهد سنگ محک سیم، تمیز از ارزیز

طمع از اهل کرم هرکه کند چون من هم

کرده ام بر کرم تو ز طمع دندان تیز

نکته سنجان اقالیم ز روی اخلاص

همه مدّاح تو هستند من خرّم نیز

ص:355


1- 161. مراد حجاز است.

از دیشب و دیروز بسی بهترم امروز

از خوردن می به شده درد سرم امروز

از دیشب و دیروز بسی بهترم امروز

دیروز بتم آمد و امروز نیامد

دیروز مسلمان بدم و کافرم امروز

از شدّت نسیان غم عشق تو دیشب

هر چیز که خوردم نبود خاطرم امروز

از هجر تو امروز دگر سر به تنم نیست

بازآ که هوای تو زده بر سرم امروز

یک بوسه ی تو ارزش آن هست به صد جان

بفروش بدین نرخ که من می خرم امروز

بدگویی من چند کنی با همه کس تو

از بهر تو من از همه کس بهترم امروز

تا چند به وصلت دهیم وعده به فردا

غفلت کن و ناگاه درآ از درم امروز

هر شعر که در وصف نکویی تو گفتم

شد زینت دیوان من و دفترم امروز

عمریست که شب تا به سحر خواب نکردم

کردم همه تحصیل که دانشورم امروز

با تیغ زبان آمده ام جنگ نه با سیف

ظاهر شود از تیغ زبان جوهرم امروز

هرکس غزلی طرح شد و ساخت چو خرّم

باید کند اظهار که من شاعرم امروز

ص:356

که استخوان به هما می دهد شکر به مگس

غزلیات حرف سین

فلک همیشه بود یار مردم ناکس

که استخوان به هما می دهد شکر به مگس

به مرگ خصم مشو شاد ای عزیز که او

اگر ز پیش روان شد تو هم رَوی از پس

تمام عمر نشد یک مراد من حاصل

ز حرص باز ز یک دل کنم هزار هوس

زبندگان خدا بس خداشناسانند

که گر کسی بکشدْشان نمی کشند نفس

مخواه حاجت خود را ز هیچکس الاّ

از آن کسی که بود جمله بی کسان را کس

ز حمق خرصفتان سلیقه کج باشد

که در بها متساوی شده حمار و فرس

به کام دل نخورم باده روز و شب زیرا

که روز خوف کنم از فقیه و شب ز عسس

بخوان تو گفته ی خرّم نه شعرهای کهن

که شعر وی بود الحق چو میوه ی نورس

ص:357

این دو هر جا که بیاید به نظر ما را بس

شیشه ی باده و یک ساده پسر ما را بس

این دو هر جا که بیاید به نظر ما را بس(1)

ما نداریم اگر مطرب خوش آوازی

روز و شب نغمه ی مرغان سحر ما را بس

صحبت مردم نافهم بود عیب عظیم

صحبت مردم بافضل و هنر ما را بس

گر مقدّر نشود ما به وطن باز رویم

ما گذشتیم از آن، رنج سفر ما را بس

به جز از ساقی و مطرب بر ما ره ندهید

کز پی عیش و طرب این دو نفر ما را بس

من که مجنونم و در شهر ندارم جایی

منزل بادیه و کوه و کمر ما را بس

پدرم گفت که خرّم منشین با ناکس

باشد این پند ز میراث پدر ما را بس

ص:358


1- 162. این غزل را به تشبیه از غزل حافظ سروده است: «گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس...».

گفتمش پیش تو خوابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش وصل تو یابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش پیش تو خوابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش ناهوشیاری هوشیاری تو شبی

می شوی مست از شرابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش روزی به بیداری نیابی پیش من

گو شبی آیی به خوابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش از آفتاب و تاب می خوی کرده ای

می دهی از این گلابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش وقتی کنم از تو گر از بوسه سؤال

خیر و شر گویی جوابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش گردش کنم گر در زمین و آسمان

به ز تو ماهی بیابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش از عشق تو عقل از سرم پرواز کر

چون کنم من در جوابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش از هجر تو من در عذابم روز و شب

کم کند وصلت عذابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش اموات من گردند احیا این زمان

تا ببینم مام و بابم؟! گفت از عقلت بپرس

ص:359

گفتمش پیری ز چشم مردم افکندم دگر

آید ایّام شبابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش موی سرم اسپید شد بهر کسی

موی بدنفسی بتابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش با این همه جرم و گنه روز حساب

بگذرد آسان حسابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش بی عون شهزاده جلال الدین راد

طبع خواهد شد کتابم؟! گفت از عقلت بپرس

گفتمش خرّم گر از شهزاده خواهد خلعتی

سازد از خود کامیابم؟! گفت از عقلت بپرس

ص:360

زانکه در شهر مرا کس نشناسد به لباس

گر حریرم ندهد دست، بپوشم کرباس

زانکه در شهر مرا کس نشناسد به لباس

طاس دنیا ز عسل گرچه بود پُر امّا

عاقل آن است که هرگز نخورد از این طاس

با فلک گفتم از افلاس بَتر چیست بگو؟!

