سرشناسه : سقلاطونی، مریم، 1354 -
عنوان و نام پدیدآور : آوازی برای پروانه ها: مجموعه شعر دفاع مقدس / گردآورنده مریم سقلاطونی؛ تهیه کننده مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما.
مشخصات نشر : قم: دفترعقل، 1388.
مشخصات ظاهری : 222 ص.
فروست : مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیما؛847.
شابک : 30000 ریال:978-600-5563-04-7
موضوع : شعر فارسی -- مجموعه ها
شناسه افزوده : صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران. مرکز پژوهشهای اسلامی
رده بندی کنگره : PIR4031/س7آ8 1388
رده بندی دیویی : 8فا1/008
شماره کتابشناسی ملی : 1908460
ص:1
ص:2
آوازی برای پروانه ها
کد: 847
گردآورنده: مریم سقلاطونی
تهیه کننده: مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما
ناشر: دفتر عقل
چاپ: زلال کوثر
نوبت چاپ: اول / مرداد 1388
شمارگان: 1500
بها: 30000 ریال
نشانی: قم، بلوار امین، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما
تلفن: 2919670 _ 0251 دورنگار : 2915510
تهران: خیابان جام جم، ساختمان شهید رهبر، طبقه زیرزمین
تلفن: 22014738 نمابر: 22164997
info@irc.ir www.irc.ir
شابک: 7-04-5563-600- 978 / ISBN: 978-600-5563-04-7
ص:3
دیباچه1
به نام پروردگار شهیدان3
دفتر اول
شهیدان خدایی / مولانا5
شوق دیدار / حافظ6
خاک شهیدان / صائب تبریزی7
روز وداع یاران / سعدی8
غزل تصمیم / مرحوم قیصر امین پور9
آواز آتش / عبدالجبار کاکایی10
آفتاب های من / عبدالجبار کاکایی11
غریبانه / عبدالحسین رحمتی12
فصل دیگر / محمدعلی بهمنی13
کجا را زدند؟ / محمدعلی بهمنی15
کجا می بُرد؟ / محمّدعلی بهمنی16
پلاک / ابراهیم ابوالحسنی17
زخم های سرخ / عبدالجبار کاکایی18
شهیدان روسفید / سعید بیابانکی19
آبشارهای تا همیشه / بیژن دائیچی 20
چقدر جای تو خالی... / بیژن دائیچی21
شوق شهادت / عبدالحسین رحمتی22
رنگ خدا / اکرم روحی23
سرنوشتِ سبز / فخرالدین زارعی نژاد24
در سوگ گل / جواد زهتاب25
شناسنامه درد / محمدسعید میرزایی26
پیش فصل بهار / ابوالفضل نظری27
بی نشان ها / محمدجواد آسمان28
خجل از روی لاله / عباس احمدی30
نیلوفران آتش / مهدی اشرفی31
لیلةالقدر / سارا جلوداریان32
شمیم و دریا / محمّدرضا احمدی فر33
عطر سیب / زکریا تفعّلی34
ردپایی سوخته / شیما تقیانپور35
دست خیبرگشا / عبدالحمید رحمانیان36
روی سجّاده / سید محمد عباسیه کهن37
غزلِ سوار / غلامرضا کافی39
ردپایت نیست / جعفر کریمی جویباری40
زخم های عقیق / یدالله گودرزی41
سفر ناگهانی / مجید نظافت42
ص:4
نشانی / حبیب الله بخشوده43
نیستان / حبیب الله بخشوده44
انتخاب سرخ / عبدالحسین رحمتی45
یک جرعه آتش / عبدالحسین رحمتی46
عطر سیب / عبدالحسین رحمتی47
اتفاق سرخ / بهروز سپیدنامه48
کوله بار راز / جلیل صفربیگی49
بعد از این / جلیل صفربیگی50
عبور / عبدالجبار کاکایی51
قصه زخم / عبدالجبار کاکایی52
گفتگو / عبدالجبار کاکایی53
جایتان کجاست / عبدالجبار کاکایی54
شیران شرزه / بهروز یاسمی55
کبوتر / بهروز یاسمی56
زخمی / عبدالحمید یعقوبیان57
زخمه سرمست / عبدالحمید یعقوبیان58
سمت پرواز / سیّد محمّدرضا شرافت59
همدوش توفان / بهروز سپیدنامه60
غریبی / غلامرضا سلیمانی61
پلاک / سید حمید سهرابی63
پرواز عاشقانه / سیّد محمّدرضا شرافت64
شمیم پیرهن / پانته آ صفایی65
سنگر و بستر / سیروس عبدی66
نادره یل / سیروس عبدی67
سفر آخر / سجاد عزیزی آرام68
شهید زنده / اصغر عظیمی مهر69
مسافر / صدیقه عظیمی نیا71
خاطره و خاک / رضا علی اکبری73
مسافر / الهام فرامرزینیا74
عبور / سمیه قبادی75
بوی تو را / اعظم قلندری76
جای پدر / وحید کیانی78
باز عطر عود آمد / جواد محقق79
عبای آینه / محمّدجواد آبان80
مسافر / صالح محمّدی امین81
پرواز / عباس محمّدی82
داغ / اصغر معاذی مهربانی83
چشمان منتظر / اصغر معاذی مهربانی84
آینه در ناگهان / حیدر منصوری85
چشم آسمان روشن / کبری موسوی قهفرخی86
اینگونه هم می توان بود / سید اکبر میرجعفری87
غزل باران / اعظم میری88
باغ شهود / فاطمه ناظری89
ضربان ستاره ها / نوشین نامداری90
غزل سوخته / رزیتا نعمتی91
عکس تو را نشناختم / ندا هدایتیفرد92
چند بیت سوخته / حسن یعقوبی93
باغ پرواز / روان شاد نجمه زارع94
شبزند ه دار / حسین دارند95
موج های کارون / سعیده خلیل نژاد96
تا ابد / سارا حیدری97
ص:5
گل شعله ور / ابراهیم سنایی98
شبی آرام رفتی... / عبدالحسین رحمتی99
جای تو خالی / محمود سنجری100
ترانه های سر بریده / حمیدرضا شکارسری101
بسیجی کوچک / پروانه نجاتی102
شب های بی برگشت / نورمحمد ناصری103
گردان آتش / سید اکبر میرجعفری104
رایحه پیراهن / عباسعلی مهدی105
عطر سرخ یک رفتن / مهران فقیهی106
با اوّلین بهار / منصوره عرب سرهنگی107
صخره و کبوتر / حسن صادقیپناه108
رودها / حسن صادقی پناه109
ضریح شما / مجتبی صادقی110
مرد خطر / سیمین دخت وحیدی111
سفر / منیره درخشنده112
آشنای سجّاده / منیره درخشنده113
مردان شهر / مریم رزاقی114
بوی بال کبوتر / طاهره رستمی115
ابرهای تشنگی / عباس رضایی116
سه تا پرنده / مهدی زارعی117
عید / مریم سقلاطونی119
عید دارد می رسد... / عباس سودایی120
نشانی دریا / ابوالفضل صمدی121
مثل رود / قربان علی عالی زاده122
غریب وار / قربان علی عالی زاده123
پرندگان / سیّد ضیاء قاسمی124
تا بهشت / صالح مهدی امین125
قاب عکس / مهدی مردانی126
بهار و درخت / حیدر منصوری128
حافظه کوه / علی محمّد مؤدب129
پرستوها / سیّد حبیب نظاری130
گم نمی شوی / مهرناز آزاد131
دختر بابا / پانته آ صفایی بروجنی132
قیامت / فاطمه طارمی133
نقطه شروع شفق / سیّد محمّدحسین ابوترابی134
بودیم... هستیم / علی بهمنی135
پایان درخت / زهرا بیدکی136
دفتر دوم
دریغ / قیصر امینپور138
ارتفاع ایمان / طاهره صفارزاده139
سرخ و دلیر / ضیاءالدین ترابی140
خون تو / حمیدرضا شکارسری143
مثل ستاره / جواد محقق144
پژواک فریاد / رجب افشنگ145
چمران / علی موسوی گرمارودی146
قطره آسمانی / مهدی دلبری147
خاطرات / عبدالرضا شهبازی148
سبک تر از پرواز / بهمن صالحی150
وقوف / مجید نظافت153
امتداد پرواز / حبیبالله بخشوده154
لاله های سوخته / حبیبالله بخشوده155
ص:6
سرود همیشه صلح / ایرج خالصی157
نشانی / جلیل صفربیگی159
نهضت نور / محمدعلی قاسمی160
یادگار / رضا پتگر161
نامه / مهدی قاسمی162
از شلمچه برمی گردم / اعظم قلندری165
پلک نزنی لحظهها را! / عبدالرضا کوهمال جهرمی167
جورچین / اسماعیل محمدپور171
ضربان تند رسام / هادی منوری172
«یا من یحیی العظام و هی رمیم» / علیمحمد مؤدب175
دستی به سوی آسمان / رجب افشنگ177
فاخته های پرپر / حمیدرضا اکبری179
زخمی شکوهمند / مریم سقلاطونی180
بنای یادبود / حنانه ظاهری183
می خواهم کلمه باشم / سینا علیمحمدی185
آتشفشان / محسن زروان187
من بیتو کوچکم / علی سهامی188
ماه زخمی / معصومه شیخمرادی189
نشانی / قنبر یوسفی191
عبور روشن / قنبر یوسفی192
خط مقدّم / قنبر یوسفی193
روبه روی تیغها / محمدکاظم علیپور194
سؤال / محمدرضا عبدالملکیان198
شانه هامان / محسن بیاتیان199
دعا / بهمن نشاطی201
مرثیه / علیمراد عناصری203
بمب ها / گروس عبدالملکیان205
صدای غبارگرفته / جمشید عباسی شنبه بازاری206
بیتبسم تو / قباد سوماری209
مرثیه / قباد سوماری210
کوچه های خاکی بندرگاه / اشرف سرلک211
دف / طیبه ثابت213
مویه آرام / نرگس ریگینژاد215
مویه های مادری / علیاکبر اقبالی217
قاب عکس / حمیدرضا اکبری218
زیارتنامه / رضوان چرخکار کاشانی219
طرح / عبدالحسین رحمتی221
در انتظار / سیده اصیلیه منیری222
آواز چفیه / مهران فقیهی223
شکوه نارنج / ایرج قنبری225
کتابنامه227
ص:7
دیباچه
گردن مپیچ ز تیغ شهادت که این زلال
از جویبار ساقی کوثر گذشته است
(صائب تبریزی)
قصّه خونرنگ شهیدان، هیچگاه از خاطرهها نمیرود و یاد شفقگون آنان هرگز فراموش نمیشود؛ چرا که «شهادت» به رنگ خداست و شهید بوی خدا میدهد، و هر آنچه به رنگ و بوی خداست، ماناست.
شهادت، جهاد و دفاع مقّدس، واژههای گلرنگی هستند که هر جا دمیده شوند، عطر دلاویز عزت و کرامت و استقلال را به همراه دارند، و شهید که جاودانگی را به ارث برده است، واژه مقدسی است که نقش سرخ او، بازتاب صفای ملکوت و شکوه آزادی است.
و اما در این روزگاران قحط شهادت، باز هم میتوان هم نفس شهیدان شد و به رنگ آنان در آمد، آنگاه که از آنان بگوییم و بر صحیفهها، نامهایشان را بنگاریم و با شعری و ترانهای به توصیفشان بنشینیم؛ و «آوازی برای پروانهها»، همنفسی با شهیدان است و همپایی با این قافله نور و سرور.
«آوازی برای پروانهها»، کاری است ارزشمند از سرکار خانم مریم سقلاطونی به بهانه پراکندن عطر شهید و جلا دادن آینه حضور او؛ باشد که در
ص:8
این عصر دلتنگیها و دلهرهها، نسیم یاد شهیدان، جانهای خستهمان را بنوازد و دلهایمان را سرشار از طراوت و صفا بنماید.
باید که از یاد نبریم حماسههای مردان بیادعایی را که در روزگاران دشوار جهاد و حماسه، سرزمین ما را از چنگ زیادهخواهان سرمست به درآورند و به میهن ما ایمنی بخشیدند و «درد سرهای» برآمده از دشمنیهای متجاوزان را از جامعه اسلامیمان فرو نشاندند. آری:
گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع درد سر ما گلاب شد
(صائب تبریزی)
انّه ولیّ التوفیق
اداره کل پژوهش
مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیما
ص:9
به نام پروردگار شهیدان
... از پیلههای تنهایی خویش که در آمدند، بالی بر تن نازکشان بود...
و بالی برای پریدن و رسیدن به اوج... و گذشتن از سیم خاردارهای دلبستگیها.
آوازی برای پروانهها... آوازهای سرخ همه شاعران عاشقی است که قطعه قطعه بر سطرهای سپید اندیشهها وزیده است.
امید است این آثار پاسخ سلامی باشد به همه برنامهسازان عرصه فرهنگ پایداری.
سقلاطونی
فروردین ماه 1387
ص:10
دفتر اول
زیر فصل ها
شهیدان خدایی
شوق دیدار
خاک شهیدان
روز وداع یاران
غزل تصمیم
آواز آتش
آفتابهای من
غریبانه
فصل دیگر
کجا را زدند؟
کجا میبُرد؟
پلاک
زخمهای سرخ
شهیدان روسفید
آبشارهای تا همیشه
چقدر جای تو خالی...
شوق شهادت
رنگ خدا
سرنوشتِ سبز
در سوگ گل
شناسنامه درد
پیش فصل بهار
بینشانها
خجل از روی لاله
نیلوفران آتش
لیلةالقدر
شمیم و دریا
عطر سیب
ردپایی سوخته
دست خیبرگشا
روی سجّاده
غزلِ سوار
ردپایت نیست
زخمهای عقیق
سفر ناگهانی
نشانی
نیستان
انتخاب سرخ
یک جرعه آتش
عطر سیب
اتفاق سرخ
کولهبار راز
بعد از این
عبور
قصه زخم
گفتگو
جایتان کجاست
شیران شرزه
کبوتر
زخمی
زخمه سرمست
سمت پرواز
همدوش توفان
غریبی
پلاک
پرواز عاشقانه
شمیم پیرهن
سنگر و بستر
نادره یل
سفر آخر
شهید زنده
مسافر
خاطره و خاک
مسافر
عبور
بوی تو را
جای پدر
باز عطر عود آمد
عبای آینه
مسافر
پرواز
داغ
چشمان منتظر
آینه در ناگهان
چشم آسمان روشن
این گونه هم میتوان بود
غزل باران
باغ شهود
ضربان ستارهها
غزل سوخته
عکس تو را نشناختم
چند بیت سوخته
باغ پرواز
شب زندهدار
موجهای کارون
تا ابد
گل شعلهور
شبی آرام رفتی...
جای تو خالی
ترانههای سر بریده
بسیجی کوچک
شبهای بیبرگشت
گردان آتش
رایحه پیراهن
عطر سرخ یک رفتن
با اوّلین بهار
صخره و کبوتر
رودها
ضریح شما
مرد خطر
سفر
آشنای سجّاده
مردان شهر
بوی بال کبوتر
ابرهای تشنگی
سه تا پرنده
عید
عید دارد میرسد...
نشانی دریا
مثل رود
غریب وار
پرندگان
تا بهشت
قاب عکس
بهار و درخت
حافظه کوه
پرستوها
گم نمیشوی
دختر بابا
قیامت
نقطه شروع شفق
بودیم... هستیم
پایان درخت
ص:11
شهیدان خدایی
( مولانا
کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را در گشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وامداران را رهایی
کجایید ای درِ مخزن گشاده
کجایید ای نوای بی نوایی
ص:12
شوق دیدار
( حافظ
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
ص:13
خاک شهیدان
( صائب تبریزی
دیده شبنم گر از روی گلستان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین
ظلمتآباد دل از آیینهرویان روشن است
گریه از آیینه دل میزداید تیرگی
شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است
بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است
در حریم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است
ص:14
روز وداع یاران
( سعدی
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را، در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان! جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی؛ چون شام روزه داران
... چندان کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غم گساران
ص:15
غزل تصمیم
( مرحوم قیصر امینپور
بیا به خانه آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
به یک بنفشه صمیمانه تسلیت گوییم
سری به مجلس سوگ کبوتری بزنیم
شبی به حلقه درگاه دوست دل بندیم
اگرچه وا نکند، دستِکم، دری بزنیم
تمام حجم قفس را شناختیم، بس است
بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم
به اشک خویش بشوییم آسمانها را
ز خون به روی زمین رنگ دیگری بزنیم
اگرچه نیت خوبی است زیستن، اما
خوشا که دست به تصمیم بهتری بزنیم
ص:16
آواز آتش
( عبدالجبار کاکایی
ای نگاه تو سرشار از عطر مهماننوازی
زیر باران بیرحم این عشقهای مجازی
کی تنور گلوی تو میخواند آواز آتش
کی مرا در لهیب نَفَسهای خود میگدازی!؟
کی قدم مینهی در سکوت غریبانه من
کی به هم میخورد نظم آن شانههای موازی
ص:17
آفتابهای من
( عبدالجبار کاکایی
پُر هراس میشود باز خوابهای من
روزهایتان کجاست؟ آفتابهای من
تا نگین نامتان نقش سنگ قبرهاست
کی تمام میشود، التهابهای من
بوی گریههای تلخ موج میزند هنوز
روی عکسهایتان، روی قابهای من
ای سکوت مبهم ای لکنت همیشگی!
ای سؤال تهنشین در جوابهای من!
ماندهایم در این قفس بیامان و بیامید
میلههای محکمش از کتابهای من
گاه گریه میکنم، گاه خنده میکنم
دستهای من پُر است از نقابهای من
ساده زیستند و خوب، مثل آب و آیینه [
روزهایتان کجاست؟ آفتابهای من! [
ص:18
غریبانه
( عبدالحسین رحمتی
من شما را یک به یک خواندم کجا بودید؟
در دل نیزارها ماندم کجا بودید؟
عافیت سهم شما؛ اما نصیب من
تیغ بود و سر میافشاندم، کجا بودید؟
راستی آن لحظهها، وقتی غریبانه
آتش باروت سوزاندم کجا بودید؟
در میان شعله، یاران عزیزم را
در کفن آن روز پیچاندم کجا بودید؟
خوب یادم هست آری، لحظه پرواز
من شما را یک به یک خواندم، کجا بودید؟
ص:19
فصل دیگر
( محمدعلی بهمنی
ناگهان دیدم که دور افتادهام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی، به جای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خوابِ کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بینشانی
گرچه ویران خاکش اما، آشنا با خشت جانم
ها! شناسم این همان شهر است، شهر کودکیها
خود شکستم تکچراغ روشنش را با کمانم!
میشناسم این خیابانها و این پسکوچهها را
بارها این دوستان بستند، ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان میپرسم آخر من کجای این جهانم؟
سوز سردی میکشد شلاق و میچرخاند و من
درد را حس میکنم، در بند بند استخوانم
مینشینم بر زمینِ سرزمین بیگناهم
ص:20
مشت خاکی روی زخم خونچکانم میفشانم
خیره بر خاکم که میبینم ز کرت زخمهایم
میشکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
میزنم لبخند و بر میخیزم از خواب و بدینسان
میشود آغاز، فصل دیگری از داستانم
ص:21
کجا را زدند؟
( محمدعلی بهمنی
صدا آن چنان زلزلهوار بود
که انگار دلهای ما را زدند
نه! شیطانترین بچههای جهان
هدف رفته و شیشهها را زدند
هوا زیر آوار له گشته است
نترسید! آری، هوا را زدند!
