سرشناسه: میرابوطالبی، معصومه، 1360 -
عنوان و نام پدیدآور: آیت الله حسین مظاهری/معصومه میرابوطالبی.
مشخصات نشر: قم: صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، مرکز پژوهش های اسلامی، 1389.
مشخصات ظاهری: 60ص.: مصور
فروست: حیات نیکان؛ 20
شابک:978-964-514-136-1
وضعیت فهرست نویسی: فیپا
موضوع: مظاهری، حسین، 1312 -
موضوع: مجتهدان و علما -- ایران -- اصفهان -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده: صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران. مرکز پژوهش های اسلامی
رده بندی کنگره: 1389 9م615م / 55/3 BP
رده بندی دیویی: 297/998
شماره کتابشناسی ملی: 2249032
ص:1
ص:2
آیت الله حسین مظاهری(مجموعه حیات نیکان 20)
کد: 1709
نویسنده: معصومه میرابوطالبی
ناظر محتوایی: سعید عباس زاده
تهیه کننده و ناشر: مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما
ویراستار: مجتبی مهدوی
طراح جلد: مسعود نجابتی
نوبت چاپ: اول / پاییز 1389
شمارگان: 1200
بها: 9000 ریال
حق چاپ برای ناشر محفوظ است
نشانی: قم، بلوار امین، مرکز پژوهش-های اسلامی صدا و سیما
سامانه ارتباطات: 11_ 2915510
تهران: خیابان جام جم، ساختمان شهید رهبر، طبقه زیرزمین
تلفن: 22014738 نمابر: 22164997
دفتر خراسان: مشهد _ خیابان امام خمینی رحمه الله ، انتهای باغ ملی،
ساختمان صبا، طبقه سوم
تلفن: 2215108 _ 0511 نمابر: 2215106
info@irc.ir www.irc.ir
شابک: 1-136-514-964-978 / ISBN: 978-964-514-136-1
ص:3
گاه شمار4
مقدمه5
کودکی در تیران7
کودکی پای منبر11
حوزه علمیه اصفهان13
همراهی با استاد16
رفتن به چهار باغ20
تدریس در اصفهان21
سفر به قم22
رسیدن به خدمت امام24
یک مهمان عزیز27
کلاس علامه طباطبایی31
حادثه فیضیه32
درس شفای علامه36
شروع درس اخلاق38
در غیاب امام خمینی42
اعلامیه43
وداع با علامه46
تشکیل شورای مدیریت حوزه49
هجرت به اصفهان51
ماجرای یک نامه54
تصاویر55
ص:4
گاه شمار
نام: حسین مظاهری
سال تولد: 1312خورشیدی
محل تولد: تیران (اصفهان)
محل تحصیل: اصفهان، قم
دوره: معاصر
محل زندگی: اصفهان، قم
ص:5
مقدمه
مجموعه ای که به عنوان حیات نیکان پیش روی شماست، شامل زندگی فردی و مرور اجمالی حیات پربار فرزانگان شیعه این پهن دشت اسلامی است. در این مختصر تلاش شده است با ترسیم چهره علمی و معنوی این بزرگان، الگوهای درستی از رفتار، کردار و سلوک علمی و عملی انسان های موفق و متعالی در اختیار جوانان و علاقه مندان قرار گیرد و نسل کنونی هر چند به اختصار با خدمات عالمان بزرگ شیعه آشنا شود.
مجموعه حاضر، حاصل تلاش جمعی از نویسندگان است که با مدیریت اطلاعات اندیشمندان و کارشناسان مرکز پژوهش های اسلامی به انجام
ص:6
رسیده و اینک به صورت کتاب در اختیار خوانندگان قرار گرفته است.
در پایان، با ارج نهادن به تلاش نویسنده، از مدیریت اندیشمندان، آقای ایرج حجازی و همکارانشان در این واحد و نیز عوامل مدیریت چاپ و نشر مرکز، قدردانی می شود.
اداره کل خدمات رسانه ای
مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما
ص:7
کودکی در تیران
حسین، سرش را از روی قرآن بلند کرد و نگاهی به ملا احمد انداخت. ملا احمد همان طور که سرش پایین بود، چند بار گفت: احسنت! تقی، زیر چشمی به حسین نگاه کرد. همیشه وقتی ملا احمد شروع می کرد به تعریف کردن از حسین، تقی صورتش داغ می شد و حسودی اش گل می کرد. همان موقع بود که می خواست هر طوری شده، ضربه ای به حسین بزند. در مکتب خانه ملا احمد که نمی توانست کاری بکند. پس باید این بار در بین بچه ها او را اذیت می کرد؛ طوری که بچه ها دیگر این قدر از او تعریف نکنند. بچه ها قرآن هایشان را برداشته بودند و یکی یکی از در خانه ملا احمد بیرون می رفتند. تقی زود قرآنش را توی جلد پارچه ای اش گذاشت و دنبال بچه ها دوید بیرون. حسین همراه دو نفر دیگر از بچه ها به طرف مسجد می رفتند. تقی می دانست که حسین همیشه نماز اول وقت را پشت سر پدرش، در مسجد می خواند؛ اما وضع مالی پدر تقی بهتر بود. پس بچه ها باید همراه تقی باشند تا حسین. تقی شروع کرد با
ص:8
صدای بلند حرف زدن: دیروز ژاندارم ها اومده بودند درِ خونه ما. می خواستند با بابام حرف بزنند؛ اما بابام محلشون نگذاشت! اصلاً دمِ در نیومد! خیلی ناراحت شدند؛ بابام که ازشون نمی ترسه. یکی از پسرهایی که شانه به شانه حسین راه می رفت، برگشت و به تقی نگاه کرد و گفت: اما تقی، من دیروز صبح دیدم بابات با ماشین رفت اصفهان. اصلاً تیران(1) نبود که بره ژاندارم ها رو ببینه!
تقی چشم هایش گشاد شد و نگاهی به بقیه بچه ها انداخت. همه به جز حسین به او خیره شده بودند و منتظر جواب تقی مانده بودند.
تقی، آب دهانش را قورت داد و گفت: اما زود برگشت. از تیران تا اصفهان که راهی نیست. به دیوار تکیه داد. یکی دیگر از پسرها گفت: واقعاً بابات شجاعه که محل به ژاندارم ها نگذاشته. تقی لبخندی زد.
حسین به طرف مسجد می رفت و تقی برای اینکه دوباره چیزی بگوید، با بقیه بچه ها به راه افتاد. خورشید داشت کم کم غروب می کرد. نسیم خنکی می وزید. شاخه های درخت ها که از بالای دیوار کاهگلی و کوتاه باغ ها سرک کشیده بودند توی کوچه به آرامی تکان می خوردند. از ته کوچه، حاجی سکینه، عصا به دست و دولا دولا به طرف آنها می آمد. نوه حاجی سکینه که همراه بچه ها بود، جلو دوید و گفت: سلام ننه. ننه سکینه
ص:9
چشم های ریزش را به این طرف و آن طرف چرخاند. چشم هایش دیگر درست نمی دید. نوه حاجی سکینه دست مادربزرگش را گرفت و گفت: کجا می ری ننه؟ حاجی سکینه دستی روی سر نوه اش کشید و گفت: خوبی ننه، حسین هم با شماست؟ حسین، پسر شیخ حسن؟ نوه دست چروکیده مادربزرگ را میان دستانش گرفت. حسین جلو رفت و دست حاجی سکینه را گرفت و گفت: سلام ننه، من اینجام. کارم داشتی؟ حاجی سکینه دستی به صورت حسین کشید و گفت: آره ننه، الهی قربون قد و بالات برم. مادرت گفت دعای ماه شعبان رو از بَری. آره ننه؟ حسین جواب داد: بله. حاجی سکینه گفت: بعد از نماز می مونی توی مسجد برامون بخونی؟ من که دیگه چشم هام سو نداره از رو بخونم. بی بی رباب هم که سواد نداره. بقیه پیرزن ها هم همین طور. می آیی برامون دعا بخونی؟ ننه خیر ببینی ان شاءالله! حسین گفت: چشم ننه، بعد از نماز بلند بلند می خونم.
یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: ننه سکینه، حسین توی مکتب خونه از همه بهتر قرآن می خونه. حاجی سکینه دستش را جلو برد تا پسری را که صحبت می کرد، لمس کند. آرام گفت: می دونم ننه، اما دعای شعبان رو از حفظه. حسین سرش را پایین انداخت. حاجی سکینه ادامه داد: تازه مادرش می گه نمازهای مستحبی رو هم بلده. ازش بخواهید که نماز غفیله رو یادتون بده. می دونید که نماز غفیله چقدر ثواب داره.
ص:10
تقی ابروهایش را درهم کشیده بود و با اخم خیره شده بود به حسین و بقیه. حاجی سکینه دست گرفت به دیوار و گفت: بچه ها من می رم، تا اذان شروع نشده، برسم مسجد. نوه حاجی سکینه دستش را گرفت و هر دو آرام آرام از بچه ها دور شدند.
تقی گفت: کی میاد بریم خونه ما؟ بابام دیروز از شهر، رادیو آورده.(1) می خواهید نشونتون بدم؟ همان موقع صدای قرآن خواندن قبل از اذان ظهر از مسجدِ کوچه پشتی بلند شد. حسین به راه افتاد. یکی از بچه ها گفت: حسین، تو نمی آیی رادیو ببینی؟ حسین نگاهی به بچه ها کرد و گفت: نه، باید برم و دوان دوان از بچه ها دور شد. دو تا از بچه ها هم دنبال حسین دویدند. تقی فریاد زد: فقط الان می تونید بیایید ببینید. بعداً نمی شه!
اما حسین پیچیده بود توی کوچه کناری و دیگر پیدایش نبود. یکی از آن دو پسر بچه ای که دنبال حسین دویده بودند، در همان حالتِ دویدن گفت: می خوام دعا خوندن حسین رو ببینم. و پشتش را کرد و رفت.
تقی از عصبانیت لگدی به دیوار زد. بچه ها دورش جمع شدند و گفتند: برویم رادیو را ببینیم. تقی فریاد زد: نه، باشه برای فردا و پشتش را به بچه ها کرد و رفت. بچه ها رفتنِ تقی را تماشا می کردند که صدای اذان بلند شد. یکی از بچه ها گفت: بیایید برویم مسجد. و دوید. بقیه هم به دنبال او دویدند.