گفت الحق که از افلاس بتر هم افلاس

شستن جام می از آب روان حاجت نیست

که مرا خانه ی دل پاک بود از وسواس

مرض عشق فتد در دل هر بیچاره

نتواند که کند چاره ی آن را جاماس

بی حواسیم اگر کس نکند منع که ما

بس که داریم غم یار نداریم حواس

نه بکن روز تفرعُن به کسی چون فرعون

نه بگردن به تضرّع به شب انداز پلاس

سفر کعبه بود گر ز ارادت سهل است

که به بر خضر بود همره و در بحر الیاس

صدر در صدر نشسته است به صد خاطر جمع

سایلانند پریشان به میان کرباس

مرد بی قول و لسان فرق ندارد از زن

دارد این فرق که فارغ بود از حیض و نفاس

گردن ما همه باریک تر است از مویی

دم شمشیر تو برنده تر است از الماس

گر بزرگان جهان را نشناسی خرّم

غم مخور در همه ی عمر خدا را بشناس

ص:361

گله ایمن بود از گرگ چو موسی است شبانش

غزلیات حرف «ش»

یار اگر پیش من آید کنم از غیر نهانش

گله ایمن بود از گرگ چو موسی است شبانش

عاشق غمزده را خوانی و رانی ز در خود

این چه رسمی است که داری نه بخوان و نه برانش

بوسه ای زان لب شیرین تو جان ار بفروشی

مشتری هرکه به حدی است که باز است دهانش

خوش بهاری است جوانی به جوانی ولی از پی

تا رسد صرصر پیری کند از حسن خزانش

شب وصلش نزدم بوسه به عضویش ولیکن

دولتی یافتم از حرص فتادم به میانش

سوسن از سنبل زلفت سخنی گر بسراید

تا که چون لاله شود لال ببریم زبانش

گاه بنوازدم از مهر و کند لطف فراوان

گاه بگذاردم از کین نه بر این و نه بر آنش

خرّم غمزده چون دل به تو داده است به یاری

ندهد دل که به دست تو بود شیشه ی جانش

ص:362

می بیغش ده ای ساقیّ مهوش

بود تاریخ سال امسال بی غش

می بیغش ده ای ساقیّ مهوش

اگر نقش نگاری نیست آنجا

چه حاصل از عمارات منقّش

به وصلت گر رسم چون یاد آرم

ز هجرت باز می گردد مشوّش

به نزد عاشقی از بدقماری

شد آخر مهره ام ششدر به یک شش

به عالم هرچه را تقسیم کردند

بلا شد سهم عُشّاق بلاکش

مجو ای بی هنر عیب از هنرمند

مکن همپویه خر با اسب اَبْرَش

ز آه دل وز آب چشم خرّم

نشسته در میان آب و آتش

ص:363

سر خود گیر کز آغاز معلوم است انجامش

به هر مجلس که از آغاز ساقی بشکند جامش

سر خود گیر کز آغاز معلوم است انجامش

ز تلخی ها که فرهاد از غم شیرین کشید آن شد

که خسرو میل شکّر کرد و شیرین تلخ شد کامش

از آن رو جام را از دست ساقی با ادب گیرم

که گر نامی ز جم باقی ست هست از حُرمتِ جامش

سرای عشق جای مردم سفله نمی باشد

که این زیباعمارت هست بس عالی در و بامش

به صد نیرنگ و تدبیر و فریب و حیله و افسون

من او را پختم و گویند مردم کرده ای خامش

دلم در بند زلف اوست چون مرغ گرفتاری

که بال و پر زند هرچند، محکمتر شود دامش

من از هجرش خورم خون دل و آن دلربا امشب

به کام کیست آیا لعل جان بخش می آشامش؟

به خوبی می برم نامش به من هرچند بد گوید

به من هرچند بد گوید به خوبی می برم نامش

نمی گردد میسّر چونکه بهر من لبش بوسم

لب قاصد ببوسم کاورد از مهر پیغامش

ص:364

به عهدی زابلستان داشت زال و سامی و اکنون

به جز نامی نشان نبود نه از زالش نه از سامش

دلم مرغی است دست آموز گویی او مکن باور

که از صد سنگ برخیزد نشیند چون لب بامش

اگر از ده به سوی شهر آید ماه سیمایی

همه بیگانگان گردند در آن شهر اقوامش

سلاح و اسب و زین از دست خرّم رفت و بی پا شد

خر آمد بس که از بازیچه ی گردون دون نامش

ص:365

از آن رو با کلافی چند زالی شد خریدارش

به خود بالید یوسف دید چون گرم است بازارش

از آن رو با کلافی چند زالی شد خریدارش

به دل یک بار سنگین داشتم من از غم هجرش

چو آمد با رقیب این بار هم گردید سربارش

نه تنها می کشم بار غم عشقش که در عالم

کشم نازش کشم دردش کشم خارش کشم بارش

سرای عشق دیوار بلندی دارد و بامی

که نتواند کسی بالا رود آسان زدیوارش

مکن هرگز تمنّای وفاداری از آن یاری

که می دانی ندارد صحّتی کردار و گفتارش

متاع حسن نه در شهر ما دارد رواج آن را

به هر شهری برند از جان شود هر کس خریدارش

مکن با من نزاع از بهر یار ای مدّعی کاو را

نه تو بینی نه من، نه در دیاری هیچ دیّارش

رود در خواب هر وقتی نگاری خاصه در مستی

به زَعم من بود غفلت اگر سازند بیدارش

بود محفوظ از چشم بد مردم اگرچه او

نگهداری نکرد از من خدا بادا نگهدارش