کمی نیز زخمی شد آواز من
کلاغان که مرغِ صدا را زدند
تماشا کن! این سفره شام ماست
ز جمعش فقط اشتها را زدند!
چرا خون به گهواره ما رسیده است؟
چه میدانم! اینجا، چرا را زدند
مکن پُرسوجو ماجرا را، ببین
چگونه رگ ماجرا را زدند!
چراغی در این خانه بیدار بود
که خفّاشیان روشنا را زدند!
ص:22
کجا میبُرد؟
( محمّدعلی بهمنی
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ها! گفت تماشا کن گُلخاکِ شهیدان را
خالص نشدی ورنه، این خاک تو را میبرد!
من بودم و من بودم، در حال شدن بودم
انگار مرا شوری، رقصان به سها میبرد
هنگامه محشر بود، یا وعده دیگر بود
آن پای که بیسر بود، تن را چه رها میبرد
رو سوی خطر میرفت، یا سیر و سفر میرفت؟!
هم باورمان میداد، هم باور ما میبرد
پیری که غریبی را، از کرب و بلا آورد
این بار غریبان را، تا کرب و بلا میبرد!
ص:23
پلاک
( ابراهیم ابوالحسنی
و ناگهان خبری دردناک آوردند
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
هنوز باورم این بود: بازمیگردی
برای باورم اما پلاک آوردند!
به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی
که از تو خاطرهای تابناک آوردند
برای کوچه بیاسم و بی نشانی ما
به احترام تو، یک اسم پاک آوردند
صدای زنگ در آمد و باز میدانم
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
ص:24
زخمهای سرخ
( عبدالجبار کاکایی
گردباد باش، باد باش و گرد
خاک ناامید، باز هم بگرد
لای بوتهها، خفته یک شهید
کوه بود، کوه، مرد بود، مرد
زخم سینهاش دشنه بود و زهر
زخمهای سرخ، زخمهای زرد
آفتاب بود، سایه شد ولی
سایهات کجاست؟ آی همنبرد!
دست شاخههایْ بیشکوفه است
آه از این هوا! این هوای سرد
گردباد باش، باد باش و گرد
گرچه خفتهای باز هم بگرد
ص:25
شهیدان روسفید
( سعید بیابانکی
چه ببرها که در این کوه ناپدید شدند
چه سروها که در آغوش من شهید شدند
نیامدند سفر کردهگان این کوچه
چه چشمهای سیاهی به در سفید شدند
در انتظار مرام رفیقهای قدیم
هزار مرتبه تقویمها جدید شدند
هنوز پنجرهمان تا خروسخوان باز است
خبر دهید به آنها که ناامید شدند
برآمدند شبی با هزار دست دعا
هزار قفل فروبسته را کلید شدند
دو واژه از دو لبی را کنار هم چیدند
دو بیت ناب سرودند و بوسعید شدند
سیاهی از همهجا روسیاهی از همهسو
خوشا به حال شهیدان که روسفید شدند
ص:26
آبشارهای تا همیشه
( بیژن دائیچی (ارژن)
از کنار ما چقدر بیصدا گذشتهاند
بارها ندیدهایم و بارها گذشتهاند
آبشارهای تا همیشه ایستادهاند
گرچه مثل رود از کنار ما گذشتهاند
سنگها نشستهاند و دشتهای تشنه را
صاف و ساده چشمههای بیریا گذشتهاند
گرچه پهلوان شاهنامهای نبودهاند
از هزارها هزار ماجرا گذشتهاند
ما گذشتهایم و روزگار هم گذشت و رفت
با گذشتهای ما هنوز پا گذشتهاند
ص:27
چقدر جای تو خالی...
( بیژن دائیچی (ارژن)
پسر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم
و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم
و جنگ بود و آوارگی و دربهدری
سفر رسید و ما با سفر بزرگ شدیم
پدر همیشه سفر بود مثل اینکه نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم
پدر قطار فشنگش قطار رفتن بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم
پدر رسید و ما از قطار جا ماندیم
پلاکش آمد و ما با خبر بزرگ شدیم
و کوچه عکس پدر را به سینه چسبانید
و ما به چشم شما بیشتر بزرگ شدیم
قطار پوکههای خالی و زیرسیگاری
چقدر جای تو خالی، پدر! بزرگ شدیم
و ما بزرگ نبودیم، این شکوه تو بود
به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم
ص:28
شوق شهادت
( عبدالحسین رحمتی
کس ز راز رفتنش خبر نداشت
سیزده بهار بیشتر نداشت
در شناسنامه دست برده بود
یعنی اینکه چارهای دگر نداشت
هیچ بچه ای به سن و سال او
زین میانه جرئت سفر نداشت
عزم، جزم کرده بود می رود
ذرّهای گمان در او اثر نداشت
آن چنان یقین در او شکفته بود
آنچنان که «شاید» و «اگر» نداشت
تا شب اجابت دعای خویش
از خدای عشق دست برنداشت
سال ها گذشت و نامه ای رسید
از پرندهای که بال و پر نداشت
سال های بعد، پیکری رسید
پیکری که دست و پا و سر نداشت
ص:29
رنگ خدا
( اکرم روحی
دستان سبز مرد و قنداقه تفنگ
یک شیرمرد خسته و یک بیشه پلنگ
نزدیک صبح، زمزمه «یا علی مدد»
«أَمَّن یُجیب» و سنگر و خمپاره و فشنگ...
مردی که شکل زندگیاش را کشیده بود
بر بومِ جبهه، رنگِ خدا، غرق نور و رنگ
آماده شد که هستی خود را فدا کند
آنگاه تا خدا بدود با دو پای لنگ
«یا فاطمه (س)»... (صدای مهیبی شنیده شد)
گرد و غبار ماند و شهیدی که بیدرنگ...
ص:30
سرنوشتِ سبز
( فخرالدین زارعینژاد
خدا نخواست در این گوشه ناامید بمانی
و پشت این همه درهای بیکلید بمانی
خدا نخواست تو را بال و پر شکسته ببیند
و سرنوشت تو این بود روسپید بمانی
و سرنوشت تو یک قاب سبز بود که هر سال
جوان و شاد سر سفرههای عید بمانی
جوان و شاد نگاهت کنار آینه باشد
کنار پیر شدنهای ما رشید بمانی
من و تو کودک یک خانه... سرنوشت چنین شد
که من جنازه بمیرم و تو شهید بمانی
ص:31
در سوگ گل
( جواد زهتاب
نی در این صحرا نمینالد شبان رفته را
میزبان حسرت ندارد میهمان رفته را
منّت کجسیرتان از زخم، جانفرساتر است
بر نمیگیرم ز دست تیغ، جان رفته را
عشق تاوانش اگرچه خون سهراب من است
چون تهمتن بر نمیگردیم خوان رفته را
باغبان در سوگ گل خون میخورد عمری ولی
پس نمیگیرد ز پاییز ارغوان رفته را
پیر عاشق ای عزیز از یوسفش دل میکند
من نه یعقوبم که میگرید جوان رفته را
ص:32
شناسنامه درد
( محمدسعید میرزایی
زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیر غایب خود کند، شهید کند
شناسنامه درد تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند
درون بقچه عطرش نشد که دختر باد
سپیدهدم، گل زخم تو را خرید کند
زدهست خیمه بر این باغ، ابری از اندوه
که رد پای تو را نیز ناپدید کند
زمانه بافت لباس عزا به قامت تو
که خود تهیه اسباب روز عید کند
زمانه خواست که در خانقاه تاولها
تو را مراد کند، درد را مرید کند
کنون زمانه شاعر چه از تو بنویسد
خدا نصیب غزل مصرعی جدید کند
حدیث توست اگر قصّه گوید از «منصور»
مقام توست اگر وصف «بایزید» کند
خدا نخواست فقط از تو، سر بگیرد، خواست
که ذرّه ذرّه تمام تو را شهید کند
ص:33
پیش فصل بهار
( ابوالفضل نظری
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینمات که غریبانه اشک میریزی!
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند، گرچه تو با خنده هم، غمانگیزی
خزان کجا تو کجا؟! تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخهها بیاویزی
درخت فصل خزان هم درخت میماند
تو پیش فصل بهاری، که گفته پاییزی؟
تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم، بیامیزی
خدا دلش نمیآمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
ص:34
بینشانها
( محمدجواد آسمان
چشمانِ من به یادِ تو باریده بارها
با چشمهای منتظرِ همقطارها
...کافیست یادی از تو، ... که بغضی بهانهجو،...
کافیست قابِ عکسی از لالهزارها
... تو، در بهار بود که رفتی و اشکها،
هر سال، خون تَرَند و خصوصاً بهارها
رازَت مَگوست حتی با سینهسُرخها
حتی سُراغی از تو ندارند سارها
جایی نشانی از تو پیدا نکردهاند
نَه بَر صلیبها و نه بالای دارها
...پنهان شدند در شیونها، امیدها
باز آمدند از صحراها سوارها
ص:35
امّا کَسی نشانیِ جایِ تو را نداشت
...جای تو را و چون تو هزاران هزارها
جایِ تو هیچ جای جهان نیست... خانهایست
بالاتر از تصوّرها... انتظارها
مانده پلاکِ پاکِ تو بر گردنِ زمین
امّا دلِ تو پَر زده پشتِ حصارها
نامت شده ترانه گهواره بهار
خونت گلابِ پیرهنِ لالهزارها
ص:36
خجل از روی لاله
( عباس احمدی
یک بار نشد سرخ و مصیبتزده باشیم
از دامنِ آلوده به غربت، زده باشیم
یک بار نشد آه که در وصف شهیدان
حرف دل خود را به صراحت زده باشیم،
یا حداقل، توی لغتنامه ماندن
زیر لغت عشق، علامت زده باشیم
از خویش بپرسیم که رسوایی، خود را
تا کی همه جا رنگ جماعت زده باشیم
«مفقودالاثر» زندهتر از ماست، مبادا
بر خاطره گم شده، تهمت زده باشیم
نزدیک بهار است، بترسیم از اینکه
در پیش گل لاله، خجالت زده باشیم
ص:37
نیلوفران آتش
( مهدی اشرفی
پردهها را ببند شب شده است، روز را در اتاق پنهان کن
گریهات را بخند، دردت را، در پسِ اشتیاق پنهان کن
سرفههای مکرّرت بدجور، روی اعصابِ شهر میخندد
یعنی اینکه نفس نکش، خود را، پشتِ این اختناق پنهان کن
شب نشسته است روی این معبر، رمز تنهایی تو لو رفته
پُر شده از ستون پنجم، شهر، ماه را در مُحاق پنهان کن
حق این مردم است، این مردم، که تو باشی و آرزو بکنند
کربلا را نیار و مثل قبل، توی خاک عراق پنهان کن
باز هم روزنامههای شهر، عکسهای تو را بزرگ زدند
تو به رویت نیار و دنیا را، پشتِ این اتفاق پنهان کن
روشنی را به روی تاولها، دکمه دکمه ببند تا آخر
باز نیلوفرانِ آتش را، در میان اجاق پنهان کن
زخمها _ این شناسنامه تو _ چند وقتیست از مُد افتاده
پردهها را ببند! شب شده است، روز را در اتاق پنهان کن
ص:38
لیلةالقدر
( سارا جلوداریان
ای رسولانِ تلاوت شده بر قرآنها!
نامتان حک شده بر کالبد دورانها!
نفَس سبز شما، بوی اجابت دارد
واژههاتان، همه مضمون شهادت دارد
ماه، از منفذ چشمان شما میتابد
جام خورشید، به فرمان شما میتابد
رود، بر بستر موّاج شما خیمه زده
موج، بر ساحل معراج شما خیمه زده
ابرها، ملتمس لحظه بارانیتان
مُهرها، وارث سجّاده پیشانیتان
لیلهالقدر، شبِ روشنِ اعجاز شماست
شب پروانگیِ محفل مردان خداست
ص:39
شمیم و دریا
( محمّدرضا احمدیفر
دنبال رد پای تومیگردم اینجا در این سکوت ملالانگیز
در سایههای سرد فراموشی در دفتر ورق ورق پاییز
در کوچهای که نام تو بر آن نیست میگردم و به یاد تو
میگریم و به یاد تو میخوانم آوازهای ابری بارانخیز
پیشانی بلند تو را خواندم آواز عاشقان شهادت بود
بعد از تو در حصار زمان گم شد این نغمه غریب غرورآمیز
آن شب که شوق رفتن تو گل کرد آغوشم از شمیم تو دریا شد
آن شب جنون به بدرقهات آمد با نغمههای شرقی شورانگیز
روی دلم ز داغ تو یک کوه است کوهی که سنگ آن، همه اندوه است
برخیز و کوه را ز دلم بردار، برخیز، ای شکوه دلم، برخیز!
ص:40
عطر سیب
( زکریا تفعّلی
این عطر سیب میوزد از تابوت، تابوت اگرچه کوچک و ما کوچک
«کاظم» چقدر بوی خدا داری، وقتی که بوستان خدا کوچک
بر شانههای زخمی و بیکینه، آهسته با غرور و طمأنینه
میرفتی، آسمان به تو میگریید، چشمان اشکبار شما کوچک
مثل کبوتری که کمی خسته است، پرواز من به اذن تو پیوسته است
یک آسمان برای تو محدود است، پیش تو ای عقاب، فضا کوچک!
یک کوه در نگاه تو میگنجد، خشم تو مثل ابر سخاوتمند
دست من از غبار تو خوش بو شد، دستی که سالهاست مرا کوچک
این عطر سیب میوزد از تابوت، تابوت اگرچه کوچک و ما کوچک
کاظم چقدر بوی خدا داری، پیش تو بوستان خدا کوچک
ص:41
ردپایی سوخته
( شیما تقیانپور
میروی، تنها نشانت ردّپایی سوخته
مانده تنها یادگار از تو، صدایی سوخته
نقش کن بردار عشق اینک، گلوی شوق را
از تو میماند فقط آواز نایی سوخته
از درختان، یادگار عشق میدانی چه ماند؟
گیسوانی رو به باد و دستهایی سوخته
شهر را این سایههای مضطرب پر میکنند
مانده از آن کوچههایم، کوچههایی سوخته
میروی با اشتیاق اطلسی در چشمها
میروی، تنها نشانت، ردّپایی سوخته
ص:42
دست خیبرگشا
( عبدالحمید رحمانیان
دستی از تربت و دعا تر داشت
چشم و دل از خدا معطّر داشت
پُرتر از بوی وحشی باروت
بازوانی حماسهپرور داشت
لاله بود و طراوت قدمش
یک گلستان بهار در بر داشت
دست دشمنگداز لشکر بود
مشتِ خیبرگشای حیدر داشت
بال در بال روشنی میرفت
شانه بر شانه برادر داشت
پیش چشمش جزیره میلرزید
وقتی از خاک تیره سر بر داشت
ص:43
روی سجّاده
( سید محمد عباسیه کهن
در غروبی که شب آخر بود
روز، یک جاده پشت سر بود
کوه، در سایه شب میکوچید
آسمان آبی نیلوفر بود
آفتاب، آن طرفِ کوهستان
آتشی در دلِ خاکستر بود
کرد روشن دل فانوسش را
دلش از آینه روشنتر بود
فکر او مثل کبوتر پر زد
رفت جایی که غم مادر بود
کوه بر غیرت او حسرت خورد
که به همسایگی سنگر بود
پر شد از عطر اذان سنگر ما
ص:44
دستها، شاخه گلِ پرپر بود
ماه، مُهر سرِ سجّاده او
دشت، سجاده پهناور بود
به وضویی که گرفت آب به گل
داد از چشمه، که چشمی تر بود
سوت خمپاره سکوتی که شکست
روی سجّاده گلی پرپر بود
ص:45
غزلِ سوار
( غلامرضا کافی
بوی مرد و غبار سفر داشت، بافه برفی یالهایش
مثل آشوب بوران شب بود، تندر شیهه شیهه صدایش
نعلکوب مصاف و حماسه، در نبرد نفسگیر مردان
از دل آب و آتش گذشته، مانده بر خاک و خون ردّ پایش
آنکه بر کوهه زین این رخش مثل کوهی وزین تکیه میزد
در نشیب شتابنده عمر، تکیه دارد به چوب عصایش
یال در یال توفان گذشتند، در غروبی که خون در نفس داشت
مانده از آن سواران عاشق، حسرت خاطراتی برایش
باد میآید و برگها را، بر سر شاخهها میتکاند
میرود آن سوار کهنسال، کودکی میدود از قفایش
ص:46
ردپایت نیست
( جعفر کریمی جویباری
کبوترها که برگشتند دیدم چشمهایت نیست
میان گامهای آشنایان ردّ پایت نیست
نمیدانی مگر چشمآشناها چشم در راهند
چرا در چشم آنان پس نگاه آشنایت نیست
همه در دامنی از اشک خندیدند چون باران
ولی در آسمان چشم من اشکی برایت نیست
دوباره بغض میگیرد دلم چون ابر پاییزی
و میبینم که در دل هیچ مفهومی به جایت نیست
صدایی میرسد از دوردستِ دور میبینم
بگو ای مانده در ذهنم، بگو آیا صدایت نیست؟
ص:47
زخمهای عقیق
( یدالله گودرزی
عاشقانه پر زدی، تا کرانههای دور
کردی از فراز خاک، چون کبوتران عبور
سر زد از کلام تو، از طنین نام تو
وز صدای گام تو، چشمه چشمه چشمه نور
چشمهای تو کلیم، گیسوان تو نسیم
زخمهای تو عمیق، اشکهای تو بلور
ماندنت به رنگ سبز، رفتنت به رنگ خون
ای شهید از ازل، ای صنوبر، ای صبور
مثل اوج کهکشان، سربلند و بینشان
مثل کوه سرگران، پُرشکوه و پرغرور
یوسف غریب من، چهره نجیب تو
تا همیشه میکند از برابرم عبور
ص:48
سفر ناگهانی
( مجید نظافت
همسایه بود با شهدا نوجوانیاش
با جنگ رفته بود تمام جوانیاش
با لالهها رفاقت او امتداد داشت
مردی که جبهه بود همیشه نشانیاش
دریاترین دلی که دلم میشناخت بود
پُر بود از صفا سبد مهربانیاش
پیشانیاش طلیعه پرواز بود و صبح
شب بیخبر نبود ز سوز نهانیاش
سوگند میخورم که نبود از خدا جدا
یک لحظه در فشردگی زندگانیاش
حسرت نصیب ماندن او بودم و شدم
حیرت دمیده از سفر ناگهانیاش
آقا، دلم ز غربت پروانهها پُرست
چون ابر نوبهارم اگر میتکانیاش
ص:49
نشانی
( حبیبالله بخشوده
تو را هر صبح میجویم، نمییابم نشانت را
نشان نه! پاره پاره زخمهای خون فشانت را
تب و توفان مرا آشفت و هر شب خواب میدیدم
که شمشیری شکوفا میکند زخم نهانت را
همه شب تا سحر در باغهای روشن رؤیا
چو بادی شانه میکردم حریر گیسوانت را
و با گهوارهای چوبی درون خیمهای خاموش
تو را میخواندم و لبخند شیرین لبانت را
ولی اکنون کنار صخرههای سرد و بیپاسخ
شراری میگدازد بند بند استخوانت را
و یا در روزهای ابریِ من، قوی غمگینی
به زیر بال میگیرد تمام آسمانت را
تو را هر صبح میجویم نمییابم نشانت را
دمی دریاب ای سرو شکسته باغبانت را
ص:50
نیستان
( حبیبالله بخشوده
نوایی بر نمیآید ز نای آتشین من
چو نی خاکستر درد است شبها هم نشین من
به نام عشق و آتش صبحگاهان کوچ میکردند
کبوترهای چاهی بر فراز سرزمین من
دلم با رودها پیوست مثل قایقی چوبی
خیالی تازه دارد کودک ساحلنشین من
تو را یکبار دیگر چیدهام انگار، یادم نیست
که واپس میزدی دستان سرد خوشهچین من
هنوز آواز مستی بیستون در بیستون جاری ست
چه شهدی ریخته در شیشهها شورآفرین من
بهار است ای غزلپرداز عاشق فصل گل چیدن
گلستانی نصیب تو، نیستانی قرین من
ص:51
انتخاب سرخ
( عبدالحسین رحمتی
کُجا رفتی تو در دیروز آتش با شتابی سُرخ
کجا رفتی به هنگام خطر پا در رکابی سُرخ
اگر آن روز در باروت رفتی با نگاهی سبز
غروب اما به روی نیزه دیدم آفتابی سرخ
وداع آخرینت بود، یادم هست در آتش
به من گفتی: سماعِ عشق یعنی پیچ و تابی سُرخ
شما رفتید و ما در حسرت پرواز میمیریم
نمیآید ز سمت آسمان دیگر خطابی سُرخ
زمانی از تو پرسیدم: بگو راز شهادت چیست؟
صمیمانه به من آن روز گفتی: انتخابی سُرخ
ص:52
یک جرعه آتش
( عبدالحسین رحمتی
دیروز توفانی، این روزها سُربی، فردایمان آتش
شاید که این جنگل، روزی برویاند تا آسمان آتش
آن روزها وقتی هر سبز پیشانی فریاد سرخی بود
هر لحظه میدیدی، بر دست و پا تاول، یا ناگهان آتش
از کاروان آخر تنها تو جا ماندی، ای کاش میمُردی!