ص:11
کودکی پای منبر
حسین گوشه مسجد، در سه کنج دیوارها نشسته و زانوها را جمع کرده بود توی شکم. پدر، روی منبر کوتاه مسجد نشسته بود و از ظلم های رضاخان حرف می زد: از اینکه ظلم ماندنی نیست و هرکه با اسلام سر جنگ داشته باشد، آخر و عاقبتش می شود مثل رضاخان.(1)
حسین حواسش کاملاً به پدر بود که دستی روی شانه اش قرار گرفت. حسین تکانی خورد و به معلمش نگاه کرد که به او لبخند می زد. معلمش یکی از تحصیل کرده های حوزه علمیه اصفهان بود که پدر برای تحصیل حسین، ایشان را انتخاب کرده بود. پدر همیشه می گفت: این مدرسه های رضاخانی به درد نمی خورند. پس خودش هرچه لازم می دید و وقت داشت به حسین درس می داد.
معلم کنار حسین نشست. سرش را جلو آورد و آرام گفت: برای همین شاگرد زرنگی هستی! به خاطر این است که این قدر با دقت به درس گوش می دهی که اصلاً متوجه آمدن من نشدی.
حسین لبخند زد. معلم کنار او به دیوار تکیه داد و به حرف های شیخ حسن گوش می داد. از لای درِ چوبی و نیمه بازِ مسجد، رسول، یکی از دوست های حسین، سر کشید توی مسجد. با دست به حسین اشاره کرد که بیا. حسین از کنار معلمش بلند شد و به طرف در رفت.
ص:12
رسول چنگ انداخت و دست راست حسین را کشید و گفت: بیا بریم. امشب دارن حسینیه رو سیاه پوش می کنن. جعفر از نردبون بلنده رفته بالا حسین چشم هایش گشاد شد و پرسید: از اون بلند بلنده، آقا حشمت چطوری گذاشت بره بالا؟ رسول، سرش را بالا انداخت و گفت: آقا حشمت کجا بود. آقا حشمت از دیروز تا حالا مریضه، می خوای بیایی؟ بچه ها دارن نوبتی از نردبون می رن بالا. بعد صدایش را آهسته کرد: نوبت من که شد، اومدم دنبال تو. راستش می ترسم برم اون بالا. حسین لبخندی زد و گفت: ترس که نداره، بیا با هم برویم.
صدای صلوات، مسجد را پر کرد. پدر حسین از روی منبر پایین آمد. حسین به سرعت به سمت حسینیه دوید. رسول، نفس نفس زنان دنبالش می رفت: حالا چرا این قدر تند می دوی؟ حسین جوابش را نداد و دوید توی حسینیه. صدای تقی بلند شد: گفتم این دفعه هم یه بهونه ای پیدا می کنی و نمی آیی؟ حسین آقای زرنگ، نمی ترسی از نردبون بری بالا؟
حسین به طرف نردبان رفت و بی معطلی پله های نردبان را بالا رفت. نردبان که به دیوار حسینیه تکیه داده شده بود، لحظه ای تکان خورد. رسول از پایین نردبان جیغ کشید. حسین روی پله آخر ایستاد و از آن بالا نگاهی به تمام حسینیه انداخت و آمد پایین. رسول به طرفش دوید و گفت: آفرین! معرکه بود! دیدی تقی؟ دیدی حسین اصلاً
ص:13
ترسو نیست. تقی جلو آمد و شانه هایش را بالا انداخت و بعد بادی به غبغب انداخت و گفت: حالا که مثلاً شجاعی، اگه راست می گی، بیا بریم مزار. رسول جیغ کشید: الان؟ الان که شبه، حسین یک وقت نری، الان مزار پر از جنّه. حسین دوید به طرف در حسینیه: الان روضه شروع می شه، از امشب قراره توی مسجد روضه بخونند. می آیی رسول؟ و کنار در حسینیه ایستاد. تقی خندید: ترسیدی حسین؟ بگو ترسیدم. چرا الکی روضه رو بهونه می کنی.
رسول نگاه تندی به تقی کرد و به طرف حسین رفت. بقیه بچه ها هم به دنبال رسول به راه افتادند. تقی فریاد زد: آی ترسوها، تا اسم مزار اومد، همه تون در رفتید؟ یکی از بچه ها برگشت به طرف تقی و گفت: خودت که از همه ترسوتری. اصلاً نردبون رو تا آخرش نرفتی بالا، ولی حسین تا آخرش رفت. و پشتش را به تقی کرد. حسین و بچه ها از حسینیه بیرون رفتند. تقی، پاهایش را از شدت عصبانیت به زمین کوبید. بعد نگاهی به دور و برش کرد. توی حسینیه تنها بود. فریادی از ترس کشید و به دنبال بچه ها به طرف مسجد دوید.
حوزه علمیه اصفهان
حسین درِ دو لنگه ای حجره را به آرامی فشار داد و درِ حجره با صدای قیژ ضعیفی باز شد. درِ حجره تا نیمه با شیشه های رنگی تزیین شده بود و بالای در هم کتیبه ای
ص:14
بود از کاشی آبی با آیة الکرسی. حسین کنار در ایستاد تا پدرش قبل از او وارد حجره شود، اما پدر دست روی شانه حسین گذاشت و لبخند زد: خودت برو توی حجره حسین جان، اینجا از این به بعد، خانه علم توست. باید اینجا بمانی و درس بخوانی.
حسین سر به زیر انداخت و ناگهان به یاد وداعش با مادر افتاد. مادر، بقچه را محکم گره زده بود و با صدایِ گرفته، گفته بود: حسین جان، یک کم گردو و بادام برات گذاشتم، حتماً صبح ها بخور. نکنه ناشتا بری سر درس. می دونی که زود سرما می خوری. شال گردنی رو که ننه آقا برات بافته، حتماً استفاده کن. هر وقت خواستی بخوابی، یه چیزی روی دلت بنداز، می دونی که سَرِ دلت زود سرد می شه و مریض می شی. بعد هم بقچه را گذاشته بود کنار حسین و برخاسته بود تا برود توی اتاق کناری و گفته بود: اون پیرهن نویی که زن عمو برات از مکه آورد، می ذارم برای مدرسه ات.
حسین می دانست که پیراهن، بهانه است و می دانست که پدر هم می داند. از صبح، صدای مادر گرفته بود، انگار سرما خورده و گلویش ورم دارد؛ اما این طور نبود. مادر پشت سر هم بغضش را قورت می داد تا جلوی حسین و پدر گریه نکند، اما چشم هایش قرمز بود، مثل همان وقتی که پیراهن به دست از اتاق آمد بیرون. پدر لبخندی زد و گفت: از اینجا تا اصفهان که راهی نیست؛ اصلاً می خواهی حجره را پس بدهم، هر شب برگردد تیران! حسین خندید!
ص:15
پدر برگشت به طرف حیاط مسجد سید. دور تا دور حیاط رواق هایی بود با کاشی کاری آبی و ستون هایی که همه پر از نوشته هایی با خطوط کوفی سفید بر زمینه های فیروزه ای بود. پدر نفس عمیقی کشید و گفت: اون طرف حیاط هم مقبره سید شفتی است.(1) حسین به همان سمتی برگشت که پدر نگاه می کرد. پدر حجره را برای حسین گرفته بود و حسین دفعه اولی بود که آمده بود اینجا. پدر ادامه داد: جریان کلاس های ادبیات را هم که صحبت کرده ام، از فردا می روی سر کلاس. جای کلاس ها را هم که می دانی. حسین سر تکان داد و به صورت پدر خیره شد. پدر هم ناراحت بود. البته از صبح که از تیران راه افتاده بودند، لبخند می زد.
پدر دست روی شانه اش گذاشت: حسین جان! من دیگر می روم. اینجا پر از جوان های هم سن و سال خودت است. بعد سر تکان داد و گفت: نه، شاید تو جوان ترینشان باشی. فکر نمی کنم هیچ کدام از این طلبه ها چهارده ساله باشند، اما می توانی کم کم با آنها دوست شوی. تیران هم که همین بغل است. می توانی بیایی و بروی، مادرت هم خوش حال می شود، اما این رفت وآمدها یک جوری باشد که به درست صدمه نخورد. دل بده به درس. حسین بغضش را قورت داد و سرش را پایین انداخت و گفت: چشم.
ص:16
نسیم خنکی وزید و بوی باغچه های تازه آب داده شده، فضای مسجد را پر کرد. پدر خداحافظی کرد و رفت. حسین جلوی در حجره ایستاد و خروج پدر را از در مسجد نگاه کرد. بعد برگشت طرف حجره، بسم الله گفت و داخل حجره شد. بقچه را روی فرش رنگ و رو رفته حجره گذاشت و به دیوار تکیه داد. کتاب هایش را پدر زودتر آورده بود و روی طاقچه کوچک حجره گذاشته بود.
همان موقع ضربه ای به در حجره خورد و در کمی باز شد. پسر جوانی که بزرگ تر از حسین بود، آمد توی حجره و لبخندزنان گفت: سلام علیکم. حسین جواب سلام را داد. پسر در را باز کرد و داخل حجره شد: اسم من سید جواده. شما امروز آمدی؟ نه؟ ماشاءالله چقدر هم جوانی. و دستش را به سمت حسین دراز کرد. حسین ایستاد و با او دست داد.
همراهی با استاد
حسین دکمه پیراهنش را بست و آن را مرتب کرد و روی پُلِ جویِ آب سرِ کوچه ایستاد. صدای گنجشک هایی که روی درخت ها، این طرف و آن طرف می پریدند و جیک جیک می کردند، کوچه را پر کرده بود. آب زلال داخل جوی، به آرامی از زیر پای حسین رد می شد. حسین به آب زلال زیر پایش نگاه کرد. ریشه های درخت کنار جوی، از سنگ های دیواره آن بیرون زده و درون آب فرو رفته بودند.
ص:17
همان موقع صدای قدم های آهسته ای از کوچه به گوش رسید. استادش، آیت الله مفید،(1) آهسته آهسته داشت می آمد. چند روزی بود که حسین به مدرسه صدر(2) می رفت و همان موقع فهمیده بود که استاد فلسفه اش، همسایه شان است. حسین دوید جلوی استاد و سلام کرد. استاد که سرش پایین بود و تا آن موقع او را ندیده بود، لبخندزنان، جواب سلام او را داد.