زن دنیا شود هر روز عقد مَردِ نامردی

عجب دارم که هرگز عاقدی نشنیده اقرارش

چو سنجیدیم سنگ عشق و سنگ عقل را با هم

ز سنگ عشق سنگ عقل کمتر بود معیارش

از این بازارگرمی تا فروشی اسب کی خرّم

که بازاری ندارد اسب، خر گرم است بازارش

ص:366

تا که از دور ببینم تمام بدنش

باد بالا کند ای کاش ز تن پیرهنش

تا که از دور ببینم تمام بدنش

سیم و زر را نبود خاصیتی هیچ مگر

آنچه باید بکنی صرف بتی سیمتنش

تو سلیمانی و لعل لب تو خاتم تو

با خبر باش که سرقت نکند اهرمنش

با من ای خصم نزاع از چه کنی بر سر یار؟

یار یاری ست که آخر نه (تو) بینی نه منش

دل به چاه زنخ افتاد ز زلفش آری

دلو در چاه فتد پاره شود چون رسنش

مُدّعی گر بد من گفت به هر جا چه کنم

بی حیایی است که برداشته دست از دهنش

عاشق یوسف گل (هم)چو زلیخای صبا

از قفا آمد و زد چاک به تن پیرهنش(1)

عقل اگر صف کشد و تنگ کند عرصه ی جنگ

عشق امداد کند بر مژه ی صف شکنش

هرکه در کوی بتان بار سفر بگشاید

نکند یاد دگر در همه عمر از وطنش

زن ز دنیا شود ار قطع نمی گویم حیف

زانکه دیدم چه زِ مردش که ببینم ز زنش؟

تلخ گوید اگر از آن لب شیرین بر ما

از بد و خوب نگوییم جواب سخنش(2)

ص:367


1- 163. اشاره به آیه 26 سوره یوسف.
2- 164. این غزل با الهام از غزل معروف حافظ با مطلع: «یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش» سروده شده است.

مُرد خرّم ز فراق تو و چندان در خاک

می کند گریه که تا حشر بود تر کفنش

بارالها گنهم بخش به محشر به شهی

که دو آویزه ی عرشند حسین و حسنش

روم من هم پیاده بلکه بنشاند مرا ترکش

سوار اسب شاه آن ماهرخ گردید با ترکش

روم من هم پیاده بلکه بنشاند مرا ترکش(1)

به ترک تاج درویشان نوشته ترک دنیا کن

نه بر یک ترک آن، این پند بنوشته به هر ترکش

مرا هر کس به دنیا می کند ترغیب گو با او

که دنیا از تو باشد من نخواهم، کرده ام ترکش

شجاع چند در میدان ز حرص دولت دنیا

به یک جانب سرش غلطان شده در یک ظرف تر کش

عجب دردی است زهد خشک تو زاهد بیا چندی

برای دفع درد خویش با من آتش تر کش

نگارم گفت نور چشمت ارخواهی بیفزاید

به جای سرمه خاک پای من در دیده ی تر کش

اگر آهی کشد از هجر تو خرّم مترس از وی

چرا در جنگ تو دارد همین یک تیر در ترکش

ص:368


1- 165. در قافیه های این غزل جناس تام رعایت شده است و می توان از غزلهای هنرمندانه ی خرّم به شمار آورد.

خطاست چشم بپوشم اگر ز پیکانش

به چشمم ار زند آن شوخ تیر مژگانش

خطاست چشم بپوشم اگر ز پیکانش

حدیقه ای ست جمالت که نسخ گلشن کرد

شکسته گر نشوی خط توست ریحانش

زبان طعن ز می خوردنم ببند ای شیخ

بدین گناه که آلوده نیست دامانش؟!

به ماه ناقص گردون دگر نظر نکنم

کمال حسن تو بینم که نیست نقصانش

شکر لبی که نگوید سخن در انجمنی

گمان کنند نمک نیست در نمکدانش

بود ز ساقی گلچهره دُرد و صاف قبول

ز هیچ یک نتوان کرد ردّ احسانش

معلّمت همه تعلیم کرد علم جفا

مگر نبود به مکتبْ کتاب و قرآنش

مریض عشق که دارد تب فراق نگار

به جز وصال نباشد خیال درمانش

شبی به خلوت خرّم درآ که از قدمت

بر آفتاب همی سرفرازد ایوانش

ز جان کنم پس از این مدحت خداوندی

که گشته اند همه شاعران ثناخوانش

ولّی نعمت و کان کرم سهام الملک

که صبح و شام خوانین خورند از خوانش

ص:369

چشم پوشی من نخواهم کرد بهر چشم خویش

دیده ام تا دید رویت را دلم گردید ریش

چشم پوشی من نخواهم کرد بهر چشم خویش

خط اگر بر گرد رخسار تو سر زد پاک نیست

کان خط سبزیست کس آن را نمی گیرد به ریش

گر گریبانم نگیرد مرگ از درد فراق

دامن وصلش بگیرم بعد از این بی حرف پیش(1)

بس که هر خویشی ز روی کین دو چشم من نداشت

رو سوی بیگانه کردم چشم پوشیدم ز خویش

رشته ی الفت بکن محکم که گر آن بگسلد

نیست کاغذ تا بچسبانند آن را از سریش

نه مسلمانی نه کافر نه نصارا نه یهود

زانکه در عالم نکردی تو قبول هیچ کیش

کم نگردد مهر آن ماه از دل من سال و ماه

دم به دم ساعت به ساعت می شود از پیش بیش

از زبان بازی خرّم تو مشو غافل که او

کرد چون گرگان دهان را باز و دارد قصد میش

ص:370


1- 166. اصطلاح «بی حرف پیش» در بین سخنان مردم اصفهان بیشتر متداول است و مترادف با ان شاءاللّه در عدم پیشی گرفتن به خواست پروردگار بیان می شود.

