سرشناسه : بذرافشان، مرتضی، 1342 -
عنوان و نام پدیدآور : نوجوان و امامت/مرتضی بذرافشان ؛ [تهیه کننده] مرکز پژوهش های اسلامی صد ا و سیما .
مشخصات نشر : قم: مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، 1383.
مشخصات ظاهری : 174 ص.
فروست : مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما؛ 805.
شابک : 11000 ریال :964-8606-36-6
یادداشت : کتابنامه: ص . 173 - 174 .
موضوع : امامت -- داستان های نوجوانان.
موضوع : داستانهای مذهبی -- قرن 14.
شناسه افزوده : صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران. مرکز پژوهشهای اسلامی
رده بندی کنگره : BP9/ب38ن9
رده بندی دیویی : 297/68
شماره کتابشناسی ملی : م85-42096
ص: 1
ص: 2
فهرست مطالب 1
دیباچه 1
پیش گفتار 3
بخش اول 7
کلیّات 7
فصل اول: بررسی مسائل اساسی 9
اهمیت امامت 9
امام غایب؛خورشیدی درپس ابرها10
لزوم شناخت امام12
راه دشوارامام شناسی15
پرهیزازشناخت ناقص امام21
فصل دوم: هدف امامت24
اکمال دین24
هدایت تشریعی25
رهبری دراسلام26
فصل سوم: دلایل امامت وشیوه انتخاب امام28
ص: 3
لزوم رفع شبهه ازاندیشه امت28
قاعده لطف31
حدیث ثقلین35
امامت فقط درخاندان رسول خدا36
تعدادامامان38
لوح سبز،روایت جابر38
گواهی فاطمه علیهاالسلام به دوازده امام40
فصل چهارم: نشانه های امام وحجت الهی43
زنده بودن43
اعجاز44
خویشاوندی ووصیت ازامام پیشین46
آشنایی به همه زبان ها47
داشتن سلاح پیامبر49
بخش دوم53
ویژگی ها،صفت هاو53
برتری هایامامت53
فصل اول: شرایط امامت55
1. عصمت55
آیه تطهیر56
ص: 4
عصمت درقرآن57
معنای معصوم60
2. علم62
امام،داناترین فردهردوره62
علم لدنی امامان64
شناخت امامواقعی ازراهبرتری های علمی68
منابع علم ائمه70
جامعه وجفر72
کلام الهی؛سرچشمه علم امامان74
قرآن وسنت76
علماولین امام باتربیت رسول خدا77
روح القدس،کلیدعلم امامان78
محدث کیست؟79
تفاوت دانش پیامبروامام81
3. علم به جزئیات82
علم به جزئیات درشب قدر85
دانستن اسرارنهانی انسان ها87
دانستن اسرارانسان هابه وسیله فرشتگان88
ص: 5
علم غیب89
علم به آینده91
فصل دوم: امامت امام علی علیه السلام93
برگزیده شدن ازسوی خدا93
جانشین،نخستین بیعت کننده94
گواهی خضر96
گواهی تورات98
برتری های جانشین پیامبر99
جریان حدیث غدیر101
اعتراف به خلافت علی علیه السلام103
عاقبت دشمنی باجانشین پیامبر105
حدیث منزلت برای نخستین امام107
آیه ولایت108
فصل سوم: ویژگی های امامان111
برگزیدگان خدا111
پیشی گرفتن برمؤمنان112
درختان پاک114
کشتی های نجات115
ص: 6
ارتباط فرشتگان باامامان116
خدمت گزاری جن ها118
برکت توسلبه خاندان پیامبر120
بخش سوم123
ولایت123
اهمیت ولایت امامان125
ولایت،ستون دین126
آیه اولی الامر127
معناومصداق اولوالامر129
ولایت واختیاراتامام130
ولایت ائمه درراستای ولایت پیامبر131
ولایت ائمه وواجب بودن پیروی ازآنان133
پذیرش ولایت ائمه،شرط قبولی کارها134
ردولایت طاغوت ها136
ولایت پذیران واقعی137
ملاک ولایت پذیری140
بخشش نام ازسوی خدابه دوستداران ولایت142
کسانی که به نام،ولایت پذیرند143
سرچشمه تشیع144
ص: 7
عاقبت دوستی ودشمنی باعلی علیه السلام145
محشورشدن هرگروه باامامشان147
بخش چهارم149
قرآن وامامت149
مفسّران قرآن151
پرسش ازآگاهان154
آیه طهارت156
آیه مباهله157
امام مبین درقرآن159
امام وگمراهی درقرآن160
راست گویان درقرآن161
مزدرسالت درقرآن163
بخش پنجم165
وجه نامگذاری دوازده امام165
اولین وآخرین امام اززبان پیامبراکرم صلی الله علیه و آله وسلم167
گواهی فاطمه علیهاالسلام به دوازده امام169
وجه نام گذاری امام حسن علیه السلام170
وجه نامگذاری امام حسین علیه السلام172
وجه نام گذاری امام سجادعلیه السلام173
وجه نامگذاری امام باقرعلیه السلام174
ص:8
وجه نامگذاری امام صادق علیه السلام175
وجه نامگذاری امام کاظم علیه السلام176
وجه نامگذاریامام رضاعلیه السلام178
وجه نام گذاری امام جوادعلیه السلام179
وجه نامگذاری امام هادی علیه السلام180
وجه نامگذاری امام حسن عسگری علیه السلام182
وجه نامگذاری امام مهدی علیه السلام184
فلسفه غیبت امام مهدی(عج)185
فلسفه انتظار186
کتاب نامه 189
ص: 9
ص: 10
به همان دلایلی که ما به پیامبر نیاز داریم، به امام نیز نیاز داریم. اگر انسان در راه یابی، خودکفا بود، به پیامبران نیاز نداشت. این در حالی است که باید پرسید آیا پذیرفتنی است که میزبانی از مردم دعوت کند، ولی نشانی ندهد یا راهنما نفرستد؟! هم چنین چگونه ممکن است خداوند پیامبر برای مردم بفرستد و آن رسول الهی، با تحمل مشکلات فراوان، احکام و قوانینی را بیاورد، سپس بدون اندیشه درباره دوران پس از خود، کار جامعه را رها کند؟ اصولاً چنین مسائلی با حکمت الهی سازگار است. در پاسخ می توان گفت ختم نبوت بدون نصب امام بر خلاف حکمت الهی است. کامل بودن دین جهانی و جاودانی اسلام، به جانشینان شایسته پیامبر که به جز مقام نبوّت دارای همه مناصب الهی وی باشند، وابسته است. چگونه می توان وجود امام را برای هدایت فرد و جامعه منکر شد؟ مگر استخر نیاز به مربّی و منجی ندارد؛ مگر دریا نیاز به کشتی و ناخدا ندارد و مگر دنیا به قول امام، «بحر عمیق» و دریای پر تلاطم نیست که تنها اهل بیت و امامان معصوم علیهم السلام کشتی نجات آنند؟ افزون بر آن، چگونه بپذیریم که خداوند در کشور تن، فرمان روایی به نام عقل قرار بدهد، ولی در جامعه، امامی برای زدودن ابهام ها و راهنمایی و حلّ اختلاف معین نکند. همان کسی که اگر نباشد، رابطه میان زمین و آسمان
ص: 1
از هم می گسلد. بدیهی است که انسان در هر شرایطی به الگو نیاز دارد تا بداند به کجا می رود. خداوند نیز امام را الگو و میزان قرار داده است و همه رفتارهایش اعم از عبادت، جنگ، صلح، داوری، خوراک، پوشاک و گفتارش برای جامعه، الگو و معیار زندگی به شمار می رود.
الگویابی و پیروی از امامان معصوم برای تمام مقاطع زندگی انسان ضروری است. با این حال، چنین نیازی بیش تر در دوران نوجوانی و جوانی احساس می شود. اینکه امام معصوم کیست، پیروی از آن چه سودی دارد و اساسا چرا باید امامان برای ما نقش الگویی داشته باشند؛ پرسش هایی است که در این دوره حساس از زندگی برای آدمی پدید می آید.
پژوهشگر ارجمند جناب حجت الاسلام و المسلمین مرتضی بذرافشان کوشیده است پاسخ های این پرسش ها را در قالب داستان جست وجو کند و ره توشه ای ارزنده برای نوجوانان فراهم آورد.
بی شک، انتقال این مفاهیم به دست توانای برنامه سازان ارجمند در قالبی جذّاب به نوجوانان شیفته اهل بیت یکی از چشم داشت های جامعه اسلامی است. امیدواریم مجموعه حاضر در تحقق این رسالت ارزشی سودمند باشد.
انّه ولی التوفیق
اداره کل پژوهش
مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما
ص: 2
دو اصل امامت و عدل، از اصول پنج گانه مذهب تشیع هستند و وجه تمایز شیعه با مذهب اهل سنت شناخته می شوند. برای روشن شدن جایگاه اصل امامت و زمینه ورود به مباحث آن، لازم است به مسئولیت هایی که پیامبر بزرگ اسلام صلی الله علیه و آله وسلم در زمان زندگی خویش عهده دار بود، اشاره شود. پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم، علاوه بر مقام ابلاغ وحی که همان مقام نبوت بود، در عمل، دو سمت دیگر را نیز بر عهده داشت. تفسیر وحی و مرجعیت دینی؛ یعنی هنگامی که در فهم دین دوگانگی پیدا می شد، نظر ایشان، آخرین کلام بود. پیامبر خدا که قرآن را به مردم ابلاغ کرده بود، تفسیر آن را نیز وظیفه خود می دانست و راز و رمزها و احکام پوشیده قرآن را بیان می کرد. این همان جایگاه مرجع دینی است که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله وسلم از آن بهره مند بود.
مقام ولایت و رهبری از دیگر سمت های آن حضرت بود. همگان از تصمیم های او درباره امت اسلامی، پیروی می کردند. کارهای آن حضرت، از آغاز تا پایان، بیانگر وجود یک برنامه هدف دار برای برقراری حکومت دینی بود. تا تصمیم ها و فرمان های آن حضرت، یک پشتوانه قوی اجرایی داشته باشد. این گونه بود که مسلمانان نمی پنداشتند پیامبر اکرم، تنها وظیفه نبوت و ابلاغ وحی را بردوش دارد.
ص: 3
با اعلام پایان نبوت از سوی خداوند، قرار شد مردم پس از پیامبر، به رسول دیگری نگروند و تا پایان جهان، همگی یک دین را برگزینند و قرآن نیز محور دین داری مسلمانان باشد، ولی پس از درگذشت پیامبر، جایگاه امامت، مرجعیت و رهبری امت اسلامی که پیش از این بردوش پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم بود، چه وضعیتی خواهد داشت؟ شیعه به عنوان پیرو خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم بر این باوراست که مردم باید از مقام امامت که از سوی خدا و به وسیله پیامبر، تعریف و تبیین شده است، پیروی کنند. در باور شیعیان، دوازده نفر به عنوان امامانِ امت برگزیده شده اند که حامل و مفسّران دین هستند. شیعه بر این باور است که حاکمیت خدا به وسیله امامان که جانشینان پیامبرند، اعمال و همه فرمان های ایشان از سوی پیروان اجرا می شود.
پژوهشِ پیش رو دربردارنده مجموعه ای است از داستان های قرآن و معصومین علیهم السلام که درباره مبحث امامت، نگاشته و ارائه شده است. شیوه ارائه مباحث، بر خلاف شیوه های سنتی است که اهل ذوق و قلم به آن می پرداختند و مفاهیم را به خوانندگان منتقل می کردند. در آن روش، مطالب، تعریف و به شکل نظری مورد بحث و بررسی قرار می گرفت که البته این شیوه، مخاطبان خاص خود را دارد و خواهد داشت، ولی در دوران کنونی، با وجود هنرهای جدید و رنگارنگ از جمله سینما، تئاتر، تلویزیون، رایانه و هزار ابزار جدید دیگر که فرهنگ ساز بوده و می تواند با کم ترین هزینه، سبب سرگرمی جوانان و نوجوانان شوند، بدیهی است که روش های گذشته از رونق افتاده و نمی تواند برای نوجوانِ امروزی شکوفایی و بالندگی داشته باشند. در این روش، داستان ها با مایه های
ص: 4
دینی و جهت دار و برگرفته شده از منبع وحی، به شکل ساده و فضاسازی شده و قابل فهم برای نوجوانان ارائه شده است. بدیهی است به دلیل داستانی بودن، مطالب برای خواننده ملموس و محسوس تر بوده و به دلیل واقعی بودن داستان ها، ضریب اطمینان خواننده بالا می رود، زودتر درک می شود و به دل می نشیند. در حقیقت به گونه ای، با رسانه ای بودن معارف دینی که از اهداف سازمان صدا و سیما است، سازگاری دارد و به ویژه با سخنان مقام معظم رهبری مبنی بر داستانی شدن مسائل کلامی و معارف دینی در دیدار با پژوهشگران نیز هم خوانی دارد.
ص: 5
بخش اول: کلیّات
زیر فصل ها
فصل اول: بررسی مسائل اساسی
فصل دوم: هدف امامت
فصل سوم: دلایل امامت و شیوه انتخاب امام
فصل چهارم: نشانه های امام و حجت الهی
ص: 6
ص: 7
ص: 8
فصل اول: بررسی مسائل اساسی
زیر فصل ها
اهمیت امامت
امام غایب؛ خورشیدی در پس ابرها
لزوم شناخت امام
راه دشوار امام شناسی
پرهیز از شناخت ناقص امام
بحث درباره مهم ترین واجب دینی، مدتی بود که ذهن مسلمانان را به خود مشغول کرده بود. آن هم در زمانی که عده ای، ولایت و رهبری امام صادق علیه السلام را برنتافتند و شاگردی آن حضرت را نپذیرفتند و مخالفت با اصلی ترین یادگار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم، یعنی امامت را در پیش گرفتند. ابوحنیفه و سفیان ثوری، دو تن از شاگردان امام صادق علیه السلام بودند که با تشکیل جلسه های به ظاهر علمی، در باور مسلمانان، نسبت به برحق بودن جانشینان رسول خدا، شبهه ایجاد می کردند و عده ای را دور خود گرد می آوردند و به انحراف می کشاندند.
این شبهه افکنی ها سبب شده بود که مردم از خود بپرسند کدام واجب دینی از همه مهم تر است و برتری دارد. یکی می گفت: نماز برتر است. دیگری زکات را نام می برد. عده ای حج را برتر می شمردند و شماری نیز روزه و گروهی هم معتقد بودند ولایت و امامت نه تنها از همه پایه های دین برتر است، بلکه کلید اصلی به شمار می آید.
علاقه مندان و پیروان امام صادق علیه السلام به منظور دریافت پاسخ درست نزد امام صادق علیه السلام رفتند و پرسش خود را مطرح کردند. امام صادق علیه السلام، نخست پایه های دین را که اهمیت بیشتری داشتند، برشمرد و آن را
ص: 9
بر پنج پایه استوار دانست و فرمود:
بنای اسلام، بر پنج پایه استوار است: نماز، زکات، حج، روزه و ولایت (امامت).
زراره، شاگرد امام صادق علیه السلام که از همه به آن حضرت نزدیک تر بود، از امام اجازه خواست و پرسید: در میان این ها، کدام برتر است؟
امام علیه السلام فرمود:
ولایت (امامت) برتر است؛ زیرا ولایت، کلید آن ها و امام راهنمای دیگر واجب ها است.
زراره به این پرسش بسنده نکرد و اولویت های دیگر را پرسید و امام علیه السلام با حوصله و دقت به همه آن پرسش ها پاسخ گفت و در پایان فرمود:
بالاترین درجه و کلید دین در همه چیز، که مایه خرسندی خدا است، شناخت امام بر حق و پیروی از او است، چنان که خداوند می فرماید: «کسی که از پیامبر پیروی کند، از خداوند پیروی کرده است و کسی که سرباز زند، تو در برابر او مسئول نیستی». (نساء: 80)
همانا اگر کسی شب ها را بپاخیزد و روزها را روزه بگیرد و تمام اموالش را در راه خدا انفاق کند و در همه عمر، هر سال برای حج به مکه رود، ولی ولایت (امامت) ولی خدا را نشناسد تا از او پیروی کند و همه کارهایش را با راهنمایی او انجام دهد، او مؤمن نخواهد بود و از ثواب خدا بهره ای نمی برد.(1)
بحث درباره امامت بود. همه شاگردان پای درس استاد نشسته بودند و گوش فرا می دادند. عده ای نیز لوحی در دست داشتند و آن چه را می شنیدند، به سرعت می نوشتند. اَعْمَشْ، یکی از شاگردان ممتاز امام
ص: 10
صادق علیه السلام که در آن جلسه در صف نخست نشسته بود، جدی تر از همه شاگردان، مباحث را پی گیری می کرد و پرسش هایی را که در ذهن داشت، از امام صادق علیه السلام می پرسید.
امام صادق علیه السلام درباره ضرورت وجود امام به این حدیث اشاره کرد که از امام سجاد علیه السلام شنیده بود و آن حضرت نیز از پدرانش نقل کرده بود. حدیث چنین بود: «از هنگامی که خدا آدم را آفرید، زمین هرگز از حجت خدا خالی نبوده است. این حجت یا ظاهر و مشهود یا غایب و پنهان است». امام صادق علیه السلام در ادامه فرمود: «تا قیامت نیز زمین از وجود حجت خدا خالی نخواهد شد و اگر امام نباشد، خدا پرستش نمی شود.»
اعمش لحظه ای از نوشتن باز ماند و از امام برای پرسشی دیگر اجازه خواست. امام به او اجازه داد. اعمش گفت:
«مردم از وجود امام ظاهر، بهره می برند، ولی از وجود امام غایب چگونه بهره مند شوند؟» امام صادق علیه السلام در پاسخ، با تعبیری زیبا فرمود: «چنان که از خورشید پشت ابر سود می برند، از امام غایب نیز بهره مند می شوند.»
اعمش از این پاسخ، دریافت که وجود امام هم چون خورشید است؛ خورشید گاهی نمایان است و این گونه به جانداران حیات و زندگی می بخشد و گاهی نیز در پشت ابرها، پنهان است، ولی باز به جانداران، نور و انرژی می رساند و آن ها را از مرگ و نیستی نجات می دهد. جهان نیز هیچ گاه از وجود امام و حجت الهی خالی نیست و مردم از او بی نیاز نخواهند بود. اعمش و دیگر شاگردانِ امام صادق علیه السلام آن روز پرسش های دیگری نیز درباره امامت طرح کردند و امام علیه السلام با حوصله به همه آن ها پاسخ گفت.(1)
ص: 11
مردم شهر، همه در تکاپو و تلاش روزانه خویش بودند. هر کس به کاری مشغول بود. عده ای نیز به خانه امام صادق علیه السلام می رفتند. آن ها شاگردان آن حضرت بودند که مانند همیشه در مجلس درس امام علیه السلام حضور می یافتند، لحظاتی بعد عده زیادی گرد امام علیه السلام حلقه زده و برای بحث درباره امامت به انتظار نشسته بودند. دیری نپایید که امام صادق علیه السلام در جمع شاگردانی که آماده نگارش سخنان وی بودند، حاضر شد. همه به احترام او از جا برخاستند. هر کسی پرسشی را مطرح و پاسخ مناسب دریافت کرد.
عبدالعلی، یکی از شاگردان تیز بین و بافراست آن حضرت مدت ها بود که حدیثی از پیامبر به نقل از راویان اهل سنت، ذهنش را مشغول کرده بود. او برای یقین از درستی این حدیث برخاست و از امام علیه السلام برای طرح پرسش خود اجازه خواست. وقتی امام صادق علیه السلام به او اجازه داد، عبدالعلی روایت را با صدای بلند، به گونه ای که همه افراد بشنوند، بیان کرد و گفت: «راویان اهل سنت می گویند، پیامبر چنین فرموده است که اگر کسی بمیرد در حالی که برای خود امامی برنگزیده باشد، به مرگ جاهلیت مرده است.» عبدالعلی سپس پرسید: «آیا واقعاً این گونه است؟ حتی اگر فردی اهل نماز و روزه، باشد و همه احکام و واجبات دینی را انجام دهد؟» لحظه ای همهمه، جمعیت را فرا گرفت و همه با حیرت به هم می نگریستند. بعضی نیز نسبت دادن چنین حدیثی را به رسول خدا رد می کردند. ناگهان صدای امام صادق علیه السلام همه را به سکوت واداشت. امام علیه السلام رو به جمعیت کرد و فرمود: «آری به خدا سوگند، درست
ص: 12
است.» همهمه فرو نشست. «عبدالعلی به این پرسش بسنده نکرد و پس از اندکی اندیشه، بار دیگر پرسید: «ای پسر رسول خدا اگر امام معصومی در مدینه از دنیا برود، شخصی که در خراسان سکونت دارد و جانشین امام را نمی شناسد، آیا دوری راه، بی خبری او را توجیه می کند؟»
بار دیگر، زمزمه ها بالا گرفت و همه دوراندیشی عبدالعلی را تحسین کردند. همه می پنداشتند دوری از مرکز امامت در واقع می تواند نشناختن امام بعدی را توجیه کند، ولی پاسخ امام، اندیشه آنان را رد کرد و فرمرد:
نه تنها دوری، توجیه کنده نیست، بلکه همان برهان امامت، شامل جانشین او نیز می شود. بنابراین، کسانی که در محل زندگی امام علیه السلام هستند باید جانشین امام علیه السلام را جست وجو کنند و کسانی که محل سکونتشان دور است، وقتی از وفات امام علیه السلام با خبر شدند، (هر گاه بر ایشان ممکن شد) مسافرت کنند و امام بعدی را بیابند، همانا خداوند می فرماید: «چرا از هر گروهی، طایفه ای از آن ها کوچ نمی کنند تا در [دین و معارف] آگاهی بیابند و به هنگام بازگشت به سوی قوم خود، آنان را راهنمایی کنند، تا از [نافرمانی از خدا ]بترسند و خودداری کنند». (نساء: 122)
عبدالعلی که تشنه معارف بود، نمی توانست آرام بگیرد؛ چون هر پاسخِ امام او را به پرسش دیگری وا می داشت. او باز پرسید: «اگر گروهی برای شناختن امام، از محل خود کوچ کردند، ولی فردی در راه، پیش از آن که جانشین امام را بشناسند بمیرد، مرگ او چگونه است؟ آیا به مرگ جاهلیت از دنیا رفته است؟» نگاه ها بار دیگر به سوی امام صادق علیه السلام چرخید. همه در انتظار ماندند تا امام علیه السلام به پرسش های زیرکانه، پاسخ دقیق و کاملی بدهد. امام علیه السلام پس از اندکی مکث فرمود: هر کس
ص: 13
در این مسیر بمیرد، مشمول این آیه است که خداوند می فرماید:
«و کسی که از خانه اش به سوی خدا و پیامبر او مهاجرت کند، سپس مرگ او را دریابد، پاداش او با خدا است.» (نساء: 122)
بیان شیوا و متین امام علیه السلام که عبدالعلی را بر سر شوق آورده بود، سبب پرسشهای دیگر او از امام علیه السلام شد. او پرسید: بعضی از کسانی که در جست وجوی امام علیه السلام و شناخت حقیقت هستند، وقتی به محل اقامت امام علیه السلام می رسند، در منزل، با درهای بسته و پرده های آویخته رو به رو می شوند، در صورتی که در آن جا کسی نیست تا آنان را راهنمایی کند و خود امام هم مردم را به امامت خود دعوت نمی کند. بدین گونه فرد غریب، چگونه امام راستین را بشناسد؟ امام علیه السلامدر پاسخ فرمود: او می تواند از راه قرآن، امامش را بشناسد. عبدالعلی باز پرسید: چگونه؟ ما را راهنمایی کنید. امام علیه السلام فرمود: گویی در این مورد، پیش از این با من سخن گفته ای؟ عبدالعلی لبخندی زد و گفت: فدایت گردم! آری، ولی می خواستم بار دیگر از دهان مبارک شما، آن آیه برای جمع خوانده شود. امام صادق علیه السلام آیه هایی از قرآن را که در مقام و منزلت امام علی علیه السلام است، قرائت کرد و گفتار رسول خدا را درباره رهبری و امامت علی علیه السلام و فرزندانش بیان فرمود و این آیه قرآن را نیز تلاوت کرد:(1)
پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر(و نزدیک تر) است و همسرانش مادران ایشانند و خویشاوندان [طبق] کتاب خدا، بعضی] نسبت] به بعضی برتری دارند] و] بر مؤمنان و مهاجران [مقدمند]. (احزاب: 6)
کلاس درس با پرسش های تیزبینانه عبدالعلی، هر لحظه نشاط
ص: 14
بیشتری به خود می گرفت. همه راضی بودند و کسی نمی خواست با طرح پرسشی از پیش آماده شده اش، مانع پرسش های کلیدی عبدالعلی باشد.
عبدالعلی بار دیگر از امام اجازه خواست و گفت: مردم می گویند، چطور شد در میان همه فرزندان امام سجاد علیه السلام، امام باقر علیه السلام به امامت رسید، با این که برادران بزرگ تر از او مانند زید حضور داشتند؟ امام صادق علیه السلام فرمود:
صاحب مقام امامت با سه ویژگی شناخته می شود که آن سه ویژگی به او اختصاص دارد: علم و کمالات و نسبت او به امام پیشین نزدیک تر باشد، امام پیشین امامت او را به روشنی بیان کند و سلاح و وصیت رسول خدا نزد او باشد. من این نشانه ها و ویژگی ها را دارم؛ چون پدرم نشانه های امامت را به من سپرد.
آخرین پرسش عبدالعلی چنین بود: اگر دو نفر مدعی امامت باشند، جانشین حقیقی را چگونه می توان شناخت؟ امام صادق علیه السلام فرمود: آن کس که مسائل و احکام دینی را درست پاسخ دهد، امام است. عبدالعلی پرسش های دیگری در ذهن داشت، ولی پرسش یکی از شاگردان، او را از ادامه بحث منصرف ساخت. پس از پایان جلسه، عبدالعلی و دیگر شاگردان احساس کردند مطالب زیادی را درباره امامت از محضر امام صادق علیه السلام آموخته و شناخت بیشتری پیدا کرده اند.(1)
او از بزرگان مسیحی بود، همه او را به سبب دانشش می شناختند، در مسایل دینی به او مراجعه می کردند و در سختی ها از آن مرد هفتاد ساله
ص: 15
که تجربه فراوان اندوخته بود، راهنمایی می طلبیدند. او مردی حقیقت طلب بود، به گونه ای که رنگ و بوی لجاجت در او دیده نمی شد. مدتی بود که او درباره آیین اسلام می اندیشید، ولی نمی خواست مسیحیان از کار او سر در بیاورند؛ چون از طعنه آنان می هراسید. آشکار شدن این کار وی، تلاش های او را ناکام می گذاشت. تنها همسر او بود که از همه کارهایش با خبر بود. او همواره در مسایل دینی با همسرش هم فکری می کرد و پرسش های خود را با او در میان می گذاشت. همسرش نیز که به مسایل دینی علاقه داشت، با شنیدن این پرسش ها او را به تحقیق بیشتر درباره آیین مسیحیت و اسلام تشویق می کرد تا بتواند از این دو، آیین درست را برگزیند. آن دو، نام هشام بن حکم، یکی از شاگردان و دوستداران امام صادق علیه السلام را به فضل و دانش فراوان شنیده بودند و می دانستند که دیدار با او مفید خواهد بود و آن دو را در رسیدن به سرچشمه حقیقت یاری خواهد داد. هشام در بازار کوفه، مغازه ای داشت و در آن جا کسب و کار مشغول بود. او در مغازه اش علاوه بر کسب و کار، کلاس درس نیز بر پا می کرد و در آن جا به قرآن و احکام و عقاید به مسلمانان می آموخت.
دانشمند مسیحی بی آن که دیگر مسیحیان با خبر شوند، به سمت مغازه هشام حرکت کرد. به مغازه نزدیک شد، عده زیادی را مشاهده کرد که نزد هشام ایستاده اند. او گمان کرد این ها برای خرید نیازهای روزانه به آن جا آمده اند، ولی با کمی توقف فهمید آنان مطالب و احکام دینی را از هشام می آموزند. یکی از مسلمانان، متوجه بُوَیْهِهُ، آن دانشمند مسیحی شد که چند قدمی آن سوتر ایستاده بود و به مطالبی که بین آنان رد و
ص: 16
بدل می شود، گوش می داد. ابتدا فکر کرد او نیز برای خرید آمده است. در این لحظه هشام را دید که با احترام فراوان، او را به درون مغازه فرا خواند، بُوَیُهِه به هشام گفت: برای خرید نیامده ام. من با همه دانشمندان اسلامی بحث و مناظره کرده ام، ولی هنوز به نتیجه قطعی دست نیافته ام. آمده ام با تو نیز بحث کنم. به این امید که مرا قانع کنی.
خنده ای معنادار بر لب هشام نقش بست و گفت: اگر معجزه های حضرت مسیح را از من می طلبی، من از انجام دادن آن ناتوانم و بویهه گفت: من معجزه نخواستم و تنها در پی حقیقت هستم. چند پرسش در ذهن دارم که پاسخ آن را می خواهم. بویهه چند پرسش از هشام پرسید و پاسخ آن را دریافت کرد. هشام نیز پرسش هایی درباره مسیحیت طرح کرد، ولی او از پاسخ پرسش ها درماند. آن روز بویهه، هشام را ترک گفت و شرمگین به سوی منزل بازگشت. از این که نتوانسته به پرسش های هشام درباره مسیحیت پاسخ دهد، شک و تردیدش بیشتر شد. او با چهره ای رنگ پریده، به خانه اش رسید و جریان دیدار خود را با هشام برای همسرش تعریف کرد. همسرش که زنی فهمیده بود به او گفت: باید جدی تر در آیین مسیح بیاندیشی. تو نباید غمگین باشی و به طعنه دیگران نیز اعتنایی مکن. دین حق را هر جا دیدی، بپذیر و در این مسیر از خود لجاجت نشان مده.
بویهه، سخن همسرش را تأیید کرد و از فردای آن روز با دلگرمی و یقین بیشتر، از خانه بیرون رفت و با اراده ای محکم تر، به سوی مغازه هشام به راه افتاد؛ بی آن که از طعنه دیگران هراسی به دل راه دهد. حتی جمعی دیگر از مسیحیان را با خود همراه ساخت و نزد هشام رفت.
ص: 17
هشام از دور او را شناخت و از او به گرمی استقبال کرد. سخن آغاز شد و بویهه به هشام گفت: آیا تو آموزگار و رهبری هم داری تا پرسش هایم را از او بپرسم؟ هشام پاسخ داد: آری. بویهه از هشام پرسید؟ او کیست و در کجا زندگی می کند و در چه حالی است؟ هشام، اندکی از نژاد، عصمت، علم، سخاوت و شجاعت امام صادق علیه السلام برای او سخن به میان آورد و سپس گفت: ای بویهه! خداوند هر رهبری را که در زمان های گذشته برای مردم تعیین کند، زمان های بعد نیز هم چون آن را برای مردم قرار می دهد؛ زیرا زمین، هیچ گاه بدون حجت نمی ماند. بویهه به معنای سخن هشام پی برد و گفت: سخن بسیار درستی گفتی.
بویهه به خانه بازگشت و اسباب خود را برای یک مسافرت طولانی آماده کرد. تا این که در روز موعود در حالی که همسرش نیز او را همراهی می کرد، با هشام به سوی مدینه رهسپار گردید. مسافت بین مدینه و کوفه بسیار طولانی بود. آن سه سرانجام پس از پیمودن مسافت طولانی و رنج و مشقت بسیار، به مدینه رسیدند. آن روز، خسته و ناتوان در منزلی ساکن شدند و روز بعد، راهی خانه امام صادق علیه السلام شدند. پس از آن که وارد خانه شدند، با امام کاظم علیه السلام رو به رو شدند. آن حضرت، در آن زمان کم تر از بیست سال سن داشت. هشام با دیدن آن حضرت، شاد شد و سپس تمام ماجرا را برای امام کاظم علیه السلام نقل کرد. بویهه با خود اندیشید که این جوان نمی تواند پاسخ گوی پرسش های وی باشد. او علاقه داشت که با پدر او، یعنی امام صادق علیه السلام دیدار و پاسخ هایش را مستقیم از او دریافت کند. در همین حال، پرسش امام کاظم علیه السلام، او را به خود آورد. امام علیه السلام از بویهه پرسید: ای بویهه! تا چه اندازه با کتاب
ص: 18
دینی خودت [انجیل] آشنا هستی؟ بویهه که نمی خواست پاسخی بدهد، با بی میلی و صدایی بلند گفت: همه چیز را به خوبی می دانم. امام کاظم علیه السلام بار دیگر پرسید: تا چه اندازه به تفسیر مطالب انجیل آگاه هستی؟ بویهه با غرور فراوان پاسخ داد: خیلی خوب آگاهم و بر این سخن خود یقین دارم.
بویهه گمان می کرد که این جوان، از انجیل اطلاعی ندارد و در آن جمع، تنها خود اوست که انجیل را می داند و مطالب آن را درک می کند، ولی وقتی امام کاظم علیه السلام بخش هایی از انجیل را با صوتی زیبا و دل نشین قرائت فرمود، بویهه دانست در برابر شخصیتی بزرگ و دانشمند ایستاده است، بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و دریافت که گم شده اش را پیدا کرده است. با فروتنی گفت: پنجاه سال است که من در جست وجوی تو یا مانند تو بوده ام.
هشام به بویهه گفت که امام شخص دیگری است و او با فرزندش گفت وگو کرده است. بویهه در حالی که از این دیدار به وجد آمده بود، با امید بیشتر و با راهنمایی امام کاظم علیه السلام نزد امام صادق علیه السلام آمد، در حالی که همسرش نیز پشت سر او حرکت می کرد. آن دو نزد امام علیه السلام رسیدند و با ادب بسیار نشستند. هشام ابتدا ماجرای دیدار بویهه با امام کاظم علیه السلام را به اطلاع ایشان رسانید. امام علیه السلام وقتی ماجرای دیدار آن زن و شوهر را با فرزندش از زبان هشام شنید، این آیه قرآن را تلاوت کرد: «فرزندانی که بعضی از آنان از [نسلِ] بعضی دیگرند و خداوند شنوای داناست. (آل عمران: 34). منظور امام علیه السلام این بود که حضرت کاظم علیه السلامگلی از نژاد رسالت و نبوت است.
ص: 19
بویهه از دیدن جمال دلربا و نورانی، امام صادق علیه السلام بسیار خرسند گردید به گونه ای که محو زیبایی آن حضرت شده بود. پس از آن که زمان اندکی نزد امام علیه السلام نشست و به آرامش دست یافت، از امام پرسید: تورات و انجیل و کتاب های آسمانی که بر پیامبران گذشته نازل شده، از کجا و چگونه به دست شما رسیده است؟ امام صادق علیه السلام فرمود: این کتاب ها از سوی خود آن ها به ما ارث رسیده است. همان گونه که آن ها کتاب های آسمانی را می خواندند، ما نیز آن ها را می خوانیم و همان گونه که آن ها بیان می کردند، ما نیز بیان می کنیم. همانا حجت خدا در زمین، قدرت پاسخ گویی به همه پرسش ها را دارد.
بویهه برای این که به حقانیت امام علیه السلام پی ببرد، همه پرسش هایی را که از پیش در ذهن داشت، از امام صادق علیه السلام پرسید. پرسش هایی درباره آیین مسیح و شخصیت حضرت عیسی علیه السلام و هر آن چه نسبت به آن شک و تردید داشت. امام صادق علیه السلام با صبر و دقت به همه پرسش های بویهه و همسرش پاسخ گفت و چیزی را فرو نگذاشت. بویهه که به دانش امام علیه السلام پی برده بود، دست برنمی داشت تا این که پرسش هایش به پایان رسید. او در همان جلسه به حقانیت امام علیه السلام و راهی که برگزیده بود، پی برد. وی ایمان آورد و مسلمان شد و در شمار یاران امام صادق علیه السلام قرار گرفت. همسرش نیز که زنی حقیقت جو بود، به پیروی از شوهرش، امام خود را شناخت، از آیین مسیحیت دست کشید و از یاران نزدیک امام صادق علیه السلام گردید. آن دو پس از مسلمان شدن به همراه هشام چند روزی در مدینه ماندند تا احکام و معارف دینی خود را از امام صادق علیه السلام بیاموزند. آنان احساس می کردند که تولدی دوباره
ص: 20
یافته اند. بویهه و همسرش مدینه را به سمت کوفه ترک کردند. صحراها و بیابان ها را پشت سر گذاشتند تا در کوفه حقایق جدیدی را به هم کیشان خود بیاموزند.(1)
قدم زنان می اندیشید. زمین را می نگریست و به اطراف خود نیز توجهی نداشت. از چهره غمگینش پیدا بود که موضوعی او را رنج می دهد. اندوهگین قدم می زد و راه می رفت. امام صادق علیه السلام از دور او را دید و شناخت. لبخندی بر لبان مبارک امام علیه السلام نقش بست. او سدیر بود؛ یکی از شاگردان پرتلاش امام صادق علیه السلام که حتی برای یک روز دوری امام علیه السلام را تاب نمی آورد. امام دریافت که سدیر برای مسئله مهمی نزد او آمده است. بنابراین، رو به او کرد و فرمود: سدیر! چرا این گونه به اندیشه فرو رفته ای؟
پیش از آن که سدیر سخنی بگوید، امام علیه السلام به ناراحتی او پی برده و از او توضیح خواست. سدیر نفس راحتی کشید و پس از اندکی درنگ به نگاه نگران امام چشم دوخت. او نتوانست بیش از این نگرانی را در چهره امام ببیند. بنابراین، به امام نزدیک تر شد. در حالی که ترس و وحشت او را فرا گرفته بود و بدنش می لرزید، لب به سخن گشود و چنین گفت: ای پسر رسول خدا، گروهی از مردم معتقدند که شما خدا و معبود هستید. آنان حاضرند شما را بپرستند و بندگی کنند. این گروه شما را برتر از بشر عادی می دانند و برای ثابت کردن ادعای خود نیز به این
ص: 21
آیه قرآن استناد می کنند که فرمود: «و اوست که در آسمان خداست و در زمین خداست.» (زخرف:84)
با شنیدن این سخن، آثار ناراحتی در چهره امام صادق علیه السلام آشکار شد تا آن جا که سدیر از بیان این مطالب، پشیمان و ناراحتی وی دو چندان شد. سدیر از شدت شرم، سرش را به زیر افکند و به سبب ناراحتی ناخن هایش را به دندان گرفته بود. ناگهان دستی را برشانه اش احساس کرد. صدای امام را شنید که به او گفت: ای سدیر! بدان پوست، گوشت، خون، مو و همه اندام من از این گروه بیزار است. خدا نیز از آنان بیزار است. این گروه از پیروان دین من و دین پدران من نیستند. خداوند بین من و آنان در روز قیامت جدایی می افکند. به راستی که در آن روز خداوند نسبت به آنان خشمگین است.
سدیر که آثار خشم و ناراحتی را در چهره امام دید، برای لحظاتی سکوت کرد و سخنی نگفت، ولی او احساس کرد وظیفه دارد تا امام را از باورهای موجود در جامعه با خبر کند. بنابراین، بار دیگر لب به سخن گشود و به نظرهای گروهی دیگر از مردم اشاره کرد که معتقدند ائمه علیهم السلام، پیامبران خدایند؛ زیرا ائمه نیز از چیزهای پاک می خورند و از نجاست ها و کارهای حرام پرهیز می کنند. آنان با استناد به این آیه قرآن، امامان را در شمار پیامبران می دانند: «ای پیامبران! از چیزهای پاکیزه بخورید و کار شایسته کنید که من به آن چه انجام می دهید، دانایم.» (مؤمنون: 51) امام صادق علیه السلام بار دیگر در پاسخ به سدیر فرمود: ای سدیر، گوش، چشم، مو، پوست، گوشت و خون من از آنان بیزار است. خدا و رسولش نیز از این گروه بیزارند. آنان از دین من و دین پدرانم بیرون هستند. خداوند در
ص: 22
قیامت بین من و آنان جدایی می افکند، به راستی که در آن روز خداوند نسبت به آنان خشمگین است.