حسین خیلی خوش حال بود که با استادش هم مسیر است. استاد گام هایی آهسته و کوتاه داشت و از روی پلِ کوچکِ رویِ جوی آب رد شد. حسین پشت سر ایشان رفت و بعد کناری ایستاد و با ایشان هم قدم شد. استاد با مهربانی گفت: جوان کوشایی هستی. حسین از خجالت لب گزید و خندید. قند توی دلش آب می شد وقتی که استاد از او تعریف می کرد. سر کوچه، توی خیابان پیچیدند و توی پیاده رو با هم به سمت مدرسه صدر رفتند.
خیابان هنوز خلوت بود و صبحگاه خنکی داشت. حسین چند روزی بود که می خواست چیزی از استاد بپرسد. از طلبه های دیگر البته چیزهایی شنیده بود و دوست داشت بداند آیا حقیقت دارد یا نه. آب دهانش را قورت داد و آهسته گفت: استاد! جسارت است، سؤالی
ص:18
داشتم. استاد همان طور که آهسته قدم برمی داشت، گفت: بگو پسرم. حسین گفت: ببخشید استاد، درست است که شما مقید هستید از سهم امام استفاده نکنید؟ استاد لبخندی زد و گفت: بله پسرم. قلب حسین تندتند می زد. خیلی دوست داشت دلیل آن را بداند، اما خجالت می کشید و همان طور ساکت ماند. استاد زیرچشمی نگاهی به حسین کرد و گفت: دنیا، بی اعتبار است. به هیچ کس وفا ندارد. در این دنیا تنها چیزی که ارزش دارد، علم است. تا می توانی درس، بخوان جوان. حسین بلافاصله گفت: پس زندگی چی؟ استاد قدم هایش را آهسته تر کرد و گفت: همان که خویشان و بستگان به عنوان هدیه به ما می دهند، کفایت می کند. حسین نگاهی به صورت آرام استاد کرد. چقدر دوست داشت روزی مثل استاد بشود. استاد گفت: طلبه اگر نامش در دفتر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ثبت شود، هم دنیا را دارد، هم آخرت را. طلبه نباید از مشکلات هراسی به دل راه بدهد. با مشکلات باید دست و پنجه نرم کند تا به جایی برسد.(1)
استاد و حسین پیچیدند توی کوچه. بوی نان داغ از نانوایی توی کوچه پیچیده بود توی هوا. حسین نفس عمیقی کشید. آن قدر با عجله صبحانه خورده بود که بوی نان، دلش را ضعف انداخت. چند قدمی از استاد عقب افتاده بود. جلو دوید و گفت: استاد، درس خواندن خیلی شیرین است. استاد گفت: تو جوان موفقی می شوی؛ چون
ص:19
این طوری فکر می کنی. خداوند به داوود علیه السلام وحی کرد: ای داوود، من پنج چیز را در پنج چیز نهادم. مردم آن را در غیر آن پنج چیز می جویند و نخواهند یافت: علم را در گرسنگی و تلاش نهادم. آنان آن را در سیری و راحتی می جویند و نخواهند یافت.(1) استاد نگاهی به صورت حسین کرد. حسین به فکر فرو رفته بود. استاد لبخندی زد و آرام دست روی شانه حسین گذاشت و گفت: من بارها در ایام تحصیل، مشکلات فراوان دیده ام. بسیاری از اوقات لباس به قدر نیاز نداشتم. بارها با دست خالی به منزل رفته ام، ولی به لطف الهی همه را پشت سر گذاشتم و همسرم با فداکاری این وضعیت را تحمل می کرد و مرا نگران نمی کرد.(2) یک خانواده خوب، کمک حال آدم است.
حسین به یاد مادرش افتاد و به یاد پدر. مادرش بارها وقت بازی آنها آمده بود توی حیاط و جمعشان کرده بود دور خودش و گفته بود: بچه ها بیایید، می خواهم برایتان یک قصه تعریف کنم. آنها هم مشتاق دور مادر جمع می شدند و مادر حکایت های حضرت علی علیه السلام را برای آنها تعریف می کرد. آن موقع حسین نمی فهمید چرا مادر وقت و بی وقت برایشان قصه می گوید، ولی حالا می فهمید که آن موقع، وقت مطالعه پدر بوده. حسین آهسته و
ص:20
زیرلبی خندید. به در مدرسه صدر رسیده بودند. استاد داخل شد و پشت سر او حسین.
رفتن به چهارباغ
عصر جمعه بود. صدای طلبه ها از بیرون حجره به گوش حسین رسید. حسین نگاهی به ساعت روی دیوار کرد. به غروب چیزی نمانده بود. می توانست حدس بزند که بحث دوستانش بر سر چیست. حسین کتاب را روی طاقچه گذاشت و از حجره اش بیرون آمد. سید جواد با دیدن حسین بلند گفت: دارد می رود. گفتم که هر کس نرود، حسین می رود. حسین خندید. یکی از طلبه ها گفت: حسین، واقعاً ارزشش رو داره که حاضری بروی چهارباغ؛ آن هم این موقع روز جمعه؟
حسین کنار سید جواد ایستاد: واقعاً ارزشش را دارد. شما هم یک بار بیایید، آن موقع می فهمید تا به حال چه چیزهایی را از دست داده اید. سید جواد دست راستش را انداخت روی شانه حسین و گفت: من می خواهم امروز با حسین بروم. یکی دیگر از طلبه ها جلو آمد و گفت: گفتی مسجد عباس آباد است؟ سید جواد هیجان زده جواب داد: بله. طلبه کمی فکر کرد و گفت: آشیخ حسن نجف آبادی آنجا نماز می خواند. درسته؟ حسین گفت: بله، اول خودشان منبر می روند، بعد هم آقای طیب و آقای خادمی. صحبت هایی که می کنند فوق العاده است. نمی دانید چه
ص:21
جمعیتی برای منبرشان می آیند، همه هم جوان. طلبه گفت: من هم امروز می آیم.
سید جواد شوخی کنان گفت: پس نباید ناراحت بشی، اگر کسی چیزی بهت گفت. طلبه با تعجب به سید جواد خیره شد که حسین گفت: نه، چیزی نیست. می دانی که خیابان چهارباغ عصرهای جمعه چطور است. گه گداری چند تا از این اراذل و اوباش جمع می شوند و چیزی به آ دم می گویند، اما مهم نیست. به پای منبر رفتن آقایان می ارزد. سید جواد آرام گفت: حالا باید از کدام طرف رفت؟ حسین به طرف حوض رفت تا وضو بگیرد و گفت: با من بیایید. من می دانم از کدام کوچه ها باید رفت تا کمتر این اراذل و اوباش، آدم را ببینند. فقط زود باشید. چیزی به نماز نمانده است.
سید جواد با کف دست به پیشانی اش زد و گفت: حواس رو ببین، اصلاً یادم رفته بود که جزوه علی محمد را باید پس بدهم. باید از روی آن یک چیزهایی بنویسم. و رفت به طرف حجره اش. حسین زیر لب ذکر گفت و وضویش را تمام کرد. دو طلبه دیگر هم با حسین وضو گرفته بودند و بعد آنها به طرف در مسجد سید رفتند.
تدریس در اصفهان
شیخ حسین چهارزانو در انتهای حجره نشست. عمامه اش را صاف کرد و نگاهش را اطراف حجره گرداند. طلبه های جوان، روبه رویش به صورت نیم دایره نشسته بودند. شیخ
ص:22
حسین کتاب صمدیه(1) را باز کرد و نگاهی به صفحه کتاب کرد. بعد چیزی را زیر لب زمزمه کرد.
یکی از طلبه ها گفت: استاد، سخت نیست که هم درس می خوانید، هم تدریس می کنید؟ شیخ حسین لبخندی زد: نه، درس خواندن یک حُسن دارد و درس دادن هزار حُسن. طلبه اگر برنامه ریزی داشته باشد، می تواند از وقتش بهترین بهره را ببرد. یکی دیگر از طلبه ها از طرف دیگر حجره گفت: استاد، شما الان چه درسی می خوانید؟ شیخ حسین کتاب جلویی اش را ورق زد و گفت: سیوطی.(2) بعد به صورت طلبه نگاه کرد و گفت: شما از اسم درس ها می ترسید. فقط باید اراده کنید تا بتوانید موفق شوید. اول خوب درس بخوانید و بعد تا می توانید تدریس را فراموش نکنید. تدریس علاوه بر اینکه ادای زکات علم است، باعث تقویت پایه های علمی نیز هست.(3) ادبیات را خوب بخوانید، خیلی خوب. طلبه باید در ادبیات، سرآمد تا بتواند پله های ترقی را یکی یی بالا برود. حال بهتر است از وقت کمال بهره را ببریم. خُب پس شروع می کنیم. و کتاب را از جایی که علامت زده بود، باز کرد.
سفر به قم
شیخ حسین سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده بود و با همه تکان شدید اتوبوس، ضربه ای به پیشانی اش می خورد،
ص:23
اما شیخ حسین هیچ دردی احساس نمی کرد. همه حواس شیخ حسین پیش سید جواد بود. خداحافظی اش از سید جواد را بارها و بارها در ذهنش مرور می کرد. سید جواد دست گذاشته بود روی شانه او و گفته بود: حسین آقا، عجله می کنی. سطح را همین جا تمام می کردی و بعد راهی قم می شدی. استادهای اینجا هم چیزی کمتر از قم ندارند. شیخ حسین خیره شده بود توی چشم های سید جواد و گفته بود: این طوری نگو آقا سید. من به عشق آقا خمینی دارم می روم قم. یک ساعت در محضر ایشان بودن برایم آرزوست. سید جواد چند ضربه به شانه شیخ حسین زد و گفت: می گم عجله می کنی. خُب بعد از اینکه دروس سطح تمام شد، برو.
شیخ حسین لبخند زده بود و رفته بود توی حجره اش. می دانست که این حرف های سید جواد از کجا آب می خورد. سید جواد به دنبالش آمده بود و توی چارچوب در حجره ایستاده بود. شیخ حسین دو کتابش را که وسط حجره باز بود، برداشت و تکیه داد به دیوار. سید جواد کفش هایش را درآورد و داخل شد. روبه روی شیخ حسین نشست: حداقل صبر می کردی، این درسی را که با هم می رویم، تمام شود. شیخ حسین خندید و سرش را تکان داد: سید جواد چرا به در و دیوار می زنی. برو سر اصل مطلب. می خواهی من نروم، چون دلت تنگ می شود. نه؟ سید جواد سرش را بالا انداخت و گفت: نخیر، کی گفته دلم تنگ می شود، به خاطر خودت می گم. شیخ حسین کتاب هایش را بست: خُب، تو هم بیا
ص:24
برویم قم، با هم یک حجره می گیریم. با هم درس می خونیم. سید جواد سرش را پایین انداخت و گفت: تو از من کوچک تری، اما توی درس ها از من جلوتری. شیخ حسین خندید: خُب، تو هم اگر کمی تلاش کنی، همراه می شویم. درس خواندن که سخت نیست، فقط کمی دقت می خواهد. سید جواد شانه بالا انداخت و از حجره رفت بیرون.