حالا تو میدانی دیگر چه میماند _ از کاروان؟ آتش!
دیروز یارانم جام وصالت را لاجرعه نوشیدند
کی میرسد روزی ما را بنوشانی یک جرعه زان آتش؟
هنگامه رفتن ما خوان اول را، حتی نپیمودیم
ماندیم در غربت، آنها گذر کردند از هفت خوان آتش
روزی به سنگرها، در آتش و ترکش، شوق شهادت بود
آن روزها رفتند، اما نخواهد رفت از یادمان آتش
ص:53
عطر سیب
( عبدالحسین رحمتی
نمیدانم چرا بوی غریبی دارد این تابوت
مگر از غربت مولا نصیبی دارد این تابوت!؟
کسی که راز آن گمگشته را هرگز نفهمیده است
نمیداند شهید بیشکیبی دارد این تابوت
ملائک نیز در تشییع او سرمست میرفتند
و میگفتند: آری! عطر سیبی دارد این تابوت
دو دست آسمانی روبه رویم سبز شد آن روز
خدای من! عجب «امّن یجیبی» دارد این تابوت
دلم میگفت _ بوی یار میآید _ و من گفتم:
مگر ای دل نمیدانی حبیبی دارد این تابوت
و من میخواستم شعری بگویم، یک نفر میگفت:
بگو از غربت مولا نصیبی دارد این تابوت
ص:54
اتفاق سرخ
( بهروز سپیدنامه
غلاف از دشنه خالی گشت و مردی بر زمین افتاد
و بر رُخسار زرد مادری در خواب چین افتاد
تفنگی بیبرادر گشت و دشتی خالی از فریاد
جنوبی ناجوان مردانه از بالای زین افتاد
و تا پنهان بماند از نگاه دیگران مرگش
تمام آسمان بر روی آن تنهاترین افتاد
دلیری کز میان قصههای شوق برمیخاست
چنان ققنوس در خاکستر خود آتشین افتاد
میان نای مردانی که با او آشنا بودند
پس از آن اتفاق سُرخ آوایی حزین افتاد
غلاف از دشنه خالی گشت، کابوسی شکوفا شد
و یک آیینه از طاق اتاقی بر زمین افتاد
ص:55
کولهبار راز
( جلیل صفربیگی
از ارتفاع کوچک پروازهایم
افتادهام با کولهبار رازهایم
در پیش رویم طرح گنگی نقش بسته است
پایان حزنانگیزی از آغازهایم
قندیل ماه آویز بر سقف نگاهم
تاریکی محض است چشماندازهایم
هرچند نومیدم ولی پیچیده گویا
در آسمان آوازه آوازهایم
رفتند ز اینجا همرهانم باز هم من
جا ماندهام با کولهبار رازهایم
ص:56
بعد از این
( جلیل صفربیگی
ای پُر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش میشد بگشایی سر صحبت با من
هیچ کس نیست که تقسیم کند در اینجا
درد بیبرگی و تنهایی و غربت با من
خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من
از خروشانی امواج نگاهت، دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من
بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من
گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من
ص:57
عبور
( عبدالجبار کاکایی
آهسته از غبار گذشتند
یاران بُردبار گذشتند
از مرزهای روشن دیدار
روزی هزار بار گذشتند
مثل نسیم، بیخود و سرمست
از سیم خاردار گذشتند
با یک بغل اشارت و لبخند
از مرز انتظار گذشتند
مثل ترنّم شب یک رود
بر خواب کوهسار گذشتند
بر صخرههای ساحل خاموش
چون موج انفجار گذشتند
ص:58
قصه زخم
( عبدالجبار کاکایی
باغ یکپارچه خنجر شده است
قصه زخم، مکرر شده است
بس که ابریست هوای پرواز
آسمان، بغض کبوتر شده است
ساقه زرد غمی در دل من
ریشه کردهست، تناور شده است
چند روزیست که از غربت باغ
علف هرزه، صنوبر شده است
روزگاریست که از وهم نقاب
دل آیینه مُکدّر شده است
لاله در گوش گل نرگس گفت:
پای چشم شهدا تر شده است
ص:59
گفتگو
( عبدالجبار کاکایی
به شوق خلوتی دگر که روبهراه کردهای
تمام هستی مرا شکنجهگاه کردهای
محلهمان به یُمن رفتن تو روسفید شد
لباس اهل خانه را، ولی سیاه کردهای
چه روزها که از غمت به کفر لب گزیدهام
و ناامید گفتهام که اشتباه کردهای
چه بارها که گفتهام به قاب عکس کهنهات
دل مرا شکستهای، ببین! گناه کردهای
ولی تو باز بیصدا، درون قاب عکس خود
فقط سکوت کردهای، فقط نگاه کردهای
ص:60
جایتان کجاست
( عبدالجبار کاکایی
مثل باد میوزید جایتان کجاست
مثل رود میخزید پایتان کجاست
شاخه بلند خندههایتان چه شد
ریشه عمیق گریههایتان کجاست
پیر کرد جست وجوی روحتان مرا
ای به رنگ باد، ردّ پایتان کجاست
روزهاست در هوای حرفهایتان
گوش سنگ میتپد، صدایتان کجاست
دل ز پوزخند قابها ملول شد
چهره لطیف و باصفایتان کجاست
در زمین ما به غیر دام و دانه نیست
در هوا ترانه رهایتان کجاست
ص:61
شیران شرزه
( بهروز یاسمی
کوتاه بود گرچه به دوران، مجالتان
ای دوستان رفته من، خوش به حالتان
یاران دست بسته آزادمرد من
معیار سرو، کهنه شد از اعتدالتان
حتی ستارههای سحر میگریستند
در صبحگاه حادثه بر بال بالتان
ای شیرهای شرزه که با پرنیان تیر
آغشته شد به خون تنِ خویش، یالتان
با رودهای جاری خون سیاوشان
پیوسته باد چشمه خون زلالتان
ص:62
کبوتر
( بهروز یاسمی
پرید از سر بامم، کبوتری که تو بودی
شکست پیش نگاهم، صنوبری که تو بودی
چه سخت میرود از یاد، یاوری که تو باشی
چه ساده دادمش از دست، باوری که تو بودی
هزار مرتبه گفتند و باز تازه و گیراست
حدیث کهنه عشق مکرری که تو بودی
پس از تو باغ به اشغال خاک هرزه درآمد
در اختفای درخت تناوری که تو بودی
هزار سینه چاک و هزار گردن چالاک
فدای تیغه عریان خنجری که تو بودی
ص:63
زخمی
( عبدالحمید یعقوبیان
از من و نیلی نگاه من مانده تنها کبوتری زخمی
مینویسم تمامی خود را بر ورقهای دفتری زخمی
خاطرات بلندپروازی از کسالت به خاک افتاده است
آسمان را کجا توان پیمود با زمینگیری پری زخمی
سایهام در گریز تبناکش خنجری را به مشت افشرده است
تا بریزم عصاره دل را روی تندیس باوری زخمی
خاطراتی که باز میگردند سینهام را به داغ میشویند
تا در آیینه دلم بینند یادگاری ز مادری زخمی
بر ضریح زمان زنگاری مینویسم که باز خوانندش
عشق یعنی کبوتری بیپر، مرد یعنی دلاوری زخمی
ص:64
زخمه سرمست
( عبدالحمید یعقوبیان
شب است و عطر غزل جاریست میان کوچه ادراکم
به عطر یاس شما سوگند که تا شب است غزلناکم
اگرچه پنجره نگشودید به سمت سرد و سیاه من
اگرچه جُرعه نپیمودید به خوابهای پر از تاکم؛
ز بس که زخمه سرمستی به دست داغ شما دادم
گسست تار تبآلودم شکست پنجه چالاکم
نه آب را و نه آتش را به خلوتم نکشانیدید
چنانکه دست پلشت مرگ به باد داد همه خاکم
قصیدههای غمانگیزم گریز از شب هستی بود
اگرچه تهمت مستی را کسی نبست به فتراکم
ص:65
سمت پرواز
( سیّد محمّدرضا شرافت
آسمان سهم امثال من نیست، من که تنها به فکر زمینم
آسمان مال دل کندن توست، آه ای آسمانیترینم!
رفتی و پر کشیدی و از تو جز پلاکی و عکسی نماندهست
رفتی و پر کشیدی و ماندهست از تو تنها همین، نازنینم!
رفتی و پر کشیدی و امّا چشم تو باز سمت زمین است
دل نکن خوش برای دل من، من همینم، همینم، همینم
فصل بین من و تو زمانها، ربط بین من و تو تضاد است
تو که با روشنیها قرینی، من که با تیرگیها عجینم
رفتی و دل به دنیا نبستی، در دل آسمانها نشستی
زنده هستی تو و زنده هستی، من به سوگ خودم مینشینم
آری آری شما رو به خورشید، پر گرفتید و رفتید و رفتید
آری امّا نشد تا که حتّی سمت پروازتان را ببینم!
ص:66
همدوش توفان
( بهروز سپیدنامه
دیروز در معبر باد، بیتابیاش را برافراشت
آنگاه انبوه آتش در دشت آیینهها کاشت
موعود افسانهرنگم، با چلچراغ نگاهش
از رازهای سیاهم، بار دگر پرده برداشت
در شعله برگریزان، همنای باران و آتش
از آن «من» خالی از رنگ، ما را چو آیینه انباشت
میخواستم پا به پایش، خود را به فردا رسانم
افسوس رؤیای ماندن، ما را غریبانه نگذاشت
دیروز همدوش توفان، یک دم نیاسود و کوچید
مردی که در کولهبارش رنگینکمان غزل داشت
ص:67
غریبی
( غلامرضا سلیمانی
گُلی! که قامت پروانهپوشت بر زمین مانده
مزارت در کدامین حور یا میدانِ مین مانده؟
کدامین سنگر اکنون محمل خوابِ قشنگِ توست
تنت در کربلای چند غربت بر زمین مانده؟
تویی که آهوان در چشمهایت گریه میکردند
هنوز آوازهایت در سکوتم دلنشین مانده
قنوتت در کدامین قبله میسوزد... هنوز آیا
نشانِ بوسههای آسمانی بر جبین مانده؟
تمامِ مرز، با فانوس گریه در پیات گشتم
نمیدانم کجایی ای تنت تنهاترین مانده؟!
عبای سبز تو_ تنهاییِ بابا_ پس از پاییز
«بهاره» خواهرت چشم انتظارت هفتسین مانده
و مادر از مزار بیبیِ گُل از بقیع آمد
ص:68
دلش بر تربتِ داغِ مدینه بییقین مانده
و میگفت آه: «چون بیبی غریبی در غریبستان
ولی روح تو با امّ ابیها هم نشین مانده»
شب جمعه برایت شمع روشن میکند مادر
مزارت در کدامین حور یا میدان مین مانده؟!
ص:69
پلاک
( سید حمید سهرابی
با چشمهای وا شده از بوی خاک تو
در جستوجوی کوچه غربت، پلاک تو
در کنج ذهن خویش، مرا غرق کردهاند
یک تک چفیه، قمقمه چاک چاک تو
... «حاجی قیامت است»... صدا قطع میشود
در های و هوی خش خش بیسیم... تا که تو
از تنگنای گنگ جهان، خسته میشوی
میپیچد از زمین به زمان، عطر پاک تو
....
یک روز بوسه کاشت کسی توی چشمهات
صد شب دعا گذاشت در اوهام ساک تو
آنجا که بین خود و خدا انتخاب کرد
یک زن که نذر کرد تن تابناک تو
تا...
{بیست سال بعد}
_ «همینجاست زیر خاک»
در انتهای کوچه غربت، پلاک تو!
ص:70
پرواز عاشقانه
( سیّد محمّدرضا شرافت
و خون سرخ تو ای لاله همچنان جاریست
حضور پر تپشت در دل جهان جاریست
هنوز بوی تو را میدهند گلدانها
نسیم یاد تو در ذهن باغمان جاریست
صدای پای تو در گوش خاک گل کرده است
سرود رود تو در بستر زمان جاریست
فرشتهها به تو سوگند میخورند ای کوه
شکوه نام بلندت در آسمان جاریست
به خاک مدفن تو بوسه میزند خورشید
چرا که سرخترین آسمان در آن جاریست
اشارهایست به پرواز عاشقانه تو
حماسهای که در آثار شاعران جاری است
هر آنچه شعر سرودیم، رو به اتمام است
و خون سرخ تو ای لاله، همچنان جاریست
ص:71
شمیم پیرهن
( پانتهآ صفایی
درختها به نماز ایستادهاند تنت را
وَ بادهای مسافر، شمیم پیرهنت را
به انتظار نشستند کاسبان تهیدست
عزیزوار به بازار مصر آمدنت را
چنان سبک شدهای بیپلاک و نام و نشانی
که روی دست گرفتهست آسمان، بدنت را
به روی دست میآیی و بینشانه، من امّا _
اگر به خانه بیایی صدای در زدنت را_
نمیشود نشناسم، نمیشود نشناسند
ز تار و پود وجودم _ به عطر و بو _ کفنت را
به پیشواز میآیم، هزار منقلِ اسفند
گرفتهاند در آغوش مادرانه تنت را
ص:72
سنگر و بستر
( سیروس عبدی
مثل شهاب رفته و خاکستر، آمده _
_ آن مرد، آن سِتبرِ به زانو در آمده
لبریز بود و ظرفیتِ تازهای نداشت
چیزی شبیه کاسه صبرِ سَر آمده
آهی کشید و بغضِ جهان شعلهور شکفت
چون غنچه غمی که شکوفا بَرآمده
امّا نه اینکه خسته زخمِ نبرد بود
او دوست داشت سنگر و در بستر آمده
میدیدمش که آن همه آتشفشانِ خشم
حالا زغالکی شده در مَجمَر آمده
گفتم: سلام! حضرتِ تنهاییِ عزیز!:
بی خواهر و برادر و بیمادر آمده
گفتم نمیشود به تو اینگونه فکر کرد
ای مرد _ ای که مثلِ شما کمتر آمده _
شبها خیال سبزِ تو در ذهنم است و صبح؛
میبینمت؛ که شعرِ تو در دفتر آمده
با خِش خِش نَفَس زدنت شعله میشود،
شعری که از تمام وجودَم بَر آمده
ص:73
نادره یل
( سیروس عبدی
از اوج فرو ریخته در خاک شدی حَل
ای خونِ تو جاری شده در ریشه جنگل
خندیدنت آغاز بهار است و مبارک
ای نعمتِ میمونِ خدا آیه مُنزَل
سبزند، درختان و تنومند به حوّنت
ای سُرخیِ سبز آمده ای نادره یل
ماه است که میتابد از آفاق عریضت
مِهر است که افلاک تو را کرده مجلّل
دریایی و در وصف، تویی جوهر توصیف
کو جنگلی از نی، بنویسند: مفصّل
هر لایه توصیفِ تو در لایه بعدی است
ای سلسله در سلسله، سیّال و مُسَلسَل
این عرش، که توفیقِ تماشای تو دارد
شش عرشِ دگر را به خودش کرده معطّل
ص:74
سفر آخر
( سجاد عزیزی آرام
شب جدایی ما بود و من در آغوشم
نشد بگیرمت ای آفتاب گلپوشم
دریغ و درد که فرصت پر از معمّا شد!
و رفت دست تو از دستهای خاموشم
شکست قفل نگاه و تو گم شدی در نی
هنوز از سفر آخر تو مدهوشم...
دوبار سهم خودم را به دیگران دادم
که در تب تو بسوزم، گل کفنپوشم!
تو رفتی و همه شهر بی تو میدیدند
که در فراق تو آتشفشان خاموشم
همیشه بعد تو با این امید میخوابم!
که تا به خواب ببینم تو را در آغوشم
و تو که ماهی دریای مرتضی شدهای
به حق فاطمه(س) هرگز مکن فراموشم
ص:75
شهید زنده
( اصغر عظیمی مهر
گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کردهاند
مادرت میگفت دکترها جوابت کردهاند
مرگ تدریجیست این دردی که داری میکشی
منتها با قرصهای خواب، خوابت کردهاند
خواب میبینی که در «سردشتی» و «گیلان غرب»
خواب میبینی که بر آتش کبابت کردهاند
خواب میبینی که آید بوی ترش سیب کال
پس برای آزمایش انتخابت کردهاند
«هیروشیما» تا «حلبچه» وسعت کابوس توست
خواب میبینی مورّخها کتابت کردهاند
خواب میبینی که مسئولان بنیاد شهید
بر در دروازههای شهر قابت کردهاند
از خدا میخواستی محشور باشی با حسین(ع)
ص:76
خواب میبینی دعایت را اجابت کردهاند
خواب میبینی کنار صحن «بابا یادگار»
بمبها بر قریه «زروه» اصابت کردهاند
قصر شیرینی که از شیرینیات چیزی نماند!