سدیر که می دانست شناخت چنین افرادی نسبت به امامشان، شناختی ناآگاهانه است، دوست داشت به جایگاه و مقام واقعی امامان از زبان امام صادق علیه السلام پی ببرد و حقایق را برای گمراهان بیان نماید. بنابراین، از امام علیه السلام خواست شأن و مقام و منزلت خود و دیگر امامان را بیان کند. امام صادق علیه السلام نیز رو به شاگرد خویش کرد و فرمود:
ما مخزن دانش خدا و ترجمه کننده امر خداییم. ما معصوم هستیم و خداوند به انسان ها فرمان داده که از دستورهای ما پیروی کنند و از نافرمانی ما بپرهیزند. ما از سوی خدا حجت کامل بر همه آفریده های زیر آسمان و روی زمین هستیم.(1)
سدیر، آن روز نسبت به امامت، شناخت بیشتری پیدا کرد و فهمید کسانی که در این زمینه دچار گمراهی می شوند، شناخت کاملی درباره موضوع امامت به دست نیاورده اند. بنابراین، دچار افراط و تفریط می شوند.
ص: 23
فصل دوم: هدف امامت
زیر فصل ها
اکمال دین
هدایت تشریعی
رهبری در اسلام
برای دیدار امام لحظه شماری می کرد. لباسی سفید پوشید و از خانه خارج شد. کوچه ها را با شوق بسیار پیمود تا به منزل امام رسید. نزد امام نشست و گفت: ای پسر رسول خدا! می خواهم باورهای دینی خود را که براساس آن، خدا را می پرستم به شما بگویم تا بدانم از سوی شما پذیرفتنی است یا نه؟
امام باقر علیه السلام با لطف و مهربانی بسیار به اسماعیل بن جابر رو کرد و فرمود: بگو.
اسماعیل چنین گفت: گواهی می دهم که معبودی جز خدای یکتا و بی همتا نیست و محمد صلی الله علیه و آله وسلم بنده خدا و رسول و فرستاده اوست و به آن چه محمد از سوی خداوند آورده ایمان دارم. علی علیه السلام امام برحق است و خداوند فرمانبرداری و پیروی از او را واجب کرده و پس از او حسن علیه السلام امام بر حق است و خداوند پیروی از او را واجب کرده و پس از او حسین علیه السلام امام بر حق است و خداوند فرمانبرداری از او را واجب کرده است. پس از او علی بن الحسین علیه السلام امام است و خداوند پیروی او را نیز واجب کرد و به همین ترتیب تا به امام باقر علیه السلام رسید و گفت پس از امام سجاد علیه السلام، امام برحق تو هستی، خدایت تو را رحمت کند.
ص: 24
امام باقر فرمود: دین خدا و دین فرشتگان خدا همین است.
اسماعیل بن جابر از این که امام باقر علیه السلام باورهای او را پذیرفته، خدا را سپاس گفت و با امام باقر علیه السلام خداحافظی کرد.(1)
به شاگردی امام باقر علیه السلام افتخار می کرد. او بر خود می بالید و از این که مدت ها نزد او علم آموخته و با معارف و احکام دینی آشنا شده بود سر از پا نمی شناخت. او هر جا که می نشست یا هر جمعی را می دید، از امام باقر علیه السلام سخن می گفت و آموخته هایش از آن حضرت را بیان می کرد.
اکنون دوران امامت صادق علیه السلام است و ابن طیّار نیز افتخار شاگردی ایشان را دارد. او یکی از خطبه هایی را که از امام باقر علیه السلام آموخته بود به یاد آورد و آن را در ذهن مرور کرد ابن طیّار می خواست روز بعد، آن را برای امام صادق علیه السلام بیان کند و از تشویق های آن حضرت بهره مند شود.
در کلاس درس، همه به انتظار امام علیه السلام نشسته اند. امام علیه السلام وارد شد. پیش از آن که آن حضرت سخن بگوید و درس را آغاز کند، ابن طیار اجازه خواست تا یکی از خطبه های امام باقر علیه السلام را برای جمع بخواند. امام صادق علیه السلام اجازه فرمود و ابن طیار، با شوق بسیار، خطبه را خواند. او جملات را یکی پس از دیگری ادا می کرد و تنها به پایان خطبه و تشویق امام علیه السلام می اندیشید. هنوز به پایان خطبه نرسیده بود که صدای امام را شنید که از او خواست از خواندن باز ایستد. او هنوز متوجه اشتباه خود نشده بود. با حیرت به اطراف می نگریست تا ببیند چه اتفاقی روی
ص: 25
داده است که امام او را متوجه خطایش کرد و آن گاه فرمود: ای ابن طیار! در اموری که با آن رو به رو می شوی و حکم آن را نمی دانی، وظیفه شما درنگ است، نه فتوای بدون علم و شما در این گونه موارد که حکم آن را نمی دانید، به امامان هدایت رجوع کنید تا آنان راه هدایت و حق را به شما نشان دهند و از گمراهی برهانند. قرآن می فرماید: «پس اگر نمی دانید از پژوهندگان کتابهای آسمانی جویا شوید.» (نحل: 43، انبیا: 7)
ابن طیار آرام گرفت و از ادامه دادن خطبه باز ایستاد و به فکر فرو رفت. گرچه آزرده خاطر شد، ولی خوشحال بود که به هر حال در مسیر هدایت امامان قرار دارد و هیچ گاه به گمراهی نمی رود و اگر به اشتباهی نیز دچار شود، خطایش با راهنمایی امام علیه السلام اصلاح می گردد. او بار دیگر خدا را برای این نعمت بزرگ شکرگزاری کرد.(1)
پرتو طلایی خورشید رو به افول نهاده بود و تنها نور سربی رنگی از آن باقی مانده بود که او به خدمت امام صادق علیه السلام رسید و پس از کسب اجازه به منزل امام وارد شد. امام از دیدن او بسیار شاد شد و او را به حضور پذیرفت.
ابوبصیر نزد امام نشست و گفت: یابن رسول الله! منظور از این آیه چیست که خداوند می فرماید: همانا تویی بیم دهنده و برای هر گروه رهبری است. منظور از بیم دهنده چیست و هم چنین منظور از رهبر کیست؟
ص: 26
امام صادق علیه السلام در پاسخ ابوبصیر فرمود: «منظور از بیم دهنده، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم و رهبر، حضرت علی علیه السلام و فرزندان امام علیه السلام هستند.» آن گاه به ابوبصیر رو کرد و فرمود: «آیا امروز رهبری هست؟» ابوبصیر رو به امام کرد: آری فدایت گردم. همواره رهبری در میان خاندان شما بوده که یکی پس از دیگری آمده و رفته اند و اکنون مقام رهبری به شما رسیده است.
امام صادق علیه السلام فرمود: ای ابا محمد، خداوند تو را رحمت کند. درست گفتی؛ زیرا اگر قرار بود آیه ای از قرآن در شأن شخصی نازل گردد، مثل آیه ای که درباره مقام پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و علی علیه السلام نازل شده، وقتی آن شخص بمیرد آن آیه هم از بین برود و مصداقی نداشته باشد، در نتیجه قرآن مرده است، ولی قرآن همیشه زنده است و زمان آن بربازماندگان جریان دارد؛ چنان که برگذشتگان جریان داشت.
ابوبصیر وقتی این سخنان را از زبان مبارک امام صادق علیه السلام شنید، گفت: می دانستم منظور از رهبر، امام علی علیه السلام و اولاد اویند، ولی می خواستم آن را از زبان شما بشنوم و با دلایلی که شما می آورید، یقینم کامل شود. ابوبصیر، خدا را بر نعمت بزرگ امامت شکر گفت و در حالی که لبخند بر لب داشت آن جا را ترک کرد.(1)
ص: 27
فصل سوم: دلایل امامت و شیوه انتخاب امام
زیر فصل ها
لزوم رفع شبهه از اندیشه امت
قاعده لطف
حدیث ثقلین
امامت فقط در خاندان رسول خدا
تعداد امامان
گواهی فاطمه علیهاالسلام به دوازده امام
در مسیر سفر باید از بصره می گذشت. به در مسجد که رسید آن جا را پر از جمعیت دید. مشتاق شد تا بداند کیست که این همه جمعیت را گرد آورده است. وارد مسجد شد. ابامروان عمروبن عبید را دید که درباره امامت و خلافت سخن می گفت: پس از پیامبر اسلام نیازی نیست کسی راهنمای ما باشد، ما قرآن داریم و آن برایمان کافی است. مرد مسافر با ناراحتی، بیرون آمد و فوری از شهر خارج شد سپس راه کوفه را در پیش گرفت. به آن جا که رسید در حالی که از کوچه های شهر می گذشت، صدای هشام بن حکم را از خانه ای شنید و به یاد سخنی افتاد که امام صادق علیه السلام درباره او گفته بود. با خود گفت: هشام بهترین کسی است که می تواند پاسخی محکم و رسا به ابامروان بدهد.
نزد هشام رفت و ماجرای گفت وگوی ابامروان را در مسجد بصره برایش نقل کرد.هشام نیز روز بعد توشه سفر برداشت و راهی بصره شد. مرد رهگذر هم که مشتاق مناظره بود، به سوی بصره باز گشت.به بصره رسیدند و بی درنگ به مسجد شهر رفتند. هم چون گذشته جمعیت بسیاری را دیدند که به سخنان ابامروان گوش سپرده بودند.
ابامروان یک شال پشمی بر کمرش بسته بود و در حالی که ردایی بر
ص: 28
دوش خود داشت، با مردم سخن می گفت و به پرسش های آنان پاسخ می داد. آن دو از مردم خواستند راهی برایشان باز کنند تا خودشان را به او برسانند. نزدیک ابامروان رسیدند و دو زانو بر زمین نشستند. سپس هشام به ابامروان گفت: ای مرد دانشمند! من مردی غریبه هستم. از شما اجازه می خواهم تا پرسشی را بیان کنم؟ ابامروان گفت: اجازه داری. هشام گفت: آیا شما چشم داری؟ ابامروان با تعجب گفت: ای فرزند! این چه پرسشی است؟ می بینی که چشم دارم.
هشام گفت: آیا پرسش مرا پاسخ می دهی؟ ابامروان ادامه داد: ای فرزند! بپرس، اگرچه این پرسشت احمقانه بود. هشام دوباره پرسید: آیا چشم داری؟
- بله.
- با چشمت چه می کنی؟
- با آن انسان ها و نعمت ها و رنگ ها را می بینم.
- آیا بینی داری؟
- بله.
- از آن چگونه استفاده می کنی؟
- بوها را استشمام می کنم.
- آیا دهان داری؟ با آن چه می کنی؟
- بله دهان دارم و با آن طعم و مزه غذاها را می چشم.
- آیا گوش داری؟ از آن چگونه بهره می بری؟
- صداها را می شنوم.
- آیا قوه ادراک و مغز داری؟
ص: 29
- بله دارم.
- با آن چه می کنی؟
- با آن هر چیزی را که از راه حواس بر من وارد شود تشخیص می دهم.
- آیا این حواس و اعضا، بی نیاز از مغز و قوای درک کننده نیستند؟
- نه
- چگونه نیازمند به مغز هستند، در حالی که همه آن ها سالمند و کمبودی ندارند؟
- ای فرزند! این جوارح و حواس هنگامی که در واقعیت چیزی که ببینند، بو کنند، بچشند یا بشنوند، شک کنند، آن ها را به مغز و قوای درک کننده معرفی می کنند و این مغز است که درست را از نادرست تشخیص می دهد.
- پس خداوند قلب و مغز را برای رفع اشتباه حواس آفریده است؟
- آری، مغز برای انسان بسیار لازم است وگرنه حواس و اعضا به اشتباه می افتند.
- خداوند بزرگ مغز انسان را بیهوده و بی کار نگذاشته تا درست یا نادرست بودن حواس را بررسی کند. حال چگونه خداوند این خلق را در گمراهی باقی گذارده و همه افراد انسان را در شک و اختلاف نگاه داشته است و برای آنان امامی قرار نداده تا برطرف کننده شبهه های آنان باشد و آنان را از حیرت و سرگردانی خارج سازد؟
ابا مروان ساکت شد و چیزی نگفت. سپس رو به هشام کرد و گفت: تو هشام بن حکم هستی؟
ص: 30
- خیر.
- آیا از هم نشینان او هستی؟
- خیر.
- از کجا آمده ای، اهل کجایی؟
- من اهل کوفه ام.
پس بی شک خود هشام هستی. سپس برخاست و او را در آغوش کشید. خود به کناری رفت و او را بر جای خود نشاند و تا زمانی که هشام در مجلس بود، سخن نگفت.
پس از آن ماجرا روزی هشام با امام صادق علیه السلام روبه رو شد. حضرت فرمود: «ای هشام! این گونه بحث و مناظره را از چه کسی فرا گرفته ای؟»
هشام در پاسخ گفت: این شیوه را از وجود مبارک شما آموختم تا در موارد و موقعیت های گوناگون آن را اجرا کنم. حضرت فرمود: «سوگند به خدای یکتا که این گونه از مناظره، هم چون مناظره موسی علیه السلام و ابراهیم علیه السلام است».(1)
خیمه امام علیه السلام در میان خیمه ها، از دور نمایان بود. صبح زود، با سرعت به سوی خیمه ها حرکت کرد. هشام همان کسی بود که امام صادق علیه السلام در مناظره او را به پرنده ای تشبیه می کرد که هرگز به زمین نمی افتد. او به مردم فرموده بود: «باید مناظره و بحث را از هشام بیاموزید.»
هشام به خیمه امام صادق علیه السلام رسید و پس از سلام و ادای احترام
ص: 31
در گوشه ای کنار یونس نشست. یونس بن یعقوب می گوید به امام علیه السلام گفتم: یک مرد شامی آمده است و مسلمانان را به مناظره می طلبد. امام علیه السلام نخست حمران و سپس حول را به مناظره با او فرستاد.پس از آنان قیس بن ماهر با او به بحث نشست و همه به گونه ای او را شکست دادند.
امام علیه السلام به مرد شامی رو کرد و گفت: «ای مرد شامی! حال با هشام بن حکم سخن بگو.» مرد شامی که فکر می کرد می تواند بر هشام چیره شود، گفت: باشد، سخن می گویم. مرد شامی نگاهش را به امام دوخت سپس رو به هشام کرد و گفت: ای جوان! از من درباره امامت این مرد بپرس. هشام از این جسارت، به قدری ناراحت شده بود که بدنش می لرزید، ولی خود را کنترل کرد و به او گفت: ای مرد شامی! به نظر تو، خدا صلاح بندگانش را بهتر می داند یا خود بندگان؟
- خوب این که پرسیدن ندارد. پیداست که خداوند بر کارهای بندگانش داناتر است. ای جوان! این چه پرسش احمقانه ای بود. - خداوند با این محبتی که به آفریدگانش دارد، برای آنان چه می کند؟
- حجت و راهنما می فرستد تا پراکنده نشوند و در کارهای خود با یکدیگر اختلاف پیدا نکنند.
- آن راهنما کیست؟
- رسول خدا.
- پس از رسول خدا، چه کسی است؟
- کتاب خدا و سنت رسولش.
- آیا امروز برای رفع اختلاف ما، کتاب و سنت کافی است؟
- آری.
ص: 32
- پس چرا من با تو اختلاف دارم و تو از شام حرکت کرده ای و برای گفت وگو در این باره به این جا آمده ای؟ مرد شامی که منظور هشام را دریافت. عرق از پیشانی اش جاری شد و ساکت ماند و سرش را به زیر انداخت. امام صادق علیه السلام به مرد شامی فرمود: «چرا سکوت کرده ای؟» مرد شامی سرش را بالا گرفت و گفت: اگر بگویم ما با یکدیگر اختلاف نداریم، دروغ گفته ام. اگر بگویم کتاب و سنت سبب حل اختلاف می شود نیز سخنی گزاف است؛ چون هر کس کتاب و سنت را براساس سلیقه خود تفسیر می کند. اگر بگویم ما با یکدیگر اختلاف داریم، ولی هر یک از ما در مرام و مذاهب خود راه حق را می پیماییم، در این صورت، دیگر کتاب و سنت کنار می رود و نیازی به آن ها نیست. من نمی توانم پاسخ این جوان را بدهم، مگر آن که دلیل و برهانی همانند او بیاورم.
حضرت فرمود: «ای مرد شامی! هر چقدر دوست داری از این جوان پرسش کن. صبر و حوصله اش بسیار است. او را شخص توانایی خواهی یافت.»
مرد شامی پرسید: ای جوان! آیا لطف و نظر پروردگار به مردم بیشتر است یا نظر و لطف آنان نسبت به خودشان؟
- لطف و رحمت پروردگار نسبت به مردم بیشتر است.
- آیا خداوند کسی را برانگیخته است که آنان را از تفرقه به وحدت هدایت کند، کژی ها را از میان بردارد و مردم را از باطل به سوی حق رهنمون سازد؟
- در زمان رسول خدا یا در این زمان؟
ص: 33
- در زمان رسول خدا، معلوم است که او حجت است. بگو ببینم در این زمان کیست؟
هشام به امام صادق علیه السلام اشاره ای کرد و گفت: همین شخصی که در این جا نشسته و مردم برای دیدارش از راه های دور می آیند. او ما را از احوال آسمان و زمین خبر می دهد و این میراثی است که از پدر و جدش به او رسیده است.
- من از کجا این معنی را بدانم؟
- از هر چه می خواهی بپرس.
حجت را بر من تمام کردی. حال دیگر بهانه ای ندارم و باید از او پرسش کنم.
سپس حضرت فرمود: «ای مرد شامی! من می توانم به تو خبر دهم که چگونه سفر کرده ای؟ راه سفر تو چگونه بوده و این که در سفر تو چه رخ داده است.»
سخنان امام بر مرد شامی اثر گذاشت و گفت: به خدا قسم، ای حجت خدا! تو راست می گویی. هم اکنون در برابر حکم و دستور خدا تسلیم شدم و اسلام حقیقی را پذیرفتم. حضرت فرمود: «تو در این ساعت به خدا ایمان آوردی؟» مرد شامی گفت: آری، چنین است ای حجت خدا. من ایمان آوردم و حال گواهی می دهم به لااله الا الله، محمد رسول الله و این که تو جانشین پیامبر خدا هستی. او دوباره شهادتین را گفت و مسلمان واقعی شد.(1)
ص: 34
او در کارهایش، آینده نگر بود و برای رسیدن به هدفش پس از بررسی همه راه های ممکن، کوتاه ترین و آسان ترین راه را برمی گزید. در عبادت و بندگی خدا نیز همین گونه عمل می کرد؛ چون نمی خواست با عبادت طولانی به کار و کاسبی اش آسیب برساند. مغازه اش همیشه پر از جمعیت بود. او به کم ترین عبادت بسنده می کرد، نماز را اول وقت و به جماعت می خواند، ولی آخرین کسی بود که به جماعت می پیوست و نخستین فرد بود که مسجد را ترک می کرد تا از کارهای خود باز نماند.
روزی امام علی علیه السلام را از دور دید. از کار و کاسبی دست کشید، مشتریان را رها کرد و از مغازه بیرون آمد و با شتاب بسیار خود را به امام علیه السلام رساند. نزدیک تر رفت و سلام کرد. امام علیه السلام او را شناخت و سلام او را پاسخ گفت. امام دانست که او مثل همیشه پرسشی دارد و بی درنگ پاسخ آن را نیز می خواهد. امام علیه السلام ایستاد و مرد کوفی پرسید: کوتاه ترین راهی که می تواند انسان را در ردیف کافران و گمراهان قرار دهد، کدام است؟ امام علیه السلام فرمود: «کوتاه ترین راه گمراهی، نشناختن حجت و نماینده خداست. حجتی که پیروی از او واجب است.» مرد پرسید: حجت خدا کیست؟ آن را برایم روشن کنید. امام علیه السلام فرمود: «کسانی که خداوند در ردیف خود و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم قرار داده و فرموده: ای کسانی که ایمان آورده اید! پیروی کنید؛ خدا و رسول و اولی الامر را.» (نساء:95)
مرد با این که می خواست در کوتاه ترین جمله پاسخ خود را بشنود، ولی دانستن این مسأله برای او بسیار پراهمیت بود و نمی توانست به آسانی از کنار آن بگذرد. بنابراین، از امام خواست تا موضوع را روشن تر
ص: 35
بیان کند. امام علیه السلام فرمود: «همان کسانی که رسول خدا بارها و در خطبه آخرین روز عمرش نیز از آن ها یاد کرد و فرمود: «من در میان شما، دو چیز گران بها به یادگار گذاشتم. اگر به آن دو تمسک جویید، هرگز گمراه نخواهید شد؛ یکی کتاب خدا و دیگری اهل بیتم».
مرد کوفی با شنیدن این پاسخ قانع شد، از امام خداحافظی کرد و در حالی که خشنود به نظر می آمد، به مغازه اش بازگشت، ولی هنوز به سخن امام علیه السلام فکر می کرد و به این راه کوتاه هدایت می اندیشید.(1)
با عصبانیت از جا برخاست و مرد ناصبی را به حال خود رها کرد و در کوچه های مدینه به راه افتاد. با خود می اندیشید که شاید او نمی تواند آن مرد ناصبی را متقاعد سازد. باز پیش خود گفت: نه، این غیر ممکن است. همه دلیل های من بر آیه های قرآن و احادیث پیامبر اکرم استوار بوده است. اگر او از لجاجت دست بر می داشت، باید در برابر سخنان من تسلیم می شد و می پذیرفت که امامت، تنها مخصوص خاندان رسول خدا است و فرمانی از سوی خداست و انتخابی نیست، ولی آن چه او می گوید، این است که امامت امری است که به دست مردم انتخاب می شود و لزومی ندارد که از خاندان پیامبر باشد. عبدالعزیز غرق در این اندیشه به منزل امام رضا علیه السلام رسید، در به رویش گشوده شد و وارد منزل شد. لحظاتی بعد، امام علیه السلام او را به حضور پذیرفت. عبدالعزیز بن مسلم همه چیز را برای امام نقل کرد. او گفت: من داستان غدیر را برای
ص: 36
او نقل کردم و این آیه را برای آن مرد ناصبی قرائت کردم که فرمود: «امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما به اتمام رساندم و اسلام را به عنوان آیین جاودان شما پذیرفتم.(مائده:3) سپس به شأن نزول این آیه در آخرین حج پیامبر اشاره کردم، ولی مرد ناصبی زیر بار نرفت و من با عصبانیت از او جدا شدم، امام رضا علیه السلام شرح مفصّلی از نشانه های امام برحق برای عبدالعزیزبن مسلم بیان کرد و فرمود: آیا گمان می کنند که امام در غیر از خاندان رسول خدا یافت می شود؟ کسانی که چنین گمانی دارند، با مخالفت وجدان روبه رو می شوند. آنان آرزوهای بیهوده در سردارند؛ زیرا گزینش خدا و رسول او را رد می کنند و برای انتخاب خود ارزش قایل هستند. حال آن که مقام امامت، اکتسابی و انتخابی نیست؛ فضلی از سوی خداوند است و خداوند هر کس را شایسته بداند انتخاب می کند. بنابراین، چگونه رواست که مردم امام را انتخاب کنند. این گونه افراد به کتاب خدا بی توجه هستند، حال آن که راه هدایت و شفا در این کتاب است. خداوند چنین افرادی را سرزنش کرده و می فرماید: «کیست گمراه تر از کسی که از هوس خود بدون هدایت الهی پیروی کند. همانا خداوند، گروه ستمگر را هدایت نمی کند.»
عبدالعزیز بن مسلم، سخنان امام علیه السلام را با دقت گوش داد و آیه های بیشتری از قرآن درباره شایستگی رهبری و امامت خاندان رسول خدا از آن حضرت آموخت و خود را برای بحث و گفت وگوهای بعدی با مخالفان آماده کرد.(1)
ص: 37
همه برای تبریک و شاد باش به آن جا آمده بودند. به سبب وجود طفل تازه به دنیا آمده، فضای خانه علی علیه السلام لبریز از نور بود. پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم، حسین علیه السلام را در آغوش می فشرد و او را می بوسید. همه خوشحال بودند و به همه تبریک می گفتند.
فاطمه علیهاالسلام از جا برخاست. پس از آن که خود را خوب پوشاند، حرکت کرد. چند قدمی برداشت و خود را به جابر که در اتاق دیگر نشسته بود رساند، جابر بن عبدالله انصاری، دختر پیامبر را دید که به سوی او می آمد. فوری از جا برخاست و گفت: درود بر تو ای دختر رسول خدا و به او تبریک گفت. فاطمه نیز به او پاسخ داد. جابر هنوز نمی دانست دختر رسول خدا برای چه کاری نزد او آمده است. سرش پایین بود و به زمین نگاه می کرد که فاطمه علیهاالسلام، شیئی را که در پارچه پیچیده شده بود، از زیر چادر بیرون آورد. آن را باز کرد و به جابر داد. لوحی بود درخشنده و سبزرنگ. در آن نوشته ای به چشم می خورد که همه آن ها برای جابر تازگی داشت و او را شگفت زده کرد.او با خود گفت: خدایا تا به حال چنین نوشته ای به این زیبایی و درخشندگی ندیده بودم. نمی خواست از محتوای آن بپرسد، ولی تاب نیاورد. نوشته را گرفت و آن را بوسید. آن گاه پرسید: ای دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم پدر و مادرم به قربانت، این لوح چیست؟ فاطمه علیهاالسلام فرمود: «این لوحی است که خداوند بزرگ آن را به رسولش حضرت محمّد صلی الله علیه و آله وسلم اهدا کرده است. در آن نام پدرم، محمد صلی الله علیه و آله وسلم، شوهرم علی علیه السلام و دو
ص: 38
پسرم حسن و حسین و امامان پس از آنان نوشته شده است. این هدیه ای است که پدرم به عنوان مژدگانی تولد فرزندم، حسین علیه السلام، به من بخشیده است.» جابر، با شوق بیش تر، لوح را گشود و نوشته آن را با دقت خواند، پس از آن، جابر این نوشته را نزد خود نگه داشت.
سال ها گذشت و دوران امامت امام باقر علیه السلام فرا رسید. پیرمردی، عصا زنان و گوژپشت، با محاسنی بلند و پر پشت، راهی منزل امام باقر علیه السلام بود. همگان برای او احترام ویژه ای قایل بودند؛ چون او تنها کسی بود که به سبب دیدار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم با خلق و خوی او آشنایی داشت. در به روی پیرمرد گشوده شد. با عزت و احترام از پله ها بالا آمد و به جایگاه امام باقر علیه السلام راه یافت. امام علیه السلام به گرمی از او استقبال کرد و جابر را در کنار خود نشاند. امام علیه السلام با فروتنی و احترامی ویژه به جابر رو کرد و فرمود: «ای جابر! پرسشی از تو دارم. چه هنگام می توانم برای شنیدن پاسخ پرسشم با تو دیدار کنم.» جابر دریافت که امام می خواهد موضوع مهمی را با او در میان بگذارد و یا پرسش پر اهمیتی دارد که دیدار جداگانه ای را پیشنهاد کرده است. بنابراین گفت: قربانت گردم ای پسر رسول خدا! هر زمان که شما بخواهی من آماده ام.
چند روز بعد، امام باقر علیه السلام بدون مقدمه به اصل مطلب پرداخت و فرمود: «می خواهم درباره لوح از تو بپرسم، لوحی که مادرم فاطمه علیهاالسلام به تو داد.» جابر می دانست که همه امامان از وجود لوح باخبرند و او تنها وظیفه دارد این امانت را هنگامی که زمان آن فرا رسد، به امامی که آن را بخواهد، واگذار کند. جابر داستان دریافت آن لوح را برای امام باقر علیه السلام بازگو کرد. امام علیه السلام فرمود: «ای جابر! آیا آن لوح را به من نشان
ص: 39
می دهی؟» جابر گفت: آری. ای پسر رسول خدا، این امانتی است که باید به شما باز گردانده شود.
جابر به سختی از جا برخاست و خود را به خانه اش رساند. لوح را که در مکانی مطمئن پنهان کرده بود، بیرون آورد. آن را بوسید و زیر عبایش پنهان کرد. سپس به خانه امام باقر علیه السلام بازگشت و آن را دو دستی به امام علیه السلام تقدیم کرد. امام باقر علیه السلام، وقتی لوح را دید، بی آن که آن را بگشاید، دوباره آن را به جابر داد و فرمود: «تو به نوشته های آن نگاه کن تا من آن را از حفظ بخوانم.» جابر با اشتیاق پذیرفت و در حالی که امام نوشته را از حفظ می خواند، او نیز به دقت مطالب آن را می نگریست. امام، از ابتدا تا پایان نوشته را مو به مو، بدون کم و زیاد برای جابر خواند، در آن لوح، نام پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و دوازده امام علیهم السلام نوشته شده بود که عبارت بودند از علی، حسن، حسین، سجاد،باقر، صادق، کاظم، رضا، جواد، هادی، حسن عسکری و امام مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف .
جابر از این که توانسته امام باقر علیه السلام را ببیند و این امانت الهی را از سوی فاطمه علیهاالسلام به فرزندش، امام باقر علیه السلام برساند، بسیار شادمان بود. پس با خیالی آسوده با امام باقر علیه السلام خداحافظی کرد و از او جدا شد.(1)
او پس از رحلت رسول اللّه غمگین و متحیر بود، ولی هنوز نور خداوند در دلش سوسو می زد. شب و روز به این می اندیشید که جانشین واقعی پیغمبر کیست. او برای نجات از این عذاب، فکری به نظرش رسید و
ص: 40
گفت: باید نزد کسی بروم که نزدیک تر از او به رسول خدا وجود نداشته باشد و درباره جانشینی پس از پیامبر از او پرسش کنم. ناگهان به یاد فاطمه، دختر پیامبر افتاد که هر روز بر سر قبر پدر می رفت و گریه می کرد. او هم بر سر قبر پیامبر رفت. صبرکرد تا ناله ها و گریه های جان سوز فاطمه به پایان رسید. پیش رفت و سلام کرد و پس از معرفی خود گفت: سرور زنان عالم! به خدا قسم، با این گریه هایت، رگ های تنم را پاره کردی. فاطمه فرمود: ای ابا عَمْرَة! در نبود پدرم، برای من سزاوار است که چنین گریه کنم. او گفت: ای بزرگوار! می خواهم مطلبی از شما بپرسم که مدتی است همه اندیشه ام را پریشان کرده و آرامش را از من گرفته است. فاطمه علیهاالسلام فرمود:
- بپرس.
آیا پیامبر، پیش از رحلتشان، درباره امامت علی علیه السلام به روشنی سخن نگفت؟
- من تعجب می کنم از شما، آیا روز غدیرخم را فراموش کرده اید؟!
- خیر، ولی من می خواهم این را از زبان شما هم بشنوم و به یقین برسم. خداوند شاهد است از پیامبر شنیدم که فرمود: از بین امتم، علی بهترین کسی است که من در بین شما می گذارم. پس از من: او و دو فرزند او با نه نفر از فرزندان حسین، پیشوای مسلمانان خواهند بود. اگر شما از آنان پیروی نکنید، این اختلاف تا روز قیامت به طول خواهد انجامید.
- ای بانوی بزرگوارم! پس چرا علی علیه السلام در گرفتن حق خود کوتاهی کرد؟!
ص: 41
- ای ابا عَمره! رسول خدا فرموده: مَثَل امام، مثل کعبه است که باید دیگران به طرف او بروند، نه آن که کعبه به سوی مردم بیاید. به خدا قسم، اگر حق را به اهلش وا می گذاشتند، امامت گذشته و آینده را به ارث می برد تا این که قائم ما قیام می کرد.
اباعمره که این سخنان را از فاطمه می شنید، گریه اش گرفت و با خدای خود پیمان بست که همیشه در رکاب امام علی علیه السلام باشد و لحظه ای از او جدا نشود.(1)
ص: 42
فصل چهارم: نشانه های امام و حجت الهی
زیر فصل ها
زنده بودن
اعجاز
خویشاوندی و وصیت از امام پیشین
آشنایی به همه زبان ها
داشتن سلاح پیامبر
او شخصی مهربان و با این حال مقاوم و سرسخت بود. زمانی که او را از مدینه همراه پنجاه نگهبان به زندان بصره آوردند، هارون، خلیفه سنگدل عباسی، دستور قتل او را صادر کرد و به زندان بان گفت: هر زمان فرصت یافتی او را بکش. زندان بان پیش از این فردی بی آزار بود، ولی از زمانی که مسئولیت زندان بانی را به او داده بودند، برای حفظ پُست و مقام خود دستورهای هارون را مو به مو اجرا می کرد و زندانیان را آزار می داد. زندان بان، هر روز می دید زندانی تازه وارد، در حال رکوع، سجده و قنوت، دعاهایی می خواند که تا آن زمان نشنیده و برایش تازه و زیبا بود. تا این که روزی زندانی، زندان بان را نزد خود فرا خواند و با او به گفت وگو پرداخت و زندان بان، شیفته سخنان زندانی اش گردید. او احساس کرد چراغی در دلش روشن شد که تا ابد خاموش نمی شود. زندانی از جدش برای زندان بان سخن گفت. سخنانی که زندگی اش را دگرگون ساخت. او به نقل از رسول خدا فرمود: «کسی که بمیرد و امام زنده ای نداشته باشد که او را بشناسد و از او پیروی کند، مانند مردمان دوران جاهلیت مرده است».
زندان بان پرسید: آیا امام حتماً باید زنده باشد؟ امام کاظم علیه السلام فرمود: آری. زندان بان به حقانیت امام کاظم پی برد و امام خود را شناخت. از آن
ص: 43
پس، روزها و ساعت ها با او می نشست و از او بهره های فراوان می برد. جاسوسان، این موضوع را به گوش هارون رساندند و گفتند که او با موسی بن جعفر همانند یک میهمان بسیار عزیز برخورد می کند؛ گویا که غلام اوست. هارون یک سال بعد دستور داد تا امام علیه السلام را به بغداد منتقل کنند.(1) زندان بان از نعمت وجود امام علیه السلام محروم شد، ولی به یک حقیقت بزرگ پی برد؛ چون تا آن زمان بر این باور بود که پس از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم، امام و حجتی از سوی خدا و رسولش وجود ندارد که رهبر امت اسلامی باشد این آشنایی سبب شد که بداند رسول خدا برای پس از خودش نیز چاره ای اندیشیده و امامانی را برای پس از خود معرفی کرده است. او دانست در هر زمان، یک امام زنده وجود دارد که بربندگان خدا حجت است و همه وظیفه دارند از او پیروی کنند. زندان بان، خدا را برای این نعمت بزرگ شکر کرد و آرزو می کرد بتواند بار دیگر امام را از نزدیک ببیند و با او هم نشین شود.
آب به روی سپاه امام علی علیه السلام بسته شد و لشکر امام علیه السلام چندین روز به آب دسترسی نداشت. ذخیره آب سپاهیان امام به پایان رسیده بود. از بی آبی، کابوس ترس و وحشت بر وجود همگان سایه افکنده بود. عده ای از فرو مایگان به دسیسه روی آوردند و با ایجاد شبهه در حقانیت امام علی علیه السلام گفتند اگر او امام است، معجزه اش را نشان دهد و آب را از دل زمین بیرون آورد و جان تشنه سپاهیان را سیراب کند.
امام علیه السلام بی اعتنا به آنان از پیش دستور داده بود که چاهی حفر کنند.
ص: 44
منافقان آرزو می کردند آبی بیرون نیاید تا بدین وسیله از جایگاه والای امام کاسته شود و یاران آن حضرت نیز نگران بودند. از یک سو کسی امید نداشت از آن چاه، آبی بیرون بیاید و از سوی دیگر یقین داشتند که امام علیه السلام کاری بیهوده انجام نمی دهد و از چاه، آب به دست خواهد آمد. در این حالت بیم و امید، چاه حفر شد تا این که به سنگی بزرگ رسیدند، هر چه سعی کردند و به آن ضربه زدند، اثری نداشت و سنگ از جا تکان نمی خورد. تا این که حضرت خود دست به کار شد و با ضربه ای محکم و قوی، سنگ را شکافت. ناگهان آب از آن بیرون جهید و جاری شد و به حدی جوشید که تا دهانه چاه بالا آمد و همه سیراب شدند.
یکی از فرماندهان سپاه، فرصت را مناسب دید و برای رفع دودلی بعضی افراد و نیز پاسخ به منافقان فرصت طلب، فریاد برآورد: ای مردم! آیا این صحنه شگفت انگیز برای منافقان کافی نیست که از دسیسه دست بردارند. آیا این کار از دست کسی جز جانشین رسول خدا برمی آید؟ آیا این معجزه ای همانند معجزه شکافته شدن سنگ به دست حضرت موسی علیه السلام برای یارانش نیست، وای بر شما! اگر از فرمان های امام خود و جانشین رسول خدا سرپیچی کنید. یکی دیگر از یاران امام علیه السلام از میان جمعیت برخاست و فریاد برآورد: آری، این کار فقط از دست جانشین رسول خدا برمی آید، خودم در صلح حدیبیه حضور داشتم و خوب به یاد دارم که رسول خدا سعد بن ابی وقاص را در بیابان های سرزمین جُحفه به دنبال آب فرستاد، ولی او با مشک های خالی برگشت، وقتی علی بن ابی طالب را در آن زمان به دنبال آب فرستاد، آن حضرت با مشک های پر
ص: 45
آب بازگشت. به راستی او و فرزندانش، امامان و پیشوایان واقعی ما هستند.(1)
کوچه های مدینه را قدم زنان و آرام می پیمود. موضوع پر اهمیتی ذهنش را آشفته کرده بود. دوست داشت امام صادق علیه السلام را ببیند و پاسخ پرسشش را از او بشنود. همان گونه که راه می رفت، با خود چنین تکرار می کرد: چگونه و به چه دلیل؟ ولی از دریافتن پاسخ این پرسش ناتوان بود، تا اینکه به منزل امام صادق علیه السلام رسید، نزد امام علیه السلام رفت. با اینکه خسته بود، ولی با دیدن امام علیه السلام، آرام گرفت و خستگی از بدنش زدوده شد. امام علیه السلام از حالش پرسید و عبدالعلی سپاس گزاری کرد، آن گاه پرسید: ای پسر رسول خدا! پرسشی دارم. کسی که جایگاه امامت را غصب کرده و به ناحق خود را جانشین پیامبر خدا می داند، ما چگونه و با چه دلیل او را محکوم و رد کنیم؟
امام صادق علیه السلام منظور عبدالعلی را از غاصبان خلافت فهمید. منظور او خلفای عباسی بودند که با شعار طرفداری از اهل بیت، بر بنی امیه پیروز شدند. سپس امامان را نادیده گرفتند و خود بر مسند خلافت تکیه زدند. بنابراین، امام علیه السلام فرمود: «ای عبدالعلی! افراد از او درباره مسایل حلال و حرام بپرسند. چون از پاسخ درمانده شود، رسوا خواهد شد و دروغ گویی اش آشکار می شود.»
عبدالعلی هنوز به امام می نگریست و انتظار می کشید. امام صادق علیه السلام
ص: 46
احساس کرد او هنوز قانع نشده، بنابراین، برای روشن شدن موضوع، توضیح داد که:
سه دلیل وجود دارد که هیچ یک از آن ها جز برای امام برحق حاصل نمی شود و به این سه دلیل رهبر شایسته شناخته می شود.