شیخ حسین به شیشه غبار گرفته اتوبوس دست کشیت و به بیابان وسیع کنار جاده نگاه کرد. وقتی آخرین بار با سید جواد خداحافظی کرد، چشم های سید جواد پر از اشک بود.
کم کم باغ های کوچک و بزرگی با دیوار یا پرچین اطراف جاده پیدا شدند. مسافران توی اتوبوس، شروع کردند به صلوات فرستادن. وقتی اتوبوس ایستاد و شیخ حسین پیاده شد، دوباره به یاد سید جواد افتاد که گفته بود: من هم می آیم، اما کمی دیرتر.
شیخ حسین آرام آرام توی خیابان ها به راه افتاد. گنبد طلایی حضرت معصومه علیها السلام از دور پیدا شد. شیخ حسین ایستاد و دست به سینه گذاشت. سلام داد. دلش از شوق دیدن آقای خمینی تندتر می تپید. حالا به خوبی احساس می کرد که به ایشان نزدیک تر است.
محضر امام
شیخ حسین شنیده بود که آقای خمینی در برگشت از کلاس درس، امروز، از این کوچه عبور خواهد کرد.
ص:25
نگاهی به گنبد حضرت معصومه علیها السلام کرد که از سر کوچه پیدا بود. پا به پا شد و آهسته به سمت دیگر کوچه رفت. می دانست که آقای خمینی خیلی وقت شناس است، اما باز هم برای احتیاط چند دقیقه ای زودتر آمده بود. به دیوار تکیه داد و لباس هایش به کاه گل دیوار کشیده شدند، اما فوراً ایستاد و پیراهنش را تمیز کرد.
هنوز داشت با دست پیراهنش را می تکاند که دید یک روحانی میان سال، با دو طلبه جوان از سر کوچه پیچیدند. ایستاد و خیره شد به چهره های آنها. روحانی را شناخت و با اینکه هیچ وقت ایشان را ندیده بود، فوری شناخت. آقای خمینی بود. آهسته گام برمی داشت و دو طلبه ایشان را به سؤال و جواب گرفته بودند. شیخ حسین با حسرت به طلبه ها نگاه کرد و باز به صورت آقای خمینی خیره شد. آنها از جلوی شیخ حسین گذشتند و شیخ حسین همچنان به آنها خیره بود. رعد و برق بالای سر آنها زد. یکی از طلبه ها به آسمان نگاه کرد و دستش را جلو گرفت.
باران نم نم شروع به باریدن کرده بود. آنها گام هایشان را تند کردند اما شیخ حسین هنوز ایستاده بود. باران آرام آرام به صورتش می خورد و او همچنان به عبور آقای خمینی و همراهانش خیره مانده بود. روز بعد شیخ حسین همراه جلال شد. جلال یکی از شاگردهای قدیمی آقای خمینی بود و آن روز می خواست به منزل آقای خمینی برود.
ص:26
شیخ حسین موهایش را مرتب کرد. عمامه گذاشت و عبایش را پوشید. پشت سر جلال با گام هایی تند می رفت؛ چون جلال خیلی سریع راه می رفت. شیخ حسین می خواست بپرسد آنجا چه چیزی به آقای خمینی بگوید؛ چون از اضطراب یا شوقِ دیدار، تمام حرف هایش را فراموش کرده بود، اما جلال آن قدر کم حرف بود که شیخ حسین چیزی نگفت.
با جلال وارد خانه و بعد از چند دقیقه وارد اتاق مطالعه ایشان شدند. آقای خمینی یک عمامه خانگی گذاشته بود و میان کتاب هایی که در دو طرفش بود، نشسته بود. جلال نشست و بعد شیخ حسین. جلال شروع به صحبت کرد، اما شیخ حسین چیزی از حرف هایش نمی فهمید؛ چون همه حواسش به آقای خمینی بود. خیره شده بود به صورت ایشان. بعد احساس کرد که کسی آهسته به پایش می زند. دید جلال آهسته با انگشت به زانویش می زند و می گوید: حرفت رو بزن، باید بریم.
شیخ حسین دوباره برگشت به طرف آقای خمینی و گفت: من اصفهانی هستم و به خاطر شما آمده ام قم. تصمیم دارم در درس فقه و اصول شما شرکت کنم. اما بالاتر از این می خواهم دست عنایت شما بر سر من باشد.(1) بعد لب گزید. نمی خواست اینها را بگوید. می خواست بهتر حرف بزند. می خواست در دیدار اول، علاقه خود را
ص:27
به آقای خمینی نشان بدهد، اما همه این جملات، ناخواسته گفته شده بود.
آقای خمینی تبسم کرد و به شیخ حسین خیره شد. قند در دل شیخ حسین آب شد. و خیلی خوشحال بود با اینکه آقای خمینی چیزی نگفته بود اما فکر می کرد آنچه را در دل او بوده، فهمیده است.
جلال برخاست و با دست به شانه شیخ حسین زد، یعنی تو هم بلند شو. شیخ حسین و جلال از خانه آقای خمینی بیرون آ مدند. شیخ حسین خودش را به جلال رساند و گفت: می خواهم در درس فقه و اصول ایشان شرکت کنم. جلال بدون اینکه به شیخ حسین نگاه کند، گفت: تو که هنوز سطح را تمام نکرده ای؟ شیخ حسین به روبه رویش خیره شد و گفت: برای آشنایی می خواهم بیام. از سطح هم چیزی نمانده جلال لبخند زد: عجب پشتکاری داری تو پسر. و با کف دست به کمر شیخ حسین کوبید. شیخ حسین با صدای بلند خندید.
یک مهمان عزیز
صدای در بلند شد. شیخ حسین کتاب را بست و از پنجره کوچک اتاق، حیاط را نگریست. همسرش چادر را از روی بند رختِ حیاط برداشت و به سمت در رفت. شیخ حسین همسرش را صدا کرد و گفت: صبر کن، خودم می روم. شیخ منتظر کسی نبود. همسرش رفت توی اتاق. شیخ حسین در را باز کرد و آمد بیرون. سید محمد و
ص:28
برادرش، سید علی خامنه ای(1) دم در منتظر او بودند. شیخ حسین با دیدن آنها لب هایش به لبخند باز شد و گفت: چه عجب، سری به فقیر فقرا زدید، بفرمایید. سید محمد جلو آمد و دست گذاشت روی شانه حسین و گفت: عجب از ماست یا شما؟ رفتید حاجی حاجی مکه. شما که تا وارد گروه متأهلین شدید دوستان مجرد خود را از یاد بردید. شیخ حسین خندید و گفت: این حرف ها چیه؟ گرفتار شدم.
سید محمد با صدای بلند خندید: خُب، ما هم می گوییم گرفتار شدی. دیگر یک سر به حجره ات توی مدرسه حجتیه(2) نزدی و نگفتی این دوستان هم حجره ای دلشان برای شما تنگ می شود. شیخ حسین گفت: شرمنده، حالا که زحمت کشیده اید و تا اینجا آمده اید، بفرمایید داخل، دم در که بد است. سید محمد گفت: نه برادر، مزاحم نمی شویم. فقط آمدیم دیداری تازه کنیم. ما و برادرمان سید علی ... سید علی را که یادت هست. شیخ حسین لبخند زد و گفت: البته، خیلی کم در خدمتشان بودیم اما خدمتشان ارادت داریم. سید محمد دستش را جلو برد و با شیخ حسین دست داد و گفت: پس زحمت را کم می کنیم. یک موقعی وقتی کردید، یک سری به ما بزنید.
شیخ حسین مچ دست سید محمد را گرفت و گفت: برای ناهار حتماً باید بیایید داخل. یک لقمه نان و پنیر پیدا
ص:29
می شود که با هم بخوریم. سید علی گفت: نه، مزاحم نمی شویم. شیخ حسین گفت: این طوری نگویید، تدارکی که ندیدیم. همین که دور هم باشیم، غنیمت است. سید محمد به طرف سید علی برگشت و گفت: انگار مجبوریم مزاحم شویم. شیخ حسین ازلای در، صدا کرد توی حیاط: یا الله، مهمان داریم. بعد در را باز کرد و تعاریف کرد که سید محمد و سید علی داخل شوند. خودش هم پشت سر آنها وارد حیاط شد.
وسط حیاط کوچک خانه، باغچه کوچکی بود با درخت انجیری که برگ کمی هم داشت. سید محمد به تنه درخت دست کشید و گفت: خُب، معلومه که یاد ما نمی کنی. آدم حیاطی به این باصفایی داشته باشد و یادِ ما بکند! شیخ حسین خندید و گفت: خُب شما هم دست به کار شو. ازدواج کن؛ که هم سنت پیامبر است، هم یک خانه باصفای نقلی مثل خانه ما دست و پا کنی. سید علی لبخند زد و گفت: صفا از خود شماست.
شیخ حسین آنها را به سمت اتاق گوشه حیاط راهنمایی کرد. آقا سید محمد و سید علی گوشه اتاق روی پتوی تا شده کنار دیوار نشستند. شیخ حسین با یک سینی چای برگشت. سید علی از روی ادب نیم خیز شد و گفت: مزاحم شدیم واقعاً. شیخ حسین چای ها را روی زمین گذاشت و با خوشرویی گفت: مزاحم چیه؟ ما چون غریبیم، خیلی کم مهمان داریم. خیلی خوشحال شدیم که شما تشریف آوردید.
ص:30
سید محمد چای اش را مزه مزه کرد و گفت: این هفته، کلاس آقای بروجردی(1) رفتید؟ شیخ حسین کتاب روی تاقچه را برداشت و گفت: بله، رفته بودم. سید محمد استکان چایی را روی نعلبکی اش گذاشت و گفت: چقدر خوب، پس استفاده کنیم از شما. ما این هفته رفته بودیم مشهد، پس شروع کنید استاد. شیخ حسین خندید: شکسته نفسی می کنید. من شروع کنم؟ شما که خودتان استادید. و بلند شد و رفت بیرون و با ظرف کوچکی از میوه برگشت.