بدین بها نگذارد کسی دهد به منش

اگر که بوسه ی جانان به جان شود ثمنش

بدین بها نگذارد کسی دهد به منش

به حفظ خاتم لعل لبت بکوش مدام

که ترسم از تو بدزدد به حلیه اهرمنش

شهید عشق اگر قاتلش کند انکار

بود به روز قیامت گواه پیرهنش

اسیر زلف تو هر جا رود گرفتار است

چه حاجت است دگر بر گرفتن و زدنش

اگر خیال کنم بر رخش نظر نکنم

زنند راه خیالم دو چشم راه زنش

لباس عشق مپوشید در جهان زنهار

که این لباس بپوشید هرکه شد کفنش

اگر به تو بد من گفت مُدّعی چه عجب

حیا نداشت که برداشت دست از دهنش

مگو جدا کنم از کین سر از تن خرّم

که از فراق تو یک لحظه نیست سر به تنش

چو گشت ختم غزل خوش بود سخن گویم

ز خان راد که هر جا متین بود سخنش

ص:371

چراغ روشن عباس خان سراج الملک

رضاقلی که کند حفظ حی ذوالمننش

ز صدق خدمت مسعودشاه راد بود

که خوانده است شهنشاه امین و مؤتمنش

ز صدق مدح وی امروز می کنم زیرا

که بود سابق الایّام مرحمت به منش

چنان به او گذرد خوش در این سفر که دگر

به عمر خود نکند یاد هرگز از وطنش

امید دار چنانم که در صف محشر

شفیع باد حسین و معین بود حسنش

ص:372

هر که شد غرق به دریا، چه کنار و چه میانش

هر که دل داد به دلدار چه اندیشه ز جانش

هر که شد غرق به دریا، چه کنار و چه میانش

طلبی عاشق وآنگاه برانیش به خواری

این چه رسمی است که داری نه بخوان و نه برانش

لب به دشنام گشاید به همه خلق ولیکن

آن دهان هیچ ندارند که بندند زبانش

دارد از ابرو و مژگان چو به رخ تیر و کمانی

نتواند بکشد هیچکس امروز کمانش

قوّتی نیست کسی را که روان سوی تو گردد

تا ز یاقوت لب لعل دهی قوت روانش

بر سر خوان لئیمان منشین ور که نشینی

بشکن دست بخیل و مَشِکن گوشه ی نانش

جز بهار رخ خوبان که خزان نیستش از پی

هر بهاری که کند جلوه ز پی هست خزانش

غافلی بی تو چه سان بد گذراند دل زارم

گر دگر بگذرد این قسم نگردد گذرانش

گر فراق تو دهد مهلتی امروز به خرّم

تا به فردا که بیایی ندهد مرگ امانش

ص:373

یاد تو نمی کنم فراموش

در هر نفسی چه مست و چه هوش

یاد تو نمی کنم فراموش

کردی چو چراغ حُسن روشن

شد شمع جمال ماه خاموش

زین گوش چو حرف من شنیدی

کردی همه را برون از آن گوش

دل دزد بود زبس که زلفت

پیوسته برندش از سر دوش

شد عمر من و نشد که یک شب

تا صبح شوم به تو هم آغوش

تا زود رسد به کام تو می

پیوسته میان خُم زند جوش

خرّم که ز هوش لاف می زد

یک جرعه کشید و گشت بیهوش

نبرد لذّت از دل و جانش

هرکه را نیست عشق جانانش

نبرد لذّت از دل و جانش

ساقی ار صاف می دهد یا دُرد

نتوان کرد ردّ احسانش

چون مرا ره به خلوتش ندهند

به که گردم طفیل مهمانش

نازم آن چشم را که هرگز نیست

منّت از سرمه ی صفاهانش

آن لطافت لطافت ملک است

از چه خوانند مردم انسانش

بهر هر درد یک دوایی هست

درد عشق از چه نیست درمانش

گر گذارند بر درش گذرم

سهل باشد جفای دربانش

نسبتِ شاهی(1) ار دهم او را

می شود کسر شوکت و شانش

گر کسی سوی او نگاه کند

کند از غمزه تیر بارانش

مژده ای مؤمنان، که خرّم کرد

از مِی کهنه تازه ایمانش(2)

ص:374


1- 167. شاهی: واحد پول در دوره ی قاجار.
2- 168. صنعت تضاد.

به جوش آمد دگر خون سیاووش

میان خُمّ ما می آمده جوش

به جوش آمد دگر خون سیاووش

ز می ساقی چنان مستم کن امشب

که ندهم امتیاز چشم از گوش

چو آزردی دلم را هم به دست آر

که می گویند باشد نیش با نوش

وفاداریت را نازم که زلفت

شده پیش از وفات من سیه پوش

به هر جا می روی از دور و نزدیک

تو بر یاد منی و من فراموش(1)

سخن گویم چو رویش بینم آری

چو بلبل بنگرد گل نیست خاموش

چو دل دزدی و دست اندازی ای زلف

پیاپی می بُرندت از سر دوش

تو را من از نگاهی بنده گشتم

چو ارزانم خریدی مفت مفروش

حریفان هوشیاران را بگویید

ز سُکر باده خرّم رفت از هوش

ص:375


1- 169. اصطلاحی که هنگام موفق شدن حریف در شرطبندی در جناق شکستن به طرف مقابل خود می گوید: «یاد من و یاد تو فراموش».