1. او از نظر خویشاوندی و کمالات دیگر نزدیک ترین و سزاوارترین شخص نسبت به امام گذشته است.
2. سلاح پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم نزد او است.
3. وصیت امام گذشته درباره او میان مردم مشهور باشد، به گونه ای وارد شهری شوی و از کوچک و بزرگ بپرسی که امام گذشته به چه کسی وصیت کرد، آنان در پاسخ بگویند. به فلان کس پسر فلان کس.
عبدالعلی با شنیدن این سخنان نفس راحتی کشید و از امام علیه السلام تشکر کرد. دستان امام را بوسید و در حالی منزل امام را ترک می کرد که آثار نگرانی و اندوه در چهره اش دیده نمی شد. او می رفت تا با منحرفان به بحث بنشیند و از جانشین بر حق پیامبر دفاع کند.(1)
دوران خلافت و اقتدار عباسیان بود. مأمون، نشسته بر مسند خلافت، خود را جانشین رسول خدا می دانست. در آن سال ها امام رضا علیه السلام نیز به اجبار مأمون به مرو آمده بود. در پی این مهاجرت، بسیاری از بستگان آن حضرت از عراق و حجاز به ایران کوچ کردند و گرد شمع وجودشان حلقه زدند. منزل امام علیه السلام پر از جمعیت بود. مشتاقان از دور و نزدیک
ص: 47
برای شنیدن پاسخ پرسش هایی که از مدت ها در ذهن داشتند به آن جا آمده بودند و یکی پس از دیگری مشکل هایشان را با امام علیه السلام در میان گذاشته اند و پاسخ دریافت می کردند. یکی از شیفتگان امام علیه السلام که برای پرسیدن، بسیار بی تابی می کرد پیش آمد و پس از آن که در کنار امام علیه السلام آرام گرفت، پرسید: ای فرزند رسول خدا! فدایت گردم، امام برحق به چند نشانه شناخته می شود؟
امام رضا علیه السلام نگاه صمیمانه و محبت آمیزش را به ابامحمد دوخت و در پاسخ، با لحنی ملایم و شمرده فرمود: امام معصوم با این ویژگی ها شناخته می شود:
1. از امام گذشته به امامت بعدی اشاره شود [مثلاً امامت را به روشنی بیان کرده یا در وصیت خود آورده باشد.]
2. به پرسش های مردم، بی درنگ پاسخ گوید.
3. اگر حاضران نزد او سکوت کنند، او آغازگر سخن و میدان دار مجلس باشد.
4. از پیشامدهای آینده خبر دهد.
5. با هر زبان و لغتی بتواند با مردم سخن بگوید.»
سپس امام رضا علیه السلام به ابامحمد فرمود: «پیش از آن که از این مجلس بیرون روی، یکی از این ویژگی ها را به تو نشان می دهم.» مرد همچنان منتظر بود تا نشانه امامت را با چشم خود ببیند که ناگهان در خانه به صدا در آمد. مردی اجازه خواست و داخل شد.امام علیه السلام او را به حضور پذیرفت، مرد با این که ایرانی و زبان اصلی اش فارسی بود، ولی چون می پنداشت امام تنها زبان عربی می داند، با زبان عربی سخن آغاز کرد،
ص: 48
در حالی که امام رضا علیه السلام با زبان فارسی به او پاسخ می داد.
مرد ایرانی از سخن گفتن امام علیه السلام به زبان فارسی شگفت زده شد و به امام علیه السلام گفت: قربانت گردم ای پسر رسول خدا! سوگند به خداوند من به زبان فارسی سخن نگفتم؛چون گمان می کردم شما زبان فارسی را خوب نمی دانید.
امام رضا علیه السلام به مرد فارسی زبان رو کرد و فرمود: «شگفت آور است، اگر من نتوانم به زبان فارسی پاسخ تو را بدهم. پس برتری من بر تو در چیست؟»
سپس امام رضا علیه السلام به ابامحمد فرمود: «ای ابامحمد! همانا امام معصوم زبان همه مردم را می داند، حتی امام، زبان پرندگان، حیوانات و همه جانداران را می داند کسی که این ویژگی ها را نداشته باشد، او امام برحق نخواهد بود.»
ابامحمد پرسش های دیگری نیز از امام رضا علیه السلام پرسید و پاسخ همه را دریافت کرد. او در حالی منزل امام را ترک کرد که بسیار خرسند به نظر می رسید؛ چون درباره امامت و شناخت نشانه های آن، مطالب جدیدی آموخته بود.(1)
مجلس از وجود امام صادق علیه السلام نورانی بود و چشمان به انتظار نشسته سعید را روشنی می بخشید. این کار، عادت هر روزه سعید شده بود که خود را به وجود مقدس امام علیه السلام برساند تا در کنار او لحظاتی آرام
ص: 49
بگیرد و از زلال علم و معرفت او سیراب شود. پس از آن، در پی کار خود می رفت.
روزی از روزها سعید سمّان نزد آن حضرت نشسته بود که در خانه به صدا در آمد. سعید از جا برخاست و پیش آمد. در را گشود. با دو مرد روبه رو شد. هر دوی آنان را می شناخت. آن دو امامت زید را پس از امام سجاد علیه السلام پذیرفته بودند و او را به عنوان امام پنجم می شناختند. با دیدن آن دو، کمی جا خورد، ولی به روی خود نیاورد. به آنان اجازه ورود داد. داخل شدند، سلام کردند و بی آن که بنشینند، از کنار در خطاب به امام صادق علیه السلام پرسیدند: آیا در میان شما بنی هاشم، امامی که پیروی از او واجب باشد، وجود دارد؟ امام صادق علیه السلام منظور آن دو را فهمید. آنان می خواستند بر حق بودن امامت زید را از زبان امام صادق علیه السلام بشنوند. بنابراین، امام صادق علیه السلام فرمود: نه، منظور امام این بود که آن امامی که منظور شما است، نزد ما نیست. آن دو مرد با شگفتی گفتند: افرادی از سوی شما به ما خبر داده اند که به پیروی از زید فتوا داده ای و اعتراف می کنی و امامت زید را پذیرفته ای. آن افراد، مورد اطمینان هستند و دروغ نمی گویند. امام صادق علیه السلام از این خبر خشمگین شد و فرمود: «من چنین فتوا و دستوری نداده ام.» آن دو از خشم امام صادق علیه السلام هراسیدند و ماندن را در آن جا به صلاح ندیدند. بی درنگ آن جا را ترک کردند و از منزل امام بیرون رفتند.
در این هنگام، امام صادق علیه السلام به سعید سمّان رو کرد و پرسید: «ای سعید! آیا این دو را می شناسی؟» سعید پاسخ داد: آری ای پسر رسول خدا، آنان را خوب می شناسم. در بازار کار می کنند و از پیروان مذهب
ص: 50
زیدیه هستند. آنان می گویند شمشیر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم نزد عبدالله بن حسن است. امام صادق علیه السلام ناراحت شد و به سعید فرمود: «خدا آنان را نفرین کند، دروغ می گویند. به خدا سوگند که عبدالله بن حسن آن شمشیر را ندیده و پدرش حسن بن حسن علیه السلام نیز همینطور؛ مگر این که نزد علی بن الحسین [امام سجاد علیه السلام] دیده باشد.
همانا شمشیر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم نزد من است و نیز پرچم، سپر، زره و کلاه خود پیامبر نیز هم چنین.» سپس امام صادق علیه السلام در ادامه فرمود: «ماجرای سلاح در میان خاندان ما همانند صندوقی است که در میان بنی اسرائیل بود. این صندوق در هر خانه ای یافت می شد، نشانه آن بود که صاحب آن به نبوت برگزیده شده. سلاح پیامبر نیز به هر یک از خانواده ما برسد، دلیل بر امامت او است.»(1)
ص: 51
ص: 52
بخش دوم: ویژگی ها، صفت ها و برتری های امامت
زیر فصل ها
فصل اول: شرایط امامت
فصل دوم: امامت امام علی علیه السلام
فصل سوم: ویژگی های امامان
ص: 53
ص: 54
فصل اول: شرایط امامت
زیر فصل ها
1. عصمت
2. علم
3. علم به جزئیات
حسن و حسین علیهماالسلام در کوچه بازی می کردند. علی و فاطمه، به خانه ام سلمه رفته بودند. رسول خدا نیز آن جا بود. حسن و حسین از بازی خسته شدند و به پدر و مادرشان پیوستند. رسول خدا در منزل در حال سجده بود. پس از نماز فاطمه را صدا زد. فاطمه علیهاالسلام نزد پدر رفت. علی علیه السلام را نیز صدا زد و ام سلمه تنها ماند. پیامبر، همه را به زیر عبای خود فراخواند و این آیه نازل شد که فرمود: «خدا می خواهد آلودگی را فقط از شما خاندان [پیامبر] بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند.» (احزاب:33)
پیامبر به علی علیه السلام فرمود: «ای علی! این آیه درباره فرزندان تو حسن و حسین و اولاد آنان است. سپس پیامبر نام دوازده امام علیه السلام را به ترتیب بیان کرد. آن گاه فرمود: «خداوند اسامی آنان را در ساق عرش نوشته. من از خدای متعال پرسیدم اینان کیستند که اسمشان را با این بزرگی نوشته ای؟
خداوند فرمود: اینان امامان پس از تواند. همه معصوم و از همه ناپاکی ها به دور هستند.»
پس از آن بود که پیامبر تا روز آخر عمر مبارکش، هر روز صبح هنگام طلوع فجر، نزد آنان می رفت و همه را به نماز دعوت می کرد و
ص: 55
می فرمود: «خداوند شما را مورد لطف و توجه قوم خویش قرار دهد.» سپس آیه بالا را تلاوت می کرد پیامبر بارها می فرمود: من با کسی که با شما دوستی بورزد، دوست هستم و با کسی که با شما دشمنی بورزد، دشمن هستم.(1)
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم، قبای خود را پوشید و از خانه عایشه به خانه ام سلمه رفت. گویا قرار بود اتفاقی رخ دهد. هنگامی که به خانه ام سلمه رسید، در اتاقی مشغول راز و نیاز شد. علی و فاطمه و حسن و حسین و ام سلمه هم در اتاق دیگری بودند. رسول اللّه فاطمه را صدا زد و با او صحبت کرد. سپس فاطمه غذایی آماده کرد و خدمت ایشان برد. پیامبر به فاطمه دستور داد شوهر و فرزندانش را صدا کند. تا برای غذا خوردن نزد پیامبر بیایند. سپس پیامبر عبایش را از دوش خود برداشت و روی سرش انداخت. فاطمه را صدا زد و او را به زیر عبا دعوت کرد. او نیز رفت. آن گاه محمد صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: خدایا این دختر من است، مادر سید جوانان اهل بهشت و همسر علی است و سپس به فاطمه فرمود: علی را صدا بزن تا هر دو زیر عبای من باشید. فاطمه علی را به زیر عبا دعوت کرد و بعد پیامبر خدا فرمود: خدایا! این علی، جانشین من و شوهر فاطمه، دختر من و پدر حسن و حسین است. سپس فرمود: فاطمه جان! دو فرزندت حسن و حسین را به زیر عبا دعوت کن. فاطمه آنان را نیز به زیر عبا آورد و پیامبر فرمود: خدایا! اینان حسن و حسین، سید
ص: 56
جوانان اهل بهشت و یاور دین تو هستند. ام سلمه که در گوشه اتاق نشسته بود و صحبت های آنان را می شنید، نزدیک آمد و کنار آنان نشست. او خواست به زیر عبا برود که رسول اللّه دست او را گرفت و او را از ورود به زیر عبا نهی کرد.
ام سلمه پرسید: ای رسول خدا! آیا من اجازه ندارم که با شما زیر عبا وارد شوم؟ حضرت فرمود: ای ام سلمه! تو از اهل بیت من نیستی. تو همسر منی و اگر خدا بخواهد، عاقبت به خیر خواهی شد. بعد فرمود: «بار پروردگارا! اینان اهل بیت من هستند. آنان را از هر آلودگی پاک گردان و به مقام طهارت برسان.» در این هنگام، آیه تطهیر نازل شد: «و خدا چنین می خواهد که پلیدی را از شما خاندان نبوت دور کند و شما را از هر گونه عیب و نقصی، پاک و منزه گرداند.» ام سلمه در این هنگام دعا کرد: خدایا! مرا با اهل بیت رسول خدا محشور گردان و به من توفیق خدمت به آنان را عطا کن.(1)
ابراهیم در دل کوه به دنیا آمد و در همان جا به پیامبری مبعوث شد. او با پیامبران پیش و پس از خود تفاوت داشت؛ زیرا قرار بود او به مرتبه ای والاتر از نبوت؛ یعنی امامت نیز برسد.
ابراهیم علیه السلام برای رسیدن به این مقام باید از همه آزمون های الهی پیروز و سربلند بیرون می آمد. او از داشتن فرزند محروم و سال ها در انتظار فرزند بود. در همه این مدت، به راز و نیاز و عبادت مشغول بود و هیچ گونه شکایتی از خدا نکرد او فقط می گفت: «خدایا تو خود اگر
ص: 57
صلاح می دانی به من فرزندی عطا کن.» این یک آزمون برای او محسوب می شد. مبارزه با بت پرستان، آزمونی دیگر برای او به شمار می آمد. ابراهیم علیه السلام با مشرکان به مبارزه پرداخت و خداوند هم آتشی را که بت پرستان برای ابراهیم علیه السلام برافروخته بودند، به گلستان تبدیل کرد. ابراهیم از همه آزمون ها سرفراز بیرون آمد: از جهاد با رومیان، مبارزه با خورشید و ستاره پرستان و جسارت هایی که به او می شد و.... .
روزی فرشتگان الهی به صورت ناشناس بر او فرود آمدند و به عنوان مهمان در خانه ابراهیم نشستند و بشارت فرزندی را به او دادند. ابراهیم فرمود: این چه بشارتی است، در حالی که پیری به سراغم آمده. فرشته ها گفتند: ما تو را به حق بشارت می دهیم و تو نیز از ناامیدان مباش.
ساره، همسر ابراهیم علیه السلام از پشت پرده صدای آنان را شنید و خنده اش گرفت. فرشتگان که صدای خنده او را شنیدند، گفتند: ما ابراهیم را بشارت می دهیم به فرزندی به نام اسحاق که پس از او یعقوب خواهد بود.
ساره که با وجود شگفت زدگی خوشحال نیز بود، گفت: ای وای بر من! آیا می توانم فرزندی را به دنیا بیاورم، در حالی که پیرزنی بیش نیستم و شوهرم نیز به پیری رسیده، این امر بسیار شگفت آوری است.
فرشتگان گفتند: ای ساره! آیا تو از کار خدا در شگفت هستی؟ این رحمت خدا و برکات او بر شما اهل بیت است و خدا حمید و مجید است. در این هنگام، ابراهیم شاد شد، دست ها را رو به سوی آسمان برد و خداوند را شکر کرد.
خداوند به ابراهیم از ساره، اسحاق را داد و از زنی دیگر به نام هاجر،
ص: 58
اسماعیل را به او بخشید. ابراهیم، فرزندش اسماعیل را بسیار دوست می داشت؛ به گونه ای که بیشتر در کنار او بود. هنوز زمان زیادی از تولد اسماعیل نمی گذشت که خدا خواست او را دوباره امتحان کند. پروردگار به ابراهیم دستور داد تا هاجر را به همراه اسماعیل به بیابانی ببرد که هیچ گونه سرپناه، آب و درختی ندارد و از خشک ترین بیابان هاست و آنان را در آن جا تنها بگذارد. او با پیروی از فرمان الهی، اسماعیل و مادرش را سوار اسب کرد و به بیابانی برد که بعدها مکه نام گرفت. آنان را در آن جا رها کرد و خود به فرمان خدا، برای تبلیغ به اورشلیم رفت. تنها گذاشتن همسر و فرزند در بیابانی خشک و سوزان برایش سخت بود، ولی برای رضای خدا، لب فرو بست و هیچ نگفت. فقط در دل برایشان دعا می کرد. هاجر و اسماعیل در بیابان، به لطف خدا سیراب شدند و چشمه ای زیر پای اسماعیل جوشان شد و آن بیابان خشک و بی آب، جان گرفت.
پس از مدتی به ابراهیم فرمان داده شد تا به نزد هاجر و اسماعیل برود و در کنار آنان بماند. او با اسحاق و اهل بیتش به سوی مکه حرکت کرد و آن جا را آباد یافت. به نزد اسماعیل رفت و او را غرق بوسه کرد. مدتی گذشت، تا دوباره تقدیر خدا براین قرار گرفت تا ابراهیم امتحان شود. اکنون اسماعیل در سن نوجوانی بود و ابراهیم، پیرمردی سپید موی و رنج دیده. وحی نازل شد که فرزندت را برای پروردگارت قربانی کن. ابراهیم با خود گفت: خوابی بیش نبوده. دوباره همان خواب را دید. باز هم گفت: خوابی بیش نبوده است، ولی وقتی شب سوم آن خواب را دید، یقین کرد که این فرمانی از سوی خداست. او جریان را به هاجر و
ص: 59
اسماعیل گفت. شیطان به دل هاجر کلامی را تلقین کرد و هاجر نیز به همسرش گفت: ای ابراهیم! این خوابی بیش نبوده. فرزندت را قربانی این خواب نکن، ولی اسماعیل در جواب مادرش گفت: مادر! پدرم ابراهیم به وظیفه خود عمل می کند و من به رضای خدا راضی ام. ای پدر! من برای هر کاری آماده ام. اشک از چشمان ابراهیم جاری شد و فرزندش را بوسید. سپس کاردی را آماده و آن را تیز کرد. با اسماعیل به بالای کوهی رفتند. ابراهیم مشغول دعا و راز و نیاز شد.
وقت ذبح قربانی رسید. ابراهیم کارد را چنان تیز کرد که اگر بر سنگی می زد دو نیم می شد. کارد را بر گلوی اسماعیل گذاشت و با نام خدا کارد را به حرکت در آورد، ولی به خواست خدا، کارد بر گلوی اسماعیل بی اثر شد و خداوند از آسمان، قوچی فرستاد و فرمود: «این قوچ را به جای فرزندت اسماعیل قربانی کن. ای ابراهیم! حال که تو از همه آزمون ها و آزمایش های من سربلند و سرفراز بیرون آمدی، من تو را به مقام امامت مژده می دهم و از این پس تو امام مردم هستی». ابراهیم گفت: پروردگارا! آیا امامت را در ذریه و نسل من نیر قرار داده ای؟ خداوند فرمود: «امامت عهدی است که هرگز به ستم کاران نمی رسد». (بقره: 124) منظور آیه این بود که آنان باید معصوم باشند و این گونه بود که خداوند، ابراهیم را در سن پیری به مقام والای امامت رساند.(1)
ستم از هر سو، بر پیکر جامعه اسلامی پنجه افکنده بود و آه و ناله مردم
ص: 60
ستم دیده نیز راه به جایی نمی برد. تنها پناهگاه مردم، امامان بودند که برای تسکین دردهای خود به آنان پناه می بردند و آرام می گرفتند. مردم آرزو می کردند که ای کاش حاکمان و زمام داران آنان در اندیشه بهبود زندگی شان بودند و برای رفاه و آسایش مردم تلاش می کردند.
حسین اَشغر یکی از یاران امام صادق علیه السلام که از ستم خاندان بنی عباس به ستوه آمده بود، روزی با هشام بن حکم درد دل می کرد و این موضوع را با او در میان نهاد. هشام در پاسخ به او گفت: به همین دلیل ما باور داریم امام و پیشوای مردم باید معصوم باشد. چنین فردی لایق زمام داری مردم است. حسین با علاقه بسیار می خواست معنای عصمت را بداند. بنابراین، از هشام پرسید: معنای عصمت چیست؟ هشام بن حکم در پاسخ گفت: من همین مطلب را از امام صادق علیه السلام پرسیدم. امام فرمود: معصوم کسی است که به سبب لطف الهی از همه گناهان خودداری کند.(1)
حسین اشغر پس از شنیدن این معنا آرزو کرد ای کاش زمام داران ما معصوم می شدند و هیچ ستمی به خلق روا نمی داشتند. هشام پس از اندکی سکوت خطاب به حسین اشغر گفت: این را بدان که ما چهارده معصوم بیشتر نداریم و در زمان کنونی این ویژگی تنها در امام صادق علیه السلام است، حسین اشغر گفت: پس در حال حاضر، تنها او می تواند زمام دار شایسته ای برای امت باشد. حرف او را تأیید کرد و گفت: آری، تنها او شایسته خلافت است و پس از او امام بعدی. حسین اشغر، دیگر
ص: 61
سخنی نگفت و تنها به افق خورشید نگریست و از ته دل آرزو کرد روزی برسد که شاهد خلافت معصومین باشد.
زیر فصل ها
امام، داناترین فرد هر دوره
علم لدنی امامان
شناخت امام واقعی از راه برتری های علمی
منابع علم ائمه
جامعه و جفر
کلام الهی؛ سرچشمه علم امامان
قرآن و سنت
علم اولین امام با تربیت رسول خدا
روح القدس، کلید علم امامان
محدث کیست؟
تفاوت دانش پیامبر و امام
جمعیت در مسجد موج می زد آن روز همه مردم مدینه برای شنیدن سخنان خلیفه گرد آمده بودند. دیگر جایی برای نشستن نبود. خلیفه سخن آغاز کرد و پس از حمد و ثنای الهی، مردم را از جنگی که در پیش داشت، آگاه کرد و از آنان یاری خواست. مردی وارد صحنِ مسجد شد. کسی او را نمی شناخت. محاسن بلند او و شیوه لباس پوشیدنش نشان می داد که مسلمان نیست. ابوسعید خدری که تازه وارد مسجد شده بود، مردِ غریبه را شناخت. او از دانشمندانِ یهودی بود. نزدیک شد و خود را معرفی کرد. دانشمند یهودی قصد خود را از آمدن به آن جا بیان کرد. ابوسعید دریافت که او برای دیدن خلیفه به مسجد آمده است. آن دو از لابه لای جمعیت گذشتند و به صدر مجلس رسیدند. خلیفه در حال گفت وگو با مردم بود. ابوسعید، عمر را در جریان آمدن آن دانشمند یهودی قرار داد. عمر به احترام او از جا برخاست و او را در کنار خودش نشاند. اندکی بعد، مرد یهودی به خلیفه رو کرد و هدفش را از حضور در مسجد بیان کرد. او گفت: اگر به پرسش هایم پاسخ دهی، اسلام را می پذیرم و به آیین شما در خواهم آمد.
دانشمند یهودی خطاب به عمر گفت: این گونه به نظر می رسد که تو داناترین مسلمان هستی و می توانی به پرسش های من پاسخ دهی. عمر به
ص: 62
مرد یهودی نگاهی کرد و چیزی نگفت. خیلی دوست داشت که بگوید داناترین فرد هستم، ولی خود او می دانست که نمی تواند به همه پرسش های مرد یهودی پاسخ بگوید. از سوی دیگر می دانست که همه مردم داناترین فرد را می شناسند و او نمی توانست دروغ بگوید. بنابراین، به حقیقت اعتراف کرد و گفت: من داناترین فرد نیستم، ولی داناترین مسلمانان و آگاه ترین شخص به قرآن و سنت را به تو معرفی می کنم. آن گاه عمر، حضرت علی علیه السلام را که در چند قدمی اش حضور داشت، به دانشمند یهودی نشان داد و گفت: او داناترین فرد امت محمد صلی الله علیه و آله وسلم است. اگر نزد او بروی، پاسخ همه پرسش های خود را خواهی گرفت. مرد یهودی از این سخن عمر شگفت زده شد و گفت: اگراو داناترین فرد است، پس چرا تو جای او نشسته ای و خلافت می کنی؟! عمر از این سخن شرمنده و خشمگین شد و او را سرزنش کرد. دانشمند یهودی دیگر چیزی نگفت. از عمر روی برگرداند و به سوی علی علیه السلام رفت. امام علیه السلام به گرمی او را در کنارش نشاند. دانشمند یهودی گفت: آیا تو آن گونه هستی که خلیفه گفته است؟ امام فرمود: عمر چه گفته است؟ یهودی گفت: عمر بر این باور است تو داناترین فرد امت محمد صلی الله علیه و آله وسلم هستی؟ آیا چنین است؟ امام فرمود: آری، من همان هستم که عمر گفت. هر چه می خواهی بپرس که به اراده الهی پاسخ تو را می دهم. یهودی گفت: پاسخ سه پرسش و سه پرسش و یک پرسش را به من بگو. حضرت فکری کرد و فرمود: چرا نگفتی هفت پرسش؟ یهودی گفت: اگر سه پرسش را پاسخ دادی، بقیه را می پرسم وگرنه از پرسش های بعدی چشم پوشی می کنم. اگر به هفت پرسش من پاسخ دادی، می دانم
ص: 63
که تو داناترین و برترین شخص روی زمین هستی. حضرت فرمود: هر چه می خواهی بپرس. مرد یهودی ابتدا سه پرسش را مطرح کرد. حضرت علی علیه السلام به هر سه پرسش پاسخ داد و مرد یهودی آن ها را پذیرفت. سه پرسش دیگر مرد یهودی چنین بود: امت اسلام، دارای چند امام است، جایگاه پیامبر اسلام در بهشت کجاست؟ هم نشینان پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم در بهشت، چه کسانی هستند؟ حضرت علی علیه السلام فرمود: «این امت، دوازده امام از نسل پیامبر و از نژاد من دارا هستند، جایگاه پیامبر در بهشت عدن است و هم نشینان پیامبر، دوازده امام، فاطمه، خدیجه و فرزندان امامان هستند».
دانشمند یهودی، با این پرسش ها نمی خواست میزان دانش امام علیه السلام را بیازماید. او از پیش برای مسلمان شدن به اندازه کافی تحقیق کرده بود و داناترین فرد را نیز می شناخت. او با این کار می خواست امام واقعی را به دیگر مسلمانان بشناساند. او پیش از آن که پرسش آخر را مطرح کند، خم شد، دستان امام علیه السلام را بوسید و اسلام آورد.(1)
عده ای در گوشه مسجد نشسته بودند و با هم گفت وگو می کردند. در آن جمع کسانی هم چون: ابوبصیر، یحیی بزّار، داوود بن کثیر و سدیر صیرفی حضور داشتند. عده ای دیگر هم در گوشه و کنار مسجد به عبادت مشغول بودند.
امام صادق علیه السلام با ناراحتی و عصبانیت وارد مسجد شد. ورود غیر
ص: 64
عادی امام علیه السلامآن جمع را نگران کرد. آنان می پنداشتند برای امام علیه السلام اتفاق غیر منتظره ای روی داده است. سدیر از جا برخاست. پیش آمد و به امام نزدیک شد و احوال حضرت را جویا شد و پرسید: یا اباعبدالله! جانم به فدایت، چه شده؟ تا به حال این همه شما را ناراحت و عصبانی ندیده بودم؟
عده ای دیگر وقتی این وضعیت را دیدند، گرد امام علیه السلام حلقه زدند و سبب را از آن حضرت پرسیدند. امام صادق علیه السلام با صدای بلند به گونه ای که همه بشنوند، فرمود: «من از گروهی که گمان می کنند ما امامان، بر علم غیب هم آگاهیم، در شگفتم. ای سدیر، تنها خداوند است که به غیب آگاهی دارد، ما فقط چیزی را می دانیم که خداوند به ما آموخته، نه بیشتر.» امام علیه السلام برای توضیح سخن خود مثال زد و فرمود: «من خواستم کنیزم را تنبیه کنم، ولی او فرار کرد و پنهان شد و من حتی ندانستم که او در کدام یک از اتاق ها پنهان شده است. آن گاه چگونه ما علم غیب می دانیم؟!»
سدیر از این سخنان امام علیه السلام شگفت زده شد. سخنان تازه ای بود و با عقیده شیعیان هم خوانی نداشت. نه تنها او، بلکه برای بقیه نیز شگفت آور بود. سدیر مانده بود و توان حرکت نداشت. او نمی خواست این سخن امامش را جایی نقل کند. حتی برای نزدیکانش، ولی طاقت نیاورد. ابوبصیر را از دور نزد خود فرا خواند و به او گفت: من دیگر قادر به ادامه بحث نیستم. ابوبصیر که سدیر را رنگ پریده و پریشان دید، سبب را از او پرسید. سدیر همه ماجرا را برای دوستش ابوبصیر نقل کرد. ابوبصیر نیز حیران شد، ولی خود را نباخت، بلکه آرامش خود را حفظ
ص: 65
کرد و به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد به سدیر رو کرد و گفت: دوست عزیز، تو می دانی هر کار و سخن و رفتار امام معصوم حکمتی دارد. حکمتی که ما از آن بی خبریم، امام علیه السلام همه شرایط را در نظر می گیرد و سخن می گوید. بهتر است نزد او برویم و حکمت این سخنان را از خود او بپرسیم. آن دو، ساعتی بعد حرکت کردند و به منزل امام علیه السلام رسیدند و پس از آن که نزد امام علیه السلام حاضر شدند، سدیر سخن آغاز کرد و گفت: آن چه امروز دیدیم و شنیدیم سبب حیرت ما شد، ما نمی خواهیم درباره علم غیب شما سخن بگوییم و از شما پا را فراتر نهیم، ولی می دانیم که شما از دانش زیادی بهره مند هستید، سخن امروز شما در مسجد برای ما نامفهوم بود، حکمت کار شما چه بود؟
امام وقتی نگرانی آن دو شاگردش را دید، به آن دو رو کرد و از سدیر پرسید: قرآن که می خوانی؟ سدیر گفت: بله، امام علیه السلام فرمود: «آیا این آیه قرآن را خوانده ای که می فرماید: «کسی که نزد او بعضی از علم کتاب وجود داشت به حضرت سلیمان گفت: من تخت بلقیس را از شهر سبا پیش از آن که پلک هایت را روی هم بگذاری، برای شما می آورم.» سدیر گفت: آری، ای پسر رسول خدا، این آیه را خوانده ام و خواندن آیه را آغاز کرد. سدیر هنوز منظور امام از این آیه را در نیافته بود. امام که نگاه منتظرانه سدیر و ابوبصیر را دید، ادامه داد و پرسید: «آیا آن مردی که تخت را پیش از یک چشم به هم زدن حاضر کرد، شناختی؟ آیا می دانی او از کتاب خدا چقدر می داند؟» سدیر گفت: نه، ارتباطش با موضوع چیست؟ امام علیه السلام فرمود: «آن مرد آصف بن برخیا و علمش به اندازه یک قطره در برابر اقیانوس بود.» سدیر باز منظور امام را درک نکرد و حیران
ص: 66
به چهره ابوبصیر چشم دوخت. دوباره به امام نگریست و برای توضیح بیشتر منتظر ماند. امام باز از سدیر پرسید، «این آیه را چطور؟ آیا آن را خوانده ای که می فرماید: «ای پیامبر! به کفار قریش بگو کافی ترین و بهترین گواه بین من و شما، خداست کسی که تمامی علم کتاب را می داند؟» سدیر گفت: آری این آیه را زیاد تلاوت کرده ام. امام صادق علیه السلامادامه داد: «آیا کسی که همه علم کتاب را می داند، داناتر است یا کسی که بعضی از آن را می داند؟» سدیر گفت: خوب پیداست کسی که همه علم کتاب را می داند، داناتر است. در این هنگام، امام دستان مبارک خود را بر سینه گذاشته و فرمود: «سوگند به خدا که تمام علم کتاب در این جا جای دارد و خداوند آن را برای ما امامان قرار داده است».
سدیر و ابوبصیر وقتی این سخنان را شنیدند، به منظور امام کاملاً پی بردند و فهمیدند که همه علوم نزد امامان است. اینان به علوم گذشته و آینده آگاه هستند و علم غیب نیز می دانند. آن دو دریافتند که سخن امام در مسجد، براساس مصلحتی است که امام در آن زمان، تشخیص داده است. آن دو دیگر چیزی نگفتند و منزل امام را ترک کردند. در راه سدیر پرسید به راستی چه مصلحتی ممکن است امام علیه السلام را به این سخن وادار کرده باشد؟ ابوبصیر پس از کمی مکث گفت: ممکن است امام از روی تقیّه این سخن را بر زبان رانده باشد یا این که این سخن در برابر کسانی باشد که سخنان مبالغه آمیزی درباره امامان می گویند و امام خواسته از انحراف آنان جلوگیری کند. سدیر خدا را به سبب نعمت بزرگ امامت سپاس گفت و نفس راحتی کشید. آن گاه آن دو از هم
ص: 67
خداحافظی کردند و راهی خانه هایشان شدند.(1)
روزهای برگزاری مراسم حج فرا رسیده بود و حجاج به سوی خانه خدا در حرکت بودند. امام صادق علیه السلام در مدینه زندگی می کرد و آوازه علمی او در سراسر سرزمین های اسلامی طنین انداز شده و به گوش دانشمندان رسیده بود. همه دوست داشتند نزد فرزند رسول خدا بروند و از گفت وگو با او بهره ببرند. روزهای حج بهترین فرصت برای آنان بود تا به بهانه حج، در مسیرشان به مدینه بروند و با امام صادق علیه السلام دیدار کنند.
جمعی از دانشمندان اهل سنت، وارد مدینه شدند و سراغ منزل امام را گرفتند. آنان می خواستند امام را از نزدیک ببینند و او را بیازمایند و به میزان دانش او پی ببرند. آن گروه می پنداشتند که شیعیان در بیان دانش آن حضرت زیاده روی می کنند. این جلسه فرصت مناسبی بود که آنان و شیعیان به شخصیت واقعی امام پی ببرند.
آن روز، امام در منزل نبود. آنان منتظر شدند، ولی از امام خبری نشد. ناگهان مردی وارد شد. به گمان این که او همان امام است به سراغش رفتند، ولی دریافتند او عبدالله نام دارد. عبدالله عموی امام علیه السلام بود، یکی از میهمانان گفت: فرقی ندارد او هم فرزند رسول خداست. می توانیم پرسش هایمان را از او بپرسیم. یکی از شیعیان گفت اگر صبر کنید، امام خواهد آمد، ولی عبدالله، خود، آماده پاسخ گویی به پرسش های آنان شد. پرسش ها یکی پس از دیگری مطرح گردید. رفته رفته، پرسش های
ص: 68
سنگین و مشکل تری مطرح شد، ولی عبدالله از پاسخ ناتوان ماند و این فرصت خوبی برای دانشمندان اهل سنت بود. آنان عبدالله را ریشخند کردند و در حال رفتن، ناگهان غلام امام از دور نمایان شد و آمدن امام علیه السلام را به آنان خبر داد. اندکی بعد امام علیه السلام وارد منزل شد، همه به احترام او از جا برخاستند میهمانان نیز در اثر هیبت و شکوه معنوی او از رفتن منصرف شدند و در جای خود نشستند. هر یک از حاضران خودش را معرفی کرد و مقصدش را بیان کرد. از میان آن جمع، شخصی که داناتر بود، از امام اجازه گرفت و ماجرای آمدنشان را تعریف کرد و گفت: برای شنیدن پاسخ پرسش هایمان نزد شما آمده ایم. امام با خوش آمدگویی فرمود: می توانید پرسش هایتان را مطرح کنید. امام با دقت و حوصله پرسش هایشان را شنید و همه را پاسخ گفت.همه قانع شدند و رضایت خود را بیان کردند. در آن جا بود که به شخصیت علمی و معنوی امام شیعیان پی بردند و فهمیدند شیعیان در بیان علم امامشان زیاده روی نکرده اند.
پیش از خداحافظی، امام به عمویش عبدالله نگاهی کرد. او ادعای امامت کرده و از پاسخ به پرسش های این جمع درمانده بود. امام با گله مندی، به او فرمود: «عموجان، فردای قیامت، تو در برابر پروردگارت قرار می گیری. خداوند از تو می پرسد چرا در میان بندگان من، به چیزی فتوا دادی که حکم آن را نمی دانستی؛ در حالی که داناتر از تو نیز وجودداشت.» عبدالله نمی دانست چه بگوید. تنها در گوشه ای نشست و سرش را به زیر انداخت و به نقطه ای خیره و عرق از پیشانیش سرازیر شد و هیچ نگفت.
ص: 69
یکی از میهمانان وقتی شنید امام علیه السلام خود را داناترین فرد می داند، خواست با آخرین پرسش امام را بیازماید و میزان فهم و علم او را دریابد. بنابراین، به امام علیه السلام رو کرد و گفت: خانه من نزدیک دجله است. شیعیان تو می گویند شما مقدار و وزن آب آن رود را می دانی. آیا چنین است؟! گرچه پرسش او بسیار ساده بود و از بی اطلاعی آنان نسبت به موضوع امامت حکایت می کرد، ولی امام صادق علیه السلام می دانست که آنان از مکتب اهل بیت دور مانده اند که این پرسش های بی اهمیت را مطرح می کنند. امام علیه السلام آنان را سرزنش نکرد و فرمود: «آیا خداوند چنین قدرتی دارد که به پشه ای این علم را بیاموزد؟»
مرد پرسش کننده سرش را به زیر آورد و گفت: آری، می تواند. حضرت فرمود: «من نزد خداوند از پشه و بسیاری از آفریده اش گرامی تر هستم.»(1) آن مرد و همه میهمانانی که در آن جلسه بودند، دریافتند، که امام علیه السلام، شایسته رهبری جامعه است. به همین سبب بعضی از آنان ایمان آوردند، و عده ای دیگر به فکر رفتند و در باورهایشان تجدید نظر کردند.
از شیعیان مخلص بود. دوران امام صادق علیه السلام می زیست و در کلاس درس آن حضرت شرکت می کرد. بارها این حدیث را شنیده بود که هر کس بمیرد، ولی امام دوران خویش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است. او می ترسید مرگش فرا رسد و شخصیت امام خودش را کاملاً
ص: 70
نشناخته باشد. هر روز که فرصتی پیش می آمد، نزد امام صادق علیه السلام می شتافت و با ایشان گفت وگو می کرد و پاسخ پرسش هایش را می شنید.
آن روز، زودتر از همیشه و پیش از دیگران، به خانه امام صادق علیه السلام رفت. او پرسش هایش را آماده کرده بود و می دانست چگونه بپرسد تا از آن زمان اندک، استفاده بهتری ببرد. لحظاتی بعد، امام علیه السلام، حارث بن مغیره را به حضور پذیرفت و حارث پس از سلام و احوال پرسی، از امام علیه السلام اجازه خواست تا پرسش خود را درباره علم امامت مطرح کند.