یا پُلی هستی که چون سرپل خرابت کردهاند؟
خوشه خوشه بمبهای خوشهای را چیدهای
باد خاکی با کدامین آتش آبت کردهاند؟
با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی
قطره قطره در وجود خود مذابت کردهاند؟
میپری از خواب و میبینی شهید زندهای
با چه معیاری _ نمیدانم _ حسابت کردهاند
ص:77
مسافر
( صدیقه عظیمینیا
خوابهایم همیشه میگویند
شبی آرام و خسته میآیی
شبی از سمت نخلهای بلند
سایهها را شکسته میآیی
آری، آری دوباره میآیی
و من از روی شوق میخندم
و تمام ستارهها را من
به سر و روی شهر میبندم
با صدفهای ساحل احساس
کلبهای دوستانه میسازم
مثل خورشید خالی از نیرنگ
ساده و سرخ، رنگ میبازم
در تب و التهاب میسوزم
پا به پای تو شعر میگویم
از سر اشتیاق میگریم
و برای تو شعر میگویم
گاه در انتظارت ای خورشید
مثل ابر بهار میگریم
ص:78
دلم از روزگار میگرید
گاه بیاختیار میگریم
باز امروز قاب عکس تو را
با دلی خسته گَرد میگیرم
و سراغ تو را از آن تقدیر
که مرا خسته کرد میگیرم
ص:79
خاطره و خاک
( رضا علیاکبری
چه سرخ، صرف شدی در وفور زخم و نمک
شبی که سیب شدی توی بغض نارنجک
برای آنکه تمام تو را شهید کنند
فرشتهها به دلت میزدند آن شب تک!
حماسه داشت به یک تعزیت بَدَل میشد
که رستمی که تویی زخم خورده بود آنک
صدای روشن تو در عمیق شب کم شد
و یا تو باز نکردی دهان برای کمک؟
برای آنکه بیابیم ذرّهای از تو
چقدر خاطره و خاک میکنیم اَلَک
تو نیستی و چرا خاک را ورق بزنیم؟
به آسمان زدهای با کبوتران بیشک
ص:80
مسافر
( الهام فرامرزینیا
کبوترانه پریدید، خوش به حال شما
قفس چگونه نشد مانع وصال شما؟
همین که بال گشودید، آسمان لرزید
و عرشیان صله دادند در قبال شما
قسم به عشق، به نام نجیب آن سوگند
ندیده است کسی در مثل، مثال شما
میان آتش و خون، عاشقانه رقصیدند
که جاودانه رقم خورده بود فال شما
و ما نظارهگران عروجتان بودیم
چه عاشقانه عروجی، خوشا به حال شما
سفر! چه رسم قشنگی! سفر به عرش خدا
سفر به خیر! سفر خوش! سفر حلال شما!
ص:81
عبور
( سمیه قبادی
زندگی بیخطر تو را میخواست
خالی از بال و پر تو را میخواست
هی پرنده پرنده دلتنگی!
جاده، کوله، سفر، تو را میخواست
هرچه لیلا بزرگتر میشد
از خدا بیشتر تو را میخواست
جاری از دستهای کوهستان
روح کوه و کمر تو را میخواست
هرچه روی زمین دلت کمتر
آسمان بیشتر تو را میخواست
پیرهن پیرهن خبر آمد
مادر از هر خبر تو را میخواست
تو کنار فرشتهها، آرام
پیر میشد پدر تو را میخواست
باید از مرز خود گذر میکرد
آسمان هم اگر تو را میخواست
ص:82
بوی تو را
( اعظم قلندری
دوباره میشنوم عطرِ آشنای تو را
میانِ خلوتِ این خانه، ردّ پای تو را
بخوان که نورِ خدا از صدات میجوشد
بخوان که بشنوم از نو مگر صدای تو را
ترانههای دلم رنگِ عشق میگیرند
تمام دلهرهام بوی بیریای تو را
چقدر چشم بدوزم به جاده برگردی
چقدر هر که بیاید نشانههای تو را...
نشد که پل شود آخر میانمان دستی
چقدر فاصله دارم تو را، خدای تو را
که من برای پریدن قفسترین بودم
نشد که پر بزنم یک نفس هوای تو را
و جای پای تو هر شب گلاب پاشیدم
و بوی عطر تو پیچید و من دعای تو را
کنارِ نافله خواندم مگر که برگردی
که گریه آمد و غم سینه زد عزای تو را
ص:83
و صبحِ تلخ دوشنبه، فرشتهها بردند
به روی دوشِ غزل ها دِل رهای تو را
دوباره خانه پر از عطر پیرهن شده است
و قابِ عکس سیاهی گرفته جای تو را
ص:84
جای پدر
( وحید کیانی
وقتی که بر دو پای تنومندش ایستاد
در چشمها تداوم لبخندش ایستاد
در آسمان شکوفه و در خاک ریشه داشت
همچون درخت بر سر پیوندش ایستاد
با اتکا به روشنی خون سرکشش
کارون روانه گشت و دماوندش ایستاد
مانند نخل ریشه دوانید در غروب
پل شد کنار غربت اروندش ایستاد
دنبال کرد رود و شبیهاش به دشت زد
تقلید کرد کوه و همانندش ایستاد
افتاد بر زمین و نشد سنگرش تهی
جای پدر دو مرتبه فرزندش ایستاد
ص:85
باز عطر عود آمد
( جواد محقق
ناگهان خبر چون پتک، بر سرم فرود آمد
آمد از سفر امّا زخمی و کبود آمد
روی شانه مردم شد به قاب اشکم گم
بر لب تمام شهر، بانگ رود رود آمد
شیر بیشه ایمان، در میان دژخیمان
کفر را به کین آشفت، عشق را ستود آمد
خواب خوش نکرد آری، در مسیر بیداری
زیر چکمه دشمن، چون به خون غنود آمد
قصه دلیری را خط به خط نوشت و رفت
سفر پایداری را شب به شب سرود آمد
راز مرگ سرخش را هیچ کس زبان نگشود
کشف این معمّا را خود پی شهود آمد
شب که یاد سبزش را خرج این غزل کردم
صبح از دل دفتر، باز عطر عود آمد
ص:86
عبای آینه
( محمّدجواد آبان
مگر نسیمی با ذره ذرههای تنت
بیاورد بنشاند به چشمهای مَنَت
شلمچه بوی تو را دارد، آه بوی تو را
بیشه عطر همان روزهای پیرهنت
هوای باران دارند ابرهای جهان
زمین کسل شده بی شوکت قدم زدنت
کدام خاک بغل کرده قلب گرم تو را
که هرچه لاله اقبال رُسته از چمنت
عبای آینه پوشانده بر قبای زمین
مقیم مشرق خونین آسمان شدنت
سخن بگو که گل از گل بجوشد از نفست
که دودمان گل آتش بگیرد از دهنت
ص:87
مسافر
( صالح محمّدی امین
مادر تو را بویید از گرد و غبار، از باد
اما نیامد بوی تو مثل بهار از باد
تو گم شدی در سینه هر ذرّه از این خاک
قدیس ناپیدا! به چشمانم ببار از باد
وقتی که خاکستر شدی، تا عرش پاشیدی
تنها نشستم من تو را چشم انتظار از باد
خون عظیمت در فضا محشر به پا کرده است
بردهست عطر و بوی تو صبر و قرار از باد
بعد از تو حتّی روح من دنبال تو پر زد
میخواست ذرّات تو را دیوانهوار از باد
ای روزهای بیخبر از آن مسافرها
کی میرسد یک قاصدک از سوی یار... از باد؟
رفتی و این تقویمها از عید خالی شد
حتی نیامد ذرّهای عطر بهار از باد
مادر نشسته، در دلش آشوب دلتنگیست
شاید بیاید یک مسافر، یک سوار از باد
ص:88
پرواز
( عباس محمّدی
پر کشیدی با کبوترها و سقف خانه ریخت
گرد غربت مثل مه بر روی این ویرانه ریخت
آسمان آوار شد بر شانه دیوارها
ضجّه زد آنقدر تا با خشت خشت خانه ریخت
بغضها بُردند تا سمت فراموشی مرا
گریه تاول شد که با زخم گلو بر شانه ریخت
مادرت هر روز عصر از ابرها شد ابرتر
روی قبر خالی تو دامنی پروانه ریخت
بعد تو حتّی قناری نیز آوازی نخواند
بس که پرپر زد قفس افتاد، آب و دانه ریخت
چشمهایم ریخت روی آستینهای ترم
از تکان گریههایم این دل دیوانه ریخت
پر کشیدی با کبوترها و سقف خانه ریخت
بر بهار مُردهام خاکستر پروانه ریخت
ص:89
داغ
( اصغر معاذی مهربانی
در خلوت سکوت تو، ایوان دیگریست
دلتنگیات به سمت خیابان دیگریست
حال و هوای پنجره بازش نمیکند
روحی که شمعدانیِ گلدانِ دیگریست
نمنم پیِ تو راه میافتند کوچهها
وقتی دلت هواییِ باران دیگریست
گویا بهار سوخته بر شانه بُردهای
بر سینه تو داغ بیابان دیگریست
این فرق شانههای تو با رشته کوههاست
این قلّهها پناه عقابان دیگریست
بشکن سکوت خلوت ایوان بسته را
این میلهها برای تو زندان دیگریست
ص:90
چشمان منتظر
( اصغر معاذی مهربانی
نشسته خسته و خاموش، گوشه ایوان
زنی به وسعت اندوه مادران جهان
دلش گرفته، همین است کار هر روزش
دم غروب، غریبانه، با کمی باران...
بیایید و بنشینید در آستانه در
و باز چشم بدوزد به کوچهای که در آن
نشست و بدرقهات را نگاه کرد و شکست
غروب جمعهای از روزهای تابستان
به فکر میرود آنقدر... تا بیاوَرَدَت
به خود میآوَرَدَش غربت صدای اذان
به خود میآید از این کوچه بازمیگردد
کنار حوض... دلش باز... نمنم باران...
هوای کهنه این حوض را بشوراند
وضو بسازد از این موجهای سرگردان
که شب میآید، روشن کنم اتاقش را
ص:91
چقدر زمزمه با قاب عکس، با گلدان
شب است و خلوتِ ایران... دوباره میشکند
دلی به وسعت اندوه مادران جهان
آینه در ناگهان
( حیدر منصوری
ای شهر! ای سکوت در آتشفشان رها
لبخند میزنی به تمام جهان رها
از خاک کوچههای تو خورشید میچکد
هر گوشه گوشهات شده یک آسمان رها
مثل صدای روشن الله اکبرت
بین منارههای تو بوی اذان رها
فردا گواه تازهای از غربت تواَند
این پارههای مانده از استخوان رها
دیروز بالهای تو میسوخت در سکوت
فردا ولی صدای تو در بیکران رها
فردا پرنده، عشق، غزل، آسمان، درخت
فردا نگاه آینه در ناگهان رها...
ص:92
چشم آسمان روشن
( کبری موسوی قهفرخی
چراغ ماه در ایوان آسمان روشن
شب آن شبی که زمین روشن و زمان روشن!
میان تاقچه، قرآن و چند شاخه گل
کنار عکس تو، آیینه، شمعدان روشن!
تو مرد گم شده سالهای دور منی
که با تو میشود این خانه بیگمان روشن!
چه سالهای غریبی که روز و شب در من
غم تو بود چنان آتش شُبان روشن!
در این میان شبی از دوردست فاصلهها
رسید قاصدکی _ واژه در دهان روشن _
که مژدهمان بدهد از قفس رهیدهای و
هوا گرفته پَرَت، چشم آسمان روشن!
همیشه نیمه تاریک بخت از ما بود
تو آمدی که شود سرنوشتمان روشن!
تو آمدی و به دستم پرنده دادی و شمع
پرنده پر زد و شد شمع، ناگهان روشن!
پرنده را چه به حدّ و حدود دایرهها؟!
پرنده میوزد و میشود جهان روشن!
ص:93
این گونه هم میتوان بود
( سید اکبر میرجعفری
بالید بالاتر از آه بالای این کهکشان زیست
مردی که چون پارهای درد در گوشه آسمان زیست
حتّی به قدر شراری از شعله شیون نمیکرد
هرچند خاموش امّا، یک عمر آتشفشان زیست
در شعلههایی امانسوز، میسوخت تا جان بگیرد
میآمد از راه مرگی، هر لحظه و... همچنان زیست
در قعر تاریک ماهم خورشید شد، خوش درخشید
آنجا که یاری نبودش با دشمنان مهربان زیست
او ماند چون استواری، او ماند چون سرفرازی
تا عاقبت یک سحرگاه بر مرگ تن داد و جان زیست
بر لحظههای پس از این، با خون روشن نوشتهست
اینگونه هم میتوان بود، اینگونه هم میتوان زیست
ص:94
غزل باران
( اعظم میری
تا کولهبار عشق بر دوش شهیدان است
پیراهنت را لالههای سرخ مهمان است
در حیاتی از نور در شبهای چشمانم
میبینمت ای مرد با اینکه زمستان است
بدجور سردرگم شدم، بدجور میفهمی
هم قهوه، هم فنجان، در این تقدیر حیران است
با خاطراتت، با در و دیوار میجنگم
ذهن تمام لالههای من پریشان است
تحویل سال نو، بهار تازهات در من
آغاز عید پرشکوه سربداران است
هر روز ساکت را مرتب میکنم و باز
آن نامههای سوخته که لای قرآن است
این روزها بحث تمام مَردهای جنگ
کشف پلاک و استخوانهای شهیدان است
اصلاً نمیدانم چه خواهد شد، نمیدانم
تنها همین را خوب میدانم که باران است
ص:95
باغ شهود
( فاطمه ناظری
طرحی زدهست، عشق من از تار و پودتان
آنسان که جاودانه بماند وجودتان
یک شب پرندهوار، پُر از آسمان شدید
زآن شب فراز گشت، تمام فرودتان
چشم زمین بدون شما کور میشود
خورشید مردهایست بدون سرودتان
آه ای سپیدههای سرافراز آسمان!
کِی میوزد نسیم، ز باغِ شهودتان؟
ص:96
ضربان ستارهها
( نوشین نامداری
دلگیر میشوند تمام گزارهها
حتی تمام ثانیهها، استخارهها
این روزها که دلخورم از دست روزگار
تکراریاند بیتو تمام هزارهها
یک مشت بیستاره که شمشیر بستهاند
در باغ بیطراوتی از استعارهها
فصلی نجیب را به تظاهر نشستهاند
در امتداد کوفهای از دردوارهها
تا کی زمین به دور خودش گیج میخورد؟
خنجر طلوع میکند از این اشارهها
بنبستهای عاطفه در ناگهانشان
بیگانهاند با ضربان ستارهها
حالا که ارتفاع پریشان دستشان
بالی شده برای رسیدن به چارهها
باید که از لجاجت توفان عبور کرد
از آسمان تیره این سنگوارهها
ص:97
غزل سوخته
( رزیتا نعمتی
گرچه جز زخم تنت پنجرهای باز نبود
اثری از تو و خاکستر پرواز نبود
آفرین بر غزل سوخته پیکر تو
هیچ کس مثل تو در صنعت ایجاز نبود
آنقَدَر سوخته بودی که در آغوش زمین
نوبهارم! اثر از برگ گل ناز نبود
هان به پیراهنت ای یوسف گمگشته قسم
که به زیبایی پایان تو، آغاز نبود
عشق وقتی که شب حمله به دل پاتک زد
هیچجا بازتر از سینه سرباز نبود
ص:98
عکس تو را نشناختم
( ندا هدایتی فرد
تا اشک را خواندم، نوشتم: مشقِ امشب درد
رنگ تمام سیبهای دفتر من زرد
تکرار شد یک بار دیگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد...، دستم سردتر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب جاخالی
عکس تو را نشناختم، زیرش نوشتم: مَرد!
آن مرد در باران نیامد، هر چه باران زد
هرچند این دفتر پُر است از واژه «برگرد»!
من زیر و رو کردم، تمام خاطراتم را
در هیچ جا اما تو را یادم نمیآورد
انگار من سهمی ندارم از تو بابا، هان؟!
جز یک پلاک و چفیه و تابوت خاک و گرد!
بر گردنم انداختم، بابا! پلاکت را
نامی که مانده بر پلاکت، دل خوشم میکرد
آموزگارم داد زد: گفتم بگو «بابا».
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم: «مَرد»
ص:99
چند بیت سوخته
( حسن یعقوبی
شعله میکشم هنوز، ای نگاه آتشین
چند بیت سوخته، مانده از دلم، همین!
ای ترانهتر ز رود، ای پرندهتر ز باد
آشیان گرفتهای، در کجای این زمین؟
نیستی ولی سحر، جار میزند نسیم
عطر روشن تو را با زبان یاسمین
کرخه کرخه اشک شد، در سکوت من رها
کرده جبهه جبهه بغض، پشت لحظهها کمین
پیر شد، شکسته شد، مادری که سالها
بیصدا نشسته است، در تلاطم این چنین
گردی از مزار خود مهربان! روانه کن
تا که جان ببخشیام، در غروب واپسین
ص:100
باغ پرواز
( روانشاد نجمه زارع
بیشک آن روز که آماده رفتن شده بود
باغ پرواز، پر از لاله و سوسن شده بود
فصل گلچینی دستان دعا یادم هست
مثل یک روح، رها از قفس تن شده بود
بارها رفت و صدا کرد خدا را در خویش
بارها چشمش از این حادثه روشن شده بود
گفته بودند که عاشق شده هر کس برود
او اگر رفت از این پنجره، حتماً شده بود...
جمکران، ندبه، کمیل... آه فقط میدانم
جمعهها پیش کسی دست به دامن شده بود
عاقبت رفت به آنجا که دلش خواست رسید
در همان روز که در «عشق» معین شده بود
ص:101
شب زندهدار
( حسین دارند
از پشت سر فریاد سرخی از سفر ماندهست
فریاد سرخی _ با توام! _ از پشت سر ماندهست
گمگشته آنجا لابهلای تپّهها مردی
زخم بلندی بر دل کوه و کمر ماندهست
فالی بزن ای ماه! شاید مثل من امشب
چشمی به راه انتظار یک نفر ماندهست
آن روز میگفتیم: «جای سبزشان خالیست»
امروز امّا... جای صد «امّا»، «اگر» ماندهست
دیدم کسی با نیمی از خود درد دل میکرد
میگفت: نیم دیگر او در سفر ماندهست!
بالابلند من! که سر در آسمان داری
زخم نگاه مادرم در پشت در ماندهست
ای درد! ای شبگرد روح بینشان من!
آری بگو: زخم تبر، زخم تبر ماندهست
تنها برای این دل شبزندهدار من
سجّاده و قرآن و عکسی از پدر ماندهست
ص:102
موجهای کارون
( سعیده خلیلنژاد
بوی لاله میآید، از ردای گلگونت
آیت سرافرازیست، قطره قطره خونت
فصل بیقراریهاست، ای صبور آزاده!
جذبه که میخواند، سوی دشت و هامونت؟
بعد از آن همه ایثار، جنگ و آتش و پیکار
سوی کربلا بردند، موجهای کارونت
ای شهید! ای عاشق! در طلوع آزادی
این بهار خواهد بود، تا همیشه مدیونت
گرچه تا خدا رفتی، ساده و رها رفتی
بوی لاله میآید، از ردای گلگونت
ص:103
تا ابد
( سارا حیدری
حجله آیینه و نور است تابوت شما
در حریر و پرنیان پیچیده یاقوت شما
خوشتر از بوی نسیم یاسها پر کرده است
کوچه باغ آسمان را عطر باروت شما
از میان باغهای تین و زیتون خدا
وز طبقهای بهشتی میرسد قوت شما
تا شما فخر خدا باشید بر روی زمین
تا ابد چشم ملائک باد مبهوت شما
ص:104
گل شعلهور
( ابراهیم سنایی
سپیده سَر نَزَد امشب، سحر نیامده است
چراغ روشن خورشید، درنیامده است
از آن سوار غریبی که رفت و باز نگشت
از آن شبی که سفر کرد اثر نیامده است
تمام رخوت و کوتاهی از من است و شما
اگر پیام نداده است، اگر نیامده است
ستارههای شب! از کوی بامداد آیا
گُلی به شهر شما شعلهور نیامده است؟
تمام غربت ما یادگار سنگینیست
از آنکه رفت و هنوز از سفر نیامده است
ص:105
شبی آرام رفتی...