سید محمد ظرف میوه را گرفت و گذاشت وسط و گفت: جدی می گویم. شروع کن. این همه تدریس ادبیات و سطح و درس های جورواجور بیانتان را روشن و سلیس کرده. باور کنید بهتر از شما برای توضیح دادن این قسمت از درس پیدا نمی کنیم. شیخ حسین نشست. سید علی به صورت شیخ حسین خیره شده بود. شیخ حسین به ایشان لبخند زد. شاید در آن لحظه فکر نمی کرد که دوستی اش با سید علی خامنه ای بسیار ماندگارتر از دوستی اش با سید محمد باشد.
کلاس علامه طباطبایی
شیخ حسین دست به دیوار گرفت و بلند شد. آقای جوادی کمی خم شد و گفت: بلند نشو، راحت باش. انگار سرمای بدی خورده ای؟ شیخ حسین به پشتی تکیه داد و گفت: الحمدلله الان بهترم. تبم کمتر شده. هفته پیش که اصلاًٌ نمی توانستم چشم هایم را باز کنم. آقای جوادی
ص:31
لبخندی زد و گفت: حدس زده بودم باید مشکلی باشد وگرنه آقای مظاهری همین طوری کلاس علامه را رها نمی کند. جلسه های شب جمعه بی شما لطفی ندارد.
شیخ حسین بلند شد و سینی چای را از همسرش گرفت و گفت: خودم هم خیلی ناراحت بودم. این دو هفته برایم مثل دو ماه گذشته است. کلاس های کفایه(1) و مکاسب(2) آیت الله مرعشی(3) را هم نرفته ام. این دور افتادن ها از درس برایم گران تمام می شود. آقای جوادی خندید و گفت: برای شما گران تمام نمی شود شما ماشاءالله آن قدر پشتکار دارید که نه تنها به سرعت به کلاس می رسید، از ما هم جلو می زنید. شیخ حسین سرش را تکان داد و خندید. آقای جوادی گفت: این جلسه های پنج شنبه علامه(4) خیلی حُسن دارد. اول اینکه خصوصی است. بعد هم همین که شرکت کنندگان در این جلسه در سطح تحصیل بالایی هستند و همه هم پرتلاشند. کلاس را سریع پیش می برد. این طوری می شود خیلی از حضور علامه بهره برد. شیخ حسین به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: بله، واقعاً همین طور است. علامه طباطبایی توی این جلسات چیزهایی یاد داده اند که من خودم فکر نمی کنم هیچ جای دیگری غیر از آنجا بتوانم یاد بگیرم. من واقعاً مدیون ایشان هستم. بعد
ص:32
خم شد و چای را از توی سینی برداشت و جلوی آقای جوادی گذاشت. صورتش سرخ شده بود و دست هایش کمی می لرزید. آقای جوادی گفت: انگار هنوز خوبِ خوب نشده اید. بهتر است من بروم تا شما هم استراحت کنید. و بلند شد. شیخ حسین به زحمت ایستاد. چای تان را نخورید؟ آقای جوادی دستی روی شانه شیخ حسین گذاشت و گفت: ان شاءالله هرچه زودتر، سلامتی تان برمی گردد. شیخ حسین گفت: ان شاءالله هفته بعد کلاس را می آیم. توی خانه حوصله ام هم سر می رود. آقای جوادی با شیخ حسین دست داد و خداحافظی کرد و رفت. شیخ حسین گوشه اتاق نشست. چقدر دلش برای بحث و درس تنگ شده بود.
حادثه فیضیه(1)
کبوترهای سفید از روی درخت های حیاط پریدند. مردها بلند بلند گریه می کردند. آیت الله گلپایگانی(2) دستمال سفیدی جلوی صورت گرفته بود و آرام آرام اشک می ریخت. آقای مظاهری میان استادان نشسته بود و به پشتی های قرمز کنار دیوار تکیه داده بود. یکی از طلبه های جوان که شاگرد او بود، از میان جمعیت به زحمت به سمت ایشان آمد. آقای مظاهری با دستمالی اشک هایش را گرفت و سرش را جلو برد. طلبه که رسیده بود به
ص:33
استادش، خم شد و آهسته گفت: دو ماشین پر از کماندو درِ مدرسه هستند. و سرش را عقب برد و به استاد خیره شد. استادش لحظه ای فکر کرد و گفت: چیزی نمی شه ان شاءالله. طلبه نفس عمیقی کشید و رفت.
همان موقع از در ورودی مدرسه، چند مرد درشت هیکل با لباس هایی معمولی وارد شدند. آقای مظاهری به آنها خیره شده بود. یک دفعه همان هایی که وارد مدرسه شده بودند، دست هایشان را مشت کردند توی هوا و فریاد زدند: «زنده باد شاه». پس حدس آقای مظاهری داشت درست از آب درمی آمد. برخاست و به سمت آیت الله گلپایگانی رفت. جمعیت یک دفعه برخاستند. دیگر مردها را نمی دید. فریادهای «زنده باد شاه» بلندتر شده بود. طلبه ها با هم «الله اکبر» می گفتند. ناگهان چند تیر هوایی شلیک شد. کماندوهایی با لباس خاکی به ردیف استادان که کنار دیوار نشسته بودند، هجوم آوردند. محکم چنگ می انداختند به بازوی آنها و آنها را می کشیدند به طرف در خروجی. عده ای از طلبه ها به سمت کماندوها هجوم بردند.
آقای مظاهری با موج جمعیت به میان طلاب رفته بود. خروج بعضی از استادها را از در مدرسه دید. طلبه ها به سمت کماندوها هجوم می بردند که دوباره کماندوها شلیک کردند. شلیک ها هوایی بود. عده ای از طلبه ها به سمت
ص:34
حجره ها دویدند و آقای مظاهری با جمعیت به سمت حجره ها کشیده می شد. بعضی از طلبه ها که آقای مظاهری را میان خودشان دیده بودند، ایشان را به طرف حجره ها بردند تا از خطر در امان باشد. استاد جوان میان شاگردانش بود. باز صدای شلیک آمد، اما این بار تیر هوایی نبود. سینه طلبه جوانی که جلوی کماندوها ایستاده بود، با تیری از هم دریده شد. صدای الله اکبر بلندتر شده بود. بعضی از طلبه ها از استادشان جدا شدند و به طرف شلیک کننده هجوم بردند، اما چند طلبه دیگر هنوز دست استادشان را می کشیدند تا او را به حجره ای ببرند تا در امان بماند.
باز هم صدای شلیک تیر در حیاط فیضیه(1) پیچید و با هر تیر خون جوانی روی زمین می ریخت. طلبه ها همه جای فیضیه پخش شده بودند که صدای فریادها باز هم بیشتر شد. چند طلبه از لبه بام پرت شدند پایین، اما استاد جوان در حجره بود و فقط سایه ها را می دید. دو طلبه ای که همراه ایشان بودند استادشان را در تاریکی نگه داشته بودند تا از دید کماندوها در امان باشد. صدای دل خراش برخورد طلبه ها با حیاط فیضیه به گوش می رسید، اما طلبه ها جلوی ایشان را گرفته بودند. اشک صورت استاد را خیس کرده بود و دست هایشان می لرزید.
ص:35
این صحنه های دل خراش تا مدت ها از ذهن استاد خارج نمی شد. وقتی پیکر نازنین طلبه ها را از روی زمین برمی داشت و صورت معصوم و پاک آنها را می دید که شاگردش بودند و چقدر شجاع و مستعد، دلش به درد می آمد. صبح روز بعد بود که نگران، خود را به خانه امام خمینی رساند.
جلال، دوست کم حرف و مظلوم قدیمی اش آنجا بود. از حال امام جویا شد. جلال آهی کشید و گفت: ماجرای فیضیه را فوراً برای امام تعریف کردند. ایشان سریع آماده شد که به فیضیه بیاید، اما ما نگذاشتیم. بعد جلال اشک ها را ازگوشه چشم هایش گرفت. ادامه داد: امام منقلب شده بود. نمی توانست لحظه ای روی پای خودش بند شود. همه اش از این سر خانه به آن سر خانه می رفت، اما ما نگذاشتیم که بیرون بیایند. ایشان که نمی ترسید، اما من خودم از ترس می لرزیدم. کماندوها همه خیابان را پر کرده بودند. بوی باروت و صدای تیر همه جا را برداشته بود. نمی دانم. من که گیج شده ام. این گیجی از ترس هم هست، می دانم. بعد به صورت او خیره شد و ادامه داد: تو ترسیده ای حسین؟ استاد جوان دست روی شانه دوست قدیمی اش گذاشت: معلوم است که ترسیده ام. این کتشار فجیع چهار ستون بدنم را به لرزه انداخته است، اما ما پشت گرمی مان به امام است. مطمئنم امام اعلامیه ای می دهد و دل ما را با آن قرص می کند. حدس آقای مظاهری درست از
ص:36
آب درآمد؛ امام پس از فاجعه فیضیه، اعلامیه ای دادند و در آن به شدت زیاد گفتند که شاه باید برود.
درس شفای علامه
بعد از درس اسفار در فلسفه،(1) حالا آقای مظاهری می خواست استفاده بیشتری از محضر علامه طباطبایی ببرد. علامه چند روزی بود که درس شفا(2) را شروع کرده بود و از همان جلسه اول، آقای مظاهری در کلاس ها شرکت می کرد. البته یک مشکل وجود داشت. او کتاب شفا را نداشت و نمی توانست آن را بخرد. پس به کتاب خانه مدرسه حجتیه رفت. طلبه ای که کتابدار بود، تبسمی کرد و گفت: این کتاب شفا هم چقدر طرفدار دارد. امروز صبح آقای مصباح(3) کتاب را گرفتند. قبل از شما هم آقای جوادی(4) آمدند و کتاب را می خواستند که نبود. ببخشید شرمنده ام. و برگشت پشت میزش. آقای مظاهری لبخند زد. پس همکلاسی های زرنگ ایشان زودتر دست به کار شده بودند.
توی حیاط مدرسه، آقای جوادی را دید و به ایشان گفت: این کتاب شفا هم شده کیمیا. باید یک برنامه ریزی برای این کتاب بکنیم. و هر دو با هم پیش آقای مصباح رفتند. آقای مصباح خم شده بود روی کتاب و آن قدر
ص:37
مجذوب جملات شده بود که اصلاً متوجه ورود آنها نشد. آقای مظاهری کنارشان نشست و آرام روی شانه شان زد و گفت: به به، کتاب شفا.