حارث پرسید: ای فرزند رسول خدا! علم شما ائمه، از چه راه به دست می آید؟ دوست دارم در این باره هم شناخت پیدا کنم؟ امام صادق علیه السلام تنها به یکی از منابع علم ائمه اشاره کرد و فرمود: «از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و علی علیه السلام به ما ارث رسیده است.» حارث بن مغیره که از منابع دیگر علم ائمه، مطالبی شنیده بود، این پاسخ را کامل ندانست و پرسید: ما شنیده ایم که در قلب شما القا می شود و به گوش شما الهام می گردد، آیا درست است؟ امام صادق علیه السلام که علاقه بیش از حد حارث را دید، سخن حارث را تأیید کرد و با اشاره به منابع یاد شده فرمود: این ها نیز می توانند از منابع علم ما باشند. حارث با امام صادق علیه السلام در زمینه های دیگر به گفت وگویش ادامه داد. پس از پایان جلسه، خانه امام صادق علیه السلام را ترک کرد در حالی که به سبب افزوده شدن بر شناخت او از امامت بسیار خوشحال بود و پیوسته زیر لب خداوند را شکر می گفت.(1)
ص: 71
در دلش شور و غوغایی برپا بود. در آن صبح پاییزی که خورشید تازه از افق بیرون آمده بود و خود نمایی می کرد، با شوق فراوان گام برمی داشت تا به منزل امام صادق علیه السلام رسید. او پرسش های زیادی از پیش آماده کرده بود و یقین داشت که پاسخ همه را از امام دریافت خواهد کرد و با دانسته های جدید آن جا را ترک می کند. در را به صدا در آورد. غلام، در را به روی ابوبصیر گشود. ابوبصیر اجازه خواست و وارد شد. لحظاتی بعد با ورود امام علیه السلام، ابوبصیر برخاست و دست امام علیه السلام را بوسید و نزد ایشان نشست. امام علیه السلام می دانست ابوبصیر برای پرسیدن به آن جا آمده است. به او اجازه داد پرسشش را مطرح کند. ابوبصیر پرسش هایش را یکی پس از دیگری از امام علیه السلام پرسید و امام نیز پاسخ گفت تا این که به مهم ترین پرسشی که در ذهن داشت رسید، او می خواست میزان دانش امامان را بداند. بنابراین پرسید: ای پسر رسول خدا! روایت شده که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم هزار باب دانش را به علی علیه السلام آموخته که از هر باب آن، هزار باب دیگر به روی علی علیه السلام گشوده شده، آیا درست است؟ امام علیه السلام تأیید کرد و فرمود: آری. ابوبصیر گفت: به خدا سوگند دانش حقیقی و کامل همین است. امام صادق علیه السلام پس از اندکی تأمل، رو به ابوبصیر فرمود: «آن دانش کامل نیست، دانش کامل در جامعه است و آن نزد ما است. مردم نمی دانند جامعه چیست؟» ابوبصیر از جامعه پرسید. امام علیه السلام فرمود: «جامعه، طوماری است به طول هفتاد ذراع که به بیان پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و خط علی علیه السلام همه حلال و حرام و مسایل مورد نیاز مردم حتی جریمه خراش بدن، در آن گفته شده است.»
ص: 72
امام صادق علیه السلام از ابوبصیر اجازه گرفت و به آرامی با دستش ابوبصیر را نیشگون گرفت و فرمود: حتی جریمه این نیشگون در جامعه ذکر شده است. ابوبصیر گفت: پس دانش کامل همین است. امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود: این نیز دانش است، ولی کامل نیست. اندکی بعد به سخنانش ادامه داد و فرمود: «همانا جفر نزد ما است. مردم نمی دانند که جفر چیست؟» ابو بصیر که تازه این کلمه را شنیده بود، پرسید: ای پسر رسول خدا، جفر چیست؟
امام علیه السلام فرمود: «جفر مخزنی از جنس چرم است که دانش پیامبران و جانشینان آنان و دانشمندان گذشته بنی اسرائیل در آن ثبت شده است.» ابوبصیر دوباره گفت: پس دانش کامل همین است و امام صادق علیه السلام نیز مانند گذشته فرمود: «باز هم این دانش کامل نیست.» امام ششم علیه السلام چند لحظه بعد فرمود: «مصحف فاطمه نزد ما است. مردم نمی دانند که مصحف فاطمه علیهاالسلام چیست؟» ابوبصیر با شگفتی از امام پرسید: مصحف فاطمه علیهاالسلام دیگر چیست؟ امام علیه السلام فرمود: «ورقه های نوشته شده ای است که حجم آن سه برابر قرآن هایی است که در دست شما است، ولی به خدا سوگند حتی یک حرف قرآن هم در آن نیست.» منظور امام این بود که واژه های قرآن و تفسیر ظاهری آیه های قرآن در آن نیست، ولی در آن معانی عمیق قرآن را می توان دید. ابوبصیر سخن گذشته خویش را تکرار کرد و گفت: پس دانش کامل همین است. امام علیه السلام فرمود: این را هم نمی توان دانش کامل دانست. پس از چند لحظه سکوت، امام علیه السلام ادامه داد و فرمود: «ای ابوبصیر! دانش گذشته و آینده تا روز قیامت نزد ما است.» ابوبصیر گفت: به خدا قسم دانش کامل همین است و باز هم
ص: 73
امام صادق علیه السلام از ناکامل بودن این دانش سخن گفت. در این هنگام، ابوبصیر پرسشی مطرح نکرد، ولی با شوق و رغبت فراوان پرسید: ای پسر رسول خدا!پس دانش کامل چیست؟ امام صادق علیه السلام وقتی بی صبری ابوبصیر را دید، با بیان شیوا و دل نشین در پاسخ او فرمود: «دانش کامل آن است که شب و روز و ساعت به ساعت، مسایلی پیاپی پدید آید». منظور امام الهام هایی بود که ساعت به ساعت از سوی خداوند بر قلب امامان علیهم السلام پرتو می افکند و آنان بر آن آگاه می شوند. ابوبصیر، به حقیقت دانش امامت آگاه شد و دیگر سخنی نگفت. از امام علیه السلام تشکر و سپس منزل امام علیه السلام را ترک کرد.(1)
از راه های دشوار و طولانی به دیدار امام علیه السلام آمده بودند. یکی از بصره و دیگری از مکه. همه آنان از دانشمندان شهر خود بودند. در عبادت و تقوا نیز زبانزد بودند. عباد بن کثیر می خواست هر چه زودتر امام صادق علیه السلام را ببیند؛ چون برای بازگشت به بصره راهی طولانی در پیش داشت و نمی خواست پیروانش را بیش از این چشم انتظار نگه دارد. ابن شریح نیز هر روز شمار زیادی از مردم مکه را به حضور می پذیرفت. باید هرچه زودتر به مکه برگردد و به پرسش های مردم پاسخ گوید. آن دو به دانش خود فخر می فروختند و دلیل حضور آنان نزد امام، نه به دست آوردن دانش بیشتر، بلکه به چالش کشاندن امام صادق علیه السلام و آزمودن ایشان بود.
ص: 74
از امام صادق علیه السلام پرسش های زیادی شد و امام به همه پاسخ داد. در آخرین پرسش عباد بن کثیر از امام علیه السلام پرسید: جسد رسول خدا در چند پارچه کفن شد؟ امام علیه السلام فرمود: «سه پارچه، دو پارچه صحاری [قریه ای در یمن] و یک پارچه از برد یمنی. «امام علیه السلام برای این که عباد نپرسد چرا دو پارچه صحاری و یک پارچه از برد یمنی، ادامه داد: پارچه برد کمیاب بود.
همان گونه که امام پیش بینی می کرد، این سخن امام علیه السلام برای عباد شگفت آور بود. او با شنیدن این سخن، چهره درهم کشید و گفت: چگونه کمیاب بود؟! امام علیه السلام متوجه منظور او شد و برای این که به او بفهماند که براساس دانش گرفته شده از پیامبر سخن می گوید تنها به گفتن این جمله ها بسنده کرد: «درخت خرمایی که حضرت مریم، هنگام تولد حضرت عیسی علیه السلام به خوردن خرمای آن مأمور شد» عجوه (بهترین خرما) بود و از آسمان فرود آمد. بنابراین، هر چه از ریشه آن رویید نیز عجوه شد، ولی آن چه هسته آن از این سو و آن سو به دست می آید و کاشته می شود، خرمای لَون (پست) است.»
آنان منظور امام علیه السلام را از این سخن درک نکردند، ولی فهمیدند که امام رنجیده خاطر شده و از این سخن منظور خاصی دارد. بنابراین، بی آن که دوباره چیزی بپرسند، منزل امام علیه السلام را ترک کردند هنوز دور نشده بودند که عباد به دوستش ابن شریح گفت: من منظور امام علیه السلام را نفهمیدم. ابن شریح گفت: منهم، بهتر است از غلام او میمون بن قداح بپرسیم؛ زیرا او نزد این خاندان تربیت شده است. دوباره باز گشتند. غلام را دیدند و منظور امام را از او پرسیدند. میمون، لبخند معناداری زد و
ص: 75
گفت: امام صادق علیه السلام با این مثال نسبت خود را به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بیان کرده و خواسته بگوید او فرزند رسول خداست. پس علم پیامبر، نزد فرزند اوست؛ یعنی آن چه او می گوید مانند خرمای عجوه سالم و ریشه دار است و از وحی آسمان سرچشمه می گیرد. آن گونه که اصل خرمای عجوه نیز آسمانی است، ولی آن چه از این سو و آن سو می آید و با وحی ارتباطی ندارد، مانند هسته خرمای لون است. عباد سری تکان داد و گفت: فهمیدم، بیشتر توضیح ندهید. منظور امام صادق علیه السلام این است که سخن او درباره پارچه های کفن پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم درست است، نه سخن ما. شریح نیز به نشانه تأیید سکوت کرد. آن دو متوجه اشتباه خود شدند، سپس هر یک مدینه را ترک کردند و به دیار خود باز گشتند.(1)
بسیار دوست داشت درباره دانش ائمه بیشتر بداند و با سرچشمه دانش آنان آشنا شود. او چنین می پنداشت که آن چه آنان می دانند یا از خود می گویند یا گرفته شده، از قرآن و سنت پیغمبر است. به منابع دیگر علم ائمه توجه نداشت، بهترین راه این بود که نزد امام کاظم علیه السلام برود و در این باره از او بپرسد.
سماعه خود را مرتب کرد و راهی منزل امام موسی کاظم علیه السلام شد. امام علیه السلام او را به حضور پذیرفت. آن حضرت می دانست که سماعه پرسشی دارد؛ چون او بیشتر زمان ها برای طرح پرسش های خود نزد امام
ص: 76
می آمد. پس از آن که اجازه خواست، گفت: ای فرزند رسول خدا! آیا آن چه شما ائمه می گویید، در قرآن و سنت رسول خدا هست یا از خود می گویید؟ امام علیه السلام گفت: «از خود نمی گوییم، بلکه همه چیز در قرآن و سنت پیغمبر موجود است». سماعه نمی دانست ممکن است ائمه از منابع دیگری هم چون ارتباط با غیب، به دانش دست یابند. بنابراین، او در پرسش خود به این موضوع اشاره نکرده بود. به همین سبب امام علیه السلام نیز با در نظر گرفتن پرسش به او پاسخ داد و به این منبع اشاره ای نفرمود.(1)
خشک سالی مکه را فرا گرفته بود. ابوطالب، مرد آبرومند مکه فرزندان زیادی داشت. از این رو، رسول خدا نزد او رفت و سرپرستی و پرورش علی علیه السلام را برعهده گرفت. پیامبر در آموزش و تربیت او کوشید و به اخلاق و آداب نیک آشنایش کرد. روزی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم به علی علیه السلام فرمود: «علی جان، خدا به من دستور داده تو را به خودم نزدیک کنم. دانش خودم را به تو بیاموزم تا از آنها نگهداری کنی.» آن گاه این آیه نازل شد: «و تعیها اَذُن واعِیة» (حاقه: 12) تا گوش های شنوا آن را دریابد و بفهمد. پیامبر اکرم به علی علیه السلام فرمود: «تو گوش نگهدارنده هستی».(2) از این رو علی علیه السلام فرمود: «آن چه از سوی رسول خدا شنیدم، حفظ کردم و هرگز فراموش نخواهم کرد و در جای دیگر بود:
شما جایگاه و منزلت ویژه مرا نزد رسول خدا می دانید. در کودکی مرا در دامن خویش می گذاشت و بر سینه اش می چسبانید و در بسترش می خوابانید. بدنم به بدن مبارکش می رسید و از بوی مطهر او استفاده می کردم. لقمه را می جوید و در دهانم می گذاشت. هیچ گاه دروغ از من نشیند و خطا و اشتباهی
ص: 77
ندید.
... من همانند ناقه شتر که دنبال مادرش می رود، از پیامبر پیروی می کردم. در هر روزی دری از دانش به رویم می گشود و از اخلاق و آداب نیک چیزی برایم آشکار می کرد و دستور می داد از او پیروی کنم.(1)
سال های زیادی به کلاس درس امام علیه السلام می رفت و از محضر ایشان بهره می برد. کم تر اتفاق می افتاد که روزی در کلاس درس حاضر نشود. علاقه اش به امام علیه السلام نیز وصف ناپذیر بود. آن روز هم زودتر از همه خود را به کلاس رساند. پرسشی نیز درباره چگونگی دانش امامان علیهم السلام در ذهنش بود که باید می پرسید. لحظاتی بعد، دیگر شاگردان امام علیه السلام نیز حاضر شدند. امام صادق علیه السلام وارد شد. همه از جا برخاستند. او پیش از همه و نزدیک امام علیه السلام نشست. بحث امام علیه السلام آغاز شد و هر کس پرسش خود را مطرح کرد و امام علیه السلام نیز پاسخ گفت. امام علیه السلام مفضّل را دید که برای بیان پرسش خود بی تابی می کند. همه می دانستند پرسش های او هوشمندانه است. بنابراین، ساکت شدند تا همه از پرسش های او بهره ببرند. مفضّل پرسش خود را این گونه بیان کرد: ای پسر رسول خدا! اگر امام معصوم در میان اتاقی که از هر طرف پوشیده است، قرار گیرد و هیچ کس به او خبر نرساند، چگونه به آن چه در بیرون می گذرد، آگاه می شود. امام صادق علیه السلام نگاهش را به مفضّل بن عمر دوخت و او را خطاب قرار داد و فرمود:
خداوند پنج روح در پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم قرار داد که عبارتند از: روح
ص: 78
زندگی که با آن بجنبد و حرکت کند، روح قوه که با آن قیام و تلاش کند، روح خواسته های نفسانی که با آن بخورد، بیاشامد و... روح ایمان که با آن ایمان آورد و عدالت ورزد، روح القدس که با آن مسئولیت نبوت برعهده گیرد و اجرا کند.
امام صادق علیه السلام ادامه داد و به مفضّل فرمود هنگام رحلت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم روح القدس به جانشین او و از او نیز به جانشینان بعدی انتقال می یابد.
مفضّل بن عمر، دیگر چیزی نگفت و نپرسید، چون با این سخن دریافت که کلید اصلی دانش و فهم امامان، روح القدس است که از پیامبر به جانشینان بعدی منتقل شده است و این امامان همان ویژگی هایی را دارند که در وجود نازنین پیامبر اسلام نهفته بوده است، از جمله دانش پیامبر که با انتقال روح القدس به سینه امامان، آنان می توانند در محیطی بسته و محدود، به همه امور بیرونی و نیز علوم گذشته و خبرهایی که در آینده رخ می دهد، آگاه شوند. و از آن ها خبر دهند.(1)
هر روز بی صبرانه، در کلاس درس امام باقر علیه السلام شرکت می کرد و به درس امام گوش فرا می داد. در پایان نیز پرسش هایش را مطرح و پاسخ لازم را دریافت می کرد. آن روز، زودتر از دیگران در ردیف اول نشست. می خواست هر چه زودتر پاسخ پرسش را از زبان امام باقر علیه السلام بشنود. او شنیده بود که امام را محدث می گویند، ولی معنای واقعی آن را نمی دانست. او می خواست معنای این واژه و تفاوت آن با رسول و نبی را
ص: 79
بداند. امام علیه السلام در میان سلام و صلوات حاضران، در جلسه درس آن روز حاضر شد و بحث خود را آغاز کرد. ساعتی بعد که درس به پایان رسید، شاگردان به طرح پرسش های خود پرداختند. احول که از همه جلوتر نشسته بود، بر دیگران پیشی گرفت و پرسشش را مطرح کرد. امام باقر علیه السلام برای پاسخ دقیق به پرسش احول، به معنا کردن واژه رسول و نبی و محدث پرداخت؛ چون با تعریف هر یک، تفاوت آن ها نیز آشکار می شد. امام علیه السلام فرمود:
رسول کسی است که جبرئیل بر او نازل می شود؛ فرشته را می بیند و با وی سخن می گوید، ولی نبی کسی است که در خواب به وی وحی می شود. مانند رؤیای حضرت ابراهیم و مانند آن چه پیش از نبوت به رسول خدا الهام می شد؛ یعنی پیش از نزول جبرئیل و پیش از رسالت پیامبر، ولی از وقتی که به نبوت برگزیده شد، جبرئیل نازل می شد و با وی سخن می گفت، ولی نبی کسی است که در عالم خواب به او وحی و روح بر ایشان نازل می شود و با آنان سخن می گوید، بدون این که در حال بیداری چنین اتفاقی برایشان رخ بدهد.
احول، معنای رسول و نبی را تا اندازه ای می دانست و با توضیح امام، دانسته هایش کامل شد، ولی هم چنان منتظر بود که معنای محدث را نیز از زبان امام باقر علیه السلام بشنود، امام باقر علیه السلام ادامه داد:
ولی محدث (امام) کسی است که با وی حدیث گفته می شود. سخن فرشته را می شنود، ولی او را نمی بیند و در عالم خواب هم به او وحی نمی شود.
احول از این پاسخ قانع کننده امام باقر علیه السلام به وجد آمد. پس از پایان جلسه درس امام او جلسه را ترک کرد، ولی در آن روز، از این که به
ص: 80
یکی دیگر از کمال های امامت پی برده است، خوشحال بود.(1)
مرد در حالی که نقاب بر چهره داشت و تنها دو چشمش آشکار بود، به شهر مقدس مکه وارد شد. حُجّاج، در حال طواف خانه خدا بودند و در آن گرمای جان سوز پشت سر امام باقر علیه السلام اعمال حج را به جا می آوردند. مرد نقاب دار، در حالی که شمشیرش را زیر عبا پنهان کرده بود، از لا به لای جمعیت گذشت و خود را به امام باقر علیه السلام و فرزندش امام صادق علیه السلام رسانید. درِ گوشی به آن دو بزرگوار چیزی گفت و هر دو را کمی دورتر از آن جا، به محل صفا برد.
مرد نقاب دار بی آن که خود را معرفی کند و نقاب از چهره بردارد، به امام صادق علیه السلام که هنوز به مقام امامت نرسیده بود رو کرد و گفت: ای پسر رسول خدا! خوش آمدی و به آرامی دستش را بر سر امام علیه السلام که هنوز جوانی بیش نبود، گذاشت و نوازش کرد و گفت: خیر و برکت خدا بر تو، ای امین خدا پس از پدر. امام صادق علیه السلام چیزی نگفت و از هویت او نیز نپرسید. مرد نقاب دار سپس به امام باقر علیه السلام نگریست و گفت: می پرسی یا بپرسم؟ خبری می رسانی، یا خبری برسانم. تصدیقم می کنی یا تصدیقت کنم؟!
امام باقر علیه السلام فرمود: «برای من فرقی ندارد، برای همه آمادگی دارم.»
مرد نقاب دار گفت: مبادا زبانت غیر از آن چه در قلبت می گذرد، چیزی به من بگوید؛ یعنی در سخن و قلبت دوگانگی نباشد. امام باقر
ص: 81
علیه السلام به او فرمود: «این شیوه کار کسانی است که در دل، دو علم متضاد داشته باشد، خداوند ما را از دانشی که سرچشمه دوگانگی است برحذر می دارد.»
مرد ناشناس منظور امام را دریافت. منظور امام این بود که سرچشمه دانش ائمه از ذات پاک خداست؛ پس در دانش های آنان دوگانگی نیست.
مرد نقاب دار سری تکان داد و به نشانه تأیید گفت: به بخشی از پرسش های من پاسخ دادی. حال شما بفرمایید چه کسی به دانشی خالی از دوگانگی و تضاد آگاه است؟ امام باقر علیه السلام فرمود: «چنین دانشی نزد خداوند است و بس. اگر لازم باشد، خداوند به جانشینان نیز می دهد.» مرد نقاب دار گفت: من این گونه دانشی را می خواهم و با همین هدف به این جا آمده ام. حال به من بگویید جانشینان چگونه آن را به دست می آورند؟ امام باقر علیه السلام فرمود: «هم چون رسول خدا، آن گونه که او کسب می کرد؛ یعنی از راه وحی و الهام، با این تفاوت که آن چه را پیامبر می دید، جانشینان نمی بینند. این ها محدث هستند؛ یعنی دریافت کننده خبر از فرشتگان» گفت وگوی مرد نقاب دار با امام باقر علیه السلام ادامه یافت. تا این که مرد، نقاب از چهره برداشت و خود را معرفی کرد و گفت: من الیاس پیامبر هستم. پرسش هایم به سبب ناآگاهی نبود، می خواستم این گفت وگو به گوش یاران شما برسد و سبب قوت قلب آنان گردد.(1)
لحظه به لحظه بر تعداد شاگردان افزوده می شد. مسجد لبریز از جمعیت
ص: 82
بود. عده ای نیز بیرون از شبستان در انتظار آمدن استاد، لحظه شماری می کردند. امام صادق علیه السلام با سلام و صلوات شاگردان وارد شد و بر جایگاه تدریس نشست. سکوت همه جا را فرا گرفت و امام علیه السلام با نام خدا، سخن خود را آغاز کرد. بحث امام درباره دانش امامت بود. ایشان در بخشی از سخن خود به علم غیب ائمه اشاره کرد و فرمود: «به خدا سوگند، دانش اولین و آخرین را به ما داده اند.» این سخن برای بعضی از شاگردان تازگی داشت و آنان را شگفت زده کرد. یکی از شاگردان از جا برخاست و از امام علیه السلام اجازه خواست و پرسید: ای فرزند رسول خدا فدایت شوم! آیا شما علم غیب دارید؟ امام صادق علیه السلام او را که نتوانسته معنای جمله نخست را به خوبی دریابد، سرزنش کرد و فرمود:
وای برتو! من از فرزندانی که در پشت مردان و رحم زنان هستند خبر دارم. وای بر شما! سینه های خودتان را وسعت دهید تا چشم های شما بینا شود و قلب شما درک کند. ما حجت خدا بر آفریده ها هستیم، ولی تنها مؤمنانی می توانند این مطلب را درک کنند که نیروی ایمانشان مانند نیروی کوه تهامه باشد. به خدا سوگند، اگر بخواهم از سنگ ریزه ها به شما خبر دهم، می توانم، در صورتی که هیچ روز و شبی نیست جز این که بر تعداد سنگریزه ها اضافه می شود. به خدا سوگند، می بینم پس از من به قدری با هم دشمنی خواهید کرد که بعضی شما، بعضی دیگر را به هلاکت می افکنند.(1)
مرد پرسش کننده و دیگر شاگردان به مقام و منزلت علمی ائمه بیشتر پی بردند، ولی کلاس درس امام صادق علیه السلام ادامه پیدا کرد و دانشجویان در آن روز درباره دانش امام، مطالب دیگری نیز آموختند.
ص: 83
عمار از یاران بسیار نزدیک امام علی علیه السلام بود. با این که سال های طولانی همراه او بوده و در بسیاری از جنگ ها در رکابش می جنگید، ولی هنوز امام علیه السلام را کامل نشناخته بود. عمار پرسش های زیادی در ذهن داشت که در فرصت های مناسب پاسخ آن ها را از امام علیه السلام می گرفت. از جمله پرسش های او درباره دانش امام بود. او می پنداشت گستره دانش امام به کلیات برمی گردد و به جزئیات امور آگاه نیست. او در پی فرصت بود که پاسخ دقیق تری در این باره از امام علیه السلام دریافت کند.
روزی با امام علیه السلام از بیابانی می گذشت. بالای تپه ای رسیدند. آن جا پر از مورچه بود. مورچه های بی شمار. به گونه ای که بخشی از تپه کاملاً سیاه شده و زمین را پوشانده بود. وجود این همه مورچه، عمار را شگفت زده کرد و با خود گفت: بعید می دانم کسی باشد که بتواند این همه مورچه را بشمارد. با خود اندیشید که بهتر است این را پرسش نزد امام مطرح کند. جلوتر آمد و خود را به امام علی علیه السلام رساند. امام علیه السلام دانست که عمار پرسشی دارد. عمار گفت: آیا کسی هست که از تعداد این همه مورچه آگاه باشد. حضرت بی آن که شخصی را معرفی کند و از کسی نام، ببرد فرمود: آری، ای عمار! مردی را می شناسم که نه تنها تعداد آن ها را می داند، بلکه از تعداد نرها و ماده ها نیز با خبر است. با شنیدن این سخن، شوق و اشتیاق عمار برای شناختن آن شخص بیشتر شد. حضرت بی آن که نامی از آن شخص به میان آورد، فرمود: آیا این آیه را خوانده ای که می فرماید: «ما هر چیزی را در کتاب روشنی برشمرده ایم». (یس: 12) عمار گفت: آری این آیه را شنیده ام و بارها آن را خوانده ام. امام فرمود: «آن کتاب روشن، من هستم.» عمار یاسر دیگر چیزی نگفت و
ص: 84
سکوت اختیار کرد؛ چون منظور امام را دریافته بود. شخصی که به تعداد مورچه ها و همه جزئیات آگاهی دارد، کسی جز امام نیست و این به مقام امامت او مربوط می شود.(1)
از راه دور آمده بود. روزهای زیادی را در بیابان، به سختی راه پیموده بود؛ به این امید که امام جواد علیه السلام را ببیند و پاسخ پرسش هایش را از او بشنود. وارد شهر شد. نشانی منزل امام علیه السلام را از مردم پرسید. مردی او را راهنمایی کرد و بی آن که استراحت کند، راهی منزل امام علیه السلام شد. در آن جا نفسی تازه کرد و آبی نوشید. سپس وارد منزل امام جواد علیه السلام شد. لحظاتی بعد امام نیز از راه رسید و به او خوش آمد گفت. امام علیه السلام دریافت که او از راه دوری آمده و پرسشی دارد. مرد گفت: ای پسر رسول خدا! مدت ها بود که قصد داشتم از نزدیک تو را ببینم و در این دیدار، پاسخ پرسش هایم را نیز بشنوم. او وقتی از امام علیه السلام اجازه گرفت، یک به یک، پرسش هایش را مطرح کرد. تنها یک پرسش باقی ماند، ولی بیان این پرسش برای او سخت بود؛ چون می پنداشت چنین پرسشی دخالت بی جا در کار خدا و امامت است و شاید کفر باشد. به همین دلیل می ترسید پرسش خود را مطرح کند. بنابراین، با ترس و لرز گفت: ای پسر رسول خدا! جانم به فدایت پرسشی در ذهن دارم، ولی از بیان کردن آن می ترسم، امید دارم بر من خشم نگیری. امام جواد علیه السلام نگاه صمیمانه ای به او افکند و فرمود: چرا خشم کنم. مرد مسافر کمی آرام
ص: 85
گرفت و گفت: فکر می کنم شاید چنین پرسشی با اشکال همراه باشد و برای یک مسلمان پیرو شما اهل بیت، زیبنده نباشد، امام علیه السلام که ترس او را بیهوده می دانست، به او دلداری داد و فرمود: باشد خشم نمی کنم. مرد پس از اندکی تأمل گفت: پرسش من درباره این آیه از قرآن است که می فرماید:
«در آن [ شب قدر] فرشتگان، به همراه روح به فرمان پروردگارشان، برای هر امری [که مقرر شده است] فرود آیند». (قدر:4) پرسشم درباره فرود آمدن فرشتگان نزد جانشینان است که از آیه چنین برمی آید. آیا جانشینان و [امامان] آن امر را که فرشتگان نزدشان می آورند، پیش از آن نمی دانستند؟ چون با درگذشت پیامبر گرامی اسلام علیه السلام همه علوم پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به علی علیه السلام و امامان بعدی تحویل داده شد.
امام جواد علیه السلام برای این که ظرفیت این مرد و میزان آمادگی او را دریابد، ابتدا از پاسخ به این پرسش خودداری کرد، ولی مرد پافشاری کرد و بار دیگر گفت: ای پسر رسول خدا! من به این جا نیامده ام، جز این که مسایل دینی خود را بپرسم، مرا ناامید برمگردان. امام جواد علیه السلام وقتی علاقه و پافشاری آن مرد را دید فرمود: «حال برای تو بیان می کنم، به شرطی که خوب توجه کنی. بدان ای مرد، هنگامی که رسول خدا به معراج رفت، خداوند همه دانش های گذشته و آینده را سربسته و کلی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم آموخت، ولی توضیح و تفسیر و بیان نشانه های آن در شب قدر نازل شد. علی علیه السلام نیز این دانش ها را از پیامبر، سربسته و کلی آموخت و توضیح و تفسیر آن در شب قدر برای او نازل شد.» مرد باز هم پس از اندکی درنگ پرسید: «آیا آن دانش نزد پیامبر، تفسیری
ص: 86
نداشت؟» امام علیه السلام فرمود: «چرا، اما دستور اجرای جزئیات آن، در شب های قدر برای امامان می آمد.»
مرد که پاسخ خود را گرفته بود، لبخندی زد و از برخورد ملایم و پاسخ قانع کننده امام تشکر کرد. هنوز خداحافظی نکرده بود که پرسش دیگری به ذهنش رسید. او از امام علیه السلام پرسید: آیا می توانیم بگوییم جانشینان برتر از پیامبرانند؛ مثلاً بگوییم آنان چیزهایی می دانند که پیامبران نمی دانستند. امام جواد علیه السلام فرمود: «نه، چون جانشین هر پیامبر، علم همان پیامبر را می داند، نه زیادتر. پس جانشین پیامبر نمی تواند علمی غیر از آن چه را به او منتقل شده، بداند.»
مرد دانست که باور به برتری جانشینان، نوعی افراطی گری است. بنابراین، به همین مقدار بسنده کرد. او شادمان از دیدار امام علیه السلام و شنیدن پاسخ پرسش هایش، راهی شهر و دیار خود شد.(1)
جوان بود. آرزوهایی در سرداشت، در خلوت، هر کاری را انجام می داد و می پنداشت کسی از آن آگاه نمی شود. پس از مدتی که ازدواج کرد، سر به راه شد، ولی هنوز گاهی به گناه دست می زد. برای همین، نزد امام هشتم علیه السلام رفت و از او یاری خواست. او می دانست دعای آن حضرت می تواند کمک خوبی برای ترک گناه او باشد و تلاش او را کامل خواهد کرد. امام علیه السلام او را به حضور پذیرفت. آن مرد نیز شرح حال خود را بیان کرد. او سخن می گفت و اشک از گونه هایش سرازیر بود و از امام
ص: 87
علیه السلام می خواست برای او دعا کند. امام پیش از آن که برای آن مرد دعا کند، فرمود: «آیا می دانید کارهای شما هر شب و روز بر من عرضه می شود.» این سخن همانند پتکی بر روح و روان آن مرد فرود آمد و او را غمگین ساخت. با خود اندیشید: یعنی امام علیه السلام تاکنون بر همه کارهای زشت من آگاه بوده است، بیچاره شدم. در همین اندیشه بود که ادامه سخنان امام علیه السلام او را به خود آورد. امام علیه السلام به او دلداری می داد و او را به آرامش دعوت می کرد. آن مرد از آن مجلس بیرون آمد، ولی احساس می کرد سبک شده و توبه اش پذیرفته شده است. از آن پس راه هدایت را در پیش گرفت و چون می دانست اعمال او بر امام علیه السلام عرضه می شود، احساس می کرد کسی در همه جا کارهای او را می بیند. بنابراین، دست از پا خطا نمی کرد و خدا را برای این نعمت بزرگ سپاس می گفت.(1)
عمود چه بود که این همه درباره آن سخن می گفتند. هر کسی چیزی می گفت و براساس سلیقه خود آن را تعریف و تفسیر می کرد. مردم شنیده بودند که عمود برای امام علیه السلام برافراشته می شود، ولی چرا، چگونه و با چه هدفی، کسی نمی دانست. یکی می گفت ستون آهنی است. دیگری می گفت پرچمی است که برای امام برافراشته می شود و آن یکی می گفت نوری است که تاریکی های نادانی را از امام علیه السلام می زداید، ولی هیچ کس پاسخ دقیق و قانع کننده ای ارائه نمی کرد.
ص: 88
یونس لباس پاکیزه ای پوشید و خود را معطر ساخت و برای رفتن به منزل امام رضا علیه السلام از خانه بیرون آمد. با خود گفت: عجب مردمی هستیم. در حالی که امام رضا علیه السلام، این نعمت بزرگ آسمانی در میان ما حضور دارد، باز ما با هم اختلاف داریم و برای کوچک ترین مسئله که آن را نمی دانیم، بحث و جدل می کنیم. در این لحظه، من می روم و امام علیه السلام را زیارت می کنم و درباره عمود نیز از آن حضرت می پرسم و به این بگو مگوها پایان می دهم. چیزی نگذشت که خود را در برابر منزل امام رضا علیه السلام دید. در زد، غلام آن حضرت در را گشود و داخل شد. امام علیه السلام از او پذیرایی کرد و او را در کنار خود نشاند. یونس سخن آغاز کرد و موضوع را مطرح کرد و گفت: ای ابامحمّد! مردم درباره عمودی که برای امام برافراشته می شود، سخنان بسیار و پراکنده به میان می آورند. به من بگویید منظور از عمود چیست؟ امام رضا علیه السلام فرمود: ای یونس! باور تو چیست؟ آیا تصور می کنی عمودی از آهن برای امام برافراشته می گردد؟ یونس اظهار بی اطلاعی کرد و گفت: نمی دانم. اگر می دانستم: از شما نمی پرسیدم. امام رضا علیه السلامفرمود: «منظور از عمود، فرشته گماشته شده ای است که در هر شهر، کارهای مردم آن شهر را به اطلاع امام می رساند».
یونس از پاسخ امام علیه السلام خوشحال شد و از آن حضرت سپاس گزاری کرد. سپس برخاست و از آن جا دور شد و به مسجد رفت. پس از نماز، معنای عمود را برای نمازگزاران بیان کرد.(1)
ص: 89
فرصت خوبی برای او فراهم شده بود. او و امیرمؤمنان علی علیه السلام در باغی که جوی آب از وسط آن می گذشت، زیر سایه درختان نخل قدم می زدند و گفت وگو می کردند. دوست داشت پرسشی را که از مدت ها پیش در ذهن داشت، مطرح کند. پرسش او درباره دانش پیامبر بود. پس از اندکی تأمل به امام علیه السلام رو کرد و گفت: یا علی علیه السلام! از دانش پیامبر برایم سخن بگو. آیا پیامبر از پیشینیان و آیندگان خبر داشته است؟ امیرمؤمنان با این پرسش صهیب که نشانه ناآگاهی او از مقام پیامبر بود از راه رفتن باز ایستاد و با شگفتی به او نگاه کرد و فرمود: ای صهیب، چه می گویی؟! صهیب گفت: می دانستم که پیامبر از پیشینیان و آیندگان خبر دارد، ولی خواستم از زبان مبارک تو بردانسته هایم بیافزایم. امام علی علیه السلام در این باره روایتی را نقل کرد تا با بیان آن همه چیز برای صهیب روشن شود. امام علیه السلامفرمود: «روزی با رسول خدا همراه بودیم. رسول خدا به من فرمود: یا علی! آیا می دانی شقی ترین پیشینیان کیست؟ گفتم کسی که شتر صالح را پی کرد و آن را کشت؟ پیامبر فرمود: راست گفتی. حال بگو شقی ترین آیندگان کیست؟ گفتم: نمی دانم. فرمودند: آن کسی که بر فرق تو شمشیر بزند.»
صهیب، وقتی این روایت را شنید پاسخش را دریافت کرد، ولی شقی ترین شخص چه نام دارد؟ این پرسشی بود که برای او بی پاسخ ماند. این سخن پیامبر که فرموده بود کسی که بر فرق علی علیه السلام شمشیر می زند، شقی ترین فرد است، ذهن او را مشغول کرده بود تا این که عثمان، خلیفه سوم کشته شد. صهیب از کسانی بود که از مردم برای علی علیه السلام بیعت می گرفت. او به همراه ابن اثیر، به مکانی رسیدند که انبوه مردم
ص: 90
یکی پس از دیگری با علی علیه السلام بیعت می کردند. عبدالرحمن بن ملجم مرادی هم نزدیک شد تا به امیر مؤمنان رسید، خواست با او بیعت کند و دستش را در دست علی علیه السلام بگذارد. امام علیه السلام دستش را پس کشید و به او پاسخ رد داد و فرمود: برو، ولی ابن ملجم دست بردار نبود. او نمی دانست که امام علی علیه السلام از آینده خبر دارد و قاتل خود را می شناسد. دوباره پیش آمد تا بیعت کند. این بار نیز حضرت نپذیرفت و به او پاسخ رد داد. این برخورد امام برای ابن ملجم بسیار سنگین بود. او تاب نیاورد و با ناراحتی گفت: ای علی! چرا مرا از خودت می رانی؟ امیرمؤمنان فرمود: «ای ابن ملجم! به خدا قسم، تو محاسنم را به خون سرم خضاب خواهی کرد.» امام سپس این شعر را خواند: خود را برای مرگ آماده کن، چون مرگ به تو خواهد رسید و از مرگ بی تابی نکن، زمانی که در آستان تو فرود آید. تا این که امام علیه السلام، دو شب پیش از ضربت خوردن، خبر شهادت خود را به فرزندان داد و حتی در شب شهادت فرمود: به خدا قسم که نه دروغ می گویم و نه دروغ گفته شده است. امشب، شب میعاد من است.(1)
عصر یک روز جمعه، عده ای از مردم بر بالای سنگ بزرگی نشسته بودند و از رخدادهایی که پیش از این برای نیاکان و گذشت گانشان اتفاق افتاده بود، صحبت می کردند. در این هنگام، حضرت علی علیه السلام از آن جا می گذشت. تعدادی از یاران امام که در میان آن گروه حاضر بودند، با
ص: 91
خود گفتند: از علی علیه السلام بخواهیم که برایمان صحبت کند تا درسی گرفته باشیم. سپس از ایشان خواستند تا نزد آنان بیاید و سخن بگوید. امام نیز پذیرفت و آنان را از حوادث آینده با خبر کرد. یکی از یاران حضرت پرسید: یا امیرالمؤمنین! از غیب سخن می گویید؟ آیا به علم آن آشنایی دارید؟ امام خندید و به آن که از طایفه بنی کلاب بود، گفت: ای برادر کلبی! چیزی که من می گویم علم غیب نیست، بلکه آن دانشی است که من از پیامبر آموخته ام و علم غیب، تنها علم قیامت و آن چه را خداوند سبحان در این آیه برشمرده است، شامل می شود. حضرت علیه السلام پس از یادآوری آیه شریفه فرمود:
خداوند سبحان از آن چه در رحم ها قرار دارد آگاه است. زشت است یا زیبا، سخاوتمند است یا بخیل، سعادتمند است یا شقی، اهل دوزخ است یا بهشت و آن چه من به شما گفتم، علومی است که خداوند به پیامبرش آموزش داده و او نیز به من آموخته است و رسول خدا برایم دعا کرده که خداوند آن را در سینه ام جای دهد و اعضای پیکرم را از آن لبریز سازد.(1)
ص: 92
فصل دوم: امامت امام علی علیه السلام
زیر فصل ها
برگزیده شدن از سوی خدا
جانشین، نخستین بیعت کننده
گواهی خضر
گواهی تورات
برتری های جانشین پیامبر
جریان حدیث غدیر
اعتراف به خلافت علی علیه السلام
عاقبت دشمنی با جانشین پیامبر
حدیث منزلت برای نخستین امام
آیه ولایت
جمعیت زیاد بود. دیگر جایی برای افراد تازه وارد نبود. هر کس دوست داشت خود را به صدر مجلس برساند تا دسترسی به امام علیه السلام برایش آسان تر باشد. همه برای دانش آموزی جمع شده بودند. امام صادق علیه السلام در جمع شاگردان حاضر شد. همه به احترام ایشان از جا برخاستند و سپس نشستند. یکی از شاگردان از معراج پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و نحوه آن پرسید. امام صادق علیه السلام نیز درباره آن توضیح داد. ابوبصیر نیز درباره این موضوع پرسش هایی مطرح کرد و امام صادق علیه السلام پاسخ داد. امام علیه السلام در ادامه فرمود: خداوند در این سفر خطاب به پیامبر فرمود: ای محمد!