روی پوشد دگر از شرم ز بیگانه و خویش

گر در آیینه ببیند بت من طلعت خویش

روی پوشد دگر از شرم ز بیگانه و خویش

از در خویش مرانم تو که رسمی است قدیم

که نشیند به در خانه ی منعم درویش

همه دانند که من می کش و شاهد بازم

دگر از محتسب و شحنه ندارم تشویش

بوسه ای بر لب او دادم و دشنامم داد

شد یقینم که عسل را نخورد کس بی نیش

ای که گفتیم مرو از پی خوبان چه کنم؟

نتوانم به جهان ترک کنم حالت خویش

خرّم از اهل عمایم تو حذر کن کاین قوم

در طبیعت همه گرگند و به کسوت همه میش

ص:376

نگهدارد ز آفت کردگارش

خوشا شهر صفاهان و بهارش

نگهدارد ز آفت کردگارش(1)

نشان از جنّت و تسنیم دارد

صفای چارباغ و جویبارش

ز کوثر هست رمزی زنده رودی

که پیوسته است جاری در کنارش

زهی از تخت فولادی که باشد

زیارتگاه اهل دل مزارش

بیا اندر صفاهان و بیاموز

وقار از مردم صاحب وقارش

هزاران گلستان دارد که باشد

به هریک از هزار افزون هزارش

امان از لاله های آتشینش

دریغ از میوه های آبدارش

چو عیسی می کند احیای اموات

دعای مردم شب زنده دارش

تعال اللّه ز میر فندرسکی

که مدفونند جمعی در جوارش

ز درد عشق او بی اختیارم

به دستم نیست دردا اختیارش

رقیبی بی من ار با آن شکر لب

بنوشد باده باشد زهر مارش

از آن رو این غزل را ساخت خرّم

که بعد از مرگ باشد یادگارش

ص:377


1- 170. این غزل نیز پاسخی است به غزل معروف حافظ شیرازی که سروده است: خوشا شیراز و وضع بی مثالش خداوندا نگهدار از زوالش

زیرا که رو به سوی تو دارند عام و خاص

غزل ردیف حرف «صاد»

گر می کُشی مرا نکند از تو کس تقاص

زیرا که رو به سوی تو دارند عام و خاص

شادم اگر نمی کنی از وصل پس بِکُش

تا از غم فراق تو جانم شود خلاص

مهر گیاه خط تو افزود مهر ما

هر سبزه ای که که سر بزند نیست بی خواص

از مال و جان دریغ نداریم از تو ما

جان بی قصاص باشد و اموال بی تقاص

معلوم نیست قدر تو خرّم به هیچ کس

صرّاف کو که فرق کند سیم از رصاص

ص:378

بی طالعی چو من تو نبینی به روی ارض

غزل ردیف حرف «ضاد»

پیمایی ار تمام زمین را به طول و عرض

بی طالعی چو من تو نبینی به روی ارض

صحرای عشق وسعت آن هست بی حساب

مسّاح عقل چون کندش درک طول و عرض(1)

خرج زیاد و دخل کم و کثرت عیال

رفتیم رفته رفته دریغا به زیر قرض

خرّم ز بی بضاعتی و قرض خود بکن

نزد امام ثامن ضامن عریضه عرض

زیرا که او ادای دیون جمیع خلق

بر ذمّت از قدیم ز همّت نمود فرض

ص:379


1- 171. صنعت ردالقافیه.

می کنم آن هم ز بیم شیخ و شحنه احتیاط

غزل ردیف «طا»

گر شبی چینم بساط و مجلس عیش و نشاط

می کنم آن هم ز بیم شیخ و شحنه احتیاط

ساعتی همصحبت ما او ز دلسردی نشد

لیک دایم با رقیبان است گرم اختلاط

تنگ بگرفته زمانه بس که بر من در جهان

وسعت عالم به من شد تنگ چون سم الخیاط

از پل عشق نکورویان گذشتن مشکل است

ورنه آسان است در دوزخ گذشتن از صراط

همرهان رفتند و تو خوابی چرا خرّم هنوز؟!

زود شو بیدار و بیرون رو از این کهنه رباط

سوره ی شمس و والضحی حافظ

غزل ردیف «ظا»

صورتت را بود خداحافظ

سوره ی شمس و والضحی حافظ

بی خداحافظ او رود ز برم

که نیرزم به یک خدا حافظ(1)

حافظ کشتیان به بحر خداست

نه بود سعی ناخدا، حافظ

حفظ ماکن چرا که شاه بود

بر فقیران بینوا، حافظ

به رخت مار زلف حلقه زده

گنج را هست اژدها حافظ

خال تو چون حَجَر بود آن را

کعبه و مشعر و منا حافظ

خرّما خیز و دست و پایی کن

که به تن هست دست و پا حافظ

ص:380


1- 172. ردالقافیه و جناس تام با قافیه اوّل.