( عبدالحسین رحمتی
شبی آرام رفتی و گره از عقدهام وا شد
نگاهی خیس بر درگاه ماند و کوچه تنها شد
پدر میگفت: دیگر یوسف ما بر نمیگردد
و مادر سالها دلواپس امروز و فردا شد
پس از آن، چشمهایت را شبانه خواب میدیدیم
برای ما تماشای تو دیگر مثل رؤیا شد
برادرها که از «اروند» برگشتند، میگفتند:
که یوسف در نسیم عطر پیراهن به دریا شد
و آخر استخوانهای تو را ای دوست آوردند
پس از عمری غریبانه، سر زخم دلم وا شد
به سر آمد غریبیهای تلخ یازده سالت
تو برگشتی! خدا میداند آری، شهر غوغا شد
و مثل آخرین روزی که رفتی، باز هم امروز
نگاهی خیس بر درگاه ماند و کوچه تنها شد
ص:106
جای تو خالی
( محمود سنجری
ابر رسید و سرِ باران نداشت
تشنگی باغچه پایان نداشت
در غزل سوختهام جا گرفت
روح جنون میل بیابان نداشت
جای تو خالی، که دل عاشقم
خواست صدایت بزند جان نداشت
در خلأ خاطرههایش دوید
دفتری از یاد شهیدان نداشت
سهم شما حادثه و سهم من
قسمتی از دشت که توفان نداشت
قسمتی از باغ که خشکیده بود
قسمتی از روح که ایمان نداشت
جای تو خالی که دلِ عاشقم
خواست صدایت بزند جان نداشت
منتظر باد بهاران نبود
طاقت تغییر زمستان نداشت
قافیه دوست! به پایان رسید
کاش غزل نقطه پایان نداشت
ص:107
ترانههای سر بریده
( حمیدرضا شکارسری
آه، سالهای سرخ و خاطرات ناپدید!
کاش هیچگاه عمرتان به سر نمیرسید
آه، ای سرابهای سبز، یادتان به خیر!
هفتههای موجخیز و روزهای پر شهید!
سر زنید باز هم که خیره مانده سویتان
چشمهای ناامید من هنوز پرامید
اسبها، رها و تیغها شکسته در نیام
زخمهای من! فقط شما هنوز تازهاید
رازها رسید تا گلو، ولی روان نشد
روی این لبان بسته مثل قفل بیکلید
با ترانههای سر بریده مثل این غزل
اینک این منم در انتظار جمعهای سپید...
ص:108
بسیجی کوچک
( پروانه نجاتی
پسرم این بسیجی کوچک، دوست دارد بزرگتر باشد
چفیهای و پلاک و تسبیحی! دوست دارد که چون پدر باشد
جنگ را او ندیده است، آری! ولی آن را چه خوب میفهمد
دوست دارد کمین کند جایی، آتشستان شور و شر باشد
پشت پشتی پناه میگیرد، گاه هم ایست میدهد ما را
اسم شب «کاروان خورشید» است، رد شود هر که باخبر باشد
شب که خوابید زیر بالش خود، میگذارد تفنگ بازی را
یعنی این مرد کوچک خانه، دائم آماده خطر باشد
باز پوشیده چکمههای پدر، میتکاند غبار خاطره را
آب و قرآن و عود و آیینه، مرد آماده سفر باشد!
ص:109
شبهای بیبرگشت
( نورمحمد ناصری
کاش آن شبهای بیبرگشت برگردند
تا شهیدان غریب دشت برگردند
کاشکی یک بار دیگر از غبار راه
ضربتیهای گروه گشت برگردند
آرزویم بود شاید در پگاهی سرخ
بچههای کربلای هشت برگردند
مینشینم روبهروی باد، شاید که
روزهایی کز برم بگذشت برگردند
با تمام بغض خود فریاد خواهم زد
کاش آن شبهای بیبرگشت برگردند
ص:110
گردان آتش
( سید اکبر میرجعفری
در شعله تطهیر گشتند مردان گردان آتش
مردان «برداً سلاماً» در زیر باران آتش
جز پارههای دل و عشق، از سینههایش چه میریخت
توفان اگر پاره میکرد چاک گریبان آتش
یک مشت مشک و شرر را با خویشتن هدیه آورد
دستی که با باد میرفت در زلف لرزان آتش
باران نبارید و خشکید، گلها، غزلها و دلها
آنها که باریده بودند در زیر باران آتش
اینک که آتش نشسته است جز دود و حسرت چه برخاست
از ما که حتی نرفتیم گامی به فرمان آتش!
ص:111
رایحه پیراهن
( عباسعلی مهدی
میداد نسیم سحری بوی تنت را
از باد شنیدم خبر آمدنت را
صد مصر پُر از یوسف و یعقوب، ندارد
ای گمشدهام، رایحه پیرهنت را
همچون دل ما بشکند آن دست که بشکست
ای سرو چمن! قامت دشمنشکنت را
امروز به هنگام عروج تو ملائک
گفتند به من قصّه پرپر زدنت را
گفتند که چون لاله پرپر شده دیدیم
در روضه گلرنگ حسینی، حسنت را!
یکپارچه جان بیند و دل جای تن تو
صاحب نظری گر بگشاید کفنت را!
جسم تو همه جان شد و پیوست به جانان
دیگر ز چه گیریم سراغ بدنت را؟
ص:112
عطر سرخ یک رفتن
( مهران فقیهی
نمیگنجی تو در تقویمهای سرد و بیروزن
میان چشمهای شیشهای، در باور آهن
نمیگنجی در اقیانوسها، در ذهن صد دریا
برای بالهای رفتنت، تنگ است پیراهن
درون کولهبارت جویبار جاری خورشید
میان چشمهایت انعکاس گنبدی روشن
گرفتی پَر به سمت آب و آبیهای دورادور
به سمت موجهای نور، تا آن سوی مرز تن
مشام جادهها لبریز شد از عطر بال تو
درون کوچهها پیچید عطر سرخ یک رفتن
ص:113
با اوّلین بهار
( منصوره عرب سرهنگی
با اوّلین بهار میآیم سراغتان
ای سمت چشمهای خدا کوچه باغتان
آیینه میشوم که تماشایتان کنم
خورشید میشوم که بسوزم به داغتان
منظومههای سرخ زمین! رخصتی دهید
این شام تیره را، بروم با چراغتان
من سالهاست چلّهنشین جوانهام
با اوّلین بهار میآیم سراغتان
ص:114
صخره و کبوتر
( حسن صادقی پناه
سرما گذشت و باغچه آخر شکوفه کرد
بندر به گل نشست و سراسر شکوفه کرد
گل داد کوه با همه صخرهواریاش
وقتی که شانههای برادر شکوفه کرد
پیچید بوی سیب به هفت آسمان عشق
وقتی که بالهای کبوتر شکوفه کرد
اروند، باز زمزمه خاطرات توست
امسال هم به یاد تو بندر شکوفه کرد
ص:115
رودها
( حسن صادقی پناه
دریاست یا کویر، سرانجام رودها؟
شک کردهایم باز، به فرجام رودها
دریادلان ندیده گرفتند خویش را
راهی شدند از پی پیغام رودها
رفتند با تلاطم سنگین روحشان
طغیان کنند در شب آرام رودها
حسرت به موجخیز نگاهم نشسته است
جاریست باز در غزلم نام رودها
عمری «میان ماندن و رفتن» مردّدیم
شک کردهایم باز به فرجام رودها
ص:116
ضریح شما
( مجتبی صادقی
دِلِ مرا به ضریح شما گره زدهاند
به آن همیشگی روشنا گره زدهاند
پس از شما که پرنده شدید در باران
به میلهها، پر و بال مرا گره زدهاند
شما به آبی دریا رسیدهاید، امّا
مرا به این عطش مرگزا گره زدهاند
شبانههای مرا شانههای الفت نیست
و باز حنجره را بغضها گره زدهاند
تمام زمزمهها، نان شد و غرورم را
به این حقارت بیانتها گره زدهاند
ص:117
مرد خطر
( سیمیندخت وحیدی
آن شام که در پی سحری داشته باشد
شک نیست که زخم تبری داشته باشد
غیر از من و تو هیچ کسی نیست برادر
این کوچه اگر رهگذری داشته باشد
سهم من و سهم تو و یارانِ قدیم است
این شاخه اگر برگ و بری داشته باشد
بگذار به جسمم اثر زخم بماند
شاید که تماشا اثری داشته باشد
از طایفه ظلمستیزان وطن نیست
آن کس که در این راه سری داشته باشد
تردید در این نیست که ذلت نپذیرد
هر کوچه که مرد خطری داشته باشد
پاکیزهترین، خوبترین، سبزترین روز
روزی است که دل، بال و پری داشته باشد
ص:118
سفر
( منیره درخشنده
پرندهای که فراموش کرده پر دارد
دلی عجیب پریشان و دربهدر دارد
دلش گرفته از این خاک و کوچ میخواهد
غریب و خسته دنیا سرِ سفر دارد
ز چشمهای زمینگیرش آسمان دور است
کجا نشسته و فکر کجا به سر دارد
پرندهای که دلش را به آسمان داده است
ز چشمهای ترش آسمان خبر دارد
یکی شبیه خودش را به خواب میبیند
که فکر پر زدن، اندیشه گذر، دارد
ز خواب میپرد و میپرد به صد امید
خیال کرده که یک عمر همسفر دارد
شبیه من به زمین خورده و خسته میپرسد
پرندهای که فراموش کرده پر دارد
ص:119
آشنای سجّاده
( منیره درخشنده
تو رفتهای، منم و خستگی و این جاده
چقدر فاصله بین من و تو افتاده
تو آن پرنده که پر زد، در آسمان گم شد
من آن زنی، که دلش را به آسمان داده
بدون هیچ نشانی برایت از سر عشق
هزار نامه نوشته هست و گل فرستاده
زنی که زندگیش سبز از مرور شماست
زنی که مست نگاه شماست بی باده
هنوز هم تویی آن مهربان زندگیام
گرهگشای غمم، آشنای سجاده
تو مینشینی و من پهن میکنم آرام
بساط سفره دل را، صمیمی و ساده
صبور میشنوی و نجیب میخندی
امید میشود از چشمهای تو زاده
دلم که سبز شد از تو، دوباره میبینم
تو رفتهای، منم و خستگی این جاده
ص:120
مردان شهر
( مریم رزاقی
«مردی» به استقامت مردان شهر نیست
حق زمین به وسعت مردان شهر نیست
پوتین و چفیههای تواضع و یک پلاک
چیزی به جز هویت مردان شهر نیست
نام تو بود اگر صلواتی بلند شد
جز تو کسی به خلوت مردان شهر نیست
من در کنار نعش درخت ایستادهام
وقتی شکست، عادت مردان شهر نیست
باز انتظار آمدنت مرد دیرسال
در صبر بینهایت مردان شهر نیست
درد بزرگِ شاعریم بوده است این
شعر اهل درد و غربت مردان شهر نیست
ص:121
بوی بال کبوتر
( طاهره رستمی
با خندهای که عکس تو در بر گرفته است
دیوار خانه چهره دیگر گرفته است
بعد از تو برق شور و شعف را هجوم اشک
از چشمهای خسته مادر گرفته است
بیشک شبیه کوچهی ما، کوچههای عرش
از نام پرشکوه تو زیور گرفته است
حالا منم، کنار تو، اینجا که پر زدی
اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است
ای انعکاس دست علی! برق ذوالفقار!
افلاک، پشت نام تو سنگر گرفته است
اینجا، نماز چلچلهها رو به دست توست
دستی که رنگ غیرت حیدر گرفته است
چشمان من همیشه همین جا کنار توست
اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است
ص:122
ابرهای تشنگی
( عباس رضایی
در شبی دم کرده و شرجی میان شعلهها
مرد بود و میگذشت از هفت خوان شعلهها
مرد بود و شطی از آیینهها در باورش
جلوهگر شد چون یقینی در گمان شعلهها
در شبی ناخوانده و زخمی که باریدن گرفت
ابرهای تشنگی از آسمان شعلهها
آتش از اعجاز او گل کرد و جانی تازه یافت
خون شد و جاریتر از خون در رگان شعلهها
آنچه بر تن داشت آن شب او، نمیدانم چه بود!
پیرهن، یا تکهای از کهکشان شعلهها؟
بادها گفتند _ فردای همان شب _ یک نفر
بال و پر زد تا که گم شد در میان شعلهها
ص:123
سه تا پرنده
( مهدی زارعی
بهار آمد و تقویم خانه زیبا شد
شبی گذشت، سه تا شاخه گل شکوفا شد
سه تا پسر _ سه گل بینشان _ و مادر که
تمام شور جوانیاش، وقف گلها شد
شبی شبیه به شبهای قبل، مادر باز
برای جشن عروسیشان مهیا شد
سه سفره چید و سه آیینه شمعدان و سه گل
و بعد توی خیالش سه جشن برپا شد
سه تا عروس خیالی گرفت و در ذهنش
به خنده گفت که: گلهای خانه شش تا شد
و این چنین همه روزهای آن مادر
به رنگ آبی روشن، به رنگ رؤیا شد
ولی سه ابر، به سمت خیال مادر رفت
و توی صفحه تقویم خانه، فردا شد
بهار بود، ولی چرخ آسمان چرخید
و فصل، فصل شکست و سکوت و سرما شد
ص:124
و در شبی که تا همیشه ابری ماند
سه رعد و برق زد و پشت آسمان، تا شد
سه تا برادر با هم، سه تا پرنده شدند
سه تا پرنده پریدند و خانه تنها شد
دو چشم مادر ماند و سه تا دریچه که هر
کدام، سمت تن سرد یک پسر، وا شد
جنازههاشان را که زمین مصادره کرد
و روح آنها هم، سهم آسمان ها شد
دو چشم مادر ماند و سه قاب عکس و سه شمع
و حجم درد، مساوی حجم دنیا شد
برای گریه ولی حجم چشمها کم بود
و آن دو چشم، دو تا برکه؟ نه دو دریا شد
ص:125
عید
( مریم سقلاطونی
سالی گذشت باز نیامد و عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
امروز هم نیامد و غم خانه را گرفت
امروز هم دومرتبه باران شدید شد
مادر، کنار سفره کمی بغض کرد و گفت:
امسال هم بدون تو سالی جدید شد
ده سال تیر و آذر و اسفند و... خون دل
تا «فاو» و «فکه» رفت ولی ناامید شد
ده سال گریههای مرا دید و گریه کرد
حرفی نزد نگفت: چرا ناپدید شد
ده سال رنگ پنجرههای اتاق من
همرنگ چشمهای سیاه «سعید» شد
بعد از گذشت این همه دلواپسی و رنج
مادر نگفته بود که بابا «شهید» شد
ص:126
عید دارد میرسد...
( عباس سودایی
عید دارد میرسد یک بار دیگر نیستی
جمعمان جمع است: ما هستیم و مادر، نیستی
گیرم آخر سفره هفتسین هم تکمیل شد
باز کم دارد، کنار سفره آخر نیستی
سفره را میچیند و آهی کنارش میکشد
مهربان، آیینه جان! با آه همسر نیستی
لااقل پیغام سبزی باش در این فصل سرد
زود برگرد! از پرستوها که کمتر نیستی
خواهرم از کفشهای تازهاش چیزی نگفت
خواست آنها را ببینی، حیف دیگر نیستی
هستی این خانه، هفده سال پیش از دست رفت
آی دنیا! آی دنیای سراسر نیستی!
میسرایم اشکهایم را و میدانم به حتم
از سرودم جز همین یک بیت از بر نیستی
جان ما قربان اشک دختری ویراننشین
چشم من! مدیون من باشی اگر تر نیستی
ص:127
نشانی دریا
( ابوالفضل صمدی
کلاه آهنیات روی دوش سنگرهاست
شمارههای پلاکت چقدر ناخواناست
میان این همه آوار دود و خاکستر
گلولههای نگاهت هنوز آتشزاست
تمام منظره برگ برگ پیکر تو
برای سایه خاموش شمعها زیباست
چقدر تشنه باران توست چشمانم
اگرچه ابر برای کویر یک رؤیاست
کبوتران زمین حسرت تو را دارند
کلاه آهنیات آشیانه آنهاست
تو هر کجا بروی کشتی نجات آنجاست
بگو کدام خیابان نشانی دریاست
ص:128
مثل رود
( قربانعلی عالیزاده
تو از کجا به زمین آمدی کجا رفتی؟!
غریبه آمده بودی و آشنا رفتی
کدام عشق به سمت خودش تو را میخواند
که مثل رود از این خانه بیصدا رفتی
حدود ساعت پنج غروب بود؛ آری
که با طنین طربناک «ربّنا» رفتی
فرشتهها همه بر خاک سجده آوردند
تو با ملائکه تا عرش کبریا رفتی
غروب بود و لبان تو در عطش میسوخت
به یاد قافلهسالار کربلا رفتی
خوشا به حال تویی که در آخرین دیدار
وضوی عشق گرفتی و با دعا رفتی غربت انسان
ص:129
غریب وار
( قربانعلی عالیزاده
شور بهار رفت و زمستان به من رسید
دلتنگی بزرگ بیابان به من رسید
میخواستم که دور شوم از همه ولی
دیدم که دستهای خیابان به من رسید
لبریز بغض بودم و انبوه درد و داغ
وقتی که استخوان شهیدان به من رسید
تاریک بودم از دل شب هم سیاهتر
دیدم که یار رفته، چراغان به من رسید
]با[ گریه سر به خاک نهادم غریبوار
گفتم چه دیر، یوسف کنعان به من رسید
میخواستم پرنده شوم مثل او، ولی
او رفت و باز غربت انسان به من رسید
ص:130
پرندگان
( سیّد ضیاء قاسمی
زیبای من! کجاست نشان پرندگان:
من دور ماندهام ز جهان پرندگان
دیدی که سنگ آمد و بال مرا شکست
خط زد مرا چنین ز میان پرندگان
چندیست باد میوزد و محو میکند
از آسمان شهر نشان پرندگان
گفتی که باز هرچه عقیم است آسمان
چشمی نمیشود نگران پرندگان
گفتی که واژهها همه باروت گشتهاند
کس را نمانده فهم زبان پرندگان
اما درختها همه قامت کشیدهاند
در انتظار وقت اذان پرندگان
ص:131
تا بهشت
( صالح مهدی امین
در های و هوی آن همه آواز تا بهشت
وا شد کتاب روشن پرواز تا بهشت
یک کهکشان ستاره رسیدند و پر زدند
تا روشنای مشرق آغاز، تا بهشت
در خاک و خون پرنده شدنها، ستودنی است
دیگر کجاست فرصت پرواز تا بهشت؟
با من سخن بگو که دلم زیر و رو شود
خونین و پر شکسته بخوان باز تا بهشت
ای گل کجاست سوسوی چشمان روشنت؟
آنها شدند مایه اعجاز تا بهشت
آنها شدند پنجرهای رو به آسمان
با بالهای سرخ تو دمساز تا بهشت
بعد از تو دفتر غزلم پر کشید و رفت
دنبال تو ای آینه راز تا بهشت
در سوگ تو هوای محرم وزیده است
اما تو میروی چه سرافراز تا بهشت
ص:132
قاب عکس
( مهدی مردانی
شب که میشه تو پنجدری، یه دختری مثل پری
موهاشو دسته میکنه، زیر حریر روسری
میره کنار باغچه و روی موهاش گل میزنه
مییاد کنارِ تاقچه و، به عکس قاب زل میزنه
یه قاب عکس کهنه با، عکس سیا سفید توش
یه عکس و کلی خاطره، که گرد و خاک نشسته روش
با آستینش پاک میکنه، گرد و غبارو از شیشه
قابو بغل میگیره و میبوسه مثل همیشه
***
سلام بابا حالت خوبه؟، الهی قربونت برم
فدای اون دسات بشم، که میکشیدی رو سرم
راستی بابای بیوفا، کی برمیگردی از سفر
این روزا تا در میزنن، من میدوم جلوی در
همیشه با خودم میگم: شاید که این بار تو باشی
ص:133
شاید که برگشتی پیش من و مامان و داداشی
«اما تو هیچ وقت نمیآی» دختر همسایه میگه
به خاطر همین باهاش، بازی نمیکنم دیگه
شبا همش خواب میبینم، منو گرفتی تو بغل
دوباره نازم میکنی بهم میگی قند عسل
بعدش یهو بیدار میشم یه دفعه رؤیا میمیره
باز میبینم که نیستی و دوباره گریهم میگیره
مامان میگه گریه نکن، تموم میشه غصه و درد
اما یه بار خودم دیدم، یواشکی گریه میکرد
بعضی روزا فکر میکنم پیش خدایی، بابایی
داری به چی فکر میکنی، الان کجایی بابایی؟
میگن کسی نمیدونه زندهای یا شهید شدی
بابایی «مفقود» یعنی چی؟ چه جوری ناپدید شدی؟
قابو بغل میگیره و هی مهربونی میکنه
تا صبح برای قاب عکس شیرین زبونی میکنه
شب که میشه تو پنجدری، یه دختری مثل پری
وقتی که گریه میکنه، خون میچکه رو روسری
ص:134
بهار و درخت
( حیدر منصوری
بهار در نفس سبز باغ پنهان ماند
درخت از شبح یک تبر هراسان ماند
بهار آمد و از کوچه باغها رد شد
درخت در عطش بارش زمستان ماند
... و بوی سبز خدا در بهار جریان یافت
... و داغ زخم تبر بر دل درختان ماند
همین که بال گشودند آسمان مردان
زمین بدون پرنده، بدون باران ماند
پرندهها که گذشتند این دل حیران
سر دو راهی عشق و ترانه نان ماند
اگرچه دل ز پشیمانیاش شکایت داشت
چه باشکوه ولی باز با شهیدان ماند...