«پیامبر عرض کرد: لبیک. خداوند پرسید: امام پس از تو کیست؟ پیامبر اظهار بی اطلاعی کرد و گفت: خدا داناتر است. خداوند در پاسخ فرمود: او امیرمؤمنان و سرور مسلمانان علی بن ابی طالب است.»
امام صادق علیه السلام پس از نقل این روایت، خطاب به ابوبصیر فرمود: «سوگند به خدا، مقام امامت علی علیه السلام، امری است خدایی و آسمانی، نه زمینی».
ابوبصیر، با شنیدن این روایت، به مقام والای علی علیه السلام بیشتر پی برد و دریافت که کرامات او و دیگر امامان، از سوی خدا تعیین شده است و
ص: 93
ارتباطی به انتخاب افراد ندارد.(1)
زندگی اش پر از خیر و برکت بود. همو که در سال 30 عام الفیل در خانه خدا - کعبه - چشم به جهان گشود و از کودکی پرهیزگار بود و از کارهای دیگر کودکان رو برمی گرداند.او در دامان محمد صلی الله علیه و آله وسلم پرورش یافت. وقتی محمّد امین برای راز و نیاز با خدای خود به غار حرا می رفت، او برایش غذا می برد تا اینکه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم از سوی خدا به پیامبری برگزیده شد و قرآن بر او نازل گردید. از آن روز جایگاه والای این کودک که حالا در سن نوجوانی بود، نمایان تر شد. بدون تردید، او نخستین کسی بود که به پیامبر ایمان آورد و پیروی از او را برای خود واجب دانست.
سه سال از بعثت پیامبر گذشته بود که خداوند به پیامبرش وحی کرد دعوتت را آشکار ساز و نخست از خویشان و نزدیکان خود آغاز کن. پیامبر نیز مجلسی را در خانه ابوطالب برپا کرد. در آن مجلس، همه خویشان پیامبر که حدود چهل نفر بودند، حضور داشتند. از حمزه گرفته تا ابولهب که فردی خشن و بد دهان بود. آن روز ابولهب مجلس را با صحبتهای دلسرد کننده اش بر هم زد. فردای آن روز پیامبر، بار دیگر مجلسی را ترتیب داد و به علی علیه السلام فرمود تا غذای مختصری آماده کند. علی علیه السلام یک صاع گندم، یک ران گوسفند و یک ظرف شیر تهیه کرد. ابوطالب با نگرانی نزد پیامبر آمد و گفت: این غذا برای چهل نفر کافی
ص: 94
نیست. پیامبر هیچ نگفت. علی غذا را درست کرد و پیامبر نیز به لطف خدا به غذا برکت بخشید و همه خوردند و سیر شدند. پس از آن، ابولهب با لحنی تمسخرآمیز گفت: محمد، چه خوب برای شما جادو کرد. حاضران با شنیدن این سخن پراکنده شدند، ولی پیامبر سکوت کرد و چیزی نگفت. پیامبر، فردای آن روز دوباره غذا تهیه کرد و همه را فراخواند. پس از خوردن غذا، سخن آغاز کرد و فرمود: ای خویشان من! به خدا قسم، من جوانی را در میان عرب سراغ ندارم که برای قوم خود، بهتر از آن چه من برای شما آورده ام، آورده باشد. من خیر دنیا و آخرت را برایتان آورده ام و خدای تعالی به من مأموریت داده تا شما را بدان دعوت کنم. کدام یک از شما مرا در این کار یاری می کند تا در آینده، برادر و جانشین من باشد. هیچ یک از حاضران به پرسش پیامبر پاسخ نگفتند، ولی علی علیه السلام که از همه کوچک و ضعیف تر بود، از جایش برخاست و گفت: ای پیامبر! من در انجام رسالت، یار و یاور تو خواهم بود. رسول خدا بار دوم، سخن خود را تکرار کرد، ولی در آن جا به جز علی کسی یاورش نبود.(1) محمد صلی الله علیه و آله وسلم دستش را به طرف علی علیه السلام دراز کرد و گفت: این جوان برادر و جانشین من در میان شما خواهد بود، فرمانش را بشنوید و از او فرمان ببرید. در این هنگام، ابولهب با لحنی تمسخرآمیز به ابوطالب گفت: محمد تو را مأمور کرد تا فرمان فرزندت، علی را بشنوی و از او پیروی کنی. سپس قهقه ای سر داد و عده ای نیز او را همراهی کردند. از آن روز علی علیه السلام پیوسته همراه
ص: 95
رسول خدا بود و یک لحظه او را تنها نمی گذاشت.
مرد خوش چهره با قامتی بلند، در حالی که لباس پاکیزه ای بر تن داشت، از زیر درختان نخل می گذشت. نسیم ملایمی می وزید و شاخه های درختان را این سو و آن سو می برد. به مسجد نزدیک شد. نهر آبی از کنار مسجد روان بود و گروهی در حال وضو گرفتن بودند. او نیز دوباره وضو گرفت و وارد مسجد شد. نوای دل نشین قرآن از داخل مسجد به گوش می رسید. لحظه ای ایستاد و به اطرافش نگریست. شخص مورد نظرش آن جا نبود. اندکی صبر کرد. او را از دور دید. در حالی که دو فرزندش حسن و حسین علیهماالسلام همراه او بودند، وارد مسجد شد و گوشه ای نشست. مرد ناشناس حرکت کرد و خود را به امام علی علیه السلام رساند. امام علیه السلام به احترام مرد از جا برخاست. او سلام کرد. امام علیه السلام نیز پاسخ داد و او را در کنار خود نشاند. پس از اندکی، مرد سخن آغاز کرد و گفت: ای علی علیه السلام! سه پرسش دارم. اگر پاسخ گفتی، من یقین می کنم که تو جانشین رسول خدا هستی و اگر پاسخ نگفتی، با مردم برابر هستی و امتیازی برایشان نداری. امام علی علیه السلام فرمود: هر آن چه می خواهی از من بپرس. در این هنگام جمعیت زیادی نیز برای شنیدن و تماشای این پرسش و پاسخ جمع شده بودند. این یک آزمون برای امام علی علیه السلام محسوب می شد و نیز آزمونی برای سه خلیفه که خود را جانشین پیامبر اکرم می دانستند. طرفداران علی علیه السلام یقین داشتند که آن حضرت بر حق است و به راحتی می تواند این سه پرسش و هر پرسش
ص: 96
دیگری را پاسخ بگوید و می دانستند در پایان این جلسه، مخالفان رسوا خواهند شد. بنابراین نگران نبودند.
مرد ناشناس پرسش های خود را مطرح کرد. امام علی علیه السلام با شنیدن پرسش ها، از فرزندش، امام حسن مجتبی علیه السلام خواست تا پاسخ مرد را بدهد. امام حسن علیه السلام، نیز به هر سه پرسش پاسخ داد. مرد نیز قانع شد. سپاس گزاری کرد و آن گاه از جا برخاست و با صدایی رسا که همه بشنوند، نخست به یگانگی خدا و رسالت حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم گواهی داد و امامت آن حضرت را تصدیق کرد و سپس به امامت تک تک امامان دوازده گانه گواهی داد. در پایان گفت: سلام و رحمت خدا بر تو باد ای امیرمؤمنان. سپس جمعیت را شکافت و در میان نگاه های حاضران از مسجد خارج شد. آن مرد رفت، ولی کسی او را نشناخت. همه از هم می پرسیدند او چه کسی بود، منظورش چه بود؟
امام علی علیه السلام فرزندش حسن علیه السلام را به دنبالش فرستاد تا ببیند او به کجا می رود. حسن علیه السلام دوان دوان از مسجد بیرون آمد، ولی هر چه گشت، او را نیافت. او در یک لحظه از دید همه پنهان شده بود. امام حسن علیه السلام نزد پدر بازگشت و جریان را گفت. امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود: آیا او را شناختی؟ امام حسن علیه السلام گفت: خیر. امام علی علیه السلام ادامه داد: او خضر پیامبر بود. این خبر به گوش حاضران در مسجد رسید. همه شگفت زده شدند. همه می خواستند بدانند با اینکه خضر در حقانیت امام علی علیه السلام و فرزندانش تردیدی نداشت، منظور او از این پرسش و پاسخ میان جمع چه بود؟ یکی از مسلمانان گفت: شاید خضر علیه السلام با این کار خواسته همگان حقانیت امام علی علیه السلام و امامان
ص: 97
پس از او را بدانند و طبل رسوایی مخالفان را به صدا درآورد.(1)
تازه مسلمان شده بود و دیگر از آرمان بیهوده سخن نمی گفت. با این که سنی از او گذشته و موهایش سفید و کمرش خمیده شده بود و با عصا راه می رفت، ولی ایمانش به خدا و رسول او و ولایت علی علیه السلام، دل او را زنده نگه داشته بود. او در دفاع از حریم ولایت و امامت، لحظه ای تردید به خود راه نمی داد. از نیکی های علی علیه السلام و فرزندانش برای مردم سخن می گفت و آنان را آگاه می کرد. روزی عده ای در مسجد نشسته بودند و به سخنان او گوش می دادند. وی می گفت: من به چشم خود پیامبر را دیدم که بارها علی علیه السلام را جانشین پس از خود معرفی می کرد و می فرمود: علی برادر، وزیر و جانشین من و بهترین فرد پس از من است که به عهد و پیمانم وفا می کند. بار خدایا! موسی بن عمران از تو درخواست کرده بود که برادرش هارون را جانشین خود قرار دهد. من هم می خواهم علی را جانشین من قرار دهی. خداوند درخواست پیامبر را اجابت کرد و علی را جانشین پیامبر قرار داد. در این میان شخصی از پیرمرد پرسید: شما که یهودی بوده اید و با آن دین آشنا هستید، بگویید آیا در کتاب تورات نیز از امامت علی علیه السلام یاد شده است؟ پیرمرد گفت: پرسش خوبی بود؛ همان گونه که اشاره کردی، من پیش از این، یهودی و پیرو آیین موسی علیه السلام بوده ام و با تورات آشنایی دارم. به خدا قسم، در تورات رسالت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم و امامت علی علیه السلام به روشنی
ص: 98
بیان شده است. در این هنگام پیرمرد تازه مسلمان به فرازهایی از کتاب تورات اشاره کرد که در آن آمده بود:
ای موسی! من تو را به پیامبری انتخاب و برادرت هارون را به وزارت و جانشینی تو معرفی کردم، هم چنان که برای محمد، الیا [علی علیه السلام] را برگزیدم. او برادر، وزیر و جانشین پس از اوست. الیا، پدر حسن، حسین و محسن است. همچنان که برای تو هارون، شبّه، شبیه و مُشبَّه را قرار دادم.(1)
پیرمرد در حقانیت امامت علی علیه السلام، مطالب دیگری نیز برای اطرافیان بیان کرد. حاضران دوست داشتند مطالب بیشتری از او بشنوند، ولی هوا رو به تاریکی نهاده بود. آنان از پیرمرد تشکر و خود را برای نماز جماعت در مسجد آماده کردند و از پیرمرد خواستند تا روزهای دیگر برای آنان سخن بگوید.
او نیز مانند دیگران به کاخ معاویه دعوت شده بود، ولی سردرگم بود و نمی دانست باید برود یا نرود. معاویه از علاقه آن مرد به امیرمؤمنان علی علیه السلام خبر داشت و آن مرد می ترسید با رفتن به آن جا، معاویه او را به انجام دادن آن چه دوست نداشت، وادار کند و او ناچار تن در دهد. می هراسید معاویه، او را به دشمنی علی علیه السلام وا دارد و از سویی اگر این دعوت را نپذیرد، بهانه آزار و اذیت او فراهم می گردد و او و خانواده اش از شر معاویه در امان نخواهند بود. سرانجام تصمیم گرفت دعوت را بپذیرد. وارد کاخ معاویه شد. او دید همه بزرگان و سران سپاه معاویه در
ص: 99
آن میهمانی حضور دارند. غذاهایی رنگارنگ، انواع گوشت و میوه و نوشیدنی های فراوان فراهم بود. او رفتار معاویه را به خوبی زیر نظر داشت؛ معاویه غذا را با اشتها و حرص می خورد. او زودتر از همه دست به غذا برد و از همه دیرتر دست کشید. گویی آن که هرگز سیر نمی شود. هنگام خوردن غذا، هر آن چه می توانست، شراب نوشید. وقتی عیش و نوش معاویه فروکش کرد، چشمانش به او افتاد که سکوت اختیار کرده بود و با دقت او را می نگریست. به او رو کرد و گفت: ای ابن سعد! شنیده ام تو به ابوتراب [علی علیه السلام] فحش و ناسزا نمی گویی. امیدوارم که درست نشنیده باشم. ابن سعد غافل گیر شد و ندانست چه بگوید. معاویه بار دیگر سخن خود را تکرار کرد. ابن سعد گفت: ناسزا! چرا ناسزا بگویم. آن هم به کسی که پیامبر خدا او را به سه چیز می ستود. من هرگاه آن سخن پیامبر را به یاد می آورم، هرگز نمی توانم به او ناسزا بگویم. معاویه با شنیدن این سخن، ظرف شراب را به کناری نهاد و از جا برخاست و به سمت ابن سعد قدم برداشت و گفت: مگر پیامبر چه فرموده؟ ابن سعد در حالی که خود را برای مجازات شدن آماده می کرد، گفت: پیامبر به علی علیه السلام فرمود: ای علی! تو نخستین مردی هستی که به خدا ایمان آوردی و نخستین کسی هستی که دین اسلام را پذیرفتی و تو نسبت به من، همانند هارون نسبت به موسی هستی. معاویه، با شنیدن این سخن به فکر فرو رفت و چیزی نگفت، ولی دریافت جانشین واقعی رسول خدا باید چه ویژگی های داشته باشد.(1)
ص: 100
آن سال خیلی سخت و تلخ گذشت؛ زیرا پیامبر پیش از سفر حج اعلام کرده بود که این حج، حجّ آخر اوست که بعدها آن را حجه الوداع نامیدند. در بیست و پنجم ذی قعده بیش از صد هزار نفر در مدینه گرد هم آمده بودند تا با پیامبر خدا هم سفر شوند و اعمال حج را به جا آورند. هر روز که می گذشت، او بیشتر احساس می کرد که رفتنی است؛ چرا که روز به روز لاغرتر و سبک تر می شد. یازده روز طول کشید تا مردم به مکه رسیدند. پیامبر بارها گفته بود که در آن سال، خداوند دین را کامل و با همه اتمام حجت می کند و نعمت را بر بندگان خود تمام و کافران و مشرکان را از تباه کردن اسلام، ناامید می گرداند.
پیامبر با شور و شعفی شگفت انگیز، مراسم حج را آغاز کرد و به پایان برد. حال وقت آن شده بود که همه با خانه خدا، خداحافظی کنند. پیامبر در حالی که اشک می ریخت و می گریست، سوار بر اسب شد و آخرین نگاهش را به خانه خدا انداخت. قافله ها به سوی جعفه حرکت کردند که بیابانی گرم و خشک و سوزان بود و از آن جا به سوی خم به راه افتادند. سپس هر کدام از قافله جدا شدند و به سوی مقصد خود حرکت کردند. در این هنگام، پیامبر از طرف خدا وحی را دریافت کرد و به علی علیه السلام و اصحابش چنین فرمود: به همه حاجیان بگویید که بر سر چاه های خم، گرد هم آیند که من سخن مهمی با آنان دارم. عده ای از سواران رفتند و به همه اطلاع دادند تا پیش از نماز ظهر و عصر همه در آن محل حضور یابند. هوا به قدری گرم بود که جماعت مقداری از عبا را بر سر و مقداری را زیر پایشان انداخته بودند. پس از نماز جماعت،
ص: 101
علی علیه السلام و جمعی از یاران جهازهای شترها را روی هم چیدند. پیامبر بالای جهازها رفت و گفت: «ای مسلمانان! ای کسانی که خداوند شما را برگزیده. امروز پروردگار متعال آیه هایی را بر من نازل کرده که دستور دارم از سوی خدا آن را به شما برسانم. و اگر آن را بیان نکنم، دین خدا کامل نمی شود و از طرفی، رسالت 23 ساله من بیهوده خواهد شد. ای مردم! گفتار مرا بشنوید که شما سال دیگر مرا در این مکان نمی بینید. از شما می پرسم! فردای قیامت در پیشگاه خداوند، درباره من چه خواهید گفت؟ آیا وظیفه رسالت را ادا کرده ام؟ و شما را به راه راست و دین خدا فرا خوانده ام؟» مردم همه پاسخ دادند: ما گواهی می دهیم که شما ما را به راه راست هدایت کرده اید و خداوند به شما پاداش خیر خواهد داد. بعد پیامبر فرمود: ای مردم! از شما می پرسم به نظر شما چه کسی از خود مؤمنان به تصرف در کارها و سنجش مصلحت هایشان سزاوارتر است؟ مردم پاسخ دادند: خدا و رسولش داناترند. پیامبر دوباره فرمود: آیا من نسبت به شما از خود شما سزاوارتر نیستم؟ مردم گفتند: بله چنین است. در آن هنگام پیامبر فرمود:
مَنْ کُنْتُ مولاهُ فَهذا علی مولاهُ اَللّهُمَّ وال مَنْ والاه وَ عادِ مَنْ عاداه وَ انْصُر مَنْ نَصَرَه وَ احْذُلْ مَنْ خَذَلَه.
هرکس من امام و سرپرست او هستم، علی نیز، امام و سرپرست اوست. خداوندا! دوست بدار هرکس علی را دوست دارد و دشمن بدار هر کس با او دشمنی می ورزد؛ یاری کن هر کسی که او را یاری می کند و خوار کن هر کس که او را خوار می کند.
سپس بار دیگر جبرئیل بر پیامبر نازل شد و آیه ای را ابلاغ کرد. پیامبر نیز در همان جا آن را تلاوت کرد: «امروز دین شما را برایتان کامل و نعمت خود
ص: 102
را بر شما تمام گردانیدم و اسلام را برای شما [به عنوان] آیین برگزیدم.»(مائده:23) بعد پیامبر دستور داد که همه با علی علیه السلام برای جانشینی بعد از او بیعت کنند. پیش از همه عمربن خطاب پیش آمد و دست علی را بوسید. سپس عده دیگری آمدند و دست علی را به نشانه بیعت فشردند. وقتی سخنرانی پیامبر درباره خلافتش پایان یافت، شور و شادمانی در چهره مردم موج می زد. همانا اگر پیامبر پس از خود، جانشینی انتخاب نمی کرد، تبلیغ آن حضرت بی ثمر می ماند و امتش پس از او دچار گمراهی می شد، ولی آن روز او با معرفی علی بن ابی طالب برای جانشینی، توانست دین اسلام را کامل کند.(1)
سال ها پس از درگذشت رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم، خلافت به ابوبکر و عمر واگذار شده بود. اکنون روز مرگ عمر فرا رسیده است. او فرمان داده که پس از مرگش باید شش نفر، شورایی تشکیل بدهند و شخصی را برای خلافت برگزینند. آن شورا از حضرت علی علیه السلام، عثمان، طلحه، زبیر، سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمان بن عوف تشکیل شده بود. این گروه بنابه گفته عمر باید به منزلی بروند و در را ببندند تا کسی آنان را نبیند. آنان نیز باید با هم مشورت کنند و به نتیجه ای برسند. عمر به همین شرط هم بسنده نکرد و دستور داده بود که اگر زمانی رأی پنج نفر از آنان یکسان شد و فقط یک نفر مخالفت کرد، گردن او را بزنند. اگر رأی دو نفر با چهار نفر دیگر یکسان نبود، گردن آن دو را بزنند. اگر سه نفر، یک
ص: 103
شخص و سه نفر دیگر، شخص دیگری را برگزیدند، رأی آن سه نفر که در جمع آن ها عبدالرحمن بن عوف حضور دارد، مقدّم است. در آن جلسه حساس، دو نفر به علی علیه السلام و دو نفر دیگر از جمله عبدالرحمان بن عوف به عثمان رأی دادند. بنابر دستور عمر، عثمان به خلافت انتخاب شد، ولی حضرت علیه السلام در پایان جلسه خطاب به آنان فرمود: دوست دارم آن چه را می گویم، بشنوید، اگر حق بود، آن را بپذیرید و اگر باطل بود، آن را رد کنید. همه پذیرفتند. حضرت آیه تطهیر را خواند و بعد فرمود: آیا در میان شما کسی هست که به غیر از من و همسر و دو فرزندم، آیه تطهیر در شأن او نازل شده باشد. همه گفتند: حق با توست. باز فرمود: آیا آیه ولایت که خداوند بدان امر کرده، از آنان پیروی کنید، فقط درباره من و فرزندانم نیست؟ همه گفتند: آری، خداوند چنین فرموده است. امام برتری های خود را با استفاده از کتاب خدا برشمرد و آن گاه فرمود: آیا پیامبر در روز غدیر و سال حجه الوداع مرا جانشین خود قرار نداد؟ آنان سخن های حضرت را بار دیگر تأیید کردند و گفتند: یا علی! تو راست می گویی، ولی آنان در برابر سخنانِ حقِ حضرت علی تسلیم نشدند؛ عثمان را به خلافت برگزیدند و از شورا خارج شدند.(1)
گروهی در مسجد نشسته بودند و در حضور خلیفه دوم در امور مسلمانان با هم مشورت می کردند. امام علی علیه السلام نیز آن جا حضور داشت، ولی کم تر سخن می گفت. جلسه به طول انجامید و امام علی علیه السلام برای انجام دادن کار مهم تری از جابرخاست. هنوز چند قدمی دور نشده
ص: 104
بود که یکی از حاضران، برای خودنمایی نزد خلیفه، زبان به بدگویی آن حضرت گشود و گفت: عجب آدم مغرور و خود پسندی است. امام سخن این مرد را شنید، ولی با بزرگواری سکوت کرد و چیزی نگفت. خلیفه از جسارت این مرد ناراحت شد و او را سرزنش کرد و گفت: «کسی مانند علی علیه السلام حق دارد مغرور باشد.» عمر برای این که آن مرد از کلمه غرور برداشت منفی نکند و منظورش را خود بیان کند، ادامه داد: «اگر شمشیر او نبود، خیمه اسلام برپا نمی شد. او زودتر از همه مسلمان شد. شرافت و بزرگی او را همه می دانند و به آن اعتراف می کنند. علم او از همه بالاتر است و از همه نیز بهتر قضاوت می کند».
تمجید خلیفه از امام علی علیه السلام تازگی نداشت. او بارها به برتری های امام علیه السلام و دانش او اشاره کرده بود، ولی این بار سخنانی بر زبان می راند که پیش از این کم تر در جمع مسلمانان گفته بود.(1)
آن واقعه تاریخی اتفاق افتاد؛ واقعه ای که روشنی بخش چشم مؤمنان بود و خشم منافقان را برانگیخت. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم علی بن ابی طالب را در روز غدیر خم به عنوان جانشین خود معرفی کرد و به انتظارها پایان داد و فرمود: «هر کس من مولای او هستم، از این پس علی مولای او است.» این سخن به انتظار منافقان و کافران نیز پایان داد؛ چون آنان با امید فراوان و برای پس از پیامبر، نقشه های شومی طراحی کرده بودند. این خبر در همه سرزمین های اسلامی پخش گردید. یکی از منافقان،
ص: 105
وقتی این خبر را شنید، سخت برآشفت و نتوانست تاب بیاورد. سوار بر شتر شد و به سوی مدینه حرکت کرد. پیامبر را در مسجد یافت و خود را به آن جا رساند. از شتر پیاده و به پیامبر نزدیک شد و آن گاه با لحنی تند و بی ادبانه پیامبر را صدا زد و گفت: ای محمد! به ما دستور دادی که به یگانگی خدا شهادت دهیم و از تو پیروی کنیم. به ما دستور دادی که نماز بخوانیم و روزه بگیریم، زکات بدهیم و به حج برویم. ما هم پذیرفتیم و از دستورهای تو پیروی کردیم. حالا هم دست از ما بر نمی داری؛ چون دست پسر عمویت را بلند کردی و او را سرور و رهبر ما قرار دادی و گفتی: او پیشوای شما است. پیامبر از این سخنان تند و بی ادبانه ناراحت شده بود، ولی ساکت شد و چیزی نگفت. یکی از مسلمانان شمشیر کشید و خواست به او حمله کند، ولی دیگر مسلمانان مانع شدند و گفتند خود پیامبر تصمیم می گیرد با او چگونه رفتار شود. مرد منافق ادامه داد و گفت: آیا این کار تو از سوی خود تو است یا از سوی خداوند؟! پیامبر خشمش را فرو برد و فرمود: سوگند به خداوند که غیر از او معبودی نیست، امامت و ولایت علی از سوی خدا بوده است و من تنها مأمور هستم تا آن را به شما برسانم و دین خدا را کامل کنم. نعمان منافق که این سخنان را شنید، بیشتر عصبانی شد، برخاست و از مسجد بیرون رفت. هنوز به شتر خود نرسیده بود که ایستاد و سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! اگر آن چه که محمد صلی الله علیه و آله وسلم می گوید حق است و پس از او علی علیه السلام امام است، لذا از آسمان سنگی بر سر من فرود آر یا عذابی سخت و دردناک بر من بفرست... هنوز جمله اش تمام نشده بود که خداوند از آسمان سنگی بر سرش فرود آورد و او را
ص: 106
در جا کشت.(1)
خداوند این آیه را نازل فرمود:
«پرسنده ای از عذاب واقع و حتمی پرسید که اختصاص به کافران دارد [و] آن را باز دارنده ای نیست. (معارج: 1 و 2)
در سال نهم هجری، به پیامبر خبر دادند که رومیان به مرزهای شمال غربی عربستان هجوم آورده و درصدد تصاحب آن سرزمین هستند. رسول خدا سپاهی را تشکیل دادند و برای جنگ با رومیان آماده شدند، ولی عده ای از منافقان، گرمی هوا و خشکسالی را بهانه کردند و در مدینه ماندند تا در نبود پیامبر، طرح و دسیسه خود را علیه پیامبر و دین اسلام عملی کنند. پیامبر نیز برای خنثی کردن دسیسه آنان، از حضرت علی علیه السلام خواست تا در مدینه بماند. امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد پیامبر رفت و فرمود: یا رسول اللّه ! آیا می خواهی من نیز هم چون زنان و کودکان در شهر بمانم و در این جنگ شرکت نکنم؟ پیامبر فرمود: «آیا دوست نداری نسبت به من همانند هارون نسبت به موسی باشی. آن زمانی که موسی گفت: هارون! در میان بنی اسرائیل جانشین من باش و مردم را اصلاح کن. اکنون نیز مدینه جز با وجود تو اصلاح نمی شود، پس بهتر است که بمانی».
بدین ترتیب، پیامبر پس از خود سندی قطعی را برای خلافت و جانشینی حضرت علی علیه السلام بیان فرمود.(2)
ص: 107
فتح مکه شور و شوق وصف ناپذیری در وجود مسلمانان ایجاد کرده بود. هر کس خاطره ای از پیامبر و دیگر مسلمانان در مدینه داشت، برای اهالی مکه که مشتاقانه گوش می دادند، نقل می کرد. همه مردم مکه ابن عباس را می شناختند و به او اعتماد کامل داشتند. او هر روز برای مردم مکه خاطره هایی را نقل می کرد. در یکی از روزها که مشغول بیان خاطره هایش بود. مردی عمامه به سر و نقاب بر چهره، عده ای را گرد خود آورده بود و برای آنان حدیث و خاطره نقل می کرد. مردم هنوز او را نشناخته بودند و منتظر بودند تا نقاب از چهره بردارد. ابن عباس سخنش را قطع کرد و خود را به آن مرد ناشناس رساند. او را قسم داد تا خودش را معرفی کند. مرد نقاب بر چهره گفت: من دوستدار محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم هستم، ولی نام خود را به زبان نیاورد. ابن عباس بار دیگر از او خواست که خود را معرفی کند. او می خواست همه را متوجه خود کند. سپس نقاب از چهره برداشت. همه ابوذر غفاری را شناختند. آن گاه خاطره ای را بیان کرد و گفت: من با گوش های خودم شنیدم، دروغ هم نمی گویم. اگر دروغ بگویم هر دو گوشم کر شود و با چشمان خود آن جریان را دیدم، اگر دروغ بگویم هر دو چشمم کور شود. حاضران به هم نگاه کردند و به هم گفتند چه موضوع مهمی است که ابوذر این همه بر آن تأکید می کند. همه او را فردی راستگو می دانند و نیازی به قسم و لعن و نفرین نیست. یکی گفت: ای ابوذر! ما همه تو را به راست گویی می شناسیم. سخن تو را هر چه باشد، می پذیریم. ابوذر ادامه داد و گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: علی علیه السلام پیشوای نیکان است و
ص: 108
نابود کننده کافران. هر کس او را یاری کند، خداوند یاری اش کند و هر کس از یاری اش دست بردارد، خداوند او را یاری نخواهد کرد. ابوذر این جملات را گفت و از جایش حرکت کرد و خود را به بالای سنگی رساند تا همه را ببیند و همه نیز او را ببینند و صدایش را خوب بشنوند. او گفت: روزی با رسول خدا در مسجد نماز می خواندم. فقیری وارد مسجد شد. هیچ کس به او کمک نکرد و او دست خود را به سوی آسمان بالا برد و گفت: خداوندا! تو شاهد باش. من در مسجد رسول خدا از مردم کمک خواستم، ولی کسی به من پاسخ نداد. او با نا امیدی در حال خارج شدن از مسجد بود که امام علی علیه السلام در حال رکوع، با انگشت کوچک دست راست خود به آن مرد اشاره ای کرد. مرد گدا متوجه شد و انگشتر را از دست آن حضرت بیرون آورد. پیامبر وقتی این صحنه را دید سر به آسمان بلند کرد و چنین گفت: خدایا! برادرم موسی از تو خواست که روح او را وسیع گردانی و کارها را بر او آسان سازی و گره از زبان او بگشایی تا مردم گفتارش را بهتر درک کنند و نیز او درخواست کرد برادرش هارون را وزیر و یاورش قرار دهی و به وسیله او نیرویش را زیاد کنی. اینک من، محمد، پیامبر و برگزیده تواَم. پس خداوندا سینه مرا بگشای و کارها را بر من آسان بگیر و از خاندانم، علی را وزیر من قرار بده تا به وسیله او پشتم محکم گردد.
سخن ابوذر که به این جا رسید گفت: آیا می دانید در این هنگام چه روی داد؟ همه گفتند: خیر، ولی مایلیم آن را از زبان تو بشنویم. ابوذر گفت: هنوز دعای پیامبر پایان نیافته بود که جبرئیل نازل شد و این آیه را به پیامبر رساند: «سرپرست شما، تنها خدا و پیامبر اوست و کسانی که ایمان آورده اند؛
ص: 109
همان کسانی که نماز بر پا می دارند و در حال رکوع زکات می دهند». (مائده: 55)
سخن ابوذر در این جا به پایان رسید. ابن عباس وقتی این داستان را شنید، با صدای بلند گفت: من هم ابوذر را تصدیق می کنم و تأیید می کنم که این آیه درباره علی علیه السلام نازل شده و در راستی آن تردیدی نیز وجود ندارد. همه دوست داشتند روایت دیگری از زبان ابوذر بشنوند، ولی هنگام غروب بود. همه خود را برای نماز جماعت آماده می کردند تا در خانه کعبه پشت سر رسول خدا نماز بخوانند.(1)
ص: 110
فصل سوم: ویژگی های امامان
زیر فصل ها
برگزیدگان خدا
پیشی گرفتن بر مؤمنان
درختان پاک
کشتی های نجات
ارتباط فرشتگان با امامان
خدمت گزاری جن ها
برکت توسل به خاندان پیامبر
قرآن تلاوت می کرد. به هر آیه که می رسید، به سرعت از آن نمی گذشت. در معنای آیه دقت می کرد و درباره آن می اندیشید و احادیثی را که در آن باره شنیده و یا خوانده بود از نظر می گذراند. او هر روز با قرآن این گونه انس می گرفت و در کارهای زندگی آن را راهنما و چراغ راهش قرار می داد.
به این آیه قرآن که رسید، دست از تلاوت برداشت. «سپس این کتاب را به آن بندگان خود که [آنان را] برگزیده بودیم، به میراث دادیم». (فاطر: 32)
همین آیه را دوباره مرور کرد. با دقت دریافت که غیر از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم برخی از بندگان دیگر خدا نیز برگزیده الهی هستند. این مطلب برای او تازگی داشت و این پرسش برایش پیش آمد؛ مگر پیامبر اسلام، خاتم انبیا نیست. پس افراد برگزیده شده دیگر، چه کسانی هستند؟ آیا آنان نیز پیامبر هستند؟ در این صورت پایان رسالت و نبوت معنا ندارد. اگر پیامبر نیستند پس چه کسانی اند و با پیامبر اسلام، چه ارتباطی دارند؟ البته او با زیرکی دریافت که آیه گویای این است که آنان با قرآن ارتباط دارند؛ چون قرآن می فرماید: ما قرآن را به آنان به میراث دادیم، پس قرآن، ارث آنان است؛ ارثی که از رسول گرامی اسلام به آنان رسیده
ص: 111
است و چنین ارثی به اراده و مشیت الهی برمی گردد.
این پرسش ها در ذهن مردِ بصری پدید آمده بود، ولی کسی را برای پاسخ به پرسش هایش نمی یافت تا این که روزهای حج فرا رسید. او با جمع دیگری از اهالی بصره، آن سال به حج مشرف شد. او دریافت که امام باقر علیه السلام نیز برای برگزاری این فریضه الهی، از مدینه به مکه آمده است. امام علیه السلام را از دور دید. عده ای دور او حلقه زده بودند و با او گفت و گو می کردند. مرد بصری به همراه یکی از دوستانش به آن جمع نزدیک شد و در کنار دیگران نشست. در فرصتی مناسب از امام علیه السلام اجازه خواست و پرسید: ای فرزند رسول خدا! آیه ای از قرآن را خواندم که درباره وارثان قرآن سخن گفته است. ما می خواهیم بدانیم برگزیدگان از میان بندگان و نیز وارثان قرآن چه کسانی هستند؟ امام محمد باقر علیه السلام پس از لحظه ای درنگ به مرد بصری رو کرد و فرمود: «این آیه ها درباره ما اهل بیت و امامان نازل شده است.» پاسخ این پرسش برای آن مرد بصری دور از انتظار و شگفت آور نبود، ولی بعضی از دانشمندان اهل سنت که در آن جمع حاضر بودند، ابتدا از این پاسخ شگفت زده شدند، ولی در پایان، دلیل های امام علیه السلامآنان را قانع کرد. این تفسیر امام علیه السلام از این آیه قرآن خیلی زود به گوش حجاج رسید و آنان نیز دریافتند که برگزیدگان خدا و وارثان قرآن، فرزندان رسول خدا هستند و به حقانیت امامان بیشتر پی بردند.(1)
ص: 112
زیر بار نمی رفت و هر آن چه را که عبداللّه می گفت، انکار می کرد. با این که هنوز خیلی جوان بود، گویا برای آینده نقشه هایی در سر داشت. کسی باور نمی کرد معاویه در آن سن، به ریاست بیاندیشد. نخستین روزهای درگذشت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بود. ابوبکر قدرت را در دست گرفته بود و معاویه در دستگاه خلیفه اول جایگاهی نداشت، ولی او فرزند ابوسفیان، رییس تازه بر کنار شده مکه بود. ابوسفیان در این اندیشه است که اگر خود نمی تواند پستی بپذیرد، باید شرایط را برای فرزندش، معاویه فراهم سازد.
عبداللّه بن جعفر بار دیگر سخن خود را تکرار کرد و گفت: از رسول خدا شنیدم که فرمود: من نسبت به مؤمنان از خود آنان مقدم تر هستم. پس از من، برادرم علی علیه السلام به مؤمنان از خودشان مقدم تر است، پس از او فرزندش حسن علیه السلام، سپس فرزند دیگرش حسین علیه السلام و پس از او علی بن حسین علیه السلام. معاویه جوان که دید با این روایت خلافت به او نخواهد رسید، باز سخن عبد اللّه بن جعفر را رد کرد وگفت: تو به سود عمویت علی بن ابی طالب سخن می گویی. نمی دانم از این سخن چه منظوری داری؟ جعفر گفت: منظوری ندارم جز این که روایتی از رسول خدا را نقل می کنم. معاویه خواست از آن جلسه برخیزد و آن جا را ترک کند؛ چون می دانست تا لحظاتی دیگر دروغ او آشکار می شود. عبداللّه گفت: اگر اندکی درنگ کنی، من برای سخن خود شاهد می آورم. آن گاه از جا برخاست و عبداللّه بن عباس و اسامه بن زید را به حضور طلبید. آن دو نیز بر این مطلب گواهی دادند. معاویه دیگر نتوانست آن روایت را انکار کند. معاویه بعدها از سوی خلفای وقت، استاندار شام شد. سپس
ص: 113
با نیرنگ، خود را خلیفه مسلمانان نامید.(1)
جلسه پرسش و پاسخ این بار در خانه امام صادق علیه السلام، بر پا بود. آن جا محل رفت و آمد مشتاقان دانش و کانون شناخت دینی کسانی بود که به خاندان اهل بیت علیهم السلام عشق می ورزیدند. یکی از افراد پرسش های خود را مطرح می کرد و امام صادق علیه السلام به آن پاسخ می داد. شخصی پرسید: منظور از درخت پاک و درخت ناپاک که در قرآن به آن اشاره شده، چیست؟
پرسش خوبی بود و تا به حال کسی به آن اشاره نکرده بود. به همین سبب، همگان علاقه مند شدند پاسخ این پرسش را بدانند. امام علیه السلام فرمود: «درخت پاک، پیامبر و ائمه هستند، پیامبر شاخه اصلی و ائمه شاخه های فرعی آن درختند.» این پاسخ اندکی مبهم به نظر می رسید و به توضیح بیشتر نیاز داشت. بنابراین، ابوحمزه ثمالی از جا برخاست و گفت: ای اباجعفر! جانم فدایت، اگر ممکن است. بیشتر برایمان توضیح دهید. امام علیه السلام برای روشن شدن موضوع سخنی از رسول خدا را برای حاضران نقل کرد. خداوند، پیغمبران را از درخت های گوناگونی آفریده، ولی من و علی علیه السلام را از یک درخت پدید آورده است. من، اصل و تنه آن درخت هستم و علی علیه السلام فرع و از شاخه های آن درخت است و اولاد علی علیه السلام نیز فرع و شاخه های آن محسوب می شوند. دانش امامان، میوه و پیروان امامان، برگ های آن درخت هستند.» امام علیه السلام دوباره
ص: 114
فرمود: «ای ابوحمزه! به خدا قسم، هر فردی که از شیعیان ما به دنیا بیاید، به آن درخت یک برگ افزوده می شود و هر مؤمنی که از دنیا برود از آن درخت یک برگ کاسته می شود. بنابراین، هر کس خود را بدان بیاویزد نجات می یابد و هر کس از آن روی بگرداند به هلاکت می افتد».