وگر کنی به حبیبان جفا، به ما چه رجوع

غزل ردیف «عین»

اگر کنی به رقیبان وفا، به ما چه رجوع

وگر کنی به حبیبان جفا، به ما چه رجوع

به پیش تیر تو ما سینه را سپر کردیم

خدا نکرده اگر شد خطا، به ما چه رجوع

بیا که تا من و تو می خوریم و عیش کنیم

عروسی است اگر یا عزا، به ما چه رجوع

مکن حیا و برافکن نقاب و روی مپوش

که در طریقت رندان حیا، به ما چه رجوع

اگر که زاهد شب زنده دار در هر وقت

کند نماز ادا یا قضا، به ما چه رجوع

به چشم خلق به مسجد اگر ریاکاری

کند نماز ز روی ریا، به ما چه رجوع

گدایی ار بشود شاه، گو به ما چه حرج

وگر شهی بشود هم گدا، به ما چه رجوع

اگر که عاشق سرگشته ای نگاری را

برای خویش کند دست و پا، به ما چه رجوع

بر آن سری تو که هرگز به ما نظر نکنی

اگر که چشم تو افتد به ما، به ما چه رجوع

به هیچ وجه تَصرّف مکن به کار خدا

بدین دلیل که کار خدا، به ما چه رجوع

مریض عشق قمرطلعتان شده خرّم

شفا نیابد اگر از دوا: به ما رجوع

ص:381

صحرا خوش است و باغ، ولی با دل و دماغ

غزل ردیف «غین»

من بیدل و دماغ نه به صحرا روم نه باغ

صحرا خوش است و باغ، ولی با دل و دماغ

رونق به بزم ما نبود بی رخ نگار

آری چون نیست لاله و گل بی صفاست باغ

ما داغ دیده ایم و بسی آزموده ایم

بدتر ز داغ دوری او نیست هیچ داغ

تا جان ز هجر تو نرود از تنم برون

مشکل که از فراق تو حاصل کنم فراغ

هر شب که شمع روی تو باشد به بزم ما

دیگر چه حاجت است که روشن شود چراغ

در کار باده هرچه کنی سعی خوش بود

تا جان تو را به تن بود از کف مده ایاغ

گفتم شبی به خانه ی ما رنجه کن قدم

گفتا که عندلیب تنفّر کند ز زاغ

مشغول عشرتی تو و در جست وجوت من

یوسف به تخت شاهی و یعقوب در سراغ

گفتم رسد به وصل تو خرّم؟ به خنده گفت

باور مکن که جفت کبوتر شود کلاغ

ص:382

چه حاجت است که اوصاف او کند وصّاف

غزلیات ردیف «فا»

جمال یار که مستغنی است از اوصاف

چه حاجت است که اوصاف او کند وصّاف

اگر به رشته ی جان مشتری او گردم

حدیث یوسف مصر است و پیر زال و کلاف

غم نگار و غم روزگار ناهموار

گرفته دور مرا هر کدام از اطراف

بدین امید که بوسیم خال چون حجرت

به دور کعبه ی روی تو می کنیم طواف

به چشم من نکند جلوه هیچ حقه و درج

چنانکه درج دهان نگار و حقه ی ناف

برای تجربه تو قصد کشتن من کن

که سیم ناصره را بر محک زند صرّاف

مکن ز خرّم مهجور پیش از این دوری

کشد فراق تو را چند؟ خود بده انصاف

ص:383

آیم از عهده برون بی اشتباه و اختلاف

این غزل را در مدح شهزاده مؤیدالسلطنه رئیس اداره تلگراف سروده است

از حساب شاعری گر من زنم این عهد لاف

آیم از عهده برون بی اشتباه و اختلاف

یوسف مصر کمالم این زمان امّا چه سود

کس نمی گردد خریدارم به یک رشته کلاف

چرخ گردون بر مراد من نمی گردد دمی

می کند دایم به من از کینه جور و اعتساف

آسمان زیر سری ننهاده بالین خوشی

کس نکرده خواب راحت زیر این کهنه لحاف

هرچه استعفا کنم زین عمر و از این زندگی

این حیات عاریت بازم نمی دارد معاف

می روم در اصفهان با هرکه راه راست باز

مطرب بختم زند راه مخالف را خلاف

می نهم دایم به میدان سخنگویان قدم

می کشم پیوسته شمشیر زبان را از غلاف

می زنم هرچند کوس و طبل جنگ شاعری

کس به میدانم نمی آید دمی بهر مصاف

گوش آرام ار کسی خواهد شود گوشه نشین

گنج راحت هرکه جوید هست کنج اعتکاف

ص:384

قاف قرض و غین غم هر دو مرا پیدا کنند

فی المثل گردم اگر پنهان به پشت کوه قاف

موشکافی می کنم از بس که من در نظم شعر

شاعری گردیده ام من شَعرباف و شِعرباف(1)

گوش ندهد کس به شعرت خرّما زیرا که شعر

هست در این عهد چون انکار بعد از اعتراف

از طمع مدح کرم داری نکردی هان بکن

مدحت شهزاده ی اعظم رئیس تلگراف

آنکه شد از شه ملقّب بر مؤید سلطنه

این لقب شایسته ی وی هست الحق بی گزاف

تا نویسی فا و قاف و کاف را بر یک ردیف

سال عمرت همعدد باشد به فا و قاف و کاف(2)

ک + ق + ف

200 = 20 + 100 + 80

ص:385


1- 173. جناس مُحرّف در شَعرباف و شِعرباف، که در حروف یکی و در حرکت مختلفند.
2- 174. این بیت شریطه است یعنی تا زمانی که قاف و کاف و فا را در یک ردیف می نویسی عمرت طولانی باشد و دویست سال عمر کنی.