آقای مصباح سر بالا آورد و لبخند زد. کتاب شفا را گذاشته بودند وسط و فکر می کردند چطور می توانند هر سه، هم زمان از این کتاب کمال بهره را ببرند. آقای جوادی نگاهی به ساعت روی دیوار کرد و گفت: من پیشنهادی دارم. در سه ساعت صبح که کتابخانه باز است، در روزی مثل امروز، تنظیم می کنیم یک ساعت، کتاب را من می گیرم، یک ساعت آقای مصباح و یک ساعت هم آقای مظاهری. و به آقای مظاهری نگاه کرد. آقای مظاهری تأیید کرد. آقای جوادی کتاب را از بین هر سه شان برداشت و ورق زد.
روز بعد آقای مظاهری ساعت ده وارد کتاب خانه شد. قرار شده بود اول آقای جوادی کتاب را بگیرد و بیاورد. آقای مظاهری نگاهی به ساعت کرد و به طرف کتابدار رفت تا سراغ کتاب شفا را بگیرد که آقای جوادی دستش را روی شانه او گذاشت: بفرمایید، این هم کتاب، سرِ وقت. آقای مظاهری لبخند زد و کتاب را از ایشان گرفت.
کتاب به دست، روی لبه صفه مدرسه نشست. با دقت و سرعت جمله ها را می خواند؛ چون یک ساعت بیشتر وقت نداشت.
شروع درس اخلاق
ص:38
مدتی بود که از تبعید امام(1) به ترکیه می گذشت. دیگر دل و دماغی برای استاد نمانده بود. دیروز بود که ده نفر از طلبه های جوان پیشش آمده بودند برای کلاس اخلاق. چقدر اصرار کردند، اما استاد قبول نکرد. امروز دوباره میان گروه دیگری از طلبه ها بود. طلبه ای گفت: استاد، خواهش ها را قبول کنید. ما به این کلاس ها احتیاج داری و چه کسی بهتر از شما. استاد تبسم کرد: شاید چند وقت دیگر، اما فعلاً نه. فعلاً حال و حوصله درس اخلاق را ندارم.
شب که به خانه برگشته بود هنوز هم گرفته بود همسرش سینی چای را روی فرش گذاشت و روبه رویش نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟ شیخ حسین استکان چای را از توی سینی برداشت و آن را مزه مزه کرد و گفت: نه چیزی نیست. و چایی اش را آرام آرام نوشید. همسرش سینی چای را که می برد، گفت: ناراحتید، معلوم است. شیخ حسین چشم هایش را بست و به فکر فرور فت. نمی توانست اشتیاق آن طلبه های جوان را نادیده بگیرد، چقدر سخت بود. از طرف دیگر، نمی توانست با خودش کنار بیاید و درس اخلاق را شروع کند. احساس می کرد که باید شایستگی آن در خود ببیند و درس اخلاق را شروع کند، اما آن شایستگی به نظرش پررنگ نبود.
ص:39
و در مدرسه فیضیه بود. چیزی به اذان ظهر نمانده بود و صدای قرائت قرآن قبل از اذان، فضای فیضیه را پر کرده بود. مرد میان سالی به سمت استاد آمد: ببخشید حاج آقا. استاد، مرد غریبه را نمی شناخت. مرد کنار استاد نشست، استاد قرآنی را که در دست داشت بست و به صورت مرد خیره شد. مرد تبسمی کرد و گفت: حاج آقا می خواستم برایم استخاره ای بگیرید. استاد تعجب کرد: استخاره؟! استاد معمولاً همین طوری و عمومی استخاره نمی گرفت. مرد لب گزید. استاد گفت: خب، تا اذان وقتی نمانده. و با خود فکر کرد: کار این بنده خدا هم راه می افتد. آقای مظاهری استخاره ای گرفت و به مرد گفت: خیلی خوب آمد. مرد دست های استاد را فشرد و با شنیدن صدای الله اکبر از کنار استاد رفت. استاد وقتی برای اقامه نماز ایستاد، هنوز فکر می کرد این چه استخاره ای بود و چطور یک دفعه ای این استخاره را گرفته بود.
روز بعد پنج شنبه بود. استاد کلاس درسش را تمام کرده بود. ساعت ده صبح بود و استاد می خواست بنا بر برنامه های پنج شنبه اش به خانه برگردد. استاد دوست داشت این دو روز پنج شنبه و جمعه را پیش خانواده باشد. طلبه ها برعکس جلسه های قبل، بعد از تمام شدن درس، استاد را به حرف نگرفته بودند. استاد کتاب را در درس گرفت و از در حجره بیرون آمد. یکی از طلبه ها از بقیه
ص:40
جدا شد و به دنبال استاد آمد، اما بقیه طلبه ها نگذاشتند به استاد برسد و میانه راه نگهش داشتند.
استاد داشت از حیاط فیضیه رد می شد که دو طلبه دیگر به دنبال استاد دویدند. استاد ایستاد تا ببیند چه سؤالی دارند. یکی از طلبه ها درحالی که نفس نفس می زد خودش را به استاد رساند و گفت: سلام استاد. آقای مظاهری تعجب کرده بود. این طلبه مدتی بود که درسش را با ایشان تمام کرده بود و حال نمی دانست چه کاری می تواند با او داشته باشد. طلبه، کاغذ کوچکی را از لای کتابش درآورد و جلوی استاد گرفت: استاد نگفته بودید می خواهید درس اخلاق را شروع کنید؟ استاد، تعجب کرد: درس اخلاق را شروع کنم؟ طلبه به کاغذ اشاره کرد. روی کاغذ نوشته شده بود: «آقای مظاهری، شب جمعه در مدرس زیر کتابخانه، در فیضیه، کلاس درس اخلاق دارند». استاد به صورت طلبه چشم دوخت و گفت: این اعلامیه...؟ طلبه شانه بالا انداخت و گفت: استاد توی همه مدرسه این اعلامیه را پخش کرده اند.
آقای مظاهری نمی دانست اعلامیه از کجا آمده است. متعجب به طلبه ها نگاه می کرد. گروهی دیگر از طلبه ها که درسشان دقیقه ای پیش با استاد تمام شده بود، دور استاد حلقه زدند. یکی از طلبه ها گفت: استاد، دیروز برای نماز ظهر اینجا بودید؟ آقای مظاهری گفت: بله بودم. چیزی شده؟ طلبه لب گزید و گفت: استخاره ای که گرفتید، یادتان هست.
ص:41
استاد زیر لب زمزمه کرد: استخاره، استخاره آن مرد. طلبه لبخندی زد و گفت: ما استخاره گرفتیم برای شروع درس اخلاق شما. خودتان استخاره کردید و خیلی خوب آمد. ما هم با توجه به همان استخاره، اعلامیه نوشتیم و پخش کردیم. استاد خندید: عجب شیطنتی! طلبه دیگری از پشت سر بقیه گفت: استاد، پس امروز کلاس هست دیگر؟ استاد دوباره خندید و گفت: شما که استخاره اش را هم گرفته اید. اعلامیه هم پخش کرده اید، حالا می پرسید.
طلبه دیگری گفت: استاد یک عمل انجام شده، عمل انجام شده است دیگر. حالا می شود کاریش کرد یا نه؟ استاد لبخند زد و گفت: خُب، پس شب در مدرس زیر کتاب خانه. سر وقت آنجا باشید. و به طرف در فیضیه رفت.
همهمه ای بین طلبه ها پیچید: همه اعلامیه ها را پخش کنید حالا. استاد به استخاره فکر می کرد و به درس اخلاقی که برای جلسه اول باید برای این طلبه های مشتاق بگوید.
در غیاب امام خمینی
جلسه تقریباً تمام شده بود. آقای مظاهری از اتاق خارج شد. آقایان کتاب ها را کنار گذاشته بودند و بحث سیاست و قدرت شاه و ساواک مطرح شده بود. آقای یزدی(1) گفت: جلسات مسجد آبشار خیلی خوب بود. آن طوری، شرکت کننده ای عمومی هم بیشتر بودند. آقای موسوی
ص:42
یزدی(1) گفت: بله، اما همین که در منزل، این جلسات را ادامه می دهیم، هم خوب است. پس یادتان باشد آقایان، هفته بعد جلسه در منزل ماست. آقای مصباح گفت: بله، نباید گذاشت این جلسات تعطیل شود. حالا که امام در تبعید است و به ایشان دسترسی نداریم، باید علم ایشان را در این جلسات یاد بگیریم. مثل اینکه خود ایشان اینجا هستند.
آقای مظاهری با سینی چای وارد اتاق شد. آن هفته جلسه در خانه آقای مظاهری برگزار شده بود. آقای مظاهری چای ها را تعارف کرد و کنار آقای محمدی گیلانی(2) نشست. آقای محمد گیلانی آرام گفت: اگر ساواک از جلسات مسجد آبشار مطلع نشده بود، که جلسات هنوز هم آنجا بود.
آقای مظاهری با حرکت سر تأیید کرد و گفت: درست است. ساواک از هر جایی که اسم و فکر و یاد امام باشد می ترسد. آنها به شدت احساس خطر کرده بودند. آقای یزدی گفت: بله، پیشرفت این جلسات هم از جهت درسی و هم از جهت سیاسی آن قدر خوب بوده که ساواک بخواهد دنبالش بیفتد و آن را تعطیل کند. ترس ساواک درک شدنی است و خندید.
آقای مظاهری هم خندید و گفت: واقعاً همین طور است. خدا را شکر، که پیشرفت ما در جلسات این قدر برای ساواک رعب آور بوده است. آقای مصباح گفت: باز
ص:43
هم بهتر است احتیاط کنیم و نباید جلسات دوره ای مان در خانه ها با خطر مواجه شود. آقای یزدی تأیید کرد: بله، باید احتیاط کرد. آقای مظاهری گفت: خواندن مکاسب و اصول امام به تنهایی برای خود ساواک مسئله ساز هست.
حالا ما این بحث های سیاسی را هم مطرح می کنیم که بیشتر می ترسند. آقای محمدی گیلانی گفت: همین طور است. آقای مظاهری گفت: چایی تان را بفرمایید، سرد شد.