فرد دیگری از جای برخاست و پرسید: ای اباجعفر! معنای این آیه چیست که می فرماید: «درخت هر زمانی به اذن پروردگارش میوه می دهد.» (ابراهیم:25) امام فرمود: «منظور، فتوای امامان است. و آن چه از حلال و حرام دانش امام به شما می رسد. خداوند دشمنان آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم را به درخت ناپاک و بی ریشه تشبیه کرده است. (ابراهیم:26) بنی امیه، هم چون درخت ناپاکند.(1)
نگران و آشفته به نظر می رسید. از این کوچه به آن کوچه پرسه می زد و نمی دانست چه کند؟ جُنْدَبْ او را دید و نزد خود فرا خواند. فرزند مغیره سر بلند کرد و ابوذر را دید. نفس راحتی کشید و خود را به ابوذر غفاری رساند. ابوذر پرسید: تو را چه شده است؟ چرا این گونه پژمرده ای؟ او گفت: پیرمرد یهودی درباره جایگاه رسول خدا و اهل بیتش از من پرسید؟ من به او پاسخی داده ام که اکنون می بینم پاسخ صحیحی نبوده است. ابوذر پرسید: چه گفته ای؟ فرزند مغیره پاسخ داد: به او گفته ام اهل بیت رسول خدا امتیازی بر ما ندارند. تنها رسول خدا، برگزیده الهی است. ابوذر گفت: برو پیرمرد را پیدا کن و حقیقت را به او بگو. حَنَشْ از
ص: 115
ابوذر جدا شد تا پیرمرد را بیابد و پاسخ درست را به او بدهد. ابوذر غفاری نیز خود را به کنار خانه خدا رساند تا با استفاده از این فرصت، حقیقت را بار دیگر به گوش مسلمانان برساند. او بر بالای بلندی قرار گرفت و با صدای بلند خود را معرفی کرد و گفت: من ابوذر غفاری، همان جندب، یارو یاور پیامبر اسلام هستم. روزی نزد رسول خدا بودم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
اهل بیت من، مانند کشتی نوح هستند. هر کس به آن پناه ببرد نجات می یابد و هرگز در گرداب گناه غرق نخواهد شد و هر کس از آن روی گرداند، هلاک می شود. پس ای مردم! در هر کاری از دنیا و آخرت به آنان پناه ببرید که راه آنان، نجات و رستگاری است.
این سخن را بسیاری از مسلمانان شنیده بودند، ولی تکرار آن از سوی ابوذر، نوعی یادآوری بود و برای جوانانی که در زمان پیامبر اکرم حضور نداشتند، تازگی داشت. بنابراین، بسیار پراهمیت بود.(1)
سوء هاضمه داشت و مدت ها از این بیماری رنج می برد. هرگز لقمه راحتی از گلویش پایین نمی رفت. به همین دلیل، بیش از یک وعده در شبانه روز غذا نمی خورد. هرگاه به خانه کسی می رفت، می کوشید زمانی به آنجا برسد که سفره غذا برچیده شده باشد. تنها در خانه امام صادق علیه السلام بود که غذا خوردن برایش آسان بود برای همین، پیوسته به دیدن امام علیه السلام می رفت، تا از غذای آن خانه برای رفع گرسنگی بهره مند شود.
ص: 116
به ویژه میهمان نوازی و پذیرایی گرم آن حضرت او را به اشتها می آورد.
روزی تصمیم گرفت امام صادق علیه السلام را از این موضوع با خبر سازد و این راز ناگفته را برای آن حضرت آشکار نماید. روزی پس از خوردن غذا، به امام نزدیک شد و با صدای آرام و لحنی ملایم به حضرت رو کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا! می خواهم رازی را با شما در میان بگذارم. امام به او اجازه داد و مَرد گفت: ای فرزند رسول خدا! من هرگاه غذا می خورم، دچار سوء هاضمه می شوم و این برای من بسیار دشوار است، ولی هنگامی که با شما و در خانه شما غذا می خورم، هیچ گونه دردی احساس نمی کنم، دلیلش چیست؟
امام صادق علیه السلام فرمود: ای ابوسیار! تو در جایی حضور داری که فرشتگان با هم گفت و گو می کنند، علاوه بر این، تو غذای صالحان رامی خوری. ابوسیار شگفت زده شد و پرسید: آیا فرشتگان آشکار می شوند و شما آنان را می بینی؟!
در این هنگام، کودکان امام علیه السلام به اتاق آمدند و به بازی مشغول شدند، امام صادق علیه السلام دست نوازش بر سر یکی از کودکان کشید و فرمود: آنان به این کودکان از خود ما هم مهربان تر هستند. آن روز ابوسیار، به یکی دیگر از فضیلت های امامان پی برد و عشق و ارادتش به این خاندان بیشتر شد. او در حالی که خدا را شکر می کرد از خانه امام صادق علیه السلام خارج شد. در راه، پیوسته با خود می گفت: اینان از خاندان پاکی هستند.(1)
ص: 117
راهی سخت و طولانی در پیش داشت. کوله بارش را آماده کرد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که سوار بر شتر راهی مقصد شد. صبح و عصر، در آن کویر خشک و بی آب و علف راه می پیمود و جز به مأموریت نمی اندیشید. نامه های بسیاری به همراه داشت که امام باقر علیه السلام برای دوستداران و یاران خود در شهرهای گوناگون نوشته بود. او باید این نامه ها را از هر راه ممکن به صاحبانش می رساند.
در آن سرزمین کویری، به دره ای به نام «روحاء» رسید، افسانه شگفت آور و وحشتناکی درباره این دره از زبان این و آن شنیده بود و همین سبب شد که رعب و وحشت، او را فرا گیرد و اندامش به لرزه افتد. سکوت دلهره آوری بر فضای دره، سایه افکنده بود. گاهی صدای کرکسان از دور به گوش می رسید و این سکوت مرگبار را در هم می شکست. او بدون ترس، مسیر تنگ و باریک و پر پیچ و خم دره را پیمود. هنوز نیمی از دره را نپیموده بود که از دور شخصی را دید که با شتاب به سوی او می آید. بدون ترس از او، کمی خود را جمع و جور کرد. پنداشت شاید آن مرد تشنه است و برای طلب آب به سوی او می آید. منتظر ماند تا به او نزدیک تر شد. مشک آب را بیرون آورد. وقتی به او رسید، زودتر سلام کرد و گفت: ای برادر، گویی تشنه هستی. آن گاه مشک آب را نزد او برد و به آن مرد ناآشنا تعارف کرد. مرد به سلام او پاسخ داد و گفت: من تشنه آب و نیازمند نیستم. آن مرد، نامه ای را به سدیر نشان داد که مُهرش هنوز خیس بود. خوب دقت کرد. مُهر امام باقر علیه السلام را شناخت. باشگفتی پرسید: چه هنگام نزد صاحب این نامه بودی؟
ص: 118
مرد گفت: همین لحظه. سدیر بسیار شگفت زده شد؛ چون آن مکان با مدینه فاصله زیادی داشت و سدیر باورش نمی شد که این مَرد، نامه را از این فاصله زیاد، در یک آن، به این جا رسانده باشد و از طرفی یقین داشت این نامه از سوی امام باقر علیه السلام است، ولی هنوز محل مُهر خیس است. با دقت بیشتری به چهره آن مرد نگاه کرد. او نمی توانست از یاران و نزدیکان امام باقر علیه السلام باشد؛ چون تا به حال او را ندیده بود و نمی شناخت. او دانست که مطالب مهمی در نامه نوشته شده است. نامه را گشود و آن را خواند. امام علیه السلام به سدیر فرمان های جدیدی داده بود و او باید اجرا می کرد. پس از خواندن نامه سر را بالا گرفت، ولی مرد را ندید. هر چه اطراف را جست و جو کرد، اثری از او نیافت بسیار شگفت زده شد. او که بود؟ هر چه کوشید نتوانست او را بشناسد. با ترس و لرز از آن دره هولناک و بیابان گذشت. به هر شهر و روستا یا قبیله ای که می رسید، فرمان امام علیه السلامرا اجرا کرد تا اینکه مأموریتش به پایان رسید و به مدینه بازگشت. نزد امام باقر علیه السلام رسید و گزارش سفر خود را ارایه کرد و از ماجرای آن مرد ناشناس و نامه رسان نیز سخن گفت. امام باقر علیه السلام به سدیر رو کرد و فرمود: «ای سدیر! ما از میان جنیان، خدمت گزارانی نزد خود داریم. هرگاه بخواهیم کار ما با سرعت انجام گیرد، به آنان مأموریت می دهیم».
سُدیر دریافت آن شخص که به شکل انسان نزد او آمده، جن بوده است و به مقام و منزلت ائمه بیشتر پی برد و دانست آن بزرگواران چنان قدرتی دارند که می توانند در همه جانداران و اشیا حتی موجودات غیبی تصرف کنند و آنان را به خدمت بگیرند. از آن لحظه بر ارادت و شیفتگی
ص: 119
سدیر به امامان افزوده شد.(1)
رو به برادران کرد. از آنان خواست از این کار دست بردارند و اگر به او رحم نمی کنند، به پدر پیرشان بیاندیشند و به حال او دل بسوزانند. آه و ناله یوسف در دلِ چون سنگ برادران اثر نکرد و او را در چاه آب فرو انداختند. نوجوان فریاد می زد: پیراهنم را به من بدهید تا اگر زنده ماندم، خودم را می پوشانم و اگر مُردم، کفنم باشد، ولی آنان رفتند و پیراهن را نیز با خود بردند. آن را با خون کبوتری رنگین کردند و به نشانه این که او طعمه گرگ شده و تنها پیراهن خون آلودش باقی مانده، نزد یعقوب شتافتند.
فریاد یوسف ضعیف تر شد. تا آن جا که به گوش رهگذران نمی رسید، ولی یوسف ناامید نشد و تنها، خدا را صدا زد و از او کمک طلبید. یوسف چنین می گفت: پروردگارا! ای آن که هر غریبی را مونسی و هر تنهای مظلوم را یار ویاوری. هر غم و اندوهی را از قلبم بزدای. درخت امید را در باغچه قلبم بنشان و برایم راه نجاتی فراهم ساز؛ چون تو بر هر کاری توانایی. خداوند به فرشتگان پیغام داد که به یوسف بگویند: به محمد صلی الله علیه و آله وسلم و آل محمد علیهم السلام متمسک شو. تنها راه نجات تو در این است. فرشته نجات، بالای سر یوسف حاضر شد و به او گفت: خداوند دستور داده که این دعا را بخوانی تا از این وضع نجات بیابی، یوسف گفت: کدام دعا؟ فرشته گفت: بگو پروردگارا، ای که حمد و ستایش
ص: 120
برای توست و معبودی جز تو نیست، تویی که بر بندگان نعمت می بخشی و آفریننده آسمان ها و زمین هستی. از تو می خواهم که بر محمد صلی الله علیه و آله وسلم و آل او درود فرستی و گشایشی برایم فراهم کنی.
هنوز لحظاتی زیاد از این دعا نگذشته بود که کاروانی سر رسید. هنگام بیرون کشیدن آب از چاه، یوسف را دیدند. او را از چاه بیرون آوردند و با خود به مصر بردند. آنان یوسف را فروختند و یوسف به عنوان برده به دربار پادشاه راه یافت و بعدها به جایگاه بالایی رسید.(1)
ص: 121
ص: 122
بخش سوم: ولایت
زیر فصل ها
اهمیت ولایت امامان
ولایت، ستون دین
آیه اولی الامر
معنا و مصداق اولوالامر
ولایت و اختیارات امام
ولایت ائمه در راستای ولایت پیامبر
ولایت ائمه و واجب بودن پیروی از آنان
پذیرش ولایت ائمه، شرط قبولی کارها
رد ولایت طاغوت ها
ولایت پذیران واقعی
ملاک ولایت پذیری
بخشش نام از سوی خدا به دوستداران ولایت
کسانی که به نام، ولایت پذیرند
سرچشمه تشیع
عاقبت دوستی و دشمنی با علی علیه السلام
محشور شدن هر گروه با امامشان
ص: 123
ص: 124
مراسم حج بود. حجاج مشغول طواف خانه خدا بودند. حضور امام باقر علیه السلام در جمع حجاج، شکوه و معنویت ویژه ای به مراسم داده بود. همه خوشحال بودند و به خود می بالیدند. هر کس می کوشید خود را به امام علیه السلام برساند و دوش به دوش آن حضرت، طواف را به پایان برساند. برای همین، اطراف امام لبریز از جمعیت بود. این منظره برای ابوحنیفه و سفیان ثوری که در گوشه ای نشسته بودند و با عده ای گفت و گو می کردند، قابل تحّمل نبود. یکی از آن دو از روی حسادت به دیگری گفت: مردم، خانه کعبه را طواف می کنند یا محمدبن علی را؟ دیگری به امام باقر علیه السلام اشاره کرد و گفت: این مرد از سنت رسول خدا فاصله گرفته و مردم را به گمراهی کشانده است. دیگران نیز هر یک سخنی گفتند و با طعنه، عمل مسلمانان را ریشخند کردند.
امام علیه السلام همه را می دید و کار کسی از او پنهان نمی ماند. سدیر از دور نمایان شد و با شتاب به سوی کعبه آمد. او امام علیه السلام را ندید. امام علیه السلام از دور او را شناخت. سدیر به امام نزدیک و نزدیک تر شد و از کنار او گذشت که امام علیه السلام دست او را گرفت و سدیر را متوقف کرد. او سلام کرد و امام پاسخ گفت: سدیر نمی دانست هدف امام چیست و چه منظوری دارد. شگفت زده به امام باقر علیه السلام می نگریست. امام علیه السلام به او
ص: 125
فرمود: ای سدیر! همانا مردم مأمور شده اند که نزد این سنگ ها(ی کعبه) بیایند و آن را طواف کنند. سپس نزد ما بیایند و پیروی خود را از ما اعلام کنند (و بگویند ما امامت شما را پذیرفته ایم و با شما پیوند دوستی برقرار ساخته ایم؛ چون حج بدون ولایت، ناقص است) و همین است معنی این آیه قرآن که می فرماید: «و همانا من کسانی را که توبه کنند و سپس هدایت شوند، می آمرزم». (طه:82)
سدیر غرق اندیشه بود و هم چنان شگفت زده به امام می نگریست و پس از سخنان ناگهانی امام درباره ولایت به اهمیت این موضوع می اندیشید که ادامه سخن امام، او را به خود آورد. امام علیه السلام با اشاره به ابوحنیفه و سفیان ثوری فرمود: ای سدیر! آن کسانی که مردم را از ولایت ما باز می دارند به شما معرفی می کنم. آن دو نفر که در مسجد با جمعی گرد هم نشسته اند، اینان افرادی هستند که دور از هدایت الهی و بدون دلیل، مردم را از دین خدا باز می دارند. این افراد پلید، اگر در خانه خود بنشینند و کاری نکنند، مردم به جست و جوی امام بر حق بر می خیزند. وقتی کسی را نیافتند، به سراغ ما می آیند و ما دستورهای خدا و رسولش را به آنان می گوییم.(1)
شخصی نزد امام صاذق علیه السلام آمد و گفت: یا اباجعفر! پرسشی داشتم. حضرت فرمود: پرسشت چیست؟ مرد گفت: پایه و ستون های اسلام بر چه چیزی بنا شده است که تمسک به آنها، سبب سلامت عمل انسان
ص: 126
می شود. حضرت فرمود: «شهادت به (لا اله الاّ اللّه و محمّد رسول اللّه !) و اقرار به آن چه خدا به پیغمبرش نازل فرموده است و ادای حق زکات در مال و پیروی از ولایتی که خدا مردم را به آن امر کرده است.» آن شخص دوباره پرسید: جانم به فدایت ای ابا جعفر! آن ولایت کیست؟ امام فرمود: «آن ولایتِ آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم است. رسول خدا فرمود: کسی که بمیرد و امام را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است» خداوند نیز فرمود: «اَطیعُوا اللّه وَاَطیعُوا الرَّسوُلَ وَ اوُلِی الْاَمْرِ مِنْکُمْ» (از خداوند و رسولش و هم چنین از صاحبان امر اطاعت کنید) پس صاحب امر، علی علیه السلام، پس از آن حسن، سپس حسین و فرزندان ایشان یکی پس از دیگری صاحب امر هستند و بدان ای مرد! زمین صالح و آباد نخواهد شد مگر به وجود یک امام.
شخص که این سخنان را شنید، گفت: به خدا قسم تو مرا از گمراهی نجات دادی. سپس از امام صادق تشکر کرد و از مجلس بیرون رفت.(1)
کلافه شده بود. دیگر نمی دانست با این همه زخم زبان و طعنه مخالفان امامت چه کند؟ آنان هر بار به گونه ای کوشیدند باورهای او را نادرست نشان دهند. با این حال، با دلیل های خود، همه را شکست می داد، ولی آنان سخنان او را نمی پذیرفتند. ایراد اصلی مخالفان به ترجمه و تفسیر این آیه قرآن بود که می فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده اید، خدا را اطاعت کنید و پیامبر و اولیای امر خود را [نیز ]اطاعت کنید». (نساء:59)
ابوبصیر برای تفسیر دقیق این آیه نزد امام صادق علیه السلام رفت. امام علیه السلام از او استقبال کرد و دلیل آمدنش را پرسید. ابوبصیر آیه یاد شده را
ص: 127
تلاوت کرد و تفسیر اولی الامر را بار دیگر از امام پرسید. امام علیه السلام فرمود: این آیه درباره امامان است. ابوبصیر گفت: مخالفان می گویند اگر منظور، امامان هستند، چرا نام آنان در قرآن ذکر نشده است؛ آن هم موضوعی به این مهمی که با زندگی مردم سرو کار دارد؟ امام صادق علیه السلام فرمود: به آنان بگو که در قرآن نیز به نماز فرمان داده شده، ولی از سه یا چهار رکعتی بودن آن در قرآن نیامده است. واجب بودن حج نیز در قرآن آمده، ولی برای هفت بار طواف دور خانه کعبه، دستوری دیده نمی شود و دستور آن را پیامبر بیان کرده است. آیه مورد اشاره نیز همین گونه است؛ اصل پیروی از ولی امر، در قرآن آمده، ولی نام افراد و مصادیق را پیامبر بیان کرده است. برای مثال، پیامبر درباره علی علیه السلام فرمود: هر کس من رهبر اویم، علی علیه السلام رهبر اوست. و نیز می فرماید: شما را درباره کتاب خدا و خاندانم سفارش می کنم و نیز آیه تطهیر(1) در شأن و مقام علی و فاطمه و حسن وحسین علیهم السلام نازل شده است و علاوه بر آن، بر اساس آیه قرآن، خویشاوندان در احکامی که خدا مقرر داشته نسبت به همدیگر، سزاوارترند.(2)
امام صادق علیه السلام دلایل خود را بیان می کرد و ابوبصیر به خوبی می شنید و می نوشت. او از این که مطالب زیادی را درباره تفسیر اولی الامر از امام علیه السلام شنیده بود، بسیار شادمان شد؛ چون با آن دلیل ها می توانست مخالفان را به راحتی خاموش و حرفش را ثابت کند.(3)
ص: 128
در حال تلاوت قرآن بود که به این آیه رسید: «ای کسانی که ایمان آورده اید! اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر خدا و اولوالامر را.» (نساء: 59) کلمه اولوالامر توجهش را جلب کرد. این آیه را چندین بار خوانده و از زبان پیامبر نیز شنیده بود، ولی معنا و مصداق آن را در نمی یافت. این بار از این آیه نگذشت و با خود گفت: بهتر است نزد رسول خدا بروم و معنا و مصداق آن را بپرسم. پس برای فهم معنای آن راهی مسجد شد.
جمعیت در مسجد دور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم حلقه زده بودند و هر کس پرسش خود را با پیامبر در میان می گذاشت و پاسخ آن را می شنید. جابربن عبداللّه ، وارد مسجد شد و خود را به نزدیک پیامبر رساند و در کنار آن حضرت نشست. پیامبر دانست که جابر پرسشی دارد. به او اجازه داد تا پرسش خود را مطرح کند. جابر گفت: معنای اولوالامر چیست و اولوالامری که ما وظیفه داریم از آنان پیروی کنیم، چه کسانی هستند؟
این پرسش برای حاضران نیز جالب بود. همه منتظر شنیدن پاسخ پیامبر بودند. رسول خدا پس از لحظه ای سکوت فرمود: «منظور از اولوالامر، خلفا و جانشینان و گردانندگان حکومت پس از من هستند: نخستین آنان برادرم علی علیه السلام است، پس از او حسن و حسین علیهماالسلام سپس علی بن الحسین علیه السلام آن گاه محمد باقر علیه السلام. سخن پیامبر که به این جا رسید، به جابر رو کرد و خطاب به او گفت: ای جابر! تو او [امام باقر علیه السلام] را درک می کنی، وقتی با او دیدار کردی، سلام مرا به وی برسان. پس از او جعفر صادق علیه السلام، پس از او موسی کاظم علیه السلام، امام
ص: 129
خواهند بود و پس از او امامت به علی رضا، محمد جواد، علی هادی، حسن عسگری و قائم منتظر مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف خواهد رسید. اینان امام و پیشوای شما و جانشینان من خواهند بود.(1)
پس از این سخن پیامبر، جابربن عبداللّه به معنا و مصداق کلمه اولی الامر پی برد و دیگران نیز مفهوم آن را دریافتند. آنان به مقام و ارزش اهل بیت بیشتر پی بردند و بر میزان ارادتشان افزوده شد.
یکی از شیعیان از راه ماهی گیری کسب درآمد می کرد.او کارش چنان رونق گرفت که عده ای نیز زیر دست او کار می کردند و مزد می گرفتند. ابوسیّار همیشه خدا را شکر می کرد و حق و حقوق دیگران را می پرداخت. از حق خدا نیز غافل نبود و برای پرداخت خمس مالش، هر سال نزد امام صادق علیه السلام می رفت. یک سال، چهارصد هزار درهم سود به دست آورد. خمس آن را که هشتاد هزار درهم می شد، جدا کرد و از بحرین راهی مدینه شد. او خوشحال بود که به همین زودی با امام علیه السلام دیدار می کند و مالش را پاک می گرداند. او یقین داشت که پرداخت خمس از مالش نمی کاهد، بلکه سبب برکت زندگی او می شود؛ چون آن را به خوبی تجربه کرده بود. پس از مدتی به مدینه رسید. نزد امام صادق علیه السلام رفت و آن هشتاد هزار درهم را تقدیم کرد و گفت: این مبلغ، حق شما است؛ حقی که خداوند در اموال ما قرار داده است. نخواستم در آن تصرف کنم و شما را از حقتان باز دارم. امام صادق علیه السلام نگاهی به او
ص: 130
کرد و فرمود: مگر ما از زمین و فرآورده های آن، جز خمس حق دیگری نداریم؟ ای ابوسیّار! همه زمین از آنِ ما است. بنابراین، فرآورده ها و بهره های زمین نیز از آنِ ما خواهد بود.
این سخن برای ابوسیّار تازگی داشت. ابتدا شگفت زده شد، ولی چون می دانست امام صادق علیه السلام، از خود سخن نمی گوید و به وحی متصل است، تسلیم سخن امام صادق علیه السلامشد و گفت: اکنون که چنین است، من همه آن اموال را که از ماهی گیری کسب کرده ام، به حضور شما می آورم و تقدیم می کنم. ابوسیّار با این سخن، میزان ارادت و اطاعت خود را به مولا و امام خود نشان داد و امام نیز در پاسخ به محبت های او فرمود:
ای ابوسیّار! این مبلغ(هشتاد هزار درهم) را نیز بردار. ما این را و همه آن اموال را برای تو حلال کردیم و نیز هر زمینی که در دست شیعیان ما است، برای آنان حلال است تا زمانی که قائم ما ظهور کند. هنگام ظهور، آن حضرت سهم خود را از آنان می گیرد و زمین را در اختیارشان باقی می گذارد، ولی زمین هایی که در دست غیر شیعیان ما است، بر آنان حرام است تا زمانی که قائم ما بیاید و زمین ها را از دست آنان بیرون آورد.(1)
پس از فوت خلیفه دوم (عمر)، عثمان بر تخت خلافت نشست و او معاویه را برای حکومت شام برگزید. معاویه در شام درباره حضرت علی علیه السلام تبلیغات سوئی به راه انداخت. روزی مالک اشتر برای اتمام حجت و آگاه کردن مردم، به مسجد رفت. عده زیادی از مردم دور او حلقه
ص: 131
زدند. او خود را به بالای منبر رساند و با صدایی رسا گفت: ای مردم! آیا پیامبر خدا را به یاد دارید؟ همه گفتند: آری. مالک پرسید: آیا سخنانش بر شما حجت و پیروی از او واجب نیست؟ باز همه گفتند: آری. وی افزود: به یاد دارید که فرمود: «کسی که دوست دارد پس از من، به دین من تمسک جوید و نجات یابد، باید به علی اقتدا کند»؟ او ادامه داد: مگر پیامبر در روز غدیر خم نفرمود: «علی، وصی و جانشین من است و کسی که با او دشمنی ورزد، هرگز بوی بهشت به مشامش نمی رسد و جایگاهش جهنم است»؟ آیا این سخن پیامبر را نشنیده اید: «هر کس من مولای او هستم، علی هم مولای اوست»؟ پس ای مردم! مولایتان کیست؟
همه ساکت شده و به چهره مالک که از گریه خیس شده بود، می نگریستند. در همان لحظه جابر وارد مسجد شد. نزد مالک رفت و فریاد زد: ای مردم! آیا سال حجه الوداع، غدیرخم را به یاد ندارید که سلمان از پیامبر پرسید: علی چه نوع ولایتی بر ما دارد؟ پیامبر فرمود: ولایتی هم چون ولایت من بر شما.
آیا پیامبر بارها نفرمود که حسن و حسین دو امام و پیشوا بر امت من پس از پدرشان خواهند بود و آن دو، سید و سالار جوانان اهل بهشت هستند و مادرِ آنان سیده زنان عالم و پدرشان علی، سرآمد همه جانشینان پیامبران است. آیا پیامبر این ها را نگفت؟ همه گفتند: آری، همه ما این سخنان را از پیامبر شنیده ایم.
جابر دوباره گفت: آیا پیامبر بارها نفرمود که از اولادم حسن و حسین، نه امام خواهد آمد و نهمین آنان، قائم و مهدی موعود است که پیروی از او، پیروی از من و سرپیچی از او سرپیچی از من است. آیا
ص: 132
پیامبر از کسی که به این ها بی حرمتی کند، به درگاه خدا شکایت نکرد؟ ای مردم! پند گیرید و امامان خود را بشناسید که پیامبر فرمود: هر کس امام زمان خود را نشناسد مانند کسی است که در جاهلیت مرده و اسلام را درک نکرده است. آیا پیامبر برای علی در غدیرخم، از شما بیعت نگرفت؟ همه یک صدا گفتند: آری به خدا که آن روز را به یاد داریم. جابر که دیگر صدایش گرفته و به نفس افتاده بود به کناری رفت و این بار ابوذر فریاد برآورد: ای مردم! چگونه می توان درباره برتری کسی حرفی نزنم که خدا و رسولش درباره بزرگی او سخن ها گفته اند.
پیامبر در حقِ علی و فرزندانش فرمود: قرآن با آنان است و آنان با قرآن هستند و از آن جدا نخواهند شد. همان گونه که خود از قرآن جدا نمی شوند تا زمانی که هر دوی آنان با هم در کنار حوض کوثر بر من وارد شوند. عده ای گفتند: ما همه این سخنان را از رسول خدا شنیده ایم و بر درستی آن ها گواهی می دهیم، ولی بعضی از جوانان گفتند: ما همه آن سخنان را نشنیده ایم، بلکه قسمت زیادی از آن ها را شنیده ایم و به خاطر داریم. سرانجام با آمدن سربازان عثمان، جمعیت پراکنده شدند.(1)
هنگامی که آیه 71 سوره اسراء نازل شد و مسلمانان این آیه را از زبان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم شنیدند، پرسش هایی برای آنان پیش آمد. آیه چنین بود: به یاد بیاورید روزی(روز قیامت را) که هر گروهی را با رهبرشان می خوانیم(و محشور می کنیم). آیا جز پیامبر اکرم، امام و پیشوای دیگری
ص: 133
نیز هست؟ مگر نه این است که این پیامبر، آخرین پیامبر، و فرستاده شده برای همه جهانیان است؟
این پرسش هایی بود که آنان برای شنیدن پاسخ آن ها نزد پیامبر رفتند و بی درنگ از آن حضرت پرسیدند: ای رسول خدا! آیا تو امام و رهبر همه مردم نیستی؟ تفسیر این آیه را برای ما بازگو.
پیامبر اکرم فرمود:
من فرستاده خدا به سوی همه انسان ها هستم، ولی پس از من، به زودی از سوی خدا، امامانی از خاندان من برگزیده می شوند. آنان مردم را به نیکی و پرهیز از زشتی ها فرا می خوانند، ولی مردم آنان را تکذیب می کنند و زمام داران کفر و گمراهی نیز به آنان ستم روا می دارند. آگاه باشید که هر کس آن امامان را دوست بدارد و از ایشان پیروی کند، او از من و با من است و در آن دنیا به دیدار من می آید و هر کس به آنان ستم کند، من از او بیزارم.(1)
آهسته آهسته شب از راه رسید. کوچه ها خلوت می شد و هر کس به سوی خانه اش می رفت. تنها گروهی که محمدبن مارد نیز در جمع آنان حضور داشت، در دل تاریکی، نزدیک مسجد نشسته بودند و درباره سخنی از امام صادق علیه السلام بحث می کردند. یکی از آنان گفت: امام صادق علیه السلام فرموده است: وقتی که امامت ما را بشناسید، هر چه می خواهید انجام دهید. دیگری لبخندی زد و با خوشحالی گفت: در این صورت ما
ص: 134
غم و اندوهی نداریم. تنها کافی است که امامت آنان را بشناسیم. پس از آن دست به هر کاری می زنیم. خیالمان آسوده است و عقوبتی بر ما نیست.
محمدبن مارد چیزی نگفت و به فکر فرو رفت و تنها به این جمله بسنده کرد و گفت: باورم نمی شود که منظور امام این باشد؟ از سوی دیگر معلوم نیست این سخن را امام فرموده یا نه؟ آن گاه از آن جمع خداحافظی کرد و راهی منزل شد. آن شب، ابن مارد پیوسته در اندیشه سخنی بود که از امام نقل کرده بودند. تصمیم گرفت فردا اول وقت، نزد امام صادق علیه السلام برود و درباره این سخن با امام گفت و گو کند. روز بعد، از خانه بیرون آمد و با شتاب، خود را نزد امام صادق علیه السلام رساند. امام او را دید و سبب آمدنش را دانست. ابن مارد، خطاب به امام گفت: آیا شما فرمودید وقتی که امامت ما را بشناسید، هر چه می خواهید انجام دهید؟! امام صادق علیه السلام سری تکان داد و فرمود: آری، من این سخن را گفته ام. ابن مارد با شگفتی پرسید: اگر چه کارهای ناشایست و گناه انجام دهند؟!
امام علیه السلام با شنیدن این سخن دگرگون شد و برای رد چنین تهمتی از خود، جمله «اناللّه و انا اِلَیه راجعون» را بر زبان آورد و آن گاه فرمود: «سوگند به خدا، به انصاف با ما رفتار نکردند. از کردار ما هم باز خواست می شود، پس چگونه دوستان ما باز خواست نشوند؟» آن گاه امام علیه السلام منظورش را از آن سخن چنین بیان کرد که:
«هنگامی که امامت ما را شناختی، آن چه می خواهی از نیکی انجام بده، کم یا زیاد از تو پذیرفته می شود، ولی اگر امامت ما را نشناخته
ص: 135
باشی، کردار نیک تو هر چه باشد، در درگاه الهی پذیرفته نیست».(1)
محمد بن مارد، پس از این توضیحات به منظور امام صادق علیه السلام پی برد و از امام خداحافظی کرد و برای این که منظور امام را به دیگر دوستانش انتقال دهد، به سرعت خود را به دوستانش رساند و منظور امام را برای آنان نیز بیان کرد.
دیدار امام، برای او بهترین لحظه عمرش بود. این لحظه های زیبا، هرگز از خاطرش محو نمی شد؛ چون لذت این دیدار، در جانش نشسته و او را برای همیشه، مشتاق دیدار کرده بود.
عبداللّه بن یعفو از کوچه ها می گذشت. هر کس می توانست بی قراری را در چهره او ببیند. شوق دیدار امام وجودش را فرا گرفته بود. به خانه امام صادق علیه السلام که رسید با شتاب در زد. غلام در را گشود. عبداللّه را شناخت و مثل همیشه عبداللّه پله ها را پشت سر گذاشت و به اتاق امام رسید. مدتی منتظر ماند. امام صادق علیه السلام داخل شد. او به احترام از جا برخاست و به امام سلام کرد. امام نیز پاسخ داد و حال او را جویا شد. عبداللّه تشکر کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا! من در میان مردم هستم و با آنان رفت و آمد دارم و پیوسته در ارتباطم. با دو گروه از مردم روبه رو هستم. گروهی، با این که پیرو شما نیستند و از طاغوت های دوران پیروی می کنند، ولی خصلت های خوبی مانند درستکاری، امانت داری و وفای به عهد در آنان دیده می شود. گروه دوم کسانی هستند که
ص: 136
امامت شما را پذیرفته و پیرو شمایند، ولی ممکن است راست گو، امانت دار و وفادار به عهد و پیمان نباشند. شما درباره این دو گروه چه می فرمایید؟
امام صادق علیه السلام با شنیدن این سخن، ناراحت شد و فرمود: «کسانی که از رهبر ستمگر، یعنی کسی که از سوی خدا تعیین نشده، پیروی کنند گر چه ویژگی های خوبی را داشته باشند، از دین خدا بی نصیب هستند، ولی کسانی که از امام حق پیروی می کنند، گر چه در کارهایشان کوتاهی کنند بر او سرزنشی نیست.» عبداللّه بن یعفو، از این سخن امام شگفت زده شد و گفت: به راستی چنین است؟! امام علیه السلام فرمود: آری چنین است، سپس امام علیه السلام این آیه قرآن را تلاوت کرد:
خداوند، ولی و سرپرست کسانی است که ایمان آوردند. آنان را از تاریکی ها به سوی روشنایی هدایت می کند ولی کسانی که کفر ورزیده اند، سرورا نشان [همان عصیانگران ]طاغوتند، که آنان را از روشنایی به سوی تاریکی ها به در می برند، آنان اهل آتشند که خود، در آن جاودانند.(بقره:257)
منظور آیه این است که گروه نخست در سایه نور ولایت و رهبری امامان توبه می کند و آمرزیده می شود و از تاریکی های گناهان به سوی نور هدایت می شوند، ولی گروه دوم به سبب پیروی از امام ستمگر، به سوی تاریکی های کفر کشیده می شوند. پس اهل آتشند و در آن جاودانه خواهند ماند.(1)
هنوز مدت زیادی از واگذاری ولایتعهدی از سوی مأمون به امام رضا علیه السلامنگذشته بود. عده ای از مشتاقان امام علیه السلام از «مرو» و «توس» برای
ص: 137
دیدار و تبریک و خوش آمد گویی نزد امام علیه السلام آمده بودند. آنان می خواستند وارد منزل امام علیه السلام شوند که نگهبان مانع شد و گفت: باید از امام علیه السلام اجازه بگیرم. نگهبان نزد امام علیه السلامآمد و گفت: یا اباالحسن! عده ای می گویند ما از شیعیان علی علیه السلام هستیم، می خواهند برای تبریک و خوش آمد گویی، نزد شما حاضر شوند. امام اجازه نداد و فرمود: به آنان بگو من نمی توانم با ایشان دیدار کنم. نگهبان بازگشت و بی میلی امام را به آنان خبر داد. آنان خانه امام را ترک کردند و روز بعد دوباره بازگشتند. آن روز دوباره همان جریان تکرار شد و آنان نتوانستند امام را ببینند، ولی هم چنان پافشاری کردند و از خواستشان برای دیدار با امام عقب ننشستند. تلاش بی نتیجه آنان برای دیدار با امام دو ماه به طول انجامید تا اینکه آنان از ملاقات با امام ناامید شدند و هنگام رفتن گفتند: به مولای خود بگو، ما از شیعیان و پیروان شما اهل بیت هستیم. تا حدی که دشمنان ما را به سبب این باور سرزنش می کنند. ما دیگر طاقت شنیدن زخم زبان آنان را نداریم. نگهبان باز گشت و همه سخنان آنان را به امام رضا علیه السلام گفت. این بار امام علیه السلام به آنان اجازه ورود داد، ایشان وارد شدند و سلام کردند. امام علیه السلام پاسخی نداد. آنان گفتند: ای فرزند رسول خدا! این چه برخوردی است که بر ما روا می داری؟ ما دیگر آبرویی نداریم. مگر ما چه کرده ایم؟ امام علیه السلام با استفاده از فرصت پیش آمده این آیه قرآن را به آنان گوشزد کرد که فرمود: آن چه از سختی به شما می رسد از ناحیه خود شماست و خداوند از بسیاری از آن ها چشم پوشی می کند.
امام علیه السلام ادامه داد: من همان کاری را انجام داده ام که خدا و رسولش
ص: 138
به آن دستور داده اند. یکی از آنان با لحنی ملایم از امام پرسید: مگر ما چه کرده ایم؟ امام علیه السلام فرمود: شما ادعا می کنید از شیعیان و ارادتمندان به اهل بیت هستید. وای بر شما! آیا این سخن را از جدم علی بن حسین که درباره جماعتی هم چون شما فرمود شنیده اید؟ امام فرمود: ای جماعت! چرا دورغ می گویید؟ شما که نشانه های تشیع در چهره هایتان نمایان نیست و آثاری از عبادت ندارید. شیعیان ما به عبادت هاشان شناخته می شوند، پیشانی آنان، پینه بسته و شکم هایشان به پشت هایشان چسبیده است و پیوسته در حال ذکر و تسبیح اند، زمانی که همه در خوابند آنان بیدارند و با خدای خود مناجات می کنند.
امام رضا علیه السلام در حالی که اشک در چشمانش جمع و صدایش بغض آلوده شده بود، خطاب به آن جمع فرمود: آیا از جدم علی بن ابی طالب نشنیده ای که فرمود: شیعیان از شدت گریه و ترس خدا زرد چهره اند، از چشم هایشان اشک می ریزد و قامتشان از قیام و نماز فراوان خمیده شده و به صورت آنان گرد و غبار فروتنی نشسته است. امام رضا علیه السلام باز فرمودند: ابوذر، سلمان، مقداد، عمار، محمدبن ابی بکر، بلال و جابر شیعه واقعی هستند. شما چگونه ادعا می کنید ما شیعه هستیم، در حالی که هنگام تقیه را نمی دانید. بی جا آن را ترک و ناآگاهانه به آن عمل می کنید. شما اگر می گفتید ما از دوستان اهل بیت هستیم، من همان روز نخست به شما اجازه ورود می دادم، ولی شما ادعای مقام و منزلت بزرگی را کرده اید که جدم حسین بن علی علیه السلام هر وقت آن را شنید، لرزه ای تمام وجودش را فرا گرفت. شما ادعای بزرگی کرده اید که اگر گفتار شما با کارهایتان هماهنگ نباشد، هلاک خواهید شد مگر آن که خداوند شما را
ص: 139
مورد لطف و رحمت خویش قرار دهد.