این هر دو یک طرف غم جانانه یکطرف

من یک طرف غریبم و بیخانه یکطرف

این هر دو یک طرف غم جانانه یکطرف

پروانه چون بسوخت شنیدم که شمع گفت

من یک طرف بسوزم و پروانه یکطرف

با سنگ از قفای من اطفال می دوند

اطفال یک طرف من دیوانه یکطرف

ساقی نمی دهد می و جمعی معطّلند

میخواره یک طرف می و پیمانه یکطرف

مستحفظ تواند چه بیگانه و چه خویش

خویشانت یکطرف همه بیگانه یکطرف

از زلف و خال تو نبرد دل بدر کسی

دام تو یک طرف بود و دانه یکطرف

در خانه های روشن چشمم قدم گذار

این خانه یک طرف بود آن خانه یکطرف

گر مشتریّ بوسه ی یاری که بیع کن

قیمت ز یک طرف ده و بیعانه یکطرف

یار است هوشیار و من امشب خراب و مست

آباد یکطرف شده و ویرانه یکطرف

با شاه بیت شاه مگر خرّم گدای

من یک طرف کلام ملوکانه نه یکطرف

شاهانه شعر شاه گدایانه شعر تست

تو یک طرف برو نه که شاهانه یکطرف

ص:386

نمود قابله ام شست و شو ز آب فراق

غزلیات با ردیف حرف «قاف»

به جام من ز ازل بود چو شراب فراق

نمود قابله ام شست و شو ز آب فراق

شب وصال نخوابم چرا که می ترسم

روم به خواب و ببینم به خواب خواب فراق

عجب مدار ا گر می طپد به سینه دلم

که منقلب شده قلبم ز انقلاب فراق

دهند گرچه بهشت از پی ثواب ولی

گناه وصل بود خوشتر از ثواب فراق

بیا و بر سر من سایه ی وصال انداز

که سوخت پیکرم از تاب آفتاب فراق

اگرچه شهره به حاضر جوابیم در شهر

ولی نشد که بگویم دمی جواب فراق

کند فراق به خرّم عذاب هر ساعت

خدا زیاد کند دم به دم عذاب فراق

ص:387

می گریزد هر کجا کز دور بیند رنگ عشق

عقل دوراندیش را چون نیست تاب جنگ عشق

می گریزد هر کجا کز دور بیند رنگ عشق

عیب عاشق کم کن ای عاقل که ما سنجیده ایم

نیست سنگ عقل را وزنی به پیش سنگ عشق

عزم کوی دوست دارم کاروان محمل ببند

تا برد زنگ از دل من زنگ پیشاهنگ عشق

آنچه دَقّ الباب کردم کس نگفتا کیستی؟

زنگ من کر شد زدم از بس در بیزنگ عشق

گرچه راه عاشقی دور است و پر منزل ولی

پیش پای عاشقان گامی بود فرسنگ عشق

کنز علم عشق دارم گر کسی خواهد دلیل

گو در این دعوی بود برهان من فرهنگ عشق

صوت تُرک و کُرد و لُر باشد مخالف در عراق

راست خواهی خوش بود در هر مقام آهنگ عشق

جهل باشد عقل اگر با عشق گردد هم نبرد

زانکه هرگز هیچ کس فتحی ندید از جنگ عشق

فوج خوبان مشق دل بردن کنند و می برند

دل ز هر عاشق، که فرمان می دهد سرهنگ عشق

ص:388

گر نباشد باده تا سازم دماغ عقل تر

خوش بود خشکی چرس عشق و کیف بنگ عشق

کاش گم می گشت نام من میان عاشقان

زانکه عاشق چون بود بانام باشد ننگ عشق

شاکرم در عاشقی ای دل به قوت لایموت

تنگ روزی به که تا افتم به روز تنگ عشق

گرچه درویش و فقیرم لیک ز استغنای طبع

می زنم مانند شاهان تکیه بر اورنگ عشق

بخت خرّم گر کند فی الجمله یاری یار را

یکدل و یکرنگ سازد با خود از نیرنگ عشق

ص:389

چو آب هست تیمّم نه جایز است به خاک

غزلیات با ردیف «کاف»

شراب تا که بود من نمی خورم تریاک

چو آب هست تیمّم نه جایز است به خاک(1)

هزار عاشق تو یک به یک شدند هلاک

اگر ز عشق تو من هم شوم هلاک چه باک

برای کشتن من اینقدر مکن تعجیل

که می شوم ز فراق تو عنقریب هلاک

تو خوبرویی و اهل نظر همه بدچشم

تو پاکدامنی و مردمان همه ناپاک

به زیر منّت دونان مرو برای دو نان

در آب غرق شو و مگذر از پل دلّاک

بده به سیمبران آنچه سیم و زر داری

که لذّتی نبرد مرد ممسک از امساک

همه حلال خوران می کنند دندان تیز

به قصد خوردن مال حرام از مسواک

اگر تو باک نداری ز قتل من، من هم

مسلّم است ز کشته شدن ندارم باک

گر آدمی صفتی خاکسار شو خرّم

بدین دلیل که آدم شده است خلق از خاک

ص:390


1- 175. ارسال المثل و حکم فقهی، تا آب هست تیمّم باطل است(جایز نیست).