ص:135
حافظه کوه
( علیمحمّد مؤدب
نسیم زنده صبحی، هوا پر است از تو
تمام حافظه کوهها پر است از تو
قنات روی قنوت نماز تو جاری است
زبان شاخه، زمان دعا پر است از تو
دهاتیان غزل گم شدند در شب شهر
سراهای این روستا پر است از تو
هنوز شانه تابوت گریه میطلبد
گرفته بغض گلوی مرا، پر است از تو
به گوش مردم خالی حسین سنگین است
غزلسرای سکوتم صدا پر است از تو
ص:136
پرستوها
( سیّد حبیب نظاری
گفته بودم باز میآیید، آخر پرستوها!
آمدید از دوردست اما خسته و پرپر، پرستوها
کوچه در کوچه تمام شهر کوچهتان را حجله میبندد
میرسد از دوردست اما، دستهای دیگر، پرستوها!
تا تمام لحظهها در من شور پروازی برانگیزند
در فراسو خیره میمانم با نگاهی تر، پرستوها!
باز هم رودی پر از پرواز میشود بر شانهام جاری
باز هم گم میکند چشمم آسمان را در، پرستوها!
تشنهام دلواپسم تنها خسته از تکرار ماندنها
از شما امروز میخواهم فرصتی بهتر پرستوها!
نامتان را شیونی کردم گرچه میدانم که میریزد
زیر آوار غزلهایم شانه دفتر پرستوها
ص:137
گم نمیشوی
( مهرناز آزاد
سبزی و با هجوم خزان گم نمیشوی
نوری که در عبور زمان گم نمیشوی
پنداشتند مرگ تو پایان نام توست
اما بدان ز باورمان گم نمیشوی
مثل عبور ثانیهها، مثل زندگی
یک لحظه از ورای جهان گم نمیشوی
با آنکه زخم خورده شام شقاوتی
ای صبح! ای سپیده، زِ جان گم نمیشوی
نام تو وسعتیست پر از آبروی عشق
باور کن ای همیشه عیان! گم نمیشوی
در قلب آنکه عاشق نام بلند توست
ای آبروی هر دو جهان گم نمیشوی
ص:138
دختر بابا
( پانتهآ صفایی بروجنی
اینجا مزار اوست، این انگشتر باباست
مادر! بیا نزدیک اینجا سنگر باباست
این استخوانها، این پلاک نقرهای، این مهر
این صفحههای نیمهسوز دختر باباست
این عکس کوچک عکس آن روزی است که مادر
لب میگزید، این عکس عکس آخر باباست
یادت میآید هرچه گم میشد تو میگفتی
من شک ندارم کار کارِ دختر باباست؟
گم کرده مادر شانزده سال است چیزی را
این بار امّا گم شدن زیر سر باباست
روی زمین آهسته پا بگذار باد غرب!
این خاک مهران نیست این خاکستر باباست
دارد عروسی میکند زهرا، نمیآیی؟
مادر نگاهش خیره بر انگشتر باباست
ص:139
قیامت
( فاطمه طارمی
خاک آشفته این دشت زیارت دارد
لحظه در لحظه غمش رنگ قیامت دارد
با تو ای سبزترین فصل خدا روی زمین
حرمت ساده این خاک رعایت دارد
ای غریبانهترین حادثه در مرز جنون
خواب این سنگر کهنه، به تو عادت دارد
تو گذشتی که غمت زمزمه عشق شود
سفرت خوش که تنت عطر شهادت دارد
برو از فلسفه خواب زمین بالاتر...
زخم تو با دل خورشید قرابت دارد
برو تا مرز شکفتن که زمین جای تو نیست
تو بزرگی و دلت عطر شهادت دارد
ص:140
نقطه شروع شفق
( سیّد محمّدحسین ابوترابی
ای نقطه شروع شفق چشمهای تو!
با من بگو چه میگذرد در هوای تو؟
تا غربت بهار تو ابری نمیرسد
اندوه میچکد ز نسیم صدای تو
با این همه ستاره که در قلب زخم توست
آخر کدام چاه بسوزد به پای تو؟
لبخندهای ناز تو باور نکردنیست
از بس که دشنه ریخت زمان، در قفای تو
در عصرهای زخم دو تا تکه ابر هست
تا _ بغض اگر گذاشت _ ببارد برای تو
ص:141
بودیم... هستیم
( علی بهمنی
رفتند تا وظیفه خود را ادا کنند
خود را فدای ماندن ما و شما کنند
رفتند با حمایت خالی دستشان
یک کربلا، حماسه خونین به پا کنند
رفتند و پشت پا به کم و بیش نان زدند
تا در حضور آینه خود را فنا کنند
ماندیم و بندههای کم و بیش نان شدیم
تا سالهای قحطی گندم چهها کنند
ما ماندهایم و بار گناهی که میکشیم
امشب دعا کنید که ما را دعا کنند
امشب دعا کنیم که از روی مرحمت
ما را از آن همیشه خرم صدا کنند
ای سرزمین خون و پرنده بلند باش
آمادهایم تا سرمان را جدا کنند
آمادهایم، مثل همانها که پیشتر
رفتند تا وظیفه خود را ادا کنند
ص:142
پایان درخت
( زهرا بیدکی
بستهست دل پرنده بر جان درخت
یک عمر پرنده هست مهمان درخت
سستی نکند به هر نسیمی که وزید
چون ریشه در آب دارد ایمان درخت
از دست تبر چه کار بر میآید
تا هست خدا خودش نگهبان درخت
از حرکت برگها به خوبی پیداست
باد است که میوزد به فرمان درخت
از بس که دعا به جان گلها کردهست
در حال قنوت مانده دستان درخت
گویند که ایستاده میمیرد او
پس عین شهادت است پایان درخت
ص:143
دفتر دوم
زیر فصل ها
دریغ
ارتفاع ایمان
سرخ و دلیر
خون تو
مثل ستاره
پژواک فریاد
چمران
قطره آسمانی
خاطرات
سبک تر از پرواز
وقوف
امتداد پرواز
لالههای سوخته
سرود همیشه صلح
نشانی
نهضت نور
یادگار
نامه
از شلمچه برمیگردم
پلک نزنی لحظه ها را!
جورچین
ضربان تند رسام
«یا من یحیی العظام و هی رمیم»
دستی به سوی آسمان
فاخته های پرپر
زخمی شکوهمند
بنای یادبود
می خواهم کلمه باشم
آتشفشان
من بی تو کوچکم
ماه زخمی
نشانی
عبور روشن
خط مقدّم
روبه روی تیغ ها
سؤال
شانه هامان
دعا
مرثیه
بمب ها
صدای غبارگرفته
بی تبسم تو
مرثیه
کوچه های خاکی بندرگاه
دف
مویه آرام
مویه های مادری
قاب عکس
زیارت نامه
طرح
در انتظار
آواز چفیه
شکوه نارنج
ص:144
دریغ
( قیصر امین پور
... ما که این همه برای عشق
آه و ناله دروغ میکنیم
راستی چرا
در رثای بیشمار عاشقان
که بیدریغ
خون خویش را نثار عشق میکنند
از نثار یک دریغ هم
دریغ میکنیم؟
ص:145
ارتفاع ایمان
( طاهره صفارزاده
در سرزمین آسمان جبهه
کسی به خویش نمیاندیشد
کسی به مرگ و مال نمیاندیشد
و ارتفاع صخره و کوه
به زیر پای دلبرانی است
کز ارتفاع ایمان میجنگند
از مرز جان چون میگذرند، پروازشان از خاک سوی نور
از بطن آبی رگ ها به سوی آبی بالاست
و حنجرههای زخمی
زیر فشار ظلم ابر باطل ها
مدام میخوانند
ما در محاربه هستیم
با هر که با حسین به جنگ است
و در صلحیم؛
با هر که با حسین به صلح است
ص:146
سرخ و دلیر
( ضیاءالدین ترابی
و عشق
نام شهیدان بود
در دفتری که گشوده است
در پیش روی من اکنون
یک صد هزار نام فراموش گشته
نه
خاموش گشته
ورق میخورد
یک صد هزار نام گمشده
نه
نام آوران گمشده
در پیش روی من اکنون
سرخ و دلیر میگذرند
آرام
سرخ و دلیر
در جبهههای جنگ
با شال سبز
و پیشانی بندهای سرخ
ص:147
سرخ و دلیر
میگذرند
آرام
و من
مرور میکنم
یک صد هزار نام سرافراز
یک صد هزار نام دلاور را
نام آوران گمشده در گرد راه و
قلب زمان
و من
مرور میکنم
اما تو نیستی
من نیستم
در بین این همه تصویر سرخ
من نیستم
من نیستم
... و تنها منم که گمشده ام...
گمنام
در دفتری که گشوده است
ص:148
در پیش روی من اکنون...
ص:149
خون تو
( حمیدرضا شکارسری
چوبی خشک
به نشانی
بر سنگ نشاندم
سنگ مزاری که نیست
و پیراهن خونین تو را بر آن
اینک پیراهن تو
بر شاخه های درختی است
که سر در ابرها برده است
آه!
خون تو چه کرده است
ص:150
مثل ستاره
( جواد محقق
در کوههای غرب
_ مثل پلنگ _
صخره به صخره
در جبهه جنوب
_ مانند شیر_
بیشه به بیشه
از مرزهای میهن سبزش
دفاع کرد
پرواز
راز نماز و نیازش بود
وقتی که
چون پرنده ای از خاک
تا آن سوی ندیده افلاک
پاک...
(
نامش
هنوز مثل ستاره
در آسمان خاطر من نقش بسته است
تا شب
چراغ خانه ما را از پا نیفکند
ص:151
پژواک فریاد
( رجب افشنگ
خاطرههاشان
در آتشی
ریشههاشان
در خاکستر
تنهایی
پژواک فریادشان
در دل کوه
استخوان معصوم کبوتران
در مسیر بادها
پاییز
گرده افشانی گلهای مزارشان
با عطر غریب
پرچمی سوخته
ص:152
چمران
( علی موسوی گرمارودی
مردی به ازای شرف
به تردی ساقه انجیر
صخرهای زیر آب
صلابت آرام مستتر
خشونت در بازوان او
به استراحت مینشست
تا راست تر بایستد
دستان نوازشش
گربهها را پلنگی میآموخت
با چشمانی صبور
تندیس «عمل» و «امل»
و چون تندیس آرام
بیادعا چون باران
به سادگی آب
از ناودان هر دل
جاری بود
بر برج بیداری، شاهین
با پرواز و نگاه کبوتران
میان بسته
و بازوان گشاده
ص:153
در هودج عشقی سرخ
از حریر خون گذشت
ص:154
قطره آسمانی
( مهدی دلبری
به خاک میریزند
چونان که ابر
باران میشود
و برمیخیزند
همچنان که دریا
در بلوغ آفتاب
و بدین سان است که هیچ قطره آسمانی
در گستره خاک
نمیگنجد
ص:155
خاطرات
( عبدالرضا شهبازی
مادران آفتاب و ماه
باد و فرشته
به خوابم می آیند
و در پای تابوتم
کِل می زنند
به ایستگاه که می رسم
چرخی انتظارم می کشد
و جفتی پای مصنوعی
که خاطره هشت سال آتش و خون است
به عصای دل تنگی ام
تکیه می دهم
و از خیال آینه
عبور می کنم
تا دست در دست فرشتگان
چفیه های خاک آلود را
سجده می کنم
ص:156
سبک تر از پرواز
( بهمن صالحی
سبک
سبک تر از پرواز پروانه ای سپید
در باد
جسد کوچک تو
بر گهواره دستان مادر
بی گریه های کودکانه
بی فریاد
چونان سبدی سرگردان
بر موج های نیل
همانند زخمی بر سینه شعر
جسد کوچک تو
در جاری زلال اشک هایم
مثل نامه ای برای کاخ شیشه ای صلح
مثل محموله ای پستی
فرستاده از میهن من
به نشانی خدا
جسد کوچک تو
ص:157
چونان قایق کاغذی بر آب
مثل کبوتری از سنگ
بغضی سیاه در گلوی عشق
جسد کوچک تو
لطیف ترین واژه
در غزل شیوای شهادت
اما
کوتاه مثل آه
جسد کوچک تو
چونان میخکی سرخ در زیر باران
باران اشک هایم
شبنمی در سفر بلند آفتاب
جسد کوچک تو
طعمه ای نه برای مرگ
که هدیه ای در پای جنایتکاران
و پرندگان واژه های من
که جسد کوچک تو را
شهیدک نازنین
دوباره اصغر
بر تابوتی از دستان مادر
تا ابدیت
ص:158
تشییع می کنند
ص:159
وقوف
( مجید نظافت
بی سزاوار و بی آزرم
در آستانه بیرق های سرخ
به سلام ایستاده ام
و به ناگهان
درمی یابم
عکس های رنگ پریده تان
نه از آفتاب
که از وقوف شمایان
در ماست
ص:160
امتداد پرواز
( حبیب الله بخشوده
به من بگو
این مکعب مستطیل چگونه تو را سینه به سینه خاک می فشارد؟
زمین که نمی توانست هیجانت را بمیراند
دلت در کدامین آسمان لانه کرده است
که این گونه
فو ج فوج کبوتران را
هر صبح تا بیکران رؤیاها به تلاطم درمیآورد
و پرندگان عاشق
آن قدر تو را میپرسند
که امتداد پروازشان در پس غروب گم میشود
به من بگو
تا چند بهار دیگر
این پرندگان عاشقانه بخوانند
آواز نامت را؟
ص:161
لالههای سوخته
( حبیب الله بخشوده
آن روزهای سرد و کولاکی
یاران خوب من
عاشقترین بودند
آلالههای سوخته بر شانههای دشت
روشنترین شمع زمین بودند
آن روزها
در عمق چشم کودکان ما
فانوسی از فریاد روشن بود
باران آهن بود
آن روزها گاهی
در آسمان آبی آوازهای من
یک دسته قو
یک دسته مرغابی
خورشید را پرواز میدادند
تا بر سرانگشتان سوسن ها
پروانههای صبح بنشینند
آن گاه
ص:162
زیباترین گل های عالم
همسایگان باغ من باشند
آن روزهای سرد و کولاکی
یاران خوب من
شعر بهار و رود را هر صبح میخواندند
آن روزها رفتند
با این همه
یاران من عاشقترین ماندند
ص:163
سرود همیشه صلح
( ایرج خالصی
قلب جهان در سینه من است
و سخنم،
سادهترین زبان یگانه
واژههایم،
کبوتران سپیدی هستند
که از بالهای بلندشان
عشق میچکد
و هنگامی که پر میگشایند
پروازشان
لبخند شادی
بر چهره کودکان گرسنه ای مینشاند
که بادبادکهای شوقشان را
از زوال گرسنگی
در رؤیاشان
_ در باد _
نخ میدهند
قلب جهان در سینه من است
و سخنم،
ص:164
ساده ترین زبان یگانه
واژههایم،
سرود ملی آوارگان سراسر گیتی است
آنها که با خاطرات آبی وطنشان
زندگی میکنند
و غبار زرد و سیاه غربت را
با اشکهای سرخشان
در تنهایی
از چهره و دل میزدایند
قلب جهان در سینه من است
و سخنم،
سادهترین زبان یگانه
شعرهایم،
سرود همیشه صلح
برای صلح همیشه
ص:165
نشانی
( جلیل صفربیگی
کدام راه
به چشمان تو ختم میشود؟
کدام شعر
کدام شاعر؟
به دنبالت
دیروزهایم را ورق میزنم
دقیق می شوم
در لحظههایی که بوی تو را دارند
پنج شنبهها را برای تو
جمعهها را برای خودم گریه میکنم
(
فردایم را برایت پست می کنم
بی گمان پرندهها نشانیات را می دانند
ص:166
نهضت نور
( محمدعلی قاسمی
صدای تو آخرین آوازی است
کز گلوی گل و گلوله تبخیر می شود
ارتعاش کلمات
طنین حروف برخاسته از حنجره ات
شبیه پرندگان مهاجر است
رؤیا نیست
این شور برخاسته از دل
این عشق به جا مانده از تو...
میخواهم نغمههایی از نهضت نور برایت پست کنم
تا در شب دوری از ما
اندوه آسمانیات را چراغان کنند
گاهی صدای تو شبیه تنها ستاره ای است
که در آسمان اقبال میدرخشد و
فرمول ساده عشق را
به این دل مجهول میبخشد
ص:167
یادگار
( رضا پتگر
از زمستانی که گذشت
پیراهنی سفید مانده
که رنگ انار دارد و
بویی از بهار
از روزها
نگاه و لبخندی
بر تاقچه
بر دیوار...
در زمستانی که گذشت
تنها تو ماندی
تا چراغ نارنجها
در تاریکی برف روشن شود
خانه، خانه بماند
قناری
عاشقانه بخواند
از زمستانی که گذشت
بغضی مانده
بین سکوت و حرف
از تو
نامی به یادگار
بر کوچههای بسیار!
ص:168
نامه
( مهدی قاسمی
سلام!