آنان به گریه افتادند و سخت پریشان شدند و گفتند: ای فرزند رسول خدا! ما از این ادعای بزرگ توبه می کنیم و از خداوند مهربان، آمرزش می طلبیم و از این پس می گوییم ما از دوستان اهل بیت هستیم. حضرت فرمود: آفرین بر شما، خوش آمدید ای دوستداران اهل بیت. سپس امام علیه السلام آنان را در کنار خود نشاند و به نگهبان فرمود: چند بار آنان را از خود رانده ای؟ نگهبان گفت: 60 بار. امام علیه السلام فرمود: 60 بار از در داخل شو و در هر مرتبه سلام مرا به آنان برسان. امام خطاب به نگهبان فرمود: سزاوار است که از احوال خانواده هایشان جویا شوی و هدایایی به آنان بدهی و در رفع مشکلات آنان بکوشی. نگهبان چنین کرد و آن جا بود که او قدر و مقام و منزلت شیعیان واقعی را دانست.(1)
به دیگران فخر می فروخت و خود را بسیار پرهیزکار و مؤمن می دانست. حتی اندک رفتاری که با گفتارش هماهنگ باشد در او دیده نمی شد. جابر پیش او رفت و گفت: ای مرد! آیا دوست داری حقیقتی را برای تو روشن سازم. او که کارهای خود را حقیقت مطلق می دانست، ابتدا اعتنایی نکرد، ولی اندکی بعد، از جابر خواست تا منظورش را بیان کند. جابر گفت: تو را نزد فردی از خاندان رسول خدا می برم، با این که از همه عابدتر است، ولی ادعایی ندارد. جابر به همراه مرد به خانه امام محمد باقر علیه السلام رفتند. جابر، ویژگیهای آن مرد را برای امام علیه السلام نقل
ص: 140
کرد. امام علیه السلام فرمودند: ای جابر! آیا همین بس است که کسی ادعا کند دوستدار اهل بیت است؟ جابر گفت: خیر. سپس امام علیه السلام به آن مرد رو کرد و فرمود: «به خدا قسم شیعه نیست مگر کسی که تقوا پیشه کند و شیعه شناخته نمی شود مگر به فروتنی، خشوع، پیروی از امامت و خدا را بسیار یاد کردن، روزه گرفتن، نماز خواندن، نیکی به پدر و مادر، رعایت حقوق فقرا و همسایگان و رسیدگی به احوال آنان، صداقت و تلاوت قرآن». سخنان امام علیه السلام که به این جا رسید جابر گفت: ای فرزند رسول خدا! ما تا امروز کسی را با این ویژگی ها ندیده و نمی شناسیم. جابر به مرد نگاه کرد و سرش را به زیر انداخته اشک از چشمانش سرازیر بود. امام به جابر فرمود: ای جابر! باورها و مذاهب گوناگون، ذهن تو را آشفته نسازند و تو را به شک و تردید نیاندازند. به من بگو ای جابر! برای انسان همین قدر کافی است که بگوید من علی را دوست دارم و ولایتش را می پذیرم، ولی به فرمان هایش عمل نکند. امام علیه السلام آن گاه به آن مرد فرمود: «تقوای الهی را پیشه خود سازید و از آن چه خداوند فرموده پیروی کنید. کسی که پیرو فرمان های خدا باشد، دوستدار ما و کسی که از آن دستورها سرپیچی کند دشمن ماست وکسی که ولایت ما اهل بیت را بپذیرد بی شک از کارهای زشت دوری می کند و کارهای نیک انجام می دهد.»
مرد پر ادعا وقتی این سخنان را شنید، همان جا توبه کرد و به جابر گفت: ای جابر! امروز تو قلب مرا به حقیقتی روشن کردی که تا ابد در وجودم نورافشانی می کند. از آن پس، آن مرد هرگز خود را عابد و زاهد معرفی نکرد و کوشید کمتر حرف بزند و بیشتر عمل کند.(1)
ص: 141
ناراحت و عصبانی، از این کوچه به آن کوچه می دوید تا این که توانست از دست کودکانی که به او سنگ می زدند و او را رافضی صدا می کردند، فرار کند. خود را به کوچه ای رساند و گفت: ای خدا! تا کی باید این همه خواری و سرزنش را تحمل کنم؟ در همین حال، ابوبصیر از خانه اش بیرون آمد و مرد را در آن حال دید. او را به حیاط خانه برد و حالش را جویا شد. مرد پس از این که یقین کرد او هم از شیعیان علی علیه السلام است، ماجرا را بازگو کرد و گفت: هر جا که مرا می بینند رافضی صدایم می کنند. سربازان، هستی ام را غارت کرده و کودکانم را آزار می دهند. ابوبصیر او را دلداری داد و گفت: باید نزد امام محمد باقر علیه السلام برویم و از ایشان راهنمایی بخواهیم. نزد امام باقر علیه السلام رفتند و ابوبکر سخنش را این گونه آغاز کرد: ای فرزند رسول خدا! فدایت شوم. بر ما نامی نهاده اند که به سبب آن، حاکمان و والیان حکومت، خون و اموال ما را حلال کرده اند و هر گونه عذاب و شکنجه در حق ما را جایز می شمارند و کودکانمان را آزار می دهند. حضرت فرمود: آن نام چیست؟ مرد گفت: رافضی. امام ادامه داد: هفتاد نفر از لشکر فرعون جدا شدند و سنت های فرعون را ترک کردند و به موسی پیوستند. این عده، پیرو بی چون و چرای فرمان های موسی بودند و به هارون علاقه بسیار داشتند. آنان در راه دین خدا کوشش می کردند؛ آن گونه که در میان قوم موسی کسی مانند آنان یافت نمی شد. قوم موسی آن گروه را رافضی نامیدند. خداوند بزرگ خطاب به حضرت موسی فرمود: این اسم را بر آنان باقی بگذار. من این نام را به آنان بخشیده ام. امام علیه السلام رو کرد به آن مرد و
ص: 142
فرمود: این نامی است که خداوند برای شما انتخاب کرده است. امام باقر علیه السلام با این سخنان، درِ رحمت را بر آن مرد باز کرد. او از آن پس به نام رافضی افتخار می کرد.(1)
روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام یکی از سران یهود را دید و از او پرسید: شما چند دسته اید؟ رییس یهودی، عددی را بیان کرد. آن حضرت فرمود: دروغ می گویی. هر آینه اگر کرسی قضاوت به من واگذار شود، در میان اهل تورات، به تورات آنان، در میان اهل انجیل به انجیل آنان و در میان اهل قرآن به قرآن آنان حکم می کنم. به خدا قسم، روزی پیامبر اکرم درباره چند دستگی امت ها فرمود: طایفه یهود به هفتاد و یک فرقه تقسیم می شوند، هفتاد فرقه آن در آتش و یک فرقه در بهشت جای خواهند گرفت. آنان کسانی هستند که از یوشع بن نون جانشین موسی پیروی کردند. طایفه نصارا به هفتاد و دو فرقه تقسیم می شوند که هفتاد و یک فرقه آنان در جهنم و یک فرقه در بهشت خواهند بود و آنان پیروان «شمعون» و حتی عیسی هستند. و امت من به هفتاد و سه فرقه تقسیم می شوند، هفتاد دو فرقه آن در جهنم و تنها یک فرقه آن بهشت را درک می کنند و آنان کسانی هستند که از جانشینی محمد صلی الله علیه و آله وسلم پیروی کردند. رسول خدا در این هنگام بر سینه من دست زد و فرمود: علی جانشین من است هر کس از او پیروی کند. در بهشت جای دارد.
در این هنگام، حضرت علی علیه السلام دست هایش را بالا برد و با صدایی
ص: 143
بلندتر خطاب به رییس یهود و مردم فرمود: سیزده فرقه از این هفتاد و سه فرقه ادعای دوستی مرا دارند و فقط در ظاهر دوستدار من هستند؛ ولی یک دسته از آنان در بهشت و دوازده طایفه در دوزخ جای دارند. آن یک فرقه ای که در بهشت جای می گیرند، از شیعیان هدایت شده ای هستند که خداوند درباره آنان فرمود: «از کسانی که آفریده ایم، جماعتی هستند که به حق هدایت می شوند و به سبب آن عدالت را بر پا می دارند.» (اعراف:81) آن جماعت من و شیعیانم هستیم. رییس فرقه یهود، سر به زیر انداخته و دور شد.(1)
همه نشسته بودند و به سخنان دل نشین رسول خدا گوش می دادند. جابر نیز گاه به چهره پیامبر اکرم چشم می دوخت و آن چه را آن حضرت بر زبان می راند، با قلم، بر لوحی که در دست داشت، می نوشت. او با اشتیاق سخن پیامبر را می شنید. هر کس به گونه ای از این سخنان بهره می برد. در آن هنگام، چیزی نمی توانست آن جمع را از توجه به پیامبر باز دارد.
در این میان، جابر بن عبداللّه متوجه رفتار غیر عادی رسول خدا شد. او دید که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم سخن گفتن را قطع کرده و با نگاه نافذ خود آن سوی جمعیت را می نگرد. همه دریافتند موضوع مهمی پیش آمده و توجه پیامبر را به خود جلب کرده است. همه به محل نگاه پیامبر چشم دوخته بودند. حدس آنان درست بود. جوانی در حالی که آثار عبادت در چهره اش نمایان بود، به آرامی قدم بر می داشت، زیر لب ذکر
ص: 144
می گفت و به سوی آنان می آمد. آن شخص کسی نبود جز حضرت علی علیه السلام. جوانی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم او را بسیار دوست می داشت و همواره پیروی از او را به مسلمانان گوشزد می کرد و بر آن پای می فشرد و مسلمانان را از دشمنی با او نهی می کرد. امام علی علیه السلام نزدیک و نزدیک تر شد تا به چند قدمی آن جمع رسید. پیامبراکرم صلی الله علیه و آله وسلم خواست برای بار دیگر جایگاه امام علی علیه السلام را به مسلمانان گوشزد کند. پس فرمود: برادرم آمد. امام علی علیه السلام نیز در جمع حاضران نزدیک رسول خدا نشست. همه منتظر بودند که پیامبر سخنش را ادامه دهد، ولی پیامبر به خانه کعبه که در نزدیکی آن نشسته بود، رو کرد و دست مبارکش را به خانه کعبه زد و فرمود: به خدا سوگند، علی و شیعیانش در قیامت رستگار خواهند بود.(1)
این سخن و سخنان پیشین رسول خدا سبب شد که افرادی از مسلمانان نسبت به حضرت علی علیه السلام ارادت ویژه ای داشته باشند و در کارها و رفتارها از او پیروی کنند؛ چون او حقیقت اسلام را بهتر از مسلمانان دیگر می دانست و به همین سبب، آنان از کارها و رفتار آن حضرت سرمشق گرفتند. او امام و پیشوای ایشان بود و آنان پیرو آن حضرت بودند. رسول اکرم، این گروه را شیعه نامیده است.
لحظه های پایان عمر پیامبر سپری می شد و اصحاب در خانه او گرد آمده بودند. فاطمه علیهاالسلام بالای سر پدر اشک می ریخت و گریه می کرد. پیامبر
ص: 145
فرمود: دخترم، علی علیه السلام را صدا بزن تا نزد من بیاید. فاطمه از جا برخاست. حسن را صدا زد و به او گفت: پسرم، پدرت را صدا کن. رسول اللّه می خواهد او را ببیند. حسن به میان اصحاب آمد و پدرش را صدا کرد و جریان را گفت: علی علیه السلام نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم شتافت و دید فاطمه همچنان گریه می کند و چنین می گوید: ای غم ها وای اندوه ها کجایید که ببینید غم بزرگی همه وجودمان را فراگرفته است. رسول خدا به فاطمه علیهاالسلام گفت: برای پدر تو، از امروز به بعد هیچ غم و اندوهی نیست و نباید برای من ناراحت و غمگین باشی.
علی علیه السلام نزدیک تر آمد، پیامبر به علی علیه السلام رو کرد و فرمود: نزدیک بیا، می خواهم در گوشت سخنی بگویم. علی علیه السلام گوش خود را به دهان پیامبر نزدیک کرد. آن گاه پیامبر فرمود: ای علی، برادر من! آیا شنیده ای قول خدای بزرگ را در قرآن که می فرماید: «کسانی که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، بهترین آفریده های خدایند».(بینه:7)
علی علیه السلام گفت: خوانده ام ای رسول خدا. پیامبر ادامه داد: آنان تو و شیعیانت هستید که با چهره های درخشان و نورانی و نشانه های ایمان، شاداب خواهید بود. آیا این آیه را خوانده ای: «کافران از اهل کتاب و مشرکان در آتش دوزخند و جاودانه در آن می مانند؛ آن ها بدترین مخلوقات خدایند؟»(بینه:6) علی علیه السلام گفت: بله، این را هم خوانده ام. پیامبر گفت: اینان دشمنان تو و پیروانشان هستند که در روز قیامت، با چهره هایی سیاه و ناپاک و دل هایی تشنه و سوزان حاضر می شوند. این گروهِ اهل شقاوت، منافقان و کفار هستند. آنان نعمت های شیرین و نیک برای تو و شیعیان توست و این عذاب و آتش ها برای دشمنانِ تو و پیروان آن هاست.(1)
ص: 146
پیامبر بر بالای منبر رفت و برای چندمین بار علی علیه السلام را جانشین خود معرفی کرد. مسلمانان خوشحال شدند و به هم تبریک گفتند. یکی از مسلمانان گفت: به خدا، امروز دین اسلام کامل شد و ما پیشوایمان را پس از پیامبر شناختیم. دشمنان از این سخن پیامبر به خشم آمدند. یکی از آنان از شدت ناراحتی به سوسماری که از آن جا می گذشت، اشاره کرد و گفت: ای کاش، محمد، این سوسمار را امیر و پیشوای ما قرار می داد، ولی علی را به رهبری ما برنمی گزید. برای من دشوار است پیرو کسی باشم که از من جوان تر است. ابوذر که حرف هایشان را شنید، بسیار خشمگین شد و سخن آنان را برای پیامبر نقل کرد. رسول خدا، شخصی را در پی آن گروه فرستاد، ولی آنان، سخنانشان را نزد پیامبر انکار کردند و قسم خوردند چنین حرفی را هرگز به زبان نیاورده اند. خداوند که از دل های پلید آنان آگاه بود، این آیه را نازل کرد:
منافقان قسم یاد می کنند که سخن ناروا بر زبان نیاورده اند، البته چنین نیست. آنان سخن کفر گفته و پس از اسلام آوردنشان کافر شدند و همت گماشتند بر چیزی که موفق بر آن نشدند. آنان به جای آن که از آن بی نیازی که به فضل خدا و رسولش نصیب آن ها شد، شکر گویند، در مقام دشمنی و انتقام برآمدند. اکنون اگر توبه کنند برای آنان بهتر است و اگر از خدا روی برگردانند، خداوند آنان را به عذاب دردناکی دچار می کند و البته در این صورت آنان در روی زمین هیچ یاوری نخواهند داشت.(توبه:74)
رسول خدا پس از تلاوت این آیه فرمود: در آسمان نیلگون و در زمین غبار آلوده خاکی، راست گوتر از سخن ابوذر سخنی نیست. سپس
ص: 147
رسول خدا به جمعیت رو کرد و فرمود: «ای جماعت! جبرئیل بر من نازل شد ومرا خبر داد که در روز قیامت گروهی هستند که در روز محشر، پیشوایشان، سوسمار می باشد. شما به احوال خودتان بنگرید که از آن دسته نباشید؛ زیرا روزی فرا رسد که خداوند تبارک و تعالی هر دسته از مردم را با امامش محشور می کند».(1)
ص: 148
ص: 149
بخش چهارم: قرآن و امامت
زیر فصل ها
مفسّران قرآن
پرسش از آگاهان
آیه طهارت
آیه مباهله
امام مبین در قرآن
امام و گمراهی در قرآن
راست گویان در قرآن
مزد رسالت در قرآن
ص: 150
از مخالفان بود. امامت پس از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم را نمی پذیرفت. می گفت: قرآن در میان ما است، قرآن کتاب زندگی است و همان ما را بس است. این تنها سخن او نبود. طرفداران زیادی داشت. این سخن یاران امام صادق علیه السلام را ناراحت می کرد. دوست داران امام در پی آن بودند تا با فراگیری دانش قرآنی و با استدلال پاسخ آنان را بدهند و اگر بتوانند عده ای از ایشان را نیز هدایت کنند و از گمراهی نجات دهند.
در این میان منصور بن حازم از همه بیشتر بی تابی می کرد. گاهی بر سر مخالفان داد و فریاد می زد، ولی سودی نداشت؛ چون آنان بر باورشان بیشتر پافشاری می کردند و از لجاجت دست بر نمی داشتند. منصور دانست باید راه جدیدی برای خود برگزیند. نزد امام صادق علیه السلام آمد و نگرانی خود را اظهار کرد و گفت: آمده ام راه مناظره و مباحثه با مخالفان رابیاموزم. امام علیه السلام منصور را تشویق کرد و فرمود: رحمت خدا بر شما باد ای منصور! سپس آن چه را باید، به او آموخت.
روز بعد، منصور با فردی از مخالفان که وجود امام پس از پیامبر را لازم نمی دانست، دیدار کرد. منصور پیش از این نتوانسته بود با شیوه های گوناگون، او را با خود همراه کند. مرد وقتی سخن از مناظره به میان آمد، ابتدا سکوت کرد. سپس با تردید این شیوه بحث را پذیرفت. آن دو، رو
ص: 151
به روی هم نشستند و منصور سخن آغاز کرد و گفت: خداوند برتر از آن است که با آفریده ها شناخته شود، بلکه عکس آن درست است؛ یعنی آفریده ها با خدا شناخته می شوند. تو چه می گویی؟ آیا نظر من را می پذیری؟ مرد مخالف به نشانه تأیید، سرش را به زیر آورده و گفت: آری، چنین است. منصور ادامه داد وگفت: کسی که بداند خالقی دارد، سزاوار است چیزهایی را که سبب رضایت و خشم او می شود بشناسد تا با کردار خود، خشم خدا را فراهم نیاورد. مرد گفت: با تو موافقم. منصور گفت: غضب و خشنودی پروردگار تنها از راه وحی مشخص می شود.
- آری.
- بنابراین، کسی که وحی به او نرسد، باید از پیامبران الهی بهره ببرد؛ زیرا آنان حجت خدایند و پیروی از ایشان واجب است.
- به خدا قسم، آن گونه است که تو می گویی.
- آیا تو می دانی که رسول خدا از سوی پروردگار، بربندگان حجت است و پیروی از او واجب.
- آری می دانم.
- پس از رسول خدا، حجت خدا کیست؟
- قرآن کریم.
منصور در این لحظه نگاهی به اطراف کرد. عده زیادی را دید که به مناظره و گفت وگوی آن دو، گوش می دهند و در حمایت از آن مرد سخن می گویند. منصور خود را نباخت و هم چنان به پرسش هایش ادامه داد تا بتواند نتیجه بگیرد. در این هنگام، منصور به آن گروه رو کرد و
ص: 152
گفت: فرقه هایی مانند مرجئه و قدریه که به خداوند ایمان واقعی ندارند هم به قرآن استدلال می کنند و برای اثبات ادعای خود از آیه های قرآن شاهد و دلیل می آورند. پس قرآن به تنهایی نمی تواند بر بندگان حجت و دلیل باشد، مگر به وسیله کسی که حقایق و اسرار کتاب خدا را بشناسد.
یکی از حاضران پرسید: مرجئه وقدریه چه کسانی هستند؟ منصور پاسخ داد: فرقه مرجئه بر این باورند که ایمان تنها کافی است و به عمل نیازی نیست.(1) قدریه نیز معتقدند انسان، صاحب اختیار است و خداوند در کارهای خوب و بد انسان هیچ نقشی ندارد. از سوی دیگر، جبریه معتقدند همه کارهای خوب و بد، به خواست خداوند انجام می گیرد.(2) ابن حازم ادامه داد: پس قرآن تنها کافی نیست. باید از سوی خدا کسی باشد تا قرآن را خوب بفهمد و تفسیر نماید. آن گاه به آن مرد مخالف رو کرد و از او پرسید: ای مرد! چه کسی می تواند عالم به قرآن باشد؟ او ابن مسعود و چند تن دیگر را نام برد که به قرآن آشنا هستند و می توانند درباره قرآن نظر دهند. ابن حازم، بار دیگر پرسید: آیا آنان همه قرآن را می دانند؟
- خیر، به نظر تو چه کسی همه قرآن را می داند، آیا چنین فردی را می شناسی؟
- آری می شناسم. علی بن ابی طالب و فرزندانش، به همه قرآن آگاهی دارند.
- در حال حاضر چه کسی به همه قرآن آگاه است؟
ص: 153
- جعفر بن محمد علیه السلام که امام شیعیان است. شما می توانید پاسخ همه پرسش هایتان را از او بشنوید. خواهید دید که او بر همه قرآن اشراف دارد و علوم آن را می داند.
سخنان منصور بر جمعیت اثر گذاشت. آنان گفتند: ای ابن حازم! تو راست می گویی و سخن حق بر زبان می رانی.
مردِ مخالف نیز نوع برخورد و شیوه گفت و گو ابن حازم را تحسین و به حقانیت امام علی علیه السلام و فرزندان او اعتراف کرد و گفت: قرآن به تنهایی کافی نیست و هر زمانی به حجت الهی نیاز است. او از باورهایش دست کشید و در شمار یاران امام صادق علیه السلام قرار گرفت.(1)
هر چه فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد. با این که پرسش های زیادی را از پیش در ذهن آماده کرد بود تا از امام باقر علیه السلام بپرسد، ولی خودش نیز نمی دانست چرا یکباره همه پرسش ها را به فراموشی سپرده است. شاید در اثر بزرگی و متانت امام، خود را باخته بود. شاید هم دلیل فراموشی او، اضطراب و ذوق زدگی زیاد باشد. امام علیه السلام متوجه سردرگمی ورد شد. او برادر کمیت اسدی، شاعر شجاع و نامی عرب و از علاقه مندان خاندان رسالت بود. ورد، خود، دوست دار دانش و شاعری نام دار و زبردست بود و در مدح اهل بیت و امامان معصوم علیهم السلام اشعار بسیار می سرود. او با اشعار ناب و پرمحتوای خود، از حریم امامان معصوم دفاع می کرد.
ص: 154
ورد کمی خود را جمع و جور کرد و بر اعصابش مسلط شد. اندکی آرام گرفت. آن گاه به امام باقر علیه السلام گفت: ای پسر رسول خدا، جانم به فدایت! هنگامی که می خواستم نزد شما بیایم، هفتاد پرسش به حافظه سپرده بودم تا از شما بپرسم و پاسخ آن ها را دریافت کنم، ولی حالا همه آن ها را از خاطر برده ام. نمی دانم چرا؟ امام باقر علیه السلام پس از درنگ فرمود: آیا یکی از آن ها را نیز به خاطر نداری؟ ورد، لحظه ای اندیشید و گفت: تنها یک پرسش را به خاطر آوردم. امام فرمود: آن پرسش چیست؟ ورد گفت: در دو جای قرآن با این آیه روبه رو شده ام که می فرماید: «اگر نمی دانید، از افراد آگاه بپرسید. (نحل: 43) و (انبیاء: 7) منظور از افراد آگاه، چه کسانی هستند؟ امام باقر علیه السلام به خود اشاره کرد و فرمود: منظور ما هستیم. ورد گفت: پس از شما باید بپرسم؟ امام علیه السلام فرمود: آری. ورد ادامه داد: ای پسر رسول خدا فدایت گردم! آیا لازم است که شما به پرسش های ما پاسخ دهید. امام علیه السلام فرمود: اختیار با ما است. فرد دیگری که نزد امام علیه السلام حضور داشت، وقتی مباحثه ورد با امام باقر علیه السلام را دید، پرسشی در این باره به یادش آمد و از فرصت استفاده کرد تا از امام علیه السلام پاسخ بگیرد. بنابراین، از آن حضرت پرسید: عده ای گمان می کنند منظور از آگاهان، یهود و نصاری هستند. امام باقر علیه السلام آن را رد کرد و فرمود: اگر چنین باشد، لازم است آنان شما را به آیین خویش دعوت کنند و شما نیز دعوت آنان را بپذیرید. سپس آن حضرت با دست به سینه مبارک خویش اشاره کرد و فرمود: «اهل ذکر ما هستیم. پرسش شوندگان نیز ما هستیم.» ورد به همین پرسش بسنده کرد و از باقی مانده پرسش ها چشم پوشید و خدا را شکر کرد که نعمت بزرگ امامت را در میانشان
ص: 155
قرار داده است و آنان می توانند برای هر پرسشی نزد او بروند.(1)
روزی رسول خدا، قبای خود را پوشید و از خانه عایشه به خانه ام سلمه رفت. گویا قرار بود اتفاقی رخ دهد. هنگامی که به خانه ام سلمه رسید در اتاقی مشغول راز و نیاز شد. علی و فاطمه و حسن و حسین و ام سلمه هم در اتاق دیگری بودند. رسول اللّه فاطمه را صدا زد و با او صحبت کرد. سپس فاطمه غذایی آماده کرد و خدمت رسول اللّه برد. پیامبر به فاطمه دستور داد تا شوهر و فرزندانش را صدا کند. تا برای غذا خوردن نزد پیامبر بیایند. سپس پیامبر عبایش را از دوش خود برداشته و روی سرش انداخت. فاطمه را صدا زد و او را به زیر عبا دعوت کرد. او نیز رفت. آن گاه محمد صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: خدایا این دختر من است، مادر سید جوانان اهل بهشت و همسر علی است و سپس به فاطمه فرمود: علی را صدا بزن تا هر دو زیر عبای من باشید. فاطمه علی را به زیر عبا دعوت کرد و بعد پیامبر خدا فرمود: خدایا این علی، جانشین من و شوهر فاطمه دختر من و پدر حسن و حسین است. سپس فرمود: فاطمه جان! دو فرزندت حسن و حسین را به زیر عبا دعوت کن. فاطمه آنان را نیز به زیر عبا آورد و پیامبر فرمود: خدایا! اینان حسن و حسین، سید جوانان اهل بهشت و یاور دین تو هستند. ام سلمه که در گوشه اتاق نشسته بود و صحبت های آنان را می شنید نزدیک آمد و در کنار آنان نشست. او خواست به زیر عبا برود که رسول اللّه دست او را گرفت و
ص: 156
او را از ورود به زیر عبا نهی کرد. ام سلمه پرسید: ای رسول خدا! آیا من اجازه ندارم که با شما در زیر عبا وارد شوم؟ حضرت فرمود: ای ام سلمه! تو از اهل بیت من نیستی. تو همسر منی و اگر خدا بخواهد عاقبت به خیر خواهی شد و بعد فرمود: بار پروردگارا! اینان اهل بیت من هستند. آنان را از هر آلودگی پاک گردان و به مقام طهارت برسان. در این هنگام، آیه تطهیر نازل شد: «و خدا چنین می خواهد که پلیدی را از شما خاندان نبوت دور کند و شما را از هر گونه عیب و نقصی، پاک و منزه گرداند.»
ام سلمه در این هنگام دعا کرد: خدایا مرا با اهل بیت رسول خدا محشور گردان و به من توفیق خدمت به آنان را عطا کن.(1)
مسیحیان نجران برای گفت و گو با پیامبر اسلام و ثابت کردن حقانیت خویش، با گروهی شصت نفره وارد مدینه شدند و نزد پیامبر رفتند و پرسیدند: ما را به چه فرا می خوانی؟ پیامبر فرمود: به خدای یگانه و رسالت خویش و باور داشتن به بندگی مسیح علیه السلام. آنان پس از شنیدن این سخن برآشفتند و گفته های پیامبر را رد کردند. پیامبر آنان را به مباهله فراخواند؛ یعنی این که دو نفر برای اثبات حقانیت خود، دیگری را نفرین کند تا دروغ گو، رسوا و مجازات شود.
مسیحیان، پس از این پیشنهاد، برای کسب تکلیف از اسقف بزرگ، مهلت خواستند. اسقف پیام داد: شما به محمد بنگرید؛ اگر محمّد
ص: 157
صلی الله علیه و آله وسلم با فرزندان و نزدیکان خود به مباهله آمده، از او بهراسید و از مباهله سر باز زنید و اگر با لشکریانش حاضر شد، به مباهله بشتابید؛ چون در این صورت، او چیزی برای عرضه ندارد.
روز بعد، در آن بیابان، همه چشم ها در انتظار ورود پیامبر بودند. ناگهان پیامبر را دیدند که با گروه اندکی که از انگشتان دست تجاوز نمی کرد پیش می آید. پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم، علی و فاطمه و دو گل خوش بوی بهشتی؛ یعنی حسن و حسین علیه السلامرا به همراه خود آورده بود. نصارا نیز در حالی که اسقف پیشاپیش آنان بود، از دور نمایان شدند. اسقف چون آن گروه کوچک را دید، درباره آنان پرسید. به او گفتند: آن جوان پسر عمو و داماد و عزیزترین فرد نزد اوست. آن بانوی جوان نیز دخترش فاطمه و پاره تن اوست. آن دو نوجوان هم فرزندان علی و فاطمه اند.
شخصی از مسیحیان به نام سید، خطاب به اسقف گفت: برای مباهله، قدم پیش گذار. اسقف بر عکس گامی پس نهاد و گفت: خیر، این مرد، با جرأت ویقین و با این گروه اندک خانوادگی به مباهله آمده است. من از نفرین او بر همه مسیحیان می ترسم. صورت های نورانی را می بینم که خداوند، کوه ها را با درخواست آنان از جا خواهد کند. شما را نیز از مباهله بر حذر می دارم و صلح را بهتر از مباهله می دانم. پس از آن، اسقف با فروتنی نزد پیامبر رفت و پس از اعلام انصراف، به صلح تن داد. پیامبر نیز صلح را پذیرفت.
در این جا، آیه 61 سوره آل عمران نازل شد:
هرگاه پس از دانشی که (درباره مسیح) به تو رسیده است (باز) کسانی با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آنان بگو: ما پسرهای خود را می خوانیم
ص: 158
و شما پسرهای خود را بخوانید، ما زنان خود را می خوانیم و شما زنان خود را بخوانید. و ما نزدیکان خود را که به منزله خود ما هستند می خوانیم و شما نزدیکان ویژه خود را بخوانید و لعنت خدا را بر دروغ گویان قرار دهیم.(1)
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم در مسجد مشغول عبادت بود و ابوبکر، عمر و عده ای دیگر نیز سرگرم صحبت بودند که جبرئیل این آیه را بر پیامبر نازل کرد: «ما مردگان را زنده می کنیم، هر کاری که می کنید و هر قدمی را که بر می دارید می نویسیم و هر چیزی را در کتاب مبین به شماره می آوریم».
پیامبر جمعیت را فراخواند تا درباره این آیه با آنان سخن بگوید. بالای منبر رفت و آیه را دوباره تلاوت کرد. ابوبکر از جا برخاست و گفت: یا رسول اللّه ! آیا منظور از کتاب مبین، تورات است؟ پیامبر فرمود: خیر. ابوبکر دوباره پرسید: پس منظور، انجیل است؟ پیامبر فرمود: خیر.
این بار عمر گفت: یا رسول اللّه ، پس بی شک منظور، قرآن است. رسول خدا فرمود: خیر، منظور قرآن هم نیست. در این هنگام، حضرت علی علیه السلام وارد مسجد شد و در کنار منبر نشست. پیامبر با دست به علی علیه السلام اشاره کرد و فرمود: منظور از کتاب مبینی که در این آیه به آن اشاره شده، حضرت علی علیه السلام است؛ همان کسی که خداوند همه دانش ها را در وجودش قرار داده است. ابوبکر و عمر، با شنیدن سخن پیامبر، دیگر هیچ نگفتند و بر جای خود نشستند.(2)
ص: 159
به تلاوت قرآن ادامه داد تا به این آیه رسید که فرمود: «آن روز، روزی است که هر گروه را به نام امامشان دعوت می کنیم».(اسراء:71) پس از درنگ و اندیشیدن در معنای آن، با خود گفت: مگر می شود غیر از امام معصوم علیه السلام، امام دیگری باشد و هر گروهی برای خود امامی داشته باشد. من فقط امامانی را می شناسم که با برنامه های روشن به توحید خالص باور دارند و دعوت به خیر و نیکی و حق و عدالت، سرلوحه برنامه های آنان است. اینان امامان نورند که در خط انبیا و پیامبر خاتم حرکت می کنند و جز آنان، امامی نمی شناسم. برای اطمینان بیشتر از تفسیر این آیه، همان لحظه از تلاوت قرآن دست کشید و برای دیدار و پرسش، به سوی خانه امام حسین علیه السلام حرکت کرد. امام را در منزل دیدار کرد و درباره تفسیر آیه بالا از آن حضرت پرسید. امام حسین علیه السلام خطاب به شبر بن غالب فرمود:
دو نوع امام داریم، امامی که مردم را به هدایت فرا می خواند و گروهی دعوت او را می پذیرند و امامی نیز به ضلالت دعوت می کند و گروهی دعوتش را می پذیرند. گروه نخست در بهشتند و گروه دوم در دوزخ.(1)
وقتی سخن امام حسین علیه السلام به این جا رسید، شبربن غالب این سخن از امام علی علیه السلام را به یاد آورد که درباره منافقان فرمود: «این گروه پس از پیامبر ماندند و به ائمه گمراه نزدیک شدند. آنان از راه دروغ و بهتان به دوزخ دعوت می کنند. پیشوایان گمراهی نیز از وجود این افراد بهره گرفتند و پست ها به آنان دادند و آنان را برگردن مردم حاکم و سوار کردند.(2)
ص: 160
تازه مسلمان شده بود، ولی هر چه به پیرامون خود می نگریست، نشانه ای از حقیقت نمی دید. زر و زور و تزویر همه جا را فرا گرفته بود. نمی دانست گم شده اش را کجا بیابد؟ آیا می توانست در محل زندگی؛ خود یعنی شهر شام آن را به دست آورد یا باید در دیگر سرزمین های پهناور اسلامی آن را جست و جو می کرد؟! کسی نبود او را راهنمایی کند. او این آیه قرآن را همیشه در ذهن داشت و گاهی آن را به یاد می آورد و با خود زمزمه می کرد: «ای کسانی که ایمان آوردید! تقوا پیشه کنید و از صادقین باشید». می دانست که بی شک، این آیه، مصادیقی دارد که او نمی شناسد. خیلی دوست داشت آنان را بیابد و در هر نقطه که باشند، نزدشان برود و احکام و معارف دینی را از زبانشان بشنود، ولی کسی نبود آن جوانِ تازه مسلمان را راهنمایی کند و به چشمه زلال امامت و معنویت متصل سازد.
از خانه بیرون آمد و در حالی که غم و اندوه او را راحت نمی گذاشت، راهِ مسجد شام را در پیش گرفت تا نماز بخواند و قرآن تلاوت کند؛ به این امید که از این حالت بیرون آید و از فشار روحی و روانی او کاسته شود. شاید هم دعای او پذیرفته شود و خدا روزنه ای برای او بگشاید و در بزرگراه هدایت قرار گیرد.
در مسجد به نماز ایستاد و به تلاوت قرآن مشغول شد. هنوز چند آیه بیشتر نخوانده بود که پیرمردی خوش سیمایی را دید که در کنارش نشسته و به عبادت مشغول است. جوان هم چنان قرآن می خواند تا به این آیه رسید: «ای کسانی که ایمان آورده اید! تقوا پیشه کنید و با گروه راست گویان
ص: 161
باشید». ناگهان احساس کرد پیرمرد نیز همین آیه را تکرار کرد و حتی به گریه افتاد. جوان از این حالت پیرمرد شگفت زده شد، خود را به او رساند و به آرامی از او پرسید: چرا گریه می کنی؟ آیا اتفاقی افتاده؟ آیا مشکلی پیش آمده؟ کاری از من ساخته است که برایت انجام دهم؟ پیرمرد گفت: این آیه را که شنیدم، به یاد روایتی از سلیم بن قیس افتادم. او برایم نقل می کرد: امام علی علیه السلام روزی با جمعی از مسلمانان گفت و گو می کرد. وقتی یکی از مسلمانان درباره این آیه و تفسیر آن پرسید، امام علیه السلام به نزول این آیه اشاره کرد و فرمود: هنگامی که خداوند این آیه را نازل کرد، سلمان فارسی پرسید: ای رسول خدا! منظور آیه چیست؟ آیا شامل همه می شود یا به عده ای محدود اشاره دارد؟ پیامبر خطاب به سلمان فرمود: خطاب آیه همه مؤمنان هستند، ولی منظور از راست گویان، برادرم علی علیه السلام و جانشینان پس از او تا روز قیامت هستند.
جوان تازه مسلمان شامی مطالب جدیدی می شنید که برای او جالب بود. علی علیه السلام و جانشینان او تا روز قیامت راست گویان هستند. آیا علی علیه السلام جانشین پیامبر است؟ با خود اندیشید اگر چنین است، چرا این همه او را نفرین می کنند؟ و چرا عده ای دیگر خود را جانشین پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم می دانند و هزار پرسش دیگر که پیرمرد با حوصله به همه پاسخ گفت و جوان را راهنمایی کرد. جوان احساس می کرد به حقیقت نزدیک شده و گم شده اش را از لا به لای سخنان این پیرمرد یافته است. او پس از خداحافظی با پیرمرد، خود را برای سفری طولانی و یافتن امام علیه السلام و جانشین واقعی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم آماده کرد. اینک، پنجره هدایت را
ص: 162
به روی خود گشوده می دید و روزنه امید در دور دست سوسو می زد.(1)
هنوز مدت زیادی از هجرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم از مکه به مدینه نگذشته بود. آن حضرت، همه مال و اموال و دارایی هایش را در مکه رها کرده و مثل دیگر مهاجران با دستان خالی، راهی مدینه شده بود. بی شک، اگر حمایت انصار از مهاجران نبود، ادامه زندگی برای مسلمانان سخت و تحمل ناپذیر می شد و تأسیس حکومت اسلامی نیز بدون پشتوانه مالی، در عمل، ناممکن بود. مردم مدینه گروه گروه یا به تنهایی نزد رسول خدا می آمدند و برای کمک مالی به رسول خدا اعلام آمادگی می کردند. شگفت آن که بعضی از کوته فکران می پنداشتند پیامبر برای این همه رنج و تلاش، مزد و پاداش طلب خواهد کرد. این عده نزد رسول خدا رفتند و برای پرداخت اجر و پاداش به رسول خدا اعلام آمادگی کردند، غافل از آن که رسول خدا در حال اجرای مأموریتی است که از سوی خداوند به او واگذار شده است. این جا بود که این آیه بر پیامبر اکرم نازل شد و فرمود: «بگو من از شما مزدی برای رسالت خویش نمی خواهم مگر محبت به نزدیکانم». (شورا: 23)
پیامبر این آیه را بر آن افراد تلاوت کرد و فرمود: «پس از من، نزدیکانم را دوست بدارید.» آنان شرمنده شدند و دیگر سخن و خواسته خود را تکرار نکردند. این سخن دل نشین پیامبر به گوش منافقان رسید. عبد اللّه بن ابی، سرکرده منافقان، سخن پیامبر را بر اساس میل و سلیقه
ص: 163
خود تفسیر کرد و گفت: محمد، به دروغ، این آیه را به خدا نسبت می دهد. او می خواهد ما پس از او خوار و ذلیل خویشان و نزدیکان او باشیم. به همین دلیل، به نقل از خدا می گوید که ما به بستگان او محبت کنیم. سخن عبد اللّه بن ابی در میان مردم پخش شد و به گوش پیامبر رسید و او آزرده خاطر شد. خداوند این آیه را بر پیامبر نازل کرد: «آیا می گویند او بر خدا دروغ بسته است.» (فرقان:25)
پیامبر برای این که عده ای از فریب خوردگان، هدایت و از صف منافقان جدا شوند، کسی را به سراغشان فرستاد و او این آیه را بر آنان خواند. شماری از فریب خوردگان، پشیمان شدند و از کارهای خود توبه کردند و خداوند آیه های توبه را برای آنان نازل کرد و بشارت داد که توبه خالصانه آنان پذیرفته شده است.(1)
ص: 164
ص: 165
ص: 166
بخش پنجم: وجه نام گذاری دوازده امام
زیر فصل ها
اولین و آخرین امام از زبان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم
گواهی فاطمه علیهاالسلام به دوازده امام
وجه نام گذاری امام حسن علیه السلام
وجه نام گذاری امام حسین علیه السلام
وجه نام گذاری امام سجاد علیه السلام
وجه نام گذاری امام باقر علیه السلام
وجه نام گذاری امام صادق علیه السلام
وجه نام گذاری امام کاظم علیه السلام
وجه نام گذاری امام رضا علیه السلام
وجه نام گذاری امام جواد علیه السلام
وجه نام گذاری امام هادی علیه السلام
وجه نام گذاری امام حسن عسگری علیه السلام
وجه نام گذاری امام مهدی علیه السلام
فلسفه غیبت امام مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف
فلسفه انتظار
دخترِ معصوم، نگران و پریشان، در کنار پدر بیمارش نشسته، زانوی غم در بغل گرفته بود. تاب دیدن حال پدر را نداشت و پیوسته اشک می ریخت. نه تنها او، بلکه همه کسانی که خبر بیماری پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را شنیده بودند، نگران و اندوهگین، برای سلامتی او دعا می کردند. برای فاطمه علیهاالسلام خیلی سخت بود که بخواهد جای خالی پدر را ببیند. فاطمه علیهاالسلام سال های زیادی بود که مادرش خدیجه را از دست داده بود و به این سبب، وجود پدر دلگرمی و پشتوانه بزرگی برای او محسوب می شد. فاطمه علیهاالسلام نگران آینده نیز بود؛ مشکلات و رنج های آینده که خود پیامبر از آن ها خبر داده بود، فاطمه علیهاالسلام را نگران می کرد.