اعلامیه
شیخ حسین تعارف کرد تا طلبه های جوان بنشینند. سه طلبه جوان بودند که به دیدن شیخ حسین آمده بودند. شیخ حسین با دقت صورت های آنها را نگریست و گفت: چیزی شده که این قدر ناراحت هستید؟ پس کاظم کجاست؟ شما چهار نفر که همیشه با هم بودید. یکی از طلبه ها به دسته اعلامیه ای که جلوی پایش بود، اشاره کرد و گفت: به خاطر اینها گیر افتاد. ساواک دیروز ریخت توی خانه شان و دستگیرش کرد. حالا معلوم نیست چه بلایی سرش بیاورند. شیخ حسین آرام روی دست راستش زد و گفت: الله اکبر، حالا جیزی هم از خانه شان پیدا کردند؟ یکی از طلبه ها جواب داد: نه استاد، خوشبختانه قبل از ظهر، اعلامیه ها را داده بود به ما. ما هم، همه را پخش کرده بودیم. اما دستگاه تایپ و کپی دستی توی زیر زمینشان بوده، به خاطر همین ها هم که شده، اذیتش می کنند. شیخ حسین گفت: بله، ظلم اینها تمام نشدنی
ص:44
است. نمی دانم این حکومت ظالم چه تصوری از این جوان ها دارد که با زور و باتوم ساکت می شوند و مثل بره مطیع. نه، اینها تا پای جانشان ایستاده اند.
یکی از طلبه های جوان دسته اعلامیه را گذاشت جلوی شیخ حسین و گفت: استاد، به همان تعدادی که خواسته بودید، امضای شما و بقیه اساتید هم پای این اعلامیه ها باعث دلگرمی ماست. استاد علامه را برداشت و نگاه کرد. سعید کوچک ترین طلبه در آن جمع بود، پرسید: استاد، دیروز برای کلاس اخلاقتان در مسجد امام رضا اشکال ایجاد کردند؟ شیخ حسین لبخندی زد: بله، ساواک هم نمی تواند این کلاس اخلاقِ ما را تحمل کند. هر جا که می رویم، دنبالمان می آید و اخلال ایجاد می کند. بعد از فیضیه و مدرسه حجتیه، وقتی به حسینیه ارک رفتیم، آزارهایشان شروع شد و مرتب طلبه ها و مردم را اذیت می کردند. اینها با همه چیز مشکل دارند، حتی با اخلاق. سعید گفت: بله استاد، ولی جلسات حسینیه ارک چه جلسات پرباری بود. من آن موقع با پدرم می آمدم. عجب جمعیتی جمع می شد. حتی چند باری که ساواک مزاحم شد، جوان های مجلس جلویشان ایستادند.
شیخ حسین دستی به محاسنش کشید و گفت: بله، واقعاً جوان های پرشوری در جلسات حسینیه ارک می آمدند. طلبه ای که کنار سعید نشسته بود، گفت: استاد من اغلبشان را می شناختم. بیشترشان را ساواک بازداشت
ص:45
کرد. حتی بعدها شنیدم که دو نفرشان تبعید شده اند. شیخ حسین از روی تألیف سر تکان داد و گفت: ظلم ماندنی نیست. سعید دوباره گفت: استاد، کلاس اخلاق مسجد امام رضا علیه السلام چه می شود؟ شیخ حسین پاسخ داد: این هفته که کلاس را برگزار نمی کنیم، اما صحبت کرده ام و امیدوارم که کلاس ها از هفته بعد به مسجد اعظم منتقل می شود. آن طوری، هم امنیت جلسات بهتر خواهد بود، هم جمعیت بیشتری استفاده خواهند کرد. طلبه ای که کنار سعید نشسته بود گفت: استاد ما می توانیم اطلاع رسانی کنیم. این طوری خیلی از مشتاقان کلاس های شما که تا به حال بی نصیب مانده اند، می توانند بهره ببرند. شیخ حسین گفت: بله، اما قطعیت این موضوع را فردا معلوم می کنیم.
طلبه ها برخاستند و گفتند: استاد، ببخشید که مزاحم شدیم. شیخ حسین هم ایستاد و گفت: نه، خوش حال می شوم وقتی جوان هایی به این پرشوری می بینم. ان شاءالله موفق باشید.
وداع با علامه(1)
چند سالی از پیروزی انقلاب گذشته بود. به گوش آقای مظاهری رسیده بود که علامه طباطبایی، بیمار هستند و بیماری شان هم شدت گرفته است. با عده ای از مدرسین
ص:46
حوزه علمیه قم خدمت علامه رسیدند تا احوال ایشان را جویا شوند. وقتی آقایان دور تا دور اتاق نشستند، علامه که در اتاق دیگری بودند، پیش آنها آمد. چهره علامه رنگ پریده بود و لاغر شده بود. علامه طباطبایی به احترام آقایان دو زانو، روی پتویی که تا شده گوشه اتاق بود، نشست. آقایان یکی یکی از حال ایشان جویا می شدند و علامه با جملاتی بریده بریده پاسخ می داد. علامه در هر جمله اش بارها نفس نفس می زد و گونه هایشان سرخ می شد. روی پیشانی شان عرق نشسته بود و گه گداری با پشت دست، عرق پیشانی را می گرفت. آقای مظاهری که به صورت علامه خیره شده بود، خستگی و بیماری ایشان را می فهمید، گفت: استاد، توصیه ای به ما بفرمایید تا مرخص شویم و شما هم استراحت کنید. علامه نفس عمیقی کشید و گفت: چیزی یادم نیست. بعد نگاهی به صورت آقای مظاهری کرد و گفت: این آیه یادم آمد. «َاذْکُرُونی أَذْکُرْکُمْ وَ اشْکُرُوا لی وَ لا تَکْفُرُونِ». آقای مظاهری به فکر فرو رفت. علامه به سختی نشسته بود. آقای مظاهری یا اللهی گفت و برخاست. بقیه هم به تبع ایشان بلند شدند. خداحافظی کردند و از اتاق بیرون آمدند.
در تمام سه روز آینده، فکر آقای مظاهری پیش علامه بود. آقای مظاهری، هر روز چهره علامه را در ذهن مجسم می کرد و دعا می کرد که سلامتی ایشان هرچه زودتر برگردد. آن روز صبح، آقای مظاهری چند نفر مهمان
ص:47
داشتند. چند طلبه جوان که برای بحث و یادگیری قسمتی از درس پیش استاد آمده بودند.
آقای مظاهری سرگرم توضیح و بررسی بود که پسرشان در زد و وارد شد. آقای مظاهری نگران پرسید: چی شده حسن آقا؟ پسرش گفت: بابا، آقای محمدی گیلانی دم در هستند. آقای مظاهری گفت: خب بابا، تعارف می کردی بیایند داخل. حسن داخل اتاق شد و گفت: بابا، می گویند خیلی عجله دارند. لطفاً شما بروید دم در. آقای مظاهری بلند شد و نگران به در خانه رفت.
آقای محمدی گیلانی با گام هایی کوتاه، این طرف و آن طرف می رفت و نگران به در چشم دوخته بود. با دیدن آقای مظاهری به طرف ایشان رفت و گفت: سلام علیکم. آقای مظاهری با ایشان دست داد و پرسید: چی شده؟ چرا این قدر نگران هستید؟ اما همان لحظه که این جملات را می گفت، به یاد علامه بود و امید داشت نگرانی آقای محمدی از حال علامه نباشد، اما با شنیدن اولین جمله ایشان فهمید که واقعاً حال علامه وخیم است. آقای محمدی گفت: علامه حالش بد است. بیایید برویم دیدن ایشان. آقای مظاهری دست روی شانه آقای محمدی گذاشت: ان شاءالله که چیزی نیست. یک لحظه صبر کنید آماده بشوم. مهمان هم دارم، بروم داخل بهشان اطلاع بدهم، می آیم.
ص:48
به سرعت وارد منزل شد. لحظه ای بعد پابه پای آقای محمدی وارد منزل علامه شدند. همسر علامه ایشان را به اتاق علامه هدایت کرد. علامه به صورتی رنگ پریده و لبی لرزان در بستر بود و اصلاً متوجه ورود آنها نشد. اشک در چشمان آقای مظاهری جمع شده بود. استاد عزیزشان در چنان حالی بود و از او کاری به جز دعا برنمی آمد. لحظاتی ایستادند و بعد از اتاق خارج شدند. جایی بهتر از حرم حضرت معصومه علیها السلام سراغ نداشتند که بروند و کمی درد دل کنند و شفای استاد را بخواهند. هنوز دو ساعت از ورود آنها به حرم نگذشته بود که یکی از طلبه ها به سرعت پیش آقای مظاهری آمد و خبر فوت علامه را داد. بعدها آقای مظاهری از همسرش شنید که همسر علامه برایشان تعریف کرده بود که در لحظه فوت علامه، ایشان چشمش را باز کرده و مرتب می گفتند توجه، توجه، توجه و آقای مظاهری همیشه در ذهن خود حفظ کردند که نصیحت علامه چه بود و توجهی که در لحظه وفات گفتند، تأکید بر همان نصیحت بوده است.
تشکیل شورای مدیریت حوزه
این فکر مدتی بود که در ذهن حاج آقای مظاهری می رفت و می آمد. این همه سال تحصیل و تدریس در حوزه سبب شده بود فکر و ذکر حج آقا بشود حوزه و مشکلاتش. چیزی پیش با دوستش آقای مصباح در این مورد صحبت کرده و فهمیده بود که این فکر فقط
ص:49
مشغولیت ذهن او نیست. تمام صحبت هایشان در نهایت به این ختم شده بود که باید یک شورای مدیریت برای حوزه تشکیل بدهند. بعد از یک جلسه با دوستان، تصمیم گرفتند پیش امام بروند.
امام گوشه اتاقشان نشسته بودند و با دقت تمام به حرف های حج آقا گوش می دادند. وقتی حرف های ایشان تمام شد، آقای مصباح شروع به صحبت کردند. صحبت های افراد تمام شده بود و امام در فکر بود. آقای مظاهری گفت: آقا! حوزه را از نظر علمی در مخاطره می بینم.(1)
امام لبخند زد و با خون سردی گفت: غم اینکه حوزه در مخاطره است، نخورید. در زمان رضاشاه، وضع به قدری بد بود که طلبه ها، روزها می رفتند بیرون از حوزه و به باغ های اطراف شهر پناه می بردندند و شب به حوزه برمی گشتند. در عین حال حوزه حفظ شد و از خطر نجات یافت.(2) بعد لحظه ای درنگ کردند و گفتند: برای تشکیلاتی که می گویید برای مدیریت است، فکر کنید که چه باید کرد. اگر چیزی به من مربوط شد، اقدام می کنم.(3) بعد امام رو کرد به آقای مظاهری و گفتند: تلاش و فکر شما ارزش زیادی دارد. حالا برای اینکه کارتان پایه ای تر و
ص:50
اصولی تر شود، خدمت آقای گلپایگانی هم بروید و از ایشان نظرخواهی کنید. پیشنهاد بسیار خوبی بود.