حال همه ما مثل هم است
ملالی نیست جز اینکه
از چشمهای خود خجالت میکشیم
وقتی از پشت چشمهای تو زندگی را می نگریم
چقدر کوتاه و باشکوه
قدم زدی دنیا را
تنها با چند گام استوار
از خانه به خیابان
از خیابان به خط مقدّم
و از خط مقدّم با یک قدم به...
نه!
دست دراز کردی و خدا دستت را گرفت
راستی نگفتی بوسیدن آسمان چه طعمی دارد؟
قاصدکی می گفت
ص:169
شب عروسی است
شعله ها در آتش بازی منور، می رقصیدند!
ستارهها کف می زدند و فرو می ریختند
تا تو
سرمست و عاشقانه
از حجله مین بگذری
عروسیات با آسمان مبارک، عبدالحسین!
وقتی
در هیاهوی اسپند و اشک و بوی قرآن
فرشته ای با کاسه ای از کوثر بدرقه ات کرد
یعنی؛
قرار نیست تشنه برگردی
اما
بعد از تو
به نرگس گلدانت میگوییم رقیه!
طفلک از بی آبی و بیتابی مُرد
مادر هر پنج شنبه سراغت را
از امام زاده ابراهیم میگیرد
در گوش ضریح می نالد
پسرم در راه کربلا گم شد
اسمش عبدالحسین است و عاشق ابوالفضل
ص:170
پوتین نداشت
کتانی مدرسه اش را پوشیده بود
و جیب پیراهن خاک خورده اش پر بود
از عطر کمیل و توسل
لااقل یک شب به خوابهای شکسته اش سری بزن
بگو که با جبرئیل و حاج همت هم خانه ای
شاید
کمی آسودهتر بخوابد
حال ما هم مثل هم است
و جز مرگ، ملالی نیست!
ص:171
از شلمچه برمیگردم
( اعظم قلندری
خاکها را کنار می زنم
هنوز تب دارد این خاکریز
کجای این خاک پنهان شده ای
که هرچه گستره زمین را می کاوم نمی یابمت
...
در حسرت سرخ حنابندان بود دستهام
که خدا باریدن گرفت از حرفهات:
که یکی باید این زنجیر را پاره کند
برود تا امتداد سنگرها
و چقدر اشک ریختم پشت پاهات را
...
خسته ام بس که اشک هام را برایت پست کردم هر روز
و تو پلاکت را توی هیچ صندوقی نینداختی
حتی وقتی آبها از آسیاب افتاد
«از هیچ اتوبوسی پیاده نشدی»
...
ص:172
من که می گفتم خاطراتمان را خمپاره به هوا میبرد، اما گوش نکردی
گفتی با باران میآیی
«نام تو از چندمین فصل باران گذشته»
عنکبوتها بر گیسوانم تار تنیده اند
شاید دختر نجیب رؤیاهات نبوده ام
که پر از سماجت نیامدنی
...
از شلمچه برمی گردم
دست هام پر از نبودن است
اما نام تو را بر پیشانی من نوشته اند تا ابد...
ص:173
پلک نزنی لحظه ها را!
( عبدالرضا کوهمال جهرمی
چقدر همهمه دارد
این سکوت سَتَرون
در چشم انداری که هنوز
از حوصله خاطره هاش
باران بال پروانه می ریزد از آسمان
هنوز
قمقمه های تشنه به دریا نرسیدند
پلاک های مجروح
ستاره های گم شده خاکند
و ترانه های بی تابوت
تلنگر خواب های من
پلک نزنی لحظه ها را!...
(
حیف است پرنده نباشی
حیف
«پرنده نیستم»
پرنده نیستم
چقدر از سکوت خاکریزهای خسته دلگیرم و...
آه های من
ص:174
بوی آرزوهای
دور می دهد
چقدر داغم
از هُرم همان روزهای رفته
قطاری با هشت واگن
از خواب های من گذشت
مسافرانی مأنوس با لبخندهای معطر
از پشت پنجره های بی پرده آن
دست تکان دادند
وقتی من
در پرده های خواب و رؤیا
گم شده بودم
آن روزها
چقدر هوا پرنده داشت در این حوالی
پلک نزنی لحظه ها را!
هنوز عاشق می تپد دلم
هنوز عاشق می تپد دلم این حوالی را
که
بوی پیراهن برادرم
از باد زاده می شود
و یادگار چشم های چروکیده مادرم
ص:175
دریا را
کنار تُنگ کوچکی
گریه خواهم کرد
پای هفت سین سیاه رؤیاهاش
که از دوردست آسمان
پرنده ای
برای خواب گلدان هایش
بهاری نیاورد
تا باران، معنی چشم هایش باشد و...
امشب ترانه هایم را
در چشم انداز همین دشت های شور
گریه خواهم کرد
دستی می خواهم
دستی می خواهم تا...
گره کور حنجره ام را وا کند
می خواهم
به تنهایی خودم برگردم
چقدر
شب های اینجا...
ماه است،
ماه!
ص:176
ص:177
جورچین
( اسماعیل محمدپور
و این فرشته ای است
که زیر خاک نفس می کشد
و خاک، صفحه ای که معما بود
(
آرام ورق بزن!
جمجمه بالای صفحه
ستون مهره ها یکی در میان که پودر
آرام ورق بزن!
جور می شود و این جورچین
حالا استخوان های کتف که ندارد
بندهای انگشتانش را ببند
و به زانو مفصل...
آرام ورق بزن خاک را
به جای استخوان های ساق
دو خط موازی که تا بهشت ادامه دارد
این جورچین جور می شود
نگاه کن!
حتی اگر پلاک ندارد
فرشته اش چقدر شکل شهیدان است
تنها با چند شاخه گل
جور می شود!
ص:178
ضربان تند رسام
( هادی منوری
خط مقدّم است
محمود!
ماسک شیمیایی ات را تعارف نکن
هوا
برای ریه هایت کم است
در ضربان شیشه ای نگاهت
قایقی است که
اروند را بهانه می گیرد
و من
کوله پشتی ام را...
(
برانکارد را بردار
تنهایی ات را به شانه بکش
من روی دست هایت افتادهام
و تو
ماسک شیمیایی ات را
به من تعارف می کنی
ص:179
(
هوا هنوز شیمیایی است
و اکسیژن
برای ریه هایت کم می آورد
این آخرین سیگاری است
که دود می شود
و شهر خاکریز بزرگی
که هنوز فتح نشده است
(
بیمارستان شریعتی
و مغز استخوانی که
پیوند می خورد
تو در آژانس شیشه ای
متولد می شوی
و مسافران نگاهت
به مقصد می رسند
(
پلاک سربی ات را نشانم می دهی
...یا ابوالفضل
این تنها اسمی است
که خوب می شناسی
و دکتری که
برای ملاقات
اسم مرا به یاد نمی آورد
ص:180
در اتاق شیشه ای
ضربان نگاهت
تندتر از گلوله های رسام
از شقیقه ام رد می شود
(
برانکارد را بیاورید
این مرد
خویش را به دوش می کشد
ص:181
«یا من یحیی العظام و هی رمیم»
( علی محمد مؤدب
سِل ندارم
مثل بیست وهشت سالگی پدرم
که هنوز نیمه شب ها سرفه می کند
سل ندارم، ماهواره ندارم
مشترک روزنامه «شرق» هم نیستم
اما صدای معده را تشخیص می دهم از صدای قلب
چه از رادیوی مجلس بشنوم
چه از سی دی تاکسی
درست مثل بیست وهشت سالگی پدرم
تحت پوشش بیمه اباالفضلم
و می بینم پرندگانی کوچک را که می پرند
از قلب سردبیر و گاوصندوق اداره
و بر سفره ام می نشینند و نمی نشینند
بیمه اباالفضلم
می دانم گرگ های انگلیسی به سودای یوسف فاطمه
آتش می زنند چاه های عراق را
آنان زخم ذوالفقار را چشیده اند
می دانند وقت طلاست
فضاپیماهاشان کرات دیگر را دید می زنند
ص:182
و پزشکانشان قلب کودکان را شنود می کنند
DNA ابرهه را یافته اند
و روانه اش کرده اند با لشکری از نهنگ های آهنی به خلیج فارس
به خشکاندن «غدیر» و «کوثر»
برج های معلق بابل را به دادگاه CNN می آورند
تا آماده کنند افکار عمومی را
برای محاکمه مناره های بریده ی سقای کربلا
شانه های پامیر را حد زده اند
نخل های عراق را ذبح شرعی کرده اند
«روژه گارودی» را محاکمه
و محاکمه خواهند کرد «حسین رضازاده» را هم...
می خواهند نقد ساخت شکنانه بر قرآن بنویسند
و بفرستند نهج الفصاحه و اصول کافی را
به کتاب خانه کنگره امریکا
نه زیباشناسی شکلوفسکی
نه فلسفه هابرماس
من چند دوره نهج البلاغه خوانده ام و می دانم
نبرد در جبهه های رایانه ای آغاز شده است
و حساب کرده اند که در همان جا هم پایان خواهیم یافت
حساب همه چیز را کرده اند
مگر غنچه های دل خونی را
که سحرگاهان و نیمه شبان، زمزمه می کنند:
«یا مَنْ یُحْیِی العِظامِ وَ هِیَ رَمیمِ»
ص:183
دستی به سوی آسمان
( رجب افشنگ
با من باش
برای تو جامه ای می دوزم
از حریر گل سرخ
از خون بهای درختانی که دستهای سبزشان
پلی برای باران بود
بر فراز دامنه
بر فراز قله هایی که من برای تو می سازم، فردا را نگاه کن
اوج می گیرند
پرندگانی که غریب وار
بال های شکسته شان
سرود شهیدان بود
دستی به سوی تو
دستی به سوی آسمان دارم
با دلی که از جرئت پرواز
بال می گیرد
ص:184
(
اگر غمنامه تو
سرود سرخ است
و گروهان من
بسته می خواند
روزگار
فصل غریبی است
که هیچ خانه
بی شهید نمانده است
ص:185
فاخته های پرپر
( حمیدرضا اکبری
جنوب
جنوب چه سوگوار شده است
در رؤیای دیدن مردان جنگاورش
که در حوالی آتش و سرب گم شده اند
جنوب، جنوب،
چه سوگوار می بینمت
در رود رود زنانت
که به یزله مینای مشکی به دست
بر فراز تابوت تازه دامادهایشان
جشنی با دمامه و سنج می گیرند
جنوب، جنوب! جامه به نیل زده است
در این ظهر عشق
که فاخته های دهانش را
بسان گل، پرپر می آورند
ص:186
زخمی شکوهمند
( مریم سقلاطونی
آمد
با زخمی شکوهمند
چند بند انگشت
چند مهره
چند دانه تسبیح
تشنه آمد
تاولناک
با
تکه ای از کربلا
که در سجاده اش بود
(
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگرِ زمین
خلاصه می شود به این:
مادر شهید
پیش از آنکه مادر شهید می شود
«شهید» می شود
(
ص:187
عکس هایت آمد
و آن
چند خط:
... من حالم خوب است
امیدوارم به زودی زود...
چهارده تابستان گذشت
گندم درو شدند و یونجه ها
هوای اهالی بد نیست
زمستان بی برفی بود
باد شکوفه ها را غارت کرد
زمین برکت نداشت
شب ها
شغال ها زوزه می کشند
سارا
بی نقشه قالی می بافد
بوته و ترنج
محمدحسین
می رود ده بالا
نان می گیرد
(
عکس هایت آمد
گفته بودی بی بی هم ببیند
بی بی
ص:188
عکس هایت را بویید
و گذاشت
لای قرآن
راستی!
یادم رفت
پنج تابستان است
بی بی
نمی بیند،
پیراهنت را بفرست!
ص:189
بنای یادبود
( حنانه ظاهری
توی خیابان آکسفورد
بین دود و مه
بین چکه چکه های رنگی چترها
بنای یادبودِ زنان شجاعی است
که در جنگ دوم جهانی کشته شدند
آی زنان قصر شیرین!
که جرعه جرعه
خونتان را
زمین تشنه
شراب نوشید
آی دخترکان سرپل ذهاب!
که چشم های آبی عروسک هایتان
از تراوش هزار بمب انگلیسی
قرمز شد
چند تا بنای یادبود،
توی چند تا خیابان دود مه آلود،
باران آخرین اشک هایتان را
ص:190
خواهد سرود؟
ذره ذره
مهربانی قلبتان
در خاک خواهد رویید
نخل خواهد شد
و
خرمایی
بر سفره های فراموشی ما!
ص:191
می خواهم کلمه باشم
( سینا علی محمدی
پدر اتفاق بزرگی بود
برای نبودن
یا نیامدن...
ملافه های سپید!
سرودهایم را پس بدهید
می خواهم از نعش این مرد
اسطوره ای بسازم
که رستم، دستانش را ببوسد
حتی اگر بغض
امان از این سطرها بگیرد
می خواهم کلمه باشم
پر از سیلاب های درد
درست مثل:
مادر
ص:192
که امروز
عروس تابوت های سه رنگ می شود
(
پدر اتفاق بزرگی بود
تا گریه کنم
در این شرجی
شاهنامه
هشت ساله!
ص:193
آتشفشان
( محسن زروان
آن قدر
با تاول هایت بازی شد
که هشت سال را
یک شبه
سر باز کرد
این آتشفشان
با کدام خاک
خاموش می شود؟
ص:194
من بی تو کوچکم
( علی سهامی
امروز نمی دانم چندمِ زمستان هزاروسیصد و چه می دانم چند است،
جنگ تمام شده و
روسیاهی ماند به زغال ها
ولی لحن تو
طعم خاکستری باروت و سال های نیامده را دارد
باران ثانیه های سیاسی که بگذرد
فروردین می شود چشمت
شاید من بی تو کوچکم
امسال هم در هفت سین نیامدنت
سکوت تو را
بزرگ می شوم!
ص:195
ماه زخمی
( معصومه شیخ مرادی
کجاست دستی؟
که پرنده بپاشد
بر آسمان عریان شهر
من از سمت داغ دارترین قبیله می آیم
ماه زخمی!
پیراهنت را بر تن کدام مادر گریه کنم
از اتفاق چشم های توست
که باران هنوز ترانه می خواند
دل تنگی کوچه ای
که هوای نیامدنت را
خاموش _ روشن می شود
یک مشت پرواز
ریخته ای
توی پیراهنت انگار
و تکه ای از نمازهای عصر
بر پیشانی ات باقی است
ص:196
رو به دلتنگی این خیابان
چند پنجره را
قدم بزنم
تا چشم های تو
... همیشه تکه ای پرنده
لای نامه هایت...
و اینجا
کوچه ای که می داند خیال آمدن نداری
ص:197
نشانی
( قنبر یوسفی
کجا بجویمت
ای گمنام تر از همیشه!
جبهه
برای یافتنت
نشانی خوبی بود
کجا بجویمت
نامت
_ هنوز_
در تمامی جبهه ها می جنگد
و دلت
مجنون ترین جزیره دنیاست
ما اما پشت خاکریزهای روزمره گی
خزیده ایم
ای گمنام تر از همیشه
کجا بجویمت!
دیری است
در جست وجوی تو
یک آسمان منور
در نگاهم
می سوزد
ص:198
عبور روشن
( قنبر یوسفی
موقع عبور تو
آفتاب
اندکی درنگ کرد
در پی ات
هر دو چشم تنگ کرد
آسمان
زیر پای تو
حقیر بود
کوه
سربه زیر بود
هنوز هم ستاره ها
از عبور روشن تو حرف می زنند
و پرندگان
بر خط عبور تو
عشق را
مشق می کنند
ص:199
خط مقدّم
( قنبر یوسفی
چشمان تو
دست نیافتنی است
هیچ کس
_ حتی خورشید _
اسم شب نگاهت را
نمی داند
چشمت
خط مقدّم عشق است
و پیشانی بند تو
دخیل ماست
از تمامی عاشقان
ای فاتح تمامی سنگرها
دلت
_ هنوز _
در تصرف عشق است؟!
ص:200
روبه روی تیغ ها
( محمدکاظم علی پور
با پیکری از زخم و
پیراهنی از باد
از خواب سنگی زمین برمی خیزم
و دلم را در گردباد هزار حادثه می پیچم
تا روبه روی تمام تیغ ها
با خون وضو بگیرم
کدام ناقوس
خواب اقیانوسی این دقیقه های ملول را
برمی آشوبد؟
(
رو گردان از قبیله مرداب ها
چگور شکسته ام را برمی دارم
و کولیوار، بادیه ها را طی می کنم
غروب غمبار جاده را در شولای شب می پیچم
و با گلوی بریده ماه
غمنامه تبارم را می سرایم!
کجای این روز داغ ایستاده ام
وقتی قصیده بلند اندوه
دو گام بیش از انتهای دالان نمی گذرد؟
ص:201
تنها قهقهه بی خیال قراولی مست
در حافظه میدان می پیچد و
با گلوله ای در شقیقه، خطابم می کند!
شاخه های ترد باغ تکان می خورند
و صبح با بوی باروتِ گریه بیدار می شود
تبرها سایه ام را اندازه می گیرند
آه، این جاده ها به کجا ختم می شوند؟
این قدم ها ما را به کجا می برند؟
این دانه های اندوه که در سینه ام ریشه می زنند
بی گمان
روزی آتشفشان، قهری خواهند شد
و چارسوی این باغ را به آتش می کشند
مردان محله ما
میدان را گم کرده اند
و با اسبانی خسته
از کوچه های متروک می گذرند
آنجا که هر روز
خطی کبود کنار چهره ام رسم می کنند
سواران دریا دل ایل، کفن می شوند
و قبیله، بی ذکر مصیبتی
مردانش را به خاک می سپارد
ص:202
بوی اولین تیر و اولین مردی که به خاک افتاد
هنوز در ذهن عشیره می پیچد
اینجا کدام شهسوار شهید
در خواب شبانه دیوان ظهور خواهد کرد؟
یادت را بر سینه طبل می کوبم،
موعود بالابلند بادیه ها!
اینجا مردانش بعد از تو رکاب را پاس می دارند
مردانی که دیری است عتاب نامه به خواب نمی برند
و سازشان را با نور نئون ها و لوسترها کوک می کنند!
باد از کدام سو طرح یک آشوب را خواهد ریخت!
برمی خیزم و غبار از شانه می تکانم
اما اسب ها به عُسرت اصطبل ها تن داده اند!
میدان
بوی مرد و معرکه نمی دهد
و شمشیرها
در تن دیوار می پوسند
با این مترسک های کاغذی
دردی تلخ
تمام استخوانم را دود می کند
و صحنه، صحنه هیچ حادثه ای نیست
وقتی پهلوانی نباشد که پشت او را به خاک بمالیم!
ص:203
مرگ تو باورکردنی نیست
در سرزمینی که پهلوانانش پشت به طوفان کرده اند
سفر بس است
وقتی بر گُرده اسب نخواهی مرد
بالابلند!
می ترسم حقیر بمیری
می ترسم تا بازگردی چنان پیر شوی
که عشیره تو را از یاد ببرد!