کز پی تجربه صد بار زدیمت به محک

ما نداریم به (بی)عیبی و پاکی تو شک

کز پی تجربه صد بار زدیمت به محک(1)

نمک من نخوری هیچ یقین می ترسی

که به یک لقمه تو را من بسپارم به نمک

راه دارند همه پیش تو بی دست آویز

ما نداریم رهی با سند و مستمسک

ترسم از اینکه مرا خوار نمایی ور نه

تا که داری تو به من لطف نترسم ز فلک

گر بگویم بشری، نیست بدین شکل آدم

ور بگویم ملکی، روی زمین نیست ملک

کم شود آنچه به ما مهر تو ذرّه ذرّه

جلوه ی حسن تو هم کم شود اندک اندک

گفتمش می روم از شهر تو، گفتا به جحیم

گفتمش می روم از کوی تو، گفتا به درک(2)

خوردن قند برای تو (شد) حاصل خرّم(3)

لب شیرین شکر لب به دهان آر و بِمَک

ص:391


1- 176. در نسخه خطی کلمه ی بی، در مصراع اوّل مطلع جاافتاده است.
2- 177. کلمه ی تو در نسخه خطی جاافتاده است.
3- 178. کلمه ی شد در نسخه خطی جاافتاده است.

مرگ هی سوی من آید من روم هی سوی مرگ

غزل ردیف «گاف»

دم به دم آید ز پیری بر مشامم بوی مرگ

مرگ هی سوی من آید من روم هی سوی مرگ

مرگ می جوید مرا من مرگ را، تا عاقبت

چشم مرگ افتد به من، من هم ببینم روی مرگ

کشته شد با مرگ هر کس در جهان کشتی گرفت

پهلوانان جمله افتادند از نیروی مرگ

گرچه هر زخم التیامش گردد از دارو ولی

هیچ زخمی به نگردیده است از داروی مرگ

موی اسپیدی که رسته در همه اعضای من

نیست یک مویش ز من، باشد تمامش موی مرگ

تا نمیرم برندارد از سر من مرگ دست

گر ببوسم دست و پا و ساعد و زانوی مرگ

مرگ راه خانه ی هر نفس را داند ولی

کس نمی داند کجا باشد محل و کوی مرگ

خرّما هر جا که هستی مرگ می جوید تو را(1)

تو مکن دیگر سراغ از مرگ و جستجوی مرگ

ص:392


1- 179. اشاره به سوره نساء آیه 78، «اینما تکونوا یدرککم الموت...» دارد.

وین عیب خودپسندی از سر به در کن ای دل

غزلیات ردیف «لام»

این پند بشنو از من کسب هنر کن ای دل

وین عیب خودپسندی از سر به در کن ای دل

اهل هنر عزیزند از بس که باتمیزند

خود را به چشم مردم زاهل هنر کن ای دل

رفتی اگر بر یار تنها مرا تو مگذار

گاهی بر من زار زآنجا گذر کن ای دل

در جنگ ترک جنگی افکن سپر به تنگی

یا پیش تیر نازش سینه سپر کن ای دل

رو سوی کوی دلبر، آهسته تر بزن در

رو گر نشان ندادت جا پشت در کن ای دل

از هرچه ماده و نر، خنثی صفت تو بگذر

جز آنکه عشقبازی با یک پسر کن ای دل

از توبه با تو هر کس، حرفی زند از این پس

زین گوش تا شنیدی زان گوش در کن ای دل

بی سیم و زر که مشکل گردی به وصل واصل

این فکر توست باطل فکر دگر کن ای دل

افعال بد شده نیک، در نزد ترک و تاجیک

تو نیز تا توانی از بد بتر کن ای دل

ص:393

بر سفره ی لئیمان منشین اگر نشینی

یک نان بکن دو نیمه، شقّ القمر کن ای دل(1)

چون بال و پر نداری تا یار دست آری

مانند مرغ غمگین سر زیر پر کن ای دل

بهر عروس خاله آن یار بیست ساله

فریاد و آه و ناله، آهسته تر کن ای دل

گاو است مرد نادان او را کنی چو مهمان

در آخُر چنین گاو حُب البقر کن ای دل

چندی ز سینه ی تنگ سوی سفر کن آهنگ

سالوک سان سیاحت در سحر و برکن ای دل

داری چو مهر حیدر خوفی مکن ز آذر

با مهر او ز محشر رو در سَقَر کن ای دل

اشعار نغز خرّم باشد به دشت خرّم

آن را به دست آور، شعرش ز بر کن ای دل

ص:394


1- 180. اشاره به آیه اوّل سوره قمر دارد: «اقتربت الساعة و انشق القمر...» دو نیم کردن قرص نان سفره ی لئیم را به سان معجزه ای برای دل به شمار می آورد. همانطور که دو نیم کردن قرص ماه معجزه ای از رسول گرامی به شمار می آید.

که دل بستن بود آسان و دل برداشتن مشکل

مرا تا جان بود بر تن به هر دلبر نبندم دل

که دل بستن بود آسان و دل برداشتن مشکل

گرفتار جنون عشق هر کس گشت در عالم

به چشم مردم دانا بود دیوانه ای عاقل

مکن ای شیخ منع میگساران را ز مِی خوردن

که می گویند با عالم ندارد بحث هر جاهل

ز مال و جان هم