باید از بزرگان حوزه نظرخواهی می کردند. شب شده بود و آقای مظاهری با آقای مصباح قرار گذاشته بود که به ملاقات آیت الله گلپایگانی بروند. آقای مصباح سر وقت مورد نظر آمد. حاج آقا در بین راه به کارهایی فکر می کرد که باید انجام بدهند. سامان دادن به تدریس این همه جوان مشتاق، اشتیاق را در ایشان به شدت برانگیخته بود.
آیت الله گلپایگانی با آ غوشی گرم از آنها استقبال کرد. آقای مظاهری شروع کرد نزد آیت الله گلپایگانی، از وضعیت علمی حوزه اظهار نگرانی کردن. آیت الله گلپایگانی تبسم کردند و فرمودند: نگران نباشید، حوزه صاحب دارد.(1) بعد تعارف کردند که از چای که برایشان آورده بودند، بنوشند. بعد اضافه کردند: ظلمی که زمان رضاخان به روحانیت رفت، در هیچ دوره دیگری نرفته است. همان موقع هم، همه نگران حوزه بودند، اما صاحب حوزه، حوزه را از تمام آن بلاها حفظ کرد. حالا هم که اوضاع آن چنان بد نیست، شما «یا علی» بگویید و وارد عمل شوید. حوزه، شکر خدا همیشه سربلند بوده و ان شاءالله همیشه سربلند خواهد بود. ما هم هرچه در توان داریم انجام می دهیم.
ص:51
آقای مظاهری لبخند زد. صحبت های آیت الله گلپایگانی، نور امید را در دل آنها زنده کرده بود و چه روزهای روشنی در انتظار آنها خواهد بود.
هجرت به اصفهان
آیت الله مظاهری از شیشه ماشین به روستاهای کنار جاده خیره شد. اصفهان در خاطراتش زنده و پویا بود، مثل آن روز که ترکش کرده بود. به یاد سید جواد افتاد؛ دوست دیرین و قدیمی اش. از احوالش بی خبر نبود و چقدر بی تابی می کرد وقتی او تصمیم گرفت به قم بیاید؛ حالا چقدر خوش حال می شود. باید در اولین فرصت به دیدارش برود.
آیت الله مظاهری دستی به پیشانی کشید. به یاد نامه افتاد؛ نامه ای که دو روز پیش آن را دریافت کرده بود. نامه را که دریافت کرد، اهل خانه را خبر کرد و خبر قطعی شدن مسافرت را داد؛ مسافرتی دایمی.
مدتی پیش علما و فضلای اصفهان به دیدارش آمده بودند و خواسته بودند که ایشان به اصفهان برگردد، اما حاج آقا قبول نکرده بود. دل کندن از قم، برایشان سخت بود. تک تک کوچه های قم، صدای اذان حرم، گنبد حضرت معصمومه علیها السلام ، همه اینها و هزاران چیز دیگر، دل بستگس ایشان را به قم بیشتر و بیشتر می کرد و نمی توانست لحظه ای خود را جدا از آن فضا حس کند. با اینکه از رحلت امام سال ها می گذشت، هنوز صدای گام های امام را توی کوچه ها
ص:52
می شنید. اولین دیدارش با امام را به یاد آورد. جوان مشتاقی بود زیر باران که لحظه شماری می کرد، امام را ببیند.
آیت الله مظاهری نفس عمیقی کشید. در این دو روز، به تمام طرح ها و برنامه هایی فکر می کرد که می تواند حوزه علمیه اصفهان را به پیش ببرد. به یاد آخرین ملاقاتش با امام خمینی افتاد. همیشه سعی کرده بود تمام نصایح امام را به کار گیرد و حالا آخرین نصیحت امام را به یاد آورده بود. امام فرموده بود: مواظب باشید، که اسلام از ناحیه شما ضربه نخورد.(1) این همه سال تدریس و تحقیق برای پرورش و تربیت طلبه های مشتاق بود و حالا که مسئولیت بزرگتری بر دوش ایشان بود، این نصیحت را باید بیشتر به کار می بست. تربیت طلبه ها طوری که تمام و کمال در خدمت اسلام باشند از آرزوهای ایشان بود.
ایشان دست کرد توی جیب و نامه را درآورد. از قم دل کنده بود. این همه اصرار و در نهایت، خواست رهبری، تصمیمش را برای رفتن به اصفهان قطعی کرده بود.
کاغذ نامه را از پاکت درآورد و خواند:
بحمدالله و المنه خود آن جناب نیز از حسنات اصفهان و هدیه ای ارزشمند از آن شهر فضیلت پرور به حوزه والامقام قم و به طلاب و جویندگان علم و معرفت و اخلاق می باشید و سال های متمادی پس از آنکه حظّ عظیمی از آن سرچشمه
ص:53
جوشان فقه و علم و معرفت به دست آورده اید، خود در مسند استادی فقه و اخلاق، جمع کثیری از فضلا و مستمدان را از فیوضات بهره مند ساخته اید. اینک اصفهان، حوزه علمیه و مردم آن، جناب عالی را به اصفهان فرا می خوانند. قاطبه علمای محترم و عزیز اصفهان که در میان آنان، شخصیت های برجسته علمی و دینی نیز حضور دارند و همواره مایه اعتلای حوزه علمیه اصفهان بوده اند؛ در نامه ای این را از اینجانب درخواست کرده و شوق خود و مردم را منعکس ساخته اند. لذا اینجانب مقتضی می دانم که جناب عالی به اصفهان نقل مکان فرموده و پایگاه رفیعی از درس و تعلیم و تحقیق بنا نهید و تربیت طلاب و فضلا و ارشاد و هدایت عموم مردم و پاسخ گویی به مرجعات دینی و شرعی آنان را وجهه همت سازید. بی شک، مردم مؤمن و فرهنگ دوست و هوشمند استان و شهر اصفهان که به روحانیت معظم عشق می ورزند، مقدم جناب عالی را گرامی می دارند و با قدردانی از برکات وجود شریف بهره ای وافر از حضور علمی و اخلاقی و اجتماعی و فرهنگی آن جناب خواهند برد. ان شاءالله.(1)
آیت الله مظاهری نفس عمیقی کشید. نامه را در پاکت گذاشت و به افق، چشم دوخت.
ماجرای یک نامه
ص:54
سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد. شما من را نمی شناسید، اما من شما را می شناسم. امیدوارم نامه من را بخوانید. این نامه را برای شما نوشتم تا بدانید چه اثری در خانواده ما گذاشتید.
دو ماه پیش، در ماه مبارک رمضان، اوضاع خانه ما بسامان نبود. اعصابم به هم ریخته بود. پسرم از یک طرف و دخترم از طرف دیگر، هر کدام ساز خود را می زدند. درمانده بودم، علی الخصوص در برخورد با پسرم. هر روز که از مدرسه برمی گشت، رفتارهای عجیبی از خودش نشان می داد. اصرارهای من هم برای اصلاحش هیچ فایده ای نداشت. همین باعث شده بود با هم درگیر شویم. هر وقت صدای فریادهای من بلند می شد، دخترم که هنوز سه ساله بود، گریه می کرد می ترسید، ولی پسرم هیچ عکس العملی نشان نمی داد انگار نه انگار که با او هستم.
پدرش هم که شب ها خسته از سر کار برمی گشت، دلم نمی خواست او را با آن همه خستگی درگیر برخوردهای خودم و پسرم بکنم. رفتارهای پسرم واقعاً آزاردهنده شده بود. نماز نمی خواند. نمی دانم از سر بی اعتقادی بود یا واقعاً اصرارها و غر زدن های من نتیجه عکس گذاشته بود. خلاصه درمانده و کلافه بودم و این موضوع را با دوستم در میان گذاشتم. دوستم اهل مطالعه بود. او سه کتاب به من هدیه داد: اسلام در خانواده، اخلاق در خانه و تربیت فرزند و به من گفت که نویسنده این کتاب ها، در مصلی سخنرانی دارد
ص:55
و سخنرانی از رادیو پخش می شود. من از آن روز به بعد، درس های اخلاق شما را از رادیو گوش می دادم.
مدتی گذشت. من خیلی تحت تأثیر درس های شما قرار گرفتم. سعی کردم خودم را اصلاح کنم. رفتارم تغییر کرد. پسرم از تغییر رفتار من شگفت زده شده بود. دخترم به آرامش رسیده بود. اصلاً انگار خانه ما از صحنه نبرد خارج شده بود و همه به صلح رسیده بودیم. وقتی ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، خیلی خوشحال شد، هم به خاطر اینکه مشکل من رفع شده بود و هم به خاطر آشنایی من با مباحث اخلاقی. او چند کتاب دیگر هم به من معرفی کرد. می دانید مطالب کتاب هم سودمند است و هم سلیس و روشن.
در آخر می خواستم بدانید که چه تأثیر مهمی بر زندگی پرتلاطم من گذاشتید و می خواستم از شما تشکر کنم، گرچه می دانم شما انتظار تشکر از کسی ندارید. امیدوارم در سایه امام زمان سالم و سلامت باشید.
امضا: یک مادر
پایان
ص:56
تصاویر
عکس
عکس
ص:57
عکس
عکس
عکس
ص:58
عکس
عکس
عکس
ص:59
عکس
عکس
عکس
ص:60
بانک اطلاعات اندیشمندان مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما در رابطه با آیت الله حسین مظاهری علاوه بر چاپ نوشته حاضر، در آرشیو خود نیز 696 دقیقه راش، اطلاعات مکتوب و همین طور در بانک عکس، تعداد قابل توجهی عکس از این شخصیت را دارا می باشد. و هرگونه تقاضا از طرف محققین، برنامه سازان و علاقمندان را پاسخگو و آماده دریافت اطلاعات در این خصوص می باشد.
تلفن تماس:2933830-0251
آدرس سایت و پست الکترونیکی:
Farzanegan@irc.ir Email: _ www.irc.ir