ص:204
سؤال
( محمدرضا عبدالملکیان
تو چرا می جنگی؟
پسرم می پرسد
من تفنگم در مشت
کوله بارم بر پشت
بند پوتینم را محکم می بندم
مادرم
آب و آیینه و قرآن در دست
روشنی در دل من می بارد
پسرم بار دگر می پرسد:
تو چرا می جنگی؟
با تمام دل خود می گویم
تا چراغ از تو نگیرد دشمن
ص:205
شانه هامان
( محسن بیاتیان
درد پرواز را
آسمان ها بر دوش می کشند
وقتی از برابر عکس تو می گذریم
_ که آرام _
در آن فرصت صمیمی غروب
پرنده ای شدی سبکبال
و آسمان
آرامشی که بر گردن آویختی
تا کی... تا کجا
این شانه های صبور
در عزای تو
رؤیای تابوت ها را بگریند
باید روزی بیایی
و شمشیرت را
که در فاجعه به خاک افتاده،
برداری
چشم هایم ابدیت را
ص:206
از آن جاده غمگین غروب
که غبار تو را
و آخرین خاطرات سبز را بلعید
_ قطاری به رنگ نسیم
لبخند تو بود که محو می شد
و سرگردانی مرا
تا سالهای سکوت و صبر
در هزار شب بی انتها
فریاد می کرد _
قطار دور می شد و تو
شهیدتر از همیشه _
بر کرانه کوه های خونین
غروب می کردی
ص:207
دعا
( بهمن نشاطی
خاکریزهای فاصله
مجال دیداری دوباره را
از ما می گرفت
شبی که
بوی بازنیامدن تو را می داد
(
حالا، من ماندم و
این نخل های ایستاده
_ خاطرات سوخته دوران کودکی _
من ماندم و
چفیه ای از شب خداحافظی
با بوسهای پیچیده در آن
که یادگار توست
و دلشوره عجیب انتظار...
خدا کند
میان این همه ستاره های شناور
بیابمت!
ص:208
ص:209
مرثیه
( علی مراد عناصری
به هم سرایی سوگوار کدامین قبله گمشده
بر نام تو
قافیه بندم
چونان که دست بر گره ضریح
بر شانه های زخمی کدامین برادر شهید
سر بگذارم
که نام مرا گریسته باشد،
بر ساق های کدامین سجده
بر ساق های کدامین سجده
به کدامین ماه حرام، شهید شوم
که نام بلند تو،
_ تکرارکنان _
بر زبانم باشد
نامم را
در کدامین نافله شبانه
به قامت امامی بر نیزه شده،
با چهل برادر شهید،
آجین کنم
به انتظار کدامین سپیده موعود،
ص:210
سرهای به اهتزاز درآمده بر نیزه را
سلام بگویم
با دعای خیر کدامین مادر،
گلوگاهم را نذرت کنم
تا پرچمی باشم
ایستاده، بر عطر و چشمه و باد
به کدامین لحن مقدس
بر نام من
مرثیه می خوانی
که پیشانی به پیشانی
گشته باشد
ص:211
بمب ها
( گروس عبدالملکیان
بمب ها و کفش ها
گذشت هواپیما
هواپیما گذشت
آه،
بمب ها زودتر از کفش ها رسیده بودند
کودک پایی نداشت
ص:212
صدای غبارگرفته
( جمشید عباسی شنبه بازاری
چقدر کوچکم
بگذار بگویم
با این صدای غبارگرفته ام
بگذار از این آستانه دودآلود
فریاد مضطربم را
_ در باد _
بتکانم
بگذار بنویسم
بر این صحن بستر که ایستاده ام
استخوان های بیابان دیده ام
_ چگونه اند
چقدر کوچکم
_ زیر بلندای این ستون
هر روز
پنج نوبت
باور کنید
پنج نوبت
از کتف های شکسته ام
ص:213
بال می روید
و از شانه هایم
گل سرخ...
نمی دانند
نمی دانم
چگونه ام
میان این همه شمایل و تمثال
که گرداگرد گونه ام
طواف می کنند
واقعاً
واقعه ای نیست
_ به اذان ایستاده ام _
در درون گداخته ام؟
جبرئیل
نمی پرسد از من
شما بپرسید
که به خاک عطشناک چندمین کربلا
سر می گذارم
فردا
شاید
از این اضطراب ایستا
فقط تکه ای از پیشانیِ سوخته ام
ص:214
بماند
هنوز در گوش هایم
پژواک کلماتی مقدس است
از کودکانه دیروز
و در سینه ام
قطعه ای از کربلا می تپد
هر روز
پنج نوبت
دستانم اقیانوس می شوند و
خشک...
و ماهیانی
بر کف دستانم
رو به آسمان می میرند
ص:215
بی تبسم تو
( قباد سوماری
برای تو نه!
که برای خودم دلم می سوزد
برای خودم
که هیچ وقت از یادم نمی رود
تنهایم
...تو نیستی
و کوله پشتی ات اینجا
در معبر بادها
«اروند» را زمزمه می کند
چقدر زیستن
بی تبسم تو دشوار است
ص:216
مرثیه
( قباد سوماری
قبول نیست
بیا از اول، کتاب کودکی مان را
ورق بزنیم
و به دنبال «ریزعلی»
با مشعل، از ریل های قطار بگذریم
اما یادت باشد
که دیگر تصمیم هایمان را
زیر درخت جا نگذاریم
و...
آشنای همیشه دیروز!
با خاطرات تو پیر شده ام
و حال بر سنگ مزارت
در قطعه بیست وهشت
بر پلاک بازگشته ات
مرثیه می خوانم
مرا به یاد می آوری؟
ص:217
کوچه های خاکی بندرگاه
( اشرف سرلک
باغچه را آب می دادیم
سنگ می رویید
و هرچه عمیق تر نفس می کشیدیم؛ بوی زخم تازه تر می آمد،
اینجا زمین بود
کلاغ می وزید،
و بادبادک برادرانم در سیاهی قارقار گم شد
و خواهرانم تفنگ های آبی را از خون پر کردند
و روی خانه های لِی لِی، عروسک های بی سر کشیدند
اینجا زمین بود و داربستی از پوتین و موشک،
چینه های ساده و کوتاه
شهر را به اسارت می کشید
و دلشوره در روح کارون می خروشید،
مادرانم با سرانگشتان زخمی
صبح
ظهر
عصر
روی سنگ های باغچه گل های گلایول نقاشی کردند
ص:218
پدرانم تنگاتنگ غروب
لابه لای خوشه های خرماها
با بوی نسترن سوخته
هجرت کردند
زمین دلواپس بود
و خدا برایمان باران پرستو بارید
و ازدحام سرخ و سیاه
«در کوچه های خاکی بندرگاه»
رنگ باخت،
بلم ها
در فرصتی که از بهار باقی بود
گل های ستاره را پراکندند
تا آن اتفاق غریب و ساده در تقویم ها ورق بخورد
ص:219
دف
( طیبه ثابت
هرگز نه هیچ باد
نه هیچ برگ
نخواهد سرود
تو را آن گونه که من
در عمق نیزارهای «شلمچه»
به اوج قله های «بازی دراز»
دف می زنم
با انگشت هایی که خون، حنایشان است
دف می زنم
برای پرچمی که هزار تکه شد بر پیشانی ات
و دوباره از زمین رویید
در هیئت شقایقی
این انگشت ها برای شهادت دادن به تو
چقدر کوچکند
تنها تو را خدای
تواند نواخت
ص:220
با آهنگ هایی که امروز
نامکشوفند
در رستخیزی که فرشتگان
در زیر سایه های سدر و زیتون و طوبی
هلهله میکشند
ص:221
مویه آرام
( نرگس ریگی نژاد
حالا به خواب رفته است
حالا مدتی است به خواب رفته است
کودک لالایی های بی قرار!
شمعی روشن کن
تا شعری بخوانم،
ستاره ها
سجده های بلندش را شماره می کنند
و ماه...
آه، هنوز رد آن همه نخل های سوخته
باقی است بر مزار برادرانش
با تربت کربلا و تسبیحی
راستی
چگونه می شود آن همه آسمان
با لبخندی و نگاهی
و عطر محمدی لباس هایش
که همیشگی بود
در قاب عکس بگنجد؟!
ص:222
رمزی بود بر پیشانی بندش
همیشه حرفِ اول دل را می زد
یعنی
اینجا خاک مقدسی است
که برگزیدگان
پیش از این هزار بار سرودهاند
شمعی روشن کن
تا شعری بخوانم
حالا به خواب رفته است
و خواب خاکریز ها و ستاره ها را می بیند
شمعی روشن مانده
کنار گاهوارهاش، مادر!
آرام تر مویه کن
تا فرشتگان
بلندتر قرآن بخوانند...
ص:223
مویه های مادری
( علی اکبر اقبالی
رمزی بوده حتماً
در رمز عملیات
که مزارت
گم شده لابه لای لکنت اروند
کدام واگویه های امواجی؟
که شط
هر شب جمعه
سر می گذارد بر شانه های خلیج فارس
سیاوشون می خوانند برایت
هم آوای مویه های مادری که ایل
از یاد برده
ییلاق و قشلاق را
خیلی وقت است که مادر
قسم داده
تمام آب های عالم را
به پهلوی شکسته
برای کشف نشانی تو
(
حالا که خودت را نمی آوری
لااقل
پلاکت را برای دل تنگی هامان کنار بگذار
ص:224
قاب عکس
( حمیدرضا اکبری
دنیا!
چقدر در لابه لای لباس هایت غروب است
صبحانه نخورده که سراغت را می گیرم
از قاب عکس
برمی گردی
از فصل پریشان گیسوانت نگاهم می کنی
و برمی گردی
این طور که می چرخد زبانم
باید
گُر گرفته باشد یال های این اسب
تا به خیالم تو را
در ایوانِ
این خانه
میهمان کنم
ص:225
زیارت نامه
( رضوان چرخکار کاشانی
خاکریزها که قد می کشند مقابلت
یوسف را گم می کنی
و چفیهات را می فرستی
پر از بهار
پر از انتظار
دلم می گیرد
وقتی قاصدک ها نمی وزند
وقتی کلاغ ها نمی پرند
وقتی قرار نیست
عطر تو
بریزد در نوشداروها
وقتی نمی یابمت
الا «خدای از
رگ گردنت
نزدیک تر» را
دوباره
برابر آینه ها
بایست
ص:226
تا از حضور تنت
مهربانی ها
تکثیر شوند
حتی در جزیره های هرچه دورتر
تا از پشت شیشه چشم هام
دوباره
زیارت نامه بخوانم
ص:227
طرح
( عبدالحسین رحمتی
خواب دید پهلوی
مادرش کبود شد
صبح از خودش گذشت و
دود شد
(
مادر آن قدر
ز یوسفش
ترانه گفت
که بغض
در گلوی او شکفت
(
مادر آن قدر گریست
بر جوان عاشق و رشید
تا که ناله اش به گوشه بقیع
هم رسید
(
مادری که روسپید شد
آن قدر در انتظار ماند
تا شهید شد
ص:228
در انتظار
( سیده اصیلیه منیری
هشتمین رکعت نماز عشق را
در هوای تو می خوانم
تو که از خاکریزهای نور
از تپه های حماسه
با کوله پشتی خاک گرفته ات گذشتی
تا به آرامش همیشگی برسی
اینجا من هر روز در انتظار آمدنت
کوچه را آب پاشی می کنم
و قاب عکس غبارگرفته ات را دستمال می کشم
در انتظار آمدنت هستم
اما می دانم که نمی آیی
به پلاکی دلخوشم
از آن همه خاطره های سبز
ص:229
آواز چفیه
( مهران فقیهی
از تو استخوانی
بی آواز چفیه ات در باد
با من چهره ای
به تاراج رفته طوفان
از تو لبخندی
رقصان بر نیلوفر لب هایت
با من گلوگاه یکی گریه
و پرنده های مرده
در مرداب حنجره ام
از تو روحی
پوشیده از پیچک و میخک
ستارهای ریشه دوانده بر شیارهای پیشانی ات
با من تفاله روزنامه ها
از تو جمجمه ای
گلدان یاس ها و گلایول ها
با من خرابه ای از خواب
خمیازه های مرگ و
خنده مرداب
ص:230
ص:231
شکوه نارنج
( ایرج قنبری
پاشیده ای نگاه مرا
در دوردست یک توهّم عطرآگین
آیا دوباره تو را خواهم دید؟
آن روز
یک دسته گل
به سینه ات آویختم
یک دسته از شقایق صحرایی
گفتی که بازنمی گردی
زخمی میان حنجره ات بود
بعد تو ای عزیز سفرکرده
دل های ما
تراکم چشم است
گفتند: از تو هیچ نمی دانند
شاید که با ستاره درآمیختی
هرگز چنین گرفته نبودم
آن سوی این دریچه که من ایستاده ام
باران
هنوز می بارد
ص:232
آیا دوباره تو را
خواهم دید؟
دیروز
هشت شاخه گل سرخ
در ازدحام آینه
تشییع شد
اینجا
چقدر در ضیافت گل ها یگانگی است
اینجا
چقدر عاطفه جریان دارد
ای کاش!
با شکوه نارنج
می آمدی...
ای کاش
ص:233
کتابنامه
1.اسرافیلی، حسین، تولد در میدان، حوزه هنری، 1365.
2.امین پور، قیصر، در کوچه آفتاب، حوزه هنری، 1361.
3.بنیاد حفظ آثار و ارزش های اسلامی دفاع مقدس، گل، غزل، گلوله، نشر بنیاد، 1373.
4.__________________________ ، سفرنامه آسمان، زمزمه هدایت، مهرماه 1378.
5.بیگی حبیب آبادی، پرویز، حماسه های همیشه، نشر فرهنگ گستر، 1382.
6.______________________ ، غریبانه، امیرکبیر، 1369.
7.دبیرخانه سراسری کنگره شعر و قصه طلاب، فصل روشنایی، دبیرخانه کنگره، 1383.
8.رستمی، علی، یوسف نامه، آل احمد، 1386.
9.سقلاطونی، مریم، از نام ها خبری نیست، نشر مجنون، 1384.
10.شعر شهادت، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1367.
11.قاسمی، محمدعلی، از گلوی گل و گلوله، برگ آذین، 1380.
12.قزوه، علی رضا، از نخلستان تا خیابان، نشر همراه، 1369.
13._____________ ، این همه یوسف، بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس، 1376.
ص:234
14._____________ ، شبلی و آتش، اهل قلم، 1375.
15.کاکایی، عبدالجبار، مرثیه روح، حوزه هنری، 1369.
16.کنگره سراسری شعر دفاع مقدس، ناگهان های سرخ، نشر بنیاد، 1375.
17._____________________ ، حماسه قلاقیران، بنیاد حفظ آثار، 1373.
18._____________________ ، شقایق های اروند، بنیاد حفظ آثار، 1375.
19.گروه شاعران، هزار سال شعر فارسی، نشر کانون پرورش فکری، چاپ دوم، 1369.
20.نمایندگی ولیّ فقیه لشکر 27 رسول الله، شعر حضور، نشر زمزمه هدایت، 1384.
21.هراتی، سلمان، دری به خانه خورشید، سروش، 1368.
22.یازدهمین کنگره سراسری شعر دفاع مقدس، از طراوت سرخ، بنیاد حفظ آثار، شهریور 1381.
ص:235
نمایه اسامی شاعران
آبان، محمّدجواد 76
آزاد، مهرناز 127
آسمان، محمدجواد 29
ابوالحسنی ، ابراهیم 18
ابوترابی، سیّد محمّدحسین 130
احمدی، عباس 30
احمدی فر، محمّدرضا 33
اشرفی، مهدی 31
افشنگ، رجب 141، 170
اقبالی، علی اکبر 210
اکبری، حمیدرضا 172، 211
امین پور، قیصر 11، 135
بخشوده ، حبیب الله 42، 43، 148، 149
بهمنی، محمدعلی 15، 16، 17، 131
بیابانکی، سعید 20
بیاتیان، محسن 192
بیدکی، زهرا 132
پتگر، رضا 155
ترابی، ضیاءالدین 137
تفعّلی، زکریا 34
تقیانپور، شیما 35
ثابت، طیبه 205
جلوداریان، سارا 32
چرخکار کاشانی، رضوان 211
حافظ، 8
حیدری، سارا 93
خالصی، ایرج 151
خلیل نژاد، سعید 92
دائیچی (ارژن)، بیژن 21، 22
دارند، حسین 91
درخشنده، منیره 108، 109
دلبری، مهدی 143
رحمانیان، عبدالحمید 36
رحمتی، عبدالحسین 14، 23، 44، 45، 46، 95، 214
رزاقی، مریم 110
رستمی، طاهره 111
رضایی، عباس 112
روحی، اکرم 24
ریگی نژاد، مهرناز 208
زارع، نجمه 90
زارعی، مهدی 113
زارعی نژاد، فخرالدین 25
زروان، محسن 181
زهتاب، جواد 26
سپیدنامه، ایرج 47، 59
ص:236
سرلک، اشرف 205
سعدی 10
سقلاطونی، مریم 115، 174
سلیمانی، 60
سنایی ، ابراهیم 94
سنجری، محمود 96
سودایی، عباس 116
سوماری، قباد 201، 202
سهامی، علی 183
سهرابی، سید حمید 61
شرافت، سیّد محمّدرضا 58، 62
شکارسری، حمیدرضا 97 ، 139
شهبازی، عبدالرضا 144
شیخ مرادی، معصومه 184
صائب تبریزی 9
صادقی پناه ، حسن ، 104، 105
صادقی، مجتبی 106
صالحی، بهمن 145
صفارزاده، طاهره 136
صفایی بروجنی، پانته آ 63، 128
صفربیگی، جلیل 48، 49، 153
صمدی، ابوالفضل 117
طارمی، فاطمه 129
ظاهری، حنانه 177
عالی زاده، قربان علی 118، 119
عباسی شنبه بازاری، جمشید 198
عباسیه کهن، سید محمد 37
عبدالملکیان، گروس 197
عبدالملکیان، محمدرضا 191
عبدی، سیروس 64، 65
عرب سرهنگی، منصوره 103
عزیزی آرام، سجاد 66
عظیمی مهر، اصغر 67
عظیمی نیا، صدیقه 69
علی اکبری، رضا 70
علی پور، محمدکاظم 187
علی محمدی، سینا 178
عناصری، علی مراد 195
فرامرزی نیا، الهام 71
فقیهی، مهران 102، 215
قاسمی، سیّد ضیاء 120
قاسمی، محمدعلی 154
قاسمی، مهدی 156
قبادی، سمیه 72
قلندری، اعظم 73، 159
قنبری، ایرج 216
کوهمال جهرمی، عبدالرضا 161
کافی، غلامرضا 38
کاکایی، عبدالجبار 12، 13، 19، 50، 51، 53، 53
کریمی جویباری، جعفر 39
کیانی، نوشین 74
ص:237
گودرزی، یدالله 40
مؤدب، علی محمّد 125، 168
محقق، جواد 75
محمدپور ، اسماعیل 164
محمّدی امین، صالح 77
محمّدی، عباس 78
مردانی، مهدی 122
معاذی مهربانی، اصغر 79، 80
منصوری، حیدر 81، 124
منوری، نوشین 165
منیری ، سیده اصیلیه 215
موسوی قهفرخی، کبری 82
موسوی گرمارودی، علی 142
مولانا 7
مهدی امین، صالح 121
مهدی، عباسعلی 101
میرجعفری، سید اکبر 83، 100
میرزایی، محمدسعید 27
میری، اعظم 84
ناصری، نورمحمد 99
ناظری، فاطمه 85
نامداری، نوشین 86
نجاتی، پروانه 98
نشاطی، بهمن 194
نظاری، سیّد حبیب 126
نظافت، مجید 41، 147
نظری، ابوالفضل 28
نعمتی، رزیتا 87
وحیدی، سیمین دخت 107
هدایتی فرد، مهرناز 88
یاسمی، بهروز 54، 55
یعقوبی، حسن 89
یعقوبیان، عبدالحمید 56، 57
یوسفی، قنبر 186، 187، 188