پدر که تاب گریه های جگر گوشه اش را نداشت، با صدای ضعیف و رنجوری، او را صدا زد و فرمود: دخترم فاطمه! چرا گریه می کنی؟ فاطمه خود را به آغوش پدر افکند و با صدایی بغض آلود و چشمانی پر از اشک گفت: پدر جان! می ترسم. می ترسم پس از تو تباه شوم. پیامبر نیز تاب نیاورد و از این سخن دختر دلبندش به گریه افتاد. لرزان و آهسته، به او گفت: ای ام ابیها! مگر نمی دانی هنگامی که خداوند به همه کره خاکی نگریست، در نخستین مرحله، پدر تو را انتخاب کرد و او را به رسالت برگزید. سپس از میان همه آفریده ها، همسر تو را انتخاب کرد.
ص: 167
خداوند به من امر کرد تو را به ازدواج او درآورم. سخن پیامبر ادامه داشت و فاطمه نیز اشک می ریخت و از شدت گریه، شانه هایش می لرزید. پیامبر فرمود:
ای فاطمه! ما خاندانی هستیم که خدا ما را با هفت امتیاز برتر از دیگران قرار داده است؛ به طوری که هیچ کس تا کنون آن جایگاه را نداشته و پس از ما هم کسی آن را نخواهد داشت. من پدر تو، خاتم پیامبران و گرامی ترین و محبوب ترین آنان نزد خداوند هستم و جانشین من علی بن ابی طالب، سرآمد جانشینان پیامبران گذشته و با تقواترین آنان نزد خداوند است. از خاندان ما کسی است که دو بال سبز دارد و با فرشتگان الهی در بهشت برین پرواز می کند. او پسر عموی تو و برادر شوهر تو، جعفر بن ابی طالب است. فرزندان تو، حسن و حسین، سرور جوانان اهل بهشتند و پدر آن دو از خودشان بهتر است. ای فاطمه! قسم به آن خدایی که مرا به حق برگزید، مهدی این امت از نسل این دو فرزند است و زمانی پیش می آید که جهان پر از هرج و مرج و فتنه ها، آشکار و راه های خیر بسته می شود و مردم همدیگر را غارت می کنند و کسی به دیگری رحم نمی کند؛ در آن هنگام، مهدی این امت، قلعه ها و حصارهای گمراهان را درهم می شکند و فتح می کند و سیاهی دل های منافقان را آشکار می کند.
سخنان پیامبر ادامه داشت. گریه فاطمه نیز، ولی نه گریه غم و اندوه که گریه شوق و امید. پیامبر باز فرمود: دخترم! غمگین مباش که خداوند تو را به شوهری تزویج کرده که شریف ترین انسان ها و عادل ترین، داناترین و بزرگوارترین انسان ها است. هم اکنون از خداوند می خواهم نخستین کسی که به من می پیوندد، تو باشی.
دلداری های پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به دخترش فاطمه، او را به سکوت واداشت. او به این افتخار می کرد که نخستین جانشین پیامبر، شوهر
ص: 168
اوست و جانشینان دیگر و نیز آخرین امام از فرزندان اویند. سزاوار بود که فاطمه به خود ببالد و به آینده بیاندیشد.(1)
او پس از رحلت رسول اللّه غمگین و متحیر بود، ولی هنوز نور خداوند در دلش سوسو می زد. شب و روز به این می اندیشید که جانشین واقعی پیغمبر کیست. او برای نجات از این عذاب، فکری به نظرش رسید و گفت: باید نزد کسی بروم که نزدیک تر از او به رسول خدا وجود نداشته باشد و درباره جانشینی پس از پیامبر از او پرسش کنم. ناگهان به یاد فاطمه، دختر پیامبر افتاد که هر روز بر سر قبر پدر می رفت و گریه می کرد. او هم بر سر قبر پیامبر رفت. صبرکرد تا ناله ها و گریه های جان سوز فاطمه به پایان رسید. پیش رفت و سلام کرد و پس از معرفی خود گفت: سرور زنان عالم! به خدا قسم، با این گریه هایت، رگ های تنم را پاره کردی. فاطمه فرمود: ای ابا عَمْرَة! در نبود پدرم، برای من سزاوار است که چنین گریه کنم. او گفت: ای بزرگوار! می خواهم مطلبی از شما بپرسم که مدتی است همه اندیشه ام را پریشان کرده و آرامش را از من گرفته است. فاطمه علیهاالسلام فرمود: - بپرس. آیا پیامبر، پیش از رحلتشان، درباره امامت علی علیه السلام به روشنی سخن نگفت؟
- من تعجب می کنم از شما، آیا روز غدیرخم را فراموش کرده اید؟!
- خیر، ولی من می خواهم این را از زبان شما هم بشنوم و به یقین برسم.
ص: 169
- خداوند شاهد است از پیامبر شنیدم که فرمود: از بین امتم، علی بهترین کسی است که من در بین شما می گذارم. پس از من، او و دو فرزند او با نه نفر از فرزندان حسین، پیشوای مسلمانان خواهند بود. اگر شما از آنان پیروی نکنید، این اختلاف تا روز قیامت به طول خواهد انجامید.
- ای بانوی بزرگوارم! پس چرا علی علیه السلام در گرفتن حق خود کوتاهی کرد؟!
- ای ابا عَمره! رسول خدا فرموده: مَثَل امام، مثل کعبه است که باید دیگران به طرف او بروند، نه آن که کعبه به سوی مردم بیاید. به خدا قسم، اگر حق را به اهلش وا می گذاشتند، امامت گذشته و آینده را به ارث می برد تا این که قائم ما قیام می کرد. اباعمره که این سخنان را از فاطمه می شنید، گریه اش گرفت و با خدای خود پیمان بست که همیشه در رکاب امام علی علیه السلام باشد و لحظه ای از او جدا نشود.(1)
کودکی بود زیبا و دوست داشتنی. تازه به دنیا آمده و لبخند شادی بر لبان همه نشانده بود. مردم مدینه قدم این نورسیده در خاندان پیامبر را به هم تبریک می گفتند و نام او را از هم می پرسیدند، ولی کسی پاسخی نداشت. هر کس نامی را پیشنهاد می کرد.
مادرش فاطمه علیهاالسلام نزد شوهرش، علی علیه السلام آمد و گفت: برای کودکمان نامی بگذار. علی علیه السلام به طفل که در آغوش پر مهر مادر بود،
ص: 170
نگاهی کرد و لبخندی زد. آن گاه به همسرش رو کرد و فرمود: من در نام گذاری بر رسول خدا پیشی نمی گیرم. همان لحظه، کودک را در پارچه زرد رنگی پیچید و او را در آغوش گرفت و برای انتخاب نام، با شتاب نزد رسول خدا شتافت. هنگامی که پیامبر، علی علیه السلام را دید، پیش از آن که علی علیه السلام سخنی بگوید و منظورش را بیان کند، خطاب به او فرمود: به شما گفته بودم، کودک را در پارچه زرد نپیچید. پارچه زرد را کنار زد و پارچه سفیدی آماده کرد و کودک را در آن پیچید. آن گاه به علی علیه السلام رو کرد و فرمود: آیا او را نام گذاری کرده ای؟ امام علیه السلام گفت: من بر شما پیشی نمی گیرم. پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: من هم بر خدا پیشی نمی گیرم.
در این هنگام، خداوند به جبرئیل وحی کرد: برای محمد صلی الله علیه و آله وسلم پسری متولد شده. نزد وی برو و به او سلام و تبریک و تهنیت بگوی و این مطلب را به او برسان که: «به راستی، علی علیه السلام نزد تو به منزله هارون به موسی است. پس به نام پسر هارون کودکت را نام بنه.»
جبرئیل بی درنگ از آسمان به زمین فرود آمد و از سوی خدای بزرگ، به پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم تبریک گفت و سپس سخن خدا را به او رسانید: خداوند فرموده که کودک را به نام پسر هارون نام بگذاری، رسول خدا پرسید: نام پسر هارون چیست؟ جبرئیل گفت: شَبَر. پیامبر فرمود: زبان من عرب است. جبرئیل ادامه داد: به عربی می شود حَسَن؛ یعنی نیکو. نامش را حسن بگذار. رسول خدا نیز فرزندش را حسن نامید.(1) براساس روایتی، این نام، از نام های بهشتی است.(2)
ص: 171
هلهله و شادی فضای خانه را فرا گرفت. همه به هم تبریک می گفتند. همسایه ها و همه اهالی شهر مدینه از این خبر شادی آفرین، آگاه شدند و دوست داشتند این طفل آسمانی را ببینند. عده ای که کودک را دیدند، مات و مبهوت ماندند و انگشت حیرت به دهان گرفتند؛ چون از سیمایش نور می تابید و خانه را روشن کرده بود.
نام این کودک چیست؟ کسی به خود اجازه اظهار نظر نمی داد؛ چون همه داستان نام گذاری برادر این کودک را شنیده بودند که خداوند نام اولین کودک این خاندان را برگزیده و فرشته وحی به پیامبر رسانده بود. تنها می دانستند نام او نیز از نام های بهشتی است؛ هم چون برادرش حسن. همه منتظر بودند نام او را از زبان پدر و مادر بشنوند.
علی علیه السلام، کودک را به آرامی در آغوش گرفت، کمی او را فشرد، تبسمی کرد و بر لبانش بوسه ای زد. آن گاه نزد رسول خدا شتافت. او نمی خواست در نام گذاری بر رسول خدا پیشی بگیرد. پیامبر هنگامی که طفل را دید، او را در آغوش خویش گرفت و بوسید. امام علی علیه السلام نیز خواسته اش را گفت و از پیامبر خواست نامی بر او بنهد. رسول خدا سخنش را درباره نام گذاری حسن علیه السلام تکرار کرد و فرمود: من در نام گذاری بر خداوند پیشی نمی جویم. هنوز لحظاتی از این دیدار و گفت و گو سپری نشده بود که فرشته وحی از آسمان فرود آمد و بر پیامبر اکرم نازل شد و فرمود: ای محمد صلی الله علیه و آله وسلم! خداوند تبارک و تعالی بر تو سلام می رساند و می گوید: منزلت و مقام علی علیه السلام نزد تو، همانند مقام و منزلت هارون نسبت به موسی علیه السلام است. از این رو نام فرزند او را به
ص: 172
نام فرزند هارون نام گذاری کن. رسول خدا از جبرئیل پرسید: نام فرزند هارون چه بود؟ جبرئیل گفت: نام او شُبَیْر بود. رسول خدا فرمود: زبان من عربی است.(به عربی چه می شود) جبرئیل عرض کرد: نام او را حسین بگذار. این گونه بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم این نام را برای فرزندش انتخاب کرد.(1)
امام پنجم سخنان و حدیث های زیادی درباره پدرش از پیامبر شنیده بود و می دانست که او معروف به زین العابدین است. از جمله این خبر که ابوذر غفاری آن را نقل کرده و چنین است: من بر پیامبر وارد شدم. پیامبر به من فرمود: جبرئیل نازل شد و به من خبر داد که برای حسینم، فرزندی به نام علی متولد می شود که در آسمان معروف به زین العابدین است.
این خبر به گوش همه مردم رسیده بود و هر روز که می گذشت، بیشتر این امام را می شناختند و به درستی این حدیث پی می بردند و می دانستند که او به راستی، زینت عبادت کنندگان است. امام باقر علیه السلام از نزدیک همه چیز را می دید. او صبح و شب، حرکات و گفتار پدر را با دقت زیر نظر داشت؛ چون لحظه به لحظه، از پدر درس می آموخت و پا به پای پدر حرکت می کرد. او پدر را می دید که در برابر هر یک از نعمت های خدا سجده شکر به جا می آورد. او هیچ آیه سجده داری از قرآن را - گرچه سجده مستحبی - نمی خواند مگر این که سر به سجده
ص: 173
می گذاشت و هرگاه، خدا بلایی را از او برطرف می کرد و هنگامی که از نماز فارغ می شد و زمانی که می توانست میان دو نفر آشتی برقرار کند، به درگاه پروردگار سجده می کرد. امام باقر علیه السلام می دید که اثر سجده، در همه اعضای پدر پیدا بود. به همین دلیل، وقتی کسی از امام باقر علیه السلام پرسید: به چه دلیل امام چهارم، سجاد نامیده شد، امام باقر علیه السلام با اشاره به حدیث پیامبر، مطالب بالا را بیان کرد و آن گاه فرمود: به این دلیل سجاد نامیده شد.(1)
از جا برخاست و برای دیدار با امام سجاد علیه السلام از خانه خارج شد. در راه که می آمد، چندین بار پرسش هایش را در ذهن مرور کرد. برای او شناخت امام بعدی، بسیار اهمیت داشت. نمی خواست پس از امام چهارم سرگردان بماند و در منجلاب گروه های منحرف و دور از ولایت فرو برود. هنوز به خانه امام علیه السلام نرسیده بود که صدای دوستش عبد اللّه او را به خود آورد: ابی خالد به کجا می روی؟
- نزد امام سجاد.
- برای چه کاری؟
- تا امام بعدی را بشناسم.
- رسول خدا، او را معرفی کرده است.
- می خواهم آن را از زبان امام سجاد نیز بشنوم.
- من هم با تو می آیم.
ص: 174
آن دو نزد امام سجاد علیه السلام رفتند. اجازه خواستند. ابی خالد سخن آغاز کرد و از امام علیه السلام پرسید: امام پس از شما کیست؟ امام سجاد علیه السلام به فرزندش اشاره کرد و فرمود: محمد. ابی خالد به این پرسش بسنده نکرد و می خواست بیشتر درباره امام بعدی بداند. امام علیه السلام توضیح داد و به یکی از لقب های امام پنجم نیز اشاره کرد و فرمود: او باقر لقب دارد. ابی خالد می دانست باقر؛ یعنی شکافنده، ولی می خواست بداند شکافننده چه چیزی؟ امام علیه السلام نیز ادامه داد: باقر العلوم شکافنده علوم معنا می دهد.
ابی خالد و دوستش عبداللّه پرسش های دیگری نیز مطرح کردند. سپس منزل امام علیه السلام را ترک کردند. ابی خالد خوشحال بود که شناختش نسبت به امام پنجم بیشتر شده است. از آن پس هیچ گونه نگرانی در چهره اش دیده نمی شد و به این دلیل، خداوند را شکر کرد.(1)
ابی خالد در دیدار با امام چهارم، از امام بعدی پرسید. امام سجاد، فرزندش امام باقر را معرفی و به برخی از ویژگی های آن حضرت اشاره کرد. ابی خالد پس از آشنایی با امام پنجم، دوست داشت امام بعدی را نیز بشناسد و آن گاه او را به دیگران معرفی کند. بنابراین، از امام سجاد علیه السلام در این باره پرسید. امام علیه السلام نیز فرمود: امام پس از او جعفر نام دارد. نگاه ابی خالد به امام علیه السلام حکایت از آن داشت که معرفی کامل صورت نگرفته و گویی منتظراست درباره امام ششم نیز بیشتر بداند. بنابراین، امام سجاد علیه السلام ادامه داد: همان که نزد اهل آسمان صادق لقب
ص: 175
دارد. کلمه صادق، در ذهن ابی خالد پرسش جدیدی را پدید آورد. صادق؛ یعنی راست گو و همه امامان راست گو هستند. پس چرا تنها امام ششم، به این لقب نامیده می شود؟ او نتوانست پرسشش را پنهان کند. بنابراین، بی درنگ پرسید: همه شما ائمه اطهار علیهم السلام صادق هستید. پس چرا فقط نام او صادق است؟
امام چهارم علیه السلام با نقل حدیثی از رسول گرامی اسلام به این پرسش نیز پاسخ داد. رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: هرگاه فرزندم جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب، متولد شد، نام او را صادق بگذارید؛ برای این که پنجمین نفر از فرزندان او کسی است که نام وی نیز جعفر است.(1) او به سبب گستاخی و بی شرمی ادعای امامت می کند و برای همین نزد خدا به جعفر کذّاب - که بر خدا دروغ بسته - مشهور است. امام چهارم علیه السلام پس از نقل این حدیث گریه کرد و فرمود: مثل این است که جعفر کذاب را می بینم که ستمگر زمان خود را واداشته که درباره ولی خدا (امام زمان) و نگه دارنده او به جست و جو بپردازد.(2)
ابی خالد در حالی که سرش را به نشانه رضایت تکان می داد، از امام چهارم علیه السلام به سبب این روشنگری تشکر کرد. آن گاه به اتفاق دوستش عبداللّه با امام علیه السلام خداحافظی کرد و راهی خانه اش شد.
مدت ها بود که می خواست درباره زندگانی امام هفتم علیه السلام از جمله دلیل
ص: 176
ملقب شدن آن حضرت به کاظم پرسش هایی را با استاد در میان بگذارد، ولی تا کنون نتوانسته بود. تا روزی در درس امام شناسی استاد، سخن از امام هفتم به میان آمد. ابورحمان با استفاده از فرصت، نخستین پرسشش را مطرح کرد و گفت: چرا امام هفتم، کاظم نامیده شد؛ البته او می دانست کاظم؛ یعنی حلیم و بردبار و فرو برنده خشم و غیظ، ولی وجه نام گذاری آن را برای امام هفتم نمی دانست. استاد او را به نزدیک خود فراخواند و شرایط اجتماعی و سیاسی دوران امام موسی بن جعفر علیه السلام را برای شاگرد برشمرد و با بیان دو حکایت، برای او از صبر و بردباری امام هفتم علیه السلام سخن گفت. استاد حکایت اول را چنین بیان کرد: در مدینه، فردی بود که هرگاه امام را در خیابان می دید، برای خشمگین کردن امام، به امیرالمؤمنین علی علیه السلام ناسزا می گفت. روزی امام هفتم علیه السلام به مزرعه او رفت و از او دلجویی کرد و مبلغی در خور توجه نیز به او بخشید. آن مرد شرمنده شد و از آن پس با کمال ادب و احترام از کنار امام می گذاشت.(1)
شاگرد با شنیدن این حکایت، بی صبرانه در انتظار شنیدن حکایت بعدی بود که استاد به بیان حکایت بعدی پرداخت و گفت: هارون، امام هفتم را از مدینه به سوی عراق کشاند و مدتی او را نزد عیسی بن جعفر، والی بصره، در حبس نگه داشت. حتی پس از مدتی، فرمان قتلش را صادر کرد و دستور اجرای آن را نیز داد. عیسی بن جعفر از این دستور سرپیچید و در نامه به هارون نوشت: او را گناهی نیست که مستحق قتل
ص: 177
باشد؛ چون برای او مأموری گماشته ام تا حرکات او را زیر نظر بگیرد. حتی به دعاهای او گوش دهد. دریافتم او قصد بدی نسبت به تو ندارد و او در دعایش به شخص تو و هیچ کس نفرین نمی کند و تنها خدا را بندگی می کند.
استاد پس از نقل این دو حکایت، خطاب به شاگردش گفت: فرو خوردن خشم امام را نسبت به قاتلان خود می بینی. او حتی با دشمن خود برخورد خوش داشت. به همین سبب او کاظم نامیده شد.(1) شاگرد که با سخن استاد قانع شده بود، از استاد تشکر کرد و از او خواست تا از امام هفتم بیشتر سخن بگوید.
آرام و قرار نداشت. پیوسته از این سو به آن سو می رفت تا ناراحتی اش را فرونشاند، ولی نمی توانست بپذیرد که رضا، لقبی است که مأمون به امام هشتم داده است و او باور نمی کرد که یک حاکم ستمگر این نسبت را به امام هشتم داده و امام نیز آن را پذیرفته باشد. شایعه هایی این چنین که از سوی مخالفان در میان مردم پخش می شد، افکار بزنطی را آشفته کرده بود.
بزنطی ناچار نزد امام جواد علیه السلام رفت تا پرسشش را با فرزند امام در میان بگذارد. او می دانست که از نزد آن مظهر جود و بخشش، دست خالی باز نخواهد گشت. بنابراین، به سوی امام جواد علیه السلام شتافت و با ایشان دیدار کرد. بزنطی سخنش را چنین آغاز کرد: گروهی از مخالفان
ص: 178
شما گمان می کنند که رضا، لقب پدر شما را مأمون به او بخشیده است. حضرت فرمود: «به خدا سوگند، دروغ می گویند. این لقب را خداوند به او داده است؛ چون در آسمان پسندیده خدا و در زمین پسندیده رسول اللّه و ائمه اطهار علیهم السلام بود».
پس از این پاسخ، برای بزنطی پرسش جدید پیش آمد: مگر امامان دیگر را خدا و رسول او نپسندیده بودند؟ امام جواد علیه السلام فرمود: بلی. بزنطی گفت: پس چرا فقط پدر شما به این نام ملقب گردیده است؟ امام علیه السلام فرمود: برای این که دشمنان نیز مانند شیعیان امامت و ولایت او را پذیرفتند و این اتفاق ویژه آن حضرت است. به همین سبب او به این اسم ملقب گردیده است.(1) بزنطی با این پاسخ امام جواد علیه السلام سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. پیدا بود که قانع شده است. پس با حضرت خداحافظی و خود را برای پاسخ به شبهه مخالفان آماده کرد.
داماد خلیفه عباسی بود و مأمون پیوسته در تکریم و بزرگداشت او می کوشید و مقام بلند آن بزرگوار را پاس می داشت. مأمون بسیاری از خاندان او را به پاس احترام ایشان پذیرایی می کرد و مقرری می داد، به گونه ای که تا خلیفه زنده بود، این کار ادامه داشت. با این حال، تا زمانی که در مدینه بود، به دور از تشریفات ظاهری و خودباختگی، بسیار ساده و بی آلایش زندگی می کرد.
یکی از خادمان آن حضرت می گوید: به حج مشرف شدم و در آن جا
ص: 179
احوال امام نهم را پرس و جو کردم. یکی از نزدیکان او پذیرفت که مرا به مدینه نزد آن حضرت ببرد. وقتی به دیدار آن حضرت رفتم، دیدم حتی فرشی برای نشستن ندارد.(1) این در حالی بود که آن حضرت با امکاناتی که در مدینه برای او فراهم بود، می توانست به زندگی خویش سر و سامان دهد، ولی پیوسته به نیازمندان کمک می کرد و می کوشید زندگی آسوده ای برای آنان فراهم کند. به سبب همین بذل و بخشش ها و سخاوتمندی های ارزشمند بود که او را جواد الائمه؛ یعنی امام بخششگر نامیدند.(2)
فرومایگان، نزد متوکل عباسی از امام هادی پرگویی کردند و گفتند: نزد علی بن محمد صلی الله علیه و آله وسلم نوشته ها، اسلحه و اموالی وجود دارد. آنان از یک قیام مسلحانه بر ضد حکومت او خبر دادند. متوکل ناراحت شد و هراسان، به گروهی از مأموران خود دستور داد تا شبانه به منزل امام حمله کنند. وقتی سربازان وارد خانه امام شدند، دیدند که ایشان در اتاقی در بسته، بر روی زمین نشسته و زیر پایش، جز شن و سنگریزه چیزی نیست و رو به قبله این آیه قرآن را تلاوت می کند:
آیا آنان که مرتکب کارهای زشت و تبه کاری شده اند، گمان می برند که رتبه آنان را مانند کسانی که به خدا ایمان آورده و نیکوکارند، قرار می دهیم تا در مرگ و زندگانی با هم برابر باشند؟ قضاوت ایشان اندیشه ای باطل و جاهلانه است. (حاشیه:21)
امام هادی علیه السلام را در همان حال دستگیر کردند و نزد متوکل بردند.
ص: 180
متوکل کنار سفره شراب نشسته، مست و بی حال بود. وقتی که چشمش به امام علیه السلام افتاد، جامی از شراب را به آن حضرت تعارف کرد. امام سخت ناراحت شد و فریاد برآورد: به خدا سوگند، هرگز شراب داخل گوشت و خون من نشده است. متوکل وقتی ناامید شد، به امام علیه السلام گفت: برای ما شعری بخوان. امام نپذیرفت و متوکل حرف خود را تکرار کرد و گفت: باید بخوانی. امام از روی ناچاری به این اشعار تکان دهنده اشاره کرد و فرمود:
روی قله های کوه ها، در حالی که مردان قوی پنجه از آنان پاسداری می کردند، روزگار می گذراندند، ولی هیچ راه چاره ای آنان را سود نبخشید. پس از عزت و شوکت، از آن مقام و مراتب به زیر کشیده شدند و در گودال قبر نهاده شدند. به چه بدجایگاهی فرود آمدند. پس از آن که مدفون شدند، فریادگری آنان را ندا داد: کجایند خانواده ها، افسرها و زیورها؟! کجایند آن کسانی که در ناز و نعمت بودند و پرده ها و پشه بندها را می آویختند...
متوکل از شنیدن این اشعار به خود لرزید، حال مستی از سرش پرید، زمام اختیار را از دست داد و شروع به گریستن کرد.
حاضران مجلس، سخت ناراحت شدند و اندیشیدند که حادثه ناگواری ممکن است پیش بیاید و متوکل در پی انتقام بر آید، ولی بر خلاف انتظار، متوکل دستور داد تا جام های شراب را از مجلس دور کنند. آن گاه رو به امام علیه السلام کرد و با فروتنی گفت: آیا قرض هم داری؟ امام علیه السلام فرمود: آری. متوکل دستور داد قرض امام علیه السلام را بدهند و امام دهم را محترمانه به منزلش برگردانند.
آری، امام دهم علیه السلام این گونه تقوای الهی را پیشه خود ساخته و خدا
ص: 181
را همیشه مرکز توجه خود قرار داده بود و این در تقوا و هدایت مردم چنان اثری داشت که خلیفه وقت نیز از این هدایت بی نصیب نماند. به همین سبب، امام دهم، هادی لقب گرفت.(1)
خیلی مایل بود که بداند چگونه امام یازدهم شیعیان، عسگری لقب گرفت. او می دانست عسگری؛ یعنی لشکری، ولی نمی دانست به چه دلیل، این لقب را به امام علیه السلام داده اند؛ در روستا هم که او زندگی می کرد، کسی نبود به او پاسخ قانع کننده ای بدهد.
او پس از ورود به شهر، در جست و جوی عالم بزرگ شهر برآمد تا نزد او برود و پرسش خود را با او درمیان گذارد. تلاش او نتیجه بخشید و خانه عالم شهر رایافت و پرسش خود را نزد او مطرح کرد. البته پرسش های دیگری نیز بیان کرد و عالم به همه آن ها پاسخ گفت. آن عالم، نخست درباره لقب امام یازدهم؛ یعنی عسگری توضیح داد و گفت: این لقبی است که رسول گرامی اسلام به آن اشاره کرده است. آن گاه روایتی را نقل کرد که چنین است:
ابی خالد کابلی نزد امام سجاد علیه السلام آمد. نوشته ای را در دستان آن حضرت دید و از دیدن آن نوشته، شگفت زده شد. خیلی دوست داشت از محتوای آن باخبر شود. بنابراین، به امام سجاد علیه السلام رو کرد و گفت: این نوشته چیست؟ امام علیه السلام پس از لحظه ای درنگ فرمود: این لوحی است که خداوند به رسول خود هدیه کرده است. در آن اسم خدا و
ص: 182
رسول او و... آمده است. همه امامان را نام برد تا به امام یازدهم رسید که امام یازدهم را به لقب عسگری یاد کرد.(1)
عالم شهر پس از نقل این روایت به آن مرد روستایی رو کرد و گفت: از این روایت پیدا است که لقب عسگری، از سوی پیامبر به امام یازدهم داده شده است. آن مرد روستایی که پیدا بود قانع نشده است، ابتدا تشکر کرد و سپس گفت: پرسش من چیز دیگری است و آن این که به چه دلیل ایشان، عسگری نامیده شده؟ آیا امام یازدهم علیه السلام با لشگر و سپاه زمان خود ارتباط داشته اند؟ عالم شهر، به نشانه فهمیدن پرسش، سرش را به زیر آورد و گفت: زمانی که معتصم، برادر مأمون عباسی به خلافت رسید، به بغداد وارد شد و از مردم بیعت گرفت. او در این اندیشه بود تا شهر سامرا را در شمال شرقی بغداد بنا کند و چنین کرد. سپس نیروهای نظامی را در یکی از محله های این شهر جا داد که آن محله، عسکر نامیده شد. این محل به سبب ترس از شیعیان و علاقه مندان اهل بیت، به اقامتگاه اجباری امام یازدهم تبدیل شد. مأموران حکومت، آن چنان از ایشان مراقبت می کردند که ارتباط شیعیان و دوستداران اهل بیت با امام و رهبر خویش را تقریباً ناممکن می ساخت.(2) عالم شهر آن گاه به آن مرد روستایی رو کرد و گفت: حالا باید دانسته باشی که چرا امام یازدهم علیه السلام، عسگری لقب گرفته است.
مرد روستایی سرش را به زیر آورد و گفت: فهمیدم، به دلیل اقامت و زندانی شدن امام علیه السلام در آن مکان نظامی. مرد پاسخ پرسش های دیگرش
ص: 183
را نیز دریافت کرد و از آن جا راهی روستای خود شد.
به محاسن سفیدش دستی کشید و با تکیه بر عصایش از جا برخاست و در حالی که چند قدمی اش را به سختی می دید، برای دیدار با پنجمین امام از خانه خارج شد. او خوشحال بود؛ چون پیامبر اکرم را دیده بود و حالا پنجمین جانشین او را نیز درک می کرد و می توانست برای کسب علم و معرفت، هر روز به زیارتش برود. اومسیر کوچه منتهی به منزل امام باقر علیه السلام را به سختی پیمود تا این که خدمت ایشان رسید. امام علیه السلام به استقبال او آمد و جابر را در کنارش نشاند. هنوز لحظاتی از این دیدار نگذشته بود که مردی وارد شد و شروع به پرسیدن کرد. او پیوسته می پرسید و امام به او پاسخ می داد. پیدا بود که می کوشد تا امامان خود را به خوبی بشناسد. جابر، مرد پرس وجوگر را برای لحظاتی به کنار کشید و دانستنی های خود و احادیثی را که از پیامبر اکرم در ذهن داشت، برای آن مرد بیان کرد. هر چه می گذشت، پرسش های او بیشتر می شد و جابر نیز با دقت و حوصله پاسخ می داد. یکی از پرسش های این مرد درباره امام مهدی علیه السلام چنین بود که چرا امام دوازدهم به مهدی ملقب شده است. جابر نیز به او پاسخ داد، ولی آن مرد دوست داشت پاسخ پرسش را از امام باقر علیه السلام بشنود که آن جا نشسته بود. امام علیه السلام متوجه پرسش این مرد شد. بنابراین، به او رو کرد و فرمود: از آن رو، امام غایب، مهدی نامیده شده است که آن حضرت به امری که از همه مردم پوشیده و پنهان است، راهنمایی و هدایت می شود؛ یعنی او از همه پوشیدگی ها سر در می آورد و حقیقت را آشکار می سازد. او، تورات و دیگر کتاب های
ص: 184
آسمانی را از غاری در انطاکیه(ترکیه فعلی) خارج می کند. آن گاه در بین یهود، به کتاب تورات و در بین مسیحیت، به کتاب انجیل و در بین مسلمانان، به کتاب قرآن قضاوت می کند. آن چه از اموال دنیا که روی زمین آشکارا یا در دل زمین پنهان است، برای او جمع شده و در خدمتش قرار می گیرد. سپس به مردم می فرماید: آن چه از پیوند خویشاوندی بریدید و قطع رحم کردید، خون هایی که ریختید و حرام هایی که انجام داده اید، همه را اصلاح و جبران کنید و دیگر آن که به حضرت چیزی داده می شود که به پیشینیان داده نشده است.(1)
مرد پرسشگر پس از این توضیحات لبخند رضایت بر لبانش نقش بست. پیدا بود که از این پاسخ و توضیح امام باقر علیه السلام قانع شده و سبب ملقب شدن امام دوازدهم مهدی را دریافته است. دستان امام علیه السلام را بوسید، با امام و جابر بن عبد اللّه انصاری خداحافظی و پس از آن منزل امام را ترک کرد.
جلسه پرسش و پاسخ بود. مردم پاسخ پرسش های خود را درباره مهدی موعود، از زبان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم می شنیدند. شخصی از پیامبر پرسید: مهدی از نسل کیست و چه زمانی ظهور می کند؟ پیامبر با اشاره به دوازده امام پس از خود فرمود: نخستین آنان، برادر من و آخرین ایشان، فرزند من است. کسی گفت: یا رسول اللّه ! برادر شما کیست؟ فرمود: علی بن ابی طالب علیه السلام. همان شخص ادامه داد: فرزندتان کیست؟ پیامبر فرمود:
ص: 185
مهدی.
او وقتی ظهور می کند که ستم و فساد جهان را فراگرفته باشد و او دنیا را از عدل و داد پر می کند. سوگند به آن خدایی که مرا به حق برانگیخت و بشیر و نذیر قرار داد، در زمان غیبت افرادی که در امامت او ثابت قدم باشند و منحرف نشوند، اندک هستند. به خدا قسم، اگر از عمر دنیا فقط یک روز باقی مانده باشد، خداوند آن را به قدری طولانی می کند که فرزندم، مهدی ظهور کند. در آن هنگام، حضرت مسیح علیه السلام از آسمان فرود می آید و پشت سر او نماز می گذارد. در آن روز مهدی شرق و غرب عالم می شود. جابربن عبد اللّه از غیبت مهدی پرسید و پیامبر فرمود: غیبت او طولانی است. مبادا کسی در غیبت او شک و تردید به دل راه بدهد. در غیبت او، خدا بندگانش را می آزماید و مؤمنان را پاک می گرداند.(1)
در حالی که پیر و ناتوان شده بود، ولی هنوز به دیدن قائم آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم امید داشت و هم چنان در انتظار، روزها را می گذراند.
پیش از اذان صبح از خانه بیرون آمد و آرام آرام خود را به مسجد رساند. جایی که امام صادق علیه السلام نماز را به جماعت می خواند. پس از نماز، امام علیه السلام او را با چشمانی اشک بار دید و سبب گریه اش را از او پرسید. پیرمرد گفت: سال ها از خدا عمر گرفته ام و حالا نیز به مرگ می اندیشم و برای آن امروز و فردا می کنم. من در این مدت همواره مهدی موعود را انتظار می کشیدم، ولی هیچ نشانه ای از او نمی بینم.
ص: 186
چگونه گریه نکنم وقتی می بینم دشمنان شما این همه قوی هستند و ظلم می کنند. امام صادق علیه السلام عمل او را تحسین کرد و در تأیید انتظار او فرمود: ای پیرمرد! اگر خداوند عمرت را آنقدر طولانی کند تا مهدی را ببینی تو مقام و منزلت بزرگی خواهی داشت و اگر حالا نیز بمیری و ظهور آن حضرت را نبینی باز پاداش بزرگ نصیب تو خواهد شد. تو با دوستان پیامبر محشور می شوی. آن گاه امام صادق علیه السلام فرمود: ای پیرمرد! بدان که قائم ما اهل بیت، فرزند امام حسن عسگری است. امام صادق، به دوازده امام علیه السلام اشاره کرد و یکایک آنان را نام برد و فرمود: همگی پاک و معصوم هستند. پیرمرد پرسید: آیا هیچ یک از ائمه بر دیگری برتری ندارد؟ حضرت فرمود: خیر، همه در یک مقام و مرتبه هستند. امام علیه السلام فرمود: ای پیرمرد! به خدا قسم، اگر از عمر دنیا فقط یک روز باقی مانده باشد خداوند آن روز را چنان طولانی خواهد کرد که قائم آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم ظهور کند و بدان که شیعیان ما در زمان غیبت، بسیار امتحان می شوند، ولی خداوند بندگان پاک را از تردید در این باره، نجات می دهد. امام برای شیعیان دعا کرد و فرمود: پروردگارا! شیعیان ما را یاری کن و در زمان غیبت به آنان صبر و پایداری ببخش.
پس از این دیدار، پیرمرد با خوشحالی به خانه اش برگشت و در میان راه گفت: خدایا اکنون دیگر از مرگ هراسی ندارم.(1)
ص: 187
ص: 188
* قرآن
* نهج البلاغه
1. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، داراحیاء الکتب العربی.
2. ابن اثیر، اسدالغابة، موسسة اسماعیلیان، تهران.
3. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب علیهم السلام.
4. اربلی، کشف الغمه، دارالاضواء، بیروت، 1405 ق.
5. امین، احمد، الغدیر، دارالکتب العربی، بیروت، 1397 ق.
6. ابن هشام الحمیری، سیره النبی.
7. بحرانی، هاشم بن سلیمان، تفسیر برهان، درالتفسیر، قم، 1375 ش.
8. دهخدا، لغت نامه.
9. شریف قرشی، باقر، تحلیلی از زندگانی امام هادی.
10. صدوق، امالی، موسسة الثعبه، قم، 1417 ق.
11. صدوق، معانی الاخبار، انتشارات اسلامی، قم، 1361 ش.
12. طباطبایی، محمدحسین، تفسیرالمیزان، موسسه مطبوعاتی اسماعیلیان، پنجم.
13. طبرسی، احمدبن علی، احتجاج، قم، منظم الاوقاف و الشئو
ص: 189
ن الخیریه، پنجم، 1380 ش.
14. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، مکتبه الاسلامیه، تهران، 1363 ش.
15. طهرانی، سیدمحمدحسین حسینی، امام شناسی، انتشارات حکمت اول، تهران، 1415 ق.
16. العروسی الهویزی، تفسیر نورالثقلین، موسسه اسماعیلیان، قم، 1373 ش.
17. فیض کاشانی، تفسیر صافی، موسسه الهادی، قم، 1416 ق.
18. قمی، شیخ عباس، منتهی الامال، موسسه انتشارات هجرت، سیزدهم، 1378ش.
19. القندوزی، سلیمان، ینابیع الموده، دارالاسوه، تهران، 1416 ق.
20. کلینی، محمدبن یعقوب، اصول کافی، دفتر نشر فرهنگ اهل بیت علیهم السلام.
21. مکارم شیرازی، ناصر، تفسیر نمونه، دارالکتب الاسلامیه، قم، 1372 ش.
22. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، کتابچی، تهران.
23. مرعشی، احقاق الحق، مطبعة الخیام، قم، 1405 ق.
24. المتقی الهندی، کنزالعمال، مؤسسة الرسالة، بیروت، 1409 ق.
25. مفید، ارشاد، ترجمه رسولی محلاتی، انتشارات علمیه اسلامیه.
ص: 190